دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاريخ

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي ري شهري، محمد، 1325 -

عنوان قراردادي : موسوعه الامام علي بن ابي طالب في الكتاب و السنته و التاريخ. فارسي.

عنوان و نام پديدآور : دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاريخ / محمدي ري شهري، با همكاري محمد كاظم طباطبايي، محمود طباطبايي نژاد ؛ ترجمه ي مهدي مهريزي.

مشخصات نشر : قم : موسسه علمي فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و نشر، 138x-

مشخصات ظاهري : ج.: نقشه (رنگي).

شابك : 30000ريال: دوره : 964-7489-11-0

يادداشت : فهرستنويسي بر اساس جلد پنجم، 1382.

يادداشت : مترجم جلد هشتم، نهم و يازدهم كتاب حاضر محمدعلي سلطاني مي باشد.

يادداشت : مترجم جلد دوم و دوازدهم كتاب حاضر عبدالهادي مسعودي مي باشد.

يادداشت : ج. 2، 8 ، 9، 11 و 12 (چاپ اول: 1424ق. = 1382).

يادداشت : كتابنامه.

موضوع : علي بن ابي طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40 ق.

شناسه افزوده : طباطبائي، سيدمحمدكاظم، 1344 -

شناسه افزوده : طباطبائي نژاد، محمود، 1340 -

شناسه افزوده : مهريزي، مهدي، 1341 -، مترجم

شناسه افزوده : موسسه علمي - فرهنگي دارالحديث. سازمان چاپ و نشر

رده بندي كنگره : BP37/35/م4د2 1300ي

رده بندي ديويي : 297/951

شماره كتابشناسي ملي : 2092730

ص: 1

جلد 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

پيش گفتار چاپ نخست

پيش گفتارموسوعة الإمام على بن أبى طالب عليه السلام فى الكتاب والسنّة والتاريخ ، تلاشى بايسته بود كه در سال 1379 براى بهره گيرى انديشه وران عرب زبان و پژوهشگران عربى دانِ حوزه و دانشگاه ، به زيور طبع، آراسته گرديد و در مدّت زمانى كوتاه، توجّه خِردورزان حوزه دين را به خود ، جلب نمود و از نخستين بركات آن ، مى توان به مرجع قرار گرفتن اين كتاب در تدوين دانش نامه امام على عليه السلام (1) اشاره كرد . همچنين جايزه دومين دوره انتخاب «كتاب سال ولايت» (2) و برخى جوايز و نشان هاى علمى _ فرهنگى ديگر به آن تعلّق گرفت. دريغ بود كه بهره ورى از اين دستاورد ارجمند ، در انحصار بهره مندان از زبان و ادبيات عرب بمانَد . از اين رو ، گروه ترجمه اين پژوهشكده ، بر آن شد تا در كم ترين زمان ممكن ، راه را براى بهره گيرى فارسى زبانان ، اين طلايه دارانِ فرهنگ ناب تشيّع ، از اين اثر ، بگشايد . و نتيجه اين تصميم ، انتشار نسخه فارسى اين

.


1- .اين اثر گران سنگ و درخور ستايش ، به پيشنهاد آية اللّه عبد اللّه جوادى آملى و همّت بيش از يكصد تن از فُضلا و محقّقان ، زير نظر حجة الاسلام والمسلمين على اكبر صادقى رشاد ، طىّ دو سال كار مداوم ، به ثمر رسيد و به وسيله پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى منتشر گرديد .
2- .مراسم انتخاب كتاب سال ولايت ، به پيشنهاد معاونت فرهنگى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى از سال 1378 آغاز شده است كه دومين دوره آن ، با همكارى مؤسسه «آل البيت لإحياء التراث» ، به بررسى و ارزيابى كتاب هاى نگاشته شده درباره امام على عليه السلام در ميان سال هاى 1359 _ 1379 اختصاص يافت .

ص: 8

كتاب ، با نام دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام بر پايه قرآن ، حديث و تاريخ ، در سال 1382 بود كه عنوان «ترجمه برگزيده» را در ششمين دوره انتخاب «كتاب سال ولايت» ، از آنِ خود كرد . ايرانيان كه همواره بيرق بلندِ آزادگى و دادگرى شيعى را بر دوش كشيده و آن را در طول قرون ، از ميان خون و شمشير و آتش و دود و درد و شكنجه و آوارگى و بى خانمانى گذرانده و سرافرازانه به دست نسل كنونى سپرده اند ، رادى و بزرگى را از آغاز ، در سيماى خَلَفِ به حق و شايسته پيامبر خدا ، بزرگ مردِ تاريخ ، على بن ابى طالب عليه السلام ديده اند و همواره به آن بزرگوار ، عشق ورزيده اند . عشق به على عليه السلام ، عشق به فرد نيست ؛ عشق به انسانيّت است ؛ پاسداشت رادمردى است ؛ تنفّس در فضاى كرامت است ؛ مفهومِ زيستن و معناىِ بودن است ؛ تفسير زندگى و چرايى وجود است . بى شناخت على عليه السلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله ناشناخته مى مانَد ، و بى شناخت پيامبر صلى الله عليه و آله ، اسلامْ ناشناخته مى مانَد ، و بى شناخت اسلام ، فلسفه آفرينش انسان بر زمين مى مانَد . مجموعه حاضر _ كه تلفيقى از دو كتاب موسوعة الإمام علىّ عليه السلام و دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام است ، دستاوردى از اين عشق و علاقه و برگِ سبزى است تُحفه درويش ، تا كه قبول افتد و چه در نظر آيد ! در اين جا ، يادكردِ چند نكته را درباره كتاب حاضر ، ضرورى مى دانيم : يك . اين كتاب _ كه با تلفيق دو اثر منتشر شده پيشين ، متناسب با نياز فارسى زبانانْ آماده سازى شده است _ ، در واقع ، ويرايش جديدى از هر دو نسخه عربى و فارسى كتاب را در خود دارد . از مزيّت هاى اين اثر ، مقابله مجدّد متن عربى با منابع ، اِعراب گذارى كامل متن عربى ، بازنگرى ترجمه و بازبينى ويرايش متن فارسى است . به علاوه ، متن عربى و فارسى ، در كنار هم عرضه شده اند و اين ، امكان مطالعه هم زمانِ هر دو متن را براى استفاده كنندگان ، فراهم مى سازد . خوش نويسى عنوان ها نيز به صفحه آرايى كتاب ، كمك كرده است .

.

ص: 9

دو . از آن جا كه علاقه مند بوديم در سال هايى كه به نام مولا على عليه السلام مزيّن بود ، (1) متن عربى و ترجمه آن ، هر دو به سرانجام برسد ، از مترجمان متعدّد ، يارى گرفتيم كه اين كار، با همه سودمندى اش در بهره گيرى از زمان، تنوّع سبك را تا اندازه اى بر متن فارسى تحميل كرد و البته تلاش شد تا با بهره گيرى از كنترل واحد در ويراستارى ، از آن ، كاسته شود . سه . براى اطمينان بيشتر ، ترجمه ها توسط افراد ديگرى ، غير از مترجمان ، با متن اصلى مقابله شده است ، تا در صورتى كه كاستى اى هست و يا اشتباهى براى مترجم رخ داده ، رفع شود . بنا بر اين ، كار را بايد محصول تلاش مترجم و مقابله گر شمرد . گفتنى است كه در پايان كار، متن آماده شده، به مؤلّف محترم، جناب آقاى رى شهرى نيز عرضه شد واصلاحات وتذكّرات ايشان ، در ترجمه ، مدّ نظر قرار گرفت . چهار . پاره اى مترجمان ، در ترجمه آيات قرآنى ، از ترجمه دكتر محمّد مهدى فولادوند و در ترجمه نهج البلاغه ، از ترجمه دكتر سيد جعفر شهيدى استفاده كرده اند و از اين حيث، خود را وامدار ايشان مى دانند و البته پاره اى از مترجمان نيز روش خاصّ خود را به كار گرفته اند . پنج . از آن جا كه مقالات و توضيحات مندرج در آغاز و انجام بخش ها و فصل ها ، غالبا به فارسى نوشته شده بودند ، مترجمان ، تنها به بازبينى كلّى و در پاره اى موارد به هماهنگ سازى آنها بسنده كردند . شش . در جلد نهم متن عربى ، اشعارى از شاعران معروف عرب در وصف امير مؤمنان آمده است كه در برگردان فارسى ، تنها شعر شاعران قرون نخست هجرى (تا اواسط قرن چهارم) ترجمه شد و اشعارى از شاعران فارسى زبان ، جايگزين ترجمه ساير اشعار گرديد . هفت . جلد چهاردهم اين دانش نامه ، به «فهرست ها و نمايه» اختصاص دارد كه بر اساس متن فارسى تنظيم شده اند .

.


1- .سال هاى 1379 و 1380 .

ص: 10

هشت . دست اندركاران ترجمه و مقابله ترجمه اين مجموعه ، به شرح زيرند كه از همه اين بزرگواران ، تشكّر مى شود :

الف _ مترجمان1 . عبد الهادى مسعودى : بخش يكم تا چهارم و بخش شانزدهم 2 . مهدى مهريزى : بخش پنجم تا نيمه بخش ششم 3 . سيّد ابو القاسم حسينى : از نيمه بخش ششم تا پايان آن 4 . جواد محدّثى : بخش هفتم و هشتم 5 . محمّد على سلطانى : بخش نهم تا پانزدهم

ب _ مقابله گران ترجمه با متن اصلى1 . سيّد محمّد كاظم طباطبايى 2 . سيّد محمود طباطبايى نژاد 3 . محمّد حسن شيبانى 4 . حميد فرخيّان 5. سعيدرضا على عسكرى 6 . محمّد على سلطانى 7 . صادق حائرى جم 8 . على شاه عليزاده 9 . محمّد مرادى 10 . على نقى خدايارى 11 . محمّد احسانى فر 12 . ابوالقاسم نادرى 13 . احمد غلامعلى 14 . مهدى غلامعلى

.

ص: 11

پيش گفتار چاپ دوم

نه . از آية اللّه رضا استادى ، به خاطر اهتمامشان به مطالعه دقيق و نقّادانه تمامى متن عربى و پيشنهادهاى اصلاح و تكميل _ كه مورد توجّه مؤلف محترم و محقّقان همكار ايشان قرار گرفت _ و نيز از ديگر بزرگوارانى كه گروه دانش نامه نگارى يا گروه ترجمه را از تذكّرات خود ، بهره مند ساختند ، سپاس گزاريم . ده . آقايان سيّد مرتضى طبايى (مدير پيشين هماهنگى در بخش تحقيقات) ، محمّد على سلطانى (مدير پيشين گروه ترجمه) ، حميد رسايى و مرتضى خوش نصيب (مديران پيشين بخش آماده سازى كتاب) ، هر كدام در طول ساليان گذشته ، بخشى از زحمات مراحل مختلف توليد و آماده سازى اين اثر را متحمّل شده اند كه قدردانى از آنان را وظيفه خود مى دانيم . يازده . بايسته است از مدير محترم بخش آماده سازى كتاب ، جناب آقاى محمّد باقر نجفى و ويراستاران فارسى مجموعه : آقايان سيّد محمّد دلّال موسوى ، محمّد باقرى زاده اشعرى ، مرتضى بهرامى و محمّد على جعفرى و بويژه سرويراستار محترم ، جناب آقاى محمّد هادى خالقى _ كه افزون بر كنترل نهايى تمامى مجلّدات ، به اتقان مقابله ترجمه با متن عربى هم توجّه ويژه داشتند _ ، همچنين از سرويراستار عربى ، جناب آقاى حَسنين دبّاغ و ويراستاران عربى ، آقايان : نعمان نصرى ، محسن اسدى و كمال كاتب و اعراب گذاران متن عربى : آقايان رسول افقى ، مرتضى خوش نصيب ، حَسنين دبّاغ ، على احسانى فر و نيز از تنظيم كنندگان پاورقى ها و ارجاعات : آقايان غلامحسين مجيدى و حميد فرّخيان و همكاران بخش نمونه خوانى : آقايان محمود سپاسى ، مصطفى اوجى ، مهدى جوهرچى ، على نقى نگران و سيدهاشم شهرستانى و همكاران بخش حروفچينى و صفحه آرايى : آقايان سيّد على موسوى كيا ، محمّد ضياء سلطانى ، فخرالدين جليلوند ، حسين افخميان ، تحسين پورسماوى ، رمضانعلى قربانى ، على اكبرى كَرناشى و اصغر دُرياب كه بى تلاش آنان ، كار به اين شايستگى پايان نمى گرفت ، تشكّر به عمل آيد . پژوهشكده علوم و معارف حديث اوّل اُردى بهشت 1386 سوم ربيع الثانى 1428

.

ص: 12

. .

ص: 13

سخنان مقام معظّم رهبرى درباره «دانش نامه امير المؤمنين»

سخنان مقام معظّم رهبرى درباره «دانش نامه امير المؤمنين»در سالى كه به نام امام على بن ابى طالب عليه السلام مزيّن بود (1) و در آستانه ولادت آن حضرت (12 رجب 1421/ 19 مهرماه 1379) ، نخستين دوره متن عربى دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام ، با حضور محقّقان و كارگزاران مركز تحقيقات دار الحديث ، طىّ مراسمى باشكوه ، به مقام معظّم رهبرى ، حضرت آية اللّه خامنه اى اهدا گرديد . در اين ديدار ، پس از ارائه گزارشى كوتاه توسّط رياست مؤسسه علمى _ فرهنگى دار الحديث ، آقاى رى شهرى ، از تلاش هاى صورت گرفته براى تهيّه اين مجموعه در دار الحديث ، رهبر انقلاب ، مطالبى بدين شرح ، بيان فرمودند : عيد ميلاد اين بزرگوار را هم به جناب آقاى رى شهرى و هم به بقيه برادران عزيز و حضّارى كه تشريف دارند ، تبريك عرض مى كنم و به عنوان يك مُحبّ كوچك امير المؤمنين عليه السلام و يك مسئول در دولت و كشور آن حضرت ، از اين كار بزرگى كه به همّت جناب آقاى رى شهرى و بقيه دوستانْ صورت گرفته است ، يعنى تهيه «موسوعه امير المؤمنين عليه السلام » ، صميمانه تشكر مى كنم و از اين كه اين نسخه هاى اوّل را به بنده لطف كرديد هم جداگانه متشكّرم.

.


1- .رهبر معظم انقلاب اسلامى ، آية اللّه سيد على خامنه اى ، سال 1379 هجرى شمسى را از آن جا كه دو عيد غدير در آغاز و پايان آن (6 فروردين و 24 اسفند) واقع شده بود ، «سال امام على عليه السلام » ناميدند .

ص: 14

همه چيزْ نشان مى دهد كه اين كار ، تحت اشراف روح مطهّر و بركات وجود خود آن بزرگوار ، پيش رفته است. اميدوارم _ إن شاء اللّه _ خداى متعال به شما اجر بدهد كه اين كار بزرگ را انجام داده ايد و اين كار ، گامى باشد _ إن شاء اللّه _ براى رفتن در اين اقيانوس و پيش رفتن در اين درياى ژرف و عميق و بالا بردن سطح معرفت مردمْ نسبت به اين بزرگوار . ما در اين امر ، خيلى عقب هستيم . ما مى خواهيم از اين ته درّه كه قرار داريم ، به سمت آن قلّه عظيم ، حركت كنيم. شما ببينيد كه ما نياز به تلاش داريم و تا وقتى كه اين نظام اسلامى راه نيفتد و تا در سر بالايى هاى اين قلّه حركت نكند ، به مقاصد خودش نخواهد رسيد . قدم اوّل هم همين هاست . واقعا كار برجسته و جالبى كرده ايد . حالا من صورت كار را مى بينم و از محتواى كار و اين كتاب _ إن شاء اللّه _ بيشتر استفاده خواهيم كرد. درباره امير المؤمنين ، كتاب هاى زيادى نوشته شده است . هم ماها (شيعيان) نوشته ايم ، هم غير شيعيان و هم غير مسلمين نوشته اند . هر كدام هم از ابعادى وارد اين درياى عظيم شده اند و هر كدام هم چند قدمى بيشتر پيش نرفته اند . انسان ، اين را حس مى كند . به نظر من بايد جورى از اين كتابْ خلاصه گيرى بشود و استفاده بشود كه اين كتاب ، به عنوان يك كتاب مرجع بتواند منبع و سرچشمه چندين جريان قرار بگيرد و كسانى بتوانند از اين كتاب ، كتاب هايى به وجود بياورند . البته ترجمه هم براى اين كه فارسى زبان ها بتوانند استفاده كنند ، بسيار خوب است ؛ ليكن شايد اهمّيت اين كار ، كم تر از ترجمه نباشد كه از اين منبعْ استفاده بشود و كتاب هاى موضوعى ، تخصّصى و مشخّصا ناظر به يك مسئله خاص و روشنگر ، با استدلال قوى و مستحكم درباره امير المؤمنين _ إن شاء اللّه _ نوشته بشود. (1)

.


1- .گزارش مشروح اين مراسم ، در فصل نامه علوم حديث (ش 18) منتشر شده است .

ص: 15

اهدا

M2728_T1_File_2123169

.

ص: 16

M2728_T1_File_2123170

.

ص: 17

درآمد

اشاره

درآمدالحمد للّه الذى هدانا لهذا و ما كنّا لنهتدى لولا أن هدانا اللّه ، وصلّى اللّه على سيّد المرسلين وخاتم الأنبياء محمّد وأهل بيته الطيّبين الطاهرين ، الذين أذهب اللّه عنهم الرجس وطهّرهم تطهيرا . پيامبر خدا فرمود : عَلِىٌّ آيَةُ الحَقِّ و رايَةُ الهُدى . (1) على ، آيت حق و پرچم هدايت است . از على عليه السلام چه بگويم كه سخن گفتن از او ، دشوار است و سخنِ درخور آن چهره تابناك گفتن ، دشوارتر . درنگريستن به شخصيت على عليه السلام ، انديشه سوز است و نيوشيدن ابعاد شخصيت او ، طاقتى كوهوار مى طلبد ، و بازگويى اندكى از والايى ها و زيبايى هاى آن چهره تابناكِ تاريخ بشر ، كلامى ديگر مى خواهد و زبانى ديگر . به واقع ، زبانى به پهناى فلك مى خواهد تا مگر اندكى از والايى ها ، زيبايى ها و بى همتايى هاىِ آن «مَلَك» زمينى گفته آيد و سخنى درخور شأن آن انسان آسمانى شكل گيرد . آنان كه درباره او ژرف انديشى كردند و ابعاد وجودى او را تا حدّى دريافتند ، در درد ناتوانى سوختند و خاموشى گُزيدند و فرياد برآوردند كه : اين خاموشى ، نه از

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 506 ح 1107 ، بحار الأنوار : ج 22 ص 197 ح 11 .

ص: 18

براى تن زدن از برنمودن والايى هاى اوست كه بى گمان ، «مادح خورشيد ، مدّاحِ خود است» ؛ بلكه از سرِ ناتوانى و فروماندگى در چگونه سپردن آن همه والايى ها به واژه هاست . به راستى كم نيستند كسانى كه اين كلام والاىِ متنبّى از اعماق جانشان بر مى آيد كه : وتَرَكتُ مَدحى لِلوَصِىِّ تَعَمُّدا إذ كانَ نورا مُستَطيلاً شاملاً وإذَا استَطالَ الشَّى ءُ قامَ بِنَفْسِهِ وصِفاتُ ضَوءِ الشَّمسِ تَذهَبُ باطِلاً . و از سر عمد ، مدح وصى را وا نهادم چون فضيلتى بركشيده و گسترده بود. و چون چيزى بالا كشد ، بر پاى خود مى ايستد و توصيف نور خورشيد ، بيهوده است . آن كه درباره على عليه السلام و والايى هاى او آهنگ سخن دارد ، درمى ماند كه چه بگويد . به راستى سخن استوار و شايسته و درخور ، درباره اين «پديده شگفت هستى» ، براى هر كسى و با هر امكان و استعداد و زمينه اى ، فروماندگى و گرفتارىِ شگفتى است . بى گمان ، ابو اسحاق نظّام ، از پسِ تأمل ها و درنگريستن هاى بسيار ، درباره مولا و ابعاد شخصيتى او گفته است : عَلِىُّ بنُ أبى طالِبٍ عليه السلام مِحنَةٌ عَلَى المُتَكَلِّمِ : إن وَفّاهُ حَقَّهُ غَلا ، و إن بَخَسَهُ حَقَّهُ أساءَ... . (1) على عليه السلام ، آزمون سخنور است : اگر حقّش را ادا كند ، گويى كه غلو كرده ، و اگر كم گذارَد ، بد كرده است. على عليه السلام ، رزم آورترينِ نستوهِ آوردگاه هاى رزم ، نرم خوى ترين چهره صحنه زندگى ، دلداده ترين پرستنده دل شب ، مهربان ترين انسان در برابر مردمان در گستره

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 588 ح 1218 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 125 ح 15 .

ص: 19

زمين ، انعطاف ناپذيرترين حقگزارِ صحنه هاى حقگزارى و حق مدارى ، و سخنورترين و چيره ترين بليغان در وادى آفرينشِ شكوهزادترين سخن ها ، خطابه ها و . . . است . به گفته سراينده علوى انديشى : كَم لَهُ شَمسُ حِكمَةٍ تَتَمَنّى غُرَّةُ الشَّمسِ أن تَكونَ سَماها . او را بسى خورشيد حكمت است كه آرزو دارد پرتو خورشيد ، آسمانِ آن باشد . آيا مى توان بر معبر تاريخ ايستاد و اين فرازمندترين و شكوهمندترين قلّه وادى كرامت ، آزادى ، انسانيت و شرف را نديد ؟ آيا مى توان بر دشتستان زندگى نگريست و اين والاترين نماد عشق و عبادت ، جهاد و شهامت ، ايثار و صداقت ، ايمان و جلالت را نديد ؟ آيا مى شود كه قلمزنى ، صفحاتى را در موضوعى رقم زند و با همه وجود ، تمنّاىِ عطرآگين ساختن خامه را با نام و ياد على عليه السلام و گزارش والايى ها و ارجمندى هاى زندگى سراسر اقدام ، شور و جهاد و ايثار و . . . او نداشته باشد؟ به پندارم همه ، همه آنان كه انديشيده اند و واقعِ صادق اين پديده شگفتِ هستى را دريافته اند ، بر اين باورند كه چگونه قطره را شايد كه در ثناى اقيانوسْ سخن گويد ، و ذرّه را آيد كه در فضلِ خورشيد ، حماسه بسرايد و ... . و اين قلم ... و اين قلم ، هرگز بر اين باور نبود كه سخنى درخور ، در وصف آن آفتاب جهانتاب خواهد گفت و بخشى از شعاع ناپيدا كرانه وجود آن خورشيد حق را انعكاس خواهد داد و نَمى از يَمِ موج خيز فضايل و مناقب و عظمت هايش را عرضه خواهد كرد ؛ امّا به روزگارى كه به تدوين ميزان الحكمة همّت ورزيده بود ، در مدخَل

.

ص: 20

«امامت» ، به الزامِ ساختار كتاب ، به اين درياى موج خيز ، از دور ، نگاهى افكند . بارى ، نگاهى بود از دور به دريا ؛ و چهره نازنين آن امام انسان ها را در آينه كلام الهى و نبوى نگريست و جلوه هايى از شخصيت و سيره آن بزرگوار را بر اساس روايات معصومان رقم زد ، و چون تقدير الهى چنان رقم خورد كه ميزان الحكمة _ كه سپاسْ خداى را كه بارهاى بارْ نشر يافت ، مرزها را درنورديد و تا دور دست ترين نقاط ، جستجوگران معارف دينى را در حدّ خود ، بهره رسانْد _ گسترده شود و محتواى فصل ها دامن گشايد و افزون گردد ، نگارنده ، پس از تأمّل بسيار ، دامن همّت بر كمر ارادت زد و عزم را جزم كرد تا اين بخش را نيز بگسترانَد . راهِ مقصد ، دراز بود و اين رهرو ، نُوسفر . همّت والاى فاضلانى بدرقه راه شد و عنايت ويژه آن امامِ كرامت و نوازنده راهيانِ حق ، شامل حال؛ و اكنون آنچه پيش روى شماست ، ثمره كشش و كوششى است كه از پسِ سال ها به بار نشسته و عنوان دانش نامه امير المؤمنين عليه السلام بر پايه قرآن ، حديث و تاريخ به خود گرفته است و اينك در سالى كه به نام زيباى امام على عليه السلام نامبردار شده (1) و هزاران هزار همّت و كشش و كوشش را به خود معطوف داشته است ، نشر مى يابد . خداوند را از بُنِ جان سپاس مى گويم كه براى قلم زدن در موضوعى چنين فخيم ، توفيق را رفيقِ راه كرد ، گره ها را گشود ، دشوارى ها را هموار ساخت و سختى ها را آسان . اين دانش نامه ، شيرين ترين ، گواراترين و افتخارآميزترين حاصل عمر اين شيداى ناچيزِ نام و ياد على عليه السلام است كه به فضل الهى و به يارى پيراسته تنى چند از فاضلان ، سامان يافته است .

.


1- .سال 1379 هجرى شمسى ، كه از سوى رهبر معظّم انقلاب ، آية اللّه سيّد على خامنه اى ، «سال امام على عليه السلام » نام گرفت .

ص: 21

اين دانش نامه ، براى من ، تحقّق بلند ترين ، ارجمندترين و دست نايافتنى ترين آرزوست . از اين رو ، خداى را با همه وجود ، سپاس مى گويم ومولا را نيز و توجّه بنده نوازانه اش را پاس مى دارم ، كه اگر نبود آن همه دستگيرى ها ، نواختن ها ، زدودن دشوارى ها ، باز كردن بن بست ها و . . . ، اين همه ، شكل نمى گرفت ؛ و آنچه اكنون بر اين خامه مى رود ، عذرْ نامه كوتاهى هاست ، و فراز آوردن سپاس ها ؛ سپاس هايى سرشار از شيفتگى ، اعجاب و اخلاص در برابر دستگيرى ها و رسيدن به مقصد و مقصود . دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام برپايه قرآن، حديث و تاريخ، نگاهى است به زندگانى امير مؤمنان ، سيره علوى و تاريخ حيات كامل ترين انسان ، برجسته ترينِ مؤمنان و بزرگ ترين چهره تاريخ اسلام پس از پيامبر خدا . اين دانش نامه ، به آهنگ برنمودنِ برجسته ترين ، آموزنده ترين و تنبّه آفرين ترين آموزه ها از زندگى على عليه السلام و سيره سپيدى آفرين او به قلم جارى شده است . دانش نامه أميرالمؤمنين ، مى كوشد تا با ترسيم چهره ملكوتى امامِ انسان ها و گزارش ويژگى هاى علمى ، اخلاقى و عملى زندگانى سرشار از ايمان و اقدام پيشواىِ حقيقت ، و تبيين تلاش هاى شگرف «صداى عدالت انسانى» در راه عدالت گسترى و حق مدارى ، عملاً به اين سؤال پاسخ گويد كه چرا كتاب الهى ، «على» را در كنار خداوند ، شاهد «رسالت» قرار داده است . (1) اين دانش نامه ، با طرحى نو ، پردازش ابتكارى و نظمى جديد و كارآمد ، سيره علوى را در شانزده بخش در پيش ديد پژوهشگران و جستجوگران معارف علوى و شيفتگان مولا و تشنگان حق و حقيقتْ فرا مى نهد كه معرّفى اين بخش ها در زير مى آيد .

.


1- .ر . ك : ج 7 ص 507 (شاهدى از پيامبر) .

ص: 22

«دانش نامه امير المؤمنين» در يك نگاه

بخش يكم : تبار امام على

«دانش نامه امير المؤمنين» در يك نگاهبخش يكم : تبار امام علىدر بخش اوّل ، از نياكان امير مؤمنان و محيط رشد و زندگانى وى ، پدر و مادر ، نام ها ، كنيه ها ، لقب ها ، سيرت و صورت ايشان بحث به ميان آمده و از ازدواج هاى امام عليه السلام ، زنان و فرزندان او سخن رفته است . در اين بخش ، روشن شده است كه مولا در خانواده اى بزرگ و محيطى پاك ، باليده است . نياكان آن بزرگوار ، يك سر ، موحّدانِ پاك انديش و استوارْگام در راه خدا بودند و در تبار آن موحّد بى بديل تاريخ اسلام ، هرگز شائبه شرك و آلودگى فكرى و اعتقادى نبوده است . او در دامن پدرى مؤمن ، نستوه ، حق مدار ، و مادرى نيكْ نهاد و معادْباور باليده است . زندگى را با همسرى كه پاك ترينِ روزگار و سرآمد زنان جهان بوده ، در هاله اى از قداست و با امر الهى آغاز كرده است و فرزندانى بزرگ و تاريخ آفرين ، كه مصداق والاىِ «كوثر» بوده اند ، به يادگار نهاده است . كنيه ها و القاب او _ كه بيشتر آنها را رسول الهى رقم زده است _ ، همه و همه ، نشان دهنده شخصيت والا و جايگاه بى بديل او در اسلام و تاريخ است .

.

ص: 23

بخش دوم : امام على با پيامبر
بخش سوم : كوشش هاى پيامبر براى رهبرى على پس از ايشان

بخش دوم : امام على با پيامبرپيامبر خدا ، در روزگارى فرمان رسالت يافت و بعثت شگفت و تاريخ سازش را اعلام كرد كه جزيرة العرب ، در تاريكى و سياهى و جهل مى سوخت . بعثت آن پيامبر آزادى و كرامت ، با ناباورى مردمان و نيز با توطئه جبّاران روبه رو شد . از آغازين روزهاىِ اين قيام الهى ، امير مؤمنان ، همراه جدايى ناپذير و مدافع خستگى ناپذير او بود. در اين بخش ، جايگاه والاىِ امام عليه السلام در تحقّق نهضت اسلام و نقش دوران ساز آن بزرگوار در تداوم آن قيام الهى در عصر پيامبر خدا ، باز گفته شده است . اين بخش نشان مى دهد كه مولا ، دوش به دوش پيامبر خدا ، از آغازين روزهاى بعثت تا هنگام رحلت ، براى حاكميت اسلام در جامعه با تمام توان كوشيد و در تمام صحنه ها و گردونه ها با پيامبر خدا همبَر شد و در تمام دشوارى ها براى رفع بن بست از پيش روى حركت اسلام ، پيشتاز بود . اين بخش نشان مى دهد كه على عليه السلام ، در دفاع از دين ، گسترش اسلام ، حراست از پيامبر خدا و نگهبانى از آيين نوپاى الهى ، استوارْگامى نستوه بود كه از هيچ كوششى در رساندن اين آيين الهى به مقصد و مقصود ، دريغ نورزيد .

بخش سوم : كوشش هاى پيامبر براى رهبرى على پس از ايشاناسلام ، خاتم اديان و پيامبر ما ، خاتم پيامبران و قرآن ، فرجام بخش كتاب هاى آسمانى است . پيامبر صلى الله عليه و آله ، ابلاغ كننده دينى است كه رنگ ابديت دارد و زمان ، طومار حيات آن را در هم نمى پيچد . پيامبر خدا براى تضمين آينده آيين و امّتش چه كرده است؟ تدبير الهى در اين زمينه چيست؟ در اين بخش ، آينده نگرى آيين الهى و جايگاه مولا

.

ص: 24

بخش چهارم : امام على پس از پيامبر

در اين تدبير الهى نشان داده شده است . به ديگر سخن ، در اين بخش ، ولايت علوى و امامت على بن ابى طالب عليه السلام در قالب تلاش پيامبر خدا براى سعادت آينده امّت ، بازخوانى شده ودلايل عقلى و نقلى اثبات اين مدّعا كه پيامبر خدا ، امّت را بى سرپرست ننهاده و آينده امّت را بدون طرحى مشخّص رها نكرده ، بلكه در درازناى 23 سال و با زمينه سازى هاى گسترده ، رهنمودهاى بسيار ، اشاره ها و صراحت هاى فراوان ، آينده را به دقّت و روشنى رقم زده ، به تفصيلْ گزارش شده است . در اين بخش ، نشان داده شده كه «غدير» ، اوج اين كوشش مستمر بوده است و بر اين نكته تأكيد كرده ايم كه پس از آن نيز پيامبر صلى الله عليه و آله از اين مهم ، غفلت نورزيد و تا آخرين لحظات عمر ، بر آن تأكيد ورزيد ، گو اين كه تدبيرهاى نهايى آن رسول انسان ها ، و آهنگ آن بزرگوار براى كتابت وصيّت (و استوار سازى آنچه بارها در طول سال هاى سال بر آن تأكيد كرده بود به گونه وصيّتى مكتوب) ، در فضاى غوغا آلود اطرافيان به ثمر نرسيد ، و نيز اعزام سپاه اسامه كه تدبيرى ديگر بود در اين زمينه . امّا با اين همه ، در همين دو جريان نيز پيامبر خدا با گفته ها و اشاره ها و مواضعى روشنگر راز و رمزها ، حقيقت را بر نمود . در اين بخش ، از اينها سخن رفته و نكات مهمّى بر اساس اسناد و مدارك استوار فريقين ، گزارش شده است .

بخش چهارم : امام على پس از پيامبرشگفتا و اسفا كه آنچه پيامبر خدا براى آينده امّتْ رقم زده بود ، تحقّق نيافت و جامه خلافت را كس ديگرى ، جز آن كه فرمان الهى بدان صادر شده بود ، به تن كشيد! آن گاه ، مولا بود و واقعيّت تلخِ استخوان سوزِ وارونگىِ حقيقت و ملازمات ومصالح آيينى نوپا و مردمانى كه نوآيين و به تعبير آن بزرگوار ، «حديث الإسلام» بودند . امام عليه السلام چه بايد مى كرد؟ وظيفه الهى او چه بود؟ واقعِ آن روزگار با شرايط ويژه

.

ص: 25

بخش پنجم : سياست امام على

داخلى وخارجى چه اقتضا مى كرد؟ در اين بخش ، به اين سؤال ها و جز اينها در سيره علوى پس از رحلت پيامبر خدا تا زمان حكومت وى پاسخ داده شده است . زمينه ها و علل ناديده انگاشتن رهنمودهاى پيامبر در باره آينده امّت و رهبرى مولا ، در اين بخش ، بازشناسى شده است و ضمن گزارش سير حوادث پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و روزگار خلافت عثمان و خيزش مردم عليه او ، چگونگى و چرايى مواضع حكيمانه امام حكيمان ، تشريح و تبيين شده است .

بخش پنجم : سياست امام علىمردم از پسِ 25 سال خلافتِ خلفا و گسترده گشتن كج نگرى ها وكج روى هايى كه پس از پيامبر خدا آغاز شده و تا بدان جا پيش رفته بود كه على عليه السلام در خطابه پرشور و تكان دهنده خود در آغاز خلافت ، از آن به «بليّه اى» چونان روزگار قبل از اسلام ياد كرد ، (1) عليه خليفه و نوع رفتار و حكومتدارى او به پا خاستند و پس از قتل او ، در تجمّعى شگفت ، خواستار زمامدارى على عليه السلام شدند . امام عليه السلام كه مى دانست «آب رفته را به جوىْ باز گرداندن» در آن شرايط ، بسى دشوار است ، ابتدا از پذيرش آن تن زد و پس از اصرار و تأكيد مسلمانان پذيرفت و در اوّلين خطبه، از ديگرسانى گسترده در تمام اجتماع، مبانى وروش ها سخن گفت. در اين بخش ، چگونگى رسيدن امام عليه السلام به زمامدارى ، آغاز اصلاحات ، مبانى امام عليه السلام در ديگرسانى ها و اصلاحات و بازتاب هاى آن در جامعه ، به تفصيل ، سخن رفته است . بازشناسى محورى ترين مبانى امام عليه السلام در اصلاحات در زمينه هاى مختلفِ فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ، قضايى و امنيتى ، از جمله بحث هاى مهم

.


1- .نهج البلاغه: خطبه 17 ، الكافى : ج 8 ص 67 ح 23 .

ص: 26

بخش ششم : جنگ هاى امام على

اين بخش است . نيز ديدگاه هاى امام عليه السلام در پيوند با سياست ، عوامل استوارسازى حكومت ها ، علل و عوامل تزلزل و دگرگونى حكومت ها ، چگونگى همكارى دولت ها با هم و ... از جمله بحث هاى اين بخش از كتاب است .

بخش ششم : جنگ هاى امام علىامام على عليه السلام ، زمام حكومت را به دست گرفت و به اجراى آنچه از آن سخن گفته بود ، پرداخت . آنچه او پيش بينى كرده بود ، يعنى بر تابيده نشدن عدالت ، اصلاح ، مساوات ، زدودنِ امتيازهاى موهوم و ... اندك اندك رخ نمود ، فتنه ها سر بر آورد و بحران هاى حكومت آغاز شد و شگفتا كه ابتدا كسانى بحران را رقم زدند كه خود ، بيشتر از هر كسى در ساقط كردن حكومت پيشين نقش داشتند! در اين بخش ، چرايى و چگونگى بر آمدن اين فتنه ها و نيز ريشه ها ، روندها و پيامدهاى آنها بررسى و همچنين فتنه هاى «ناكثين» ، «قاسطين» و «مارقين» كه به واقع ، بازتاب حركت اصلاحى امام عليه السلام وموضع اصولى وانعطاف ناپذير آن بزرگوار در برابر حقوق الهى و حقوق مردم و ارزش ها بود ، تبيين و تشريح و گزارش شده است . گزارش برخى از زواياى فكرى ، روحى و مواضع سياسى فتنه انگيزان در اين بخش ، از نكات بديع و ناگفته اى برخوردار است ، از جمله ، بحث از «تعمّق (تُندرَوى)» و تبيين دقيق آن در جريان معرّفى خوارج نهروان . اين بحث ، بدان گونه كه در اين پژوهش آمده است و در پرتو اسناد تاريخى و رهنمودهاى روايىِ محتوىِ اين ويژگى ها بازشناسى شده است ، سخنى است نو و تحليلى بكر و بديع . اين بخش ، از جمله آموزنده ترين بخش هاى كتاب است .

.

ص: 27

بخش هفتم : روزگار محنت

بخش هفتم : روزگار محنتسال هاى نخستين حكومت امير مؤمنان ، يكسر درگيرى بود و رويارويى آن بزرگوار با فتنه انگيزان . مردمان از ادامه اين همه فتنه گرى و درگيرى و ناهنجارى خسته شده بودند و از سوى ديگر ، فتنه انگيزان ، بويژه كانون بنيادى آن : «شام» ، يكسر بحران مى آفريد ، فتنه درست مى كرد و براى حكومت مركزى مشكل فراهم مى آورد . در بخش هفتم ، از اين روزگار سخن رفته است . سخنان امام در اين روزگار ، آكنده است از سوز و گداز تنهايى و رنج و شكنجه روزگار . در اين زمان ، مصر سقوط كرد و پاك ترين و كارآمدترين و دليرترين يار وفادارش مالك اشتر ، شهد شهادت نوشيد كه قلب امام عليه السلام را فشرد و جانش را فسُرد . اين بخش ، گزارش تنهايى امام عليه السلام ، مرثيه مظلوميت او ، و انعكاس فريادهاى تنهايى آن بزرگوار است . اين بخش نشان مى دهد كه در اين روزگار ، ديگر از آن رويكرد گسترده آغازين ، خبرى نبود ، مردم از حضور در جبهه ها تن مى زدند و فراخوانى هاىِ امام عليه السلام را پاسخ نمى گفتند . گلايه هاى مكرّر ايشان از مردمان ، نشان دهنده گرانْ جانى ، دنيازدگى و سستى مردمان آن روزگار است . در چنين شرايطى سپاه معاويه با شبيخون هاى مكرّر نظامى به شهرها و قتل و غارت مردم بى دفاع ، عواطف و احساسات امام عليه السلام را سخت جريحه دار مى كرد . امام عليه السلام بود و گزارش هاى ستمگرى ها ، غارتگرى ها و پرده درى هاىِ سپاه معاويه و قهقهه هاى مستانه او ، و فريادهايى كه امام عليه السلام از سرِ سوز و درد ، از بُن جان بر مى كشيد و پاسخ نمى يافت؛ بدان سان كه امام عليه السلام ، بارها و بارها آرزوى مرگ كرد و با اين همه ، تا آخرين لحظه ها از تلاش و مقاومت ، دست نكشيد و تسليم حوادث نشد . بارى ، در آخرين روزهاى زندگى ، على عليه السلام پس از خطابه اى آتشين ، سپاه گرانى

.

ص: 28

بخش هشتم : شهادت طلبى امام على

سامان داد و فرمان بازگشت به صفّين را صادر كرد . در اين سپاه عظيم ، حسين بن على عليهما السلام ، قيس بن سعد و ابو ايوب انصارى ، هر يك بر ده هزار رزم آور ، فرماندهى مى كردند ؛ امّا اندوها كه ترور ناجوان مردانه امام عليه السلام به دست جنايتكارِ «متنسّك (پايبند به ظواهر دين)» ، همه برنامه ها را به هم زد و تدبيرهاى ارجمند امام عليه السلام براى از بُن درآوردن ريشه فتنه در شام ، نقش بر آب شد ، نيروها باز گشتند و ...! در اين بخش ، از آنچه به اختصار آمد ، به تفصيل ، گزارش شده است و ريشه ها و زمينه ها و چرايى و چگونگى اين حوادث غمبار ، تحليل و تبيين شده است .

بخش هشتم : شهادت طلبى امام علىپيامبر خدا از شهادت امير مؤمنان على عليه السلام خبر داده بود . امام عليه السلام _ كه بيش از آن كه صبغه اى زمينى داشته باشد ، آهنگى آسمانى و درون مايه اى ملكوتى داشت _ ، در انتظار پرواز بود ؛ آن هم پروازى سرخ . چنين بود كه در هنگامه اى كه شمشير بر فرقش نشست و آن را شكافت و در آستانه عروج قرار گرفت ، فرمود: وَاللّهِ ما فَجَأَنى مِنَ المَوتِ وارِدٌ كَرِهتُهُ ، ولا طالِعٌ أنكَرتُهُ ، وما كنُتُ إلّا كَقارِبٍ وَرَدَ ، وطالِبٍ وَجَدَ. (1) به خدا سوگند ، با مردن ، چيزى بر من درنيامد كه آن را نپسندم ، و چيزى پديدار نگرديد كه آن را زشت شمارم ؛ بلكه مانند جوياى شبانه آب بودم كه ناگهان بدان رسد يا خواهانى بودم كه مطلوبش را بيابد. بخش هشتم ، ويژه گزارش تفصيلى پيشگويى پيامبر خدا از شهادت على عليه السلام ، و گفتار مولا درباره شهادتش و مسائل مرتبط با آن است . گزارش چگونگى جريان ترور ، سخنان آموزنده و عظيم امام عليه السلام از هنگام ترور تا لحظه شهادت ، موضع

.


1- .نهج البلاغة : نامه 23 .

ص: 29

بخش نهم : ديدگاه هايى درباره شخصيت امام على

سرسخت ترين دشمن امام عليه السلام و سخنان او به هنگام شنيدن خبر شهادت ايشان ، جريان تجهيز و تدفين امام عليه السلام ، اختفاى قبر امام عليه السلام و سرانجام اشاره اى به زيارت ايشان و بركات زيارت آن مرقد مطهّر و مضجع منوّر ، از جمله محتواى اين بخش است .

بخش نهم : ديدگاه هايى درباره شخصيت امام علىانعكاس شخصيت على عليه السلام در بيان و بنان چهره هاى صاحب نام تاريخ (و حتّى مخالفان يا دشمنانش) ، يكى از فصول برجسته شناخت ابعاد شخصيت امام عليه السلام است . اگر بگوييم كه حجم داورى ها ، حقگزارى ها ، بزرگدارى ها ، شگفت زدگى ها ، تحيّرها ، سكوت ها ، فريادها ، خطابه ها ، سروده ها و . . . درباره على عليه السلام با هيچ شخصيتى در تاريخ اسلامْ قابل سنجش نيست ، سخنى به گزاف نگفته ايم . در اين بخش ، خواننده ، شخصيت مولا را از منظر قرآن ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، خودِ امام ، زهراى اطهر عليها السلام ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، اهل بيت عليهم السلام ، همسران پيامبر صلى الله عليه و آله ، شمارى از برجسته ترين چهره هاى علمى ، فرهنگى و سياسى ، شاعران ، اديبان و سخنوران و حتى مخالفان و دشمنانش مى نگرد . در اين بخش ، خواننده مى نگرد كسانى كه از سرِ عشق و سوز درباره على عليه السلام سخن گفته اند ، گاه تصريح كرده اند كه بازگويى مناقب و فضايل وى ، در شمارش نيايد و صفحات آثار مكتوب ، بركشيدن تمامت آنها را برنتابد . گفته اند كه سكوت ، گوياترين سخن درباره مولاست . گفته اند كه على عليه السلام در ميان امّت ، آگاه ترين و ژرف نگرترين كسان به كتاب اللّه است . على عليه السلام ، شجاع ترين ، پاك ترين ، مطيع ترين ، مخلص ترين ، دلداده ترين ، نرم خوى ترين ، سخنورترين ، خستگى ناپذيرترين ، شكست ناپذيرترين ، نستوه ترين ، آگاه ترين ، حق مدارترين و ... بوده است . على عليه السلام ، «همه آنچه را كه نيكان روزگار دارند ، به تنهايى داشت» .

.

ص: 30

بخش دهم : ويژگى هاى امام على

على عليه السلام در جامعيتِ همه زيبايى ها و والايى ها و بزرگى ها و رادى ها ، تنهاىِ تنهاست و اين حقيقت را در اين بخش و در ضمن گفتار ده ها تن از متفكّران با گرايش هاى مختلف و ديدگاه هاى گوناگون و گاه متضاد مى نگريم . خواندن اين داورى ها ، اظهار نظرها و ارجگزارى ها و بزرگدارى ها بسيار خواندنى و دلپذير است .

بخش دهم : ويژگى هاى امام علىعلى عليه السلام ، نسخه منحصر به فرد «انسان كامل» پس از پيامبر صلى الله عليه و آله است . اين واقعيت ارجمند را در فصل پيشين در داورى هاى معصومان عليهم السلام ، صحابيان ، عالمان ، فيلسوفان ، متكلّمان و پژوهشگران ديديم . بخش دهم كتاب ، ويژگى هاى امام عليه السلام را در پيش ديد مى نهد و شخصيت او و چگونگى ابعاد شخصيت آن بزرگوار را از منظرهاى گونه گون گزارش مى كند ، ويژگى هاى اعتقادى ، اخلاقى ، عملى ، سياسى ، اجتماعى و فكرى آن ابرمرد تاريخ را كه بى گمان ، در تمام زمينه ها نسخه اى است منحصر به فرد . او هرگز و حتّى يك لحظه كفر نورزيد . ايمان او استوارترين و ژرف ترين باورها بود . حُسن خُلق ، اخلاص ، ايثار و تمام مكرمت هاى اخلاقى ، سراسر زندگى او را فرا گرفته بود . او برترين و والاترين و دلداده ترين عابد و نمازگزار روزگار بود . در صحنه سياست ، استوارگام ترين ، هوشمندترين و زمان شناس ترين بود و يار خستگى ناپذير مظلوم و خصم آشتى ناپذيرِ ظالم . دانش او گسترده ترين ، و بينش او ژرف ترين و سالم ترين ، ونگرشش به خدا و هستى و خلق ، ناب ترين و زلال ترين بود .

.

ص: 31

بخش يازدهم : دانش امام على

بارى! على ، على بود . بنده پيراسته جانِ خداوند ، شاهد رسالت و عينيت بخش آرمان ها و ايده ها و باورهاى والا . اين بخش ، اين همه را در آينه آيات قرآن و گزارش هاى تاريخى ، در پيش ديد شيفتگان شناخت على عليه السلام و تشنگان حقّ و حقيقت ، قرار مى دهد .

بخش يازدهم : دانش امام علىعلى عليه السلام ، برترين و ارجمندترين شاگرد مكتب محمّد صلى الله عليه و آله است ؛ كامل ترين كسى كه پيامبر خدا به لحاظ شايستگى ، استعداد و زمينه هاى فراگيرى كه داشت ، جانش را از دانش آكند و گستره حقايق را بدو نماياند و به تعبير متون روايى و تاريخى : «هزار باب» ، «هزار حرف» ، «هزار كلمه» و «هزار حديث» در باب شناخت حقايق ، بدو آموخت . (1) على عليه السلام ، باب حكمت و علم پيامبر خدا ، گنجينه دانش پيامبر صلى الله عليه و آله ، وارث دانش او و همه انبياى الهى ، و ميراثبان حكمت و علم او و از اين رو ، «اعلم امّت» بود . على عليه السلام ، هر آنچه فرا گرفت ، فراموش نكرد . بدين سان ، جانش لبريز از حقايق شد . و اَسفا و اندوها كه كسانى كه ظرفيت فراگيرى اين دانش گسترده را داشته باشند ، در ميان مردمان نبودند تا على عليه السلام پرتوى از آن همه را بتابانَد و اندكى از آن همه را بگسترانَد! على عليه السلام ، از علم كاملى برخوردار بود كه آصف بن بَرخيا با داشتن بخشى از آن ، تخت بلقيس را در زمانى كم تر از يك چشم برهم زدن ، نزد سليمان عليه السلام آورد . (2) گستره آگاهى هاى على عليه السلام ، تمامت دانش ها را در نورديده بود : دانش قرآن ،

.


1- .اين عناوين در متون مختلف آمده است كه ممكن است مقصود از تعبيرهاى مختلف : «باب» ، «كلمه» ، «حرف» و «حديث» ، يكى باشد .
2- .اشاره اى است به : نمل ، آيه 40 .

ص: 32

دين ، شرايع ، علم بلايا و منايا ، دانش گذشته ها ، آينده ها و ... . او در شناخت خداوند ، بى همتا بود كه پيامبر خدا به وى فرمود: ما عَرَفَ اللّهَ إلّا أنَا وَ أنتَ. (1) كسى خدا را نشناخت ، جز من و تو. چنين است كه گفتارهاى آن بزرگوار در تبيين راه هاى شناخت خداوند ، مراتب خداشناسى و تشريح صفات الهى ، فوق العاده مهم است و در نگاه فيلسوفان و متكلّمان ، از جايگاهى بس بلند برخوردار . آنچه امام عليه السلام درباره آفرينش و آفريده ها گفته و نكات بديعى كه درباره خلقتْ عرضه نموده ، بهترين گواه احاطه علمى او بر انواع دانش هاى بشرى است . سخنان امام عليه السلام درباره آغاز آفرينش ، آفرينش فرشتگان ، آسمان ، زمين و حيوانات ، و سخنان آن بزرگوار در زمينه جامعه شناسى ، روان شناسى ، تاريخ ، رياضيات ، فيزيك ، زمين شناسى و ... ، به واقع ، پيشگويى هاى علمى و معجزات علمى آن بزرگوار است كه اعجاب آفرين است و خضوع آور . تاريخ ، برگستره خود به ياد ندارد كه كسى ، دانشمندى ، فيلسوفى و متفكّرى ، بلندقامت و استوار بايستد وبگويد : «از من هر آنچه مى خواهيد ، بپرسيد» و در پاسخ ، فرو نمانَد و براى پاسخ ، هرگز نياز به تأمّل نداشته باشد . در اين بخش ، با اندكى از آنچه ياد شد ، آشنا مى شويم . اين بخش ، گزارشگر «نَمى» است از «يم» دانش مولا و نگاهى است گذرا به گستره دانش آن بزرگوار .

.


1- .مختصر بصائر الدرجات : ص 125 .

ص: 33

بخش دوازدهم : داورى هاى امام على
بخش سيزدهم : كرامت هاى امام على

بخش دوازدهم : داورى هاى امام علىداورى ، دشوار است و داورىِ درست و استوار و حق مدار ، بسى دشوارتر . داورى از يك سو دانشى استوار مى خواهد و از سوى ديگر ، روحى بزرگ و شخصيتى استوار گام ، كه در مقابل تهديدها نهراسد و در برابر تطميع ها نلرزد و وابستگى ، او را از حق مدارى باز ندارد و ... . داورى هاى اميرمؤمنان عليه السلام ، از فصول برجسته زندگانى او و از جمله افتخارهاى والاىِ زندگانى سياسى وى ، و از شگفتى هاى تاريخ داورى است . در اين بخش ، در چهار فصل ، ابعاد داورى هاى امام عليه السلام نشان داده شده است . در فصل اوّل ، از جايگاه داورى مولا سخن رفته است و از اين كه به اقتضاى صريح كلام پيامبر خدا ، «اَقضى الاُمّة (بهترين قاضى امّت)» بوده است . نمونه هايى از داورى هاى آن بزرگوار در زمان پيامبر خدا ، و روزگار خلافتش گزارش شده ، كه همه و همه ، نشان دهنده گستره دانش ، صلابت رفتار ، استوارى موضع و حق مدارى آن پاسدار حقّ و حقيقت است در زندگى .

بخش سيزدهم : كرامت هاى امام علىانسان ، خليفه الهى در زمين است . ابعاد معنوى انسان ، والاترين نماد شخصيت اوست . انسان اگر در اين بُعد پيش رود و خود را در سلوك معنوى به خداوند نزديك گرداند ، آنچه از او سر خواهد زد ، شگفت آور خواهد بود و در زندگى و تعامل با هستى ، «جلوه» قدرت الهى خواهد بود . على عليه السلام ، به تعبير پيامبر صلى الله عليه و آله _ كه آشناترين فرد نسبت به اوست ، و على ، تربيت شده وى است _ «مَمسوسٌ فى ذات اللّه (ذوب شده در ذات الهى)» است . پس بايد زندگى اش روشن ترين جلوه اين خليفة اللهى باشد ، و هست .

.

ص: 34

بخش چهاردهم : مهرورزى به امام على

اين فصول ، گزارش نمونه هايى است از قدرت معنوى ، ولايت تكوينى ، جلوه هاى خليفة اللهى آن امامِ انسان ها و جلوه والاى قدرت و عظمت الهى ؛ نمونه هايى مانند: اجابت دعوات ، سخن گفتن از ناپيداها و ناديده ها (اخبار مَغيبات) ، كرامت ها (همچون «ردّ الشمس» كه منقبتى است منحصر به فرد و فضيلتى تحيّر آفرين و شگفتى آور) و . . . . اين بخش ، ابعاد معنوى امام عليه السلام را در تعامل با گستره هستى ، و جايگاه والاى او را در اوج عروج ، و مكانت عظيم اين بنده خداگونه را بر گستره زمين و در نقش خليفة اللهى نشان مى دهد .

بخش چهاردهم : مهرورزى به امام علىزيبايى ، محبوب انسان است و انسان ، دوستدار زيبايى . هيچ انسانى از زيبايى ها ، والايى ها و گران قدرى ها روى بر نمى گردانَد و از عشق ورزى به ارجمندى ها و دلربايى ها تن نمى زند . على عليه السلام ، سرچشمه همه زيبايى ها ، كمال ها ، ارزش ها ، والايى ها وارجمندى هاست . مگر مى شود كسى اين همه را بفهمد و بدو عشق نورزد؟ مگر مى شود ديده اى گشوده داشت و آفتاب را نديد؟ بگذريم از معدود كسانى كه تيره جانى و سيه دلى ، چشمانشان را از ديدن زيبايى ها و جلوه هاى زيبايى باز داشته است . انسان اگر انسان بماند ، زيباجوى است و زيبا خواه . على عليه السلام ، محبوب ترين آفريده است نزد خداوندِ زيبايى آفرين و عظمت بخش ، و نيز در نزد فرشتگان و پيامبر خدا ، و اين همه ، مگر جز به لحاظ جوهره ذات و مكانت عظيم آن انسان ملكوتى است ، كه فرشتگان نيز با مهر ورزيدن به او ، در بارگاه خداوند ، تقرّب مى جويند؟ «محبّت على» ، در فرهنگ دينى ما ، موضوعى عظيم و تأمّل برانگيز است . اين بخش ، متون مربوط به اين حقيقت را گزارش كرده است . متون گزارش شده در اين بخش ، نشان مى دهد كه دوست داشتن على عليه السلام ،

.

ص: 35

دوست داشتن خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله است، و واجب و عبادت و نعمت است ، و ريسمان محكم الهى است ، و بهترين عمل و بلكه در رأس كارهاى نيك در نامه اعمالِ مؤمنان است . متون مرتبط با على عليه السلام در اين بخش _ كه بى گمانْ تمام آن چيزهايى نيست كه در متون روايى توان يافت _ ، نشان دهنده آن است كه : راهيابى به حقايق دينى ، آرامش در زندگى ، كامل شدن ايمان و عمل ، پذيرفته شدن عملهاى ما ، اجابت دعا ، آمرزش گناهان ، شادى در هنگام مرگ ، ديدار مولا عليه السلام در آستانه مرگ ، جواز عبور از پل دوزخ و استوارْگامى بر آن ، رهايى از آتش دوزخ و در نهايت ، زندگى شيرين در بهشت جاويد ، در گرو محبّت على عليه السلام است . روايات ، نشان مى دهد كه دوستى على عليه السلام ، گواه پاكيزگى مَوْلِد و نشانه ايمان ، تقوا ، سعادت و مايه شهرت انسان در آسمان هاست . اين همه تأكيد و ترغيب به حبّ على و پيوند ناگسستنى آن با حبّ الهى و حبّ پيامبر خدا ، نشان دهنده آن است كه محبّت راستين محمّدى ، بدون محبّت علوى امكان پذير نيست و ادّعاى دوست داشتن او بدون دوست داشتن على ، گزافه اى بيش نيست و از سوى ديگر ، نشان دهنده آن است كه حبّ على عليه السلام ، به واقع ، على مدارى و على وارِگى در زندگى است : مانند على انديشيدن ، مانند على زيستن ، به سان على گام برداشتن ، و على وار عشق ورزيدن ، على گونه كين ورزيدن ، ارزشگرا بودن و... ؛ و گرنه چگونه ممكن است عشق على داشتن و معاويه وار زندگى كردن و ...؟ آخرين نكته كه بسى تأمّل برانگيز است ، اين كه اين بخش نشان مى دهد كه با همه تأكيدها بر دوست داشتن على عليه السلام و آثار و بركات آن در زندگى مادّى و معنوى ، آموزه هاى نبوى و دينى ترغيب كننده به دوست داشتن على عليه السلام ، به شدت ، غلوّ در

.

ص: 36

بخش پانزدهم : دشمنى با امام على

دوست داشتن و افراط در عشق ورزى را نكوهيده (1) و از آن تحذير كرده و آن را انحرافى زمينه ساز انحراف هاى بزرگ ، تلقّى كرده است .

بخش پانزدهم : دشمنى با امام علىچهره زيباى على عليه السلام ، به همان ميزان كه براى دل هاى پاك ، انديشه هاى ارجمند و نهادهاى پيراسته و آزادخو ، زيبا ، جاذبه آفرين و دوست داشتنى است ، براى فخرجويان ، خويشتن بينان ، آتش نهادان و سياه دلان ، كين آفرين و دشمنى زاست . به راستى تاريخ نشان مى دهد كه دشمنان على عليه السلام به لحاظ روحى ، نااستوار و به لحاظ فكرى ، كژانديش و به لحاظ شخصيتى ، انسان هايى خودْمراد ، زشت خوى وآلوده درون بوده اند . پيامبر خدا ، در آينه زمان ، آينده تاريخ اسلام را مى نگريست ، توطئه ها را مى دانست و از فتنه جويى فتنه جويان ، آگاه بود . از اين رو ، در زندگانى سراسر اقدام و تلاش و تعهّدش ، بر دوستى على عليه السلام تأكيد كرد و مردمان را از دشمنى با او ، برحذر داشت و از دشنام دادن وى ، نهى كرد ؛ دشمنى با على عليه السلام را كفر دانست و آزُردنِ او را آزردن خود تلقّى كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله مى كوشيد تا در جبهه بندى عام اجتماعى ، آنانى را كه با على عليه السلام هستند و بدو عشق مى ورزند ، هم جبهه خود نشان دهد و مخالفان و دشمنانش را هم جبهه دشمن خويش و رسالت خويش . متون احاديث معتبر فريقين _ كه در اين بخش گزارش شده است _ ، نشان دهنده اين است كه دشمنان على عليه السلام ، از رحمت الهى به دورند و هلاكت آنان ، قطعى است . مرگ كين ورزان به على عليه السلام ، مرگ جاهلى است و دشمن داشتنِ او ، نشانِ نفاق ، فسق و شقاوت . اگر دشمن داشتن على عليه السلام ، مرگ جاهلى را در پى دارد ، پس

.


1- .درباره مفهوم نكوهيده بودن افراط در محبّت امام عليه السلام ، ر . ك : ج 12 ص 275 (برحذر داشتن از غلو در دوست داشتن امام على) .

ص: 37

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على

انسانى با چنين ويژگى ، از تظاهر به اسلام، سودى نخواهد برد ودر قيامت، كور محشور مى شود وسرنوشتى جز آتش دوزخ نخواهد داشت . اين بخش ، متون روايى و تاريخى بسيارى در اختيار خواننده مى نهد و افزون بر اين ، شمارى از سرسخت ترين مخالفان و دشمنان مولا و جمعى از منحرفان از ايشان و نيز قبايلى را كه بدو كين مى ورزيدند ، شناسانده است كه : «تُعرَفُ الأشياءُ بأضدادِها» . اكنون نام على عليه السلام ، پس از نام پيامبر خاتم ، بلند آوازه ترين نام در تاريخ است و آموزه هايش چونان مشعلى فروزان بر معبر تاريخ . در اين بخش ، از تلاش هاى شگفت كسان بسيارى از آتشْ نهادانِ سيه دل كه در خاموش كردن اين مشعل پرفروغ بسى كوشيدند ، ياد شده است ، تا دانسته شود كه آنچه براى خدا و از آنِ خدا و در راه اوست ، زوال ناپذير است و چراغ ايزدى ، خاموشى نمى پذيرد : « يُرِيدُونَ لِيُطْفِ_ئواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَ هِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَ_فِرُونَ. (1) مى خواهند نور خدا را با دهان هاى خويش خاموش سازند ، در حالى كه خداوند ، تمام كننده نور خويش است ، هر چند كافران را خوش نيايد» .

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام علىبا اين بخش ، كتاب ، پايان مى پذيرد . اكنون خواننده پس از مطالعه پانزده بخش از كتاب و دستيابى به آگاهى هاى گسترده در ابعاد مختلف حيات سرشار از آموزه هاى بيدارى آفرين و انسان ساز و روشنى بخش على عليه السلام ، در اين بخش با شرح حال و چگونگى شخصيتِ شمارى از اصحاب و كارگزاران اميرمؤمنان ، به اجمالْ آشنا

.


1- .صف ، آيه 8 .

ص: 38

ويژگى هاى «دانش نامه امير المؤمنين»

مى شود . در اين بخش ، خواننده از يك سو به آگاهى هاى ارجمندى درباره پرورش يافتگان مكتب على عليه السلام دست مى يابد و از سوى ديگر ، با وقايع حكومت علوى و كمبود نيروهاى كارآمد ، متعهّد ، دردآشنا و فرمانبردار آشنا مى شود و بدين سان ، تا حدودى راز و رمز پاره اى از نارسايى ها در حكومت علوى را درمى يابد و در تحليل واقع نگرانه حكومت مولا با توجّه به داده هاى اين بخش ، خود را موفّق تر مى يابد . روشن است كه نه اصحاب على عليه السلام يك دست بودند ونه كارگزاران آن بزرگوار ، يك داستان . ضرورت حكومت ادارى و واقع هاى اجتناب ناپذير اداره امور ، گاه كسانى استوار در باورها و ناهنجار در عمل را بر امام عليه السلام تحميل مى كرد؛ امّا ايشان از يك سو هرگز از تذكّر مكرّر بر آنها غفلت نمى كرد و از سوى ديگر ، هرگز كج روى ها و كژ انديشى ها و رفتار ناهنجار آنان با مردم را برنمى تابيد . او كه روزگارى بس دراز ، «شمشير در پىِ حق» زده بود و ساليان دراز ، «خار در چشم و استخوان بر گلو» براى حق ، سكوت كرده بود ، اكنون براى اجراى حق و تحقّق حق ، هيچ مجامله ، مسامحه و مداهنه اى را بر نمى تابيد . اين بخش از دانش نامه نيز بسى خواندنى است . موضع امام عليه السلام در برابر اصحاب و كارگزاران ، تأمّل كردنى و درس گرفتنى است . كتاب با بخش شانزدهم پايان مى يابد و بدين سان ، خواننده با انبوهى از آگاهى ها ، تحليل ها و گزارش ها درباره مولا آشنا مى شود .

ويژگى هاى «دانش نامه امير المؤمنين»آنچه تا بدين جا آمد ، گزارش كوتاهى بود از محتواى بخش هاى دانش نامه

.

ص: 39

گستردگى آثار نگاشته شده درباره على

امير المؤمنين عليه السلام ، بدون نگاه تفصيلى به فصل ها و مدخل هاىِ ريز و درشت آن . اكنون بر آنيم كه اندكى از ويژگى هاى آن را بر شماريم . به پندار ما ، براى آشنايى با ويژگى هاى اين دانش نامه و شايد برجستگى ها و امتيازاتش ، لازم است اندكى در باب آنچه تاكنون درباره مولا به نگارش در آمده است ، سخن بگوييم تا از سويى لزوم پرداختن به مجموعه اى بدين گونه ، روشن شود و از سوى ديگر ، برجستگى ها ، امتيازها و نقطه هاى اوج اين مجموعه روشن گردد .

گستردگى آثار نگاشته شده درباره علىامير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، شخصيتى است با جاذبه هاى شگفت . نگاه به مولا و سيره ارجمند و زندگانى درخشان او ، ويژه كسانى با ديدگاهى ويژه نيست . ارجگزارى به محضر مولا عليه السلام و ستايش او ، تمام ديدگاه ها ، انديشه ها ، گرايش ها و مسلك ها را درنورديده است . از اين رو مى توان گفت كه از جمله ويژگى هاى شخصيت على عليه السلام ، گستردگى آثار مكتوبى است كه درباره زندگى ، سيره ، امامت و خلافت ، گفتار و آموزه ها و آثار و مآثر وى به قلم آمده است . تاريخ اسلام ، بدون نام او و گزارش نقش آفرينى هاى بى بديل او ، تاريخى است بى روح و تحريف يافته . تمام نقطه هاى اوج تاريخ صدر اسلام ، آميخته است با نام و ياد مولا . در شمارش _ كه بى گمان ، جستجويى كامل نيست _ ، نام پنج هزار كتاب درباره على عليه السلام فهرست شده است كه برخى از عناوين ، داراى چند مجلّدند .

.

ص: 40

گونه هاى نگاشته ها درباره على

گونه هاى نگاشته ها درباره علىآنچه درباره على عليه السلام به قلم آمده است ، داراى جهتگيرى هاى مختلف ، محتواى گونه گون و موضوعات متفاوتى است . بر روى هم ، نگاشته هاى مرتبط با على عليه السلام را به گونه هاى ذيل مى توان تقسيم كرد: الف _ تاريخ زندگانى امام عليه السلام ؛ ب _ خلافت امام عليه السلام ؛ ج _ خصايص و فضايل امام عليه السلام ؛ د _ موضوعات مرتبط با امام عليه السلام و درباره او، مانند: غدير، آيه تطهير، ولايت و...؛ ه _ تفسير آيات نازل شده درباره امام عليه السلام ؛ و _ داورى هاى امام عليه السلام ؛ ز _ دعاهاى امام عليه السلام ؛ ح _ احاديثى كه على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است؛ ط _ سخنان امام عليه السلام كه گونه هاى مختلفى دارد: احاديث بلاغى ، احاديث مرتّب شده بر اساس موضوع يا حروف الفبا؛ ى _ شرح ها: شرح يك خطبه ، يك حديث ، يك نامه و ... ؛ ك _ نظم و نثر درباره ويژگى ها ، فضايل و مناقب امام عليه السلام ، رثاها و سوگ نامه ها؛ ل _ كرامت ها و معجزه هاى امام عليه السلام در روزگار او و پس از شهادت ايشان . بدين سان ، روشن است كه آثار رده بندى شده در عناوين ياد شده از منظرهاى گونه گون درباره مولا به قلم آمده اند و در هر يك از آثار ياد شده ، بُعدى از ابعاد زندگانى مولا رقم خورده است . اكنون و پس از اين نگاه گذرا به گونه هاى مختلف آثار نگاشته شده درباره

.

ص: 41

ويژگى هاى اين كتاب
1 . جامعيت همراه با گزيده نگارى
2 . استناد گسترده به منابع فريقين

مولا عليه السلام به ويژگى هاى اين دانش نامه مى پردازيم .

ويژگى هاى اين كتاب1 . جامعيت همراه با گزيده نگارىدر نگارش و تدوين اين دانش نامه ، ضمن دورى گزينى از تكرار (1) و ارجاع به متون همگون ، تلاش شده است در عين جامعيت ، از افزون نگارى اجتناب و بلكه گزيده نگارى شود تا كتاب ، هم خلاصه باشد و هم جامع ؛ جامع نصوص ، متون و احاديث و نقل هاى گزارش شده در منابع و مصادر فريقين ، با نگاهى به آنچه درباره على عليه السلام نوشته شده است، بدان سان كه پژوهشگر با مراجعه به مجموعه بداند و مطمئن شود كه به عصاره آنچه درباره امام عليه السلام قلمى شده است ، دست يافته و يا به لحاظ ارجاع هاى بسيار و اطّلاع رسانى گسترده اى كه در منبع يابى و تكثير مراجع شده است، از اين طريق به موضوع و يا موضوع هاى مورد نياز براى تحقيق رسيده است.

2 . استناد گسترده به منابع فريقيندر اين دانش نامه ، بهره بردارى بسيار گسترده اى از منابع تاريخى و حديثى فريقين در تبيين شخصيت امام على عليه السلام در زمينه هاى مختلف ، تحقّق يافته است . براى سامان دادن به اين مجموعه ، به بيش از 580 عنوان كتاب در بيش از دو هزار مجلّد ، مراجعه كرديم : بيش از دويست و پنجاه منبع شيعى و 330 منبع از منابع اهل سنّت . امّا براى گسترده سازى محدوده پژوهش و اطلاع رسانى براى محقّقان و براى

.


1- .جز در مواردى كه متون ، اختلاف اساسى داشته اند و يا متنِ تكرار شده ، حامل پيام و نكته مهمّى بوده است .

ص: 42

3 . اعتبار منابع

گشودن دامنه پژوهش ، در پانوشت ها به حدود سى هزار نشانى در منابع فريقين ارجاع شده است ، كه به روشنى گستردگى محدوده جستجو را مى تواند نشان دهد .

3 . اعتبار منابعدر سامان دادن به اين دانش نامه ، كوشيده ايم كه پس از برگه نويسى مستقيم از منابع با يارى گرفتن از رايانه و بسيارى از نرم افزارهاى فارسى و عربى (در حدّ توان) ، همه متون مرتبط با يك موضوع را گرد آورى كنيم و آن گاه ، استوارترين ، جامع ترين و كهن ترين را برگزينيم . در گزينش ، همّت بر آن بوده است كه متون به كار گرفته شده ، از كتب حديثى و تاريخى معتبر گرفته شود ؛ امّا بايد بدين نكته تأكيد كنيم كه اعتبار نقل ها و متون در پژوهش تاريخى با نقل ها و متون فقهى ، فرق فارقى دارد و روشن است كه آن سختگيرى هاى معمول در سند روايات فقهى در پژوهش هاى تاريخى ، معمول نيست . در پژوهش هاى تاريخى ، بيشتر چگونگى و استوارى و نااستوارى متن ، مورد توجّه است و بايد براى رسيدن به حقيقت ، قراين گونه گون جستجو شود . به هر حال ، به ديده ما نقل و نصّ معتبر ، آن است كه «موثوقٌ به» و اطمينان آور باشد ، حتّى اگر از سند استوار و صحيح برخوردار نباشد و اين ، به معناى انكار نقش سند صحيح و موثّق در ايجاد اطمينان نيست . بايد بيفزاييم كه وثوق سندى ، در مجموعه اى كه نقل ها و متون آن بر پايه مصادر حديثى و تاريخى فريقين (شيعه و اهل سنّت) رقم خورده است ، نمى تواند ملاك تامّ و تمام باشد ؛ چرا كه روشن است هر جريانى در تعيين «ثقه» و «غير ثقه» ، سبك و روش ويژه و مبانى رجالى خاصّى دارد . ما در جمع آورى متون و نقل ها و گزينش آنها ، افزون بر تلاش براى دستيابى به منابع معتبر و توجّه به اسناد ، اصلى ترين معيار را «نقد متن» قرار داده ايم و

.

ص: 43

4 . تحليل و جمع بندى
5 . توجّه به واقعيّت ها و كاربردى بودن محتوا

كوشيده ايم از راه تأييد مضمون متون با قراين نقلى و عقلى ، نوعى اطمينان به متن را به دست آورده ، در استوارى آن مطمئن باشيم . از اين رو ، احاديث منكَر را نياورده ايم ، اگر چه سند صحيح داشته اند ، و اگر در موارد ويژه اى متن غير معتبرى را عرضه كرده ايم ، چگونگى و چرايى آن را توضيح داده ايم .

4 . تحليل و جمع بندىپژوهشگران و جستجوگران معارف علوى و طالبان آگاهى از سيره علوى ، در اين دانش نامه با نزديك به هفت هزار متن و نصّ تاريخى و حديثى درباره على عليه السلام آشنا خواهند شد . در فصل ها و بخش ها كوشيده شده است به تناسب ، تحليل ها و نظريه هايى طرح گردد و با ارزيابى متون ، نكات مهمّى در زمينه هاى تاريخ و حديث ، عرضه شود . خواننده از اين رهگذر ، با «فقه الحديث» و فهم نقل هاى بسيارى روبه رو خواهد بود كه اميدواريم سودمند افتد .

5 . توجّه به واقعيّت ها و كاربردى بودن محتوادانش نامه امير المؤمنين عليه السلام ، صرفا كتابى تاريخى نيست كه متون و اسناد تاريخى مرتبط با زندگى على عليه السلام را گزارش كند . نمى خواستيم شرح حالى محض به دست دهيم و متنى بر انبوه شرح حال ها بيفزاييم . در گزينش عناوين و عرضه متون در ذيل عناوين ، به واقعيت ها و نيازهاى امروز توجّه داشته ايم . كوشيده ايم كه اين دانش نامه ، مجموعه اى باشد آموزنده و كارآمد براى جهان اسلام ، پژوهشگران ، جوانان و همه آنان كه مى خواهند سيره على عليه السلام را در واقعيّتِ زندگى ، سرمشق خود كنند و از او و سيره او در گشودن گِرِه ها و زدودن بن بست هاى فكرى ، عقيدتى و سياسى يارى جويند . كاربردى ترين بخش هاى اين مجموعه ، بخش هايى است كه سياست هاى علوى را در زمينه هاى مختلف كشوردارى ، حكومت وتعامل با مردم تبيين مى كند . اين

.

ص: 44

6 . ابتكار در نگارش
7 . توضيح ها و تفسيرها
8 . تجليل ها و تكريم ها

بخش ها مورد نياز كارگزاران دولت هاى اسلامى ، بويژه خدمتگزاران نظام مقدّس جمهورى اسلامى ايران است . اين بخش ها عينيت زندگانى سياسى و اجتماعى مولا را رقم زده و واقع صادقِ سياستمدارىِ آن سياستمدار واقعى را كه در اجراى سياست ، جز به حقْ نظر نداشت ، گزارش كرده است . بايد خواند ، تأمّل كرد ، انديشيد ، عمل كرد و بهره جست .

6 . ابتكار در نگارشمطالب و موضوعات به گونه اى آورده شده است كه همچون يك نمودار درختى ، پژوهشگر با نگاهى گذرا به آن ، در جريان كلّىِ مسائل كتاب قرار گيرد و با تأمّلى اجمالى ، مطلوب خود را در آن دريابد . عناوين به گونه اى گزينش شده اند كه گوياى محتواى بخش ها و فصل ها باشند و تمام متون ارائه شده را بپوشانند و مهم تر آن كه كوشيده شده تا عناوين ، حقايق زندگى ساز و روشنى بخش سيره علوى را بدان گونه كه الگو باشد ، ارائه دهند . از اين رو ، عناوين ، واقعى اند و نه انتزاعى محض و ناكارگشا و ناكارآمد .

7 . توضيح ها و تفسيرهابراى اين كه پژوهشگران در مراجعه به اين دانش نامه و در دستيابى به مقصود براى مسائلى جزئى نياز به منابع ديگر نداشته باشند و در رسيدن به مطلوب مسيرى سهل را بپيمايند ، در مورد اشخاص ، مكان ها و نكات مبهم متون ، در پانوشت ، توضيحاتى آمده است و نيز الفاظ دشوارياب متون ، شرح شده اند و مكان هاى تاريخى با نقشه هايى گويا كه به وسيله متخصّصان طرّاحى شده است ، به دقّت شناسانده شده اند .

8 . تجليل ها و تكريم هادر نقل متون تاريخى و حديثى ، اگر متون مورد استناد از پيامبر خدا و اهل بيت عليهم السلام

.

ص: 45

9 . اخلاق نگارش

نقل شده باشد ، نام آن بزرگواران ياد مى شود . در ياد كرد پيامبر خدا با جمله «صلّى اللّه عليه و آله» و در ياد كرد اهل بيت و پيامبرانِ الهى و فرشتگان ، با جمله «عليه السلام» از آنها تجليل شده است ، هر چند در منبع ، چنين تجليلى نباشد (1) و اگر متون از غير پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلامنقل شده باشد ، در آغاز و يا فرجام ، فقط به ارائه منبع نقل ، بسنده مى شود .

9 . اخلاق نگارشدر نگارش دانش نامه ، سعى شده است تا ادب علمى _ پژوهشى در نهايت دقّت ، رعايت شود . كسى كه تاريخ اسلام را به ژرفى نگريسته باشد و آثار مكتوب عالمان نحله هاى گوناگون حوزه فرهنگ اسلامى را ديده باشد ، مى داند كه در ميراث مكتوب آنان (پيشينيان و پسينيان) تا چه حدّى درباره تشيّع و قلّه افراشته آن ، ستم روا شده است و بالطبع ، بر پيشواى مجاهدان و مخلصان (على عليه السلام ) نيز چه با كتمان حقايق و چه با وارونه سازى تاريخ ، جفا شده است . اين همه را محقّقان تاريخ اسلام مى دانند و ما نيز مى دانستيم و در نگارش اين دانش نامه ، با ابعاد حيرت آور آن ، بيشتر آشنا شديم . امّا در نگارش اين مجموعه ، در تحليل ها ، اظهار نظرها ، تبيين ها و مدخل ها ، هرگز قلم را به ناراستى ها و درشت گويى ها و دشنام ها نيالوديم ، نه ابتدائا و نه به گونه مقابله به مثل . به واقع ، در نگارش مجموعه ، «ادب علوى» را بر سراسر آن ، حاكم ساختيم كه به حجر بن عدى و عمرو بن حمق ، ياران پرشور و پر صلابت و استوار انديش خود ، ادب مقابله را بياموخت و به آنها كه يكسر شور و غيرت بودند و ناراستى هاى دشمن را بر نمى تابيدند و در برابر غوغا سالارى هاى آنان ، چونان

.


1- .اين شيوه در همه متون تاريخى و حديثى ، چه در آغاز و چه در وسط يا پايان ، هنگامى كه نام اهل بيت عليهم السلامياد شود ، اجرا مى گردد .

ص: 46

سپاس و تقدير

آتشفشانْ زبانه مى كشيدند ، با تأكيد بر حق بودن اينان و باطل رَوى آنان فرمود: كَرِهتُ لَكُم أن تَكونوا لَعّانينَ شَتَّامينَ ، تَشتُمونَ وتَتَبَرَّؤونَ ، وَلكِن لَو وَصَفتُم مَساوِئَ أعمالِهم فَقُلتُم: مِن سيرَتِهِم كَذا و كَذا وَ مِن عَمَلِهِم كَذا وَ كَذا ، كانَ أصوَبَ فِى القَولِ و أبلَغَ فِى العُذرِ. (1) براى شما ناپسند مى دارم كه نفرين كننده و دشنامگو باشيد كه دشنام گوييد و بيزارى جوييد . اگر زشتكارى هايشان را توصيف مى كرديد و مى گفتيد: سيره آنان چنين است و كردارشان چنان ، هم به صواب نزديك تر بود و هم در عذر ، كاراتر. و روشن است كه يادكرد كردار كسان و تحليل آن و روشنگرى درباره رفتارهاى ناصواب برخى ، چون براى روشن كردن تاريخ و پاسدارى از حق است و ... نبايد آن را تُند لحنى و دشوارگويى تلقّى كرد . اگر چنين چيزهايى در اين دانش نامه باشد ، واقعگويى است و نه تند لحنى . به هر حال ، كوشيده ايم تا مسائل را با ديده روش تحقيق بنگريم و نه ديده كور تعصّب و لجاج و عناد . بدين سان ، هرگز به مقدّسات هيچ نحله اى اهانتى روا نشده است و از هيچ كسى به طعن ، ياد نشده است . از اين رو ، اميدواريم كه اين دانش نامه ، گامى باشد در تقريب مذاهب و تبلور «ادب علوى» در آن ، و زمينه اى باشد براى بهره گيرى همگان و وحدت كلمه مؤمنان .

سپاس و تقديراكنون كه اين درآمد را به پايان مى برم و هنوز خامه بر زمين ننهاده ام ، بار ديگر از بُن جان ، خداوند متعال را ستايش مى كنم و او را به سبب آن كه توفيق را رفيق ساخت و از اين كه فضلِ جسيم و نعمتِ فخيمِ خدمتگزارى به آستان علوى را به اين بنده

.


1- .وقعة صفّين : ص 103 .

ص: 47

ارزانى داشت ، سپاس مى گويم . از همه كسانى كه در قالب گروه هاى گونه گون ، به گونه اى در تأليف ، تحقيق ، تخريج ، ويرايش ، تصحيح و حروفچينى ، آماده سازى و نشر اين اثر سهيم بودند ، سپاسگزارم ، بويژه پژوهشگران عزيز و ارجمند : جناب آقاى سيّد محمّد كاظم طباطبايى و جناب آقاى سيّد محمود طباطبايى نژاد كه از سال 1371 شمسى (1413 قمرى) تا كنون ، براى تدوين اين مجموعه ، مخلصانه تلاش كرده اند ، و همچنين دانشمند گران مايه ، جناب حجة الاسلام والمسلمين محمّد على مهدوى راد كه در تهيّه و بازنويسى تحليل ها و بيان ها ، مجموعه را همراهى كردند ، و نيز از مسئول گروه دانش نامه نگارىِ «مركز تحقيقات دار الحديث» ، محقّق عزيز ، جناب آقاى عبد الهادى مسعودى كه در ساماندهى نهايى و آماده سازى به موقع آن ، تلاش درخور و كوششى شايسته تقدير ، معمول داشتند . خداوندا ! نام ما را در حزب على عليه السلام كه حزب پيامبر خدا و گروه رستگاران است ، ثبت كن و ما را در صف سربازان عاشق و پاك باخته خود و در شمارِ مرزداران انديشه اسلامى قرار ده و زبان و قلم ما را از لغزش ها ، ناهنجارى ها و باطل نگارى ها بازدار و خامه ما را در روشنگرى و خدمت به آرمان هاى حكومت علوى و زمينه سازى حكومت جهانى ولىّ اللّه الأعظم ، حضرت مهدى (عج) ، توانمند فرما! و آخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمين ، و صلّى الله على سيّدنا و نبيّنا محمّد وآله الطاهرين. محمّد محمّدى رى شهرى 31 خرداد 1379 17 ربيع اوّل 1421

.

ص: 48

. .

ص: 49

بخش يكم : تبار امام على

اشاره

بخش يكم : تبار امام علىفصل يكم : ولادتفصل دوم : پرورشفصل سوم : ازدواجفصل چهارم : فرزندان

.

ص: 50

الفصل الأوّل : الولادة1 / 1النَّسَبُإنّ اُرومة الناس دليل على شخصيّتهم وفكرهم وثقافتهم . فاُولو النزاهة والصلاح والعقل والحكمة ينحدرون _ في الغالب _ من اُسَر كريمة طيّبة مهذّبة ، وذوو السوء والقبح والشرّ غالبا هم ممّن نشأ في أحضان غير سليمة ، وانحدر من اُصول لئيمة . ويتجلّى القسم الأوّل في الأنبياء _ الذين هم عِلْية وجوه التاريخ ، وقمم الشرف والكرامة والعزّة _ ومَنْ تفرّع من دوحاتهم ، ورسخت جذوره في بيوتاتهم الرفيعة . وقد كانت لأمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام جذور ضاربة في سلالة طاهرة كريمة هي سلالة إبراهيم عليه السلام ، فهو كرسول اللّه صلى الله عليه و آله في ذلك . وإبراهيم عليه السلام هو بطل التوحيد ، الراغب إلى اللّه ، المغرم بحبّه ، وهو الواضع سنّة الحجّ ؛ رمز العبودية ومقارعة الشرك . وهكذا فالحديث عن جُدود النبيّ صلى الله عليه و آله حديث عن جدود عليّ عليه السلام ، والكلام عن سلالته صلى الله عليه و آله هو بعينه الكلام عن سلالة أخيه ووصيّه عليه السلام ، قال صلى الله عليه و آله في أسلافه : «إنَّ اللّهَ اصطَفى مِن وُلدِ إبراهيمَ إسماعيلَ ، وَاصطَفى مِن وُلدِ إسماعيلَ بَني كِنانَةَ ، وَاصطَفى مِن بَني كِنانَةَ قُرَيشا ، وَاصطَفى مِن قُرَيشٍ بَني هاشِمٍ ، وَاصطَفاني مِن بَني هاشِمٍ» . (1) وهكذا فبنو هاشم هم صفوة اختيرت من بين صفوة الاُسر ، ورسول اللّه صلى الله عليه و آله وعليّ عليه السلام هما صفوة هذه الصفوة ، قال الإمام عليه السلام واصفا سلالة النبيّ صلى الله عليه و آله : «اُسرَتُهُ خَيرُ الاُسَرِ ، وشَجَرَتُهُ خَيرُ الشَّجَرِ ؛ نَبَتَت في حَرَمٍ ، وبَسَقَت في كَرَمٍ ، لَها فُروعٌ طِوالٌ ، وثَمَرٌ لا يُنالُ» . (2) وهذا الثناء _ بحقّ _ هو ثناء على سلالته عليه السلام أيضا ، حيث قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «أنَا وعَلِيٌّ مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ» . (3) وقال : «لَحمُهُ لَحمي ، ودَمُهُ دَمي» . (4) وعلى هذا يكون بيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وبيت عليّ عليه السلام هو بيت النبوّة ، واُرومتهما اُرومة النور والكرامة ، وهما المصطفيان من نسل إبراهيم وبني هاشم ، مع خصائص ومزايا سامقة؛ كالطهارة، والفصاحة ، والسماحة ، والشجاعة ، والذكاء ، والحياء ، والعفّة ، والحلم ، والصبر وأمثالها 5 . ناهيك عن منزلتهما المرموقة العليّة بين قبائل العرب بأجمعها .

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 583 ح 3605 ، كفاية الطالب : ص 410 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 94 والخطبة 161 نحوه وراجع الخطبة 96.
3- .. راجع : ج 8 ص 34 (أنا وعليّ من نور واحد) .
4- .راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : القسم الثالث / الفصل الثاني : جوامع خصائصهم .

ص: 51

فصل يكم : ولادت

1 / 1 نَسَب

فصل يكم : ولادت1 / 1نَسَبتبار مردمان ، نشان دهنده چگونگى شخصيت ، انديشه و فرهنگ آنان است . انسان هاى وارسته ، نيك انديش و فرزانه ، غالبا ريشه در خاندان هاى فرهيخته ، ارجمند و تربيت يافته دارند ، و بدكردارانِ زشت خو ، از دامن هاى ناسالم برمى آيند و ريشه در تبارهاى بدسِگال دارند . پيامبران _ كه برترين چهره هاى تاريخ اند و قلّه هاى افراشته شرف و كرامت و ارجمندى _ مظهر فرزانگى و پرورش در خاندان هاى فرهيخته به شمار مى آيند ، و چنين اند چهره هايى كه از آن خاندان ها بر مى آيند و ريشه در خانه هاى والاىِ رسولان دارند . امير مؤمنان على عليه السلام نيز ، چونان پيامبر خدا ، ريشه در تبار پاك و دودمان ارجمند ابراهيم عليه السلام (قهرمان توحيد ، دلداده وارسته خداوند ، بنيان گذار آيين حج ، و نمادِ يكتاپرستى و شرك ستيزى) دارد . بدين سان ، سخن گفتن از نياى پيامبر خدا ، سخن گفتن از نياى مولاست و بازگويى چگونگى تبار پيامبر خدا ، وا گويى چگونگى تبار على عليه السلام . پيامبر صلى الله عليه و آله ، درباره نياكان خود فرمود : خداوند از فرزندان ابراهيم، اسماعيل را برگزيد واز پسران اسماعيل، بنى كنانه را و از بنى كنانه ، قريش را و از قريش ، بنى هاشم را و از بنى هاشم ، مرا. بدين سان ، بنى هاشم ، زبده خاندان هاست و پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ، برگزيده اين خاندان اند . چنين است كه مولا در توصيف تبار پيامبر خدا مى فرمايد : خاندانش بهترين خاندان و ريشه اش بهترين ريشه است. در حرم روييد و در كَرَم باليد. شاخه هايش بلند است و ميوه هايش دور از دسترس. به واقع ، اين ستايش ، ستايش تبار مولا نيز هست ؛ چه ، پيامبر خدا فرمود : من و على از يك ريشه ايم. (1) و فرمود : گوشت او گوشت من است و خون او خون من. (2) بدين سان، خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله وعلى عليه السلام ، خاندان نبوّت است و تبار آن بزرگواران ، تبار نور است و كرامت آنها ، دو برگزيده از نسل ابراهيم و بنى هاشم اند ، با ويژگى هايى چون طهارت ، فصاحت ، سماحت ، شجاعت ، ذكاوت ، حيا ، عفّت ، بردبارى ، شكيبايى ، 3 كه در ميان قبيله هاى عرب ، ممتازند و از جايگاهى بس بلند ، برخوردار .

.


1- .. ر . ك : ج 8 ص 35 (من و على از يك نوريم) .
2- .ر . ك : اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث : بخش سوم / فصل دوم : ويژگى هاى جامع ايشان .

ص: 52

9975.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المناقب لابن المغازلي عن مُصعب بن عبد اللّه :هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ابنِ هاشِمِ بنِ عَبدِ مَنافِ بنِ قُصَيِّ بنِ كِلابِ بنِ مُرَّةَ بنِ كَعبِ بنِ لُؤَيِّ بنِ غالِبِ بنِ فِهرِبنِ مالِكِ بنِ النَّضرِ بنِ كِنانَةَ بنِ خُزَيمَةَ بنِ مُدرِكَةَ بنِ إلياسَ بنِ مُضَرَ بنِ نِزارِ بنِ مَعَدِّ بنِ عَدنانَ . وَاسمُ أبي طالِبٍ عَبدُ مَنافٍ . (1) .


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 5 ح 1 .

ص: 53

9974.امام باقر عليه السلام :المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از مصعب بن عبد اللّه _: او ، على پسر ابوطالب ، پسر عبد المطّلب ، پسر هاشم ، پسر عبد مناف ، پسر قُصَى ، پسر كلاب ، پسر مُرّه ، پسر كعب ، پسر لُؤَى ، پسر غالب ، پسر فِهر ، پسر مالك ، پسر نضر ، پسر كنانه ، پسر خُزيمه ، پسر مُدركه ، پسر الياس ، پسر مُضَر ، پسر نزار ، پسر مَعْد ، پسر عدنان است ؛ و نام ابوطالب ، عبد مناف است . .

ص: 54

9973.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به معاويه _ ) شرح نهج البلاغة :هُوَ أبُو الحَسَنِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبِ _ وَاسمُهُ عَبدُ مَنافٍ _ ابنِ عَبدِ المُطَّلِبِ _ وَاسمُهُ شَيبَةُ _ ابنِ هاشِمِ _ وَاسمُهُ عَمرٌو _ ابنِ عَبدِ مَنافِ بنِ قُصَيٍّ . (1)9975.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ عَلى مِنبَرِ البَصرَةِ _: اِسمُ أبي : عَبدُ مَنافٍ ، فَغَلَبَتِ الكُنيَةُ عَلَى الاِسمِ ، وإنَّ اسمَ عَبدِ المُطَّلِبِ : عامِرٌ ، فَغَلَبَ اللَّقَبُ عَلَى الاِسمِ ، وَاسمُ هاشِمٍ : عَمرٌو ، فَغَلَبَ اللَّقَبُ عَلَى الاِسمِ ، وَاسمُ عَبدِ مَنافٍ : المُغيرَةُ ، فَغَلَبَ اللَّقَبُ عَلَى الاِسمِ ، وإنَّ اسمَ قُصَيٍّ : زَيدٌ ، فَسَمَّتهُ العَرَبُ مُجَمِّعا ؛ لِجَمعِهِ إيّاها مِنَ البَلَدِ الأَقصى إلى مَكَّةَ ، فَغَلَبَ اللَّقَبُ عَلَى الاِسمِ . (2)9974.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خُلِقتُ أنَا وعَليٌّ مِن نورٍ واحِدٍ ... فَلَم يَزَل يَنقُلُنَا اللّهُ عزّ وجلّ مِن أصلابٍ طاهِرَةٍ إلى أرحامٍ طاهِرَةٍ حَتَّى انتَهى بِنا إلى عَبدِ المُطَّلِبِ . (3)راجع : ج 8 ص 34 (الخلقة) .

1 / 2الأَبُعبد مناف بن عبد المطّلب ، المشهور بأبي طالب ، أحد العشرة من أولاد عبد المطّلب (4) . وكان عبد المطّلب الوجه المتألِّق في قريش ، وله منزلته السامقة في أوساطها . ثمّ جاء بعده ولده أبو طالب فورث تلك المكانة الاجتماعيّة العليّة . (5) وكانت اُسرة أبي طالب أوّل الاُسر التي اجتمع فيها زوجان هاشميّان . (6) تولّى أبو طالب رعاية النبيّ صلى الله عليه و آله الذي فقد أبو يه في طفولته ، ثمّ فقد جدّه (7) . ولمّا بُعث أمين قريش صلى الله عليه و آله لم يدّخر أبو طالب وسعا في دعمه ومؤازرته على ما هو بسبيله في مسيرته الجهادية الشاقّة . وآمن به أرسخ الإيمان (8) ، وأصحر بذلك في شِعره (9) . وكانت منزلته الاجتماعيّة السامية بين قريش وأهل مكّة ، ودعمه السخيّ لرسول اللّه صلى الله عليه و آله ، حائلَين أصليّين دون وصول الأذى إليه صلى الله عليه و آله من قريش . (10) رافقه في حصار الشِّعب ، وتحمّل مصائب المقاطعة الاقتصاديّة على كبر سنّه ، ولم يتنازل عن معاضدته ومواساته . (11) وكان له حقّ عظيم على الإسلام والمسلمين في غربة الدين يومئذٍ . وبعد خروجه من الشعب فارق الحياة حميدا . ففقد النبيّ صلى الله عليه و آله بوفاته ووفاة خديجة عليهما السلام عضدَين وفيّين مضحّيين.واشتدّ أذى قريش وتعذيبها للمؤمنين عقب ذلك. (12)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 11 .
2- .معاني الأخبار : ص121 ح1، الأمالي للصدوق: ص700 ح 954 كلاهما عن الحسن البصري ، بحار الأنوار : ج 35 ص 51 ح 5 .
3- .معاني الأخبار : ص 56 ح 4 عن أبي ذرّ .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 11 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 219 .
5- .راجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 13 .
6- .الكافي : ج1 ص452 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج3 ص116 ح 4573 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 555 الرقم 933 ، المعجم الكبير:ج1 ص92 ح151، سير أعلام النبلاء:ج2 ص118 الرقم 17 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 213 الرقم 7176 ، الاستيعاب : ج 4 ص 446 الرقم 3486 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 14 ، المناقب لابن المغازلي : ص 6 ح 2 ، المناقب للخوارزمي : ص 46 ح9 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 1 ص 119 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 277 ، مروج الذهب : ج 2 ص 281 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 105 .
8- .الكافي : ج 1 ص 448 ح 28 _ 33 ، الأمالي للصدوق : ص 712 ح 979 .
9- .الكافي : ج1 ص448 ح29 ، الأمالي للصدوق: ص712 ح980 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 31 ، شرح الأخبار : ج3 ص222؛ السيرة النبويّة لابن هشام: ج1 ص377، شرح نهج البلاغة : ج14 ص77.
10- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 57 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 1 ص 209 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 336 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 504 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 1 ص 376 .
12- .الطبقات الكبرى : ج 1 ص 211 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 343 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 507 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 57 ؛ الكافي : ج 1 ص 449 ح 31 و ج 8 ص 340 ح 536 ، كمال الدين : ص 174 ح 31 .

ص: 55

1 / 2 پدر

9969.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة:_ كه نام او عبدمناف است _او ابوالحسن على ، پسر ابوطالب ، پسر عبدالمطّلب _ كه نام او شيبه است _ ، پسر هاشم _ كه نام او عمرو است _ ، پسر عبد مناف ، پسر قُصَى است .9968.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنانش بر منبر بصره _: نام پدرم عبدمناف بود ، پس كنيه بر نام ، غلبه پيدا كرد ، و نام عبد المطّلب ، عامر بود ، پس لقب بر نام ، غلبه پيدا كرد ، و نام هاشم ، عمرو بود ، پس لقب بر نام ، غلبه پيدا كرد ، و نام عبدمناف ، مغيره بود ، پس لقب بر نام، غلبه پيدا كرد، ونام قصى، زيدبود، پس اَعرابْ او را «مجمّع» ناميدند؛ زيرا او آنها را از جاهاى دور در مكّه جمع كرد . پس لقب بر نام ، غلبه پيدا كرد .9972.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على از يك نور آفريده شديم . . . پس پيوسته خداى عز و جل ما را از صُلب هاى پاك به رَحِم هاى پاك انتقال داد تا ما را به عبد المطّلب رسانْد .ر . ك : ج 8 ص 35 (آفرينش) .

1 / 2پدرعبد مناف بن عبد المطّلب ، مشهور به ابوطالب ، يكى از ده فرزند عبدالمطّلب است . عبد المطّلب ، چهره برجسته قريش است . او در ميان قريش از جايگاهى والا و منزلتى عظيم برخوردار بود . ابوطالب ، پس از پدر ، اين جايگاه والا و مكانت ارجمند اجتماعى را از آنِ خود ساخت . خانواده ابوطالب ، نخستين خانواده اى است كه در آن، هردو زوج ، هاشمى هستند . ابوطالب ، سرپرستى پيامبر صلى الله عليه و آله را _ كه در خردسالى پدر و مادر و سپس جدّش را از دست داده بود _ ، برعهده گرفت و چون امين قريش به رسالت مبعوث گشت ، ابوطالب با تمام توان از آن بزرگوار ، حمايت كرد و در اين راه دشوار از هيچ كوششى دريغ نورزيد . ابوطالب به رسالت پيامبر خدا ، باورى استوار داشت و اين باور را در اشعارش نشان مى داد . جايگاه بلند اجتماعى ابوطالب در ميان قريش و مردم مكّه ، و حمايت بى دريغ او از پيامبر خدا ، مانع اصلى آزار رساندن قريش به آن بزرگوار بود . در محاصره شعب ابوطالب ، آن بزرگوار ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان بود و دشوارى هاى محاصره اقتصادى را در كهن سالى به جان خريد و از حمايت پيامبر خدا تن نزد . ابوطالب ، حقّى بس بزرگ بر اسلام و مسلمانان در آن روزگار غربت دين دارد . آن بزرگوار ، پس از خروج از شِعب ابوطالب ، زندگى را بدرود گفت . با مرگ او و خديجه عليها السلام ، پيامبر خدا ، دو تن از حاميان استوار ، صديق و فداكارش را از دست داد و پس از آن ، شكنجه و آزار مؤمنان به دست قريش ، فزونى يافت .

.

ص: 56

. .

ص: 57

. .

ص: 58

9967.بحار الأنوار ( _ به نقل از زيد بن اَرقم _ ) كمال الدين عن الأصبغ بن نباتة :سَ_مِعتُ أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَقولُ : وَاللّهِ ما عَبَدَ أبي ولا جَدّي عَبدُ المُطَّلِبِ ولا هاشِمٌ ولا عَبدُ مَنافٍ صَنَماً قَطُّ ! قيلَ لَهُ : فَما كانوا يَعبُدونَ ؟ قالَ : كانوا يُصَلّونَ إلَى البَيتِ عَلى دينِ إبراهيمَ عليه السلام ، مُتَمَسِّكينَ بِهِ . (1)9966.امام على عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ أبا طالِبٍ أظهَرَ الكُفرَ وأسَرَّ الإِيمانَ . فَلَمّا حَضَرَتهُ الوَفاةُ أوحَى اللّهُ _ عزّ وجلّ _ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُخرُج مِنها ؛ فَلَيسَ لَكَ بِها ناصِرٌ . فَهاجَرَ إلَى المَدينَةِ . (2)9965.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يُعجِبُهُ أن يُروى شِعرُ أبي طالِبٍ وأن يُدَوَّنَ ، وقالَ : تَعَلَّموهُ وعَلِّموهُ أولادَكُم ؛ فَإِنَّهُ كانَ عَلى دينِ اللّهِ ، وفيهِ عِلمٌ كَثيرٌ . (3)9964.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :مَن قَرَأَ عُلومَ السِّيَرِ عَرَفَ أنَّ الإِسلامَ لَولا أبو طالِبٍ لَم يَكُن شَيئا مَذكورا . (4)9967.بحار الأنوار عن زيدِ بنِ أرقم :إيمان أبيطالب عن عليّ بن محمّد الصوفي العلوي العمري :أنشَدَني أبو عَبدِ اللّهِ بنُ منعية الهاشِمِيُّ (5) _ مُعَلِّمي بِالبَصرَةِ _ لِأَبي طالِبٍ :

لَقَد أكرَمَ اللّهُ النَّبِيَّ مُحَمَّدا

فَأَكرَمُ خَلقِ اللّهِ فِي النّاسِ أحمَدُ وشَقَّ لَهُ مِنِ اسمِهِ لِيُجِلَّهُ

فَذُو العَرشِ مَحمودٌ وهذا مُحَمَّدٌ (6) .


1- .كمال الدين : ص 174 ح 32 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 81 ح 22 .
2- .كمال الدين : ص 174 ح 31 عن محمّد بن مروان ، بحار الأنوار : ج 35 ص 81 ح 21 .
3- .إيمان أبي طالب لفخّار بن معد : ص 130 عن عليّ بن أحمد بن مسعدة عن عمّه ، بحار الأنوار : ج 35 ص 115 ح 54 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 142 .
5- .كذا في المصدر ، وفي بحار الأنوار : «ابن صفيّة الهاشميّة» .
6- .إيمان أبي طالب لفخّار بن معد : ص 284 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 128 ح 73 وراجع الإصابة : ج 7 ص 197 ح 10175 .

ص: 59

9966.عنه عليه السلام :كمال الدين_ به نقل از اصبغ بن نباته _: شنيدم اميرمؤمنان _ كه درودهاى خداوند بر او باد _ مى فرمايد : «به خدا سوگند ، نه پدرم و نه جدّم عبد المطّلب ، و نه هاشم و نه عبدمناف ، هرگز بتى را نپرستيدند» .

به ايشان گفته شد: پس چه مى پرستيدند؟

فرمود : «به سوى كعبه و بر دين ابراهيم ، نماز مى گزاردند و چنگ زننده به آن بودند» .9965.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :ابوطالب ، اظهار كفر مى كرد و در نهان ، ايمان داشت . پس چون وفاتش در رسيد ، خداى عز و جل به پيامبر صلى الله عليه و آله وحى كرد: «از مكّه خارج شو كه در آن جا ياورى ندارى» . پس به مدينه هجرت كرد .9964.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان ، خوش مى داشت كه شعر ابوطالب خوانده شود و جمع آورى گردد و فرمود: «آن را ياد بگيريد و به فرزندانتان بياموزيد ، كه او بر دين خدا بود و در شعرش دانشى است فراوان» .9963.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغه :هركس علوم سيره را خوانده باشد ، مى داند كه اگر ابوطالب نبود ، هيچ نامى از اسلام نبود.9962.امام على عليه السلام :إيمان أبى طالب_ به نقل از على بن محمّد صوفى علوى عُمَرى _: ابو عبد اللّه پسر منعيه (1) هاشمى (آموزگارم در بصره)، شعرى را از ابوطالب برايم خواند:

بى گمان ، خداوند ، محمّد پيامبر را گرامى داشت

پس گرامى ترينِ خلق خدا در ميان مردم ، احمد است. و نامش را از نام خود مشتق كرد تا بزرگش بدارد

پس [خداى] صاحب عرش، محمود و اين ، محمّد است . .


1- .در مصدر چنين است ؛ امّا در بحار الأنوار ، «ابن صفيّة» آمده است .

ص: 60

9961.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :إيمان أبي طالب عن ضوء بن صلصال :كُنتُ أنصُرُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله مَعَ أبي طالِبٍ قَبلَ إسلامي ، فَإِنّي يَوما لَجالِسٌ بِالقُربِ مِن مَنزِلِ أبي طالِبٍ في شِدَّةِ القَيظِ ، إذ خَرَجَ أبو طالِبٍ إلَيَّ شَبيها بِالمَلهوفِ ، فَقالَ لي : يا أبَا الغَضَنفَرِ ، هَل رَأَيتَ هذَينِ الغُلامَينِ ؟ _ يَعنِي النَّبِيَّ وعَلِيّا صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِما _ فَقُلتُ : ما رَأَيتُهُما مُذ جَلَستُ ، فَقالَ : قُم بِنا فِي الطَّلَبِ لَهُما ؛ فَلَستُ آمَنُ قُرَيشا أن تَكونَ اغتالَتهُما .

قالَ : فَمَضَينا حَتّى خَرَجنا مِن أبياتِ مَكَّةَ ، ثُمَّ صِرنا إلى جَبَلٍ مِن جِبالِها فَاستَرقَيناهُ إلى قُلَّتِهِ ، فَإِذَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وعَلِيٌّ عليه السلام عَن يَمينِهِ وهُما قائِمانِ بِإِزاءِ عَينِ الشَّمسِ يَركَعانِ ويَسجُدانِ . قالَ : فَقالَ أبو طالِبٍ لِجَعفَرٍ ابنِهِ : صَلِّ جَناحَ ابنِ عَمِّكَ ، فَقامَ إلى جَنبِ عَلِيٍّ ، فَأَحَسَّ بِهِمَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَتَقَدَّمَهُما ، وأقبَلوا عَلى أمرِهِم حَتّى فَرَغوا مِمّا كانوا فيهِ ، ثُمَّ أقبَلوا نَحوَنا ، فَرَأَيتُ السُّرورَ يَتَرَدَّدُ في وَجهِ أبي طالِبٍ ، ثُمَّ انبَعَثَ يَقولُ :

إنَّ عَلِيّا وجَعفَراً ثِقَتي

عِندَ مُلِمِّ الزَّمانِ وَالنُّوَبِ لا تَخذُلا وَانصُرَا ابنَ عَمِّكُما

أخي لِاُمّي مِن بَينِهِم وأبي وَاللّهِ لا أخذُلُ النَّبِيَّ ولا

يَخذُلُهُ مِن بَنِيَّ ذو حَسَبٍ (1) .


1- .إيمان أبي طالب لفخّار بن معد: ص 248، كنز الفوائد: ج 1 ص270 نحوه، بحار الأنوار : ج 35 ص 120 ح 63 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 269 نحوه .

ص: 61

9960.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :إيمان أبى طالب_ به نقل از ضوء بن صلصال _: من پيش از اسلام آوردنم ، همراه ابوطالب ، پيامبر صلى الله عليه و آله را يارى مى دادم . روزى در شدّت گرما ، نزديك خانه ابو طالب نشسته بودم كه ابو طالب ، همچون مصيبت زدگان به سوى من آمد و گفت : اى ابوغضنفر! آيا اين دو جوان (يعنى پيامبر و على عليهما السلام ) را ديده اى ؟

گفتم: در اين مدّت كه نشسته ام ، آن دو را نديده ام .

گفت: با ما به جستجوى آنان برخيز كه من از قريش در كشتن آن دو ايمن نيستم .

رفتيم تا از خانه هاى مكّه دور شديم . سپس به سوى كوهى از كوه هاى مكّه رو كرديم و تا قلّه اش بالا رفتيم كه ناگهان ، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديديم و على عليه السلام را كه در سمت راستش بود و روبه روى «عين الشمس» ايستاده بودند و ركوع و سجود مى كردند .

ابوطالب به پسرش جعفر گفت: به پسر عمويت متّصل شو .

پس او در كنار على عليه السلام ايستاد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، متوجّه آن دو شد و جلوتر آمد و به كار خود پرداختند تا از آن فارغ شدند . سپس به ما رو كردند و من شادمانى را در چهره ابوطالب ديدم . پس برخاست و مى گفت:

بى گمان ، على و جعفر ، نقطه اتّكاى من اند

در سختى هاى زمانه و پيشامدها . وا مگذاريد و پسرِ عمويتان را يارى دهيد

كه او (1) از ميان آنان ، برادرِ تنى من است . به خدا سوگند ، نه من پيامبر صلى الله عليه و آله را وا مى گذارم و نه

هيچ يك از پسران شرافتمندم [ چنين مى كنند] . .


1- .مقصود ، عبد اللّه ، پدر پيامبر خداست .

ص: 62

9959.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفصول المختارة_ في ذِكرِ ما جَرى في شِعبِ أبي طالِبٍ _: لَمّا نامَتِ العُيونُ ، جاءَ أبو طالِبٍ ومَعَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَقامَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأضجَعَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام مَكانَهُ ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا أبَتاهُ ، إنّي مَقتولٌ ، فَقالَ أبو طالِبٍ :

اِصبِرَن يا بُنَيَّ فَالصَّبرُ أحجى

كُلُّ حَيٍّ مَصيرُهُ لِشَعوبَ قَد بَذَلناكَ وَالبَلاءُ شَديدٌ

لِفِداءِ النَّجيبِ وَابنِ النَّجيبِ لِفِداءِ الأَغَرِّ ذِي الحَسَبِ الثّا

قِبِ وَالباعِ وَالفَناءِ الرَّحيبِ إن تُصِبكَ المَنونُ فَالنَّبلُ يُبرى

فَمُصيبٌ مِنها وغَيرُ مُصيبٍ كُلُّ حَيٍّ وإن تَمَلّى بِعَيشٍ

آخِذٌ مِن سِهامِها بِنَصيبٍ

قال : فقال أمير المؤمنين عليه السلام :

أ تَأمُرُني بِالصَّبرِ في نَصرِ أحمَدَ

ووَاللّهِ ما قُلتُ الَّذي قُلتُ جازِعاً ولكِنَّني أحبَبتُ إظهارَ نُصرَتي

وتَعلَمُ أنّي لَم أزَل لَكَ طائِعاً وسَعيي لِوَجهِ اللّهِ في نَصرِ أحمَدَ

نَبِيِّ الهُدَى المَحمودِ طِفلاً ويافِعاً (1)9958.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكافي عن إسحاق بن جعفر عن الإمام الصادق عليه السلام :قيلَ لَهُ : إِنَّهُم يَزعُمونَ أنَّ أبا طالِبٍ كانَ كافِرا ؟ فَقالَ : كَذَبوا ، كَيفَ يَكونُ كافِراً وهُوَ يَقولُ :

أ لَم تَعلَموا أنّا وَجَدنا مُحَمَّدا

نَبِيّا كَموسى خُطَّ في أوَّلِ الكُتبِ

وفي حَديثٍ آخَرَ : كَيفَ يَكونُ أبو طالِبٍ كافِرا وهُوَ يَقولُ :

لَقَد عَلِموا أنَّ ابنَنا لا مُكَذَّبٌ

لَدَينا ولا يَعبَأُ بِقِيلِ الأَباطِلِ وأبيَضُ يُستَسقَى الغَمامُ بِوَجهِهِ

ثِمالُ اليَتامى عِصمَةٌ لِلأَرامِلِ (2) .


1- .الفصول المختارة : ص 58 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص64،روضة الواعظين: ص64 وفيه إلى «بنصيب»، بحارالأنوار: ج 35 ص 93 ح 31 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 64 .
2- .الكافي : ج1 ص448 ح29 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 136 ح81.

ص: 63

9963.عنه عليه السلام :الفصول المختارة_ در ذكر آنچه در شعب ابوطالب گذشت _: وقتى مردم خوابيدند ، ابوطالب ، به همراه امير مؤمنان آمد ، پس پيامبر خدا را بلند كرد و امير مؤمنان را در جايش خوابانْد . امير مؤمنان گفت: «اى پدر! من كشته مى شوم» . ابوطالب گفت:

پسركم صبر كن كه صبر ، سزاوارتر است

هر زنده اى سرانجامش مرگ است . ما تو را در شدّت بلا بذل كرديم

به فداى اين نجيب زاده نجيب . به فداى سرور شريف والا

و گشاده دست و بخشنده . اگر مرگ در رسيد ، پس تير به تو رسيده است

كه برخى [ از تيرها] اصابت مى كند و برخى نه . هر زنده اى گر چه دير بِزيَد

سهمى از تيرهاى مرگ مى گيرد .

پس اميرمؤمنان فرمود :

«آيا مرا به شكيبايى در يارى احمد فرمان مى دهى؟!

و به خدا سوگند ، آنچه گفتم ، از روى بى تابى نگفتم ؛ بلكه دوست داشتم يارى ام را آشكار كنم

و بدانى كه من ، همواره فرمانبردار تو بوده ام و كوششم در يارى احمد ، براى خداست

پيامبرِ هدايت وستوده شده در كودكى وبزرگى».9962.الإمامُ عليٌّ عليه السلام عن رسولُ اللّه ِ صلى ال ( _ في حديثِ عِيادَتِهِ مَع أصحابِهِ لِعبدِ اللّه ِ ) الكافى_ به نقل از اسحاق بن جعفر _: به ايشان (امام صادق عليه السلام ) گفته شد : آنان ادّعا مى كنند كه ابوطالب ، كافر بود .

فرمود: «دروغ مى گويند . چگونه كافر باشد و حال آن كه مى گويد:

آيا نمى دانيد كه ما محمّد را پيامبرى يافتيم

همچون موسى كه [ نامش] در اوّلين كتاب ، نگاشته شده است»؟!

و در حديثى ديگر آمده كه فرمود : «چگونه ابوطالبْ كافر باشد و حال آن كه مى گويد:

بى گمان دانستند كه فرزند ما دروغگو نيست

نزد ما و توجّهى به گفته هاى ياوه نمى شود . روسپيدى كه با روى او از ابر سپيد ، باران مى طلبند

فريادرس يتيمان ، نگاهدار بيوگان»؟! .

ص: 64

9961.عنه صلى الله عليه و آله :إيمان أبي طالب عن الحسن بن جمهور العمي يرفعه :قيلَ لِتَأَبَّطَ شَرّا الشّاعِرِ _ وَاسمُهُ ثابِتُ بنُ جابِرٍ _ : مَن سَيِّدُ العَرَبِ ؟ فَقالَ : اُخبِرُكُم : سَيِّدُ العَرَبِ أبو طالِبِ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ . وقيلَ لِلأَحنَفِ بنِ قَيسٍ التَّميمِيِّ (1) : مِن أينَ اقتَبَستَ هذِهِ الحِكَمَ ، وتَعَلَّمتَ هذَا الحِلمَ ؟ قالَ : مِن حَكيمِ عَصرِهِ وحَليمِ دَهرِهِ ؛ قَيسِ بنِ عاصِمٍ المِنقَرِيِّ 2 . ولَقَد قيلَ لِقَيسٍ : حِلمَ مَن رَأَيتَ فَتَحَلَّمتَ ؟ وعِلمَ مَن رَوَيتَ فَتَعَلَّمتَ ؟ فَقالَ : مِنَ الحَليمِ الَّذي لَم تُحَلَّ قَطُّ حَبوَتُهُ ، وَالحَكيمِ الَّذي لَم تَنفَد قَطُّ حِكمَتُهُ ؛ أكثَمَ بنِ صَيفِيٍّ التَّميمِيِّ (2) . ولَقَد قيلَ لِأَكثَمَ : مِمَّن تَعَلَّمتَ الحِكَمَ وَالرِّئاسَةَ وَالحِلمَ وَالسِّياسَةَ ؟ فَقالَ : مِن حَليفِ الحِلمِ وَالأَدَبِ ، سَيِّدِ العَجَمِ وَالعَرَبِ ؛ أبي طالِبِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ . (3) .


1- .راجع : ج 13 ص 78 (الأحنف بن قيس) .
2- .هو أكثم بن صيفي بن عبد العزّى ، ولمّا بلغه ظهور رسول اللّه صلى الله عليه و آله أرسل إليه رجلين يسألانه عن نسبه وما جاء به ، فأخبرهما وقرأ عليهما : «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاءِحْسَ_نِ ...» الآية ، (النحل : 90) . فعادا إلى أكثم فأخبراه وقرأ عليه الآية ، فلمّا سمع أكثم ذلك قال : يا قوم ، أراه يأمر بمكارم الأخلاق وينهى عن ملائمها ، فكونوا في هذا الأمر رؤوسا ولا تكونوا أذنابا ، وكونوا فيه أوّلاً ولا تكونوا فيه آخرا . فلم يلبث أن حضرته الوفاة فأوصى أهله : اُوصيكم بتقوى اللّه وصلة الرحم ؛ فإنّه لايبلى عليها أصل ، ولا يهتصر عليها فرع (اُسد الغابة : ج 1 ص 272 الرقم 218) .
3- .إيمان أبي طالب لفخّار بن معد : ص 332 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 133 ح 78 .

ص: 65

9960.عنه صلى الله عليه و آله :إيمان أبى طالب_ به نقل از حسن بن جمهور عمى كه حديث را به پيشينيان نسبت مى دهد _:به ثابت بن جابر _ كه شاعر و مشهور به «تأبّط شرّا» بود _ ، گفته شد: سرور عرب كيست؟

گفت: آگاهتان مى كنم . سرور عرب ، ابوطالب پسر عبد المطّلب است .

و به احنف بن قيس تميمى (1) گفته شد: اين حكمت ها را از كجا برگرفته اى ؟ و اين بردبارى را از كجا آموخته اى ؟ گفت: از حكيم عصرش و حليم روزگارش ، قيس بن عاصم منقرى . 2

و به قيس گفته شد: بردبارى چه كس را ديدى كه اين گونه بردبارى ورزيدى؟ و دانش چه كسى را حمل كردى كه چنين دانا شدى؟

گفت: از بردبارى كه هيچ گاه قرار از كف نداده ، و حكيمى كه حكمتش پايان نگرفته است ، اَكثَم بن صيفى تميمى . (2)

و به اَكثَم گفته شد: از چه كس حكمت و رياست و بردبارى و سياست را فرا گرفتى؟

گفت: از هم پيمان حلم و ادب ، سرور عجم و عرب ، ابوطالب ، پسر عبدالمطّلب . .


1- .ر . ك : ج 13 ص 79 (احنف بن قيس) .
2- .او اكثم بن صيفى بن عبدالعُزّى است كه چون خبر ظهور پيامبر خدا به او رسيد ، دو نفر را به سوى ايشان فرستاد تا از تبارش و آنچه آورده ، بپرسند . پس پيامبر صلى الله عليه و آله آگاهشان كرد و برايشان آيه : «خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد . . .» (نحل : آيه 90) را خواند . آن دو به سوى اكثم بازگشتند ، به او خبر دادند و آيه را بر او خواندند . چون اكثم آن را شنيد ، گفت: اى قوم! مى بينم كه او به نيكى هاى اخلاقى فرمان مى دهد و از زشتى هاى اخلاقى باز مى دارد . پس در اين امر ، پيشتاز باشيد و نه دنباله رو ؛ اوّل باشيد و نه آخر . پس اندكى نكشيد كه وفاتش در رسيد و به خاندانش سفارش كرد: شما را به تقواى الهى و پيوند با خويشان سفارش مى كنم كه بر اساس آن ، هيچ ريشه اى پوسيده و هيچ شاخه اى شكسته نمى شود (اُسد الغابة : ج 1 ص 272 ش 218) .

ص: 66

راجع : بحار الأنوار : ج 35 ص 68 ، نسبه وأحوال والديه . إيمان أبي طالب لفخار بن معدّ. الغدير : ج 7 ص 445 _ 550 .

1 / 3الاُمُّفاطمة بنت أسد ، وكانت امرأة لبيبة ، صلبة العقيدة ، فتيّة القلب ، بَرّة ، مبجَّلة . احتضنت النبيّ صلى الله عليه و آله في طفولته (1) ، فكان يحبّها حبّا شديدا ، حتى قال فيها : «كانَت اُمّي بَعدَ اُمِّي الَّتي وَلَدَتني» . (2) وكان يُثني على حنانها وشفقتها عليه قائلاً : «إنَّهُ لَم يَكُن أحَدٌ بَعدَ أبي طالِبٍ أبَرَّ بي مِنها» . (3) وكانت أوّل امرأة بايعت النبيّ صلى الله عليه و آله (4) . وهاجرت إلى المدينة مع عليّ وفاطمة عليهما السلام مشيا على الأقدام . ولمّا توفّيت هذه المرأة العظيمة كفّنها رسول اللّه صلى الله عليه و آله بقميصه (5) ، وشارك في تشييعها ، وصلّى عليها ، ثمّ وضعها في قبرها بعدما اضطجع فيه . (6) وكان عليّ عليه السلام رابع ولدٍ لهذين الوجهين المتألِّقين في التاريخ الإسلامي ، إذ زيّن حياتهما بهاءً وسناءً بعد طالب وعقيل وجعفر . (7)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 14 ، تاج المواليد : ص 88 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 214 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 59 .
2- .كنز العمّال : ج 13 ص636 ح 37607 .
3- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 118 الرقم 17 ، الاستيعاب : ج 4 ص 446 الرقم 3486 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 213 الرقم 7176 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 14 .
4- .شرح الأخبار : ج 3 ص 215 ح 1141 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 277 ح 264 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 14 .
5- .الكافي : ج 1 ص 453 ح 2 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 64 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 117 ح 4574 ، تاريخ المدينة : ج 1 ص 123 و 124 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 213 الرقم7176، الاستيعاب: ج4ص446 الرقم3486؛ علل الشرائع: ص 469 ح 31 و 32 ، الأمالي للصدوق : ص 391 ح 505 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 215 ح 1142 و 1143 .
7- .اُسد الغابة : ج7 ص212 الرقم7176 ، تذكرة الخواصّ: ص10، البداية والنهاية : ج 7 ص 223 ؛ شرح الأخبار : ج 3 ص 214 ، عمدة الطالب : ص 58 .

ص: 67

1 / 3 مادر

1 / 3مادرفاطمه بنت اسد ، بانويى خردمند ، استوارْ گام ، بُرنا دل و ارجمند بود . او پيامبر خدا را در كودكى در دامان پُرمهرش پرورش داد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او علاقه اى شگرف داشت، بدان گونه كه درباره وى مى فرمود: «پس از مادرم كه مرا بزاد، او مادرم بود» . پيامبر خدا ، مهربانى و شفقت آن بانوى ارجمند را درباره خودش مى ستود و مى فرمود: «پس از ابوطالب ، هيچ كس با من مهربان تر از او نبود» . فاطمه بنت اسد ، اوّلين زنى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كرد و همراه على و فاطمه عليهما السلام ، پياده به مدينه هجرت كرده است . چون اين بانوى بزرگوار ، زندگى را بدرود گفت ، پيامبر خدا ، او را در لباس شخصى خود كفن كرد و در تشييع جنازه وى شركت جُست ، بر او نماز خواند و پيش از آن كه در قبرش بگذارد ، در قبر او خوابيد . على عليه السلام ، چهارمين پسر اين دو چهره منوّر تاريخ اسلام ، ابو طالب و فاطمه بنت اسد است كه پس از طالب ، عقيل و جعفر ، زندگى آنها را شكوه و والايى بخشيده است .

.

ص: 68

9952.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة عن مصعب الزبيري :إنَّ اُمَّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فاطِمَةُ بِنتُ أسَدِ بنِ هاشِمِ بنِ عَبدِ مَنافِ بنِ قُصَيٍّ . وهِيَ أوَّلُ هاشِمِيَّةٍ وَلَدَت هاشِمِيّا . وهاجَرَت إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وماتَت ، وشَهِدَهَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله . (1)9957.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب لابن شهر آشوب :خَطَبَ أبو طالِبٍ في نِكاحِ فاطِمَةَ بِنتِ أسَدٍ : الحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ رَبِّ العَرشِ العَظيمِ ، وَالمَقامِ الكَريمِ ، وَالمَشعَرِ وَالحَطيمِ ، الَّذِي اصطَفانا أعلاما وسَدَنَةً ، وعُرَفاءَ وخُلَصاءَ ، وحَجَبَةً بَهاليلَ (2) ، أطهار[ا] مِنَ الخَنا (3) وَالرَّيبِ ، وَالأَذى وَالعَيبِ ، وأقامَ لَنَا المَشاعِرَ ، وفَضَّلَنا عَلَى العَشائِرِ ، نُخَبَ آلِ إبراهيمَ وصَفوَتَهُ ، وزَرعَ إسماعيلَ _ في كَلامٍ لَهُ _ .

ثُمَّ قالَ : وقَد تَزَوَّجتُ بِنتَ أسَدٍ ، وسُقتُ المَهرَ ، ونَفَّذتُ الأَمرَ ، فَاسأَلوهُ وَاشهَدوا . فَقالَ أسَدٌ : زَوَّجناكَ ورَضينابِكَ . (4) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 555 ح 933 ، المناقب لابن المغازلي : ص 6 ح 2 وفيه «أسلمت وهاجرت إلى النبيّ صلى الله عليه و آله » بدل «وهاجرت ...» .
2- .في المصدر: «وحجّته بَهاليل»، والتصويب من بحار الأنوار. و بهاليل : جمع بُهْلول : العزيز الجامع لكلّ خير (لسان العرب : ج 11 ص 73 «بهل») .
3- .الخَنا : الفُحش في القول (النهاية : ج 2 ص 86 «خنا») .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 171، بحار الأنوار: ج 35 ص 98 ح 32 .

ص: 69

9956.عنه صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة_ به نقل از مصعب زبيرى _: مادر على بن ابى طالب عليه السلام ، فاطمه ، دختر اسد ،پسر هاشم ، پسر عبدمناف ، پسر قصى است و او نخستين زن هاشمى است كه فرزندى هاشمى بزاد . او به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله هجرت كرد و چون درگذشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله بر جنازه اش حاضر شد .9955.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب ، ابن شهر آشوب :ابوطالب در ازدواج با فاطمه بنت اسد ، چنين خطبه خواند: سپاس ، ويژه پروردگار جهانيان است ؛ صاحب عرش بزرگ و مقام كريم و مشعر و حطيم ؛ كسى كه ما را براى مِهترى قوم و خدمتكارى كعبه برگزيد و ما را كارگزار قوم و خالص و حاجبان كامل [كعبه] به دور از بددهنى و ترديد و آزار و عيب قرار داد و مشاعر را براى ما بر پا داشت و ما نخبگان خاندان ابراهيم و برگزيدگان آن و فرزندان اسماعيل را بر ديگر عشيره ها برترى بخشيد .

سپس گفت: دختر اسد را به همسرى برگزيدم و مهريه او را فرستادم و كار را به پايان بردم . پس ، از پدرش بپرسيد و گواه باشيد .

پس اسد گفت: فاطمه را به همسرى ات درآورديم و به تو رضايت داديم . .

ص: 70

9954.عنه صلى الله عليه و آله :الكافي عن عبد اللّه بن مسكان عن الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ فاطِمَةَ بِنتَ أسَدٍ جاءَت إلى أبي طالِبٍ لِتُبَشِّرَهُ بِمَولِدِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ أبو طالِبٍ : اِصبِري سَبتا اُبَشِّركِ بِمِثلِهِ إلَا النُّبُوَّةَ . وقالَ : السَّبتُ ثَلاثونَ سَنَةً ، وكانَ بَينَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ثَلاثونَ سَنَةً . (1)9953.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا ماتَت فاطِمَةُ بِنتُ أسَدِ بنِ هاشِمٍ ، كَفَّنَهَا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في قَميصِهِ ، وصَلّى عَلَيها ، وكَبَّرَ عَلَيها سَبعينَ تَكبيرَةً ، ونَزَلَ في قَبرِها ؛ فَجَعَلَ يومي في نَواحِي القَبرِ كَأَنَّهُ يُوَسِّعُهُ ويُسَوّي عَلَيها ، وخَرَجَ مِن قَبرِها وعَيناهُ تَذرِفانِ ، وحَثا (2) في قَبرِها .

فَلَمّا ذَهَبَ قالَ لَهُ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : يا رَسولَ اللّهِ ، رَأَيتُكَ فَعَلتَ عَلى هذِهِ المَرأَةِ شَيئا لَم تَفعَلهُ عَلى أحَدٍ ! فَقالَ : يا عُمَرُ ، إنَّ هذِهِ المَرأَةَ كانَت اُمّي [بَعدَ اُمِّي] (3) الَّتي وَلَدَتني ، إنَّ أبا طالِبٍ كانَ يَصنَعُ الصَّنيعَ ، وتَكونُ لَهُ المَأدُبَةُ ، وكانَ يَجمَعُنا عَلى طَعامِهِ ، فَكانَت هذِهِ المَرأَةُ تُفضِلُ مِنهُ كُلِّهُ نَصيبا ، فَأَعودُ فيهِ ، وإنَّ جِبريلَ عليه السلام أخبَرَني عَن رَبّي عزّ وجلّ أ نَّها مِن أهلِ الجَنَّةِ ، وأخبَرَني جِبريلُ عليه السلام أنَّ اللّهَ تَعالى أمَرَ سَبعينَ ألفا مِنَ المَلائِكَةِ يُصَلّونَ عَلَيها . (4)9952.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ فاطِمَهَ بِنتَ أسَدٍ اُمَّ أميرِ المُؤمِنينَ كانَت أوَّلَ امرَأَةٍ هاجَرَت إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن مَكَّةَ إلَى المَدينَةِ عَلى قَدَمَيها . وكانَت مِن أبَرِّ النّاسِ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَسَمِعَت رَسولَ اللّهِ وهُوَ يَقولُ : إنَّ النّاسَ يُحشَرونَ يَومَ القِيامَةِ عُراةً كَما وُلِدوا ، فَقالَت : وا سَوأَتاه ! فَقالَ لَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : فَإِنّي أسأَلُ اللّهَ أن يَبعَثَكِ كاسِيَةً . وسَمِعَتهُ يَذكُرُ ضَغطَةَ القَبرِ ، فَقالَت : وَا ضَعفاه ! فَقالَ لَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : فَإِنّي أسأَلُ اللّهَ أن يَكفِيَكِ ذلِكَ .

وقالَت لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَوما : إنّي اُريدُ أن اُعتِقَ جارِيَتي هذِهِ ، فَقالَ لَها : إن فَعَلتِ أعتَقَ اللّهُ بِكُلِّ عُضوٍ مِنها عُضوا مِنكِ مِنَ النّارِ .

فَلَمّا مَرِضَت أوصَت إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأمَرَت أن يُعتِقَ خادِمَها ، وَاعتَقَلَ لِسانُها ، فَجَعَلَت تومي إلى رسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إيماءً ، فَقَبِلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَصِيَّتَها .

فَبَينَما هُوَ ذاتَ يَومٍ قاعِدٌ إذ أتاهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يَبكي ، فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما يُبكيكَ ؟ فَقالَ : ماتَت اُمّي فاطِمَةُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ : واُمّي وَاللّهِ ! وقامَ مُسرِعا حَتّى دَخَلَ ، فَنَظَرَ إلَيها وبَكى . ثُمَّ أمَرَ النِّساءَ أن يُغَسِّلنَها ، وقالَ صلى الله عليه و آله : إذا فَرَغتُنَّ فَلا تُحْدِثنَ شَيئا حَتّى تُعلِمنَني ، فَلَمّا فَرَغنَ أعلَمنَهُ بِذلِكَ ، فَأَعطاهُنَّ أحَدَ قَميصَيهِ الَّذي يَلي جَسَدَهُ وأمَرَهُنَّ أن يُكَفِّنَّها فيهِ ، وقالَ لِلمُسلِمينَ : إذا رَأَيتُموني قَد فَعَلتُ شَيئا لَم أفعَلهُ قَبلَ ذلِكَ فَسَلوني : لِمَ فَعَلتُهُ ؟ فَلَمّا فَرَغنَ مِن غُسلِها وكَفنِها ، دَخَلَ صلى الله عليه و آله فَحَمَلَ جِنازَتَها عَلى عاتِقِهِ ، فَلَم يَزَل تَحتَ جِنازَتِها حَتّى أورَدَها قَبرَها ، ثُمَّ وَضَعَها ودَخَلَ القَبرَ فَاضطَجَعَ فيهِ ، ثُمَّ قامَ فَأَخَذَها عَلى يَدَيهِ حَتّى وَضَعَها فِي القَبرِ ، ثُمَّ انكَبَّ عَلَيها طَويلاً يُناجيها ... . (5) .


1- .الكافي : ج 1 ص 452 ح 1 ، معاني الأخبار : ص 403 ح 68 .
2- .حَثا الرجلُ الترابَ: أهاله بيده (مجمع البحرين: ج 1 ص 359 «حثا») .
3- .ما بين المعقوفين أثبتناه من كنز العمّال .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 117 ح 4574 عن الزبير بن سعيد القرشي عن الإمام زين العابدين عن أبيه عليهما السلام ، كنز العمّال : ج 13 ص 635 ح 37607 .
5- .الكافي : ج 1 ص 453 ح 2 عن محمّد بن جمهور عن بعض أصحابنا وراجع بصائر الدرجات : ص 287 ح 9 وبحار الأنوار : ج 35 ص 81 ح 23 .

ص: 71

9951.امام على عليه السلام :الكافى_ به نقل از عبداللّه بن مسكان _: امام صادق عليه السلام فرمود : «فاطمه بنت اسد ، نزد ابو طالب آمد تا بشارت تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله را به او بدهد . پس ابو طالب گفت: به مدّت يك سَبت صبر كن . من تو را به [ پسرى ]مانند او بشارت مى دهم ، جز آن كه پيامبر نيست» .

و [ امام صادق] فرمود : «سبت ، سى سال است و ميان پيامبر خدا و امير مؤمنان ، سى سال فاصله بود» .9950.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :چون فاطمه دختر اسد بن هاشم درگذشت ، پيامبر خدا او را در پيراهن خود كفن كرد و بر او نماز گزارد و بر او هفتاد «تكبير» گفت و در قبر او پايين رفت و به اطراف قبر اشاره مى نمود ، گويى كه آن را فراخ و بر او هموار مى كرد و از قبرش بيرون آمد، در حالى كه اشك از چشمانش روان بود ودر قبر او خاك ريخت.

پس چون [ از قبرستان بيرون] رفت ، عمر بن خطّاب به ايشان گفت: اى پيامبر خدا! ديدم كارى براى اين زن كردى كه براى هيچ كس نكردى .

فرمود: «اى عمر! اين زن [پس از مادرم] كه مرا بزاد ، مادر من بود . ابوطالب ، احسان مى كرد و صاحب سفره بود و ما را بر خوراك و طعام ، گِرد مى آورد . اين زن ، همه سهمش را به من مى بخشيد و من ، سرِ سفره مى نشستم و جبرئيل عليه السلام از سوى پروردگارم عز و جل به من خبر داد كه او از اهل بهشت است ، و جبرئيل عليه السلام به من خبر داد كه خداى متعال به هفتاد هزار فرشته فرمان داد تا بر او نماز بگزارند» .9949.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :بى گمان ، فاطمه بنت اسد ، مادر امير مؤمنان ، نخستين زنى بود كه با پاى پياده از مكّه به مدينه و به سوى پيامبر خدا هجرت كرد و از مهربان ترينِ مردمان به پيامبر صلى الله عليه و آله بود .

او از پيامبر خدا شنيد كه مى گفت : «بى گمان ، مردم در روز قيامت ، لُختِ مادرزاد ، محشور مى شوند» .

پس فاطمه بنت اسد گفت: واى از رسوايى!

سپس پيامبر خدا به او گفت: «من از خدا مى خواهم كه تو را پوشيده برانگيزد» .

و نيز شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از فشار قبر ياد مى كند . پس گفت: واى از ناتوانى!

پس پيامبر خدا به او فرمود : «من از خدا مى خواهم كه از اين (فشار قبر) ، كفايتت كند» .

و روزى فاطمه به پيامبر خدا گفت: مى خواهم اين كنيزم را آزاد كنم .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اگر چنين كنى ، خداوند در برابر هر عضو او ، عضوى از تو را از آتش مى رهانَد» .

پس چون بيمار شد ، پيامبر خدا را وصىّ خود قرار داد و از او خواست كه خادمش را آزاد كند و زبانش بند آمد . پس با اشاره به پيامبر خدا وصيّت كرد و ايشان هم وصيّتش را پذيرفت .

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود كه امير مؤمنان ، گريان نزدش آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «چه چيز گريانت كرده است؟» .

گفت: مادرم فاطمه درگذشت .

پيامبر خدا فرمود : «و نيز مادر من ، به خدا سوگند!» و شتابان برخاست و به درون خانه آمد . پس به او نگريست و گريست . سپس به زنان فرمان داد تا غسلش دهند و فرمود: «هنگامى كه [از كار غسل ]فارغ شديد ، پيش از آگاه كردن من ، كارى نكنيد» .

پس چون فارغ شدند ، به ايشان خبر دادند . پيامبر صلى الله عليه و آله ، پيراهن زيرينش را به آنان داد و فرمان داد كه او را در آن كفن كنند و به مسلمانان گفت: «هرگاه ديديد من كارى كردم كه پيش از اين نكرده بودم ، از من بپرسيد: چرا آن را كردى؟» .

پس چون زنان از غسل و كفن او فارغ شدند ، پيامبر صلى الله عليه و آله به درون آمد و جنازه او را بر دوش خود حمل كرد و پيوسته زير جنازه اش بود تا بر سرِ قبرش آورد . سپس آن را بر زمين نهاد و به درون قبر رفت و در آن به پهلو خوابيد . سپس برخاست و او را بر دستانش گرفت و در قبر گذاشت . سپس مدّتى دراز خم شد و با او زمزمه كرد ... . .

ص: 72

. .

ص: 73

. .

ص: 74

1 / 4المَولِدُولد الإمام عليّ عليه السلام في يوم الجمعة (1) الثالث عشر من شهر رجب 2 بعد ثلاثين سنة من عام الفيل 3 في الكعبة المكرّمة . (2) قال العلّامة الأميني في مولد الإمام عليه السلام وفي فضيلته التي لا بديل لها : «وهذِهِ حَقيقَةٌ ناصِعَةٌ أصفَقَ عَلى إثباتِهَا الفَريقانِ ، وتَضافَرَت بِهَا الأَحاديثُ ، وطَفَحَت بِها الكُتُبُ ، فَلا نَعبَأُ بِجَلَبَةِ رُماةِ القَولِ عَلى عَواهِنِهِ بَعدَ نَصِّ جَمعٍ مِن أعلامِ الفَريقَينِ عَلى تَواتُرِ حَديثِ هذِهِ الأَثارَةِ» . (3)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 19 ، الإرشاد : ج 1 ص 5 ، المقنعة : ص461، كشف اليقين : ص31 ، تاج المواليد : ص88، المستجاد : ص 294 ، العمدة : ص 24 ، المصباح للكفعمي : ص 678 ، روضة الواعظين : ص 87 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 175 و ج 3 ص 307 ، إعلام الورى : ج 1 ص 306 .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 19 ، المقنعة : ص 461 ، الإرشاد : ج 1 ص 5 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 39 ، مصباح المتهجّد : ص 805 ، الأمالي للطوسي : ص 707 ح 1511 ، العمدة : ص 24 ، كشف اليقين : ص 31 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 255 ، الإقبال : ج 3 ص 231 ح 51 ، المصباح للكفعمي : ص 678 ، روضة الواعظين : ص 87 ، إرشاد القلوب : ص 211 ، المناقب لابن شهرآشوب: ج 2 ص 175 و ج 3 ص 307 ، عمدة الطالب : ص 58 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 59 ، إعلام الورى : ج 1 ص 306 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 358 ، المناقب لابن المغازلي : ص 7 ح 3 ، تذكرة الخواصّ : ص 10 ، الفصول المهمّة : ص 29 ، كفاية الطالب : ص 407 ، مطالب السؤول : ص 11 .
3- .الغدير : ج 6 ص 22 .

ص: 75

1 / 4 ميلاد

1 / 4ميلادامام على عليه السلام ، در روز جمعه ، سيزدهم ماه رجب ، سى سال پس از عام الفيل (1) در درون كعبه ، ديده به جهان گشود. علّامه امينى درباره محلّ تولّد امام و اين فضيلت بى بديل مى گويد : اين، حقيقتى آشكار است كه فريقين در اثبات آن، متّفق اند و احاديث آن ، متواتر و كتاب ها از آن، لبريز است. از اين رو، به پراكنده گويى هاى ياوه سرايان ، اهمّيتى نمى دهيم، پس از آن كه گروهى از بزرگان و سرشناسان هر دو فرقه (شيعه و اهل سنّت) به متواتر بودن روايات اين يادگار تاريخى تصريح كرده اند .

.


1- .در سال ولادتش گفته هاى ديگرى نيز هست ، از جمله : «دوازده سال پيش از بعثت» (يعنى 28 سال پس از عام الفيل) و از جمله : «پيامبر صلى الله عليه و آله مبعوث شد و على عليه السلام هفت ساله بود». در اين روايت ، «هشت ساله» نيز آمده است و از جمله : «29 سال پس از عام الفيل» نيز گفته اند .

ص: 76

9946.امام على عليه السلام ( _ در نكوهش اصحاب خود _ ) المستدرك على الصحيحين :قَد تَواتَرَتِ الأَخبارُ أنَّ فاطِمَةَ بِنتَ أسَدٍ وَلَدَت أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام في جَوفِ الكَعبَةِ . (1)9947.الإمامُ الحسينُ عليه السلام ( _ في مَسِيرِه إلى كربلاءَ _ ) روضة الواعظين عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَن ميلادِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ : آهِ ، آهِ ! لَقَد سَأَلتَني عَن خَيرِ مَولودٍ وُلِدَ بَعدي عَلى سُنَّةِ المَسيحِ عليه السلام ؛ إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَلَقَني وعَلِيّا مِن نورٍ واحِدٍ ... ثُمَّ نَقَلَنا مِن صُلبِهِ [ آدَمَ عليه السلام ] فِي الأَصلابِ الطّاهِراتِ إلَى الأَرحامِ الطَّيِّبَةِ ، فَلَم نَزَل كَذلِكَ حَتّى أطلَعَنِي اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى مِن ظَهرٍ طاهِرٍ وهُوَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَاستَودَعَني خَيرَ رَحِمٍ وهِيَ آمَنَةُ ، ثُمَّ أطلَعَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى عَلِيّا مِن ظَهرٍ طاهِرٍ وهُوَ أبو طالِبٍ، وَاستَودَعَهُ خَيرَ رَحِمٍ وهِيَ فاطِمَةُ بِنتُ أسَدٍ . (2) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 550 ح 6044 وراجع مروج الذهب : ج2 ص 358 والمناقب لابن المغازلي: ص7 ح3 وتذكرة الخواصّ: ص10 ومطالب السؤول: ص11 وكنز الفوائد: ج 1 ص 255 وإثبات الوصيّة: ص 142 والإقبال : ج 3 ص 231 ح 51 وروضة الواعظين : ص 92 و 93 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 174 و ص 175 .
2- .روضة الواعظين : ص 88 ، الفضائل لابن شاذان : ص 48 نحوه ، اليقين : ص 191 ح 43 وفيه إلى «سنة المسيح» ، بحار الأنوار : ج35ص10 ح12 و ص99 ح33؛ كفاية الطالب: ص406 نحوه.

ص: 77

9946.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ و هو يَذُمُّ أصحابَهُ _ ) المستدرك على الصحيحين:گزارش هاى متواتر ، دلالت دارند كه فاطمه بنت اسد ، امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را در درون كعبه به دنيا آورد .9945.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به جابر بن عبد اللّه انصارى _ ) روضة الواعظين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: از پيامبر خدا درباره ميلاد امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام پرسيدم .

فرمود : «آه ، آه! از بهترين مولود پس از من پرسيدى كه بر سنّت مسيح عليه السلام تولّد يافت . خداى _ تبارك و تعالى _ ، من و على را از يك نور آفريد ... سپس از پشت آدم ، در اصلاب پاك به رَحِم هاى پاكيزه انتقال يافتيم. پس پيوسته اين گونه بوديم تا خداى _ تبارك و تعالى _ ، مرا از پشت پاك عبد اللّه بن عبد المطّلب ، پديدار ساخت و به بهترين رَحِم ، يعنى رَحِم آمنه سپرد . سپس خداى _ تبارك و تعالى _ ، على را از پشت پاك ابوطالب ، پديدار ساخت وآن را به بهترين رَحِم، يعنى رَحِم فاطمه بنت اسد سپرد». .

ص: 78

9944.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد :وُلِدَ بِمَكَّةَ فِي البَيتِ الحَرامِ ، يَومَ الجُمُعَةِ الثّالِثَ عَشَرَ مِن رَجَبٍ سَنَةَ ثَلاثينَ مِن عامِ الفيلِ . ولَم يولَد قَبلَهُ ولا بَعدَهُ مَولودٌ في بَيتِ اللّهِ تَعالى سِواهُ ؛ إكراما مِنَ اللّهِ تَعالى لَهُ بِذلِكَ ، وإجلالاً لِمَحَلِّهِ فِي التَّعظيمِ . (1)9943.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :علل الشرائع عن سعيد بن جبير عن يَزيدُ بنُ قَعنَبٍ :كُنتُ جالِسا مَعَ العَبّاسِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ وفَريقٍ مِن عَبدِ العُزّى بِإِزاءِ البَيتِ الحَرامِ ، إذ أقبَلَت فاطِمَةُ بِنتُ أسَدٍ اُمُّ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وكانَت حامِلَةً بِهِ تِسعَةَ أشهُرٍ وقَد أخَذَهَا الطَّلقُ ، فَقالَت : رَبِّ ، إنّي مُؤمِنَةٌ بِكَ وبِما جاءَ مِن عِندِكَ مِن رُسُلٍ وكُتُبٍ ، وإنّي مُصَدِّقَةٌ بِكَلامِ جَدّي إبراهيمَ الخَليلِ عليه السلام وإنَّهُ بَنَى البَيتَ العَتيقَ ، فَبِحَقِّ الَّذي بَنى هذَا البَيتَ ، وبِحَقِّ المَولودِ الَّذي في بَطني ، لَمّا يَسَّرتَ عَلَيَّ وِلادَتي .

قالَ يَزيدُ بنُ قَعنَبٍ : فَرَأَينَا البَيتَ وقَدِ انفَتَحَ عَن ظَهرِهِ ، ودَخَلَت فاطِمَةُ وغابَت عَن أبصارِنا ، وَالتَزَقَ الحائِطُ ، فَرُمنا أن يَنفَتِحَ لَنا قُفلُ البابِ فَلَم يَنفَتِح ، فَعَلِمنا أنَّ ذلِكَ أمرٌ مِن أمرِ اللّهِ تَعالى .

ثُمَّ خَرَجَت بَعدَ الرّابِعِ وبِيَدِها أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، ثُمَّ قالَت : إنّي فُضِّلتُ عَلى مَن تَقَدَّمَني مِنَ النِّساءِ ؛ لِأَنَّ آسِيَةَ بِنتَ مُزاحِمٍ عَبَدَتِ اللّهَ سِرّا في مَوضِعٍ لا يُحِبُّ أن يُعبَدَ اللّهُ فيهِ إلَا اضطِرارا ، وأنَّ مَريَمَ بِنتَ عِمرانَ هَزَّتِ النَّخلَةَ اليابِسَةَ بِيَدِها حَتّى أكَلَت مِنها رُطَبا جَنِيّا ، وإنّي دَخَلتُ بَيتَ اللّهِ الحَرامَ وأكَلتُ مِن ثِمارِ الجَنَّةِ وأرزاقِها . (2) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 5 ، المستجاد : ص 294 ، عمدة الطالب : ص 58 ، العمدة : ص 24 ، تاج المواليد : ص 88 وليس فيه ذيله ، إرشاد القلوب : ص 211 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 39 ، كشف اليقين : ص 31 ، نهج الحقّ : ص 232 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 59 ، إعلام الورى : ج 1 ص 306 والخمسة الأخيرة نحوه ؛ كفاية الطالب : ص 407 وفيه «ليلة» بدل «يوم» ، الفصول المهمّة : ص 29 ، نور الأبصار : ص 85 كلاهما نحوه وراجع الخرائج والجرائح : ج2 ص888 وفرائد السمطين : ج 1 ص 425 ح354 .
2- .علل الشرائع : ص 135 ح 3 ، معاني الأخبار : ص 62 ح 10 ، الأمالي للصدوق : ص 194 ح 206 ، الأمالي للطوسي : ص 706 ح 1511 عن إبراهيم بن عليّ بإسناده عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامنحوه،بشارة المصطفى: ص8، روضة الواعظين: ص87.

ص: 79

9942.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد:[ على عليه السلام ] در روز جمعه ، سيزدهم رجب ، سى سال پس از عام الفيل ، در مكّه و درون خانه حرمتدار خدا متولّد شد و جز او هيچ مولودى ، نه پيش از او و نه پس از او ، در خانه خداى متعال متولّد نشد و اين ، از گراميداشت خداى متعال نسبت به او و بزرگداشت جايگاهش بود .9945.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لجابرِ بنِ عبدِ اللّه ِ الأنصاريّ _ ) علل الشرائع_ به نقل از سعيد بن جبير ، از يزيد بن قَعنَب _: من با عبّاس بن عبد المطّلب و گروهى از قبيله عبد العُزّى ، روبه روى كعبه نشسته بودم كه ناگاه ، فاطمه بنت اسد ، مادر امير مؤمنان ، جلو آمد . او در ماه نهم باردارى به على عليه السلام بود و درد زايمانش آغاز شده بود . پس گفت: پروردگارا ! من به تو و پيامبران و كتاب هاى آمده از سوى تو ، ايمان دارم و سخن جدّم ابراهيم خليل را تصديق مى كنم و اين كه او خانه كُهن و آزاد را [براى عبادت همه مردم ]ساخت . پس به حقِّ بنا كننده اين خانه و به حقّ فرزندى كه در شكم دارم ، زايمانم را بر من آسان گردان!

پس ديديم كه پشت كعبه باز شد و فاطمه ، داخل شد و از ديد ما پنهان گشت و ديوار كعبه به هم برآمد . خواستيم قفل در را بگشاييم ؛ امّا گشوده نشد . پس دانستيم كه اين ، امرى از امور خداى متعال است .

سپس فاطمه پس از چهار روز بيرون آمد ، در حالى كه امير مؤمنان را در دست داشت . سپس گفت: من بر همه زنان پيش از خود ، برترى يافتم ؛ چون آسيه دختر مزاحم ، خدا را پنهانى در جايى عبادت كرد كه خدا عبادت در آن جا را جز از روى اضطرارْ دوست نمى دارد ، و مريم دختر عمران ، درخت خشكيده خرما را تكان داد تا از آن ، خرماى تازه بخورد ، ولى من به درون خانه حرمتدار خدا رفتم و از ميوه ها و روزى هاى بهشتى خوردم . .

ص: 80

9944.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عن الإمام زين العابدين عليهما السلام :كُنتُ جالِسا مَعَ أبي ونَحنُ زائِرونَ قَبرَ جَدِّنا صلى الله عليه و آله وهُناكَ نِسوانٌ كَثيرَةٌ ، إذ أقبَلَتِ امرَأَةٌ منهُنَّ ، فَقُلتُ لَها : مَن أنتِ يَرحَمُكِ اللّهُ ؟ قالَت : أنَا زَيدَةُ بِنتُ قَريبَةَ بنِ العَجلانِ مِن بَني ساعِدَةَ ، فَقُلتُ لَها : فَهَل عِندَكِ شَيءٌ تُحَدِّثينا ؟ فَقالَت : إي وَاللّهِ ؛ حَدَّثَتني اُمّي اُمُّ عُمارَةَ بِنتُ عُبادَةَ بنِ نَضلَةَ بنِ مالِكِ بنِ العَجلانِ السّاعِدِيِّ أ نَّها كانَت ذاتَ يَومٍ في نِساءٍ مِنَ العَرَبِ ، إذ أقبَلَ أبو طالِبٍ كَئيبا حَزينا ، فَقُلتُ لَهُ : ما شَأنُكَ يا أبا طالِبٍ ؟ قالَ : إنَّ فاطِمَةَ بِنتَ أسَدٍ في شِدَّةِ المَخاضِ ثُمَّ وَضَعَ يَدَيهِ عَلى وَجهِهِ .

فَبَينا هُوَ كَذلِكَ ، إذ أقبَلَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ لَهُ : ما شَأنُكَ يا عَمِّ ؟ فَقالَ : إنَّ فاطِمَةَ بِنتَ أسَدٍ تَشتَكِي المَخاضَ ، فَأَخَذَ بِيَدِهِ وجاءَ وهِيَ مَعَهُ ، فَجاءَ بِها إلَى الكَعبَةِ فَأَجلَسَها فِي الكَعبَةِ ، ثُمَّ قالَ : اِجلِسي عَلَى اسمِ اللّهِ ، قالَ : فَطَلِقَت طَلقَةً فَوَلَدَت غُلاما مَسرورا نَظيفا مُنَظَّفا لَم أرَ كَحُسنِ وَجهِهِ ، فَسَمّاهُ أبو طالِبٍ عَلِيّا ، وحَمَلَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله حَتّى أدّاهُ إلى مَنزِلِها .

قالَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليهما السلام : فَوَاللّهِ ما سَمِعتُ بِشَيءٍ قَطُّ إلّا وهذا أحسَنُ مِنهُ ! (1)9943.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :رُوِيَ أنَّ السَّنَةَ الَّتي وُلِدَ فيها عَلِيٌّ عليه السلام هِيَ السَّنَةُ الَّتي بُدِئَ فيها بِرِسالَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَاُسمِعَ الهُتافَ مِنَ الأَحجارِ وَالأَشجارِ ، وكُشِفَ عَن بَصَرِهِ ، فَشاهَدَ أنوارا وأشخاصا ، ولَم يُخاطَب فيها بِشَيءٍ .

وهذِهِ السَّنَةُ هِيَ السَّنَةُ الَّتِي ابتَدَأَ فيها بِالتَّبَتُّلِ وَالاِنقِطاعِ وَالعُزلَةِ في جَبَلِ حِراءَ ، فَلَم يَزَل بِهِ حَتّى كُوشِفَ بِالرِّسالَةِ ، واُنزِلَ عَلَيهِ الوَحيُ .

وكانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَتَيَمَّنُ بِتِلكَ السَّنَةِ وبِوِلادَةِ عَلِيٍّ عليه السلام فيها ، ويُسَمّيها سَنَةَ الخَيرِ وسَنَةَ البَرَكَةِ .

وقالَ لِأَهلِهِ لَيلَةَ وِلادَتِهِ _ وفيها شاهَدَ ما شاهَدَ مِنَ الكَراماتِ وَالقُدرَةِ الإِلهِيَّةِ ، ولَم يَكُن مِن قَبلِها شاهَدَ مِن ذلِكَ شَيئا _ : «لَقَد وُلِدَ لَنَا اللَّيلَةَ مَولودٌ يَفتَحُ اللّهُ عَلَينا بِهِ أبوابا كَثيرَةً مِنَ النِّعمَةِ والرَّحمَةِ» .

وكانَ كَما قالَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ؛ فَإِنَّهُ عليه السلام كانَ ناصِرَهُ ، وَالمُحامِيَ عَنهُ ، وكاشِفَ الغَمّاءِ عَن وَجهِهِ ، وبِسَيفِهِ ثَبَتَ دينُ الإِسلامِ ، ورَسَت دَعائِمُهُ ، وتَمَهَّدَت قَواعِدُهُ . (2) .


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 7 ح 3 عن محمّد بن سعيد الدارمي عن الإمام الكاظم عن أبيه عليهما السلام .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 114 .

ص: 81

9942.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام_ به نقل از امام زين العابدين عليه السلام _: با پدرم نشسته بوديم و قبر جدّمان را زيارت مى كرديم و زنان فراوانى هم آن جا بودند كه يكى از آنان به ما رو آورد . من از او پرسيدم: «تو كيستى ، خدايت بيامرزاد؟» .

گفت: من زيده دختر قريبة بن عجلان از قبيله بنى ساعده هستم .

به او گفتم: «آيا چيزى دارى كه براى ما بازگويى؟» .

گفت : به خدا سوگند ، آرى! مادرم امّ عُماره ، دختر عباده ، پسر نضله ، پسر مالك ، پسر عجلان ساعدى برايم گفت: روزى در ميان زنان عرب بودم كه ابو طالب ، دل تنگ و غمين ، پيش آمد . به او گفتم: اى ابو طالب! در چه حالى؟

گفت: فاطمه بنت اسد ، در اوج درد زايمان است . سپس دستانش را [از ناراحتى] بر صورتش نهاد .

در اين ميان ، محمّد صلى الله عليه و آله آمد و به ابوطالب فرمود : «اى عمو! چه شده است؟» .

گفت: فاطمه بنت اسد ، از درد زايمان ناله مى كند .

پس محمّد صلى الله عليه و آله ، دست ابو طالب را گرفت و به همراه فاطمه ، به سوى كعبه آورد و فاطمه را در كعبه نشانْد و فرمود : «با اتّكا به نام خدا ، بنشين» .

پس دردش گرفت و پسرى خندان و نظيف و پاكيزه به دنيا آورد كه به زيبايى اش نديده ام . پس ابوطالب او را «على» ناميد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را تا خانه فاطمه برد .

[ على بن حسين عليهما السلام فرمود :] «به خدا سوگند ، تاكنون چيزى نشنيده ام ، مگر آن كه اين [ سخن] از آن ، نيكوتر بود» .9941.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به سؤال درباره گرفتار نبودن شهيد در قبر ) شرح نهج البلاغة :روايت شده سالى كه على عليه السلام در آن متولّد شد ، همان سالى است كه رسالت پيامبر خدا آغاز شده است و از سنگ ها و درختان ، ندا مى شنيده ، و پرده از چشمانش كنار رفته و نورها و اشخاصى را ديده ، بى آن كه طرفِ صحبت آنها شود ؛ و اين سال ، همان سالى است كه او به خلوت گزينى و گسستن و عزلت در كوه حرا آغاز كرد و پيوسته به آن جا مى رفت تا رسالتش آشكار گشت و وحى بر او نازل شد .

پيامبر خدا ، آن سال را به خاطر ولادت على عليه السلام در آن ، خجسته مى داشت و آن را سال خير و سال بركت مى ناميد و در شب ولادت على عليه السلام كه در آن ، نشانه هايى از كرامت ها و قدرت الهى را مشاهده كرد كه پيش از آن هرگز نديده بود ، به خانواده اش چنين گفت: «بى گمان ، امشب فرزندى براى ما به دنيا مى آيد كه خداوند ، به خاطر او درهاى فراوانى از نعمت و رحمت بر ما مى گشايد» .

و همان گونه بود كه پيامبر _ درودهاى خداوند بر او باد _ ، فرموده بود ؛ بى گمان ، او (على عليه السلام ) ، ياور و پشتيبان و زداينده اندوه از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله بود و با شمشير او دين اسلام ، ثبات يافت و ستون هايش استوار و زمينه اش هموار شد . .

ص: 82

9940.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ديوان السيّد الحميري_ مِن قَصيدَةٍ لَهُ في وِلادَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _:

وَلَدَتهُ في حَرَمِ الإِلهِ وأمنِهِ

وَالبيتُ حَيثُ فِناؤُهُ وَالمَسجِدُ بَيضاءُ طاهِرَةُ الثِّيابِ كَريمَةٌ

طابَت وطابَ وَليدُها وَالمَولِدُ في لَيلَةٍ غابَت نُحوسُ نُجومِها

وبَدَت مَعَ القَمَرِ المُنيرِ الأَسعَدُ ما لُفَّ في خِرَقِ القَوابِلِ مِثلُهُ

إلَا ابنُ آمِنَةَ النَّبِيُّ مُحَمَّدٌ (1)راجع : الغدير : ج 6 ص 22 _ 38 .

1 / 5الأَسماءُلمّا ولد الإمام عليه السلام ، اختارت له اُمّه فاطمة بنت أسد اسم «حيدرة» (2) تيمّنا باسم أبيها «أسد» ، ثمّ اتّفقت هي وأبو ه _ وبإلهام ربّاني _ على تسميته «عليّا» . (3) وكانت له أسماء اُخرى أيضا ستأتي في سياق النصوص التاريخيّة والروائيّة لهذا الفصل .

.


1- .ديوان السيّد الحميري : ص 155 الرقم 42 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 175 .
2- .مقاتل الطالبيّين : ص 39 ؛ معاني الأخبار : ص 59 ح 9 ، الفضائل لابن شاذان : ص 147 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 288 و ج 3 ص 276 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 67 .
3- .حصل هذا التغيير في أوائل أيّام ولادته عليه السلام كما دلّ على ذلك النصوص التاريخيّة . وبهذا يكون ما نُقل عن عطاء _ من أ نّه عليه السلام لمّا علا كتفي رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وكسّر الأصنام سمّي عليّا ؛ من العلوّ والرفعة _ فاقدا للوثائق التاريخيّة ، واستحسانا ليس إلّا .

ص: 83

1 / 5 نام ها

9938.امام باقر عليه السلام :ديوان السيد الحميرى_ از قصيده اش در ولادت اميرمؤمنان _:

[ مادرش] او را در حرم و مأمن الهى به دنيا آورد

در خانه خدا ، آن جا كه صحن خانه و مسجدالحرام قرار دارد . [ مادرِ] سپيدروى و پاكيزه لباس و بزرگوار

مادر ، پاك و زاده و زادگاهش نيز پاك . در شبى كه ستاره هاى بدشگونش ناپيدا بودند

و با ماه نورافشانِ خوش شگون پديدار آمد . كسى چون او در پارچه قابله ها پيچيده نشد

جز پسر آمنه ، محمّدِ پيامبر .1 / 5نام هاهنگامى كه امام عليه السلام متولّد شد ، مادرش فاطمه بنت اسد ، از سرِ خجسته داشتن نام پدرش اسد ، او را «حيدرة» (1) ناميد . سپس او و ابو طالب ، به الهام الهى توافق كردند كه وى را «على» بنامند . (2) امام عليه السلام ، نام هاى ديگرى نيز دارد كه در لابه لاى متون تاريخى و حديثى همين فصل خواهد آمد .

.


1- .اسد و حيدره ، دو گونه شير هستند .
2- .آن گونه كه متون تاريخى نشان مى دهند ، اين تغيير در اوان ولادت حضرت رخ داده است . از اين رو ، آنچه از عطا نقل شده است كه چون از دوش پيامبر صلى الله عليه و آله بالا رفت و بت ها را شكست ، به جهت هم خانواده بودن علىّ و علوّ ، على نام گرفت ، فاقد اعتبار تاريخى است و امرى ذوقى بيش نيست .

ص: 84

9934.امام رضا عليه السلام ( _ در توضيح اين فرموده امير المؤمنين عليه السلام ك ) علل الشرائع عن فاطمة بنت أسد :إنّي دَخَلتُ بَيتَ اللّهِ الحَرامَ ، وأكَلتُ مِن ثِمارِ الجَنَّةِ وأرزاقِها ، فَلَمّا أرَدتُ أن أخرُجَ هَتَفَ بي هاتِفٌ : يا فاطِمَةُ ! سَمّيهِ عَلِيّا ، فَهُوَ عَلِيٌّ ، وَاللّهُ العَلِيُّ الأَعلى يَقولُ : إنّي شَقَقتُ اسمَهُ مِنِ اسمي ، وأدَّبتُهُ بِأَدَبي ، ووَقَفتُهُ عَلى غامِضِ عِلمي ، وهُوَ الَّذي يُكَسِّرُ الأَصنامَ في بَيتي ، وهُوَ الَّذي يُؤَذِّنُ فَوقَ ظَهرِ بَيتي ، ويُقَدِّسُني ويُمَجِّدُني ، فَطوبى لِمَن أحَبَّهُ وأطاعَهُ ، ووَيلٌ لِمَن عَصاهُ وأبغَضَهُ . (1)9933.امام على عليه السلام :ينابيع المودّة عن العبّاس بن عبد المطّلب :لَمّا وَلَدَت فاطِمَةُ بِنتُ أسَدٍ عَلِيّا سَمَّتهُ بِاسمِ أبيها (2) أسَدٍ ، ولَم يَرضَ أبو طالِبٍ بِهذا ، فَقالَ : هَلُمَّ حَتّى نَعلُوَ أبا قُبَيسٍ لَيلاً ، ونَدعُوَ خالِقَ الخَضراءِ ، فَلَعَلَّهُ أن يُنبِئَنا فِي اسمِهِ .

فَلَمّا أمسَيا ، خَرَجا وصَعِدا أبا قُبَيسٍ ودَعَيَا اللّهَ تَعالى ، فَأَنشَأَ أبو طالِبٍ شِعرا :

يا رَبَّ الغَسَقِ الدَّجِيِّ

وَالفَلَقِ المُبتَلِجِ المُضِيِّ بَيِّن لَنا عَن أمرِكَ المَقضِيِّ

بِما نُسَمّي ذلِكَ الصَّبِيَّ

فَإِذا خَشخَشَةٌ مِنَ السَّماءِ ، فَرَفَعَ أبو طالِبٍ طَرفَهُ ، فَإِذا لَوحٌ مِثلُ زَبَرجَدٍ أخضَرُ فيهِ أربَعَةُ أسطُرٍ ، فَأَخَذَهُ بِكِلتا يَدَيهِ وضَمَّهُ إلى صَدرِهِ ضَمّا شَديدا ، فَإِذا مَكتوبٌ :

خُصِّصتُما بِالوَلَدِ الزَّكِيِّ

وَالطّاهِرِ المُنتَجَبِ الرَّضِيِّ وَاسمُهُ مِن قاهِرٍ العَلِيِّ (3)

عَلِيٌّ اشتُقَّ مِنَ العَلِيِّ

فَسُرَّ أبو طالِبٍ سُرورا عَظيما ، وخَرَّ ساجِدا للّهِِ تَبارَكَ وتَعالى ، وعَقَّ بِعَشَرَةٍ مِنَ الإِبِلِ .

وكانَ اللَّوحُ مُعَلَّقا في بَيتِ [اللّهِ] (4) الحَرامِ يَفتَخِرُ بِهِ بَنو هاشِمٍ عَلى قُرَيشٍ ، حَتّى غابَ زَمانَ قِتالِ الحَجّاجِ ابنَ الزُّبَيرِ . (5) .


1- .علل الشرائع : ص 136 ح 3 ، معاني الأخبار : ص 62 ح 10 ، الأمالي للصدوق : ص 195 ح 206 ، بشارة المصطفى : ص 8 ، روضة الواعظين : ص 88 وراجع الأمالي للطوسي : ص 707 ح 1511 .
2- .في المصدر : «أبيه» ، وهو تصحيف .
3- .كذا في المصدر ، ولعلّ الصحيح : «قاهرٍ عليِّ» ، وفي بعض المصادر : «شامخٍ عليِّ» .
4- .ما بين المعقوفين إضافة منّا يقتضيها السياق .
5- .ينابيع المودّة : ج2 ص305 ح 873 ؛ المناقب لابن شهرآشوب: ج 2 ص 174 نحوه ، بحار الأنوار : ج 35 ص 19 ح 102 وراجع كفاية الطالب : ص 406 .

ص: 85

9932.امام على عليه السلام :علل الشرائع_ به نقل از فاطمه بنت اسد _: من به درون كعبه رفتم و از ميوه ها و روزى هاى بهشتى خوردم . پس چون خواستم بيرون بيايم ، كسى مرا ندا داد: اى فاطمه! او را «على» بنام كه او على (بلند مرتبه) است و خداوندِ علىّ اعلى مى فرمايد : «نامش را از نام خود برگرفته ام و به ادب خود ، تربيتش كرده ام و بر دشوارى هاى دانشم آگاهش كرده ام . اوست كه بت ها را در خانه ام مى شكند ، و اوست كه بر بام خانه ام اذان مى گويد و مرا تقديس و تمجيد مى كند . پس خوشا به سعادت كسى كه دوستش بدارد و اطاعتش كند ، و واى بر كسى كه سرپيچى اش كند و دشمنش بدارد!» .9938.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :ينابيع المودّة_ به نقل از عبّاس بن عبدالمطّلب _: هنگامى كه فاطمه بنت اسد ، على را به دنيا آورد ، او را به نام پدرش «اسد» ناميد ؛ ولى ابوطالب به اين ، راضى نشد و گفت: بيا تا شبى از كوه ابوقبيس بالا رويم و آفريدگار آسمان را بخوانيم ، شايد كه ما را به نام او آگاه كند .

پس شب هنگام ، حركت كردند و از كوه ابوقبيس بالا رفتند و خداى متعال را خواندند و ابوطالب ، اين شعر را سرود:

اى پروردگارِ شب تيره

و صبح روشن درخشنده! حكم قطعى ات را برايمان بيان كن

كه اين پسر را چه بناميم .

پس آوايى از آسمان آمد و ابوطالب ، سرش را بالا كرد كه ناگاه ، لوحى همچون زمرّد سبز ديد كه چهار سطر در آن نوشته شده بود . آن را با دستانش گرفت و محكم به سينه اش چسبانْد . در آن چنين نوشته بود:

به فرزندى پاكيزه ، اختصاص يافته ايد

پاك و شريف و پسنديده . و نامش از جانب [ خداى] قاهر و والا

«على» است ، برگرفته از «على» .

پس ابوطالب بسيار شادمان شد و براى خداى _ تبارك و تعالى _ به سجده افتاد و ده شتر ، عقيقه كرد . آن لوح ، به كعبه آويخته بود و بنى هاشم به آن بر قريش افتخار مى كرد تا آن كه در جنگ حجاج و ابن زبير ، ناپديد شد . .

ص: 86

9937.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام زين العابدين عليه السلام :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذاتَ يَومٍ جالِسا وعِندَهُ عَلِيٌّ وفاطِمَةُ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهم السلام ، فَقالَ : وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ بَشيرا ، ما عَلى وَجهِ الأَرضِ خَلقٌ أحَبَّ إلَى اللّهِ عزَّ وجَلَّ ولا أكرَمَ عَلَيهِ مِنّا . إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى شَقَّ لِيَ اسماً مِن أسمائِهِ ؛ فَهُوَ مَحمودٌ وأنَا مُحَمَّدٌ ، وشَقَّ لَكَ يا عَلِيُّ اسماً مِن أسمائِهِ ؛ فَهُوَ العَلِيُّ الأَعلى وأنتَ عَلِيٌّ ... . (1)9936.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا اسمي فِي الإِنجيلِ إليا، وفِي التَّوراةِ بريء، وفِي الزَّبورِ أريّ، وعِندَ الهِندِ كبكر، وعِندَ الرّومِ بطريسا، وعِندَ الفُرسِ جبتر، وعِندَ التُّركِ بثير، وعِندَ الزَّنجِ حيتر ، وعِندَ الكَهَنَةِ بويء ، وعِندَ الحَبَشَةِ بثريك ، وعِندَ اُمّي حَيدَرَةُ ، وعِندَ ظِئري مَيمونٌ ، وعِندَ العَرَبِ عَلِيٌّ ، وعِندَ الأَرمَنِ فَريقٌ ، وعِندَ أبي ظَهيرٌ . (2) .


1- .معاني الأخبار : ص 55 ح 3 عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن أبيه عليهما السلام وراجع ص 56 ح 5 .
2- .معاني الأخبار : ص 59 ح 9 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 87

9935.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام زين العابدين عليه السلام :روزى پيامبر خدا نشسته بود و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلامهم نزدش بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «سوگند به كسى كه مرا بشارت دهنده به حق برانگيخت ، نزد خداى عز و جل ، آفريده اى از ما محبوب تر و گرامى تر بر روى زمين نيست . خداى _ تبارك و تعالى _ ، نام مرا از نام هاى خود مشتق كرد كه او محمود است و من محمّدم و براى تو نيز _ اى على! _ نامى از نام هاى خود برگرفت كه او علىّ اعلى است و تو على هستى ...» .9934.الإمامُ الرِّضا عليه السلام ( _ لمّا سُئلَ عن قولِ أميرِ المؤمنينَ عليه السلام ) امام على عليه السلام :نام من در انجيل ، «اليا» و در تورات ، «برى ء» و در زبور ، «أرىّ» و نزد هندوان ، «كبكر» و پيش روميان ، «بطريسا» و نزد پارسيان ، «جبتر» و پيش تركان ، «بثير» و نزد زنگيان ، «حيتر» و پيش كاهنان ، «بوى ء» و نزد حبشيان ، «بثريك» و نزد مادرم ، «حيدرة» و پيش دايه ام ، «ميمون (خوش يُمن)» و نزد عرب ، «علىّ» و پيش ارامنه ، «فريق» و نزد پدرم ، «ظهير» است . .

ص: 88

9933.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ، يُنادونَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ بِسَبعَةِ أسماءَ : يا صِدّيقُ ، يا دالُّ ، يا عابِدُ ، يا هادي ، يا مَهدِيُّ ، يا فتى ، يا عَلِيُّ ؛ اُدخُل أنتَ وشيعَتُكَ الجَنَّةَ بِغَيرِ حِسابٍ . (1)9932.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :كانَ اسمُهُ الأَوَّلُ الَّذي سَمَّتهُ بِهِ اُمُّهُ : حَيدَرَةَ ، بِاسمِ أبيها أسَدِ بنِ هاشِمٍ _ وَالحَيدَرَةُ : الأَسَدُ _ فَغَيَّرَ أبوهُ اسمَهُ ، وسَمّاهُ عَلِيّا .

وقيلَ : إنَّ حَيدَرَةً اسمٌ كانَت قُرَيشٌ تُسَمّيهِ بِهِ .

وَالقَولُ الأَوَّلُ أصَحُّ ؛ يَدُلَّ عَلَيهِ خَبَرُهُ يَومَ بَرَزَ إلَيهِ مَرحَبٌ ، وَارتَجَزَ عَلَيهِ فَقالَ :

أنَا الَّذي سَمَّتني اُمّي مَرحَبا

فَأَجابَهُ عليه السلام رَجَزا :

أنا الَّذي سَمَّتني اُمّي حَيدَرَةَ 2 .


1- .إرشاد القلوب: ص 257، مائة منقبة: ص 138 ح 83؛ المناقب للخوارزمي: ص 319 ح 323 كلاهما عن أنس وراجع مشارق أنوار اليقين : ص 68 .

ص: 89

9931.امام على عليه السلام ( _ در ترغيب به جنگ _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هنگامى كه قيامت مى شود ، على بن ابى طالب عليه السلام را با هفت نام ، ندا مى دهند: اى صدّيق! اى دال (راهنما)! اى عابد! اى هادى! اى مهدى! اى فتى (جوان مرد)! اى على! تو و پيروانت بى محاسبه وارد بهشت شويد .9930.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة:نخستين نامى كه مادرش [ فاطمه بنت اسد] او را بدان ناميد ، «حَيدَرَة» بود كه با نام پدر وى ، اسد بن هاشم ، مناسبت داشت (حيدره و اسد ، هر دو به معناى شيرند) . پس پدرش [ ابوطالب ]آن را تغيير داد و وى را على ناميد .

و گفته شده كه حيدره ، نامى بود كه قريش ، او را بدان خواندند .

و گفته نخست ، صحيح است و گزارش نبرد او با مَرحَب بر آن دلالت دارد ، در آن جا كه مرحب رجز خواند و گفت:

مرا مادرم نام «مَرحَب» نهاد .

و على عليه السلام پاسخ داد:

مرا «حَيدَره» مادرم نام داد . (1) .


1- .اين رجز امام عليه السلام در جنگ خيبر و در پاسخ به مرحب يهودى ، در بيشتر منابع تاريخى و حديثى آمده است . ر . ك : ص 341 (تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبر) .

ص: 90

1 / 6الكُنىكانت لأمير المؤمنين عليه السلام كنى عديدة ، أشهرها : أبو الحسن (1) ، وثمّة كنى اُخرى ذُكرت له عليه السلام ، منها : أبو الحسين ، وأبو السبطين (2) ، وأبو الريحانتين (3) ، وأبو تراب ، وإن كان التعريف الاصطلاحي للكنية لا ينطبق على بعضها . ويتراءى من الروايات أنّ كنية «أبو تراب» كانت أحبّ الكنى إليه عليه السلام ، وأ نّه كان يُسرّ إذا نودي بها ؛ لاُمور منها : أ نّه كان يجد فيها نوعا من التواضع والتذلّل للّه سبحانه . ومنها : أ نّها كانت تذكّره بملاطفة النبيّ صلى الله عليه و آله معه في غزوة ذات العشيرة حيث كان متوسّداً التراب بصحبة عمّار بن ياسر وقد أصابه شيء منه ، ولذا كان له عليه السلام انشداد وتعلّق خاصّ بتلك الكنية .

9930.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :كانَ الحَسَنُ في حَياةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَدعوني أبَا الحُسَينِ ، وكانَ الحُسَينُ يَدعوني أبَا الحَسَنِ ، ويَدعُوانِ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أباهُما . فَلَمّا تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله دَعَواني بِأَبيهِما . (4) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 19 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 92 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 133 ، المعارف لابن قتيبة : ص 203، تاريخ دمشق: ج 42 ص 7 و ص 10 _ 14 ، مروج الذهب : ج 2 ص 359 ، الاستيعاب : ج 3 ص 197 الرقم 1875 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 88 الرقم 3789 ، الإصابة : ج 4 ص 464 الرقم 5704 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 621 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 130 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 223 ؛ تهذيب الأحكام : ج 6 ص 19 ، الإرشاد : ج 1 ص 5 ، تاج المواليد : ص 87 ، تاريخ مواليد الأئمّة عليهم السلام : ص 169 ، المستجاد : ص 294 ، روضة الواعظين : ص 87 ، عمدة الطالب : ص 59 .
2- .الفصول المهمّة : ص 129 ؛ تاج المواليد : ص 88 ، إعلام الورى : ج 1 ص 307 .
3- .راجع : ج 8 ص 48 (أبو ريحانتَيّ) .
4- .مقاتل الطالبيّين : ص 39 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 11 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 113 نحوه وكلاهما من دون إسناد إلى المعصوم .

ص: 91

1 / 6 كنيه ها

1 / 6كنيه هاامير مؤمنان ، كنيه هاى متعدّدى داشته كه مشهورترين آنها «ابو الحسن» است . براى امام عليه السلام كنيه هاى ديگرى مانند: ابو الحسين ، ابو السبطين ، ابو الريحانتين (1) و ابو تراب هم ذكره شده است ؛ هر چند برخى از آنها كه شامل تعريف اصطلاحى كنيه نمى شوند . (2) از روايات ، چنين بر مى آيد كه كنيه «ابو تراب» ، محبوب ترين كنيه نزد امام عليه السلام بوده است و هرگاه ايشان را با آن مى خوانده اند ، شادمان مى شده است . موجبات اين محبوبيت ، چند چيز است : وى در اين واژه ، نوعى فروتنى و خاكسارى در برابر خداى سبحان مى يافت و نيز اين واژه ، يادآور ملاطفت پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ «ذات العشيرة» بود . در اين غزوه ، على عليه السلام در كنار عمّار ، روى خاك ها خوابيده بود و چون گَرد و غبار بر چهره او نشسته بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را «ابو تراب» خواند . اينها موجب تعلّق خاطر على عليه السلام به اين كنيه بود .

9926.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :حسن ، در زمان حيات پيامبر خدا مرا «ابو الحسين» مى خوانْد و حسين ، مرا «ابو الحسن» ، و هر دو ، پيامبر خدا را «پدر» صدا مى زدند . پس چون پيامبر صلى الله عليه و آله وفات يافت ، مرا پدر خواندند .

.


1- .ر . ك : ج 8 ص 49 (پدر دو گل من) .
2- .كنيه در ميان عرب ها از تركيب «اَب» يا «اُمّ» با نام نخستين فرزند ، شكل مى گيرد . در حالت هاى خاصّى به جاى نام فرزند ، از صفات مشخص استفاده مى شود .

ص: 92

9925.امام على عليه السلام ( _ آن جا كه ياران خود را به دليل سستى در امر جهاد ) عنه عليه السلام :ما سَمّانِي الحَسَنُ وَالحُسَينُ يا أبَةِ حَتّى تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، كانا يَقولانِ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أبَةِ ، وكانَ الحَسَنُ يَقولُ لي : يا أبَا الحُسَينِ ، وكانَ الحُسَينُ يَقولُ لي : يا أبَا الحَسَنِ . (1)9924.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ في ذِكرِ غَزوَةِ ذِي العُشَيرَةِ _: بِذِي العُشَيرَةِ كَنى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أبا تُرابٍ ؛ وذلِكَ أ نَّهُ رَآهُ نائِما مُتَمَرِّغا فِي البَوغاءِ (2) فَقالَ : اِجلِس ، أبا تُرابٍ ، فَجَلَسَ . (3)9927.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل عن عمّار بن ياسر :كُنتُ أنَا وعَلِيٌّ رَفيقَينِ في غَزوَةِ ذاتِ العُشَيرَةِ ، فَلَمّا نَزَلَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأقامَ بِها رَأَينا ناسا مِن بَني مُدلِجٍ يَعمَلونَ في عَينٍ لَهُم في نَخلٍ ، فَقالَ لي عَلِيٌّ : يا أبَا اليَقظانِ ، هَل لَكَ أن نَأتِيَ هؤُلاءِ فَنَنظُرَ كَيفَ يَعمَلونَ ؟ فَجِئناهُم فَنَظَرنا إلى عَمَلِهِم ساعَةً ، ثُمَّ غَشِيَنَا النَّومُ ، فَانطَلَقتُ أنَا وعَلِيٌّ فَاضطَجَعنا في صَورٍ (4) مِنَ النَّخلِ في دَقعاءَ (5) مِنَ التُّرابِ فَنِمنا ، فَوَاللّهِ ما أهَبَّنا (6) إلّا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُحَرِّكُنا بِرِجلِهِ وقَد تَتَرَّبنا مِن تِلكَ الدَّقعاءِ ، فَيَومَئِذٍ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : يا أبا تُرابٍ ؛ لِما يَرى عَلَيهِ مِنَ التُّرابِ .

قالَ : أ لا اُحَدِّثُكُما بِأَشقَى النّاسِ رَجُلَينِ ؟ قُلنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ : اُحَيمِرِ ثَمودَ الَّذي عَقَرَ النّاقَةَ ، وَالَّذي يَضرِبُكَ يا عَلِيُّ عَلى هذِهِ _ يَعني قَرنَهُ _ حَتّى تُبَلَّ مِنهُ هذِهِ _ يَعني لِحيَتَهُ _ . (7) .


1- .المناقب للخوارزمي : ص 40 ح 8 عن عمر بن عليّ .
2- .البَوْغاء : التراب الناعم (النهاية : ج 1 ص 162 «بوغ») .
3- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 10 .
4- .الصَّوْر : الجماعة من النخل، ولا واحد له من لفظه (النهاية : ج 3 ص 59 «صور») .
5- .الدَّقْعاء : عامّة التراب ، وقيل : التراب الدقيق على وجه الأرض (لسان العرب : ج 8 ص 89 «دقع») .
6- .أهَبَّهُ : نَبَّهَهُ (لسان العرب : ج 1 ص 778 «أهب») .
7- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 365 ح 18349 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص687 ح 1172 ، المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 151 ح 4679 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 280 ح 152 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 249 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 408 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 549 ح 9062 ، المناقب لابن المغازلي : ص 9 ح 5 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 247 ، سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 4 ص 324 ح 1743 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 111 .

ص: 93

9926.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :حسن و حسين ، مرا «پدر» صدا نزدند تا آن كه پيامبر خدا وفات يافت . آن دو به پيامبر خدا ، «پدر» مى گفتند و حسن به من «ابو الحسين» و حسين به من «ابو الحسن» مى گفت .9925.عنه عليه السلام ( _ عِند ما يُوَبِّخُ أصحابَهُ عَلَى التَّواني عنِ ) الطبقات الكبرى_ در ذكر غزوه ذات العُشَيره _: در ذو العُشَيره بود كه پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام ، كنيه «ابو تراب» داد و اين از آن روى بود كه ديد او بر خاكى نرم خوابيده و مى غلتد . پس گفت : «اى ابو تراب ! بنشين» . پس على عليه السلام نشست .9924.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از عمّار بن ياسر _: من و على عليه السلام در غزوه ذات العُشَيره ، همراه بوديم . پس چون پيامبر خدا بر آنها فرود آمد و اقامت گزيد ، گروهى از بنى مُدلج را ديديم كه به كار چشمه اى در نخلستان ، مشغول بودند . على عليه السلام به من فرمود: «اى ابويقظان! مى آيى تا برويم و بنگريم اينها چگونه كار مى كنند؟» .

آمديم و ساعتى به كار آنان نگريستيم . سپس خوابمان گرفت . من و على روانه شديم تا زير چند نخل كوچك ، بر روى خاك هاى نرم ، دراز بكشيم . پس خوابيديم و به خدا سوگند ، هيچ نفهميديم تا آن كه متوجّه شديم پيامبر خدا ، ما را با پايش تكان مى دهد و ما از آن خاك هاى نرم ، غبارآلود شده بوديم . در آن روز بود كه پيامبرخدا به على گفت: «اى ابو تراب!» ، به خاطر آن خاك هايى كه بر او ديده مى شد.

پيامبر خدا فرمود: «آيا براى شما از دو كس كه شقى ترينِ مردم اند ، سخن نگويم؟» .

گفتيم: چرا ، اى پيامبر خدا!

فرمود: «آن خونريز ثمود كه ناقه[ى صالح] را پى كرد ، و آن كه _ اى على! _ بر اين جايت (اشاره به گيجگاه) مى زند تا اين (اشاره به محاسن) از [ خون ]آن ، تَر شود» . .

ص: 94

9923.امام على عليه السلام :المعجم الأوسط عن أبي الطفيل :جاءَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وعَلِيٌّ عليه السلام نائِمٌ فِي التُّرابِ ، فَقالَ : إنَّ أحَقَّ أسمائِكَ أبو تُرابٍ ، أنتَ أبو تُرابٍ ! (1)9922.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ أ نَّهُ كانَ يَقولُ _: إنّا كُنّا نَمدَحُ عَلِيّا إذا قُلنا لَهُ أبا تُرابٍ . (2)9921.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح مسلم عن أبي حازم عن سهل بن سعد :اُستُعمِلَ عَلَى المَدينَةِ رَجُلٌ مِن آلِ مَروانَ ، قالَ : فَدَعا سَهلَ بنَ سَعدٍ ، فَأَمَرَهُ أن يَشتُمَ عَلِيّا ، قالَ : فَأَبى سَهلٌ ، فَقالَ لَهُ : أمّا إذ أبَيتَ فَقُل : لَعَنَ اللّهُ أبَا التُّرابِ ، فَقالَ سَهلٌ : ما كانَ لِعَلِيٍّ اسمٌ أحَبَّ إلَيهِ مِن أبِي التُّرابِ ! وإن كانَ لَيَفرَحُ إذا دُعِيَ بِها (3) . (4)9906.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لابن عباس _ ) صحيح البخاري عن أبي حازم :إنَّ رَجُلاً جاءَ إلى سَهلِ بنِ سَعدٍ فَقالَ : هذا فُلانٌ _ لِأَميرِ المَدينَةِ _ يَدعو عَلِيّا عِندَ المِنبَرِ . قالَ : فَيَقولُ ماذا ؟ قالَ : يَقولُ لَهُ : أبو تُرابٍ . فَضَحِكَ ؛ قالَ : وَاللّهِ ما سَمّاهُ إلَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ! وما كانَ _ وَاللّهِ _ لَهُ اسمٌ أحَبَّ إلَيهِ مِنهُ !

فَاستَطعَمتُ الحَديثَ سَهلاً ، وقُلتُ : يا أبا عَبّاسٍ ، كَيفَ ذلِكَ ؟

قالَ : دَخَلَ عَلِيٌّ عَلى فاطِمَةَ ثُمَّ خَرَجَ ، فَاضطَجَعَ فِي المَسجِدِ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : أينَ ابنُ عَمِّكِ ؟ قالَت : فِي المَسجِدِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ ، فَوَجَدَ رِداءَهُ قَد سَقَطَ عَن ظَهرِهِ ، وخَلَصَ التُّرابُ إلى ظَهرِهِ ، فَجَعَلَ يَمسَحُ التُّرابَ عَن ظَهرِهِ فَيَقولُ : اِجلِس يا أبا تُرابٍ _ مَرَّتَينِ _ . 5 .


1- .المعجم الأوسط : ج 1 ص 237 ح 775 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 18 ح 8359 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 112 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 61 ح 12 ؛ مقاتل الطالبيّين : ص 40 عن سهل ابن سعد من دون إسنادٍ إليه صلى الله عليه و آله .
3- .بها : بهذه الكنية .
4- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1874 ح 38 ، السنن الكبرى : ج 2 ص 625 ح 4340 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 17 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 622 .

ص: 95

9894.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المعجم الأوسط_ به نقل از ابو طُفَيل _: پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و على عليه السلام روى خاك ، خوابيده بود . پس فرمود : «بى گمان ، شايسته ترين نامت ابو تراب است . تو ابو تراب هستى!» .9900.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :[ همواره مى فرمود :] ما هرگاه به على ، ابو تراب مى گوييم ، او را مى ستاييم .9899.عنه عليه السلام عن آبائهِ عليهم السلامصحيح مسلم_ به نقل از ابوحازم از سهل بن سعد _: مردى از آل مروان بر مدينه گمارده شد . سهل بن سعد را فرا خواند و به او فرمان داد تا على عليه السلام را دشنام گويد . سهل ، خوددارى ورزيد . به او گفت: حال كه خوددارى مى كنى ، پس بگو: خداوند ، ابو تراب را لعنت كند!

سهل گفت: نزد على عليه السلام هيچ نامى از ابو تراب ، محبوب تر نبود و بى گمان ، او هرگاه بدان خوانده مى شد ، شادمان مى گشت .9892.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح البخارى_ به نقل از ابو حازم _: مردى نزد سهل بن سعد آمد و گفت : اين مرد (حاكم مدينه) على عليه السلام را بر فراز منبر [ به بدى] مى خوانَد .

گفت: چه مى گويد؟

گفت: او را ابو تراب مى خواند .

سهل خنديد و گفت: به خدا سوگند ، جز پيامبر صلى الله عليه و آله او را [ به اين نام] نناميد و به خدا سوگند ، نزد او نامى از آن محبوب تر نبود .

پس ماجرا [ ى نام گذارى] را از سهل ، جويا شدم و گفتم: اى ابو عبّاس! آن ماجرا چه بود؟

گفت: على عليه السلام به نزد فاطمه عليها السلام رفت . سپس بيرون آمد و در مسجد خوابيد . پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه فرمود: «پسر عمويت كجاست؟» .

گفت: در مسجد است .

پس به سوى او رفت و ديد كه ردايش از پشتش افتاده و خاك بر پشتش نشسته است . پس شروع به زدودن خاك از پشت او كرد و مى فرمود: «اى ابو تراب ، بنشين! اى ابو تراب ، بنشين!» . (1) .


1- .در برخى از منابع آمده است كه ميان امام على عليه السلام و فاطمه عليها السلام اختلافى پديد آمد و على عليه السلام خانه را با ناراحتى ترك كرد و به حالت قهر در مسجد خوابيد و چون غبارآلود شد، ابوتراب نام گرفت؛امّا مسلّم است كه اين بخش از متن موجود ، مجعول است و به وسيله دشمنان و معاندان امام على و فاطمه عليهما السلام ساخته و پرداخته شده است ؛ زيرا آن دو بزرگوار ، هر دو معصوم و از اين گونه امور ، مبرّا هستند و افزون بر اين ، امام على عليه السلام خود ، پس از شهادت فاطمه عليها السلام فرمود : «او هرگز مرا خشمناك نكرد» .

ص: 96

9891.امام رضا عليه السلام :علل الشرائع عن ابن عمر :بَينا أنَا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في نَخيلِ المَدينَةِ وهُوَ يَطلُبُ عَلِيّا عليه السلام ، إذَا انتَهى إلى حائِطٍ ، فَاطَّلَعَ فيهِ ، فَنَظَرَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ يَعمَلُ فِي الأَرضِ وقَدِ اغبارَّ ، فَقالَ : ما ألومُ النّاسَ إن يَكنوكَ أبا تُرابٍ ! (1)9893.عنه صلى الله عليه و آله :تذكرة الخواصّ :أمّا كُنيَتُهُ : فَأَبُو الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، وأبُو القاسِمِ ، وأبو تُرابٍ ، وأبو مُحَمَّدٍ . (2)1 / 7الأَلقابُإنّ شخصيّة عليّ عليه السلام بحر لا يُدرك غوره ، فهو ذو شخصيّة فذّة ذات أبعاد عظيمة فريدة في التاريخ لا نظير لها . وكان للإمام عليه السلام ألقاب (3) وأوصاف كثيرة يشير كلٌّ منها إلى بعد من تلك الأبعاد العلميّة والعمليّة والثقافيّة والاجتماعيّة والمعنويّة والسياسيّة الرفيعة لشخصيّته عليه السلام . ويعود جُلّها إلى عصر النبيّ صلى الله عليه و آله ؛ إذ كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يناديه بها. ومن هذه الألقاب : «أعلم الاُمّة» ، «أقضى الاُمّة» ، «أوّل من أسلم» ، «أوّل من صلّى» ، «خير البشر» ، «أمير المؤمنين» ، «إمام المتّقين» ، «قائد الغرّ المحجّلين»، «سيّد المسلمين» ، «سيّد المؤمنين»، «يعسوب المؤمنين» ، «الأنزع البطين»، «عمود الدين» ، «سيّد الشهداء» ، «سيّد العرب» ، «راية الهدى» ، «باب الهدى» ، «حيدر»، «المرتضى» ، «الوليّ» ، «الوصيّ» . (4) وما برح رسول اللّه صلى الله عليه و آله يذكر الإمام عليه السلام بهذه الألقاب . وكان في الحقيقة يمهّد بها لقيادته وزعامته ، والتعريف بمنزلته العظيمة وموقعه المتميّز في القيادة مع تبيين أبعاد شخصيّته عليه السلام ، وذلك من منطلق اهتمامه بمستقبل الاُمّة الإسلاميّة ومهمّة الإمام العظمى في المستقبل المنظور . وإذا لاحظنا ألقاب الإمام عليه السلام نجد أنّ أشهرها لقبان هما :

.


1- .علل الشرائع : ص 157 ح 4 ؛ المعجم الكبير : ج 12 ص 321 ح 13549 .
2- .تذكرة الخواصّ : ص 5 .
3- .اللقب : ما أشعر بمدح ك «الصادق» أو ذمّ ك «الجاحظ» .
4- .اُنظر الأبواب المرتبطة بهذه العناوين .

ص: 97

1 / 7 لقب ها
اشاره

9889.امام صادق عليه السلام :علل الشرائع_ به نقل از ابن عمر _: با پيامبر صلى الله عليه و آله در نخلستان هاى مدينه بودم و ... ايشان به دنبال على عليه السلام مى گشت تا اينكه به ديوارى رسيد . نگاهى انداخت و على عليه السلام را ديد كه در زمين كار مى كند و غبارآلود است . پس فرمود: «مردم را سرزنش نمى كنم اگر به تو كُنيه ابوتراب بدهند!» .9888.امام على عليه السلام ( _ به شريح _ ) تذكرة الخواص:امّا كنيه اش: ابو الحسن ، ابو الحسين ، ابو القاسم ، ابو تراب و ابو محمّد است .1 / 7لقب هاژرفاى اقيانوس شخصيت على عليه السلام را دسترس نيست و ابعاد عظيم شخصيت آن چهره بى بديل تاريخ ، يافتنى نيست . امام عليه السلام ، القاب (1) و اوصاف بسيارى دارد كه هر كدام ، اشاره اى دارند به بُعدى از ابعاد والاى علمى ، عملى ، فرهنگى ، اجتماعى ، معنوى و سياسى شخصيت او . بسيارى از اين القاب ، به روزگار پيامبر خدا شناخته شده بود ، كه پيامبر خدا ، امام عليه السلام را بدانها خطاب مى كرد . برخى از اين القاب چنين اند : «أعلمُ الاُمّة» ، «أقضَى الاُمّة» ، «أوّلُ مَن أسلَمَ» ، «أوّلُ مَن صلّى» ، «خير البشر» ، «أمير المؤمنين» ، «إمام المتّقين» ، «قائد الغُرِّ المُحَجَّلين» ، «سيّد المسلمين» ، «سيّد المؤمنين» ، «يعسوب المؤمنين» ، «الأنزع البطين» ، «عمود الدين» ، «سيّد الشهداء» ، «سيّد العرب» ، «راية الهدى» ، «باب الهدى» ، «حَيدر» ، «المرتضى» ، «الولىّ» و «الوصىّ» . (2) پيامبر خدا ، امام عليه السلام را با اين القاب ياد مى كرد و به واقع ، با توجّه به آينده امّت اسلامى و مسئوليت بزرگ على عليه السلام در آينده امّت ، با اين القاب ، ابعاد شخصيت او را مى شناسانْد و به جايگاه والاى او در رهبرى ره مى نمود و براى آن ، زمينه سازى مى كرد . در ميان القاب على عليه السلام ، دو لقب از بقيه مشهورتر است:

.


1- .لقب ، غير از كنيه است و همان صفت مشهورى است كه براى ستايش يا نكوهش شخص به كار مى رود ، مانند صادق و كذّاب .
2- .به ابواب مرتبط با لقب ها در همين كتاب ، رجوع كنيد .

ص: 98

1 . أمير المؤمنينوهو خاصّ به عليه السلام ، لا يشاركه به أحد ، كما ليس لامرئٍ أن يخاطَب به البتّةَ . وتدلّ النصوص الروائيّة المتنوّعة _ التي سيأتي قسم منها لاحقا _ على أ نّنا لايحقّ لنا أن نطلقه حتى على الأئمّة عليهم السلام . (1)

2 . الوصيّوكان مشهورا به في عصر النبوّة نفسه ، وعرفه به القاصي والداني والصديق والعدوّ ، وسنذكر النصوص التاريخيّة والروائيّة الدالّة على هذه الحقيقة . ونكتفي الآن بالإشارة إلى أحدها ، وهي أنّه خرج في معركة الجمل شابٌّ من «بني ضَبَّة» من أصحاب الجمل ، وارتجز يقول : نَحنُ بَني ضَبَّةَ أعداءُ عَلِيٍّ ذاكَ الَّذي يُعرَفُ قِدما بِالوَصِيِّ (2)

.


1- .راجع : ج 2 ص 88 (اختصاص هذا الاسم بعليّ) .
2- .راجع : ج 1 ص 616 (وصاية الإمام في أدب صدر الإسلام) .

ص: 99

1 . امير المؤمنين
2 . وصى

1 . امير المؤمنينلقب «امير المؤمنين» ، ويژه على عليه السلام است و ديگرى را با اين لقب ياد كردن ، شايسته نيست . بر اساس متون مختلف روايى كه بخشى از آنها پس از اين مى آيد ، حتّى ساير امامان معصوم عليهم السلام را نيز نمى توان با اين عنوان ، ياد كرد . (1)

2 . وصىاين عنوان ، در همان روزگاران حياتِ پيامبر خدا چنان براى على عليه السلام مشهور بود كه دور ونزديك ، و دوست و دشمن ، از اين عنوان مولا آگاهى داشتند. متون تاريخى و روايى اين حقيقت، خواهد آمد و اكنون ، تنها به يكى از آنها اشاره مى كنيم . در جنگ جمل ، جوانى از بنى ضبّه از زمره جمليان بيرون آمد و به رجزخوانى پرداخت و گفت: ما بنى ضبّه ، دشمنان على هستيم آن كه از قديم به «وصى» شناخته مى شود . (2)

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 89 (اختصاص داشتن عنوان «امير المؤمنين» به على) .
2- .ر. ك : ج 1 ص 617 (وصايت امام على در ادبيات صدر اسلام) .

ص: 100

9884.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن أنس بن مالك :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُسكُب إلَيَّ ماءً _ أو وَضوءا _ فَتَوَضَّأَ ، ثُمَّ قامَ فَصَلّى رَكعَتَينِ ، ثُمَّ قالَ : يا أنَسُ ، أوَّلُ مَن يَدخُلُ مِن هذَا البابِ أميرُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ (1) ، سَيِّدُ المُؤمِنينَ ؛ عَلِيٌّ . (2)9883.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الكافي عن عليّ بن أبي حمزة :سَأَلَ أبو بَصيرٍ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام وأنَا حاضِرٌ ، فَقالَ : جُعِلتُ فِداكَ ! كَم عُرِجَ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقالَ : مَرَّتَينِ ، فَأَوقَفَهُ جَبرَئيلُ مَوقِفا ، فَقالَ لَهُ : مَكانَكَ يا مُحَمَّدُ ! فَلَقَد وَقَفتَ مَوقِفا ما وَقَفَهُ مَلَكٌ قَطُّ ولا نَبِيٌّ ... .

فَقالَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : يا مُحَمَّدُ ! قالَ : لَبَّيكَ رَبّي .

قالَ : مَن لِاُمَّتِكَ مِن بَعدِكَ ؟ قالَ : اللّهُ أعلَمُ !

قالَ : عَلِيُّ بن أبي طالِبٍ ، أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (3)9882.امام باقر يا امام صادق عليهما السلام ( _ درباره كسانى كه شهادت دهند و بر اساس شهادت آنها ) الإمام عليّ عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ عزَّ وجَلَّ قَد غَفَرَ لَكَ ولِأَهلِكَ ولِشيعَتِكَ ولِمُحِبّي شيعَتِكَ ، فَأَبشِر ! فَإِنَّكَ الأَنزَعُ البَطينُ : المَنزوعُ مِنَ الشِّركِ ، البَطينُ مِنَ العِلمِ . (4) .


1- .في الحديث : «اُمّتي الغرّ المحجّلون» أي بيض مواضع الوضوء من الأيدي والوجه والأقدام (لسان العرب : ج 11 ص 144 «حجل») .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 303 ح 8837 .
3- .الكافي : ج 1 ص 442 ح 13 .
4- .المناقب لابن المغازلي: ص401 ح455، المناقب للخوارزمي: ص 294 ح 284 كلاهما عن أحمد بن عامر عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ؛ الأمالي للطوسي : ص 293 ح 570 عن عيسى بن أحمد عن الإمام الهادي عن آبائه عن الإمام الصادق عليهم السلام .

ص: 101

9881.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از انس بن مالك _: پيامبر خدا [ به من] فرمود: «برايم آب وضو بياور» .

پس وضو گرفت و برخاست و دو ركعت نماز گزارد . سپس گفت: «اى اَنَس! نخستين كسى كه از اين در داخل مى شود ، امير مؤمنان و پيشواى روسپيدان و سرور مؤمنان ، على است» .9882.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلام ( _ في الرُّجُوعِ عنِ الشهادَةِ و قد قُضِيَ على الر ) الكافى_ به نقل از على بن ابى حمزه _: ابو بصير در حضور من ، از امام صادق عليه السلام پرسيد: فدايت شوم ! پيامبر خدا ، چند بار به معراج رفت؟

فرمود: «دو بار . پس جبريل عليه السلام او را در جايى متوقّف كرد و به او گفت: اى محمّد! همين جا بِايست! بى گمان در جايى ايستاده اى كه هيچ فرشته و پيامبرى در آن جا نايستاده است ... . پس خداى متعال فرمود : اى محمّد! . گفت: بله ، اى پروردگار من!

فرمود: پس از تو چه كسى براى [ رهبرى] امّت توست؟ .

گفت: خداوند ، داناتر است .

فرمود: على بن ابى طالب ، امير مؤمنان ، سرور مسلمانان و پيشواى روسپيدان » .9881.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود: «اى على! خداى عز و جل تو و خانواده و پيروان و دوستدارانِ پيروانت را آمرزيده است . پس مژده ده ، كه تو جدا شده (1) فَربه هستى . جدا شده از شرك و فَربه از علم» . .


1- .در متن حديث ، كلمه «أنزع» آمده كه در لغت ، به معناى كسى است كه موى دو طرف پيشانى اش ريخته است .

ص: 102

9880.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :معاني الأخبار عن جابر بن يزيد عن أبي جعفر عليه السلام :قُلتُ لَهُ : جُعِلتُ فِداكَ ! لِمَ سُمِّيَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لِأَ نَّهُ يَمِيرُهُمُ (1) العِلمَ ؛ أ ما سَمِعتَ كِتابَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَ نَمِيرُ أَهْلَنَا» (2) ؟ ! (3)9879.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه: «و شاهدان چون به شهادت دادن فرا خوا ) الفصول المهمّة :أمّا لَقَبُهُ : فَالمُرتَضى ، وحَيدَرٌ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، والأَنزَعُ البَطينُ . (4)9878.امام باقر عليه السلام ( _ درباره آيه: «و هركه شهادت را كتمان كند دلش گنهك ) تاج العروس :وَالوَصِيُّ كَغَنِيٍّ : لَقَبُ عَلِيٍّ رضى الله عنه (5) . (6)1 / 8الشَّمائِلُلم تحمل إلينا النصوص التاريخيّة والحديثيّة شيئا عن ملامح الإمام عليه السلام إبّان ولادته وفي صغره ، ومن هنا فإنّ ما يأتي في هذا المجال يرتبط بملامحه وهندامه أيّام خلافته عليه السلام . وفي ضوء ذلك يتسنّى لنا أن نصفه عليه السلام فنقول : كان عليه السلام رَبْعة من الرجال ؛ إلى القِصَر أقرب وإلى السمن ، من أحسن الناس وجها ، وكأنّ وجهه القمر ليلة البدر حسنا ، كثير التبسُّم ، آدَم اللون يميل إلى السُّمرة ، أدْعَج (7) العينين عظيمهما ، في عينيه لين ، أصلع ، كأنّ عنقه إبريق فضّة ، كَثّ اللحية ، لا يغيّر شيبَه ، عريض ما بين المنكبين ، شَثْن الكفّين (8) ، شديد الساعد واليد ، عريض الصدر ، ذا بطن ، ضخم الكَرادِيس (9) ، ضخم عضلة الذراع والساق دقيقَ مُستدَقّها ، إذا مشى تكفّأ (10) .

.


1- .المِيرَة : هي الطعام ونحوه ، يقال : مارَهم يَميرُهم : إذا أعطاهم المِيرَة (النهاية : ج 4 ص 379 «مير») .
2- .يوسف : 65 .
3- .معاني الأخبار : ص 63 ح 13، الكافي: ج 1 ص 412 ح 3 عن أحمد بن عمر عن أبي الحسن عليه السلام نحوه.
4- .الفصول المهمّة : ص 129 .
5- .هذا الكلام يدلّ على أنّ استعمال لفظ «الوصي» في عليّ عليه السلام كان كثيرا ومعروفا .
6- .تاج العروس : ج 20 ص 297 ، لسان العرب : ج 15 ص 394 وفيه «قيل لعليّ عليه السلام : وصيّ» .
7- .الدَّعَج والدُّعْجة : السواد في العين وغيرها (النهاية : ج 2 ص 119 «دعج») .
8- .شَثْن الكفّين : أي أنّهما يميلان إلى الغِلَظ والقِصَر، وقيل: هو الذي في أنامله غِلَظٌ بلا قِصَر (النهاية : ج 2 ص 444 «شثن») .
9- .الكَرادِيس : رؤوس العظام وقيل : هي ملتقى كلّ عظمين ضخمين ، كالركبتين والمرفقين والمنكبين ؛ أي أنّه ضخم الأعضاء (النهاية : ج 4 ص 162 «كردس») .
10- .تَكَفَّأَ جسدُه : تمايَلَ إلى قدّام (النهاية : ج 4 ص 183 «كفأ») .

ص: 103

1 / 8 سيما

9879.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِ اللّه ِ عَزَّ و جلَّ : {Q} «و لا يَأْبَ ) معانى الأخبار_ به نقل از جابر بن يزيد _: به او (امام باقر عليه السلام ) گفتم : فدايت شوم! چرا امير مؤمنان ، امير مؤمنان ناميده شد؟

فرمود: «چون برايشان (براى مؤمنان) ، دانش مى آورد . آيا قرآن نشنيده اى : «و ما براى خانواده مان خواربار مى آوريم» ؟» .9878.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و مَنْ يَكْتُمْها فَإنَّ ) الفصول المهمّة:امّا لقبش مرتضى ، حيدر ، امير المؤمنين و اَنزعِ بطين (زُلف ريخته فربه) است .9877.عنه صلى الله عليه و آله :تاج العروس:و وصى ، بر وزن غنى ، لقب على عليه السلام است (1) .1 / 8سيمامتون تاريخى و حديثى ، سيماى امام على عليه السلام را در هنگام ولادت و يا در كودكى اش به ما نشان نمى دهند و از اين رو ، آنچه در پى مى آيد ، سيما و اندام زيباى وى را در روزگار خلافتش ترسيم مى كند و در پرتو اين متون ، مى توانيم ايشان را چنين توصيف كنيم : مردى ميانه بالا كه به كوتاهى و چاقى نزديك تر مى نمود . از خوش سيماترين مردم بود و رويش گويى ماه شب چهارده . پُرتبسّم ، گندمگونِ مايل به سبزه ، چشمانش سياه و درشت و اندكى خمار . موى جلوى سرش ريخته بود . گردنش گويى جام نقره بود . ريشش پُر پشت بود و موهاى سپيدش را رنگ نمى كرد . چهارشانه بود . كف دستانش زِبر ، و دست و مچ او محكم و سينه اش پهن بود . شكم داشت . مَفصل هايش سِتَبر ، ماهيچه هاى ساعد و ساق پايش ستبر و سرِ آنها باريك بود . چون راه مى رفت ، مى خراميد .

.


1- .اين گفته مى فهماند كه كاربرد واژه «وصى» درباره على عليه السلام فراوان و مشهور بوده است .

ص: 104

9873.امام كاظم عليه السلام ( _ نيز درباره همين آيه _ ) الطبقات الكبرى عن إسحاق بن عبد اللّه بن أبي فروة :سَأَلتُ أبا جَعفَرٍ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ عليهما السلام ، قُلتُ : ما كانَت صِفَةُ عَلِيٍّ عليه السلام ؟

قالَ : رَجُلٌ آدَمُ شَديدُ الاُدمَةِ ، ثَقيلُ العَينَينِ عَظيمُهُما ، ذو بَطنٍ ، أصلَعُ ، إلَى القِصَرِ أقرَبُ . (1)9872.امام صادق عليه السلام ( _ نيز درباره همين آيه _ ) الغارات عن قدامة بن عتّاب :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام ضَخمَ البَطنِ ، ضَخمَ مُشاشَةِ (2) المَنكِبِ ، ضَخمَ عَضَلَةِ الذِّراعِ دَقيقَ مُستَدَقِّها ، ضَخمَ عَضَلَةِ السّاقِ دَقيقَ مُستَدَقِّها . (3) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 27 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 134 و ص135 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 366 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 153 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 624 نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 24 و25 عن الخوارزمي ، المناقب لابن المغازلي : ص 12 ح 13 عن قتادة ، المعارف لابن قتيبة : ص 210 عن الواقدي والثلاثة الأخيرة نحوه من دون إسنادٍ إلى المعصوم؛ شرح الأخبار: ج2 ص427ح771 وراجع اُسد الغابة: ج 4 ص 115 الرقم 379 والبداية والنهاية : ج 7 ص 223 .
2- .المُشاشة : ما أشرَفَ من عظْم المنكِب (لسان العرب : ج 6 ص 347 «مشش») .
3- .الغارات : ج 1 ص 93 ؛ الطبقات الكبرى : ج 3 ص 26 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 67 الرقم 56 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 365 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 23 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 115 الرقم 3789 .

ص: 105

9875.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از اسحاق بن عبد اللّه بن ابى فروه _: از ابو جعفر محمّد بن على (امام باقر) عليهما السلام پرسيدم: على عليه السلام چگونه بود؟

فرمود: «مردى به شدّتْ گندمگون ، چشمانش درشت و فروهشته ، و داراى شكم بود . موى جلوى سرش ريخته بود و [ قدش ] به كوتاهى نزديك تر مى نمود» .9874.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الغارات_ به نقل از قدامة بن عتّاب _: على عليه السلام ، فربه شكم و چهارشانه بود . ماهيچه هاى ساعدش ستبر و سرِ آنها باريك ، و ماهيچه هاى ساق پايش ستبر و سر آنها باريك بود . .

ص: 106

9873.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ أيضا _ ) المناقب لابن شهر آشوب عن المغيرة :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلى هَيئَةِ الأَسَدِ ؛ غَليظا مِنهُ مَا استَغلَظَ ، دَقيقا مِنهُ مَااستَدَقَّ . (1)9872.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ أيضا _ ) الكامل في التاريخ :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام فَوقَ الرَّبعَةِ ، وكانَ ضَخمَ عَضَلَةِ الذِّراعِ دَقيقَ مُستَدَقِّها ، ضَخمَ عَضَلَةِ السّاقِ دَقيقَ مُستَدَقِّها ، وكانَ مِن أحسَنِ النّاسِ وَجها ، ولا يُغَيِّرُ شَيبَهُ ، كَثيرَ التَّبَسُّمِ . (2)9871.امام على عليه السلام ( _ درباره آيه: «و شاهدان چون [به شهادت ]فرا خوانده ) مقاتل الطالبيّين :كانَ عليه السلام أسمَرَ ، مَربوعا ، وهُوَ إلَى القِصَرِ أقرَبُ ، عَظيمَ البَطنِ ، دَقيقَ الأَصابِعِ، غَليظَ الذِّراعَينِ، حَمشَ السّاقَينِ (3) ، في عَينَيهِ لينٌ، عَظيمَ اللِّحيَةِ، أصلَعَ ، ناتِئَ الجَبهَةِ . (4)9870.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة عن أبي إسحاق :قالَ أبي : يا بُنَيَّ تُريدُ أن اُرِيَكَ أميرَ المُؤمِنينَ _ يَعني عَلِيّا ؟ قُلتُ : نَعَم ، فَرَفَعَني عَلى يَدَيهِ فَإِذا أنَا بِرَجُلٍ أبيَضِ الرَّأسِ وَاللِّحيَةِ ، أصلَعَ ، عَظيمِ البَطنِ ، عَريضِ ما بَينَ المَنكِبيَنِ . (5)9871.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في قوله تعالى : {Q} «و لا يَأْبَ الشُّهَداءُ إذ ) مقاتل الطالبيّين عن داوود بن عبد الجبّار عن أبي إسحاق :أدخَلَني أبِي المَسجِدَ يَومَ الجُمُعَةِ ، فَرَفَعَني فَرَأَيتُ عَلِيّا يَخطُبُ عَلَى المِنبَرِ ؛ شَيخا ، أصلَعَ ، ناتِئَ الجَبهَةِ ، عَريضَ ما بَينَ المَنكِبَينِ ، لَهُ لِحيَةٌ قَد مَلَأَت صَدرَهُ ، في عَينِه اطرِغشاشٌ _ قالَ داوُدُ : يَعني لينا فِي العَينِ _ فَقُلتُ لِأَبي : مَن هذا يا أبَةِ ؟

فَقالَ : هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأخو رَسولِ اللّهِ ، ووَصِيُّ رَسولِ اللّهِ ، وأميرُ المُؤمِنينَ . (6) .


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 307 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 428 ح 774 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 440 .
3- .حَمْش الساقين: دقيقهما (لسان العرب : ج 6 ص 288 «حمش») .
4- .مقاتل الطالبيّين : ص 42 وقال بعد ذلك : وصفته هذه وردت بها الروايات متفرّقة فجمعتها .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 555 ح 934 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 25 ، شعب الإيمان : ج 5 ص 216 ح 6415 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 93 ح 153 ، الاستيعاب : ج 3 ص 210 الرقم1875، أنساب الأشراف: ج2 ص361 ، تاريخ دمشق : ج42 ص 21 وفي بعضها إلى «اللحية» و ص 20 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 68 ح 57 كلاهما عن الشعبي ؛ الغارات : ج 1 ص 99 كلّها نحوه .
6- .مقاتل الطالبيّين : ص 42 .

ص: 107

9870.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از مغيره _: على عليه السلام به هيئت شير بود . آنچه از آن ستبر است ، از آنِ على عليه السلام هم ستبر بود ، و آنچه باريك است ، باريك .9869.امام على عليه السلام :الكامل فى التاريخ:على عليه السلام ، بالاتر از ميانه بالا بود . ماهيچه هاى ساعدش ستبر و سرِ آنها باريك ، و ماهيچه هاى ساق پايش نيز ستبر و سرِ آنها باريك بود . از خوش سيماترين مردم بود و موهاى سپيدش را رنگ نمى كرد و پُرتبسّم بود .9868.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مقاتل الطالبيّين:گندمگون ، ميانه بالا و به كوتاهى نزديك تر بود . فربه شكم ، انگشتانش باريك ، ساعدهايش ستبر و ساق هايش باريك بود . چشمانش اندكى خمار ، ريشش زياد ، موى جلوى سرش ريخته و پيشانى اش بلند بود .9867.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة_ به نقل از ابو اسحاق _: پدرم گفت: پسرم! مى خواهى امير مؤمنان على را به تو نشان دهم؟

گفتم: آرى .

پس مرا بر سر دستانش بلند كرد و من ، مردى را ديدم كه موى سر و صورتش سفيد بود و موى جلوى سرش ريخته بود . فربه شكم و چهارشانه بود .9869.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مقاتل الطالبيّين_ به نقل از داوود بن عبد الجبّار از ابو اسحاق _: پدرم مرا روز جمعه به درون مسجد برد و بلندم كرد . پس على عليه السلام را ديدم كه بر منبر سخنرانى مى كند . سالخورده بود . موهاى جلوى سرش ريخته بود . بلند پيشانى و چهارشانه بود . ريشش سينه اش را پوشانده بود و چشمانش اندكى خمار بود .

به پدرم گفتم: پدر! اين كيست؟

گفت: اين ، على بن ابى طالب ، پسر عموى پيامبر خدا ، برادر پيامبر خدا ، وصىّ پيامبر خدا و امير مؤمنان است . .

ص: 108

9868.عنه صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى عن رزام بن سعد الضبّي :سَمِعتُ أبي يَنعَتُ عَلِيّا ، قالَ : كانَ رَجُلاً فَوقَ الرَّبعَةِ ، ضَخمَ المَنكِبَينِ ، طَويلَ اللِّحيَةِ وإن شِئتَ قُلتَ _ إذا نَظَرتَ إلَيهِ _ : هُوَ آدَمُ ، وإن تَبَيَّنتَهُ مِن قَريبٍ قُلتَ : أن يَكونَ أسمَرَ أدنى مِن أن يَكونَ آدَمَ . (1)9867.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين :كانَ عَلِيٌّ رَجُلاً دَحداحا (2) ، أدعَجَ العَينَينِ ، كَأَنَّ وَجهَهُ القَمَرُ لَيلَةَ البَدرِ حُسنا ، ضَخمَ البَطنِ ، عَريضَ المَسرُبَةِ (3) ، شَثنَ الكَفَّينِ ، ضَخمَ الكُسورِ ، كَأَنَّ عُنُقَهُ إبريقُ فِضَّةٍ ، أصلَعَ لَيسَ في رَأسِهِ شَعرٌ إلّا خِفافَ مِن خَلفِهِ ، لِمَنكِبَيهِ مُشاشٌ كَمُشاشِ السَّبُعِ الضّاري ، إذا مَشى تَكَفَّأَ بِهِ ومارَ (4) بِهِ جَسَدُهُ ، لَهُ سَنامٌ كَسَنامِ الثَّورِ ، لا تَبينُ عَضُدُهُ مِن ساعِدِهِ ، قَد اُدمِجَت إدماجا ، لَم يُمسِك بِذِراعِ رَجُلٍ قَطُّ إلّا أمسَكَ بِنَفَسِهِ فَلَم يَستَطِع أن يَتَنَفَّسَ. وهُوَ إلَى السُّمرَةِ ، أذلَفُ (5) الأنف ، إذا مَشى إلَى الحَربِ هَروَلَ ، وقَد أيَّدَهُ اللّهُ بِالعِزِّ وَالنَّصرِ . (6)9866.امام صادق عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن محمّد بن حبيب البغدادي صاحب المحبّر_ في بَيانِ صِفاتِهِ عليه السلام _: آدَمُ اللَّونِ ، حَسَنُ الوَجهِ ، ضَخمُ الكَراديسِ . (7) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 26 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 366 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 23 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 115 الرقم 3789 .
2- .الدَّحْداح : القصير السمين (النهاية : ج 2 ص 103 «دحدح») .
3- .المَسرُبة : الشعرات التي تنبت في وسط الصدر إلى أسفل السُّرّة (المحيط في اللغة : ج 8 ص 312 «سرب») .
4- .مارَ الشيءُ : تحرّك وجاء وذهب كما تتكفّأ النخلة العَيْدانةُ (لسان العرب : ج 5 ص 186 «مور») .
5- .الذَّلَف : قِصرُ الأنف وانبطاحُه، وقيل : ارتفاع طرفه مع صِغر أرنبته (النهاية : ج 2 ص 165 «ذلف») .
6- .وقعة صفّين : ص 233 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 307 عن جابر وابن الحنفيّة ، كشف الغمّة : ج 1 ص 77 ؛ الاستيعاب : ج3 ص 218 الرقم 1875 ، ذخائر العقبى : ص109 كلّها نحوه وراجع الرياض النضرة : ج 3 ص 107 و 108 .
7- .المناقب للخوارزمي : ص 45 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 75 .

ص: 109

9865.امام على عليه السلام ( _ از دعاى آن حضرت به هنگام رو به رو شدن با دشمن د ) الطبقات الكبرى_ به نقل از رزام بن سعد ضبّى _: شنيدم كه پدرم على عليه السلام را توصيف مى كند و مى گويد: مردى بود بلندتر از ميانه بالا . شانه هايش ستبر و ريشش بلند بود و اگر [ از دور] به او مى نگريستى ، مى توانستى بگويى كه گندمگون است ، و اگر از نزديك در او دقّت مى كردى، مى گفتى: به سبزه از گندمگون، نزديك تر است.9864.امام على عليه السلام :وقعة صفّين:على عليه السلام ، ميانه بالا بود ، چشمانش درشت و سياه و چهره اش از زيبايى ، گويى ماه شبِ چهارده بود . شكمش فربه ، سينه اش پهن ، كف دستانش زِبر ، استخوان هايش ستبر و گردنش چون جام نقره بود . موهاى جلوى سرش ريخته بود و در سرش مويى نبود ، جز موهايى تُنُك در پشتِ سر .

استخوان هاىِ سرشانه او همچون شير ژيان بود . چون راه مى رفت ، مى خراميد و پيكرش روان مى شد . پشت گردنش به سانِ كوپال گاو نَر بود . بازويش از ساعدش قابل تشخيص نبود و كاملاً در هم پيچيده بود . مچ دست كسى را نگرفت ، جز آن كه نفسش بند آمد و تاب دم برآوردن نياورد .

به سبزه مى زد . بينى اش كوتاه و ظريف بود . هرگاه به سوى ميدان جنگ حركت مى كرد ، به شتاب مى رفت و خداوند ، او را با عزّت و نصرتش تأييد مى كرد .9863.امام على عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از محمّد بن حبيب بغدادى (صاحب المحبّر) در بيان اوصاف على عليه السلام _: گندمگون ، خوش سيما و مفصل هايش ستبر بود . .

ص: 110

9862.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق عن مُدرك :رَأَيتُ عَليّا لَهُ وَفرَةٌ (1) ، وكانَ مِن أحسَنِ النّاسِ وَجها . (2)9861.امام على عليه السلام :نثر الدرّ :اِنصَرَفَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] مِن صِفَّينَ وكَأَنَّهُ رَأسَهُ ولِحيَتَهُ قُطنَةٌ ، فَقيلَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لو غَيَّرتَ ، فَقالَ : إنَّ الخِضابَ زينَةٌ ، ونَحنُ قَومٌ مَحزونونَ (3) . (4)9866.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب عن ابن إسحاق وابن شهاب :أ نَّهُ كَتَبَ حِليَةَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام عَن ثَبيتٍ الخادِمِ عَلى عُمُرِهِ (5) ، فَأَخَذَها عَمرُو بنُ العاصِ ، فَزَمَّ بِأَنفِهِ (6) فَقَطَّعَها ، وكَتَبَ : إنَّ أبا تُرابٍ كانَ شَديدَ الاُدمَةِ ، عظيمَ البَطنِ ، حَمشَ السّاقَينِ ، ونَحوَ ذلِكَ ، فَلِذلِكَ وَقَعَ الخِلافُ في حِليَتِهِ . (7) .


1- .الوَفْرة : شَعر الرأس إذا وَصَل إلى شحمة الاُذن (لسان العرب : ج 5 ص 289 «وفر») .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 25 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 116 الرقم 3789 ، مقتل أميرالمؤمنين : ص 71 الرقم 61 وفيهما «يخطب» بدل «له وفرة».
3- .أقول : يمكن أن يقال إنّ حزنه من التحكيم وما جرى قبله ، وقال الشريف الرضي قدس سره : يريد وفاة رسول اللّه صلى الله عليه و آله (نهج البلاغة : ذيل الحكمة 473) .
4- .نثر الدرّ : ج 1 ص 307 وراجع نهج البلاغة : الحكمة 473 والرياض النضرة : ج 3 ص 108 .
5- .كذا في المصدر، وليس في بحار الأنوار : «على عمره» .
6- .زَمَّ بأنفه : إذا شَمَخَ وتكبّر (النهاية : ج 2 ص 314 «زمم») .
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 306، بحار الأنوار: ج 35 ص 2 ح 1 .

ص: 111

9676.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از مُدرِك _: على عليه السلام را ديدم كه موهايش بلند و از خوش سيماترينِ مردمان بود .9675.امام على عليه السلام :نثر الدرّ:على عليه السلام از صفين بازگشت ، در حالتى كه گويى [ موى] سر و ريشش پنبه است . پس به ايشان گفته شد: اى امير مؤمنان! كاش [ آنها را] رنگ مى كردى .

فرمود: «حنا ، زينت است و ما قومى اندوه زده ايم» . (1)9679.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از ابن اسحاق و ابن شهاب _: ثبيت خادم ، در دوران زندگى امير مؤمنان ، [ وصف ]صورت و سيماى وى را نوشته بود . اين نوشته به دست عمرو بن عاص رسيد . پس روى در هم كشيد و آن را پاره پاره كرد و [ به جاى آن ]نوشت : «ابو تراب ، كاملاً گندمگون ، بزرگ شكم و ساقْ باريك بود» و از اين گونه چيزها . از اين رو ، در توصيفش اختلاف ايجاد شد . (2) .


1- .مى توان گفت كه اندوه امام عليه السلام ، به خاطر حَكميّت و ماجراهاى پيش از آن بوده است؛ گرچه سيّد رضى ، آن را اندوه وفات پيامبر خدا دانسته است .
2- .گفتنى است : علّت برخى اختلاف نقل ها و تحريفات در توصيف امام على عليه السلام ، از اين نقل ، فهميده مى شود . اين نقل ، نشان مى دهد كه دشمنان امام عليه السلام ، به تحريف واقعيت هاى تاريخى و شخصيت معنوى ايشان بَسنده نكرده ، مشخّصات ظاهرىِ آن امام بزرگوار را نيز به گونه اى ديگر جلوه داده اند . م .

ص: 112

الفصل الثّاني : النشأةرافق عليّ عليه السلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله منذ السنين الاُولى من عمره ؛ فقد عسرت الحياة على أبي طالب برهة ، وضاقت به الاُمور ، فاقترح رسول اللّه صلى الله عليه و آله على إخوة أبي طالب أن يأخذوا منه بعض أولاده إلى بيوتهم ؛ لتخفيف عب ء العيش عن كاهله . وشاءت إرادة اللّه تعالى أن يكون عليّ عليه السلام في بيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فتولّى تربيته منذ نعومة أظفاره . وكان النبيّ صلى الله عليه و آله يحبّ هذا الطفل الصغير ؛ يضمّه إلى صدره ، ويُمِسّه عَرْفَه ، ويُلقمه الطعام ، ويرعى حياته لحظة لحظة ، وينفحه بالأنوار الإلهيّة المشعّة . وهكذا تربّى الإمام عليه السلام في حجر النبوّة ، وارتوى من منهل فضائلها الرائق ، وأمضى أيّامه ملازما لها ملازمة الظلّ لصاحبه . وحين سطعت القبسات الاُولى للوحي صدّق بالرسالة المحمّديّة موقنا ؛ إذ كانت روحه قد تواشجت هي وروح صاحبها . من هنا كان أوّل من صدّقه صلى الله عليه و آله . ونجد في الخطبة البليغة الرفيعة «القاصعة» أجمل تصوير لهذه الملازمة ، ولدور رسول اللّه صلى الله عليه و آله في تربيته وإعداده عليه السلام ، وحبِّه إيّاه ، واستنارةِ الإمام عليه السلام بهذه الملازمة . وهو ما تقرؤونه في سياق النصوص التي يشتمل عليها هذا الفصل .

.

ص: 113

فصل دوم : پرورش

فصل دوم : پرورشعلى عليه السلام از آغازين سال هاى زندگى ، همراه پيامبر خدا بود . روزگارى زندگى بر ابو طالب دشوار گشت و او در تنگناى معيشت قرار گرفت . پيامبر خدا پيشنهاد كرد كه برادران ابو طالب براى سبك كردن بار زندگى اش برخى از فرزندان او را به خانه هاى خود ببرند . تقدير الهى چنين رقم خورد كه على عليه السلام به خانه پيامبر خدا بيايد و از آغازين سال هاى زندگى ، پيامبر خدا ، تربيت او را به عهده گيرد . پيامبر صلى الله عليه و آله به اين كودك خردسال ، عشق مى ورزيد ، او را به سينه مى چسباند ، صورت خود را به او مى ساييد ، غذا بر دهانش مى نهاد ، لحظه لحظه زندگى اش را مى پاييد و انوار تابناك الهى را بر جان او مى تابانيد . بدين سان ، على عليه السلام در كنار پيامبر خدا رشد كرد و از چشمه سار زلال فضايل و والايى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله سيراب گشت و همگام و همراه با او روزگار گذرانيد ، و چون نخستين پرتو وحى تابيد ، او _ كه جانش پيوند ناگسستنى با جان پيامبر خدا يافته بود _ بدون هيچ ترديدى به رسالتش ايمان آورد و بدين سان ، او اوّلين مرد مؤمن شد . زيباترين تصوير از اين همگامى و همراهى و نقش پيامبر صلى الله عليه و آله در رشد و تربيت على عليه السلام و مهر و شفقت پيامبر خدا به على عليه السلام و چگونگى بهره ورى على عليه السلام از اين همراهى را ، آن بزرگوار ، خود در خطبه بلند و شكوهمند «قاصعه» رقم زده است كه در ضمن متونِ گزارش شده در اين فصل مى خوانيد .

.

ص: 114

9674.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كشف اليقين عن يزيد بن قعنب :وَلَدَت [فاطِمَةُ بِنتُ أسَدٍ] عَلِيّا ولِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثَلاثونَ سَنَةً ، فَأَحَبَّهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حُبّا شَديدا ، وقالَ لَها : اِجعَلي مَهدَهُ بِقُربِ فِراشي .

وكانَ صلى الله عليه و آله يَلي أكثَرَ تَربِيَتِهِ ، وكانَ يُطَهِّرُ عَلِيّا في وَقتِ غَسلِهِ ، ويوجِرُهُ (1) اللَّبَنَ عِندَ شُربِهِ ، ويُحَرِّكُ مَهدَهُ عِندَ نَومِهِ ، ويُناغيهِ في يَقظَتِهِ ، ويَجعَلُهُ عَلى صَدرِهِ . (2)9673.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن الحسين بن زيد بن عليّ بن الحسين عليهما السلام :سَمِعتُ زَيدا _ أبي _ يَقولُ : كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَمضَغُ اللَّحمَةَ وَالتَّمرَةَ حَتّى تَلينَ ، ويَجعَلُهُما في فَمِ عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ صَغيرٌ في حِجْرِهِ . (3)9672.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :قالوا : كانَ أبو طالِبٍ قَد أقَلَّ وأقتَرَ ، فَأَخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا لِيُخَفِّفَ عَنهُ مُؤنَتَهُ ، فَنَشَأَ عِندَهُ . (4)9671.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن ابن سلّام :لَمّا أمعَرَ (5) أبو طالِبٍ قالَت بَنو هاشِمٍ : دَعنا فَليَأخُذ كُلُّ رَجُلٍ مِنّا رَجُلاً مِن وُلدِكَ ، قالَ : اِصنَعوا ما أحبَبتُم إذا خَلَّيتُم لي عَقيلاً . فَأَخَذَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلِيّا ، فَكانَ أوَّلَ مَن أسلَمَ مِمَّن يَلتَفُّ عَلَيهِ حيطانُهُ مِنَ الرِّجالِ . (6)9670.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مقاتل الطالبيّين عن زيد بن عليّ :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخَذَ عَلِيّا مِن أبيهِ وهُوَ صَغيرٌ في سَنَةٍ (7) أصابَت قُرَيشا وقَحطٍ نالَهُم ، وأخَذَ حَمزَةُ جَعفرا ، وأخَذَ العَبّاسُ طالِبا ؛ لِيَكفوا أباهُم مُؤنَتَهُم ، ويُخَفِّفوا عَنهُ ثِقلَهُم ، وأخَذَ هُوَ عَقيلاً لِمَيلِهِ كانَ إلَيهِ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِختَرتُ مَنِ اختارَ اللّهُ لي عَلَيكُم ؛ عَلِيّا . (8) .


1- .وَجَرْته الدواءَ : جعلته في فِيه (لسان العرب : ج 5 ص 279 «وجر») .
2- .كشف اليقين : ص 32 ح 12 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج13 ص 200 ؛ بحار الأنوار : ج 38 ص 323.
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 346 .
5- .أمْعَرَ : افتقر (النهاية : ج 4 ص 342 «معر») .
6- .تاريخ دمشق : ج 26 ص 283 ، مجالس ثعلب : ج 1 ص 29 وفيه «خبطاته» بدل «حيطانه» .
7- .السَّنَة : الجَدْب ، يقال : أخذتْهم السَّنة : إذا أجدَبوا واُقحِطوا (النهاية : ج 2 ص 413 «سنه») .
8- .مقاتل الطالبيّين : ص 41 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 15 نحوه .

ص: 115

9669.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كشف اليقين_ به نقل از يزيد بن قعنب _: فاطمه بنت اسد ، على عليه السلام را به دنيا آورد ، در حالى كه پيامبر خدا سى سال داشت . پيامبر خدا به او محبّت شديدى پيدا كرد و به فاطمه فرمود: «گهواره او را نزديك بستر من قرار بده» .

تربيت على عليه السلام را بيشتر ، پيامبر خدا به عهده داشت . او را هنگام شستنش مى شست و به وى شير مى نوشاندْ . در خواب ، گهواره اش را مى جنباند و در بيدارى، او را مى خندانْد و بر سينه اش مى نهاد .9668.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از حسين بن زيد بن على بن حسين عليهما السلام _: از پدرم زيد شنيدم كه مى گفت: پيامبر خدا ، گوشت و خرما را مى جويد تا نرم شود و در دهان على عليه السلام مى نهاد ، در حالى كه او خردسال و در دامانش بود .9674.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف:گفتند ابو طالب ، نادار و تنگ دست شده است . پس پيامبر خدا ، على عليه السلام را گرفت تا از هزينه او بكاهد . از اين رو ، على عليه السلام ، نزد او پرورش يافت.9673.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن سلّام _: چون ابو طالبْ نادار شد ، بنى هاشم گفتند: بگذار هريك از مردان ما يكى از پسرانت را بگيرد .

ابو طالب گفت: عقيل را برايم بگذاريد و هركار دوست داريد ، بكنيد .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را گرفت و او نخستين نفر در ميان اطرافيان پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه اسلام آورد .9672.عنه صلى الله عليه و آله :مقاتل الطالبيّين_ به نقل از زيد بن على _: در سالى كه قريش دچار خشك سالى و قحطى شدند ، پيامبر خدا ، على عليه السلام را كه خردسال بود ، از پدرش گرفت و حمزه ، جعفر را و عبّاس ، طالب را تا هزينه زندگى پدرشان را كفايت كنند و بارش را سَبُك گردانند و ابو طالب ، خود ، عقيل را به سبب علاقه اى كه به او داشت ، نگه داشت . پس پيامبر خدا فرمود : «من كسى را برگزيدم كه خدا برايم برگزيد : على را» . .

ص: 116

9671.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين عن مجاهد بن جبر أبي الحجّاج :كانَ مِن نِعَمِ اللّهِ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ما صَنَعَ اللّهُ لَهُ وأرادَهُ بِهِ مِنَ الخَيرِ ؛ أنَّ قُرَيشا أصابَتهُم أزمَةٌ شَديدَةٌ ، وكانَ أبو طالِبٍ في عِيالٍ كَثيرٍ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَمِّهِ العَبّاسِ _ وكانَ مِن أيسَرِ بَني هاشِمٍ : يا أبَا الفَضلِ ، إنَّ أخاكَ أبا طالِبٍ كَثيرُ العِيالِ ، وقَد أصابَ النّاسَ ما تَرى مِن هذِهِ الأَزمَةِ ، فَانطَلِق بِنا إلَيهِ نُخَفِّف عَنهُ مِن عِيالِهِ ؛ آخُذُ مِن بَنيهِ رَجُلاً ، وتَأخُذُ أنتَ رَجُلاً ، فَنَكفُلُهُما عَنهُ . فَقالَ العَبّاسُ : نَعَم .

فَانطَلَقا حَتّى أتَيا أبا طالِبٍ ، فَقالا : إنّا نُريدُ أن نُخَفِّفَ عَنكَ مِن عِيالِكَ حَتّى تَنكَشِفَ عَنِ النّاسِ ما هُم فيهِ ، فَقالَ لَهُما أبو طالِبٍ : إذا تَرَكتُما لي عَقيلاً فَاصنَعا ما شِئتُما .

فَأَخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا فَضَمَّهُ إلَيهِ ، وأخَذَ العَبّاسُ جَعفرا فَضَمَّهُ إلَيهِ . فَلَم يَزَل عَلِيٌّ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى بَعَثَهُ اللّهُ نَبِيّا ، فَاتَّبَعَهُ وصَدَّقَهُ ، وأخَذَ العَبّاسُ جَعفرا ، ولَم يَزَل جَعفَرٌ مَعَ العَبّاسِ حَتّى أسلَمَ وَاستَغنى عَنهُ . (1)9670.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ المُسَمّاةِ بِالقاصِعَةِ _: أنَا وَضَعتُ فِي الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ (2) العَرَبِ ، وكَسَرتُ نَواجِمَ (3) قُرونِ رَبيعَةَ ومُضَرَ ، وقَد عَلِمتُم مَوضِعي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالقَرابَةِ القَريبَةِ ، وَالمَنزِلَةِ الخَصيصَةِ ؛ وَضَعَني في حِجرِهِ وأنَا وَلَدٌ يَضُمُّني إلى صَدرِهِ ، ويَكنُفُني في فِراشِهِ ، ويُمِسُّني جَسَدَهُ ، ويُشِمُّني عَرفَهُ (4) ، وكان يَمضَغُ الشَّيءَ ثُمَّ يُلقِمُنيهِ ، وما وَجَدَ لي كَذبَةً في قَولٍ ، ولا خَطلَةً (5) في فِعلٍ .

ولَقَد قَرَنَ اللّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله مِن لَدُن أن كانَ فَطيما أعظَمَ مَلَكٍ مِن مَلائِكَتِهِ ؛ يَسلُكُ بِهِ طَريقَ المَكارِمِ ، ومَحاسِنَ أخلاقِ العالَمِ ، لَيلَهُ ونَهارَهُ . ولَقَد كُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصيلِ (6) أثَرَ اُمِّهِ ، يَرفَعُ لي في كُل يَومٍ من أخلاقِهِ عَلَما ، ويأمُرُني بِالاِقتِداءِ بِهِ . ولَقَد كانَ يُجاوِرُ في كُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ ، فَأَراهُ ولا يَراهُ غَيري . ولَم يَجمَع بَيتٌ واحِدٌ يَومَئِذٍ فِي الإِسلامِ غَيرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَديجَةَ وأنَا ثالِثُهُما ، أرى نورَ الوَحيِ وَالرِّسالَةِ ، وأشُمُّ ريحَ النُّبُوَّةِ . (7) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 666 ح 6463 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 1 ص 262 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 313 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 484 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 1 ص 136 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 2 ص 162 ، المناقب للخوارزمي : ص 51 ح 14 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 25 والأربعة الأخيرة نحوه ؛ علل الشرائع : ص 169 ح 1 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 179 ، إعلام الورى : ج 1 ص 105 كلاهما نحوه ، روضة الواعظين : ص 98 .
2- .الكَلْكَل : الصدر من كلّ شيء (لسان العرب : ج 11 ص 596 «كلل»)، وهو هنا كناية عن الأكابر .
3- .نَجَم النبتُ : إذا طَلَع ، وكلّ ما طَلَع وظَهَر فقد نجم (النهاية : ج 5 ص 24 «نجم») .
4- .العَرْف : الريح الطَّيِّبة (النهاية : ج 3 ص 217 «عرف») .
5- .خَطِلَ : أخطأ (المصباح المنير : ص 174 «خطل») .
6- .الفَصيل : ولد الناقة إذا فُصِل عن اُمّه (لسان العرب : ج 11 ص 522 «فصل») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 192 .

ص: 117

9669.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از مجاهد بن جبر ابو حجّاج _: از نعمت هاى خداوند بر على بن ابى طالب عليه السلام ، چيزى بود كه خدا برايش پيش آورد و حالت نيكويى بود كه او برايش اراده كرد .

قريش به قحطى شديدى دچار شدند و ابو طالب ، نانخورهاى فراوانى داشت . پس پيامبر خدا به عمويش عبّاس كه از توانگران بنى هاشم بود ، فرمود : «اى ابو الفضل! برادرت ابو طالب ، عيالوار است و مى بينى كه از اين قحطى چه به مردم رسيده است . پس بيا تا عائله ابو طالب را سبُك كنيم . من يكى از پسرانش را مى گيرم و تو نيز يكى را و سرپرستى شان را به عهده مى گيريم» .

عبّاس ، موافقت كرد . برخاستند و به نزد ابو طالب آمدند و گفتند: ما مى خواهيم عائله ات را سبك كنيم تا آن گاه كه مردم از اين سختى به درآيند .

ابو طالب به آنها گفت: اگر عقيل را براى من مى نهيد ، هركارى كه مى خواهيد ، بكنيد .

پس پيامبر خدا ، على عليه السلام را گرفت و با خود برد و عبّاس ، جعفر را . پس على عليه السلام همواره با پيامبر خدا بود تا خداوند ، وى را به پيامبرى برانگيخت و على عليه السلام ، وى را پيروى و تصديق كرد ؛ و عبّاس ، جعفر را گرفت و جعفر ، همواره با عبّاس بود تا آن كه مسلمان و از او بى نياز شد .9721.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در خطبه اى به نام «قاصعه» _: من در كودكى ، سران عرب را به خاك افكنده ام و سركردگان تيره هاى ربيعه و مُضَر را در هم شكسته ام .

شما موقعيت مرا نزد پيامبر خدا به سبب خويشاوندى نزديك و منزلت ويژه ام مى دانيد . به گاه كودكى ام مرا در دامنش مى نهاد و به سينه اش مى چسبانْد ، و در بستر خويش جايم مى داد ، و مرا به تن خويش مى سود ، و بوى خوشش را به [مشام ]من مى رسانْد ، و غذا را مى جويد و لقمه لقمه در دهانم مى نهاد . از من نه سخن دروغى شنيد و نه كار خطايى ديد .

بى ترديد ، خداوند از همان اَوانِ از شير گرفته شدنِ پيامبر صلى الله عليه و آله ، بزرگ ترين فرشته را از ميان فرشتگانش شب و روز ، همراه او ساخت تا راه بزرگوارى و محاسن اخلاقى جهان را بپيمايد و من هماره در پى او بودم ، همچون بچّه شتر از شير گرفته شده در پىِ مادرش . هر روز از اخلاق خود ، نشانه اى برايم بر پا مى داشت و مرا به پيروى اش وا مى داشت .

او هر سال در غار حرا به خلوت مى نشست كه من ، او را مى ديدم و كس ديگرى او را نمى ديد . در آن روزگار ، اسلام به خانه اى راه نيافته بود ، جز خانه اى كه پيامبر خدا و خديجه در آن بودند و من ، سومين آنان بودم . نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را مى شنيدم . .

ص: 118

9710.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن كتابِهِ للأشتَرِ حينَ وَلاّهُ مِصرَ _ ) السيرة النبويّة لابن هشام عن ابن إسحاق :كانَ مِمّا أنعَمَ اللّهُ بِهِ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ أ نَّهُ كانَ في حِجرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَبلَ الإِسلامِ . (1)9709.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «گويند : اى پروردگار ما! بد بختيمان ) شرح نهج البلاغة عن الفضل بن عبّاس :سَأَلتُ أبي عَن وُلدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الذُّكورِ ، أيُّهُم كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَهُ أشَدَّ حُبّا ؟ فَقالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقُلتُ لَهُ : سَأَلتُكَ عَن بَنيهِ ! فَقالَ : إنَّهُ كانَ أحَبَّ إلَيهِ مِن بَنيهِ جَميعا وأرأَفَ ، ما رَأَيناهُ زايَلَهُ يَوما مِنَ الدَّهرِ مُنذُ كانَ طِفلاً ، إلّا أن يَكونَ في سَفَرٍ لِخَديجَةَ ، وما رَأَينا أبا أبَرَّ بِابنٍ مِنهُ لِعَلِيٍّ ، ولَا ابنا أطوَعَ لِأَبٍ مِن عَلِيٍّ لَهُ ... .

ورَوى جُبَيرُ بنُ مُطعِمٍ قالَ : قالَ أبي مُطعِمُ بنُ عَدِيٍّ لَنا ونَحنُ صِبيانٌ بِمَكَّةَ : أ لا تَرَونَ حُبَّ هذَا الغُلامِ _ يَعني عَلِيّا _ لِمُحَمَّدٍ وَاتِّباعَهُ لَهُ دونَ أبيهِ ؟ ! وَاللّاتِ وَالعُزّى ! لَوَدِدتُ أنَّهُ (2) ابني بِفِتيانِ بَني نَوفَلٍ جَميعا ! (3) .


1- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 1 ص 262 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 312 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 1 ص 136 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 89 الرقم 3789 وفيه «رُبّي في حِجْر» ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 2 ص 161 ، المناقب للخوارزمي : ص 51 ح 13 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 24 ؛ روضة الواعظين : ص 98 .
2- .في المصدر: «أن» ، والتصحيح من بحار الأنوار .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص201 ؛ بحار الأنوار : ج38 ص324.

ص: 119

9708.امام صادق عليه السلام ( _ بعد از ذكر دعايى _ ) السيرة النبويّة ، ابن هشام_ به نقل از ابن اسحاق _: از جمله نعمت هايى كه خداوند به على بن ابى طالب عليه السلام داد ، آن بود كه پيش از اسلام ، تحت سرپرستى پيامبر خدا بود .9707.امام صادق عليه السلام ( _ درباره كسى كه سوره «كافرون» و «اخلاص» را در نما ) شرح نهج البلاغة_ به نقل از فضل بن عبّاس _: از پدرم پرسيدم : كدام يك از پسران پيامبر خدا نزدش عزيزتر بودند؟

گفت: على بن ابى طالب .

گفتم: از تو درباره پسرانش پرسيدم !

گفت: او برايش محبوب تر و عزيزتر از همه پسرانش بود . ما از همان كودكى نديديم كه روزى از وى جدا شود ، مگر در سفر براى خديجه ، و ما در احسان پدر به پسر ، همچون او به على عليه السلام ، و در فرمانبردارى پسر از پدر ، همچون على عليه السلام از پيامبر خدا نديديم .

و جبير بن مطعم روايت كرده است: پدرم مطعم بن عدى به ما بچّه هاى مكّه گفت: شما نمى بينيد محبّت اين پسر (يعنى على عليه السلام ) را به محمّد و فرمانبردارى اش را از او كه حتّى بيشتر از پدرش است؟! به لات و عزّى سوگند ، دوست داشتم به جاى همه جوانان بنى نوفل ، او پسرم باشد . .

ص: 120

راجع : ج 8 ص 98 (خيرة اللّه ) .

.

ص: 121

ر . ك : ج 8 ص 99 (برگزيده خدا) .

.

ص: 122

الفصل الثالث : الزواج3 / 1تَزويجُهُ فاطِمَةَ بِنتَ رَسولِ اللّهِهاجر رسول اللّه صلى الله عليه و آله إلى المدينة بعد ثلاث عشرة سنة مليئة بالعناء والمشقّة والمصائب المريرة من أجل تبليغ الرسالة ، وأرسى دعائم الحكومة الإسلاميّة هناك . وكان عليّ عليه السلام معه صلى الله عليه و آله منذ الأيّام الاُولى للرسالة . وكان في السنة الاُولى من الهجرة ابن أربع وعشرين سنة؛ فلابدّ له من الزواج وبدء الحياة المشتركة. وكانت الزهراء عليها السلام قد بلغت يومئذٍ التاسعة من عمرها (1) . وهي بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، ولها منزلتها الرفيعة الزاخرة بالفضائل الإنسانيّة ، والخصائص الملكوتيّة السامية . وقد أثنى عليها أبو ها مرارا ، وسمّاها بضعته . وكان موقع النبيّ صلى الله عليه و آله في زعامة الاُمّة من جهة ، وشخصيّة الزهراء عليها السلام من جهة اُخرى ، عاملَين مشجّعين لكثير من الصحابة _ بخاصّة من كان يفكّر منهم بمستقبله عبر هذه الأواصر _ على التقدّم لخطوبة الزهراء عليها السلام . بيد أنّ أباها كان يرفض رفضا قاطعا ، ويصرّح أحيانا بأنّه ينتظر فيها قضاء اللّه . (2) واقترح على الإمام عليّ عليه السلام عدد من الصحابة الموالين له أن يتقدّم لخطوبتها عليها السلام . وكان قلب الإمام طافحا بالإيمان ، وصدره مفعما بحبّ اللّه ، لكنّه خالي الوفاض من الدراهم والدنانير . فتوجّه تلقاء البيت النبويّ ، ومنعته الهيبة النبويّة من الكلام، وكان ينظر مرّةً إلى النبيّ صلى الله عليه و آله نظرة مليئة بالحياء ، واُخرى إلى الأرض . فأنطقه النبيّ صلى الله عليه و آله من خلال بعض التمهيدات، ولمّا تكلّم قال له : أ معك شيء ؟ والجواب واضح! أمّا فاطمة ، فهل لها كُف ء غير عليّ ؟ ! وتحقّق الأمر الإلهيّ ، كما أشار إليه النبيّ الأعظم (3) وبدأ هذان العظيمان حياتهما المشتركة في السنة الاُولى من الهجرة 4 بمهرٍ قليل (4) ، ومراسم بسيطة (5) ، وجهاز أكثر بساطة (6) . وهكذا ولد أعظم بيت في التاريخ ، وبدأت أبهى حياة مشتركة . وتكوّن في جوار بيت النبيّ صلى الله عليه و آله بيت صغير هو أكبر من التاريخ كلّه ، وكان مغبط أهل السماوات والأرض حقّا ! وكان منهل الفضائل والمكارم ، والعشق ، والإيمان ، والإيثار ، والجهاد ، وبساطة العيش ، بل كان يناطح السماء علوّا ورفعة . أمّا سيّده _ راهب الليل المتهجِّد في جوفه _ فقد كان ليث الوغى ، لا تكاد تبرأ جراحه بعدُ حتى يخوض حربا اُخرى . وكان عليه السلام أشجع المقاتلين ، وأعظمهم منازلة للأقران . وأمّا صاحبته فقد كانت السيّدة الرزينة الصبور ، حملت عب ء الحياة ، ورضيت بأقلّ الإمكانات . وكانت تضمّد جراح بعلها وأبيها (7) ، حتى عبّر عنها رسول اللّه صلى الله عليه و آله تعبيرا لطيفا ، فقال : «فاطِمَةُ اُمُّ أبيها» . (8) وكانت الثمرة الاُولى لهذا الزواج الإلهي هو الإمام الحسن عليه السلام الذي ولد في السنة الثالثة من الهجرة (9) ، والثانية هو الإمام الحسين عليه السلام الذي ولد فيالسنة الرابعة منها (10) ، ثمّ ولدت بعدهما زينب واُمّ كلثوم ، وآخرهم هو المحسن الذي اُجهض شهيدا . (11)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 340 ح 536 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 130 ، ولمزيد الاطّلاع على ولادتها في السنة الخامسة بعد البعثة راجع : الكافي: ج 1 ص 457 و ص 458 وإعلام الورى: ج 1 ص 290 وكشف الغمّة : ج 2 ص 75 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 19 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 30 .
3- .المعجم الكبير : ج 10 ص 156 ح 10305 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 125 ح 8494 ، ذخائر العقبى: ص 70؛ الكافي : ج 1 ص 460 ح 8 وج 5 ص 568 ح 54 ، كتاب من لا يحضره الفقيه: ج 3 ص 393 ح 4382، عيون أخبار الرضا: ج 1 ص 225 ح 3 ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 445 ح 1528 ، الأمالي للطوسي : ص 40 ح 44 و 45 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 41 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 174 ح 603 ، السنن الكبرى : ج 7 ص 383 ح 14350 _ 14352 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 246 ح 466 ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 20 و 21 ، تهذيب الكمال : ج 35 ص 249 الرقم 7899 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 127 الرقم 8498 ؛ الكافي : ج 5 ص 379 ح 5 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 401 ح 4402 ، مسند زيد : ص 303 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 351 ، روضة الواعظين : ص 162 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 23 ؛ الأمالي للطوسي : ص 42 ح 45 .
6- .سنن النسائي : ج 6 ص 135 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 183 ح 643 ، المستدرك على الصحيحين: ج 2 ص 202 ح 2755 ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 23 ، ذخائر العقبى : ص 75 و 76 ؛ الأمالي للطوسي : ص 40 ح 45 .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 89 ، إعلام الورى : ج 1 ص 378 ؛ المغازي : ج 1 ص 249 .
8- .وربّما كنّيت «اُمّ أبيها» ، لهذا الاعتبار ، راجع تهذيب الكمال : ج 35 ص 247 الرقم 7899 ومقاتل الطالبيّين : ص 57 والاستيعاب : ج 4 ص 452 الرقم 3491 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 357 .
9- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 537 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 246 الرقم 47 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 33 ، تاريخ دمشق : ج 13 ص 167 و 168 و 173 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 560 الرقم 1490 وفيه «في السنة الرابعة» .
10- .مروج الذهب : ج 2 ص 295 ، تاريخ دمشق : ج 14 ص 115 و ص 121 ، الاستيعاب : ج 1 ص 442 الرقم 574 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 27 .
11- .معاني الأخبار : ص 206 ، الاحتجاج : ج 1 ص 212 ح 38 ، الاختصاص : ص 185 ، إثبات الوصيّة : ص 155 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 358 .

ص: 123

فصل سوم : ازدواج

3 / 1 ازدواج با فاطمه دختر پيامبر

فصل سوم : ازدواج3 / 1ازدواج با فاطمه دختر پيامبرپيامبر خدا ، پس از سيزده سال سختكوشى ، تلاش در راه ابلاغ رسالت و تحمّل دشوارى ها ، شكنجه ها و آزارها به مدينه هجرت كرد و حكومت اسلامى را بنياد نهاد . على عليه السلام از آغازين روزهاى رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله ، همگام و همراه پيامبر خدا بود و در سال اوّل هجرت ، 24 سال داشت . او بايد ازدواج مى كرد و زندگانى مشترك را آغاز مى كرد . فاطمه عليها السلام نُه ساله است . او دختر پيامبر خداست و در جايگاهى بلند از فضايل انسانى و ويژگى هاى والاى ملكوتى ، كه پيامبر خدا بارها او را ستوده و «پاره قلب» خود ناميده است . موقعيت پيامبر صلى الله عليه و آله در جايگاه زعامت امّت از يك سوى ، و شخصيت والاى فاطمه عليها السلام از سوى ديگر ، زمينه اى بود تا كسانِ بسيارى _ بويژه آنان كه از اين گونه پيوندها بيشتر در فكر رقم زدن آينده خود هستند _ ، به خواستگارى بروند . پيامبر صلى الله عليه و آله ، يكسر جواب رد مى داد و گاه ، تصريح مى كرد كه منتظر «قضاى الهى» است . برخى از دوستان على عليه السلام و صحابيان پيامبر خدا به وى پيشنهاد كردند كه به خواستگارى فاطمه عليها السلام برود . على عليه السلام ، قلبى دارد سرشار از ايمان و سينه اى آكنده از عشق ؛ امّا دستانى تهى و پيراسته از درهم و دينار . على عليه السلام به خانه پيامبر خدا رفت ، شكوه و عظمت پيامبر خدا ، او را از سخن گفتن باز داشت . با چشمانى آميخته با آزرم ، نگاهى به پيامبر صلى الله عليه و آله داشت و نگاهى ديگر به زمين . پيامبر صلى الله عليه و آله با تمهيداتى على عليه السلام را به سخن گفتن وا داشت ، و چون على عليه السلام سخن گفت ، فرمود : «چيزى در زندگى دارى؟» . جواب ، معلوم بود ؛ امّا مگر فاطمه عليها السلام را همسانى جز على عليه السلام و همسرى لايق جز او بود؟! ازدواج (و به تعبير پيامبر خدا : امر الهى) تحقّق يافت و آن دو بزرگوار ، زندگانى مشترك را در اوّلين سال هجرت ، (1) با مهريه اى بسيار اندك و مراسمى بس ساده و جهيزيه اى ساده تر آغاز كردند و بدين سان ، شكوهمندترين خانه و نقش آفرين ترين زندگانى مشترك در تاريخ اسلام ، رقم خورد . در كنار خانه پيامبر صلى الله عليه و آله ، خانه اى خُرد _ كه به راستى از همه تاريخ ، بزرگ تر و غبطه آفرين عرشيان و زمينيان بود _ ، بر پا شد . اين خانه ، سرچشمه فضيلت ها ، مكرمت ها ، عشق ، ايمان ، ايثار ، جهاد ، ساده زيستى ، . . . بود و به راستى خانه اى بود كه سر بر عرش مى ساييد . على عليه السلام ، اين پارساى شب و زمزمه گر خلوت هاى آن ، شير بيشه نبرد بود و هنوز زخم هاى نشسته بر پيكرش التيام نيافته ، در جنگى ديگر حاضر بود و رزم آورترين و بزرگ ترين هماوردجوىِ ميدان . و فاطمه عليها السلام ، آرام و پرشكيب ، بار زندگى را بر دوش داشت ، با كم ترين امكانات مى ساخت ، زخم هاى همسر و پدر را مى شست و افزون بر همسرى على عليه السلام ، به تعبير لطيف پيامبر خدا ، «براى پدر ، مادرى مى كرد» . (2) اوّلين ثمر اين پيوند الهى ، به سال سوم هجرى ديده به جهان گشود كه حسن عليه السلام نام گرفت . و دومين آن ، حسين عليه السلام بود كه در سال چهارم به دنيا آمد . زينب و امّ كلثوم عليهما السلام پس از برادرها پاى به دنيا گذاردند و آخرين آنها ، محسن ، سقط گرديد و شهد شهادت نوشيد .

.


1- .از منابع تاريخى استفاده مى شود كه ميان عقد و زفاف على عليه السلام با فاطمه عليها السلام ، مدّتى فاصله شده و عقد ، اندكى پس از رسيدن به مدينه و زفاف ، پس از جنگ بدر بوده است و توجّه به اين نكته مى تواند تعارض ميان روايت هاى موجود را حل نمايد .
2- .شايد بدين جهت ، يكى از كنيه هاى ايشان ، «اُمّ أبيها» است .

ص: 124

. .

ص: 125

. .

ص: 126

. .

ص: 127

. .

ص: 128

9691.امام باقر عليه السلام :سنن النسائي عن بريدة :خَطَبَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ فاطِمَةَ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّها صَغيرَةٌ . فَخَطَبَها عَلِيٌّ، فَزَوَّجَها مِنهُ . (1)9690.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى عن علباء بن أحمر اليشكري :إنَّ أبا بَكرٍ خَطَبَ فاطِمَةَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : يا أبا بَكرٍ ، أنتَظِرُ بِهَا القَضاءَ . فَذَكَرَ ذلِكَ أبو بَكرٍ لِعُمَرَ ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : رَدَّكَ يا أبا بَكرٍ .

ثُمَّ إنَّ أبا بَكرٍ قالَ لِعُمَرَ : اُخطُب فاطِمَةَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَخَطَبَها ، فَقالَ لَهُ مِثلَ ما قالَ لِأَبي بَكرٍ : أنتَظِرُ بِها القَضاءَ . (2)9689.امام باقر عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عطاء :خَطَبَ عَلِيٌّ فاطِمَةَ ، فَقالَ لَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ عَلِيّا يَذكُرُكِ ! فَسَكَتَت ، فَزَوَّجَها . (3)9691.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ أمَرَني أن اُزَوِّجَ فاطِمَةَ مِن عَلِيٍّ. (4)9690.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّما أنَا بَشَرٌ مِثلُكُم أتَزَوَّجُ فيكُم واُزَوِّجُكُم ، إلّا فاطِمَةَ فَإِنَّ تَزويجَها نَزَلَ مِنَ السَّماءِ . (5) .


1- .سنن النسائي : ج 6 ص 62 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 181 ح 2705 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 614 ح 1051 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 228 ح123 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 19 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 30 نحوه .
3- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 20 ، ذخائر العقبى : ص 69 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 365 .
4- .المعجم الكبير : ج 10 ص 156 ح 10305 عن عبد اللّه بن مسعود ، ذخائر العقبى : ص 70 عن أنس ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 350 عن الإمام الرضا عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وعن عبد اللّه بن مسعود وعن أنس بن مالك .
5- .الكافي : ج 5 ص 568 ح 54 عن أبان بن تغلب عن الإمام الباقر عليه السلام ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 393 ح 4382 ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 445 ح 1528 .

ص: 129

9689.عنه عليه السلام :سنن النسائى_ به نقل از بريده _: ابو بكر و عمر ، از فاطمه عليها السلام خواستگارى كردند ؛ امّا پيامبر خدا فرمود: «او كوچك است» . سپس على عليه السلام از او خواستگارى كرد و پيامبر خدا ، او را به ازدواجش درآورد .9688.امام باقر عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از علباء بن احمر يشكرى _: ابو بكر ، فاطمه عليها السلام را از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستگارى كرد ؛ امّا پيامبر خدا فرمود : «اى ابو بكر! منتظر تقدير الهى هستم» .

ابو بكر ، اين را براى عمر باز گفت . عمر بدو گفت: اى ابو بكر! تو را رد كرده است .

ابو بكر به عمر گفت: تو فاطمه را از پيامبر خدا خواستگارى كن . او خواستگارى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله به او همانى را گفت كه به ابو بكر گفته بود : «منتظر تقدير الهى هستم» .9687.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از عطا _: على عليه السلام ، از فاطمه عليها السلام خواستگارى كرد . پس پيامبر خدا به فاطمه عليها السلام فرمود : «على تو را ياد مى كند!» .

فاطمه عليها السلام ساكت ماند . پس پيامبر خدا ، او را به ازدواج [على عليه السلام ] درآورد .9686.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند به من فرمان داد تا فاطمه را به ازدواج على درآورم .9685.امام على عليه السلام ( _ درباره آيه: «و براى تقرّب به او وسيله جوييد» _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من هم انسانى مانند شما هستم ، از شما زن مى گيرم و به شما زن مى دهم ، مگر فاطمه را كه ازدواجش از آسمان نازل شده است . .

ص: 130

9684.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليها السلام _: وَاللّهِ ما ألَوتُ (1) أن اُزَوِّجَكِ خَيرَ أهلي . (2)9688.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا فاطِمَةُ ، أما إنّي ما ألَّيتُ أن أنكَحتُكِ خَيرَ أهلي . (3)9687.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليها السلام _: فَما ألَوتُكِ في نَفسي وقَد أصَبتُ لَكِ خَيرَ أهلي . (4)9686.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :لَولا أنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَلَقَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام لِفاطِمَةَ ، ما كانَ لَها كُفوٌ عَلى ظَهرِ الأَرضِ مِن آدَمَ ومَن دونَهُ . (5)9685.عنه عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و ابْتَغُوا إلَيهِ الوَس ) الإمام عليّ عليه السلام :قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، لَقَد عاتَبَتني رِجالٌ مِن قُرَيشٍ في أمرِ فاطِمَةَ عليها السلام وقالوا : خَطَبناها إلَيكَ فَمَنَعتَنا ، وزَوَّجتَ عَلِيّا ، فَقُلتُ لَهُم : وَاللّهِ ما أنَا مَنَعتُكُم وزَوَّجتُهُ ، بَلِ اللّهِ تَعالى مَنَعَكُم وزَوَّجَهُ ، فَهَبَطَ عَلَيَّ جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ يَقولُ : لَو لَم أخلُق عَلِيّا لَما كانَ لِفاطِمَةَ ابنَتِكَ كُفوٌ عَلى وَجهِ الأَرضِ ؛ آدَمُ فَمَن دونَهُ . (6)9684.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :لَمّا أدرَكَت فاطِمَةُ بِنتُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُدرَكَ النِّساءِ ، خَطَبَها أكابِرُ قُرَيشٍ مِن أهلِ الفَضلِ وَالسّابِقَةِ فِي الإِسلامِ وَالشَّرَفِ وَالمالِ ، وكانَ كُلَّما ذَكَرَها رَجُلٌ مِن قُرَيشٍ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أعرَضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَنهُ بِوَجهِهِ ، حَتّى كانَ الرَّجُلُ مِنهُم يَظُنُّ في نَفسِهِ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ساخِطٌ عَلَيهِ ، أو قَد نَزَلَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيه وَحيٌ مِنَ السَّماءِ . (7) .


1- .ألا الرجلُ وألَّى : إذا قصَّر وترك الجُهد (لسان العرب : ج 14 ص 41 «ألا») .
2- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 233 ح 125 عن ابن عبّاس ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 24 عن اُمّ أيمن وراجع كنز العمّال : ج 11 ص 605 ح 32926 والكافي : ج 5 ص 378 ح 6 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 24 عن عكرمة ، كنز العمّال : ج 11 ص 606 ح 32930 .
4- .المعجم الكبير : ج 22 ص 412 ح 1022 ، كنز العمّال : ج 11 ص 606 ح 32928، كفاية الطالب : ص 306 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 371 وفيهما «ولقد أصبت بك القدر وزوّجتك خير أهلي» بدل «أصبت لك خير أهلي» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 358 ح 713 نحوه وكلّها عن ابن عبّاس .
5- .الكافي : ج 1 ص 461 ح 10 عن يونس بن ظبيان ، تهذيب الأحكام : ج 7 ص 470 ح 1882 عن المفضّل ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 393 ح 4383 وفيه «خلق فاطمة لعليّ» بدل «خلق أمير المؤمنين عليه السلام لفاطمة» ، الأمالي للطوسي : ص 43 ح 46 وفيه «على الأرض» بدل «على ظهر الأرض ...» ، بشارة المصطفى : ص 267 وفيه «من الأرض» بدل «على ظهر الأرض ...» وكلاهما عن يونس بن ظبيان .
6- .عيون أخبار الرضا : ج 1 ص 225 ح 3 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
7- .المناقب للخوارزمي : ص 343 ح 364 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 353 .

ص: 131

9683.علل الشرائع ( _ به نقل از ابو سعيد خدرى _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به فاطمه عليها السلام _: به خدا سوگند ، در اين كه تو را به ازدواج بهترينِ خاندانم درآورم ، كوتاهى نكردم!9682.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى فاطمه! آگاه باش كه براى اين كه تو را به همسرى بهترينِ خاندانم درآورم ، از هيچ كوششى فروگذار نكردم!9681.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به فاطمه عليها السلام _: به جان و دل كوشيدم و از هيچ تلاشى فروگذار نكردم و برايت بهترينِ خاندانم را يافتم .9680.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :_ تبارك و تعالى _اگر خداوند امير مؤمنان عليه السلام را براى فاطمه عليها السلام نيافريده بود ، براى او هيچ همسرى بر روى زمين نبود ، از آدم تا كنون .9683.علل الشرايع عن أبي سعيدِ الخُدريُّ :امام على عليه السلام :پيامبر خدا به من فرمود: «اى على! مردانى از قريش ، در كار [ازدواج ]فاطمه بر من خرده گرفتند و گفتند: ما او را از تو خواستگارى كرديم و ندادى ؛ ولى او را به ازدواج على درآوردى . و من به آنها گفتم: به خدا سوگند ، شوهردادن و ندادنش به دست من نبود ؛ بلكه خداى متعال ، او را از شما باز داشت و به ازدواج على درآورد . جبرئيل عليه السلام نزد من آمد و گفت: اى محمّد ! خداوند عز و جل : اگر على را نيافريده بودم ، براى دخترت فاطمه ، همسرى بر روى زمين نبود ، از آدم تاكنون » .9682.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :چون فاطمه ، دختر پيامبر خدا بالغ شد ، بزرگان قريش كه اهل فضل و سابقه در اسلام و داراى شرافت و ثروت بودند ، او را خواستگارى كردند ؛ ولى هر مردى از قريش كه خواستگارى مى كرد ، پيامبر خدا از او روى بر مى تافت ، به گونه اى كه برخى از آنان ، در پيش خود گمان مى بردند كه پيامبر خدا از ايشان ناراحت شده و يا وحى آسمانى درباره ايشان بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است . .

ص: 132

9681.عنه صلى الله عليه و آله :السنن الكبرى عن مجاهد عن الإمام عليّ عليه السلام :لَقَد خُطِبَت فاطِمَةُ بِنتُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَت لي مَولاةٌ : هَل عَلِمتَ أنَّ فاطِمَةَ تُخطَبُ ؟ قُلتُ : لا _ أو نَعَم _ قالَت : فَاخطُبها إلَيهِ ، قالَ : قُلتُ : وهَل عِندي شَيءٌ أخطُبُها عَلَيهِ ! قالَ : فَوَاللّهِ ما زالَت تُرَجّيني حَتّى دَخَلتُ عَلَيهِ _ وكُنّا نُجِلُّهُ ونُعَظِّمُهُ _ فَلَمّا جَلَستُ بَينَ يَدَيهِ اُلجِمتُ حَتّى مَا استَطَعتُ الكَلامَ ، قالَ : هَل لَكَ مِن حاجَةٍ ؟ فَسَكَتُّ ، فَقالَها ثَلاثَ مَرّاتٍ ، قالَ : لَعَلَّكَ جِئتَ تَخطُبُ فاطِمَةَ ! قُلتَ : نَعَم يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ : هَل عِندَكَ مِن شَيءٍ تَستَحِلُّها بِهِ ؟ قالَ : قُلتُ : لا وَاللّهِ يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ : فَما فَعَلتَ بِالدِّرعِ الَّتي كُنتُ سَلَّحتُكَها ؟ قالَ عَلِيٌّ : وَاللّهِ إنَّها لَدِرعٌ حُطَمِيَّةٌ (1) ما ثَمَنُها إلّا أربَعُمِائَةِ دِرهَمٍ ! قالَ : اِذهَب فَقَد زَوَّجتُكَها ، وَابعَث بها إلَيها فَاستَحِلَّها بِهِ . (2)9680.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن الضحّاك بن مزاحم :سَمِعتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام يَقولُ : أتاني أبو بَكرٍ وعُمَرُ فَقالا : لَو أتَيتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَذَكَرتَ لَهُ فاطِمَةَ . قالَ : فَأَتَيتُهُ ، فَلَمّا رَآني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ضَحِكَ ، ثُمَّ قالَ : ما جاءَ بِكَ يا أبَا الحَسَنِ ؟ وما حاجَتُكَ ؟ قالَ : فَذَكَرتُ لَهُ قَرابَتي وقِدَمي فِي الإِسلامِ ونُصرَتي لَهُ وجِهادي ، فَقالَ : يا عَلِيُّ صَدَقتَ ، فَأَنتَ أفضَلُ مِمّا تَذكُرُ .

فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، فاطِمَةُ تُزَوِّجُنيها ؟ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّهُ قَد ذَكَرَها قَبلَكَ رِجالٌ ، فَذَكَرتُ ذلِكَ لَها ، فَرَأَيتُ الكَراهَةَ في وَجهِها ، ولكِن عَلى رِسلِكَ حَتّى أخرُجَ إلَيكَ . فَدَخَلَ عَلَيها فَقامَت إلَيهِ ، فَأَخَذَت رِداءَهُ ونَزَعَت نَعلَيهِ ، وأتَتهُ بِالوَضوءِ ، فَوَضَّأَتهُ بِيَدِها وغَسَلَت رِجلَيهِ ، ثُمَّ قَعَدَت ، فَقالَ لَها : يا فاطِمَةُ ، فَقالَت : لَبَّيكَ ! حاجَتُكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ مَن قَد عَرَفتِ قَرابَتَهُ وفَضلَهُ وإسلامَهُ ، وإنّي قَد سَأَلتُ ربّي أن يُزَوِّجَكِ خَيرَ خَلقِهِ وأحَبَّهُم إلَيهِ ، وقَد ذَكَرَ مِن أمرِكِ شَيئا ، فَما تَرَينَ ؟ فَسَكَتَت ولَم تُوَلِّ وَجهَها ، ولَم يرَ فيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَراهَةً ، فَقامَ وهُوَ يَقولُ : اللّهُ أكبَرُ ! سُكوتُها إقرارُها .

فَأَتاهُ جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، زَوِّجها عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّ اللّهَ قَد رَضِيَها لَهُ ورَضِيَهُ لَها . (3) .


1- .دِرعٌ حُطَميّة : هي منسوبة إلى بطن من عبد القيس يقال لهم : حُطَمة بن محارب ، كانوا يعملون الدروع (النهاية : ج 1 ص 402 «حطم») .
2- .السنن الكبرى : ج 7 ص 383 ح 14351 ، المناقب للخوارزمي : ص 335 ح 356 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 375 ح 230 نحوه ، البداية والنهاية : ج 3 ص 346 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 364 وراجع مسند ابن حنبل : ج 1 ص 174 ح 603 والطبقات الكبرى : ج 8 ص 20 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 39 ح 44 ، بشارة المصطفى : ص 261 .

ص: 133

9679.امام صادق عليه السلام :السنن الكبرى_ به نقل از مجاهد ، از امام على عليه السلام _: از فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله ، خواستگارى شده بود . زنى از بستگانم به من گفت: آيا مى دانى كه فاطمه عليها السلام خواستگارى شده است؟

گفتم: نه (يا آرى) .

گفت: تو هم او را خواستگارى كن .

گفتم: آيا من چيزى دارم كه با آن به خواستگارى بروم؟

پس به خدا سوگند ، هماره مرا اميد داد تا اين كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و چون او را بزرگ و گرامى مى داشتيم ، هنگام نشستن در پيش روى ايشان ، زبانم بند آمد و نتوانستم چيزى بگويم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آيا حاجتى دارى؟» .

پس ساكت ماندم . آن را سه بار تكرار كرد و فرمود: «شايد به خواستگارى فاطمه آمده اى؟» .

گفتم: آرى ، اى پيامبر خدا .

فرمود: «آيا چيزى دارى كه مهرش كنى؟» .

گفتم: نه به خدا سوگند ، اى پيامبر خدا .

فرمود : «پس زرهى را كه بدان مسلّحت كرده بودم ، چه كردى؟» .

گفتم: به خدا سوگند ، آن ، زرهى ساخته عشيره حُطَم است و بيش از چهار صد درهم نمى ارزد.

فرمود : «برو كه او را به ازدواجت درآوردم و همان زره را مهريه ازدواج كن و برايش بفرست» .9678.امام باقر و امام صادق عليهما السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از ضحاك بن مزاحم _: شنيدم كه على بن ابى طالب عليه السلام گفت : ابو بكر و عمر به نزد من آمدند و گفتند: چرا نزد پيامبر خدا نمى روى تا فاطمه عليها السلام را خواستگارى كنى ؟

من نزد پيامبر خدا رفتم. چون مرا ديد،خنديد و فرمود: «اى ابو الحسن! به چه كار آمده اى و حاجتت چيست ؟» .

خويشاوندى و سابقه ام در اسلام و يارى كردن او و جهادم را ذكر كردم . پس فرمود: «اى على! راست گفتى و برتر از چيزهايى هستى كه مى گويى» .

من گفتم: اى پيامبر خدا! فاطمه را به ازدواج من در مى آورى؟

فرمود: «اى على! مردانى او را پيش از تو خواستگارى كردند . به فاطمه گفتم ؛ ولى در چهره اش كراهت ديدم ؛ امّا منتظر باش تا به نزدت باز گردم» .

پيامبرخدا،نزد فاطمه عليها السلام رفت.فاطمه عليها السلام از جا برخاست و رداى پدر را گرفت و كفش هايش را درآورد و آبْ دست برايش آورد و دست و پاى او را شُست و سپس نشست .

پس پيامبر خدا به او فرمود: «اى فاطمه!» .

پاسخ داد: بلى ، چه مى خواهى ، اى پيامبر خدا؟

فرمود : «على بن ابى طالب ، كسى است كه خويشاوندى و فضيلت و اسلامش را مى شناسى و من از خدا خواسته ام كه تو را به ازدواج بهترينِ آفريدگانش و محبوب ترينِ آنان در نزدش درآورد و على از تو خواستگارى كرده است . چه نظرى دارى؟» .

فاطمه عليها السلام ساكت ماند و صورتش را برنگردانْد و پيامبر خدا ، كراهتى در چهره اش نديد . پس برخاست ، در حالى كه مى گفت: «اللّه اكبر! سكوت او [نشانه ]رضايت اوست» .

پس جبرئيل عليه السلام نزدش آمد و گفت: اى محمّد! او را به ازدواج على بن ابى طالب درآور كه خداوند ، اين دو را براى هم پسنديده است . .

ص: 134

9677.امام على عليه السلام :الكافي عن سعيد بن المسيّب :قُلتُ لِعَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليهما السلام : فَمَتى زَوَّجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فاطِمَةَ مِن عَلِيٍّ عليهما السلام ؟ فَقالَ : بِالمَدينَةِ بَعدَ الهِجرَةِ بِسَنَةٍ ، وكانَ لَها يَومَئِذٍ تِسعُ سِنينَ . (1)9716.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ زَواجِ فاطِمَةَ عليها السلام _: زَوَّجَها رَسولُ اللّهِ مِن عَلِيٍّ بَعدَ قُدومِهِ بِشَهرَينِ ، وقَد كانَ جَماعَةٌ مِنَ المُهاجِرينَ خَطَبوها إلى رَسولِ اللّهِ ، فَلَمّا زَوَّجَها عَلِيّا قالوا في ذلِكَ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ : ما أنَا زَوَّجتُهُ ولكِنَّ اللّهَ زَوَّجَهُ . (2)9717.امام على عليه السلام :الأمالي للطوسي :رُوِيَ أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام دَخَلَ بِفاطِمَةَ عليها السلام بَعدَ وفاةِ اُختِها رُقَيَّةَ زَوجَةِ عُثمانَ بِسِتَّةَ عَشَرَ يَوما ، وذلِكَ بَعدَ رُجوعِهِ مِن بَدرٍ ، وذلِكَ لِأَيّامٍ خَلَت مِن شَوّالٍ .

ورُوِيَ أنَّهُ دَخَلَ بِها يَومَ الثُّلاثاءِ لِسِتٍّ خَلَونَ مِن ذِي الحِجَّةِ . وَاللّهُ تَعالى أعلَمُ . (3) .


1- .الكافي : ج 8 ص 340 ح 536 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 130 وراجع كشف الغمّة : ج 1 ص 364 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 41 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 43 ح 47 ، بشارة المصطفى : ص 267 .

ص: 135

9718.امام حسين عليه السلام ( _ در دعاى روز عرفه _ ) الكافى_ به نقل از سعيد بن مسيّب _: به على بن حسين عليهما السلام گفتم: چه هنگام پيامبر خدا ، فاطمه عليها السلام را به ازدواج على عليه السلام درآورد؟

فرمود: «در مدينه ، يك سال پس از هجرت ، و فاطمه عليها السلام در آن زمان ، نُه ساله بود» .9719.امام رضا عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ در ذكر ازدواج فاطمه عليها السلام _: پيامبر خدا ، دو ماه پس از ورودش [به مدينه ]فاطمه عليها السلام را به ازدواج على عليه السلام درآورد ، در حالى كه گروهى از مهاجران ، او را از پيامبر خدا خواستگارى كرده بودند . پس چون پيامبر صلى الله عليه و آله او را به ازدواج على عليه السلام درآورد ، خُرده گيرى كردند . پيامبر خدا فرمود: «من او را به ازدواج على در نياوردم ، بلكه خداوند درآورد» .9737.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الأمالى ، طوسى :روايت شده كه امير مؤمنان ، فاطمه عليها السلام را شانزده روز پس از وفات خواهرش رقيّه ، همسر عثمان ، به خانه بُرد و اين ، پس از بازگشت از جنگ بدر و سپرى شدن چند روز از ماه شوّال بود .

و روايت شده است كه او را سه شنبه ، شش روز از ذى حجّه سپرى شده ، به خانه برد ، و خداوند متعال ، داناتر است . .

ص: 136

9735.امام على عليه السلام :المعجم الأوسط عن جابر بن عبد اللّه :حَضَرنا عُرسَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وفاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَما رَأَينا عُرسا كانَ أحسَنَ مِنهُ حَيسا (1) ، وهَيَّأَ لَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله زَيتا وتَمرا فَأَكَلنا . وكانَ فِراشُهُما لَيلَةَ عُرسِهِما إهابَ (2) كَبشٍ . (3)9736.امام صادق عليه السلام :الطبقات الكبرى عن أسماء بنت عميس_ لِاُمِّ جَعفَرٍ _: جُهِّزَت جَدَّتُكِ فاطِمَةُ إلى جَدِّكِ عَلِيٍّ ، وما كانَ حَشوُ فِراشِهِما ووَسائِدِهِما إلَا اللّيفَ . ولَقَد أولَمَ عَلِيٌّ عَلى فاطِمَةَ ، فَما كانَت وَليمَةٌ في ذلِكَ الزَّمانِ أفضَلَ مِن وَليمَتِهِ ، رَهَنَ دِرعَهُ عِندَ يَهودِيٍّ بِشَطرِ (4) شَعيرٍ . (5)9743.امام زين العابدين عليه السلام :سنن ابن ماجة عن عائشة واُمّ سلمة :أمَرَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن نُجَهِّزَ فاطِمَةَ حَتّى نُدخِلَها عَلى عَلِيٍّ . فَعَمَدنا إلَى البَيتِ فَفَرَشناهُ تُرابا لَيِّنا مِن أعراضِ (6) البَطحاءِ ، ثُمَّ حَشَونا مِرفَقَتَينِ ليفا فَنَفَشناهُ بِأَيدينا ، ثُمَّ أطعَمَنا تَمرا وزَبيبا ، وسَقَينا ماءً عَذبا ، وعَمَدنا إلى عودٍ فَعَرَضناهُ في جانِبِ البَيتِ لِيُلقى عَلَيهِ الثَّوبُ ويُعَلَّقَ عَلَيهِ السِّقاءُ . فَما رَأَينا عُرسا أحسَنَ مِن عُرسِ فاطِمَةَ (7) . (8) .


1- .الحَيس : التمر البَرْني والأقِط يُدَقّان ويُعجنان بالسمن عجنا شديدا حتى يَنْدُر النوى منه نواةً نواة ، ثمّ يُسوَّى كالثريد (لسان العرب : ج 6 ص 61 «حيس») .
2- .الإهاب : الجلد (النهاية : ج 1 ص 83 «أهب») .
3- .المعجم الأوسط : ج 6 ص 290 ح 6441 ، مجمع الزوائد : ج 9 ص 336 ح 15215 نحوه وراجع ذخائر العقبى : ص 74 .
4- .الشَّطْرُ : النصفُ ، ومنه «أنّه رَهَن درعه بشطر من شعير» قيل : أراد نِصف مَكُّوكٍ ، وقيل : أراد نصفَ وَسْق (النهاية : ج 2 ص 473 «شطر») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 23 ، ذخائر العقبى : ص 74 وفيه من «ولقد أولم ...» .
6- .الأعراض : جمع عُرْض ، وهو الناحية (النهاية : ج 3 ص210 «عرض»).
7- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 616 ح 1911 .
8- .بمراجعة تراجم رواة هذه الأحاديث ؛ أعني : أسماء بنت عميس ، واُمّ سلمة ، وسلمان الفارسي ، نجد أنّ أسماء كانت في السنة الاُولى والثانية للهجرة في الحبشة ، وأنّ اُمّ سلمة لم تكن زوجا للنبيّ صلى الله عليه و آله تلك الفترة ، وأنّ سلمان لم يأتِ للمدينة بعدُ ، فمن هنا لابدّ من التأمّل والتشكيك في حضورهم زواج الزهراء عليها السلام .

ص: 137

9744.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن أكرَمِ الخَلقِ عَلَى اللّه ِ _ ) المعجم الأوسط_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: ما در مراسم عروسى على بن ابى طالب عليه السلام و فاطمه عليها السلام ، دختر پيامبر خدا ، حاضر شديم . پس بهترين «حَيس» (1) را در آن عروسى خورديم و پيامبر خدا ، روغن و خرما برايمان آماده ساخت و ما خورديم و تشك آن دو در شب عروسى ، پوست قوچ بود .9745.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از اسماء بنت عُمَيس ، خطاب به اُمّ جعفر _:جهاز مادرْبزرگت فاطمه عليها السلام براى جدّت على عليه السلام آماده شد و درون رختخواب و پشتى هايشان ، جز ليف خرما نبود .

على عليه السلام ، در عروسى فاطمه عليها السلام ، وليمه اى داد كه در آن زمان ، وليمه اى برتر از آن نبود . زرهش را نزد يك يهودى در برابر مقدارى جو به رهن گذاشت .9746.عنه عليه السلام :سنن ابن ماجة_ به نقل از عايشه و امّ سلمه _: پيامبر خدا به ما فرمان داد كه جهاز فاطمه عليها السلام را آماده كنيم تا او را به خانه على عليه السلام بفرستيم . پس به سراغ خانه رفتيم و كف اتاق را با خاك نرم اطراف مَسيل ، فرش كرديم . سپس دو بالش را از ليف [خرما ]كه با دست، آن را زده و حلّاجى كرده بوديم ، پر كرديم .

سپس پيامبر خدا به ما خرما و كشمش خورانْد و آب گوارايى نوشانْد و چوبى را در گوشه اتاق نصب كرديم تا بر آن ، لباس و مشك آب بياويزند و بهتر از عروسى فاطمه عليها السلام ، عروسى اى نديديم . (2) .


1- .حيس به خرمايى گفته مى شود كه با روغن و پنير تُرش آميخته و شورانيده شود تا هسته آن بيرون آيد و همچون تَريد گردد (فرهنگ لاروس ، ذيل واژه «حيس») .
2- .با مراجعه به زندگى نامه افراد نام برده در اين احاديث ، يعنى اسماء بنت عميس ، اُمّ سلمه و سلمان فارسى ، درمى يابيم كه اسماء در سال اوّل و دوم هجرى در حبشه بوده ، امّ سلمه هنوز همسر پيامبر صلى الله عليه و آله نشده و سلمان به مدينه نيامده است . از اين رو ، روايت حضور آنان در مراسم ازدواج حضرت زهرا عليها السلام مورد ترديد است .

ص: 138

9744.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه : گرامى ترين مردمان نزد ) الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا أرَدتُ أن أجمَعَ فاطِمَةَ أعطاني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِصْرا (1) مِن ذَهَبٍ ، فَقالَ : اِبتَع بِهذا طَعاما لِوَليمَتِكَ .

قالَ : فَخَرَجتُ إلى مَحافِلِ الأَنصارِ ، فَجِئتُ إلى مُحَمَّدِ بنِ مَسلَمَةَ في جَرينٍ (2) لَهُ قَد فُرِّغَ مِن طَعامِهِ ، فَقُلتُ لَهُ : بِعني بِهذَا المِصرِ طَعاما ، فَأَعطاني ، حَتّى إذا جَعَلتُ طَعامي قالَ : مَن أنتَ ؟ قُلتُ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَقالَ : اِبنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقُلتُ : نَعَم . قالَ : وما تَصنَعُ بِهذَا الطَّعامِ ؟ قُلتُ : أُعرِسُ . فَقالَ : وبِمَن ؟ فَقُلتُ : بِابنَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

قالَ : فَهذَا الطَّعامُ وهذَا المِصرُ الذَّهَبُ فَخُذهُ فَهُما لَكَ . فَأَخَذتُهُ ورَجَعتُ ، فَجَمَعتُ أهلي إلَيَّ .

وكانَ بَيتُ فاطِمَةَ لِحارِثَةَ بنِ النُّعمانِ ، فَسَأَلَت فاطِمَةُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله أن يُحَوَّلَهُ ، فَقالَ لَها : لَقَدِ استَحيَيتُ مِن حارِثَةَ مِمّا يَتَحَوَّلُ لَنا عَن بُيوتِهِ . فَلَمّا سَمِعَ بِذلِكَ حارِثَةُ انتَقَلَ مِنهُ ، وأسكَنَهُ فاطِمَةَ . (3)9749.امام على عليه السلام :المصنّف لعبد الرزّاق عن ابن عبّاس :دَعَا [النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ] بِلالاً فَقالَ : يا بِلالُ ، إنّي زَوَّجتُ ابنَتِي ابنَ عَمّي ، وأنَا اُحِبُّ أن يَكونَ مِن سُنَّةِ اُمَّتي إطعامُ الطَّعامِ عِندَ النِّكاحِ ، فَائتِ الغَنَمَ ، فَخُذ شاةً وأربَعَةَ أمدادٍ أو خَمسَةً ، فَاجعَل لي قَصعَةً لَعَلّي أجمَعُ عَلَيهَا المُهاجِرينَ وَالأَنصارَ ، فَإِذا فَرَغتَ مِنها فَآذِنّي بِها .

فَانطَلَقَ ، فَفَعَلَ ما أمَرَهُ ، ثُمَّ أتاهُ بِقَصعَةٍ ، فَوَضَعَها بَينَ يَدَيهِ ، فَطَعَنَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في رَأسِها ، ثُمَّ قالَ : أدخِل عَلَيَّ النّاسَ زُفَّةً زُفَّةً (4) ، ولا تُغادِرَنَّ زُفَّةً إلى غَيرِها _ يَعني إذا فَرَغَت زُفَّةٌ لَم تَعُد ثانِيَةً _ فَجَعَلَ النّاسُ يَرِدونَ ؛ كُلَّما فَرَغَت زُفَّةٌ وَرَدَت اُخرى حَتّى فَرَغَ النّاسُ .

ثمّ عَمَدَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى ما فَضَلَ مِنها ، فَتَفَلَ فيها وبارَكَ ، وقالَ : يا بِلالُ ، اِحمِلها إلى اُمَّهاتِكَ وقُل لَهُنَّ : كُلنَ وأطعِمنَ مَن غَشِيَكُنَّ . (5) .


1- .المِصْر : الوعاء (لسان العرب : ج 5 ص 177 «مصر») .
2- .الجَرِين : موضع تجفيف التمر ، وهو له كالبَيدَر للحِنطة (النهاية : ج 1 ص 263 «جرن») .
3- .الأخبار الموفّقيّات : ص 375 ح 231 عن عبد اللّه بن أبي بكر .
4- .زُفّةً زُفّة : أي طائفة بعد طائفة ، وزمرة بعد زمرة (النهاية : ج 2 ص 305 «زفف») .
5- .المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 487 ح 9782 ، المعجم الكبير : ج 22 ص 411 ح 1022 و ج 24 ص 133 ح 362 ، المناقب للخوارزمي : ص 338 ح 359 .

ص: 139

9750.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :چون خواستم فاطمه عليها السلام را به خانه بياورم ، پيامبر خدا ، ظرف زرّينى (1) به من داد و فرمود: «با [ پول ]اين ظرف ، خوراكى براى وليمه عروسى ات بخر» .

من به سوى محافل انصار به راه افتادم و به نزد محمّد بن مسلمه در جايگاه خشك كردن خرماهايش رفتم . از كارش فارغ شده بود . به او گفتم: در برابر اين ظرف ، خوراكى به من بفروش . طعامى به من داد و من برداشتم . آن گاه گفت: تو كيستى؟

گفتم: على بن ابى طالب .

گفت: پسرعموى پيامبر خدا؟ گفتم: آرى .

گفت: و با اين خوراك چه مى كنى؟

گفتم: عروسى مى كنم .

گفت: با چه كسى؟

گفتم: دختر پيامبر خدا .

گفت: اين خوراك و اين ظرف زرّين را بگير و براى تو باشد .

آن را گرفتم و بازگشتم و همسرم را پيش خود آوردم .

خانه فاطمه عليها السلام ، از آنِ حارثة بن نعمان بود . فاطمه عليها السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست كه جايش را تغيير دهد ؛ امّا پيامبر خدا به او فرمود: «آن قدر حارثه به خاطر ما از خانه هايش تغيير مكان داده است كه من از او شرم مى كنم» .

چون حارثه اين را شنيد ، از آن خانه نقل مكان كرد و فاطمه عليها السلام را در آن جاى داد .9751.امام صادق عليه السلام :المصنّف ، عبد الرزّاق_ به نقل از ابن عبّاس _: [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] بلال را فرا خواند و فرمود: «اى بلال! من دخترم را به ازدواج پسرعمويم درآورده ام و دوست مى دارم كه غذا دادن هنگام ازدواج ، از سنّت هاى امّتم شود . پيش گلّه برو و گوسفندى و چهار يا پنج مُد (2) [طعام ]بگير و كاسه اى برايم بگذار تا شايد مهاجران و انصار را بر آن گِرد آورم و هرگاه كارت تمام شد ، مرا خبر كن» .

بلال رفت و فرمان را اجرا كرد و كاسه را نزد پيامبر خدا آورد و در جلوى ايشان نهاد . پيامبر خدا از سرِ كاسه برداشت و فرمود: «مردم را دسته دسته وارد كن و هيچ دسته اى دوباره باز نگردد» .

مردم ، وارد مى شدند و هرگاه دسته اى غذايش را تمام مى كرد ، دسته اى ديگر وارد مى شد تا آن كه همه آمدند و رفتند .

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى آنچه باقى مانده بود ، توجّه كرد و از آب دهان مبارك خود ، در آن ريخت و غذا ، بركت كرد و فرمود: «اى بلال! آن را براى مادرانت (همسران پيامبر خدا) ببر و به آنان بگو: بخوريد و به كسانى هم كه نزد شما مى آيند ، بخورانيد» . .


1- .به احتمال فراوان ، اين ظرف ، جزو سهم پيامبر صلى الله عليه و آله از غنيمت بوده است . (م)
2- .هر «مُدّ» ، برابر ده سير ، يعنى 750 گرم است .

ص: 140

9861.عنه عليه السلام :كتاب من لا يحضره الفقيه عن جابر بن عبداللّه الأنصاري_ في ذِكرِ زَواجِ فاطِمَةَ عليها السلام _:لَمّا كانَت لَيلَةُ الزِّفافِ أُتِي النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِبَغلَتِهِ الشَّهباءِ وثُني عَلَيها قَطيفَةً ، وقالَ لِفاطِمَةَ عليها السلام : اِركبَي ، وأمَرَ سَلمانَ أن يَقودَها ، وَالنَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يَسوقُها .

فَبَينا هُوَ في بَعضِ الطَّريقِ إذ سَمِعَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وَجبَةً (1) ، فَإِذا هُوَ بِجَبرَئيلَ عليه السلام في سَبعينَ ألفا وميكائيلَ في سَبعينَ ألفا ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : ما أهبَطَكُم إلَى الأَرضِ ؟ ! قالوا : جِئنا نَزُفُّ فاطِمَةَ عليها السلام إلى زَوجِها . وكَبَّرَ جَبرَئيلُ عليه السلام ، وكَبَّرَ ميكائيلُ عليه السلام ، وكَبَّرَتِ المَلائِكَةُ ، وكَبَّرَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله . فَوُضِعَ التَّكبيرُ عَلَى العَرائِسِ مِن تِلكَ اللَّيلَةِ . (2) .


1- .الوَجْبَة : السقطة مع الهدّة، أو صوت الساقط يسقط فتُسمع له هدّة (تاج العروس : ج 2 ص 465 و ص 466 «وجب») .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 401 ح 4402 ، الأمالي للطوسي : ص 258 ح 464 ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 452 ح 1547 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 369 نحوه ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 127 ح 8498 وراجع روضة الواعظين : ص 163 .

ص: 141

9862.عنه عليه السلام :كتاب من لايحضره الفقيه_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى ، در يادكردِ ازدواج فاطمه عليها السلام _: چون شب زفاف شد ، اَستر خاكسترى رنگ پيامبر صلى الله عليه و آله را برايش آوردند و بر رويش روپوشى از مخمل انداختند . پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه عليها السلام فرمود: «سوار شو» و به سلمان فرمان داد كه زمام آن را بكشد و پيامبر صلى الله عليه و آله ، خود آن را به جلو مى راند .

در حالى كه در ميان راه بودند ، پيامبر صلى الله عليه و آله صداى فرو افتادن چيزى را شنيد و ناگاه با جبرئيل عليه السلام و هفتاد هزار فرشته همراهش ، و ميكائيل عليه السلام و هفتاد هزار فرشته همراهش [روبه رو شد] . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «چه چيزْ شما را به زمين كشانده است؟» .

گفتند: آمده ايم تا فاطمه عليها السلام را به خانه همسرش ببريم . و جبرئيل عليه السلام ، تكبير گفت و ميكائيل عليه السلام ، تكبير گفت و فرشتگان ، تكبير گفتند و محمّد صلى الله عليه و آله ، تكبير گفت . پس ، از همان شب ، تكبير گفتن در عروسى ها رسم شد . .

ص: 142

9863.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في ذِكرِ زَواجِهِ مِن فاطِمَةَ عليها السلام _: ... ثُمَّ صاحَ بي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، فَقُلتُ : لَبَّيكَ يا رَسولَ اللّهِ ! قالَ : اُدخُل بَيتَكَ وَالطُف بِزَوجَتِكَ وَارفَق بِها ؛ فَإِنَّ فاطِمَةَ بَضعَةٌ مِنّي ، يُؤلِمُني ما يُؤلِمُها ويَسُرُّني ما يَسُرُّها ، أستَودِعُكُمَا اللّهَ وأستَخلِفُهُ عَلَيكُما . (1)راجع : ج 8 ص 6 (عليٌّ عن لسان النبيّ) و ص 50 (أعزّ عليَّ من فاطمة) . و ص 98 (وخيرة اللّه ) .

3 / 2زَوجاتُهُ بَعدَ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِعاش الإمام عليه السلام تسع سنين مع فاطمة عليها السلام ، ولم يتزوّج في حياتها غيرها . وبعد وفاتها عليها السلام تزوّج عددا من النساء ، وفيما يأتي أسماؤهنّ (2) : 1 . اُمامَةُ بِنتُ أبِي العاصِ . 2 . أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ . 3 . فاطِمَةُ اُمُّ البَنينَ . 4 . اُمُّ سَعيدٍ بِنتُ عُروَةَ بنِ مَسعودٍ الثَّقَفِيِّ . 5 . خَوَلَةُ بِنتُ جَعفَرِ بنِ قَيسٍ . 6 . الصَّهباءُ بِنتُ رَبيعَةَ . 7 . لَيلى بِنتُ مَسعودٍ . 8 . مُحَيّاةُ بِنتُ امرِئِ القَيسِ 3 . وكان له غيرهنّ سبع عشرة سُرِّيّة (3) بعضهنّ اُمّهات ولد . وكانت أزواجه عند استشهاده اُمامة ، واُمّ البنين ، وأسماء بنت عميس ، وليلى بنت مسعود . (4)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 353 ح 364 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 363 .
2- .لمزيد الاطّلاع على أسماء أزواج الإمام عليه السلام راجع : الطبقات الكبرى : ج 3 ص 19 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 411 _ 417 ، مروج الذهب : ج 2 ص 73 ، المعارف لابن قتيبة : ص 210 و 211 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 153 _ 155 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 440 و 441 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 130 و 131 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 332 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 354 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213 ، العمدة : ص 30 ، تاج المواليد : ص 94 و 95 ، تاريخ مواليد الأئمّة عليهم السلام : ص 170 و 171 .
3- .السُّرِّيَّة : الأمَة التي بَوَّأتَها بيتا (تاج العروس : ج 6 ص 514 «سرى») .
4- .تاريخ مواليد الأئمّة عليهم السلام : ص 172 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 305 .

ص: 143

3 / 2 همسران على پس از فاطمه دختر پيامبر خدا
اشاره

9802.الكافى ( _ به نقل از فضل البقباق _ ) امام على عليه السلام_ در يادكرد ازدواجش با فاطمه عليها السلام _: سپس پيامبر خدا ، مرا صدا زد: «اى على!» .

گفتم: بلى ، اى پيامبر خدا!

فرمود: «به خانه ات وارد شو و با همسرت لطيف و سازگار باش كه فاطمه ، پاره تن من است . هرچه او را رنج دهد ، مرا رنج مى دهد ، و هرچه او را شادمان كند ، مرا شادمان مى كند . شما را در پناه خداوند مى گذارم و پس از خود ، شما را به خدا مى سپارم» .ر . ك : ج 8 ص 7 (على از زبان پيامبر) . و ص 51 (از فاطمه براى من عزيزتر) . و ص 99 (برگزيده خدا) .

3 / 2همسران على پس از فاطمه دختر پيامبر خداامام على عليه السلام ، نُه سال با فاطمه عليها السلام زيست و در حيات او ، همسر ديگرى اختيار نكرد ؛ امّا پس از وفات فاطمه عليها السلام ، چند همسر برگزيد كه عبارت اند از : 1 . اُمامه دختر ابو العاص ، 2 . اسماء دختر عميس ، 3 . فاطمه اُمّ البنين ، 4 . اُمّ سعيد ، دختر عروة بن مسعود ثقفى ، 5 . خوله ، دختر جعفر بن قيس ، 6 . صهباء ، دختر ربيعه ، 7 . ليلى ، دختر مسعود ، 8 . محيّاه ، دختر امرء القيس . (1) و افزون بر اينها ، هفده كنيز هم داشت كه برخى براى وى ، فرزند آوردند . همسران امام عليه السلام در هنگام شهادتش : اُمامه ، اُمّ البنين ، اسماء بنت عميس و ليلى بنت مسعود بودند .

.


1- .عبد الجبّار بن منظور از عوف بن خارجه چنين نقل مى كند : «من هنگام خلافت عمر در نزد او بودم كه [ پير]مردى درويش از ميان مردم به سمت عمر عبور مى كرد تا به جلوى او رسيد . پس به تحيّت خلافت ، تحيّتش گفت . عمر پرسيد: تو كيستى؟ گفت: مردى نصرانى ام . من امرء القيس پسر عدىّ كلبى ام . عمر ، وى را نشناخت . پس مردى به عمر گفت: اين كسى است كه در جاهليت ، قبيله بكر بن وائل را غارت كرده است . عمر گفت: چه مى خواهى؟ گفت: مى خواهم مسلمان شوم . عمر ، اسلام را بر او عرضه كرد و او هم پذيرفت . سپس برايش نيزه اى خواست و پرچمى بر آن به نشانه فرمان روايى اش بر مسلمانان قوم قضاعه آويخت . پيرمرد بازگشت و پرچم ، بالاى سرش در اهتزاز بود . تا آن زمان نديده بودم مردى نماز نخوانده ، بر گروهى از مسلمانان ، امير شود . على عليه السلام و پسرانش برخاستند و رفتند تا به او رسيدند . پس [ على عليه السلام ]به او گفت: من على بن ابى طالب ، پسر عموى پيامبر خدايم و اين دو ، پسران من از دختر پيامبر خدايند و ما دوست داريم داماد تو شويم . امرء القيس گفت: اى على! محيّاه دختر امرء القيس را به ازدواج تو درآوردم ؛ و اى حسن! سلمى دختر امرء القيس را به ازدواج تو درآوردم ؛ و اى حسين! رباب دختر امرء القيس را به ازدواج تو درآوردم». (الإصابة : ج 1 ص 355 الرقم 487)

ص: 144

9807.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :كانَ لِعَلِيٍّ سَبَعَ عَشرَةَ سُرِّيَّةً . (1)9803.امام زين العابدين عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب :تُوُفِّيَ عَن أربَعَةٍ : اُمامَةَ _ واُمُّها زَينَبُ بِنتُ النَّبِيِّ _ وأسماءَ بِنتِ عُمَيسٍ ، ولَيلَى التَّميمِيَّةِ ، واُمِّ البَنينَ الكِلابِيَّةِ . (2)

ونتحدّث فيما يأتي بإيجاز عن ثلاث من أشهرهنّ : .


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 652 عن الإمام الصادق عليه السلام ، البداية والنهاية : ج 7 ص 333 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ؛ دعائم الإسلام : ج 2 ص 192 ح 696 عن الإمام الصادق عليه السلام وفيهما «ترك عليّ أربع نسوة وتسع عشرة سرّيّة» .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 305 .

ص: 145

9811.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام ، هفده كنيز داشت .9808.امام على عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب :[ امام على عليه السلام ] هنگام وفات ، چهار زن داشت : اُمامه _ كه مادرش زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله بود _ ، اسماء بنت عميس ، ليلى تميمى و اُمّ البنين كِلابى .اينك ، شرح حال سه تن از مشهورترينِ اين همسران را به اختصار ، باز مى گوييم :

.

ص: 146

أ _ اُمامَةُ بِنتُ أبِي العاصِهي بنت زينب بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله . وكانت زينب قد تزوّجت أبا العاص قبل الإسلام . وأبو العاص هو ابن اُخت خديجة عليها السلام . أنجبت زينب ولدين هما : عليّ الذي مات صغيرا ، واُمامة التي كان يحبّها النبيّ صلى الله عليه و آله ويلاطفها . وتزوّجها الإمام عليه السلام بوصيّة الزهراء عليها السلام إذ أوصته أن يتزوّجها ، وقالت : إنّها تكون لولدي مثلي . (1) ونقلت بعض الروايات أنّ الإمام عليه السلام أولدها محمّدا الذي كان يسمّى محمّد بن عليّ الأوسط . (2)

9821.امام على عليه السلام :اُسد الغابة_ في تَرجَمَةِ اُمامَةَ بِنتِ أبي العاصِ _:تَزَوَّجَها عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام بَعدَ مَوتِ فاطِمَةَ عليها السلام ، وكانَت فاطِمَةُ وَصَّت عَلِيّا أن يَتَزَوَّجَها . فَلَمّا تُوُفِّيَت فاطِمَةُ تَزَوَّجَها ، زَوَّجَها مِنهُ الزُّبَيرُ ابنُ العَوّامِ ؛ لِأَنَّ أباها قَد أوصاهُ بِها .

فَلَمّا جُرِحَ عَلِيٌّ خافَ أن يَتَزَوَّجَها مُعاوِيَةُ ، فَأَمَرَ المُغيرَةَ بنَ نَوفَلِ بنِ الحارِثِ ابنِ عَبدِ المُطَّلِبِ أن يَتَزَوَّجَها بَعدَهُ . فَلَمّا تُوُفِّيَ عَلِيٌّ وقَضَت العِدَّةُ تَزَوَّجَهَا المُغيرَةُ ، فَوَلَدَت لَهُ يَحيى ، وبِهِ كانَ يُكَنّى ، فَهَلَكَت عِندَ المُغيرَةِ . (3)ب _ أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ الخَثعَمِيَّةُوهي من النساء العظيمات في التاريخ الإسلامي ، وكانت من اُولَيات النساء اللائي آمنَّ بالنبيّ صلى الله عليه و آله . تزوّجت أسماء جعفر بن أبي طالب ، وهاجرت معه إلى الحبشة ، وأنجبت منه ثلاثة أولاد ؛ هم : عبد اللّه ، وعَون ، ومحمّد . (4) ولمّا استُشهِد جعفر تزوّجها أبو بكر ، فأولدها محمّدا البطل الثابت على ولاء عليّ عليه السلام . (5) وكانت رفيقة الزهراء عليها السلام وصاحبتها (6) . وهي التي اقترحت عليها أن يضع جثمانها الطاهر في التابوت وأعانت الإمام عليه السلام على غسلها عليها السلام . (7) وبعد وفاة أبي بكر تزوّجها الإمام عليه السلام (8) ، فأولدها يحيى (9) . وظلّت مع الإمام عليه السلام حتى استشهاده . (10) وهي من رواة الحديث ، وممّن روت حديث ردّ الشمس . (11)

.


1- .روضة الواعظين : ص 168 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 870 ح 48 وراجع علل الشرائع : ص 188 ح 2 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 .
3- .اُسد الغابة : ج 7 ص 20 الرقم 6724 ، الإصابة : ج 8 ص 25 الرقم 10828 ، الاستيعاب : ج 4 ص 351 الرقم 3270 كلاهما نحوه .
4- .المعجم الكبير : ج 24 ص 131 ح 358 ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 280 ، تهذيب الكمال : ج 35 ص 127 الرقم 7784 ، مروج الذهب : ج 3 ص 73 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 283 الرقم 51 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 13 الرقم 6713 ، الاستيعاب : ج 4 ص 348 الرقم 3264 ، الإصابة : ج 8 ص 15 الرقم 10809 .
5- .الطبقات الكبرى : ج8 ص282 ، تهذيب الكمال : ج35 ص127 الرقم 7784 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 426 ، مروج الذهب: ج 3 ص 73 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 13 الرقم 6713 ، الاستيعاب : ج 4 ص 348 الرقم 3264 ، الإصابة : ج 8 ص 15 الرقم 10809 .
6- .الأمالي للمفيد: ص281 ح7، الأمالي للطوسي: ص109 ح166.
7- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 34 ،المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 179 ح 4769 ؛ دلائل الإمامة : ص 136 ، المناقب لابن شهر آشوب: ج 3 ص 364 .
8- .الطبقات الكبرى : ج8 ص285 ، تهذيب الكمال : ج35 ص127 الرقم 7784 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 440 ، حلية الأولياء : ج 2 ص 75 ح 158 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 283 الرقم 51 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 13 الرقم 6713 ، الاستيعاب : ج 4 ص 348 الرقم 3264 ، الإصابة : ج 8 ص 15 الرقم 10809 .
9- .تهذيب الكمال : ج 35 ص 127 الرقم 7784 ، المعارف لابن قتيبة : ص 210 ، مروج الذهب : ج 3 ص 73 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 13 الرقم 6713 ، الاستيعاب : ج 4 ص 348 الرقم 3264 ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 285 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 286 الرقم 51 ، الإصابة : ج 8 ص 15 الرقم 10809 ، المحبّر : ص 108 وفي الخمسة الأخيرة «يحيى وعون» ، الكامل في التاريخ: ج 2 ص 440 وفيه «محمّد الأصغر ويحيى» ؛ الإرشاد : ج 1 ص 354 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213 وفيه «عثمان ويحيى» .
10- .تاريخ مواليد الأئمّة عليهم السلام : ص 172 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 305 .
11- .راجع : ج 12 ص 12 (ردّ الشمس في عهد النبيّ) .

ص: 147

الف _ اُمامه دختر ابو العاص
ب _ اسماء دختر عُمَيس خَثعَمى

الف _ اُمامه دختر ابو العاصاو دختر زينب ، دختر پيامبر خداست . زينب ، پيش از اسلام با ابو العاص ، خواهرزاده خديجه (و پسر خاله خويش) ، ازدواج كرده بود و دو فرزند داشت : على _ كه در كودكى مُرد _ و اُمامه _ كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او محبّت مى ورزيد و امام على عليه السلام ، بنا به وصيّت زهرا عليها السلام با او ازدواج كرد _ . فاطمه زهرا عليها السلام به على عليه السلام گفت: «او براى فرزندانم همچون من است» . برخى روايت ها حاكى از آن است كه امام على عليه السلام از او فرزندى به نام محمّد داشت كه «محمّد اوسط» ناميده مى شد .

9834.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :اُسد الغابة_ در شرح احوال اُمامه دختر ابو العاص _: على بن ابى طالب عليه السلام پس از وفات فاطمه عليها السلام با او (اُمامه) ازدواج كرد و فاطمه عليها السلام خود به على عليه السلام وصيّت كرده بود كه با او ازدواج كند و چون فاطمه عليها السلام وفات كرد، على عليه السلام با وى ازدواج كرد. او را زبير بن عوّام ، به همسرى على عليه السلام درآورد ؛ زيرا پدرش به زبير ، سفارش او را كرده بود .

چون على عليه السلام زخمى شد ، بيم آن داشت كه معاويه با اُمامه ازدواج كند . پس ، از مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطّلب خواست كه پس از وى با اُمامه ازدواج كند و چون على عليه السلام وفات كرد و عدّه اُمامه سر آمد ، مغيره با او ازدواج كرد كه برايش يحيى را به دنيا آورد و كنيه مغيره ، ابو يحيى شد . پس اُمامه در خانه مغيره درگذشت .ب _ اسماء دختر عُمَيس خَثعَمىاو از زنان بزرگ در تاريخ اسلام و جزو نخستين زنانى است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان آوردند . اسماء با جعفر بن ابى طالب ، ازدواج كرد و با او به حبشه هجرت كرد و براى او سه فرزند آورد: عبد اللّه ، عون و محمّد . چون جعفر به شهادت رسيد ، به ازدواج ابو بكر درآمد و محمّد بن ابى بكر را به دنيا آورد كه قهرمان پايدارى در ولايت على عليه السلام است . اسماء ، همراه و همدم فاطمه زهرا عليها السلام بود . او بود كه به فاطمه عليها السلام پيشنهاد داد تا جسد مطهّرش را در «تابوت» نهند و در غسل او ، امام را يارى داد . اسماء پس از فوت ابو بكر ، به ازدواج امام على عليه السلام درآمد و يحيى را برايش به دنيا آورد و تا زمان شهادت امام عليه السلام با او بود . او از راويان حديث و از كسانى است كه حديث «ردّ الشمس» را نقل كرده اند . (1)

.


1- .ر . ك : ج 12 ، ص 13 (بازگشت خورشيد در عهد پيامبر) .

ص: 148

. .

ص: 149

. .

ص: 150

9837.عنه عليه السلام :تهذيب الكمال_ في تَرجَمَةِ أسماءَ بِنتِ عُمَيسٍ _: كانَت أوَّلاً تَحتَ جَعفَرِ ابنِ أبي طالِبٍ ، وهاجَرَت مَعَهُ إلى أرضِ الحَبَشَةِ ، ثُمَّ قُتِلَ عَنها يَومَ مُؤتَةَ ، فَتَزَوَّجَها أبو بَكرٍ الصِّدّيقُ ، فَماتَ عَنها ، ثُمَّ تَزَوَّجَها عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ .

ووَلَدَت لِجَعفَرٍ : عَبدَ اللّهِ بنَ جَعفَرٍ ، وعَونَ بنَ جَعفَرٍ ، ومُحَمَّدَ بنَ جَعفَرٍ . ووَلَدَت لِأَبي بَكرٍ : مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ في حَجَّةِ الوَداعِ . ووَلَدَت لِعَلِيٍّ يَحيَى بنَ عَلِيٍّ . فَهُم إخوَةٌ لِاُمٍّ . (1)9838.عنه عليه السلام :صحيح البخاري عن أبي موسى :دَخَلَت أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ _ وهِيَ مِمَّن قَدِمَ مَعنا _ عَلى حَفصَةَ زَوجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله زائِرَةً ، وقَد كانَت هاجَرَت إلَى النَّجاشِيِّ فيمَن هاجَرَ ، فَدَخَلَ عُمَرُ عَلى حَفصَةَ وأسماءُ عِندَها ، فَقالَ عُمَرُ حينَ رَأى أسماءَ : مَن هذِهِ ؟ قالَت : أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ . قالَ عُمَرُ : الحَبَشِيَّةُ هذِهِ ؟ البَحرِيَّةُ هذِهِ ؟ قالَت أسماءُ : نَعَم . قالَ : سَبَقناكُم بِالهِجرَةِ ؛ فَنَحنُ أحَقُّ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنكُم ! فَغَضِبَت وقالَت : كَلّا وَاللّهِ ! كُنتُم مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُطعِمُ جائِعَكُم ويَعِظُ جاهِلَكُم ، وكُنّا في دارِ _ أو في أرضِ _ البُعَداءِ البُغَضاءِ بِالحَبَشَةِ ، وذلِكَ في اللّهِ وفي رَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، وَايمُ اللّهِ لا أطعَمُ طَعاما ولا أشرَبُ شَرابا حَتّى أذكُرَ ما قُلتَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ونَحنُ كُنّا نُؤذى ونَخافُ ، وسَأَذكُرُ ذلِكَ لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وأسأَلُهُ ، وَاللّهِ لا أكذِبُ ولا أزيغُ ولا أزيدُ عَلَيهِ !

فَلَمّا جاءَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله قالَت : يا نَبِيَّ اللّهِ ، إنَّ عُمَرَ قالَ كَذا وكَذا .

قالَ : فَما قُلتِ لَهُ ؟

قالَت : قُلتُ لَهُ كَذا وكَذا .

قالَ : لَيسَ بِأَحَقَّ بي مِنكُم ، ولَهُ ولِأَصحابِهِ هِجرَةٌ واحِدَةٌ ، ولَكُم أنتُم _ أهلَ السَّفينَةِ _ هِجرَتانِ . (2) .


1- .تهذيب الكمال : ج 35 ص 127 الرقم 7784 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 13 الرقم 6713 ، الاستيعاب : ج 4 ص 348 الرقم 3264 كلاهما نحوه .
2- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1546 ح 3990 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 1946 ح 2503 وراجع الطبقات الكبرى : ج 8 ص 281 وسير أعلام النبلاء : ج 2 ص 283 الرقم 51 .

ص: 151

9832.امام على عليه السلام :تهذيب الكمال_ در شرح حال اسماء بنت عميس _: ابتدا همسر جعفر بن ابى طالب بود و با او به سرزمين حبشه هجرت كرد . وقتى جعفر در جنگ موته شهيد شد ، ابو بكر با او ازدواج كرد و چون او مُرد ، على بن ابى طالب عليه السلام با وى ازدواج كرد . اسماء براى جعفر ، عبد اللّه ، عون و محمّد را به دنيا آورد ، و براى ابو بكر ، محمّد را در حجّة الوداع ، و براى على عليه السلام ، يحيى را . پس اينان ، برادران ناتنى و مادرى هم هستند .9833.امام على عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از ابو موسى _: اسماء بنت عميس _ كه از همراهان ما و از مهاجرانى بود كه به سوى نجاشى هجرت كرده بودند _ ، براى ديدار حَفصه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله به نزد او رفت . عمر در حالى كه اسماء نزد حفصه بود ، وارد شد و چون اسماء را ديد ، پرسيد : اين كيست؟

حفصه گفت: اسماء بنت عميس است .

عمر گفت: اين به حبشه رفته است؟ اين از دريا گذشته است؟

اسماء گفت: آرى .

عمر گفت: ما در هجرت از شما پيشى گرفتيم . پس ، از شما به پيامبر خدا سزاوارتريم .

اسماء ، خشمناك شد و گفت: به خدا سوگند كه چنين نيست! شما با پيامبر خدا بوديد ، گرسنه تان را سير و نابخردتان را موعظه مى كرد ، حال آن كه ما در خانه (يا سرزمينى) دور و پُر از دشمن در حبشه بوديم و اين به خاطر خدا و به خاطر پيامبر خدا بود و به خدا سوگند ، چيزى نمى خورم و نمى آشامم تا آنچه را گفتى ، به پيامبر خدا بگويم . ما بوديم كه آزار مى شديم و مى ترسيديم ؛ و اين را براى پيامبر خدا باز مى گويم و از او مى پرسم و به خدا سوگند ، نه دروغ مى گويم و نه تحريفش مى كنم و نه بر آن مى افزايم .

پس چون پيامبر صلى الله عليه و آله آمد ، اسماء گفت: اى پيامبر خدا ! عمر ، چنين و چنان گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: «تو به او چه گفتى؟» .

اسماء گفت: من هم چنين و چنان گفتم .

فرمود: «او به من از شما سزاوارتر نيست . او و همراهانش يك هجرت دارند و براى شما اهل كشتى ، دو هجرت است» . .

ص: 152

ج _ فاطمة اُمُّ البَنينَ بِنتُ حِزامٍوكانت من الشخصيّات المتألّقة في التاريخ الإسلامي . وتنتسب إلى اُسرة لا نظير لها في الشجاعة والشهامة والقتال . ولمّا عزم الإمام عليه السلام على الزواج بعد رحيل الزهراء عليها السلام دعا عقيلاً ، وطلب منه أن يختار له امرأة من قبيلة معروفة بالشجاعة لِتلد له فرسانا صناديد . ولمّا كان عقيل عالما بارعا في الأنساب فقد اختار اُمّ البنين ، وذكر أنّ آباءها من أشجع العرب وأثبتهم وأشدّهم قتالاً . (1) وكانت اُمّ البنين شاعرة مُفوّهة ، جليلة . أرسلت أولادها الأربعة إلى كربلاء في ركب الإمام الحسين عليه السلام . وكانت تمضي وقتها في البقيع ؛ تنشد الشعر في رثاء أولادها باكية عليهم (2) ، والناس يجتمعون ويتألّمون ويبكون ، ويطّلعون على قبائح بني اُميّة وممارساتهم الدنيئة . وهكذا استطاعت أن تبلّغهم نداء أولادها وهدفهم .

.


1- .عمدة الطالب : ص 357 .
2- .مقاتل الطالبيّين : ص 90 .

ص: 153

ج _ فاطمه دختر حِزام (اُمُّ البنين)

ج _ فاطمه دختر حِزام (اُمُّ البنين)وى از شخصيت هاى درخشان در تاريخ اسلام است و به خانواده اى منسوب است كه در شجاعت و شهامت و پيكار ، نظير ندارند . چون امام على عليه السلام پس از رحلت زهرا عليها السلام تصميم به ازدواج گرفت ، عقيل را فرا خواند و از او خواست كه براى او زنى از ميان قبيله هاى معروف به شجاعت بيابد تا براى او جنگجويانى دلير بزايد . از آن جا كه عقيل در تبارشناسى زِبَردست بود ، فاطمه دختر حِزام را برگزيد و گفت كه پدران وى از شجاع ترين ، پايدارترين و قوى ترين عرب ها در پيكارند . اُمّ البنين ، شاعرى زبان آور و بزرگ بود . چهار پسرش را در ركاب امام حسين عليه السلام به كربلا فرستاد و در مرثيه آنان ، در بقيع به گريه كردن و سرودن شعر نشست و مردم ، گِرد مى آمدند و دردمندانه مى گريستند و بر زشتكارى هاى بنى اميّه و رفتارهاى پست آنان ، آگاه مى شدند و بدين گونه ، توانست نداى فرزندانش و هدفشان را به مردم برساند .

.

ص: 154

الفصل الرابع : الأَولادلم تتّفق كلمة المؤرّخين على عدد موحّد فيما يخصّ عدد أولاده عليه السلام ؛ فقد ذكر الشيخ المفيد أنّ عددهم سبعة وعشرون ولدا ذكرا واُنثى (1) ، فيما ذكر ابن سعد أنّهم يبلغون أربعةً وثلاثين ولدا (2) ، وذكر المزّي أنّ عددهم تسعة وثلاثون ولدا . (3) ويمكن عزْو الاختلاف الموجود في الكتب التاريخيّة حول عدد أولاد الإمام إلى تداخل الأسماء مع الكنى وتكرار البعض منها . وقد تبيّن لنا بعد الفحص والتمحيص أنّ عددهم كان يبلغ أربعةً وثلاثين ولدا ، وهم كلّ من : 1 . الإمام الحسن عليه السلام . 2 . الإمام الحسين عليه السلام . 3 . زينب . 4 . اُمّ كلثوم . 5 . المحسّن (4) . (5) اُمّهم فاطمة بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله . ومحسّن ولدها الآخر الذي سقط وقُتل في هجوم الغوغاء على بيت الوحي . (6) 6 . العبّاس . 7 . عبد اللّه . 8 . عثمان . 9 . جعفر . اُمّهم اُمّ البنين بنت حِزام . وكلّهم قُتلوا مع الحسين عليه السلام بكربلاء . 10 . محمّد ابن الحنفيّة : اُمّه خولة بنت جعفر بن قيس . 11 . أبو بكر : اُمّه ليلى ، ولعلّها ابنة مسعود الدارميّة . قُتل مع الحسين عليه السلام بكربلاء . (7) 12 . عبيد اللّه : اُمّه ليلى . قُتل مع الحسين عليه السلام بكربلاء . 8 13 . محمّد الأصغر : اُمّه اُمّ ولد . قُتل مع الحسين عليه السلام بكربلاء . (8) 14 . يحيى : اُمّه أسماء بنت عميس . مات في حياة الإمام عليه السلام . (9) 15 . عون : اُمّه أسماء بنت عميس . (10) 16 . محمّد الأوسط : اُمّه اُمامة . (11) 17 . عمر : اُمّه الصهباء التغلبيّة ؛ اُمّ حبيب . (12) 18 . رقيّة : اُمّها الصهباء التغلبيّة ؛ اُمّ حبيب . وهي زوجة مسلم بن عقيل (13) ، وله منها ثلاثة أولاد (14) ، استُشهد منهم عبد اللّه في كربلاء . (15) 19 . اُمّ الحسن : اُمّها اُمّ سعيد (16) . كانت زوجة جَعدة بن هُبي_رة _ ابن اُخت الإمام عليه السلام _ ثمّ تزوّجها جعفر بن عقيل . واستُشهد جعفر في واقعة الطفّ (17) . وكانت اُمّ الحسن في سبايا كربلاء . (18) 20 . اُمّ هانئ : تزوّجها عبد اللّه الأكبر ابن عقيل (19) الذي قُتل مع الحسين عليه السلام بكربلاء (20) مع ابنه محمّد . (21) 21 . فاطمة : تزوّجها محمّد بن أبي سعيد بن عقيل (22) الذي قُتل مع الحسين عليه السلام بكربلاء . (23) 22 . زينب الصغرى (24) : تزوّجها محمّد بن عقيل . (25) 23 . ميمونة : تزوّجها عبد اللّه بن عقيل . (26) 24 . نفيسة : تزوّجها عبد اللّه بن عقيل . (27) 25 . خديجة : تزوّجها عبد الرحمن بن عقيل . (28) 26 . اُمامة : تزوّجها الصلت بن عبد اللّه بن نوفل بن الحارث بن عبد المطّلب (29) . ماتت في حياة الإمام عليه السلام . (30) 27 . رَملَة الكبرى : اُمّها اُمّ سعيد (31) . تزوّجها عبد اللّه بن أبي سفيان بن الحارث ابن عبد المطّلب . (32) 28 . جُمانة (33) : ماتت في حياة الإمام عليه السلام . (34) 29 . اُمّ سلمة . (35) 30 . رقيّة الصغرى . (36) 31 . اُمّ كلثوم الصغرى . (37) 32 . رَملَة الصغرى . (38) 33 . اُمّ الكِرام . 40 34 . اُمّ جعفر . 41

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 354 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 .
3- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 479 الرقم 4089 .
4- .ضبط هذا الاسم في أكثر المصادر بالتشديد،وصرّح ابن حجر في الإصابة: «المحسّن _ بتشديد السين المهملة»،ولكن جاء في تهذيب الكمال وأنساب الأشراف وتاريخ الطبري بدون التشديد.
5- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 479 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 411 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 153 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص440، اُسد الغابة : ج5 ص70 الرقم 4695 ، الإصابة : ج6 ص 191 الرقم 8308؛ الإرشاد : ج1 ص 355 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213.
6- .تلخيص الشافي : ج 3 ص 156 ، معاني الأخبار : ص 206 ، دلائل الإمامة : ص 134 ح 43 ، الاختصاص : ص 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 212 ح 38 ، إثبات الوصيّة : ص 155 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 358 ؛ البدء والتاريخ : ص 5 الرقم 20 وراجع كتاب «مأساة الزهراء» : ج 2 ص 111 _ 147 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 19 ، الطبقة الخامسة من الصحابة : ج 1 ص 476 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 وفيه «اُمّه اُمّ ولد» نقلاً عن الواقدي «واُمّه أسماء بنت عميس» نقلاً عن هشام بن محمّد ، و ص 468 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 440 وص 581 وفيهما «وقد شكّ قتله» ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 2 ص 28 وفيه «اسمه عبد اللّه » ، مقاتل الطالبيّين : ص 91 وفيه «لم يعرف اسمه» ؛ الإرشاد : ج 1 ص 354 ، الاختصاص : ص 82 ، تاج المواليد : ص 95 ، العمدة : ص 30 وفي الثلاثة الأخيرة «اسمه محمّد الأصغر» .
8- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، الطبقة الخامسة من الصحابة : ج 1 ص 476 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 وفيه «اُمّه اُمّ ولد» نقلاً عن الواقدي «واُمّه أسماء بنت عميس» نقلاً عن هشام بن محمّد ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 440 ص 581 وفيها «محمّد» ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 413 وفيه «اُمّه ورقاء اُمّ ولد» ، مقاتل الطالبيّين : ص 90 ، الاختصاص : ص 82 وفيه «محمّد» ، الإرشاد : ج 1 ص 355 ، تاج المواليد : ص 95 ، العمدة : ص 30 وفي الثلاثة الأخيرة «محمّد الأصغر ، المكنّى أبا بكر ، اُمّه ليلى ، قتل بالطفّ» ويتّحد مع أبي بكر .
9- .إعلام الورى : ج 1 ص 396 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص305؛ تهذيب الكمال : ج20 ص479 ، نسب قريش : ص44.
10- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 413 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 .
12- .على الرغم من دعوة الإمام الحسين عليه السلام إيّاه ، إلّا أنّه لم يشهد واقعة كربلاء ، وعاش دهرا طويلاً ، وبايع عبد اللّه بن الزبير والحجّاج . (سرّ السلسلة العلويّة : ص 96 و 97 ، عمدة الطالب : ص 362) .
13- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 413 ، المعارف لابن قتيبة: ص204، نسب قريش:ص45، المحبّر: ص56؛ إعلام الورى: ج1 ص397 .
14- .نسب قريش : ص 45 ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 397 .
15- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 469 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 582 ، مقاتل الطالبيّين : ص 98 ، الفتوح : ج 5 ص 110 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 2 ص 26 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 107 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 105 ، إعلام الورى : ج 1 ص 397 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 195 .
16- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 ، مروج الذهب : ج 3 ص 73 ، المعارف لابن قتيبة : ص 211 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 ، نسب قريش : ص 45 وفيهما «اُمّ الحسين» بدل «اُمّ الحسن» ؛ الإرشاد : ج 1 ص 354 .
17- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 وراجع المعارف لابن قتيبة : ص 211 ونسب قريش : ص 45 والمحبّر : ص 56 .
18- .شرح الأخبار : ج 3 ص 198 .
19- .نسب قريش : ص 45 ، المحبّر : ص 56 ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 397 .
20- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 469 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 582 ، مقاتل الطالبيّين : ص 97 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 106 .
21- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 465 ، نسب قريش : ص 46 ، المحبّر : ص 56 ؛ المجدي : ص 18 وفيه «أبو سعيد بن عقيل» ، إعلام الورى : ج 1 ص 397 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 305 وفيه «محمّد بن عقيل» .
22- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 469 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 582 ، المحبّر : ص 491 ، مقاتل الطالبيّين : ص 98 .
23- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ، المعارف لابن قتيبة : ص 211 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 354 .
24- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 ، المعارف لابن قتيبة : ص 204 ، نسب قريش : ص 45 ؛ المجدي : ص 18 .
25- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 ، المعارف لابن قتيبة : ص 205 ، نسب قريش : ص 45 ، المحبّر : ص 56 ؛ المجدي : ص 18 وفيه «عبد اللّه الأكبر بن عقيل» ، إعلام الورى : ج 1 ص 397 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 305 وفيه «عقيل بن عبد اللّه بن عقيل» .
26- .نسب قريش : ص 45 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 415 وفيه «إنّ زوجها تمام بن العبّاس» ؛ المجدي : ص 18 وفيه «عبد اللّه بن عقيل الأصغر» ، إعلام الورى : ج 1 ص 397 .
27- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 415 ، المعارف لابن قتيبة : ص 205 ، نسب قريش : ص 45 ، المحبّر : ص 57 .
28- .نسب قريش : ص 46 ، المحبّر : ص 57 ؛ المجدي : ص 18 وفيه «الصليب» بدل «الصلت» ، إعلام الورى : ج 1 ص 398 .
29- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 305 .
30- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 154 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 441 ، المعارف لابن قتيبة : ص 211 ، مروج الذهب : ج 3 ص 73 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 354 وليس في الثلاثة الأخيرة «الكبرى» .
31- .نسب قريش : ص 45 ، المحبّر : ص 56 ؛ المجدي : ص 18 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 305 .
32- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 415 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 441 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 355 وزاد فيه «المكنّاة اُمّ جعفر» ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 50 ح 537 _ 540 .
33- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 441 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 415 ، المعارف لابن قتيبة: ص 211 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 131 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 355 ، المناقب للكوفي : ص 502 ح 537 _ 540 .
34- .الإرشاد : ج 1 ص 354 ، إعلام الورى : ج 1 ص 396 .
35- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 وفيه «تزوّجها كثير بن العبّاس قبل اُختها أو بعدها» ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 131 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 50 .
36- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 414 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 131 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 50 ح 537 _ 540 .
37- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 415 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ، المعارف لابن قتيبة : ص 211 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 50 ح 537 _ 540 .
38- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 415 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 50 ح 537 _ 540 .

ص: 155

فصل چهارم : فرزندان
اشاره

فصل چهارم : فرزندانمورّخان ، بر عدد واحدى در تعداد فرزندان امام على عليه السلام اتّفاق ندارند . شيخ مفيد ، آنان را 27 پسر و دختر مى داند و ابن سعد ، تعداد آنان را به 34 نفر مى رساند و مِزّى ، آنان را 39 نفر مى شمارد . اختلاف موجود در كتاب هاى تاريخى را مى توان ناشى از تداخل نام ها و كنيه ها و تكرار برخى از آنها دانست . براى ما پس از جستجو و تلخيص نام ها ، روشن شد كه فرزندان ايشان ، 34 نفرند: 1 . حسن عليه السلام ؛ 2 . حسين عليه السلام ؛ 3 . زينب عليها السلام ؛ 4 . اُمّ كلثوم عليها السلام ؛ 5 . مُحَسَّن (1) (كه مادر اينان ، فاطمه عليها السلام دختر پيامبر خداست و محسَّن ، آخرين فرزند ايشان بود كه در جريان هجوم غوغاييان به خانه وحى ، سِقط و كشته شد) ؛ 6 . عبّاس ؛ 7 . عبد اللّه ؛ 8 . عثمان ؛ 9 . جعفر (كه مادر اينان ، امّ البنين دختر حزام بود و همه آنها همراه امام حسين عليه السلام در كربلا به شهادت رسيدند) ؛ 10 . محمّد بن حنفيّه (كه مادرش خوله دختر جعفر بن قيس بود) ؛ 11 . ابو بكر (2) (كه مادرش ليلى بود كه احتمالاً همان دختر مسعود دارمى است . او همراه امام حسين عليه السلام ، در كربلا شهيد شد) ؛ 12 . عبيداللّه (كه مادرش ليلى بود . او نيز با امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد) (3) ؛ 13 . محمّد اصغر (كه مادرش ، امّ ولد (4) بود . (5) او نيز همراه امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد) ؛ 14 . يحيى (كه مادرش اسماء بنت عميس بود و در حيات امام على عليه السلام درگذشت)؛ 15 . عون (كه مادرش اسماء بنت عميس بود) ؛ 16 . محمّد اوسط (كه مادرش اُمامه بود) ؛ 17 . عمر (كه مادرش امّ حبيب ، صهباى تغلبى نام داشت) ؛ (6) 18 . رقيّه (كه مادرش امّ حبيب ، صهباى تغلبى نام داشت . او همسر مسلم بن عقيل بود و از وى سه فرزند داشت كه از ميان آنان ، عبد اللّه در كربلا شهيد شد) ؛ 19 . اُمّ حسن (7) (كه مادرش اُمّ سعيد بود و ابتدا همسر جعدة بن هبيره ، خواهرزاده امام عليه السلام بود و سپس به ازدواج جعفر بن عقيل درآمد و چون جعفر در واقعه كربلا شهيد شد ، او در زمره اسيران كربلا درآمد) ؛ 20 . اُمّ هانى (كه عبد اللّه اكبر ، پسر عقيل ، با او ازدواج كرد . عبد اللّه و پسرش محمّد ، همراه امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شدند) ؛ 21 . فاطمه (محمّد بن ابى سعيد بن عقيل كه همراه امام حسين عليه السلام در كربلا كشته شد ، با او ازدواج كرد) ؛ 22 . زينب صغرا (كه محمّد بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ 23 . ميمونه (كه عبد اللّه بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ 24 . نفيسه (كه عبد اللّه بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ (8) 25 . خديجه (كه عبد الرحمان بن عقيل با او ازدواج كرد) ؛ 26 . اُمامه (كه صَلت بن عبد اللّه بن نوفل بن حارث بن عبد المطّلب با او ازدواج كرد و در حيات امام عليه السلام درگذشت) ؛ 27 . رَمْله كبرا (كه مادرش امّ سعيد بود و به همسرى عبد اللّه بن ابى سفيان پسر حارث بن عبد المطّلب درآمد) ؛ 28 . جُمانه (9) (كه در حيات امام عليه السلام درگذشت) ؛ 29 . اُمّ سَلَمه ؛ 30 . رقيّه صغرا ؛ 31 . امّ كلثوم صغرا ؛ (10) 32 . رَمْله صغرا ؛ 33 . اُمّ كرام ؛ 34 . اُمّ جعفر .

.


1- .اين نام در بيشتر منابع با تشديد سين آمده و ابن حجر در الإصابة (ج 6 ص 191 الرقم 8308) ، تصريح كرده است كه : «المحسّن با تشديد سين مهمله است» ؛ امّا در تهذيب الكمال و أنساب الأشراف و تاريخ الطبرى ، بدون تشديد آمده است . گفتنى است، سين در حالت غير مشدّد ، مكسور خوانده شده (به صورت : محسِن) ؛ ولى در حالت مشدّد ، به حركت آن تصريح نشده است كه با توجّه به كاربرد آن در قافيه اشعار كهن و نام هاى مشابه در فرهنگ اسلامى ، مفتوح بودن آن ، صحيح تر به نظر مى رسد . (م)
2- .برخى منابع ، نام او را «محمّد اصغر» گفته اند و يك مصدر ، «عبد اللّه » .
3- .برخى منابع ، او را از سپاهيان مصعب بن زبير مى دانند كه در جنگ با مختار كشته شد .
4- .يعنى كنيزى كه از صاحبش فرزند آورد .
5- .أنساب الأشراف ، نام او را «ورقاء» مى داند .
6- .با وجود دعوت امام حسين عليه السلام از او به كربلا نيامد و دير زمانى زيست و با عبداللّه بن زبير و حَجّاج ، بيعت كرد .
7- .در كتاب نسب قريش ، او را «امّ الحسين» ناميده اند .
8- .از متن المجدى فهميده مى شود كه عقيل ، دو پسر به نام عبد اللّه داشته است كه برادر بزرگ تر ، همسر ميمونه و برادر كوچك تر ، همسر نفيسه بوده است .
9- .آمده است كه كنيه اش «امّ جعفر» بود .
10- .در أنساب الاشراف آمده : كثير بن عبّاس با او پس از خواهرش يا پيش از او ازدواج كرد .

ص: 156

. .

ص: 157

. .

ص: 158

. .

ص: 159

. .

ص: 160

. .

ص: 161

. .

ص: 162

. .

ص: 163

. .

ص: 164

9695.امام على عليه السلام :تهذيب الكمال :كانَ لَهُ مِنَ الوُلدِ الذُّكورِ واحِدٌ وعِشرونَ : الحَسَنُ ، وَالحُسَينُ ، ومُحَمَّدٌ الأَكبَرُ وهُوَ ابنُ الحَنَفِيَّةِ ، وعُمَرُ الأَطرَفُ وهُوَ الأَكبَرُ ، وَالعَبّاسُ الأَكبَرُ أبُو الفَضلِ قُتِلَ بِالطَّفِّ ، ويُقالُ لَهُ : السَّقّاءُ أبو قِربَةَ . أعقَبوا .

وَالَّذينَ لَم يُعقِبوا : مُحَسَّنٌ دَرَجَ (1) سِقطا ، ومُحَمَّدٌ الأَصغَرُ قُتِلَ بِالطَّفِّ ، وَالعَبّاسُ الأَصغَرُ يُقالُ : إنَّهُ قُتِلَ بِالطَّفِّ ، وعُمَرُ الأَصغَرُ دَرَجَ ، وعُثمانُ الأَكبَرُ قُتِلَ بِالطَّفِّ ، وعُثمانُ الأَصغَرُ دَرَجَ ، وجَعفَرٌ الأَكبَرُ قُتِلَ بِالطَّفِّ ، وجَعفَرٌ الأَصغَرُ دَرَجَ ، وعَبدُ اللّهِ الأَكبَرُ يُكنى أبا مُحَمَّدٍ قُتِلَ بِالطَّفِّ ، وعَبدُ اللّهِ الأَصغَرُ دَرَجَ ، وعُبَيدُ اللّهِ يُكنى أبا عَلِيٍّ يُقالُ : إنَّهُ قُتِلَ بِكَربَلاءَ ، وعَبدُ الرَّحمنِ دَرَجَ ، وحَمزَةُ دَرَجَ ، وأبو بَكرٍ عَتيقٌ يُقالُ : إنَّهُ قُتِلَ بِالطَّفِّ ، وعَونٌ دَرَجَ ، ويَحيى يُكنى أبَا الحَسَنِ تُوُفِّيَ صَغيرا في حَياةِ أبيهِ .

وكانَ لَهُ مِنَ الوُلدِ الاِءناثِ ثَمانِيَ عَشرَةَ : زَينَبُ الكُبرى ، وزَينَبُ الصُّغرى ، واُمُّ كُلثومٍ الكُبرى ، واُمُّ كُلثومٍ الصُّغرى ، ورُقَيَّةُ الكُبرى ، ورُقَيَّةُ الصُّغرى ، وفاطِمَةُ الكُبرى ، وفاطِمَةُ الصُّغرى ، وفاخِتَةُ ، وأمَةُ اللّهِ ، وجُمانَةُ تُكنى اُمَّ جَعفَرٍ ، ورَملَةُ ، واُمُّ سَلَمَةَ ، واُمُّ الحَسَنِ ، واُمُّ الكِرامِ وهِيَ نَفيسَةٌ ، ومَيمونَةُ ، وخَديجَةُ ، واُمامَةُ . عَلى خِلافٍ في بَعضِ ذلِكَ . (2) .


1- .دَرَجَ : أي مات (النهاية : ج 2 ص 111 «درج») .
2- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 479 الرقم 4089 .

ص: 165

9696.امام على عليه السلام :تهذيب الكمال:امام عليه السلام ، 21 پسر داشت: حسن عليه السلام ، حسين عليه السلام ، محمّد اكبر _ كه همان ابن حنفيّه است _ ، عمر اطرف _ كه همان [ عمر] اكبر است _ ، ابو الفضل عبّاس اكبر عليه السلام _ كه در بيابان كربلا كشته شد و به او «سقّا» و «صاحب مَشك» نيز مى گويند _ . اين چند تن ، بچّه دار شدند .

و پسرانى كه از ايشان نسلى نماند: مُحَسَّن _ كه سقط شد _ و محمّد اصغر _ كه در كربلا كشته شد _ و عبّاس اصغر _ كه گفته مى شود در كربلا كشته شد _ و عمر اصغر _ كه او نيز درگذشت _ و عثمان اكبر _ كه در كربلا كشته شد _ و عثمان اصغر _ كه درگذشت _ و جعفر اكبر _ كه در كربلا كشته شد _ و جعفر اصغر _ كه درگذشت _ و عبد اللّه اكبر _ كه كنيه اش ابو محمّد بود و در كربلا كشته شد _ و عبد اللّه اصغر _ كه درگذشت _ و عبيد اللّه _ كه كنيه اش ابو على بود و گفته مى شود در كربلا كشته شد _ و عبد الرحمان _ كه درگذشت _ و حمزه _ كه درگذشت _ و ابو بكر عتيق _ كه گفته مى شود در كربلا كشته شد _ و عون _ كه درگذشت _ و يحيى _ كه كنيه اش ابو الحسن بود و در كودكى و در حيات پدرش درگذشت _ .

و هجده دختر داشت: زينب كبرا ، زينب صغرا ، اُمّ كلثوم كبرا ، اُمّ كلثوم صغرا ، رقيّه كبرا ، رقيّه صغرا ، فاطمه كبرا ، فاطمه صغرا ، فاخته ، اَمَة اللّه ، جمانه _ كه كنيه اُمّ جعفر دارد _ ، رَمله ، اُمّ سلمه ، اُمّ حسن ، اُمّ كرام _ كه همان نفيسه است _ ، ميمونه ، خديجه و اُمامه ، با اختلاف در برخى از اينها . .

ص: 166

ونظرا إلى أنّ مؤسّسة دار الحديث قد أزمعت إصدار كتابين مستقلّين يتناولان ترجمة وافية لكلّ من الإمام الحسن والإمام الحسين عليهما السلام ، فلذا نكتفي هنا بترجمة سائر البارزين من أولاد الإمام عليه السلام _ غيرهما _ على نحو الإيجاز .

4 / 1زَينَبُحاملة رسالة دماء الشهداء ، وحاكية الملحمة الحسينيّة ، وفاضحة الأشقياء المدلّسين الناشرين للظلم ، ومظهر الوقار ، ورمز الحياء ، ومثال العزّ والرفعة ، واُسوة الثبات والصلاة والصبر . وبلغت منزلتها الرفيعة ومكانتها السامية في البيت النبوي مبلغا يعجز القلم عن بيانه ، ويحسر عن تبيان مكارمها ومناقبها وفضائلها عليها السلام . وقد رسم الفقيه المؤرّخ المصلح الكبير العلّامة السيّد محسن الأمين العاملي معالم شخصيّتها بقوله : كانت زينب عليها السلام من فضليات النساء ، وفضلها أشهر من أن يُذكر ، وأبين من أن يسطَّر . وتعلم جلالة شأنها وعلوّ مكانها ، وقوّة حجّتها ، ورجاحة عقلها ، وثبات جنانها ، وفصاحة لسانها ، وبلاغة مقالها _ حتى كأنّها تُفرغ عن لسان أبيها أمير المؤمنين عليه السلام _ من خطبها بالكوفة والشام ، واحتجاجها على يزيد وابن زياد بما فحمهما ، حتى لجآ إلى سوء القول والشتم وإظهار الشماتة والسباب الذي هو سلاح العاجز عن إقامة الحجّة . وليس عجيبا من زينب الكبرى أن تكون كذلك وهي فرع من فروع الشجرة الطيّبة ... . وكانت متزوّجة بابن عمّها عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب ، وولد له منها : عليّ الزينبي ، وعون ، ومحمّد ، وعبّاس ، واُمّ كلثوم . وعون ومحمّد قُتلا مع خالهما الحسين عليه السلام بطفّ كربلاء . سُمّيت اُمّ المصائب ، وحقّ لها أن تسمّى بذلك ! فقد شاهدت مصيبة وفاة جدّها رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، ومصيبة وفاة اُمّها الزهراء عليها السلام ومحنتها ، ومصيبة قتل أبيها أمير المؤمنين عليّ عليه السلام ومحنته ... وحُملت أسيرة من كربلاء . (1) كانت عليها السلام مع أخيها الحسين عليه السلام منذ بدء الثورة ، وكانت رفيقة دربه وأمينة سرّه . فليلة عاشوراء وحوارها مع أخيها ، ويوم عاشوراء وحفاوتها بالشهداء ، وليلة الحادي عشر ورثاؤها المؤلم لأخيها ، وجلوسها عند جثمانه المدمّى ، وخطابها لرسول اللّه صلى الله عليه و آله ، كلّ اُولئك من الصفحات الذهبيّة الخالدة في حياتها المليئة بالجلالة والرفعة ، المصطبغة بالصبر والجلد . تولّت شؤون السبايا بعد عاشوراء بجلال وثبات ، وعندما رأت الكوفيّين يبكون على أبناء الرسول صلى الله عليه و آله خاطبتهم قائلة : يا أهلَ الكوفَةِ ، يا أهلَ الخَتلِ وَالغَدرِ وَالخَذلِ ! ألا فَلا رَقَأَتِ العَبرَةُ ولا هَدَأَتِ الزَّفرَةُ ! إنّما مَثَلُكُم كَمَثَلِ الَّتي نَقَضَت غَزلَها مِن بَعدِ قُوَّةٍ أنكاثا ! ... أ تَدرونَ _ وَيلَكُم ! _ أيَّ كَبِدٍ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله فَرَيتمُ (2) ؟ ! وأيَّ عَهدٍ نَكَثتُم ؟ ! وأيَّ كَريمَةٍ لَهُ أبرَزتُم ؟ ! وأيَّ حُرمَةٍ لَهُ هَتَكتُم ؟ ! وأيَّ دَمٍ لَهُ سَفَكتُم ؟ ! (3) كان لها لسان عليّ حقّا ! وحين نطقت بكلماتها الحماسيّة ، فإنّ اُولئك الذين طالما سمعوا خطب الإمام ، هاهم يرونه باُمّ أعينهم يخطب فيهم ! وقال قائل : واللّه لم أرَ خَفِرةً (4) قطّ أنطق منها ، كأنّها تنطق وتُفرغ عن لسان عليّ عليه السلام . وكان ابن زياد قد أثمله التكبّر ، ومَرَد على الضراوة والتوحّش ، فنال من آل اللّه ؛ فانبرت إليه الحوراء وألقمته حجرا بكلماتها الخالدة التي أخزته . وممّا قالت : لَعَمري لَقدَ قَتَلتَ كَهلي ، وأبَرتَ أهلي ، وقَطَعتَ فَرعي ، وَاجتَثَثتَ أصلي ؛ فَإِن يَشفِكَ هذا فَقَدِ اشتَفَيتَ . (5) وعندما نظرت إلى يزيد متربّعا على عرش السلطة ومعه الأكابر ومندوبون عن بعض البلدان _ وكان يتباهى بتسلّطه ، ويتحدّث بسفاهة مهوِّلاً على الآخرين ، ناسبا قتل الأبرار إلى اللّه _ قامت إليه عقيلة بني هاشم ، فصكّت مسامعه بخطبتها البليغة العصماء . وممّا قالته فيها : أمِنَ العَدلِ _ يَابنَ الطُّلَقاءِ _ تَخديرُكَ حَرائِرَكَ وإماءَكَ ، وسَوقُكَ بَناتِ رَسولِ اللّهِ سَبايا ! قَد هَتَكتَ سُتورَهُنَّ ، وأبدَيتَ وُجوهَهُنَّ ، يَحدو بِهِنَّ الأَعداءُ مِن بَلَدٍ إلى بَلَدٍ ؟ ! (6) وبتلك الكلمات القصيرة الدامغة ذكّرته بماضي أهله حين قُبض عليهم أذلّاء في مكّة ثمّ اُطلقوا بعد أن أسلموا خائفين من بارقة الحقّ ، فدلّت على عدم جدارته للحكم من جهة ، وعلى جوره ونشره للظلم من جهة اُخرى . واستَشهدت أخيرا بآيات قرآنيّة لتعلن بصراحة أنّ موقعه ليس كرامة إلهيّة _ كما زعم أو حاول أن يلقّن الناس به _ بل هو انغماس ملوّث بالكفر في أعماق الجحود ، وزيادة في الكفر ، وأمّا الشهادة فهي كرامة لآل اللّه ... . كانت خطب زينب الكبرى في ذروة الفصاحة والبلاغة والتأثير ، كما كانت حكيمة في تشخيص الموقف المناسب . ولم نعثر على تاريخ وفاتها بالتحديد في المصادر المعتمدة ، (7) وأمّا قبرها فمثار جدال ونقاش .

.


1- .أعيان الشيعة : ج 7 ص 137 .
2- .الفَرْي : القطع (النهاية : ج 3 ص 442 «فرا») .
3- .الاحتجاج : ج 2 ص 110 ح 170 ، الأمالي للمفيد : ص 321 ح 8 ، الملهوف : ص 192 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 115 .
4- .الخَفِر : الكثير الحياء (النهاية : ج 2 ص 53 «خفر») .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 457 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 575 وفيه «أبرزت» بدل «أبرت» ؛ الإرشاد : ج 2 ص 116 وفيه «أبدت» بدل «أبرت» ، إعلام الورى : ج 1 ص 472 .
6- .الاحتجاج : ج 2 ص 125 ح 173 ، الملهوف : ص 215 ؛ مقتل الحسين للخوارزمي : ج2 ص64، بلاغات النساء : ص35 نحوه.
7- .في أخبار الزينبات المنسوب إلى العبيدلي ذكر أنّ وفاتها كان في مصر في الخامس من شهر رجب سنة 62 ه ، لكنّ التحقيق يوصلنا إلى أنّ الكتاب هو ليس من تأليف العبيدلي ، وهو غير قابل للاعتماد ، وقد انتقد العلّامة التستري في كتابه قاموس الرجال بشدّة نسبة الكتاب إلى العبيدلي ، وكذلك انتقد محتوى الكتاب ، فقال في بعض كلامه : «لم يذكر أحدٌ من الخاصّة والعامّة ممّن كتب في أنساب قريش تاريخا لوفاتها» (راجع قاموس الرجال : ج 11 ص 38) .

ص: 167

4 / 1 زينب

اينك با توجّه به اين كه «مركز تحقيقات دار الحديث» ، در صدد انتشار دو كتاب مستقل در شرح حال امام حسن و امام حسين عليهما السلام است ، تنها به شرح حال مختصر ديگر فرزندان برجسته امام على عليه السلام مى پردازيم .

4 / 1زينباو پيام آور خون شهيدان ، حماسه سراى قيام ابا عبد اللّه الحسين ، رسواكننده زورمداران و تزويرگران ستم گستر ، جلوه وقار ، راز حيا ، تبلور سربلندى و سرفرازى و اسوه استوارى و عبادت و شكيب است . زينب عليها السلام ، در ميان خاندان پيامبر خدا ، از چنان جايگاه بلند و مكانت بزرگى برخوردار است كه قلم را توانِ بر نمودنِ والايى ها ، ارجمندى ها و شكوهمندى هايش نيست . فقيه مورّخ و مصلح بزرگ ، علّامه سيّد محسن امين عاملى ، شخصيت آن بانوى بزرگ را بدين سان ترسيم كرده است : زينب عليها السلام ، از بافضيلت ترينِ زنان و فضلش پُرآوازه تر از آن است كه ياد گردد و روشن تر از آن است كه به نوشته آيد. جلالت شأن ، منزلت والا ، قوّت استدلال ، برترى عقل ، استوارى قلب ، فصاحت زبان و بلاغت بيان ، از خطبه هايش در كوفه و شام _ كه گويى از زبان پدرش امير مؤمنان ايراد مى گرديد _ ، دانسته مى شود ، و نيز از احتجاجش بر يزيد و ابن زياد ، بدان گونه كه آن دو را خاموش ساخت تا آن جا كه به بدگويى و ناسزا گفتن و مسخره كردن و دشنام دادن _ كه سلاح افراد ناتوان از دليل آوردن است _ ، پناه بردند و از زينب كبرا شگفت نيست كه اين گونه باشد ؛ چرا كه او شاخه اى از شاخه هاى درخت پاك [ رسالت ]است ... او با پسر عمويش عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب ازدواج كرد و على زينبى ، عون ، محمّد ، عبّاس و امّ كلثوم را برايش به دنيا آورد كه عون و محمّد با دايى شان حسين عليه السلام در كربلا كشته شدند. او «امّ المصائب» ناميده شده است و شايسته چنين نامى هست. او مصيبت درگذشت جدّش پيامبر خدا ، مصيبت درگذشت مادرش زهرا عليها السلام و رنج هاى او ، و محنت هاى پدرش امير مؤمنان على عليه السلام و مصيبت كشته شدن او و محنت و شهادت برادرش حسن عليه السلام و ... را شاهد بوده است و پس از شهادت حسين عليه السلام ، از كربلا به اسارت برده شد. زينب عليها السلام از آغاز قيام ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام ، همراه برادر شد و در تمام دوران قيام ، همدل و همراه و رازدارش بود . شب عاشورا و گفتگوهايش با برادر ، روز عاشورا و استقبال هاى شكوهمندش از شهيدان ، شب يازدهم محرّم و رثاى جانسوز او در كنار قامت خونين برادر و خطاب او به پيامبر خدا ، از صفحات زرّين و جاودانه زندگانى سرشار از جلالت ، شكيبايى و والايى اوست . او پس از حادثه عاشورا ، سرپرستى قافله اسيران را شكوهمند و استوار به عهده داشت . در كوفه چون مردم ، فرزندان پيامبر خدا را بدان سان ديدند و اشك بر رخسار افشاندند ، زينب عليها السلام ، چنين لب به سخن گشود: اى كوفيان! اى نيرنگبازان و خيانتكاران و بى وفايان! اشكتان خشك و ناله تان آرام مباد! مَثَل شما ، مَثَل كسى است كه رشته هاى خود را پس از تابيدن ، از هم باز مى كند ... واى بر شما! مى دانيد چه جگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله پاره پاره كرديد و چه پيمانى را شكستيد و كدامين پرده نشين او را بيرون كشيديد و چه حرمتى از او هتك كرديد و چه خونى از او ريختيد؟! او به راستى زبان على عليه السلام را بر كام داشت كه چون در قالب جملاتى هيجانبار سخن گفت ، مردمانى كه بارهاى بار ، خطابه هاى مولا را شنيده بودند ، كلام و خطابه على عليه السلام را به عيان ديدند ، و كسى گفت: «به خدا سوگند ، زنِ باحيايى چنين سخنور ، نديده بودم . گويى زبان على عليه السلام را بر كام دارد» . چون ابن زياد ، مست از جام كبر و نخوت و درنده خويى به «آل اللّه » دشنام داد ، با كلماتى جاودانه ، هيمنه دروغين او را در هم شكست و از جمله گفت: به خدا سوگند ، جوانْ مردَم را كُشتى و خاندانم را نابود كردى و شاخه ام را بُريدى و ريشه ام را درآوردى . پس اگر اين ، [ حسِّ انتقام] تو را شفا مى دهد ، پس شفا يافته اى . و آن گاه كه يزيد با تكيه بر جايگاه خلافت و در جمع بزرگان قوم و نمايندگان ملل بر نشان دادن قدرت حاكميتش و زهرِ چشم گرفتن از ديگران با سفاهت سخن گفت و از جمله ، قتل پاكْ نهادان را به خداوند نسبت داد ، زينب عليها السلام ، شكوهمند و پُرخروش به پا خاست و با سخنان خود ، بر گوش هاى يزيد كوبيد . از جمله ، در آن خطبه گفت: اى پسر آزادشدگان! آيا اين عدالت است كه زنان و كنيزان خود را در پسِ پرده كنى و دختران پيامبر خدا را به اسيرى برى ؟ پرده شان دريدى و چهره شان را آشكار نمودى و دشمنان ، آنان را شهر به شهر مى برند؟ و با آن جملات كوتاه و كوبنده ، از يك سو پيشينه «برده جنگى بودن» و «آزاد شدگى» نياكان او و اسلام آوردن آنها را زير برقِ شمشير حق و مآلاً ، ناشايستگى شخص او را براى خلافت ، نشان داد و از سوى ديگر ، ستم پيشگى او را در جايگاه خلافت و ظلم گسترى اش را در حاكميت . سرانجام نيز با استناد به آيات ، به گونه اى بس گويا و لطيف نشان داد كه آن جايگاه ، نه كرامت و موهبت الهى است _ بدان سان كه او پنداشته بود و يا كوشيده بود به پندارها بدهد _ ؛ بلكه فرورفتگى كفرآلود در اعماق انكار و نيز فزون سازى كفر است ؛ و امّا شهادت ، كرامتى است براى «آل اللّه » و ... . خطابه هاى زينب كبرا عليها السلام در اوج فصاحت و بلاغت و تأثير گذارى بيان مى شد ، كه او خود ، فرزانه اى موقعيت شناس بود . درباره تاريخ دقيق وفات او ، در منابع معتبر ، مطلبى نيافتيم (1) . مدفن آن بزرگوار نيز ، مورد گفتگوست .

.


1- .در كتاب أخبار الزينبات كه منسوب به عُبَيدِلى است ، وفات زينب عليها السلام در مصر و به تاريخ پنجم رجب سال 62 ه دانسته شده است . ولى بر اساس تحقيقاتِ انجام شده ، اين كتاب از آنِ عبيدلى نيست و نمى توان به آن اعتماد كرد . علاّمه شوشترى نيز در قاموس الرجال ، هم بر انتساب كتاب به عبيدلى و هم بر محتواى آن ، خرده گرفته و ضمنا گفته است : «هيچ يك از خاصّه و عامّه كه كتابى درباره انساب قريش نوشته باشد ، تاريخى براى وفات جناب زينب عليها السلام نقل نكرده است» (ر . ك : قاموس الرجال : ج 11 ص 38) .

ص: 168

. .

ص: 169

. .

ص: 170

. .

ص: 171

. .

ص: 172

. .

ص: 173

. .

ص: 174

9700.امام على عليه السلام :اُسد الغابة_ في تَرجَمَةِ زَينَبَ عليها السلام _: أدرَكَتِ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، ووُلِدَت في حَياتِهِ ، ولَم تَلِد فاطِمَةُ بِنتُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعدَ وَفاتِهِ شَيئا . وكانَت زينَبُ امرَأَةً عاقِلَةً لَبيبةً جَزلَةً (1) ، زَوَّجَها أبوها عَلِيٌّ عليه السلام مِن عَبدِ اللّهِ ابنِ أخيهِ جَعفَرٍ ، فَوَلَدَت لَهُ عَلِيّا ، وعَونا الأَكبَرَ ، وعَبّاسا ، ومُحَمَّدا ، واُمَّ كُلثومٍ . وكانَت مَعَ أخيهَا الحُسَينِ عليه السلام لَمّا قُتِلَ ، وحُمِلَت إلى دِمَشقَ ، وحَضَرَت عِندَ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ ، وكَلامُها لِيَزيدَ _ حينَ طَلَبَ الشّامِيُّ اُختَها فاطِمَةَ بِنتَ عَلِيٍّ مِن يَزيدَ _ مَشهورٌ مَذكورٌ فِي التَّواريخِ ، وهُوَ يَدُلُّ عَلى عَقلٍ وقُوَّةِ جَنانٍ . (2)4 / 2اُمُّ كُلثومٍالبنت الثانية لعليّ وفاطمة عليهما السلام . ولدت في السنة السادسة من الهجرة (3) . وتربّت في حجر اُمّها الزهراء عليها السلام في دار فسيحةٍ فساحةَ الإيمان والعشق . ونقرأ في التاريخ آراء متباينة حول زواجها ؛ فهناك من يشير إلى زواجها من عمر بن الخطّاب . ويذهب أصحاب هذا الرأي إلى أنّ الخليفة الثاني كان راغبا في الزواج من إحدى بنات الزهراء عليها السلام تمسّكا بالحديث القائل : «كُلُّ حَسَبٍ ونَسَبٍ مُنقَطِعٌ يَومَ القِيامَةِ إلّا حَسَبي ونَسَبي» ولذلك خطبها من أبيها أمير المؤمنين عليه السلام . ورفض الإمام عليه السلام هذا الأمر في البداية ، وقال : إنّ بناته يتزوّجن بني أعمامهنّ . بَيْد أنّه وافق بعد ذلك بإصرار عمر (4) أو تهديده (5) ، أو أنّه وكل زواجها إلى عمّه العبّاس حين تدخّل في الموضوع . (6) وهناك من ينكر هذا الزواج استنادا إلى تضارب المعلومات التاريخيّة الواردة فيه واضطرابها بشدّة ، ومع كثرة التناقضات الموجودة حوله لاسيما عند مقايسته بزواجها اللاحق ، فإنّ هذا الزواج نفسه تحيط به هالة من الغموض . ولذا أنكره علماء كبار مثل الشيخ المفيد (7) . هذا من جهة ، ومن جهة اُخرى : أيّدته بعض الروايات الشيعيّة والسنّيّة (8) ، كما أيّده الشريف المرتضى (9) وآخرون غيره أيضا . وثمّة آراء اُخرى تحوم حول هذا الزواج أيضا ، ليس هنا موضع ذكرها . (10) تزوّجت اُمّ كلثوم بعد قتل عمر من عون بن جعفر ، ثمّ محمّد بن جعفر ، وبعده تزوّجها عبد اللّه بن جعفر . (11) وقد أشارت مصادر الفريقين إلى حضور اُمّ كلثوم في الميادين الاجتماعيّة والسياسيّة . ومن مفردات هذا الحضور : مواجهتها حفصة عند ضربها بالدفّ وهي تنال من أمير المؤمنين عليه السلام (12) ، ومنها : كفالتها عبد اللّه بن عمر حين امتنع عن بيعة أبيها عليه السلام ، وفرّ إلى مكّة . (13) وشهدت اُمّ كلثوم كربلاء مع أخيها الحسين عليه السلام . وكانت منشدةً لملحمة الطفّ إلى جنب اُختها زينب الكبرى عليها السلام . (14) وسُبيت هذه المرأة المخدّرة مع مَنْ سُبي ؛ لتوقظ أصحاب الضمائر الميّتة ، وتقرع أسماعهم بنداء أخيها الشهيد . وليس لدينا معلومات دقيقة حول تاريخ وفاتها . وذهب البعض إلى أنّها توفّيت في حياة الإمام الحسن عليه السلام (15) ، وهو لا ينسجم مع الرأي القائل بحضورها في كربلاء . وقيل : كان لها من عمر ولدان هما رقيّة وزيد (16) الذي مات مع اُمّه في وقت واحد . (17)

.


1- .جَزْلة : أي تامّة الخَلْق ، وذات كلام جَزْل : أي قويّ شديد (النهاية : ج 1 ص 270 «جزل») .
2- .اُسد الغابة : ج 7 ص 134 الرقم 6969 ، الإصابة : ج 8 ص 166 الرقم 11267 نحوه .
3- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 500 الرقم 114 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 153 ح 4684 ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 463 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 411 .
5- .الكافي : ج 5 ص 346 ح 1 و 2 ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 825 ح 39 .
6- .الكافي : ج 5 ص 346 ح 2 ، إعلام الورى : ج 1 ص 397 ، الاستغاثة : ص 126 .
7- .المسائل السرويّة : ص 86 .
8- .الكافي : ج 6 ص 115 ح 1 و 2 ، تهذيب الأحكام : ج 8 ص 161 ح 557 و 558 ؛ سنن النسائي : ج 4 ص 71 .
9- .تنزيه الأنبياء : ص 141 .
10- .لمزيد الاطّلاع على عقد اُمّ كلثوم وإثباته ونفيه راجع : كتاب «إفحام الأعداء والخصوم في نفي عقد اُمّ كلثوم» .
11- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 463 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 501 و 502 .
12- .الجمل : ص 276 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 13 ، الفتوح : ج 2 ص 464 .
13- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 446 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 312 .
14- .الملهوف : ص 140 و ص 198 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 198 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 115 ؛ النهاية : ج 3 ص 422 .
15- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 464 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 378 الرقم 7586 ، الاستيعاب : ج 4 ص 510 الرقم 3638 .
16- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 463 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 412 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 378 الرقم 7586 ، الاستيعاب : ج 4 ص 510 الرقم 3638 .
17- .سنن النسائي : ج 4 ص 71 ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 464 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 412 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 502 الرقم 114 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 378 الرقم 7586 ، الاستيعاب : ج 4 ص 510 الرقم 3638 ؛ أخبار الزينبات : ص 124 .

ص: 175

4 / 2 اُمّ كلثوم

9702.المحاسن ( _ به نقل از منصور بن حازم _ ) اُسد الغابة_ در شرح حال زينب عليها السلام _: پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد و در حيات او به دنيا آمد و فاطمه عليها السلام ، دختر پيامبر خدا ، پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله ، فرزندى به دنيا نياورد .

زينب ، زنى عاقل و خردمند و كامل بود . پدرش على عليه السلام او را به ازدواج عبد اللّه ، پسر برادرش جعفر بن ابى طالب درآورد . زينب عليها السلام براى او على ، عون اكبر ، عبّاس ، محمّد و اُمّ كلثوم را به دنيا آورد و هنگامى كه برادرش حسين عليه السلام كشته شد ، با او بود و به دمشق برده شد و نزد يزيد بن معاويه حاضر شد و سخنش با يزيد ، هنگامى كه مردى شامى خواهرش فاطمه دختر على عليه السلام را از يزيد [به كنيزى ]خواست ، مشهور است و در تاريخ ها ذكر شده است و آن بر عقل و قوّت قلب او دلالت دارد .4 / 2اُمّ كلثوماو دختر دوم امام على عليه السلام و فاطمه عليها السلام است كه در سال ششم هجرى به دنيا آمد و در خانه اى به وسعت ايمان و عشق ، در دامن فاطمه عليها السلام رشد كرد و باليد . درباره ازدواج او ديدگاه هاى گوناگونى وجود دارد . برخى به ازدواج او با عمر ، اشاره كرده اند . آنها مى گويند كه خليفه دوم با تمسّك به اين حديث پيامبر خدا كه : «هر حَسَب ونَسَبى در روز قيامتْ قطع مى شود ، جز حَسَب و نَسَب من» ، تمايل به ازدواج با يكى از فرزندان فاطمه عليها السلام داشت و از اين رو به خواستگارى رفت . امام على عليه السلام ، ابتدا با اين وصلت ، مخالفت كرد و گفت كه فرزندان ما با عموزادگان خود ، ازدواج مى كنند ؛ ولى پس از اصرار خليفه و يا تهديد او ، موافقت كرد و يا با پا در ميانى عبّاس (عموى ايشان) ، ازدواج اُمّ كلثوم عليها السلام را تحت اختيار عبّاس قرارداد. برخى ديگر با توجّه به تناقضات بسيار گزارش هاى تاريخى در مورد اين ازدواج ، به انكار اصل آن پرداخته اند . اگر چه تناقضات موجود ، بويژه در سنجش با ازدواج هاى بعدى اُمّ كلثوم ، بسيار است ، اين ازدواج در هاله اى از ابهام نيز قرار دارد و چنين است كه بزرگانى چون شيخ مفيد ، به انكار آن پرداخته اند ؛ امّا از سوى ديگر ، برخى روايات شيعه و اهل سنّت ، اصل اين ازدواج را تأييد كرده اند . سيّد مرتضى و بعضى ديگر نيز آن را پذيرفته اند . ديدگاه هاى ديگرى نيز درباره اين ازدواج وجود دارد كه جاى پرداختن بدانها نيست . (1) امّ كلثوم ، پس از كشته شدن عمر ، با عون بن جعفر و سپس با محمّد بن جعفر و در آخر با عبد اللّه بن جعفر ازدواج كرد . در منابع تاريخى شيعه و اهل سنّت ، به حضور امّ كلثوم در صحنه هاى اجتماعى و سياسى اشاره شده است ، از جمله رويارويى او با حفصه ، آن گاه كه با دف و نى ، عليه امام على عليه السلام تبليغ مى كرد و يا كفالت كردن عبد اللّه بن عمر ، آن هنگام كه از بيعت با امام على عليه السلام سر باز زد و به سوى مكّه گريخت . اُمّ كلثوم ، در قيام امام حسين عليه السلام نيز شركت داشت و همدوش خواهر بزرگ تر خود ، زينب كبرا عليها السلام ، حماسه سراى عاشورا بود . او به اسارت رفت تا دلْ مردگان خاموش را بيدار سازد و پيام برادر شهيد خود را به گوش آنان برساند . درباره زمان رحلت او نيز اطّلاع دقيقى در دست نيست . بعضى آن را در زمان حيات امام حسن عليه السلام مى دانند كه با حضور اُمّ كلثوم در كربلا همخوانى ندارد . گفته مى شود او دو فرزند به نام هاى رقيّه و زيد از عمر داشته است كه زيد ، هم زمان با مادر ، فوت كرده است .

.


1- .براى آگاهى بيشتر از عقد امّ كلثوم و اثبات و ردّ آن ، ر . ك : إفحام الأعداء والخصوم فى نفى عقد اُمّ كلثوم .

ص: 176

. .

ص: 177

. .

ص: 178

. .

ص: 179

. .

ص: 180

4 / 3مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِيَّةِولد محمّد ابن الحنفيّة أيّام حكومة أبي بكر (1) ، وكانت اُمّه في عداد من أسرهم المسلمون في الفتوحات ، فصارت من نصيب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . (2) وكان محمّد من العلماء المحدّثين اُولي الشأْن في آل عليّ عليه السلام . وكان شجاعا رابط الجأْش . حمل اللواء يوم الجمل وهو ابن تسع عشرة سنة (3) ، كما حمله في صفّين (4) ، ولم يشهد كربلاء . (5) لم يبايع ابن الحنفيّة عبد اللّه بن الزبير بعد تسلّطه ، فعزم ابن الزبير على حرقه هو وعبد اللّه بن عبّاس ، لكنّ جيش المختار أنقذهما من مخالبه . (6) وكانت للمختار صلة وثيقة به ، وقد نسّق معه في الثأْر من قتلة الحسين عليه السلام (7) . وجاء في بعض النصوص التاريخيّة والحديثيّة أنّه ادّعى الإمامة في البداية ، ثمّ أقرّ بإمامة السجّاد عليه السلام بعد مناظرة جرت بينهما . (8) توفّي ابن الحنفيّة في المدينة سنة (81 ه ) . (9)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 54 ص 323 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 111 الرقم 36 وفيه «ولد في العام الذي مات فيه أبو بكر» .
2- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 91 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 110 الرقم 36 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 244 .
3- .الجمل : ص 356 و ص 359 ؛ الطبقات الكبرى : ج 5 ص 93 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 514 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 243 و ص 245 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 93 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 544 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 100 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 317 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 118 الرقم 36 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 101 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 118 الرقم 36 ، تاريخ دمشق : ج 54 ص 338 _ 343 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 99 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 561 و ص 580 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 121 الرقم 36 ، تاريخ دمشق : ج 54 ص 342 .
8- .الكافي : ج 1 ص 348 ح 5 .
9- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 156 ح 4696 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 116 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 128 الرقم 36 ، تاريخ دمشق : ج 54 ص 359 .

ص: 181

4 / 3 محمّد بن حنفيّه

4 / 3محمّد بن حنفيّهمحمّد بن حنفيّه ، به روزگار خلافت ابو بكر به دنيا آمد . (1) مادرش از جمله اسيران سپاه اسلام بود كه جزو سهميه على عليه السلام قرار گرفت . محمّد بن حنفيّه ، از عالمان و محدّثان روزگار خود و از بزرگان خاندان على عليه السلام است . او مردى شجاع و قوى دل بود كه در نوزده سالگى و به هنگام نبرد جمل ، و نيز در نبرد صفّين ، پرچمدارى سپاه على عليه السلام را به عهده داشت . محمّد بن حنفيّه در كربلا حضور نيافت . او پس از به قدرت رسيدن عبد اللّه بن زبير ، از بيعت با او تن زد و ابن زبير ، تصميم گرفت كه او و عبد اللّه بن عبّاس را بسوزاند ؛ امّا سپاهيان مختار ، آن دو را نجات دادند . مختار با وى پيوندى نزديك داشت و در قيام عليه قاتلان ابا عبد اللّه عليه السلام با او هماهنگ بود . در برخى متون تاريخى و حديثى آمده است كه محمّد بن حنفيّه در آغاز ، داعيه امامت داشت ؛ امّا بعد از مناظره اى با امام سجّاد عليه السلام بر امامت ايشان گردن نهاد . محمّد بن حنفيّه در سال 81 هجرى در مدينه درگذشت .

.


1- .در سير أعلام النبلاء چنين آمده است : «در سالى كه ابوبكر درگذشت ، به دنيا آمد» .

ص: 182

9843.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن الزهري :قالَ رَجُلٌ لِمُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ : ما بالُ أبيكَ كانَ يَرمي بِكَ في مَرامٍ لا يَرمي فيهَا الحَسَنَ والحُسَينَ ؟ قالَ : لِأَنَّهُما كانا خَدَّيهِ وكُنتُ يَدَهُ ، فَكانَ يَتَوَقّى بِيَدِهِ عَن خَدَّيهِ . (1)9844.عنه عليه السلام :نثر الدرّ :قالَ المُنافِقونَ لَهُ [لِمُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ] : لِمَ يُغَرِّرُ بِكَ أميرُ المُؤمِنينَ فِي الحَربِ ولا يُغَرِّرُ بِالحَسَنِ وَالحُسَينِ ؟ ! قالَ : لِأَ نَّهُما عَيناهُ وأنَا يَمينُهُ ؛ فَهُوَ يَدفَعُ بِيَمينِهِ عَن عَينَيهِ . (2)9845.عنه عليه السلام :ربيع الأبرار :اِستَطالَ عَلِيٌّ عليه السلام دِرعا فَقالَ : لِيُنقَص مِنها كَذا حَلقَةً . فَقَبَضَ مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِيَّةِ بِإِحدى يَدَيهِ عَلى ذَيلِها ، وبِالاُخرى عَلى فَضلِها ، ثُمَّ جَذَبَها ، فَقَطَعَها مِنَ المَوضِعِ الَّذي حَدَّهُ لَهُ أبوهُ . (3)9839.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :لَمّا تَقاعَسَ مُحَمَّدٌ يَومَ الجَمَلِ عَنِ الحَملَةِ وحَمَلَ عَلِيٌّ عليه السلام بِالرّايَةِ فَضَعضَعَ أركانَ عَسكَرِ الجَمَلِ ، دَفَعَ إلَيهِ الرّايَةَ وقالَ : اُمحُ الاُولى بِالاُخرى ، وهذِهِ الأَنصارُ مَعَكَ . وضَمَّ إلَيهِ خُزَيمَةَ بنَ ثابِتٍ ذَا الشَّهادَتَينِ في جَمعٍ منَ الأَنصارِ ، كَثيرٌ مِنهُم مِن أهلِ بَدرٍ ، فَحَمَلَ حَمَلاتٍ كَثيرَةً أزالَ بِهَا القَومَ عَن مَواقِفِهِم ، وأبلى بَلاءً حَسَنا .

فَقالَ خُزَيمَةُ لِعَلِيٍّ عليه السلام : أما إنَّهُ لَو كانَ غَيرَ مُحَمَّدٍ اليَومَ لَافتَضَحَ ، ولَئِن كُنتَ خِفتَ عَلَيهِ الحَينَ (4) وهُوَ بَينَكَ وبَينَ حَمزَةَ وجَعفَرٍ لَما خِفناهُ عَلَيهِ ، وإن كُنتَ أرَدتَ أن تُعَلِّمَهُ الطِّعانَ فَطالَما عَلَّمتَهُ الرِّجالُ !

وقالَتِ الأَنصارُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَولا ما جَعَلَ اللّهُ تَعالى لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهما السلام لَما قَدَّمنا عَلى مُحَمَّدٍ أحَدا مِنَ العَرَبِ !

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أينَ النَّجمُ مِنَ الشَّمسِ وَالقَمَرِ ! أما إنَّهُ قَد أغنى وأبلى ، ولَهُ فَضلُهُ ، ولا يَنقُصُ فَضلَ صاحِبَيهِ عَلَيهِ ، وحَسبُ صاحِبِكُم مَا انتَهَت بِهِ نِعمَةُ اللّهِ تَعالى إلَيهِ .

فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّا _ وَاللّهِ _ لا نَجعَلُهُ كَالحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهما السلام ولا نَظلِمُهُما لَهُ ، ولا نَظلِمُهُ _ لِفَضلِهِما عَلَيهِ _ حَقَّهُ .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أينَ يَقَعُ ابني مِنِ ابنَي بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! (5) .


1- .تاريخ دمشق : ج 54 ص 333 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 117 الرقم 36 .
2- .نثر الدرّ : ج 1 ص 406 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 244 .
3- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 325 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1193 .
4- .الحَيْن _ بالفتح _ : الهلاك (لسان العرب : ج 13 ص 136 «حين») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 245 .

ص: 183

9840.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از زهرى _: مردى به محمّد بن حنفيّه گفت: چرا پدرت تو را در ميدان جنگ ، پيش مى اندازد و به جاهايى مى فرستد كه حسن و حسين عليهما السلام را نمى فرستد؟

پاسخ داد: چون آن دو ، گونه هاى اويند و من دستش . با دستش ، گونه هاى خود را حفظ مى كند .9711.عنه عليه السلام:نثر الدرّ:منافقان به محمّد بن حنفيّه گفتند: چرا امير مؤمنان ، تو را در جنگ ، جلو مى اندازد و حسن و حسين را نه؟

گفت: چون آن دو ، چشمان اويند و من دست راست او . پس او با دستش از چشمانش دفاع مى كند .9712.عنه عليه السلام :ربيع الأبرار:على عليه السلام زرهى را دراز دانست و گفت : بايد اين چند حلقه از آن كم شود . پس محمّد بن حنفيّه با يك دستش پايين زره و با دست ديگرش قسمت اضافى زره را گرفت و كشيد و از همان جايى كه پدرش مشخّص كرده بود ، حلقه ها را قطع كرد .9713.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة:چون محمّد [ بن حنفيّه ]در جنگ جمل از حمله بازماند ، على عليه السلام ، خود ، پرچم را به دست گرفت و پس از آن كه اركان لشكر جمل را در هم ريخت ، پرچم را به محمّد بازگردانْد و فرمود : «با كار آخرت ، كار اوّلت را جبران كن و اين انصار ، با تو هستند» و خزيمة بن ثابت ذو شهادتين را با گروهى از انصار _ كه بسيارى از آنها از اهل بدر بودند _ ، در اختيار او نهاد . پس حمله هاى فراوانى كرد و لشكر جمل را از جايشان بيرون كرد و امتحان خوبى داد .

خزيمه به على عليه السلام گفت: بدان كه اگر امروزْ كسى جز محمّد بود ، رسوا مى شد و اگر بيم كشته شدنِ او را آن دارى _ با آن كه از نسل تو و حمزه و جعفر است _ ، ما اين بيم را نداريم ، و اگر مى خواهى جنگ كردن را به او بياموزى ، بياموز كه آن را به بسيارى آموخته اى .

و انصار گفتند: اى امير مؤمنان! اگر نبود آنچه خداى متعال براى حسن و حسين قرار داده ، ما هيچ كس را در ميان عرب بر محمّد ، مقدّم نمى كرديم .

على عليه السلام فرمود : «ستاره كجا و خورشيد و ماه كجا! البته او هم دست پُر آمد و نيكو امتحان داد و فضلش محفوظ است ؛ ولى از برترى حسن و حسين عليهما السلام بر او نمى كاهد و براى فضيلتِ يار شما [محمّد] ، آنچه از نعمت خدا بدو رسيده ، بس است» .

گفتند : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، ما او را مانند حسن و حسين عليهما السلام نمى دانيم و به خاطر او بر آن دو ستم نمى كنيم و در حقّ وى نيز به خاطر برترى آن دو بر او ، ستم روا نمى داريم .

پس على عليه السلام فرمود: «پسر من كجا و پسران دختر پيامبر خدا كجا!» . .

ص: 184

4 / 4العَبّاسُمظهر العشق والإيثار ، ومثال الرجولة والصفاء والوقار ، ورمز الشجاعة والشهامة والكرامة . وكانت له بين أبطال كربلاء وشهداء التاريخ منزلة رفيعة ، ومكانة سامقة ، حتى قال سيّد الساجدين زين العابدين عليه السلام في حقّه : «إنَّ لِلعَبّاسِ عِندَ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى لَمَنزِلَةً يَغبِطُهُ بِها جَميعُ الشُّهَداءِ يَومَ القِيامَةِ» . (1) وُلد في سنة (26 ه ) (2) من اُمّ عظيمة تنتسب إلى قبيلة بني كلاب التي أنجبت أشجع الصناديد الأفذاذ في زمانها ، وتربّى في حجرها ، ونشأ مع إخوته الذين لا مثيل لهم ؛ كالحسنين عليهما السلام . كانت كنيته : أبا الفضل (3) ، وأبا قِربة (4) . ولقبه : السقّاء (5) ، وقمر بني هاشم . وأمّا صفته : فقد كان ممشوق (6) القامة ، عريض الصدر ، عَبْل (7) الذراعين ، جميل المحيّا ، حتى سُمّي : قمر بني هاشم . (8) وكان مع أبي عبد اللّه الحسين عليه السلام منذ بداية الثورة . وهو صاحب لوائه في كربلاء (9) . وتولّى سقاية الجيش والأطفال في ساعة العسرة التي كان فيها الإمام وأصحابه محاصرين . (10) وعندما طلب الإمام عليه السلام من أصحابه وأهل بيته أن يذهبوا ويتركوه وحده في ليلة العاشر من المحرّم ، كان أبو الفضل أوّل من هبّ ليخبره بملازمته إيّاه وتفانيه من أجله عبر كلمات طافحة بالعشق والإيمان والإيثار . (11) أتاه وإخوته الثلاثة شمرُ بن ذي الجوشن ومعه كتاب الأمان ، فامتعضوا منه وكرهوا لقاءه ، وقالوا في ردّ ما عرضه عليهم : لَعَنَكَ اللّهُ ولَعَنَ أمانَكَ ! ... أ تُؤمِنُنا وَابنُ رَسولِ اللّهِ لا أمانَ لَهُ ؟ ! (12) أثنى عليه المعصومون عليهم السلام ووصفوه بالإيثار ، والبصيرة النافذة ، والثبات على الإيمان ، والجهاد العظيم ، والبلاء الحسن ، والمنزلة التي يُغبَط عليها يوم القيامة . (13) استُشهد هذا البطل المهيب والعضد الصامد لأبي عبد اللّه عليه السلام عندما عزم على إيصال الماء إلى الأفواه اليابسة الظامئة للنساء والأطفال حين ظلّ الإمام عليه السلام وحيدا فريدا . فعزّ مصرعه على الحسين عليه السلام ، وجلس عند جثمانه المضرّج بالدماء ، ورثاه بحرقة وألم : «الآنَ انكَسَرَ ظَهري ، وقَلَّت حيلَتي» . (14)

.


1- .الخصال : ص 68 ح 101 ، الأمالي للصدوق : ص 548 ح 731 .
2- .أعيان الشيعة : ج 7 ص 429 ، إبصار العين : ص 56 .
3- .مقاتل الطالبيّين : ص 89 ؛ عمدة الطالب : ص 356 .
4- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 479 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 413 ، مقاتل الطالبيّين : ص 89 ، نسب قريش : ص 43 ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 359 .
5- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 479 ، مقاتل الطالبيّين : ص 89 ؛ شرح الأخبار : ج 3 ص 182 ح 1125 ، المجدي : ص 15 ، إعلام الورى : ج 1 ص 395 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 108 ، عمدة الطالب : ص 356 .
6- .المَشْق : الطول مع الرِّقّة وقلّة اللحم (تاج العروس : ج 13 ص 445 «مشق») .
7- .العَبْل : الضخم من كلّ شيء (لسان العرب : ج 11 ص 420 «عبل») .
8- .مقاتل الطالبيّين : ص 90 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 108 .
9- .الأخبار الطوال : ص 256 ، مقاتل الطالبيّين : ص 90 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 95 ، المجدي : ص 15 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 182 ح 1125 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 108 ، عمدة الطالب : ص 356 .
10- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 412 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 556 ، الفتوح : ج 5 ص 92 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 2 ص 29 ؛ شرح الأخبار : ج 3 ص 182 و ص 191 .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 419 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 91 ، إعلام الورى : ج 1 ص 455 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 416 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 558 ، الفتوح : ج 5 ص 94 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 176 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 89 .
13- .سرّ السلسلة العلويّة : ص 89 ، عمدة الطالب : ص 356 .
14- .مقتل الحسين للخوارزمي : ج 2 ص 30 ؛ المجدي : ص 15 ، إعلام الورى : ج 1 ص 395 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 194 ، عمدة الطالب : ص 356 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 42 .

ص: 185

4 / 4 عبّاس

4 / 4عبّاسعبّاس ، جلوه عشق و ايثار ، تبلور رادمردى ، صفا و وقار ، و تجسّم شجاعت ، شهامت و كرامت است . او در ميان حماسه آفرينان كربلا و شهيدان تاريخ ، از چنان جايگاه بلند و مكانت والايى برخوردار است كه به گفته سيّد الساجدين ، زين العابدين عليه السلام : عبّاس ، نزد خداى _ تبارك و تعالى _ منزلتى دارد كه همه شهدا در روز قيامت به خاطر آن ، بر او رشك مى برند. او از مادرى بزرگوار از قبيله بنى كلاب كه شجاع ترين ، رزم آورترين و تيزتك ترين مردانِ روزگار را در خود داشت ، به سال 26 هجرى به دنيا آمد و در دامان پُرمهر او و در كنار برادران بى نظيرى چون حسن و حسين عليهما السلام ، باليد و رشد كرد . كنيه آن بزرگوار ، «ابو الفضل» و «ابو قِربه (صاحب مَشك)» و القابش «سقّا» و «قمر بنى هاشم» بود . عبّاس ، قامتى بلند ، سينه اى ستبر ، بازوانى توانمند و چهره اى بس زيبا داشت ، بدان سان كه او را «ماه بنى هاشم» مى گفتند . او از آغاز قيام ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام ، همراه و همدل امام حسين عليه السلام بود و در هنگامه نبرد كربلا ، پرچمدار سپاه ايشان . عبّاس ، به روزهاى سخت محاصره امام و يارانش ، سقايت سپاه و آبرسانى به كودكان را بر عهده داشت . او در آستانه شب عاشورا ، در جمع همراهان حسين عليه السلام و هنگامى كه امام عليه السلام از آنها خواسته بود كه بروند ، اوّلين كسى بود كه با كلماتى سرشار از عشق و ايمان و آكنده از ايثار ، هم گامى و جان فشانى اش را اعلام كرد . در كربلا ، شمر بن ذى الجوشن براى عبّاس عليه السلام و سه برادرش امان نامه آورد و آنها كه در آغاز حتّى از روياروى شدن با شمر نفرت داشتند ، در ردّ پيشنهاد سفاهت آميز شمر ، شكوهمند و استوار گفتند : نفرين خدا بر تو و امان نامه ات! ... آيا به ما امان مى دهى در حالى كه پسر پيامبر خدا ، امان ندارد؟! عبّاس عليه السلام ، در كلام معصومان عليهم السلام به ايثار ، تيزبينى ، استوارى در ايمان ، جهاد عظيم ، امتحان نيكو و جايگاه رشك آور در قيامت ، ستوده شده است . قهرمان شكوهمند قيام كربلا و پشتيبان شكست ناپذير ابا عبد اللّه عليه السلام ، در هنگامه اوج تنهايى امام عليه السلام و در راه رساندن آب به كام هاى خشكيده و تشنه زنان و خردسالان ، شهد شهادت نوشيد . غم شهادت او جان امام حسين عليه السلام را بسى فسُرد ، بدان گونه كه در كنار قامت خونينش از سرِ سوز ، در سوگ آن عزيز از دست رفته فرمود : «اكنون پشتم شكست و چاره ام ناچار شد».

.

ص: 186

. .

ص: 187

. .

ص: 188

9714.امام على عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :رَحِمَ اللّهُ العَبّاسَ _ يَعنِي ابنَ عَلِيٍّ _ فَلَقَد آثَرَ وأبلى وفَدى أخاهُ بِنَفسِهِ حَتّى قُطِعَت يَداهُ ، فَأَبدَلَهُ اللّهُ بِهِما جَناحَينِ يَطيرُ بِهِما مَعَ المَلائِكَةِ فِي الجَنَّةِ كَما جَعَلَ لِجَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ . وإنَّ لِلعَبّاسِ عِندَ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى لَمَنزِلَةً يَغبِطُهُ بِها جَميعُ الشُّهَداءِ يَومَ القِيامَةِ . (1)9715.امام على عليه السلام ( _ در شرح آفرينش آدم عليه السلام _ ) عنه عليه السلام_ في ذِكرِ لَيلَةِ عاشوراءَ _: لَمّا كانَ اللَّيلُ ، قالَ [الحُسَينُ عليه السلام ] : هذَا اللَّيلُ قَد غَشِيَكُم ، فَاتَّخِذوهُ جَمَلاً (2) ، ثُمَّ لِيَأخُذ كُلُّ رَجُلٍ مِنكُم بِيَدِ رَجُلٍ مِن أهلِ بَيتي ؛ تَفَرَّقوا في سَوادِكُم ومَدائِنِكُم حَتّى يُفَرِّجَ اللّهُ ؛ فَإِنَّ القَومَ إنَّما يَطلُبوني ، ولَو قَد أصابوني لَهَوا عَن طَلَبِ غَيري . فَقالَ لَهُ إخوَتُهُ وأبناؤُهُ وبَنو أخيهِ وَابنا عَبدِ اللّهِ ابنِ جَعفَرٍ : لِمَ نَفعَلُ ؟ ! لِنَبقى بَعدَكَ ؟ ! لا أرانَا اللّهُ ذلِكَ أبَدا ! بَدَأَهُم بِهذَا القَولِ العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام . (3) .


1- .الخصال : ص 68 ح 101 ، الأمالي للصدوق : ص 548 ح 731 كلاهما عن ثابت بن أبي صفيّة .
2- .يقال للرجل إذا سَرى ليلتَه جَمعاء ، أو أحياها بصلاة أو غيرها من العبادات : اتّخَذ الليلَ جَمَلاً ؛ كأنّه رَكِبه ولم يَنَم فيه (النهاية : ج 1 ص 298 «جمل») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 419 وراجع الإرشاد : ج 2 ص 91 وإعلام الورى : ج 1 ص 455 .

ص: 189

9716.عنه عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :خداوند ، عبّاس را بيامرزد ! بى ترديد ، ايثار كرد و امتحان داد و جان خود را فداى برادرش كرد تا آن كه هر دو دستش قطع شد . پس خداوند ، به جاى آن دو ، دو بال برايش قرار داد كه با آن ، همراه فرشتگان در بهشت پرواز مى كند ، همان گونه كه براى جعفر بن ابى طالب قرار داد .

بى گمان ، براى عبّاس ، نزد خداى _ تبارك و تعالى _ ، منزلتى است كه همه شهدا در روز قيامت به آن ، رشك مى برند .9717.عنه عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام_ در ذكر شب عاشورا _: چون شب شد ، [ حسين عليه السلام ]فرمود: «اين شب است كه بر شما پرده انداخته است . پس آن را مَركب خود سازيد و سپس هر يك از شما ، دست يكى از خاندان مرا بگيرد و در اجتماعات و شهرهايتان پراكنده شويد تا خدا گشايشى دهد . اين جماعت ، تنها به دنبال من هستند و اگر به به من دست يابند ، از جستجوى بقيه دست مى كشند» . پس برادران و پسرانش و پسران برادرش و دو پسر عبد اللّه بن جعفر گفتند: «چگونه اين كار را بكنيم ؟ براى اين كه پس از تو باقى بمانيم؟! خدا نكند كه چنين روزى را ببينيم!» . و آن كه به اين سخن آغاز كرد ، عبّاس بن على عليهما السلام بود . .

ص: 190

9718.الإمامُ الحسينُ عليه السلام ( _ في دعاءِ يَومِ عَرَفَةَ _ ) الإمام الصادق عليه السلام :كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ نافِذَ البَصيرَةِ ، صُلبَ الإِيمانِ ، جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام ، وأبلى بَلاءً حَسَنا ، ومَضى شَهيدا . (1)9719.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن شريك العامري_ في ذِكرِ أحداثِ واقِعَةِ كَربَلاءَ _:قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبِي المُحِلِّ _ لِابنِ زِيادٍ _ : ... أصلَحَ اللّهُ الأَميرَ ! إنَّ بَني اُختِنا مَعَ الحُسَينِ ، فَإِن رَأَيتَ أن تَكتُبَ لَهُم أمانا فَعَلتَ ، قالَ : نَعَم ونَعمَةَ عَينٍ . فَأَمَرَ كاتِبَهُ ، فَكَتَبَ لَهُم أمانا . فَبَعَثَ بِهِ عَبدُ اللّهِ بنُ أبِي المُحِلِّ مَعَ مَولىً لَهُ يُقالُ لَهُ : كُزمانُ ، فَلَمّا قَدِمَ عَلَيهِم دَعاهُم ، فَقالَ : هذا أمانٌ بَعَثَ بِهِ خالُكُم . فَقالَ لَهُ الفِتيَةُ : أقرِئ خالَنَا السَّلامَ ، وقُل لَهُ : أن لا حاجَةَ لَنا في أمانِكُم ، أمانُ اللّهِ خَيرٌ مِن أمانِ ابنِ سُمَيَّةَ ! ...

وجاءَ شِمرٌ حَتّى وَقَفَ عَلى أصحابِ الحُسَينِ ، فَقالَ : أينَ بَنو اُختِنا ؟ فَخَرَجَ إلَيهِ العَبّاسُ وجَعفَرٌ وعُثمانُ بَنو عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالوا لَهُ : ما لَكَ وما تُريدُ ؟ قالَ : أنتُم يا بَني اُختي آمِنونَ . قالَ لَهُ الفِتيَةُ : لَعَنَكَ اللّهُ ولَعَنَ أمانَكَ ! لَئِن كُنتَ خالَنا أ تُؤمِنُنا وَابنُ رَسولِ اللّهِ لا أمانَ لَهُ ؟ ! (2) .


1- .سرّ السلسلة العلويّة : ص 89 ، عمدة الطالب : ص 356 كلاهما عن المفضّل بن عمر .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 415 و 416 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 558 ، الفتوح : ج 5 ص 94 كلاهما نحوه وفيه «قال له العبّاس بن عليّ عليه السلام : تبّا لك يا شمر ، ولعنك اللّه ، ولعن ما جئت به من أمانك هذا يا عدوّ اللّه ! أ تأمرنا أن ندخل في طاعة العناد ونترك نصرة أخينا الحسين عليه السلام ؟ ! فرجع الشمر إلى معسكره مغتاظا» .

ص: 191

9720.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :عمويمان عبّاس ، تيزبين بود و ايمانى استوار داشت . در كنار ابا عبد اللّه عليه السلام جهاد كرد و امتحانى نيكو داد و به شهادت رسيد .9841.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن شريك عامرى ، در ذكر حوادث واقعه كربلا _:عبد اللّه بن ابى مُحِل به ابن زياد گفت : . . . امير به سلامت باد! پسران خواهر ما (1) با حسين هستند . اگر موافقى ، امان نامه اى براى آنان بنويس .

ابن زياد گفت: باشد ،به خاطر تو!

پس به كاتبش فرمان داد تا براى آنان امان نامه اى بنويسد . سپس عبد اللّه بن ابى محل ، آن را به وسيله غلامش كُزمان فرستاد .

پس چون [ غلام] به نزد آنان آمد ، ايشان را فرا خواند و گفت: اين ، امانى است كه دايى شما فرستاده است .

جوانان به او گفتند: به دايى ما سلام برسان و به او بگو كه ما هيچ نيازى به امان شما نداريم . امان خداوند ، بهتر از امان پسر سميّه است! . . .

شمر تا جلوى ياران حسين عليه السلام پيش آمد ، ايستاد و گفت: خواهرزادگان ما كجايند؟ پس عبّاس و جعفر و عثمان ، پسران على عليه السلام ، بيرون آمدند و به او گفتند : چه كار دارى و چه مى خواهى؟

گفت: اى خواهرزادگان من! شما در امانيد .

آن جوانْ مردان به او گفتند: نفرين خدا بر تو و امانت باد! اگر تو دايى ما هستى ، آيا به ما امان مى دهى ، در حالى كه فرزند پيامبر خدا امان ندارد؟! (2) .


1- .يعنى پسران زنى كه از قبيله ماست .
2- .در نقل الفتوح آمده است : و عبّاس بن على به او گفت : «مرگت باد ، اى شمر! و خدا تو را _ اى دشمن خدا _ و نيز اين امان نامه اى را كه آورده اى ، لعنت كند! آيا به ما مى گويى كه به انحراف ، گردن نهيم و يارى برادرمان حسين عليه السلام را واگذاريم؟!» . پس شمر ، ناراحت و خشمگين به اردوگاه خود بازگشت .

ص: 192

4 / 5إخوَةُ العَبّاسِوهم عبد اللّه وعثمان وجعفر أبناء اُمّ البنين ، وكانوا أصغر من العبّاس عليه السلام . واستشهدوا مع الإمام الحسين عليه السلام في كربلاء (1) . ولم يخذلوا إمامهم ، ولم يتركوه وحده حين آمنهم العدوّ (2) . وكان لعبد اللّه من العمر خمس وعشرون سنة (3) . وكان يرتجز عند شهادته ويقول : أنَا ابنُ ذِي النَّجدَةِ وَالإِفضالِ ذاكَ علِيُّ الخَيرِ ذُو الفَعالِ سَيفُ رَسولِ اللّهِ ذُو النَّكالِ في كُلِّ يَومٍ ظاهِرُ الأَهوالِ (4) وكان عثمان ابن إحدى وعشرين سنة . سمّاه الإمام عليه السلام به إحياءً وتخليدا لاسم عثمان بن مظعون . (5)

9845.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال :قال العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام لِاءِخوَتِهِ عَبدِ اللّهِ وجَعفَرٍ وعُثمانَ بَني عَِليٍّ عَلَيهِ وعَلَيهِمُ السَّلامُ ، واُمُّهُم جَميعا اُمُّ البَنينَ العامِرِيَّةُ مِن آلِ الوَحيدِ : تَقَدَّموا ، بِنَفسي أنتُم ! فَحاموا عَن سَيِّدِكُم حَتّى تَموتوا دونَهُ . (6) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 20 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 153 و ص 468 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 440 و ص 581 ، الأخبار الطوال : ص 257 ، الفتوح : ج 5 ص 113 ، مقاتل الطالبيّين : ص 87 _ 89 ؛ شرح الأخبار : ج 3 ص 194 ، المجدي : ص 15 ، إعلام الورى : ج 1 ص 395 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 416 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 558 ، الفتوح : ج 5 ص 94 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 176 .
3- .شرح الأخبار : ج 3 ص 194 ، المجدي : ص 15 ، إعلام الورى : ج 1 ص 395 ؛ مقاتل الطالبيّين : ص 88 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 107 ؛ الفتوح : ج 5 ص 113 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 2 ص 29 .
5- .مقاتل الطالبيّين : ص 89 .
6- .الأخبار الطوال : ص 257 ؛ مثير الأحزان : ص 68 نحوه .

ص: 193

4 / 5 برادران عبّاس

4 / 5برادران عبّاسعبد اللّه و عثمان و جعفر ، پسران على عليه السلام از اُمّ البنين و كوچك تر از عبّاس عليه السلام بودند كه با امام حسين عليه السلام در كربلا شهيد شدند . چون دشمن به آنان امان داد ، امامِ خود را وا ننهادند و او را ترك نكردند . عبد اللّه ، 25 سال داشت و هنگام شهادتش چنين رجز مى خواند: من پسر دلاورْ مردِ بخشنده ام همان على ، نيكِ نيكو كردار ، شمشيرِ مجازات پيامبر خدا [ و] در هر پيكار ، آشكار كننده وحشت ها . عثمان ، 21 ساله بود و على عليه السلام ، به خاطر زنده نگه داشتن نام عثمان بن مظعون ، او را چنين ناميده بود .

9723.عيسى عليه السلام :الأخبار الطِّوال :عبّاس بن على عليه السلام ، خطاب به برادرانش عبد اللّه و جعفر و عثمان ، پسران على عليه السلام كه مادر همه شان اُمّ البنين عامرى از آل وحيد بود گفت : جانم به فدايتان ! پيش برويد و از سرورتان حمايت كنيد تا در ركاب او جان دهيد .

.

ص: 194

9724.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ و قد سُئلَ عن أشقَى الناسِ _ ) مقاتل الطالبيّين عن الضحّاك المشرقي :قالَ العَبّاسُ لِأَخيهِ مِن أبيهِ واُمِّهِ عَبدِ اللّهِ بنِ عَلِيٍّ : تَقَدَّم بَينَ يَدَيَّ حَتّى أراكَ وأحتَسِبَكَ . (1) .


1- .مقاتل الطالبيّين : ص 88 ؛ بحار الأنوار : ج 45 ص 38 .

ص: 195

9725.عنه عليه السلام :مقاتل الطالبيّين_ به نقل از ضحاك مشرقى _: عبّاس عليه السلام به برادر تنى اش عبد اللّه بن على گفت: تو از من جلو بيفت تا [ شهادت] تو را ببينم و اجر [صبرِ بر شهادت برادر ]ببرم . .

ص: 196

. .

ص: 197

پژوهشى در انتساب سُكَينه به امام على

پژوهشى در انتساب سُكَينه به امام علىمصادر تاريخى شيعه و اهل سنّت ، در ميان فرزندان على عليه السلام از دخترى به نام سُكَينه نام نبرده اند ؛ امّا در كشور سوريه ، مزارى به نام سُكينه بنت على عليه السلام ، وجود دارد . همچنين ، در سه گزارش حديثى و تاريخى نيز به اين نام برمى خوريم : 1 . در ماجراى دفن حضرت فاطمه عليها السلام نقل شده است كه امام على عليه السلام فرمود: ناديت يا اُمّ كلثوم، يا زينب، يا سكينة، يا فضّة، يا حسن ، يا حسين ، هلمّوا تزوّدوا من اُمّكم . پس ندا دادم : اى اُمّ كلثوم ، اى زينب ، اى سكينه ، اى فضّه ، اى حسن ، اى حسين ! بشتابيد و از مادرتان يادگارى برگيريد ! (1) برخى آمدن نام سكينه را در كنار زينب و اُمّ كلثوم ، قرينه صحّت انتساب مزار موجود در سوريه به سكينه فرزند امام على عليه السلام دانسته اند ؛ امّا اين استدلال به چند دليل ، پذيرفتنى نيست : الف _ مرحوم مجلسى تصريح كرده است كه اين متن را از منبع قابل اعتمادى اخذ نكرده است . (2)

.


1- .بحار الأنوار : ج 43 ص 179 ح 15 .
2- .بحار الأنوار : ج 43 ص 174 ح 15 .

ص: 198

ب _ ذكر فضّه در كنار سكينه و فرزندان على عليه السلام ، دلالت مى كند كه در آن هنگام ، كسانى جز فرزندان امام عليه السلام نيز حضور داشته اند . ج _ هيچ منبع تاريخى اى وجود دخترى به نام سكينه را براى فاطمه عليها السلام تأييد نكرده است . 2 . در سند روايتى در مدح بانوى دو عالم ، فاطمه زهرا عليها السلام چنين آمده است : از حسين بن ابراهيم قمى ، از على بن محمّد عسكرى ، از صعصعة بن ناجيه ، از زيد بن موسى ، از پدرش ، از جدّش جعفر بن محمّد ، از پدرش ، از عمويش زيد بن على ، از پدرش ، از سكينه و زينب (دختران على عليه السلام ) ، از على عليه السلام ... . (1) امّا ضعف شديد در ابتداى سند ، احتمال اشتباه در نقل را افزايش مى دهد و افزون بر آن ، ديده نشده كه امام باقر عليه السلام به طريق زيد از امام زين العابدين عليه السلام ، نقل روايت كند . 3 . در نقل ديگرى از امام حسين عليه السلام آمده است: خدمتكارى بر خواهرم سكينه بنت على عليه السلام وارد شد و وى ، سرش را از او پوشاند ... . (2) سند اين روايت نيز به شدّتْ سست است و برخى از راويان آن ، مجهول اند و دچار خلط شده اند ، يعنى ميان روايات درست و نادرست درآميخته اند .

.


1- .دلائل الإمامة : ص146 ح52، بحار الأنوار: ج81 ص112 ح37.
2- .الأمالى ، طوسى : ص366 ح780 ، بحار الأنوار : ج 104 ص45 ح 7 .

ص: 199

بخش دوم : امام على با پيامبر

اشاره

بخش دوم : امام على با پيامبرفصل يكم : يارى پيامبر در تبليغفصل دوم : بالا رفتن از شانه هاى پيامبر براى شكستن بت هافصل سوم : ايثار شگفت در شب هجرتفصل چهارم : نهايت جوان مردى در دو جنگفصل پنجم : به تسليم كشاندن دشمن در دو جنگفصل ششم : ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندقفصل هفتم : شجاعت و ادب در حُدَيبيّهفصل هشتم : تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبرفصل نهم : كوشش در فتح مكّهفصل دهم : پايدارى شگفت انگيز در جنگ حُنَينفصل يازدهم : جانشينى پيامبر در جنگ تَبوكفصل دوازدهم : چند مأموريت مهمفصل سيزدهم : برخى از دعاهاى پيامبر در حقّ امام علىفصل چهاردهم : عروج پيامبر از سينه وصى

.

ص: 200

الفصل الأول : المؤازرة على الدعوةبدأت الدعوة سرّية ، وامتدّت شيئاً فشيئاً فهوت إليها أفئدة ثلّة من الناس ، إقبالاً منها على تلك الرسالة الحقّة . وكان عليّ عليه السلام أوّل من آمن بها من الرجال ، وشهد بنبوّة محمّد صلى الله عليه و آله (1) ، ثمّ تبعه آخرون ... . وبعد ثلاث سنين نزلت الآية الكريمة : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» (2) إيذانا ببدء الدعوة العلنيّة ابتداء بعشيرة النبيّ الأقربين . فأمر النبيّ صلى الله عليه و آله عليّاً عليه السلام بإعداد الطعام وإقامة مأدبة خاصّة ؛ ليجتمع آل عبدالمطّلب ، فيبلّغهم النبيّ صلى الله عليه و آله برسالته ، وفي اليوم الأوّل تعذّر عليه ذلك بسبب ضجيج أبي لهب ولغطه ، ثمّ أعاده عليهم في غد ذلك اليوم ، وبعد فراغهم من الطعام بدأ كلامه بحمداللّه تعالى وقال : «إنَّ الرّائِدَ لا يَكذِبُ أهلَهُ و ...» (3) . و انتهى كلامه ، ولم ينهض معلناً عن متابعته ومرافقته صلى الله عليه و آله والإيمان برسالته الإلهيّة إلّا عليّ عليه السلام ؛ حيث قام وصدح بذلك ، فأجلسه رسول اللّه صلى الله عليه و آله وتكرّر هذا الموقف في للمرّة الثانية والثالثة ، فقال صلى الله عليه و آله : «اِجلِس ؛ فَأَنتَ أخي ووَزيري ووَصِيّي وخَليفَتي مِن بَعدي» (4) ، وخاطب الحاضرين بقوله : «إنَّ هذا أخي ، ووَصيّي ، وخَليفَتي عَلَيكُم ؛ فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوهُ» . (5) إلّا أنّ ذوي الضمائر السود ، والقلوب العليلة ، والأبصار العمي ، والأسماع الصمّ لم يذعنوا لصوت الحقّ ، ولجّوا وكابروا وعتَوا عن الكلام النبويّ ، بل إنّهم اتّخذوا أبا طالب سخريّاً . لكنّ الحقّ علا ، وطار كلامه صلى الله عليه و آله في الآفاق طلقاً من ذلك النطاق الضيّق ، ورسخت هذه الحقيقة فضيلةً عظمى إلى جانب فضائله عليه السلام ، وتبلور سند متين لإثبات ولايته إلى جانب عشرات الأسانيد الوثائقيّة ، وأعلن النبيّ صلى الله عليه و آله عمليّاً وحدة النبوّة والولاية في الاتّجاه والمسير وتلازمها ، ودلّ الجميع في اليوم الأوّل من الجهر بدعوته استمرار القيادة وامتدادها بعده ، وأودع ذلك ذمّة التاريخ . والمهمّ هو تبيان موقع الكلام النبويّ . و قال صلى الله عليه و آله كلمته : «فَاسمَعوا لَهُ وأَطيعوهُ» في وقت كانت قريش قد تصامّت عن سماع كلامه ولم تعره آذانا صاغية ، فمن البيّن أنّ هذا الكلام كان للمستقبل وأجياله القادمة ممّن يقرّ بنبوّته صلى الله عليه و آله ، ويعتقد بحجّيّة كلامه .

.


1- .راجع : ج 9 ص 402 (أوّل من أسلم) .
2- .الشعراء : 214 .
3- .راجع : ج 4 ص 466 ح 2050 .
4- .راجع : ص 210 ح 113 .
5- .راجع : ص 584 (الوصي) .

ص: 201

فصل يكم : يارى پيامبر در تبليغ

اشاره

فصل يكم : يارى پيامبر در تبليغسه سال از بعثت پيامبر خدا گذشته بود و اندك اندك ، دعوت وى دامن گسترده بود .كسانى دل در گرو آيين حق نهاده بودند و على عليه السلام ، اوّلين مردى بود كه ايمان آورده و بر پيامبرى محمّد صلى الله عليه و آله ، گواهى داده بود . (1) پيامبر صلى الله عليه و آله ، پس از سه سال دعوت پنهانى ، اكنون با آيه الهى «و خويشان نزديكت را بيم ده» (2) ، مأموريت يافته بود كه فراخوانى به آيين حق را علنى سازد و در اين جهت ، از نزديكان خود آغاز كند . پيامبر خدا ، على عليه السلام را به فراهم آوردن غذا و سامان دادن ضيافتى مأمور ساخت تا بنى عبد المطّلب ، گِرد آيند و پيامبر صلى الله عليه و آله پيامش را ابلاغ كند . چنين شد ؛ ولى روز اوّل با جنجال آفرينى ابو لهب ، پيامبر خدا ، موضوع را مطرح نكرد . فرداى آن روز ، جريان را تكرار كرد و پس از صرف غذا ، سخن را با ستايش خداوند آغاز كرد و فرمود: «راهنما به قوم خود دروغ نمى گويد و . . .» . كلام پيامبر صلى الله عليه و آله پايان يافت و جز على عليه السلام ، هيچ كس به همگامى و همراهى او و ايمان آوردن به آيين الهى برنخاست ؛ امّا پيامبر خدا فرمود: «بنشين!» و اين جريان ، سه بار تكرار شد . آن گاه فرمود : بنشين كه تو برادر و وزير و وصىّ من و پس از من ، خليفه من هستى. و خطاب به حاضران فرمود : بى ترديد ، اين ، برادر و وزير و وصى و خليفه من بر شماست. پس گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد. آن گاه، آنان كه دلى تيره، چشمانى تار و گوش هايى بسته داشتند ، در برابر حق ، گردن ننهادند و در برابر كلام پيامبر خدا ، گران جانى كردند و ابو طالب را به سخره گرفتند و ... . امّا حق ، چيرگى يافت و كلام پيامبر خدا از آن محدوده تنگ ، فراتر رفت و اين حقيقت ، چونان فضيلتى بزرگ در كنار ديگر فضايل على عليه السلام رقم خورد و سندى استوار براى اثبات ولايت او در كنار ده ها سند ديگر ، شكل گرفت و پيامبر خدا ، همسويى و همگامى نبوّت و ولايت را عملاً اعلام كرد و در آغازين روز اعلان عمومى دعوتش تداوم رهبرى را پس از خود نشان داد و آن را به حافظه تاريخ سپرد . مهم ، آن است كه جايگاه كلام پيامبر خدا تبيين گردد . پيامبر صلى الله عليه و آله در زمانى جمله «گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد» را درباره على عليه السلام بيان فرمود كه قريش ، هيچ گونه حرف شنوى اى از خود پيامبر صلى الله عليه و آله هم نداشتند . روشن است كه اين كلام براى آينده و آيندگان گفته شده است ؛ براى آنانى كه نبوّت او را پذيرفته ، كلامش را حجّت مى دانند .

.


1- .ر . ك : ج 9 ، ص 403 (نخستين مسلمان) .
2- .شعراء ، آيه 214 .

ص: 202

9734.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» دَعاني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقال لي : يا عَلِيُّ، إنَّ اللّهَ أمَرَني أن اُنذِرَ عَشيرَتِي الأَقرَبينَ ، فَضِقتُ بِذلِكَ ذَرعا ، وعَرَفتُ أنّي مَتى اُباديهِم بِهذَا الأَمرِ أرى مِنهُم ما أكرَهُ ، فَصَمَتُّ عَلَيهِ حَتّى جاءَني جَبرَئيلُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّكَ إن لا تَفعَل ما تُؤمَرُ بِهِ يُعَذِّبكَ رَبُّكَ . فَاصنَع لَنا صاعا مِن طَعامٍ ، وَاجعَل عَلَيهِ رِجلَ شاةٍ ، وَاملَأ لَنا عُسّا (1) مِن لَبَنٍ ، ثُمَّ اجمَع لي بَني عَبدِ المُطَّلِبِ حَتّى اُكَلِّمَهُم واُبَلِّغَهُم ما اُمِرتُ بِهِ .

فَفَعَلتُ ما أمَرَني بِهِ ، ثُمَّ دَعَوتُهُم لَهُ ، وهُم يَومَئِذٍ أربَعونَ رَجُلاً ، يَزيدونَ رَجُلاً أو يَنقُصونَهُ ، فيهِم أعمامُهُ : أبو طالِبٍ وحَمزَةُ وَالعَبَّاسُ وأبو لَهَبٍ ، فَلَمّا اجتَمَعوا إلَيهِ دَعاني بِالطَّعامِ الَّذي صَنَعتُ لَهُم ، فَجِئتُ بِهِ ، فَلَمّا وَضَعتُهُ تَناوَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حِذيَةً (2) مِنَ اللَّحمِ ، فَشَقَّها بِأَسنانِهِ ، ثُمَّ ألقاها في نَواحِي الصَّحفَةِ . (3)

ثُمَّ قالَ : خُذوا بِسمِ اللّهِ ، فَأَكَلَ القَومُ حَتّى ما لَهُم بِشَيءٍ حاجَةٌ وما أرى إلّا مَوضِعَ أيديهِم ، وَايمُ اللّهِ الَّذي نَفسُ عَلِيٍّ بِيَدِهِ ، وإن كانَ الرَّجُلُ الواحِدُ مِنهُم لَيَأكُلُ ما قَدَّمتُ لِجَميعِهِم .

ثُمَّ قالَ : اِسقِ القَومَ ، فَجِئتُهُم بِذلِكَ العُسِّ ، فَشَرِبوا مِنهُ حَتّى رَووا مِنهُ جَميعا ، وَايمُ اللّهِ إن كانَ الرَّجُلُ الواحِدُ مِنهُم لَيَشرَبُ مِثلَهُ ، فَلَمّا أرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يُكَلِّمَهُم بَدَرَهُ أبو لَهَبٍ إلَى الكَلامِ ، فَقالَ : لَهَدَّ (4) ما سَحَرَكُم صاحِبُكُم ! فَتَفَرَّقَ القَومُ ولَم يُكَلِّمهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : الغَدَ يا عَلِيُّ ، إنَّ هذَا الرَّجُلَ سَبَقَني إلى ما قَد سَمِعتَ مِنَ القَولِ ، فَتَفَرَّقَ القَومُ قَبلَ أن اُكَلِّمَهُم ، فَعُد لَنا مِنَ الطَّعامِ بِمِثلِ ما صَنَعتَ ، ثُمَّ اجمَعهُم إلَيَّ .

قالَ : فَفَعَلتُ ، ثُمَّ جَمَعتُهُم ثُمَّ دَعاني بِالطَّعامِ فَقَرَّبتُهُ لَهُم ، فَفَعَلَ كَما فَعَلَ بِالأَمسِ ، فَأَكَلوا حَتّى ما لَهُم بِشَيءٍ حاجَةٌ .

ثُمَّ قالَ : اِسقِهِم ، فَجِئتُهُم بِذلِكَ العُسِّ ، فَشَرِبوا حَتّى رَووا مِنهُ جَميعا ، ثُمَّ تَكَلَّمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ! إنّي وَاللّهِ ما أعلَمُ شابّا فِي العَرَبِ جاءَ قَومَهُ بِأَفضَلَ مِمّا قَد جِئتُكُم بِهِ ؛ إنّي قَد جِئتُكُم بِخَيرِ الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وقَد أمَرَنِي اللّهُ تَعالى أن أدعُوَكُم إلَيهِ ، فَأَيُّكُم يُؤازِرُني عَلى هذَا الأَمرِ عَلى أن يَكونَ أخي ووَصِيّي وخَليفَتي فيكُم ؟ قالَ : فَأَحجَمَ القَومُ عَنها جَميعا ، وقُلتُ : ... أنَا يا نَبِيَّ اللّهِ ، أكونُ وزَيرَكَ عَلَيهِ ، فَأَخَذَ بِرَقَبَتي ، ثُمَّ قالَ : إنَّ هذا أخي ووَصِيّي وخَليفَتي فيكُم ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا ، قالَ : فَقامَ القَومُ يَضحَكونَ ويَقولونَ لِأبي طالِبٍ : قد أمَرَكَ أن تَسمَعَ لِابنِكَ وتُطيعَ . (5) .


1- .العُسّ : القدح الكبير (النهاية : ج 3 ص 236 «عسس») .
2- .الحِذْية : أي قطعة . قيل : هي _ بالكسر _ ما قطع من اللحم طولاً (النهاية : ج 1 ص 357 «حذا») .
3- .الصَّحْفَة: إناء كالقَصْعة المبسوطة ونحوها(النهاية: ج3 ص13 «صحف»).
4- .لَهَدّ : كلمة يُتعجّب بها (النهاية : ج 5 ص 250 «هدد») .
5- .تاريخ الطبري: ج 2 ص319_321، تاريخ دمشق: ج 42 ص 48 ح 8381 ، تفسير الطبري: ج 11 الجزء19 ص 121، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 210 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 486 ح 514 كلّها عن عبد اللّه بن عبّاس و ص 543 ح 580 عن البراء من دون إسنادٍ إلى المعصوم نحوه ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 487 ، كنز العمّال : ج 13 ص 131 ح 36419 و ص 114 ح 36371 ؛ الأمالي للطوسي : ص 582 ح 1206 عن عبد اللّه بن عبّاس وفيه «ووزيري» بعد «وصيّي» ، تفسير فرات : ص 301 ح 306 و ص 299 ح 404 عن جعفر بن محمّد بن أحمد بن يوسف ، مجمع البيان : ج 7 ص 322 عن البراء بن عازب وكلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 38 ص 223 ح 24 وراجع السيرة الحلبيّة : ج 1 ص 285 وتفسير القمّي : ج 2 ص 124 والإرشاد : ج 1 ص 48 .

ص: 203

9735.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :چون آيه «و خويشان نزديكت را بيم ده» (1) بر پيامبر خدا نازل شد ، مرا فرا خواند و به من فرمود: «اى على! خداوند به من فرمان داد كه خويشان نزديكم را بيم دهم و من دل تنگ و درمانده شدم ؛ چون مى دانستم كه هرگاه اين دعوت را برايشان آشكار كنم ، از آنان چيزى مشاهده مى كنم كه نمى پسندم . پس خاموش ماندم تا جبرئيل عليه السلام به نزدم آمد و گفت: اى محمّد! اگر فرمان را انجام ندهى ، پروردگارت عذابت مى كند .

پس طعامى به اندازه يك صاع (سه كيلو) آماده كن و ران گوسفندى بر آن بنِه و ظرفى بزرگ هم از شير پُر كن . سپس بنى عبد المطّلب را براى من گِرد آور تا با آنان سخن بگويم و آنچه فرمان يافته ام ، به آنان برسانم» .

پس من آنچه بدان فرمان يافته بودم ، انجام دادم و آنان را كه در آن روز ، چهل تن ، يكى كم يا بيش بودند ، فرا خواندم . در ميان آنان ، عموهاى پيامبر خدا: ابو طالب ، حمزه ، عبّاس و ابو لهب نيز بودند .

پس چون به نزد ايشان گِرد آمدند ، از من خواست تا خوراكى را كه براى آنان آماده كرده بودم ، بياورم . آوردم و چون آن را نهادم ، پيامبر خدا ، تكّه گوشتى برداشت و با دندان هايش آن را پاره پاره كرد و در اطراف سينى نهاد و فرمود: «با نام خدا شروع كنيد» .

پس آنان خوردند تا جايى كه ديگر به چيزى نياز نداشتند ؛ امّا غذا دست نخورده مى نمود و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست ، همه آن غذا ، خوراك يك نفرشان بود .

سپس فرمود: «به آنان نوشيدنى ده» و من ، همان ظرف بزرگ را آوردم و از آن نوشيدند تا همگى سيراب شدند و به خدا سوگند، يكى از آنان به تنهايى، مانند آن را مى نوشيد.

پس چون پيامبر خدا خواست با آنان گفتگو كند ، ابو لهب پيش دستى كرد و گفت: عجبْ اين همراهتان ، جادويتان كرد! آنان ، متفرّق شدند و پيامبر خدا با آنان سخن نگفت . پس فرمود: «فردا ، اى على! اين مرد ، چنان كه شنيدى ، بر من پيش دستى كرد و قوم ، پيش از آن كه با آنان سخن بگويم ، متفرّق شدند . پس براى ما خوراكى همچون گذشته بساز و آنان را براى من گِردآور» .

من ، آماده كردم و آنان را فرا خواندم . پيامبر صلى الله عليه و آله از من خواست تا خوراك را بياورم . من هم آوردم . چنان كرد كه ديروز كرده بود،و همه خوردند تا آن جا كه ديگر به چيزى نياز نداشتند. سپس فرمود: «به آنان نوشيدنى بده»و من همان ظرف بزرگ را آوردم و همگى نوشيدند تا سيراب شدند .

سپس پيامبر خدا فرمود: «اى بنى عبد المطّلب! به خدا سوگند ، هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام ، آورده باشد . من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداى متعال به من فرمان داده كه شما را به آن فرا بخوانم . پس كدامتان مرا بر اين امر ، يارى مى دهد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟» .

همه خاموش ماندند و من گفتم: . . . من _ اى پيامبر خدا _ وزير تو مى شوم!

پس دست بر گردنم نهاد و فرمود: «اين ، برادر و وصى و جانشينم در ميان شماست . پس گوش به فرمان و مطيعش باشيد» .

آن جمع برخاستند ، در حالى كه مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند: به تو فرمان داد كه گوش به فرمان و فرمانبردار پسرت باشى! .


1- .شعراء ، آيه 214 .

ص: 204

. .

ص: 205

. .

ص: 206

9736.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» ... دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَني عَبدِ المُطَّلِبِ وهُم إذ ذاكَ أربَعونَ رَجُلاً ، يَزيدونَ رَجُلاً أو يَنقُصونَ رَجُلاً ، فَقالَ : أيُّكُم يَكونُ أخي ووَصِيّي ووَارِثي ووَزيري وخَليفَتي فيكُم بَعدي ؟ فَعَرَضَ عَلَيهِم ذلِكَ رَجُلاً رَجُلاً ، كُلُّهُم يَأبى ذلِكَ ، حَتّى أتى عَلَيَّ ، فَقُلتُ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ ، فَقالَ : يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ! هذا أخي ووارِثي ووَصِيّي ووَزيري وخَليفَتي فيكُم بَعدي . (1)9846.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي جعفر الإسكافي:قَد رُوِيَ فِي الخَبَرِ الصَّحيحِ أنَّهُ صلى الله عليه و آله كَلَّفَهُ عليه السلام في مَبدَإِ الدَّعوَةِ قَبلَ ظُهورِ كَلِمَةِ الإِسلامِ وَانتِشارِها بِمَكَّةَ أن يَصنَعَ لَهُ طَعاما ، وأن يَدعُوَ لَهُ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَصَنَعَ لَهُ الطَّعامَ ، ودَعاهُم لَهُ ، فَخَرَجوا ذلِكَ اليَومَ ، ولَم يُنذِرهُم صلى الله عليه و آله ؛ لِكَلِمَةٍ قالَها عَمُّهُ أبو لَهَبٍ ، فَكَلَّفَهُ فِي اليَومِ الثّاني أن يَصنَعَ مِثلَ ذلِكَ الطَّعامِ ، وأن يَدعُوَهُم ثانِيَةً ، فَصَنَعَهُ ، ودَعاهُم فَأَكَلوا .

ثُمَّ كَلَّمَهُم صلى الله عليه و آله فَدَعاهُم إلَى الدّينِ ، ودَعاهُ مَعَهُم ؛ لِأَ نَّهُ مِن بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، ثُمَّ ضَمِنَ لِمَن يُؤازِرُهُ مِنهُم ويَنصُرُهُ عَلى قَولِهِ أن يَجعَلَهُ أخاهُ فِي الدّينِ ، ووَصِيَّهُ بَعدَ مَوتِهِ ، وخَليفَتَهُ مِن بَعدِهِ ، فَأَمسَكوا كُلُّهُم وأجابَهُ هُوَ وَحدَهُ ، وقالَ : أنَا أنصُرُكَ عَلى ما جِئتَ بِهِ ، واُوازِرُكَ واُبايِعُكَ ، فَقالَ لَهُم _ لَمّا رَأى مِنهُمُ الخِذلانَ ، ومِنهُ النَّصرَ ، وشاهَدَ مِنهُمُ المَعصِيَةَ ومِنهُ الطّاعَةَ ، وعايَنَ مِنهُمُ الإِباءَ ومِنهُ الإِجابَةَ - : هذا أخي ووَصِيّي وخَليفَتي مِن بَعدي ، فَقاموا يَسخَرونَ ويَضحَكونَ ، ويَقولونَ لِأَبي طالِبٍ : أطِعِ ابنَكَ ؛ فَقَد أمَّرَهُ عَلَيكَ . (2) .


1- .علل الشرائع : ص 170 ح 2 عن عبد اللّه بن الحارث بن نوفل ، وراجع كنز العمّال : ج 13 ص 114 ح 36371 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 244 .

ص: 207

9847.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :چون آيه «و خويشان نزديكت را بيم ده» نازل شد ... ، پيامبر خدا ، بنى عبد المطّلب را كه در آن زمان ، چهل تن ، يكى كم يا بيش بودند ، فرا خوانْد و فرمود: «كدام يك از شما برادر و وصى و وارث و وزير و جانشين من پس از من در ميانتان مى شود؟» .

پس اين سخن را به يك يكِ آن مردان عرضه داشت و همگى خوددارى كردند تا به من رسيد من گفتم: من ، اى پيامبر خدا!

پس فرمود: «اى بنى عبد المطّلب! پس از من، اين، برادر و وارث و وصى و وزير و جانشين من در ميان شماست» .9848.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو جعفر اسكافى _: در روايت صحيح آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ابتداى دعوتش و پيش از ظهور و انتشار اسلام در مكّه ، على عليه السلام را مأمور كرد كه خوراكى براى او تهيه و بنى عبد المطّلب را به آن دعوت كند.

پس على عليه السلام ، خوراك را آماده ساخت و آنان را دعوت كرد . آنان ، آن روز بيرون آمدند ، بى آن كه پيامبر خدا چيزى بگويد ؛ چرا كه عمويش ابو لهب ، سخنى گفت . پس روز دوم نيز على عليه السلام را مأمور كرد تا مانند همان خوراك را آماده كرده ، دوباره دعوتشان كند . پس تهيّه كرد و دعوتشان نمود و آنان ، غذا را خوردند .

سپس پيامبر خدا با آنان به گفتگو پرداخت و به دين ، دعوتشان كرد و على عليه السلام را نيز در زمره آنان دعوت كرد ؛ چون او هم از بنى عبد المطّلب بود . سپس ضمانت كرد كه اگر كسى از ميان آنان پشتيبانى و يارى اش كند ، او را برادر دينى خود و وصىّ پس از مرگش و جانشين خويش گردانَد .

همه خوددارى كردند و تنها على عليه السلام پاسخ داد و گفت: من تو را بر آنچه آورده اى ، يارى مى دهم و بارت را بر دوش مى كشم و با تو بيعت مى كنم .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله چون ديد كه آنان ، وى را وا نهادند و على عليه السلام يارى اش داد و از آنان سرپيچى و از او فرمانبردارى ديد و خوددارى آنان و اجابت على عليه السلام را به عيان مشاهده كرد ، فرمود : «اين ، برادر و وصى و جانشينم پس از من است» .

آنان برخاستند ، در حالى كه ريشخند مى كردند و مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند: از پسرت اطاعت كن . او را بر تو فرمان روا كرده است! .

ص: 208

9737.امام على عليه السلام :الإرشاد :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله جَمَعَ خاصَّةَ أهلِهِ وعَشيرَتَهُ فِي ابتِداءِ الدَّعوَةِ إلَى الإِسلامِ ، فَعَرَضَ عَلَيهِمُ الإِيمانَ ، وَاستَنصَرَهُم عَلى أهلِ الكُفرِ وَالعُدوانِ ، وضَمِنَ لَهُم عَلى ذلِكَ الحُظوَةَ فِي الدُّنيا ، وَالشَّرَفَ وثَوابَ الجِنانِ ، فَلَم يُجِبهُ أحَدٌ مِنهُم إلّا أميرَ المُؤمِنينَ عَليَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَنَحَلَهُ بِذلِكَ تَحقيقَ الاُخُوَّةِ وَالوِزارَةِ وَالوَصِيَّةِ وَالوِراثَةِ وَالخِلافَةِ ، وأوجَبَ لَهُ بِهِ الجَنَّةَ .

وذلِكَ في حَديثِ الدّارِ ، الَّذي أجمَعَ عَلى صِحَّتِهِ نُقّادُ الآثارِ ، حيَن جَمَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَني عَبدِ المُطَّلِبِ في دارِ أبي طالِبٍ ، وهُم أربَعونَ رَجُلاً ، يَومَئِذٍ يَزيدونَ رَجُلاً أو يَنقُصونَ رَجُلاً فيما ذَكَرَهُ الرُّواةُ ، وأمَرَ أن يُصنَعَ لَهُم فَخِذُ شاةٍ مَعَ مُدٍّ مِنَ البُرِّ ، ويُعَدَّ لَهُم صاعٌ مِنَ اللَّبَنِ ، وقَد كانَ الرَّجُلُ مِنهُم مَعروفا بِأَكلِ الجَذَعَةِ (1) في مَقامٍ واحِدٍ ، ويَشرَبُ الفَرَقَ (2) مِنَ الشَّرابِ في ذلِكَ المَقامِ ، وأرادَ عليه السلام بِإِعدادِ قَليلِ الطَّعامِ وَالشَّرابِ لِجَماعَتِهِم إظهارَ الآيَةِ لَهُم في شِبَعِهِم ورِيِّهِم مِمّا كانَ لا يُشبِعُ الواحِدَ مَنهُم ولا يُرويهِ .

ثُمَّ أمَرَ بِتَقديمِهِ لَهُم ، فَأَكَلَتِ الجَماعَةُ كُلُّها مِن ذلِكَ اليَسيرِ حَتّى تَمَلَّؤوا مِنهُ ، فَلَم يَبِن ما أكَلوهُ مِنهُ وشَرِبوهُ فيهِ ، فَبَهَرَهُم بِذلِكَ ، وبَيَّنَ لَهُم آيَةَ نُبُوَّتِهِ ، وعَلامَةَ صِدقِهِ بِبُرهانِ اللّهِ تَعالى فيهِ .

ثُمَّ قالَ لَهُم بَعدَ أن شَبِعوا مِنَ الطَّعامِ ورَووا مِنَ الشَّرابِ : يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ! إنَّ اللّهَ بَعَثَني إلَى الخَلقِ كافَّةً ، وَبَعَثَني إلَيكُم خاصَّةً ، فَقالَ عَزَّوجَلَّ : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» وأنَا أدعوكُم إلى كَلِمَتَينِ خَفيفَتَينِ عَلَى اللِّسانِ ثَقيلَتَينِ فِي الميزانِ ، تَملِكونَ بِهِمَا العَرَبَ وَالعَجَمَ ، وتَنقادُ لَكُم بِهِمَا الاُمَمُ ، وتَدخُلونَ بِهِمَا الجَنَّةَ ، وتَنجونَ بِهِما مِنَ النّارِ : شَهادَةِ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنّي رَسولُ اللّهِ ، فَمَن يُجِبني إلى هذَا الأَمرِ ويُؤازِرني عَلَيهِ وعَلَى القِيامِ بِهِ ، يَكُن أخي ووَصِيّي ووَزيري ووارِثي وخَليفَتي مِن بَعدي . فَلَم يُجِب أحَدٌ مِنهُم .

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : فَقُمتُ بَينَ يَدَيهِ مِن بَينِهِم ... فَقُلتُ : أنَا _ يا رَسولَ اللّهِ _ اُؤازِرُكَ عَلى هذَا الأَمرِ ، فَقالَ : اِجلِس ، ثُمَّ أعادَ القَولَ عَلَى القَومِ ثانِيَةً فَاُصمِتوا ، وقُمتُ فَقُلتُ مِثلَ مَقالَتِي الاُولى ، فَقالَ : اِجلِس . ثُمَّ أعادَ عَلَى القَومِ مَقالَتَهُ ثالِثَةً فَلَم يَنطِق أحَدٌ مِنهُم بِحَرفٍ ، فَقُلتُ : أنَا اُؤازِرُكَ _ يا رَسولَ اللّهِ _ عَلى هذَا الأَمرِ ، فَقالَ : اِجلِس ؛ فَأَنتَ أخي ووَصِيّي ووَزيري ووارِثي وخَليفَتي مِن بَعدي .

فَنَهَضَ القَومُ وهُم يَقولونَ لِأَبي طالِبٍ : يا أبا طالِبٍ ! لِيَهنِكَ اليَومَ إن دَخَلتَ في دينِ ابنِ أخيكَ ؛ فَقَد جَعَلَ ابنَكَ أميرا عَلَيكَ . (3) .


1- .الجَذَع : من أسنان الدوابّ ؛ وهو ما كان منها شابّا فتيّا (النهاية : ج 1 ص 250 «جذع») .
2- .الفَرَق : مكيال يسع ستة عشر رِطلاً ؛ وهي اثنا عشر مُدّا (النهاية : ج 3 ص 437 «فرق») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 48 ، كشف اليقين : ص 47 ح 25 ، إعلام الورى : ج 1 ص 322 ؛ السيرة الحلبيّة : ج 1 ص 286 .

ص: 209

9738.عنه عليه السلام ( _ في كِتابِهِ لِلأشتَرِ حينَ وَلاّهُ مِصرَ _ ) الإرشاد:پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز دعوت به اسلام ، خويشان نزديكش را گِرد آورد و ايمان را بر ايشان عرضه داشت و از آنان ، عليه كافران و متجاوزان ، يارى خواست و در برابر اين يارى ، بهره اين دنيا و سربلندى و پاداش بهشت را برايشان ضمانت كرد ؛ ولى هيچ يك از آنان اجابتش نكرد ، جز امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام .

پس پيامبر خدا در برابر آن ، برادرى و وزارت و وصايت و وراثت و خلافت را به او بخشيد و بر اين پذيرش ، بهشت را برايش واجب ساخت .

و اين مطلب در حديث «دار» است كه ناقدان اخبار ، بر صحّت آن اجماع كرده اند ، آن هنگام كه پيامبر خدا ، بنى عبد المطّلب را در خانه ابو طالب گِرد آورد و آن گونه كه راويان مى گويند ، چهل تن بودند ، يكى كم يا بيش ، و فرمان داد كه ران گوسفندى و يك مُد (1)

گندم را برايشان بپزند و يك صاع (2) شير براى آنان آماده كنند ، و اين در حالى بود كه برخى از آن مردان ، معروف به خوردن يك گوسفند [ و مانند آن ]در يك مجلس و نوشيدن دوازده مُد (3) نوشيدنى در همان مجلس بودند و پيامبر خدا خواست تا با آماده كردن خوردنى و نوشيدنى كم ، آيتى در سير و سيراب شدن آنان از اين خوراك اندك كه [در حالت معمولى ]يكى از آنها را هم سير و سيراب نمى كرد ، پديدار كند .

سپس فرمان داد غذا را جلوى ايشان بنهند و همه آنان از آن غذاى اندك خوردند تا سير و پُر شدند ؛ امّا گويى دست نخورده بود . پس با اين كرامت ، بر آنان چيره شد و با برهان الهى در آن ، نشانه نبوّت و علامت صدقش را برايشان آشكار ساخت .

پس از سير شدن از خوراك و سيراب گشتن از نوشيدنى ها به آنان فرمود: «اى بنى عبد المطّلب! خداوند، مرا به سوى همه خلق برانگيخته است و بويژه به سوى شما، و همان خداى عز و جل فرموده است: «و خويشان نزديكت را بيم ده» و من شما را به دو كلمه سَبُك بر زبان و سنگين در ميزان ، فرا مى خوانم كه بدان بر عرب و عجم ، چيره مى شويد وامّت ها مطيع شما مى گردند وبه بهشت، داخل مى شويد واز آتش ، رهايى مى يابيد: گواهى به اين كه خدايى جز اللّه نيست، وديگر اين كه من ، پيامبر خدا هستم . پس هر كه مرا در اين امر (رسالت) ، اجابت كند و بر آن و قيام به آن يارى ام دهد ، برادر و وصى و وزير و وارث و جانشينم پس از من مى شود» ؛ امّا هيچ يك از آنان اجابت نكرد .

[ امير مؤمنان مى گويد:] من از ميان آنان برخاستم... و گفتم: من _ اى پيامبر خدا _ تو را بر اين امر ، يارى مى دهم!

فرمود: «بنشين!» .

سپس سخنش را براى آنان دوباره گفت؛ امّا ساكت ماندندومن برخاستم وآنچه بار اوّل گفته بودم، گفتم.

فرمود: «بنشين!» .

سپس گفته خود را به آنان براى بار سوم تكرار كرد ؛ امّا هيچ يك از آنان ، حتّى حرفى بر زبان نياورد . من گفتم: من _ اى پيامبر خدا _ تو را بر اين امر ، يارى مى دهم .

فرمود: «بنشين كه تو برادر و وصى و وزير و وارث و جانشينم پس از من هستى!» .

پس همگى برخاستند ، در حالى كه به ابو طالب مى گفتند: اى ابو طالب! امروز بر تو مبارك باد ، اگر در دين برادرزاده ات وارد شوى ، كه پسرت را بر تو فرمان روا كرد! .


1- .مُد ، در حدود ده سير ، يا 750 گرم است .
2- .هر صاع ، سه كيلوگرم است .
3- .حدود نُه كيلوگرم .

ص: 210

. .

ص: 211

. .

ص: 212

نكته

نكتهدر برخى از متون تاريخى و حديثى آمده است : پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، اختلافى در ميراث پيامبر خدا ميان امام على عليه السلام و عبّاس بن عبد المطّلب پديد آمد . (1) عبّاس ، ادّعا مى كرد كه اموال پيامبر خدا به او مى رسد . داورى به ابو بكر واگذار شد و ابو بكر ، با اشاره به جريان «يوم الدار» يا «إنذار العشيرة» ، خطاب به عبّاس بن عبد المطّلب گفت : «تو را سوگند مى دهم! آيا مى دانى كه پيامبر خدا ، پسران عبد المطّلب و فرزندانشان را گِرد آورد و تو در ميانشان بودى و از قريش ، كسى [ جز شما ] نبود و گفت : اى بنى عبد المطّلب! چنين است كه خداوند ، هيچ پيامبرى را مبعوث نمى كند ، جز آن كه براى او از خاندانش برادر و وزير و وصى وجانشينى درخاندانش قرارمى دهد. پس كدام يك از شما به پا مى خيزد تا در برابر آن كه برادر و وزير و وصى و جانشين من در خاندانم باشد ، با من بيعت كند؟ ... و على بن ابى طالب ، از ميان شما برخاست و با او بر آنچه شرط و بدان دعوت كرده بود ، بيعت نمود؟ آيا مى دانى كه اين از پيامبر خداست؟» . گفت : آرى . (2) يعنى ابو بكر نيز به قضيه «إنذار العشيرة» اعتراف كرده ، آن را حجّت مى شمرد .

.


1- .شرح الأخبار : ج 1 ص 122 ح 50 ، الاحتجاج : ج 1 ص230 ح43 ، المناقب ، ابن شهرآشوب : ج 3 ص61 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 50 ح 8382 ، شواهد التنزيل: ج 1 ص 545 . گفتنى است كه در متن تاريخ دمشق ، اشاره اى به موضوع اختلاف ميان امام على عليه السلام و عبّاس نشده است .

ص: 213

نكته اى كه بايد بدان توجّه شود و در بيشتر متون ، بدان بى اعتنايى شده است ، علّت مراجعه امام على عليه السلام وعبّاس به ابو بكر و طرح دعواى ميراث پيامبر خداست . در نظر اوّل ، اين اختلاف ، بسيار عجيب مى نمايد ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله ، هنگام رحلت ، دختر و همسرانى داشت و برابر قانون ارث ، به هيچ وجه نوبت به عمو و پسر عمو نمى رسيد تا آنها ادّعاى ارث كنند ؛ بلكه بيشتر اموال پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه عليها السلام منتقل مى شد و بعد از شهادت ايشان نيز به شوهر و فرزندانش مى رسيد . بنا بر اين ، اصل ادّعاى عبّاس بن عبد المطّلب درباره ارث بردن از پيامبر صلى الله عليه و آله ، وجهى نخواهد داشت . پس چرا اين ادّعا مطرح شده است؟ از ابو رافع نقل شده است كه پس از سخنان ابو بكر ، عبّاس بن عبد المطّلب به او گفت : «پس به چه حساب بر اين جايگاه نشسته اى؟ على را مقدّم مى دانى ، ولى بر او فرمان مى رانى؟!» . ابو بكر گفت: «اى بنى عبد المطّلب! آيا نيرنگ مى زنيد؟» . (1) از اين متن ، مى توان دريافت كه عبّاس با انديشه و تدبير ، اين واقعه را ساخته است تا به ابو بكر يادآور شود كه جامه خلافت ، شايسته چه كسى است و او چگونه آن را غاصبانه به تن كرده است ، و اين گونه وقايع به سرعتْ منتشر مى شود ، بويژه اگر از سوى كسى چون عبّاس با آن منزلت والا باشد . جالب آن كه در مباحثه ديگرى كه بين ابن عبّاس و عمر بن خطّاب رخ داده و ابن عبّاس ، شايستگى امام على عليه السلام را براى خلافت به عمر يادآورى كرده است ، خليفه ناراحت شده ، مى گويد: «با تو هستم اى ابن عبّاس! آيا مى خواهى با من آن كنى كه پدرت و على عليه السلام در روزى كه بر ابو بكر وارد شدند ، با او كردند؟» . (2)

.


1- .المناقب ، ابن شهر آشوب : ج3 ص49 ، المسترشد : ص 577 ح249 .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 149 .

ص: 214

تحريف تاريخ در اين ماجرا

تحريف تاريخ در اين ماجراآنچه را آورديم ، مورّخان ، محدّثان و مفسّران با طرق مختلف و سندهاى گوناگونى گزارش كرده اند كه در صفحات پيشين گذشت . (1) طبرى نيز آن را در تاريخ خود (تاريخ الاُمم والملوك) به تفصيل آورده است ؛ امّا در تفسير خويش ، روايت را با همان سندى كه در تاريخ گزارش كرده ، نقل كرده و به جاى «كدام يك از شما مرا بر اين امر يارى مى دهد تا برادر و وصى و جانشين من در ميانتان باشد» ، نوشته است: «تا برادر و چنين و چنان باشد» و در ادامه نيز حذف و تحريف را در سخن پيامبر صلى الله عليه و آله ، روا دانسته و به جاى جمله «بى ترديد ، اين ، برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست . پس گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد» ، نوشته است : «بى ترديد ، اين ، برادر من و چنين و چنان است . پس گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد» . (2) البته نوع گزارش طبرى ، بسى سؤال برانگيز است و تأمّل در آن ، نشان دهنده مجبور بودن و تحكّم بر چگونگى نقل است ؛ وگرنه ، «بى ترديد ، اين ، برادر من و

.


1- .علامه امينى رحمه الله ، صورت هاى مختلف نقل حادثه را در مجموعه گران قدر الغدير آورده و اسناد آن را بررسى كرده و نشان داده است كه نقل ها از استوارى ويژه اى برخوردار و به هيچ روى،ترديدى را برنمى تابند (الغدير:ج2 ص278_285) .
2- .تفسير الطبرى : ج 11 (جزء 19) ص 122 .

ص: 215

چنين و چنان است . پس گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد» ، يعنى چه؟! وجود جمله «گوش به فرمانش باشيد و از وى اطاعت كنيد» ، به گونه اى رازدارانه نشان دهنده حذف جانِ كلام است . به هر حال ، ابن كثير نيز بر اين نمط رفته و در تفسير و تاريخ خود و در السيرة النبويّة ، روايت را به گونه اى كه طبرى در تفسيرش آورده ، نقل كرده است (يعنى صورت تقطيع شده آن را) و اين ، شگفت انگيز است ؛ چرا كه مهم ترين منبع و مستند مورد اعتماد ابن كثير در كتاب تاريخش (البداية والنهاية) ، تاريخ الطبرى است و نه تفسير الطبرى . (1) نويسنده مصرى محمّد حسين هيكل نيز در چاپ اوّل كتابش حياة محمّد ، حادثه را آورده است ، البته با حذف بخش هايى از آن ؛ امّا از چاپ دوم به بعد ، يكسر جريان را حذف كرده است . (2) ابن تيميه نيز كوشيده است با طعن در سند و گاه محتوا ، در اصل جريان ، ترديد روا دارد كه پاسخ هاى مفصّلى بدان داده شده است . (3)

.


1- .البداية والنهاية : ج 3 ص 40 ، تفسير ابن كثير : ج 6 ص 180 ، السيرة النبويّة ، ابن كثير : ج 1 ص 459 .
2- .حياة محمّد : ص 104 از چاپ نخست را با ص 142 از چاپ دوم بسنجيد .
3- .علامه مظفّر و استاد سيد جعفر مرتضى عاملى به تفصيل به اين موضوع پرداخته اند . ر . ك : دلائل الصدق : ج 2 ص 234 به بعد ، الصحيح من سيرة النبىّ الأعظم : ج 3 ص 65 .

ص: 216

الفصل الثاني : الصعود على منكبي النبيّ لكسر الأصنامكانت الكعبة رمز التوحيد على طول التاريخ . وعند ما بُعث النبيّ صلى الله عليه و آله لهداية الاُمّة ، كان الجاهليّون قد ملؤوا بيت التوحيد هذا بأصنام وأوثان شتّى من وحي جهلهم وزيغهم الفكري ، فلوّثوه بالشرك عبر هذا العمل السفيه ، ولذا اهتمّ النبيّ صلى الله عليه و آله بإزالة كلّ هذا القبح والشذوذ ، وأخذ عليّاً عليه السلام معه لتطهير مركز التوحيد من مظاهر الشرك . فصعد عليه السلام على منكبي رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وألقى صنم قريش الكبير _ وقيل : هو صنم خزاعة _ من على سطح الكعبة إلى الأرض . وهذه الفضيلة العظيمة المتمثّلة بتحطيم الأصنام صعوداً على منكبي رسول اللّه صلى الله عليه و آله تفرّد بها عليّ عليه السلام دون غيره على امتداد التاريخ . و هي فضيلة لا نظير لها ، وموهبة لا يشاركه فيها أحد .

9743.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا كانَ اللَّيلَةُ الَّتي أمَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن أبيتَ عَلى فِراشِهِ وخَرَجَ مِن مَكَّةَ مُهاجِرا ، اِنطَلَقَ بي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى الأَصنامِ فَقالَ : اِجلِس ، فَجَلَستُ إلى جَنبِ الكَعبَةِ ، ثُمَّ صَعِدَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى مَنكِبي ثُمَّ قالَ : اِنهَض ، فَنَهَضتُ بِهِ فَلَمّا رَأى ضَعفي تَحتَهُ قالَ : اِجلِس ، فَجَلَستُ فَأَنزَلتُهُ عَنّي وجَلَسَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ لي : يا عَلِيُّ ، اِصعَد عَلى مَنكِبي فَصَعِدتُ عَلى مَنكِبَيهِ ، ثُمَّ نَهَضَ بي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخُيِّلَ إلَيَّ أ نّي لَو شِئتُ نِلتُ السَّماءَ ، وصَعِدتُ إلَى الكَعبَةِ وتَنَحّى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَلقَيتُ صَنَمَهُمُ الأَكبَرَ ، وكانَ مِن نُحاسٍ مُوَتَّدا بِأَوتادٍ مِن حَديدٍ إلَى الأَرضِ ، فَقالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : عالِجهُ فَعالَجتُ فَما زِلتُ اُعالِجُهُ ويَقولُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إيهِ إيهِ ، فَلَم أزَل اُعالِجُهُ حَتَّى استَمكَنتُ مِنهُ فَقالَ : دُقَّهُ ، فَدَقَقتُهُ فَكَسَّرتُهُ ونَزَلتُ . (1) .


1- .المستدرك على الصحيحين:ج3ص6ح4265، تاريخ بغداد: ج13 ص302 ح7282 كلاهما عن أبي مريم وفيه من «انطلق بي...».

ص: 217

فصل دوم : بالا رفتن از شانه هاى پيامبر براى شكستن بت ها

اشاره

فصل دوم : بالا رفتن از شانه هاى پيامبر براى شكستن بت هاكعبه در هماره تاريخ ، جلوه يكتا پرستى بوده است . بدان روزگاران كه پيامبر خدا فرمان بعثت يافت و براى هدايت امّت برانگيخته شد ، جاهليان از سرِ جهل و كژ انديشى اين خانه توحيد را از بت هاى گوناگون آكنده بودند و بدين سان ، مركز توحيد را با اين عمل نابخردانه ، به شرك ، آلوده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله به زدودن اين همه زشتى و ناهنجارى همّت ورزيد و على عليه السلام را براى زدودن جلوه هاى شرك از خانه توحيد ، همراه برد . مولا بر دوش پيامبر خدا برآمد و بُت بزرگِ قريشيان (و به نقلى بت خزاعه) را از فراز خانه توحيد به زمين افكند . اين فضيلت عظيم (بت شكنى بر دوش پيامبر خدا) را در گستره تاريخ ، فقط على عليه السلام دارد؛ موهبتى كه هيچ كس با آن بزرگوار در آن ، شريك نيست .

9742.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :همان شبى كه پيامبر خدا به من فرمان داد كه در بسترش بخوابم و از مكّه هجرت كرد ، مرا با خود ، نزد بت ها برد و فرمود: «بنشين!» . پس من كنار كعبه نشستم . سپس پيامبر خدا از شانه هاى من بالا رفت و فرمود: «برخيز!» . من او را بلند كردم و چون ضعفم را در زير [سنگينى] خود ديد ، فرمود : «بنشين!» . من نشستم و او را پايين آوردم .

پيامبر خدا براى من نشست و به من فرمود : «اى على! تو از شانه هاى من بالا برو» و من هم بالا رفتم . سپس پيامبر خدا مرا بلند كرد و چنان پنداشتم كه اگر بخواهم ، به آسمان دست مى يابم .

روى كعبه رفتم و پيامبر خدا كنار رفت تا من ، بت بزرگ آنان (قريش) را كه از مس بود و با ميخ هاى آهنين به سقف كعبه محكم شده بود ، بيندازم . پيامبر خدا به من فرمود: «چاره اى برايش بينديش» و من دست به كار شدم و در كارِ آن بودم و پيامبر خدا مى فرمود: «دوباره! دوباره!» .

من پيوسته در كار آن بودم تا موفّق شدم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آن را در هم بكوب» و من آن را در هم كوبيده ، شكستم و پايين آمدم .

.

ص: 218

9849.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن أبي مريم عن الإمام عليّ عليه السلام :اِنطَلَقَ بي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى أتى بِيَ الكَعبَةَ ، فَقال لي:اِجلِس،فَجَلَستُ إلى جَنبِ الكَعبَةِ فَصَعِدَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِمَنكِبي ، ثُمَّ قالَ لي : اِنهَض ، فَنَهَضتُ ، فَلَمّا رَأى ضَعفي تَحتَهُ قالَ لي : اِجلِس ، فَنَزَلتُ وجَلَستُ ، ثُمَّ قال لي : يا عَلِيُّ اصعَد عَلى مَنكِبي، فَصَعِدتُ عَلى مَنكِبَيهِ ثِمَّ نَهَضَ بي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا نَهَضَ بي خُيِّلَ إلَيَّ لَو شِئتُ نِلتُ اُفُقَ السَّماءِ ، فَصَعِدتُ فَوقَ الكَعبَةِ وتَنَحّى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ لي : ألقِ صَنَمَهُمُ الأَكبَرَ _ صَنَمَ قُرَيشٍ _ وكانَ مِن نُحاسٍ مُوَتَّدا بِأَوتادٍ مِن حَديدٍ إلَى الأَرضِ ، فَقالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : عالِجهُ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لي:إيهِ إيهِ «جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَ_طِ_لُ إِنَّ الْبَ_طِ_لَ كَانَ زَهُوقًا» (1) فَلَم أزَل اُعالِجُهُ حَتَّى استَمكَنتُ مِنهُ ، فَقالَ : اِقذِفهُ ، فَقَذَفتُهُ فَتَكَسَّرَ ، وتَرَدَّيتُ مِن فَوقِ الكَعبَةِ ، فَانطَلَقتُ أنَا وَالنَّبِيُّ صلى الله عليه و آله نَسعى وخَشينا أن يَرانا أحَدٌ مِن قُرَيشٍ وغَيرِهِم . قالَ عَلِيٌّ : فَما صَعِدَ بِهِ حَتَّى السّاعَةِ . (2) .


1- .الإسراء : 81 .
2- .المستدرك على الصحيحين: ج2 ص398 ح3387، مسند ابن حنبل: ج 1 ص 183 ح 644 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 225 ح 122 ، تهذيب الآثار (مسند عليّ بن أبي طالب) : ص 237 ح 32 و 33 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 180 ح 287 وزاد في آخرهما «فلم يرفع عليها بعد» ، المناقب للخوارزمي : ص 123 ح 139 ، المناقب لابن المغازلي : ص 429 ح 5 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 606 ح 1105 .

ص: 219

9850.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابومريم از امام على عليه السلام _: پيامبر خدا، مرا با خود برد تا به كعبه رساند و به من فرمود: «بنشين!» .

من كنار كعبه نشستم و پيامبر خدا از شانه هاى من بالا رفت و به من فرمود: «برخيز!» .

برخاستم و چون ضعفم را در زير [سنگينى] خود ديد فرمود: «بنشين!» .

پس پايين آمدم و نشستم . سپس به من فرمود: «اى على! از شانه هاى من بالا برو» .

من از شانه هاى ايشان بالا رفتم و پيامبر خدا مرا بلند كرد . چون مرا بالا برد ، چنان پنداشتم كه اگر بخواهم ، به كرانه آسمان دست مى يابم .

پس بر بالاى كعبه رفتم و پيامبر خدا كنار رفت و به من فرمود: «بت بزرگ آنان (بت قريش) را بينداز» .

آن بت از مس بود و با ميخ هاى آهنين به سقف كعبه محكم شده بود . پس پيامبر خدا به من فرمود: «چاره اى برايش بينديش» و پيوسته به من مى گفت: «زود باش! زود باش! «حق آمد و باطل رفت كه باطل ، رفتنى است» » .

من پيوسته در كارِ آن بودم تا موفّق شدم . پس فرمود: «پَرتابش كن!» .

من بت را پرتاب كردم و شكست . از بالاى كعبه به پايين پريدم و با پيامبر صلى الله عليه و آله به سرعت بازگشتيم و بيم آن داشتيم كه كسى از قريش يا غير آنان ، ما را ببيند .

و [ آن بت] ، ديگر بالاى كعبه نرفت . .

ص: 220

9851.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لِأَبي بَكرٍ _: أنشُدُكَ بِاللّهِ ، أنتَ الَّذي حَمَلَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى كَتِفَيهِ في طَرحِ صَنَمِ الكَعبَةِ وكَسرِهِ حَتّى لَو شاءَ أن يَنالَ اُفُقَ السَّماءِ لَنالَها أم أنَا؟ قالَ : بَل أنتَ. (1) .


1- .الخصال : ص 552 ح30 عن أبي سعيد الورّاق، الاحتجاج : ج1 ص311 ح53 كلاهما عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .

ص: 221

9853.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ خطاب به ابو بكر _: «به خدا سوگندت مى دهم ، آن كه پيامبر خدا او را براى انداختن و شكستن بت كعبه بر دوشش گرفت تا آن جا كه اگر مى خواست به كرانه آسمان دست يابد ، دست مى يافت ، تو بودى يا من؟» .

ابو بكر گفت: بلكه تو بودى . .

ص: 222

تحقيق و بررسى

تحقيق و بررسىنقل هاى اين حادثه بس فراوان است . به گفته علّامه عالى قدر ، عبد الحسين امينى ، (1) پيشوايان حديث و تاريخ ، آن را گزارش كرده اند ، بى آن كه در سندهاى آن خدشه كنند و در نقل آن ، ترديد روا دارند . آنچه اندكى كاوش مى خواهد و نيازمند تحقيق و تفحّص و روشن سازى است ، زمان وقوع حادثه است . گردآورى و دسته بندى انبوه نقل ها و گزارش هاى بسيار فراوان در اين زمينه ، نشان دهنده آن است كه نقل ها چهار گونه اند: 1 . برخى گزارش ها _ كه بسيار فراوان اند _ ، بدون تصريح بر زمان وقوع حادثه ، در پايان نقل آورده اند كه على عليه السلام فرمود : يكى از بت ها را پرتاب كردم كه مانند شيشه خُرد شد . سپس فرود آمدم و من و پيامبر خدا از يكديگر سبقت مى جستيم تا در [كنار ]خانه ها پنهان شويم ، مبادا كسى ما را ببيند . (2) 2 . گزارش ديگر ، گوياى اين است كه حادثه در شب خروج پيامبر خدا از مكّه انجام گرفته است . (3) 3 . در گزارشى ديگر تصريح شده است كه پيامبر خدا ، همراه امام على عليه السلام از خانه

.


1- .الغدير : ج 7 ص 10 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 183 ح 644 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 398 ح 3387 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 6 ح 4265 .

ص: 223

خديجه عليها السلام به راه افتاده اند و پس از شكستن بت ها بازگشته اند . (1) 4 . نقل آخر تصريح دارد كه اين حادثه در جريان فتح مكّه بوده است . (2) سه دسته اوّل گزارش ها نشان مى دهد كه حادثه بايد قبل از هجرت و در اوج خفقان و اختناق مشركان اتّفاق افتاده باشد و گمان قوى نيز همين را تأييد مى كند ، اگر چه بعيد نمى نمايد كه حادثه دو بار اتّفاق افتاده باشد ؛ يعنى پيامبر خدا در آن هنگامه هول و هراس و در فضاى تاريك قبل از هجرت ، اين حركت بزرگ و شرك زدا را همراه على عليه السلام انجام دادند و طبيعى مى نمايد كه مشركان _ كه مكّه ، مسجد الحرام و كعبه را در اختيار داشتند _ ، دگربار ، بت ها را بر جاى نهاده و كعبه را آلوده باشند و آن گاه در فتح مكّه ، براى آخرين بار ، اين حركت عظيمْ تكرار شده باشد . برخى از محدّثان و عالمان ، اين تعدّد را احتمال داده اند . علّامه مجلسى كه در جايى از بحار الأنوار ، گزارش هاى مربوط به فتح مكّه را آورده ، در جايى ديگر ، به نقل هاى ديگر اشاره كرده و نوشته است: امّا اين كه شكستن بت ها در فتح مكّه بوده باشد ، از اين حديث و نيز بيشتر احاديث وارد شده در اين موضوع ، استفاده نمى شود ؛ بلكه صراحت برخى احاديث و ظهور برخى ديگر ، گواه وقوع آن پيش از هجرت است. پس مى توان با قول به تعدّد واقعه ، ميان اخبار ، جمع كرد. (3) احمد بن محمّد بن علىّ بن احمد عاصمى (م 378 ق) ، از اديبان و عالمان قرن چهارم خراسان ، در كتاب ارجمند زين الفتى فى شرح سورة «هل أتى» نيز همين احتمال را داده است . (4)

.


1- .الفضائل : ص 83 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 84 ح 4 .
2- .المناقب ، ابن مغازلى : ص 202 ح 2400 ، العمدة : ص 364 ح 710 .
3- .بحار الأنوار : ج 59 ص 138 .
4- .زين الفتى : ج 1 ص 159 .

ص: 224

M2728_T1_File_2123634

الفصل الثالث : الإيثار الرائع ليلة المبيتقال اللّه تعالى : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ» (1) . انتشر دين اللّه في شبه الجزيرة العربيّة شيئا فشيئا ، وعلا الأذان المحمّدي ، وانعكس صداه في أرجاء منها ، وكانت «يثرب» من المدن التي سمعت نداء الحقّ ، وقد التقى عدد من أهلها برسول اللّه صلى الله عليه و آله في موسم الحجّ ، وعاهدوه سرّاً . (2) ومن جهة اُخرى زاد المشركون ظلمهم وجورهم ، وبلغوا ما بلغوا في تعذيبهم واضطهادهم وإرهابهم للناس ، واشتدّ أذاهم للمسلمين ، فأمر النبيّ صلى الله عليه و آله بالهجرة إلى يثرب . من هنا ، هاجر المسلمون إلى يثرب تخلّصاً من جور المشركين واضطهادهم ، وقد بذل المشركون قصارى جهدهم للحؤول دون الهجرة ، بيد أنّ رجالاً كثيرا تركوا ما عندهم في مكّة وغادروها على عجل ، ففزع المشركون لذلك ؛ لأ نّهم كانوا يعتقدون أنّه إذا اجتمع خلق غفير من أهل يثرب ، وحصل المسلمون على دعم من بعضهم ، وخرج النبيّ صلى الله عليه و آله من مكّة والتحق بهم ، فسيشكّلون قوّة عظيمة تهدّد أمنهم وخاصّة قوافلهم التجاريّة . ولذا عزموا على تدبير مكيدة لإنهاء أمر رسول اللّه صلى الله عليه و آله الذي كان لا يزال بمكّة . فاجتمعوا وتشاوروا ، فتصافقوا على قتله صلى الله عليه و آله ؛ إذ لم يكن إخراجه أو حبسه مجدياً . واطّلع صلى الله عليه و آله على مؤامرتهم المشؤومة عن طريق الوحي ، فكُلِّف بالخروج من مكّة (3) «وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَ_كِرِينَ» (4) . وقد قام المشركون بتطويق داره صلى الله عليه و آله ، بعد تداولهم في خطّة قتله وكيفيّة التنفيذ ، فإذا قَصَد الخروج فستتلقّاه سيوفهم وينتهي أمره إلى الأبد . فاقترح صلى الله عليه و آله على عليّ عليه السلام أن يبيت في فراشه تلك الليلة ، فسأله : أ وَتسلم يا رسول اللّه ؟ قال : نعم . فرحّب الإمام عليه السلام بهذا الاقتراح موطّنا نفسه للقتل عند مواجهة المشركين صباحاً (5) ، وسجد سجدة الشكر على هذه الموهبة العظيمة (6) . والتحف بالبرد اليمانيّ الأخضر الذي كان يلتحف به النبيّ صلى الله عليه و آله عند نومه ، ونام مطمئنّاً في فراشه صلى الله عليه و آله . (7) لقد عبّر الإمام عليه السلام بهذا الموقف عن غاية شجاعته ، وجسّدها وصدع بها عمليّاً ؛ إذ عرّض بدنه الأعزل للسيوف المسلولة ، وهذا اللون من الشجاعة امتاز به دون غيره . وقد دفع هذا الإيثار الرائع الملائكة الكروبيّين إلى الاستحسان والإعجاب به . وباهى اللّه سبحانه ملائكته بهذا المشهد العجيب لنكران الذات (8) ، فأنزل الآية الكريمة : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ...» لتخليد هذه المنقبة ، وتكريم هذا الإيثار وهذه الفضيلة الرفيعة في أروقة التاريخ . و بعد تلك الليلة كان عليه السلام يذهب إلى غار «ثور» ليُوصل ما يحتاج إليه النبيّ صلى الله عليه و آله و رفيقه (9) . فأوصاه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بردّ الأمانات ، واللحاق به في المدينة . (10) وبعد مدّة ترك عليه السلام مكّة قاصداً يثرب ومعه الفواطم ؛ اُمّه فاطمة بنت أسد ، والسيّدة فاطمة الزهراء ، وفاطمة بنت الزبير بن عبد المطّلب . فعلمت قريش بذلك ، وعزمت على منعه فبعثت ببعض فرسانها خلفه ، بيد أنّهم اصطدموا بموقفه الشجاع الجريء ورجعوا خائبين (11) . وكان النبيّ صلى الله عليه و آله ينتظره في «قبا» ، حتى إذا لحق به ، توجّهوا نحو يثرب . (12)

.


1- .البقرة : 207 .
2- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 301 ، الطبقات الكبرى : ج 1 ص 221 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 2 ص 430 _ 433 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 1 ص 227 ؛ الأمالي للطوسي : ص 465 ح 1031 .
4- .الأنفال : 30 .
5- .الأمالي للطوسي : ص 447 ح 998 و ح 999 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 39 وراجع المناقب للكوفي : ج 1 ص 124 ح 69 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 5 ح 4264 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 465 ح 1031 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 183 .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 67 و 68 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 5 ح 4263 ، الطبقات الكبرى : ج 1 ص 228 ؛ الأمالي للطوسي : ص 445 ح 995 .
8- .مجمع البيان : ج 2 ص 535 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 89 ح76، الفضائل لابن شاذان : ص81، تاريخ اليعقوبي : ج2 ص39، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 65 ، العمدة : ص 240 ح367، تنبيه الخواطر : ج1 ص 173 ، إرشاد القلوب : ص224.
9- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 68 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 364 ح 292 .
10- .السنن الكبرى : ج 6 ص 472 ح 12697 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 22 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 68 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 92 الرقم 3789 ؛ أنساب الأشراف : ج 1 ص 309 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 382 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 129 ؛ الأمالي للطوسي : ص 467 ح 1031 .
11- .الأمالي للطوسي : ص 470 ح 1031 .
12- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 22 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 69 .

ص: 225

فصل سوم : ايثار شگفت در شب هجرت

اشاره

فصل سوم : ايثار شگفت در شب هجرتخداى متعال مى فرمايد : «و از مردم ، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى نهد، و خداوند به بندگانش مهربان است» . آيين الهى در جزيرة العرب ، اندك اندك گسترده مى گشت و گل بانگ محمّدى بر مى خاست و بازتابش در كرانه هاى آن سرزمين ، انعكاس مى يافت . يثرب ، از جمله سرزمين هايى بود كه نداى حق را شنيده بود . در مراسم حج ، تنى چند از يثربيان به محضر پيامبر خدا رسيده بودند و در نهان ، پيمان بسته بودند . از سوى ديگر ، مشركان بر ستمگرى خود افزوده بودند و شكنجه و اختناق را به اوج رسانده ، دامنه آزار مسلمانان را بسى گسترده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله به «هجرت» فرمان داد . بدين سان ، مسلمانان براى رهايى از جور و ستم مشركان ، راهى يثرب شدند . مشركان با تمام توان كوشيدند تا از اين حركت جلوگيرى كنند ؛ امّا كسانِ بسيارى همه آنچه را در مكّه داشتند ، رها كردند و با شتاب بيرون آمدند . اين حركت ، مشركان را به وحشت انداخت ؛ زيرا آنان در اين انديشه بودند كه اگر جمعيتى عظيم در يثرب گِرد آيند و يارى گروهى از يثربيان را نيز جلب كنند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از مكّه بيرون رود و به آنان ملحق شود ، براى آنها ، بويژه براى كاروان هاى تجارتى آنان ، بزرگ ترين تهديد خواهد بود . از اين رو ، تصميم گرفتند عليه پيامبر خدا كه هنوز در مكّه بود ، به جِد ، چاره انديشى كنند و كار را يكسره سازند . بدين ترتيب ، گِرد هم آمدند و در رايزنى با هم ، پيشنهاد «اخراج» و «حبس» را كارا ندانستند و بر كشتن پيامبر خدا ، هم داستان شدند . پيامبر صلى الله عليه و آله با پيك وحى ، از توطئه شوم مشركان آگاه گشت و مأمور شد كه از مكّه خارج شود : «... هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند و يا بكُشند و يا آواره ات سازند ، و آنان مكر مى كردند و خدا هم مكر مى كرد ، و خداوند ، بهترينِ مكر كنندگان است» . مشركان ، پس از طرح نقشه قتل و چگونگى اجراى آن ، خانه پيامبر خدا را محاصره كردند ، تا پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه بيرون نرود و چون آهنگ بيرون رفتن كرد ، با شمشير به دستانِ مشرك روبه رو شود و كار ، يكسره گردد . پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام پيشنهاد كرد كه آن شب در بستر وى بخوابد . على عليه السلام پرسيد : [اگر چنين كنم ،] تو سالم خواهى ماند؟ . پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ داد : «آرى» . و على عليه السلام با اعلام آمادگى براى كشته شدن در بامداد و به هنگام رويارويى با مشركان ، از اين پيشنهاد استقبال كرد و بر اين موهبت عظيم ، سجده شكر به جا آورد . على عليه السلام ، بُرد يمانى سبز رنگى را كه پيامبر خدا به هنگام خواب به روى خود مى كشيد ، بر روى خود افكند و با اطمينان در بستر پيامبر خدا آرميد . على عليه السلام ، شهامت خود را در حدّ اعلا نشان داد و آن گاه كه بدون سلاح ، بدن خود را در معرض شمشيرهاى آخته قرار داد ، شجاعت را معنا كرد . شجاعتى اين گونه ، منحصر به امام على عليه السلام است . اين ايثار شگفت ، كرّوبيان را به تحسين وا داشت . خداوند به اين نمايش شگفتِ از خودگذشتگى بر فرشتگان باليد و اين آيه كريم را براى جاودانه كردن اين منقبت و بزرگداشت اين ايثار گرى و اين فضيلت والا به رواق تاريخ ، فرو فرستاد : «و از مردم ، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى نهد ، و خداوند به بندگانش مهربان است ...» . پس از آن شب ، على عليه السلام به غار ثور مى رفت و مايحتاج پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهش را بدانها مى رساند . پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را به اداى امانت ها سفارش كرد و خود ، رهسپار مدينه شد . پس از آن ، على عليه السلام ، به همراه مادرش فاطمه بنت اسد و فاطمه عليها السلام ، دختر پيامبر خدا و فاطمه دختر زبير ، از مكّه خارج شد و آهنگ يثرب كرد . قريش از اين حركت آگاه شدند و چون سوارانى به تعقيبش فرستادند و خواستند جلوى وى را بگيرند ، با برخورد شجاعانه وى روبه رو شدند و ناكام بازگشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله در محلّه قبا به انتظار على عليه السلام نشسته بود و چون على عليه السلام به ايشان ملحق شد ، همگى به سوى يثرب حركت كردند .

.

ص: 226

. .

ص: 227

. .

ص: 228

. .

ص: 229

. .

ص: 230

9751.عنه عليه السلام :الأمالي للطوسي عن أنس :لَمّا تَوَجَّهَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى الغارِ ومَعَهُ أبو بَكرٍ أمَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام أن يَنامَ عَلى فِراشِهِ ويَتَوَشَّحَ بِبُردَتِهِ ، فَباتَ عَلِيٌّ عليه السلام مُوَطِّنا نَفسَهُ عَلَى القَتلِ ، وجاءَت رِجالُ قُرَيشٍ مِن بُطونِها يُريدونَ قَتلَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا أرادوا أن يَضَعوا عَلَيهِ أسيافَهُم لا يَشُكّونَ أنَّهُ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله ، فَقالوا : أيقِظوهُ لِيَجِدَ ألَمَ القَتلِ ويَرَى السُّيوفَ تَأخُذُهُ ، فَلَمّا أيقَظوهُ ورَأَوهُ عَلِيّا عليه السلام تَرَكوهُ وتَفَرَّقوا في طَلَبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَنزَلَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ» . (1)9747.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :أجمَعَت قُرَيشٌ عَلى قَتلِ رَسولِ اللّهِ ، وقالوا : لَيسَ لَهُ اليَومَ أحَدٌ يَنصُرُهُ وقَد ماتَ أبو طالِبٍ ، فَأَجمَعوا جَميعا عَلى أن يَأتوا مِن كُلِّ قَبيلَةٍ بِغُلامٍ نَهدٍ (2) ، فَيَجتَمِعوا عَلَيهِ ، فَيَضرِبوهُ بِأَسيافِهِم ضَربَةَ رَجُلٍ واحِدٍ ، فَلا يَكونُ لِبَني هاشِمٍ قُوَّةٌ بِمُعاداةِ جَميعِ قُرَيشٍ .

فَلَمّا بَلَغَ رَسولَ اللّهِ أَنَّهُم أجمَعوا عَلى أن يَأتوهُ فِي اللَّيلَةِ الَّتِي اتَّعَدوا فيها خَرَجَ رَسولُ اللّهِ لَمَّا اختَلَطَ الظَّلامُ ومَعَهُ أبو بَكرٍ ، وإنَّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ أوحى فِي تِلكَ اللَّيلَةِ إلى جِبريلَ وميكائيلَ أ نّي قَضَيتُ عَلى أحَدِكُما بِالمَوتِ فَأَيُّكُما يُواسي صاحِبَهُ ؟ فَاختارَ الحياةَ كِلاهُما ، فَأَوحَى اللّهُ إلَيهِما : هَلّا كُنتُما كَعَلِيِّ بنِ طالِبٍ ، آخَيتُ بَينَهُ وبَينَ مُحَمَّدٍ ، وجَعَلتُ عُمُرَ أحَدِهِما أكثَرَ مِنَ الآخَرِ ، فَاختارَ عَلِيٌّ المَوتَ ، وآثَرَ مُحَمَّدا بِالبَقاءِ ، وقامَ في مَضجَعِهِ ؟! اِهبِطا فَاحفَظاهُ مِن عَدُوِّهِ .

فَهَبَطَ جِبريلُ وميكائيلُ ، فَقَعَدَ أحَدُهُما عِندَ رَأسِهِ ، وَالآخَرُ عِندَ رِجلَيهِ يَحرُسانِهِ مِن عَدُوِّهِ ويَصرِفانِ عَنهُ الحِجارَةَ ، وجِبريلُ يَقولُ : بَخٍ بَخٍ لَكَ يَابنَ أبي طالِبٍ ، مَن مِثلُكَ يُباهِي اللّهُ بِكَ مَلائِكَةَ سَبعِ سَماواتٍ ؟ !

وخَلَّفَ عَلِيّا عَلى فِراشِهِ لِرَدِّ الوَدائِعِ الَّتي كانَت عِندَهُ ، وصارَ إلَى الغارِ فَكَمَنَ فيهِ ، وأتَت قُرَيشٌ فِراشَهُ فَوَجَدوا عَلِيّا ، فَقالوا : أينَ ابنُ عَمِّكَ ؟ قالَ : قُلتُم لَهُ : اُخرُج عَنّا ، فَخَرَجَ عَنكُم . فَطَلَبُوا الأَثَرَ فَلَم يَقَعوا عَلَيهِ . (3) .


1- .الأمالي للطوسي : ص 447 ح 998 . راجع : ج 7 ص 554 (الذي يشري نفسه ابتغاء مرضاة اللّه ) .
2- .أي شابّ قويّ ضخم (النهاية : ج 5 ص 135 «نهد») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 39 وراجع العمدة : ص 240 ح 367 وتنبيه الخواطر : ج 1 ص 173 والفضائل لابن شاذان : ص 81 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 65 واُسد الغابة : ج 4 ص 98 الرقم 3789 وإحياء علوم الدين : ج 3 ص 379 .

ص: 231

9748.امام على عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از اَنس _: چون پيامبر خدا با ابو بكر به سوى غار رفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد تا در بسترش بخوابد و روانداز پيامبر خدا را به روى خود بكشد .

پس على عليه السلام با آمادگى براى كشته شدن ، خوابيد . مردانى از خاندان هاى مختلف قريش ، به قصد كشتن پيامبر خدا آمدند و چون خواستند شمشيرهايشان را به روى او بكشند ، شك نداشتند كه وى محمّد صلى الله عليه و آله است ؛ امّا گفتند كه بيدارش كنيد تا درد كشتن را بچشد و ببيند چگونه شمشيرها او را در بر مى گيرند .

پس چون بيدارش كردند و ديدند كه على عليه السلام است ، رهايش كردند و به دنبال پيامبر خدا پراكنده شدند . پس خداوند عز و جل نازل كرد: «و از مردم ، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى نهد ، و خداوند ، به بندگانش مهربان است» . (1)9853.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:قريش بر قتل پيامبر خدا اجتماع كردند و گفتند: ابو طالب، مُرده است و اكنون ، ديگر كسى نيست كه او را يارى كند . پس همگى اتّفاق كردند كه از هر قبيله جوانى قوى بياورند و همه با هم پيامبر صلى الله عليه و آله را يكباره با شمشيرهايشان بزنند تا بنى هاشم ، قدرت جنگ با همه قريش را نداشته باشد .

پس چون به پيامبر خدا خبر رسيد كه آنان اتّفاق كرده اند كه در شب موعود به سراغ او بيايند ، در تاريكى شب با ابو بكر بيرون آمد . همان شب ، خداوند به جبرئيل و ميكائيل عليهما السلام وحى كرد : «من مرگ يكى از شما را مقدّر كرده ام . پس كدام يك از شما فداكارى مى كند [ و خود را فداى ديگرى مى كند]؟» .

پس هر دو ، زنده ماندن را برگزيدند و خداوند ، به هر دو وحى كرد: «چرا شما مانند على بن ابى طالب نبوديد كه ميان او و محمّد ، برادرى ايجاد كردم و عمر يكى را بيشتر از ديگرى قرار دادم . پس على مرگ را برگزيد و بقاى محمّد را بر خود ترجيح داد و در بسترش ماند؟! فرود آييد و او را از دشمنش حفظ كنيد» .

پس جبرئيل و ميكائيل عليهما السلام فرود آمدند و يكى نزديك سر على عليه السلام و ديگرى پايين پايش نشست و او را از دشمنش حراست مى كردند و سنگ ها را از او باز مى گرداندند و جبرئيل عليه السلام مى گفت: «بَه بَه ، اى پسر ابو طالب! چه كس مانند توست كه خداوند با او بر فرشتگان هفت آسمان مباهات كند؟!» .

و پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را بر بسترش نهاد تا امانت هايى را كه نزد او بود ، بازگردانَد و خود به سمت غار روانه و در آن ، پنهان شد . قريش نزد بستر پيامبر خدا آمدند و على عليه السلام را يافتند . گفتند: پسر عمويت كجاست؟

گفت: «شما به او گفتيد كه از شهر ما بيرون رو ، او هم رفت» .

پس به دنبال ردّ پايش رفتند ؛ ولى او را نيافتند . .


1- .ر . ك : ج 7 ، ص 555 (سودا كننده جان براى خشنودى خدا) .

ص: 232

9854.امام على عليه السلام ( _ به مردى كه عرض كرد : من در كتابى كه خداوند فرو ) مجمع البيان_ في ذِكرِ مَبيتِ عَلِيٍّ عليه السلام عَلى فِراشِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: رُوِيَ أنَّهُ لَمّا نامَ عَلى فِراشِهِ قامَ جَبرائيلُ عِندَ رَأسِهِ وميكائيلُ عِندَ رِجلَيهِ ، وجَبرائيلُ يُنادي : بَخٍ بَخٍ مَن مِثلُكَ يَا بنَ أبي طالِبٍ يُباهِي اللّهُ بِكَ المَلائِكَةَ! (1)9859.تحف العقول :الأمالي للطوسي عن ابن عبّاس :اِجتَمَعَ المُشرِكونَ في دارِ النَّدوَةِ ؛ لِيَتَشاوَروا في أمرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَتى جَبرَئيلُ عليه السلام رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأخبَرَهُ الخَبَرَ ، وأمَرَهُ أن لا يَنامَ في مَضجَعِهِ تِلكَ اللَّيلَةَ ، فَلَمّا أرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المَبيتَ أمَرَ عَلِيّا عليه السلام أن يَبيتَ في مَضجَعِهِ تِلكَ اللَّيلَةَ ، فَباتَ عَلِيٌّ عليه السلام وتَغَشّى بِبُردٍ أخضَرَ حَضرَمِيٍّ كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَنامُ فيهِ ، وجَعَلَ السَّيفَ إلى جَنبِهِ فَلَمَّا اجتَمَعَ اُولئِكَ النَّفَرُ مِن قُرَيشٍ يَطوفونَ ويَرصُدونَهُ ويُريدونَ قَتلَهُ ، فَخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُم جُلوسٌ عَلَى البابِ ، عَدَدُهُم خَمسَةٌ وعِشرونَ رَجُلاً ، فَأَخَذَ حَفنَةً من البَطحاءِ (2) ، ثُمَّ جَعَلَ يَذُرُّها عَلى رُؤوسِهِم [و] (3) هُوَ يَقرَأُ «يس * وَ الْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ» حَتّى بَلَغَ «فَأَغْشَيْنَ_هُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ» (4) .

فَقالَ لَهُم قائِلٌ : ما تَنظُرونَ قَد وَاللّهِ خِبتُم وخَسِرتُم ، وَاللّهِ لَقَد مَرَّ بِكُم وما مِنكُم رَجُلٌ إلّا وقَد جَعَلَ عَلى رَأسِهِ تُرابا . فَقالوا : وَاللّهِ ما أبصَرناهُ ! قالَ : فَأَنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ «وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَ_كِرِينَ» (5) . (6) .


1- .مجمع البيان : ج 2 ص 535 ، الأمالي للطوسي : ص 469 ح 1031 ، العمدة : ص 239 ح 367 ، الفضائل لابن شاذان : ص 81 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 65 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 89 ح 76 ؛ تذكرة الخواصّ : ص 35 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 123 ح 133 كلّها نحوه .
2- .هو الحصى الصغار (لسان العرب : ج 2 ص 413 «بطح») .
3- .ما بين المعقوفين زيادة منّا يقتضيها السياق .
4- .يس : 1 و 2 و 9 .
5- .الأنفال : 30 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 445 ح 995 ، بحار الأنوار : ج 19 ص 54 ح 11 .

ص: 233

9860.امام على عليه السلام :مجمع البيان_ در ذكر خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله _: نقل شده كه چون [ على عليه السلام ]در بستر وى خوابيد ، جبرئيل عليه السلام ، نزديك سرش ايستاد و ميكائيل عليه السلام ، نزديك پاهايش و جبرئيل عليه السلام ندا داد: «به به! چه كسى مانند توست كه خداوند با او بر فرشتگان مباهات كند؟!» .10001.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابن عبّاس _: مشركان در دار النَّدوَه گِرد آمدند تا در مورد پيامبر خدا مشورت كنند . جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر خدا آمد و خبر اين جلسه را براى ايشان آورد و به او گفت كه آن شب در خوابگاهش نخوابد .

پس چون پيامبر خدا خواست كه بخوابد ، به على عليه السلام فرمان داد كه آن شب در خوابگاه او بخوابد . على عليه السلام خوابيد و خود را با بُرد سبز رنگ حَضرَمى كه پيامبر خدا در آن مى خوابيد ، پوشانيد و شمشير را در كنارش قرار داد .

چون آن گروه از مردان قريشْ دور [ خانه] او مى چرخيدند و در كمين كشتنش بودند ، پيامبر خدا بيرون آمد و در حالى كه 25 تن از آنان جلوى در نشسته بودند ، مشتى ماسه برداشت و بر سر آنان پاشيد و [اين آيات را ]مى خواند: «ياسين * سوگند به قرآنِ حكمت آميز!» تا به اين آيه رسيد: «بر آنان پرده اى افكنديم و از اين رو نمى توانند ببينند» .

پس كسى به آنها گفت: منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند ، ناكام مانديد و زيان كرديد . به خدا سوگند ، از كنار شما گذشت و هيچ يك از شما نبود ، جز آن كه [ او ]بر سرش خاك پاشيد .

گفتند: به خدا سوگند ، ما او را نديديم .

پس خداى عز و جل نازل كرد: «هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كِشند و يا بكُشند يا آواره ات سازند ، و آنان مكر مى كردند و خدا هم مكر مى كرد ، و خداوند ، بهترينِ مكر كنندگان است» . .

ص: 234

9996.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از [تعداد ]زيارت قبر حسين عليه ) مسند ابن حنبل عن ابن عبّاس_ في قَولِهِ تَعالى : «وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثْبِتُوكَ» _: تَشاوَرَت قُرَيشٌ لَيلَةً بِمَكَّةَ فَقالَ بَعضُهُم : إذا أصبَحَ فَأَثبِتوهُ بِالوِثاقِ _ يُريدونَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله _ وقالَ بَعضُهُم : بَلِ اقتُلوهُ ، وقالَ بَعضُهُم : بَل أخرِجوهُ . فَأَطلَعَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ نَبِيَّهُ عَلى ذلِكَ ، فَباتَ عَلِيٌّ عَلى فِراشِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تِلكَ اللَّيلَةَ ، وخَرَجَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله حَتّى لَحِقَ بِالغارِ ، وباتَ المُشرِكونَ يَحرُسونَ عَلِيّا يَحسَبونَهُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا أصبَحوا ثابوا إلَيهِ ، فَلَمّا رَأَوهُ عَلِيّا رَدَّ اللّهُ مَكرَهُم ، فَقالوا : أينَ صاحِبُكَ هذا ؟ قالَ : لا أدري ! فَاقتَصّوا أثَرَهُ ، فَلَمّا بَلَغُوا الجَبَلَ خُلِّطَ عَلَيهِم (1) فَصَعِدوا فِي الجَبَلِ ، فَمَرّوا بِالغارِ ، فَرأَوا عَلى بابِهِ نَسجَ العَنكَبوتِ فَقالوا : لَو دَخَلَ هاهُنا لَم يَكُن نَسجُ العَنكَبوتِ عَلى بابِهِ ، فَمَكَثَ فيهِ ثَلاثَ لَيالٍ . (2)9997.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ قُرَيشا لَم تَزَل تَخَيَّلُ الآراءَ وتَعمَلُ الحِيَلَ في قَتلِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله حَتّى كانَ آخِرُ مَا اجتَمَعَت في ذلِكَ يَومَ الدّارِ _ دارِالنَّدوَةِ _ وإبليسُ المَلعونُ حاضِرٌ في صورَةِ أعوَرِ ثَقيفٍ ، فَلَم تَزَل تَضرِبُ أمرَها ظَهرا لِبَطنٍ حَتَّى اجتَمَعَت آراؤُها علَى أن يَنتَدِبَ مِن كُلِّ فَخِذٍ مِن قُرَيشٍ رَجُلٌ ، ثُمَّ يأخُذَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم سَيفَهُ ثُمَّ يَأتِيَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله وهُوَ نائِمٌ عَلى فِراشِهِ فَيَضرِبونَهُ جَميعا بِأَسيافِهِم ضَربَةَ رَجُلٍ واحِدٍ فَيَقتُلوهُ ، وإذا قَتَلوهُ مَنَعَت قُرَيشٌ رِجالَها ولَم تُسَلِّمها ، فَيَمضي دَمُهُ هَدَرا .

فَهَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَنبَأَهُ بِذلِكَ وأخبَرَهُ بِاللَّيلَةِ الَّتي يَجتَمِعونَ فيها وَالسَّاعَةِ الَّتي يَأتونَ فِراشَهُ فيها ، وأمَرَهُ بِالخُروجِ فِي الوَقتِ الَّذي خَرَجَ فيه إلَى الغارِ ، فَأَخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالخَبَرِ ، وأمَرَني أن أضطَجِعَ في مَضجَعِهِ وأقِيَهُ بِنَفسي ، فَأَسرَعتُ إلى ذلِكَ مُطيعا لَهُ مَسرورا لِنَفسي بِأَن اُقتَلَ دونَهُ ، فَمَضى عليه السلام لِوَجهِهِ ، وَاضطَجَعتُ في مَضجَعِهِ ، وأقبَلَت رَجّالاتُ قُرَيشٍ موقِنَةً في أنفُسِها أن تَقتُلَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمَّا استَوى بي وبِهِمُ البَيتُ الَّذي أنَا فيهِ ناهَضتُهُم بِسَيفي ، فَدَفَعتُهُم عَن نَفسي بِما قَد عَلِمَهُ اللّهُ وَالنّاسُ . (3) .


1- .في المصادر الاُخرى: «اختلط عليهم» ، وهو الأنسب.
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 744 ح 3251 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج5 ص389 ح9743، المعجم الكبير : ج11 ص322 ح12155، الدرّ المنثور : ج 4 ص 50 ؛ مجمع البيان : ج 4 ص 826 .
3- .الخصال : ص366 ح58 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 235

9998.امام صادق عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابن عبّاس ، در سخن خداى متعال: «هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند» _: قريش ، شبى در مكّه مشورت كردند و يكى از آنها گفت: چون صبح شد ، محمّد را محكم به بند كشيد . و ديگرى گفت: او را بكُشيد . و يكى هم گفت: او را آواره كنيد .

پس خداى عز و جل پيامبرش را از آن آگاه كرد و على عليه السلام آن شب در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفت تا به غار درآمد و مشركان ، شب را به نگهبانى از على عليه السلام _ به گمان اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله است _ ، گذراندند و چون صبح شد ، به او روى آوردند و چون ديدند على عليه السلام است ، [ ناكام شدند و] خداوند ، مكرشان را به خودشان بازگردانْد . پس [ به على عليه السلام ]گفتند: همراهت (پيامبر صلى الله عليه و آله ) كجاست؟

فرمود: «نمى دانم» .

پس براى رديابى او رفتند . چون به كوه رسيدند ، كار بر ايشان مشتبه شد . از كوه ، بالا رفتند و از كنار غار گذشتند و چون بر درش تار عنكبوت ديدند ، گفتند: اگر داخل اين جا شده بود ، تارهاى عنكبوت ، باقى نمى مانْد .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله سه شب در آن غار ماند .9999.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :قريش ، پيوسته براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله چاره انديشى مى كردند تا در نهايت ، حيله اى كردند كه روز مشورت در دار النَّدوَه بدان رسيدند و شيطان ملعون هم به چهره مرد يك چشم ثقيفى ، در جمع آنان حاضر بود .

آنان ، پيوسته بحث و بررسى كردند تا به اين نظر رسيدند كه از هر خاندان قريش ، مردى برگزيده شود و هر كدام شمشيرش را برگيرد و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بسترش خفته است ، به سراغ او بروند و همگى يكسر و يكباره او را با شمشيرهايشان بزنند و بكشند ، و چون او را كشتند ، قريش ، اين مردان را نگاه مى دارد و تسليم [ بنى هاشم] نمى كند و بدين گونه ، خونش هدر مى رود .

پس جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و او را از آن آگاه ساخت و شبى را كه در آن گِرد هم مى آيند و ساعتى را هم كه به بسترش مى آيند ، به وى خبر داد و گفت كه در چه وقتى پيامبر خدا به سوى غار ، بيرون رود .

پيامبر صلى الله عليه و آله خبر را به من داد و فرمان داد كه در بسترش بخوابم و با [فدا كردن ]جانم از او محافظت كنم . به سرعت و از سرِ اطاعت و شادمانى اين كه به پاى او كشته مى شوم ، به اين كار ، مبادرت كردم .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و من در خوابگاهش خوابيدم و مردان قريش ، روى آوردند و يقين داشتند كه پيامبر خدا را مى كُشند . پس چون در اتاقى كه من بودم ، روبه روى هم قرار گرفتيم ، با شمشيرم در برابرشان ايستادگى كردم و آن گونه كه خدا و مردم مى دانند ، آنان را از خود راندم . .

ص: 236

10000.رجال الكشى ( _ به نقل از حسين بن مختار _ ) الطبقات الكبرى عن عائشة وابن عبّاس وعائشة بنت قدامة وعليّ عليه السلام وسراقة بن جعشم_ دَخَلَ حَديثُ بَعضِهِم في حَديثِ بَعضٍ _: أتى جِبريلُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ [أيِ اجتِماعَ قُرَيشٍ عَلى قَتلِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ] وأمَرَهُ أن لا يَنامَ في مَضجَعِهِ تِلكَ اللَّيلَةَ ... وأمَرَ عَلِيّا أن يَبيتَ في مَضجَعِهِ تِلكَ اللَّيلَةَ ، فَباتَ فيهِ عَلِيٌّ وتَغَشّى بُردا أحمَرَ حَضرَمِيّا كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَنامُ فيهِ ، وَاجتَمَعَ اُولئِكَ النَّفَرُ مِن قُرَيشٍ يَتَطَلَّعونَ مِن صيرِ (1) البابِ ويَرصُدونَهُ يُريدونَ ثِيابَهُ ويَأتَمِرونَ أيُّهُم يَحمِلُ عَلَى المُضطَجِعِ صاحِبِ الفِراشِ ، فَخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُم جُلوسٌ عَلَى البابِ ، فَأَخَذَ حَفنَةً مِن البَطحاءِ فَجَعَلَ يَذُرُّها عَلى رُؤوسِهِم ويَتلو : «يس * وَ الْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ» (2) حَتّى بَلَغَ : «وَ سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ» (3) ومَضى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

فَقالَ قائِلٌ لَهُم : ما تَنتَظِرونَ ؟ قالوا : مُحَمَّدا ، قالَ : خِبتُم وخَسِرتُم ، قَد وَاللّهِ مَرَّ بِكُم وذَرَّ عَلى رُؤوسِكُمُ التُّرابَ ، قالوا : وَاللّهِ ما أبصَرناهُ ! وقاموا يَنفُضونَ التُّرابَ عَن رُؤوسِهِم ، وهُم : أبو جَهلٍ وَالحَكَمُ بنُ أبِي العاصِ وعُقبَةُ بنُ أبي مُعَيطٍ وَالنَّضرُ بنُ الحارِثِ واُمَيَّةُ بنُ خَلَفٍ وَابنُ الغَيطَلَةَ وزَمعَةُ بنُ الأَسوَدِ ، وطُعَيمَةُ بنُ عَدِيٍّ ، وأبو لَهَبٍ واُبَيُّ بنُ خَلَفٍ ونَبيهٌ ومُنَبِّهٌ ابنَا الحَجّاجِ ، فَلَمّا أصبَحوا قامَ عَلِيٌّ عَنِ الفِراشِ ، فَسَأَلوهُ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : لا عِلمَ لي بِهِ . (4) .


1- .الصِّيْر : شِقّ الباب (النهاية : ج 3 ص 66 «صير») .
2- .يس : 1 و 2 .
3- .يس : 10 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 1 ص 227 و 228 .

ص: 237

10001.امام رضا عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عايشه و ابن عبّاس و عايشه بنت قدامه و على عليه السلام و سراقة بن جعشم كه متن حديث ، تركيبى از گفته هاى همه اينهاست _: جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر خدا آمد و از گِرد آمدن قريش براى كشتن او آگاهش كرد و از او خواست كه آن شب در بسترش نخوابد ... و پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود كه وى ، آن شب در بستر او بخوابد .

پس على عليه السلام آن شب در آن جا خوابيد و خود را با بُرد سرخ (1) حَضرَمى _ كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن مى خوابيد _ ، پوشانْد و مردان قريش از شكافِ در،او را مى پاييدند و به خيال همان بُرد ، در كمين پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بودند و نقشه مى كشيدند كه كدام يك به كسى كه در بستر خفته ، حمله كند .

پس پيامبر خدا بيرون آمد ، مشتى ماسه برداشت و در حالى كه بر سر آنانى كه جلوى در نشسته بودند ، مى پاشيد ، خواند: «ياسين * سوگند به قرآنِ حكمت آميز» تا به اين آيه رسيد: «و برايشان فرقى ندارد . چه هشدار دهى و چه ندهى ، ايمان نمى آورند» و عبور كرد .

پس كسى به آنان گفت: منتظر چه هستيد؟

گفتند : منتظر محمّد هستيم .

گفت: ناكام مانديد و زيان كرديد . به خدا سوگند ، از كنار شما گذشت و بر سرتان خاك پاشيد .

گفتند: به خدا سوگند ، ما او را نديديم .

برخاستند و خاك از سر و روى خود گرفتند و آنان ، ابو جهل ، حَكَم بن ابى العاص ، عقبة بن ابى معيط ، نضر بن حارث ، اميّة بن خلف ، ابن غيطله ، زمعة بن اسود ، طعيمة بن عدى ، ابو لهب ، اُبىّ بن خلف و نبيه و مُنبه ، دو پسر حجّاج بودند .

چون صبح شد ، على عليه السلام از بستر برخاست و آنان ، پيامبر خدا را از وى سراغ گرفتند . على عليه السلام گفت: «اطّلاعى از او ندارم» . .


1- .در متن الطبقات الكبرى ، «احمر» به معناى «سرخ» آمده است كه با روايات فراوان ديگر ، مطابق نيست .

ص: 238

10002.بحار الأنوار عن إسحاقِ بنِ عمّارٍ الصَّيرفيّ :المستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس :شَرى عَلِيٌّ نَفسَهُ ولَبِسَ ثَوبَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ نامَ مَكانَهُ . قالَ : وكانَ المُشرِكونَ يَرمونَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقَد كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ألبَسَهُ بُردَةً ، وكانَت قُرَيشٌ تُريدُ أن تَقتُلَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَجَعَلوا يَرمونَ عَلِيّا ويَرَونَهُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله وقَد لَبِسَ بُردَةً ، وجَعَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنهيَتَضَوَّرُ (1) ، فَإِذا هُوَ عَلِيٌّ فَقالوا : إنَّكَ لَلَئيمٌ ؛ إنَّكَ لَتَتَضَوَّرُ وكانَ صاحِبُكَ لا يَتَضَوَّرُ ، ولَقَدِ استَنكرناهُ مِنكَ . (2)10003.بحار الأنوار عن فائدٍ عَنِ الإمامِ الكاظمِ عليه امسند ابن حنبل عن ابن عبّاس :شَرى عَلِيٌّ نَفسَهُ ؛ لَبِسَ ثَوبَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ نامَ مَكانَهُ ، قالَ : وكانَ المُشرِكونَ يَرمونَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَجاءَ أبو بَكرٍ وعَلِيٌّ نائِمٌ ، قالَ : وأبو بَكرٍ يَحسَبُ أنَّهُ نَبِيُّ اللّهِ ، فَقالَ : يا نَبِيَّ اللّهِ ، قالَ : فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إنَّ نَبِيَّ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد انطَلَقَ نَحوَ بِئرِ مَيمونٍ فَأَدرِكهُ ، قالَ : فَانطَلَقَ أبو بَكرٍ فَدَخَلَ مَعَهُ الغارَ ، قالَ : وجَعَلَ عَلِيٌّ يُرمى بِالحِجارَةِ _ كَما كانَ يُرمى نَبِيُّ اللّهِ _ وهُوَ يَتَضَوَّرُ ، قَد لَفَّ رَأسَهُ فِي الثَّوبِ لا يُخرِجُهُ ، حَتّى أصبَحَ ، ثُمَّ كَشَفَ عَن رَأسِهِ ، فَقالوا : إنَّكَ لَلَئيمٌ ؛ كانَ صاحِبُكَ نَرميهِ فَلا يَتَضَوَّرُ وأنتَ تَتَضَوَّرُ ، وقَدِ استَنكَرنا ذلِكَ . (3) .


1- .التَّضَوُّر : الصياح والتلوّي عند الضرب أو الجوع (مجمع البحرين : ج 2 ص 1088 «ضور») .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 5 ح 4263 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 68 ، تفسير الحبري : ص 242 ح 9 وفيهما «لنائم» بدل «للئيم» ، تفسير فرات : ص 66 ح 33 كلّها نحوه .
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 709 ح 3062 ، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج2 ص684 ح 1168 ، المستدرك على الصحيحين: ج3 ص 143 ح 4652 و ص 5 ح 4263 نحوه ، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 72 ح 23 ؛ تفسير العيّاشي : ج 1 ص 101 ح 293 .

ص: 239

10002.بحار الأنوار ( _ به نقل از اسحاق بن عمّار صيرفى _ ) المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن عبّاس _: على عليه السلام جانفشانى كرد و لباس پيامبر صلى الله عليه و آله را به تن نمود و سپس در جايش خوابيد .

و مشركان ، پيش تر نيز به پيامبر صلى الله عليه و آله كه بُرد مى پوشيد ، سنگ پرتاب مى كردند . آنان مى خواستند پيامبر صلى الله عليه و آله را بكشند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله بُرد خود را بر تن على عليه السلام كرده بود ، آنان به على عليه السلام ، به خيال اين كه پيامبر است ، سنگ پرتاب مى كردند و على عليه السلام هم از درد به خود مى پيچيد .

و آن گاه كه متوجّه شدند على عليه السلام است ، به وى گفتند: تو لئيمى . تو به خود مى پيچيدى و محمّد به خود نمى پيچيد و اين براى ما عادى نبود .10003.بحار الأنوار ( _ به نقل از فائد _ ) مسند ابن حنبل_ به نقل از ابن عبّاس _: على عليه السلام جانفشانى كرد ، لباس پيامبر صلى الله عليه و آله را به تن كرد و سپس در جايش خوابيد .

مشركان ، پيش تر نيز به پيامبر صلى الله عليه و آله [ سنگ ] پرتاب مى كردند . پس ابو بكر آمد و على عليه السلام خواب بود و ابو بكر پنداشت كه او پيامبر خداست . گفت: اى پيامبر خدا!

على عليه السلام فرمود: «پيامبر خدا ، آهنگِ چاه ميمون كرده است . به او برس» .

ابو بكر رفت و با هم داخل غار شدند .

و به على عليه السلام سنگ پرتاب مى شد ، همان گونه كه به پيامبر صلى الله عليه و آله پرتاب مى شد ، و او به خود مى پيچيد ؛ ولى سرش را از لباس بيرون نمى آورد تا اين كه صبح شد و سرش را باز كرد . پس مشركان به او گفتند: تو ناكَسى . يارت (پيامبر صلى الله عليه و آله ) به خود نمى پيچيد و تو به خود مى پيچيدى و اين براى ما عجيب بود . .

ص: 240

10004.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري:أصبَحَ الرَّهطُ الَّذين كانوا يَرصُدونَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَدَخَلُوا الدّارَ ، وقامَ عَلِيٌّ عليه السلام عَن فِراشِهِ ، فَلَمّا دَنَوا مِنهُ عَرَفوهُ ، فَقالوا لَهُ : أينَ صاحِبُكَ ؟ قالَ : لا أدري ، أَ وَرَقيبا كُنتُ عَلَيهِ ؟ ! أمَرتُموهُ بِالخُروجِ فَخَرَجَ . فَانتَهَروهُ وضَرَبوهُ وأخرَجوهُ إلَى المَسجِدِ ، فَحَبَسوهُ ساعَةً ثُمَّ تَرَكوهُ . (1)10005.عنه صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن هند بن[أبي] هالة وأبي رافع وعمّار بن ياسر_ في ذِكرِ اجتِماعِ قُرَيشٍ عَلى قَتلِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَزمِهِ عَلَى الهِجرَةِ إلَى المَدينَةِ -: دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام وقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ، إنَّ الرّوحَ هَبَطَ عَلَيَّ بِهذِهِ الآيَةِ آنِفا ، يُخبِرُني أنَّ قُرَيشا اجتَمَعوا عَلَى المَكرِ بي وقَتلي ، وأنَّهُ أوحى إلَيَّ رَبّي عَزَّوجَلَّ أن أهجُرَ دارَ قَومي ، وأن أنطَلِقَ إلى غارِ ثوَرٍ تَحتَ لَيلَتي ، وأنَّهُ أمَرَني أن آمُرَكَ بِالمَبيتِ عَلى ضِجاعي _ أو قال : مَضجَعي _ لِيَخفى بِمَبيتِكَ عَلَيهِ أثَرَي ، فَما أنتَ قائِلٌ وما صانِعٌ ؟

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أَ وَتَسلَمُ بِمَبيتي هُناكَ يا نَبِيَّ اللّهِ ؟ قالَ : نَعَم ، فَتَبَسَّمَ عَلِيٌّ عليه السلام ضاحِكا ، وأهوى إلى الأَرضِ ساجِدا شُكرا بِما أنبَأَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن سَلامَتِهِ ، وكانَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ أوَّلَ مَن سَجَدَ للّهِِ شُكرا ، وأوَّلَ مَن وَضَعَ وَجهَهُ عَلَى الأَرضِ بَعدَ سَجدَتِهِ مِن هذِهِ الاُمَّةِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا رَفَعَ رأسَهُ قالَ لَهُ : اِمضِ لِما اُمِرتَ فِداكَ سَمعي وبَصَري وسُوَيداءُ قَلبي، ومُرني بِما شِئتَ أكُن فيهِ كَمَسَرَّتِكَ، وأقَع (2) مِنهُ بِحَيثُ مُرادُكَ ، وإن تَوفيقي إلّا بِاللّهِ ... .

فَلَمّا غَلَقَ اللَّيلُ أبوابَهُ وأسدَلَ أستارَهُ وَانقَطَعَ الأَثَرُ ، أقبَلَ القَومُ عَلى عَلِيٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَقذِفونَهُ بِالحِجارَةِ وَالحَلَمِ (3) ، ولا يَشُكّونَ أنَّهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى إذا بَرَقَ الفَجرُ وأشفَقوا أن يَفضَحَهُمُ الصُّبحُ ، هَجَمَوا عَلى عَلِيٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، وكانَت دورُ مَكَّةَ يَومَئِذٍ سَوائِبَ لا أبوابَ لَها ، فَلَمّا بَصُرَ بِهِم عَلِيٌّ عليه السلام قَدِ انتَضَوُا السُّيوفَ وأقبَلوا عَلَيهِ بِها ، وكانَ يَقدَمُهُم خالِدُ بنُ الوَليدِ بنِ المُغيرَةِ ، وَثَبَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام فَخَتَلَهُ وهَمَزَ يَدَهُ (4) ، فَجَعَلَ خالِدٌ يَقمِصُ (5) قِماصَ البَكْرِ (6) ، ويَرغو رُغاءَ الجَمَلِ ، ويَذعَرُ ويَصيحُ ، وهُم في عَرجِ الدّارِ مِن خَلفِهِ ، وشَدَّ عَلَيهِم عَلِيٌّ عليه السلام بِسَيفِهِ _ يَعني سَيفَ خالِدٍ _ فَأَجفَلوا (7) أمامَهُ إجفالَ النَّعَمِ إلى ظاهِرِ الدّارِ ، فَتَبَصَّروهُ فَإِذا هُوَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَقالوا : إنَّكَ لَعَلِيٌّ ؟ قالَ : أنَا عَلِيٌّ ، قالوا : فَإِنّا لَم نُرِدكَ ، فَما فَعَلَ صاحِبُكَ ؟ قالَ : لا عِلمَ لي بِهِ وقَد كانَ عَلِمَ _ يَعني عَلِيّا عليه السلام _ أنَّ اللّهَ تَعالى قَد أنجى نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله بِما كانَ أخبَرَهُ مِن مُضِيِّهِ إلَى الغارِ وَاختِبائِهِ فيهِ ، فَأَذكَت قُرَيشٌ عَلَيهِ العُيونَ ، ورَكِبَت في طَلَبِهِ الصَّعبَ وَالذَّلولَ ، واُمهِلَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ حَتّى إذا أعتَمَ (8) مِنَ اللَّيلَةِ القابِلَةِ انطَلَقَ هُوَ وهِندُ بنُ أبي هالَةَ حَتّى دَخَلا عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الغارِ ، فَأَمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله هِندا أن يَبتاعَ لَهُ وَلِصاحِبِهِ بَعيرَينِ ، فَقالَ أبو بَكرٍ : قَد كُنتُ أعدَدتُ لي ولَكَ يا نَبِيَّ اللّهِ راحِلَتَينِ نَرتَحِلُهُما إلى يَثرِبَ . فَقالَ : إنّي لا آخُذُهُما ولا أحَدَهُما إلّا بِالثَّمَنِ . قالَ : فَهِيَ لَكَ بِذلِكَ ، فَأَمَرَ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام فَأَقبَضَهُ الثَّمَنَ ، ثُمَّ أوصاهُ بِحِفظِ ذِمَّتِهِ وأداءِ أمانَتِهِ .

وكانَت قُرَيشٌ تَدعو مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله فِي الجاهِلِيَّةِ الأَمينَ ، وكانَت تَستَودِعُهُ وتَستَحفِظُهُ أموالَها وأمتِعَتَها ، وكَذلِكَ مَن يَقدَمُ مَكَّةَ مِنَ العَرَبِ فِي المَوسِمِ ، وجاءَتهُ النُّبُوَّةُ وَالرِّسالَةُ وَالأَمرُ كَذلِكَ ، فَأَمَرَ عَلِيّا عليه السلام أن يُقيمَ صارِخا يَهتِفُ بِالأَبطَحِ غُدوَةً وعَشِيّا : ألا مَن كانَ لَهُ قِبَلَ مُحَمَّدٍ أمانَةٌ أو وِديعَةٌ فَليَأتِ فَلتُؤَدَّ إلَيهِ أمانَتُهُ .

قالَ : وقالَ النَّبِيُّ : إنَّهُم لَن يَصِلوا مِن الآنِ إلَيكَ يا عَلِيُّ بِأَمرٍ تَكرَهُهُ حَتّى تَقدَمَ عَلَيَّ ، فَأَدِّ أمانَتي عَلى أعيُنِ النّاسِ ظاهِرا ، ثُمَّ إنّي مُستَخلِفُكَ عَلى فاطِمَةَ ابنَتي ومُستخَلِفٌ رَبّي عَلَيكُما ومُستَحفِظُهُ فيكُما ، وأمَرَهُ أن يَبتاعَ رَواحِلَ لَهُ ولِلفَواطِمِ ، ومَن أزمَعَ (9) لِلهِجرَةِ مَعَهُ مِن بَني هاشِمٍ ... .

وقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ وهُو يوصيهِ : وإذا أبرَمتَ ما أمَرتُكَ فَكُن عَلى اُهبَةِ الهِجرَةِ إلَى اللّهِ ورَسولِهِ ، وسِر إلَيَّ لِقُدومِ كِتابي إلَيكَ ، ولا تَلبَث بَعدَهُ ... .

ولَمّا وَرَدَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المَدينَةَ نَزَلَ في بَني عَمرِو بنِ عَوفٍ بِقُباءَ ، فَأَرادَهُ أبو بَكرٍ عَلى دُخولِهِ المَدينَةَ وألاصَهُ (10) في ذلِكَ ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : ما أنَا بِداخِلِها حَتّى يَقدَمَ ابنُ عَمّي وَابنَتي ؛ يَعني عَلِيّا وفاطِمَةَ عليهما السلام ... ثُمَّ كَتَبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام كِتابا يَأمُرُهُ فيهِ بِالمَسيرِ إلَيهِ وقِلَّةِ التَّلَوُّمِ (11) ، وكان الرَّسولُ إلَيهِ أبا واقِدٍ اللَّيثِيَّ ، فَلَمّا أتاهُ كِتابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَهَيَّأَ لِلخُروجِ وَالهِجرَةِ ، فَآذَنَ مَن كانَ مَعَهُ مِن ضُعَفاءِ المُؤمِنينَ ، فَأَمَرَهُم أن يَتَسَلَّلوا ويَتَخَفَّفوا إذا مَلَأَ اللَّيلُ بَطنَ كُلِّ وادٍ إلى ذي طُوىً ، وخَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام بِفاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله واُمِّهِ فاطِمَةَ بِنتِ أسَدِ بنِ هاشِمٍ ، وفاطِمَةَ بِنتِ الزُّبَيرِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ _ وقَد قيلَ هِيَ ضُباعَةُ _ وتَبِعَهُم أيمَنُ ابنُ اُمِّ أيمَنَ مَولى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأبو واقِدٍ رَسولُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَجَعَلَ يَسوقُ بُالرَّواحِلِ فَأَعنَفَ بِهِم .

فَقالَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ : اُرفُق بِالنِّسوَةِ يا أبا واقِدٍ ؛ إنَّهُنَّ مِنَ الضَّعائِفِ . قالَ : إنّي أخافُ أن يُدرِكَنَا الطّالِبُ _ أو قالَ : الطُّلَّبُ _ فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اِربَع (12) عَلَيكَ ؛ فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لي : يا عَلِيُّ ، إنَّهُم لَن يَصِلوا مِن الآنِ إلَيكَ بِما تَكرَهُهُ ، ثُمَّ جَعَلَ _ يَعني عَلِيّا عليه السلام _ يَسوقُ بِهِنَّ سَوقا رَفيقا وهُوَ يَرتَجِزُ ويَقولُ :

لَيسَ إلّا اللّهَ فَارفَع ظَنَّكا

يَكفيكَ رَبُّ النّاسِ ما أهَمَّكا

وسارَ فَلَمّا شارَفَ ضَجَنانَ (13) أدرَكَهُ الطُّلَّبُ ، وعَدَدُهُم سَبعَةُ فَوارِسَ مِن قُرَيشٍ مُستَلئِمينَ (14) ، وثامِنُهُم مَولًى لِحَربِ بنِ اُمَيَّةَ يُدعى جَناحا ، فَأَقبَلَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلى أيمَنَ وأبي واقِدٍ ، وقَد تَراءَى القَومُ ، فَقالَ لَهُما : أنيخَا الإِبِلَ وَاعقِلاها ، وتَقَدَّمَ حَتّى أنزَلَ النِّسوَةَ ، ودَنَا القَومُ فَاستَقبَلَهُم عليه السلام مُنتَضِيا سَيفَهُ ، فَأَقبَلوا عَلَيهِ فَقالوا : أظَنَنتَ أنَّكَ يا غُدَرُ (15) ناجٍ بِالنِّسوَةِ ؟ ! اِرجِع لا أبَا لَكَ . قالَ : فَإِن لَم أفعَل ؟ قالوا : لَتَرجِعَنَّ راغِما ، أو لَنَرجِعَنَّ بِأَكثَرِكَ شَعرا وأهوَنُ بِكَ مِن هالِكٍ ، ودَنَا الفَوارِسُ مِنَ النِّسوَةِ وَالمَطايا لِيُثَوِّروها ، فَحالَ عَلِيٌّ عليه السلام بَينَهُم وبَينَها ، فَأَهوى لَه جَناحٌ بِسَيفِهِ ، فَراغَ (16) عَلِيٌّ عليه السلام عَن ضَرَبَتِهِ وتَخَتَّلَهُ عَلِيٌّ عليه السلام فَضَرَبَهُ عَلى عاتِقِهِ ، فَأَسرَعَ السَّيفُ مُضِيّا فيهِ حَتّى مَسَّ كاثِبَةَ (17) فَرَسِهِ ، فَكانَ عليه السلام يَشُدُّ عَلى قَدَمِهِ شَدَّ الفَرَسِ ، أو الفارِسِ عَلى فَرَسِهِ ، فَشَدَّ عَلَيهِم بِسَيفِهِ وهُوَ يَقولُ :

خَلّوا سَبيلَ الجاهِدِ المُجاهِدِ

آلَيتُ لا أعبُدُ غَيرَ الواحِدِ

فَتَصَدَّعَ عَنهُ القَومُ وقالوا لَهُ : اَغنِ عَنّا نَفسَكَ يَابنَ أبي طالِبٍ . قالَ : فَإِنّي مُنطَلِقٌ إلَى ابنِ عَمّي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَثرِبَ ، فَمَن سَرَّهُ أن اُفرِيَ لَحمَهُ واُريقَ دَمَهُ فَليَتَعَقَّبني أو فَليَدنُ مِنّي .

ثُمَّ أقبَلَ عَلى صاحِبَيهِ أيمَنَ وأبي واقِدٍ فَقالَ لَهُما : أطلِقا مَطاياكُما .

ثُمَّ سارَ ظاهِرا قاهِرا حَتّى نَزَلَ ضَجَنانَ ، فَتَلَوَّمَ بِها قَدرَ يَومِهِ ولَيلَتِهِ ، ولَحِقَ بِهِ نَفَرٌ مِنَ المُستَضعَفينَ مِنَ المُؤمِنينَ وفيهِم اُمُّ أيمَنَ مَولاةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَظَلَّ لَيلَتَهُ تِلكَ هُوَ وَالفَواطِمُ _ اُمُّهُ فاطِمَةُ بِنتُ أسَدٍ ، وفاطِمَةُ بِنتُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وفاطِمَةُ بِنتُ الزُّبَيرِ _ طَورا يُصَلّونَ وطَورا يَذكُرونَ اللّهَ قِياما وقُعودا وعَلى جُنوبِهِم ، فَلَم يَزالوا كَذلِكَ حَتّى طَلَعَ الفَجرُ فَصَلّى عليه السلام بِهِم صَلاةَ الفَجرِ ، ثُمَّ سارَ لِوَجهِهِ يَجوبُ مَنزِلاً بَعدَ مَنزِلٍ لا يَفتُرُ عَن ذِكرِ اللّهِ ، وَالفَواطِمُ كَذلِكَ وغَيرُهُم مِمَّن صَحِبَهُ حَتّى قَدِمُوا المَدينَةَ . (18) .


1- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 374 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 516 نحوه .
2- .ويمكن ضبطها ب «واقِعٌ مِنهُ...» أيضا.
3- .جمع حَلَمة : نبات ينبت بنجد في الرمل ، لها زهر ، وورقها اُخيشن ، عليه شوك (لسان العرب : ج 12 ص 148 و 149 «حلم») .
4- .خَتَلَهُ : أي داورَه وطلبه من حيث لا يشعر (النهاية : ج 2 ص 10 «ختل») . والهَمْز : العصر (لسان العرب : ج 5 ص 426 «همز») .
5- .القِماص : هو أن لا يستقرّ في موضع ، تراه يقمِص فيَثب من مكانه من غير صبر (لسان العرب : ج 7 ص 82 «قمص») .
6- .البَكْر : الفَتيُّ من الإبل ، بمنزلة الغلام من الناس (النهاية : ج 1 ص 149 «بكر») .
7- .جَفَلَ : إذا أسرع وذهب في الأرض (مجمع البحرين : ج 1 ص 300 «جفل») .
8- .أعْتَمَ الرجل : صار في العَتَمة ؛ وهي ثلث الليل الأوّل بعد غيبوبة الشَّفَق (لسان العرب : ج 12 ص 381 «غنم») .
9- .أي أجمعَ الرأي وعزمَ عليه (مجمع البحرين : ج 2 ص 781 «زمع») .
10- .أي أدارهُ وراودهُ (النهاية : ج 4 ص 276 «لوص») .
11- .التَّلَوُّم : الانتظار والتلبّث (لسان العرب : ج 12 ص 557 «لوم») .
12- .أي ارفق بنفسك وكُفّ (الصحاح : ج 3 ص 1212 «ربع») .
13- .جبل بناحية تهامة على بريد من مكّة، وهناك الغميم، في أسفله مسجد صلّى فيه رسول اللّه صلى الله عليه و آله (معجم البلدان : ج 3 ص 453) .
14- .استلأم الرجل : إذا لبِس ما عنده من عُدّةٍ ؛ رمح وبيضة ومِغفَر وسيف ونَبل (لسان العرب : ج 12 ص 532 «لأم») .
15- .غُدَر : معدول عن غادر للمبالغة (النهاية : ج 3 ص 345 «غدر») .
16- .أي حادَ (لسان العرب : ج 8 ص 431 «روغ») .
17- .هي من الفرس مُجتمع كتفيه قُدّام السرج (النهاية : ج 4 ص 152 «كثب») .
18- .الأمالي للطوسي : ص 465 _ 469 ح 1031 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 182 _ 184 وكشف الغمّة : ج 2 ص 30 _ 32 .

ص: 241

10006.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى :چون صبح شد ، گروهى كه در كمين پيامبر خدا نشسته بودند ، داخل خانه ريختند و على عليه السلام از بسترش برخاست . پس چون نزديكش شدند ، او را شناختند و گفتند: يارت كجاست؟

گفت: «نمى دانم . مگر من مراقب او هستم؟ به او فرمان داديد بيرون برود و او هم رفت » .

پس بر سرش فرياد كشيدند و كتكش زدند و او را به مسجد الحرام بردند و ساعتى در آن جا زندانى اش كردند و سپس رهايش ساختند .10004.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالى ، طوسى_ به نقل از هند بن [ ابى ] هاله و ابو رافع و عمّار بن ياسر ، در بيان گردآمدن قريش بر كشتن پيامبر خدا و تصميم ايشان به هجرت به مدينه _: پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خوانْد و به او فرمود: «اى على! روح الأمين ، چند لحظه پيش با اين آيه نزد من آمد و خبر داد كه قريش براى نيرنگ زدن به من و كشتنم گِرد آمده اند و از سوى پروردگارم به من وحى شده است كه از خانه خاندانم هجرت كنم و در پوشش شب به غار ثور بروم ، و همو به من فرموده كه به تو فرمان دهم كه بر جاى من بخوابى تا با خوابيدنت بر بستر من ، ردّ پايم پوشيده بماند . تو چه مى گويى و چه مى كنى؟» .

على عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! آيا با خوابيدن من در آن جا ، تو سالم مى مانى؟

فرمود: «آرى» .

على عليه السلام ، شادمانه لبخند زد و به شكر خبر سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله سر به سجده نهاد . و على _ درودهاى خدا بر او باد _ ، نخستين كسى بود كه براى خدا سجده شكر كرد و نخستين فرد اين امّت ، پس از پيامبر خدا بود كه پس از سجده ، چهره بر خاك نهاد .

پس چون سر برداشت ، به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : در پى فرمانى كه يافته اى برو . گوش و چشم و ژرفاى قلبم فداى تو باد! به من هر فرمانى مى خواهى ، بده كه خشنودى ات را به دست مى آورم ، و هر جا بخواهى مى روم و توفيقم جز از خدا نيست ... .

پس چون شب درهايش را بست و پرده هايش را فرو انداخت و اثرى پيدا نماند ، مردانِ در كمين نشسته ، به على _ درودهاى خدا بر او باد _ ، روى آوردند و سنگ و خار (1) به سوى او پرتاب مى كردند و شك نداشتند كه او پيامبر خداست تا آن كه سپيده دميد .

آنان از رسوايى در روشنايى صبح ترسيدند . پس به على _ كه درودهاى خدا بر او باد _ ، هجوم آوردند . در آن زمان ، خانه هاى مكّه بى در و پيكر بود . از اين رو على عليه السلام آنان را ديد كه شمشير از نيام كشيده اند و به سوى او رو آورده اند و پيشاپيش ايشان ، خالد بن وليد بن مغيره است .

پس على عليه السلام بر خالد پريد و غافلگيرش كرد و چنان دستش را فشرد كه مانند بچّه شتر ، بى تابى مى كرد و همچون شتر ، صدا مى كرد و به خود مى پيچيد و فرياد مى زد و مردان قريش ، در پى او و در خَم خانه بودند .

على عليه السلام با شمشيرى كه از دست خالد در آورده بود ، بر آنان حمله برد و آنان ، چون چارپايان از جلويش به پشت خانه گريختند و چون خوب نگريستند ، ديدند كه على عليه السلام است . گفتند: آيا تو على هستى؟

فرمود : «آرى ، من على هستم» .

گفتند: ما قصد تو را نداشتيم . يار و همراهت چه كرد؟

فرمود : «من اطّلاعى از او ندارم» و على عليه السلام مى دانست كه خداوند متعال ، پيامبرش را نجات داده است ؛ چون خبرش كرده بود كه به غار رفته و در آن پنهان شده است .

پس قريش ، جاسوسانى در پىِ پيامبر صلى الله عليه و آله فرستادند و در طلب او روانه كوه و بيابان شدند . على _ درودهاى خدا بر او باد _ ، صبر كرد تا يك سوم از شب بعد سپرى شد و با هند بن ابى هاله ، عازم غار شدند و نزد پيامبر رفتند.

پيامبر خدا به هند ، فرمان داد كه دو شتر براى او و همراهش بخرد ؛ ولى ابو بكر گفت: اى پيامبر خدا! من از پيش ، دو شتر براى خود و شما آماده كرده ام كه با آنها به يثرب برويم.

فرمود: «من آن دو و حتى يكى از آنها را نمى گيرم ، مگر آن كه بهايش را بگيرى» .

ابو بكر گفت: آن دو در برابر بهايش براى تو باشد .

پس [ پيامبر خدا ] به على عليه السلام ، فرمان داد و على عليه السلام ، بهايش را به ابو بكر پرداخت . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام درباره حفظ پيمان و بازگرداندن امانت هايش سفارش كرد.

قريش ، محمّد صلى الله عليه و آله را در جاهليت ، «امين» مى ناميدند و پيش وى وديعه مى نهادند و حفظ اموال و كالاهاى خود را به او مى سپردند ، و نيز برخى از اعراب كه در موسم حج به مكّه مى آمدند .

پس از نبوّت ايشان نيز كار ، به همين شيوه بود . پيامبر خدا به على عليه السلام فرمان داد كه [ پس از خروج از مكّه ] با صداى بلند و رسا در ابطح (مكّه) ، صبح و شام ، ندا دهد: آگاه باشيد! هركس امانت يا وديعه اى در پيش محمّد دارد ، بيايد تا امانتش به او بازگردانده شود .

[ على عليه السلام ] مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آنان از اكنون تا آن گاه كه بر من درآيى ، نمى توانند هيچ گزندى به تو برسانند . پس امانت هاى نزد مرا آشكارا و در پيش ديد مردم ، باز گردان . همچنين تو را به جاى خود ، براى دخترم فاطمه مى گذارم و پروردگارم را براى هر دوى شما ، و از او مى خواهم تا شما را حفظ كند» و به على عليه السلام فرمان داد كه شترهايى براى او و فاطمه ها (2) و نيز هركس از بنى هاشم كه قصد هجرت با او را دارد ، بخرد . . .

و پيامبر خدا به على عليه السلام چنين سفارش كرد: «و چون آنچه به تو فرمان دادم ، به جا آوردى ، آماده هجرت به سوى خدا و پيامبرش باش و پس از رسيدن نامه ام به تو ، بى درنگ ، حركت كن . . .» .

و چون پيامبر خدا به مدينه وارد شد ، در ميان قبيله بنى عمرو بن عوف در قُبا توقّف كرد ؛ ولى ابو بكر از او خواست كه به مدينه وارد شود و بر اين درخواست ، اصرار ورزيد ؛ امّا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من به آن وارد نمى شوم تا آن كه پسر عمو و دخترم ، يعنى على و فاطمه برسند» ...

سپس پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام نامه اى نوشت و در آن به حركت به سوى او و درنگ نكردن ، فرمان داد و نامه رسان ، ابوواقد ليثى بود .

چون نامه پيامبر خدا به على عليه السلام رسيد ، آماده خروج و هجرت شد و به مؤمنان ناتوانى كه با او مانده بودند ، خبر و فرمان داد كه در سياهى شب ، پنهان و سبك بار ، خود را از هر درّه اى به «ذى طُوى» (3) برسانند .

على عليه السلام به همراه فاطمه (دختر پيامبر خدا) و فاطمه بنت اسد (مادرش) و فاطمه (دختر زبير بن عبد المطّلب _ كه نامش ضباعه هم گفته شده _ ) حركت كرد .

سپس ايمن بن امّ اَيمَن (آزاد شده پيامبر خدا) به آنها پيوست و[ نيز ] ابو واقد (فرستاده پيامبر خدا) كه شتران را تند و سخت مى راند . پس على _ كه درودهاى خدا بر او باد _ ، به او فرمود : «اى ابو واقد ! با زنان ، مدارا كن . آنها ناتوان اند» .

ابو واقد گفت : مى ترسم كه تعقيب كنندگان به ما دست يابند .

على عليه السلام فرمود : «آسوده باش كه پيامبر خدا به من فرمود : اى على ! آنان نمى توانند به تو گزندى برسانند » .

سپس على عليه السلام ، شتران را به نرمى راند و چنين رجز مى خواند :

جز خداوند نيست ، پس گمانت را بلند دار

پروردگارِ مردم ، از آنچه انديشناك آنى ، كفايتت مى كند.

و رفتند و چون به «ضَجَنان» (4) نزديك شدند ، تعقيب كنندگان به آنها رسيدند . آنان ، هفت سوار قريشى و غرق در سلاح بودند و نفر هشتم آنان ، آزاد شده حرب بن اميّه به نام جناح بود .

پس على عليه السلام چون آن گروه را ديد ، به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود : «شترها را بخوابانيد و ببنديد» و جلو رفت تا زنان ، پياده شوند . سپس به نزديك سواران رفت و با شمشير آخته از آنان استقبال كرد .

پس آنان به على عليه السلام روى آوردند و گفتند : اى خيانتكار ! آيا گمان بُردى كه تو نجات دهنده زنان هستى؟ بى پدر (بى كس) شَوى ، بازگرد!

على عليه السلام فرمود : «اگر باز نگردم چه؟».

گفتند: يا ذليلانه بازگرد و يا سرت را مى بُريم و مرگ را برايت آسان ترين چيز مى كنيم.

سواران به زنان و مَركب ها نزديك شدند تا آنان را از جا بركَنند . پس على عليه السلام ميان آنان ، حايل شد . جناح ، شمشيرش را بر او فرود آورد ؛ ولى على عليه السلام از ضربتش جا خالى داد و غافلگيرش كرد و چنان ضربه اى به گردنش زد كه از او گذشت و به سرِشانه هاى اسبش رسيد و با پا ، به تندى اسب يا سواركار ، به سوى آنان دويد و با شمشيرش بر آنان تنگ گرفت و مى گفت :

راه مجاهد خستگى ناپذير را باز كنيد

سوگند خورده ام كه جز خداى يكتا را نپرستم.

پس سواران پراكنده شدند و به او گفتند : اى پسر ابو طالب! با ما كارى نداشته باش .

فرمود : «من به سوى پسر عمويم پيامبر خدا در يثرب مى روم . پس هر كس خوش دارد كه گوشتش را بشكافم و خونش را بريزم ، مرا تعقيب كند و يا به من نزديك شود» .

سپس [ على عليه السلام ] به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود : «مَركب ها را آماده كنيد!» . سپس ، چيره و پيروز ، حركت كرد تا بر كوه ضجنان فرود آمد و يك شبانه روز در آن جا توقّف كرد و چند مؤمن ناتوان و از جمله امّ ايمن ، كنيز آزاد شده پيامبر خدا به او ملحق شدند .

على عليه السلام و فاطمه ها (مادرش فاطمه بنت اسد ، و فاطمه دختر پيامبر خدا و فاطمه (دختر زبير بن عبدالمطّلب) ، آن شب ، ايستاده و نشسته و خوابيده ، گاه به نماز و گاه به ذكر پرداختند و پيوسته چنين بودند تا سپيده دميد .

[ على عليه السلام ] با آنان نماز صبح را خواند و در راه خدا منزل ها را يك به يك پيمود ، بى آن كه در ذكر خدا سستى كند و فاطمه ها و بقيه همراهانش نيز چنين بودند تا به مدينه رسيدند . .


1- .در متن عربى كتاب ، «حَلَم» آمده است كه جمع «حَلَمَة» است و به گياه خاردارى كه در ماسه زارها مى رويد ، مى گويند . برگ هاى اين گياه ، خشن و خارهايش تيز است .
2- .مقصود از فاطمه ها (فَواطم) : فاطمه دختر پيامبر خدا ، فاطمه بنت اسد (مادر على عليه السلام ) و فاطمه دختر زبير بن عبدالمطّلب است كه در ادامه متن مى آيد . (م)
3- .گردنه اى كه در ابتداى راه مكّه به مدينه است .
4- .كوهى در ناحيه تهامه، در چهار فرسخى مكّه است و غميم نيز همان جاست و در ناحيه فرودست آن، مسجدى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن نماز گزارد (معجم البلدان : ج 3 ص 453) .

ص: 242

. .

ص: 243

. .

ص: 244

. .

ص: 245

. .

ص: 246

. .

ص: 247

. .

ص: 248

10005.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن أبي رافع :إنَّ عَلِيّا كانَ يُجَهِّزُ النّبِيَّ صلى الله عليه و آله حينَ كانَ بِالغارِ ويَأتيهِ بالطَّعامِ ، وَاستَأجَرَ لَهُ ثَلاثَ رَواحِلَ ؛ لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ولِأَبي بَكرٍ و[لِ]دَليلِهِمُ ابنِ اُرَيقِطٍ ، وخَلَّفَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، لِيُخرِجَ إلَيهِ أهلَهُ ، فَأَخرَجَهُم (1) ، وأمَرَهُ أن يُؤَدِّيَ عَنهُ أمانَتَهُ ووَصايا مَن كانَ يوصي إلَيهِ ، وما كانَ يُؤتَمَنُ عَلَيهِ مِن مالٍ ، فَأَدّى أمانَتَهُ كُلَّها .

وأمَرَهُ أن يَضطَجِعَ عَلى فِراشِهِ لَيلَةَ خَرَجَ ، وقالَ : إنَّ قُرَيشا لَن يَفقِدوني ما رَأَوكَ ، فَاضطَجَعَ عَلِيٌّ عَلى فِراشِهِ ، فَكانَت قُرَيشٌ تَنظُرُ إلى فِراشِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَيَرَونَ عَلَيهِ رَجُلاً يَظُنّونَهُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، حَتّى إذا أصبَحوا رَأَوا عَلَيهِ عَلِيّا ، فَقالوا : لَو خَرَجَ مُحَمَّدٌ خَرَجَ بِعَلِيٍّ مَعَهُ ، فَحَبَسَهُمُ اللّهُ عَزَّوجَلَّ بِذلِكَ عَن طَلَبِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله حينَ رَأَوا عَلِيّا ولَم يَفقِدُوا النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله .

وأمَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلِيّا أن يَلحَقَهُ بِالمَدينَةِ ، فَخَرَجَ عَلِيٌّ في طَلَبِهِ بَعدَما أخرَجَ إلَيهِ أهلَهُ ، يَمشي مِنَ اللَّيلِ ويَكمُنُ مِنَ النَّهارِ حَتّى قَدِمَ المَدينَةَ ، فَلَمّا بَلَغَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قُدومُهُ قالَ : اُدعوا لي عَلِيّا . قيلَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لا يَقدِرُ أن يَمشِيَ ، فَأَتاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا رَآهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله اعتَنَقَهُ وبَكى رَحمَةً لِما بِقَدَمَيهِ مِنَ الوَرَمِ ، وكانَتا تَقطُرانِ دَما ، فَتَفَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله في يَدَيهِ ثُمَّ مَسَحَ بِهِما رِجلَيهِ ، ودَعا لَهُ بِالعافِيَةِ ، فَلَم يَشتَكِهِما عَلِيٌّ حَتَّى استُشهِدَ . (2) .


1- .في المصدر: «وخلَّفه النبيّ فخرج إليه أهله فخرج» ، والصحيح ماأثبتناه كما في بحار الأنوار والمصادر الاُخرى .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 68 ح 8416 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 92 نحوه وفيه من «وخلّفه النبيّ صلى الله عليه و آله » ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 364 ح 292 ، إعلام الورى : ج 1 ص 374، بحار الأنوار: ج 19 ص 84 ح 35 .

ص: 249

10006.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو رافع _: على عليه السلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را هنگامى كه در غار بود ، تدارك مى كرد و غذا برايش مى بُرد و سه شتر برايشان كرايه كرد : براى پيامبر صلى الله عليه و آله وابو بكر و نيز راهنمايشان ابن اُريقط .

و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به جاى خود گذاشت تا خانواده اش را در پى او [از مكّه] خارج كند . پس [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]بيرون آمد و به على عليه السلام فرمان داد كه امانت هاى او را برگردانَد و سفارش هايى را كه به پيامبر خدا شده بود ، به جاى آورَد و اموالى را كه به امانتْ نزد او بود ، [ به صاحبان آنها ]برسانَد . پس على عليه السلام همه امانت ها را [به صاحبانش ]برگردانيد .

[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به وى فرمان داد كه در شب بيرون آمدنش در بستر او بخوابد و فرمود : «قريش تا تو را مى بينند ، سراغ مرا نمى گيرند» .

پس على عليه السلام بر بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و قريش به بستر پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريستند و مردى را بر آن مى ديدند كه گمان مى كردند پيامبر صلى الله عليه و آله است ، تا آن كه صبح شد و ديدند كه او على عليه السلام است . پس گفتند : اگر محمّد بيرون رفته بود ، على را هم با خود مى بُرد . پس خداى عز و جل با نشان دادن على عليه السلام ، آنان را از جستجوى پيامبر صلى الله عليه و آله باز داشت و سراغ پيامبر صلى الله عليه و آله را نگرفتند .

پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد كه در مدينه به او ملحق شود . بدين ترتيب ، على عليه السلام پس از آن كه خانواده پيامبر خدا را خارج كرد ، به دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله ، روانه شد و شب ها راه مى پيمود و روزها پنهان مى شد تا به مدينه رسيد .

و چون خبر آمدن على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد ، فرمود : «على را برايم فرا بخوانيد» .

گفته شد : اى پيامبر خدا ! نمى تواند راه برود .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله نزدش آمد و چون او را ديد ، در گردنش آويخت و از [ ديدن ]ورم پاهايش كه خون از آنها چكّه مى كرد ، دلش سوخت و گريست . پس آب دهانش را در دست خود انداخت و پاهاى على عليه السلام را مسح كرد و براى سلامتش دعا كرد . على عليه السلام تا زمان شهادتش از پاهايش ناراحتى نديد . .

ص: 250

10007.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى المَدينَةِ فِي الهِجرَةِ أمَرَني أن اُقيمَ بَعدَهُ حَتّى اُؤَدِّيَ وَدائِعَ كانَت عِندَهُ لِلنّاسِ ، ولِذا كانَ يُسَمَّى الأَمينَ ، فَأَقَمتُ ثَلاثا فَكُنتُ أظهَرُ ، ما تَغَيَّبتُ يَوما واحِدا ، ثُمَّ خَرَجتُ فَجَعَلتُ أتَّبِعُ طَريقَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى قَدِمتُ بَني عَمرِو بنِ عَوفٍ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُقيمٌ ، فَنَزَلتُ عَلى كُلثومِ بنِ الهِدمِ وهُنالِكَ مَنزِلُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (1) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 22 عن عبيد اللّه بن أبي رافع ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 69 وراجع السنن الكبرى : ج 6 ص 472 ح 12697 وأنساب الأشراف : ج 1 ص 309 وتاريخ الطبري : ج 2 ص 382 والسيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 129 .

ص: 251

10008.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :چون پيامبر خدا براى هجرت به مدينه [ از مكّه ] خارج شد ، به من فرمان داد كه پس از او [ در مكّه ]بمانم تا امانت هايى را كه از مردم ، نزد او بود و بدان سببْ «امين» ناميده مى شد ، بازگردانم.

سه روز [براى بازگرداندن امانت ها در مكّه ]ماندم و حاضر و بيدار بودم و يك روز هم غايب نشدم . سپس حركت كردم و مسير پيامبر خدا را پيمودم تا بر [ محلّه ]بنى عمرو بن عوف _ كه پيامبر خدا در آن جا اقامت گزيده بود _ وارد شدم و در خانه كلثوم بن هِدم _ كه اقامتگاه پيامبر صلى الله عليه و آله بود _ اقامت كردم . .

ص: 252

10009.عنه عليه السلام :الأمالي للطوسي عن مجاهد :فَخَرَت عائِشَةُ بِأَبيها ومَكانِهِ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الغارِ ، فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ شَدّادِ بنِ الهادِ : وأينَ أنتِ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ حَيثُ نامَ في مَكانِهِ وهُوَ يَرى أنَّهُ يُقتَلُ ؟ ! فَسَكَتَت ولَم تُحِر جَوابا . (1)10010.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن محمّد بن عمارة بن خزيمة بن ثابت :قَدِمَ عَلِيٌّ لِلنِّصفِ مِن شَهرِ رَبيعِ الأَوَّلِ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقُباءَ لَم يَرِم (2) بَعدُ . (3)10011.عنه عليه السلام :الأمالي للطوسي عن اُمّ هانئ بنت أبي طالب :لَمّا أمَرَ اللّهُ تَعالى نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله بِالهِجرَةِ وأنامَ عَلِيّا عليه السلام في فِراشِهِ ووَشَّحَهُ بِبُردٍ لَهُ حَضرَمِيٍّ ، ثُمَّ خَرَجَ فَإِذا وُجوهُ قُرَيشٍ عَلى بابِهِ ، فَأَخَذَ حَفنَةً مِن تُرابٍ فَذَرَّها عَلى رُؤوسِهِم ، فَلَم يُشعِر بِهِ أحَدٌ مِنهُم ، ودَخَلَ عَلى بَيتي ، فَلَمّا أصبَحَ أقبَلَ عَلَيَّ وقالَ : أبشِري يا اُمَّ هانِئٍ ؛ فَهذا جَبرَئيلُ عليه السلام يُخبِرُني أنَّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ قَد أنجى عَلِيّا مِن عَدُوِّهِ .

قالَت : وخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَعَ جَناحِ الصُّبحِ إلى غارِ ثَورٍ ، وكانَ فيهِ ثَلاثا ، حَتّى سَكَنَ عَنهُ الطَّلَبُ ، ثُمَّ أرسَلَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وأمَرَهُ بِأَمرِهِ وأداءِ أمانَتِهِ . (4)راجع : ج 9 ص 480 (كمال الإيثار) .

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 447 ح 999 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 57 .
2- .رامَ يَرِيْمُ إذا برح (لسان العرب : ج 12 ص 259 «روم») . أي والنبيّ صلى الله عليه و آله بقباء لم يغادرها بعدُ .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 22 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 39 الرقم 2538 عن أبي زكريّا بن يزيد بن إياس وفيه «النصف من ربيع الأوّل».
4- .الأمالي للطوسي : ص 447 ح 1000 .

ص: 253

10013.عنه عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از مجاهد _: عايشه به پدرش و بودن او با پيامبر خدا در غار باليد . پس عبد اللّه بن شدّاد بن هاد گفت : تو كجا و على بن ابى طالب عليه السلام كجا ، آن گاه كه در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد ، در حالى كه كشته شدنش را مى ديد؟! ديگر عايشه ساكت ماند و پاسخى نداشت .10014.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از محمّد بن عمارة بن خزيمة بن ثابت _:على عليه السلام در نيمه ربيع الأوّل وارد شد و پيامبر صلى الله عليه و آله هنوز از قُبا نرفته بود .10015.عنه عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از امّ هانى دختر ابو طالب _: چون خداوند متعال ، پيامبرش را به هجرتْ فرمان داد و او على عليه السلام را در بسترش خوابانْد و با بالاپوش حَضرَمى اش او را پوشاند ، بيرون آمد و ديد كه جنگاوران قريش بر در خانه اش نشسته اند . پس مشتى خاك برداشت و بر سرِ آنان پاشيد و هيچ يك از آنان متوجّه وى نشدند و به خانه من درآمد .

و چون صبح شد ، به من روى كرد و گفت : «اى امّ هانى! مژده ده كه اين جبرئيل عليه السلام به من خبر مى دهد كه خداوند عز و جل على را از دست دشمنانش نجات داده است» .

پيامبر خدا ، صبح دم به غار ثور رفت و سه روز در آن جا بود تا جستجوگران ، دست [از تعقيب ]برداشتند . سپس در پىِ على عليه السلام فرستاد و به او فرمان داد تا كارهايش را انجام دهد و امانت هايش را به صاحبان آنها برگردانَد .ر . ك : ج 9 ، ص 481 (كمال از خود گذشتگى) .

.

ص: 254

گزارش و سنجش

گزارش و سنجشما بارها به هنگام گزارش متون حديثى مرتبط با فضايل علوى آورده ايم كه فضيلت ستيزى و تلاش براى زدودن فضايل على عليه السلام از صفحه تاريخ و صفحه ذهن انسان ها، به انگيزه هاى مختلف و علل گوناگون ، جريان هميشگى حق ستيزان بوده است . از جمله كسانى كه اين نغمه ناموزون را درباره آن همه فضيلت هاى سترگْ سر داده و كوشيده است تا «فضيلت بودن» خوابيدن مولا بر بستر پيامبر خدا را انكار كند و از پرتو خيره كننده آن به پندار باطل خود بكاهد ، عمرو بن بحر جاحظ (م 255 ق) است . او در نگاشته خُرد خود ، العثمانية ، نوشته است: اين كار او ، طاعتِ بزرگى نيست ؛ چون نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: «بخواب كه گزندى به تو نمى رسد». (1) ابن تيميه نيز كه در تلاش براى كم سو ساختن فضايل على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام ، از هيچ كوششى دريغ نمى ورزد ، بر اين افزوده است كه : على از طريق ديگرى نيز مى دانست كه كشته نمى شود ؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به وى گفته بود كه فردا در جايگاه معيّنى اعلام كند هر كس نزد محمّد امانتى دارد ،

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 262 .

ص: 255

بيايد و بازگيرد. او از اين مأموريت ، به خوبى دريافته بود كه گزندى به وى نمى رسد. (1) و اينك سخن ما با اين دو : 1 . چنان كه در متن كتاب ، منابع بسيارى را آورديم ، نزول آيه «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ» ، (2) در شأن على عليه السلام (3) و براى نشان دادن عظمت اين حادثه بوده و اين ، هيچ گونه ترديدى را برنمى تابد . بدين سان ، خداوند ، كار على عليه السلام را «شِراء نفس (جانبازى)» مى داند و فرشتگان را به ديدن اين «ايثار» شگفت ، فرا مى خواند ؛ ولى جاحظ و ابن تيميه ، اجتهاد در مقابل نص كرده اند و آن را «شراء نفس» نمى شمرند و به اين بهانه واهى كه على عليه السلام پيش تر مى دانست كه گزندى به او نخواهد رسيد ، فضيلت بودن آن را انكار مى كنند! 2 . جمله «آنان نمى توانند گزندى به تو برسانند» كه دستاويز اين دو نفر شده است ، در بيشتر منابع مهمّ تاريخى _ كه بدانها اشاره شد _ ، نيامده است و در منابع شيعى نيز اين جمله نيست و آورديم كه اين جمله را پيامبر خدا بعد از ماجراى آن شب وپس از آن كه در غار به على عليه السلام توصيه كرد تا امانت ها را باز گردانَد، گفته است. بدين سان ، كلام اسكافى معتزلى استوار است كه در اين باره و در نقد كلام جاحظ نوشته است : اين سخن ، دروغ محض و تحريف حقيقت و افزودن چيزى از خود بر روايت است. (4) 3 . چنان كه پيش تر آورديم ، اين عبارت و نيز دستور به بازگرداندن امانت ها را

.


1- .منهاج السنّة : ج 7 ص 116 .
2- .بقره : آيه 207 .
3- .ر . ك : ج 7 ، ص 555 (سودا كننده جان براى خشنودى خدا) .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص263 .

ص: 256

پيامبر خدا بعد از حادثه و در يكى از شب هاى اختفا در غار ، به على عليه السلام فرموده است . شيخ طوسى رحمه الله ، اين بخش از ماجرا را اين گونه گزارش كرده است: ... پس پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد و على عليه السلام بهاى شتران را به ابو بكر داد.سپس [پيامبر صلى الله عليه و آله ]به على عليه السلام درباره حفظ عهد و پيمان و اداى امانت هايش سفارش كرد ... و فرمود : «آنان از اكنون [ تا آن گاه كه بر من درآيى ] ، نمى توانند هيچ گزندى به تو برسانند». (1) 4 . بر اساس برخى از گزارش هاى تاريخى ، چون مشركان در بامداد بر خانه هجوم بردند و على عليه السلام را در بستر ديدند و نقشه شوم خود را نقش بر آب يافتند ، با على عليه السلام درگير شدند و پيش از آن ، بارها على عليه السلام را در بستر ، با سنگ زدند . اِسكافى مى نويسد : ... و اگر اين درست بود ، هيچ گزندى به او نمى رسيد ، در حالى كه اجماع است كه كتك خورد و تا پيش از آن كه بدانند او كيست ، با سنگ ، وى را زدند تا آن جا كه از درد به خود پيچيد و آنان به وى گفتند: ما ديديم كه از درد به خود مى پيچى ، در حالى كه ما به محمّد ، سنگ مى زديم و او به خود نمى پيچيد. (2) طبرى نيز نوشته است : بر سرش فرياد كشيدند و كتكش زدند و او را به مسجد الحرام بردند و ساعتى در آن جا زندانى اش كردند و سپس رهايش كردند. (3) على عليه السلام خود نيز در گفتارى به اين درگيرى اشاره كرده و فرموده است : «وأمَرَني أن أضطَجِعَ في مَضجَعِهِ وأقِيَهُ بِنَفسي ، فَأَسرَعتُ إلى ذلِكَ مُطيعا لَهُ مَسرورا لِنَفسي بِأَن اُقتَلَ دونَهُ» (4) .

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 467 و 468 ح 1031 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 263 .
3- .تاريخ الطبرى : ج 2 ص 374 ، الكامل فى التاريخ : ج 1 ص 516 ، تاريخ الخميس : ج 1 ص 325 .
4- .الخصال : ص 14 ، بحار الأنوار : ج 19 ص 46 ح 7 .

ص: 257

و به من فرمان داد كه در خوابگاهش بخوابم و با [گذشتن از] جانم از او محافظت كنم. پس به سرعت و از سرِ اطاعت و شادمانىِ اين كه به پاى او كشته مى شوم ، به اين كار ، مبادرت كردم. (1) و روشن تر از همه آنچه آورديم ، اشعار ارجمند خود على عليه السلام در وصف اين فضيلت والاست كه : «با جانم بهترين كسى را كه بر ريگزار قدم گذارده است ، حفظ كردم و گرامى ترين كسى را كه گِرد كعبه و حجر اسماعيل ، طواف كرده است . فرستاده خدا بيم آن داشت كه با او نيرنگ كنند امّا خداى بخشنده ، او را از نيرنگ نجات داد . و پيامبر خدا شب را ايمن و آسوده در غار به سر برد محافظت شده و در حراست و استتار الهى . و شب ، مشركان را مى پاييدم و گمان نمى بردند كه من هستم و خود را آماده كشته شدن و اسارت كرده بودم» . (2) امام عليه السلام در اين اشعار صريح و روشن ، دليل حضور خود در بستر پيامبر خدا را آمادگى براى كشته شدن ، اسارت وفداكارى در جهت محافظت از جان پيامبر خدا اعلام كرده است .

.


1- .الخصال : ص 14 ، بحار الأنوار : ج 19 ص 46 ح 7 .
2- .المستدرك على الصحيحين: ج3 ص5ح4264، تذكرة الخواصّ: ص 35 ؛ الغدير : ج 2 ص 48 .

ص: 258

M2728_T1_File_2123675

الفصل الرابع : غاية الفُتوّة في غزوتين4 / 1غَزوَةُ بَدرٍتُعدّ غزوة بدر من أشدّ الغزوات التي خاضها النبيّ صلى الله عليه و آله وأعظمها من حيث الظروف الزمنيّة ، وميزان القوى ، ومستوى المعدّات الحربيّة التي كانت عند المسلمين . ذلك أنّ الهدف الأوّل من التحرّك _ وهو التحرّش بقافلة قريش والسيطرة عليها _ وما تلاه من حرب غير متكافئة يدلّان على أهميّة المعركة ودورها المصيريّ الحاسم . من هنا كانت للبدريّين في التاريخ منزلة رفيعة خاصّة ، وكان حضورهم في حوادث التاريخ الإسلامي _ لا سيّما بعد وفاة النبيّ صلى الله عليه و آله _ حيثما وُجِدوا يُشعر بشأنٍ خاصّ . ووقعت هذه المعركة ببدر _ منطقة قريبة من المدينة _ في شهر رمضان من السنة الثانية للهجرة . (1) وشهد الإمام أمير المؤمنين عليه السلام هذه المعركة التي كانت اُولى معارك النبيّ صلى الله عليه و آله ، واُولى المشاهد البطوليّة للإمام عليه السلام الذي ظهر فيها بمظهرٍ حقيقٍ بالمشاهدة ، والثناء ، والإعجاب ، إذ : 1 . كان يحمل الراية المظفّرة للجيش الإسلامي . (2) 2 . اُنيطت به مهمّة التعرّف على قوّة العدوّ ومعه عدد من الصحابة ، وذلك قبل حدوث المواجهة وفي مرحلة حسّاسة من الاستطلاع والاستكشاف والتقصّي الخفيّ ، فحقّق نجاحا باهرا . (3) 3 . وحين طلب رسول اللّه صلى الله عليه و آله الماء في منتصف ليلة القتال الحالكة المروّعة ، قام عليه السلام ، وسار نحو بدر بخطىً ثابتة راسخة ، ونزح الماء من بئرها العميقة المظلمة ، فروّى رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (4) 4 . وإنّه في أوّل مواجهة فرديّة سقى الوليد بن عُتبة كأس المنون (5) ، وأعان رفيقه على قتل أبيه عتبة (6) . وذكر سلام اللّه عليه هذه الملحمة العظيمة في أحد كتبه إلى معاوية ، فقال : «فَأَنَا أبو حَسَنٍ قاتِلُ جَدِّكَ وأخيكَ وخالِكَ شَدخا (7) يَومَ بَدرٍ ، وذلِكَ السَّيفُ مَعِي ، وبِذلِكَ القَلبِ ألقى عَدُوّي» . (8) 5 . وصرع عليه السلام العاص بن سعيد فارس قريش المقتدر (9) ، ونوفل بن خويلد العدوّ الشرور الحاقد على رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (10) 6 . ولمّا صدر الأمر بالهجوم الشامل ، وتشابكت القوى المتحاربة ، وحمي وطيس القتال ، هجم عليه السلام على العدوّ كالليث الغاضب ، وخلخل استعداداته العسكريّة ، وصنع من قتلاه تلّاً ؛ فقد نقل المؤرّخون أنّ (35) من قتلى المشركين البالغ عددهم (70) قُتلوا بسيفه عليه السلام . (11) 7 . وهو الذي كان في عنفوان شبابه يومئذٍ ، ونال الوسام الخالد : «لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ» بفضل تلك الشهامة ، والشجاعة ، والاستبسال الذي أبداه آنذاك . (12)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 418 و ص 446 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 524 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 57 ، المغازي : ج 1 ص 51 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 45 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 120 ح 4583 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 650 ح 1106 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 23 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 431 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 264 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 51 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 72 و ص 74 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 527 .
3- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 436 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 52 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 268 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 527 ، المغازي : ج 1 ص 51 .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 613 ح 1049 ، المغازي : ج 1 ص 57 ؛ تفسير العيّاشي : ج 2 ص 65 ح 70 .
5- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 445 ، المغازي : ج 1 ص 69 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 531 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 277 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 57 .
6- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 445 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 531 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 277 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 57 .
7- .الشدخ : كسرك الشيء الأجوف كالرأس ونحوه (لسان العرب : ج 3 ص 28 «شدخ») .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 10 وراجع الكتاب 64 .
9- .الإرشاد : ج 1 ص 70 ؛ المغازي : ج 1 ص 92 و 148 ، السيرة النبويّةلابن هشام : ج 2 ص 366 .
10- .الإرشاد : ج 1 ص 70 ؛ المغازي : ج 1 ص 92 و 149 .
11- .الإرشاد : ج 1 ص 72 .
12- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 71 ، المناقب لابن المغازلي : ص 199 ح 235 ، المناقب للخوارزمي : ص 167 ح 200 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 336 .

ص: 259

فصل چهارم : نهايت جوان مردى در دو جنگ

4 / 1 جنگ بدر

فصل چهارم : نهايت جوان مردى در دو جنگ4 / 1جنگ بدرجنگ بدر ، دشوارترين و شكوهمندترين نبرد پيامبر خداست . شرايط زمانى ، چگونگى تركيب نيروها ، ساز و برگ مسلمانان ، هدف آغازين حركت _ كه دستيابى به كاروان مشركان و كالاهاى آنان بود _ و نبرد غير منتظره و نابرابر و . . . نشان دهنده اهمّيت اين نبرد و نقش سرنوشت ساز آن است . از اين رو، «بدريان» در هماره تاريخ، جايگاه ويژه اى داشته اند ودر حوادث تاريخ اسلام ، بويژه پس از پيامبر خدا، حضور بدريان در همه جا اهمّيتى خاص داشت. اين نبرد در رمضان سال دوم هجرى در منطقه بدر ، در نزديكى مدينه واقع شد . اميرمؤمنان عليه السلام در اين نبرد _ كه آغازين جنگ پيامبر خدا و نيز نخستين چهره نمايى قهرمانانه على عليه السلام است _ ، جلوه اى ديدنى ، ستودنى و شگفت دارد ، بدين سان كه : 1 . پرچم پيروزمند سپاه اسلام در دست هاى پر توان على عليه السلام بود . 2 . پيش از رويارويى و در مرحله حسّاس كسب اطّلاعات ، براى دست يافتن به چند و چون نيروى دشمن ، همراه برخى صحابيان به مأموريت رفت كه موفّقيتى كارآمد داشت . 3 . در دلِ سياهى تاريك و هولناك شب نبرد ، آن گاه كه پيامبر خدا طلبِ آب نمود ، على عليه السلام به پا خاست و ثابت و استوار به «بدر» گام نهاد و از چاهى بس ژرف و تاريك ، آب برگرفت و پيامبر خدا را سيراب كرد . 4 . على عليه السلام در اوّلين نبرد تن به تن ، وليد بن عُتبه را به خاك هلاكت افكند و سپس در كشتن عتبه ، پدر وليد ، هماوردِ او را يارى رسانْد . على عليه السلام ، اين حماسه شكوهمند را در نامه اى به معاويه يادآورى كرده است : من پدر حسنم! كشنده جدّ و برادر و دايى ات كه در نبرد بدر ، سرشان را شكافتم؛ و آن شمشير را با خود دارم و با همان دل با دشمنم رويارو مى شوم. 5 . على عليه السلام همچنين عاص بن سعيد ، رزم آور نيرومند قريش و نوفل بن خُوَيلِد ، دشمن شرور و كينه توز پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاك افكند . 6 . چون فرمان حمله عمومى صادر شد و نيروها در هم آميختند و آتش نبرد ، شعله ور گشت ، اين على عليه السلام بود كه چونان شيرى خشمگين بر دشمن مى تاخت و آرايشِ نظامى آنان را در هم مى ريخت و از كشته ، پُشته مى ساخت ، بدان سان كه آورده اند 35 نفر از هفتاد تن كشته هاى مشركان ، با ضربت شمشير على عليه السلام بر خاك افتادند . 7 . او كه در آن هنگام در عنفوان جوانى بود ، با اين شهامت ها ، شجاعت ها و رزم آورى ها ، مدال افتخار جاودانه «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فَتى إلّا علىٌّ» را به دست آورد .

.

ص: 260

. .

ص: 261

. .

ص: 262

9771.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به حارث هَمْدانى _ ) المستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله دَفَعَ الرايَةَ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنهيَومَ بَدرٍ وهُوَ ابنُ عِشرينَ سَنَةً . (1) .


1- .المستدرك على الصحيحين: ج3ص120ح4583،السنن الكبرى: ج 6 ص 340 ح 12165 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 106 ح174، الاستيعاب : ج 3 ص 201 الرقم 1875 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص71 و72 ، المناقب لابن المغازلي: ص366 ح413، المناقب للخوارزمي : ص 167 ح 199 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 224 .

ص: 263

9772.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا ، در جنگ بدر ، پرچم را به على عليه السلام سپرد و او در آن هنگام ، بيست سال داشت . .

ص: 264

9773.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن قتادة :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ كانَ صاحِبَ لِواءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ بَدرٍ وفي كُلِّ مَشهَدٍ. (1)9774.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عن ابن عبّاس_ في ذِكرِ يَومِ بَدرٍ _: كانَ صاحِبُ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وصاحِبُ رايَةِ الأَنصارِ سَعدَ بنَ عُبادَةَ . (2)9775.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن عبد اللّه :كُنّا يَومَ بَدرٍ كُلَّ ثَلاثَةٍ عَلى بَعيرٍ ، قالَ : وكانَ عَلِيٌّ وأبو لُبابَةَ زَميلَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، قالَ : وكانَ إذا كانَت عُقبَتُهُ (3) قُلنَا اركَب حَتّى نَمشِيَ ، فَيَقولُ : ما أنتُما بِأَقوى مِنّي وما أنَا بِأَغنى عَنِ الأَجرِ مِنكُم . (4)9776.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام عن ابن إسحاق_ في ذِكرِ يَومِ بَدرٍ _: كانَت إِبِلُ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَئِذٍ سَبعينَ بَعيرا ، فَاعتَقَبوها ، فَكانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ومَرثَدُ بنُ أبي مَرثَدٍ الغَنَوِيُّ يَعتَقِبونَ بَعيرا . (5)9777.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :فضائل الصحابة عن الحارث عن الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا كانَت لَيلَةُ بَدرٍ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَن يَستَقي لَنا مِنَ الماءِ ؟ فَأَحجَمَ النّاسُ ، فَقامَ عَلِيٌّ فَاحتَضَنَ قِربَةً ، ثُمَّ أتى بِئرا بَعيدَةَ القَعرِ مُظلِمَةً ، فَانحَدَرَ فيها فَأَوحَى اللّهُ عَزَّوجَلَّ إلى جِبريلَ وميكائيلَ وإسرافيلَ تَأَهَّبوا لِنَصرِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وحِزبِهِ ، فَهَبَطوا مِنَ السَّماءِ لَهُم لَغَطٌ (6) يُذعِرُ مَن سَمِعَهُ ، فَلَمّا حاذُوا البِئرَ سَلَّموا عَلَيهِ مِن عِندِ آخِرِهِم إكراما وتَجليلاً . (7) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 23 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 74 و ص 72 عن الحكم ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 650 ح 1106 عن ابن عبّاس والحكم .
2- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 431 وراجع السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 264 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 51 والكامل في التاريخ : ج 1 ص 527 .
3- .دارتْ عُقْبَة فلان ؛ أي جاءت نوبته ووقت ركوبه (النهاية : ج 3 ص 268 «عقب») .
4- .المستدرك على الصحيحين: ج3 ص23 ح 4299 وج2 ص100 ح 2453 ، مسند ابن حنبل : ج 2 ص 82 ح 3901 وفيه «وكانت عقبة رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال: فقالا: نحن نمشي عنك» بدل «وكان إذا كانت عُقْبَته قلنا: اركب حتى نمشي»،السنن الكبرى: ج5 ص423 ح 10357 وفيه «كنّا يوم بدر اثنين على بعير وثلاثة على بعير وكان زَميلَي رسول اللّه صلى الله عليه و آله عليّ وأبو لبابة الأنصاري ، وكانت إذا حانت عقبتهما قال : يا رسول اللّه ، اركب ...» ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 141 وفيه «فكان إذا دارت عقبتهما قالا» .
5- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 264 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 51 ، المغازي : ج 1 ص 23 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 527 كلّها نحوه .
6- .اللَّغَط : الصوت والجَلَبة ، وأصوات مبهمة لا تُفهم (مجمع البحرين : ج 3 ص 1635 «لغط») .
7- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 613 ح 1049 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 337 ح 8909 ، المناقب للخوارزمي : ص 308 ح 303 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 241 .

ص: 265

9772.امام صادق عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از قتاده _: على بن ابى طالب عليه السلام ، پرچمدار پيامبر خدا در جنگ بدر و هر جنگ ديگرى بود .9773.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن عبّاس در ذكر جنگ بدر _: پرچمدار پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام ، و پرچمدار انصار ، سعد بن عباده بود .9774.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عبد اللّه _: ما در جنگ بدر ، هر سه نفر بر يك شتر بوديم و على عليه السلام و ابو لبابه ، دو همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند .

چون نوبت پياده شدن پيامبر صلى الله عليه و آله مى شد ، مى گفتيم : تو سوار باش ، ما پياده مى رويم .

و پيامبر خدا مى فرمود : «نه شما از من نيرومندتريد و نه من از شما به پاداش ، بى نيازترم» .9775.امام صادق عليه السلام :السيرة النبوية ، ابن هشام_ به نقل از ابن اسحاق ، در ذكر جنگ بدر _:شتران اصحاب پيامبر خدا در آن روز ، هفتاد نفر بود . پس به نوبت ، سوار مى شدند و پيامبر خدا و على بن ابى طالب عليه السلام و مَرثَد بن ابى مرثد غَنَوى ، يك شتر را به نوبت ، سوار مى شدند .9776.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة_ به نقل از حارث ، درباره امام على عليه السلام _: چون شب بدر شد ، پيامبر خدا فرمود: «چه كسى براى ما آب مى آورد؟» .

پس مردم ، پا پس كشيدند ؛ ولى على عليه السلام برخاست و مشكى به زير بغل گرفت ، به چاه ژرف و تاريكى درآمد و از آن ، پايين رفت .

پس خداى عز و جل به جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السلام ، وحى كرد كه براى يارى محمّد صلى الله عليه و آله و گروهش آماده شويد . پس ، از آسمان ، فرود آمدند و همهمه اى داشتند كه شنونده را مى ترسانْد . پس چون روبه روى چاه رسيدند ، همگى و از روى بزرگداشت و احترام بر او سلام دادند . .

ص: 266

9777.امام صادق عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب عن محمّد بن الحنفيّة :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا في غَزوَةِ بَدرٍ أن يَأتِيَهُ بِالماءِ حينَ سَكَتَ أصحابُهُ عَن إيرادِهِ ، فَلَمّا أتَى القَليبَ (1) ومَلَأَ القِربَةَ الماءَ فَأَخرَجَها جاءَت ريحٌ فَهَرَقَتهُ ، ثُمَّ عادَ إلَى القَليبِ ومَلَأَ القِربَةَ فَأَخرَجَها فَجاءَت ريحٌ فَأَهرَقَتهُ وهكَذا فِي الثّالِثَةِ ، فَلَمّا كانَتِ الرّابِعَةُ مَلَأَها فَأَتى بِهَا النَّبِيَّ فَأَخبَرَ بِخَبَرِهِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أمَّا الرّيحُ الاُولى فَجَبرَئيلُ في ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ سَلَّموا عَلَيكَ ، وَالرّيحُ الثّانِيَةُ ميكائيلُ في ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ سَلَّموا عَلَيكَ ، وَالرّيحُ الثّالِثَةُ إسرافيلُ في ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ سَلَّموا عَلَيكَ .

وفي رِوايَةٍ : وما أتَوكَ إلّا لِيَحفَظوكَ ...

وكانَ يَقولُ : كانَ لِعَلِيٍّ عليه السلام في لَيلَةٍ واحِدَةٍ ثَلاثَةُ آلافِ مَنقَبَةٍ ، وثَلاثُ مَناقِبَ . (2)9778.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ عَلى قَليبٍ يَومَ بَدرٍ أميحُ _ أو أمتَحُ _ مِنهُ ، فَجاءَت ريحٌ شَديدَةٌ ، ثُمَّ جاءَت ريحٌ شديدَةٌ ، لَم أرَ ريحا أشَدَّ مِنها إلَا الَّتي كانَت قَبلَها ، ثُمَّ جاءَت ريحٌ شَديدَةٌ ، فَكانَتِ الاُولى ميكائيلَ في ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ عَن يَمينِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وَالثّانِيَةُ إسرافيلَ في ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ عَن يَسارِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وَالثّالِثَةُ جَبرَئيلَ في ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ . (3) .


1- .القليب : البئر التي لم تُطوَ (النهاية : ج 4 ص 98 «قلب») .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 242 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 414 ح 761 عن الليث ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 539 ح 1043 عن ليث بن أبي سليم عن بعض أصحابه ، قرب الإسناد : ص 111 ح 387 عن ابن عبّاس وكلّها نحوه .
3- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 258 ح 485 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 86 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 72 ح 4431 ، المغازي : ج 1 ص 57 كلّها عن محمّد بن جبير بن مطعم .

ص: 267

9779.عنه عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: پيامبر خدا در غزوه بدر ، هنگامى كه اصحابش از تهيه آب وا ماندند ، على عليه السلام را براى آب آوردن فرستاد . چون على عليه السلام به چاه متروك درآمد و مشك را از آب ، پُر كرد ، همين كه آن را بيرون آورد ، بادى وزيد و آن را ريخت . او دوباره به چاه بازگشت و مشك را پُر كرد و بيرون آورد . بادى وزيد و آن را ريخت و همين گونه تا سه بار .

بار چهارم ، آن را پُر كرد و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و قصّه را باز گفت . پيامبر خدا فرمود : « باد نخست ، جبرئيل عليه السلام بود كه با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند و باد دوم ، ميكائيل عليه السلام بود كه با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند و باد سوم ، اسرافيل عليه السلام بود كه با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند» .

در روايتى آمده است كه پيامبر خدا ادامه داد : «آنان ، جز براى حفاظت از تو نيامدند ...» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله همواره مى فرمود : «على عليه السلام تنها در يك شب ، سه هزار و سه منقبت داشت» .9780.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :من در جنگ بدر ، از چاه متروكى آب مى كشيدم كه باد شديدى وزيد و سپس ، باد بسيار شديدى آمد كه مانند آن را نديده بودم ، مگر باد پيشين . سپس [ بار سوم ] باد شديدى وزيد . پس نخستين باد ، ميكائيل عليه السلام بود با هزار فرشته در سمت راست پيامبر صلى الله عليه و آله و [ باد ] دوم ، اسرافيل عليه السلام بود با هزار فرشته در سمت چپ پيامبر صلى الله عليه و آله و [ باد ]سوم ، جبرئيل عليه السلام بود با هزار فرشته . .

ص: 268

9781.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :لَمّا عَطِشَ القَومُ يَومَ بَدرٍ انطَلَقَ عَلِيٌّ بِالقِربَةِ يَستَقي وهُوَ عَلَى القَليبِ إذ جاءَت ريحٌ شَديدَةٌ ثُمَّ مَضَت ، فَلَبِثَ ما بَدا لَهُ ، ثُمَّ جاءَت ريحٌ اُخرى ثُمَّ مَضَت ثُمَّ جاءَتهُ اُخرى كادَ أن تَشغَلَهُ وهُوَ عَلَى القَليبِ ، ثُمَّ جَلَسَ حَتّى مَضى ، فَلَمّا رَجَعَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخبَرَهُ بِذلِكَ .

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أمَّا الريحُ الاُولى فيها جَبرَئيلُ مَعَ ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ ، وَالثّانِيَةُ فيها ميكائيلُ مَعَ ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ ، وَالثّالِثَةُ فيها إسرافيلُ مَعَ ألفٍ مِنَ المَلائِكَةِ ، وقَد سَلَّموا عَلَيكَ وهُم مَدَدٌ لَنا ، وهُمُ الَّذينَ رَآهُم إبليسُ فَنَكَصَ عَلى عَقِبَيهِ يَمشِي القَهقَرى حَتّى يَقولَ : «إِنِّى أَرَى مَا لَا تَرَوْنَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ» (1) . (2)9782.الكافي عن أبى بَصيرٍ :السيرة النبويّة لابن هشام عن ابن إسحاق_ في ذِكرِ أحداثِ مَعرَكَةِ بَدرٍ _:ثُمَّ خَرَجَ بَعدَهُ (3) عُتبَةُ بنُ رَبيعَةَ بَينَ أخيهِ شَيبَةَ بنِ رَبيعَةَ وَابنِهِ الوَليدِ بنِ عُتبَةَ ، حَتّى إذا فَصَلَ مِنَ الصَّفِّ دَعا إلَى المُبارَزَةِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ فِتيَةٌ مِنَ الأَنصارِ ثَلاثَةٌ ، وهُم : عَوفٌ ومُعَوِّذٌ ابنَا الحارِثِ _ واُمُّهُما عَفراءُ _ ورَجُلٌ آخَرُ ، يُقالُ : هُوَ عَبدُ اللّهِ بنُ رَواحَةَ ، فَقالوا : مَن أنتُم ؟ فَقالوا : رَهطٌ مِنَ الأَنصارِ ، قالوا : ما لَنا بِكُم مِن حاجَةٍ ، ثُمَّ نادى مُناديهِم : يا مُحَمَّدُ ، أخرِج إلَينا أكفاءَنا مِن قَومِنا .

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : قُم يا عُبَيدَةَ بنَ الحارِثِ ، وقُم يا حَمزَةُ ، وقُم يا عَلِيُّ ، فَلَمّا قاموا ودَنَوا مِنهُم ، قالوا : مَن أنتُم ؟ قالَ عُبَيدَةُ : عُبَيدَةُ ، وقالَ حَمزَةُ : حَمزَةُ ، وقالَ عَلِيٌّ : عَلِيٌّ ، قالوا : نَعَم ، أكفاءٌ كِرامٌ ، فَبارَزَ عُبَيدَةُ _ وكانَ أسَنَّ القَومِ _ عُتبَةَ بنَ رَبيعَةَ ، وبارَزَ حَمزَةُ شَيبَةَ بنَ رَبيعَةَ ، وبارَزَ عَلِيٌّ الوَليدَ بنَ عُتبَةَ ، فَأَمّا حَمزَةُ فَلَم يُمهِل شَيبَةَ أن قَتَلَهُ ، وأمّا عَلِيٌّ فَلَم يُمهِلِ الوَليدَ أن قَتَلَهُ ، وَاختَلَفَ عُبَيدَةُ وعُتبَةُ بَينَهُما ضَربَتَينِ ، كِلاهُما أثبَتَ صاحِبَهُ ، وكَرَّ حَمزَةُ وعَلِيٌّ بِأَسيافِهِما عَلى عُتبَةَ فَذَفَّفا (4) عَلَيهِ ، وَاحتَمَلا صاحِبَهُما ، فَحازاهُ إلى أصحابِهِ . (5) .


1- .الأنفال : 48 .
2- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 65 ح 70 عن أبي مقدام .
3- .أي بعد الأسود بن عبد الأسد المخزومي الذي قتله حمزة بن عبدالمطّلب .
4- .تذفيف الجريح : الإجهاز عليه وتحرير قتله (النهاية : ج 2 ص 162 «ذفف») .
5- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 277 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 445 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 57 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 531 ، المغازي : ج 1 ص 68 نحوه .

ص: 269

10008.امام على عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :چون مسلمانان در جنگ بدر تشنه شدند ، على عليه السلام براى آب آوردن با مشك به سوى چاه متروكى مى رفت كه باد شديدى وزيد و گذشت . پس اندكى درنگ كرد . سپس باد ديگرى آمد و گذشت و بعد از آن ، باد ديگرى وزيد كه نزديك بود او را از كارش باز دارد و او بر سر چاه بود . پس نشست تا [ باد ]گذشت و چون به نزد پيامبر خدا بازگشت ، از ماجرا خبر داد .

پس پيامبر خدا فرمود : «امّا باد نخست ، جبرئيل عليه السلام با هزار فرشته و باد دوم ، ميكائيل عليه السلام با هزار فرشته و باد سوم ، اسرافيل عليه السلام با هزار فرشته بودند و بر تو سلام دادند و آنان ياور ما هستند و همان كسانى اند كه ابليس ، آنها را ديد و پا پس كشيد و عقب عقب رفت تا آن كه گفت : «من بى ترديد ، چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد . من از خداوند مى ترسم و خدا ، سختْ كيفر است» » .10009.امام على عليه السلام :السيرة النبوية ، ابن هشام_ به نقل از ابن اسحاق ، در ذكر وقايع جنگ بدر _:پس از او (اسود بن عبد الأسد مخزومى كه حمزه او را كشت) ، عتبة بن ربيعه با برادرش شيبة بن ربيعه و پسرش وليد بن عتبه [براى جنگ] بيرون آمد و چون از صف جدا شد ، هماورد طلبيد .

پس سه جوان از انصار ، بيرون آمدند: عوف و معوّذ ، پسران حارث _ كه نام مادرشان عفراء بود _ ، و مردى ديگر كه گفته مى شود عبد اللّه بن رواحه بود .

گفتند : شما كيستيد؟

گفتند : ما گروهى از انصار هستيم .

گفتند : ما به شما كارى نداريم .

سپس مُنادىِ آنان ندا در داد: اى محمّد! همتايانمان از قوم خودمان را به سوى ما گسيل دار .

پيامبر خدا فرمود : «اى عبيدة بن حارث ، برخيز ! اى حمزه ، برخيز ! اى على ، برخيز!» .

پس چون برخاستند و به آنان نزديك شدند ، گفتند : شما كيستيد؟

عبيده گفت : عبيده . و حمزه گفت : حمزه . و على گفت : على .

گفتند : آرى ، همتايان ارجمندى هستيد . پس عبيده _ كه مسن ترين فرد گروه بود _ با عتبة بن ربيعه ، و حمزه با شيبة بن ربيعه ، و على عليه السلام با وليد بن عُتبه رويارو شدند .

حمزه ، در كشتن شيبه به وى مهلت نداد و على عليه السلام نيز در كشتن وليد ، و دو ضربه ميان عبيده و عتبه ردّ و بدل شد ؛ ولى هر دو در برابر هم ايستادگى مى كردند و حمزه و على عليه السلام با شمشيرهايشان به سوى عتبه بازگشتند و كارش را تمام كردند و عبيده را برداشتند و به همراهانش رساندند . .

ص: 270

10010.امام على عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب :ولا خِلافَ أنَّ أوَّلَ مُبارِزٍ فِي الإِسلامِ : عَلِيٌّ وحَمزَةُ وأبو عُبَيدَةَ بنُ الحارِثِ في يَومٍ بَدرٍ ، قالَ الشَّعبِيُّ : ثُمَّ حَمَلَ عَلِيٌّ عَلَى الكَتيبَةِ مُصَمِّما وَحدَهُ . (1)10011.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لَقَد تَعَجَّبتُ يَومَ بَدرٍ مِن جُرأَةِ القَومِ ، وقَد قَتَلتُ الوَليدَ بنَ عُتبَةَ ، وقَتَلَ حَمزَةُ عُتبَةَ وشَرِكتُهُ في قَتلِ شَيبَةَ ، إذ أقبَلَ إلَيَّ حَنظَلَةُ بنُ أبي سُفيانَ ، فَلَمّا دَنا مِنّي ضَرَبتُهُ ضَربَةً بِالَّسيفِ فَسالَت عَيناهُ ، فَلَزِمَ الأَرضَ قَتيلاً . (2)10012.امام على عليه السلام :الإرشاد :بارَزَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام العاصَ بنَ سَعيدِ بنِ العاصِ بَعدَ أن أحجَمَ عَنهُ مَن سِواه فَلَم يُلَبِّثهُ أن قَتَلَهُ، وبَرَزَ إلَيهِ حَنظَلَةُ بنُ أبي سُفيانَ فَقَتَلَهُ، وبَرَزَ بَعدَهُ طُعَيمَةُ بنُ عَدِيٍّ فَقَتَلَهُ ، وقَتَلَ بَعدَهُ نَوفَلَ بنَ خُوَيلِدٍ _ وكانَ مِن شَياطينِ قُرَيشٍ _ ولَم يَزَل عليه السلام يَقتُلُ واحِدا مِنهُم بَعدَ واحِدٍ حَتّى أتى عَلى شَطرِ المَقتولينَ مِنهُم وكانوا سَبعينَ قَتيلاً ؛ تَوَلّى كافَّةُ مَن حَضَرَ بَدرا مِنَ المُؤمِنينَ مَعَ ثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ المَلائِكَةِ المُسَوِّمينَ قَتلَ الشَّطرَ مِنهُم ، وتَوَلّى أميرُ المُؤمِنينَ قَتلَ الشَّطرِ الآخَرِ وَحدَهُ . (3) .


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 68 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 363 وفيه ذيله .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 75 ، إعلام الورى : ج 1 ص 170 وليس فيه «وقتل حمزة عتبة وشَرَكْته في قتل شيبة» كلاهما عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام ، كشف الغمّة : ج 1 ص 186 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 69 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 183 نحوه .

ص: 271

10013.امام على عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب :اختلافى نيست كه نخستين مبارزان اسلام ، على عليه السلام و حمزه و ابو عبيدة بن حارث در جنگ بدرند . شعبى مى گويد : سپس على عليه السلام ، تنها و استوار ، به گروه دشمنْ حمله بُرد .9784.مصباح الشريعة ( _ فيما نسبه إلى الصّادقُ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام :من در جنگ بدر از جرئت مكّيان تعجّب كردم . با اين كه من، وليد بن عتبه را كشته بودم و حمزه ، عتبه را و هر دو در كشتن شيبه شركت كرده بوديم ، حنظلة بن ابى سفيان به من رو آورد و چون به من نزديك شد ، با شمشير ، ضربه اى به او زدم كه چشمانش از كاسه سر بيرون زد و بى جان بر زمين افتاد .9783.امام على عليه السلام :الإرشاد:امير مؤمنان ، پس از آن كه كسى براى مبارزه با عاص پسر سعيد بن عاص پا پيش نگذاشت ، به رويارويى اش رفت و بى درنگ ، او را كشت و نيز حنظلة بن ابى سفيان را كه به مبارزه اش آمده بود ، كشت ، و همچنين طعيمة بن عُدى را كه در برابرش ايستاد ، و پس از او ، نوفل بن خويلد را كه از شيطان هاى قريش بود . بدين سان ، يكى پس از ديگرى از آنان مى كشت تا اين كه نيمى از هفتاد كشته قريش را تنها او كشت ؛ در حالى كه ديگر مؤمنان حاضر در بدر ، همراه سه هزار فرشته نشان دار روى هم ، نيم ديگر را كشتند . .

ص: 272

9784.مصباح الشريعة ( _ در آنچه به امام صادق عليه السلام نسبت داده است ) الإرشاد عن صالح بن كيسان :مَرَّ عُثمانُ بنُ عَفّانَ بِسَعيدِ بنِ العاصِ فَقالَ : اِنطَلِق بِنا إلى أميرِ المُؤمِنينَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ نَتَحَدَّثُ عِندَهُ ، فَانطَلَقا ، قالَ [سَعيدُ بنُ العاصِ] : فَأَمّا عُثمانُ فَصارَ إلى مَجلِسِهِ الَّذي يَشتَهيهِ ، وأمّا أَنا فَمِلتُ إلى ناحِيَةِ القَومِ ، فَنَظَرَ إلَيَّ عُمَرُ وقالَ : ما لي أراكَ كَأَنَّ في نَفسِكَ عَلَيَّ شَيئا ؟ أ تَظُنُّ أنّي قَتَلتُ أباكَ ؟ وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنّي كُنتُ قاتِلَهُ ، ولَو قَتَلتُهُ لَم أعتَذِر مِن قَتلِ كافِرٍ ، لكِنَّني مَرَرتُ بِهِ يَومَ بَدرٍ فَرَأَيتُهُ يَبحَثُ لِلقِتالِ كَما يَبحَثُ الثَّورُ بِقَرنِهِ ، وإذا شِدقاهُ قَد أزبَدا (1) كَالوَزَغِ ، فَلَمّا رَأَيتُ ذلِكَ هِبتُهُ ورُغتُ عَنهُ ، فَقالَ : إلى أينَ يَابنَ الخَطّابِ ؟ وصَمَدَ لَهُ عَلِيٌّ فَتَناوَلَهُ ، فَوَاللّهِ ما رِمتُ مَكاني حَتّى قَتَلَهُ .

قالَ : وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام حاضِرا فِي المَجلِسِ ، فَقالَ : اللّهُمَّ غَفرا ؟ ! ذَهَبَ الشِّركُ بِما فيهِ ، ومَحَا الإِسلامُ ما تَقَدَّمَ ، فَمالَكَ تُهَيِّجُ النّاسَ ! فَكَفَّ عُمَرُ . قالَ سَعيدٌ : أما إنَّهُ ما كانَ يَسُرُّني أن يَكونَ قاتِلُ أبي غَيرَ ابنِ عَمِّهِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)9785.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد عن الزهري :لَمّا عَرَفَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حُضورَ نَوفَلِ بنِ خُوَيلِدٍ بَدرا قالَ : اللّهُمَّ اكفِني نَوفلاً ، فَلَمَّا انكَشَفَت قُرَيشٌ رَآهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام وقَد تَحَيَّرَ لا يَدري ما يَصنَعُ ، فَصَمَدَ لَهُ ثُمَّ ضَرَبَهُ بِالسَّيفِ فَنَشَبَ في حَجَفَتِهِ (3) فَانتَزَعَهُ مِنها ، ثُمَّ ضَرَبَ بِهِ ساقَهُ _ وكانَت دِرعُهُ مُشَمَّرَةً (4) _ فَقَطَعَها ، ثُمَّ أجهَزَ عَلَيهِ فَقَتَلَهُ .

فَلَمّا عادَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله سَمِعَهُ يَقولُ : مَن لَهُ عِلمٌ بِنَوفَلٍ ؟ فَقالَ لَهُ : أنَا قَتَلتُهُ يا رَسولَ اللّهِ ، فَكَبَّرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أجابَ دَعوَتي فيهِ . (5) .


1- .تزبّد الإنسان : إذا غضب وظهر على صِماغيه زبدتان (لسان العرب : ج 3 ص 193 «زبد») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 75 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 186 وراجع المغازي : ج 1 ص 92 وشرح نهج البلاغة : ج 14 ص 144 .
3- .يقال للتُّرس إذا كان من جلود ليس فيه خشب ولا عقب: حَجفَة ودرقة (الصحاح : ج 4 ص 1341 «حجف») .
4- .مِن شمَّر الإزار والثوب تشميرا : رَفَعَه (لسان العرب : ج 4 ص 428 «شمر») .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 76 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 187 وراجع المغازي : ج 1 ص 91 و 92 ودلائل النبوّة للبيهقي : ج 3 ص 94 و شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 143 و 144 .

ص: 273

9786.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از صالح بن كيسان _: عثمان بن عفّان بر سعيد بن عاص گذشت و گفت : بيا به نزد فرمان رواى مؤمنان ، عمر بن خطّاب برويم و به گفتگو بپردازيم . پس رفتند .

[ سعيد بن عاص] مى گويد : امّا عثمان در جايى نشست كه دوست داشت ؛ ولى من به كناره جمعيت خزيدم . پس عمر به من نگريست و گفت : چه شده است ؟ از من چيزى به دل دارى؟ آيا مى پندارى كه من پدرت را كشتم ؟ به خدا سوگند ، دوست داشتم كه من كشنده اش بودم و اگر او را كشته بودم ، از كشتن كافر ، پوزش نمى خواستم ؛ امّا من در جنگ بدر بر او گذشتم و ديدم كه همچون گاوى كه با شاخش زمين را شخم مى زند ، در پى درگيرى است و دهانش چون قورباغه كف كرده است . چون چنين ديدم ، از او ترسيدم و كناره گرفتم . به من گفت : كجا اى پسر خطّاب؟ و على ، آهنگ او كرد و به وى دست يافت و به خدا سوگند ، از جايم دور نشده بودم كه على او را كشت .

[ سعيد بن عاص] مى گويد : على عليه السلام در مجلس ، حاضر بود و فرمود : خدايا ، ببخش! شرك با آنچه در آن بود ، رفت و اسلام ، گذشته را محو كرد . پس تو را چه شده كه مردم را تهييج مى كنى؟

عمر ، [از مجادله] دست كشيد . سعيد گفت: آگاه باش كه من خشنود نمى شدم كه قاتل پدرم جز پسر عموى او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) ، على بن ابى طالب باشد .9787.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از زُهْرى _: چون پيامبر خدا دانست كه نوفل بن خُوَيلِد در بدر حاضر شده است ، فرمود: «خدايا! مرا از نوفل ، كفايت كن» .

پس چون قريشْ شكافته و در هم شكسته شد ، على بن ابى طالب عليه السلام او را ديد كه حيران است و نمى داند چه كند . پس به سوى او رفت و با شمشير ، ضربه اى به او زد كه در سپر چرمى اش گير كرد . پس على عليه السلام آن را بيرون كشيد و ضربه اى بر ساق پايش _ كه زرهش آن را نمى پوشاند _ ، وارد ساخت و آن را قطع كرد و سپس ، كارش را تمام كرد و او را كشت .

چون [على عليه السلام ] به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت ، شنيد كه مى فرمايد: «چه كسى از نوفل خبر دارد؟» .

به ايشان گفت: اى پيامبر خدا! من او را كشتم .

پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و گفت : «سپاس ، خدايى را كه دعايم را درباره او اجابت كرد!» . .

ص: 274

9788.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :حلية الأولياء عن محمّد بن إدريس الشافعي :دَخَلَ رَجُلٌ مِن بَني كِنانَةَ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ فَقالَ لَهُ : هَل شَهِدتَ بَدرا ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : مِثلَ مَن كُنتَ ؟ قالَ : غُلامَ قُمدودٍ (1) مِثلَ عَطباءِ الجُلمودِ (2) ، قالَ : فَحَدِّثني ما رَأَيتَ وحَضَرتَ . قالَ : ما كُنّا إلّا شُهودا كَأَغيابٍ ، وما رَأَينا ظَفَرا كانَ أوشَكَ مِنهُ . قال : فَصِف لي ما رَأَيتَ ؟

قالَ : رَأَيتُ في سَرَعانِ النّاسِ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ غُلاما شابّا لَيثا عَبقَرِيّا يَفرِي الفَرِيَّ (3) ، لا يُثبِتُ لَهُ أحَدٌ إلّا قَتَلَهُ ، ولا يَضرِبُ شَيئا إلّا هَتَكَهُ ، لَم أرَ مِنَ النّاسِ أحَدا قَطُّ أنفَقَ مِنهُ ، يَحمِلُ حَملَةً ، ويَلتَفِتُ التِفاتَةً كَأَنَّهُ ثَعلَبٌ رَوّاغٌ (4) ، وكَأَنَّ لَهُ عَينَينِ في قَفاهُ ، وكَأَنَّ وُثوبَهُ وُثوبُ وَحشٍ . (5)9785.امام على عليه السلام :الفائق عن سعد بن أبي وقّاص :رَأَيتُهُ [عَلِيّا عليه السلام ]يَومَ بَدرٍ وهُوَ يَقولُ :

بازِلُ (6) عامَينِ حَديث سِنِّي

سَنَحنَحُ (7) اللَّيلِ كَأَنّي جِنِّيٌ لِمِثلِ هذا وَلَدَتني اُمّي

ما تَنقِمُ الحَربُ العَوانُ مِنّي (8) .


1- .رجلٌ قُمْدود : قويٌّ شديد (تاج العروس : ج 5 ص 207 «قمد») .
2- .الجُلْمود : الصخر (لسان العرب : ج 3 ص 129 «جلمد») .
3- .تقول العرب : تركته يفري الفري : إذا عمل العمل فأجاده (لسان العرب : ج 15 ص 153 و 154 «فرا») .
4- .مِن راغَ الثعلب ؛ أي مالَ وحادَ عن الشيء (تاج العروس : ج 12 ص 26 «روغ») . وفي المصدر : «زوّاغ» ، والصحيح ما أثبتناه .
5- .حلية الأولياء : ج 9 ص 145 وراجع المعجم الكبير : ج 3 ص 150 ح 2956 .
6- .البازِل : الرجل الكامل في تجربته وعقله ؛ أي أنا في استكمال القوّة كهذا البعير مع حداثة السنّ (تاج العروس : ج 14 ص 51 «بزل») .
7- .رجل سنحنح : أي لا ينام الليل (تاج العروس : ج 4 ص 97 «سنح») .
8- .الفائق : ج 1 ص 95 ، المناقب للخوارزمي : ص 158 ح 187 ، المناقب لابن المغازلي : ص 32 ح 48 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 569 ح 1080 وزاد في ذيلهما «فما رجع حتى خضب سيفه دما» وفي كلّها إلى «اُمّي» .

ص: 275

9786.امام زين العابدين عليه السلام :حلية الأولياء_ به نقل از محمّد بن ادريس شافعى _: مردى از بنى كنانه به نزد معاوية بن ابى سفيان رفت . معاويه به او گفت : آيا در بدر ، حضور داشتى؟

گفت: آرى .

گفت: مانند كه بودى؟

گفت: جوانى قوى ، همچون صخره هاى ويرانگر .

گفت: آنچه ديده اى و شاهد بوده اى ، برايمان بگو .

گفت: ما چيزى نبوديم ، جز شاهدانى به مانند غايبان و پيروزى اى سريع تر از آن نديده ايم .

گفت: آنچه ديده اى برايم توصيف كن .

گفت: پيش تر از همه ، على بن ابى طالب را ديدم ؛ جوانى نو رسيده و شيرى هوشيار . حساب شده [لشكر را ]مى شكافت و جلو مى رفت . كسى در برابرش نمى ايستاد ، مگر آن كه او را مى كشت ، و بر هيچ چيز ضربه نمى زد ، مگر اين كه آن را مى دَريد . هيچ كس را از او شكافنده تر در صف دشمن نديدم . حمله مى برد و چپ و راست را هم به دقّت مى پاييد و گويى دو چشم در پشت داشت و جهيدنش چون آهوان صحرا بود .9787.امام رضا عليه السلام :الفائق_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: در جنگ بدر ، على را ديدم كه مى گويد:

با اين كه جوانم ، كاملم

همچون جنّيان ، شب نمى خوابم . مادرم مرا براى چنين روزى بزاد

كارزار ، هر چند سخت ، رسوايم نمى كند. .

ص: 276

9788.امام صادق عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب_ في عَليٍّ عليه السلام _: إنَّ الكُفّارَ كانوا يُسَمّونَهُ المَوتَ الأَحمَرَ ؛ سَمَّوهُ يَومَ بَدرٍ لِعِظَمِ بَلائِهِ ونِكايَتِهِ (1) . (2)9789.عنه عليه السلام :تفسير القمّي :كانَ القَتلى بِبَدرٍ سَبعينَ ، وَالأَسرى سَبعين ، قَتَلَ مِنهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام سَبعَةً وعِشرينَ ، ولَم يُؤسِر أحَدا . (3)9790.الكافي عن هِشامِ بنِ أحمَرَ :الإرشاد :قَد أثبَتُ رُواةُ العامَّةِ وَالخاصَّةِ مَعا أسماءَ الَّذينِ تَوَلّى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قَتلَهُم بِبَدرٍ مِنَ المُشرِكينَ ، عَلَى اتِّفاقٍ فيما نَقَلوهُ مِن ذلِكَ وَاصطِلاحٍ ، فَكانَ مِمَّن سَمَّوهُ :

الوَليدُ بنُ عُتبَةَ _ كَما قَدَّمناهُ _ وكانَ شُجاعا جَريئا فاتِكا وَقّاحا ، تَهابُهُ الرِّجالُ .

وَالعاصُ بنُ سَعيدٍ ؛ وكانَ هَولاً عَظيما ، تَهابُهُ الأَبطالُ . وهُوَ الَّذي حادَ عَنهُ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ... .

وطُعَيمَةُ بنُ عَدِيِّ بنِ نَوفَلٍ ؛ وكانَ مِن رُؤوسِ أهلِ الضَّلالِ .

ونَوفَلُ بنُ خُوَيلِدٍ؛ وكانَ مِن أشَدِّ المُشرِكينَ عَداوَةً لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَت قُرَيشٌ تُقَدِّمُهُ وتُعَظِّمُهُ وتُطيعُهُ ، وهُوَ الَّذي قَرَنَ أبا بَكرٍ بِطَلحَةَ _ قَبلَ الهِجرَةِ بِمَكَّةَ _ وأوثَقَهُما بِحَبلٍ وعَذَّبَهُما يَوما إلَى اللَّيلِ حَتّى سُئِلَ في أمرِهِما . ولَمّا عَرَفَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حُضورَهُ بَدرا سَأَلَ اللّهَ عَزَّوجَلَّ أن يَكفِيَهُ أمرَهُ ، فَقالَ : « اللّهُمَّ اكفِني نَوفَلَ بنَ خُوَيلِدٍ» ، فَقَتَلَهُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام .

وزمعَةُ بنُ الأَسوَدِ ، وَالحارِثُ بنُ زَمعَةَ ، وَالنَّضرُ بنُ الحارِثِ بنِ عَبدِ الدَّارِ ، وعُمَيرُ بنُ عُثمانَ بنِ كَعبِ بنِ تَيمٍ عَمُّ طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ، وعُثمانُ ومالِكُ ابنا عُبَيدِ اللّهِ أخَوا طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ، ومَسعودُ بنُ أبي اُمَيَّةَ بنِ المُغيرَةِ ، وقَيسُ بنُ الفاكِهِ بنِ المُغيرَةِ ، وحُذَيفَةُ بنُ أبي حُذَيفَةَ بنِ المُغَيرَةِ ، وأبو قَيسِ بنُ الوَليدِ بنِ المُغَيرَةِ ، وحَنظَلَةُ بنُ أبي سُفيانَ ، وعَمرُو بنُ مَخزومٍ ، وأبو المُنذِرِ بنُ أبي رِفاعَةَ ، ومُنَبِّهُ بنُ الحَجّاجِ السَّهمِيُّ ، وَالعاصُ بنُ مُنَبِّهٍ ، وعَلقَمَةُ بنُ كَلَدَةَ ، وأبُو العاصِ بنُ قَيسِ بنِ عَدِيٍّ ، ومُعاوِيَةُ بنُ المُغيرَةِ بنِ أبِي العاصِ ، ولَوذانُ بنُ رَبيعَةَ ، وعَبدُ اللّهِ ابنُ المُنذِرِ بنِ أبي رِفاعَةَ ، ومَسعودُ بنُ اُمَيَّةَ بنِ المُغيرَةِ ، وحاجِبُ بنُ السّائِبِ بنِ عُوَيمِرٍ ، وأوسُ بنُ المُغَيرَةِ بنِ لَوذانَ ، وزَيدُ بنُ مُلَيصٍ ، وعاصِمُ بنُ أبي عَوفٍ ، وسَعيدُ بنُ وَهبٍ حَليفُ بَني عامِرٍ ، ومُعاوِيَةُ بنُ عامِرِ بنِ عَبدِ القَيسِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ جَميلِ بنِ زُهَيرِ بنِ الحارِثِ بنِ أسَدٍ ، وَالسّائِبُ بنُ مالِكٍ ، وأبُو الحَكَمِ بنُ الأَخنَسِ ، وهِشامُ بنُ أبي اُميَّةَ بنِ المغيرَةِ .

فَذلِكَ خَمسَةٌ وثَلاثونَ رَجُلاً ، سِوى مَنِ اختُلِفَ فيهِ ، أو شَرِكَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فيهِ غَيرَهُ ، وهُم أكثَرُ مِن شَطرِ المَقتولينَ بِبَدرٍ عَلى ما قَدَّمناهُ . (4) .


1- .يقال : نَكَيْتُ في العدوّ نِكاية : إذا أكثرت فيهم الجراح والقتل (النهاية : ج 5 ص 117 «نكا») .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 68 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 63 ح 1 .
3- .تفسير القمّي : ج 1 ص 269 ، بحار الأنوار : ج 19 ص 259 ح 3 .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 70 وراجع المغازي : ج 1 ص 147_152 والسيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 365 والفصول المهمّة : ص52.

ص: 277

9789.امام صادق عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب_ درباره على عليه السلام _: كافران ، على عليه السلام را «مرگ سرخ» مى ناميدند . اين نام را در جنگ بدر به او دادند ، به دليل بزرگى ضربه ها و جراحاتى كه بر آنان وارد ساخت .9790.الكافى ( _ به نقل از هشام بن احمر _ ) تفسير القمّى :كشتگان بدر ، هفتاد نفر بودند و اسيران نيز هفتاد نفر . از كشتگان ، 27 نفر را اميرمؤمنان كشت و كسى را به اسارت نگرفت .9791.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد:راويان شيعه و سنّى ، هر دو ، نام هاى مشركانى را كه امير مؤمنان در بدر كُشت ، ثبت كرده اند و نقل هر دو گروه با هم موافق و همخوان است و از جمله آنها كه نام برده اند ، اينان اند :

وليد بن عتبه _ چنان كه پيش تر گفتيم _ ، شجاع و پُردل و گستاخ و بى شرم بود و مردان از او مى ترسيدند ؛

و عاص بن سعيد كه وحشتناك و بزرگ بود و قهرمانان از او وحشت داشتند و او همان كسى است كه عمر از مقابلش گريخت . . . ؛

و طُعيمة بن عَدى ، پسر نوفل كه از سرانِ گمراهان بود ؛

و نَوفل بن خُوَيلد كه در ميان مشركان ، از سخت ترين دشمنان پيامبر خدا بود و قريش ، او را پيش مى انداخت و بزرگش مى داشت و اطاعتش مى كرد ، و او كسى است كه ابو بكر و طلحه را پيش از هجرت ، در مكّه با طنابى بست و يك روز تا شب ، شكنجه شان كرد تا آن كه آزادى آن دو از وى خواسته شد ؛ و [ هموست كه ] پيامبر خدا ، چون حضور او را در بدر دانست ، از خداى عز و جل خواست كه ايشان را از شرّ او باز دارد و چنين گفت: «خدايا ، مرا از نوفل بن خويلد ، كفايت كن!» . و امير مؤمنان ، او را كُشت ؛

و زمعة بن اسود و حارث بن زمعه و نضر بن حارث بن عبد الدار و عمير بن عثمان بن كعب بن تيم ، عموى طلحة بن عبيد اللّه ، و عثمان و مالك ، پسران عبيد اللّه و برادران طلحة بن عبيد اللّه ، و مسعود بن ابى اميّة بن مغيره و قيس بن فاكه بن مغيره و حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيره و ابو قيس بن وليد بن مغيره و حنظلة بن ابى سفيان و عمرو بن مخزوم و ابو منذر بن ابى رفاعه و منبّه بن حَجّاج سهمى و عاص بن منبّه و علقمة بن كلده و ابو العاص بن قيس بن عدى و معاوية بن مغيرة بن ابى العاص و لوذان بن ربيعه و عبد اللّه بن منذر بن ابى رفاعه و مسعود بن امية بن مغيره و حاجب بن سائب بن عُوَيمِر و اوس بن مغيرة بن لوذان و زيد بن مليص و عاصم بن ابى عوف و سعيد بن وهب ، هم پيمان بنى عامر ، و معاوية بن عامر بن عبد القيس و عبد اللّه بن جميل بن زُهَير بن حارث بن اسد و سائب بن مالك و ابو الحكم بن اخنس و هشام بن ابى امية بن مغيره .

پس اينها 35 مردى هستند كه اميرمؤمنان عليه السلام به تنهايى آنها را هلاك كرده است ، بجز كسانى كه در مورد كشته شدنشان به دست على عليه السلام اختلاف است و يا على عليه السلام در كشتن آنها با افراد ديگرى شركت داشته است كه بنا به آنچه پيش تر آورديم ، بيشتر از نصف كشتگان بدرند . .

ص: 278

. .

ص: 279

. .

ص: 280

10014.امام على عليه السلام :المناقب ل_لخوارزمي عن الإمام الباقر عليه السلام ع_ن جابر بن عبد اللّه :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ بَدرٍ : هذا رِضوانُ ؛ مَلَكٌ مِن مَلائِكَةِ اللّهِ يُنادي : لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ، ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ . (1)10015.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :نادى مُنادٍ فِي السَّماءِ يَومَ بَدرٍ يُقالُ لَهُ رِضوانُ : لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ، ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ . (2)4 / 2غَزوَةُ اُحُدٍإنّ هزيمة المشركين في بدر ، وقتل صناديدهم ورؤسائهم يومذاك أوقدا غضب قريش وحفيظتها ؛ فكانت كالأفعى المطعونة لا يقرّ لها قرار . من جهة اُخرى كانت قريش قد رأت استبسال المسلمين في بدر وعشقهم للشهادة ؛ فلابدّ لها _ إذا _ من التخطيط للثأر . لذا أقبلت على شتّى القبائل لتصطحب مقاتليها وشجعانها لحرب محمّد صلى الله عليه و آله ، وتولّت مصاريف القتال ، وإعداد عدّته وسائر ما يتطلبّه ، وتوجّهت صوب المدينة بجيش جرّار بلغ ثلاثة آلاف مقاتل ، وفيه مئتا فرس (3) ، وثلاثة آلاف بعير . (4) وعرف النبيّ صلى الله عليه و آله ذلك ، فشاور أصحابه ، ثمّ عزم على القتال ، وبعد صلاة الجمعة غادر المدينة ومعه قرابة ألف مقاتل صَوب «اُحد» التي كان العدوّ قد عسكر فيها . (5) بدأ القتال صبيحة السابع من شوّال سنة 3 ه (6) ، وكاد النصر يكون حليف المسلمين في البداية لولا ترك الرصَد مواضعهم من الجبل طمعا في الغنائم ، فباغتهم العدوّ ، وإذا هم بوضعهم العسكريّ المتخلخل ، أمام عدوٍّ حاقدٍ موتورٍ متفانٍ في سبيل هدفه _ ممّا ذكر التاريخ تفاصيله _ فتلقّوا ضرباب شديدة موجعة ، وانكسروا (7) ، وآثر كثير منهم الفرار على البقاء ، وتركوا رسول اللّه صلى الله عليه و آله وحده في الميدان ، ولم يثبت معه إلّا الإمام عليّ عليه السلام ونفر قليل ، فكان عليه السلام يُحيط برسول اللّه صلى الله عليه و آله ويدفع عنه الهجمات كالليث الهصور . لقد كانت اُحد من أشدّ معارك النبيّ صلى الله عليه و آله وقعا ، وأكثرها دروسا وعِبَرا ، وأبلغها تنبيها وتذكيرا ، وكان الإمام عليه السلام فيها البطل الذي لا صنو له في دوره البارز المتفرّد ؛ إذ : 1 . كان رافع لوائها الأصلي (8) ؛ وهو لواء المهاجرين . (9) 2 . وبسيفه هلك صاحب لواء الشرك المغرور طلحة بن أبي طلحة . (10) 3 . وبضرباته المتوالية قتل بعد طلحة ثمانية غيره حملوا اللواء بعده ، فأفناهم الواحد تلو الآخر ، ولم يُرفع للشرك بعدهم لواء . (11) 4 . من المؤسف أنّ كثيرا من المسلمين لاذوا بالفرار بعد تضعضع الجيش ، وهجوم العدوّ المباغت ، وكان عليّ عليه السلام هو الذي يحمي رسول اللّه صلى الله عليه و آله من مخاطر هجمات العدوّ في تلك اللحظات الصعبة الحاسمة . (12) 5 . نقل ابن إسحاق أنّ اثنين وعشرين من المشركين قُتلوا في هذه المعركة (13) ، منهم اثنا عشر قتلهم الإمام عليه السلام . (14) 6 . أثنى جبرئيل عليه السلام على شهامة الإمام عليه السلام وقتاله في هذه الحرب ، ودوّى النداء الملكوتي : «لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ» في الآفاق . (15) 7 . أنافتْ جراح الإمام عليه السلام _ رمز البطولة والشجاعة _ على تسعين جرحا (16) . وانكسرت يده المنقذة للمظلوم القامعة للظالم في هذه الحرب . (17) 8 . لمّا ترك جيش الكفر ميدان الحرب ، بعث رسول اللّه صلى الله عليه و آله من محلّ استخفائه عليّا عليه السلام _ مع ما به من جراحات مزّقت بدنه ، ومن ضعف بسبب كثرة النزف _ ليستطلع خبر العدوّ ويتأكّد من تركه الميدان . (18)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 167 ح 200 عن سليمان بن بلال عن الإمام الصادق عليه السلام ، كفاية الطالب : ص 280 عن سليمان بن بلال عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلامعن جابر .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 71 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 336 كلاهما عن سعيد بن محمّد الحنظلي ، المناقب لابن المغازلي : ص 199 ح 235 ، كفاية الطالب : ص 277 كلاهما عن سعد بن طريف الحنظلي ، الرياض النضرة : ج 3 ص 155 ؛ روضة الواعظين : ص 143 عن الإمام الصادق عليه السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 324 ح 55 نحوه .
3- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 504_507 ، المغازي : ج 1 ص 203 و 204 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 549 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 166 .
4- .المغازي : ج 1 ص 203 و 204 و206 ، السيرة الحلبيّة : ج 2 ص 218 .
5- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 503 .
6- .المغازي : ج 1 ص 199 و 208 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 547 ، السيرة الحلبيّة : ج 2 ص 216 .
7- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 513 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 551 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 173 ، المغازي : ج 1 ص 229 ، السيرة الحلبيّة : ج 2 ص 226 .
8- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 72 ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 374 ، بشارة المصطفى : ص 186 .
9- .الإرشاد : ج 1 ص 80 ؛ المغازي : ج 1 ص 215 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 516 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 77 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 170 و 177 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 552 .
10- .المغازي : ج 1 ص 226 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 509 وفيه «طلحة بن عثمان» ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 158 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 91 .
11- .الإرشاد : ج 1 ص 88 ، بشارة المصطفى : ص 186 ؛ تاريخ الطبري : ج 2 ص 514 .
12- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 518 ، المغازي : ج 1 ص 240 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 82 .
13- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 135 .
14- .الإرشاد : ج 1 ص 91 .
15- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 514 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 552 ؛ الكافي : ج 8 ص 110 ح 90 ، الإرشاد : ج 1 ص 87 .
16- .تفسير القمّي : ج 1 ص 116 ، مجمع البيان : ج 2 ص 826 ؛ الخرائج والجرائح : ج 1 ص 148 ح 235 ، السيرة الحلبيّة : ج 2 ص 236 .
17- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 299 .
18- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 527 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 100 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 556 .

ص: 281

4 / 2 جنگ اُحُد

9797.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ جابر بن عبد اللّه ، از امام باقر عليه السلام _: پيامبر خدا در جنگ بدر فرمود: «اين ، رضوان ، فرشته اى از فرشتگان خداست كه ندا مى دهد : شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على نيست » .9791.امام على عليه السلام :امام باقر عليه السلام :در جنگ بدر ، [فرشته] مُنادى اى به نام «رضوان» ، در آسمان ، ندا داد: «شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على نيست» .4 / 2جنگ اُحُدشكست مشركان در بدر و كشته شدن چهره هاى مشهور شرك و سران مشرك قريش در نبرد بدر ، خشم و كينه قريشيان (مشركان مكّه) را برافروخته بود و اكنون ، آنان مارهاى زخم خورده را مى ماندند كه آرام و قرار نداشتند و از سوى ديگر ، شهامت مؤمنان ، شهادت طلبى مسلمانان و رزم آورى آنان را در بدر ، ديده بودند . بايد چاره اى مى انديشيدند . از اين رو ، به قبيله هاى هم پيمان خويش روى آوردند تا رزم آوران و دليران آنان را با خود در نبرد با محمّد صلى الله عليه و آله همسو كنند . قريش ، هزينه جنگ ، ابزار و ساير لوازم سفر را به عهده گرفته بود . آنان با لشكرى انبوه ، متشكل از سه هزار جنگجو ، دويست اسب و سه هزار شتر به مدينه روى آوردند . چون پيامبر صلى الله عليه و آله از ماجرا آگاه شد ، پس از مشورت با ياران ، تصميم به نبرد در بيرون مدينه گرفت و پس از برگزارى نماز جمعه با حدود هزار نفر ، به قصد اُحُد كه نيروى دشمن در آن جا اردو زده بود ، حركت كرد . بامداد هفتم شوّال سال سوم هجرى ، نبرد آغاز شد . نزديك بود مسلمانان پيروز شوند ؛ امّا پس از آن ، ديده بانان و تيراندازان ، به طمع غنايم ، محلّ مأموريت خود را بر روى كوه ، ترك كردند و بدين سان ، با يورش غافلگيرانه دشمن روبه رو شدند و در هنگامه درهم ريختگى نظام لشكر، از دشمن كين توزِ زخم خورده از جان گذشته ، ضرباتى را متحمّل شدند كه تفصيل آن را بايد در تاريخ ديد. سپاه اسلام به شدّتْ آسيب ديد و در هم شكست و همه ، بجز على عليه السلام _ كه پروانه وار ، شمع وجود پيامبر خدا را در ميان داشت و چون شير دُژَم ، حمله هاى دشمن را از او دفع مى كرد _ و نيز تنى چند ، فرار را بر قرار ترجيح دادند و پيامبر خدا را در ميدان نبرد ، تنها گذاشتند . اُحد ، يكى از درس آموزترين وتنبّه آفرين ترين نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله است. على عليه السلام در اين جنگ ، قهرمانى بى بديل است و نقش او بسى برجسته ، بدين سان كه : 1 . او پرچم اصلى جنگ را به دست داشت و آن ، پرچم مهاجران بود . 2 . پرچمدار مغرور مشركان ، طلحة بن ابى طلحه ، با شمشير على عليه السلام به خاك هلاكت افتاد . 3 . پس از طلحه ، هشت نفر ديگر ، يكى پس از ديگرى ، پرچم مشركان را به دست گرفتند و با ضربه هاى پى در پى على عليه السلام كشته شدند و ديگر پرچم شرك ، برافراشته نشد . 4 . متأسّفانه ، پس از گسستن نظام سپاه اسلام و بعد از حمله غافلگيرانه دشمن ، بسيارى از مسلمانان پا به فرار نهادند و على عليه السلام بود كه در آن هنگامه شگفت و در تنگناى حمله هاى دشمن ، از جان پيامبر خدا محافظت كرد . 5 . بر اساس گزارش ابن اسحاق ، در اين نبرد ، 22 تن از مشركان كشته شدند كه دوازده نفر از آنان را على عليه السلام به خاك هلاكت افكند . 6 . در اين نبرد ، جبرئيل عليه السلام ، شهامت و پيكار على عليه السلام را ستود و نداى ملكوتى «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فتى إلّا علىٌّ» در فضا پيچيد . 7 . آن تنديس قهرمانى و شجاعت ، بيش از نود زخم برداشت و دست مظلوم گيرِ ظالم ستيزش در اين نبرد ، شكست . 8 . با اين همه زخم و پاره پارگى پيكر و ناتوانى جسم از بسيارىِ خونى كه از بدنش رفته بود ، چون سپاه كفر صحنه را ترك كرد ، پيامبر خدا ، على عليه السلام را از نهانگاه فرستاد تا چگونگى سپاه دشمن را گزارش كند كه صحنه را كاملاً ترك كرده اند يا نه .

.

ص: 282

. .

ص: 283

. .

ص: 284

. .

ص: 285

. .

ص: 286

9795.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن السدّي_ في ذِكرِ غَزوَةِ اُحُدٍ _: إنَّ طَلحَةَ بنَ عُثمانَ صاحِبَ لِواءِ المُشرِكينَ قامَ فَقالَ : يا مَعشَرَ أصحابِ مُحَمَّدٍ ! إنَّكُم تَزعُمونَ أنَّ اللّهَ يُعَجِّلُنا بِسُيوفِكُم إلَى النّارِ ، ويُعَجِّلُكُم بِسُيوفِنا إلَى الجَنَّةِ ؛ فَهَل مِنكُم أحَدٌ يُعَجِّلُهُ اللّهُ بِسَيفي إلَى الجَنَّةِ ، أو يُعَجِّلُني بِسَيفِهِ إلَى النّارِ ؟ ! فَقامَ إلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنهفَقالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لا اُفارِقُكَ حَتّى اُعَجِّلَكَ بِسَيفي إلَى النّارِ ، أو تُعَجِّلُني بِسَيفِكَ إلَى الجَنَّةِ ، فَضَرَبَهُ عَلِيٌّ فَقَطَعَ رِجلَهُ فَسَقَطَ فَانكَشَفَت عَورَتُهُ ، فَقالَ : أنشُدُكَ اللّهَ وَالرَّحِمَ يَابنَ عَمِّ ! فَتَرَكَهُ ، فَكَبَّرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ لِعَلِيٍّ : ما مَنَعَكَ أن تُجهِزَ عَلَيهِ ؟ قالَ : إنَّ ابنَ عَمّي ناشَدَني حينَ انكَشَفَت عَورَتُهُ ، فَاستَحيَيتُ مِنهُ . (1)9796.امام على عليه السلام :الإرشاد عن ابن إسحاق :كانَ صاحِبُ لِواءِ قُرَيشٍ يَومَ اُحُدٍ طَلحَةَ بنَ طَلحَةَ بنِ عَبدِ العُزَّى بنِ عُثمانَ بنِ عَبدِ الدّارِ قَتَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وقَتَلَ ابنَهُ أبا سَعيدِ بنَ طَلحَةَ ، وقَتَلَ أخاهُ كَلَدَةَ بنَ أبي طَلحَةَ ، وقَتَلَ عَبدَ اللّهِ بنَ حُمَيدِ بنِ زُهَرَةَ بنِ الحارِثِ بنِ أسَدِ بنِ عَبدِ العُزّى ، وقَتَلَ أبَا الحَكَمِ بنَ الأَخنَسِ بنِ شَريقِ الثَّقَفِيَّ ، وقَتَلَ الوَليدَ بنَ أبي حُذَيفَةَ بنِ المُغيرَةِ ، وقَتَلَ أخاهُ اُمَيَّةَ بنَ أبي حُذَيفَةَ بنِ المُغيرَةِ ، وقَتَلَ أرطاةَ بنَ شُرَحبيلَ ، وقَتَلَ هِشامَ بنَ اُمَيَّةَ وعَمرَو بنَ عَبدِ اللّهِ الجُمَحِيَّ وبِشرَ بنَ مالِكٍ ، وقَتَلَ صُوابا مَولى بَني عَبدِ الدّارِ ؛ فَكانَ الفَتحُ لَهُ ، ورُجوعُ النّاسِ مِن هَزيمَتِهِم إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِمُقامِهِ يَذُبُّ عَنهُ دونَهُم .

وتَوَجَّهَ العِتابُ مِنَ اللّهِ تَعالى إلى كافَّتِهِم لِهَزيمَتِهِم _ يَومَئِذٍ _ سَواهُ ومَن ثَبَتَ مَعَهُ مِن رِجالِ الأَنصارِ وكانوا ثَمانِيَةَ نَفَرٍ ، وقيلَ : أربَعَةً أو خَمسَةً .

وفي قَتلِهِ عليه السلام مَن قَتَلَ يَومَ اُحُدٍ وغَنائِهِ في الحَربِ وحُسنِ بَلائِهِ يَقولُ الحَجّاجُ ابنُ عِلاطٍ السُّلَمِيُّ :

للّهِِ أيُّ مُذَبِّبٍ عَن حِزبِهِ (2)

أعنِي ابنَ فاطِمَةَ المُعَمَّ المُخوَلا (3) جادَت يَداكَ لَهُ بِعاجِلِ طَعنَةٍ

تَرَكَت طُلَيحَةَ لِلجَبينِ مُجَدَّلا (4) وشَدَدتَ شِدَّةَ باسلٍ فَكَشَفتَهُم

بِالسَّفحِ إذ يَهوون أسفَلَ أسفَلا وعَلَلتَ سَيفَكَ بِالدِّماءِ ولَم تَكُن

لِتَرُدَّهُ حَرّانَ (5) حَتّى يَنهَلا (6) .


1- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 509 وراجع المغازي : ج 1 ص 226 والسيرة الحلبيّة : ج 2 ص 223 .
2- .وفي نسخة : «حرمة» .
3- .المُعَمُّ المُخْوَل : الكثير الأعمام والأخوال والكريمهم وقد يكسران (الصحاح : ج 5 ص 1992 «عمم») .
4- .مجَدَّلاً : أي مرميّا ملقىً على الأرض قتيلاً (النهاية : ج 1 ص 248 «جدل») .
5- .أي عطشان (لسان العرب : ج 4 ص 178 «حزن») .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 91 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 196 وراجع السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 159 .

ص: 287

9797.امام حسن عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از سُدّى ، در ذكر جنگ اُحد _: طلحة بن عثمان ، پرچمدار مشركان ، برخاست و گفت: اى گروه اصحاب محمّد! شما مى پنداريد كه خداوند ، ما را با شمشيرهاى شما به آتش مى رانَد و شما را با شمشيرهاى ما به بهشت مى بَرد . اكنون آيا از ميان شما كسى هست كه خداوند او را با شمشير من به بهشت ببرد يا مرا با شمشير او روانه دوزخ كند؟

على بن ابى طالب عليه السلام در برابر او برخاست و گفت: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، از تو جدا نمى شوم تا تو را با شمشيرم روانه دوزخ كنم يا تو مرا با شمشيرت به بهشت بفرستى» .

پس على عليه السلام ضربه اى بر او وارد كرد و پايش را قطع كرد . وى افتاد و عورتش پيدا شد و گفت: اى پسر عمو! تو را به خدا سوگند مى دهم كه [حقّ] خويشاوندى را رعايت كنى .

پس على عليه السلام رهايش كرد و پيامبر خدا ، تكبير گفت و از على عليه السلام پرسيد: «چه چيزى تو را از تمام كردن كارش باز داشت؟» .

گفت: «پسرعمويم چون عورتش پيدا شد ، مرا سوگند داد . پس ، از او خجالت كشيدم» .9798.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از ابن اسحاق _: پرچمدار قريش در جنگ اُحد ، طلحة بن طلحة بن عبد العُزّى بن عثمان بن عبد الدار بود كه على بن ابى طالب عليه السلام وى را كشت و پسرش ابو سعيد بن طلحه و برادرش كلدة بن ابى طلحه را نيز كشت .

و عبد اللّه بن حميد بن زهرة بن حارث بن اسد بن عبد العزّى و ابو الحَكم بن اخنس بن شريق ثقفى و وليد بن ابى حذيفة بن مغيره و برادرش اميّة بن ابى حذيفة بن مغيره و ارطات بن شُرَحبيل و هشام بن اميّه و عمرو بن عبد اللّه جمحى و بِشر بن مالك و صُواب ، وابسته بنى عبد الدار ، را نيز كشت .

پس پيروزى با او بود و بازگشت مردم به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فرارشان ، به سبب ايستادگى و دفاع على عليه السلام به تنهايى از پيامبر صلى الله عليه و آله بود .

و در آن روز ، سرزنش خداى متعال ، متوجّه همه مسلمانان فرارى شد ، جز او و مردانى از انصار كه در كنار وى استوار ماندند كه هشت نفر بودند و چهار يا پنج نفر هم گفته شده است و حجّاج بن علاط سلمى ، درباره كسانى كه على عليه السلام در اُحد كشت و توانايى او در جنگ و امتحان نيكويى كه داد ، سروده است:

خدا چه مدافعى از حزب خود دارد!

مقصودم پور فاطمه است؛ همو كه خويشانى كريم دارد . دست مريزاد با آن ضربه برق آسايت

كه طُلَيحه را به رو به زمين افكند! و چون شير شرزه بر آنان سخت گرفتى و تار و مارشان كردى

در دامنه كوه ، آن گاه كه سرازير شدند . و شمشيرت را از خون سيراب كردى و نگذاشتى

تا سيراب نشده ، تشنه باز گردد . .

ص: 288

9799.عنه عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام عن مسلمة بن علقمة المازني :لَمَّا اشتَدَّ القِتالُ يَومَ اُحُدٍ جَلَسَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَحتَ رايَةِ الأَنصارِ ، وأرسَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ : أن قَدِّمِ الرّايَةَ .

فَتَقَدَّمَ عَلِيٌّ فَقالَ : أنَا أبُو الفُصَمِ _ ويُقالُ أبُو القُصَمِ _ ، فَناداهُ أبو سَعدِ بنُ أبي طَلحَةَ _ وهُوَ صاحِبُ لِواءِ المُشرِكينَ _ : أن هَل لَكَ يا أبَا القُصَمِ فِي البِرازِ مِن حاجَةٍ ؟ قالَ : نَعَم .

فَبَرَزا بَينَ الصَّفَّينِ فَاختَلَفا ضَربَتَينِ ، فَضَرَبَهُ عَلِيٌّ فَصَرَعَهُ ، ثُمَّ انصَرَفَ عَنهُ ولَم يُجهِز عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ أصحابُهُ : أفَلا أجهَزتَ عَلَيهِ ؟ فَقالَ : إنَّهُ استَقبَلَني بِعَورَتِهِ ، فَعَطَفَتني عَنهُ الرَّحِمُ ، وعَرَفتُ أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ قَد قَتَلَهُ . (1)9800.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام: كُسِرَت زَندُ عَلِيٍّ يَومَ اُحُدٍ وفي يَدِهِ لِواءُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَسَقَطَ اللِّواءُ مِن يَدِهِ فَتَحاماهُ المُسلِمونَ أن يَأخُذوهُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ : فَضَعوهُ في يَدِهِ الشِّمالِ ، فَإِنَّهُ صاحِبُ لِوائي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ .

وفي رِوايَةِ غَيرِهِ : فَرَفَعَهُ المِقدادُ وأعطاهُ عَلِيّا ، وقالَ صلى الله عليه و آله : أنتَ صاحِبُ رايَتي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (2) .


1- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 77 ، البداية والنهاية : ج 4 ص 20 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 299 .

ص: 289

9801.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :السيرة النبوية ، ابن هشام_ به نقل از مسلمة بن علقمه مازنى _: در جنگ اُحد ، چون درگيرى شديد شد ، پيامبر خدا ، زير پرچم انصار نشست و به على بن ابى طالب _ رضوان اللّه عليه _ پيغام داد كه: «پرچم را پيش ببر!» .

پس على عليه السلام پيش رفت و گفت: «من ابو الفُصَم [ / ابو القُصَم ] (1) هستم» .

پس ابو سعد بن ابى طلحه _ كه پرچمدار مشركان بود _ ، ندايش داد كه : اى ابو القُصَم! آيا اهل نبرد تن به تن هستى؟

گفت: «آرى» .

پس در ميان دو لشكر به مبارزه در آمدند و دو ضربه ردّ و بدل كردند . على عليه السلام ضربه اى بر او زد و به خاكش افكند . سپس از او روگرداند و كارش را تمام نكرد . يارانش به او گفتند: پس چرا كارش را نساختى؟

فرمود : «عورتش را در برابر من هويدا كرد و خويشاوندى ، موجب شد كه از او رو بگردانم ودانستم كه خداى عز و جل او را كشته است».9802.الكافي عن فضل البقباق:المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از زيد بن على از پدرانش عليهم السلام _: دست على عليه السلام در جنگ اُحد ، شكست ، در حالى كه در دستش پرچم پيامبر خدا بود . پس پرچم از دستش افتاد و مسلمانان به حمايتش برخاستند تا پرچم را بگيرند . پس پيامبر خدا فرمود: «آن را در دست چپش بِنهيد كه او پرچمدار من در دنيا و آخرت است» .

و در نقل غير اوست: پس مقداد ، پرچم را برداشت و به على عليه السلام داد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «تو پرچمدار من در دنيا و آخرتى» . .


1- .فُصَم به معناى بُريدن و ويران كردن و قُصَم ، به معناى شكستن است .

ص: 290

9798.امام على عليه السلام :المعجم الكبير عن أبي رافع :لَمّا قَتَلَ عَلِيٌّ عليه السلام يَومَ اُحُدٍ أصحابَ الأَلوِيَةِ قالَ جِبريلُ عليه السلام : يا رَسولَ اللّهِ ! إنَّ هذِهِ لَهِيَ المُواساةُ . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : إنَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ . قالَ جِبريلُ : وأنَا مِنكُما يا رَسولَ اللّهِ . (1)10080.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي رافع :لَمّا قَتَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أصحابَ الأَلوِيَةِ أبصَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَماعَةً مِن مُشرِكي قُرَيشٍ ، فَقالَ لِعَلِيٍّ : اِحمِل عَلَيهِم ، فَحَمَلَ عَلَيهِم ، فَفَرَّقَ جَمعَهُم ، وقَتَلَ عَمرَو بنَ عَبدِ اللّهِ الجُمَحِيَّ .

قالَ : ثُمَّ أبصَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَماعَةً مِن مُشرِكي قُرَيشٍ ، فَقالَ لِعَلِيٍّ : اِحمِل عَلَيهِم ، فَحَمَلَ عَلَيهِم فَفَرَّقَ جَماعَتَهُم ، وقَتَلَ شَيبَةَ بنَ مالِكٍ أحدَ بَني عامِرِ بنِ لُؤَيٍّ ، فَقالَ جِبريلُ : يا رَسولَ اللّهِ ! إنَّ هذِهِ لَلمُواساةُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ ، فَقالَ جِبريلُ : وأنَا مِنكُما ، قالَ : فَسَمِعوا صَوتا :

لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقا

رِ ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ (2)10081.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإرشاد عن عبد اللّه بن مسعود_ في ذِكرِ غَزوَةِ اُحُدٍ _:كانَ لِواءُ المُشرِكينَ مَعَ طَلحَةَ بنِ أبي طَلحَةَ وكانَ يُدعى كَبشَ الكَتيبَةِ ، قالَ : ودَفَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِواءَ المُهاجِرينَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وجاءَ حَتّى قامَ تَحتَ لِواءِ الأَنصارِ ، قالَ : فَجاءَ أبو سُفيانَ إلى أصحابِ اللِّواءِ فَقالَ : يا أصحابَ الأَلوِيَةِ ! إنَّكُم قَد تَعلَمونَ أنَّما يُؤتَى القَومُ مِن قِبَلِ ألوِيَتِهِم ، وإنَّما اُتيتُم يَومَ بَدرٍ مِن قِبَلِ ألوِيَتِكُم ؛ فَإِن كُنتُم تَرَونَ أنَّكُم قَد ضَعُفتُم عَنها فَادفَعوها إلَينا نَكفِكُموها .

قالَ : فَغَضِبَ طَلحَةُ بنُ أبي طَلحَةَ وقالَ : أ لَنا تَقولُ هذا ؟ ! وَاللّهِ لَاُورِدَنَّكُم بِهَا اليَومَ حِياضَ المَوتِ قالَ : وكانَ طَلحَةُ يُسمّى كَبشَ الكَتيبَةِ ، قالَ : فَتَقَدَّمَ وتَقَدَّمَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ عَلِيٌّ : مَن أنتَ قالَ : أنَا طَلحَةُ بنُ أبي طَلحَةَ ، أنَا كَبشُ الكَتيبَةِ ، قالَ : فَمَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، ثُمَّ تَقارَبا فَاختَلَفَت بَينَهُما ضَربَتانِ ، فَضَرَبَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ضَربَةً عَلى مُقَدَّمِ رَأسِهِ ، فَبَدَرَت عَيناهُ وصاحَ صَيحَةً لَم يُسمَع مِثلُها قَطُّ ، وسَقَطَ اللِّواءُ مِن يَدِهِ ، فَأَخَذَهُ أخٌ لَهُ يُقالُ [لَهُ] (3) : مُصعَبٌ ، فَرَماهُ عاصِمُ بنُ ثابِتٍ فَقَتَلَهُ ، ثُمَّ أخَذَ اللِّواءَ أخٌ لَهُ يُقالُ لَهُ : عُثمانُ ، فَرَماهُ عاصِمٌ _ أيضا _ فَقَتَلَهُ ، فَأَخَذَهُ عَبدٌ لَهُم يُقالُ لَهُ : صُوابٌ _ وكانَ مِن أشَدِّ النّاسِ _ فَضَرَبَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يَدَهُ فَقَطَعَها ، فَأَخَذَ اللِّواءَ بِيَدِهِ اليُسرى ، فَضَرَبَهُ عَلى يَدِهِ فَقَطَعَها ، فَأَخَذَ اللِّواءَ عَلى صَدرِهِ وجَمَعَ يَدَيهِ وهُما مَقطوعَتانِ عَلَيهِ ، فَضَرَبَهُ عَلِيٌّ عليه السلام عَلى اُمِّ رَأسِهِ فَسَقَطَ صَريعا .

وَانهَزَمَ القَومُ وأكَبَّ المُسلِمونَ عَلَى الغَنائِمِ . ولَمّا رَأى أصحابُ الشِّعبِ (4) النّاسَ يَغنَمونَ قالوا : يَذهَبُ هؤُلاءِ بِالغَنائِمِ ونَبقى نَحنُ ، فَقالوا لِعَبدِ اللّهِ بنِ عَمرِو ابنِ حَزمٍ _ الَّذي كانَ رَئيسا عَلَيهِم _ : نُريدُ أن نَغنَمَ كَما غَنِمَ النّاسُ ، فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني أن لا أبرَحَ مِن مَوضِعي هذا ، فَقالوا لَهُ : إنَّهُ أمَرَكَ بِهذا وهُوَ لا يَدري أنَّ الأَمرَ يَبلُغُ إلى ما تَرى ! ومالوا إلَى الغَنائِمِ وتَرَكوهُ ، ولَم يَبرَح هُو مِن مَوضِعِهِ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ خالِدُ بنُالوَليدِ فَقَتَلَهُ ، وجاءَ مِن ظَهرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُريدُهُ فَنَظَرَ إلَى النَّبِيِّ في حَفٍّ من أصحابِهِ فَقالَ لِمَن مَعَهُ : دونَكُم هذَا الَّذي تَطلُبونَ فَشَأنَكُم بِهِ ، فَحَمَلوا عَلَيهِ حَملَةَ رَجُلٍ واحِدٍ ضَربا بِالسُّيوفِ وطَعنا بِالرِّماحِ ورَميا بِالنَّبلِ ورَضخا بِالحِجارَةِ ، وجَعَلَ أصحابُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يُقاتِلونَ عَنهُ حَتّى قُتِلَ مِنهُم سَبعونَ رَجُلاً .

وثَبَتَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وأبو دُجانَةَ الأَنصارِيُّ وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ لِلقَومِ يَدفَعونَ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وكَثُرَ عَلَيهِمُ المُشرِكونَ ، فَفَتَحَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَينَيهِ ونَظَرَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ... فَقالَ : يا عَلِيُّ ! ما فَعَلَ النّاسُ ؟ فَقالَ : نَقَضُوا العَهدَ ووَلَّوُا الدُّبُرَ ، فَقالَ لَهُ : فَاكفِني هؤِلاءِ الَّذينَ قَد قَصَدوا قَصدي ، فَحَمَلَ عَلَيهِم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَكَشَفَهُم ، ثُمَّ عادَ إلَيهِ _ وقَد حَمَلوا عَلَيهِ مِن ناحِيَةٍ اُخرى _ فَكَرَّ عَلَيهِم فَكَشَفَهُم ، وأبو دُجانَةَ وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ قائِمانِ عَلى رَأسِهِ بِيَدِ كُلِّ واحِدٍ مِنهُما سَيفُهُ لِيَذُبَّ عَنهُ . (5) .


1- .المعجم الكبير : ج 1 ص 318 ح 941 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 657 ح 1119 ؛ الاحتجاج : ج 2 ص 340 ح 271 عن أبي محمّد رفعه إلى الإمام الكاظم عليه السلام وليس فيه «لمّا قتل علي رضى الله عنه يوم اُحد أصحاب الألوية» ، العمدة : ص 200 ح 303 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 480 ح 387 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 514 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 551 و 552 ؛ بشارة المصطفى : ص 186 نحوه ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 491 ح 398 و ص495 ح 403 .
3- .الزيادة منّا لتتميم العبارة .
4- .الشِّعْب : ما انفرج بين جبلين (لسان العرب : ج 1 ص 499 «شعب») .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 80 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 192 وراجع تفسير القمّي : ج 1 ص 112 .

ص: 291

10018.عنه عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از ابو رافع _: چون على عليه السلام در جنگ اُحد ، پرچمداران [ قريش ]را كشت ، جبرئيل عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! اين ، فداكارى است .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او از من است و من از اويم» .

جبرئيل عليه السلام گفت: و من هم از شمايم،اى پيامبر خدا!10019.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو رافع _: چون على بن ابى طالب عليه السلام ، پرچمداران [ قريش ]را كشت ، پيامبر خدا گروهى از مشركان قريش را ديد و به على عليه السلام فرمود: «بر آنها يورش ببر!» .

او يورش بُرد و جمعشان را پراكنده كرد و عمرو بن عبد اللّه جمحى را كشت .

سپس پيامبر خدا ، گروهى [ ديگر] از مشركان قريش را ديد و به على عليه السلام فرمود: «بر آنها يورش ببر!» .

پس يورش بُرد و جمعشان را پراكنده كرد و شيبة بن مالك ، يكى از بنى عامر بن لُؤَى را كشت . پس جبرئيل عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! اين ، فداكارى است .

پيامبر خدا فرمود : «او از من است و من از اويم» .

جبرئيل عليه السلام گفت: و من هم از شمايم .

پس صدايى شنيدند [ كه مى گفت ]:

شمشيرى جز ذوالفقار نيست

و جوان مردى جز على نيست.10020.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود ، در يادكردِ جنگ اُحد _: پرچم مشركان با طلحة بن ابى طلحه بود كه قوچ (سركرده) گروه خوانده مى شد ؛ و پيامبر خدا ، پرچم مهاجران را به على بن ابى طالب عليه السلام داد و او آمد تا زير پرچم انصار ايستاد .

پس ابو سفيان ، نزد پرچمداران آمد و گفت : اى گروه پرچمدار ! نيك مى دانيد كه لشكر از ناحيه پرچمدارانش ضربه مى خورَد و در جنگ بدر هم از ناحيه پرچمدارانتان ضربه خورديد . پس اگر مى بينيد كه توانايى آن را نداريد ، پرچم را به ما بسپاريد تا ما خود ، آن را حفظ كنيم .

طلحة بن ابى طلحه ، خشمناك شد و گفت : آيا به ما چنين مى گويى؟ به خدا سوگند ، امروز شما را با آن تا به كرانه هاى مرگ مى برم .

طلحه كه قوچ (سركرده) گروه ناميده مى شد ، جلو آمد و على بن ابى طالب عليه السلام هم پيش آمد .

على عليه السلام فرمود : «تو كيستى؟» .

گفت : من طلحه ، پسر ابو طلحه هستم . من سركرده گروهم . تو كيستى؟

فرمود : «من على ، پسر ابو طالب بن عبد المطّلب هستم» .

سپس به هم نزديك شدند و دو ضربه ميانشان ردّ و بدل شد . پس على بن ابى طالب عليه السلام ، ضربه اى بر پيشانى او زد كه چشمانش [از حدقه] درآمد و چنان صيحه اى زد كه مانندش شنيده نشده بود و پرچم از دستش افتاد .

پس برادرش كه مصعب خوانده مى شد ، پرچم را گرفت كه او را هم عاصم بن ثابت با تير كشت . سپس برادر ديگرش به نام عثمان ، آن را برداشت كه او را هم عاصم با تير زد و كشت .

پس يكى از بردگان آنها به نام صُواب _ كه از قوى ترينِ مردمان بود _ ، پرچم را گرفت . على بن ابى طالب عليه السلام با ضربه اى دستش را قطع كرد . او پرچم را با دست چپ گرفت و على عليه السلام ، آن را هم با ضربه اى قطع كرد . سپس ، پرچم را بر سينه اش نهاد و با دستان بُريده اش آن را در بغل گرفت كه على عليه السلام بر ميان سرش ضربه اى كوفت كه بى جان به خاك افتاد .

مشركان ، در هم شكستند و مسلمانان به غنيمت ها رو كردند . گُماردگان بر تنگه ، چون مردم را در حال جمع آورى غنيمت ديدند ، گفتند : اينان غنيمت را مى برند و ما اين جا مانده ايم. پس به عبد اللّه بن عمرو بن حزم كه فرمانده شان بود ، گفتند : مى خواهيم غنيمتْ جمع كنيم ، همان گونه كه مردم كردند .

او گفت : پيامبر خدا به من فرمان داده كه از موضعم در اين جا تكان نخورم .

به او گفتند : او به تو فرمان داد و نمى دانست كه كار به اين جا مى رسد كه مى بينى! و به سوى غنايم رفتند و او را وا نهادند . عبداللّه بن عمرو ، در موضعش ايستاد تا خالد بن وليد بر او يورش بُرد و وى را كشت و از پشت پيامبر خدا و به قصد [ جان ]او آمد .

خالد به پيامبر خدا كه اصحاب گِردش را گرفته بودند ، نگريست و به همراهانش گفت : «اين ، همان كسى است كه مى جُستيد . پس به دنبالش برويد» .

پس به يكباره و دسته جمعى ، با شمشير و تير و نيزه و سنگ به ايشان يورش آوردند و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، از ايشان دفاع كردند تا آن كه هفتاد تن از آنان ، كشته شدند .

و امير مؤمنان و ابو دجانه انصارى و سهل بن حنيف ، در برابر آنان ايستادگى كردند و به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله پرداختند . انبوه مشركان ، آنان را در ميان گرفتند . پيامبر خدا چشمانش را باز كرد و به امير مؤمنان نگريست . . . و فرمود : «اى على ! مردم چه كردند؟» .

گفت : پيمان شكستند و پشت كردند .

به او فرمود : «اينان را كه قصد جان مرا كرده اند ، از من بِران و مرا از آنان ، آسوده گردان» .

امير مؤمنان بر آنان يورش برد و تار و مارشان كرد . سپس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت كه [ مشركان] از سوى ديگر به ايشان حمله كرده بودند ، و دوباره به آنان يورش برد و آنان را در هم شكست و ابو دجانه و سهل بن حنيف بر بالاى سرِ پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بودند و به دست هر يك ، شمشيرى بود تا از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع كنند . .

ص: 292

. .

ص: 293

. .

ص: 294

10021.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام: كانَ أصحابُ اللِّواءِ يَومَ اُحُدٍ تِسعَةً ، قَتَلَهُم عَلِيٌّ عَن آخِرِهِم ، وَانهَزَمَ القَومُ ، وطارَت مَخزومٌ مُنذُ فَضَحَها عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ يَومَئِذٍ .

قالَ : وبارَزَ عَلِيٌّ الحَكَمَ بنَ الأَخنَسِ فَضَرَبَهُ فَقَطَعَ رِجلَهُ مِن نِصفِ الفَخِذِ فَهَلَكَ مِنها . (1)10022.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :المغازي :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ يَومَ اُحُدٍ : مَن لَهُ عِلمٌ بِذَكوانَ بنِ عَبدِ قَيسٍ ؟ قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أنَا رَأَيتُ _ يا رَسولَ اللّهِ _ فارِسا يَركُضُ في أثَرِهِ حَتّى لَحِقَهُ وهُوَ يَقولُ : لا نَجَوتُ إن نَجَوتَ ! فَحَمَلَ عَلَيهِ بِفَرَسِهِ وذَكوانُ راجِلٌ ، فَضَرَبَهُ وهُوَ يَقولُ : خُذها وأنَا ابنُ عِلاجٍ ! فَأَهوَيتُ إلَيهِ وهُوَ فارِسٌ ، فَضَرَبتُ رِجلَهُ بِالسَّيفِ حَتّى قَطَعتُها عَن نِصفِ الفَخِذِ ، ثُمَّ طَرَحتُهُ مِن فَرَسِهِ ، فَذَفَفتُ عَلَيهِ وإذا هُوَ أبُو الحَكَمِ بنُ الأَخنَسِ بنِ شَريقِ ابنِ عِلاجِ بنِ عَمرِو بنِ وَهبٍ الثَّقَفِيُّ . (2) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 88 عن أبي عبيدة .
2- .المغازي : ج 1 ص 283 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 275 .

ص: 295

10023.مكارم الأخلاق عن الحَسنِ بنِ الجَهمِ :امام صادق عليه السلام_ به نقل از پدرانش عليهم السلام _: پرچمداران در جنگ اُحد ، نُه نفر بودند و على عليه السلام تا آخرين نفرشان را كشت ، و مشركان در هم شكستند و مخزوم (قبيله پرچمداران) ، از آن روز كه على بن ابى طالب عليه السلام رسوايشان كرد ، از چشم ها افتادند . على عليه السلام با حَكَم بن اَخنس مبارزه كرد و با ضربه اى پايش را از ميانه ران ، قطع كرد كه در نتيجه آن ، كشته شد .10017.امام على عليه السلام :المغازى :پيامبرخدا در جنگ اُحد پرسيد: «چه كسى از ذكوان بن عبد قيس خبر دارد؟» .

على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! من سوارى را ديدم كه به دنبال او تاخت تا به وى رسيد و گفت : نجات نيابم ، اگر نجات يابى!

پس آن سوار به ذكوان كه پياده بود ، يورش برد و بر او ضربه اى وارد كرد و مى گفت : بگير كه من ابن علاج هستم!

من به سوى او رفتم و چون سواره بود ، با شمشير به پايش نواختم و آن را از ميانه رانش قطع كردم . سپس از اسب به زيرش افكندم و كارش را تمام كردم ومتوجّه شدم كه او ابو الحكم ، پسر اخنس بن شريق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است . .

ص: 296

10018.امام على عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا انهَزَمَ النّاسُ يَومَ اُحُدٍ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله انصَرَفَ إلَيهِم بِوَجهِهِ وهُوَ يَقولُ : أنَا مُحَمَّدٌ ، أنَا رَسولُ اللّهِ ، لَم اُقتَل ولَم أمُت ... وكانَ النّاسُ يَحمِلونَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله المَيمَنَةَ فَيَكشِفُهُم عَلِيٌّ عليه السلام ، فَإِذا كَشَفَهُم أقبَلَتِ المَيسَرَةُ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى تَقَطَّعَ سَيفُهُ بِثَلاثِ قِطَعٍ ، فَجاءَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَطَرَحَهُ بَينَ يَدَيهِ وقالَ : هذا سَيفي قَد تَقَطَّعَ ، فَيَومَئِذٍ أعطاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ذَا الفَقارِ ، ولَمّا رَأَى النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله اختِلاجَ (1) ساقَيهِ مِن كَثرَةِ القِتالِ رَفَعَ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ وهُوَ يَبكي وقالَ : يا رَبِّ وَعَدتَني أن تُظهِرَ دينَكَ وإن شِئتَ لَم يُعيِكَ ، فَأَقبَلَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أسمَعُ دَوِيّا شَديدا ، وأسمَعُ «أقدِم حَيزومُ» (2) وما أهُمُّ أضرِبُ أحَدا إلّا سَقَطَ مَيِّتا قَبلَ أن أضرِبَهُ . فَقالَ : هذا جَبرَئيلُ وميكائيلُ وإسرافيلُ فِي المَلائِكَةِ ، ثُمَّ جاءَ جَبرَئيلُ عليه السلام فَوَقَفَ إلى جَنبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ! إنَّ هذِهِ لَهِيَ المُواساةُ ، فَقالَ : إنَّ عَلِيّا مِنّي وأنَا مِنهُ ، فَقالَ جَبرَئيلُ : وأنَا مِنكُما . ثُمَّ انهَزَمَ النّاسُ . (3)9804.امام رضا عليه السلام :الإمام الكاظم عليه السلام :إنَّ جَبرَئيلَ قالَ يَومَ اُحُدٍ : يا مُحَمَّدُ ! إنَّ هذِهِ لَهِيَ المُؤاساةُ مِن عَلِيٍّ . قالَ : لِأَ نَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ ، فَقالَ جَبرَئيلُ : وأنَا مِنكُما يا رَسولَ اللّهِ . ثُمَّ قالَ : لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ، ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ ، فَكانَ كَما مَدَحَ اللّهُ تَعالى بِهِ خَليلَهُ عليه السلام إذ يَقولُ : «فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَ هِيمُ» (4) . (5)9805.امام رضا عليه السلام :الكافي عن نعمان الرازي عن الإمام الصادق عليه السلام :اِنهَزَمَ النّاسُ يَومَ اُحُدٍ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَغَضِبَ غَضَبا شَديدا ، قالَ : وكانَ إذا غَضِبَ انحَدَرَ عَن جَبينِهِ مِثلُ اللُّؤلُؤِ مِنَ العَرَقِ ، قالَ : فَنَظَرَ فَإِذا عَلِيٌّ عليه السلام إلى جَنبِهِ ، فَقالَ لَهُ : اِلحَق بِبَني أبيكَ مَعَ مَنِ انهَزَمَ عَن رَسولِ اللّهِ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لي بِكَ اُسوَةٌ ، قالَ : فَاكفِني هؤُلاءِ ، فَحَمَلَ فَضَرَبَ أوَّلَ مَن لَقِيَ مَنهُم ، فَقالَ جَبرَئيلُ عليه السلام : إنَّ هذِهِ لَهِيَ المُؤاساةُ يا مُحَمَّدُ ، فَقالَ : إنَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ ، فَقالَ جَبرَئيلُ عليه السلام : وأنَا مِنكُما يا مُحَمَّدُ .

فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : فَنَظَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى جَبرَئيلَ عليه السلام عَلى كُرسِيٍّ مِن ذَهَبٍ بَينَ السَّماءِ وَالأَرضِ وهُوَ يَقولُ : لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ، ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ . (6) .


1- .الاختلاج : الحركة والاضطراب (النهاية : ج 2 ص 60 «خلج») .
2- .اسم فرس جبرئيل عليه السلام (النهاية : ج 1 ص 467 «حيزم») .
3- .الكافي : ج 8 ص 318 ح 502 عن الحسين أبي العلاء الخفّاف وراجع تفسير القمّي : ج 1 ص 116 .
4- .الأنبياء : 60 .
5- .عيون أخبار الرضا : ج 1 ص 85 ح 9 ، الاحتجاج : ج 2 ص 340 ح 271 .
6- .الكافي : ج 8 ص 110 ح 90 وراجع علل الشرائع : ص 7 ح 3 وتفسير فرات : ص 95 ح 78 .

ص: 297

9806.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :چون در جنگ اُحُد ، مردم از گِرد پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند ، ايشان ، رو به آنان مى فرمود : «من ، محمّد هستم . من پيامبر خدايم . كشته نشده و نمرده ام» . . .

مشركان ، از سمت راست به پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كردند كه على عليه السلام ، آنان را پراكنده مى كرد و چون پراكنده شان مى ساخت، از سمت چپ به پيامبر صلى الله عليه و آله يورش مى بردند و پيوسته ، در اين حال بود تا آن كه شمشيرش شكست و سه تكّه شد .

پس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و شمشير شكسته اش را پيش ايشان [بر زمين] نهاد و گفت:اين شمشير من شكسته است.

آن روز ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، ذوالفقار را به او داد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ، لرزش پاهاى على عليه السلام را از فراوانى كارزار ديد ، سر به آسمان بلند كرد و در حالى كه مى گريست ، گفت : «اى پروردگار ! به من وعده داده اى كه از دينت پشتيبانى كنى ، و اگر بخواهى ، مى توانى» .

پس على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رو آورد و گفت : اى پيامبر خدا ! همهمه شديدى مى شنوم و مى شنوم كه مى گويد : «حَيزوم ، (1) به پيش!» و قصد ضربه زدن به كسى را نمى كنم ، جز آن كه پيش از ضربت من ، بى جان فرو مى افتد .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين ، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السلام با فرشتگان اند» .

سپس جبرئيل عليه السلام آمد و كنار پيامبر خدا ايستاد و گفت: «اى محمّد ! بى گمان ، اين كار ، ازخودگذشتگى است» .

[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «على از من است و من از على ام» . جبرئيل عليه السلام گفت : «و من هم از شمايم» .

سپس ، مشركان در هم شكسته شدند .9807.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام كاظم عليه السلام :جبرئيل عليه السلام در جنگ اُحد گفت : «اى محمّد ! بى گمان ، اين كار ، يعنى ازخودگذشتگى على» .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چون او از من است و من از اويم» .

جبرئيل عليه السلام گفت : «و من هم از شما هستم ، اى پيامبر خدا!».

سپس گفت : «شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على عليه السلام نيست» .

پس همچون ستايش خداى متعال از خليلش شد ، در آن جاكه مى گويد : «جوانى كه به او ابراهيم گفته مى شود ، از آنان سخن مى گويد» .9808.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الكافى_ به نقل از نعمان رازى از امام صادق عليه السلام _: مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبر خدا پراكنده شدند و ايشان، به شدّت خشمگين شد. پيامبر صلى الله عليه و آله ، هرگاه خشمگين مى شد ، عَرَق از پيشانى او چون مرواريد مى چكيد .

پس نگريست و على عليه السلام را در كنارش ديد و به او فرمود: «به خويشانت ملحق شو ، آنان كه از گِرد پيامبر خدا پراكنده شدند» .

على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! سرمشق من ، تواى» .

پيامبر خدا فرمود : «پس مرا از اينان ، آسوده كن !» .

على عليه السلام يورش برد و نخستين كسى را كه از آنان ديد، زد.

جبرئيل عليه السلام گفت : «اى محمّد ! بى گمان ، اين كار ، همان ازخودگذشتگى است » .

[ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : ]«بى گمان ، او از من است و من از اويم» .

جبرئيل عليه السلام هم گفت : «اى محمّد ! و من هم از شمايم» .

پس پيامبر خدا به جبرئيل عليه السلام نگريست كه بر تختى از طلا ، ميان آسمان و زمين نشسته و مى گويد :

شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على نيست . .


1- .حيزوم ، نام مَركب جبرئيل عليه السلام است .

ص: 298

9809.عنه عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام عن ابن أبي نجيح :نادى مُنادٍ يَومَ اُحُدٍ :

لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقا

رِ ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ (1)9810.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن أبي ذرّ عن الإمام عليّ عليه السلام_ لِلمُهاجِرينَ وَالأَنصارِ بَعدَ حُصولِ البَيعَةِ لِعُثمانَ _:ناشَدتُكُمُ اللّهَ تَعالى ، هَل تَعلَمونَ _ مَعاشِرَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ _ أنَّ جَبرَئيلَ عليه السلام أتَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ، ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ ؟ هَل تَعلَمونَ كانَ هذا ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . (2)10019.امام حسن عليه السلام :تاريخ الطبري :قاتَلَ مُصعَبُ بنُ عُمَيرٍ دونَ رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله ومَعَهُ لِواؤُهُ حَتّى قُتِلَ ، وكانَ الَّذي أصابَهُ ابنُ قَميئَةَ اللَّيثِيُّ ، وهُوَ يَظُنُّ أنَّهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَرَجَعَ إلى قُرَيشٍ فَقالَ : قَتَلتُ مُحَمَّدا ، فَلَمّا قُتِلَ مُصعَبُ بنُ عُمَيرٍ أعطى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله اللِّواءَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (3) .


1- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 106 ، المناقب لابن المغازلي : ص 197 ح 234 عن أبي رافع ، شرح نهج البلاغة : ج1 ص29 و ج 7 ص219 وزاد في ذيله «إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال: هذا صوت جبرئيل» ؛ الإرشاد : ج 1 ص 87 عن سعد بن طريف عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلاموعن أبي رافع وعن عكرمة عن الإمام عليّ عليه السلام ، معاني الأخبار : ص 119 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 268 ح 292 كلاهما عن أبان بن عثمان عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، تفسير القمّي : ج 1 ص 116 عن أبي واثلة، الأمالي للطوسي : ص 143 ح 232 عن محمّد بن إسحاق عن مشيخته ، شرح الأخبار : ج 1 ص 282 و ج 2 ص 381 ح 739 عن سفيان الثوري بإسناده عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 301 ح 296 ؛ الطرائف : ص 414 كلاهما عن أبي ذرّ ، نهج السعادة: ج1 ص122 وراجع الاحتجاج: ج 1 ص 324 ح 55 .
3- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 516 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 177 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 77 كلاهما عن ابن إسحاق ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 552 .

ص: 299

10020.امام باقر عليه السلام :السيرة النبوية ، ابن هشام_ به نقل از ابن ابى نجيح _: در جنگ اُحُد ، منادى ندا داد : «شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على نيست» .10021.امام صادق عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو ذر از امام على عليه السلام ، خطاب به مهاجران و انصار ، پس از بيعت گرفتن براى عثمان _: «شما را به خداى متعال سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد _ اى گروه مهاجر و انصار _ كه جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى محمّد ! شمشيرى جز ذو الفقار ، و جوان مردى جز على نيست ؟ آيا مى دانيد كه چنين بود؟» .

گفتند : آرى ، چنين بود .10022.امام كاظم عليه السلام :تاريخ الطبرى:مصعب بن عمير ، در پيش روى پيامبر خدا ، پرچم به دست، جنگيد تا كشته شد و آن كه وى را كشت ، ابن قميئه ليثى بود كه پنداشت وى پيامبر خداست . پس به سوى قريش بازگشت و گفت : محمّد را كشتم . و چون مصعب بن عمير كشته شد ، پيامبر خدا ، پرچم را به على بن ابى طالب عليه السلام سپرد . .

ص: 300

10023.مكارم الأخلاق ( _ به نقل از حسن بن جهم _ ) الإرشاد :لَمَّا انهَزَمَ النّاسُ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في يَومِ اُحُدٍ ، وثَبَتَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ (1) لَهُ : ما لَكَ لا تَذهَبُ مَعَ القَومِ ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أذهَبُ وأدَعُكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ ! وَاللّهِ لابَرِحتُ حَتّى اُقتَلَ أو يُنجِزَ اللّهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصرِ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : أبشِر يا عَلِيُّ ؛ فَإِنَّ اللّهَ مُنجِزٌ وَعدَهُ ، ولَن يَنالوا مِنّا مِثلَها أبَدا .

ثُمَّ نَظَرَ إلى كَتيبَةٍ قد أقبَلَت إلَيهِ ، فَقالَ لَهُ : لَو حَمَلتَ عَلى هذِهِ يا عَلِيُّ ، فَحَمَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقَتَلَ مِنها هِشامَ بنَ اُمَيَّةَ المَخزومِيَّ وَانهَزَمَ القَومُ . ثُمَّ أقبَلَت كَتيبَةٌ اُخرى ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اِحمِل عَلى هذِهِ ، فَحَمَلَ عَلَيها فَقَتَلَ مِنها عَمرَو بنَ عَبدِ اللّهِ الجُمَحِيَّ ، وَانهَزَمَت أيضا . ثُمَّ أقبَلَت كَتيبَةٌ اُخرى ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اِحمِل عَلى هذِهِ ، فَحَمَلَ عَلَيها فَقَتَلَ مِنها بِشرَ بنَ مالِكٍ العامِرِيَّ وَانهَزَمَتِ الكَتيبَةُ ، فَلَم يَعُد بَعدَها أحَدٌ مِنهُم .

وتَرَاجَعَ المُنهَزِمونَ مِنَ المُسلِمينَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَانصَرَفَ المُشرِكونَ إلى مَكَّةَ وَانصَرَفَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلَى المَدينَةِ ، فَاستَقبَلَتهُ فاطِمَةُ عليها السلام ومَعَها إناءٌ فيهِ ماءٌ ، فَغَسَلَ بِهِ وَجهَهُ ، ولَحِقَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وقَد خَضَبَ الدَّمُ يَدَهُ إلى كَتِفِهِ ومَعَهُ ذُو الفَقارِ ، فَناوَلَهُ فاطِمَةَ عليها السلام وقالَ لَها : خُذي هذَا السَّيفَ فَقَد صَدَقَنِي اليَومَ . وأنشَأَ يَقولُ :

أ فاطِمُ هاكِ السَّيفَ غَيرَذَميمٍ

فَلَستُ بِرِعديدٍ ولا بِمليمٍ (2) لَعَمري لَقَد أعذَرتُ في نَصرِأحمَدَ

وطاعَةِ رَبٍّ بِالعِبادِ عَليمٍ أميطي دِماءَ القَومِ عَنهُ فَإِنَّهُ

سَقى آلَ عَبدِ الدّارِ كَأسَ حَميمٍ

وقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : خُذيهِ يا فاطِمَةُ ، فَقَد أدّى بَعلُكِ ما عَلَيهِ وقَد قَتَلَ اللّهُ بِسَيفِهِ صَناديدَ قُرَيشٍ . (3) .


1- .في المصدر : «فقال» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
2- .رجلٌ رِعْديد : جبان يُرعَد عند القتال جبنا . والمَلِيم : مَن استحقّ اللَّوْم (لسان العرب : ج 3 ص 179 «رعد» و ج 12 ص 557 «لوم») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 89 وراجع إعلام الورى : ج 1 ص 378 وشرح الأخبار : ج 1 ص 286 ح 280 ودعائم الإسلام : ج 1 ص 374 والمناقب للكوفي : ج 1 ص 466 ح 369 و ص477 ح 382 و ص485 ح 392 وبحار الأنوار : ج 20 ص 87 .

ص: 301

9812.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإرشاد:چون مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند و امير مؤمنان ، ايستادگى كرد ، [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]به او فرمود : «تو چرا با مردم نرفتى؟» .

امير مؤمنان گفت : بروم و تو را وا نهم ، اى پيامبر خدا؟! به خدا سوگند كه نمى روم تا كشته شوم و يا خداوند ، وعده يارى به تو را تحقّق بخشد .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اى على ! مژده باد كه خداوند ، وعده اش را تحقّق مى بخشد و مشركان ، ديگر هيچ گاه مانند امروز بر ما دست نمى يابند!» .

سپس به گروهى كه به او رو آورده بودند ، نگريست و به على عليه السلام فرمود : «اى على ! كاش به اينان حمله مى بردى» .

امير مؤمنان ، حمله برد و هشام بن اميّه مخزومى را از آنان كُشت و گروه ، در هم شكست .

پس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «به اينان حمله كن!» ، كه بر آنان حمله كرد و عمرو بن عبد اللّه جُمحى را از آنان كُشت و آنان نيز پراكنده شدند .

سپس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «به اين گروه ، حمله كن !» كه بر آنان حمله بُرد و بشر بن مالك عامرى را از آنان كُشت و گروه ، در هم شكست و پس از آن ، ديگر هيچ يك از آنان بازنگشت .

مسلمانانِ فرارى به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله باز آمدند و مشركان ، به مكّه بازگشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به مدينه بازگشت . پس فاطمه عليها السلام به استقبال او آمد و با ظرف آبى كه همراه داشت ، صورت پدر را شست . در پى او ، على عليه السلام آمد كه دستش تا شانه خونين بود و «ذوالفقار» را همراه داشت . آن را به فاطمه عليها السلام داد و گفت : اين شمشير را بگير كه امروزْ مرا همگامى استوار بود ؛ و اين شعر را سرود :

«اى فاطمه! شمشير را بگير كه نكوهش شده نيست

و من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم . به جانم سوگند ، در يارى محمّد ، كوتاهى نكردم

و نيز در اطاعت از پروردگارى كه به بندگانش داناست . خون مشركان را از آن بزداى كه اين (شمشير)

كاسه آب جوشان به خاندان عبد الدار نوشانْد» .

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى فاطمه ! آن را بگير كه همسرت ، حقّ آن را ادا كرد و خدا با شمشير او ، دلاوران قريش را كشت» . .

ص: 302

9813.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ حينَما رَجَعَ مِن غَزوَةِ اُحُدٍ وأعطى فاطِمَةَ عليها السلام سَيفَهُ _:

أ فاطِمُ هاكِ السَّيفَ غَيرَ ذَميمٍ

فَلَستُ بِرِعديدٍ ولا بِمليمٍ لَعَمري لَقَد قاتَلتُ في حُبِّ أحمَدَ

وطاعَةِ ربٍّ بِالعِبادِ رَحيمٍ وسَيفي بِكَفّي كَالشِّهابِ أهُزُّهُ

أجُذُّ بِهِ مِن عاتِقٍ وصَميمٍ فَما زِلتُ حَتّى فَضَّ رَبّي جُموعَهُم

وحَتّى شَفَينا نَفسَ كُلِّ حَليمٍ (1)9814.عنه عليه السلام :المغازي عن الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا كانَ يَومُ اُحُدٍ وجالَ النّاسُ تِلكَ الجَولَةَ أقبَلَ اُمَيَّةُ بنُ أبي حُذَيفَةَ بنِ المُغيرَةِ ، وهُو دارِعٌ مُقَنَّعٌ فِي الحَديدِ ، ما يُرى مِنهُ إلّا عَيناهُ ، وهُوَ يَقولُ : يَومٌ بِيَومِ بَدرٍ ، فَيَعتَرِضُ لَهُ رَجُلٌ مِنَ المُسلِمينَ فَيَقتُلُهُ اُمَيَّةُ .

قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : وأصمُدُ لَهُ فَأَضرِبُهُ بِالسَّيفِ عَلى هامَتِهِ وعَلَيهِ بَيضَةٌ وتَحتَ البَيضَةِ مِغفَرٌ ، فَنَبا سَيفي ، وكُنتُ رَجُلاً قَصيرا ، ويَضرِبُني بِسَيفِهِ فَأَتَّقي بِالدَّرَقَةِ ، فَلَحِجَ (2) سَيفُهُ فَأَضرِبُهُ _ وكانَت دِرعُهُ مُشَمَّرَةً _ فَأَقطَعُ رِجلَيهِ ، ووَقَعَ فَجَعَلَ يُعالِجُ سَيفَهُ حَتّى خَلَّصَهُ مِنَ الدَّرَقَةِ (3) ، وجَعَلَ يُناوِشُني وهُوَ بارِكٌ عَلى رُكبَتَيهِ ، حَتّى نَظَرتُ إلى فَتقٍ تَحتَ إبطِهِ فَأَخُشُّ بِالسَّيفِ فيهِ ، فَمالَ وماتَ وَانصَرَفتُ عَنهُ . (4) .


1- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 533 ؛ بشارة المصطفى : ص 187 عن أبي رافع نحوه .
2- .أي نشِب فيه (النهاية : ج 4 ص 236 «لحج») .
3- .الدَّرَقة : تُرْس من جلود ليس فيه خشب ولا عَقَب (لسان العرب : ج 10 ص 95 «درق») .
4- .المغازي : ج 1 ص 279 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 88 عن أبي عبيدة عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام نحوه .

ص: 303

9812.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه از جنگ اُحد بازگشت و شمشيرش را به فاطمه عليها السلام داد _:

اى فاطمه ! اين شمشير را بگير كه نكوهش شده نيست

و من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم . به جانم سوگند ، به خاطر دوستى احمد جنگيدم

و در اطاعت پروردگارى كه به بندگانش مهربان است . و شمشير را در كفم ، چون شهاب مى چرخاندم

با آن ، گردن و ستون بدن را در هم مى شكستم . هماره چنين بودم تا كه پروردگارم جمعشان را پراكنده كرد

و تا آن كه جانِ هر بردبار را شفا بخشيديم .9813.امام صادق عليه السلام :المغازى_ به نقل از امام على عليه السلام _: چون جنگ اُحد شد و مشركان ، حمله كردند ، اميّة بن ابى حذيفة بن مغيره ، در حالى كه زره به تن داشت و غرق در آهن و فولاد بود و جز چشمانش ديده نمى شد ، روى آورد و مى گفت : امروز در برابر بدر .

يكى از مسلمانان ، راه را بر او بست ؛ امّا اميّه وى را كشت . من آهنگ او كردم و با شمشير ، بر سرش كه زير زره و كلاهخود بود ، كوفتم ؛ امّا چون قدّم كوتاه[تر از او] بود ضربه ام كارگر نيفتاد . او با شمشيرش به من ضربه مى زد و من با سپر چرمى از خود ، دفاع مى كردم . شمشيرش در سپرم فرو رفت و چون زرهش را بالا زده بود ، به او ضربه زدم و پاهايش را قطع كردم . او افتاد و به درآوردن شمشيرش از سپر من پرداخت ، تا اين كه آن را درآورد و در حالى كه روى زانوانش ايستاده بود ، با من مى جنگيد تا آن كه در زير بغلش شكافى ديدم . شمشيرم را در آن فرو كردم . پس كج شد و [ افتاد و ]مُرد و من از او دست برداشتم . .

ص: 304

9814.امام صادق عليه السلام :الإرشاد عن سعيد بن المسيّب :لَو رَأَيتَ مَقامَ عَلِيٍّ يَومَ اُحُدٍ لَوَجَدتَهُ قائِما عَلى مَيمَنَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَذُبُّ عَنهُ بِالسَّيفِ وقَد وَلّى غَيرُهُ الأَدبارَ . (1)9815.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في الدعاءِ _ ) الإمام الباقر عليه السلام :أصابَ عَلِيّا عليه السلام يَومَ اُحُدٍ سِتّونَ جِراحَةً . (2)9815.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در دعا _ ) تفسيرالقمّي عن أبي واثلة شقيق بن سلمة_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: أصابَهُ في وَجهِهِ ورَأسِهِ وصَدرِهِ وبَطنِهِ ويَدَيهِ ورِجلَيهِ تِسعونَ جِراحَةً . (3)9816.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «أمّا الَّذِينَ في قُلُوب ) اُسد الغابة عن سعيد بن المسيّب :لَقَد أصابَت عَلِيّا يَومَ اُحُدٍ سِتَّ عَشَرَةَ ضَربَةً ، كُلُّ ضَربَةٍ تُلزِمُهُ الأَرضَ ، فَما كانَ يَرفَعُهُ إلّا جِبريلُ عليه السلام . (4)9817.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرّ ) السيرة النبويّة ، لابن هشام عن ابن إسحاق :لَمَّا انصَرَفَ أبو سُفيانَ ومَن مَعَهُ نادى : إنَّ مَوعِدَكُم بَدرٌ لِلعامِ القابِلِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِرَجُلٍ مِن أصحابِهِ : قُل : نَعَم ، هُوَ بَينَنا وبَينَكُم مَوعِدٌ .

ثُمَّ بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَقالَ : اُخرُج في آثارِ القَومِ ، فَانظُر ماذا يَصنَعونَ وما يُريدون ، فَإِن كانوا قَد جَنَّبُوا الخَيلَ وَامتَطَوُا الإِبِلَ فَإِنَّهُم يُريدونَ مَكَّةَ ، وإن رَكِبُوا الخَيلَ وساقُوا الإِبِلَ فَإِنَّهُم يُريدونَ المَدينَةَ ، وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لَئِن أرادوها لَأَسيرَنَّ إلَيهِم فيها ، ثُمَّ لَاُناجِزَنَّهُم !

قالَ عَلِيٌّ : فَخَرَجتُ في آثارِهِم أنظُرُ ماذا يَصنَعونَ ، فَجَنَّبُوا الخَيلَ وَامتَطَوُا الإِبِلَ ووَجَّهوا إلى مَكَّةَ . (5) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 88 .
2- .مجمع البيان : ج 2 ص 852 عن أبان بن عثمان، بحار الأنوار : ج 41 ص 3 ح 4 .
3- .تفسير القمّي : ج 1 ص 116 ، بحار الأنوار : ج 20 ص 54 ح 3 .
4- .اُسد الغابة : ج 4 ص 93 الرقم 3789 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 415 ح 762 عن سعد بن المسيّب ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 240 كلاهما نحوه .
5- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 100 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 527 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 556 نحوه .

ص: 305

9818.عنه عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «الذينَ آمَنوا و لَم يَلْ ) الإرشاد_ به نقل از سعيد بن مسيّب _: اگر جايگاه على عليه السلام را در جنگ اُحد مى ديدى ، او را در سمت راست پيامبر خدا مى يافتى كه با شمشير ، از او دفاع مى كند و جز او همه پشت كرده بودند .9816.امام باقر عليه السلام ( _ درباره آيه: «اما كسانى كه در دلهايشان بيمارى اس ) امام باقر عليه السلام :على عليه السلام در روز اُحُد ، شصت زخم برداشت .9817.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه: «مى خواهد آلودگى را از شما بزدايد» ) تفسير القمّى_ به نقل از ابو واثله شقيق بن سلمه ، درباره على عليه السلام _:صورت و سر و سينه و شكم و دستان و پاهاى او ، نود زخم برداشت .9818.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه: «كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود ) اُسد الغابة_ به نقل از سعيد بن مسيّب _: بى گمان ، در جنگ اُحُد ، شانزده ضربه به على عليه السلام رسيد كه هر يك ، او را به خاك انداخت و جز جبرئيل عليه السلام ، او را بلند نمى كرد .9819.عنه عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «كذلكَ يَجْعَلُ اللّه ُ ا ) السيرة النبويّة ، ابن هشام_ به نقل از ابن اسحاق _: چون ابو سفيان و همراهانش بازگشتند ، ندا داد : وعده ديدار ، سال آينده در بدر .

پس پيامبر خدا به مردى از اصحابش گفت ، بگو : «آرى ، وعده گاه ما و شما باشد» .

سپس پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام را فرستاد و فرمود : «در پىِ [ اين ]گروه ، بيرون برو و بنگر كه چه تصميمى دارند . اگر اسب ها را از خود دور كرده اند و بر شترها سوار شده اند ، قصد مكّه دارند ، و اگر بر اسب ها سوار شده اند و شترها را رانده اند ، قصد مدينه دارند ، و سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، اگر قصد مدينه داشته باشند ، به سوى آنها مى روم و با آنان مى جنگم» .

على عليه السلام مى گويد : در پىِ آنان بيرون رفتم تا بنگرم كه چه مى كنند . آنان اسب ها را از خود دور كردند و بر شتران سوار شدند و به مكّه رو نمودند . .

ص: 306

9820.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ في قولهِ تعالى : {Q} «و ما وَجَدْنا لِأكْثَرِهِ ) الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا أنزَلَ اللّهُ سُبحانَهُ قَولَهُ : «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ» (1) عَلِمتُ أنَّ الفِتنَةَ لا تَنزِلُ بِنا ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أظهُرِنا ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الفِتنَةُ الَّتي أخبَرَكَ اللّهُ تَعالى بِها ؟ فَقالَ :

يا عَلِيُّ ، إنَّ اُمَّتي سَيُفتَنونَ مِن بَعدي . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أوَلَيسَ قَد قُلتَ لي يَومَ اُحُدٍ حَيثُ استُشهِدَ مَنِ استُشهِدَ مِنَ المُسلِمينَ ، وحيزَت عَنِّي الشَّهادَةُ ، فَشَقَّ ذلِكَ عَلَيّ ، فَقُلتَ لي : أبشِر ؛ فَإِنَّ الشَّهادَةَ مِن وَرائِكَ .

فَقال لي : إنَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ ، فَكَيفَ صَبرُكَ إذَن ؟ فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَيسَ هذا مِن مَواطِنِ الصَّبرِ ، ولكِن مِن مَواطِنِ البُشرى وَالشُّكرِ . (2) .


1- .العنكبوت : 1 و 2 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 156 .

ص: 307

9821.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :چون خداى سبحان ، آيه «الف ، لام ، ميم * آيا مردم گمان كردند همين كه گفتند ايمان آورديم ، وا نهاده مى شوند و امتحان نمى شوند؟» را نازل كرد ، دانستم كه تا پيامبر خدا در ميان ماست ، فتنه بر ما در نمى آيد .

پس گفتم : اى پيامبر خدا ! اين فتنه اى كه خداوندْ تو را از آن خبر داده ، چيست؟

فرمود : «اى على ! امّت من پس از من ، دچار فتنه مى شوند» .

گفتم : اى پيامبر خدا ! آيا در جنگ اُحد ، آن جا كه برخى از مسلمانانْ شهيد شدند و من نشدم و اين بر من گران آمد ، به من نفرمودى : «مژده ده كه شهادت در پى توست!»؟

به من فرمود : «آن ، همين گونه است . پس در آن هنگام ، صبرت چگونه است؟» .

گفتم : اى پيامبر خدا ! اين از جايگاه هاى صبر نيست ؛ بلكه از جايگاه هاى بشارت و شكر است . .

ص: 308

الفصل الخامس : ارغام العدوّ على التسليم في غزوتين5 / 1غَزوَةُ بَنِي النَّضيرِكان بنو النضير قد عقدوا حلفا مع المسلمين ، ثمّ همّوا بقتل النبيّ صلى الله عليه و آله . وكان صلى الله عليه و آله قد عرف تحرّكاتهم السرّيّة بعد اُحد ، فقصد حصنهم لتقصّي الحقيقة ، وكان مطلبه الظاهري دفع دية رجلين من قبيلة بني عامر . تظاهر بنو النضير باستقباله صلى الله عليه و آله في مشارف الحصن ، ولمّا نام صلى الله عليه و آله مع أصحابه في ظلّ الحصن ، خطّطوا لقتله ، لكنّه علم بمكيدتهم حين مهّدوا لتنفيذها فيمّم المدينة على غفلة منهم (1) بعد أن نقضوا حلفهم ونكثوا عهدهم ، فأمر بإجلائهم عن بيوتهم ، وترحيلهم عن ديارهم ، فكابروا ولجّوا ، فحاصرهم في ربيع الأوّل سنة (4) من الهجرة (2) . وفي ضوء بعض المعلومات التاريخيّة نزحوا عن ديارهم أذلّةً صاغرين بعد أن قتل عشرة منهم . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 551 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 199 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 564 .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 245 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 200 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 92 و 93 ؛ المغازي : ج 1 ص 371 .

ص: 309

فصل پنجم : به تسليم كشاندن دشمن در دو جنگ

5 / 1 جنگ بنى نضير

فصل پنجم : به تسليم واداشتن دشمن در دو جنگ5 / 1جنگ بنى نضيربنى نضير كه با مسلمانان پيمان بسته بودند ، آهنگ كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله كردند . پيامبر خدا كه از خيزش هاى پنهان آنان پس از جريان اُحد آگاه شده بود ، براى بررسى حقيقت ، به سوى دژ آنان حركت كرد و عنوان ظاهرى اين حركت را پرداختِ خون بهاى دو نفر از قبيله بنى عامر قرار داد . آنان ، در آستان دژ ، به ظاهر از پيامبر صلى الله عليه و آله استقبال كردند و چون پيامبر خدا با يارانش در سايه دژ آرميدند ، نقشه قتل پيامبر صلى الله عليه و آله را كشيدند و هنوز در مقدّمات اجراى آن بودند كه پيامبر خدا آگاه شد و بى آن كه آنان بفهمند ، راه مدينه را پيش گرفت . اكنون آنان پيمان را شكسته بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرد كه خانه هاى خويش را وا نهند و از آن ديار بروند ؛ امّا آنان خيره سرى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم در ربيع اوّل سال چهارم هجرى ، آنان را محاصره كرد و بنا به برخى گزارش ها پس از آن كه ده نفر كشته دادند ، با ذلّت از آن ديار رفتند .

.

ص: 310

10025.مكارم الأخلاق :الإرشاد :لَمّا تَوَجَّهَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى بَنِي النَّضيرِ ، عَمِلَ عَلى حصِارِهِم ، فَضَرَبَ قُبَّتَهُ في أقصى بَني حُطَمَةَ مِنَ البَطحاءِ ، فَلَمّا أقبَلَ اللَّيلُ رَماهُ رَجُلٌ مِن بَنِي النَّضيرِ بِسَهمٍ فَأَصابَ القُبَّةَ ، فَأَمَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أن تُحَوَّلَ قُبَّتُهُ إلَى السَّفحِ ، وأحاطَ بِهِ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ .

فَلَمَّا اختَلَطَ الظَّلامُ فَقَدوا أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ النّاسُ : يا رَسولَ اللّهِ ، لا نَرى عَلِيّا ؟ فَقالَ صلى الله عليه و آله : أراهُ في بَعضِ ما يُصلِحُ شَأنَكُم . فَلَم يَلبَث أن جاءَ بِرَأسِ اليَهودِيِّ الَّذي رَمَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله _ وكانَ يُقالُ لَهُ : عَزورا _ فَطَرَحَهُ بَينَ يَدَيِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : كَيفَ صَنَعتَ ؟ فَقالَ : إنّي رَأَيتُ هذَا الخَبيثَ جَريئا شُجاعا ، فَكَمَنتُ لَهُ وقُلتُ : ما أجرَأَهُ أن يَخرُجَ إذَا اختَلَطَ الظَّلامُ يَطلُبُ مِنّا غِرَّةً (1) ، فَأَقبَلَ مُصلِتا سَيفَهُ في تِسعَةِ نَفَرٍمِن أصحابِهِ اليَهودِ ، فَشَدَدتُ عَلَيهِ فَقَتَلتُهُ وأفلَتَ أصحابُهُ ولَم يَبرَحوا قَريبا ، فَابعَث مَعي نَفَرا ؛ فَإِنّي أرجو أن أظفَرَ بِهِم !

فَبَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَعَهُ عَشَرَةً ، فيهِم : أبو دُجانَةَ سِماكُ بنُ خَرَشَةَ ، وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ ، فَأَدرَكوهُم قَبلَ أن يَلِجُوا الحِصنَ ، فَقَتَلوهُم وجاؤوا بِرُؤوسِهِم إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَأَمَرَ أن تُطرَحَ في بَعضِ آبارِ بَني حُطَمَةَ .

وكانَ ذلِكَ سَبَبُ فَتحِ حُصونِ بَنِي النَّضيرِ . (2)5 / 2غَزوَةُ بَني قُرَيظَةَأخفقت المؤامرة الكبرى التي تآزر عليها المشركون واليهود في غزوة الخندق ، ونكث بنو قريظة حلفهم الذي كان قد عقدوه مع المسلمين على عدم التعرّض لهم ، ومالؤوا المشركين ضدّ النبيّ صلى الله عليه و آله (3) ، فعزم صلى الله عليه و آله في غد ذلك اليوم الذي فرّ فيه المشركون على اقتحام حصن بني قريظة ، وهو آخر وكر فسادٍ لليهود قرب المدينة (4) . وبعد أن صلّى صلى الله عليه و آله صلاة الظهر ، أصدر أمره بالتعبئة العسكريّة ، وأخبر المسلمين بإقامة صلاة العصر في حيّ «بني قريظة» . (5) وتجلّت شخصيّة الإمام عليه السلام في هذا التحرّك أيضا ، وكان دوره فيه لافتا للنظر لاُمور : 1 . كانت راية الإسلام الخفّاقة بيده المقتدرة . (6) 2 . كان آمرا على مقدّمة الجيش . (7) 3 . كان بنو قريظة قد تسامعوا به ، ولمّا رأوه ، قالوا : جاء قاتل عمرو بن عبد ودّ . يقول ابن هشام : نزل بنو قريظة على حكم سعد بن معاذ ؛ لأنّ عليّ بن أبي طالب قال : «وَاللّهِ لَأَذوقَنَّ ما ذاقَ حَمزَةُ أو لَأَفتَحَنَّ حِصنَهُم» . (8) 4 . رضي اليهود بحكم سعد بن معاذ فيهم ؛ إذ كانوا يظنّون أنّه سيحكم لهم بسبب الأواصر القديمة التي كانت تربطهم به ، لكنّه حكم بقتل رجالهم ، ومصادرة أموالهم ، وسبي ذراريهم . (9)

.


1- .الغِرّة : الغفلة (النهاية : ج 3 ص 355 «غرر») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 92 ؛ المغازي : ج 1 ص 371 نحوه .
3- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 571 ، المغازي : ج 2 ص 455 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 287 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 231 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 569 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 52 .
4- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 581 و 583 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 244 ، المغازي : ج 2 ص 497 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 307 و 309 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 573 .
5- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 581 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 245 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 308 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 74 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 582 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 311 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 245 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 573 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 52 .
7- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 582 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 245 ، المغازي : ج 2 ص 499 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 311 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 573 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 109 .
8- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج3 ص251 ؛ الإرشاد: ج1 ص109 .
9- .الإرشاد : ج 1 ص 111 .

ص: 311

5 / 2 جنگ بنى قُرَيظه

9826.امام على عليه السلام :الإرشاد:چون پيامبر خدا به سوى بنى نضير رو آورد ، آنان را محاصره كرد و خيمه فرماندهى اش را در دورترين نقطه دشت متعلّق به بنى حُطَمه بر پا كرد و چون شب در رسيد ، مردى از بنى نضير ، تيرى به سوى آن [ خيمه ] پرتاب نمود كه به خيمه اصابت كرد . پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد كه خيمه اش را به دامنه كوه ، منتقل كنند و مهاجران و انصار ، گِردش را گرفتند .

چون تاريكى همه جا را فرا گرفت ، امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را نيافتند . مردم گفتند : اى پيامبر خدا ! على را نمى بينيم ؟

فرمود : «گمان دارم كه در پىِ اصلاح كار شماست» .

طولى نكشيد كه على عليه السلام ، سرِ يهودى تيرانداز را كه «عزورا» ناميده مى شد ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و آن را پيش ايشان افكند . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «چگونه اين كار را كردى؟» .

گفت : من ديدم كه اين خبيث ، گستاخ و نترس است . پس به كمينش نشستم و [ با خود] گفتم : نكند كه جرئت كند و در تاريكى شب ، در پىِ غافلگير كردن ما باشد كه ديدم با شمشيرِ كشيده و همراه با نُه نفر از ياران يهودى اش پيش مى آيد . به او حمله كردم و سخت گرفتم تا وى را كشتم و يارانش گريختند و خيلى دور نشده اند ، و اگر چند نفر با من بفرستى ، اميد دارم به آنان دست يابم .

پيامبر خدا ، ده نفر را با او روانه كرد كه در ميان آنان ، ابو دُجانه سِماك بن خَرَشَه و سهل بن حنيف هم بودند كه پيش از آن كه [ آنان ] به دژ پناه برند ، به آنان رسيدند و همه آنها را كشتند و سرهايشان را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند . ايشان هم فرمان داد كه آنها را در يكى از چاه هاى بنى حُطَمه بيندازند و آن [ اقدامات ] ، سبب فتح دژهاى بنى نضير شد .5 / 2جنگ بنى قُرَيظهدر نبرد خندق (احزاب) ، توطئه بزرگ مشركان و يهوديان در هم شكست . در آن نبرد ، بنى قريظه ، پيمان عدم تعرّض به مسلمانان را شكسته و با مشركان ، عليه پيامبر صلى الله عليه و آله همدستى كرده بودند . پيامبر خدا ، فرداى روز فرار مشركان ، عازم در هم شكستن دژ بنى قريظه ، آخرين لانه فساد يهوديان در كنار مدينه شد . پيامبر خدا ، نماز ظهر را خواند و فرمان بسيج داد و فرمود: «نماز عصر را در منطقه بنى قريظه به جا مى آوريم» . جلوه شخصيت على عليه السلام در اين حركت نيز چشمگير است ، بدين سان كه : 1 . پرچم بلند اسلام در دستان پرتوان على عليه السلام بود . 2 . پيشروان سپاه را على عليه السلام فرماندهى مى كرد . 3 . بنى قريظه ، آوازه على عليه السلام را شنيده بودند و چون وى را ديدند ، فرياد مى زدند : «قاتلِ عمرو بن عبدِ وُد آمد» . ابن هشام مى گويد : سبب تسليم شدن بنى قريظه به حكميت سعد بن مُعاذ ، اين بود كه على عليه السلام فرياد كشيد : «به خدا سوگند ، يا شربتى كه حمزه نوشيد ، مى نوشم و يا دژ آنان را مى گشايم!» . 4 . يهوديان ، به لحاظ پيوستگى و دوستى ديرينى كه با سعد بن معاذ داشتند ، به داورى او _ كه مى پنداشتند به نفع آنان خواهد بود _ ، گردن نهادند و سعد بن معاذ ، حكم كرد كه مردان آنها كشته شوند ، اموالشان مصادره شود و فرزندانشان اسير گردند .

.

ص: 312

. .

ص: 313

. .

ص: 314

9830.عنه عليه السلام :الإرشاد :لَمّا انهَزَمَ الأَحزابُ ووَلَّوا عَنِ المُسلِمينَ الدُّبُرَ ، عَمِلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى قَصدِ بَني قُرَيظَةَ ، وأنفَذَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام إلَيهِم في ثَلاثينَ مِنَ الخَزرَجِ ، فَقالَ لَهُ : اُنظُر بَني قُرَيظَةَ هَل تَرَكوا حُصونَهُم !

فَلَمّا شارَفَ سورَهُم سَمِعَ مِنهُمُ الهجرَ (1) ، فَرَجَعَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَخبَرَهُ ، فَقالَ : دَعهُم ، فَإِنَّ اللّهَ سَيُمَكِّنُ مِنهُم ، إنَّ الَّذي أمكَنَكَ مِن عَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ لا يَخذُلُكَ ، فَقِف حَتّى يَجتَمِعَ النّاسُ إلَيكَ ، وأبشِر بِنَصرِ اللّهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ قَد نَصَرَني بِالرُّعبِ بَينَ يَدَيَّ مَسيرَةَ شَهرٍ .

قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : فَاجتَمَعَ النّاسُ إلَيَّ ، وسِرتُ حَتّى دَنَوتُ مِن سورِهِم ، فَأَشرَفوا عَلَيَّ ، فَحينَ رَأَوني صاحَ صائِحٌ مِنهُم : قَد جاءَكُم قاتِلُ عَمرٍو ، وقالَ آخَرُ : قَد أقبَلَ إلَيكُم قاتِلُ عَمرٍو ، وجَعَلَ بَعضُهُم يَصيحُ بِبَعضٍ ويَقولونَ ذلِكَ ، وألقَى اللّهُ في قُلوبِهِمُ الرُّعبَ ، وسَمِعتُ راجِزا يَرجُزُ :

قَ_تَلَ عَلِيٌّ عَم_را

ص_ادَ عَلِيٌّ صَ_قْرا قَصَمَ عَلِ_يٌّ ظَ_هرا

أب_رَمَ عَ_لِيٌّ أمرا هَتَكَ عَلِيٌّ سَترا

فَقُلتُ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أظهَرَ الإِسلامَ وقَمَعَ الشِّركَ . وكانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله قالَ لي حينَ تَوَجَّهتُ إلى بَني قُرَيظَةَ : سِر عَلى بَرَكَةِ اللّهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ قَد وَعَدَكَ أرضَهُم ودِيارَهُم . فَسِرتُ مُستَيقِنا لِنَصرِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ حَتّى رَكَزتُ الرّايَةَ في أصلِ الحِصنِ . (2) .


1- .هو الخَنا والقبيحُ من القول (النهاية : ج 5 ص 245 «هجر») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 109 ، كشف اليقين : ص 158 ح 170 ، بحار الأنوار : ج 2 ص 262 ح 19 .

ص: 315

9831.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ بعدَ قتلِ طلحةَ و الزُّبيرِ _ ) الإرشاد:چون احزاب و گروه هاى مشركان پراكنده شدند و از برابر مسلمانان عقب نشينى كردند ، پيامبر خدا به قصد بنى قريظه ، دست به كار شد و امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را با سى نفر از خزرجيان به سوى آنان فرستاد و به او فرمود : «بنگر كه آيا بنى قريظه ، دژهاى خود را ترك كرده اند؟» .

على عليه السلام ، چون به نزديك باروهايشان رسيد ، از آنان دشنام شنيد . لذا به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و ايشان را باخبر كرد . پيامبر خدا فرمود : «رهايشان كن كه خداوند ، [ ما را] بر آنها چيره مى كند . همان كسى كه تو را بر عمرو بن عبدوُد چيره كرد ، تنهايت نمى گذارد . پس بِايست تا مردم به گِرد تو جمع شوند و تو را مژده باد به يارى الهى كه خداوند ، مرا از يك ماه پيش ، با افكندن ترسى [ در دل آنان ] يارى داده است» .

على عليه السلام مى گويد : مردم به گِرد من جمع شدند و حركت كردم تا به باروهايشان نزديك شدم . يهوديان از بالا نگريستند و چون مرا ديدند ، يكى از آنان فرياد كشيد : «قاتل عمرو به سوى شما آمد» . و ديگرى گفت : «بى گمان ، قاتل عمرو به شما رو آورد» و برخى از آنها اين را به فرياد به يكديگر مى گفتند و خداوند ، در دل هايشان ترس انداخت و شنيدم كه رجزخوانى چنين مى خواند :

على ، عمرو را كشت

على ، پرنده شكارى را شكار كرد . على پشت را شكست

على ، كار را استوار كرد . على ، پرده را دريد .

پس گفتم : سپاس ، خداى را كه اسلام را چيره ساخت و شرك را در هم كوبيد . آن گاه كه قصد بنى قريظه كردم ، پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «با بركت خدا حركت كن كه خداوند ، سرزمين و خانه هايشان را به تو وعده داده است » . پس با يقين به نصرت خداى عز و جل حركت كردم تا آن كه پرچم را در ميان دژ ، در زمين فرو بردم . .

ص: 316

9827.امام على عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام_ في ذِكرِ نُزولِ بَني قُرَيظَةَ عَلى حُكمِ سَعدِ بنِ مُعاذٍ _: إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ صاحَ وهُم مُحاصِرو بَني قُرَيظَةَ : يا كَتيبَةَ الإِيمانِ . وتَقَدَّمَ هُوَ وَالزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ وقالَ : وَاللّهِ لَأَذوقَنَّ ما ذاقَ حَمزَةُ أو لَأَفتَحَنَّ حِصنَهُم ؛ فَقالوا : يا مُحَمَّدُ ، نَنزِلُ عَلى حُكمِ سَعدِ بنِ مُعاذٍ . (1) .


1- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 251 ، البداية والنهاية : ج 4 ص 122 .

ص: 317

9828.امام على عليه السلام :السيرة النبويّة ، ابن هشام_ در ذكر گردن نهادن بنى قريظه به حكم سعد بن معاذ _: على بن ابى طالب عليه السلام ، در حالى كه [ با گروهش ] بنى قريظه را محاصره كرده بود ، فرياد برآورد : «اى لشكريان ايمان!» و با زبير بن عوّام ، پيش آمد و فرمود : «به خدا سوگند ، يا آنچه را حمزه نوشيد ، مى نوشم و يا دژ آنان را مى گشايم !» .

و [در اين حال ، يهوديان] گفتند : اى محمّد ! ما به حكم سعد بن معاذ ، گردن مى نهيم . (1) .


1- .شايان ذكر است كه آنان به اميد عفو سعد بن معاذ ، به حكم كردنش گردن نهادند ، چون پيش از اسلام با او سابقه دوستى داشتند ؛ ولى سعد به كشتن مردان و اسارت زنان و به غنيمت گرفتن دارايى هايشان حكم كرد .

ص: 318

الفصل السادس : الضربة المصيريّة في غزوة الخندقعند ما نزح بنو النضير عن أطراف المدينة ، توجّه قسم منهم إلى خيبر ، وقسم إلى الشام ، وطفق رؤساؤهم يحرّضون المشركين ويشجّعونهم على التحالف مع اليهود ، وتهيئة جيش من جميع القبائل لمهاجمة المدينة بمؤازرة اليهود . (1) وهكذا كان ؛ فقد تهيّأ جيش ضخم قوامه عشرة آلاف ، ضمّ كافّة المعارضين للحكومة الإسلاميّة الجديدة التي أسّسها النبيّ صلى الله عليه و آله في المدينة وبدأ زحفه نحو المدينة (2) ، ومن هنا عُرفت هذه الغزوة بغزوة الأحزاب. وقد شاور النبيّ صلى الله عليه و آله أصحابه حول كيفيّة مواجهة العدوّ ، فاقترح سلمان حفر خندق في مدخل المدينة ؛ لتعويق العدوّ . وتحقّق ما أراد ، وأمر صلى الله عليه و آله أصحابه بحفر الخندق ، واشترك هو معهم في الحفر (3) ، فتعوّق جيش العدوّ ، الذي كان يهمّ بمهاجمة المدينة بكلّ غرور وخُيَلاء ، خلف الخندق ، وظلّ على هذه الحال شهرا تقريبا (4) ، حتى وقع في مأزِق بسبب صعوبة الإمداد . وفي ذات يوم عبر عمرو بن عبد ودّ الخندق ومعه عدد من فرسان العدوّ وشجعانه المشهورين (5) ، وصاروا أمام المسلمين ، وطلبوا أن يبرز إليهم أقرانهم ، فلم يجِبهم أحد ، وكرّروا نداءهم غير مرّةٍ ، وكان لعمرو صيته المخيف ، ففزع منه الجميع ، وحُبست الأنفاس في الصدور ، ولم تلقَ نداءاته المغرورة جوابا ، فأمر رسول اللّه صلى الله عليه و آله أن يقوم إليه أحد ويقتلع شرّه ، فلم يقُم إلّا أمير المؤمنين عليّ عليه السلام (6) . ولمّا تقابلا قال صلى الله عليه و آله عبارته الخالدة : «بَرَزَ الإِيمانُ كُلُّهُ إلَى الشِّركِ كُلِّهِ» . (7) وبعد قتال شديد عاجله الإمام بهجمة سريعة ، فقضى عليه ، وبلغت صيحة «اللّه أكبر» عنان السماء ، فلاذ أصحابه بالفرار (8) . وتبدّد جيش الأحزاب على ما كان عليه من شوكة واُبّهة خياليّة . ويمكننا أن نفهرس دور الإمام العظيم في هذه الحرب على النحو الآتي : 1 . لمّا عبر عمرو بن عبد ودّ وأصحابه من موضع ضيّق من الخندق ، استقرّ الإمام عليه السلام هناك مع جماعة ، فلم يتيسّر للمشركين العبور بعدئذٍ . (9) 2 . كان قتل عمرو بن عبد ودّ مهمّاً حاسما مصيريّا إلى درجة أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : «لَمُبارَزَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ لِعَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ يَومَ الخَندَقِ أفضَلُ مِن أعمالِ اُمَّتي إلى يَومِ القِيامَةِ» . (10) وفي رواية : «لَضَربَةُ عَلِيٍّ لِعَمرٍو يَومَ الخَندَقِ تَعدِلُ عِبادَةَ الثَّقَلَينِ» . (11) وحينما تجدّل صنديد العرب صريعا بصق في وجه الإمام آيِسا بائسا ، فوقف صلوات اللّه عليه ، وتمهّل ولم يبادر إلى حزّ رأسه لئلّا يكون في عمله ذرّة من غضب . 3 . وبعد أن جدّله وصرعه ، وولّى أصحابه مدبرين تبعهم (12) ، وقتل منهم نوفل بن عبد اللّه . (13) 4 . لمّا ضرب الإمام عليه السلام رجل عمرو وقضى عليه ، ألقى تراب الذلّ والخوف والرعب على وجوه المشركين ، وأقعدهم حيارى مهزومين منهارين . (14) 5 . قتل الإمام عليه السلام عمرا ، بيد أنّه ترفّع عن سلب درعه الثمين إذ «كان يضرب بسيفه من أجل الحقّ» لا غيره ... ولم يخفَ كلّ هذا الترفّع والجلال والشمم عن الأنظار ، حتى إنّ اُخت عمرو نفسها أثنت عليه . (15)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 565 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 225 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 568 ، المغازي : ج 2 ص 441 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 283 .
2- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 570 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 230 ، المغازي : ج 2 ص 444 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 284 و 287 .
3- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 566 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 226 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 568 ، المغازي : ج 2 ص 445 و 454 .
4- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 572 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص233، الكامل في التاريخ : ج1 ص569 ؛ الإرشاد : ج1 ص96.
5- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 574 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 235 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 570 ، المغازي : ج 2 ص 470 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 290 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 50 .
6- .السنن الكبرى : ج 9 ص 223 ح 18350 ، المغازي : ج 2 ص 470 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 235 و 236 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 100 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 61 ؛ كنز الفوائد : ج 1 ص 297 ، الطرائف : ص 35 ، إرشاد القلوب : ص 244 ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 88 ح 113 وفيه «الكفر» بدل «الشرك» .
8- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 574 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 570 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 236 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 290 .
9- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 574 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 235 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 570 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 290 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 98 .
10- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 34 ح 4327 ، تاريخ بغداد : ج 13 ص 19 ح 6978 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 14 ح 636 ، المناقب للخوارزمي : ص 107 ح 112 ، الفردوس : ج 3 ص 455 ح 5406 ؛ إرشاد القلوب : ص 245 .
11- .عوالي اللآلي : ج 4 ص 86 ح 102 وراجع الطرائف : ص 519 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 34 ح 4328 .
12- .الإرشاد : ج 1 ص 102 .
13- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 574 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 105 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 50 .
14- .كنز الفوائد : ج 1 ص 298 .
15- .الإرشاد : ج 1 ص 107 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 36 ح 4330 .

ص: 319

فصل ششم : ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندق

فصل ششم : ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندقهنگامى كه بنى نضير از اطراف مدينه رفتند (گروهى به خيبر و گروهى به شام) ، سران آنها به تحريك مشركان پرداختند و آنان را به هم پيمانى با يهود و فراهم آوردن سپاه از تمام قبايل و حمله به مدينه با يارى يهوديان ترغيب كردند . چنين شد كه سپاهى بزرگ ، متشكّل از ده هزار نفر از تمام مخالفان حكومت نوبنياد پيامبر صلى الله عليه و آله ، گِرد آمد و راهى مدينه شد . از اين رو ، اين نبرد ، عنوان «نبرد احزاب» به خود گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله ، در چگونگى رويارويى با دشمن ، با يارانش به رايزنى پرداخت . سلمان ، پيشنهاد كرد كه در ورودى مدينه ، «خندق» كَنده شود تا دشمن ، زمينگير شود . اين پيشنهاد ، پذيرفته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به يارانش فرمان كَندن خندق را داد و خود نيز براى اين كار ، همكارى نمود . سپاه دشمن كه با غرور و نخوت تمام به سوى مدينه مى تاخت ، حدود يك ماه پشت خندق ، حدود يك ماه زمينگير شد و به لحاظ تداركاتى ، سخت در تنگنا قرار گرفت . روزى عمرو بن عبد وَد با تنى چند از پيكارجويان و شجاعان پُرآوازه دشمن ، از خندق گذشتند و در مقابل سپاه اسلام قرار گرفته ، هماورد طلبيدند ؛ ولى كسى پاسخشان نداد . اين درخواست ، بارها تكرار شد . آوازه عمرو ، همه را ترسانده بود . نَفَس ها در سينه حبس بود و كسى فريادهاى مستانه عمرو را پاسخ نمى داد . پيامبر خدا فرمود: «فردى به پا خيزد و شرّ او را كم كند» . جز على عليه السلام ، كسى برنخاست و چون على عليه السلام در برابر عمرو قرار گرفت ، پيامبر خدا ، آن جمله جاودانه را فرمود كه : همه ايمان در برابر همه شرك ، ايستاده است. على عليه السلام ، با حمله اى برق آسا و پس از نبردى سخت ، عمرو را از پاى درآورد و فرياد «اللّه اكبر» در صحنه نبرد پيچيد و همراهان عمرو پا به فرار نهادند و سپاه احزاب ، با همه هيمنه و شكوهِ خيالى از هم پاشيد . حضور على عليه السلام و نقش والاى وى را در اين نبرد ، مى توان بدين گونه بر شمرد : 1 . چون عمرو بن عبد ود و همراهانش از محلّ باريك خندق گذشتند ، على عليه السلام با گروهى در آن جا مستقر شدند تا مشركان ديگر نگذرَند . 2 . حادثه قتل عمرو بن عبدِ وَد ، چنان مهم و سرنوشت ساز بود كه پيامبر خدا فرمود : مبارزه على بن ابى طالب با عمرو بن عبدِ وَد در جنگ خندق ، از همه اعمال امّتم تا روز قيامت ، برتر است. و در روايت ديگرى گفت: بى گمان ، ضربت زدن على به عمرو در جنگ خندق با عبادت اِنس و جن ، برابرى مى كند. اين قهرمان بزرگ عرب ، به هنگام كشته شدن با نااميدى ، آب دهان به صورت على عليه السلام انداخت و ايشان ، مخلصانه ايستاد و در كشتن او درنگ كرد تا عملش ذرّه اى شائبه غضب نداشته باشد . 3 . امام عليه السلام ، پس از كشتن عمرو و فرار همراهانش آنان را تعقيب كرد و نوفل بن عبد اللّه را به قتل رساند . 4 . على عليه السلام ، چون پاى عمرو را قطع كرد و او را از پاى درآورد ، خاك خوارى و هراس بر سرِ لشكر شرك پاشيد و آنان را در آستانه فروپاشى و شكست قرار داد . 5 . على عليه السلام ، عمرو بن عبد وَد را كشت ؛ امّا كريمانه از زره گران قيمت او گذشت ، كه على عليه السلام «شمشير در پى حق مى زد» و نه جز آن . اين همه والايى و بزرگى و كرامت از ديده ها پنهان نمانْد و حتّى خواهر عمرو ، آن را ستود .

.

ص: 320

. .

ص: 321

. .

ص: 322

. .

ص: 323

. .

ص: 324

10025.مكارم الأخلاق :تاريخ اليعقوبي :كانَت وَقعَةُ الخَندَقِ ... فِي السَّنَةِ السّادِسَةِ بَعدَ مَقدمِ رَسولِ اللّهِ بِالمَدينَةِ بخَِمسَةٍ وخَمسينَ شَهرا ، وكانَت قُرَيشٌ تَبعَثُ إلَى اليَهودِ وسائِرِ القَبائِلِ فَحَرَّضوهُم عَلى قِتالِ رَسولِ اللّهِ ، فَاجتَمَعَ خَلقٌ مِن قُرَيشٍ إلى مَوضِعٍ يُقالُ لَهُ : سَلعٌ (1) ، وأشارَ عَلَيهِ سَلمانُ الفارِسِيُّ أن يَحفِرَ خَندَقا ، فَحَفَرَ الخَندَقَ ، وجَعَلَ لِكُلِّ قَبيلَةٍ حَدّا يَحفِرونَ إلَيهِ ، وحَفَرَ رَسولُ اللّهِ مَعَهُم حَتّى فَرَغَ مِن حَفرِ الخَندَقِ ، وجَعَلَ لَهُ أبوابا ، وجَعَلَ عَلَى الأَبوابِ حَرَسا ؛ مِن كُلِّ قَبيلَةٍ رَجُلاً ، وجَعَلَ عَلَيهِمُ الزُّبَيرَ بنَ العَوّامِ ، وأمَرَهُ إن رَأى قِتالاً أن يُقاتِلَ . وكانَت عِدَّةُ المُسلِمينَ سَبعَمِائَةِ رَجُلٍ .

ووافَى المُشرِكونَ فَأَنكَروا أمرَ الخَندَقِ ، وقالوا : ما كانَتِ العَرَبُ تَعرِفُ هذا !

وأقاموا خَمسَةَ أيّامٍ ، فَلَمّا كانَ اليَومُ الخامِسُ خَرَجَ عَمرُو بنُ عَبدِ وَدٍّ وأربَعَةُ نَفَرٍ مِنَ المُشرِكينَ : نَوفَلُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ المُغيرَةِ المَخزومِيُّ ، وعِكرِمَةُ بنُ أبي جَهلٍ ، وضِرارُ بنُ الخَطّابِ الفِهرِيُّ ، وهُبَيرَةُ بنُ أبي وَهبٍ المَخزومِيُّ . فَخَرَجَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ إلى عَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ فَبارَزَهُ وقَتَلَهُ ، وَانهَزَمَ الباقونَ ، وكَبا (2) بِنَوفَلِ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ المُغيرَةِ فَرَسُهُ ، فَلَحِقَهُ عَلِيٌّ فَقَتَلَهُ . (3) .


1- .سَلع : موضع بقرب المدينة (معجم البلدان : ج 3 ص 236) .
2- .الكَبْوة : السقوط للوجه ، كَبا لوجهه : سقط . وكَبا _ أيضا _ : عثر (لسان العرب : ج 15 ص 213 «كبا») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 50 .

ص: 325

10026.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به امام على عليه السلام _ ) تاريخ اليعقوبى:جنگ خندق ، در سال ششم هجرى و 55 ماه بعد از ورود پيامبر خدا به مدينه و پس از آن كه قريش به يهود و ديگر قبيله ها نماينده مى فرستاد تا آنان را به پيكار با پيامبر خدا تحريك كند ، اتّفاق افتاد .

پس گروهى از قريش در جايى به نام سَلْع (1) گِرد آمدند و سلمان فارسى به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرد كه خندق بكَند . پيامبر خدا ، كَندن خندق را آغاز كرد و براى هر قبيله ، مقدار حفر كردن را معيّن كرد و خود نيز با آنان به كار پرداخت تا كندن خندق را به پايان بُرد و براى آن ، درهايى قرار داد و بر آنها از هر قبيله يك نفر نگهبان گمارد و زبير بن عوّام را بر آنان گمارد و به او فرمان داد كه اگر جنگى در گرفت ، درگير شود . تعداد مسلمانان ، هفتصد نفر بود .

مشركان رسيدند و خندق برايشان ناشناخته بود و گفتند : عرب ، اين را نمى شناسد! و پنج روز ماندند . روز پنجم ، عمرو بن عبد ود و چهار تن از مشركان به نام هاى : نَوفَل بن عبد اللّه بن مغيره مخزومى و عِكرمة بن ابى جهل و ضرار بن خطّاب فهرى و هُبَيرة بن ابى وهب مخزومى [براى جنگ] حركت كردند .

على بن ابى طالب عليه السلام نيز به سوى عمرو بن عبد ود [از لشكرگاه ،] بيرون آمد و با او مبارزه كرد و وى را كشت . بقيه پراكنده شدند و اسب نوفل بن عبد اللّه بن مغيره [ در خندق افتاد و ]او را به زمين زد . پس على عليه السلام خود را به او رساند و وى را كشت . .


1- .جايى است در نزديكى مدينه (معجم البلدان : ج3 ص236).

ص: 326

10027.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن كتابِهِ للأشتَرِ لَمّا وَلاّهُ مِصرَ _ ) السنن الكبرى عن ابن إسحاق :خَرَجَ _ يعنِي يَومَ الخَندَقِ _ عَمرُو بنُ عَبدِ وَدٍّ فَنادى : مَن يُبارِزُ ؟ فَقامَ عَلِيٌّ رضى الله عنه وهُوَ مُقَنَّعٌ فِي الحَديدِ فَقالَ : أنَا لَها يا نَبِيَّ اللّهِ ، فَقالَ : إنَّهُ عمَرٌو ، اِجلِس .

ونادى عَمرٌو : ألا رَجلٌ ! وهُوَ يُؤَنِّبُهُم ويَقولُ : أينَ جَنَّتُكُمُ الَّتي تَزعُمونَ أنَّهُ مَن قُتِلَ مِنكُم دَخَلَها ؟ أفَلا يَبرُزُ إلَيَّ رَجُلٌ ؟ ! فَقامَ عَلِيٌّ رضى الله عنهفَقالَ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ ، فَقالَ : اِجلِس .

ثُمَّ نادَى الثّالِثَةَ وذَكَرَ شِعرا ، فَقامَ عَلِيٌّ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أَنا ، فَقالَ : إنَّهُ عَمرٌو ! قالَ : وإن كانَ عَمرٌو ! فَأَذِنَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَمَشى إلَيهِ حَتّى أتاهُ وذَكَرَ شِعرا .

فَقالَ لَهُ عَمرٌو : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا عَلِيٌّ .

قالَ : اِبنُ عبدِ مَنافٍ ؟ فَقالَ : أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ .

فَقالَ : غَيرُكَ يَابنَ أخي مِن أعمامِكَ مَن هُوَ أسَنُّ مِنكَ ؛ فَإِنّي أكرَهُ أن اُهريقَ دَمَكَ .

فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : لكِنّي وَاللّهِ ما أكرَهُ أن اُهريقَ دَمَكَ !

فَغَضِبَ فَنَزَلَ وسَلَّ سَيفَهُ كَأَنَّهُ شُعلَةُ نارٍ ، ثُمَّ أقبَلَ نَحوَ عَلِيٍّ رضى الله عنه مُغضِبا ، وَاستَقبَلَهُ عَلِيٌّ رضى الله عنهبِدَرَقَتِهِ ، فَضَرَبَهُ عَمرٌو فِي الدَّرَقَةِ فَقَدَّها وأثبَتَ فيهَا السَّيفَ ، وأصابَ رَأسَهُ فَشَجَّهُ ، وضَرَبَهُ عَلِيٌّ رضى الله عنهعَلى حَبلِ العاتِقِ فَسَقَطَ وثارَ العَجاجُ ، وسَمِعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله التَّكبيرَ ، فَعَرَفَ أنَّ عَلِيّا رضى الله عنهقَد قَتَلَهُ . (1) .


1- .السنن الكبرى : ج 9 ص 223 ح 18350 . ويتّضح من خلال مقارنة الحديث بالحديث التالي وقوع التصحيف فيه ، وبملاحظة دور الإمام علي عليه السلام في معركتي بدر واُحُد يظهر أنّه الشخص الوحيد الكفوء بمبارزة عمرو بن عبد ود ، مضافا إلى ذلك فإنّه لم يكن عمرو بن عبد ود مبارزته .

ص: 327

10028.عنه عليه السلام :السنن الكبرى_ به نقل از ابن اسحاق _: عمرو بن عبد ود ، در جنگ خندق ، [از لشكرگاه ، ]بيرون آمد و فرياد برآورد : چه كسى به مبارزه مى آيد؟

على عليه السلام در حالى كه غرق در آهن و فولاد بود ، برخاست و گفت : اى پيامبر خدا ، من هماورد اويم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او عمرو است . بنشين!» .

عمرو ندا داد : آيا مردى [در ميان شما] نيست؟ و به سرزنش آنان پرداخت و گفت : كجاست آن بهشتى كه مى پنداريد كشتگان شما به آن وارد مى شوند؟ آيا مردى به پيكار من در نمى آيد؟

پس على عليه السلام برخاست و گفت : اى پيامبر خدا ، من!

فرمود : «بنشين!» .

عمرو ، بار سوم فرياد زد و شعرى خواند . على عليه السلام برخاست و گفت : اى پيامبر خدا ، من !

فرمود: «او عمرو است» .

على عليه السلام گفت : حتّى اگر عمرو باشد[ ، من آماده ام] .

پيامبر خدا به او اجازه داد و على عليه السلام به سوى او رفت و به نزديكش رسيد و شعرى خواند . عمرو به او گفت : تو كيستى؟

گفت : «من على هستم» .

گفت : پسر عبد مناف؟

گفت : «من على پسر ابو طالبم» .

گفت : جز تو ، اى برادر زاده! كسى از عموهايت به ميدان بيايد كه از تو بزرگ تر باشد ؛ چرا كه من خوش ندارم خون تو را بريزم .

على عليه السلام گفت : «امّا به خدا سوگند ، من بدم نمى آيد كه خون تو را بريزم» .

عمرو ، خشمناك شد و [ از اسب] فرود آمد و شمشيرش را چون شعله آتش بيرون كشيد و خشمگينانه به على عليه السلام رو آورد و على عليه السلام هم با سپرش از او استقبال كرد . عمرو با شمشير ، ضربه اى بر او وارد كرد كه سپر را دريد و شمشير در آن فرو رفت و به سرِ على عليه السلام رسيد و آن را زخمى كرد . على عليه السلام هم ضربه اى به رگ گردن او زد . پس ، افتاد و گرد و غبار برخاست و پيامبر خدا ، تكبير شنيد . پس دانست كه على عليه السلام ، او را كشته است . .

ص: 328

10029.عنه عليه السلام :الإرشاد عن الزهري :جاءَ عَمرُو بنُ عَبدِ وَدٍّ وعِكرِمَةُ بنُ أبي جَهلٍ وهُبَيرَةُ ابنُ أبي وَهبٍ ونَوفَلُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ المُغيرَةِ وضِرارُ بنُ الخَطّابِ _ في يَومِ الأَحزابِ _ إلَى الخَندَقِ ، فَجَعَلوا يَطوفونَ بِهِ ؛ يَطلُبونَ مَضيقا مِنهُ فَيَعبُرونَ ، حَتَّى انتَهَوا إلى مَكانٍ أكرَهوا خُيولَهُم فيهِ فَعَبَرَت ، وجَعَلوا يَجولونَ بِخَيلِهِم فيما بَينَ الخَندَقِ وسَلعٍ ، وَالمُسلِمونَ وُقوفٌ لا يُقدِمُ واحِدٌ مِنهُم عَلَيهِم . وجَعَلَ عَمرُو بنُ عَبدِ وَدٍّ يَدعو إلَى البِرازِ ويُعَرِّضُ بِالمُسلِمينَ ويَقولُ :

ولَقَد بَحِحتُ مِنَ النِّدا

ءِ بِجَمِعِهم هَل مِن مُبارِزٍ

في كُلِّ ذلِكَ يَقومُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِن بَينِهِم لِيُبارِزَهُ ، فَيَأمُرُهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالجُلوسِ ؛ اِنتِظارا مِنهُ لِيَتَحَرَّكَ غَيرُهُ ، وَالمُسلِمونَ كَأَنَّ عَلى رُؤسِهِمُ الطَّيرَ ؛ لِمَكانِ عَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ ، وَالخَوفِ مِنهُ ، ومِمَّن مَعَهُ ووَراءَهُ .

فَلَمّا طالَ نِداءُ عَمرٍو بِالبِرازِ وتَتابَعَ قِيامُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُدنُ مِنّي يا عَلِيُّ ، فَدَنا مِنهُ ، فَنَزَعَ عِمامَتَهُ مِن رَأسِهِ وعَمَّمَهُ بِها ، وأعطاهُ سَيفَهُ ، وقالَ لَهُ : اِمضِ لِشَأنِكَ ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ أعِنهُ . فَسَعى نَحوَ عَمرٍو ومَعَهُ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ ؛ لِيَنظُرَ ما يَكونُ مِنهُ ومِن عَمرٍو ، فَلَمَّا انتَهى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلَيهِ قالَ لَهُ : ياعَمرُو ، إنَّكَ كُنتَ فِي الجاهِلِيَّةِ تَقولُ : لا يَدعوني أحَدٌ إلى ثَلاثٍ إلّا قَبِلتُها أو واحِدَةٍ مِنها ! قالَ : أجَل . قالَ : فَإِنّي أدعوكَ إلى شَهادَةِ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ ، وأن تُسلِمَ لِرَبِّ العالَمينَ .

قالَ : يَا ابنَ أخٍ أخِّر هذِهِ عَنّي . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أما إنَّها خَيرٌ لَكَ لَو أخَذتَها ، ثُمَّ قالَ : فَهاهُنا اُخرى . قالَ : ما هِيَ ؟ قالَ : تَرجِعَ مِن حَيثُ جِئتَ . قالَ : لا تُحَدِّثُ نِساءُ قُرَيشٍ بِهذا أبَدا . قالَ : فَهاهُنا اُخرى . قالَ : ما هِيَ ؟ قالَ : تَنزِلُ فَتُقاتِلُني . فَضَحِكَ عَمرٌو وقالَ : إنَّ هذِهِ الخَصلَةَ ، ما كُنتُ أظُنُّ أنَّ أحَدا مِنَ العَرَبِ يَرومُني عَلَيها ! وإنّي لَأَكرَهُ أن أقتُلَ الرَّجُلَ الكَريمَ مِثلَكَ ، وقَد كانَ أبوكَ لي نَديما . قال عَلِيٌّ عليه السلام : لكِنّي اُحِبُّ أن أقتُلَكَ ، فَانزِل إن شِئتَ ! فَأَسِفَ عَمرٌو ونَزَلَ ، فَضَرَبَ وَجهَ فَرَسِهِ حَتّى رَجَعَ .

فَقالَ جابِرٌ رحمه الله : وثارَت بَينَهُما قَتَرَةٌ ؛ فما رَأَيتُهُما ، وسَمِعتُ التَّكبيرَ تَحتَها ، فَعَلِمتُ أنَّ عَلِيّا عليه السلام قَد قَتَلَهُ ، وَانكَشَفَ أصحابُهُ حَتّى طَفَرَت خُيولُهُمُ الخَندَقَ ، وتَبادَرَ المُسلِمونَ حينَ سَمِعُوا التَّكبيرَ يَنظُرونَ ما صَنَعَ القَومُ ، فَوَجَدوا نَوفَلَ بنَ عَبدِ اللّهِ في جَوفِ الخَندَقِ لَم يَنهَض بِهِ فَرَسُهُ ، فَجَعَلوا يَرمونَهُ بِالحِجارَةِ ، فَقالَ لَهُم : قَتَلةٌ أجمَلُ مِن هذِهِ ! يَنزِلُ بَعضُكُم اُقاتِلُهُ ! ! فَنَزَلَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَضَرَبَهُ حَتّى قَتَلَهُ . ولَحِقَ هُبَيرَةَ فَأَعجَزَهُ ، فَضَرَبَ قَرَبوسَ (1) سَرجِهِ ، وسَقَطَت دِرعٌ كانَت عَلَيهِ ، وفَرَّ عِكرِمَةُ ، وهَرَبَ ضِرارُ بنُ الخَطّابِ .

فَقالَ جابِرٌ : فَما شَبَّهتُ قَتلَ عَلِيٍّ عَمرا إلّا بِما قَصَّ اللّهُ تَعالى مِن قِصَّةِ داوُدَ وجالوتَ حَيثُ يَقولُ : «فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ» (2) . (3) .


1- .القَرَبوس : حِنو السرج (لسان العرب : ج 6 ص 172 «قربس») .
2- .البقرة : 251 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 100 ، إعلام الورى : ج 1 ص 380 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 204 نحوه وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 35 ح 4329 والمغازي : ج 2 ص 470 .

ص: 329

10030.عنه عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از زهرى _: در جنگ احزاب ، عمرو بن عبدِ وَد و عِكرَمة بن ابى جهل و هُبَيرة بن ابى وَهْب و نَوفَل بن عبد اللّه بن مُغَيره و ضرار بن خطّاب ، به سوى خندق آمدند و گِرد آن گشتند تا جاى باريكى بيابند و از آن بگذرند تا آن كه به جايى رسيدند و اسب هايشان را وادار كردند كه از آن بجهند .

پس ، از خندق عبور كردند و با اسب هايشان در ميان خندق و [ ناحيه ]سَلع ، جولان دادند و مسلمانان ايستاده بودند و هيچ كس به سوى آنان نمى رفت و عمرو بن عبد وَد ، هماورد مى طلبيد و به مسلمانانْ طعنه مى زد و مى گفت :

و بى گمان ، صدايم از اين ندا گرفت :

آيا در ميان شما مبارزى هست؟!

و بارها ، على بن ابى طالب عليه السلام از ميان مسلمانان برخاست تا با او بجنگد و هر بار ، پيامبر خدا فرمان مى داد كه بنشيند ، به انتظار آن كه كس ديگرى تحرّكى از خود ، نشان دهد . مسلمانان به خاطر ترس از عمرو بن عبد وَد و كسانى كه به همراه او بودند ، هيچ حركتى نمى كردند ، چنان كه گويى پرنده بر سرشان نشسته بود!

چون نداى مبارزطلبى عمرو بالا گرفت و امير مؤمنان ، مكرّر برخاست ، پيامبر خدا به او فرمود : «اى على ! نزديك من بيا» .

او نزديك آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، دستارش را از سر برداشت و بر سر على عليه السلام گذاشت و شمشير خود را به او داد و گفت : «كارت را انجام ده !» .

سپس فرمود : «خدايا ! او را يارى كن» .

على عليه السلام به سوى عمرو شتافت. جابر بن عبداللّه انصارى هم با او بود تا ببيند على عليه السلام و عمرو چه مى كنند . پس چون امير مؤمنان به عمرو رسيد ، به او فرمود : «اى عمرو! تو در جاهليت مى گفتى : هيچ كس مرا به سه چيز فرا نمى خوانَد ، مگر آن كه همه يا يكى از آنها را مى پذيرم» .

عمرو گفت : آرى .

[ امير مؤمنان] فرمود : «پس من تو را به گواهى دادن بر يگانگى خداوند ، رسالت محمّد صلى الله عليه و آله و تسليم شدن در برابر پروردگار جهانيان فرا مى خوانم» .

عمرو گفت : اى برادر زاده ! اين را از من مخواه .

امير مؤمنان به او فرمود : «بدان كه اگر آن را مى پذيرفتى ، برايت بهتر بود» .

سپس گفت : «پيشنهاد ديگرى هم هست» .

گفت : چيست؟

گفت : «از همان جا كه آمده اى ، بازگرد» .

گفت: زنان قريش، هيچ گاه از اين ، سخن نخواهند گفت.

گفت : «كار ديگرى هم هست» .

گفت : چيست ؟

گفت : «پياده شوى و با من بجنگى» .

عمرو خنديد و گفت : اين ، قبول است و گمان نمى بردم كه احدى از عرب ، آن را از من بخواهد و به يقين ، من خوش ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكُشم ، در حالى كه پدرت مونس من بود .

على عليه السلام فرمود: «امّا من دوست دارم تو را بكُشم . اگر مى خواهى، پياده شو» .

عمرو ، با تأسّف از اسب پياده شد و بر صورت آن زد و اسب بازگشت .

جابر مى گويد : ميان آن دو گَرد و غبار برخاست و ديگر آن دو را نديدم و از زير گَرد و غبار ، صداى تكبير شنيدم . پس دانستم كه على عليه السلام ، عمرو را كشته است ، و يارانش پراكنده شدند تا آن كه با اسب هايشان از روى خندق جهيدند .

و مسلمانان ، چون تكبير را شنيدند ، به شتاب آمدند تا بنگرند كه آن گروه،چه مى كنند و ديدند كه نوفل بن عبداللّه ، در داخل خندق افتاده و اسبش نتوانسته او را به در ببَرد . پس شروع به سنگ پراندن به او كردند . نوفل گفت : كُشتنى زيباتر از اين [نمى دانيد]؟! يكى از شما پايين آيد تا با او بجنگم .

پس امير مؤمنان پايين رفت و نوفَل را [ با شمشير ] زد تا او را كشت و در پى هبيره رفت ؛ امّا به او نرسيد و [ با شمشير] بر كوهه زين اسبش زد و زرهى كه بر آن بود، افتاد و عكرمه ، فرار كرد و ضرار بن خطّاب [ نيز ]گريخت .

جابر گفت : ماجراى كشته شدن عمرو به دست على عليه السلام ، مانند داستان داوود و جالوت است كه خداى متعال نقل كرده ، آن جا كه مى فرمايد : «پس با اذن خداوند ، آنان را پراكنده كردند و داوود ، جالوت را كُشت» . .

ص: 330

10031.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن ابن إسحاق :ثُمَّ أقبَلَ عَلِيٌّ عليه السلام [أي بَعدَ قَتلِهِ عَمرا ]نَحوَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ووَجهُهُ يَتَهَلَّلُ ، فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : هَلّا أسلَبتَهُ دِرعَهُ ؛ فَلَيسَ لِلعَرَبِ دِرعٌ خَيرٌ (1) مِنها ! فَقالَ : ضَرَبتُهُ فَاتَّقاني بِسَوءَتِهِ ، وَاستَحيَيتُ ابنَ عَمّي أن أستَلِبَهُ . (2) .


1- .في المصدر: «درعا خيرا»، والتصويب من المصادر الاُخرى.
2- .المستدرك على الصحيحين:ج3 ص35 ح4329، السنن الكبرى: ج6 ص502 ح12771، دلائل النبوّة: ج3 ص439، تاريخ دمشق: ج42 ص80 ؛ الإرشاد: ج1 ص104، مجمع البيان: ج 8 ص538.

ص: 331

10032.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن اسحاق _: سپس على عليه السلام [ بعد از آن كه عمرو را كشت ] ، به سوى پيامبر خدا آمد ، در حالى كه چهره اش مى درخشيد . پس عمر بن خطّاب گفت : چرا زرهش را بر نداشتى؟ عرب ، زرهى بهتر از آن ندارد .

على عليه السلام فرمود : «او را زدم . پس با عورتش خود را از من حفظ كرد و از پسر عمويم خجالت كشيدم كه وى را [ با گرفتن زرهش] بى پوشش كنم» . .

ص: 332

10027.امام على عليه السلام ( _ در فرمان حكومت مصر به مالك اشتر _ ) المناقب لابن شهر آشوب :لَمّا أدرَكَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]عَمرَو بنَ عَبدِ وَدٍّ لَم يَضرِبهُ ، فَوَقَعوا في عَلِيٍّ عليه السلام ، فَرَدَّ عَنهُ حُذَيفَةُ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : مَه يا حُذَيفَةُ ؛ فَإِنَّ عَلِيّا سَيَذكُرُ سَبَبَ وَقفَتِهِ . ثُمَّ إنَّهُ ضَرَبَهُ ، فَلَمّا جاءَ سَأَلَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَن ذلِكَ ، فَقالَ : قَد كانَ شَتَمَ اُمّي ، وتَفَلَ في وَجهي ، فَخَشيتُ أن أضرِبَهُ لِحَظِّ نَفسي ، فَتَرَكتُهُ حَتّى سَكَنَ ما بي ، ثُمَّ قَتَلتُهُ في اللّهِ . (1)10028.امام على عليه السلام :الإرشاد عن أبي الحسن المدائني :لَمّا قَتَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَمرَو بنَ عَبدِ وَدٍّ نُعِيَ إلى اُختِهِ ، فَقالَت : مَن ذَا الَّذِي اجتَرَأَ عَلَيهِ ؟ ! فَقالوا : اِبنُ أبي طالِبٍ . فَقالَت : لَم يَعدُ يَومَهُ [إلّا] (2) عَلى يَدِ كُف ءٍ كَريمٍ ، لا رَقَأَت دَمعَتي إن هَرَقتُها عَلَيهِ ؛ قَتَلَ الأَبطالَ ، وبارَزَ الأَقرانَ ، وكانَت مَنِيَّتُهُ عَلى يَدِ كُف ءٍ كَريمِ قَومِهِ ، ما سَمِعتُ أفخَرَ مِن هذا يا بَني عامِرٍ ! ثُمَّ أنشَأَت تَقولُ :

لَو كانَ قاتِلُ عَمرٍو غَيرَ قاتِلِهِ

لَكُنتُ أبكي عَلَيهِ آخِرَ الأَبَدِ لكِنَّ قاتِلَ عمرٍو لا يُعابُ بِهِ

مَن كانَ يُدعى قَديما بَيضَةَ البَلَدِ (3)10029.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنّي قَتَلتُ عَمرَو بنَ عَبدِ وَدٍّ ، وكانَ يُعَدُّ بِأَلفِ رَجُلٍ . (4)10030.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ عِندَ مُبارَزَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام عَمرا _: بَرَزَ الإِيمانُ كُلُّهُ إلَى الشِّركِ كُلِّهِ . (5)10031.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لَمُبارَزَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ لِعَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ يَومَ الخَندَقِ أفضَلُ مِن أعمالِ اُمَّتي إلى يَومِ القِيامَةِ . (6) .


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 115 ، الدرجات الرفيعة : ص 287 ؛ كيمياي سعادت : ج 1 ص 571 .
2- .أثبتنا ما بين المعقوفين من إرشاد القلوب .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 107 ، إرشاد القلوب : ص 245 وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 36 ح 4329 .
4- .الخصال : ص 579 ح 1 عن مكحول .
5- .كنز الفوائد : ج 1 ص 297 ، الطرائف : ص 35 ، إرشاد القلوب : ص 244 ، تأويل الآيات الظاهرة: ج 2 ص 451 ح 11 عن حذيفة، عوالي اللآلي: ج 4 ص 88 ح 113 وفيه «الكفر» بدل «الشرك» ؛ شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 61 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 34 ح 4327 ، تاريخ بغداد : ج 13 ص 19 الرقم 6978 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 14 ح 636 ، المناقب للخوارزمي : ص 107 ح 112 كلّها عن بهز بن حكيم عن أبيه عن جدّه ، الفردوس : ج 3 ص 455 ح 5406 عن معاوية بن حيدة ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 412 ح 5 عن حذيفة بن اليمان ؛ إرشاد القلوب : ص 245 .

ص: 333

10032.امام صادق عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب :چون على عليه السلام بر عمرو بن عبد ود دست يافت ، او را نكشت . پس بر على عليه السلام خرده گرفتند و حذيفه از على عليه السلام دفاع كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى حذيفه ! دست نگه دار كه على ، به زودى سبب توقّفش را مى گويد» .

سپس على عليه السلام او را زد [ و كارش را تمام كرد ] و چون باز آمد ، پيامبر صلى الله عليه و آله علّت را جويا شد . على عليه السلام گفت : به مادرم دشنام داد و به صورتم آب دهان انداخت . پس ترسيدم مبادا با انگيزه نفسانى او را بكشم . رهايش كردم تا خشمم فرو نشست . سپس به خاطر خدا او را كشتم .10033.عنه عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از ابو الحسن مدائنى _: چون على بن ابى طالب عليه السلام ، عمرو بن عبدِ وَد را كشت ، خبر مرگش را براى خواهرش بردند . گفت : چه كسى بر او جرئت كرده است؟

گفتند : پسر ابو طالب .

گفت : روزگارش را جز به دست همتايى بزرگوار به پايان نبُرد . اشكم خشك مباد اگر بر او بگِريم! قهرمانان را كشت و با دلاوران جنگيد و مرگش به دست همتايى بود كه بزرگ قوم خويش است . اى بنى عامر! من افتخارى برتر از اين نشنيده ام .

سپس ، اين شعر را سرود:

اگر قاتل عمرو ، كسى غير از اين [مرد] بود

تا انتهاى ابديت بر او مى گريستم . امّا قاتل عمرو را عيبى نيست

آن كه از قديم ، بزرگ شهر خوانده مى شده است .10034.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :من عمرو بن عبد ود را كه برابر هزار مرد شمرده مى شد ، كشتم .10035.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ هنگام رويارويى امام على عليه السلام و عمرو _: همه ايمان با همه شرك ، روياروى گشته است .10036.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بى گمان ، رويارويى على بن ابى طالب با عمرو بن عبد ود در جنگ خندق ، برتر از [همه] اعمال امّتم تا روز قيامت است . .

ص: 334

10037.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لَضَربَةُ عَلِيٍّ لِعَمرٍو يَومَ الخَندَقِ تَعدِلُ عِبادَةَ الثَّقَلَينِ . (1)10033.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين :قَد ذَكَرتُ في مَقتَلِ عَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ مِنَ الأَحاديثِ المُسنَدَةِ وَمعا (2) _ عَن عُروَةَ بنِ الزُّبَيرِ وموسَى بنِ عُقبَةَ ومُحَمَّدِ بنِ إسحاقَ بنِ يَسارٍ ما بَلَغَني _ ؛ لِيَتَقَرَّرَ عِندَ المُنصِفِ مِن أهلِ العِلمِ أنَّ عَمرَو بنَ عَبدِ وَدٍّ لَم يَقتُلهُ ولَم يَشتَرِك (3) في قَتلِهِ غَيرُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وإنَّما حَمَلَني عَلى هذا الاِستِقصاءِ فيهِ قَولُ مَن قالَ مِنَ الخَوارِجِ : «إنَّ مُحَمَّدَ بنَ مَسلَمَةَ _ أيضا _ ضَرَبَهُ ضَربَةً وأخَذَ بَعضَ السَّلَبِ» ، ووَاللّهِ ما بَلَغَنا هذا عَن أحَدٍ مِنَ الصَّحابَةِ وَالتّابِعينَ ، وكَيفَ يَجوزُ هذا وعَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ ما بَلَغَنا: إنّي تَرَفَّعتُ عَن سَلَبِ ابنِ عَمّي فَتَرَكتُهُ ! ! وهذا جَوابُهُ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ بِحَضرَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (4)10034.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن أبي بكر بن عيّاش :لَقَد ضَرَبَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ضَربَةً ما كانَ فِي الإسلام أيمَنَ مِنها ؛ ضَربَتَهُ عَمرا يَومَ الخَندَقِ . (5) .


1- .عوالي اللآلي : ج 4 ص 86 ح 102 .
2- .الوَمعة : الدفعة من الماء (تاج العروس : ج 11 ص 534 «ومع») .
3- .في الطبعة المعتمدة : «نشترك» ، والتصحيح من طبعة اُخرى .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 36 ح 4331 وراجع تاريخ الطبري : ج 2 ص 574 والسيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 235 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 290 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 61 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 105 وفيه «أعزّ» بدل «أيمن» .

ص: 335

10035.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ضربه على به عمرو در جنگ خندق ، برابر عبادت اِنس و جِن است .10036.امام على عليه السلام :المستدرك على الصحيحين:برخى از احاديث مُسند را از عروة بن زبير و موسى بن عقبه و محمّد بن اسحاق بن يسار در كشته شدن عمرو بن عبد ود ، در كنار هم نقل كردم تا نزد عالمان با انصاف ، ثابت شود كه عمرو بن عبد ود را جز امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام نكُشت و كسى هم با او شريك نبود ، و آنچه مرا به اين جستجوى كامل وا داشت ، آن است كه برخى خوارج مى گويند: محمّد بن مسلمه نيز يك ضربه زد و مقدارى از جامه و سلاح عمرو را برگرفت .

به خدا سوگند ، اين مطلب از هيچ يك از صحابيان و تابعيان (1) به ما نرسيده ، و چگونه چنين چيزى ممكن است ، حال آن كه به ما چنين رسيده كه على عليه السلام در حضور پيامبر خدا و در پاسخ به خليفه دوم ، عمر بن خطّاب ، مى گويد : «نخواستم پسر دوست پدرم را برهنه كنم . پس جامه و سلاحش را وا نهادم» .10037.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو بكر بن عيّاش _: على بن ابى طالب عليه السلام ، ضربه اى زد كه در اسلام ، ضربه اى بابركت تر از آن نبود: ضربه اش بر عمرو در روز خندق . .


1- .تابعيان ، يعنى كسانى كه در طبقه پس از اصحاب قرار داشته و شاگردان و پيروان ايشان بوده اند . (م)

ص: 336

الفصل السابع : الشجاعة والأدب في الحديبِيّةِعزم رسول اللّه صلى الله عليه و آله على التوجّه إلى مكّة في السنّة السادسة من الهجرة قاصدا العمرة ، فسار حتى الحديبيّة ، فعلمت قريش بمسيره ، فخرجت من مكّة . واُخبر النبيّ صلى الله عليه و آله أنّ قريش عازمة على صدّه ومنعه من دخول مكّة . وبعثت قريش ممثّلاً عنها للتفاوض مع النبيّ صلى الله عليه و آله ، كما بعث النبيّ صلى الله عليه و آله ممثلاً عنه أيضا ، فقرّروا أن يرجع النبيّ صلى الله عليه و آله تلك السنة ولا يدخل مكّة (1) . وعقدوا على ذلك صلحا بينهم ، فكتب الإمام عليّ عليه السلام نصّ الصلح بيده . (2)

10040.عنه عليه السلام :الإرشاد عن فايد مولى عبد اللّه بن سالم :لَمّا خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في عُمرَةِ الحُدَيبِيَّةِ نَزَلَ الجُحفَةَ فَلَم يَجِد بِها ماءً ، فَبَعَثَ سَعدَ بنَ مالِكٍ بِالرَّوايا ، حَتّى إذا كانَ غَيرَ بَعيدٍ رَجَعَ سَعدٌ بِالرَّوايا فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أستَطيعُ أن أمضِيَ ! لَقَد وَقَفَت قَدَماي رُعبا مِنَ القَومِ ! ! فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اِجلِس .

ثُمَّ بَعَثَ رَجُلاً آخَرَ ، فَخَرَجَ بِالرَّوايا حَتّى إذا كانَ بِالمَكانِ الَّذي انتَهى إلَيهِ الأَوَّلُ رَجَعَ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لِمَ رَجَعتَ ؟ ! فَقالَ : وَالَّذي بَعَثَكَ بِالحَقِّ مَا استَطَعتُ أن أمضِيَ رُعبا ! !

فَدَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِما ، فَأَرسَلَهُ بِالرَّوايا ، وخَرَجَ السُّقاةُ وهُم لا يَشُكّونَ في رُجوعِهِ لِما رَأَوا مِن رُجوعِ مَن تَقَدَّمَهُ ، فَخَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام بِالرَّوايا ، حَتّى وَرَدَ الحِرارَ (3) فَاستَقى ، ثُمَّ أقبَلَ بِها إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ولَها زَجَلٌ (4) ، فَكَبَّرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، ودَعا لَهُ بِخَيرٍ . (5) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 95 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 620 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 363 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 321 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 582 ، المغازي : ج 2 ص 571 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 54 . وراجع : ص 374 (النشاطات في فتح مكّة) .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 97 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 634 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 331 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص585 ، المغازي : ج2 ص 610 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص54 .
3- .حِرار : جمع حَرّة _ وهي كثيرة في بلاد العرب ؛ كحرّة أوطاس وحرّة تبوك _ وهي أرض ذات حجارة سود نخرة كأنّها اُحرقت بالنار (تقويم البلدان : ج 2 ص 234 و 245 «زجل») .
4- .الزَّجَل : الصوت (المحيط في اللغة : ج 7 ص 23) .
5- .الإرشاد:ج1 ص121 وراجع الإصابة:ج5 ص269 الرقم6972.

ص: 337

فصل هفتم : شجاعت و ادب در حُدَيبيّه

فصل هفتم : شجاعت و ادب در حُدَيبيّهپيامبر خدا در سال ششم هجرت به قصد عمره ، عزم مكّه كرد و تا حُدَيبيّه آمد ، و چون قريش از حركت پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه شدند ، از مكّه بيرون آمدند . به پيامبر خدا خبر رسيد كه قريش ، در صدد جلوگيرى از ورود ايشان به مكّه هستند . قريش و پيامبر خدا ، هر دو ، نمايندگانى براى مذاكره فرستادند و قرار گذاشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن سال ، بازگردد و به مكّه وارد نشود و صلح نامه اى بر اين اساس ، منعقد كردند و متن صلح نامه را على عليه السلام به دست خود نوشت .

10043.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از فايد ، بنده آزاد شده عبد اللّه بن سالم _: چون پيامبرخدا براى عمره حديبيه حركت كرد ، در جُحفه فرود آمد ؛ ولى آبى در آن نيافت . لذا سعد بن مالك را با مشك هاى آب فرستاد ؛ امّا او اندكى دور نشده بود كه با مشك هاى خالى بازگشت و گفت : اى پيامبر خدا ، نمى توانم بروم! پاهايم از ترس مشركان ، خشك شده است . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «بنشين!» .

سپس مرد ديگرى را فرستاد . او نيز با مشك ها حركت كرد و از همان جا كه شخص اوّل بازگشته بود ، بازگشت . پس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «تو چرا بازگشتى؟» .

گفت : سوگند به كسى كه تو را به حق برانگيخت ، از ترس نمى توانم بروم!

پيامبر خدا ، امير مؤمنان على بن ابى طالب را _ كه درودهاى خدا بر هر دو باد _ ، فرا خوانْد و سقّايان با او حركت كردند . آنها ترديد نداشتند كه او نيز مانند كسانى كه پيش از او رفته بودند ، باز مى گردد ؛ امّا على عليه السلام با مشك ها حركت كرد و وارد سنگلاخ شد و آب برداشت و شادمان و هلهله كنان به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و براى او دعاى خير كرد .

.

ص: 338

10044.عنه عليه السلام :صحيح البخاري عن البراء بن عازب :لَمّا صالَحَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أهلَ الحُدَيبِيَّةِ ، كَتَبَ عَلِيٌّ بَينَهُم كِتابا ، فَكَتَبَ : مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ ، فَقالَ المُشرِكونَ : لا تَكتُب «مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ» ؛ لَو كُنتَ رَسولاً لَم نُقاتِلكَ ! ! فَقالَ لِعَليٍّ : اُمحُهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : ما أنَا بِالَّذي أمحاهُ ، فَمَحاهُ رَسولُاللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِهِ . (1)10045.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنّي كُنتُ كاتِبَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الحُدَيبِيَّةِ ، فَكَتَبتُ : هذا ما صالَحَ عَلَيهِ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ وسُهَيلُ بنُ عَمرٍو . فَقالَ سُهَيلٌ : لَو عَلِمنا أنَّهُ رَسولُ اللّهِ ما قاتَلناهُ ! اُمحُها . قُلتُ : هُوَ وَاللّهِ رَسولُ اللّهِ وإن رَغِمَ أنفُكَ ، لا وَاللّهِ لا أمحوها ! فَقالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أرِنيهِ ، فَأَرَيتُهُ ، فَمحاها . (2)راجع : ج 6 ص 202 (وثيقة التحكيم) . و ج 9 ص 434 (امتحن اللّه قلبه للإيمان) .

.


1- .صحيح البخاري : ج 2 ص 960 ح 2551 ، صحيح مسلم : ج 3 ص 1409 ح 90 ، مسند ابن حنبل : ج 6 ص 420 ح 18591 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 334 ح 191 ، السنن الكبرى : ج 5 ص 111 ح 9189 نحوه وراجع صحيح البخاري : ج 3 ص 1163 ح 3013 وسنن الدارمي : ج 2 ص 687 ح 2412 وخصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 336 ح 192 .
2- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 333 ح 190 عن علقمة بن قيس .

ص: 339

9852.عنه عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از براء بن عازب _: چون پيامبر خدا با اهل حديبيه صلح كرد ، على عليه السلام صلح نامه اى ميان آنان نوشت و چنين نوشت : «محمّد ، پيامبر خدا» .

مشركان گفتند : منويس : «محمّد ، پيامبر خدا» . اگر تو پيامبر بودى كه با تو نمى جنگيديم!

پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «آن را محو كن!» .

على عليه السلام گفت : مرا ياراى محو كردن آن نيست .

پس پيامبر خدا ، آن را با دست خود ، محو كرد .9846.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :من در ماجراى حديبيه ، كاتب پيامبر خدا بودم و نوشتم : «اين چيزى است كه محمّد ، پيامبر خدا و سهيل بن عمرو بر آن مصالحه كردند» .

سهيل گفت : اگر او را پيامبر خدا مى دانستيم كه با وى نمى جنگيديم . آن را محو كن!

گفتم : به خدا سوگند ، او پيامبر خداست ، اگرچه تو را خوش نيايد! به خدا سوگند ، آن را محو نمى كنم!» .

پس پيامبر خدا به من فرمود : «آن [كلمه] را به من نشان بده» .

نشانش دادم و او آن را محو كرد .ر . ك : ج 6 ، ص 203 (سند داورى) . و ج 9 ، ص 435 (خداوند ، دل او را به ايمان آزمود).

.

ص: 340

الفصل الثامن : الدور المصيري في فتح خيبرتحظى وقعة خيبر بشأن خاصّ بين وقائع النبيّ صلى الله عليه و آله ؛ ففيها هزم صلى الله عليه و آله يهود خيبر ، وقوّض مركز التآمر على دينه وحكومته الجديدة.فكانت حصون اليهود في منطقة خصبة شمال غربيّ المدينة تبعد عنها حوالي (200) كيلومتر ، تدعى خيبر . (1) وكان اليهود القاطنون في هذه الحصون يضمرون حقدا للنبيّ صلى الله عليه و آله والمؤمنين والدولة الإسلاميّة منذ الأيّام الاُولى لاتّساع الرسالة ، ولم يدّخروا وسعا للكيد بهم ، بل إنّ حرب الأحزاب شُنَّت على الإسلام بدعمهم العسكري والمالي . وبهذا يتّضح أنّهم كانوا أعداءً لُدّا ومتآمرين يتحرّقون حنقا على الرسالة ونبيّها الكريم صلى الله عليه و آله . (2) وحين اطمأنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله من قريش بعد صلح الحديبيّة ، توجّه نحو خيبر ؛ لفتح حصونها ، والقضاء على وكر التآمر (3) . ووجود عشرة آلاف مقاتل ، وحصون حصينة منيعة لا تُقهر ، وقدرات ومعدّات كثيرة داخلها ، وأضغان راسخة فى قلوب اليهود المتواجدين داخل الحصن شدّت من عزائمهم لمحاربة النبيّ صلى الله عليه و آله شكّل دلالة على الأهمّيّة الخاصّة لوقعة خيبر . وكان للإمام أمير المؤمنين عليه السلام فيها مظهر عجيب ، وله في فتحها العظيم دور لا يضاهى ولا يبارى يتمثّل فيما يلي : 1 . كانت راية الإسلام في هذه المعركة بيد الإمام علي عليه السلام المقتدرة كما في غيرها من الحروب والغزوات . (4) 2 . لمّا فتحت كلّ الحصون ، واستعصى حصن «الوطيح» و«السلالم» _ إذ كانا من أحكم الحصون ، وزحف المسلمون نحوهما مرّتين: الاُولى بقيادة أبي بكر ، والاُخرى بقيادة عمر، لكنّهما أخفقا في فتحهما _ انتدب النبيّ صلى الله عليه و آله عليّا عليه السلام ، وكان مريضا لا يقدر على القتال فدعا النبيّ صلى الله عليه و آله ، فشفي ، وفتح اللّه على يديه ، وتمكّن الجيش الإسلامي العظيم من فتح ذينك الحصنين اللذين كان فتحهما لا يصدّق ولا يخطر ببال أحد. (5) 3 . جندل الإمامُ عليه السلام الحارثَ _ المقاتل اليهوديّ المغرور ، الذي كانت الأبدان ترتجف من صيحاته عند القتال _ بضربة قاصمة ، كما قدّ مرحب _ الذي لم يجرأ أحد على مواجهته _ نصفين . (6) 4 . لمّا أخفق المسلمون في فتح الحصنين المذكورين وأوشك الرعب أن يسيطر على القلوب ، قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله عبارته العظيمة الرائعة المشهورة : «لاُعطينّ الراية غدا رجلاً يحبّ اللّهَ ورسولَه ويحبّه اللّهُ ورسولُه» (7) ، والاُخرى : «كرّارا غير فرّار» (8) ، يريد بذلك عليّا صلوات اللّه عليه ، فأحيا الأمل في النفوس بالنصر . 5 . قلع الإمام عليه السلام باب قلعة قموص وحده ، وكان لا يحرّكه إلّا أربعون رجلاً ! (9)

.


1- .معجم البلدان : ج 2 ص 409 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 106 .
2- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 565 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 284 ، المغازي : ج 2 ص 441 .
3- .المغازي : ج 2 ص 637 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 106 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص342، المغازي : ج2 ص649 و655؛ الإرشاد : ج 1 ص126 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 39_41 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 17 ، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 56 ح 14 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص11 _ 13 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 410_412 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 596 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 93 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 210 .
6- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 28 ح 23093 ، السنن الكبرى : ج 9 ص 222 ح 18346 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 604 ح 1034 ، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 59 ح 15 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 13 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 411 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 596 و597 ، المغازي : ج 2 ص 654 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 112 .
7- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 349 ، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 60 ح 16 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 17 ، تاريخ بغداد : ج 8 ص 5 الرقم 4036 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 111 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 12 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 85 ح 8428 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 408 و 410 ؛ الخصال : ص 311 ح 87 ، علل الشرائع : ص 162 ح 1 ، الأمالي للطوسي : ص 171 ح 287 .
8- .الكافي : ج 8 ص 351 ح 548 ، الإرشاد : ج 1 ص 64 ، تحف العقول : ص 459 ، الأمالي للمفيد : ص 56 ح 1 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 56 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 159 ح 249 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 170 ح 203 ، كنز العمّال : ج 13 ص 123 ح 36393 .
9- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 507 ح 76 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 212 ، تاريخ بغداد : ج 11 ص 324 الرقم 6142 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 412 ، المناقب للخوارزمي : ص 172 ح 207 ؛ الأمالي للصدوق : ص 604 ح 839 .

ص: 341

فصل هشتم : تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبر

فصل هشتم : تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبردر ميان نبردهاى پيامبر خدا ، نبرد «خيبر» از اهمّيت ويژه اى برخوردار است . در اين نبرد ، پيامبر خدا ، يهوديان خيبر را در هم شكست و مركز اصلى توطئه عليه آيين و حكومت نوبنياد اسلام را متلاشى كرد . دژهاى يهوديان ، در منطقه اى حاصلخيز در دويست كيلومترى شمال غربى مدينه _ كه خيبر نام داشت _ قرار گرفته بودند . يهوديان ساكن اين دژها كه از آغازين روزهاى گسترش رسالت پيامبر خدا كينه پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان به آيين او را به دل گرفته بودند ، از هيچ كوششى عليه ايشان باز نمى ايستادند و حتّى جنگ بزرگ احزاب با پشتيبانى نظامى و مالى آنان عليه اسلام ، شكل گرفت . بدين سان ، آنان دشمنان آشتى ناپذير و توطئه گران بدسرشت اين آيين الهى و پيامبر خدا بودند . پس از صلح حديبيه كه پيامبر خدا بر اساس بندى از پيمانِ بسته شده در آن ، از تجاوزات قريش مطمئن شد ، براى گشودن اين دژها و در هم شكستن مركز توطئه ، راهى خيبر شد . وجود ده هزار رزمجو ، دژهاى استوار و ناگشودنى ، امكانات بسيارِ درون دژها ، كين ورزى يهوديان _ كه آنان را در جنگ عليه پيامبر صلى الله عليه و آله استوارتر مى ساخت _ و ... ، نشان دهنده اهمّيت ويژه اين نبرد است . على عليه السلام ، در اين نبرد ، جلوه اى شگفت دارد و نقش آن بزرگوار در اين فتح عظيم ، بى بديل است ؛ چرا كه : 1 . مانند ديگر نبردها ، پرچم اسلام در دست هاى پُرتوان على عليه السلام بود . 2 . پس از گشوده شدن بسيارى از دژها ، (1) دو دژ «وطيح» و «سلالم» كه از استوارترين دژها بودند و دو يورش مسلمانان را به فرماندهى ابو بكر و عمر ، ناكام گذارده بودند ، با فرماندهى على عليه السلام _ كه تا آن زمان ، بيمار بود و توان نبرد نداشت و در آن هنگامه ، با دعاى معجزه آساى پيامبر خدا از بستر بيمارى برخاسته بود _ ، گشوده شدند و سپاه سرافراز اسلام ، آن دژها را كه فتحشان به خيال كسى نمى آمد ، گشودند . 3 . حارث ، رزم آور مغرور يهودى كه نعره هايش به هنگام نبرد ، لرزه بر اندام ها مى افكند ، با ضربت سهمگين على عليه السلام بر خاك افتاد و مرحَب ، كه كسى توان رويارويى با او را نداشت ، با شمشير وى ، دو نيم گشت . 4 . چون مسلمانان در گشودن دژهاى ياد شده ناكام ماندند و نزديك بود كه رعب بر جان هاى آنان چيره شود ، پيامبر خدا ، جمله شكوهمندِ «فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند و حمله كننده اى پى در پى است ، نه گريزنده» را درباره على عليه السلام فرمود و بدين سان ، بر دل ها اميد پيروزى نشاند . 5 . امام عليه السلام درِ دژ «قَموص» را به تنهايى از جا كَند كه تكان دادنش تنها از عهده چهل مرد بر مى آمد .

.


1- .از نقل هاى موجود در اين زمينه چنين بر مى آيد كه اين سخن ، از گزارش ابن اثير در الكامل گرفته شده است و با دقّت در نقل هاى ديگر روشن مى شود كه قلعه فتح شده به دست امام على عليه السلام از مجموعه قلعه هاى «نطاة» و نخستين قلعه فتح شده به دست مسلمانان بوده است . تحقيق بيشتر در اين باره ، در دانش نامه محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله خواهد آمد ، إن شاء اللّه . (م)

ص: 342

. .

ص: 343

. .

ص: 344

9852.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في يَومِ فَتحِ خَيبَرَ _: لاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، كَرّارا غَيرَ فَرّارٍ ، لا يَرجِعُ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَلى يَدَيهِ . (1)10039.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في فَتحِ خَيبَرَ _: إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ أبا بَكرٍ ، فَسارَ بِالنّاسِ ، فَانهَزَمَ حَتّى رَجَعَ إلَيهِ . وبَعَثَ عُمَرَ ، فَانهَزَمَ بِالنّاسِ حَتَّى انتَهى إلَيهِ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ، يَفتَحُ اللّهُ لَهُ ، لَيسَ بِفَرّارٍ. فَأرسَلَ إلَيَّ فَدَعاني ، فَأَتَيتُهُ وأنَا أرمَدُ لا اُبصِرُ شَيئا ، فَتَفَلَ في عَيني وقالَ : اللّهُمَّ اكفِهِ الحَرَّ وَالبَردَ . قالَ : فَما آذاني بَعدُ حَرٌّ ولا بَردٌ . (2) .


1- .الكافي : ج 8 ص 351 ح 548 عن عدّة من أبناء المهاجرين والأنصار ، الإرشاد : ج 1 ص 64 ، الإفصاح : ص 34 و132 ، الأمالي للطوسي : ص 380 ح 817 عن أبي هريرة ، الاحتجاج : ج 2 ص25 ح 150 عن الإمام الحسن عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، شرح الأخبار: ج 1 ص 148 ح 86 عن بريدة وفيه «يفتح خيبر عنوة» بدل «لا يرجع ...» ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 88 ح 111 ، إعلام الورى : ج 1 ص 207 عن الواقدي ، الفضائل لابن شاذان : ص 128 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 170 ح 203 كلاهما عن عمر .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 17 ، مسند البزّار : ج 2 ص 136 ح 496 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 54 ح 13 كلّها عن أبي ليلى ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 349 ، البداية والنهاية: ج 7 ص 337 و ج 4 ص 186 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 89 والأربعة الأخيرة عن سلمة بن عمرو بن الأكوع ، المناقب لابن المغازلي : ص 181 ح 217 عن أبي هريرة والخمسة الأخيرة من دون إسناد إليه عليه السلام ؛ الخصال : ص 555 ح 31 عن عامر بن واثلة ، الأمالي للطوسي : ص 546 ح 168 عن أبي ذرّ ، شرح الأخبار : ج 1 ص 302 ح 283 والثمانية الأخيرة نحوه ، إعلام الورى : ج 1 ص 364 عن أبي ليلى وراجع مسند ابن حنبل : ج 9 ص 19 ح 23054 .

ص: 345

10040.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در روز فتح خيبر _: فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند . پياپى حمله گر است و هيچ گاه گريزنده نيست . باز نمى گردد تا اين كه خداوند به دست او [قلعه را ]فتح كند .10041.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در فتح خيبر _: پيامبر خدا ، ابو بكر را فرستاد و او مردم را حركت داد ؛ امّا شكست خورد و به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت . عمر را نيز فرستاد و او هم با افرادى در هم شكست و به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله باز آمد .

پس پيامبر خدا فرمود : «فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند . خداوند برايش پيروزى مى آورَد و گريزنده نيست» . پس به سراغ من فرستاد و مرا فرا خوانْد .

نزدش رفتم ، در حالى كه از چشمْ درد ، چيزى را نمى ديدم . پس آب دهان خود را بر چشمم نهاد و گفت : «خدايا ! او را از گرما و سرما حفظ كن» .

پس از آن ، [هيچ گاه] گرما و سرما آزارم نداد . .

ص: 346

10042.امام صادق عليه السلام :مجمع الزوائد عن ابن عبّاس :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى خَيبَرَ _ أحسِبُهُ قالَ : أبا بَكرٍ _ فَرَجَعَ مُنهَزِما ومَن مَعَهُ ، فَلَمّا كانَ مِن الغَدِ بَعَثَ عُمَرَ ، فَرَجَعَ مُنهَزِما يُجَبِّنُ أصحابَهُ ويُجَبِّنُهُ أصحابُهُ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، لا يَرجِعُ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَلَيهِ .

فَثارَ النّاسُ ، فَقالَ : أينَ عَلِيٌّ ؟ فَإِذا هُوَ يَشتَكي عَينَيهِ ، فَتَفَلَ في عَينَيهِ ، ثُمَّ دَفَعَ إلَيهِ الرّايَةَ ، فَهَزَّها ، فَفَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . (1)9855.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن أبي سعيد الخدريّ :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخَذَ الرّايَةَ فَهَزَّها ، ثُمَّ قالَ : مَن يَأخُذُها بِحَقِّها ؟ فَجاءَ فُلانٌ فَقالَ : أنَا ، قالَ : أمِط . ثُمَّ جاءَ رَجُلٌ فَقالَ : أمِط ، ثُمَّ قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : وَالَّذي كَرَّمَ وَجهَ مُحَمَّدٍ لَاُعطِيَنَّها رَجُلاً لا يَفِرُّ ، هاكَ يا عَلِيُّ . فَانطَلَقَ حَتّى فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ خَيبَرَ وفَدَكَ ، وجاءَ بِعَجوَتِهِما (2) وقَديدِهِما (3) . (4) .


1- .مجمع الزوائد : ج 9 ص 165 ح 14717 وراجع الإفصاح : ص 86 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 498 ح 1001 والخرائج والجرائح : ج 1 ص 159 ح 249 .
2- .العَجْوة : ضرب من أجود التمر بالمدينة (لسان العرب : ج 15 ص 31 «عجا») .
3- .القديد : اللحم المملوح المجفّف في الشمس (النهاية : ج 4 ص 22 «قدد») .
4- .مسند ابن حنبل : ج 4 ص 34 ح 11122 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 583 ح 987 وليس فيه «وفدك» ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 117 ح 1341 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 104 ح 8461 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 339 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 321 ح 286 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 495 ح 995 وفيهما «فجاء الزبير» بدل «فجاء فلان» وكلاهما نحوه .

ص: 347

9856.الكافي عن جابِرٍ عن أبي جعفَرٍ عليه السلام :مجمع الزوائد_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا ، ابو بكر را به خيبر فرستاد . پس با همراهانش شكست خورده ، بازگشت . چون فردا شد ، عمر را فرستاد و او هم در هم شكسته بازگشت ، در حالى كه او يارانش را ترسو مى خوانْد و يارانش هم او را .

پيامبر خدا فرمود : «فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند . باز نمى گردد تا خداوند ، پيروزش كند» .

مردم به جنب و جوش در آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على كجاست؟» .

در اين ميان ، او از دردِ چشمانش ناراحت بود . پيامبر خدا ، آب دهان خود را بر چشمان او ماليد و پرچم را بدو سپرد . على عليه السلام ، پرچم را به اهتزاز در آورد و خداوند ، پيروزش كرد .9857.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: پيامبر خدا ، پرچم را گرفت و آن را تكان داد و فرمود : «چه كسى حقّ آن را ادا مى كند؟» .

پس فلانى آمد و گفت : من .

فرمود : «كنار برو !» .

سپس مردى [ ديگر] آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «كنار برو !» .

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «سوگند به آن كه آبروى محمّد را نگاه داشته است ، آن را به مردى مى سپارم كه نمى گريزد . اى على! آن را بگير» .

پس على عليه السلام حركت كرد و خداوند ، خيبر و فَدَك (1) را بر او گشود و [ او ]خرما و گوشت آن دو [قلعه] را آورد . .


1- .فدك ، از آبادى هاى يهود است كه به فاصله چند روز راه از مدينه واقع شده است و در تملّك پيامبرخدا بود ؛ زيرا او و اميرمؤمنان ، [ به تنهايى] آن را فتح كرده بودند و از اين رو ، حكم غنيمت جنگى را نداشت ؛ بلكه از انفال [ و مختص به پيامبر صلى الله عليه و آله ] بود و چون آيه «و حقّ خويشان را بپرداز» ، نازل شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به فاطمه عليها السلام داد و در دست او بود تا پيامبر خدا وفات كرد . سپس به زور از فاطمه عليها السلام گرفته شد (مجمع البحرين : ماده «فدك») .

ص: 348

9858.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الطبقات الكبرى :سَرِيَّةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إلى بَني سَعدِ بنِ بَكرٍ بِفَدَكَ (1) في شَعبانَ سَنَةَ سِتٍّ مِن مُهاجَرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

قالوا : بَلَغَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّ لَهُم جَمعا يُريدونَ أن يُمِدّوا يَهودَ خَيبَرَ ، فَبَعَثَ إلَيهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ في مِائَةِ رَجُلٍ ، فَسارَ اللَّيلُ وكَمَنَ النَّهارَ حَتَّى انتَهى إلَى الهَمَجِ ؛ وهُوَ ماءٌ بَينَ خَيبَرَ وفَدَكَ ، وبَينَ فَدَكَ وَالمَدينَةِ سِتُّ لَيالٍ ، فَوَجَدوا بِهِ رَجُلاً ، فَسَأَلوهُ عَنِ القَومِ فَقالَ : اُخبِرُكُم عَلى أنَّكُم تُؤمِنوني ، فَآمَنوهُ فَدَلَّهُم ، فَأَغاروا عَلَيهِم ، فَأَخَذوا خَمسَمِائَةِ بَعيرٍ وألفَي شاةٍ ، وهَرَبَت بَنو سَعدٍ بِالظُّعُنِ (2) ورَأسُهُم وَبرُ بنُ عُلَيمٍ .

فَعَزَلَ عَلِيٌّ صَفِيَّ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، لَقوحا (3) تُدعَى الحَفِدَةُ (4) ، ثُمَّ عَزَلَ الخُمُسَ ، وقَسَّمَ سائِرَ الغَنائِمِ عَلى أصحابِهِ ، وقَدِمَ المَدينَةَ ولَم يَلقَ كَيدا . (5) .


1- .فدك : قرية من قرى اليهود بينها وبين المدينة يومان ، وكانت لرسول اللّه صلى الله عليه و آله لأنّه فتحها هو وأمير المؤمنين عليه السلام وأعطاها رسول اللّه صلى الله عليه و آله لفاطمة ، وكانت في يدها إلى أن توفّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله فاُخذت من فاطمة بالقهر والغلبة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1370 «فدك») .
2- .الظُّعُن : النساء ، وأصل الظَّعِينة : الراحلة التي يُرحل ويُسار عليها (النهاية : ج 3 ص 157 «ظعن») .
3- .ناقة لَقُوح : إذا كانت غزيرة اللبن (النهاية : ج 4 ص 262 «لقح») .
4- .في المصدر: «الحفذة»؛ والصحيح ماأثبتناه كما في سبل الهدى والرشاد: ج 6 ص 97. وحَفَدَ البعيرُ حَفدا: أسرَعَ في سَيرهِ (أساس البلاغة: ص 88 «حفد») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 89 وراجع تاريخ الطبري : ج 2 ص 642 والكامل في التاريخ : ج 1 ص 589 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 355 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 73 .

ص: 349

9855.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى:در شعبان سال ششم پس از هجرت پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام در فَدَك به بنى سعد بن بكر ، حمله كرد .

[ راويان ] مى گويند : به پيامبر خدا خبر رسيد كه گروهى از آنان (بنى سعد) ، قصد كمك به يهوديان خيبر را دارند . پس على بن ابى طالب عليه السلام را با يكصد مرد به سوى آنان فرستاد . على عليه السلام ، شب ها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد تا به آبى ميان خيبر و فدك به نام «هَمَج» رسيد ، و ميان فدك و مدينه ، شش شبْ راه بود .

آنان ، مردى را در هَمَج يافتند و درباره بنى سعد از او پرسيدند . گفت : به شما خبر مى دهم ، به شرط آن كه امانم دهيد .

امانش دادند و او هم راهنمايى شان كرد . پس بر آنان تاختند و پانصد شتر و دو هزار گوسفند را به غنيمت گرفتند و بنى سعد ، با زنانشان و به رهبرى وَبَر بن عُلَيم گريختند .

پس على عليه السلام ، شتر بسيار شيردهى به نام «حَفِدَه» را به عنوان سهم پيامبر صلى الله عليه و آله كنار گذاشت و سپس ، خمس غنيمت را جدا و بقيّه غنيمت ها را ميان سپاهيانش قسمت كرد و به مدينه باز آمد ، بى آن كه با كسى درگير شود . .

ص: 350

9856.الكافى ( _ به نقل از جابر از امام باقر عليه السلام _ ) المغازي عن يعقوب بن عتبة :بَعَثَ رسَولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام في مِائَةِ رَجُلٍ إلى حَيِّ سَعدٍ بِفَدَكَ ، وبَلَغَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّ لَهُم جَمعا يُريدونَ أن يُمِدّوا يَهودَ خَيبَرَ ، فَسارَ اللَّيلَ وكَمَنَ النَّهارَ حَتَّى انتَهى إلَى الهَمَجِ ، فَأَصابَ عَينا فَقالَ : ما أنتَ ؟ هَل لَكَ عِلمٌ بِما وَراءَكَ مِن جَمعِ بَني سَعدٍ ؟ قالَ : لا عِلمَ لي بِهِ .

فَشَدّوا عَلَيهِ فَأَقَرَّ أنَّهُ عَينٌ لَهُم بَعَثوهُ إلى خَيبَرَ يَعرِضُ عَلى يَهودِ خَيبَرَ نَصرَهُم عَلى أن يَجعَلوا لَهُم مِن تَمرِهِم كَما جَعَلوا لِغَيرِهِم ويَقدَمونَ عَلَيهِم ، فَقالوا لَهُ : فَأَينَ القَومُ ؟ قالَ : تَركتُهُم وقَد تَجَمَّعَ مِنهُم مِائَتا رَجُلٍ ، ورَأسُهُم وَبرُ بنُ عُلَيمٍ . قالوا : فَسِر بِنا حَتّى تَدُلَّنا . قالَ : عَلى أن تُؤَمِّنوني . قالوا : إن دَلَلتَنا عَلَيهِم وعَلى سَرحِهِم (1) أمَّنّاكَ ، وإلّا فَلا أمانَ لَكَ . قالَ : فَذاكَ .

فَخَرَجَ بِهِم دَليلاً لَهُم حَتّى ساءَ ظَنُّهُم بِهِ ، وأوفى بِهِم عَلى فَدافِدَ (2) وآكامٍ (3) ، ثُمَّ أفضى بِهِم إلى سُهولَةٍ فَإِذا نَعَمٌ كَثيرٌ وشاءٌ ، فَقال : هذا نَعَمُهُم وشاؤُهُم . فَأَغاروا عَلَيهِ فَضَمُّوا النَّعَمَ وَالشّاءَ . قالَ : أرسِلوني . قالوا : لا ، حَتّى نَأمَنَ الطَّلَبَ .

ونَذِرَ بِهِمُ الرّاعي رِعاءَ (4) الغَنَمِ وَالشّاءِ ، فَهَرَبوا إلى جَمعِهِم فَحَذَّروهُم ، فَتَفَرَّقوا وهَرَبوا ، فَقالَ الدَّليلُ : عَلامَ تَحبِسُني ؟ قَد تَفَرَّقَتِ الأَعرابُ وأنذَرَهُمُ الرِّعاءُ . قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لَم نَبلُغ مُعَسكَرَهُم . فَانتَهى بِهِم إلَيهِ فَلَم يَرَ أحَدا ، فَأَرسَلوه وساقُوا النَّعَمَ وَالشّاءَ ؛ النَّعَمُ خَمسُمِائَةِ بَعيرٍ ، وألفا شاةٍ . (5)9857.امام على عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن جابر بن عبد اللّه :لَمّا كانَ يَومُ خَيبَرَ بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَجُلاً فَجَبُنَ ، فَجاءَ مُحَمَّدُ بنُ مَسلَمَةَ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَم أرَ كَاليَومِ قَطُّ ! ...

ثُمَّ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَأَبعَثَنَّ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحبّانِهِ لا يُوَلِّي الدُّبُرَ ، يَفتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيهِ ، فَتَشَرَّفَ لَهَا النّاسُ وعَلِيٌّ رضى الله عنه يَومَئِذٍ أرمَدُ ، فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : سِر . فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما اُبصِرُ مَوضِعا . فَتَفَلَ في عَينَيهِ ، وعَقَدَ لَهُ ، ودَفَعَ إلَيهِ الرّايَةَ . (6) .


1- .السرح : الماشية (النهاية : ج 2 ص 358 «سرح») .
2- .فَدافِد : جمع فَدْفَد ؛ الموضع الذي فيه غِلَظ وارتفاع (النهاية : ج 3 ص 420 «فدفد») .
3- .الأكَمَة:التلّ،وجمعها: أكَمٌ وإكام وآكام (المعجم الوسيط : ج 1 ص 23 «أكم») .
4- .الرِّعاءُ : جمع راعي الغنم (النهاية : ج 2 ص 235 «رعى») .
5- .المغازي : ج 2 ص 562 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 40 ح 4342 ، المعجم الصغير : ج 2 ص 10 .

ص: 351

9858.امام صادق عليه السلام :المغازى_ به نقل از يعقوب بن عُتبه _: پيامبر خدا ، على عليه السلام را با يكصد مرد به عشيره سعد در فدك فرستاد ؛ چون به پيامبر خدا خبر رسيده بود كه گروهى از آنان ، قصد كمك به يهوديان خيبر را دارند .

على عليه السلام ، شب ها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد تا به هَمَج رسيد . پس به جاسوسى برخورد و از او پرسيد : «تو كيستى؟ آيا از گروه بنى سعد كه پشت سر گذاشته اى اطّلاعى دارى؟» .

گفت : اطّلاعى ندارم .

بر او سخت گرفتند تا اقرار كرد كه جاسوس آنهاست و وى را به سوى يهوديان خيبر فرستاده اند تا به آنان بگويد كه بنى سعد ، آماده كمك كردن به آنها هستند و به آنان مى پيوندند ، به شرط آن كه مقدارى خرما كه به ديگران داده اند ، به آنان هم بدهند .

از او پرسيدند : اين گروه ، كجا هستند؟

گفت : هنگامى كه من آنان را ترك مى كردم ، دويست نفر از آنان به رهبرى وَبَر بن عُلَيم ، گِرد آمده بودند .

گفتند : ما را به آن جا ببر .

گفت : به شرط آن كه امانم دهيد .

گفتند : اگر ما را به آنان و دام هايشان راهنمايى كنى ، تو را امان مى دهيم ؛ وگرنه ، امان ندارى .

گفت : قبول است . او آنان را راهنمايى كرد و [آن قدر راه برد] كه به او بدگمان شدند . آنان را از زمين هاى بلند و ناهموار ، عبور داد و سپس آنان را به دشت هموارى رسانْد كه با شتران و گوسفندان بسيارى مواجه شدند . گفت : اين ، شتران و گوسفندان آنهاست .

بر آنها تاختند و شتران و گوسفندان را غنيمت گرفتند . آن جاسوس گفت : رهايم كنيد .

گفتند : نه ، تا آن كه از تعقيب ، در امان باشيم . [ آن جاسوس ،] چوپان هاى شتران و گوسفندان را از آنان ترساند و آنان به سوى بنى سعد گريختند و به آنها هشدار دادند . پس آنان نيز پراكنده شدند و گريختند .

آن راهنما گفت : براى چه مرا نگه داشته ايد ؟ اعراب ، پراكنده شده اند و چوپان ها ، آنها را ترسانده اند .

على عليه السلام فرمود : «ما به اردوگاهشان نرسيده ايم» .

پس [ جاسوس] ، آنان را به آن جا رساند . على عليه السلام كسى را نديد . رهايش كردند و شتران و گوسفندان را [ به سوى مدينه ]راندند . پانصد شتر و دو هزار گوسفند بود .9859.تحف العقول :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: چون جنگ خيبر شد ، پيامبر خدا ، مردى را فرستاد . پس بُزدلى كرد و محمّد بن مسلمه آمد و گفت : اى پيامبر خدا ، مانند امروز ، نديده بودم!

پيامبر خدا فرمود : «فردا ، مردى را مى فرستم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و آنان نيز دوستش دارند ، و پشت [ به جبهه] نمى كند ، و خداوند با دستان او فتح مى كند» .

مردم، سَرَك مى كشيدند وعلى عليه السلام آن روز، چشمْ درد داشت. پيامبر خدا به او فرمود: «حركت كن!».

گفت: اى پيامبر خدا! من جايى را نمى بينم.

پيامبر خدا ، از آب دهان خود بر چشمان وى نهاد وفرماندهى را به وى داد و پرچم را بدو سپرد . .

ص: 352

9860.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام عَن سُفيانَ بنِ فَروَةَ الأَسلَمِيِّ عَن سَلَمَةَ بنِ عَمرِو بنِ الأَكوَعِ :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أبا بَكرٍ الصِّدّيقَ بِرايَتِهِ _ وكانَت بَيضاءَ ، فيما قالَ ابنُ هِشامٍ _ إلى بَعضِ حُصونِ خَيبَرَ ، فَقاتَلَ ، فَرَجَعَ ولَم يَكُ فَتحٌ ، وقَد جَهَدَ ؛ ثُمَّ بَعَثَ الغَدَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ ، فَقاتَلَ ، ثُمَّ رَجَعَ ولَم يَكُ فَتحٌ ، وقَد جَهَدَ ؛ فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، يَفتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيهِ ، لَيسَ بِفَرّارٍ .

قالَ : يَقولُ سَلَمَةُ : فَدَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ ، وهُوَ أرمَدُ ، فَتَفَلَ في عَينِهِ ، ثُمَّ قالَ : خُذ هذِهِ الرّايَةَ ، فَامضِ بِها حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَلَيكَ .

قالَ : يَقولُ سَلَمَةُ : فَخَرَجَ وَاللّهِ بِها يَأنِحُ (1) ، يُهَروِلُ هَروَلَةً ، وإنّا لَخَلفَهُ نَتبَعُ أثَرَهُ ، حَتّى رَكَزَ رايَتَهُ في رَضمٍ (2) مِن حِجارَةٍ تَحتَ الحِصنِ ، فَاطَّلَعَ إلَيهِ يَهودِيٌّ مِن رَأسِ الحِصْنِ ، فَقالَ : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . قالَ : يَقولُ اليَهودِيُّ : عَلَوتُم ، وما اُنزِلَ عَلى موسى ، أو كَما قالَ . قالَ : فَما رَجَعَ حَتّى فَتَحَ اللّهُ عَلى يَدَيهِ . (3) .


1- .مِن الاُنوح ؛ وهو صوت يسمع من الجوف معه نَفَس وبُهْر ونهيج يعتري السَّمين من الرجال (النهاية : ج 1 ص 74 «أنح») .
2- .الرَّضْم : هي دون الهضاب ، وقيل : صخور بعضُها على بعض (النهاية : ج 2 ص 231 «رضم») .
3- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 90 ح 8434، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 209 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 302 ح 283 وراجع خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 56 ح 14 .

ص: 353

10043.امام على عليه السلام :السيرة النبويّة ، ابن هشام_ به نقل از سفيان بن فَروه اسلمى ، از سلمة بن عمرو بن اَكوع _: پيامبر خدا ، ابو بكر صدّيق را با پرچم سفيدش به سوى برخى دژهاى خيبر فرستاد . او جنگيد و كوشيد و بدون پيروزى بازگشت .

فرداى آن روز ، عمر بن خطّاب را فرستاد . او هم جنگيد و كوشيد و بدون پيروزى بازگشت . پس پيامبر خدا فرمود : «فردا ، پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خداوند با دست او فتح مى كند و گريزنده نيست» .

پس پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خواند و چون چشمْ درد داشت ، آب دهان خود را بر چشمان او نهاد و سپس فرمود : «اين پرچم را بگير و پيش ببر تا خداوند ، پيروزى را نصيب تو كند» .

به خدا سوگند ، [ على عليه السلام ] نفس زنان ، هَروَله كنان و پرچم به دست ، حركت كرد و ما از پشت سر ، دنبالش مى كرديم تا آن كه پرچم را بر سنگچين پايه قلعه فرو برد . مردى يهودى از بالاى دژ ، سر برآورد و پرسيد : تو كيستى؟

فرمود : «من ، على بن ابى طالبم» .

يهودى گفت : سوگند به آنچه بر موسى نازل شد ، چيره شديد! يا جمله اى شبيه به اين گفت . و على عليه السلام بازنگشت تا آن كه خداوند ، پيروزى را نصيبش كرد . .

ص: 354

10044.امام على عليه السلام :الكامل في التاريخ عن بريدة الأسلمي :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله رُبَّما أخَذَتهُ الشَّقيقَةُ (1) فَيَلبَثُ اليَومَ وَاليَومَينِ لا يَخرُجُ ، فَلَمّا نَزَلَ خَيبَرَ أخَذَتهُ فَلَم يَخرُج إلَى النّاسِ ، فَأَخَذَ أبو بَكرٍ الرّايَةَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ نَهَضَ فَقاتَلَ قِتالاً شَديدا ، ثُمَّ رَجَعَ فَأَخَذَها عُمَرُ فَقاتَلَ قِتالاً شَديدا هُوَ أشَدُّ مِنَ القِتالِ الأَوَّلِ ، ثُمَّ رَجَعَ فَاُخبِرَ بِذلِكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

فَقالَ : أما وَاللّهِ لَاُعطِيَنَّها غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ويِحُبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، يَأخُذُها عَنوَةً (2) . ولَيسَ ثَمَّ عَلِيٌّ ؛ كانَ قَد تَخَلَّفَ بِالمَدينَةِ لِرَمَدٍ لَحِقَهُ ، فَلَمّا قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَقالَتَهُ هذِهِ تَطاوَلَت لَها قُرَيشٌ ، فَأَصبَحَ فَجاءَ عَلِيٌّ عَلى بَعيرٍ لَهُ حَتّى أناخَ قَريبا مِن خِباءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وهُوَ أرمَدُ قَد عَصَبَ عَينَيهِ .

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما لَكَ ؟ قالَ : رَمِدتُ بَعدَكَ ، فَقالَ لَهُ : اُدنُ مِنّي . فَدَنا مِنهُ ، فَتَفَلَ في عَينَيهِ ، فَما شَكا وَجَعا حَتّى مَضى لِسَبيلِهِ . ثُمَّ أعطاهُ الرّايَةَ ، فَنَهَضَ بِها وعَلَيَهِ حُلَّةُ حَمراءُ ، فَأَتى خَيبَرَ ، فَأشرَفَ عَلَيهِ رَجُلٌ مِن يَهودٍ فَقالَ : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَقالَ اليَهودِيُّ : غُلِبتُم يا مَعشَرَ يَهودٍ ! !

وخَرَجَ مَرحَبٌ صاحِبُ الحِصنِ وعَلَيهِ مِغفَرٌ (3) يَمانِيٌّ قَد نَقَبَهُ مِثلَ البَيضَةِ عَلى رَأسِهِ وهُوَ يَقولُ :

قَد عَلِمَت خَيبَرُ أنّي مَرحَبٌ

شاكِي السِّلاحِ بَطَلٌ مُجَرَّبٌ

فَقالَ عَلِيٌّ :

أنَا الَّذي سَمَّتني اُمّي حَيدَرَةَ

أكيلُكُم بِالسَّيفِ كَيلَ السَّندَرَهِ (4)

لَيثٌ بِغاباتٍ شَديدٌ قَسوَرَه

فَاختَلَفا ضَربَتَينِ ، فَبَدَرَهُ عَلِيٌّ فَضَرَبَهُ فَقَدَّ الحَجَفَةَ (5) وَالمِغفَرَ ورَأسَهُ حَتّى وَقَعَ فِي الأَرضِ . وأخَذَ المَدينَةَ. (6) .


1- .الشَّقيقةُ : نوع من صداع يعرض في مقدّم الرأس وإلى أحد جانبيه (النهاية : ج 2 ص 492 «شقق») .
2- .العَنْوَة : القهر ، واُخِذت البلاد عنوةً بالقَهْر والإذلال (لسان العرب : ج 15 ص 101 «عنا») .
3- .زَرَد [أي حَلِق] ينسج من الدروع على قدر الرأس يلبس تحت القلنسوة (لسان العرب : ج 5 ص 26 «غفر») .
4- .السَّنْدرة : ضرب من الكيل غرّاف جرّاف واسع ، يقول : اُقاتلكم بالعَجَلة ، واُبادركم قبل الفِرار (تاج العروس : ج 6 ص 547 «سندر») .
5- .يقال للتُّرس إذا كان من جلود ليس فيه خشب ولا عقب : حَجَفة ودرقة (الصحاح : ج 4 ص 1341 «حجف») .
6- .الكامل في التاريخ : ج 1 ص 596 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 12 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 410 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 211 كلّها نحوه وفيها «الأضراس» بدل «الأرض» وراجع خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 58 ح 15 .

ص: 355

10045.امام باقر عليه السلام :الكامل فى التاريخ_ به نقل از بُرَيده اَسلَمى _: گاه ، پيامبر خدا سردرد مى گرفت و يكى دو روز بيرون نمى آمد ، و چون به خيبر رسيد ، سردرد گرفت و به ميان مردم نيامد .

ابو بكر ، پرچم را از پيامبر خدا گرفت و آماده شد و به جنگ سختى پرداخت . سپس ، بازگشت و عمر ، آن را گرفت و جنگ سختى كرد كه از پيكار قبلى ، سخت تر بود . سپس بازگشت و خبر [ شكست خود ]را به پيامبر خدا داد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آگاه باشيد ! به خدا سوگند ، فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند و آن جا را با قدرت ، فتح مى كند» و على عليه السلام آن جا نبود و به دليل چشمْ درد ، در مدينه مانده بود .

چون پيامبر خدا چنين فرمود ، قريش براى آن ، گردن كشيدند . صبحگاهان ، على عليه السلام با همان چشمان بسته از شدّت درد ، بر پشت شترش تا نزديك چادر پيامبر خدا آمد و آن را خوابانْد . پيامبر خدا فرمود : «چه شده؟» .

گفت : پس از شما چشمْ درد گرفتم .

فرمود : «نزديك بيا !» .

نزديك شد . پيامبر خدا ، آب دهان خود را بر چشمان وى نهاد و على عليه السلام تا پايان زندگى اش از دردِ چشم نناليد .

سپس پيامبر خدا ، پرچم را به على عليه السلام سپرد و او آن را بلند كرد و در حالى كه رداى قرمزى بر دوش خود انداخته بود ، به سوى خيبر رفت . مردى يهودى سر برآورد و پرسيد : تو كيستى؟

فرمود : «من ، على بن ابى طالبم» .

يهودى گفت : اى گروه يهود ! مغلوب شديد .

و مَرحَب ، فرمانده قلعه ، با كلاهخود يمانى بر سر _ كه چون تخم مرغ ، آن را سوراخ كرده بود _ ، پيش آمد و مى گفت:

خيبر مى داند كه من مَرحبم

غرق سلاحم و پهلوان و كارآزموده ام .

پس على عليه السلام فرمود:

«من آنم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميد

شما را پيش از آن كه بگريزيد ، از دمِ تيغ مى گذرانم . شير بيشه ها و سخت نيرومندم» .

پس دو ضربه به هم زدند . على عليه السلام پيش دستى كرد و چنان ضربه اى به او زد كه سپر و كلاهخود و سرش را شكافت و به زمين (1) رسيد و قلعه را فتح كرد . .


1- .در نقل ديگرى به جاى «زمين» ، «دندان» آمده است .

ص: 356

10046.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :صحيح البخاري عن سهل بن سعد :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ يَومَ خَيبَرَ : لَاُعطِيَنَّ هذِهِ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يَفتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيهِ ، يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ .

قالَ : فَباتَ النّاسُ يَدوكونَ (1) لَيلَتَهُم أيُّهُم يُعطاها ، فَلَمّا أصبَحَ النّاسُ غَدَوا على رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كُلُّهُم يَرجو أن يُعطاها ، فَقالَ : أينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؟ فَقيلَ : هُوَ يا رَسولَ اللّهِ يَشتَكي عَينَيهِ ، قالَ : فَأَرسِلوا إلَيهِ ، فَاُتِيَ بِهِ ، فَبَصَقَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في عَينَيهِ ودَعا لَهُ ، فَبَرَأَ حَتّى كَأَن لَم يَكُن بِهِ وَجَعٌ ، فَأَعطاهُ الرّايَةَ ، فَقالَ عَلِيٌّ : يا رَسولَ اللّهِ ، اُقاتِلُهُم حَتّى يَكونوا مِثلَنا ؟ فَقالَ : اُنفُذ عَلى رِسلِكَ حَتّى تَنزِلَ بِساحَتِهِم ، ثُمَّ ادعُهُم إلَى الإِسلامِ ، وأخبِرهُم بِما يَجِبُ عَلَيهِم مِن حَقِّ اللّهِ فيهِ ، فَوَاللّهِ لِأَن يَهِديَ اللّهُ بِكَ رَجُلاً واحِدا خَيرٌ لَكَ مِن أن يَكونَ لَكَ حُمرُ النَّعَمِ . (2)10047.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :صحيح مسلم عن أبي هريرة :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ يَومَ خَيبَرَ : لَاُعطِيَنَّ هذِهِ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، يَفتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيهِ . قالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : ما أحبَبتُ الإِمارَةَ إلّا يَومَئِذٍ . قالَ : فَتَساوَرتُ لَها (3) رَجاءَ أن اُدعى لَها . قالَ : فَدَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَأَعطاهُ إيّاها ، وقالَ : اِمشِ ولا تَلتَفِت حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَلَيكَ . قالَ : فَسارَ عَلِيٌّ شَيئا ثُمَّ وَقَفَ ولَم يَلتَفِت ، فَصَرَخَ : يا رَسولَ اللّهِ ! عَلى ماذا اُقاتِلُ النّاسِ ؟ قالَ : قاتِلهُم حَتّى يَشهَدوا أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ ، فَإِذا فَعَلوا ذلِكَ فَقَد مَنَعوا مِنكَ دِماءَهُم وأموالَهُم إلّا بِحَقِّها ، وحِسابُهُم عَلَى اللّهِ . (4) .


1- .أي يخوضون ويموجون فيمن يدفعها إليه . يقال : وقع الناس في دَوْكة : أي في خوض واختلاط (النهاية : ج 2 ص 140 «دوك»).
2- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1542 ح 3973 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 1872 ح 2406 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 60 ح 16 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 85 ح 8428 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 406 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 205 .
3- .تساورتُ لها : أي رفعتُ لها شخصي (النهاية : ج 2 ص 420 «سور») .
4- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1871 ح 33 ، مسند ابن حنبل : ج 3 ص 331 ح 9000 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 64 ح 19 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 110 وزاد فيه «ويحبّه اللّه ورسوله» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 407 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 206 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 82 ح 8423 .

ص: 357

10048.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از سهل بن سعد _: پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود: «فردا ، اين پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا با دستان او فتح مى كند . او خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند» .

لشكر ، شب را در اين گفتگو به سر بردند كه [فردا ]پرچم به چه كسى داده مى شود . چون صبح شد ، به نزد پيامبر خدا آمدند و هر كس اميد داشت كه [پرچم] به او داده شود . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على بن ابى طالب كجاست؟» .

گفته شد : اى پيامبر خدا ! او از چشمْ درد مى نالد .

فرمود : «كسى را به سراغ او بفرستيد [تا او را بياورد]» .

[ چون على عليه السلام را آوردند ،] پيامبر صلى الله عليه و آله آب دهان خود را بر چشمانش نهاد و برايش دعا كرد . چنان بهبود يافت كه گويى دردى نداشته است .

پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به او سپرد . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! آيا با آنان بجنگم تا مانند ما [ مسلمان ]شوند؟

فرمود : «به نرمى و تأنّى برو تا به جايگاه آنان برسى . سپس ، آنان را به اسلام ، دعوت كن و آنان را از حقّ خدا در آن آگاه كن كه به خدا سوگند ، اگر خداوندْ يك نفر را به دست تو هدايت كند ، برايت از شتران سرخ مو (1) بهتر است» .10049.عنه عليه السلام :صحيح مسلم_ به نقل از ابو هُرَيره _: پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود : «اين پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد . خداوند با دستان او پيروزى مى آورَد» .

عمر بن خطّاب گفت : من فرماندهى را جز در آن روز ، دوست نداشتم و گردن مى كشيدم ، به اميد آن كه خوانده شوم .

پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام را فرا خواند و پرچم را به او سپرد و فرمود : «برو و باز مگرد تا خداوند ، پيروزت كند» .

على عليه السلام ، اندكى رفت و ايستاد و بى آن كه رويش را برگردانَد ، صدا زد : اى پيامبر خدا ! بر سر چه با مردم [قلعه ]بجنگم؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «با آنان بجنگ تا آن كه گواهى دهند كه خداوند ، يكتاست و محمّد ، پيامبر خداست . و چون اين گواهى را دادند ، جان و مال خود را _ جز آن كه حقّى در آن باشد _ حفظ كرده اند و حسابشان با خداست» . .


1- .شتر و بويژه شتر سرخ مو ، از نفيس ترين دارايى هاى عرب بود .

ص: 358

10046.امام صادق عليه السلام :صحيح البخاري عن سلمة :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام تَخَلَّفَ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في خَيبَرَ ، وكانَ رَمِدا ، فَقالَ : أنَا أتَخَلَّفُ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؟ ! فَلَحِقَ بِهِ ، فَلَمّا بِتنَا اللَّيلَةَ الَّتي فُتِحَت قالَ :

لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا _ أو : لَيَأخُذَنَّ الرّايَةَ غَدا _ رَجُلٌ يُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، يَفتَحُ اللّهُ عَلَيهِ . فَنَحنُ نَرجوها ، فَقيلَ : هذا عَلِيٌّ ، فَأَعطاهُ ، فَفُتِحَ عَلَيهِ . (1)10047.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح مسلم عن سلمة :أرسَلَنِي [النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ]إلى عَلِيٍّ وهُوَ أرمَدُ فَقالَ : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِب

اللّهَ ورَسولَهُ ، أو يُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ (2) . قالَ : فَأَتَيتُ عَلِيّا فَجِئتُ بِهِ أقودُهُ وهُوَ أرمَدُ . حَتّى أتَيتُ بِهِ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَبَسَقَ (3) في عَينَيهِ فَبَرَأَ ، وأعطاهُ الرّايَةَ . وخَرَجَ مَرحَبٌ فَقالَ :

قَد عَلِمَت خَيبَرُ أنّي مَرحَبٌ

شاكِي الِّسلاحِ بَطَلٌ مُجَرَّبٌ إذَا الحُروبُ أقبَلَت تَلَهَّبُ

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام :

أنَا الَّذي سَمَّتني اُمّي حَيدَرَةَ

كَلَيثِ غاباتٍ كَريهِ المَنظَرَةِ اُوفيهِم بِالصّاعِ كَيلَ السَّندَرَةِ

قالَ : فَضَرَبَ رَأسَ مَرحَبٍ فَقَتَلَهُ . ثُمَّ كانَ الفَتحُ عَلى يَدَيهِ . (4) .


1- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1542 ح 3972 و ج3 ص 1086 ح 2812 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 1872 ح 35 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 206 .
2- .كذا في المصدر ، والمناسب : «ويحبّه» كما ورد في السنن الكبرى والطبقات والمناقب .
3- .لغة في بَزَق ، وبَصَق (النهاية : ج 1 ص 128 «بسق») .
4- .صحيح مسلم : ج 3 ص 1441 ح 132 ، مسند ابن حنبل: ج 5 ص 557 ح 16538، السنن الكبرى : ج 9 ص 222 ح 18346 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 520 ح 2 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 111 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 41 ح 4343 نحوه ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 500 ح 1002 وفيه «أكيلكم بالسيف» بدل «اُوفيهم بالصاع» .

ص: 359

10048.امام زين العابدين عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از سلمه _: على بن ابى طالب عليه السلام در جنگ خيبر به جهت چشمْ درد ، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله بازمانْد . پس [ به خود ] گفت : آيا من جا بمانم؟! پس [ با همان درد ] خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند .

چون شب فتح در رسيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «فردا ، اين پرچم را به دست كسى مى سپارم (يا اين پرچم را كسى مى گيرد) كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و خداوند ، پيروزش مى كند » .

ما اميد آن را داشتيم ؛ ولى گفته شد كه اين [ شخص] ، على عليه السلام است . پرچم را به او سپرد و با دست او فتح ، حاصل شد .10049.امام زين العابدين عليه السلام :صحيح مسلم_ به نقل از سلمه _: [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] مرا به سوى على عليه السلام كه چشمْ درد داشت ، فرستاد و فرمود : «پرچم را به مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد (يا (1) خدا و پيامبرش او را دوست دارند)» .

نزد على عليه السلام آمدم و چون چشمْ درد داشت، [ دست ]او را گرفتم و به نزد پيامبر خدا آوردم . ايشان از آب دهان خود بر چشمان او نهاد كه بهبود يافت و پرچم را به او سپرد .

مرحب ، پيش آمد و گفت :

خيبر مى داند كه من مرحبم

غرق در سلاح و پهلوان و كارآزموده ام . پيكارها چون پيش آيند ، زبانه مى كشند .

و على عليه السلام گفت :

«من آنم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميد

چونان شير بيشه ها ، دهشتناكم . آنان را به سرعت از دم تيغ مى گذرانم» .

پس به سرِ مرحب ، ضربه اى زد و او را كشت . و پيروزى به دست او حاصل شد . .


1- .در منابع ديگر ، مانند : السنن الكبرى و طبقات ابن سعد و مناقب امير المؤمنين ، كوفى به جاى «يا» ، «و» آمده كه مناسب تر است .

ص: 360

10050.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الاستيعاب :رَوى سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ وسَهلُ بنُ سَعدٍ وأبو هُرَيرَةَ وبُريدَةُ الأَسلَمِيُّ وأبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ وعَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ وعِمرانُ بنُ الحُصَينِ وسَلَمَةُ بنُ الأَكوَعِ ، كُلُّهُم بِمَعنىً واحِدٍ ، عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ يَومَ خَيبَرَ :

لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يِحُبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، لَيسَ بِفَرّارٍ ، يَفتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيهِ ، ثُمَّ دَعا بِعَلِيٍّ وهُوَ أرمَدُ ، فَتَفَلَ في عَينَيهِ وأعطاهُ الرّايَةَ ، فَفَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . وهذِهِ كُلُّها آثارٌ ثابِتَةٌ . (1)10051.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد عن عبد الملك بن هشام ومحمّد بن إسحاق وغيرهم من أصحاب الآثار :حاصَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله خَيبَرَ بِضعا وعِشرينَ لَيلَةً ، وكانَتِ الرّايَةُ يَومَئِذٍ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَلَحِقَهُ رَمَدٌ أعجَزَهُ عَنِ الحرَبِ ، وكانَ المُسلِمونَ يُناوِشونَ اليَهودَ مِن بَينِ أيدي حُصونِهِم وجَنَباتِها . فَلَمّا كانَ ذاتَ يَومٍ فَتَحُوا البابَ وقَد كانوا خَندَقوا عَلى أنفُسِهِم ، وخَرَجَ مَرحَبٌ بِرِجلِهِ يَتَعَرَّضُ لِلحَربِ .

فَدَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أبا بَكرٍ فَقالَ لَهُ : خُذِ الرّايَةَ ، فَأَخَذَها _ في جَمعٍ مِنَ المُهاجِرينَ _ فَاجتَهَدَ ولَم يُغنِ شَيئا ، فَعادَ يُؤَنِّبُ القَومَ الَّذينَ اتَّبَعوهُ ويُؤَنِّبونَهُ !

فَلَمّا كانَ مِن الغَدِ تَعَرَّضَ لَها عُمَرُ ، فَسارَ بِها غَيرَ بَعيدٍ ، ثُمَّ رَجَعَ يُجَبِّنُ أصحابَهُ ويُجَبِّنونَهُ !

فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لَيسَت هذِهِ الرّايَةُ لِمَن حَمَلَها ، جيؤوني بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . فَقيلَ لَهُ : إنَّهُ أرمَدُ . قالَ : أرونيهِ تُروني رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، يَأخُذُها بِحَقِّها لَيسَ بِفَرّارٍ .

فَجاؤوا بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام يَقودونَهُ إلَيهِ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : ما تَشتَكي يا عَلِيُّ ؟ قالَ : رَمَدٌ ما اُبصِرُ مَعَهُ ، وصُداعٌ بِرَأسي . فَقالَ لَهُ : اِجلِس وضَع رَأسَكَ عَلى فَخِذي . فَفَعَلَ عَلِيٌّ عليه السلام ذلِكَ ، فَدَعا لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وتَفَلَ في يَدِهِ فَمَسَحَها عَلى عَينَيهِ ورَأسِهِ ، فَانفَتَحَت عَيناهُ وسَكَنَ ما كانَ يَجِدُهُ مِنَ الصُّداعِ . وقالَ في دُعائِهِ لَهُ : اللّهُمَّ قِهِ الحَرَّ وَالبَردَ . وأعطاهُ الرّايَةَ _ وكانَت رايَةً بَيضاءَ _ وقالَ لَهُ : خُذِ الرّايَةَ وَامضِ بِها ، فَجَبرَئيلُ مَعَكَ ، وَالنَّصرُ أمامَكَ ، وَالرُّعبُ مَبثوثٌ في صُدورِ القَومِ ، وَاعلَم _ يا عَلِيُّ _ أَنَّهُم يَجِدونَ في كِتابِهِم : إنَّ الَّذي يُدَمِّرُ عَلَيهِمِ اسمُهُ آلِيا ، فَإِذا لَقيتَهُم فَقُل : أنَا عَلِيٌّ ، فَإِنَّهُم يُخذَلونَ إن شاءَ اللّهُ ... .

وجاءَ فَي الحَديثِ : أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام لَمّا قالَ : أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، قالَ حِبرٌ مِن أحبارِ القَومِ : غُلِبتُم وما اُنزِلَ عَلى موسى . فَدَخَلَ قُلوبَهُم مِنَ الرُّعبِ ما لَم يُمكِنهُم مَعَهُ الاِستيطانُ بِهِ . (2) .


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 203 الرقم 1875 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 125 وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 107 .

ص: 361

10052.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الاستيعاب:سعد بن ابى وقّاص و سهل بن سعد و ابو هريره و بُرَيده اسلمى و ابو سعيد خُدْرى و عبد اللّه بن عمر و عمران بن حصين و سلمة بن اَكوَع ، همگى يك مضمون را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه در جنگ خيبر گفت: «فردا ، اين پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند . گريزنده نيست و خداوند با دستان او فتح مى كند» .

سپس على عليه السلام را فرا خواند و او چشمْ درد داشت . پس ، از آب دهان خود بر چشمان او نهاد و پرچم را به او سپرد و خداوند ، پيروزش كرد .

و اينها همه روايت هايى استوارند .10053.عنه صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ به نقل از عبد الملك بن هشام و محمّد بن اسحاق و ديگر راويان تاريخ _: پيامبر خدا ، خيبر را بيست و چند شب در محاصره گرفت و در اين روزها پرچم به دست امير مؤمنان بود كه چشمْ دردى بر او عارض شد و از حضور در جنگ ناتوانش كرد .

مسلمانان در جلوى در و كناره هاى دژهاى يهوديان با آنها مى جنگيدند تا اين كه يكى از روزها درِ دژ را باز كردند و مرحب ، پياده براى جنگ ، پيش آمد و از خندقِ گرداگرد دژ كه خودشان كَنده بودند ، گذشت . پس پيامبر خدا ، ابو بكر را فرا خواند و به او فرمود : «پرچم را بگير !» .

آن را گرفت و با گروهى از مهاجران كوشيد و كارى از پيش نبرد و بازگشت ، در حالى كه [ او] همراهانش را سرزنش مى كرد و همراهانش او را ملامت مى كردند .

فرداى آن روز ، عمر پيش آمد و اندكى پيش نرفته ، بازگشت . او يارانش را بُزدل مى خواند و يارانش او را بزدل مى خواندند . در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين پرچم ، به دست آن كه بايست مى بود ، نبود . على بن ابى طالب را نزدم بياوريد» .

گفته شد : او چشمْ درد دارد .

فرمود : «او را به من نشان دهيد تا مردى را ببينيد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند . حقّ پرچم را ادا مى كند و نمى گريزد» .

دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفتندو پيش ايشان آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «از چه ناراحتى ، اى على؟» .

گفت : چشمْ دردى كه با آن ، جايى را نمى بينم و سردرد نيز دارم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «بنشين و سرت را روى پاى من بگذار!» .

على عليه السلام چنان كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله برايش دعا كرد و با دستش از آب دهان خود برگرفت و بر چشمان و سر او ماليد .

چشمان على عليه السلام گشوده شد و سرش آرام گرفت . و پيامبر صلى الله عليه و آله در دعايش چنين گفت : «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن» و پرچم را كه سفيد رنگ بود ، به او سپرد و فرمود : «پرچم را بگير و آن را پيش ببر كه جبرئيل عليه السلام همراه توست و يارى الهى در پيش رويت ، و هراس در دل دشمنان افتاده است ، و بدان _ اى على _ كه آنان در كتابشان ديده اند كه نام آن كه نابودشان مى كند آليا ست. پس هنگامى كه آنان را ديدى ، بگو : من على هستم كه إن شاء اللّه ، آنان به خذلان و بى پناهى يا بى ياورى دچار مى شوند ...!» .

و در حديث آمده است كه چون امير مؤمنان گفت : «من على بن ابى طالبم» ، يكى از عالمان يهود گفت : سوگند به آنچه بر موسى نازل شد كه شكست خورديد !

پس چنان ترسى در دلشان افتاد كه ديگر نتوانستند دوام بياورند . .

ص: 362

10054.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المغازي :كانَ أوَّلَ مَن خَرَجَ إلَيهِمُ الحارِثُ أخو مَرحَبٍ في عادِيَتِهِ (1) ، فَانكَشَفَ المُسلِمونَ وثَبَتَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَاضطَرَبا ضَرَباتٍ ، فَقَتَلَهُ عَلِيٌّ عليه السلام ، ورَجَعَ أصحابُ الحارِثِ إلَى الحِصنِ ، فَدَخَلوهُ وأغلَقوا عَلَيهِم ، فَرَجَعَ المُسلِمونَ إلى مَوضِعِهِم . (2) .


1- .العادِية : الخيل تعدو وقد تكون العادية الرجال يعدون (النهاية : ج 3 ص 194 «عدا») .
2- .المغازي : ج 2 ص 654 .

ص: 363

10050.امام صادق عليه السلام :المغازى:نخستين كسى كه به سوى مسلمانان پيش آمد ، حارث برادر مرحب بود كه با همراهانش هجوم آورد و مسلمانان از هم گسيختند و على عليه السلام استوار مانْد . پس با هم درگير شدند و ميانشان ضربه هايى ردّ و بدل شد و على عليه السلام ، او را كشت و ياران حارث به دژ بازگشتند و داخل آن شدند و در را به روى مسلمانان بستند و آنان نيز به موضع خود بازگشتند . .

ص: 364

10051.امام على عليه السلام :المغازي :بَرَزَ عامِرٌ وكانَ رَجُلاً طَويلاً جَسيما ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ طَلَعَ عامِرٌ : أَ تَرونَهُ خَمسَةَ أذرُعٍ ؟ وهُو يَدعو إلَى البِرازِ ، يَخطِرُ بِسَيفِهِ وعَليَهِ دِرعانِ ، يُقَنَّعُ فِي الحَديدِ يَصيحُ : مَن يُبارِزُ ؟ فَأَحجَمَ النّاسُ عَنهُ ، فَبَرَزَ إلَيهِ عَليٌِّ عليه السلام فَضَرَبَهُ ضَرَباتٍ ، كُلُّ ذلِكَ لا يَصنَعُ شَيئا ، حَتّى ضَرَبَ ساقَيهِ فَبَرَكَ ، ثُمَّ ذَفَّفَ عَلَيهِ فَأَخَذَ سِلاحَهُ . (1)10052.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد :لَمّا قَتَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مَرحَبا رَجَعَ مَن كانَ مَعَهُ وأغلَقوا بابَ الحِصنِ عَلَيهِم دونَهُ ، فَصارَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلَيهِ فَعالَجَهُ حَتّى فَتَحَهُ ، وأكثَرُ النّاسِ مِن جانِبِ الخَندَقِ لَم يَعبُروا مَعَهُ ، فَأَخَذَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بابَ الحِصنِ فَجَعَلَهُ عَلَى الخَندَقِ جِسرا لَهُم حَتّى عَبَروا وظَفِروا بِالحِصنِ ونالُوا الغَنائِمَ . فَلَمَّا انصَرَفوا مِنَ الحُصونِ أخَذَهُ أميرُ المُؤمِنينَ بِيُمناهُ فَدَحا بِهِ أذرُعا مِنَ الأَرضِ ، وكانَ البابُ يُغلِقُهُ عِشرونَ رَجُلاً مِنهُم . (2)10053.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المصنّف لابن أبي شيبة عن جابر بن عبد اللّه :إنَّ عَلِيّا حَمَلَ البابَ يَومَ خَيبَرَ حَتّى صَعِدَ المُسلِمونَ فَفَتَحوها ، وأنَّهُ جُرِّبَ فَلَم يَحمِلهُ إلّا أربَعونَ رَجُلاً . (3)10054.امام على عليه السلام :مسند ابن حنبل عن أبي رافع مولى رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في مَعرَكَةِ خَيبَرَ _:خَرَجنا مَعَ عَلِيٍّ حينَ بَعَثَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِرايَتِهِ ، فَلَمّا دَنا مِنَ الحِصنِ خَرَجَ إلَيهِ أهلُهُ فَقاتَلَهُم ، فَضَرَبَهُ رَجُلٌ مِن يَهودٍ فَطَرَحَ تُرسَهُ مِن يَدِهِ ، فَتَناوَلَ عَلِيٌّ بابا كانَ عِندَ الحِصنِ فَتَرَّسَ بِهِ نَفسَهُ ، فَلَم يَزَل في يَدِهِ وهُوَ يُقاتِلُ حَتّى فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ ، ثُمَّ ألقاهُ مِن يَدِهِ حينَ فَرَغَ ، فَلَقَد رَأَيتُني في نَفَرٍ مَعي سَبعَةٍ أنَا ثامِنُهُم نَجهَدُ عَلى أن نَقلِبَ ذلِكَ البابَ فَما نَقلِبُهُ ! (4) .


1- .المغازي : ج 2 ص 657 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 127 ، كشف اليقين : ص 170 ح 177 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 215 .
3- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 507 ح 76 ، تاريخ بغداد : ج 11 ص 324 الرقم 6142 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 212 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 412 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 225 و ج 4 ص 190 ، المناقب للخوارزمي : ص 172 ح 207 ؛ مجمع البيان : ج 9 ص 183 وليس فيه «إلّا» وكلّها عن ليث بن أبي سليم عن الإمام الباقر عليه السلام عنه ، روضة الواعظين : ص 142 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 294 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 129 و 333 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 228 ح 23919 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 13 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 3 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج42 ص110 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج2 ص411 ، الكامل في التاريخ:ج1ص597، دلائل النبوّة للبيهقي:ج4ص212، المغازي: ج 2 ص 655 وليس فيه «ثمّ ألقاه من يده ... » ، البداية والنهاية : ج 4 ص 189 ، المناقبللخوارزمي : ص 172 ح 206 ؛ مجمع البيان:ج9ص182 عن رافع، شرح الأخبار: ج1 ص302 ح283.

ص: 365

10055.عنه عليه السلام :المغازى:عامر ، به مبارزه آمد . او به قدرى بلند بالا و تنومند بود كه پيامبر خدا پرسيد: «آيا پنج ذراع هست؟» .

عامر ، هماورد مى طلبيد و شمشيرش را تكان مى داد و دو زره به تن داشت و غرق در آهن و پولاد بود و فرياد مى كشيد: چه كسى به مبارزه مى آيد؟

همه از برابر او پا پس كشيدند . على عليه السلام به مبارزه اش درآمد و چند ضربه بر او زد كه هيچ يك كارى نبود تا آن كه دو ساق او را زد كه به زانو افتاد . پس كارش را تمام كرد و سلاحش را برداشت .10056.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإرشاد:چون امير مؤمنان ، مرحب را كشت ، همراهانش بازگشتند و درِ دژ را به روى على عليه السلام بستند . امير مؤمنان به سوى آن آمد و با آن كلنجار رفت تا آن را گشود . افراد فراوانى در كنار خندق مانده و از آن ، عبور نكرده بودند كه امير مؤمنان ، درِ دژ را برداشت و بر خندق نهاد و آن را پلى ساخت تا مسلمانان از آن گذشتند و بر دژ ، مسلّط شدند و به غنيمت ها دست يافتند .

پس چون از دژها بازگشتند ، امير مؤمنان ، آن [ در ]را با دست راست برگرفت و چندين ذراع پرتاب كرد، درحالى كه آن در را بيست يهودى [ با كمك هم] مى بستند.10057.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المصنّف ، ابن أبى شيبه_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: على عليه السلام در جنگ خيبر ، در را [ روى خندق ]برد تا مسلمانان بالا رفتند و [ دژهاى ] خيبر را فتح كردند . آن در را آزموده بودند و تا چهل تن نشدند ، نتوانسته بودند كه حركت بدهند . (1)10058.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ إلى معاويةَ _ ) مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدا ، درباره جنگِ خيبر _:چون پيامبر خدا ، على عليه السلام را با پرچم فرستاد ، با وى حركت آمديم . چون به دژْ نزديك شد ، ساكنان آن بيرون آمدند و با او به نبرد پرداختند و مردى يهود ، ضربه اى به على عليه السلام زد كه سپرش را از دستش انداخت . على عليه السلام هم دست بُرد و درى را كه در نزديكى دژ بود ، برداشت و سپر خود كرد و در دستش بود و مى جنگيد تا آن كه خدا پيروزش كرد و چون فارغ شد ، آن را افكند .

و من ، بى ترديد ، شاهد بودم كه با هفت نفر ديگر كوشيديم كه آن در را برگردانيم ، ولى نتوانستيم . .


1- .در نقل مجمع البيان (ج 9 ص 183) آمده است: و چهل مرد ، نتوانستند آن را حركت دهند .

ص: 366

10059.عنه عليه السلام :الأمالي للصدوق عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص :إنَّهُ لَمّا دَنا مِنَ القَموصِ (1) أقبَلَ أعداءُ اللّهِ مِنَ اليَهودِ يَرمونَهُ بِالنَّبلِ وَالحِجارَةِ ، فَحَمَلَ عَلَيهِم عَلِيٌّ عليه السلام حَتّى دَنا مِنَ البابِ ، فَثَنى رِجلَهُ ثُمَّ نَزَلَ مُغضِبا إلى أصلِ عَتَبَةِ البابِ فَاقتَلَعَهُ ، ثُمَّ رَمى بِهِ خَلفَ ظَهرِهِ أربَعينَ ذِراعا !

قالَ ابنُ عَمرٍو : وما عَجِبنا مِن فَتحِ اللّهِ خَيبَرَ عَلى يَدَي عَلِيٍّ عليه السلام ، ولكِنّا عَجِبنا مِن قَلعِهِ البابَ ورَميِهِ خَلفَهُ أربَعينَ ذِراعا ، ولَقَد تَكَلَّفَ حَملَهُ أربَعونَ رَجُلاً فَما أطاقوهُ ! فَاُخبِرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِذلِكَ فَقالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لَقَد أعانَهُ عَلَيهِ أربَعونَ مَلَكا . (2)10055.امام على عليه السلام :الإرشاد عن أبي عبد اللّه الجدلي :سَمِعتُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : لَمّا عالَجتُ بابَ خَيبَرَ جَعَلتُهُ مِجَنّا (3) لي وقاتَلتُ القَومَ ، فَلَمّا أخزاهُمُ اللّهُ وَضَعتُ البابَ عَلى حِصنِهِم طَريقا ، ثُمَّ رَمَيتُ بِهِ في خَندَقِهِم ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : لَقدَ حَمَلتَ مِنهُ ثِقلاً ! فَقالَ : ما كانَ إلّا مِثلَ جُنَّتِي الَّتي في يَدي في غَيرِ ذلِكَ المُقامِ . (4) .


1- .القَمُوص : وهو جبل بخيبر عليه حصن أبي الحُقَيق اليهوديّ (معجم البلدان : ج 4 ص 398) .
2- .الأمالي للصدوق : ص604 ح839 ، روضة الواعظين : ص142، الدعوات : ص 64 ح 160 نحوه ، كلاهما عن عبد اللّه بن عمر .
3- .المِجَنّ : التُرس ، والميم زائدة ؛ لأ نّه من الجُنّة : السُّترة (النهاية : ج 4 ص 301 «مجن») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 128 ، الثاقب في المناقب : ص 258 ح 224 .

ص: 367

10056.امام صادق عليه السلام :الأمالى ، صدوق_ به نقل از عبد اللّه بن عمرو بن عاص _: چون على عليه السلام به دژ قموص (1) نزديك شد ، يهوديانِ دشمن خدا پيش آمدند و تير و سنگ به او پرتاب كردند . على عليه السلام به آنان يورش بُرد تا آن كه به در [قلعه] ، نزديك شد . پس پايش را خم كرد و [نشست ]و با خشم كُنده در را گرفت و آن را از جا كَند و به چهل ذراع پشت سرش پرتاب كرد .

ما از اين كه خداوندْ خيبر را به دست على عليه السلام گشود ، تعجّب نكرديم ؛ بلكه از كَندن در و پرتاب كردن آن به چهل ذراع پشت سر ، تعجّب كرديم و چهل مرد كوشيدند آن را حركت دهند ؛ امّا نتوانستند . جز اين حادثه به پيامبر صلى الله عليه و آله اطّلاع داده شد . فرمود: «سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، چهل فرشته ، او را در اين كار يارى كردند» .10057.امام على عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از ابو عبد اللّه جدلى _: شنيدم امير مؤمنان مى فرمايد: «چون درِ خيبر را كَندم ، آن را سپرم كردم و با يهوديان جنگيدم و چون خدا خوارشان كرد ، در را پُلى به سوى دژشان قرار دادم و سپس ، آن را در خندق افكندم» .

شخصى به او گفت: آيا احساس سنگينى هم كردى؟

فرمود: «سنگينى اش چون سنگينى سپرى بود كه در جنگ هاى ديگر به دست مى گرفتم» . .


1- .قموص ، نام كوهى در خيبر است كه دژ ابو حقيق يهودى بر فراز آن قرار داشته است (معجم البلدان: ج 4 ص 398) .

ص: 368

10058.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به معاويه _ ) الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ ما قَلَعتُ بابَ خَيبَرَ ، ودَكدَكتُ حِصنَ يَهودٍ بِقُوَّةٍ جِسمانِيَّةٍ ، بَل بِقُوَّةٍ إلهِيَّةٍ . (1)10059.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ في رِسالَتِهِ إلى سَهلِ بنِ حُنَيفٍ _: وَاللّهِ ما قَلَعتُ بابَ خَيبَرَ ورَمَيتُ بِها خَلفَ ظَهري أربَعينَ ذِراعا بِقُوَّةٍ جَسَدِيَّةٍ ولا حَرَكَةٍ غِذائِيَّةٍ ، لكِنّي اُيِّدتُ بِقُوَّةٍ مَلَكوتِيَّةٍ ، ونَفسٍ بِنورِ رَبِّها مُضيئَةٍ . (2)10060.عنه عليه السلام ( _ عند تشكيلِ الشورى لتعيين الخليفة بعد عمر _ ) مشارق أنوار اليقين :في ذلِكَ اليَومِ لَمّا سَأَلَهُ عُمَرُ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، لَقَدِ اقتَلَعتَ مَنيعا ولَكَ ثَلاثَةُ أيّامٍ خَميصا (3) ، فَهَل قَلَعتَها بِقُوَّةٍ بَشَرِيَّةٍ ؟ فَقالَ : ما قَلَعتُها بِقُوَّةٍ بَشَرِيَّةٍ ، ولكِن قَلَعتُها بِقُوَّةٍ إلهِيَّةٍ ، ونَفسٍ بِلِقاءِ رَبِّها مُطمَئِنَّةٍ رَضِيَّةٍ . (4)10061.بحار الأنوار : ( _ كانَ مِن شروطِ الإمام الحسن عليه السلام في مُعا ) تفسير الفخر الرازي :إنَّ كُلَّ مَن كانَأكثَرَ عِلما بِأَحوالِ عالَمِ الغَيبِ كانَ أقوى قَلبا وأقَلَّ ضَعفا ، ولِهذا قالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ :

وَاللّهِ ، ما قَلَعتُ بابَ خَيبَرَ بِقُوَّةٍ جَسَدانِيَّةٍ ، ولكِنَّ بِقُوَّةٍ رَبّانِيَّةٍ ؛ ذلِكَ لِأَنَّ عَلِيّا كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ في ذلِكَ الوَقتِ انقَطَعَ نَظَرُهُ عَن عالَمِ الأَجسادِ ، وأشرَقَتِ المَلائِكَةُ بِأَنوارِ عالَمِ الكِبرِياءِ ، فَتَقَوّى روحُهُ ، وتَشَبَّهَ بِجَواهِرِ الأَرواحِ المَلَكِيَّةِ ، وتَلَألَأَت فيهِ أضواءُ عالَمِ القُدُسِ وَالعَظَمَةِ ، فَلا جَرَمَ (5) حَصَلَ لَهُ مِنَ القُدرَةِ ما قَدَرَ بِها عَلى ما لَم يَقدِر عَلَيهِ غَيرُهُ .

وكَذلِكَ العَبدُ إذا واظَبَ عَلَى الطّاعاتِ بَلَغَ إلَى المَقامِ الَّذي يَقولُ اللّهُ : كُنتُ لَهُ سَمعا وبَصَرا . فَإِذا صارَ نورُ جَلالِ اللّهِ سَمعا لَهُ سَمِعَ القَريبَ وَالبَعيدَ ، وإذا صارَ ذلِكَ النّورُ بَصرا لَهُ رَأَى القَريبَ وَالبَعيدَ ، وإذا صارَ ذلِكَ النّورُ يَدا لَهُ قَدَرَ عَلَى التَّصَرُّفِ فِي الصَّعبِ وَالسَّهلِ وَالبَعيدِ وَالقَريبِ . (6) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 316 ح 626 و ج5 ص 7 ؛ الطرائف : ص 519 وليس فيهما «دكدكت حصن يهود» .
2- .الأمالي للصدوق : ص 604 ح 840 عن يونس بن ظبيان عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بشارة المصطفى : ص 191 ، عيون المعجزات : ص 16 عن إبراهيم عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلاموفيه «غريزيّة بشريّة» بدل «غذائيّة» ، روضة الواعظين : ص 142 ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 542 ح 2 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 239 وليس في الثلاثة الأخيرة من «ورميت» إلى «ذراعا» ، بحار الأنوار : ج 40 ص 318 ح 2 .
3- .يقال: رجل خميص: إذا كان ضامر البطن (النهاية : ج2 ص80 «خمص»).
4- .مشارق أنوار اليقين : ص 110 ، بحار الأنوار : ج 21 ص 40 ح 37 .
5- .لا جرم : أي لابدّ ، ولا محالة ، وقيل معناه : حقّا(لسان العرب : ج 12 ص 93 «جرم») .
6- .تفسير الفخر الرازي : ج 21 ص 92 .

ص: 369

10060.امام على عليه السلام ( _ هنگام شورا براى تعيين خليفه پس از مرگ عمر _ ) امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، كَندن درِ خيبر و ويران سازى دژ يهود را با توان انسانى انجام ندادم ؛ بلكه با قدرت الهى بود .10061.بحار الأنوار : ( _ از جمله شروطى كه امام حسن عليه السلام در صلح نا ) امام على عليه السلام_ در نامه اش به سهل بن حنيف _: به خدا سوگند ، با نيروى بدنى و توان جسمى ، درِ خيبر را نكَندم و آن را چهل ذراع پشت سرم نيفكندم ؛ بلكه با قدرت ملكوتى و جانى برافروخته از نور الهى ، تقويت شدم .10062.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مشارق أنوار اليقين :در آن روز ، چون عمر از وى پرسيد: اى ابو الحسن ! درى چنين استوار را از جا كَندى ، حال آن كه سه روز بود كه چيزى نخورده بودى . آيا با نيروى بشرى آن را از جا كَندى؟

فرمود : «آن را با نيروى بشرى از جا نكندم ؛ بلكه با قدرت الهى و جانى كه به ديدار پروردگارش مطمئن و خشنود بود ، آن را بركَندم» .10063.عنه عليه السلام ( _ لِعبدِ اللّه ِ بنِ العبّاسِ و قد أشارَ علَيهِ ف ) تفسير الفخر الرازى:هركس كه از عالم غيب ، آگاهى بيشترى داشته باشد ، دلِ نيرومندتر و ناتوانىِ كم ترى دارد و از اين رو ، على بن ابى طالب _ خدا عزّتش را افزون گردانَد _ فرمود: «به خدا سوگند ، نه با قدرت جسمانى ، بلكه با قوّت الهى درِ خيبر را از جا كَندم» .

على _ كه خداوند ، رويش را گرامى بدارد _ در آن وقت ، نظر از عالم اجسام برگرفت و فرشتگان با پرتوهايى از عالم كبريا ، نورافشانى كردند و روحش قوّت گرفت و به جواهر ارواح ملكوتى همانند شد و انوار عالم قدس و عظمت در او درخشيد . پس ناگزير ، چنان قدرتى براى او حاصل آمد و بر كارهايى قادر شد كه كسى جز او قدرت آن را نداشت .

و نيز چنين است كه هر بنده اى چون بر طاعاتْ مواظبت ورزد ، به مقامى مى رسد كه خداوند مى گويد: «من گوش و چشم او هستم» .

پس چون نور جلال الهى گوش او شود ، نزديك و دور را مى شنود ، و چون آن [ نور] ، نورِ چشم او گردد ، نزديك و دور را مى بيند ، و چون آن نور ، دست او شود ، قادر به تصرّف در سخت و نرم ، و دور و نزديك مى شود . .

ص: 370

10064.عنه عليه السلام ( _ لِطَلحةَ و الزُّبيرِ بَعد بَيعَتِهِ بالخِلافَةِ ) الإرشاد :لَمّا فَتَحَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام الحِصنَ وقَتَلَ مَرحَبا ، وأغنَمَ اللّهُ المُسلِمينَ أموالَهُم ، اِستَأذَنَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يَقولَ شِعرا : فَقالَ لَهُ : قُل . فَأَنشَأَ يَقولُ :

وكانَ عَلِيٌّ أرمَدَ العَينِ يَبتَغي

دَواءً فَلَمّا لَم يُحِسَّ مُداوِيا شَفاهُ رَسولُ اللّهِ مِنهُ بِتَفلَةٍ

فَبورِكَ مَرقِيّا وبورِكَ راقِيا وقالَ سَاُعطِي الرّايَةَ اليَومَ صارِما

كَمِيّا (1) مُحِبّا لِلرَّسولِ مُوالِيا يُحِبُّ إلهي وَالإِل_هُ يُحِبُّهُ

بِهِ يَفتَحُ اللّهُ الحُصونَ الأَوابِيا (2) فَأَصفى بِها دونَ البَرِيَّةِ كُلِّها

عَلِيّا وسَمّاهُ الوَزيرَ المُؤاخِيا (3)10062.امام على عليه السلام :تذكرة الخواصّ :ذَكَرَ أحمَدُ فِي الفَضائِلِ أنَّهُم سَمِعوا تَكبيرا مِنَ السَّماءِ في ذلِكَ اليَومِ وقائِلاً يَقولُ :

لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقا

رِ ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ

فَاستَأذَنَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يُنشِدَ شِعرا فَأَذِنَ لَهُ ، فَقالَ :

جِبريلُ نادى مُعلِنا

وَالنَّقعُ لَيسَ بِمُنجَلي وَالمُسلِمونَ قَدِ أحدَقوا

حَولَ النَّبِيِّ المُرسَلِ لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقا

رِ ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ

فَإِن قيلَ : قَد ضَعَّفوا لَفظَةَ لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ، قُلنا : الَّذي ذَكَروهُ أنَّ الواقِعَةَ كانَت في يَومِ اُحُدٍ ، ونَحنُ نَقولُ : إنَّها كانَت في يَومِ خَيبَرَ ، وكَذا ذَكَرَ أحمَدُ بنُ حَنبَلٍ فِي الفَضائِلِ ولا كلامَ في يَومِ اُحُدٍ ؛ فَإِنَّ ابنَ عَبّاسٍ قالَ : لَمّا قَتَلَ عَلِيٌّ عليه السلام طَلحَةَ بنَ أبي طَلحَةَ حامِلَ لِواءِ المُشرِكينَ صاحَ صائِحٌ مِنَ السَّماءِ : لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ .

قالوا : في إسنادِ هذِهِ الرِّوايَةِ عيسَى بنُ مِهرانَ ، تُكُلِّمَ فيهِ ، وقالوا : كانَ شيعِيّا .

أمّا يَومُ خَيبَرَ فَلَم يَطعَن فيهِ أحَدٌ مِنَ العُلماءِ . وقيلَ : إنَّ ذلِكَ كانَ يَومَ بَدرٍ . وَالأَوَّلُ أصَحُّ . (4) .


1- .الكمي : اللابسُ السلاح ، وقيل : هو الشجاع المُقدِمُ الجريء (لسان العرب : ج 15 ص 232 «كمي») .
2- .من الإباء ؛ وهو أشدّ الامتناع (لسان العرب : ج 14 ص 4 «أبي») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 128 ، روضة الواعظين : ص 146 وفيه «والرسول يحبّه» بدل «والإله يحبّه» ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 499 ح 1001 وفيه «النبيّ» بدل «إلهي» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 130 عن خزيمة بن ثابت ؛ المناقب لابن المغازلي : ص 185 ح 220 وفي كلّها الأبيات فقط .
4- .تذكرة الخواصّ : ص 26 ؛ الصراط المستقيم : ج 1 ص 258 نحوه .

ص: 371

10063.امام على عليه السلام ( _ به عبد اللّه بن عباس كه ايشان را به چيزى راهنما ) الإرشاد:چون امير مؤمنان ، دژ را فتح كرد و مَرحَب را كشت و خداوند ، اموال آنان را غنيمت مسلمانان كرد ، حسّان بن ثابت ، از پيامبر خدا اجازه خواست كه شعرى بسرايد . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: «بگو» و او چنين سرود:

و على ، چشمْ درد داشت و در پىِ

دوايى براى آن بود و چون درمانگرى نجست . پيامبر خدا با آب دهانى شفايش داد

پس مبارك باد بهبود يافته و خجسته باد بهبود دهنده! و فرمود: «امروز ، پرچم را به دست دلاورى مى سپارم

كه شجاع است و دوستدار و ياريگر پيامبر . خدايم را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد

و با او خداوند ، دژهاى ناگشوده را مى گشايد» . و به جاى ديگران على را براى پرچمدارى برگزيد

همو كه دستْ يار و برادرش خوانْد .10064.امام على عليه السلام ( _ بعد از آن كه با ايشان به خلافت بيعت شد و آنگاه ) تذكرة الخواص :احمد [ بن حنبل ] در كتاب فضائل الصحابة گفته است كه آنان در آن روز ، تكبيرى از آسمان شنيدند و گوينده اى كه مى سرود:

شمشيرى جز ذوالفقار

و جوان مردى جز على نيست .

پس حسّان بن ثابت ، از پيامبر خدا اجازه خواست كه شعرى بسرايد . اجازه فرمود ، و او سرود:

جبرئيل عليه السلام به آواز بلند ، ندا داد

و آوايش واضح نبود و مسلمانان ، حلقه زده بودند

به گِرد پيامبرِ فرستاده [و ندا اين بود]: «شمشيرى جز ذوالفقار

و جوان مردى جز على نيست» .

پس اگر گفته شود: حديث «شمشيرى جز ذوالفقار نيست» را ضعيف دانسته اند ، مى گوييم: آنچه ذكر كرده اند ، مربوط به واقعه اى است كه در جنگ اُحد اتّفاق افتاده است و ما مى گوييم كه اين ، در جنگ خيبر بوده و احمد بن حنبل هم در فضائل الصحابة ، اين گونه نقل كرده است و سخنى در جنگ اُحد نيست ، كه ابن عبّاس گفت: هنگامى كه على عليه السلام ، طلحة بن ابى طلحه ، پرچمدار مشركان را كُشت ، فريادى از آسمان برخاست كه : «شمشيرى جز ذوالفقار نيست» .

و گفته اند كه در سند اين روايت ، عيسى بن مهران است كه در او خدشه دارند و گفته اند شيعه است ؛ امّا آنچه مربوط به جنگ خيبر است ، هيچ يك از عالمان در آن خدشه نكرده اند . همچنين گفته شده كه آن ، مربوط به جنگ بدر است ؛ ولى نظر نخست ، صحيح است . .

ص: 372

راجع : ص 446 (اللّهمّ أذهب عنه الحرّ والبرد) . ج 8 ص 172 (اللّه ورسوله وجبرئيل عنه راضون) . و ص 248 (لولا مخافة الغلوّ) . و ص 498 (سعد بن أبي وقّاص) . ج 12 ص 248 (محبوبيّته عند اللّه ورسوله وملائكته) .

.

ص: 373

ر . ك : ص 447 (خدايا! گرما و سرما را از او دور كن) . ج 8 ، ص 173 (خدا و پيامبرش و جبرئيل ، از او راضى اند) . و ص 249 (اگر از غلو نمى هراسيدم) . و ص 499 (سعد بن ابى وقّاص) . ج 12 ، ص 249 (محبوبيّت امام على نزد خداوند ، پيامبر و فرشتگان).

.

ص: 374

الفصل التاسع : النشاطات في فتح مكّةتمّ الاتّفاق في صلح الحديبيّة على أن يكفّ كلّ من الطرفين عن شنّ الحرب ، وألّا يحرّضا حلفاءهما على ذلك ، وألّا يدعماهم في حرب من الحروب . لكنّ قريش نكثت مقرّرات ذلك الصلح بتجهيز بني بكر _ حلفائهم _ على قبيلة خزاعة حليفة المسلمين،أو بالاشتراك ليلاً في قتالٍ ضدّها. (1) وتناهى إلى أسماع النبيّ صلى الله عليه و آله استشهاد عدد من المسلمين مظلومين ، واستنجاد عمرو بن سالم _ رئيس قبيلة خزاعة _ بأبيات مؤثّرة ، فأنجده . وهكذا عزم على فتح مكّة ، ومحو معالم الشرك من مركز التوحيد ، إذ لا مانع يحول دون ذلك حينئذٍ . فسيطر رسول اللّه صلى الله عليه و آله على مكّة عبر خطّة عسكريّة عجيبة ، وفتحها بلا إراقة دمٍ ، ومعه أكثر من عشرة آلاف مقاتل . (2) وشهد الإمام عليّ عليه السلام هذا النصر ، وكان حضوره فيه لافتا للنظر من وجوه : 1 . كان حاطب بن أبي بلتعة قد كتب إلى قريش كتابا يخبرهم فيه بعزم النبيّ صلى الله عليه و آله على فتح مكّة ، وأرسله مع إحدى النساء . فاستدعى النبيّ صلى الله عليه و آله عليّا عليه السلام ، وبعثه مع اثنين للقبض على تلك المرأة . ولمّا لقوها وطلبوا منها دفع الكتاب إليهم أنكرت ذلك أشدّ إنكار ، ففتّشوها عدّة مرّات فلم يجدوا عندها شيئا ، ودلّ تفتيشهم على صحّة ما تدّعيه . فقال لها الإمام عليه السلام : واللّه ما كَذَبنا رسولُ اللّه صلوات اللّه عليه ... واللّه لتُظهرنّ الكتاب أو لأردنّ رأسك إلى رسول اللّه ! فاستسلمت المرأة وأخرجته من ضفيرتها ، ودفعته إليه . (3) 2 . كان سعد بن عبادة يحمل راية الإسلام ، وينادي : اليوم يوم الملحمة ... . فنادى رسول اللّه صلى الله عليه و آله نداء الرحمة والرأفة ، وقال : اليوم يوم المرحمة ... (4) ، ثمّ دعا عليّا عليه السلام وأمره أن يرفع الراية مكان سعد . (5) 3 . أعطى النبيّ صلى الله عليه و آله الأمان للجميع بعد فتح مكّة إلّا شرذمة من سود الضمائر المعاندين فقد أهدر دمهم ، منهم الحويرث _ الذي كان يؤذيه كثيرا يوم كان في مكّة _ وامرأة مغنّية كانت تهجوه صلى الله عليه و آله ، فقتلهما الإمام عليه السلام . (6)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 134 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 44 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 521 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 609 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 36 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 449 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 135 و 139 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 50 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 42 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 612 .
3- .صحيح البخاري: ج 4 ص 1557 ح 4025 ، صحيح مسلم : ج 4 ص1941ح161، مسند ابن حنبل:ج1ص173ح600، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 341 ح 5309 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 134 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 48، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 525 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 611 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 40 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 58 .
4- .اُسد الغابة : ج 2 ص 442 الرقم 2012 ، كنز العمّال : ج 10 ص 513 ح 30173 نقلاً عن ابن عساكر .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 532 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 56 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 49 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 614 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 135 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 305 ، إعلام الورى : ج 1 ص 385 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 207 و 208 .
6- .أنساب الأشراف : ج 1 ص 456 و457 ؛ الإرشاد : ج 1 ص136.

ص: 375

فصل نهم : كوشش در فتح مكّه

فصل نهم : كوشش در فتح مكّهبر اساس «پيمان حديبيّه» ، مسلمانان و كفّار نبايد عليه يكديگر تحرّكات نظامى مى كردند و يا هم پيمانان خود را ضدّ هم پيمانان طرف مقابل به نبرد وا مى داشتند و يا آنان را در نبرد ، يارى مى رساندند . قريش با تجهيز «بنو بكر» _ كه با آنان هم پيمان بودند _ عليه قبيله «خزاعه» كه با مسلمانان هم پيمان بودند ، و حتّى با شركت شبانه در نبرد عليه آنان ، عملاً قرارداد حديبيه را نقض كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله از شهادت مسلمانانى كه مظلومانه به خاك و خون افتاده بودند و نيز اشعار تأثّرانگيز رئيس قبيله خزاعه ، عمرو بن سالم ، آگاه شد و ياريخواهى وى را پاسخ گفت و بدين سان ، براى فتح مكّه و زدودن آثار شرك از مركز توحيد _ كه اكنون ديگر مانعى براى حمله به آن در كار نبود _ ، راهى مكّه شد . پيامبر خدا با بيش از ده هزار رزم آور ، با تدبير نظامى شگفتى ، بدون خونريزى بر مكّه چيره گشت. حضور على عليه السلام در اين پيروزى نيز از چند جهت، چشمگير است: 1 . حاطب بن ابى بلتعه ، تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله (براى فتح مكّه) را در نامه اى نگاشت و همراه زنى براى قريش فرستاد . پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خواند و او را با دو تن ديگر براى دستگيرى آن زن ، گسيل داشت . زن با شدّت تمام ، همراه داشتن نامه را تكذيب مى كرد و وارسى هاى چندين باره آنان نيز گواهى مى داد كه آن زن ، درست مى گويد . امام على عليه السلام به زن فرمود : «پيامبر خدا _ كه درودهاى خداوند بر او باد _ هرگز خلاف نمى گويد . نامه را بده ، وگرنه به هر قيمتى شده ، آن را از تو باز پس مى گيرم» . زن ، تسليم شد و از لابه لاى گيسوانش نامه را بيرون آورد و به على عليه السلام داد . 2 . سعد بن عباده ، پرچم اسلام را به دست داشت و فرياد مى زد : امروز ، روز رزم است . . . . پيامبر خدا ، نداى رحمت و رأفت در داد و فرمود : «امروز ، روز رحم است . . .» . آن گاه على عليه السلام را فراخواند تا پرچم را از او بگيرد . 3 . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكّه به همگان امان داد ، جز تنى چند تيره دل و خيره سر كه خونشان را مباح شمرد، از جمله ، حُوَيرِث ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله را _ هنگامى كه در مكّه بود _ ، بسيار اذيت كرده بود و نيز زن آوازه خوانى كه پيامبر خدا را هجو مى كرد . اين دو را على عليه السلام گردن زد .

.

ص: 376

10068.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عَن قولِهِ تعالى : {Q} «و اذْكُرْ ر ) تاريخ الطبري عن عروة بن الزبير وغيره :لَمّا أجمَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المَسيرَ إلى مَكَّةَ كَتَبَ حاطِبُ بنُ أبي بَلتَعَةَ كِتابا إلى قُرَيشٍ يُخبِرُهُم بِالَّذي أجمَعَ عَلَيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنَ الأَمرِ فِي السَّيرِ إلَيهِم ، ثُمَّ أعطاهُ امرَأَةً ... وجَعَلَ لَها جُعلاً عَلى أن تُبَلِّغَهُ قُرَيشا ، فَجَعَلَتهُ في رَأسِها ، ثُمَّ فَتَلَت عَلَيهِ قُرونَها ، ثُمَّ خَرَجَت بِهِ . وأتى رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله الخَبَرُ مِنَ السَّماءِ بِما صَنَعَ حاطِبٌ ، فَبَعَثَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ وَالزُّبَيرَ ابنَ العَوّامِ ، فَقالَ : أدرِكَا امرَأَةً قَد كَتَبَ مَعَها حاطِبٌ بِكتابٍ إلى قُرَيشٍ ، يُحَذِّرُهُم ما قَد أجمَعنا لَهُ في أمرِهِم .

فَخَرَجا حَتّى أدرَكاها بِالحُلَيفَةِ _ حُلَيفَةَ ابنِ أبي أحمَدَ _ فَاستَنزَلاها ، فَالتَمَسا في رَحلِها ، فَلَم يَجِدا شَيئا ، فَقالَ لَها عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : إنّي أحلِفُ ما كَذَبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ولا كُذِبنا ، ولَتُخرِجِنَّ إلَيَّ هذَا الكِتابَ أو لَنَكشِفَنَّكِ . فَلَمّا رَأَتِ الجِدَّ مِنهُ قالَت : أعرِض عَنّي . فَأَعرَضَ عَنها ، فَحَلَّت قُرونَ رأسِها ، فَاستَخرَجَتِ الكِتابَ مِنهُ ، فَدَفَعَتهُ إلَيهِ ، فَجاءَ بِهِ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (1) .


1- .تاريخ الطبري: ج3 ص48، السيرة النبويّة لابن هشام: ج4 ص40 وفيه «خليقة» بدل «حليفة» وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 341 ح 5309 والكامل في التاريخ : ج 1 ص 611 .

ص: 377

10068.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از آيه «و چون فراموش كنى ، پرور ) تاريخ الطبرى_ به نقل از عروة بن زبير و ديگران _: چون پيامبر خدا تصميم گرفت به سوى مكّه حركت كند ، حاطب بن ابى بلتعه ، نامه اى به قريش نوشت و آنان را از تصميم پيامبر خدا براى حركت به سوى آنان ، باخبر كرد و آن را به زنى داد . . . و مالى برايش معيّن كرد كه در برابر رساندن نامه به او بدهد .

آن زن ، نامه را در سرش پنهان كرد و گيسوانش را روى آن بافت و حركت كرد . از آسمان به پيامبر خدا خبر رسيد كه حاطب ، چه كرده است . پيامبر صلى الله عليه و آله ، على بن ابى طالب عليه السلام و زبير بن عوّام را فرستاد و فرمود: «زنى را كه حاطب به وسيله او نامه فرستاده و به قريش از قصد ما هشدار داده است ، بيابيد» .

آنان حركت كردند تا اين كه آن زن را در بوستان ابن ابى احمد يافتند . او را پياده كردند و بارهايش را گشتند ؛ ولى چيزى نيافتند . على بن ابى طالب عليه السلام به او فرمود: «من سوگند مى خورم كه نه پيامبر خدا دروغ مى گويد و نه ما . يا اين نامه را بيرون آوَر و يا پوششت را مى گشاييم» .

آن زن ، چون جديّت وى را ديد ، گفت: كنار برو!

چون كنار رفت ، موهاى سرش را باز كرد و نامه را بيرون كشيد و به على عليه السلام داد و او هم آن را نزد پيامبر خدا آورد . .

ص: 378

10069.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :صحيح البخاري عن عبيد اللّه بن أبي رافع :سَمِعتُ عَلِيّا رضى الله عنه يَقولُ : بَعَثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَا وَالزُّبَيرَ وَالمِقدادَ ، فَقالَ : اِنطَلِقوا حَتّى تَأتوا رَوضَةَ خاخٍ (1) ، فَإِنَّ بِها ظَعينَةً (2) مَعَها كِتابٌ ، فَخُذوهُ مِنها . فَانطَلَقنا تَعادى بِنا خَيلُنا حَتّى أتَينَا الرَّوضَةَ ، فَإِذا نَحنُ بِالظَّعينَةِ ، قُلنا لَها : أخرِجِي الكِتابَ . قالَت : ما مَعِي كِتابٌ ! فَقُلنا : لَتُخرِجِنَّ الِكتابَ أو لَنُلقِيَنَّ الثِّيابَ . فَأَخرَجَتهُ مِن عِقاصِها (3) . فَأَتَينا بِهِ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (4)10070.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن أبي نجيح :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله حينَ فَرَّقَ جَيشَهُ مِن ذي طُوىً ، أمَرَ الزُّبَيرَ أن يَدخُلَ في بَعضِ النّاسِ مِن كُدىً (5) ، وكانَ الزُّبَيرُ عَلَى المُجَنِّبَةِ (6) اليُسرى ، فَأَمَرَ سَعدَ بنَ عُبادَةَ أن يَدخُلَ في بَعضِ النّاسِ مِن كَداءِ (7) . فَزَعَمَ بَعضُ أهلِ العِلمِ أنَّ سَعدا قالَ حينَ وُجِّهَ داخِلاً : «اليَومُ يَومُ المَلحَمَةِ،اليَومُ تُستَحَلُّ الحُرمَةُ»فَسَمِعَها رَجُلٌ مِنَ المُهاجِرينَ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، اِسمَع ما قالَ سَعدُ بنُ عُبادَةَ ! وما نَأمَنُ أن تَكونَ لَهُ في قُرَيشٍ صَولَةٌ ! ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ: أدرِكهُ فَخُذِ الرّايَةَ ، فَكُن أنتَ الَّذي تَدخُلُ بِها. (8) .


1- .روضة خاخ : موضع بين الحرمين بقرب حمراء الأسد من المدينة (معجم البلدان : ج 2 ص 335) .
2- .الظعينة : المرأة في الهودج (لسان العرب : ج 13 ص 271 «ظعن») .
3- .العَقْص : ضرب من الضَّفر ؛ وهو أن يلوى الشعر على الرأس ؛ ولهذا تقول النساء : لها عِقْصة ، وجمعها عِقَص وعِقاص وعقائص ، ويقال : هي التي تتّخذ من شعرها مثل الرمّانة (لسان العرب : ج 7 ص 56 «عقص») .
4- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1557 ح 4025 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 1941 ح 161 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 173 ح 600 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 525 .
5- .كُدا _ بالضمّ والقصر _ : الثنية السفلى ممّا يلي باب العمرة (لسان العرب : ج 15 ص 218 «كدا») .
6- .المُجنِّبتان من الجيش : الميمنة والميسرة (لسان العرب : ج 1 ص 276 «جنب») .
7- .كَداء _ بالفتح والمدّ _ : الثنية العليا بمكّة ممّا يلي المقابر ، وهو المعلى (لسان العرب : ج 15 ص 218 «كدا») .
8- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 56 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 48 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 614 وراجع المغازي : ج 2 ص 821 والإرشاد : ج 1 ص 134 وشرح الأخبار : ج 1 ص 305 وإعلام الورى : ج 1 ص 385 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 207 .

ص: 379

10071.عنه عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از عبيداللّه بن ابى رافع _: شنيدم كه على عليه السلام مى گويد: پيامبر خدا ، من و زبير و مقداد را فرستاد و فرمود: «برويد تا به بوستان خاخ (1) برسيد . در آن جا زنى در كجاوه شتر نشسته است و نامه اى همراه دارد . آن را از وى بگيريد» .

ما به تاخت رفتيم تا به بوستان رسيديم . آن زن را در كجاوه ديديم و به او گفتيم: نامه را بيرون آور!

گفت: نامه اى همراه من نيست!

گفتيم: يا نامه را بيرون آور يا لباس هايت را مى كَنيم . پس آن زن ، نامه را از لاى گيسوان به هم بافته اش بيرون آورد و ما آن را نزد پيامبر خدا آورديم .10072.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن ابى نجيح _: چون پيامبر صلى الله عليه و آله سپاه خود را از ذى طُوى دسته دسته كرد ، به زبير ، فرمانده جناح چپ لشكر ، فرمان داد كه با نفراتش از كُدَى (2) وارد شوند و به سعد بن عباده فرمان داد كه با گروه ديگرى از كِداء (3) وارد شوند .

برخى آگاهان مى گويند: سعد ، هنگامى كه رو به مكّه داشت ، گفت: امروز ، روز جنگ است . امروز ، حُرمت ، شكسته مى شود . يكى از مهاجران ، آن را شنيد و گفت: اى پيامبر خدا! آنچه را سعد بن عباده مى گويد ، بشنو ؛ و ما مطمئن نيستيم كه حمله اى به قريش نداشته باشد!

پس پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: «خود را به او برسان و پرچم را بگير و تو با پرچم ، وارد مكّه شو» . .


1- .بوستان خاخ ، جايى ميان مكّه و مدينه و نزديك حمراء الأسد از سوى مدينه است (معجم البلدان : ج 2 ص 335) .
2- .كُدَى ، گردنه اى در پايين مكّه است كه نزديك باب العمره مسجد الحرام است (لسان العرب : ماده «كدا») .
3- .كداء ، گردنه اى در بالاى مكّه و نزديك به مقبره هاست و به آن «معلى» هم مى گويند (لسان العرب : ماده «كدا») .

ص: 380

10073.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف :أمَّا الحُوَيرِثُ بنُ نُقَيذٍ ، فَكانَ يُعظِمُ القَولَ في رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ويُنشِدُ الهِجاءَ فيهِ ، ويُكثِرُ أذاهُ ، وهُوَ بِمَكَّةَ . فَلَمّا كانَ يَومُ الفَتحِ هَرَبَ مِن بَيتِهِ ، فَلَقِيَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فَقَتَلَهُ . (1)راجع : ج 9 ص 434 (امتحن اللّه قلبه للإيمان) .

.


1- .أنساب الأشراف : ج 1 ص 456 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 616 وراجع المغازي : ج 2 ص 857 .

ص: 381

10069.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف:حُوَيرِث بن نقيذ [ از كسانى بود كه پيامبر خدا در فتح مكّه به كشتن آنها فرمان داد] . او سخنانى بس ناپسند درباره پيامبر خدا مى گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله را _ زمانى كه حضرت در مكّه بود _ ، در شعرهايش هجو مى كرد و آزار فراوان مى داد . او در مكّه مى زيست و چون هنگام فتح مكّه از خانه اش گريخت ، على بن ابى طالب عليه السلام وى را ديد و كشت .ر . ك : ج 9 ص 435 (خداوند ، دل او را به ايمان آزمود) .

.

ص: 382

الفصل العاشر : المقاومة الرائعة في غزوة حنينألقى فتح مكّة الرعب في قلوب المشركين ، والذعر والفزع في نفوسهم ؛ فتشاورت قبيلتا الطائف المهمّتان هوازن وثقيف مع بعض القبائل الاُخرى ، فعزمتا على المسارعة إلى مواجهة جيش الإسلام قبل أن يقبل عليهم ، وجمعتا جيشا ضخما بقيادة شابّ باسل شجاع يدعى : مالك بن عوف النصري ، وسار الجيش نحو المسلمين . (1) وبادر النبيّ صلى الله عليه و آله إلى مواجهتهم على رأس جيش عظيم يتألّف من اثني عشر ألفا ؛ عشرة آلاف من يثرب ، وألفين من المسلمين الجدد ، وبلغت عظمة الجيش درجةً جعلت البعض يصاب بغرور زائف حتى قال : لا نُغلب اليوم من قلّة . (2) وأمر مالك جيشه بالاختباء خلف الأحجار والصخور وشعاب الجبال والنقاط المرتفعة في آخر الوادي الذي كان ممرّا إلى منطقة حنين . ولمّا وصل الجيش الإسلامي هناك رُشق بالسهام والحجارة ، فمُني بالهزيمة والانكسار ، وحدث ما حدث ، وفرّ كثير من جيش رسول اللّه صلى الله عليه و آله (3) ، حتى قال أبو سفيان مستهزئا : لا تنتهي هزيمتهم دون البحر . (4) وفي ساعة العسرة هذه لم يبقَ مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله إلّا قليل ؛ قرابة عشرة ، فاستماتوا في الدفاع عنه ، وفيهم أمير المؤمنين عليه السلام فكان لا يفتأ يحوم حوله مدافعا ، وهزم من كان يريد قتل النبيّ صلى الله عليه و آله ، وأجبرهم على الفرار . (5) وصاح النبيّ صلى الله عليه و آله بصوتٍ عالٍ في خضمّ تلك الشدائد والنوازل قائلاً : يا أنصار اللّه وأنصار رسوله ، أنا عبد اللّه ورسوله ! ثمّ ساق بغلته نحو العدوّ ومعه عدد من الصحابة ، وأمر عمّه العبّاس أن ينادي المسلمين بصوته الجهوريّ ويدعوهم إلى نصرته . وهكذا انتظم أمر الجيش مرّة اُخرى . (6) إنّ ثبات عليّ عليه السلام وقتاله بلا هوادة في هذه المعركة لافتان للنظر أيضا ، فقد قتل أربعين من هوازن (7) ، وفيهم أبو جرول ؛ وهو أحد شجعانهم ، وكان هلاكه بداية لانهيار جيشهم . (8) ولاحق النبيّ صلى الله عليه و آله الفارّين ، وحاصر قلعتهم بالطائف . وفي هذا الحصار اشتبك الإمام عليه السلام مع نافع بن غيلان فقتله ، فولّى جمع من المشركين مدبرين ، وأسلم آخرون . (9) يضاف إلى هذا أنّ الإمام عليه السلام كلّف عند الحصار بكسر الأصنام التي كانت حول الطائف ، وقد أنجز هذه المهمّة بأحسن ما يكون . (10) قال الشيخ المفيد رضوان اللّه عليه في حضور الإمام عليه السلام هذه الغزوة : «فَانظُرِ الآنَ إلى مَناقِبِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في هذِهِ الغَزاةِ وتَأَمَّلها وفَكِّر في مَعانيها تَجِدهُ قَد تَوَلّى كُلَّ فَضلٍ كانَ فيها ، وَاختَصَّ مِن ذلِكَ بِما لَم يَشرَكهُ فيهِ أحَدٌ مِنَ الاُمَّةِ» . 11 ويتسنّى لنا الآن _ بناءً على ما ذكرنا وما جاء في الوقائع التاريخيّة _ أن نسجّل دور الإمام عليه السلام في النقاط الآتية : 1 . حمله راية المهاجرين . 2 . حضوره المهيب في احتدام القتال وهجوم العدوّ بلا هوادة ، ودفعه الخطر عن النبيّ صلى الله عليه و آله في أحرج اللحظات التي فرّ فيها الكثيرون . 3 . قتلُه أبا جرول والذي استتبع انهيار جيش هوازن . 4 . قتله أربعين من مقاتلي هوازن . 5 . قيادته لكتيبة كانت قد تعبّأت من أجل إزالة الأصنام . 6 . مبارزة شهاب _ من قبيلة خثعم _ الذي لم يجرأ أحد من المسلمين على مبارزته ، فهبّ الإمام عليه السلام إليه وقضى عليه . 7 . قتله نافعا ، الذي أدّى إلى إسلام الكثيرين .

.


1- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 80 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 149 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 70 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 624 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 150 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 83 و 87 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 625 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 73 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 574 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 62 ، الإرشاد : ج 1 ص 140 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 151 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 74 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 625 .
4- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 74 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 626 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 576 .
5- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 75 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 151 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 87 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 142 .
6- .الكافي : ج 8 ص 376 ح 566 ، الإرشاد : ج 1 ص 144 و 150 .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 143 و 150 وراجع مسند أبي يعلى : ج 2 ص 344 ح 1858 وتاريخ الطبري : ج 3 ص 76 والسيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 88 .
8- .الإرشاد : ج 1 ص 153 .
9- .الإرشاد : ج 1 ص 152 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 64 .
10- .الإرشاد : ج 1 ص 149 .

ص: 383

فصل دهم : پايدارى شگفت انگيز در جنگ حُنَين

فصل دهم : پايدارى شگفت انگيز در جنگ حُنَينفتح مكّه دل ها را لرزاند و هول و هراس را در جان هاى مشركان افكند . دو قبيله مهم طائف: «هَوازِن» و «ثقيف» ، پس از گفتگو و رايزنى با برخى قبيله هاى ديگر ، به اين نتيجه رسيدند كه پيش از آن كه سپاه اسلام به سوى آنان روى آورد ، آنان [ براى نبرد ]به استقبال ارتش اسلام بروند . بدين سبب ، سپاهى گران گرد آوردند و به فرماندهى جوانى سلحشور و بى پروا به نام مالك بن عوف نصرى ، به سوى سپاه اسلام ، حركت كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله با لشكر عظيم دوازده هزار نفرى متشكّل از ده هزار تن از مردم يثرب و دو هزار نفر از تازه مسلمانان قريش ، به رويارويى با آنان شتافت . عظمت سپاه اسلام ، برخى را به غرورى كاذب ، دچار ساخت و از اين رو ، گفتند : «ما هرگز از كمى تعداد ، شكست نخواهيم خورد» . مالك ، دستور داد كه سپاهش در انتهاى درّه اى كه گذرگاهى به سوى منطقه «حنين» بود ، در پشت سنگ ها و صخره ها و در شكاف كوه ها و نقاط مرتفع ، پنهان شوند و چون سپاه اسلام بدان جا رسيد ، آن را تيرباران و سنگ باران كنند و سپاه اسلام را به هزيمت و شكست بكشانند . چنين شد و بسيارى از سپاه اسلام ، پا به فرار نهادند تا آن جا كه ابو سفيان از سَرِ استهزا گفت : «مسلمانان تا لب دريا خواهند دويد!» . در اين هنگامه دشوار ، تعدادى اندك (حدود ده نفر) در كنار پيامبر خدا ماندند و دفاع از آن بزرگوار را به جان خريدند كه على عليه السلام از آنان بود و پروانه وار بر گِرد شمع وجود پيامبر خدا مى گشت و كسانى را كه قصد جان پيامبر خدا را كرده بودند ، فرارى مى داد . پيامبر صلى الله عليه و آله با ندايى بلند در اوج دشوارى ها و شكست ها فرياد زد : اى ياران خدا و ياران پيامبرش! من بنده خدا و پيامبر او هستم. و آن گاه ، استرش را به سوى دشمن راند . يارانِ همراه آن بزرگوار نيز در كنار وى حركت كردند و عبّاس ، عموى پيامبر خدا ، به فرمان وى با فريادى بلند ، مسلمانان را به يارى فراخواند و بدين سان ، لشكر اسلام ، دوباره سامان يافت . استوارْ گامى و نبرد بى امان على عليه السلام در اين جنگ نيز چشمگير بود . آن بزرگوار ، چهل نفر از هوازن را كشت كه يكى از آنان ، ابو جرول ، از دلاوران هوازن بود و مرگ او مقدّمه فروپاشى سپاه هوازن شد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، فراريان را تعقيب كرد و دژ آنان را در طائف ، محاصره كرد . در اين محاصره ، على عليه السلام با نافع بن غيلان جنگيد و او را از پاى درآورد . چون نافع كشته شد ، گروهى از مشركان فرار كردند و برخى اسلام آوردند . افزون بر اين ، على عليه السلام در هنگام محاصره دژ ، مأموريت يافت تا بت هاى اطراف طائف را نابود كند كه اين مأموريت را نيز به گونه اى شايسته انجام داد . شيخ مفيد رحمه الله ، درباره حضور مؤثّر على عليه السلام در اين نبرد ، نوشته است : به فضيلت هاى امير مؤمنان در اين پيكار بنگر و در حقيقت آن ، تأمّل و انديشه كن. مى يابى كه در اين [ پيكار] ، به همه فضيلت ها دست يافت و هيچ كس از امّت در آنها با وى شريك نيست. اكنون ، بر اساس وقايع تاريخى و آنچه آورديم ، جلوه هاى والاى على عليه السلام را در اين نبرد ، بدين گونه برمى شمريم : 1 . پرچمدارى مهاجران ؛ 2 . حضور شكوهمند در اوج نبرد و در هنگامه هجوم بى امان دشمن ، و دفع خطر از جان پيامبر خدا در لحظاتى كه بسيارى گريخته بودند ؛ 3 . كشتن ابو جرول ، كه موجب فروپاشى سپاه هوازن شد ؛ 4 . كشتن چهل نفر از رزم آوران هوازن ؛ 5 . فرماندهى گروهى كه براى از بين بردن بت هاى منطقه بسيج شده بودند ؛ 6 . هماوردى با «شهاب» از قبيله «خَثعَم» كه هيچ كس از مسلمانان ، هماورد جويى او را در ميدان نبرد ، پاسخ نگفت و على عليه السلام او را از پاى درآورد ؛ 7 . كشتن «نافع» كه تسليم شدن بسيارى را در پى داشت.

.

ص: 384

. .

ص: 385

. .

ص: 386

10075.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :بَلَغَ رَسولَ اللّهِ وهُوَ بِمَكَّةَ أنَّ هَوازِنَ قَد جَمَعَت بِحُنَينٍ جَمعا كَثيرا ، ورَئيسُهُم مالِكُ بنُ عَوفٍ النَّصرِيُّ ، ومَعَهُم دُرَيدُ بنُ الصِّمَّةِ مِن بَني جُشَمَ ؛ شَيخٌ كَبيرٌ يَتَبَرَّكونَ بِرَأيِهِ ، وساقَ مالِكٌ مَعَ هَوازِنَ أموالَهُم وحَرَمَهُم . فَخَرَجَ إَليهِم رَسولُ اللّهِ في جَيشٍ عَظيمٍ عِدَّتُهُم اثنا عَشَرَ ألفا ؛ عَشَرَةُ آلافٍ أصحابُهُ الَّذين فَتَحَ بِهِم مَكَّةَ ، وألفانِ مِن أهلِ مَكَّةَ مِمَّن أسلَمَ طَوعا وكَرها ، وأخَذَ مِن صَفوانَ بنِ اُمَيَّةَ مِائَةِ دِرعٍ وقالَ : «عارِيَةٌ مَضمونَةٌ» . فَأَعجَبَتِ المُسلِمينَ كَثرَتُهُم ، وقالَ بَعضُهُم : ما نُؤتى مِن قِلَّةٍ . فَكَرِهَ رَسولُ اللّهِ ذلِكَ مِن قَولِهِم .

وكانَت هَوازِنُ قَد كَمَنَت فِي الوادي ، فَخَرَجوا عَلَى المُسلِمينَ ؛ وكانَ يَوما عَظيمَ الخَطبِ ، وَانهَزَمَ المُسلِمونَ عَن رَسولِ اللّهِ ، حَتّى بَقِيَ في عَشَرَةٍ مِن بَني هاشِمٍ ، وقيلَ تِسعَةٍ ، وهُم : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وَالعَبّاسُ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ ، وأبو سفيانَ بنُ الحارِثِ ، ونَوفَلُ بنُ الحارِثِ ، ورَبيعَةُ بنُ الحارِثِ ، وعُتبَةُ ومُعَتِّبٌ ابنا أبي لَهَبٍ ، وَالفَضلُ بنُ العَبّاسِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، وقيلَ : أيمَنُ بنُ اُمِّ أيمَنَ . قالَ اللّهُ عزَّوجَلَّ : «وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْ_ئا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَْرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ * ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا» (1) . (2) .


1- .التوبة : 25 و 26 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 62 ، الإرشاد : ج 1 ص 140 نحوه .

ص: 387

10076.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:در مكّه به پيامبر خدا خبر رسيد كه [ قبيله ] هوازن ، گروه هاى فراوانى را در حُنين ، گِرد آورده و سركرده آنان ، مالك بن عوف نصرى است و دُرَيد بن صمّه (پيرمردى از بنى جشم) هم با اوست كه از فكر و نظرش استفاده مى كنند و مالك ، هوازن را با دارايى ها و زنانشان آورده است .

پيامبر خدا با سپاه بزرگى كه دوازده هزار نفر بودند ، به سوى آنان ، به راه افتاد . ده هزار تن از آنها يارانى بودند كه با آنان مكّه را فتح كرده بود و دو هزار نفر [ نيز] از مكّيان بودند كه از سرِ رغبت يا به اكراه، مسلمان شده بودند و پيامبر خدا ، صد زره از صفوان بن اميّه به عنوان عاريه ضمانت شده گرفت . فراوانى نفرات ، مسلمانان را دچار عُجب كرد و يكى از آنان گفت: «ما به جهت كمى افراد ، شكست نمى خوريم» و اين گفته ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله ناپسند آمد .

قبيله هوازن ، در درّه كمين كردند و بر مسلمانان ، حمله بردند . روزى بس سخت بود و مسلمانان از گِرد پيامبر خدا پراكنده شدند تا آن جا كه تنها با ده تن (و گفته شده نُه تن) از بنى هاشم ، تنها ماند و آنان ، على بن ابى طالب عليه السلام ، عبّاس بن عبد المطّلب ، ابو سفيان بن حارث ، نوفل بن حارث ، ربيعة بن حارث ، عتبه و معتّب (پسران ابو لهب) ، فضل بن عبّاس و عبد اللّه بن زبير بن عبد المطّلب بودند ، و گفته شده ايمن بن امّ ايمن هم بود .

خداوند عز و جل ، نازل كرد: «[ خداوند در بسيارى دشوارى ها شما را يارى داد ]و از جمله در جنگ حنين ، هنگامى كه فراوانى افرادتان شما را دچار عُجْب كرد ، ولى هيچ سودى براى شما نداشت و زمين با همه گستردگى اش بر شما تنگ آمد . سپس [ به دشمن ] پشت كرديد . پس از آن ، خداوند ، آرامش خويش را بر پيامبرش و بر مؤمنان فرود آورد و سپاهيانى را كه شما نديديد ، فرو فرستاد» . .

ص: 388

10077.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ الإسلام عن الواقديّ :سارَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن مَكَّةَ لِسِتٍّ خَلَونَ مِن شَوّالٍ فِي اثنَي عَشَرَ ألفا ، فَقالَ أبو بَكرٍ : لا نُغلَبُ اليَومَ مِن قِلَّةٍ . فَانتَهَوا إلى حُنَينٍ لِعَشرٍ خَلَونَ مِن شَوّالٍ . وأمَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أصحابَهُ بِالتَّعبِئَةِ ، ووَضَعَ الأَلوِيَةَ وَالرّاياتِ في أهلِها ، ورَكِبَ بَغلَتَهُ ، ولَبِسَ دِرعَينِ وَالمِغفَرَ وَالبَيضَةَ . فَاستَقبَلَهُم مِن هَوازِنَ شَيءٌ لَم يَرَوا مِثلَهُ مِنَ السَّوادِ وَالكَثرَةِ ، وذلِكَ في غَبَشِ الصُّبحِ . وخَرَجَتِ الكَتائِبُ مِن مَضيقِ الوادي وشِعبِهِ ، فَحَمَلوا حَملَةً واحِدَةً ، فَانكَشَفَت خَيلُ بَني سُلَيمٍ مُوَلِّيَةً ، وتَبِعَهُم أهلُ مَكَّةَ ، وتَبِعُهُم النّاسُ . (1) .


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 574 وراجع المغازي : ج 3 ص 890 .

ص: 389

10078.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الإسلام_ به نقل از واقدى _: پيامبر خدا در ششم شوّال با دوازده هزار نفر از مكّه حركت كرد . ابو بكر گفت: امروز به جهت كمىِ افراد ، مغلوب نمى شويم .

روز دهم شوّال به حنين رسيدند و پيامبر صلى الله عليه و آله ، يارانش را آماده كرد و درفش ها و پرچم ها را به شايستگانش سپرد و بر استر خويش سوار شد و دو زره و نقاب و كلاهخود به تن كرد . (1)

سپس با لشكرى از هَوازِن روبه رو شدند كه نظيرش را در تعداد و نفرات ، نديده بودند و آن ، در تاريك و روشنِ صبح بود و گروه ها از تنگه و از شكاف هاى دره بيرون آمدند و به يكباره حمله كردند . پس سواران بنى سليم از هم گسيختند و پشت كرده ، گريختند و مكّيان و سپس ديگر مردمان ، از پى آنان رفتند . .


1- .در متن ، «مِغفَر» و «بيضه» آمده است ؛ يعنى زره پيامبر خدا ، روى سر ايشان را گرفت و افزون بر آن ، كلاهخود را هم بر سر نهاد .

ص: 390

10079.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام عن جابر بن عبد اللّه :لَمَّا استَقبَلنا وادِيَ حُنَينٍ انحَدَرنا في وادٍ مِن أودِيَةِ تِهامَةَ أجوَفَ حَطوطٍ (1) ، إنَّما نَنحَدِرُ فيهِ انحِدارا ، _ قالَ : _ وفي عَمايَةِ الصُّبحِ (2) . وكانَ القَومُ قَد سَبَقونا إلَى الوادي ، فَكَمَنوا لَنا في شِعابِهِ وأحنائِهِ ومَضايِقِهِ ، وقَد اجمَعوا وتَهَيَّؤوا وأعَدّوا . فَوَاللّهِ ما رَاعَنا ونَحنُ مُنحَطّونَ إلَا الكَتائِبُ قَد شَدُّوا عَلَينا شِدَّةَ رَجُلٍ واحِدٍ ، وَانشَمَرَ النّاسُ راجِعينَ لا يَلوي أحَدٌ عَلى أحَدٍ ، وَانحازَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذاتَ اليَمينِ ، ثُمَّ قالَ : أينَ ! ! أيُّهَا النّاسُ هَلُمّوا إلَيَّ ! أنَا رَسولُ اللّهِ ، أنَا مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّهِ . قالَ : فَلا شَيءَ ؛ حَمَلَتِ الاِءبِلُ بَعضُها عَلى بَعضٍ ، فَانطَلَقَ النّاسُ ، إلَا أنَّهُ قَد بَقِيَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَفَرٌ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وأهلِ بَيتِهِ . وفيمَن ثَبَتَ مَعهُ ... مِن أهلِ بَيتِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)10075.امام على عليه السلام :مسند أبي يعلى عن جابر :كانَ أيّامَ هَوازِنَ رَجُلٌ جَسيمٌ ، عَلى جَمَلٍ أحمَرَ ، في يَدِهِ رايَةٌ سَوداءُ ، إذا أدرَكَ طَعَنَ بِها ، وإذا فاتَهُ شَيءٌ مِن بَينِ يَدَيهِ دَفَعَها مِن خَلفِهِ فَأَبعَدَهُ . فَعَمَدَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ورَجُلٌ مِنَ الأَنصارِ كِلاهُما يُريدُهُ _ قالَ : _ فَضَرَبَهُ عَلِيٌّ عَلى عُرقوبَيِ الجَمَلِ ، فَوَقَعَ عَلى عَجُزِهِ ، _ قالَ : _ وضَرَبَ الأَنصارِيُّ ساقَهُ _ قالَ : _ فَطَرَحَ قَدَمَهُ بِنِصفِ ساقِهِ ، فَوَقَعَ ، وَاقتَتَلَ النّاسُ . (4) .


1- .أجوف : واسع الجوف . والحَطُوط : الأكمة الصعبة الانحدار (لسان العرب : ج 9 ص 35 «جوف» و ج7 ص 274 «حطط») .
2- .عَماية الصبح : بقيّة ظلمة الليل (لسان العرب : ج 15 ص 98 «عمي») .
3- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 85 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 74 .
4- .مسند أبي يعلى : ج 2 ص 344 ح 1858 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 76 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 88 كلاهما نحوه .

ص: 391

9893.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :السيرة النبويّة ، ابن هشام_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: چون به درّه حُنين درآمديم، از يكى از درّه هاى عميق و صعب العبور تَهامه سرازير شديم و در تاريك و روشن صبح ، به سختى پايين رفتيم و دشمن ، پيش از ما به درّه رسيده بود و در شكاف ها و اطراف و اكناف و تنگه ها كمين كرده بود و گِرد آمده ، تدارك ديده و آماده بود . به خدا سوگند ، در حال سرازير شدن ، چيزى جز حمله يكباره گروه هاى دشمن ، ما را نترساند .

سپاه ، باشتابْ عقب نشست ، بى آن كه به يكديگر توجّه كنند . پيامبر خدا به سمت راست رفت و سپس فرمود: «به كجا [ مى رويد ]؟! اى مردم! به سوى من بياييد . من پيامبر خدايم . من محمّد بن عبد اللّه ام» ؛ امّا كسى نيامد و شترها در هم آويختند . مردم گريختند و جز تنى چند از مهاجران و انصار و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ، كسى با او نماند و على بن ابى طالب عليه السلام در ميان كسانى از خاندانش بود كه استوار ماندند .9894.عنه صلى الله عليه و آله :مسند أبى يعلى_ به نقل از جابر _: در روزهاى پيكار هوازن ، مرد تنومندى بر شترى سرخ مو سوار بود و در دستش پرچمى سياه رنگ داشت و به هركس مى رسيد ، او را با آن ، زخمى مى زد و چون نمى رسيد [ و كسى از جلويش مى گريخت ، پرچم را ] به پشت سرش مى بُرد و با آن ، [ شخص را] دور مى كرد . (1)

پس على بن ابى طالب عليه السلام و مردى از انصار ، هر دو آهنگ او كردند . على عليه السلام پاهاى شتر او را قطع كرد و شتر به زمين افتاد و مرد انصارى بر ساق او زد و پايش را از ميان ساقش قطع كرد . آن مرد ، افتاد و جنگ ، مغلوبه شد . .


1- .متن مسند أبى يعلى اضطراب دارد و به احتمال فراوان ، در متن عربى ، «دفعها» تصحيف «رفعها» و «فأبعده» ، تصحيف «فأتبعوه» باشد ، همان گونه كه از مراجعه به متون مشابه در ديگر مأخذها ، آشكار مى گردد . گزارش صحيح تر در متن بعدى و از كتاب الإرشاد ، آمده است .

ص: 392

9895.عنه صلى الله عليه و آله :الإرشاد :أقبَلَ رَجُلٌ مِن هَوازِنَ عَلى جَمَلٍ لَهُ أحمَرَ ، بِيَدِهِ رايَةٌ سَوداءُ في رَأسِ رُمحٍ طَويلٍ أمامَ القَومِ ، إذا أدرَكَ ظَفَرا مِنَ المُسلِمينَ أكَبَّ عَلَيهِم ، وإذا فاتَهُ النّاسُ رَفَعَهُ لِمَن وَراءَهُ مِنَ المُشرِكينَ فَاتَّبَعوهُ ، وهُوَ يَرتَجِزُ ويَقولُ :

أنَا أبو جَروَلٍ لا بَراحَ (1)

حَتّى نُبيحَ القَومَ أو نُباحَ

فَصَمَدَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَضَرَبَ عَجُزَ بَعيرِهِ فَصَرَعَهُ ، ثُمَّ ضَرَبَهُ فَقَطَرَهُ ، ثُمَّ قالَ :

قَد عَلِمَ القَومُ لَدَى الصَّباحِ

أنّي فِي الهَيجاءِ ذو نَصاحٍ

فَكانَت هَزيمَةُ المُشرِكينَ بِقَتلِ أبي جَروَلٍ لَعَنَهُ اللّهُ. (2)9896.عنه صلى الله عليه و آله :الإرشاد :لَمّا قَتَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أبا جَروَلٍ وخُذِلَ القَومُ لِقَتلِهِ ، وَضَعَ المُسلِمونَ سُيوفَهُم فيهِم ، وأميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقدُمُهُم حَتّى قَتَلَ أربَعينَ رَجُلاً مِنَ القَومِ ، ثُمَّ كانَتِ الهَزيمَةُ وَالأَسرُ حينَئِذٍ . (3)9897.عنه صلى الله عليه و آله :مسند أبي يعلى عن أنس:كانَ عَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ عليه السلام يَومَئِذٍ [أي يَومَ حُنَينٍ ]أشَدَّ النّاسِ قِتالاً بَينَ يَدَيهِ[ صلى الله عليه و آله ] . (4)9898.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :قَتَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام بِيَدِهِ يَومَ حُنَينٍ أربَعينَ . (5) .


1- .برح بَراحا: زال. ولا بَراحَ: أي لاريبَ ولا تحوُّلَ (المعجم الوسيط: ج 1 ص 47 «برح») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 142 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 222 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 144 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 223 ، إعلام الورى : ج 1 ص 387 ، كشف اليقين : ص 175 نحوه .
4- .مسند أبي يعلى : ج 3 ص 443 ح 3594 ، المعجم الأوسط : ج 3 ص 148 ح 2758 وفيه «مِن أشدّ» بدل «أشدّ» .
5- .الكافي : ج 8 ص 376 ح 566 عن عجلان ، كشف الغمّة : ج 2 ص 83 من دون إسنادٍ إلى المعصوم .

ص: 393

10076.امام على عليه السلام :الإرشاد:مردى از هوازن ، سوار بر شتر سرخ مويش پيش آمد . در دستش پرچم سياهى آويخته بر سر نيزه بلندى داشت و پيشاپيش دشمن مى آمد و چون به مسلمانان دست مى يافت ، كار آنها را مى ساخت و چون از جلويش مى گريختند ، پرچم را براى مشركانى كه پشت سرش بودند ، مى افراشت و آنان به دنبالش مى آمدند ، و رَجَز مى خواند و مى گفت :

من ابو جرولم! استوار ايستاده ام

تا اين قوم را شكست دهيم يا شكست بخوريم .

پس امير مؤمنان ، آهنگ او كرد و ضربتى بر پشت شترش زد و او را به خاك افكند و سپس خودِ او را زد و سخت به زمين انداخت و فرمود:

مردم به هنگام صبح دانستند

كه من در جنگ ، شكارچى ام.

پس مشركان با كشته شدن ابو جرول _ كه خداوندْ لعنتش كند _ ، پراكنده شدند .10077.امام باقر عليه السلام :الإرشاد:چون امير مؤمنان ابو جرول را كُشت و دشمن با كشته شدن او بى ياور شد ، مسلمانان ، تيغ در ميان آنان نهادند و امير مؤمنان ، پيشاپيش آنان مى رفت تا آن كه چهل تن از آنان را كُشت و پس از آن بود كه فرار كردن و به اسارت درآمدن دشمن ، آغاز شد .10078.امام على عليه السلام :مسند أبى يعلى_ به نقل از انس _: على بن ابى طالب عليه السلام ، در جنگ حنين ، جنگاورترين مبارز ميدان در پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله بود .9895.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :على بن ابى طالب عليه السلام با دست خود ، چهل نفر را در جنگ حنين كُشت . .

ص: 394

9896.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ في ذِكرِ وقايِعِ ما بَعدَ غَزوَةِ حُنَينٍ _: ثُمَّ سارَ بِنَفسِهِ إلَى الطّائِفِ فَحاصَرَهُم أيّاما ....

ثُمَّ خَرَجَ مِن حِصنِ الطّائِفِ نافِعُ بنُ غَيلانَ بنِ مُعَتِّبٍ فيخيَلٍ مِن ثَقيفٍ ، فَلَقِيَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِبَطنِ وَجٍّ (1) فَقَتَلَهُ ، وَانهَزَمَ المُشرِكونَ ، ولَحِقَ القَومَ الرُّعبُ ، فَنَزَلَ مِنهُم جَماعَةٌ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَسلَموا . وكانَ حِصارُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله الطّائِفَ بِضعَةَ عَشَرَ يَوما . (2) .


1- .وَجٌّ : الطائف (معجم البلدان : ج 5 ص 361) .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 152 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 145 ، إعلام الورى : ج 1 ص 233 وليس فيهما من «ولحق القوم ...» .

ص: 395

9897.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ در ذكر وقايع پس از جنگ حنين _: سپس [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] ، خود به سوى طائف حركت كرد و آنان را چندين روز محاصره كرد . . . سپس نافع بن غيلان بن معتب سوارانى از قبيله ثقيف ، از دژ طائف ، بيرون آمدند . امير مؤمنان ، او را در دامنه «وَجّ» (1) ديد و كُشت . مشركان همراهش پراكنده شدند و به دل دشمن ، هراس افتاد . پس گروهى از آنان بر پيامبر صلى الله عليه و آله درآمدند و مسلمان شدند . و محاصره طائف ، ده روز و اندى بود . .


1- .وجّ ، همان طائف است (معجم البلدان : ج 5 ص 361) .

ص: 396

الفصل الحادي عشر : الاستخلاف عن النبيّ في غزوة تبوكتبوك هي أقصى منطقة توجّه إليها النبيّ صلى الله عليه و آله في حروبه . وبدأت تحرّكات المنافقين في المدينة في وقت راح رسول اللّه صلى الله عليه و آله يعدّ جيشه للانطلاق إلى تبوك . والحوادث التي وقعت تدلّ بوضوح على أنّ المنافقين في المدينة كانوا يتحيّنون الفرصة لتوجيه ضربتهم للحكومة النبويّة الجديدة . وكانت هذه الغيبة الطويلة للنبيّ فرصة مناسبة لهم . من هنا ، نلحظ أنّه صلى الله عليه و آله استخلف في البداية محمّد بن مسلمة على المدينة ، ثمّ جعل عليّا عليه السلام عليها ، وقال : «أنَا لابُدَّ مِن أن اُقيمَ أو تُقيمَ» . (1) وقال : «إنَّ المَدينَةَ لا تَصلُحُ إلّا بي أو بِكَ» . (2) وهكذا أخفقت المؤامرة ، فإنّ وجود عليّ عليه السلام ألقى الرعب في قلوب المنافقين والمتآمرين ، وآيسهم من القيام بأيّ تحرّك في المدينة ، فراحوا يعزفون على وتر آخر ؛ فإنّ غزوة تبوك كانت الغزوة الوحيدة التي لم يشهدها أمير المؤمنين عليه السلام بقرار النبيّ صلى الله عليه و آله ، ولما طرأ من أحداث في المدينة (3) . فأرجفوا أنّ عليّا تخلّى عن الحرب وخذل النبيّ ولم يرافقه مع رغبة النبيّ في حضوره معه . فما كان من الإمام عليه السلام إلّا أن هرع إليه صلى الله عليه و آله قبل مغادرته ، وأخبره بأراجيفهم ، فنطق النبيّ صلى الله عليه و آله عندئذٍ كلمته الخالدة العظيمة في حقّه : «أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي» . (4) وهكذا اُحبطت هذه المؤامرة في مهدها ، وسجّل التاريخ لعليٍّ عليه السلام أسطع المناقب أمام أنظار الناس .

.


1- .المعجم الكبير: ج 5 ص 203 ح 5094 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص24.
2- .الإرشاد : ج1 ص155، كمال الدين : ص278 ح25 ، الاحتجاج: ج 1 ص 346 ح 56 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 181 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 368 ح 3294 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 23 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 92 الرقم 3789.
4- .خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 107 ح 45 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 562 ح 4 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 104 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 348 ، الاستيعاب : ج 3 ص 201 الرقم 1875 .

ص: 397

فصل يازدهم : جانشينى پيامبر در جنگ تَبوك

فصل يازدهم : جانشينى پيامبر در جنگ تَبوكتبوك ، دورترين نقطه اى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در نبردهايش راهى آن شد . تحرّك هاى منافقان در آستانه حركت به سوى تبوك و حوادثى كه رخ داده بود ، به روشنى نشان مى داد كه منافقان براى ضربه زدن به حكومت نوبنياد پيامبر خدا ، در جستجوى فرصت اند و اين غيبت طولانى ، موقعيت مناسبى براى آنان است . از اين رو ، با آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، محمّد بن مسلمه را جانشين خود در مدينه قرار داده بود ، على عليه السلام را در مدينه گذارد و به او فرمود : چاره اى نيست ، جز آن كه يا من بمانم يا تو. و فرمود : مدينه جز با من يا تو سامان نمى يابد. بدين سان ، توطئه منافقان ، نقش بر آب شد و حضور على عليه السلام ، لرزه بر اندام منافقان و توطئه گران افكند و آنان را از اين كه بتوانند در مدينه حركتى كنند ، مأيوس ساخت . از اين رو ، آهنگ ديگرى ساز كردند . تبوك ، تنها جنگى بود كه على عليه السلام بر اساس تصميم پيامبر خدا و به دليلى كه ذكر شد ، در آن ، شركت نمى جست . منافقان ، شايعه ساختند كه على عليه السلام با همه اشتياقِ پيامبر خدا به شركت او در نبرد ، از جنگ و همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله تَن زده است . على عليه السلام به محضر پيامبر خدا شتافت و جريان را با ايشان در ميان گذاشت و پيامبر صلى الله عليه و آله ، جمله جاودانه و شكوهمندِ «آيا خشنود نمى شوى از اين كه براى من همچون هارون براى موسى باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟» را در شأن على عليه السلام بيان كرد . بدين سان ، هم توطئه منافقان در نطفه خفه شد و هم يكى از درخشان ترين مناقب على عليه السلام در پيش ديد مردمان ، رقم خورد .

.

ص: 398

9902.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن البراء بن عازب وزيد بن أرقم :لَمّا كانَ عِندَ غَزوَةِ جَيشِ العُسرَةِ وهِيَ تَبوكُ ، قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : إنَّهُ لابُدَّ مِن أن اُقيمَ أو تُقيمَ ، فَخَلَّفَهُ ، فَلَمّا فَصَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله غازِيا قالَ ناسٌ : ما خَلَّفَ عَلِيّا إلّا لِشَيءٍ كَرِهَهُ مَنهُ .

فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا ، فَاتَّبَعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتَّى انتَهى إلَيهِ ، فَقالَ لَهُ : ما جاءَ بِكَ يا عَلِيُّ ؟ ! قالَ : لا يا رَسولَ اللّهِ إلّا أنّي سَمِعتُ ناسا يَزعُمونَ أنَّكَ إنَّما خَلَّفتَني لِشَيٍء كَرِهتَهُ مِنّي ! ! فَتَضاحَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : يا عَلِيُّ ، أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي كَهارونَ مِن موسى غَيرَ أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ؟ ! قالَ : بَلى يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ : فَإِنَّهُ كَذلِكَ . (1) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 24 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 349 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 203 ح 5094 نحوه وراجع خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 106 ح 45 .

ص: 399

9903.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از براء بن عازب و زيد بن ارقم _: چون جنگ «جَيشُ العُسرة» يا همان «تبوك» پيش آمد ، پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: «چاره اى نيست ، جز آن كه يا من بمانم يا تو» .

سپس على عليه السلام را به جاى خود نهاد و چون براى جنگ از مدينه بيرون رفت ، برخى مردم [منافق ]گفتند: على را بر جا ننهاد ، مگر به خاطر چيزى كه از او ناپسند داشت!

اين گفته به [گوش] على عليه السلام رسيد . پس در پى پيامبر خدا رفت تا به ايشان رسيد . پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود: «چه چيزْ تو را به اين جا كشانده است؟» .

على عليه السلام گفت: هيچ چيز ، جز آن كه شنيدم برخى مردمان مى گويند از آن رو مرا بر جا نهادى كه چيزى را از من ناپسند داشتى .

پيامبر خدا خنديد و فرمود: «اى على! آيا خشنود نمى شوى از اين كه براى من همچون هارون براى موسى باشى ، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟» .

گفت: چرا ، اى پيامبر خدا!

فرمود: «به راستى كه اين چنين است» . .

ص: 400

9904.كتاب من لا يحضره الفقيه عن عُبيدِ اللّه ِ بنِ عَلتاريخ الطبري عن ابن إسحاق_ في خُروجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلى غَزوَةِ تَبوكَ _:خَلَّفَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عَلى أهلِهِ ، وأمَرَهُ بِالإِقامَةِ فيهِم ، وَاستَخلَفَ عَلَى المَدينَةِ سِباعَ بنَ عُرفُطَةَ أخا بَني غِفارٍ ، فَأَرجَفَ المُنافِقونَ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وقالوا : ما خَلَّفَهُ إلَا استِثقالاً لَهُ ، وتَخَفُّفا مِنهُ .

فَلَمّا قالَ ذلِكَ المُنافِقونَ أخَذَ عَلِيٌّ سِلاحَهُ ، ثُمَّ خَرَجَ حَتّى أتى رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ بِالجُرفِ ، فَقالَ : يا نَبِيَّ اللّهِ ، زَعَمَ المُنافِقونَ أنَّكَ إنَّما خَلَّفتَني أنَّكَ استَثقَلتَني وتَخَفَّفتَ مِنّي ! فقالَ : كَذَبوا ، ولكِنّي إنَّما خَلَّفتُكَ لِما وَرائي ، فَارجَع فَاخلُفني في أهلي وأهلِكَ ، أفَلا تَرضى يا عَلِيُّ أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ؟ ! فَرَجَعَ عَلِيٌّ إلَى المَدينَةِ ، ومَضى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى سَفَرِهِ . (1)9905.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الإرشاد_ في غَزوَةِ تَبوكَ _: أوحَى اللّهُ تَبارَكَ وتَعالَى اسمُهُ إلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله أن يَسيرَ إلَيها بِنَفسِهِ،ويَستَنفِرَ النّاسَ لِلخُروجِ مَعَهُ ، وأعلَمَهُ أنَّهُ لا يَحتاجُ فيها إلى حَربٍ ، ولا يُمنى بِقِتالِ عَدُوٍّ،وأنَّ الاُمورَ تَنقادُ لَهُ بِغَيرِ سَيفٍ، وتَعَبَّدَهُ بِامتِحانِ أصحابِهِ بِالخُروجِ مَعَهُ وَاختِبارِهِم ، لِيَتَمَيَّزوا بِذلِكَ وتَظهَرَ سَرائِرُهُم .

فَاستَنفَرَهُمُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى بِلادِ الرّومِ ، وقَد أينَعَت ثِمارُهُم ، وَاشتَدَّ القَيظُ عَلَيهِم ، فَأَبطَأَ أكثَرُهُم عَن طاعَتِهِ ؛ رَغبَةً فِي العاجِلِ ، وحِرصا عَلَى المَعيشَةِ وإصلاحِها ، وخَوفا مِن شِدَّةِ القَيظِ ، وبُعدِ المَسافَةِ ، ولِقاءِ العَدُوِّ . ثُمَّ نَهَضَ بَعضُهُم عَلَى استِثقالٍ لِلنُّهوضِ ، وتَخَلَّفَ آخَرونَ .

ولَمّا أرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الخُروجَ استَخلَفَ أميرَالمُؤمِنينَ عليه السلام في أهلِهِ ووُلدِهِ وأزواجِهِ ومُهاجَرِهِ ، وقالَ لَهُ : «يا عَلِيُّ ، إنَّ المَدينَةَ لا تَصلُحُ إلّا بي أو بِكَ» ؛ وذلِكَ أنَّهُ عليه السلام عَلِمَ مِن خُبثِ نِيّاتِ الأَعرابِ ، وكَثيرٍ مِن أهلِ مَكَّةَ ومَن حَولَها مِمَّن غَزاهُم وسَفَكَ دِماءَهُم ، فَأَشفَقَ أن يَطلُبُوا المَدينَةَ عِندَ نَأيِه عَنها وحُصولِهِ بِبِلادِ الرُّومِ أو نَحوِها ، فَمَتى لَم يَكُن فيها مَن يَقومُ مَقامَهُ ، لَم يُؤمَن مِن مَعَرَّتِهِم (2) ، وإيقاعِ الفَسادِ في دارِ هِجرَتِهِ ، وَالتَّخَطّي إلى ما يَشينُ أهلَهُ ومُخَلَّفيهِ .

وعَلِمَ عليه السلام أنَّهُ لا يَقومُ مَقامَهُ في إرهابِ العَدُوِّ وحِراسَةِ دارِ الهِجرَةِ وحِياطَةِ مَن فيها إلّا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَاستَخلَفَهُ استِخلافا ظاهِرا ، ونَصَّ عَلَيهِ بِالإِمامَةِ مِن بَعدِهِ نَصّا جَلِيّا .

وذلِكَ فيما تَظاهَرَت بِهِ الرِّوايَةُ أنَّ أهلَ النِّفاقِ لَمّا عَلِموا بِاستِخلافِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام عَلَى المَدينَةِ حَسَدوهُ لِذلِكَ ، وعَظُمَ عَلَيهِم مُقامُهُ فيها بَعدَ خُروجِهِ ، وعَلِموا أنَّها تَنحَرِسُ بِهِ ، ولا يَكونُ لِلعَدُوِّ فيها مَطمَعٌ ، فَساءَهُم ذلِكَ ، وكانوا يُؤثِرونَ خُروجَهُ مَعَهُ ؛ لِما يَرجونَهُ مِن وُقوعِ الفَسادِ وَالاِختِلاطِ عِندَ نَأيِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَنِ المَدينَةِ ، وخُلُوِّها مِن مَرهوبٍ مَخوفٍ يَحرُسُها . وغَبَطوهُ عليه السلام عَلَى الرَّفاهِيَةِ وَالدَّعَةِ بِمُقامِهِ في أهلِهِ ، وتَكَلُّفِ مَن خَرَجَ مِنهُمُ المَشاقَّ بِالسَّفَرِ وَالخَطَرِ .

فَأَرجَفوا بِهِ عليه السلام ، وقالوا : لَم يَستَخلِفهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إكراما لَهُ وإجلالاً ومَوَدَّةً ، وإنَّما خَلَّفَهُ استِثقالاً لَهُ . فَبَهَتوهُ بِهذَا الإِرجافِ كَبَهتِ قُرَيشٍ لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِالجِنَّةِ تارَةً ، وبِالشِّعرِ اُخرى ، وبِالسِّحرِ مَرَّةً ، وبِالكِهانَةِ اُخرى ، وهُم يَعلَمونَ ضِدَّ ذلِكَ ونَقيضَهُ ، كَما عَلِمَ المُنافِقونَ ضِدَّ ما أرجَفوا بِهِ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وخِلافَهُ ، وأنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله كانَ أخَصَّ النّاسِ بِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وكانَ هُوَ أحَبَّ النّاسِ إلَيهِ ، وأسعَدَهُم عِندَهُ ، وأفضَلَهُم لَدَيهِ .

فَلَمّا بَلَغَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام إرجافُ المُنافِقينَ بِهِ ، أرادَ تَكذيبَهُم وإظهارَ فَضيحَتِهِم ، فَلَحِقَ بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ المُنافِقينَ يَزعُمونَ أنَّكَ إنَّما خَلَّفتَنِي استِثقالاً ومَقتا ! فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِرجِع يا أخي إلى مَكانِكَ ، فَإِنَّ المَدينَةَ لا تَصلُحُ إلّا بي أو بِكَ ، فَأَنتَ خَليفَتي في أهلي ودارِ هِجرَتي وقَومي ، أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بَمَنزِلَةِهارونَ مَن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ؟ (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 103 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 163 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 631 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 636 .
2- .المَعَرَّة : الجناية ، والأذى (لسان العرب : ج 4 ص 556 «عرر») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 154 .

ص: 401

9901.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن اسحاق ، درباره حركت پيامبر صلى الله عليه و آله براى جنگ تبوك _:پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام را به جاى خود بر خاندانش گمارد و به او فرمان داد كه در ميان آنان بمانَد و سباع بن عرفطه از قبيله بنى غِفار را به جاى خود بر مدينه گذاشت .

پس منافقان ، شايعه ساختند و گفتند: على را جز از روى سرسنگينى و خوارشمردنش بر جاى ننهاد!

چون منافقان اين را گفتند، على عليه السلام سلاحش را برگرفت و بيرون آمد تا در «جرف» به پيامبر خدا رسيد و گفت: اى پيامبر خدا! منافقان پنداشته اند چون كه تو با من سرسنگين شده اى و مرا به چيزى نگرفته اى ، مرا در مدينه نهاده اى !

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «دروغ گفته اند ؛ بلكه من به خاطر نبودنم [در مدينه] تو را بر جاى خود نهادم . پس بازگرد و جانشين من در خاندان من و خاندان خودت باش . (1) اى على! آيا خشنود نمى شوى كه تو براى من همچون هارون براى موسى باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟» .

على عليه السلام به مدينه بازگشت و پيامبر خدا به سفرش ادامه داد .9902.امام صادق عليه السلام :الإرشاد_ در جنگ تبوك _: خداوند _ كه نامش مبارك و بلند باد _ ، به پيامبرش وحى كرد كه خود او به اين جنگ برود و مردم را براى كوچ به همراهى برانگيزد و او را آگاه ساخت كه در آن سفر ، نيازى به جنگ ندارد و دچار پيكار با دشمن نمى شود و كارها بى شمشير ، رام او خواهد شد و فرمان خروج ، تنها براى آزمودن اصحاب اوست تا فرمانبردار و نافرمان ، از هم جدا شوند و آنچه در نهان دارند ، آشكار شود .

پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان خواست كه به سوى سرزمين روم حركت كنند ، در حالى كه ميوه هايشان رسيده بود و گرما بر آنان سخت گشته بود . از اين رو ، بيشتر آنان به جهت بردن سود نقد محصولات ، آزمندى در تأمين و اصلاح زندگى ، دلهره از شدّت گرما و دورى راه و برخورد با دشمن ، از فرمان ايشان ، سر باز زدند .

سپس گروهى از آنان با گران جانى و دشوارى به پا خاستند و گروهى هم تخلّف كردند .

چون پيامبر خدا اراده رفتن كرد ، امير مؤمنان را به جاى خود در ميان خاندان و فرزندان و همسران و هجرتگاهش (مدينه) گمارد و بدو فرمود: «اى على! مدينه جز با من يا تو سامان نمى يابد»؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله از نيّت هاى ناپاك سرانِ مشركان و بسيارى از مردم مكّه و اطراف آن _ كه با آنان جنگيده و خونشان را ريخته بود _ ، آگاه بود و بيم آن داشت كه چون از مدينه دور شود و به سرزمين روم برسد ، آنان مدينه را بگيرند و يا حادثه ديگرى بيافرينند و تا كسى در مدينه نمى بود كه جاى او را بگيرد ، از جنايت آنان و تباهكارى در هجرتگاهش و وقوع پيشامد ناگوار براى خاندانش و ساكنان مدينه ايمن نبود و مى دانست كه جز امير مؤمنان ، كس ديگرى در ترساندن دشمن و حراست از هجرتگاه (مدينه) و پاسدارى از ساكنان آن ، جاى او را نمى گيرد . پس آشكارا او را به جاى خود نهاد و به امامت او پس از خود ، تصريح كرد .

و اين ، در روايات بسيارى آمده است كه چون منافقان دانستند پيامبر خدا ، على عليه السلام را به جاى خود بر مدينه گمارده است ، بر او حسد بردند و ماندن او پس از بيرون رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان گران آمد و دانستند كه شهر با وجود او نگاهبانى مى شود و دشمن نمى تواند در آن طمع كند .

پس اين ناراحتشان كرد ؛ چون انتظار داشتند كه على عليه السلام با پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون برود تا به آرزويشان برسند ؛ يعنى تباهكارى و به هم زدن اوضاع به هنگام دورى پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه و نبودن نگهبانى كه از او بترسند و بهراسند . آنان بر راحتى و آسايش او و غنودنش در برِ زن و فرزند ، در برابر سختى و مشقّت هاى سفر و خطر براى كسانى كه بيرون رفتند ، رشك بردند و برايش شايعه ساختند و گفتند : پيامبر خدا ، او را نه از روى گراميداشت و بزرگداشت و محبّتش ، بلكه از روى سرسنگينى ، بر جاى نهاده است !

با اين شايعه دروغين به او بهتان زدند ، مانند قريش كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله با اوصاف جنون و شاعرى و سحر و كهانت ، بهتان مى زدند ، با آن كه مى دانستند كه او اين گونه نيست و بر خلاف آن است . منافقان مدينه نيز مى دانستند كه امير مؤمنان ، نه آن است كه آنان شايع كرده اند و او از نزديك ترين افراد به پيامبر صلى الله عليه و آله و محبوب ترين ، پُربهره ترين و برترين مردم نزد اوست .

چون شايعه منافقان به امير مؤمنان رسيد ، به قصد تكذيب و آشكار كردن رسوايى ايشان ، به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شد و گفت : اى پيامبر خدا ! منافقان مى پندارند كه تو مرا از روى سرسنگينى و نامهربانى بر جاى نهاده اى!

پيامبر خدا به او فرمود : «اى برادر من! به جاى خود بازگرد كه مدينه جز با من يا تو سامان نمى يابد . تو جانشين من در خاندان و هجرتگاه و قوم من هستى . آيا خشنود نمى شوى كه براى من همچون هارون براى موسى باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟» . .


1- .آن گونه كه ديگر نقل هاى واقعه نشان مى دهند ، امام على عليه السلام جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان همه مردم مدينه بوده است و نه فقط خاندان خودش و پيامبر صلى الله عليه و آله . براى آگاهى از اين نقل ها ، ر . ك : ج 2 ص 37 (احاديث منزلت) .

ص: 402

. .

ص: 403

. .

ص: 404

. .

ص: 405

. .

ص: 406

الفصل الثاني عشر : عدّةُ بَعثات هامّة12 / 1البَعثُ لِكَسرِ الأَصنامِ10079.امام صادق عليه السلام :الإرشاد_ في ذِكرِ وقايع ما بَعدَ غَزوَةِ حُنَينٍ _: ثُمَّ سارَ _ [النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ]بِنَفسِهِ إلَى الطّائِفِ فَحاصَرَهُم أيّاما ، وأنفَذَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام في خَيلٍ ، وأمَرَهُ أن يَطَأَ ما وَجَدَ ، ويَكسِرَ كُلَّ صَنَمٍ وَجَدَهُ . فَخَرَجَ حَتّى لَقِيَتهُ خَيلُ خَثعَمٍ في جَمعٍ كَثيرٍ ، فَبَرَزَ لَهُ رَجُلٌ مِنَ القَومِ يُقالُ لَهُ : شِهابٌ ، في غَبَشِ الصُّبحِ ، فَقالَ : هَل مِن مُبارِزٍ ؟ فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : مَن لَهُ ؟ فَلَم يَقُم أحَدٌ ، فَقامَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَوَثَبَ أبُو العاصِ بنُ الرَّبيعِ زَوجُ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : تُكفاهُ أيُّهَا الأَميرُ . فَقالَ : لا ، ولكِن إن قُتِلتُ فَأَنتَ عَلَى النّاسِ ، فَبَرَزَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يَقولُ :

إنَّ عَلى كُلِّ رَئيسٍ حَقّا

أن يُروِيَ الصَّعدَةَ (1) أو تُدَقَّا

ثُمَّ ضَرَبَهُ فَقَتَلَهُ . ومَضى في تِلكَ الخَيلِ حَتّى كَسَرَ الأَصنامَ ، وعادَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ مُحاصِرٌ لِأهلِ الطّائِفِ ، فَلَمّا رَآهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله كَبَّرَ لِلفَتحِ ، وأخَذَ بِيَدِهِ فَخَلا بِهِ ، وناجاهُ طَويلاً . (2) .


1- .الصعدة : القناة (لسان العرب : ج 3 ص 255 «صعد») .
2- .الإرش_اد : ج 1 ص 152 ، إعلام الورى : ج 1 ص 234 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 144 نحوه .

ص: 407

فصل دوازدهم : چند مأموريت مهم

12 / 1 مأموريت شكستن بت ها

فصل دوازدهم : چند مأموريت مهم12 / 1مأموريت شكستن بت ها9906.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به ابن عباس _ ) الإرشاد_ در ذكر حوادث پس از جنگ حُنَين _: سپس پيامبر صلى الله عليه و آله ، خود به سوى طائف حركت كرد و آنان را چندين روز در محاصره داشت و امير مؤمنان را با گروهى از سواران روانه كرد و به او فرمان داد كه هر چه از آثار جاهليّت يافت ، نابود كند و هر بتى ديد ، بشكند .

على عليه السلام حركت كرد تا به گروه فراوانى از سواران قبيله خَثعَم برخورد و مردى از آنان به نام شهاب ، در تاريك و روشنايى صبح بيرون آمد و مبارز طلبيد . امير مؤمنان فرمود : «چه كسى به رويارويى اش مى رود؟» .

هيچ كس برنخاست . امير مؤمنان ، خود برخاست كه ابو العاص بن ربيع ، همسر دختر پيامبر خدا (زينب) ، از جا جَست و گفت : اى فرمانده ! [ سرانجام ، ] يكى از ما با او مقابله مى كند و نيازى به ميدان رفتن تو نيست ؛ امّا على عليه السلام فرمود : «نه . [ من مى روم ] ؛ امّا اگر كشته شدم ، تو فرمانده لشكر باش» .

پس اميرمؤمنان به مبارزه اش درآمد و چنين مى خواند:

«بى گمان ، بر عهده هر رئيس ، اين وظيفه است

يا نيزه اش را سيراب كند يا خُرد و كوبيده شود» .

پس بر او ضربه اى زد و وى را كشت و با سواران همراهش رفت و بت ها را شكست و به سوى پيامبر خدا _ كه طائف را در محاصره داشت _ بازگشت . چون پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد ، براى پيروزى اش تكبير گفت و دستش را گرفت و با او مدّت زيادى در خلوت به نجوا پرداخت .

.

ص: 408

12 / 2البَعثُ لِتَأدِيَةِ خِساراتِ بَني جُذَيمَةَوجّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بعد فتح مكّة خالد بن الوليد على رأس كتيبة لدعوة قبيلة جذيمة بن عامر . وكان خالد يُكنّ حقدا قديما لهذه القبيلة ، فقتل نفرا منهم ظلما وعدوانا ، ومنوا بخسائر . فتبرّأ رسول اللّه صلى الله عليه و آله من هذه الجريمة الشنعاء ، وأمر عليّا عليه السلام أن يذهب إليهم ، ويعوّضهم عمّا تكبّدوه من خسائر ، ويديهم بنحو دقيق . فأدّى عليه السلام المهمّة مراعيا غاية الدقّة في تنفيذها ، وحين رجع أثنى النبيّ صلى الله عليه و آله على عمله ، وأكّد ، بكلمات ثمينة رفيعة ، منزلته العليّة ودوره الكبير في هداية الاُمّة وتوجيه المسلمين في المستقبل . (1)

9910.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :بَعَثَ رَسولُ اللّه صلى الله عليه و آله خالِدَ بنَ الوَليدِ _ حينَ افتَتَحَ مَكَّةَ _ داعِيا ، ولَم يَبعَثهُ مُقاتِلاً ، ومَعَهُ قَبائِلُ مِنَ العَرَبِ ؛ سُلَيمُ بنُ حَصورٍ ، ومُدلِجُ بنُ مُرَّةَ ، فَوَطِئوا بَني جُذَيمَةَ بنَ عامِرِ بنِ عَبدِ مَناةَ بنِ كِنانَةَ . فَلَمّا رَآهُ القَومُ أخَذُوا السِّلاحَ ، فَقالَ خالِدٌ : ضَعُوا السِّلاحَ، فَإِنَّ النّاسَ قَد أسلَموا... فَلَمّا وَضَعُوا السِّلاحَ أمَرَ بِهِم خالِدٌ عِندَ ذلِكَ ، فَكُتِفوا ، ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَى السَّيفِ ، فَقَتَلَ منَ قَتَلَ مِنهُم .

فَلَمَّا انتَهَى الخَبَرُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَفَعَ يَدَيهِ إلَى السَّماءِ ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إنّي أبرَأُ إلَيكَ مِمّا صَنَعَ خالِدُ بنُ الوَليدِ ... .

ثُمَّ دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ _ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ _ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، اُخرُج إلى هؤُلاءِ القَومِ فَانظُر في أمرِهِم ، وَاجعَلَ أمرَ الجاهِلِيَّةِ تَحتَ قَدَمَيكَ . فَخَرَجَ عَلِيٌّ حَتّى جاءَهُم ومَعَهُ مالٌ قَد بَعَثَ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَوَدى (2) لَهُم الدِّماءَ وما اُصيبَ لَهُم مِنَ الأَموالِ ، حَتّى إنَّهُ لَيَدي لَهُم ميلَغَةَ (3) الكَلبِ ، حَتّى إذا لَم يَبقَ شَيءٌ مِن دَمٍ ولا مالٍ إلّا وَداهُ بَقِيَت مَعَهُ بَقِيَّةٌ مِنَ المالِ .

فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ _ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ _ حينَ فَرَغَ مِنهُم : هَل بَقِيَ لَكُم بَقِيَّةٌ مِن دَمٍ أو مالٍ لَم يُودَ لَكُم ؟ قالوا : لا . قالَ : فَإِنّي اُعطيكُم هذِهِ البَقِيَّةَ مِن هذَا المالِ ، احتِياطا لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِمّا لا يُعلَمُ ولا تَعلَمونَ ، فَفَعَلَ ، ثُمَّ رَجَعَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ ، فَقالَ : أصَبتَ وأحسَنتَ .

ثُمَّ قامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَاستَقبَلَ القِبلَةَ قائِما شاهِرا يَدَيهِ حَتّى إنَّهُ لَيُرى ما تَحتَ مَنكِبَيهِ ، يَقولُ : «اللّهُمَّ إنّي أبرَأُ إلَيكَ مِمّا صَنَعَ خالِدُ بنُ الوَليدِ» ثَلاثَ مَرّاتٍ . (4) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 237 ح 252 ، الخصال : ص 562 ، بحار الأنوار : ج 21 ص 142 ح 5 ؛ تاريخ الطبري : ج 3 ص 67 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 71 .
2- .وَدَيتُ القتيل : أعطيت ديته (لسان العرب : ج 15 ص 383 «ودي») .
3- .هي الإناء الذي يَلغ فيه الكلب ، يعني أعطاهم قيمة كلّ ما ذهب لهم حتى قيمة المِيلغة (لسان العرب : ج 8 ص 460 «ولغ») .
4- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 71 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 66 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 568 كلّها عن حكيم بن حكيم بن عباد بن حُنَيف ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 620 كلاهما نحوه وراجع الطبقات الكبرى : ج 2 ص 147 والمغازي : ج 3 ص 875_882 .

ص: 409

12 / 2 مأموريت پرداخت خسارت هاى بنى جذيمه

12 / 2مأموريت پرداخت خسارت هاى بنى جذيمهپيامبر خدا ، پس از فتح مكّه ، خالد بن وليد را با گروهى براى دعوت قبيله بنى جذيمة بن عامر ، به سرزمين آنان گسيل داشت . وليد كه از آن قبيله ، كينه اى ديرين به دل داشت ، ستمكارانه ، تنى چند از آنان را كُشت و در اين ماجرا ، خسارت هايى به آنها وارد شد . پيامبر خدا از اين جنايت ننگين ، بيزارى جست و به على عليه السلام مأموريت داد تا به ميان آنان رفته ، خسارت و خون بهاى افراد را به طور كامل بپردازد . على عليه السلام ، اين مأموريت را در نهايت دقّت به انجام رساند و چون بازگشت ، پيامبر خدا ، كار على عليه السلام را بسى ستود و با جملاتى بلند و ارجمند ، بر جايگاه والاى وى در هدايت امّت و راهنمايى مسلمانان در آينده ، تأكيد كرد .

9913.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في دعائهِ لهاشمِ بنِ عُتبَةَ _ ) امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا ، چون مكّه را فتح كرد ، خالد بن وليد را به همراه قبيله هايى از عرب ، مانند سليم بن حصور و مدلج بن مرّه به قصد دعوت [به اسلام] (و نه براى جنگ) فرستاد .

آنان ، درميان قبيله بنى جذيمة بن عامر بن عبد مناة بن كنانه قدم نهادند و چون آن قبيله ، خالد را ديدند ، سلاح برگرفتند ؛ امّا خالد گفت : سلاح بگذاريد كه مردم [همراه من ] مسلمان اند ... .

چون آنان سلاح بر زمين گذاشتند ، خالد فرمان داد تا آنان را در بند كشند و سپس به تيغ شمشير سپرد و شمارى از آنها را كُشت . همين كه اين خبر به پيامبر خدا رسيد ، دستانش را به آسمان بلند كرد و فرمود : «خدايا ! من از آنچه خالد بن وليد كرد ، در پيشگاه تو بيزارى مى جويم» .

سپس پيامبر خدا ، على بن ابى طالب را _ رضوان خدا بر او باد _ ، فرا خواند و گفت : «اى على ! به سوى اين قوم، حركت كن و در كارشان بنگر و رسوم و كارهاى جاهليت را زير پا بِنه» .

پس على عليه السلام حركت كرد و با مالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله همراهش كرده بود ، نزد آنان آمد و خون بها و خسارت هاى مالى آنان را پرداخت تا آن جا كه خسارت كاسه آبخورى سگان را نيز ادا كرد و هيچ خون و مالى نماند ، جز آن كه جبران كرد و بخشى از مال هم باقى ماند .

على _ رضوان خدا بر او باد _ ، پس از اتمام كار به آنان فرمود : «آيا خون بها يا خسارتى باقى مانده است كه به شما پرداخت نشده باشد؟» .

گفتند : نه .

فرمود : «من اين مال باقى مانده را نيز از سرِ احتياط و از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله به شما مى دهم ، براى چيزهايى كه نه او مى داند و نه شما» .

پس كار را به انجام رساند و به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و به ايشان گزارش داد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «[كار را] درست و نيكو گزاردى» .

سپس پيامبر خدا برخاست و رو به قبله ايستاد و دستانش را چنان بالا برد كه زير بغل هايش ديده مى شد و سه بار فرمود : «خدايا ! من از آنچه خالد بن وليد كرده ، در پيشگاه تو بيزارى مى جويم» .

.

ص: 410

12 / 3البَعثُ إلى فَلسٍ (1)9911.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ في خَمسينَ ومِائَةِ رَجُلٍ مِنَ الأَنصارِ ، عَلى مِائَةِ بَعيرٍ وخَمسينَ فَرَسا ، ومَعَهُ رايَةٌ سَوداءُ ولِواءٌ أبيَضُ إلَى الفَلسِ لِيَهدِمَهُ ، فَشَنُّوا الغارَةَ عَلى مَحَلَّةِ آلِ حاتِمٍ مَعَ الفَجرِ ، فَهَدَمُوا الفَلسَ وخَرَّبوهُ ، ومَلَؤوا أيدِيَهُم مِنَ السَّبيِ وَالنَّعَمِ وَالشّاةِ . وفِي السَّبيِ اُختُ عَدِيِّ بنِ حاتِمٍ ، وهَرَبَ عَدِيٌّ إلَى الشّامِ . (2) .


1- .فَلْس أو فُلُس : اسم صنم كان بنجد تعبده طيء (معجم البلدان : ج 4 ص 273) .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 164 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 624 نحوه وراجع المغازي : ج 3 ص 984 .

ص: 411

12 / 3 مأموريت به سوى فُلُس

12 / 3مأموريت به سوى فُلُس (1)9914.امام على عليه السلام ( _ در بخشى از دعاى خود هنگامى كه آهنگ رويارويى با ) الطبقات الكبرى:پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام را با صد و پنجاه تن از انصار ، سوار بر صد شتر و پنجاه اسب و با پرچمى سياه و درفشى سپيد به سوى فُلُس فرستاد تا آن را منهدم كند .

پس صبحْ هنگام به جايگاه قبيله حاتم هجوم بردند و بت فُلُس را نابو د كردند و با دستانى پُر از اسير و شتر و گوسفند بازگشتند كه در ميان اسيران ، خواهر عدى بن حاتم نيز بود و عدى خود به شام گريخت .

.


1- .فُلُس يا فَلْس ، نام بتى در سرزمين نجد بود كه قبيله «طَىّ» ، آن را عبادت مى كردند (معجم البلدان : ج 4 ص 273) .

ص: 412

12 / 4البَعثُ لِاءِعلانِ البَراءَةِ مِنَ المُشرِكينَإنّ آيات البراءة ، وإعلان الاستياء من الشرك والصنميّة ، ولزوم تطهير أرض الوحي من معالم الشرك ، كلّ ذلك يعدّ من أعظم الفصول في التاريخ الإسلامي . فقد نزلت سورة «براءة» في موسم الحجّ سنة (9 ه ) وكُلّف أبوبكر بقراءتها على الحجّاج ، مع بيان يتألّف من أربع موادّ ، وتوجّه أبوبكر إلى مكّة ، لكن لم يمضِ على تحرّكه إلّا وقت قصير حتى هبط الوحي مبلّغا النبيّ صلى الله عليه و آله أن : «لا يُؤَدّي عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ» . فدعا عليّاً عليه السلام وأخبره بالأمر ، وأعطاه راحلته ، وأمره أن يعجّل في ترك المدينة ، ويأخذ السورة من أبي بكر ، ويقرأها على الناس في حشدهم الغفير يوم العاشر من ذي الحجّة . وهكذا كان . فاُضيفت بذلك منقبة اُخرى إلى مناقبه العظيمة ، وثبت للأجيال والأعصار المختلفة سلفاً أنّه من النبيّ صلى الله عليه و آله ، وأنّه نفسه . (1)

9918.عنه عليه السلام ( _ في الدعاءِ _ ) الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا نَزَلَت عَشرُ آياتٍ مِن بَراءَةَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، دَعَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أبا بَكرٍ فَبَعَثَهُ بِها لِيَقرَأَها عَلى أهلِ مَكَّةَ ، ثُمَّ دَعانِي النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَقالَ لي : أدرِك أبا بَكرٍ فَحَيثُما لَحِقتَهُ فَخُذِ الكِتابَ مِنهُ ، فَاذهَب بِهِ إلى أهلِ مَكَّةَ فَاقرَأهُ عَلَيهِم . فَلَحِقتُهُ بِالجُحفَةِ ، فَأَخَذتُ الكِتابَ مِنهُ ، ورَجَعَ أبو بَكرٍ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، نَزَلَ فِيَّ شَيءٌ ؟ ! قالَ : لا ، ولكِنَّ جِبريلَ جاءَني فَقالَ : لَن يُؤَدِّيَ عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ . (2) .


1- .راجع الغدير : ج 6 ص 338_350 ، فقد جمع المؤلّف الطرق المختلفة لهذا الحديث ، وذهب إلى تواترها المعنوي .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 318 ح 1296 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 703 ح 1203 ، تاريخ دمشق : ج42 ص 348 ح 8929 كلّها عن حنش ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 168 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 122 و 123 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 644 ، المغازي : ج3 ص1077 ، السيرة النبويّة لابن هشام: ج 4 ص 190 والخمسة الأخيرة نحوه وراجع الأمالي للمفيد : ص 56 ح 2 وشرح الأخبار : ج 1 ص 304 ح 284 والمناقب للكوفي : ج 1 ص 473 ح 376 .

ص: 413

12 / 4 مأموريت براى اعلان برائت از مشركان

12 / 4مأموريت براى اعلان برائت از مشركانآيه هاى برائت و اعلام انزجار از شرك و بت پرستى و لزوم پيراستن سرزمين وحى از جلوه هاى شرك ، يكى از شكوهمندترين فصول تاريخ اسلام است . در هنگامه برگزارى حجّ سال نهم هجرى ، آيات برائت نازل مى شود و ابو بكر مأمور مى شود كه آن آيات را به ضميمه قطع نامه اى چهار مادّه اى در اجتماع عظيم حج گزاران ، بر مردم بخواند . ابو بكر ، راهى مكّه شد ؛ امّا اندكى نرفته بود كه پيك الهى فرا رسيد و چنين ابلاغ كرد : [ پيام را] از جانب تو ، جز خودت يا مردى از [ خاندان] تو نمى رسانَد. پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خواند و جريان را باز گفت و مَركب ويژه خود را در اختيارش نهاد و دستور داد كه به سرعت ، مدينه را ترك كند و آيات [سوره برائت] را از ابو بكر بگيرد و روز دهم ذى حجّه ، در اجتماع عظيم مردم ، بر آنان بخواند . چنين شد و يكى ديگر از عظمت هاى على عليه السلام رقم خورد و همبَرى و همسانى على عليه السلام با پيامبر خدا در پيش ديد عصرها و نسل ها نهاده شد . (1)

9919.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :چون ده آيه از [ سوره ] برائت بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، ابو بكر را فرا خواند و او را با آن آيه ها فرستاد تا آنها را بر مردم مكّه بخواند . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله مرا فرا خواند و فرمود : «به دنبال ابو بكر برو و هر كجا به او رسيدى ، نوشته را از او بگير و آن را به سوى مردم مكّه ببر و بر ايشان بخوان» .

در جحفه به او رسيدم و نوشته را از او گرفتم و ابو بكر به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و گفت : اى پيامبر خدا ! آيا در حقّ من چيزى نازل شده است؟

فرمود : «نه ؛ امّا جبرئيل نزد من آمد و گفت : [ پيام ]از جانب تو را ، جز خودت يا مردى از [ خاندان ]تو نمى رسانَد» .

.


1- .ر . ك : الغدير : ج 6 ص 338_350 ؛ مؤلّف ، طريق هاى گوناگون اين حديث را جمع آورى كرده و آن را «متواتر معنوى» دانسته است .

ص: 414

9920.شرح نهج البلاغة عن أبي روق :مسند ابن حنبل عن أنس بن مالك :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ بِبَراءَةَ مَعَ أبي بَكرٍ إلى أهلِ مَكَّةَ _ قالَ : _ ثُمَّ دَعاهُ فَبَعَثَ بِها عَلِيّا ، قالَ : لايُبَلِّغُها إلّا رَجُلٌ مِن أهلي . (1)9919.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة عن أنس بن مالك :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ بِبَراءَةَ مَعَ أبي بَكرٍ إلى أهلِ مَكَّةَ ، فَلَمّا بَلَغَ ذَا الحُلَيفَةِ بَعَثَ إلَيهِ فَرَدَّهُ ، وقالَ : لايَذهَبُ بِها إلّا رَجُلٌ مِن أهلِ بَيتي ؛ فَبَعَثَ عَلِيّا . (2)9920.شرح نهج البلاغة ( _ به نقل از أبو روق _ ) خصائص أمير المؤمنين عن زيد بن يثيع عن الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ بِبَراءَةَ إلى أهلِ مَكَّةَ مَعَ أبي بَكرٍ ، ثُمَّ أتبَعَهُ بِعَلِيٍّ ، فَقالَ لَهُ : خُذِ الكِتابَ فَامضِ بِهِ إلى أهلِ مَكَّةَ . قالَ : فَلَحِقتُهُ وأخَذتُ الكِتابَ مِنهُ، فَانصَرَفَ أبو بَكرٍ وهُوَ كَئيبٌ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ : أنَزَلَ فِيَّ شَيءٌ ؟ ! قالَ : لا ، إلّا أنّي اُمِرتُ أن اُبَلِّغَهُ أنا أو رَجُلٌ مِن أهلِ بَيتي . (3)9921.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن زيد بن يثيع عن أبي بكر :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله بَعَثَهُ بِبَراءَةَ لِأَهلِ مَكَّةَ : لا يَحُجُّ بَعدَ العامِ مُشرِكٌ ، ولا يَطوفُ بِالبَيتِ عُريانٌ ، ولا يدخُلُ الجَنَّةَ إلّا نَفسٌ مُسلِمَةٌ ، مَن كانَ بَينَهُ وبَينَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُدَّةٌ فَأَجَلُهُ إلى مُدَّتِهِ ، وَاللّهُ بَريءٌ مِنَ المُشرِكينَ ورَسولُهُ . قالَ : فَسارَ بِها ثَلاثا ، ثُمَّ قالَ لِعَلِيٍّ رضى الله عنه : اِلحَقهُ فَرُدَّ عَلَيَّ أبا بَكرٍ وبَلِّغها أنتَ . قالَ : فَفَعَلَ ، قالَ : فَلَمّا قَدِمَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أبو بَكرٍ بَكى ، قالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، حَدَثَ فِيَّ شَيءٌ ؟ ! قال : ما حَدَثَ فيكَ إلّا خَيرٌ ، ولكِن اُمِرتُ أن لا يُبَلِّغَهُ إلّا أنَا أو رَجُلٌ مِنّي . (4) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 4 ص 564 ح 14021 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 506 ح 72 وفيه «أهل بيتي» بدل «أهلي» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 344 ح 8917 و 8918 .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 562 ح 946 ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 423 ح 13213 نحوه وراجع السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 190 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 147 ح 76 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 384 عن يزيد بن يثيع ، تفسير الطبري : ج 6 الجزء 10 ص 64 ، تفسير ابن كثير : ج 4 ص 49 كلاهما عن زيد بن يشيع وكلّها نحوه من دون إسنادٍ إليه عليه السلام وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 76 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 18 ح 4 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 347 ح 8928 .

ص: 415

9922.عنه صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از انس بن مالك _: پيامبر خدا ، ابو بكر را با [ آيه هاى ]برائت به سوى مردم مكّه فرستاد . سپس او را فرا خواند و على عليه السلام را با آنها فرستاد [ و ]فرمود : «آنها را جز مردى از خاندانم نمى رسانَد» .9923.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :فضائل الصحابة_ به نقل از انس بن مالك _: پيامبر خدا ، ابو بكر را با [ آيه هاى ]برائت به سوى مردم مكّه فرستاد و چون به ذو الحُلَيفه (1) رسيد ، در پىِ او فرستاد و او را بازگردانْد و فرمود : «آن را جز مردى از خاندانم نمى برد» . آن گاه ، على عليه السلام را روانه كرد .10082.عنه صلى الله عليه و آله :خصائص أمير المؤمنين_ به نقل از زيد بن يثيع ، درباره امام على عليه السلام _:پيامبر خدا ، ابو بكر را به همراه [ آيه هاى ]برائت به سوى مردم مكّه فرستاد . سپس على عليه السلام را در پى او روانه كرد و به او فرمود : «نوشته را بگير و آن را براى مردم مكّه بِبَر» .

على عليه السلام گفت : به او رسيدم و نوشته را از وى گرفتم . ابو بكر با دل تنگى بازگشت و گفت : اى پيامبر خدا! آيا چيزى درباره من نازل شده است ؟

فرمود : «نه ، جز آن كه من فرمان يافته ام كه يا خود ، آن را ابلاغ كنم يا مردى از خاندانم» .10083.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از زيد بن يثيع ، درباره ابو بكر _: پيامبر صلى الله عليه و آله ، او را با [ آيه هاى ]برائت به سوى مردم مكّه فرستاد: اين كه هيچ مشركى پس از اين سال به حج نيايد ؛ برهنه اى به دور كعبه نچرخد ؛ جز انسان مسلمان به بهشت وارد نمى شود ؛ هر كسى با پيامبر خدا پيمانى دارد ، فقط تا پايان مدّتش مهلت دارد ؛ و خداوند و پيامبرش از مشركان بيزارند .

پس از سه روز از حركت ابو بكر ، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «به او برس و ابو بكر را به سوى من بازگردان و خود ، آيه ها را ابلاغ كن» .

على عليه السلام چنين كرد . چون ابو بكر به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد ، گريست و گفت : اى پيامبر خدا ! آيا درباره من چيزى رخ داده است ؟

فرمود : «جز نيكى درباره تو رخ نداده است ؛ ولى فرمان يافتم كه آن را كسى جز خودم يا مردى از خاندانم ابلاغ نكند» . .


1- .ذو الحليفه ، در شش يا هفت ميلى مدينه است و مسجد شجره و ميقات اهل مدينه در آن واقع شده است (معجم البلدان : ج 2 ص 295) .

ص: 416

10084.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن جميع بن عمير الليثي :أتَيتُ عَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ فَسَأَلتُهُ عَن عَلِيٍّ رضى الله عنهفَانتَهَرَني ، ثُمَّ قالَ : ألا اُحَدِّثُكَ عَن عَلِيٍّ ؟ هذا بَيتُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي المَسجِدِ ، وهذا بَيتُ عَلِيٍّ رضى الله عنه . إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ أبا بَكرٍ وعُمَرَ بِبَراءَةَ إلى أهلِ مَكَّةَ ، فَانطَلَقا ، فَإِذا هُما بِراكِبٍ ، فَقالا : مَن هذا ؟ قالَ : أنَا عَلِيٌّ ، يا أبا بَكرٍ هاتِ الكِتابَ الَّذي مَعَكَ . قالَ : وما لي ! ! قالَ : وَاللّهِ ما عَلِمتُ إلّا خَيرا ، فَأَخَذَ عَلِيٌّ الكِتابَ فَذَهَبَ بِهِ ، ورَجَعَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ إلَى المَدينَةِ ، فَقالا : ما لَنا يا رَسولَ اللّهِ ؟ ! قالَ : ما لَكُما إلّا خَيرٌ ، ولكِن قيلَ لي : إنَّهُ لا يُبَلِّغُ عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ . (1)10080.امام صادق عليه السلام :الإرشاد :جاءَ في قِصَّةِ البَراءَةِ : وقَد دَفَعَهَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى أبي بَكرٍ لِيَنبِذَ بِها عَهدَ المُشرِكينَ ، فَلَمّا سارَ غَيرَ بَعيدٍ نَزَلَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ لَهُ : إنَّ اللّهَ يُقرِئُكَ السّلامَ ويَقولُ لَكَ : لا يُؤَدّي عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ . فَاستَدعى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام وقالَ لَهُ : اِركَب ناقَتِي العَضباءَ وَالحَق أبا بَكرٍ ، فَخُذ بَراءَةً مِن يَدِهِ وَامضِ بِها إلى مَكَّةَ ، فَانبِذ عَهدَ المُشرِكينَ إلَيهِم ، وخَيِّر أبا بَكرٍ بَينَ أن يَسيَر مَعَ رِكابِكَ أو يَرجِعَ إلَيَّ .

فَرَكِبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ناقَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله العَضباءَ ، وسارَ حَتّى لَحِقَ أبا بَكرٍ ، فَلَمّا رَآهُ فَزِعَ مِن لُحوقِهِ بِهِ ، واستَقبَلَهُ وقالَ : فيمَ جِئتَ يا أبَا الحَسَنِ ، أسائِرٌ مَعِي أنتَ أم لِغَيرِ ذلِكَ ؟ ! فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني أن ألحَقَكَ فَأَقبِضَ مَنكَ الآياتِ مِن بَراءَةَ وأنبِذَ بِها عَهدَ المُشرِكينَ إلَيهِم ، وأمَرَني أن اُخَيِّرَكَ بَينَ أن تَسيرَ مَعِي أو تَرجِعَ إلَيهِ . فَقالَ : بَل أرجِعُ إلَيهِ .

وعادَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا دَخَلَ عَلَيهِ قالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ أهَّلتَني لِأَمرٍ طالَتِ الأَعناقُ فيهِ إلَيَّ ، فَلَمّا تَوَجَّهتُ لَهُ رَدَدتَني عَنهُ ، ما لي ، أنَزَلَ فِيَّ قُرآنٌ ؟ ! فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لا ، ولكِنَّ الأَمينَ هَبَطَ إلَيَّ عَنِ اللّهِ جَلَّ جَلالُهُ بِأَنَّهُ لا يُؤَدّي عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ ، وعَلِيٌّ مِنّي ، ولا يُؤَدّي عَنّي إلّا عَلِيٌّ . (2) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 53 ح 4374 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 65 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 126 عن ابن عبّاس نحوه وراجع تفسير القمّي : ج 1 ص 282 وتفسير العيّاشي : ج 2 ص 73 ح 4 والمناقب للكوفي : ج 1 ص 469 ح 371 .

ص: 417

10081.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جميع بن عمير ليثى _: نزد عبد اللّه بن عمر آمدم و درباره على عليه السلام از او پرسيدم . مرا نكوهش كرد و گفت : آيا برايت از على عليه السلام نگويم ؟ اين خانه پيامبر خدا در مسجد است و اين خانه على عليه السلام است . پيامبر خدا ، ابو بكر و عمر را با [ آيه هاى ]برائت به سوى مردم مكّه فرستاد . روانه كه شدند ، سوارى را ديدند . گفتند : اين كيست ؟

فرمود : «من على هستم . اى ابو بكر ! نوشته اى را كه با توست ، بده» .

گفت : براى چه ؟!

فرمود : «به خدا سوگند ، چيزى جز خير و نيكى نمى دانم» .

على عليه السلام نوشته را گرفت و بُرد و ابو بكر و عمر به مدينه بازگشتند و گفتند : اى پيامبر خدا ! چه چيزى درباره ما [ رخ داده ] است؟ فرمود : «چيزى جز خير نيست ؛ ولى به من گفته شد: چنين باشد كه [آن را كسى ]از جانب تو ، جز خودت يا مردى از [ خاندان ] خودت ابلاغ نكند» .10082.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد:در ماجراى برائت آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن (آيه هاى برائت) را به ابو بكر داد تا با آن ، پيمان با مشركان را به كنار افكند . هنوز دور نشده بود كه جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت : خداوند بر تو درود مى فرستد و مى گويد : «از جانب تو ، جز خودت يا مردى از [خاندان] تو [ پيام را ]نمى رسانَد» .

پيامبر خدا ، على عليه السلام را خواست و به او فرمود : «بر عَضباء ، شتر من ، سوار شو و به ابو بكر برس و [ آيه هاى ]برائت را از دست او بگير و آنها را به مكّه برسان و پيمان مشركان را به پيش خودشان بينداز و ابو بكر را مخيّر كن كه يا در ركاب تو بيايد يا به سوى من بازگردد» .

امير مؤمنان بر «عَضباء» ، شتر پيامبر خدا ، سوار شد و رفت تا به ابو بكر رسيد . چون ابو بكر ، على عليه السلام را ديد ، هراسان شد و به پيشبازش آمد و گفت : اى ابو الحسن! براى چه آمده اى؟ آيا همراه من مى آيى يا به منظور ديگرى آمده اى؟

امير مؤمنان به او فرمود : «پيامبر خدا به من فرمان داده است كه به تو برسم و آيه هاى برائت را از تو بگيرم و با آنها ، پيمان مشركان را به پيش خودشان بيفكنم و به من فرمان داده كه تو را مخيّر كنم كه يا با من بيايى و يا به سوى او بازگردى» .

ابو بكر گفت : به سوى او باز مى گردم . به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و چون بر او وارد شد ، گفت : اى پيامبر خدا ! تو مرا براى كارى شايسته ديدى كه بدان ، گردن ها به سويم كشيده شد و چون به سوى آن رو كردم ، مرا از آن بازگرداندى . براى چه ؟ آيا [آيه اى از] قرآن درباره من نازل شده است ؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «نه ؛ امّا جبرئيل امين از سوى خداوند عز و جل به نزد من آمد و اين گونه گفت: از جانب تو ، جز خودت يا مردى از خاندانت [ پيام را ]نمى رسانَد و على از من است و جز على از جانب من ابلاغ نمى كند» . .

ص: 418

10083.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :بَينا أنَا مَعَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ في بَعضِ طُرُقِ المَدينَةِ _ يَدُهُ في يَدي _ إذ قالَ لي : يَابنَ عَبّاسٍ ، ما أحسِبُ صاحِبَكَ إلّا مَظلوما ! فَقُلتُ : فَرُدَّ إلَيهِ ظُلامَتَهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ! قالَ : فَانتَزَعَ يَدَهُ مِن يَدي ، ونَفَرَ مِنّي يُهَمهِمُ ، ثُمَّ وَقَفَ حَتّى لَحِقتُهُ ، فَقالَ لي : يَابنَ عَبّاسٍ ، ما أحسِبُ القَومَ إلَا استَصغَروا صاحِبَكَ . قُلتُ : وَاللّهِ مَا استَصغَرَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ أرسَلَهُ وأمَرَهُ أن يَأخُذَ بَراءَةَ مِن أبي بَكرٍ فَيَقرَأَها عَلَى النّاسِ ! ! فَسَكَتَ . (1)راجع : ج 8 ص 550 (عمر بن الخطّاب) . تاريخ دمشق : ج 42 ص 344 _ 349 .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 349 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 45 وفيه «ما استصغره اللّه » و ج 12 ص 46 وفيه «ما استصغره اللّه ورسوله» ، كنز العمّال : ج 13 ص 109 ح 36357 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 105 كلّها نحوه وراجع فرائد السمطين : ج 1 ص 334 ح 258 .

ص: 419

10085.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: در حالى كه با عمر بن خطّاب در يكى از كوچه هاى مدينه ، دست در دست هم مى رفتيم ، به من گفت : اى ابن عبّاس ! من رفيقت را مظلوم مى دانم . گفتم : اى امير مؤمنان ! پس حقّ غصب شده اش را به او بازگردان!

دستش را از دستم بيرون كشيد و از من دور شد و زير لب زمزمه اى كرد .

سپس ايستاد تا به او رسيدم . به من گفت : اى ابن عبّاس ! اين گونه مى بينم كه مردم ، رفيقت را كوچك شمردند .

گفتم : به خدا سوگند ، پيامبر خدا ، او را كوچك نشمرد ، آن گاه كه او را فرستاد و به او فرمان داد كه [ آيه هاى ]برائت را از ابو بكر بگيرد و بر مردم بخواند!

عمر ، ساكت شد .ر . ك : ج8 ، ص 551 (عمر بن خطّاب) . تاريخ دمشق : ج 42 ص 344 _ 349.

.

ص: 420

بررسى و تحليل

بررسى و تحليلعلّامه طباطبايى رحمه الله در بررسى و تحليل رواياتِ مربوط به اعزام امام على عليه السلام براى اعلان برائت از مشركان مى نويسد : از روايات فراوانى كه درباره ماجراى فرستادن على عليه السلام و عزل ابو بكر نقل شده است ، به روشنى دانسته مى شود كه سخنى كه جبرئيل عليه السلام براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد ، اين است : لا يؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك . (1) نيز پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله به ابو بكر كه از علّت عزلش پرسيده بود ، همان چيزى بود كه خداوند سبحانْ وحى كرد يا اين سخن كه به همان معناست : لا يؤدّى عنّى إلّا أنا أو رجل منّى . (2) و در هر حال ، آن سخن ، مطلق ، فراگير و شامل ابلاغ برائت و يا هر حكم الهى ديگرى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نياز دارد كسى از جانب او آن را ابلاغ كند و هيچ دليل نقلى يا غير آن وجود ندارد كه اين حكم را به ابلاغ برائت ، اختصاص دهد . روشن است كه منع از برهنه طواف كردن بر گِرد كعبه و جلوگيرى از حج

.


1- .از جانب تو ، جز خودت يا مردى از [ خاندان] تو ، ابلاغ نمى كند (مسند أحمد: ج1 ص151 ، مجمع الزوائد : ج 7 ص29، فتح البارى : ج 8 ص 241) .
2- .از جانب من ، جز خودم يا مردى از [ خاندان] من ، ابلاغ نمى كند (مسند أحمد : ج 4 ص 165 ، سنن الترمذى : ج 5 ص 300 ح 3803 ، علل الشرائع : ص 189) .

ص: 421

گزاردن مشركان پس از آن سال و نيز تعيين تكليف پيمان هاى مدّت دار و بى مدّت ، همگى احكام الهى اى بودند كه درباره آنها آياتى نازل شده بود . پس چه معنايى دارد كه ابلاغ برخى از آنها را به ابو بكر و ابلاغ برائت را به ابو هريره مربوط بدانيم (حال يا به تنهايى و يا پس از آن كه صداى على عليه السلام گرفت) و او نيز همه آنها را جار بزند تا آن جا كه صداى او هم بگيرد؟ و اگر اين كار در اين حال براى ابو هريره جايز باشد ، چرا براى ابو بكر نباشد؟ آرى ، برخى مفسّران (مانند ابن كثير و همگنانش) در اين جا وجهى تراشيده اند تا مضمون اين روايات را توجيه و سپس تأييد كنند و آن اين است كه جمله «لا يؤدّى عنّى إلّا أنا أو رجل منّى» ، ويژه ابلاغ برائت است و ديگر احكامى را كه على عليه السلام ندا مى داد ، شامل نمى شود و پيامبر صلى الله عليه و آله ،از آن رو على عليه السلام را براى ابلاغ آيه هاى برائت [ كه در بردارنده نقض پيمان با مشركان بود] در ميان حاجيان برگزيد كه بنا بر عادت عرب ، جز كسى كه پيمان را بسته يا مردى از خاندانش ، آن را نقض نمى كند و رعايت اين عادت جارى عرب ، باعث شد تا پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغيه برائت را كه در آن نقض پيمان با مشركان بود ، از ابو بكر بگيرد و به على عليه السلام _ كه مردى از خاندانش بود _ بدهد تا بدين وسيله ، سنّت عرب را حفظ كند . اينان گفته اند: اين ، معناى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله به ابو بكر است كه چون پرسيد : اى پيامبر خدا ! آيا درباره من چيزى نازل شده است ، فرمود : «نه ؛ ولى از جانب من ، جز من يا مردى از خاندان من ابلاغ نمى كند» . يعنى من تو را عزل و على عليه السلام را نصب كردم تا سنّت جارى عرب را حفظ كنم . كاش مى دانستم كه از كجا مفروض گرفته اند سخنى كه جبرئيل عليه السلام فرود آورد : «إنّه لا يؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» ، منحصر به ابلاغ نقض پيمان است و معناى ديگرى ندارد ، در حالى كه هيچ دليل عقلى و نقلى اى بر اين انحصار نيست و جمله ، آشكارا مى فهماند كه هر چه ابلاغش بر عهده پيامبر خداست ، جايز نيست كه كسى جز خود او و يا مردى از خاندانش به ابلاغ آن

.

ص: 422

بپردازد ، خواه نقض پيمان با مشركان باشد _ همان گونه كه در برائت بود _ يا حكم الهى ديگرى كه ابلاغش بر عهده پيامبر صلى الله عليه و آله است و اين ، غير از ديگر رسالت هاى پيامبر صلى الله عليه و آله است كه ابلاغش وظيفه شخص ايشان نيست ، مانند نامه هايى كه به پادشاهان و امّت ها و اقوام گوناگون فرستاد و آنان را به اسلام دعوت كرد و يا ديگر نوشته هايى كه در امور دينى و حكومتى مردم به وسيله افرادى از ميان مسلمانان به سوى آنان مى فرستاد . تفاوت آشكارى ميان اين گونه امور ، و برائت و احكامى مانند آن است ؛ زيرا مضمون آيه هاى برائت و احكامى مانند : نهى از برهنه طواف كردن و ممنوعيت حج گزاردنِ مشركانْ پس از آن سال ، احكامى الهى بودند كه به تازگى نازل شده و هنوز تبليغ و بيان نشده و به مخاطبان اصلى ، يعنى مشركان مكّه و حاجيان غير مسلمان ، نرسيده بودند و رسالت الهى ابلاغ اين گونه احكام ، به عهده شخص فرستاده خداست ؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله تنها در مواردى به اعزام اشخاصى براى تبليغ اكتفا مى كرد كه از بيان اوّليه آن احكام و ابلاغ به كسانى كه مى توانست به آنها برساند ، فارغ شده بود (مانند دعوت به اسلام و احكام و فرمان هاى دين) و مى گفت : «حاضران به غايبان برسانند» . پيامبر صلى الله عليه و آله ، چون در ادامه رسالتش به دعوت كسانى روى آورد كه اطمينانى به رسيدن دعوتش به آنان نبود و يا مجرّد رسيدن ، اثر نداشت و بايد با ارسال نامه و يا پيك به شأن او توجّه و از او دعوت خصوصى مى شد ، از ارسال پيك يا نامه بهره مى گرفت ، همچنان كه در دعوت فرمان روايان انجام شد . و محقّق منصف بايد در سخن «لايؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» ، نيك بنگرد ؛ زيرا [ قيد «از جانب تو» آورده و ]گفته است : «ابلاغ نمى كند از جانب تو ، جز تو» و نگفته است : «ابلاغ نمى كند جز تو يا مردى از تو» تا اشتراك در رسالت را برساند و نيز نگفته است : «ابلاغ نمى كند از تو مگر از تو» تا رسالت هاى ديگرى را هم كه به هر مؤمن شايسته اى مى داد ، شامل شود؛ زيرا مفاد سخن «لايؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» آن است كه رسالت هايى كه به

.

ص: 423

عهده شخص توست ، كسى جز تو نمى تواند ادا كند ، مگر مردى كه از [ خاندان ]تو باشد؛ يعنى در آنچه بر عهده توست ، مانند ابلاغ اوّليه احكام ، جز مردى از [ خاندان ] تو نمى تواند جانشينت گردد . كاش مى دانستم چه چيزى آنان را به اهمال در فهم وحى الهى «لايؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» كه سخن خداست و جبرئيلْ عليه السلام آن را بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل كرده ، كشانده است و گفته اند : «سنّت جارى عرب بود كه پيمان را نقض نكند ، جز همو كه پيمان را بسته يا مردى از خاندانش» . سنّتى كه خبر و اثرى از آن در وقايع و جنگ هاى آنان نيست ، جز همان چيزى كه ابن كثير در بحث از آيه هاى برائت گفته و به عالمان نسبت داده است . به علاوه ، اگر اين سنّت عربى جاهلى هم وجود داشته است ، چه اعتبارى در اسلام دارد؟ و چه بهايى نزد پيامبرى دارد كه هر روز ، سنّتى از جاهليت را نسخ و هر از چند گاه ، عادت قبيله اى را نقض مى كرد و اين عادت از اخلاق كريمانه و يا سنّت ها و عادت هاى سودمند نيز نبود تا نقض نشود ؛ بلكه يك سليقه قومى بود و بيشتر به سليقه اشراف مى مانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در فتح مكّه و كنار كعبه ، آن گونه كه سيره نويسان مى گويند ، فرمود : «آگاه باشيد! هر اشرافيگرى يا خون و مالى را كه ادّعا شود ، زير پا نهادم ، جز صيانت و نگهدارى كعبه و سقايت و آب رسانى به حاجيان را» . همچنين ، اگر آن سنّتى عربى و پسنديده بود ، آيا پيامبر خدا از آن غفلت داشته است؟ و يا آن را از ياد برده و آيه ها را به ابو بكر داده و روانه اش كرده است و چون او به سوى مكّه حركت كرده ، به مقصد نرسيده ، پيامبر صلى الله عليه و آله آنچه را از ياد برده بود، به ياد آورده است و يا يكى از اصحاب به يادش آورده كه چه امر واجبى را بايد رعايت مى كرده است، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، اسوه والاى مكارم اخلاقى و رعايت دورانديشى و حسن تدبير است؟ و چگونه ممكن است كه اين يادآورندگان (تا مدّتى پس از خروج ابو بكر) از اين نكته مهم كه به طور عادى از آن غفلت نمى شود ، غافل مانده اند ؟! مانند آن

.

ص: 424

است كه بگوييم : جنگجو ، سلاحش را فراموش كند! و آيا به وحى الهى بر پيامبر صلى الله عليه و آله واجب بوده است كه اين سنّت عربى را نقض نكند؟ و آيا آن ، يكى از احكام شرعى در اين زمينه است و حرام است كه حاكم مسلمان ، پيمانى را به دست غير خود يا كسى از غير خاندانش نقض كند؟ اين حكم ، چه معنايى دارد؟ آيا حكمى اخلاقى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ناچار بوده آن را رعايت كند ؛ زيرا مشركان ، اين نقض را نمى پذيرفته اند ، جز آن كه از خود پيامبر صلى الله عليه و آله يا كسى از خاندانش بشنوند ، و حال آن كه آن زمان ، مسلمانان سيطره داشتند و زمام امور به دست پيامبر صلى الله عليه و آله بود و ابلاغ هم ابلاغ است ، به وسيله هر كس كه باشد؟! يا اين كه مؤمنانى كه مخاطب گفته «عَ_هَدتُّم» (1) و گفته «وَأَذَ نٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ» (2) و گفته «فَاقْتُلُواْ الْمُشْرِكِينَ» (3) بودند ، اين نقض را به رسميت نمى شناختند ، جز آن كه از پيامبر صلى الله عليه و آله يا كسى از خاندانش بشنوند ، حتّى اگر آيه هاى نقض را از ابو بكر شنيده باشند؟! ... علّامه طباطبايى در ادامه نقدِ سخن رشيد رضا كه ابو بكر را امير الحاج و على عليه السلام را مُبلّغ آيه هاى برائت و دست يار ابو بكر دانسته است ، مى گويد : بحث بيشتر در مسئله امارت حج ، تأثيرى در فهم معناى گفته «لا يؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» ندارد ؛ زيرا امير الحاج بودن ، خواه براى ابو بكر يا على عليه السلام باشد و دلالت بر فضيلتى داشته يا نداشته باشد ، از شئون و حقوق ولايت مطلقه اسلامى است كه به حاكم ، حقّ دخالت در امور دنيايى جامعه اسلامى و اجراى احكام و شرايع دينى را مى دهد ؛ امّا چنين اختيارى را در معارف الهى و امور وحيانىِ نازل شده از آسمان درباره دين ، به او نمى دهد .

.


1- .پيمان بستيد (توبه ، آيه 1) .
2- .اعلامى است از سوى خداوند و پيامبر او به مردم (توبه ، آيه 3) .
3- .پس مشركان را بكُشيد (توبه ، آيه 5) .

ص: 425

آرى ، در اختيار پيامبر خداست كه روزى ابو بكر را و روزى على عليه السلام را براى سرپرستى حاجيان نصب كند و روزى اسامه را بر ابو بكر و عموم اصحاب ، فرماندهى دهد و روزى ابن امّ مكتوم را بر مدينه بگمارد ، در حالى كه برتر از او در آن شهر هست و پس از فتح مكّه ، كسى را امير آن جا كند و يا بر يمن و نيز بر امور زكات ، كسى را بگمارد و ابو دجانه انصارى يا سباع بن عرفطه غفارى را _ بنا به آنچه در نقل ابن هشام آمده است _ ، در سال حجّة الوداع در مدينه به جاى خود نهد ، حال آن كه ابو بكر در آن جاست و به حج نيامده است ، بنا به آنچه بخارى و مسلم و ابو داوود و نسايى و جز آنها روايت كرده اند . پس مى توان گفت كه اين نصب ها ، تنها دلالت بر اين دارند كه پيامبر خدا ، صلاحيت آن شخص را براى تصدّى و اداره امور ، باور داشته است . و امّا وحى آسمانى با آن همه معارف و شرايع ، نه پيامبر و نه كسى ديگر حقّ تصرّف و دخالت در آن را ندارند و ولايت مطلقه ايشان بر امور جامعه اسلامى ، تأثيرى در فراگيرى و محدوديت يا قبول و نسخ وحى الهى و مانند آن ندارد و سنّت هاى قومى و عادت هاى جارى ، حاكميتى بر سخن خدا ندارند تا لازم آيد كه وحى با آنها تطبيق شود يا در اين امور مهم ، اقوام و خويشان به جاى انسان بنشينند . خلط ميان اين دو باب موجب مى شود تا معارف الهى از اوج كمال و شكوه خود به حضيض افكار اجتماعى _ كه تحت تأثير رسوم و عادت ها و اصطلاح هاست _ ، سقوط كند و انسان ، حقايق معارف الهى را با افكار عاميانه اى كه فرا گرفته ، تفسير كند و آنچه را اجتماعْ بزرگ مى شمارد ، بزرگ بشمارد ، نه آنچه را خداوندْ بزرگ شمرده است ، و آنچه را مردمْ كوچك مى شمارند ، كوچك بشمارد تا آن جا كه نويسنده اى محترم در معناى كلام وحيانى بگويد : آن ، عادت عربىِ محترمى است! (1)

.


1- .ر . ك : ترجمه الميزان في تفسير القرآن : ج 9 ص 256_265 .

ص: 426

12 / 5البَعثُ إلَى اليَمَنِلمّا فتح رسول اللّه صلى الله عليه و آله مكّة ، وانتصر على القبائل المستقرّة حولها في غزوة حنين ، أراد توسيع نطاق دعوته ؛ فأرسل إلى اليمن معاذ بن جبل ، وهناك استعصت مسائل على معاذ فرجع ، وبعث بعده خالد بن الوليد ، فلم يحقّق نجاحاً ، وأخفق في مهمّته بعد ستّة أشهر من المكوث في اليمن . فانتدب عليّاً عليه السلام ، فوجّهه إليها مع كتاب . ولمّا وصل قرأه على أهلها ببيان بليغ وكلام مؤثِّر ، ودعاهم إلى التوحيد ، فأسلمت قبيلة «همدان» . وأخبر رسول اللّه صلى الله عليه و آله بذلك ، فسرَّ ودعا لهم . (1) ونقلت أخبار اُخرى أنّ الإمام عليه السلام اصطدم بقبيلة «مذحج» وهزمهم ، ثمّ دعاهم إلى الإسلام بعد هزيمتهم الثانية ، وجمع غنائم الحرب ، وسار بها وبصدقات نجران فالتحق بالنّبيّ صلى الله عليه و آله في موسم الحجّ . (2) ثمّ فوِّض إليه عليه السلام القضاء في اليمن ، ودعا له النبيّ صلى الله عليه و آله بالثّبات في قضائه (3) . و نقلت كتب التاريخ نماذج من قضائه في اليمن . والآن يمكن أن يثار السؤال الآتي : هل حدثت كلّ هذه الوقائع لعليّ عليه السلام في سفرةٍ واحدةٍ أو في عدّة أسفار ؟ ! ينصّ ابن سعد على سفرتين له عليه السلام 4 . يضاف إلى هذا أنّ الأخبار المرتبطة باشتباكه مع قبيلة «مذحج» تدلّ على استقلال تلك «السريّة» . وفي النصوص المتعلّقة بذهاب الإمام عليه السلام إلى اليمن ، وكيفيّة تنفيذ هذه المهمّة الكبرى مناقب وفضائل مسجَّلة له عليه السلام تجدها هنا .

.


1- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 131 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 690 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 651 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 169 .
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 190 ح 666 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 146 ح 4658 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 337 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 691 .

ص: 427

12 / 5 مأموريت به سوى يمن

12 / 5مأموريت به سوى يمنچند مأموريت مهمپيامبر خدا ، پس از فتح مكّه و پيروزى بر قبيله هاى اطراف آن در نبرد حنين ، به گسترش دعوتش پرداخت و از جمله ، معاذ بن جبل را به يمن گسيل داشت . او در حلّ برخى از مسائل درماند و بازگشت . سپس خالد بن وليد را فرستاد ؛ ولى او هم كارى از پيش نبرد و پس از شش ماه اقامت ، توفيقى به دست نياورد . آن گاه پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خواند و او را همراه با نامه اى به آن سو فرستاد . على عليه السلام با بيانى رسا و گفتارى مؤثّر ، نامه را بر مردم فروخواند و آنان را به توحيد ، دعوت كرد . پس قبيله «هَمْدانْ» اسلام آورد . على عليه السلام خبر اسلام آوردن آنان را به پيامبر خدا گزارش داد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، شادمان شد و همْدانيان را دعا كرد . در گزارش هاى ديگر از درگيرى على عليه السلام با قبيله «مَذحِج» سخن رفته است كه امام عليه السلام به سرزمين آنان درآمد و ايشان را به اسلام ، دعوت نمود و چون نپذيرفتند و جنگ را در پيش گرفتند ، با آنان جنگيد و پس از فرارى دادن آنان ، دوباره به اسلام ، دعوتشان كرد و غنايم نبرد را گِرد آورد و به ضميمه صدقات نجران در موسم حج به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، قضاوت در يمن را نيز به عهده على عليه السلام نهاد و براى استوارى در آن دعايش كرد . منابع تاريخى ، نمونه هايى از اين قضاوت ها را گزارش كرده اند . اكنون اين سؤال مى تواند چهره بنمايد كه همه اين وقايع در يك سفر براى على عليه السلام رخ داده است يا در چند سفر ؟ ابن سعد به دو سفر على عليه السلام تصريح مى كند . افزون بر اين ، چگونگى گزارش هاى درگيرى با قبيله مَذحِج نيز مستقل بودن آن «سريّه» را نشان مى دهد . در متون مرتبط با رفتن على عليه السلام به يمن و چگونگى اين مأموريت بزرگ ، عظمت ها و منقبت هايى براى على عليه السلام است كه مى نگريد .

.

ص: 428

10089.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي إسحاق عن البراء بن عازب :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله خالِدَ بنَ الوَليدِ إلى أهلِ اليَمَنِ ؛ يَدعوهُم إلى الإِسلامِ . فَكُنتُ فيمَن سارَ مَعَهُ ، فَأَقامَ عَلَيهِ سِتَّةَ أشهُرٍ لا يُجيبونَهُ إلى شَيءٍ ، فَبَعَثَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، وأمَرَهُ أن يُقفِلَ خالِدا ومَن مَعَهُ ، فَإِن أرادَ أحَدٌ مِمَّن كانَ مَعَ خالِدِ بنِ الوَليدِ أن يُعَقِّبَ مَعَهُ تَرَكَهُ .

قالَ البَراءُ : فَكُنتُ فيمَن عَقَّبَ مَعَهُ ، فَلَمَّا انتَهَينا إلى أوائِلِ اليَمَنِ بَلَغَ القَومَ الخَبَرُ ، فَجَمَعوا لَهُ ، فَصَلّى بِنا عَلِيٌّ الفَجرَ ، فَلَمّا فَرَغَ صَفَّنا صَفّا واحِدا ، ثُمَّ تَقَدَّمَ بَينَ أيدينا فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قَرَأَ عَلَيهِم كِتابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَسلَمَت هَمدانُ كُلُّها في يومٍ واحِدٍ . وكَتَبَ بِذلِكَ إلى رسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا قَرَأَ كِتابَهُ خَرَّ ساجِدا ، ثُمَّ جَلَسَ فَقالَ : السَّلامُ عَلى هَمدانَ ، السَّلامُ عَلى هَمدانَ ! ثُمَّ تَتَابَعَ أهلُ اليَمَنِ عَلَى الإِسلامِ . (1)10090.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا إلِى اليَمَنِ ، وعَقَدَ لَهُ لِواءً ، وعَمَّمَهُ بِيَدِهِ ، وقالَ : اِمضِ ولا تَلتَفِت ، فَإِذا نَزَلتَ بِساحَتِهِم فَلا تُقاتِلهُم حَتّى يُقاتِلوكَ . فَخَرَجَ في ثَلاثِمِائَةِ فارِسٍ ، وكانَت أوَّلَ خَيلٍ دَخَلَت إلى تِلكَ البِلادِ ؛ وهِيَ بِلادُ مَذحِجَ . فَفَرَّقَ أصحابَهُ ، فَأَتَوا بِنَهبٍ وغَنائِمَ ونِساءٍ وأطفالٍ ونَعَمٍ وشَاءٍ وغَيرِ ذلِكَ . وجَعَلَ عَلِيٌّ عَلَى الغَنائِمِ بُرَيدَةَ بنَ الحَصيبِ الأَسلَمِيَّ ، فَجَمَعَ إلَيهِ ما أصابوا .

ثُمَّ لَقِيَ جَمَعَهُم فَدَعاهُم إلَى الإِسلامِ ، فَأَبَوا ورَمَوا بِالنَّبلِ وَالحِجارَةِ ، فَصَفَّ أصحابَهُ ودَفَعَ لِواءَهُ إلى مَسعودِ بنِ سِنانٍ السُّلَمِيِّ ، ثُمَّ حَمَلَ عَلَيهِم عَلِيٌّ بِأَصحابِهِ فَقَتَلَ مِنهُم عِشرينَ رَجُلاً ، فَتَفَرَّقوا وَانهَزَموا ، فَكَفَّ عَن طَلَبِهِم . ثُمَّ دَعاهُم إلَى الإِسلامِ ، فَأَسرَعوا وأجابوا ، وبايَعَهُ نَفَرٌ مِن رُؤَسائِهِم عَلَى الإِسلامِ وقالوا : نَحنُ عَلى مَن وَراءَنا مِن قَومِنا ، وهذِهِ صَدَقاتُنا فَخُذ مِنها حَقَّ اللّهِ .

وجَمَعَ عَلِيٌّ الغَنائِمَ فَجَزَّأَها عَلى خَمسَةِ أجزاءٍ ، فَكَتَبَ في سَهمٍ مِنها للّهِِ ، وأقرَعَ عَلَيها ، فَخَرَجَ أوَّلَ السِّهامِ سَهمُ الخُمُسِ . وقَسَّمَ عَلِيٌّ عَلى أصحابِهِ بَقِيَّةَ المَغنَمِ ، ثُمَّ قَفَلَ ، فَوافَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله بِمَكَّةَ قَد قَدِمَها لِلحَجِّ سَنَةَ عَشرٍ . (2) .


1- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 131 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 690 نحوه .
2- .الطبقات الكبرى : ج2 ص169 وراجع المغازي : ج3 ص1079.

ص: 429

10091.الإمامُ الحسنُ عليه السلام ( _ في جَوابِ رَجُلٍ قالَ لَهُ : إنّي مِن شِيعَتِكُ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو اسحاق از بَراء بن عازب _: پيامبر خدا ، خالد بن وليد را به سوى مردم يمن فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت كند و من در ميان كسانى بودم كه با او رفتيم . او شش ماه ماند و مردم به دعوت او پاسخ ندادند . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله ، على بن ابى طالب عليه السلام را فرستاد و به او فرمان داد تا خالد و همراهانش را بازگرداند و اگر كسى از همراهان خالد بن وليد خواست با او بيايد ، اجازه دهد .

من از كسانى بودم كه به دنبال على عليه السلام رفتيم . چون به اوايل يمن رسيديم ، به آنان خبر رسيد و همه جمع شدند . على عليه السلام ، برايمان نماز صبح را خواند و چون از نماز ، فارغ شد ، ما را در يك صف قرار داد و در جلوى ما ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى ، نامه پيامبر خدا را بر ايشان خواند. پس قبيله هَمْدان،همگى در يك روز مسلمان شدند.

على عليه السلام ، گزارش اين واقعه را به پيامبر خدا نوشت و چون ايشان نامه او را خواند ، به سجده افتاد و سپس نشست و فرمود : «درود بر هَمْدان ، درود بر هَمْدان!» .

سپس اهل يمن ، پى در پى مسلمان شدند .10092.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :الطبقات الكبرى :پيامبر خدا ، على عليه السلام را به يمن فرستاد و پرچمى براى وى بست و با دست خود ، بر سرش عمامه نهاد و فرمود : «پيش رو و باز نگرد . چون بر سرزمينشان رسيدى ، تا نجنگيده اند با آنان مجنگ» .

على عليه السلام با سيصد سوار ، حركت كرد و آن ، نخستين گروه سوارى بود كه به سرزمين مَذحِج ، وارد مى شد . على عليه السلام يارانش را پراكنده كرد و آنان ، اموال و غنايم و زن و فرزند و شتر و گوسفند و مانند آن را آوردند و على عليه السلام ، بريدة بن حصيب اسلمى را بر غنيمت ها گمارد و او همه آنها را براى على عليه السلام گِرد آورد .

چون على عليه السلام اجتماع آنان را ديد ، به اسلام دعوتشان كرد ؛ امّا آنان از پذيرفتن دعوت ، خوددارى ورزيدند و تير و سنگ پرتاب كردند . على عليه السلام هم يارانش را سازماندهى كرد و پرچمش را به مسعود بن سنان سِلمى سپرد و با يارانش بر آنها حمله بُرد و بيست تن از آنان را كشت .

آنان متفرّق و فرارى شدند ؛ امّا على عليه السلام آنان را تعقيب نكرد . سپس آنان را به اسلام دعوت كرد . به سرعت ، اجابت كردند و چند تن از رؤساى آنان با او بر اسلام ، بيعت كردند و گفتند : ما بر قوم پشت سرمان ولايت داريم و اين هم زكات ماست . پس حقّ الهى را از آنها برگير .

على عليه السلام ، غنيمت ها را گِرد آورد و به پنج بخش قسمت كرد و در يك سهم نوشت : «براى خدا» و بر آن [ پنج سهم ] ، قرعه زد . نخستين سهم ، قسمت خمس درآمد و بقيه را بر يارانش قسمت كرد . سپس بازگشت و در مكّه به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شد كه در سال دهم براى حج به آن جا آمده بود . .

ص: 430

10093.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :بَعَثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ وقالَ لي : يا عَلِيُّ ، لا تُقاتِلَنَّ أحَدا حَتّى تَدعوَهُ ، وَايمُ اللّهِ لَأَن يَهدِيَ اللّهُ عَلى يَدَيكَ رَجُلاً خَيرٌ لَكَ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ وغَرَبَت ! ولَكَ وَلاؤُهُ يا عَلِيُّ . (1)10091.امام حسن عليه السلام ( _ در جواب مردى كه عرض كرد : من از شيعيان شما هستم ) عنه عليه السلام :بَعَثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ تَبعَثُني إلى قَومٍ هُم أسَنُّ مِنّي لِأَقضِيَ بَينَهُم ! ! قالَ : اِذهَب فَإِنَّ اللّهَ تَعالى سَيُثَبِّتُ لِسانَكَ ، ويَهدي قَلبَكَ . (2)10092.امام عسكرى عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام عن أبي عمرو المدني :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ إلَى اليَمَنِ ، وبَعَثَ خالِدَ بنَ الوَليدِ في جُندٍ آخَرَ ، وقالَ : إنِ التَقَيتُما فَالأَميرُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)10093.امام على عليه السلام :الإرشاد :اِنصَرَفَ عَمرُو [ بنُ مَعديكَرَبَ ]مُرتَدّا ، فَأَغارَ عَلى قَومٍ مِن بَنِي الحارِثِ بنِ كَعبٍ ومَضى إلى قَومِهِ . فَاستَدعى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبيطالِبٍ عليه السلام فَأَمَّرَهُ عَلَى المُهاجِرينَ ، وأنفَذَهُ إلى بَني زُبَيدٍ ، وأرسَلَ خالِدَ بنَ الوَليدِ في طائِفَةٍ مِنَ الأَعرابِ وأمَرَهُ أن يَقصِدَ الجُعفِيَّ ، فَإِذَا التَقَيا فَأَميرُ النّاسِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَسارَ أميرُ المُؤمِنينَ وَاستَعمَلَ عَلى مُقَدَّمَتِهِ خالِدَ بنَ سَعيدِ بنِ العاصِ ، وَاستَعمَلَ خالِدٌ عَلى مُقَدَّمَتِهِ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ .

فَأَمّا جُعفِيٌّ فَإِنَّها لَمّا سَمِعَت بِالجَيشِ افتَرَقَت فِرقَتَينِ ؛ فَذَهَبَت فِرقَةٌ إلَى اليَمَنِ ، وَانضَمَّتِ الفِرقَةُ الاُخرى إلى بَني زُبَيدٍ . فَبَلَغَ ذلِكَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَكَتَبَ إلى خالِدِ بنِ الوَليدِ أن قِف حَيثُ أدرَكَكَ رَسولي ، فَلَم يَقِف . فَكَتَبَ إلى خالِدِ بنِ سَعيدٍ : تَعَرَّض لَهُ حَتّى تَحبِسَهُ ، فَاعتَرَضَ لَهُ خالِدٌ حَتّى حَبَسَهُ ، وأدرَكَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَعَنَّفَهُ عَلى خِلافِهِ .

ثُمَّ سارَ حَتّى لَقِيَ بَني زُبَيدٍ بِوادٍ يُقالُ لَهُ : كُشَرُ (4) ، فَلَمّا رَآهُ بَنو زُبَيدٍ قالوا لِعَمرٍو : كَيفَ أنتَ _ يا أبا ثَورٍ _ إذا لَقِيَكَ هذَا الغُلامُ القُرَشِيُّ فَأَخَذَ مِنكَ الإِتاوَةَ (5) ؟ قالَ : سَيَعلَمُ إن لَقِيَني .

قالَ : وخَرَجَ عَمرٌو فَقالَ : هَل مِن مُبارِزٍ ؟ فَنَهَضَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقامَ خالِدُ بنُ سَعيدٍ فَقالَ لَهُ : دَعني يا أبَا الحَسَنِ _ بِأَبي أنتَ واُمّي _ اُبارِزُهُ ! فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إن كُنتَ تَرى أنَّ لي عَلَيكَ طاعَةً فَقِف مَكانَكَ ، فَوَقَفَ ، ثُمَّ بَرَزَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَصاحَ بِهِ صَيحَةً فَانهَزَمَ عَمرٌو ، وقُتِلَ أخوهُ وَابنُ أخيهِ ، واُخِذَتِ امرَأَتُهُ رُكانَةُ بِنتُ سَلامَةَ ، وسُبِيَ مِنهُم نِسوانٌ ، وَانصَرَفَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وخَلَّفَ عَلى بَني زُبَيدٍ خالِدَ بنَ سَعيدٍ ؛ لِيَقبِضَ صَدَقاتِهِم ، ويُؤمِنَ مَن عادَ إلَيهِ مِن هُرّابِهِم مُسلِما . (6) .


1- .الكافي : ج 5 ص 28 ح 4 عن السكوني عن الإمام الصادق عليه السلام ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 141 ح 240 عن السكوني عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 190 ح 666 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 389 ح 9001 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 97 ح 36 كلّها عن حارثة بن مضرب وص93 ح 33 عن أبي البختري ؛ العمدة : ص 256 ح 398 عن حارثة بن مضرب نحوه وراجع فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 581 ح 984 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 146 ح 4658 والطبقات الكبرى : ج 2 ص 337 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 2 ص 691 .
3- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 290 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 159 .
4- .كُشَر _ بوزن زُفَر _ : من نواحي صنعاء اليمن (معجم البلدان : ج 4 ص 462) .
5- .الإتاوة : الخراج (النهاية : ج 1 ص 22 «أتى») .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 159 .

ص: 431

10094.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، مرا به يمن فرستاد و به من فرمود : «اى على ! با كسى مجنگ تا آن كه او را دعوت كنى و به خدا قسم ، اگر خداوند به دست تو كسى را هدايت كند ، برايت از آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، بهتر است و تو بر او ولايت دارى ، اى على!» .10095.بحار الأنوار عن محمّد بن الحنفية :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، مرا به يمن فرستاد . گفتم : اى پيامبرخدا ! مرا به سوى قومى كه از من سالمندترند ، مى فرستى تا ميان آنان قضاوت كنم؟

فرمود : «برو كه خداى متعال ، زبانت را استوار مى دارد و قلبت را راهنمايى مى كند» .10094.امام على عليه السلام :السيرة النبويّة ، ابن هشام_ به نقل از ابو عمرو مدنى _: پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام را به يمن فرستاد و خالد بن وليد را نيز با سپاه ديگرى اعزام كرد و فرمود : «اگر به هم رسيديد ، على بن ابى طالب فرمانده باشد» .10095.بحار الأنوار ( _ به نقل از محمّد بن حنفية _ ) الإرشاد :عمرو [ بن معديكرب ] مرتد شد و بازگشت و قومى از بنى حارث بن كعب را غارت كرد و به سوى قوم خود رفت . پيامبر خدا ، على بن ابى طالب عليه السلام را خواست و او را امير مهاجران خواند و به سوى بنى زبيد فرستاد و خالد بن وليد را با گروهى از اعراب ، روانه كرد و به او فرمان داد كه به سوى قبيله جُعفى برود و چون دو گروه به هم رسيدند ، على بن ابى طالب عليه السلام فرمانده باشد .

امير مؤمنان ، حركت كرد و خالد بن سعيد بن عاص را بر پيش قراولان خود گمارد و خالد بن وليد ، ابو موسى اشعرى را فرمانده پيش قراولان خود كرد .

قبيله جعفى ، چون خبر حركت سپاه را شنيدند ، دو دسته شدند : يك دسته به يمن و دسته ديگر به قبيله بنى زبيد ملحق شدند . اين خبر به امير مؤمنان رسيد . پس به خالد بن وليد نوشت كه هر جا پيك من به تو رسيد ، توقّف كن ؛ ولى خالد نَايستاد . سپس على عليه السلام به خالد بن سعيد نوشت : «راه را بر او ببند و نگهش دار» .

پس خالد [ بن سعيد ] ، راه را بر او بست و وى را نگه داشت تا امير مؤمنان به او رسيد و وى را بر مخالفتش سرزنش كرد .

سپس حركت كرد تا در وادى كُشَر (1) به بنى زبيد رسيد . چون بنى زبيد او را ديدند ، به عمرو گفتند : اى ابو ثور ! چه مى كنى اگر اين جوان قريشى تو را ببيند و از تو خراج بگيرد؟

گفت : اگر مرا ببيند ، خواهد دانست .

عمرو [براى جنگ ،] بيرون آمد و هماورد طلبيد . امير مؤمنان به سويش حركت كرد كه خالد بن سعيد برخاست و به او گفت : اى ابو الحسن! پدر و مادرم فدايت باد! بگذار من با او بجنگم .

امير مؤمنان به وى فرمود : «اگر من بر تو حقّ اطاعت دارم ، سر جايت بِايست» .

پس ايستاد . سپس امير مؤمنان به جنگ عمرو رفت و چنان فريادى بر سرش كشيد كه گريخت و برادر و پسر برادرش كشته شدند و زنش ، ركانة بنت سلامة با چند زن ديگر ، اسير شدند و امير مؤمنان بازگشت و خالد بن سعيد را بر بنى زبيد گمارد تا زكات هاى آنان را بگيرد و به هر يك از فراريان كه مسلمان شد و بازگشت ، امان دهد . .


1- .كُشَر از نواحى صنعا ، در يمن است (معجم البلدان : ج 4 ص 462) .

ص: 432

. .

ص: 433

. .

ص: 434

الفصل الثالث عشر : من أدعية النبيّ للإمام13 / 1اللّهُمَّ اجعَل لي وَزيرا مِن أهلي عَلِيّا أخي10096.امام باقر عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ أقولُ كَما قالَ أخي موسى : اللّهُمَّ اجعَل لي وَزيرا مِن أهلي ، عَلِيّا (1) أخي ، اُشدُد بِهِ أزري ، وأشرِكهُ في أمري ، كَي نُسَبِّحَكَ كَثيرا ، ونَذكُرَكَ كَثيرا ، إنَّكَ كُنتَ بِنا بَصيرا . (2)10097.امام باقر عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ اجْعَل لِّى وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِى * هَ_رُونَ أَخِى * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى» (3) كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى جَبَلٍ ، ثُمَّ دَعا رَبَّهُ وقالَ : اللّهُمَّ اشدُد أزري بِأَخي عَلِيٍّ ، فَأَجابَهُ إلى ذلِكَ . (4)10098.تنبيه الخواطر ( _ به نقل از ابو مريم از امام باقر عليه السلام _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنّي أسأَلُكَ يا سَيِّدي وإلهي أن تَجعَلَ لي مِن أهلي وَزيرا ، تَشُدُّ بِهِ عَضُدي ، فَاجعَل لي عَلِيّا وَزيرا وأخا ، وَاجعَلِ الشَّجاعَةَ في قَلبِهِ،وألبِسهُ الهَيبَةَ عَلى عَدُوِّهِ. (5) .


1- .في المصدر: «عليّ»، والتصويب من بعض نسخ المصدر الخطيّة كما اُشير إليه في هامش المصدر.
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل: ج2 ص678 ح1158، تاريخ دمشق: ج 42 ص 52 نحوه ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 479 ح 511 ، الرياض النضرة : ج3 ص 118 ؛ كنز الفوائد : ج 1 ص 296 نحوه، شرح الأخبار : ج1 ص191 ح151 كلّها عن أسماء بنت عميس.
3- .طه : 29 _ 31 .
4- .الدرّ المنثور : ج 5 ص 566 نقلاً عن السلفي في الطيوريات .
5- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 197 ح 28 ؛ الأمالي للصدوق : ص 73 ح 42 نحوه ، حلية الأبرار : ج 2 ص 439 ح 4 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .

ص: 435

فصل سيزدهم : برخى از دعاهاى پيامبر براى امام

13 / 1 خدايا! براى من ياورى از خاندانم قرار ده؛ على،برادرم را

فصل سيزدهم : برخى از دعاهاى پيامبر براى امام13 / 1خدايا! براى من ياورى از خاندانم قرار ده؛ على،برادرم را10100.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خدايا! همان گونه كه برادرم موسى گفت ، مى گويم : خدايا! براى من ياورى از خاندانم قرار ده ؛ على برادرم را . پشتم را با او محكم بدار و او را در كارم شريك گردان تا تو را فراوانْ تقديس كنيم و به ذكرت بپردازيم كه تو به [كار] ما بينايى .10101.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام :چون آيه هاى «و براى من ياورى از خاندانم قرار ده ؛ هارون ، برادرم را . پشتم را با او محكم بدار» نازل شد ، پيامبر خدا ، روى كوهى بود . پس پروردگارش را خواند و فرمود : «خدايا! پشتم را با برادرم على محكم بدار» و خداوند ، دعايش را اجابت كرد .10102.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى سرور و خداى من ! از تو مى خواهم كه برايم ياورى از خاندانم قرار دهى كه بازويم را بدان قوى كنى . پس على را ياور و برادر من قرار ده و شجاعت را در دل او بنِه و هيبتش را در دل دشمنش بيفكن .

.

ص: 436

راجع : ج 8 ص 108 (وزيري) .

13 / 2اللّهُمَّ املَأ قَلبَهُ عِلما وفَهما وحُكما ونورا10101.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ أدخُلُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَيلاً ونَهارا ، وكُنتُ إذا سَأَلتُهُ أجابَني ، وإن سَكَتُّ ابتَدَأَني . وما نَزَلَت عَلَيهِ آيَةٌ إلّا قَرَأتُها وعَلِمتُ تَفسيرَها وتَأويلَها . ودَعَا اللّهَ لي أن لا أنسى شَيئا عَلَّمَني إيّاهُ ، فَما نَسيتُهُ ؛ مِن حَرامٍ ولا حَلالٍ ، وأمرٍ ونَهيٍ ، وطاعَةٍ ومَعصِيَةٍ . ولَقَد وَضَعَ يَدَهُ عَلى صَدري وقالَ : اللّهُمَّ املَأ قَلبَهُ عِلما وفَهما وحُكما ونورا . ثُمَّ قالَ لي : أخبَرَني رَبّي عَزَّوجَلَّ أنَّهُ قَدِ استَجابَ لي فيكَ . (1)10102.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ... يَضَعُ يَدَهُ عَلى صَدري ، ثُمَّ يَقولُ : اللّهُمَّ املَأ قَلبَهُ عِلما وفَهما ونورا وحِلما وحُكما وإيمانا، وعَلِّمهُ ولا تُجَهِّلهُ ، وَاحفَظهُ ولا تُنسِهِ. (2)10103.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى عَهِدَ إليَّ عَهدا في عَلِيٍّ ، فَقُلتُ : يا رَبِّ بَيِّنهُ لي . فَقالَ : اِسمَع . فَقُلتُ : سَمِعتُ . فَقالَ : إنَّ عَلِيّا رايَةُ الهُدى ... قُلتُ : اللّهُمَّ اجلُ قَلبَهُ ، وَاجعَل رَبيعَهُ الإِيمانَ . فَقالَ اللّهُ : قَد فَعَلتُ بِهِ ذلِكَ . (3) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 386 ح 8993 . راجع : ج 10 ص 484 (ساعة خاصّة لتعليمه) .
2- .الاعتقادات : ص 121 ح 45 عن سليم بن قيس وراجع كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 625 .
3- .حلية الأولياء : ج 1 ص 66 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 167 ، المناقب لابن المغازلي : ص 46 ح 69 كلّها عن أبي برزة وراجع المناقب للخوارزمي: ص 303 ح 299 والأمالي للطوسي : ص 343 ح 705 والتحصين لابن طاووس : ص 542 والمناقب للكوفي : ج 1 ص 410 ح 326 .

ص: 437

13 / 2 خدايا ! قلبش را از علم و فهم و حكمت و نور ، آكَنده ساز

ر . ك : ج8 ، ص 109 (وزير من).

13 / 2خدايا ! قلبش را از علم و فهم و حكمت و نور ، آكَنده ساز10106.امام كاظم عليه السلام ( _ به موسى بن بكر واسطى _ ) امام على عليه السلام :من شب و روز به نزد پيامبر خدا مى رفتم و چون از او مى پرسيدم، پاسخم مى داد،و اگر ساكت مى ماندم ، او آغاز [ به سخن ] مى كرد ، و آيه اى بر او نازل نشد، جز آن كه قرائتش كردم و تفسير و تأويل آن را دانستم.

و او از خدا خواست كه هيچ يك از آموخته هايش را در حلال و حرام و امر و نهى و طاعت و معصيت ، فراموش نكنم ، و نكردم .

او دستش را بر سينه ام نهاد و گفت : «خدايا! قلبش را از علم و فهم و حكمت و نور ، آكَنده ساز» .

سپس به من فرمود : «پروردگارم عز و جل به من خبر داد كه دعايم را در حقّ تو اجابت كرد» . (1)10107.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لِنَوفٍ البَكاليِّ _ ) امام على عليه السلام :پيامبر خدا . . . دستش را بر سينه ام مى نهاد و سپس مى گفت : «خدايا ! قلبش را از علم و فهم و نور و حلم و حكمت و ايمان ، آكَنده ساز و دانايش كن و نادانش مساز و او را حفظ كن و از يادش مبر» .10108.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في صِفةِ الشِّيعَةِ _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند متعال با من درباره على پيمانى بست . پس گفتم: اى پروردگار من ! آن را براى من روشن كن .

فرمود : «بشنو» .

گفتم : شنيدم .

فرمود : «بى گمان ، على ، پرچم هدايت است . . . » .

گفتم : خدايا ! دلش را روشنى بخش و بهارش را ايمان قرار ده .

پس خداوند فرمود : «اين را براى او انجام دادم» .

.


1- .ر . ك : ج 10 ، ص 485 (اختصاص ساعتى ويژه براى آموزش وى) .

ص: 438

13 / 3اللّهُمَّ اهدِ قَلبَهُ وثَبِّت لِسانَهُ10107.امام على عليه السلام ( _ به نوف بكالى _ ) الإمام عليّ عليه السلام :دَعا لِيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : اللّهُمَّ اهدِ قَلبَهُ ، وَاشرَح صَدرَهُ ، وثَبِّت لِسانَهُ ، وقِهِ الحَرَّ وَالبَردَ . (1)10108.امام باقر عليه السلام ( _ در بيان اوصاف شيعه _ ) الإرشاد :لَمّا أرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَقليدَهُ قَضاءَ اليَمَنِ ،وإنفاذَهُ إلَيهِم لِيُعَلِّمَهُمُ الأَحكامَ ويُعَرِّفَهُمُ الحَلالَ مِنَ الحَرامِ ، ويَحكُمَ فيهِم بِأَحكامِ القُرآنِ ، قالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : «تُنفِذُني يا رَسولَ اللّهِ لِلقَضاءِ وأنَا شابٌّ ولا عِلمَ لي بِكُلِّ القَضاءِ» فَقالَ لَهُ : «اُدنُ مِنّي» فَدَنا مِنهُ فَضَرَبَ عَلى صَدرِهِ بِيَدِهِ ، وقالَ : «اللّهُمَّ اهدِ قَلبَهُ وثَبِّت لِسانَهُ» قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : «فَما شَكَكتُ في قَضاءٍ بَينَ اثنَينِ بَعدَ ذلِكَ المَقامِ» . (2)راجع : ج 11 ص 468 (أقضى الاُمّة) .

13 / 4اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَهُ حَيثُ دارَ10112.تنبيه الخواطر :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :رَحِمَ اللّهُ عَلِيّا ، اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَهُ حَيثُ دارَ . (3) .


1- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 60 ح 240 عن الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 194 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 244 ح 21 .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 633 ح 3714 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 135 ح 4629 ، المعجم الأوسط : ج 6 ص 95 ح 5906 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 280 ح 546 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 448 ح 9022 و 9023 ، المحاسن والمساوئ : ص 41 ، المناقب للخوارزمي : ص 104 ح 107 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 147 كلّها عن أبي حيّان التيمي عن أبيه عن الإمام عليّ عليه السلام ، الطرائف : ص 102 ح 149 ، نهج الحقّ : ص 224 ح 24 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 38 ح 14 .

ص: 439

13 / 3 خدايا ! قلبش را هدايت كن و زبانش را استوار بدار
13 / 4 خدايا ! حق را داير مدار او قرار بده

13 / 3خدايا ! قلبش را هدايت كن و زبانش را استوار بدار10113.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله برايم دعا كرد و فرمود : «خدايا! قلبش را هدايت نما و سينه اش را گشاده كن و زبانش را استوار بدار و او را از گرماوسرما محافظت فرما».10114.عنه عليه السلام :الارشاد :هنگامى كه پيامبر خدا ، على عليه السلام را متولّى كار قضاوت در يمن كرد و او را به سوى مردم يمن فرستاد تا بديشان احكام و حلال و حرام را بياموزد و بر اساس دستورهاى قرآن ، در ميان آنان داورى كند ، امير مؤمنان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى پيامبر خدا! مرا به كار قضاوت وا مى دارى ، در حالى كه من جوانم و اطّلاع كافى از كار قضا ندارم.

پيامبر به او فرمود : «نزديكم بيا» .

على عليه السلام به نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و ايشان ، دستش را بر سينه وى زد و چنين گفت : «بارخدايا! دلش را هدايت كن و زبانش را استوار بدار».

امير مؤمنان فرمود : پس از اين ماجرا ، هرگز در قضاوت ميان دو چيز ، ترديد نكردم .ر . ك : ج 11 ، ص 469 (آگاه ترين امّت به موازين قضا) .

13 / 4خدايا ! حق را داير مدار او قرار بده10114.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رحمت خداوند بر على باد! خدايا! حق را بر مدار او بگردان ، هر جا كه او مى گردد .

.

ص: 440

10115.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيثُما دارَ . (1)راجع : ج 9 ص 138 (الفخر الرازي) . ج 2 ص 192 (عليّ مع الحقّ) .

13 / 5اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ10119.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاه ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (2)10120.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :هذا وَلِيُّ مَن أنَا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، اللّهُمَّ عادِ مَن عاداهُ . (3)10121.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ يَومَ غَديرِ خُمٍّ _: اللّهُمَّ مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وأعِن مَن أعانَهُ . (4)10117.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في حَجَّةِ الوَداعِ _: مَن يَكُنِ اللّهُ ورَسولُهُ مَولَياهُ فَإِنَّ هذا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، اللّهُمَّ مَن أحَبَّهُ مِنَ النّاسِ فَكُن لَهُ حَبيبا ، ومَن أبغضَهُ فَكُن لَهُ مُبغِضا . (5) .


1- .الجمل : ص 81 ، العمدة : ص 285 ؛ تفسير الفخر الرازي : ج 1 ص 210 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 401 ح 18506 عن البراء بن عازب و ج 7 ص 82 ح 19321 عن أبي الطفيل و ص 86 ح 19344 وص87 ح 19347 و ج 9 ص 51 ح 23204، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج 2 ص 597 ح 1017 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4576 كلاهما نحوه وكلّها عن زيد بن أرقم و ص 126 ح 4601 عن سعد بن مالك و ص419 ح 5594 عن إياس الضبّي عن أبيه ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 376 ح 6931 عن أبي الطفيل ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 28 عن زيد بن يثيع و ح 29 عن أبي يزيد الأودي عن أبيه ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 150 ح 79 عن زيد بن أرقم و ص177 ح 96 عن سعد وكلاهما نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 206 ح 8682 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى ؛ الكافي : ج 1 ص 294 و 295 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ج 8 ص 27 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 263 ح 746 عن حسّان الجمّال عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 43 ح 116 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 610 ح 1042 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 35 وفيهما «مولى» بدل «وليّ» وكلّها عن البراء بن عازب وراجع المناقب للكوفي : ج 1 ص 442 ح 343 .
4- .المعجم الكبير : ج 4 ص 17 ح 3514 عن حبشي بن جنادة و ج ج 5 ص 171 ح 4985 و ص204 ح 5097 كلاهما عن زيد بن أرقم وليس فيهما ذيله .
5- .المعجم الكبير : ج 2 ص 357 ح 2505، تاريخ دمشق: ج 42 ص 236 كلاهما عن جرير بن عبداللّه البجلي، كنز العمّال : ج 11 ص 609 ح 32948 .

ص: 441

13 / 5 خدايا! هركس او را دوست مى دارد، دوستش بدار، و هركس دشمنش مى دارد، دشمن بدار

10118.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خدايا! حق را بر مدار على بگردان ، هر جا كه او مى گردد .ر . ك : ج 9 ، ص 139 (فخر رازى). ج 2 ، ص 193 (على با حق است).

13 / 5خدايا ! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار ، و هر كس دشمنش مى دارد ، دشمن بدار10122.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوست و هر كس او را دشمن مى دارد ، دشمن بدار .10123.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين [ على] ، ولىّ هر كس است كه من مولاى اويم . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار . خدايا! هر كس او را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار .10124.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در روز غدير خم _: خدايا ! هر كس من مولاى اويم ، على مولاى اوست . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار و هر كس او را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار و هر كس وى را يارى مى كند ، يارى اش كن و هر كس او را كمك مى كند ، كمكش كن .10125.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حَجّة الوداع _: هر كس كه خدا و پيامبرش مولاى اويند ، اين [ على ]مولاى اوست . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار و هر كس وى را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار . خدايا! با هر كس از مردم كه به او محبّت دارد ، دوست باش و با هر كس كه وى را دشمن مى دارد ، دشمن باش .

.

ص: 442

10122.امام باقر عليه السلام :تاريخ دمشق عن عمرو ذو مرّ وسعيد بن وهب وعن زيد بن يثيع :سَمِعنا عَلِيّا يَقولُ فِي الرَّحبَةِ (1) : أنشُدُ اللّهَ مَن سَمِعَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ما قالَ إلّا قامَ ، فَقامَ ثَلاثَةَ عَشَرَ ، فَشَهِدوا أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ قالوا : بَلى يارَسولَ اللّهِ ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وأحِبَّ مَن أحَبَّهُ، وأبغِض مَن أبغضَهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . (2)10123.امام باقر عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عادَى اللّهُ مَن عادى عَلِيّا . (3)10124.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وأعِن مَن أعانَهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ، وَاخذُل عَدُوَّهُ وكُن لَهُ ولِوُلدِهِ ، وَاخلُفهُ فيهِم بِخَيرٍ ، وبارِك لَهُم فيما تُعطيهِم ، وأيِّدهُم بِروحِ القُدُسِ ، وَاحفَظهُم حَيثُ تَوَجَّهوا مِنَ الأَرضِ ، وَاجعَلِ الإِمامَةَ فيهِم ، وَاشكُر مَن أطاعَهُم ، وأهلِك مَن عَصاهُم ، إنَّكَ قَريبٌ مُجيبٌ . (4)راجع : ج 2 ص 216 (واقعة الغدير) .

.


1- .رَحبَة المكان _ كمسجد والدار _ : ساحتُه ومتّسعه ، وكان عليّ عليه السلام يقضى بين الناس في رَحبَة مسجد الكوفة وهي صحنه . والرَّحبة : محلّة بالكوفة (تاج العروس : ج 2 ص 18) .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 209 ح 8687 و ص 210 ح 8688 نحوه ؛ الأمالي للطوسي : ص 255 ح 459 وفيه عن زيد بن نفيع.
3- .اُسد الغابة : ج 2 ص 238 الرقم 1589 ، الإصابة : ج 2 ص 373 الرقم 2560 ، كنزالعمّال : ج 11 ص 601 ح 32899 كلّها عن رافع مولى عائشة ؛ الفصول المختارة : ص 245 وفيه «عادى اللّه من عاداك» .
4- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 59 ح 227 عن الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .

ص: 443

10126.تحف العقول : ( _ دَخَلَ عَليهِ [ أي الإمام الصّادق عليه السلام ] ) تاريخ دمشق_ به نقل از عمرو ذو مرّ و سعيد بن وهب و زيد بن يثيع _:شنيديم كه على عليه السلام در رُحْبه (1) مى گويد : «شما را به خدا سوگند مى دهم ، هر كس كه شنيده پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم چه گفته است ، برخيزد» .

سيزده نفر برخاستند و گواهى دادند كه پيامبر خدا فرمود : «آيا من به مؤمنان از خود آنها سزاوارتر نيستم؟» .

گفتند : چرا ، اى پيامبر خدا !

پس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «هر كس من مولاى اويم ، اين ، مولاى اوست . خدايا ! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار و هر كس با وى دشمنى مى كند ، با او دشمنى كن ، و هر كس كه او را دوست مى دارد ، دوستش بدار و نسبت به هر كس كه از او نفرت دارد ، نفرت داشته باش . و هر كس او را يارى مى كند ، يارى اش كن ، و هر كس او را وا مى گذارد ، وا بگذارش» .10126.تحف العقول :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند ، دشمن كسى است كه با على دشمنى ورزد .10127.الكافي عن عَمرو بنِ خالدٍ عَن الإمامِ الباقرِ عليپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس من مولاى او هستم ، على مولاى اوست . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار ، و هر كس دشمنش مى دارد ، او را دشمن بدار ، و به هر كسْ او را كمك مى كند ، كمك كن ، و هر كس را كه يارى اش مى كند ، يارى ده و هر كس را كه او را وا مى نهد ، وا بنه ، و دشمنش را وا گذار .

[ خدايا!] تو خود براى او و فرزندانش باش ، و به نيكى جانشين او در ميانشان شو ، و در آنچه به آنان مى دهى بركت قرار ده ، و آنان را با روح القدس تأييد (تقويت) فرما ، و در زمين به هر سو رو كردند ، حفظشان كن ، و امامت را در ميان آنان قرار ده ، و از هر كه اطاعتشان كرد ، سپاس گزارى كن ، و هر كس را كه نافرمانى شان كرد ، هلاك گردان كه تو نزديك و اجابت كننده اى .ر . ك : ج 2 ، ص 217 (واقعه غدير) .

.


1- .قريه اى در نزديكى قادسيه و به فاصله يك روز راه پياده از كوفه است . همچنين نام محله اى در كوفه است و به عرصه و فضاى ميان ستون خانه ها و يا مسجد نيز گفته مى شود و رحَبةُ خُنَيس، نام محلّه اى در كوفه است (معجم البلدان: ج3 ص33).

ص: 444

13 / 6اللّهُمَّ انصُر مَن نَصَرَهُ وَاخذُل مَن خَذَلَهُ10128.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . (1)10129.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ انصُر مَن نَصَرَ عَلِيّا ، اللّهُمَّ أكرِم مَن أكرَمَ عَلِيّا ، اللّهُمَّ اخذُل مَن خَذَلَ عَلِيّا . (2)10130.عنه عليه السلام ( _ لعبد الأعلى _ ) عنه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ انصُر عَلِيّا ، اللّهُمَّ أكرِم مَن أكرَمَ عَلِيّا ، اللّهُمَّ اخذُل مَن خَذَلَ عَلِيّا . (3)10131.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ، وأعِن مَن أعانَهُ . (4)راجع : ج 2 ص 216 (واقعة الغدير) .

13 / 7اللّهُمَّ انصُرهُ وَانصُر بِهِ10132.امام هادى عليه السلام ( _ به شيعيان خود _ ) المعجم الكبير عن ابن عبّاس :لَمّا عَقَدَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله اللِّواءَ لِعَلِيٍّ يَومَ خَيبَرَ دَعا لَهُ هُنَيهَةً ، فَقالَ : اللّهُمَّ أعِنهُ وأعِزَّ بِهِ ، وَارحَمهُ وَارحَم بِهِ ، وَانصُرهُ وَانصُر بِهِ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (5) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 254 ح 964 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 207 ح 8684 و ص 208 كلّها عن عبد الرحمن بن أبي ليلى ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 181 ح 98 عن سعيد بن وهب وليس فيه «واخذل من خذله» ؛ الأمالي للمفيد : ص 58 ح 2 عن الحارث بن ثعلبة ، الخصال : ص 66 ح 98 عن حذيفة ، معاني الأخبار : ص 67 ح 8 عن أنس بن مالك ، علل الشرايع : ص 144 ح 9 عن سلمان ، الفصول المختارة : ص 245 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 119 عن اُمّ سلمة .
2- .الإصابة : ج 4 ص 535 الرقم 5884 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 229 الرقم 3961 وليس فيه ذيله وكلاهما عن عمرو بن شراحيل ، كنز العمّال : ج 11 ص 623 ح 33033 .
3- .المعجم الكبير : ج 17 ص 39 ح 82 عن عمرو بن شراحيل .
4- .الخصال : ص 479 ح 46 ، كمال الدين : ص 337 ح 9 كلاهما عن عبد اللّه بن أبي الهذيل .
5- .المعجم الكبير : ج 12 ص 95 ح 12653 ، كنز العمّال : ج 11 ص 610 ح 32954 .

ص: 445

13 / 6 خدايا ! هر كس او را يارى مى كند ، يارى اش ده و هر كس وى را وا مى نهد ، او را وا بنه
13 / 7 خدايا ! او را نصرت ده و با او نصرت بخش

13 / 6خدايا ! هر كس او را يارى مى كند ، يارى اش ده و هر كس وى را وا مى نهد ، او را وا بنه10135.الأمالي للطوسي : ( _ و قد سَألَ رسولَ اللّه صلى الله عليه و آله ابنُ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار ، و هر كس او را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار ، و هر كس او را يارى مى كند ، يارى اش ده ، و هر كس او را وا مى نهد ، وى را وا بنه .10133.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خدايا! هر كس على را يارى مى كند ، يارى اش ده . خدايا! هر كس على را گرامى مى دارد، گرامى اش بدار. خدايا! هركس على را وا مى نهد، او را وا بنه .10134.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خدايا! على را يارى كن . خدايا! گرامى بدار آن را كه على را گرامى مى دارد . خدايا! هر كس على را وا مى نهد ، او را وا بنه .10135.الأمالى للطوسى :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس من مولاى اويم ، على مولاى اوست . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار ، و هر كس او را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار ، و هر كس او را يارى مى كند ، يارى اش ده ، و هر كس او را وا مى نهد ، وى را وا بنه و به هر كس او را كمك مى كند ، كمك كن .ر . ك : ج 2 ، ص 217 (واقعه غدير) .

13 / 7خدايا ! او را نصرت ده و با او نصرت بخش10136.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس _: چون پيامبر خدا ، پرچم را در جنگ خيبر براى على بست ، برايش دعا كرد و زير لب گفت : «خدايا! او را يارى كن و با او عزّت بخش ، و بر او مهر بوَرز ، و با او مهر آور ، و او را نصرت ده ، و با او نصرت بخش . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوستش بدار ، و هر كس با او دشمنى مى كند ، دشمنش بدار» .

.

ص: 446

10137.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به على عليه السلام _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام يَومَ غَديرِ خُمٍّ _: اللّهُمَّ أعِنهُ وأعِن بِهِ ، وَارحَمهُ وَارحَم بِهِ ، وَانصُرهُ وَانصُر بِهِ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (1)10138.التفسير المنسوب إلى الإمام العسكرى عليه السلام :تاريخ دمشق عن أبي ذرّ :سَمِعتُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَق_ولُ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ كَلِماتٍ لَ_و تَكونُ ل_ي إحداهُ_نَّ أحَ_بُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا وما فيها ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ أعِنهُ وَاستَعِن بِهِ ، اللّهُمَّ انصُرهُ وَانتَصِر لَهُ ؛ فَإِنَّهُ عَبدُكَ ، وأخو رَسولِكَ . (2)10139.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ لمّا قيلَ لَهُ مَرَرنا بِرَجُل فِي السُّوقِ وَ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: اللّهُمَّ ارحَمهُ وتَرَحَّم عَلَيهِ ، وَانصُرهُ وَانتَصِر بِهِ ، وأعِنهُ وَاستَعِن بِهِ ؛ فَإِنَّهُ عَبدُكَ ، وكَتيبَةُ رَسولِكَ . (3)13 / 8اللّهُمَّ أذهِب عَنهُ الحَرَّ وَالبَردَ10140.امام رضا عليه السلام ( _ در پاسخ به گروهى كه پرسيدند چرا دو روز اجازه مل ) الإمام عليّ عليه السلام :دَعا لِيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أن يَقِيَنِي اللّهُ عَزَّوجَلَّ الحَرَّ وَالبَردَ . (4)10141.التفسير المنسوبِ إلى الإمامُ العسكريُّ عليه السلاسنن ابن ماجة عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :كانَ أبو لَيلى يَسمُرُ مَعَ عَلِيٍّ ، فَكان يَلبَسُ ثِيابَ الصَّيفِ فِي الشِّتاءِ ، وثِيابَ الشِّتاءِ فِي الصَّيفِ . فَقُلنا : لَو سَأَلتَهُ ! فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ إلَيَّ وأنَا أرمَدُ العَينِ يَومَ خَيبَرَ ، قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنّي أرمَدُ العَينِ ! فَتَفَلَ في عَيني ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ أذهِب عَنهُ الحَرَّ وَالبَردَ . قالَ : فَما وَجَدتُ حَرّا ولا بَردا بَعدَ يَومَئِذٍ . وقالَ : لَأَبعَثَنَّ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، لَيسَ بِفَرّارٍ . فَتَشَرَّفَ لَهُ النّاسُ ، فَبَعَثَ إلى عَلِيٍّ فَأَعطاها إيّاهُ . (5) .


1- .فرائد السمطين : ج 1 ص 67 ح 33 عن عمرو ذي مرّ عن الإمام عليّ عليه السلام ، الفردوس : ج 1 ص 499 ح 2037 عن ابن عبّاس .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 54 ح 8390 ، المناقب للخوارزمي : ص 152 ح 179 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 68 ح 35 ؛ الأمالي للصدوق : ص 107 ح 80 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 342 ح 268 وليس فيه صدره ، بحار الأنوار : ج 22 ص 318 ح 3 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 362 ح 752 عن عليّ بن عليّ بن رزين عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عن عمر بن الخطّاب .
4- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 63 ح 261 عن الحسن بن عبد اللّه بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
5- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 43 ح 117 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 214 ح 778 و ص 281 ح 1117 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 17 نحوه ؛ الأمالي للمفيد : ص 318 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 89 ح 137 كلاهما نحوه من «إنّ رسول اللّه » إلى «يومئذٍ» وراجع المعجم الأوسط : ج 2 ص 381 ح 2286 وخصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 274 ح 150 والخصال : ص 555 ح 31 وعيون أخبار الرضا : ج 2 ص 60 ح 240 والاختصاص : ص 310 .

ص: 447

13 / 8 خدايا ! گرما و سرما را از او دور كن

10141.التفسير المنسوب إلى الإمام العسكرى عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام در روز غدير خم _: خدايا! يارى اش كن ، و با او يارى ده ، و بر او مهر بورز ، و با او مهر آور ، و او را نصرت ده ، و با او نصرت بخش . خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوست بدار ، و هر كس او را دشمن مى دارد ، دشمن بدار .10142.التفسير المنسوبِ إلى الإمامُ العسكريُّ عليه السلا ( _ قال الحسن بن على ( عليهما السلام ) لِلوالي في ر ) تاريخ دمشق_ به نقل از ابو ذر _: از پيامبر خدا ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام سخنانى شنيدم كه اگر يكى از آنها درباره من بود ، برايم از دنيا و همه آنچه در آن است ، محبوب تر بود . شنيدم پيامبر خدا مى گويد : «خدايا! او را يارى كن و با او يارى ده . خدايا! او را نصرت ده و برايش نصرت آور كه او بنده تو و برادرِ پيامبر توست» .10142.التفسير المنسوب إلى الإمام العسكرى عليه السلام : ( _ امام عسكرى عليه السلام در مورد مردى كه متّهم بو ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: خدايا! با او مهربان باش ، و بر او رحمت فرست ، و نصرتش بخش ، و با او نصرت ده ، و يارى اش برسان ، و با او يارى ده كه او بنده تو و سپاهىِ پيامبر توست .13 / 8خدايا ! گرما و سرما را از او دور كن10143.امام صادق عليه السلام ( _ بعد از سخن درباره شب و روز _ ) امام على عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله براى من دعا كرد تا خداى عز و جل مرا از گرما و سرما حفظ كند .10144.عيسى عليه السلام ( _ در جواب «چگونه صبح كردى؟» _ ) سنن ابن ماجة_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: ابو ليلى ، هميشه با على عليه السلام به سر مى برد و على عليه السلام ، لباس تابستان را در زمستان ، و لباس زمستان را در تابستان مى پوشيد . به ابو ليلى گفتيم : كاش رازش را از على عليه السلام مى پرسيدى!

على عليه السلام فرمود : پيامبر خدا در جنگ خيبر در پى من فرستاد و من ، چشمْ درد داشتم . گفتم : اى پيامبر خدا ! چشمْ درد دارم . پس ، از آب دهان خود بر چشمم نهاد و سپس گفت : «خدايا! گرما و سرما را از او دور كن» .

پس از آن روز ، ديگر گرما و سرمايى احساس نكردم .

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «[فردا] مردى را روانه مى كنم كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و او نيز خدا و پيامبرش را دوست دارد و نمى گريزد» .

پس مردم ، گردن كشيدند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى على عليه السلام فرستاد و پرچم را به او سپرد .

.

ص: 448

10145.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ أيضا _ ) مسند البزّار عن أبي ليلى :قُلتُ لِعَلِيٍّ _ وكانَ يَسمُرُ مَعَهُ _ إنَّ النّاسَ قَد أنكَروا مِنكَ أن تَخرُجَ فِي الحَرِّ فِي الثَّوبِ الثَّقيلِ المَحشُوِّ ، وفِي الشِّتاءِ فِي المَلاءَتَينِ الخَفيفَتَينِ ! فَقالَ عَلِيٌّ : أوَلَم تَكُن مَعَنا ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله دَعى أبا بَكرٍ فَعَقَدَ لَهُ اللِّواءَ ، ثُمَّ بَعَثَهُ فَسارَ بِالنّاسِ فَانهَزَمَ ، حَتّى إذا بَلَغَ ورَجَعَ دَعى عُمَرَ فَعَقَدَ لَهُ لِواءً ، فَسارَ ثُمَّ رَجَعَ مُنهَزِما بِالنّاسِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، يَفتَحُ اللّهُ لَهُ ، لَيسَ بِفَرّارٍ» ، فَأَرسَلَ إلَيَّ فَدَعاني ، فَأَتَيتُهُ وأنَا أرمَدُ لا اُبصِرُ شَيئا ، فَتَفَلَ في عَيني وقالَ : «اللّهُمَّ اكفِهِ ألَمَ الحَرِّ وَالبَردِ» ، فَما آذاني حَرٌّ ولا بَردٌ بَعدُ . (1)10146.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ أيضا _ ) الغارات عن أبي إسحاق السبيعي :كُنتُ عَلى عُنُقِ أبي يَومَ الجُمُعَةِ وأميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يَخطُبُ وهُوَ يَتَرَوَّحُ بِكُمِّهِ ، فَقُلتُ : يا أبَه ، أميرُ المُؤمِنينَ يَجِدُ الحَرَّ ؟ فَقالَ لي : لا يَجِدُ حَرّا ولا بَردا ، ولكِنَّهُ غَسَلَ قَميصَهُ وهُوَ رَطبٌ ولا لَهُ غَيرُهُ فَهُوَ يَتَرَوَّحُ بِهِ . (2) .


1- .مسند البزّار : ج 2 ص 136 ح 496 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 638 ح 1084 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 54 ح 13 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 17 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج4 ص213 ، تاريخ دمشق : ج42 ص107 ح 8465 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 88 ح 575 كلّها نحوه .
2- .الغارات : ج 1 ص 98 .

ص: 449

10147.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) مسند البزّار_ به نقل از ابو ليلى كه شبانه روز با على عليه السلام بود _: به على عليه السلام گفتم : مردم نمى پسندند كه تو در گرما با لباس سنگين و كلفت بيرون مى آيى و در زمستان با دو تكه پارچه!

على عليه السلام فرمود : «مگر با ما نبوده اى ؟» .

گفتم : چرا .

فرمود : «پيامبر خدا ، ابو بكر را فرا خواند و برايش پرچم [فرماندهى] بست و سپس او را روانه كرد . او مردم را حركت داد و شكست خورد و عقب نشست .

پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وى ، عمر را فرا خواند و پرچم برايش بست و او نيز حركت كرد و شكست خورد و بازگشت . پس پيامبر خدا فرمود : پرچم را به مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند . خدا پيروزش مى كند و گريزنده نيست .

پس به سوى من فرستاد و مرا فرا خواند . به نزد او رفتم ، در حالى كه چشم درد داشتم و جايى را نمى ديدم . پس ، آب دهان خود را بر چشمم نهاد و گفت : خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن . از آن پس ، گرما و سرما مرا آزار نداد» .10148.عنه عليه السلام ( _ أيضا لَمّا عادَهُ عبدُ اللّه ِ بنُ جعفرٍ صَباحا ) الغارات_ به نقل از ابو اسحاق سبيعى _: من روز جمعه اى بر دوش پدرم بودم و امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام خطبه مى خواند و در همان حال آستينش را تكان مى داد . من گفتم : اى پدر ! امير مؤمنان احساس گرما مى كند؟

پدرم گفت : [نه ،] او احساس گرما و سرما نمى كند ؛ امّا پيراهنش را شسته و هنوز نَم دارد و چون پيراهن ديگرى ندارد ، آن را تكان مى دهد [ تا خشك شود] . .

ص: 450

13 / 9اللّهُمَّ اشفِهِ10146.امام على عليه السلام ( _ نيز _ ) الإمام عليّ عليه السلام :مَرِضتُ ، فَأَتى عَلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وأنَا أقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ أجَلي قَد حَضَرَ فَأَرِحني ، وإن كانَ مُتَأَخِّرا فَارفَعني ، وإن كانَ البَلاء فَصَبِّرني . فَقالَ : ما قُلتَ ؟ فَأَعَدتُ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ اشفِهِ اللّهُمَّ عافِهِ . ثُمَّ قالَ : قُم . فَقُمتُ ، فَما عادَ لي ذلِكَ الوَجَعُ بَعدَهُ . (1)10147.امام على عليه السلام ( _ نيز _ ) عنه عليه السلام :اِشتَكَيتُ ، فَأَتانِي النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وأنَا أقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ أجَلي قَد حَضَرَ فَأَرِحني ، وإن كانَ مُتَأَخِّرا فَاشفِني أو عافِني ، وإن كانَ بَلاءً فَصَبِّرني . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : كَيفَ قُلتَ ؟ فَأَعَدتُ عَلَيهِ ، فَمَسَحَ بِيَدِهِ ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ اشفِهِ أو عافِهِ . فَمَا اشتَكَيتُ وَجَعي ذاكَ بَعدُ . (2)10148.امام على عليه السلام ( _ نيز در پاسخ به عبد اللّه بن جعفر كه صبحگاهى به ) سنن الترمذي عن شعبة عن عمرو بن مرّة عن عبد اللّه بن سلمة عن الإمام عليّ عليه السلام قال :كُنتُ شاكِيا ، فَمَرَّ بي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنَا أقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ أجَلي قَد حَضَرَ فَأَرِحني ، وإن كانَ مُتَأَخِّرا فَارفَعني ، وإن كانَ بَلاءً فَصَبِّرني . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : كَيفَ قُلتَ ؟ قالَ : فَأَعادَ عَلَيهِ ما قالَ . قالَ : فَضَرَبَهُ بِرِجلِهِ ، فَقالَ : اللّهُمَّ عافِهِ أوِ اشفِهِ _ شُعبَةُ الشّاكُ _ فَمَا اشتَكَيتُ وَجَعي بَعدُ . (3) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 677 ح 4239 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 182 ح 637 كلاهما عن عبد اللّه بن سلمة .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 271 ح 1057 ، المناقب لابن المغازلي : ص 123 ح 161 كلاهما عن عبد اللّه بن سلمة .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 560 ح 3564 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 228 ح 841 و ص 182 ح 637 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 697 ح 1192 ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 388 ح 6940 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 312 ح 8861 ؛ الخرائج والجرائح : ج 1 ص 49 ح 68 نحوه .

ص: 451

13 / 9 خدايا ! او را شفا بده

13 / 9خدايا ! او را شفا بده10151.فاطمةُ الزَّهراءُ عليها السلام ( _ في جواب كيف أصبحتِ؟ _ ) امام على عليه السلام :بيمار شدم و پيامبر صلى الله عليه و آله به نزد من آمد ، در حالى كه مى گفتم : خدايا! اگر مرگم در رسيده ، راحتم كن ، و اگر نرسيده ، مرا از جا بلند كن و اگر [ اين بيمارى ، ]بلا و امتحان است ، شكيبايى ام ده .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چه گفتى؟» .

من [دعاى خود را] تكرار كردم .

پيامبر خدا فرمود : «خدايا! او را شفا بده . او را عافيت بخش !» .

سپس فرمود : «برخيز !» .

برخاستم و آن بيمارى ديگر به سراغم نيامد .10152.الإمامُ الحسنُ عليه السلام ( _ أيضا _ ) امام على عليه السلام :بيمار شدم و پيامبر صلى الله عليه و آله به نزد من آمد ، در حالى كه مى گفتم : خدايا ! اگر اجلم سر رسيده ، راحتم كن ، و اگر هنوز مانده ، مرا شفا بده يا عافيت بخش و اگر بلاست ، شكيبايى ام ده .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چه گفتى ؟» .

برايش تكرار كردم .

او با دستش [ بر جاى درد ]كشيد و فرمود : «خدايا ! او را شفا بده يا عافيتش بخش !» .

من از آن پس ، ديگر به آن درد ، مبتلا نشدم .10150.الأمالى للطوسى ( _ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _ ) سنن الترمذى_ به نقل از شُعبة از عمرو بن مُرّه ، از عبد اللّه بن سلمه ، از امام على عليه السلام _:بيمار بودم . پيامبر خدا بر من گذشت ، در حالى كه مى گفتم : خدايا! اگر اجلم سر رسيده ، راحتم كن ، و اگر هنوز نرسيده ، مرا از جا بلند كن ، و اگر بلاست ، شكيبايى ام ده .

پيامبر خدا فرمود : «چه گفتى؟» .

من گفته ام را تكرار كردم .

پيامبر صلى الله عليه و آله پايش را به من زد و فرمود : «خدايا! او را عافيت (يا شفا (1) ) ده» .

من ديگر به آن بيمارى مبتلا نشدم .

.


1- .ترديد بين «عافيت» و «شفا» ، از شعبه (راوى سوم) است .

ص: 452

10151.فاطمه زهرا عليها السلام ( _ در جواب : چگونه صبح كردى؟ _ ) الإمام عليّ عليه السلام :أخَذَتنِي الحُمّى لَيلَةً ، فَأَسهَرَتني ، فَسَهرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِسَهَري ، فَباتَ لَيلَتَهُ بَيني وبَينَ مُصَلّاهُ ؛ يُصَلّي ما قُدِّرَ لَهُ ، ثُمَّ يَأتيني يَسأَلُني ويَنظُرُ إلَيَّ ، فَلَم يَزَل ذلِكَ دَأبُهُ حَتّى أصبَحَ .

فَلَمّا صَلّى بِأَصحابِهِ الغَداةَ قالَ : اللّهُمَّ اشفِ عَلِيّا وعافِهِ ؛ فَإِنَّهُ أسهَرَنِي اللَّيلَةَ مِمّا بِهِ . (1)10152.امام حسن عليه السلام ( _ نيز _ ) اُسد الغابة عن أبي رافع_ في هِجرَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: أمَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلِيّا أن يَلحَقَهُ بِالمَدينَةِ ، فَخَرَجَ عَلِيٌّ في طَلَبِهِ بَعدَما أخرَجَ إلَيهِ أهلَهُ ، يَمشِي اللَّيلَ ويَكمُنُ (2) النَّهارَ ، حَتّى قَدِمَ المَدينَةَ . فَلَمّا بَلَغَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قُدومُهُ قالَ : اُدعوا لي عَلِيّا . قيلَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لا يَقدِرُ أن يَمشِيَ . فَأَتاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا رَآهُ اعتَنَقَهُ وبَكى ؛ رَحمَةً لِما بِقَدَمَيهِ مِنَ الوَرَمِ ، وكانَتا تَقطُرانِ دَما ، فَتَفَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله في يَدَيهِ ، ومَسَحَ بِهِما رِجلَيهِ ، ودَعا لَهُ بِالعافِيَةِ ، فَلَم يَشتَكِهِما حَتَّى استُشهِدَ رضى الله عنه . (3)13 / 10رَبِّ لا تَذَرني فَردا !10155.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ يَومَ الأَحزابِ _: اللّهُمَّ إنَّكَ أخَذتَ مِنّي عُبَيدَةَ بنَ الحارِثِ يَومَ بَدرٍ ، وحَمزَةَ بنَ عَبدِ المُطَّلِبِ يَومَ اُحُدٍ ، وهذا أخي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؛ «رَبِّ لَا تَذَرْنِى فَرْدًا وَ أَنتَ خَيْرُ الْوَ رِثِينَ» ! (4) .


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 369 ح 65 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 814 ح 36 عن المقداد نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 220 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، بحار الأنوار : ج 38 ص 314 ح 18 .
2- .كَمَنَ: تَوارَى واسْتَخْفَى (مجمع البحرين: ج 3 ص 1596 «كمن») .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 92 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 68 ح 8416 ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 375 نحوه .
4- .كنز الفوائد : ج 1 ص 297 عن خالد بن يزيد عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 329 ح 13 عن عليّ بن داوود عن رجل من ولد ربيعة بن عبد مناف ؛ المناقب للخوارزمي : ص 144 ح 166 عن حسين بن موسى عن أبيه عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله نحوه ، كنز العمّال : ج 10 ص 456 ح 30105 وج 11 ص 623 ح 33034 كلاهما نقلاً عن الديلمي عن الإمام عليّ عليه السلام وفيها «الحارث» بدل «الحرث» وراجع السيرة الحلبيّة : ج 2 ص 319 .

ص: 453

13 / 10 پروردگارا ! مرا تنها مگذار

10156.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ أيضا _ ) امام على عليه السلام :شبى تب كردم و تا صبح نخوابيدم . پيامبر خدا نيز به خاطر بيدار ماندن من ، بيدار مانْد و آن شب را در ميان من و مصلّايش گذراند . مقدارى نماز مى خوانْد و سپس نزد من مى آمد و از احوالم جويا مى شد و مرا مى نگريست و كارش اين بود تا صبح شد . پس چون نماز صبح را با اصحابش خواند ، فرمود : «خدايا! على را شفا ده و عافيت بخش كه او امشب مرا به خاطر بيمارى اش بيدار نگهم داشت» .10153.امام حسين عليه السلام ( _ نيز _ ) اُسد الغابة_ به نقل از ابو رافع ، درباره هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله _: پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد كه خود را در مدينه به او برساند . على عليه السلام پس از آن كه خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله را حركت داد، به دنبال ايشان، روان شد. شب ها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد تا به مدينه رسيد .

چون خبر ورودش به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد ، فرمود : «على را برايم فرا بخوانيد» .

گفته شد : اى پيامبر خدا ! نمى تواند راه برود .

پيامبر صلى الله عليه و آله نزد او آمد و چون وى را ديد ، دست در گردنش انداخت و بر پاهاى وَرَم كرده و خون چكان او گريست . سپس آب دهانش را در دستان خود ريخت و با آن بر دو پاى على عليه السلام كشيد و برايش عافيت خواست . پس از آن على رضى الله عنه تا هنگام شهادت به دردِ پا مبتلا نشد .13 / 10پروردگارا ! مرا تنها مگذار10156.امام باقر عليه السلام ( _ نيز _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در جنگ احزاب _: «خدايا! در جنگ بدر ، عبيدة بن حارث را از من گرفتى و در جنگ احد ، حمزة بن عبد المطّلب را و [ امروز ] ، اين ، برادر من على بن ابى طالب است . «پروردگارا ! مرا تنها مگذار و تو بهترين بازمانده اى» (1) » .

.


1- .اشاره است به آيه 89 از سوره انبيا .

ص: 454

10157.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في التَّوراة _ ) شرح نهج البلاغة :_ لَمّا بارَزَ عَلِيٌّ عَمرا _إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما زالَ رافِعا يَدَيهِ ، مُقمِحا (1) رَأسَهُ نَحوَ السَّماءِ ، داعِيا رَبَّهُ قائِ_لاً : اللّهُمَّ إنَّكَ أخَذتَ مِنّي عُبَيدَةَ يَومَ بَدرٍ ، وحَمزَةَ يَومَ اُحُ_دٍ ، فَاحفَظ عَلَيَّ اليَومَ عَلِيّا ؛ «رَبِّ لَا تَذَرْنِى فَرْدًا وَ أَنتَ خَيْرُ الْوَ رِثِينَ» (2) ! (3)10158.عنه صلى الله عليه و آله :مروج الذهب :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ بَعدَ أن قُتِلَ جَعفَرُ بنُ أبي طالِبٍ الطَّيّارُ بِمُؤتَةَ (4) مِن أرضِ الشّامِ _ لا يَبعَثُ بِعَلِيٍّ في وَجهٍ مِنَ الوُجوهِ إلّا يَقولُ : «رَبِّ لَا تَذَرْنِى فَرْدًا وَ أَنتَ خَيْرُ الْوَ رِثِينَ» ! (5)13 / 11اللّهُمَّ بِحَقِّ عَلِيٍّ اغفِر لِعَلِيٍّ !10161.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: لَأَقولَنَّ ما لَم أقُلهُ لِأَحَدٍ قَبلَ هذَا اليَومِ : سَأَلتُهُ [النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ]مَرَّةً أن يَدعُوَ لي بِالمَغفِرَةِ ، فَقالَ : أفعَلُ . ثُمَّ قامَ فَصَلّى ، فَلَمّا رَفَعَ يَدَهُ لِلدُّعاءِ استَمَعتُ عَلَيهِ ، فَإِذا هُوَ قائِلٌ : اللّهُمَّ بِحَقِّ عَلِيٍّ عِندَكَ اغفِر لِعَلِيٍّ ! فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذا ؟ فَقالَ : أواحِدٌ أكرَمُ مِنكَ عَلَيهِ فَأَستَشفِعَ بِهِ إلَيهِ ! (6) .


1- .الإقْماح : رَفْعُ الرأس وغَضُّ البَصَر (النهاية : ج 4 ص 106 «قمح») .
2- .الأنبياء : 89 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 61 ؛ بحار الأنوار : ج 39 ص 3 .
4- .مُؤْتَة : قرية من أرض البَلْقاء بطَرَف الشام الذي يَخرُج منه أهلُه إلى الحجاز ، وهي قريبة من الكَرَك (المصباح المنير : ص 584 «مؤتة») .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 434 .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 316 ح 625 .

ص: 455

13 / 11 خدايا ! به حقّ على ، على را بيامرز

10162.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة :چون على عليه السلام با عمرو [بن عبد ود] به مبارزه پرداخت ، پيامبر خدا ، پيوسته دستانش بالا بود و با چشمانى فرو هشته ، سر به آسمان داشت و پروردگارش را مى خواند و چنين گفت : «خدايا! در جنگ بدر ، عبيده را از من گرفتى و در جنگ احد ، حمزه را . پس امروز ، على را برايم حفظ فرما . «پروردگارا ! مرا تنها مگذار ، هر چند كه تو بهترين بازمانده اى» » .10157.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در تورات آمده است _ ) مروج الذهب:پيامبر خدا ، پس از آن كه جعفر بن ابى طالب طيّار در مؤته (1) شام شهيد شد ، على عليه السلام را هيچ كجا نمى فرستاد ، مگر آن كه مى گفت : «پروردگار من ! مرا تنها مگذار و تو بهترين بازمانده اى» .13 / 11خدايا ! به حقّ على ، على را بيامرز10160.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: چيزى را مى گويم كه پيش از امروز به كسى نگفته ام . يك بار از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستم كه براى من آمرزش بخواهد . فرمود : «[دعا] مى كنم» .

پس برخاست و نماز گزارد و چون دستانش را به دعا بلند كرد ، گوش فرا دادم ، شنيدم كه مى گويد : «خدايا ، به حقّ على نزد تو ، على را بيامرز!» .

گفتم : اى پيامبر خدا ! اين چه [دعايى] است؟

فرمود : «آيا نزد خدا كسى گرامى تر از تو هست كه با او به خدا شفاعت جويم؟!» .

.


1- .مؤته ، آبادى اى از سرزمين بلقا ، ميان حجاز و شام و در نزديكى كَرَك است (المصباح المنير : ذيل «مؤتة») .

ص: 456

13 / 12جَوامِعُ أدعِيَةِ النَّبِيِّ10163.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :مَرِضتُ مَرَّةً مَرَضا فَعادَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَدَخَلَ عَلَيَّ وأنَا مُضطَجِعٌ ، فَأَتى إلى جَنبي ، ثُمَّ سَجّاني بِثَوبِهِ ، فَلَمّا رَآني قَد ضَعُفتُ قامَ إلَى المَسجِدِ يُصَلّي ، فَلَمّا قَضى صَلاتَهُ جاءَ فَرَفَعَ الثَّوبَ عَنّي ، ثُمَّ قالَ : «قُم يا عَلِيُّ فَقَد بَرَأتَ» ، فَقُمتُ ، فَكَأَنّي مَا اشتَكَيتُ قَبلَ ذلِكَ ، فَقالَ ما سَأَلتُ رَبّي شَيئا إلّا أعطاني ، وما سَأَلتُ شَيئا لي إلّا سَأَلتُ لَكَ مِثلَهُ . (1)10164.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في التَّوراةِ _ ) عنه عليه السلام :وَجَعتُ وَجَعا ، فَأَتَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَأَقامَني في مَكانِهِ وقامَ يُصَلّي ، وألقى عَلَيَّ طَرَفَ ثَوبِهِ ، ثُمَّ قالَ : قَد بَرَأتَ يَابنَ أبي طالِبٍ ، لا بَأسَ عَلَيكَ ؛ ما سَأَلتُ اللّهَ شَيئا إلّا سَأَلتُ لَكَ مِثلَهُ ، ولا سَأَلتُ اللّهَ شَيئا إلّا أعطانيهِ ، غَيرَ أنَّهُ قيلَ لي : إنّهُ لا نَبِيَّ بَعدَكَ . (2)10165.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي المَسجِدِ وهُوَ في مُصَلّىً لَهُ في بَعضِ حُجَرِهِ ، فَقالَ : يا عَلِيُّ ، بِتُّ لَيلَتي هذِهِ حَيثُ تَرى اُصَلّي وأسأَلُ رَبّي تَعالى ، فَما سَأَلتُ رَبّي شَيئا إلّا سَأَلتُ لَكَ مِثلَهُ ، وما سَأَلتُ مِن شَيءٍ إلّا أعطاني ، إلّا أنَّهُ قيلَ لي : لا نَبِيَّ بَعدي . (3) .


1- .تاريخ دمشق: ج 42 ص 311 ح 8859، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 262 ح 146، المناقب للخوارزمي: ص143 ح164 ، فرائد السمطين : ج1 ص220 ح171 كلّها عن سليمان بن عبد اللّه بن الحارث.
2- .المعجم الأوسط : ج 8 ص 47 ح 7917 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 263 ح 147 نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 310 ح 8858 ، المناقب لابن المغازلي : ص 135 ح 178 نحوه وكلّها عن عبد اللّه بن الحارث ، فرائد السمطين : ج 1 ص 221 ح 172 عن عبد اللّه بن الحرث ، كنز العمّال : ج 13 ص 170 ح 36513 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 311 ح 8860 عن أبان بن تغلب عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 357 .

ص: 457

13 / 12 دعاهاى جامع پيامبر براى امام

13 / 12دعاهاى جامع پيامبر براى امام10163.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :يك بار بيمار شدم . پس پيامبر خدا از من عيادت كرد و در حالى كه بر پهلو خوابيده بودم ، به نزد من آمد و كنارم نشست و مرا با لباسش پوشانيد و چون ضعفم را ديد ، برخاست و به مسجد رفت و نماز گزارد و چون نمازش پايان يافت ، آمد و لباسش را از روى من برداشت و فرمود: «اى على! برخيز كه بهبود يافته اى» .

من برخاستم ، گويى كه پيش از اين ، هيچ دردى نداشته ام ؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «از پروردگارم چيزى نخواستم ، جز آن كه به من داد و هيچ چيز براى خود نخواستم ، مگر آن كه مانندش را براى تو خواستم» .10164.امام صادق عليه السلام ( _ در تورات آمده است _ ) امام على عليه السلام :به دردى دچار شدم . نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم . او مرا در جاى خود نشاند و به نماز ايستاد و گوشه لباسش را رويم انداخت و سپس فرمود : «اى پسر ابو طالب ! بهبود يافته اى و هيچ ناراحتى اى ندارى . چيزى از خدا نخواستم ، مگر آن كه مانند آن را براى تو خواستم ، و چيزى از خدا نخواستم ، مگر آن كه به من عطا كرد ، جز آن كه به من گفته شد : « پس از تو هيچ پيامبرى نيست » .10165.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :در مسجد به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و او در مصلّاى خود در يكى از اتاق هايش بود . به من فرمود : «اى على ! امشب را در همين جا كه مى بينى به صبح آوردم . نماز مى خواندم و از خدايم درخواست مى كردم . چيزى از او نخواستم ، جز آن كه مانندش را براى تو خواستم و چيزى از خدا نخواستم ، مگر آن كه به من عطا كرد ، جز آن كه به من گفته شد : هيچ پيامبرى پس از من نيست» .

.

ص: 458

10166.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به ابو ذر _ ) تاريخ دمشق عن عبداللّه بن الحارث:قُلتُ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه : أخبِرني بِأَفضَلِ مَنزِلَتِكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، قالَ : نَعَم ؛ بَينا أنَا نائِمٌ عِندَهُ وهُوَ يُصَلّي ، فَلَمّا فَرَغَ مِن صَلاتِهِ قالَ : يا عَلِيُّ ، ما سَأَلتُ مِنَ اللّهِ عزَّ وجَلَّ مِنَ الخَيرِ شَيئا إلّا سَأَلتُ لَكَ مِثلَهُ ، ومَا استَعَذتُ اللّهَ مِنَ الشَّرِّ إلَا استَعَذتُ لَكَ مِثلَهُ . (1)10167.امام على عليه السلام ( _ در وصف پرهيزگاران _ ) كتاب سليم بن قيس عن المقداد :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله [لِعَلِيٍّ عليه السلام ] : أبشِر يا أخي ! _ قالَ ذلِكَ وأصحابُهُ حَولَهُ يَسمَعونَ _ فَقال عَلِيٌّ عليه السلام : بَشَّرَكَ اللّهُ بِخَيرٍ يا رَسولَ اللّهِ ، وجَعَلَني فِداكَ ! قالَ : إنّي لَم أسأَلِ اللّهَ شَيئا إلّا أعطانيهِ ، ولَم أسأَل لِنَفسي شَيئا إلّا سَأَلتُ لَكَ مِثلَهُ ؛ إنّي دَعَوتُ اللّهِ أن يُؤاخِيَ بَيني وبَينَكَ فَفَعَلَ ، وسَأَلتُهُ أن يَجعَلَكَ وَلِيَّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي فَفَعَلَ ، وسَأَلتُهُ إذا ألبَسَني ثَوبَ النُّبُوَّةِ وَالرِّسالَةِ أن يُلبِسَكَ ثَوبَ الوَّصِيَّةِ وَالشَّجاعَةِ فَفَعَلَ ، وسَأَلتُهُ أن يَجعَلَكَ وَصِيّي ووارِثي وخازِنَ عِلمي فَفَعَلَ . (2)10168.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا نَزَلَ قُدَيدَ (3) قالَلِعَلِيٍّ عليه السلام : يا عَلِيُّ ، إنّي سَأَلتُ رَبّي أن يُوالِيَ بَيني وبَينَكَ فَفَعَلَ ، وسَأَلتُ رَبّي أن يُؤاخِيَ بَيني وبَينَكَ فَفَعَلَ ، وسَأَلتُ رَبّي أن يَجعَلَكَ وَصِيّي فَفَعَلَ .

فَقالَ رَجُلانِ مِن قُرَيشٍ : وَاللّهِ لَصاعٌ مِن تَمرٍ في شَنٍّ (4) بالٍ أحَبُّ إلَينا مِمّا سَأَلَ مُحَمَّدٌ رَبَّهُ ! فَهَلّا سَأَلَ رَبَّهُ مَلَكا يَعضُدُهُ عَلى عَدُوِّهِ ، أو كَنزا يَستَغني بِهِ عَن فاقَتِهِ ! وَاللّهِ ما دَعاهُ إلى حَقٍّ ولا باطِلٍ إلّا أجابَهُ إلَيهِ .

فَأَنزَلَ اللّهُ سُبحانَهُ وتَعالى : «فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَ ضَآئِقٌ بِهِ صَدْرُكَ» (5) . (6) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 309 ح 8857 ، ذخائر العقبى : ص 115 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 218 ح 169 .
2- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 814 ح 36 .
3- .قُدَيْد : اسم موضع قرب مكّة (معجم البلدان : ج 4 ص 313) .
4- .الشَّنّ : الخَلَق من كلّ آنية صُنعت من جلد (لسان العرب : ج 13 ص 241 «شنن») .
5- .هود : 12 .
6- .الكافي : ج 8 ص 378 ح 572 عن عمّار بن سويد ، الأمالي للمفيد : ص 279 ح 5 عن عمر بن يزيد ، الأمالي للطوسي : ص 107 ح 164 ، بشارة المصطفى : ص 237 كلاهما عن عمّار بن يزيد وكلّها نحوه ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 141 ح 11 عن عمّار بن سويد وفيه «غدير» بدل «قديد» .

ص: 459

10169.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن حارث _: به على بن ابى طالب عليه السلام گفتم : مرا از بالاترين منزلتت نزد پيامبر خدا آگاه كن .

گفت : باشد . روزى خوابيده بودم و پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى خواند . چون از نمازش فارغ شد ، گفت : «اى على ! هيچ خيرى از خداى عز و جل نخواستم ، مگر آن كه مانندش را براى تو خواستم ، و از هيچ شرّى به خدا پناه نبردم ، جز آن كه براى تو نيز از آن پناه خواستم» .10170.عنه عليه السلام :كتاب سليم بن قيس_ به نقل از مقداد _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «مژده ات باد اى برادر من!» . كلام پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى بود كه اصحاب پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن را مى شنيدند .

على عليه السلام گفت : خدايت بشارت خير دهد ، و مرا فداى تو كند اى پيامبر خدا!

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چيزى از خدا نخواستم ، مگر آن كه عطايم كرد ، و چيزى براى خود نخواستم ، جز آن كه مانندش را براى تو خواستم . من از خدا خواستم كه بين من و تو برادرى قرار دهد ، و قرار داد . از او خواستم كه تو را پس از من ولىّ هر مؤمنى كند ، و چنين كرد . از او خواستم چون به من لباس نبوّت و رسالت پوشانده ، به تو لباس وصايت و شجاعت بپوشاند ، كه پوشانْد . از او خواستم كه تو را وصىّ و وارث و خزانه دار علم من قرار دهد ، كه قرار داد» .10171.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن دعاءٍ كانَ يَدعُو بهِ كثيرا _ ) امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا ، چون در قُدَيْد (1) توقّف كرد ، به على عليه السلام فرمود : «اى على ! من از پروردگارم خواستم كه ميان من و تو پيوند ولايت ايجاد كند ، كه چنين كرد . از پروردگارم خواستم كه ميان من و تو برادرى قرار دهد ، كه قرار داد . از پروردگارم خواستم كه تو را وصىّ من قرار دهد ، كه قرار داد» .

دو مرد قريشى گفتند : به خدا سوگند ، نزد ما يك من خرما در مشكى كهنه ، محبوب تر از چيزى است كه محمّد از پروردگارش خواست! چرا از پروردگارش فرشته اى نخواست تا او را بر دشمنش يارى دهد يا گنجى كه از فقرش رهايى دهد ؟ به خدا سوگند ، او از خدا هيچ حق و باطلى نخواسته ، مگر آن كه اجابتش كرده است .

پس خداوندِ منزّهِ والا نازل كرد : «نكند برخى از آنچه را به تو وحى مى شود ، واگذارى و بدان دل تنگ دارى» . .


1- .قُدَيْد ، نام مكانى در نزديكى مكّه است (معجم البلدان : ج 4 ص313).در تفسير العياشى به جاى «قديد»،«غدير» آمده است.

ص: 460

10168.امام على عليه السلام ( _ نيز در توصيف پرهيزگاران _ ) تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :أخبَرَتني أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ أنَّها رَمَقَت رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَم يَزَل يَدعو لَهُما خاصَّةً _ يَعني عَلِيّا وفاطِمَةَ _ لا يُشرِكُهُما بِدُعائِهِ أحَدا . (1)راجع : ج 8 ص 224 (سألت ربّي فيك خمس خصال) .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 312 ، المعجم الكبير : ج 22 ص 412 ح 1022 و ج 24 ص 135 ح 362 ، حلية الأولياء : ج 2 ص 75 ح 158 ، المناقب للخوارزمي : ص 340 ح 359 .

ص: 461

10170.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: اسماء بنت عميس به من خبر داد كه مدّت زيادى به پيامبر صلى الله عليه و آله چشم دوخته و ديده كه او پيوسته و تنها براى على و فاطمه عليهما السلام دعا مى كند و كس ديگرى را در دعايش شريك آن دو نمى كند .ر . ك : ج 8 ص 225 (از پروردگارم پنج ويژگى براى تو درخواست كردم).

.

ص: 462

الفصل الرابع عشر : عروج النبيّ من صدر الوصيّكانت الأيّام الأخيرة من عمر رسول اللّه صلى الله عليه و آله أيّاما عجيبةً ، فقد كانت لعليّ عليه السلام أيّاما حافلةً بالغموم ، زاخرةً بالآلام ، مليئة بالمتاعب والمحن ، وكانت للسّاسة آنذاك أيّام عمل ، ومثابرة وتخطيط للاستحواذ على الخلافة وسعي لرسم السياسة القادمة ، وتفكير بالغد وبما يليه ... أمر رسول اللّه صلى الله عليه و آله بتجهيز الجيش لحرب الروم ، فتعبّأ الجيش وفيه وجوه بارزة ، وعقد صلى الله عليه و آله اللواء بنفسه ودفعه إلى اُسامة بن زيد . وكان صغر سنّه قد شكّل ذريعة بأيدي الساسة للاعتراض عليه إخفاءً للبواعث الحقيقيّة التي كانت تدفعهم إلى التلكّؤ والتباطؤ في الحركة في وقت كان النبيّ صلى الله عليه و آله على فراش المرض يعاني من الحمّى . ولمّا علم بتثاقلهم قام من فراشه ، وتوجّه نحو المسجد بجسمٍ محمومٍ ورأس معصوب ، وأنبأ المسلمين بالتّبعات الذميمه الشاذّة لفتورهم وتقاعسهم، ثمّ قال : «أنفِذوا جيش اُسامة» (1) . بَيْد أنّ ساسة الدنيا حالوا دون الإنفاذ من خلال توقّف دام أكثر من خمسة عشر يوما. (2) وكان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يطوي اللحظات الأخيرة من حياته . ووهب الإمام عليّا عليه السلام درعه ، ولواءه ، وجعله وصيّه (3) ، ونقل إليه علوما لاتُحصى عبر نجوى طويلة (4) . وبينا كان يلفظ كلمته الأخيرة : «لا ، مَعَ الرَّفيقِ الأَعلى» فاضت روحه المقدّسة الطاهرة وهو في حجر الإمام عليه السلام . وعرجت تلك الروح الزكيّة المطهّرة نحو الرفيق الأعلى من صدر حبيبه ونجيّه ورفيق دربه وحاميه وحافظ سرّه والذابّ عنه بلا منازع : أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام . (5) إنّه الإمام عليه السلام _ والغمّ متراكم جاثم على صدره ، والعيون عَبرى ، والقلب حزين ، مليء غصّةً لفقد رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ مَن يلي غسله والملائكة أعوانه ، والفضل بن عبّاس معه (6) ... ثمّ كفّنه ، وكشف عن وجهه ، وبينا كانت دموعه تنهمر على خدّيه ، ناداه بصوت حزين وهو يغصّ في عبرته ، والحزن يعصر قلبه : «بَأَبي أنتَ واُمّي ، طِبتَ حَيّا ومَيِّتا ...» . وصلّى على جثمانه الطاهر ، ثمّ صلّى عليه الصحابة جماعةً ، جماعةً . ودفنه حيث فاضت روحه المقدّسة الشريفة (7) ، وعاونه على الدفن جماعة منهم أوس بن خولّى ، والفضل بن عبّاس . (8)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 189_191 ، المغازي : ج 3 ص 1117_1120 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 113 ، الإرشاد : ج 1 ص 180_184 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 189_191 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 113 وفيه «واعتلّ أربعة عشر يوما» .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 185 .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 186 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 262 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 197 ؛ الطبقات الكبرى : ج 2 ص 263 و ص 277 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 211 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 312 .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 187 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 291 و 301 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 213 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 314 و 315 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 188 .

ص: 463

فصل چهاردهم : عروج پيامبر از سينه وصى

فصل چهاردهم : عروج پيامبر از سينه وصىروزهاى پايانى عمر پيامبر خدا ، روزهايى شگفت است و براى على عليه السلام ، آكنده از غم ، سرشار از درد و مملوّ از رنج ، و براى سياستمداران ، روزهاى تلاش ، چاره جويى و كوشش براى رقم زدن سياست فردا و فرداها . . . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد تا سپاهى را براى نبرد با روميان سامان دهند . سپاه ، سامان يافت و چهره هاى برجسته اى در آن حضور يافتند و پيامبر صلى الله عليه و آله خود پرچم را بست و به دست اسامه داد . جوان بودن فرمانده ، بهانه اى به دست سياستمداران داد تا با اعتراض به آن ، انگيزه هاى اصلى خود را در تأخير حركت سپاه و سهل انگارى در آن ، پنهان دارند . پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى از تب مى سوخت . در آن حال و هوا ، چون از سهل انگارى ها آگاهى يافت ، از بستر به پا خاست و با تن رنجور ، آهنگ مسجد كرد و مسلمانان را از پيامدهاى ناهنجار سستى ها آگاهاند و آن گاه فرمود : سپاه اسامه را حركت دهيد . امّا سياستبازان ، با درنگى كه بيش از پانزده روز طول كشيد ، عملاً از اعزام سپاه ، جلوگيرى كردند . پيامبر خدا كه آخرين لحظات زندگانى را مى گذرانْد ، زره و پرچم خود را به على عليه السلام بخشيد و او را وصىّ خود قرار داد و در ضمنِ نجوايى طولانى ، علوم بى شمارى را به امير مؤمنان انتقال داد و در حالى كه آخرين جمله را بر زبان مى راند كه : «لا ، مع الرفيق الأعلى» (1) در آغوش على عليه السلام ، زندگى را بدرود گفت و روح مطهّرش از روى سينه همبَر و همراهش ، همگام و مدافع بى بديل و رازدار بى نظيرش على عليه السلام به سوى «رفيق اَعلى» پر كشيد . اكنون على عليه السلام است و انبوه غمِ نشسته بر دل . على عليه السلام ، پيامبر خدا را با چشمانى اشكبار و قلبى آكنده از غم با يارى فرشتگان و فضل بن عبّاس ، غسل داد و كفن كرد . سپس چهره پيامبر خدا را گشود و در حالى كه سرشك از ديده جارى داشت ، با صدايى شكسته در گلو كه انبوه انبوه ، اندوه و درد و رنج را فرياد مى كرد ، گفت : پدر و مادرم فدايت باد! پاك زيستى و پاكيزه رفتى ... . و بر آن پيكر مطهّر ، نماز گزارد و سپس اصحاب ، دسته دسته ، بر آن پيكر پاك ، نماز گزاردند . امام على عليه السلام با همكارى اوس بن خولى و فضل بن عبّاس ، پيكر مطهّر پيامبر خدا را در همان جا كه روح شريفش پر كشيده بود ، به خاك سپرد .

.


1- .اين جمله بدين معناست كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، خواستار خروج از دنيا و رفتن به پيشگاه الهى است . لغويان و محدّثان ، دو معنا براى «رفيق اعلى» ذكر كرده اند : يكى به معناى خداوند ، از آن جا كه «رفيق» ، از نام هاى خداوند است ، و ديگرى جايى در پيشگاه قُرب الهى كه ويژه پيامبران ، صدّيقان ، شهيدان ، صالحان و ديگر مقرّبان درگاه خداوند است .

ص: 464

. .

ص: 465

. .

ص: 466

10174.عيسى عليه السلام :الإرشاد :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ لا يُفارِقُهُ [ صلى الله عليه و آله ]إلّا لِضَرورَةٍ ، فَقامَ في بَعضِ شُؤونِهِ ، فَأَفاقَ صلى الله عليه و آله إفاقَةً فَافتَقَدَ عَلِيّا عليه السلام ، فَقالَ _ وأزواجُهُ حَولَهُ _ : اُدعوا لي أخي وصاحِبي . وعاوَدَهُ الضَّعفُ فَأَصمَتَ . فَقالَت عائِشَةُ : اُدعوا لَهُ أبا بَكرٍ ، فَدُعِيَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ فَقَعَدَ عِندَ رَأسِهِ ، فَلَمّا فَتَحَ عَينَهُ نَظَرَ إلَيهِ وأعرَضَ عَنهُ بِوَجهِهِ ، فَقامَ أبو بَكرٍ وقالَ : لَو كانَ لَهُ إلَيَّ حاجَةٌ لَأَفضى بِها إلَيَّ .

فَلَمّا خَرَجَ أعادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله القَولَ ثانِيَةً وقالَ : اُدعوا لي أخي وصاحِبي . فَقالَت حَفصَةُ : اُدعوا لَهُ عُمَرَ ، فَدُعِيَ ، فَلَمّا حَضَرَ رَآهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَأَعرَضَ عَنهُ ، فَانصَرَفَ .

ثُمَّ قالَ صلى الله عليه و آله : اُدعوا لي أخي وصاحِبي . فَقالَت اُمُّ سَلَمَةَ : اُدعوا لَهُ عَلِيّا ؛ فَإِنَّهُ لا يُريدُ غَيرَهُ . فَدُعِيَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَلَمّا دَنا مِنهُ أومَأَ إلَيهِ ، فَأَكَبَّ عَلَيهِ ، فَناجاهُ رسَولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله طَويلاً ، ثُمَّ قامَ فَجَلَسَ ناحِيَةً حَتّى أغفى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ لَهُ النّاسُ : مَا الَّذي أوعَزَ إلَيكَ يا أبَا الحَسَنِ ؟ فَقالَ : عَلَّمَني ألفَ بابٍ ؛ فَتَحَ لي كُلُّ بابٍ ألفَ بابٍ ، ووَصّاني بِما أنَا قائِمٌ بِهِ إن شاءَ اللّهُ .

ثُمَّ ثَقُلَ صلى الله عليه و آله وحَضَرَهُ المَوتُ وأميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حاضِرٌ عِندَهُ ، فَلَمّا قَرُبَ خُروجُ نَفسِهِ قالَ لَهُ : ضَع رَأسي يا عَلِيُّ في حِجرِكَ ؛ فَقَد جاءَ أمرُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، فَإِذا فاضَت نَفسي فَتَناوَلها بِيَدِكَ وَامسَح بِها وَجهَكَ ، ثُمَّ وَجِّهني إلَى القِبلَةِ ، وتَوَلَّ أمري ، وصَلِّ عَلَيَّ أوَّلَ النّاسِ ، ولا تُفارِقني حَتّى تُوارِيَني في رَمسي ، وَاستَعِن بِاللّهِ تَعالى . فَأَخَذَ عَلِيٌّ عليه السلام رَأسَهُ فَوَضَعَهُ في حِجرِهِ ، فَاُغمِيَ عَلَيهِ ، فَأَكَبَّت فاطِمَةُ عليها السلام تَنظُرُ في وَجهِهِ وتَندُبُهُ وتَبكي وتَقولُ :

وأبيَضُ يُستَسقَى الغَمامُ بِوَجهِهِ

ثِمالُ (1) اليَتامى عِصمَةٌ لِلأَرامِلِ

فَفَتَحَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَينَيهِ ، وقالَ بِصَوتٍ ضَئيلٍ : يا بُنَيَّةُ ، هذا قَولُ عَمِّكِ أبي طالِبٍ ، لا تَقوليهِ ، ولكِن قُولي : «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَ_بِكُمْ» (2) . فَبَكَت طَويلاً ، فَأَومَأَ إلَيها بِالدُّنُوِّ مِنهُ ، فَدَنَت ، فَأَسَرَّ إلَيها شَيئا تَهَلَّلَ لَهُ وَجهُها .

ثُمَّ قَضى صلى الله عليه و آله وَيدُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام اليُمنى تَحتَ حَنَكِهِ (3) ، فَفاضَت نَفسُهُ صلى الله عليه و آله فيها ، فَرَفَعَها إلى وَجهِهِ فَمَسَحَهُ بِها ، ثُمَّ وَجَّهَهُ ، وغَمَّضَهُ ، ومَدَّ عَلَيهِ إزارَهُ ، وَاشتَغَلَ بِالنَّظَرِ في أمرِهِ . (4) .


1- .الثِّمال : المَلْجأ والغِياث . وقيل : هو المُطْعِم في الشِّدّة (النهاية : ج 1 ص 222 «ثمل») .
2- .آل عمران : 144 .
3- .الحَنَك : باطن أعلى الفم من داخل . وقيل : هو الأسفل في طرف مُقدَّم اللَّحْيَيْن من أسفلهما (لسان العرب:ج10 ص416 «حنك»).
4- .الإرشاد : ج 1 ص 185 .

ص: 467

10175.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإرشاد:امير مؤمنان ، در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه از او جدا نمى شد ، جز به ضرورت . [ يك بار ]چون براى كارى بيرون رفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى بهبود يافت و على عليه السلام را نديد . پس در حالى كه همسرانش پيرامونش بودند ، فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» و دوباره بى حال گشته ، ساكت شد .

عايشه گفت : ابو بكر را نزدش بياوريد . او فرا خوانده شد و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و بالاى سر ايشان نشست . چون پيامبر صلى الله عليه و آله چشمانش را گشود و او را ديد ، از او رو گردانيد . ابو بكر برخاست و گفت : اگر با من كارى داشت ، مرا از آن آگاه مى كرد .

هنگام بيرون رفتن ابو بكر ، پيامبر صلى الله عليه و آله سخنش را تكرار كرد و فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» .

حفصه گفت : عمر را برايش فرا بخوانيد .

او را فرا خواندند . چون حاضر شد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد ، از وى نيز رو گردانيد و او هم بازگشت .

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» .

امّ سلمه گفت : على را برايش بياوريد كه جز او را نمى خواهد .

امير مؤمنان ، فرا خوانده شد و چون به او نزديك شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، اشاره اى به او كرد . على عليه السلام خم شد و پيامبر صلى الله عليه و آله مدّت زيادى با او نجوا كرد . سپس برخاست و در كنارى نشست تا پيامبر صلى الله عليه و آله به خواب رفت .

مردم به او گفتند : اى ابو الحسن! چه چيزى با تو در ميان نهاد؟

گفت : «هزار باب علم به من آموخت كه هر كدامش هزار باب را بر من گشود و مرا به چيزى وصيّت كرد كه اگر خدا بخواهد ، بدان اقدام مى كنم» .

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سنگين شد و به حال احتضار افتاد و امير مؤمنان ، نزدش بود . چون زمان آن رسيد كه جان از كالبدش به در رود ، به على عليه السلام فرمود : «اى على! سرم را بر دامنت بگذار كه امر الهى رسيد و پس از بيرون رفتن جانم ، آن را به دست گير و به صورتت بكش . سپس مرا رو به قبله كن (1) و كار [ غسل و كفن ]مرا خود به عهده بگير و پيش از همه مردم بر من نماز بگزار و از من جدا مشو تا مرا در گور نهى و از خداى متعال يارى بخواه» .

على عليه السلام ، سرِ پيامبر صلى الله عليه و آله را به دامن گرفت و ايشان از حال رفت . پس فاطمه عليها السلام خود را بر او افكند و به صورتش مى نگريست و ناله مى زد و مى گريست و مى گفت :

سپيدرويى كه از ابرها با روى او باران مى طلبند

فريادرس يتيمان ، پناه بيوه زنان .

پس پيامبر صلى الله عليه و آله چشمانش را گشود و با آواى ضعيفى گفت: «دخترم! اين گفته عمويت ابوطالب است . آن را مگو، بلكه بگو : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر او بميرد يا كشته شود ، از عقيده خود باز مى گرديد؟» » .

فاطمه عليها السلام زمانى دراز گريست و پيامبر صلى الله عليه و آله به او اشاره كرد كه نزديك آيد . فاطمه عليها السلام نزديك شد و پيامبر صلى الله عليه و آله رازى را به او گفت كه چهره اش شكفت .

سپس در حالى كه دست راست امير مؤمنان در زير چانه پيامبر خدا بود، روحش پَر كشيد . پس آن (دست) را بالا آورد و بر صورت خود كشيد . سپس ، او را رو به قبله نمود و چشمانش را بست و جامه اش را به رويش كشيد و به تدبير امور پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخت . .


1- .محتضر بايد پيش از مرگ ، رو به قبله باشد . از اين رو محتمل است در عبارت ، تصحيفى رخ داده باشد و يا عبارت ، تأكيد باشد . (م)

ص: 468

10176.عنه صلى الله عليه و آله :كنز العمّال عن حذيفة بن اليمان :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَرَضِهِ الَّذي قُبِضَ فيهِ ، فَرَأَيتُهُ يَتَسانَدُ إلى عَلِيٍّ ، فَأَرَدتُ أن اُنَحِّيَهُ وأجلِسَ مَكانَهُ ، فَقُلتُ : يا أبَا الحَسَنِ ، ما أراكَ إلّا تَعِبتَ في لَيلَتِكَ هذِهِ ، فَلَو تَنَحَّيتَ فَأَعنَتُكَ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : دَعهُ ؛ فَهُوَ أحَقُّ بِمَكانِهِ مِنكَ . (1)10177.عنه صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى عن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن عليّ بن أبي طالب عن أبيه عن جدّه :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَرَضِهِ : اُدعوا لي أخي . قالَ : فَدُعِيَ لَهُ عَلِيٌّ . فَقالَ : اُدنُ مِنّي . فَدَنَوتُ مِنهُ ، فَاستَنَدَ إلَيَّ فَلَم يَزَل مُستَنِدا إلَيَّ وإنَّهُ لَيُكَلِّمُني حَتّى إنَّ بَعضَ ريقِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لَيُصيبُني ، ثُمَّ نُزِلَ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وثَقُلَ في حِجري ، فَصِحتُ : يا عَبّاسُ ، أدرِكني فَإِنّي هالِكٌ ! فَجاءَ العَبّاسُ ، فَكانَ جَهدُهُما جَميعا أن أضجَعاهُ . (2)10174.عيسى عليه السلام :مسند ابن حنبل عن اُمّ موسى عن اُمّ سلمة :وَالَّذي أحلِفُ بِهِ ، إن كانَ عَلِيٌّ لَأَقرَبَ النّاسِ عَهدا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، قالَت : عُدنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله غَداةً بَعدَ غَداةٍ يَقولُ : «جاءَ عَلِيٌّ ؟» مِرارا . قالَت : وأظُنُّهُ كانَ بَعَثَهُ في حاجَةٍ ، قالَت : فَجاءَ بَعدُ فَظَنَنتُ أنَّ لَهُ إلَيهِ حاجَةٌ ، فَخَرَجنا مِنَ البَيتِ فَقَعَدنا عِندَ البابِ ، فَكُنتُ مِن أدناهُم إلَى البابِ ، فَأَكَبَّ عَلَيهِ عَلِيٌّ فَجَعَلَ يُسارُّهُ ويُناجيهِ ، ثُمَّ قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن يَومِهِ ذلِكَ ، فَكانَ أقرَبَ النّاسِ بِهِ عَهدا . (3) .


1- .كنز العمّال : ج 16 ص 228 ح 44266 نقلاً عن ابن عساكر ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 608 ح 1107 نحوه .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 263 .
3- .مسند ابن حنبل : ج 10 ص 190 ح 26627 ، المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 149 ح 4671 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 686 ح 1171 وفيهما «قالت فاطمة» بعد «مرارا» ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 494 ح 3 ، المعجم الكبير : ج 23 ص 375 ح 887 نحوه ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 271 ح 6932 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 394 ح 9008 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 301 الرقم 523 ؛ العمدة : ص 287 ح 466 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 282 ح 594 وفيهما «قالت فاطمة عليها السلام » بعد «مرارا» .

ص: 469

10175.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كنز العمّال_ به نقل از حذيفة بن يمان _: در بيمارى منجر به فوت پيامبر خدا به نزدش رفتم . او را ديدم كه به على عليه السلام تكيه زده بود . خواستم على عليه السلام را دور كنم و خود به جايش بنشينم. پس گفتم: اى ابوالحسن ! مى بينم كه امشب خسته شده اى . كاش كنار مى رفتى تا يارى ات مى كردم!

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او را واگذار . او از تو به جايش سزاوارتر است» .10176.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام ، از پدرش ، از جدّش _: پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى اش فرمود : «برادرم را به نزدم فرا بخوانيد» .

على عليه السلام فراخوانده شد.پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «نزديك بيا!».

[ على عليه السلام فرمود :] من نزديك شدم و پيامبر صلى الله عليه و آله بر من تكيه زد و آن قدر به من تكيه داد و با من گفتگو كرد كه آب دهانش سرازير شد و به من رسيد . سپس سنگين شد و در دامنم فرو افتاد . من فرياد كشيدم : اى عبّاس ، مرا درياب كه هلاك شدم!

عبّاس آمد و تلاش هر دو اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را به پهلو بخوابانند .10177.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از امّ موسى ، از امّ سلمه _: سوگند به آن كه به او سوگند مى خورم ، بى گمان ، على عليه السلام آخرين هم صحبت پيامبر صلى الله عليه و آله بود . هر صبحگاه ، پيامبر خدا را عيادت مى كرديم و مكرّر مى فرمود : «على آمد؟» .

گمان مى كنم او را در پى كارى فرستاده بود .

پس از آن كه آمد ، حدس زدم كه با او كارى دارد . از اتاق ، بيرون آمديم و نزديك در نشستيم و من از بقيه به در نزديك تر بودم . على عليه السلام به روى [سينه ]پيامبر صلى الله عليه و آله خم شد و پيامبر صلى الله عليه و آله با او راز مى گفت و نجوا مى كرد . سپس پيامبر خدا ، همان روز ، جان سپرد . پس على عليه السلام ، آخرين كسى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است . .

ص: 470

10178.عنه صلى الله عليه و آله ( _ في وصيَّتِهِ لأبي ذَرٍّ _ ) الإرشاد :أقبَلَ [ صلى الله عليه و آله ] عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ لَهُ : يا أخي ، تَقبَلُ وَصِيَّتي وتُنجِزُ عِدَتي وتَقضي عَنّي دَيني وتَقومُ بِأَمرِ أهلي مِن بَعدي ؟ قالَ : نَعَم يا رَسولَ اللّهِ . فَقالَ لَهُ : اُدنُ مِنّي . فَدَنا مِنهُ ، فَضَمَّهُ إلَيهِ ، ثُمَّ نَزَعَ خاتَمَهُ مِن يَدِهِ فَقالَ لَهُ : خُذ هذا فَضَعهُ في يَدِكَ . ودَعا بِسَيفِهِ ودِرعِهِ وجَميعِ لَأْمَتِهِ (1) فَدَفَعَ ذلِكَ إلَيهِ ، وَالتَمَسَ عِصابَةً كانَ يَشُدُّها عَلى بَطنِهِ إذا لَبِسَ سِلاحَهُ وخَرَجَ إلَى الحَربِ ، فَجيءَ بِها إلَيهِ ، فَدَفَعَها إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وقالَ لَهُ : اِمضِ عَلَى اسمِ اللّهِ إلى مَنزِلِكَ . (2)10179.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :لَقَد قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وإنَّ رَأسَهُ لَعَلى صَدري ، ولَقَد سالَت نَفسُهُ في كَفّي فَأَمرَرتُها عَلى وَجهي . ولَقَد وُلِّيتُ غُسلَهُ صلى الله عليه و آله وَالمَلائِكَةُ أعواني ، فَضَجَّتِ الدّارُ وَالأَفنِيَةُ ؛ مَلَأٌ يَهبِطُ ، ومَلَأٌ يَعرُجُ ، وما فارَقَت سَمعي هَينَمَةٌ (3) مِنهُم ، يُصَلّونَ عَلَيهِ حَتّى وارَيناهُ في ضَريحِهِ . (4) .


1- .اللَأْمَة : السِّلاح . ولَأْمَةُ الحَرب : أداتُه (النهاية : ج 4 ص 220 «لأم»).
2- .الإرشاد : ج 1 ص 185 ، قصص الأنبياء : ص 359 ح 433 ، إعلام الورى : ج 1 ص 266 كلاهما نحوه .
3- .هي الكلام الخفيّ لا يُفهَم (النهاية : ج 5 ص 290 «هينم») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 197 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 556 ح 1069 عن ابن عبّاس نحوه .

ص: 471

10180.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد:پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام رو كرد و فرمود : «اى برادر من ! آيا وصيّت مرا مى پذيرى و وعده هاى مرا بر آورده مى كنى و بدهى هايم را مى پردازى و پس از من به امور خانواده ام رسيدگى مى كنى؟» .

على عليه السلام گفت : آرى ، اى پيامبر خدا !

سپس فرمود : «نزديك من بيا» .

على عليه السلام نزديك او شد .

او را به خود چسبانْد و انگشترش را از دستش بيرون آورد و به على عليه السلام فرمود : «اين را بگير و به دستت كن» .

سپس شمشير و زره و همه ابزار جنگى اش را خواست و به او داد و دستارى را نيز كه هنگام مسلّح شدن و به جنگ رفتن به شكم خود مى بست، خواست وچون آوردند ، آن را به امير مؤمنان داد و به او فرمود : «با نام خدا به خانه ات برو» .10181.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، قبض روح شد ، در حالى كه سرش بر سينه من بود و جانش در كف دستم روان شد و آن را بر صورتم كشيدم و غسل او را عهده دار شدم و فرشتگان ، ياورم بودند . در و ديوار خانه ضجّه مى زدند ، فرشتگانى فرود مى آمدند و گروهى ديگر به آسمان مى رفتند . صداى همهمه آنان [لحظه اى] از گوشم قطع نشد كه بر او درود مى فرستادند تا آن كه او را در آرامگاهش به خاك سپرديم . .

ص: 472

10182.عنه عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ورَأسُهُ في حِجرِ عَلِيٍّ . (1)10183.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن الشعبي :تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ورَأسُهُ في حِجرِ عَلِيٍّ . وغَسَّلَهُ عَلِيٌّ ، والفَضلُ مُحتَضِنُهُ ، واُسامَةُ يُناوِلُ الفَضلَ الماءَ . (2)10178.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در سفارش به ابوذر _ ) الطبقات الكبرى عن أبي غَطَفان:سَأَلتُ ابنَ عَبّاسٍ: أ رَأَيتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله تُوُفِّيَ ورَأسُهُ في حِجرِ أحَدٍ ؟ قالَ : تُوُفِّيَ وهُوَ لَمُستَنِدٌ إلى صَدرِ عَلِيٍّ . قُلتُ : فَإِنَّ عُروَةَ حَدَّثَني عَن عائِشَةَ أنَّها قالَت : تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ سَحري (3) ونَحري ! فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : أتَعقِلُ ؟ ! وَاللّهِ لَتُوُفِّي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وإنَّهُ لَمُستَنِدٌ إلى صَدرِ عَلِيٍّ ، وهُوَ الَّذي غَسَّلَهُ وأخي الفَضلُ بنُ عَبّاسٍ . (4)10179.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى عن عبد اللّه بن الحارث :إنَّ عَلِيّا لَمّا قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله قامَ فَأَرتَجَ (5) البابَ . قالَ : فَجاءَ العَبّاسُ مَعَهُ بَنو عَبدِ المُطَّلِبِ فَقاموا عَلَى البابِ ، وجَعَلَ عَلِيٌّ يَقولُ : بِأَبي أنتَ واُمّي طِبتَ حَيّا ومَيِّتا ! قالَ : وسَطَعَت ريحٌ طَيِّبَةٌ لَم يَجِدوا مِثلَها قَطُّ . قالَ : فَقالَ العَبّاسُ لِعَليٍّ : دَع خَنينا (6) كَخَنينِ المَرأَةِ وأقبِلوا عَلى صاحِبِكُم ! فَقالَ عَلِيٌّ : اُدخُلوا عَلَى الفَضلِ . قالَ : وقالَتِ الأَنصارُ : نُناشِدُكُمُ اللّهَ في نَصيبِنا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! فَأَدخَلوا رَجُلاً مِنهُم يُقالُ لَهُ أوسُ بنُ خَوْلِيٍّ يَحمِلُ جَرَّةً بِإِحدى يَدَيهِ . قالَ : فَغَسَّلَهُ عَلِيٌّ يُدخِلُ يَدَهُ تَحتَ القَميصِ ، وَالفَضلُ يُمسِكُ الثَّوبَ عَلَيهِ ، وَالأَنصارِيُّ يَنقُلُ الماءَ ، وعَلى يَدِ عَلِيٍّ خِرقَةٌ تَدخُلُ يَدَهُ وعَلَيهِ القَميصُ . (7) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 263 عن محمّد بن عمر بن عليّ ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 224 عن أبي سلمة الهمداني وسلمان من دون إسنادٍ إلى المعصوم وليس فيه «ورأسه» وراجع المعجم الكبير : ج 12 ص 110 ح 12708 وفتح الباري : ج 8 ص 139 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 263 ، فتح الباري : ج 8 ص 139 عن ابن عبّاس نحوه .
3- .السَّحْر : الرِّئَة . وقيل : السَّحْر : ما لَصِقَ بالحُلْقوم من أعلى البَطْن (النهاية : ج 2 ص 346 «سحر») .
4- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 263 ، فتح الباري : ج 8 ص 139 عن ابن عبّاس نحوه ، كنز العمّال : ج 7 ص 253 ح 18791 .
5- .أرْتَجَ البابَ:إذا أغلَقَهُ إغلاقا وثيقا (لسان العرب: ج2 ص279 «رتج»).
6- .الخَنِين: ضَرْبٌ من البكاء دُون الانتحاب (النهاية: ج2 ص85 «خنن»).
7- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 280 وراجع السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 312 وتاريخ الطبري : ج 3 ص 211 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 15 .

ص: 473

10180.امام على عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :پيامبر خدا ، قبض روح شد ، در حالى كه سرش در دامان على عليه السلام بود .10181.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از شعبى _: پيامبر خدا وفات يافت ، در حالى كه سرش در دامان على عليه السلام بود و على عليه السلام غسلش داد و فضل [ بن عبّاس ] نِگَهش داشته بود و اسامه به فضل ، آب مى رساند .10182.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو غَطَفان _: از ابن عبّاس پرسيدم : آيا ديدى هنگامى كه پيامبر خدا جان داد ، سرش در دامان كسى باشد؟

گفت : جان داد ، در حالى كه به سينه على عليه السلام تكيه داده بود .

گفتم : عروه برايم گفته است كه عايشه مى گويد : پيامبر خدا ، ميان سينه و گلوى من جان داد .

ابن عبّاس گفت : آيا مى فهمى [ چه مى گويى]؟! به خدا سوگند ، پيامبر خدا جان داد ، در حالى كه به سينه على عليه السلام تكيه داده بود و او و برادرم فضل بن عبّاس ، غسلش دادند .10183.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عبد اللّه بن حارث _: چون پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد ، على عليه السلام برخاست و در را محكم بست . پس عبّاس به همراه بنى عبد المطّلب آمدند و بر در ايستادند و على عليه السلام مى گفت : «پدر و مادرم فدايت باد ! در زندگى و مرگ ، خوش بو بودى» و بويى خوش كه تاكنون مانندش را نيافته بودند ، در هوا پراكنده شده بود .

عبّاس به على عليه السلام گفت : مانند زنان ، گريه و زارى مكن و به كار پيامبر صلى الله عليه و آله بپرداز .

على عليه السلام فرمود : «فضل را به نزد من بياوريد» .

انصار گفتند : شما را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را در [ غسل و كفن و نماز ]پيامبر خدا ، بى بهره مگذاريد . آنان ، يكى از مردانشان را به نام اوس بن خَولى داخل نمودند و او با يك دستش كوزه اى آب مى آورد . على عليه السلام دستش را زير پيراهن پيامبر صلى الله عليه و آله مى برد و او را غسل مى داد . فضل هم لباس را نگه مى داشت و آن مرد انصارى ، آب مى آورد و بر دست على عليه السلام پارچه اى بود كه دستش را در آن مى كرد و به زير پيراهن مى بُرد . .

ص: 474

10184.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عمر بن عليّ بن أبي طالب :لَمّا وُضِعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَى السَّريرِ قالَ عَلِيٌّ : ألا يَقومُ عَلَيهِ أحَدٌ لَعَلَّهُ يَؤُمُّ ؟ هُوَ إمامُكُم حَيّا ومَيِّتا ! فَكانَ يَدخُلُ النّاسُ رَسَلاً رَسَلاً (1) فَيُصَلّونَ عَلَيهِ صَفّا صَفّا ، لَيسَ لَهُم إمامٌ ، ويُكَبِّرونَ وعَلِيٌّ قائِمٌ بِحِيالِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : سَلامٌ عَلَيكَ أيُّهَا النَّبِيُّ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ! اللّهُمَّ إنّا نَشهَدُ أن قَد بَلَّغَ ما اُنزِلَ إلَيهِ ، ونَصَحَ لِاُمَّتِهِ ، وجاهَدَ في سَبيلِ اللّهِ ، حَتّى أعَزَّ اللّهُ دينَهُ وتَمَّت كَلِمَتُهُ ! اللّهُمَّ فَاجعَلنا مِمَّن يَتَّبِعُ ما أنزَلَ اللّهُ إلَيهِ ، وثَبِّتنا بَعدَهُ ، وَاجمَع بَينَنا وبَينَهُ ! فَيَقولُ النّاسُ : آمينَ آمينَ ! حَتّى صَلّى عَلَيهِ الرِّجالُ ثُمَّ النِّساءُ ثُمَّ الصِّبيانُ . (2)10185.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن ابن إسحاق :كانَ الَّذي نَزَلَ قَبرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَالفَضلُ بنُ العَبّاسِ وقُثَمُ بنُ العَبّاسِ وشُقرانُ مَولى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقَد قالَ أوسُ بنُ خَوَلِيٍّ : أنشُدُكَ اللّهَ يا عَلِيُّ وحَظَّنا مِن رَسولِ اللّهِ ! فَقالَ لَهُ : اِنزِل . فَنَزَلَ مَعَ القَومِ . (3)10186.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن ابن جُريج عن أبي جعفر محمّد بن عليّ :غُسِلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ثَلاثَ غَسَلاتٍ : بِماءٍ وسِدرٍ ، وغُسِلَ في قَميصٍ ، وغُسِلَ مِن بِئرٍ يُقالُ لَها الغَرسُ لِسَعدِ بنِ خَيثَمَةَ بِقُباءَ (4) ، وكانَ يَشرَبُ مِنها . ووَلِيَ عَلِيٌّ غَسلَتَهُ ، وَالعَبّاسُ يَصُبُّ الماءَ ، وَالفَضلُ مُحتَضِنُهُ. (5) .


1- .أي أفواجا وفِرَقا متقطِّعة ، يتبع بعضهم بعضا (النهاية : ج 2 ص 222 «رسل») .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 291 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 265 ، كنز العمّال : ج 7 ص 228 ح 18741 .
3- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 213 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 314 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 16 وراجع الطبقات الكبرى : ج 2 ص 291 .
4- .هي قرية على ميلين من المدينة على يسار القاصد إلى مكّة (معجم البلدان : ج 4 ص 302) .
5- .الطبقات الكبرى:ج2ص280،البداية والنهاية:ج5ص261 نحوه.

ص: 475

10187.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عمر بن على بن ابى طالب _: چون پيامبر خدا را [براى غسل ]بر تخت نهادند ، على عليه السلام فرمود : «كسى به امامت نماز ميّت نايستد كه او خود ، امام شما در مرگ و زندگى است!» .

پس مردم ، دسته دسته وارد مى شدند و [ فُرادا ]صف به صف و بدون امام بر او نماز مى خواندند و تكبير مى گفتند و على عليه السلام در برابر پيامبر خدا ايستاده بود و مى گفت : «سلام بر تو ، اى پيامبر ! رحمت و بركات خدا بر تو! خدايا! ما گواهى مى دهيم كه او آنچه را بر وى نازل شده بود ، رسانْد و براى امّتش خيرخواهى كرد و در راه خدا با تمام توان كوشيد تا آن كه خدا دينش را عزّت بخشيد و به آرمان خود رسيد.

خدايا! ما را از كسانى قرار ده كه از آنچه بر او نازل كرده اى ، پيروى مى كنند و پس از او ما را استوار بدار و با او گِرد هم آر!» .

پس مردم مى گفتند : آمين ، آمين! تا اين كه مردان و سپس زنان و پس از آن ، جوانان ، بر ايشان نماز گزاردند .10188.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن اسحاق _: آنان كه به قبر پيامبر خدا داخل شدند : على بن ابى طالب عليه السلام ، فضل بن عبّاس ، قُثَم بن عبّاس و شُقران ، آزاد شده پيامبر خدا ، بودند و اوس بن خَولى گفت : اى على ما را در [غسل و كفن و نماز ]پيامبر صلى الله عليه و آله بى بهره مگذار .

على عليه السلام به او فرمود : «پايين بيا» .

او نيز با آنان ، داخل قبر شد .10189.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از ابن جريج ، از امام باقر عليه السلام _: پيامبر صلى الله عليه و آله سه غسل داده شد : با آب ، با سدر و يك غسل هم از زير پيراهن . ايشان ، با آب چاهى در قُبا به نام «غَرس» كه از آنِ سعد بن خَيثمه بود و از آن مى نوشيد ، غسل داده شد ؛ و على عليه السلام غسلش را به عهده گرفت . عبّاس ، آب مى ريخت و فضل ، نِگَهش داشته بود . .

ص: 476

10190.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ قالَهُ وهُوَ يَلي غُسلَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وتَجهيزَهُ _:بِأَبي أنتَ واُمّي يا رَسولَ اللّهِ ! لَقَدِ انقَطَعَ بِمَوتِكَ ما لَم يَنقَطِع بِمَوتِ غَيرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَالإِنباءِ وأخبارِ السَّماءِ . خَصَّصتَ حَتّى صِرتَ مُسَلِّيا عَمَّن سِواكَ ، وعَمَّمتَ حَتّى صارَ النّاسُ فيكَ سَواءً ، ولَولا أنَّكَ أمَرتَ بِالصَّبرِ ونَهَيتَ عَنِ الجَزَعِ ، لَأَنفَدنا عَلَيكَ ماءَ الشُّؤونِ (1) ، ولَكانَ الدّاءُ مُماطِلاً (2) ، والكَمَدُ مُحالِفا (3) ، وقَلّا (4) لَكَ ! ولكِنَّهُ ما لا يُملَكُ رَدُّهُ ، ولا يُستَطاعُ دَفعُهُ ! بِأَبي أنتَ واُمّي ! اَذكُرنا عِندَ رَبِّكَ ، وَاجعَلنا مِن بالِكَ ! (5)راجع : ج 8 ص 76 (قاضي ديني) . و ص 274 (كنت آخر الناس عهدا به) .

.


1- .الشُّؤون : عُروق الدُّموع من الرأس إلى العين (لسان العرب : ج 13 ص 230 «شأن») .
2- .المَطْل : الطُّول (لسان العرب : ج 11 ص 625 «مطل») .
3- .الكَمَد : الحُزْنُ الشَّديدُ لا يُستطاع إمضاؤُه . وحالَفَ فُلانا بَثُّه وحُزْنُه: أي لازَمَهُ (تاج العروس : ج 5 ص 226 «كمد» و ج 12 ص 149 «حلف»).
4- .قَلّا : فعل ماضٍ متّصل بألف التثنية ؛ أي مُماطَلة الداء ومُحالَفة الكَمَد قليلتان لك (صبحي الصالح) .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 235 .

ص: 477

10192.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنانش هنگامى كه به غسل و تجهيز پيامبر خدا مشغول بود _:پدر و مادرم به فدايت باد ، اى پيامبر خدا! با مرگ تو ، رشته اى گسست كه با مرگ كس ديگرى نگسست؛ رشته خبر گرفتن و خبر دادن و اخبار آسمانى .

سوك تو چنان ويژه است كه ديگر مصيبت ها را تسلّى داد ، و چنان گسترده است كه همگان را به سوك نشاند ؛ و اگر نبود كه به شكيبايى فرمان داده اى و از بى تابى بازداشته اى ، اشك ديده را به پاى تو به پايان مى برديم .

درد ما ، ماندگار و اندوهمان هميشگى ، امّا اينها در مصيبت تو اندك است ؛ ليكن مرگ را نه مى توان بازگردانْد و نه مى توان راند .

پدر و مادرم به فدايت باد! ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن و در خاطرت نگاه دار!ر . ك : ج 8 ص 77 (پردازنده بدهى من) . و ص 275 (آخرين وداع كننده).

.

ص: 478

. .

ص: 479

بخش سوم : كوشش هاى پيامبر براى رهبرى على پس از خود

اشاره

بخش سوم : كوشش هاى پيامبر براى رهبرى على پس از خوددرآمد : موضع پيامبر در برابر آينده رسالتفصل يكم : احاديث وصايتفصل دوم : احاديث وراثتفصل سوم : احاديث خلافتفصل چهارم : احاديث منزلتفصل پنجم : احاديث اِمارتفصل ششم : احاديث امامتفصل هفتم : احاديث ولايتفصل هشتم : احاديث هدايتفصل نهم : احاديث عصمتفصل دهم : حديث غديرفصل يازدهم : آخرين تلاش هاى پيامبر براى تعيين جانشين

.

ص: 480

. .

ص: 481

درآمد: موضع پيامبر در برابر آينده رسالت

اشاره

درآمدموضع پيامبر در برابر آينده رسالتاسلام، خاتم اديان و محمّد صلى الله عليه و آله ، خاتم پيامبران و قرآن، فرجام بخش كتاب هاى آسمانى است و بدين سان، اسلام، زمان شمول و جهان شمول است. پيامبر صلى الله عليه و آله ابلاغ كننده دينى است كه رنگ ابديّت دارد و زمان، طومار حيات آن را در هم نمى پيچد. از سوى ديگر، قانون خلقت، چنين است كه پيامبر خدا چونان ديگر انسان ها، حيات ظاهرىِ محدودى دارد و به صراحت قرآن، او نيز به كام مرگ خواهد رفت، چنان كه ديگران : «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ ؛ (1) تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» . پيامبر صلى الله عليه و آله رسالت «ابلاغ آموزه هاى دين» را برعهده دارد، همان گونه كه «رهبرى و زعامت جامعه» را. به ديگر سخن، پيامبر خدا ، هم مرجع فكرى مردم است و هم زعيم و پيشواى سياسى آنان . بر اين اساس، پرسش جدّى و مهمّى كه هرگز نمى توان به سادگى از آن گذشت و در درازناى تاريخ نيز، دل مشغولى مهمّ متفكّران اسلامى بوده، اين است كه اين زعيم بزرگ الهى و مرجع بِشْكوهِ خدايى كه آيين خود را «زمانْ شمول» اعلام كرده و خود، روزى پس از گذشت سال ها ابلاغ و تبليغ، به سوى رفيق اعلى اوج مى گيرد، براى آينده آيين ومكتبش چه انديشيده است؟ آيا آينده اى مشخّص را رقم زده است، يا به هيچ روى، براى آينده

.


1- .زمر، آيه 30.

ص: 482

طرحى نيفكنده و يكسر ، كار را به مردم وا نهاده است؟ عالمان، محدّثان،متكلّمان و متفكّران اسلامى در اين باره بسيار نگاشته اند و نظريه هاى گونه گونى ارائه كرده اند. (1) به واقع، آنان كوشيده اند آنچه را در تاريخ اسلامْ واقع شده، به گونه اى، استوار سازند و بر آن، مبنا يا مبناهايى بنا نمايند؛امّا حقيقت چيست؟ نگريستن دقيق به موضوع و بررسى همه جانبه زندگانى پيامبر خدا نشان مى دهد كه موضع ايشان در برابر آينده رسالت، از سه حال، خارج نيست: 1 . پيامبر صلى الله عليه و آله مسئله را يكسر «مسكوت» گذاشته و درباره آن ، هيچ سخنى با امّت نگفته است. 2 . پيامبر صلى الله عليه و آله آن را «به امّت ، وا نهاده» و به تدبير آنان اعتماد كرده و صحابه را به تعيين سرنوشت آينده رسالت ، مأمور نموده است. 3. پيامبر صلى الله عليه و آله با نصّى (تصريحى) روشن، «آينده را رقم زده» و شخصى را كه مى بايد پس از او مسئوليّت هدايت امّت و اداره جامعه اسلامى را به دوش گيرد، معرّفى كرده است. اكنون به اين فرض ها مى نگريم و چگونگى آنها را بررسى مى كنيم. (2)

.


1- .متكلّمان و متفكّران اسلامى، در امامت پس از پيامبر خدا به ديدگاه هايى چون : «اجماع»، «بيعت»، «اختيار و انتخاب مردم»، «غلبه و قدرت»، «اظهار نظر و تعيين اهل حلّ و عقد» و «نص» ، گرايش داشته و دارند. اين ديدگاه ها را همراه با نقد و بررسى، در ذيل مدخل «الإمامة الخاصّة» از موسوعة ميزان الحكمة خواهيم آورد. براى آگاهى از آنچه ياد شد، از جمله ، ر . ك : الأحكام السلطانية ، ماوردى : ص 15، الأحكام السلطانية، فرّاء: ص440 به بعد،نظام الحكم فى الشريعة والتاريخ الإسلامى: ص 121، النظام السياسى فى الإسلام، (رأى الشيعة، رأى السنّة، حكم الشرع)، احمد حسين يعقوب : ص 23 به بعد، الإمامة وأهل البيت، محمّد بيومى مهران : ج1 ص50 به بعد.
2- .بررسى هاى خردمندانه و تحليل هاى درخشانى كه در پى مى آيد ، از كتاب ارزشمند نشأة التشيّع والشيعة (ص 23_56) ، اثر انديشمند شهيد ، آية اللّه سيّد محمّد باقر صدر است كه توضيحاتى بر آن افزوده و منقولات آن را مستند ساخته ايم .

ص: 483

فرض نخست: سكوت در قبال آينده
پيش فرض اوّل : احساس امنيّت و نفى هر گونه خطر
الف _ خلأ رهبرى

فرض نخست: سكوت در قبال آيندهچرا پيامبر صلى الله عليه و آله طرحى براى آينده نيفكنده و آينده امّت را مسكوت گذاشته است؟ چنين موضعى ممكن است از چگونه انديشه اى سرچشمه گرفته باشد؟ اين بى اعتنايى و مسكوت گذاشتن را مى توان بر دو پيش فرض، بنا نهاد . اكنون بايد بنگريم كه آيا اين دو پيش فرض ، معقول اند:

پيش فرض اوّل : احساس امنيّت و نفى هر گونه خطراين سخن، بدين معناست كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانسته كه هيچ گونه خطرى امّت را تهديد نمى كند و هيچ جريان درهم شكننده اى آينده مردم را متزلزل نمى سازد و امّتى كه به زودى، «رسالت اسلامى» را به ارث خواهد برد، در ايجاد طرحى براى اداره جامعه، موفّق خواهند بود. آيا اين تصوّر، درست است؟ واقعيّت جامعه آن روز، به خوبى روشنگر آن است كه چنين تصوّرى، نا استوار است و خطرهاى جدّى و بنيادبراندازى، جامعه اسلامى آن روز را تهديد مى كرده است. اين خطرها عبارت اند از:

الف _ خلأ رهبرىپيامبر صلى الله عليه و آله جامعه اى بنياد نهاده بود كه زمان زيادى از شكل گيرى ابعاد فرهنگى،

.

ص: 484

ب _ رشد نايافتگى جامعه

اجتماعى و سياسى آن نمى گذشت. به همين خاطر هم زمام تمامى اين امور را خود به عهده داشت. از سوى ديگر، درگيرى هاى بسيار و نبردهاى پى درپى، امكان تعميق انديشه و گسترش معيارگرايى و تعميم فرهنگ را از او ستانده بود. همچنين ، بسيارى از كسانى كه عنوان «صحابه» داشتند ، از دين، تصوّرى درست و عميق نداشتند، نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله و ابعاد رسالت او . آشكار است كه اينان با فقدان رهبرى، دچار بحران شده، در بحران هاى دلهره آفرين، توان تصميم را از كف مى دادند و يكسر در كمند سياست بازان و سياست زدگان قرار مى گرفتند. آيا با توجّه به اين واقعيّت _ كه نمونه هاى عينى آن در تاريخ، بسيار است _ مى توان تصوّر كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين جامعه اى را رها كرده و سرنوشت آن را به خود جامعه سپرده باشد و در عين حال، از آينده، آسوده خاطر بوده باشد؟!

ب _ رشد نايافتگى جامعهبر بخش پايانى سخن پيشين ، تأكيد مى كنيم كه وارثان آن رسالت تحوّل آفرين، از چنان جايگاه فكرى و سياسى والايى برخوردار نبودند كه بتوانند با آرامش و آينده نگرى، فردايشان را رقم بزنند ؛ چرا كه هنوز هم رسوبات جاهلى و تعصّبات قبيله اى، در آنان نفوذى جدّى داشت. باز هم تأكيد مى كنيم كه آنان ، درك استوارى از جايگاه والاى نبوّت و پيامبر خدا نداشتند و از اين رو بود كه گاه، او را چنان فردى مى انگاشتند كه «از سرِ خشم و خشنودى» (1) سخن مى گويد و ديگر گاه، او را به عدالت ، توصيه مى نمودند و گاه، به سبب گران آمدن تصميم هاى او بر آنان، در اصل رسالت، شك مى كردند. (2)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 187 ح 359 ، المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج 6 ص 229 ح 4 .
2- .ر . ك : ج 6 ص 293 (پژوهشى درباره مارقين وريشه هاى انحراف آنان) . همچنين براى اطلاع بيشتر ، ر . ك : كتاب «النص والاجتهاد» .

ص: 485

ج _ منافقان و جريان هاى ويرانگر از درون
د _ يهود ، قدرت هاى ديگر و خطرهايى از برون

با اين همه، آيا معقول است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زمام امور را به چنين جامعه اى سپرده و با اطمينان خاطر، به سوى حق شتافته باشد؟!

ج _ منافقان و جريان هاى ويرانگر از درونكسان بسيارى بودند كه در هنگامه حاكميّت و رسالت پيامبر خدا، با وجودِ تمام توان و قدرتى كه آن بزرگوار يافته بود، با وى روياروى مى شدند. آنان، گو اين كه پوششى از ايمان بر خود نهاده بودند ، امّا در درون، يكسر با گسترش آيين حق، در تضاد بودند. اين رويارويى را مى توان با توجّه به واقعيّت هاى تاريخ ، بسى گسترده تر از عملكرد منافقان دانست _ كه بدان در جايگاه خود اشاره خواهيم كرد _ . نيز نمى توان پيامبر خدا را از اين همه، بى خبر انگاشت (1) و چنين پنداشت كه آن بزرگوار ، بدون توجّه به اينها و جز اينها ، امّت را رها كرده باشد . بر اينان بايد افزود كسانى را كه تازه مسلمان بودند ؛ و پس از فتح مكّه ، به اسلام گرويده بودند و هنوز حقايق، در جانشان به شايستگى و بايستگى، رسوخ نكرده بود. روشن است كه اينان، با اندك دگرگونى، راه ديگر مى رفتند و سمت و سويى ديگر مى گرفتند. گواه اين حقيقت ، جريان هاى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله است.

د _ يهود، قدرت هاى ديگر و خطرهايى از بروناسلام، انقلابى ويرانگر و بنيادگر بود ؛ حركتى كه بسى نقشه هاى شيطانى را در هم ريخت و بر ويرانه هاى آنها، بنيادى نو درافكند. پيامبر خدا آيينى را عرضه كرده بود كه داعيه رهبرى جهانى داشت.

.


1- .ر . ك : المواجهة مع رسول اللّه ، احمد حسين يعقوب، بويژه باب سوم كتاب كه در آن ، ابعاد اين رويارويى و مصاديق آن، بر اساس متون كهن، گزارش شده است.

ص: 486

پيش فرض دوم : بى اعتنايى نسبت به آينده

دشمن، اين همه را دريافته بود. پس با تمام كوشش و توان در برابر آن ايستاد و تا آخرين رمق، جنگيد و چون نبردِ رويارو را بى ثمر ديد ، به توطئه هاى گوناگون دست زد . اين همه، براى كسانى كه اندك شناختى از تاريخ اسلام داشته باشند، روشن است. اكنون با آن همه رويارويى و درگيرى با يهود و قبايل مشرك و... ، (1) آيا مى توان تصوّر كرد كه آنان آرام گرفته بودند و ديگر با اسلام ، كارى نداشتند؟! آيا براى سياستمدارى هوشمند و آگاه، معقول است كه اين همه را ناديده انگارد و بدون داشتن هيچ طرح و برنامه اى براى حركت نوپايش، بگذارد و بگذرد؟! آيا مى توان پيامبر خدا را پيشوايى تصوّر كرد كه پس از آن همه درگيرى، بر اين باور بوده است كه امّتش چنان صلابتى يافته اند كه ديگر نبايد نسبت به آنها هراسى داشت و چنان سربه راه شده اند كه ديگر خطرى بر سرِ راه نخواهند داشت؟!

پيش فرض دوم : بى اعتنايى نسبت به آيندهاين سخن ، بدين معناست كه باور داشته باشيم كه پيامبر خدا ، خطر را احساس مى كرد وموقعيّت آينده را به خوبى درمى يافت ؛ امّا مسئوليّت و رسالتش را با فرجام زندگى اش تمام شده تلقّى مى كرد و از آن جا كه خود در ميان مردم نبود و خطرى شخص او را تهديد نمى كرد و نيز از آن جا كه آنچه احتمالاً به وقوع مى پيوست، با منافع شخصى وى _ العياذ باللّه _ در تضاد نبود، مردم را به خود وا نهاد و هيچ گونه طرحى را براى آينده نيفكند و...! آيا مى توان چنين تصوّرى را براى سياستمدارى واقع نگر ، انسانى هوشمند و تلاشگرى آن سان، در ذهن پروراند؟!

.


1- .ر . ك : المواجهة مع رسول اللّه ، باب اوّل، فصل چهارم و پنجم.

ص: 487

آيا درباره پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن پيام آورِ سختكوشِ آرام ناپذيرى كه خداوند، او را به آرامش دعوت كرده : «مَآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْءَانَ لِتَشْقَى ؛ (1) ما قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به رنج اُفتى» و درباره تلاش بى امانش براى هدايت مردم ، چنين فرموده : «عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ ؛ (2) رنج شما بر او گران است و [ او ]شيفته [ هدايت ]شماست و به مؤمنان، رئوف و مهربان» ، بزرگوارى كه تدبير كار امّت را در آخرين روزهاى زندگى نيز فراموش نكرد و با تن تب آلود، به «تجهيز سپاه اسامه» فرمان داد، مى توان چنين پندارى داشت؟! آيا قصّه آكنده از غصّه خواستن «مركّب و قلم» براى نگاشتن امر نجات دهنده هماره امّت از گم راهى در لحظه هاى آخرينِ زندگى، كافى نيست تا اين پندار را يكسره تباه بدانيم و مسكوت نهادن آينده امّت را جسارتى بر پيامبر خدا، آن ساحت پاك پيراسته از اين همه؟! در پرتو اين همه، نمى توان فرض «سكوت» را به هيچ وجه درست دانست.

.


1- .طه، آيه 1 و 2.
2- .توبه، آيه 128.

ص: 488

فرض دوم : وا گذاردن آينده جامعه به تدبير امّت

فرض دوم: وا گذاردن آينده جامعه به تدبير امّتطبق اين فرض، بايد بر اين باور باشيم كه پيشواى آينده امّت ، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين نگرديد و اين امر به عهده امّت نهاده شد ؛ اين كه آگاهان از مهاجر و انصار ، با شورا و رايزنى، آينده امّت را رقم زنند. آيا مى توان چنين باورى را پذيرفت و آن را با حقيقت، منطبق دانست؟ نكات مربوط به اين فرض تأمّل برانگيز را بدين سان مى توان برشمرد: الف _ اگر چنين فرضى را بپذيريم، پيامبر خدا مى بايست امّت را با نظام شورايى و چند و چونىِ آن آشنا مى كرد و حدود، وظايف و قوانين شورا را مشخّص مى ساخت ؛ چرا كه جامعه اسلامى تا بدان روز، نه چنان شيوه اى را در ساختار حكومت، تجربه كرده بود و نه از چگونگى آن آگاهى داشت. آيا معقول است كه بگوييم پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را در رهبرى آينده امّت، به شيوه اى نامعلوم ، حوالت داده است؟! آنچه اين پندار را يكسره تباه مى سازد، اين است كه داعيه داران و مَسندنشينان خلافت، هرگز بر چنين پيش بينى اى از سوى پيامبر خدا استناد نكرده اند : ابو بكر، به

.

ص: 489

«نصب» روى آورد و عمر، تصريح كرد كه چون كسى را نمى يابد، به «شورا» تن مى دهد. او به هنگام مرگ چنين گفت: اگر يكى از اين دو نفر را مى يافتم، اين كار را به او واگذار مى كردم و به او اعتماد مى نمودم : سالم (آزاد شده ابو حذيفه) و ابو عبيده جرّاح. (1) اگر سالم زنده بود، امر خلافت را به شورا وا نمى نهادم. (2) بدين سان، روشن مى شود كه اين نظريه، هيچ گونه پيوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله ندارد و تنها ساخته اى است در گذرگاه زمان، براى توجيه واقعيّت موجود در تاريخ اسلام. (3) ب _ نكته مهمّ ديگر ، اين كه اگر پيامبر خدا چنين آهنگى داشت و در انديشه آن بود كه مرجعيّت فكرى و سياسى را به صحابه وا نهد، مى بايست در جهت آماده سازى آنان بسى مى كوشيد. آيا اصحاب آن پيامبرى كه از در هم شكسته شدن نظام هاى قيصرى و كسرايى سخن مى گفت و آيينش را زمان شمول و جهان شمول معرّفى مى كرد، از چنان جايگاهى در دانش و فرهنگ برخوردار بودند كه چنين بار سنگينى را بر دوش گيرند؟ واقعيّت چيست؟ آيا مى توان چنين جايگاهى را براى صحابيان، باور داشت؟ اين سؤال، بسى جدّى و براى بسيارى مطرح است و از آن به سادگى گذشتن،

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 343 .
2- .اُسد الغابة : ج 2 ص 383 الرقم 1892 .
3- .چنين است كه مؤلّفان اسلامى اى كه در باب نظام حكومت قلم زده اند و براى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله نص (تصريح پيامبر خدا) را منتفى دانسته اند، با تمام كوشش، باز هم براى نظام شورايى مورد اعتقاد خويش، نصوصى را از پيامبر صلى الله عليه و آله نيافته اند و حتّى آنچه بدان استناد كرده اند نيز مواردى است كه هرگز با اين ديدگاه ، همسويى ندارد (ر . ك : النظريّات السياسيّة الإسلاميّة ، محمّد ضياء الدين الرَّيِّس ؛ فقه الشورى والاستشارة، توفيق الشاوى ؛ الشورى وأثرها فى الديمقراطية؛ عبد الحميد اسماعيل الأنصارى).

ص: 490

ظاهرا نوعى خامى و سهل انگارى در مبانى عقيدتى شمرده مى شود. پژوهشگر معاصر، آقاى مروان خليفات، از جمله كسانى است كه اين سؤال، به طور جدّى برايش مطرح شده و وى را به تأمّل وا داشته است. او براى يافتن پاسخ، به متون حديثى و تاريخى بازگشته، كه سير و سلوك او در منابع، نتيجه اى بسيار خواندنى به دست داده است. او در فصل سوم از باب دوم كتابش به بيان نتيجه گيرىِ مطالعه خود پرداخته است كه گزيده آن، چنين است : _ صحابه بسيار اندك سؤال مى كردند و آنچه را مى شنيدند، كم تر روايت مى نمودند. _ آنان به منع تدوين و نشر حديث، همّت گماشتند و افزون بر آن، حقايق بسيار اندكى از پيامبر خدا دريافتند. آنان ، خود تصريح كرده اند كه دلْ مشغولى هاى بسيار و گشت و گذارهاى فراوان در بازار، آنان را از فراگيرى سنّت و حقايق آن، باز داشته است. (1) _ صحابه در نقل ها بسيار اشتباه مى كردند. گاه فقط بخشى از حديث را نقل مى كردند و گاه، سخن ديگران را به پيامبر خدا نسبت مى دادند. گاه نيز آنچه را فرا گرفته بودند، فراموش مى كردند (كه خود بدين نكته تصريح كرده اند) و گاه، به خطا پاسخ مى گفتند و با تذكّر ديگران، حق را باز مى يافتند. برخى از صحابه، به تصريح آيات قرآنى، به نفاق گراييدند و برخى سر از ارتداد در آوردند. نيز بر اساس متون (نصوص) منقول در صحيحين، به گفته پيامبر خدا ، برخى از آنان، هيمه آتش اند و... . آيا با اين همه، مى توان پنداشت كه پيامبر خدا مرجعيّت فكرى و زعامت سياسى

.


1- .صحيح البخارى : ج 6 ص 2676 ح 6920 .

ص: 491

و تفسير آيين و كتاب آسمانى را به چنين كسانى وا نهاده است؟ (1) بدين سان، نبايد ترديد كرد كه «وا نهادن امور به امّت و يا نخبگان(!) آنان» و «مرجع قرار دادن صحابه» ، عنوانى است كه در گذرگاه تاريخ، براى توجيه رويدادهاى تلخِ روى داده پس از پيامبر خدا ساخته شده است ؛ عنوانى كه ريشه در هيچ يك از متون رسيده از پيامبر خدا ندارد. بدين ترتيب، اين فرض نيز بى اعتبار مى شود.

.


1- .ر . ك : و ركبت السفينة : ص 189_236 .

ص: 492

فرض سوم : تعيين سرنوشت و تصريح بر خلافت و ولايت

فرض سوم: تعيين سرنوشت و تصريح بر خلافت و ولايتدر اين فرض، بر اين باوريم كه پيامبر خدا با حساسيّت تمام، آينده امّت را روشن ساخته و پيشواى پس از خود را تعيين نموده است و نيز بر اين باوريم كه غدير، ماجرا و متن خطبه شكوهمند آن، تصريح و تأكيدى است بر آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را بارها اعلام داشت : ولايت و امامت على عليه السلام ؛ همان كسى كه از آغازين روزهاى زندگى اش، به خواست پيامبر صلى الله عليه و آله ، همبر او بود و شرك، جان پاكش را هرگز نيالود. (1) كلام على عليه السلام در اين باره بسى شنيدنى است: «وقَد عَلِمتُم مَوضِعي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالقَرابَةِ القَريبَةِ ، وَالمَنزِلَةِ الخَصِيصَةِ . وَضَعَني في حِجرِهِ وأنَا وَلَدٌ ، يَضُمُّني إلى صَدرِهِ ، ويَكنُفُني في فِراشِهِ ، ويُمِسُّني جَسَدَهُ ، ويُشِمُّني عَرفَهُ . وكانَ يَمضَغُ الشَّيءَ ثُمَّ يُلقِمُنيهِ ، وما وَجَدَ لي كَذبَةً في قَولٍ ، ولا خَطلَةً في فَعلٍ ، ولَقَد قَرَنَ اللّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله مِن لَدُن أن كَان فَطيماً أعظَمَ مَلَكٍ مِن مَلائِكَتِهِ يَسلُكُ بِهِ طَريقَ المَكارمِ ، ومَحاسِنَ أخلاقِ العالَمِ ، لَيلَهُ ونَهارَهُ . ولَقَد كُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصيلِ أثَرَ اُمِّهِ ، يَرفَعُ لي في كُلِّ يَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَماً ، ويَأمُرُني بِالاِقتِداءِ بِهِ . ولَقَد كانَ يُجاوِرُ في كُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ ، فَأَراهُ ولا يَراهُ غَيري ، ولَم

.


1- .اساس اين تحليل (در فرض سوم) را از كتاب گران سنگ نشأة التشيع والشيعة ، نوشته متفكّر فقيه آية اللّه سيّد محمّد باقر صدر ، گرفته ايم ، البته با افزودن توضيحاتى بسيار و ارجاع نقل ها به مصادر .

ص: 493

يَجمَع بَيتٌ واحِدٌ يَومَئِذٍ فِي الإِسلامِ غَيرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَديجَةَ وأنَا ثالِثُهُما ؛ أرى نورَ الوَحيِ وَالرِّسالَةِ ، وأشُمُّ ريحَ النُّبُوَّةِ . ولَقَد سَمِعتُ رَنَّةَ الشَّيطانِ حينَ نَزَلَ الوَحيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ! ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبادَتِهِ . إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أ نَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ ، وإنَّكَ لَعَلى خَيرٍ» . شما موقعيّت مرا نزد پيامبر خدا، به سبب خويشاوندىِ نزديك و منزلت ويژه ام مى دانيد. به گاه كودكى ام، مرا در دامنش مى نهاد و به سينه اش مى چسباند ودر بستر خويش جايم مى داد و مرا به تنَش مى سود و بوى خوش خويش را به من مى رساند و غذا را مى جَويد و لقمه لقمه در دهانم مى نهاد. از من، نه سخن دروغى شنيد و نه كار خطايى ديد. بى ترديد ، خداوند از همان اوانِ از شير گرفته شدنِ پيامبر صلى الله عليه و آله فرشته اى بزرگ را از ميان فرشتگانش، شب و روز ، همراه او ساخت تا با او راه بزرگوارى و محاسن اخلاقى را بپيمايد. و من در پى او بودم، همچون بچّه شتر در پى مادرش. هر روز از اخلاق خود، نشانه اى برايم بر پا مى داشت و مرا به پيروى اش وا مى داشت. هر سال در غار حرا به خلوت مى نشست و تنها من بودم كه او را مى ديدم، نه كس ديگرى . در آن روزگار، اسلام به هيچ خانه اى راه نيافته بود، جز خانه اى كه پيامبر خدا و خديجه در آن بودند، و من سومين آن دو بودم. نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم و من، هنگامى كه وحى بر او فرود آمد، ناله شيطان را شنيدم. پرسيدم : اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ گفت : «اين ، شيطان است. از اين كه او را بپرستند، نوميد است. همانا تو آنچه را من مى شنوم، مى شنوى و آنچه را من مى بينم، مى بينى، جز اين كه پيامبر نيستى ؛ بلكه وزير هستى و بر راه خير». (1)

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 494

تصريح پيامبر خدا بر امامت و ولايت على عليه السلام بدان گونه گسترده و روشن است كه هيچ ترديدى را بر نمى تابد. آن بزرگوار، نه يك بار و نه دو بار، بلكه ده ها بار به اشارت و صراحت، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را فرياد كرد و طرحى روشن و مشخّص براى آينده امّت در انداخت و اين همه ، در برابر چشم مردم صورت پذيرفت. اين حق نمايى و حق گسترى، تمام دوران رسالت آن بزرگوار را فرا گرفت و در واقعه «غدير» به اوج خود رسيد و حق بر ستيغ قرار گرفت. در نگريستن به همه اين موارد _ كه در اين فصل، به تفصيل، گزارش خواهند شد _ ترديدى باقى نمى گذارد كه بزرگ ترين دل مشغولى پيامبر خدا، مسئله «امامت و رهبرى آينده» بوده است. از اين روى، پيامبر صلى الله عليه و آله براى روشن كردن اين حقيقت و ابلاغ اين مأموريت الهى ، هيچ مناسبت و موقعيّت شايسته اى را از دست ، نهشته است. در اين فصل، بر پايه اسناد و مدارك بسيار و با استناد به متون حديثى، تاريخى و تفسيرى فريقين، گزارشى ارائه كرده، تحليل بحث را از نخستين روزهاى رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز مى كنيم و اوج آن را در غدير، نشان خواهيم داد. سپس واقعه غدير را با شرح بيشتر باز مى گوييم و چگونگى آن را در پرتو روايت و درايت، بررسى خواهيم نمود.

.

ص: 495

مهم ترين تلاش هاى پيامبر
(1) حديث روز هشدار

مهم ترين تلاش هاى پيامبر(1)حديث روز هشدارپيامبر خدا بر اساس آيه : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ؛ (1) وخويشان نزديكت را هشدار بده» مأمور مى شود خويشان خود را به اسلام دعوت كند. (2) چون آنان با دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله گرد مى آيند، او مى كوشد با فراهم آوردن مقدّمات، زمينه را براى رساندن و فهماندن پيام اصلى به جمع حاضر، آماده گرداند. پس مى فرمايد: «فَأَيُّكُم يُوازِرُني عَلى هذَا الأَمرِ عَلى أن يَكونَ أخي ووَصِيّي وخَليفَتي فيكُم» . كدامتان مرا بر اين كار، يارى مى دهد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما (3) باشد؟ در آن جمع، تنها كسى كه به اين فراخوان ، پاسخ مثبت مى دهد، على عليه السلام است . پيامبر خدا پس از آن پاسخ مثبت ، مى فرمايد: «إنَّ هذا أخي ووَصِيّي وخَليفَتي فيكُم ؛ فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا» .

.


1- .شعرا : آيه 214.
2- .براى آگاهى از روايات گوناگون مربوط به «روز هشدار (يوم الإنذار)» ، به منابع تاريخى از جمله : تاريخ الطبرى : ج 2 ص 319 مراجعه شود . نيز ، ر . ك : الصحيح من سيرة النبىّ الأعظم : ج 3 ص 61 ، با منابع بسيار .
3- .در برخى نقل ها به جاى «در ميان شما»،«پس از من»آمده است.

ص: 496

اين ، برادر و وصى و جانشينم در ميان شماست.پس،گوش به فرمان و مطيع او باشيد. و بدين سان، پيامبر صلى الله عليه و آله در آغازين روز دعوت علنى، ولايت و امامت على عليه السلام و نيز دستْ يارى او را در رسالت خويش ، رقم مى زند. آن روز، آنان كه در آن مجلس گرد آمده بودند، اين پيام را به روشنى دريافتند و از كلام پيامبر خدا، پيشوايىِ على عليه السلام و لزوم اطاعت از وى را فهميدند. از اين روى بود كه برخى به ابو طالب گفتند : «به تو فرمان داد كه گوش به فرمان و مطيع پسرت باشى!» ؛ (1) امّا در مقابلِ اين پيام صريح، گران جانى كردند و حق را برنتابيدند و با استكبار، از پذيرش حق ، شانه خالى كردند. در اين بخش از مجموعه پيش رو، نقل هاى مختلف و طرق گونه گون اين حديث را آورده ايم، به گونه اى كه هيچ ترديدى را برنمى تابند. افزون بر آن، ابو جعفر اِسكافى معتزلى، حديث روز هشدار را «صحيح» (2) دانسته و عالمانى ديگر، از جمله : شهاب الدين خفاجى در شرح الشفاء بتعريف حقوق المصطفىىِ قاضى عياض (3) و متّقى هندى (4) _ كه تصحيح ابن جرير طبرى را گزارش كرده است _ ، (5) بر صحّت آن، تأكيد كرده اند. (6)

.


1- .ر . ك : ص 201 (يارى پيامبر در تبليغ) .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 244 ؛ الغدير : ج 2 ص 279 .
3- .نسيم الرياض فى شرح الشفاء : ج 3 ص 35 .
4- .كنز العمّال : ج 13 ص 128 ح 36408 .
5- .طبرى، واقعه را بدان گونه كه آورديم ، در تاريخش نقل كرده است ؛ امّا در تفسير و در ذيل آيه، چون حادثه را نقل كرده، به تحريف متن آن دست زده و نوشته است : پيامبر خدا فرمود : «...إنّ هذا أخى وكذا وكذا» و ابن كثير بر راه او رفته است . نيز چنين كرده اند برخى از مدّعيان آزادى در تحقيق، چون : محمّد حسين هيكل و... (ر . ك : الغدير : ج 2 ص 406 طبع جديد) . شگفتا از دست هاى آلوده در تاريخ و عجبا از اين همه مظلوميّت على عليه السلام !
6- .ر . ك : «حديث الإنذار يوم الدار» ، على احمدى ميانجى (فصل نامه رسالة الثقلين ، ش 22 ، ص 111).

ص: 497

(2) احاديث وصايت

(2)احاديث وصايتوصيّت ، براى تداوم راه و حراست مكتب، سيره هماره رسولان الهى بوده است. پيامبر خدا نيز با تصريح به اين حقيقت، در موارد متعدّد و مناسبت هاى مختلف، وصايت را براى على عليه السلام رقم زده است. از جمله، چنين فرموده است: «إنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيّاً ووارِثاً ، وإنَّ عَلِيّاً وَصِيّي ووارِثي» . بى گمان، هر پيامبرى وصى و وارثى دارد و على، وصى و وارث من است. (1) بسيارىِ اين گونه گفته هاى پيامبر خدا درباره على عليه السلام بدان سان بوده است كه واژه «وصى» را براى على عليه السلام وصفى شناخته شده و بدون ابهام قرار داده است و چون واژه «وصى» در گفتارها و سروده ها به كار مى رفت، بسيارى از مسلمانان صدر اسلام ، مقصود از آن را بدون هيچ ترديدى على عليه السلام مى دانستند و در نتيجه ، خلافت و امامت او را. (2) گو اين كه بنى اميّه، در زمان حكومتشان بسى كوشيدند تا مگر اين عنوان ارجمند را از على عليه السلام بزدايند. آنان ، احاديث بسيار ساختند تا اين تعبير را ساختگى جلوه دهند؛ (3) امّا مگر حق، با ستيز حق ستيزان، فرسودنى است؟!

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 392 ح 9005 . نيز ، ر . ك : ص 567 (احاديث وصايت) .
2- .ر . ك : ص 617 (وصايت امام على در ادبيّات صدر اسلام) . ر . ك : تتمّة منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 19 (منهاج البراعة : ج 16 ص 19)، معالم المدرستين : ج 1 ص 289 به بعد كه بحثى است شايسته مطالعه .
3- .براى آگاهى از اين جريان و چگونگى آن ، ر . ك : معالم المدرستين : ج 1 ص 483 .

ص: 498

(3) احاديث وراثت

(3)احاديث وراثتذهن بشر، هماره با عنوان هاى : ارث، ميراث و وراثت ، آشنا و آميخته بوده و گستره اين حقيقت، امور مادّى و معنوى را درنورديده است . آنچه انسان ها برجاى مى نهند، يا امور مادى است، يا معنوى . مردمان، هماره از كسى كه براى چگونگى تصرّف در برجاى مانده خويش طرحى نريخته و از آن سخنى نگفته، شگفت زده مى شده اند. نهادن نگاهبان و ميراثبان براى حفظ و حراست از برجاى مانده خويشتن، عُرف مردمان و مورد توجّه هماره طبع انسانى بوده است و مردمان، با هر گونه فرهنگ و انديشه اى، آن را ستوده اند. اكنون بنگريم كه پيامبر خدا، مبلّغ آخرين آيين الهى (آيينى كه زمان شمول و جهان شمول است)، با ميراث عظيم خود ، چه كرده و آن را به چه كسى سپرده و خداوند سبحان در اين باره، به چه امر مشخّصى سفارش نموده است. روايات درباره «وراثت»، پاسخ روشنى به اين پرسش اساسى است. پيامبر خدا، آيين «وارث گزينى» را شيوه همه پيامبران مى دانسته و از اين رو، خود به عنوان فرجام بخش جريان رسالت، ملزم به داشتن وارثى بوده است. از طرف ديگر نيز با صراحت، ابعاد «وراثت» خود را در امامت و دانش ، شناسانده است.

.

ص: 499

صحابيان نيز از همان روزگاران بر اين جايگاه، تأكيد مى كردند و سخنان پيامبر خدا را در تصريح به اين حقيقت، در مناسبت هاى مختلف، طرح مى نمودند. گاه نيز در ضمن سخن، على عليه السلام را برازنده اين جايگاه معرّفى مى كردند. به طور مثال، عبد الرحمان بن خالد، از قُثَم بن عبّاس پرسيد : به چه دليلى على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث مى بُرده است؟ گفت : از آن جا كه در ميان ما نخستين كسى بود كه به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شد و بيشتر از همه ما همراهى اش نمود. در فصل «احاديث وراثت»، متون روايى و تاريخى اين حقيقت بر اساس منابع فريقين مى آيد. اين متون، شامل جملاتى است كه در آنها پيامبر خدا، به صراحت، على عليه السلام را وارث خود، وارث علم و گنجينه دانش خود و نهايتا وارث پيشوايى امّت خويش معرّفى مى نمايد. (1)

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 7 (احاديث وراثت) .

ص: 500

(4) احاديث خلافت

(4)احاديث خلافتخلافت، تعبيرى قرآنى و اصطلاحى دينى است كه «جانشينى» را در ابعاد مختلف، به صورتى روشن ، نشان مى داده (مگر بُعدى از ابعاد را كه پيوسته استثنا مى گشته) است. از اين رو ، كسانى كه پس از پيامبر خدا زمام امور مسلمانان را به دست گرفتند، تلاش بسيار كردند تا اين عنوان را به گونه اى بر خود ، استوار دارند. پيامبر خدا از همان آغازين روزهاى آشكار ساختن دعوت و گستراندن پيام خود، بر «خلافت» على عليه السلام تصريح و تأكيد كرد. مى توان اين تصريح و تأكيد را _ كه نشانگر حدود خلافت است _ ، در سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله در مواقع و مواضع متعدّد، مشاهده نمود، كه اين، نشانى است از اهتمام پيامبر خدا به روشن ساختن سرنوشت آينده امّت . (1)

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 17 (احاديث خلافت).

ص: 501

(5) احاديث منزلت

(5)احاديث منزلتاز جمله شكوهمندترين عناوينى كه پيامبر خدا با آن از على عليه السلام ياد كرده است، «همسانى» و «همبرىِ» على عليه السلام با ايشان در كار رهبرى است. اين گونه احاديث ، در قلم و بيان عالمان و محدّثان، به اقتضاى صراحت كلام پيامبر صلى الله عليه و آله ، به «احاديث منزلت» مشهورند. پيامبر خدا اين جايگاه بلندِ على عليه السلام را با عبارات مختلف، طرح نموده است ، از جمله با عبارت : «أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي». تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست . پيامبر صلى الله عليه و آله اين حقيقت را بارهاى بار در ميان مردم بيان كرد و بدين گونه، «همسانى على عليه السلام با خويش در رهبرى» را در پيش ديدها نهاد و به تاريخ سپرد. از جمله مواردى كه اين كلام معجزگون، درباره على عليه السلام آشكارا بيان شده، روزهاى پيش از نبرد تبوك است . پيامبر صلى الله عليه و آله در شرايطى بس سخت و در هم شكننده، سپاهى گران را سامان داد و با آهنگ نبرد با روميان، از مدينه بيرون آمد. تبوك، دورترين نقطه اى بود كه پيامبر خدا، براى نبرد، بدان جا مسافرت مى كرد. در آن روزگار، جريان نفاق ، در مدينة الرسول ، شكل گرفته بود. اين جريان، با نهايت كينه توزى و مخفى كارى، در انديشه ضربه زدن بر پيكر جامعه نوپاى اسلامى

.

ص: 502

بود. پيامبر صلى الله عليه و آله نگران از فتنه انگيزى منافقان و كينه توزان در مدّت سفر طولانى خود، على عليه السلام را به عنوان «سرپرست اهل بيت و گروه مهاجر و ...» براى حراست از مدينه، در مدينه گذاشت. فتنه انگيزان كه تمام نقشه هاى خود را با بودن على عليه السلام در مدينه نقش بر آب مى ديدند، شايعه اى ساختند و پراكندند كه پيامبر صلى الله عليه و آله از همراهى على عليه السلام با او، ناخرسند بوده و از اين رو ، على عليه السلام را به همراه خود نبرده است. اكنون ، شير بيشه نبرد و قهرمان بى بديل صحنه هاى رزم، آماج اتّهام بود. على عليه السلام به محضر پيامبر خدا شتافت تا پرده از اين توطئه بردارد. پيامبر صلى الله عليه و آله در نهايت صميميّت و با بيانى كه نشانگر عظمت على عليه السلام در نزدش بود، فرمود : «اِرجِع يا أخي إلى مَكانِكَ؛ فَإِنَّ المَدينَةَ لا تَصلُحُ إلّا بي أو بِكَ ؛ فَأَنتَ خَليفَتي في أهلي ودارِ هِجرَتي وقَومي ، أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ؟» . اى برادر من! به جاى خود باز گرد كه مدينه، جز با من يا تو، سامان نمى يابد. تو، جانشين من در خاندان و هجرتگاه و قومم هستى. آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟ پيامبر صلى الله عليه و آله با صراحت، همه مناصب خود را، جز منصب نبوّت، براى على عليه السلام رقم زد و عملاً على عليه السلام را ادامه دهنده راه و تداوم بخش مسئوليّت والاى خويش در زعامت امّت و مرجعيّت فكرى مردم ، معرّفى نمود. در برخى از نقل ها آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از اين جمله صريحا فرمود: «إنَّهُ لابُدَّ مِن إمامٍ وأميرٍ ؛ فَأَنَا الإِمامُ ، وأنتَ الأَميرُ» . مردمان را، امام و اميرى لازم است ؛ من امامم و تو امير . (1)

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 37 (احاديث منزلت) .

ص: 503

(6) احاديث امارت

(6)احاديث امارتقرآن، با صراحت تمام، مؤمنان را به اطاعت از «اولو الأمر» فرا خوانده (1) و پيروى از آنان را همسنگ اطاعت از خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته است. مصداق هاى «اولو الأمر» چه كسانى هستند؟ آيا سزاوار است جبّاران ستم پيشه اى را كه بر اريكه قدرت ، تكيه مى زنند و براى رسيدن به حاكميت، از كشته ها پشته مى سازند، مصداق هاى «اولو الأمر» بدانيم؟ هرگز! بى گمان، اولو الأمر، كسانى هستند كه پيامبرگون، خداجوى، حق پرست و عدالت گستر باشند و على عليه السلام بر اساس احاديث متعدّد نبوى (احاديثى شگفت انگيز و شكوهمند و ارجمند)، در قلّه اين عنوان است. از اين فراتر، بايد بگوييم كه پيامبر خدا، عنوان «امير مؤمنان» را فقط براى على عليه السلام به رسميت شناخته و از به كار بردن اين عنوان براى شخص ديگرى جز او، نهى كرده است. اين تصريحات، بسى فراوان اند، بدان سان كه سيّد جليل، راهبر سالكان و اسوه

.


1- .اشاره به آيه 59 سوره نساء است .

ص: 504

عابدان، رضى الدين على بن طاووس حلّى، در اين باب، كتابى با عنوان اليقين باختصاص مولانا على عليه السلام بإمرة المؤمنين نگاشته است. در اين احاديث نبوى ، از على عليه السلام گاه به «امير مؤمنان» و گاه به «امير نيكان» و نيز با عنوان «امير هر مؤمن، پس از وفاتم» ياد شده است. (1) اين است كه امام حسن عليه السلام در متن قرارداد صلح خود ، شرط مى كند كه نبايد معاويه با عنوان «امير مؤمنان» ياد شود. (2)

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 69 (احاديث امارت). نيز ، ر . ك : اليقين باختصاص مولانا على عليه السلام بإمرة المؤمنين .
2- .علل الشرائع : ص 212 ح 2 .

ص: 505

(7) احاديث امامت

(7)احاديث امامتامام، كه به لحاظ واژه شناسى، همان «پيشرو، پيشتاز، سرپرست و پيشواى قوم و قبيله» است ، (1) بى گمان، در فرهنگ قرآنى و دينى، پيشواىِ امّت در ابعاد گونه گون و عهده دار اداره امور جامعه است. اين حقيقت را از جمله مى توان از دو نامه كه ميان مولا على عليه السلام و معاويه مبادله شده است، دريافت. على عليه السلام در ضمن نامه اى دراز دامن، از جايگاه خود و اهل بيت عليهم السلام سخن مى گويد و وصايت و جانشينى خويش را از پيامبر خدا، يادآور مى شود. معاويه، در جواب به صراحت مى گويد: محمّد ، مُبلّغى بود با رسالتِ رساندن كلام پروردگارش و بس! معناى كلام معاويه اين است كه پيامبر خدا، نه پيشوا بود، نه زعيم، نه زمامدار سياسى، و نه... ! على عليه السلام در ردّ كلام معاويه، به صراحت مى نويسد: «وَالَّذي أنكَرتَ مِن إمامَةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، زَعَمتَ أنَّهُ كانَ رَسولاً ولَم يَكُن إماماً ؛ فَإِنَّ إنكارَكَ عَلى جَميعِ النَّبِيّينَ الأَئِمَّةِ ، ولكِنّا نَشهَدُ أنَّهُ كانَ رَسولاً نَبِيّاً إماماً» . و آنچه از امامتِ محمّد صلى الله عليه و آله انكار كردى و پنداشتى كه او پيامبر بود و پيشوا

.


1- .العين : مادّه «أمم» .

ص: 506

نبود، به انكار همه پيامبرانِ پيشوا مى انجامد ؛ امّا ما گواهى مى دهيم كه او فرستاده، پيامبر و پيشوا بود. (1) اين گفتگو، به روشنى نشانگر جايگاه امام در انديشه اسلامى و بيانگر چرايى ستيز بنى اميّه با اين عنوان است. اين گفتگو مى تواند عمق اخبار و احاديث بسيارى را كه پيامبر خدا در آنها بر امامت على عليه السلام تأكيد كرده است، نشان دهد. از جمله احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله است : «يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي وخَليفَتي وإمامُ اُمَّتي بَعدي» . اى على! پس از من، تو وصى و جانشين من و امام امّت هستى. و «أنتَ إمامُ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ، ووَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ بَعدي» . تو، پس از من، امام هر مرد و زن باايمان و مولاى هر مرد و زن باايمان هستى. (2)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 203 .
2- .ر . ك : ج 2 ص 93 (احاديث امامت) .

ص: 507

(8) احاديث ولايت

(8)احاديث ولايتاز جمله عناوين شكوهمندى كه در روايات و بويژه در احاديث تفسيرى درباره على عليه السلام به كار رفته است، عنوان «ولى» است. ترديدى نيست كه در ادبيات عرب ، استعمال مادّه «وَلَىَ» در معناى سرپرست، زعيم و پيشوا، بسى شايع بوده است، كه به اين نكته در تحليل حديث غدير ، اشاره خواهيم كرد. در سخنان و آموزه هاى پيامبر خدا، عنوان «ولى» و «ولايت»، براى على عليه السلام بسيار به كار رفته و اين سخنان شكوهمند و تنبّه آور، در موارد و مواضع بسيارى بيان شده است كه نخستين آنها، مجمع كوچك، امّا سرنوشت سازِ خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه از آن ياد كرديم. (1) به طور مثال، اين تعبير پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «اى على! پس از من، تو ولىّ مردم هستى. هر كس كه از تو اطاعت كند، از من اطاعت كرده و هر كس كه نافرمانى ات كند، مرا نافرمانى كرده است»، (2) بسيار تكرار شده و منابع حديثىِ اهل سنّت، از آن آكنده است، كه بخش قابل توجّهى از آنها را در ذيل عنوان «احاديث ولايت» آورده ايم. (3) اين تعبيرات، بويژه وقتى با قيد «پس از من» همراه اند، هيچ ترديدى باقى

.


1- .ر . ك : ج 1 ص 201 (يارى پيامبر در تبليغ) .
2- .الأمالى ، مفيد : ص 113.
3- .ر . ك : ج 2 ص 119 (احاديث ولايت) .

ص: 508

جلوه ولايت در آيات قرآن

نمى گذارند كه پيامبر خدا، جريان سياسى پس از خود را پيش بينى نموده و زعامت سياسى پس از خود را نشان داده است.

جلوه ولايت در آيات قرآنچنان كه اشاره كرديم، اين عنوان والا بر اساس روايات بسيار، در آيات الهى نيز براى على عليه السلام رقم خورده است. از جمله اين آيات، آيه : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ ؛ (1) ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و كسانى كه ايمان آورده اند و نماز مى خوانند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» است كه هيچ ترديدى در شأن نزول و انطباق قطعى آن بر على عليه السلام نيست ؛ چون او بود كه در ركوع نمازش، به مستمندى «انگشتر» داد. بسيارى از مفسّران و محدّثان، اين واقعه را گزارش كرده و با صراحت، مصداق آن را على عليه السلام دانسته اند. (2) گو اين كه برخى از مفسّران، چون تلألؤ حق را برنتابيدند، به توجيه ها و شبهه هاى شگفتى پناه جسته اند، تا مگر حق را وارونه سازند. از جمله گفته اند : واژه «كسانى» جمع است و نمى توان آن را بر على كه يك نفر است، انطباق داد. امّا آنان فراموش كرده اند كه در ادبيات عرب، اين گونه استعمال ها بسيار شايع است (كه براى تحليل، يا انگيزه هاى ديگر، واژه جمع را به جاى مفرد به كار مى برند). قرآن را بنگريد كه فرموده است: «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَآءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُواْ بِمَا جَآءَكُم مِّنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَن تُؤْمِنُواْ بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِن كُنتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَ_دًا فِى سَبِيلِى وَ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِى تُسِرُّونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَآ أَخْفَيْتُمْ وَ مَآ أَعْلَنتُمْ وَ مَن يَفْعَلْهُ

.


1- .مائده، آيه 55.
2- .ر . ك : ج 2 ص 119 (ولايت على ، ولايت خدا و پيامبر است) .

ص: 509

مِنكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَآءَ السَّبِيلِ . (1) اى مؤمنان! اگر براى جهاد در راه من و طلب خشنودى من بيرون آمده ايد، دشمن من و دشمن خودتان را دوست مگيريد كه به آنها مهربانى كنيد، در حالى كه آنان به دين حقّى كه براى شما آمده است، كفر ورزيدند و پيامبر و شما را به خاطر ايمان شما به پروردگارتان آواره كردند. با آنان سَر و سِرّ دوستانه داريد و من به آنچه پنهان مى داريد و آنچه آشكار مى داريد، آگاه ترم و هر كس از شما چنين كند ، بى گمان از راه راست، گم راه مى گردد» . آيه، طبق نظر مفسّران، بدون هيچ ترديد، درباره حاطب بن ابى بَلْتَعه است، پس از اين كه نامه اى به سوى قريش فرستاد. (2) و نيز فرموده است: «فَتَرَى الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يُسَ_رِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَى أَن تُصِيبَنَا دَآئِرَةٌ . (3) آن گاه ، بيماردلان را مى بينى كه در كار آنان مى كوشند و مى گويند : بيم آن داريم كه بلايى بر سرمان بيايد» . كه مراد، عبد اللّه بن اُبَى است و مفسّران، يكسر، همين شأن نزول را آورده اند. (4) بدين ترتيب، روشن مى شود كه اين نكته گيرىِ برخى از مفسّران، نه از سر تحقيق، بلكه به انگيزه ترديدافكنى در فضيلتى بزرگ است، كه از اين موارد، كم نيست. آيه، به روشنى، «ولايت» را در اللّه و پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام منحصر كرده است. پُر

.


1- .ممتحنه ، آيه 1 .
2- .تفسير الطبرى : ج 14 جزء 28 ص 58 ، التبيان : ج9 ص576 .
3- .مائده ، آيه 52 .
4- .تفسير الطبرى : ج 4 جزء 6 ص 278 ، الوسيط فى تفسير القرآن المجيد : ج 2 ص 197 .

ص: 510

واضح است كه اگر ولايت را به معناى «نصرت» و يا «محبّت» بگيريم، اين انحصار، به هيچ روى ، وجهى نخواهد داشت. (1) در اين جا برآنيم كه تلاش هاى پيامبر خدا را براى تعيين امامت و روشن ساختن رهبرى آينده امّت نشان دهيم. اشاره نمونه وار به آيات، براى آن است كه جايگاه وحى الهى در اين تلاش، روشن گردد و معلوم شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله با تفسير، تأويل وتبيين اين آيات، روشنگرى در جهت تثبيت ولايت را به كمال رسانده است.

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 119 (ولايت على ، ولايت خدا و پيامبر است) ، براى اطلاع بيشتر رجوع شود به الميزان فى تفسير القرآن : ج 6 ص 8 به بعد ، الكشّاف : ج 1 ص 347 .

ص: 511

(9) احاديث هدايت

(9)احاديث هدايتپيشوايى امّت، هدايتگرىِ مردمان به سرمنزل مقصود است و رهنمونى است به مقصد والا و مقصود اعلى. هدايت نايافتگان، چگونه مى توانند به دور از دركِ اعماقِ آموزه هاى دين، جامعه را بدان سو رهنمون شوند؟ پيامبر خدا، اين هادى امّت و پيشواى آينده نگر مؤمنان، بايد فرداى امّتش را به گونه اى رقم زند كه مردم، به جاى آب، به دنبال سراب نروند. اين چنين است كه على عليه السلام را در جايگاه هدايت مى نشانَد و در تفسير آيه : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ ؛ (1) تو، تنها هشدار دهنده اى و هر قومى، هدايتگرى دارد» ، على عليه السلام را مصداق والاى «هدايتگر» معرّفى مى كند: «المُنذِرُ أنَا ، وَالهادي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ» . هشداردهنده منم و هدايتگر، على بن ابى طالب است. (2)

.


1- .رعد ، آيه 7 .
2- .ر . ك : ج 2 ص 179 (احاديث هدايت) .

ص: 512

(10) احاديث عصمت

(10)احاديث عصمتعصمت، به معناى «مصونيت از گناه، خطا، جهل و ناهنجارى هاى رفتارى» ، از ويژگى هاى قطعى پيامبران الهى است و گويا هيچ فِرقه اى از فرقه هاى اسلامى، در معصوم بودن پيامبران، ترديدى روا نداشته است. به تصريح قرآن، پيامبران عليهم السلاممعصوم اند . متكلّمان و عالمان مسلمان نيز بر اين حقيقت، معترف اند، مگر اين كه برخى در حدّ و حدود آن، سخن داشته باشند، وگرنه اصل موضوع، بى گمان، مورد اتّفاق است. شيعه كه بر وجود «نص (متن صريح)» در پيشوايىِ پس از پيامبر خدا پاى مى فشارد و بر اساس متون استوار، اصل امامت را برپا مى دارد، طبق احاديث فراوان نبوى و دلايل عقلى متعدّد (كه در جاى خود تنقيح شده اند)، معتقد به ضرورت وجود ويژگى هاى پيامبر خدا، جز دريافت وحى، در امام و جانشين اوست. عالمان و متكلّمان شيعه، در برابر فِرق ديگر اسلامى ، بر اين اصل ، تأكيد ورزيده و در برابر آن دسته از جريان هاى موجود در حوزه فرهنگ اسلامى كه چنين جايگاهى را براى جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله ، منصوص (تصريح شده توسّط پيامبر خدا) ندانسته اند، معتقد به لزوم آن شده اند.

.

ص: 513

چرايىِ اين مواضع و تحليل تاريخى و فكرى اين مسائل، از ظرفيت اين بحث، بيرون است ؛ امّا در مقام كنونى كه در پى گزارش نمودنِ تلاش هاى پيامبر خدا براى استوارسازى امامت على عليه السلام و طرح پيشوايى آن بزرگوار هستيم، اشاره داشتن گذرا به آن را، پيش از بازگويى چگونگى طرح اين حقيقت، بجا مى دانيم. عالمان، متكلّمان و مفسّران شيعه، از ديرباز براى اثبات طهارت و عصمت امامان و اهل بيت عليهم السلاماز جمله به «آيه تطهير» استدلال كرده اند؛ استدلالى استوار كه استوارى و متانت آن در جاى خود ، باز گفته شده است. آنچه اكنون در فضاى بحث ما، در نگريستن بدان ضرورى است، چگونگى طرح اين مسئله توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و شيوه بيان آن است. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن كه اين آيه را بر مردمان خواند، روزها و ماه ها، هنگامى كه براى نمازْ بيرون مى آمد، بر آستانه خانه على عليه السلام مى ايستاد و بلند فرياد مى زد : «الصَّلاةَ يا أهلَ البَيتِ» . اى اهل بيت، نماز! (1) بدين ترتيب، در اين كه «اصحاب كسا» مصداق «اهل بيت»اند، و اين كه على عليه السلام چهره برجسته اين مجموعه است ، ترديدى نيست ؛ امّا در نگاه ما، آنچه مهم تر جلوه مى كند، اين است كه پيامبر خدا، با آن همه تأكيد و تنبّه و تصريح بر «عصمت» و «طهارتِ» اهل بيت، و حتّى پس از علنى كردن اين فضيلت، پيوسته اين جمله را تكرار مى كرد كه : «أنَا حَربٌ لِمَن حارَبَكُم ، وسِلمٌ لِمَن سالَمَكُم» .

.


1- .اهل بيت در قرآن و حديث : بخش يكم / فصل چهارم : درود فرستادن پيامبر بر اهل بيت و تخصيص ايشان در امر به نماز .

ص: 514

من ، با كسى كه با شما مى جنگد ، در جنگم و با كسى كه با شما صلح مى كند ، در صلحم . جز مطرح كردن زعامت و پيشوايى آينده و تأكيد ورزيدن بر آن نيست. گويا پيامبر صلى الله عليه و آله با تفسيرى روشن و آگاهى آفرين از آيه : «وَ مَا جَعَلْنَا الرُّءْيَا الَّتِى أَرَيْنَ_كَ إِلَا فِتْنَةً لِّلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْءَانِ ؛ (1) و رؤيايى را كه به تو نمايانديم و درخت نفرين شده در قرآن را، جز براى آزمون مردم، قرار نداديم» ، خانواده اى را معرّفى كرده است كه بر جامعه اسلامى، چنگ خواهد انداخت و ستم و ستمگرى را روا خواهد داشت و گويا با تشبيه آنان به بوزينه، به هويّت ميمون وار آنان ، تصريح نموده و جامعه را از اين كه روزگارى، دين و آرمان والاى الهى را به آنان بسپرند، بر حذر داشته است. (2) از سوى ديگر نيز با مطرح كردن «اهل بيت» به عنوان انسان هاى پاك، منزّه و پيراسته جان، پيشوايان و رهبران استوار، ارجمند و آگاه ، راه آينده را مشخّص كرده است. (3) آيه تطهير، در بيان نمودن مناقب و فضايل «آل اللّه » و نشان دادن جايگاه والاى

.


1- .اسراء ، آيه 60 .
2- .ر . ك : تفسير آيه و هشدار پيامبر خدا در : شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 218 . ابن ابى الحديد ، اين مطلب را به نقل از مفسّران آورده است و به نقل از عمر (: ج 15 ص 175) كه در اين نقل آمده است : هيچ كس ترديدى ندارد كه خداوند از «شجره ملعونه (درخت نفرين شده)» ، بنى اميّه را مراد كرده است . نيز ، ر.ك: تاريخ الطبرى : ج 10 ص 58 ، كتاب النزاع و التخاصم: ص 79، الجامع لأحكام القرآن : ج 10 ص 286، فتح القدير : ج 3 ص 239، الدر المنثور : ج 4 ص 191، نورالثقلين : ج 3 ص 179.
3- .ر . ك : معالم الفتن (نظرات فى حركة الإسلام و تاريخ المسلمين)، سعيد ايّوب : ج 1 ص 43_121 . سعيد ايّوب با هوشمندى ستايش انگيزى اين دو آيه را در بستر تاريخى آنها، هشدارى دانسته است بر آينده امّت اسلامى و راهنمايى امّت براى اين كه پليدان را از پاكان بازشناسند و در وا سپردن نظام جامعه به كسان، احتياط را از دست نهِلَنْد تا فرجامى ناهنجار نداشته باشند ؛ امّا... .

ص: 515

آنان، نقشى بس بزرگ دارد . راز آن همه تأكيد و تنبّه پيامبر خدا براى روشن ساختن مراد اين آيه و نيز تلاش امامان عليهم السلامدر اين راه و ستيز بى امان بنى اميّه و مفسّران دربارى براى دور داشتن آن از آل اللّه (و دست كم، براى شريك ساختن ديگران در فضيلت آن)، گويايى و رسايى مفهوم آن در دلالت داشتن بر طهارت و عصمت على عليه السلام و نهايتا طهارت و عصمت اهل بيت عليهم السلاماست. افزون بر اين آيه _ كه پيامبر خدا در جهت ابلاغ آن و تطبيق آن بر اهل بيت عليهم السلامكوششى بى دريغ به كار برد _ ، روايات فراوانى وجود دارد كه پيامبر خدا در آنها حق مدارى، استوارگامى، راستگويى، فصل الخطابى، پاك دامنى، مينوسرشتى، پاك نهادى و درست كردارىِ على عليه السلام را مطرح ساخته و بر آن ، تأكيد ورزيده است. نيز على عليه السلام را همبر قرآن و همسان كتاب خدا معرّفى كرده است ؛ يعنى : على عليه السلام است كه بايد الگو، پيشوا و راهبر باشد و اوست كه بايد سخن نهايى را بگويد، و نه جز او. بايد در اين سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله انديشيد كه: «عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ ، وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ» . على با قرآن است و قرآن با او. «عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ ، وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ» . على با حق است و حق با على. «عَلِيٌّ عَلَى الحَقِّ ؛ مَنِ اتَّبَعَهُ اتَّبَعَ الحَقَّ ، ومَن تَرَكَهُ تَرَكَ الحَقَّ» ، «عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالقُرآنِ ، وَالحَقُّ وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ» . على بر حق است. هر كس از او پيروى كند، حق را پيروى كرده و هر كه او را وا نهد، حق را وا نهاده است.

.

ص: 516

و ... و اين همه يعنى : على عليه السلام نمى لغزد، نمى شكند، كژ نمى رود، استوار است ، در نهايت سلامت است، مستقيم است، حق نگر و حق مدار است و... . على عليه السلام ، عنوان افتخارآميز «عصمت» را بر پيشانى دارد و بدين سان، مردمان، در الگوگيرى، پيروى و هدايتجويى از او، در امان اند و آيين و دينشان به سلامت است و ... . آنچه در اين فصلْ بدان اشارت رفت، در ضمنِ متون بسيار، گزارش شده است. (1)

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 189 (احاديث عصمت) .

ص: 517

(11) احاديث علم

(11)احاديث علمچنان كه اشاره كرديم، پيامبر صلى الله عليه و آله افزون بر زعامت سياسى، مرجعيّت فكرى امّت را نيز به عهده دارد. بديهى است كه امّت، در گذرگاه زندگانى، با ده ها گره فكرى، فردى و اجتماعى رو به رو مى شود. چه كسى بايد اين گره ها را بگشايد و ناپيداها را در برابر ديد جامعه بنهد؟ چه كسى بايد آيات الهى را تفسير كند و آموزه هاى دين را بدانان بنمايانَد؟ پيامبر خدا كه آيينش را جاودانه شمرده است، مرجعيّت فكرى و علمى فرداى امّت را در روزى كه خود در ميان امّت نيست، به چه كسى وا نهاده است؟ احاديث نبوى بسيارى كه در منابع كهن پراكنده اند و از جمله، حديث شكوهمند : «أنَا مَدينَةُ العِلمِ ، وعَلِيٌّ بابُها ؛ من شهر دانشم و على، دروازه آن» ، نشانگر اين است كه پيامبر خدا، اين جايگاه بلند را براى على عليه السلام رقم زده است. افزون بر اين كه على عليه السلام خود، جوشش شگفتى از درون براى دريافتن و فراگرفتن داشت، پيامبر صلى الله عليه و آله نيز علاقه شگرفى به آكنده ساختن جان وى از حقايق ربّانى داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله با جمله : «أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ؛ فَمَن أرادَ المَدينَةَ فَليَأتِ البابَ ؛ من شهر دانشم و على، دروازه آن. پس، هر كس قصد ورود به شهر را دارد، از دروازه اش

.

ص: 518

بيايد»، نشان داد كه دانش راستين در على عليه السلام است و نه جز او. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله در آخرين لحظات عمرش، على عليه السلام را فرا مى خوانَد و اسرار دانش خويش را به آن بزرگوار مى نمايانَد. پس از آن است كه على عليه السلام مى فرمايد : «حَدَّثَني ألفَ بابٍ ، يَفتَحُ كلُّ بابٍ ألفَ بابٍ» . با من از هزار بابْ سخن گفت كه هر يك، هزار باب بر من گشود. (2) و اين چنين است كه پيامبر خدا فرياد مى زند : «أنَا دارُ الحِكمَةِ ، وعَلِيٌّ بابُها» . من خانه حكمتم و على، درِ آن. (3) على عليه السلام است آن تنها كسى كه در معبر تاريخ توانست بگويد : «از من بپرسيد، پيش از آن كه مرا نيابيد» (4) و على عليه السلام است كه اصحاب، بر سرِ بى مانندى او در دانش، اختلافى ندارند (5) و خود مى فرمايد: «وَاللّهِ ما نَزَلَت آيَةٌ إلّا وقَد عَلِمتُ فيمَ نَزَلَت ، وأينَ نَزَلَت ، وعَلى مَن نَزَلَت ؛ إنَّ رَبّي وَهَبَ لي قَلباً عَقولاً ، ولِساناً ناطِقاً» . به خدا سوگند ، آيه اى نازل نشد ، جز آن كه دانستم درباره چه و در كجا و براى چه كسى نازل شده است. پروردگارم به من قلبى خردمند و زبانى گشاده بخشيده است. (6)

.


1- .ر . ك : ج 10 ص 479 (اهتمام فراوان پيامبر به آموزش على) . نيز ، ر . ك : نفحات الأزهار : ج 10 و 11 و 12 .
2- .ج 10 ص 489 (هزار باب دانش به او آموخت).
3- .ج 10 ص 509 (دروازه حكمت پيامبر).
4- .ج 11 ص 421 (پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من پرسيد).
5- .ج 10 ص 523 (دانشورترين امّت).
6- .ج 10 ص 551 (قرآن شناسى) .

ص: 519

و چه بلند است كلام امام حسن عليه السلام كه پس از شهادت على عليه السلام فرمود: «لَقَد فارَقَكُم رَجُلٌ بِالأَمسِ لَم يَسبِقهُ الأَوَّلونَ بِعِلمٍ ولا يُدرِكُهُ الآخِرونَ» . ديروز ، مردى از شما جدا شد كه نه پيشينيان به علم او رسيدند و نه پسينيان به علم او خواهند رسيد. (1) اينها و جز اينها _ كه بسيارند _ همگى نشانگر آن اند كه پيامبر خدا، با اين تأكيدها و ترغيب ها، عملاً مرجع فكرى آينده امّت و جايگاه جوشش دانش دين را نشان داده است، چنان كه صحابه نيز به پيروى از ايشان ، به آن ، اقرار نموده اند. (2)

.


1- .ج 10 ص 524 ح 4862 .
2- .ج 10 ص 523 (دانشورترين امّت) .

ص: 520

(12) حديث دوازده جانشين

(12)حديث دوازده جانشيناز جمله احاديث مهم و شايان تدبّر و توجّه درباره چاره انديشى براى آينده امّت، احاديثى هستند كه تعداد جانشينان پيامبر خدا را مطرح مى سازند. اين احاديث كه فراوان نقل شده و با طرق مختلف و در نقل هاى گونه گون و صحيح آمده اند ، (1) نشان مى دهند كه خلفاى پيامبر خدا دوازده نفرند. يكى از نقل ها چنين است: «لا يَزالُ الدّينُ قائِماً حَتّى تَقومَ السّاعَةُ أو يَكونَ عَلَيكُمُ اثنا عَشَرَ خَليفَةً كُلُّهُم مِن قُرَيشٍ» . اين دين، برقرار مى ماند تا اين كه قيامت برپا شود و تا دوازده خليفه بر شما فرمان برانند كه همگى آنان از قريش اند. (2) و نقل ديگرى از آن، بدين گونه است: عَن جابِرِ بنِ سَمُرَةَ قالَ : كُنتُ مَعَ أبي عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَسَمِعتُهُ يَقولُ : «بَعدِي اثنا عَشَرَ خَليفَةً» ، ثُمَّ أخفى صَوتَهُ ، فَقُلتُ لِأَبي : مَا الَّذي أخفى صَوتَهُ ؟ قالَ : قالَ : «كُلُّهُم مِن بَني هاشِمٍ» .

.


1- .براى نمونه ، ر . ك : صحيح مسلم : ج 3 ص 1451 باب 33 (الناس تبع لقريش والخلافة فى قريش) . نيز ، ر . ك : المعجم الكبير : ج 2 ص 195_199 و232 ، اهل بيت در قرآن و حديث : بخش يكم / فصل پنجم ، إحقاق الحق : ج 13 ص 1 _ 48.
2- .صحيح مسلم : ج 3 ص 1453 ح 1822 .

ص: 521

جابر بن سمره مى گويد : با پدرم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «پس از من، دوازده جانشين خواهند بود». سپس صدايش را آهسته كرد. به پدرم گفتم : آنچه آهسته فرمود، چه بود؟ گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «همگى از بنى هاشم اند». (1) و در نقلى ديگر فرمود: «يَكونُ مِن بَعدِي اثنا عَشَرَ أميراً» . پس از من، دوازده نفر اميرند. (2) با اين گفته ها، پيامبر خدا چه چيزى را نشان داده است؟ آيا از واقعيّتى كه رخ خواهد داد، سخن گفته است، يا از حقيقتى كه بايد باشد؟ آيا جانشينان خود را در آينه زمان، نشان داده است، يعنى هر آن كس را كه بر اين مَسند تكيه مى زند؟ يا بر اين حقيقتْ تكيه كرده است كه دوازده نفرند، يعنى بايد آنان باشند و نه جز آنان و تا فرجام روزگار، همين و بس؟ گويا ترديد نباشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله جانشين معرّفى مى كند ؛ يعنى كسانى را كه پاى در جاى پاى او مى نهند و همچون او بر مردمان، حكم مى رانند و چنانچه بر مسند خلافتْ تكيه زنند، چون او خلافت را به پيش خواهند برد ، گو اين كه كسانى كوشيده اند تا بر اين كلام الهىِ پيامبر خدا، مصداق هايى بتراشند. (3) ابو جعفر بن محمّد بن سلامه اَزْدى طحاوى، بر اين باور است كه مراد از جانشينان، معاويه و فرزندش يزيد و... هستند. (4) بر اساس اين تفسير، پيامبر صلى الله عليه و آله اينان را خلفاى خود ، معرّفى مى كند كه مردم،

.


1- .ينابيع المودّة : ج 3 ص 290 ح 4 .
2- .سنن الترمذى : ج 4 ص 501 ح 2223 .
3- .ر . ك : الإمامة وأهل البيت : ج 2 ص 54 كه از اين مصاديق ، ياد كرده است.
4- .شرح العقيدة الطحاويّة:ص552، الإمامة وأهل البيت:ج2 ص56.

ص: 522

سخن آنان را بشنوند و از آنان اطاعت كنند!... از يزيد! از عبد الملك بن مروان!بايد گفت: «كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَ هِهِمْ إِن يَقُولُونَ إِلَا كَذِبًا . (1) سخنى بزرگ از دهانشان بر مى آيد. جز دروغ نمى گويند» . چگونه مى توان تصوّر كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، پيام آور كرامت، شرف، آزادى، صداقت و قداست ، براى خود، جانشينانى ستم پيشه، فسادگستر، تيره جان و جنايت پيشه معرّفى كند؟ (2) بدون هيچ ترديدى، اگر كسى اصل روايت را بپذيرد _ كه چاره اى جز آن نيست _ ، بايد به تفسير شيعه اقرار كند كه اينان، على عليه السلام و فرزندان او هستند؛ همان كسانى كه در برخى از رواياتِ پيامبر خدا، با اسم و به صراحت ، ياد شده اند ؛ چرا كه : 1 . آنان دوازده نفر و شناخته شده اند، منطبق با حديث؛ 2 . ائمّه، از قريش اند و آنان نيز از قريش؛ 3 . ديديم كه ذيل برخى از روايت ها، جمله : «همگى از بنى هاشم اند» بود. آنان نيز چنين اند و همه از بنى هاشم. مؤيّد اين حقيقت، كلام بلند على عليه السلام است: «إنَّ الأَئِمَّةَ مِن قُرَيشٍ غُرِسوا في هذَا البَطنِ مِن هاشِمٍ ، لا تَصلُحُ عَلى سِواهُم ، ولا تَصلُحُ الوُلاةُ مِن غَيرِهِم» . امامان، از قريش اند ؛ چرا كه درخت امامت را در خاندان بنى هاشم كِشته اند ، و ديگران، درخور آن نيستند و جز آنان، كسى صلاحيّت امامت ندارد؛ (3)

.


1- .كهف، آيه 5 .
2- .ر . ك : الإمامة وأهل البيت: ج 2 ص 56_76 نگاشته محمّد بَيّومى مهران، از نويسندگان بزرگ اهل سنّت مصر و استاد دانشگاه اسكندريه كه جنايات معاويه، يزيد، عبد الملك و... را بر اساس متون تاريخى، نمايانده و آن گاه اين سؤال را در پيش ديد خواننده نهاده است كه: آيا با اين همه ، اينان خلفاى پيامبرند؟!
3- .نهج البلاغة : خطبه 144 .

ص: 523

4 . آنان از اهل بيت پيامبرند و در انطباق روشن با آنچه در صفحات پيشين آورديم و متون بسيار آن، گزارش خواهد شد؛ 5 . نام هاى آن بزرگواران ، به دقّت ، ياد شده است و چنان كه اشاره كرديم، دقيقا با آنچه از امامان عليهم السلامدر تفسير اين جمله آمده، منطبق است؛ 6 . بر اساس روايات بسيار، پيامبر خدا، به تداوم امامت حضرت مهدى(عج) تا قبل از قيامت، تصريح كرده است؛ همو كه آخرين امام از سلسله دوازده گانه امامان شيعه است. برخى از اين روايت ها چنين اند: المَهدِيُّ مِنّا أهلَ البَيتِ يُصلِحُهُ اللّهُ في لَيلَةٍ . مهدى، از ما اهل بيت است. خدا، كار او را در شبى سامان مى دهد. (1) المَهدِيُّ مِن عِترَتي مِن وُلدِ فاطِمَةَ . مهدى، از عترت (خانواده) من، از فرزندان فاطمه است. (2) لَو لَم يَبقَ مِنَ الدُّنيا إلّا يَومٌ لَبَعَثَ اللّهُ عزَّوجَلَّ رَجُلاً مِنّا يَملَؤُها عَدلاً كَما مُلِئَت جَوراً . اگر از دنيا جز يك روز نمانده باشد، خداى عز و جل مردى از ما را بر مى انگيزد تا آن را از عدالت ، پر كند، همان گونه كه از ستم ، پر شده است. (3) لا تَقومُ السّاعَةُ حَتّى يَلِيَ رَجُلٌ مِن أهلِ بَيتي يُواطِئُ اسمُهُ اسمي . قيامت، برپا نمى شود تا آن كه مردى از اهل بيتم كه همنام من است، پيشوا شود. (4)

.


1- .سنن ابن ماجة : ج 2 ص 1367 ح 4085 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 183 ح 645 .
2- .سنن أبى داوود : ج 4 ص 107 ح 4284 . جالب توجّه است كه ابو داوود ، روايت مورد بحث (اثنا عشر خليفة) را در كتاب المهدىّ آورده است.
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 213 ح 773 ، سنن أبى داوود : ج 4 ص 107 ح 4283 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 2 ص 10 ح 3571 ، مسند البزّار : ج 5 ص 225 ح 1832 .

ص: 524

الأَئِمَّةُ بَعدِي اثنا عَشَرَ ؛ تِسعَةٌ مِن صُلبِ الحُسَينِ ، وَالتّاسِعُ مَهدِيُّهُم . امامانِ پس از من، دوازده نفرند كه نُه تن از نسل حسين اند و نهمين آنان، مهدىِ آنان است. (1) اكنون، در اين باره و در تكميل و تعميم سخن، نكات ديگرى مى آوريم: نكته نخست. چنان كه اشاره كرديم، حديث «دوازده جانشين» يا «دوازده امير» به روايت جابر بن سمره، حديثى مشهور با طرق مختلف و نقل هاى گونه گون است كه بيشترين كسانى كه آن را گزارش كرده اند، بر اين باورند كه پيامبر خدا آن را در «حَجّة البلاغ» فرموده است. جستجوى دقيق نقل هاى مختلف و گزارش هاى گونه گون، روشن مى كند كه پيامبر خدا، اين سخن را در دو مكان فرموده است: 1 . مسجد النبى . بر اساس نقل مسلم و احمد بن حنبل، روايت جابر، بدين گونه است: در شامگاه روز جمعه اى كه اسلمى سنگسار شد، شنيدم پيامبر خدا مى گويد : «اين دين ، همچنان برقرار...». (2) ماعز بن مالك اسلمى، كه در اين نقل از او ياد شده، قطعا در مدينه سنگسار شده است. (3) افزون بر آن، در نقل هايى به شنيدن اين حديث در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله تصريح شده است، از جمله در اين نقل :

.


1- .كفاية الأثر : ص 23.
2- .صحيح مسلم : ج 3 ص 1453 ح 10 ، مسند ابن حنبل : ج 7 ص 410 ح 20869 .
3- .ر . ك : صحيح البخارى : ج 5 ص 2020 ح 4969 و4970 ، صحيح مسلم : ج 3 ص 1319_1323 .

ص: 525

با پدرم به مسجد آمدم. پيامبر صلى الله عليه و آله خطبه مى خواند... (1) كه ظاهرا مراد، مسجد النبى است. 2 . حَجّة البلاغ . اين نقل نيز از جابر بن سمره است. وى چنين مى گويد كه اين سخن را در آن حجّ عظيم (2) و در سرزمين عرفات ، (3) شنيده است. نكته دوم. بهره گيرى پيامبر خدا از اجتماع عظيم امّت در عرفات، براى علنى كردن اين حقيقت، بسى آموزنده است. پيامبر صلى الله عليه و آله حديث ارجمند و سرنوشت ساز «ثقلين» را نيز، از جمله در اين جايگاه عظيم و مراسم پرشكوه ، اعلام كرده است. به طور كلّى، در اين مراسم بزرگ است كه «ثقلين»، براى هدايت امّت، همسان و همبر مطرح مى شوند، مصاديق عترت ، روشن مى گردد و در پايان ، «ولايت» به عنوان «كمال دين» رقم مى خورد و عدم ابلاغ آن، چونان تباه گشتن تمام رسالت ، تلقّى مى گردد. گويا در اين جمع، پيامبر خدا نگاهى دوباره به تمام دين و تأكيد و تشريحى بر همه آيين دارد و نيز در اين واپسين روزهاى سفر، تأكيد بر «حج» و «ولايت». امام باقر عليه السلام در اين باره فرمود : پيامبر خدا ، حج گزارد... . (4) نكته سوم. برخى از نقل هاى حديث، نكته اى سؤال انگيز و شايان توجّه دارند. برخى از نقل ها، حديث را تا جمله : «همه از قريش اند» دارند. اين نقل ها گوياى آن اند كه جابر، اين جمله را نشنيده است ؛ از پدرش سؤال كرده و او نيز گفته است كه ادامه

.


1- .المعجم الكبير : ج 2 ص 197 ح 1799 .
2- .ر . ك : مسند ابن حنبل : ج 7 ص 405 ح 20840 و20843 ، و ج 7 ص 408 ح 20857 ، و ج 7 ص 430 ح 20992 .
3- .ر . ك : مسند ابن حنبل : ج 7 ص 418 ح 20922 ، و ج 7 ص 424 ح 20959 و 20960 .
4- .ر . ك : ج 2 ص 217 (واقعه غدير) .

ص: 526

كلام، «همگى از قريش اند» يا «همگى از بنى هاشم اند» بوده است. اين گونه نقل ها، سه گونه اند: الف _ جابر فقط مى گويد : «سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سخنى گفت كه نفهميدم»، (1) يا «سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سخنى گفت كه بر من پوشيده ماند»، (2) بدون اين كه چرايى اين پوشيدگى سخن و شنيده نشدن آن را بيان كند. ب _ جابر تصريح كرده است كه : «چون پيامبر صلى الله عليه و آله صدايش را پايين آورد، من نشنيدم»، (3) يا «سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به آهستگى سخنى گفت كه من نشنيدم. پس به پدرم گفتم : آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله آهسته گفت، چه بود؟» (4) و يا «سپس پيامبر صلى الله عليه و آله صدايش را پايين آورد. پس به پدرم گفتم : شنيدم كه پيامبر خدا فرمود : پس از من، دوازده تن اميرند . آنچه آهسته فرمود، چه بود؟ گفت : [اين بود :] همگى از قريش اند » . (5) ج _ تصريح شده است كه شنيده نشدن كلام پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن بود كه غوغا و تشنّج به وجود آمد و كلامِ پيامبر خدا در سر و صدا و فريادهاى مردمان ، شنيده نشد. شگفت انگيز است اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مى گويد و مخاطبان، بر خلاف امر صريح الهى : «لَا تَرْفَعُواْ أَصْوَ تَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ ؛ 6 صداهايتان را از صداى پيامبر ، بالاتر مبريد» ، صداى خويش را چنان بلند مى سازند كه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله ، در ميان آن غوغا نامعلوم مى گردد و راوى، آن را نمى شنود و براى آگاهى از ادامه كلام، به ديگران پناه مى بَرَد، تا آن كه مى فهمد آن سخن، اين بوده است : «همگى از

.


1- .المعجم الكبير : ج 2 ص 197 ح 1799 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 427 ح 20976 و 20977 .
3- .المعجم الكبير : ج 2 ص 196 ح 1794 .
4- .المعجم الكبير : ج 2 ص 253 ح 2062 .
5- .حجرات، آيه 2.

ص: 527

قريش اند». تعبيرهاى گونه گون اين معنا، چنين است: سپس مردم ، همهمه كردند و سخن گفتند و من، كلام پيامبر صلى الله عليه و آله را از «همگى» نفهميدم. (1) سخنى گفت كه مردم نگذاشتند بشنوم. (2) سپس سخنى گفت كه مردم نگذاشتند بشنوم. پس به پدرم (يا پسرم) گفتم : سخنى كه مردم نگذاشتند بشنوم، چه بود؟ گفت [ اين بود] : «همگى از قريش اند». (3) مردم ، داد و فرياد كردند و من نشنيدم كه چه گفت. (4) درنگريستن و تأمّل در آنچه آورديم، پژوهنده را به نكاتى رهنمون خواهد شد كه خالى از فايده نيستند: 1 . نشان مى دهد كه ماجراى خلافت و سرنوشت آينده امّت، بسى حسّاسيت برانگيز بوده است. هم پيامبر صلى الله عليه و آله ، چون به جان كلام مى رسد، آهنگ آن را فرو مى آورد، هم مردم، چون مى شنوند، واكنش نشان مى دهند و جنجال مى كنند و به پذيرش آن، تن نمى دهند. 2 . اين كه برخى روايات، «فرو كاستن كلام» و برخى، «جنجال و غوغا» را آورده اند، بعيد نمى نمايد كه هر كدام از اين تعبيرها، با موردى از نقل ، مرتبط باشد. جابر ، تصريح مى كند كه در مسجد، چون پيامبر صلى الله عليه و آله صدايش را پايين آورد، نفهميدم

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 429 ح 20991، المعجم الكبير : ج 2 ص 196 ح 1795 .
2- .صحيح مسلم : ج 3 ص 1453 ح 9 ، مسند ابن حنبل : ج 7 ص 428 ح 20980 .
3- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 435 ح 21020 ؛ الخصال : ص 472 ح 23 .
4- .الخصال : ص 473 ح 29 .

ص: 528

و در حديثِ نقل شده در المسند احمد بن حنبل، تصريح دارد كه چون مردمْ جنجال كردند، نشنيدم. 3 . شايان توجّه ، اين كه در نقلى آمده است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله صدايش را آهسته كرد، فرمود : «همگى از بنى هاشم اند». بعيد نيست كه ادامه كلام، به واقع، «همگى از بنى هاشم اند» بوده كه اين گونه غوغا آفريده و بسيارى از شنيدن آن، فرياد برآورده و بدان تن نداده اند. نكته اى كه اين موضوع را استوارتر مى نماياند، اين است كه در صحنه سازى سقيفه و در مشاجره هاى آن روز، سياست بازان، به اين سخن، استناد نكردند و نگفتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «همگى از قريش اند»، با آن كه اين سخن، مى توانست كارساز باشد. از اين رو مى توان گفت كه ادامه كلام، «همگى از بنى هاشم اند» بوده است و بعدها و به هنگام تدوين آثار، مصلحت ، چنان ديده شده كه «همگى از بنى هاشم اند»، به «همگى از قريش اند» تغيير يابد . به هر حال، اين حديث، با نقل هاى بسيار و طرق گونه گونى كه مورد تأييد محدّثان اهل سنّت نيز قرار گرفته است، هيچ پيامى جز گزارش ولايت على عليه السلام و فرزندانش ندارد و تصريحى بر خلافت على عليه السلام پس از پيامبر خداست و نيز تأكيدى بر سياست عظيم و استوار پيامبر صلى الله عليه و آله در تعيين آينده حاكميت و پيشوايى امّت .

.

ص: 529

(13) حديث سفينه

(13)حديث سفينهپيامبر صلى الله عليه و آله سررشته امور را در ميان امّت به دست دارد. دامنه جامعه اسلامى، هنوز چندان گسترده نيست . با اين حال، اين جامعه نوپاى كوچك، با مسائل بسيارى از درون و بيرون مواجه است: مسائلى انحراف آفرين و دگرگونگر . جريان نفاق در درون جامعه، شكل گرفته و ارتداد برخى، در همان جامعه، صورت گرفته است و ... . پيامبر خدا به روزها و روزگارى مى انديشد كه مشعل فروزان حياتش خاموش مى شود ، امّا امّت، بايد راه را ادامه دهند. آنچه آورديم، چاره انديشى براى فردا و فرداهاست، در هنگامه شعله ور گشتن آتش فتنه و به خروش آمدن امواج گم راهى ها و ... و در همين سمت و سوست كلام بلند و والا و روشنگر ديگرِ پيامبر خدا؛ آن كه به «حديث سفينه» شهره است و يكى از نقل هاى آن، چنين است: «ألا إنّ مثل أهل بيتي فيكم مثل سفينة نوح ؛ من ركبها نجا ، ومن تخلّف عنها هلك» . هان! مَثَل اهل بيتم در ميان شما، همچون كشتى نوح است. هر كس به آن در آيد، نجات يابد و هر كس از آن بازماند، هلاك گردد. چه تشبيه بيدارگر و تنبّه آفرينى!

.

ص: 530

پيامبر خدا به فتنه گرى ها، آتش افروزى ها و جريان سازى ها در آينه زمان مى نگرد و اين همه را به امواج خروشان و غول پيكر دريا، همانند مى سازد؛ امواجى كه هر كس در كام آنها قرار گيرد،غرق شود و هر آن كه در معرضش باشد، تباه گردد. چه بسا كسانى به پندارِ رهايى از اين امواج بلند، پناهگاهى پندارى جويند و بدان جا در آيند ؛ امّا امواجْ فراز آيند و آنان را در كام خود، فرو برند. پس امّت ، بايد هشيار و بيدار باشد، كه تنها راه نجات ، در آمدن به «سفينه» اهل بيت عليهم السلام است و چنگ زدن به آموزه هاى آنان . و شگفتا از تحقّق آن امواج و به وجود آمدن پناهگاه هاى پندارى براى مردمان، پناهگاه هايى چون : عالم نماها، فرقه ها، جريان ها و... تا مگر مردمان، بدان سوى ها روانه شوند و از در آمدن به كشتى نجات حقيقى، بازمانند. در دلالت اين حديث بر وجوب اطاعت از اهل بيت عليهم السلامترديدى نيست. مگر مى شود خردمندى، امواج خروشان را بنگرد و در رهايى جويى از آنها ترديد كند؛ امواجى كه در كام آنها افتادن ، همان است و غرق شدن، همان! ديگر آن كه پيامد قطعى اين روى آوردن به سفينه، هدايت يافتگى و رهايى از امواج تباهى آفرين است. ديگر آن كه اين سفينه، نجاتبخش است. پس اين عزيزان، معصوم اند و به دور از خطا و... . (1)

.


1- .براى اطّلاع كامل از متن و سند «حديث سفينه» و مباحثى كه پيرامون آن مطرح است، ر . ك : نفحات الأزهار ، ج 4 و نيز : اهل بيت در قرآن و حديث : بخش دوم / فصل دوم : منزلت اهل بيت .

ص: 531

(14) حديث ثقلين

(14)حديث ثقليناز جمله چاره انديشى هاى پيامبر خدا براى آينده امّت و جلوگيرى از گسترش ضلالت و جهالت و حيرت در جامعه، تلاش براى تعيين مرجع علمى و نشان دادن جهت گيرى استوار براى حركت هاى فكرى و بيان چگونگى تفسير قرآن و مكتب و سرچشمه آن است. شايد اين حقيقت، روشن ترين گونه خود را در «حديث ثقلين» نشان داده است. حديث ثقلين، با محتوايى واحد و گونه هاى بيانىِ مكرّر، بارها و بارها به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله در مكان هاى مختلف : عَرَفه، مسجد خَيف، غدير خُم، حجره شريفش به هنگام شدّت بيمارى در آخرين لحظات زندگانى و ... بيان شده است . افزون بر اهل بيت عليهم السلام، بسيارى از صحابيان نيز آن را گزارش كرده اند و كسانى بسيار از تابعيان و عالمان، بر استوارى آن ، تأكيد ورزيده اند. (1) يكى از گونه هاى مختلف نقل اين حديث، چنين است: «إنّي تارِكٌ فيكُم ما إن تَمسَّكتُم بِهِ لَن تَضِلّوا بَعدي ، أحَدُهُما أعظَمُ مِنَ الآخَرِ ؛ كِتابُ اللّهِ حَبلٌ مَمدودٌ مِنَ السَّماءِ إلَى الأَرضِ ، وعِترَتي أهلُ بَيتي ، ولَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا

.


1- .ر . ك : نفحات الأزهار : ج 2 ص 90، و نيز : اهل بيت در قرآن و حديث : بخش سوم / فصل يكم : مهم ترين ويژگى هاى اهل بيت .

ص: 532

عَلَيَّ الحَوضَ ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفوني فيهِما» . من، در ميان شما چيزى به يادگار مى نهم كه پس از من تا وقتى بدان چنگ درزنيد، هرگز گم راه نگرديد. يكى از آن دو، بزرگ تر از ديگرى است : كتاب خدا، كه ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين است ، و عترتم، اهل بيتم. هرگز اين دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض [ كوثر]، بر من وارد آيند. پس بنگريد در نبودنِ من، چگونه با آن دو رفتار مى كنيد. (1) اين ، كلامى است شكوهمند، منقبتى است بزرگ، فضيلتى است بى نظير، هدايتى است سعادت آفرين، رهنمودى است ضلالت زدا و... ! نكته اوّل كه مهم ترين نكته است اين كه كلام رسا و گوياى پيامبر صلى الله عليه و آله مى نمايانَد و هيچ ترديدى را برنمى تابد، مرجعيّت بخشيدن به اهل بيت عليهم السلام و وجوب پيروى از آنان در اقوال، افعال و ... است. بر اين حقيقت والا، بسيارى از عالمان، تصريح كرده اند . از جمله ، متكلّم بزرگ اهل سنّت، سعد الدين مسعود بن عمر تفتازانى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را در اين كه چنگ زدن به آنها رهايى بخشِ از گم راهى است، با كتاب خدا همراه كرده است و معناى چنگ زدن به كتاب، جز دانش اندوزى و رهجويى نيست. پس درباره عترت نيز چنين است. (2) نكته ديگر ، آن كه بزرگ ترين رسالت و مسئوليّت پيامبر خدا، هدايتگرى و تلاش در جهت ضلالت زدايى است. از سوى ديگر، روشن ترين و بديهى ترين واجب براى مسلمانان، تمسّك به هر آن چيزى است كه هدايت مى آفريند و ضلالت مى زدايد. بدين سان، پيامبر خدا با جمله : «تا به آن دو چنگ زده ايد، هرگز گم راه نشويد»،

.


1- .سنن الترمذى : ج 5 ص 663 ح 3788 .
2- .شرح المقاصد : ج 5 ص 303 . براى آشنايى با ديدگاه هاى عالمان اهل سنّت ، ر . ك : نفحات الأزهار : ج 2 ص 248.

ص: 533

اين واجبِ مؤمنان را پيش ديد آنها نهاده است. آيا كسى مى تواند در وجوب پيروى از «عترت» كه هدايت آفرين و گم راهى زداست، ترديد كند؟! نكته سوم ، آن كه تمسّك به اين دو «گران بها»، براى رسيدن به مقصد والا و مقصود اعلى و دستيابى به هدايت ، بسنده است و در وراى آن، جز ضلالت نخواهد بود : «فمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَا الضَّلَ_لُ . (1) و پس از حق، چه چيزى است ، جز گم راهى؟» . نكته چهارم ، آن كه حديث ثقلين، بدون هيچ ترديدى، «عصمت» عترت را رقم زده است . يكى بدان جهت كه پيامبر خدا، بدون هيچ قيد و شرطى، تمسّك بدانها را لازم شمرده است. در اين صورت، آيا مى توان تصوّر كرد كه او امّت را به كسانى كه خود در لغزش اند، ارجاع داده و بدون قيد و شرط، چنگ انداختن به آموزه هاى آنان را لازم شمرده باشد؟! ديگر آن كه آنان، همبر قرآنى هستند كه هرگز باطل در آن، راه ندارد. پس آنان نيز چنين خواهند بود. جهت ديگر آن كه تمسّك به آنها، سدّى در برابر گم راهى است. اگر گم راهى بر كسانى روا باشد، كى گم راهى زدا توانند بود؟!

.


1- .يونس، آيه 32.

ص: 534

(15) حديث غدير
اشاره

(15)حديث غديرگفتيم كه پيامبر خدا از آغازين روزهاى ابلاغ پيام رسالت، بر امام و پيشواى پس از خود نيز تأكيد ورزيد و جاى جاى و در مواضع مختلف، در درازناى 23 سال رسالت، با تعبيرهاى مختلف و گفتارهاى گونه گون، «حق» را آشكار نمود و پيشواىِ پس از خود را با ويژگى هاى والا به گونه اى معيّن و مشخّص در پيش ديده ها نهاد و گفتيم كه اين حق گزارى ها و ابلاغ حق و نشان دادن آينده پيشوايى، در واپسين حجّ پيامبر خدا (حجّة الوداع) به اوج رسيد و با فرمان الهى، ولايت، «ابلاغ» شد و بدين سان، اين حج، «حَجّة البَلاغ» (1) نام گرفت. پيامبر خدا، به سال دهم هجرت، آهنگ حج كرد و مردمان را از اين قصد، آگاهانْد. بدين سان، كسان بسيارى براى حج گزارى راهى مكّه شدند تا با پيامبر خدا حج بگزارند و مناسك حج را از آن بزرگوار بياموزند. پيامبر صلى الله عليه و آله با مسلمانان ، حج گزارد و به سوى مدينه حركت كرد. در روز هجدهم ذى حجّه، پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كسان بسيارى پيش تر از او و قافله هاى بسيارى نيز پس از وى حركت مى كردند، به سرزمينى با نام «غدير خم»، در وادى جُحفه (محلّ جدا شدن راه اهل مدينه و مصرى ها و ...) رسيد، در شرايطى كه آفتاب، اوج گرفته

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 217 (واقعه غدير) .

ص: 535

بود و بى امان، بر زمينْ حرارت مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله به فرمان الهى، دستور داد كه سواران و پيادگان توقّف كنند و رفتگان باز آيند و آيندگان برسند. حرارت نيم روز، مردمان را مى آزُرد و لباس ها و مَركب ها سايه بان شده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله بر انبوهى از جهاز شتران، فراز رفت و خطبه آغاز كرد. خداى را سپاس گفت و از اين كه به زودى از ميان آنان خواهد رفت، پرده برگرفت و از آنان خواست كه درباره چگونگى رسالت گزارى وى، گواهى دهند. مردمان، يكسر فرياد برآوردند: گواهى مى دهيم كه تو ابلاغ كردى و خيرخواهى و مجاهده نمودى. پس خدا به تو جزاى خير دهاد! آن گاه، براى آماده سازى مردمان براى شنيدن پيام آخرين، بارها از صداقت خويش در ابلاغ و از «ثقلين» سخن گفت و جايگاه والاى خود را در ميان امّت، برنمود و بر اولويّت خود بر آنان، گواهى خواست كه پاسخ هاى بلند و يك صدا شنيد. آن گاه، دست على عليه السلام را گرفت و فراز آورد و با شكوهى شگرف و فريادى بس رسا فرمود: مَن كُنتُ مَولاه ، فعلىٌّ مولاه . هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار ، اين جمله را تكرار كرد و براى پذيرندگان ولايت على عليه السلام و دوستداران و ياوران او دعا كرد. بدين سان، پيامبر خدا در تداوم آن روشنگرى ها و اعلام حق ها، در نهايت تدبير و آگاهى و در ميان ده ها هزار انسانِ به حج آمده از اقاليم قبله، «ولايت و خلافت على عليه السلام » را رقم زد و «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را نشان داد. آن روز، هيچ كس در اين حقيقت، ترديد نكرد و در اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله با اين

.

ص: 536

1 . سند حديث

عبارت ها، على عليه السلام را به ولايت و امامتْ منصوب ساخت، ترديدى روا نداشت. اگر كسانى گرانْ جانى كردند، به سبب محتوا و مفاد پيام نبود. آن گونه كسان، به لحاظ تيره جانى در اين كه اين حركتْ «وحيانى» باشد، سخن داشتند. به هر حال، كسان بسيارى به محضر على عليه السلام شتافتند و «امارت و ولايت» وى را تهنيت گفتند. بدين سان ، روشن است كه در آن روزگاران، اين حقيقت، ترديدبَردار نبود. از جمله، كلام عمر بن خطّاب را بنگريد: مباركت باد ، اى پسر ابو طالب! امروز، ولىّ هر مؤمن شدى. (1) امّا پس از پيامبر خدا، رَوند طبيعى كارها دگرگون شد. كسانى جريان را وارونه ساختند و جامه خلافت را بر قامتى ديگر كشيدند . اينان ، هرگز در اين همه فضل ها و فضيلت ها، ترديدى روا نداشتند ؛ بلكه بهانه هايى ديگر تراشيدند. آنان پس از روزگارى كوشيدند كه از يك سو در «دلالت» اين حديث شريف بر امامت و ولايت، ترديد كنند و از ديگر سو، در «سند» آن. متون بسيار و گونه گون اين حديث را در اين مجلّد ، آورده ايم. اكنون مى خواهيم بر پايه آن گزارش ها و ديگر آگاهى ها، با نگاهى به چگونگى محتوا، سند و دلالت حديث، اندكى از حقايق نهفته را درباره اين كلام بلند ، بنمايانيم.

1 . سند حديثحديث غدير، از مشهورترين و بلندآوازه ترين احاديث نبوى است و بسيارى از محدّثان و عالمان، بر استوارى و بلكه بر تواتر آن، تأكيد كرده اند. (2) ابن كثير مى گويد: حديث «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست»، چنان به تواتر نقل

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 277 (تبريك رهبرى) .
2- .ر . ك : نفحات الأزهار : ج 6 ص 377 .

ص: 537

شده كه متيقّن است آن را پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است. (1) و ذهبى در رساله خود گفته است : حديث «هر كه من مولاى اويم ، پس على مولاى اوست» ، از متواترات است و قطعى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را فرموده است و عدّه زياد و گروه هاى متفاوتى با طريق هاى صحيح و حَسَن و ضعيف و مردود ، آن را نقل كرده اند كه من آنها را مى آورم... . (2) علّامه عبد الحسين امينى، حديث غدير را از صد و ده تن از صحابيان ، گزارش و در پايان، تأكيد نموده است كه آنچه او گزارش كرده، تمام آن چيزى نيست كه وجود دارد. (3) محقّق فقيد، سيّد عبد العزيز طباطبايى رحمه اللهدر پانوشت اين سخن گفته است: صحابيانى ديگر _ جز آنان كه علّامه امينى معرّفى كرده _ ، روايت غدير را گزارش كرده اند كه همه آنها را در كتاب على ضفاف الغدير (4) ياد كرده ام. در الغدير، فهرست بلندى از اقوال تابعيانى كه حديث غدير را نقل كرده اند نيز آمده است. عالم جليل القدر، مدافع نستوه ولايت، مير حامد حسين هندى نيز بخش بزرگى از اثر بى مانندش، عبقات الأنوار را ويژه حديث غدير ساخته، سند آن را به تفصيلْ گزارش كرده و در نقد ديدگاه كسانى كه به عدم تواتر آن باور دارند، به تفصيل تمام، سخن گفته و نا استوارى اين ديدگاه را روشن ساخته است. (5)

.


1- .البداية والنهاية : ج 5 ص 214 .
2- .رسالة طرق حديث «مَن كنت مولاه فعلىٌّ مولاه» : ص11 .
3- .الغدير : ج 1 ص 144 ، طبع جديد.
4- .اين كتاب ، حاصل حاشيه ها و استدراكات سيّد عبد العزيز طباطبايى رحمه الله بر الغدير بود كه به علّت فوت ايشان ، فرصت انتشار مستقل نيافت؛ امّا ظاهرا در طبع جديد الغدير ، پانوشت شده است. (م)
5- .نفحات الأزهار : ج 6 ص 378 به بعد.

ص: 538

گويا سخن گفتن از سند حديث و استوارى گزارش آن در منابع حديثى، سخنى زايد باشد. از اين رو ، گفتار تنى چند از محدّثان را مى آوريم و بحث را در بُعد ديگرى از آن ادامه مى دهيم: حاكم نيشابورى در المستدرك على الصحيحين، حديث غدير را نقل كرده و پس از آن ، در يك مورد نوشته است: اين حديث، مطابق شرط شيخين (بخارى و مسلم)، صحيح است ؛ ولى اين دو، آن را نقل نكرده اند. (1) نيز در موردى ديگر ، پس از نقل آن، نوشته است: سند اين حديث، صحيح است و آن دو، نقلش نكرده اند. (2) ترمذى، پس از نقل اين حديث در السنن، نوشته است: اين حديث، نيكو و صحيح است. (3) ذهبى نيز نوشته است: اين حديث، قطعى و ترديد ناپذير است. ذهبى، در ذيل شرح حال ابن جرير طبرى نوشته است: چون به ابن جرير خبر رسيد كه ابن ابى داوود به حديث غديرِ خُم ايرادى گرفته است، كتاب الفضائل را نوشت و در «صحيح» بودن سند حديث، سخن راند. من، يك جلد از طرق اين حديث را به روايت ابن جرير ديدم و از كار او و فراوانى طرق اين حديث ، به شگفت آمدم. (4)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4576 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 631 ح 6272 .
3- .سنن الترمذى : ج 5 ص 633 ح 3713 .
4- .تذكرة الحفّاظ : ج 2 ص 713 ح 728 . براى آگاهى از اهميّت كتاب طبرى، ر . ك : الغدير فى التراث الإسلامى : ص 35 .

ص: 539

2 . دلالت حديث

ابن حجر نيز مى گويد: و امّا حديث «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» را تِرمِذى و نسايى نقل كرده اند و آن، جدا طرق فراوانى دارد. ابن عقده آنها را در كتابى مستقل گرد آورده است و بسيارى از اسناد آن، صحيح و نيكوست. (1) كتاب ابن عُقده با عنوان حديث الولاية، تا حدود قرن دهم در اختيار عالمان بوده است. سيّد بن طاووس درباره آن نوشته است: و در آن، تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله به ولايت على عليه السلام را با صد و پنجاه طريق، روايت كرده است (2) . (3) ابن عساكر نيز در موارد متعدّدى از اثر عظيمش، از اين حديث ياد نموده و فقط در يك مورد، نود طريق آن را ياد كرده است، (4) و چنين است يادكرد بسيارى ديگر از محدّثان و مفسّران و عالمان. با اين همه، اگر كسى يا كسانى، در صدور حديث و يا چگونگى نقل آن ترديد روا دارند، بى گمان از سَرِ استكبار و رويارويى با حق است و نه چيز ديگر.

2 . دلالت حديثاز آنچه در آغاز سخن آورديم و پس از اين نيز گسترده تر بدان خواهيم پرداخت و نيز با ديدن متون (نصوص) بسيار آن، روشن مى شود كه در آن روز ، كسى ترديد نكرد كه جمله : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» ، سرپرستى، توليت امور، امامت و پيشوايى را مى رسانَد.

.


1- .فتح البارى : ج 7 ص 74.
2- .الإقبال : ج 2 ص 240 .
3- .ر . ك : الغدير فى التراث الإسلامى : ص 45 ، كه در آن از اهميّت كتاب ابن عقده و تأثير آن در آثار بعدى به دقّت ، سخن رفته است.
4- .ر . ك : تاريخ دمشق : ج 42 ص 204 .

ص: 540

واژه «مولا» در ادبيات عرب

البتّه روشن است كه واژه «مولا» بار معنايى گسترده اى دارد؛ (1) امّا از معانى مختلف آن، جز آنچه را ياد شد، نمى توان در اين مورد ، مراد دانست.

واژه «مولا» در ادبيات عربپژوهش در متون كهن ادبى، لغوى و تفسيرى، نشانگر آن است كه از معانى روشن «مولا» : سرپرست، شايسته تر براى تصرّف در امور، و اولى در زعامت و ولايت است. برخى از مواردى را كه در آنها «مولا» بدين معنا به كار رفته، مى آوريم : ابو عبيده مَعمَر بن مثنّى، در تفسير كلمه «مولاكم» در آيه 15 از سوره حديد : « ...مَأْوَاكُمُ النَّارُ هِىَ مَوْلَ_كُمْ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ؛ جايگاهتان آتش است. آن ، سزاوار شماست و چه بد فرجامى است!» نوشته است : به شما سزاوارتر است. (2) او اين تفسير را با شعرى از ادب جاهلى استوار كرده است . شعر مورد استشهاد او از لبيد ، صاحب يكى از «معلّقات سبع» است : فغدت كلا الفرجين تحسب أنّه مولى المخافة خلفها وأمامها . ماده گاو وحشى چنان بترسد كه پندارد صاحبِ سگان شكارى، هم در پيش روى اوست و هم در پس او. شارحان معلّقات سبع ، در اين بيت ، «مولى» را به معناى «اختياردار» و «صاحب» گرفته اند و شعر را بر اين اساس، معنا كرده اند. (3) ابو زكريّا يحيى بن زياد بن عبد اللّه ، معروف به فرّاء، اديب و مفسّر بزرگ كوفى،

.


1- .ر . ك : الغدير : ج 1 ص 641 كه معانى مختلف «مولا» را برشمرده است.
2- .مجاز القرآن : ج 2 ص 254 .
3- .شرح المعلّقات السبع ، ابو عبد اللّه حسين بن احمد زوزنى : ص 210 ، شرح القصائد السبع الطوال الجاهليّات ، ابو بكر محمّد بن قاسم الأنبارى : ص 565_566 .

ص: 541

در تفسير همين آيه نوشته است: «او ، مولاى شماست» يعنى : به شما سزاوارتر است . (1) و چنين اند ابو الحسن اَخفش، ابو اسحاق زَجّاج، محمّد بن قاسم انبارى و... . (2) محمّد بن سائب كلبى، مؤلّف، مفسّر و تبارشناس بزرگ، در تفسير آيه 51 از سوره توبه : «قُل لَّن يُصِيبَنَآ إِلَا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَنَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ؛ بگو جز آنچه خداوند برايمان مقدَّر كرده است، به ما نمى رسد. او مولاى ماست، و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكّل كنند» ، نوشته است: أولى بنا من أنفسنا فى الموت والحياة. (3) خدا اختيارش در زندگى و مرگ ما، از خودمان بيشتر است. چنان كه پيش تر آورديم، آمدن مولا به معناى «سرپرست» و «متولّى امور» نيز از جمله روشن ترين كاربردهاى واژه «مولا» است و بسيارى بدان تصريح كرده اند كه از آن جمله اند: ابو العبّاس محمّد بن يزيد، معروف به مُبرَّد، در تفسير آيه 11 از سوره محمّد : «ذَ لِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ ؛ آن، بِدين سبب است كه خداوند، مولاى مؤمنان است» ، مى نويسد : ولى و مولا، يك معنا دارند و آن يعنى : كسى كه به خلقش سزاوار و متولّى امور آنان است. (4) فرّاء نيز نوشته است:

.


1- .معانى القرآن : ج 3 ص 124 ، تفسير الفخر الرازى : ج 29 ص 228 .
2- .ر . ك : نفحات الأزهار : ج 8 ص 86_16، الغدير : ج 1 ص 615 به بعد .
3- .البحر المحيط : ج 5 ص 53 .
4- .الشافى : ج 2 ص 271 .

ص: 542

ولى و مولا در كلام عرب ، يك معنا دارند. (1) راغب اصفهانى، مفسّر و اديب و قرآن پژوه بزرگ قرن چهارم نيز نوشته است: ولايت ، سرپرستى امر است. ولى و مولا، هر دو در اين معنا استعمال مى شوند و هر يك، هم به معناى فاعلى (مُوالى) و هم به معناى مفعولى (مُوالى) به كار مى روند. (2) ابو الحسن على بن احمد واحدى نيشابورى، مفسّر و اديب بزرگ قرن پنجم، در تفسير آيه 62 از سوره انعام : «ثُمَّ رُدُّواْ إِلَى اللَّهِ مَوْلَهُمُ الْحَقِّ ؛ سپس به سوى خدا، مولاى حقيقى شان ، باز گردانده مى شوند» مى نويسد: يعنى كسى كه سرپرستى امورشان را به عهده دارد. (3) اين گونه عالمان كه بر اين حقيقتْ تأكيد كرده اند، بسيارند. از اديب و مفسّر بزرگ معتزلى، جار اللّه زمخشرى ياد مى كنيم و مى گذريم. وى در تفسير آيه 286 از سوره بقره : «أَنتَ مَوْلَنَا فَانصُرْنَا . تو مولاى مايى . پس ما را يارى كن!» مى نويسد: سرور مايى و ما بندگان توييم؛ يا ياور مايى ؛ و يا سرپرست امور مايى . (4) ابن اثير نيز در اثر بزرگ و ارجمند خود، النهاية ، كه به شرح واژه هاى دشوارياب احاديث نبوى پرداخته، در تفسير واژه «مولا» نوشته است: واژه «مولا» در حديث، فراوان آمده است و آن ، اسمى است كه بر معانى فراوان اطلاق مى شود ... و هر كس كه سرپرستى امرى را به عهده گيرد يا بدان قيام كند، مولا و ولىّ آن مى شود ... و از اين معناست حديث : «هر زنى كه بدون اجازه مولايش ازدواج كند، ازدواجش باطل است» و در نقل ديگر [ از اين

.


1- .معانى القرآن : ج 2 ص 161 ، الشافى : ج 2 ص 271 .
2- .مفردات ألفاظ القرآن : ماده «ولى» .
3- .الوسيط فى تفسير القرآن المجيد : ج 2 ص 281 .
4- .الكشّاف : ج 1 ص 173 .

ص: 543

روايت ]«وليّش» (به معناى متولّى امرش) آمده است. (1) بدين سان ، روشن گرديد كه «اولويّت در امور» و «سرپرستى امور» و «سيادت» و «رياست» و «زعامت» ، در كلمه «مولا» مندرج است و نيز معناى «مولا» با «ولى» ، همسانى دارد. اين دو مطلب ، حقايقى شناخته شده اند. بر اين حقيقت، اديبان، عالمان و مفسّران بزرگى تأكيد ورزيده اند، چنان كه آورديم. (2) از اين رو ، ما بر اين باوريم _ چنان كه حق مداران نحله ها و مذاهب ديگر نيز بر اين باور رفته اند (3) _ كه پيامبر خدا در آن هنگامه شگفت و عظيم و جاودانه، با آن جمله سرنوشت ساز، هيچ چيزى را جز «ولايت»، «امامت» و «زعامت» على عليه السلام رقم نزد. ساماندهى آن اجتماع شكوهمند، فقط براى آن بود كه مردمان ، يك بار ديگر، ولى بسى گوياتر، رساتر و كارآمدتر، در گستره اى بس عظيم، از ولايت على عليه السلام بشنوند و فردا و فرداها كسانى همى نگويند كه: ندانستيم، نفهميديم، نشنيديم و... . براى همين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بارها اقرار گرفت و در پايان، با صدايى بس رسا فرياد زد : «ألا فَليُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ» . هان! حاضر به غايب برساند. اكنون بر سر آنيم كه از يك سو ملازمات وارونه سازى اين معنا را در پيش ديد

.


1- .النهاية فى غريب الحديث : ماده «ولى» .
2- .ر . ك : نفحات الأزهار : ج6 ص 16_120، الغدير : ج1 ص615 به بعد. اين دو عالم نستوه و مرزبان بزرگ حق و حقيقت (مير حامد حسين هندى و عبد الحسين امينى) ، آنچه را ياد كرديم ، با تأكيد بر ده ها منبع ادبى، لغوى و تفسيرى گزارش كرده اند.
3- .از جمله، سزامند است ياد كنيم از محقّق سختكوش و باريك بين مصرى، محمّد بيّومى مهران، استاد دانشگاه اسكندريه، كه بدون هيچ ترديدى، اين حقيقت را پذيرفته و بر اين باور رفته است كه قطعا «مولا» به معناى «اولى به تصرف» است و نه چيز ديگر (الإمامة وأهل البيت : ج 2 ص 120).

ص: 544

قرائن دلالت حديث غدير بر امامت و خلافت
الف _ قرائن عقلى
1 . پيامد آنچه گذشت

نهيم و از سر تذكّر بگوييم كه اگر در اين كلام پيامبر صلى الله عليه و آله سخن از ولايت و سرپرستى آينده امّت در ميان نباشد، چنين تفسيرى چه لازمه اى خواهد داشت و آيا خِرَد، آن پيامدها را مى پذيرد ، و از سوى ديگر، با تأمّل در حادثه و چگونگى شكل گيرى آن و مسائلى ديگر، تأكيد كنيم كه حق، همان است كه در تحليل واژگانى آن آمد و نه چيز و چيزهاى ديگر... ؛ و اللّه من وراء القصد. قرائن دلالت حديث غدير بر امامت و خلافت

الف _ قرائن عقلى1 . پيامد آنچه گذشتبه اعتقاد ما، پيامد آنچه تا بدين جا آورديم، ترديدى باقى نمى گذارد كه پيامبرخدا در آن هنگامه عظيم، رهبرى آينده را تعيين كرد و پيشوايى آينده امّت اسلامى را رقم زد. بر اين بيفزاييم كه اگر كسى بر اين باور باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن اجتماع عظيم و با آن خطابه بسى شورانگيز و جاودانه و با آن همه تأكيد، از خلافت و ولايت نگفت و آينده امّت را مسكوت گذاشت، بى گمان، آينده نگرى و تعيين امام و رهبر آينده را از آنچه پيش تر آورديم نيز نخواهد فهميد. بدين سان ، بايد بگوييم كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آينده امّت، طرحى نيفكنده و چگونگى پيشوايى پس از خود را تعيين نكرده و امّت را چونان رمه اى بى شبان ، رها كرده است ؛ چرا كه در آغاز اين درآمد ، ديديم كه گمانه هاى ديگر درباره آينده امّت، غير از گمانه تصريح بر رهبر آينده، ناپذيرفتنى و به شدّت نااستوارند. نيز بايد بپذيريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله حقيقت را وا نگفته و كار تشخيص آن را به عصرها و نسل ها سپرده است و... . آيا هيچ خِردى اين بى توجّهى و سهل انگارى را از آن

.

ص: 545

2 . چگونگى شكل گيرى مراسم و ابلاغ

طبيب (1) سختكوش بى تاب پُردغدغه و نگران از آينده امّت ، مى پذيرد؟ حاشا به حكمت، استوارانديشى، آينده نگرى و عظمت شخصيّت پيامبر خدا كه چنين كند!

2 . چگونگى شكل گيرى مراسم و ابلاغمردمان، همراه پيامبر خدا حج گزارده اند و اينك ، آهنگ خروج از مكّه دارند. حج گزاران، انبوه انبوه، در قالب قافله ها از مكّه بيرون مى روند و راهىِ ديار خويش مى شوند. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين كرده است. پيامبر خدا به وادى «خُم» نزديك مى شود؛ سرزمينى ناهنجار و بسيار گرم . (2) پيك الهى بر ابلاغ پيام خداوند ، تأكيد مى كند. پيامبر صلى الله عليه و آله در وادى «خُم» از حركت باز مى ايستد و دستور مى دهد آنان كه پيش رفته اند، باز آيند و بازماندگان فرا رسند. سرزمين، غير مسكونى و ناهنجار، هوا بسى گرم و فضا آتشين است. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه از جهاز شتران، جايگاهى بلند سامان دهند، بدان گونه كه همه صداى او را بشنوند و به هنگام سخن ، او را ببينند. چنين مى كنند. نماز ظهر گزارده مى شود. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه همگان گرد آيند. جمعيت ، فشرده مى شود. حرارت به اوج خود رسيده است و از تابش آفتاب، سراسر بيابان، زبانه مى كشد. مردمان از جامه ها، رداها و از هر آنچه امكان داشته است، سايه بانَكى دست و پا كرده اند تا مگر اندكى از حرارت آفتاب و سوزش آن كاسته شود. در چنين هنگامى سخت و فراموش ناشدنى ، پيامبر صلى الله عليه و آله در پيش ديد ده ها هزار (3)

.


1- .اشاره است به سخن امام على عليه السلام در توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله : «طبيبٌ دوّارٌ بطبّه ؛ طبيبى است در جستجوى بيماران» (ر . ك : نهج البلاغة : خطبه 108).
2- .وفيات الأعيان : ج 5 ص 231 : «و اين درّه به ناهموارى و شدّت گرما توصيف شده است».
3- .درباره عدد حاضران در واقعه غدير خم، اقوال ، گوناگون است، از جمله : يكهزار وسيصد و ده هزار نفر در المناقب ، ابن شهر آشوب (ج 3 ص 26)، ده هزار و دوازده هزار نفر در تفسير العيّاشى (ج1 ص 333 ح 153 و ص 329 ح 143) ، هفده هزار نفر در جامع الأخبار (ص 47 ح 52)، چهل هزار و هفتاد هزار و نود هزار و 114 هزار و 124 هزار نفر در السيرة الحلبيّة (ج 3 ص 257)، هفتاد نفر در الاحتجاج (ج 1 ص 134 ح 32) و 120 هزار نفر در تذكرة الخواصّ (ص 30) (ر . ك : الغدير : ج 1 ص 9 ، بحار الأنوار : ج 37 ص 139 و 158 و 165) .

ص: 546

مسلمان حج گزار، بر جهاز شتران بر مى آيد و سخن آغاز مى كند و حمد و ثناى خداوند مى گويد. سپس بارها از مردم بر سختكوشى، ابلاغ، اندرزگويى و كوتاهى نكردن خويش در ابلاغ حق، و... گواهى مى گيرد و سرانجام ، در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته و فراز آورده _ بدان سان كه سپيدى زير بغل آن دو نمايان است _ ، مى فرمايد: من كنت مولاه فعليّ مولاه . هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست . اكنون بايد بنگريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله با اين همه تمهيد، در فضايى بدان گونه، در ميان جمعى بدان سان و با تأكيد بر مطرح شدن سخن در همان جا و با همان حال و هوا، چه گفته و از آن، چه چيزى اراده كرده است . دوستى على عليه السلام را؟ پيامبر صلى الله عليه و آله كه در هنگامه عظيم اين حج، بارها سخن گفته و از جمله بر «مودّت» اهل بيتش تأكيد كرده بود،از نگه داشتن اين همه انسان در آن جوّ آتشين و شنوانيدن اين پيام به آنان و تأكيد بر رساندن آن به ديگران ، چنين قصد داشت كه : «على را دوست بداريد»؟ مگر دوست داشتن على عليه السلام ، نيازمند توصيه است؟! او سرآمد مؤمنان و برجسته ترين چهره اين مكتب است و مؤمنان، همه مأمور به دوست داشتن يكديگر و نهايتا مأمور به دوست داشتن على عليه السلام هستند. آيا گفتن اين موضوع، نياز به اين همه تمهيد داشت؟! در بخش چهاردهم اين دانش نامه ، احاديث درباره «مهرورزى به على عليه السلام »

.

ص: 547

ب _ قرائن موجود در خود واقعه
1 . نزول دو آيه (اكمال و ابلاغ)

خواهد آمد ؛ امّا تأكيد داريم كه آنها نيز آهنگى بس فراتر و مقصودى بس عظيم تر از دوستى صورى و عادى دارند. با اين كه بارها بر دوستى على عليه السلام تأكيد و تصريح شده بود، چه نيازى به اين همه رنج بردن و سختى ديدن مردمان بود كه بمانند و حرارت بچشند تا بشنوند كه : «على را دوست بداريد»؟ اين همه، نشانگر آن است كه پيامبر خدا از آن كلام، پيامى فراتر، سخنى نقش آفرين تر و مقصودى فرازمندتر داشت و به همين دليل نيز آن صحنه به يادماندنى را به امر الهى سامان داد و يك بار ديگر، ولى گوياتر، فراموش ناشدنى تر و بر جان ها جايگيرتر، پيامش را فرياد كرد. آيا هيچ خِردى از آن همه تمهيد و تأكيد، جز اين مى فهمد و هيچ خِردى، آن توجيه ناموجّه را برمى تابد؟! «إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ . (1) بى گمان، در آن براى كسى كه صاحبْ دل باشد يا گوش شنوا داشته و شاهد باشد، پند است» .

ب _ قرائن موجود در خود واقعه1 . نزول دو آيه (اكمال و ابلاغ)بى گمان، آيات 3 و 67 از سوره مائده در جريان غدير و پس از آن كه پيامبر خدا على عليه السلام را فراز آورد و نيز پيش از سامان يافتن آن مراسم شكوهمند، براى تأكيد بر ابلاغِ حق در مشهد و منظر هزاران انسان و پس از بيان جمله : «هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست» نازل شده است. گزارش ها و نقل هاى اين حقيقت، بدان سان انبوه است كه جاى هيچ ترديدى را

.


1- .ق، آيه 37.

ص: 548

2 . محتواى خطبه

باقى نمى گذارد. اكنون بايد پرسيد آيا آهنگ آيه كه نشانگر اين واقعيّت است كه در صورت ابلاغ نشدن امر الهى به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله ، رسالتمدارى او يكسر تباه مى شود و نيز بيانگر اين است كه محتواى پيام، بسى دلهره آفرين است و موضع خصمانه غوغاسالاران را به دنبال دارد، مى تواند بخشى از شرايع و شمارى از حلال ها و حرام ها شمرده شود، با اين كه ابلاغ حلال ها و حرام ها براى پيامبر خدا، نه هراسى دارد و نه مخالفتى و نه...؟! شگفتا كه مفسّرانى، چون حقيقت را نديدند، يا نخواستند ببينيد ، ره افسانه زدند . به لحاظ اهمّيت اين آيات و تعيين زمان نزول آنها، به گونه اى مستقل، بدان خواهيم پرداخت. (1)

2 . محتواى خطبهچگونگى آغاز خطبه، ادامه آن و طرح موضوع در آن به همراه آهنگ شورانگيز، تأثيرگذار و گدازنده كلام نبوى، ترديدى باقى نمى گذارد كه موضوع، بسى مهم تر و حسّاس تر و دغدغه آميزتر از آن چيزى است كه برخى پنداشته اند. يكى از نقل ها را مى آوريم: حذيفة بن اسيد مى گويد : چون پيامبر خدا از حجّة الوداع باز آمد، مانع از آن شد كه اصحابش در پيرامون درختانِ نزديك به همِ دشت، بار افكنند. سپس به دنبال آنان فرستاد و در زير درختان، نماز [ را به جماعت ]گزارْد. سپس برخاست و فرمود: أيُّهَا النّاسُ ! قَد نَبَّأَنِي اللَّطيفُ الخَبيرُ أنَّهُ لَم يُعَمَّر نَبِيٌّ إلّا مِثلَ نِصفِ عُمُرِ الَّذي قَبلَهُ ، وإنّي لَأَظُنُّ أن يوشِكَ أن اُدعى فَاُجيبَ ، وإنّي مَسؤولٌ وأنتُم مَسؤولونَ ، فَمَاذا أنتُم قائِلونَ ؟

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 242 (بحثى درباره آيه تبليغ) و ص 260 (تحقيقى درباره روز كامل شدن دين) .

ص: 549

اى مردم! همانا خداوند ريزبينِ آگاه به من خبر داده است كه هر پيامبرى به اندازه نصف عمر پيامبر قبلى اش عمر مى كند و من گمان دارم كه دعوت حق و وفاتم نزديك است و از من پرسيده مى شود و از شما هم پرسيده مى شود. شما چه خواهيد گفت؟ قالوا : نَشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ ونَصَحتَ وجَهَدتَ ، فَجَزاكَ اللّهُ خَيراً . گفتند: گواهى مى دهيم كه تو ابلاغ كردى و كوشيدى و خيرخواهى نمودى. پس خدا به تو جزاى خير دهاد! فرمود: قالَ : أ لَستُم تَشهَدونَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ ورَسولُهُ ، وأنَّ جَنَّتَهُ حَقٌّ ، وأنَّ نارَهُ حَقٌّ ، وأنَّ المَوتَ حَقٌّ ، وأنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيبَ فيها ، وأنَّ اللّهَ يَبعَثُ مَن فِي القُبورِ ؟ آيا به اين كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و محمّد، بنده و پيامبر اوست و بهشت او حق است و دوزخ او حق است و مرگْ حق است و قيامت ، بى ترديد، آمدنى است و خداوند ، همه مردگان را برمى انگيزاند، گواهى نمى دهيد؟ قالوا : بَلى نَشهَدُ بِذلِكَ . گفتند: چرا، بدان گواهى مى دهيم. فرمود: قالَ : اللّهُمَّ اشهَد ، خدايا! گواه باش. سپس فرمود: ثُمَّ قال : يا أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ اللّهَ مَولايَ ، وأنَا مَولَى المُؤمِنينَ ، وأنَا أولى بِهِم من أنفُسِهِم ؛ مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

.

ص: 550

اى مردم! خداوند، مولاى من است و من ، مولاى مؤمنانم و من از خودِ آنان به آنان سزاوارترم. پس هر كه من مولاى اويم، اين (يعنى : على) مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار. سپس فرمود: ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي فَرَطُكُم وإنَّكُم وارِدونَ عَلَىَّ الحَوضَ ، حَوضٌ أعرَضُ مِمّا بَينَ بُصرى وصَنعاءَ ، فيه آنِيَةٌ عَدَدَ النُّجومِ قِدحانٌ مِن فِضَّةٍ ، وإنّي سائِلُكُم حينَ تَرِدونَ عَلَيَّ عَنِ الثَّقَلَينِ ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفوني فيهِما ؛ الثَّقَلُ الأَكبَرُ كِتابُ اللّهِ سَبَبٌ طَرَفُهُ بِيَدِ اللّهِ وطَرَفٌ بِأَيديكُم ، فَاستَمسِكوا بِهِ لا تَضِلّوا ولا تُبَدِّلوا ، وعِترَتي أهلُ بَيتي ؛ فَإِنَّهُ قَد نَبَّأَنِي اللَّطيفُ الخَبيرُ أنَّهُما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ» . اى مردم! من پيش از شما مى روم و شما در حوض [ كوثر] بر من درمى آييد؛ حوضى كه عريض تر از فاصله بُصرى تا صنعاست و در آن به تعداد ستارگان، جام هاى سيمين است و چون بر من در آييد، از شما درباره «ثقلين» (1) جويا مى شوم. پس دقّت كنيد كه پس از من، چگونه با آن دو رفتار مى كنيد! ثقل بزرگ تر، كتاب خداى عز و جلاست ؛ رشته اى كه يك سرش به دست خدا و سرِ ديگرش به دستان شماست. پس بدان چنگ زنيد تا گم راه و دگرگون نشويد . و ديگرى خاندان يا اهل بيت من اند . و خداى لطيف و خبير به من خبر داد كه آن دو از هم جدا نمى شوند تا در حوض بر من در آيند. (2) چگونگى بيان خطبه، نشانگر اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بسى مى كوشد تا دل ها را آماده سازد، انديشه ها را به تأمّل وا دارد و گوش ها را شنوا سازد ، به گونه اى كه سخن، چنان در اعماق قلب ها بنشيند كه فردا و فرداها، كسى را توانِ انكار نباشد،

.


1- .ثقلين، يعنى : دو ثقل، دو چيز سنگين و يا گران بها ، از آن رو كه اخذ و عمل به آن دو سنگين است و يا آن كه ارزشمند و گران سنگ اند.
2- .البداية والنهاية : ج 7 ص 349 . نيز ، ر . ك : ج 2 ص 217 (حديث غدير) .

ص: 551

مگر از سَرِ دلْ مردگى و خيره سرى در مقابل حق. پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز، از اين كه به زودى از ميان امّت خواهد رفت، سخن مى گويد و بدين سان، ذهن ها را براى انديشيدن در مسئله جانشينى و چگونگى تداوم رهبرى به تأمّل وا مى دارد و آن گاه با جمله : «من مسئولم و شما نيز مسئوليد» بر مسئوليت همگانى تأكيد مى كند . گويى مى گويد من مسئولم كه حق را بگويم و واقعيّت را فرياد كنم و شما مسئوليد كه بشنويد، تأمّل كنيد، دريابيد و عمل كنيد. سپس مى فرمايد: لقد مكثت فيكم سنوات مديدة اُبلّغ رسالات ربّي فماذا أنتم قائلون ؟ من، ساليانى در ميان شما بودم. شما درباره رسالت گزارى من چه مى گوييد؟ جمعيّت، يك پارچه فرياد برمى آورَد كه: از سرِ اخلاص و دلسوزى، با تلاشى طاقت فرسا ابلاغ كردى. خدايت جزاى خير ، عنايت كناد! آن گاه از آنها با پرسش هاى مكرّر، بر بنيادهاى اعتقادى و بر «اولى» بودن خود بر آنها در تمام شئون زندگى، گواهى مى گيرد و پس از آن، خداوند را بر اين همه، كه: اللّهُمَّ اشهد . خدايا! شاهد باش. اكنون، سخن به اوج رسيده است. جان ها تشنه اند و گوش ها آماده و سينه ها تپنده. پيامبر خدا با اين همه تأكيد و تنبّه و اصرار، چه مى خواهد بگويد؟ او ادامه مى دهد: «مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ» . هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. آن گاه تأكيد مى كند كه گرانْ جانى در برابر على عليه السلام و نپذيرفتن ولايت او، اعلام

.

ص: 552

3 . تاج نهادن بر سر على در روز غدير

نبرد با من است. آيا مى توان گفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين همه تمهيد و تأكيد را معمول مى دارد تا بگويد : «على را دوست داشته باشيد»؟! پيامبر صلى الله عليه و آله مى داند كه كسانى اين حقيقت را برنخواهند تابيد و رويارويى خواهند كرد و كسانى نيز جبهه خواهند گرفت. اين همه تأكيد و تنبّه، براى همين است. آن گاه پس از ابلاغ، به گونه اى ديگر تأكيد مى كند : قيامت در پيش است و من به زودى خواهم رفت ؛ امّا نگران پس از خودم كه چه خواهيد كرد. هان! بر كنار حوض در انتظارم كه چگونه بر من وارد خواهيد شد. سلام خدا بر او كه در نهايت استوارى و كارآمدى و كارسازى، پيام الهى را بر مردمان خواند و حقّ «حق» را ادا كرد! سلام خدا بر او كه با غمى بر سينه _ برخاسته از آنچه مى دانست _ و با دغدغه اى از موضع ها و گفته ها و جريان سازى ها، پيام ولايتِ علوى را آورد و حرمت حق را پاس داشت! درود خدا بر او و بر كسانى كه راه او را پيمودند و جان خود را فداى او نمودند!

3 . تاج نهادن بر سر على در روز غديراين ، پيامبر صلى الله عليه و آله است كه عمامه اش را بر سر على عليه السلام مى نهد تا بر شكوه و جلال مراسم بيفزايد، كه حقيقتا نورى بر نور است. پيامبر صلى الله عليه و آله از بلنداى جايگاهى كه براى ابلاغ حق، سامان داده بودند، فرود مى آيد و سبُك بال از اين كه پيامِ حق را گزارده است، در حلقه مردمان قرار مى گيرد و مردمان، بر گرد او حلقه مى زنند. بى گمان، آنچه بر دل ها مى گذرد، گونه گون است : چه شد؟ چه بود؟ على و جانشينى پيامبر خدا؟! كم نبودند كسانى كه آن همه تأكيد و تنبّه و تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله

.

ص: 553

را (از آغازين روزهاى بعثت تا كنون) ناديده مى گرفتند و بر مقتضاى هواهاى نفسانى خود پاى مى فشردند. پيامبر صلى الله عليه و آله احساس مى كند كه هنوز كار ، پايان نگرفته است و تأكيدها و تتميم ها و تكميل هاى ديگر، لازم است. على عليه السلام را فرا مى خوانَد و عمامه «سحاب» (1) خود را بر سر وى مى نهد. بدان روزگاران ، آن كس كه حاكميت مى يافت، «تاج» بر سر مى نهاد و اين، شيوه پادشاهان و اميران بود. اكنون پيامبر خدا كه جايگاه حاكميت را براى على عليه السلام رقم زده است، چنان مى كند و بر سر على عليه السلام عمامه مى نهد كه عمامه «تاجِ» عرب است. (2) آورده اند كه عرب، چون كسى را «سيادت» مى داد و به «امارت» مى نشانْد، بر سرِ او «عمامه» مى نهاد كه اين، نشانه تثبيت جايگاه حاكميت و ولايت بود. (3) على عليه السلام خود از اين افتخار ، چنين ياد كرده است: عَمَّمَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ بِعِمامَةٍ . پيامبر خدا مرا در روز غدير خم، با عمامه اى ، مُعمَّم كرد . و محدّثان و مورّخان، چنين گزارش كرده اند كه: پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم، على بن ابى طالب عليه السلام را فرا خواند و او را مُعمَّم كرد و انتهاى عمامه را از پشت سرش آويخت. (4) نيز: پيامبر خدا، عمامه سحابش را بر سر على بن ابى طالب عليه السلام بست. (5)

.


1- .سحاب ، به معناى «اَبْر» ، نام يكى از دستارهاى پيامبر خدا بود.
2- .مسند الشهاب : ج 1 ص 75 ح 47 ، النهاية فى غريب الحديث : ماده «توج» .
3- .تاج العروس : ماده «عمم» .
4- .فرائد السمطين : ج 1 ص 76 ح 42 .
5- .نظم درر السمطين : ص 112 .

ص: 554

4 . سلام رهبرى
5 . تهنيت بر ولايت و امارت

بدين سان، پيامبر خدا نشان مى دهد كه با آن خطبه والا و كلمات ارجمند و جملات پرشُكوه، على عليه السلام را بر ولايت، نصب نموده و زعامت و امامت وى را بر مردمان ، تثبيت كرده است و نه چيزى جز اين. (1)

4 . سلام رهبرىچون پيامبر صلى الله عليه و آله از بلنداى جايگاه فرود مى آيد، هنگام نماز مى شود. نماز مى گزارَد و آن گاه به مؤمنان دستور مى دهد كه بر على عليه السلام به عنوان «امير مؤمنان» سلام گويند. بريده اسلمى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به مردمان دستور داد كه بر على عليه السلام به عنوان «امير مؤمنان» سلام گويند. مردم چنين كردند و من، آن روز ، خردسال ترين آنان بودم كه به على عليه السلام سلام گفتم. (2)

5 . تهنيت بر ولايت و امارتاين تصريح ها و تأكيدها، آن روز، حقيقت را آفتابى كرده بود. همگان، در آن روز، از اين حادثه و ابلاغ، «نصب على عليه السلام بر ولايت» را مى فهميدند و بدين سان، يكسر به سويش مى شتافتند و ولايت را به او تبريك و تهنيت مى گفتند. طُرفه آن كه داعيه داران بعدى، اوّلين كسانى بودند كه چنين كردند. از جمله، خليفه دوم كه گفت: مباركت باد، اى پسر ابو طالب! امروز ولىّ هر مرد و زن مسلمان شدى . منابع بسيارى اين سخن را با الفاظ گونه گون از خليفه دوم گزارش كرده اند، چنان كه از بسيارى ديگر. (3)

.


1- .در برخى نقل ها چنين است كه اوّل، عمامه را بر سر على عليه السلام نهاد و آن گاه فرمود : «هر كه من مولاى اويم، ...»؛ كه ممكن است تكرار بوده و نه بار اوّل. ر . ك : ج 2 ص 269 (تاج گذارى در روز غدير) .
2- .ر . ك : ج 2 ص 271 (سلام رهبرى) .
3- .ر . ك : ج 2 ص 277 (تبريك رهبرى) .

ص: 555

6 . شعر شاعران

6 . شعر شاعرانق فهم اديبان و شاعران از واژگان، در تمامى فرهنگ ها از اعتبار ويژه برخوردار است. عالمان، هماره براى تعيين معناى واژه، آن گاه كه معانى مُحتملى داشته باشد، به فهم اديبان و شاعران استناد مى كنند. شاعر بلند آوازه آن روزگار، حَسّان بن ثابت، بى درنگ پس از فرود آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله از جايگاه، به پا مى خيزد و از پيامبر خدا براى سرايش اشعار، رخصت مى طلبد و آن گاه چكامه بلندش را با اين مطلع مى خواند كه: يناديهمُ يوم الغدير نبيّهم بخمٍّ وأسمِع بالرسول مناديا . روز غدير در خُم، پيامبرشان ندايشان داد اينك به نداى رسول، گوش فرا ده. و در ضمن آن، چنين مى گويد: فقال له قم يا علىُّ فإنّنى رضيتك من بعدى إماماً وهاديا پس به او گفت : اى على! برخيز كه من تو را براى امامت و هدايتِ پس از خود پسنديدم. و در فرجام آن، پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «لا تَزالُ يا حَسّانُ مُؤَيَّداً بِروحِ القُدُسِ ما نَصَرتَنا بِلِسانِكَ» . اى حَسّان! تو مادام كه با زبانت ما را يارى مى كنى، با روح القدس، تأييد مى شوى. بدين سان مى بينيم كه حسّان از آن حادثه و از آن جمله پيامبر خدا ، امامت على عليه السلام را درمى يابد و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بر اين دريافت، مهر تأييد مى زند. (1)

.


1- .غديريه حَسّان، مشهورترين و بلندآوازه ترين شعر اوست (الغدير : ج 2 ص 65 به بعد) . شگفتا از آقاى دكتر محمّد طاهر درويش كه كتابى پربرگ درباره حَسّان ، فراهم آورده و درباره اشعار او از ابعاد مختلف ، سخن گفته ، ولى و هرگز از اين شعر او ياد نكرده است (حسّان بن ثابت، قاهره : دار المعارف) .

ص: 556

7 . انكار ولايت و نزول عذاب

پس از وى نيز شاعران و چكامه سرايان، چنين كرده اند و در اشعار خود، امامت و ولايت على عليه السلام را بر اساس اين حادثه گسترده اند. علّامه عالى قدر، عبد الحسين امينى، كتاب عظيم الغدير را، از جمله بر پايه اين اشعار و تحليل محتواى آنها برنهاده است. (1)

7 . انكار ولايت و نزول عذابچون نام على عليه السلام فراز مى آيد و ولايت او رقم مى خورَد، سينه هاى آكنده از حسد، حقد و كينه تاب نمى آورند و سخن ها مى گويند و ياوه ها مى پراكنند. وقيحانه تر از همه، رويارويى كسى است كه در پيش ديد پيامبر خدا، به نصب على عليه السلام بر جايگاه امامت، با ديده ترديد نگريسته، بر عمل پيامبر صلى الله عليه و آله طعن مى زند و چگونگى اين «نصب» را از پيامبر خدا بازخواست مى نمايد كه : آيا اين [ نصب]، از سوىِ خداست و يا خود بدان همّت گماشتى؟ پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار با سوگند، تأكيد مى كند كه بر اساس وحى الهى چنين مى كنم ؛ امّا او تيره جانى پيشه مى كند و از خداوند، عذاب مى طلبد. خداوند، سنگى فرو مى فرستد و او، بدان كشته مى شود. پس آيات : «سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ ؛ (2) خواهنده اى عذابى واقع شدنى را خواست...» نازل مى گردد. روشن است كه او از جمله : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست»، امامت و پيشوايى را مى فهميد ؛ چرا كه در اعتراضش به پيامبر خدا، از جمله گفت : سپس راضى نشدى، تا اين كه اين جوان را بلند كردى و گفتى :

.


1- .ر . ك : ابيات حسّان بن ثابت . نيز : ج 2 ص 305 (اشعار حسّان بن ثابت) .
2- .معارج، آيه 1.

ص: 557

8 . اعتراف صحابيان
9 . گواه طلبىِ امام

«هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست». افزون بر اين، تأكيد بر دوستى على عليه السلام و علنى نمودن لزوم مهرورزى به وى، اين همه خشم و گردنكشى لازم نداشت. (1)

8 . اعتراف صحابيانگويا در آن روزگاران و به هنگامى كه اين سخن علنى شد، هيچ كس در مفهوم آن (امامت، پيشوايى و زعامت) ترديد نكرده است . بيماردلان نيز از سَرِ سست باورى، در سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به ترديد نگريسته اند، وگرنه در معناى جمله، هرگز ترديد نكرده اند. در همان روزگاران و پس از آن واقعه و گاه حتّى سال هاى سال بعد از آن نيز كسانى با استناد بدان حادثه، على عليه السلام را «مولا» ناميده اند و او را بدان ، مورد خطاب قرار مى دهند. على عليه السلام خود، چرايى اين تعبير را از آنها مى خواهد. آنها مى گويند: [ چون] روز غدير خم، شنيديم كه پيامبر خدا مى گويد : «هر كه من مولاى اويم، اين [ على ]مولاى اوست». (2) عمر بن خطّاب نيز بارها بر اين نكته تأكيد كرده است، همانند صحابيان ديگر. آيا كسانى كه على عليه السلام را بر اساس حديث غدير و با استناد به جملات آن ، «مولا» ناميده اند، از اين كلمه، «حبيب» و«نصير» را برداشت كرده اند؟! آيا جز با سهل انگارى و تن زدن از ساده ترين مسائل زبانى و بيانى، چنين فهمى روا خواهد بود؟!

9 . گواه طلبىِ امامعلى عليه السلام جريان را بدان سان مى ديد كه سياستمداران ، با فرصت طلبى، خود را به

.


1- .براى روايات و نقل هاى بسيار ديگر، ر . ك : ج 2 ص 311 (درخواست عذاب) .
2- .ر . ك : ج 2 ص 137 (على ، مولاى هر كسى است كه پيامبر ، مولاى اوست) .

ص: 558

نادانى و فراموشىِ واقعه زدند، و چون اقدام عملى عليه آنان را _ به دلايل و عللى كه در جاى خود آمده است _ روا نمى دانست، از درگيرى و رويارويى تشنّج آفرين تن زد ؛ امّا واگويى حق و عرضه حقيقتِ ماوقع را در موقعيّت هاى مناسب، هرگز از دست نمى هشت. اگر كسى از واقعِ امر سؤال مى كرد، امام عليه السلام حق را به صراحت مى نمود و اگر در مقامى در ميان مردم، موقعيّتى مناسب مى يافت، موضوع را طرح مى كرد و از كسانى كه شاهد جريان بودند، مى خواست كه آنچه را ديده اند، وا گويند و گاه نيز كسانى را كه در جوّ «تهديد» و «تطميع»، از بازگويى حقْ تن مى زدند، سوگند مى داد كه حق را آشكار نمايند و از اين كه حقيقت به فراموشى سپرده شود، جلوگيرى كنند. اين گونه گواه طلبى ها كه در قلم و بيان محدّثان و مورّخان به «مُناشده» شهره گشته است، بسيار است، چه به روزگار انزوا و چه به روزگار خلافت، تا نسل جديد نيز حق را بداند و حقايق را بفهمد. از جمله آورده اند كه چون على عليه السلام به كوفه وارد شد، در ميان مردمان به پا خاست و فرمود : شما را سوگند مى دهم هر آن كس كه حديث «هر كه من مولاى اويم، اين [ على ]مولاى اوست» را در روز غدير شنيده است، به پا خيزد و گواهى دهد. پس عدّه اى از صحابه برمى خيزند... . (1) على عليه السلام جاى در جاى بر اين حقيقت، پاى مى فشارَد و از آنان كه در غدير بوده اند، همى مى خواهد كه حقيقت را بگويند و از اين كه «حقْ» مكتوم بمانَد ، جلوگيرى كنند. براى على عليه السلام اين وا گويى و اعتراف و گواهى دادنِ شاهدان ، بدان سان مهم است كه چون كسانى از گواهى دادنْ تن مى زنند _ كسانى كه هرگز انتظار نمى رفت چنان

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 329 (سوگند دادن هاى على) .

ص: 559

سخن معصومان در تفسير حديث

كنند _ ، امام عليه السلام آنان را از سرِ سوز، نفرين مى كند. (1) آيا مى توان تصوّر كرد كه اين همه سوز و گداز، تأكيد و تنبّه، و تلاش و روشنگرى براى فراموش نشدن غدير، فقط براى اين است كه پيامبر خدا در جمله اى فرموده بود : «على را دوست داشته باشيد و او را يارى كنيد»؟! آيا مى توان تصوّر كرد كه تهديد حاكمان براى به سكوت وا داشتن افراد، فقط براى اين بوده است كه نمى بايست جمله اى از پيامبر صلى الله عليه و آله (كه : «على را دوست داشته باشيد») به گوش ها و جان ها مى رسيد؟! تهديدى كه سبب مى شود پس از سوگند امام عليه السلام از ميان انبوهى از كسانى كه در آن هنگامه شگفتْ حضور داشتند، تنها عدّه اندكى پاسخ گويند و بسيارى از سرِ ترس و طمع، لب فرو بندند؟! شگفتا! «چون غرض آمد، هنر پوشيده شد / صد حجاب از دل به سوى ديده شد». (2)

سخن معصومان در تفسير حديثگفتيم آنان كه در آن هنگام حضور داشتند، از جمله : «هر كه من مولاى اويم، اين [ على ]مولاى اوست»، ولايت و زعامت و امامت را فهميدند و بر اين پايه به على عليه السلام تبريك گفتند و او را ستودند. اديبان و شاعران نيز چنان فهميدند و آن حقيقت را در چكامه ها نهادند و به تاريخ سپردند. تيره دلان نيز چنان فهميدند ؛ ولى برنتابيدند و خيره سرى كردند و موضع گرفتند. اكنون مى خواهيم بگوييم كه امامان معصوم عليهم السلام نيز در هنگام تفسير حديث، اين حقيقت را بارهاى بار ، علنى كرده اند. پس از اشاره به اين حقيقت، سخن را در اين قسمت به فرجام ببريم. بارى، آن بزرگان و بزرگواران، آن اميران سخن و چشندگان جانِ علم نيز كه

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 341 (نفرين على به پنهان كنندگان) .
2- .مثنوى مولوى .

ص: 560

پس از غدير
كوشش در جهت استوارسازى محتواى غدير

«اهل خانه»اند و «بهتر مى دانند كه در خانه وحى چيست»، (1) از اين حديث، در مواقع مناسب، فقط همين تفسير را به دست داده اند و نه جز آن را. ابو اسحاق مى گويد: به على بن حسين عليهما السلام گفتم : معناى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» چيست؟ فرمود : أخبَرَهُم أنَّهُ الاِءمامُ بَعدَهُ . به آنان آگاهانْد كه او امام پس از ايشان است. (2) اين گونه تفسيرها در ميراث امامان عليهم السلام فراوان است و تفسير آن بزرگواران، بى گمان بر هر تفسير ديگرى مقدّم است. (3)

پس از غديرپيامبر خدا در پيش ديد ده ها هزار تن از كسانى كه از گزاردن حج برگشته بودند، ولايت على عليه السلام را ابلاغ كرد و كسى جز يك نفر ، به گونه آشكارا آهنگ مخالفت نكرد و سخنى نگفت. هر كس، هر چه بر دل داشت، آشكار نكرد. مردمان ، پراكنده شدند و پيامبر خدا نيز با اصحاب، وارد مدينه شد.

كوشش در جهت استوارسازى محتواى غديرپيامبر خدا ، شادمان از آنچه انجام داده بود و مسرور از اين كه واپسين مسئوليت را به درستى گزارده بود، در مدينه روزهاى واپسين عمر را مى گذرانْد. پيامبر صلى الله عليه و آله از آنچه

.


1- .اشاره اى است به جمله معروف «أهل البيت أدرى بما فى البيت» كه شكل روايت پيدا نموده است (ر . ك : بحار الأنوار : ج 81 ص 274) .
2- .معانى الأخبار : ج 65 ص 1 .
3- .ر . ك : ج 2 ص 353 (تفسير كلمه «مولا») . نيز ، ر . ك : «الغدير و حديث العترة الطاهرة»، تُراثُنا ، ش 21.

ص: 561

در درون جامعه مى گذشت، آگاه بود و از طرح ها، توطئه ها و خيزهايى كه برخى براى دستيابى به قدرت در آينده برداشته بودند، اطّلاع داشت. از اين روى ، مى كوشيد تا در فرصت هاى باقى مانده ، بر آنچه ابلاغ كرده بود، تأكيد ورزد و آنچه را گفته بود، استوارتر كند. پيامبر خدا، در اين جهت، دست كم دو تلاش عظيم را رقم زد كه در پى، ياد مى كنيم .

.

ص: 562

(16) آخرين تلاش ها
1 . نوشتن وصيّت

(16)آخرين تلاش ها1 . نوشتن وصيّتپيامبر صلى الله عليه و آله در بستر آرميده بود و جسم مطهّرش در تب مى سوخت. اكنون از پس سال ها تلاش و رنج، آهنگ رحيل داشت. او نگران آينده بود : آينده امّت، آينده آيين نوپا، آينده شجره طيّبه اى كه هنوز نيازمند حراست ها، نگهبانى ها، آبيارى ها و ايثارها بود. فرمود: اِيتوني بِكِتابٍ أكتُب لَكُم كِتاباً لَن تَضِلّوا بَعدَهُ أبَداً برايم برگه اى بياوريد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن ، هرگز گم راه نشويد. (1) غوغا در گرفت و فريادها برخاست . درگيرى در محضر پيامبر خدا اوج گرفت و برخى، سخنى بس ناروا بر زبان راندند. غوغا بدان سان بود كه زنان، بر حال پيامبر صلى الله عليه و آله دل سوزاندند و چون اعتراض كردند، غوغاگران بر آنها طعن زدند. (2) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

.


1- .صحيح البخارى : ج 3 ص 1111 ح 2888 .
2- .ر . ك : الطبقات الكبرى : ج 2 ص 243 .

ص: 563

«قوموا عَنّي» ! به پا خيزيد و برويد. (1) اين وصيّت، نوشته نشد ؛ امّا براى بسيارى روشن بود و هست كه محتواى آن ، چه بود و چرا نوشته نشد. بى گمان، محتواى وصيّت، تأكيد بر همان چيزى بود كه در غدير ابلاغ شد : تأكيد بر ولايت و آينده امّت . نكات زير، شاهد اين ادّعايند : 1 . پيامبر خدا بارهاى بار از «لزوم تمسّك به ثقلين» سخن گفته و آن را عامل «جلوگيرى از گم راهى» دانسته بود. در اين وصيّت نيز پيامبر صلى الله عليه و آله بدان ويژگى تصريح كرده است : «نوشته اى كه هرگز گم راه نشويد». 2 . بايد تأمّل و بررسى كرد كه نگاشتن چه چيزى مى توانست آن همه عكس العمل بيافريند، چندان كه بر پيامبر خدا اهانت روا شود . چه چيز بجز «رهبرى» مى توانست تا بدان حد ، مخالفت بيافريند و غوغا ايجاد كند، بدان سان كه پيامبر صلى الله عليه و آله با سوز و گداز بگويد : «برخيزيد و از كنار من دور شويد». 3 . ابن عبّاس _ كه هماره با تأسّف شديد و گاه با گريه و اشكِ چشم، از آن روز (روز پنج شنبه) ياد مى كرد _ مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن همه غوغا _ كه هرگز شايسته محضر ايشان نبود _ فرمود: «به سه چيز ، سفارش مى كنم : مشركان را از جزيرة العرب بيرون برانيد و نمايندگان را بپذيريد، همان گونه كه من مى پذيرفتم ، و...» . ابن ابى نجيح كه اين روايت را از سعيد بن جُبير نقل مى كند، مى گويد: و سعيد ، در گفتن سومى سكوت كرد . نمى دانم از سرِ عمد ، ساكت شد و يا آن

.


1- .صحيح البخارى : ج 1 ص 54 ح 114 . نيز ، ر . ك : ج 2 ص 429 (درخواست برگه و دوات) .

ص: 564

را فراموش كرد . نمى دانم آن را وا نهاد و يا از يادش رفت. (1) سعيد ، فراموش كرده است، يا از بازگفتن آن در روزگار حَجّاج بن يوسف و در زير برق شمشير او، خوددارى نموده است و يا اين كه حافظه تاريخ، آن را از ياد برده و به لحاظ مصلحت حاكميت، «حقيقت» را به مسلخ «مصلحت» كشانده است؟ علّامه سيّد عبد الحسين شرف الدين، نوشته است: سومين نكته، چيزى جز همان كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست براى حفظ امّت از گم راهى بنويسد، نيست ؛ امّا سياست، محدّثان را به فراموشى آن كشانيد، همان گونه كه مفتى حنفيان شهر صور، حاج داوود الدَّدا، به آن ، تنبّه داده است. (2) و بدين سان ، روشن مى شود كه چون پيامبر خدا را از نگاشتن بازداشتند، آن را شفاها در ضمن وصاياى ديگر برشمرد ؛ امّا... . 4 . عمر بن خطّاب نيز بر اين حقيقت ، تصريح كرده و بدان اعتراف كرده و جلوگيرى از «كتابت وصيّت» را مصلحت انديشى براى امّت ، تلقّى نموده است : پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى اش خواست كه به نام او تصريح كند ؛ امّا من از بيم بر اسلام و به خاطر نگاهداشت آن، مانع شدم. سوگند به پروردگار اين خانه، اگر او را حاكم مى كرد ، قريش بر آن، گِرد نمى آمدند و عرب از همه سو بر او مى شوريدند. پس، پيامبر خدا دانست كه من، ضميرش را مى دانم و دست نگه داشت. (3)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 477 ح 1935 .
2- .المراجعات : ص 455 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 21 ؛ كشف اليقين : ص 463 ح 562 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 46.

ص: 565

2 . تجهيز سپاه اُسامه

2 . تجهيز سپاه اُسامهپيامبر خدا كه در واپسين روزهاى عمرش گرفتار بيمارى بود، اسامة بن زيد را برگزيد ؛ جوانى هفده ساله براى فرماندهى سپاهى بزرگ كه بزرگان اصحاب را در ميان خود داشت. ابن سعد در اين باره مى گويد: روز چهارشنبه، پيامبر صلى الله عليه و آله تب و سردرد كرد. صبح روز پنج شنبه، با دست خود، پرچمى براى اُسامه بست ... و هيچ يك از سرشناسان مهاجرانِ نخستين و انصار نمانْد، جز آن كه به نبرد، فراخوانده شد، از جمله : ابو بكر صدّيق، عمر بن خطّاب، ابو عبيدة بن جرّاح، سعد بن ابى وقّاص، سعيد بن زيد، قتادة بن نعمان و سلمة بن اسلم بن حريش. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله به تجهيز اين سپاه ، فرمان مى دهد و با تأكيد مى گويد: سپاه اسامه را تجهيز كنيد. خداوند ، لعنت كند هر كس را كه از او تخلّف كند! (2) او فرمان مى دهد كه سپاه مسلمانان، با توجّه به اين كه در آن موقعيّت، هيچ خطر نظامى اى مدينه را تهديد نمى كند، فورا مدينه را ترك كنند. ترديدى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پس اين فرمان، قصد آن دارد كه فضاى مدينه را از وجود فرصت طلبانى كه چشم انتظار رحلت اويند تا بر خلافتْ چنگ اندازند، بپالايد. از ديگر سو، مى خواهد تا بسترِ رسيدن حق را به صاحب شرعى آن ، آماده سازد و اين ، همان است كه در صريح كلام على عليه السلام آمده است. (3)

ر . ك : ج 2 ص 451 (بحثى درباره آخرين تلاش پيامبر) .

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 439 (روانه كردن سپاه اُسامه) . نيز ، ر . ك : الطبقات الكبرى : ج 2 ص 190 .
2- .الملل والنحل : ج 1 ص 23 .
3- .ر . ك : ج 2 ص 439 (روانه كردن سپاه اسامه) .

ص: 566

الفصل الأول : أحاديث الوصاية1 / 1لِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيٌّ10254.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيّا ووارِثا ، وإنَّ عَلِيّا وَصِيّي ووارِثي . (1)10255.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عزَّوجَلَّ اختارَ مِن كُلِّ اُمَّةٍ نَبِيّا ، وَاختارَ لِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيّا ، فَأَنَا نَبِيُّ هذِهِ الاُمَّةِ ، وعَلِيٌّ وَصِيّي في عِترَتي وأهلِ بَيتي واُمَّتي مِن بَعدي . (2)10256.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ أوَّلَ وَصِيٍّ كانَ عَلى وَجهِ الأَرضِ هِبَةُ اللّهِ بنُ آدَمَ ، وما مِن نَبِيٍّ مَضى إلّا ولَهُ وَصِيٌّ ، وكانَ جَميعُ الأَنبياءِ مِائَةَ ألفِ نَبِيٍّ وعِشرينَ ألفَ نَبِيٍّ ، مِنهُم خَمسَةٌ اُولُو العَزمِ : نوحٌ وإبراهيمُ وموسى وعيسى ومُحَمَّدٌ عليهم السلام ، وإنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ كانَ هِبَةَ اللّهِ لمُحَمَّدٍ ، ووَرِثَ عِلمَ الأَوصياءِ ، وعِلمَ مَن كانَ قَبلَهُ ، أما إنَّ مُحَمَّدا وَرِثَ عِلمَ مَن كانَ قَبلَهُ مِنَ الأَنبياءِ وَالمُرسَلينَ . (3) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 392 ح 9005 و 9006 ، الفردوس : ج 3 ص 336 ح 5009 ، ذخائر العقبى : ص 131 ، المناقب للخوارزمي : ص 85 ح 74 ، كفاية الطالب : ص 260 كلّها عن بريدة ، المناقب لابن المغازلي : ص 201 ح 238 ؛ الطرائف : ص 23 ح 19 كلاهما عن عبد اللّه بن بريدة ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 188 عن بريدة ، كشف الغمّة : ج 1 ص 114 عن أبي بريدة .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 147 ح 171 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 272 ح 211 ؛ الطرائف : ص 25 ح 22 كلّها عن اُمّ سلمة .
3- .الكافي : ج 1 ص 224 ح 2 عن عبد الرحمن بن كثير ، بصائر الدرجات : ص 121 ح 1 عن عبد الرحمن بن بكير الهجري وكلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام وفيه «أربعة وعشرين» بدل «عشرين» و ص 294 ح 10 ، الاختصاص : ص 279 كلاهما عن عبد اللّه بن بكير الهجري عن الإمام الباقر عليه السلام وفيهما من «إنّ عليّ بن أبي طالب ...» وراجع تفسير فرات : ص 183 ح 235 .

ص: 567

فصل يكم : احاديث وصايت
1 / 1 هر پيامبرى وصى اى دارد

فصل يكم : احاديث وصايت1 / 1هر پيامبرى وصى اى دارد10255.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر پيامبرى وصى و وارثى دارد و على، وصى و وارث من است.10256.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل از هر امّتى پيامبرى برگزيد و براى هر پيامبر ، وصى اى. من، پيامبر اين امّتم و على پس از من ، وصى من در عترت و خاندان و امّت من است.10257.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نخستين وصىّ روى زمين، هِبَةُ اللّه ، پسر آدم بود و هيچ پيامبرى درنگذشت، مگر آن كه وصى اى داشت.

پيامبران ، صد و بيست هزار تن بودند كه پنج تن از آنان اولو العزم اند : نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمّد عليهم السلام. به يقين على بن ابى طالب ، [ همچون] هِبَةُ اللّه براى محمّد بود و علم اوصيا و علم همه پيشينيان خود را به ارث بُرد. آگاه باشيد كه محمّد نيز علم همه پيامبران و فرستادگان پيش از خود را به ارث برد.

.

ص: 568

10258.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ للّهِ تَعالى مِائَةَ ألفِ نَبِيٍّ وأربَعَةً وعِشرينَ (1) ألفَ نَبِيٍّ ، أنَا سَيِّدُهُم وأفضَلُهُم وأكرَمُهُم عَلَى اللّهِ عزَّوجَلَّ ، ولِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيٌّ أوصى إلَيهِ بَأَمرِ اللّهِ تَعالى ذِكرُهُ ، وإنَّ وَصِيّي عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ لَسَيِّدُهُم وأفضَلُهُم وأكرَمُهُم عَلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . (2)10259.عنه عليه السلام :إثبات الوصيّة_ في خَبرِ دَعوَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بَني هاشِمٍ _: رُوِيَ أنَّهُ دَعاهُم ثانِيَةً فَأَطعَمَهُم وسَقاهُم جَميعا لَبَنا مِن عُسٍّ (3) واحِدٍ ، حَتّى تَصَدَّروا ، ثُمَّ قالَ لَهُم : يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، أطيعوني تَكونوا مُلوكَ الأَرضِ وحُكّامَها ، إنَّ اللّهَ عزَّوجَلَّ لَم يَبعَث نَبِيّا قَطُّ إلّا جَعَلَ لَهُ وَصِيّا وأخا ووَزيرا ، فَأَيُّكُم يَكونُ أخي ووَصِيّي ومُؤازِري وقاضي دَيني ؟

فَأَبَوا قَبولَ ذلِكَ ، وقالوا : ومَن يُطيقُ ما تُطيقُهُ أنتَ ؟

فَقامَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ أصغَرُهُم سِنّا ، فَقالَ لَهُ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ .

فَقالَ لَهُ : أنتَ لَعَمري تَقبَلُ ما قُلتُ وتُجيبُ دَعوَتي .

ولِذلِكَ كانَ وَصِيَّهُ وأخاهُ ووارِثَهُ دونَهُم . (4) .


1- .في المصدر : «وعشرون» ، وهو تصحيف .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 180 ح 5407 ، الخصال : ص 641 ح 19 عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلامو ح 18 ، الأمالي للصدوق : ص 307 ح 352 كلاهما عن دارم بن قبيصة عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلاموالثلاثة الأخيرة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 47 كلّها نحوه .
3- .العُسّ : القدح الكبير (مجمع البحرين : ج 2 ص 1215 «عسس») .
4- .إثبات الوصيّة : ص 127 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 15 وروضة الواعظين : ص 63 وكنز الفوائد : ج 2 ص 177 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 49 .

ص: 569

10260.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند متعال، 124 هزار پيامبر داشت كه من سَرور و برترين و گرامى ترين آنان نزد خداوند عز و جل هستم و هر پيامبرى وصى اى دارد كه به امر خداوند _ كه يادش بلند باد! _ او را وصى قرار مى دهد و وصىّ من، على بن ابى طالب، سرور و برتر و گرامى ترين اوصيا نزد خداوند عز و جل است.10261.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن الصَّبرِ الجميلِ _ ) إثبات الوصيّة_ در خبر دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله از بنى هاشم _: روايت شده است كه او آنان را بار دوم دعوت نمود ، آنان را اطعام كرد و از يك كاسه بزرگ شير به آنان نوشاند تا همه سيراب شدند. سپس به آنان فرمود : «اى خاندان عبد المطّلب! از من فرمان بَريد تا حكمران و فرمانرواى زمين شويد. خداى عز و جل هيچ پيامبرى را برنينگيخت، جز آن كه براى او وصى، برادر و وزيرى (دستْ يارى) قرار داد. حال ، كدام يك از شما برادر، وصى، وزير و ادا كننده بدهى هاى من مى شود؟».

آنان از پذيرش اين سخن ، خوددارى كردند و گفتند : چه كسى تاب و توانش مانند توست؟

امير مؤمنان _ كه سنّش از همه آنان كم تر بود _ ، در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و به ايشان گفت : من [ مى پذيرم]، اى پيامبر خدا!

پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «به جانم سوگند كه تو آنچه را مى گويم، مى پذيرى و دعوتم را اجابت مى كنى».

از اين رو ، وصى ، برادر و وارث پيامبر صلى الله عليه و آله اوست ، نه ديگران. .

ص: 570

10257.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ خَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَوتي ، وأنتَ مِنّي كَشَيثٍ مِن آدَمَ ، وكَسامٍ مِن نوحٍ ، وكَإِسماعيلَ مِن إبراهيمَ ، وكَيوشَعَ مِن موسى ، وكَشَمعونَ مِن عيسى ، يا عَلِيُّ أنتَ وَصِيّي ووارِثي . (1)10258.امام على عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ وَصِيُّ آدَمَ عليه السلام شَيثَ بنَ آدَمَ هِبَةَ اللّهِ ، وكانَ وَصِيُّ نوحٍ سام [ا] ، وكانَ وَصِيُّ إبراهيمَ إسماعيلَ ، وكانَ وَصِيُّ موسى يوشَعَ بن نونٍ ، وكانَ وَصِيُّ داوُدَ سُليمانَ ، وكانَ وَصِيُّ عيسى شَمعونَ ، وكانَ وَصِيُّ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وَهُوَ خَيرُ الأَوصياءِ . (2)ولمزيد الاطّلاع على أسماء الأوصياء من لدن آدم عليه السلام حتى خاتم الأنبياء صلى الله عليه و آله راجع: الكافي : ج 8 ص 113 ح 92 ، كتاب من لا يحضره الفقيه: ج 4 ص 174 ح 5402، الأمالي للصدوق: ص 486 ح 661، كمال الدين: ص 211 ح 1 ، الإمامة والتبصرة : ص 153 ح 1 ، الأمالي للطوسي : ص 442 ح 991 ، قصص الأنبياء : ص 371 ح 448 ، مشارق أنوار اليقين : ص 58 ، بشارة المصطفى : ص 82 ، كفاية الأثر : ص 147 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 251 ، المسترشد : ص 574 ح 245 وكتاب «إثبات الوصيّة» .

1 / 2وَصِيُّ آدَمَ10262.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ» {/Q} _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ آدَمَ عليه السلام سَأَلَ اللّهَ عَزَّوجَلَّ أن يَجعَلَ لَهُ وَصِيّا صالِحا ، فَأَوحَى اللّهُ عزَّوجَلَّ إلَيهِ : إنّي أكرَمتُ الأَنبِياءَ بَالنُّبُوَّةِ ، ثُمُّ اختَرتُ مِن خَلقي خَلقا وجَعَلتُ خِيارَهُمُ الأَوصِياءَ . فَأَوحَى اللّهُ تَعالى ذِكرُهُ إلَيهِ : يا آدَمُ أوصِ إلى شَيثٍ . فَأَوصى آدَمُ عليه السلام إلى شَيثٍ وهُوَ هِبَةُ اللّهِ بنُ آدَمَ . (3) .


1- .بشارة المصطفى : ص 58 ، الأمالي للصدوق : ص 450 ح 609 كلاهما عن عبد اللّه بن عبّاس، بحار الأنوار: ج38 ص103 ح26.
2- .الفضائل لابن شاذان : ص 84 عن مقاتل بن سليمان وراجع المسترشد : ص 283 ح 94 .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 175 ح 5402 ، كمال الدين : ص 212 ح 1 ، الأمالي للطوسي : ص 442 ح 991 ، الأمالي للصدوق : ص 487 ح 661 ، بشارة المصطفى : ص 82 ، الإمامة والتبصرة : ص 153 ح 1 ، قصص الأنبياء : ص 371 ح 448 كلّها عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 571

1 / 2 وصىّ آدم

10263.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو جانشين من بر امّتم در هنگام حيات و پس از مرگم هستى و تو براى من، همانند شيث براى آدم ، سام براى نوح ، اسماعيل براى ابراهيم و يوشع براى موسى و شمعون براى عيسى هستى. اى على! تو وصىّ من و وارث منى.10264.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :هِبَة اللّه شيث بن آدم ، وصىّ آدم و سام ، وصىّ نوح و اسماعيل ، وصىّ ابراهيم و يوشع بن نون ، وصىّ موسى و سليمان ، وصىّ داوود و شمعون ، وصىّ عيسى بود و على بن ابى طالب ، وصىّ محمّد است ، و او بهترينِ اوصياست.براى آگاهى بيشتر از نام هاى اوصيا از آدم عليه السلام تا خاتم الأنبيا ، ر . ك : الكافى : ج 8 ص 113 ح 92 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 174 ح 5402 ، الأمالى ، صدوق : ص 486 ح 661 ، كمال الدين : ص 211 ح 1، الإمامة والتبصرة : ص 153 ح 1 ، الأمالى ، طوسى : ص 442 ح 991، قصص الأنبياء : ص 371 ح 448، مشارق أنوار اليقين : ص 58 ، بشارة المصطفى : ص 82، كفاية الأثر : ص 147، المناقب ، ابن شهر آشوب : ج 1 ص 251 ، المسترشد : ص 574 ح 245 ، و كتاب إثبات الوصيّة .

1 / 2وصىّ آدم10265.الكافي عن الوَشّاءُ عن بعضِ أصحابِهِ عن الإمامِ اپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آدم از خداى عز و جل خواست كه وصىّ صالحى براى او قرار دهد. پس خداوند عز و جل به او وحى كرد كه : «من، پيامبران را با نبوّت ، گرامى داشتم. سپس جمعى را از ميان خلقم برگزيدم و برگزيدگان آنها را اوصيا قرار دادم».

خداوند متعال به او وحى كرد : «اى آدم! شيث را وصى قرار بده». و آدم پسرش شيث را كه همان هبة اللّه بود ، وصى قرار داد.

.

ص: 572

10266.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ فيما كَتَبَ إلى بَعضِ أصحابِهِ يُعَزِّيهِ بابنِ ) الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا دَنا أجَلُ آدَمَ أوحَى اللّهُ إلَيهِ : أن يا آدَمُ ، إنّي مُتَوَفّيكَ ورافِعُ روحِكَ إلَيَّ يَومَ كَذا وكَذا ، فَأَوصِ إلى خَيرِ وُلدِكَ وهُوَ هِبَتِي الَّذي وَهَبتُهُ لَكَ ، فَأَوصِ إلَيهِ ، وسَلِّم إلَيهِ ما عَلَّمناكَ مِنَ الأَسماءِ وَالاِسمِ الأَعظَمِ ، فَاجعَل ذلِكَ في تابوتٍ ، فإنّي اُحِبُّ أن لا يَخلُوَ أرضي مِن عالِمٍ يَعلَمُ عِلمي ويَقضي بِحُكمي ، أجعَلُهُ حَجَّتي عَلى خَلقي .

قالَ : فَجَمَعَ آدَمُ إلَيهِ جَميعَ وُلدِهِ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ فَقالَ لَهُم : يا وُلدي ، إنَّ اللّهَ أوحى إلَيَّ أنَّهُ رافِعٌ إلَيهِ روحي ، وأمَرَني أن اُوصِيَ إلى خَيرِ وُلدي وأنَّهُ هِبَةُ اللّهِ ، فإِنَّ اللّهَ اختارَهُ لي ولَكُم مِن بَعدي ، اِسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ ، فَإِنَّهُ وَصِيّي وخَليفَتي عَلَيكُم .

فَقالوا جَميعا : نَسمَعُ لَهُ ونُطيعُ أمرَهُ ولا نُخالِفُهُ .

قالَ : فَأَمَرَ بِالتّابوتِ فَعُمِلَ ، ثُمَّ جَعَلَ فيهِ عِلمَهُ وَالأَسماءَ وَالوَصِيَّةَ ، ثُمَّ دَفَعَهُ إلى هِبَةِ اللّهِ ، وَتَقَدَّمَ إلَيهِ في ذلِكَ وقالَ لَهُ : ... إذا حَضَرَت وَفاتُكَ وأحسَستَ بِذلِكَ مِن نَفسِكَ فَالتَمِس خَيرَ وُلدِكَ وألزَمَهُم لَكَ صُحبَةً وأفضَلَهُم عِندَكَ قَبلَ ذلِكَ ، فَأَوصِ إلَيهِ بِمِثلِ ما أوصَيتُ بِهِ إلَيكَ ، ولا تَدَعَنَّ الأَرضَ بِغَيرِ عالِمٍ مِنّا أهلَ البَيتِ .

يا بُنَيَّ ، إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى أهبَطَني إلَى الأَرضِ وجَعَلَني خَليفَتَهُ فيها ، حُجَّةً لَهُ عَلى خَلقِهِ ، فَقَد أوصَيتُ إلَيكَ بِأَمرِ اللّهِ ، وجَعَلتُكَ حُجَّةً للّهِِ عَلى خَلقِهِ في أرضِهِ بَعدي ، فَلا تَخرُج مِنَ الدُّنيا حَتّى تَدَعَ للّهِِ حُجَّةً ووَصِيّا ، وتُسَلِّمَ إلَيهِ التّابوتَ وما فيهِ كَما سَلَّمتُهُ إلَيكَ ، وأعلِمهُ أنَّهُ سَيكونُ مِن ذُرِّيَّتي رَجُلٌ اسمُهُ نوحٌ ، يَكونُ في نُبُوَّتِهِ الطّوفانُ وَالغَرَقُ ، فَمَن رَكِبَ في فُلكِهِ نَجا ومَن تَخَلَّفَ عَن فُلكِهِ غَرِقَ . وأوصِ وَصِيَّكَ أن يَحفَظَ بِالتّابوتِ وبِما فيهِ، فَإِذا حَضَرَت وَفاتُهُ أن يوصِيَ إلى خَيرِ وُلدِهِ وألزَمِهِم لَهُ وأفضَلِهِم عِندَهُ ، وسَلَّمَ إلَيهِ التّابوتَ وما فيهِ ، وَليَضَع كُلُّ وَصِيٍّ وَصِيَّتَهُ فِي التّابوتِ وَليوصِ بِذلِكَ بَعضُهُم إلى بَعضٍ ، فَمَن أدرَكَ نُبُوَّةَ نوحٍ فَليَركَب مَعَهُ وَليَحمِلِ التّابوتَ وجَميعَ ما فيهِ في فُلكِهِ ولا يَتَخَلَّف عَنهُ أحَدٌ . (1) .


1- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 306 ح 77 عن حبيب السجستاني ، بحار الأنوار : ج 23 ص 60 ح 2 .

ص: 573

10267.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ للأشعَثِ بن قيسٍ لَمّا عَزّاهُ بابنٍ لَهُ _ ) امام باقر عليه السلام :چون زمان مرگ آدم نزديك شد، خداوند به او وحى كرد كه : «اى آدم! من در فلان روز، [ جان] تو را مى گيرم و روحت را به سوى خود برمى كشم. پس بهترين فرزندت را كه همان هبه اى (هديه اى) است كه به تو بخشيدم (يعنى هِبة اللّه )، وصى قرار ده. او را وصىّ [ خود] كن و آنچه از اسماى الهى و اسم اعظم به تو آموختيم، در اختيارش بگذار و اينها را در صندوقى قرار بده ، كه من ، دوست دارم زمينم از عالِمى كه علم مرا مى داند وحكم مرا مى راند، خالى نماند. پس من او را حجّت بر خلقم قرار مى دهم».

پس آدم همه فرزندان خود را از پسر و دختر ، گرد آورد و به آنان گفت : «اى فرزندان من! خداوند به من وحى كرد كه روحم را به سوى خود برمى كشد و مرا فرمان داد تا بهترين فرزندم را وصى قرار دهم و او همان هبة اللّه است. خداوند ، او را براى من و پس از من ، براى شما برگزيده است. به او گوش بسپاريد و فرمانش ببريد كه او وصى من و جانشين من بر شماست».

پس همگى گفتند : گوش مى سپاريم و به فرمان او هستيم و با وى مخالفت نمى كنيم.

آدم فرمان داد صندوقى ساخته شود و [ چون ]ساخته شد، علم خود و اسما و وصيّت را در آن نهاد و آن را به هبة اللّه داد و در اين باره به او گفت : «... چون مرگت فرا رسيد و آن را در خود احساس كردى، بهترين فرزندانت و آن را كه بيشتر با تو بوده و در نزدت گرامى تر بوده است، بخواه و او را وصى قرار ده ، چنان كه من ، تو را وصى خود قرار دادم و زمين را جز با عالِمى از ما خاندان، وا مگذار.

پسرم! خداوند _ تبارك و تعالى _ مرا به سوى زمين فرو فرستاد و مرا در آن ، جانشين خود و حجّتى بر خلقش قرار داد. حال من به دستور خدا تو را وصى خود قرار دادم و تو را پس از خود، حجّت خدا بر خلقش در زمين قرار دادم. پس، از دنيا بيرون مرو تا آن كه وصى و حجّتى براى خدا قرار دهى و صندوق و آنچه را در آن است ، به او بسپارى، همچنان كه من به تو مى سپارم و او را آگاه كن كه به زودى ، مردى از نسل من به نام نوح خواهد آمد كه در زمان نبوّتش، توفان و غرق شدن رخ مى دهد كه هر كس به كشتى او درآيد، نجات مى يابد و هر كس از كشتى او باز مانَد، غرق مى شود.

به وصىّ خود ، سفارش كن كه صندوق و آنچه را در آن است، حفظ كند و چون زمان وفاتش دررسيد، بهترين فرزندش را كه بيشتر با او بوده و در نظرش برتر از ديگر فرزندان است، وصى قرار دهد و صندوق و آنچه را در آن است، در اختيارش نهد و هر وصى اى، بايد وصيّتش را در صندوق گذارد و هر يك از آنان ، آن را به ديگرى بسپارد.

پس، هر كس نبوّت نوح را ديد، بايد با او سوار [ كشتى] شود و صندوق و آنچه را در آن است، به كشتى او ببرد و هيچ كس از آن جا نمانَد». .

ص: 574

10265.الكافى ( _ به نقل از وشّاء از بعضى از يارانش _ ) عنه عليه السلام :كانَ آدَمُ عليه السلام وَصّى هِبَةَ اللّهِ أن يَتَعاهَدَ هذِهِ الوَصِيَّةَ عِندَ رَأسِ كُلِّ سَنَةٍ فَيَكونَ يَومَ عيدِهِم ، فَيَتَعاهَدونَ نوحا وزَمانَهُ الَّذي يَخرُجُ فيهِ ، وكَذلِكَ جاءَ في وَصِيَّةِ كُلِّ نَبِيٍّ حَتّى بَعَثَ اللّهُ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ، وإنَّما عَرَفوا نوحا بِالعِلمِ الَّذي عِندَهُم وهُوَ قَولُ اللّهِ عزَّوجَلَّ : «لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ ...» (1) . (2)10266.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به يكى از اصحاب خود در مرگ فرزندش ، چنين تسليت ) الإمام الصادق عليه السلام :أوحَى اللّهُ إلى آدَمَ أنِ ادفَعِ الوَصِيَّةَ ، وَاسمَ اللّهِ الأَعظَمَ ، وما أظهَرتُكَ عَلَيهِ مِن عِلمِ النُّبُوَّةِ ، وما عَلَّمتُكَ مِنَ الأَسماءِ إلى شَيثِ بنِ آدَمَ . (3)10267.امام على عليه السلام ( _ در دلدارى به اشعث بن قيس در مرگ فرزندش _ ) الكامل في التاريخ :لَمّا حَضَرَت آدَمَ الوَفاةُ عَهِدَ إلى شَيثٍ ، وعَلَّمَهُ ساعاتِ اللَّيلِ وَالنَّهارِ ، وعِبادَةَ الخَلوَةِ في كُلِّ ساعَةٍ مِنها ، وأعلَمَهُ بِالطّوفانِ ، وصارَتِ الرِّياسَةُ بَعدَ آدَمَ إلَيهِ . (4)10268.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري :ذُكِرَ أنَّ آدَمَ عليه السلام مَرِضَ قَبلَ مَوتِهِ أحَدَ عَشَرَ يَوما ، وأوصى إلَى ابنِهِ شَيثٍ عليه السلام وكَتَبَ وَصِيَّتَهُ ، ثُمَّ دَفَعَ كِتابَ وَصِيَّتِهِ إلى شَيثٍ ، وأمَرَهُ أن يُخفِيَهُ مِن قابيلَ ووُلدِهِ ؛ لِأَنَّ قابيلَ قَد كانَ قَتَلَ هابيلَ حَسَدا مِنهُ حينَ خَصَّهُ آدَمُ بِالعِلمِ ، فَاستَخفى شَيثٌ ووُلدُهُ بِما عِندَهُم مِنَ العِلمِ ، ولَم يَكُن عِندَ قابيلَ ووُلدِهِ عِلمٌ يَنتَفِعونَ بِهِ . (5) .


1- .الأعراف : 59 ، هود : 25 ، العنكبوت : 14 ، المؤمنون : 23 .
2- .الكافي : ج 8 ص 115 ح 92 ، كمال الدين : ص 215 ح 2 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 311 ح 78 وليس فيه «وإنّما ...» وكلّها عن أبي حمزة الثمالي .
3- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 312 ح 83 عن سليمان بن خالد وراجع الكافي : ج 8 ص 114 ح 92 .
4- .الكامل في التاريخ : ج 1 ص 58 ، تاريخ الطبري : ج 1 ص 152 ، البداية والنهاية : ج 1 ص 98 كلاهما نحوه .
5- .تاريخ الطبري : ج 1 ص 158 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 60 .

ص: 575

10269.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام :آدم به هبة اللّه سفارش كرد كه اين وصيّت (1) را در آغاز هر سال به ياد آورد وآن روز، عيدشان باشد. پس آنان از زمانى كه نوح در آن خواهد آمد، ياد مى كردند. در وصيّت هر پيامبرى همين گونه آمد تا خداوند، محمّد صلى الله عليه و آله را مبعوث كرد. آنان ، نوح را با آگاهى اى كه داشتند ، شناختند و اين ، همان گفته خداوند عز و جلاست : «همانا نوح را به سوى قومش فرستاديم...» .10270.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :خداوند به آدم وحى كرد كه : «وصيّت، اسم اعظم ، و آنچه از علم نبوّت را كه براى تو آشكار كردم و آنچه از اَسما به تو آموختم، به شيث بن آدم بسپار».10271.عنه عليه السلام :الكامل فى التاريخ :چون زمان وفات آدم عليه السلام در رسيد، به شيث ، وصيّت كرد و ساعات شب و روز و عبادتِ در خلوتِ هر ساعت را به او آموخت و او را از توفان [ نوح ]آگاه ساخت و رياست پس از آدم عليه السلام به او رسيد.10272.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ الطبرى :ذكر شده است كه آدم عليه السلام يازده روز پيش از مرگش بيمار شد و پسرش شيث را وصى قرار داد و آن را نوشت. سپس وصيّت نامه را به شيث سپرد و به او فرمان داد كه آن را از قابيل و فرزندان او پنهان بدارد ؛ چرا كه قابيل، از سرِ حسادت به اين كه آدم عليه السلام علم را به هابيلْ اختصاص داده بود ، وى را كشته بود.

پس شيث و فرزندانش علم خود را پنهان داشتند و در نزد قابيل و فرزندانش، علمى كه از آن بهره جويند، نبود. .


1- .منظور ، وصيّت ذكر شده در حديث پيشين است . (م)

ص: 576

1 / 3وَصِيُّ نوحٍ10270.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :لَقَد خَرَجَ نوحٌ مِنَ الدُّنيا وعاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَصِيِّهِ سامٍ . (1)10271.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا حَضَرَت نوحا الوَفاةُ أوصى إلَى ابنِهِ سامٍ ، وسَلَّمَ التّابوتَ وجَميعَ ما فيهِ والوَصِيَّةَ . (2)10272.امام باقر عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :عاشَ نوحٌ عليه السلام بَعدَ الطّوفانِ خَمسَمِائَةِ سَنَةٍ ، ثُمَّ أتاهُ جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ : يا نوحُ ، إنَّهُ قَدِ انقَضَت نُبُوَّتُكَ ، وَاستَكمَلتَ أيّامَكَ ، فَانظُر إلى الاِسمِ الأَكبَرِ وميراثِ العِلمِ وآثارِ عِلمِ النُّبُوَّةِ الَّتي مَعَكَ ، فَادفَعها إلَى ابنِكَ سامٍ ، فَإِنّي لاأترُكُ الأَرضَ إلّا وفيها عالِمٌ تُعرَفُ بِهِ طاعَتي ، ويُعرَفُ بِهِ هُدايَ ، ويَكونُ نجاةً فيما بَينَ مَقبَضِ النَّبِيِّ ومَبعَثِ النَّبِيِّ الآخَرِ ، ولَم أكُن أترُكُ النّاسَ بِغَيرِ حُجَّةٍ لي ، وداعٍ إلَيَّ ، وهادٍ إلى سَبيلي ، وعارِفٍ بِأَمري ، فَإِنّي قَد قَضَيتُ أن أجعَلَ لِكُلٍّ قَومٍ هادِيا أهدي بِهِ السُّعَداءَ ، ويَكونَ حُجَّةً لي عَلَى الأَشقِياءِ .

قالَ : فَدَفَعَ نوحٌ عليه السلام الاِسمَ الأَكبَرَ وميراثَ العِلمِ وآثارَ عِلمِ النُّبُوَّةِ إلى سامٍ ، وأمّا حامٌ ويافِثُ فَلَم يَكُن عِندَهُما عِلمٌ يَنتَفِعانِ بِهِ .

قالَ : وبَشَّرَهُم نوحٌ عليه السلام بِهودٍ عليه السلام ، وأمَرَهُم بِاتِّباعِهِ ، وأمَرَهُم أن يَفتَحُوا الوَصِيَّةَ في كُلِّ عامٍ ، ويَنظُروا فيها ويَكونَ عيدا لَهُم . (3) .


1- .معاني الأخبار : ص 372 ح 1 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 38 ص 129 ح 81 .
2- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 309 ح 77 عن حبيب السجستاني .
3- .الكافي : ج 8 ص 285 ح 430 ، كمال الدين : ص 134 ح 3 نحوه وكلاهما عن عبد الحميد بن أبي الديلم وراجع ص 215 ح 2 والكافي : ج 8 ص 115 ح 92 .

ص: 577

1 / 3 وصىّ نوح

1 / 3وصىّ نوح10275.الكافي عن سماعَةِ بنِ مِهرانَ عن الإمامِ الكاظمِپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نوح در حالى از دنيا رفت كه از قومش پيمان گرفت به وصيّش سام، وفادار باشند.10276.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام باقر عليه السلام :چون وفات نوح در رسيد، پسرش سام را وصى قرار داد و صندوق و همه آنچه در آن بود و نيز وصيّت را به او سپرد.10273.امام صادق عليه السلام :امام صادق عليه السلام :نوح ، پانصد سال پس از توفان زيست. سپس جبرئيل [ از جانب پروردگار] به نزدش آمد و گفت : «اى نوح! نبوّتت تمام شده و روزگارت به سر آمده است . حال ، اسم اكبر، ميراث علمى و آثار علم نبوّتى را كه با خود دارى به پسرت سام بسپار ؛ چرا كه من، زمين را وا نمى گذارم ، جز اين كه در آن عالِمى باشد كه به وسيله او طاعت و هدايتم شناخته شود و در فاصله ميان وفات يك پيامبر تا بعثت پيامبر بعدى، نجات بخش باشد و مردم را جز با حجّتى براى خودم و دعوتگرى به سويم و هدايتگرى به راهم و دانايى به كارم، وا نمى گذارم؛ چرا كه من حكم كرده ام كه براى هر قوم، هدايتگرى قرار دهم كه با او سعادتمندان را هدايت كنم و او حجّتم بر شقاوتمندان باشد».

پس نوح ، اسم اكبر و ميراث علمى و آثار علم نبوّت را به سام سپرد ؛ امّا نزد حام و يافث، علمى كه از آن بهره جويند، نبود.

نوح ، آنان را به هود ، بشارت و به پيروى از او فرمان داد و به آنان دستور داد كه هر ساله وصيّت را بگشايند و در آن بنگرند و اين [ روز بازگشايى] ، عيد آنان باشد.

.

ص: 578

1 / 4وَصِيُّ موسى10276.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :كانَ وَصِيُّ موسى يوشَعَ بنَ نونٍ عليه السلام ، وهُوَ فَتاهُ الَّذي ذَكَرَهُ اللّهُ عزَّوجَلَّ في كِتابِهِ (1) . (2)10277.عنه عليه السلام ( _ لِقَيسِ بنِ سَعدٍ و قد قَدِمَ علَيهِ مِن مِصرَ ) الإمام الصادق عليه السلام :أوصى موسى عليه السلام إلى يوشَعَ بنِ نونٍ ، وأوصى يوشَعُ بنُ نونٍ إلى وَلَدِ هارونَ ولَم يوصِ إلى وَلَدِهِ ولا إلى وَلَدِ موسى ، إنَّ اللّهَ تَعالى لَهُ الخِيَرَةُ ، يَختارُ مَن يَشاءُ مِمَّن يَشاءُ . (3)10278.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في خَبَرِ وَفاةِ موسى عليه السلام _: دَعا يوشَعَ بنَ نونٍ فَأَوصى إلَيهِ وأمَرَهُ بِكِتمانِ أمرِهِ ، وبِأَن يوصِيَ بَعدَهُ إلى مَن يَقومُ بِالأَمرِ . (4)10279.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :إنَّ موسى عليه السلام قالَ لَهُم [لِبَني إسرائيلَ] : قَد بَلَّغتُكُم وَصايَا اللّهِ وعَرَّفتُكُم أمرَهُ فَاتَّبِعوا ذلِكَ ، وَاعمَلوا بِهِ ، فَقَد أتَت لي مِائَةٌ وعِشرونَ سَنَةً وقَد حانَت وَفاتي ، وهذا يوشَعُ بنُ نونٍ القَيِّمُ فيكُم بَعدي ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ ، فَإِنَّهُ يَقضي بَينَكُم بِالحَقِّ ، ومَلعونٌ مَن خالَفَهُ وعَصاهُ . (5) .


1- .كما في سورة الكهف، الآية 60 : «وَ إِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَ_هُ لَا أَبْرَحُ ...» ، والآية 62 : «فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَ_هُ ءَاتِنَا غَدَآءَنَا ...» .
2- .الكافي : ج 8 ص 117 ح 92 ، كمال الدين : ص 217 ح 2 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 330 ح 42 كلّها عن أبي حمزة الثمالي .
3- .الكافي : ج 1 ص 293 ح 3 ، بصائر الدرجات : ص 469 ح 4 كلاهما عن عبد الحميد بن أبي الديلم .
4- .كمال الدين : ص 153 ح 17 عن محمّد بن عمارة ، الأمالي للصدوق : ص 303 ح 343 عن عمارة ، قصص الأنبياء : ص 175 ح 204 عن هشام بن سالم .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 1 ص 45 .

ص: 579

1 / 4 وصىّ موسى

1 / 4وصىّ موسى10278.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :وصىّ موسى ، يوشع بن نون بود. او همان جوانى است كه خداوند عز و جلدر قرآن از او ياد كرده است.10279.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام :موسى ، يوشع بن نون را وصى قرار داد و يوشع بن نون فرزند هارونْ را وصى قرار داد و پسر خود و پسر موسى را وصى نكرد ؛ چرا كه انتخاب، با خداوند متعال است و از ميان مردمان ، هر كس را بخواهد، برمى گزيند.10280.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام_ در خبر وفات موسى عليه السلام _: [ موسى ]يوشع بن نون را فرا خواند و او را وصى كرد و به او فرمان داد اين مسئوليتش را پنهان بدارد و پس از خودش كسى را كه به اين امر قيام مى كند، وصى قرار دهد.10281.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :موسى عليه السلام به بنى اسرائيل گفت : «سفارش هاى خداوند را به شما رساندم و فرمان او را به شما شناساندم. پس، آن را پيروى و بدان عمل كنيد.

من، صد و بيست سال عمر كردم و وفاتم نزديك شده است . پس از من ، اين يوشع بن نون، سرپرست شماست. پس به او گوش سپاريد و فرمانش را پيروى كنيد كه ميان شما به حق ، داورى مى كند و هر كس مخالفت و سرپيچى اش كند، نفرين شده است».

.

ص: 580

10282.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :وكانَ موسى لَمّا حَضَرَتهُ وَفاتُهُ أمَرَهُ اللّهُ عزَّوجَلَّ أن يُدخِلَ يوشَعَ بنَ نونٍ _ وكانَ يوشَعُ بنُ نونٍ مِن شَعبِ يوسُفَ بنِ يَعقوبَ _ إلى قُبَّةِ الزَّمانِ ، فَيُقَدَّسَ عَلَيهِ ، ويَضَعَ يَدَهُ عَلى جَسَدِهِ لِتَتَحَوَّلَ فيهِ بَرَكَتُهُ ، ويوصِيَهُ أن يَقومَ بَعدَهُ في بَني إسرائيلَ ، فَفَعَلَ موسى ذلِكَ ، فَلَمّا ماتَ موسى قامَ يوشَعُ بَعدَهُ في بَني إسرائيلَ ... . 1 .

ص: 581

10283.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :و چون وفات موسى عليه السلام نزديك شد، خداى عز و جل به او فرمان داد كه يوشع بن نون را كه از تيره يوسف بن يعقوب عليهما السلام بود، به قبّه زمان (1) درآورد و تقديسش كند و دستش را بر بدن او بگذارد تا بركت در آن راه يابد و او را وصى قرار دهد تا پس از وى، در ميان بنى اسرائيل، كار را به عهده بگيرد.

پس موسى عليه السلام چنين كرد و چون موسى عليه السلام درگذشت، يوشع ، از پس او كار را در بنى اسرائيل به عهده گرفت... 2 . .


1- .قُبّه زمان ، معبد گنبدى شكل بنى اسرائيل بوده است كه موسى و هارون عليهما السلام ، آن را در صحراى «تَيْه» و به فرمان خداوند ، بنا كردند . برخى (مانند كفعمى) ، آن را همان «بيت المقدس» مى دانند و برخى (مانند فريد وجدى) ، آن را همانند «قبة الشهادة» دانسته اند كه خيمه اى از كتان بود و تابوت عهد را با آن مى پوشاندند (ر . ك : بحار الأنوار : ج 90 ص 119 ، دائرة المعارف القرن العشرين : ج 7 ص 602) .

ص: 582

1 / 5وَصِيُّ عيسى10281.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أوصى عيسَى بنُ مَريَمَ إلى شَمعونَ بنِ حَمّونَ الصَّفا . (1)10282.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لَقَد رُفِعَ عيسىَ بنُ مَريَمَ إلَى السَّماءِ ، وقَد عاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَصِيِّهِ شَمعونَ بنِ حَمّونَ الصَّفا . (2)10283.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :اِفتَرَقَتِ اليَهودُ عَلى إحدى وسَبعينَ فِرقَةً : سَبعونَ مِنها فِي النّارِ ، وواحِدَةٌ ناجِيَةٌ فِي الجَنَّةِ وهِيَ الَّتِي اتَّبَعَت يوشَعَ بنَ نونٍ وَصِيَّ موسى عليه السلام .

وَافتَرَقَتِ النَّصارى عَلَى اثنَتَينِ وسَبعينَ فِرقَةً : إحدى وسَبعونَ فِرقَةً فِي النّارِ ، وواحِدَةٌ فِي الجَنَّةِ وهِيَ الّتِي اتَّبَعَت شَمعونَ وَصِيَّ عيسى عليه السلام . (3)10284.امام على عليه السلام :إثبات الوصيّة :وَاشتَدَّ طَلَبُ اليَهودِ لَهُ [عيسى عليه السلام ]حَتّى هَرَبَ مِنهُم ، ثُمَّ جَمَعَ أصحابَهُ وأوصى إلى شَمعونَ وأمَرَهُم بِطاعَتِهِ ، وسَلَّمَ إلَيهِ الاِسمَ الأَعظَمَ وَالتّابوتَ . (4) .


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 176 ح 5402 ، كمال الدين : ص 213 ح 1 ، الإمامة والتبصرة : ص 155 ح 1 ، الأمالي للطوسي : ص 443 ح 991 وفيه «خمون» بدل «حمون» ، بشارة المصطفى : ص 83 وفيه «حمور» وكلّها عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عليه السلام ، كفاية الأثر : ص 149 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .معاني الأخبار : ص 372 ح 1 عن ابن عبّاس .
3- .الأمالي للطوسي : ص 523 ح 1159 ، بشارة المصطفى : ص 216 كلاهما عن المجاشعي عن محمّد بن جعفر بن محمّد عن أبيه الإمام الصادق عليه السلام وعن المجاشعي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 625 ح 145 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 803 ح 32 عن سليم بن قيس .
4- .إثبات الوصيّة : ص 89 .

ص: 583

1 / 5 وصىّ عيسى

1 / 5وصىّ عيسى10286.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عيسى بن مريم ، شمعون بن حمّونِ (1) صفا را وصى خود قرار داد.10287.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عيسى بن مريم به آسمان ، بُرده شد ، در حالى كه از قومش پيمان گرفته بود كه به وصىّ اش شمعون بن حمون صفا ، وفادار بمانند .10288.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :يهود ، هفتاد و يك فرقه شدند : هفتاد فرقه از آنان در آتش اند و فرقه اى كه نجات يافته ، در بهشت است و آن، فرقه اى است كه از يوشع بن نون، وصىّ موسى عليه السلام ، پيروى كرد.

و مسيحيان ، هفتاد و دو فرقه شدند : هفتاد و يك فرقه در آتش اند و يكى در بهشت است و آن ، فرقه اى است كه از شمعون ، وصىّ عيسى عليه السلام ، پيروى كرد .10289.عنه عليه السلام :إثبات الوصيّة :جستجوى يهود براى يافتن عيسى عليه السلام بالا گرفت، تا اين كه وى از دست آنها گريخت. و اصحابش را گردآورد و شمعون را وصىّ خود خواند و به پيروى از او فرمانشان داد و اسم اعظم و صندوق را در اختيار او نهاد.

.


1- .در نقل الأمالى ، طوسى «خمون» آمده است .

ص: 584

1 / 6وَصِيُّ خاتَمِ الأَنبياءِ1 / 6 _ 1 الوَصِيُّ 10291.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :وَصِيّي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)10292.عنه عليه السلام :المعجم الكبير عن سلمان :قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، لِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيٌّ فَمَن وَصِيُّكَ ؟ فَسَكَتَ عَنّي ، فَلَمّا كانَ بَعدُ رَآني فَقالَ : يا سَلمانُ . فَأَسرَعتُ إلَيهِ قُلتُ : لَبَّيكَ .

قالَ : تَعلَمُ مَن وَصِيُّ موسى ؟

قُلتُ : نَعَم ، يوشَعُ بنُ نونٍ .

قالَ : لِمَ ؟

قُلتُ : لِأَنَّهُ كانَ أعلَمَهُم .

قالَ : فَإِنَّ وَصِيّي ومَوضِعَ سِرّي ، وخَيرَ مَن أترُكُ بَعدي ، ويُنجِزُ عِدَتي ، ويَقضي دَيني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2) .


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 75 ح 3365 عن عائشة ، الغيبة للطوسي : ص 150 ح 111 عن الحسن بن عليّ عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله وفيه «يا عليّ أنت وصيّي» ، الخصال : ص 356 ح 36 ، الأمالي للصدوق : ص 259 ح 279 كلاهما عن الحسن بن عبد اللّه عن أبيه عن جدّه الإمام الحسن عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، معاني الأخبار : ص 369 ح 1 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 144 كلاهما عن ابن عبّاس ، الاحتجاج : ج 1 ص 302 ح 52 عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه عن الإمام عليّ عليه السلام عن اُبيّ بن كعب ، سعد السعود : ص 101 عن ابن هماد عن أبيه عن جدّه ، شرح الأخبار : ج 1 ص 126 ح 59 عن أبي رافع ، روضة الواعظين : ص 125 عن أبي سعيد الخدري .
2- .المعجم الكبير : ج 6 ص 221 ح 6063 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 157 ، إرشاد القلوب : ص 236 ، المسترشد : ص 580 ح 251 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 125 ح 58 والثلاثة الأخيرة نحوه وراجع المناقب للكوفي : ج 1 ص 385_389 ح 302_311 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 47 .

ص: 585

1 / 6 وصىّ خاتم پيامبران
1 / 6 _ 1 وصى

1 / 6وصىّ خاتم پيامبران1 / 6 _ 1وصى10297.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وصىّ من، على بن ابى طالب است.10298.عنه عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از سلمان _: گفتم : اى پيامبر خدا! هر پيامبرى وصى اى دارد. وصىّ تو كيست؟ با من سخنى نگفت. چندى بعد كه مرا ديد، فرمود : «اى سلمان! [ بيا]».

من نزدش شتافتم و گفتم : بله، بله!

فرمود : «مى دانى وصىّ موسى كيست؟».

گفتم : آرى، يوشع بن نون.

فرمود : «چرا؟».

گفتم : چون داناترين آنان بود.

فرمود : «بى گمان، وصى و رازدار من و بهترين كسى كه پس از خود به جا مى نهم و وعده هاى مرا تحقّق مى بخشد و بدهى ام را ادا مى كند، على بن ابى طالب است».

.

ص: 586

10290.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة عن أنس بن مالك :قُلنا لِسَلمانَ : سَلِ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله مِن وَصِيِّهِ ؟ فَقالَ لَهُ سَلمانُ : يا رَسولَ اللّهِ مَن وَصِيُّكَ ؟

قالَ : يا سَلمانُ ، مَن كانَ وَصِيَّ موسى ؟

قال : يوشَعُ بنُ نونٍ .

قالَ : فَإِنَّ وَصِيّي ووارِثي ، يَقضي دَيني ، ويُنجِزُ مَوعودي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)10291.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... أنتَ الوَصِيُّ ، وأنتَ الوَلِيُّ ، وأنتَ الوَزيرُ . (2)10292.امام على عليه السلام :كفاية الأثر عن حذيفة بن اليمان :قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، عَلى مَن تُخَلِّفُنا ؟

قالَ : عَلى مَن خَلَّفَ موسَى بنُ عِمرانَ قَومَهُ ؟

قُلتُ : عَلى وَصِيِّهِ يوشَعَ بنِ نونٍ .

قالَ : فِإِنَّ وَصِيّي وخَليفَتي مِن بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، قائِدُ البَرَرَةِ وقاتِلُ الكَفَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ . (3)10293.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ خَطَبَها لأهلِ المَدينَةِ بَعدَ بَيعَتِهِ أبابَكرٍ _:وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَقَد عَلِمتُم أنّي صاحِبُكُم وَالَّذي بِهِ اُمِرتُم ، وأنّي عالِمُكُم وَالَّذي بِعِلمِهِ نَجاتُكُم ، ووَصِيُّ نَبِيُّكُم ، وخِيَرَةُ رَبِّكُم ، ولِسانُ نُورِكُم ، وَالعالِمُ بِما يُصلِحُكُم . (4) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 615 ح 1052 .
2- .الخصال : ص 429 ح 7 و ح 6 كلاهما عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلامو ح 8 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 830 ح 40 عن سليم بن قيس عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفي الثلاثة الأخيرة «الخليفة في الأهل والمال» بدل «الوليّ» ، الأمالي للصدوق : ص 136 ح 135 ، الأمالي للطوسي : ص 137 ح 222 ، بشارة المصطفى : ص 77 و 128 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 388 ح 309 وفيه «الخليفة» بدل «الوليّ» والخمسة الأخيرة عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله .
3- .كفاية الأثر : ص 137 .
4- .الكافي : ج 8 ص 32 ح 5 عن أبي الهيثم بن التيهان .

ص: 587

10294.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة_ به نقل از انس بن مالك _: به سلمان گفتيم : از پيامبر صلى الله عليه و آله بپرس كه وصى اش كيست؟

سلمان پرسيد : اى پيامبر خدا! وصىّ تو كيست؟

فرمود : «سلمان! وصىّ موسى كه بود؟».

گفت : يوشع بن نون.

فرمود : «بى گمان، وصىّ و وارث من كه بدهى مرا ادا مى كند و وعده هايم را تحقّق مى بخشد، على بن ابى طالب است».10295.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على!... تو وصى اى ، تو ولى اى، تو وزيرى .10296.امام على عليه السلام :كفاية الأثر_ به نقل از حُذيفة بن يَمان _: گفتم : اى پيامبر خدا! چه كسى را براى ما به جانشينى مى گذارى؟

فرمود : «موسى بن عمران براى قومش چه كسى را جانشين گذاشت؟».

گفتم : وصى اش، يوشع بن نون را .

فرمود : «بى گمان، وصى و جانشين من پس از من، على بن ابى طالب است؛ رهبر نيكان و كُشنده كافران. كسى كه او را يارى كند ، يارى مى شود و كسى كه او را وا نهد ، وا نهاده مى شود».10297.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ ضمن يك سخنرانى ، پس از بيعت مردم با ابو بكر ، خطاب به مردم مدينه _: سوگند به آن كه دانه را شكافت و جانداران را آفريد، به روشنى مى دانيد كه من، سرپرست شما و همان كسى هستم كه به پيروى از او، فرمان يافته ايد. من، داناى شما و همان كسى هستم كه نجات شما با علم اوست! من وصىّ پيامبر شما ، برگزيده پروردگارتان، زبان نورتان و دانا به روش اصلاحتان هستم! .

ص: 588

10298.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد بَثَثتُ لَكُمُ المَواعِظَ الَّتي وَعَظَ الأَنبِياءُ بِها اُمَمَهُم ، وأدَّيتُ إلَيكُم ما أدَّتِ الأَوصِياءُ إلى مَن بَعدَهُم . (1)10299.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :فَيا عَجَبا ، وما لي لا أعجَبُ مِن خَطَإِ هذِهِ الفِرَقِ عَلَى اختِلافِ حُجَجِها في دينِها ! لا يَقتَصّونَ أثَرَ نَبِيٍّ ، ولا يَقتَدونَ بِعَمَلِ وَصِيٍّ . (2)10300.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَعاشِرَ النّاسِ ، أنَا أخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ووَصِيُّهُ ووارِثُ عِلمِهِ ، خَصَّني وحَباني بِوَصِيَّتِهِ ، وَاختارَني مِن بَينِهِم . (3)10301.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَصَّ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله بِالنُّبُوَّةِ وخَصَّنِي النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِالوَصِيَّةِ . (4)10302.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :أنَا صِنوُهُ ، ووَصِيُّهُ ووَلِيُّهُ ، وصاحِبُ نَجواهُ وسِرِّهِ . (5)10303.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :أنا وَصِيُّ خَيرِ الأَنبِياءِ ، أنَا وَصِيُّ سَيِّدِ الأَنبِياءِ ، أنَا وَصِيُّ خاتَمِ النَّبِيّينَ . (6)10304.عنه عليه السلام :الإمام الحسن عليه السلام :لَمّا حَضَرَت أبِي الوَفاةُ أقبَلَ يوصي ، فَقالَ : هذا ما أوصى بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أخو مُحَمَّدٍ رَسولِ اللّهِ وَابنُ عَمِّهِ ووَصِيُّهُ وصاحِبُهُ ... . (7)10305.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن خُطبَتِهِ بَعدَ استِشهادِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: أيُّهَا النّاسُ ! مَن عَرَفَني فَقَد عَرَفَني ، ومَن لَم يَعرِفني فَأَنَا الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ ، وأنَا ابنُ النَّبِيِّ ، وأنَا ابنُ الوَصِيِّ . (8) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 182 .
2- .الكافي : ج 8 ص 64 ح 22 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 88 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 292 .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 222 ح 240 .
4- .الخصال : ص 578 ح 1 عن مكحول .
5- .الأمالي للمفيد : ص 6 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 626 ح 1292 ، بشارة المصطفى : ص 4 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 649 ح 11 كلّها عن الأصبغ بن نباتة .
6- .الفضائل لابن شاذان : ص 89 ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 553 ح 13 عن الإمام الباقر عنه عليهما السلام وفيه «أنا وصيّ سيّد الأنبياء» .
7- .الأمالي للمفيد : ص 220 ح 1 عن الفجيع العقيلي .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 189 ح 4802 عن عمر بن عليّ عن أبيه الإمام زين العابدين عليه السلام ، ذخائر العقبى : ص 239 عن زيد بن الحسن وليس فيه «أنا ابن النبيّ» .

ص: 589

10306.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :اى مردم! من اندرزهايى را كه پيامبران با آنها امّت هايشان را اندرز دادند، براى شما بيان كردم و آنچه را اوصيا به آيندگانِ خود رساندند، به شما رساندم.10307.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :در شگفتم و چگونه در شگفت نباشم از خطاى اين فرقه ها با اختلاف حجّت هايشان در دين! نه پى پيامبرى را مى گيرند و نه به كردار وصى اى اقتدا مى كنند.10299.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :اى مردمان! من برادر پيامبر خدا و وصى او و وارث علم او هستم. به وصيّتش ويژه و ممتازم كرد و مرا از ميان آنان برگزيد.10300.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :خداى _ تبارك و تعالى _ نبوّت را به پيامبرش اختصاص داد و پيامبر صلى الله عليه و آله وصايت را به من.10301.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :من ، هم ريشه او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) و وصى و ولى و شنواى نجوا و همراز او هستم.10302.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :منم وصىّ بهترينِ پيامبران . منم وصىّ سَرور پيامبران . منم وصىّ خاتم پيامبران.10303.امام على عليه السلام :امام حسن عليه السلام :چون وفات پدرم دررسيد، به وصيّت كردن پرداخت و فرمود : «اين است وصيّت على بن ابى طالب، برادر محمّد ، پيامبر خدا و پسر عمو و وصى و همراه او...».10304.امام على عليه السلام :امام حسن عليه السلام_ از خطبه اش پس از شهادت امام على عليه السلام _: اى مردم! هر كس مرا مى شناسد، كه مى شناسد و هر كس مرا نمى شناسد، من حسن بن على ام. منم پسر پيامبر صلى الله عليه و آله و منم پسر وصى. .

ص: 590

10305.امام على عليه السلام :الإمام الحسين عليه السلام_ مِن خُطبَتِهِ في يَومِ عاشوراءَ _: أ لَستُ ابنَ بِنتِ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله ، وَابنَ وَصِيِّهِ وَابنِ عَمِّهِ ، وأوَّلِ المُؤمِنينَ بِاللّهِ ، وَالمُصَدِّقِ لِرَسولِهِ بِما جاءَ بِهِ مِن عِندِ رَبِّهِ ؟ (1)10306.امام على عليه السلام :مروج الذهب عن محمّد بن أبي بكر_ في كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: فَكَيفَ _ يا لَكَ الوَيلُ _ تَعدِلُ نَفسَكَ بَعَلِيٍّ ، وهُوَ وارِثُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ووَصِيُّهُ وأبو وُلدِهِ ، أوَّلُ النّاسِ لَهُ اتِّباعا ، وأقرَبُهُم بِهِ عَهدا ، يُخبِرُهُ بسِرِّهِ ويُطلِعُهُ عَلى أمرِهِ (2) ؟10307.امام على عليه السلام :الأمالي للصدوق عن كديرة بن صالح الهجري عن أبي ذرّ جندب بن جنادة :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيٍّ كَلِماتٍ ثَلاثا ، لَأَن تَكونَ لي وَاحِدَةٌ مِنهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا وما فيها ، سَمِعتُهُ يَقولُ : اللّهُمَّ أعِنهُ وَاستَعِن بِهِ ، اللّهُمَّ انصُرهُ وَانتَصِر بِهِ ، فَإِنَّهُ عَبدُكَ وأخو رَسولِكَ .

ثُمَّ قالَ أبو ذَرٍّ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ : أشهَدُ لِعَلِيٍّ بِالوِلاءِ وَالإِخاءِ وَالوَصِيَّةِ .

قالَ كَدُيرَةُ بنُ صالِحٍ : وكانَ يَشهَدُ لَهُ بِمِثلِ ذلِكَ : سَلمانُ الفارسِيُّ ، وَالمِقدادُ وعَمّارٌ ، وجابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ ، وأبُو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ ، وخُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ ذُو الشَّهادَتَينِ ، وأبو أيَّوبَ صاحِبُ مَنزِلِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وهاشِمُ بنُ عُتبَةَ المِرقالُ ، كُلُّهُم مِن أفاضِلِ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 424 عن الضحّاك المشرقي ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 561 نحوه ؛ الإرشاد : ج 2 ص 97 ، إعلام الورى : ج 1 ص 458 .
2- .مروج الذهب : ج 3 ص 21 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 189 ؛ الاختصاص : ص 125 ، وقعة صفّين : ص 119 وفيها «آخرهم» بدل «أقربهم» ، الاحتجاج : ج 1 ص 435 ح 97 نحوه .
3- .الأمالي للصدوق : ص 107 ح 80 ، بحار الأنوار : ج 22 ص 318 ح 3 .

ص: 591

10308.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام حسين عليه السلام_ از خطبه اش در روز عاشورا _: آيا من، پسر دختر پيامبرتان و نيز پسر وصى و پسر عموى او و پسر نخستين ايمان آورنده به دين خدا و تصديق كننده فرستاده اش _ در آنچه از سوى پروردگارش آورده است _ نيستم؟10309.عنه عليه السلام :مُرُوج الذهب_ در نامه محمّد بن ابى بكر به معاويه _: نفرين بر تو! چگونه خودت را با على عليه السلام برابر مى نهى، در حالى كه او وارث پيامبر خدا و وصىّ او و پدر فرزندان او و نخستين پيرو او در ميان مردمان بود و نزديك ترين پيوند را با او داشت؛ او كه پيامبر صلى الله عليه و آله از راز خويش باخبرش مى نمود و او را بر كار خود ، آگاه مى ساخت؟10308.امام صادق عليه السلام :الأمالى ، صدوق_ به نقل از كديرة بن صالح هجرى، از ابوذر (جندب بن جناده) _: شنيدم كه پيامبر خدا درباره على عليه السلام سه سخن مى گويد كه داشتن يكى از آنها از دنيا و هر چه در آن است، برايم محبوب تر است. شنيدم كه مى گويد : «خدايا! او را پشتيبانى كن و با او پشتيبانى برسان. خدايا! او را يارى كن و با او يارى برسان، كه او بنده تو و برادر پيامبر توست».

سپس ابو ذر گفت : به ولايت و برادرى و وصايت على ، گواهى مى دهم.

سلمان فارسى، مقداد، عمّار، جابر بن عبد اللّه انصارى، ابو هيثم بن تَيّهان، خُزيمة بن ثابت (ذو شهادتين)، ابو ايّوب انصارى (صاحب منزل پيامبر خدا) و هاشم بن عُتبه مِرقال _ كه همگى از برترين اصحاب پيامبر خدا بودند _ نيز چونان ابوذر، گواهى دادند. .

ص: 592

10309.امام صادق عليه السلام :الفتوح عن مالك الأشتر :اِحمَدُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ وَاشكُروهُ ، إذ جَعَلَ فيكُمُ ابنَ عَمِّ نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ووَصِيَّهُ ، وأحَبَّ الخَلقِ إلَيهِ ، أقدَمَهُم هِجرَةً وأوَّلَهُم إيمانا ، سَيفٌ مِن سُيوفِ اللّهِ صَبَّهُ عَلى أعدائِهِ . (1)10310.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :بلاغات النساء عن اُمّ الخير بنت الحريش البارقيّة_ مِن كَلامِها في حَربِ صِفّينَ _:هَلُمّوا رَحِمَكُمُ اللّهُ إلَى الإِمامِ العادِلِ ، وَالوَصِيِّ الوَفِيِّ ، والصِّدّيقِ الأَكبَرِ . (2)10311.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ بغداد عن أبي سعيد عقيصا :أقبَلتُ مِنَ الأَنبارِ 3 مَعَ عَلِيٍّ نُريدُ الكوفَةَ ، قالَ : وعَلِيٌّ فِي النّاسِ ، فَبَينا نَحنُ نَسيرُ عَلى شاطِئِ الفُراتِ إذ لَجَّجَ (3) فِي الصَّحراءِ فَتَبِعَهُ ناسٌ مِن أصحابِهِ ، وأخَذَ ناسٌ عَلى شاطِئِ الماءِ . قالَ : فَكُنتُ مِمَّن أخَذَ مَعَ عَلِيٍّ حَتّى تَوَسَّطَ الصَّحراءَ ، فَقالَ النّاسُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّا نَخافُ العَطَشَ .

فَقالَ : إنَّ اللّهَ سَيُسقيكُم . قالَ : وراهِبٌ قَريبٌ مِنّا .

قالَ : فَجاءَ عَلِيٌّ إلى مَكانٍ فَقالَ : اِحفِروا هاهُنا ، قالَ : فَحَفَرنا ، قالَ : وكُنتُ فيمَن حَفَرَ ، حَتّى نَزَلنا _ يَعني عَرَضَ لَنا حَجَرٌ _ قالَ : فَقالَ عَلِيٌّ : اِرفَعوا هذَا الحَجَرَ ، قالَ : فَأَعانونا عَلَيهِ حَتّى رَفَعناهُ ، فَإِذا عَينٌ بارِدَةٌ طَيِّبَةٌ ، قالَ : فَشَرِبنا ثُمَّ سِرنا ميلاً أو نَحوَ ذلِكَ ، قالَ : فَعَطِشنا ، قالَ : فَقالَ بَعضُ القَومِ : لَو رَجَعنا فَشَرِبنا ، قالَ : فَرَجَعَ ناسٌ وكُنتُ فيمَن رَجَعَ ، قالَ : فَالتَمَسناها فَلَم نَقدِر عَلَيها ، قالَ : فَأَتَينَا الرّاهِبَ فَقُلنا : أينَ العَينُ الَّتي هاهُنا ؟ قالَ : أيَّةُ عَينٍ ؟ قالَ : الَّتي شَرِبنا مِنها وَاستَقَينا ، وَالتَمَسناها فَلَم نَقدِر عَلَيها ، فَقالَ الرّاهِبُ : لا يَستَخرِجُها إلّا نَبِيٌّ أو وَصِيٌّ . (4) .


1- .الفتوح : ج 3 ص 157 .
2- .بلاغات النساء : ص 57 ، صبح الأعشى : ج 1 ص 250 .
3- .ألجّ القوم ولجّجوا : ركبوا (لسان العرب : ج 2 ص 354 «لجج») .
4- .تاريخ بغداد : ج 12 ص 305 الرقم 6750 وراجع الفتوح : ج 2 ص 555 .

ص: 593

10312.عنه صلى الله عليه و آله :الفتوح_ به نقل از مالك اشتر _: اى بندگان خدا! خداوند را ستايش كنيد و او را سپاس بگزاريد كه پسر عموى پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله و وصىّ او و محبوب ترينِ خلق نزد او و نخستين مهاجر و اوّلين مؤمن ؛ و شمشيرى از شمشيرهاى خداوند را _ كه بر دشمنان خويش فرود مى آوَرَد _ در ميان شما قرار داد .10313.عنه صلى الله عليه و آله :بلاغات النساء_ از سخنان امّ الخير بارِقيّه (دختر حَريش) در نبرد صفّين _:خدايتان رحمت كناد! به سوى امام عادل و وصىّ وفادار و صدّيق اكبر بشتابيد.10310.امام على عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از ابو سعيد عقيصا _: همراه على عليه السلام از انبار (1) به كوفه بازگشتم و او در ميان مردم بود. در كناره فرات ، حركت مى كرديم كه راه را به سوى صحرا كج كرد. گروهى از مردم به دنبال او و گروهى از همان كناره آب رفتند و من از كسانى بودم كه با على عليه السلام داخل صحرا شدند.

برخى گفتند : اى امير مؤمنان! ما از تشنگى مى ترسيم.

امام فرمود : «خداوند، شما را سيراب مى كند» و راهبى در نزديكى ما بود. پس على عليه السلام به جايى آمد و گفت : «اين جا را بكَنيد».

ما كَنديم و من نيز در ميان حفر كنندگان بودم، تا آن كه به سنگى برخورديم.

على عليه السلام فرمود : «اين سنگ را برداريد».

ديگران ، ما را يارى كردند تا اين كه سنگ را بلند كرديم كه ناگهان ، چشمه خنك و زلالى پديدار شد و ما از آن نوشيديم.

سپس يك ميل يا همين حدود، راه پيموديم كه باز تشنه شديم. برخى گفتند : خوب است باز گرديم و بنوشيم. برخى بازگشتند و من هم در ميان آنان بودم ؛ امّا هر چه گشتيم، چشمه را نيافتيم.

پس نزد راهب رفتيم و گفتيم : چشمه اى كه در اين جا بود، كجاست؟

گفت : كدام چشمه؟

گفتيم : آن كه از آن نوشيديم و آب برداشتيم و [ اكنون ]گشتيم و نيافتيم.

راهب گفت : آن را جز پيامبر يا وصىّ بيرون نمى كشد. .


1- .انبار، شهرى كوچك و آباد در روزگار ساسانيان بوده است كه بقاياى آن هنوز در شصت كيلومترى غرب بغداد، قابل مشاهده است. نام گذارى آن به «انبار»، از آن رو بوده كه آن شهر، مركز نگهدارى گندم و جو و كاه براى لشكريان بوده است، وگرنه ايرانيان، آن جا را «فيروزْ شاپور» مى ناميده اند. اين شهر در سال دوازدهم هجرى به دست خالد بن وليد، فتح شد و سفّاح، اوّلين خليفه عبّاسى، براى مدّتى آن جا را مقرّ حكومتش ساخت.

ص: 594

10311.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كتاب من لا يحضره الفقيه عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري:صَلّى بِنا عَلِيٌّ عليه السلام بِبَراثا (1) بَعدَ رُجوعِهِ مِن قِتالِ الشُّراةِ (2) ونُحنُ زُهاءُ مِائَةِ ألفِ رَجُلٍ ، فَنَزَلَ نَصرانِيٌّ مِن صَومَعَتِهِ فقَالَ : مَن عَميدُ هذَا الجَيشِ ؟ فَقُلنا : هذا ، فَأَقبَلَ إلَيهِ فَسَلَّمَ عَلَيهِ فَقالَ : يا سَيِّدي أنتَ نَبِيٌّ ؟ فَقالَ : لا ، النَّبِيُّ سَيِّدي قَد ماتَ ، قالَ : فَأَنتَ وَصِيُّ نَبِيٍّ ؟ قالَ : نَعَم ، ثُمَّ قالَ لَهُ : اِجلِس كَيفَ سَأَلتَ عَن هذا ؟ قالَ : أنَا بَنَيتُ هذِهِ الصَّومَعَةَ مِن أجلِ هذَا المَوضِعِ وهُوَ بَراثا ، وقَرَأتُ فِي الكُتُبِ المُنزَلَةِ أنَّهُ لا يُصَلّي في هذَا المَوضِعِ بِهذَا الجَمعِ إلّا نَبِيٌّ أو وَصِيُّ نَبِيٍّ وقَد جِئتُ اُسلِمُ . فَأَسلَمَ وخَرَجَ مَعنا إلَى الكوفَةِ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : فَمَن صَلّى هاهُنا؟ قالَ: صَلّى عيسىَ بنُ مَريَمَ عليه السلام واُمُّهُ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : أَفَاُخبِرُكَ مَن صَلّى هاهُنا ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : الخَليلُ عليه السلام . (3)1 / 6 _ 2 وِصايَتُهُ مِنَ اللّهِ 10314.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا نَزَلَ قُدَيدَ (4) قالَ لَعَلَيٍّ عليه السلام : يا عَلِيُّ ، إنّي سَأَلتُ رَبّي أن يُوالِيَ بَيني وبَينَكَ فَفَعَلَ ، وسَأَلتُ رَبّي أن يُؤآخِيَ بَيني وبَينَكَ فَفَعَلَ ، وسَأَلتُ رَبّي أن يَجعَلَكَ وَصِيّي فَفَعَلَ .

فَقالَ رَجُلانِ مِن قُرَيشٍ : وَاللّهِ لَصاعٌ مِن تَمرٍ في شَنٍّ (5) بالٍ أحَبُّ إلَينا مِمّا سَأَلَ مُحَمَّدٌ رَبَّهُ ، فَهَلّا سَأَلَ رَبَّهُ مَلَكا يَعضُدُهُ عَلى عَدُوِّهِ ، أو كَنزا يَستَغني بِهِ عَن فاقَتِهِ ، وَاللّهِ ما دَعاهُ إلى حَقٍّ ولا باطِلٍ إلّا أجابَهُ إلَيهِ ، فَأَنزَلَ اللّهُ سُبحانَهُ وتَعالى : «فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَ ضَآئِقٌ بِهِ صَدْرُكَ» _ إلى آخِرِ الآيَةِ _ (6) . (7) .


1- .بَرَاثا : محلّة كانت في طرف بغداد في قبلة الكرخ ، وكانت قبل بناء بغداد قرية يزعمون أنّ عليّاً مرّ بها لمّا خرج لقتال الحروريّة بالنهروان ، وصلّى في مسجدها (معجم البلدان : ج 1 ص 362) .
2- .هم الخوارج الذين خرجوا عن طاعة الإمام وإنّما لزمهم هذا اللقب ، لأنّهم زعموا أنّهم شروا دنياهم بالآخرة _ أي باعوها _ أو شروا أنفسهم بالجنّة (مجمع البحرين : ج 2 ص 950 «شرى») .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 232 ح 698 ، تهذيب الأحكام:ج3 ص264 ح747 وراجع المناقب لابن شهرآشوب: ج 2 ص 264 .
4- .قُدَيد : اسم موضع قرب مكّة (معجم البلدان : ج 4 ص 313) .
5- .الشَّنّ : الخَلَقُ من كلّ آنية صُنعت من جلد ، وجمعها شِنان (لسان العرب : ج 13 ص 241 «شنن») .
6- .هود : 12 وبقيّتها : «أَن يَقُولُواْ لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْهِ كَنزٌ أَوْ جَآءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّمَآ أَنتَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ وَكِيلٌ» .
7- .الكافي : ج 8 ص 378 ح 572 عن عمّار بن سويد .

ص: 595

1 / 6 _ 2 وصايت على از سوى خداست

10315.عنه عليه السلام :كتاب من لايحضره الفقيه_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: على عليه السلام در بَراثا (1) در بازگشت از نبرد با خوارج، براى ما كه در حدود صد هزار مرد بوديم، نماز گزارد. پس مردى نصرانى از دِيْر خويش پايين آمد و گفت : فرمانده اين سپاه كيست؟

گفتيم : اين [ شخص است].

پس به على عليه السلام رو كرد و سلام داد و گفت : اى سرور من! تو پيامبرى؟

فرمود : «نه. پيامبر، سرور من بود و درگذشت».

گفت : پس تو، وصىّ پيامبرى؟ فرمود : «آرى».

سپس امام عليه السلام به او فرمود : «بنشين. چه شد كه اين را پرسيدى؟».

گفت : من اين دِير را به دليل وجود اين محل ساختم كه براثا باشد. در كتاب هاى نازل شده [از سوى خدا]، خوانده ام كه در اين مكان و با اين جمعيّت، كسى جز پيامبر يا وصىّ پيامبر ، نماز نمى خوانَد و من آمده ام تا مسلمان شوم.

پس مسلمان شد و با ما به كوفه درآمد. على عليه السلام به او فرمود : «چه كسى اين جا نماز خوانده است؟».

گفت : عيسى بن مريم و مادرش.

على عليه السلام فرمود : «آيا تو را از كسى كه اين جا نماز خوانده است، باخبر سازم؟».

گفت : آرى.

فرمود گفت : «[ ابراهيم] خليل».1 / 6 _ 2وصايت على از سوى خداست10318.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :چون پيامبر خدا به قُدَيْد (2) رسيد، به على عليه السلام فرمود : «اى على! من از پروردگارم خواستم كه ميان من و تو، پيوند دوستى ايجاد كند و كرد. از پروردگارم خواستم كه مرا با تو برادر كند و كرد. نيز از پروردگارم خواستم كه تو را وصىّ من قرار دهد، كه قرار داد».

پس دو مرد قريشى گفتند : به خدا سوگند ، براى ما يك مَن خرما در مشكى كهنه، از آنچه محمّد از پروردگارش خواست، خوشايندتر است. آخر چرا از پروردگارش فرشته اى نخواست كه در برابر دشمنش يارى اش دهد، يا گنجى نخواست كه بدان از تنگ دستى برهد؟! به خدا سوگند، او را به حق و باطلى نخوانده، مگر آن كه اجابتش كرده است.

پس خداوند پاك و متعال ، نازل كرد : «مبادا تو، بخشى از آنچه را به تو وحى مى شود، وا نهى و سينه بدان تنگ دارى!» تا پايان آيه (3) .

.


1- .بَراثا ، محلّه اى در كنار بغداد و مقابل كَرْخ است و پيش از بناى بغداد ، روستايى بود كه مى گفتند على عليه السلام در حركت به نهروان براى نبرد با خوارج ، از آن گذشته و در مسجدش نماز خوانده است (معجم البلدان : ج 1 ص 362) .
2- .قديد ، نام مكانى در نزديكى مكّه است (معجم البلدان : ج 4 ص 313) .
3- .هود، آيه 12. بقيّه آيه چنين است : «كه مى گويند : چرا گنجى بر او فرستاده نشد، يا فرشته اى با او نيامد؟ تو فقط هشدار دهنده اى و خدا بر هر چيزى وكيل است» .

ص: 596

10319.عنه عليه السلام :المناقب لابن المغازلي عن عبد اللّه بن مسعود :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنَا دَعوَةُ أبي إبراهيم .

قُلنا: يا رَسولَ اللّهِ، وكَيفَ صِرتَ دَعوَةَ أبيكَ إبراهيمَ؟

قالَ : أوحَى اللّهُ عزَّوجَلَّ إلى إبراهيمَ : «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا» (1) فَاستَخَفَّ إبراهيمَ الفَرَحُ قالَ : يا رَبِّ ، ومِن ذُرِّيَّتي أئِمَّةٌ مِثلي ؟ فَأَوحَى اللّهُ إلَيهِ أن يا إبراهيمُ ؛ إنّي لا اُعطيكَ عَهدا لا أفي لَكَ بِهِ .

قالَ : يا رَبِّ ، مَا العَهدُ الَّذي لا تَفي لي بِهِ ؟

قال : لا اُعطيكَ لِظالِمٍ مِن ذُرِّيَّتِكَ .

قالَ إبراهيمُ عِندَها : «وَ اجْنُبْنِى وَ بَنِىَّ أَن نَّعْبُدَ الْأَصْنَامَ * رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ» . (2)

قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : فَانتَهَتِ الدَّعوَةُ إلَيَّ وإلى عِلِيٍّ ، لَم يَسجُد (3) أحَدٌ مِنّا لِصَنَمٍ قَطُّ ، فَاتَّخَذَنِي اللّهُ نَبِيّا ، وَاتَّخَذَ عَلِيّا وَصِيّا . (4) .


1- .البقرة : 124 .
2- .إبراهيم : 35 و 36 .
3- .في المصدر : «نسجد» ، والصحيح ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
4- .المناقب لابن المغازلي : ص 276 ح 322 ؛ الأمالي للطوسي : ص 379 ح 811 ، كشف اليقين : ص 408 ح 518 ، نهج الحقّ : ص 180 عن ابن عبّاس وفيه من «قال النبيّ صلى الله عليه و آله :فانتهت الدعوة ...» . راجع : ج 9 ص 398 (لم يكفر باللّه طرفة عين) .

ص: 597

10320.عنه عليه السلام :المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: پيامبر خدا فرمود : «من [ ثمره ]دعاى پدرم ابراهيم هستم».

گفتيم : اى پيامبر خدا! چگونه [ ثمره] دعاى پدرت ابراهيم شدى؟

فرمود : «خداوند عز و جل به ابراهيم وحى كرد : «من تو را پيشواى مردم قرار مى دهم» . كه ابراهيم به وجد آمد و گفت : پروردگارا! و از دودمانم [ نيز ]پيشوايانى مانند من قرار مى دهى؟

خداوند به او وحى كرد : اى ابراهيم! من پيمانى را كه به آن وفا نكنم، با تو نمى بندم .

گفت : پروردگارا! آن پيمانى كه با من نمى بندى، چيست؟

[ پروردگار ، پاسخ] گفت : عهد (امامت) را به ستمگران از دودمانت نمى دهم.

ابراهيم عليه السلام در اين هنگام گفت : «مرا و فرزندانم را از پرستش بت ها دور دار. پروردگارا! آنها بسيارى از مردم را گم راه كرده اند» .

پيامبر صلى الله عليه و آله [ در ادامه] فرمود : «پس دعا[ ى پدرم ابراهيم]، به من و على منتهى شد. هيچ يك از ما هرگز براى بتى سجده نكرد. پس خداوند، مرا به پيامبرى گرفت و على را به وصايت» (1) . .


1- .ر . ك : ج 9 ص 399 (لحظه اى به خدا كفر نورزيد) .

ص: 598

10321.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لَمّا أنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى «وَ أَوْفُواْ بِعَهْدِى أُوفِ بِعَهْدِكُمْ» (1) _: وَاللّهِ لَقَد خَرَجَ آدَمُ مِنَ الدُّنيا وقَد عاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَلَدِهِ شَيثٍ فَما وُفِيَلَهُ ، ولَقَد خَرَجَ نوحٌ مِنَ الدُّنيا وعاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَصِيِّهِ سامٍ فَما وَفَت اُمَّتُهُ ، ولَقَد خَرَجَ إبراهيمُ مِنَ الدُّنيا وعاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَصِيِّهِ إسماعيلَ فَما وَفَت اُمَّتُهُ ، ولَقَد خَرَجَ موسى مِنَ الدُّنيا وعاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لِوَصِيِّهِ يوشَعَ بنِ نونٍ فَما وَفَت اُمَّتُهُ ، ولَقَد رُفِعَ عيسَى بنُ مَريَمَ إلَى السَّماءِ وقَد عاهَدَ قَومَهُ عَلَى الوَفاءِ لَوَصِيِّهِ شَمعونَ بنِ حَمّونَ الصَّفا فَما وَفَت اُمَّتُهُ . وإنّي مُفارِقُكُم عَن قَريبٍ وخارِجٌ مِن بَينِ أظهُرِكُم ، وقَد عَهِدتُ إلى اُمَّتي في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وإنَّهَا الرّاكِبَةُ (2) سُنَنَ مَن قَبلَها مِنَ الاُمَمِ في مُخالَفَةِ وَصِيّي وعِصيانِهِ ، ألا وإنّي مُجَدِّدٌ عَلَيكُم عَهدي في عَلِيٍّ ، فَمَن نَكَثَ فَإِنَّما يَنكُثُ عَلى نَفسِهِ «وَ مَنْ أَوْفَى بِمَا عَ_هَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا» (3) .

أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّا إمامُكُم مِن بعدي ، وخَليفَتي عَلَيكُم ، وهُوَ وَصِيّي ، ووَزيري ، وأخي ، وناصِري ، وزَوجُ ابنَتي ، وأبو وُلدي ، وصاحِبُ شَفاعَتي وحَوضي ولِوائي ، مَن أنكَرَهُ فَقَد أنكَرَني ، ومَن أنكَرَني فَقَد أنكَرَ اللّهَ عزَّوجَلَّ ، ومَن أقَرَّ بِإِمامَتِهِ فَقَد أقَرَّ بِنُبُوَّتي ، ومَن أقَرَّ بِنُبُوَّتي فَقَد أقَرَّ بِوَحدانِيَّةِ اللّهِ عزَّوجَلَّ .

أيُّهَا النّاسُ ! مَن عَصى عَلِيّا فَقَد عَصاني ، ومَن عَصاني فَقَد عَصَى اللّهَ عزَّوجَلَّ ، ومَن أطاعَ عَلِيّا فَقَد أطاعَني ، ومَن أطاعَني فَقَد أطاعَ اللّهَ .

أيُّهَا النّاسُ ! مَن رَدَّ عَلى عَلِيٍّ في قَولٍ أو فِعلٍ فَقَد رَدَّ عَلَيَّ ، ومَن رَدَّ عَلَيَّ فَقَد رَدَّ عَلَى اللّهِ فَوقَ عَرشِهِ .

أيُّهَا النّاسُ ! مَنِ اختارَ مِنكُم عَلى عَلِيٍّ إماما فَقَدِ اختارَ عَلَيَّ نَبِيّا ، ومَنِ اختارَ عَلَيَّ نَبِيّا فَقَدِ اختارَ عَلَى اللّهِ عزَّوجَلَّ رَبّا .

أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ومَولَى المُؤمِنينَ ، وَلِيُّهُ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّهِ ، وعَدُوُّهُ عَدُوّي ، وعَدُوّي عَدُوُّ اللّهِ .

أيُّهَا النّاسُ ! أوفوا بِعَهدِ اللّهِ في عَلِيٍّ يوفَ لَكُم فِي الجَنَّةِ يَومَ القِيامَةِ . (4) .


1- .البقرة : 40 .
2- .كذا في المصدر ، وفي بحار الأنوار : «لَراكبة» .
3- .الفتح : 10 .
4- .معاني الأخبار : ص 372 ح 1 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 38 ص 129 ح 81 .

ص: 599

10322.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ هنگامى كه خداى عز و جل نازل كرد: «به پيمانم وفا كنيد، به پيمانتان وفا مى كنم» _: به خدا سوگند كه آدم عليه السلام از دنيا رفت و از قومش بر وفاى به فرزندش شيث، پيمان گرفته بود ؛ امّا به او وفادار نماندند و نوح از دنيا رفت و از قومش بر وفاى به وصى اش سام، پيمان گرفته بود ؛ امّا امّتش وفا نكردند و ابراهيم از دنيا رفت و از قومش بر وفاى به وصيّش اسماعيل، پيمان گرفته بود ؛ امّا امّتش وفا نكردند و موسى از دنيا رفت و از قومش بر وفاى به وصى اش يوشع بن نون، پيمان گرفته بود ؛ امّا امّتش وفا نكردند و عيسى به آسمان برده شد و از قومش بر وفاى به وصى اش شمعون بن حمّون صفا، پيمان گرفته بود ؛ امّا امّتش وفا نكردند.

و من به زودى از شما جدا مى شوم و از ميانتان مى روم ، و از امّتم درباره على بن ابى طالب پيمان گرفتم ؛ امّا آنان نيز روش امّت هاى پيشين را در مخالفت با وصىّ من و سرپيچى از او، در پيش مى گيرند. آگاه باشيد كه من پيمانم را درباره على، با شما تجديد مى كنم. پس، هر كس پيمان شكند . «هر كس به آنچه با خدا پيمان بسته ، وفا كند، [ خداوند] به زودى پاداشى بزرگ به او مى بخشد» .

اى مردم! بى گمان ، على پيشواى شما پس از من و جانشينم بر شماست و او وصى و وزير (دستْ يار) و برادر و ياور من و همسر دخترم و پدر فرزندانم و صاحب شفاعت و پرچم و حوضم است. هر كس او را انكار كند، مرا انكار كرده و هر كس مرا انكار كند، خداى عز و جل را انكار كرده است و هر كس به امامت او اقرار كند، به نبوّت من اقرار كرده و هر كس به نبوّت من اقرار كند، به وحدانيت خداى عز و جل اقرار كرده است.

اى مردم! هر كس از على نافرمانى كند، از من نافرمانى كرده و هر كس از من نافرمانى كند، از خداى عز و جل نافرمانى كرده است و هر كس از على اطاعت كند، از من اطاعت كرده و هر كس از من اطاعت كند، از خدا اطاعت كرده است.

اى مردم! هر كس گفتار يا كردارى را از على رد كند، مرا رد كرده و هر كس مرا رد كند، خداوند را بر بالاى عرشش رد كرده است.

اى مردم! هر كس از شما پيشوايى ديگر را به جاى على برگزيند ، پيامبرى ديگر را به جاى من برگزيده است و هر كس پيامبرى را به جاى من برگزيند، پروردگارى ديگر را به جاى خداى عز و جل برگزيده است .

اى مردم! على سرور اوصيا و پيشواى روسپيدان و مولاى مؤمنان است. دوستدار او دوستدار من و دوستدار من دوستدار خداست و دشمن او دشمن من و دشمن من دشمن خداست.

اى مردم! به عهد خدا درباره على وفا كنيد، كه خدا روز قيامت ، درباره بهشت [ به عهد خود] با شما وفا مى كند . .

ص: 600

10323.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليها السلام _: أ ما عَلِمتِ أنَّ اللّهَ عزَّوجَلَّ اطَّلَعَ إلى أهلِ الأَرضِ فَاختارَ مِنهُم أباكِ فَبَعَثَهُ نَبِيّا ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِيَةَ فَاختارَ بَعلَكِ ، فَأَوحى إلَيَّ ، فَأَنكَحتُهُ وَاتَّخَذتُهُ وَصِيّا ؟ (1)10324.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عزَّوجَلَّ أنزَلَ قِطعَةً مِن نورٍ فَأَسكَنَها في صُلبِ آدَمَ ، فَساقَها حَتّى قَسَمَها جُزأَينِ : جُزءا في صُلبِ عَبدِ اللّهِ ، وجُزءا في صُلبِ أبي طالِبٍ ، فَأَخرَجَني نَبِيّا وأخرَجَ عَلِيّا وَصِيّا . (2) .


1- .المعجم الكبير : ج 4 ص 171 ح 4046 ، المناقب للخوارزمي : ص 112 ح 122 كلاهما عن أبي أيّوب الأنصاري و ص 290 ح 279 ، المناقب لابن المغازلي : ص 151 ح 188 كلاهما عن ابن عبّاس ، الفصول المهمّة : ص 292 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 36 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 122 ح 51 والثلاثة الأخيرة عن أبي سعيد الخدري و ص118 ح 43 ، الأمالي للطوسي : ص 155 ح 256 كلاهما عن أبي أيّوب الأنصاري ، الأمالي للصدوق : ص 524 ح 709 ، الفضائل لابن شاذان : ص 102 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 595 ح 1100 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس ، إعلام الورى : ج 1 ص 317 كلّها نحوه .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 89 ح 132 عن جابر بن عبد اللّه و ص 88 ح 130 ، الفردوس : ج 2 ص 191 ح 2952 وفيهما «وفي عليّ الخلافة» بدل «وأخرج عليّاً وصيّاً» ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 47 ح 8 وفيه «في عليّ الإمامة» والثلاثة الأخيرة عن سلمان و ج2 ص 307 ح 875 عن عثمان ص 308 ح 881 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «وفيك الوصيّة والإمامة» ؛ مدينة المعاجز : ج 1 ص 322 ح 203 عن أنس وفيه «وفي عليّ الولاية والوصيّة» وكلّها نحوه .

ص: 601

10325.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به فاطمه عليها السلام _: آيا نمى دانى كه خداى عز و جل به زمينيان نظر كرد و از ميان آنان پدرت را برگزيد و او را به پيامبرى برانگيخت و سپس بار ديگر نظر كرد و همسرت را برگزيد و به من وحى كرد تا به او همسر دهم و او را وصىّ خود گيرم؟10326.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداى عز و جل قطعه اى از نور فرو فرستاد و آن را در پشت آدم عليه السلام جاى داد. پس آن را آورد تا به دو جزء ، قسمت كرد : يك جزء در پشت عبد اللّه و يك جزء در پشت ابو طالب. سپس مرا پيامبر كرد و على را وصى. .

ص: 602

10314.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لَمّا عُرِجَ بي إلَى السَّماءِ ، وبَلَغتُ سِدرَةَ المُنتَهى (1) ناداني رَبّي جَلَّ جَلالُهُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ . فَقُلتُ : لَبَّيكَ سَيِّدي . قالَ : إنّي ما أرسَلتُ نَبِيّا ، فَانقَضَت أيّامُهُ إلّا أقامَ بِالأَمرِ بَعدَهُ وَصِيَّهُ ؛ فَاجعَل عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ الإِمامَ وَالوَصِيَّ مِن بَعدِكَ ؛ فَإِنّي خَلَقتُكُما مِن نورٍ واحِدٍ ، وخَلَقتُ الأَئِمَّةَ الرّاشِدينَ مِن أنوارِكُما ، أ تُحِبُّ أن تَراهُم يا مُحَمَّدَ ؟ قُلتُ : نَعَم يا رَبِّ . قالَ : اِرفَع رَأسَكَ ، فَرَفَعتُ رَأسي ، فَإِذا أنَا بِأَنوارِ الأَئِمَّةِ بَعدي ؛ اِثنا عَشَرَ نورا ! قُلتُ : يا رَبِّ ، أنوارُ مَن هِيَ ؟ قالَ : أنوارُ الأَئِمَّةِ بَعدَكَ ؛ اُمَناءُ مَعصومونَ . (2)10315.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي احتِجاجِهِ مَعَ الخَوارِجِ _: أمّا قَولُكُم : إنّي كُنتُ وَصِيّا فَضَيَّعتُ الوَصِيَّةَ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عزوجل يَقولُ : «وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعَ__لَمِينَ» (3) أفرَأَيتُم هذَا البَيتَ ، لَو لَم يَحجُج إلَيهِ أحَدٌ كانَ البَيتُ يَكفُرُ ؟ إنَّ هذَا البَيتَ لَو تَرَكَهُ مَنِ استَطاعَ إلَيهِ سَبيلاً كَفَرَ ، وأنتُم كَفَرتُم بِتَركِكُم إيّايَ ، لا أنَا كَفَرتُ بِتَركي لَكُم . (4) .


1- .السدر شجرٌ معروف والتاء للوحدة ، والمنتهى _ كأنّه _ اسم مكان ، ولعلّ المراد به منتهى السماوات ... وقد فسّر في الروايات أيضا بأنّها شجرةٌ فوق السماء السابعة (الميزان في تفسير القرآن : ج 19 ص 31) .
2- .كفاية الأثر : ص 110 عن واثلة بن الأسقع .
3- .آل عمران : 97 .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 192 ، المناقب لابن المغازلي : ص 413 ح 460 عن بشر الخثعمي نحوه .

ص: 603

10316.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون به آسمان برده شدم و به «سِدرةُ المنتهى» (1) رسيدم، پروردگارم جل جلاله ندايم داد و فرمود : «اى محمّد!». گفتم : بله ، بله ، سرور من!

فرمود : «پيامبرى را نفرستادم، جز آن كه چون روزگارش به سر رسيد، وصىّ اش را به برپا داشتن كار [ رسالتش] پس از خود گماشت. حال تو هم على بن ابى طالب را پيشوا و وصىّ خويش پس از خود ، قرار ده كه من شما را از يك نور آفريدم و امامان رهيافته را از انوار شما آفريدم. اى محمّد! آيا دوست دارى آنان را ببينى؟».

گفتم : آرى ، اى پروردگار من!

فرمود : «سرت را بالا بياور».

سرم را بالا آوردم و نورهاى امامانِ پس از خود را ديدم، دوازده نور.

گفتم : اى پروردگار! اينها نورهاى چه كسانى است؟

فرمود : «نورهاى امامانِ پس از توست، امينان و معصومان».10317.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در احتجاج با خوارج _: امّا [ جواب ]گفته شما كه من وصى بودم و وصيّت را تباه كردم ؛ خداى عز و جل مى گويد : «و براى خدا ، بر [ عهده ]مردم است ، حجّ خانه كعبه، هر كس كه بدان راهى بيابد ؛ و هر كس كه كفر ورزد، [ بداند] كه خدا از جهانيان، بى نياز است» . به نظر شما اگر هيچ كس [ از افراد مستطيع] ، آهنگ اين خانه نكند ، خانه كافر مى شود؟! [ بى ترديد ، آنان كافر مى شوند ، نه خانه]. همچنين شما چون مرا رها كرديد ، كافر شديد ، نه من با وا نهادن شما . .


1- .سدرة المنتهى، جايى در آسمان ششم است كه فرشتگان، ارواح شهيدان و مؤمنان و همه چيزهاى ديگرى كه در آسمانْ بالا مى روند، حداكثر به آن جا مى رسند و از آن جا در نمى گذرند (ر . ك : تفسير البيان : ج 9 ص 426) (م) .

ص: 604

10318.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي احتِجاجِهِ مَعَ الخَوارِجِ _: أمّا قَولُكُم : كُنتُ وَصِيّا فَضَيَّعتُ الوِصايَةَ ؛ فَأَنتُم كَفَرتُم وقَدَّمتُم عَلَيَّ غَيري ، وأزَلتُمُ الأَمرَ عَنّي ، ولَم أكُ كَفَرتُ بِكُم ، ولَيسَ عَلَى الأَوصياءِ الدُّعاءُ إلى أنفُسِهِم ؛ فَإِنّما تَدعُو الأَنبِياءُ إلى أنفُسِهِم ، وَالوَصِيُّ مَدلولٌ عَلَيهِ مَستَغنٍ عَنِ الدُّعاءِ إلى نَفسِهِ ، ذلِكَ لِمَن آمَنَ بِاللّهِ ورَسولِهِ ، وقَد قالَ اللّهُ تَعالى : «وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً» فَلَو تَرَكَ النّاسُ الحَجَّ لَم يَكُنِ البَيتُ لِيَكفُرَ بِتَركِهِم (1) إيّاهُ ، ولكِن كانوا يَكفُرونَ بِتَركِهِ ؛ لِأَنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى قَد نَصَبَهُ لَهُم عَلَما ، وكَذلِكَ نَصَبَني عَلَما ، حَيثُ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «يا عَلِيُّ ، أنتَ بِمَنزِلَةِ الكَعبَةِ ؛ يُؤتى إلَيها ولا تَأتي» . (2)1 / 6 _ 3 خَيرُ الأَوصياءِ 10321.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليها السلام في مَرَضِ وَفاتِهِ _: أنَا خاتَمُ النَّبِيّينَ ، وأكرَمُ النَّبِيّينَ عَلَى اللّهِ ، وأحَبُّ المَخلوقينَ إلَى اللّهِ عزّوجلّ ، وأنَا أبوكِ ، ووَصِيّي خَيرُ الأَوصِياءِ ، وأحَبُّهُم إلَى اللّهِ ، وهُوَ بَعلُكِ . (3)10322.امام باقر عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليها السلام _: نَبِيُّنا أفضَلُ الأَنبِياءِ ؛ وهُوَ أبوكِ ، ووَصِيُّنا خَيرُ الأَوصِياءِ ؛ وهُوَ بَعلُكِ . (4) .


1- .في المصدر : «بتركه» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الاحتجاج .
2- .المسترشد : ص 394 ح 131 ، الاحتجاج : ج 1 ص 445 ح 102 وزاد فيه «أنت منّي بمنزلة هارون من موسى» قبل «أنت بمنزلة الكعبة». راجع : ج 8 ص 132 (مثله مثل الكعبة) .
3- .المعجم الكبير: ج 3 ص 57 ح 2675، المعجم الأوسط: ج 6 ص 327 ح 6540، تاريخ دمشق: ج 42 ص 130 ح 8501 ، ذخائر العقبى : ص 235 كلّها عن عليّ الهلالي ؛ كفاية الأثر : ص 63 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
4- .المناقب لابن المغازلي : ص 102 ح 144 ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 241 ح 14 كلاهما عن أبي أيّوب الأنصاري ، الفصول المهمّة : ص 292 ؛ الغيبة للطوسي : ص 191 ح 154 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 123 ح 51 والثلاثة الأخيرة عن أبي سعيد الخدري ، الخصال : ص 412 ح 16 ، المسترشد : ص 613 ح 279 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 255 ح 168 وفي الستّة الأخيرة «خيرالأنبياء» بدل «أفضل الأنبياء» ، الأمالي للطوسي : ص 155 ح 256 وفيه «أفضل الأوصياء» بدل «خيرالأوصياء» والأربعة الأخيرة عن أبي أيّوب الأنصاري ، الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله وفيه «إنّ عليّاً ... خيرالوصيّين وزوج سيّدة نساء العالمين» .

ص: 605

1 / 6 _ 3 بهترينِ اوصيا

10323.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام_ در احتجاج با خوارج _: امّا [ جواب ]گفته شما كه من وصى بودم و وصايت را تباه كردم؛ شما كافر شديد و غير مرا بر من مقدّم داشتيد و كار را از من گرفتيد و من، به سبب شما كافر نشدم ؛ چرا كه بر اوصيا نيست كه به سوى خود فرا بخوانند و تنها، پيامبران به سوى خود دعوت مى كنند.

وصى را نشان داده اند و او بى نياز از دعوت [ مردمان ]به سوى خود است و اين، وظيفه ايمان آورندگان به خدا و پيامبر اوست [ كه چنين كنند]. خداوند متعال فرموده است : «براى خداست بر [ عهده ]مردمْ حجّ خانه كعبه، هر آن كس كه راهى بدان بيابد» . پس اگر مردم، حج را وا نهند، با وا نهادن آنان، كعبه كافر نمى شود ؛ بلكه آنها هستند كه كافر مى شوند ؛ چون خداى _ تبارك و تعالى _ آن را برايشان نشانه قرار داد و مرا همين گونه نشانه قرار داده است، آن جا كه پيامبر خدا فرمود : «اى على! تو مانند كعبه هستى ؛ به سوى آن مى آيند وآن [ به سوى كسى ]نمى آيد». (1)1 / 6 _ 3بهترينِ اوصيا10326.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در بيمارى وفاتش خطاب به فاطمه عليها السلام _: من خاتم پيامبران و گرامى ترينِ آنان پيش خدا و محبوب ترينِ آفريدگان در نزد خداى عز و جل هستم و من، پدر تو هستم . وصىّ من [ نيز] بهترينِ اوصيا و محبوب ترينِ آنان نزد خداست و او همسر توست.10327.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به فاطمه عليها السلام _: پيامبر ما، برترينِ پيامبران است و او پدر توست. وصىّ ما، بهترينِ اوصياست و او همسر توست.

.


1- .ر . ك : ج 8 ، ص 133 (مثل او مثل كعبه) .

ص: 606

10328.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ نَبِيّا ما بَعَثَ اللّهُ نَبِيّا أكرَمَ عَلَيه مِنّي ، ولا وَصِيّا أكرَمَ عَلَيهِ مِن وَصِيّي عَلِيٍّ . (1)10329.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إذا حَشَرَ اللّهُ عزّوجلّ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ نَصَبَ لي مِنبَرا فَوقَ مَنابِرِ النَّبِيّينَ ، ونَصَبَ لَكَ مِنبَرا فَوقَ مَنابِرِ الوَصِيينَ ، فَتَرتَقي عَلَيهِ . (2)10377.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَمشِيَ في رَحمَةِ اللّهِ ، وأن يُصبِحَ في رَحمَةِ اللّهِ عَلَيهِ ؛ فَلا يَدخُلَنَّ قَلبَهُ شَكٌّ بِأَنَّ ذُرِّيَّتي أفضَلُ الذُّرِّيّاتِ ، ووَصِيّي أفضَلُ الأَوصِياءِ . (3)10376.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا وَصِيُّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأنَا خَيرُ الأَوصِياءِ . (4)10375.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ خَيرَ الخَلقِ _ يَومَ يَجمَعُهُمُ اللّهُ _ الرُّسُلُ ، وإنَّ أفضَلَ الرُّسُلِ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله ، وإنَّ أفضَلَ كُلِّ اُمَّةٍ بَعَد نَبِيِّها وَصِيُّ نَبِيِّها حَتّى يُدرِكَهُ نَبِيٌّ ، ألا وإنَّ أفضَلَ الأَوصِياءِ وَصِيُّ مُحَمَّدٍ عَلَيهِ وآلِهِ السَّلامُ . (5) .


1- .الأمالي للطوسي : ص 106 ح 161 ، بشارة المصطفى : ص 42 ، كشف اليقين : ص 455 ح 555 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 7 وفيهما «ما خلق» بدل «ما بعث» ، الثاقب في المناقب : ص 144 ح 135 ، الفضائل لابن شاذان : ص 6 كلّها عن ابن عبّاس و ص 142 عن ابن عبّاس وابن مسعود .
2- .الخصال : ص 572 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 267 ح 758 عن خالد بن معدان رفعه .
4- .المسترشد : ص 264 ح 74 .
5- .الكافي : ج 1 ص 450 ح 34 ، تفسير فرات : ص 112 ح 113 و 114، شرح الأخبار : ج 1 ص 124 ح 54 كلّها عن الأصبغ بن نباتة والأخيران نحوه.

ص: 607

10374.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سوگند به آن كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت، خداوند ، پيامبرى گرامى تر از من در نزد خود و وصى اى گرامى تر از وصىّ من، على ، برنينگيخت.10373.سليمان عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! هنگامى كه خداوند عز و جل اوّلين و آخرين را محشور مى گردانَد، منبرى بر فراز منبرهاى پيامبران براى من و منبرى بر فراز منبر اوصيا براى تو نصب مى كند و تو از آن ، بالا مى آيى.10372.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد روز و شب در رحمت خدا به سر بَرد، هرگز شكّى به دلش راه ندهد كه دودمان من، بهترين دودمان و وصىّ من ، برترينِ اوصياست.10376.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :من وصىّ پيامبر خدا و بهترينِ اوصيايم.10375.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :بهترينِ خَلق، در روزى كه خداوند آنان را گرد مى آورد، پيامبران اند و برترينِ پيامبران، محمّد صلى الله عليه و آله است. برترين هر امّت ، پس از پيامبرشان، وصىّ آن پيامبر است، تا آن كه پيامبرى مبعوث شود. آگاه باشيد كه برترينِ اوصيا، وصىّ محمّد صلى الله عليه و آله است. .

ص: 608

10374.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :ما بَعَثَ اللّهُ نَبِيّا خَيرا مِن مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ولا وَصِيّا خَيرا مِن وَصِيِّهِ . (1)10373.سليمانُ عليه السلام :عنه عليه السلام :يا أبانُ ! كَيفَ يُنكِرُ النّاسُ قَولَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام لَمّا قالَ : «لَو شِئتُ لَرَفَعتُ رِجلي هذِهِ ، فَضَرَبتُ بِها صَدرَ ابنِ أبي سُفيانَ بِالشّامِ ، فَنَكَستُهُ عَن سَريرِهِ» . ولا يُنكِرونَ تَناوُلَ آصَفَ وصَِيِّ سُلَيمانَ عَرشَ بِلقيسَ ، وإتيانَهُ سُلَيمانَ بِهِ قَبلَ أن يَرتَدَّ إلَيهِ طَرفُهُ ! أ لَيسَ نَبِيُّنا صلى الله عليه و آله أفضَلَ الأَنبِياءِ ، ووَصِيُّهُ عليه السلام أفضَلَ الأَوصِياءِ ؟ أَفَلا جَعَلوهُ كَوَصِيِّ سَلَيمانَ ؟ حَكَمَ اللّهُ بَينَنا وبَينَ مَن جَحَدَ حَقَّنا ، وأنكَرَ فَضلَنا ! (2)10372.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الرضا عليه السلام :إنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، وأمينُهُ وصَفِيُّهُ ، وصَفوَتُهُ مِن خَلقِهِ ، وسَيِّدُ المُرسَلينَ ، وخاتِمُ النَّبِيّينَ ، وأفضَلُ العالَمينَ ، لا نَبِيَّ بَعدَهُ ، ولا تِبديلَ لِمِلَّتِهِ ، ولا تَغييرَ لِشَريعَتِهِ ... وإنَّ الدَّليلَ بَعدَهُ والحُجَّةَ عَلَى المُؤمِنينَ ، وَالقائِمَ بِأَمرِ المُسلِمينَ ، وَالنّاطِقَ عَنِ القُرآنِ ، وَالعالِمَ بِأَحكامِهِ أخوهُ وخَليفَتُهُ ، ووَصِيُّهُ ووَليُّهُ ، وَالَّذي كانَ مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ أميرُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وأفضَلُ الوَصِيّينَ ، ووارِثُ عِلمِ النَّبِيّينَ وَالمُرسَلينَ . (3)1 / 6 _ 4 سَيِّدُ الأَوصياءِ 10369.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :وَصِيّي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ... هُوَ أفضَلُ اُمَّتي ، وأعلَمُهُم بِرَبّي ، وهُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، وأنَّهُ لَسَيِّدُ الأَوصِياءِ ، كَما أنّي سَيِّدُ الأَنبِياءِ . (4) .


1- .الاختصاص : ص 263 عن صفوان بن مهران الجمّال ، بحار الأنوار : ج 11 ص 60 ح 67 .
2- .الاختصاص : ص 212 عن أبان الأحمر ، بحار الأنوار : ج 14 ص 115 ح 12 .
3- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 122 ح 1 عن الفضل بن شاذان ، تحف العقول : ص 416 .
4- .التوحيد : ص 399 (هامش الحديث 13 نقلاً عن نسخة اُخرى) عن حفص بن غياث عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .

ص: 609

1 / 6 _ 4 سرور اوصيا

10368.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام :خداوند، پيامبرى بهتر از محمّد صلى الله عليه و آله و وصى اى بهتر از وصىّ او برنينگيخت.10367.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام :اى اَبان! چگونه مردم ، گفته امير مؤمنان را انكار مى كنند، آن گاه كه گفت : «اگر مى خواستم، اين پايم را بلند مى كردم و با آن به سينه پسر ابو سفيان در شام مى كوفتم و او را از تختش سرنگون مى كردم!» ؛ ولى دسترسى آصف، وصىّ سليمان ، به تخت بلقيس و آوردن آن را در كم تر از يك پلك زدن به نزد سليمان، انكار نمى كنند؟!

آيا پيامبر ما، برترينِ پيامبران نيست و وصىّ اش برترينِ اوصيا نيست؟! آيا او را همچون وصىّ سليمان قرار نمى دهند؟! خدا ميان ما و كسى كه حقّ ما را انكار و فضيلت ما را تكذيب مى كند، داورى كند!10366.امام صادق عليه السلام :امام رضا عليه السلام :بى گمان، محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيامبر خدا و امين و برگزيده او و گزيده خلق او و سرور فرستادگان و خاتم پيامبران و برترينِ جهانيان است. پيامبرى پس از او نيست و دينش دگرگون نمى شود و آيينش تغيير نمى يابد... . راهنماى پس از او و حجّت بر مؤمنان و قيام كننده به كار مسلمانان و سخنگوى قرآن و داناى به احكام آن و برادر و جانشين و وصى و ولىّ او و كسى كه براى او به منزله هارون براى موسى بود، على بن ابى طالب است : [ همان ]امير مؤمنان و پيشواى متّقيان و رهبر رو سپيدان و برترينِ اوصيا و وارث علم پيامبران و فرستادگان.1 / 6 _ 4سرور اوصيا10369.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وصىّ من، على بن ابى طالب است... او برترينِ امّت من و داناترين آنان به پروردگارم است. او براى من، به منزله هارون براى موسى است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست و بى ترديد، او سرور اوصياست، همان گونه كه من سرور پيامبرانم (1) .

.


1- .گفتنى است اين حديث ، در برخى نسخه هاى كتاب التوحيد ، (پس از حديث سيزدهم باب) آمده است . (م)

ص: 610

10368.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لَولا أنّي خاتِمُ الأَنبِياءِ لَكُنتَ شَريكا فِي النُّبُوَّةِ ؛ فَإِن لا تَكُن نِبِيّا فَإِنَّكَ وَصِيُّ نَبِيٍّ ووارِثُهُ ، بَل أنتَ سَيِّدُ الأَوصِياءِ ، وإمامُ الأَتقِياءِ . (1)10367.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ نادى مُنادٍ مِن بُطنانِ العَرشِ (2) : أينَ سَيِّدُ الأَنبِياءِ ؟ فَأَقومُ ، ثُمَّ يُنادي : أينَ سَيِّدُ الأَوصِياءِ ؟ فَتَقومُ ، ويَأتيني رِضوانُ بِمَفاتيحِ الجَنَّةِ ، ويَأتيني مالِكٌ بِمَقاليدِ النّارُ فَيَقولانِ : إنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ أمَرَنا أن نَدفَعَها إلَيكَ ، ونَأمُرَكَ أن تَدفَعَها إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ، فَتَكونُ يا عَلِيُّ قَسيمَ الجَنَّةِ وَالنَّارِ. (3)10366.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ ... سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، ووَصِيُّ سَيِّدِ النَّبِيّينَ . (4)10365.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :أنَا سَيِّدُ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ سَيِّدُ الوَصِيّينَ . (5)10364.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا إمامُ البَرِيَّةِ ، ووَصِيُّ خَيرِ الخَليقَةِ ، وزَوجُ سَيِّدَةِ نِساءِ الاُمَّةِ ، وأبُو الِعترَةِ الطّاهِرَةِ ، وَالأَئِمَّةِ الهادِيَةِ . أنَا أخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ووَصِيُّهُ ، ووَلِيُّهُ ووَزيرُهُ ، وصاحِبُهُ وصَفِيُّهُ ، وحَبيبُهُ وخَليلُهُ . أنَا أميرُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وسَيِّدُ الوَصِيّينَ . (6) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 210 عن الإمام الصادق عليه السلام ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 239 ح 12 عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
2- .أي من وسطه . وقيل : من أصله، وقيل: البُطنان جمع بَطْن؛ وهو الغامض من الأرض ، يريد : من دواخل العَرش (النهاية : ج 1 ص 137 «بطن») .
3- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام .
4- .الأمالي للصدوق : ص 375 ح 475 عن ابن عبّاس و ص 652 ح 888 عن أبي الطفيل عن الإمام الحسن عليه السلام وفيه «أنا سيّد النبيّين ، وعليّ بن أبي طالب سيّد الوصيّين» ، بشارة المصطفى : ص 35 و 18 و 161 وفيهما «عليّ سيّد الأوصياء ، ووصيّ سيّد الأنبياء» والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس ، كفاية الأثر : ص 101 عن زيد بن أرقم وفيه «أنت سيّد الأوصياء» .
5- .الأمالي للصدوق : ص 678 ح 924 عن عائشة ، معاني الأخبار : ص 373 ح 1 عن ابن عبّاس وفيه «أيّها الناس ! إنّ عليّا سيّد الوصيّين» .
6- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 419 ح 5918 ، الأمالي للصدوق : ص 702 ح 961 ، بشارة المصطفى : ص 191 كلّها عن الأصبغ بن نباتة .

ص: 611

10363.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: اگر نبود اين كه خاتم پيامبرانم، تو در پيامبرى با من شريك بودى. پس اگر پيامبر نيستى، وصىّ پيامبر و وارث او هستى ؛ بلكه تو سرور اوصيا (جانشينان) و امام پرهيزگارانى.10362.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! هنگامى كه روز قيامت فرا مى رسد، منادى از ميان عرش ندا مى دهد : «كجاست سرور پيامبران؟». پس من برمى خيزم. سپس ندا مى دهد : «كجاست سرور اوصيا؟» . پس تو برمى خيزى.

رضوان، با كليدهاى بهشت ، و مالك ، با كليدهاى دوزخ به نزد من مى آيند و مى گويند : «خداوند جل جلاله به ما فرمان داد كه آنها را به تو بسپاريم و به تو بگوييم كه آنها را به على بن ابى طالب بسپارى». پس تو _ اى على! _ قسمت كننده بهشت و دوزخى .10361.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تويى سرور اوصيا و وصىّ سرور پيامبران.10365.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من، سرور اوّلين و آخرينم و على بن ابى طالب، سرور اوصياست.10364.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :من پيشواى مردمان و وصىّ بهترينِ آفريدگان و همسر سرور زنان امّت و پدر دودمان پاك و پدر امامانِ هدايتگرم. من برادر پيامبر خدا و وصى و ولى و وزير او و همراه و برگزيده او و دوست و رفيق اويم. من امير مؤمنان و رهبر رو سپيدان و سرور اوصيايم. .

ص: 612

10363.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أنَا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، ووَصِيُّ سَيِّدِ النَّبِيّينَ . (1)10362.عنه صلى الله عليه و آله :الخصال عن محمّد بن الحنفيّة :مِنّا مُحَمَّدٌ سَيِّدُ المُرسَلينَ ، وعَلِيٌّ سَيِّدُ الوَصِيّينَ . (2)1 / 6 _ 5 خاتِمُ أوصياءِ الأَنبِياءِ 10359.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليها السلام في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ وَصِيّي ، ووارِثُ الأَوصِياءِ . (3)10358.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وغايَةُ السّابِقينَ ، ولِسانُ المُتَّقينَ ، وخاتِمُ الوَصِيّينَ ، ووارِثُ النَّبِيّينَ ، وخَليفَةُ رَبِّ العالَمينَ . (4)10360.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أنَا وَصِيُّ الأَوصِياءِ . (5) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 92 ح 67 ، بشارة المصطفى : ص 156 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة .
2- .الخصال : ص 320 ح 1 عن زرّ بن حبيش .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 37 عن أبي سعيد الخدري ، إعلام الورى : ج 1 ص 317 .
4- .مختصر بصائر الدرجات : ص 198 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام و ص 34 عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عنه عليهما السلام ، اليقين : ص 489 ح 196 عن الأصبغ بن نباتة ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 712 ح 17 عن سليم بن قيس وكلّها نحوه، بحار الأنوار: ج 26 ص 153 ح 41 نقلاً عن كتاب المحتضر للحسن بن سليمان .
5- .الأمالي للطوسي : ص 148 ح 243 ، بشارة المصطفى : ص 87 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 11 كلّها عن ميثم التمّار ، شرح الأخبار : ج 1 ص 126 ح 60 عن حسن الصنعاني و ج 3 ص 499 ح 1430 عن أبي الجارود عن الإمام الباقر عليه السلام ، تأويل الآيات الظاهرة: ج 2 ص 447 ح 1 عن أبي الجارود عن الإمام الصادق عليه السلام وكلاهما عنه عليه السلام .

ص: 613

1 / 6 _ 5 خاتم اوصياى پيامبران

10359.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :من ، سرور اوصيا و وصىّ سرور پيامبرانم.10357.امام باقر عليه السلام :الخصال_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: محمّد صلى الله عليه و آله ، سرور فرستادگان، از ماست و نيز على عليه السلام ، سرور اوصيا.1 / 6 _ 5خاتم اوصياى پيامبران10358.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به فاطمه عليها السلام در وصف على عليه السلام _: او وصىّ من و وارث اوصياست.10357.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام :مِهتر مؤمنان و نهايت [ آرزوى ]پيشتازان و زبان پرهيزگاران و خاتم اوصيا و وارث پيامبران و خليفه پروردگار جهانيان، منم.10356.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :وصىّ اوصيا منم.

.

ص: 614

10355.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المعجم الأوسط عن أبي الطفيل :خَطَبَ الحَسَنُ بنُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وذَكَرَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيّا رضى الله عنهخاتِمَ الأَوصياءِ ، ووَصِيَّ خاتِمِ الأَنبِياءِ ، وأمينَ الصِّدّيقينَ وَالشُّهَداءِ ، ثُمَّ قالَ : ... ولَقَد قَبَضَهُ اللّهُ فِي اللَّيلَةِ الَّتي قَبَضَ فيها وَصِيَّ موسى ، وعَرَجَ بِروحِهِ فِي اللَّيلَةِ الَّتي عَرَجَ فيها بِروحِ عيسَى بنِ مَريَمَ ، وفِي اللَّيلَةِ الَّتي أنزَلَ اللّهُ عزّوجلّ فيهَا الفُرقانَ . 110354.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ خِلافَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام _:ثُمَّ قامَ مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! هذا وَصِيُّ الأَوصِياءِ ، ووارِثُ عِلِم الأَنبِياءِ ، العَظيمُ البَلاءِ ، الحَسَنُ العِناءِ (1) . (2)1 / 6 _ 6 أوَّلُ أوصياءِ خاتَمِ الأَنبِياءِ 10353.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا سَيِّدُ المُرسَلينَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ سَيِّدُ الوَصِيّينَ، وإنَّ أوصِيائي بَعدِي اثنا عَشَرَ؛ أوَّلُهُم عِلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وآخِرُهُم القائِمُ . (3)10352.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :الأَئِمَّةُ بَعدِي اثنا عَشَرَ ؛ أوَّلُهُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وآخِرُهُمُ القائِمُ ؛ فَهُم خُلَفائي وأوصِيائي وأولِيائي وحُجَجُ اللّهِ عَلى اُمَّتي بَعدي . (4) .


1- .في الطبعة المعتمدة : «الغناء» وما أثبتناه من طبعة النجف (ج 2 ص 155) . والعناء هنا : المداراة أو حُسن السياسة (لسان العرب : ج 15 ص 106 «عنا») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 . راجع : ج 9 ص 46 (مالك الأشتر) .
3- .فرائد السمطين : ج 2 ص 313 ح 564 عن ابن عبّاس ، ينابيع المودّة : ج 3 ص 291 ح 7 عن جابر ؛ كمال الدين : ص 280 ح 29 ، عيون أخبار الرضا : ج 1 ص 64 ح 31 كلاهما عن ابن عبّاس وفي الثلاثة الأخيرة «النبيّين» بدل «المرسلين» وراجع الأمالي للطوسي : ص 592 ح 1226 .
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 179 ح 5406 ، كمال الدين : ص 259 ح 4 ، إعلام الورى : ج 2 ص 173 كلّها عن يحيى بن أبي القاسم عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام وفي نفس الصفحة عن ابن عبّاس نحوه .

ص: 615

1 / 6 _ 6 اوّلين وصىّ خاتم پيامبران

10351.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المعجم الأوسط_ به نقل از ابو طفيل _: حسن بن على بن ابى طالب عليهم السلامخطبه خواند و به حمد و ثناى الهى پرداخت و از امير مؤمنان على، با عنوان خاتم اوصيا و وصىّ خاتم انبيا و امين صدّيقان و شهدا ياد كرد و سپس فرمود : «... و بى گمان، خداوند ، او را در شبى قبض روح كرد كه وصىّ موسى را قبض روح كرد و روحش را در شبى به آسمان بُرد كه روح عيسى بن مريم را برد؛ در همان شبى كه خداى عز و جلفرقان را نازل كرد» (1) .10350.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ به خلافت رسيدنِ امير مؤمنان، على بن ابى طالب عليه السلام _: سپس مالك اَشتر برخاست و گفت : اى مردم! اين ، وصىّ اوصيا و وارث علم پيامبران است . عقوبت دادنش سخت و مدارا كردنش نيكوست. (2)1 / 6 _ 6اوّلين وصىّ خاتم پيامبران10350.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من ، سرور فرستادگانم و على بن ابى طالب ، سرور اوصياست. اوصياى پس از من دوازده تن اند. اوّلين آنها على بن ابى طالب است و آخرين آنها قائم.10349.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امامان پس از من ، دوازده تن اند. اوّلين آنها على بن ابى طالب و آخرين آنها قائم است. آنان پس از من، جانشينان و اوصيا و اوليا و حجّت هاى الهى بر امّتم هستند.

.


1- .ر . ك : ج 7 ص 397 (در سوگ امام) .
2- .ر . ك : ج 9 ص 47 (مالك اشتر) .

ص: 616

10348.امام على عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه : راست ترين سخن چيست؟ _ ) الإمام الباقر عليه السلام ، عن جابر بن عبداللّه الأنصاري :دَخَلتُ عَلى مَولاتي فاطِمَةَ عليها السلام وقُدّامَها لَوحٌ يَكادُ ضَوؤُهُ يُغشي الأَبصارَ ، فيهِ إثنا عَشَرَ اسما .. . فَقُلتُ : أسماءُ مَن هؤُلاءِ ؟ قالَت : هذِهِ أسماءُ الأَوصِياءِ ، أوَّلُهُم ابنُ عَمّي وأحَدَ عَشَرَ مِن وُلدي . (1)1 / 6 _ 7 وِصايَةُ الإِمامِ في أدَبِ صَدرِ الإِسلامِ 10348.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن أصدَقِ الأقوالِ _ ) تاريخ اليعقوبي عن حسّان بن ثابت_ فِي وَصفِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام في أوائِلِ خِلافَةِ أبي بَكرٍ _:

حَفِظتَ رَسولَ اللّهِ فينا وعَهدَهُ

إلَيكَ ومَن أولى بِهِ مِنكَ مَن ومَن ؟ أ لَستَ أخاهُ فِي الإِخا ووَصِيَّهُ

وأعلَمَ فِهرٍ (2) بِالكِتابِ وبِالسُّنَنِ ؟ (3)10347.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن الفضل بن عبّاس : ألا إنَّ خَيرَ النّاسِ بَعدَ مُحَمَّدٍ

وَصِيُّ النَّبِيِّ المُصطَفى عِندَ ذِي الذِّكرِ وأوَّلُ مَن صَلّى وصِنُو نَبِيِّهِ

وأوَّلُ مَن أردَى الغُواةَ لَدى بَدرٍ (4)10346.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة :ومِمّا رَوَيناهُ مِنَ الشِّعرِ المَقولِ في صَدرِ الإِسلامِ المُتَضَمِّنِ كَونَهُ عليه السلام وَصِيَّ رَسولِ اللّهِ قَولُ عَبدِ اللّهِ بنِ أبي سُفيانَ بنِ الحارِثِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ :

ومِنّا عَلِيٌّ ذاكَ صاحِبُ خَيبَرَ

وصاحِبُ بَدرٍ يَومَ سالَت كَتائِبُهُ وَصِيُّ النَّبِيِّ المُصطَفى وَابنُ عَمِّهِ

فَمَن ذا يُدانيهِ ومَن ذا يُقارِبُهُ !

وقالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ جُعَيلٍ :

لَعَمري لَقَد بايَعتُم ذا حَفيظَةٍ

عَلَى الدّينِ مَعروفَ العَفافِ مُوَفَّقا عَلِيّا وَصِيَّ المُصطَفى وَابنَ عَمِّهِ

وأوَّلَ مَن صَلّى أخَا الدّينِ وَالتُّقى

وقالَ أبُو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ _ وكانَ بَدرِيّا _ :

قُل لِلزُّبَيرِ وقُل لِطَلحَةَ إنَّنا

نَحنُ الَّذين شِعارُنَا الأَنصارُ نَحنُ الَّذين رَأَت قُرَيشٌ فِعلَنا

يَومَ القَليبِ (5) اُولئِكَ الكُفّارُ كُنّا شِعارَ نَبِيِّنا ودِثارَهُ

يَفديهِ مِنَّا الروحُ والأَبصارُ إنَّ الوَصِيَّ إمامُنا ووَلِيُّنا

بَرِحَ الخَفاءُ وباحَتِ الأَسرارُ

وقال عُمَرُ بنُ حارِثَةَ الأَنصارِيُّ ، وكانَ مَعَ مُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ يَومَ الجَمَلِ ، وقَد لامَهُ أبوهُ عليه السلام لَمّا أمَرَهُ بِالحَملَةِ فَتَقاعَسَ (6) :

أبا حَسَنٍ أنتَ فَصلُ الاُمورِ

يَبينُ بِكَ الحِلُّ وَالمَحرَمُ جَمَعتَ الرِّجالَ عَلى رايَةٍ

بِهَا ابنُكَ يَومَ الوَغى مُقحَمٌ ولَم يَنكُصِ المَرءُ مِن خيفَةٍ

ولكِن تَوالَت لَهُ أسهُمٌ فَقالَ رُوَيدا ولا تَعجَلوا

فَإِنّي إذا رَشَقوا مُقدِمٌ فَأَعجَلتَهُ وَالفَتى مُجمِعٌ

بِما يكرَهُ الوَجِلُ المُحجِمُ (7) سَمِيُّ النَّبِيِّ وشَبهُ الوَصِيِّ

ورايَتُهُ لَونُها العَندَمُ (8)

وقالَ رَجُلٌ مِنَ الأَزدِ يَومَ الجَمَلِ :

هذا عَلِيٌّ وهُوَ الوَصِيُّ

آخاهُ يَومَ النَّجَوةِ النَّبِيُّ وقالَ هذَا بَعدِيَ الوَلِيُّ

وعاهُ واعٍ ونَسِيَ الشَّقِيُّ

وخَرَجَ يَومَ الجَمَلِ غُلامٌ مِن بَني ضَبَّةَ شابٌّ مُعلِمٌ (9) مِن عَسكَرِ عائِشَةَ ، وهُوَ يَقولُ :

نَحنُ بَني ضَبَّةَ أعداءُ عَلِيٍّ

ذاكَ الَّذي يُعرَفُ قِدما بِالوَصِيِّ وفارِسِ الخَيلِ عَلى عَهدِ النَّبِيِّ

ما أنَا عَن فَضلِ عَلِيٍّ بِالعَمِيِّ لكِنَّني أنعَى ابنَ عَفّانَ التَّقِيَّ

إنَّ الوَلِيَّ طالِبٌ ثَأرَ الوَلِيِّ

وقالَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ يَومَ الجَمَلِ _ وكانَ في عَسكَرِ عَلِيٍّ عليه السلام _ :

أيَّةُ حَربٍ اُضرِمَت نيرانُها

وكُسِرَت يَومَ الوَغى مُرّانُها (10) قُل لِلوَصيِّ أقبَلَت قَحطانُها

فَادعُ بِها تَكفيكَها همدانُها

هُمُ بَنوها وهُمُ إخوانُها

وقالَ زِيادُ بنُ لَبيدٍ الأَنصارِيُّ يَومَ الجَمَلِ _ وكانَ مِن أصحابِ عَلِيٍّ عليه السلام _ :

كَيفَ تَرَى الأَنصارَ في يَومِ الكَلَب

إنّا اُناسٌ لا نُبالي مَن عَطِب ولا نُبالي فِي الوَصِيِّ مَن غَضِب

وإنَّمَا الأَنصارُ جِدٌّ لا لَعِب هذا عَلِيٌّ وابنُ عَبدِ المُطَّلِب

نَنصُرُهُ اليَومَ عَلى مَن قَد كَذَب مَن يَكسِبُ البَغيَ فَبِئسَمَا اكتَسَبَ

وقالَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الكِندِيُّ في ذلِكَ اليَومِ أيضا :

يا رَبَّنا سَلِّم لَنا عَلِيّا

سَلِّم لَنَا المُبارَكَ المُضِيّا المُؤمِنَ المُوَحِّدَ التَّقِيّا

لا خَطِلَ الرَّأيِ ولا غَوِيّا بَل هادِيا مُوَفَّقا مَهدِيّا

وَاحفَظهُ رَبّي وَاحفَظِ النَّبِيّا فيهِ فَقَد كانَ لَهُ وَلِيّا

ثُمَّ ارتَضاهُ بَعدَهُ وَصِيّا

وقالَ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ الأَنصارِيُّ ذُو الشَّهادَتَينِ _ وكانَ بَدرِيّا _ في يَومِ الجَمَلِ أيضا :

لَيسَ بَينَ الأَنصارِ في جَحمَةِ (11) الحَر

بِ وبَينَ العُداةِ إلَا الطِّعانُ وقِراعُ الكُماةِ بِالقُضُبِ البي

ضِ إذا ما تَحَطَّمَ المُرّانُ فَادعُها تُستَجَب فَلَيسَ مِنَ الخَز

رَجِ والأَوسِ _ يا عَلِيٌّ _ جَبانٌ يا وَصِيَّ النَّبِيِّ قَد أجلَتِ الحَر

بُ الأَعادِيَ وسارَتِ الأَظعانُ (12) وَاستَقامَت لَكَ الاُمورُ سِوَى الشّ

امِ وفِي الشّامِ يظَهَرُ الإِذعانُ حَسبُهُم ما رَأَوا وحَسبُكَ مِنّا

هكذا نَحنُ حَيثُ كُنّا وكانوا

وقالَ خُزَيمَةُ أيضا في يَومِ الجَمَلِ :

أ عائِشَ خَلّي عَن عَلِيٍّ وعَيبِهِ

بِما لَيسَ فيهِ ؛ إنَّما أنتِ والِدَة وَصِيُّ رَسولِ اللّهِ مِن دونِ أهلِهِ

وأنتِ عَلى ما كانَ مِن ذاكِ شاهِدَة وحَسبُكِ مِنهُ بَعضُ ما تَعلَمينَهُ

ويَكفيكِ لَو لَم تَعلَمي غَيرَ واحِدَة إذا قيلَ ماذا عِبتِ مِنهُ رَمَيتِهِ

بِخذلِ ابنِ عَفّانَ وما تِلكِ آبِدَة (13) ولَيسَ سَماءُ اللّهِ قاطِرَةً دَما

لِذاكَ ومَا الأَرضُ الفَضاءُ بِمائدة (14)

وقالَ ابنُ بَديلِ بنِ وَرقاءَ الخُزاعِيُّ يَومَ الجَمَلِ أيضا :

يا قَومُ لَلخُطَّةُ العُظمَى الَّتي حَدَثَت

حَربُ الوَصِيِّ وما لِلحَربِ مِن آسي الفاصِلُ الحُكمَ بِالتَّقوى إذا ضَرِبَت

تِلكَ القَبائِلُ أخماسا لِأَسداسِ

وقال عَمرُو بنُ اُحَيحَةَ يَومَ الجَمَلِ في خُطبَةِ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ عليهما السلام بَعدَ خُطبَةِ عَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَيرِ :

حَسَنَ الخيرِ يا شَبيهَ أبيهِ

قُمتَ فينا مَقام خَيرَ خَطيبِ قُمتَ بِالخُطبَةِ الَّتي صَدَعَ الل_

_هُ بِها عَن أبيكَ أهلَ العُيوبِ وكَشَفتَ القِناعَ فَاتَّضَحَ الأَم_

_رُ وأصلَحتَ فاسِداتِ القُلوبِ لَستَ كَابنِ الزُّبَيرِ لَجلَجَ فِيالقَو

لِ وطَأطَأ عِنانَ فَسلٍ (15) مُريبِ وأبَى اللّهُ أن يَقومَ بِما قا

مَ بِهِ ابنُ الوَصِيِّ وَابنُ النَّجيبِ إنَّ شَخصا بيَنَ النَّبِيِّ _ لَكَ الخَي_

_رُ _ وبَينَ الوَصِيِّ غَيرُ مَشوبِ

وقال زَحرُ بنُ قَيسٍ الجُعفِيُّ يَومَ الجَمَلِ أيضا :

أضرِبُكُم حَتّى تُقِرّوا لِعَلِيٍّ

خَيرِ قُرَيشٍ كُلِّها بَعدَ النَّبِيِّ مَن زانَهُ اللّهُ وسَمّاهُ الوَصِيَّ

إنَّ الوَلِيَّ حافِظٌ ظهَرَ الوَلِيِّ كَمَا الغَوِيُّ تابِعٌ أمرَ الغَوِيِّ

ذَكَرَ هذِهِ الأَشعارَ والأَراجيزَ بِأَجمَعِها أبو مِخنَفٍ لوطُ بنُ يَحيى في كتابِ وَقعَةِ الجَمَلِ . وأبو مِخنَفٍ مِنَ المُحَدِّثينَ ، ومِمَّن يَرى صِحَّةَ الإِمامَةِ بِالاِختِيارِ ، ولَيسَ مِن الشِّيعَةِ ، ولا مَعدودا مِن رِجالِها .

ومِمّا رَوَيناهُ مِن أشعارِ صِفّينَ الَّتي تَتَضَمَّنُ تَسمِيَتَهُ عليه السلام بِالوَصِيِّ ما ذَكَرَهُ نَصرُ بنُ مُزاحِمِ بنِ يَسارٍ المِنقَرِيُّ في كِتابِ صِفّينَ ، وهُوَ مِن رِجالِ الحَديثِ .

قال نَصرُ بنُ مُزاحِمٍ : قالَ زَحرُ بنُ قَيسٍ الجُعفِيُّ :

فَصَلَّى الإِلهُ عَلى أحمَدَ

رَسولِ المَليكِ تَمامِ النِّعَمِ رَسولِ المَليكِ ومِن بَعدِهِ

خَليفَتُنَا القائِمُ المُدعمُ عَلِيّا عَنَيتُ وَصِيَّ النَّبِيِّ

نُجالِدُ (16) عَنهُ غُواةَ الاُمَمِ (17)

قالَ نَصرٌ : ومِنَ الشِّعرِ المَنسوبِ إلَى الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ :

أتانَا الرَّسولُ رَسولُ الإِمامِ

فَسُرَّ بِمَقدَمِهِ المُسلِمونا رَسولُ الوَصِيِّ وَصِيِّ النَّبِيِّ

لَهُ السَّبقُ وَالفَضلُ فِي المُؤمِنينا (18)

ومِنَ الشِّعرِ المَنسوبِ إلَى الأَشعَثِ أيضا :

أتانا الرَّسولُ رَسولُ الوَصِيِّ

عَلِيٌّ المُهَذَّبُ مِن هاشِمِ وَزيرُ النَّبِيِّ وذو صِهرِهِ

وخَيرُ البَرِيَّةِ وَالعالَمِ 19

قالَ نَصرُ بنُ مُزاحِمٍ: مِن شِعرِ أميرِالمُؤمِنينَ عليه السلام في صِفّينَ:

يا عَجَبا لَقَد سَمِعتُ مُنكَرا

كِذبا عَلَى اللّهِ يُشيبُ الشَّعَرَا ما كانَ يَرضى أحمَدُ لَو اُخبِرا

أن يُقرِنوا وَصِيَّهُ وَالأَبتَرَا شانِيَ الرَّسولِ وَاللَّعينَ الأَخزَرا (19)

إنّي إذَا المَوتُ دَنا وحَضَرَا شَمَّرتُ ثَوبي ودَعَوتُ قَنبَرا

قَدِّم لِوائي لا تُؤَخِّر حَذَرا لا يَدفَعُ الحِذارُ ما قَد قُدِّرا

لَو أنَّ عِندي _ يَا بنَ حَربٍ _ جَعفَرا أو حَمزَةَ القَرمَ (20) الهُمامَ الأَزهَرا

رَأَت قُرَيشٌ نَجمَ لَيلٍ ظُهُرا (21)

وقالَ: جَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ البَجَليُِّ كَتَبَ بِهذَا الشِّعرِ إلى شُرَحبيلِ بنِ السِّمطِ الكِندِيِّ رَئيسِ اليَمانِيَةِ مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ :

نَصَحتُكَ يَا بنَ السِّمطِ لا تَتبَعِ الهَوى

فَما لَكَ فِي الدُّنيا مِنَ الدّينِ مِن بَدَلِ ولا تَكُ كَالمُجري إلى شَرِّ غايَةٍ

فَقَد خُرِقَ السِّربالُ (22) وَاستَنوَقَ الجَمَلُ (23) مَقالُ ابنِ هِندٍ في عَلِيٍّ عَضيهَةٌ (24)

و لَلّهُ في صَدرِ ابنِ أبي طالِبٍ أجَلّ وما كانَ إلّا لازِما قَعرَ بَيتِهِ

إلى أن أتى عُثمانَ في بَيتِهِ الأَجَل وَصِيُّ رَسولِ اللّهِ مِن دونِ أهلِهِ

وفارِسُهُ الحامي بِهِ يُضرَبُ المَثَل (25)

وقالَ النُّعمانُ بنُ عَجلانَ الأَنصارِيُّ :

كَيفَ التَّفَرُّقُ وَالوَصِيُّ إمامُنا

لا كَيفَ إلّا حَيرَةً وتَخاذُلاً لا تَغبَنُنَّ عُقولَكُم لا خَيرَ في

مَن لَم يَكُن عِندَ البَلابِلِ عاقِلاً وذَروا مُعاوِيَةَ الغَوِيَّ وتابِعوا

دينَ الوَصِيِّ لِتَحمَدوهُ آجِلاً (26)

وقالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ ذُؤَيبٍ الأَسلَمِيُّ :

ألا أبلِغ مُعاوِيَةَ بنَ حَربٍ

فَما لَكَ لا تَهَشُّ (27) إلَى الضِّرابِ ! فَإِن تَسلَم وتَبقَ الدَّهرَ يَوما

نَزُركَ بِجَحفَلٍ (28) عَدَدَ التُّرابِ يَقودُهُمُ الوَصِيُّ إلَيكَ حَتّى

يَرُدَّكَ عَن ضَلالٍ وَارتِيابِ (29)

وقالَ المُغيرَةُ بنُ الحارِثِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ :

يا عُصبَةَ المَوتِ صَبرا لا يَهولُكُمْ

جَيشُ ابنِ حَربٍ فَإنَّ الحَقَّ قَد ظَهَرَا وأيقِنوا أنَّ مَن أضحى يُخالِفُكُم

أضحى شَقِيّا وأمسى نَفسَهُ خَسِرَا فيكُم وَصِيُّ رَسولِ اللّهِ قائِدُكُم

وصِهرُهُ وكِتابُ اللّهِ قَد نُشِرَا (30)

وقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ :

وَصِيُّ رَسولِ اللّهِ مِن دُونِ أهلِهِ

وفارِسُهُ إن قيلَ هَل مِن مُنازِلِ ! فَدونَكَهُ إن كُنتَ تَبغي مُهاجِرا

أشَمُّ كَنَصلِ السَّيفِ عَيرَحَلاحِلِ (31)(32)

وَالأَشعارُ التَّي تَتَضَمَّنُ هذِهِ اللَّفظَةَ [الوَصِيَّ] كَثيرَةٌ جِدّا ، ولكِنّا ذَكَرَنا مِنها هاهُنا بَعضَ ما قيلَ في هذَينِ الحِزبَينِ ، فَأَمّا ما عَداهُما فَإِنَّهُ يَجِلُّ عَنِ الحَصرِ ، ويَعظُمُ عَنِ الإِحصاءِ وَالعَدِّ ، ولَولا خَوفُ المَلالَةِ وَالإِضجارِ لَذَكَرنا مِن ذلِكَ ما يَملَأُ أوراقا كَثيرَةً . (33) .


1- .كمال الدين : ص 311 ح 2 عن جابر الجعفي ، بحار الأنوار : ج 36 ص 201 ح 4 .
2- .فِهْر : قبيلة ؛ وهي أصل قريش (لسان العرب : ج 5 ص 66 «فهر») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 128 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 35 وفيه «في الهدى» بدل «في الإخا» و «منهم» بدل «فهر» .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 426 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 143 .
5- .في الحديث : «أنّه صلى الله عليه و آله وقف على قَليب بدر» القَليب : البئر لم تُطوَ (النهاية : ج 4 ص 98 «قلب») .
6- .قعس : تأخّر ورجع إلى خلف (لسان العرب : ج 6 ص 177 «قعس») .
7- .أحجم عن الأمر : كفّ أو نكص هيبة (لسان العرب : ج 12 ص 116 «حجم») .
8- .العندم : شجر أحمر ، وقال بعضهم : دم الغزال (لسان العرب : ج 12 ص 430 «عندم») .
9- .رجل مُعلِم : إذا عُلم مكانه في الحرب بعلامة أعلمَها (لسان العرب : ج 12 ص 419 «علم») .
10- .المُرّان : الرماح الصُّلبة اللَّدنة ، واحدتها مُرّانة (لسان العرب : ج 13 ص 403 «مرن») .
11- .جاحِم الحرب : وهو ضِيقُها وشدّتها (لسان العرب : ج 12 ص 85 «جحم») .
12- .الظعينة : المرأة في الهودج ، وأصل الظعينة : الراحلة التي يُرحل ويُظعن عليها ؛ أي يُسار (لسان العرب : ج 13 ص 271 «ظعن») .
13- .جاء بآبِدة : أي بأمر عظيم ينفر منه ويستوحش (النهاية : ج 1 ص 13 «أبد») .
14- .ماد : تحرّك بشدّة ومنه قوله تعالى : «أَن تَمِيدَ بِكُمْ» (النحل:15) أي تضطرب بكم ، وتدور بكم ، وتحرّككم حركةً شديدة (تاج العروس : ج 5 ص 264 «ميد») .
15- .الفَسْل : الرذل النذل الذي لا مروّة له (لسان العرب : ج 11 ص 519 «فسل») .
16- .جالدناهم بالسيوف : ضاربناهم (لسان العرب : ج 3 ص 125 «جلد») .
17- .الفصول المختارة : ص 270 ، وقعة صفّين : ص 18 نحوه وكلاهما عن جرير البجلي .
18- .وقعة صفّين : ص 23 وفيه «له الفضل والسبق ...» .
19- .تخازر الرجل : إذا ضيّق جفنه ليُحدّد النظر ، كقولك : تعامى وتجاهل (لسان العرب : ج 4 ص 236 «خزر») .
20- .القرم من الرجال : السيّد المعظّم (لسان العرب : ج 12 ص 473 «قرم») .
21- .وقعة صفّين : ص 43 نحوه .
22- .يقال للرجل المتمزّق الثياب : مُنخرق السربال (لسان العرب : ج 10 ص 73 «خرق») .
23- .في المثل : اِستَنوَقَ الجَمَلُ : صار كالنّاقَةِ في ذُلّها (لسان العرب : ج 10 ص 362 «نوق») .
24- .العَضْهُ والعِضَهُ والعَضيهة : القالة القبيحة؛ وهي الإفك والبهتان والنميمة (لسان العرب : ج 13 ص 515 «عضه») .
25- .وقعة صفّين : ص 49 نحوه .
26- .وقعة صفّين : ص 365 وفيه «النضر بن عجلان الأنصاري» .
27- .يقال : هَشّ يَهِشّ : إذا فرح به واستبشر ، وارتاحَ له وخفّ (النهاية : ج 5 ص 264 «هشش») .
28- .الجحفل : الجيش الكثير (مجمع البحرين : ج 1 ص 272 «جحف») .
29- .وقعة صفّين : ص 382 نحوه .
30- .وقعة صفّين : ص 385 نحوه .
31- .عَيْرُ القوم : سيّدهم . والحَلاحِل : جمع حُلاحِل ؛ وهو السيّد في عشيرته ، الشجاع الركين (لسان العرب : ج 4 ص 621 «عير» و ج11 ص 174 «حلل») .
32- .وقعة صفّين : ص 416 وفيه «الفضل بن عبّاس» .
33- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 143_150 .

ص: 617

1 / 6 _ 7 وصايت امام على در ادبيات صدر اسلام

10345.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: به نزد مولايم فاطمه عليها السلام رفتم . پيشِ روى او لوحى بود كه نورش چشم را خيره مى كرد و دوازده نام در آن بود ... . پرسيدم : اينها نام چه كسانى است؟

فرمود : «اينها نام هاى اوصياست كه نخستين آنان ، پسر عمويم است و بقيّه ، يازده تن از فرزندانم هستند» .1 / 6 _ 7وصايت امام على در ادبيات صدر اسلام10342.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ به نقل از حَسّان بن ثابت در توصيف امام على عليه السلام در آغاز خلافت ابو بكر _:

در ميان ما پيامبر خدا و عهدش [ با تو ]را حفظ كردى

و چه كسى از تو بدان سزاوارتر است؟ چه كس؟ چه كس؟ آيا تو در ماجراى برادرى، برادر و وصىّ او

و نيز داناترينِ قريش به كتاب و سنّت ها نبودى؟10330.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از فضل بن عبّاس _:

هان! بى گمان، بهترين مردم بعد از محمّد

نزد خدا ، وصىّ پيامبرِ برگزيده است . و اوست نخستين كسى كه نماز خوانْد و هم ريشه پيامبرش است

و نخستين كسى كه گمراهان را در بدر به خوارى افكند.10331.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :از ميان اشعارى كه در صدر اسلام سروده شد و دربردارنده اين مطلب بود كه على عليه السلام وصىّ پيامبر خداست، گفته عبد اللّه بن ابى سفيان بن حارث بن عبد المطّلب است:

و از ماست على، آن فاتح خيبر

و فاتح بدر، هنگامى كه سواران سرازير شدند. وصىّ پيامبرِ برگزيده و پسر عموى اوست

پس چه كس به او نزديك مى گردد و بدو مى رسد؟

و عبد الرحمان بن جعيل سروده است:

به جانم سوگند، با كسى بيعت كرديد كه ديندار است

و به عفّت، مشهور و موفّق. على را مى گويم، وصىّ مصطفى و پسر عموى او

و نخستين كسى كه نماز خوانْد، و برادر دين و تقوا.

و ابو هيثم بن تَيّهان، از مجاهدان بدر، چنين سروده است:

به زبير و طلحه بگو كه ما

همانانيم كه شعارمان اين است : [ ما ]انصاريم. ما آنانيم كه قريش، كار ما را ديده است

به روز بدر، كه آن كافران را به چاه افكنديم. ما لباس زيرين و رويين پيامبرمان بوديم

كه روح و ديدگان ما فديه او مى شد! همانا وصى (يعنى على عليه السلام ) پيشوا و ولىّ ماست

نهان ها آشكار و رازها هويداست.

عمر بن حارثه انصارى _ كه در جنگ جمل ، با محمّد بن حنفيّه بود _ ، هنگامى كه امام على عليه السلام پسرش محمّد را به دليل تأخير در اجراى فرمان حمله، سرزنش كرد ، چنين سرود:

ابو الحسن! تو پايانبخش كارهايى

و با تو حلال از حرام ، شناخته مى شود. مردان را در زير پرچمى گرد آوردى

كه پسرت در شور جنگ، آن را به دست گرفت . و او از سر ترس، وا پس ننشست

بلكه تيرها، پياپى بر او باريدن گرفت. و گفت : مهلت دهيد و عجله نكنيد

كه چون تيرهايشان را پرتاب كردند، به پيش مى تازم. پس تو او و مردان گردآمده را به شتاب وا داشتى

بر كارى كه ترسويانِ پا پس كشيده را گران مى آيد. او همنام پيامبر و شبيه به وصى است

و پرچمش به سرخىِ خون آهوان .

در جنگ جمل نيز مردى از قبيله اَزْد چنين سرود:

اين ، على است و همو وصى است كه

پيامبر در روز رازگويى، با او پيمان برادرى بست. و گفت : «اين ، پس از من، ولى است»

اين گفته را شنوا به گوش جان شنيد و شقى به فراموشى سپرد .

در جنگ جمل، جوانى با نام و نشان از قبيله بنى ضبّه، از ميان لشكر عايشه بيرون آمد كه چنين مى گفت:

ما بنى ضبّه، دشمنان على هستيم

همو كه از قديم، «وصى» شناخته مى شود . و سواركار جنگجوى دوران پيامبر است

من از فضيلت على، بى خبر نيستم؛ ليكن خبر مرگ پسر پروا پيشه عفّان به من رسيد

[ پس] دوست به خونخواهى دوست خويش مى آيد.

سعيد بن قيس همْدانى كه در جنگ جمل در لشكر على عليه السلام بود، سرود:

هر پيكارى كه آتشش برافروزد

و در شور و غوغايش، نيزه هاى سخت بشكنند، به وصى بگو : قحطانيان جنگاور، روى آورده اند

قبيله هَمْدان را از ميان آنان فراخوان كه كفايتت مى كنند؛ چرا كه آنان پسران و برادران بنى قحطان اند.

زياد بن لبيد انصارى، كه از ياران امام على عليه السلام بود، در جنگ جمل سرود:

در روز حمله، انصار را چگونه مى بينى؟

ما مردمى هستيم كه اهمّيتى به مرگ نمى دهيم . و به خاطر وصى، وقعى به خشم كسى نمى نهيم

و انصار، جدّى ايستاده اند ، نه از سرِ شوخى. اين، على و پور عبد المطّلب است.

امروز او را بر ضدّ دروغگويان، يارى مى دهيم. آن كه خواهان تجاوز باشد، بدترين چيز را به چنگ آورَد.

حُجر بن عَدىّ كِنْدى، در همان جنگ سرود:

پروردگارا! على را براى ما به سلامت دار!

آن مباركِ پيشْرو را براى ما به سلامت دار! [ آن] با ايمان يكتاپرست پرهيزگار

و نه سبك رأى و گم راه را ؛ بلكه آن رهنما و بختْ يار و ره يافته را!

پروردگار من! او را حفظ فرما و [ با اين كار ، ]پيامبر را نيز؛ او كه دوستى براى پيامبر بود

و سپس پيامبر براى وصايت پس ازخود ، او را پسنديد!

نيز خُزَيمة بن ثابت انصارى (مشهور به ذو شهادتين) كه از مجاهدان حاضر در نبرد بَدر بود، در جنگ جَمل سرود:

در هنگامه جنگ، ميان ياران ما

و دشمنان، جز نيزه حاكم نيست. جز كوبيده شدن سپرها با شمشيرهاى سپيد

آن گاه كه نيزه هاى سخت در هم فرو مى روند. پس اى على! فرابخوان جنگاوران را كه اجابت مى شوى

و در اوس و خزرج، ترسويى نيست. اى وصىّ پيامبر! جنگ، دشمنان را

فرارى داده و به سان زنان كوچنده آواره شان كرده است. همه كارها برايت به سامان آمده است

جز شام كه در آن نيز نشانه هاى خضوع به چشم مى خورد. آنچه از ما ديدند، آنان را بس است و نيز براى تو

اين گونه هستيم، هر جا كه باشيم و باشند.

خُزَيمه در جنگ جمل، سروده ديگرى نيز دارد:

اى عايشه! زبان از عيبجويى على كوتاه دار

چيزهايى كه در او نيست و تنها تو آنها را بر ساخته اى؛ آن كه در ميان خاندان پيامبر، وصىّ اوست

و تو بر اين ماجرا شاهدى. و برخى از آنچه درباره اش مى دانى، تو را بس باشد

و تو را بس بود حتّى اگر تنها يكى از آنها را مى دانستى. چون گفته شود : چه عيبى از او مى گيرى؟ تهمت مى زنى كه

پسر عفّان را وا گذارْد و آن، امر مُدهشى نيست. و نه آسمان خدا براى آن، خون فشاند

و نه زمين فراخ به لرزه افتاد.

ابن بديل بن ورقاء خُزاعى، در جنگ جمل ، چنين سرود:

اى قوم! بشتابيد به سوى اين واقعه عظيم

[ يعنى] جنگ در ركاب وصى _ كه بر آن غمى نيست _ ؛ آن كسى كه وقتى مردمان هنوز در فكر كارزارند

او كار را با تقوا به پايان رسانده است .

عمرو بن اُحَيحه در جنگ جمل، درباره خطبه اى كه امام حسن عليه السلام در پى خطبه عبد اللّه بن زبير [ كه در جبهه دشمن بود ]ايراد كرد، چنين سرود:

اى حَسنِ نيك، اى به مانند پدر!

در ميان ما برخاستى، همچو بهترين سخنور. و خطبه اى ايراد كردى كه خدا با آن

عيبجويانِ پدرت را رسوا ساخت. پرده برگرفتى و كار را آشكار ساختى

و دل هاى تباه را به سامان رساندى. چون ابن زبير نيستى كه به لكنت افتى

و چون فرومايگان متزلزل، زمام سخن را رها نمايى. و خدا نخواست كه ابن زبير، همانند

پسر وصى و پسر نجيب، سخن براند. نيكى ها ارزانى ات باد! بى گمان، كسى كه از تبار پيامبر

و نسل وصى باشد، پاك و پيراسته است.

نيز زَحْر بن قيس جعفى، در جنگ جمل سرود:

بر شما شمشير مى زنم تا مطيع على شويد

آن كه پس از پيامبر، بهترينِ همه قريش است. آن كه خدا او را آراست و وصى ناميد

بى گمان ولىّ، پشتيبان ولىّ است، همان گونه كه گم راه، پيرو فرمان گم راه است.

همه اين اشعار و رجزها را ابو مِخنف لوط بن يحيى، در كتاب وقعة الجمل آورده است. ابو مخنف ، از محدّثان و از زمره كسانى است كه گزينش امام را به اختيار مردمان مى دانند. او از شيعيان به شمار نمى آيد .

از جمله اشعارى كه در صفّين سروده شده و دلالت بر ناميده شدن على عليه السلام به «وصى» دارند، اشعارى هستند كه نصر بن مزاحم بن يسار مِنقرى (از راويان حديث) در كتاب صِفّين ذكر كرده است. او مى گويد : زَحْر بن قيس جُعفى، سرود:

خدا بر احمد ، درود فرستاد

فرستاده [ خداوند] مالكى كه كامل كننده نعمت هاست . فرستاده خداست و [ شخص] پس از او

جانشينش استوار و مؤيِّد در ميان ماست. على را مى گويم، وصىّ پيامبر را

كه به دفاع از او با گم راهان امّت مى جنگيم.

نصر [ بن مزاحم] مى گويد : از اشعار منسوب به اشعث بن قيس است:

آن پيك خجسته (فرستاده على) نزد ما آمد

و مسلمانان از آمدنش شادان شدند؛ فرستاده وصى، وصىّ پيامبر

آن كه بر مؤمنان ، سبقت و برترى دارد.

نيز از اشعار منسوب به اشعث بن قيس است:

پيك، نزد ما آمد، پيك وصى،

على ، آن پاكِ از تبار هاشم، دستْ يار پيمبر و داماد او،

نيك ترينِ آفريدگان و جهانيان.

نصر بن مزاحم مى گويد : اين اشعار، از امير مؤمنان در صفّين است:

شگفتا! چه چيز غريبى شنيدم :

دروغى بربسته به خدا كه موى را سفيد مى كند! احمد ، راضى نمى شد، اگر خبر مى يافت

كه وصىّ اش را با اين ابتر، (1) برابر نهاده اند؛ اين دشمن پيامبر و خيره سر ملعون. (2)

من آن گاه كه مرگ، نزديك آيد و دررسد، جامه ام را به كمر زده ، قنبر را فرا مى خوانم [ و مى گويم:]

پرچم را به پيش ببر و از سر احتياط، درنگ مكن ؛ چرا كه پرهيز، قضا و قدر را نمى رانَد.

اى معاويه، پسر حرب! اگر جعفر نزد من بود، يا حمزه، آن سالار دلاورِ فروزانْ چهره،

آن گاه ، قريش مى ديد كه ستاره شب، چه سان پديدار مى شود! . (3)

جرير بن عبد اللّه بجلى، اين شعر را براى شُرَحبيل بن سِمْط كِنْدى (رئيس ياران يمنى معاويه) فرستاد:

اى پسر سمط! نصيحتت كردم كه پيرو هوا مباش؛

هيچ چيز در دنيا جاى دين را براى تو نمى گيرد . و مانند آن پوينده [ راه] شرارت (معاويه) مباش

كه پريشانى و خوارى مى آورد. گفته پسر هند درباره على، بهتان است

و خداوند، در دل پسر ابو طالب ، باجلالت تر است . و على جايى جز در كنج خانه خويش نبود

تا آن كه مرگ ، عثمان را در خانه خودش به چنگ آورد. تنها وصىّ پيامبر خداست در ميان خاندان او

و شه سوار مدافع او، كه بدو مثل مى زنند.

نعمان بن عجلان انصارى مى گويد:

چگونه اختلاف شود وقتى كه وصى، پيشواى ماست؟

چنين مباد ، كه اين، جز سرگردانى و خوارى نيست. خِرَدهايتان را مغبون مكنيد، كه خيرى نيست

در كسى كه هنگام پريشانى ها خردمند نباشد . و معاويه گم راه را فرو گذاريد و پيروى كنيد

از دين وصى ، تا در آينده بدين كار ، ستوده شويد. (4)

عبد الرحمان بن ذُؤَيب اسلمى سروده است:

هان! به معاوية بن حرب ، پيام ده

كه تو را چه شده است؟ چرا براى جنگ نمى آيى؟ اگر به سلامت بمانى و يك روز هم از عمرت باقى باشد

با سپاهى گران به انبوهىِ خاك، به ديدارت مى آييم. آن سپاه را وصى به سوى تو مى آورَد

تا تو را از گم راهى و ترديد ، بازدارد.

و مغيرة بن حارث بن عبد المطّلب سرود:

اى فداييان! پايدارى كنيد ، سپاه معاويه

شما را نترسانَد ، كه حق ، چيره مى شود. و يقين بدانيد آن كه در مخالفت شما جان مى بازد

نگون بختى است كه جان خود را به خسران مى كشد. در ميان شماست وصىّ پيامبر خدا، پيشوايتان

و داماد او و كتاب خدا كه در دسترس همه هست.

عبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب سرود:

تنها وصىّ پيامبر خدا در ميان خاندان او بود

و شه سوار او بود ، هنگامى كه هماورد مى خواستند. پس اگر مى خواهى پيرو مهاجرى باشى، با او باش :

بزرگ بزرگان ، كه همچون تيغه شمشير ، جوهرى پولادين دارد.

اشعارى كه اين واژه (وصى) را در بر دارند، بسيار فراوان اند ؛ امّا ما در اين جا، تنها برخى از آنها را كه در دو نبرد جمل و صفّين سروده شده بودند، آورديم ، و بقيّه اشعار، بيشتر از آن است كه به شماره آيد و گردآورى توان نمود و اگر بيم خستگى و آزُردگى خوانندگان نبود، آن قدر از آنها نقل مى كرديم كه صفحات بسيارى را پُر سازد. (5)

.


1- .ابتر، هم به معناى «بى خير» است و هم به معناى «نسلْ گسيخته» و به هر حال، مراد ، عاص بن وائل (پدر عمرو) است كه خدا او را در سوره كوثر ، «دشمن پيامبر صلى الله عليه و آله » و «ابتر» خوانده است. (م)
2- .مراد، عمرو بن عاص بن وائل است.
3- .پيدايى ستاره شب، كنايه از تيره و تار شدن روز و روزگار آنهاست.
4- .در وقعة صفّين ، اين شعر ، از نضر بن عجلان انصارى دانسته شده و در پايان آن به جاى «لتحمدوه آجلاً ؛ در آينده ، بدين كار ، ستوده شويد» آمده است : «تصادفوه عاجلاً ؛ شتابان به سوى او برويد».
5- .گفتنى است نقل ابن ابى الحديد از كتاب وقعة صِفّين ، با آنچه در نسخه فعلى وقعة صفّين هست ، تفاوت هايى دارد . (م)

ص: 618

. .

ص: 619

. .

ص: 620

. .

ص: 621

. .

ص: 622

. .

ص: 623

. .

ص: 624

. .

ص: 625

. .

ص: 626

. .

ص: 627

. .

ص: 628

. .

ص: 629

. .

ص: 630

. .

ص: 631

. .

ص: 632

1 / 7وُجوبُ طاعَةِ الأَوصِياءِ10327.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: قَد أخبَرَنِي اللّهُ تَعالى أنَّهُ قَدِ استَجابَ لي فيكَ ولِشُرَكائِكَ الَّذين يَكونونَ بَعدَكَ . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ومَن شُرَكائي ؟

قالَ : الَّذينَ قَرَنَ اللّهُ طاعَتَهُم بِطاعَتِهِ وبِطاعَتي . قُلتُ : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟

قالَ : الَّذينَ قالَ اللّهُ تَعالى فيهِم : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» (1) . قُلتُ : يا نَبِيَّ اللّهِ ، مَن هُم ؟ قالَ: هُمُ الأَوصِياءُ بَعدي . (2)10328.امام رضا عليه السلام :تفسير العيّاشي عن جابر الجعفي :سَأَلتُ أبا جَعفَرٍ عليه السلام عَن هذِهِ الآيَةِ : «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» قالَ : الأَوصِياءُ . (3) .


1- .النساء : 59 .
2- .الاعتقادات : ص 121 ، الغيبة للنعماني : ص 81 ح 10 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 253 ح 177 كلا هما نحوه وكلّها عن سليم بن قيس .
3- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 249 ح 168 و ص253 ح 176 عن عمرو بن سعيد عن أبي الحسن عليه السلام .

ص: 633

1 / 7 وجوب اطاعت از اوصيا

1 / 7وجوب اطاعت از اوصيا10331.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «خداى متعال به من خبر داد كه دعاى مرا درباره تو و شريكانت كه پس از تو خواهند بود، اجابت كرده است».

گفتم : اى پيامبر خدا! شريكان من چه كسانى اند؟

فرمود : «كسانى كه خداوند ، اطاعت از آنان را به اطاعت از خود و من، پيوند زده است».

گفتم : اى پيامبر خدا! آنان كيان اند؟

فرمود : «كسانى كه خداوند متعال درباره آنان گفت : «اى مؤمنان! از خدا اطاعت كنيد و از پيامبر اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمانروايانتان (اولو الأمرتان)» ».

گفتم : اى پيامبر خدا! آنان (فرمانروايان) ، چه كسانى اند؟

فرمود : «آنان، اوصياى پس از من هستند».10332.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تفسير العيّاشى_ به نقل از جابر جُعفى _: از امام باقر عليه السلام درباره اين آيه پرسيدم : «از خدا اطاعت كنيد و از پيامبر اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمانروايانتان» .

فرمود : منظور [از فرمان روايان] ، اوصيا هستند.

.

ص: 634

10333.امام باقر عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :اُشرِكَ بَينَ الأَوصِياءِ وَالرُّسُلِ فِي الطّاعَةِ . (1)10334.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :ال_كافي عن ال_حسين ب_ن أب_ي العلاء :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام : الأَوصِياءُ طاعَتُهُم مُفتَرَضَةٌ ؟ قالَ : نَعَم ، هُمُ الَّذينَ قالَ اللّهُ عزّوجلّ: «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» وهُمُ الَّذينَ قالَ اللّهُ عزّوجلّ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» (2) . (3)راجع : ص 16 (أحاديث الخلافة) . و ص 98 (الوصيّ) . و ج 8 ص 118 (وصيّي) .

.


1- .الكافي : ج 1 ص 186 ح 5 عن أبي الحسن العطّار .
2- .المائدة : 55 .
3- .الكافي : ج 1 ص 189 ح 16 و ص187 ح 7 ، الاختصاص : ص 277 .

ص: 635

10336.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :اوصيا در وجوب اطاعت، با پيامبران شريك اند.10337.عنه عليه السلام :الكافى_ به نقل از حسين بن ابى علاء _: به امام صادق عليه السلام گفتم : اطاعت از اوصيا واجب است؟

فرمود : «آرى . آنان ، كسانى اند كه خداوند عز و جلدرباره شان فرمود : «از خدا اطاعت كنيد و از پيامبر اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمان روايانتان» و آنان ، كسانى اند كه خداوند عز و جل فرمود : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبرش هستند و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى خوانند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» ».ر . ك : ص 17 (احاديث خلافت) . و ص 99 (وصى) . ج 8 ص 119 (وصىّ من) .

.

ص: 636

. .

ص: 637

فهرست تفصيلى .

ص: 638

. .

ص: 639

. .

ص: 640

. .

ص: 641

. .

ص: 642

. .

ص: 643

. .

ص: 644

. .

جلد 2

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الثاني : أحاديث الوراثة2 / 1الوارِثُ8843.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وارِثي . (1)8842.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لِكُلِّ نَبِيٍّ وَصِيٌّ ووارِثٌ ، وإنَّ وَصِيّي ووارِثي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)8845.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، وخَليفَتي ، ووَزيري ، ووارِثي ، وأبو وُلدي ... ، أمرُكَ أمري ... ، ونَهيُك نَهيي . (3) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 447 ح 598 عن ابن عبّاس ، الأمالي للمفيد : ص 174 ح 4 ، الأمالي للطوسي : ص 194 ح 329 وفيهما «أنت الوارث منّي» وكلاهما عن عمرو بن ميمون عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 188 عن جابر بن يزيد عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ؛ فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 639 ح 1085 عن زيد بن أبي أوفى وفيه «أنت أخي ووارثي» .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 201 ح 238 عن عبد اللّه بن بريدة ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 392 ح 9005 و 9006 ، الفردوس : ج 3 ص 336 ح 5009 ، المناقب للخوارزمي : ص 85 ح 74 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 138 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 66 كلّها عن بريدة .
3- .الأمالي للصدوق : ص 411 ح 533 ، بشارة المصطفى : ص 55 كلاهما عن أبي سعيد عقيصا عن الإمام الحسين عن أبيه عليهما السلام ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 167 ح 5 عن عليّ بن الحسن عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ، البداية والنهاية : ج 7 ص 224 وفيه «أنت أخي ووارثي وخليفتي ، وخير من آمر بعدي» .

ص: 7

فصل دوم : احاديث وراثت

2 / 1 وارث

فصل دوم : احاديث وراثت2 / 1وارث8841.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو وارث منى (1) .8840.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر پيامبرى وصى و وارثى دارد؛ وصى و وارث من، على بن ابى طالب است.8839.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصى، خليفه (جانشين)، وزير (دستْ يار)، وارث و پدر فرزندان منى... ؛ فرمان تو فرمان من... و نهى تو نهى من است.

.


1- .در برخى نقل ها آمده است : «تو ارث برنده از منى» و در برخى ديگر آمده است : «تو برادر و وارث منى».

ص: 8

8838.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :هذا عَلِيٌّ أخي ، ووَصِيّي ، ووَزيري ، ووارِثي ، وخَليفَتي . (1)8837.امام على عليه السلام :الأمالي للطوسي عن أنس :اِتَّكَأَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلَى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : يا عَلِيُّ ، أ ما تَرضى أن تَكونَ أخي ، وأكونَ أخاكَ ، وتَكونَ وَليِّي ، ووَصِيّي ، ووارِثي ! (2)8836.امام على عليه السلام :إرشاد القلوب عن حذيفة :أمَرَ[ صلى الله عليه و آله ] خادِمَةً لِاُمِّ سَلَمَةَ ؛ فَقالَ : اِجمَعي لي هؤُلاءِ _ يعني نِساءَهُ _ . فَجَمَعتُهُنَّ لَهُ في مَنزِلِ اُمِّ سَلَمَةَ ، فَقالَ لَهُنَّ : اِسمَعنَ ما أقولُ لَكُنَّ _ وأشارَ بِيَدِهِ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام _ فَقالَ لَهُنَّ : هذا أخي ، ووَصِيّي ، ووارِثي ، وَالقائِمُ فيكُنَّ وفِي الاُمَّةِ مِن بَعدي ، فَأَطِعنَهُ فيما يَأمُرُكُنَّ بِهِ ، ولا تَعصينَهُ ؛ فَتَهلِكنَ لِمَعصِيَتِهِ . (3)8835.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في حَياةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: وَاللّهِ إنّي لَأَخوهُ ، ووَلِيُّهُ ، وَابنُ عَمِّهِ ، ووارِثُهُ ، ومَن أحَقُّ بِهِ مِنّي ! (4)8841.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :أنَا عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِهِ ، لا يَقولُها أحَدٌ قَبلي ولا بَعدي إلّا كَذَبَ ، وَرِثتُ نَبِيَّ الرَّحمَةِ ، ونَكَحتُ سَيِّدَةَ نِساءِ هذِهِ الاُمَّةِ ، وأنَا خاتِمُ الوَصِيّينَ . (5) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 564 ح 763 ، بشارة المصطفى : ص 109 كلاهما عن سلمان الفارسي ، الاحتجاج : ج 1 ص 343 ح 56 ، الغيبة للنعماني : ص 70 ح 8 ، التحصين لابن طاووس : ص 633 ح 25 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 645 ح 11 و ص 759 ح 25 ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 315 ح 250 والستّة الأخيرة عن سليم بن قيس عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .الأمالي للطوسي : ص332 ح 666 ، بشارة المصطفى : ص 243.
3- .إرشاد القلوب : ص 337 .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 652 ح 1110 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 130 ح 65 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 107 ح 176 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 225 ح 175 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 206 ؛ الأمالي للطوسي : ص 502 ح 1099 ، الاحتجاج : ج 1 ص 466 ح 110 ، العمدة : ص 444 ح 927 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 123 ح 52 ، تفسير فرات : ص 96 ح 80 نحوه ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 339 ح 265 و ص358 ح 287 كلّها عن ابن عبّاس .
5- .شرح نهج البلاغة: ج2 ص287؛ الإرشاد: ج1 ص353 ، الخرائج والجرائح: ج 1 ص 209 ح 51 كلّها عن حكيم بن جبير، المناقب لابن شهرآشوب: ج2 ص342 عن أبييحيى، كشف الغمّة : ج1 ص284 وفي الأربعة الأخيرة «أنا سيّد الوصيّين وآخر أوصياء النبيّين»، المناقب للكوفي: ج1ص327ح250 عن أبي البختري و ص 392 ح 314 و ص 395 ح 318 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة وكلّها نحوه وفي الثلاثة الأخيرة «خير» بدل «خاتم» .

ص: 9

8840.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين ، على است، برادر، وصى، وزير، وارث و خليفه من.8839.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از انس _: پيامبر صلى الله عليه و آله بر على عليه السلام تكيه كرد و فرمود : «اى على! آيا خُشنود نمى شوى كه برادر من باشى و من برادر تو باشم و تو ولى، وصى و وارث من باشى؟».8838.عنه عليه السلام :إرشاد القلوب_ به نقل از حُذيفه _: پيامبر صلى الله عليه و آله به زنى كه خدمتكار اُمّ سلمه بود، فرمان داد و گفت : «اينان (همسرانم) را براى من گرد آور».

خدمتكار ، آنها را در خانه امّ سلمه گرد آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله به همسرانش فرمود : «آنچه را برايتان مى گويم، بشنويد» و سپس در حالى كه با دستش به على بن ابى طالب عليه السلام اشاره مى كرد، به آنان فرمود : «اين، برادر و وصى و وارث من و پس از من سرپرستِ شما و امّت است. پس در آنچه فرمانتان مى دهد ، از او فرمان بريد و سرپيچى اش مكنيد كه اگر از او سرپيچى كنيد، هلاك مى شويد».8837.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حيات پيامبر خدا _: به خدا سوگند، من برادر، ولى، پسر عمو و وارث اويم و كيست از من به او سزاوارتر؟!8836.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :من بنده خدا و برادر پيامبر اويم. اين كلام را نه كسى پيش از من و نه كسى پس از من مى گويد، جز آن كه بخواهد دروغ بگويد. از پيامبرِ رحمت ، ارث بردم و با سرور زنان اين امّت ، ازدواج كردم و من ، خاتم اوصيايم (1) . .


1- .در برخى نقل ها آمده است : «من سرور اوصيا و آخرين فرد از اوصياى پيامبرانم» و در بعضى ديگر آمده است : «من بهترينِ اوصيايم».

ص: 10

8835.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَصَّني بِما خَصَّ بِهِ أولِياءَهُ وأهلَ طاعَتِهِ ، وجَعَلَني وارِثَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، فَمَن ساءَهُ ساءَهُ ، ومَن سَرَّهُ سَرَّهُ . (1)8834.تهذيب الأحكام به نقل از عبد اللّه بن سنان :خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن أبي إسحاق :سَأَلَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ خالِدٍ قُثَمَ بن العَبّاسِ : مِن أينَ وَرِثَ عَلِيٌّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ: إنَّهُ كانَ أوَّلَنا بِهِ لُحوقا ، وأشَدَّنا بِه لُزوقا. 22 / 2وارِثُ عِلمِ النَّبِيِّ8831.امام حسن عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال : سبكسرى چيست؟ _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :القُرآنُ إمامٌ هادٍ ، ولَهُ قائِدٌ يَهدي بِهِ ويَدعو إلَيهِ بِالحِكمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ ، وهُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وهُوَ وَلِيُّ الأَمرِ بَعدي ، ووارِثُ عِلمي وحِكمَتي ، وسِرّي وعَلانِيَتي ، وما وَرِثَهُ النَّبِيّونَ قَبلي ، وأنَا وارِثٌ ومَوَرِّثٌ ، فَلا تُكذِبَنَّكُم أنفُسُكُم . (2) .


1- .الخصال : ص 579 ح 1 عن مكحول .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75 عن أبي موسى الضرير البجلي عن أبي الحسن عليه السلام .

ص: 11

2 / 2 وارث علم پيامبر

8834.تهذيب الأحكام عن عبدِ اللّه ِ بن سِنانٍ عن أبي عبامام على عليه السلام :_ تبارك و تعالى _خداوند مرا به آنچه اوليا و فرمانبردارانش را ممتاز كرده بود، ممتاز كرد و مرا وارث محمّد صلى الله عليه و آله قرار داد. پس هركه را ناخوش آيد، ناخوش آيد و هركه را خوش آيد، خوش آيد!8833.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از ابو اسحاق _: عبد الرحمان بن خالد از قُثَم بن عبّاس پرسيد : به چه دليل ، على عليه السلام از پيامبر خدا ارث بُرد؟

گفت : از آن جا كه او در ميان ما، نخستين كسى بود كه به وى پيوست و بيشتر از همه ما با او بود (1) .2 / 2وارث علم پيامبر8830.لقمان عليه السلام ( _ در اندرز به فرزند خود _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :قرآن، پيشوايى هدايتگر است و براى آن ، رهبرى است كه به سوى آن مى خوانَد و با حكمت و پند نيكو، بدان دعوت مى كند. و آن [رهبر ]على بن ابى طالب است و پس از من، او فرمانروا (ولىّ امر) و وارث علم و حكمت من و نهان و آشكار من و نيز وارث هر چيزى است كه پيامبران پيش از من به ارث نهاده اند _ و من ارث برنده و به ارث نهنده ام _ . پس به شك نيفتيد و ترديد مكنيد .

.


1- .حاكم نيشابورى پس از اين حديث ، حديثى نقل كرده و در ذيل آن چنين گفته است : اسماعيل بن اسحاق قاضى درباره اين حديث مى گويد : «وارث، يا به خويشاوندى و يا به سبب وابستگى، ارث مى برد و اختلافى در ميان علما نيست كه با وجود عمو، پسرعمو ارث نمى برد. پس با اين اجماع، روشن مى شود كه على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله علم را ارث برده است و نه كس ديگر» .

ص: 12

8829.امام هادى عليه السلام :كفاية الأثر عن عمّار :لَمّا حَضَرَت رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله الوَفاةُ دَعا بِعَلِيٍّ عليه السلام ، فَسارَّهُ طَويلاً ، ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، ووارِثي ، قَد أعطاكَ اللّهُ عِلمي وفَهمي . (1)8828.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ إنّي لَأَخوهُ[ صلى الله عليه و آله ] ووَلِيُّهُ ، وابنُ عَمِّهِ ، ووارِثُ عِلمِهِ ، فَمَن أحَقُّ بِهِ مِنّي ! (2)8830.لقمانُ عليه السلام ( _ لاِبنِهِ و هُو يَعِظُهُ _ ) عنه عليه السلام :سَلوني عَن أسرارِ الغُيوبِ ؛ فَإِنّي وارِثُ عُلومِ الأَنبِياءِ وَالمُرسَلينَ . (3)8829.الإمامُ الهاديُّ عليه السلام :فضائل الصحابة لابن حنبل عن زيد بن أبي أوفى :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَسجِدَهُ فَذَكَرَ قِصَّةَ مُؤاخاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ ، فَقالَ عَلِيٌّ _ يَعني لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _ : لَقَد ذَهَبَت روحي وَانقَطَعَت ظَهري حينَ رَأَيتُكَ فَعَلتَ بِأَصحابِكَ ما فَعَلتَ ، غَيري ، فَإِن كانَ هذا مِن سَخَطٍ عَلَيَّ فَلَكَ العُتبى وَالكَرامَةُ !

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ ، ما أخَّرتُكَ إلّا لِنَفسي ؛ فَأَنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، وأنتَ أخي ، ووارِثي .

قالَ : وما أرِثُ مِنكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : ما وَرَّثَ الأنبياءُ قَبلي . قالَ : وما وَرَّثَ الأَنبِياءُ قَبلَكَ ؟ قالَ : كِتابَ اللّهِ ، وسُنَّةَ نَبِيِّهِم ، وأنتَ مَعي في قَصرٍ فِي الجَنَّةِ مَعَ فاطِمَةَ ابنَتي ، وأنتَ أخي ، ورَفيقي ، ثُمَّ تَلا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إِخْوَ نًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَ_بِلِينَ» (4) ؛ المُتَحابّونَ فِي اللّهِ يَنظُرُ بَعضُهُم إلى بَعضٍ . (5) .


1- .كفاية الأثر : ص 124 .
2- .المستدرك على الصحيحين:ج3ص136 ح4635 عن ابن عبّاس وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 3 وإرشاد القلوب : ص 366 .
3- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 213 ح 17 .
4- .الحجر : 47 .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 638 ح 1085 و ص667 ح 1137 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 53 ح 8387 ، المناقب للخوارزمي : ص 152 ح 178 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 221 ح 5146 ، تذكرة الخواصّ : ص 23 عن عبد اللّه بن أبي أوفى وكلاهما نحوه ، كنز العمّال : ج 9 ص 167 ح 25554 و ص 170 ح 25555 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 316 ح 236 عن عبد اللّه بن أبي أوفى نحوه وراجع الرياض النضرة : ج 3 ص 138 .

ص: 13

8828.عنه عليه السلام :كفاية الأثر_ به نقل از عمّار _: چون لحظه وفات پيامبر خدا در رسيد، على عليه السلام را فرا خواند و پس از مدّتى دراز كه با او به نجوا راز گفت ، فرمود : «اى على! تو وصى و وارث منى. خداوند ، علم و فهم مرا به تو عطا كرده است».8827.امام على عليه السلام ( _ در نامه اى به بصريان _ ) امام على عليه السلام :به خدا سوگند، من برادر، ولى، پسر عمو و وارث علم او [ صلى الله عليه و آله ] هستم. پس كيست از من به او سزاوارتر؟!8826.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :از من ، اسرار پنهان را بپرسيد كه وارث علوم پيامبران و فرستادگانم.8825.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از زيد بن ابى اَوْفى _: بر پيامبر خدا در مسجدش وارد شدم. در ميان اصحاب ، سخن از داستان عقد اخوت بستن پيامبر خدا بود كه [ در آن هنگام ]على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : جان از پيكرم به در رفت و پشتم شكست، چون ديدم كه ميان همه اصحابت، برادرى برقرار كردى و درباره من، چنين نكردى. پس اگر اين كار از سرِ ناخشنودى از من است، از تو درخواست گذشت و بزرگوارى دارم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «سوگند به آن كه مرا به حق برانگيخت، تو را جز براى خود ، نگاه نداشته ام ؛ چرا كه تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست و تو برادر و وارث منى».

على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! چه چيز از تو به ارث مى برم؟

فرمود : «آنچه پيامبران پيش از من به ارث نهاده اند».

گفت : پيامبرانِ پيش از تو، چه چيز به ارث نهاده اند؟

فرمود : «كتاب خدا و سنّت پيامبرشان را. و تو در كاخى در بهشت، با من و دخترم فاطمه خواهى بود و تو برادر و رفيق منى».

سپس پيامبر خدا تلاوت كرد : «برادرانه بر تخت ها روبه روى هم بنشينند» . دوستان خدايى به يكديگر مى نگرند. .

ص: 14

8824.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :وَرِثَ عَلِيٌّ عليه السلام عِلمَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ووَرِثَت فاطِمَةُ تَرَكَتَهُ . (1)8823.امام على عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ عَلِيّا وَرِثَ عِلمَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وفاطِمَةَ أحرَزَتِ الميراثَ . (2)راجع : ج 1 ص 200 (المؤازرة على الدعوة) . ج 10 ص 478 (التعلّم في مدرسة النبيّ) و ص 504 (المنزلة العلميّة) .

.


1- .بصائر الدرجات : ص 294 ح 6 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 66 كلاهما عن زرارة .
2- .بصائر الدرجات : ص 294 ح 7 عن حمّاد بن عيسى .

ص: 15

8821.امام على عليه السلام :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام علم پيامبر خدا را به ارث بُرد و فاطمه، اموال او را.8820.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام :على عليه السلام علم پيامبر خدا را به ارث برد و فاطمه، ميراث [ مالى وى] را در اختيار گرفت .ر . ك : ج 1 ، ص 201 (يارى پيامبر در تبليغ) . ج 10 ، ص 479 (آموزش در مكتب پيامبر). ج 10 ، ص 505 (جايگاه علمى) .

.

ص: 16

الفصل الثالث : أحاديث الخلافة3 / 1أ لا تَستَخلِفُ ؟8823.عنه عليه السلام :المعجم الكبير عن عبد اللّه بن مسعود :اِستَتبَعَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَيلَةَ الجِنِّ ، فَانطَلَقتُ مَعَهُ حَتّى بَلَغنا أعلى مَكَّةَ ، فَخَطَّ عَلَيَّ خِطَّةً وقالَ : لا تَبرَح . ثُمَّ انصاعَ (1) في أجبالٍ ، فَرَأَيتُ الرِّجالَ يَتَحَدَّرونَ عَلَيهِ مِن رُؤوسِ الجِبالِ ، حَتّى حالوا بَيني وبَينَهُ ، فَاختَرَطتُ السَّيفَ وقُلتُ : لَأَضرِبَنَّ حَتَّى أستَنقِذَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ ذَكَرتُ قَولَهُ : «لا تَبرَح حَتّى آتِيَكَ» _ قالَ : _ فَلَم أزَل كَذلِكَ حَتّى أمَّنَا الفَجرُ ، فَجاءَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وأنَا قائِمٌ ، فقَالَ : ما زِلتَ عَلى حالِكَ ؟ قُلتُ : لَو لَبِثتَ شَهرا ما بَرِحتُ حَتّى تَأتِيَني . ثُمَّ أخبَرتُهُ بِما أرَدتُ أن أصنَعَ ، فَقالَ : لَو خَرَجتَ مَا التَقَيتُ أنَا ولا أنتَ إلى يَومِ القِيامَةِ !

ثُمَّ شَبَّكَ أصابِعَهُ في أصابِعي ، فَقالَ : إنّي وُعِدتُ أن يُؤمِنَ بِيَ الجِنُّ وَالإِنسُ ؛ فَأَمَّا الإِنسُ فَقَد آمَنَت بي ، وأمَّا الجِنُّ فَقَد رَأَيتَ _ قالَ : _ وما أظُنُّ أجلي إلّا قَدِ اقتَرَبَ .

قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ لا تَستَخلِفُ أبا بَكرٍ ! فَأَعرَضَ عَنّي ، فَرَأيَتُ أنَّهُ لَم يُوافِقهُ . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ لا تَستَخلِفُ عُمَرَ ! فَأَعرَضَ عَنّي ، فَرَأَيتُ أنَّهُ لَم يُوافِقُه . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ لا تَستَخلِفُ عَلِيّا ! ! قالَ : ذاكَ ، وَالَّذي لا إلهَ غَيرُهُ لَو بايَعتُموهُ وأطَعتُموهُ أدخَلتُكُمُ الجَنَّةَ أكتَعينَ (2) . (3) .


1- .انصاع القوم : ذهبوا سِراعا (لسان العرب : ج 8 ص 214 «صوع») .
2- .أكتعين : تأكيد أجمعين (النهاية : ج 4 ص 149 «كتع») .
3- .المعجم الكبير : ج 10 ص 67 ح 9969 .

ص: 17

فصل سوم : احاديث خلافت

3 / 1 آيا جانشينى انتخاب نمى كنى؟

فصل سوم : احاديث خلافت3 / 1آيا جانشينى انتخاب نمى كنى؟8819.امام صادق عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: پيامبر خدا مرا در ليلة الجِن (1) ، به دنبال خود برد. به همراه او رفتم تا به بالاى مكّه رسيديم. پس برايم خطّى كشيد و فرمود : «از اين جا جلوتر نيا». سپس به شتاب از كوه ها بالا رفت و ديدم كه مردانى از قلّه كوه ها بر او فرود مى آيند، تا آن جا كه ميان من و او حايل شدند. پس شمشير از نيام بركشيدم و[ با خود ]گفتم : شمشير مى زنم تا پيامبر خدا را نجات دهم، كه گفته اش يادم آمد : «حركت مكن تا به نزدت بيايم».

در همين حال بودم تا آن كه سپيده دميد و پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و من ايستاده بودم.فرمود: «پيوسته بدين حال بوده اى؟».

گفتم : اگر يك ماه هم مى ماندى، حركت نمى كردم تا بيايى. سپس آنچه را كه مى خواستم انجام دهم، برايش گفتم.

فرمود : «اگر حركت مى كردى، همديگر را تا قيامت نمى ديديم».

سپس انگشتانش را در ميان انگشتانم كرد و فرمود : «به من وعده داده شده است كه جن و اِنس، به من ايمان مى آورند. انسان ها ايمان آورده اند و جنّيان را هم كه ديدى».و فرمود: «گمان مى كنم كه مرگم نزديك شده است».

گفتم : اى پيامبر خدا! آيا ابو بكر را جانشين خود نمى كنى؟

از من رو گردانْد. فهميدم كه با او موافق نيست. گفتم : اى پيامبر خدا! آيا عمر را جانشين خود نمى سازى؟

[ باز] از من رو گردانْد و فهميدم كه با او هم موافق نيست.

گفتم : اى پيامبر خدا! آيا على را جانشين خود نمى كنى؟

فرمود : «همان است. سوگند به آن كه جز او خدايى نيست، اگر با او بيعت كنيد و از او فرمان بَريد، همه شما را به بهشت ، وارد مى كنم».

.


1- .يكى از شب ها در ماه هاى پايانىِ عمر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن شب ، نمايندگانى از جنّيان ، براى اسلام آوردن ، به حضور ايشان رسيدند . وقايع آن شب را در احاديث همين باب ، بخوانيد. (م)

ص: 18

8818.امام على عليه السلام :المعجم الكبير عن عبد اللّه بن مسعود :كُنتُ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لَيلَةَ وفدِ الجِنِّ ، فَتَنَفَّسَ ، فَقُلتُ : ما لَكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ ! قالَ : نُعِيَت إلَيَّ نَفسي يَابنَ مَسعودٍ . قُلتُ : اِستَخلِف . قالَ : مَن ؟ قُلتُ : أبا بَكرٍ (1) _ قالَ : _ فَسَكَتَ . ثُمَّ مَضى ساعَةً، ثُمَّ تَنَفَّسَ ، فَقُلتُ : ما شَأنُكَ _ بِأَبي أنتَ واُمّي _ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : نُعِيَت إلَيَّ نَفسي يَابنَ مَسعودٍ . قُلتُ : فَاستَخلِف . قالَ : مَن ؟ قُلتُ : عُمَرَ ! فَسَكَتَ . ثُمَّ مَضى ساعَةً ، ثُمَّ تَنَفَّسَ ، فَقُلتُ : ما شَأنُكَ ؟ قالَ : نُعِيَت إلَيَّ نَفسي يَا بنَ مَسعودٍ . قُلتُ : فَاستَخلِف . قالَ : مَن ؟ قُلتُ : عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ! ! قالَ : أما وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لَئِن أطاعوهُ لَيَدخُلُنَّ الجَنَّةَ أجمَعينَ أكتَعينَ . (2)8817.امام على عليه السلام :السنّة لابن أبي عاصم عن عبد اللّه بن مسعود :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ لَيلَةَ الجِنِّ : نُعِيَت إلَيَّ _ وَاللّهِ _ نَفسي . فَقُلتُ : يَقومُ بِالنّاسِ أبو بَكرٍ الصِّدّيقُ ! فَسَكَتَ . فَقُلتُ : يَقومُ بِالنّاسَ عُمَرُ ! فَسَكَتَ . فَقُلتُ :يَقومُ بِالنّاسِ عَلِيٌّ ! ! فَقالَ : لا يَفعَلونَ ، ولَو فَعَلوا دَخَلُوا الجَنَّةَ أجمَعينَ . (3) .


1- .في المصدر :«أبوبكر» والتصويب من مجمع الزوائد : ج 5 ص 337 ح 8948 .
2- .المعجم الكبير : ج 10 ص 68 ح 9970 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 317 ح 20646 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 421 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 273 ح 212 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 361 ؛ الأمالي للمفيد : ص 35 ح 2 ، الأمالي للطوسي : ص 307 ح 617 ، بشارة المصطفى : ص 203، مائة منقبة : ص 52 ح 10 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 279 ح 589 والخمسة الأخيرة نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 63 وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 80 .
3- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 549 ح 1183 ، المناقب للخوارزمي : ص 114 ح 124 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 267 ح 209 كلاهما نحوه .

ص: 19

8819.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: در شب «وفد الجن» (1) با پيامبر صلى الله عليه و آله بودم. آه سردى كشيد. گفتم : اى پيامبر خدا! چه شده است؟

فرمود : «خبرِ رفتنم آمده است، اى ابن مسعود!».

گفتم: جانشينى تعيين كن.

فرمود : «چه كسى را؟».

گفتم : ابو بكر را.

سكوت كرد. لختى گذشت و باز ، آه سردى كشيد. گفتم : اى پيامبر خدا! در چه فكرى هستى؟ پدر و مادرم به فدايت!

فرمود : «اى ابن مسعود! خبرِ رفتنم رسيده است».

گفتم : جانشينى تعيين كن.

فرمود : «چه كسى را؟».

گفتم : عمر را .

خاموش ماند.

سپس اندكى گذشت و بار ديگر ، آه سردى كشيد. گفتم : چه شده است؟

فرمود: «مرگم نزديك است، اى ابن مسعود!».

گفتم : جانشينى تعيين كن.

فرمود : «چه كسى را؟».

گفتم : على بن ابى طالب را .

فرمود : «هان! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر از او فرمان بَرند، همگى به تمامى به بهشت مى روند».8818.عنه عليه السلام :السنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: پيامبر صلى الله عليه و آله در ليلة الجن فرمود : «به خدا سوگند، مرگم نزديك است».

گفتم: ابوبكر صدّيق،سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد.

پس ساكت ماند.

گفتم : عمر ، سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد.

خاموش ماند.

گفتم : على عليه السلام سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد .

فرمود : «نمى گذارند و اگر مى گذاشتند، همه به بهشت مى رفتند» . .


1- .يعنى «هيئت نماينده جنّيان».

ص: 20

3 / 2اِستِخلافُ الإِمامِ بِأَمرِ اللّهِ8815.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، أوصَيتُ إلَيكَ بِأَمرِ رَبّي . وأنتَ خَليفَتي ، اِستَخلَفتُكَ بِأَمرِ رَبّي . (1)8814.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا فاطِمَةُ ... إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالَى اطَّلَعَ إلَى الأَرضِ اطِّلاعَةً ، فَاختارَني مِن خَلقِهِ ، فَجَعَلَني نَبِيّا . ثُمَّ اطَّلَعَ إلَى الأَرضِ اطِّلاعَةً ثانِيَةً ، فَاختارَ مِنها زَوجَكِ ، وأوحى إلَيَّ أن اُزَوِّجَكِ إيّاهُ ، وأتَّخِذَهُ وَلِيّا ووَزيرا ، وأن أجعَلَهُ خَليفَتي في اُمَّتي ؛ فَأَبوكِ خَيرُ أنبياءِ اللّهِ ورُسُلِهِ ، وبَعلُكِ خَيرُ الأَوصِياءِ . (2)8813.امام رضا عليه السلام ( _ در پاسخ به اين پرسش كه فرومايه كيست _ ) عنه صلى الله عليه و آله :لَمّا اُسرِيَ بي إلَى السَّماءِ ، ثُمَّ مِنَ السَّماءِ إلَى السَّماءِ إلى سِدرَةِ المُنتَهى ، وَقَفتُ بَينَ يَدَي رَبّي عَزَّوجَلَّ ، فَقالَ لي : يا مُحَمَّدُ ! قُلتُ : لَبَّيكَ وسَعدَيكَ . قالَ : قَد بَلَوتَ حَلقي ، فَأَيَّهُم رَأَيتَ أطوَعَ لَكَ ؟ قالَ : قُلتُ : رَبّي عَلِيّا . قالَ : صَدَقتَ يا مُحَمَّدُ . فَهَلِ اتَّخَذتَ لِنَفسِكَ خَليفَةً يُؤَدّي عَنكَ ، يُعَلِّمُ عِبادي مِن كِتابي ما لا يَعلَمونَ ؟ قالَ : قُلتُ : يا رَبِّ اختَر لي ، فَإِنَّ خِيَرَتَكَ خِيَرَتي . قالَ : اِختَرتُ لَكَ عَلِيّا ، فَاتَّخِذهُ خَليفَةً ووَصِيّا . (3)8812.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از فرومايه _ ) الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ اسمُهُ ... شَدَّ بي أزرَ (4) رَسولِهِ ، وأكرَمَني بِنَصرِهِ ، وشَرَّفَني بِعِلمِهِ ، وحَباني بِأَحكامِهِ ، وَاختَصَّني بِوَصِيَّتِهِ ، وَاصطَفاني بِخِلافَتِهِ في اُمَّتِهِ ، فَقالَ صلى الله عليه و آله _ وقد حَشَدَهُ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ وَانغَصَّت بِهِمُ المَحافِلُ _ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّا مِنّي كَهارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي .

فَعَقَلَ المُؤمِنونَ عَنِ اللّهِ نُطقَ الرَّسولِ ، إذ عَرَفوني أنّي لَستُ بِأَخيهِ لِأَبيهِ واُمِّهِ كَما كانَ هارونُ أخا موسى لِأَبيهِ واُمِّهِ ، ولا كُنتُ نَبِيّا فَاقتَضى (5) نُبُوَّةً ، ولكِن كانَ ذلِكَ مِنهُ استِخلافا لي ، كَمَا استَخلَفَ موسى هارونَ عليهما السلام حَيثُ يَقولُ : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ» (6) . (7) .


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه: ج4 ص179 ح5405 عن ابن عبّاس.
2- .كمال الدين : ص 263 ح 10 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 565 ح 1 ، إرشاد القلوب : ص 419 كلّها عن سلمان الفارسي وراجع كفاية الأثر : ص 10 .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 303 ح 299 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 268 ح 210 ؛ الأمالي للطوسي : ص 343 ح 705 كلّها عن غالب الجهني عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام ، إرشاد القلوب : ص 237 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 410 ح 326 عن سلام الجعفي عن محمّد بن عليّ نحوه .
4- .آزَره : أعانه ، وقوله تعالى : «اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى» (طه:31) : أي قوِّ به ظهري (مجمع البحرين : ج 1 ص 42 «أزر») .
5- .فاقتضى : على صيغة المتكلّم ، أو الغائب ؛ أي فاقتضى كلام النبيّ صلى الله عليه و آله نبوّة (مرآة العقول : ج 25 ص 60) .
6- .الأعراف : 142 .
7- .الكافي : ج 8 ص 26 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام . راجع : ص 36 (أحاديث المنزلة) .

ص: 21

3 / 2 جانشينى على به فرمان خداوند

3 / 2جانشينى على به فرمان خداوند8815.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ منى كه به فرمان پروردگارم تو را وصى نمودم . و تو جانشين منى كه تو را به فرمان پروردگارم جانشين خود كردم.8814.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى فاطمه! ... خداى _ تبارك و تعالى _ به زمين نظر كرد و از ميان آفريدگانش مرا برگزيد و پيامبرم قرار داد . سپس دوباره نظر كرد و همسرت را برگزيد و به من وحى كرد تا تو را به ازدواج او در آورم و او را ولى و وزير [ خود] گيرم و جانشين خويش در ميان امّتم قرار دهم. پس پدرت بهترينِ پيامبران و فرستادگان خداست و همسرت بهترينِ اوصيا.8813.الإمامُ الرِّضا عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عنِ السَّفِلَةِ _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون به آسمان برده شدم و مرا از آسمانى به آسمان [ ديگر]، به سوى سدرة المنتهى بردند و در پيشگاه پروردگار عز و جل ايستادم، به من فرمود : «اى محمّد!».

گفتم : بله، بله!

فرمود : «آفريدگانم را آزموده اى. كدام يك از تو فرمانبردارترند؟».

گفتم : پروردگارا! على.

فرمود : «اى محمّد! راست گفتى. آيا براى خود جانشينى برگزيده اى كه از جانب تو ادا كند و به بندگان من، چيزهايى را كه نمى دانند، از كتابم بياموزد؟».

گفتم : پروردگارا! تو براى من اختيار كن؛ زيرا كه برگزيده تو ، [ همان] برگزيده من است.

فرمود : «على را برايت برگزيدم. او را جانشين و وصىّ خود بگير».8812.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عنِ السَّفِلَةِ _ ) امام على عليه السلام :خداوند _ كه نامش مبارك باد! _ ... پيامبرش را با من پشتيبانى كرد و مرا به يارى دادن او گرامى داشت و با دانش او شرافت داد و احكام [ دين ]او را به من بخشيد و تنها مرا به وصايت او ويژه ساخت و براى جانشينى در امّتش برگزيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله در مجلسى انبوه از مهاجر و انصار فرمود : «اى مردم! على براى من، به منزله هارون براى موسى است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».

پس مؤمنان به يارى خداوند، سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را دريافتند ؛ زيرا مى دانستند كه من، نه برادر نَسَبى اويم _ آن گونه كه هارون برادر موسى بود _ و نه پيامبر بودم كه نبوّتم اقتضاى آن كند ؛ بلكه آنچه از سوى او صادر شد جانشين كردن من بود، همان گونه كه موسى، هارون را جانشين خود كرد، آن جا كه مى گويد : «جانشين من در ميان قومم باش و اصلاح كن و از راه مفسدان ، پيروى مكن» (1) .

.


1- .ر . ك : ص 37 (احاديث منزلت) .

ص: 22

8811.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :كُنتُ أنَا وعَلِيٌّ نورا بَينَ يَدَيِ اللّهِ عزّوجلّ ، يُسَبِّحُ اللّهَ ذلِكَ النّورُ ويُقَدِّسُهُ قَبلَ أن يُخلَقَ آدَمُ بَأَلفِ عامٍ ، فَلَمّا خَلَقَ اللّهُ آدَمَ رَكَّبَ ذلِكَ النّورَ في صُلبِهِ ، فَلَم يَزَل في شَيءٍ واحِدٍ حَتَّى افتَرَقنا في صُلبِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَفِيَّ النُّبُوَّةُ ، وفي عَلِيٍّ الخِلافَةُ . (1)8810.امام باقر عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :خُلِقتُ أنَا وعَلِيٌّ مِن نورٍ واحِدٍ قَبلَ أن يَخلُقَ اللّهُ آدَمَ بِأَربَعَةِ آلافِ عامٍ ، فَلَمّا خَلَقَ اللّهُ آدَمَ رَكَّبَ ذلِكَ النّورَ في صُلبِهِ ، فَلَم يَزَل في شَيءٍ واحِدٍ حَتَّى افتَرَقا في صُلبِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَفِيَّ النُّبُوَّةُ ، وفي عَلِيٍّ الخِلافَةُ . (2)8809.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَليفَةُ اللّهِ وخَليفَتي ، وحُجَّةُ اللّهِ وحُجَّتي . (3) .


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 88 ح 130 ؛ العمدة : ص 89 ح107 كلاهما عن سلمان ، بحار الأنوار : ج38 ص147 ح114 .
2- .الفردوس : ج 2 ص 191 ح 2952 عن سلمان .
3- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، بشارة المصطفى : ص 31 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 كلّها عن محمّد بن الفرات عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 .

ص: 23

8808.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، نورى در پيشگاه خداوند عز و جل بوديم. اين نور، هزار سال پيش از خلقت آدم عليه السلام ، خداوند را تنزيه و تقديس مى كرد و به گاه آفرينش آدم عليه السلام ، خداوند ، آن را در پشت او قرار داد. پيوسته در يك جا بود تا در پشت عبد المطّلب از هم جدا شديم . پس در وجود من، نبوّت و در وجود على، خلافت قرار گرفت.8807.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، چهار هزار سال پيش از خلقت آدم ، از يك نور آفريده شديم و چون خدا ، آدم را آفريد، آن نور را در پشت او قرار داد و پيوسته در يك جا با هم بوديم تا در پشت عبد المطّلب از هم جدا شديم. در من نبوّت و در على خلافت قرار گرفت.8810.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، خليفه خدا و خليفه من و حجّت خدا و حجّت من است. .

ص: 24

8809.عنه عليه السلام :الإمام الجواد عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَقَدَ عَلَيهِم لِعَلِيٍّ بِالخِلافَةِ في عَشَرَةِ مَواطِنَ . ثُمَّ أنزَلَ اللّهُ : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ» (1) الَّتي عُقِدَت عَلَيكُم لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . (2)3 / 3خَليفَةُ النَّبِيِّ بَعدَهُ8806.امام صادق عليه السلام ( _ آنگاه كه ايشان در منزلِ (تفريحگاه) برادر خود عب ) تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :سَتَكونُ فِتنَةٌ ، فَمَن أدرَكَها مِنكُم فَعَلَيهِ بِخَصلَتَينِ : كِتابِ اللّهِ ، وعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ _ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ _ : هذا أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني ، وهُوَ فاروقُ هذِهِ الاُمَّةِ ، يُفَرِّقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ ، وهُوَ يَعسوبُ المُؤمِنينَ وَالمالُ يَعسوبُ الظَّلَمَةِ ، وهُوَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهُوَ بابِي الَّذي اُوتى مِنهُ ، وهُوَ خَليفَتي مِن بَعدي . (3)8805.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به محمّد به مسلم كه حكم مردى را پرسيد ك ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ مِن بَعدي . (4)8804.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا وَصِيّي،وخَليفَتي مِن بَعدي. (5)8803.امام صادق عليه السلام :فاطمة عليها السلام بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَليٍّ عليه السلام : يا عَلِيُّ ، أنتَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي ، وأنتَ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم . (6) .


1- .المائدة : 1 .
2- .تفسير القمّي : ج 1 ص 160 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 144 ح 1 كلاهما عن ابن أبي عمير ، بحار الأنوار : ج 36 ص 92 ح 20 عن ابن عمر .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 42 ح 8371 و ص43 ح 8373 ؛ معاني الأخبار : ص 402 ح 64 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 266 ح 572 .
4- .كفاية الأثر : ص 157 عن محمّد ابن الحنفيّة عن الإمام عليّ عليه السلام و ص 100 عن زيد بن أرقم و ص 132 عن عمران بن حصين و ص 217 عن علقمة بن قيس عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، بحار الأنوار : ج 26 ص 349 ح 23 نقلاً عن المحتضر للحسن بن سليمان .
5- .الفضائل لابن شاذان : ص 105 عن عمر ، كفاية الأثر : ص 13 عن ابن عبّاس وفيه «إنّ وصيّي والخليفة من بعدي عليّ بن أبي طالب» ، شرح الأخبار : ج 1 ص 113 ح 35 عن بصيرة بن مريم نحوه ، بحار الأنوار : ج 40 ص 122 ح 11 نقلاً عن كتاب الروضة .
6- .كفاية الأثر : ص 195 عن سهل بن سعد الأنصاري ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 147 عن سهل بن سعيد الأنصاري .

ص: 25

3 / 3 جانشين پيامبر ، پس از او

8806.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا دَخَلَ علَيهِ عمرُو بنُ حُرَيثٍ و هُو في ) امام جواد عليه السلام :پيامبر خدا با آنان (مسلمانان) در ده جا، براى خلافت على عليه السلام پيمان بست. سپس خدا نازل كرد : «اى مؤمنان! به پيمان ها وفا كنيد» ؛ پيمان هايى كه با شما درباره اميرمؤمنان بسته شد.3 / 3جانشين پيامبر ، پس از او8803.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: به زودى فتنه اى بر پا مى شود. پس هر كه آن را دريافت، به دو چيز بچسبد : كتاب خدا و على بن ابى طالب عليه السلام ؛ چرا كه شنيدم پيامبر خدا، در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود، فرمود : «اين ، نخستين كسى است كه به من ايمان آورد و دست در دست من نهاد. او فاروق اين امّت است كه حقّ و باطل را جدا مى سازد. او سَرور مؤمنان است و مال، سرور ظالمان. او صدّيق اكبر و دريچه ارتباط با من و جانشين من پس از من است».8802.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امام و خليفه پس از من هستى.8801.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: او، وصىّ من و خليفه پس از من است.8800.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ درباره جوانمردى در سفر _ ) فاطمه عليها السلام :پيامبر خدا به على مى فرمود : «اى على! تو امام و خليفه پس از من هستى و به مؤمنان، از خودشان سزاوارترى».

.

ص: 26

8799.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به شهاب بن عبد ربّه درباره بخشش به براد ) عنها عليها السلام :اُشهِدُ اللّهَ تَعالى لَقَد سَمِعتُهُ[ صلى الله عليه و آله ] يَقولُ : عَلِيٌّ خَيرُ مَن أخلُفُهُ فيكُم ، وهُوَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي . (1)8802.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّا إمامُكُم مِن بَعدي ، وخَليفَتي عَلَيكُم . (2)8801.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ... وأنَا وَصِيُّهُ ، وخَليفَتُهُ مِن بَعدِهِ . (3)8800.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في مُرُوَّةِ السَّفَرِ _ ) السنّة لابن أبي عاصم عن ابن عبّاس :خَرَجَ النّاسُ في غَزوَةِ تَبوكَ ، فَقالَ عَلِيٌّ : أخرُجُ مَعَكَ ؟ قالَ : لا . قالَ : فَبَكى . قالَ : أفَلا تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ! ! وأنتَ خَليفَتي في كُلِّ مُؤمِنٍ مِن بَعدي . (4)8799.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ شِهابُ بنُ عبدِ رَبِّهِ عنِ التَّ ) تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :خَرَجَ[ صلى الله عليه و آله ] بِالنّاسِ في غَزوَةِ تَبوكَ ، فَقالَ عَلِيٌّ : أخرُجُ مَعَكَ ؟ فَقالَ : لا . قالَ : فَبَكى . فَقالَ : أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ! ! (5) قالَ : نَعَم . قالَ : وإنَّكَ خَليفَتي في كُلِّ مُؤمِنٍ . (6) .


1- .كفاية الأثر : ص 199 عن محمود بن لبيد و ص 20 عن ابن عبّاس و ص 117 عن أبي أيّوب خالد بن يزيد الأنصاري و ص 173 عن يزيد السمّان عن الإمام الحسين عليه السلام وفيها ذيله .
2- .معاني الأخبار : ص 372 ح 1 عن ابن عبّاس ، كمال الدين : ص 261 ح 8 عن عليّ بن الحسن السائح عن الإمام العسكري عن أبيه عن جدّه عليهم السلام وفيه «يا بن مسعود» بدل «أيّها الناس» .
3- .شرح الأخبار : ج 1 ص 121 ح 47 عن أبي رافع .
4- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 589 ح 1351 .
5- .في الطبعة المعتمدة : «نبيّ» وهو تصحيف ، والتصحيح من تاريخ دمشق «ترجمة الإمام علي عليه السلام » تحقيق محمّدباقر المحمودي (ج 1 ص 185 ح 249) .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 98 ح 8441 وص 100 ح 8448 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 300 ح 618 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 178 كلّها نحوه .

ص: 27

8798.امام على عليه السلام :فاطمه عليها السلام :خداى متعال را گواه مى گيرم كه شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على، بهترين كسى است كه در ميان شما به جانشينى خود قرارش مى دهم و او امام و خليفه پس از من است».8798.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! همانا على، امام شما پس از من و خليفه من بر شماست.8797.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :منم پسر عموى پيامبر خدا... و منم وصىّ او و جانشين او پس از او.8796.امام على عليه السلام :السنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از ابن عبّاس _: مردم براى نبرد تبوك ، حركت كردند. على عليه السلام [ به پيامبر صلى الله عليه و آله ] گفت: با تو بيايم؟

فرمود: «نه».

على عليه السلام گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟ تو پس از من، جانشينم در ميان همه مؤمنانى».8795.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر صلى الله عليه و آله با مردم براى نبرد تبوك حركت كرد. على عليه السلام [ به پيامبر صلى الله عليه و آله ] گفت : با تو بيايم؟

فرمود : «نه».

على عليه السلام گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز آن كه پيامبر نيستى؟».

گفت : چرا.

فرمود : «تو جانشين من در ميان همه مؤمنانى». .

ص: 28

8794.بحار الأنوار به نقل از مُفَضَّل بن عمر :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ خَليفَتي عَلى اُمَّتي مِن بَعدي . (1)8797.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ اللّهَ أمَرَني أن أنصِبَ لَكُم إماما ؛ يَكونُ وَصِيّي فيكُم ، وخَليفَتي في أهلِ بَيتي ، وفي اُمَّتي مِن بَعدي ... .

يا أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد أعلَمتُكُم مَفزَعَكُم بَعدي وإمامَكُم ووَلِيَّكُم وهادِيَكُم بَعدي ؛ وهُوَ عَلِيُ بنُ أبي طالِبٍ . (2)8796.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا خَليفَةُ اللّهِ ، وخَليفَتي عَلَيكُم بَعدي ، وإنَّهُ لَأَميرُ المُؤمِنينَ ، وخَيرُ الوَصِيّينَ. (3)8795.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله_ في حِجَّةِ الوَداعِ _: عَلِيٌّ يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ الظّالِمينَ . عَلِيٌّ أخي ، ومَولَى المُؤمِنينَ مِن بَعدي ، وهُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّ اللّهَ تَعالى خَتَمَ النُّبُوَّةَ بي ؛ فَلا نَبِيَّ بَعدي ، وهُوَ الخَليفَةُ فِي الأَهلِ وَالمُؤمِنينَ بَعدي . (4)8794.بحار الأنوار عن المُفَضَّلِ بنِ عُمَرَ :عنه صلى الله عليه و آله_ يَومَ الغَديرِ _: مَعاشِرَ النُاسِ ! هذا عَلِيٌّ أخي ، ووَصِيّي ، وواعي عِلمي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي . (5)8793.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وَصِيّي ، ووارِثي ، وخَليفَتي فِي الأَهلِ وَالمالِ وَالمُسلِمينَ في كُلِّ غَيبَةٍ . (6) .


1- .الغيبة للطوسي : ص 150 ح 111 عن الحسن بن عليّ عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، شرح الأخبار : ج 1 ص 135 ح 65 و ج 2 ص 300 ح 618 عن عبد اللّه بن عبّاس وفيه «كلّ مؤمن» بدل «اُمّتي» .
2- .الغيبة للنعماني : ص 71 ح 8 ، كمال الدين : ص 277 ح 25 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 760 ح 25 كلّها عن سليم بن قيس .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 13 ح 30 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
4- .الأمالي للطوسي : ص 521 ح 1147 عن المجاشعي عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام زين العابدين عليهم السلام ، كشف الغمّة : ج 2 ص 35 كلاهما عن عمر وسلمة ابني اُمّ سلمة ربيبي رسول اللّه صلى الله عليه و آله .
5- .الاحتجاج : ج 1 ص 147 ح 32 عن علقمة عن الإمام الباقر عليه السلام وراجع كمال الدين : ص 279 ح 25 والغيبة للنعماني : ص 70 ح8 و ص83 ح12 وتفسير القمّي : ج2 ص109 و ج1 ص293 .
6- .الخصال : ص 430 ح 9 عن بكر بن محمّد الأزدي عن بعض أصحابنا عن الإمام الصادق عن الإمام عليّ عليهما السلام .

ص: 29

8792.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو پس از من، خليفه ام بر امّتم (1) هستى.8791.مكارم الأخلاق:پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردمان! خداوند به من فرمان داد كه امامى برايتان منصوب كنم تا وصىّ من در ميان شما باشد و پس از من، جانشينم در ميان خاندان و امّتم شود... . اى مردم! من پناهگاه شما پس از خود و امام و ولىّ تان را به شما معرّفي مى كنم . او على بن ابى طالب است.8793.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردمان! همانا على، خليفه خدا و خليفه من بر شما پس از من است و او امير مؤمنان و بهترينِ اوصياست.8792.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حَجّة الوداع _: على ، سرور مؤمنان است و ثروت، سرور ظالمان. على ، برادر من و مولاى مؤمنان پس از من است. او براى من، به منزله هارون براى موسى است، جز آن كه خداى متعال، نبوّت را با من خاتمه داد و پيامبر ديگرى پس از من نيست. او پس از من ، جانشين من در ميان خاندانم و مؤمنان است.8791.مكارم الأخلاق :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در روز غدير _: اى مردمان! اين على برادر، وصى، دربرگيرنده علم من و خليفه من بر امّتم است.8790.المصنف لعبد الرزاق به نقل از أبو قلابة :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو وصى و وارث منى و در غياب من، جانشينم در ميان خاندان و دارايى[ ام] و مسلمانان هستى . .


1- .در نقلى آمده است : «بر هر مؤمن».

ص: 30

8789.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ لَقَد خَلَّفَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في اُمَّتِهِ ، فَأَنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَيهِم بَعدَ نَبِيِّهِ . (1)3 / 4خَليفَةُ النَّبِيِّ في حَياتِهِ وبَعدَ مَوتِهِ8786.لقمان عليه السلام ( _ در اندرز به فرزندش _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، وخَليفَتي عَلى أهلي واُمَّتي ، في حَياتي وبَعدَ مَوتي . (2)8790.المُصنَّفُ لعبدِ الرَّزّاقِ عن أبي قلابة :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ خَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَوتي ، وأنتَ مِنّي كَشَيثٍ مِن آدَمَ ، وكَسامٍ مِن نوحٍ ، وكَإِسماعيلَ مِن إبراهيمَ ، وكَيوشَعَ مِن موسى ، وكَشَمعونَ مِن عيسى . (3)8789.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، وأبو وُلدي ، وزَوجُ ابنَتي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَوتي ؛ أمرُكَ أمري ، ونَهيُكَ نَهيي . اُقسِمُ بِالَّذي بَعَثَني بِالنُّبُوَّةِ وجَعَلَني خَيرَ البَرِيَّةِ أنَّكَ لَحُجَّةُ اللّهِ عَلى خَلقِهِ ، وأمينُهُ عَلى سِرِّهِ ، وخَليفَتُهُ عَلى عِبادِهِ . (4)8788.عنه صلى الله عليه و آله :الأمالي للصدوق عن ابن عبّاس :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنَا أكثَرُ النَّبِيّينَ تَبَعا يَومَ القِيامَةِ ، ولي حَوضٌ عَرضُهُ ما بَينَ بُصرى (5) وصَنعاءَ (6) ، فيهِ مِنَ الأَباريقِ عَدَدُ نُجومِ السَّماءِ ، وخَليفَتي عَلَى الحَوضِ يَومَئِذٍ خَليفَتي فِي الدُّنيا . فَقيلَ : ومَن ذاكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ ! قالَ : إمامُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، ومَولاهُم بَعدي ؛ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (7) .


1- .مائة منقبة : ص 82 ح 32 عن المسيّب بن نجيه .
2- .الخصال : ص 652 ح 53 ، الأمالي للصدوق : ص 754 ح 1015 كلاهما عن سليمان بن مهران عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامو ص175 ح 178 ، الفضائل لابن شاذان : ص 8 ، بشارة المصطفى : ص 198 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس و ص 23 عن جابر بن عبد اللّه ، كمال الدين : ص 260 ح 6 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام والأخيران نحوه .
3- .الأمالي للصدوق : ص 450 ح 609 ، بشارة المصطفى : ص 58 كلاهما عن عبد اللّه بن عبّاس .
4- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 297 ح 53 ، فضائل الأشهر الثلاثة : ص 79 ح 61 ، الأمالي للصدوق : ص 155 ح 149 كلّها عن الحسن بن عليّ بن فضّال عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
5- .بُصرى : مدينة تبعد عن دمشق تسعين كيلو مترا من الجنوب الشرقي . وكان لها أهمّية عظمى أيّام الروم . فتحت على يد خالد بن الوليد في السنة (13 ه ) (معجم البلدان : ج 1 ص 441) .
6- .صنعاء : عاصمة اليمن، وتقع جنوب الحجاز، وشمال مدينة عدن . وكانت من أهمّ مدن اليمن والحجاز آنذاك .
7- .الأمالي للصدوق : ص 374 ح 471 ، بشارة المصطفى : ص 34 . راجع : ج 8 ص 196 (صاحب حوضي) .

ص: 31

3 / 4 جانشين پيامبر در حيات و پس از وفات او

8787.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :به خدا سوگند كه پيامبر خدا مرا جانشين خود در ميان امّتش كرد. پس حجّت خدا بر آنان پس از پيامبرش منم.3 / 4جانشين پيامبر در حيات و پس از وفات او8784.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ و جانشين من بر خاندان و امّتم، در حيات و پس از وفاتم هستى.8783.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! در حيات و پس از وفاتم، تو جانشين من بر امّتم هستى. تو براى من، مانند شيث براى آدم و سام براى نوح عليه السلام و اسماعيل براى ابراهيم و يوشع براى موسى و شمعون براى عيسى هستى.8782.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ من، پدر فرزندانم، همسر دخترم و خليفه من بر امّتم در حيات و پس از وفاتم هستى. فرمان تو فرمان من و نهى تو نهى من است. سوگند به آن كه مرا به پيامبرى برانگيخت و مرا بهترينِ آفريدگان قرار داد، تو حجّت خدا بر خلق او و رازنگهدار و خليفه او بر بندگانش هستى.8781.امام على عليه السلام :الأمالى ، صدوق_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا فرمود : «روز قيامت، من در ميان پيامبران، بيشترين پيروان را دارم . مرا حوضى است كه عرض آن به اندازه فاصله بُصرى (1) تا صَنعاست (2) . در آن جام هايى است به عدد ستارگان آسمان و جانشينم بر حوض در آن روز، [ همان] جانشينم در دنياست».

گفته شد : اى پيامبر خدا! او چه كسى است؟

فرمود : «امام مسلمانان، امير مؤمنان و مولاى آنها پس از من، على بن ابى طالب». (3)

.


1- .بُصرى، شهرى در نود كيلومترى جنوب شرقى دمشق است و به روزگار قدرت روميان، اهمّيت بسيار داشته است . اين شهر ، در سال سيزدهم هجرى به دست خالد بن وليد ، فتح شد (معجم البلدان : ج 1 ص 441) .
2- .صنعا، پايتخت يمن، در جنوب حجاز و شمال عَدَن واقع است و در آن زمان، از مهم ترين شهرهاى يمن و حجاز بوده است.
3- .ر . ك : ج 8 ص 197 (صاحب حوض من «كوثر») .

ص: 32

8785.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا خَيرُ أهلي ، وأقرَبُ الخَلقِ مِنّي ، لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، وروحُهُ مِن روحي ، وهُوَ الوَزيرُ مِنّي في حَياتي ، وَالخَليفَةُ بَعدَ وَفاتي ؛ كَما كانَ هارونُ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (1)8784.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الفتوح_ في خَبرِ دُخولِ عائِشَةَ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ ؛ تَدعوها لِلمَسيرِ إلَى البَصرَةِ _: ثُمَّ جَعَلَت اُمُّ سَلَمَةَ تُذَكِّرُ عائِشَةَ فَضائِلَ عَلِيٍّ عليه السلام ، وعَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ عَلَى البابِ يَسمَعُ ذلِكَ كُلَّهُ ، فَصاحَ بِاُمِّ سَلَمَةَ وقالَ : يا بِنتِ أبي اُمَيَّةَ ! إنَّنا قَد عَرَفنا عَداوَتِكِ لِالِ الزُّبَيرِ !

فَقالَت اُمُّ سَلَمَةَ : وَاللّهِ لَتورِدَنَّها ، ثُمَّ لا تُصدِرَنَّها أنتَ ولا أبوكَ ! أ تَطمَعُ أن يَرضَى المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ بِأَبيكَ الزُّبَيرِ وصاحِبِهِ طَلحَةَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ حَيٌّ ، وهُوَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ! !

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ : ما سَمِعنا هذا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ساعَةً قَطُّ !

فَقالَت اُمُّ سَلَمَةَ : إن لَم تَكُن أنتَ سَمِعتَهُ فَقَد سَمِعَتهُ خالَتُكَ عائِشَةُ ، وها هِيَ فَاسأَلها ! فَقَد سَمِعَتهُ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «عَلِيٌّ خَليفَتي عَلَيكُم في حَياتي ومَماتي ؛ فَمَن عَصاهُ فَقَد عَصاني » أ تَشهَدينَ يا عائِشَةُ بِهذا ، أم لا ؟

فَقالَت عائِشَةُ : اللّهُمَّ نَعَم .

قالَت اُمُّ سَلَمَةَ : فَاتَّقِي اللّهَ يا عائِشَةُ في نَفسِكِ ، وَاحذَري ما حَذَّرَكِ اللّهُ ورَسولُهُ صلى الله عليه و آله ، ولا تَكوني صاحِبَةَ كِلابِ الحَوأَبِ ، ولا يَغُرَّنَّكِ الزُّبَيرُ وطَلحَةُ ؛ فَإِنَّهُما لا يُغنِيانِ عَنكِ من اللّه شيئا ! (2) .


1- .التوحيد : ص 311 ح 2 ، قصص الأنبياء : ص 284 ح 348 كلاهما عن جعفر الأزهري عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 492 ح 5 نحوه وراجع الثاقب في المناقب : ص 67 ح 48 .
2- .الفتوح : ج 2 ص 454 . راجع : ج 4 ص 584 (استرجاع عائشة لمّا وصلت إلى ماء الحوأب) .

ص: 33

8783.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: اين، بهترينِ خاندانم و نزديك ترينِ مردم به من است. گوشتش از گوشت من، خونش از خون من و جانش از جان من است. او وزير من در حياتم و جانشين من پس از وفاتم است، همان گونه كه هارون براى موسى عليه السلام بود، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.8782.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الفتوح_ در خبر رفتن عايشه به نزد اُمّ سلمه پيش از جنگ جمل به منظور كشاندن او به سوى بصره _: سپس امّ سلمه به يادآورى فضيلت هاى على عليه السلام براى عايشه پرداخت و عبد اللّه بن زبير كه جلوى در ايستاده بود، همه آن را شنيد. پس بر امّ سلمه فرياد زد و گفت : اى دختر ابو اُميّه! ما دشمنى ات را با خاندان زبير دانستيم.

امّ سلمه گفت : به خدا سوگند، عايشه را وارد [ غائله ]مى كنيد و نه تو و نه پدرت ، او را [ از آن ]بيرون نمى آوريد. آيا طمع دارى كه مهاجرين و انصار به [ خلافت] پدرت زبير و همفكرش طلحه راضى شوند، در حالى كه على بن ابى طالب زنده است؟ همو ولىّ هر مرد و زن با ايمان است؟

عبد اللّه بن زبير گفت : ما هرگز اين را از پيامبر خدا نشنيديم!

امّ سلمه گفت : اگر تو آن را نشنيده اى، خاله ات عايشه شنيده است و او همين جاست. از او بپرس! او شنيده است كه پيامبر خدا مى فرمود : «على، جانشين من بر شما در حيات و مماتم است. پس هر كه از او نافرمانى كند ، مرا نافرمانى كرده است». اى عايشه! آيا بر اين، شهادت مى دهى؟

عايشه گفت : به خدا، آرى.

امّ سلمه گفت : پس اى عايشه! از خدا پروا كن و از آنچه خدا و پيامبرش بر حذرت داشته اند ، برحذر باش و زنى مباش كه سگان [ آبگاه] «حَوأب» بر او پارس مى كنند . زبير و طلحه فريبت ندهند كه آن دو به هيچ روى، تو را از خدا بى نياز نمى كنند. (1) .


1- .ر . ك : ج 4 ص 585 (استرجاع عايشه به هنگام رسيدن به آبگاه حَوأب) .

ص: 34

راجع : ج 1 ص 200 (المؤازرة على الدعوة) .

.

ص: 35

ر . ك : ج 1 ، ص 201 (يارى پيامبر در تبليغ) .

.

ص: 36

الفصل الرابع : أحاديث المنزلة4 / 1حَديثُ المَنزِلَةِ8776.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (1)8780.عنه صلى الله عليه و آله :صحيح مسلم عن سعيد بن المسيّب عن عامر بن سعد بن أبي وقّاص عن أبيه :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي .

قالَ سَعيدٌ : فَأَحبَبتُ أن اُشافِهَ بِها سَعدا ، فَلَقيتُ سَعدا ، فَحَدَّثتُهُ بِما حَدَّثَني عامِرٌ ، فَقالَ : أنَا سَمِعتُهُ . فَقُلتُ : أ أَنتَ سَمِعتَهُ ؟ فَوَضَعَ إصبَعَيهِ عَلى اُذُنَيهِ ، فَقالَ : نَعَم ، وإلّا فَاستَكَّتا . (2) .


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 641 ح 3730 عن جابر بن عبد اللّه و ح 3731 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 45 ح 121 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 164 ح 8571 و ص165 ح 8576 كلّها عن سعد بن أبي وقّاص ، تاريخ بغداد : ج 10 ص 43 ح 5170 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 127 ح 62 _ 64 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 496 ح 13 والثلاثة الأخيرة عن أسماء بنت عميس و ح 14 عن زيد بن أرقم ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 595 ح 1382 عن أبي سعيد ، كنز العمّال : ج 11 ص 599 ح 32881 ؛ كفاية الأثر : ص 135 عن سعد بن مالك ، الجمل : ص 76 .
2- .صحيح مسلم:ج4 ص1870 ح30، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج2 ص633 ح1079، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي: ص111 ح50 وفيهما «أما ترضى أن تكون منّي»بدل«أنت منّي» ص114 ح 51 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 348 ح 735 و ص354 ح 751 «فاصطكّتا» بدل «فاستكّتا» ، تاريخ دمشق : ج42 ص146_148، اُسد الغابة : ج4 ص100 الرقم3789 ، المناقب لابن المغازلي : ص 28 ح 40 و ص29 ح 42 و ص33 ح 50 ، المناقب للخوارزمي : ص 133 ح 148 ؛ الأمالي للطوسي : ص 227 ح 399 نحوه ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 513 ح 435 وفيه «أما ترضى أن تكون منّي» بدل «أنت منّي» .

ص: 37

فصل چهارم : احاديث منزلت

4 / 1 حديث منزلت

فصل چهارم : احاديث منزلت4 / 1حديث منزلت8776.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.8775.امام صادق عليه السلام :صحيح مسلم_ به نقل از سعيد بن مُسَيِّب، از عامر بن سعد بن ابى وقّاص، از پدرش _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».

[ سعيد مى گويد:] دوست داشتم كه اين را از خود سعد بشنوم. او را ديدم و آنچه را عامر برايم گفته بود، برايش گفتم.

گفت : من آن را شنيده ام.

گفتم : تو خود، آن را شنيده اى؟

دو انگشتش را بر گوش هايش نهاد و گفت : آرى ، وگر [ چنين] نبود ، [ اينها] كر بشوند.

.

ص: 38

8774.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق عن عامر بن سعد :إنّي لَمَعَ أبي إذ تَبِعَنا رَجُلٌ ، في نَفسِهِ عَلى عَلِيٍّ بَعضُ الشَّيِء ، فَقالَ : يا أبا إسحاقَ ، ما حَديثٌ يَذكُرُ النّاسُ عَن عَلِيٍّ ؟ قالَ : وما هُوَ ؟ قالَ : «أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى» ! قالَ : نَعَم ؛ سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيٍّ : «أنتَ مِنّي كَهارونَ مِن موسى» ، ما تُنكِرُ أن يَقولَ لِعَلِيٍّ هذا ، وأفضَلَ مِن هذا ! ! (1)8773.امام صادق عليه السلام :تاريخ بغداد عن جابر :_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَهِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، ولَو كانَ لَكُنتَهُ ! ! (2)8775.عنه عليه السلام :تاريخ بغداد عن سويد بن غفلة عن عمر بن الخطّاب :إنَّهُ رَأى رَجُلاً يَسُبُّ عَلِيّا ، فَقالَ : إنّي أظُنُّكَ مُنافِقا ؛ سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّما عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (3)8774.عنه عليه السلام :تاريخ بغداد عن المهديّ العبّاسي :دَخَلَ عَلَيَّ سُفيان الثَّورِيُ ، فَقُلتُ : حَدِّثني بِأَفضَلِ فَضيلَةٍ عِندَكَ لِعَلِيٍّ . فَقالَ : حَدَّثَني سَلَمَةُ بنُ كُهيلٍ ، عَن حُجَيَّةَ بنِ عَدِيٍّ ، عَن عَلِيٍّ قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (4) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 157 ح 8559 .
2- .تاريخ بغداد : ج 3 ص 289 ح 1376 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 176 ح 8605 ؛ كنز الفوائد : ج 2 ص 181 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 134 ، مائة منقبة : ص 112 ح 57 ، الأمالي للطوسي : ص 548 ح 1168 عن أبي ذرّ عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
3- .تاريخ بغداد : ج 7 ص 453 ح 4023 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 167 ح 8580 و ص166 ح 8578 و 8579 .
4- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 71 ح 1691 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 167 ح 8582 .

ص: 39

8773.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عامر بن سعد _: من با پدرم بودم كه مردى در پى ما آمد. او كه دلش با على عليه السلام ناصاف بود، گفت : اى ابو اسحاق! اين چه حديثى است كه مردم درباره على عليه السلام مى گويند؟

پدرم گفت: چه حديثى؟

گفت: «تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى»!

[ پدرم] گفت : آرى . شنيدم كه پيامبر خدا به على عليه السلام مى گويد : «تو براى من، مانند هارون براى موسى هستى». اين كه چنين چيزى و حتّى بالاتر از آن را براى على عليه السلام بگويد، غريب نيست.8772.امام على عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از جابر _: پيامبر خدا [ خطاب به على عليه السلام ] فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست، كه اگر بود، آن پيامبر، تو بودى؟».8771.امام على عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از سويد بن غفله _: عمر بن خطّاب ، ديد كه مردى به على عليه السلام دشنام مى دهد. به او گفت : به گمانم تو منافقى . شنيدم پيامبر خدا مى گويد : «على براى من، به منزله هارون براى موسى است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».8770.امام على عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از مهدى عبّاسى _: سفيان ثورى، بر من وارد شد. گفتم : برترين فضيلتى را كه از على مى دانم ، برايم بگو.

گفت : سلمة بن كهيل، از حُجَيّة بن عدى، از قول على عليه السلام برايم گفت كه پيامبر خدا فرمود : «تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست». .

ص: 40

8769.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ؛ طاعَتُكَ واجِبَةٌ عَلى مَن بَعدي كَطاعَتي في حَياتي ، غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (1)8768.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ مُشيرا إلى عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا خَيرُ أهلي ، وأقرَبُ الخَلقِ مِنّي ، لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، وروحُهُ مِن روحي ، وهُوَ الوَزيرُ مِنّي في حَياتي ، وَالخَليفَةُ بَعدَ وَفاتي ، كَما كانَ هارونُ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (2)8767.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هِبَةِ اللّهِ مِن آدَمَ ، وبِمَنزِلَةِ سامٍ من نوحٍ ، وبِمَنزِلَةِ إسحاقَ مِن إبراهيمَ ، وبِمَنزِلَهِ هارونَ مِن موسى ، وبِمَنزِلَةِ شَمعونَ مِن عيسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (3)8766.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّكَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، ولَكَ بِهارونَ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ ؛ إذِ استَضعَفَهُ قَومُهُ وكادوا يَقتُلونَهُ ، فَاصبِر لِظُلمِ قُرَيشٍ إيّاكَ ، وتَظاهُرِهِم عَلَيكَ ؛ فَإِنَّكَ بِمَنزِلَةِ هارونَ . (4) .


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 297 ح 52 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 224 ح 142 كلاهما عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه عن الإمام عليّ عليهما السلام عن اُبيّ بن كعب ، اليقين : ص 448 ح 170 عن يحيى بن عبد اللّه بن الحسن عن جدّه عن الإمام عليّ عليهما السلام عن اُبيّ بن كعب وليس فيه «كطاعتي ...» .
2- .التوحيد : ص 311 ح 2 ، قصص الأنبياء : ص 284 ح 348 كلاهما عن جعفر الأزهري عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 492 ح 5 نحوه ، الثاقب في المناقب : ص 67 ح 48 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .الأمالي للصدوق : ص 100 ح 77 عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 115 .
4- .كمال الدين : ص 264 ح 10 عن سلمان ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 569 ح 2 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .

ص: 41

8772.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى. پس از من، اطاعت از تو بر همه واجب است، مانند [ وجوب] اطاعت از من در حياتم، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.8771.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حالى كه به على عليه السلام اشاره مى كرد _: اين، بهترينِ خاندانم ونزديك ترينِ مردم به من است ، گوشتش از گوشت من، خونش از خون من و جانش از جان من است. اوست وزير من در حياتم و خليفه من پس از وفاتم، همان گونه كه هارون براى موسى عليه السلام بود، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.8770.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو براى من، به منزله هبة اللّه براى آدم و سام براى نوح و اسحاق براى ابراهيم و هارون براى موسى و شمعون براى عيسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.8769.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى و هارون براى تو نمونه خوبى است، آن گاه كه قومش او را منزوى كردند و نزديك بود كه او را بكشند. پس، [ تو نيز] بر ظلم قريش و تبانى شان بر ضدّ خويش صبر كن كه تو به منزله هارونى. .

ص: 42

8768.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام:لَقَد قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام في عَشَرَةِ مَواضِعَ : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (1)راجع : ج 1 ص 396 (الاستخلاف عن النبيّ في غزوة تبوك) .

4 / 2مَوارِدُ تَأكيدِ النَّبِيِّ عَلى حَديثِ المَنزِلَةِ4 / 2 _ 1يَومُ الإِنذارِ8762.امام على عليه السلام :كنز الفوائد عن أبي رافع :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله جَمَعَ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ فِي الشِّعبِ ... فَقالَ : إنَّ اللّهَ عزّوجلّ أمَرَني أن اُنذِرَ عَشيرَتِي الأَقرَبينَ ورَهطِي المُخلِصينَ ، وإنَّ اللّهَ تَعالى لَم يَبعَث نَبِيّا إلّا جَعَلَ لَهُ مِن أهلِهِ أخا ، ووارِثا ، ووَزيرا ، ووَصِيّا ، وخَليفَةً في أهلِهِ ، فَأَيُّكُم يُبايِعُني عَلى أنَّهُ أخي ووَزيري ووارِثي دونَ أهلي ، ويَكونُ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ؟ فَسَكَتَ القَومُ .

فَأَعادَ الكَلامَ عَلَيهِم ثَلاثَ مَرّاتٍ ، وقالَ : وَاللّهِ ، لَيَقومَنَّ قائِمُكُم أو يَكونُ في غَيرِكُم ، ثُمَّ لَتُذَمُّنَّ !

قالَ : فَقامَ عَلِيٌّ عليه السلام وهُم يَنظُرونَ كُلُّهُم إلَيهِ ، فَبايَعَهُ ، وأجابَهُ إلى ما دَعاهُ . (2)راجع : ج 1 ص 200 (المؤازرة على الدعوة) .

.


1- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 302 ح 866 .
2- .كنز الفوائد : ج 2 ص 177 ، مجمع البيان : ج 7 ص 323 ، تفسير فرات : ص 303 ح 408 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 393 ح 19 وفيها «لتندمنّ» بدل «لتذمنّ» وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 251 .

ص: 43

4 / 2 تأكيدهاى پيامبر بر حديث منزلت

4 / 2 _ 1 روز هشدار

8760.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام_ به نقل از پدرانش _: بى گمان، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام در ده جا گفت : «تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى».ر . ك : ج 1 ، ص 397 (جانشينى پيامبر در جنگ تبوك) .

4 / 2تأكيدهاى پيامبر بر حديث منزلت4 / 2 _ 1روز هشدار8762.عنه عليه السلام :كنز الفوائد_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر صلى الله عليه و آله بنى عبد المطّلب را در شِعب (درّه) [ ابو طالبْ ]گرد آورد ... و فرمود : «خداى عز و جل به من فرمان داده كه خويشان نزديك و اقوام مُخلصم را هشدار دهم . خداوند متعال، پيامبرى برنينگيخت، مگر آن كه از خاندانش برادر، وارث، وزير، وصى و جانشينى در ميان خانواده اش قرار داد. حال كدام يك از شما با من بيعت مى كند ، به اين شرط كه در ميان خاندانم، تنها او برادر من، وزير من و وارث من و برايم به منزله هارون براى موسى باشد ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست؟».

همه ساكت ماندند. پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار سخن خود را براى آنان تكرار كرد و فرمود : «به خدا سوگند، يا كسى از ميانتان برمى خيزد يا اين كه غير شما به اين منزلت مى رسد و مورد نكوهش قرار مى گيريد».

پس على عليه السلام برخاست و در حالى كه همه به او مى نگريستند، با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كرد و او را در آنچه بدان فرامى خوانْد، اجابت نمود.ر . ك : ج 1 ، ص 201 (يارى پيامبر در تبليغ) .

.

ص: 44

4 / 2 _ 2يَومُ المُؤاخاةِ8758.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة لابن حنبل عن محدوج بن زيد :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ المُسلِمينَ ، ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (1)8757.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، آخَيتَ بَينَ أصحابِكَ وتَرَكتَني فَردا لا أخَ لي ! ! فَقالَ : إنّما أخَّرتُكَ لِنَفسي ؛ أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . فَقُمتُ وأنَا أبكي مِنَ الجَذَلِ (2) وَالسُّرورِ . (3)راجع : ج 10 ص 372 (الإخاء مع النبيّ) .

4 / 2 _ 3عِندَ سَدِّ الأَبوابِ8753.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ رِجالاً يَجِدونَ في أنفُسِهِم في أنّي أسكَنتُ عَلِيّا فِي المَسجِدِ ، وَاللّهِ ما أخرَجتُهُم ، ولا أسكَنتُهُ ، إنَّ اللّهَ عزّوجلّ أوحى إلى موسى وأخيهِ : «أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِكُمَا بِمِصْرَ بُيُوتًا وَ اجْعَلُواْ بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ» (4) ، وأمَرَ موسى ألّا يَسكُنَ مَسجِدَهُ ، ولا يَنكِحَ فيهِ ، ولا يَدخُلَهُ إلّا هارونُ وذُرِّيَّتُهُ ، وإنَّ عَلِيّا مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، وهُوَ أخي دونَ أهلي ، ولا يَحِلُّ مَسجِدي لِأَحَدٍ يَنكِحُ فيهِ النِّساءَ إلّا عَلِيٌّ وذُرِّيَّتُهُ ، فَمَن ساءَهُ فَهاهُنا _ وأومَأَ بِيَدِهِ نَحوَ الشّامِ _ . (5) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 663 ح 1131 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 53 ح 8389 ، المناقب للخوارزمي : ص 140 ح 159 ، المناقب لابن المغازلي : ص 42 ح 65 عن أبي زيد الباهلي ؛ الأمالي للصدوق : ص 402 ح 520 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 186 نحوه وكلاهما عن مخدوج بن زيد الذهلي .
2- .الجَذَل : الفرح (مجمع البحرين : ج 1 ص 280 «جذل») .
3- .كنز الفوائد : ج 2 ص 180 عن سليمان بن جعفر الهاشمي عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ؛ المعجم الكبير : ج 11 ص 63 ح 11092 عن ابن عبّاس نحوه. راجع: ص 10 (وارث علم النبيّ) .
4- .يونس : 87 .
5- .المناقب لابن المغازلي : ص 255 ح 303 ؛ علل الشرائع : ص 202 ح 3 كلاهما عن حذيفة بن أسيد الغفاري و ح 2 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 127 ح 39 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 194 والثلاثة الأخيرة عن أبي رافع ، الاحتجاج : ج 2 ص 310 ح 258 عن أبي جعفر مؤمن الطاق والأربعة الأخيرة نحوه وليس فيها الآية الشريفة .

ص: 45

4 / 2 _ 2 روز پيمان برادرى
4 / 2 _ 3 هنگام بستن درها

4 / 2 _ 2روز پيمان برادرى8757.عنه عليه السلام :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از محدوج بن زيد _: پيامبر خدا، ميان مسلمانان، برادرى ايجاد كرد. سپس گفت : «اى على! تو برادر منى و تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».8756.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا ميان اصحابش برادرى ايجاد كرد. من گفتم : اى پيامبر خدا! ميان اصحابت برادرى ايجاد كردى و مرا تنها و بى برادر نهادى!

فرمود : «تو را براى خود ، نگه داشتم. تو، برادر من در دنيا و آخرتى و تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى».

من برخاستم ، در حالى كه از سرِ شوق و شادى مى گريستم (1) .ر . ك : ج 10 ، ص 373 (برادرى با پيامبر).

4 / 2 _ 3هنگام بستن درها8752.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :برخى مردم از من دل آزرده شده اند كه چرا على را در مسجد جاى داده ام. به خدا سوگند، من على را به مسجد ، داخل و آنان را از مسجد بيرون نكرده ام. خداى عز و جل به موسى عليه السلام و برادرش وحى كرد : «قوم خود را در مصر، در خانه هايى سكنا دهيد و خانه هايتان را رو به قبله قرار دهيد و نماز بخوانيد» و به موسى فرمان داد كه كسى در مسجدش سكنا نگزيند و در آن ، آميزش نشود و جز هارون و فرزندانش را به آن ، راه ندهد.

على [ نيز] براى من، به منزله هارون براى موسى است. در ميان خانواده ام [ تنها] او برادر من است و براى هيچ كس روا نيست كه در مسجدم با زنان بياميزد، جز على و فرزندان او . پس هر كه ناخشنود است، به آن جا برود _ و با دستش به سوى شام اشاره كرد .

.


1- .ر . ك : ص 11 (وارث علم پيامبر) .

ص: 46

8751.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :جاءَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ونَحنُ مُضطَجِعونَ فِي المَسجِدِ ، فَضَرَبَنا بِعَسيبٍ (1) في يَدِهِ ، فَقالَ : أ تَرقُدونَ فِي المَسجِدِ ! إنَّهُ لا يُرقَدُ فيهِ ، فَأَجفَلنا وأجفَلَ عَلِيٌّ .

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : تَعالَ يا عَلِيُّ ، إنَّهُ يَحِلُّ لَكَ فِي المَسجِدِ ما يَحِلُّ لي ، أ لا تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلَا النُّبُوَّةَ ! ! وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ إنَّكَ لَذَوّادٌ عَن حَوضي يَومَ القِيامَةِ ، تَذودُ _ كَما يُذادُ البعَيرُ الضّالُّ عَنِ الماءِ _ بِعَصا لَكَ مِن عَوسَجٍ (2) ، كَأَنّي أنظُرُ إلى مُقامِكَ مِن حَوضي . (3)راجع : ج 10 ص 394 (الحقوق مثل النبيّ في مسجده) .

4 / 2 _ 4فَتحُ خَيبَرَ8747.امام صادق عليه السلام :المناقب لابن المغازلي عن جابر بن عبد اللّه :لَمّا قَدِمَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ بِفَتحِ خَيبَرَ قالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، لَولا أن تَقولَ طائِفَةٌ مِن اُمَّتيفيكَ ما قالَتِ النَّصارى في عيسَى بنِ مَريَمَ لَقُلتُ فيكَ مَقالاً لا تَمُرُّ بِمَلَأٍ مِنَ المُسلِمينَ إلّا أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتِ رِجلَيكَ ، وفَضلِ طَهورِكَ؛ يَستَشفونَ بِهِما، ولكِن حَسبُكَ أن تَكونَ مِنّي ... بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى، غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (4) .


1- .العَسيب : جريدة من النخل ، وهي السعفة ممّا لا ينبت عليه الخوص (النهاية : ج 3 ص 234 «عسب») .
2- .العوسج : شجر من شجر الشوك . قال ابن سيدة : والعَوسج المحض يقصُر اُنبوبه ، ويصغر ورقه ، ويصلب عوده (لسان العرب : ج 2 ص 324 «عسج») .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 140 ح 8525 و ص139 ح 8524 ، المناقب للخوارزمي : ص 109 ح 116 .
4- .المناقب لابن المغازلي: ص237 ح285 ، المناقب للخوارزمي: ص 158 ح 188 و ص129 ح 143 ، كفاية الطالب : ص 264 كلاهما عن زيد بن عليّ عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ؛ الأمالي للصدوق : ص 156 ح 150 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 ، بشارة المصطفى : ص 155 ، إعلام الورى : ج 1 ص 366 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 381 ح 740 ، روضة الواعظين : ص 127 ، المسترشد : ص 633 ح 298 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 249 ح 167 و ص459 ح 360 .

ص: 47

4 / 2 _ 4 فتح خيبر

8746.امام صادق عليه السلام ( _ آنگاه كه از حضرتش سؤال شد : آيا سبكى (تُنُكى) ر ) تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: پيامبر خدا آمد و ما در مسجد خوابيده بوديم. با شاخه خرمايى كه در دست داشت، به ما زد و فرمود : «آيا در مسجد مى خوابيد؟ شايسته نيست در آن بخوابند».

پس ما به شتاب ، دور شديم و على عليه السلام نيز دور شد ؛ امّا پيامبر خدا فرمود : «اى على! بيا. هر آنچه در مسجد براى من رواست، براى تو نيز رواست. آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز در پيامبرى؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست، تو روز قيامت با عصايت _ كه از چوب تمشك است _ ، [ كسانى را ]از حوض من مى رانى، آن گونه كه شتر غريبه را از آب مى رانند. گويى كه جايگاه تو را در كنار حوضم مى بينم».ر . ك : ج 10 ، ص395 (همسانى حقوق وى با پيامبر خدا در مسجد وى).

4 / 2 _ 4فتح خيبر8747.عنه عليه السلام :المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: چون على بن ابى طالب عليه السلام از فتح خيبر باز آمد، پيامبر عليه السلام به او فرمود : «اى على! اگر نبود [ بيم ]اين كه گروهى از امّتم،درباره تو چيزى را بگويند كه نصرانى ها درباره عيسى گفتند، در شأن تو سخنى مى گفتم كه به هر گروهى از مسلمانان بر مى خوردى، خاك زير پايت و باقى مانده آب وضويت را بر مى گرفتند و به آن دو، شفا مى جستند ؛ امّا تو را همين بس كه براى من... ، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».

.

ص: 48

4 / 2 _ 5عِندَ تَعيينِ الوَلِيِّ لِابنَةِ حَمزَةَ8744.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن جعفر :لَمّا قَدِمَتِ ابنَةُ حَمزَةَ المَدينَةَ اختَصَمَ فيها عَلِيٌّ وجَعفَرٌ وزَيدٌ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : قولوا . فَقال زَيدٌ : هِيَ ابنَةُ أخي ، وأنَا أحَقُّ بِها . وقالَ عَلِيٌّ : اِبنَةُ عَمّي ، وأنَا جِئتُ بِها . وقالَ جَعفَرٌ : اِبنَةُ عَمّي ، وخالَتُها عِندي .

قالَ : خُذها يا جَعفَرُ ، أنتَ أحَقُّهُم بِها .

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أمّا أنتَ يا زَيدُ فَمَولايَ ، وأنَامَولاكَ ، وأمّا أنتَ يا جَعفَرُ فَأَشبَهتَ خَلقي وخُلقي ، وأمّا أنتَ يا عَلِيُّ فَأَنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلَا النُّبُوَّةَ . (1) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص170 ح 8589 وراجع خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 139 ح 71 وشرح الأخبار : ج 3 ص 202 ح 1130 .

ص: 49

4 / 2 _ 5 هنگام تعيين سرپرست براى دختر حمزه

4 / 2 _ 5هنگام تعيين سرپرست براى دختر حمزه8741.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن جعفر _: چون دختر حمزه به مدينه آمد، على عليه السلام و جعفر و زيد، هر يك سرپرستى او را ادّعا كردند. پيامبر خدا فرمود : «دليل هايتان را بگوييد».

زيد گفت : او دختر برادرم است و من به او سزاوارترم.

على عليه السلام گفت : دختر عمويم است و من او را [ از مكّه] آورده ام.

جعفر نيز گفت : دختر عمويم است و خاله اش نزد من است.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «جعفر! تو او را ببر كه از ديگران به [ نگهدارى ]او سزاوارترى». پس فرمود : «امّا تو _ اى زيد! _ آزاد شده منى و من، مولاى تواَم. و امّا تو _ اى جعفر! _ در خَلق و خُلق، شبيه منى. امّا تو _ اى على!_ براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز در پيامبرى».

.

ص: 50

4 / 2 _ 6غَزوَةُ تَبوكَ8738.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح البخاري عن سعد بن أبي وقّاص :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله خَرَجَ إلى تَبوكَ 1 وَاستَخلَفَ عَلِيّا ، فَقالَ : أ تُخَلِّفُني فِي الصِّبيانِ وَالنِّساءِ ؟ ! قالَ : أ لا تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لَيسَ نَبِيٌّ بَعدي ! ! (1)8737.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن جابر :رَأَيتُ عَلِيّا يَلوذُ بِناقَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في غَزوَةِ تَبوكَ ، ويَقولُ : تُخَلِّفُني ؟ ! قالَ : أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ! ! (2)8745.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :مسند ابن حنبل عن ابن عبّاس :خَرَجَ[ صلى الله عليه و آله ] بِالنّاسِ في غَزوَةِ تَبوكَ ، قالَ : فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : أخرُجُ مَعَكَ ؟ قالَ : فَقالَ لَهُ نَبِيُّ اللّهِ : لا . فَبَكى عَلِيٌّ ، فَقالَ لَهُ : أ ما تَرضى أن تَكونَ مَنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّك لَستَ بِنَبِيٍّ ! ! إنَّهُ لا يَنبَغي أن أذهَبَ إلّا وأنتَ خَليفَتي . (3) .


1- .صحيح البخاري: ج 4 ص 1602 ح 4154، صحيح مسلم: ج 4 ص 1871 ح 31، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 386 ح 1583 وص390 ح 1600 ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 371 ح 6927، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج 2 ص 569 ح 960 و ص610 ح 1041 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 24 كلاهما عن سعد بن مالك ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 117 ح 4575 ، السنن الكبرى : ج 9 ص 68 ح 17893 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 586 ح 1334 و ص610 ح 1454 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 121 ح 56 و ص124 ح 59 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 496 ح 11 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 199 ح 339 ، مسند الطيالسي : ص 29 ح 209 ، تاريخ بغداد : ج 11 ص432 ح6323 وج4 ص204 ح1890 ، دلائل النبوّة للبيهقي: ج 5 ص 220 ، حلية الأولياء : ج 7 ص 196 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 341 كلّها نحوه وراجع سنن الترمذي : ج 5 ص 638 ح 3724 وخصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 46 ح 9 و ص119 ح 55 ومسند ابن حنبل : ج 1 ص 391 ح 1608 وتاريخ دمشق: ج 42 ص 112 ح 8470 و ص 113 ح 8472 واُسد الغابة : ج 4 ص 99 الرقم 3789 والمناقب لابن المغازلي : ص 29 ح 43 والمناقب للخوارزمي : ص 108 ح 115 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 627 والبداية والنهاية : ج 7 ص 340 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 177 ح 8608 ؛ الأمالي للطوسي : ص 342 ح 702 عن عبيد اللّه بن عليّ عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 709 ح 3062 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 144 ح 4652 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 684 ح 1168 ، المعجم الكبير : ج 12 ص 78 ح 12593 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 73 ح 23 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 102 ح 8454 و ص98 ح 8441 نحوه وفي آخره «وإنّك خليفتي في كلّ مؤمن» بدل «إنّه لاينبغي...» ، المناقب للخوارزمي : ص 126 ح 140 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 339 ، ذخائر العقبى : ص 157 ؛ تفسير فرات : ص 342 ح 466 و ص421 ح 558 وفيها إلى «بنبيّ» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 300 ح 618 وراجع ص 210 ح 541 .

ص: 51

4 / 2 _ 6 جنگ تبوك

4 / 2 _ 6جنگ تبوك8742.عنه عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: پيامبر خدا به سوى تبوك (1) حركت كرد و على عليه السلام را به جاى خود نهاد. على عليه السلام گفت : آيا مرا در ميان كودكان و زنان مى نهى؟

فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام باشى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟».8741.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از جابر _: هنگام حركت پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى تبوك، على عليه السلام را ديدم كه به شتر او چسبيده و مى گويد : مرا بر جاى مى نهى؟

[ پيامبر صلى الله عليه و آله به او] فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟».8740.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر صلى الله عليه و آله با مردم براى جنگ ، حركت كرد. على عليه السلام به او گفت : با تو بيايم؟

پيامبر خدا به او پاسخ داد : «نه».

على عليه السلام گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى باشى، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟ شايسته نيست كه من بروم، مگر آن كه تو جانشين من باشى» (2) .

.


1- .تبوك، منطقه اى در ميانه راه مدينه و دمشق است كه در شمال غربى مدينه و جنوب دمشق ، واقع است. پيامبر صلى الله عليه و آله در سال نهم هجرى، سپاهى انبوه را براى به فرمان آوردن عرب هاى شمال، بدان جا برد ؛ امّا جنگى درنگرفت.
2- .در برخى نقل ها اين ، جمله پايانى نيست و در برخى ، به جاى آن آمده است : «و تو جانشين من در ميان همه مؤمنانى».

ص: 52

8739.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الطبقات الكبرى عن البراء بن عازب وزيد بن أرقم :لَمّا كانَ عِندَ غَزوَةِ جَيشِ العُسرَةِ وهَيَ تَبوكَ ، قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : إنَّهُ لابُدَّ مِن أن اُقيمَ أو تُقيمَ ، فَخَلَّفَهُ . فَلَمّا فَصَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله غازِيا ، قالَ ناسٌ : ما خَلَّفَ عَلِيّا إلّا لِشَيءٍ كَرِهَهُ مِنهُ !

فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا ، فَاتَّبَعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتَّى انتَهى إلَيهِ ، فَقالَ لَهُ : ما جاءَ بِكَ يا عَلِيُّ ؟ ! قالَ : لا يا رَسولَ اللّهِ إلّا أنّي سَمِعتُ ناسا يَزعُمونَ أنَّكَ إنَّما خَلَّفتَني لِشَيءٍ كَرِهتَهُ مِنّي ! فَتَضاحَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : يا عَلِيُّ ، أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي كَهارونَ مِن موسى ، غَيرَ أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ! ! قالَ : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : فَإِنَّهُ كَذلِكَ . (1)8738.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن أبي الفيل :لَمّا خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في غَزاةِ تَبوكَ استَخلَفَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عَلَى المَدينَةِ ، فَماجَ المُنافِقونَ بِالمَدينَةِ وفي عَسكَرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقالوا : كَرِهَ قُربَهُ ، وساءَ فيهِ رَأيُهُ .

فَاشتَدَّ ذلِكَ عَلى عَلِيٍّ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، تُخَلِّفُني مَعَ النِّساءِ وَالصِّبيانِ ؟ ! أنَا عائِذٌ بِاللّهِ مِن سَخَطِ اللّهِ وسَخَطِ رَسولِهِ . فَقالَ : رَضِيَ اللّهُ عَنكَ يا أبَا الحَسَنِ بِرِضايَ عَنكَ ، فَإِنَّ اللّهَ عَنكَ راضٍ ، إنَّما مَنزِلُكَ (2) مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . فَقالَ عَلِيٌّ : رَضينا ، رَضينا . (3) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 24 و ص 23 عن أبي سعيد ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 186 ح 8632 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 203 ح 5094 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 349 كلّها نحوه وراجع ص 348 .
2- .المَنزِل : الدرجة (لسان العرب : ج 11 ص 658 «نزل») .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 181 ح 8618 .

ص: 53

8737.عنه صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از بَراء بن عازب و زيد بن ارقم _: به گاه آمادگى جيش العُسرة (1) براى نبرد تبوك، پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : «چاره اى نيست ، جز اين كه يا من بمانم، يا تو».

على عليه السلام را بر جاى نهاد و چون براى جنگ از على عليه السلام جدا و از مدينه خارج شد . برخى گفتند : على را بر جاى ننهاد، جز به خاطر دل آزردگى از او.

چون اين گفته به [ گوش] على عليه السلام رسيد، در پى پيامبر خدا رفت تا به وى رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «چه چيز، تو را به اين جا كشانده است؟».

گفت : چيزى نيست، جز آن كه شنيدم برخى از مردم مى پندارند كه تو تنها از اين رو مرا بر جا نهادى كه به خاطر چيزى از من ناراحت بودى.

پيامبر خدا خنديد و فرمود : «اى على! آيا خشنود نمى شوى كه براى من، مانند هارون براى موسى باشى، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟».

گفت : چرا، اى پيامبر خدا! فرمود : «پس [ در واقع] اين گونه است».8736.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو فيل _: چون پيامبر خدا براى نبرد تبوكْ خارج شد، على بن ابى طالب عليه السلام را به جاى خود در مدينه نهاد. پس منافقان، در مدينه و ميان لشكر پيامبر خدا شايعه كردند و گفتند : از همراه بردن او ناراحت و به او بدبين است.

اين سخن بر على عليه السلام گران آمد و گفت : اى پيامبر خدا! مرا با زنان و كودكان، برجاى مى نهى؟ من از ناخشنودى خدا و پيامبرش، به خدا پناه مى برم!

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى ابو الحسن! خدا از تو راضى باشد، كه من از تو راضى ام. به يقين ، خدا از تو خشنود است. منزلت تو نزد من، مانند منزلت هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».

على عليه السلام گفت : خشنود شديم؛ خشنود شديم. .


1- .جيش العُسرة (سپاه سختى)، نامى است كه بر سپاه اسلام به سبب كم بودن توشه سپاه و گرمى هوا و دورى راه تبوك ، گذاشته شد.

ص: 54

8735.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد :لَمّا بَلَغَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام إرجافُ المُنافِقينَ بِهِ ، أرادَ تَكذيبَهُم ، وإظهارَ فَضيحَتِهِم ، فَلَحِقَ بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ المُنافِقينَ يَزعُمونَ أنَّكَ إنَّما خَلَّفتَنِي استِثقالاً ومَقتا ! ! فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِرجِع يا أخي إلى مَكانِكَ ؛ فَإِنَّ المَدينَةَ لا تَصلُحُ إلّا بي أو بِكَ ، فَأَنتَ خَليفَتي في أهلي ، ودارِ هِجرَتي ، وقَومي ، أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بعَدي ! ! (1)8734.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به مالك اشتر _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام لَمّا خَرَجَ إلى تَبوكَ وَاستَخلَفَهُ عَلَى المَدينَةِ وعَلى أهلِهِ ، وقَد قالَ لَهُ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ بَعضَ النّاسِ يَقولونَ : إنَّكَ إنَّما خَلَّفتَنِي استِثقالاً لي ! _: يا عَلِيُّ ، إنَّهُ لابُدَّ مِن إمامٍ وأميرٍ ، فَأَنَا الإِمامُ وأنتَ الأَميرُ ، أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى حَيثُ استَخلَفَهُ عَلى بَني إسرائيلَ ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي يوحى إلَيهِ ! ! وَاللّهِ ما خَلَّفتُكَ (2) عَن أمري ، ولا عاقَبتُكَ عَن أمري ، ولا أمَّرتُكَ عَن أمري ، إن أنَا إلّا مَأمورٌ . (3)راجع : ج 1 ص 396 (الاستخلاف عن النبي في غزوة تبوك) .

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 156 وراجع كمال الدين : ص 278 ح 25 وتفسير القمّي : ج 1 ص 292 وكنز الفوائد : ج 2 ص 181 و الاحتجاج : ج 2 ص 26 ح 150 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 16 والمسترشد : ص 335 ح 6 وخصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 107 ح 45 ومسند أبي يعلى : ج 1 ص 347 ح 734 ودلائل النبوّة للبيهقي : ج 5 ص 220 والبداية والنهاية : ج 5 ص 7 والمناقب لابن المغازلي : ص 33 ح 49 .
2- .خلّفت فلانا بعقبي : أي أقمته بعدي (تاج العروس : ج 2 ص 246 «عقب») .
3- .شرح الأخبار : ج 2 ص 195 ح 530 عن سعد بن أبي وقّاص .

ص: 55

8732.امام على عليه السلام :الإرشاد :چون شايعه منافقان درباره على عليه السلام به [ گوش] وى رسيد، به قصد تكذيب و رسوا كردن آنان، خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و گفت : اى پيامبر خدا! منافقان ادّعا مى كنند كه تو مرا از روى سرسنگينى و ناراحتى از من، مرا برجاى نهاده اى.

پيامبر خدا به او فرمود : «اى برادر من! به جاى خود بازگرد كه مدينه جز با وجود من يا تو سامان نمى گيرد. تو جانشين من در خانواده ام، هجرتگاهم و نيز خويشاوندانم هستى. آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام باشى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟».8736.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ هنگامى كه به سوى تبوك ، بيرون رفت و على عليه السلام را جانشين خود بر مدينه و در خانواده اش قرار داد، در پاسخ على عليه السلام كه به او گفته بود : اى پيامبر خدا! برخى مردم مى گويند : تو مرا از روى سرسنگينى، برجاى نهاده اى _: اى على! مردم ناچارند كه پيشوا و فرمانده داشته باشند ؛ من پيشوايم و تو فرمانده اى. آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام باشى، آن جا كه او را جانشين خود بر بنى اسرائيل كرد، جز آن كه پس از من، پيامبرى كه به او وحى شود، نيست؟

به خدا سوگند، من تو را از پيش خود برجاى ننهادم و از پيش خود، تو را جانشين خويش نساختم و تو را از پيش خود، فرمانده نكردم. من كسى نيستم ، جز مأمور [ اجراى فرمان خدا].ر . ك : ج 1 ، ص 397 (جانشينى پيامبر در جنگ تبوك) .

.

ص: 56

4 / 2 _ 7مَعَ اُمِّ سَلَمَةَ8732.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِاُمِّ سَلَمَةَ _: هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، لَحمُهُ لَحمي ، ودَمُهُ دَمي ، هُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (1)8731.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا اُمَّ سَلَمَةَ ، إنَّ عَلِيّا لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، وهُوَ مِنّي بمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (2)8730.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِاُمِّ سَلَمَةَ _: هذا عَلِيٌّ سِيطَ لَحمُهُ بِلَحمي ، ودَمُهُ بِدَمي ، وهُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (3)4 / 2 _ 8مَعَ أنَسِ بنِ مالِكٍ8727.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام عن أنس بن مالك :بَينَما أنَا عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إذ قالَ : يَطلُعُ الآنَ . قُلتُ : فِداكَ أبي واُمّي ، مَن ذا ؟ قالَ : سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، وخَيرُ الوَصِيّينَ ، وأولَى النّاسِ بِالنّبِيّينَ .

قالَ : فَطَلَعَ عَلِيٌّ عليه السلام . ثُمَّ قالَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ! ! (4) .


1- .المعجم الكبير : ج 12 ص 15 ح 12341 ، المناقب للخوارزمي : ص 142 ح 163 ، كفاية الطالب : ص 168 ؛ علل الشرائع : ص 66 ح 3 ، بشارة المصطفى : ص 167 ، اليقين : ص 173 ح 30 و ص185 ح 38 كلّها عن ابن عبّاس و ص415 ح 154 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 42 ح 8372 ؛ الأمالي للطوسي : ص 50 ح 65 نحوه وكلاهما عن ابن عبّاس .
3- .المحاسن والمساوئ : ص 44 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 201 ح 531 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 355 ح 281 وفيه «نيط» بدل «سيط» وكلّها عن ابن عبّاس .
4- .اليقين : ص 141 ح 10 عن جابر الجعفي ، كشف الغمّة : ج 1 ص 343 .

ص: 57

4 / 2 _ 7 با اُمّ سلمه
4 / 2 _ 8 با اَنس بن مالك

4 / 2 _ 7با اُمّ سلمه8724.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به اُمّ سلمه _: اين، على بن ابى طالب است. گوشتش گوشت من و خونش، خون من است. او براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.8731.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى امّ سلمه! همانا گوشت على از گوشت من و خون او از خون من است و او براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.8730.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به امّ سلمه _: گوشت اين على با گوشت من و خونش با خون من ، درآميخته است و او براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.4 / 2 _ 8با اَنس بن مالك8727.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام_ به نقل از اَنس بن مالك _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم كه فرمود : «الآن مى آيد».

گفتم : پدر و مادرم به فدايت! چه كسى؟

فرمود : «سرور مسلمانان، امير مؤمنان، بهترينِ اوصيا و نزديك ترينِ مردم به پيامبران».

پس على عليه السلام در آمد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «آيا خشنود نمى شوى كه براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام باشى؟».

.

ص: 58

4 / 2 _ 9عِندَ جَماعَةٍ مِنَ الأَصحابِ8724.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن عبّاس :سَمِعتُ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ وعِندَهُ جَماعَةٌ فَتَذاكَرُوا السّابِقينَ إلَى الإِسلامِ ، فَقالَ عُمَرُ : أمّا عَلِيٌّ ، فَسَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ فيهِ ثَلاثُ خِصالٍ ، لَوَدِدتُ أنَّ لي واحِدَةً مِنهُنَّ فَكانَ أحَبَّ إلَيَّ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ! كُنتُ أنَا وأبو عُبَيدَةَ وأبو بَكرٍ وجَماعَةٌ مِنَ الصَّحابَةِ إذ ضَرَبَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِهِ عَلى مَنكِبِ عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ، أنتَ أوَّلُ المُؤمِنينَ إيمانا ، وأوَّلُ المُسلِمينَ إسلاما ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (1)8723.امام على عليه السلام :الرياض النضرة عن عمر بن الخطّاب :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيٍّ ثَلاثَ خِصالٍ لَوَدِدتُ أنَّ لي واحِدَةً مِنهُنَّ . بَينا أنَا وأبو عُبَيدَةَ وأبو بَكرٍ وجَماعَةٌ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إذ ضَرَبَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مَنكِبَ عَلِيٍّ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، أنتَ أوَّلُ المُؤمِنينَ إيماناً ، وأوَّلُ المُسلِمينَ إسلاماً ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (2)راجع : ص 254 ح 781 .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 167 ح 8581 ، المناقب للخوارزمي : ص 54 ح 19 ، كنزالعمّال: ج 13 ص 124 ح 36395 وفيه من «سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله ...» .
2- .الرياض النضرة : ج 3 ص 118 ، كنز العمال : ج 13 ص 122 ح 36392 نقلاً عن الحاكم في الكنى والشيرازي في الألقاب ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 86 ، كشف اليقين : ص 47 ح 24 وزاد في ذيله «كذب يا عليّ من زعم إنّه يحبّني ويبغضك» ، بحار الأنوار : ج 38 ص 246 ح 41 .

ص: 59

4 / 2 _ 9 با گروهى از اصحاب

4 / 2 _ 9با گروهى از اصحاب8719.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _: شنيدم عمر با گروهى كه نزد او بودند، درباره پيش گامان اسلام ، گفتگو مى كرد. عمر گفت : امّا على، شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او سه چيز مى گويد كه دوست داشتم يكى از آنها براى من بود و اگر چنين بود، آن يك ويژگى براى من از هر چه خورشيد بر آن مى تابد، محبوب تر بود! من (عمر) و ابو عبيده و ابو بكر و گروهى از اصحاب با هم بوديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله با دست بر شانه على زد و به او فرمود : «اى على! تو در ميان مؤمنان، نخستين ايمان آورنده و در بين مسلمانان نخستين اسلام آورنده اى و تو براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى».8718.امام على عليه السلام :الرياض النضرة_ به نقل از عمر بن خطّاب _: شنيدم كه پيامبر خدا براى على سه خصلتْ بيان مى دارد كه دوست داشتم يكى از آنها براى من باشد. در حالى كه من و ابو عبيده و ابو بكر و گروهى از اصحاب پيامبر خدا با هم بوديم، پيامبر صلى الله عليه و آله بر شانه على زد و گفت : «اى على! تو در ميان مؤمنان، نخستين ايمان آورنده و در ميان مسلمانان ، نخستين اسلام آورنده اى و تو براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى» (1) .ر . ك : ص255 ، ح 781 .

.


1- .در نقل كشف اليقين، اين افزوده هست : «اى على! دروغ مى گويد آن كه مى پندارد مرا دوست دارد، در حالى كه تو را دشمن مى دارد».

ص: 60

4 / 2 _ 10حَجَّةُ الوَداعِ8723.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في حَجَّةِ الوَداعِ _: عَلِيٌّ يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ الظّالِمينَ . عَلِيٌّ أخي ، ومَولَى المُؤمِنينَ مِن بَعدي ، وهُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ؛ ألا إنَّ اللّهَ تَعالى خَتَمَ النُّبُوَّةَ بي فَلا نَبِيَّ بَعدي ، وهُوَ الخَليفَةُ فِي الأَهلِ وَالمُؤمِنينَ بَعدي . (1) .


1- .الأمالي للطوسي : ص 521 ح 1147 عن المجاشعي عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام زين العابدين عليهم السلامعن عمر وسلمة ابني اُمّ سلمة ربيبي رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، كشف الغمّة : ج 2 ص 35 عن عمر وسلمة وراجع تفسير العيّاشي : ج 1 ص 332 ح 153 وبشارة المصطفى : ص 147 والبرهان في تفسير القرآن : ج 2 ص 227 ح 2909 وبحار الأنوار : ج 37 ص 256 ح 11 .

ص: 61

4 / 2 _ 10 حَجّة الوداع

4 / 2 _ 10حَجّة الوداع8720.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حجّة الوداع _: على ، سرور مؤمنان است و ثروت، سرور ظالمان. على ، برادر و مولاى مؤمنان، پس از من است و او براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه خداى متعال ، نبوّت را به من پايان داد و پيامبر ديگرى پس از من نيست و پس از من، او جانشين من در ميان خاندانم و مؤمنان است.

.

ص: 62

. .

ص: 63

بحثى درباره حديث منزلت

بحثى درباره حديث منزلتبى گمان، حديث منزلت كه نقل هاى گونه گون آن را آورديم، يكى از فضيلت هاى بلند و مناقب بزرگ على عليه السلام را فراز مى آورد. همچنين روشن مى گردد كه پيامبر خدا در موقعيت هاى بسيارى، به اين فضيلت سخن گشوده است و آنچه در نبرد تبوك بر زبان مباركش جارى گشته، گرچه مشهورترين، امّا تنها موضع ذكر اين فضيلت نيست. اسناد متعدّد و گزارش هاى فراوان اين حديث، جاى ترديدى در صدور قطعى آن نمى نهد و گستردگى نقل و فراوانى طريق هاى آن بدان جا رسيده است كه عالمان و محدّثان بزرگ اهل سنّت به تواترِ آن و فراوانى طرق و منابع گوناگون آن تصريح كنند و بر اين نكته تأكيد ورزند كه اين حديث در ميان احاديث نقل شده از پيامبر صلى الله عليه و آله استوارترين است و اتّفاق راويان حديث و حافظان آثار را بر صحّت آن ابراز دارند. حَسَكانى درباره اسناد اين حديث نوشته است : و استاد ما، ابو حازم حافظ ، درباره حديث منزلت مى گفت: آن را با پنج هزار سند ، نقل كرده ام. (1) و در همين باره محمّد بن عبد البرّ مى گويد : گروهى از اصحاب، اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «تو براى من به منزله هارون براى

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 195 . مقصود از پنج هزار طريق ، كثرت راويانى است كه در طبقه هاى مختلف ، اين حديث را نقل كرده اند ، ولى طبقه اول ، يعنى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك به ده نفر هستند .

ص: 64

موسى هستى» را روايت كرده اند و اين حديث ، از استوارترين و درست ترينْ احاديث است. سعد بن ابى وقّاص ، آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است و طريق هاى حديث سعد ، جدّا فراوان است و ابن ابى خيثمه و ديگران ، اين طريق ها را ذكر كرده اند. ابن عبّاس، ابو سعيد خُدْرى، امّ سلمه ، اسماء بنت عميس، جابر بن عبد اللّه و گروهى كه ذكر آنها به درازا مى كشد نيز اين حديث را نقل كرده اند. (1) و محمّد بن يوسف گنجى نوشته است : بر صحّت اين حديث ، اتّفاق است . پيشوايان حافظ حديث ، مانند: ابو عبد اللّه بخارى در الصحيح خود، مسلم بن حجّاج در الصحيح خود، ابو داوود در السنن خود، ابو عيسى ترمذى در الجامع خود، ابو عبد الرحمان نسايى در السنن خود و ابن ماجه قزوينى در السنن خود ، آن را نقل كرده اند و همه بر درستى آن اتّفاق دارند، تا آن جا كه بر صحّت آن اجماع است. حاكم نيشابورى گفته است : اين حديث به حدّ تواتر رسيده است. (2) و سيوطى حديث منزلت را در كتابش به نام الأزهار المتناثرة فى الأخبار المتواترة كه مختص نقل احاديث متواتر است ، آورده و با اين كار به تواتر آن تصريح كرده است. (3) آنچه آورديم، گوشه اى از نظريات بيان شده درباره اسناد اين روايت را نشان مى دهد و ترديدى نيست كه جستجو در منابع و كتاب هاى حديثى، هر گونه شك در صدور قطعى آن را نفى مى كند. از نظر مضمون حديث نيز مى بينيم كه همه آنچه هارون در عصر موسى عليه السلام داشته

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 202 الرقم 1875 .
2- .كفاية الطالب : ص 283 .
3- .الأزهار المتناثرة فى الأخبار المتواترة : ص 76 ح 103 .

ص: 65

است ، بجز نبوّت، براى على عليه السلام قرار داده شده است . قرآن كريم ، مقام هاى هارون را چنين بيان داشته است : «وَ اجْعَل لِّى وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِى * هَ_رُونَ أَخِى * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى * وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى . (1) و از ميان خاندانم، وزيرى براى من قرار بده؛ هارون، برادرم را . پشتم را به او محكم بدار و او را در كار [ رسالت با ]من شريك كن» . در احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله اين مقام ها براى على عليه السلام به صراحت ، تعيين شده است. (2) قرآن كريم ، بخش ديگرى از مقام هاى هارون را بدين شكل ، ذكر كرده است : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ . (3) در ميان قومم ، به جاى من بنشين و اصلاح كن و از راه تباهكاران ، پيروى مكن» . واقعيت زندگى على عليه السلام و دفاع بى نظير او از پيامبر خدا و حضور هميشگى و بى مانند او در همه نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله ، هر يك نشانه اى بر اين است كه خداى متعال ، على عليه السلام را براى پيامبر خدا همچون هارون براى موسى عليه السلام قرار داد. پيامبر خدا در ابلاغ دعوت خود ، به شيوه طبيعى و روش عادى امور، رفتار كرد و در اين ميان، على عليه السلام برترين و استوارترين ياور او بود. خوابيدن در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله در ليلة المبيت، جانبازى و فداكارى شگفتش در نبرد بدر _ كه نخستين ميدان آزمون مسلمانان و ماجرايى هراس انگيز بود _ ، حمايت سترگش از پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ احد ، آن هنگام كه بسيارى از مدعيان گريختند ، هماوردى اش با عمرو بن عبدِ ود در

.


1- .طه ، آيه 29 _ 32 .
2- .ر . ك : ج 8 ، ص123 (جانشين من) .
3- .اعراف ، آيه 142 .

ص: 66

پيكار خندق، پس از محاصره ترسناك مشركان، و جلوه قدرتش در خيبر، در حالى كه پيامبر خدا و اصحابش پشت ديوارها و دژهاى آن متوقّف شده بودند ، و جز اينها، همه نشانه آن است كه كمك او به پيامبر صلى الله عليه و آله ، سرنوشت ساز بوده است. بر اين بيفزاييم كه اين احاديث ، دلالت مى كند كه على عليه السلام از ديگر اصحاب ، متمايز است و هيچ يك از آنان قابل مقايسه با او نيستند، همان گونه كه هارون در ميان بنى اسرائيل چنين بوده است . در رواياتى كه در پى مى آيد ، دقّت كنيد : امام على عليه السلام : خداوند _ كه نامش مبارك باد! _ ... پيامبرش را با من پشتيبانى كرد و مرا به نصرت او گرامى داشت و با دانش او شرافت داد و احكام [دين] او را به من بخشيد و تنها مرا ويژه وصايت او كرد و براى جانشينى در امّتش برگزيد. پيامبر صلى الله عليه و آله در مجلسى انبوه از مهاجر و انصار فرمود : «اى مردم! على براى من، به منزله هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست». پس مؤمنان به يارى خداوند، سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را فهميدند ؛ زيرا مى دانستند كه من، نه برادر نسبى اويم _ آن گونه كه هارون برادر موسى عليه السلام بود _ و نه پيامبرم كه نبوّتم اقتضاى آن كند ؛ بلكه اين، جانشين كردن من از سوى او بود، همان گونه كه موسى عليه السلام ، هارون را جانشين خود كرد، آن جا كه مى گويد : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ . جانشين من در ميان قومم باش و اصلاح كن و از راه مفسدان ، پيروى مكن» . ابو خالد كابلى : به سرور عابدان، على بن حسين عليهما السلام گفته شد : مردم مى گويند كه بهترين مردم پس از پيامبر خدا ابو بكر، سپس عمر، سپس عثمان و پس از آنها، على عليه السلام است. امام عليه السلام فرمود: «پس با حديث سعيد بن مُسَيّب از سعد بن ابى وقّاص به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله چه مى كنند كه به على عليه السلام فرمود : تو براى من به منزله هارون براى

.

ص: 67

موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست ؟ چه كسى در زمان موسى عليه السلام همچون هارون بوده است؟ (1) ابو هارون عبدى : از جابر بن عبد اللّه انصارى پرسيدم : معناى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام كه : «تو براى من به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست» چيست؟ گفت: به خدا سوگند، با آن [ گفته]، او را جانشين خود بر امّتش كرد در حيات و پس از وفاتش ، و طاعتش را بر آنان واجب ساخت. پس هر كس پس از اين گفته به خلافت او گواهى ندهد، از ستمكاران است. (2) سلم بن وضّاح : در نزد محمّد بن عبد اللّه بوديم كه معلّى بن سليمان از او پرسيد : مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله از اين گفته : «تو براى من به منزله هارون براى موسى عليه السلام هستى» چه بوده است؟ گفت : مقصودش اطاعت از على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، همچون اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان حياتش بوده است. (3)

ر . ك : ص 17 (احاديث خلافت) . ج 8 ، ص 49 (خانواده) . ج 8 ، ص 61 (همچون سرم نسبت به تنم است) . ج 8 ، ص 57 (جايگاه اونسبت به من ، مثل جايگاه من نسبت به خداست). ج 8 ، ص 109 (وزير من) ، ج 8 ، ص 551 (عمربن خطاب) وص 499 (سعد بن ابى وقاص) وص 517 (عبد اللّه بن عبّاس) . تاريخ دمشق : ج 42 ص 142 _ 186 .

.


1- .معانى الأخبار : ص 74 ح 2 .
2- .معانى الأخبار : ص 74 ح 1 .
3- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 510 ح 429 .

ص: 68

الفصل الخامس : أحاديث الإمارة5 / 1مَعنى اُولِي الأَمرِالكتاب«يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» . (1)

الحديث8710.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في مَعنى اُولِي الأَمرِ _: هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)8709.امام على عليه السلام :كمال الدين عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :لَمّا أنزَلَ اللّهُ عزّوجلّ عَلى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» ، قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، عَرَفنَا اللّهَ ورَسولَهُ ، فَمَن اُولُو الأَمرِ الَّذين قَرَن اللّهُ طاعَتَهُم بِطاعَتِكَ ؟ فَقالَ صلى الله عليه و آله : هُم خُلَفائي يا جابِرُ ، وأئِمَّةُ المُسلِمينَ مِن بَعدي ، أوَّلُهُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)8714.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ومَن شُرَكائي مِن بَعدي ؟ قالَ : الَّذينَقَرَنَهُمُ اللّهُ عزّوجلّ بِنَفسِهِ وبي ، فَقالَ : «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» الآيَةَ . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ومَن هُم ؟ قالَ : الأَوصِياءُ مِنّي إلى أن يَرِدوا عَلَيَّ الحَوضَ،كُلُّهُم هادٍ مُهتَدٍ،لا يَضُرُّهُم مَن خَذَلَهُم، هُم مَعَ القُرآنِ ، وَالقُرآنُ مَعَهُم ، لا يُفارِقُهُم ولا يُفارِقونَهُ . (4) .


1- .النساء : 59 .
2- .تفسير فرات : ص 109 ح 110 عن سلمان الفارسي ، اليقين : ص 379 ح 134 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
3- .كمال الدين : ص 253 ح 3 ، إعلام الورى : ج 2 ص 181 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 282 .
4- .كمال الدين : ص 285 ح 37 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 253 ح 177 ، الاعتقادات : ص 121 وفيه «قرن اللّه طاعتهم بطاعته وبطاعتي» بدل «قرنهم اللّه عزّ وجلّ بنفسه وبي» ، الغيبة للنعماني : ص 81 ح 10 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 626 ح 10 كلّها عن سليم بن قيس وزاد فيهما بعد الآية «فإن خفتم تنازعا [التنازع] في شيءٍ فأرجعوه إلى اللّه وإلى رسوله وإلى اُولي الأمر منكم» .

ص: 69

فصل پنجم : احاديث اِمارت

5 / 1 معناى اولو الأمر

فصل پنجم : احاديث اِمارت5 / 1معناى اولو الأمرقرآن« اى مؤمنان! از خدا اطاعت كنيد و از پيامبر ، اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمان روايانتان (اولو الأمرتان»» .

حديث8707.امام على عليه السلام :پيامبرخدا صلى الله عليه و آله_ در تفسير«اولو الأمر(فرمانروايان)» _: مقصود، على بن ابى طالب است.8708.عنه عليه السلام ( _ في تَفسيرِ عِلمِ الغَيبِ _ ) كمال الدين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: چون خداى عز و جل بر پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله نازل كرد كه : «اى مؤمنان! از خدا و پيامبر اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمان روايانتان» ، گفتم : اى پيامبر خدا! خدا و پيامبرش را شناختيم ؛ امّا فرمان روايانى كه خداوند، اطاعت آنان را با اطاعت تو همراه كرده، چه كسانى اند؟

فرمود : «اى جابر! آنان جانشينان من و پيشوايان مسلمانانْ پس از من هستند. نخستين آنها على بن ابى طالب است».8707.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :پرسيدم : اى پيامبر خدا! پس از من، شريكانم چه كسانى هستند؟

فرمود : «كسانى كه خداى عز و جل آنان را با خود و من ، همراه ساخته و گفته است : «از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمان روايانتان ...» » .

گفتم : اى پيامبر خدا! آنان چه كسانى اند؟

فرمود : «اوصيايى كه از نسل من هستند ، تا در كنار حوض [ كوثر]، به نزد من در آيند. همه آنها راهنما و ره يافته اند. هر كه آنان را وا گذارَد، به ايشان زيانى نمى رسانَد. آنان با قرآن اند و قرآن با آنهاست. نه قرآن از آنها جدا مى شود و نه آنها از قرآن جدا مى شوند» (1) .

.


1- .در كتاب الغيبةى نعمانى و كتاب سليم بن قيس، پس از آيه آمده است : «پس اگر از اختلاف در چيزى ترسيديد، آن را به خدا و پيامبرش و اولو الأمرتان بازگردانيد».

ص: 70

8706.امام صادق عليه السلام :الكافي عن سليم بن قيس :سَمِعتُ عَلِيّا صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَقولُ : ... أدنى ما يَكونُ بِهِ العَبدُ ضالّاً أن لا يَعرِفَ حُجَّةَ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى ، وشاهِدَهُ عَلى عِبادِهِ ، الَّذي أمَرَ اللّهُ عزَّوجَلَّ بِطاعَتِهِ ، وفَرَضَ وِلايَتَهُ . قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، صِفهُم لي ! فَقالَ : الَّذينَ قَرَنَهُمُ اللّهُ عزّوجلّ بِنَفسِهِ ونَبِيِّهِ ، فَقالَ : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» .

قُلتُ : يا أميرَ المُؤمنِينَ ، جَعَلَنِي اللّهُ فِداكَ أوضِح لي ! فَقالَ : الَّذينَ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في آخِرِ خُطبَتِهِ يَومَ قَبَضَهُ اللّهُ عزّوجلّ إلَيهِ : إنّي قَد تَرَكتُ فيكُم أمرَينِ لَن تَضِلّوا بَعدي ما إن تَمَسَّكتُم بِهِما : كِتابَ اللّهِ ، وعِترَتي أهلَ بَيتي ؛ فَإِنّ اللَّطيفَ الخَبيرَ قَد عَهِدَ إلَيَّ أَنَّهُما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ ، كَهاتَينِ _ وجَمَعَ بَينَ مُسَبِّحَتَيهِ _ ولا أقولُ كَهاتَينِ _ وجَمَعَ بَينَ المُسَبِّحَةِ وَالوُسطى _ فَتَسبِقَ إحداهُمَا الاُخرى ، فَتَمَسَّكوا بِهِما لا تَزِلّوا ولا تَضِلّوا ، ولا تَقَدَّموهُم فَتَضِلّوا . (1)8706.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :إنَّ اُولِي الأَمرِ الَّذينَ جَعَلَهُمُ اللّهُ عزّوجلّ أئِمَّةً لِلنّاسِ وأوجَبَ عَلَيهِم طاعَتَهُم : أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ثُمَّ الحَسَنُ ، ثُمَّ الحُسَينُ ابنا عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، ثُمَّ انتَهَى الأَمرُ إلَينا . (2) .


1- .الكافي : ج 2 ص 415 ح 1 ، معاني الأخبار : ص 394 ح 45 نحوه إلى آخر الآية ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 616 ح 8 كلّها عن سليم بن قيس .
2- .كمال الدين : ص 319 ح 2 ، الاحتجاج : ج 2 ص 152 ح 188 ، إعلام الورى : ج 2 ص 194 كلّها عن أبي خالد الكابلي .

ص: 71

8705.امام على عليه السلام ( _ در خطبه اى درباره فضايل اهل بيت _ ) الكافى_ به نقل از سُلَيم بن قيس _: شنيدم على _ كه درودهاى خدا بر او باد! _ مى فرمايد : «... كم ترين مرتبه گم راهى بنده، آن است كه حجّت خداوند _ تبارك و تعالى _ و شاهد او را بر بندگانش نشناسد، همان را كه خداى عز و جل به اطاعت او فرمان داده و ولايت او را واجب كرده است».

گفتم : اى امير مؤمنان! آنان را براى من توصيف كن.

فرمود : «كسانى كه خداى عز و جل آنان را با خود و پيامبرش همراه كرده، گفته است : «اى مؤمنان! از خدا و پيامبر اطاعت كنيد و [ نيز] از اولو الأمرتان» » .

گفتم : اى امير مؤمنان! خداوند، مرا فداى تو كند! برايم توضيح بده.

فرمود : «كسانى كه پيامبر خدا، در آخرين خطبه اش در روزى كه خداى عز و جل او را به سوى خود برد، [ درباره آنان ]گفت : همانا من در ميان شما دو چيز نهادم و تا زمانى كه به آن دو چنگ زنيد، پس از من هرگز گم راه نمى شويد : كتاب خدا و خاندانم، اهل بيتم. همانا خداى ريزبينِ آگاه به من خاطر نشان كرده است كه آن دو، هيچ گاه از هم جدا نمى شوند تا آن كه در كنار حوض، به نزد من در آيند، همچون اين دو (و دو انگشت سبّابه خود را كنار هم نهاد) و نمى گويم مانند اين دو (و انگشت سبّابه و ميانى [ يك دست ]خود را كنار هم نهاد) تا يكى از ديگرى پيش افتد. پس به آن دو چنگ زنيد كه نه مى لغزيد و نه گم راه مى شويد و نيز بر آنان پيشى نگيريد، كه گم راه مى گرديد ».8704.امام صادق عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :همانا اولو الأمرى كه خداى عز و جل آنان را پيشوايان مردم قرار داد و اطاعت از آنان را واجب ساخت، امير مؤمنان، على بن ابى طالب عليه السلام ، سپس حسن عليه السلام ، سپس حسين عليه السلام ، دو پسر على بن ابى طالب هستند و سپس ، امر (امامت) به ما رسيد. .

ص: 72

8703.امام صادق عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» _: هِيَ في عَلِيٍّ وفِي الأَئِمَّةِ ، جَعَلَهُمُ اللّهُ مَواضِعَ الأَنبِياءِ ، غَيرَ أنَّهُم لا يُحِلّونَ شَيئا ، ولا يُحَرِّمونَهُ . (1)8702.امام صادق عليه السلام :الكافي عن أبي بصير :سَأَلتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام عَن قَولِ اللّهِ عزّوجلّ : «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» ، فَقالَ : نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهم السلام . (2)8701.امام صادق عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :نَزَلَت «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» في عَلِيٍّ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في عَلِيٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . وقالَ صلى الله عليه و آله : اُوصيكُم بِكِتابِ اللّهِ وأهلِ بَيتي ؛ فِإِنّي سَأَلتُ اللّهَ عزّوجلّ ألّا يُفَرِّقَ بَينَهُما حَتّى يورِدَهُما عَلَيَّ الحَوضَ ، فَأَعطاني ذلِكَ . وقالَ : لا تُعَلِّموهُم فَهُم أعلَمُ مِنكُم . وقالَ : إنَّهُم لَن يُخرِجوكُم مِن بابِ هُدىً ، ولَن يُدخِلوكُم في بابِ ضَلالَةٍ . (3)8700.امام باقر يا امام صادق عليهما السلام :تفسير العيّاشي عن عمرو بن سعيد :سَأَلتُ أبَا الحَسَنِ عليه السلام عَن قَولِهِ : «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» ، قالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَالأَوصِياءُ مِن بَعدِهِ . (4)8705.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في خُطبَةٍ لَهُ يَذكُرُ فيها فضائلَ أهلِ البَيت ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ وَلِيُّ الأَمرِ بَعدي ، ووارِثُ عِلمي وحِكمَتي ، وسِرّي وعَلانِيَتي ، وما وَرِثَهُ النَّبِيّونَ قَبلي ، وأنَا وارِثٌ ومُوَرِّثٌ . (5) .


1- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 252 ح 173 عن عبد اللّه بن عجلان .
2- .الكافي : ج 1 ص 286 ح 1 .
3- .الكافي : ج 1 ص 287 ح 1 عن أبي بصير .
4- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 253 ح 176 .
5- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75 عن أبي موسى الضرير البجلي عن أبي الحسن عليه السلام .

ص: 73

8704.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام_ درباره گفته خداى متعال : «از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد و [ نيز] از اولو الأمرتان» _: آن [ آيه]، درباره على عليه السلام و امامان است. خداوند، آنان را در جايگاه پيامبران قرار داد، جز آن كه آنان ، چيزى را حلال يا حرام نمى كنند.8703.عنه عليه السلام :الكافى_ به نقل از ابو بصير _: از امام صادق عليه السلام درباره گفته خداى عز و جل : «از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد و نيز از فرمان روايانتان» پرسيدم .

فرمود : «اين [ آيه]، درباره على بن ابى طالب و حسن و حسين عليهم السلام نازل شد».8702.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :آيه : «از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمانروايانتان» درباره على و حسن و حسين عليهم السلام نازل شد.

پس پيامبر خدا درباره على عليه السلام فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست» و گفت : «شما را به [ پاس داشت] كتاب خدا و [ اطاعت از] اهل بيتم سفارش مى كنم، كه من از خداى عز و جل خواستم ميان آن دو جدايى نيندازد تا آن كه هر دو را در كنار حوض، نزد من آورد؛ خدا هم درخواست مرا اجابت كرد».

و نيز گفت : «به آنان نياموزيد؛ چرا كه آنان از شما داناترند» و گفت : «آنان شما را از دروازه هدايت ، بيرون نمى برند و به دروازه ضلالت درنمى آورند».8701.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تفسير العيّاشى_ به نقل از عمرو بن سعيد _: از ابو الحسن عليه السلام درباره گفته خداوند : «از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد و [ نيز] از فرمانروايانتان» پرسيدم. گفت : «[ مقصود، ]على بن ابى طالب عليه السلام و اوصياى پس از اويند».8700.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او فرمانرواى (ولىّ امر) پس از من و وارث دانش و حكمت و نهان و آشكار من است و نيز وارث هر آنچه پيامبران پيش از من، به ارث گذاشته اند ؛ و من، ارث برنده وارث نهنده ام. .

ص: 74

8699.امام على عليه السلام ( _ درباره مردى كه چند درهم از جيب مردى ربوده بود _ ) عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ أخي ، ووَصِيّي ، ووَلِيُّ أمرِكُم مِن بَعدي . (1)راجع : أهل البيت عليهم السلام في الكتاب والسنّة : القسم الثالث / الفصل الأوّل : أهمّ خصائصهم / اُولو الأمر . بحار الأنوار : ج 23 ص 283 _ 304 . الميزان في تفسير القرآن : ج 4 ص 385 _ 414 .

5 / 2الأَميرُ بَعدَ النَّبِيِّ8695.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا مَعشَرَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، اُوصيكُم بِوَصيَّةٍ فَاحفَظوها ، وإنّي مُؤَدٍّ إلَيكُم أمرا فَاقبَلوهُ : ألا إنَّ عَلِيّا أميرُكُم مِن بَعدي ، وخَليفَتي فيكُم . (2)8694.امام باقر عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ إمامُ كُلِّ مُسلِمٍ ، وأميرُ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدَ وَفاتي . (3)8699.عنه عليه السلام ( _ في رجُلٍ قد طَرَّ دَراهِمَ مِن رُدْنِ رَجُلٍ _ ) عنه صلى الله عليه و آله :أنَا سَيِّدُ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ... إمامُ المُسلِمينَ ، ومَولى المُؤمِنينَ ، وأميرُهُم بَعدي . (4)8698.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ الإِمامُ بَعدي وَالأَميرُ ، وأنتَ الصّاحِبُ بَعدي وَالوَزيرُ ، وما لَكَ في اُمَّتي مِن نَظيرٍ . (5)8697.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَتَمَسَّكَ بِديني ويَركَبَ سَفينَةَ النَّجاةِ بَعدي فَليَقتَدِ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَليُعادِ عَدُوَّهُ ، وَليُوالِ وَلِيَّهُ ؛ فَإِنَّهُ وَصِيّي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ وَفاتي ، وهُوَ إمامُ كُلِّ مُسلِمٍ ، وأميرُ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي ، قَولُهُ قَولي ، وأمرُهُ أمري ، ونَهيُهُ نَهيي ، وتابِعُهُ تابِعي ، وناصِرُهُ ناصِري ، وخاذِلُهُ خاذِلي . (6) .


1- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 383 عن بريدة وراجع الأمالي للصدوق : ص 175 ح 178 .
2- .الخصال : ص 462 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 190 ح 37 كلاهما عن خالد بن سعيد بن العاص .
3- .إعلام الورى : ج 2 ص 184 عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام عليّ عليه السلام .
4- .الأمالي للصدوق : ص 678 ح 924 عن عائشة .
5- .الأمالي للصدوق : ص 101 ح 77 عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 115 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 57 .
6- .كمال الدين : ص 260 ح 6 ، التحصين لابن طاووس : ص 553 كلاهما عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .

ص: 75

5 / 2 امير پس از پيامبر

8696.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او برادر و وصىّ من و نيز فرمانرواى (ولىّ امر) شما پس از من است.ر . ك : اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث : بخش سوم / فصل يكم : مهم ترين ويژگى هاى اهل بيت / اولو الأمر . بحار الأنوار : ج 23 ص 283 _ 304. الميزان فى تفسير القرآن : ج 4 ص 385 _ 414.

5 / 2امير پس از پيامبر8692.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى گروه مهاجر و انصار! شما را به وصيّتى سفارش مى كنم ؛ پس حفظش كنيد ، و كارى به شما مى سپارم ؛ پس بپذيريد : هان! همانا على، امير شما پس از من و جانشين من در ميان شماست.8691.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او پس از وفاتم، امام هر مسلمان و امير هر مؤمن است.8690.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من، سرور اوّلين و آخرينم و على بن ابى طالب، ... امام مسلمانان و مولاى مؤمنان و امير آنان پس از من است.8689.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تويى پيشوا و امير پس از من و تويى صاحب اختيار و وزير پس از من و در ميان امّت من، نظيرى براى تو نيست.8688.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد به دين من چنگ زند و پس از من به كشتى نجات، سوار گردد، بايد به على بن ابى طالب اقتدا كند و بايد با دشمن او دشمنى و با دوست او دوستى ورزد ؛ زيرا او وصى و جانشين من بر امّتم در حيات و پس از وفاتم است و پس از من، امام هر مسلمان و امير هر مؤمن است. گفته اش گفته من، امرش امر من، نَهيش نهى من، پيروش پيرو من، ياورش ياور من و واگذارنده او واگذارنده من است.

.

ص: 76

8687.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عزّوجلّ بَعَثَني إلَيكُم رَسولاً ، وأمَرَني أن أستَخلِفَ عَلَيكُم عَلِيّا أميرا . (1)8693.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ نَبِيَّهُ فَعَلِيٌّ أميرُهُ . (2)8692.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَعَلِيٌّ أميرُهُ . (3)8691.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ أميرَهُ فَعَلِيٌّ أميرُهُ . (4)8690.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (5) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 492 ح 669 عن ابن عبّاس .
2- .تهذيب الأحكام : ج 3 ص 144 ح 317 عن عليّ بن الحسين العبدي عن الإمام الصادق عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 492 ح 669 عن ابن عبّاس وفيه « ...فإنّ عليّا أميره» ، مصباح المتهجّد : ص 748 ح 842 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، الإقبال : ج 2 ص 284 عن عليّ بن الحسن العبدي عن الإمام الصادق عليه السلام ، تفسير فرات : ص 517 ح 675 عن حذيفة بن اليمان ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 430 ح 912 عن أنس ، الاحتجاج : ج 1 ص 297 ح 52 ، اليقين : ص 448 ح 170 كلاهما عن اُبيّ بن كعب وفيهما «فهذا أميره» .
3- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 415 ح 328 و ج2 ص 516 ح 1020 كلاهما عن أنس .
4- .معاني الأخبار : ص 66 ح 5 عن أبي سعيد ، بحار الأنوار : ج 37 ص 224 ح 100 .
5- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 401 ح 18506 عن البراء بن عازب و ج7 ص 82 ح 19321 عن أبي الطفيل وص 86 ح 19344 وفيه «فإنّ عليّا مولاه» وص87 ح 19347 عن ميمون أبيعبداللّه و ج 9 ص 51 ح 23204، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 597 ح 1017 وفيه «فإنّ عليّا» ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4576 كلاهما نحوه والثلاثة الأخيرة عن زيد بن أرقم و ص 126 ح 4601 عن سعد بن مالك و ص 419 ح 5594 عن إياس الضبّي عن أبيه ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 376 ح 6931 عن أبي الطفيل وفيه « ... فإنّ هذا مولاه ...» بدل «فعليّ مولاه» ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 28 عن زيد بن يثيع و ح 29 عن أبي يزيد الأودي عن أبيه ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 150 ح 79 عن زيد بن أرقم و ص177 ح 96 عن سعد ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 206 ح 8682 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى ؛ الكافي : ج 1 ص 294 و ص 295 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم عن الإمام الصادق عليه السلام و ج8 ص 27 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 263 ح 746 عن حسّان الجمّال عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 77

8689.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل مرا به پيامبرى، به سوى شما برانگيخت و به من فرمان داد كه على را به جاى خويش بر شما امير گردانم.8670.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس را من نبى ام، على امير است.8671.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس را من ولى ام، على امير است.8672.امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس را من اميرم، على امير است.8673.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه او را دوست مى دارد، دوست بدار و هر كه او را دشمن مى دارد، دشمن بدار! .

ص: 78

8674.بحار الأنوار عن إسحاق بنِ عَمّارٍ :عنه صلى الله عليه و آله :أنتَ _ يا عَلِيُّ _ أميرُ مَن فِي السَّماءِ ، وأميرُ مَن فِي الأَرضِ، وأميرُ مَن مَضى ، وأميرُ مَن بَقِيَ. (1)8675.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إن تُؤَمِّروا عَلِيّا _ ولا أراكُم فاعِلينَ _ تَجِدوهُ هادِيا مَهدِيّا ، يَأخُذُ بِكُمُ الطَّريقَ المُستَقيمَ . (2)8676.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا وَصِيُّ نَبِيِّكُم ، وخَليفَتُهُ ، وإمامُ المُؤمِنين ، وأميرُهُم ومَولاهُم . (3)5 / 3أميرُ البَرَرَةِ8673.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ يَومَ الحُدَيبِيَّةِ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا أميرُ البَرَرَةِ ، وقاتِلُ الفَجَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ _ يَمُدُّ بِها صَوتَهُ _ . (4)8674.بحار الأنوار به نقل از اسحاق بن عمّار :عنه صلى الله عليه و آله_ في يَومِ بَنِي النَّضيرِ _: عَلِيٌّ إمامُ البَرَرَةِ ، وقاتِلُ الفَجَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ . (5) .


1- .مائة منقبة : ص 76 ح 26 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 185 ح 31 عن أنس بن مالك وكلاهما عن ابن عبّاس ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 54 وفيه «أنت أمير من اللّه على من مضى ومن بقي» .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 232 ح 859 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 231 ح 284 ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 341 ح 2166 ، مسند البزّار : ج 3 ص 33 ح 783 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 106 الرقم 3789 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 361 كلّها عن زيد بن يثيع عن الإمام عليّ عليه السلام ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 421 ح 9014 عن يزيد بن يثيع عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص 420 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 82 ح 99 كلاهما عن حذيفة وفي بعضها «يسلك» بدل «يأخذ» .
3- .مائة منقبة : ص 83 ح 32 ، الاستنصار : ص 22 كلاهما عن المسيّب .
4- .تاريخ بغداد : ج 2 ص 377 ح 877 و ج4 ص 219 ح 1915 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 383 ح 8985 و 8986 ، المناقب لابن المغازلي : ص 84 ح 125 ، كفاية الطالب : ص 221 ؛ المسترشد : ص 622 ح 289 كلّها عن جابر بن عبد اللّه .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 200 ح 240 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 256 كلاهما عن عمرو بن العاص وراجع علل الشرائع : ص 213 ح 2 .

ص: 79

5 / 3 امير نيكوكاران

8675.امام عسكرى عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تو _ اى على! _ امير آسمانيان و زمينيان و امير گذشتگان و آيندگانى.8676.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اگر على را امير خود كنيد _ و نمى بينم چنين كنيد _ ، او را رهنما و ره يافته مى يابيد. او شما را به راه راست مى برد.8677.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :من وصى پيامبرتان و جانشين او و پيشواى مؤمنان و امير و مولاى آنانم.5 / 3امير نيكوكاران8680.تفسير العيّاشي عن بِشرِ بنِ مَروانَ :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در صلح حُديبيّه، در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته و صداى خود را بلند كرده بود _: او، امير نيكوكاران و قاتل بدكاران است. هر كه او را يارى دهد، يارى شود و هر كه او را وا نهد، وا نهاده شود.8681.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در جنگ بنى نضير _: على، پيشواى نيكوكاران و قاتل بدكاران است. هر كه او را يارى دهد، يارى شود و هر كه او را وا نهد، وا نهاده شود.

.

ص: 80

8682.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن جابر بن عبد اللّه :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ وهُوَ آخِذٌ بِضَبعِ (1) عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام _ وهُوَ يَقولُ : هذا أميرُ البَرَرَةِ ، قاتِلُ الفَجَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ _ ثُمَّ مَدَّ بِها صَوتَهُ _ . (2)8683.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الأمالي للطوسي عن حذيفة بن اليمان :اُنظُرُوا الفِئَةَ الَّتي فيها عَلِيٌّ عليه السلام فَأتوها ولَو زَحفا عَلى رُكَبِكُم ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ أميرُ البَرَرَةِ ، وقاتِلُ الفَجَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ إلى يَومِ القِيامَةِ . (3)8679.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از كمترين حدّ اسراف _ ) الإمام الصادق عليه السلام_ في ذِكرِ مَن أنكَرَ عَلى أبي بَكرٍ فِعلَهُ وجُلوسَهُ في مَجلِسِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: قامَ أبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ فَقالَ : اِتَّقُوا اللّهَ _ عِبادَ اللّهِ _ في أهلِ بَيتِ نَبِيِّكُم ، وَاردُدوا إلَيهِم حَقَّهُمُ الَّذي جَعَلَهُ اللّهُ لَهُم ؛ فَقَد سَمِعتُم مِثلَ ما سَمِعَ إخوانُنا في مَقامٍ بَعدَ مَقامٍ لِنَبِيِّنا مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ومَجلِسٍ بَعدَ مَجلِسٍ يَقولُ : أهلُ بَيتي أئِمَّتُكُم بَعدي ! ويُومِئُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ويَقولُ : إنَّ هذا أميرُ البَرَرَةِ ، وقاتِلُ الكَفَرَةِ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ! ! (4)5 / 4مَبدَأُ تَسمِيَةِ عَلِيٍّ بِأَميرِ المُؤمِنينَ8682.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :لَو عَلِمَ النّاسُ مَتى سُمِّيَ عَلِيٌّ أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أنكَروا فَضلَهُ ؛ سُمِّيَ أميرَ المُؤمِنينَ وآدَمُ بَينَ الرّوحِ وَالجَسَدِ. قالَ اللّهُ عز و جل : «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِىءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» (5) قالَتِ المَلائِكَةُ : بَلى . قالَ تَبارَكَ وتَعالى : أنَا رَبُّكُم ، ومُحَمَّدٌ نَبِيُّكُم ، وعَلِيٌّ أميرُكُم . (6) .


1- .الضبع _ بسكون الباء _ : وسط العضد ، وقيل: هو ما تحت الإبط (النهاية : ج 3 ص 73 «ضبع») .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 140 ح 4644 ، المناقب لابن المغازلي : ص 80 ح 120 وفيه «قاتل الكفرة» ؛ الأمالي للطوسي : ص 483 ح 1055 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 483 ح 1054 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 177 ح 215 وفيه من «سمعت رسول اللّه ...» وراجع رجال الكشّي : ج 1 ص 289 الرقم 129 .
4- .الاحتجاج : ج 1 ص 199 ح 12 عن أبان بن تغلب ، الدرجات الرفيعة : ص 315 .
5- .الأعراف : 172 .
6- .الفردوس : ج 3 ص 354 ح 5066 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 279 ح 802 وفيه إلى «والجسد» وكلاهما عن حذيفة بن اليمان و ح803 عن أبي هريرة وفيه من قوله تعالى ؛ نهج الحقّ : ص 191 وفيه «روى الجمهور عنه صلى الله عليه و آله » وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 89 .

ص: 81

5 / 4 آغاز نام گذارى على به «امير المؤمنين»

8683.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: شنيدم كه پيامبر خدا، در حالى كه ميان بازوى على بن ابى طالب عليه السلام را گرفته بود، مى گفت : «او، امير نيكوكاران و قاتل بدكاران است. هر كه او را يارى دهد، يارى شود و هر كه او را وا نهد، وا نهاده شود». او صداى خود را به اين [ سخن]، بلند كرد.8684.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ و قد سُئلَ عَن عَشَرَةِ أقْمِصَةٍ هَل ذلكَ مِنَ ) الأمالى ، طوسى_ به نقل از حُذيفة بن يمان _: به گروهى كه على عليه السلام در آن است، بنگريد و با خزيدن بر زانوانتان نزد آن گروه برويد كه شنيدم پيامبر خدا مى گويد : «على، امير نيكوكاران و قاتل بدكاران است. هر كس او را يارى دهد، يارى شود و هر كس او را وا نهد، تا روز قيامت ، وا نهاده شود».8684.امام كاظم عليه السلام ( _ وقتى از ايشان سؤال شد : آيا داشتن ده پيراهن اسر ) امام صادق عليه السلام_ در يادكردِ امام عليه السلام از كسانى كه بر كار ابوبكر و تكيه زدن او بر جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خُرده گرفتند _: ابو ايّوب انصارى ايستاد و گفت : اى بندگان خدا! درباره اهل بيت پيامبرتان از خدا پروا كنيد و حقّى را كه خداوند برايشان قرار داده ، به آنان بازگردانيد كه من، همچون برادرانم، در موقعيّت هاى گوناگون و مجلس هاى پى در پى، از پيامبرمان محمّد صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : «پس از من، اهل بيتم امامان شمايند» و نيز با اشاره به على بن ابى طالب عليه السلام مى گفت : «به يقين او ، امير نيكوكاران و قاتل كافران است. هر كه او را وا نهد، وا نهاده شود و هر كه او را يارى دهد، يارى شود».5 / 4آغاز نام گذارى على به «امير المؤمنين»8685.امام رضا عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اگر مردم مى دانستند كه على چه زمانى «امير المؤمنين» ناميده شد، فضلش را انكار نمى كردند. على، زمانى امير المؤمنين ناميده شد، كه آدم در هنگامه دميدن روح در كالبدش بود.

خداى عز و جل فرمود : « «و چون پروردگارت از پشت فرزندان آدم ، پيمان گرفت و آنان را بر خودشان گواه كرد كه : آيا من پروردگار شما نيستم؟» » .

فرشتگان گفتند : آرى .

خداى _ تبارك و تعالى _ فرمود : «من ، پروردگار شمايم و محمّد ، پيامبرتان و على ، اميرتان».

.

ص: 82

8686.امام رضا عليه السلام :الكافي عن عليّ بن أبي حمزة :سَأَلَ أبو بَصيرٍ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام وأنَا حاضِرٌ ، فَقالَ : جُعِلتُ فِداكَ ! كَم عُرِجَ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقالَ : مَرَّتَينِ ، فَأَوقَفَهُ جَبرَئيلُ مَوقِفا ، فَقالَ لَهُ : مَكانَكَ يا مُحَمَّدُ ؛ فلََقَد وَقَفتَ مَوقِفا ما وَقَفَهُ مَلَكٌ قَطُّ ولا نَبِيٌّ ... .

فَقالَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : يا مُحَمَّدُ . قالَ : لَبَّيكَ رَبّي ، قالَ : مَن لِاُمَّتِكَ مِن بَعدِكَ؟ قالَ: اللّهُ أعلَمُ . قالَ: عَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ؛ أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (1)

قالَ : ثُمَّ قالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام لِأَبي بَصيرٍ : يا أبا مُحَمَّدٍ ، وَاللّهِ ما جاءَت وِلايَةُ عَلِيٍّ عليه السلام مِنَ الأَرضِ ، ولكِن جاءَت مِنَ السَّماءِ مُشافَهَةً . (2)8687.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اُوحِيَ إلَيَّ في عَلِيٍّ أنَّهُ أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (3)8688.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ جَبرَئيلَ أتاني مِن قِبَلِ رَبّي بِأَمرٍ قَرَّت بِهِ عَيني ، وفَرِحَ بِهِ صَدري وقَلبي ؛ يَقولُ : إنَّ عَلِيّا أميرُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (4) .


1- .في الحديث : «اُمّتي الغرّ المحجّلون» ؛ أي بيض مواضع الوضوء من الأيدي والوجه والأقدام (لسان العرب : ج 11 ص 144 «حجل») .
2- .الكافي : ج 1 ص 442 ح 13 وراجع الاختصاص : ص 54 .
3- .موضح أوهام الجمع والتفريق : ج 1 ص 191 ؛ اليقين : ص 184 ح 37 كلاهما عن أسعد بن زرارة و ص 221 ح 64 عن أبي نذرة نحوه وراجع تاريخ بغداد : ج 13 ص 123 ح 7106 .
4- .الاعتقادات : ص 86 .

ص: 83

8847.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الكافى_ به نقل از على بن ابى حمزه _: من [ حاضر ]بودم كه ابو بصير از امام صادق عليه السلام سؤالى كرد و گفت : فدايت شوم! پيامبر خدا چند بار به معراج رفت؟

فرمود : «دو بار. جبرئيل عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله را در جايى متوقّف كرد و گفت : اى محمّد! همان جا بِايست. تو در جايى ايستاده اى كه تا كنون هيچ فرشته و پيامبرى در آن جا نَايستاده است... .

خداى _ تبارك و تعالى _ فرمود : اى محمّد! .

پاسخ داد : لبّيك ، اى پروردگار من!

[ خداوند متعال] فرمود : پس از تو، چه كسى براى امّت توست؟ .

[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] گفت : خدا داناتر است.

[ خداوند] فرمود : على بن ابى طالب، امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواى سپيدرويان » (1) .

سپس امام صادق عليه السلام به ابو بصير فرمود : «اى ابو محمّد! به خدا سوگند، ولايت على عليه السلام از زمين نيامده است ؛ بلكه از آسمان و با خطابى رو در رو آمده است».8848.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :درباره على به من وحى شد كه او ، امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواى سپيد رويان است.8849.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جبرئيل عليه السلام از جانب پروردگار دستورى را برايم آورد كه چشمم بدان روشن شد و سينه و قلبم بدان شاد گشت. او مى گويد : «همانا على، امير مؤمنان و پيشواى سپيدرويان است». .


1- .در متن عربى، تعبير «قائد الغُرّ المُحَجَّلين» آمده است كه دهخدا درباره آن مى گويد :لقبى است على عليه السلام را ، پيشواى گروه سپيدجبهگان و دست و پاىْ سفيدان از كثرت وضو و مسح ، و يا آن كه مأخوذ است از حديث نبوى كه : «اُمّتى الغُرُّ المحجَّلونَ يومَ القيامة من آثار الوضوء» (لغت نامه (دهخدا) : مدخل «محجّلين») .

ص: 84

8850.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :... أنتَ يا عَلِيُّ أميرُ المُؤمِنينَ فِي السَّماءِ ، وأميرُ المُؤمِنينَ فِي الأَرضِ . (1)8846.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الحسين عن الإمام عليّ عليهما السلام :أنَّهُ جاءَ إلَيهِ رَجُلٌ فَقالَ لَهُ : يا أبَا الحَسَنِ ! إنَّكَ تُدعى أميرَ المُؤمِنينَ ؛ فَمَن أمَّرَكَ عَلَيهِم ؟ قالَ عليه السلام : اللّهُ جَلَّ جَلالُهُ أمَّرَني عَلَيهِم . فَجاءَ الرَّجُلُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ يَصدُقُ عَلِيٌّ فيما يَقولُ إنَّ اللّهَ أمَّرَهُ عَلى خَلقِهِ ؟ فَغَضِبَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ قالَ : إنَّ عَلِيّا أميرُ المُؤمِنينَ بِوِلايَةٍ مِنَ اللّهِ عزّوجلّ ؛ عَقَدَها لَهُ فَوقَ عَرشِهِ ، وأشهَدَ عَلى ذلِكَ ملائِكَتَهُ . (2)8847.امام باقر عليه السلام :الكافي عن جابر :قُلتُ لِأَبي جَعفَرٍ عليه السلام : لِمَ سُمِّيَ أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : اللّهُ سَمّاهُ . (3)8848.امام صادق عليه السلام :حلية الأولياء عن القاسم بن جندب عن أنس :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ ، اُسكُب لي وَضوءا . ثُمَّ قامَ فَصَلّى رَكعَتَينِ ، ثُمَّ قالَ : يا أنَسُ ، أوَّلُ مَن يَدخُلُ عَلَيكَ مِن هذا البابِ أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وخاتِمُ الوَصِيّينَ .

قالَ أنَسٌ : قُلتُ اللّهُمَّ اجعَلهُ رَجُلاً مِنَ الأَنصارِ وكَتَمتُهُ ، إذ جاءَ عَلِيٌّ فَقالَ : مَن هذا يا أنَسُ ؟ فَقُلتُ : عَلِيٌّ ، فَقامَ مُستَبشِرا فَاعتَنَقَهُ ، ثُمَّ جَعَلَ يَمسَحُ عَرَقَ وَجهِهِ بِوَجهِهِ ، ويَمسَحُ عَرَقَ عَلِيٍّ بِوَجهِهِ .

قَال عَلِيٌّ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَقَد رَأَيتُكَ صَنَعتَ شَيئا ما صَنَعتَ بي مِن قَبلُ ؟ قالَ : وما يَمنَعُني وأنتَ تُؤَدّي عَنّي ، وتُسمِعُهُم صَوتي ، وتُبَيِّنُ لَهُم مَا اختَلَفوا فيهِ بَعدي ! (4) .


1- .اليقين : ص 242 ح 79 عن ابن عبّاس .
2- .بشارة المصطفى : ص 24 عن أبي حمزة عن الإمام زين العابدين عليه السلام .
3- .الكافي : ج 1 ص 412 ح 4 ، مختصر بصائر الدرجات : ص171.
4- .حلية الأولياء : ج 1 ص 63 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 386 ح 8994 ، المناقب للخوارزمي : ص 85 ح 75 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 145 ح 109 ، كفاية الطالب : ص 211 ، الفردوس : ج 5 ص 364 ح 8449 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 46 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 262 ح 39 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 312 ح 232 والأربعة الأخيرة نحوه ص 430 ح 335 ، المسترشد : ص 601 ح 272 وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 326 ح 55 واليقين : ص 137 ح 7 .

ص: 85

8849.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :... اى على ! تو در آسمان ، امير مؤمنان و در زمين ، امير مؤمنان هستى.8850.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام حسين عليه السلام_ درباره امام على عليه السلام _: مردى نزد او آمد و گفت : اى ابو الحسن! تو ادّعا مى كنى كه امير مؤمنانى. چه كسى تو را بر مؤمنان امير كرده است؟

فرمود : «خداوند جل جلاله مرا بر آنان ، امارت داده است».

آن مرد، پيش پيامبر خدا آمد و گفت : اى پيامبر خدا! آيا على راست مى گويد كه خداوند، او را بر خلقش اِمارت داده است؟

پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين شد و گفت : «على، با ولايتى از جانب خداى عز و جل امير مؤمنان است . خداوند بر فراز عرش خود ، آن ولايت را برايش مقرّر نمود و فرشتگان خود را بر آن ، گواه گرفت».8851.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :الكافى_ به نقل از جابر _: به امام باقر عليه السلام گفتم : چرا [ على عليه السلام ]«امير المؤمنين» ناميده شد؟

فرمود : «خدا او را [ چنين] ناميد».8852.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :حلية الأولياء_ به نقل از قاسم بن جندب، از اَنَس _: پيامبر خدا فرمود : «اى انس! براى من آب وضويى بريز».

[ پس وضو ساخت و] سپس برخاست و دو ركعت نماز خواند. سپس فرمود : «اى انس! نخستين كسى كه از اين در بر تو وارد مى شود، امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواى سپيدرويان و خاتم اوصياست».

با خود گفتم : «خدايا! او را مردى از انصار قرار بده» كه على عليه السلام در آمد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «انس! اين كيست؟».

گفتم : على است.

پس شادمان برخاست و او را در آغوش گرفت و عَرَق صورت خود را به صورت على بسود و عرَق على را با صورت خود زدود .

على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! با من به گونه اى رفتار كردى كه تا كنون نديده بودم!

فرمود : «چرا چنين نكنم، در حالى كه تو از جانب من، ابلاغ مى كنى و صداى مرا به آنان مى رسانى و پس از من، آنچه را در آن اختلاف مى كنند، برايشان روشن مى سازى». .

ص: 86

8853.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن أنس بن مالك:قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُسكُب إلَيَّ ماءً _ أو وَضوءا _ فَتَوَضَّأَ ، ثُمَّ قامَ فَصَلّى رَكعَتَينِ ، ثُمَّ قالَ : يا أنَسُ ، أوَّلُ مَن يَدخُلُ مِن هذَا البابِ أميرُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، سَيِّدُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ . (1)8854.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اِشهَدي وَاسمَعي : هذا عَلِيٌّ ؛ أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ . (2)8855.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا اُمَّ سَلَمَةَ ، هذا عَلِيٌّ ؛ سَيِّدٌ مُبَجَّلٌ ، مُؤَمَّلُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، ومَوضِعُ سِرّي وعِلمي ، وبابِي الَّذي آوي إلَيهِ ، وهُوَ الوَصِيُّ عَلى أهلِ بَيتي ، وعَلَى الأَخيارِ مِن اُمَّتي ، هُوَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وهُوَ مَعي فِي السَّناءِ (3) الأَعلى . (4)8856.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :إمامُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، ومَولاهُم بَعدي ؛ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (5)8851.امام زين العابدين عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أميرُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (6)8852.امام باقر عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ أميرُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ويَعسوبُ الدّينِ ، وخَيرُ الوَصِيّينَ . (7) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 303 ح 8837 .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 142 ح 163 ، كفاية الطالب : ص 168 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 47 ، بشارة المصطفى : ص 167، اليقين : ص 173 ح 30 و ص415 ح 154 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، شرح الأخبار : ج 1 ص 124 ح 53 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 54 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 368 ح 293 كلّها عن ابن عبّاس .
3- .السناء : الرفعة . وفي الخبر : «بشّر اُمّتي بالسناء» ؛ أي بارتفاع القدر والمنزلة عند اللّه تعالى (مجمع البحرين : ج 2 ص 896 «سنا») .
4- .المحاسن والمساوئ : ص 44 عن ابن عبّاس .
5- .الأمالي للصدوق : ص 374 ح 471 ، بشارة المصطفى : ص 34 ، التحصين لابن طاووس : ص 563 ح 20 نحوه وكلّها عن ابن عبّاس .
6- .الأمالي للصدوق : ص 450 ح 609 عن عبد اللّه بن عبّاس ، تفسير فرات : ص 266 ح 360 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وليس فيه «وإمام المسلمين» .
7- .الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 ، بشارة المصطفى : ص 24 كلاهما عن عبداللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام.

ص: 87

8853.امام باقر عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از اَنَس بن مالك _: پيامبر خدا فرمود : «برايم آب وضويى بريز».

پس وضو ساخت و برخاست و دو ركعت نماز خواند. سپس فرمود : «اى انس! نخستين كسى كه از اين در مى آيد، امير مؤمنان و پيشواى سپيدرويان و سرور مؤمنان ، على است».8854.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى اُمّ سلمه! گواه باش و بشنو كه اين ، على ، اميرمؤمنان و سرور مسلمانان است .8855.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى امّ سلمه! اين ، على ، سرور محترم، اميد مسلمانان، امير مؤمنان، و جايگاه راز و دانش من است و درى است كه بدان پناه مى بَرم و اوست وصىّ من بر اهل بيتم و بر نيكان امّتم. اوست برادر من در دنيا و آخرت ، و اوست همبر من در منزلگاه والا .8856.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من، پيشواى مسلمانان، امير مؤمنان و مولاى آنان ، على بن ابى طالب است.8857.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امير مؤمنان، پيشواى مسلمانان و رهبر روسپيدانى.8858.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: اوست امير مؤمنان و رهبر سپيدرويان و مِهتر دين و نيك ترين اوصيا . .

ص: 88

8859.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لعبد اللّه بن مسعود _ ) عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ أخي ووَزيري ، وخَيرُ مَن أخلُفُ في أهلي ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ مِن بَعدي ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ يَومَ القِيامَةِ . (1)8857.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالي للصدوق عن أبي ذرّ الغفاري :كُنّا ذاتَ يَومٍ عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَسجِدِ قُبا _ ونَحنُ نَفَرٌ مِن أصحابِهِ _ إذ قالَ : مَعاشِرَ أصحابي ! يَدخُلُ عَلَيكُم مِن هذَا البابِ رَجُلٌ ؛ هُوَ أميرُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُسلِمينَ .

قالَ : فَنَظَروا _ وكُنتُ فيمَن نَظَرَ _ فَإِذا نَحنُ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام قَد طَلَعَ ، فَقامَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَاستَقبَلَهُ وعانَقَهُ وقَبَّلَ ما بَينَ عَينَيهِ ، وجاءَ بِهِ حَتّى أجلَسَهُ إلى جانِبِهِ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَينا بِوَجهِهِ الكَريمِ فَقالَ : هذا إمامُكُم مِن بَعدي ، طاعَتُهُ طاعَتي ، ومَعصِيَتُهُ مَعصِيَتي ؛ وطاعَتي طاعَةُ اللّهِ ، ومَعصِيَتي مَعصِيَةُ اللّهِ عزّوجلّ . (2)5 / 5اِختِصاصُ هذَا الاِسمِ بِعَلِيٍّ8860.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :لَمّا اُسرِيَ بي إلَى السَّماءِ كُنتُ مِن رَبّي كَقابِ قَوسَينِ أو أدنى ، فَأَوحى إلَيَّ رَبّي ما أوحى ، ثُمَّ قالَ : يا مُحَمَّدُ ، اِقرَأ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أميرَ المُؤمِنينَ السَّلامَ ؛ فَما سَمَّيتُ بِهذا أحَدا قَبلَهُ ، ولا اُسَمِّي بِهذا أحَدا بَعدَهُ . (3)8861.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لَمّا اُسرِيَ بي إلَى السَّماءِ ، ثُمَّ مِنَ السَّماءِ إلَى السَّماءِ إلى سِدرَةِ المُنتَهى ؛ وَقَفتُ بَينَ يَدَي رَبّي عزّوجلّ، فَقالَ لي: يا مُحَمَّدُ... اِختَرتُ لَكَ عَلِيّا فَاتَّخِذهُ خَليفَةً ووَصِيّا ، ونَحَلتُهُ (4) عِلمي وحِلمي ، وهُوَ أميرُ المُؤمِنينَ حَقّا ، لَم يَنَلها أحَدٌ قَبلَهُ ، ولَيسَت لِأَحَدٍ بَعدَهُ . (5) .


1- .شرح الأخبار : ج 1 ص 206 ح 170 عن ابن عبّاس .
2- .الأمالي للصدوق : ص 634 ح 850 بحار الأنوار : ج 38 ص 106 ح 34 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 295 ح 578 ، بشارة المصطفى : ص 186 عن عيسى بن أحمد بن عيسى المنصوري عن الإمام الهادي عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله وراجع الكافي : ج 1 ص 441 ح 8 والأمالي للصدوق : ص 701 ح 956 .
4- .من النُّحْل ؛ وهو إعطاؤك الإنسان شيئاً بلا استعاضة (لسان العرب : ج 11 ص 650 «نحل») .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 303 ح 299 ؛ الأمالي للطوسي : ص 343 ح 705 كلاهما عن غالب الجهني عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام وفيه «لم يقلها» بدل «لم ينلها» ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 410 ح 326 عن سلام الجعفي عن محمّد بن عليّ وفيه من «اخترت ...» و«لم اُسمّ» بدل «لم ينلها» .

ص: 89

5 / 5 اختصاص داشتن عنوان «امير المؤمنين» به على

8862.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: اوست برادر و وزير (دستْ يار) من و بهترين كسى كه در ميان خاندانم بر جاى مى نهم ، و [ اوست] سرور مسلمانان و امير مؤمنان پس از من و پيشواى سپيدرويان روز قيامت.8863.عنه عليه السلام :الأمالى ، صدوق_ به نقل از ابوذر غِفارى _: ما با گروهى از اصحاب ، روزى نزد پيامبر خدا در مسجد قُبا بوديم كه ايشان فرمود : «اى اصحاب من! از اين در، مردى به نزد شما مى آيد كه امير مؤمنان و پيشواى مسلمانان است».

همه و از جمله من نگريستيم، كه ناگهان ديديم على عليه السلام پديدار شد. پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و به پيشواز او رفت و با او معانقه كرد و ميان چشمانش را بوسيد و او را آورد و در كنار خود نشاند. سپس با چهره كريمانه خود به ما رو كرد و فرمود : «اين ، امام شما پس از من است. اطاعت از او اطاعت از من ، و سرپيچى از او سرپيچى از من است و اطاعت از من اطاعت از خدا و سرپيچى از من سرپيچى از خداى عز و جلاست».5 / 5اختصاص داشتن عنوان «امير المؤمنين» به على8860.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن گاه كه شبانه به آسمان برده شدم و ميان من و پروردگارم فاصله اى جز به اندازه دو سرِ كمان يا كمتر از آن نبود ، پروردگارم آنچه كه بايد به من وحى كند ، وحى كرد و سپس فرمود : «اى محمّد! به على بن ابى طالب، امير مؤمنان، سلام برسان، كه پيش از او هيچ كس را به اين نام نناميده ام و پس از او نيز كسى را به اين نام نمى نامم».8861.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شبى كه مرا به آسمان و از آسمان به آسمان تا «سِدرةُ المنتهى» بردند ، در پيشگاه پروردگارم عز و جل ايستادم. خداوند به من فرمود : «اى محمّد! ... على را براى تو برگزيدم. پس او را جانشين و وصىّ خود گير. نيز علم و حلمم را بدو بخشيدم. او حقيقتا امير مؤمنان است . نه پيش از او كسى بدان [ منصب] نائل آمد و نه براى كسى پس از او [ چنين ]خواهد بود».

.

ص: 90

8862.امام على عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام_ وسُئِلَ عَنِ القائِمِ عليه السلام يُسَلَّمُ عَلَيهِ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ _: لا ، ذاكَ اسمٌ سَمَّى اللّهُ بِهِ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، لَم يُسَمَّ بِهِ أحَدٌ قَبلَهُ ولا يَتَسَمّى بِهِ بَعدَهُ . (1)8863.امام على عليه السلام :تفسير العيّاشي عن محمّد بن إسماعيل الرازي عن رجل سمّاه :دَخَلَ رَجُلٌ عَلى أبي عَبدِ اللّهِ فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقامَ عَلى قَدَمَيهِ فَقالَ : مَه ! هذَا اسمٌ لا يَصلُحُ إلّا لِأَميرِالمُؤمِنينَ عليه السلام ، اللّهُ سَمّاهُ بِهِ ولَم يُسَمَّ بِهِ أحَدٌ غَيرُهُ ... .

قالَ : قُلتُ : فَماذا يُدعى بِهِ قائِمُكُم ؟ قالَ : يُقالُ لَهُ : السَّلامُ عَلَيكَ يا بَقِيَّةَ اللّهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يَا بنَ رَسولِ اللّهِ. (2)8864.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَ أن اُدعى بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ في حَياته وبَعدَ مَوتِهِ ، ولَم يُطلِق ذلِكَ لِأَحَدٍ غَيري . (3)راجع : ص 270 (التحيّة القياديّة) .

.


1- .الكافي : ج 1 ص 411 ح 2 ، تفسير فرات : ص 193 ح 249 كلاهما عن عمر بن زاهر .
2- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 276 ح 274 ، بحار الأنوار : ج 37 ص 331 ح 70 .
3- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول .

ص: 91

8866.عنه عليه السلام ( _ في ترغيب النّاس في الجهاد _ ) امام صادق عليه السلام_ در جواب پرسشى كه از ايشان شد : آيا بر قائم(عج) با عنوان «امير المؤمنين» سلام داده مى شود؟ _: نه. اين ، نامى است كه خداوند ، امير مؤمنان [ على عليه السلام ]را بدان ناميد و كسى پيش از او به اين نام ، ناميده نشده است و پس از او نيز ناميده نمى شود.8867.عنه عليه السلام ( _ في وصفِ المأخُوذِينَ على الغِرَّةِ _ ) تفسير العيّاشى_ به نقل از محمّد بن اسماعيل رازى، از مردى كه نام بُرد _:مردى بر امام صادق عليه السلام وارد شد و گفت : اى امير مؤمنان، سلام بر تو!

امام عليه السلام روى پا ايستاد و فرمود : «دست نگه دار. اين ، نامى است كه شايسته كسى جز امير مؤمنان [ على عليه السلام ] نيست. خدا، او را بدان ناميد و كسى جز او به آن ناميده نشده است».

من گفتم : پس قائم شما [ مهدى(عج)] به چه خوانده مى شود؟

فرمود : «به او گفته مى شود : سلام بر تو ، اى بقيّة اللّه ! سلام بر تو ، اى پسر پيامبر خدا!».8868.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمان داد كه در حيات و پس از وفاتش، «امير مؤمنان» خوانده شوم و آن را براى كسى جز من اجازه نداد.ر . ك : ص 271 (سلام رهبرى) .

.

ص: 92

الفصل السادس : أحاديث الإمامة6 / 1إمامَتُهُ مِنَ اللّهِ8869.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «در حال مستى به نماز نزديك مشويد» _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي ، وأنَا أخوكَ ؛ أنَا المُصطَفى لِلنُّبُوَّةِ ، وأنتَ المُجتَبى لِلإِمامَةِ ؛ وأنَا صاحِبُ التَّنزيلِ ، وأنتَ صاحِبُ التَّأويلِ ؛ وأنَا وأنتَ أبَوَا هذِهِ الاُمَّةِ . يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي وخَليفَتي ، ووَزيري ووارِثي . (1)8870.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، مَن قَتَلَكَ فَقَد قَتَلَني ، ومَن أبغَضَكَ فَقَد أبغَضَني ، ومَن سَبَّكَ فَقَد سَبَّني ؛ لِأَنَّكَ مِنّي كَنَفسي ؛ روحُكُ مِن روحي ، وطينَتُكَ مِن طينَتي ، إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَلَقَني وإيّاكَ ، وَاصطَفاني وإيّاكَ ؛ فَاختارَني لِلنُّبُوَّةِ ، وَاختارَكَ لِلإِمامَةِ ؛ فَمَن أنكَرَ إمامَتَكَ فَقَد أنكَرَ نُبُوَّتي . (2)8871.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى اطَّلَعَ إلى الأَرضِ اطِّلاعَةً فَاختارَني مِنها ، فَجَعَلَني نَبِيّا ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِيَةَ فَاختارَ مِنها عَلِيّا ، فَجَعَلَهُ إماما ، ثُمَّ أمَرَني أن أتَّخِذَهُ أخا و وَلِيّا ووَصِيّا وخَليفَةً ووَزيرا ، فَعَلِيٌّ مِنّي وأنَا مِن عَلِيٍّ . (3) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 411 ح 533 ، بشارة المصطفى : ص 55 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 370 ح 6 نحوه وكلّها عن أبي سعيد عقيصا عن الإمام الحسين عن أبيه عليهما السلام .
2- .الأمالي للصدوق : ص 155 ح 149 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 297 ح 53 ، فضائل الأشهر الثلاثة : ص 79 ح 61 كلّها عن الحسن بن عليّ بن فضّال عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
3- .كمال الدين : ص 257 ح 2 ، إرشاد القلوب : ص 415 ، كفاية الأثر : ص 10 كلّها عن عبد اللّه بن عبّاس .

ص: 93

فصل ششم : احاديث امامت

6 / 1 امامت او از سوى خداست

فصل ششم : احاديث امامت6 / 1امامت او از سوى خداست8872.تنبيه الخواطر به نقل از اَنَس كه سندش را به معصومپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو برادر منى و من برادر تواَم. من برگزيده براى نبوّتم و تو گزينش شده براى امامتى. من صاحب تنزيلم (1) و تو صاحب تأويلى (2) . من و تو ، پدران اين امّتيم. اى على! تو وصى، جانشين، وزير و وارث منى.8873.بحار الأنوار عن عبد اللّه ِ بنِ عبّاسٍ عن رسولُ اپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! هر كه تو را بكُشد، مرا كشته و هر كه تو را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته و هر كه تو را دشنام دهد، مرا دشنام داده است ؛ چون تو براى من، مانند خودم هستى. جان تو از جان من و سرشت تو از سرشت من است.

خداوند _ تبارك و تعالى _ من و تو را آفريد و من و تو را برگزيد ؛ مرا براى نبوّت ، انتخاب كرد و تو را براى امامت . پس، هر كس امامت تو را انكار كند، نبوّت مرا انكار كرده است.8874.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند _ تبارك و تعالى _ به زمين نگريست و از ميان آن مرا برگزيد و «پيامبر» قرار داد. سپس دوباره نگريست و على را از ميان آن برگزيد و «امام» قرار داد. سپس به من فرمان داد كه او را برادر، ولى، وصى، جانشين و وزير خود گيرم. پس، على از من است و من از على هستم.

.


1- .تنزيل ، يعنى همان ظاهر قرآن كه براى كسانى كه با زبان عربى آشنايند ، قابل فهم است. (م)
2- .تأويل ، يعنى معانى نهفته قرآن و مصداق ها و تطبيق هاى خارجى آنها . (م)

ص: 94

8875.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: اِعلَموا مَعاشِرَ النّاسِ : أنَّ اللّهَ قَد نَصَبَهُ لَكُم وَلِيّا وإماما مُفتَرَضا طاعَتُهُ عَلَى المُهاجِرينَ واَلأَنصارِ وعَلَى التّابِعينَ لَهُم بِإِحسانٍ ، وعَلَى البادي وَالحاضِرِ ، وعَلَى الأَعجَمِيِّ وَالعَرَبِيِّ ، وَالحُرِّ وَالمَملوكِ ، وَالصَّغيرِ وَالكَبيرِ ، وعَلَى الأَبيَضِ وَالأَسوَدِ ، وعَلى كُلِّ مُوَحِّدٍ ؛ ماضٍ حُكمُهُ ، جائِزٌ قَولُهُ ، نافِذٌ أمرُهُ ، مَلعونٌ مَن خالَفَهُ ، مَرحومٌ مَن تَبِعَهُ . (1)8876.المحاسن عَن سُليمانَ بنِ أبي شيخٍ يَرفَعُهُ :عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ! مَن أحسَنُ مِنَ اللّهِ قيلاً ، وأصدَقُ مِنَ اللّهِ حَديثا ؟ مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ رَبَّكُم جَلَّ جَلالُهُ أمَرَني أن اُقيمَ لَكُم عَلِيّا عَلَما وإماما ، وخَليفَةً ووَصِيّا ، وأن أتَّخِذَهُ أخا ووَزيرا . (2)8873.بحار الأنوار به نقل از عبد اللّه بن عبّاس :عنه صلى الله عليه و آله :نَزَلَ عَلَيَّ جَبرَئيلُ عليه السلام صَبيحَةَ يَومٍ فَرِحا مُستَبشِرا ، فَقُلتُ : حَبيبي ما لي أراكَ فَرِحا مُستَبشِرا ؟ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ! وكَيفَ لا أكونُ كَذلِكَ وقَد قَرَّت عَيني بِما أكرَمَ اللّهُ بِهِ أخاكَ ووَصِيَّكَ وإمامَ اُمَّتِكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقُلتُ : وبِمَ أكرَمَ اللّهُ أخي وإمامَ اُمَّتي ؟ قالَ : باهى بِعِبادَتِهِ البارِحَةَ مَلائِكَتَهُ وحَمَلَةَ عَرشِهِ وقالَ : مَلائِكَتِي انظُروا إلى حُجَّتي في أرضي عَلى عِبادي بَعدَ نَبِيّي ، فَقَد عَفَّرَ خَدَّهُ فِي التُّرابِ تَواضُعا لِعَظَمَتي ، اُشهِدُكُم أنَّهُ إمامُ خَلقي ومَولى بَرِيَّتي . (3)8874.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ إبراهيمَ خَليلَ اللّهِ عليه السلام دَعا رَبَّهُ فَقالَ : «رَبِّ اجْعَلْ هَ_ذَا الْبَلَدَ ءَامِنًا وَ اجْنُبْنِى وَ بَنِىَّ أَن نَّعْبُدَ الْأَصْنَامَ» (4) فَنالَت دَعوَتُهُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَأَكرَمَهُ اللّهُ بِالنُّبُوَّةِ ، ونالَت دَعوَتُهُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَاختَصَّهُ اللّهُ بِالإِمامَةِ وَالوِصايَةِ .

وقالَ اللّهُ تَعالى : يا إبراهيمُ : «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ» إبراهيمُ : «وَ مِن ذُرِّيَّتِى قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِى الظَّ__لِمِينَ» (5) قالَ : الظّالِمُ مَن أشرَكَ بِاللّهِ وذَبَحَ لِلأَصنامِ ، ولَم يبَقَ أحَدٌ مِن قُرَيشٍ وَالعَرَبِ مِن قبَلِ أن يُبعَثَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلّا وقَد أشرَكَ بِاللّهِ ، وعَبَدَ الأَصنامَ وذَبَحَ لَها ، ما خَلا أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ فَإِنَّهُ مِن قَبلِ أن يَجرِيَ عَلَيهِ القَلَمُ أسلَمَ ، فَلا يَجوزُ أن يَكونَ إمامٌ أشرَكَ بِاللّهِ وذَبَحَ لِلأَصنامِ ؛ لِأَنَّ اللّهَ تَعالى قالَ : «لَا يَنَالُ عَهْدِى الظَّ__لِمِينَ» . (6) .


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 143 ح 32 ، اليقين : ص 349 ح 127 كلاهما عن علقمة بن محمّد الحضرمي عن الإمام الباقر عليه السلام ، روضة الواعظين : ص 104 عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .الأمالي للصدوق : ص 83 ح 49 ، بشارة المصطفى : ص 153 كلاهما عن عبد اللّه بن عبّاس .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 319 ح 322 ؛ مائة منقبة : ص 131 ح 77 كلاهما عن غياث بن إبراهيم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
4- .إبراهيم : 35 .
5- .البقرة : 124 .
6- .تفسير فرات : ص 222 ح 298 و ص221 ح 297 وفيه إلى «والوصاية» .

ص: 95

8875.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: اى مردم! بدانيد كه خدا براى شما ولى و امامى قرار داده كه اطاعتش بر مهاجران و انصار و پيروان نيك آنها ، و نيز بر باديه نشين و شهرنشين و عجم و عرب ، آزاد و بنده ، كوچك و بزرگ ، سفيد و سياه و هر انسان يكتاپرستى ، واجب است. حكم او قطعى ، و گفته اش حتمى ، و امرش نافذ است ، مخالفش نفرين شده و پيروش رحمت شده است.8876.المحاسن به نقل از سليمان بن أبى شيخ ، كه سند حديثپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! چه كسى سخنش از خدا بهتر و از او راستگوتر است؟ اى مردم! همانا پروردگارتان جل جلاله به من فرمان داد كه على را بر شما مِهتر و امام و نيز خليفه و وصى قرار دهم و او را برادر و وزير خود گيرم.8877.الإمامُ الحسينُ عليه السلام ( _ لِرَجُلٍ بَنى دارا فَدَعاهُ أن يَدخُلَها فَلَمّ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صبح دم روزى ، جبرئيل عليه السلام شاد و خوش حال بر من فرود آمد. گفتم : «دوست من! چه شده است كه تو را شاد و خوش حال مى بينم؟».

گفت : اى محمّد! چه سان اين گونه نباشم، در حالى كه چشمم، روشن از كرامتى است كه خدا بر برادر و وصىّ تو، امام امّتت، على بن ابى طالب، ارزانى داشته است؟

گفتم : «خداوند با چه چيز، برادر و امام امّتم را گرامى داشته است؟».

گفت : خداوند به عبادت ديشب او، بر فرشتگان و حاملان عرشش باليد و فرمود : «فرشتگانم! به حجّت من بر بندگانم پس از فرستاده ام در زمين بنگريد كه گونه اش را از سرِ تواضع، در برابر عظمت من بر خاك ساييده است. شما را گواه مى گيرم كه او امام خلقم و مولاى مردمانم است».8878.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام باقر عليه السلام :ابراهيم خليل اللّه ، پروردگارش را خواند و گفت : «پروردگارا! اين ديار را امن قرار ده و من و فرزندانم را از عبادت بت ها دور بدار» . پس دعايش به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و خداوند، او را با نبوّت ، گرامى داشت و دعايش به على بن ابى طالب عليه السلام نيز رسيد و خداوند، او را به امامت و وصايت ، ويژه ساخت.

خداى متعال فرمود : اى ابراهيم! «من تو را پيشواى مردم قرار دادم» .

[ إبراهيم عليه السلام ] گفت : «و از دودمانم؟» . [ خداوند ]فرمود : «عهد من به ستمكاران نمى رسد» .

ستمكار ، كسى است كه براى خدا شريك قرار دهد و براى بت ها قربانى كند ، و هيچ يك از قريش و عربِ پيش از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله نبود، مگر آن كه براى خدا شريك قرار داد و بتان را پرستيد و براى آنها قربانى كرد، جز امير مؤمنان، على بن ابى طالب عليه السلام كه پيش از آن كه قلمِ تكليف بر او جارى شود، اسلام آورد. پس جايز نيست كه امام، به خدا شرك آورده و براى بت ها قربانى كرده باشد ؛ زيرا خداى متعال مى گويد : «عهد من به ستمكاران نمى رسد» . .

ص: 96

8879.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام_ لِمُحَمَّدِ بنِ حَربٍ الهِلالِيِّ _: قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : «أنَا مِن أحمَدَ كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوءِ» ، أ ما عَلِمتَ أنَّ مُحَمَّدا وعَلِيّا صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِما كانا نورا بَينَ يَدَيِ اللّهِ جَلَّ جَلالُهُ قَبلَ خَلقِ الخَلقِ بِأَلفَي عامٍ ، وأنَّ المَلائِكَةَ لَمّا رَأَت ذلِكَ النّورَ رَأَت لَهُ أصلاً قَدِ انشَعَبَ فيهِ شُعاعٌ لامِعٌ ، فَقالَت : إلهَنا وسَيِّدَنا ، ما هذَا النّورُ ؟ فَأَوحَى اللّهُ عزّوجلّ إلَيهِم : هذا نورٌ مِن نوري ؛ أصلُهُ نُبُوَّةٌ ، وفَرعُهُ إمامَةٌ ؛ أمَّا النُّبُوَّةُ فَلِمُحَمَّدٍ عَبدي ورَسولي ، وأمَّا الإِمامَةُ فَلِعَلِيٍّ حُجَّتي ووَلِيّي ، ولَولاهُما ما خَلَقتُ خَلقي . أ ما عَلِمتَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَفَعَ يَدَي عَلِيٍّ عليه السلام بِغَديرِ خُمٍّ حَتّى نَظَرَ النّاسُ إلى بَياضِ إبطَيهِما ، فَجَعَلَهُ مَولَى المُسلِمينَ وإمامَهُم ؟ ! (1) .


1- .معاني الأخبار : ص 351 ح 1 ، علل الشرائع : ص 174 ح 1 .

ص: 97

8880.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام_ به محمّد بن حرب هلالى _: على عليه السلام فرمود : «من نسبت به احمد، مانند نورى از نورم». آيا نمى دانى كه محمّد و على _ كه درودهاى خدا بر آنان باد! _ دو نور در پيشگاه خداوند جل جلاله بودند، دو هزار سال پيش از خلقت آدميان؟

فرشتگان، چون آن نور را مشاهده كردند و ديدند كه از نور اصلى، پرتوى درخشنده منشعب شد . گفتند : اى خدا و سرور ما! اين نور چيست؟

خداوند عز و جل به آنان وحى كرد : «اين نور ، از نور من است. اصلش نبوّت و فرعش امامت است . نبوّت براى محمّد، بنده و پيامبرم است و امامت براى على، حجّت و ولىّ من. اگر آن دو نبودند، آفريدگانم را نمى آفريدم».

آيا نمى دانى كه پيامبر خدا ، دستان على عليه السلام را در غدير خُم بالا برد، تا آن جا كه مردم، سفيدى زير بغل هر دو را ديدند و او را مولا و امام مسلمانان قرار داد؟! .

ص: 98

6 / 2إمامُ أولياءِ اللّهِ8878.امام صادق عليه السلام :حلية الأولياء عن أنس بن مالك :بَعَثَنِي النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى أبي بَرزَةَ الأَسلَمِيِّ فَقالَ لَهُ _ وأنَا أسمَعُ _ : يا أبا بَرزَةَ ! إنَّ ربَّ العالَمينَ عَهِدَ إلَيَّ عَهدا في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ : إنَّهُ رايَةُ الهُدى ، ومَنارُ الإِيمانِ ، وإمامُ أولِيائي ، ونورُ جَميعِ مَن أطاعَني . يا أبا بَرزَةَ ! عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أميني غَدا فِي القِيامَةِ ، وصاحِبُ رايَتي فِي القِيامَةِ عَلى مَفاتيحِ خَزائِنِ رَحمَةِ رَبّي . (1)8879.امام صادق عليه السلام :حلية الأولياء عن أبي برزة :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ تَعالى عَهِدَ إلَيَّ عَهدا في عَلِيٍّ ، فَقُلتُ : يا رَبِّ بَيِّنهُ لي . فَقالَ : اِسمَع ، فَقُلتُ : سَمِعتُ . فَقالَ :

إنَّ عَلِيّا رايَةُ الهُدى ، وإمامُ أولِيائي ، ونورُ مَن أطاعَني ، وهُوَ الكَلِمَةُ الَّتي ألزَمتُهَا المُتَّقينَ ، مَن أحَبَّهُ أحَبَّني ، ومَن أبغَضَهُ أبغَضَني ، فَبَشِّرهُ بِذلِكَ .

فَجاءَ عَلِيٌّ فَبَشَّرتُهُ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أنَا عَبدُ اللّهِ وفي قَبضَتِهِ ؛ فَإِن يُعَذِّبني فَبِذَنبي ، وإن يُتِمَّ لِيَ الَّذي بَشَّرتَني بِهِ فَاللّهُ أولى بي . قالَ : قُلتُ : اللّهُمَّ أجلِ قَلبَهُ وَاجعَل رَبيعَهُ الإِيمانَ . فَقالَ اللّهُ : قَد فَعَلتُ بِهِ ذلِكَ .

ثُمَّ إنَّهُ رَفَعَ إلَيَّ أنَّهُ سَيَخُصُّهُ مِنَ البَلاءِ بِشَيءٍ لَم يَخُصَّ بِهِ أحَدا مِن أصحابي ، فَقُلتُ : يا رَبِّ ! أخي وصاحِبي . فَقالَ : إنَّ هذا شَيءٌ قَد سَبَقَ ؛ إنَّهُ مُبتَلىً ومُبتَلىً بِهِ . (2) .


1- .حلية الأولياء : ج 1 ص 66 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 330 ح 8892 ، تاريخ بغداد : ج 14 ص 99 ح 7441 وفيه «جنّة» بدل «رحمة» ، المناقب للخوارزمي : ص 311 ح 311 ، الفردوس : ج 5 ص 367 ح 8458 عن ابن عبّاس ، كفاية الطالب : ص 215.
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 66 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 291 و ص270 عن أبي جعفر وعمر بن عليّ وفيه إلى «بذلك» ، المناقب لابن المغازلي : ص 46 ح 69 ، كفاية الطالب : ص 73 ؛ معاني الأخبار : ص 126 ح 1 عن سلام الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن أبي بردة ، الأمالي للصدوق : ص 565 ح 765 عن سلام الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن أبي برزة وفيهما إلى «أحبّني» و ص376 ح 475 ، بشارة المصطفى : ص 35 كلاهما عن ابن عبّاس، الأمالي للطوسي: ص 245 ح 428 عن عمر بن عليّ عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله وص513 ح 1124 عن بريدة بن حصيب الأسلمي ، شرح الأخبار : ج 1 ص 163 ح 118 عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله و ص216 ح 195 ، المسترشد : ص 627 ح 294 عن عبد اللّه بن أبي رافع وفي السبعة الأخيرة إلى «بذلك» ، تفسير القمّي : ج 2 ص 244 عن إسماعيل الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 411 ح 326 عن سلام الجعفي عن محمّد بن عليّ والتسعة الأخيرة نحوه .

ص: 99

6 / 2 امام اولياى خدا

6 / 2امام اولياى خدا8882.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :حلية الأولياء_ به نقل از اَنس بن مالك _: پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به سوى ابو بَرزه اسلمى فرستاد و من شنيدم كه به او مى فرمود : «اى ابو برزه! پروردگار جهانيان ، درباره على بن ابى طالب، با من عهدى بسته و گفته است : او پرچم هدايت، نشان ايمان، امام اولياى من و نور همه پيروانم است . اى ابو برزه! على بن ابى طالب در فرداى قيامت، امين من است و در قيامت ، پرچمدارم و [ امين] بر كليدهاى گنجينه هاى رحمت (1) پروردگار من است ».8882.امام صادق عليه السلام :حلية الأولياء_ به نقل از ابو بَرزه _: پيامبر خدا فرمود : «خداى متعال با من درباره على عهدى بست. گفتم : پروردگارا! آن را براى من روشن بدار! فرمود : بشنو . گفتم : مى شنوم. فرمود : على ، پرچم هدايت، امام اولياى من و نور پيروانم است و اوست آن نشانى كه همراه پرهيزگاران كردم. هر كه او را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كه او را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است. پس، او را بدين [ منزلت ]بشارت ده . على كه آمد ، بشارتش دادم».

[ على عليه السلام به من] گفت : اى پيامبر خدا! من بنده خدا و در دست [ قدرت] او هستم. اگر عذابم كند، به سبب گناهم بوده است و اگر مرا به آنچه بشارتم داده است برساند، خداوند ، اختيارش بر من بيشتر است.

گفتم : «خدايا! دلش را جلا و بهارش را ايمان قرار ده!».

و خداوند فرمود : برايش چنين كردم .

سپس به من خبر داد كه او را به بلايى دچار مى كند كه ديگر اصحابم را بدان مبتلا نمى سازد. گفتم : اى پروردگار من ! برادر من و ياور من را!؟

فرمود : اين، چيزى است كه قطعى شده ، كه هم خود او آزموده مى شود و هم ديگران با او آزموده مى شوند ».

.


1- .در تاريخ بغداد، به جاى «رحمت»، «جنّت» آمده است.

ص: 100

6 / 3إمامُ المُتَّقينَ8885.عنه صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: مَرحَبا بِسَيِّدِ المُسلِمينَ وإمامِ المُتَّقينَ . (1)8886.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّكَ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ويَعسوبُ المُؤمِنينَ . (2)8887.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أميرُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ؛ يا عَلِيُّ ، أنتَ سَيِّدُ الوَصِيّينَ . (3)8883.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :اُوحِيَ إلَيَّ في عَلِيٍّ ثَلاثٌ : أنَّهُ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (4) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 370 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 66 كلاهما عن الشعبي عن الإمام عليّ عليه السلام .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 65 ح 93 ، المناقب للخوارزمي : ص 295 ح 287 ؛ اليقين : ص 490 ح 197 وفيهما «الدين» بدل «المؤمنين» وكلّها عن أحمد بن عامر الطائي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 95 ح 29 ، الأمالي للطوسي : ص 345 ح 710 عن داوود بن سليمان الغازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .مائة منقبة : ص 51 ح 9 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 12 كلاهما عن سليمان الأعمش عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 38 ص 134 ح 88 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4668 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 303 ح 8836 ، موضح أوهام الجمع والتفريق : ج 1 ص 192 عن زرارة وكلّها عن أسعد بن زرارة ، المناقب لابن المغازلي : ص 105 ح 147 عن عبد اللّه بن أسعد بن زرارة [عن أبيه] ، كنز العمّال : ج 11 ص 620 ح 33011 نقلاً عن ابن النجّار عن عبد اللّه بن أسعد بن زرارة ؛ بشارة المصطفى : ص 148 عن عبد اللّه بن الحرث عن الامام على عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .

ص: 101

6 / 3 امام پرهيزگاران

6 / 3امام پرهيزگاران8886.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: آفرين به سَرور مسلمانان و امام پرهيزگاران!8887.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو سَرور مسلمانان، امام پرهيزگاران، پيشواى سپيدرويان و بزرگِ مؤمنانى.8888.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امير مؤمنان و امام پرهيزگارانى. اى على! تو سَرور اوصيايى.8889.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سه چيز درباره على به من وحى شد : «اوست سَرور مسلمانان، امام پرهيزگاران و پيشواى سپيدرويان».

.

ص: 102

8890.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لَمّا اُسرِيَ بي إلَى السَّماءِ انتُهِيَ بي إلى قَصرٍ مِن لُؤلُؤٍ ، فِراشُهُ مِن ذَهَبٍ يَتَلَألَأُ ، فَأَوحَى اللّهُ إلَيَّ _ أو أمَرَني _ في عَلِيٍّ بِثَلاثِ خِصالٍ : أنَّهُ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (1)8891.عنه عليه السلام ( _ في أوّلِ خُطبَةٍ خَطَبَها في خِلافَتِهِ _ ) عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عزّوجلّ أوحى إلَيَّ في عَلِيٍّ ثَلاثَةَ أشياءَ لَيلَةَ اُسرِيَ بي : أنَّهُ سَيِّدُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (2)8892.عنه عليه السلام ( _ لَمّا قُتِلَ محمّدُ بنُ أبي بكرٍ _ ) تفسير القمّي_ في قَولِهِ تَعالى : «فَأَوْحَى إِلَى عَبْدِهِ مَآ أَوْحَى» (3) _: سُئِلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَن ذلِكَ الوَحيِ ، فَقالَ : أوحى إلَيَّ أنَّ عَلِيّا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وأوَّلُ خَليفَةٍ يَستَخلِفُهُ خاتِمُ النَّبِيّينَ . (4) .


1- .اُسد الغابة : ج 3 ص 173 الرقم 2813 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 302 ح 8834 كلاهما عن عبد اللّه بن أسعد بن زرارة و ص303 ح 8835 ، المناقب لابن المغازلي: ص 104 ح 146 كلاهما عن أسعد بن زرارة ؛ بشارة المصطفى : ص 166 عن سعد بن زرارة الأنصاري وزاد فيه «وسيّد الوصيّين» ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 211 ح 131 عن جابر بن عبد اللّه و ص 229 ح 143 عن أسعد بن زرارة .
2- .المعجم الصغير : ج 2 ص 88 ، تاريخ أصبهان : ج 2 ص 200 ح 1454 كلاهما عن عبد اللّه بن عكيم الجهني ، المناقب للخوارزمي : ص 328 ح 340 عن عبد اللّه بن عليم الجهني ؛ الخصال : ص 115 ح 94 عن عبد اللّه بن أسعد بن زرارة ، الأمالي للمفيد : ص 173 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 193 ح 328 كلاهما عن الحسين بن زيد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله وكلّهانحوه ، بشارة المصطفى : ص 56 ، الأمالي للصدوق : ص 434 ح 573 كلاهما عن ابن عبّاس و ص563 ح 79 و ص711 ح 978 كلاهما عن منصور الصيقل عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله نحوه وراجع تفسير فرات : ص 206 ح 272 .
3- .النجم : 10 .
4- .تفسير القمّي : ج 2 ص 334 ، بشارة المصطفى : ص 166 عن سعد بن زرارة الأنصاري .

ص: 103

8893.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شبى كه مرا به آسمان بردند، به كاخى از مرواريد رسيدم كه با طلاى درخشان، سنگ فرش شده بود. پس خداوند ، سه چيز درباره على به من وحى كرد _ يا بدان فرمان داد _ : اوست سرور مسلمانان ، امام پرهيزگاران و رهبر سپيدرويان.8888.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل در شب معراج درباره على، سه چيز به من وحى كرد : «او سرور مؤمنان، امام پرهيزگاران و پيشواى سپيدرويان است».8889.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تفسير القمّى_ درباره گفته خداى متعال : «پس به بنده اش، آنچه را وحى كردنى بود، وحى كرد» _: از پيامبر خدا درباره اين وحى ، سؤال شد. گفت : «به من وحى كرد كه على ، سرور اوصيا، امام پرهيزگاران و پيشواى سپيدرويان و نخستين خليفه اى است كه خاتم پيامبران ، او را به خلافت مى گمارد». .

ص: 104

8890.امام على عليه السلام :الإمام الرضا عليه السلام :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أميرُ المُؤمِنينَ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وأفضَلُ الوَصِيّينَ. (1)راجع : ج 8 ص 94 (سيّد المسلمين) .

6 / 4إمامُ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدَ النَّبِيِّ8894.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ إمامُ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . (2)8895.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ... مَولى كُلِّ مُسلِمٍ ، وإمامُ كُلِّ مُؤمِنٍ ، وقائِدُ كُلِّ تَقِيٍّ . (3)8896.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ إمامُ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ، ووَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ بَعدي . (4)8897.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ بَعدَ انصِرافِهِ مِن حِجَّةِ الوَداعِ _: مَن أرادَ مِنكُمُ النَّجاةَ بَعدي وَالسَّلامَةَ مِنَ الفِتَنِ المُردِيَةِ فَليَتَمَسَّك بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وَالفاروقُ الأَعظَمُ ، وهُوَ إمامُ كُلِّ مُسلِمٍ بَعدي . (5)8894.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّا إمامُكُم مِن بَعدي ... مَن أقَرَّ بِاِءمامَتِهِ فَقَد أقَرَّ بِنُبُوَّتي ، ومَن أقَرَّ بِنُبُوَّتي فَقَد أقَرَّ بِوَحدانِيَّةِ اللّهِ عز و جل . (6) .


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 122 ح 1 عن الفضل بن شاذان ، تحف العقول : ص 416 وزاد في آخره «بعد النبيّين» .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 281 ح 26 عن محمّد بن خالد البرقي عن الإمام الجواد عن أبيه عن جدّه عليهم السلامعن الأجلح الكندي عن ابن بريدة عن أبيه ، معاني الأخبار : ص 67 ح 6 عن أبي سعيد ، بحار الأنوار : ج 38 ص 129 ح 81 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 175 ح 178 ، بشارة المصطفى : ص 198 كلاهما عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 28 ص 37 ح 1 .
4- .المناقب للخوارزمي : ص 61 ح 31 ؛ الأمالي للطوسي : ص 351 ح 726 كلاهما عن أبي ليلى .
5- .مائة منقبة : ص 69 ح 21 ، التحصين لابن طاووس : ص 603 كلاهما عن ابن عبّاس .
6- .معاني الأخبار : ص 372 ح 1 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 38 ص 129 ح 81 .

ص: 105

6 / 4 امام هر مؤمن، پس از پيامبر

8895.امام على عليه السلام :امام رضا عليه السلام :على بن ابى طالب ، امير مؤمنان، امام پرهيزگاران، پيشواى سپيدرويان و برترينِ اوصياست.ر . ك : ج 8 ، ص 95 (سَرورِ مسلمانان) .

6 / 4امام هر مؤمن، پس از پيامبر8899.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في وَصِيَّتِهِ لعليٍّ عليه السلام _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من، على، امام هر مؤمن است.8900.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لِهِندٍ السَّرّاجِ لَمّا سَألَهُ عَن بَيعِ السّ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ... ، مولاى هر مسلمان، امام هر مؤمن و زمامدار هر متّقى است.8898.بحار الأنوار ( _ به نقل از كتاب عتيق الغروى _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: پس از من، امام هر مرد و زن با ايمان و ولىّ هر مرد و زن با ايمان، تواى.8899.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ فرمود در سفارش به على عليه السلام _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ پس از بازگشت از حَجّة الوداع _: هر يك از شما كه پس از من، خواهان نجات و جان به در بُردن از فتنه هاى مُهلك است، بايد به على بن ابى طالب چنگ زند؛ چرا كه اوست صدّيق اكبر (بزرگ ترين راستْ مَرد) و فاروق اعظم (برترين جداكننده حق و باطل) ، و اوست امام هر مسلمان پس از من.8900.امام باقر عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال هند سرّاج درباره فروش اسلحه به ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! پس از من، على امام شماست... . هر كس به امامتش اقرار كند، به نبوّت من اقرار كرده و هر كس به نبوّت من اقرار كند، به يگانگى خداى عز و جلاقرار كرده است.

.

ص: 106

8901.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن بَيعِ السِّلاحِ لِفِئَتَينِ تَلت ) الخصال عن سهل بن حنيف :أشهَدُ أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ عَلَى المِنبَرِ : إمامُكُم مِن بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وهُوَ أنصَحُ النّاسِ لِاُمَّتي . (1)8902.عنه عليه السلام :الاحتجاج عن سهل بن حنيف :يا مَعشَرَ قُرَيشٍ ، اِشهَدوا عَلَيَّ أنّي أشهَدُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقَد رَأَيتُهُ في هذَا المَكانِ _ يَعنِي الرَّوضَةَ _ وقَد أخَذَ بِيَدِ عَليِّ بنِ أبي طالبٍ عليه السلام وهُوَ يَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! هذا عَلِيٌّ ؛ إمامُكُم مِن بَعدي ، ووَصِيّي في حَياتي وبَعدَ وَفاتي . (2)8901.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از فروش اسلحه به دو گروه از اهل ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ والحَقُّ مَعَهُ ، وهُوَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي . (3)8902.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وارِثُ عِلمي ، وأنتَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي . (4)8903.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أقدَمُ اُمَّتي سِلما ، وأكثَرُهُم عِلما ، وأصَحُّهُم دينا ، وأفضَلُهُم يَقينا ، وأحلَمُهُم حِلما ، وأسمَحُهُم كَفّا، وأشجَعُهُم قَلبا، وهُوَالإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي. (5)راجع : ص 24 (خليفة النبيّ بعده) .

.


1- .الخصال : ص 465 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 303 ح 52 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 420 ح 330 كلاهما عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه عن جدّه عليهما السلام عن اُبيّ بن كعب ، اليقين : ص 452 ح 170 عن يحيى بن عبد اللّه بن الحسن عن جدّه عن الإمام عليّ عليهما السلام عن اُبيّ بن كعب وكلّها نحوه .
2- .الاحتجاج : ج 1 ص198 ح10 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص82، نهج الإيمان : ص 584 ، بحار الأنوار : ج 28 ص 200 ح 10 .
3- .كفاية الأثر : ص 117 عن أبي أيّوب الأنصاري .
4- .كفاية الأثر : ص 132 عن عمران بن الحصين و ص157 عن محمّد ابن الحنفيّة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص 100 عن زيد بن أرقم وفيهما من «أنت الإمام ...» .
5- .الأمالي للصدوق : ص 57 ح 13 ، مائة منقبة : ص 74 ح 25 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 263 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .

ص: 107

8905.عنه صلى الله عليه و آله :الخصال_ به نقل از سهل بن حُنَيف _: گواهى مى دهم كه شنيدم پيامبر خدا بر منبر فرمود : «امام شما پس از من، على بن ابى طالب است و او خيرخواه ترينِ مردم براى امّت من است».8906.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الاحتجاج_ به نقل از سهل بن حنيف _: اى قريشيان! بر من گواهى دهيد كه من بر پيامبر خدا گواهى مى دهم كه ديدم او در اين مكان (روضه) (1) دست على بن ابى طالب را گرفته بود و مى گفت : «اى مردم! اين ، على است ؛ امام شما پس از من و وصىّ ام در حيات و پس از وفاتم».8903.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق است و حق با او ، و اوست امام و خليفه پس از من.8904.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو وارث علم منى و تو امام و خليفه پس از منى.8905.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، پيش گام ترين فرد امّتم در اسلام است. علمش از همه بيشتر، دينش از همه درست تر و يقينش از همه برتر است ؛ [ نيز] بردبارى اش از همه فزون تر، و دستش از همه سخاوتمندتر و قلبش از همه قوى تر است و اوست امام و خليفه پس از من.ر . ك : ص 25 (جانشين پيامبر ، پس از او) .

.


1- .روضه ، بخشى از مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه است ، ميان منبر تا مدفن پيامبر خدا. (م)

ص: 108

6 / 5إمامُ المُسلِمينَ8909.عنه صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى لَمّا عَرَجَ بي إلَى السَّماءِ واختَصَّني بِلَطيفِ نِدائِهِ قالَ : يا مُحَمَّدُ ... إنّي قَد جَعَلتُ عَلِيّا إمامَ المُسلِمينَ . (1)8910.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ ... إمامُ المُسلِمينَ ، لا يَقبَلُ اللّهُ الإِيمانَ إلّا بِوِلايَتِهِ وطاعَتِهِ . (2)8907.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أميرُ المُؤمنِينَ ، وإمامُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ويَعسوبُ المُتَّقينَ . (3)8908.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ، أنتَ إمامُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ،وحُجَّهُ اللّهِ بَعدي عَلَى الخَلقِ أجمَعينَ. (4)8909.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ حُجَّةُ اللّهِ ، وأنتَ بابُ اللّهِ ... يا عَلِيُّ أنتَ إمامُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، وخَيرُ الوَصِيّينَ ، وسَيِّدُ الصِّدّيقينَ . (5)8910.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيّا خَليفَةُ اللّهِ وحُجَّةُ اللّهِ ، وإنَّهُ لَاءِمامُ المُسلِمينَ . (6)8911.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :هُوَ إمامُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ، وقاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . (7) .


1- .مائة منقبة : ص 73 ح 24 ، اليقين : ص 239 ح 78 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 186 ح 34 كلّها عن ابن عبّاس .
2- .بشارة المصطفى : ص 18 و ص 161 كلاهما عن ابن عبّاس .
3- .الأمالي للصدوق : ص 450 ح 609 ، بشارة المصطفى : ص 58 كلاهما عن ابن عبّاس .
4- .الأمالي للصدوق : ص 375 ح 475 ، بشارة المصطفى : ص 35 كلاهما عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 38 ص 100 ح 19 .
5- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 6 ح 13 عن ياسر الخادم عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
6- .بشارة المصطفى : ص 24 عن أبي حمزة عن الإمام زين العابدين عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .
7- .شرح الأخبار : ج 2 ص 205 ح 533 .

ص: 109

6 / 5 امام مسلمانان

6 / 5امام مسلمانان8914.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون خداوند متعال مرا به آسمانْ بالا برد و مرا به آواى لطيفش مختص كرد، فرمود : «اى محمّد! ... من على را امام مسلمانان قرار دادم».8915.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ... امام مسلمانان است. خداوند، ايمان را جز با ولايت او و اطاعت از او نمى پذيرد.8916.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امير مؤمنان، امام مسلمانان، پيشواى سپيدرويان و بزرگِ پرهيزگارانى.8911.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امام مسلمانان، امير مؤمنان، پيشواى سپيدرويان و پس از من، حجّت خدا بر همه خلقى.8912.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تواى حجّت خدا و تواى دروازه [ به سوى] خدا ... . اى على! تو امام مسلمانان، امير مؤمنان، بهترينِ اوصيا و سرور صدّيقانى.8913.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، خليفه خدا و حجّت خداست و او امام مسلمانان است.8914.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :او امام مؤمنان و پيشواى سپيدرويان و قاتل ناكثان (= پيمان شكنان) و قاسطان (متجاوزان) و مارقان (خوارج) (1) است.

.


1- .مقصود از ناكِثان ، طلحه و زبير و همراهانشان هستند كه پيمان بيعت با على عليه السلام را شكستند و جنگ جمل را به راه انداختند. مقصود از قاسِطان ، معاويه و همدستان ياغى او هستند كه بر ضدّ على عليه السلام قد برافراشتند و جنگ صفّين را موجب شدند. مقصود از مارِقان ، همان شورشيان بر امام على عليه السلام هستند كه جنگ نهروان را به راه انداختند . (م)

ص: 110

8915.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... إنَّكَ لَسَبيلُ الجَنَّةِ ، ورايَةُ الهُدى ، وعَلَمُ الحَقِّ ، وإمامُ مَن آمَنَ بي ، ووَلِيُّ مَن تَوَلّاني . (1)8916.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا مِنّي وأنَا مِن عَلِيٍّ ، خُلِقَ مِن طينَتي ، وهُوَ إمامُ الخَلقِ بَعدي . (2)8917.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :خَرَجَ عَلَينَا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذاتَ يَومٍ ويَدي في يَدِهِ _ هكَذا _ وهُوَ يَقولُ : خَيرُ الخَلقِ بَعدي وسَيِّدُهُم أخي هذا ، وهُوَ إمامُ كُلِّ مُسلِمٍ ، ومَولى كُلِّ مُؤمِنٍ . (3)8918.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أنَا إمامُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ المُتَّقينَ ، ومَولَى المُؤمِنينَ . (4)6 / 6إمامُ الاُمَّةِ8921.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي وخَليفَتي ، وإمامُ اُمَّتي بَعدي . (5)8917.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي وإمامُ اُمَّتي ؛ مَن أطاعَكَ أطاعَني ، ومَن عَصاكَ عَصاني . (6)8918.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ إمامُ اُمَّتي وخَليفَتي عَلَيها بَعدي ، وأنتَ قائِدُ المُؤمِنينَ إلَى الجَنَّةِ . (7) .


1- .شرح الأخبار : ج 2 ص 264 ح 567 عن أبي ذرّ .
2- .الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 ، بشارة المصطفى : ص 24 كلاهما عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 37 ص 109 ح 2 .
3- .كمال الدين : ص259 ح5 ، إعلام الورى : ج2 ص184 وفيه «أمير» بدل «مولى» وكلاهما عن الأصبغ بن نباتة .
4- .الأمالي للصدوق : ص 77 ح 44 ، روضة الواعظين : ص 125 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج39 ص341 ح12 .
5- .الأمالي للصدوق : ص 434 ح 573 ، اليقين : ص 494 ح 201 كلاهماعن ابن عبّاس ، كمال الدين : ص 669 ح 14 عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
6- .الأمالي للصدوق : ص 62 ح 24 ، بشارة المصطفى : ص 147 كلاهما عن عليّ بن زيد عن الإمام زين العابدين عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 38 ص 90 ح 2 .
7- .الأمالي للصدوق : ص 575 ح 787 و ص342 ح 408 ، بشارة المصطفى : ص 177 وص 32 ، كمال الدين : ص 288 ح 7 و ص 241 ح 65 ، مائة منقبة : ص 65 ح 18 ، إعلام الورى : ج 2 ص 227 ؛ فرائد السمطين : ج 2 ص 243 ح 517 وليس في الستّة الأخيرة ذيله وكلّها عن ابن عبّاس .

ص: 111

6 / 6 امام امّت

8919.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! ... راه بهشت، پرچم هدايت، نشان حق، امامِ ايمان آورندگان به من و ولىِّ ولايتْ خواهان من ، تويى.8920.امام كاظم عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! على از من است و من از على هستم. او از سرشت من آفريده شده و پس از من ، امام مردم است.8921.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام :روزى پيامبر خدا با ما بيرون آمد و در حالى كه اين گونه دست در دست من داشت، فرمود : «بهترينِ مردم پس از من و سرور آنان، اين برادرم است. او امام هر مسلمان و مولاى هر مؤمن است».8922.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :امام مسلمانان ، زمامدار پرهيزگاران و مولاى مؤمنان، منم.6 / 6امام امّت8922.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو پس از من وصى و خليفه من ، و امام امّت منى .8923.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ من و امام امّت منى. هر كس از تو اطاعت كند، از من اطاعت كرده و هر كس از تو سرپيچد، از من سرپيچيده است.8924.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! پس از من، تو امام امّتم و جانشين من در ميان آنهايى و تو راهبر مؤمنان به سوى بهشتى.

.

ص: 112

8925.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ إمامُ اُمَّتي وأميرُها ، وهُوَ وَصِيّي وخَليفَتي عَلَيها ، مَنِ اقتَدى بِهِ بَعدِي اهتَدى ، ومَنِ اقتَدى بِغَيرِهِ ضَلَّ وغَوى . (1)8926.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ الإِمامُ عَلى اُمَّتي . (2)8927.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ الوارِثُ مِنّي ، وأنتَ الوَصِيُّ مِن بَعدي في عِداتي وأمري ، وأنتَ الحافِظُ لي في أهلي عِندَ غَيبَتي، وأنتَ الإمامُ لِاُمَّتي،وَالقائِمُ بِالقِسطِ في رَعِيَّتي، وأنتَ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّهِ ، وعَدُوُّكَ عَدُوّي ، وعَدُوّي عَدُوُّ اللّهِ . (3)8925.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كمال الدين عن عبد الرحمن بن سمرة :قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أرشِدني إلَى النَّجاةِ ، فَقالَ : يَا بنَ سَمُرَةَ ، إذَا اختَلَفَتِ الأَهواءُ وتَفَرَّقَتِ الآراءُ ؛ فَعَلَيكَ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ إمامُ اُمَّتي ، وخَليفَتي عَلَيهِم مِن بَعدي . (4)8926.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :أ لا أدُلُّكُم عَلى ما إن تَساءَلتُم عَلَيهِ لَم تَهلِكوا ؟ إنَّ وَلِيَّكُمُ اللّهُ ، وإنَّ إمامَكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَناصِحوهُ وصَدِّقوهُ ؛ فَإِنَّ جِبريلَ أخبَرَني بِذلِكَ . (5) .


1- .مائة منقبة : ص 85 ح 34 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 56 كلاهما عن ابن عبّاس .
2- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 202 ح 5 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري وراجع المناقب للخوارزمي : ص 319 ح 322 .
3- .الأمالي للمفيد: ص174 ح4، التحصين لابن طاووس: ص617 ح 14 ، بشارة المصطفى : ص 104 كلّها عن عمرو بن ميمون ، كشف الغمّة : ج 2 ص 17 كلّها عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
4- .كمال الدين : ص 257 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 78 ح 45 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 226 ح 2 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 98 ؛ الأمالي للصدوق : ص 564 ح 764 وفيه «استدللتم» بدل «تساءلتم» ، المسترشد : ص 632 ح 296 وفيه «تسلَّمتم» بدل «تساءلتم» وكلاهما نحوه وكلّها عن زيد بن أرقم ، بحار الأنوار : ج 38 ص 104 ح 28 .

ص: 113

8927.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: او امام امّت من و امير آنان است و او وصى و جانشين من در ميان آنهاست. هر كس پس از من به او اقتدا كند، هدايت يابد و هر كس به غير او اقتدا كند، گم راه و سرگردان شود.8928.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: او امام امّت من است.8929.عنه عليه السلام ( _ في صِفَةِ النبيِّ صلى الله عليه و آله _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو وارث منى و پس از من در تعهّدات و امورم ، وصىّ من هستى و نيز مراقب خانواده ام در نبودم تواى. و تو اى امام امّتم و برپا كننده عدل و داد در ميان مردمم و تواى ولىّ من كه ولىّ من، ولىّ خداست. دشمن تو دشمن من است و دشمن من ، دشمن خدا.8928.امام على عليه السلام :كمال الدين_ به نقل از عبد الرحمان بن سَمُره _: گفتم : اى پيامبر خدا! مرا به نجات، راهنمايى كن.

فرمود : «اى پسر سمره! چون خواسته ها گونه گون و نظرها متفاوت گشت، با على بن ابى طالب باش كه او امام امّتم و پس از من جانشينم در ميان آنهاست».8929.امام على عليه السلام ( _ در توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آيا شما را به چيزى راهنمايى نكنم كه اگر جوياى آن باشيد (1) ، هلاك نمى گرديد؟ ولىّ شما خدا و امامتان على بن ابى طالب است. پس خيرخواه او باشيد و تصديقش كنيد، كه جبرئيل عليه السلام مرا از آن (ولايت و امامت على عليه السلام ) ، خبر داده است. .


1- .در نقل ديگر آمده است : «اگر آن را بپذيريد».

ص: 114

8930.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :هذا عَلِيٌّ ؛ إمامُكُم ووَلِيُّكُم . (1)8931.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :هذا عَلِيٌّ؛ أخي ووَصِيّي ووَزيري ووارِثي وخَليفَتي ، إمامُكُم ؛ فَأَحِبّوهُ لِحُبّي ، وأكرِموهُ لِكَرامَتي ؛ فَإِنَّ جَبرَئيلَ أمَرَني أن أقولَهُ لَكُم . (2)8932.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «صِبْغَةَ اللّه ِ» {/Q} _ ) عنه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ! قَد بَيَّنتُ لَكُم مَفزَعَكُم بَعدي ، وإمامَكُم ودَليلَكُم وهادِيَكُم ؛ وهُوَ أخي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وهُوَ فيكُم بِمَنزِلَتي فيكُم ، فَقَلِّدوهُ دينَكُم ، وأطيعوهُ في جَميعِ اُمورِكُم ؛ فَإِنَّ عِندَهُ جَميعَ ما عَلَّمَنِي اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى وحِكمَتَهُ ، فَسَلوهُ وتَعَلَّموا مِنهُ ومِن أوصِيائِهِ بَعدَهُ ، ولا تُعَلِّموهُم ولا تَتَقَدَّموهُم ولا تَخَلَّفوا عَنهُم ؛ فَإَنَّهُم مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُم ، لا يُزايِلونَهُ ولا يُزايِلُهُم . (3)8930.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ إمامَهُ فَعَلِيٌّ إمامُهُ . (4)8931.امام على عليه السلام :المحاسن عن بشير العطّار :قالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاس بِإِمَ_مِهِمْ» (5) ثُمَّ قالَ : قالَ رَسولُ اللّهُ صلى الله عليه و آله : وعَلِيٌّ إمامُكُم . (6)8932.امام باقر يا امام صادق عليهما السلام ( _ درباره آيه: «رنگ آميزى خداست » _ ) تفسير العيّاشي عن بشير الدهّان عن الإمام الصادق عليه السلام :أنتُم وَاللّهِ عَلى دين اللّهِ ، ثُمَّ تَلا : «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاس بِإِمَ_مِهِمْ» ثُمَّ قالَ : عَلِيٌّ إمامُنا ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إمامُنا ؛ كَم مِن إمامٍ يَجيءُ يَومَ القِيامَةِ يَلعَنُ أصحابَهُ ويَلعَنونَهُ ! ونَحنُ ذُرِّيَّةُ مَحَمَّدٍ ، واُمُّنا فاطِمَةُ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِم . (7) .


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 151 ح 32 و ص 143 ح 32 كلاهما عن علقمة بن محمّد الحضرمي ، روضة الواعظين : ص 104 وفيهما «إنّ اللّه قد نصبه لكم وليّا وإماما» ص108 كلّها عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .الأمالي للصدوق : ص 564 ح 763 ، الأمالي للطوسي : ص 223 ح 386 ، بشارة المصطفى : ص 109 كلّها عن سلمان الفارسي .
3- .كمال الدين : ص 277 ح 25 ، الاحتجاج : ج 1 ص 344 ح 56 ، التحصين لابن طاووس : ص 634 ح 25 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 760 ح 25 كلّها عن سليم بن قيس .
4- .معاني الأخبار : ص 66 ح 5 عن أبي سعيد ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 64 ح 278 عن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عن فاطمة عليها السلام عنه صلى الله عليه و آله .
5- .الإسراء : 71 .
6- .المحاسن : ج 1 ص 253 ح 479 ، بحار الأنوار : ج 24 ص 265 ح 27 .
7- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 303 ح 120 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 372 ح 2 عن بشير بن الدهّان .

ص: 115

8933.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ أيضا _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين على، امام و ولىّ شماست (1) .8934.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين على ، برادر، وصى، وزير، وارث و خليفه من و امام شماست. پس او را به دوستى من، دوست داشته باشيد و به بزرگداشت من، بزرگش بداريد، كه جبرئيل عليه السلام به من فرمان داد تا آن را به شما بگويم.8935.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! پناهگاه شما را پس از خود و نيز امام و راهنما و هدايتگرتان را برايتان مشخّص كردم. او برادرم على بن ابى طالب است. او در ميان شما، به منزله من است در ميان شما. پس دينتان را از او بگيريد و در همه كارهايتان از او اطاعت كنيد كه همه آنچه خداى _ تبارك و تعالى _ به من آموخت و نيز حكمت خدا، نزد اوست. پس ، از او بپرسيد و از او و نيز از اوصيايش پس از او بياموزيد ، و به آنان نياموزيد و از آنان پيش نيفتيد و از آنها عقب نمانيد كه آنان ، همراه حق اند و حق ، همراه آنان است . نه آنان از حقْ جدا مى شوند و نه حق از آنان جدا مى شود .8936.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من امام اويم، على امام اوست.8937.عنه صلى الله عليه و آله :المحاسن_ به نقل از بشير عطّار _: امام صادق عليه السلام تلاوت كرد : «روزى كه هر گروهى را با امامشان فرا مى خوانيم» . سپس گفت : پيامبر خدا فرمود : «على، امام شماست».8938.عنه صلى الله عليه و آله :تفسير العيّاشى_ به نقل از بشير دهّان _: امام صادق عليه السلام [ رو به ما كرد و] فرمود : «به خدا سوگند، شما بر دين خدا هستيد». سپس تلاوت كرد : «روزى كه هر گروهى را با امامشان فرا مى خوانيم» .

سپس فرمود : «على ، امام ماست و پيامبر خدا ، امام ماست. بسى امام كه روز قيامت مى آيد، در حالى كه او يارانش را نفرين مى كند و يارانش او را ؛ [ ولى] ما از تبار محمّديم و مادرمان فاطمه است. درودهاى خدا بر آنان باد!». .


1- .در نقل ديگر آمده است : «خداوند ، او را به ولايت و امامت شما نصب كرده است».

ص: 116

8933.امام صادق عليه السلام ( _ نيز درباره همين آيه _ ) الإمام عليّ عليه السلام :أنَا إمامُ البَرِيَّةِ ، ووَصِيُّ خَيرِ الخَليقَةِ . (1) .


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 420 ح 5918 ، الأمالي للصدوق : ص 702 ح 961 ، بشارة المصطفى : ص 191 كلّها عن الأصبغ بن نباتة ، روضة الواعظين : ص 114 وفيه «أنا إمام البريّة بعد خير الخليفة ، محمّد نبيّ الرحمة عليه وآله الصلاة والسلام» ، بحار الأنوار : ج 39 ص 335 ح 4 .

ص: 117

.

ص: 118

الفصل السابع : أحاديث الولاية7 / 1وِلايَةُ عَلِيٍّ وِلايَةُ اللّهِ وَالرَّسولِالكتاب«إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» . (1)

الحديث8941.عنه عليه السلام :الدرّ المنثور عن أبي رافع :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ نائِمٌ يوحى إلَيهِ ... فَمَكَثتُ ساعَةً ، فَاستَيقَظَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقولُ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» ، الحَمدُ للّهِِ الَّذي أتَمَّ لِعَلِيٍّ نِعَمَهُ ، وهَنيئا (2) لِعَلِيٍّ بِفَضلِ اللّهِ إيّاهُ . (3)8939.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام أخي ، ووَصِيّي ، وخَليفَتي ، وَالإِمامُ مِن بَعدي ، الَّذي مَحَلُّهُ مِنّي مَحَلُّ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، وهُوَ وَلِيُّكُم بَعدَ اللّهِ ورَسولِهِ ؛ وقَد أنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى عَلَيَّ بِذلِكَ آيَةً مِن كِتابِهِ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» . وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أقامَ الَّصلاةَ ، وآتَى الزَّكاةَ وهُوَ راكِعٌ ؛ يُريدُ اللّهَ عزّوجلّ في كُلِّ حالٍ . (4) .


1- .المائدة : 55 .
2- .في المصدر : «هيّأ» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في بقيّة المصادر .
3- .الدرّ المنثور : ج 3 ص 106 ، النور المشتعل : ص 63 ح 5 و 6 عن محمّد بن عبيد اللّه ؛ سعد السعود : ص 96 وفيهما «بتفضيل اللّه » بدل «بفضل اللّه » ، الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 .
4- .الاحتجاج : ج 1 ص 142 ح 32 ، اليقين : ص 348 ح 127 كلاهما عن علقمة بن محمّد الحضرمي ، روضة الواعظين : ص 104 كلّها عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 119

فصل هفتم : احاديث ولايت

7 / 1 ولايت على، ولايت خدا و پيامبر است

فصل هفتم : احاديث ولايت7 / 1ولايت على، ولايت خدا و پيامبر استقرآن«تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند».

حديث8946.عنه عليه السلام :الدرّ المنثور_ به نقل از ابو رافع _: بر پيامبر خدا وارد شدم، در حالى كه خواب وحى ، او را در ربوده بود ... . لَختى درنگ كردم. پيامبر صلى الله عليه و آله بيدار شد، در حالى كه مى گفت : « «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» . سپاس ، خداى را كه نعمت هايش را بر على تمام كرد . فضل (1) خدا بر على ، گوارا باد!».8942.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ، برادر و وصى و جانشين من و [ نيز ]امام پس از من است؛ كسى كه جايگاهش نزد من، همچون جايگاه هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.

او ولىّ شما پس از خدا و پيامبر خداست و خداوند _ تبارك و تعالى _ آن [ ولايت ]را در آيه اى از كتابش بر من نازل كرد : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» و على بن ابى طالب، نماز گزارد و در ركوع، صدقه داد و در همه حال، قصدش خدا بود.

.


1- .در سعد السعود آمده است : «و تفضيل ، يعنى برترى دادن على...».

ص: 120

8943.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق عن عمر بن عليّ بن أبي طالب عن أبيه عليه السلام :نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» ، فَخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَدَخَلَ المَسجِدَ وَالنّاسُ يُصَلّونَ ؛ بَينَ راكِعٍ وقائِمٍ يُصَلّي ، فَإِذا سائِلٌ ، فَقالَ : يا سائِلُ ، هَل أعطاكَ أحَدٌ شَيئا ؟ فَقالَ : لا ، إلّا هذاكَ الرّاكِعُ _ لِعَلِيٍّ _ ؛ أعطاني خاتَمَهُ . (1)8944.امام على عليه السلام ( _ در توصيف اسلام _ ) الإمام عليّ عليه السلام :إنّي كُنتُ اُصَلّي فِي المَسجِدِ ، فَجاءَ سائِلٌ فَسَأَلَ وأنَا راكِعٌ ، فَناوَلتُهُ خاتَمي مِن إصبَعي ، فَأَنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى فِيَّ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» . (2)8945.امام على عليه السلام :تفسير الطبري عن مجاهد_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ» الآيَةَ _: نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ تَصَدَّقَ وهُوَ راكِعٌ . (3)8946.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن ابن عبّاس :نَزَلَت في عَلِيٍّ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ» . (4) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 357 ح 8950 و ج 45 ص 303 ح 9885 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 358 ، معرفة علوم الحديث : ص 102 ح 25 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 226 ح 233 ، المناقب للخوارزمي : ص 266 ح 248 ، النور المشتعل : ص 71 ح 9 ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 105 نقلاً عن أبي الشيخ وابن مردويه ؛ تفسير فرات : ص 128 ح 145 .
2- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول .
3- .تفسير الطبري : ج 4 الجزء 6 ص 289 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 357 ، تفسير ابن كثير : ج 3 ص 129 كلاهما عن سلمة و ص 130 عن ابن عبّاس ، تذكرة الخواصّ : ص 15 نحوه عن السدي وعتبة بن أبي حكيم وغالب بن عبد اللّه ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 105 عن مسلمة بن كهيل ؛ الأمالي للشجري : ج 1 ص 137 عن الحسن بن زيد عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 381 ، تفسير الطبري : ج 4 الجزء 6 ص 288 عن عتبة بن أبي حكيم ، تفسير ابن كثير : ج 3 ص 130 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 209 ح 216_218 ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 105 ؛ الأمالي للشجري : ج 1 ص 137_138 عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلامومحمّد وزيد ابني عليّ عن آبائهما عليهم السلاموأبي رافع والأصبغ وابن عبّاس ... ، تفسير فرات : ص 126 ح 142 وفيه «نزلت في عليّ عليه السلام خاصّة» .

ص: 121

8947.عنه عليه السلام ( _ في وَصفِ القُرآنِ _ ) تاريخ دمشق_ به نقل از عمر بن على بن ابى طالب، از پدرش _: اين آيه : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» بر پيامبر خدا نازل شد. پس پيامبر خدا [ از خانه ]بيرون آمد و به مسجد وارد شد. مردم در حال نماز خواندن بودند، برخى در ركوع و برخى ايستاده، كه بينوايى وارد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : «اى مسكين! آيا كسى به تو چيزى بخشيد؟».

گفت : نه، جز همين ركوع كننده (يعنى على عليه السلام ) كه انگشترش را به من بخشيد.8948.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :در مسجد ، نماز مى گزاردم كه مسكينى در آمد و چيزى درخواست كرد. من در ركوع بودم انگشترم را از انگشتم [ در آوردم و ]به او دادم و خداوند _ تبارك و تعالى _ درباره من، چنين نازل كرد : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» .8949.عنه صلى الله عليه و آله :تفسير الطبرى_ به نقل از مجاهد، درباره گفته خداى متعال : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» _: درباره على بن ابى طالب نازل شد كه در حال ركوع، صدقه داد.8950.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابن عبّاس _: آيه «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز] مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» ، درباره على عليه السلام نازل شد. .

ص: 122

8951.عنه صلى الله عليه و آله :المتّفق والمفترق عن ابن عبّاس :تَصَدَّقَ عَلِيٌّ بِخاتَمِهِ وهُوَ راكِعٌ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِلسّائِلِ : مَن أعطاكَ هذَا الخاتَمَ ؟ قالَ : ذاكَ الرّاكِعُ . فَأَنزَلَ اللّهُ تَعالى فيهِ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ» الآيَةَ . (1)8947.امام على عليه السلام ( _ در توصيف قرآن _ ) تفسير الفخر الرازي عن عبد اللّه بن سَلام_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ ...» _: لَمّا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ ، قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أنَا رَأيتُ عَلِيّا تَصَدَّقَ بِخاتَمِهِ عَلى مُحتاجٍ وهُوَ راكِعٌ ؛ فَنَحنُ نَتَوَلّاهُ . (2)8948.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :النور المشتعل عن ابن عبّاس :إنَّ مِن مُسلِمي أهلِ الكِتابِ _ مِنهُم عَبدُ اللّهِ بنُ سَلامٍ وأسَدٌ واُسَيدٌ وثَعلَبَةُ _ لَمّا أمَرَهُمُ النَّبِيُ صلى الله عليه و آله أن يَقطَعوا مَوَدَّةَ اليَهودِ وَالنَّصارى فَعَلوا ذلِكَ . فَقالَ بَنو قُرَيضَةَ وَالنَّضيرِ : فَما لَنا نَوادُّ أهلَ دينِ مُحَمَّدٍ وقَد تَبَرَّؤوا مِن دينِنا ومَوَدَّتِنا ! ! فَوَالَّذي يُحلَفُ بِهِ لا يُكَلِّمُ رَجُلٌ مِنّا رَجُلاً دَخَلَ في دينِ مُحَمَّدٍ ، ولا نُناكِحُهُم ، ولا نُبايِعُهُم ، ولا نُجالِسُهُم ، ولا نَدخُلُ عَلَيهِم ، ولا نَأذَنُ لَهُم في بُيوتِنا ، فَفَعَلوا .

فَبَلَغَ ذلِكَ عَبدَ اللّهِ بنَ سَلامٍ وأصحابَهُ ، فَأَتَوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عِندَ الظُّهرِ ، فَدَخَلوا عَلَيهِ ، فَقالوا : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ بُيوتَنا قاصِيَةٌ مِنَ المَسجِدِ فَلا نَجِدُ مُتَحَدِّثا دونَ هذَا المَسجِدِ ، وإنَّ قَومَنا لَمّا رَأَونا قَد صَدَّقنَا اللّهَ ورَسولَهُ وتَرَكناهُم ودينَهُم أظهَروا لَنَا العَداوَةَ ؛ فَأَقسَموا أن لا يُناكِحونا ، ولا يُواكِلونا ، ولا يُشارِبونا ، ولا يُجالِسونا ، ولا يَدخُلوا عَلَينا ، ولا نَدخُلَ عَلَيهِم ، ولا يُخالِطونا بِشَيءٍ ، ولا يُكَلِّمونا ؛ فَشَقَّ ذلِكَ عَلَينا ، ولا نَستَطيعُ أن نُجالِسَ أصحابَكَ ، لِبُعدِ المَنازلِ !

فَبَينَما هُم يَشكونَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمرَهُم إذ نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» فَقَرَأَها عَلَيهِم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالوا : قَد رَضِينا بِاللّهِ ورَسولِهِ وبِالمُؤمِنينَ وَلِيّا .

وأذَّنَ بِلالٌ ، فَخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالنّاسُ فِي المَسجِدِ يُصَلّونَ ؛ مِن بَينِ قائِمٍٍ فِي الصَّلاةِ ، وراكِعٍ ، وساجِدٍ ، فَإِذاً هُوَ بِمِسكينٍ يَطوفُ ويَسأَلُ النّاسَ ، فَدَعاهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : هَل أعطاكَ أحَدٌ شَيئا ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : ماذا أعطاكَ ؟ قالَ : خاتَمَ فِضَّةٍ. قالَ : مَن أعطاكَهُ ؟ ! قالَ : ذاكَ الرُّجُلُ القائِمُ . فَنَظَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَقالَ : عَلى أيِ حالٍ أعطاكَهُ ؟ ! قالَ : أعطانيهِ وهُوَ راكِعٌ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ * وَمَن يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ» إلى آخِرِ الآيَةِ . (3) .


1- .المتّفق والمفترق : ج 1 ص 258 ح 106 ، المناقب لابن المغازلي : ص 312 ح 356 ، كنز العمّال : ج 13 ص 108 ح 36354 ؛ تفسير فرات : ص 128 ح 144 نحوه وراجع سعد السعود : ص 97 وتأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 153 ح 12 .
2- .تفسير الفخر الرازي : ج12 ص28، النور المشتعل: ص77 ح11.
3- .النور المشتعل : ص 66 ح 7 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 234 ح 237 ، المناقب للخوارزمي : ص 264 ح 246 ؛ بشارة المصطفى : ص 266 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 225 ح 210 و ج 2 ص 348 ح 699 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 138 كلّها نحوه ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 169 ح 100 وراجع تفسير القرطبي : ج 6 ص 221 وتفسير الطبري : ج 4 الجزء 6 ص 288 .

ص: 123

8949.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المتّفق و المفترق_ به نقل از ابن عبّاس _: على عليه السلام در حال ركوع، انگشترش را صدقه داد. پيامبر صلى الله عليه و آله به مسكين فرمود : «چه كسى اين انگشتر را به تو داد؟».

گفت : آن كه در ركوع است.

پس خداى متعال، درباره او ، آيه : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز] مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» را نازل كرد.8950.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تفسير الفخر الرازى_ به نقل از عبد اللّه بن سلام، درباره گفته خداى متعال : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» _: چون اين آيه نازل شد، گفتم : اى پيامبر خدا! من ديدم كه على عليه السلام انگشترش را در حال ركوع به نيازمندى صدقه داد. پس ما او را ولىّ خود مى گيريم.8951.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :النور المُشتعَل_ به نقل از ابن عبّاس _: چون پيامبر صلى الله عليه و آله به اهل كتابِ تازه مسلمان شده، از جمله : عبد اللّه بن سلام، اسد، اُسَيد و ثعلبه فرمان داد كه دوستى شان را با يهود و نصارا ببُرند، چنين كردند.

پس بنى قُرَيظه و بنى نضير گفتند : چرا ما با كسانى كه به دين محمّد در آمده و از دين ما بيزارى جسته و نيز دوستى با ما را بريده اند، دوستى بورزيم! سوگند به كسى كه به او سوگند خورده مى شود، هيچ يك از ما با كسى كه به دين محمّد در آمده است، سخن نمى گوييم و با آنان ازدواج و خريد و فروش و نشست و برخاست هم نمى كنيم و بر آنان وارد نمى شويم و آنان را به خانه هايمان راه نمى دهيم . و چنين كردند.

خبر اين تصميم گيرى به عبد اللّه بن سلام و يارانش رسيد. آنان، پس هنگام ظهر، نزد پيامبر خدا آمدند و بر او وارد شدند و گفتند : اى پيامبر خدا! خانه هاى ما از مسجد ، دور است و جاى گفتگويى جز اين مسجد نداريم. قوم ما چون ديدند كه خدا و پيامبرش را تصديق كرده ايم و آنها و دينشان را وا نهاده ايم، دشمنى خود را با ما آشكار نموده و سوگند ياد كرده اند كه با ما ازدواج نكنند و با ما نخورند و ننوشند و نشست و برخاست نكنند. نيز نزد ما نيايند و ما را به خانه خود ، راه ندهند و هيچ گونه با ما درنياميزند و سخن نگويند، و اين بر ما سخت است. به خاطر دورى خانه هايمان، توانايى مجالست با اصحاب تو را هم نداريم.

پس در اين هنگام كه از حال خود به پيامبر صلى الله عليه و آله شكوه مى كردند ، اين آيه نازل شد: «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» و پيامبر خدا آن را برايشان خواند.

آنان گفتند : ما به ولايت خدا و پيامبرش و نيز مؤمنان، راضى هستيم.

بلال ، نداى اذان سر داد. پيامبر خدا [ از خانه ]بيرون آمد و [ داخل مسجد شد]، در حالى كه مردم در مسجد نماز مى خواندند؛ برخى ايستاده و برخى در ركوع و برخى هم در سجده. ناگاه مسكينى را ديد كه مى گردد و از مردم ، گدايى مى كند.

پيامبر خدا او را فرا خواند و فرمود : «آيا كسى چيزى به تو بخشيد؟».

گفت : آرى.

گفت : «چه چيز به تو داد؟».

گفت : انگشترى نقره.

گفت : «چه كسى آن را به تو بخشيد؟».

گفت : آن مرد ايستاده.

پيامبر خدا نگريست و ديد كه او على بن ابى طالب عليه السلام است. گفت : «در چه حالتى آن را به تو بخشيد؟».

گفت : در حال ركوع آن را به من بخشيد.

پيامبر خدا فرمود : « «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز] مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند و هر كس خدا و پيامبرش را ولىّ خود گيرد ، ...» تا پايان آيه». .

ص: 124

8952.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تذكرة الخواصّ عن أبي ذرّ الغفاري :صَلَّيتُ يَوما _ صَلاةَ الظُّهرِ _ فِي المَسجِدِ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حاضِرٌ ، فَقامَ سائِلٌ فَسَأَلَ ، فَلَم يُعطِهِ أحَدٌ شَيئا . وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام قدَ رَكَعَ ، فَأَومَأَ إلَى السّائِلِ بِخِنصِرِهِ ، فَأَخَذَ الخاتَمَ مِن خِنصِرِهِ وَالنَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يُعايِنُ ذلِكَ ، فَرَفَعَ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ ، وقالَ : اللّهُمَّ إنَّ أخي موسى سَأَلَكَ فَقالَ : «رَبِّ اشْرَحْ لِى صَدْرِى * وَ يَسِّرْ لِى أَمْرِى» _ الآيَةَ إلى قَولِهِ _ «وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى» (1) ، فَأَنزَلتَ (2) عَلَيهِ قُرآنا ناطِقا ؛ «سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُمَا سُلْطَ_نًا فَلَا يَصِلُونَ إِلَيْكُمَا» (3) .

اللّهُمَّ وأنَا مُحَمَّدٌ صَفِيُّكَ ونَبِيُّكَ ، فَاشرَح لي صَدري ، ويَسِّر لي أمري ، وَاجعَل لي وَزيرا مِن أهلي؛ عَلِيّا، اُشدُد بِهِ أزري _ أو قالَ : ظَهري _ . قالَ أبو ذَرٍّ : فَواَللّهِ مَا استَتَمَّ رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الكَلِمَةَ حَتّى نَزَلَ جَبرَئيلُ عليه السلام مِن عِندِ اللّهِ تَعالى، فَقالَ: يا مُحَمَّدُ اقرَأ: «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ» إلى قَولِهِ «وَهُمْ رَ كِعُونَ» . (4) .


1- .طه : 25 و 26 و 32 .
2- .في المصدر : «فأنزل» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بقيّة المصادر .
3- .القصص : 35 .
4- .تذكرة الخواصّ : ص 15 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 230 ح 235 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 192 ح 151 ؛ مجمع البيان : ج 3 ص 324 .

ص: 125

8953.عنه صلى الله عليه و آله :تذكرة الخواصّ_ به نقل از ابوذر غفارى _: روزى نماز ظهر را در مسجد خواندم و پيامبر خدا حضور داشت. بينوايى به گدايى برخاست و كسى چيزى به او نداد. على عليه السلام در ركوع بود. پس با انگشتش به بينوا اشاره كرد و مسكين، انگشتر را از انگشت او گرفت.

پيامبر صلى الله عليه و آله كه شاهد آن حادثه بود، سرش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : «خدايا! برادرم موسى از تو درخواست كرد و گفت : «خدايا! سينه ام را برايم بگشاى و كارم را برايم آسان كن ... و او را در كارم شريك گردان» ، پس آيه اى بر او نازل كردى كه : «به زودى تو را با برادرت نيرومند مى سازيم و براى شما ، تسلّطى قرار مى دهيم كه دستشان به شما نرسد» .

خدايا! من محمّد، برگزيده و پيامبر تو هستم. پس، سينه ام را برايم بگشاى و كارم را برايم آسان كن و وزيرى (دستْ يارى) از خانواده ام برايم قرار ده ، على را ، و با او پشتوانه ام (يا پشتم) را نيرومند بدار».

به خدا سوگند، پيامبر صلى الله عليه و آله دعايش را تمام نكرده بود كه جبرئيل عليه السلام از نزد خداى متعال فرود آمد و گفت : اى محمّد! بخوان : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» . .

ص: 126

8954.عنه صلى الله عليه و آله :تذكرة الخواصّ_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ ...» _: خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلِيٌّ قائِمٌ يُصَلّي _ وفِي المَسجِدِ سائِلٌ _ مَعَهُ خاتَمٌ . فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : هَل أعطاكَ أحَدٌ شَيئا ؟ فَقالَ : نَعَم ، ذلِكَ المُصَلّي هذَا الخاتَمَ ، وهُوَ راكِعٌ . فَكَبَّرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ونَزَلَ جَبرَئيلُ عليه السلام يَتلو هذِهِ الآيَةَ ، فَقالَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ :

أبا حَسَنٍ تَفديكَ روحي ومُهجَتي

وكُلُّ بَطيءٍ فِي الهُدى ومُسارِعِ فَأَنتَ الَّذي أعطَيتَ إذ كُنتَ راكِعا

فَدَتكَ نُفوسُ الخَلقِ يا خَيرَ راكِعِ بِخاتَمِكَ المَيمونِ يا خَيرَ سَيِّدٍ

ويا خَيرَ شارٍ ثُمَّ يا خَيرَ بايِعِ فَأَنزَلَ فيكَ اللّهُ خَيرَ وِلايَةٍ

وبَيَّنَها في مُحكَماتِ الشَّرائِعِ

وقالَ أيضا :

مَنْ ذا بِخاتَمِهِ تَصَدَّقَ راكِعا

وأسَرَّها في نَفسِهِ إسرارا مَن كانَ باتَ عَلى فِراشِ مُحَمَّدٍ

ومُحَمَّدٌ أسرى يَؤُمُّ الغارا مَن كانَ فِي القُرآنِ سُمِّيَ مُؤمِنا

في تِسعِ آياتٍ تُلينَ غِزارا (1)(2) .


1- .الغزارة : الكثرة (لسان العرب : ج 5 ص 22 «غزر») .
2- .تذكرة الخواصّ : ص 15 ، النور المشتعل : ص 69 ح 8 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 236 ح 237 و ص237 ح 238 ؛ الأمالي للشجري : ج 1 ص 138 كلّها نحوه .

ص: 127

8955.عنه صلى الله عليه و آله :تذكرة الخواصّ_ درباره گفته خداى متعال : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز] مؤمنانى كه...» _: پيامبر خدا [ از خانه اش] بيرون آمد. در مسجد، على عليه السلام به نماز ايستاده بود و مسكينى هم انگشترى با خود داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «آيا كسى چيزى به تو بخشيد؟».

گفت : آرى ؛ آن نمازگزار اين انگشتر را در حالت ركوع به من داد.

پس پيامبر خدا تكبير گفت و جبرئيل عليه السلام فرود آمد و اين آيه را تلاوت كرد و حسّان بن ثابت هم چنين سرود:

اى ابو الحسن! جان و خون من فدايت باد

و نيز [ جان و خون] هر كُندرو و تندرو در طريق هدايت! تو كسى هستى كه در ركوعت عطا كردى

جان مردمان به فدايت، اى بهترين ركوع كننده! اى بهترين سرور ، با انگشتر مباركت!

و اى بهترين خريدار و اى بهترين فروشنده! پس خداوند، بهترين ولايت را درباره تو نازل كرد

و آن را در آيه هاى محكم دين، (1) بيان نمود.

و نيز سرود:

اين كيست كه انگشترش را در ركوع، صدقه داد

و آن را نزد خود، نيك پنهان داشت؟ كسى كه در بستر محمّد خوابيد

تا محمّد، شبانه به سوى غار رفت؛ آن كه در قرآن، «مؤمن» ناميده شد

در نُه آيه كه فراوان تلاوت مى شوند. .


1- .يعنى محكمات قرآن ، كه همان آيه هاى روشن و بدون ابهام آن هستند. (م)

ص: 128

8956.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ رَهطا مِن اليَهودِ أسلَموا ، مِنهُم : عَبدُ اللّهِ بنُ سَلامٍ ، وأسَدٌ ، وثَعلَبَةُ ، وابنُ يامينَ ، وابنُ صورِيا . فَأَتَوُا النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَقالوا : يا نَبِيَّ اللّهِ ، إنَّ موسى عليه السلام أوصى إلى يَوشَعَ بنِ نونٍ ، فَمَن وَصِيُّكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ ومَن وَلِيُّنا بَعدَكَ ؟ فَنَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» .

ثُمَّ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : قوموا ، فَقاموا ، فَأَتَوُا المَسجِدَ ،فَإِذا سائِلٌ خارِجٌ ، فَقالَ : يا سائِلُ ، أ ما أعطاكَ أحَدٌ شَيئا ؟ قالَ : نَعَم ، هذَا الخاتَمَ . قالَ : مَن أعطاكَ ؟ قالَ : أعطانيهِ ذلِكَ الرَّجُلُ الَّذي يُصَلّي . قالَ : عَلى أيِّ حالٍ أعطاكَ ؟ ! قالَ : كانَ راكِعا . فَكَبَّرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، وكَبَّرَ أهلُ المَسجِدِ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَلِيُّكُم بَعدي .

قالوا : رَضينا بِاللّه رَبّا ، وبِالإِسلامِ دينا ، وبِمُحَمَّدٍ نَبِيّا ، وبِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وَلِيّا . فَأَنزَلَ اللّهُ عز و جل : «وَمَن يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَ__لِبُونَ» (1) . (2)8957.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :أمَرَ اللّهُ عز و جل رَسولَهُ بِوِلايَةِ عَلِيٍّ ، وأنزَلَ عَلَيهِ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ» . وفَرَضَ وِلايَةَ اُولِي الأَمرِ ، فَلَم يَدروا ما هِيَ ، فَأَمَرَ اللّهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله أن يُفَسِّرَ لَهُمُ الوِلايَةَ كَما فَسَّرَ لَهُمُ الصَّلاةَ والزَّكاةَ وَالصَّومَ وَالحَجَّ .

فَلَمّا أتاهُ ذلِكَ مِنَ اللّهِ ، ضاقَ بِذلِكَ صَدرُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وتَخَوَّفَ أن يَرتَدّوا عَن دينِهِم ، وأن يُكَذِّبوهُ ؛ فَضاقَ صَدرُهُ ، وراجَعَ رَبَّهُ عزّوجلّ . فَأَوحَى اللّهُ عزّوجلّ إلَيهِ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» (3) ، فَصَدَعَ بِأَمرِ اللّهِ تَعالى ذِكرُهُ ، فَقامَ بِوِلايَةِ عَلِيٍّ عليه السلام يَومَ غَديرِ خُمٍّ ؛ فَنادى : الصَّلاةَ جامِعَةً ، وأمَرَ النّاسَ أن يُبَلِّغَ الشّاهِدُ الغائِبَ .وكانَتِ الفَريضَةُ تَنزِلُ بَعدَ الفَريضَةِ الاُخرى ، وكانَتِ الوِلايَةُ آخِرَ الفَرائِضِ، فَأَنزَلَ اللّهُ عزّوجلّ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى» (4) . قالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : يَقولُ اللّهُ عزّوجلّ : لا اُنزِلُ عَلَيكُم بَعدَ هذِهِ فَريضَةً ، قَد أكمَلتُ لَكُمُ الفَرائِضَ . 5 .


1- .المائدة : 56 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 186 ح 193 عن أبي الجارود ، روضة الواعظين : ص 115 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 3 وراجع تفسير القمّي : ج 1 ص 170 .
3- .. المائدة : 67 و 3 .
4- .الكافي : ج 1 ص 289 ح 4 عن زرارة والفضيل بن يسار وبكير بن أعين ومحمّد بن مسلم وبريد بن معاوية وأبي الجارود ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 15 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 293 ح 22 عن زرارة وفيه ذيله من «وكانت الفريضة ...» . وراجع : حديث الغدير .

ص: 129

8952.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :گروهى از يهود، اسلام آوردند، از جمله : عبداللّه بن سلام، اسد، ثعلبه، ابن يامين و ابن صوريا. آنان پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند : اى پيامبر خدا! موسى عليه السلام يوشع بن نون را وصى نمود. وصىّ تو كيست، اى فرستاده خدا؟ و ولىّ ما پس از تو كيست؟

پس اين آيه نازل شد : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز] مؤمنانى كه نماز مى گزارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند» .

سپس [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «برخيزيد».

برخاستند و به مسجد آمدند. ديدند مسكينى بيرون مى آيد. [پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «اى مسكين! آيا كسى به تو چيزى نداد؟».

مسكين گفت : چرا، اين انگشترى را [ داد].

فرمود : «چه كسى به تو بخشيد؟».

گفت : اين را آن مردى كه نماز مى گزارد، به من بخشيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «در چه حالتى آن را به تو بخشيد؟».

گفت : در حال ركوع.

پس پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و اهل مسجد هم تكبير گفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «پس از من، على بن ابى طالب ، ولىّ شماست».

گفتند : به پروردگارىِ خدا و اسلام بودن دين و پيامبرىِ محمّد و ولايت على بن ابى طالب، خشنوديم. پس خداوند عز و جل نازل كرد : «و هر كس، خدا و پيامبر او و مؤمنان را ولىّ خود گيرد، [ بداند ]كه حزب خدا، پيروز است» .8953.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :خداى عز و جل پيامبرش را به ولايت على عليه السلام فرمان داد و بر او [ آيه:] «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز ]مؤمنانى كه نماز مى گزارند و [ در حال ركوع، ] صدقه مى دهند» را نازل كرد و ولايت اولو الأمر را واجب ساخت ؛ امّا معنايش را نفهميدند. پس خدا به محمّد صلى الله عليه و آله فرمان داد كه ولايت را برايشان تفسير كند، همان گونه كه نماز و زكات و روزه و حج را تفسير كرده بود .

چون اين امر از جانب خدا رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله دلْ تنگ شد و بيمناك شد كه مسلمانان از دين خود بازگردند و او را تكذيب كنند. پس دلْ تنگى خود را نزد پروردگارش عز و جل بازگو كرد.

خداوند عز و جل به او وحى كرد : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده ، ابلاغ كن، كه اگر نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند ]مردم حفظ مى كند» .

پس [ محمّد صلى الله عليه و آله ] آن را با فرمان خداوند _ كه يادش بر فراز باد! _ آشكار ساخت و در روز غدير خم، به اعلام ولايت على عليه السلام برخاست و نداى نماز عمومى داد و به مردم امر كرد كه شاهد، به غايب برساند.

فريضه ها يكى پس از ديگرى نازل مى شدند و ولايت، آخرين فريضه بود. پس خداى عز و جلنازل كرد : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم» .

خداوند عز و جل [ در اين آيه] مى گويد كه پس از اين فريضه (ولايت)، فريضه ديگرى بر شما نازل نمى كنم ؛ چرا كه فرائض را برايتان كامل كرده ام. .

ص: 130

8954.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ» _: إنَّما يَعني : أولى بِكُم ؛ أي أحَقُّ بِكُم ، وبِاُمورِكُم ، وأنفُسِكُم، وأموالِكُم، اللّهُ ورسولُهُ وَالَّذينَ آمَنوا ؛ يَعني عَلِيّا وأولادَهُ الأَئِمَّةَ عليهم السلامإلى يَومِ القِيامَةِ . (1)8955.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكشّاف_ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : «وَهُمْ رَ كِعُونَ» _: الواوُ فيهِ لِلحالِ ؛ أي يَعمَلونَ ذلِكَ في حالِ الرُّكوعِ ؛ وهُوَ الخُشوعُ وَالإِخباتُ وَالتَّواضُعُ للّهِِ إذا صَلّوا ، وإذا زَكّوا . وقيلَ : هُوَ حالٌ مِن «يُؤْتُونَ الزَّكَوةَ» ؛ بِمَعنى : يُؤتونَها في حالِ رُكوعِهِم فِي الصَّلاةِ .

وإنَّها نَزَلَت في عَلِيٍّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ ، حينَ سَأَلَهُ سائِلٌ وهُوَ راكِعٌ في صَلاتِهِ ، فَطَرَحَ لَهُ خاتَمَهُ كَأَنَّهُ كانَ مَرِجا (2) في خِنصِرِهِ ، فَلَم يَتَكَلَّف لِخَلعِهِ كَثيرَ عَمَلٍ تُفسَدُ بِمِثلِهِ صَلاتُهُ .

فَإِن قُلتَ : كَيفَ صَحَّ أن يَكونَ لِعَلِيٍّ عليه السلام وَاللَّفظُ لَفظُ جَماعَةٍ ؟ !

قُلتُ : جيءَ بِهِ عَلى لَفظِ الجَمعِ _ وإن كانَ السَّبَبُ فيهِ رَجُلاً واحِدا ؛ لِيُرَغِّبَ النّاسِ في مِثلِ فِعلِهِ ، فَيَنالوا مِثلَ ثَوابِهِ ، ولِيُنَبِّهَ عَلى أنَّ سَجِيَّةَ المُؤمِنينَ يَجِبُ أن تَكونَ عَلى هذِهِ الغايَةِ مِنَ الحِرصِ عَلَى البِرِّ وَالإِحسانِ ، وتَفَقُّدِ الفُقَراءِ ، حَتّى إن لَزِمَهُم أمرٌ لا يَقبَلُ التَّأخيرَ وهُم فِي الصَّلاةِ لَم يُؤَخِّروهُ إلَى الفَراغِ مِنها (3) . (4) .


1- .الكافي : ج 1 ص 288 ح 3 عن أحمد بن عيسى .
2- .المَرَج : القَلَق ؛ مَرِجَ الخاتَمُ في إصْبعي مَرَجا : أي قَلِقَ (تاج العروس : ج 3 ص 484 «مرج») .
3- .لمزيد الاطّلاع على تفسير الآية ودلالتها راجع : كتاب «الميزان في تفسير القرآن» : ج 6 ص 5_25 .
4- .الكشّاف : ج 1 ص 347 .

ص: 131

8956.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام_ درباره گفته خداى متعال : «تنها ولىّ شما، خدا و پيامبر اوست و [ نيز] مؤمنانى كه ...» _: مقصود[ از «ولىّ شما» ]، اين است كه خدا، پيامبر او ، و مؤمنان (يعنى : على عليه السلام و آن فرزندانش كه امام هستند)، تا روز قيامت، به شما و كارها و جان ها و دارايى هايتان اولويت دارند.8957.امام صادق عليه السلام :الكشّاف_ در تفسير گفته خداى متعال : «در حالى كه ركوع مى كنند [ صدقه مى دهند]» _: واو، حاليّه است ؛ (1) يعنى : آن [ كار] را در حال ركوع انجام مى دهند و آن، همان خضوع و خشوع و تواضع در برابر خداست، هنگامى كه نماز مى گزارند و صدقه مى دهند.

نيز گفته شده : آن، قيد حالت [ فقط ]براى «صدقه مى دهند» است؛يعنى صدقه را در ركوع نمازشان مى دهند.

اين آيه درباره على _ كه خدا چهره اش را گرامى بدارد _ نازل شد، هنگامى كه بينوايى از او درخواست كرد و او در ركوع نمازش بود. پس انگشترش را براى وى انداخت . گويى به انگشتش تنگ نبود و از اين رو براى بيرون آوردنش، به كار فراوانى كه مستلزم بطلان نمازش باشد، نيازمند نشد.

اگر بگويى چگونه صحيح است كه اين آيه درباره على عليه السلام باشد، در حالى كه لفظ آيه «و الذين آمنوا» جمع است، مى گويم : با آن كه سبب نزول، يك نفر است، لفظ به صورت جمع آمده تا مردم به چنين كارهايى ترغيب شوند و به پاداشى همانند آن برسند و نيز بر اين نكته آگاهى داده شود كه لازم است خوى مؤمنان، اين گونه باشد كه به نيكى و احوالپرسى با فقيران، تابدين پايه توجّه داشته باشند، تا آن جا كه اگر كار لازمى برايشان پيش آمد و جاى درنگ نبود، آن را به تأخير ميندازند، حتّى تا پايان يافتن نماز (2) . .


1- .يعنى با جمله پس از خود ، «حال» يا «قيد حالتْ» تشكيل مى دهد .
2- .براى آگاهى بيشتر از تفسير آيه و دلالت آن ، ر . ك : الميزان فى تفسير القرآن : ج 6 ص 5 _ 25 .

ص: 132

8958.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن تَوَلّى عَلِيّا فَقَد تَوَلّاني ، ومَن تَوَلّاني فَقَد تَوَلَّى اللّهَ عزّوجلّ . (1)8959.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :اُوصي مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني بِالوِلايَةِ لِعَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ مَن تَوَلّاهُ تَوَلّاني ، ومَن تَوَلّاني تَوَلَّى اللّهَ . (2)8960.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :اُوصي مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني بِوِلايَةِ عَلِيٍّ مِن بَعدي ؛ فَإِنَّ وَلاءَهُ وَلائي ، ووَلائي وَلاءُ اللّهِ . (3)8961.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّ وِلايَتَهُ وِلايَتي ، ووِلايَتي وِلايَةُ اللّهِ . (4) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 241 ح 8752 ؛ الأمالي للطوسي : ص 336 ح 679 كلاهما عن أبي حيّان عن أبيه عن الإمام عليّ عليه السلام ، الاحتجاج : ج 2 ص 27 ح 150 عن الشعبي وأبي مخنف ويزيد بن أبي حبيب المصري عن الإمام الحسن عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .تاريخ دمشق: ج 42 ص 240 ح 8750 و ح 8749 و ص239 ح 8747 ، المناقب لابن المغازلي: ص 230 ح 277 و ص231 ح 278 ، الفردوس : ج 1 ص 429 ح 1751 وفيه «بموالاة» بدل «بالولاية» ، فرائد السمطين : ج 1 ص 291 ح 229، كفاية الطالب : ص 74 ، كنز العمّال : ج 11 ص 610 ح 32953 ؛ الأمالي للطوسي : ص 248 ح 437، بشارة المصطفى : ص 120 و 151 و 157، الأمالي للشجري: ج 1 ص 134، شرح الأخبار: ج 1 ص 232 ح 223 و ص221 ح 206 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 52 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 405 ح 885 كلّها عن عمّار بن ياسر .
3- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 384 ح 858 عن عيسى بن عبد اللّه عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامو ص 391 ح 867 عن عبد اللّه بن محمّد عن أبيه عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ج1 ص 428 ح 333 عن عمّار بن ياسر نحوه .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 239 ح 8746 ، كنز العمّال : ج 11 ص 611 ح 32958 نقلاً عن الطبراني وكلاهما عن عمّار بن ياسر .

ص: 133

8962.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه على را ولىّ خود گيرد، مرا ولىّ خود گرفته و هر كه مرا ولى بگيرد، خداى عز و جل را ولىّ خود گرفته است.8963.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه را به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است، به ولايت على سفارش مى كنم، كه هر كس او را ولىّ خود گيرد، مرا ولىّ خود گرفته و هر كه مرا ولى بگيرد، خدا را ولىّ خود گرفته است.8958.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه را به من ايمان آورده و تصديقم كرده است، به ولايت على، پس از خودم سفارش مى كنم، كه ولايت او ولايت من و ولايت من ، ولايت خداست.8959.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس به من ايمان آورده و تصديقم كرده، بايد على بن ابى طالب را ولىّ خود بگيرد، كه ولايت او ولايت من و ولايت من ، ولايت خداست. .

ص: 134

8960.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :خَطَبَنَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ في خُطبَتِهِ : مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني فَليَتَوَلَّ عَلِيّا مِن بَعدي ؛ فَإِنَّ وِلايَتَهُ وِلايَتي ، ووِلايَتي وِلايَةُ اللّهِ ! أمرٌ عَهِدَهُ إلَيَّ رَبّي ، وأمَرَني أن اُبَلِّغَكُموهُ ، ألا هَل بَلَّغتُ ؟ فَقالوا : نَشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ .

قالَ صلى الله عليه و آله : أما إنَّكُم تَقولونَ : نَشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ ! وإنَّ مِنكُم لَمَن يُنازِعُهُ حَقَّهُ ، ويَحمِلُ النّاسَ عَلى كَتِفِهِ ! ! (1)8961.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن تَوَلّاني تَوَلّى عَلِيّا ، ومَن لَم يَقُل بِوَلاءِ عَلِيٍّ فَقَد جَحَدَ وِلايَتي . ومَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؛ والَى اللّهُ مَن والاهُ ، وعادَى اللّهُ مَن عاداهُ . (2)8962.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الخصال عن عامر بن واثلة عن الإمام عليّ عليه السلام :نَشَدتُكُم بِاللّهِ ! هَل فيكُم أحَدٌ قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَما قالَ لي : إنَّ اللّهَ أمَرَني بوِلايَةِ عَلِيٍّ ، فَوِلايَتُهُ وِلايَتي ، ووِلايَتي وِلايَةُ رَبّي ، عَهدٌ عَهِدَهُ إلَيَّ رَبّي ، وأمَرَني أن اُبَلِّغَكُموهُ ، فَهَل سَمِعتُم ، قالوا : نَعَم قَد سَمِعناهُ . (3)8964.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :حَربي حَربُ اللّهِ ، وسِلمي سِلمُ اللّهِ ، وطاعَتي طاعَةُ اللّهِ ، ووِلايَتي وِلايَةُ اللّهِ . (4)راجع : ج 7 ص 552 (الولي المتصدّق في الركوع) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 209 _ 245 .

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 418 ح 940 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 392 ح 868 عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
2- .شرح الأخبار : ج 2 ص 205 ح 533 .
3- .الخصال : ص 560 ح 31 .
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 420 ح 5918 ، الأمالي للصدوق : ص 703 ح 961 ، بشارة المصطفى : ص 191 كلّها عن الأصبغ بن نباتة .

ص: 135

8966.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: پيامبر صلى الله عليه و آله براى ما خطبه خواند و در خطبه اش فرمود : «هر كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده، پس از من على را ولىّ خود گيرد، كه ولايت او ولايت من و ولايت من ولايت خداست. اين ، امرى است كه پروردگارم با من عهد كرد و به من فرمان داد كه آن را به شما برسانم. هان! آيا رساندم؟».

گفتند : گواهى مى دهيم كه رساندى.

فرمود : «آگاه باشيد كه شما مى گوييد : گواهى مى دهيم كه تو رساندى ؛ [ ولى ]هستند كسانى از ميان شما كه با او در حقّش مى ستيزند و مردم را بر او مى شورانند».8963.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه مرا ولىّ خود گرفته است، على را ولىّ خود بگيرد، كه هر كس به ولايت على اعتقاد نداشته باشد، ولايت مرا انكار كرده است. هر كس را من مولايم، على مولاى اوست. هر كس با او دوستى كند، با خدا دوستى ورزيده و هر كس با او دشمنى كند، با خدا دشمنى ورزيده است.8964.امام على عليه السلام :الخصال_ به نقل از عامر بن واثله _: على عليه السلام فرمود : شما را به خدا سوگند مى دهم كه بگوييد آيا در ميان شما كسى هست كه پيامبر خدا در حقّ او گفته باشد ، اين گونه كه در حقّ من گفت : «همانا خداوند، مرا به ولايت على فرمان داده است. پس ولايت او ولايت من و ولايت من ولايت پروردگارم است. اين، عهدى است كه پروردگارم به عهده من نهاد و به من فرمان داد كه آن را به شما برسانم. حال ، آيا شنيديد؟».

گفتند : آرى ، شنيديم .8965.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :جنگ با من، جنگ با خدا و صلح با من، صلح با خداست و اطاعت از من ، اطاعت از خدا و ولايت من ، ولايت خداست.ر . ك : ج 7 ، ص 553 (ولىّ صدقه دهنده در ركوع است). شواهد التنزيل : ج 1 ص 209 _ 245.

.

ص: 136

7 / 2عَلِيٌّ مَولى مَن كانَ النَّبِيُّ مَولاهُ8967.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به اين پرسش كه سخن قاطع و روشنگر درباره ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ (1) . 2 .


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 633 ح 3713 عن حذيفة بن أسيد أو زيد بن أرقم ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 45 ح 121 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 47 ح 10 و ص155 ح 83 والثلاثة الأخيرة عن سعد ، مسند ابن حنبل : ج 9 ص 43 ح 23168 عن سعيد بن وهب و ج1 ص 321 ح 1310 عن أبي مريم ، المعجم الكبير : ج 3 ص 179 ح 3049 عن حذيفة بن أسيد أو زيد بن أرقم و ج5 ص 195 ح 5071 عن زيد بن أرقم و ج19 ص 291 ح 646 عن مالك بن الحويرث ، المعجم الصغير : ج 1 ص 71 ، المعجم الأوسط : ج 1 ص 112 ح 346 كلاهما عن بريدة و ج8 ص 213 ح 8434 عن أبي سعيد ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 496 ح 15 عن سعد و ح10 عن أبي أيّوب الأنصاري ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 355 عن ابن عبّاس ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 162 الرقم 142 عن بريدة بن الحصيب و ص283 الرقم 473 عن زيد بن أرقم و ج 2 ص 94 ح 1195 ، حلية الأولياء : ج 4 ص 23 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 188 ح 8637 و 8638 والأربعة الأخيرة عن بريدة و ح 8641 عن ابن عبّاس و ص 215 ح 8701 عن أبي سريحة أو زيد بن أرقم و ص 232 ح 8738 عن أبي هريرة و ص 234 ح 8740 عن عمر بن الخطّاب و ص 235 ح 8741 عن مالك بن الحويرث و ص119 ح 8488 عن سعد ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 629 وقال «هذا حديث صحيح» و ص 632 كلاهما عن زيد بن أرقم ، الإصابة : ج 3 ص 484 الرقم 4440 عن يعلى بن مرّة و ج 4 ص 467 الرقم 5704 عن ابن عبّاس ، البداية والنهاية : ج 7 ص 341 عن سعد بن أبي وقّاص ، ذخائر العقبى : ص 158 عن ابن عبّاس ، كنز العمّال : ج 11 ص 602 ح 32904 ؛ الكافي : ج1 ص287 ح 1 عن أبي بصير ، تهذيب الأحكام : ج3 ص144 ح 317 عن عليّ بن الحسين العبدي وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الخصال : ص 211 ح 34 عن سعد و ص496 ح 5 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 416 ح 899 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، تحف العقول : ص 459 عن الإمام الهادي عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الاحتجاج : ج 1 ص 297 ح 52 عن اُبيّ بن كعب وراجع السنّة لابن أبي عاصم : ص 590 باب 202 .

ص: 137

7 / 2 على ، مولاى هر كسى است كه پيامبر ، مولاى اوست

7 / 2على ، مولاى هر كسى است كه پيامبر ، مولاى اوست8970.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست 1 .

.

ص: 138

8971.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن 1 كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ عَلِيّا مَولاهُ . (1)8972.عنه عليه السلام ( _ في وَصفِ آلِ محمّدٍ صلى الله عليه و آله _ ) عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ مَولاهُ عَلِيٌّ . (2)8973.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؛ اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (3) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 593 ح 1007 عن طاووس ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 211 ، المناقب للخوارزمي : ص 157 ح 185 كلاهما عن سعيد بن وهب وعبد خير ؛ بشارة المصطفى : ص 149 عن الأصبغ بن نباتة والثلاثة الأخيرة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 709 ح 3062 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 144 ح 4652 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 685 ح 1168 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 102 ح 8455 ، المناقب للخوارزمي : ص 127 ح 140 ، كفاية الطالب : ص 243 كلّها عن ابن عبّاس .
3- .المعجم الكبير : ج 5 ص 195 ح 5069 عن زيد بن أرقم ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 24 ح 1111 عن أبي هريرة ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 357 عن بريدة بن الحصيب ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 235 ح 8742 عن أنس و ص 236 عن ابن عمر و ص212 ح 8692 عن عليّ بن مهدي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 628 عن سعد ؛ الكافي : ج 1 ص 294 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم عن الإمام الصادق عليه السلام ، الاحتجاج : ج 2 ص 489 ح 328 عن الإمام الهادي عليه السلام وكلاهما عنه صلى الله عليه و آله ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 64 ح 109 ، بشارة المصطفى : ص 104 كلاهما عن أحمد بن عامر عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص 124 عن أبي إسحاق عمرو ذي مرّ وسعيد بن وهب ويزيد بن نقيع عن الثلاثة عشر الذين شهدوا غدير خمّ ، الاختصاص : ص 79 عن عبد اللّه بن سنان عن الإمام الصادق عليه السلام عن زيد بن صوحان عن اُمّ سلمة ، شرح الأخبار : ج 1 ص 100 ح 23 عن جابر بن عبد اللّه و ج3 ص 469 ح 1365 عن أبي بصير عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 365 ح 841 عن أبي سعيد و ص391 ح 867 عن

ص: 139

8969.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، همانا على مولاى اوست.8970.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، همانا مولاى او على است.8971.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، همانا على مولاى اوست. خدايا! دوست بدار آن را كه دوستش مى دارد و دشمن بدار آن را كه دشمنش مى دارد. .

ص: 140

8972.امام على عليه السلام ( _ در توصيف خاندان محمّد صلى الله عليه و آله _ ) عنه صلى الله عليه و آله :مَن (1) كُنتُ وَلِيَّهُ فَعَلِيٌّ وَلِيُّهُ . (2)8973.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ وَلِيُّهُ . (3)8974.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :المعجم الكبير عن زيد بن أرقم :خَرَجَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : أ لَستُ أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ؟ ! قالوا : بَلى . قالَ : فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (4) .


1- .ف عبد اللّه بن محمّد عن أبيه عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص409 ح 891 و ص413 ح 894 كلاهما عن جابر و ص416 ح 897 عن زيد بن أرقم و ص427 ح 909 عن أبي أيّوب الأنصاري وراجع سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 4 ص 330 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 34 ح 23119 ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 375 ح 6930 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 563 ح 947 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 494 ح 2 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 629 كلّها عن بريدة ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 74 ح 23 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 355 كلاهما عن ابن عبّاس ، المعجم الكبير : ج 5 ص 166 ح 4968 ، تاريخ واسط : ص 154 كلاهما عن زيد بن أرقم ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 187 ح 8634 عن عبد اللّه بن العبّاس التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام زين العابدين عليهم السلامعن اُمّه فاطمة عنه صلى الله عليه و آله و ص188 ح 8640 و ص192 ح 8649 و ح8650 والثلاثة الأخيرة عن بريدة و ص99 ح 8442 عن ابن عبّاس ، المناقب لابن المغازلي : ص 24 ح 35 عن بريدة ، كنز العمّال : ج 11 ص 602 ح 32905 و ج13 ص 104 ح 36340 نقلاً عن ابن جرير عن أبي الطفيل و ص 105 ح 36344 نقلاً عن ابن جرير عن زيد بن أرقم ؛ تهذيب الأحكام : ج 3 ص 144 ح 317 عن عليّ بن الحسين العبدي عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، كمال الدين : ص 238 ح 55 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 450 ح 348 كلاهما عن زيد بن أرقم و ص 452 عن بريدة و ج2 ص 418 ح 901 عن طاووس ، معاني الأخبار : ص 66 ح 5 عن أبي سعيد ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 64 ح 278 عن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلامعن فاطمة عليها السلام بنت رسول اللّه عنه صلى الله عليه و آله ، الإقبال : ج 2 ص 284 عن عليّ بن الحسن العبدي عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، شرح الأخبار : ج 2 ص 256 ح 556 عن أبي إسحاق و ص300 ح 618 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 191 كلاهما عن ابن عبّاس .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 194 ح 8656 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 344 كلاهما عن بريدة و ج5 ص 209 عن زيد بن أرقم وفيه «فهذا» بدل «فعليّ» .
4- .المعجم الكبير : ج 5 ص 195 ح 5068 و 5070 نحوه ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 592 ح 1369 .

ص: 141

8975.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من ولىّ اويم، على ولىّ اوست.8976.عنه عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن دعائمِ الإسلامِ _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم، على ولىّ اوست.8977.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير_ به نقل از زيد بن ارقم _: پيامبر خدا به نزد ما آمد و فرمود : «آيا من به شما از خود شما سزاوارتر نيستم؟».

[ همه] گفتند : چرا.

فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست». .

ص: 142

8974.امام باقر عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مَولى مَن كُنتُ مَولاهُ. (1)8975.امام صادق عليه السلام :مسند ابن حنبل عن بريدة :غَزَوتُ مَعَ عَلِيٍّ اليَمَنَ ، فَرَأَيتُ مِنهُ جَفوَةً ، فَلَمّا قَدِمتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذَكَرتُ عَلِيّا فَتَنَقَّصتُهُ . فَرَأَيتُ وَجهَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَتَغَيَّرُ ؛ فَقالَ : يا بُرَيدَةُ ، أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ ! قُلتُ : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (2)8976.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين پرسش كه پايه هاى اسلام چيست _ ) فضائل الصحابة لابن حنبل عن ابن طاووس عن أبيه :لَمّا بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَن عَلِيّا ، خَرَجَ بُرَيدَةُ الأَسلَمِيُّ مَعَهُ ، فَعَتَبَ عَلى عَلِيٍّ في بَعضِ الشَّيءِ . فَشَكاهُ بُرَيدَةُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ عَلِيّا مَولاهُ . (3)8977.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن بريدة :بَعَثَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في سَرِيَّةٍ ، وَاستَعمَلَ عَلَينا عَلِيّا ، فَلَمّا رَجَعنا سَأَلَنا : كَيفَ رَأَيتُم صُحبَةَ صاحِبِكُم ؟ فَإِمّا شَكَوتُهُ أنَا وإمّا شَكاهُ غَيري ؟ فَرَفَعتُ رَأسي _ وكُنتُ رَجُلاً مِكبابا (4) _ فَإِذا وَجهُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَدِ احمَرَّ ، فَقالَ : مَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَعَلِيٌّ وَلِيُّهُ . (5) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 188 ح 8639 و ص187 ح 8636 كلاهما عن بريدة ، كنز العمّال : ج 11 ص 603 ح 32916 ، الجامع الصغير : ج 2 ص 177 ح 5598 كلاهما نقلاً عن المحاملي في أماليه ؛ بشارة المصطفى : ص 148 وفيه «عليّ وليّ من كنت وليّه» والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس .
2- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 7 ح 23006 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 119 ح 4578 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 585 ح 989 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 154 ح 82 و 81 نحوه ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 506 ح 69 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 187 ح 8635 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 209 ، المناقب لابن المغازلي : ص 25 ح 36 ، المناقب للخوارزمي : ص 134 ح 150 ، كنز العمّال : ج 13 ص 134 ح 36422 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 425 ح 907 و ص442 ح 928 و ص 454 ح 948 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 592 ح 1007 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 225 ح 20388 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 443 ح 930 عن عبد اللّه بن طاووس عن أبيه .
4- .رجل مكبّ ومكباب : كثير النظر إلى الأرض (لسان العرب : ج 1 ص 696 «كبب») .
5- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 153 ح 80 ، مسند ابن حنبل : ج 9 ص 12 ح 23022 عن أبي بريدة عن أبيه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 192 ح 8651_8654 ، المطالب العالية : ج 4 ص 59 ح 3956 ، كنز العمّال : ج 13 ص 135 ح 36425 نقلاً عن ابن جرير نحوه ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 451 ح 348 و ج 2 ص 385 ح 859 .

ص: 143

8978.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ، مولاى كسى است كه من مولاى اويم.8979.عنه صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از بُرَيده _: در يمن، همراه على عليه السلام مى جنگيدم كه از او سختگيرى اى ديدم. چون به نزد پيامبر خدا آمدم، از على گِله كردم و بر او خُرده گرفتم. ديدم كه چهره پيامبر خدا دگرگون شد و فرمود : «اى بريده! آيا من به مؤمنان، از خود آنها سزاوارتر نيستم؟».

گفتم : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست».8980.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابن طاووس، از پدرش _: چون پيامبر خدا على عليه السلام را به سوى يمن فرستاد، بريده اسلمى با او همراه گرديد و درباره چيزى از على عليه السلام ناراحت شد و شكايت خود را به نزد پيامبر خدا برد. پيامبر خدا فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست».8981.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از بريده _: پيامبر خدا ، ما را به جنگى روانه كرد و على عليه السلام را به فرماندهى ما گمارد. چون بازگشتيم، از ما پرسيد : «همراهىِ سرپرستتان را چگونه يافتيد؟».

[ نمى دانم] من از او شكايت كردم ، يا ديگرى . من مردى سر به زير بودم. چون سرم را بالا كردم، ديدم كه چهره پيامبر خدا سرخ شده است. پس فرمود : «هر كه من ولىّ اويم، على ولىّ اوست». .

ص: 144

8982.عنه صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن بريدة :أنَّهُ مَرَّ عَلى مَجلِسٍ وهُم يَتَناوَلونَ (1) مِن عَلِيٍّ ، فَوَقَفَ عَلَيهِم فَقالَ : إنَّهُ قَد كانَ في نَفسي عَلى عَلِيٍّ شَيءٌ ، وكانَ خالِدُ بنُ الوَليدِ كَذلِكَ ، فَبَعَثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في سَرِيَّةٍ عَلَيها عَلِيٌّ ، وأصَبنا سَبيا _ قالَ : _ فَأَخَذَ عَلِيٌّ جارِيَةً مِنَ الخُمُسِ لِنَفسِهِ . فَقالَ خالِدُ بنُ الوَليدِ : دونَكَ . قالَ : فَلَمّا قَدِمنا عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله جَعَلتُ اُحَدِّثُهُ بِما كانَ ، ثُمَّ قُلتُ : إنَّ عَلِيّا أخَذَ جارِيَةً مِنَ الخُمُسِ ! _ قالَ : وكُنتُ رَجُلاً مكِبابا _ قالَ : فَرَفَعتُ رَأسي فَإِذا وَجهُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد تَغَيَّرَ ، فَقالَ : مَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَعَلِيٌّ وَلِيُّهُ . (2)8983.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ ! قالوا : نَعَم . قالَ : فَمَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَهذا وَلِيُّهُ . (3)8984.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن سعد:أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ ، فَخَطَبَ ؛ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أ لَم تَعلَموا أنّي أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ؟ ! قالوا : نَعَم ، صَدَقتَ يا رَسولَ اللّهِ ، ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَرَفَعَها ، فَقالَ : مَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَهذا وَلِيُّهُ ، وإنَّ اللّهَ لَيُوالي مَن والاهُ ، ويُعادي مَن عاداهُ . (4) .


1- .كذا والظاهر أنّ الصحيح : «ينالون» .
2- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 27 ح 23090 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 689 ح 1177 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 193 ح 8655 و 8656 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 141 ح 2589 نحوه ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 443 ح 929 .
3- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 592 ح 1367 عن أبي الطفيل ، مسند البزّار : ج 4 ص 41 ح 1203 عن سعد ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 413 ح 895 عن سلمان وفيهما «فعليّ» بدل «فهذا» .
4- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 177 ح 95 .

ص: 145

8978.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از بريده _: او به محفلى برخورد كه از على بدگويى مى كردند. وى نزد آنان ايستاد و گفت : من از على عليه السلام چيزى در دل داشتم و خالد بن وليد نيز چنين بود . پيامبر خدا ، مرا در ميان گروهى به فرماندهى على عليه السلام ، به جنگ فرستاد و اسيرانى گرفتيم. على عليه السلام ، كنيزى از سهم خمس، براى خود برداشت. خالد بن وليد [ به من ]گفت : [ اين را به خاطر ]داشته باش .

چون به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشتيم ، من به بازگو كردن ماجرا پرداختم و گفتم : على كنيزى از خمس را برگرفت. من مردى سر به زير بودم. چون سرم را بالا كردم، ديدم كه چهره پيامبر خدا دگرگون شد و فرمود : «هر كه من ولىّ اويم، على ولىّ اوست».8979.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «آيا من از مؤمنان به خود آنها سزاوارتر نيستم؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «پس هر كه من ولىّ اويم، اين، ولىّ اوست» (1) .8980.امام رضا عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از سعد _: پيامبر خدا دست على عليه السلام را گرفت و خطبه خواند و پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «آيا ندانستيد كه من از شما به شما سزاوارترم؟».

گفتند : چرا ؛ درست مى گويى ، اى پيامبر خدا!

سپس دست على عليه السلام را گرفت و بالا برد و فرمود : «هر كه من ولىّ اويم، اين، ولىّ اوست و خداوند، دوست مى دارد كسى را كه دوستش بدارد و دشمن مى دارد كسى را كه دشمنش بدارد». .


1- .در برخى نقل ها، به جاى «اين»، «على» آمده است.

ص: 146

8981.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :السنّة لابن أبي عاصم عن البَراء :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : هذا مَولى مَن أنَا مَولاهُ . أو : وَلِيُّ مَن أنَا موَلاهُ . (1)8982.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ مَولى مَن أنَا مَولاهُ ، وأنَا مَولى كُلِّ مُسلِمٍ ومُسلِمَةٍ . (2)8983.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا الَّذي قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِيَّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (3)8984.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام_ لِأَبي حَمزَةَ _: إنَّ عَلِيّا آيَةٌ لِمُحَمَّدٍ ، وإنَّ مُحَمَّدا يَدعو إلى وِلايَةِ عَلِيٍّ ؛ أ ما بَلَغَكَ قَولُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ! ! فَوالَى اللّهُ مَن والاهُ وعادَى (4) اللّهُ مَن عاداهُ . (5)8985.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :تَقَدَّمَ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ رَجُلانِ يَختَصِمانِ ، وعَلِيٌّ عليه السلام جالِسٌ إلى جانِبِهِ ، فَقالَ لَهُ : اِقضِ بَينَهُما يا أبَا الحَسَنِ ! فَقالَ أحَدُ الخَصمَينِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، يَقضي هذا بَينَنا وأنتَ قاعِدٌ ! ! قالَ : وَيحَكَ أ تَدري مَن هذا ؟ ! هذا مَولايَ ومَولى كُلِّ مُسلِمٍ ، فَمَن لَم يَكُن هذا مَولاهُ فَلَيسَ بِمُسلِمٍ ! ! (6)8986.عنه عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن يعقوب بن إسحاق بن أبي إسرائيل :نازَعَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ رَجُلٌ في مَسأَلَةٍ ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : بَيني وبَينَكَ هذَا الجالِسُ _ وأومَأَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام _ . فَقالَ الرَّجُلُ : أ هذَا الهَنُّ (7) ! ! فَنَهَضَ عُمَرُ عَن مَجلِسِهِ ، فَأَخَذَ بِاُذُنَيهِ حَتّى أشالَهُ مِن الأَرضِ ، وقالَ : ويَلَكَ ، أ تَدري مَن صَغَّرتَ ! مَولايَ ومَولى كُلِّ مُسلِمٍ ! ! (8) .


1- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 591 ح 1363 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 632 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 65 ح 30 عن ثابت بن أبي صفيّة ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 عن أبي حمزة ، مائة منقبة : ص 70 ح 22 عن ثابت بن أبي حمزة وكلّها عن الإمام زين العابدين عن أبيه عن الإمام عليّ عليهم السلام ، بشارة المصطفى : ص 160 عن ثابت بن أبي صفيّة عن الإمام زين العابدين عن أبيه عليهما السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 73 عن ابن عبّاس .
4- .في المصدر : «وعاد» وهو تصحيف .
5- .بصائر الدرجات : ص 77 ح 5 عن أبي حمزة .
6- .شرح الأخبار : ج 1 ص 110 ح 31 عن إبراهيم بن خيار ، كشف الغمّة : ج 1 ص 299 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 386 ح 861 عن إبراهيم بن حبّان ، بشارة المصطفى : ص 236 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 161 ح 191 كلاهما عن إبراهيم بن حيّان وكلّها نحوه .
7- .الهَنُ والهَنُّ _ بالتخفيف والتشديد _ : كناية عن الشيء لا تذكره باسمه ؛ تقول : أتاني هَنٌ وهَنَةٌ (النهاية : ج 5 ص 278 «هنن») .
8- .المناقب للخوارزمي : ص 161 ح 192 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 128 وفيه «الأبطن» بدل «الهنّ» .

ص: 147

8987.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :السنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از براء _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «اين، مولاى كسى است كه من مولاى اويم» يا گفت : «ولىّ كسى است كه من مولاى اويم».8988.عنه عليه السلام ( _ لَمّا أجابَ عن مَسائلِ رَجُلٍ شامِيٍّ و قالَ ال ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او مولاى كسى است كه من مولاى اويم و من، مولاى هر مرد و زن مسلمانم.8985.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :من آنم كه پيامبر خدا درباره ام فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست».8986.امام على عليه السلام :امام باقر عليه السلام_ خطاب به ابو حمزه _: همانا على عليه السلام آيت محمّد صلى الله عليه و آله است و محمّد صلى الله عليه و آله ، به ولايت على عليه السلام دعوت كرد. آيا به تو نرسيده است كه پيامبر خدا گفت : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه او را دوست مى دارد، دوست بدار و هر كه دشمنش مى دارد، دشمن بدار!»؟ پس، خدا دوستدار كسى است كه او را دوست بدارد و دشمن كسى است كه او را دشمن بدارد.8987.امام صادق عليه السلام :امام باقر عليه السلام :دو مرد را كه با هم اختلاف داشتند، به نزد عمر آوردند ؛ على عليه السلام هم در كنار او نشسته بود. عمر به على عليه السلام گفت : «اى ابو الحسن! ميان اين دو داورى كن». يكى از طرفين دعوا [ به عمر ]گفت : اى امير مؤمنان! تو نشسته باشى و اين، ميان ما داورى كند؟!

عمر گفت : «واى بر تو! مى دانى او كيست؟ او ، مولاى من و مولاى هر مسلمان است. هر كه او مولايش نباشد، مسلمان نيست».8988.امام صادق عليه السلام ( _ هنگامى كه به سؤالات مرد شامى پاسخ داد و آن مرد ) المناقب ، خوارزمى_ به نقل از يعقوب بن اسحاق بن ابى اسرائيل _:مردى بر سر مسئله اى با عمر، اختلاف پيدا كرد. عمر به او گفت : «ميان من و تو، اين [ شخصى] كه نشسته است، [ داور ]باشد» و به على عليه السلام اشاره كرد.

مرد گفت : همين را مى گويى؟!

ناگاه ، عمر از جايش برخاست و گوش هاى او را گرفت و از زمين بلندش كرد و گفت : واى بر تو! مى دانى چه كسى را دست كم گرفتى؟ مولاى من و مولاى هر مسلمان را. .

ص: 148

8989.عنه عليه السلام :الرياض النضرة عن عمر :عَلِيٌّ مَولى مَن كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَولاهُ . (1)8990.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لَمّا نَظَرَ إلى راياتِ معاويةَ و أهلِ الشامِ _ ) تاريخ دمشق عن سالم بن أبي الجعد :قيلَ لِعُمَرَ : إنَّكَ تَصنَعُ بِعَلِيٍّ شَيئا لا تَصنَعُهُ بِأَحَدٍ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ! قالَ : إنَّهُ مَولايَ . (2)8991.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) تاريخ دمشق عن أبي فاختة :أقبَلَ عَلِيٌّ وعُمَرُ جالِسٌ في مَجلِسِهِ ، فَلَمّا رَآهُ عُمَرُ تَضَعضَعَ وتَواضَعَ ، وتَوَسَّعَ لَهُ فِي المَجلِسِ . فَلَمّا قامَ عَلِيٌّ قالَ بَعضُ القَومِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّكَ تَصنَعُ بِعَلِيٍّ صَنيعا ما تَصنَعُهُ بِأَحَدٍ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ ! ! قالَ عُمَرُ : وما رَأَيتَني أصنَعُ بِهِ ؟ ! قالَ : رَأَيتُكَ كُلَّما رَأَيتَهُ تَضَعضَعتَ وتَواضَعتَ وأوسَعتَ حَتّى يَجلِسَ ! ! قالَ : وما يَمنَعُني ! وَاللّهِ إنَّهُ لَمَولايَ ومَولى كُلِّ مَؤمِنٍ ! ! (3)8989.امام صادق عليه السلام :وقعة صفّين :قالَ عَمّارُ بن ياسرٍ لِعَمرِو بنِ العاصِ فيحَربِ صِفّينَ _ : أمَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن اُقاتِلَ النّاكِثينَ ، وقَد فَعَلتُ ! وأمَرَني أن اُقاتِلَ القاسِطينَ ، فَأَنتُم هُم ! ! وأمَّا المارِقونَ فَما أدري اُدرِكُهُم أم لا .

أيُّهَا الأَبتَرُ ، أ لَستَ تَعلَمُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لِعَلِيٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ! ! وأنَا مَولَى اللّهِ ورَسولِهِ وعَلِيٍّ بَعدَهُ ، ولَيسَ لَكَ مَولىً .

قالَ لَهُ عَمرٌو : لِمَ تَشتُمُني يا أبَا اليَقظانِ ولَستُ أشتُمُكَ ؟ ! قالَ عَمّارٌ : وبِمَ تَشتُمُني ؟ ! أ تَستَطيعُ أن تَقولَ : إنّي عَصَيتُ اللّهَ ورَسولَهُ يَوما قَطُّ ؟ ! قالَ لَهُ عَمرٌو : إنَّ فيكَ لَمَسَبّاتٍ سِوى ذلِكَ . فَقالَ عَمّارٌ : إنَّ الكَريمَ مَن أكرَمَهُ اللّهُ ؛ كُنتُ وَضيعا فَرَفَعَنِي اللّهُ ، ومَملوكا فَأَعتَقَنِي اللّهُ . (4) .


1- .الرياض النضرة : ج 3 ص 128 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 235 ، المناقب للخوارزمي : ص 160 ح 190 ، فيض القدير : ج 6 ص 218 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 128 ؛ بشارة المصطفى : ص 223 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص36 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 298 وراجع الغدير : ج 1 ص 382 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 235 ؛ بشارة المصطفى : ص 236 . راجع : ج 8 ص 550 (عمر بن الخطّاب) .
4- .وقعة صفّين : ص 338 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 21 وفيه «وعليّ مولاي بعدهما» بدل «وعليّ بعده وليس لك مولى» .

ص: 149

8990.امام على عليه السلام ( _ به هنگام ديدن پرچمهاى معاويه و سپاه شام _ ) الرياض النضرة_ به نقل از عمر _: على، مولاى كسى است كه پيامبر خدا مولاى اوست.8991.امام على عليه السلام ( _ درباره معاويه و دار و دسته او _ ) تاريخ دمشق_ به نقل از سالم بن ابى جعد _: به عمر گفته شد : تو با على عليه السلام به گونه اى رفتار مى كنى كه با هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله چنين رفتارى نمى كنى!

گفت : او مولاى من است.8992.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ إلى معاويةَ _ ) تاريخ دمشق_ به نقل از ابو فاخته _: على عليه السلام مى آمد و عمر در جاى خويش نشسته بود. چون عمر او را ديد، خُردى و فروتنى نشان داد و برايش جا باز كرد.

چون على عليه السلام برخاست [ و رفت]، يكى از ميان جمع گفت : اى امير مؤمنان! تو با على عليه السلام رفتارى دارى كه با هيچ يك از اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله ندارى!

عمر گفت : چه رفتارى را ديده اى كه با او دارم؟

گفت : ديده ام كه هر گاه او را مى بينى، برايش اظهار خُردى و فروتنى كرده، در مجلس، جايش مى دهى.

عمر گفت : چه چيزْ مرا [ از فروتنى] بازدارد؟ به خدا سوگند، او مولاى من و مولاى هر مؤمن است. (1)8993.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صفّين :در جنگ صفّين ، عمّار بن ياسر به عمرو بن عاص گفت : پيامبر خدا به من فرمان داد كه با ناكثان (پيمان شكنان) بجنگم، كه جنگيده ام ؛ و به من فرمان داد كه با قاسطان (متجاوزان) بجنگم، كه شما همان هاييد ؛ امّا مارقان (خوارج) را ، نمى دانم كه به آنان مى رسم يا نه.

اى اَبتر (نسلْ بُريده) ! (2) آيا نمى دانى كه پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه او را دوست مى دارد، دوست و هر كه دشمنش مى دارد، دشمن بدار!»؟ من دوستدار خدا و پيامبر او و پس از او دوستدار على هستم، در حالى كه تو مولايى ندارى.

عمرو به او گفت : اى ابو يقظان! چرا به من دشنام مى دهى؟ من كه به تو دشنام ندادم.

عمّار گفت : چه دشنامى مى توانى به من بدهى؟! آيا مى توانى بگويى كه حتّى يك روز، خدا و پيامبرش را نافرمانى كرده ام؟!

عمرو به او گفت : بجز آن، در تو چيزهاى ديگرى هم هست كه جاى دشنام دارد.

عمّار گفت : كريم، آن است كه خدا كرامتش بخشيده باشد. من، فرودست بودم، خدا فرادستم بُرد ؛ بَرده بودم، خدا آزادم ساخت. .


1- .ر . ك : ج 8 ، ص 551 (عمر بن خطّاب) .
2- .اشاره است به آخرين آيه سوره كوثر : «إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ ؛ دشمن تو نسل بريده است» كه در حقّ عاص ، پدر عمرو عاص ، نازل شد. (م)

ص: 150

8994.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل عن رياح بن الحارث :جاءَ رَهطٌ إلى عَلِيٍّ بِالرُّحبَةِ ، فَقالوا : السَّلامُ عَلَيكَ يا مَولانا . قالَ : كَيفَ أكونُ مَولاكُم وأنتُم قَومٌ عَرَبٌ ؟ ! قالوا : سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غدَيرِ خُمٍّ يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ هذا مَولاهُ .

قالَ رِياحٌ : فَلَمّا مَضَوا ، تَبِعتُهُم ، فَسَأَلتُ مَن هؤُلاءِ ؟ قالوا : نَفَرٌ مِنَ الأَنصارِ ، فيهِم أبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ . (1)8995.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير عن رياح بن الحارث :كُنّا قُعودا مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَجاءَ رَكبٌ مِنَ الأَنصارِ (2) عَلَيهِمُ العَمائِمُ ، فَقالوا : السَّلامُ عَلَيكَ يا مَولانا . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أنَا مَولاكُم وأنتُم قَومٌ عَرَبٌ ! !

قالوا : نَعَم ؛ سَمِعنَا النَّبِيَّ يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ ، فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . وهذا أبو أيّوبَ فينا ، فَحَسَرَ (3) أبو أيّوبَ العِمامَةَ عَن وَجهِهِ ، قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ . (4) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 143 ح 23622 و ص144 ح 23623 نحوه ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 572 ح 967 عن رياح الحارث ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 212 عن زياد بن الحارث ، البداية والنهاية : ج 7 ص 348 عن رباح بن الحرث ، الرياض النضرة : ج 3 ص 126 عن رباح بن الحارث ، المناقب لابن المغازلي : ص 22 ح 30 نحوه ، تذكرة الخواصّ : ص 29 عن رياح بن الحرث .
2- .في المصدر : «الأنصاري» وهو تصحيف .
3- .حَسَرْتُ العمامة عن رأسي والثوب عن بَدَني : أي كشفتهما (لسان العرب : ج 4 ص 189 «حسر») .
4- .المعجم الكبير : ج 4 ص 173 ح 4053 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 378 ح 851 عن رياح بن الحرث و ص 427 ح 908 عن رباح بن الحارث و ص424 ح 906 وراجع : شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 208 وشرح الأخبار : ج 1 ص 108 ح 28 .

ص: 151

8996.كنز العمّال عَن سهلِ بنِ سعدٍ :مسند ابن حنبل_ به نقل از رياح بن حارث _: گروهى در رُحْبه (1) نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : سلام بر تو ، اى مولاى ما! او گفت : «من چگونه مولاى شما باشم، حالْ آن كه شما عرب هستيد؟». (2) گفتند : شنيديم كه پيامبر خدا در روز غدير خم مى گويد : «هر كه من مولاى اويم، همانا اين، مولاى اوست».

چون رفتند، در پى آنها رفتم و پرسيدم كه چه كسانى هستند. گفتند : گروهى از انصار بودند كه ابو ايّوب انصارى هم در ميان آنان بود.8992.امام على عليه السلام ( _ در نامه اى به معاويه _ ) المعجم الكبير_ به نقل از رياح بن حارث _: با على عليه السلام نشسته بوديم كه دسته اى از انصار، سوار بر اسب و دستار بر سر، آمدند و گفتند : سلام بر تو ، اى مولاى ما! على گفت : «من مولايتان باشم، با آن كه شما عرب هستيد؟».

گفتند : آرى ؛ شنيديم پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! هر كه او را دوست مى دارد، دوست و هر كه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار!» و اين ابو ايّوب است در ميان ما.

پس ابو ايّوب، دستار را از چهره اش كنار زد و گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى گويد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! هر كه را دوستش مى دارد، دوست بدار و هر كه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار!». .


1- .رَحبَه يا رُحبه ، روستايى روبه روى قادسيه و به فاصله يك روز راه پياده از كوفه است و «رُحبة خُنَيس» نيز نام محلّه اى در كوفه است. به صحن و حياط مسجد و خانه و دار الإماره هم رَحبه گفته مى شود (معجم البلدان : ج 3 ص 33) .
2- .يكى از معانى «مولا»، «مالك قبلى برده آزادشده» است. در صدر اسلام، اعراب مسلمان، جنگجويان ديگر كشورها را پس از اسارت و اسلام آوردنشان، مدّتى نگاه مى داشتند و سپس آزاد مى ساختند ؛ امّا پيوند دوستى ، محفوظ مى ماند. از اين رو، مولا بر ملّت هاى ديگر (غير عرب)، اطلاق مى شد.

ص: 152

8993.امام على عليه السلام :المصنّف لابن أبي شيبة عن رباح بن الحارث :بَينا عَلِيٌّ جالِسٌ (1) فِي الرَّحبَةِ ، إذ جاءَ رَجُلٌ عَلَيهِ أثَرُ السَّفَرِ ، فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا مَولايَ . فَقالَ : مَن هذا ؟ فَقالوا : هذا أبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ . فَقالَ : إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (2)8994.امام على عليه السلام :اُسد الغابة عن زرّ بن حبيش :خَرَجَ عَلِيٌّ مِنَ القَصرِ ، فَاستَقبَلَهُ رُكبانٌ مُتَقَلِّدُو السُّيوفِ ، فَقالوا : السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا مَولانا ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : مَن هاهُنا مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؟ فَقامَ اثنا عَشَرَ ، مِنهُم : قَيسُ بنُ ثابِتِ بنِ شَمّاسٍ ، وهاشِمُ بنُ عُتبَةَ ، وحَبيبُ بنُ بُدَيلِ بنِ وَرقاءَ ، فَشَهِدوا أنَّهُم سَمِعُوا النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (3) .


1- .في المصدر : «جالسا» ، والتصحيح من بقيّة المصادر .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 496 ح 10 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 173 ح 4052 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 214 ح 8698 و ص215 ح 8699 نحوه و ص214 ح 8697 عن حسن بن الحارث ، البداية والنهاية : ج 7 ص 349 عن رباح بن الحرث ، الرياض النضرة : ج 3 ص 126 نحوه ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 455 ح 949 .
3- .اُسد الغابة : ج 1 ص 672 الرقم 1038 .

ص: 153

8995.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المصنّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از رباح بن حارث _: هنگامى كه على عليه السلام در رَحبه (حياط دارالإماره) نشسته بود، مردى كه گرد سفر بر او هويدا بود ، آمد و گفت : سلام بر تو ، اى مولاى من!

فرمود : «اين كيست؟».

گفتند : اين ابو ايّوب انصارى است.

[ ابو ايّوب] گفت : شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».8996.كنز العمّال به نقل از سهل بن سعد :اُسد الغابة_ به نقل از زرّ بن حُبَيش _: على عليه السلام از دار الحكومه بيرون آمد. دسته اى اسب سوارِ شمشير حمايل كرده، به نزد او آمدند و گفتند : سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! سلام بر تو و رحمت و بركات خدا [ بر تو] ، اى مولاى ما!

على عليه السلام فرمود : «از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، چه كسى اين جاست؟».

دوازده تن برخاستند، از جمله : قيس بن ثابت بن شماس، هاشم بن عتبه و حبيب بن بديل بن ورقا ، و شهادت دادند كه شنيده اند پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». .

ص: 154

7 / 3عَلِيٌّ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدَ النَّبِيِّ8997.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه معناى اين جمله على عليه ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وَلِيّي في كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . (1)8998.امام على عليه السلام ( _ در خطبه اى كه طىّ آن به فتنه و فساد و خون ريزيه ) عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . (2)8999.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . (3)9000.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي ، وأنَا مِنهُ ، وهُوَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . (4)9001.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيّا وَلِيُّكُم بَعدي . (5)9002.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ وَلِيُّكُم مِن بَعدي. (6) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 709 ح 3062 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 73 ح 23 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 102 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 339 كلّها عن ابن عبّاس .
2- .المعجم الكبير : ج 12 ص 78 ح 12593 ، مسند الطيالسي : ص 360 ح 2752 ، الإصابة : ج 4 ص 467 الرقم5704، تاريخ دمشق: ج42 ص199 ح8666، البداية والنهاية : ج 7 ص 346، ذخائر العقبى : ص157.
3- .الأمالي للصدوق : ص 50 ح 3 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 221 ح 203 كلاهما عن ابن عبّاس و ج2 ص 255 ح 551 عن عمران بن الحصين ، كمال الدين : ص 277 ح 25 ، الغيبة للنعماني : ص 70 ح 18 و ص 83 ح 12 والثلاثة الأخيرة عن سليم بن قيس عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 649 ح 1104 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 137 ح 68 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 197 ح 8662 ، الصواعق المحرقة : ص 124 ، المناقب لابن المغازلي : ص 224 ح 270 و ص230 ح 276 ، الفردوس : ج 3 ص 61 ح 4171 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 490 ح 397 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 220 ح 202 و ص93 ح 8 كلّها عن عمران بن الحصين و ح 9 عن ابن عبّاس ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 51 عن عمران بن الحصين وبريدة وابن عبّاس وجابر الأنصاري وعمر بن عليّ .
5- .الفردوس : ج 5 ص 392 ح 8528 عن بريدة ، كنز العمّال : ج 11 ص 612 ح 32963 ؛ المناقب لابن شهرآشوب: ج3 ص51 عن محمّد بن إسحاق والأجلح بن عبداللّه وعبداللّه بن بريدة والإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
6- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 425 ح 1478 عن الإمام عليّ عليه السلام ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 699 ح 3 عن محمّد الحلبي عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 425 ح 331 وص479 ح 385 وج 2 ص 419 ح 903 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 221 ح 205 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 628 والخمسة الأخيرة عن بريدة .

ص: 155

7 / 3 پس از پيامبر، على ولىّ هر مؤمن است

7 / 3پس از پيامبر، على ولىّ هر مؤمن است8999.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: پس از من، تو ولىّ من در ميان همه مؤمنانى.9000.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: پس از من، تو ولىّ هر مؤمنى.9001.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من، على ، ولىّ هر مؤمن است.9002.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على از من است و من از اويم و پس از من، او ولىّ هر مؤمن است.9003.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به اين سؤال كه برترين اسلام چيست _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :همانا پس از من، على ولىّ شماست.9004.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: پس از من، او ولىّ شماست.

.

ص: 156

9005.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا وَلِيُّكُم بَعدي إذا كانَت فِتنَةٌ . (1)9006.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي ومُؤمِنَةٍ . (2)9007.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ، وهُوَ وَلِيُّكُم بَعدي . (3)9005.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ، لا تَسُبّوا عَلِيّا ولا تَحسُدوهُ ؛ فَإِنَّهُ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ بَعدي . (4)9006.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: سَأَلتُ اللّهَ فيكَ خَمسا ، فَأَعطاني أربَعا ، ومَنَعَني واحِدَةً ؛ سَأَلتُهُ فَأَعطاني فيكَ : أنَّكَ أوَّلُ مَن تَنشَقُّ الأَرضُ عَنهُ يَومَ القِيامَةِ ، وأنتَ مَعي ، مَعَكَ لِواءُ الحمَدِ وأنتَ تَحمِلُهُ ، وأعطاني أنَّكَ وَلِيُّ المُؤمِنينَ مِن بَعدي . (5)9007.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَلِيُّ النّاسِ بَعدي ؛ فَمَن أطاعَكَ فَقَد أطاعَني ، ومَن عَصاكَ فَقَد عَصاني . (6)9008.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن بريدة :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعثَينِ (7) إلَى اليَمَنِ ؛ عَلى أحَدِهِما عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وعَلَى الآخَرِ خالِدُ بنُ الوَليدِ ، فَقالَ : إذَا التَقَيتُم فَعَلِيٌّ عَلَى النّاسِ ، وإنِ افتَرَقتُما فَكُلُّ واحِدٍ مِنكُما عَلى جُندِهِ .

قالَ : فَلَقينا بَني زَيدٍ مِن أهلِ اليَمَنِ ، فَاقتَتَلنا ، فَظَهَرَ المُسلِمونَ عَلَى المُشرِكينَ ؛ فَقَتَلنَا المُقاتِلَةَ ، وسَبَينَا الذُّرِّيَّةَ . فَاصطَفى عَلِيٌّ امرَأَةً مِنَ السَّبيِ لِنَفسِهِ .

قالَ بُرَيدَةُ : فَكَتَبَ مَعي (8) خالِدُ بنُ الوَليدِ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُخبِرُهُ بِذلِكَ ، فَلَمّا أتَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله دَفَعتُ الكِتابَ ، فَقُرِئَ عَلَيهِ ، فَرَأَيتُ الغَضَبَ في وَجهِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، هذا مَكانُ العائِذِ ، بَعَثتَني مَعَ رَجُلٍ وأمَرتَني أن اُطيعَهُ ، فَفَعَلتُ ما اُرسِلتُ بِهِ ! ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لا تَقَع في عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ ، وهُوَ وَلِيُّكُم بَعدي ، وإنَّهُ مِنّي ، وأنَا مِنهُ ، وهُوَ وَلِيُّكُم بَعدي . (9) .


1- .المحاسن : ص 41 عن جابر .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 144 ح 4652 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 684 ح 1168 ، المناقب للخوارزمي : ص 127 ح 140 كلّها عن ابن عبّاس و ص61 ح 31 عن أبي ليلى ؛ دعائم الإسلام : ج 1 ص 19 ، الفضائل لابن شاذان : ص 113 عن أبي ذرّ والثلاثة الأخيرة نحوه .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 189 ح 8642 ؛ بشارة المصطفى : ص 120 كلاهما عن بريدة ، الأمالي للطوسي : ص 247 ح 434 عن عبد اللّه بن يزيد عن أبيه .
4- .تفسير فرات : ص 319 ح 431 عن ابن عمر .
5- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 339 ح 2167 عن عمر بن عليّ عن أبيه عليه السلام ، كنز العمّال : ج 11 ص 625 ح 33047 .
6- .الأمالي للمفيد : ص 113 ح 5 عن يعلى بن مرّة .
7- .البَعْث : بعث الجند إلى الغزو (لسان العرب : ج 2 ص 116 «بعث») .
8- .في المصدر: «مع» وهو تصحيف ، والصحيح ماأثبتناه كما في تاريخ دمشق .
9- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 23 ح 23074 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 688 ح 1175 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي: ص 167 ح 90 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 189 ح 8643 و ص190 ح 8644 عن عبد اللّه بن بريدة نحوه و ح8645 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 93 ح 11 نحوه ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 388 ح 863 و ص390 ح 866 نحوه وراجع الأمالي للطوسي : ص 249 ح 433 .

ص: 157

9009.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: پس از من ، چون فتنه درافتد ، اين، ولىّ شماست.9010.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: پس از من، تو ولىّ هر مرد و زن با ايمانى.9008.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، مولاى هر مرد و زن با ايمان است و پس از من، او ولىّ شماست.9009.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! على را دشنام مدهيد و بر او حسد مبريد، كه او پس از من، ولىّ هر مرد و زن با ايمان است.9010.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: از خدا پنج چيز براى تو خواستم كه چهار چيز را بخشيد و يكى را دريغ كرد. از او خواستم و به من عطا كرد كه تو نخستين كسى باشى كه روز قيامت ، زمين برايش مى شكافد [ و برمى خيزد]. تو با منى و پرچم حمد، با توست و تو آن را حمل مى كنى. نيز به من عطا كرد كه پس از من، تو ولىّ مؤمنان باشى . (1)9011.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! پس از من، تو ولىّ مردم هستى. هر كس از تو اطاعت كند، مرا اطاعت كرده و هر كس از تو سرپيچى كند، از من سرپيچى كرده است.9012.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از بريده _: پيامبر خدا دو لشكر، يكى به فرماندهى على بن ابى طالب عليه السلام و ديگرى به فرماندهى خالد بن وليد، به سوى يمن روانه كرد و فرمود : «چون به هم برخورديد، على فرمانده همه باشد و اگر جدا مانديد، هر يك از شما فرمانده لشكر خود باشد».

ما با قبيله بنى زيد، از اهالى يمن، روبه رو شديم و جنگيديم. مسلمانان بر مشركان چيره شدند. جنگجويان را كشتيم و خانواده هايشان را اسير كرديم. على عليه السلام زنى را از ميان اسيران براى خود برگزيد. خالد بن وليد، گزارش اين كار على عليه السلام را نوشت و به وسيله من براى پيامبر صلى الله عليه و آله فرستاد.

چون به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم، نامه را دادم . چون بر او خوانده شد، خشم را در چهره اش ديدم و گفتم : اى پيامبر خدا! من [ از اين جسارت] به تو پناه مى برم. مرا همراه كسى روانه كردى و به من فرمان دادى اطاعتش كنم. من هم پيغام او را آورده ام.

پيامبر خدا فرمود : «بر على خرده مگير، كه او از من است و من از اويم و پس از من، او ولىّ شماست. او از من است و من از اويم و پس از من، او ولىّ شماست». .


1- .نيز ، ر . ك : ج 8 ، ص 225 (از پروردگار پنج ويژگى براى تو درخواست كردم) .

ص: 158

9013.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :سنن الترمذي عن عمران بن حصين :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَيشا ، وَاستَعمَلَ عَلَيهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَمَضى فِي السَّرِيَّةِ ، فَأَصابَ جارِيَةً ، فَأَنكَروا عَلَيهِ .

وتَعاقَدَ أربَعَةٌ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَقالوا : إذا لَقينا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخبَرناهُ بِما صَنَعَ عَلِيٌّ . وكانَ المُسلِمونَ إذا رَجَعوا مِنَ السَّفَرِ بَدَؤوا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَسَلَّموا عَلَيهِ ، ثُمَّ انصَرَفوا إلى رِحالِهِم .

فَلَمّا قَدِمَتِ السَّرِيَّةِ سَلَّموا عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقامَ أحَدُ الأَربَعَةِ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ لَم تَرَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ صَنَعَ كَذا وكَذا ! ! فَأَعرَضَ عَنهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ثُمَّ قامَ الثّاني ، فَقالَ مِثلَ مَقالَتِهِ ، فَأَعرَضَ عَنهُ . ثُمَّ قامَ الثّالِثُ ، فَقالَ مِثلَ مَقالَتِهِ ، فَأَعرَضَ عَنهُ . ثُمَّ قامَ الرّابِعُ ، فَقالَ مِثلَ ما قالوا . فَأَقبَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالغَضَبُ يُعرَفُ في وَجهِهِ ، فَقالَ : ما تُريدونَ مِن عَلِيٍّ ؟ ! ما تُريدونَ مِن عَلِيٍّ ؟ ! ما تُريدونَ مِن عَلِيٍّ ؟! إنَّ عَلِيّا مِنّي ، وأنَا مِنهُ ، وهُوَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . (1) .


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 632 ح 3712 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 119 ح 4579 وليس فيه «بعدي» ، مسند ابن حنبل : ج 7 ص 215 ح 19948 نحوه ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 620 ح 1060 و ص605 ح 1035 نحوه ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 373 ح 6929 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 504 ح 58 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 164 ح 89 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 203 ح 350 ، مسند الطيالسي : ص 111 ح 829 نحوه ، حلية الأولياء : ج 6 ص 294 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 197 ح 8663 و ص198 ح 8664 نحوه و ح 8665 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 101 الرقم 3789 ، المناقب للخوارزمي : ص 153 ح 180 ، كفاية الطالب : ص 114 وزاد في آخره «فلا تخالفوه في حكمه» ، كنز العمّال : ج 13 ص 142 ح 36444 .

ص: 159

9014.الخصالُ عَن إسماعيلَ بن أبي زيادٍ عَن أبي عبد اللسنن الترمذى_ به نقل از عمران بن حُصَين _: پيامبر خدا لشكرى را روانه كرد و على بن ابى طالب عليه السلام را بر آن گمارد. او جنگ را به پايان برد و كنيزى را [ از ميان اسيران ]برگرفت. برخى بر او خرده گرفتند. نيز چهار تن از اصحاب پيامبر خدا با هم پيمان بستند و گفتند : چون پيامبر خدا را ببينيم، او را از كار على، باخبر مى كنيم.

رسم اين بود كه مسلمانان ، چون از سفر باز مى گشتند، ابتدا نزد پيامبر خدا مى رفتند و بر او سلام مى دادند و سپس، به منزل هاى خود باز مى گشتند. همين كه لشكريان آمدند، بر پيامبر خدا سلام دادند ، يكى از آن چهار تن برخاست و گفت : اى پيامبر خدا! آيا مى دانى كه على بن ابى طالب چنين و چنان كرد؟

پيامبر خدا از او روى گرداند.

سپس دومى برخاست و مانند گفته پيشين گفت. پيامبر صلى الله عليه و آله [ از او نيز] روى گرداند. سومى برخاست و همان را گفت. پيامبر صلى الله عليه و آله ، باز هم روى گرداند. سپس چهارمى برخاست و مانند آنها سخن گفت. پس پيامبر خدا _ در حالى كه خشم در چهره اش هويدا بود _ فرمود : «از على چه مى خواهيد؟! از على چه مى خواهيد؟! از على چه مى خواهيد؟! همانا على از من است و من از على ام و پس از من، او ولىّ هر مؤمن است» (1) . .


1- .در كفاية الطالب افزوده است : «پس در حُكمش، با او مخالفت نكنيد».

ص: 160

9015.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ دمشق عن وهب بن حمزة:سافَرتُ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ مِنَ المَدينَةِ إلى مَكَّةَ ، فَرَأَيتُ مِنهُ جَفوَةً ، فَقُلتُ : لَئِن رَجَعتُ فَلَقيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَأَنالَنَّ مِنهُ . قالَ : فَرَجَعتُ ، فَلَقيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَذَكَرتُ عَلِيّا فَنِلتُ مِنهُ . فَقالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لا تَقولَنَّ هذا لِعَلِيٍّ ؛ فَإِنَّ عَلِيّا وَلِيُّكُم بَعدي . (1)9016.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح الأخبار عن البراء بن عازب :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أقامَ عَلِيّا عليه السلام لِلنّاسَ ، وقالَ : هذا وَلِيُّكُم مِن بَعدي . (2)9011.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ وَلِيُّكُم بَعدَ اللّهِ ورَسولِهِ . (3)راجع : ج 12 ص 320 (سخط النبيّ على من أبغضه) .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 199 ح 8667 ، الإصابة : ج 6 ص 487 الرقم 9178 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 346 .
2- .شرح الأخبار : ج 2 ص 255 ح 555 .
3- .الاحتجاج: ج 1 ص 142 ح 32 عن علقمة بن محمّد الحضرمي عن الإمام الباقر عليه السلام ، روضة الواعظين: ص 104 .

ص: 161

9013.امام حسين عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از وَهْب بن حمزه _: با على بن ابى طالب عليه السلام از مدينه به مكّه سفر كردم. از او سختگيرى اى ديدم و [ با خود] گفتم : اگر باز گردم و پيامبر خدا را ببينم، از على عليه السلام گلايه مى كنم چون بازگشتم و پيامبر خدا را ديدم، از على عليه السلام گله كردم. پيامبر خدا به من فرمود: «اين را درباره على مگو، كه همانا على، پس از من، ولىّ شماست».9014.الخصال به نقل از اسماعيل بن ابى زياد، از امام صادشرح الأخبار_ به نقل از بَراء بن عازب _: پيامبر خدا ، على عليه السلام را در ميان مردم بلند كرد و گفت : «پس از من ، اين، ولىّ شماست».9015.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: پس از خدا و پيامبرش، او ولىّ شماست.ر . ك : ج 12 ، ص 321 (خشم گرفتن پيامبر بر دشمنان على) .

.

ص: 162

7 / 4عَلِيٌّ أولى بُكُلِّ مُؤمِنٍ بَعدَ النَّبِيِّ9019.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا أولى بُكُلِّ مُؤمِنٍ مِن نَفسِهِ ، وعَلِيٌّ أولى بِهِ مِن بَعدي . (1)9020.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :أنَا أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ، ثُمَّ أخي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم . (2)9021.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنَا أولى بِالمُؤمِنينَ مِنهُم بِأَنفُسِهِم ، ثُمَّ أنتَ _ يا عَلِيُّ _ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم . (3)9022.عنه صلى الله عليه و آله :الاحتجاج عن عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أنَا أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ، فَمَن كُنتُ أولى بِهِ مِن نَفسِهِ فَأَنتَ _ يا أخي _ أولى بِهِ مِن نَفسِهِ _ وعَلِيٌّ بَينَ يَدَيهِ _ . (4)9023.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح الأخبار عن عبد اللّه بن المسحر :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : عَلِيٌّ أولَى المُؤمِنينَ بِالمُؤمِنينَ بَعدي . (5)9017.بحار الأنوار ( _ به نقل از كتاب الغايات _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ، أنَا أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؛ لَيسَ لَهُم مَعي أمرٌ . وعَلِيٌّ مِن بَعدي أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؛ لَيسَ لَهُم مَعَهُ أمرٌ . (6) .


1- .الكافي : ج 1 ص 406 ح 6 عن سفيان بن عيينة عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .الكافي : ج 1 ص 529 ح 4 ، الغيبة للطوسي : ص 138 ح 101 ، الخصال : ص 477 ح 41 ، كمال الدين : ص 270 ح 15 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 47 ح 8 ، الغيبة للنعماني : ص 96 ح 27 ، إعلام الورى : ج2 ص179 ، كشف الغمّة : ج3 ص298 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 120 كلّها عن عبد اللّه بن جعفر الطيّار .
3- .كفاية الأثر : ص 177 عن عطا عن الإمام الحسين عليه السلام .
4- .الاحتجاج : ج 2 ص 57 ح 155 ، العدد القويّة : ص 46 ح 61 وراجع كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 844 ح 42 .
5- .شرح الأخبار : ج 2 ص 255 ح 554 .
6- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 837 ح 42 عن عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب ، بحار الأنوار : ج 33 ص 266 ح 534 .

ص: 163

7 / 4 پس از پيامبر، على بر هر مؤمنى اولويت دارد

7 / 4پس از پيامبر، على بر هر مؤمنى اولويت دارد9020.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من به هر مؤمنى از خود او سزاوارترم و پس از من، على به او سزاوارتر است.9021.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من به مؤمنان از خود آنها سزاوارترم. سپس برادرم على بن ابى طالب ، به مؤمنان ، از خود آنان سزاوارتر است.9022.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: من به مؤمنان از خود آنها سزاوارترم. سپس تو _ اى على _ به مؤمنان ، از خود آنها سزاوارترى.9023.امام على عليه السلام :الاحتجاج_ به نقل از عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب _: شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «من به مؤمنان از خود آنها سزاوارترم. پس هر كه من به او از خودش سزاوارترم، تو _ اى برادرم _ به او از خود او سزاوارترى»، در حالى كه على عليه السلام جلويش بود.9024.عنه عليه السلام :شرح الأخبار_ به نقل از عبد اللّه بن مسحر _: پيامبر خدا فرمود : «پس از من، على سزاوارترين مؤمن به مؤمنان است».9025.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! من به مؤمنان از خود آنها سزاوارترم. با [ حضور ]من، براى آنان اختيارى نيست ، و پس از من، على به مؤمنان از خود آنها سزاوارتر است و با [ حضور] او، براى آنها اختيارى نيست.

.

ص: 164

9026.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِ اللّه ِ عَزَّ و جلَّ : {Q} «فَإذا دَخَل ) المعجم الكبير عن وهب بن حمزة :صَحِبتُ عَلِيّا مِنَ المَدينَةِ إلى مَكَّةَ ، فَرَأَيتُ مِنهُ بَعضَ ما أكرَهُ ، فَقُلتُ : لَئِن رَجَعتُ إلى رَسولِ اللّهِ لَأَشكُوَنَّكَ إلَيهِ . فَلَمّا قَدِمتُ لَقيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُلتُ : رَأَيتُ مِن عَلِيٍّ كَذا وكَذا ! ! فَقالَ : لا تَقُل هذا ؛ فَهُوَ أولَى النّاسِ بِكُم بَعدي . (1)7 / 5وِلايَتُهُ فَريضَةٌ9025.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكافي عن أبي بصير عن الإمام الباقر عليه السلام :كُنتُ عِندَهُ جالِسا ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : حَدِّثني عنَ وِلايَةِ عَلِيٍّ ، أمِنَ اللّهِ ، أو مِن رَسولِهِ ؟ ! فَغَضِبَ ، ثُمَّ قالَ : وَيحَكَ ، كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخوَفَ للّهِِ مِن أنَ يَقولَ ما لَم يَأمُرهُ بِهِ اللّهُ ! ! بَلِ افتَرَضَهُ كَمَا افتَرَضَ اللّهُ الصَّلاةَ وَالزَّكاةَ وَالصَّومَ وَالحَجَّ . (2)9026.امام باقر عليه السلام ( _ درباره آيه : «هرگاه وارد خانه هايى شديد، به خود ) الإمام الصادق عليه السلام :وِلايَتي لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام أحَبُّ إلَيَّ مِن وِلادَتي مِنهُ ؛ لِأَنَّ وِلايَتي لَهُ فَرضٌ ، ووِلادَتي مِنهُ فَضلٌ . (3)9027.امام باقر عليه السلام ( _ درباره همين آيه _ ) الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْ_ئولُونَ» (4) قالَ _: عَن وِلايَةِ عَلِيٍّ . (5) .


1- .المعجم الكبير : ج 22 ص 135 ح 360 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 425 الرقم 5484 ، كنز العمّال : ج 11 ص 612 ح 32961 .
2- .الكافي : ج 1 ص 290 ح 5 .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 106 ، الاعتقادات : ص 112 وفيه صدره ، بحار الأنوار : ج 39 ص 299 ح 105 .
4- .الصافّات : 24 .
5- .شواهد التنزيل : ج 2 ص 164 ح 790 عن داوود بن حسن بن حسن وراجع الصراط المستقيم : ج 1 ص 278 .

ص: 165

7 / 5 ولايت او، از سوى خدا واجب شده است

9028.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير_ به نقل از وهب بن حمزه _: از مدينه تا مكّه با على عليه السلام همراه بودم. چيزى از او ديدم كه خوشم نيامد. گفتم : اگر نزد پيامبر خدا بازگردم، شكايتت را به او مى كنم.

چون رسيدم، پيامبر خدا را ديدم و گفتم : من [ در سفر] از على چنين و چنان ديدم.

فرمود : «اين را مگو، كه پس از من، او سزاوارترينِ مردم بر شماست».7 / 5ولايت او، از سوى خدا واجب شده است 19029.الدرّ المنثور به نقل از سلمان فارسى :الكافى_ به نقل از ابو بصير _: نزد امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه مردى به او گفت : به من بگو كه آيا ولايت على، از سوى خداست، يا از سوى پيامبرش؟

حضرت ، خشمگين شد. سپس فرمود : «واى بر تو! پيامبر خدا خداترس تر از آن بود كه چيزى را بگويد و خدا بدان ، فرمانش نداده باشد. بله، خداوند، خود، آن را واجب كرد، همان گونه كه نماز و زكات و روزه و حج را واجب كرد».9030.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :نسبت ولايتى خود با على بن ابى طالب عليه السلام را از نسبت ولادتى خود با او ، بيشتر دوست دارم ؛ چون ولايت او بر من فريضت است و ولادتم از او فَضيلت!9031.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام_ درباره سخن خداى متعال : «و آنان را بازداريد، كه آنان بازخواست شدنى اند» _: از ولايت على عليه السلام [ بازخواست مى شوند] .

.

ص: 166

7 / 6وِلايَتُهُ خاتِمَةُ الفَرائِضِ9030.امام باقر عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :كانَتِ الفَريضَةُ تَنزِلُ بَعدَ الفَريضَةِ الاُخرى ، وكانَتِ الوِلايَةُ آخِرَ الفَرائِضِ ، فَأَنزَلَ اللّهُ عزّوجلّ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى» (1) . قالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : يَقولُ اللّهُ عزّوجلّ : لا اُنزِلُ عَلَيكُم بَعدَ هذِهِ فَريضَةً ؛ قَد أكمَلتُ لَكُمُ الفَرائِضَ . (2)9031.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :آخِرُ فَريضَةٍ أنزَلَهَا اللّهُ الوِلايَةُ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» ؛ فَلَم يَنزِل مِنَ الفَرائِضِ شَيءٌ بَعدَها حَتّى قَبَضَ اللّهُ رَسولَهُ صلى الله عليه و آله . (3)9032.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر والإمام الصادق عليهما السلام :إنَّما نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ بَعدَ نَصبِ النَّبِيِّ عَلِيّا _ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِما _ بِغَديرِ خُمٍّ ؛ بَعدَ مُنصَرَفِهِ مِن حِجَّةِ الوَداعِ ، وهِيَ آخِرُ فَريضَةٍ أنزَلَهَا اللّهُ تَعالى . (4)7 / 7بَركاتُ وِلايَتِهِ9035.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن سَرَّهُ أن يَجمَعَ اللّهُ لَهُ الخَيرَ كُلَّهُ فَليُوالِ عَلِيّا بَعدي ، وَليُوالِ أولِياءَهُ ، وَليُعادِ أعداءَهُ . (5) .


1- .المائدة : 3 .
2- .الكافي : ج 1 ص 289 ح 4 عن زرارة والفضيل بن يسار وبكير بن أعين ومحمّد بن مسلم وبريد بن معاوية ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 293 ح 22 عن زرارة ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 15 .
3- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 292 ح 20 عن زرارة ، تفسير القمّي : ج 1 ص 162 عن محمّد بن مسلم نحوه .
4- .تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 145 ح 2 ، مجمع البيان : ج 3 ص 246 وفيه «إنّه إنّما أنزل بعد أن نصب النبيّ صلى الله عليه و آله عليّا عليه السلام للأنام يوم غدير خُمّ منصرفه عن حجّة الوداع ، قالا عليهما السلام : وهو آخر فريضة أنزلها اللّه تعالى ، ثمّ لم ينزل بعدها فريضة» .
5- .الأمالي للصدوق : ص 560 ح 749 ، بشارة المصطفى : ص 150 و ص 176 كلّها عن ابن عبّاس .

ص: 167

7 / 6 ولايت او پايان بخش فريضه هاست

7 / 7 بركت هاى ولايت او

7 / 6ولايت او پايان بخش فريضه هاست9034.امام صادق عليه السلام :امام باقر عليه السلام :فريضه ها، يكى از پس ديگرى نازل مى شد و ولايت، آخرينِ آنها بود. پس خداى عز و جل نازل كرد : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم» .

خداى [ عز و جل در اين آيه ] مى گويد : پس از اين، ديگر فريضه اى را بر شما فرو نمى فرستم ؛ چرا كه فرائض را برايتان به كمال رسانده ام.9035.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :آخرين فريضه اى كه خداوند نازل كرد، ولايت بود : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» .

پس از آن، هيچ فريضه اى نازل نشد تا آن كه خدا پيامبرش را قبض روح كرد.9036.امام على عليه السلام :امام باقر و امام صادق عليهما السلام :اين آيه، آن گاه نازل شد كه پيامبر، على _ كه درودهاى خدا بر آن دو باد _ را در غدير خم و در بازگشت از حَجّة الوداع، [ به ولايتْ] نصب نمود و آن، آخرين فريضه اى بود كه خداى متعال نازل كرد.7 / 7بركت هاى ولايت او9039.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه خوش دارد خداوند، همه خير را برايش فراهم آورَد، بايد پس از من با على پيوند دوستى داشته باشد وبايد با دوستان او دوستى و با دشمنان او دشمنى ورزد.

.

ص: 168

9040.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ كانَ إذا وَدَّعَ المؤمنينَ قالَ _ ) عنه صلى الله عليه و آله عن جبرئيل عن ميكائيل عن إسرافيل عن اللوح عن القلم :يَقولُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : وِلايَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ حِصني ، فَمَن دَخَلَ حِصني أمِنَ ناري . (1)9038.امام باقر عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :قالَ لي جَبرَئيلُ : قالَ اللّهُ تَعالى : وِلايَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ حِصني ، فَمَن دَخَلَ حِصني أمِنَ مِن عَذابي . (2)9039.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَركَبَ سَفينَةَ النَّجاةِ ، ويَستَمسِكَ بِالعُروَةِ الوُثقى ، ويَعتَصِمَ بِحَبلِ اللّهِ المَتينِ ، فَليُوالِ عَلِيّا بَعدي ، وَليُعادِ عَدُوَّهُ ، وَليَأتَمَّ بِالأَئِمَّةِ الهُداةِ مِن وُلدِهِ . (3)9040.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ هرگاه با مؤمنان خداحافظى مى كرد _ ) عنه صلى الله عليه و آله :مَن يُريدُ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ مَوتي ، ويَسكُنَ جَنَّةَ الخُلدِ الَّتي وَعَدَني رَبّي ، فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُخرِجَكُم مِن هُدىً ، ولَن يُدخِلَكُم في ضَلالَةٍ . (4)9041.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن قولِهِ تعالى : {Q} «لا تَدْخُلُو ) عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ مَوتَتي ، ويَسكُنَ جَنَّةَ الخُلدِ الَّتي وَعَدَني رَبّي _ فَإِنَّ رَبّي عزّوجلّ غَرَسَ قَصَباتِها بِيَدِهِ _ ، فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُخرِجَكُم مِن هَديي (5) ، ولَن يُدخِلَكُم في ضَلالَةٍ . (6) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 306 ح 350 ، معاني الأخبار : ص 371 ح 1 ، عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 136 ح 1 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 101 وفيهما «أمن من عذابي» بدل «أمن ناري» ، جامع الأخبار : ص 52 ح 58 كلّها عن عليّ بن بلال عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وراجع الأمالي للطوسي : ص 353 ح 729 .
2- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 170 ح 181 عن ابن عمر ؛ إحقاق الحقّ : ج 7 ص 123 عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .عيون أخبار الرضا : ج 1 ص 292 ح 43 ، الأمالي للصدوق : ص 70 ح 37 كلاهما عن الحسين بن خالد ، بشارة المصطفى : ص 15 عن داوود بن سليمان وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ، روضة الواعظين : ص 174 وراجع معاني الأخبار : ص 368 ح 1 وإرشاد القلوب : ص 293 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 139 ح 4642 ؛ الأمالي للطوسي : ص 493 ح 1079 وفيه «ردى» بدل «ضلالة» وكلاهما عن زيد بن أرقم ، بصائر الدرجات : ص 51 ح 11 عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
5- .في المصادر الاُخرى : «هُدىً» بدل «هَدْيي». والهَدي : السيرة والطريقة (النهاية : ج 5 ص 253 « »).
6- .المعجم الكبير : ج 5 ص 194 ح 5067 ، حلية الأولياء : ج 4 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 242 ح 8757 ، كنز العمّال : ج 11 ص 611 ح 32959 ؛ بشارة المصطفى : ص 188 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 426 ح 332 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 200 كلّها عن زيد بن أرقم ، الخصال : ص 558 ح 31 عن عامر بن واثلة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .

ص: 169

9041.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از آيه: «به خانه اى غير از خانه ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به نقل از جبرئيل عليه السلام ، از ميكائيل عليه السلام ، از اسرافيل عليه السلام ، از لوح، از قلم _: خداى _ تبارك و تعالى _ مى گويد : «ولايت على بن ابى طالب ، دِژ من است. هر كس به دِژ من داخل شود، از آتشم ايمن مانَد».9042.بحار الأنوار :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جبرئيل عليه السلام به من گفت كه خداوند متعال مى فرمايد : «ولايت على بن ابى طالب ، دژ من است. هر كس به دژ من داخل شود، از عذابم ايمن مانَد».9043.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد به كشتى نجات ، سوار شود و به استوارترين دستاويز ، چنگ زند و به رشته محكمِ خداوند بياويزد، بايد پس از من، على را دوست بدارد و با دشمنش دشمنى ورزد و به پيشوايان هدايت از فرزندان او اقتدا كند.9044.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه مى خواهد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و در آن بهشت جاودانى كه پروردگارم وعده ام داده، ساكن شود، پس على بن ابى طالب را ولىّ خود گيرد ، كه او شما را از [ راه ]هدايت، بيرون نمى برد و به ضلالت ، وارد نمى كند.9045.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و در آن بهشت جاودانى كه پروردگارم وعده ام داده و پروردگارم عز و جل خود ، نى هاى آن را كِشته، ساكن شود، بايد على بن ابى طالب را ولىّ خود گيرد، كه او شما را از سيره و راه من بيرون نمى برد و به گم راهى داخل نمى كند. .

ص: 170

9042.بحار الأنوار :عنه صلى الله عليه و آله :مَن سَرَّهُ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ مَماتي ، ويَسكُنَ جَنَّةَ عَدنٍ الَّتي غَرَسَها اللّهُ رَبّي ، فَليَتَوَلَّ عَلِيّا بَعدي . (1)9043.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :مَن سَرَّهُ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ ميتَتي ، وَيَتَمَسَّكَ بِالقَصَبَةِ الياقوتَةِ الَّتي خَلَقَهَا اللّهُ بِيَدِهِ ثُمَّ قالَ لَها : كوني فَكانَت ، فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ مِن بَعدي . (2)9044.امام باقر عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ ميتَتي ، ويَدخُلَ الجَنَّةَ ، فَليَتَوَلَّ عَلِيّا وذُرِّيَّتَهُ مِن بَعدِهِ . (3)9045.امام باقر عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن سَرَّهُ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ مَماتي ، ويَسكُنَ جَنَّةَ عَدنٍ غَرَسَها رَبّي ، فَليُوالِ عَلِيّا مِن بَعدي ، وَليُوالِ وَلِيَّهُ ، وَليَقتَدِ بِالأَئِمَّةِ مِن بَعدي ؛ فَإِنَّهُم عِترَتي ، خُلِقوا مِن طينَتي ، رُزِقوا فَهما وعِلما ، وَيلٌ لِلمُكَذِّبينَ بِفَضلِهِم مِن اُمَّتي ، لِلقاطِعينَ فيهِم صِلَتي ، لا أنالَهُمُ اللّهُ شَفاعَتي . (4) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 242 ح 8755 ؛ الأمالي للطوسي : ص 578 ح 1195 كلاهما عن أبي ذرّ ، كامل الزيارات : ص 148 ح 175 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 86 و ج 4 ص 174 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 242 ح 8756 كلّها عن حذيفة بن اليمان .
3- .الإصابة : ج 2 ص 485 الرقم 2872 ، كنز العمّال : ج 11 ص 611 ح32960 نقلاً عن مطير والباوردي وابن شاهين وابن مندة عن زياد بن مطرف ، المناقب للخوارزمي : ص75 ح55؛ الأمالي للشجري : ج 1 ص 136 كلاهما عن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن عليّ بن أبي طالب عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ، الإمامة والتبصرة : ص 173 ح 26 ، بصائر الدرجات: ص51 ح13 كلاهما عن زياد بن مطرف وكلّها نحوه.
4- .حلية الأولياء : ج 1 ص 86 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 240 ح 8751 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 53 ح 18 ؛ الأمالي للصدوق : ص 88 ح 60 ، بشارة المصطفى : ص 191 كلاهما نحوه وكلّها عن ابن عبّاس وراجع الكافي : ج 1 ص 208 ح 3 والإمامة والتبصرة : ص 174 ح 27 .

ص: 171

9046.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه خوش دارد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و در بوستان جاودانى بهشت كه پروردگارم خود ، آن را كِشته است ، سكنا گزيند، بايد پس از من، على بن ابى طالب را ولىّ خود گيرد.9047.الكافي عَن نَصرِ بنِ صاعِد مَولى أبي عَبدِ اللّهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و به آن نىِ ياقوتى (بهشتى) _ همان كه خداوند، با دست [ قدرت] خود ، خلقش كرد و به آن گفت : «باش»، و آن هم هست شد _ چنگ زند ، بايد على بن ابى طالب را پس از من، ولىّ خود گيرد.9048.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ : بِأيِّ شَيء عُلِمُ المؤمنُ أنّهُ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و به بهشت در آيد، بايد پس از من، على و فرزندانش را ولىّ خود گيرد.9049.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و در بوستان جاودانى بهشت _ كه خدا، خود غرس كرده است _ جاى گيرد، بايد پس از من، على را ولىّ خود گيرد و با دوستدار او دوستى ورزد و به امامان پس از من اقتدا كند؛ چرا كه آنان ، عترت من هستند و از سرشت من آفريده شده اند و فهم و علم را روزى برده اند. واى بر كسانى از امّتم كه فضل آنان را انكار كرده و پيوند با آنان را _ كه پيوند با من است _ گسسته اند! خداوند، شفاعت مرا شامل آنها نگرداند! .

ص: 172

9050.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :مَن أرادَ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ ميتَتي ، ويَدخُلَ جَنَّةَ عَدنٍ الَّتي غَرَسَها اللّهُ رَبّي بِيَدِهِ ، فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، وَليَتَوَلَّ وَلِيَّهُ ، وَليُعادِ عَدُوَّهُ ، وَليُسَلِّم لِلأَوصِياءِ مِن بَعدِهِ ؛ فَإِنَّهُم عِترَتي ؛ مِن لَحمي ودَمي ، أعطاهُمُ اللّهُ فَهمي وعِلمي ، إلَى اللّهِ أشكو أمرَ اُمَّتِي المُنكِرينَ لِفَضلِهِم ، القاطِعينَ فيهِم صِلَتي ! وَايمُ اللّهِ لَيَقتُلُنَّ ابنيّ ! !لا أنالَهُمُ اللّهُ شَفاعَتي . (1)9046.امام صادق عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّه صلى الله عليه و آله : مَن سَرَّهُ أن يَحيا حَياتي ، ويَموتَ ميتَتي ، ويَدخُلَ الجَنَّةَ الَّتي وَعَدَنيها رَبّي ، وَيَتَمَسَّكَ بِقَضيبٍ غَرَسَهُ رَبّي بِيَدِهِ ، فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وأوصِياءَهُ مِن بَعدِهِ ؛ فَإِنَّهُم لا يُدخِلونَكُم في بابِ ضَلالٍ ، ولا يُخرِجونَكُم مِن بابِ هُدىً ، فَلا تُعَلِّموهُم ؛ فَإِنَّهُم أعلَمُ مِنكُم .

وإنّي سَأَلتُ رَبّي أن لا يُفَرِّقَ بَينَهُم وبَينَ الكِتابِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ ، هكَذا _ وضَمَّ بَينَ إصبَعَيهِ _ . (2)9047.الكافى ( _ به نقل از نصر بن صاعد ، هم پيمان امام صادق عليه ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ونُصِبَ الصِّراطُ عَلَى ظَهرانَي جَهَنَّمَ ، فَلا يَجوزُها ولا يَقطَعُها إلّا مَن كانَ مَعَهُ جَوازٌ بِوِلايَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (3) .


1- .الكافي : ج 1 ص 209 ح 5 عن أبان بن تغلب عن الإمام الصادق عليه السلام ، كامل الزيارات : ص 146 ح 171 عن سعد الإسكاف عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الإمامة والتبصرة : ص 170 ح 22 عن عبد الرحيم القصير عن الإمام الباقر عليه السلام و ص 171 ح 23 عن عمر بن عليّ عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص 172 ح 24 عن أبان بن تغلب عن الإمام الصادق عن أبيه عليهما السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 136 عن ابن عبّاس وكلّها نحوه وراجع بصائر الدرجات : ص48_52 .
2- .الكافي : ج 1 ص 209 ح 6 ، الإمامة والتبصرة : ص 173 ح 25 كلاهما عن جابر الجعفي .
3- .تاريخ أصبهان : ج 1 ص 400 ح 755 عن مالك بن أنس عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، المناقب لابن المغازلي : ص 242 ح 289 عن أنس وفيه «كتاب ولاية» بدل «جواز بولاية»، فرائد السمطين : ج1 ص289 ح 228 ؛ بشارة المصطفى: ص274 كلاهما نحوه و ص200 والثلاثة الأخيرة عن مالك بن أنس عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 494 ح 5 عن أنس بن مالك نحوه .

ص: 173

9048.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه : از كجا دانسته مى شود ك ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه مى خواهد در مرگ و زندگى اش چون من باشد و به بوستان جاودانى بهشت _ كه پروردگارم به دست [ قدرت] خود كِشته است _ در آيد، بايد على بن ابى طالب را ولىّ خود گيرد و دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدارد و در برابر اوصياى پس از او تسليم باشد؛ چرا كه آنان ، عترت من و از گوشت و خون من اند و خداوند، فهم و علمم را به آنان بخشيده است.

به خدا شكايت مى برم از آن دسته از امّتم كه فضل آنان را منكرند و پيوند با آنان را _ كه پيوند با من است _ گسسته اند. به خدا سوگند كه پسرم را مى كشند . خداوند، شفاعت مرا شامل آنها نگرداند!9049.امام صادق عليه السلام :امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «هر كه خوش دارد كه در مرگ و زندگى اش چون من باشد و به بهشتى كه پروردگارم مرا وعده داده، در آيد و به شاخه درختانى كه پروردگارم به دست [ قدرت] خود كِشته است، چنگ زند، بايد على بن ابى طالب و نيز اوصياى پس از او را ولىّ خود گيرد، كه آنان، شما را به گم راهى وارد نمى كنند و از هدايت ، بيرون نمى برند. به آنان مياموزيد كه آنان از شما داناترند. من از پروردگارم خواسته ام كه ميان آنان و كتاب، جدايى ميندازد تا در [ كنار] حوض [ كوثر] بر من در آيند، اين گونه» و دو انگشتش را كنار هم گذارْد.9050.امام كاظم عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون روز قيامت رسد و [ پل ]صراط بر روى جهنّم نصب شود، كسى از آن نمى گذرد و آن را پشت سر نمى نهد، مگر آن كه جوازى دالّ بر ولايت على بن ابى طالب با خود داشته باشد. .

ص: 174

9051.بحار الأنوار : ( _ في الزيارةِ الخامسة مِن الزياراتِ الجامِعَةِ _ ) عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يُجاوِرَ الخَليلَ في دارِهِ ، ويَأمَنَ حَرَّ نارِهِ ، فَليَتَوَلَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (1)9052.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :عَلَيكُم بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ مَولاكُم فَأَحِبّوهُ ، وكَبيرُكُم فَاتَّبِعوهُ ، وعالِمُكُم فَأَكرِموهُ ، وقائِدُكُم إلَى الجَنَّةِ فَعَزِّزوهُ ، وإذا دَعاكُم فَأَجيبوهُ ، وإذا أمَرَكُم فَأَطيعوهُ .

أحِبّوهُ بِحُبّي ، وأكرِموهُ بِكَرامَتي . ما قُلتُ لَكُم في عَلِيٍّ إلّا ما أمَرَني بِهِ رَبّي جَلَّت عَظَمَتُهُ . (2)9053.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :إنّ الرَّوحَ (3) ، وَالرّاحَةَ ، وَالفَلْجَ (4) ، وَالعَونَ ، وَالنَّجاحَ ، وَالبَرَكَةَ ، وَالكَرامَةَ ، وَالمَغفِرَةَ ، وَالمُعافاةَ ، وَاليُسرَ ، وَالبُشرى ، وَالرِّضوانَ ، وَالقُربَ ، وَالنَّصرَ ، وَالتَّمَكُّنَ ، وَالرَّجاءَ ، وَالمَحَبَّةَ مِنَ اللّهِ عزّ وجلّ ، لِمَن تَوَلّى عَلِيّا ، وَائتَمَّ بِهِ ، وبَرِئَ مِن عَدُوِّهِ ، وسَلَّمَ لِفَضلِهِ ولِلأَوصِياءِ مِن بَعدِهِ . (5) .


1- .الأمالي للطوسي : ص 295 ح 580 ، بشارة المصطفى : ص 187 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 316 ح 316 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 41 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 78 ح 45 ؛ كنز الفوائد : ج 2 ص 57 ، مائة منقبة : ص87 ح 36 كلّها عن سلمان .
3- .الرَّوح : الراحَة والسرور والفَرَح ، وقد يكون بمعنى الرحمة (تاج العروس : ج 4 ص 58 «روح») .
4- .الفَلْج : الظَّفَر والفوز (لسان العرب : ج 2 ص 347 «فلج») .
5- .الكافي : ج 1 ص 210 ح 7 عن الفضيل بن يسار .

ص: 175

9054.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه دوست دارد با محبوب [ اَزَلى] در خانه اش مجاور شود و از آتش سوزانش ايمن ماند، بايد على بن ابى طالب را ولىّ خود گيرد.9051.بحار الأنوار ( _ در زيارت پنجم از زيارت هاى جامع آمده است _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هماره با على بن ابى طالب باشيد. اوست مولاى شما . پس دوستش بداريد و اوست بزرگ شما، پس پيروى اش كنيد و اوست عالِم شما، پس گرامى اش بداريد و اوست راهبر شما به سوى بهشت، پس عزيزش بداريد و چون شما را فرا خواند، اجابتش كنيد و چون به شما فرمان داد، اطاعتش كنيد. او را به دوستى من، دوست و به گراميداشت من، گرامى بداريد.

درباره على، جز آنچه پروردگارم _ كه بزرگى اش شكوهمند باد! _ مرا بدان فرمان داده است، به شما نگفتم .9052.امام على عليه السلام :امام باقر عليه السلام :همانا خوشى، راحتى، رستگارى، يارى، كاميابى، بركت، كرامت، مغفرت، عافيت، آسايش، شادى، رضايت، قربت، نصرت، قدرت، اميد و محبّت خداى عز و جل براى كسى است كه على عليه السلام را ولىّ خود گيرد و به او اقتدا كند و از دشمنش بيزارى جويد و برترى او و اوصياى بعدى اش را بپذيرد. .

ص: 176

7 / 8مَضارُّ مُخالَفَتِهِ ومُفارَقَتِهِ9055.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ أصحابي ، إنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ يَأمُرُكُم بِوِلايَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَالاِقتِداءِ بِهِ ؛ فَهُو وَلِيُّكُم وإمامُكُم مِن بَعدي ؛ لا تُخالِفوهُ فَتَكفُروا ، ولا تُفارِقوهُ فَتَضِلّوا . (1)9056.عنه صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ، أقِفُ أنَا وعَلِيٌّ عَلَى الصِّراطِ ، فَما يَمُرُّ بِنا أحَدٌ إلّا سَأَلناهُ عَن وِلايَةِ عَلِيٍّ ؛ فَمَن كانَت مَعَهُ ، وإلّا ألقَيناهُ فِي النّارِ ؛ وذلِكَ قَولُهُ : «وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْ_ئولُونَ» (2) . (3)راجع : ص 216 (حديث الغدير) . ج 8 ص 202 (معه جواز الصراط) . ج 12 ص 218 (جواز الصراط) .

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 359 ح 443 عن عبد الرحمن بن كثير عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
2- .الصافّات : 24 .
3- .شواهد التنزيل : ج 2 ص 162 ح 789 عن ابن عبّاس وراجع عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 303 ح 63 والاعتقادات : ص 70 ح 26 والأمالي للطوسي : ص 290 ح 564 وبشارة المصطفى : ص 220 والمناقب للكوفي : ج 1 ص 429 ح 334 .

ص: 177

7 / 8 زيان هاى مخالفت با او و جدايى از او

7 / 8زيان هاى مخالفت با او و جدايى از او9056.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى اصحاب من! خداوند جل جلاله شما را به ولايت على بن ابى طالب و اقتداى به او فرمان مى دهد، كه او پس از من، ولى و امام شماست. با او مخالفت نكنيد، كه كافر مى شويد و از او جدا مشويد، كه گم راه مى گرديد.9057.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون روز قيامت مى شود، من و على بر [ پل] صراط مى ايستيم. پس كسى بر ما نمى گذرد، جز آن كه ولايت على را از او مى پرسيم. هر كه آن را داشته باشد، [ مى گذرد] وگرنه در دوزخش مى اندازيم و اين، همان گفته خداست : «آنها را باز داريد كه آنان بازخواست شدنى اند» .ر . ك : ص 217 (حديث غدير) . ج 8 ، ص 203 (اجازه عبور از صراط ، با اوست) . ج 12 ، ص 219 (جواز عبور از صراط) .

.

ص: 178

الفصل الثامن : أحاديث الهداية8 / 1عَلِيٌّ الهاديالكتاب«إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» . (1)

الحديث9064.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا المُنذِرُ، وعَلِيٌّ الهادي إلى أمري . (2)9065.عنه عليه السلام :تفسير الطبري عن ابن عبّاس :لَمّا نَزَلَت : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» وَضَعَ صلى الله عليه و آله يَدَهُ عَلى صَدرِهِ فَقالَ : أنَا المُنذِرُ ولِكُلِّ قَومٍ هادٍ ، وأومَأَ بِيَدِهِ إلى مَنكِبِ عَلِيٍّ فَقالَ : أنتَ الهادي يا عَلِيُّ ، بِكَ يَهتَدِي المُهتَدونَ بَعدي . (3)9060.امام على عليه السلام :الدرّ المنثور عن ابن عبّاس_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» _: قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : المُنذِرُ أنَا ، وَالهادي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (4) .


1- .الرعد : 7 .
2- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 204 ح 9 عن جابر ، تفسير فرات : ص 206 ح 271 وفيه «وأنت يا عليّ» بدل «وعليّ» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 84 عن عبد اللّه بن عطاء وكلّها عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .تفسير الطبري : ج 8 الجزء 13 ص 108 ، تفسير الفخر الرازي : ج 19 ص 15 ، الدرّ المنثور : ج 4 ص 608 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 359 ، كنز العمّال: ج 11 ص 620 ح 33012 نقلاً عن الديلمي ؛ مجمع البيان : ج 6 ص 427 ، بشارة المصطفى : ص 246 ، نهج الحقّ : ص 395 و 180 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 272 ح 580 و ص 350 ح 701 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 84 والتسعة الأخيرة نحوه .
4- .الدرّ المنثور : ج 4 ص 608 نقلاً عن ابن مردويه والضياء في المختارة .

ص: 179

فصل هشتم : احاديث هدايت

8 / 1 على راهنماست

فصل هشتم : احاديث هدايت8 / 1على راهنماستقرآن«تو فقط هشدار دهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» .

حديث9067.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من هشدار دهنده ام و على هدايتگر به امر من است.9066.امام على عليه السلام :تفسير الطبرى_ به نقل از ابن عبّاس _: چون [ آيه] : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر سينه اش نهاد و گفت : «من هشداردهنده ام و هر گروهى هدايتگرى دارد» و با دستش به شانه على عليه السلام اشاره كرد و گفت : «اى على! تو آن هدايتگرى. پس از من، ره يافتگان ، با تو هدايت مى شوند».9067.امام حسن عليه السلام :الدرّ المنثور_ به نقل از ابن عبّاس، درباره سخن خداى متعال : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» _: پيامبر خدا فرمود : «هشدار دهنده منم و هدايتگر، على بن ابى طالب است».

.

ص: 180

9068.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الدرّ المنثور عن أبي برزة الأسلمي :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ» و وَضَعَ يَدَهُ عَلى صَدرِ نَفسِهِ ، ثُمَّ وَضَعَها عَلى صَدرِ عَلِيٍّ ويَقولُ : «لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» . (1)9069.عنه عليه السلام :س_عد السعود ع_ن أبي بردة الأسلمي عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» قالَ _: فَوَضَعَ يَدَهُ عَلى مَنكِبِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : هذَا الهادي مِن بَعدي . (2)9070.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصِيَّتِهِ بِعَلِيٍّ عليه السلام _: فَإِنَّهُ الهادِي المَهدِيُّ ، النّاصِحُ لِاُمَّتي ، المُحيي لِسُنَّتي ، وهُوَ إمامُكُم بَعدي . (3)9071.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ إلى قُثَمَ بنِ عبّاسٍ و هُو عامِ ) الإمام الصادق عليه السلام :اللّهُمَّ فَإِنّا نَشهَدُ أنَّهُ [عَلِيّا عليه السلام ]عَبدُكَ الهادي مِن بَعدِ نَبِيِّكَ النَّذيرِ المُنذِرِ ، وصِراطُكَ المُستَقيمُ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وحُجَّتُكَ البالِغَةُ. (4)9068.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :لَمّا اُسرِيَ بي إلَى السَّماءِ لَم يَكُن بَيني وبَينَ رَبّي مَلَكٌ مُقَرَّبٌ ولا نَبِيٌّ مُرسَلٌ ، ولا سَأَلتُ رَبّي حاجَةً إلّا أعطاني خَيرا مِنها ، فَوَقَعَ في مَسامِعي : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» ، فَقُلتُ : إلهي أنَا المُنذِرُ ، فَمَنِ الهادي ؟ فَقالَ اللّهُ : ذلِكَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، غايَةُ المُهتَدينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ومَن يَهدي مِن اُمَّتِكَ بِرَحمَتي إلَى الجَنَّةِ . (5) .


1- .الدرّ المنثور : ج 4 ص 608 نقلاً عن ابن مردويه ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 388 ح 408 ؛ تفسير الحبري : ص 283 ح 39 كلاهما نحوه .
2- .سعد السعود : ص 99 .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 303 ح 52 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 228 ح 142 و ص420 ح 330 كلّها عن عبد اللّه بن الحسن عن الإمام الحسن عن أبيه عليهما السلام وفيهما «المخبر» بدل «المحيي» ، اليقين : ص 452 ح 170 عن يحيى بن عبد اللّه بن الحسن عن جدّه عن الإمام عليّ عليهما السلام وكلّها عن اُبيّ بن كعب .
4- .تهذيب الأحكام : ج 3 ص 145 ح 317 عن عليّ بن الحسين العبدي ، الإقبال : ج 2 ص 284 عن عليّ بن الحسن العبدي وراجع شواهد التنزيل : ج 1 ص 381_395 .
5- .تفسير فرات : ص 206 ح 272 عن ابن مسعود ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 385 ح 403 عن ابن عبّاس نحوه .

ص: 181

9069.امام على عليه السلام :الدرّ المنثور_ به نقل از ابو برزه اسلمى _: شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : « «تو فقط هشداردهنده اى» » و دستش را بر سينه خود نهاد. سپس آن را بر سينه على عليه السلام نهاد و فرمود : « و هر قومى هدايتگرى دارد ».9070.امام على عليه السلام :سعد السعود_ به نقل از ابو برده اسلمى، از پيامبر خدا، درباره سخن خداى متعال _: «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» دستش را بر شانه على عليه السلام نهاد و گفت : «هدايتگر پس از من ، اين است».9071.امام على عليه السلام ( _ در نامه اى به قُثم بن عباس ، كارگزار خود در مكّ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصيّتش درباره على عليه السلام _: اوست راهنماى ره يافته، خيرخواه امّتم و احياگر سنّتم. پس از من، او امام شماست.9072.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :خدايا! ما گواهى مى دهيم كه على عليه السلام بنده هدايتگر تو پس از پيامبرِ بيم دهنده و هشدار دهنده ات است و [ نيز] راه راست تو، امير مؤمنان، پيشواى سپيدرويان و حجّت رساى توست.9073.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شبى كه به آسمان برده شدم، ميان من و پروردگارم، نَه فرشته مقرّبى بود و نه پيامبر مُرسَلى ؛ و چيزى از پروردگارم نخواستم، جز آن كه بهتر از آن را به من عطا فرمود .

و در گوشم خوانده شد : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» . گفتم : خدايا! من هشدار دهنده ام. هدايتگر كيست؟

خداوند فرمود : «آن، على بن ابى طالب است:

آرمان ره يافتگان، پيشواى پرهيزگاران و پيشواى سپيدرويان و كسانى از امّت تو كه با رحمت من به بهشت، رهنمون مى شوند». .

ص: 182

8 / 2أنَا الهادي9076.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» (1) _: رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المُنذِرُ ، وأنَا الهادي . (2)9072.امام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام :أنَا فاروقُ الاُمَّةِ ، وأنَا الهادي . (3)9073.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :فينا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنَا المُنذِرُ ، وأنتَ الهادي يا عَلِيُّ . (4)8 / 3عَلِيٌّ لا يَزالُ عَلى هُدىً9076.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَمّارُ ، إنَّ عَلِيّا لا يَزالُ عَلى هُدىً . (5) .


1- .الرعد : 7 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 140 ح 4646 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 359 وفيه «الهاد» وكلاهما عن عباد بن عبد اللّه الأسدي وراجع مسند ابن حنبل : ج 1 ص 267 ح 1041 ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 94 ح 1361 و ج5 ص 153 ح 4923 ، تاريخ بغداد : ج 12 ص 372 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 358 ح 8951 .
3- .مختصر بصائر الدرجات : ص 34 عن أبي حمزة الثمالي ، بحار الأنوار : ج 53 ص 49 ح 20 نقلاً عن منتخب البصائر عن عاصم بن حميد وكلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام .
4- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 203 ح 5 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام وراجع شواهد التنزيل : ج 1 ص 390 ح 412 ؛ بشارة المصطفى : ص 237 .
5- .نهج الحقّ : ص 225 ح 24 وفيه «و روي عن الجمهور» ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 178 ح 141 عن أبي أيّوب الأنصاري وفيه «لا يردّك عن» بدل «لا يزال على» .

ص: 183

8 / 2 من هدايتگرم

8 / 3 على هماره بر هدايت است

8 / 2من هدايتگرم9079.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ درباره سخن خداى متعال : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» _: پيامبر خدا هشدار دهنده است و من ، هدايتگرم.9080.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :من فاروق امّتم و من هدايتگرم.9077.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :اين آيه : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» ، درباره ما نازل شد.

پس پيامبر خدا گفت : «من هشدار دهنده ام و تو _ اى على _ هدايتگرى».8 / 3على هماره بر هدايت است9080.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى عمّار! على هماره بر هدايت است.

.

ص: 184

9081.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَمّارُ ، تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وأنتَ إذ ذاكَ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَكَ . يا عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، إن رَأَيتَ عَلِيّا قد سَلَكَ وادِيا وسَلَكَ النّاسُ وادِيا غَيرَهُ فَاسلُك مَعَ عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُدلِيَكَ في رَدىً ، ولَن يُخرِجَكَ مِن هُدىً . (1)8 / 4الهُداةُ بَعدَ النَّبِيِّ9083.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» _: رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المُنذِرُ ، وعَلِيٌّ الهادي ، أما وَاللّهِ ما ذَهَبَت مِنّا ، وما زالَت فينا إلَى السّاعَةِ . (2)9084.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ في قَولِ اللّهِ عزّوجلّ : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» _: رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المُنذِرُ ، ولِكُلِّ زَمانٍ مِنّا هادٍ ، يَهديهِم إلى ما جاءَ بِهِ نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ الهُداةُ مِن بَعدِهِ علَِيٌّ ، ثُمَّ الأَوصِياءُ واحِدٌ بَعدَ وَاحِدٍ . (3)9085.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :كمال الدين عن بريد بن معاوية العجلي :قُلتُ لِأَبي جَعفَرٍ عليه السلام : ما مَعنى «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» ؟ فَقالَ : المُنذِرُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وعَلِيٌّ الهادي ، وفي كُلِّ وَقتٍ وزَمانٍ إمامٌ مِنّا يَهديهِم إلى ما جاءَ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (4)9082.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» _: قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنَا المُنذِرُ ، وعَلِيٌّ الهادي ، وكُلُّ إمامٍ هادٍ لِلقَرنِ الَّذي هُوَ فيهِ . (5) .


1- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 187 ح 7165 عن أبي أيّوب الأنصاري وراجع فضائل الخمسة : ج 2 ص 398 .
2- .الكافي : ج 1 ص 192 ح 4 ، الغيبة للنعماني : ص 111 ح 40 كلاهما عن عبد الرحيم القصير ، بصائر الدرجات : ص 30 ح 7 عن عبد الرحمن بن القصير .
3- .الكافي : ج 1 ص 191 ح 2 ، بصائر الدرجات : ص 29 ح 1 كلاهما عن بريد العجلي ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 204 ح 8 عن بريد بن معاوية ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 22 نحوه .
4- .كمال الدين : ص 667 ح 10 .
5- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 204 ح 7 عن حنّان بن سدير .

ص: 185

8 / 4 هدايتگران پس از پيامبر

9083.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى عمّار! تو را گروه متجاوزان مى كشند و آن هنگام، تو بر حقّى و حق با توست. اى عمّار پسر ياسر! اگر ديدى على به راهى مى رود و مردم به راهى ديگر مى روند، با على برو كه تو را در هلاكت، سرگشته نمى سازد و از هدايت ، بيرونت نمى برد.8 / 4هدايتگران پس از پيامبر9086.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام باقر عليه السلام_ درباره گفته خداى _تبارك و تعالى _ : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» _ : پيامبر خدا هشداردهنده و على عليه السلام هدايتگر است. هان! به خدا سوگند كه تا اين لحظه [ كار هدايت امّت ]از ميان ما نرفته و تا قيامت ، هماره در ميان ماست.9087.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عنِ التَّسميَةِ بِأسماءِ الأئمّةِ ، ) امام باقر عليه السلام_ درباره گفته خداى عز و جل : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» _: پيامبر خدا هشداردهنده است و براى هر دوران، هدايتگرى از ميان ما هست كه [ انسان ها را ]به آنچه پيامبر خدا آورده است، راهنمايى مى كند. آرى، هدايتگران پس از او، على عليه السلام و سپس اوصيا هستند ، يكى پس از ديگرى .9088.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :كمال الدين_ به نقل از بريد بن معاويه عجلى _: به امام باقر عليه السلام گفتم : معناى [ آيه: ] «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» چيست؟

فرمود : «هشداردهنده ، پيامبر خداست و هدايتگر ، على عليه السلام است . و در هر عصر و دوران، امامى از ما هست كه انسان ها را به آنچه پيامبر خدا آورده، راهنمايى مى كند».9089.اسد الغابة : ( _ في تَرجمةِ حبيبِ بنِ مَروانَ _ ) امام باقر عليه السلام_ درباره گفته خداى متعال : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» _: پيامبر خدا فرمود : «من هشدار دهنده ام و على هدايتگر است و هر امامى، هدايتگر نسل معاصر خويش است».

.

ص: 186

9086.امام باقر عليه السلام :الكافي عن أبي بصير :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» ؟ فَقالَ : رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المُنذِرُ ، وعَلِيٌّ الهادي . يا أبا مُحَمَّدٍ ، هَل مِن هادٍ اليَومَ ؟ قُلتُ : بَلى جُعِلتُ فِداكَ ، ما زالَ مِنكُم هادٍ بَعدَ هادٍ حَتّى دُفِعَت إلَيكَ ، فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ يا أبا مُحَمَّدٍ ، لَو كانَت إذا نَزَلَت آيَةٌ عَلى رَجُلٍ ثُمَّ ماتَ ذلِكَ الرَّجُلُ ، ماتَتِ الآيَةُ ، ماتَ الكِتابُ ! ولكِنَّهُ حَيٌّ يَجري فيمَن بَقِيَ ، كَما جَرى فيمَن مَضى . (1)9087.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه : آيا نامگذارى [فرزندان] ) الإمام الصادق عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» _: المُنذِرُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَالهادي أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وبَعدَهُ الأَئِمَّةُ عليهم السلام . (2)9088.امام باقر عليه السلام :الكافي عن الفضيل :سَأَلتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام عَن قَولِ اللّهِ عزّوجلّ : «وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» فَقالَ : كُلُّ إمامٍ هادٍ لِلقَرنِ الَّذي هُوَ فيهِم . (3)9089.اسد الغابة ( _ در شرح حال حبيب بن مروان _ ) كمال الدين عن محمّد بن مسلم :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام في قَولِ اللّهِ عزّوجلّ : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» ، فَقالَ : كُلُّ إمامٍ هادٍ لِكُلِّ قَومٍ في زَمانِهِم . (4)راجع : ص 98 (إمام أولياء اللّه ) . ج 7 ص 548 (الهادي) . ج 8 ص 142 (راية الهدى) .

.


1- .الكافي : ج 1 ص 192 ح 3 ، بصائر الدرجات : ص 31 ح 9 وراجع تفسير العيّاشي : ج 2 ص 203 ح 6 .
2- .تفسير القمّي : ج 1 ص 359 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 229 ح 3 كلاهما عن أبي بصير .
3- .الكافي : ج 1 ص 191 ح 1 ، بصائر الدرجات : ص 30 ح 6 .
4- .كمال الدين : ص 667 ح 9 ، بحار الأنوار : ج 23 ص 5 ح 8 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 297 ح 9 .

ص: 187

9090.سنن أبى داوود به نقل از ابن عمر:الكافى_ به نقل از ابو بصير _: به امام صادق عليه السلام گفتم : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» [ چه معنايى دارد؟] فرمود : «پيامبر خدا هشداردهنده و على عليه السلام هدايتگر است. اى ابو محمّد! آيا امروز، هدايتگرى هست؟».

گفتم : آرى، فدايت شوم! هماره از ميان شما هدايتگرى در پى هدايتگرى بوده تا به شما رسيده است.

فرمود : «اى ابو محمّد! خدا تو را بيامرزد! اگر چنين بود كه چون آيه اى بر كسى نازل مى شد، با مردن آن شخص، آيه هم مى مُرد، كتاب (قرآن) ، هم مرده بود! امّا قرآن ، زنده است و در ميان بازماندگان، جارى است، همان گونه كه در ميان گذشتگان جارى شد».9091.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام_ درباره گفته خداى متعال : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» _: هشداردهنده ، پيامبر خداست و هدايتگر، امير مؤمنان است و پس از او، امامان اند.9092.عنه صلى الله عليه و آله :الكافى_ به نقل از فُضَيل _: از امام صادق عليه السلام درباره گفته خداى عز و جل : «تو فقط هشداردهنده اى» پرسيدم. فرمود : «هر امامى هدايتگر نسل معاصر خويش است».9093.كنز العمّال عَن سليمانَ بنِ بُريدة عَن أبيه عن رسكمال الدين_ به نقل از محمّد بن مسلم _: از امام صادق عليه السلام درباره گفته خداى عز و جل : «تو فقط هشداردهنده اى و هر قومى هدايتگرى دارد» پرسيدم. فرمود : «هر امامى هدايتگر قوم معاصر خويش است».ر . ك : ص 99 (امام اولياى خدا) . ج 7 ، ص 549 (راهنما) . ج 8 ، ص 143 (پرچم هدايت) .

.

ص: 188

الفصل التاسع : أحاديث العصمة9 / 1عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ9093.كنز العمّال به نقل از سليمان بن بريده از پدرش ازرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَهُ ، لا يَفتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (1)9094.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ ، لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (2)9095.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :القُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ ، وعَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ . (3)9096.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن أبي ثابت مولى أبي ذرّ :كُنتُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام يَومَ الجَمَلِ ، فَلَمّا رَأَيتُ عائِشَةَ واقِفَةً دَخَلَني بَعضُ ما يَدخُلُ النّاسَ ، فَكَشَفَ اللّهُ عَنّي ذلِكَ عِندَ صَلاةِ الظُّهرِ ، فَقاتَلتُ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ ، فَلَمّا فَرَغَ ذَهَبتُ إلَى المَدينَةِ فَأَتَيتُ اُمَّ سَلَمَةَ ، فَقُلتُ : إنّي وَاللّهِ ما جِئتُ أسأَلُ طَعاما ولا شَرابا ولكِنّي مَولىً لِأَبي ذَرٍّ ، فَقالَت : مَرحَبا .

فَقَصَصتُ عَلَيها قِصَّتي ، فَقالَت : أينَ كُنتَ حينَ طارَتِ القُلوبُ مَطائِرَها ؟ قُلتُ : إلى حَيثُ كَشَفَ اللّهُ ذلِكَ عَنّي عِندَ زَوالِ الشَّمسِ ، قالَت (4) : أحسَنتَ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ ، لَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (5) .


1- .المعجم الأوسط : ج 5 ص 135 ح 4880 ، المعجم الصغير : ج 1 ص 255 ، الصواعق المحرقة : ص 124 ؛ الطرائف : ص 103 ح 152 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 148 كلّها عن اُمّ سلمة .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 177 ح 214 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 148 كلاهما عن اُمّ سلمة .
3- .الفردوس : ج 3 ص 230 ح 4678 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 245 ح 687 كلاهما عن اُمّ سلمة ؛ بحار الأنوار : ج 40 ص 77 .
4- .في المصدر : «قال» ، وهو تصحيف .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 134 ح 4628 ؛ الجمل : ص 417 ، الأمالي للطوسي : ص 460 ح 1028 و ص506 ح 1108 كلّها نحوه .

ص: 189

فصل نهم : احاديث عصمت

9 / 1 على با قرآن است

فصل نهم : احاديث عصمت9 / 1على با قرآن است9098.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با قرآن است و قرآن با اوست. از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر ]بر من در آيند.9099.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با قرآن است و قرآن با على . هرگز از هم جدا نمى شوند ، تا در كنار حوض [ كوثر ]بر من در آيند .9100.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :قرآن با على و على با قرآن است.9098.امام باقر عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو ثابت، آزاد شده ابوذر _: در جنگ جمل، با على عليه السلام بودم. چون ديدم عايشه [ در آن سوى جبهه] ايستاده است، مانند ديگر مردم در دلم ترديد افتاد ؛ امّا خداوند، آن را هنگام نماز ظهر از دلم برد و همراه امير مؤمنان جنگيدم .

چون جنگ تمام شد، به مدينه نزد اُمّ سلمه رفتم و گفتم : به خدا سوگند نيامده ام خورد و خوراكى درخواست كنم. من آزاد شده ابوذرم.

گفت : خوش آمدى.

ماجرايم را برايش گفتم. گفت : هنگامى كه دل ها متزلزل شدند، تو كجا بودى؟

گفتم : وقتى خداوند ، آن ترديد را از من برطرف كرد ، هنگام ظهر بود .

گفت : خوب كردى ؛ [ زيرا] شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «على با قرآن است و قرآن با على است. هرگز از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر] بر من در آيند».

.

ص: 190

9099.امام صادق عليه السلام :الصواعق المحرقة :إنَّهُ صلى الله عليه و آله قالَ في مَرَضِ مَوتِهِ : أيُّهَا النّاسُ ، يوشِكُ أن اُقبَضَ قَبضا سَريعا فَيُنطَلَقَ بي ، وقَد قَدَّمتُ إلَيكُمُ القَولَ مَعذِرَةً إلَيكُم ، ألا إنّي مُخَلِّفٌ فيكُم كِتابَ رَبّي عزّوجلّ وعِترَتي أهلَ بَيتي .

ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَرَفَعَها فَقالَ : هذا عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ ، لا يَفتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ ، فَأَسأَلُهُما ما خُلِّفتُ فيهِما . (1)9100.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيّا مَعَ القُرآنِ وَالحَقِّ ، حَيثُما دارَ دارَ . (2)9101.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالقُرآنِ ، وَالحَقُّ وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ ، ولَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (3)9102.الكنى و الالقاب عن سعدِ الخَفّافِ ( _ لِزاذانَ أبي عمرةَ _ ) عنه صلى الله عليه و آله :لا يَزالُ الدّينُ مَعَ عَلِيٍّ وعَلِيٌّ مَعَهُ ، حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (4)9101.امام عسكرى عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى طَهَّرَنا وعَصَمَنا ، وجَعَلَنا شُهَداءَ عَلى خَلقِهِ ، وحُجَّتَهُ في أرضِهِ ، وجَعَلَنا مَعَ القُرآنِ وجَعَلَ القُرآنَ مَعَنا ، لا نُفارِقُهُ ولا يُفارِقُنا . (5) .


1- .الصواعق المحرقة : ص 126 ؛ الأمالي للطوسي : ص 478 ح 1045 عن اُمّ سلمة وزاد فيه «خليفتان بصيران» بعد «مع عليّ» .
2- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 881 ح 52 عن سلمان وأبي ذرّ والمقداد .
3- .ربيع الأبرار : ج 1 ص 828 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 177 ح 140 كلاهما عن اُمّ سلمة .
4- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 616 ح 1114 عن اُمّ سلمة .
5- .الكافي : ج 1 ص 191 ح 5 ، كمال الدين : ص 240 ح 63 وفيه «وحججا» بدل «وحجّته» ، بصائر الدرجات : ص 83 ح 6 كلّها عن سليم بن قيس الهلالي .

ص: 191

9102.الكنى و الألقاب به نقل از سعد خفّاف :الصواعق المحرقة :پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى فوتش فرمود : «اى مردم! نزديك است كه قبض روح شوم و مرا ببرند و پيش از اين ، آنچه را شرط بلاغ بوده است ، با شما گفته ام. بدانيد كه من، كتاب پروردگارم عز و جل و خاندانم (اهل بيتم) را در ميان شما برجاى مى نهم».

سپس دست على عليه السلام را گرفت و بالا برد و فرمود : «اين على، با قرآن است و قرآن، با على. از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر] بر من وارد شوند . از آنان مى پرسم كه ، با آنان چه كرده اند».9103.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با قرآن و حق است؛ هر كجا كه بچرخد، مى چرخند.9104.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق و قرآن است و حق و قرآن هم با على اند و هرگز از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر] بر من در آيند.9105.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هماره دين با على است و على با دين، تا در كنار حوض [ كوثر] بر من در آيند.9106.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :خداوند _ تبارك و تعالى _ ما را پاك و از خطا مصون داشت و ما را گواهان بر خلق خود و حجّت خويش در زمينش قرار داد و ما را با قرآن قرار داد و قرآن را با ما . ما از قرآن جدا نمى شويم و قرآن از ما جدا نمى شود. .

ص: 192

9103.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ لِلخَوارِجِ لَمّا خَرَجَ إلى مُعَسكَرِهِم _ :إنَّ الكِتابَ لَمَعي ، ما فارَقتُهُ مُذ صَحِبتُهُ . (1)9 / 2عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ9106.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ . (2)9107.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ ، يَدورُ مَعَهُ حَيثُما دارَ . (3)9108.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :رَحِمَ اللّهُ عَلِيّا ، اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَهُ حَيثُ دارَ . 4 .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 122 .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 98 عن محمّد بن أبي بكر ، شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 24 وفيه «أنت مع الحقّ والحقّ معك» ؛ الفصول المختارة : ص 221 وفيه «هو مع الحقّ والحقّ معه » ، المحاسن : ج 1 ص 81 ح 47 عن السري بن خالد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامعنه صلى الله عليه و آله وفيه «أنت مع الحقّ والحقّ معك» ، كفاية الأثر : ص 20 عن ابن عبّاس و ص 117 عن أبي أيّوب ، شرح الأخبار : ج 2 ص 60 ح 421 عن عائشة .
3- .الفصول المختارة : ص 135 و97 و211 و224 و339 ، إعلام الورى : ج 1 ص 316 ، الفضائل لابن شاذان : ص 123 عن سلمان وأبيذرّ والمقداد وفيه «كيفما» بدل «حيثما» ، الاحتجاج : ج 1 ص 364 ح 61 عن سلمان وفيه «إنّ عليّا يدور مع الحقّ حيث دار» .

ص: 193

9 / 2 على با حق است

9109.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ خطاب به خوارج، هنگامى كه به سوى اردوگاهشان مى رفت _:همانا قرآن، با من است و از آن گاه كه به مصاحبتش در آمدم، از آن جدا نشده ام.9 / 2على با حق است9108.امام زين العابدين عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق است و حق با على .9109.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق است و حق با على. حق بر مدار او مى گردد.9110.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رحمت خدا بر على ! خدايا! حق را هميشه بر مدار او بگردان (1) .

.


1- .فخر رازى مى گويد: «هر كس در دينش به على بن ابى طالب اقتدا كند ، بى گمان ، هدايت مى يابد و دليل آن ، گفته پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود: «خدايا! حق را هميشه بر مدار او بگردان!» (تفسير الفخر الرازى : ج 1 ص 210) .

ص: 194

9111.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ الحَقَّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ، اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيثُما دارَ . (1)9112.عنه صلى الله عليه و آله :مسند أبي يعلى عن أبي سعيد :كُنّا عِندَ بَيتِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في نَفَرٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، فَخَرَجَ عَلَينا فَقالَ : أ لا اُخبِرُكُم بِخيارِكُم ؟ قالوا : بَلى . قالَ : خِيارُكُمُ الموفونَ المُطَيَّبونَ ، إنَّ اللّهَ يُحِبُّ الخَفِيَّ التَّقِيَّ. قالَ : ومَرَّ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فَقالَ : الحَقُّ مَعَ ذا ، الحَقُّ مَعَ ذا . (2)9113.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يَا بنَ عَبّاسٍ ، سوفَ يَأخُذُ النّاسُ يَمينا وشِمالاً ، فَإِذا كانَ كَذلِكَ فَاتَّبِع عَلِيّا وحِزبَهُ ؛ فَإِنَّهُ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُ ، ولا يَفتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (3)9114.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ بغداد عن أبي ثابت مولى أبي ذرّ :دَخَلتُ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ فَرَأَيتُها تَبكي وتَذكُرُ عَلِيّا ، وقالَت : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ ، ولَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ يَومَ القِيامَةِ . (4)9111.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن عبيد اللّه بن عبد اللّه المديني :حَجَّ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ فَمَرَّ بِالمَدينَةِ ، فَجَلَسَ في مَجلِسٍ فيهِ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ... وأقبَلَ على سَعدٍ ، فَقالَ : يا أبا إسحاقَ ، أنتَ الَّذي لَم نَعرِف (5) حَقَّنا .وجَلَسَ فَلَم يَكُن مَعَنا ولا عَلَينا ؟ !

قالَ : فَقالَ سَعدٌ : إنّي رَأَيتُ الدُّنيا قَد أظلَمَت ، فَقُلتُ لِبَعيري : إخ ، فَأَنَختُها حَتَّى انكَشَفَت .

قالَ : فَقالَ مُعاوِيَةُ : لَقَد قَرَأتُ ما بَينَ اللَّوحَينِ ، ما قَرَأتُ في كِتابِ اللّهِ عزَّوجَلَّ : إخ !

قالَ : فَقالَ سَعدٌ : أمّا إذا أبَيتَ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيٍّ : أنتَ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَكَ حَيثُما دارَ .

قالَ : فَقالَ مُعاوِيَةُ : لَتَأتِيَنّي عَلى هذا بِبَيِّنَةٍ !

قالَ : فَقالَ سَعدٌ : هذِهِ اُمُّ سَلَمَةَ تَشهَدُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

فَقاموا جَميعا فَدَخَلوا عَلى اُمِّ سَلَمَةَ ، فَقالوا : يا اُمَّ المُؤمِنينَ،إنَّ الأَكاذيبَ قَد كَثُرَت عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وهذا سَعدٌ يَذكُرُ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ما لَم نَسمَعهُ : أنَّهُ قالَ _ يَعني لِعَلِيٍّ _ : أنتَ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَكَ حيَثُما دارَ .

فَقالَت اُمُّ سَلَمَةَ : في بَيتي هذا قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ .

قالَ : فَقالَ مُعاوِيَةُ لِسَعدٍ : يا أبا إسحاقَ ، ما كُنتَ ألوَمَ الآنَ إذ سَمِعتَ هذا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وجَلَستَ عَن علَِيٍّ ، لَو سَمِعتُ هذا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَكُنتُ خادِما لِعَلِيٍّ حَتّى أموتَ . (6) .


1- .الجمل : ص 81 .
2- .مسند أبي يعلى : ج 2 ص 17 ح 1047 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 449 ح 9024 ، المطالب العالية : ج 4 ص 65 ح 3974 ، المناقب لابن المغازلي : ص 244 ح 291 ، كنز العمّال : ج 11 ص 621 ح 33018 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 61 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 143 عن عبد الرحمن بن أبي سعيد وكلاهما نحوه .
3- .كفاية الأثر : ص 18 عن عبد اللّه بن عبّاس ، الاستغاثة : ج 2 ص 63 عن سعد بن أبي وقّاص نحوه ، بحار الأنوار : ج 36 ص 286 ح 107 .
4- .تاريخ بغداد : ج 14 ص 321 ح 7643 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 449 ح 9025 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 62 عن ثابت مولى أبي ذرّ ، الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 150 ح 146 ، بشارة المصطفى : ص 20 والثلاثة الأخيرة عن جابر ، كشف الغمّة : ج 1 ص 143 عن اُمّ سلمة وفيه «لن يزولا» بدل «لن يفترقا» ، الجمل : ص 433 عن عائشة وليس في الخمسة الأخيرة صدره إلى «وتذكر عليّا» .
5- .كذا في المصدر ، والصحيح كما يقتضيه السياق : «يعرف» .
6- .تاريخ دمشق : ج 20 ص 360 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 66 ح 429 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 421 ح 330 عن المنهال بن عمرو ، كشف الغمّة : ج 1 ص 144 كلّها نحوه .

ص: 195

9112.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق است و حق با على . خدايا! حق را هميشه بر مدار على بگردان!9113.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند أبى يعلى_ به نقل از ابو سعيد _: با گروهى از مهاجر و انصار، در نزديكى خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم. پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ما آمد و گفت : «آيا شما را از بهترينتان باخبر نكنم؟». گفتند : چرا. گفت : «بهترين شما، پاكان وفادارند. خداوند، پرهيزگار نهانكار را دوست دارد».

در همان حال ، على بن ابى طالب عليه السلام عبور كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «حق، با اين است. حق، با اين است».9114.امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى پسر عبّاس! به زودى، مردم به چپ و راست مى روند. چون اين گونه شد، از على و حزب او پيروى كن، كه او با حق است و حق با اوست. [ آن دو ]از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر] بر من در آيند.9115.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از ابو ثابت، آزاد شده ابوذر _: بر اُمّ سلمه وارد شدم. ديدم كه گريه كنان، از على عليه السلام ياد مى كند و مى گويد : شنيدم پيامبر خدا مى فرمود : «على با حق است و حق با على است و هرگز از هم جدا نمى شوند، تا روز قيامت در كنار حوض [ كوثر] بر من در آيند».9116.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في كتابٍ لَهُ إلى الأشتَرِ لَمّا وَلاّهُ مِصرَ ) تاريخ دمشق_ به نقل از عبيد اللّه بن عبد اللّه مدينى _: معاوية بن ابى سفيان حج گزارد و از مدينه گذر نمود. به مجلسى وارد شد كه سعد بن ابى وقّاص و عبداللّه بن عمر و عبد اللّه بن عبّاس هم بودند... . به سعد ، رو كرد و گفت : اى ابو اسحاق! تو كسى هستى كه حقّ ما را نشناختى. كنار نشستى و نه با ما بودى و نه عليه ما! سعد گفت : من ديدم دنيا را تاريكى فرا گرفته است ؛ پس به شترم گفتم : «اِخ» (1) و او را نشاندم، تا اين كه تيرگى ها رفت.

معاويه گفت : من همه قرآن را خوانده ام ؛ امّا در كتاب خداى عز و جل «اِخ» نخوانده ام.

سعد گفت : حال كه نمى پذيرى، شنيدم كه پيامبر خدا به على عليه السلام مى گويد : «تو با حق هستى و حق با توست، هر كجا كه بچرخد».

معاويه گفت : بايد بر اين مطلب ، گواه بياورى.

سعد گفت : اين اُمّ سلمه است كه بر [ اين سخنِ ]پيامبر خدا گواهى مى دهد.

همگى برخاستند و بر امّ سلمه وارد شدند و گفتند : اى مادر مؤمنان! دروغ بستن بر پيامبر صلى الله عليه و آله بسى فراوان شده است و اين سعد، چيزى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه ما نشنيده ايم؛ اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفته باشد : «تو با حق هستى و حق با توست، هر كجا كه بگردد».

امّ سلمه گفت : پيامبر خدا اين را در خانه من به على عليه السلام فرمود.

معاويه به سعد گفت : اى ابو اسحاق! من اكنون تو را بدين جهت سرزنش مى كنم كه اين را از پيامبر خدا شنيده بودى و از يارى على دست كشيدى! اگر من اين را از پيامبر خدا شنيده بودم، تا لحظه مرگم خادم على مى شدم. .


1- .صدايى است كه براى نشاندن شتر به كار مى برند و كنايه از «كنار نشستن» و «بى طرفى» است (ر . ك : القاموس المحيط : باب «الخاء» ، فصل «الهمزة» ، ذيل «إيخ») .

ص: 196

9115.امام صادق عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن الأصبغ بن نباتة :لَمّا أن اُصيبَ زَيدُ بنُ صوحانَ يوَمَ الجَمَلِ ، أتاهُ عَلِيٌّ وبِهِ رَمَقٌ ، فَوَقَفَ عَلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَهُوَ لِما بِهِ فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ يا زَيدُ ، فَوَاللّهِ ما عَرَفناكَ إلّا خَفيفَ المُؤنَةِ ، كَثيرَ المَعونَةِ .

قالَ : فَرَفَعَ إلَيهِ رأسَهُ فَقالَ : وأنتَ يَرحَمُكَ اللّهُ ، فَوَاللّهِ ما عَرَفتُكَ إلّا بِاللّهِ عالِما ، وبِآياتِهِ عارِفا ، وَاللّهِ ما قاتَلتُ مَعَكَ مِن جَهلٍ ، ولكِنّي سَمِعتُ حُذَيفَةَ بنَ اليَمانِ يَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ أميرُ البَرَرَةِ ، وقاتِلُ الفَجَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مخَذولٌ مَن خَذَلَهُ ، ألا وإنَّ الحَقَّ مَعَهُ ، ألا وإنَّ الحَقَّ مَعَهُ يَتبَعُهُ ، ألا فَميلوا مَعَهُ . 1 .

ص: 197

9116.امام على عليه السلام ( _ در فرمان حكومت مصر به مالك اشتر _ ) المناقب ، خوارزمى_ به نقل از اصبغ بن نباته _: چون زيد بن صوحان در جنگ جمل زخمى شد، امير مؤمنان، على بن ابى طالب عليه السلام به نزدش آمد و بالاى سرش رفت. او هنوز نيمه جانى داشت و درد مى كشيد. على عليه السلام به او فرمود : «اى زيد، خدا تو را بيامرزد! به خدا سوگند، ما تو را جز به كم هزينه بودن و پُر كمك بودن نشناختيم».

زيد ، سرش را به سوى او بالا آورد و گفت : و خدا تو را نيز رحمت كند! به خدا سوگند، من تو را جز اين گونه نشناختم كه به خدا عالِم و به آياتش عارف هستى. به خدا سوگند، از سرِ جهل همراه تو نجنگيدم ؛ بلكه شنيدم حذيفة بن يمان مى گويد: از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على، امير نيكوكاران و قاتل بدكاران است. هر كه او را يارى دهد، يارى شود و هر كه رهايش كند، رها شود. هان! بدانيد كه حق با اوست. بدانيد كه حق با اوست و به دنبال او. هان! به سوى او برويد». (1) .


1- .ر . ك : ص 79 (امير نيكوكاران) .

ص: 198

9117.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ حَيثُ كانَ . (1)9117.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :الحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ أينَما مالَ . (2)9118.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :الحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ ، يَزولُ مَعَهُ حَيثُ زالَ . (3)9119.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه صلى الله عليه و آله :ألا إنَّ الحَقَّ بَعدي مَعَ عَلِيٍّ ، يَميلُ مَعَهُ حَيثُما مالَ ، ولا يَفتَرِقانِ جَميعا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (4)9118.امام على عليه السلام :إعلام الورى عن ابن عبّاس :سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ حَضَرَتهُ وَفاتُهُ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، إذا كانَ ما نَعوذُ بِاللّهِ مِنهُ فَإِلى مَن ؟ فَأَشارَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : إلى هذا ؛ فَإِنَّهُ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُ ، ثُمَّ يَكونُ مِن بَعدِهِ أحَدَ عَشَرَ إماما مُفتَرَضَةً طاعَتُهُم كَطاعَتِهِ (5) . (6) .


1- .تطهير الجنان واللسان : ص 51 عن سعد ، فرائد السمطين : ج 1 ص 177 ح 139 عن عبد اللّه بن عبّاس وفيه «الحقّ مع عليّ بن أبي طالب حيث دار» ؛ الاحتجاج : ج 1 ص 187 ح 37 عن أبان بن تغلب عن الإمام الصادق عليه السلام عن عدّة من الصحابة وفيه «يميل مع الحقّ كيفما مال» بدل «حيث كان» .
2- .الكافي : ج 1 ص 294 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم عن الإمام الصادق عليه السلام .
3- .كشف اليقين : ص 269 ح 307 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 143 كلاهما عن عائشة ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 369 ح 293 عن عبد اللّه بن عبّاس .
4- .الأمالي للطوسي : ص 476 ح 1038 عن عائشة و ص479 ح 1046 عن اُمّ سلمة وفيه «الحقّ بعدي مع عليّ يدور معه حيث دار» .
5- .في طبعة بيروت بتحقيق علي أكبر الغفّاري : «كطاعتي» .
6- .إعلام الورى : ج 2 ص 164 ، كشف الغمّة : ج 3 ص 295 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 121 .

ص: 199

9119.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق است و حق با على، هر جا كه باشد.9120.مكارم الأخلاق عن الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حق با على است، به هر سو كه برود.9121.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حق با على است. به هر كجا برود، با اوست.9122.فقهِ الرِّضا : ( _ مِنَ الحَنِيفِيَّةِ التي قالَ اللّه ُ تعالى لِن ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدانيد كه پس از من، حق، با على است. به هر سو كه برود ، حق با او مى رود و از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض [ كوثر] بر من در آيند.9120.مكارم الاخلاق از امام صادق عليه السلام :إعلام الورى_ به نقل از ابن عبّاس _: از پيامبر خدا در هنگام وفاتش پرسيدم : اى پيامبر خدا! خداىْ ناكرده ، اگر اتّفاقى [ براى شما] بيفتد، سراغ چه كسى برويم؟

ايشان به على عليه السلام اشاره كرد و فرمود : «به سوى او. او با حق است و حق با او و پس با يازده امام پس از او؛ آنان كه اطاعتشان مانند اطاعت از او واجب است». .

ص: 200

9121.امام كاظم عليه السلام :كشف الغمّة :إنَّ عائِشَةَ لَمّا عُقِرَ جَمَلُها ودَخَلَت دارا بِالبَصرَةِ ، فَقالَ لَها أخوها مُحَمَّدٌ : أنشُدُكِ بِاللّهِ ، أ تَذكُرينَ يَومَ حَدَّثتِني عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ : الحَقُّ لَن يَزالَ مَعَ عَلِيٍّ وعَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ ، لَن يَختَلِفا ولَن يَفتَرِقا ؟ فَقالَت : نَعَم . (1)9122.فقه الرضا ( _ درباره آيين حنيف كه خداوند متعال به پيامبر خود ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُ وعَلى لِسانِهِ ، وَالحَقُّ يَدورُ حَيثُما دارَ عَلِيٌّ . (2)9123.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... إنَّ الحَقَّ عَلى لِسانِكَ ، وفي قَلبِكَ ، ومَعَكَ ، وبَينَ يَدَيكَ ، ونُصبَ عَينَيكَ . (3)9123.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق عن اُمّ سلمة :وَاللّهِ إنَّ عَلِيّا عَلَى الحَقِّ قَبلَ اليَومِ ، وبَعَد اليَومِ ، عَهدا مَعهودا ، وقَضاءً مَقضِيّا . (4)9124.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين عن اُمّ سلمة_ لَمّا سارَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى البَصرَةِ ودَخَلَ عَلَيها يُوَدِّعُها _: سِر في حِفظِ اللّهِ وفي كَنَفِهِ ، فَوَاللّهِ إنَّكَ لَعَلَى الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَكَ . (5) .


1- .كشف الغمّة : ج 1 ص 147 ، الغدير : ج 3 ص 178 نقلاً عن ابن مردويه والديلمي .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 62 عن أبي ذرّ ، بشارة المصطفى : ص 153 عن ابن عبّاس وفيه إلى «لسانه» .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 238 ح 285 عن جابر بن عبد اللّه ، المناقب للخوارزمي : ص 159 ح 188 و ص 129 ح 143 ، كفاية الطالب : ص 265 كلاهما عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام ؛ الأمالي للصدوق : ص 157 ح 150 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 ، بشارة المصطفى : ص 155 ، إعلام الورى : ج 1 ص 366 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 382 ح 740 ، روضة الواعظين : ص 127 ، المسترشد : ص 634 ح 298 نحوه ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 251 ح 167 والثمانية الأخيرة عن جابر بن عبد اللّه ، كشف الغمّة : ج 1 ص 146 عن الإمام عليّ عليه السلام و ص 298 وفيها «بين عينيك» بدل «نصب عينيك» .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 449 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 146 وليس فيه «بعد اليوم» وراجع المعجم الكبير : ج 23 ص 330 ح 758 و ص396 ح 946 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 129 ح 4611 .

ص: 201

9125.عنه صلى الله عليه و آله :كشف الغُمّة :چون شتر عايشه پى شد و او به خانه اى در بصره در آمد، برادرش محمّد بن ابى بكر به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم، به ياد مى آورى روزى را كه برايم از پيامبر صلى الله عليه و آله حديث كردى كه او گفت : «حق ، هماره با على است و على با حق است و هرگز اين دو ، اختلاف و جدايى نيابند»؟

گفت : آرى.9126.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على با حق است و حق با او و بر زبان اوست و حق بر مدار على مى گردد.9127.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! ... حق بر زبان تو و در قلب تو و همراه تو و در پيش روى تو و پيش ديدِ توست.9128.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از اُمّ سلمه _: به خدا سوگند، همانا على عليه السلام ، چه در گذشته و چه در آينده بر حق است . اين ، پيمانى بسته شده و حكمى امضا شده است.9129.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از امّ سلمه، خطاب به على عليه السلام ، آن هنگام كه وى آهنگ بصره كرد و به خداحافظى امّ سلمه آمد _: در حفظ و حمايت خدا حركت كن، كه به خدا سوگند، تو بر حقّى و حق با توست. .

ص: 202

راجع : بحار الأنوار : ج 38 ص 26 _ 40 .

9 / 3عَلِيٌّ فاروقُ الاُمَّةِ9126.امام على عليه السلام :المعجم الكبير عن أبيذرّ وسلمان:أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : إنَّ هذا أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وهُوَ أوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وهذَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهذا فاروقُ هذِهِ الاُمَّةِ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ ، وهذا يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ الظّالِمِ . (1)9127.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :سَتَكونُ مِن بَعدي فِتنَةٌ ، فَإِذا كانَ ذلِكَ فَالزَموا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ أوَّلُ مَن يَراني ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وهُوَ مَعي فِي السَّماءِ الأَعلى ، وهُوَ الفاروقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (2)9128.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :سَتَكونُ بَعدي فِتنَةٌ ، فَإِذا كانَ ذلِكَ فَالزَموا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ أوَّلُ مَن يَراني ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وهُوَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهُوَ فاروقُ هذِهِ الاُمَّةِ ؛ يَفرُقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ ، وهُوَ يَعسوبُ المُؤمِنينَ . (3) .


1- .المعجم الكبير : ج 6 ص 269 ح 6184 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 41 ح 8368 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 31 عن أبي ذرّ ، الأمالي للطوسي : ص 210 ح 361 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 267 ح 179 و ص 280 ح 194 . راجع : ص 24 (خليفة النبيّ بعده) .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 450 ح 9026 عن أبي ليلى الغفاري ، المناقب للخوارزمي : ص 105 ح 108 عن أبي ليلى وليس فيه من «فإنّه» إلى «الأعلى» .
3- .اُسد الغابة : ج 6 ص 265 الرقم 6214 ، الاستيعاب : ج 4 ص 307 الرقم 3188 ، الإصابة : ج 7 ص 294 الرقم 10484 ؛ بشارة المصطفى : ص 152 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 91 نحوه وكلّها عن أبي ليلى الغفاري .

ص: 203

9 / 3 على فاروق امّت است

9 / 3على فاروق امّت است (1)9131.عنه عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از ابوذر و سلمان _: پيامبر خدا ، دست على عليه السلام را گرفت و گفت : «اين، نخستين كسى است كه به من ايمان آورْد و اوست نخستين كسى كه در روز قيامت با من مصافحه مى كند. اين، صدّيق اكبر (2) و فاروق اين امّت است كه حق و باطل را متمايز مى كند. اين، مِهتر مؤمنان است و ثروت، مهتر ستمكاران». (3)9132.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من به زودى فتنه مى شود. چون اين گونه شد، با على بن ابى طالب باشيد كه او نخستين كسى است كه مرا مى بيند و نخستين كسى است كه در روز قيامت با من مصافحه مى كند و او با من، در آسمان برين است و اوست جداكننده حق از باطل .9133.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من به زودى فتنه مى شود. چون اين گونه شد، با على بن ابى طالب باشيد كه او نخستين كسى است كه مرا مى بيند و در روز قيامت با من مصافحه مى كند. او صدّيق اكبر است و اوست فاروق اين امّت كه حق و باطل را از هم جدا مى كند. او مِهتر مؤمنان است.

.


1- .فاروق ، يعنى : جدا كننده حق از باطل . (م)
2- .صِدّيق، يعنى: راستْ مرد، راستين، بسيار راست ودرست. صدّيق اكبر، يعنى: بزرگ ترين راستْ مرد. (م)
3- .ر . ك : ص 25 (جانشين پيامبر ، پس از او) .

ص: 204

9134.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وأوَّلُ مَن صَدَّقَني ، وهُوَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهُوَ الفاروقُ الأَكبَرُ الَّذي يَفرُقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (1)9135.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :لِكُلِّ اُمَّةٍ صِدّيقٌ وفاروقٌ ، وصِدّيقُ هذِهِ الاُمَّةِ وفاروقُها عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)9136.عنه عليه السلام :الأمالي للصدوق عن أبي سخيلة :أتَيتُ أبا ذَرٍّ فَقُلتُ : يا أبا ذَرٍّ ، إنّي قَد رَأَيتُ اختِلافا ، فَبِماذا تَأمُرُني ؟ قالَ : عَلَيكَ بِهاتَينِ الخَصلَتَينِ : كِتابِ اللّهِ ، وَالشَّيخِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : هذا أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وهُوَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهُوَ الفاروقُ الَّذي يَفرُقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (3)9131.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي رافع :أتَيتُ أبا ذَرٍّ بِالرَّبَذَةِ (4) اُوَدِّعُهُ ، فَلَمّا أرَدتُ الاِنصِرافَ قالَ لي ولِاُناسٍ مَعي : سَتَكونُ فِتنَةٌ فَاتَّقُوا اللّهَ ، وعَلَيكُم بِالشَّيخِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَاتَّبِعوهُ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لَهُ : أنتَ أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وأنتَالصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وأنتَ الفاروقُ الَّذي يَفرُقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ ، وأنتَ يعَسوبُ المُؤمِنينَ وَالمالُ يَعسوبُ الكافِرينَ ، وأنتَ أخي ووَزيري وخَيرُ مَن أترُكُ بَعدي ، تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ مَوعِدي . (5) .


1- .اليقين : ص 508 ح 211 عن ابن مسعود .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 13 ح 30 ، قصص الأنبياء : ص 174 ح 201 كلاهما عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
3- .الأمالي للصدوق : ص 274 ح 304 ، روضة الواعظين : ص 130 ، الأمالي للطوسي : ص 250 ح 444 نحوه وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 41_43 .
4- .الرَّبَذَة : من قرى المدينة على ثلاثة أيّام ، قريبة من ذات عِرق على طريق الحجاز إذا رحلت من فيد تريد مكّة ، وبهذا الموضع قبر أبي ذرّ الغفاري رحمه الله (معجم البلدان : ج 3 ص 24) .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 228 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 42 ح 8370 ؛ الأمالي للشجري : ج 1 ص 144 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 284 ح 200 ، بشارة المصطفى : ص 103 وفي الأربعة الأخيرة من «أنت أوّل» إلى «الكافرين» و ص 84 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 113 الرقم 51 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 4 ح 4 ، الأمالي للطوسي : ص 148 ح 242 والأربعة الأخيرة عن أبي سخيلة نحوه إلى «الكافرين» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 278 ح587 نحوه وراجع ص257 ح 559 وذخائر العقبى : ص 108.

ص: 205

9132.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: اين ، نخستين كسى است كه به من ايمان آورْد و نخستين كسى است كه مرا تصديق كرد. اوست صدّيق اكبر و اوست بزرگ ترين جدا كننده حق از باطل.9133.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :براى هر امّتى، صدّيق و فاروقى است و صدّيق اين امّت و فاروق آن، على بن ابى طالب است.9134.امام على عليه السلام :الأمالى ، صدوق_ به نقل از ابو سخيله _: نزد ابوذر آمدم و گفتم : اى ابوذر! من اختلافى را ديدم [ و حيرانم]. به چه فرمانم مى دهى؟

گفت : از اين دو چيز ، دست مكش : كتاب خدا و بزرگ [ ما]، على بن ابى طالب عليه السلام ؛ چرا كه شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : «اين (على) ، نخستين كسى است كه به من ايمان آورْد و نخستين كسى است كه با من در روز قيامت مصافحه مى كند. او صدّيق اكبر است و اوست جداكننده اى كه حق و باطل را از هم جدا مى كند».9135.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو رافع _: در ربذه (1) پيش ابوذر آمدم تا از او خداحافظى كنم. چون خواستم بازگردم، به من و همراهانم گفت : به زودى فتنه مى شود. از خدا پروا كنيد و با بزرگ [ ما]، على بن ابى طالب عليه السلام باشيد و از او پيروى كنيد ؛ چرا كه من شنيدم پيامبر خدا به او مى فرمايد : «تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آوردى و نخستين كسى هستى كه روز قيامت با من مصافحه مى كنى. تواى صدّيق اكبر و تواى فاروقى كه حق و باطل را از هم جدا مى كند. تو مهتر مؤمنانى _ و ثروت ، مهتر كافران است _ و تو برادر و وزير (دستْ يار) منى و بهترين كسى كه پس از خود برجاى مى نهم ، كه بدهى مرا ادا و وعده ام را وفا مى كنى». .


1- .رَبَذه ، يكى از روستاهاى مدينه در نزديكى ذات عِرْق است كه تا مدينه سه روزْ راه پياده فاصله دارد (معجم البلدان: ج 3 ص 24).

ص: 206

9136.امام على عليه السلام :كمال الدين عن عبد الرحمن بن سمرة :قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أرشِدني إلَى النَّجاةِ ، فَقالَ : يَا بنَ سَمُرَةَ ، إذَا اختَلَفَتِ الأَهواءُ ، وتَفَرَّقَتِ الآراءُ ، فَعَلَيكَ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ إمامُ اُمَّتي ، وخَليفَتي عَلَيهِم مِن بَعدي ، وهُوَ الفاروقُ الَّذي يُمَيَّزُ بِهِ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ ، مَن سَأَلَهُ أجابَهُ ، ومَنِ استَرشَدَهُ أرشَدَهُ ، ومَن طَلَبَ الحَقَّ عِندَهُ وَجَدَهُ ، ومَنِ التَمَسَ الهُدى لَدَيهِ صادَفَهُ . (1)9137.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا الفاروقُ الأَكبَرُ ، وأنَا الإِمامُ لِمَن بَعدي ، وَالمُؤَدّي عَمَّن كانَ قَبلي . (2)9138.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :أنَا فاروقُ الاُمَّةِ ، وأنَا الهادي . (3)9 / 4عَلِيٌّ مُبَيِّنٌ مَا اختَلَفَت فيهِ الاُمَّةُ9141.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «سِيْماهُم فِي وُجُوهِهِم ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ تُبَيِّنُ لِاُمَّتي مَا اختَلَفوا فيهِ مِن بَعدي . (4) .


1- .كمال الدين : ص 257 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 78 ح 45 ، روضة الواعظين : ص 113 .
2- .الكافي : ج 1 ص 198 ح 3 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 41 ، بصائر الدرجات : ص 199 ح 9 كلّها عن أبي الصامت الحلواني عن الإمام الباقر عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 26 ص 153 ح 42 نقلاً عن كتاب «القائم» للفضل بن شاذان عن الحسن بن عبد اللّه عن الإمام الصادق عنه عليهما السلام .
3- .مختصر بصائر الدرجات : ص 34 عن أبي حمزة الثمالي ، بحار الأنوار : ج 53 ص 49 ح 20 نقلاً عن منتخب البصائر عن عاصم بن حميد كلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام .
4- .المستدرك على الصحيحين: ج3 ص132 ح4620، تاريخ دمشق: ج42 ص387 ح8996 _ 8998 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص441 ح 342 و ج2 ص 568 ح 1079 كلّها عن أنس بن مالك .

ص: 207

9 / 4 على روشنگر اختلافات امّت است

9137.امام على عليه السلام :كمال الدين_ به نقل از عبد الرحمان بن سمره _: گفتم : اى پيامبر خدا! مرا به راه نجات، هدايت كن.

فرمود : «اى پسر سمره! چون تمايلاتْ مختلف و آرا گوناگون شد، با على بن ابى طالب باش، كه او امام امّت من و پس از من جانشينم بر آنان است . او فاروقى است كه بدو، ميان حق و باطل، جدا مى شود. هر كس از او درخواست كند، اجابتش مى نمايد و هر كس از او راهنمايى بخواهد، راهنمايى اش مى كند. هر كس حق را بجويد، نزد او مى يابد و هر كس در پى هدايت باشد، نزد او به آن مى رسد».9138.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :من ، فاروق اكبرم و من ، امام پسينيان خود و ادا كننده از سوى پيشينيان خود هستم.9139.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در دعاى روز عرفه _ ) امام على عليه السلام :من فاروق امّتم و من هدايتگرم.9 / 4على روشنگر اختلافات امّت است9142.عنه عليه السلام : ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «كانُوا قَليلاً مِنَ اللّ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو براى امّتم آنچه را پس از من در آن اختلاف دارند، روشن مى كنى.

.

ص: 208

9143.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ مُبَيِّنٌ لِاُمَّتي مَا اختَلَفوا فيهِ مِن بَعدي . (1)9144.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ تُغَسِّلُني ، وتُواريني في لَحدي ، وتُبَيِّنُ لَهُم بَعدي . (2)9145.عنه عليه السلام ( _ و قَد سَمِعَ رَجُلاً مِن الحَرُورِيَّةِ يَتَهَج ) تاريخ دمشق عن أنس :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ ، اُسكُب لي وَضوءا ، ثُمَّ قامَ فَصَلّى رَكعَتَينِ ، ثُمَّ قالَ : يا أنَسُ ، أوَّلُ مَن يَدخُلُ عَلَيكَ مِن هذا البابِ أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وخاتِمُ الوَصِيّينَ .

قالَ أنَسٌ : قُلتُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ رَجُلاً مِنَ الأَنصارِ ، وكَتَمتُهُ . إذ جاءَ عَلِيٌّ ، فَقالَ : مَن هذا يا أنَسُ ؟ فَقُلتُ : عَلِيٌّ ، فَقامَ مُستَبشِرا ، فَاعتَنَقَهُ ، ثُمَّ جَعَلَ يَمسَحُ عَن وَجهِهِ بِوَجهِهِ ، ويَمسَحُ عَرَقَ عَلِيٍّ بِوَجهِهِ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَقَد رَأَيتُكَ صَنَعتَ شَيئا ما صَنَعتَ بي قَبلُ ! قالَ : وما يَمنَعُني ؛ وأنتَ تُؤَدّي عَنّي ، وتُسمِعُهُم صَوتي ، وتُبَيِّنُ لَهُم مَا اختَلَفوا فيهِ بَعدي ؟ (3)9146.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ الَّذي تُبَيِّنُ لاُِمَّتي ما يَختَلِفونَ فيهِ بَعدي ، وتَقومُ فيهِم مَقامي ، قَولُكَ قَولي ، وأمرُكَ أمري ، وطاعَتُكَ طاعَتي ؛ وطاعَتي طاعَةُ اللّهِ ، ومَعصِيَتُكَ مَعصِيَتي ؛ ومَعصِيَتي مَعصِيَةُ اللّهِ عزّوجلّ . (4)9142.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه: «اندكى از شب را مى خوابيدند» _ ) الإمام الحسن عليه السلام :أرسَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى الأَنصارِ فَأَتَوهُ ، فَقالَ لَهُم : يا مَعشَرَ الأَنصارِ ، أ لا أدُلُّكُم عَلى ما إن تَمَسَّكتُم بِهِ لَن تَضِلّوا بَعدَهُ ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ : هذا عَلِيٌّ فَأَحِبّوهُ بِحُبّي ، وكَرِّموهُ لِكَرامَتي ؛ فَإِنَّ جِبريلَ أمَرَني بِالَّذي قُلتُ لَكُم عنَِ اللّهِ عزّوجلّ . (5) .


1- .الفردوس : ج 5 ص 332 ح 8347 عن أنس .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 387 ح 8995 عن أنس بن مالك .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 386 ح 8994 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 63 وفيه «بكرامتي» بدل «لكرامتي» ، الفردوس : ج 5 ص 364 ح 8449 ، كفاية الطالب : ص 211 ، المناقب للخوارزمي : ص 85 ح 75 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 145 ح 109 ؛ تفسير العيّاشي : ج 2 ص 262 ح 39 نحوه ، اليقين : ص 167 ح 26 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 48 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 114 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 391 ح 313 و ص 312 ح 232 و ص430 ح 335 كلاهما نحوه ، المسترشد : ص 601 ح 272 .
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه: ج4ص179 ح5405 عن ابن عبّاس.
5- .المعجم الكبير : ج 3 ص 88 ح 2749 عن أبي ليلى ، حلية الأولياء : ج1 ص63 عن ابن أبيليلى؛ الأمالي للصدوق: ص564 ح 763 ، الأمالي للطوسي : ص 223 ح 386 ، بشارة المصطفى: ص109 والثلاثة الأخيرة عن سلمان الفارسي نحوه.

ص: 209

9143.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تواى روشنگر اختلافات امّتم پس از من.9144.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو مرا غسل مى دهى و در قبرم مى نهى و براى آنان [ اختلافاتشان را] روشن مى كنى.9145.امام على عليه السلام ( _ با ديدن مردى از خوارج در حال عبادت شبانه و قرائ ) تاريخ دمشق_ به نقل از اَنَس _: پيامبر خدا فرمود : «اى اَنَس! آب وضويى برايم بريز». [ پس وضو ساخت و] سپس برخاست و دو ركعت نماز خواند و فرمود : «اى انس! نخستين كسى كه از اين در بر تو وارد مى شود، امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواى سپيدرويان و خاتم اوصياست».

[ با خود] گفتم : خدايا! او را مردى از انصار قرار ده . و اين را كتمان كردم كه ناگهان على عليه السلام آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى انس! او كيست؟».

گفتم : على عليه السلام است.

پس با شادمانى برخاست و او را در آغوش گرفت و صورت به صورتش نهاد و صورتش را به صورت على ماليد و عرق على عليه السلام را به صورتش ساييد.

على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! ديدم در حقّ من كارى مى كنى كه پيش از اين نكرده بودى!

فرمود : «چه چيز مرا باز دارد، در حالى كه تو [ پيام الهى را] از سوى من ابلاغ مى كنى و سخنم را به آنان مى رسانى و اختلاف هايشان را پس از من برايشان روشن مى كنى».9146.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو كسى هستى كه اختلافات امّت را پس از من برايشان روشن مى كنى و در ميان آنان به جاى من قرار مى گيرى. گفته تو گفته من، فرمان تو فرمان من ، و اطاعت از تو اطاعت از من ، و اطاعت از من اطاعت از خداست و نافرمانى از تو نافرمانى از من ، و نافرمانى از من نافرمانى از خداى عز و جل است.9147.عنه صلى الله عليه و آله :امام حسن عليه السلام :پيامبر خدا از پى انصار فرستاد و آنان آمدند. به آنان فرمود : «اى گروه انصار! آيا شما را به چيزى راهنمايى نكنم كه اگر بدان چنگ زنيد، هرگز گم راه نشويد؟».

گفتند : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «اين، على است. به خاطر دوستى من، او را دوست بداريد و به گراميداشت من، گرامى اش بداريد، كه جبرئيل عليه السلام از جانب خداى عز و جل مرا به آنچه برايتان گفتم، فرمان داده است». .

ص: 210

9148.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإرشاد عن أنس :_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنتَ مِنّي وأنَا مِنكَ ، تُؤَدّي عَنّي،وتَفي بِذِمَّتي، وتُغَسِّلُني،وتُواريني في لَحدي ، وتُسمِعُ النّاسَ عَنّي ، وتُبَيِّنُ لَهُم مِن بَعدي.

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : يا رَسولَ اللّهِ ، أوَما بَلَّغتَ ؟

قالَ: بَلى،ولكِن تُبَيِّنُ لَهُم ما يَختَلِفونَ فيهِ مِن بَعدي. (1)9149.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ بابُ عِلمي ، ومُبَيِّنٌ لِاُمَّتي ما اُرسِلتُ بِهِ مِن بَعدي ، حُبُّهُ إيمانٌ ، وبُغضُهُ نِفاقٌ ، وَالنَّظَرُ إلَيهِ رَأفَةٌ ، ومَوَدَّتُهُ عِبادَةٌ . (2)9150.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إذَا اختَلَفتُم في شَيءٍ فَكونوا مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (3)9 / 5النَّوادِرُ9149.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا أيُّهَا النّاسُ ! عَلَيكُم أنفُسَكُم ، لا يَضُرُّكُم مَن ضَلَّ إذَا اهتَدَيتُم وعَلِيٌّ نَفسي وأخي ، أطيعوا عَلِيّا فَإِنَّهُ مُطَهَّرٌ مَعصومٌ ، لا يَضِلّ ولا يَشقى . (4) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 46 ، اليقين : ص 186 ح 39 و ص390 ح 140 نحوه .
2- .الفردوس : ج 3 ص 65 ح 4181 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 301 ح 860 ، كنز العمّال : ج 11 ص 614 ح 32981 ؛ كنز الفوائد : ج 2 ص 67 نحوه وكلّها عن أبي ذرّ .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 30 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 147 .
4- .معاني الأخبار : ص352 ح1 ، علل الشرائع : ص 175 ح 1 كلاهما عن محمّد بن حرب الهلالي عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار: ج 38 ص 82 ح 2 وراجع تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 289 ح 27 .

ص: 211

9 / 5 گوناگون

9150.امام رضا عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از انس _: پيامبر خدا خطاب به على عليه السلام فرمود : «تو از منى و من از تو . از سوى من [ پيام خدا را] ابلاغ مى كنى و به تعهّداتم وفا مى كنى و غسلم مى دهى و مرا در قبرم مى نهى و سخنم را به مردم مى رسانى و پس از من برايشان روشنگرى مى كنى».

على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! آيا تو خود [ پيام الهى را] نرساندى؟

فرمود : «چرا؛ امّا تو اختلافات آنان را پس از من برايشان روشن مى كنى».9151.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على دروازه علم من است و پس از من، روشنگر امّتم در آنچه آورده ام. دوستى با او [ نشانه] ايمان و دشمنى با او [ نشانه] نفاق است. نگاه مهربانانه به او و دوستى با او عبادت است.9152.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون در چيزى اختلاف كرديد، با على بن ابى طالب باشيد.9 / 5گوناگون9155.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! خود را بپاييد. چون راه را يافتيد، گم راهىِ گم راهان به شما زيانى نمى رسانَد. على، جان من و برادر من است . از على اطاعت كنيد، كه پاك و معصوم است و گم راه و بدبخت نمى شود.

.

ص: 212

9151.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّمَا الطّاعَةُ للّهِِ ولِرَسولِهِ ولِوُلاةِ الأَمرِ . وإنَّما أمَرَ اللّهُ عزّ وجلّ بِطاعَةِ الرَّسولِ ؛ لِأَنَّهُ مَعصومٌ مُطَهَّرٌ ، لا يَأمُرُ بِمَعصِيَتِهِ . وإنَّما أمَرَ بِطاعَةِ اُولِي الأَمرِ ؛ لِأَنَّهُم مَعصومونَ مُطَهَّرونَ ، لا يَأمُرونَ بِمَعصِيَتِهِ . (1)9152.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا وعَلِيٌّ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ وتِسعَةٌ مِن وُلدِ الحُسَينِ مُطَهَّرونَ مَعصومونَ . (2)9153.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :الأَئِمَّةُ بَعدي اثنا عَشَرَ ، أوَّلُهُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ... اُمَناءُ مَعصومونَ . (3)تعليقإنّ ما ذكرناه في هذا البحث تحت عنوان «أحاديث العصمة» يمثّل قسما من الأدلّة على عصمة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . ووردت في ثنايا كتابنا أدلّة اُخرى ضمن عناوين متنوّعة ؛ كأحاديث الهداية وغيرها . كما استعرضنا في كتاب «أهل البيت في الكتاب والسنّة» أدلّة أهمّ منها ؛ من جملتها : آية التطهير ، التي تدلّ بوضوح على طهارة أهل البيت ونزاهتهم عليهم السلام_ ومنهم الإمام عليّ عليه السلام _ من كلّ رجس . كما تحدّثنا عن حديث الثقلين الوارد عن النبيّ صلى الله عليه و آله في غير موطن بألفاظ متنوّعة ومضمون واحد ، ومنها أنّه قال : إنّي تارِكٌ فيكُم ما إن تَمَسَّكتُم بِهِ لَن تَضِلّوا بَعدي ، أحَدُهُما أعظَمُ مِنَ الآخَرِ : كِتابُ اللّهِ حَبلٌ مَمدودٌ مِنَ السَّماءِ إلَى الأَرضِ ، وعِترَتي أهلُ بَيتي . ولَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفوني فيهِما . (4) فحديث الثقلين آية على عصمة أهل البيت عليهم السلامعلميّا وعمليّا ؛ إذ إنّه يجعل التمسّك بهم عصمة من الضلال ، ولن يتحقّق هذا إلّا بأن يكونوا مهديّين مَصُونين من الخطأ والضلال ، ومحال أن يهدي إلى الهدى من هو غير مصون من الخطأ في العلم والعمل . وبعبارة اُخرى ، إنّ من يجعله اللّه هاديا للاُمّة ومطهّرا من الرجس ، ويتعاهده رسول اللّه صلى الله عليه و آله في ظلّ تربيته وتعليمه منذ البداية ، وينقل إليه علومه ، ويجعله وارثا للعلوم الإلهيّة ، ويثني عليه بعناوين مختلفة منها : «إن أخَدتُم بِهِ لَن تَضِلّوا» ، و«عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ» ، و«عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُ» ، و«هذا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهذا فاروقُ الاُمَّةِ ، يُفَرِّقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ» ، و«أنتَ تُبَيِّنُ لِاُمَّتي ما اختَلَفوا فيهِ بَعدي» ... لا يمكن قطعا أن يكون مجتهدا ربّما يصيب وربّما يُخطئ ! بل إن له روحا مطهّرة وقلبا مستنيرا بالهداية الربّانيّة ، ولن يخطو في طريق الضلال أبدا . إنّه شريك القرآن ، وحليف الحقّ ، وسيرته «فاروق» ، وتفسيره للدين حجّة قاطعة .

.


1- .الخصال : ص 139 ح 158 ، علل الشرائع : ص 123 ح 1 كلاهما عن سليم بن قيس ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 884 ح 54 .
2- .كمال الدين : ص 280 ح 28 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 64 ح 30 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 121 كلّها عن ابن عبّاس وراجع كفاية الأثر : ص 171 .
3- .كفاية الأثر : ص 17 و 18 عن ابن عبّاس وراجع ص 171 .
4- .سنن الترمذي : ج 5 ص 663 ح 3788 .

ص: 213

نكته

9156.الإمامُ الحسينُ عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ أبوهُ عنِ السُّؤدُدِ _ ) امام على عليه السلام :اطاعت، تنها از آنِ خدا و پيامبر او و اولو الأمر است و خداى عز و جل از آن رو به اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد كه پاك و معصوم بود و به سرپيچى از خدا فرمان نمى داد؛ و همانا به اطاعت اولو الأمر فرمان داد ، كه آنان نيز پاك و معصوم اند و به سرپيچى از خدا فرمان نمى دهند.9157.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عنِ السُّؤدَدِ _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على و حسن و حسين و نُه تن از فرزندان حسين، پاك و معصوم هستيم.9158.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امامان پس از من دوازده تن اند. نخستين آنها على بن ابى طالب است... ، [ كه آنان همه ]امين و معصوم[ اند].نكتهآنچه در اين فصل با عنوان «احاديث عصمت» آمد ، بخشى از ادلّه عصمتِ امير مؤمنان على عليه السلام است . احاديث ديگرى مانند «حديث هدايت» (1) و «حديث سفينه» (2) نيز از جمله ادلّه عصمت آن بزرگوار و ساير اهل بيت _ صلوات اللّه عليهم اجمعين _ است و مهم ترين دليل عصمت آنان ، «آيه تطهير» و «حديث ثقلين» است كه پيش از اين ، بِدانها اشارت رفت. (3) ما در كتاب اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث؛ (4) مهم ترين دليل هاى آن را بر شمرده ايم و از جمله آيه تطهير كه طهارت و پاكى روح اهل بيت عليهم السلام را از هرگونه آلودگى ، به روشنى نشان مى دهد و امام على عليه السلام از جمله آنان است. همچنين حديث ثقلين را نيز نقل كرده ايم كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را با الفاظ گوناگون و معنايى يكسان در چندين جاى بيان كرده است ، از جمله اين كه «من در ميان شما چيزى به جاى مى گذارم كه اگر بدان چنگ زنيد ، پس از من گم راه نمى شويد. يكى از آن دو از ديگرى بزرگ تر است ، [ و آن ]كتاب خداست كه [ چون] ريسمانى از آسمان تا زمين، كشيده شده است و [ ديگرى] اهل بيت من . اين دو از هم جدا نشوند تا اين كه كنار حوض نزد من آيند . پس بنگريد چگونه سفارشم را درباره ايشان رعايت مى كنيد». حديث ثقلين ، نشانه اى علمى و عملى بر عصمت اهل بيت عليهم السلام است؛ زيرا پيامبر خدا تمسّك جستن به آنان را مايه نگاهداشت از گم راهى مى شمرد و اين،دست نيافتنى است، مگر آن كه اينان ، هدايت يافتگانِ مصون از خطا و گم راهى باشند. اين ، محال است كه كسى به سوى هدايت رهنمون شود و خود ، مصون از خطا در علم و عمل نباشد. به سخن ديگر، كسى را كه خداوند، هدايتگر امّت و پاكيزه از هر پليدى قرارش داد و از ابتداى زندگى در سايه تربيت و تعليم پيامبر خدا قرار گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله دانش خويش را به او آموخت و او را ميراثْ بان علوم الهى خويش قرار داد و با تعابير گوناگون او را ستود ، كه : «اگر از او بگيريد ، گم راه نمى شويد» و «على با قرآن است و قرآن با على است» و «على با حق است و حق با اوست» و «اين ، صدّيق اكبر و فاروق امّت است كه ميان حق و باطل را جدا مى كند» و «تو پس از من ، اختلافات امّت را برطرف مى كنى» و... ممكن نيست همچون مجتهدى باشد كه گاه ، رأى درست مى دهد و گاه ، رأى خطا؛ بلكه او يك روح پاك و قلب روشن از هدايت ربّانى دارد و هرگز در مسير گم راهى قدم بر نمى دارد، او شريك قرآن و هم پيمان حق است سيره او جدا كننده حق از باطل (فاروق) و تفسيرش از دين ، دليلى استوار است .

.


1- .ر . ك : ص 179 (احاديث هدايت) .
2- .ر . ك : ج 1 ص 529 (حديث سفينه) .
3- .ر . ك : ص 189 (احاديث عصمت) و ص 531 (حديث ثقلين) .
4- .اين كتاب ترجمه كتاب اهل البيت عليهم السلام فى الكتاب والسنّة است كه شأن اهل بيت عليهم السلام را از ديدگاه قرآن و حديث ، بر مى نمايد .

ص: 214

. .

ص: 215

. .

ص: 216

الفصل العاشر : حديث الغدير10 / 1واقِعَةُ الغَديرِالكتاب«يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ» . (1)

الحديث9161.امام على عليه السلام :الغدير :أجمَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الخُروجَ إلَى الحَجِّ في سَنَةِ عَشرٍ مِن مُهاجَرِهِ ، وأذَّنَ فِي النّاسِ بِذلِكَ ، فَقَدِمَ المَدينَةَ خَلقٌ كَثيرٌ ؛ يَأتَمّونَ بِهِ في حِجَّتِهِ تِلكَ الَّتي يُقالُ عَلَيها : حِجَّةُ الوَداعِ ، وحِجَّةُ الإِسلامِ ، وحِجَّةُ البَلاغِ ، وحِجَّةُ الكَمالِ ، وحِجَّةُ التَّمامِ ولَم يَحُجَّ غَيرَها مُنذُ هاجَرَ إلى أن تَوَفّاهُ اللّهُ .

فَخَرَجَ صلى الله عليه و آله مِنَ المَدينَةِ مُغتَسِلاً مُتَدَهِّناً مُتَرَجِّلاً (2) مُتَجَرِّدا في ثَوبَينِ صُحارِيَّينِ (3) ؛ إزارٍ ورِداءٍ ، وذلِكَ يَومُ السَّبتِ لِخَمسِ لَيالٍ أو سِتٍّ بَقينَ مِن ذِي القَعدَةِ ، وأخرَجَ مَعَهُ نِساءَهُ كُلَّهُنَّ فِي الهَوادِجِ ، وسارَ مَعَهُ أهلُ بَيتِهِ ، وعامَّةُ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، ومَن شاءَ اللّهُ مِن قَبائِلِ العَرَبِ وأفناءِ النّاسِ .

وعِندَ خُروجِهِ صلى الله عليه و آله أصابَ النّاسَ بِالمَدينَةِ جُدَرِيٌّ _ بِضَمِّ الجيمِ وفَتحِ الدّالِ ، وبِفَتحِهِما _ أو حَصبَةٌ (4) مَنَعَت كَثيرا مِنَ النّاسِ مِنَ الحَجِّ مَعَهُ صلى الله عليه و آله ، ومَعَ ذلِكَ كانَ مَعَهُ جُموعٌ لا يَعلَمُها إلَا اللّهُ تَعالى ، وقَد يُقالُ : خَرَجَ مَعَهُ تِسعونَ ألفا ، ويُقالُ : مِائَةُ ألفٍ وأربَعَةَ عَشَرَ ألفا ، وقيلَ : مِائَةُ ألفٍ وعِشرونَ ألفا ، وقيلَ : مِائَةُ ألفٍ وأربَعَةٌ وعِشرونَ ألفا ، ويُقالُ : أكثَرُ مِن ذلِكَ ، وهذِهِ عِدَّةُ مَن خَرَجَ مَعَهُ .

وأمَّا الَّذينَ حَجّوا مَعَهُ فَأَكثَرُ مِن ذلِكَ ؛ كَالمُقيمينَ بِمَكَّةَ ، وَالَّذينَ أتَوا مِنَ اليَمَنِ مَعَ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ وأبي موسى .

أصبَحَ صلى الله عليه و آله يَومَ الأَحَدِ بِمَلَلٍ (5) ، ثُمَّ راحَ فَتَعَشّى بِشَرَفِ السَّيّالَةِ (6) ، وصَلّى هُناكَ المَغرِبَ وَالعِشاءَ ، ثُمَّ صَلَّى الصُّبحَ بِعِرقِ الظُّبيَةِ ، ثُمَّ نَزَلَ الرَّوحاءَ (7) ، ثُمَّ سارَ مِنَ الرَّوحاءِ فَصَلَّى العَصرَ بِالمُنْصَرَفِ (8) ، وصَلَّى المَغرِبَ وَالعِشاءَ بِالمُتَعَشّى ، وتَعَشّى بِهِ ، وصَلَّى الصُّبحَ بِالأَثايَةِ ، وأصبَحَ يَومَ الثُّلاثاءِ بِالعَرجِ (9) ، وَاحتَجَمَ بِلَحيِ جَمَلٍ ؛ وهُوَ عَقَبَةُ الجُحفَةِ ، ونَزَلَ السُّقيا (10) يَومَ الأَربَعاءِ ، وأصبَحَ بِالأَبواءِ (11) ، وصَلّى هُناكَ ، ثُمَّ راحَ مِنَ الأَبواءِ ونَزَلَ يَومَ الجُمُعَةِ الجُحفَةَ (12) ، ومِنها إلى قُدَيدٍ (13) ، وسَبَتَ فيهِ ، وكانَ يَومَ الأَحَدِ بِعُسفانَ (14) ، ثُمَّ سارَ ، فَلَمّا كانَ بِالغَميمِ (15) اعتَرَضَ المُشاةُ فَصَفّوا صُفوفا فَشَكَوا إلَيهِ المَشيَ ، فَقالَ : اِستَعينوا بِالنَّسَلانِ ؛ مَشيٍ سَريعٍ دونَ العَدو ، فَفَعَلوا ، فَوَجَدوا لِذلِكَ راحَةً .

وكانَ يَومَ الإِثنَينِ بِمَرِّ الظَّهرانِ (16) ، فَلَم يَبرَح حَتّى أمسى ، وغَرَبَت لَهُ الشَّمسُ بِسَرِفٍ (17) ، فَلَم يُصَلِّ المَغرِبَ حَتّى دَخَلَ مَكَّةَ . ولَمَّا انتَهى إلَى الثَّنِيَّتَينِ باتَ بَينَهُما ، فَدَخَلَ مَكَّةَ نَهارَ الثُّلاثاءِ .

فَلَمّا قَضى مَناسِكَهُ ، وَانصَرَفَ راجِعا إلَى المَدينَةِ _ ومَعَهُ مَن كانَ مِنَ الجُموعِ المَذكوراتِ _ وَصَلَ إلى غَديرِ خُمٍّ (18) مِنَ الجُحفَةِ الَّتي تَتَشَعَّبُ فيها طُرُقُ المَدَنِيّينَ وَالمِصرِيّينَ وَالعراقِيّينَ ، وذلِكَ يَومُ الخَميسِ الثّامِنَ عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ ، نَزَلَ إلَيهِ جَبرَئيلُ الأَمينُ عَنِ اللّهِ بِقَولِهِ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» الآيَةَ ، وأمَرَهُ أن يُقيمَ عَلِيّا عَلَما لِلنّاسِ ، ويُبَلِّغَهُم ما نَزَلَ فيهِ مِنَ الوِلايَةِ وفَرضِ الطّاعَةِ عَلى كُلِّ أحَدٍ .

وكانَ أوائِلُ القَومِ قَريبا مِنَ الجُحفَةِ ، فَأَمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يُرَدَّ مَن تَقَدَّمَ مِنهُم ، ويُحبَسَ مَن تَأَخَّرَ عَنهُم في ذلِكَ المَكانِ ، ونَهى عَن سَمُراتٍ (19) خَمسٍ مُتَقارِباتٍ دَوحاتٍ عِظامٍ أن لا يَنزِلَ تَحتَهُنّ أحَدٌ ، حَتّى إذا أخَذَ القَومُ مَنازِلَهُم فَقُمّ (20) ما تَحتَهُنَّ ، حَتّى إذا نودِيَ بِالصَّلاةِ _ صَلاةِ الظُّهرِ _ عَمَدَ إلَيهِنَّ ، فَصَلّى بِالنّاسِ تَحتَهُنَّ ، وكانَ يَوما هاجِرا (21) ؛ يَضَعُ الرَّجُلُ بَعضَ رِدائِهِ عَلى رَأسِهِ ، وبَعضَهُ تَحتَ قَدَمَيهِ مِن شِدَّةِ الرَّمضاءِ .

وظُلِّلَ لِرَسولِ اللّهِ بِثَوبٍ عَلى شَجَرَةِ سَمُرَةٍ مِن الشَّمسِ . فَلَمَّا انصَرَفَ صلى الله عليه و آله مِن صَلاتِهِ قامَ خَطيبا وَسَطَ القَومِ ، عَلى أقتابِ الإِبِلِ ، وأسمَعَ الجَميعَ ، رافِعا عَقيرَتَهُ ، فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، ونَستَعينُهُ ونُؤمِنُ بِهِ ، ونَتَوَكَّلُ عَلَيهِ ، ونَعوذُ بِاللّهِ مِن شُرورِ أنفُسِنا ، ومِن سَيِّئاتِ أعمالِنا ، الَّذي لا هادِيَ لِمَن أضَلَّ (22) ، ولا مُضِلَّ لِمَن هَدى ، وأشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ .

أمّا بَعدُ : أيُّهَا النّاسُ قَد نَبَّأَنِي اللَّطيفُ الخَبيرُ أنَّهُ لَم يُعَمَّر نَبِيُّ إلّا مِثلَ نِصفِ عُمُرِ الَّذي قَبلَهُ ، وإنّي اُوشِكُ أن اُدعى فَأُجيبَ (23) ، وإنّي مَسؤولٌ وأنتُم مَسؤولونَ ، فَماذا أنتُم قائِلونَ ؟ قالوا : نَشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ ونَصَحتَ وجَهَدتَ ، فَجَزاكَ اللّهُ خَيرا . قالَ : أ لَستُم تَشهَدونَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، وأنَّ جَنَّتَهُ حَقٌّ ، ونارَهُ حَقٌّ ، وأنَّ المَوتَ حَقٌّ ، وأنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيبَ فيها ، وأنَّ اللّهَ يَبعَثُ مَن فِي القُبورِ! ! قالوا : بَلى نَشهَدُ بِذلِكَ. قالَ : اللّهُمَّ اشهَد .

ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ أ لا تَسمَعونَ ! قالوا : نَعَم . قالَ : فَإِنّي فَرَطٌ (24) عَلَى الحَوضِ ، وأنتُم وارِدونَ عَلَيَّ الحَوضَ ، وإنَّ عَرضَهُ ما بَينَ صَنعاءَ (25) وبُصرى (26) ، فيهِ أقداحٌ عَدَدَ النُّجومِ مِن فِضَّةٍ ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفوني فِي الثَّقَلَينِ ! ! فَنادى مُنادٍ : ومَا الثَّقَلانِ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : الثَّقَلُ الأَكبَرُ : كِتابُ اللّهِ ، طَرَفٌ بِيَدِ اللّهِ عزّ وجلّ ، وطَرَفٌ بِأَيديكُم ؛ فَتَمَسَّكوا بِهِ لا تَضِلّوا . وَالآخَرُ الأَصغَرُ : عِترَتي . وإنَّ اللَّطيفَ الخَبيرَ نَبَّأَني أنَّهُما لَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ ، فَسَأَلتُ ذلِكَ لَهُما رَبّي ، فَلا تَقدَّموهُما ؛ فتَهلِكوا ، ولا تُقَصِّروا عَنهُما ؛ فَتَهلِكوا .

ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَرَفَعَها _ حَتّى رُؤِيَ بَياضُ آباطِهِما وعَرَفَهُ القَومُ أجمَعونَ _ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، مَن أولَى النّاسِ بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ قالوا : اللّهُ ورَسولُهُ أعلَمُ ! قال : إنَّ اللّهَ مَولايَ ، وأنَا مَولَى المُؤمِنينَ ، وأنَا أولى بِهِم مِن أنفُسِهِم ؛ فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ _ يَقولُها ثَلاثَ مَرّاتٍ ، وفي لَفظِ أحمَدَ إمامَ الحَنابِلَةِ : أربَعَ مَرّاتٍ _ ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وأحِبَّ مَن أحَبَّهُ ، وأبغِض مَن أبغَضَهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ، وأدِرِ الحَقَّ مَعَهُ حَيثُ دارَ . ألا فَليُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ.

ثُمَّ لَم يَتَفَرَّقوا حَتّى نَزَلَ أمينُ وَحيِ اللّهِ بِقَولِهِ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى» (27) الآيَةَ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُ أكبَرُ عَلى إكمالِ الدّينِ ، وإتمامِ النِّعمَةِ ، ورِضَا الرَّبِّ بِرِسالَتي وِالوِلايَةِ لِعَلِيٍّ مِن بَعدي . ثُمَّ طَفِقَ القَومُ يُهَنِّئونَ أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، ومِمَّن هَنَّأَهُ في مُقَدَّمِ الصِّحابَةِ : الشَّيخانِ أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، كُلٌّ يَقولُ : بَخٍ بَخٍ لَكَ يَا بنَ أبي طالِبٍ ، أصبَحتَ وأمسَيتَ مَولايَ ومَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ . وقالَ ابنُ عَبّاسٍ : وَجَبَت وَاللّهِ في أعناقِ القَومِ .

فَقالَ حَسّانٌ : اِيذَن لي يا رَسولَ اللّهِ أن أقولَ في عَلِيٍّ أبياتا تَسمَعُهُنَّ . فَقالَ : قُل عَلى بَرَكَةِ اللّهِ . فَقامَ حَسّانٌ فَقالَ : يا مَعشَرَ مَشيخَةِ قُرَيشٍ ! اُتبِعُها قَولي بِشَهادَةٍ مِن رَسولِ اللّهِ فِي الوِلايَةِ ماضِيَةٍ ، ثُمَّ قالَ :

يُناديهِم يَومَ الغَديرِ نَبِيُّهُم

بِخُمٍّ فَأَسمِع بِالرَّسولِ مُنادِيا

هذا مُجمَلُ القَولِ في واقِعَةِ الغَديرِ ، وسَيُوافيكَ تَفصيلُ ألفاظِها ، وقَد أصفَقَتِ الاُمَّةُ عَلى هذا ، ولَيسَت فِي العالَمِ كُلِّهِ _ وعَلى مُستَوَى البَسيطِ _ واقِعَةٌ إسلامِيَّةٌ غَديرِيَّةٌ غَيرُها ، ولَو اُطلِقَ يَومُهُ فَلا يَنصَرِفُ إلّا إلَيهِ ، وإن قيل مَحَلُّهُ ، فَهُوَ هذَا المَحَلُّ المَعروفُ عَلى أمَمٍ (28) مِنَ الجُحفَةِ ، ولَم يَعرِف أحَدٌ مِنَ البَحّاثَةِ والمُنَقِّبينَ سِواهُ . (29) .


1- .المائدة : 67 .
2- .الترجيل : تسريح الشعر وتنظيفه وتحسينه (لسان العرب : ج 11 ص 270 «رجل») .
3- .صُحار : قرية باليمن نسب الثوب إليها ، وقيل : هو من الصُّحرة ؛ وهي حمرة خفيّة كالغُبرة ؛ يقال : ثوب أصحر وصُحاري (النهاية : ج 3 ص 12 «صحر») .
4- .الجُدَري والحصْبة : هما بَثر يظهر في الجلد (النهاية : ج 1 ص 394 «حصب») .
5- .في المصدر : «بيَلمْلَم» وهو خطأ ، ونقل عن عائشة : أصبح رسول اللّه صلى الله عليه و آله يوم الأحد بِمَلَل على ليلة من المدينة ، ثمّ راح فتعشّى بشَرَف السيّالة وصلّى الصبح بعرق الظبية (معجم البلدان : ج 3 ص 336 ، تاج العروس : ج 15 ص 702 « ») .
6- .شَرَف السَيّالة : موضع بين ملل والروحاء (معجم البلدان : ج 3 ص 336) .
7- .الروحاء : موضع بين مكّة والمدينة على ثلاثين أو أربعين ميلاً عن المدينة. وسمّيت الروحاء لانفتاحها ورواحها (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 76) .
8- .المُنْصَرَف : موضع بين مكّة وبدر بينهما أربعة برد (معجم البلدان : ج 5 ص 211) .
9- .العَرْج : عقبة بين مكّة والمدينة على جادّة الطريق (تقويم البلدان : ص 79) .
10- .في المصدر : «السقياء» والتصحيح من معجم البلدان . وهي قرية جامعة من عمل الفُرع بينهما ممّا يلي الجحفة تسعة عشر ميلاً (معجم البلدان : ج 3 ص 228) .
11- .الأَبْواء : قرية من أعمال الفرع من المدينة ، بينها وبين الجحفة ثلاثة وعشرون ميلاً (معجم البلدان : ج 1 ص 79) .
12- .الجُحْفة : وهي ميقات المصريّين والشاميّين بالقرب من رابغ (تقويم البلدان : ص 80) .
13- .قُدَيد : اسم موضع قرب مكّة (معجم البلدان : ج 4 ص 313) .
14- .عُسْفان : هي منزلة للحجّاج على مرحلة من خليص في الجنوب (تقويم البلدان : ص 82) .
15- .وهو كُرَاع الغميم : واد أمام عُسفان بثمانية أميال (معجم البلدان : ج 4 ص 443) .
16- .الظَّهْران : وادٍ قرب مكّة ، وعنده قرية يقال لها مرّ ، تضاف إلى هذا الوادي فيقال : مرّ الظهران (معجم البلدان : ج 4 ص 63) .
17- .سَرِف : موضع على ستّة أميال من مكّة، وقيل: سبعة ، وتسعة ، واثني عشر ، تزوّج به رسول اللّه صلى الله عليه و آله ميمونة بنت الحارث ، وهناك توفّيت (معجم البلدان : ج 3 ص 212) .
18- .غَدير خُمّ : خُمّ وادٍ بين مكّة والمدينة عند الجحفة به غدير ، عنده خطب رسول اللّه صلى الله عليه و آله (معجم البلدان : ج 2 ص 389) .
19- .السَّمُرة : من شجر الطلح ، والجمع سَمُرٌ وسَمُرات (لسان العرب : ج 4 ص 379 «سمر») .
20- .قَمَّ الشيء قمّا : كنَسَه (لسان العرب : ج 12 ص 493 «قمم») .
21- .الهَجير والهَجيرة والهَجْر والهاجرة : نصف النهار عند زوال الشمس إلى العصر ، وقيل في كلّ ذلك : إنّه شدّة الحرّ (لسان العرب : ج 5 ص 254 «هجر») .
22- .في المصدر: «ضلّ» ، والصحيح ما أثبتناه كما اُشير إليه في هامش ص 36 من المصدر.
23- .في الطبعة المعتمدة : «فأجبت» ، والصحيح ما أثبتناه كما في طبعة مركز الغدير .
24- .أنا فَرَطكم على الحوض : أي متقدّمكم إليه (النهاية : ج 3 ص 434 «فرط») .
25- .صنعاء : عاصمة اليمن، وتقع جنوب الحجاز، وشمال مدينة عدن . وكانت من أهمّ مدن اليمن والحجاز آنذاك .
26- .بُصرى : مدينة تبعد عن دمشق تسعين كيلو مترا من الجنوب الشرقي . وكان لها أهمّية عظمى أيّام الروم . فتحت على يد خالد بن الوليد في السنة (13 ه ) .
27- .المائدة : 3 .
28- .الأمَمُ : القرب (لسان العرب : ج 12 ص 28 «أمم») .
29- .الغدير : ج 1 ص 9 .

ص: 217

فصل دهم : حديث غدير

10 / 1 واقعه غدير

اشاره

فصل دهم : حديث غدير10 / 1واقعه غدير (1)قرآن«اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان ، كه اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از مردم حفظ مى كند. خداوند، كافران را هدايت نمى كند» .

حديث9168.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الغدير :در سال دهم هجرت، پيامبر خدا تصميم به حج گزاردن گرفت و آن را به مردم اعلام كرد. مردم فراوانى به مدينه آمدند تا در حج به او اقتدا كنند؛ حجّى كه حجّة الوداع، حَجّة الاسلام، حَجّة البلاغ، حَجّة الكمال و حَجّة التمام خوانده مى شود و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از هجرت تا زمان وفاتش ، بجز آن، حجّى نگزارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله غسل كرد و به خود ، روغن ماليد و موهايش را شانه زد و تنها با دو لباس صُحارى ، (2) يعنى : پيراهن و لُنگ، در روز شنبه، پنج يا شش روز مانده به آخر ذى قعده، از مدينه بيرون آمد و همه زنان خود را در كجاوه ها با خود برد. اهل بيتش و نيز عموم مهاجر و انصار و هر كس از قبيله هاى عرب و توده مردم كه خواست، هم با او آمدند.

هنگام خروجش از مدينه، آبله يا حصبه اى آمد كه بسيارى از مردم را از حج گزاردن با او باز داشت و با اين همه، همراه او آن قدر جمعيت بود كه شمار [ دقيق ]آن را جز خداى متعال نمى داند. گاه گفته مى شود كه نود هزار نفر با او حركت كردند. گاه ، صد و چهارده هزار نفر و گاه ، صد و بيست هزار ؛ حتّى صد و بيست و چهار هزار و بيشتر از اين هم گفته شده است و اين ، تنها تعداد كسانى است كه با او (از مدينه) حركت كردند ؛ امّا تعداد كسانى كه با او حج گزاردند، بيش از آن است، مانند كسانى كه در مكّه ساكن بودند و يا كسانى كه با على (امير مؤمنان) و ابو موسى از يمن آمدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله شب يك شنبه را در مَلَل (3) به صبح آورد و سپس حركت كرد و هنگام غروب به شَرَف السيّاله (4) رسيد و نماز مغرب و عشا را در آن جا خواند. نماز صبح را در عِرْق الظُبْيه گزارد و در رَوحاء (5) توقف كرد. سپس از روحاء، حركت كرد و نماز عصر را در مُنصرَف (6) و نماز مغرب و عشا را در متعشّى گزارد و همان جا هم خوابيد و نماز صبح را در اَثايه گزارد و صبح روز سه شنبه در عَرْج (7) بود. آن حضرت صلى الله عليه و آله در لَحْى جَمَل (گردنه جحفه) حجامت كرد و روز چهارشنبه در سُقياء (8) توقف كرد و صبح را در ابواء (9) به سر برد و همان جا نماز خواند. سپس از ابواء حركت كرد و روز جمعه در جُحفه (10) توقف كرد و از آن جا به قُدَيد (11) رفت و شنبه در آن جا بود و روز يك شنبه در عُسفان . (12)

سپس حركت كرد و چون به غميم (13) رسيد، پيادگان به او برخوردند و صف و از پياده روى شكايت كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «از پويه ، راه رفتنى سريع، امّا نه چون دويدن ، كمك بگيريد». پس همين گونه راه رفتند و آسوده شدند.

[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] روز دوشنبه در مَرُّ الظَهران (14) بود و تا نزديكى شب از آن جا نرفت و غروب آفتاب را در سَرِف (15) بود ؛ امّا نماز مغرب را تا وارد مكّه (حرم) نشد، نخواند و چون به ميان دو گردنه رسيد، شب را ماند و روز سه شنبه داخل شهر مكّه شد.

[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] چون مناسك حج را به پايان برد، با همان جمعيّت انبوه به سوى مدينه بازگشت و چون در روز پنج شنبه ، هجدهم ذى حجّه ، به غدير خم (16) در جُحفه ، جايى كه راه هاى مدينه و مصر و عراق از هم جدا مى شدند ، رسيد، جبرئيل امين با اين آيه از سوى خدا بر او فرود آمد كه : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان...» را آورد و به او فرمان داد كه على عليه السلام را براى مردم به عنوان رهبر معرّفى كند و آنچه را درباره ولايت او و وجوب اطاعت از او بر همه، نازل شده است ، به آنان برساند.

جلوى جمعيّت،نزديك جُحفه بود.از اين رو پيامبر خدا فرمان داد كسانى كه جلو رفته اند، باز آيند و حاضران نيز در همان جا به انتظار آنان كه هنوز نيامده اند، بنشينند. نيز از نشستن در سايه پنج درخت بزرگ طَلْح (خارِ) نزديك به هم منع كرد و آن گاه كه مردمْ جاى گرفتند، زير آنها روفته شد و چون اذان ظهر گفته شد، [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]به سوى آنها رفت و در زير آنها با مردم نماز گزارد. روزى به شدّت گرم بود و هر كس، گوشه اى از ردايش را بر سر مى كشيد و گوشه اى ديگر را از شدّت گرما زير پاهايش مى نهاد.

بر روى درخت هاى طلح سايبانى پارچه اى در برابر خورشيد براى پيامبر خدا آماده ساختند و چون نمازش را به پايان برد، در ميان مردم و بر روى كجاوه هاى شتران، به سخنرانى برخاست و صدايش را بلند كرد و به همه رساند و گفت : «سپاس ، از آنِ خداست و از او كمك مى گيريم و به او ايمان داريم و بر او توكّل مى كنيم و از شرارت هاى نفْس و كارهاى زشتمان، به او پناه مى بريم ؛ همو كه چون كسى را گم راه گذارد، هدايتگرى نخواهد داشت و چون كسى را هدايت كند، گم راه كننده اى ندارد و گواهى مى دهم به يكتايى خدا و بندگى و رسالت محمّد.

امّا بعد ؛ اى مردم! خداى ريزبينِ آگاه به من خبر داد كه عمر هر پيامبر، نصف عمر پيامبر پيش از اوست و از اين رو، من به زودى دعوت حق را اجابت مى كنم. [ درباره رسالت] از من بازخواست مى شود و همچنين از شما. چه پاسخى داريد؟».

گفتند : گواهى مى دهيم كه تو رساندى و خيرخواهى كردى و كوشش نمودى. پس خدا به تو جزاى خير دهاد!

گفت : «آيا به اين كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و محمّد، بنده و فرستاده اوست و بهشت و دوزخش حقيقت دارد و مرگ حق است، گواهى نمى دهيد و به اين كه قيامت، بى هيچ ترديدى آمدنى است و خداوند ، همه آرميدگان قبرها را برمى انگيزد؟». گفتند : چرا، به اين گواهى مى دهيم.

گفت : «خدايا! تو گواه باش». سپس گفت : «اى مردم! آيا نمى شنويد؟». گفتند : چرا .

گفت : «من پيش از شما، به حوض [ كوثر] وارد مى شوم و شما، در كنار آن نزد من مى آييد. پهناى آن حوض به اندازه [ فاصله ]ميان صنعا (17) و بُصرى (18) است و جام هاى آن، سيمين و به عدد ستارگان. پس بنگريد كه درباره ثقلين (دو چيز گران سنگ) ، بعد از من ، چگونه رفتار مى كنيد».

كسى ندا داد : اى پيامبر خدا! اين دو چه هستند؟

گفت : «ثقل بزرگ تر، كتاب خداست كه يك سرش در دست خداى عز و جل و سر ديگرش در دستان شماست. پس به آن ، چنگ درزنيد تا گم راه نگرديد ؛ و ديگرى كوچك تر است : [ يعنى ]خاندانم. و خداى ريزبينِ آگاه به من خبر داده است كه هرگز آن دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض [ كوثر] من مى آيند ، و من، اين را از پروردگارم براى آن دو خواستم. پس بر آنها پيشى مگيريد، كه هلاك مى شويد و از آنها عقب نمانيد، كه هلاك مى شويد».

سپس دست على عليه السلام را گرفت و آن را تا آن جا بالا برد ، كه سفيدى زير بغل هر دو پيدا شد ، و همه مردم ، او را شناختند.

آن گاه گفت : «اى مردم! چه كسى به مؤمنان از خود آنان سزاوارتر است؟». گفتند : خدا و پيامبرش داناترند.

گفت : «خدا، مولاى من است و من مولاى مؤمنانم و به آنان از خودشان سزاوارتر. پس، هركه من مولاى اويم، على مولاى اوست». سه بارْ اين را گفت (و در نقل احمد، پيشواى حنبليان، «چهار بار» آمده است).

آن گاه گفت : «خدايا! با هركه با او دوستى مى ورزد، دوستى كن و با هركه با او دشمنى مى ورزد، دشمنى كن و هر كه او را دوست مى دارد، دوست بدار و هر كه دشمنش مى دارد، دشمن بدار و هركه يارى اش مى كند، يارى اش كن و هركه رهايش مى كند، رهايش كن و حق را بر مدار او بچرخان. هان! حاضران به غايبان برسانند».

هنوز متفرّق نشده بودند كه [ جبرئيل،] امين وحى الهى، آيه : «امروز دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم» تا آخر آيه، را آورد.

پيامبر خدا گفت : «اللّه اكبر بر كمال يافتن دين و كامل شدن نعمت و رضايت پروردگار به رسالتم و ولايت على پس از من!».

سپس جمعيّت، تهنيت گويى بر امير مؤمنان _ درودهاى خدا بر او باد! _ را آغاز كردند و از جمله كسانى كه پيشاپيش ديگر صحابه بر او تهنيت گفتند، ابو بكر و عمر بودند كه هر يك مى گفتند : به به! اى پسر ابو طالب! تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمان شدى.

ابن عبّاس نيز گفت : به خدا سوگند، [ ولايت على عليه السلام ] در گردن مردم، تثبيت شد.

حَسّان گفت : اى پيامبر خدا! به من اجازه بده تا اشعارى را درباره على برايت بسرايم تا آنها را بشنوى . گفت : «با بركت خدا بگو».

حسّان برخاست و گفت : اى گروه مشايخ قريش! شعرم را در دنباله گواهى پيامبر خدا بر ولايت _ كه گذشت _ ، مى سرايم . و سرود:

در روز غدير و در خم، پيامبرشان ندايشان مى دهد

پس به نداى رسول ، گوش فرا ده! (19)

اين، سخنى به اجمال در واقعه غدير است و تفصيل نقل هاى آن به زودى مى آيد. امّت بر اين واقعه، اتّفاق دارند و در جهان و بر روى زمين، واقعه اسلامى ديگرى به نام «غدير» وجود ندارد و چنانچه گفته شود، «روز غدير»، جز به همين واقعه باز نمى گردد و اگر نام مكانش برده شود، منظور ، همين محلّ معروف نزديك به جحفه است و هيچ يك از كاوشگران و پژوهشگران، جز آن را نمى شناسند.

.


1- .براى آشنايى و آگاهى بيشتر با اين واقعه ، به نقشه ها و تصاوير پايان كتاب مراجعه شود .
2- .صُحار ، جايى در يمن است كه لباس هايى را بدان جا منسوب مى دارند (النهاية : ج 3 ص 12) .
3- .ملل ، صحيح است و نه «يَلَمْلَم» كه در متن الغدير آمده است . از عايشه نقل شده است كه پيامبر خدا شب يك شنبه را در مَلَل، به فاصله يك شب راه از مدينه، به سر برد. سپس حركت كرد و در «شَرَف السيّاله» ، شام خورد و نماز صبح را در «عِرق الظُّبيه» گزارد (معجم البلدان : ج 3 ص 336).
4- .شَرَف السَيّاله، جايى ميان ملل و روحاست (معجم البلدان : ج 3 ص 336) .
5- .رَوْحاء، جايى ميان مكّه و مدينه، به فاصله سى يا چهل ميلى مدينه است و به اين خاطر «روحاء» ناميده شده است كه وسيع و باز است (معجم البلدان : ج 3 ص 76) .
6- .مُنصرَف، جايى ميان مكّه و بدر است كه ميان آن دو، چهار بريد (شانزده فرسنگ) فاصله است (معجم البلدان : ج 5 ص 211) .
7- .عَرْج، گردنه اى در جاده ميان مكّه و مدينه است (تقويم البلدان : ص 79) .
8- .سُقياء، بخش مركز دهستان «فُرع» است كه ميان آن دو از سوى جُحفه ، نوزده ميل فاصله است (معجم البلدان : ج 3 ص 228) .
9- .ابواء، روستايى در شمال مدينه و نزديك به آن است كه تا جُحفه هشت فرسنگ فاصله دارد. قبر مادر مكرّم رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن جا قرار دارد (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 79) .
10- .جحفه، نزديك به رابُغ ، و ميقات حاجيان مصر و شام است (تقويم البلدان : ص 80) .
11- .قُدَيد، نام جايى در نزديكى مكّه است (معجم البلدان : ج 4 ص 241) ، نيز ، ر . ك : ج 1 ص 595 (وصايت على از سوى خداست).
12- .عُسفان، جايى براى فرود آمدن حاجيان است، به فاصله يك روز راه پياده از خليص در جنوب (تقويم البلدان : ص 82) .
13- .همان كُراع الغميم است، دره جلوى عُسفان به فاصله هشت ميلى (معجم البلدان : ج 4 ص 443) .
14- .ظَهران، دره اى نزديك به مكّه است كه روستايى به نام «مرّ» در كنار آن قرار دارد. براى همين «مرّالظهران» ناميده مى شود (معجم البلدان : ج 4 ص 63) .
15- .سَرِف، جايى در شش ميلى مكّه است. پيامبر خدا در آن جا با ميمونه، دختر حارث ، ازدواج كرد. محلّ درگذشت ميمونه نيز همان جاست (معجم البلدان : ج 3 ص 212) .
16- .خم، دره اى در كنار جحفه در ميان راه مكّه و مدينه است كه بركه اى (غديرى) در آن قرار دارد. پيامبر خدا در آن جا خطبه خواند (معجم البلدان : ج 2 ص 389) .
17- .صنعا، پايتخت يمن كه در جنوب حجاز و شمال شهر عَدَن واقع است و از مهم ترين شهرهاى يمن و جزيرة العرب در آن روزگار بوده است.
18- .بُصرى، شهرى در نود كيلومترى جنوب شرقى دمشق است. اين شهر در روزگار روميان اهميتى بسزا داشت و در سال سيزدهم هجرى به دست خالد بن وليد ، فتح گرديد.
19- .ر . ك : ص 305 (اشعار حسّان بن ثابت) .

ص: 218

. .

ص: 219

. .

ص: 220

. .

ص: 221

. .

ص: 222

. .

ص: 223

. .

ص: 224

. .

ص: 225

. .

ص: 226

9169.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن أبي سعيد الخدري :نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)9162.امام على عليه السلام :الإمام الحسين عليه السلام :لَمَّا انصَرَفَ رسَولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن حِجَّةِ الوِداعِ ، نَزَلَ أرضا يُقالُ لَها : ضَوجانُ (2) ، فَنَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» .

فَلَمّا نَزَلَت عِصمَتُهُ مِنَ النّاسِ نادى : الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَاجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ ، وقالَ عليه السلام : مَن أولى مِنكُم بِأَنفُسِكُم ؟ فَضَجّوا بِأَجمَعِهِم وقالوا : اللّهُ ورَسولُهُ . فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ؛ فَإِنَّهُ مِنّي ، وأنَا مِنهُ ، وهُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي .

وكانَت آخِرُ فَريضَةٍ فَرَضَهَا اللّهُ تَعالى عَلى اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ أنزَلَ اللّهُ تَعالى عَلى نَبِيِّهِ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» . (3) .


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 237 ، أسباب نزول القرآن : ص 204 ح 403 وليس فيه «على رسول اللّه صلى الله عليه و آله » ، النور المشتعل : ص 86 ح 16 وليس فيه «يوم غدير خمّ» ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 250 ح 244 وليس فيه «على رسول اللّه صلى الله عليه و آله يوم غدير خمّ» ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 117 نقلاً عن ابن مردويه عن ابن مسعود وفيه : «كنّا نقرأ على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» أنّ عليّا مولى المؤمنين ، «وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» » ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 21 عن ابن عبّاس وليس فيه «على رسول اللّه صلى الله عليه و آله » .
2- .الظاهر تصحيف : «الضَّجَنان» أو «الضَّجْنان» . قال الواقدي : بين ضجنان ومكّة خمسة وعشرون ميلاً . وعن البكري : بينه وبين قُدَيد ليلة (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 453 ومعجم ما استعجم : ج 3 ص 856) .
3- .البرهان في تفسير القرآن : ج 2 ص 226 ح 2909 عن محمّد بن إسحاق عن الإمام الباقر عن أبيه عليهما السلام وراجع تفسير القمّي : ج 1 ص 173 .

ص: 227

9163.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: آيه «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت به تو نازل شده ، برسان» ، در روز غدير خم و در شأن على بن ابى طالب عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد.9164.امام حسن عليه السلام :امام حسين عليه السلام :چون پيامبر خدا از حجّة الوداع بازگشت، در سرزمينى به نام «ضوجان» (1) پياده شد و اين آيه نازل شد : «اى پيامبر! آنچه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از مردم حفظ مى كند» .

پس چون حفظش از [ گزند] مردم نازل شد، ندا داد : «نماز جماعتِ همگانى!». پس مردم به گرد او جمع شدند و حضرت گفت : «چه كس به شما از شما سزاوارتر است؟». همه فريادزنان گفتند : خدا و پيامبرش.

پس دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفت و گفت : «هركه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كس با او دوستى مى كند، دوستش بدار و هر كس با او دشمنى مى ورزد، دشمنش بدار و هر كس يارى اش مى دهد، يارى اش كن و هر كس وا مى گذاردش، واگذارش، كه او از من است و من از اويم و او براى من ، به منزله هارون است براى موسى عليه السلام ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست».

و آن [ ولايت]، آخرين فريضه اى بود كه خداى متعال بر امّت محمّد صلى الله عليه و آله واجب ساخت. سپس خداى متعال بر پيامبرش نازل كرد : «امروز ، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» . .


1- .ظاهرا «ضَوجانْ» تصحيف «ضَجَنان» يا «ضَجْنان» باشد كه به گفته واقدى در 25 ميلى مكّه است و به گفته بكرى، يك شب تا «قُدَيْد» راه دارد (ر . ك : معجم البلدان : ج 3 ص 453 ، معجم ما استعجم : ج 3 ص 856) .

ص: 228

9165.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ» _: هِيَ الوِلايَةُ . (1)9166.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :حَجَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنَ المَدينَةِ _ وقَد بَلَّغَ جمَيعَ الشَّرائِعِ قَومَهُ ، غَيرَ الحَجِّ وَالوِلايَةِ _ فَأَتاهُ جَبرَئيلُ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ جَلَّ اسمُهُ يُقرِئُكَ السَّلامَ ، ويَقولُ لَكَ : إنّي لَم أقبِض نَبِيّا مِن أنبِيائي ولا رَسولاً مِن رُسُلي إلّا بَعدَ إكمالِ ديني ، وتَأكيدِ حُجَّتي ، وقَد بَقِيَ عَلَيكَ مِن ذاكَ فرَيضَتانِ مِمّا تَحتاجُ أن تُبَلِّغَهُما قَومَكَ : فَريضَةُ الحَجِّ ، وفَريضَةُ الوِلايَةِ وَالخِلافَةِ مِن بَعدِكَ ؛ فَإِنّي لَم اُخلِ أرضي مِن حُجَّةٍ ، ولَن اُخلِيَها أبَدا . فَإِنَّ اللّهَ _ جَلَّ ثَناؤُهُ _ يَأمُرُكَ أن تُبَلِّغَ قَومَكَ الحَجَّ ، وتَحُجَّ ، ويَحُجَّ مَعَكَ مَنِ استَطاعَ إلَيهِ سَبيلاً مِن أهلِ الحَضَرِ وَالأَطرافِ وَالأَعرابِ ، وتُعَلِّمَهُم مِن مَعالِمِ حَجِّهِم مِثلَ ما عَلَّمتَهُم مِن صَلاتِهِم وزَكاتِهِم وصِيامِهِم ، وتوقِفَهُم مِن ذلِكَ عَلى مِثالِ الَّذي أوقَفتَهُم عَلَيهِ مِن جَميعِ ما بَلَّغتَهُم مِنَ الشَّرائِعِ .

فَنادى مُنادي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي النّاسِ : ألا إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُريدُ الحَجَّ ، وأن يُعَلِّمَكُم مِن ذلِكَ مِثلَ الَّذي عَلَّمَكُم مِن شَرائِعِ دينِكُم ، ويوقِفَكُم مِن ذلِكَ عَلى ما أوقَفَكُم عَلَيهِ مِن غَيرِهِ .

فَخَرَجَ صلى الله عليه و آله ، وخَرَجَ مَعَهُ النّاسُ ، وأصغَوا إلَيهِ ؛ لِيَنظُروا ما يَصنَعُ فَيَصنَعوا مِثلَهُ . فَحَجَّ بِهِم ، وبَلَغَ مَن حَجَّ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ مِن أهلِ المَدينَةِ وأهلِ الأَطرافِ وَالأَعرابِ _ سَبعينَ ألفَ إنسانٍ ، أو يَزيدونَ ، عَلى نَحوِ عَدَدِ أصحابِ موسَى السَّبعينَ ألفا ...

فَلَمّا وَقَفَ بِالمَوقِفِ أتاهُ جَبرَئيلُ عليه السلام عَنِ اللّهِ عزّوجلّ ، فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ عزّوجلّ يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ لَكَ : إنَّهُ قَد دَنا أجَلُكَ ومُدَّتُكَ ، وأنَا مُستَقدِمُكَ عَلى ما لابُدَّ مِنهُ ولا عَنهُ مَحيصٌ ، فَاعهَد عَهدَكَ ، وقَدِّمُ وَصِيَّتَكَ ، وَاعمِد إلى ما عِندَكَ ؛ مِنَ العِلمِ ، وميراثِ عُلومِ الأَنبِياءِ مِن قَبلِكَ ، وَالسِّلاحِ ، وَالتّابوتِ ، وجَميعِ ما عِندَكَ مِن آياتِ الأَنبِياءِ ، فَسَلِّمهُ إلى وَصِيِّكَ وخَليفَتِكَ مِن بَعدِكَ ؛ حُجَّتِي البالِغةِ عَلى خَلقي ؛ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَأَقِمهُ لَلنّاسِ عَلَما ، وجَدِّد عَهدَهُ وميثاقَهُ وبَيعَتَهُ ، وذَكِّرهُم ما أخَذتَ عَلَيهِم مِن بَيعَتي وميثاقِي الَّذي واثَقتَهُم بِهِ ، وعَهدِي الَّذي عَهِدتَ إلَيهِم ؛ مِن وِلايَةِ وَلِيّي ومَولاهُم ومَولى كُلِّ مَؤمِنٍ ومَؤمِنَةٍ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنّي لَم أقبِض نَبِيّا مِنَ الأَنبِياءِ إلّا مِن بَعدِ إكمالِ ديني وحُجَّتي ، وإتمامِ نِعمَتي ؛ بِوِلايَةِ أولِيائي ، ومُعاداةِ أعدائي ، وذلِكَ كَمالُ تَوحيدي وديني .

وإتمامُ نِعمَتي عَلى خَلقي بِاتِّباعِ وَلِيّي وطاعَتِهِ ؛ وذلِكَ أنّي لا أترُكُ أرضي بِغَيرِ وَلِيٍّ ولا قَيِّمٍ ؛ لِيَكونَ حُجَّةً لي عَلى خَلقي فَ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» بِوِلايَةِ وَلِيّي ومَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ؛ عَلِيٍّ عَبدي ، ووَصِيِّ نَبِيّي ، وَالخَليفَةِ مِن بَعدِهِ ، وحُجَّتِي البالِغَةِ عَلى خَلقي ، مَقرونَةٌ طاعَتُهُ بِطاعَةِ مُحَمَّدٍ نَبِيّي ، ومَقرونَةٌ طاعَتُهُ مَعَ طاعَةِ مُحَمَّدٍ بِطاعَتي ، مَن أطاعَهُ فَقَد أطاعَني ، ومَن عَصاهُ فَقَد عَصاني ، جَعَلتُهُ عَلَما بَيني وبَينَ خَلقي ... .

فَلَمّا بَلَغَ غَديرَ خُمِّ _ قَبلَ الجُحفَةٍ بِثَلاثَةِ أميالٍ _ أتاهُ جَبرَئيلُ عليه السلام _ عَلى خَمسِ ساعاتٍ مَضَت مِنَ النَّهارِ _ بِالزَّجرِ وَالاِنتِهارِ ، وَالعِصمَةِ مِنَ النّاسِ ! فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ عزّوجلّ يُقرِئُكَ السَّلامَ ، ويَقولُ لَكَ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» في عَلِيٍّ ، «وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» . وكانَ أوائِلُهُم قَريبا مِنَ الجُحفَةِ ، فَأَمَرَهُ بِأَن يَرُدَّ مَن تَقَدَّمَ مِنهُم ، ويَحبِسَ منَ تَأَخَّرَ عَنهُم ، في ذلِكَ المَكانِ ؛ لِيُقيمَ عَلِيّا لِلنّاسِ عَلَما ، ويُبَلِّغَهُم ما أنزَلَ اللّهُ تَعالى في عَلِيٍّ عليه السلام ، وأخبَرَهُ بِأَنَّ اللّهَ عزّوجلّ قَد عَصَمَهُ مِن النّاسِ . (2) .


1- .مختصر بصائر الدرجات : ص 64 ، بصائر الدرجات : ص 516 ح 40 كلاهما عن الفضيل بن يسار .
2- .الاحتجاج : ج 1 ص 133 ح 32 ، اليقين : ص 343 ح 127 كلاهما عن علقمة بن محمّد الحضرمي ، روضة الواعظين : ص 100 ، بحار الأنوار : ج 37 ص 201 ح 86 وراجع الكافي : ج 1 ص 293 ح 3 وجامع الأخبار : ص 47 ح 52 .

ص: 229

9167.امام على عليه السلام :امام باقر عليه السلام_ درباره سخن خداى متعال : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى» _: آن ، ولايت است.9168.امام صادق عليه السلام :امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا از مدينه حج گزارْد، در حالى كه پيش از آن، همه فرمان هاى دينى را، جز حج و ولايت ، به امّتش ابلاغ كرده بود. پس، جبرئيل عليه السلام به نزدش آمد و گفت :

اى محمّد! خداوند _ نامش بزرگ باد! _ به تو سلام مى رساند و مى گويد : «من هيچ يك از پيامبران و فرستادگانم را جز پس از تكميل دين و استوار كردن حجّتم، قبض روح نكرده ام و از اين دين، دو فريضه به عهده تو مانده كه نياز است به قومت برسانى. فريضه حج و فريضه ولايت و خلافت پس از خودت ؛ چرا كه من زمينم را از حجّت، تهى ننهادم و هرگز آن را تهى نمى نهم». خداوند _ ستايشش شكوهمند باد! _ به تو فرمان مى دهد كه حج را به قومت ابلاغ كنى و خود ، حج بگزارى و نيز هر كس از شهرنشينان و اطراف و اكناف و باديه نشينان كه مى توانند ، با تو حج بگزارند. دانستنى هاى حج را به آنان بياموز، همچنان كه نماز و زكات و روزه شان را به آنان آموختى و همان گونه كه آنان را از همه آيين ها و فريضه ها آگاه كردى، از آن هم آگاهشان كن.

منادىِ پيامبر خدا در ميان مردم ، ندا در داد : هان! پيامبر خدا آهنگ حج دارد و همان گونه كه آيين هاى دينتان را به شما آموخته، آن را هم به شما بياموزد و همان گونه كه شما را از احكام ديگر آگاه كرده بود ، از آن هم آگاهتان كند .

پيامبر صلى الله عليه و آله [ از مدينه] حركت كرد و مردم هم با او حركت كردند و به او توجه داشتند تا ببينند او چه مى كند تا آنها هم همان كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان حج گزارد . حاجيانِ همراه پيامبر خدا از اهل مدينه و اطراف و باديه نشينان، هفتاد هزار نفر يا بيشتر بودند، همانند اصحاب موسى كه هفتاد هزار تن بودند ... .

پس چون در مَوقِف (1) وقوف كرد، جبرئيل از سوى خداى عز و جل به نزدش آمد و گفت : اى محمّد! خداى عز و جل به تو سلام مى رساند و مى گويد : «اجلت فرا رسيده و مدّتت پايان يافته است و به زودى تو را به جايى خواهم بُرد كه چاره و گريزى از آن نيست. پس سفارشت را بكن و وصيّتت را جلو انداز و آنچه را از علم و ميراث علمى پيامبران پيشينت و سلاح و صندوق و همه آيات پيامبران كه نزد توست، گرد آر و به وصى و جانشين پس از خودت، يعنى : حجّت رساى من بر خلقم، على بن ابى طالب ، بسپار.

پس، او را رهبر مردم معرّفى و عهد و پيمان و بيعتش را تجديد كن و هر آنچه از بيعت و پيمان من كه با آنان بسته اى و هر تعهّدى كه به من داده اند، به آنان يادآورى كن، از جمله : ولايت ولىّ من و مولاى آنان و مولاى هر مرد و زن با ايمان، على بن ابى طالب را چرا كه من هيچ يك از پيامبران را قبض روح نكردم، جز آن كه دين و حجّتم را با ولايتِ اوليايم و دشمنى دشمنانم به كمال رساندم ونعمتم را كامل كردم. اين است كمال توحيد و آيين من.

و تكميل شدن نعمت من بر خلقم، با پيروى از ولىّ من و اطاعت از اوست و از اين روست كه زمينم را بى ولىّ و سرپرست ، رها نمى كنم، تا حجّت من بر خلقم باشد. پس با ولايت وليّم، على ، كه مولاى هر مرد و زن با ايمان است و بنده ام، وصىّ پيامبرم، جانشين پس از پيامبرم و حُجّت رسايم بر خلقم، «امروز ، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» .

اطاعت از او با اطاعت از پيامبرم محمّد و اطاعت از او و محمّد، با اطاعت از من همراه است. هر كس از او اطاعت كند، از من اطاعت كرده و هر كس از او سرپيچد، از من سرپيچى كرده است. او را نشانِ ميان خود و خلقم كرده ام...».

چون پيامبر صلى الله عليه و آله به غدير خم در سه ميلى جحفه ، رسيد، جبرئيل عليه السلام ، پنج ساعتْ گذشته از روز ، نزدش آمد و او را از محفوظ ماندنش از [ گزند] مردم و باز داشتن آنان از آزار رساندن به وى خبر داد و گفت : اى محمّد! خداى عز و جل به تو سلام مى رساند و درباره على عليه السلام مى گويد : «اى پيامبر! آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند ]مردم ، حفظ مى كند» .

جلوى جمعيّت به نزديك جحفه رسيده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد كه هر كه جلو رفته، باز گردد و منتظر كسانى بماند كه عقب مانده اند، تا على را براى مردم به عنوان «رهبر» معرّفى نمايد و آنچه را خداى متعال درباره على عليه السلام نازل كرده بود، به آنان برساند ؛ زيرا جبرئيل عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داد كه خداى عز و جل او را از [ گزند] مردم ، حفظ كرده است. .


1- .مَوقِف (توقّفگاه) ، در اصطلاح فقهى به «عرفات» و يا «مشعر الحرام» گفته مى شود . (م)

ص: 230

. .

ص: 231

. .

ص: 232

9169.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :لَمّا أنزَلَ اللّهُ عَلى نَبِيِّهِ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ» ، _ قالَ _ : فَأَخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، إنَّهُ لَم يَكُن نَبِيٌّ مِنَ الأَنبِياءِ مِمَّن كانَ قَبلي إلّا وقَد عُمِّرَ ثُمَّ دَعاهُ اللّهُ فَأَجابَهُ ، واُوشِكُ أن اُدعى فَاُجيبَ ، وأنَا مَسؤولٌ وأنتُم مَسؤولونَ ، فَما أنتُم قائِلونَ ؟

قالوا : نَشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ ، ونَصَحتَ ، وأدَّيتَ ما عَلَيكَ ؛ فَجَزاكَ اللّهُ أفضَلَ ما جَزَى المُرسَلينَ . فَقالَ : اللّهُمَّ اشهَد .

ثُمَّ قالَ : يا مَعشَرَ المُسلِمينَ ، لِيُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ : اُوصي مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني بِوِلايَةِ عَلِيٍّ ، ألا إنَّ وِلايَةَ عَلِيٍّ وِلايَتي، ووِلايَتي وِلايَةُ رَبّي (1) عَهدا عَهِدَهُ إلَيَّ رَبّي وأمَرَني أن اُبَلِّغَكُموهُ .

ثُمَّ قالَ : هَل سَمِعتُم _ ثَلاثَ مَرّاتٍ يَقولُها _ ؟ فَقالَ قائِلٌ : قَد سَمِعنا يا رَسولَ اللّهِ . (2) .


1- .توجد في المصدر هنا عبارة «ولا يدري»، وقد حذفناها طبقا لطبعة مؤسّسة البعثة وبحار الأنوار.
2- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 334 ح 155 عن أبي الجارود ، بحار الأنوار : ج 37 ص 141 ح 35 .

ص: 233

9170.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام باقر عليه السلام :چون خداوند بر پيامبرش [ آيه: ] «اى پيامبر! آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از مردم ، حفظ مى كند. خداوند ، كافران را هدايت نمى كند» را نازل كرد، پيامبر خدا دست على عليه السلام را گرفت و گفت : «اى مردم! هيچ يك از پيامبران پيش از من نبوده، جز آن كه دعوت حق را در پايان عمر لبيك گفته است . نزديك است كه من هم فرا خوانده شوم و دعوت حق را اجابت كنم. [ درباره رسالت ]هم از من سؤال مى شود و هم از شما . چه پاسخ مى گوييد؟».

گفتند : گواهى مى دهيم كه تو [ پيام رسالت را ]ابلاغ نمودى و خيرخواهى كردى و آنچه بر گردنت بود، رساندى. پس ، خدا برترين پاداشى را كه به فرستادگانش داده، به تو بدهد!

پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «خدايا! گواه باش». سپس گفت : «اى گروه مسلمانان! حاضر بايد [ اين سخن را] به غايب برساند كه : همه آنانى را كه به من ايمان آورده و تصديقم كرده اند، به ولايت على سفارش مى كنم. بدانيد كه ولايت على ولايت من و ولايت من ولايت پروردگارم است و اين ، عهدى است كه پروردگارم به عهده ام نهاده و فرمان داده است كه آن را به شما برسانم». سپس سه بار گفت : «آيا شنيديد؟».

گوينده اى گفت : اى پيامبر خدا! شنيديم. .

ص: 234

9171.عنه عليه السلام :شواهد التنزيل عن زياد بن المنذر :كُنتُ عِندَ أبي جَعفَرٍ مُحَمَّدِ بنِ عَلِيٍّ وهُوَ يُحَدِّثُ النّاسَ ، إذ قامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أهلِ البَصرَةِ يُقالُ لَهُ : عُثمانُ الأَعشى _ كانَ يَروي عَنِ الحَسَنِ البَصرِيِّ _ فَقالَ لَهُ : يَا بنَ رَسولِ اللّهِ ، جَعَلَنِي اللّهُ فِداكَ ، إنَّ الحَسَنَ يُخبِرُنا أنَّ هذِهِ الآيَةَ نَزَلَت بِسَبَبِ رَجُلٍ ، ولا يُخبِرُنا مَنِ الرَّجُلُ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» ! !

فَقالَ : لَو أرادَ أن يُخبِرَ بِهِ لَأَخبَرَ بِهِ ، ولكِنَّهُ يَخافُ . إنَّ جَبرَئيلَ هَبَطَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ لَهُ : إنَّ اللّهَ يَأمُرُكَ أن تَدُلَّ اُمَّتَكَ عَلى صَلاتِهِم ، فَدَلَّهُم عَلَيها . ثُمَّ هَبَطَ فَقالَ : إنَّ اللّهَ يَأمُرُكَ أن تَدُلَّ اُمَّتَكَ عَلى زَكاتِهِم ، فَدَلَّهُم عَلَيها . ثُمَّ هَبَطَ فَقالَ : إنَّ اللّهَ يَأمُرُكَ أن تَدُلَّ اُمَّتَكَ عَلى صِيامِهِم ، فَدَلَّهُم . ثُمَّ هَبَطَ فَقالَ : إنَّ اللّهَ يَأمُرُكَ أن تَدُلَّ اُمَّتَكَ عَلى حَجِّهِم ، فَفَعَلَ .

ثُمَّ هَبَطَ فَقالَ : إنَّ اللّهَ يَأمُرُكَ أن تَدُلَّ اُمَّتَكَ عَلى وَلِيِّهِم _ عَلى مِثلِ ما دَلَلتَهُم عَلَيهِ ؛ مِن صَلاتِهِم ، وزَكاتِهِم ، وصِيامِهِم ، وحَجِّهِم _ لِيُلزِمَهُمُ الحُجَّةَ في جَميعِ ذلِكَ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ : يا رَبِّ ، إنَّ قَومي قَريبو عَهدٍ بِالجاهِلِيَّةِ ، وفيهِم تَنافُسٌ وفَخرٌ ، وما مِنهُم رَجُلٌ إلّا وقَد وَتَرَهُ وَلِيُّهُم ، وإنّي أخافُ ! ! فَأَنزَلَ اللّهُ تَعالى : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ» ؛ يُريدُ فَما بَلَّغتَها تامَّةً ، «وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» .

فَلَمّا ضَمِنَ اللّهُ لَهُ بِالعِصمَةِ (1) وخَوَّفَهُ أخَذَ بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، ثُمَّ قالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ، وأحِبَّ مَن أحَبَّهُ ، وأبغِض مَن أبغَضَهُ .

قالَ زِيادٌ : فقالَ عُثمانُ : مَا انصَرَفتُ إلى بَلَدي بِشَيءٍ أحَبَّ إلَيَّ مِن هذَا الحَديثِ . (2) .


1- .كذا ، وفي نسخة اُخرى : «ضمن اللّه له العصمة» .
2- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 254 ح 248 ؛ تفسير العيّاشي : ج 1 ص 333 ح 154 نحوه .

ص: 235

9172.عنه عليه السلام :شواهد التنزيل_ به نقل از زياد بن منذر _: نزد امام باقر عليه السلام بودم و او با مردم سخن مى گفت كه مردى از اهالى بصره به نام عثمان اَعشى _ كه از حسن بصرى، حديث نقل مى كرد _ به سوى او آمد و گفت : اى زاده پيامبر خدا ، خدايم فدايت كند! حسن به ما مى گويد كه آيه : «اى پيامبر! آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده، برسان» ، در حقّ مردى نازل شده است ؛ ولى نمى گويد درباره چه كسى است!

امام عليه السلام گفت : «اگر مى خواست، مى توانست بگويد ؛ امّا مى ترسد! جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و گفت : خداوند به تو فرمان مى دهد كه امّتت را به نمازشان راهنمايى كنى. او هم چنين كرد.

بار ديگر آمد و گفت : خداوند به تو فرمان مى دهد كه امّتت را به زكاتشان راهنمايى كنى. او هم چنين كرد.

سپس فرود آمد و گفت : خداوند به تو فرمان مى دهد كه امّتت را به روزه شان راهنمايى كنى. او هم كرد.

سپس فرود آمد و گفت : خداوند به تو فرمان مى دهد كه امّتت را به حجّشان راهنمايى كنى. او هم كرد.

سپس فرود آمد و گفت : خداوند به تو فرمان مى دهد كه امّتت را به وليّشان راهنمايى كنى، همان گونه كه به نماز و زكات و روزه و حجّشان راهنمايى كردى تا حجّت، در همه آنها بر ايشان تمام شود.

پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پروردگارا! قوم من، تازه از جاهليّت به در آمده اند و هنوز گرفتار چشم و همچشمى و فخرفروشى اند و هيچ يك از مردانشان نيست، جز آن كه وليّشان، خونى از او ريخته است و من بيمناكم! .

پس، خداى متعال نازل كرد : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان ، كه اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى» . مراد خدا اين بود كه : به تمامى نگزارده اى . «و خداوند، تو را از [ گزند ]مردم ، حفظ مى كند» .

پس چون خداوند حفظش را ضمانت كرد و او را [ از ناتمام ماندن رسالتش] بيم داد، آن حضرت دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفت و گفت : اى مردم! هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار. هر كس يارى اش دهد، يارى اش ده و هر كس او را واگذارَد، وابگذارش و با هر كه به او محبّت مى كند، محبّت كن و از هركه از او نفرت دارد، نفرت داشته باش ».

عثمان [ اَعشى] گفت : با چيزى دوست داشتنى تر از اين حديث، به شهرم بازنگشتم. .

ص: 236

9173.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا نَزَلَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في حِجَّةِ الوَداعِ بِإِعلانِ أمرِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» إلى آخِرِ الآيَةِ _ قالَ : _ فَمَكَثَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ثَلاثا حَتّى أتَى الجُحفَةَ ، فَلَم يَأخُذ بِيَدِهِ ؛ فَرَقا (1) مِنَ النّاسِ .

فَلَمّا نَزَلَ الجُحفَةَ يَومَ الغَديرِ في مَكانٍ يُقالُ لَهُ : مَهيَعَةُ ، فنادى (2) : الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَاجتَمَعَ النّاسُ . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : مَن أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ؟ قالَ : فَجَهَروا فَقالوا : اللّهُ ورَسولُهُ . ثُمَّ قالَ لَهُمُ الثّانِيَةَ ، فَقالوا : اللّهُ ورَسولُهُ . ثُمَّ قالَ لَهُمُ الثّالِثَةَ ، فَقالوا : اللّهُ ورَسولُهُ .

فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٍّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ؛ فَإِنَّهُ مِنّي ، وأنَا مِنهُ ، وهُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (3) .


1- .الفَرَق : الخوف والفزع (النهاية : ج 3 ص 438 «فرق») .
2- .كذا ، والظاهر أنّها «نادى» .
3- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 332 ح 153 عن سدير ، بحار الأنوار : ج 37 ص 139 ح 32 .

ص: 237

9174.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام :چون جبرئيل عليه السلام در حَجّة الوداع براى علنى ساختن امر (ولايت) على بن ابى طالب عليه السلام آيه : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان» (تا آخر آن) را براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد، پيامبر صلى الله عليه و آله سه روز درنگ كرد تا به جُحفه رسيد ؛ امّا از بيم مردم، دست او را نگرفت [ و اعلان نكرد].

چون [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] روز غدير در جحفه و در جايى به نام «مَهْيَعه» پياده شد، ندا داد : «نماز همگانى!» و مردم گرد آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «چه كسى به شما از خودتان سزاوارتر است؟».

مردم با صداى بلند گفتند : خدا و پيامبرش.

سپس بار دوم پرسيد. گفتند : خدا و پيامبرش.

سپس بار سوم گفت. گفتند : خدا و پيامبرش. پس دست على عليه السلام را گرفت و گفت : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست خدايا! دوستدار او را دوست بدار و دشمنش را دشمن شمار و يارى دهنده اش را يار باش و واگذارنده اش را واگذار . او از من است و من از اويم و او براى من به منزله ، هارون براى موسى عليه السلام است ، جز اين كه پيامبرى پس از من نيست». .

ص: 238

9175.عنه عليه السلام :مشكل الآثار عن عمر بن عليّ عن الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله حَضَرَ الشَّجَرَةَ بِخُمٍّ ، فَخَرَجَ آخِذا بِيَدِ عَلِيٍّ ، فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، أ لَستُم تَشهَدونَ أنَّ اللّهَ رَبُّكُم ؟ ! قالوا : بَلى . قالَ : أ لَستُم تَشهَدونَ أنَّ اللّهَ ورَسولَهُ أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ، وأنَّ اللّهَ ورَسولَهُ مَولاكُم ؟ ! ! قالوا : بَلى . قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . إنّي قَد تَرَكتُ فيكُم ما إن أخَذتُم لَن تَضِلّوا بَعدي ؛ كِتابَ اللّهِ بِأَيديكُم ، وأهلَ بَيتي . (1)9176.عنه عليه السلام :إثبات الوصيّة :لَمّا صارَ [ صلى الله عليه و آله ] بِوادي خُمٍّ نَزَلَ عَلَيهِ الوَحيُ في أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام آيَةُ العِصمَةِ مِنَ النّاسِ ، وقَد كانَ الأَمرُ قَبلَ ذلِكَ يَأتيهِ فَيَتَوَقَّفُ ؛ اِنتِظارا لِقَولِ اللّهِ عزّوجلّ : «وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» .

فَلَمّا نَزَلَت قامَ خَطيبا ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ كَثيرا ، ثُمَّ نَصَبَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلَما وقَيِّما مَقامَهُ بَعدَهُ . وكانَ مِن حَديثِ غَديرِ خُمٍّ ما رَواهُ النّاسُ ، ثُمَّ انصَرَفَ في آخِرِ ذِي الحِجَّةِ . (2)9177.عنه عليه السلام :بشارة المصطفى عن ابن عبّاس_ في قَولِهِ عز و جل : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ» _: نَزَلَت في عَلِيٍّ عليه السلام ؛ اُمِرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يُبَلِّغَ فيهِ ، فَأَخَذَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (3) .


1- .مشكل الآثار : ج 2 ص 307 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 591 ح 1361 وفيه إلى «فعليّ مولاه » ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 213 ح 8693 نحوه ، كنز العمّال : ج 13 ص 140 ح 36441 .
2- .إثبات الوصيّة : ص 132 .
3- .بشارة المصطفى : ص 243 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 145 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 21 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 251 ح 245 .

ص: 239

9170.امام على عليه السلام :مشكل الآثار_ به نقل از عمر بن على، از پدرش امام على عليه السلام _: پيامبر صلى الله عليه و آله در خم، پيش درخت، حضور يافت و در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود، بيرون آمد و گفت : «اى مردم! آيا گواهى نمى دهيد كه خداى يكتا، پروردگار شماست؟».

گفتند : چرا.

گفت : «آيا گواهى نمى دهيد كه خدا و پيامبرش به شما از خودتان سزاوارترند و خداوند و پيامبرش مولاى شمايند؟».

گفتند : چرا.

گفت : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. من دو چيز در ميان شما بر جاى نهادم كه اگر آنها را بگيريد، پس از من هيچ گاه گم راه نمى شويد : كتاب خدا _ كه در دستان شماست _ و اهل بيتم».9171.امام على عليه السلام :إثبات الوصيّة :چون پيامبر صلى الله عليه و آله به وادى خُم رسيد، آيه نگهدارى اش از [ گزند ]مردم در [ ابلاغ ولايت ]امير مؤمنان، بر او وحى شد. پيش از آن هم فرمان ابلاغ مى رسيد ؛ امّا او به انتظار گفته خداى عز و جل : «خدا تو را از مردمْ حفظ مى كند» باز مى ايستاد.

چون آيه نازل شد، به سخن ايستاد و پس از حمد و ثناى فراوان خداوند، امير مؤمنان عليه السلام را به رهبرى [ آينده امّت] و قائم مقامى خود منصوب كرد ... ، همان گونه كرد كه راويان حديث غدير خم، روايت كرده اند . سپس در آخر ذى حجّه [ به مدينه] بازگشت .9172.امام على عليه السلام :بشارة المصطفى_ به نقل از ابن عبّاس، درباره سخن خداى عز و جل : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ كن و اگر چنين نكنى، [ حق ]رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند] مردم حفظ مى كند. خداوند، كافران را هدايت نمى كند» _: درباره على عليه السلام نازل شد. پيامبر خدا فرمان يافت كه آن را ابلاغ كند. پس پيامبر صلى الله عليه و آله دست على عليه السلام را گرفت و گفت : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه او را دوست دارد، دوستش بدار و هر كه دشمنش مى دارد، دشمنش بدار». .

ص: 240

9173.امام على عليه السلام :تفسير العيّاشي عن ابن عبّاس وجابر بن عبد اللّه :أمَرَ اللّهُ تَعالى نَبِيَّهُ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله أن يَنصِبَ عَلِيّا عليه السلام عَلَما لِلنّاسِ ؛ لِيُخبِرَهُم بِوِلايَتِهِ . فَتَخَوَّفَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يَقولوا : حامَى ابنَ عَمِّهِ ، وأن يَطغَوا في ذلِكَ عَلَيهِ . فَأَوحَى اللّهُ إلَيهِ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» ، فَقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِوِلايَتِهِ يَومَ غَديرِ خُمٍّ . (1)9174.امام على عليه السلام :تفسير الفخر الرازي_ في ذَيلِ قَولِهِ تَعالى : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ...» _: ذَكَرَ المُفَسِّرونَ في سَبَبِ نُزولِ الآيَةِ وُجوها : ... العاشِرُ : نَزَلَتِ الآيَةُ في فَضلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ولَمّا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ أخَذَ [ صلى الله عليه و آله ] بِيَدِهِ وقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . فَلَقِيَهُ عُمَرُ فَقالَ : هَنيئا لَكَ يَا بنَ أبي طالِبٍ ؛ أصبَحتَ مَولايَ ومَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ . وهُوَ قَولُ ابنِ عَبّاسٍ ، وَالبَراءِ بنِ عازبٍ ، ومَحَمَّدِ بنِ عَلِيٍّ . (2) .


1- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 331 ح 152 .
2- .تفسير الفخر الرازي : ج 12 ص 52 .

ص: 241

9175.امام على عليه السلام :تفسير العيّاشى_ به نقل از ابن عبّاس و جابر بن عبد اللّه _: خداى متعال، پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله را فرمان داد كه على عليه السلام را پيش چشم مردم، [ بر سر دست] بلند كند تا از ولايتش آگاهشان سازد. پيامبر خدا بيم آن داشت كه مردم بگويند او از پسر عمويش حمايت كرده است و در اين ماجرا بر او طغيان كنند. خداوند به او وحى كرد : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، [ حق ]رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند ]مردم حفظ مى كند» . پس، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم به عزم [ ابلاغ ]ولايت او برخاست.9176.امام على عليه السلام :تفسير الفخر الرازى_ در ذيل گفته خداى متعال : «اى پيامبر! ابلاغ كن...» _: مفسّران در شأن نزول آيه وجوهى را ذكر كرده اند : ... وجه دهم : آيه در فضل على بن ابى طالب عليه السلام نازل شد و چون اين آيه نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله دست او را گرفت و گفت : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه دوستش مى دارد، دوست بدار و هر كه دشمنش مى دارد، دشمن بدار».

عمر، او را ديد و گفت : «اى پسر ابو طالب! مباركت باد! تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمان شدى».

اين وجه، نظر ابن عبّاس و بَراء بن عازب و محمّد بن على [ امام باقر عليه السلام ] است. .

ص: 242

بحثى درباره آيه تبليغ

بحثى درباره آيه تبليغ «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، برسان و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند] مردم حفظ مى كند. خداوند، كافران را هدايت نمى كند» . (1) پيامبر خدا به سال دهم هجرى حج گزارْد. او پيش از حركت به سوى حرم الهى، دستور داده بود كه همگان را از قصد حجگزارى اش در آن سال، آگاه كنند. بدين سان، مسلمانان از راه هاى دور و نزديك، آهنگ حج كرده بودند و از اين روى، جمعيت عظيمى به هم آمده بود. در آن هنگامه عظيم، پيامبر صلى الله عليه و آله بارها با مردم، سخن گفت و در خطبه بلند روز «عَرَفه» بر بقاياى فرهنگ و معيارهاى جاهلى خط بطلان كشيد و مردمان را به استوارگامى در راه حق و بنا نهادن زندگى بر اساس معيارها و ارزش هاى الهى فرا خوانْد و بر چنگ زدن به كتاب الهى و سنّتِ عترت خويش تأكيد كرد. او در آن سفر، گاه با اشاره و گاه به صراحت، بر اين كه آخرين سال حضور او در ميان امّت است ، تأكيد كرد . بدين سان، مسلمانان از يك سوى، التهاب از دست دادن پيشوا را داشتند و از سوى ديگر، اشتياق بهره گرفتنِ هر چه بيشتر و آموختن و راه جُستن را. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز يكسره شور بود و التهاب؛ شورِ حضور در چنين

.


1- .مائده ، آيه 67 .

ص: 243

هنگامه اى عظيم در ميان انبوهى از مسلمانان و التهابِ رساندن پيام ها و از جمله، مهم ترين و برترين و پر دغدغه ترين پيام! مسلمانان از حج بازگشته اند و راهى آبادى ها و شهرهاى خويش اند. در آستانه وادى «خُم»، فرمان الهى، رسول امين را با قاطعيت تمام، خطاب مى كند كه : «اى پيامبر! برسان». آهنگ آيه، تأكيد و تنبّه هاى آن، و نيز تهديد و پافشارى جدّى بر رساندن پيام ها، همه و همه نشانگر آن است كه پيام، بسى مهم است و از ديگر سوى، ابلاغ آن، به لحاظ چگونگى محتوا و جوانب آن، سخت دلهره آفرين. اكنون بنگريم پيامى كه پيامبر خدا بايد ابلاغ مى كرد، چه بوده است؛ پيامى كه او با آن همه سختكوشى در راه تبليغ آموزه هاى الهى و تلاش مستمر در راه گسترش حق و رويارويى با شرك و شكن ناپذيرى و استوارگامى، از ابلاغ آن مى هراسيد. عالمان شيعه (مفسّران، محدّثان، مورّخان و متكلّمان)، يكسر و بى هيچ گونه ترديدى آيه را به واقعه «غدير» مرتبط دانسته اند و محتواى پيام را «ولايت و امامت على عليه السلام » تلقّى كرده اند. بدين سان و بر اساس اين ديدگاه، آيه در روز هجدهم ذى حجّه نازل شده است و براى تأكيد بر ولايت على عليه السلام براى آخرين بار و به گونه اى تأثيرگذار و به يادماندنى در ميان انبوه مردمان مسلمان ؛ امّا عالمان اهل سنّت، نه در زمان نزول، يك داستان اند و نه در محتواى پيام، يك رأى. فخر الدين رازى، تقريبا همه اقوال را در ميان ده قولى كه نقل مى كند، آورده است كه آخرين آنها، همسو با ديدگاه شيعه است. نااستوارى آنچه را فخر رازى آورده، با اندك تأمّلى مى توان دريافت . گو اين كه در آثار ديگران، گاه، مستند و يا مستنداتى از اقوال صحابيان و يا تابعيان براى تأييد آنها گزارش شده است. اكنون سزامند است پيش از آن كه برخى از آن ديدگاه ها را بياوريم، مفاد و مفهوم آيه را اندكى بكاويم: الف _ «بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ؛ آنچه را نازل شده،ابلاغ كن» .

.

ص: 244

اين جمله نشانگر آن است كه محتواى پيام، پيش تر به پيامبر صلى الله عليه و آله القا شده بوده است و سپس ، آن بزرگوار، مأمور به ابلاغ گشته است ؛ امّا دغدغه و دلهره اى او را از اين كه پيام را آشكار نمايد، باز داشته است. اين حقيقت را همه روايات شيعى و برخى از روايات اهل سنّت، تأييد مى كنند. (1) ب _ «وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ؛ و اگر نكنى، رسالتش را نگزارده اى» . اين عبارت ، نشانگر آن است كه آيه به روزگارى نازل شده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ابلاغ رسالت كرده، حقّ آيين الهى را گزارده و آموزه هاى الهى را به مردمان رسانده بوده است و اكنون، تأكيد مى كند كه اين پيام، از چنان جايگاهى برخوردار است كه اگر رسانده نشود، تمام رسالت ابلاغ شده تباه خواهد شد ، چنان كه گويى «رسالت»، يكسر ابلاغ نشده است. بدين سان، رواياتى كه نزول آيه را در ضمن سوره مائده و از جمله آخرين آيات مدنى مى دانند، استوار است، نه روايات مستثنا بودن و مكّى بودن آن. ج _ «وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ ؛ و خداوند، تو را حفظ مى كند» . پيامبر صلى الله عليه و آله از چه مى هراسيد؟ از قتل؟ از آزار و شكنجه؟ از غوغاسالارى مشركان و يهوديان؟ و يا از...؟ سيره پيامبر صلى الله عليه و آله نشانگر آن است كه او از آنچه مرتبط به خود او بوده، هرگز هراسى به دلْ راه نمى داده است، به همان گونه كه خداوند متعال، چگونگى مبلّغان حق و رسولان الهى را توصيف مى كند : «الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَ__لَ_تِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَ لَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَا اللَّهَ وَ كَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا ؛ (2) آنان كه پيام هاى خداوند را ابلاغ مى كنند و تنها از او، و نه هيچ كس ديگرى، مى هراسند و خدا براى حسابرسى كفايت مى كند» . چگونه مى توان درباره برترين رسول الهى و پايان بخش سلسله رسولان و حق

.


1- .ر . ك : ص 234 ، ح 769 .
2- .احزاب، آيه 39.

ص: 245

ديدگاه ها درباره اين آيه
1 . نزول آيه در اوّل بعثت و هراس پيامبر از ابلاغ دين!

مداران، چنين تصوّرى را روا داشت و ترس از شكنجه و قتل و آزار در راه ابلاغ حق را بدو نسبت داد؟! بدين سان و بدون هيچ ترديدى، اين ترس بايد رنگى ديگر داشته باشد و ترس از سِتروَنْ شدن خودِ ابلاغ باشد و ترس از جو و فضايى كه گسترش حق و تأثيرگذارى ابلاغ را متزلزل مى كند. د _ «مِنَ النَّاسِ ؛ از مردم» . بى گمان، «ناس»، اطلاق دارد و نشانگر حراست خداوند از پيامبر صلى الله عليه و آله است ؛ حراست از او در برابر آنان كه به گونه اى در به شكست كشاندن اين ابلاغ و جلوگيرى از رساندن اين پيام، تلاش خواهند كرد. بدين سان، روشن است كه در دنباله آيه ، مراد از «كفر»، كفر ورزيدن به برخى از آيات الهى و مقصود از «عدم هدايت خداوند» ، توفيق نيافتن آن كفرورزان در خدعه و برنامه ريزى و جوآفرينى شان براى خنثى سازى ابلاغ پيامبر خدا (ابلاغ «ما اُنزل» ) است ؛ چرا كه اگر مراد از «عدم هدايت»، عدم هدايت به ايمان باشد، با اصل تبليغ و ابلاغ و فلسفه دعوت، ناسازگار است ؛ مثل آن كه خداوند بگويد: آنان را به حكم الهى بخوان ؛ امّا من آنان را هدايت نمى كنم! از اين رو، بدون هيچ ترديدى، مراد، اين است كه آنان در خاموش كردن اين نور، در طعن زدن به نبوّت، در به شكست كشاندن اين ابلاغ، در متّهم كردن پيامبر خدا به «خاندان گرايى» و در تلاش براى جلوگيرى از گسترش پيام، طَرْفى برنخواهند بست. نكات و ظرايف اين آيه شكوهمند و كارساز، بسى بيشتر از آن چيزى است كه به خامه آمد ؛ امّا آنچه را در نقدِ ديدگاه ها آورديم، بسنده است؛ ديدگاه هايى كه بيشتر و پيش تر از آن كه در جهت تبيين معناى آيه باشند، در جهت استوارسازى واقعيّت موجود در تاريخ اند. اكنون به برخى از آن اقوال بنگريم.

ديدگاه ها درباره اين آيه1 . نزول آيه در اوّل بعثت و هراس پيامبر صلى الله عليه و آله از ابلاغ دين!گويا اوّلين كسى كه چنين باورى را پراكنده است، وگرچه نه با قاطعيت، محمّد بن

.

ص: 246

ادريس شافعى است. بر اساس آنچه وى گزارش كرده است، پيامبر صلى الله عليه و آله پس از دريافت پيام وحى و سوره علق و... از اين كه مشركان او را تكذيب كنند، هراس به دل داشت. آيتِ الهىِ : «اى پيامبر! برسان» نازل شد تا او را در ابلاغ حق، استوار بدارد و «عصمت» (حفاظت) الهى را در ابلاغ وحى بدو برساند. (1) بر اين پايه، از حسن بصرى نيز گزارشى آورده اند كه : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده: لمّا بعثني اللّه تعالى برسالته ضِقتُ بها ذرعاً ، وعرفت أنّ من الناس من يكذّبني ؛ خداوند، چون مرا برانگيخت، بر من بسيار سخت و سنگين آمد و دانستم كه مرا تكذيب خواهند كرد . پس چندى دست نگه داشت، تا خداوند، اين آيه را بر او فرو فرستاد. (2) پاسخ اين سخن ، آن است كه : 1 . دليلى بر اثبات آن وجود ندارد و گزارش منسوب به حسن بَصرى مستند نيست ؛ 2 . ادلّه اى كه اثبات مى كنند سوره مائده آخرين سوره (3) و يا از آخرين سوره هاى (4) نازل شده بر پيامبر صلى الله عليه و آله است ، اين ادّعا را رد مى كنند . 3 . محدّثان ، مفسّران ، مورّخان و متكلّمان پيرو مكتب اهل بيت عليهم السلام اتّفاق دارند كه آيه تبليغ ، در ارتباط با جريان غدير خم و ابلاغ امامت امير مؤمنان است . اين شأن نزول ، در بسيارى از مصادر اهل سنّت نيز آمده است و علّامه امينى از سى مصدر حديثى و تفسيرى اهل سنّت ، آن را روايت كرده است. 4 . متن آيه به روشنى نشان مى دهد كه ابلاغ موضوع ويژه اى مورد نظر خداوند متعال بوده و نه مطلق رسالت ؛ موضوع ويژه اى كه هموزن همه رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله است ، و آن ، چيزى جز مسئله ولايت و رهبرى امّت پس از آن حضرت نمى تواند

.


1- .الاُمّ : ج 4 ص 168 . متن ، طولانى است و تنها بخش مورد نياز را آورده ايم .
2- .أسباب نزول القرآن : ص 204، الدرّ المنثور : ج 3 ص 116.
3- .ر . ك : ص 258 ، ح 784 . نيز ، ر . ك : تفسير ابن كثير : ج 3 ص 3 ، التحرير والتنوير : ج 4 ص 255 .
4- .أسباب نزول القرآن : ص 204 ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 116 .

ص: 247

2 . نزول آيه در ارتباط با نگهبانى ابو طالب از پيامبر!
3 . تأخير پيامبر در ابلاغ برخى آيات از ترس مشركان!

باشد . افزون بر اين همه ، چگونه مى توان باور كرد كه پيامبر خدا با آن عظمت و روح بلند و اراده استوار ، در آغاز راه به دليل ترس از تكذيب و آزار مردم ، از به انجام رساندن رسالت خويش ، سرباز زده باشد تا خداوند متعال ، تضمين كند كه مشكلى پيش نخواهد آمد و كسى به او آزارى نمى رساند؟!

2 . نزول آيه در ارتباط با نگهبانى ابو طالب از پيامبر صلى الله عليه و آله !ديدگاهى ديگر ، سبب نزول آيه را «نگهبانى و حراست ابو طالب (عموى پيامبر خدا) از وى» مى داند و چنين معتقد است كه پس از نزول اين آيه، پيامبرخدا از عمويش خواست كه به سبب وعده خداوند به حراست ، ديگر از وى نگاهبانى نكند. ردّ اين ديدگاه، افزون بر نقد ديدگاه اوّل (كه بر اين يكى نيز وارد است)، واقعيّت تاريخ است كه پيامبر خدا براى ساليانى، بويژه در مدينه، همچنان نگهبانانى داشته است و وجود «اُسطوانة الحَرَس» (1) بهترين گواه بر آن است.

3 . تأخير پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ برخى آيات از ترس مشركان!شگفتا! برخى بر اين باورند كه پيامبر خدا برخى از آيات مرتبط با مشركان و يا يهوديان را آشكار نمى كرد و از اين كه به او آزارى برسد، مى هراسيد. (2) اَسفا كه گاه، كسانى گرفتار چه ناهنجارى ها و ملزم به چه نارواگويى هايى مى شوند! آيا مى شود به پيامبر خدا چنين گمانى برد؟! آيا با توجّه به آن زندگانى يكسر شور و حماسه و درگيرى با مظاهر شرك و جاهليّت، مى توان چنين پندارى درباره پيامبر خدا به ذهن و زبان آورد؟! آرا و ديدگاه هاى ديگرى كه فخر رازى برشمرده است و در تفاسير اهل سنّت و مجموعه هاى روايى آنان هم بيشتر از آن نيست، تباه تر از آن چيزى است كه آورديم.

.


1- .ستونى بوده است در مسجد مدينه كه نگهبانان پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار آن مى ايستاده اند .
2- .الوسيط : ج 2 ص 208، تفسير الفخر الرازى : ج 12 ص 53 .

ص: 248

نزول آيه در واقعه غدير براى ابلاغ ولايت

فخر رازى، آخرين قول را بدين سان آورده است: آيه در فضل على بن ابى طالب نازل شد و چون اين آيه نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله دست او را گرفت و گفت : «هركه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه را دوستش مى دارد، دوست بدار و هر كه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار!». پس عمر، او را ديد و گفت : «اى پسر ابو طالب! بر تو مبارك باد! مولاى من و مولاى هر مرد و زن باايمان شدى». اين وجه، نظر ابن عبّاس و براء بن عازب و محمّد بن على [ باقر] عليه السلام است. (1) فخر رازى تصريح مى كند كه : روايت هاى نشانگر اين حقيقت، بسيارند ؛ امّا بهتر است بگوييم كه اين آيه، براى اطمينان بخشى به پيامبر خدا در برابر نيرنگ ها و برخوردهاى يهوديان و نصرانيان است، تا پيامبر خدا نهراسد و در ابلاغ حق، كوتاهى نكند. 2 آنچه فخر رازى در اين ديدگاه آخر بدان تصريح كرده و روايات مربوط به آن نيز بسى فراوان است، استوار و درست است و شگفتا از مفسّران، محدّثان و متكلّمانى كه در برابر آن همه روايات، سر تسليم فرود نمى آورند و به توجيه ها و تفسيرهايى روى مى آورند كه نه با واقعيت تاريخْ سازگارى دارد، نه با شخصيت پيامبر خدا و نه با سيره نورانى و استوارگامى هاى او در جهت ابلاغ حق.

نزول آيه در واقعه غدير براى ابلاغ ولايتبر پايه آنچه گذشت و بر اساس روايات و گزارش هاى بسيار _ كه متون آنها را آورديم _ ، آيه «ابلاغ»، روز هجدهم ذى حجّه سال دهم هجرى با تأكيد بر آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله بارها بدان پرداخته و به آن تصريح نموده و خداوند در وحى بر او (وحى قرآنى و بيانى) بارها آن را نازل كرده بود «مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ» ، در غدير خم نازل شده

.


1- .الوسيط : ج 2 ص 208، تفسير الفخر الرازى : ج 12 ص 53 .

ص: 249

است. تأكيد مى كنيم كه «مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ» اشاره به هر آن چيزى است كه در اين زمينه در درازناى رسالت نبوى، بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است، چه با وحى قرآنى و چه با وحى بيانى، در مناسبت هاى مختلف، در جمع هاى بزرگ يا در منظر كسانى اندك. اكنون پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور شده است كه در آخرين سال عمر، در آخرين حجّ خويش و در پيش ديد ده ها هزار مسلمان كه از آبادى ها و شهرهاى جوامع اسلامى آن روز به مكّه آمده اند، با صراحتى تمام و تأكيد و دقّتى تام كه هيچ گونه تأويلى را برنتابد و هيچ توجيهى را نپذيرد، ولايت على عليه السلام و استمرار پيشوايى و امامت و زعامت وى را علنى كند. در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله مى هراسد، امّا نه بر جان خود، كه او از آغازين روزها، جان را در راه ابلاغ حق بر كف نهاده است ، و نه از مشركان، كه ديگر هيمنه و شكوه دروغينشان در هم شكسته است ، و نه از يهود و نصارا، كه اكنون در برابر شكوه و عظمت مسلمانان، دم فرو بسته اند؛ بلكه از درون امّت خود مى هراسد، از نفاق نهفته در ميان مسلمانان، از ترديدها و تشكيك هاى مؤمن نمايان . شايد كه در اصل رسالت نيز ترديد روا دارند و به كلام نبوى يكسر بتازند و او را به خاندانگرايى، تحميل خويشان نزديك خود بر مردم و... متهم كنند! لحن آيه و رواياتى كه متن آنها گزارش شد، نشان مى دهد كه در اين واپسين روزها نيز امين وحى ، جبرئيل عليه السلام ، بارها ضرورت اين ابلاغ را از سوى خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله رسانده است و رسول الهى، از دغدغه خود، سخن گفته است و اكنون اين ، آخرين ابلاغ است كه : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ؛ اى رسول! ابلاغ كن ...» (1) .

.


1- .و به خاطر اين پيام بلند و سرنوشت ساز و خيره كننده و عظيم بود كه اين حج، «حَجّة البلاغ» نام گرفت. چه نام زيبا و خاطره انگيزى! و شگفتا كه مورّخان كوشيده اند اين نام ارجمند خاطره آفرين را از يادها ببرند! ابن اسحاق مى گويد : «فكانت حَجّة البلاغ وحَجّة الوداع، وذلك أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله لم يحجّ بعدها...» (السيرة النبويّة ، ابن هشام : ج 2 ص 606) .

ص: 250

خطاب شدن پيامبر خدا با عنوان «رسالت»، سازگارترين صفت با «تبليغ» است. هان! دغدغه دارى؟ دلهره، هراس؟ مگر تو جز رساندن، فروخواندن و آشكار نمودن، مسئوليّت ديگرى دارى؟! بخوان، آشكار كن، ابلاغ كن با نهايت دقّت ، با مقدّمه چينى، تأثير گذارانه و استوار ؛ «و بر پيامبر، جز ابلاغ نيست» . «مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ ؛ آنچه را از سوى پروردگارت نازل شده» . آنچه به پيامبر خدا نازل شده ، چيست و چرا به آن، تصريح نشده است؟ عدم تصريح به آن، مى تواند براى نشان دادن جايگاه والاى آن، براى «تجليل» و «تعظيم» آن و يا با هدف نشان دادن نبودِ هيچ گونه تصميم و اختيارى براى پيامبر صلى الله عليه و آله در چگونگى آن و تنها نقش داشتن او در ابلاغ، باشد. از سوى ديگر، نشانگر آن است كه زيركى وى در برابر واكنش هاى هراس آفرين مردمان، هوشمندانه و بجاست، كه خداوند نيز آن پيام را در پرده اى از ابهام مى نهد و تا لحظه ابلاغ، از چگونگى آن، پرده برنمى گيرد. «وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ؛ و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى» . شگفتا از آنان كه در تفسير آيه، سخنى ديگر آورده اند و چون نخواسته اند «حقيقت» را بنگرند، ره «افسانه» پوييده اند! اين جمله را چه سان معنا مى كنند، با اين كه «نهى از كتمان»، بخشى از آموزه هاى وحيانى است؟ از آنچه بر پيامبر خدا نازل شد، كدام بخش است كه چون آشكار نشود و بدان تأكيد نشود، از خاطره ها پاك نمى شود؟ و اگر رسالتْ ستيزان، توان ستردن آن را از عينيت جامعه داشته باشند، چنان خواهد بود كه گويا اساس دين و بنياد رسالت و همه مكتب، ابلاغ نشده است؟

.

ص: 251

اين جمله شكوهمند و شگرف، نشانگر جايگاه والاى آن پيام است و از سوى ديگر، رساننده اين حقيقت كه پيامبر خدا از رساندن و علنى كردن آن، ناچار و معذور است؛ چرا كه خداوند تهديد كرده است، آن هم تهديد به تباه شدن تمام تلاش هاى بيست و سه ساله و سختكوشى ها و رنج ها و سوختن ها و ساختن ها و رزم ها و... . «وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ؛ و خداوند، تو را از[ گزند] مردم، حفظ مى كند» . حراست و حفاظت از تو، به عهده خداوند است ؛ گو اين كه تو از فرايند آن، دغدغه دارى و از واكنش هاى كسانى تيره جان، مى هراسى و از جوآفرينى غوغاسالاران، بيم بر جان نشان داده اى ؛ امّا بدان كه خداوندِ سبب ساز و سبب سوز، همه را يكسر تباه خواهد ساخت، تمام نقشه ها را، از همه «مردم». خداوند، عظمت ابلاغ را باز مى گويد و نيز وجود غوغاسالاران تيره جان را ؛ امّا به اين كه اينها چه كسانى هستند، تصريح نمى كند؛ چرا كه همه حيله ها ، نقش بر آب است و شيطنت ها بر باد ، از سوى هر كسى كه باشد. كلمه كلمه آيه، نشانگر عظمت و والايى محتواى پيام است و نشانگر دغدغه آفرينى، كين زايى و خشم گرفتن كسانى ... . اى كاش، مفسّران و قرآن پژوهانى كه سخن ديگر گفته اند، اندكى از سر تأمّل درمى نگريستند كه ابلاغِ چه بخشى از «ما اُنزل» اين همه دغدغه داشت و با آشكار شدن، خشم مى آفريد و كسانى را به موضعگيرى مى كشانْد و اى كاش، دست كم در واقعيّت هاى تاريخ اسلام مى نگريستند كه چه چيزى جبهه گيرى ها را موجب شد و جنجال ها به پا كرد!

.

ص: 252

10 / 2إكمالُ الدّينِالكتاب«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» . (1)

الحديث9184.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق عن أبي سعيد الخدري :لَمّا نَصَبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا بِغَديرِ خُمٍّ فَنادى لَهُ بِالوِلايَةِ ، هَبَطَ جِبريلُ عليه السلام عَلَيهِ بِهذِهِ الآيَةِ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» . (2)9185.امام على عليه السلام :الدرّ المنثور عن أبي هريرة :لَمّا كانَ يَومُ غَديرِ خُمٍّ _ وهُوَ يَومُ ثَمانِيَةَ (3) عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ _ قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . فَأَنزَلَ اللّهُ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» . (4)9186.امام على عليه السلام :تاريخ بغداد عن أبي هريرة :مَن صامَ يَومَ ثَمانِيَةَ (5) عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ كُتِبَ لَهُ صِيامُ سِتّينَ شَهرا ، وهُوَ يَومُ غَديرِ خُمٍّ ؛ لَمّا أخَذَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَقالَ : أ لَستُ وَلِيَّ المُؤمِنينَ ؟ ! قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ ! قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : بَخٍ بَخٍ لَكَ يَا بنَ أبي طالِبٍ ؛ أصبَحتَ مَولايَ ومَولى كُلِّ مُسلِمٍ ، فَأَنزَلَ اللّهُ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» . (6) .


1- .المائدة : 3 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 237 ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 19 .
3- .في المصدر : «ثماني» ، والصحيح ما أثبتناه .
4- .الدرّ المنثور : ج 3 ص 19 نقلاً عن ابن مردويه والخطيب وابن عساكر ، تذكرة الخواصّ : ص 30 وفيه من «من كنت مولاه ...» .
5- .في المصدر : «ثمان عشرة» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق .
6- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 290 الرقم 4392 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 233 و 234 ح 8739 وفيه «مولى» بدل «ولي» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 350 ، المناقب لابن المغازلي : ص 19 ح 24 وفيه «أ لست أولى بالمؤمنين من أنفسهم»بدل «أ لست وليّ المؤمنين» ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 200 ح 210 نحوه إلى «يا بن أبي طالب» ، فرائد السمطين : ج 1 ص 77 ح 44 ، المناقب للخوارزمي : ص 156 ح 184 كلاهما نحوه وفيهما إلى «مولى كلّ مسلم» ؛ الأمالي للصدوق : ص 50 ح 2 ، روضة الواعظين : ص 384 وفيهما «أولى بالمؤمنين» بدل «وليّ المؤمنين» ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 42 و ص 259 .

ص: 253

10 / 2 كامل كردن دين

اشاره

10 / 2كامل كردن دينحديث غديرقرآن«امروز، كافران از [ شكست دادن ]دين شما نااميد شدند. از اين رو از آنان نترسيد و از من بترسيد. امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» .

حديث9192.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: چون پيامبر خدا على عليه السلام را در غدير خُم منصوب كرد و به ولايت او ندا داد، جبرئيل عليه السلام با اين آيه بر او فرود آمد : «امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» .9193.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الدرّ المنثور_ به نقل از ابو هريره _: چون روز غدير خُم شد _ كه همان هجدهم ذى حجّه است _ ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست» و خداوند، نازل كرد : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم» .9194.عنه عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از ابو هريره _: هر كس روز هجدهم ذى حجّه را روزه بگيرد، روزه شصت ماه برايش نوشته مى شود و آن، همان روز غدير خُم است، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود : «آيا من ولىّ مؤمنان نيستم؟».

گفتند : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست». عمر بن خطّاب گفت : به به [مباركت باد] ، اى پسر ابو طالب! تو مولاى من و هر مسلمان گشتى. خدا هم نازل كرد : «امروز دينتان را برايتان به كمال رساندم» .

.

ص: 254

9195.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ بِوِلايَتي أكمَلَ اللّهُ لِهذِهِ الاُمَّةِ دينَهُم ، وأتَمَّ عَلَيهِمُ النِّعَمَ ، ورَضِيَ إسلامَهُم ؛ إذ يَقولُ يَومَ الوِلايَةِ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله : يا مُحَمَّدُ ، أخبِرهُم أنّي أكمَلتُ لَهُمُ اليَومَ دينَهُم ، ورَضيتُ لَهُمُ الإِسلامَ دينا ، وأتمَمتُ عَلَيهِم نِعمَتي ، كُلُّ ذلِكَ مَنٌّ مِنَ اللّهِ عَلَيَّ ؛ فَلَهُ الحَمدُ . (1)9187.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : بُنِيَ الإِسلامُ عَلى خَمسِ خِصالٍ : عَلَى الشَّهادَتَينِ ، وَالقَرينَتَينِ _ قيلَ لَهُ : أمَّا الشَّهادَتانِ فَقَد عَرَفناهُما ، فَمَا القَرينَتانِ ؟ ! قالَ : الصَّلاةُ وَالزَّكاةُ ؛ فَإِنَّهُ لا يُقبَلُ إحداهُما (2) إلّا بِالاُخرى _ وَالصِّيامُ ، وحَجُّ البَيتِ مَنِ استَطاعَ إلَيهِ سَبيلاً ، وخَتَمَ ذلِكَ بِالوِلايَةِ ، فَأَنزَلَ اللّهُ عزّوجلّ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» . (3)9188.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ اسمُهُ امتَحَنَ بي عِبادَهُ ، وقَتَلَ بِيَدي أضدادَهُ ، وأفنى بِسَيفي جُحّادَهُ ، وجَعَلَني زُلفَةً لِلمُؤمِنينَ ، وحِياضَ مَوتٍ عَلَى الجَبّارينَ ، وسَيفَهُ عَلَى المُجرِمينَ ، وشَدَّ بي أزرَ رَسولِهِ ، وأكرَمَني بِنَصرِهِ ، وشَرَّفَني بِعِلمِهِ ، وحَباني بِأحكامِهِ ، وَاختَصَّني بِوَصِيَّتِهِ ، وَاصطَفاني بِخِلافَتِهِ في اُمَّتِهِ .

فَقالَ صلى الله عليه و آله وقَد حَشَدَهُ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ وَانغَصَّت بِهِمُ المَحافِلُ : أيَّهَا النّاسُ! إنَّ عَلِيّاً مِنّي كَهارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيِّ بَعدي . فَعَقَلَ المُؤمِنونَ عَنِ اللّهِ نُطقَ الرَّسولِ إذ عَرَفوني أنّي لَستُ بِأَخيهِ لِأَبيهِ واُمِّهِ كَما كانَ هارونُ أخا موسى لِأَبيهِ واُمِّهِ ، ولا كُنتُ نَبِيّاً فَاقتَضى نُبُوَّةً ، ولكِن كانَ ذلِكَ مِنهُ استِخلافاً لي كَمَا استَخلَفَ موسى هارونَ عليهما السلام حَيثُ يَقولُ : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ» (4) .

وقَولُهُ صلى الله عليه و آله حينَ تَكَلَّمَت طائِفَةٌ فَقالَت : نَحنُ مَوالي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى حِجَّةِ الوَداعِ ثُمَّ صارَ إلى غَديرِ خُمٍّ ، فَأَمَرَ فَاُصلِحَ لَه شِبهُ المِنبَرِ ، ثُمَّ عَلاهُ وأخَذَ بِعَضُدي حَتّى رُئِيَ بَياضُ إبطَيهِ ، رافِعاً صَوتَهُ قائِلاً في مَحفِلِهِ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ،اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ. فَكانَت عَلى وِلايَتي وِلايَةُ اللّهِ وعَلى عَداوتي عَداوَةُ اللّهِ .

وأنزَلَ اللّهُ عزَّ وجَلَّ في ذلِكَ اليَومِ «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» (5) فَكانَت وِلايَتي كمالَ الدّينِ ورِضَا الرَّبِّ جَلَّ ذِكرُهُ ، وأنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالَى اختِصاصا لي وتَكَرُّماً . (6) .


1- .الخصال : ص 415 ح 4 ، الأمالي للطوسي : ص 205 ح 351 عن المفضّل بن عمر ، بصائر الدرجات : ص 201 ح 4 وكلّها عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .في المصدر : «أحدهما» وهو تصحيف .
3- .الأمالي للطوسي : ص 518 ح 1134 عن المجاشعي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وعن محمّد بن جعفر عن أبيه الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 68 ص 379 ح 29 .
4- .الأعراف : 142 .
5- .المائدة : 3 .
6- .الكافي : ج8 ص26 ح4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 255

9189.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :خداوند با ولايت من ، دين اين امّت را به كمال رساند و نعمت ها را بر ايشان كامل كرد و اسلام را برايِشان پسنديد ، آن گاه كه در روز ولايت [ على عليه السلام ]به محمّد صلى الله عليه و آله گفت : «اى محمّد! به آنان خبر بده كه امروز دينشان را برايشان به كمال رساندم و دين اسلام را برايِشان پسنديدم و نعمتم را بر ايشان كامل كردم». همه اينها، منّتى از سوى خداوند بر من است. پس سپاس، ويژه اوست.9190.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : «اسلام بر پنج پايه بنياد شده است : شهادتين و قَرينتين».

به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد : مقصود از «شهادتين (دو گواهى)» را مى دانيم ؛ امّا «قرينتين (دو چيز قرينه)» كدام اند؟

فرمود : «نماز و زكات، كه هيچ يك بى ديگرى پذيرفته نيست ، و روزه و حجّ خانه خدا براى هر كس كه بدان، راهى دارد؛ و پايان بخش آنها ولايت است، كه خداوند عز و جل نازل كرد : «امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» .9191.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :خداوند _ كه نامش خجسته باد _ با من، بندگانش را آزمود و به دست من دشمنانش را كشت و با شمشير من مُنكرانش را نابود كرد و مرا مايه قرب مؤمنان و گرداب مرگ جبّاران و شمشير خويش بر سر مجرمان قرار داد و با من پشت پيامبرش را محكم ساخت و با نصرت او گرامى ام داشت و با دانش او شرافتم داد و احكامش را به من بخشيد و وصايتش را ويژه من ساخت و مرا به جانشينى او بر امّتش برگزيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله درحالى كه گِرداگردش را مهاجر و انصار گرفته بودند و مجلس از آنها پر بود، فرمود : «اى مردم! على براى من، مانند هارون براى موسى عليه السلام است، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».

پس مؤمنان با درايت الهى، سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را فهميدند ؛ چون مى دانستند كه من، برادر خونى او _ چنان كه هارون براى موسى عليه السلام بود _ نيستم و همچنين پيامبر هم نبودم كه پيامبرى ام چنين اقتضا كند ؛ بلكه اين كار او، جانشين كردن من بود، همان گونه كه موسى عليه السلام هارون را جانشين كرد، آن جا كه گفت : «در ميان قومم، جانشين من باش و اصلاح كن و از روش مفسدان پيروى مكن» .

و گفته او ، هنگامى كه گروهى گفتند : «ما آزادشدگان پيامبر خدا هستيم». پيامبر خدا براى حجّة الوداع [ از مدينه ]بيرون آمد و سپس [ در بازگشت، ]به غدير خُم رسيد و فرمان داد چيزى شبيه منبر براى او بسازند. سپس از آن، بالا رفت و بازوى مرا گرفت [ و چنان بالا برد] كه سفيدى زير بغل هايش ديده شد و در همان مجلس با صداى بلند فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه را دوستش مى دارد، دوست بدار و هر كه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار!». پس با ولايت من، ولايت خدا تحقّق مى يابد و با دشمنى من، دشمنى خدا.

و خداوند عز و جل در آن روز، نازل كرد : «امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» . پس ولايت من، مايه كمال دين و رضايت پروردگار _ كه يادش بلند باد _ است و خداوند _ تبارك و تعالى _ آن [ آيه] را ويژه من و براى بزرگداشت من نازل كرد. .

ص: 256

9192.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» _: نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام خاصَةً ، دونَ النّاسِ . (1) .


1- .تفسير فرات : ص 119 ح 124 عن يقطين الجواليقي عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 257

9193.امام على عليه السلام :امام باقر عليه السلام :آيه «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم» ، تنها درباره على عليه السلام و نه ديگران، نازل شد. .

ص: 258

9194.امام على عليه السلام :علل الشرائع عن إسحاق بن إسماعيل النيسابوري:أنَّ العالِمَ _ يَعنِي الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ عليهما السلام _ كَتَبَ إلَيهِ : إنَّ اللّهَ تَعالى _ بِمَنِّهِ ورَحمَتِهِ _ لَمّا فَرَضَ عَلَيكُمُ الفَرائِضَ لَم يَفرِض ذلِكَ عَلَيكُم لِحاجَةٍ مِنهُ إلَيهِ ، بَل رَحمَةً مِنهُ إلَيكُم ، لا إلهَ إلّا هُوَ ؛ لِيَميزَ الخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ ، ولِيَبتَلِيَ ما في صُدورِكُم ، ولِيُمَحِّصَ ما في قُلوبِكُم ، ولِتَتَسابَقوا إلى رَحمَتِهِ ، ولَتَتَفاضَلَ مَنازِلُكُم في جَنَّتِهِ . فَفَرَضَ (1) عَلَيكُمُ الحَجَّ وَالعُمرَةَ ، وإقامَ الصَّلاةِ ، وإيتاءَ الزَّكاةِ ، وَالصَّومَ ، وَالوِلايَةَ .

وجَعَلَ لَكُم بابا لِتَفتَحوا بِهِ أبوابَ الفَرائِضِ ، ومِفتاحا إلى سَبيلِهِ . ولَولا مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله وَالأَوصِياءُ مِن وُلدِهِ كُنتُم حَيارى كَالبَهائِمِ ؛ لا تَعرِفونَ فَرضا مِنَ الفَرائِضِ ، وهَل تُدخَلُ قَريَةٌ إلّا مِن بابِها ! !

فَلَمّا مَنَّ اللّهُ عَلَيكُم بِإِقامَةِ الأَولِياءِ بَعدَ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله ، قالَ اللّهُ عزّوجلّ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» وفَرَضَ عَلَيكُم لِأَولِيائِهِ حُقوقا ، فَأَمَرَكُم بِأَدائِها إلَيهِم . (2)9195.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :قَد قيلَ إنَّ آخِرَ ما نَزَلَ عَلَيهِ [النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ]: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» ، وهِيَ الرِّوايَةُ الصَّحيحَةُ الثّابِتَةُ الصَّريحَةُ . وكانَ نُزولُها يَومَ النَّصِّ عَلى أميرِالمُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبيطالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ بِغَديرِ خُمٍّ. (3) .


1- .في المصدر : «ففوض» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في بقيّة المصادر .
2- .علل الشرائع : ص 249 ح 6 ، تحف العقول : ص 485 ، الأمالي للطوسي : ص 655 ح 1355 ، رجال الكشّي : ج 2 ص 845 الرقم 1088 .
3- .تاريخ اليعقوبي (طبعة النجف الأشرف _ مطبعة الغري) : ج 2 ص 32 ، وفي الطبعة المعتمدة (ج2 ص 43) ما لفظه «وكان نزولها يوم النفر على أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليه ، بعد ترحّم» وهو تحريف .

ص: 259

9196.عنه عليه السلام :علل الشرائع_ به نقل از اسحاق بن اسماعيل نيشابورى _: عالِم (يعنى : امام حسن عسكرى عليه السلام ) به من نوشت : «خداوند متعال، با منّت و رحمتش وقتى فريضه ها را بر شما واجب كرد ، به آنها نيازى نداشت ؛ بلكه از سر رحمتِ او بر شما بود، كه خدايى جز او نيست . [ اين] براى آن بود كه پاك را از ناپاك، جدا كند و درونتان را بيازمايد و آنچه را در دل هايتان هست، بيرون بكشد و نيز براى اين بود كه به سوى رحمتش، از هم پيشى گيريد و درجات شما در بهشتش از هم متمايز شود. پس، حج و عمره و گزاردن نماز و دادن زكات و روزه ، و ولايت را بر شما واجب ساخت.

و براى شما دروازه اى نهاد تا درهاى فرائض را بدان بگشاييد و كليدى براى راهش قرار داد. اگر محمّد صلى الله عليه و آله و اوصيا[ ى او] از فرزندانش نبودند، شما چون حيوانات، سرگردان بوديد و هيچ يك از فريضه ها را نمى شناختيد. حال ، آيا جز از دروازه شهر، به شهر درمى آيند؟

پس چون خداوند پس از پيامبرتان با برجا نهادن اوليا بر شما منّت نهاد، فرمود : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» و براى اوليا حقوقى بر شما واجب ساخت و شما را به اداى آنها در برابر ايشان فرمان داد».9197.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :گفته شده است كه آخرين آيه اى كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، آيه : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» است و اين گفته، روايتى صحيح و ثابت و صريح است و [ زمان ]نزول آن، در روز تصريح به [ ولايت ]امير مؤمنان، على بن ابى طالب _ كه درودهاى خدا بر او باد _ در غدير خُم است. .

ص: 260

تحقيقى درباره «روزِ كامل شدن دين»
اشاره

تحقيقى درباره «روزِ كامل شدن دين» «امروز، كافران از [ شكست دادن] دين شما نااميد شدند. از اين رو، از آنان نترسيد و از من بترسيد. امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» . (1) در اين آيه (مشهور به آيه «اِكمال») ، سخن از روزى است كه چهار ويژگى مهم دارد: 1 . در آن روز، كفّار از اين كه بتوانند به اساس اسلام آسيب وارد كنند، نوميد شدند. 2 . در آن روز، دين اسلام، كامل شد. 3 . در آن روز، خداوند متعال، نعمت خود را بر امّت اسلامى تمام كرد. 4 . در آن روز، خداوند متعال، آيين اسلام را به عنوان آيين نهايى مردم جهان پذيرفت. اين ويژگى هاى برجسته نشان مى دهد كه آن روز، سرنوشت سازترينِ روزها در تاريخ رسالت پيامبر اسلام، بلكه در تاريخ اسلام است و از اين روست كه يكى از يهوديان، به عمر بن خطّاب مى گويد كه اگر در دين آنها چنين روزى بود، آن را جشن مى گرفتند:

.


1- .مائده : آيه 3 .

ص: 261

1 . روز غدير خم

طارق بن شهاب روايت كرده است كه : يكى از يهوديان به عمر بن خطّاب گفت : اى امير مؤمنان! آيه اى در كتاب شماست و آن را قرائت مى كنيد كه اگر بر ما يهوديان نازل شده بود، آن روز را جشن مى گرفتيم. گفت : كدام آيه؟ گفت : «امروز، دينتان را براى شما به كمال رساندم...» . (1) اكنون بايد ديد در تاريخ اسلام، روز سرنوشت سازى كه داراى اين ويژگى هاى چهارگانه است و شايسته اين است كه جامعه اسلامى، آن را جشن بگيرد، كدام روز است. براى مشخّص كردن آن روز، احتمالات فراوانى داده شده كه غالبا متّكى بر اسناد تاريخى و يا متون حديثى نيستند و از اين رو، از طرح آنها در اين جا خوددارى مى كنيم. (2) تنها دو فرض مستند وجود دارد كه به دو دسته از متون تاريخى و حديثى شيعه و اهل سنّت، مستندند. بايد ديد آيا اين دو دسته از متون، با هم در تعارض اند، يا اين كه وجه جمعى براى آنها وجود دارد. دو فرض مستند عبارت اند از :

1 . روز غدير خمضمن آن كه بسيارى از احاديث شيعه، بدون ذكر روز غدير يا روز ديگرى، به نزول اين آيه در مورد انتصاب امام على عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله به رهبرى امّت، اشاره دارند، حدود بيست حديث ، به طور مشخّص نزول آيه را در روز غدير بيان مى دارند، (3) چنان كه در كتب اهل سنّت، نقل هايى _ كه عمدتا به ابو هريره و ابو سعيد خُدْرى

.


1- .صحيح البخارى : ج1 ص25 ح45 و ج 4 ص1600 ح4145 ، و ص1683 ح4330 وج6 ص2653 ح 6840 .
2- .ر . ك : تفسيرهاى ذيل آيه.
3- .ر . ك : الأمالى ، صدوق : ص 188 ح 197 ، كمال الدين : ص 276 ، الإقبال : ج 2 ص 262 .

ص: 262

مى رسند _ بيانگر نزول آيه در روز غدير (هجدهم ذى حجّه سال دهم هجرى) هستند. (1) اين احاديث، موافق قرآن هستند و راهى جز پذيرفتن آنها وجود ندارد ؛ زيرا در تاريخ زندگى پيامبر اسلام، بجز روز غدير خم، روزى با ويژگى هايى كه اين آيه بر آن تأكيد دارد، يافت نمى شود. در اين روز بود كه با تعيين رهبر آينده جهان اسلام از سوى خداوند متعال، اميد كفّارى كه مى پنداشتند آيين اسلام به شخص پيامبرِ آن ، قائم است و با مرگ او نخواهند گذاشت تداوم پيدا كند، به يأس گراييد. در اين روز بود كه برنامه هاى اسلام براى اداره آينده جهان، كامل شد و با تعيين شخصيت بزرگى چون امام على عليه السلام _ كه به استثناى نبوّت، همتاى پيغمبر اسلام بود _ (2) به جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله ، نعمت خداوند بر امّت اسلامى كامل گرديد و بر اساس همين كامل بودن برنامه هاى اسلام براى تكامل مادّى و معنوى جامعه بشر بود كه اسلام به عنوان كامل ترين دين تكامل بخشِ انسان، مورد پذيرش خداوند متعال قرار گرفت . مراسم عمامه گذارى ويژه امام على عليه السلام در روز غدير خم، (3) برنامه برگزارى مراسم سلام رهبرى (4) بر امام عليه السلام در آن روز، تبريك صحابه (5) بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام در آن روز، اَشعار حَسّان بن ثابت، (6) اعلام روز غدير به عنوان بزرگ ترين عيد اسلامى، 7 و اسناد و قرائن تاريخى و حديثى فراوان ديگر، همه مؤيّد اين است كه روز كامل

.


1- .ر . ك : كمال الدين : ص 276 ، الغدير : ج 1 ص 230 .
2- .ر . ك : ص 37 (احاديث منزلت) .
3- .ر . ك : ص 269 (تاج گذارى در روز غدير) .
4- .. ر . ك : ص 277 (تبريك رهبرى) .
5- .ر . ك : ص 305 (اشعار حسّان بن ثابت) .
6- .ر . ك : ص 359 (عيد غدير در اسلام) .

ص: 263

2 . روز عَرَفه

شدن دين، همان روز غدير خم است.

2 . روز عَرَفهدر برابر متونى كه بدانها اشارت رفت، متون ديگرى وجود دارند كه تصريح مى كنند روز نزول آيه اِكمال، روز عرفه و مكان نزول آن، عرفات است. قول پذيرفته شده در ميان اهل سنّت، همين است و از چند صحابى نيز نقل شده است ؛ ولى اساس آن، همان كلام عمر در پاسخ به سؤال مردى يهود است كه در كتب بسيارى از جمله در صحيح البخارى آمده است و ما نيز به آن، اشاره داشتيم. اين قول در برخى احاديث و كتب شيعه نيز آمده است كه اساس آن را دو حديث امام باقر و امام صادق عليهما السلام تشكيل مى دهند: حديث اوّل، حديثى است كه مرحوم ثقة الاسلام كُلينى از ابو جارود نقل كرده است. ابو جارود مى گويد: سَمِعتُ أبا جَعفَرٍ عليه السلام يَقولُ : فَرَضَ اللّهُ عزّوجلّ عَلَى العِبادِ خَمساً ؛ أخَذوا أربَعاً ، وتَرَكوا واحِداً . قُلتُ : أتُسَمّيِهنَّ لي جُعِلتُ فِداكَ ؟ فَقالَ : الصَّلاةُ ، وكانَ النّاسُ لايَدرونَ كَيفَ يُصَلّونَ ، فَنَزَلَ جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، أخبِرهُم بِمَواقيتِ الصَّلاةِ . ثُمَّ نَزَلَتِ الزَّكاةُ ، فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، أخبِرهُم مِن زَكاتِهِم ما أخبَرتَهُم مِن صَلاتِهِم . ثُمَّ نَزَلَ الصَّومُ ، فَكانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذا كانَ يَومُ عاشوراءَ بَعَثَ إلى ما حَولَهُ مِنَ القُرى فَصاموا ذلِكَ اليَومَ ، فَنَزَلَ شَهرُ رَمَضانَ بَينَ شَعبانَ وشَوّالٍ . ثُمَّ نَزَلَ الحَجُّ ، فَنَزَلَ جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ : أخبِرهُم مِن حَجِّهِم ما أخبَرتَهُم مِن صَلاتِهِم و زَكاتِهِم وصَومِهِم . ثُمَّ نَزَلَتِ الوِلايَةُ ؛ وإنّما أتاهُ ذلِكَ في يَومِ الجُمُعَةِ بِعَرَفَةَ ، أنزَلَ اللّهُ عزّوجلّ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى» وكانَ كَمالُ الدّينِ بِوِلايَةِ عَليِّ بنِ

.

ص: 264

أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ عِندَ ذلِكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُمَّتي حَديثو عَهدٍ بِالجاهِلِيَّةِ ، ومَتى أخبَرتُهُم بِهذا فِي ابنِ عَمّي يَقولُ قائِلٌ ، ويَقولُ قائِلٌ _ فَقُلتُ في نَفسي مِن غَيرِ أن يَنطِقَ بِهِ لَساني _ فَأَتَتني عَزيمَةٌ مِنَ اللّهِ عزّوجلّ بَتلَةً (1) أوعَدَني إن لَم اُبَلِّغ أن يُعَذِّبَني ، فَنَزَلَت : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ» (2) . فَأَخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عِلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّهُ لَم يَكُن نَبِيٌّ مِنَ الأَنبِياءِ مِمَّن كانَ قَبلي إلّا وقَد عَمَّرَهُ اللّهُ ، ثُمَ دَعاهُ فَأَجابَهُ ، فَاَوشِكُ أن اُدعى فَاُجيبَ ، وأنَا مَسؤولٌ وأنتُم مَسؤولونَ ، فَماذا أنتُم قائِلونَ ؟ فَقالوا : إنَّكَ قَد بَلَّغتَ ونَصَحتَ ، وأدَّيتَ ما عَلَيكَ ، فَجَزاكَ اللّهُ أفضَلَ جَزاءِ المُرسَلينَ . فَقالَ : اللّهُمَّ اشهَد _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ ثُمَّ قالَ : يا معَشَرَ المُسلِمينَ ! هذا وَلِيُّكُم مِن بَعدي ، فَليُبَلِّغِ الشّاهِدُ مِنكُمُ الغائِبَ» (3) . شنيدم امام باقر عليه السلام مى فرمايد : «خداوند، پنج چيز را بر مؤمنانْ واجب كرد ؛ چهار چيز را گرفتند و يكى را وا نهادند». گفتم : فدايت شوم! آيا آنها را براى من نام مى برى؟ فرمود : «نماز ؛ و مردم نمى دانستند چگونه نماز بخوانند. پس جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : آنان را از اوقات نماز ، آگاه كن. سپس زكات نازل شد و جبرئيل عليه السلام گفت : اى محمّد! همان گونه كه آنان را از نمازشان آگاه كردى، از زكاتشان نيز آگاه كن . سپس روزه نازل شد و چون روز دهم مى شد، پيامبر خدا به روستاهاى

.


1- .من البتل : القطع (النهاية : ج 1 ص 94 «بتل») .
2- .المائدة : 67 .
3- .الكافي : ج 1 ص 290 ح 6 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 333 ح 154 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 273 ح 582 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 14 كلاهما نحوه .

ص: 265

اطراف، [ پيغام ]مى فرستاد و آن روز را روزه مى گرفتند. پس، ماه رمضانِ ميان شعبان و شوّال، نازل شد. سپس حج نازل شد. جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : همان گونه كه آنان را از نماز و زكات و روزه شان آگاه كردى، از حجّشان نيز باخبر كن. سپس ولايت، در روز جمعه و در عرفه نازل شد. خداوند عز و جل نازل كرد : «امروز، دين شما را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم» و كمال دين، به ولايت على بن ابى طالب عليه السلام بود . و اين هنگام بود كه پيامبر خدا فرمود : امّتم، تازه از جاهليت به در آمده اند و هرگاه آنان را از ولايت پسر عمويم خبر دهم، چنين و چنان مى گويند. اين را با خود گفتم، نه آن كه بر زبان بياورم. پس اراده حتمى خدا، راه بر من بست و مرا تهديد كرد كه اگر ابلاغ نكنم، عذابم كند. پس نازل شد : «اى پيامبر! آنچه از پروردگارت بر تو نازل شده است، ابلاغ كن و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى و خداوند، تو را از [ گزند ]مردم حفظ مى كند. خداوند، كافران را هدايت نمى كند» . پيامبر خدا دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : اى مردم! هيچ يك از پيامبران پيشين نبوده، جز آن كه دعوت حق را در پايان عمرش لبيك گفته است. نزديك است كه من هم فرا خوانده شوم و دعوت حق را اجابت كنم. از من سؤال مى شود و از شما هم سؤال مى شود ؛ پس چه مى گوييد؟ . گفتند : گواهى مى دهيم كه [ پيام الهى را ]رساندى و خيرخواهى كردى و آنچه را بر گردنت بود، ادا كردى. خدا برترين پاداشى را كه به فرستادگانش داده، به تو بدهد! پس، پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار فرمود : «خدايا! گواه باش». سپس فرمود : «اى گروه مسلمانان! اين ، پس از من ولىّ شماست و بايد [ اين واقعه را] حاضران شما به غايبان برسانند».

.

ص: 266

حديث دوم، حديثى است كه عيّاشى از محمّد خزاعى، از امام صادق عليه السلام نقل كرده است. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: لَمّا نَزَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَرفاتٍ يَومَ الجُمُعَةِ ، أتاهُ جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ لَهُ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ لَكَ : قُل لِاُمَّتِكَ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» بِوِلايَةِ عَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ «وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا » ولَستُ اُنزِلُ عَلَيكُم بَعدَ هذا ، قَد أنزَلتُ عَلَيكُمُ الصَّلاةَ والزَّكاةَ وَالصَّومَ وَالحَجَّ ، وهِيَ الخامِسَةُ ، ولَستُ أقبَلُ هذِهِ الأَربَعَةَ إلّا بِها» (1) . چون پيامبر خدا روز جمعه به عرفات رسيد، جبرئيل عليه السلام نزدش آمد و گفت : اى محمّد! خداوند، به تو سلام مى رساند و مى گويد : «به امّتت بگو : با ولايت على بن ابى طالب، «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» و پس از اين، چيز ديگرى بر شما نازل نمى كنم. نماز و زكات و روزه و حج را بر شما نازل كردم و اين، پنجمى است و آن چهار را جز با اين [ پنجمى] نمى پذيرم». اكنون بايد ديد كه آيا ميان اين دو دسته از متون، تعارضى غير قابل علاج وجود دارد كه در اين صورت ، حتما يك دسته بايد رد شود، يا آن كه قابل جمع اند. به نظر مى رسد كه مقتضاى دقّت و تأمّل، آن است كه اين دو دسته از متون، نه تنها با هم تعارض اساسى ندارند، بلكه به عكس، در اساس ، مؤيّد و مكمّل يكديگرند. توضيحْ اين كه _ ، بنا بر سخن علّامه طباطبايى تدبّر در دو آيه : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده ابلاغ كن و اگر چنين نكنى، رسالتش را نگزارده اى...» و «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم ...» و نيز تدبّر در احاديث فريقين و روايات متواتر غدير، همراه با تحليل اوضاع داخلى جامعه اسلامى در اواخر عهد پيامبر صلى الله عليه و آله و

.


1- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 293 ح 21 .

ص: 267

كاوش دقيق آن، براى انسان، يقين مى آورد كه «امر به ولايت»، چند روز پيش از روز غدير، نازل شده بوده است. از سوى ديگر، پيامبر صلى الله عليه و آله بيم آن داشت كه با اظهار آن، مردم نپذيرند و يا به او سوء قصد كنند و در نتيجه ، اختلالى در امر تبليغ دين پديد آيد. پس، ابلاغ آن را به تأخير انداخت و امروز و فردا كرد، تا آن كه آيه : «اى پيامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ كن ...» نازل شد و مهلتى باقى نگذارْد. (1) در واقع، تاريخ صدور حكم انتصاب امام على عليه السلام از سوى خداوند متعال براى رهبرى امّت پس از پيغمبر اسلام، با تاريخ ابلاغ آن، نُه روز فاصله داشت. حكم ولايت امام عليه السلام ، در روز عرفه و در عرفات صادر شد ؛ امّا پيامبر صلى الله عليه و آله به دلايلى كه بدانها اشارت رفت، ابلاغ اين حكم را تا روز غدير خُم، تأخير انداخت. بنا بر اين، متونى (نصوصى) كه بر نازل شدن آيه اكمال در روز عرفه دلالت دارند، ناظر به تاريخ صدور حكم ولايت است و متونى كه بر نازل شدن آيه اكمال در روز غدير خم دلالت دارند، ناظر به تاريخ ابلاغ حكم ولايت هستند و بدين سان، تعبير نزول در هر دو دسته از متون، صحيح و بلكه متعارف است.

.


1- .الميزان فى تفسير القرآن : ج 5 ص 196 .

ص: 268

10 / 3التَّتويجُ يَومَ الغَديرِ9198.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :عَمَّمَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ بِعِمامَةٍ سَوداءَ ، طَرَفُها عَلى مَنكِبي . (1)9199.امام على عليه السلام :اُسد الغابة عن عبد الأعلى بن عدي :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله دَعا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ، فَعَمَّمَهُ ، وأرخى عَذَبَةَ (2) العِمامَةِ مِن خَلفِهِ . (3)9200.امام على عليه السلام :الأمان عن عبد اللّه بن بسر :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ إلى عَلِيٍّ ، فَعَمَّمَهُ ، وأسدَلَ العِمامَةَ بَينَ كَتِفَيهِ ، وقالَ : هكَذا أيَّدَني رَبّي يَومَ حُنَينٍ بِالمَلائِكَةِ مُعَمَّمينَ ، قَد أسدَلُوا العَمائِمَ . (4)9201.امام على عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ عَمَّمَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عِمامَتَهُ السَّحابَةَ (5) وأرخاها مِن بَينِ يَدَيهِ ومِن خَلفِهِ ، ثُمَّ قالَ : أقبِل فَأَقبَلَ ، ثُمَّ قالَ : أدبِر فَأَدبَرَ . فَقالَ : هكَذا جائَتنِي المَلائِكَةُ ، ثُمَّ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَليٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . (6) .


1- .الإصابة : ج 4 ص 23 الرقم 4584 عن أبي راشد الحبراني ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 321 ح 288 وفيه «سدل» بدل «سوداء» .
2- .عَذَبُ العمامة : ما سُدل بين الكتفين منها (تاج العروس : ج 2 ص 211 «عذب») .
3- .اُسد الغابة : ج 3 ص 170 الرقم 2806 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 194 ، كنز العمّال : ج 15 ص 483 ح 41911 نقلاً عن الديلمي ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 389 ح 864 وفيه «عذية» بدل «عَذَبة» .
4- .الأمان : ص 103 .
5- .اسم عمامة رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، قال في النهاية : سمّيت به تشبيها بسحاب المطر لانسحابه في الهواء (النهاية : ج 2 ص 345) .
6- .نظم درر السمطين : ص 112 عن الإمام الصادق عن أبيه عليهما السلام ، خلاصة عبقات الأنوار : ج 9 ص 235 نقلاً عن شهاب الدين أحمد في توضيح الدلائل وص237 نقلاً عن الشيرازي في الأربعين ، إحقاق الحقّ : ج 6 ص 247 .

ص: 269

10 / 3 تاج گذارى در روز غدير

10 / 3تاج گذارى در روز غديرحديث غدير9204.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :روز غدير خُم، پيامبر خدا مرا با عمامه اى(دستارى) (1) سياه كه دنباله آن روى شانه ام قرار داشت، مُعمَّم كرد.9205.عنه عليه السلام :اُسد الغابة_ به نقل از عبد الأعلى بن عدى _: روز غدير خم، پيامبر خدا على بن ابى طالب عليه السلام را فرا خواند و او را معمّم نمود و سرِ عمامه(دستار) را از پشت[ سر ]او آويخت.9204.امام على عليه السلام :الأمان_ به نقل از عبد اللّه بن بُسر _: روز غدير خم، پيامبر خدا به دنبال على عليه السلام فرستاد و او را مُعمَّم كرد و [ دنباله ]عمامه را از ميان شانه هايش آويخت و فرمود : «پروردگارم مرا در جنگ حُنين با فرشتگانى اين گونه تأييد كرد. آنها سر عمامه هايشان را آويخته بودند».9205.امام على عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :پيامبر خدا با عمامه «سَحاب» خود، على بن ابى طالب عليه السلام را مُعمَّم كرد و آن را از جلو و پشت سر ، فرو هشت. سپس فرمود : «رو كن». پس رو كرد. سپس فرمود : «برگرد». او برگشت. پس گفت : «فرشتگان، اين گونه نزد من آمدند» و سپس فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هركه را دوستش مى دارد، دوست و هركه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار! هر كس يارى مى دهد، يارى ده و هر كس او را وا مى نهد، وا بنه!».

.


1- .عرب ها، وقتى كسى را براى حكمرانى برمى گزيدند، به عنوان تاج، عمامه بر سرش مى گذاشتند ؛ چنان كه در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است : «عمامه ها، تاج هاى عرب اند» . ر . ك : ج 1 ص 552 (تاج نهادن بر سر على در روز غدير) .

ص: 270

9206.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الأمان عن عبد اللّه بن بسر :عَمَّمَ رَسولُ اللّهِ عَلِيّا يَومَ غَديرِ خُمٍّ، عِمامَةً سَدَلَها بَينَ كَتِفَيهِ ، وقالَ : هكَذا أيَّدَني رَبّي بِالمَلائِكَةِ . ثُمَّ أخَذَ بِيَدِهِ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ ، والَى اللّهُ مَن والاهُ وعادَى اللّهُ مَن عاداهُ . (1)راجع : ص 304 (ذكريات الإمام) . الغدير : ج 1 ص 290 _ 293 .

10 / 4الَّتحِيَّةُ القِيادِيَّةُ9206.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في خُطبَةِ الغَديرِ _: مَعاشِرَ النّاسِ ! قولُوا الَّذي قُلتُ لَكُم ، وسَلِّموا عَلى عَلِيٍّ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ، وقولوا : «سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ» (2) ، وقولوا : «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى هَدَانَا لِهَ_ذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِىَ لَوْلآَ أَنْ هَدَانَا اللَّهُ» (3) . (4)9207.امام على عليه السلام ( _ در نامه اى به يكى از ياران خود _ ) الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا أقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام يَومَ غَديرِ خُمٍّ ... قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! مَن أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ؟ قالوا : اللّهُ ورَسولُهُ . قالَ : اللّهُمَّ فَاشهَد !

ثُمَّ قالَ : ألا مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، وسَلِّموا عَلَيهِ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ . (5)9208.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :لَمّا نَزَلَتِ الوِلايَةُ ، وكانَ مِن قَولِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِغَديرِ خُمٍّ : سَلِّموا عَلى عَلِيٍّ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ، فَقالوا : أمِنَ اللّهِ ورَسولِهِ ؟ فَقالَ لَهُم : نَعَم ؛ حَقّا مِنَ اللّهِ ورَسولِهِ . فَقال : إنَّهُ أميرُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ؛ يُقعِدُهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ عَلَى الصِّراطِ ، فيُدخِلُ أولِياءَهُ الجَنَّةَ ، ويُدخِلُ أعداءَهُ النّارَ . (6) .


1- .الأمان : ص 103 .
2- .البقرة : 285 .
3- .الأعراف : 43 .
4- .الاحتجاج : ج 1 ص 159 ح 32 عن علقمة بن محمّد الحضرمي ، روضة الواعظين : ص 112 كلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام وراجع اليقين : ص 360 ح 127 .
5- .تفسير القمّي : ج 1 ص 301 عن محمّد بن عليّ .
6- .تفسير القمّي : ج 1 ص 389 وراجع الكافي : ج 1 ص 292 ح 1 وخصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 67 وتفسير العيّاشي : ج 2 ص 268 ح 64 .

ص: 271

10 / 4 سلام رهبرى

9209.امام على عليه السلام :الأمان_ به نقل از عبد اللّه بن بُسر _: روز غدير خم، پيامبر خدا على عليه السلام را معمّم كرد و سر عمامه را از ميان شانه هايش آويخت و فرمود : «پروردگارم مرا با فرشتگانى اين گونه تأييد كرد».

سپس دست او را گرفت و فرمود : «اى مردم! هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. خداوند، دوستدارش را دوست بدارد و دشمنش را دشمن!».ر . ك : ج 1 ص 305 (خاطرات امام على) .

10 / 4سلام رهبرى9213.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في مُناجاتِهِ _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در خطبه غدير _: اى مردم! آنچه را به شما گفتم، بگوييد و بر على به امارت مؤمنان، سلام دهيد (1) و بگوييد : «شنيديم و فرمان برديم. پروردگارا! آمرزشت را خواهانيم و بازگشت، به سوى توست» و بگوييد : «سپاس، خداى را كه ما را به اين، هدايت كرد و اگر خداوند هدايتمان نمى كرد، هيچ گاه هدايت نمى يافتيم» .9214.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :روز غدير خم، چون پيامبر خدا امير مؤمنان را [ به جاى خود] منصوب كرد ... ، فرمود : «اى مردم! چه كسى به شما از خودتان سزاوارتر است؟».

گفتند : خدا و پيامبرش.

فرمود : «خدايا! گواه باش».

سپس فرمود : «بدانيد هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست و بر او به امارت مؤمنان سلام دهيد».9215.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :چون [ آيه] ولايت نازل شد، از جمله سخنان پيامبر خدا در غدير خم اين بود : «بر على به امارت مؤمنان سلام دهيد».

گفتند : آيا از جانب خدا و پيامبرش است؟

به آنان فرمود : «آرى، حقيقتى است از جانب خدا و پيامبرش ، و اوست امير مؤمنان و امام متّقيان و پيشواى سپيدرويان. خداوند، او را روز قيامت بر صراط مى نشانَد و او دوستانش را به بهشت مى برد و دشمنانش را روانه دوزخ مى كند».

.


1- .يعنى بگوييد : السلام عليك يا أمير المؤمنين!

ص: 272

9210.امام على عليه السلام :الإمام الحسين عليه السلام :قالَ لي بُرَيدَةُ : أمَرَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن اُسَلِّمَ (1) عَلى أبيكَ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ (2) . (3)9211.امام على عليه السلام :الأمالي للطوسي عن بريدة :أمَرَنَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أن نُسَلِّمَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ . (4)9212.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق عن بريدة الأسلمي :أمَرَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن نُسَلِّمَ عَلى عَلِيٍّ بِأَميرِ المُؤمِنينَ (5) ونَحنُ سَبعَةٌ ، وأنَا أصغَرُ القَومِ يَومَئِذٍ . (6)9213.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در مناجات با خدا _ ) الإرشاد عن بريدة بن الحصيب الأسلمي :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني سابِعَ سَبعَةٍ ، فيهِم أبو بَكرٍ وعُمَرُ وطَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، فَقالَ : سَلِّموا عَلى عَلِيٍّ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ . فَسَلَّمنا عَلَيهِ بِذلِكَ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَيٌّ بَينَ أظهُرِنا . (7) .


1- .كذا في المصدر ، ولعلّه تصحيف : «نسلّم» .
2- .إنّ بعض الروايات وإن لم تصرّح بأنّ التسليم على الإمام بإمرة المؤمنين كان في خصوص يوم الغدير ، إلّا أنّ الظاهر منها هو ذلك. ومن الطبيعي فإنّ هذه الروايات إذا كان لها إشارة إلى مواقف اُخرى فستكون دليلاً على أنّ التسليم على الإمام بإمرة المؤمنين قد وقع في عدّة مناسبات ؛ ممّا يكون له بالغ الأثر في إثبات تنصيبه عليه السلام لقيادة الاُمّة .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 68 ح 312 عن أبي محمّد الحسن بن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
4- .الأمالي للطوسي : ص 331 ح 661 ، اليقين : ص 132 ح 3 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 141 وفيهما «بأمير المؤمنين» بدل «بإمرة المؤمنين» وراجع كشف اليقين : ص 272 ح 312 .
5- .كذا في المصدر ، وفي هامشه : «كذا بالأصل ، وفي المطبوعة : بإمرة المؤمنين» .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 303 ؛ اليقين : ص 206 ح 54 ، المسترشد : ص 586 ح 256 وفيه «تسعة» بدل «سبعة» وفيهما «بإمرة المؤمنين» بدل «بأمير المؤمنين» وراجع شرح الأخبار : ج 2 ص 258 ح 562 واليقين : ص 272 ح 95 .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 48 وراجع الأمالي للمفيد : ص 18 ح 7 والأمالي للطوسي : ص 289 ح 561 وبشارة المصطفى : ص185 والمسترشد: ص584 ح255 وإرشاد القلوب: ص325 .

ص: 273

9214.امام باقر عليه السلام :امام حسين عليه السلام :بُرَيده به من گفت : پيامبر خدا به ما فرمان داد كه بر پدرت به امارت مؤمنان، سلام دهيم (1) .9215.امام صادق عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از بريده _: پيامبر صلى الله عليه و آله به ما فرمان داد كه بر على عليه السلام به امارت مؤمنان، سلام دهيم.9216.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از بريده اسلمى _: پيامبر صلى الله عليه و آله به ما فرمان داد كه بر على عليه السلام به امارت مؤمنان، سلام دهيم ؛ آن روز، ما هفت نفر بوديم و من ، كوچك ترينِ آنان بودم.9217.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از بريدة بن حصيب اسلمى _: پيامبر خدا به ما هفت نفر، كه ابو بكر و عمر و طلحه و زبير هم در ميان ما بودند، فرمان داد و گفت : «بر على به امارت مؤمنان، سلام دهيد». پس بر او چنين سلام داديم و پيامبر خدا، در ميان ما حى و حاضر بود. .


1- .اگرچه برخى از روايات، تصريح ندارند كه سلام دادن بر على عليه السلام به امارت مؤمنان، در روز غدير خم بوده است، امّا ظاهرا و با توجّه به روايات ديگر، اين گونه بوده است و روشن است كه اگر اين روايات به موقعيت هاى ديگر اشاره داشته باشند، دليل بر آن مى شود كه سلام دادن به امام عليه السلام به سبب امارت مؤمنان، در مناسبت هاى گوناگون بوده و اين در اثبات رهبرى على عليه السلام بر امّت، رساتر خواهد بود.

ص: 274

9218.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ إلى الحارثِ الهَمْدانِيّ _ ) الفضائل عن أبي ذرّ :أمَرَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن نُسَلِّمَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وقالَ : سَلِّموا عَلى أخي ، ووارِثي ، وخَليفَتي في قَومي ، ووَلِيِّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ مِن بَعدي ، سَلِّموا عَلَيهِ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ؛ فَإِنَّهُ وَلِيُّ كُلِّ مَن يَسكُنُ الأَرضَ إلى يَومِ القِيامَةِ ، ولَو قَدَّمتُموهُ لَأَخرَجَت لَكُمُ الأَرضُ بَرَكاتِها ؛ فَإِنَّهُ أكرَمُ مَن عَلَيها مِن أهلِها . (1)9219.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الاحتجاج عن اُبيّ بن كعب_ فِي احتِجاجِهِ عَلَى القَومِ بِأَحَقِّيَّةِ عَلِيٍّ عليه السلام بِالإِمامَةِ بَعدَ وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، ووَصِيُّ خاتِمِ المُرسَلينَ ، وأفضَلُ المُتَّقينَ ، وأطوَعُ الاُمَّةِ لِرَبِّ العالَمينَ ؛ سَلَّمتُم عَلَيهِ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ في حَياةِ سَيِّدِ النَّبِيّينَ وخاتِمِ المُرسَلينَ . (2)9216.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ في ذِكرِ ما جَرى بَعدَ خُطبَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يَومَ الغَديرِ _: ثُمَّ نَزَلَ صلى الله عليه و آله ... وأمَرَ عَلِيّا أن يَجلِسَ في خَيمَةٍ لَهُ بِإِزائِهِ .

ثُمَّ أمَرَ المُسلِمينَ أن يَدخُلوا عَلَيهِ فَوجا فَوجا فَيُهَنِّئوهُ بِالمَقامِ ، ويُسَلِّموا عَلَيهِ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ، فَفَعَلَ النّاسُ ذلِكَ كُلُّهُم . ثُمَّ أمَرَ أزواجَهُ وجَميعَ نِساءَ المُؤمِنينَ مَعَهُ أن يَدخُلنَ عَلَيهِ ويُسَلِّمنَ عَلَيهِ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ، فَفَعَلنَ . (3) .


1- .الفضائل : ص 113 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 729 ح 20 نحوه وراجع ص692 ح 14 ومختصر بصائر الدرجات : ص 109 وبصائر الدرجات : ص 279 ح 14 .
2- .الاحتجاج : ج 1 ص 301 ح 52 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 418 ح 330 ، اليقين : ص 451 ح 170 وكلاهما نحوه وكلّها عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه عن الإمام عليّ عليهما السلام .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 176 ، إعلام الورى : ج 1 ص 262 عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 311 ح 53 والخرائج والجرائح : ج 2 ص 592 ح 1 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 53 .

ص: 275

9217.امام على عليه السلام :الفضائل_ به نقل از ابوذر _: پيامبر خدا به ما فرمان داد كه بر امير مؤمنان، على بن ابى طالب، سلام دهيم و فرمود : «بر برادرم، وارثم، جانشينم در ميان قومم و ولىّ هر مرد و زن باايمان پس از من، سلام دهيد. بر او به امارت مؤمنان، سلام دهيد كه او تا روز قيامت، ولىّ همه ساكنان زمين است و اگر او را پيشوا سازيد ، زمين، بركات خود را برايتان بيرون مى آورد، كه او گرامى ترين ساكنان روى آن است».9218.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به حارث همدانى _ ) الاحتجاج_ به نقل از اُبىّ بن كعب، در احتجاجش بر قوم به اين كه على عليه السلام شايسته ترين فرد براى امامت است ، پس از وفات پيامبر خدا _: [ على عليه السلام ] سرور اوصيا، وصىّ خاتم فرستادگان، برترينِ پرهيزگاران و فرمانبردارترينِ امّت در برابر خداى جهانيان است. در زمان حيات سرور پيامبران و خاتم فرستادگان، بر او به امارت مؤمنان، سلام داديد.9219.امام باقر عليه السلام :الإرشاد_ در ذكر آنچه پس از خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير گذشت _:سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد... و در خيمه اش جلوس كرد و به على عليه السلام فرمان داد كه در خيمه روبه روى او بنشيند. سپس به مسلمانان دستور داد كه دسته دسته نزد او بيايند و مقامش را تهنيت گويند و بر او به امارت مؤمنان، سلام دهند. پس همه مردم چنين كردند. سپس همسران خود و همه زنان مؤمن همراهش را فرمان داد تا به نزد او بيايند و بر او به امارت مؤمنان، سلام دهند. پس چنين كردند. .

ص: 276

10 / 5التَّهنِئَةُ القِيادِيَّةُ9220.امام على عليه السلام ( _ كه در بازارها گشت مى زد و تجّار (كسبه) را اندرز ) مسند ابن حنبل عن البراء بن عازب :كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في سَفَرٍ ، فَنَزَلنا بِغَديرِ خُمٍّ ، فَنودِيَ فينا : الصَّلاةَ جامِعَةً ، وكُسِحَ (1) لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَحتَ شَجَرَتَينِ ، فَصَلَّى الظُّهرَ ، وأخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : أ لَستُم تَعلَمونَ أنّي أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ قالوا : بَلى . قالَ : أ لَستُم تَعلَمونَ أنّي أولى بِكُلِّ مُؤمِنٍ مِن نَفسِهِ ؟ قالوا : بَلى .

قالَ : فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

قالَ : فَلَقِيَهُ عُمَرُ بَعدَ ذلِكَ ، فَقالَ لَهُ : هَنيئا يَا بنَ أبي طالِبٍ!أصبَحتَ وأمسَيتَ مَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ. (2)9221.بحار الأنوار به نقل از حسن بصرى :تاريخ دمشق عن البراء بن عازب :خَرَجنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى نَزَلنا غَديرَ خُمٍّ بَعَثَ مُنادِيا يُنادي ، فَلَمَّا اجتَمَعنا قالَ :

أ لَستُ أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ؟ قُلنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : أ لَستُ أولى بِكُم مِن اُمَّهاتِكُم ؟ قُلنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ .

قالَ : أ لَستُ أولى بِكُم مِن آبائِكُم ؟ قُلنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : أ لَستُ أولى بِكُم ، أ لَستُ أ لَستُ أ لَستُ ؟ قُلنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ .

قالَ : فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ عَلِيّا بَعدي مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : هَنيئا لَكَ يَا بنَ أبي طالِبٍ ! أصبَحتَ اليَومَ وَلِيَّ كُلِّ مُؤمِنٍ . (3) .


1- .الكَسْح : الكَنْس (لسان العرب : ج 2 ص 571 «كسح») .
2- .مسند ابن حنبل: ج 6 ص 401 ح 18506 ، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج2 ص596 ح1016 وص610 ح1042، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 503 ح 55 ، البداية والنهاية : ج 5 ص209 ، الفصول المهمّة : ص 40 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 71 ح 38 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 126 ؛ بشارة المصطفى : ص184، العمدة : ص 100 ح 133 ، المناقب لابن شهر آشوب: ج3 ص35 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 368 ح 844 و ص370 ح 845 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 145 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 220 ح 8715 و ص221 ح 8717 و 8718 كلاهما نحوه ، البداية والنهاية : ج 7 ص 350 ؛ الغدير : ج 1 ص 19 .

ص: 277

10 / 5 تبريك رهبرى

10 / 5تبريك رهبرى9223.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از بَراء بن عازب _: ما با پيامبر خدا در سفر بوديم كه در غدير خم توقّف كرديم و در ميان ما نداى نماز جماعت داده شد و براى پيامبر خدا زير دو درخت، روفته شد. پس، نماز ظهر را خواند و دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «آيا نمى دانيد كه اختيار من به مؤمنان از خود آنها بيشتر است؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «آيا نمى دانيد كه اختيار من به هر مؤمنى از خود او بيشتر است؟».

گفتند : چرا.

پس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! دوستش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

پس از آن، عمر، او را ديدار كرد و گفت : اى پسر ابو طالب، مباركت باد! تو مولاى هر مرد و زن باايمان شدى.9224.عنه صلى الله عليه و آله ( _ في وصيَّتِهِ لعليٍّ عليه السلام _ ) تاريخ دمشق_ به نقل از براء بن عازب _: با پيامبر خدا [ از مكّه] خارج شديم، تا اين كه در غدير خم توقّف كرديم. او جارچى را مأمور كرد تا جار بزند و چون جمع شديم، فرمود : «آيا اختيار من به شما از خود شما بيشتر نيست؟».

گفتيم : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «آيا اختيار من به شما از مادرانتان بيشتر نيست؟».

گفتيم : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «آيا اختيار من به شما از پدرانتان بيشتر نيست؟».

گفتيم : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «آيا اختيار من از شما بيشتر نيست؟ آيا نيست؟ آيا نيست؟ آيا نيست؟».

گفتيم : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس از من، على مولاى اوست. خدايا! هر كه را دوستش مى دارد، دوست بدار و هر كه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار!».

عمر بن خطّاب گفت : مباركت باد، اى على بن ابى طالب! امروز، تو ولىّ هر مؤمن شدى.

.

ص: 278

9225.عنه صلى الله عليه و آله ( _ أيضا _ ) المناقب للكوفي عن البراء بن عازب :لَمّا نَزَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِغَديرِ خُمٍّ أمَرَهُم فَكَنَسوا لَهُ بَينَ نَخلَتَينِ ، ثُمَّ اجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ قالوا : بَلى .

قالَ : فَأَخَذَ بِعِضادَةِ عَلِيٍّ وأقامَهُ إلى جَنبِهِ ، ثُمَّ قالَ : هذا وَلِيُّكُم مِن بَعدي ؛ والَى اللّهُ مَن والاهُ ، وعادى مَن عاداهُ .

قالَ : فَقامَ إلَيهِ عُمَرُ فَقالَ : لِيَهنِئكَ (1) يَا بنَ أبي طالِبٍ ! أصبَحتَ _ أو قالَ : أمسَيتَ _ وَلِيَّ كُلِّ مُسلِمٍ . (2)9226.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن أبي هريرة :مَن صامَ يَومَ ثَمانِيَةَ عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ كَتَبَ اللّهُ لَهُ صِيامَ سِتّينَ شَهرا ، وهُوَ يَومُ غَديرِ خُمٍّ ؛ لَمّا أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَقالَ : أ لَستُ مَولَى المُؤمِنينَ ؟ قالوا : نَعَم يا رَسولَ اللّهِ .

فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ .

فَقالَ لَهُ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : بَخٍ (3) بخٍ يَا بنَ أبي طالِبٍ ! أصبَحتَ مَولايَ ومَولى كُلِّ مُسلِمٍ .

فَأَنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» . (4) .


1- .هَنَأَهُ بالأمر والولاية ، وهَنَّأَهُ ؛ إذا قلت له : لِيَهْنِئْكَ (لسان العرب : ج 1 ص 185 «هنأ») .
2- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 442 ح 343 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 221 ح 204 وفيه من «أخذ بعضادة ...» .
3- .هي كلمة تقال عند المدح والرِّضَى بالشيء ، وتكرّر للمبالغة . ومعناها تعظيم الأمر وتَفْخِيمُه (النهاية : ج 1 ص 101) .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 234 ح 8739 و ص233 ، تاريخ بغداد : ج 8 ص 290 ح 4392 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 350 وفيها «وليّ» بدل «مولى» ، المناقب لابن المغازلي : ص 19 ح 24 وفيه «أولى بالمؤمنين من أنفسهم» بدل «مولى المؤمنين» ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 200 ح 210 وفيه إلى «يا بن أبي طالب» ، فرائد السمطين : ج 1 ص 77 ح 44 ، المناقب للخوارزمي : ص 156 ح 184 وفيهما إلى «ومولى كلّ مسلم» والثلاثة الأخيرة نحوه ؛ الأمالي للصدوق : ص 50 ح 2 ، روضة الواعظين : ص 384 وفيهما «أولى بالمؤمنين» بدل «مولى المؤمنين» ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 42 .

ص: 279

9227.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب ، كوفى_ به نقل از براء بن عازب _: چون پيامبر خدا در غدير خم توقّف كرد، به آنان فرمان داد و ميان دو درخت خرما را برايش روفتند. سپس مردم، گِرد او را گرفتند. ايشان ، پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «آيا من به مؤمنان از خود آنها سزاوارتر نيستم؟».

گفتند : چرا.

پس بازوى على عليه السلام را گرفت و او را كنار خود ايستاند و گفت : «پس از من، اين، ولىّ شماست. خداوند، دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن دارد!».

عمر به سويش رفت و گفت : مباركت باد، اى پسر ابو طالب! تو ولىّ هر مسلمان شدى.9228.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو هريره _: هر كه روز هجدهم ذى حجّه روزه بگيرد، خداوند برايش روزه شصت ماه را مى نويسد و آن، همان روز غدير خم است، روزى كه پيامبر خدا دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود : «آيا من مولاى مؤمنان (1) نيستم؟».

گفتند : چرا، اى پيامبر خدا!

پس، دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست».

آن گاه ، عمر بن خطّاب به او گفت : بَه بَه ، اى پسر ابو طالب! تو مولاى من و مولاى هر مسلمان شدى.

آن گاه ، خداوند _ تبارك و تعالى _ [ آيه] : «امروز، دينتان را برايتان كامل كردم» را نازل كرد . .


1- .در برخى نقل ها آمده است : «أولى بالمؤمنين»، يعنى : «سزاوارتر به مؤمنان».

ص: 280

9223.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :وكانَ مِمَّن أطنَبَ في تَهنِئَتِهِ بِذلِكَ المَقامِ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ، وقالَ فيما قالَ : بَخٍ بَخٍ لَكَ يا عَلِيُّ ! أصبَحتَ مَولايَ ومَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ . (1)راجع : الغدير : ج 1 ص 270 _ 283 . فيض القدير : ج 6 ص 218 .

10 / 6ذِكرَياتُ أصحابِ النَّبِيِّ مِن واقِعَةِ الغَديرِ10 / 6 _ 1أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ9229.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن شريك عن سهم بن حصين الأسدي :قَدِمتُ إلى مَكَّةَ أنَا وعَبدُ اللّهِ بنُ عَلقَمَةَ _ وكانَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَلقَمَةَ سَبّابَةً لِعَلِيٍّ دَهرا _ قالَ : فَقُلتُ لَهُ : هَل لَكَ في هذا _ يَعني أبا سَعيدٍ الخُدرِيَّ _ نُحدِثُ (2) بِهِ عَهدا ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَأَتَيناهُ ، فَقالَ : هَل سَمِعتَ لِعَلِيٍّ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ مَنقَبَةً ؟ قالَ : نَعَم ، إذا حَدَّثتُكَ فَسَل عَنهَا المُهاجِرينَ وَالأَنصارَ وقُرَيشا (3) :

إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قامَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ فَأَبلَغَ ، ثُمَّ قالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ قالوا : بَلى _ قالَها ثَلاثَ مَرّاتٍ _ ثُمَّ قالَ : اُدنُ يا عَلِيُّ. فَرَفَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَدَيهِ حَتّى نَظَرتُ إلى بَياضِ آباطِهِما ؛ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ .

قالَ : فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَلقَمَةَ : أنتَ سَمِعتَ هذا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ أبو سَعيدٍ : نَعَم ، وأشارَ إلى اُذُنَيهِ وصَدرِهِ ؛ قالَ : سَمِعتهُ اُذُنايَ ووَعاهُ قَلبي .

قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ شَريكٍ : فَقَدِمَ عَلَينا عَبدُ اللّهِ بنُ عَلقَمَةَ وسَهمُ بنُ حُصَينٍ ، فَلَمّا صَلَّينَا الهَجيرَ (4) ، قامَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَلقَمَةَ فَقالَ : إنّي أتوبُ إلَى اللّهِ وأستَغفِرُهُ مِن سَبِّ عَلِيٍّ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ . (5) .


1- .إعلام الورى : ج 1 ص 262 ، الإرشاد : ج 1 ص 177 من دون إسنادٍ إليه عليه السلام .
2- .في المصدر : «يحدث»، والصحيح ماأثبتناه كما في طبعة دارالتعارف بتحقيق الشيخ محمّد باقر المحمودي.
3- .في المصدر : «وقريش» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الأمالي للطوسي .
4- .أرادَ صلاةَ الهَجِير ؛ يعني الظُّهْر ، فحذَف المضاف . والهَجِير : اشتِداد الحَرّ نصفَ النهار (النهاية : ج 5 ص 246 «هجر») .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 228 و229 ؛ الأمالي للطوسي : ص247 ح433 وراجع المناقب للكوفي : ج2 ص449 ح937.

ص: 281

10 / 6 خاطرات ياران پيامبر از ماجراى غدير
اشاره
10 / 6 _ 1 ابو سعيد خُدْرى

9230.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ : أ تَرى هذا الخَلقَ كُلَّهُ مِنَ ا ) امام صادق عليه السلام :و از جمله كسانى كه در آن موقعيت در تهنيت گفتنْ سنگ تمام گذاشتند ، عمر بن خطّاب بود كه در ميان گفته هايش گفت : به به و آفرين بر تو ، اى على! تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن باايمان شدى.10 / 6خاطرات ياران پيامبر از ماجراى غدير10 / 6 _ 1ابو سعيد خُدْرى9235.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن شريك، از سهم بن حصين اسدى _:من و عبد اللّه بن علقمه ، كه روزگارى از دشنامگويان به على عليه السلام بود، به مكّه وارد شديم. به او گفتم : آيا مى خواهى با ابو سعيد خدرى ديدارى تازه كنيم؟

گفت : آرى.

پس نزد او رفتيم. [ عبد اللّه بن علقمه] گفت : آيا فضيلتى درباره على شنيده اى؟

گفت : آرى. چون برايت نقل كردم، آن را از مهاجران و انصار و قريش هم بپرس. پيامبر خدا ، روز غدير خم برخاست و بيان رسايى كرد و فرمود : «اى مردم! آيا اختيار من به مؤمنان، از خود آنها بيشتر نيست؟».

گفتند : چرا. سه بار اين سخن را تكرار كرد و آن گاه فرمود : «اى على! نزديك بيا».

پس، پيامبر خدا دو دست او را بالا برد _ تا آن جا كه به سفيدى زير بغلشان نگريستم _ و سه بار فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست».

عبد اللّه بن علقمه گفت : تو خودت اين را از پيامبر خدا شنيدى؟

ابو سعيد گفت : آرى ، و به گوش ها و سينه اش اشاره كرد و گفت : دو گوشم آن را شنيد و دلم آن را حفظ كرد.

عبد اللّه بن شريك مى گويد: عبد اللّه بن علقمه و سهم بن حصين به نزد ما آمدند. چون نماز ظهر را خوانديم، عبد اللّه بن علقمه برخاست و سه بار گفت : من به درگاه خدا از دشنام دادن به على توبه مى كنم و از او آمرزش مى طلبم.

.

ص: 282

10 / 6 _ 2أبو هُرَيرَةَ9231.امام صادق عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي هريرة :نَظَرتُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِغَديرِ خُمٍّ وهُوَ قائِمٌ يَخطُبُ ، وعَلِيٌّ إلى جَنبِهِ ، فَأَخَذَ بِيَدِهِ فَأَقامَهُ وقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ. (1)9232.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المصنّف لابن أبي شيبة عن أبي يزيد الأودي عن أبيه :دَخَلَ أبو هُرَيرَةَ المَسجِدَ فَاجتَمَعنا إلَيهِ ، فَقامَ إلَيهِ شابٌّ فَقالَ : أنشُدُكَ بِاللّهِ ! أ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ ؟ فَقالَ : نَعَم .

فَقالَ الشّابُّ : أنَا مِنكَ بَريءٌ ! أشهَدُ أنَّكَ قَد عادَيتَ مَن والاهُ ووالَيتَ مَن عاداهُ !

قالَ : فَحَصَبَهُ النّاسُ بِالحَصى . (2) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 356 .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 29 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 232 ح 8737 و ص231 ح 8734 وليس فيهما «فقال الشابّ ...» ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 394 ح 870 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 146 نحوه .

ص: 283

10 / 6 _ 2 ابو هريره

10 / 6 _ 2ابو هريره9235.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو هريره _: در غدير خم به پيامبر خدا نگريستم، در حالى كه ايستاده سخنرانى مى كرد و على هم در كنارش بود. پس دست او را گرفت و ايستاند و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، اين مولاى اوست».9236.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المصنّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از ابو يزيد اودى، از پدرش _: ابو هريره به مسجد در آمد و ما گِردش جمع شديم. جوانى به سوى او برخاست و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم، آيا شنيدى كه پيامبر خدا بگويد: «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!»؟

گفت : آرى.

جوان گفت : من از تو بيزارم! گواهى مى دهم كه تو با دوستداران او دشمنى ورزيدى و با دشمنان او دوستى كردى. پس مردم، او را با سنگ ريزه زدند.

.

ص: 284

10 / 6 _ 3البَراءُ بنُ عازِبٍ9239.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :سنن ابن ماجة عن البراء بن عازب :أقبَلنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في حَجَّتِهِ الَّتي حَجَّ ، فَنَزَلَ في بَعضِ الطَّريقِ ، فَأَمَرَ : الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقالَ : أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ قالوا : بَلى . قالَ : أ لَستُ أولى بِكُلِّ مُؤمِنٍ مِن نَفسِهِ ؟ قالوا : بَلى .

قالَ : فَهذا وَلِيُّ مَن أنَا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، اللّهُمَّ عادِ مَن عاداهُ . (1)9240.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن البراء بن عازب وزيد بن أرقم :كُنّا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ ، ونَحنُ نَرفَعُ غُصنَ الشَّجَرَةِ عَن رَأسِهِ ، فَقالَ : ... ألا وإنَّ اللّهَ وَلِيّي ، وأنَا وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ، فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (2)10 / 6 _ 4جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ9236.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المصنّف لابن أبي شيبة عن جابر بن عبد اللّه :كُنّا بِالجُحفَةِ بِغَديرِ خُمٍّ ، إذا خَرَجَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٍّ مَولاهُ . (3) .


1- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 43 ح 116 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 610 ح 1042 وفيه «بالمؤمنين من أنفسهم» بدل «بكلّ مؤمن من نفسه» وزاد في آخره «فلقيه عمر فقال «هنيئاً لك يا بن أبي طالب ، أصبحت وأمسيت مولى كلّ مؤمن ومؤمنة» ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 356 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 222 كلاهما نحوه ، البداية والنهاية : ج 5 ص 209 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 222 ح 8719 .
3- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 495 ح 9 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 406 ح 886 .

ص: 285

10 / 6 _ 3 بَراء بن عازب
10 / 6 _ 4 جابر بن عبد اللّه

10 / 6 _ 3بَراء بن عازب9239.امام صادق عليه السلام :سنن ابن ماجة_ به نقل از براء بن عازب _: با پيامبر خدا، پس از حجّى كه گزارد، مى آمديم كه در ميان راه، توقف كرد و فرمان نماز همگانى داد و دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «آيا من به مؤمنان از خود آنها سزاوارتر نيستم؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «آيا من به هر مؤمن، از خود او سزاوارتر نيستم؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «پس اين، ولىّ هر كسى است كه من مولاى او هستم. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!» (1) .9240.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از براء بن عازب و زيد بن اَرقم _: ما در روز غدير خم با پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و شاخه هاى درخت را بالا نگاه مى داشتيم تا بر سرِ ايشان نيايد. پس گفت : «... بدانيد كه خداوند، ولىّ من است و من، ولىّ هر مؤمن هستم. هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست».10 / 6 _ 4جابر بن عبد اللّه9243.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المصنّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از جابر بن عبداللّه _: ما در جُحْفه در غدير خم بوديم كه پيامبر خدا به سوى ما آمد و دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست».

.


1- .احمد بن حنبل، اين حديث را با اندك تفاوتى در فضائل الصحابة نقل كرده و افزوده است : «پس عمر، او را ديدار كرد و گفت : اى پسر ابو طالب، مباركت باد! مولاى هر مرد و زن باايمان گشتى».

ص: 286

9244.عنه صلى الله عليه و آله:سير أعلام النبلاء عن عبد اللّه بن محمّد بن عقيل :كُنتُ عِندَ جابِرٍ في بَيتِهِ ، وعَلِيُّ بنُ الحُسَينِ ، ومُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِيَّةِ ، وأبو جَعفَرٍ ، فَدَخَلَ رَجُلٌ مِن أهلِ العِراقِ ، فَقالَ : أنشُدُكَ بِاللّهِ إلّا حَدَّثتَني ما رَأَيتَ وما سَمِعتَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! فَقالَ : كُنّا بِالجُحفَةِ بِغَديرِ خُمٍّ ، وثَمَّ ناسٌ كَثيرٌ مِن جُهَينَةَ ومُزَينَةَ وغِفارٍ ، فَخَرَجَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن خِباءٍ أو فُسطاطٍ ، فَأَشارَ بِيَدِهِ ثَلاثا ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ. (1)9245.بحار الأنوار :تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَزَلَ بِخُمٍّ ، فَتَنَحَّى النّاسُ عَنهُ ، ونَزَلَ مَعَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَشَقَّ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تَأَخُّرُ النّاسِ عَنهُ ، فَأَمَرَ عَلِيّا لِيَجمَعَهُم ، فَلَمّا اجتَمَعوا قامَ فيهِم وهُوَ مُتَوَسِّدٌ عَلَى ابنِ أبي طالِبٍ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ :

أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد كَرِهتُ تَخَلُّفَكُم وتَنَحِّيَكُم عَنّي ، حَتّى خُيِّلَ إليَّ أنَّهُ ليس مِن شَجَرَةٍ أبغَضَ إلَيكُم مِن شَجَرَةٍ تَليني .

ثُمَّ قالَ : لكِنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أنزَلَهُ [اللّهُ] مِنّي بِمَنزِلَتي عِندَهُ ، فَرَضِيَ اللّهُ عَنهُ كَما أنَا راضٍ عَنهُ ! فَإِنَّهُ لا يَختارُ عَلى قُربي ومَحَبَّتي شَيئا .

ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ ، فَقالَ : اللّهُمَّ مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداه .

فَابتَدَرَ النّاسُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَبكونَ ويَتَضَرَّعونَ ، ويَقولونَ : وَاللّهِ يا رَسولَ اللّهِ ، ما تَنَحَّينا عَنكَ إلّا كَراهِيَةَ أن نُثقِلَ عَلَيكَ ، فَنَعوذُ بِاللّهِ مِن سَخَطِ اللّه وسَخَطِ رَسولِهِ ، فَرَضِيَ عَنهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عِندَ ذلِكَ . (2) .


1- .سير أعلام النبلاء : ج 8 ص 334 ح 86 وذكر في آخره «هذا حديثٌ حسن عالٍ جدّا ، ومتنه فمتواتر» ، البداية والنهاية : ج 5 ص 213 نحوه ، كنز العمّال : ج 13 ص 137 ح 36433 نقلاً عن مسند البزّاز .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 226 و ص 227 ح 8726 ، المناقب لابن المغازلي: ص25ح37 وراجع بحار الأنوار: ج37 ص133.

ص: 287

9246.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :سير أعلام النبلاء_ به نقل از عبد اللّه بن محمّد بن عقيل _: نزد جابر در خانه اش بودم و على بن حسين و محمّد بن حنفيّه و ابو جعفر هم بودند. مردى از اهالى عراق، در آمد و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه جز آنچه را از پيامبر خدا شنيده و ديده اى، برايم مگويى!

[ جابر] گفت : ما در جحفه در غدير خم بوديم و مردم فراوانى از قبيله هاى جُهَينه، مُزَينه و غِفار نيز آن جا بودند. پس پيامبر خدا از خيمه يا سراپرده اى بيرون آمد و سه بار با دستش اشاره كرد و دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».9247.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: پيامبر خدا در [ منطقه ]خُم توقف كرد . مردم از او كناره گزيدند ؛ ولى على بن ابى طالب عليه السلام همراه او توقّف كرد همراهى نكردن مردم، بر پيامبر صلى الله عليه و آله گران آمد. پس به على عليه السلام فرمان داد و او آنان را گرد آورد.

چون گرد آمدند، در ميان آنان ايستاد و در حالى كه به على بن ابى طالب عليه السلام تكيه داده بود، به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس فرمود : «اى مردم! مرا خوش نيامد كه از من بازمانديد و دورى گزيديد، تا آن جا كه پنداشتم حتّى اگر درختى هم در كنار من باشد،نزد شما منفورتر خواهد بود!».

سپس فرمود : «امّا خداوند، منزلت على بن ابى طالب را نسبت به من چون [ منزلت ]من نسبت به خودش قرار داد. خدا از او خشنود باشد، همان گونه كه من از او خشنودم، كه او چيزى را بر محبّت و قرب من مقدّم نمى دارد».

سپس دستان او را بالا برد و فرمود : «خداوندا! هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا هركه را دوستش مى دارد، دوست و هركه را دشمنش مى دارد، دشمن بدار!».

مردم با گريه و زارى به سوى پيامبر خدا مى شتافتند و مى گفتند : اى پيامبر خدا! ما خود را دور نگه داشتيم تا بار گرانى بر تو نباشيم و از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى بريم!

آن گاه، پيامبر خدا از آنان راضى شد. .

ص: 288

10 / 6 _ 5جَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ9245.بحار الأنوار :المعجم الكبير عن جرير :شَهِدنَا المَوسِمَ في حِجَّةٍ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهِيَ حِجَّةُ الوَداعِ ، فَبَلَغنا مَكانا يُقالُ لَهُ غَديرُ خُمٍّ ، فَنادى : الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَاجتَمَعنَا _ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ _ فَقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَسَطَنا فَقالَ :

أيُّهَا النّاسُ ! بِمَ تَشهَدونَ ؟ قالوا : نَشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ . قالَ : ثُمَّ مَه ؟ قالوا : وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ . قالَ : فَمَن وَلِيُّكُم ؟ قالوا : اللّهُ ورَسولُهُ مَولانا . قالَ : مَن وَلِيُّكُم ؟ ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ عَلى عَضُدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَأَقامَهُ ، فَنَزَعَ (1) عَضُدَهَ فَأَخَذَ بِذِراعَيهِ ، فَقالَ : مَن يَكُنِ اللّهُ ورَسولُهُ مَولَياهُ فَإِنَّ هذا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ ؛ اللّهُمَّ مَن أحَبَّهُ مِن النّاسِ فَكُن لَهُ حَبيبا ، ومَن أبغَضَهُ فَكُن لَهُ مُبغِضا ؛ اللّهُمَّ إنّي لا أجِدُ أحَدا أستَودِعُهُ فِي الأَرضِ بَعدَ العَبدَينِ الصّالِحَينِ غَيرَكَ ، فَاقضِ فيهِ بِالحُسنى . (2)10 / 6 _ 6حُبشِيُّ بنُ جُنادَةَ9248.الكافي عن الإمامِ الصّادقِ عليه السلام :تاريخ دمشق عن حبشي بن جنادة :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَليٍّ يَومَ غَديرِ خُمٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وأعِن مَن أعانَهُ . (3) .


1- .النَّزْع : الجَذْب (النهاية : ج 5 ص 41 «نزع») .
2- .المعجم الكبير: ج 2 ص 357 ح 2505 ، تاريخ دمشق: ج 42 ص 236 ح 8743 ، كنز العمّال: ج 13 ص 138 ح 36437 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 230 ح 8730 و 8731 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 213 عن حبش بن جنادة وليس فيهما ذيله ، المعجم الكبير : ج 4 ص 17 ح 3514 ؛ بحار الأنوار : ج 37 ص 201 ح 85 .

ص: 289

10 / 6 _ 5 جرير بن عبد اللّه
10 / 6 _ 6 حُبْشى بن جُناده

10 / 6 _ 5جرير بن عبد اللّه9250.عنه عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از جرير _: در موسم حَجّة الوداع، با پيامبر خدا بوديم و به جايى به نام غدير خم رسيديم. [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] نداى نماز همگانى در داد و ما (مهاجر و انصار) گرد آمديم.

پيامبر خدا در ميان ما برخاست و فرمود : «اى مردم! به چه چيز گواهى مى دهيد؟».

گفتند : گواهى مى دهيم كه خدايى جز خداى يكتا نيست.

فرمود : «سپس چه؟».

گفتند : و اين كه محمّد، بنده و فرستاده اوست.

فرمود : «چه كسى ولىّ شماست؟».

گفتند : خدا و پيامبرش مولاى مايند.

فرمود : «ولىّ شما كيست؟».

سپس با دستش بر بازوى على عليه السلام زد و او را ايستانْد ، و بازويش را كشيد و دو ساعدش را گرفت و فرمود : «هر كه خدا و پيامبرش مولاى اويند، اين، مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار! خدايا! هر كس از مردم او را دوست مى دارد، دوستش باش و هركه دشمنش مى دارد، دشمنش باش! خدايا! من در زمين، پس از دو بنده صالح، جز خودت كسى را نمى يابم كه او را برجاى نهم. پس براى او حكمى نيكو بران».10 / 6 _ 6حُبْشى بن جُناده9251.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قَولِ اللّه ِ عَزَّ و جَلَّ: {Q} «وَ لَمَّا ) تاريخ دمشق_ به نقل از حُبْشى بن جناده _: شنيدم پيامبر خدا روز غدير خم به على عليه السلام مى فرمايد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار، ياورش را يارى ده و با هميارش هميارى كن!».

.

ص: 290

10 / 6 _ 7حُذَيفَةُ بنُ أسيدٍ9254.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المعجم الكبير عن حذيفة بن أسيد الغفاري :لَمّا صَدَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن حِجَّةِ الوَداعِ ، نَهى أصحابَهُ عَن شَجَراتٍ بِالبَطحاءِ مُتَقارِباتٍ أن يَنزِلوا تَحتَهُنَّ ، ثُمَّ بَعَثَ إلَيهِنَّ فَقُمَّ ما تَحتَهُنَّ مِنَ الشَّوكِ ، وعَمَدَ إلَيهِنَّ فَصَلّى تَحتَهُنَّ ، ثُمَّ قامَ فَقالَ :

يا أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد نَبَّأَنِي اللَّطيفُ الخَبيرُ أنَّهُ لَم يُعَمَّر نَبِيٌّ إلّا نِصفَ عُمُرِ الَّذي يَليهِ مِن قَبلِهِ . وإنّي لَأَظُنُّ أنّي يوشِكُ أن اُدعى فَاُجيبَ ، وإنّي مَسؤولٌ ، وإنَّكُم مَسؤولونَ ، فَماذا أنتُم قائِلونَ ؟ قالوا : نَشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ وجَهَدتَ ونَصَحتَ ، فَجَزاكَ اللّهُ خَيرا !

فَقالَ : أ لَيسَ تَشهَدونَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، وأنَّ جَنَّتَهُ حَقٌّ ونارَهُ حَقٌّ ، وأنَّ المَوتَ حَقٌّ ، وأنَّ البَعثَ بَعدَ المَوتِ حَقٌّ ، وأنَّ السَاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيبَ فيها ، وأنَّ اللّهَ يَبعَثُ مَن فِي القُبورِ ؟ قالوا : بَلى نَشهَدُ بِذلِكَ . قالَ : اللّهُمَّ اشهَد !

ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ اللّهَ مَولايَ ، وأنَا مَولَى المُؤمِنينَ ، وأنَا أولى بِهِم مِن أنفُسِهِم ، فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ _ يَعني عَلِيّا _ اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

ثُمَّ قالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! إنّي فَرَطُكُم ، وإنَّكُم وارِدونَ عَلَيَّ الحَوضَ ؛ حَوضٌ أعرَضُ ما بَينَ بُصرى وصَنعاءَ ، فيهِ عَدَدَ النُّجومِ قِدحانٌ مِن فِضَّةٍ ، وإنّي سائِلُكُم حينَ تَرِدونَ عَلَيَّ عَنِ الثَّقَلَينِ (1) ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفوني فيهِما ! الثَّقَلُ الأَكبَرُ كِتابُ اللّهِ عزّوجلّ ، سَبَبٌ طَرَفُهُ بِيَدِ اللّهِ وطَرَفُهُ بِأَيديكُم ، فَاستَمسِكوا بِهِ لا تَضِلّوا ولا تُبَدِّلوا ؛ وعِترَتي أهلُ بَيتي ، فَإنَّهُ نَبَّأَنِي اللَّطيفُ الخَبيرُ أنَّهُما لَن يَنقَضِيا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (2) .


1- .سَمّاهُما ثَقَلَيْن لأنّ الأخذ بهما والعمل بهما ثقيل . ويقال لكلّ خطير نفيس : ثَقَل ، فسَمّاهُما ثَقَلَيْن إعظاما لِقَدْرهما ، وتَفْخيما لشَأنهما (النهاية : ج 1 ص 216 «ثقل») .
2- .المعجم الكبير : ج 3 ص 180 ح 3052 و ص67 ح 2683 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 219 ح 8714 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 349 ، الفصول المهمّة : ص 40 وليس فيه ذيله من «ثمّ قال ...» ؛ تفسير العيّاشي : ج 1 ص 4 ح 3 عن المفضّل بن صالح عن بعض أصحابه وراجع اُسد الغابة : ج 3 ص 136 الرقم 2729 .

ص: 291

10 / 6 _ 7 حُذَيفة بن اُسَيد

10 / 6 _ 7حُذَيفة بن اُسَيد9253.پيامبر صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير_ به نقل از حذيفة بن اُسيد غفارى _: چون پيامبر خدا از حجّة الوداع باز آمد، اصحابش را از فرود آمدن در زير درختانى از دشت كه نزديك به هم بودند، نهى كرد و كسانى را براى روفتن خار و خاشاك زير آنها روانه كرد.

پس به آن جا رفت و نماز گزارد. آن گاه برخاست و فرمود : «اى مردم! همانا خداوند ريزبينِ آگاه به من خبر داده است كه هر پيامبرى به اندازه نصف عمر پيامبر قبلى اش عمر مى كند و من گمان دارم كه وفاتم و دعوت حق، نزديك است. از من پرسيده مى شود و از شما هم پرسيده مى شود ؛ شما چه مى گوييد؟».

گفتند : گواهى مى دهيم كه تو [ پيام حق را] ابلاغ كردى و كوشيدى و خيرخواهى نمودى. پس، خدايت [ جزاى ]خير دهاد!

فرمود : «آيا گواهى نمى دهيد كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و محمّد، بنده و پيامبر اوست و بهشت و دوزخش حقيقت دارد و مرگ و برانگيخته شدن پس از مرگ حق است، و قيامت، بدون ترديد، آمدنى است و خداوند، همه مردگان را برمى انگيزد؟».

گفتند : چرا، بدانها گواهى مى دهيم.

فرمود : «خدايا! گواه باش».

سپس فرمود : «اى مردم! خداوند، مولاى من است و من، مولاى مؤمنانم و به آنان از خود آنان سزاوارترم. پس، هركه من مولاى اويم، اين (منظورش على عليه السلام بود) مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

سپس فرمود:«اى مردم! من پيش از شما مى روم و شما در كنار حوض [ كوثر] به نزد من مى آييد ؛ حوضى كه عريض تر از [ فاصله] بُصرا تا صَنعاست و در آن به تعداد ستارگان، جام هاى سيمين است و چون به نزد من آييد، از شما درباره «ثقلين» (1) جويا مى شوم.پس دقّت كنيد كه پس از من، چگونه با آنها رفتار مى كنيد. ثِقْل بزرگ تر، كتاب خداى عز و جل ، رشته اى است كه يك طرفش به دست خدا و طرف ديگرش به دستان شماست. پس بدان چنگ زنيد تا گم راه و دگرگون نشويد . و [ ثقل كوچك تر ]خاندانم، اهل بيتم [ هستند] . خداى ريزبين آگاه به من خبر داد كه اين دو از هم جدا نمى شوند تا اين كه در كنار حوض، به نزد من آيند».

.


1- .ثقلين، يعنى : دو ثقل، دو چيز گران سنگ و يا گران بها، از آن رو كه پرقيمت اند و يا نگهدارى آنها و يا عمل به آنها كارى سنگين است. و پيامبر صلى الله عليه و آله قرآن و عترت را «ثقلين» ناميد تا بزرگى قدر و عظمت منزلت آن دو را نشان دهد . (ر . ك : النهاية : ماده «ثقل») .

ص: 292

9254.امام على عليه السلام :الخصال عن حذيفه بن أسيد:لَمّا رَجَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن حِجَّةِ الوِداعِ ونَحنُ مَعَهُ ، أقبَلَ حَتَّى انتَهى إلَى الجُحْفَةِ ، فَأَمَرَ أصحابَهُ بِالنُّزولِ ، فَنَزَلَ القَومُ مَنازِلَهُم ، ثُمَّ نودِيَ بِالصَّلاةِ ، فَصَلّى بِأَصحابِهِ رَكعَتَينِ ، ثُمَّ أقبَلَ بِوَجهِهِ إلَيهِم فَقالَ لَهُم :

إنَّهُ قَد نَبَّأَنِي اللَّطيفُ الخَبيرُ أنّي مَيِّتٌ وأنَّكُم مَيِّتونَ . وكَأَنّي قَد دُعيتُ فَأَجَبتُ ، وإنّي مَسؤولٌ عَمّا اُرسِلتُ بِهِ إلَيكُم ، وعَمّا خَلَّفتُ فيكُم مِن كِتابِ اللّهِ وحُجَّتِهِ ، وإنَّكُم مَسؤولونَ ، فَما أنتُم قائِلونَ لِرَبِّكُم ؟

ثُمَّ قالَ لَهُم : أ لَستُم تَشهَدونَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنّي رَسولُ اللّهِ إلَيكُم ، وأنَّ الجَنَّةَ حَقٌّ ، وأنَّ النّارَ حَقٌّ ، وأنَّ البَعثَ بَعدَ المَوتِ حَقٌّ ؟ فَقالوا : نَشهَدُ بِذلِكَ .

قالَ : اللّهُمَّ اشهَد عَلى ما يَقولونَ ! ألا وإنّي اُشهِدُكُم أنّي أشهَدُ أنَّ اللّهَ مَولايَ ، وأنَا مَولى كُلِّ مُسلِمٍ ، وأنَا أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ، فَهَل تُقِرّونَ لي بِذلِكَ وتَشهَدونَ لي بِهِ ؟ فَقالوا : نَعَم نَشهَدُ لَكَ بِذلِكَ .

فَقالَ : ألا مَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ عَلِيّا مَولاهُ ، وهُوَ هذا . ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَرَفَعَها مَعَ يَدِهِ حَتّى بَدَت آباطُهُما ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نصََرَهُ وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ، ألا وإنّي فَرَطُكُم وأنتُم وارِدونَ عَلَيَّ الحَوضَ ؛ حَوضي غَدا ، وهُوَ حَوضٌ عَرضُهُ ما بَينَ بُصرى وصَنعاءَ ، فيهِ أقداحٌ مِن فِضَّةٍ عَدَدَ نُجومِ السَّماءِ ، ألا وإنّي سائِلُكُم غَدا : ماذا صَنَعتُم فيما أشهَدتُ اللّهَ بِهِ عَلَيكُم في يَومِكُم هذا إذا وَرَدتُم عَلَيَّ حَوضي ؟ وماذا صَنَعتُم بِالثَّقَلَينِ مِن بَعدي ؟ فَانظُروا كَيفَ تَكونونَ خَلَفتُموني فيهِما حينَ تَلقَوني !

قالوا : وما هذانِ الثَّقَلانِ يا رَسولَ اللّهِ ؟

قالَ : أمَّا الثَّقَلُ الأَكبَرُ فَكِتابُ اللّهِ عزّ وجلّ ، سَبَبٌ مَمدودٌ مِنَ اللّهِ ومِنّي في أيديكُم ، طَرَفُهُ بِيَدِ اللّهِ ، وَالطَّرَفُ الآخَرُ بِأَيديكُم ، فيهِ عِلمُ ما مَضى وما بَقِيَ إلى أن تَقومَ السّاعَةُ ؛ وأمَّا الثَّقَلُ الأَصغَرُ فَهُوَ حَليفُ (1) القُرآنِ ، وهُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وعِترَتُهُ . وإنَّهُما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . (2) .


1- .كُلّ شيء لَزمَ شيئا فلم يُفارِقه فهو حَلِيفُه (لسان العرب : ج 9 ص 54 «حلف») .
2- .الخصال : ص 65 ح 98 .

ص: 293

9255.الكافي عَن إسماعيلَ بنِ عبدُ الخالقِ :الخصال_ به نقل از حذيفة بن أسيد _: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله از حَجّة الوداع بازگشت و ما با او بوديم ، آمد تا به جُحفه رسيد. سپس به اصحابش فرمان توقّف داد. مردم نيز پياده شدند . سپس نداى نماز در داد و با اصحابش دو ركعت نماز خواند.

سپس رو به آنان كرد و فرمود : «همانا خداى ريزبينِ آگاه به من خبر داده است كه من مى ميرم و شما نيز مى ميريد. گويا مرا فرا خوانده اند و اجابت كرده ام ، و از من، درباره آنچه برايتان آوردم و نيز آنچه از كتاب خدا و حجّتش در ميان شما برجاى نهادم، پرسيده مى شود و نيز از شما پرسيده مى شود . چه پاسخى براى پروردگارتان داريد؟».

سپس به آنان فرمود : «آيا گواهى نمى دهيد كه خدايى جز خداى يكتا نيست و من ، فرستاده خدا به سوى شمايم و بهشت و دوزخ و برانگيخته شدن پس از مرگ، حقيقت دارد؟».

گفتند : بدانها گواهى مى دهيم.

فرمود : «خدايا! بر آنچه مى گويند، گواه باش. آگاه باشيد كه من شما را بر گواهى ام بر اين كه خداوند، مولاى من است و من مولاى هر مسلمانم و من به مؤمنان، از خود آنها سزاوارترم، گواه مى گيرم! آيا براى من بدان اقرار مى كنيد و براى من بر آن گواهى مى دهيد؟».

گفتند : آرى، براى تو بدان گواهى مى دهيم.

فرمود : «آگاه باشيد! هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست و او ، اين است».

سپس دست على عليه السلام را گرفت و با دست خود بلند كرد، تا آن جا كه زير بغل هايشان پيدا شد و آن گاه فرمود : «خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و ياورش را يارى ده و فروگذارش را فرو گذار! بيدار باشيد كه من، پيش از شما مى روم و شما در كنار حوض [ كوثر] بر من در مى آييد؛ حوض من در فرداى قيامت ، همان حوضى است كه عرضش به اندازه [ فاصله ]بُصرا تا صَنعاست و در آن، جام هاى سيمين به عدد ستارگان آسمان است!

بيدار باشيد! من فردا از شما مى پرسم : شما با آنچه امروز خدا را درباره آن بر شما شاهد گرفتم، چه كرديد؟ (و اين، به گاه ورودتان بر من در كنار حوض [ كوثر ]است). و پس از من با ثقلين چه كرديد؟ پس دقّت كنيد كه هنگام ديدارم چه پاسخى براى رفتارتان با ثقلين،پس از من داريد؟».

گفتند : اى پيامبر خدا! اين دو ثِقْل چيستند؟

فرمود : «ثقل بزرگ تر، كتاب خداى عز و جل است كه رشته اى كشيده شده از خدا و من تا دستان شماست. يك سرش به دست خدا و سر ديگرش به دستان شماست. در آن، علم گذشته و آينده تا برپا شدن قيامت، موجود است ؛ و امّا ثقل كوچك تر، همان همراه هميشگى قرآن، على بن ابى طالب و عترتش هستند. و آن دو، هرگز از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض بر من در آيند». .

ص: 294

10 / 6 _ 8زَيدُ بنُ أرقَمَ9258.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مسند ابن حنبل عن ميمون أبي عبد اللّه :قال زَيدُ بنُ أرقَمَ وأنَا أسمَعُ : نَزَلنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِوادٍ يُقالُ لَهُ وادي خُمٍّ ، فَأَمَرَ بِالصَّلاةِ فَصَلّاها بِهَجِيرٍ ، قالَ : فَخَطَبَنا ، وظُلِّلَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِثَوبٍ عَلى شَجَرَةٍ سَمُرَةٍ مِنَ الشَّمسِ ، فَقالَ :

أ لَستُم تَعلَمونَ ، أوَلَستُم تَشهَدونَ أنّي أولى بِكُلِّ مُؤمِنٍ مِن نَفسِهِ ؟ قالوا : بَلى .

قالَ : فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ عَلِيّا مَولاهُ ، اللّهُمَّ عادِ مَن عاداهُ ووالِ مَن والاهُ . (1) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 86 ح 19344 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 597 ح 1017 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 202 ح 5092 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 212 و ج7 ص 349 .

ص: 295

10 / 6 _ 8 زيد بن اَرقم

10 / 6 _ 8زيد بن اَرقم9256.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو عبد اللّه ميمون _: زيد بن ارقم مى گفت و من مى شنيدم كه : با پيامبر خدا در سرزمينى به نام غدير خم فرود آمديم. فرمان به نماز داد و نماز نيم روز را خواند. سپس در حالى كه با انداختن پارچه اى بر روى درخت خار، سايبانى براى پيامبر خدا آماده كرده بودند، برايمان سخنرانى كرد و فرمود : «آيا نمى دانيد و آيا گواهى نمى دهيد كه من به هر مؤمنى از خودش سزاوارترم؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «پس، هر كه من مولاى اويم، همانا على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

.

ص: 296

9257.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين عن زيد بن أرقم :خَرَجنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتَّى انتَهَينا إلى غَديرِ خُمٍّ ، فَأمَرَ بِدَوحٍ (1) فَكُسِحَ ، في يَومٍ ما أتى عَلَينا يَومٌ كانَ أشَدَّ حَرّا مِنهُ ! فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! إنَّهُ لَم يُبعَث نَبِيٌّ قَطُّ إلّا ما عاشَ نِصفَ ما عاشَ الَّذي كانَ قَبلَهُ ، وإنّي اُوشِكُ أن اُدعى فَاُجيبَ ، وإنّي تارِكٌ فيكُم ما لَن تَضِلّوا بَعدَهُ ؛ كِتابَ اللّهِ عز و جل .

ثُمَّ قامَ فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! مَن أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ؟ قالوا : اللّهُ ورَسولُهُ أعلَمُ !

قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (2)9258.امام على عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن أبي الطفيل عن زيد بن أرقم :لَمّا دَفَعَ (3) النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مِن حِجَّةِ الوَداعِ ونَزَلَ غَديرَ خُمٍّ ، أمَرَ بِدَوحاتٍ فَقُمِمنَ ، ثُمَّ قالَ :

كَأَنّي دُعيتُ فَأَجَبتُ ، وإنّي تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَينِ ، أحَدُهُما أكبَرُ مِنَ الآخَرِ ؛ كِتابُ اللّهِ وعِترَتي أهلُ بَيتي ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفوني فيهِما ! فَإِنَّهما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ .

ثُمَّ قالَ : إنَّ اللّهَ مَولايَ ، وأنَا وَلِيُّ كُلِّ مَؤمِنٍ .

ثُمَّ إنَّهُ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : مَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَهذا وَلِيُّهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

قالَ أبو الطُّفَيلِ : فَقُلتُ لِزَيدٍ : أنتَ سَمِعتَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

قالَ : نَعَم ، وإنَّهُ ما كانَ فِي الدَّوحاتِ أحَدٌ إلّا رَآهُ بِعَينِهِ وسَمِعَهُ بِاُذُنِهِ . (4) .


1- .الدَّوْح : جمع دَوْحَة ؛ وهي الشجرة العظيمة المتَّسعة من أيّ الشَّجَر كانت . والدَّوْحَة : المِظَلَّة العظيمة (لسان العرب : ج 2 ص 436 «دوح») .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 613 ح 6272 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 171 ح 4986، كنز العمّال : ج 13 ص 104 ح 36342 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 440 ح 925 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 19 عن الإمام عليّ عليه السلام نحوه .
3- .أي ابتدأ السَّيْر ودَفَع نفسه منها ونَحّاها ، أو دَفَع ناقتَه وحَمَلها على السَّيْر (النهاية : ج 2 ص 124 «دفع») .
4- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 150 ح 79 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4576 وليس فيه ذيله من «قال ابو طفيل ...» ، المعجم الكبير : ج 5 ص 166 ح 4969 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 630 ح 1555 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 357 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 209 ، المناقب للخوارزمي : ص 154 ح 182 ، سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 4 ص 330 ح 1750 ، كنز العمّال : ج 13 ص 104 ح 36340 ؛ كمال الدين : ص 234 ح 45 و ص 238 ح 55 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 435 ح 919 .

ص: 297

9259.ايّوب عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از زيد بن ارقم _: با پيامبر خدا آمديم تا به غدير خم رسيديم. پس فرمان داد كه زير درختانى را بِروبند. آن روز ، روزى بود كه از آن گرم تر نديده بوديم. وى پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «اى مردم! هيچ پيامبرى مبعوث نشد، جز آن كه نصف عمر پيامبر قبلى اش زيست ؛ و نزديك است كه من ، دعوت حق را اجابت كنم. چيزى را در ميان شما برجاى مى نهم كه پس از آن، هيچ گاه گم راه نشويد : كتاب خداى عز و جل».

سپس برخاست و دست على را گرفت و فرمود : «اى مردم! چه كسى به شما از خودتان سزاوارتر است؟».

گفتند : خدا و پيامبرش داناترند.

فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».9260.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از ابو طُفَيل، از زيد بن ارقم _:چون پيامبر صلى الله عليه و آله از حَجّة الوداع بازگشت و در غدير خم فرود آمد، فرمان داد كه زير چند درخت بزرگ، روفته شود ، كه شد. سپس فرمود : «گويى كه من دعوت شده ام و اجابت كرده ام و من در ميان شما، دو چيز گران سنگ برجاى مى نهم كه يكى از ديگرى بزرگ تر است : كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم. پس دقّت كنيد كه چگونه پس از من با آنها رفتار مى كنيد، كه آن دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من در آيند».

سپس فرمود : «همانا خدا مولاى من است و من، ولىّ هر مؤمنم».

سپس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «هر كه من ولىّ اويم، اين ، ولىّ اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

ابو طفيل مى گويد : به زيد گفتم : تو آن را خود از پيامبر خدا شنيدى؟

گفت : آرى و همانا هيچ كس در زير آن درختان نبود، جز آن كه آن را با چشم خود ديد و با گوش خود شنيد. .

ص: 298

9261.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المعجم الكبير عن زيد بن أرقم :نَزَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يَومَ الجُحفَةِ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَى النّاسِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : إنّي لا أجِدُ لِنَبِيٍّ إلّا نِصفَ عُمُرِ الَّذي قَبلَهُ ، وإنّي اُوشِكُ أن اُدعى فَاُجيبَ ، فَما أنتُم قائِلونَ ؟ قالوا : نَصَحتَ . قالَ : أ لَيسَ تَشهَدونَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، وأنَّ الجَنَّةَ حَقٌّ والنّارَ حَقٌّ ، وأنَّ البَعثَ بَعدَ المَوتِ حَقٌّ ؟ قالوا : نَشهَدُ .

قالَ : فَرَفَعَ يَدَيهِ فَوَضَعَهُما عَلى صَدرِهِ ، ثُمَّ قالَ : وأنَا أشهَدُ مَعَكُم .

ثُمَّ قالَ : أ لا تَسمَعونَ ؟ قالوا : نَعَم . قالَ : فَإِنّي فَرَطُكُم عَلَى الحَوضِ ، وأنتمُ وارِدونَ عَلَيَّ الحَوضَ ، وإنَّ عَرضَهُ أبعَدُ ما بَينَ صَنعاءَ وبُصرى ، فيهِ أقداحٌ عَدَدَ النُّجومِ مِن فِضَّةٍ ، فَانظُروا كَيفَ تَخلُفوني فِي الثَّقَلَينِ !

فَنادى مُنادٍ : ومَا الثَّقَلانِ يا رَسولَ اللّهِ ؟

قالَ : كِتابُ اللّهِ ، طَرَفٌ بِيَدِ اللّهِ عزّ وجلّ وطَرَفٌ بِأَيديكُم ، فَاستَمسِكوا بِهِ لا تَضِلّوا ؛ وَالآخَرُ عِترَتي . وإنَّ اللَّطيفَ الخَبيرَ نَبَّأَني أنَّهُما لَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ ، وسَأَلتُ ذلِكَ لَهُما رَبّي . فَلا تَقَدَّموهُما فَتَهلِكوا ، ولا تُقَصِّروا عَنهُما فَتَهلِكوا ، ولا تُعَلِّموهُم فَإِنَّهُم أعلَمُ مِنكُم .

ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : مَن كُنتُ أولى بِهِ مِن نَفسي (1) فَعَلِيٌّ وَلِيُّهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ . (2) .


1- .هكذا في الأصل ، والصواب «نفسه» .
2- .المعجم الكبير : ج 5 ص 167 ح 4971 و ج3 ص 66 ح 2681 وفيه من «إنّي فرطكم » إلى «أعلم منكم» ، السيرة الحلبيّة : ج 3 ص 274 ، الفصول المهمّة : ص 39 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 375 ح 849 كلّها نحوه .

ص: 299

9262.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير_ به نقل از زيد بن ارقم _: روز جُحفه، پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد. سپس به مردم، روى كرد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «من پيامبرى را سراغ ندارم كه بيش از نصف عمر پيامبر قبلى اش زيسته باشد . نزديك است كه من، دعوت حق را اجابت كنم. پس، شما چه مى گوييد؟».

گفتند : خيرخواهى كردى.

فرمود : «آيا گواهى نمى دهيد كه خدايى جز خداى يكتا نيست و محمّد، بنده و پيامبر اوست و بهشت و دوزخ، حقيقت دارند و برانگيخته شدن پس از مرگ، حق است؟».

گفتند : گواهى مى دهيم.

پس دستانش را بالا برد و بر سينه اش نهاد و سپس فرمود : «و من نيز با شما گواهى مى دهم».

سپس فرمود : «آيا نمى شنويد؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «من، پيش از شما به حوض [ كوثر ]مى رسم ، و شما در كنار حوضى بر من در مى آييد كه عرضش بيشتر از فاصله صنعا تا بُصراست و در آن ، جام هايى است سيمين به عدد ستارگان. پس، دقّت كنيد كه پس از من، درباره ثقلين، چه مى كنيد!».

ندا دهنده اى ندا داد : اى پيامبر خدا! «ثقلين» چه هستند؟

فرمود : «كتاب خدا، كه يك طرفش به دست خداى عز و جل و يك طرفش به دستان شماست. پس بدان چنگ زنيد تا گم راه نشويد ؛ و ديگرى، عترتم است. خداى ريزبينِ آگاه به من خبر داده است كه آن دو، هيچ گاه از هم جدا نمى شوند، تا در كنار حوض به نزد من مى آيند و اين را از پروردگارم براى آن دو، خواسته ام. پس، از آن دو پيشى مگيريد، كه هلاك مى شويد، و [ از آنها ]عقب نمانيد، كه باز هم هلاك مى شويد و به آنان مياموزيد، كه از شما داناترند».

سپس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «كسى را كه من از او به خودش سزاوارترم پس على ولىّ اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!». .

ص: 300

9263.عنه صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي ليلى الكندي :سَمِعتُ زَيدَ بنَ أرقَمَ يَقولُ ونَحنُ نَنتَظِرُ جِنازَةً ، فَسَأَلَهُ رَجُلٌ مِنَ القَومِ فَقالَ : أبا عامرٍ ! أسَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ لِعَلِيٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ قالَ : نَعَم .

قالَ أبو لَيلى : فَقُلتُ لِزَيدِ بنِ أرقَمَ : قالَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : نَعَم ، قَد قالَها لَهُ أربَعَ مَرّاتٍ . (1)10 / 6 _ 9سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ9262.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن سعد بن أبي وقّاص :شَهِدتُ لَهُ [لِعَلِيٍّ عليه السلام ] أربَعاً ... الرّابِعَةُ : يَومُ غَديرِ خُمٍّ ؛ قامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَبلَغَ ، ثُمَّ قالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ قالوا : بَلى . قالَ : اُدنُ يا عَلِيُّ . فَرَفَعَ يَدَهُ ورَفَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَدَهُ حَتّى نَظَرتُ إلى بَياضِ إبطَيهِ ، فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ _ حَتّى قالَها ثَلاثَ مَرّاتٍ _ . (2) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 613 ح 1048 وراجع ص586 ح 992 ومسند ابن حنبل : ج 7 ص 78 ح 19299 وخصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 155 ح 84 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4577 والمعجم الكبير : ج 5 ص 194 ح 5065 و ص195 ح 5070 و ص212 ح 5128 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 216 ح 8702 و ص217 ح 8706 والمصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 29 والمناقب لابن المغازلي : ص 18 ح 23 و ص24 ح 34 والأمالي للشجري : ج 1 ص 145 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 400 ح 877 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 117 ، كفاية الطالب : ص 286 ؛ بشارة المصطفى : ص 205 ، الخصال : ص 311 ح 87 نحوه وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 496 ح 10 .

ص: 301

10 / 6 _ 9 سعد بن ابى وقّاص

9263.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابو ليلى كِنْدى _: منتظر [ تشييع] جنازه اى بوديم كه شنيدم مردى از آن ميان از زيد بن ارقم پرسيد : ابو عامر! آيا شنيدى كه پيامبر خدا روز غدير خم، در حقّ على عليه السلام بگويد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست»؟

زيد گفت : آرى.

به زيد بن ارقم گفتم : اين را پيامبر خدا فرمود؟

گفت : آرى . اين را چهار بار در حقّ او گفت.10 / 6 _ 9سعد بن ابى وقّاص9266.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: چهار چيز را براى على عليه السلام گواهى مى دهم : ...، [ امّا ]چهارم : روز غدير خُم، پيامبر خدا برخاست و سخن رانى رسايى كرد . سپس سه بار فرمود : «اى مردم! آيا من به مؤمنان، از خود آنها سزاوارتر نيستم؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «اى على! نزديك بيا».

پس دست او و دست خودش را تا آن جا بالا برد كه سفيدى زير بغل هايشان را ديدم و سه بار فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».

.

ص: 302

9267.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن سعد :كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِطَريقِ مَكَّةَ وهُوَ مُتَوَجِّهٌ إلَيها ، فَلَمّا بَلَغَ غَديرَ خُمٍّ وَقَّفَ النّاسَ ، ثُمَّ رَدَّ مَن مَضى ، ولَحِقَهُ مَن تَخَلَّفَ عَنهُ ، فَلَمّا اجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! هَل بَلَّغتُ ؟ قالوا : نَعَم . قالَ : اللّهُمَّ اشهَد ! _ ثَلاثَ مَرّاتٍ يَقولُها _ .

ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! مَن وَلِيُّكُم ؟ قالوا : اللّهُ ورَسولُهُ _ ثَلاثا _ .

ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَأَقامَهُ ، ثُمَّ قالَ : مَن كانَ اللّهُ ورَسولُهُ وَلِيَّهُ فَهذا وَلِيُّهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ . (1)10 / 6 _ 10عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ9264.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح الأخبار عن عبد اللّه بن عمر :شَهِدتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الغَديرِ ، فَأَمَرَ بِشَجَراتٍ هُنالِكَ فَكُسِحَ ما تَحتَهُنّ ، وسَمِعتُهُ يَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ فَأَجَبناهُ كُلُّنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ .

فَأَخَذَ يَدَهُ فَوَضَعَها عَلى يَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ثُمَّ رَفَعَها حَتّى رَأَينا بَياضَ إبطَيهِما ، ثُمَّ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . (2) .


1- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 177 ح 96 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 223 ح 8720 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 70 ح 37 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 444 ح 344 .
2- .شرح الأخبار : ج 1 ص 101 ح 24 وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 236 .

ص: 303

10 / 6 _ 10 عبد اللّه بن عمر

9265.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از سعد _: ما با پيامبر خدا از مكّه مى آمديم و به سمت مدينه مى رفتيم. (1) چون به غدير خُم رسيد، مردم را نگاه داشت و هر كس را كه رفته بود، بازگردانْد و آنان هم كه عقب مانده بودند، ملحق شدند.

چون مردم به گرد او جمع شدند، فرمود : «اى مردم! آيا پيام حق را رساندم؟».

گفتند : آرى.

فرمود : «خدايا! گواه باش».

سه بار اين را فرمود. سپس سه بار فرمود : «اى مردم! چه كسى ولىّ شماست؟».

گفتند : خدا و پيامبرش.

پس، پيامبر ، دست على عليه السلام را گرفت و او را ايستاند و سپس فرمود : «هر كه خدا و پيامبرش ولىّ اويند، پس اين، ولىّ اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار».10 / 6 _ 10عبد اللّه بن عمر9268.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح الأخبار_ به نقل از عبد اللّه بن عمر _: روز غدير با پيامبر خدا بودم. فرمان داد زير درختان آن جا را بروبند و شنيدم كه مى فرمايد : «اى مردم! آيا من به مؤمنان، از خود آنها سزاوارتر نيستم؟».

همگى پاسخ داديم : چرا، اى پيامبر خدا!

پس، دستش را بر دست على بن ابى طالب عليه السلام نهاد و آن را تا آن جا بالا برد كه سفيدى زير بغل هاى هر دو را ديديم. سپس فرمود : «هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار! ياورش را يارى ده و وا گذارنده اش را وا بگذار».

.


1- .متن اصلى، اندكى ابهام داشت كه به قرينه ديگر متن ها، آن را اين گونه ترجمه كرديم. (م)

ص: 304

10 / 7ذِكرَياتُ الإِمامِ9271.تفسير العيّاشي عن سُليمان بنِ جعفرِ النَّهدِي :الإمام عليّ عليه السلام :خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى حِجَّةِ الوَداعِ ، ثُمَّ صارَ إلى غَديرِ خُمٍّ ، فَأَمَرَ فَاُصلِحَ لَهُ شِبهُ المِنبَرِ ، ثُمَّ عَلاهُ وأخَذَ بِعَضُدي حَتّى رُئِيَ بَياضُ إبطَيهِ ، رافِعا صَوتَهُ قائِلاً في مَحفِلِهِ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

فَكانَت عَلى وِلايَتي وِلايَةُ اللّهِ ، وعَلى عَداوَتي عَداوَةُ اللّهِ .

وأنزَلَ اللّهُ عزّ وجلّ في ذلِكَ اليَومِ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» (1) .

فَكانَت وِلايَتي كَمالَ الدّينِ ، ورِضَى الرَّبِّ جَلَّ ذِكرُهُ . (2)9272.الكافي عَن عليِّ بنِ إبراهيمَ رَفَعَهُ :عنه عليه السلام :عَمَّمَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ بِعِمامَةٍ سَدَلَها خَلفي ، ثُمَّ قالَ : إنَّ اللّهَ أمَدَّني يَومَ بَدرٍ وحُنَينٍ بِمَلائِكَةٍ يَعتَمّونَ هذِهِ العِمَّةَ . (3)راجع : ص 252 (إكمال الدين) و ص 268 (والتتويج يوم الغدير) و ص 328 (مناشدات عليّ) .

10 / 8أبياتُ حَسّانِ بنِ ثابِتٍ9273.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن أبي سعيد الخدري :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، يَومَ دَعَا النّاسَ إلى غَديرِ خُمٍّ ، أمَرَ بِما كان تَحتَ الشَّجَرَةِ مِنَ الشَّوكِ فَقُمَّ ، وذلِكَ يَومُ الخَميسِ ، ثُمَّ دعَا النّاسَ إلى عَلِيٍّ ، فَأَخَذَ بِضَبعِهِ (4) فَرَفَعَها حَتّى نَظَرَ النّاسُ إلى بَياضِ إبطِهِ ، ثُمَّ لَم يَتَفَرَّقا حَتّى نَزَلَت : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» (5) .

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُ أكبَرُ عَلى إكمالِ الدّينِ وإتمامِ النِّعمَةِ ، ورِضَى الرَّبِّ بِرِسالاتي ، وَالوِلايَةِ لِعَلِيٍّ !

ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ .

فَقالَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ : اِيذَن لي يا رَسولَ اللّهِ أن أقولَ أبياتا . قالَ : قُل بِبَرَكَةِ اللّهِ تَعالى .

فَقالَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ : يا مَعشَرَ مَشيخَةِ قُرَيشٍ ! اسمَعوا شَهادَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ :

يُناديهِمُ يَومَ الغَديرِ نَبِيُّهُم

بِخُمٍّ وأسمِع بِالرَّسولِ مُنادِيا بِأَنّي مَولاكُم نَعَم ونَبِيُّكُم

فَقالوا ولَم يُبدوا هُناكَ التَّعامِيا إلهُكَ مَولانا وأنتَ وَلِيُّنا

ولا تَجِدَن فِي الخَلقِ لِلأَمرِ عاصِيا فَقالَ لَهُ قُم يا عَلِيُّ فَإِنَّني

رَضيتُكَ مِن بَعدي إماما وهادِيا (6) .


1- .المائدة : 3 .
2- .الكافي : ج8 ص27 ح4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .السنن الكبرى : ج 10 ص 24 ح 19736 ، مسند الطيالسي : ص 23 ح 154 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 76 ح 43 و ص75 ح 41 وفيه ذيله ، الفصول المهمّة : ص 41 وفيه «فسدل يمرقها على منكبي» بدل «سدلها خلفي» ، كنز العمّال : ج 15 ص 482 ح 41909 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 42 ح 529 كلّها عن أبي راشد ، شرح الأخبار : ج 1 ص 321 ح 288 .
4- .الضَّبْع _ بسكون الباء _ : وسَطُ العَضُد ، وقيل : هو ما تحت الإبط (النهاية : ج 3 ص 73) .
5- .المائدة : 3 .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 135 ح 152 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 47 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 73 ح 39 و ص74 ح 40 ، النور المشتعل : ص 56 ح 4 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 362 ح 291 و ص 118 ح 66 ، المسترشد : ص 468 ح 159 و160 وفي الخمسة الأخيرة «يقول : فمن مولاكم ووليّكم» بدل «بأنّي مولاكم نعم ونبيّكم» ، الطرائف : ص 146 ح 221 وفيه وفي مقتل الحسين للخوارزمي «أ لست أنا مولاكم ووليّكم» بدل «بأنّي مولاكم نعم ونبيّكم» وراجع كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 828 ح 39 .

ص: 305

10 / 7 خاطرات امام على
10 / 8 اشعار حَسّان بن ثابت

10 / 7خاطرات امام على9276.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا به قصد حَجّة الوداع بيرون آمد. سپس [ در بازگشت] ، به غدير خم رسيد. به دستور او برايش چيزى شبيه منبر ساختند. سپس از آن، بالا آمد و بازوى مرا گرفت [ و بالا برد]، تا آن جا كه سفيدى زير بغلش ديده شد و با صداى بلند، در همان جايگاه فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

پس با ولايت من، ولايت خدا و با دشمنى با من، دشمنى با خدا محقّق مى شود.

خداوند عز و جل در آن روز، نازل كرد : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين اسلام را برايتان پسنديدم» . پس، ولايت من مايه كمال دين و رضايت پروردگار _ كه يادش بلند باد _ است.9277.عنه عليه السلام ( _ لعمّارِ بنِ ياسِرٍ ، و قد سَمِعَهُ يُراجِعُ الم ) امام على عليه السلام :در روز غدير خم، پيامبر خدا عِمامه اى (دستارى) بر سرم بست و دنباله آن را از پشتِ سرم آويخت. سپس گفت : «خداوند در جنگ بَدر و حُنين، مرا با فرشتگانى يارى داد كه چنين عِمامه هايى داشتند».ر . ك : ص 253 (كامل كردن دين) . ص 269 (تاج گذارى در روز غدير). ص 329 (سوگند دادن هاى على).

10 / 8اشعار حَسّان بن ثابت9276.امام على عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو سعيد خُدرى _: روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را به غدير خم فرا خواند و فرمان داد تا زير درخت را از خار و خاشاك بروبند ، روز پنج شنبه بود . سپس [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] مردم را به سوى على عليه السلام دعوت كرد و ميان بازوى او را گرفت و آن را بالا آورد، تا آن جا كه مردم، سفيدى زير بغلش را ديدند. سپس از هم جدا نشدند، تا آن كه نازل شد : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين [ اسلام] را برايتان پسنديدم» .

پس، پيامبر خدا فرمود : «اللّه اكبر از تكميل دين و اتمام نعمت و رضايت پروردگار از رسالت من و ولايت على!».

سپس فرمود : «خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و ياورش را يارى ده و واگذارنده اش را وا بگذار».

پس، حسّان بن ثابت گفت : اى پيامبر خدا! آيا اجازه مى دهى اشعارى بسرايم؟

فرمود : «با بركت خداى متعال، بسراى».

حسّان بن ثابت گفت : اى بزرگان قريش! گواهى پيامبر خدا را بشنويد . و سپس سرود:

روز غدير و در خم، پيامبرشان ندايشان مى دهد.

پس به نداى رسول، گوش فرا ده . كه: «من مولا و پيامبر شمايم».

گفتند : آرى ! و هيچ ابهامى (1) نگذاردند. خداى تو مولاى ماست و تو ولىّ مايى

و هيچ كس را در ميان مردم، نافرمان نمى يابى. پس به او فرمود : «اى على! برخيز كه من

به پيشوايى و هدايتگرى تو پس از خود ، رضايت دادم».

.


1- .در نقلى ، به جاى «تعامى (ابهام)» ، «تعادى (دشمنى)» آمده است كه درست تر به نظر مى رسد. (م)

ص: 306

. .

ص: 307

. .

ص: 308

9277.امام على عليه السلام ( _ به عمّار بن ياسر چون شنيد كه با مغيرة بن شعبه د ) الأمالي للصدوق عن أبي سعيد :لَمّا كانَ يَومُ غَديرِ خُمٍّ أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُنادِيا ، فَنادى : الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام وقالَ : اللّهُمَّ مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

فَقالَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ : يا رَسولَ اللّهِ ، أقولُ في عَلِيٍّ شِعرا ؟ فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِفعَل .

فَقالَ :

يُناديهِمُ يَومَ الغَديرِ نَبِيُّهُم

بِخُمٍّ وأكرِم بِالنَّبِيِّ مُنادِيا يَقولُ فَمَن مَولاكُم ووَلِيُّكُم

فَقالوا ولَم يُبدوا هُناكَ التَّعادِيا إلهُكَ مَولانا وأنتَ وَلِيُّنا

ولَن تَجِدَن مِنّا لَكَ اليَومَ عاصِيا فَقالَ لَهُ قُم يا عَلِيُّ فَإِنَّني

رَضيتُكَ مِن بَعدي إماماوهادِيا (1)9278.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ إلى معاويةَ _ ) تذكرة الخواصّ :قَد أكثَرَتِ الشُّعَراءُ في يَومِ غَديرِ خُمٍّ ، فَقالَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ :

يُناديهِمُ يَومَ الغَديرِ نَبِيُّهُم

بِخُمٍّ فَأَسمِع بِالرَّسولِ مُنادِيا وقالَ فَمَن مَولاكُم ووَلِيُّكُم

فَقالوا ولَم يُبدوا هُناكَ التَّعامِيا إلهُكَ مَولانا وأنتَ وَلِيُّنا

وما لَكَ مِنّا فِي الوِلايَةِ عاصِيا فَقالَ لَهُ قُم يا عَلِيُّ فَإِنَّني

رَضيتُكَ مِن بَعدي إماما وهادِيا فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا وَلِيُّهُ

فَكونوا لَهُ أنصارَ صِدقٍ مَوالِيا هُناكَ دَعَا اللّهُمَّ والِ وَلِيَّهُ

وكُن لِلَّذي عادى عَلِيّا مُعادِيا

ويُروى أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله لَمّا سَمِعَهُ يُنشِدُ هذِهِ الأَبياتَ قالَ لَهُ : يا حَسّانُ ، لا تَزالُ مُؤَيَّدا بِروحِ القُدُسِ ما نَصَرتَنا أو نافَحتَ (2) عَنّا بِلِسانِكَ . (3) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 670 ح898، روضة الواعظين : ص116.
2- .نافَحَ : أي دافَعَ (النهاية : ج 5 ص 89 «نفح») .
3- .تذكرة الخواصّ : ص 33 ؛ خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 42 ، الفصول المختارة : ص 290 ، الإرشاد : ج 1 ص 177 ، إعلام الورى : ج 1 ص 262 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 27 وفي الثلاثة الأخيرة الأبيات فقط ، جامع الأخبار : ص 49 ح 53 عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه وراجع نفحات الأزهار : ج 8 ص 291_309 .

ص: 309

9279.عنه عليه السلام :الأمالى ، صدوق_ به نقل از ابو سعيد _: چون روز غدير خم شد، پيامبر خدا فرمان داد كه منادى ندا دهد : نماز، همگانى است! پس، دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «خدايا! هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

پس، حسّان بن ثابت گفت : اى پيامبر خدا! درباره على عليه السلام شعرى بسرايم؟

پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «بسراى».

و او سرود:

روز غدير و در خم، پيامبرشان ندايشان مى دهد

و نداى پيامبر را بزرگ دار كه مى گويد: «چه كسى مولا و ولىّ شماست؟».

بى آن كه در آن جا خصومتى نشان دهند، گفتند: خداى تو مولاى ماست و تو ولىّ ما هستى

و امروز، هيچ نافرمانى را در ميان ما نمى يابى. پس به او گفت : «اى على! برخيز كه من

به پيشوايى و راهنمايى تو پس از خود، رضايت دادم».9280.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تذكرة الخواصّ :شاعران ، درباره روز غدير خم ، فراوان سرودند و حسّان بن ثابت ، سرود:

روز غدير و در خُم، پيامبرشان ندايشان مى دهد .

پس به نداى رسول ، گوش فرا ده. پرسيد : «چه كسى مولا و ولىّ شماست؟».

بى آن كه در آن جا خصومتى نشان دهند، گفتند: خداى تو مولاى ماست و تو ولىّ ما هستى

و ما در امر ولايت ، نافرمانى نمى كنيم. پس به او فرمود : «اى على! برخيز كه من

به پيشوايى و راهنمايى تو پس از خود، رضايت دادم» . «هر كه من مولاى اويم، اين، ولىّ اوست.

پس، ياوران راستين و دوستدار او باشيد». آن جا بود كه دعا كرد : «خدايا! دوستدارش را دوست بدار

و با هر كه با على را دشمن مى دارد، دشمن باش!».

روايت مى شود كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله ، اين اشعار را از او شنيد، فرمود : «اى حسّان! تو پيوسته مورد تأييد روح القدس هستى، تا آن گاه كه ما را يارى دهى يا با زبانت از ما دفاع كنى». .

ص: 310

راجع : ج 9 ص 204 (عليّ عن لسان الشعراء) .

10 / 9سُؤالُ عَذابٍ واقِعٍالكتاب«وَإِذْ قَالُواْ اللَّهُمَّ إِن كَانَ هَ_ذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِّنَ السَّمَآءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ» . (1)

«سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ * لِّلْكَ_فِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ» . (2)

الحديث9285.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا الَّذي نَزَلَ عَلى أعدائي : «سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ * لِّلْكَ_فِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ» ؛ بِمَعنى مَن أنكَرَ وِلايَتي ، وهُوَ النُّعمانُ بنُ الحارِثِ اليَهودِيُّ ، لَعَنَهُ اللّهُ تَعالى (3) !9286.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في الدُّعاءِ _ ) الإمام الباقر عن الإمام عليّ عليهما السلام :لَمّا نَصَبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا يَومَ غَديرِ خُمٍّ فَقالَ : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ» طارَ ذلِكَ فِي البِلادِ ، فَقَدِمَ عَلى رَسولِ اللّهِ النُّعمانُ بنُ الحارِثِ الفِهِريُّ ، فَقالَ : أمَرتَنا عَنِ اللّهِ أن نَشهَدَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وأنَّكَ رَسولُ اللّهِ ، وأمَرتَنا بِالجِهادِ وَالحَجِّ وَالصَّلاةِ وَالزَّكاةِ وَالصَّومِ ، فَقَبِلناها مِنكَ ، ثُمَّ لَم تَرضَ حَتّى نَصَبتَ هذَا الغُلامَ فَقُلتَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ ! فَهذا شَيءٌ مِنكَ أو أمرٌ مِن عِندِ اللّهِ ؟ !

قالَ : أمرٌ مِن عِندِ اللّهِ .

قالَ : اللّهُ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ إنَّ هذا مِنَ اللّهِ ؟

قالَ : اللّهُ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ إنَّ هذا مِنَ اللّهِ .

قالَ : فَوَلَّى النُّعمانُ وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ هذا هُوَ الحَقُّ مِن عِندِكَ فَأَمطِر عَلَينا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أوِ ائتِنا بِعَذابٍ أليمٍ !

فَرَماهُ اللّهُ بِحَجَرٍ عَلى رَأسِهِ فَقَتَلَهُ . فَأَنزَلَ اللّهُ تَعالى : «سَأَلَ سَآئِل» . (4) .


1- .الأنفال : 32 .
2- .المعارج : 1 و 2 .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 73 .
4- .شواهد التنزيل : ج 2 ص 381 ح 1030 عن سفيان بن عيينة عن الإمام الصادق عليه السلام ، فرائد السمطين : ج 1 ص 82 ح 53 وفيه «الحرث بن النعمان الفهري» ؛ مجمع البيان : ج 10 ص 530 كلاهما عن سفيان بن عيينة عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلامنحوه وراجع شواهد التنزيل : ج 2 ص 382_385 وعيون المعجزات : ص 22 .

ص: 311

10 / 9 درخواست عذاب

ر . ك : جلد 9 ، ص 205 (على از زبان شاعران) .

10 / 9درخواست عذابقرآن«و [ به ياد آريد] هنگامى را كه گفتند : خدايا! اگر اين، حق است و از سوى تو، پس بارانى از سنگ بر سرِ ما فرود آر، يا عذابى دردناك فرو فرست».

«خواهنده اى تقاضاى عذابى كرد كه بر كافران فرود مى آيد و بازدارنده اى از آن نيست».

حديث9286.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در دعا گفت _ ) امام على عليه السلام :من آنم كه خداوند براى دشمنانم، [ چنين] نازل كرد : «خواهنده اى تقاضاى عذابى كرد كه بر كافران فرود مى آيد و بازدارنده اى از آن نيست» . [ كافر در اين آيه] يعنى : هر كس كه ولايت مرا انكار كند. مقصود ، همان نعمان بن حارث يهودى است كه نفرين خداى متعال، بر او باد! (1)9287.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در دعا گفت _ ) امام باقر عليه السلام_ درباره امام على عليه السلام _: چون پيامبر خدا در روز غدير خم، على عليه السلام را منصوب كرد و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست»، اين، در شهرها پخش شد.

نعمان بن حارث فِهرى، به نزد پيامبر خدا آمد و فرمود: از سوى خدا به ما فرمان دادى كه به يكتايى خداوند و پيامبرى تو گواهى دهيم و به جهاد و حج و نماز و زكات و روزه [ هم] فرمانمان دادى. و ما از تو پذيرفتيم ؛ امّا تو راضى نشدى، تا آن كه اين جوان را [ به ولايت ]منصوب كردى و گفتى : «هر كه من مولاى اويم، اين مولاى اوست». آيا اين از سوى خود توست، يا فرمانى از جانب خداست؟

فرمود : «فرمانى از سوى خداست».

[ نعمان] گفت : به خدايى كه خدايى جز او نيست، اين از سوى خداست؟

[ پيامبر خدا] فرمود : «به خدايى كه خدايى جز او نيست، اين از سوى خداست».

پس، نعمان بازگشت، در حالى كه مى گفت : خدايا! اگر حقيقت دارد كه اين از سوى توست، بارانى از سنگ بر ما ببار، يا عذابى دردناك بر ما فرو فرست. خداوند هم سنگى بر سرش انداخت كه او را كشت. پس خداوند متعال نازل كرد : «خواهنده اى تقاضايى كرد» .

.


1- .محتمل است كه ذكر نام نعمان و نفرين پايانى، از سوى مؤلّف كتاب (ابن شاذان) باشد. (م)

ص: 312

9288.امام باقر عليه السلام :تأويل الآيات الظاهرة عن حسين بن محمّد :سَأَلتُ سُفيانَ بنَ عُيَينَةَ عَن قَولِ اللّهِ عزّ وجلّ : «سَأَلَ سَآئِل» فيمَن نَزَلَت ؟

فَقالَ : يَا بنَ أخي ، لَقَد سَأَلتَني عَن شَيءٍ ما سَأَلَني عَنهُ أحَدٌ قَبلَكَ ، لَقَد سَأَلتُ جَعفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ عليهما السلام عَنِ مِثلِ الَّذي سَأَلتَني فَقالَ : أخبَرَني أبي ، عَن جَدّي ، عَن أبيهِ ، عَنِ ابنِ عَبّاسٍ قالَ : لَمّا كانَ يَومُ غَديرِ خُمٍّ قامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله خَطيبا ، فَأَوجَزَ في خُطبَتِهِ ، ثُمَّ دَعا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام فَأَخَذَ بِضَبعَيهِ ، ثُمَّ رَفَعَ بِيَدِهِ حَتّى رُئِيَ بَياضُ إبطَيهِ ، وقالَ لِلنّاسِ : أ لَم اُبَلِّغكُمُ الرِّسالَةَ ؟ أ لَم أنصَح لَكُم ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم .

قالَ : فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

قالَ : فَفَشَت هذِهِ فِي النّاسِ ، فَبَلَغَ ذلِكَ الحارِثَ بنَ النُّعمانِ الفِهرِيَّ ، فَرَحَّلَ راحِلَتَهُ ثُمَّ استَوى عَلَيها _ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذ ذاكَ فِي الأبطَحِ (1) _ فَأَناخَ ناقَتَهُ ثُمَّ عَقَلَها ، ثُمَّ أتَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَسَلَّمَ ، ثُمَّ قالَ : يا عَبدَ اللّهِ ! إنَّكَ دَعَوتَنا إلى أن نَقولَ : لا إلهَ إلَا اللّهُ ، فَقُلنا ، ثُمَّ دَعَوتَنا إلى أن نَقولَ : إنَّكَ رَسولُ اللّهِ ، فَقُلنا وفِي القَلبِ ما فيهِ ! ثُمَّ قُلتَ لَنا : صَلّوا ، فَصَلَّينا ، ثُمَّ قُلتَ لَنا : صوموا ، فَصُمنا ، ثُمَّ قُلتَ لَنا : حُجّوا فَحَجَجنا ، ثُمَّ قُلتَ لَنا : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ» ، فَهذا عَنكَ أو عَنِ اللّهِ ؟ !

فَقالَ لَهُ : بَل عَنِ اللّهِ _ فَقالَها ثَلاثا _ .

فَنَهَضَ وإنَّهُ لَمُغضَبٌ ، وإنَّهُ يَقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ ما يَقولُ مُحَمَّدٌ حَقّا ، فَأَمطِر عَلَينا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ تَكونُ نِقمَةً في أوَّلِنا وآيَةً في آخِرِنا ؛ وإن كانَ ما يَقولُ كَذِبا فَأَنزِل بِهِ نِقمَتَكَ !

ثُمَّ استَوى عَلى ناقَتِهِ فَأَثارَها (2) ، فَلَمّا خَرَجَ مِنَ الأَبطَحِ رَماهُ اللّهُ بِحَجَرٍ عَلى رَأسِهِ ، فَخَرَجَ مِن دُبُرِهِ ، فَسَقَطَ مَيِّتا !

فَأَنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : «سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ * لِّلْكَ_فِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ * مِّنَ اللَّهِ ذِى الْمَعَارِجِ» . (3) .


1- .الأَبْطَح : كلّ مسيل فيه دقاق الحصى فهو أبطح (معجم البلدان : ج 1 ص 74) .
2- .أثَرْتُ البعيرَ : إذا كان بارِكا وبَعَثَه فانْبَعَث (لسان العرب : ج 4 ص 110 «ثور») .
3- .تأويل الآيات الظاهرة : ج2 ص722 ح1 عن محمّد بن العبّاس، تفسير فرات : ص505 ح663 ، خصائص الوحي المبين : ص54.

ص: 313

9289.عنه عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ زُرارَةُ عن حَقِّ اللّه ِ على الع ) تأويل الآيات الظاهرة_ به نقل از حسين بن محمّد _: از سفيان بن عُيَينه پرسيدم كه گفته خداى عز و جل : «خواهنده اى تقاضايى كرد» ، درباره چه كسى نازل شد؟

گفت : اى برادرزاده ام! چيزى از من پرسيدى كه كسى پيش از تو نپرسيده بود. همين را از جعفر بن محمّد عليهما السلام پرسيدم و او فرمود : «پدرم، از جدّم، از پدرش، از ابن عبّاس خبر داد كه چون روز غدير خم شد، پيامبر خدا به سخنرانى ايستاد و خطبه اى كوتاه خواند و سپس على بن ابى طالب عليه السلام را فرا خواند و دو بازوى او را گرفت و دستش را بالا برد، تا آن جا كه سفيدى زير بغلش ديده شد و به مردم فرمود : آيا رسالت (پيام) را به شما نرساندم؟ آيا برايتان خيرخواهى نكردم؟ .

گفتند : به خدا، چرا.

فرمود : پس، هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار .

اين ماجرا در ميان مردم، پخش شد و به حارث بن نعمان فِهْرى رسيد. پس شترش را آماده كرد و بر آن سوار شد و به شنزار (ابطح) آمد _ كه آن وقت، پيامبر صلى الله عليه و آله در آن جا بود . شترش را خواباند و زانويش را بست و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. سلام كرد و گفت : اى بنده خدا! تو ما را فرا خواندى تا بگوييم خدايى جز خداى يكتا نيست و ما پس گفتيم. سپس فرا خواندى تا بگوييم كه تو پيامبر خدايى ، كه ما گفتيم و در دل هايمان ترديدهايى بود. سپس به ما گفتى نماز بخوانيد كه خوانديم گفتى روزه بگيريد كه گرفتيم . گفتى حج بگزاريد كه گزارديم. سپس به ما گفتى: هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار! . اين، از جانب توست، يا از جانب خدا؟

پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : البته از جانب خداست و اين را سه بار فرمود.

[ حارث] برخاست و در حالى كه خشمناك بود، مى گفت : خدايا! اگر آنچه محمّد مى گويد، حقيقت دارد، بر ما بارانى از سنگ، فرود آر تا نكبتى براى اوّلين ما و آيتى براى آخرين ما باشد و اگر آنچه مى گويد، دروغ است، نكبتت را بر او فرود آر!

سپس بر شترش نشست و آن را حركت داد و چون از شنزار، بيرون رفت، خداوند، سنگى بر سرش انداخت كه از زيرش خارج شد و بى جان بر زمين افتاد. پس، خداوند _ تبارك و تعالى _ نيز نازل كرد : «خواهنده اى تقاضاى عذابى كرد كه بر كافران فرود مى آيد و بازدارنده اى از آن نيست در برابر خداى والايى ها» ». .

ص: 314

9290.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :السيرة الحلبيّة :قالَ بَعضُهُم : ولَمّا شاعَ قَولُهُ صلى الله عليه و آله : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ» ، في سائِرِ الأَمصارِ وطارَ في جَميعِ الأَقطارِ؛ بَلَغَ الحارِثَ بنَ النُّعمانِ الفِهرِيَّ، فَقَدِمَ المَدينَةَ ، فَأَناخَ راحِلَتَهُ عِندَ بابِ المَسجِدِ ، فَدَخَلَ وَالنَّبِيُّ صلى الله عليه و آله جالِسٌ وحَولَهُ أصحابُهُ ، فَجاءَ حَتّى جَثا (1) بَينَ يَدَيهِ ، ثُمَّ قالَ : يا مُحَمَّدُ ! إنَّكَ أمَرتَنا أن نَشهَدَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وأنَّكَ رَسولُ اللّهِ ، فَقَبِلنا ذلِكَ مِنكَ ، وإنَّكَ أمَرتَنا أن نُصَلِّيَ فِي اليَومِ وَاللَّيلَةِ خَمسَ صَلَواتٍ ، ونَصومَ شَهرَ رَمَضانَ ، ونُزَكِّيَ أموالَنا ، ونَحُجَّ البَيتَ ، فَقَبِلنا ذلِكَ مِنكَ ، ثُمَّ لَم تَرضَ بِهذا حَتّى رَفَعتَ بِضَبعَيِ ابنِ عَمِّكَ فَفَضَّلتَهُ وقُلتَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ! فَهذا شَيءٌ مِنَ اللّهِ أو مِنكَ ؟ !

فَاحمَرَّت عَينا رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : وَاللّهِ الّذي لا إلهَ إلّا هُوَ إنَّهُ مِن اللّهِ ولَيسَ مِنّي _ قالَها ثَلاثا _ .

فَقامَ الحارِثُ وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ هذا هُوَ الحَقُّ مِن عِندِكَ _ وفي رِوايَةٍ : اللّهُمَّ إن كانَ ما يَقولُ مُحَمَّدٌ حَقّا _ فَأَرسِل عَلَينا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أوِ ائتِنا بِعَذابٍ أليمٍ !

فَوَاللّهِ ما بَلَغَ بابَ المَسجِدِ حَتّى رَماهُ اللّهُ بِحَجَرٍ مِنَ السَّماءِ ، فَوَقَعَ عَلى رَأسِهِ ، فَخَرَجَ مِن دُبُرِهِ فَماتَ !

وأنزَلَ اللّهُ تَعالى : «سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ * لِّلْكَ_فِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ» الآيَةَ . وكانَ ذلِكَ اليَومُ الثّامِن عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ . (2) .


1- .أي جَلَس على رُكْبتَيْه للخُصومة ونحوها (لسان العرب : ج 14 ص 131 «جثا») .
2- .السيرة الحلبيّة : ج 3 ص 274 .

ص: 315

9291.الإمامُ الجوادُ عليه السلام :السيرة الحلبيّة :برخى ناقلان گفته اند وقتى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست»، در ديگر شهرها انتشار يافت و در همه اطراف پيچيد و به حارث بن نعمان فِهرى رسيد. او به مدينه آمد و شترش را نزديك درِ مسجد خواباند و داخل شد .

حارث در جلوى پيامبر صلى الله عليه و آله _ كه نشسته بود و اصحابش هم گِردش بودند _ زانو زد و گفت : اى محمّد! تو به ما فرمان دادى كه بر يكتايى خداوند و پيامبرى تو گواهى دهيم ؛ كه ، آن را از تو پذيرفتيم. به ما فرمان دادى در شبانه روز، پنج نماز بگزاريم و ماه رمضان را روزه بگيريم و زكات اموالمان را بپردازيم و حج كنيم و ما از تو پذيرفتيم. سپس به اين [ همه ]راضى نشدى، تا آن كه دو بازوى پسر عمويت را بالا بردى و او را برترى بخشيدى و گفتى : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». آيا اين از سوى خداست، يا از خودت است؟

پس، چشمان پيامبر خدا سرخ شد و سه بار فرمود : «سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست، از جانب خداست و از جانب من نيست».

حارث برخاست، در حالى كه مى گفت : خدايا! اگر حقيقت دارد كه اين از سوى توست، (1) سنگى از آسمان بر ما بفرست، يا عذابى دردناك بر ما فرود آر!

به خدا سوگند ، به در مسجد نرسيده بود كه خداوند، سنگى از آسمان بر او انداخت و بر سرش افتاد و از زيرش خارج شد و مُرد و خداوند متعال نازل كرد : «خواهنده اى تقاضاى عذابى كرد كه بر كافران فرود مى آيد و بازدارنده اى از آن نيست در برابر خداى والايى ها» . آن روز ، هجدهم ذى حجّه بود. .


1- .در روايت ديگر آمده است: «خدايا! اگر آنچه محمّد مى گويد، حقيقت دارد...».

ص: 316

9292.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تفسير القرطبي_ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : «سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ» _: قيلَ : إنَّ السّائِلَ هُنا هُوَ الحارِثُ بنُ النُّعمانِ الفِهرِيُّ . وذلِكَ أنَّهُ لَمّا بَلَغَهُ قَولُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في عَلِيٍّ عليه السلام : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ» رَكِبَ ناقَتَهُ فَجاءَ حَتّى أناخَ راحِلَتَهُ بِالأَبطَحِ ، ثُمَّ قالَ : يا مُحَمَّدُ ! أمَرتَنا عَنِ اللّهِ أن نَشهَدَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وأنَّكَ رَسولُ اللّهِ ، فَقَبِلناهُ مِنكَ ، وأن نُصَلِّيَ خَمسا ، فَقَبِلناهُ مِنكَ ، ونُزَكِّيَ أموالَنا ، فَقَبِلناهُ مِنكَ ، وأن نَصومَ شَهرَ رَمَضانَ في كُلِّ عامٍ ، فَقَبِلناهُ مِنكَ ، وأن نَحُجَّ ، فَقَبِلناهُ مِنكَ . ثُمَّ لَم تَرضَ بِهذا حَتّى فَضَّلتَ ابنَ عَمِّكَ عَلَينا ! أفَهذا شَيءٌ مِنكَ أم مِنَ اللّهِ ؟ !

فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ما هُوَ إلّا مِنَ اللّهِ .

فَوَلَّى الحارِثُ وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ ما يَقولُ مُحَمَّدٌ حَقّا فَأَمطِر عَلَينا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أوِ ائتِنا بِعَذابٍ أليمٍ !

فَوَاللّهِ ما وَصَلَ إلى ناقَتِهِ حَتّى رَماهُ اللّهُ بِحَجَرٍ ، فَوَقَعَ عَلى دِماغِهِ ، فَخَرَجَ مِن دُبُرِهِ فَقَتَلَهُ !

فَنَزَلَت : «سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ» الآيَةَ . (1) .


1- .تفسير القرطبي : ج 18 ص 278 ؛ الإقبال : ج 2 ص 251 نحوه .

ص: 317

9293.عنه صلى الله عليه و آله :تفسير القُرطُبى_ در تفسير گفته خداى متعال : «خواهنده اى تقاضاى عذابى كرد» _: گفته شده كه درخواست كننده در اين جا، حارث بن نعمان فِهرى بوده و ماجرايش چنين است كه چون به او خبر رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست»، بر شترش سوار شد و آمد، تا آن كه شترش را در شنزار خواباند و گفت : اى محمّد! از سوى خدا به ما فرمان دادى كه به يگانگى خداوند و پيامبرى تو گواهى دهيم. پس، از تو پذيرفتيم. نيز اين را كه پنج نماز بخوانيم، از تو پذيرفتيم [ فرمان دادى كه ]زكات دارايى هايمان را بپردازيم ، كه از تو پذيرفتيم و اين كه در هر سال، ماه رمضان را روزه بگيريم، كه از تو پذيرفتيم. نيز اين را كه حج بگزاريم، از تو پذيرفتيم . امّا به اين ، راضى نشدى، تا آن كه پسر عمويت را بر ما برترى بخشيدى. آيا اين، چيزى از سوى توست، يا از سوى خدا؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست، آن، از جانب خداست».

پس، حارث بازگشت، در حالى كه مى گفت : خدايا! اگر آنچه محمّد مى گويد، حقيقت دارد، بارانى از سنگ بر ما ببار، يا عذابى دردناك بر ما فرود آر!

به خدا سوگند، به شترش نرسيده بود كه خدا سنگى بر او فروانداخت كه بر سرش افتاد و از زيرش خارج شد و او را كشت و آيه هاى : «خواهنده اى تقاضاى عذابى كرد» نازل شد. .

ص: 318

9294.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب لابن شهر آشوب :أبو عُبَيدٍ ، وَالثَّعلَبِيُّ ، وَالنَقّاشُ ، وسُفيانُ بنُ عُيَينَةَ، وَالرّازِيُّ، وَالقَزوينِيُّ، والنَّيسابورِيُّ، وَالطَّبرِسِيُّ، وَالطّوسِيُّ، في تَفاسيرِهِم: أنَّهُ لَمّا بَلَّغَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِغَديرِ خُمٍّ ما بَلَّغَ وشاعَ ذلِكَ فِي البِلادِ ؛ أتَى الحارِثُ بنُ النُّعمانِ الفِهرِيُّ _ وفي رِوايَةِ أبي عُبَيدٍ : جابِرُ بنُ النَّضرِ بنِ الحارِثِ بنِ كَلدَةَ العَبدَرِيُّ _ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ! أمَرتَنا عَنِ اللّهِ بِشَهادَةِ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ ، وبِالصَّلاةِ وَالصَّومِ وَالحَجِّ وَالزَّكاةِ ، فَقَبِلنا مِنكَ ، ثُمَّ لَم تَرضَ بِذلِكَ حَتّى رَفَعتَ بِضَبعِ ابنِ عَمِّكَ فَفَضَّلتَهُ عَلَينا وقُلتَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ! فَهذا شَيءٌ مِنكَ أم مِنَ اللّهِ ؟ !

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : وَالَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ إنَّ هذا مِنَ اللّهِ .

فَوَلَّى الحارِثُ يُريدُ راحِلَتَهُ وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ إن كانَ ما يَقولُ مُحَمَّدٌ حَقّا فَأَمطِر عَلَينا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أوِ ائتِنا بِعَذابٍ أليمٍ !

فَما وَصَلَ إلَيها حَتّى رَماهُ اللّهُ بِحَجَرٍ فَسَقَطَ عَلى هامَتِهِ ، وخَرَجَ مِن دُبُرِهِ وقَتَلَهُ !

وأن_زَلَ اللّهُ تَ_عالى: «سَأَلَ سَآئِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ» الآيَةَ . وف_ي شَرحِ الأَخبارِ أنَّهُ نَزَلَ : «أَفَبِعَذَابِنَا يَسْتَعْجِلُونَ» (1) . (2)راجع : الغدير : ج 1 ص 239 _ 266 .

.


1- .الشعراء : 204 ، الصافّات : 176 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 40 وراجع تفسير فرات : ص 503 ح 661 و 662 وشرح الأخبار : ج 1 ص 229 ح 219 .

ص: 319

9290.امام صادق عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب :ابو عبيد، ثعلبى، نقّاش، سفيان بن عيينه، رازى، قزوينى، نيشابورى، طبرسى و طوسى در تفسيرهاى خود آورده اند : چون پيامبر خدا در غدير خم آنچه بايد برساند، رساند . [و پيام خدا را ابلاغ كرد] و اين، در شهرها انتشار يافت، حارث بن نعمان فهرى (1) آمد و گفت : اى محمّد! از سوى خدا به ما فرمان دادى كه بر يكتايى خداوند و پيامبرى محمّد گواهى دهيم و نيز به نماز و روزه و حج و زكات ، كه ما از تو پذيرفتيم. سپس به اين راضى نشدى، تا آن كه بازوى پسر عمويت را [ گرفتى و ]بالا بردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». اين، چيزى از سوى توست، يا از جانب خدا؟

پيامبر خدا گفت : «سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست، اين از سوى خداست».

حارث بازگشت و در حال رفتن به سوى شترش، مى گفت : خدايا! اگر آنچه محمّد مى گويد، حقيقت دارد، بارانى از سنگ بر ما ببار، يا عذابى دردناك بر ما فرود آر!

هنوز به شترش نرسيده بود كه خداوند، سنگى بر او فرو انداخت كه بر سرش خورد و از زيرش خارج شد و او را كشت و خداوند متعال نازل كرد : «خواهنده اى تقاضاى عذابى كرد...» و در شرح الاخبار آمده است كه نازل كرد : «پس آيا به سوى عذاب ما شتاب مى ورزند؟!» . .


1- .در نقل ابو عبيد، «جابر بن نضر بن حارث بن كلده عيدرى» است.

ص: 320

10 / 10اِحتِجاجُ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ9293.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فاطمة عليها السلام_ لَمّا مُنِعَت فَدَكَ وخاطَبَتِ الأَنصارَ ، فَقالوا : يا بِنتَ مُحَمَّدٍ ، لَو سَمِعنا هذَا الكَلامَ مِنكَ قَبلَ بَيعَتِنا لِأَبي بَكرٍ ما عَدَلنا بِعَلِيٍّ أحَدا ، فَقالَت _: وهَل تَرَكَ أبي يَومَ غَديرِ خُمٍّ لِأَحَدٍ عُذرا ؟ (1)9294.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنها عليها السلام :أنَسيتُم قَولَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ (2)(3)9295.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنها عليها السلام_ خِطابا لِقَومٍ وَقَفوا خَلفَ بابِ بَيتِها لِأَخذِ البَيعَةِ مِن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _:لا عَهدَ لي بِقَومٍ أَسوَأَ مَحضَرا مِنكُم ! تَرَكتُم رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله جِنازَةً بَينَ أيدينا ، وقَطَعتُم أمرَكُم فيما بَينَكُم ، ولَم تُؤَمِّرونا ولَم تَرَوا لَنا حَقّا ، كَأَنَّكُم لَم تَعلَموا ما قالَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ، وَاللّهِ لَقَد عَقَدَ لَهُ يَومَئِذٍ الوَلاءَ لِيَقطَعَ مِنكُم بِذلِكَ مِنهَا الرَّجاءَ ، ولكِنَّكُم قَطَعتُمُ الأَسبابَ بَينَكُم وبَينَ نَبِيِّكُم ، وَاللّهُ حَسيبٌ بَينَنا وبَينَكُم فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (4)راجع : الغدير : ج 1 ص 196 (احتجاج الصدّيقة فاطمة بنت رسول اللّه ) .

10 / 11اِحتِجاجُ عَلِيٍّ9295.امام على عليه السلام :الاحتجاج :قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام [بَعدَ وَفاةِ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله وَانتِخابِ أبي بَكرٍ ] : يا مَعاشِرَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، اللّهَ اللّهَ لاتَنسَوا عَهدَ نَبِيِّكُم إلَيكُم في أمري ، ولا تُخرِجوا سَلطانَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِن دارِهِ وقَعرِ بَيتِهِ إلى دورِكُم وقَعرِ بُيوتِكُم ، ولاتَدفَعوا أهلَهُ عَن حَقِّهِ ومَقامِهِ في النّاسِ ! فَوَاللّهِ يا مَعاشِرَ الجَمعِ ! إنَّ اللّهَ قَضى وحَكَمَ ونَبِيُّهُ أعلَمُ وأنتُم تَعلَمونَ أنّا أهلَ البَيتِ أحَقُّ بِهذَا الأَمرِ مِنكُم ، أ ما كانَ القارِئُ مِنكُم لِكِتابِ اللّهِ ، الفَقيهُ في دينِ اللّهِ ، المُضطَلِعُ بِأَمرِ الرَّعِيَّةِ ؟ وَاللّهِ إنَّهُ لفينا لا فيكُم ! فَلا تَتَّبِعُوا الهَوى فَتَزدادوا مِنَ الحَقِّ بُعداً ، وتُفسِدوا قَديمَكُم بِشَرٍّ مِن حَديثِكُم .

فَقالَ بَشيرُ بنُ سَعدٍ الأَنصارِيُّ الَّذي وَطَّأَ الأَرضَ لِأَبي بَكرٍ ، وقالَت جَماعَةٌ مِنَ الأَنصارِ : يا أبَا الحَسَنِ ، لَو كانَ هذَا الأَمرُ سَمِعَتهُ مِنكَ الأَنصارُ قَبلَ بَيعَتِها لِأَبي بَكرٍ مَا اختَلَفَ فيكَ اثنانِ.

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ياهؤُلاءِ ! أ كُنتُ أدَعُ رَسولَ اللّهِ مُسَجّىً لا اُواريهِ وأخرُجُ اُنازِعُ في سُلطانِهِ ؟ وَاللّهِ ماخِفتُ أحَداً يَسمو لَهُ ويُنازِعُنا أهلَ البَيتِ فيهِ ، ويَستَحِلُّ مَا استَحلَلتُموهُ ، ولا عَلِمتُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَرَكَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ لِأَحَدٍ حُجَّةً ، ولا لِقائِلٍ مَقالاً . (5) .


1- .الخصال : ص 173 .
2- .يعرف هذا الحديث بالحديث المسلسل بالفواطم ، لوقوع ستّ من الفواطم في سلسلة سنده .
3- .جامع الأحاديث للقمّي : ص 273 عن اُمّ كلثوم بنت فاطمة عليها السلام .
4- .الاحتجاج : ج 1 ص 202 ح 37 ، الأمالي للمفيد : ص 50 ح 9 وليس فيه ذيله من «كأنكم لم تعلموا ...» ، بحار الأنوار : ج 28 ص 204 ح 3 .
5- .الاحتجاج : ج 1 ص 183 ح 36 ، بحار الأنوار : ج 28 ص 186 .

ص: 321

10 / 10 احتجاج فاطمه، دختر پيامبر
10 / 11 احتجاج على

10 / 10احتجاج فاطمه، دختر پيامبر9298.امام على عليه السلام ( _ در نامه اى به عثمان بن حنيف ، كارگزار خود در بص ) فاطمه عليها السلام_ چون از فَدَكْ باز داشته شد، با انصار گفتگو كرد و آنها گفتند : اى دختر محمّد! اگر اين سخنت را پيش از بيعتمان با ابو بكر شنيده بوديم، هيچ كس را همسنگ على قرار نمى داديم _: آيا پدرم در روز غدير خم، عذرى براى كسى باقى نهاد؟!9299.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :فاطمه عليها السلام :آيا گفته پيامبر خدا در روز غدير خم را فراموش كرديد كه گفت : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست؟!».9300.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :فاطمه عليها السلام_ خطاب به گروهى كه براى بيعت گرفتن از امير مؤمنان، پشت درِ خانه اش ايستاده بودند _: تا كنون با قومى بدتر از شما روبه رو نشده ام! جنازه پيامبر خدا را در برابر ما رها كرديد و [ خلافت را ]ميان خودتان بُريديد و دوختيد. نه ما را به اميرى پذيرفتيد و نه حقّ ما را ارج نهاديد. گويى نمى دانيد [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]در روز غدير خم چه فرمود. به خدا سوگند، در آن روز، ولايت را براى او استوار داشت تا طمع شما را از آن ببُرد ؛ امّا شما رشته هاى ميان خود و پيامبرتان را گسستيد و خداوند، داور ميان ما و شما در دنيا و آخرت است.10 / 11احتجاج على9300.امام على عليه السلام :الاحتجاج :امير مؤمنان [ پس از وفات پيامبر خدا و انتخاب ابو بكر] فرمود : «اى گروه مهاجر وانصار! خدا را [ در نظر بگيريد] ، خدا را [ در نظر بگيريد]! عهد پيامبرتان را درباره من از ياد مبريد و قدرت محمّد صلى الله عليه و آله را از خانه او و از درون منزلش به بيرون و به سوى خانه هايتان و به درون منازلتان مبَريد و خاندانش را از حق و جايگاهشان در ميان مردم، باز مداريد .

به خدا سوگند _ اى جماعت! _ ، خداوند مقدّر كرد و حكم راند و پيامبرش مى دانست و شما هم مى دانيد كه ما اهل بيت، از شما به اين امر ، سزاوارتريم.

آيا قارى كتاب خدا و فقيه در دين خدا و نيرومند در كار مردم، در ميان شماست؟ به خدا سوگند، چنين كسى در ميان ماست و نه شما. پس، از هوا و هوس، پيروى مكنيد، كه از حقْ دورتر مى شويد و سابقه خود را با بدىِ اكنونتان تباه مى سازيد».

پس، بشير بن سعد انصارى _ كه زمينه را براى ابو بكر آماده كرده بود _ و نيز گروهى از انصار، گفتند : اى ابو الحسن! اگر انصار، اين سخنت را پيش از بيعتشان با ابو بكر مى شنيدند، حتّى دو نفر هم درباره تو اختلاف نمى كردند.

على عليه السلام فرمود : «اى جماعت! آيا شايسته بود كه من ، پيامبر خدا را كفن نكرده رها كنم و براى ستيز بر سر قدرت و جانشينى اش بيرون بيايم؟! به خدا سوگند، من هيچ گمان نداشتم كه كسى براى آن، گردن افرازد و بر سرِ آن با ما اهل بيت بستيزد و آنچه را شما روا شمرديد، روا بدارد و نمى ديدم كه پيامبر خدا روز غدير خم، حجّتى براى كسى و سخنى براى گوينده اى باقى گذاشته باشد».

.

ص: 322

9301.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامِهِ عليه السلام لَمّا عَزَمَ عَلَى المَسيرِ إلَى الشّامِ لِقِتالِ مُعاوِيَةَ _:فَالعَجَبُ مِن مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ! يُنازِعُنِي الخِلافَةَ ، ويَجحَدُنِي الاِءمامَةَ ، ويَزعُمُ أنَّهُ أحَقُّ بِها مِنّي ، جُرأَةً مِنهُ عَلَى اللّهِ وعَلى رَسولِهِ ، بِغَيرِ حَقٍّ لَهُ فيها ولا حُجَّةٍ ، لَم يُبايِعهُ عَلَيهَا المُهاجِرونَ ، ولا سَلَّمَ لَهُ الأَنصارُ والمُسلِمونَ ... ما بالُ مُعاوِيَةَ وأصحابِهِ طاعِنينَ في بَيعَتي ؟ ! ولِمَ لَم يَفوا بِها لي وأنَا في قَرابَتي وسابِقَتي وصِهري أولى بِالأَمرِ مِمَّن تَقَدَّمَني ؟ أ ما سَمِعتُم قَولَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الغَديرِ في وِلايَتي وموالاتي ؟ فَاتَّقُوا اللّهَ أيُّهَا المُسلِمونَ . (1) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 261 ، الاحتجاج : ج 1 ص 406 ح 88 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 388 ح 360 .

ص: 323

9302.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سخنش، هنگامى كه براى جنگ با معاويه عازم شام شد _: شگفت از معاوية بن ابى سفيان! بر سر خلافت، با من مى جنگد و امامت مرا انكار مى كند و مى پندارد كه از من بدان سزاوارتر است؛ [ و اين] تنها از سرِ گستاخى بر خدا و پيامبر اوست، بى آن كه حق و حجّتى در آن داشته باشد. نه مهاجران با او بيعت كردند و نه انصار، و نه مسلمانانْ تسليم اويند.

معاويه و يارانش به چه خيال در بيعت من خدشه دارند؟ و چرا به بيعتم گردن ننهادند و وفا نكردند، در حالى كه من در خويشى [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ] و سابقه[ در اسلام ]و دامادى، از پيشينيان خود به خلافت ، سزاوارترم؟ آيا گفته پيامبر خدا را در روز غدير براى ولايت و دوستىِ من نشنيديد؟ پس _ اى مسلمانان !_ از خدا پروا كنيد. .

ص: 324

9303.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب لابن شهر آشوب :رَوى عَلقَمَةُ أنَّهُ خَرَجَ يَومَ صِفّينَ رَجُلٌ مِن عَسكَرِ الشّامِ وعَلَيهِ سِلاحٌ ومُصحَفٌ فَوقَهُ ، وهُوَ يَقولُ : «عَمَّ يَتَسَآءَلُونَ» (1) فَأَرَدتُ البِرازَ ، فَقالَ عليه السلام : مَكانك. وخَرَجَ بِنَفسِهِ وقالَ : أ تَعرِفُ النَّبَأَ العَظيمَ الَّذي هُم فيهِ مُختَلِفونَ ؟ قالَ : لا ، قالَ : وَاللّهِ إنّي أنَا النَّبَأُ العَظيمُ الَّذي فِيَّ اختَلَفتُم ، وعَلى وِلايَتي تَنازَعتُم ، وعَن وِلايَتي رَجَعتُم بَعدَما قَبِلتُم ، وبِبَغيِكُم هَلَكتُم بَعدَما بِسَيفي نَجَوتُم ، ويَومَ غَديرٍ قَد عَلِمتُم ، ويَومَ القِيامَةِ تَعلَمونَ ما عَلِمتُم ، ثُمَّ عَلاهُ بِسَيفِهِ فَرَمى رَأسَهُ ويَدَهُ ، ثُمَّ قالَ :

أبَى اللّهُ إلّا أنَّ صِفّينَ دارُنا

ودارُكُم ما لاحَ فِي الاُفُقِ كَوكَبُ وحَتّى تَموتوا أو نَموتَ ومالَنا

ومالَكُم عَن حَومَةِ الحَربِ مَهرَبُ (2)9304.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لمّا سُئلَ عَن قولِ النبيِّ صلى الله عليه و آله ) الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ كَتَبَهُ بَعدَ مُنصَرَفِهِ مِنَ النَّهرَوانِ وأمَرَ أن يُقرَأَ عَلَى النّاسِ _:إنَّ هذَا لَأَمرٌ عَجيبٌ ، ولَم يَكونوا لِوِلايَةِ أحَدٍ مِنهُم أكرَهَ مِنهُم لِوِلايَتي ، كانوا يَسمَعونَ وأنَا اُحاجُّ أبا بَكرٍ وأقولُ يا مَعشَرَ قُرَيشٍ ، أنَا أحَقُّ بِهذَا الأَمرِ مِنكُم ما كان مِنكُم مَن يَقرَأُ القُرآنَ ويَعرِفُ السُّنَّةَ ، ويَدينُ بِدينِ اللّهِ الحَقِّ ، وإنَّما حُجَّتي أنّي وَلِيُّ هذَا الأَمرِ مِن دون قُرَيشٍ ، إنَّ نَبِيَّ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ: الوَلاءُ لِمَن أعتَقَ . فَجاءَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِعِتقِ الرِّقابِ مِنَ النّارِ وأعتَقَها مِنَ الرِّقِّ ، فَكانَ لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَلاءُ هذِهِ الاُمَّةِ . وكانَ لي بَعدَهُ ما كانَ لَهُ ، فَما جازَ لِقُرَيشٍ مِن فَضلِها عَلَيها بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله جازَ لِبَنيهاشِمٍ عَلى قُرَيشٍ، وجازَ لي عَلى بَني هاشِمٍ بِقَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ: مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ . إلّا أن تَدَّعِيَ قُرَيشٌ فَضلَها عَلَى العَرَبِ بِغَيرِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَإِن شاؤوا فَليَقولوا ذلِكَ . (3) .


1- .النبأ : 1 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 79 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 759 ح 5 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 3 ح 6 .
3- .كشف المحجّة : ص 245 نقلاً عن محمّد بن يعقوب في كتاب الرسائل عن الأصبغ بن نباتة وأبي الطفيل ورزين بن حبيش وجماعة ، بحار الأنوار : ج 30 ص 13 ح 1 .

ص: 325

9305.عنه عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب :علقمه روايت كرده است كه در جنگ صفّين، مردى از سپاه شام بيرون آمد، در حالى كه سلاح و قرآنى بالاى سر داشت و مى گفت : «چه چيز را از هم مى پرسند؟» .

پس براى هماوردى با او، داوطلب شدم ؛ امّا [ على عليه السلام ]فرمود : «سرِ جايت بِايست» و خود ، خارج شد و [ به او ]فرمود : «آيا آن واقعه بزرگى را كه در آن ، اختلاف دارند، (1) مى دانى؟».

گفت : نه.

فرمود : «به خدا سوگند، من، همان واقعه بزرگم كه به خاطر من اختلاف و بر سر ولايت من نزاع كرديد و از ولايت من بازگشتيد، پس از آن كه پذيرفته بوديد و به سركشى تان هلاك گشتيد، پس از آن كه با شمشير من نجات يافته بوديد و روز غدير خم دانستيد و روز قيامت [ نيز ]آنچه را دانستيد، دوباره خواهيد دانست».

سپس شمشيرش را بالا آورد و دست و سر او را پراند و گفت:

خدا به جز اين راضى نشد كه صفّين، خانه (دارُ الحرب) ما و شما باشد

تا آن گاه كه ستاره اى در افق، پديدار مى شود و تا آن گاه كه يا شما بميريد و يا ما

و گريزگاهى از سختى نبرد، نداريد.9306.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش كه در بازگشت از نهروان نوشت و فرمان داد كه بر مردم، خوانده شود _: اين، امرى بسيار شگفت است ، از ولايت هيچ يك از خودشان به اندازه ولايت من اكراه نداشتند. آنان ، احتجاج مرا با ابو بكر مى شنيدند كه مى گفتم : «اى گروه قريش! من از شما به اين كار، سزاوارترم. در ميان شما كسى نيست كه قرآن را بخواند و سنّت را بداند و به دين واقعى خدا پايبند باشد.

حجّتم اين است كه من ولىّ اين امرم و نه قريش. پيامبر خدا فرمود : «حقّ سرپرستى، از آنِ آزاد كننده است» و پيامبر خدا براى رها ساختن از آتش آمد و از بردگى رهايى بخشيد. پس، سرپرستى و ولايت اين امّت، از آنِ اوست و پس از او، آنچه از آنِ اوست، براى من است.

پس، هر برترى اى كه قريش به خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله بر امّت داشته باشد، به همان سبب، بنى هاشم بر قريش دارد و من هم بر بنى هاشم دارم ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم فرمود : «هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست»، جز آن كه قريش بخواهد برترى خود را بر همه عرب ، جز پيامبر صلى الله عليه و آله ، ادّعا كند پس اگر مى خواهند ، چنين بگويند» . .


1- .اشاره امام عليه السلام به دو آيه بعدى از همان سوره پيش گفته است.

ص: 326

9302.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالي ل_لمفيد ع_ن أبي عليّ الهمداني :إنَّ عَبدَ الرَّحمنِ بنِ أبي لَيلَى قامَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ إنّي سائِلُكَ لِاخُذَ عَنكَ ، وقَدِ انتَظَرنا أن تَقولَ مِن أمرِكَ شَيئاً فَلَم تَقُلهُ ، أ لا تُحَدِّثُنا عَن أمرِكَ هذا أكانَ بِعَهدٍ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أو شَيءٍ رَأَيتَهُ ؟ فَإِنّا قَد أكثَرنا فيكَ الأَقاويلَ ، وأوثقُهُ عِندَنا ما قَبِلناهُ عَنكَ وسَمِعناهُ مِن فيكَ . إنّا كُنّا نَقولُ : لَو رَجَعَت إلَيكم بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يُنازِعكُم فيها أحَدٌ ، وَاللّهِ ما أدري إذا سُئِلتُ ما أقولُ ! أزعُمُ أنَّ القَومَ كانوا أولى بِما كانوا فيهِ مِنكَ ؛ فَإِن قُلتُ ذلِكَ ، فَعَلامَ نَصَبَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعدَ حِجَّةِ الوِداعِ ؟ فَقالَ : « أيُّهَا النّاسُ مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ». وإن تَكُ أولى مِنهُم بِما كانوا فيهِ فَعَلامَ نَتَوَلّاهُم ؟

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا عَبدَ الرَّحمنِ ، إنَّ اللّهَ تَعالى قَبَضَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله وأنَا يَومَ قَبَضَهُ أولى بِالنّاسِ مِنّي بِقَميصي هذا ، وقَد كانَ مِن نَبِيِّ اللّهِ إلَيَّ عَهدٌ لَو خَزَمتُموني بِأَنفي لَأَقرَرتُ سَمعاً للّهِِ وطاعَةً ، وإنَّ أوَّلَ مَا انتَقَصناهُ بَعدَهُ إبطالُ حَقِّنا فِي الخُمُسِ ، فَلَمّا رَقَّ أمرُنا طَمِعَت رُعيانُ البَهَمِ مِن قُرَيشٍ فينا ، وقَد كانَ لي عَلَى النّاسِ حَقٌّ لَو رَدّوهُ إلَيَّ عَفواً قَبِلتُهُ وقُمتُ بِهِ وكانَ إلى أجَلٍ مَعلومٍ ، وكُنتُ كَرَجُلٍ لَهُ عَلَى النّاسِ حَقٌّ إلى أجَلٍ ، فَإِن عَجَّلوا لَهُ مالَهُ أخَذَهُ وحَمِدَهُم عَلَيهِ ، وإن أخَّروهُ أخَذَهُ غَيرَ مَحمودينَ ، وكُنتُ كَرَجُلٍ يَأخُذُ السُّهولَةَ وهُوَ عِندَ النّاسِ مَحزونٌ .

وإنَّما يُعرَفُ الهُدى بِقِلَّةِ مَن يَأخُذُهُ مِنَ النّاسِ ، فَإِذا سَكَتُّ فَأَعفوني فَإِنَّهُ لَو جاءَ أمرٌ تَحتاجونَ فيهِ إلَى الجَوابِ أجَبتُكُم ، فَكُفّوا عَنّي ما كَفَفتُ عَنكُم . فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَأَنتَ لَعَمرُكَ كَما قالَ الأَوَّلُ:

لَعَمرُكَ لَقَد أيقَظتَ مَن كانَ نائِماً

وأسمَعتَ مَن كانَت لَهُ اُذُنانِ (1) .


1- .الأمالي للمفيد : ص 223 ح 1 ، الأمالي للطوسي : ص 8 ح 9 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 3 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 261 ح 563 عن سليمان بن أبي الورد بإسناده عن عبد الرحمن بن أبي ليلى نحوه ، بحار الأنوار : ج 29 ص 582 ح 16 .

ص: 327

9303.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالى ، مفيد_ به نقل از ابو على همدانى _: عبد الرحمان بن ابى ليلى به نزد امير مؤمنان، على بن ابى طالب رفت و گفت : اى امير مؤمنان! من از تو مى پرسم تا فرا بگيرم. ما منتظر بوديم تا از خود بگويى ؛ امّا نگفتى. آيا از امر خود براى ما نمى گويى كه عهدى است از جانب پيامبر خدا، يا نظرى از سوى خودت؟ ما گفته هاى فراوانى درباره تو شنيده ايم و درست ترين آنها نزد ما آن سخنى است كه از دهان خودت بشنويم و بپذيريم.

ما مى گفتيم كه اگر امر [ ولايت]، پس از پيامبر خدا به سوى شما باز مى گشت، هيچ كس با شما نزاع نمى كرد. به خدا سوگند، اگر از من سؤال شود، نمى دانم چه بگويم! اگر بگويم آنها از تو به خلافتْ سزاوارتر بودند، اگر چنين بگويم ، چرا پيامبر خدا پس از حجّة الوداع، تو را [ به ولايت ]منصوب كرد و گفت : «اى مردم! هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» و اگر تو از آنان به خلافتْ سزاوارترى، پس چگونه آنها را ولىّ خود بدانيم؟

امير مؤمنان فرمود : «اى عبد الرحمان! خداوند متعال، پيامبرش را قبض روح كرد و در روز وفات او، سزامندى ام بر مردم، بيشتر از سزامندى ام به اين پيراهنم بود و پيامبر خدا سفارشى به من كرده بود كه اگر مرا با بستن ريسمان هم مى كشيديد، به خاطر گوش به فرمان بودن و اطاعت از فرمان الهى مخالفت نمى كردم.

نخستين لطمه اى كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بر ما وارد آوردند، ابطال حقّ ما در خُمس بود و چون كارمان سستى گرفت، شترچرانان قريش در ما طمع كردند. من بر مردم، حقّى داشتم كه مهلتى معيّن داشت و اگر خودشان آن را به من باز مى گرداندند، مى پذيرفتم و بدان مى پرداختم، همانند كسى كه در سررسيد معيّنى، حقّى بر مردم دارد. اگر مالش را زودتر از سررسيد آن بدهند، آن را مى گيرد و آنان را مى ستايد و اگر به تأخير اندازند، آن را مى گيرد، بى آن كه بستايد.

من مانند مردى هستم كه راهى هموار در پيش گرفته ، امّا مردم، او را در راهى ناهموار مى پندارند. راه هدايت، تنها از اندك بودن پويندگان آن شناخته مى شود. پس ، چون سكوت كردم، از من درگذريد، كه اگر پيشامدى رخ دهد كه نيازمند پاسخش باشيد، پاسختان را مى دهم. پس تا من از شما دست بازداشته ام، شما نيز از من دست بازداريد».

عبد الرحمان گفت : اى امير مؤمنان! به جانت سوگند، تو همان گونه اى كه شاعر گفت:

به جانت سوگند، خفته را بيدار كردى

و هر كه را گوش داشت، شنواندى. .

ص: 328

10 / 12مُناشَداتُ عَلِيٍّ9306.امام على عليه السلام ( _ به مردى كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله ) مسند ابن حنبل عن أبي الطفيل :جَمَعَ عَلِيٌّ عليه السلام النّاسَ فِي الرَّحبَةِ ، ثُمَّ قالَ لَهُم : أنشُدُ اللّهَ كُلَّ امرِئٍ مُسلِمٍ سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ما سَمِعَ لَمّا قامَ . فَقامَ ثَلاثونَ مِنَ النّاسِ _ وقالَ أبو نَعيمٍ : فَقامَ ناسٌ كَثيرٌ _ فَشَهِدوا حينَ أخَذَهُ بِيَدِهِ فَقالَ لِلنّاسِ : أ تَعلَمونَ أنّي أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ قالوا : نَعَم يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

قالَ : فَخَرَجتُ وكَأَنَّ في نَفسي شَيئا ، فَلَقيتُ زَيدَ بنَ أرقَمَ ، فَقُلتُ لَهُ : إنّي سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يَقولُ كَذا وكَذا . قالَ : فَما تُنكِرُ ؟ قَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ ذلِكَ لَهُ . (1)9307.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :اُسد الغابة عن أبي الطفيل :كُنّا عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : أنشُدُ اللّهَ تَعالى مَن شَهِدَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ إلّا قامَ . فَقامَ سَبعَةَ عَشَرَ رَجُلاً ؛ مِنهُم أبو قُدامَةَ الأَنصارِيُّ ، فَقالوا : نَشهَدُ أنّا أقبَلنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن حِجَّةِ الوَداعِ ، حَتّى إذا كانَ الظُّهرُ خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَمَرَ بِشَجَراتٍ فَشُدِدنَ ، واُلقِيَ عَلَيهِنَّ ثَوبٌ ، ثُمَّ نادى : الصَّلاةَ ، فَخَرَجنا فَصَلَّينا ، ثُمَّ قامَ فَحَمِدَ اللّهَ تَعالى وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ :

يا أيُّهَا النّاسُ ! أ تَعلَمونَ أنَّ اللّهَ عزّوجلّ مَولايَ وأنَا مَولَى المُؤمِنين ، وأنّي أولى بِكُم مِن أنفُسِكُم ؟ يَقولُ ذلِكَ مِرارا .

قُلنا : نَعَم ، وهُوَ آخِذٌ بِيَدِكَ يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ . ثَلاثَ مَرّاتٍ . (2) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 82 ح 19321 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 682 ح 1167 ، مسند البزّار : ج 2 ص 133 ح 492 وفيهما إلى «عاداه» ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 173 ح 93 ،تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 631 كلاهما نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 205 ح 8680 ، كفاية الطالب : ص 56 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 211 و ج7 ص 347 ، سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 4 ص 331 ح 1750 وراجع تاريخ الخلفاء : ص 201 .
2- .اُسد الغابة : ج 6 ص 246 الرقم 6177 وراجع الإصابة : ج 7 ص 274 الرقم 10416 .

ص: 329

10 / 12 سوگند دادن هاى على

10 / 12سوگند دادن هاى على9307.امام زين العابدين عليه السلام : ( _ به نقل از اسماء بنت عميس _ ) مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو طُفَيل _: على عليه السلام مردم را در رُحبه (1) گردآورد. سپس به آنان فرمود : «من، هر مرد مسلمانى را كه شنيده است پيامبر خدا در روز غدير خم چه گفته، سوگند مى دهم كه برخيزد».

سى نفر از مردم (2) برخاستند و گواهى دادند كه [ پيامبر خدا] دست او را گرفت و به مردم فرمود : «آيا مى دانيد كه من به مؤمنان ، از خود آنها سزاوارترم؟».

گفتند : آرى، اى پيامبر خدا!

فرمود : «هر كه من مولاى اويم، اين مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار».

بيرون آمدم و در دلم ترديدى بود. زيد بن ارقم را ديدم و به او گفتم : من شنيدم على ، چنين و چنان مى گويد.

گفت : براى چه انكار مى كنى؟ من خود شنيدم كه پيامبر خدا آن را در حقّ او مى گويد.9308.امام صادق عليه السلام ( _ به نقل از پدران بزرگوارش عليهم السلام _ ) اُسْد الغابة_ به نقل از ابو طفيل _: ما در نزد على عليه السلام بوديم كه فرمود : «آنان را كه در روز غدير خم حضور داشتند، به خداى متعال، سوگند مى دهم كه برخيزند».

پس، هفده مرد برخاستند كه از جمله آنان ابو قُدامه انصارى بود. آنان گفتند : گواهى مى دهيم كه با پيامبر خدا از حَجّة الوداع به سوى مدينه باز مى گشتيم كه هنگام ظهر، پيامبر خدا بيرون آمد و فرمان داد درختان را با ريسمان ببندند و پارچه اى بر آنها افكنده شود. سپس نداى نماز داد و [ از خيمه ها] بيرون آمديم و نماز گزارديم. آن گاه برخاست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «اى مردم! آيا مى دانيد كه خداى عز و جل مولاى من است و من، مولاى مؤمنانم و من به شما از خودتان سزاوارترم؟» و بارها آن را گفت.

گفتيم : آرى.

پس در حالى كه دست تو را گرفته بود، سه بار فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

.


1- .رُحبه يا رَحبه ، روستايى روبه روى قادسيه و به فاصله يك روز راه پياده از كوفه است و رُحبة خُنَيس نيز نام محلّه اى در كوفه است. به صحن و حياط مسجد و خانه و دارالإماره هم رحبه گفته مى شود (معجم البلدان : ج 3 ص 33) . نيز ، ر . ك : ص 346 ح 870 .
2- .ابو نعيم مى گويد : «عدّه فراوانى از مردم».

ص: 330

9309.امام صادق عليه السلام ( _ از پدران بزرگوار خويش _ ) مسند ابن حنبل عن زيد بن أرقم :اِستَشهَدَ عَلِيٌّ النّاسَ ، فَقالَ : أنشُدُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : اللّهُمَّ مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، فَقامَ سِتَّةَ عَشَرَ رَجُلاً فَشَهِدوا . (1)9310.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل عن زاذان بن عمر :سَمِعتُ عَلِيّا فِي الرَّحبَةِ وهُوَ يَنشُدُ النّاسَ : مَن شَهِدَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ وهُوَ يَقولُ ما قالَ ؟ فَقامَ ثَلاثَةَ عَشَرَ رَجُلاً ، فَشَهِدوا أنَّهُم سَمِعوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (2)9311.عنه عليه السلام :المعجم الأوسط عن عميرة بن سعد :سَمِعتُ عَلِيّا يَنشُدُ النّاسَ : مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ فَقامَ ثَلاثَةَ عَشَرَ ، فَشَهِدوا أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (3)9310.امام صادق عليه السلام :مسند ابن حنبل عن زياد بن أبي زياد :سَمِعتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام يَنشُدُ النّاسَ ، فَقالَ : أنشُدُ اللّهَ رَجُلاً مُسلِما سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ما قالَ ؟ فَقامَ : اِثنا عَشَرَ بَدرِيّا فَشَهِدوا . (4) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 51 ح 23204 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 204 ح 8678 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 192 ح 5058 عن سعيد بن وهب وحبّة العرني وزيد بن أرقم وفيه «بضعة عشر» بدل «ستّة عشر» ، الرياض النضرة : ج 3 ص 127 ، سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 4 ص 333 ح 1750 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 347 نحوه .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 182 ح 641 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 585 ح 991 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 212 ح 8691 كلاهما عن زاذان أبيعمر ، البداية والنهاية : ج 7 ص 349 عن زاذان عن ابن عمر ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 593 ح 1372 ، تذكرة الخواصّ : ص 28 ؛ بشارة المصطفى : ص 191 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 408 ح 890 والأربعة الأخيرة عن زاذان .
3- .المعجم الأوسط : ج 2 ص 324 ح 2110 و ص 369 ح 2254 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 209 ح 8686 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 142 ح 92 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 348 ، المناقب لابن المغازلي : ص 26 ح 38 وفيها «اثنا عشر رجلاً منهم أبو هريرة وأبو سعيد وأنس بن مالك» بدل «ثلاثة عشر» وكلّها نحوه ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 156 ح 85 وفيه «بضعة عشر» بدل «ثلاثة عشر» .
4- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 191 ح 670 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 212 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 349 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 128 .

ص: 331

9311.امام صادق عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از زيد بن ارقم _: على عليه السلام از مردم، گواهى خواست و فرمود : «به خدا سوگند مى دهم هر كسى كه شنيده است پيامبر خدا گفته : خدايا! هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار ، گواهى دهد» .

پس، شانزده تن برخاستند و گواهى دادند.9312.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از زاذان بن عمر _: شنيدم كه على عليه السلام در رُحبه، مردم را سوگند مى دهد و مى گويد : «چه كسى بر سخنان پيامبر خدا در روز غدير خم گواهى مى دهد و آنچه را او گفت ، مى گويد؟».

پس ، سيزده مرد برخاستند و گواهى دادند كه شنيده اند پيامبر خدا گفته است : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».9313.عنه صلى الله عليه و آله :المعجم الأوسط_ به نقل از عميرة بن سعد _: شنيدم على عليه السلام مردم را سوگند مى دهد كه چه كسى شنيده است پيامبر خدا بفرمايد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».

سيزده تن برخاستند و گواهى دادند كه پيامبر خدا گفته است : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» (1) .9314.عنه صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از زياد بن ابى زياد _: شنيدم على بن ابى طالب عليه السلام مردم را سوگند مى دهد و مى گويد : «هر مرد مسلمانى را كه شنيده است پيامبر خدا در روز غدير خم چه گفته، سوگند مى دهم [ كه برخيزد]».

پس، دوازده تن از بَدريان (2) برخاستند و گواهى دادند. .


1- .در المناقب ، ابن مغازلى (ص 26 ح 38) آمده است : «و دوازده مرد برخاستند كه ابو هريره، ابو سعيد و انس بن مالك از زمره آنان بودند».
2- .مجاهدان حاضر در نبرد بدر. (م)

ص: 332

9315.عنه صلى الله عليه و آله :السنّة لابن أبي عاصم عن المهاجر بن عميرة أو عميرة بن المهاجر :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام ناشَدَ النّاسَ عَلَى المِنبَرِ : مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ فَقامَ اثنا عَشَرَ رَجُلاً، فَقالوا: سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُهُ. (1)9312.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :شَهِدتُ عَلِيّا فِي الرَّحبَةِ يَنشُدُ النّاسَ : أنشُدُ اللّهَ مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . لَمّا قامَ فَشَهِدَ .

قالَ عَبدُ الرَّحمنِ : فَقامَ اثنا عَشَرَ بَدرِيّا كَأَنّي أنظُرُ إلى أحَدِهِم ، فَقالوا : نَشهَدُ أنّا سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ : أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم وأزواجي اُمَّهاتِهِم ؟ فَقُلنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (2)9313.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن زيد بن يثيع :سَمِعتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام يَقولُ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ : إنّي أنشُدُ اللّهَ رَجُلاً _ ولا أنشُدُ إلّا أصحابَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله _ سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ .

فَقامَ سِتَّةٌ مِن جانِبِ المِنبَرِ ، وسِتَّةٌ مِنَ الجانِبِ الآخَرِ ، فَشَهِدوا أنَّهُم سَمِعوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ ذلِكَ . (3) .


1- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 593 ح 1373 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 252 ح 961 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 286 ح 563 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 206 ح 8682 وص 207 ح 8683 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 348 ، رسالة طرق حديث «من كنت مولاه» للذهبي : ص 17 نحوه وراجع مسند البزّار: ج 2 ص 235 ح 632 وتاريخ بغداد: ج 14 ص 236 وتاريخ أصبهان : ج 2 ص 198 الرقم 1449 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 161 ح 88 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 28 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 593 ح 1374 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 250 ح 950 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 210 ح 8689 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 210 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 402 ح 880 والأربعة الأخيرة عن سعيد بن وهب وزيد بن يثيع و ص387 ح 862 كلّها نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 348 والأمالي للطوسي : ص 255 ح 459 .

ص: 333

9314.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :السنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از مهاجر بن عميره يا عميرة بن مهاجر _: شنيدم على عليه السلام بر منبر، مردم را سوگند مى دهد كه چه كس شنيده است پيامبر خدا بگويد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». پس دوازده مرد برخاستند و گفتند : شنيديم كه پيامبر خدا آن را مى گويد.9315.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: حضور داشتم كه على عليه السلام در رحبه، مردم را [ چنين] سوگند مى داد : «هر كس را كه شنيده است پيامبر خدا روز غدير خم مى گويد : هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست ، سوگند مى دهم برخيزد و گواهى دهد».

دوازده بَدرى برخاستند _ گويى اكنون آنان را مى بينم _ و گفتند : ما گواهى مى دهيم كه شنيديم پيامبر خدا روز غدير خم فرمود : «آيا من به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم و همسران من، مادران آنان نيستند؟».

گفتيم : چرا، اى پيامبر خدا!

فرمود : «پس هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».9316.عنه صلى الله عليه و آله :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از زيد بن يثيع _: شنيدم على بن ابى طالب عليه السلام بر منبر كوفه مى گويد : «من اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله (و نه غير آنان) را سوگند مى دهم، هر كس شنيده است پيامبر خدا در روز غدير خم گفته : هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار! ، [ برخيزد و گواهى دهد]».

شش نفر از يك سوى منبر و شش نفر از سوى ديگر برخاستند و گواهى دادند كه شنيده اند پيامبر خدا آن را گفته است. .

ص: 334

9317.عنه صلى الله عليه و آله :شرح الأخبار عن أبي رملة :كُنتُ جالِسا عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام فِي الرَّحبَةِ ؛ إذ أقبَلَ إلَينا أربَعَةٌ عَلى نَجائِبَ (1) ، فَأَناخوها عَن بُعدٍ ، ثُمَّ تَقَدَّموا حَتّى وَقَفوا عَلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالوا : السَّلامُ عَلَيكَ يا مَولانا . قالَ : وعَلَيكُمُ السَّلامُ ، مِن أينَ أقبَلتُم ؟ قالوا : أقبَلنا مِن أرضٍ كَذا وكَذا .

قالَ : ولِمَ دَعَوتُموني مَولاكُم ؟ قالوا : سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

فَقالَ _ عِندَ ذلِكَ _ : اُناشِدُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ ما يَقولُهُ هؤُلاءِ الرَّهطُ إلّا قامَ فَتَكَلَّمَ ، فَقامَ اثنا عَشَرَ رَجُلاً ، فَشَهِدوا بِذلِكَ . (2)9318.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن كَراهَةِ الزِّراعَةِ _ ) خ_صائص أمير المؤمنين للنسائي ع_ن عمرو ذي مرّ :شَهِدتُ عَلِيّا بِالرَّحبَةِ يَنشُدُ أصحابَ مُحَمَّدٍ : أيُّكُم سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ما قالَ ؟ قالَ : فَقامَ اُناسٌ فَشَهِدوا أنَّهُم سَمِعوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَإِنَّ عَلِيّا مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ ، وأحِبَّ مَن أحَبَّهُ ، وأبغِض مَن أبغَضَهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ . (3) .


1- .جمع النَّجيب : الفاضل من كلّ حيوان ، والنجيب من الإبل : هو القويّ منها ، الخفيف السريع (النهاية : ج 5 ص 17 «نجب») .
2- .شرح الأخبار : ج 1 ص 109 ح 29 وراجع كشف الغمّة : ج 1 ص 318 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 181 ح 99 ، مسند البزّار : ج 3 ص 35 ح 786 عن عمرو ذي مرّ وسعيد ابن وهب وزيد بن يثيع نحوه ، البداية والنهاية : ج 5 ص 210 وراجع المعجم الأوسط : ج 2 ص 324 ح 2109 والمناقب لابن المغازلي : ص 20 ح 27 .

ص: 335

9319.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح الأخبار_ به نقل از ابو رمله _: در رحبه، نزد على عليه السلام نشسته بودم كه چهار سوار، بر شترانى قوى و سريع به سوى ما آمدند و شتران خود را در دوردست خواباندند و جلو آمدند تا نزد على عليه السلام ايستادند و گفتند : سلام بر تو، اى مولاى ما!

فرمود : «و سلام بر شما! از كجا مى آييد؟».

گفتند : از فلان سرزمين مى آييم.

[ على عليه السلام ] فرمود : «چرا مرا مولاى خود خوانديد؟».

گفتند : در روز غدير خم شنيديم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار!».

در اين هنگام، على عليه السلام فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم هر كدامِ شما كه از پيامبر خدا آنچه را اين گروه مى گويند، شنيده است، برخيزد و سخن بگويد».

دوازده مرد برخاستند و بدان گواهى دادند.9320.عنه عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از عمرو ذو مرّ _: ناظر بودم كه در رحبه، على عليه السلام اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله را سوگند مى داد كه : «كدامتان آنچه را پيامبر خدا در روز غدير خم گفت، شنيده است؟».

كسانى برخاستند و گواهى دادند كه شنيده اند پيامبر خدا فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و با آنان كه مهرش را به دل دارند، مهربان و با آنان كه كينه اش را در دل دارند، نامهربان باش و ياورش را يارى ده!». .

ص: 336

9321.الكافي عن عَمّارِ بنِ موسى عَن أبي عَبدِ اللّه ِ ( _ لمّا سُئلَ عَن قَطعِ الشَّجرَةِ ، قالَ _ ) اُسد الغابة عن يعلى بن مرّة :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ .

فَلَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ الكوفَةَ نَشَدَ النّاسَ : مَن سَمِعَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ؟ فَانتَشَدَ لَهُ بِضعَةَ عَشَرَ رَجُلاً ، فيهِم : عامِرُ بنُ لَيلَى الغِفارِيُّ . (1)9316.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اُسد الغابة عن الأصبغ بن نباتة :نَشَدَ عَلِيٌّ النّاسَ : مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ما قالَ إلّا قامَ . فَقامَ بِضعَةَ عَشَرَ ؛ فيهِم أبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ وأبو زَينَبَ ، فَقالوا : نَشهَدُ أنّا سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأخَذَ بِيَدِكَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ فَرَفَعَها فَقالَ : أ لَستُم تَشهَدونَ أنّي قَد بَلَّغتُ ونَصَحتُ ، قالوا : نَشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ ونَصَحتَ .

قالَ : ألا إنَّ اللّهَ عز و جل وَلِيّي وأنَا وَلِيُّ المُؤمِنينَ ، فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ ، وأحِبَّ مَن أحَبَّهُ ، وأعِن مَن أعانَهُ ، وأبغِض مَن أبغَضَهُ . (2)9317.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اُسد الغابة عن الأصبغ بن نباتة :نَشَدَ عَلِيٌّ النّاسَ فِي الرَّحبَةِ : مَن سَمِعَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ ما قالَ إلّا قامَ ، ولا يَقومُ إلّا مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ . فَقامَ بِضعَةَ عَشَرَ رَجُلاً ؛ فيهِم أبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ ، وأبو عَمرَةَ بنُ عَمرِو بنِ مِحصَنٍ ، وأبو زَينَبَ ، وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ ، وخُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ ثابِتٍ الأَنصارِيُّ ، وحُبشِيُّ بنُ جُنادَةَ السَّلولِيُّ ، وعُبَيدُ بنُ عازِبٍ الأَنصارِيُّ ، وَالنُّعمانُ بنُ عَجلانَ الأَنصارِيُّ ، وثابِتُ بنُ وَديعَةَ الأَنصارِيُّ ، وأبو فُضالَةَ الأَنصارِيُّ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَبدِ رَبٍّ الأَنصارِيُّ .

فَقالوا : نَشهَدُ أنّا سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : ألا إنَّ اللّهَ عزّوجلّ وَلِيّي وأنَا وَلِيُّ المُؤمِنينَ ، ألا فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وأحِبَّ مَن أحَبَّهُ ، وأبغِض مَن أبغَضَهُ ، وأعِن مَن أعانَهُ . (3) .


1- .اُسد الغابة : ج 3 ص 137 الرقم 2730 و ج5 ص 281 الرقم 5169 وفيه «فيهم : أبو أيّوب صاحب رسول اللّه صلى الله عليه و آله وناجية بن عمرو الخزاعي» و ج2 ص 362 الرقم 1844 ، الإصابة : ج 2 ص 504 الرقم 2913 نحوه وفيهما «منهم : زيد أو يزيد بن شراحيل الأنصاري» و ج3 ص 484 الرقم 4440 وفيه «سبعة» بدل «بضعة» .
2- .اُسد الغابة : ج 6 ص 126 الرقم 5933 ، الإصابة : ج 4 ص 276 الرقم 5170 وفيه «أبو أيّوب وأبو زينب وعبد الرحمن ابن عبد ربّ» و ج7 ص 136 الرقم 9969 وليس فيهما ذيله من «اللّهم والِ ...» ونحوه .
3- .اُسد الغابة : ج 3 ص 465 الرقم 3347 .

ص: 337

9318.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از مكروه بودن شغل كشاورزى _ ) اُسد الغابة_ به نقل از يَعلى بن مرّه _: شنيدم پيامبر خدا فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار!».

پس چون على عليه السلام به كوفه آمد، مردم را سوگند داد كه چه كسى از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده است؟ پس، بيش از ده تن گواهى دادند، كه عامر بن ليلى غِفارى از جمله آنان بود.9319.امام صادق عليه السلام :اُسد الغابة_ به نقل از اصبغ بن نباته _: على عليه السلام مردم را سوگند داد كه هر كس شنيده است پيامبر خدا روز غدير خم چه گفته، برخيزد. پس، بيش از ده تن برخاستند _ كه در آن ميان، ابو ايّوب انصارى و ابو زينب هم بودند _ و گفتند : گواهى مى دهيم كه ما شنيديم پيامبر خدا در حالى كه روز غدير خم ، دستت را بالا آورده بود، فرمود : «آيا گواهى نمى دهيد كه من رساندم و خيرخواهى كردم؟».

گفتند : گواهى مى دهيم كه رساندى و خيرخواهى كردى.

فرمود : «بدانيد كه خداى عز و جل ولىّ من است و من، ولىّ مؤمنانم . پس هركه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار و با آن كس كه مهرش را به دل دارد، مهربان باش و ياورش را يارى ده و با كينه توزانش دشمن باش!».9320.امام صادق عليه السلام :اُسد الغابة_ به نقل از اصبغ بن نباته _: على عليه السلام مردم را در رُحبَه سوگند داد كه هر كس شنيده است پيامبر خدا روز غدير خم چه گفته، برخيزد و جز كسى كه از پيامبر خدا شنيده است، برنخيزد .

بيش از ده تن برخاستند، كه ابو ايّوب انصارى، ابو عمرة بن عمرو بن مِحصَن، ابو زينب، سهل بن حنيف، خزيمة بن ثابت، عبد اللّه بن ثابت انصارى ، حُبْشى بن جُناده سَلولى، عبيد بن عازب انصارى ، نعمان بن عَجلان انصارى، ثابت بن وديعه انصارى، ابو فضاله انصارى و عبد الرحمان بن عبد ربّ انصارى، هم در آن ميان بودند.

آنان گفتند : ما گواهى مى دهيم كه شنيديم پيامبر خدا فرمود : «آگاه باشيد كه خداى عز و جل ولىّ من است و من، ولىّ مؤمنانم! آگاه باشيد هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست! خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و با هر كه مهر او را به دل دارد، مهربان و با هر كه كينه او را دارد، نامهربان باش و ياور او را يارى ده!». .

ص: 338

9321.الكافى به نقل از عمار بن موسى :خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن سعيد بن وهب :قالَ عَلِيٌّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ فِي الرَّحبَةِ : أنشُدُ بِاللّهِ مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ يَقولُ : اللّهُ وَلِيّي وأنَا وِلِيُّ المُؤمِنينَ ، ومَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَهذا وَلِيُّهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ .

قالَ سَعيدٌ : فَقامَ إلى جَنبي سِتَّةٌ ، وقالَ زَيدُ بنُ يُثَيعٍ : قامَ عِندي سِتَّةٌ ، وقالَ عَمرٌو ذو مُرٍّ وساقَ الحَديثَ . (1)9322.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ و قد سَألَهُ محمّدُ بنُ أبي نصرٍ عن قَطعِ السِّ ) المستدرك على الصحيحين عن إياس الضبّي عن أبيه :كُنّا مَعَ عَلِيٍّ يَومَ الجَمَلِ ، فَبَعَثَ إلى طَلحَةَ بنِ عُبيدِ اللّهِ أن ألقِني ، فَأَتاهُ طَلحَةُ فَقالَ : نَشَدتُكَ اللّهَ ، هَل سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَلِمَ تُقاتِلُني ؟ قالَ : لَم أذكُر ! ! قالَ : فَانصَرَفَ طَلحَةُ (2) . (3)راجع : كتاب «الغدير» : ج 1 ص 159 _ 187 .

.


1- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 180 ح 98 وراجع ص159 ح 86 و ص160 ح 87 ومسند ابن حنبل : ج 9 ص 43 ح 23168 وفضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 598 ح 1021 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 211 ح 8690 والرياض النضرة : ج 3 ص 127 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 451 ح 941 .
2- .لكن الأشهر أنّ طلحة لم ينصرف عن الحرب . راجع : ج 5 ص 210 (قتل طلحة بيد مروان) .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 419 ح 5594 ، مسند البزّار : ج 3 ص 171 ح 958 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 590 ح 1358 كلاهما نحوه .

ص: 339

9323.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از سعيد بن وَهْب _: على عليه السلام در رُحبَه فرمود : «به خدا سوگند مى دهم هر كس را كه شنيده است پيامبر خدا روز غدير خم فرموده : خداوند ، ولىّ من است و من، ولىّ مؤمنانم و هر كه من ولىّ اويم، اين، ولىّ اوست. خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار و ياورش را يارى ده [ ، برخيزد]».

شش نفر از كنار من برخاستند.

زيد بن يُثَيع مى گويد : شش نفر هم از نزد من برخاستند.

و عمرو ذومرّ نيز همين گونه نقل كرده است .9324.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از اياس ضَبّى، از پدرش _: در جنگ جمل با على عليه السلام بوديم. به طلحة بن عبيد اللّه پيام داد كه به ديدارش بيايد. وقتى طلحه آمد. به او فرمود : «تو را به خدا سوگند مى دهم! آيا شنيدى كه پيامبر خدا فرمود : هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار ؟».

گفت : آرى.

فرمود : «پس چرا با من مى جنگى؟».

طلحه گفت : به ياد نمى آوردم! و بازگشت. (1) .


1- .ليكن مشهورتر آن است كه طلحه از جنگ ، منصرف نشد . ر . ك : ج 5 ، ص 211 (كشته شدن طلحه به دست مروان) .

ص: 340

10 / 13الدُّعاءُ عَلَى الكاتِمينَ9327.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل عن سماك بن عبيد بن الوليد العبسي :دَخَلتُ عَلى عَبدِ الرَّحمنِ بنِ أبي لَيلى فَحَدَّثَني أنَّهُ شَهِدَ عَلِيّا فِي الرَّحبَةِ قالَ : أنشُدُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وشَهِدَهُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ إلّا قامَ ، ولا يَقومُ إلّا مَن قَد رَآهُ .

فَقامَ اثنا عَشَرَ رَجُلاً ، فَقالوا : قَد رَأَيناهُ وسَمِعناهُ حَيثُ أخَذَ بِيَدِهِ يَقولُ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ .

فَقامَ إلّا ثَلاثَةٌ لَم يَقوموا ، فَدَعا عَلَيهِم فَأَصابَتهُم دَعوَتُهُ . (1)9328.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ للأشتَرِ لَمّا وَلاّهُ مِصرَ _ ) تاريخ دمشق عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :خَطَبَ النّاسَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فِي الرَّحبَةِ ، قالَ : أنشُدُ اللّهَ امرَأً نِشدَةَ الإِسلامِ سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ أخَذَ بِيَدي يَقولُ : أ لَستُ أولى بِكُم _ يا مَعشَرَ المُسلِمينَ _ مِن أنفُسِكُم ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . إلّا قامَ . فَقامَ بِضعَةَ عَشَرَ رَجُلاً ، فَشَهِدوا ، وكَتَمَ قَومٌ ؛ فَما فَنوا مِنَ الدُّنيا إلّا عَموا وبَرِصوا . (2)9323.امام على عليه السلام :حلية الأولياء عن عميرة بن سعد :شَهِدتُ عَلِيّا عَلَى المِنبَرِ ناشِدا أصحابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وفيهِم أبو سَعيدٍ ، وأبو هُرَيرَةَ ، وأنَسُ بنُ مالِكٍ ، وهُم حَولَ المِنبَرِ ، وعَلِيٌّ عَلَى المِنبَرِ ، وحَولَ المِنبَرِ اثنا عَشَرَ رَجُلاً هؤُلاءِ مِنهُم .

فَقالَ عَلِيٌّ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، هَل سَمِعتُم رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ فَقاموا كُلُّهُم فَقالوا : اللّهُمَّ نَعَم . وقَعَدَ رَجُلٌ فَقالَ : ما مَنَعَكَ أن تَقومَ ؟ قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَبِرتُ ونَسيتُ ! فَقالَ : اللّهُمَّ إن كانَ كاذِبا فَاضرِبهُ بِبَلاءٍ حَسَنٍ . قالَ فَما ماتَ حَتّى رَأَينا بَينَ عَينَيهِ نُكتَةً (3) بَيضاءَ لا تُواريهَا العِمامَةُ . (4) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 253 ح 964 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 207 ح 8684 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 211 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 208 ، كنز العمّال : ج 13 ص 131 ح 36417 نقلاً عن الخطيب في الإفراد .
3- .النكتة : النقطة (تاج العروس : ج 3 ص 151 «نكت») .
4- .حلية الأولياء : ج 5 ص 26 ، محاضرات الاُدباء : ج 2 ص 415 نحوه .

ص: 341

10 / 13 نفرين على به پنهان كنندگان

10 / 13نفرين على به پنهان كنندگان9326.امام على عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از سماك بن عبيد بن وليد عبسى _: به نزد عبد الرحمان بن ابى ليلى رفتم . به من گفت كه شاهد بوده است على عليه السلام در رُحبه فرمود : «سوگند مى دهم هر كس را كه شنيده و شاهد بوده است كه پيامبر خدا روز غدير خم چه گفته، برخيزد و كسى جز آن كه او را ديده است ، برنخيزد».

دوازده تن برخاستند و گفتند : ما ديديم و شنيديم كه دستش را گرفت و فرمود : «خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار؛ ياورش را يارى ده و واگذارنده اش را وا گذار».

همه برخاستند ، جز سه نفر. على عليه السلام هم آن سه تن را نفرين كرد ، كه نفرينش كارگر افتاد.9327.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: امير مؤمنان، على بن ابى طالب ، در رُحبَه براى مردم، سخنرانى كرد و فرمود : «به اسلام، سوگند مى دهم هر كس شنيده كه پيامبر خدا روز غدير خم، دست مرا گرفت و فرمود: اى مسلمانان! آيا من به شما از خودتان سزاوارتر نيستم؟ [ و] گفتند : چرا، اى پيامبر خدا! [ و او ]فرمود : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و ياورش را يارى ده و واگذارنده اش را وا بگذار ، برخيزد».

بيش از ده تن برخاستند و گواهى دادند و برخى نيز گواهى ندادند. اينان از دنيا نرفتند، مگر آن كه مبتلا به كورى يا پيسى شدند.9328.امام على عليه السلام ( _ در عهد نامه ولايت مصر به مالك _ ) حلية الأولياء_ به نقل از عميرة بن سعد _: شاهد بودم كه على عليه السلام اصحاب پيامبر خدا را بر روى منبر، سوگند داد و ابو سعيد و ابو هريره و انس بن مالك هم گرد منبر بودند. على عليه السلام بر بالاى منبر بود و دوازده مرد هم گرد منبر بودند كه اينان در ميانشان بودند.

على عليه السلام فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا شنيديد پيامبر خدا بفرمايد : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست ؟».

همگى برخاستند و گفتند : به خدا، آرى! و يك نفر برنخاست.

على عليه السلام فرمود : «چه چيز تو را از برخاستن بازداشت؟».

گفت : اى امير مؤمنان! پير و فراموشكار شده ام!

[ على عليه السلام ] فرمود : «خدايا! اگر دروغ مى گويد، بر او بلايى نيكو نازل كن».

آن مرد نمرد، تا آن كه چنان پيسى و سفيدى اى در بين دو چشمش ديديم كه دستار (عمامه) هم آن را نمى پوشاند.

.

ص: 342

9329.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المعارف لابن قتيبة_ في أنَسِ بنِ مالِكٍ _: كانَ بِوَجهِهِ بَرَصٌ . وذَكَرَ قَومٌ أنَّ عَلِيّا عليه السلام سَأَلَهُ عَن قَولِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ؟ فَقالَ : كَبِرَت سِنّي ونَسيتُ !

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إن كُنتَ كاذِبا فَضَرَبَكَ اللّهُ بِبَيضاءَ لا تُواريهَا العِمامَةُ . (1)9330.عنه عليه السلام :الأمالي للصدوق عن أبي هدبة :رَأَيتُ أنَسَ بنَ مالِكٍ مَعصوبا بِعِصابَةٍ ، فَسَأَلتُهُ عَنها ، فَقالَ : هذِهِ دَعوَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقُلتُ لَهُ : وكَيفَ كانَ ذاكَ ؟ فَقالَ : ... لَمّا كانَ يَومُ الدّارِ استَشهَدَني عَلِيٌّ عليه السلام فَكَتَمتُهُ ، فَقُلتُ : إنّي نَسيتُهُ ! فَرَفَعَ عَلِيٌّ عليه السلام يَدَهُ إلَى السَّماءِ ، فَقالَ : اللّهُمَّ ارمِ أنَسا بِوَضَحٍ (2) لا يَستُرُهُ مِنَ النّاسِ . ثُمَّ كَشَفَ العِصابَةَ عَن رَأسِهِ ، فَقالَ : هذِهِ دَعوَةُ عَلِيٍّ ، هذِهِ دَعوَةُ عَلِيٍّ ، هذِهِ دَعوَةُ عَلِيٍّ . (3)9331.الإمامُ الحسنُ عليه السلام ( _ و قد سُئلَ عنِ الشَّجاعةِ _ ) اُسد الغابة عن أبي إسحاق :حَدَّثَني مَن لا اُحصي (4) : أنَّ عَلِيّا نَشَدَ النّاسَ فِي الرَّحبَةِ : مَن سَمِعَ قَولَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ؟ فَقامَ نَفَرٌ شَهِدوا أنَّهُم سَمِعوا ذلِكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكَتَمَ قَومٌ ؛ فَما خَرَجوا مِنَ الدُّنيا حَتّى عَموا ، وأصابَتهُم آفَةٌ ، مِنهُم : يَزيدُ بنُ وَديعَةَ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُدلِجٍ . (5) .


1- .المعارف لابن قتيبة : ص 580 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 351 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 232 ح 221 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 207 ح 49 والثلاثة الأخيرة عن طلحة بن عميرة ، إرشاد القلوب : ص 228 نحوه .
2- .الوَضَح : البرص (النهاية : ج 5 ص 196 «وضح») .
3- .الأمالي للصدوق : ص 753 ح 1012 وراجع روضة الواعظين : ص 145 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 283 .
4- .وذكَرَ منهم: عَمرا ذا مُرٍّ ويزيدَ بنَ يُثَيعٍ وسعيدَ بنَ وهَبٍ وهانى ءَ بنَ هانى ءٍ.
5- .اُسد الغابة : ج 3 ص 487 الرقم 3388 .

ص: 343

9332.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المعارف ، ابن قتيبه_ درباره اَنَس بن مالك _: صورتش پيسى داشت. گروهى گفته اند كه على عليه السلام از او درباره گفته پيامبر خدا : «خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار» پرسيد.

گفت : سالخورده شده ام و از ياد برده ام. على عليه السلام فرمود : «اگر دروغ مى گويى، خدا تو را به چنان پيسى اى مبتلا كند كه دستار هم آن را نپوشانَد».9333.عنه عليه السلام :الأمالى ، صدوق_ به نقل از ابو هدبه _: ديدم اَنَس بن مالك، دستارى به سرش بسته است. علّت را پرسيدم. گفت : اين، نفرين على بن ابى طالب است.

گفتم : چگونه چنين شد؟

گفت : ... در ماجراى يوم الدار (1) چون على از من گواهى خواست و من كتمان كردم و گفتم كه فراموش كرده ام، على دست به آسمان بلند كرد و گفت : «خدايا! چنان سپيدى اى (پيسى اى) بر انس بيفكن كه نتواند آن را از مردم بپوشاند».

سپس دستار از سرش گشود و گفت : اين، نفرين على است. اين، نفرين على است. اين، نفرين على است.9329.امام على عليه السلام :اُسد الغابة_ به نقل از ابو اسحاق _: عدّه بى شمارى، از جمله : عمرو ذو مرّ، يزيد بن يثيع، سعيد بن وهب و هانى بن هانى برايم نقل كرده اند كه على عليه السلام مردم را در رحبه، سوگند داد كه چه كسى شنيده است پيامبر خدا بگويد : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار»؟

پس، عدّه اى برخاستند و گواهى دادند كه آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده اند و گروهى هم كتمان كردند. اين گروه از دنيا نرفتند، مگر آن كه كور شدند و بلايى گريبانگيرشان شد. يزيد بن وديعه و عبد الرحمان بن مدلج، از آن جمله اند. .


1- .در تاريخ اسلام، «يوم الدار (روزِ خانه)» هم به ماجراى قتل عثمان در خانه اش اشاره دارد و هم به خانه اى كه شوراى شش نفره تعيين خليفه پس از عمر، در آن تشكيل جلسه داد و على عليه السلام در آن جا براى اثبات ولايتش، به مناشده و احتجاج پرداخت (ر . ك : بحار الأنوار : ج 33 ص 249 و ج 37 ص 159) .

ص: 344

9330.امام على عليه السلام :رجال الكشّي عن زِرّ بن حُبَيش :خَرَجَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام مِنَ القَصرِ ، فَاستَقبَلَهُ رُكبانٌ مُتَقَلِّدونَ بِالسُّيوفِ ، عَلَيهِمُ العَمائِمُ ، فَقالوا : السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرِ المُؤمِنينَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا مَولانا .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : مَن هاهُنا مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقامَ خالِدُ بنُ زَيدٍ ؛ أبو أيّوبَ ، وخُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ ذُو الشَّهادَتَينِ ، وقَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلِ بنِ وَرقاءِ ، فَشَهِدوا جَميعا أنَّهُم سَمِعوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام لِأَنَسِ بنِ مالِكٍ وَالبَراءِ بنِ عازِبٍ : ما مَنَعَكُما أن تَقوما فَتَشهَدا ؟ فَقَد سَمِعتُما كَما سَمِعَ القَومُ . ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إن كانا كَتَماها مُعانَدَةً فَابتَلِهِما .

فَعَمِيَ البَراءُ بنُ عازِبٍ ، وبَرِصَ قَدَما أنَسِ بنِ مالِكٍ ، فَحَلَفَ أنَسُ بنُ مالِكٍ أن لا يَكتُمَ مَنقَبَةً لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ولا فَضلاً أبَدا ، وأمَّا البَراءُ بنُ عازِبٍ فَكانَ يَسألُ عَن مَنزِلِهِ ، فَيُقالُ : هُوَ في مَوضِعِ كَذا وكَذا ، فَيَقولُ : كَيفَ يَرشُدُ مَن أصابَتهُ الدَّعوَةُ ؟ ! (1)9331.امام حسن عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه شجاعت چيست _ ) أنساب الأشراف عن أبي وائل شقيق بن سلمة :قالَ عَلِيٌّ عَلَى المِنبَرِ : نَشَدتُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، إلّا قامَ فَشَهِدَ _ وتَحتَ المِنبَرِ أنَسُ بنُ مالِكٍ ، وَالبَراءُ بنُ عازِبٍ ، وجَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ _ فَأَعادَها ، فَلَم يُجِبهُ أحَدٌ ، فَقالَ : اللّهُمَّ مَن كَتَمَ هذِهِ الشَّهادَةَ وهُوَ يَعرِفُها فَلا تُخرِجهُ مِنَ الدُّنيا حَتّى تَجعَلَ بِهِ آيَةً يُعرَفُ بِها .

قالَ : فَبَرِصَ أنسٌ ، وعَمِيَ البَراءُ ، ورَجَعَ جَريرٌ أعرابِيّا بَعدَ هِجرَتِهِ ، فَأَتَى السَّراةَ (2) فَماتَ في بَيتِ اُمِّهِ بِالسَّراةِ . (3) .


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 246 الرقم 95 ، الدرجات الرفيعة : ص 453 .
2- .السَّرَاة : الجبال والأرض الحاجزة بين تهامة واليمن ، وقال قوم : الحجاز هو جبال تحجز بين تهامة ونجد يقال لأعلاها السراة (معجم البلدان : ج 3 ص 204) .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 386 .

ص: 345

9332.امام على عليه السلام :رجال الكشّى_ به نقل از زرّ بن حُبَيش _: على بن ابى طالب عليه السلام از دار الحكومه بيرون آمد. يك دسته سوار با شمشيرهاى حمايل كرده و دستار بر سر، به پيشبازش آمدند و گفتند : سلام و رحمت و بركات خدا بر تو، اى امير مؤمنان! سلام بر تو، اى مولاى ما!

على عليه السلام فرمود : «از اصحاب پيامبر خدا چه كسانى در اين جايند؟».

خالد بن زيد، ابو ايّوب، خُزيمة بن ثابت (ذو شهادتين)، قيس بن سعد بن عباده و عبد اللّه بن بُديل بن ورقا برخاستند و همگى گواهى دادند كه آنان شنيده اند پيامبر خدا روز غدير خم فرموده است : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».

على عليه السلام به انس بن مالك و براء بن عازب فرمود : «چه چيزى شما را از برخاستن و گواهى دادن بازداشت، حال آن كه شما هم آنچه را اين گروه شنيده اند، شنيده ايد؟».

سپس فرمود : «خدايا! اگر اين دو از روى عناد و حق گريزى، آن را كتمان مى كنند، گرفتارشان كن».

پس بَراء بن عازب، كور شد و دو پاى انس بن مالك، پيسى گرفت. پس، انس بن مالك، سوگند ياد كرد كه هيچ گاه فضيلت و منقبتى از على بن ابى طالب عليه السلام را كتمان نكند ؛ امّا بَراء بن عازب از راه خانه اش مى پرسيد و چون به او نشانى مى دادند، مى گفت : چگونه راه يابد كسى كه نفرين [ على ]به او اصابت كرده است؟!9333.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو وائل، شقيق بن سلمه _: على عليه السلام بر منبر فرمود : «هر كسى را كه شنيده است پيامبر خدا روز غدير خم مى فرمود : خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار ، سوگند مى دهم كه برخيزد و گواهى دهد».

انس بن مالك، براء بن عازب و جرير بن عبد اللّه در پايين منبر بودند. على عليه السلام سخنش را تكرار كرد ؛ امّا كسى پاسخش نداد. پس فرمود : «خدايا! هر كس اين مطلب را مى دانست و گواهى نداد، او را از دنيا مبر، تا آن كه علامتى برايش قرار دهى كه بدان شناخته شود».

انس، پيسى گرفت و بَراء ، كور شد و جرير، پس از ايمان، به جاهليّت بازگشت و به سَرات (1) رفت و در خانه مادرش مُرد. .


1- .سَرات، كوهى مشرِف بر عرفه است كه تا صنعاء كشيده شده است (معجم البلدان : ج 3 ص 204) .

ص: 346

9334.عنه عليه السلام :المعجم الكبير عن أبي سلمان المؤذّن عن زيد بن أرقم :نَشَدَ عَلِيٌّ النّاسَ: أنشُدُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . فَقامَ اثنا عَشَرَ بَدرِيّا ، فَشَهِدوا بِذلِكَ .

قالَ زَيدٌ : وكُنتُ أنَا فيمَن كَتَمَ ، فَذَهَبَ بَصَري . (1)9335.عنه عليه السلام :الإرشاد عن أبي سلمان المؤذّن عن زيد بن أرقم :نَشَدَ عَلِيٌّ النّاسَ فِي المَسجِدِ فَقالَ : أنشُدُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . فَقامَ اثنا عَشَرَ بَدرِيّا ؛ سِتَّةٌ مِنَ الجانِبِ الأَيمَنِ ، وسِتَّةٌ مِنَ الجانِبِ الأَيسَرِ ، فَشَهِدوا بِذلِكَ .

قالَ زَيدُ بنُ أرقَمَ : وكُنتُ أنَا فيمَن سَمِعَ ذلِكَ فَكَتَمتُهُ ، فَذَهَبَ اللّهُ بِبَصَري ، وكانَ يَتَنَدَّمُ عَلى ما فاتَهُ مِنَ الشَّهادَةِ ويَستَغفِرُ . 29336.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة :وذَكَرَ جَماعَةٌ مِن شُيوخِنَا البَغدادِيّينَ أنَّ عِدَّةً مِنَ الصَّحابَةِ وَالتّابِعينَ وَالمُحَدِّثينَ كانوا مُنحَرِفينَ عَن عَلِيٍّ عليه السلام ، قائِلينَ فيهِ السّوءَ ، ومِنهُم مَن كَتَمَ مَناقِبَهُ وأعانَ أعداءَهُ مَيلاً مَعَ الدُّنيا ، وإيثارا لِلعاجِلَةِ ، فَمِنهُم أنَسُ ابنُ مالِكٍ .

ناشَدَ عَلِيٌّ عليه السلام النّاسَ في رَحبَةِ القَصرِ _ أو قالَ : رحَبَةِ الجامِعِ بِالكوفَةِ _ : أيُّكُم سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟

فَقامَ اثنا عَشَرَ رَجُلاً فَشَهِدوا بِها ، وأنَسُ بنُ مالِكٍ فِي القَومِ لَم يَقُم ، فَقالَ لَهُ : يا أنَسُ ! ما يَمنَعُكَ أن تَقومَ فَتَشهَدَ ، ولَقَد حَضَرتَها ؟ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَبِرتُ ونَسيتُ ! فَقالَ : اللّهُمَّ إن كانَ كاذِبا فَارمِهِ بِها بَيضاءَ لا تُواريهَا العِمامَةُ .

قالَ طَلحَةُ بنُ عُمَيرٍ : فَوَاللّهِ لَقَد رَأَيتُ الوَضَحَ بِهِ بَعدَ ذلِكَ أبيَضَ بَينَ عَينَيهِ .

ورَوى عُثمانُ بنُ مُطَرِّفٍ أنَّ رَجُلاً سَأَلَ أنَسَ بنَ مالِكٍ في آخِرِ عُمُرِهِ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فقَالَ : إنّي آلَيتُ أن لا أكتُمَ حَديثا سُئِلتُ عَنهُ في عَلِيٍّ بَعدَ يَومِ الرَّحبَةِ ، ذاكَ رَأسُ المُتَّقينَ يَومَ القِيامَةِ ، سَمِعتُهُ وَاللّهِ مِن نَبِيِّكُم .

ورَوى أبو إسرائيلَ عَنِ الحَكَمِ عَن أبي سُلَيمانَ المُؤَذِّنِ : أنَّ عَلِيّا عليه السلام نَشَدَ النّاسَ مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . فَشَهِدَ لَهُ قَومٌ وأمسَكَ زَيدُ بنُ أرقَمَ ؛ فَلَم يَشهَد _ وكانَ يَعلَمُها _ فَدَعا عَلِيٌّ عليه السلام عَلَيهِ بِذِهابِ البَصَرِ ، فَعَمِيَ ، فَكانَ يُحَدِّثُ النّاسَ بِالحَديثِ بَعدَ ما كُفَّ بَصَرُهُ . (2) .


1- .المعجم الكبير : ج 5 ص 175 ح 4996 و ص171 ح 4985 عن أبي سليمان زيد بن وهب عن زيد بن أرقم وفيه «ستّة عشر رجلاً» بدل «اثنا عشر بدريّاً» ، المناقب لابن المغازلي : ص 23 ح 33 وفيه «أبي سليمان» وليس فيه «فقام اثنا عشر بدريّاً فشهدوا بذلك» ؛ الاحتجاج : ج 1 ص 184 ح 36 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 100 ح 22 وفيه «ستّة عشر» بدل «اثنى عشر» و ص232 ح 222 وفيه «جماعة» بدل «اثنا عشر» وكلّها نحوه .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 74 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 283 وفيه إلى «بين عينيه» .

ص: 347

9337.عنه عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از ابو سلمان مؤذّن، از زيد بن ارقم _: على عليه السلام مردم را [ چنين ]سوگند داد : «هر كسى را كه شنيده است پيامبر خدا فرمود : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار سوگند مى دهم كه برخيزد».

پس، دوازده بَدرى برخاستند و بدان گواهى دادند و من، در ميان كسانى بودم كه كتمان كردند. پس، بينايى ام [ از دست] رفت.9338.عنه عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از ابو سلمان مؤذّن، از زيد بن ارقم _: على عليه السلام مردم را در مسجد، سوگند داد و فرمود : «هركه را كه شنيده است پيامبر خدا مى فرمود : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار! سوگند مى دهم كه برخيزد».

پس، دوازده بدرى برخاستند: شش تن از سمت راست و شش تن از سمت چپ، و بدان گواهى دادند و من، در ميان كسانى بودم كه شنيده بودند و گواهى ندادند. پس، خدا بينايى ام را گرفت.

زيد، از اين كه گواهى نداده بود، پشيمان بود و استغفار مى كرد . (1)9339.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :گروهى از استادان بغدادى ما نقل كرده اند كه برخى از اصحاب و تابعيان و محدّثان، درباره على عليه السلام دچار كژرَوى بودند و از او بدگويى مى كردند و برخى نيز فضيلت هايش را پوشيده مى داشتند و از سر دنياخواهى و ترجيح دادن سراى زودگذر [ بر آخرت]، دشمنانِ او را يارى مى دادند، كه از جمله آنان، انس بن مالك بود.

على عليه السلام مردم را در حياط دار الحكومه ، يا صحن مسجد جامع كوفه سوگند داد كه «كدامتان شنيده است كه پيامبر خدا فرمود : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست ؟».

دوازده تن برخاستند و بدان گواهى دادند و انس بن مالك در ميان مردم بود ؛ امّا برنخاست. على عليه السلام به او فرمود : «اى انس! چه چيز تو را از برخاستن و گواهى دادن بازداشت، با آن كه [ تو در غدير خم] حاضر بودى؟».

گفت : اى امير مؤمنان! پير و فراموشكار شده ام!

فرمود : «خدايا! اگر دروغ مى گويد، پيسى اى بر او بيفكن كه دستار هم آن را نپوشانَد».

طلحة بن عمير مى گويد : به خدا سوگند، پس از آن، لكّه سفيد و پيسىِ نمايانى در ميان دو چشمش ديدم.

عثمان بن مطرّف روايت مى كند كه مردى در سال هاى آخر عمر انس بن مالك، درباره على بن ابى طالب عليه السلام از او پرسيد. پاسخ داد : من، پس از روز رُحبه سوگند ياد كرده ام كه اگر حديثى را از من درباره على بپرسند، كتمان نكنم. او سرآمد متّقيان در روز قيامت است. به خدا سوگند، آن را از پيامبرتان شنيدم.

ابو اسرائيل، از حكم، از ابو سليمان مؤذّن روايت كرده است كه على عليه السلام مردم را سوگند داد كه چه كسى شنيده پيامبر خدا فرمود : «هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».

پس، عدّه اى برايش گواهى دادند و زيد بن ارقم نشست و گواهى نداد، در حالى كه [ شنيده بود و ]مى دانست. على عليه السلام هم نفرين كرد كه بينايى اش برود. پس كور شد و پس از آن كه بينايى اش را از دست داد، اين حديث را براى مردم بازگو مى كرد. .


1- .علّامه محمّد تقى شوشترى (م 1415 ق) مى گويد: هيچ ترديدى نيست كه او عاقبت به خير شد و به امير مؤمنان ، اعتقادى دوباره يافت و حديث غدير و ديگر احاديث را درباره فضيلت على عليه السلام و خاندانش ، مكرّر نقل كرد (قاموس الرجال : ج 4 ص 529) .

ص: 348

9340.عنه عليه السلام :الخصال عن جابر بن يزيد الجعفيّ عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :خَطَبَنا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ قُدّامَ مَنبَرِكُم هذا أربَعَةُ رَهطٍ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ؛ مِنهُم أنَسُ بنُ مالِكٍ ، وَالبَراءُ بنُ عازِبٍ ، وَالأَشعَثُ بنُ قَيسٍ الكِندِيُّ ، وخالِدُ بنُ يَزيدَ البَجَلِيُّ .

ثُمَّ أقبَلَ عَلى أنَسٍ فَقالَ : يا أنَسُ ! إن كُنتَ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ . ثُمَّ لَم تَشهَد لِيَ اليَومَ بِالوِلايَةِ فَلا أماتَكَ اللّهُ حَتّى يَبتَلِيَكَ بِبَرَصٍ لا تُغَطّيهِ العِمامَةُ .

وأمّا أنتَ يا أشعَثُ ، فَإِن كُنتَ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ . ثُمَّ لَم تَشهَد لِيَ اليَومَ بِالوِلايَةِ فَلا أماتَكَ اللّهُ حَتّى يَذهَبَ بِكَريمَتَيكَ (1) .

وأمّا أنتَ يا خالِدَ بنَ يَزيدَ ، فَإِن كُنتَ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . ثُمَّ لَم تَشهَد لِيَ اليَومَ بِالوِلايَةِ فَلا أماتَكَ اللّهُ إلّا ميتَةً جاهِلِيَّةً .

وأمّا أنتَ يا بَراءَ بنَ عازِبٍ ، فَإِن كُنتَ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . ثُمَّ لَم تَشهَد لِيَ اليَومَ بِالوِلايَةِ فَلا أماتَكَ اللّهُ إلّا حَيثُ هاجَرتَ مِنهُ .

قالَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ : وَاللّهِ لَقَد رَأَيتُ أنَسَ بنَ مالِكٍ وقَدِ ابتُلِيَ بِبَرَصٍ يُغَطّيهِ بِالعِمامَةِ فَما تَستُرُهُ . ولَقَد رَأَيتُ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ وقَد ذَهَبَت كَريمَتاهُ وهُوَ يَقولُ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَ دُعاءَ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلَيَّ بِالعَمى فِي الدُّنيا ، ولَم يَدعُ عَلَيَّ بِالعَذابِ فِي الآخِرَةِ فَاُعَذَّبَ . وأمّا خالِدُ بنُ يَزيدَ فَإِنَّهُ ماتَ فَأَرادَ أهلُهُ أن يَدفِنوهُ وحُفِرَ لَهُ في مَنزِلِهِ فَدُفِنَ ، فَسَمِعَت بِذلِكَ كِندَةُ فَجاءَت بِالخَيلِ وَالإِبِلِ فَعَقَرَتها عَلى بابِ مَنزِلِهِ ، فَماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً . وأمَّا البَراءُ بنُ عازِبٍ فَإِنَّهُ وَلّاهُ مُعاوِيَةُ اليَمَنَ فَماتَ بِها ، ومِنها كان هاجَرَ . (2) .


1- .أي عينيك ، وكلّ شيء يكرم عليك فهو كريمك وكريمتك (النهاية : ج 4 ص 167 «كرم») .
2- .الخصال : ص 219 ح 44 ، الأمالي للصدوق : ص 184 ح 190 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 279 نحوه .

ص: 349

9341.عنه عليه السلام :الخصال_ به نقل از جابر بن يزيد جعفى، از جابر بن عبد اللّه انصارى _: على بن ابى طالب عليه السلام برايمان سخنرانى كرد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «اى مردم! در جلوى منبرتان اين چهار نفر، از اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله هستند : انس بن مالك، براء بن عازب، اشعث بن قيس كِنْدى و خالد بن يزيد بجلى».

سپس به اَنَس روى كرد و فرمود : «اى انس! اگر شنيده اى كه پيامبر خدا فرمود : هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست و امروز به ولايتم گواهى ندهى، خداوند ، تو را نميراند، تا آن كه به پيسى اى مبتلايت كند كه دستار هم آن را نپوشانَد.

و امّا تو _ اى اشعث! _ اگر شنيده اى كه پيامبر خدا فرمود : هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست و اكنون به ولايتم گواهى ندهى، پس خداوند، تا وقتى بينايى ات را نگرفته، تو را از دنيا مَبَرد!

و امّا تو _ اى خالد بن يزيد! _ اگر شنيده اى كه پيامبر خدا فرمود : هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و اكنون به ولايتم گواهى ندهى، خدا تو را جز به مرگِ جاهلى نميراند!

و امّا تو _ اى براء بن عازب! _ اگر شنيده اى كه پيامبر خدا فرمود : هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و امروز به ولايتم گواهى ندهى، خداوند، تو را جز در محلّ هجرتت نميراند!».

به خدا سوگند، انس بن مالك را ديدم كه به پيسى گرفتار شده و آن را با دستار مى پوشانَد ؛ امّا پوشيده نمى شود، و اشعث بن قيس را ديدم كه بينايى اش رفته بود و مى گفت : سپاس، خداى را كه نفرين على بن ابى طالب را در كورى اين دنيايم قرار داد، نه در عذاب اخروى تا معذّب باشم.

امّا خالد بن يزيد، چون مُرد، خانواده اش خواستند او را در منزلش در قبرى كه در آن كنده بودند، دفن كنند ؛ امّا قبيله كنده با اسب و شتر آمدند و آنها را در جلوى در منزلش پى كردند و بدين سان، او به مرگ جاهلى از دنيا رفت (1) .

و امّا براء بن عازب، معاويه او را به ولايت يمن _ كه از آن جا هجرت كرده بود _ ، گمارد (2) و او در همان جا مرد. .


1- .پى كردن شتر بر سر قبر مرده ، عادتى جاهلى بوده كه به قصد بزرگداشت مرده انجام مى گرفته است و بدين وسيله از مهمانى دادن مرده در زمان حياتش تقدير مى شده است. اسلام ، اين رسم جاهلى را مردود شناخت (ر . ك : سنن أبى داوود : ج 2 ص 84 ، النهاية : ج 3 ص 271 ، بلوغ الارب : ج 2 ص 309). (م)
2- .برخى اين بخش از حديث را با تاريخ ، همخوان نمى دانند (ر . ك : معجم رجال الحديث : ج 4 ص 187) .

ص: 350

. .

ص: 351

. .

ص: 352

10 / 14تَفسيرُ كَلِمَةِ «المَولى»9336.امام على عليه السلام :الإمام الحسين عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى أدَّبَ نَبِيَّهُ الآدابَ كُلَّها ، فَلَمَّا استَحكَمَ الأَدَبَ فَوَّضَ الأَمرَ إلَيهِ ، فَقالَ : «وَ مَآ ءَاتَكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ» (1) إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أدَّبَ عَلِيّا بِتِلكَ الآدابِ الَّتي أدَّبَهُ بِها ، فَلَمَّا استَحكَمَ الآدابَ كُلَّها فَوَّضَ الأَمرَ إلَيهِ ، فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (2)9337.امام على عليه السلام :معاني الأخبار عن أبي إسحاق :قُلتُ لِعَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليهما السلام : ما مَعنى قَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ قالَ : أخبَرَهُم أنَّهُ الإِمامُ بَعدَهُ . (3)9338.امام على عليه السلام :معاني الأخبار عن أبان بن تغلب :سَأَلتُ أبا جَعفَرٍ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ عليهما السلام عَن قَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . فَقالَ : يا أبا سَعيدٍ ، تَسأَلُ عَن مِثلِ هذا ؟ ! عَلَّمَهُم أنَّهُ يَقومُ فيهِم مَقامَهُ . (4)9339.امام على عليه السلام :الإمام الصادق عن أبيه عليهما السلام :إنَّ رَجُلاً سَأَلَهُ فَقالَ : يَا بنَ رَسولِ اللّهِ ، بِماذا فُضِّلَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ عَلَى النّاسِ ؟ فَقالَ : يَقولُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ .

فَقالَ الرَّجُلُ : فَهذا حَديثٌ مَعروفٌ عِندَ النّاسِ يَعرِفُهُ الخاصُّ وَالعامُّ ، فَهَل غَيرُ ذلِكَ ؟

فَقالَ لَهُ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : ويَحَكَ ! وهَل تَدري ما يَجمَعُهُ هذَا القولُ ، وما يَقتَضيهِ ؟ ! إنَّ اللّهَ عزّوجلّ جَعَلَ لَهُ بِهِ عَلَى الاُمَّةِ ما جَعَلَهُ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَيها مِنَ السَّمعِ والطَّاعَةِ. (5) .


1- .الحشر : 7 .
2- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 428 ح 910 عن عبد اللّه بن الحسين .
3- .معاني الأخبار : ص 65 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 185 ح 191 .
4- .معاني الأخبار : ص 66 ح 2 .
5- .شرح الأخبار : ج 2 ص 263 ح 566 .

ص: 353

10 / 14 تفسير كلمه «مولا»

10 / 14تفسير كلمه «مولا»9342.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام حسين عليه السلام :خداوند _ تبارك و تعالى _ همه آداب را به پيامبرش آموخت و چون در آنها استوار شد، كار را به او تفويض كرد و فرمود: «آنچه را پيامبر برايتان آورد، بگيريد و از آنچه شما را باز داشت، باز ايستيد» . همانا پيامبر خدا همان آدابى را كه [ خداوند ]به او ياد داده بود، به على عليه السلام آموخت و چون على عليه السلام در همه آن آداب استوار شد، امر [ امامت ]را به او واگذار كرد و فرمود : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست».9343.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :معانى الأخبار_ به نقل از ابو اسحاق _: به على بن حسين عليهما السلام گفتم : معناى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» چيست؟

فرمود : «[ پيامبر صلى الله عليه و آله ]به آنان خبر داد كه پس از خودش او (على عليه السلام ) امام است».9344.عنه عليه السلام :معانى الأخبار_ به نقل از ابان بن تغلب _: از ابو جعفر، محمّد بن على [ باقر] عليهما السلام درباره گفته پيامبر صلى الله عليه و آله : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» پرسيدم.

گفت : «اى ابو سعيد! تو از مانند اين [ مطلب روشن ]مى پرسى؟! [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به آنان فهماند كه وى (على عليه السلام ) ، جانشين او در ميان آنان مى شود».9345.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام صادق عليه السلام_ به نقل از پدرش _: مردى از او پرسيد : اى پسر پيامبر خدا! على _ كه درودهاى خداوند بر او باد! _ به چه چيز بر مردم برترى دارد؟

فرمود : «پيامبر خدا مى فرمايد : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار ».

مرد گفت : اين حديث در ميان مردم، معروف شده و عام و خاص ، آن را مى دانند. آيا جز آن هم هست؟

امام باقر عليه السلام فرمود : «واى بر تو! آيا مى دانى اين گفته، چه چيزهايى در خود دارد و مقتضاى آن چيست؟! خداوند عز و جل به وسيله آن، همان حرف شنوى و فرمانبردارى اى را كه براى پيامبر بر گردن امّت نهاد، براى او (على عليه السلام ) نيز مقرّر نمود».

.

ص: 354

9346.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ للأشتَرِ _ ) الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَفَعَ يَدَي عَلِيٍّ عليه السلام بِغَديرِ خُمٍّ حَتّى نَظَرَ النّاسُ إلى بَياضِ إبطَيهِما ، فَجَعَلَهُ موَلَى المُسلِمينَ وإمامَهُم . (1)9342.امام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ أثنى عَلى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله [بِقَولِهِ] : «وَ إِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ» (2) ثُمَّ فَوَّضَ إلَيهِ فَقالَ : «وَ مَآ ءَاتَكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ» .

وإنَّ نَبِيَّ اللّهِ فَوَّضَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . وَائتَمَنَهُ . (3)9343.امام على عليه السلام :بشارة المصطفى عن إبراهيم بن رجاء الشيباني :قيلَ لِجَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ عليهما السلام : ما أرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقَولِهِ لِعَلِيٍّ يَومَ الغَديرِ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ منَ عاداهُ ؟

قالَ : فَاستَوى جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ عليهما السلام قاعِدا ، ثُمَّ قالَ : سُئِلَ وَاللّهِ عَنها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : اللّهُ مَولايَ أولى بي مِن نَفسي لا أمرَ لي مَعَهُ ، وأنَا مَولَى المُؤمِنينَ أولى بِهِم مِن أنفُسِهِم لا أمرَ لَهُم مَعي ، ومَن كُنتُ مَولاهُ أولى بِهِ مِن نَفسِهِ لا أمرَ لَهُ مَعي ، فَعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام مَولاهُ أولى بِهِ مِن نَفسِهِ لا أمرَ لَهُ مَعَهُ . (4)9344.امام على عليه السلام :الإمام الكاظم عليه السلام :نَحنُ نَدَّعي إنَّ وَلاءَ جَميعِ الخَلائِقِ لَنا ، نَعني وَلاءَ الدّينِ ... ونَحنُ نَدَّعي ذلِكَ لِقَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِخُمٍّ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . يَعني بِذلِكَ وَلاءَ الدّينِ . (5) .


1- .معاني الأخبار : ص 351 ح 1 عن محمّد بن حرب الهلالي ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 592 ح 2 .
2- .القلم : 4 .
3- .شرح الأخبار : ج 3 ص 485 ح 1405 عن أبي إسحاق النحوي .
4- .بشارة المصطفى : ص 51 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 377 ح 850 .
5- .فرج المهموم : ص 109 ، بحار الأنوار : ج 48 ص 147 ح 21 نقلاً عن كتاب نزهة الكرام وبستان العوام .

ص: 355

9345.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا دستان على عليه السلام را در غدير خم چنان بالا برد كه مردم، سپيدى زير بغل هر دو را ديدند. او وى را مولا و امام مسلمانان قرار داد.9346.امام على عليه السلام ( _ در عهدنامه خود به مالك اشتر _ ) امام صادق عليه السلام :خداوند، پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله را با اين آيه ستود : «و بى گمان، تو خويى والا دارى» . سپس به او تفويض كرد و فرمود: «آنچه را پيامبر برايتان آورد، بگيريد و از آنچه شما را باز داشت، باز ايستيد» .

پيامبر خدا نيز به على عليه السلام تفويض كرد و فرمود : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست» و او را امين خود كرد.9347.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :بشارة المصطفى_ به نقل از ابراهيم بن رجاء شيبانى _: به امام جعفر صادق عليه السلام گفته شد : پيامبر خدا از اين كه در روز غدير فرمود : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار»، چه چيزى براى على عليه السلام اراده كرد؟

امام صادق عليه السلام صاف نشست و سپس فرمود : «به خدا سوگند، همين از پيامبر خدا پرسيده شد. فرمود : خدا مولاى من و به من از خودم، سزاوارتر است و در برابر او اختيارى از خود ندارم ؛ و من [ نيز] مولاى مؤمنان و به آنها از خودشان سزاوارترم و در برابر من، اختيارى ندارند ؛ و هر كس كه من مولاى اويم و به او از خودش سزاوارترم و اختيارى در برابر من ندارد، پس على بن ابى طالب، مولاى او و به او از خودش سزاوارتر است و اختيارى در برابر على ندارد ».9348.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :امام كاظم عليه السلام :ما ادّعا مى كنيم كه ولايت بر همه مردم، از آنِ ماست. منظورمان ولايت دين است... . اين را بدان جهتْ ادّعا مى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم فرمود : «هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست». منظور پيامبر صلى الله عليه و آله از آن [ سخن] ، ولايت دين بود. .

ص: 356

9349.لقمانُ عليه السلام :الكافي عن عبد العزيز بن مسلم :كُنّا مَعَ الرِّضا عليه السلام بِمَروٍ ، فَاجتَمَعنا فِي الجامِعِ يَومَ الجُمُعَةِ في بَدءِ مَقدَمِنا ، فَأَداروا أمرَ الإِمامَةِ ، وذَكَروا كَثرَةَ اختِلافِ النّاسِ فيها ، فَدَخَلتُ عَلى سَيِّدي عليه السلام فَأَعلَمتُهُ خَوضَ النّاسِ فيهِ ، فَتَبَسَّمَ عليه السلام ثُمَّ قالَ :

يا عَبدَ العَزيزِ ! جَهِلَ القَومُ وخُدِعوا عَن آرائِهِم ؛ إنَّ اللّهَ عز و جل لَم يَقبِض نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله حَتّى أكمَلَ لَهُ الدّينَ ، وأنزَلَ عَلَيهِ القُرآنَ فيهِ تِبيانُ كُلِّ شَيءٍ ، بَيِّنَ فيهِ الحَلالَ وَالحَرامَ ، وَالحُدودَ وَالأَحكامَ ، وجَميعَ ما يَحتاجُ إلَيهِ النّاسُ كَمَلاً ، فَقالَ عز و جل : «مَّا فَرَّطْنَا فِى الْكِتَ_بِ مِن شَىْ ءٍ» (1) وأنزَلَ في حِجَّةِ الوَداعِ ؛ وهِيَ آخِرُ عُمُرِهِ صلى الله عليه و آله : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» (2) .

وأمرُ الإِمامَةِ مِن تَمامِ الدّينِ ، ولَم يَمضِ صلى الله عليه و آله حَتّى بَيَّنَ لِاُمَّتِهِ مَعالِمَ دينِهِم وأوضَحَ لَهُم سَبيلَهُم ، وتَرَكَهُم عَلى قَصدِ سَبيل الحَقِّ ، وأقامَ لَهُم عَلِيّا عليه السلام عَلَما وإماما ، وما تَرَكَ لَهُم شَيئا يَحتاجُ إلَيهِ الاُمَّةُ إلّا بَيَّنَهُ ، فَمَن زَعَمَ أنَّ اللّهَ عزّوجلّ لَم يُكمِل دينَهُ ، فَقَد رَدَّ كِتابَ اللّهِ ، ومَن رَدَّ كِتابَ اللّهِ فَهُو كافِرٌ بِهِ .

هَل يَعرِفونَ قَدرَ الإِمامَةِ ومَحَلَّها مِنَ الاُمَّةِ ، فَيَجوزَ فيهَا اختِيارُهُم ؟ ! إنَّ الإِمامَةَ أجَلُّ قَدرا ، وأعظَمُ شَأنا ، وأعلا مَكانا ، وأمنَعُ جانِبا ، وأبعَدُ غَورا مِن أن يَبلُغَهَا النّاسُ بِعُقولِهِم ، أو يَنالوها بِآرائِهِم ، أو يُقيموا إماما بِاختِيارِهِم .

إنَّ الإِمامَةَ خَصَّ اللّهُ عز و جل بِها إبراهيمَ الخَليلَ عليه السلام بَعدَ النُّبُوَّةِ، وَالخُلَّةِ مَرتَبَةً ثالِثَةً، وفَضيلَةً شَرَّفَهُ بِها، وأشادَ بِها ذِكرَهُ ، فَقالَ : «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا» فَقالَ الخَليلُ عليه السلام سُرورا بِها : «وَ مِن ذُرِّيَّتِى» قالَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : «لَا يَنَالُ عَهْدِى الظَّ__لِمِينَ» (3) فَأَبطَلَت هذِهِ الآيَةُ إمامَةَ كُلِّ ظالِمٍ إلى يَومِ القِيامَةِ ، وصارَت فِي الصَّفوَةِ . (4) .


1- .الأنعام : 38 .
2- .المائدة : 3 .
3- .البقرة : 124 .
4- .الكافي : ج 1 ص 198 ح 1 ، كمال الدين : ص 675 ح 31 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 216 ح 1 ، معاني الأخبار : ص 96 ح 2 ، الأمالي للصدوق : ص 773 ح 1049 ، تحف العقول : ص 436 ، الاحتجاج : ج 2 ص 439 ح 310 وفيها «وخدعوا عن أديانهم» بدل «وخدعوا عن آرائهم» ، الغيبة للنعماني : ص 216 ح 6 .

ص: 357

9347.امام صادق عليه السلام :الكافى_ به نقل از عبد العزيز بن مسلم _: با امام رضا عليه السلام در مرو بوديم. روز جمعه اى در نخستين روزهاى ورودمان، در مسجد جامع، گرد آمديم كه بحث امامت به ميان آمد و از اختلاف فراوان مردم در آن، ياد شد. من به نزد سرورم [ امام رضا عليه السلام ] رفتم بگو مگوهاى مردم را در اين باره، به او خبر دادم.

[ امام عليه السلام ] لبخندى زد و فرمود : «اى عبد العزيز! آنان [ چيزى] نمى دانند و فريب خورده آراى خود شده اند. خداوند عز و جل پيامبرش صلى الله عليه و آله را قبض روح نكرد، تا آن كه دين را برايش به كمال رسانْد و قرآن را بر او فرستاد _ كه بيان كننده همه چيز است _ و حلال و حرام و حدود و احكام را در آن، روشن كرد و نيز هر چه نياز مردم بود ؛ و فرمود : «ما در اين كتاب، هيچ چيز را فروگذار نكرديم» و در حَجّة الوداع، كه در پايان عمر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، نازل كرد : «امروز، دينتان را برايتان به كمال رساندم و نعمتم را بر شما كامل كردم و دين [ اسلام] را برايتان پسنديدم» و امر امامت، تمام كننده دين است .

و [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] درنگذشت، تا آن كه براى امّتش، معارف دينشان را روشن كرد و راهشان را مشخص نمود و آنان را در راه حق نهاد و على عليه السلام را برايشان به رهبرى و امامت منصوب كرد و هيچ چيزى را _ كه امّت بدان نيازمند باشند _ ترك نكرد، جز آن كه روشنش ساخت.

پس هر كه مى پندارد خداى عز و جل دينش را به كمال نرسانْد، كتاب خدا را رد مى كند و هر كس كتاب خدا را رد كند، به آن، كفر ورزيده است.

آيا آنان منزلت امامت و جايگاه آن را در ميان امّت مى دانند تا بتوانند امام خود را انتخاب كنند؟! امامت، منزلتش شكوهمندتر و شأنش بزرگ تر و جايگاهش بالاتر و دست نيافتنى تر و ژرف تر از آن است كه مردم، با خِردهايشان بدان برسند، يا با انديشه هايشان به آن دست يابند و يا با انتخاب خود، كسى را امام كنند.

خداوند، پس از آن كه إبراهيم خليل را «پيامبر» و «دوست» خود كرد، «امامت» را در درجه سوم به او ارزانى داشت و به فضيلت آن، گرامى اش داشت و از آن ، سخن گفت و فرمود : «من تو را امام مردم قرار دادم» و ابراهيم خليل عليه السلام از سر شادمانى گفت : «و [ آيا ]از دودمانم [ نيز]؟ امام مى شوند» و خداوند _ تبارك و تعالى _ فرمود : «پيمان من به ستمكاران نمى رسد» . پس، اين آيه، امامت هر ستمكارى را تا روز قيامت، باطل كرد و آن را در برگزيدگان [ الهى ]قرار داد». .

ص: 358

9348.امام عسكرى عليه السلام :كشف الغمّة عن الحسن بن ظريف :كَتَبتُ إلى أبي مُحَمَّدٍ [الإِمامِ العَسكَرِيِّ عليه السلام ]أسأَلُهُ : ما مَعنى قَولِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا مَولاهُ ؟ قال : أرادَ بِذلِكَ أن يَجعَلَهُ عَلَماً يُعرَفُ بِهِ حِزبُ اللّهِ عِندَ الفُرقَةِ . (1)10 / 15عيدُ الغَديرِ فِي الإِسلامِ9351.الإمامُ الصّادقُ عن أبيه عليهما السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يَومُ غَديرِ خُمٍّ أفضَلُ أعيادِ اُمَّتي وهُوَ اليَومُ الَّذي أمَرَنِي اللّهُ تَعالى ذِكرُهُ فيهِ بِنَصبِ أخي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلَما لِاُمَّتي ، يَهتَدونَ بِهِ مِن بَعدي ، وهُوَ اليَومُ الَّذي أكمَلَ اللّهُ فيهِ الدّينَ ، وأتَمَّ عَلى اُمَّتي فيهِ النِّعمَةَ ، ورَضِيَ لَهُمُ الاِءسلامَ دينا . (2)9352.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ و قد سُئلَ : كيفَ دَفَعَكُم قَومُكُم عَن هذا ال ) الإمام الحسين عليه السلام :اِتَّفَقَ في بَعضِ سِني أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام الجُمُعَةُ وَالغَديرُ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ عَلى خَمسِ ساعاتٍ مِن نَهارِ ذلِكَ اليَومِ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ حَمدا لَم يُسمَع بِمِثلِهِ ، وأثنى عَلَيهِ ثَناءً لَم يَتَوَجَّه إلَيهِ غَيرُهُ ، فَكانَ ما حُفِظَ مِن ذلِكَ ... :

ثُمَّ إنَّ اللّهَ تَعالى جَمَعَ لَكُم مَعشَرَ المُؤمِنينَ في هذَا اليَومِ عيدَينِ عَظيمَينِ كَبيرَينِ لا يَقومُ أحَدُهُما إلّا بِصاحِبِهِ ؛ لِيُكمِلَ عِندَكُم جَميلَ صَنيعَتِهِ ، ويَقِفَكُم عَلى طَريقِ رُشدِهِ ، ويَقفُوَ بِكُم آثارَ المُستَضيئينَ بِنورِ هِدايَتِهِ ، ويُشمِلَكُم (3) مِنهاجَ قَصدِهِ ، ويُوَفِّرَ عَلَيكُم هَنيءَ رِفدِهِ ، فَجَعَلَ الجُمُعَةَ مَجمَعا نَدَبَ إلَيهِ لِتَطهيرِ ما كانَ قَبلَهُ ، وغَسلِ ما كانَ أوقَعَتهُ مَكاسِبُ السَّوءِ مِن مِثلِهِ إلى مِثلِهِ ، وذِكرى لِلمُؤمِنينَ ، وتِبيانَ خَشيَةِ المُتَّقينَ ، ووَهَبَ مِن ثَوابِ الأَعمالِ فيهِ أضعافَ ماوَهَبَ لِأَهلِ طاعَتِهِ فِي الأَيّامِ قَبلَهُ وجَعَلَهُ لا يَتِمُّ إلّا بِالاِئتِمارِ لِما أمَرَ بِهِ ، وَالاِنتِهاءِ عَمّا نَهى عَنهُ ، وَالبُخوعِ (4) بِطاعَتِهِ فيما حَثَّ عَلَيهِ ونَدَبَ إلَيهِ ، فَلا يَقبَلُ تَوحيدَهُ إلّا بِالاِعتِرافِ لِنَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله بِنُبُوَّتِهِ ، ولا يَقبَلُ ديناً إلّا بِوِلايَةِ مَن أمَرَ بِوِلايَتِهِ ، ولا تَنتَظِمُ أسبابُ طاعَتِهِ إلّا بِالتَّمَسُّكِ بِعِصَمِهِ وعِصَمِ أهلِ وِلايَتِهِ ، فَأَنزَلَ عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله في يَومِ الدَّوحِ مابَيَّنَ بِهِ عَن إرادَتِهِ في خُلَصائِهِ وذَوِي اجتِبائِهِ ...

إنَّ هذا يَومٌ عَظيمُ الشَّأنِ ، فيهِ وَقَعَ الفَرَجُ ، ورُفِعَتِ الدَّرَجُ ، ووَضَحَتِ الحُجَجُ ، وهُوَ يَومُ الإِيضاحِ وَالإِفصاحِ عَنِ المَقامِ الصِّراحِ ، ويَومُ كَمالِ الدّينِ ، ويَومُ العَهدِ المَعهودِ ، ويَومُ الشّاهِدِ وَالمَشهودِ ...

عودوا رَحِمَكُمُ اللّهُ بَعدَ انقِضاءِ مَجمَعِكُم ، بِالتَّوسِعَةِ عَلى عِيالِكُم ، وَالبِرِّ بِإِخوانِكُم ، وَالشُّكرِ للّهِِ عزّوجلّ عَلى ما مَنَحَكُم ، وَاجمَعوا يَجمَعِ اللّهُ شَملَكُم ، وتَبارّوا يَصِلِ اللّهُ اُلفَتَكُم ، وتَهادَوا نِعَمَ اللّهِ كَما مَنّاكُم بِالثَّوابِ فيهِ عَلى أضعافِ الأَعيادِ قَبلَهُ وبَعدَهُ إلّا في مِثلِهِ ، وَالبِرُّ فيهِ يُثمِرُ المالَ ، ويَزيدُ فِي العُمُرِ ، وَالتَّعاطُفُ فيهِ يَقتَضي رَحمَةَ اللّهِ وعَطفَهُ ، وهَيِّؤوا لِاءِخوانِكُم وعِيالِكُم عَن فَضلِهِ بِالجَهدِ مِن جودِكُم ، وبِما تَنالُهُ القُدرَةُ مِنِ استِطاعَتِكُم ، وأظهِرُوا البِشرَ فيما بيَنَكُم ، وَالسُّرورَ في مُلاقاتِكُم ، وَالحَمدَ للّهِِ عَلى ما مَنَحَكُم ، وعودوا بِالمَزيدِ مِنَ الخَيرِ عَلى أهلِ التَّأميلِ لَكُم ، وساووا بِكُم ضُعَفاءَكُم في مَأكَلِكُم ، وما تَنالُهُ القُدرَةُ مِنِ استِطاعَتِكُم ، وعَلى حَسَبِ إمكانِكُم ، فَالدِّرهَمُ فيهِ بِمِائَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، وَالمَزيدُ مِنَ اللّهِ عزَّوجَلَّ ، وصَومُ هذَا اليَومِ مِمّا نَدَبَ اللّهُ تَعالى إلَيهِ ، وجَعَلَ الجَزاءَ العَظيمَ كَفالَةً عَنهُ حَتّى لَو تَعَبَّدَ لَهُ عَبدٌ مِنَ العَبيدِ فِي الشَّبِيبَةِ مِنَ ابتِداءِ الدُّنيا إلى تَقَضّيها صائِماً نَهارَها قائِماً لَيلَها ، إذا أخلَصَ المُخلِصُ في صَومِهِ لَقَصُرَت إلَيهِ أيّامُ الدُّنيا عَن كِفايَةٍ ، ومَن أسعَفَ أخاهُ مُبتَدِئاً ، وبَرَّهُ راغِباً ، فَلَهُ كَأَجرِ مَن صامَ هذَا اليَومِ وقامَ لَيلَتَهُ . (5) .


1- .كشف الغمّة : ج 3 ص 213 ، معاني الأخبار : ص 66 ح 3 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 395 ح 871 كلاهما عن عليّ بن هاشم عن أبيه وفي صدرهما «ذكر عند زيد بن عليّ بن الحسين عليهما السلام قول النبيّ صلى الله عليه و آله ...» ، بحار الأنوار : ج 37 ص 223 ح 95 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 ، بشارة المصطفى : ص 23 ، الإقبال : ج 2 ص 264 ، التحصين لابن طاووس : ص 550 ح 12 كلّها عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 115 .
3- .في الإقبال : «يسلك بكم» بدل «يشملكم» وهو الأنسب.
4- .بخعتُ له : تذلّلت وأطعت وأقررت (لسان العرب : ج 8 ص 5 «بخع») .
5- .مصباح المتهجّد : ص 752 _ 758 ح 843 ، الإقبال : ج 2 ص 254_259 ، مصباح الزائر : ص 154_159 كلّها عن الفيّاض بن محمّد بن عمر الطرسوسي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .

ص: 359

10 / 15 عيد غدير در اسلام

9350.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كشف الغُمّة_ به نقل از حسن بن ظريف _: به امام حسن عسكرى عليه السلام نامه نوشتم و از او پرسيدم معناى گفته پيامبر خدا در حقّ امير مؤمنان : «هركه من مولاى اويم، اين [ على ]مولاى اوست»، چيست؟

فرمود : «[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] خواست كه با آن[ سخن]، او را نشانه اى قرار دهد تا هنگام اختلاف، حزب خدا، با او شناخته شود».10 / 15عيد غدير در اسلام9353.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :روز غدير خم، برترين عيد امّت من است و آن، روزى است كه خداوند متعال به من فرمان داد تا برادرم على بن ابى طالب را نشانه اى براى امّتم قرار دهم تا پس از من، بدان، راه يابند و آن، روزى است كه خداوند، دين را در آن به كمال رسانْد و نعمت را بر امّتم كامل كرد و دين اسلام را برايشان پسنديد.9354.تفسير القميّ عن الفضلِ بنِ أبي قرّةَ:امام حسين عليه السلام :در [ يكى از سال هاى] دوران خلافت امير مؤمنان، جمعه و غدير با هم يكى شدند. امام عليه السلام پنج ساعت از آن روزْ گذشته به بالاى منبر رفت و به حمد و ثناى الهى پرداخت؛ حمدى كه مانندش شنيده نشد و ستايشى از خدا كرد كه كسى جز او چنين [ ستايش] نكرد. آنچه از آن به ياد مانده ، اين است... :

«سپس اى گروه مؤمنان! خداوند متعال، امروز، دو عيد بزرگ و سترگ را برايتان جمع كرد _ كه هيچ يك بدون ديگرى برپا نمى شود _ ، تا عطاى نيكويش را برايتان تمام گردانَد و بر طريق هدايتش نگاهتان دارد و شما را دنباله رو آثار كسانى قرار دهد كه از پرتو هدايتش نور گرفته اند و شما را بر راه روشن اعتدال، به سوى خود در آورد و عطاياى خجسته اش را بر شما فراوان كند.

پس، جمعه را روز اجتماع قرار داد و براى پاك كردن گذشته ها و نيز براى شستن پليدى هايى كه انسان از جمعه اى تا جمعه ديگر گرد مى آورد، به سوى آن فرا خوانْد و آن را تذكّرى براى مؤمنان و نمايشى براى بيمناكىِ پرهيزگاران قرار داد و پاداش اعمال مطيعان را در آن، چندين برابر پاداش ديگر روزها بخشيد و آن را اين گونه قرار داد كه جز با پذيرش فرمان ها و باز ايستادن از نهى ها و سر فرود آوردن به اطاعتش در آنچه بر آن برانگيخت و دعوت كرد، كمال نمى يابد.

پس، توحيدش را جز با اعتراف به نبوّت پيامبرش نمى پذيرد و دين را جز با ولايت آن كه به ولايتش فرمان داده، قبول نمى كند و اسباب فرمانبردارى اش جز با چنگ زدن به ريسمانش و ريسمان اهل ولايتش، سامان نمى يابد. پس در روز دُوح (1) بر پيامبرش چيزى فرو فرستاد كه اراده او را در انتخاب خالصان و برگزيدگانش روشن كرد... .

بى گمان، اين، روزى شكوهمند است. در اين [ روز است كه] فَرَج (گشايشْ) واقع شد و درجه ها رفيع گشت و حجّت ها آشكار گرديد و آن، روز آشكار كردن و روشن نمودن جايگاهِ نمايان [ ولايت] و روز كمال دين و روز پيمانِ بسته شده و روز گواه و گواهى شده است... .

خدايتان بيامرزد! پس از پايان مراسم [ عيد غدير]، بازگرديد و بر خانواده تان گشايشى فراهم سازيد و به برادرانتان نيكى كنيد و پروردگار خود را بر نعمت هايى كه به شما ارزانى داشته، سپاس بگذاريد. گرد هم آييد تا خداوند، پراكندگى تان را سامان بخشد و به هم نيكى كنيد تا خدا رشته الفت شما را نگسلد. نعمت هاى الهى را به هم هديه دهيد، همان گونه كه خداوند، در اين روز بر شما منّت نهاد و پاداش را در آن، چندين برابر عيدهاى پيشين و پسين و غير از آن قرار داد.

نيكى در آن [ روز]، ثروت مى آورد و عمر مى افزايد، و مهربانى به همديگر در آن، رحمت و رأفت خداوند را سبب مى شود. از فضل خدا به برادران و خانواده تان، تا سر حدّ توان ، ببخشيد و تا آن جا كه دستتان مى رسد، برايشان مهيّا داريد. با هم خوش رو باشيد و در ديدار يكديگر، اظهار شادمانى كنيد و بر آنچه خداوند به شما بخشيده، سپاس بگزاريد. به كسى كه به خير شما اميد دارد، افزون بر آن بدهيد و به ناتوانان خود، همچون خود و هر اندازه كه از دستتان برمى آيد و برايتان امكان دارد ، بخورانيد.

[ انفاقِ] يك درهم در اين روز، پاداش [ انفاقِ ]صد هزار درهم [ در روزهاى ديگر ]و [ حتّى] بيشتر را از سوى خداى عز و جل دارد.

خداوند متعال به روزه اين روز، فرا خوانده و پاداش بزرگى را براى آن به عهده گرفته است، به گونه اى كه اگر بنده اى جوان، از آغاز دنيا تا پايان آن، روزهايش را روزه بگيرد و شب هايش را برخيزد، به پاى روزه خالصانه اين روز نمى رسد.

هر كس كه پيش از درخواست برادر دينى اش، به يارى او بشتابد و از سر رغبت، به او نيكى كند، پاداش كسى را دارد كه اين روز را روزه گرفته و شبش را [ به عبادت ]برخاسته باشد».

.


1- .دوح (جمع «دَوحة») به معناى درختان بزرگ است. دوح در اين جا، اشاره به درختان محلّ غدير خم دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ولايت على عليه السلام را در سايه آنها اعلام نمود.

ص: 360

. .

ص: 361

. .

ص: 362

9355.الإمامُ الحسنُ عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ أبوهُ عنِ الشُّحِّ _ ) الكافي عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عليه السلام :قُلتُ : جُعِلتُ فِداكَ ! لِلمُسلِمينَ عيدٌ غَيرُ العيدَينِ ؟ قالَ : نَعَم يا حَسَنُ ، أعظَمُهُما وأشرَفُهُما ، قُلتُ : وأيُّ يَومٍ هُوَ ؟ قال : هُوَ يَومُ نَصبِ أميرِ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ وسَلامُهُ عَلَيهِ فيهِ عَلَما لِلنّاسِ ، قُلتُ : جُعِلتُ فِداكَ وما يَنبَغي لَنا أن نَصنَعَ فيهِ ؟ قالَ : تَصومُهُ يا حَسَنُ ، وتُكِثرُ الصَّلاةَ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ، وتَبَرَّأُ إلَى اللّهِ مِمَّن ظَلَمَهُم ؛ فَإِنَّ الأَنبِياءَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِم كانَت تَأمُرُ الأَوصِياءَ بِاليَومِ الَّذي كانَ يُقامُ فيهِ الوَصِيُّ أن يُتَّخَذَ عيدا . قالَ : قُلتُ : فَما لِمَن صامَهُ ؟ قالَ : صِيامُ سِتّينَ شَهراً . (1)9353.امام باقر عليه السلام :الكافي عن سالم :سَأَلتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام : هَل لِلمُسلِمينَ عيدٌ غَيرُ يَومِ الجُمُعَةِ وَالأَضحى وَالفِطرِ ؟ قالَ : نَعَم ، أعظَمُها حُرمَةً . قُلتُ : وأيُّ عيدٍ هُوَ جُعِلتُ فِداكَ ؟ قالَ : اليَومُ الَّذي نَصَبَ فيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام وقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . قُلتُ : وأيُّ يَومٍ هُوَ ؟ قالَ : وما تَصنَعُ بِاليَومِ ؟ إنَّ السَّنَةَ تَدورُ ، ولكِنَّهُ يَومُ ثَمانِيَةَ عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ . فَقُلتُ : وما يَنبَغي لَنا أن نَفعَلَ في ذلِكَ اليَومِ ؟

قالَ : تَذكُرونَ اللّهَ عَزَّ ذِكرُهُ فيهِ بِالصِّيامِ وَالعِبادَةِ وَالذِّكرِ لِمُحَمَّدٍ ؛ وآلِ مُحَمَّدٍ فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أوصى أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أن يَتَّخِذَ ذلِكَ اليَومَ عيداً ، وكَذلِكَ كانَتِ الأَنبِياءُ عليهم السلام : تَفعَلُ ؛ كانوا يوصونَ أوصِياءَهُم بِذلِكَ فَيَتَّخِذونَهُ عيدا . (2) .


1- .الكافي : ج 4 ص 148 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 4 ص 305 ح 921 ، مصباح المتهجّد : ص 736 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 90 ح 1816 ، ثواب الأعمال : ص 99 ح 1 ، بشارة المصطفى : ص 238 والثلاثة الأخيرة نحوه وراجع تفسير فرات : ص 118 ح 123 .
2- .الكافي : ج 4 ص 149 ح 3 ، الإقبال : ج 2 ص 263 وراجع مصباح المتهجّد : ص 736 .

ص: 363

9354.تفسير القمىّ به نقل از فضل بن ابى قرّة :الكافى_ به نقل از حسن بن راشد _: به امام صادق عليه السلام گفتم : فدايت شوم! آيا بجز دو عيد [ فطر و قربان]، عيد ديگرى براى مسلمانان هست؟

فرمود : «آرى، اى حسن! از آن دو ، بزرگ تر و والاتر [ نيز هست]».

گفتم : پس آن كدامين روز است؟

فرمود : «روزى كه امير مؤمنان _ كه درودها و سلام خدا بر او باد _ [ به خلافت ]منصوب شد و [ به عنوان ]نشانه اى براى مردم قرار گرفت».

گفتم : فدايت شوم! شايسته است در آن ، چه كارى بكنيم؟

فرمود : «اى حسن! آن را روزه مى دارى و فراوان بر محمّد و خاندانش صلوات مى فرستى و از ستمكارانِ بر آنها، در نزد خدا بيزارى مى جويى؛ زيرا پيامبران _ كه درودهاى خداوند بر آنان باد _ ، اوصياى خود را فرمان مى دادند كه روز تعيين خود را به وصايت [ و جانشينى]، عيد بگيرند».

گفتم : پاداش روزه دارِ اين روز چيست؟

فرمود : «برابر روزه شصت ماه».9355.امام حسن عليه السلام ( _ در پاسخ به پرسش پدرش از او درباره تنگ چشمى _ ) الكافى_ به نقل از سالم _: از امام صادق عليه السلام پرسيدم : آيا براى مسلمانان، عيدى غير از جمعه و قربان و فطر هست؟

فرمود : «آرى و احترامش از آنها بيشتر است».

گفتم : فدايت شوم! آن عيد، كدام است؟

فرمود : «روزى كه پيامبر خدا امير مؤمنان را [ به خلافت] منصوب كرد و فرمود : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست ».

گفتم : و آن، كدام روز [ هفته] بوده است؟

فرمود : «روز را براى چه مى خواهى؟ چرا كه سال ، مى گردد ؛ امّا آن، هجدهم ذى حجّه است».

گفتم : شايسته است در آن روز، چه كار كنيم؟

فرمود : «در آن روز ، خداوند را _ كه يادش عزيز باد _ ، با روزه و عبادت و ياد كردن از محمّد صلى الله عليه و آله و آل محمّد عليهم السلامياد كنيد؛ چرا كه پيامبر خدا به امير مؤمنان وصيّت كرد كه آن روز را عيد بگيرد كه پيامبران [ پيشين ]هم چنين بودند و به اوصياى خود، توصيه مى كردند كه [ روز تعيين وصى ]را عيد بگيرند». .

ص: 364

9356.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الخصال عن المفضّل بن عمر:قُلتُ لِأَبي عَبدِاللّهِ عليه السلام : كَم لِلمُسلمِينَ مِن عيدٍ ؟ فَقالَ : أربَعَةُ أعيادٍ . قالَ : قُلتُ : قَد عَرَفتُ العيدَينِ وَالجُمُعَةَ . فَقالَ لي : أعظَمُها وأشرَفُها يَومُ الثّامِنَ عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ ، وهُوَ اليَومُ الَّذي أقامَ فيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ونَصَبَهُ لِلنّاسِ عَلَما . قالَ : قُلتُ : ما يَجِبُ عَلَينا في ذلِكَ اليَومِ ؟ قالَ : يَجِبُ عَلَيكُم صِيامُهُ شُكرا للّهِِ وحَمدا لَهُ ، مَعَ أنَّهُ أهلٌ أن يُشكَرَ كُلَّ ساعَةٍ ، وكَذلِكَ أمَرَتِ الأَنبِياءُ أوصِياءَها أن يَصومُوا اليَومَ الَّذي يُقامُ فيهِ الوَصِيُّ يَتَّخِذونَهُ عيدا ، ومَن صامَهُ كانَ أفضَلَ مِن عَمَلِ سِتّينَ سَنَةً . (1)9357.عنه عليه السلام :الإقبال عن أبيالحسن الليثي عن الإمام الصادق عليه السلام :أنَّهُ قالَ لِمَن حَضَرَهُ مِن مَواليهِ وشيعَتِهِ : أ تَعرِفونَ يَوما شَيَّدَ اللّهُ بِهِ الإِسلامَ ، وأظهَرَ بِهِ مَنارَ الدّينِ ، وجَعَلَهُ عيدا لَنا ولِمَوالينا وشيعَتِنا ؟ فَقالوا : اللّهُ ورَسولُهُ وابنُ رَسولِهِ أعلَمُ ، أ يَومُ الفِطرِ هُوَ يا سَيِّدَنا ؟ قالَ: لا . قالوا : أفَيَومُ الأَضحى هُوَ ؟ قالَ : لا ، وهذانِ يَومانِ جَليلانِ شَريفانِ ، ويَومُ مَنارِ الدّينِ أشرَفُ مِنهُما ؛ وهُوَ اليَومُ الثّامِنَ عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ ، وإنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمَّا انصَرَفَ مِن حِجَّةِ الوَداعِ وصارَ بِغَديرِ خُمٍّ أمَرَ اللّهُ عزّوجلّ جَبرَئيلَ عليه السلام أن يَهبِطَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَقتَ قِيامِ الظُّهرِ مِن ذلِكَ اليَومِ ، وأمَرَهُ أن يَقومَ بِوِلايَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وأن يَنصِبَهُ عَلَما لِلنّاسِ بَعدَهُ ، وأن يَستَخلِفَهُ في اُمَّتِهِ .

فَهَبَطَ إلَيهِ وقالَ لَهُ : حَبيبي مُحَمَّدُ ! إنَّ اللّهَ يُقرِئُكَ السَّلامَ ، ويَقولُ لَكَ : قُم في هذَا اليَومِ بِوِلايَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ؛ لِيَكونَ عَلَما لِاُمَّتِكَ بَعدَكَ ، يَرجِعونَ إلَيهِ ، ويَكونُ لَهُم كَأَنتَ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : حَبيبي جَبرَئيلُ ! إنّي أخافُ تَغَيُّرَ أصحابي لِما قَد وُتِروهُ ، وأن يُبدوا ما يُضمِرونَ فيهِ .

فَعَرَجَ ، وما لَبِثَ أن هَبَطَ بِأَمرِ اللّهِ فَقالَ لَهُ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» (2) .

فَقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذَعِرا مَرعوبا خائِفا مِن شِدَّةِ الرَّمضاءِ وقَدَماهُ تُشوَيانِ ، وأمَرَ بِأَن يُنَظَّفَ المَوضِعُ ويُقَمَّ (3) ما تَحتَ الدَّوحِ (4) مِنَ الشَّوكِ وغَيرِهِ ، فَفُعِلَ ذلِكَ ، ثُمَّ نادى بِالصَّلاةِ جامِعَةً ، فَاجتَمَعَ المُسلِمونَ ، وفيمَنِ اجتَمَعَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ وعُثمانُ وسائِرُ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ .

ثُمَّ قامَ خَطيبا وذَكَرَ بَعدَهُ الوِلايَةَ ، فَأَلزَمَها لِلنّاسِ جَميعا ، فَأَعلَمَهُم أمرَ اللّهِ بِذلِكَ فَقالَ قَومٌ ما قالوا ، وتَناجَوا بما أسَرّوا . (5) .


1- .الخصال : ص 264 ح 145 .
2- .المائدة : 67 .
3- .قَمَّ الشيء : كَنَسَه (لسان العرب : ج 12 ص 493 «قمم») .
4- .جمع دَوْحة ؛ وهي الشجرة العظيمة المتّسعة (لسان العرب : ج 2 ص 436 «دوح») .
5- .الإقبال : ج 2 ص 279 ، بحار الأنوار : ج 98 ص 300 ح 1 .

ص: 365

9358.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن أشَحِّ الخَلقِ _ ) الخصال_ به نقل از مفضّل بن عمر_: به امام صادق عليه السلام گفتم : مسلمانان، چند عيد دارند؟

فرمود : «چهار عيد».

گفتم : دو عيد [ فطر و قربان] و جمعه را مى شناسم.

فرمود : «بزرگ ترين و والاترين آنها، روز هجدهم ذى حجّه است و آن، روزى است كه پيامبر خدا امير مؤمنان را در آن، جانشين خود كرد و او را نشانه اى براى مردم قرار داد».

گفتم : لازم است ما در آن روز، چه كنيم؟

فرمود : «بر شما لازم است كه از سر سپاس و ستايش خدا، آن روز را روزه بگيريد؛ گرچه خداوند، هر لحظه شايسته سپاس است. پيامبران [ پيشين] هم به اوصياى خود فرمان مى دادند كه روز تعيين وصى را روزه و عيد بگيرند. هر كه آن را روزه بدارد، [ پاداشى ]برتر از عمل شصت سال دارد».9356.امام صادق عليه السلام :الإقبال_ به نقل از ابو الحسن ليثى ، درباره امام صادق عليه السلام _: به وابستگان و پيروانش كه حاضر بودند، فرمود : «آيا روزى را كه خداوند، اسلام را در آن محكم ساخت و چراغ دين را برافروخت و آن را براى ما و وابستگان و پيروانمان عيد قرار داد، مى شناسيد؟».

گفتند : خدا و پيامبرش و فرزند پيامبرش آگاه ترند. اى سرور ما! آيا آن روز ، روز فطر است؟

فرمود : «نه».

گفتند : آيا روز عيد قربان است؟

فرمود : «نه، و البتّه اين دو روز، بزرگ و والايند ؛ ولى روز برافروختن چراغ دين، از آن دو، والاتر است و آن، روز هجدهم ذى حجّه است. پيامبر خدا، چون از حجّة الوداع بازگشت و به غدير خم رسيد، خداوند عز و جل به جبرئيل عليه السلام فرمان داد كه هنگام نماز ظهر آن روز، به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برود و به او فرمان دهد كه به ولايت امير مؤمنانْ قيام كند و او را براى مردمان پس از خود، منصوب كند و در ميان امّتش به جاى خود بگمارد.

پس، جبرئيل عليه السلام به نزد او آمد و گفت : دوست من، محمّد! خداوند، به تو سلام مى رساند و مى گويد : امروز به ولايت على قيام كن تا پس از تو راهنماى امّتت باشد ، به او مراجعه كنند و براى آنان، همچون تو باشد .

پس، پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «دوست من، جبرئيل! بيم آن دارم كه اصحابم، از آن رو كه از وى ضربه خورده اند [و در زمان مشرك بودنشان خونشان به دست او ريخته شده است]، بر او خشم گيرند و كينه هاى درونى خود را آشكار كنند».

پس،جبرئيل عليه السلام بالا رفت.طولى نكشيد كه به فرمان خدا باز آمد و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «اى پيامبر! آنچه را از جانب پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ كن، كه اگر نكنى، پيامش را نرسانده اى و خدا تو را از [ گزند ]مردم، حفظ مى كند» .

پس، پيامبر خدا، بيمناك و ترسان و هراسان برخاست و در حالى كه پاهايش از شدّت گرما مى سوخت، فرمان داد تا جايگاه را تميز كنند و زير درختان بزرگ را از خار و خاشاك بروبند و چون انجام شد، فرمان نماز جماعت داد و مسلمانان گرد آمدند، كه در ميانشان ابو بكر و عمر و عثمان و ديگر مهاجران و انصار هم بودند. سپس به سخنرانى برخاست و پس از آن، از ولايتْ ياد كرد و آن را بر همه مردم، واجب نمود و فرمان خدا را درباره آن، به ايشان اعلام كرد. كه برخى چيزهايى گفتند و با يكديگر به خفا، زمزمه هايى كردند. .

ص: 366

9357.امام صادق عليه السلام :الأمالي للشجري عن صفوان بن يحيى :سَمِعتُ الصّادِقَ جَعفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ عليهما السلام يَقولُ : الثّامِنَ عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ عيدُ اللّهِ الأَكبَرُ ، ما طَلَعَت عَلَيهِ شَمسٌ في يَومٍ أفضَلَ عِندَ اللّهِ مِنهُ ، وهُوَ الَّذي أكمَلَ اللّهُ فيهِ دينَهُ لِخَلقِهِ ، وأتَمَّ عَلَيهِم نِعَمَهُ ، ورَضِيَ لَهُمُ الإِسلامَ ديناً ، وما بَعَثَ اللّهُ نَبِيّا إلّا أقامَ وَصِيَّهُ في مِثلِ هذَا اليَومِ ، ونَصَبَهُ عَلَما لِاُمَّتِهِ ، فَليَذكُرِاللّهَ شيعَتُنا عَلى ما مَنَّ عَلَيهِم بِمَعرِفَتِهِ هذَا اليَومَ دونَ سائِرِ النّاسِ .

قالَ : فَقُلتُ : يَا بنَ رَسولِ اللّهِ ، فَما نَصنَعُ فيهِ ؟ فَقالَ : تَصومُهُ ؛ فَإِنَّ صِيامَهُ يَعدِلُ سِتّينَ شَهرا ، وتُحسِنُ فيهِ إلى نَفسِكَ وعِيالِكَ وما مَلَكَت يَمينُكَ بِما قَدَرتَ عَلَيهِ . (1) .


1- .الأمالي للشجري : ج 1 ص 146 .

ص: 367

9358.امام على عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه تنگ چشم ترين مردم كيست _ ) الأمالى ، شجرى_ به نقل از صفوان بن يحيى _: شنيدم امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمايد : «هجدهم ذى حجّه، بزرگ ترين عيد الهى است. خورشيد، در هيچ روزى طلوع نكرد كه در نزد خدا برتر از آن روز باشد و آن ، همان روزى است كه خدا در آن ، دينش را براى آفريدگانش به كمال رسانْد و نعمتش را بر آنان كامل كرد و دين اسلام را برايشان پسنديد. خداوند، پيامبرى برنينگيخت، جز آن كه [ آن پيامبر ،] وصيّش را در چنين روزى به جاى خود نهاد و رهبر امّتش قرار داد. پس، پيروان ما بايد بر نعمت بزرگِ شناخت اين روز _ كه تنها به آنان عطا شده _ خدا را به ياد آورند».

گفتم : اى پسر پيامبر خدا! در آن روز، چه كنيم؟

فرمود : «آن را روزه بدار ، كه روزه اش برابر شصت ماه است. در آن روز به اندازه توان، به خود و عيال خود و هركه در اختيار توست، احسان كن». .

ص: 368

9359.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مصباح المتهجِّد عن أبي هارون عمّار بن حريز العبدي :دَخَلتُ عَلى أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام في يَومِ الثّامِنَ عَشَرَ مِن ذِي الحِجَّةِ ، فَوَجَدتُهُ صائِما ، فَقالَ لي : هذا يَومٌ عَظيمٌ ، عَظَّمَ اللّهُ حُرمَتَهُ عَلَى المُؤمِنينَ ، وأكمَلَ لَهُم فيهِ الدّينَ ، وتَمَّمَ عَلَيهِمُ النِّعمَةَ ، وجَدَّدَ لَهُم ما أخَذَ عَلَيهِم مِنَ العَهدِ وَالميثاقِ . فَقيلَ لَهُ : ما ثَوابُ صَومِ هذَا اليَومِ ؟ قالَ : إنَّهُ يَومُ عيدٍ وفَرَحٍ وسُرورٍ ويَومُ صَومٍ شُكرا للّهِِ تَعالى ، وإنَّ صَومَهُ يَعدِلُ سِتّينَ شَهرا مِن أشهُرِ الحُرُمِ . (1)9360.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :صِيامُ يَومِ غَديرِ خُمٍّ يَعدِلُ صِيامَ عُمُرِ الدُّنيا ؛ لَو عاشَ إنسانٌ ثُمَّ صامَ ما عَمَرَتِ الدُّنيا لَكانَ لَهُ ثَوابُ ذلِكَ ، وصِيامُهُ يَعدِلُ عِندَ اللّهِ عزّوجلّ في كُلِّ عامٍ مِائَةَ حَجَّةٍ ومِائَةَ عُمرَةٍ مَبروراتٍ مُتَقَبَّلاتٍ ، وهُوَ عيدُ اللّهِ الأَكبَرُ . (2)9359.امام على عليه السلام :الإقبال عن الإمام الرضا عليه السلام :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ زُفَّت أربَعَةُ أيّامٍ إلَى اللّهِ كَما تُزَفُّ العَروسُ إلى خِدرِها . قيلَ : ما هذِهِ الأَيّامُ ؟ قالَ : يَومُ الأَضحى ، ويَومُ الفِطرِ ، ويَومُ الجُمُعَةِ ، ويَومُ الغَديرِ ، وإنَّ يَومَ الغَديرِ بَينَ الأَضحى وَالفِطرِ وَالجُمُعَةِ كَالقَمَرِ بَينَ الكَواكِبِ ، وهُوَ اليَومُ الَّذي نَجّى فيهِ إبراهيمَ الخَليلَ مِنَ النّارِ ، فَصامَهُ شُكرا للّهِِ ، وهُوَ اليَومُ الَّذي أكمَلَ اللّهُ بِهِ الدّينَ في إقامَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ عَلَما ، وأبانَ فَضيلَتَهُ ووِصايَتَهُ ، فَصامَ ذلِكَ اليَومَ ، وإنَّهُ لَيَومُ الكَمالِ ، ويَومُ مَرغمَةِ الشَّيطانِ ، ويَومُ تَقَبُّلِ أعمالِ الشّيعَةِ ومُحِبّي آلِ مُحَمَّدٍ ... وهُوَ يَومُ تَنفيسِ الكَربِ ، ويَومُ تَحطيطِ الوِزرِ ، ويَومُ الحِباءِ وَالعَطِيَّةِ ، ويَومُ نَشرِ العِلمِ ، ويَومُ البِشارَةِ ، وَالعيدِ الأَكبَرِ ، ويَومٌ يُستَجابُ فيهِ الدُّعاءُ ، ويَومُ المَوقِفِ العَظيمِ ، ويَومُ لُبسِ الثِّيابِ ونَزعِ السَّوادِ ، ويَومُ الشَّرطِ المَشروطِ ، ويَومُ نَفيِ الهُمومِ ، ويَومُ الصَّفحِ عَن مُذنِبي شيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ .

وهُوَ يَومُ السَّبقَةِ ، ويَومُ إكثارِ الصَّلاةِ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، ويَومُ الرِّضا ، ويَومُ عيدِ أهلِ بَيتِ مُحَمَّدٍ ، ويَومُ قَبولِ الأَعمالِ ، ويَومُ طَلَبِ الزِّيادَةِ ، ويَومُ استِراحَةِ المُؤمِنينَ ، ويَومُ المُتاجَرَةِ ، ويَومُ التَوَدُّدِ ، ويَومُ الوُصولِ إلى رَحمَةِ اللّهِ ، ويَومُ التَزكِيَةِ ، ويَومُ تَركِ الكَبائِرِ وَالذُّنوبِ ، ويَومُ العِبادَةِ ، ويَومُ تَفطيرِ الصّائِمينَ ، فَمَن فَطَّرَ فيهِ صائِما مُؤمِنا كانَ كَمَن أطعَمَ فِئاما وفِئاما _ إلى أن عَدَّ عَشرا . ثُمَّ قالَ : أوَتَدري مَا الفِئامُ ؟ قالَ : لا . قالَ : مِئَةُ ألفٍ _ وهُوَ يَومُ التَّهنِئَةِ ، يُهَنِّى ءُ بَعضُكُم بَعضا ، فَإِذا لَقِيَ المُؤمِنُ أخاهُ يَقولُ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسِّكينَ بِوِلايَةِ أميرِ المُؤمِنينَ وَالأَئِمَّةِ عليهم السلام . (3) .


1- .مصباح المتهجّد : ص 737 ، مصباح الزائر : ص 167 ، الإقبال : ج 2 ص 276 . راجع : ص 278 ح 803 .
2- .تهذيب الأحكام : ج 3 ص 143 ح 317 ، الإقبال : ج 2 ص 282 كلاهما عن عليّ بن الحسن أو الحسين العبدي ، العدد القويّة : ص 166 ح 4 ، جامع الأخبار : ص 205 ح 503 .
3- .الإقبال : ج 2 ص 260 .

ص: 369

9360.امام على عليه السلام :مصباح المتهجّد_ به نقل از ابو هارون عمّار بن حريز عبدى _: در روز هجدهم ذى حجّه به نزد امام صادق عليه السلام رفتم و او را روزه دار يافتم. به من فرمود : «امروز، روز بزرگى است. خداوند، حرمت آن را بر مؤمنان، بزرگ داشته و دين را در آن، برايشان به كمال رسانده و نعمت را بر ايشان كامل كرده و عهد و پيمانى را كه از ايشان گرفته بود، تجديد كرده است».

از امام عليه السلام پرسيده شد : پاداش روزه اين روز چيست؟

فرمود : «آن، روز عيد و شادمانى و سُرور است و روز روزه شكر خداى متعال. روزه آن، برابر روزه شصت ماه از ماه هاى حرام (1) است» (2) .9361.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :روزه روز غدير خم، برابر روزه عمر دنياست. اگر انسانى به درازاى عمر دنيا زندگى كند و [ همه] آن را روزه بدارد، ثواب روزه روز غدير را دارد و [ نيز] روزه آن، در هر سال، نزد خداى عز و جل برابر صد حج و صد عمره مبرور (3) و مقبول است و آن، عيد بزرگ خداست.9362.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإقبال :امام رضا عليه السلام فرمود : «چون روز قيامت شود، چهار روز، به سوى خدا مى شتابند، آن گونه كه عروس را در شب زفاف به حجله مى برند».

پرسيده شد : چه روزهايى؟

فرمود : «روز قربان و فطر و جمعه و غدير. و روز غدير، در ميان قربان و فطر و جمعه، مانند ماه است در ميان ستارگان و آن، روزى است كه ابراهيم خليل عليه السلام از آتش، نجات يافت و آن روز را براى سپاس گزارى از خدا، روزه گرفت و آن، روزى است كه خداوند در آن با راهنما قرار دادن على عليه السلام به دست پيامبر صلى الله عليه و آله ، دين را به كمال رسانْد و فضيلت و وصايت او را آشكار كرد و او آن روز را روزه گرفت.

و آن، روز كمال [ دين] و به خاك ماليده شدن بينى شيطان است و روزى است كه اعمال شيعه و دوستداران آل محمّد عليهم السلامپذيرفته مى شود ... و آن روز، روز گره گشايى و سبك كردن بار گناه و روز ارمغان و هديه است و [ نيز ]روز انتشار دانش و روز مژدگانى و شادمانى و بزرگ ترين عيد. [ آن روز،] روز استجابت دعا و جايگاه سترگ و روز پوشيدن لباس [ شاد] و كندن [ لباس] سياه و روز بستن پيمان [ ولايت] و راندن غم ها و روز عفو پيروان گنهكار امير مؤمنان است.

و آن، روز پيش گامى [ در خير] و روز فراوانى صلوات بر محمّد و آل محمّد عليهم السلام و روز خشنودى و روز عيد اهل بيت محمّد عليهم السلام و روز پذيرش اعمال و روز طلب فراوانى و روز راحت مؤمنان و روز تجارت [ آخرت] و روز دوستى و روز رسيدن به رحمت خدا و روز پاك سازى [ نفس] و روز ترك گناهان كوچك و بزرگ و روز عبادت و روز افطار دادن به روزه داران است و هر كس در آن روز، مؤمن روزه دارى را افطار دهد، مانند كسى است كه فئام و فئام و... را اطعام كند» و امام عليه السلام «فئام» را ده بار گفت.

سپس فرمود : «آيا مى دانى فئام چيست؟».

گفت : نه.

فرمود : «يعنى : صد هزار نفر. و آن [ روز]، روز شادباش است. به همديگر شادباش بگوييد و چون مؤمنى برادرش را ديد، بگويد : سپاس، خداى را كه ما را از چنگ زنندگان به ولايت امير مؤمنان و [ ديگر ]امامان عليهم السلامقرار داد». .


1- .ماه هاى حرام ، يعنى ماه هايى كه رعايت حرمتشان واجب است و جنگ و جهاد ابتدايى در آنها جايز نيست و آنها عبارت اند از : رجب ، ذى قعده ، ذى حجّه و محرّم . م .
2- .ر . ك : ص 279 ح 803 .
3- .حجّ مَبرور ، يعنى حجّى كه با كلام پاكيزه و اطعام ديگران همراه باشد (ر . ك : حج و عمره در قرآن و حديث : بخش دوم / فصل چهارم / ح 719) .

ص: 370

9363.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الرضا عليه السلام_ في بَيانِ فَضلِ يَومِ الغَديرِ _: لَو عَرَفَ النّاسُ فَضلَ هذَا اليَومِ بِحَقيقَتِهِ لَصافَحَتهُمُ المَلائِكَةُ في كُلِّ يَومٍ عَشرَ مَرّاتٍ . (1)9364.عنه صلى الله عليه و آله :مصباح المتهجّد عن الفيّاض بن محمّد الطرسوسي :أَنّهُ شَهِدَ أبَا الحَسَنِ عَلِيَّ بنَ موسى الرِّضا عليه السلام في يَومِ الغَديرِ وبِحَضرَتِهِ جَماعَةٌ مِن خاصَّتِهِ قَدِ احتَبَسَهُم لِلإِفطارِ ، وقَد قَدَّمَ إلى مَنازِلِهِمُ الطَّعامَ وَالبُرَّ وَالصِّلاتِ وَالكِسوَةَ حَتَّى الخَواتيمَ وَالنِّعالَ ، وقَد غَيَّرَ مِن أحوالِهِم وأحوالِ حاشِيَتِهِ ، وجُدِّدَت لَهُ آلَةٌ غَيرُ الآلَةِ الَّتي جَرَى الرَّسمُ بِابتِذالِها قَبلَ يَومِهِ ، وهُوَ يَذكُرُ فَضلَ اليَومِ وقِدَمَهُ . (2) .


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 24 ح 52 ، الإقبال : ج 2 ص 269 ، فرحة الغريّ : ص 107 كلّها عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر .
2- .مصباح المتهجّد : ص 752 ، مصباح الزائر : ص 154 ، وراجع مصباح المتهجّد : ص 736 _ 758 والإقبال : ج 2 ص 237 _ 309.

ص: 371

9361.امام على عليه السلام :امام رضا عليه السلام_ در بيان فضيلت روز غدير _: اگر مردم، فضيلت حقيقى اين روز را مى دانستند، فرشتگان در هر روز، ده بار با آنان مصافحه مى كردند.9362.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مصباح المتهجّد_ به نقل از درباره فيّاض بن محمّد طرسوسى _: در روز غدير، او در نزد امام رضا عليه السلام بود و عدّه اى از ياران خاصّ ايشان هم در آن جا حضور داشتند كه امام عليه السلام آنان را براى افطار، نگاه داشته بود و براى خانه هايشان، غذا و هديه و صِله و پوشاك و حتّى انگشتر و كفش فرستاده بود و وضعيت آنان و اطرافيان خود را تغيير داده بود. امام عليه السلام ، وسايل و ابزارهاى كهنه خود را [ نيز] نو كرده بود و فضيلت و سابقه آن روز را بيان مى كرد. .

ص: 372

راجع: نفحات الأزهار : ج 6 ، 7 ، 8 ، 9 . الغدير : ج 1 ص 12 _ 14 و ص 267 _ 289 .

10 / 16زِيارَةُ أميرِ المُؤمِنينَ في عيدِ الغَدير9366.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لِمُعاذٍ _ ) تهذيب الأحكام عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر :كُنّا عِندَ الرِّضا عليه السلام وَالمَجلِسُ غاصٌّ بِأَهلِهِ ، فَتَذاكَروا يَومَ الغَديرِ ، فَأَنكَرَهُ بَعضُ النّاسِ ، فَقالَ الرِّضا عليه السلام : حَدَّثَني أبي عَن أبيهِ عليه السلام قالَ :

إنَّ يَومَ الغَديرِ فِي السَّماءِ أشهَرُ مِنهُ فِي الأَرضِ ، إنَّ للّهِِ فِي الفِردَوسِ الأَعلى قَصرا لَبِنَةً مِن فِضَّةٍ ولَبِنَةً مِن ذَهَبٍ ، فيهِ مِئَةُ ألفِ قُبَّةٍ مِن ياقوتَةٍ حَمراءَ ، ومِئَةُ ألفِ خَيمَةٍ مِن ياقوتٍ أخضَرَ ، تُرابُهُ المِسكُ وَالعَنبَرُ ، فيهِ أربَعَةُ أنهارٍ : نَهرٌ مِن خَمرٍ ، ونَهرٌ مِن ماءٍ ، ونَهرٌ مِن لَبَنٍ ، ونَهرٌ مِن عَسَلٍ ، وحَواليهِ أشجارُ جَميعِ الفَواكِهِ ، عَلَيهِ طُيورٌ أبدانُها مِن لُؤلُؤٍ وأجنِحَتُها مِن ياقوتٍ تُصَوِّتُ بِأَلوانِ الأَصواتِ ، إذا كانَ يَومُ الغَديرِ وَرَدَ إلى ذلِكَ القَصرِ أهلُ السَّماواتِ يُسَبِّحونَ اللّهَ ويُقَدِّسونَهُ ويُهَلِّلونَهُ ، فَتَطايَرُ تِلكَ الطُّيورُ فَتَقَعُ في ذلِكَ الماءِ وتَتَمَرَّغُ عَلى ذلِكَ المِسكِ وَالعَنبَرِ ، فَإِذَا اجتَمَعَتِ المَلائِكَةُ طارَت ، فَتَنفُضُ ذلِكَ عَلَيهِم ، وإنَّهُم في ذلِكَ اليَومِ لَيَتَهادَونَ نِثارَ فاطِمَةَ عليها السلام ، فَإِذا كانَ آخِرُ ذلِكَ اليَومِ نودوا : اِنصَرِفوا إلى مَراتِبِكُم فَقَد أمِنتُم مِنَ الخَطَأِ وَالزَّلَلِ إلى قابِلٍ في مِثلِ هذَا اليَومِ تَكرِمَةً لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وعَلِيٍّ عليه السلام .

ثُمَّ قالَ : يَا بنَ أبي نَصرٍ ، أينَما كُنتَ فَاحضُر يَومَ الغَديرِ عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ؛ فَإِنَّ اللّهَ يَغفِرُ لِكُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ، ومُسلِمٍ ومُسلِمَةٍ ذُنوبَ سِتّينَ سَنَةً ، ويُعتِقُ مِنَ النّارِ ضِعفَ ما أعتَقَ في شَهرِ رَمَضانَ ولَيلَةِ القَدرِ ولَيلَةِ الفِطرِ ، وَالدِّرهَمُ فيهِ بِأَلفِ دِرهَمٍ لِاءِخوانِكَ العارِفينَ ، فَأَفضِل عَلى إخوانِكَ في هذَا اليَومِ وسُرَّ فيهِ كُلَّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ .

ثُمَّ قالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ! لَقَد اُعطيتُم خَيرا كَثيرا ، وإنَّكُم لَمِمَّنِ امتَحَنَ اللّهُ قَلبَهُ لِلإِيمانِ ، مُستَقَلّونَ مَقهورونَ مُمتَحَنونَ يُصَبُّ عَلَيكُمُ البَلاءُ صَبّاً ، ثُمَّ يَكشِفُهُ كاشِفُ الكَربِ العَظيمِ ، وَاللّهِ لَو عَرَفَ النّاسُ فَضلَ هذَا اليَومِ بِحَقيقَتِهِ لَصافَحَتهُمُ المَلائِكَةُ في كُلِّ يَومٍ عَشرَ مَرّاتٍ ، ولَولا أنّي أكرَهُ التَّطويلَ لَذَكَرتُ مِن فَضلِ هذَا اليَومِ وما أعطَى اللّهُ فيهِ مَن عَرَفَهُ ما لا يُحصى بِعَدَدٍ . (1) .


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 24 ح 52 ، الإقبال : ج 2 ص 268 ، مصباح الزائر : ص 153 وليس فيه صدره إلى «لمحمّد صلى الله عليه و آله وعليّ عليه السلام ثمّ قال» ، بحار الأنوار : ج 100 ص 358 ح 2 .

ص: 373

10 / 16 زيارت امير مؤمنان در عيد غدير

10 / 16زيارت امير مؤمنان در عيد غدير9369.عنه صلى الله عليه و آله :تهذيب الأحكام_ به نقل از احمد بن محمّد بن ابى نصر _: نزد امام رضا عليه السلام بوديم و مجلس، لبريز از جمعيّت بود. [ اهل مجلس] از روز غدير ياد كردند كه برخى آن را انكار كردند. امام رضا عليه السلام فرمود : «پدرم از پدرش نقل كرد كه فرمود: روز غدير، در آسمان، مشهورتر از زمين است. خدا در بهشت برين، كاخى دارد كه خشت هايش يكى از سيم و يكى از زر است و در آن، صد هزار گنبد از ياقوت سرخ و صد هزار خيمه از ياقوت سبز است و خاك آن [ نيز] مُشك و عنبر است. در آن، چهار نهر جارى است : نهر شراب، نهر آب، نهر شير و نهر عسل. و پيرامون آن، درختانى با همه گونه ميوه هست كه بر آنها پرندگانى با پيكرهايى از مرواريد و بال هايى از ياقوت با صداهاى گوناگون نشسته اند. چون روز غدير مى شود، ساكنان آسمان با تسبيح و تقديس و تهليل خداوند، به آن كاخ، وارد مى شوند. پس، همه پرندگان مى پرند و داخل آب ها مى شوند و خود را به مُشك و عنبر [ بهشتى ]آغشته مى كنند و هنگامى كه فرشتگانْ گِرد مى آيند، پرواز مى كنند و آن مشك و عنبر را بر آنها مى افشانند و در آن روز، فرشتگان، شاد باش عروسى فاطمه عليها السلام را _ كه سنبل و ميخك بهشتى بود (1) _ به هم هديه مى دهند.

در پايان آن روز، به آنان ندا مى شود كه به جايگاه هاى خود بازگرديد كه به خاطر بزرگداشت محمّد و على، تا چنين روزى در سال ديگر، از خطا و لغزش ، ايمن خواهيد بود».

سپس فرمود : «اى ابن ابى نصر! روز غدير، هر كجا بودى، نزد [ مزار] امير مؤمنان حاضر شو، كه خداوند [ در اين روز]، گناهان شصت ساله هر مرد و زن باايمان و مسلمان را مى آمرزد و دو برابر كسانى كه در ماه رمضان و شب قدر و شب عيد فطر از آتش رهانيده، آزاد مى سازد و انفاق يك درهم در آن روز به برادران حق آشناى خود، برابر هزار درهم [ در روزهاى ديگر ]است. پس در اين روز، به برادرانت احسان كن و هر مرد و زن باايمان را در آن، خوش حال كن».

سپس فرمود : «اى كوفيان! خيرى فراوان به شما عطا شده و شما از كسانى هستيد كه خداوند، دل هايشان را به ايمان آزموده است. شما را خوار و مقهور مى سازند و آزمايش مى شويد و بلاها بر شما سرازير مى شود. سپس بازكننده گره هاى بزرگ، آن را مى گشايد.

به خدا سوگند، اگر مردم، فضيلت حقيقى اين روز را مى دانستند، فرشتگان با آنها در هر روز، ده بار مصافحه مى كردند و اگر نبود كه درازگويى را ناخوش دارم، از فضيلت هاى اين روز و عطاياى خداوند بر شناسندگانِ [ قدرِ] اين روز، چندان ذكر مى كردم كه به شماره نيايد».

.


1- .ر . ك : الأمالى ، صدوق ، مجلس 83 ، حديث نخست . در آنجا آمده است كه فرشتگان ، در روز ازدواج على و فاطمه عليهما السلام سنبل و ميخك بهشتى بر سر آن دو افشاندند .

ص: 374

9365.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :إذا كُنتَ في يَومِ الغَديرِ في مَشهَدِ مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهُ عَلَيهِ فَادنُ مِن قَبرِهِ بَعدَ الصَّلاةِ وَالدُّعاءِ ، وإن كُنتَ في بُعدٍ مِنهُ فَأَومِ إلَيهِ بَعدَ الصَّلاةِ وهذَا الدُّعاءُ :

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى وَلِيِّكَ ، وأخي نَبِيِّكَ ، ووَزيرِهِ ، وحَبيبِهِ ، وخَليلِهِ ، ومَوضِعِ سِرِّهِ ، وخِيَرَتِهِ مِن اُسرَتِهِ ، ووَصِيِّهِ وصَفوَتِهِ وخالِصَتِهِ وأمينِهِ ووَلِيِّهِ وأشرَفِ عِترَتِهِ ؛ الَّذينَ آمَنوا بِهِ ، وأبي ذُرِّيَّتِهِ ، وبابِ حِكمَتِهِ ، وَالنّاطِقِ بِحُجَّتِهِ ، وَالدّاعي إلى شَريعَتِهِ ، وَالماضي عَلى سُنَّتِهِ ، وخَليفَتِهِ عَلى اُمَّتِهِ ، سَيِّدِ المُسلِمينَ (1) وأميرِ المُؤمِنينَ ، وقائِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، أفضَلَ ما صَلَّيتَ عَلى أحَدٍ مِن خَلقِكَ وأصفِيائِكَ وأوصِياءِ أنبِيائِكَ .

اللّهُمَّ إنّي أشهَدُ أنَّهُ قَد بَلَّغَ عَن نَبِيِّكَ ما حُمِّلَ ، ورَعى مَا استُحفِظَ ، وحَفِظَ مَا استودِعَ ، وحَلَّلَ حَلالَكَ ، وحَرَّمَ حَرامَكَ ، وأقامَ أحكامَكَ ، ودَعا إلى سَبيلِكَ ، ووالى أولِياءَكَ ، وعادى أعداءَكَ ، وجاهَدَ النّاكِثينَ عَن سَبيلِكَ ، وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ عَن أمرِكَ ، صابِرا مُحتَسِبا ، [ مُقبِلاً] (2) غَيرَ مُدبِرٍ ، لا تَأخُذُهُ فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ ، حَتّى بَلَغَ في ذلِكَ الرِّضاء[و] (3) سَلَّمَ إلَيكَ القَضاءَ ، وعَبَدَكَ مُخلِصا ، ونَصَحَ لَكَ مُجتَهِدا ، حَتّى أتاهُ اليَقينُ ، فَقَبَضتَهُ إلَيكَ شَهيدا سَعيدا ، وَلِيّا تَقِيّا ، رَضِيّا زَكِيّا ، هادِيا مَهدِيّا ، اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ ، وعَلَيهِ أفضَلَ ما صَلَّيتَ عَلى أحَدٍ مِن أنبِيائِكَ وأصفِيائِكَ ، يا رَبَّ العالَمينَ . (4) .


1- .في المصدر : «المرسلين» ، وما أثبتناه من بحار الأنوار .
2- .ما بين المعقوفتين أثبتناه من بحار الأنوار .
3- .الزيادة من بحار الأنوار .
4- .الإقبال : ج 2 ص 306 عن محمّد بن أحمد الصفواني ، بحار الأنوار : ج 100 ص 372 ح 8 .

ص: 375

9366.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به معاذ _ ) امام صادق عليه السلام :چون در روز غدير در مزار مولايمان، امير مؤمنان _ كه درودهاى خدا بر او باد _ بودى، پس از نماز و دعا، نزديك قبرش برو و اگر [ در شهرهاى] دور بودى، پس از نماز، به او اشاره كن و اين دعا را بخوان:

خدايا! بر ولى ات و برادر نبى ات و وزير و حبيب و خليل و رازدارش و برگزيده خاندانش و وصى و گزيده و ويژه و امين و ولىّ و اشرف خاندانش _ از آنان كه به او ايمان آوردند _ و پدر ذريّه اش و دريچه حكمتش و گوينده حجّتش و دعوتگر آيينش و پوينده راهش و جانشينش در امّتش، سَرور مسلمانان و امير مؤمنان و پيشواى سپيدرويان، درود فرست، برترين درودى كه بر هر يك از آفريدگان و برگزيدگان و اوصياى پيامبران فرستاده اى!

خدايا! من شهادت مى دهم كه او هر چه از پيامبرت دريافته بود، رسانْد و هر چه را مسئول حفظش بود، پاييد و آنچه را بدو سپرده شده بود ، حفظ نمود و حلالت را حلال و حرامت را حرام شمرد و احكامت را برپا داشت و به راه تو فراخوانْد و دوستانت را دوست و دشمنانت را دشمن داشت و با پيمان شكنانِ راه تو و ستمكاران و بيرون روندگان از [ زير] فرمان تو، پرشكيب و بااخلاص [ رو در رو ]جنگيد و پشت نكرد و در راه تو از سرزنش ملامتگران نهراسيد، تا آن كه به خشنودى تو رسيد و تسليم حكم تو شد. تو را خالصانه پرستيد و با تمام توان و اخلاص، براى تو كوشيد تا مرگش فرا رسيد و او را با شهادتى سعادتمندانه قبض روح كردى، در حالى كه ولى اى پرهيزگار و پاك و پسنديده و رهنما و ره يافته بود.

خدايا! بر محمّد درود فرست، برترين درودى كه بر هر يك از پيامبران و برگزيدگانت مى فرستى، اى پروردگار جهانيان! .

ص: 376

9367.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الهادي عليه السلام_ في زِيارَةٍ زارَ بِها في يَومِ الغَديرِ فِي السَّنَةِ الَّتي أشخَصَهُ المُعتَصِمُ _: تَقِفُ عَلَيهِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وتَقولُ :

السَّلامُ عَلى مُحَمَّدٍ رَسولِ اللّهِ ، خاتَمِ النَّبِيّينَ ، وسَيِّدِ المُرسَلينَ ، وصَفوَةِ رَبِّ العالَمينَ ، أمينِ اللّهِ عَلى وَحيِهِ ، وعَزائِمِ أمرِهِ ، الخاتِمِ لِما سَبَقَ ، وَالفاتِحِ لِمَا استَقبَلَ ، والمُهَيمِنِ عَلى ذلِكَ كُلِّهِ ، ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، وصَلَواتُهُ وتَحِيّاتُهُ ، السَّلامُ عَلى أنبِياءِ اللّهِ ورُسُلِهِ ومَلائِكَتِهِ المُقَرَّبينَ وعِبادِهِ الصّالِحينَ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدَ الوَصِيّينَ ، ووارِثَ عِلمِ النَّبِيّينَ ، ووَلِيَّ رَبِّ العالَمينَ ، ومَولايَ ومَولَى المُؤمِنينَ ، ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، يا أمينَ اللّهِ في أرضِهِ ، وسَفيرَهُ في خَلقِهِ ، وحُجَّتَهُ البالِغَةَ عَلى عِبادِهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا دينَ اللّهِ القَويمَ ، وصِراطَهُ المُستَقيمَ . السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا النَّبَأُ العَظيمُ ، الَّذي هُم فيهِ مُختَلِفونَ ، وعَنهُ يُسأَلونَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَالمُؤمِنينَ ؛ آمَنتَ بِاللّهِ وهُم مُشرِكونَ ، وصَدَّقتَ بِالحَقِّ وهُم مُكَذِّبونُ ، وجاهَدتَ وهُم مُحجِمونَ ، وعَبَدتَ اللّهَ مُخلِصا لَهُ الدّينَ ، صابِرا مُحتَسِبا حَتّى أتاكَ اليَقينُ ، ألا لَعنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا سَيِّدَ المُسلِمينَ ، ويَعسوبَ المُؤمِنينَ ، وإمامَ المُتَّقينَ ، وقائِدَ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ورَحمَةُ اللّهِ وَبرَكاتُهُ ، أشهَدُ أنَّكَ أخُو الرَّسولِ ووَصِيُّهُ ، ووارِثُ عِلمِهِ ، وأمينُهُ عَلى شَرعِهِ ، وخَليفَتُهُ في اُمَّتِهِ ، وأوَّلُ مَن آمَنَ بِاللّهِ وصَدَّقَ بِما أنزَلَ عَلى نَبِيِّهِ ، وأشهَدُ أنَّهُ قَد بَلَّغَ عَنِ اللّهِ ما أنزَلَهُ فيكَ ، وصَدَعَ بِأَمرِهِ ، وأوجَبَ عَلى اُمَّتِهِ فَرضَ وِلايَتِكَ ، وعَقَدَ عَلَيهِمُ البَيعَةَ لَكَ ، وجَعَلَكَ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم كَما جَعَلَهُ اللّهُ كَذلِكَ .

ثُمَّ أشهَدَ اللّهَ تَعالى عَلَيهِم فَقالَ : أ لَستُ قَد بَلَّغتُ ؟ فَقالوا : اللّهُمَّ بَلى . فَقالَ : اللّهُمَّ اشهَد ، وكَفى بِكَ شَهيدا وحاكِما بَينَ العِبادِ . فَلَعَنَ اللّهُ جاحِدَ وِلايَتِكَ بَعدَ الإقرارِ ، وناكِثَ عَهدِكَ بَعدَ الميثاقِ ، وأشهَدُ أنَّكَ أوفَيتَ بِعَهدِ اللّهِ تَعالى ، وأنَّ اللّهَتَعالى موفٍ بِعَهدِهِ لَكَ «وَ مَنْ أَوْفَى بِمَا عَ_هَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا» (1) .

وأشهَدُ أنَّكَ أميرُ المُؤمِنينَ ، الحَقُّ الَّذي نَطَقَ بِوِلايَتِكَ التَّنزيلُ ، وأخَذَ لَكَ العَهدَ عَلَى الاُمَّةِ بِذلِكَ الرَّسولُ ، وأشهَدُ أنَّكَ وعَمَّكَ وأخاكَ الَّذينَ تاجَرتُمُ اللّهَ بِنُفوسِكُم ، فَأَنزَلَ اللّهُ فيكُم : «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوَ لَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَ_تِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِى التَّوْرَاةِ وَ الْاءِنجِيلِ وَ الْقُرْءَانِ وَ مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِى بَايَعْتُم بِهِ وَ ذَ لِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ * التَّ_ئِبُونَ الْعَ_بِدُونَ الْحَ_مِدُونَ السَّ_ئِحُونَ الرَّ كِعُونَ السَّ_جِدُونَ الْأَمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنكَرِ وَ الْحَ_فِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» (2) .

أشهَدُ يا أميرَ المُؤمِنينَ أنَّ الشّاكَّ فيكَ ما آمَنَ بِالرَّسولِ الأَمينِ ، وأنَّ العادِلَ بِكَ غَيرَكَ عادِلٌ عَنِ الدّينِ القَويمِ الَّذِي ارتَضاهُ لَنا رَبُّ العالَمينَ ، فَأَكمَلَهُ بِوِلايَتِكَ يَومَ الغَديرِ ، وأشهَدُ أنَّكَ المَعنِيُّ بِقَولِ العَزيزِ الرَّحيمِ : «وَأَنَّ هَ_ذَا صِرَ طِى مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُواْ السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَن سَبِيلِهِ» (3) ضَلَّ وَاللّهِ وأضَلَّ مَنِ اتَّبَعَ سِواكَ ، وعَنَدَ عَنِ الحَقِّ مَن عاداكَ .

اللّهُمَّ سَمِعنا لِأَمرِكَ ، وأطَعنا وَاتَّبَعنا صِراطَكَ المُستَقيمَ ، فَاهدِنا رَبَّنا ولا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ الهُدى عَن طاعَتِكَ ، وَاجعَلنا مِنَ الشّاكِرينَ لِأَنعُمِكَ ، وأشهَدُ أنَّكَ لَم تَزَل لِلهَوى مُخالِفا ، ولِلتُّقى مُحالِفا ، وعَلى كَظمِ الغَيظِ قادِرا ، وعَنِ النّاسِ عافِياً ، وإذا عُصِيَ اللّهُ ساخِطاً ، وإذا اُطيعَ اللّهُ راضِياً ، وبِما عَهِدَ إلَيكَ عامِلاً ، راعِيا لِمَا استُحفِظتَ ، حافِظا مَا استودِعتَ ، مُبَلِّغا ما حُمِّلتَ ، مُنتَظِرا ما وُعِدتَ، وأشهَدُ أنَّكَ مَا اتَّقَيتَ ضارِعا (4) ، ولا أمسَكتَ عَن حَقِّكَ جازِعا ، ولا أحجَمتَ عَن مُجاهَدَةِ عاصيكَ ناكِلاً ، ولا أظهَرتَ الرِّضا بِخِلافِ ما يَرضَى اللّهُ مُداهِناً ، ولا وَهَنتَ لِما أصابَكَ في سَبيلِ اللّهِ ، ولا ضَعُفتَ ولَا استَكَنتَ (5) عَن طَلَبِ حَقِّكَ مُراقِبا (6) . مَعاذَ اللّهِ أن تَكونَ كَذلِكَ ، بَل إذ ظُلِمتَ فَاحتَسَبتَ رَبَّكَ ، وفَوَّضتَ إلَيهِ أمرَكَ ، وذَكَّرتَ فَما ذَكَروا ، ووَعَظتَ فَمَا اتَّعَظوا ، وخَوَّفتَهُمُ اللّهَ فَما تَخَوَّفوا (7) .

وأشهَدُ أنَّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ جاهَدتَ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ، حَتّى دَعاكَ اللّهُ إلى جِوارِهِ ، وقَبَضَكَ إلَيهِ بِاختِيارِهِ ، وألزَمَ أعداءَكَ الحُجَّةَ بِقَتلِهِم إيّاكَ ؛ لِتَكونَ لَكَ الحُجَّةُ عَلَيهِم ، مَعَ ما لَكَ مِنَ الحُجَجِ البالِغَةِ عَلى جَميعِ خَلقِهِ .

السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، عَبَدتَ اللّهَ مُخلِصا ، وجاهَدتَ فِي اللّهِ صابِرا ، وجُدتَ بِنَفسِكَ مُحتَسِبا ، وعَمِلتَ بِكِتابِهِ ، وَاتَّبَعتَ سُنَّةَ نَبِيِّهِ ، وأقَمتَ الصَّلاةَ ، وآتَيتَ الزَّكاةَ ، وأمَرتَ بِالمَعروفِ ، ونَهَيتَ عَنِ المُنكَرِ مَا استَطَعتَ ، مُبتَغِيا مَرضاةَ ما عِندَ اللّهِ ، راغِبا فيما وَعَدَ اللّهُ ، لا تَحفِلُ (8) بِالنَّوائِبِ ، ولا تَهِنُ عِندَ الشَّدائِدِ ، ولا تُحجِمُ عَن مُحارِبٍ ، أفِكَ مَن نَسَبَ غَيرَ ذلِكَ ، وَافتَرى باطِلاً عَلَيكَ ، وأولى لِمَن (9) عَنَدَ عَنكَ .

لَقَد جاهَدتَ فِي اللّهِ حَقَّ الجِهادِ ، وصَبَرتَ عَلَى الأَذى صَبرَ احتِسابٍ ، وأنتَ أوَّلُ مَن آمَنَ بِاللّهِ وصَلّى لَهُ وجاهَدَ ، وأبدى صَفحَتَهُ في دارِ الشِّركِ ، وَالأَرضُ مَشحونَةٌ ضَلالَةً ، وَالشَّيطانُ يُعبَدُ جَهرَةً .

وأنتَ القائِلُ : لا تَزيدُني كَثرَةُ النّاسِ حَولي عِزَّةً ، ولا تَفَرُّقُهُم عَنّي وَحشَةً ، ولَو أسلَمَنِي النّاسُ جَميعا لَم أكُن مُتَضَرِّعا ، اِعتَصَمتَ بِاللّهِ فَعَزَزتَ ، وآثَرتَ الآخِرَةَ عَلَى الاُولى فَزَهِدتَ . وأيَّدَكَ اللّهُ وهَداكَ ، وأخلَصَكَ وَاجتَباكَ ، فَما تَناقَضَت أفعالُكَ ، ولَا اختَلَفَت أقوالُكَ ، ولا تَقَلَّبَت أحوالُكَ ، ولَا ادَّعَيتَ ولَا افتَرَيتَ عَلَى اللّهِ كَذِبا ، ولا شَرِهتَ إلَى الحُطامِ ، ولادَنَّسَكَ الآثامُ ، ولَم تَزَل عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكَ ويَقينٍ مِن أمرِكَ ، تَهدي إلَى الحَقِّ وإلى صِراطٍ مُستَقيمٍ .

أشهَدُ شَهادَةَ حَقٍّ ، واُقسِمُ بِاللّهِ قَسَمَ صِدقٍ أنَّ مُحَمَّدا وآلَهُ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِم ساداتُ الخَلقِ ، وأنَّكَ مَولايَ ومَولَى المُؤمِنينَ ، وأنَّكَ عَبدُ اللّهِ ووَلِيُّهُ ، وأخُو الرَّسولِ ووَصِيُّهُ ووارِثُهُ ، وأنَّهُ القائِلُ لَكَ : وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ ما آمَنَ بي مَن كَفَرَ بِكَ ، ولا أقَرَّ بِاللّهِ مَن جَحَدَكَ ، وقَد ضَلَّ مَن صَدَّ عَنكَ ، ولَم يَهتَدِ إلَى اللّهِ تَعالى ولا إلَيَّ مَن لا يُهدى بِكَ ، وهُوَ قَولُ رَبّي عزّوجلّ : «وَإِنِّى لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صَ__لِحًا ثُمَّ اهْتَدَى» (10) إلى وِلايَتِكَ .

مَولايَ فَضلُكَ لا يَخفى ، ونورُكَ لا يُطفى ، وإنَّ مَن جَحَدَكَ الظَّلومُ الأَشقى . مَولايَ أنتَ الحُجَّةُ عَلَى الِعبادِ ، وَالهادي إلَى الرَّشادِ ، وَالعُدَّةُ لِلمَعادِ .

مَولايَ لَقَد رَفَعَ اللّهُ فِي الاُولى مَنزِلَتَكَ ، وأعلى فِي الآخِرَةِ دَرَجَتَكَ ، وبَصَّرَكَ ما عَمِيَ عَلى مَن خالَفَكَ ، وحالَ بَينَكَ وبَينَ مَواهِبِ اللّهِ لَكَ ؛ فَلَعَنَ اللّهُ مُستَحِلِّي الحُرمَةِ مِنكَ ، وذائِدَ الحَقِّ عَنكَ ، وأشهَدُ أنَّهُمُ الأَخسَرونَ الَّذينَ «تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ وَ هُمْ فِيهَا كَ__لِحُونَ» (11) ، وأشهَدُ أنَّكَ ما أقدَمتَ ولا أحجَمتَ ولا نَطَقتَ ولا أمسَكتَ إلّا بِأَمرٍ مِنَ اللّهِ ورَسولِهِ .

قُلتَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لَقَد نَظَرَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أضرِبُ قُدّامَهُ بِسَيفي . فَقالَ : «يا عَلِيُّ أنتَ عِندي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، واُعلِمُكَ أنَّ مَوتَكَ وحَياتَكَ مَعي وعَلى سُنَّتي» ، فَوَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ ، ولا ضَلَلتُ ولا ضَلَّ بي ، ولا نَسيتُ ما عَهِدَ إلَيَّ رَبّي ، وإنّي لَعَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي بَيَّنَها لِنَبِيِّهِ ، وبَيَّنَهَا النَّبِيُّ لي ، وإنّي لَعَلَى الطَّريقِ الواضِحِ ، ألفِظُهُ لَفظا .

صَدَقتَ وَاللّهِ وقُلتَ الحَقَّ ؛ فَلَعَنَ اللّهُ مَن ساواكَ بِمَن ناواكَ ، (12) وَاللّهُ جَلَّ ذِكرُهُ يَقولُ : «هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ» (13) ولَعَنَ اللّهُ مَن عَدَلَ بِكَ مَن فَرَضَ اللّهُ عَلَيهِ وِلايَتَكَ ، وأنتَ وَلِيُّ اللّهِ وأخو رَسولِهِ وَالذّابُّ عَن دينِهِ ، وَالَّذي نَطَقَ القُرآنُ بِتَفضيلِهِ ، قالَ اللّهُ تَعالى : «وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَ_هِدِينَ عَلَى الْقَ_عِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا * دَرَجَ_تٍ مِّنْهُ وَمَغْفِرَةً وَرَحْمَةً وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا» (14) وقالَ اللّهُ تَعالى : «أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَآجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الأَْخِرِ وَجَ_هَدَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِندَ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّ__لِمِينَ * الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَ_هَدُواْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَ لِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللَّهِ وَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَآئِزُونَ * يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُم بِرَحْمَةٍ مِّنْهُ وَرِضْوَ نٍ وَجَنَّ_تٍ لَّهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُّقِيمٌ * خَ__لِدِينَ فِيهَآ أَبَدًا إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ» (15) .

أشهَدُ أنَّكَ المَخصوصُ بِمِدحَةِ اللّهِ ، المُخلِصُ لِطاعَةِ اللّهِ ، لَم تَبغِ بِالهُدى بَدَلاً ، ولَم تُشرِكُ بِعِبادَةِ رَبِّكَ أحَدا ، وأنَّ اللّهَ تَعالَى استَجابَ لِنَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله فيكَ دَعوَتَهُ .

ثُمَّ أمَرَهُ بِإِظهارِ ما أولاكَ لِاُمَّتِهِ ، إعلاءً لِشَأنِكَ ، وإعلاناً لِبُرهانِكَ ، ودَحضاً لِلأَباطيلِ ، وقَطعا لِلمَعاذيرِ ، فَلَمّا أشفَقَ مِن فِتنَةِ الفاسِقينَ ، وَاتَّقى فيكَ المُنافِقينَ ، أوحَى اللّهُ رَبُّ العالَمينَ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» (16) فَوَضَعَ عَلى نَفسِهِ أوزارَ المَسيرِ ، ونَهَضَ في رَمضاءِ الهَجيرِ ، فَخَطَبَ فَأَسمَعَ ، ونادى فَأَبلَغَ ، ثُمَّ سَأَلَهُم أجمَعَ فَقالَ : هَل بَلَّغتُ ؟ فَقالوا : اللّهُمَّ بَلى . فَقالَ : اللّهُمَّ اشهَد . ثُمَّ قالَ : أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ فَقالوا : بَلى ، فَأَخَذَ بِيَدِكَ وقالَ :

«مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ» فَما آمَنَ بِما أنزَلَ اللّهُ فيكَ عَلى نَبِيِّهِ إلّا قَليلٌ ، ولا زادَ أكثَرُهُم إلّا تَخسيرا ، ولَقَد أنزَلَ اللّهُ تَعالى فيكَ مِن قَبلُ وهُم كارِهونَ : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ مَن يَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَ_فِرِينَ يُجَ_هِدُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَ لِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَآءُ وَاللَّهُ وَ سِعٌ عَلِيمٌ * إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ * وَمَن يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَ__لِبُونَ» (17) «رَبَّنَآ ءَامَنَّا بِمَآ أَنزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّ_هِدِينَ» (18) «رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ» (19) .

اللّهُمَّ إنّا نَعلَمُ أنَّ هذا هُوَ الحَقُّ مِن عِندِكَ ، فَالعَن مَن عارَضَهُ وَاستَكبَرَ ، وكَذَّبَ بِهِ وكَفَرَ «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَ_لَمُواْ أَىَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ» (20) .

السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدَ الوَصِيّينَ ، وأوَّلَ العابِدينَ ، وأزهَدَ الزّاهِدينَ ، ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، وصَلَواتُهُ وتَحِيّاتُهُ . أنتَ مُطعِمُ الطَّعامِ عَلى حُبِّهِ مِسكينا ويَتيما وأسيرا لِوَجهِ اللّهِ ، لا تُريدُ جَزاءً ولا شُكوراً ، وفيكَ أنزَلَ اللّهُ تَعالى : «وَ يُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَ مَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (21) وأنتَ الكاظِمُ لِلغَيظِ ، وَالعافي عَنِ النّاسِ ، وَاللّهُ يُحِبُّ المُحسِنينَ (22) ، وأنتَ الصّابِرُ فِي البَأساءِ وَالضَّرّاءِ وحينَ البَأسِ (23) وأنتَ القاسِمُ بِالسَّوِيَّةِ ، وَالعادِلُ فِي الرَّعِيَّةِ ، وَالعالِمُ بِحُدودِ اللّهِ مِن جَميعِ البَرِيَّةِ ، وَاللّهُ تَعالى أخبَرَ عَمّا أولاكَ مِن فَضلِهِ بِقَولِهِ : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ * أَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ فَلَهُمْ جَنَّ_تُ الْمَأْوَى نُزُلَا بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ» (24) .

وأنتَ المَخصوصُ بِعِلمِ التَّنزِيلِ ، وحُكمِ التَّأويلِ ، ونَصرِ الرَّسولِ ، ولَكَ المَواقِفُ المَشهودَةُ (25) ، وَالمَقاماتُ المَشهورَةُ ، وَالأَيّامُ المَذكورَةُ ؛ يَومُ بَدرٍ ويَومُ الأَحزابِ «إِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَ_رُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا * هُنَالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُواْ زِلْزَالًا شَدِيدًا * وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنَ_فِقُونَ وَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَا غُرُورًا * وَ إِذْ قَالَت طَّ_آئِفَةٌ مِّنْهُمْ يَ_أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُواْ وَ يَسْتَ_ئذِنُ فَرِيقٌ مِّنْهُمُ النَّبِىَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِىَ بِعَوْرَةٍ إِن يُرِيدُونَ إِلَا فِرَارًا» (26) وقالَ اللّهُ تَعالى : «وَ لَمَّا رَءَا الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ قَالُواْ هَ_ذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ مَا زَادَهُمْ إِلَا إِيمَ_نًا وَتَسْلِيمًا» (27) فَقَتَلتَ عَمرَوهُم ، وهَزَمتَ جَمعَهُم «وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُواْ خَيْرًا وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَ كَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا» (28) .

ويَومُ اُحُدٍ إذ يُصعِدونَ ولا يَلوونَ (29) عَلى أحَدٍ وَالرَّسولُ يَدعوهُم في اُخراهُم (30) وأنتَ تَذودُ بِهِمُ المُشرِكينَ عَنِ النَّبِيِّ ذاتَ اليَمينِ وذاتَ الشِّمالِ ، حَتّى رَدَّهُمُ اللّهُ عَنكُما خائِفينَ (31) ، ونَصَرَ بِكَ الخاذِلينَ .

ويَومُ حُنَينٍ عَلى ما نَطَقَ بِهِ التَّنزيلُ «إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْ_ئا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَْرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ * ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ» (32) وَالمُؤمِنونَ أنتَ ومَن يَليكَ ، وعَمُّكَ العَبّاسُ يُنادِي المُنهَزِمينَ : يا أصحابَ سورَةِ البَقَرَةِ ، يا أهلَ بَيعَةِ الشَّجَرَةِ ! حَتَّى استَجابَ لَهُ قَومٌ قَد كَفَيتَهُمُ المَؤونَةَ ، وتَكَفَّلتَ دونَهُمُ المَعونَةَ ، فَعادوا آيِسينَ مِنَ المَثوبَةِ ، راجينَ وَعدَ اللّهِ تَعالى بِالتَّوبَةِ ، وذلِكَ قَولُهُ جَلَّ ذِكرُهُ : « ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِن بَعْدِ ذَ لِكَ عَلَى مَن يَشَآءُ» (33) وأنتَ حائِزٌ دَرَجَةَ الصَّبرِ ، فائِزٌ بِعَظيمِ الأَجرِ .

ويَومُ خَيبَرَ إذ أظهَرَ اللّهُ خَوَرَ المُنافِقينَ ، وقَطَعَ دابِرَ الكافِرينَ ، وَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ «وَلَقَدْ كَانُواْ عَ_هَدُواْ اللَّهَ مِن قَبْلُ لَا يُوَلُّونَ الْأَدْبَ_رَ وَ كَانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْ_ئولًا» (34) .

مَولايَ أنتَ الحُجَّةُ البالِغَةُ ، وَالمَحَجَّةُ الواضِحَةُ ، والنِّعمَةُ السّابِغَةُ ، وَالبُرهانُ المُنيرُ ، فَهَنيئا لَكَ ما آتاكَ اللّهُ مِن فَضلٍ ، وتَبّاً لِشانِئِكَ ذِي الجَهلِ . شَهِدتَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله جَميعَ حُروبِهِ ومَغازيهِ ، تَحمِلُ الرايَةَ أمامَهُ ، وتَضرِبُ بِالسَّيفِ قُدّامَهُ ، ثُمَّ لِحَزمِكَ المَشهورِ ، وبَصيرَتِكَ بِما فِي الاُمورِ ، أمَّرَكَ فِي المَواطِنِ ولَم يَكُ عَلَيكَ أميرٌ ، وكَم مِن أمرٍ صَدَّكَ عَن إمضاءِ عَزمِكَ فيهِ التُّقى ، وَاتَّبَعَ غَيرُكَ في نَيلِهِ الهَوى ، فَظَنَّ الجاهِلونَ أنَّكَ عَجَزتَ عَمّا إلَيهِ انتَهى ، ضَلَّ وَاللّهِ الظّانُّ لِذلِكَ ومَا اهتَدى ، ولَقَد أوضَحتَ ما أشكَلَ مِن ذلِكَ لِمَن تَوَهَّمَ وَامتَرى ، بِقَولِكَ صَلَّى اللّهُ عَلَيكَ : قَد يَرَى الحُوَّلُ القُلَّبُ وَجهَ الحيلَةِ ودونَها حاجِزٌ مِن تَقوَى اللّهِ ، فَيَدَعُها رَأيَ العَينِ ، ويَنتَهِزُ فُرصَتَها مَن لا جَريحَةَ (35) لَهُ فِي الدّينِ . صَدَقتَ وخَسِرَ المُبطِلونَ .

وإذ ماكَرَكَ النّاكِثانِ فَقالا : نُريدُ العُمرَةَ . فَقُلتَ لَهُما : لَعَمرُكُما ما تُريدانِ (36) العُمرَةَ لكِنِ الغَدرَةَ ، وأخَذتَ البَيعَةَ عَلَيهِما ، وجَدَّدتَ الميثاقَ فَجَدّا فِي النِّفاقِ ، فَلَمّا نَبَّهتَهُما عَلى فِعلِهِما أغفَلا وعادا ومَا انتَفَعا ، وكانَ عاقِبَةُ أمرِهِما خُسراً .

ثُمَّ تَلاهُما أهلُ الشّامِ فَسِرتَ إلَيهِم بَعدَ الإِعذارِ وهُم لا يَدينونَ دينَ الحَقِّ ولا يَتَدَبَّرونَ القُرآنَ ، هَمَجٌ (37) رَعاعٌ (38) ضالّونَ ، وبِالَّذي اُنزِلَ عَلى مُحَمَّدٍ فيكَ كافِرونَ ، ولِأَهلِ الخِلافِ عَلَيكِ ناصِرونَ ، وقَد أمَرَ اللّهُ تَعالى بِاتِّباعِكَ ونَدَبَ المُؤمِنينَ إلى نَصرِكَ ، قالَ اللّهُ تَعالى : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ كُونُواْ مَعَ الصَّ_دِقِينَ» (39) .

مَولايَ بِكَ ظَهَرَ الحَقُّ وقَد نَبَذَهُ الخَلقُ ، وأوضَحتَ السُّنَنَ بَعدَ الدُّروسِ وَالطَّمسِ ، ولَكَ سابِقَةُ الجِهادِ عَلى تَصديقِ التَّنزيلِ ، ولَكَ فَضيلَةُ الجِهادِ عَلى تَحقيقِ التَّأويلِ ، وعَدُوُّكَ عَدُوُّ اللّهِ جاحِدٌ لِرَسولِ اللّهِ ، يَدعو باطِلاً ويَحكُمُ جائِرا ويَتَأَمَّرُ غاصِباً ويَدعو حِزبَهُ إلَى النّارِ ، وعَمّارٌ يُجاهِدُ ويُنادي بَينَ الصَّفَّينِ : الرَّواحَ الرَّواحَ إلَى الجَنَّةِ ، ولَمَّا استَسقى فَسُقِيَ اللَّبَنَ كَبَّرَ وقالَ : قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : آخِرُ شَرابِكَ مِنَ الدُّنيا ضَياحٌ مِن لَبَنٍ ، وتَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، فَاعتَرَضَهُ أبُو العادِيَةِ الفَزارِيُّ فَقَتَلَهُ ، فَعَلى أبِي العادِيَةِ لَعنَةُ اللّهِ ولَعنَةُ مَلائِكَتِهِ ورُسُلِهِ أجمَعينَ ، وعَلى مَن سَلَّ سَيفَهُ عَلَيكَ ، وسَلَلتَ عَلَيهِ سَيفَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ مِنَ المُشرِكينَ وَالمُنافِقينَ إلى يَومِ الدّينِ ، وعَلى مَن رَضِيَ بِما ساءَكَ ولَم يَكرَههُ ، وأغمَضَ عَينَهُ ولَم يُنكِرهُ ، أو أعانَ عَلَيكَ بِيَدٍ أو لِسانٍ ، أو قَعَدَ عَن نَصرِكَ ، أو خَذَلَ عَنِ الجِهادِ مَعَكَ ، أو غَمَطَ فَضلَكَ ، أو جَحَدَ حَقَّكَ ، أو عَدَلَ بِكَ مَن جَعَلَكَ اللّهُ أولى بِهِ مِن نَفسِهِ ، وصَلَواتُ اللّهِ عَلَيكَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ وسَلامُهُ وتَحِيّاتُهُ ، وعَلَى الأَئِمَّةِ مِن آلِكَ الطّاهِرينَ ، إنَّهُ حَميدٌ مَجيدٌ ... وأشبَهتَ فِي البَياتِ عَلَى الفِراشِ الذَّبيحَ عليه السلام ؛ إذ أجَبتَ كَما أجابَ ، وأطَعتَ كَما أطاعَ إسماعيلُ صابِرا مُحتَسِبا ؛ إذ قالَ لَهُ : «يَ_بُنَىَّ إِنِّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنِّى أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَ_أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّ_بِرِينَ» (40) وكَذلِكَ أنتَ لَمّا أباتَكَ النَّبِيُّ صَلَّى اللّهُ عَلَيكُما وأمَرَكَ أن تَضطَجِعَ في مَرقَدِهِ واقِياً لَهُ بِنَفِسَك ، أسرَعتَ إلى إجابَتِهِ مُطيعاً ، ولِنَفسِكَ عَلَى القَتلِ مُوَطِّناً ، فَشَكَرَ اللّهُ تَعالى طاعَتَكَ ، وأبانَ عَن جَميلِ فِعلِكَ بِقَولِهِ جَلَّ ذِكرُهُ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» (41) .

ثُمَّ مِحنَتُكَ يَومَ صِفّينَ وقَد رُفِعَتِ المَصاحِفُ حيلَةً ومَكرا ، فَاُعرِضَ الشَّكُّ ، وعُرِفَ الحَقُّ، وَاتُّبِعَ الظَنُّ ، أشبَهَت مِحنَةَ هارونَ ؛ إذ أمَّرَهُ موسى عَلى قَومِهِ فَتَفَرَّقوا عَنهُ ، وهارونُ يُناديهِم : «يَ_قَوْمِ إِنَّمَا فُتِنتُم بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمَ_نُ فَاتَّبِعُونِى وَ أَطِيعُواْ أَمْرِى * قَالُواْ لَن نَّبْرَحَ عَلَيْهِ عَ_كِفِينَ حَتَّى يَرْجِعَ إِلَيْنَا مُوسَى» (42) وكَذلِكَ أنتَ لَمّا رُفِعَتِ المَصاحِفُ قُلتَ : يا قَومِ إنَّما فُتِنتُم بِها وخُدِعتُم . فَعَصَوكَ وخَالَفوا عَلَيكَ وَاستَدعَوا نَصبَ الحَكَمَينِ ، فَأَبَيتَ عَلَيهِم وتَبَرَّأتَ إلَى اللّهِ مِن فِعلِهِم وفَوَّضتَهُ إلَيهِم ، فَلَمّا أسفَرَ الحَقُّ ، وسَفِهَ المُنكَرُ ، وَاعتَرَفوا بِالزَّلَلِ وَالجَورِ عَنِ القَصدِ ، وَاختَلَفوا مِن بَعدِهِ ، وألزَموكَ عَلى سَفَهِ التَّحكيمِ الَّذي أبَيتَهُ ، وأحَبّوهُ ، وحَظَرتَهُ وأباحوا ذَنبَهُمُ الَّذِي اقتَرَفوهُ ، وأنتَ عَلى نَهجِ بَصيرَةٍ وهُدىً ، وهُم عَلى سُنَنِ ضَلالَةٍ وعَمىً ، فَما زالوا عَلَى النِّفاقِ مُصِرّينَ ، وفِي الغَيِّ مُتَرَدِّدينَ ، حَتّى أذاقَهُمُ اللّهُ وَبالَ أمرِهِم ، فَأَماتَ بِسَيفِكَ مَن عانَدَكَ فَشَقِيَ وهَوى ، وأحيا بِحُجَّتِكَ مَن سَعِدَ فَهَدى ، صَلَواتُ اللّهِ عَلَيكَ غادِيَةً ورائِحَةً وعاكِفَةً وذاهِبَةً ، فَما يُحيطُ المادِحُ وَصفَكَ ، ولا يُحبِطُ الطاعِنُ فَضلَكَ ، أنتَ أحسَنُ الخَلقِ عِبادَةً ، وأخلَصُهُم زَهادَةً ، وأذَبُّهُم عَنِ الدّينِ ، أقَمتَ حُدودَ اللّهِ بِجُهدِكَ ، وفَلَلتَ عَساكِرَ المارِقينَ بِسَيفِكَ ، تُخمِدُ لَهَبَ الحُروبِ بِبَنانِكَ ، وتَهتِكُ سُتورَ الشُّبَهِ بِبَيانِكَ ، وتَكشِفُ لَبسَ الباطِلِ عَن صَريحِ الحَقِّ ، لا تَأخُذُكَ فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ ، وفي مَدحِ اللّهِ تَعالى لَكَ غِنىً عَن مَدحِ المادِحينَ وتَقريظِ الواصِفينَ ، قالَ اللّهُ تَعالى : «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَ_هَدُواْ اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلاً» (43) ولَمّا رَأَيتَ أن قَتَلتَ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ وصَدَّقَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَعدَهُ فَأَوفَيتَ بِعَهدِهِ ، قُلتَ : أ ما آنَ أن تُخضَبَ هذِهِ مِن هذِهِ ؟ أم مَتى يُبعَثُ أشقاها ؟ واثِقاً بِأَنَّكَ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكَ ، وبَصيرَةٍ مِن أمرِكَ ، قادِما عَلَى اللّهِ ، مُستَبشِرا بِبَيعِكَ الَّذي بايَعتَهُ بِهِ ، وذلِكَ هُوَ الفَوزُ العَظيمُ (44) .

اللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ أنبِيائِكَ ، وأوصِياءِ أنبِيائِكَ ، بِجَميعِ لَعَناتِكَ ، وأصلِهِم حَرَّ نارِكَ ... .

اللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ أميرِ المُؤمِنينَ ومَن ظَلَمَهُ (45) وأشياعَهُم وأنصارَهُم ، اللّهُمَّ العَن ظالِمِي الحُسَينِ وقاتِليهِ ، وَالمُتابِعينَ عَدُوَّهُ وناصِريهِ ، وَالرّاضِينَ بِقَتلِهِ وخاذِليهِ ، لَعناً وَبيلاً ، اللّهُمَّ العَن أوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ آلَ مُحَمَّدٍ ومانِعيهِم حُقوقَهُم ، اللّهُمَّ خُصَّ أوَّلَ ظالِمٍ وغاصِبٍ لآلِ مُحَمَّدٍ بِاللَّعنِ ، وكُلَّ مُستَنٍّ بِما سَنَّ إلى يَومِ الدّينِ .

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ وسَيِّدِ المُرسَلينَ وآلِهِ الطّاهِرينَ ، وَاجعَلنا بِهِم مُتَمَسِّكينَ ، وبِمُوالاتِهِم مِنَ الفائِزينَ الآمِنينَ ، الَّذينَ لا خَوفٌ عَلَيهِم ولا[هُم] (46) يَحزَنونُ إنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ . (47) .


1- .الفتح : 10 .
2- .التوبة : 111 و 112 .
3- .الأنعام : 153 .
4- .ضارعاً : أي متذلّلاً متضعّفا (بحار الأنوار : ج 100 ص 368) .
5- .إشارة إلى الآية 146 من سورة آل عمران .
6- .مراقباً : أي منتظراً لحصول منفعة دنيويّة (بحار الأنوار : ج 100 ص 368) .
7- .في المصدر : «يخافوا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
8- .ما أحفِل بفلان أي ما اُبالي به (لسان العرب : ج 11 ص 159 «حفل») .
9- .أولى لك : كلمة تهديد وتخويف يخاطب بها من أشرف على هلاك،فيُحَثّ بها على التحرّز (مفردات ألفاظ القرآن: ص100 «أول»).
10- .طه : 82 .
11- .المؤمنون : 104 .
12- .ناواه : أي عاداه (لسان العرب : ج 15 ص 349 «نوي») .
13- .الزمر : 9 .
14- .النساء : 95 و 96 .
15- .التوبة : 19 _ 22 .
16- .المائدة : 67 .
17- .المائدة : 54 _ 56 .
18- .آل عمران : 53 .
19- .آل عمران : 8 .
20- .الشعراء : 227 .
21- .الحشر : 9 .
22- .إشارة إلى الآية 134 من سورة آل عمران .
23- .إشارة إلى الآية 177 من سورة البقرة .
24- .السجدة : 18 و 19 .
25- .في المصدر : «المشهورة» ، والأنسب ما ذكرناه كما في بحار الأنوار .
26- .الأحزاب : 10 _ 13 .
27- .الأحزاب : 22 .
28- .الأحزاب : 25 .
29- .في المصدر: « ... تصعدون ولا تلوون»، والتصويب من بحار الأنوار.
30- .إشارة إلى الآية 153 من سورة آل عمران .
31- .في المصدر : « ... حتّى صرفهما عنكم الخائفين»، والتصويب من المزار للشهيد الأوّل وبحار الأنوار.
32- .التوبة : 25 و 26 .
33- .التوبة : 27 .
34- .الأحزاب : 15 .
35- .قال المجلسي قدس سره : كذا فيما عندنا من النسخ بتقديم الجيم على الحاء المهملة ، ويمكن أن يكون تصغير الجرح ؛ أي لا يرى أمراً من الاُمور جارحاً في دينه . والصواب ما في نهج البلاغة بتقديم الحاء المهملة على الجيم ... أي ليس بذي حرج ، والحريجة التقوى (بحار الأنوار : ج 100 ص 369 و370) .
36- .في المصدر : «لعمري لما تريدان» ، وما أثبتناه من المزار للشهيد الأوّل وبحار الأنوار .
37- .الهَمَج : رُذالة الناس . والهمجُ: ذبابٌ صغير يسقط على وجوه الغنم والحمير ، فشبّه به رَعاع الناس ؛ (النهاية : ج 5 ص 273 «همج») .
38- .رَعاع الناس : غوغاؤهم وسقّاطهم وأخلاطهم (النهاية : ج 2 ص 235 «رعع») .
39- .التوبة : 119 .
40- .الصافّات : 102 .
41- .البقرة : 207 .
42- .طه : 90 و 91 .
43- .الأحزاب : 23 .
44- .إشارة إلى الآية 111 من سورة التوبة .
45- .في المصدر : «قتله» ، والصحيح ما أثبتناه كما في المزار للشهيد الأوّل وبحار الأنوار .
46- .الزيادة من المزار للشهيد الأوّل وبحار الأنوار .
47- .المزار الكبير : ص 264 ح 12 عن أبي القاسم بن روح وعثمان بن سعيد العمري عن الإمام العسكري عليه السلام ، المزار للشهيد الأوّل : ص 66 من دون إسنادٍ إليه عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 100 ص 359 ح 6 نقلاً عن المفيد .

ص: 377

9368.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به اين سؤال كه بدترينْ مردم چه كسانى هس ) امام هادى عليه السلام_ در هنگام زيارت [ قبر امير مؤمنان ]در روز غديرِ سالى كه معتصم، او را فرا خوانْد _: بر سر [ قبر] او _ كه درودهاى خداوند بر او باد _ مى ايستى و مى گويى:

سلام و رحمت و بركات خدا و صلوات و درودهاى او بر محمّد، پيامبر خدا، خاتم پيامبران و سَرور فرستادگان و گزيده پروردگار جهانيان [ و] امين خداوند بر وحى و امور مهمّش، پايانبخش گذشته ها و گشايشگر آينده ها و نگاهبان همه آنها!

سلام و رحمت و بركات خدا بر پيامبران و فرستادگان الهى و فرشتگان مقرّب و بندگان صالحش!

سلام و رحمت و بركات خدا بر تو، اى امير مؤمنان و سَرور اوصيا و وارث دانش انبيا و ولىّ پروردگار جهانيان و مولاى من و مولاى مؤمنان!

سلام بر تو، اى امير مؤمنان، اى امين خدا در زمينش و سفير او در خلقش و حجّت رساى او بر بندگانش!

سلام بر تو، اى دين استوار خدا و راه راست او!

سلام بر تو، اى خبر بزرگى كه در آن، اختلاف مى ورزند و از آن، پرسيده مى شوند!

سلام بر تو، اى امير مؤمنان! تو به خداوند ايمان آوردى، در حالى كه آنان مشرك بودند و حق را تصديق كردى، در حالى كه آنان تكذيب مى كردند و جهاد كردى، در حالى كه آنان پا پس مى كشيدند. خدا را با آيينى پاك و بى آلايش، شكيبا و خالصانه پرستيدى، تا رحلتت فرا رسيد. هان! نفرين خدا بر ستمكاران!

سلام و رحمت خدا و بركات او بر تو اى سَرور مسلمانان و مهتر مؤمنان و پيشواى متّقيان و پيشواى سپيدرويان!

گواهى مى دهم كه تو، برادر پيامبر و وصىّ او و وارث دانش او و امانتدار آيين او و جانشين او در ميان امّتش هستى و [ نيز ]نخستين كسى كه به خدا ايمان آورْد و [ نخستين كسى كه] آنچه را خداوند بر پيامبرش نازل كرد، تصديق نمود.

و [ نيز] گواهى مى دهم كه او (پيامبر صلى الله عليه و آله )، آنچه خدا درباره تو بر او نازل كرد، ابلاغ نمود و آن را به انجام رساند و فريضه ولايت تو را بر امّتش واجب ساخت و بر آن براى تو بيعت گرفت و تو را به مؤمنان، از خود آنها سزاوارتر قرار داد، همان گونه كه خداوند، او را چنين قرار داده بود. سپس خداوند متعال را بر آنان گواه گرفت و فرمود : «آيا من [ رسالت پروردگارم را] ابلاغ نكردم؟».

گفتند : چرا.

فرمود : «خدايا! گواه باش و تو براى گواهى و داورى ميان بندگان، كافى هستى».

پس خداوند، انكار كننده ولايتت را پس از اقرار نمودن [ به آن] و شكننده پيمانت را پس از پيمان بستن، نفرين كند!

و گواهى مى دهم كه تو به عهد خداى متعال، وفا كردى و خداوند متعال هم به عهدش براى تو وفا مى كند : «و هر كس به پيمانى كه با خدا بسته، وفا كند، زودا كه [ خدا ]پاداشى بزرگ به او بخشد» .

و گواهى مى دهم كه تو همان امير حقيقىِ مؤمنانى كه قرآن به ولايتت زبان گشود (1) و پيامبر خدا بر آن از امّت، تعهّد گرفت.

و گواهى مى دهم كه تو و عمو و برادرت كسانى هستيد كه جان هاى خود را با خدا داد و ستد كرديد. پس خداوند درباره شما نازل كرد : «خداوند، جان ها و اموال مؤمنان را در برابر بهشت از آنان خريده است؛ آنان كه در راه خدا مى جنگند و مى كُشند و كشته مى شوند. وعده راستينى است كه در تورات و انجيل و قرآن برعهده گرفته است ؛ و چه كسى از خداوند به عهدش وفادارتر است؟ پس، مژده باد به داد و ستدى كه بدان دست يازيده ايد و اين ، همان رستگارى بزرگ است. آنان توبه كاران و عابدان و سپاس گزاران و روزه داران و ركوع كنندگان و سجود كنندگان و فرمان دهندگان به معروف و بازدارندگان از منكر و پاسداران احكام الهى اند. و مؤمنان را مژده بده» .

گواهى مى دهم _ اى امير مؤمنان! _ آن كه در تو شك ورزد، به پيامبر امين، ايمان نياورده و آن كه از تو به ديگران متمايل شود، از دين استوار، منحرف گشته است؛ دينى كه پروردگار جهانيان براى ما پسنديد و روز غدير، آن را به ولايت تو كامل كرد.

و گواهى مى دهم كه تو، مقصود گفته خداى عزيز و رحيمى : «و اين، راه راست من است. پس، آن را بپوييد و به راه هاى ديگر نرويد، كه شما را از راه او جدا مى سازد» . به خدا سوگند، هر كه از جز تو پيروى كرد، گم راه شد و گم راه كرد و هر كه با تو دشمنى كرد، از حقْ جدا گشت.

خدايا! فرمانت را شنيديم و اطاعت كرديم و راه راست تو را پيموديم. پس _ اى پروردگار ما! _ ما را هدايت كن و دل هايمان را پس از هدايت، از اطاعتت منحرف مگردان و ما را از سپاس گزاران نعمت هايت قرار ده!

و گواهى مى دهم كه تو هماره با هواى نفست مخالف و با تقوا هم پيمان و بر فرو خوردن خشم، توانا و عفو كننده مردم بودى و چون خدا نافرمانى مى شد، خشمگين و چون خدا اطاعت مى شد، خشنود مى شدى ؛ به آنچه خدا با تو پيمان بست، عمل كننده و براى آنچه حفاظتش را به عهده داشتى، مراقب و آنچه را به تو سپرده بودند، نگاهدار بودى ؛ آنچه را بر دوشت نهادند، [ به مقصد] رساندى و آنچه را وعده داده شدى، انتظار كشيدى.

و گواهى مى دهم كه از سر ناتوانى پروا نكردى و از سر ناشكيبايى حقّت را فرو ننهشتى و از بيم كارزار با نافرمان هايت پا پس نگذاشتى و از سر سازشكارى و بر خلاف رضايت خدا خود را خشنود ننمودى و گرفتارى هايت در راه خدا، تو را سست نكرد و به چشمداشت دنيا، در طلب حقّ خود، ناتوانى و زبونى نشان ندادى. پناه بر خدا كه تو اين گونه باشى ؛ بلكه چون بر تو ستم شد، به حساب پروردگارت گذاشتى و كارَت را به او وا گذاشتى و تذكّر دادى و نشنيدند و پند دادى و نگرفتند و آنان را از خدا ترساندى و نترسيدند.

و گواهى مى دهم كه تو _ اى امير مؤمنان! _ در راه خدا، آن گونه كه بايست، كوشيدى، تا اين كه خدا تو را برگزيد و [ جان] تو را به نزد خويش بركشيد و كُشتنت را به دست دشمنان، حجّت بر آنها قرار داد تا بر آنان، افزون بر حجّت هاى رساى ديگرى كه بر همه خلقش دارى ، حجّتى داشته باشى.

سلام بر تو، اى امير مؤمنان! خدا را خالصانه پرستيدى و در راه خدا صابرانه جنگيدى و جانت را براى خدا بخشيدى و به كتابش عمل كردى و از سنّت پيامبرش پيروى نمودى. نماز را برپا داشتى و زكات را پرداختى و تا آن جا كه توانستى، به نيكى فرمان دادى و از زشتى بازداشتى، و اين همه را براى كسب رضايت الهى و شوق به وعده خداوند انجام دادى. به گرفتارى ها اهمّيت ندادى و در سختى ها سست نگشتى و از كارزار، پا پس نگذاشتى. هر كه جز اين گويد، تهمت زده و باطلى را به تو نسبت داده است. واى بر كسى كه از تو جدا شد!

در راه خدا به شايسته ترين وجه، جهاد نمودى و مخلصانه بر آزارها صبر كردى. و تو نخستين كسى بودى كه به خدا ايمان آورد و براى او نماز گزارد و جنگيد و براى او در خانه شرك، سينه سپر كرد، در حالى كه زمين از گم راهى ، پر بود و شيطان، آشكارا پرستيده مى شد.

و تو گوينده اين سخنى كه : «فراوانى مردمِ پيرامونم بر عزّتم نمى افزايد و پراكنده شدن آنان، بر تنهايى ام نمى افزايد و اگر همه مردم مرا وا نهند، زارى نمى كنم». به خدا چنگ زدى، پس عزيزت داشت و آخرت را بر دنيا مقدّم داشتى، پس زهد ورزيدى. خدا هم تو را تأييد و هدايت كرد و [ از ميان مردم] بركشيد و برگزيد. پس، كارهايت ضد و نقيض نگشت و گفته هايت مختلف نگرديد و احوالت دگرگون نشد و بر خدا ادّعاى دروغين و بهتان نبستى و به كالاى بى ارزش دنيا حريص نشدى و گناهان، تو را نيالودند و هماره بر دليلى روشن از جانب پروردگارت بودى و در كارَت يقين داشتى. [ و تو] به حقيقت و راه راست ، ره مى نمايى .

به حق ، گواهى مى دهم و به خداوند، سوگندى راستين مى خورم كه محمّد و خاندانش _ كه درودهاى خدا بر آنان باد _ ، سروران مردم اند و تو، مولاى من و مولاى مؤمنانى و تو، بنده خدا و ولىّ او و برادر پيامبر صلى الله عليه و آله و وصى و وارث اويى؛ و او درباره تو گفت : «سوگند به كسى كه مرا به حق بر انگيخت، آن كه به تو كفر ورزيد، به من ايمان نياورده و آن كه تو را انكار كرد، به خداوند، اقرار نكرده است. آن كه از تو دورى گزيد، گم راه شد و آن كه از تو هدايت نجست، نه به خداى متعالْ راه يافت و نه به من ؛ و اين، همان گفته پروردگار من عز و جل است : «ومن، آمرزشگر كسى هستم كه توبه كرد و ايمان آورد و كار صالح كرد و سپس هدايت يافت» به ولايت تو».

مولاى من! فضيلت تو مخفى و نور تو خاموش شدنى نيست. راستى كه هر كه تو را انكار كرد، ستمكارتر و بدبخت تر است.

مولاى من! تو حجّت بر بندگان و هدايتگر به راه صلاح و توشه آخرتى.

مولاى من! خداوند، منزلتت را در دنيا والا گردانيد و درجه ات را در آخرت، تعالى بخشيد و آنچه را بر مخالفان تو پوشيده مانْد، براى تو روشن ساخت؛ مخالفانى كه ميان تو و موهبت هاى خداوندى به تو، جدايى انداختند. پس خداوند، كسانى را كه حرمت تو را پاس نداشتند و تو را از حقّت باز داشتند، لعنت كناد! گواهى مى دهم كه آنان، زيانكارترين اند ، كسانى كه «آتش، بر چهره هايشان مى زند و آنان، در آن جا تُرش روى اند» .

و گواهى مى دهم كه نه خود را پيش انداختى و نه پا پس كشيدى و جز به فرمان خدا و پيامبر او نگفتى و دست نكشيدى. گفتى : «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، پيامبر خدا، در حالى كه در جلوى رويَش شمشير مى زدم، به من نگريست و فرمود : اى على! تو براى من، به منزله هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست و به تو اعلام مى كنم كه مرگ و زندگى ات، با من و به روش من است . به خدا سوگند، نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده است، نه گم راه شده ام و نه گم راه نموده ام و نه عهد پروردگارم را از ياد برده ام. من بر آن دليل روشنى هستم كه پروردگارم براى پيامبرش روشن نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز براى من روشن ساخت. من بر راهى آشكارم و به حقيقت مى گويم و باكى از كسى ندارم».

به خدا سوگند كه راست و حقيقت گفتى . پس خدا نفرين كند آن كه تو را با دشمنانت برابر نهاد، در حالى كه خداوند _ كه يادش بلند باد _ مى گويد : «آيا دانايان، با نادانان برابرند؟» و خداوند، لعنت كند آن كه تو را با كسى كه ولايتت بر او واجب است ، همسنگ كرد ، در حالى كه تو ولىّ خدا و برادر پيامبرش و حمايتگر دينش بودى ؛ همان كسى كه قرآن به برترى اش زبان گشود و خداى متعال فرمود : «خداوند، مجاهدان را بر خانه نشينان، به پاداشى بزرگ، برترى بخشيده است، به درجاتى از جانبش و نيز آمرزش و رحمت ؛ و خداوند، آمرزنده و مهربان است» .

و نيز خداى متعال فرمود : «آيا سيراب ساختن حاجيان و آباد كردن مسجدالحرام را همانند [ كار ]كسى پنداشته ايد كه به خدا و روز قيامت، ايمان آورده و در راه خدا جهاد مى كند؟ اينها نزد خدا يك سان نيستند و خدا ستمكاران را هدايت نمى كند. كسانى كه ايمان آوردند و هجرت كردند و با اموال و جان هايشان در راه خدا جنگيدند، نزد خدا منزلتى والاتر دارند و اينان رستگارند. پروردگارشان آنان را به رحمتى از جانب خود و خشنودى و باغ هايى كه در آنها نعمتى پايدار دارند، مژده مى دهد. جاودانه در آنها خواهند بود و بى گمان، خداست كه نزدش پاداشى بزرگ است» .

گواهى مى دهم كه تو به ستايش خداوند ، اختصاص يافتى و در طاعت خداوند ، اخلاص ورزيدى ، در برابر هدايت، چيزى نخواستى و در عبادت پروردگارت احدى را شريك نساختى. خداوند متعال هم دعاى پيامبرش را درباره تو اجابت كرد. سپس براى بالا بردن منزلت تو و اعلان حجّت تو و ابطال نمودن باطل ها و از ميان بردن بهانه ها، او را به اظهار كردن ولايتت بر امّتش، فرمان داد و چون [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] از فتنه انگيزى فاسقان، بيمناك و از كار منافقان درباره تو، هراسناك شد، خداوندِ پروردگار جهانيان، وحى كرد : «اى پيامبر! آنچه را از جانب پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ كن، كه اگر نكنى، پيامش را نرسانده اى و خداوند، تو را [ گزند] از مردم، حفظ مى كند» .

پس، سختى هاى راه را به جان خريد و در اوج گرما برخاست و سخن راند و به گوش همه رساند و ندا داد و ابلاغ كرد و سپس از همه آنان پرسيد و فرمود : «آيا [ پيام حق را] رساندم؟».

گفتند : آرى.

فرمود : «خدايا! شاهد باش».

سپس فرمود : «آيا من به مؤمنان، از خود آنها سزاوارتر نيستم؟».

گفتند : چرا.

پس دستت را گرفت و فرمود : «هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. خدايا! دوستدارش را دوست و دشمنش را دشمن بدار و ياورش را يارى ده و وا گذارنده اش را وا گذار».

پس به آنچه خداوند درباره تو بر پيامبرش نازل كرده بود، جز اندكى ، ايمان نياوردند و بيشترشان، جز بر زيان [ خود ]نيفزوند.

و خداوند، پيش از آن هم درباره تو چيزهايى نازل كرده بود كه آنان را خوش نمى آمد :

« اى مؤمنان! هر كس از شما از دين خود برگردد، به زودى خدا گروهى [ ديگر] را مى آورد كه آنان را دوست دارد و آنان هم او را دوست دارند. آنان در برابر مؤمنان، فروتن و بر كافران، سرفراز و در راه خدا جهادگر و از سرزنش ملامتگر ، بى هراس اند. اين، فضل خداست كه آن را به هر كه خواهد، مى دهد و خدا گشايشگر داناست. ولىّ شما، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همان ها كه نماز برپا مى دارند و در حال ركوع، صدقه مى دهند . و هر كس خدا و پيامبر او و مؤمنان را ولىّ خود گيرد، بداند [ پيروز است] كه حزب خدا پيروز است» ؛

و «پروردگارا! به آنچه نازل كردى، ايمان آورديم و پيامبر را پيروى كرديم. پس، ما را در زمره گواهان بنويس» ؛

و «پروردگارا! پس از آن كه ما را هدايت نمودى، دل هايمان را دستْ خوش كژروى مگردان و از جانب خود، رحمتى بر ما ارزانى دار، كه تو بخشنده اى» .

خدايا! ما مى دانيم كه اين، حق است و از جانب تو. پس، هر كس را كه با آن مى ستيزد و گردن فرازى مى كند و آن را تكذيب و انكار مى نمايد، لعنت كن «و ستمكاران، به زودى خواهند دانست كه به كدام بازگشتگاه، باز مى گردند» .

سلام و رحمت و بركات و صلوات و درودهاى خدا بر تو، اى امير مؤمنان و سَرور اوصيا و اوّلينِ عابدان و زاهدترين زاهدان!

تو همانى كه خوراكت را با وجود ميل به آن، براى خدا به مسكين و يتيم و اسير دادى و پاداش و سپاس نخواستى (2) و خداوند متعال درباره تو [ چنين] نازل كرد : «هرچند خود نيازى مبرم دارند، ديگران را بر خود، مقدّم مى دارند و هر كس از خسّتِ نفس خود، نگاه داشته شود، رستگار است» .

تو فرو خورنده خشم و عفو كننده مردم بودى و خداوند، نيكوكاران را دوست مى دارد. (3)

تو در سختى و زيان و هنگامه جنگ، شكيبا بودى (4) و مساوى تقسيم كردى و در ميان مردم، عادل و از همه مردمان به احكام الهى داناتر بودى و خداوند متعال با اين آيه از آنچه به تو عطا كرده بود، خبر داد : «آيا مؤمن، همچون فاسق است؟ يك سان نيستند ؛ امّا كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند، در برابر كارهايشان، باغ هايى دارند كه در آنها، جاى مى گيرند» .

و تو ويژه به علم تنزيل [ قرآن] و حكم تأويل و يارى پيامبر صلى الله عليه و آله هستى و تو جايگاه هايى مشهود و مقام هايى مشهور و روزهايى به ياد ماندنى دارى : روز بَدر و روز احزاب : «آن گاه كه چشم ها خيره شد و جان ها به لب رسيد و به خدا گمان هايى [ نابجا ]مى برديد. آن جا مؤمنان، آزمايش شدند و سخت تكان خوردند ؛ و هنگامى كه منافقان و كسانى كه دل هايشان بيمار بود، مى گفتند : خدا و پيامبرش وعده اى جز فريب به ما ندادند ؛ و هنگامى كه گروهى از آنان گفتند : اى مردم مدينه! ديگر جاى درنگ نداريد. پس، بازگرديد و گروهى از آنان از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه مى خواستند و مى گفتند : خانه هاى ما بى حفاظ است، و حال آن كه [ خانه هايشان ]بى حفاظ نبود. آنان جز فرار نمى خواستند» .

و خداوند متعال فرمود : «و چون مؤمنانْ دسته هاى دشمن را ديدند، گفتند : اين همان است كه خدا و پيامبرش به ما وعده دادند و خدا و پيامبرش راست گفتند و جز بر ايمان و تسليم آنان، نيفزود» .

پس، عمرو [ قهرمان آنان] را كُشتى و گروهشان را پراكندى «و خداوند، كافران را بى آن كه به مال برسند، به غيظ و حسرت، بازگرداند و خدا [ زحمت ]جنگيدن را از مؤمنان برداشت و خدا نيرومند پيروز است» .

و روز جنگ اُحد، هنگامى كه [ مسلمانان كم ايمان، ]راه خويش در پيش گرفتند و به پشت سرشان هم ننگريستند و پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبالشان، آنها را فرا مى خوانْد، (5) تو حمله مشركان را از چپ و راست، دفع مى كردى و آنان را از پيامبر صلى الله عليه و آله دور مى ساختى، تا آن كه خداوند، آنان را ترسان و هراسان از شما دور ساخت و هزيمت يافتگان را با تو يارى نمود.

و روز جنگ حُنَين _ بنا به آنچه قرآن مى گويد _ : «[ و به ياد آوريد] آن گاه را كه فراوانى تان، شما را خوش آمده بود؛ ولى هيچ سودى برايتان نداشت، و زمين با همه فراخى اش بر شما تنگ آمد و عقب نشينى كرديد. سپس خداوند، آرامش خويش را بر پيامبرش و بر مؤمنان فرو فرستاد» و «مؤمنان»، تو و همراهانت بوديد و عمويت عبّاس، كه فراريان را ندا مى داد: اى اصحاب سوره بقره، اى بيعت كنندگان شجره! تا آن كه گروهى او را اجابت كردند.

به جاى آنان، رنج جنگ را به دوش كشيدى و يارى [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] را به عهده گرفتى و آنان، مأيوس از پاداش و تنها به اميد وعده خداوند متعال به قبول توبه، باز آمدند و اين، همان گفته خداوند بلندمرتبه است : «و در پى آن، خداوند از هر كس كه بخواهد، درمى گذرد» . تو به درجه صبر نائل گشتى و به پاداشى بزرگ رسيدى .

و روز جنگ خيبر، آن گاه كه خداوند، منافقان را سست و كافران را ريشه كن ساخت. سپاس، از آنِ خداى جهانيان است . «و همينان بودند كه پيش تر، با خدا پيمان بسته بودند كه پشت نكنند، و پيمان الهى بازخواست دارد» .

مولاى من! تو حجّت رسا و راه آشكار و نعمت فراوان و برهان نورافشانى. مباركت باد فضيلتى را كه خدا به تو بخشيد و نابود باد دشمن جاهلت!

در همه جنگ ها و نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله با او بودى و پرچم را پيشاپيش او حمل مى كردى و در جلوى او شمشير مى زدى. سپس تو را به خاطر دورانديشىِ مشهور و بينشت در امور، در معركه ها فرمانده كرد و كسى بر تو فرمانده نبود.

چه بسيار كه تقوا تو را از اجراى تصميمت بازداشت ؛ ولى غير تو براى دستيابى بدان، از هوا و هوس خويش پيروى كرد . از اين رو، جاهلان پنداشتند كه تو در آنچه اتّفاق افتاد، ناتوان بودى. به خدا سوگند، كسى كه چنين پنداشت، گم راه شد و ره نيافت و تو خود _ درود خدا بر تو باد! _ با اين سخنت : «بينا و آگاه به امور مى داند چگونه حيله كند ؛ امّا تقواى الهى مانع اوست. پس، ديده را ناديده مى گيرد ؛ امّا آن كه پرواى دين ندارد، از آن فرصت، سوء استفاده مى كند»، هر چه را در اين ميانْ مبهم بود، براى آنان كه دچار توهّم و ترديد بودند، توضيح دادى. تو راست گفتى و باطل انديشان زيانكارند.

و چون پيمان شكنان ( طلحه و زبير ) با تو مكر كردند و گفتند : قصد عمره داريم، تو به آنان گفتى : «به جانتان (6) سوگند كه آهنگ عمره نداريد ؛ بلكه قصد خيانت داريد» و از آن دو، بيعت گرفتى و تجديد پيمان كردى ؛ امّا آن دو در نفاق، جدّيت ورزيدند و چون آن دو را بر كارشان آگاهى دادى، بى اعتنايى كردند و بازگشتند و [ از تذكّرت] سود نبردند و فرجامشان به زيان كشيد.

پس از آن دو، اهالى شام بودند كه پس از اتمام حجّت بر آنان، به سويشان حركت كردى، در حالى كه نه به دين حق گرويده بودند و نه تدبّرى در قرآن داشتند؛ [ كسانى ]پَست و سبكْ سر و گُم راه. و به آنچه درباره تو بر محمّد صلى الله عليه و آله نازل شد، منكر و ياور مخالفان تو بودند، در حالى كه خداى متعال، به پيروى از تو فرمان داده بود و مؤمنان را به يارى تو فرا خوانده بود، [ آن جا كه ]خداوند متعال فرمود : «اى مؤمنان! از خدا پروا كنيد و با راستان باشيد» .

مولاى من! حق، با تو آشكار شد، در حالى كه مردم، آن را دور افكنده بودند. سنّت ها را پس از كهنگى و فرسودگى، روشن ساختى و براى توست سابقه جهاد بر سرِ تصديق ظاهر قرآن و براى توست فضيلت جهاد در تحقّق باطنى آن.

دشمن تو دشمن خدا و منكر پيامبر خداست ، كه به باطل مى خوانَد و به ستم، حكم مى دهد و غاصبانه فرمان مى رانَد و پيروانش را به سوى آتش مى كشاند.

عمّار، مى جنگيد و ميان دو لشكر، ندا مى داد : پيش به سوى بهشت! و چون آب خواست و با شير سيرابش كردند، تكبير راند و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «آخرين نوشيدنىِ تو از دنيا، شير رقيق شده است و تو را گروه ستمكار مى كشد».

پس،ابو عاديه فزارى راه بر او گرفت و وى را به شهادت رساند.پس،لعنت خدا و لعنت همه فرشتگان و فرستادگانش تا روز قيامت بر ابو عاديه باد و نيز بر هر كسى كه به روى تو شمشير كشيد و نيز بر مشركان و منافقانى كه تو _ اى امير مؤمنان! _ بر آنها شمشير كشيدى و نيز لعنت خدا بر آن كه به ناخشنودى تو رضايت داد و آن را ناپسند نداشت و چشم بر هم نهاد و انكارش نكرد، يا با دست و زبان [ ، دشمنت را ]بر ضدّ تو يارى داد، يا از يارى ات دست كشيد، يا از جهاد در كنار تو تن زد، يا فضلت را برنتافت، يا حقّت را انكار كرد، يا كسى را كه خداوند، تو را به او از خودش سزاوارتر قرار داده بود، با تو هم تراز شمرد!

و درودهاى خدا و نيز رحمت و بركات و سلام و شادباش هاى او بر تو و پيشوايان از ميان خاندان پاك تو كه او ستوده و بِشْكوه است!... .

تو [ با] شب خوابيدن در بستر [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]، به [ اسماعيل] ذبيح [ در قربانگاهْ] مانند بودى، هنگامى كه همچون او [ به پيامبر صلى الله عليه و آله ] پاسخ مثبت دادى و همانند اسماعيل، صبورانه و خالصانه اطاعت نمودى، آن گاه كه [ ابراهيم عليه السلام ] به او گفت : «پسرم! من در خواب ديدم كه تو را قربانى مى كنم ، نظر تو چيست؟ گفت : اى پدرم! آنچه را فرمان يافته اى، انجام بده، كه _ إن شاء اللّه _ مرا از صابران مى يابى» .

و همين گونه تو، آن گاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله تو را _ كه درود خدا بر شما دو تن باد _ بر بستر خويش خواباند و به تو فرمان داد كه در خوابگاه او بيارامى تا با [ بذل] جانت او را حفظ كنى، از سرِ اطاعت ، بى درنگ اجابتش كردى و خود را براى كشته شدن، آماده ساختى.

پس، خداى متعال از اين فرمانبردارى ات سپاس گزارى نمود و اين كار زيبايت را در گفته خويش _ كه يادش بزرگ باد _ ، چنين آشكار كرد : «و از مردم، كسى است كه در طلب رضايت خدا، جان فشانى مى كند» .

سپس در نبرد صِفّين، تو را آزمود، در حالى كه قرآن ها را به حيله و مكر، بالا بردند و شك، رو آورد و در حالى كه حقْ مشخّص بود، از گمانْ پيروى شد، همچون ابتلاى هارون، آن گاه كه موسى عليه السلام او را بر قوم خود فرمانروا كرد ؛ امّا از او گسستند و هارون ندايشان مى داد : «اى قوم من! شما با اين [ گوساله] به فتنه افتاديد و پروردگار شما، [ خداى ]رحمان است. پس مرا پيروى كنيد و فرمان مرا بپذيريد[ آن] قوم [ در پاسخ هارون ]گفتند: ما به پرستش گوساله ادامه مى دهيم تا موسى [ از ميقات ]به نزد ما بازگردد» . تو نيز ، آن هنگام كه قرآن ها بر سر نيزه رفت، اين گونه گفتى : «اى قوم من! شما [ با اين حيله ]فتنه زده و گول خورده ايد» ؛ امّا آنان از تو سرپيچيدند و با تو مخالفت كردند و خواستار تعيين داور شدند، و تو امتناع كردى و از كار آنان، نزد خدا بيزارى جستى و [ كار را] به خودشان واگذار نمودى و چون حقْ چهره گشود و زشتىِ منكَرْ نمايان شد ، به لغزش و انحراف خود از حق، اقرار نمودند و پس از آن، اختلاف كردند و تو را با وجود خوددارى ات، به [ پذيرش] حكميّتى نابخردانه وادار كردند و بدان علاقه نشان دادند، با آن كه آنان را هشدار داده بودى ؛ و گناه خودكرده را روا دانستند، در حالى كه تو بر راه روشن و هدايت بودى و آنان بر [ كج ]راه تاريكى و ضلالت. پس همواره بر نفاق خود، اصرار داشتند و در گم راهى مى چرخيدند، تا آن كه خداوند، سرانجامِ كارشان را به آنان چشانيد و با شمشير تو، معاندانت را كشت ، كه بدبخت و نگون سار شدند . و [ خداوند] با حجّت تو، سعادتمندان را زنده و هدايت كرد.

درودهاى خدا هر صبح و شام ، و در سفر و در حَضَر بر تو باد كه ستايشگر، به اوصاف تو احاطه نيابد و سرزنشگر، فضيلتت را نابود نمى تواند كرد. تو نيكوترينِ مردم در عبادت و خالص ترين آنان در زهد و غيورترينْ حامى دين بودى. با تمام توانت، احكام الهى را جارى كردى و لشكر خوارج را با شمشيرت در هم شكستى. با سرپنجه ات آتش جنگ را خاموش كردى و با بيانت پرده هاى شبهه را دريدى و حق را از ميان تيرگى هاى باطل، بيرون كشيدى. در راه خدا از سرزنش ملامتگران نهراسيدى و مدح خداى متعال، تو را از مدح مدّاحان و ستايش توصيفگران، بى نياز كرده است، [ كه ]خداى متعال فرمود: «از ميان مؤمنان، مردانى هستند كه صادقانه به عهدشان با خدا وفا كردند. برخى به شهادت رسيدند و برخى در انتظارند و آنان هرگز [ عقيده خود را ]تغيير ندادند» .

چون ديدى با كشتن عهدشكنان (ناكثين) و ستمكاران (قاسطين) و از دين به در رفتگان (مارقين) ، وعده پيامبر خدا به تو درست بود و به عهدش وفا نمودى، گفتى : «آيا وقت آن نرسيده است كه اين [ ريش] با اين [ خون سر ]خضاب شود؟» يا: «بدبخت ترين فرد امّت ، كِى دست به كار مى شود؟» ؛ چون ، به اين كه دليلى روشن از جانب پروردگارت دارى، مطمئن بودى و در كارَت بينش داشتى و به سوى خداوند، مى رفتى و از سودايى كه با او كرده اى، بشارت يافته بودى و اين ، همان رستگارى بزرگ است.

خدايا! قاتلان پيامبرانت و [ قاتلان] اوصياى پيامبران را با همه نفرين هايت نفرين كن و داغىِ آتشت را به آنان بچشان!

خدايا! قاتلان امير مؤمنان و ستمكاران بر او و پيروان و ياورانشان را نفرين كن!

خدايا! ستمكاران بر حسين عليه السلام و قاتلان او و پيروان و ياوران دشمنش و رضايتمندان به قتلش و فروگذاران او را نفرينى سخت و شديد بنما!

خدايا! نخستين ستمكارى را كه بر خاندان محمّد صلى الله عليه و آله ظلم كرد و [ آنان را] از حقّشان بازداشت، لعنت فرست!

خدايا! اوّلين ستمكار و غاصب حقّ خاندان محمّد صلى الله عليه و آله را به لعن، مخصوص بدار و نيز هر بدعت گذارى را كه بدعتش تا قيامت مى پايد!

خدايا! بر محمّد، خاتم پيامبران و سَرور فرستادگان و خاندان پاكش درود فرست و آنان را دستاويز ما ، و ولايتشان را مايه رستگارى و ايمنى ما قرار ده؛ [ همان ]كسانى كه بيمى بر آنها نيست و اندوهگين نيز نمى شوند، كه تو ستوده بزرگى! .


1- .اشاره به آيه 55 از سوره مائده است . ر . ك : ص 119 (احاديث ولايت) .
2- .اشاره به آيات 8 و 9 از سوره انسان است.
3- .اشاره به آيه 134 از سوره آل عمران است.
4- .اشاره به آيه 177 از سوره بقره است.
5- .اشاره به آيه 153 از سوره آل عمران است .
6- .در نسخه اصلى «به جانم» آمده است.

ص: 378

. .

ص: 379

. .

ص: 380

. .

ص: 381

. .

ص: 382

. .

ص: 383

. .

ص: 384

. .

ص: 385

. .

ص: 386

. .

ص: 387

. .

ص: 388

. .

ص: 389

. .

ص: 390

. .

ص: 391

. .

ص: 392

. .

ص: 393

. .

ص: 394

. .

ص: 395

. .

ص: 396

. .

ص: 397

. .

ص: 398

. .

ص: 399

. .

ص: 400

10 / 17مَسجِدُ الغَديرِ9371.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ عِندَما جاءَتهُ آيَةُ العِصمَةِ _ مُنادِيا يُنادي فِي النّاسِ بِالصَّلاةِ جامِعَةً ، ويَرُدُّ مَن تَقَدَّم مِنهُم ، ويَحبِسُ مَن تَأَخَّرَ ، وتَنَحّى عَن يَمينِ الطَّريقِ إلى جَنبِ مَسجِدِ الغَديرِ ، أمَرَهُ بِذلِكَ جَبرَئيلُ عَنِ اللّهِ عز و جل ، وكانَ فِي المَوضِعِ سَلَماتٌ (1) . (2)9372.عنه صلى الله عليه و آله :الكافي عن حسّان الجمّال :حَمَلتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام مِنَ المَدينَةِ إلى مَكَّةَ ، فَلَمَّا انتَهَينا إلى مَسجِدِ الغَديرِ نَظَرَ إلى مَيسَرَةِ المَسجِدِ فَقالَ : ذلِكَ مَوضِعُ قَدَمِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَيثُ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . (3)9373.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :يُستَحَبُّ الصَّلاةُ في مَسجِدِ الغَديرِ ؛ لِأَنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله أقامَ فيهِ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وهُوَ مَوضِعٌ أظهَرَ اللّهُ عزّوجلّ فيهِ الحَقَّ . (4)9374.عنه صلى الله عليه و آله :الكافي عن عبد الرحمن بن الحجّاج :سَأَلتُ أبا إبراهيمَ عليه السلام عَنِ الصَّلاةِ في مَسجِدِ غَديرِ خُمٍّ بِالنَّهارِ وأنَا مُسافِرٌ ، فَقالَ : صَلِّ فيهِ ؛ فَإِنَّ فيهِ فَضلاً ، وقَد كانَ أبي يَأمُرُ بِذلِكَ . (5) .


1- .جمعُ جمعِ سَلَمة ؛ شجر من العِضاه (النهاية : ج 2 ص 395 «سلم»).
2- .الاحتجاج : ج1 ص138 ح32 عن علقمة بن محمّد الحضرمي، روضة الواعظين : ص 102 .
3- .الكافي : ج 4 ص 566 ح 2 ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 263 ح 746 .
4- .الكافي : ج 4 ص 567 ح 3 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 19 ح42 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج2 ص559 ح 3142 كلّها عن أبان.
5- .الكافي : ج 4 ص 566 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 18 ح 41 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 559 ح 3143 .

ص: 401

10 / 17 مسجد غدير
اشاره

10 / 17مسجد غدير9377.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا، هنگامى كه آيه عصمت (1) بر او نازل شد، فرمان داد كه منادى در ميان مردم، نداى نماز جماعت در دهد و آنان كه پيش تر رفته اند، بازگردند و بازماندگان بمانند و [ خود] از سمت راست راه، به سوى مسجد غدير، كناره گرفت. جبرئيل عليه السلام ، اين را از جانب خداى عز و جل به او فرمان داد و در محل، درختان بزرگ خار بود.9378.عنه عليه السلام :الكافى_ به نقل از حَسّانِ جمّال ( شتربان ) _: امام صادق عليه السلام را از مدينه به مكّه بردم. چون به مسجد غدير رسيديم، نگاهى به سمت چپ مسجد كرد و فرمود : «اين جا قدمگاه پيامبر خداست، آن گاه كه فرمود : هركه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست ».9370.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :نماز در مسجد غدير، مستحب است ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله امير مؤمنان را در آن [ به جاى خود] منصوب كرد و آن، محلّى است كه خداوند، حق را در آن آشكار كرد.9371.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكافى_ به نقل از عبد الرحمان بن حَجّاج _: از امام كاظم عليه السلام درباره نماز گزاردن در هنگام روز در مسجد غدير خم در حال سفر، سؤال كردم. فرمود : «در آن جا نماز بگزار كه فضيلت دارد و پدرم نيز به آن، فرمان مى داد».

.


1- .منظور ، آيه 67 از سوره مائده است : «خداوند ، تو را از [ گزند ]مردم ، نگه مى دارد» .

ص: 402

. .

ص: 403

بحثى درباره مكان غدير

بحثى (1) درباره مكان (2) غديرغدير خم از مكان هايى است كه شاهد توقّف هاى متعدّد پيامبر اسلام بوده است. توقّف هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير خم را مى توان چنين خلاصه كرد: 1 . هنگام هجرت به مدينه، 2 . در بازگشت از حَجّة الوداع، 3 . هنگام وقوع بيعت غدير در آن. هر يك از اينها، سازنده بخشى مهم از تاريخ اسلام اند : هجرت، كه مبدأ انتشار دعوت به اسلام و فراتر رفتن آن از حصار مكّه و فراگير شدن آن در همه دنيا بود؛ حجّة الوداع و بازگشت از مكّه به مدينه، كه پايان رسالت بود و در آن، دين به كمال رسيد و نعمت، كامل شد؛ و بيعت غدير، كه زمينه سازى براى عهد امامت و امام، در انتهاى عهد رسالت و رسول بود. و از اين جاست كه «غدير خم»، در جغرافياى اسلام، اهمّيت، و در ميان نشانه هاى برافراشته تاريخ اسلام، منزلتى رفيع يافت. اين مكان، بيشتر به عنوان محلّ نصب امير مؤمنان به ولايت، مشهور است تا به

.


1- .اين بحث ، از مقاله دكتر عبد الهادى فضلى، برگرفته شده كه به مناسبت گذشت چهارده قرن از واقعه غدير، در شماره بيست و پنجم مجلّه تراثنا به چاپ رسيده است.
2- .براى آشنايى و آگاهى بيشتر ، به نقشه ها و تصاوير پايان كتاب مراجعه شود .

ص: 404

نام مكان

منزلى از منازل موجود در راه هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله ، يا راه بازگشت از حجّة الوداع. سخن ما درباره اين مكان مقدّس، در عناوين زير آمده است: _ نام مكان، _ سبب نام گذارى، _ حدود جغرافيايى مكان، _ موقعيّت تاريخى آن، _ جايگاه اعلان ولايت، _ اَعمال مستحبّ اين مكان، _ موقعيّت كنونى آن، _ راه هاى منتهى به آن، _ تصويرها. (1)

نام مكانالف _ اين مكان به نام «غدير خُم» مشهور شده است. در حديثى از كتاب السيرة النبويّة، چنين مى خوانيم: مطّلب بن زياد، از عبد اللّه بن محمّد بن عقيل، از جابر بن عبد اللّه نقل مى كند كه : ما در جُحفه در «غدير خُم» بوديم. پس پيامبر خدا از چادر يا خيمه اى به نزد ما آمد... . (2) در حديث زيد بن ارقم، آمده است:

.


1- .برخى از اين تصويرها در پايان همين جلد آمده است .
2- .السيرة النبويّة ، ابن كثير : ج 4 ص 424 .

ص: 405

پيامبر خدا در «غدير خم»، در زير درختان، خطبه خواند. (1) و همين گونه است در حديث ديگرش: چون پيامبر خدا از حجّة الوداع بازگشت و در «غدير خم» توقّف كرد، فرمان داد كه زير درختان را بروبند... . (2) در شعر نُصيب آمده است: و در غدير، غدير خم ، گفت: برادر كوچك من! تا كى در سفرى؟ آيا نديدى كه تا وقتى در ميان مايى، مى خوابم و چون مى روى، نمى خوابم؟ (3) و نيز در شعر كُمَيت اسدى آمده: و [ در] روز درختان، درختان غدير خم ولايت او را آشكار كرد. كاش اطاعت مى شد! (4) واژه «خُم» در لسان العرب به فتح «خ» ضبط شده است ؛ ولى همان جا از ابن دُرَيد نقل شده است كه: آن ، خُم به ضمّ «خ» است. (5) ب _ اين مكان به خاطر موقعيّت جغرافيايى اش «وادى خم» نيز ناميده مى شود. حازمى مى گويد: خُم، وادى ميان مكّه و مدينه در نزديكى جحفه است و در آن، گودالى است كه

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4576 .
2- .الصواعق المحرقة : ص 43 .
3- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 510 .
4- .ر . ك : ج 9 ، ص 225 (على از زبان شاعران / كميت بن زيد اسدى) .
5- .لسان العرب : ماده «خمم» .

ص: 406

پيامبر خدا در آن جا سخنرانى كرد. اين وادى به وخامت (ناهموارىِ) بسيار، توصيف شده است. (1) اين نام، در حديثى كه ابن كثير آورده، چنين است: امامْ احمد مى گويد : عفّان، از ابو عوانه، از مغيره، از ابو عبيد، از ميمون (ابو عبد اللّه ) براى ما نقل كرد كه او شنيده است زيد بن ارقم گفت : با پيامبر خدا در منزلى فرود آمديم كه «وادى خُم» ناميده مى شد. (2) متن كتاب المراجعات نيز چنين است: و امامْ احمد بن حنبل، حديث زيد بن ارقم را چنين آورده است : با پيامبر خدا در وادى اى كه «وادى خم» ناميده مى شد، فرود آمديم. پس به نمازْ فرمان داد و آن را، هنگام گرماى ظهر خواند... . (3) ج _ گاه به جهت اختصار، تنها واژه «خُم» بر آن اطلاق مى شود، همان گونه كه در كتاب صفة جزيرة العرب آمده است. نويسنده اين كتاب (همْدانى)، هنگام شمارش شهرهاى «تهامه» در يمن، مى گويد: و مكّه ؛ حوزه هاى آن، براى قريش و خزاعه است كه از جمله آن نواحى است : مرّ الظهران، تنعيم، جعرانه، سَرِف، فخ، عصم، عسفان، قديد _ كه از آنِ خزاعه است _ ، جحفه و خم، تا آن جا كه به منطقه جُهَينه و محلّه هاى بنى حرب مى رسد. (4) و نيز همان گونه كه در شعر مَعْن بن اوس مُزَنى، آمده است: خم ، از آن يار كه با تو بود ، تهى گشت

.


1- .معجم البلدان: ج2 ص389، معجم معالم الحجاز: ج3 ص157.
2- .السيرة النبويّة، ابن كثير : ج 4 ص 422.
3- .المراجعات : ص 309 .
4- .صفة جزيرة العرب : ص 259 .

ص: 407

و ياد و آثار مانده در مسحاء در سَرِف (1) ، تو را مشتاق نموده است. در شعر مجالد بن ذى مرّان همدانى _ در قصيده اى كه خطاب به معاوية بن ابى سفيان سرود، آن گاه كه فريبكارى وى و عمرو بن عاص و نيرنگ آن دو را به مردم در خونخواهى عثمان ديد _ نيز آمده است : و او ( على )، حرمت ولايت بر مردم را دارد از «خُم» و به [ سبب] گفته اى آشكار و بلند. (2) د _ در برخى احاديث، نام «جُحفه» نيز بر آن اطلاق شده است، از باب نام گذارى كل به جزء ؛ زيرا خم، جزئى از وادى بزرگ جُحْفه است _ همان گونه كه مى آيد _ . اين نام، در حديث عايشه دختر سعد نيز آمده است، كه آن گونه كه در المراجعات (3) آمده ، نسائى ، آن را در كتاب خصائص أمير المؤمنين (4) آورده است. متن آن، چنين است: از عايشه، دختر سعد ، شنيدم كه مى گويد : پدرم مى گفت : شنيدم پيامبر خدا روز «جحفه»... . ابن كثير نيز آن را در السيرة، از ابن جرير طبرى چنين نقل كرده است: از عايشه، دختر سعد، روايت شده كه شنيده است پدرش مى گويد : شنيدم پيامبر خدا روز «جحفه»، در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود، فرمود : ... . (5) ه _ به آن «خَرّار» هم گفته مى شود. سكونى مى گويد:

.


1- .سَرِف، جايى در شش ميلى مكّه است. پيامبر خدا در آن جا با ميمونه، دختر حارث ، ازدواج كرد. محلّ درگذشت ميمونه نيز همان جاست (معجم البلدان : ج 3 ص 212) .
2- .شعر همدان و أخبارها، حسن عيسى ابو ياسين : ص372 .
3- .ر . ك : المراجعات : ص 311 .
4- .ر . ك : خصائص امير المؤمنين ، نسايى : ص 42 ح 8 .
5- .ر . ك : السيرة النبويّة ، ابن كثير : ج 4 ص 423 .

ص: 408

به موضع غدير در غدير خم، «خرّار» مى گويند. (1) اين تعريف، با تعريف بكرى از «خرّار» در معجم ما استعجم، مطابقت دارد. او مى گويد: زبير مى گويد : آن، وادى اى در حجاز است كه [ آبش ]به جحفه مى ريزد. (2) و _ هم اكنون، مردم، نامش را مختصر مى كنند و به آن «غدير» مى گويند. ز _ غُرَبه ، كه نام كنونىِ منطقه است و آن را ساكنان امروزين آن، بر آن اطلاق مى كنند. بلادى مى گويد: غدير خم، امروزه «غُرَبه» ناميده مى شود و آن، گودالى است كه تعدادى اندك درخت خرما دارد كه براى مردمى از بلاديّه حرب است و آن، در ديار آنان و در هشت كيلومترى شرق جحفه واقع است و هر دو در وادى اى به نام وادى خرّار قرار دارند. (3) واژه «غدير» با اضافه شدن به «خُم» مقيّد مى شود تا از ديگر غديرها (بركه ها) تمايز يابد. ديگر غديرها نيز با اضافه شدن كلمه اى ، مشخّص مى شوند، مانند: _ غدير اشطاط (در نزديكى عسفان)، _ غدير بَرَكه (بركه زبيده)، _ غدير بنات (در پايين درّه خماس)، _ غدير سلمان (در درّه اغراف)، _ غدير عروس (باز هم در درّه اغراف). (4) گاه به غدير مورد بحث ما، «غدير جحفه» مى گويند، همان گونه كه در حديث زيد بن ارقم آمده است:

.


1- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 510 .
2- .ر . ك : معجم ما استعجم : ج 2 ص 492 .
3- .معجم معالم الحجاز : ج 3 ص 159 .
4- .ر . ك : معجم معالم الحجاز : ج 6 ص 223 .

ص: 409

علّت نام گذارى

پيامبر در حَجّة الوداع [ به سوى مدينه] آمد، تا آن كه در «غدير جحفه» ، ميان مكّه و مدينه ، فرود آمد. (1)

علّت نام گذارىاز مجموع آنچه معجم هاى عربى درباره «غدير» گفته اند، مى توانيم آن را چنين تعريف كنيم : گودالى طبيعى در زمين، كه آب باران و سيل در آن جمع مى شود و تا تابستان نمى مانَد. (2) غدير، به صورت «غُدُر» (به ضمّ هر دو حرف نخست)، «غُدْر» (به ضمّ حرف نخست و سكون حرف دوم)، «اَغدُره» و «غُدران» ، جمع بسته مى شود. در بيان علّت نام نهادن واژه «غدير» بر گودالى كه در آن آب جمع مى شود، گفته اند: 1 . آن، اسم مفعول است ؛ زيرا سيل، آن را بر جاى مى نهد ؛ يعنى : هنگامى كه سيل، گودال را با آبْ پُر مى كند، آن را با آبش رها مى كند. 2 . آن، اسم فاعل از غَدْر است ؛ زيرا به واردان بر خويش خيانت مى كند، از آنان پوشيده مى ماند و به اهلش خيانت مى ورزد. نيز هنگام نياز شديد به آب آن [ در تابستان، ]بى آب مى گردد. زبيدى، در معجمش تاج العروس، اين وجه [ دوم] را با شعر كُمَيت، تقويت كرده است: و گذشتگان، به سبب خيانتش، آن را «غدير» ناميدند و به غدير، لقب «غدير» دادند. (3)

.


1- .الغدير : ج 1 ص 36، كشف الغمّة : ج 1 ص 48، التحصين : ص 578 ح 29 .
2- .ر . ك : لسان العرب و تاج العروس :ماده «غدر» .
3- .تاج العروس : ماده «غدر» به معناى خيانت .

ص: 410

موقعيّت جغرافيايى غدير

بر اساس وجه نخست ، علّت نام گذارى اين مكان به «غدير»، به جهت آن است كه جاى گود درّه است ؛ امّا چرا آن را «خُم» ناميده اند؟ ياقوت حَمَوى در معجم البلدان از زمخشرى نقل مى كند كه او گفته است: خُم، نام مردى رنگرز است كه گودال ميان مكّه و مدينه واقع در جحفه، به او نسبت داده شده است. (1) سپس از صاحب المشارق نقل كرده كه او گفته است: خُم، نام بيشه اى در آن جاست و در آن ، غديرى (بركه اى) به آن منسوب است. همين تعليل را بَكرى پسنديده و در معجم ما استعجم آورده است: و غدير خم، در سه ميلى جحفه و در سمت چپ جاده است و آب چشمه اى به آن مى ريزد و پيرامون آن ، درختان فراوان و در هم تنيده اى قرار دارد. آن بيشه، خُم ناميده مى شود. (2)

موقعيّت جغرافيايى غديربسيارى از لغتدانان، جغرافيدانان و مورّخان، تصريح كرده اند كه غدير خم در ميان مكّه و مدينه واقع است. در لسان العرب، ذيل مادّه «خمم» آمده است : و خُم، گودالى معروف، ميان مكّه و مدينه است. (3) ابن اثير نيز در همان مادّه (خمم) آورده است: غدير خم، جايى ميان مكّه و مدينه است. (4) در معجم البلدان [ آمده است] :

.


1- .معجم البلدان : ج 2 ص 389 .
2- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 368 .
3- .لسان العرب : ماده «خمم» .
4- .النهاية : ماده «خمم» .

ص: 411

حازمى مى گويد : خم، وادى اى ميان مكّه و مدينه است. (1) و در همان كتاب است: زمخشرى گفته است كه خم، نام مردى رنگرز است كه آبگير ميان مكّه و مدينه، به او نسبت داده شده است. از اين همه، آشكار مى گردد كه ميان دانشمندان ، درباره واقع بودن غدير خم در بين مكّه و مدينه، اختلافى نيست. تنها، اختلافى كوچك در تعيين مكان دقيق غدير خم وجود دارد، كه بيشتر معتقدند آن، در «جُحْفه» واقع است، (2) از جمله : ابن منظور در لسان العرب در مادّه «خمم» : خَم، گودالى معروف ميان مكّه و مدينه، در جحفه است. آن ، همان غدير خَم است. (3) فيروزآبادى در القاموس المحيط در مادّه «خمّ» مى گويد: غدير خم، جايى در سه ميلى جحفه، ميان دو حرم (مكّه و مدينه) است. (4) زَمَخشَرى در متنى كه پيش تر گذشت و حَمَوى، آن را در معجم البلدان نقل كرده است، مى گويد: خُم، نام مردى رنگرز است كه آبگير ميان مكّه و مدينه [ واقع] در جحفه، به او نسبت داده شده است. 5 در حديث [ موجود] در سيره ابن كثير، كه پيش تر آورديم، [ چنين آمده است] : مطّلب بن زياد، از عبد اللّه بن محمّد بن عقيل نقل مى كند كه شنيده است

.


1- .لسان العرب : ماده «خمم» .
2- .معجم البلدان : ج 2 ص 389 .
3- .منظورشان از «في الجحفة» يا «بالجحفة» همان وادى جحفه است، چنان كه خواهد آمد.
4- .القاموس المحيط : ماده «خمم» .

ص: 412

جابر بن عبد اللّه مى گويد : ما در جحفه، در غدير خم بوديم... . (1) همان گونه كه گفتيم، منظور همگى اينان از «جحفه» در اين جا، وادى جحفه است، نه آبادى جحفه كه ميقات حج است ، به اين قرينه كه آنان، مقدار فاصله ميان غدير خم و جحفه را ذكر مى كنند و اين مى فهماند كه غدير خم، غير از آبادى جحفه است ؛ زيرا وادى جحفه از غدير آغاز مى شود و تا درياى سرخ، امتداد مى يابد. پس غدير، جزئى از آن مى شود و بنا بر اين، معنا ندارد كه كسى فاصله ميان غدير و وادى اى را كه غدير، جزئى از آن است، بيان كند. [ در مقابل نظر بيشتر دانشمندان،] تنها حِمْيرى در الروض المعطار، موقعيّت غدير را ميان جحفه و عسفان تعيين كرده و گفته است: و غدير خم، ميان جحفه و عسفان است. (2) و اين بدون شك، توهّمى بيش نيست، بويژه آن كه اين مكان را در سه ميلى جحفه و سمت چپ جاده دانسته است كه در اين فاصله (ميان جحفه و عسفان) مكانى به اين نام نيست. ظاهرا او عبارت : «سه ميلى جحفه، سمت چپ جاده» را از كتاب معجم ما استعجم نقل كرده است ؛ ولى توجّه نكرده كه منظور بكرى از «سمت چپ جاده» نسبت به كسى است كه از مدينه به سوى مكّه مى رود، نه از مكّه به مدينه. از اين رو دچار اين توهّم شده است. بكرى در معجم ما استعجم مى گويد: غدير خم، در سه ميلى جحفه و سمت چپ جاده است. (3) و همان گونه كه گفتيم، منظورش از سمت چپ، سمت چپ كسى است كه از

.


1- .السيرة النبويّة ، ابن كثير : ج 4 ص 424 .
2- .الروض المعطار : ص 156 .
3- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 368.

ص: 413

مدينه به سوى مكّه مى رود و اين، از توضيحاتى به دست مى آيد كه او در بيان منازل ميان مكّه و مدينه و تعيين فاصله هاى آنها، ذكر نموده است. او در بيان راه مكّه و مدينه از طريق «عقيق» مى گويد: راه مدينه به سوى مكّه از طريق عقيق : از مدينه تا ذوحُلَيفه... . (1) [ در اين جا] مى توانيم چنين نتيجه بگيريم كه غدير خم، در وادى جحفه و در سمت چپ راه حج گزارانِ به راه افتاده از مدينه و نيز در آغاز وادى جحفه و انتهاى وادى خرّار، واقع است و از اين جاست كه برخى آن را «خرّار» ناميده اند _ همان گونه كه گذشت _ و شايد، علّت استظهار سمهودى در كتابش وفاء الوفا كه گفته : «خرّار در جحفه است»، (2) اين باشد كه غدير خم، در ابتداى وادى جحفه واقع است كه دقيقا انتهاى وادى خرّار مى شود. گفته زبير (نقل شده در معجم ما استعجم)، اين نظر را تأييد مى كند. پيش تر گفتيم كه او مى گويد: آن ( خرّار )، وادى اى در حجاز است كه [ آبش] به جحفه مى ريزد. و حَمَوى، در معجم البلدان به اين قول، اشاره كرده است: خرّار، ... موضعى در حجاز است و گفته مى شود كه آن، نزديك جحفه است. (3) و عبارت عرّام كه در پى مى آيد، تأكيد مى كند كه غدير، جزو جحفه است. حموى در معجم البلدان از او نقل مى كند: پايين تر از جحفه، به فاصله يك ميلى، غدير خم است و آب آن به دريا مى ريزد. (4) و منظور از «آب آن»، آب وادى جحفه است ؛ زيرا آنچه به دريا مى ريزد، آب

.


1- .معجم البلدان : ج 2 ص 389 .
2- .معجم ما استعجم : ج 3 ص 954.
3- .وفاء الوفا : ج 4 ص 1200 .
4- .معجم البلدان : ج 2 ص 350 .

ص: 414

وادى جحفه است كه تا دريا امتداد دارد. امّا فاصله ميان غدير خم تا آبادى جحفه _ كه ميقات حاجيان است _ در برخى منابع، معيّن شده است، كه در پى مى آيد: _ بكرى، در معجم ما استعجم، آن را سه ميل (1) دانسته است و از زمخشرى «دو ميل» نقل كرده و آن را ضعيف دانسته است. (2) _ حموى، در معجم البلدان، فاصله ميان اين دو را دو ميل مى داند: غدير خم، ميان مكّه و مدينه است و ميان آن و [ آبادىِ] جحفه، دو ميل راه است. (3) _ فيروزآبادى، در القاموس (مادّه «خمّ») آن را سه ميل دانسته است: غدير خُم، مكانى ميان دو حرم (مكّه و مدينه) و در سه ميلى [ آبادى] جحفه است. (4) _ نصر (5) و عرّام (6) هر دو، آن را يك ميل گفته اند. در تاج العروس (مادّه «خمّ») آمده است: و نصر گفته است : [ آن،] در نزديكى [ آبادى ]جحفه به فاصله يك ميل، و در ميان دو حرم شريف (مكّه و مدينه) [ واقع ]است. (7)

.


1- .القاموس المحيط : ماده «خمم» .
2- .هر ميل ، معادل يك سومِ فرسنگ و برابر با دو هزار متر است .
3- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 368 .
4- .معجم البلدان : ج 4 ص 188.
5- .نصر بن عبد الرحمان اسكندرى (م 561 ق). او كتابى به نام الأمكنة والمياه والجبال والآثار ونحوها دارد (الأعلام، زِرِكلى : ج 8 ص 24) .
6- .عرّام بن اصبغ سلمى (م 275 ق). او صاحب كتاب أسماء جبال تهامة وسكّانها وما فيها من القرى وما ينبت عليها من الأشجار وما فيها من المياه است (الأعلام، زِرِكلى : ج 4 ص 223).
7- .تاج العروس : ماده «خمم» .

ص: 415

توصيف تاريخى مكان
1 . چشمه آب

و در معجم البلدان آمده است: عرّام گفته است : در نزديكى [ آبادى] جحفه به فاصله يك ميل، غدير خم واقع است... . (1) و اين تفاوتِ در فاصله از يك تا سه ميل، امرى عادى است ؛ زيرا راه ها گوناگون است، بويژه آن كه وادى جحفه، پس از غدير، عريض مى شود و در آبادى جحفه پهن تر مى شود و در نزديكى دريا كاملاً گسترده مى گردد و بسيار مى شود كه شخصى از كناره كوه برود و يك ميل بپيمايد ، و يا از ميانه وادى برود و دو ميل بپيمايد و يا كسى از راه دشت برود و راهش سه ميل گردد.

توصيف تاريخى مكانتاريخ، تصوير روشن و كاملى از موقعيّت غدير و نشانه هاى آن برايمان نگاه داشته است، اين چنين:

1 . چشمه آبدر لسان العرب در ذيل مادّه «خمم» آمده است: ابن اثير مى گويد : آن، محلّى ميان مكّه و مدينه است كه چشمه آبى به آن جا مى ريزد. (2) در معجم ما استعجم و الروض المعطار، چنين آمده است : به اين گودال، چشمه آبى مى ريزد. (3) و در معجم البلدان است كه:

.


1- .معجم البلدان : ج 2 ص 389.
2- .النهاية : ماده «خمم» ، لسان العرب : ماده «خمم» .
3- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 368، الروض المعطار : ص 156 .

ص: 416

2 . غدير(بِركه)
3 . درخت

خم، محلّى است كه چشمه آبى به آن مى ريزد. (1) اين چشمه آب، در شمال غربى غدير خم واقع است. اين نكته از ذكر نشانه هاى ديگر، آشكار مى شود.

2 . غدير(بِركه)جايى است كه چشمه آبى كه گفته شد، به آن مى ريزد، همان گونه كه از متن هاى نقل شده پيشين پيداست.

3 . درختدر حديث طبرانى آمده است: پيامبر خدا در غدير خم، زير درختانى سخنرانى كرد. (2) و در حديث حاكم نيشابورى است: چون پيامبر خدا از حَجّة الوداع بازگشت و در غدير خم فرود آمد، فرمان داد كه زير درختان بزرگ را بروبند. (3) در حديث احمد بن حنبل آمده است: و براى پيامبر خدا، سايبانى با پارچه براى جلوگيرى از حرارت خورشيد، بر روى درخت سمره، افكنده شد. (4) و در حديث ديگر او، چنين آمده است: و زير دو درخت را براى پيامبر خدا روفتند و نماز ظهر را خواند. (5)

.


1- .معجم البلدان : ج 2 ص 389 .
2- .الصواعق المحرقة : ص 43 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4576 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 86 ح 19344 .
5- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 401 ح 18506 .

ص: 417

4 . بيشه
5 . گياهان صحرايى

درختى كه در اين جا به آن اشاره شده است، از گونه «سَمُرَة» و از درختان خاردار و بزرگ و داراى شاخه هاى فراوان است و از اين رو ، در احاديث و اشعار _ كه برخى از آنها گذشت _ ، آن را «دوح (درخت بزرگ)» (1) گفته اند و اين، غير از «غيضه (بيشه)» است ؛ زيرا بيشه شامل چند درخت پراكنده است.

4 . بيشهبه جايى كه در آن، درختان فراوان و در هم تنيده باشد ، «(غيضه (بيشه)» گفته مى شود و به صورت «غياض» و «اغياض»، جمع بسته مى شود. بيشه در پيرامون غدير است. بكرى، در معجم ما استعجم مى گويد: به اين غدير، چشمه آبى مى ريزد. نيز پيرامون آن، درختان فراوان و در هم تنيده اى هستند كه بيشه ناميده مى شوند. (2) نيز گذشت كه صاحب المشارق گفته است: خم، نام بيشه اى در آن جاست و در آن، بركه اى منسوب به آن است.

5 . گياهان صحرايىياقوت حموى، در معجم البلدان از عرّام نقل كرده كه او گفته است: هيچ گياهى جز درخت بادام تلخ، (3) يَز (4) ، اراك (5) و اِستَبْرَق (6) در آن نيست.

.


1- .دوح، جمع «دوحة» است.
2- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 368.
3- .در متن عربى، «مرخ» آمده كه ممكن است «بارهنگ» باشد؛ گياهى از تيره بارهنگ ها و نزديك به تيره زيتونيان (ر . ك : فرهنگ فارسى معين : ذيل واژه «بارهنگ»).
4- .يَز، گياهى خاردار است كه بر اطراف خيمه مى نهند تا مردم و جانوران نتوانند داخل شوند. به آن «يزبُن» هم گفته مى شود (ر . ك : لغت نامه دهخدا : ذيل مدخل «يز»).
5- .اراك، درختچه اى از تيره اراكى هاست و از ريشه آن، مسواك تهيّه مى كنند. اين گياه، خواصّ دارويى دارد و اُشتران از برگش تغذيه مى كنند (فرهنگ فارسى معين : ذيل واژه «اراك»).
6- .استبرق، درختچه اى از تيره كاكتوس هاست كه در نقاط گرمسيرى مى رويد و از گياهان كائوچويى ف به شمار مى آيد (ر . ك : فرهنگ فارسى معين : ذيل واژه «استبرق») .

ص: 418

6 . مسجد
7 . ناهموارى

6 . مسجدگفته اند كه در غدير خم، بر قدمگاه پيامبر خدا مسجدى ساختند، همان جا كه نماز گزارْد و سخنرانى كرد و على عليه السلام را به خلافت و ولايت مسلمانان نصب كرد. مكان اين مسجد را ميان گودال و چشمه آب گفته اند. بكرى، در معجمش مى گويد: ميان گودال و چشمه آب، مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله است. (1) در معجم البلدان آمده كه صاحب المشارق گفته است: خُم، جايى است كه به آن، چشمه آبى مى ريزد. آن، ميان گودال و چشمه آب، واقع است و ميان اين دو، مسجد پيامبر خدا قرار دارد. (2) ظاهرا اين مسجد، از ميان رفته و در زمان شهيد اوّل (م 786 ق) جز ديوارهايش چيزى از آن باقى نبوده است، چنان كه صاحب جواهر در كتاب جواهر الكلام از كتاب الدروس فى الفقه الإماميةى شهيد اوّل، (3) نقل مى كند: در الدروس چنين آمده است : و ديوارهاى مسجد تاكنون باقى مانده است ؛ و خداوند، عالِم است. (4) امّا اكنون، هيچ اثرى از آن نيافتيم... و به اين، اشاره خواهيم كرد.

7 . ناهموارىياقوت حموى، در معجم البلدان از حازمى نقل مى كند: اين وادى به وخامت (دُرشتناكى و ناهموارىِ) بسيار، توصيف شده است. (5)

.


1- .معجم ما استعجم : ج 2 ص 368 .
2- .معجم البلدان : ج 2 ص 389 .
3- .الدروس : ص 156 .
4- .جواهر الكلام : ج 20 ص 75 .
5- .معجم البلدان : ج 2 ص 389.

ص: 419

8 . ساكنان
گردهمايى براى تعيين جانشين

از كاربرد واژه «وخامت» در متن، فهميده مى شود كه محلّ مناسبى براى سكونت نيست.

8 . ساكنانبا آن كه اين محل، مسكونى نيست، ياقوت از عرّام نقل كرده است كه: مردمى از خُزاعه و كنانه در آن ساكن اند ؛ امّا اندك اند.

گردهمايى براى تعيين جانشيندر پى توصيف موقعيّت تاريخى اين مكان، واقعه ابلاغ ولايت را گام به گام و مرحله به مرحله در پيش ديد خوانندگان گرامى مى نهيم؛ واقعه اى كه آن چنان اهمّيتى به اين مكان بخشيد كه آن را از جمله نشانه هاى مهمّ سيره مقدّس نبوى قرار داد. مراحل مختلف واقعه ابلاغ ولايت، عبارت اند از: 1 . رسيدن كاروان نبوى به غدير خم در ظهر روز هجدهم ذى حجّة الحرام سال دهم هجرى، در بازگشت از حَجّة الوداع؛ از زيد بن ارقم نقل است كه: چون پيامبر خدا حجّة الوداع را به انجام رساند و به سوى مدينه بازگشت، در غدير خم (بركه اى ميان مكّه و مدينه) ايستاد و اين، در روز هجدهم ذى حجّه الحرام بود. (1) 2 . چون اين مكان، محلّ جدا شدن راه هاى مدينه، عراق، شام و مصر بود و مردم [ در آن جا] از پيامبر خدا جدا مى شدند و به سوى وطن هاى خود مى رفتند، او به على عليه السلام فرمان داد كه آنان را گرد آوَرَد، پيشروان را بازگردانَد و به انتظار عقب ماندگان بمانَد.

.


1- .الفصول المهمّة : ص 39.

ص: 420

در حديث جابر بن عبد اللّه انصارى است كه: پيامبر خدا در «خم» فرود آمد و مردم از گِرد او پراكنده شدند... . آن گاه به على عليه السلام فرمان داد كه آنان را گرد آوَرَد. (1) و در حديث سعد است كه: ما با پيامبر خدا بوديم. چون به «غدير خم» رسيد، مردم را متوقّف كرد، پيشروان را بازگردانْد و عقب ماندگان رسيدند. (2) 3 . پيامبر خدا در نزديكى پنج درخت بزرگ خارِ كنار هم، فرود آمد و از نشستن زير آنها نهى كرد. زيد بن ارقم مى گويد: پيامبر خدا ميان مكّه و مدينه، كنار پنج درخت بزرگ خار، پياده شد. (3) در حديث عامر بن ضمره و حذيفة بن اُسيد آمده است: چون پيامبر خدا از حجّة الوداع بازگشت _ و [ ديگر ]غير از آن، حج نگزارد_ ، آمد تا به جحفه رسيد و در آن جا نهى كرد كه كسى در زير درختانى بنشيند كه نزديك به هم و در دشت بودند. (4) 4 . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد تا خارهاى زير درختان را بروبند و شاخه هاى فروافتاده اش را بزنند و بر زمين زير آن، آب بپاشند. در حديث زيد بن ارقم است كه: در زير درختان ايستاد و زير آنها از خار و خاشاك، روفته شد. (5)

.


1- .المناقب ، ابن مغازلى : ص 25 ح 37 .
2- .خصائص أمير المؤمنين ، نسايى : ص 177 ح 96.
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4577.
4- .الغدير : ج 1 ص 46، جواهر العقدين : ص 237 .
5- .كشف الغمّة : ج 1 ص 48، الغدير : ج 1 ص 36 .

ص: 421

و در حديث ديگر او، چنين آمده است: پيامبر خدا فرمان داد كه زير درختان را بروبند و آب بپاشند. (1) در حديث عامر بن ضمره و حذيفة بن اُسيد، آمده است: زير آنها روفته شد و سر شاخه ها را بريدند تا سر مردم به آنها نگيرد. (2) 5 . پس از آن كه مردمْ توقّف كردند و جايگير شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله به منادى اش فرمان داد كه ندا دهد : «نماز جماعت!». حبّة بن جوين عرنى بجلى مى گويد: چون روز غدير خم شد، پيامبر صلى الله عليه و آله در ميانه روز، ندا داد : نماز جماعت!... . (3) در حديث زيد، كه پيش تر هم گذشت ، آمده است : فرمان داد كه خار و خاشاكِ زير درختان بزرگ را بروبند و سپس ندا داد : «نماز جماعت!». 6 . پس از آن كه صف هاى نماز جماعتْ كامل گشت، پيامبر صلى الله عليه و آله ميان دو درخت (از آن پنج درخت خار) به امامت ايستاد. عامر و حذيفه، در حديثى كه از آنها نقل شده، مى گويند: چون نداى نماز داده شد، به سوى درخت ها رفت و زير آنها نماز خواند. در نقل احمد بن حنبل، از براء بن عازب آمده است: ما در سفر، با پيامبر خدا بوديم. پس، در غدير خم، فرود آمديم و در ميان ما، نداى نماز جماعتْ داده شد. زير دو درخت، براى پيامبر خدا روفته شد و

.


1- .الغدير : ج 1 ص 46، جواهر العقدين : ص 237 .
2- .المعجم الكبير : ج 5 ص 212 ح 5128 .
3- .اُسْد الغابة : ج 1 ص 669 الرقم 1031.

ص: 422

ايشان نماز ظهر را خواند. (1) 7 . براى نمازِ پيامبر خدا، سايبانى پارچه اى در برابر خورشيد ساختند كه از يكى از دو درخت، آويخته شد. در روايت احمد بن حنبل از زيد بن ارقم ، چنين مى خوانيم: براى پيامبر خدا، سايبانى پارچه اى در برابر خورشيد درست شد، كه بر درخت خار افكندند. (2) 8 . آن روز، گرم و سوزان بود. زيد بن ارقم مى گويد: با پيامبر خدا در روزى سختْ سوزان، حركت كرديم. برخى از ما گوشه اى از ردايش را بر سرش مى نهاد و گوشه ديگرش را از شدّت سوزندگى، به پايش مى كشيد. (3) 9 . پيامبر خدا پس از پايان نمازش، فرمان داد تا با جهاز شتران، منبرى برايش بسازند. (4) 10 . سپس در حالى كه به دست على عليه السلام تكيه داده بود، از منبر بالا رفت. جابر، در حديثى كه پيش تر از او نقل شد ، مى گويد: به على عليه السلام فرمان داد تا آنان را گِرد آورد. چون گرد آمدند، در ميان آنان ايستاد، در حالى كه به دست على بن ابى طالب عليه السلام تكيه داده بود. 11 . پيامبر صلى الله عليه و آله سخنرانى كرد ... .

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 401 ح 18506 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 86 ح 19344 .
3- .الغدير : ج 1 ص 36 . نيز ، ر . ك : كشف الغمّة : ج 1 ص 48، المناقب ، ابن مغازلى : ص 16 ح 23 .
4- .جامع الأخبار : ص 48 ، الغدير : ج 1 ص 10 .

ص: 423

اعمال مستحب در اين مكان

12 . «سپس مردم، آغاز به تبريك گفتن به امير مؤمنان _ كه درودهاى خدا بر او باد! _ كردند و از جمله نخستين كسانى كه پيش از ديگر اصحاب، تبريك گفتند، ابو بكر و عمر بودند كه هر كدام، چنين گفتند : به به ، اى پسر ابو طالب! تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن باايمان شدى». (1) 13 . ابن عبّاس مى گويد: به خدا سوگند، در گردن مردم، ثابت شد. (2) يعنى : با آن بيعت، ولايت و امارت و خلافت على عليه السلام واجب شد. 14 . سپس شاعر پيامبر صلى الله عليه و آله ، حَسّان بن ثابت، از حضرت، اجازه خواست تا شعرى به اين مناسبت بسرايد... . (3)

اعمال مستحب در اين مكاناعمال مستحبّ اين مكان، چند چيز است: 1 . بر هر مسلمان ، مستحب است كه در مسجدِ اين مكان، كه در تاريخ به مسجد رسول اللّه ، مسجد النبى و مسجد غدير خم مشهور شده است، نماز بگزارَد. 2 . مستحب است كه مسلمان ، در آن مكان ، دعاى فراوان كند و با خداى متعال، فراوان، راز و نياز و گريه و لابه نمايد. شيخ محمّد حسن نجفى، در كتاب جواهر الكلام مى گويد: و نيز مستحب است كسى كه از راه مدينه باز مى گردد، در مسجد غدير خم، نماز بگزارد و در آن جا، فراوانْ دعا كند ؛ همان مسجدى كه جايگاه تصريح پيامبر خدا به خلافت امير مؤمنان است. (4)

.


1- .ر . ك : ص 277 (تبريك رهبرى) .
2- .الطرائف : ص 121 ح 184، بحار الأنوار : ج 37 ص 180 ح 67 .
3- .ر . ك : ص 305 (اشعار حسّان بن ثابت) .
4- .جواهر الكلام : ج 20 ص 75.

ص: 424

و برخى از احاديثِ دلالت كننده بر اين امر، گذشت. (1) شيخ يوسف بحرانى، در كتاب الحدائق الناضرة مى گويد: براى كسانى كه به سمت مدينه مى روند، مستحب است از مسجد غدير بگذرند و وارد آن شوند و نماز بگزارند و فراوانْ دعا كنند. و آن، جايگاه تصريح پيامبر خدا به امامت و خلافت امير مؤمنان پس از اوست؛ جايى كه امامت على عليه السلام واجب شد. اگرچه پيش از آن نيز پيامبر صلى الله عليه و آله تصريح هاى فراوانى كرده بود ؛ امّا تكليف شرعى و واجب حتمى، در آن روز، مقرّر و ابلاغ شد و تصريحات پيشين، زمينه پذيرش درونى مردم را آماده مى نمود تا پس از مكلّف شدن به آن، بپذيرند. (2) كلينى در كتاب الكافى (3) و صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه، (4) از ابان، از امام صادق عليه السلام چنين روايت كرده اند: نماز خواندن در مسجد غدير، مستحب است ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله در آن، امير مؤمنان را به جاى خود نهاد و آن، جايگاهى است كه خداى عز و جل حق را در آن، آشكار ساخت. مشايخ سه گانه (كلينى، صدوق و طوسى) _ كه خداوند متعال مزارشان را روشن كناد! _ با سند صحيح، از عبد الرحمان بن حَجّاج، چنين نقل كرده اند: از امام كاظم عليه السلام درباره خواندن نماز در روز [ غدير] و در مسجد غدير خم در حال سفر، سؤال كردم. فرمود : «در آن، نماز بخوان، كه فضيلت دارد و پدرم نيز به آن، فرمان مى داد». افزون بر كسانى كه گفته شد، بسيارى از فقيهان شيعه، به استحباب نماز گزاردن

.


1- .ر . ك : ص 401 (مسجد غدير).
2- .الحدائق الناضرة : ج 17 ص 406.
3- .الكافى : ج 4 ص 567 ح 3 .
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 559 ح 3142.

ص: 425

در مسجد غدير ، فتوا داده اند، مانند: _ شيخ طوسى در النهاية : چون حاجى به مسجد غدير رسيد، داخل آن شود و دو ركعت نماز در آن بگزارد. (1) _ قاضى ابن برّاج در المهذّب : كسى كه از مكّه به قصد زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله مى رود، سزاوار است كه چون به مسجد غدير آمد... ، داخل آن شود و هر اندازه كه مى تواند، نماز بگزارد. سپس به سوى مدينه برود. (2) _ شيخ ابن ادريس در السرائر : چون حاجى به مسجد غدير رسد، به آن در آيد و دو ركعت نماز در آن بگزارد. (3) _ شيخ ابن حمزه در الوسيلة : نيز حاجى، چون به مسجد غدير رسد، در آن، دو ركعت نماز بگزارد. (4) _ شيخ يحيى بن سعيد در الجامع للشرائع : چون حاجى به مسجد غدير رسد، داخلش شود و دو ركعت نماز بگزارد. (5) _ سيّد محسن حكيم در منهاج الناسكين : همچنين، نماز گزاردن در مسجد غدير خم، مستحب است و نيز گريه ولابه و دعاى فراوان. و آن، جايى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به ولايت امير مؤمنان، تصريح

.


1- .النهاية : ص 286 ، الينابيع الفقهية ، الحجّ : ص 220 .
2- .المهذّب : ج 1 ص 274، الينابيع الفقهية، الحجّ : ص 325 .
3- .السرائر : ج 1 ص 651 ، الينابيع الفقهية ، الحجّ : ص 592 .
4- .الوسيلة : ص 220 ، الينابيع الفقهية ، الحجّ : ص 452 .
5- .الجامع للشرائع : ص 231 ، الينابيع الفقهية ، الحجّ : ص 729 .

ص: 426

وضعيّت كنونى مكان
راه هاى غدير خم
اشاره

كرد و برايش بيعت گرفت. درود خداوند بر آن دو و خاندان پاكشان باد! (1)

وضعيّت كنونى مكانعاتق بن غيث بلادى، مورّخ معاصر حجازى، در كتابش معجم معالم الحجاز، «غدير خُم» را چنين توصيف كرده است: امروزه، غدير خم، به نام «غُرَبه» شناخته مى شود و آن، بركه اى است كه درختان خرماى اندكى بر آن روييده و از آنِ گروهى از بلاديّه از طايفه حرب است. و آن، در ديار آنان و در هشت كيلومترى شرق جحفه واقع است و وادى هر دو ، يكى و همان وادى خرّار است. (2) چشمه جحفه از نزديك غدير مى جوشد و هنوز گودال آن، آشكار است و در غرب و شمال غربىِ غدير، آثار شهرى به جا مانده است كه ديوارهاى سنگى آن، هنوز هم پيداست. ويرانه هاى اين آثار، نشان مى دهد كه برخى از آنها كاخ يا قلعه بوده اند و شايد هم محلّه اى از محلّه هاى شهر جحفه (بوده است) ؛ چرا كه به هم شبيه اند. (3) و من، (4) با محل و موقعيّت غدير، از طريق دو سفرم آشنا شدم : سفر نخست، روز سه شنبه، 7 / 5 / 1402 قمرى، مطابق با 2 / 3 / 1982 ميلادى و سفر دوم، روز چهارشنبه، 18 / 6 / 1409 قمرى، مطابق با 25 / 1 / 1989 ميلادى .

راه هاى غدير خمدو راه، ما را به غدير خم مى رساند : يكى از جحفه و ديگرى از رابُغ.

.


1- .منهاج الناسكين : ص 121 .
2- .بنا به آنچه برخى مورّخان جغرافيادانِ پيشين گفته اند ، غدير، آغاز دره جُحفه و منتهاى دره خرّار است.
3- .معجم معالم الحجاز : ج 3 ص 159.
4- .دكتر عبد الهادى فضلى.

ص: 427

1 . راه جحفه
2 . راه رابُغ

1 . راه جحفهدر نزديكى فرودگاه رابُغ، راهى آسفالت شده جدا مى گردد كه پس از نُه كيلومتر، به ابتداى روستاى قديم جحفه مى رسد، جايى كه حكومت سعودى، مسجدى را كه در سفر نخستْ ديده بودم، خراب كرده و مسجد بزرگى را به جاى آن ساخته و در كنار آن، حمام، سرويس هاى بهداشتى و توقّفگاه ماشين، ايجاد كرده است. سپس جاده به سمت شمال مى پيچد و از ميان سنگلاخ و شن، پس از پنج كيلومتر به سوى قصر «علياء»، به انتهاى روستاى جحفه مى رسد و سپس به راست مى رود و دو كيلومتر از ميان تپّه هاى سنگى و تلّ شن و اندكى سنگلاخ مى گذرد. سپس از سنگلاخ، پايين مى آيى. در سمت راست راه، وادى غدير است.

2 . راه رابُغاين راه، از راه اصلى مكّه و مدينه جدا مى شود. پيش از ورود به شهر رابُغ و از سمت راست كسى كه از مكّه مى آيد، از زير تابلوى راهنما، به راست مى پيچى و از كنار خانه هايى مى گذرى كه برخى ، از حلبى و برخى گِلى و متعلّق به باديه نشينان منطقه اند. سپس به راه قديمى شوسه مى رسى كه به سمت چپ مى پيچد و آن، همان راه اصلى قديمى است كه بقاياى آن، در پشت فرودگاه رابُغ، باقى است. پس از طى ده كيلومتر و در سمت راست، راهى از آن جدا مى شود كه به غدير مى رسد و فاصله رابُغ تا غدير در حدود 26 كيلومتر است. و از آنچه گفتيم، چنين نتيجه مى شود: غدير خم، در حدود هشت كيلومترى شرق ميقاتِ جحفه و 26 كيلومترى جنوب شرقى رابُغ ، واقع است.

M2730_T1_File_2136567

M2730_T1_File_2136568

.

ص: 428

الفصل الحادي عشر : غاية جهد النبيّ في تعيين الوليّ11 / 1طَلَبُ الصَّحيفَةِ وَالدَّواةِ9397.الإمامُ الصّادقُ عن آبائِه عليهم السلامصحيح البخاري عن الزهري عن عبيد اللّه بن عبد اللّه عن ابن عبّاس :لَمّا حُضِرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وفِي البَيتِ رِجالٌ فيهِم عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ، قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : هَلُمَّ أكتُب لَكُم كِتابا لا تَضِلّوا بَعدَهُ . فَقالَ عُمَرُ : إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قَد غَلَبَ عَلَيهِ الوَجَعُ ! ! ! وعِندَكُمُ القُرآنُ ، حَسبُنا كِتابُ اللّهِ ! ! فَاختَلَفَ أهلُ البَيتِ فَاختَصَموا ؛ مِنهُم مَن يَقولُ : قَرِّبوا يَكتُب لَكُمُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله كِتابا لَن تَضِلّوا بَعدَهُ ، ومِنهُم مَن يَقولُ ما قالَ عُمَرُ . فَلَمّا أكثَرُوا اللَّغوَ وَالاِختِلافَ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : قوموا .

قالَ عُبَيدُ اللّهِ : فَكانَ ابنُ عَبّاسٍ يَقولُ : إنَّ الرَّزِيَّةَ (1) كُلَّ الرَّزِيَّةِ ما حالَ بَينَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وبَينَ أن يَكتُبَ لَهُم ذلِكَ الكِتابَ ؛ مِن اختِلافِهِم ولَغَطِهِم . (2) .


1- .الرَّزِيّة : المُصيبة (مجمع البحرين : ج 2 ص 695 «رزأ») .
2- .صحيح البخاري : ج 5 ص 2146 ح 5345 و ج4 ص 1612 ح 4169 و ج6 ص 2680 ح 6932 وفيه «قوموا عنّي» بدل «قوموا» و ج1 ص 54 ح 114 عن ابن شهاب عن عبيد اللّه بن عبد اللّه عن ابن عبّاس نحوه وفيه «قوموا عنّي ، ولا ينبغي عندي التنازع» ، صحيح مسلم : ج 3 ص 1259 ح 22 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 719 ح 3111 و ص695 ح 2992 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 244 وفيهما «قوموا عنّي» ، البداية والنهاية : ج 5 ص 227 ؛ الأمالي للمفيد : ص 36 ح 3 عن ابن شهاب عن عبيد اللّه بن عبد اللّه عن ابن عبّاس .

ص: 429

فصل يازدهم : آخرين تلاش هاى پيامبر براى تعيين جانشين

11 / 1 درخواست برگه و دوات

اشاره

فصل يازدهم : آخرين تلاش هاى پيامبر براى تعيين جانشين11 / 1درخواست برگه و دوات9398.امام صادق عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از زُهْرى، از عبيد اللّه بن عبد اللّه ، از ابن عبّاس _: چون پيامبر خدا به حال احتضار افتاد و مردانى از جمله عمر بن خطّاب هم در خانه بودند، فرمود : «بشتابيد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن، گم راه نشويد».

عمر گفت : همانا بيمارى بر پيامبر، چيره شده است(!). قرآن، نزد شما هست و كتاب خدا ما را بس است.

پس، حاضرانِ در خانه با هم اختلاف و دعوا كردند. برخى از آنها مى گفتند : كاغذ بياوريد تا پيامبر صلى الله عليه و آله برايتان نوشته اى بنويسد كه پس از آن، گم راه نشويد. برخى از آنها نيز همان گفته عمر را مى گفتند. چون ياوه گويى و اختلاف در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بالا گرفت، پيامبر خدا فرمود : «برخيزيد!». (1)

مصيبت حقيقى، مصيبت ممانعت از نوشتن پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن هم با اختلاف و داد و فرياد است.

.


1- .در نقل ديگر صحيح البخارى آمده است : «از پيش من برخيزيد، كه دعوا و اختلاف در نزد من شايسته نيست».

ص: 430

9399.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح البخاري عن ابن عبّاس :يَومُ الخَميسِ ، وما يَومُ الخَميسِ ! ! اِشتَدَّ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَجَعُهُ ، فَقالَ : اِيتوني أكتُب لَكُم كِتابا لَن تَضِلّوا بَعدَهُ أبَدا . فَتَنازَعوا _ ولا يَنبَغي عِندَ نَبِيٍّ تَنازُعٌ _ فَقالوا : ما شَأنُهُ ؟ ! أهَجَرَ (1) ؟ ! ! اِستَفهِموهُ ! ! ! فَذَهَبوا يَرُدّونَ عَلَيهِ . فَقالَ : دَعوني ؛ فَالَّذي أنَا فيهِ خَيرٌ مِمّا تَدعونَني إليَهِ . (2)9400.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :صحيح مسلم عن سعيد بن جبير عن ابن عبّاس :يَومُ الخَميسِ ، وما يَومُ الخَميسِ ! ! ثُمَّ جَعَلَ تَسيلُ دُموعُهُ ، حَتّى رَأَيتُ عَلى خَدَّيِه كَأَنَّها نِظامُ اللُّؤلُؤِ . قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِيتوني بِالكَتِفِ (3) وَالدَّواةِ أكتُب لَكُم كِتابا لَن تَضِلّوا بَعدَهُ أبَدا . فَقالوا : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَهجُرُ !!! (4)9401.بحار الأنوار عن جابِرِ بنِ عبدِ اللّه :مسند ابن حنبل عن جابر :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله دَعا عِندَ مَوتِهِ بِصَحيفَةٍ لِيَكتُبَ فيها كِتابا لا يَضِلّونَ بَعدَهُ ، فَخالَفَ عَلَيها عُمَرُ بنُ الخَطّابِ حَتّى رَفَضَها . (5)9402.الإمامُ الصّادقُ عن أبيه عن جدّه عن عليّ بن أبي طالإرشاد_ في قَضِيَّةِ وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: ... ثُمَّ قالَ [ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ] : اِيتوني بِدَواةٍ وكَتِفٍ أكتُب لَكُم كِتابا لا تَضِلّوا بَعدَهُ أبَدا . ثُمَّ اُغمِيَ عَلَيهِ ، فَقامَ بَعضُ مَن حَضَرَ يَلتَمِسُ دَواةً وكَتِفا ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : اِرجِع ، فَإِنَّهُ يَهجُرُ ! ! ! فَرَجَعَ . ونَدِمَ مَن حَضَرَهُ عَلى ما كانَ مِنهُم مِنَ التَّضجيعِ (6) في إحضارِ الدَّواةِ وَالكَتِفِ ، فَتَلاوَموا بَينَهُم فَقالوا : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ! لَقَد أشفَقنا مِن خِلافِ رَسولِ اللّهِ .

فَلَمّا أفاقَ صلى الله عليه و آله قالَ بَعضُهُم : أ لا نَأتيكَ بِكَتِفٍ يا رَسولَ اللّهِ ودَواةٍ ؟ فَقالَ : أبَعدَ الَّذي قُلتُم ! ! لا ، ولكِنَّني اُوصيكُم بِأَهلِ بَيتي خَيرا . ثُمَّ أعرَضَ بِوَجهِهِ عَنِ القَومِ فَنَهَضوا ، وبَقِيَ عِندَهُ العَبّاسُ وَالفَضلُ وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وأهلُ بَيتِهِ خاصَّةً .

فَقالَ لَهُ العَبّاسُ : يا رَسولَ اللّهِ ، إن يَكُن هذَا الأَمرُ فينا مُستَقِرّا بَعدَكَ فَبَشِّرنا ، وإن كُنتَ تَعلَمُ أنّا نُغلَبُ عَلَيهِ فَأَوصِ بِنا ، فَقالَ : أنتُمُ المُستَضعَفونَ مِن بَعدي . وأصمَتَ ، فَنَهَضَ القَومُ وهُم يَبكونَ قَد أيِسوا مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . (7) .


1- .قال ابن الأثير : أهْجَرَ في مَنْطقه يُهْجِرُ إهْجارا : إذا أفْحَشَ ، وكذلك إذا أكثر الكلام فيما لا ينبغي ، والاسم : الهُجْر ، بالضم . وهَجَر يَهْجُر هَجْراً _ بالفتح _ : إذا خَلَط في كلامه ، وإذا هَذَى . ومنه حديث مَرضِ النبيّ صلى الله عليه و آله قالوا : « ما شأنُه أهَجَرَ ؟» أي اختَلف كلامُه بسبب المرض ، على سبيل الاستفهام . أي هل تغيّر كلامه واختلط لأجل ما به من المرض ؟ وهذا أحسن ما يقال فيه . ولا يُجعل إخبارا ، فيكون إمّا من الفُحش أو الهَذَيان . والقائل كان عمر، ولا يُظَنّ به ذلك (النهاية : ج5 ص245 _ 246 «هجر») .
2- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1612 ح 4168 و ج3 ص 1155 ح 2997 ، صحيح مسلم : ج 3 ص 1257 ح 20 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 477 ح 1935 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 242 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 192 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 7 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 227 وفيهما «يهجر» بدل «أهجر» ، الإيضاح : ص 359 نحوه .
3- .الكَتِف : عَظْم عريض يكون في أصل كَتِف الحيوان من الناس والدَّوابّ ، كانوا يكتُبون فيه لِقِلّة القَراطِيس عِندهم (النهاية : ج 4 ص 150 «كتف») .
4- .صحيح مسلم : ج 3 ص 1259 ح 21 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 760 ح 3336 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 243 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 193 .
5- .مسند ابن حنبل : ج 5 ص 115 ح 13732 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 347 ح 1864 و 1866 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 243 كلّها نحوه .
6- .التَّضْجِيعُ في الأمر : التَّقصِير فيه (لسان العرب : ج8 ص220 «ضجع»).
7- .الإرشاد : ج 1 ص 184 ، إعلام الورى : ج 1 ص 265 نحوه .

ص: 431

9400.امام على عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از ابن عبّاس _: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه اى! بيمارى پيامبر خدا شدّت گرفت. پس فرمود : «[ كاغذ و قلمى] نزد من بياوريد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه ديگر پس از آن، هرگز گم راه نشويد».

پس با هم دعوا كردند، در حالى كه دعوا در نزد هيچ پيامبرى، شايسته نيست و مى گفتند : او را چه شده است؟ آيا هذيان مى گويد؟ (1) از او بپرسيد. پس خواستند كه از او بپرسند و معناى حرفش را جويا شوند كه فرمود: «مرا وا گذاريد، كه آنچه در آنم، از آنچه مرا به آن مى خوانيد، بهتر است».9401.بحار الأنوار به نقل از جابر بن عبد اللّه :صحيح مسلم_ به نقل از سعيد بن جُبَير، از ابن عبّاس _: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه اى! [ سعيد مى گويد : سپس اشك هاى ابن عبّاس فرو ريخت، تا آن جا كه آنها را همچون رشته مرواريد، بر گونه هايش ديدم]. پيامبر خدا فرمود : «برايم استخوان (2) و دوات بياوريد تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن، هرگز گم راه نشويد».

پس گفتند : بى گمان ، پيامبر خدا هذيان مى گويد(!)9402.امام صادق از پدرش از جدش از امام على عليهم السلاممسند ابن حنبل_ به نقل از جابر _: پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام وفاتش كاغذى خواست تا در آن، نوشته اى بنويسد كه پس از آن، گم راه نشوند. پس عمر بن خطّاب، آن قدر با آن مخالفت كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن [ درخواست] را رها كرد.9403.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد_ در ماجراى وفات پيامبر خدا _: سپس [ پيامبر خدا] فرمود : «برايم مركّبدان (دوات) و استخوانى بياوريد تا نوشته اى برايتان بنويسم كه پس از آن، هرگز گم راه نشويد». سپس بيهوش شد.

يكى از حاضران به دنبال مركّبدان و استخوان رفت. عمر به او گفت : بازگرد كه او هذيان مى گويد(!).

او هم بازگشت و حاضران از كوتاهى خود در حاضر كردن مركّبدان و استخوان، پشيمان شدند و همديگر را سرزنش كردند و گفتند : ما از خداييم و سوى او باز مى گرديم! ما از مخالفت با پيامبر خدا ترسانيم.

چون پيامبر صلى الله عليه و آله به هوش آمد، يكى از آنان گفت : اى پيامبر خدا! آيا استخوان و مركّبدان را نياوريم؟

فرمود : «پس از آنچه گفتيد؟! ديگر نه ؛ امّا شما را به نيكى به اهل بيتم، سفارش مى كنم». سپس از آن جمع ، رو گرداند و آنان هم برخاستند و تنها عبّاس و فضل و على بن ابى طالب و خانواده اش نزدش ماندند.

عبّاس گفت : اى پيامبر خدا! اگر اين امر در ميان ما پس از تو مى پايد، پس به ما مژده ده و اگر مى دانى كه بر ما چيره مى شوند، به ما وصيّتى كن.

فرمود : «پس از من، شما را ضعيف مى دارند» و ساكت شد. پس آن جمع هم در حالى كه مى گريستند و از [ حيات ]پيامبر صلى الله عليه و آله نااميد شده بودند ، برخاستند. .


1- .ابن اثير مى گويد : أهجَرَ فى مَنطِقِه يُهجِرُ إهجارا [ از باب افعال]، هنگامى به كار مى رود كه كسى سخن زشتى بگويد و نيز اگر ياوه و لغو ببافد. اسم آن، هُجر است و هَجَر يهجُر هَجْرا، هنگامى به كار مى رود كه گوينده، در هم و بر هم و هذيان بگويد. حديثِ بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله از همين است. گفتند : او را چه شده است؟ «أ هَجَرَ؛ آيا به علّت بيمارى، هذيان مى گويد؟» و اين را به شكل استفهامى و نه خبرى گفتند. و اين، بهترين توجيهى است كه مى توان گفت كه اگر اِخبارى باشد، نسبت فحش و ناسزاگويى و يا هذيان به پيامبر صلى الله عليه و آله است و چون گوينده اين سخن عمر است، به او چنين گمانى نمى رود (النهاية : ج 5 ص 245 _ 246 ماده «هجر») .
2- .در زمان هاى پيشين، به علّت كمى كاغذ، از استخوان پهن موجود در شانه چهارپايان هم براى نوشتن ، استفاده مى كرده اند (النهاية : ج 4 ص 150 ماده «كتف») .

ص: 432

9404.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس :خَرَجتُ مَعَ عُمَرَ إلَى الشّامِ في إحدى خَرجاتِهِ ، فَانفَرَدَ يَوما يَسيرُ عَلى بَعيرِهِ فَاتَّبَعتُهُ ، فَقال لي : يَا بنَ عَبّاسٍ ، أشكو إلَيكَ ابنَ عَمِّكَ؛ سَأَلتُهُ أن يَخرُجَ مَعي فَلَم يَفعَل ، ولَم أزَل أراهُ واجِدا ، فيمَ تَظُنُّ مَوجِدَتَهُ ؟ قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّكَ لَتَعلَمُ . قالَ : أظُنُّهُ لا يَزالُ كَئيبا لِفَوتِ الخِلافَةِ . قُلتُ : هُوَ ذاكَ ؛ إنَّهُ يَزعُمُ أنَّ رَسولَ اللّهِ أرادَ الأَمرَ لَهُ . فَقالَ : يَا بنَ عَبّاسٍ ، وأرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الأَمرَ لَهُ فَكانَ ، ماذا إذا لَم يُرِدِ اللّهُ تَعالى ذلِكَ ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أرادَ أمرا وأرادَ اللّهُ غَيرَهُ ، فَنَفَذَ مُرادُ اللّهِ تَعالى ولَم يَنفُذ مُرادُ رَسولِهِ ، أوَ كُلَّما أرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ ؟ ! إنَّهُ أرادَ إسلامَ عَمِّهِ ولَم يُرِدهُ اللّهُ فَلَم يُسلِم !

وقَد رُوِيَ مَعنى هذَا الخَبَرِ بِغَيرِ هذَا اللَّفظِ ، وهُوَ قَولُهُ : إنَّ رسَولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أرادَ أن يَذكُرَهُ لِلأَمرِ في مَرَضِهِ ، فَصَدَدتُهُ عَنهُ خَوفا مِنَ الفِتنَةِ ، وَانتِشارِ أمرِ الإِسلامِ ، فَعَلِمَ رَسولُ اللّهِ ما في نَفسي وأمسَكَ ، وأبَى اللّهُ إلّا إمضاءَ ما حَتَمَ . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 78 .

ص: 433

9405.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس _: در يكى از سفرهاى عمر به شام، همراهش رفتم. روزى به تنهايى بر شترش راه مى پيمود كه دنبالش كردم. پس به من گفت : «اى ابن عبّاس! من از پسرعمويت، گله دارم. از او خواستم كه با من بيايد ؛ ولى نيامد و پيوسته او را ناراحتِ چيزى مى بينم. تو گمان مى كنى دنبال چيست؟».

گفتم : اى امير مؤمنان! تو كه خودت مى دانى.

[ عمر] گفت : «گمان دارم او همواره در اندوهِ از دست رفتن خلافت است».

گفتم : چنين است. او معتقد است كه پيامبر خدا خلافت را براى او خواست.

[ عمر] گفت : «اى ابن عبّاس! پيامبر خدا خلافت را براى او خواست و اين گونه بود ؛ امّا چه مى توان كرد كه خداى متعال، آن را نخواست! پيامبر خدا چيزى خواست و خدا چيز ديگرى خواست . پس، اراده خدا محقّق شد و اراده پيامبر او محقّق نشد. آيا هر چه پيامبر خدا خواست، شد؟ او مسلمان شدن عمويش را خواست و[ لى ]خدا نخواست و او هم ، اسلام نياورد!».

اين مضمون، با الفاظ ديگرى هم نقل شده است و آن، همان گفته عمر است كه : پيامبر خدا در زمان بيمارى اش خواست كه او (على عليه السلام ) را جانشين خود كند ؛ امّا من از ترس وقوع فتنه و براى نشر اسلام، مانع شدم. پس، پيامبر خدا مقصود قلبى ام را دانست و خوددارى كرد و خداوند، جز از اجراى آنچه خود مقدّر و حتمى كرده، امتناع دارد. .

ص: 434

9406.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس :دَخَلتُ عَلى عُمَرَ في أوَّلِ خِلافَتِهِ ، وقَد اُلقِيَ لَهُ صاعٌ مِن تَمرٍ عَلى خَصَفَةٍ (1) ، فَدَعاني إلَى الأَكلِ ، فَأَكَلتُ تَمرَةً واحِدَةً ، وأقبَلَ يَأكُلُ حَتّى أتى عَلَيهِ ، ثُمَّ شَرِبَ مِن جَرٍّ (2) كانَ عِندَهُ ، وَاستَلقى عَلى مِرفَقَةٍ لَهُ ، وطَفِقَ يحَمَدُ اللّهَ يُكَرِّرُ ذلِكَ ، ثُمَّ قالَ : مِن أينَ جِئتَ يا عَبدَ اللّهِ ؟ قُلتُ : مِنَ المَسجِدِ . قالَ : كَيفَ خَلَّفتَ ابنَ عَمِّكَ ؟ فَظَنَنتُهُ يَعني عَبدَ اللّهِ بنَ جَعفَرٍ ؛ قُلتُ : خَلَّفتُهُ يَلعَبُ مَعَ أترابِهِ . قالَ : لَم أعنِ ذلِكَ ، إنَّما عَنَيتُ عَظيمَكُم أهلَ البَيتِ . قُلتُ : خَلَّفتُهُ يَمتَحُ بِالغَربِ (3) عَلى نَخيلاتٍ مِن فُلانٍ ، وهُوَ يَقرَأُ القُرآنَ . قالَ : يا عَبدَ اللّهِ ، عَلَيكَ دِماءُ البُدنِ إن كَتَمتَنيها ! هَل بَقِيَ في نَفسِهِ شَيءٌ مِن أمرِ الخِلافَةِ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : أ يَزعُمُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَصَّ عَلَيهِ ؟ قُلتُ : نَعَم ، وأزيدُكَ ؛ سَأَلتُ أبي عَمّا يَدَّعيهِ فَقالَ : صَدَقَ . فَقالَ عُمَرُ : لَقَد كانَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في أمرِهِ ذَروٌ (4) مِن قَولٍ لا يُثبِتُ حُجَّةً ، ولا يَقطَعُ عُذرا ، ولَقَد كانَ يَربَعُ (5) في أمرِهِ وَقتا ما ، ولَقَد أرادَ في مَرَضِهِ أن يُصَرِّحَ بِاسمِهِ فَمَنَعتُ مِن ذلِكَ إشفاقا وحيطَةً عَلَى الإِسلامِ ، لا ورَبِّ هذِهِ البَنِيَّةِ لا تَجتَمِعُ عَلَيهِ قُرَيشٌ أبَدا ! ولَو وَلِيَها لَانتَقَضَت عَلَيهِ العَرَبُ مِن أقطارِها ، فَعَلِمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنّي عَلِمتُ ما في نَفسِهِ ، فَأَمسَكَ ، وأبَى اللّهُ إلّا إمضاءَ ما حَتَمَ . (6) .


1- .الخَصَفَة : هي الجُلَّة التي يُكْنَز فيها التمر (النهاية: ج2 ص37 «خصف»).
2- .الجَرُّ : آنية من خَزَف ، الواحدة جَرَّةٌ (لسان العرب : ج 4 ص 131 «جرر») .
3- .الماتِح : المُسْتَقِي من البئر بالدَّلْو من أعلى البئر . والغَرْب : الدَّلْو العظيمة التي تُتَّخذ من جِلْد ثَوْرٍ (النهاية : ج 4 ص 291 «متح» و ج 3 ص 349 «غرب») .
4- .الذَّرْوُ من الحديث : ما ارتَفَع إليك وتَرامَى من حَواشِيه وأطرافه ( النهاية : ج 2 ص 160 «ذرا») .
5- .رَبَعَ : وَقَفَ وانتَظَرَ (النهاية : ج 2 ص 187 «ربع») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 20 ؛ كشف اليقين : ص 462 ح562، كشف الغمّة : ج 2 ص 46 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 156.

ص: 435

9403.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس _: در آغاز حكمرانى عمر نزدش رفتم. يك مَن خرما در زنبيلى حصيرى برايش نهاده بودند. مرا به خوردن دعوت كرد. من يك خرما خوردم و او نيز شروع به خوردن كرد تا اين كه خرماها تمام شد. سپس از كوزه اى كه نزدش بود، آب خورد و به پشت، بر متّكايش دراز كشيد و به حمد و سپاس خدا و تكرار آن پرداخت. و گفت : «اى عبد اللّه ! از كجا مى آيى؟». گفتم : از مسجد.

گفت : «پسرعمويت را چگونه ديدى؟». من گمان كردم كه عبد اللّه بن جعفر را مى گويد. گفتم : وقتى مى آمدم او با همسالان خود، مشغول بازى بود.

گفت : «مقصودم او نبود. منظورم بزرگ شما اهل بيت است». گفتم : او را ديدم، در حالى كه براى درختان خرماى فلان قبيله، آب از چاه مى كشيد و قرآن مى خواند.

گفت : «اى عبد اللّه ! قربانى كردن شتران به گردنت، اگر آن را از من كتمان كنى! آيا هنوز در دل، خيال خلافت دارد؟». گفتم : آرى.

گفت : «آيا مى پندارد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او تصريح كرده است؟». گفتم : آرى و برايت مى افزايم كه از پدرم درباره ادّعاى على پرسيدم. و او گفت : [ على ]راست مى گويد.

عمر گفت : «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفتار ناتمامى درباره على داشت كه چيزى را اثبات نمى كند و دستاويزى به دست نمى دهد و بى گمان، مدّتى در كارش درنگ و تأمّل كرد و در بيمارى اش مى خواست به نام على تصريح كند ؛ امّا من از بيم [ فتنه] و به خاطر حفظ اسلام، مانع شدم و به پروردگار كعبه سوگند، قريش ، هرگز بر او گِرد نمى آمدند و اگر خلافت را به دست مى گرفت، اعراب از همه سو بر او مى شوريدند. چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فهميد كه من منظورش را مى دانم، پس خوددارى ورزيد و خداوند، جز از وقوع آنچه خود ، مقدّر و حتمى كرده، ابا دارد». .

ص: 436

نقد و بررسى جلوگيرى از نوشتن وصيّت

نقد و بررسى جلوگيرى از نوشتن وصيّتماجراى تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله به كتابت وصيّت و منع عمر بن خطّاب، ماجرايى تكان دهنده و شگفت آور است. پيامبر گرامى اسلام كه «مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلَا وَحْىٌ يُوحَى ؛ نه از سر هوا، كه به وحى الهى سخن مى گويد» (1) ، تصميم دارد در آخرين لحظات زندگى دنيوى خود، نكاتى را براى امّت اسلامى بيان كند. حتّى اگر پيامبر صلى الله عليه و آله ، انسانى عادى هم تلقّى شود، مى بايد به اين خواسته او جامه عمل پوشيده شود. به علاوه، پيامبر صلى الله عليه و آله هدف از نوشتن وصيّت را «گم راه نشدنِ ابدى امّت اسلام» اعلام مى كند؛ هدفى كه هر كس به دنبال آن، روان است. شگفت، اين جاست كه عمر، با اين خواسته كوچك _ كه نتيجه اى بزرگ در بر دارد _ مخالفت مى كند! دلايل مخالفت او روشن است و در بعضى متون تاريخى نيز بدان تصريح شده است. حتّى اگر هيچ گزارشى درباره مقصود عمر بن خطّاب وجود نداشته باشد،هر انسان محقّق و غير متعصّبى، با كنار هم قرار دادن اتفاقات اين حادثه واتفاقات سقيفه و نيز حادثه به حكومت رسيدن خود وى،حقيقت را درمى يابد. از گزارش هاى تاريخى درمى يابيم كه گروهى با عمر همراهى و هميارى كرده اند. اين گزارش ها، نشان دهنده وجود گروه فشارى است كه حتّى در محفل خصوصى پيامبر صلى الله عليه و آله هم حضور دارند، به گونه اى كه كشمكش و درگيرى، بالا مى گيرد و در پايان كار، نوشتن وصيّت نيز بى فايده مى شود. امّا شگفت تر، آن كه برخى به توجيه كار عمر پرداخته اند و براى آن كه درستى عمل او را اثبات كنند، به خُرده گيرى از پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخته اند. گاه مى گويند:

.


1- .نجم ، آيه 3 و 4 .

ص: 437

آن ، از نشانه هاى فهم و دقّت و فضيلت عمر است ؛ چرا كه او ترسيد پيامبر صلى الله عليه و آله چيزهاى صريحى بنويسد كه نه بتوانند بدان عمل كنند و نه راهى براى تفسير و تأويل آنها باقى بماند و در نتيجه گرفتار عقوبت شوند. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد : «مى خواهم چيزى برايتان بنويسم كه تا ابد، گم راه نشويد» و اينان مى گويند : نوشته پيامبر، موجب عقاب مى شد و مخالفت عمر، دليلى بر فقه و فضيلت و دقّت نظر اوست. با توجّه به تقابل صريح نظر پيامبر صلى الله عليه و آله با نظر عمر، اين گونه ستودن از عمر، چه توجيهى دارد؟ عجيب تر از اين، توجيهى است كه قاضى عيّاض، درباره همه واقعه بيان كرده است و آن را تحريف نموده و از صورت اصلى خود، به شكل ديگرى در آورده است. او مى گويد: «آيا پيامبر خدا هذيان مى گويد؟». اين است آنچه در صحيح مسلم و غير آن است، يعنى به شكل استفهام. و آن از نقل غير استفهامى، چه به صيغه ماضى و چه مضارع ، درست تر است ؛ زيرا هيچ يك صحيح نيست. گوينده اين سخن ، اين سخن را گفت تا كسى را كه گفت «ننويسيد»، انكار كند ؛ يعنى : [ منظورِ صاحب اين سخن، اين بوده كه ]فرمان پيامبر خدا را وا ننهيد و آن را هذيان مپنداريد ؛ زيرا او هذيان نمى گويد. [ نيز] اين كه عمر گفت : «كتاب خدا براى ما بس است»، ردّ بر نزاع كننده است، نه بر پيامبر صلى الله عليه و آله . (2) آيا مى توان تحريفى بارزتر از اين پيدا كرد؟! مسلّما اگر اين متن ، در كتاب هاى صحيح بخارى و صحيح مسلم نبود، به همين حالتِ تحريف شده به دست ما مى رسيد؛ هرچند بخارى هم در كتاب خود، متن را دو گونه نقل كرده است. او در جايى كه گوينده را ذكر كرده است، لفظ «وجع» را مى آورد كه اهانت كم ترى دارد و در جايى كه نامى از گوينده نمى برد، واژه زشت «أ هَجَرَ؟» را آورده است، كه ظاهرا واژه اصلىِ به كار رفته در آن مجلس است. شايد هم اين تفاوت نقل ، مربوط به خود ابن عبّاس باشد ؛ يعنى : او با تدبيرى ويژه، همه ماجرا را بيان كرده است؛ امّا در دو گزارش.

.


1- .شرح النووى على صحيح مسلم : ج 11 ص 99 (ذيل حديث 1637) .
2- .الشفا بتعريف حقوق المصطفى : ج 2 ص 194 .

ص: 438

11 / 2إنفاذُ جَيشِ اُسامَةَ9408.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عروة بن الزبير :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد بَعَثَ اُسامَةَ وأمَرَهُ أن يوَطِّئَ الخَيلَ نَحوَ البَلقاءِ (1) حَيثُ قُتِلَ أبوهُ وجَعفَرٌ ، فَجَعَلَ اُسامَةُ وأصحابُهُ يَتَجَهَّزونَ وقَد عَسكَرَ بِالجُرفِ (2) ، فَاشتَكى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ عَلى ذلِكَ ، ثُمَّ وَجَدَ مِن نَفسِهِ راحَةً فَخَرَجَ عاصِبا رَأسَهُ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! أنفِذوا بَعث اُسامَةَ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ ثُمَّ دَخَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَاستُعِزَّ (3) بِهِ ، فَتُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (4)9409.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الطبقات الكبرى عن ابن عمر :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله بَعَثَ سَرِيَّةً فيهِم أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، وَاستَعمَلَ عَلَيهِم اُسامَةَ بنُ زَيدٍ ، فَكانَ النّاسُ طَعَنوا فيهِ _ أي في صِغَرِهِ _ فَبَلَغَ ذلِكَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَصَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وقالَ : إنَّ النّاسَ قَد طَعَنوا في إمارَةِ اُسامَةَ ، وقَد كانوا طَعَنوا في إمارَةِ أبيهِ مِن قَبلِهِ ، وإنَّهُما لَخَليقانِ لَها ، وإنَّهُ لَمِن أحَبِّ النّاسِ إلَيَّ آلاً ، فَاُوصيكُم بِاُسامَةَ خَيرا ! (5)9410.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الطبقات الكبرى عن حَنَش :سَمِعتُ أبي يَقولُ : اِستَعمَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله اُسامَةَ بنَ زَيدٍ وهُوَ ابنُ ثَماني عَشرَةَ سَنَةً . (6) .


1- .البَلْقاء : كورة من أعمال دمشق بين الشام ووادي القُرى ، قصبتها عَمّان (معجم البلدان : ج 1 ص 489) .
2- .الجُرْف : موضع على ثلاثة أميال من المدينة نحو الشام (معجم البلدان : ج 2 ص 128) .
3- .أياشتَدَّ به المرض وأشرَفَ على الموت (النهاية:ج3 ص228 «عزز»).
4- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 248 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 113 وإعلام الورى : ج 1 ص 263 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 249 و ج4 ص 66 ، صحيح البخاري : ج 3 ص 1365 ح 3524 ، السيرة النبوية لابن هشام : ج 4 ص 299 عن عروة بن الزبير وغيره ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 60 ح 2092 و ص62 ح 2097 عن عروة ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 159 ؛ الاحتجاج : ج 1 ص 173 ح 36 عن أبي المفضّل محمّد بن عبد اللّه الشيباني عن رجاله وكلّها نحوه .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 66 ، صحيح البخاري : ج 4 ص 1620 ح 4198 عن سالم عن أبيه وليس فيه «وهو ابن ثماني عشرة سنة» ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 64 و ص 51 عن مصعب بن عبد اللّه الزبيري .

ص: 439

11 / 2 روانه كردن سپاه اُسامه

اشاره

11 / 2روانه كردن سپاه اُسامهآخرين تلاش هاى پيامبر براى تعيين جانشين9408.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عُروة بن زبير _: پيامبر خدا اُسامه را برانگيخت و او را مأمور كرد كه سواران را به سوى بَلقاء (1) ببرد؛ جايى كه پدرش و جعفر [ بن ابى طالب ]كشته شده بودند. پس اسامه و يارانش، خود را تجهيز كردند و در جُرْف ، (2) اردو زدند.

پس، پيامبر صلى الله عليه و آله بيمار شد و بر همين حال بود، تا اندكى بهبود يافت. و با سرِ بسته بيرون آمد و سه بار گفت : «اى مردم! سپاه اسامه را روانه كنيد!». سپس باز گشت و داخل خانه شد. بيمارى اش شدّت گرفت و از دنيا رفت.9409.امام باقر عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از ابن عمر _: پيامبر صلى الله عليه و آله سپاهى را آماده كرد كه ابو بكر و عمر هم در آن بودند و اسامة بن زيد را فرمانده سپاه نمود. مردم، به دليل جوان بودنِ اسامه به او طعنه مى زدند. خبرِ آن به پيامبر خدا رسيد. بر منبر ، بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : «مردم به فرماندهى اسامه طعنه زده اند و پيش از اين هم به فرماندهى پدرش طعنه مى زدند، در حالى كه آن دو، شايسته آن اند و او از محبوب ترينِ خاندانها نزد من است. پس شما را سفارش مى كنم كه با اسامه خوب باشيد».9410.امام صادق عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از حَنَش _: شنيدم پدرم مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله اسامة بن زيد را به فرماندهى گمارد، در حالى كه هجده سال داشت.

.


1- .بلقاء، از نواحى دمشق در ميان شام و وادى القرى است كه مركز آن، عَمّان است (معجم البلدان : ج 1 ص 489) .
2- .جرف، جايى در سه ميلى مدينه به طرف شام است (معجم البلدان : ج 2 ص 128) .

ص: 440

9411.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :كانَ في جَيشِ اُسامَةَ : أبو بَكرٍ ، وعُمَرُ ، ووُجوهٌ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ . (1)9412.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المغازي_ في ذِكرِ جَيشِ اُسامَةَ _: ولَم يَبقَ أحَدٌ مِنَ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ إلَا انتُدِبَ في تِلكَ الغَزوَةِ ؛ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ، وأبو عُبَيدَةَ بنُ الجَرّاحِ ، وسَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ . (2)9413.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :دلائل النبوّة للبيهقي :كانَ اُسامَةُ بنُ زَيدٍ قَد تَجَهَّزَ لِلغَزوِ ، وخَرَجَ في نَقلِهِ إلَى الجُرفِ ، فَأَقامَ تِلكَ الأَيّامَ بِشَكوى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد أمَّرَهُ عَلى جَيشٍ عامَّتُهُمُ المُهاجِرونَ ، فيهِم عُمَرُ بنُ الخَطّابِ . (3)9414.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عروة:فِي الجَيشِ الَّذِي استَعمَلَهُ [النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ] عَلَيهِم : أبو بَكرٍ ، وعُمَرُ ، وأبو عُبَيدَةَ بنُ الجَرّاحِ . (4)9415.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :دَخَلَ اُسامَةُ مِن مُعَسكَرِهِ يَومَ الإِثنَينِ ؛ الثّاني عَشَرَ مِن شَهرِ رَبيعِ الأَوَّلِ ، فَوَجَدَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُفيقا ، فَأَمَرَهُ بِالخُروجِ وتَعجيلِ النُّفوذِ ، وقالَ : اُغدُ عَلى بَرَكَةِ اللّهِ ، وجَعَلَ يَقولُ : «أنفِذوا بَعثَ اُسامَةَ» ويُكَرِّرُ ذلِكَ ، فَوَدَّعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وخَرَجَ ومَعَهُ أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، فَلَمّا رَكِبَ جاءَهُ رَسولُ اُمِّ أيمَنَ فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَموتُ ، فَأَقبَلَ ومَعَهُ أبو بَكرٍ وعُمَرُ وأبو عُبَيدَةَ . (5)9416.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى عن هشام بن عروة :مَرِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَجَعَلَ يَقولُ في مَرَضِهِ : أنفِذوا جَيشَ اُسامَةَ ، أنفِذوا جَيشَ اُسامَةَ . (6) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 115 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 52 والدرجات الرفيعة : ص 442 .
2- .المغازي : ج 3 ص 1118 .
3- .دلائل النبوّة للبيهقي : ج 7 ص 200 ، كنز العمّال : ج 10 ص 571 ح 30265 نقلاً عن ابن عساكر عن عروة نحوه .
4- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 68 ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 63 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 52 عن عبد اللّه بن عبد الرحمن ؛ المناقب لابن شهر آشوب: ج1 ص176 عن معاويه بن عمّار عن الإمام الصادق عليه السلام ، إعلام الورى : ج1 ص263 والثلاثة الأخيرة نحوه.
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 160 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 67 ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 62 ح 2098 و ص65 ح 2101 عن عروة ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 160 نحوه ؛ الاحتجاج : ج 1 ص 604 عن الإمام عليّ عليه السلام وفيه «وكان آخر ما عهد به في أمر اُمّته قوله : أنفذوا جيش اُسامة ، يكرّر على أسماعهم إيجابا للحجّة عليهم في إيثار المنافقين على الصادقين» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 176 عن معاوية بن عمّار عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 441

9417.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف :در سپاه اسامه، ابو بكر و عمر و سرشناسانى از مهاجر و انصار، حضور داشتند.9412.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المغازى_ در يادكردِ سپاه اسامه _: و هيچ يك از مهاجران نخستين نمانْد، جز آن كه براى آن نبرد، حاضر شد، همچون : عمر بن خطّاب، ابو عبيدة بن جرّاح و سعد بن ابى وقّاص.9413.امام على عليه السلام :دلائل النبوّة ، بيهقى :اسامة بن زيد، براى نبرد آماده شد و در جُرف، اردو زد و به دليل بيمارى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، چند روز در آن جا ماند و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به فرماندهى سپاهى گمارده بود كه همه از مهاجران بودند و عمر بن خطّاب هم در ميان آنان بود.9414.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عروه _: در ميان سپاهى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او (اسامه) را فرمانده آن كرده بود، ابو بكر و عمر و ابو عبيده جرّاح هم بودند.9415.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :اسامه، روز دوشنبه، دوازدهم ربيع اوّل [ سال يازدهم هجرى] از اردوگاهش به مدينه آمد و حال پيامبر صلى الله عليه و آله را بهتر يافت. پيامبر صلى الله عليه و آله به خروج و شتاب در روانه شدن، فرمانش داد و گفت : «به بركت خدا، صبح، حركت كن» و هماره مى گفت : «سپاه اسامه را روانه كنيد».

پس با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وداع كرد و ابو بكر و عمر هم با او خارج شدند. چون سوار شد، پيك اُمّ ايمن، نزد او آمد و گفت : پيامبر خدا در حال موت است. پس، او بازگشت و ابو بكر و عمر و ابو عبيده هم همراهش آمدند.9416.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از هشام بن عروه _: پيامبر خدا بيمار شد و در همان بيمارى پيوسته مى گفت : «سپاه اسامه را روانه كنيد. سپاه اسامه را روانه كنيد» (1) . .


1- .در الاحتجاج (ج 1 ص 604) از امام على عليه السلام نقل شده است : «و آخرين عهدى كه با امّتش درباره من بست، گفته اش درباره روانه كردن سپاه اسامه بود. پيوسته در گوش آنها مى خواند تا در ترجيح منافقان بر صادقان ، حجّتى براى آنان نگذارَد».

ص: 442

9417.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :جَهِّزوا جَيشَ اُسامَةَ ، لَعَنَ اللّهُ مَن تَخَلَّفَ عَنهُ ! (1)9418.عنه عليه السلام :الإرشاد :... فَلَمّا سَلَّمَ [ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مِنَ الصَّلاةِ ]انصَرَفَ إلى مَنزِلِهِ ، وَاستَدعى أبا بَكرٍ وعُمَرَ وجَماعَةً مِمَّن حَضَرَ المَسجِدَ مِنَ المُسلِمينَ ، ثُمَّ قالَ : أ لَم آمُر أن تُنفِذوا جَيشَ اُسامَةَ ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : فَلِمَ تَأَخَّرتُم عَن أمري ؟ فَقالَ أبو بَكرٍ : إنَّني كُنتُ خَرَجتُ ثُمَّ عُدتُ لِاُجَدِّدَ بِكَ عَهدا . وقالَ عُمَرُ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَم أخرُجُ لِأَنَّني لَم اُحِبَّ أن أسأَلَ عَنكَ الرَّكبَ .

فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : فَأَنفِذوا جَيشَ اُسامَةَ ، فَأَنفِذوا جَيشَ اُسامَةَ _ يُكَرِّرُها ثَلاثَ مَرّاتٍ _ ثُمَّ اُغمِيَ عَلَيهِ مِنَ التَّعَبِ الَّذي لَحِقَهُ وَالأَسَفِ (2) ، فَمَكَثَ هُنَيهَةً مُغمىً عَلَيهِ ، وبَكَى المُسلِمونَ ، وَارتَفَعَ النَّحيبُ مِن أزواجِهِ ووُلِدِه وَالنِّساءِ المُسلِماتِ ومَن حَضَرَ مِنَ المُسلِمينَ . (3)9419.عنه عليه السلام :الإرشاد :عَقَدَ [النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ] لِاُسامَةَ بنِ زَيدِ بنِ حارِثَةَ الإِمرَةَ ، ونَدَبَهُ أن يَخرُجَ بِجُمهورِ الاُمَّةِ إلى حَيثُ اُصيبَ أبوهُ مِن بِلادِ الرّومِ ، وَاجتَمَعَ رَأيُهُ صلى الله عليه و آله عَلى إخراجِ جَماعَةٍ مِن مُتَقَدِّمِي المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ في مُعَسكَرِهِ ؛ حَتّى لا يَبقى فِي المَدينَةِ عِندَ وَفاتِهِ صلى الله عليه و آله مَن يَختَلِفُ فِي الرِّئاسَةِ ، ويَطمَعُ فِي التَّقَدُّمِ عَلَى النّاسِ بِالإِمارَةِ ، ويَستَتِبُّ الأَمرُ لِمَنِ استَخلَفَهُ مِن بَعدِهِ ، ولا يُنازِعُهُ في حَقِّهِ مُنازِعٌ ، فَعَقَدَ لَهُ الإِمرَةَ عَلى مَن ذَكَرناهُ .

وجَدَّ _ عَلَيهِ وآلِهِ السَّلامُ _ في إخراجِهِم ، فَأَمَرَ اُسامَةَ بِالبُروزِ عَنِ المَدينَةِ بِمُعَسكَرِهِ إلَى الجُرفِ ، وحَثَّ النّاسَ عَلَى الخُروجِ إلَيهِ وَالمَسيرِ مَعَهُ ، وحَذَّرَهُم مِنَ التَّلَوُّمِ (4) وَالإِبطاءِ عَنهُ .

فَبَينا هُوَ في ذلِكَ ، إذ عَرَضَت لَهُ الشَّكاةُ (5) الَّتي تُوُفِّيَ فيها . (6) .


1- .الملل والنحل : ج 1 ص 23 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 52 عن عبد اللّه بن عبد الرحمن وفيه «أنفذوا بعث اُسامة ...» ؛ الرواشح السماويّة : ص 140 .
2- .الأَسَف : المبالغة في الحُزْن والغَضَب (لسان العرب : ج 9 ص 5 «أسف») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 183 ، إعلام الورى : ج 1 ص 265 نحوه .
4- .التَّلَوُّم : الإنتظار والتَّلَبُّث (لسان العرب : ج 12 ص 557 «لوم») .
5- .الشَّكاة : المَرَض (النهاية : ج 2 ص 497 «شكا») .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 180 .

ص: 443

9420.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سپاه اسامه را آماده كنيد. خداى لعنت كناد كسى را كه از آن ، جا بمانَد!9421.عنه صلى الله عليه و آله :الإرشاد :... چون پيامبر صلى الله عليه و آله سلام نماز را داد، به خانه اش بازگشت و ابو بكر و عمر و گروهى از مسلمانانِ حاضر در مسجد را فرا خوانْد. سپس گفت : «آيا فرمان ندادم كه سپاه اسامه را روانه كنيد؟». گفتند : چرا، اى پيامبر خدا! گفت : «پس چرا در فرمانم تأخير روا داشتيد؟». ابو بكر گفت : من رفته بودم ؛ امّا بازگشتم تا تجديد عهدى با تو كرده باشم. عمر [ نيز ]گفت : اى پيامبر خدا! من نرفتم ؛ چون دوست نداشتم خبر تو را از كاروان ها بگيرم.

پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «سپاه اسامه را روانه كنيد. سپاه اسامه را روانه كنيد» و آن را سه بار تكرار كرد. سپس به دليل رنج و اندوه شديدى كه از اين واقعه به او دست داده بود ، بيهوش شد و اندكى در همين حال ماند. مسلمانان گريستند و صداى گريه از همسران و فرزندان او و زنان مسلمان و ديگر مسلمانان حاضر ، بلند شد.9422.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد :پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم فرماندهى را براى اسامة بن زيد بست و از او خواست كه با عموم مردم به سوى مكانى از روم برود كه پدر او [ در آن جا ]كشته شده بود.

نظر پيامبر صلى الله عليه و آله بر اين بود كه گروهى از مهاجران نخستين و انصار را با سپاه اسامه رهسپار كند تا هنگام وفاتش كسى در مدينه نباشد كه در خلافت، اختلافْ ايجاد نمايد و براى پيشى جستن در فرمانروايى بر مردم، طمع كند. او مى خواست راه را براى كسى كه جانشين پس از خود كرده بود، هموار كند، تا هيچ كس در حقى كه او داشت با وى نستيزد.

پس اسامه را فرمانده اين افراد كرد و براى بيرون فرستادن آن [ سپاه] كوشيد و به اسامه فرمان داد كه با سپاهش از مدينه به جُرْف برود و نيز مردم را برانگيخت تا با او بيرون روند و آنان را از درنگ و تأخير، بر حذر داشت.

در اين ميان، پيامبر صلى الله عليه و آله بيمار شد و در همان بيمارى از دنيا رفت. .

ص: 444

9418.امام على عليه السلام :السيرة النبويّة لابن هشام عن عروة بن الزبير وغيره :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله استَبطَأَ النّاسَ في بَعثِ اُسامَةَ بنِ زَيدٍ وهُوَ في وَجَعِهِ ، فَخَرَجَ عاصِبا رَأسَهُ حَتّى جَلَسَ عَلَى المِنبَرِ _ وقَد كانَ النّاسُ قالوا في إمرَةِ اُسامَةَ : أمَّرَ غُلاما حَدَثا عَلى جِلَّةِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ! _ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ بِما هُوَ لَهُ أهلٌ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! أنفِذوا بَعثَ اُسامَةَ ، فَلَعمري لَئِن قُلتُم في إمارَتِهِ لَقَد قُلتُم في إمارَةِ أبيهِ مِن قَبلِهِ ، وإنَّهُ لَخَليقٌ لِلإِمارَةِ ، وإن كانَ أبوهُ لَخَليقا لَها !

ثُمَّ نَزَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَانكَمَشَ (1) النّاسُ في جِهازِهِم ، وَاستَعَزَّ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَجَعُهُ ، فَخَرَجَ اُسامَةُ وخَرَجَ جَيشُهُ مَعَهُ حَتّى نَزَلُوا الجُرفَ _ مِنَ المَدينَةِ عَلى فَرسَخٍ _ فَضَرَبَ بِهِ عَسكَرَهُ ، وتَتامَّ (2) إلَيهِ النّاسُ ، وثَقُلَ (3) رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَقامَ اُسامَةُ وَالنّاسُ لِيَنظُروا مَا اللّهُ قاضٍ في رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (4) .


1- .اِنْكَمَشَ في هذا الأمر : أي تَشَمَّرَ وجَدَّ (النهاية : ج 4 ص 200 «كمش») .
2- .تَتامُّوا : أي جاؤوا كُلُّهم وتَمُّوا . وفي الحديث : «تَتامَّتْ إليه قُريش» أي أجابَتْهُ وجاءَتْهُ مُتَوافِرَة مُتَتابِعة (تاج العروس : ج 16 ص 79 «تمم») .
3- .ثَقُلَ الرجُلُ : اشتَدَّ مرَضُه (لسان العرب : ج 11 ص 88 «ثقل») .
4- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 299 وراجع تاريخ الطبري : ج 3 ص 184 و 186 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 5 .

ص: 445

9419.امام على عليه السلام :السيرة النبويّة ، ابن هشام_ به نقل از عروة بن زبير و غير او _: پيامبر خدا در حال بيمارى [ بود كه ]ديد مردم، در روانه كردن سپاه اسامة بن زيد، كندى مى كنند. پس در حالى كه سرش را بسته بود، [ از خانه] بيرون آمد و بر منبر نشست ، در حالى كه مردم درباره فرماندهى اسامه مى گفتند پسر جوانى را بر بزرگان مهاجر و انصار، فرمانده كرده است .

[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] پس از حمد و ثناى الهى، آن چنان كه شايسته خداوند بود، گفت : «اى مردم! سپاه اسامه را روانه كنيد. به جانم سوگند، اگر [ اكنون] به فرماندهى او طعنه مى زنيد، و پيش از اين هم به فرماندهى پدرش طعنه مى زديد، در حالى كه او شايسته فرماندهى است و پدرش نيز شايسته فرماندهى بود».

سپس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پايين آمد و مردم در تجهيز سپاه، جدّيت كردند و بيمارى پيامبر خدا شدّت گرفت. اسامه با سپاهش بيرون رفت، تا اين كه در جُرْف (در يك فرسخى مدينه) توقف كردند و در آن جا اردو زد و مردم، همگى به سوى او رفتند. چون بيمارى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شدّت گرفت، اسامه و مردم، درنگ كردند تا بدانند خداوند سرنوشت پيامبرش صلى الله عليه و آله را چگونه رقم مى زند. .

ص: 446

9420.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِتَوجيهِ الجَيشِ الَّذي وَجَّهَهُ مَعَ اُسامَةَ بنِ زَيدٍ عِندَ الَّذي أحدَثَ اللّهُ بِهِ مِنَ المَرَضِ الَّذي تَوَفّاهُ فيهِ ، فَلَم يَدَعِ النَّبِيُّ أحَدا مِن أفناءِ (1) العَرَبِ ، ولا مِنَ الأَوسِ وَالخَزرَجِ وغَيرِهِم مِن سائِرِ النّاسِ مِمَّن يَخافُ عَلى نَقضِهِ ومُنازَعَتِهِ ، ولا أحَدا مِمَّن يَراني بِعَينِ البَغضاءِ مِمَّن قَد وَتَرتُهُ بِقَتلِ أبيهِ أو أخيهِ أو حَميمِهِ ، إلّا وَجَّهَهُ في ذلِكَ الجَيشِ ، ولا مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وَالمُسلِمينَ وغَيرِهِم وَالمُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم وَالمُنافِقينَ ؛ لِتَصفُوَ قُلوبُ مَن يَبقى مَعي بِحَضرَتِهِ ، ولِئَلّا يَقولَ قائِلٌ شَيئا مِمّا أكرَهُهُ ، ولا يَدفَعُني دافِعٌ مِنَ الوِلايَةِ وَالقِيامِ بِأَمرِ رَعِيَّتِهِ مِن بَعدِهِ .

ثُمَّ كانَ آخِرُ ما تَكَلَّمَ بِهِ في شَيءٍ مِن أمرِ اُمَّتِهِ أن يُمضِيَ جَيشَ اُسامَةَ ، ولا يَتَخَلَّفَ عَنهُ أحَدٌ مِمَّن أُنهَضَ مَعَهُ ، وتَقَدَّمَ في ذلِكَ أشَدَّ التَّقَدُّمِ ، وأوعَزَ (2) فيهِ أبلَغَ الإِيعازِ ، وأكَّدَ فيهِ أكثَرَ التَّأكيدِ .

فَلَم أشعُر بَعدَ أن قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلّا بِرِجالٍ مِن بَعثِ اُسامَةَ بنِ زَيدٍ وأهلِ عَسكَرِهِ قَد تَرَكوا مَراكِزَهُم ، وأخَلّوا مَواضِعَهُم ، وخالَفوا أمرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيما أنهَضَهُم لَهُ وأمَرَهُم بِهِ وتَقَدَّمَ إلَيهِم ؛ مِن مُلازَمَةِ أميرِهِم ، وَالسَّيرِ مَعَهُ تَحتَ لِوائِهِ ، حَتّى يُنفَذَ لِوَجهِهِ الَّذي أنفَذَهُ إلَيهِ !

فَخَلَّفوا أميرَهُم مُقيما في عَسكَرِهِ ، وأقبَلوا يَتَبادَرونَ عَلَى الخَيلِ رَكضا إلى حَلِ عُقدَةٍ عَقَدَهَا اللّهُ عز و جل لي ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله في أعناقِهِم فَحَلّوها ، وعَهدٍ عاهَدُوا اللّهَ ورَسولَهُ فَنَكَثوهُ ! وعَقَدوا لِأَنفُسِهِم عَقدا ضَجَّت بِهِ أصواتُهُم ، وَاختَصَّت بِهِ آراؤُهُم ، مِن غَيرِ مُناظَرَةٍ لِأَحَدٍ مِنّا بني عَبدِ المُطَّلِبِ ، أو مُشارَكَةٍ في رَأيٍ ، أوِ استِقالَةٍ (3) لِما في أعناقِهِم مِن بَيعَتي ! (4) .


1- .أي لم يُعْلَم مِمَّن هو (النهاية : ج 3 ص 477 «فنا») .
2- .الوَعْز:التَّقْدِمه في الأمر والتَّقَدُّمُ فيه(لسان العرب:ج5 ص429 «وعز»).
3- .تَقايَلَ البَيِّعان : تَفاسَخا صَفْقَتَهما . وتكون الإقالَةُ في البَيْعة والعهد . والاستِقالَة : طلَب الإِقالَة (لسان العرب : ج 11 ص 579 و 580 «قيل») .
4- .الخصال : ص 371 ح 58 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام ، الاختصاص : ص 170 عن جابر عن أبي جعفر عن محمّد ابن الحنفيّة ، شرح الأخبار : ج 1 ص 346 ح 315 عن محمّد بن سلام بإسناده عنه عليه السلام نحوه .

ص: 447

9421.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پيامبر خدا، در بيمارى اى كه به وفاتش انجاميد ، فرمان داد كه سپاهى براى اسامه، سامان دهند. پيامبر صلى الله عليه و آله هر آن كس را (از توده مردم و يا از اوس و خزرج و بقيه مردم) كه مى ترسيد شورش و ستيزه كند و يا (به خاطر آن كه پدر يا برادر يا خويشاوندش به دست من كشته شده بودند،) با من دشمنى ورزد، با اين سپاه، روانه كرد و حتّى از مهاجران و انصار و مسلمانان و ديگران و كسانى كه [ با پول، ]جذبشان كرده بود و نيز از منافقان، كسى را باقى نگذارد، تا دل هاى همه كسانى كه در محضرش باقى مى مانند، با من صاف باشد و كسى چيزى را كه من ناپسند مى دارم، نگويد و مرا از ولايت نراند و امور مردم را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به دست نگيرد.

آخرين سخنش درباره كار امّتش، روانه كردن سپاه اسامه بود و اين كه هيچ يك از آنان كه روانه كرده بود، از او سرپيچى نكنند. پيامبر صلى الله عليه و آله اين كار را بر ديگر كارها سخت مقدّم داشت و به شدّت، در آن كوشيد و تأكيد فراوان كرد.

پس از قبض روح پيامبر صلى الله عليه و آله ، با تنى چند از سپاهيان اسامه و سربازانش مواجه شدم كه مراكز خود را ترك كرده، جاى خود را خالى گذارده و از فرمان پيامبر خدا _ كه به آنان دستور داده بود حركت و پيشروى كنند و همراه فرمانده شان باشند و در زير پرچم او، مسير را بپيمايند، تا مأموريّت را به انجام رسانند _ سرپيچى كرده بودند.

پس، فرمانده خود را در ميان سپاه، برجاى نهادند و شتابان بر اسب ها سوار شدند و به سوى انحلال پيمانى كه خداى عز و جل براى من و پيامبرش در گردن آنها بسته بود، روانه شدند و آن را گشودند و پيمان خدا و پيامبرش را شكستند و آن را براى خود بستند و براى آن ، نعره كشيدندد و تنها نظر خود را اجرا كردند، بى آن كه نظر كسى از ما بنى عبد المطّلب را جويا شوند و يا آن كه ما را شركت دهند و يا [ دست كم، ابتدا ]فسخ بيعت با من را كه در گردنشان بود، بخواهند. .

ص: 448

. .

ص: 449

. .

ص: 450

. .

ص: 451

بحثى درباره آخرين تلاش پيامبر

بحثى درباره آخرين تلاش پيامبرولايت علوى، در ابلاغ و عرضه، همزاد با رسالت نبوى است. پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام تبليغ علنى رسالت، با صراحت تمام ، از تداوم «رسالت» در قالب «ولايت»، سخن گفت و على عليه السلام را به عنوان «وصى»، «خليفه»، «وزير» ، «يار» و «همراه» خود، معرّفى كرد. افزون بر آن، پيامبر خدا در مناسبت هاى مختلف و با توجّه به شرايط سياسى و فرهنگى حاكم، در باب رهبرى آينده امّت، سخن گفت و مولا عليه السلام را به عنوان شايسته ترين كسى كه توانايى راهنمايى و نجات امّت را از امواج خروشان فتنه ها، كژانديشى ها و ... دارد، شناسانْد. اين حقايق، در لابه لاى صفحات اين دانش نامه، با استناد به انبوه روايات فريقين، آمده است و نيز بر آن، تأكيد شده است كه اوج اين معرّفى و ابلاغ، در «حَجّة البلاغ» و به تعبير ديگر «حَجّة الوداع» در «غدير خم» بوده است. بدين سان، تأكيد پيامبر خدا بر تعيين و تصريح مكتوبِ سرنوشت ولايت در آخرين ساعت هاى عمر مباركش، بى گمان، آخرين تلاش و چاره انديشى او براى حفظ سلامت جامعه و جلوگيرى از انحراف امّت بوده است : پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى است. تن شريف او در تب مى سوزد كه فرمان

.

ص: 452

سازماندهى لشكرى را به فرماندهى اسامة بن زيد، صادر مى كند و بدان بسى تأكيد مى ورزد و تَنْ زنندگان از اين سپاه را «نفرين» مى كند.هربار كه چشمان مبارك را باز مى كند، از چگونگى سپاه سؤال مى كند... . امّا شگفتا و شگفتا كه كسانى ، از همراهى با سپاه اسامه تن زدند و با تمسّك به بهانه هايى بازگشتند و با «اجتهادِ» ناروا در برابر «نصّ» صريحِ سخن پيامبر خدا، از همراهى با سپاه، خوددارى كردند و افزون بر آن، پيامبر خدا را كه سخن، جز به حق نمى گفت و لب، جز به آموزه «وحى» نمى گشود، (1) به«هذيانگويى»متهم كردند! و بدين گونه كتابت وصيّت، بى اثر گشت و آخرين تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى زمينه سازى در جهت تحكيم «حاكميت حق»، عقيم مانْد. در اين كه آهنگ اين وصيّت، «صراحت و تأكيد درباره رهبر آينده» و «تنبّه و تأكيد بر ابلاغ حق (همان حقّ فريادشده در طول بيست و سه سال و در هر كوى و بَرزن)» بود، هيچ ترديدى نيست؛ (2) امّا جاى اين پرسشْ باقى است كه چرا پيامبر خدا پس از منع و غوغاسالارى آن كسان، بر كتابت ، پاى نفشرد؟ و چرا پيش تر و به هنگام صحّت، بر اين اقدام اساسى، همّت نگماشت؟ چرا با اين كه پيشنهاد شد ابزار كتابت را فراهم آورند، با اين كه پس از آن، چهار روز ديگر نيز زنده بود، پيشنهاد را نپذيرفت؟ چرا آن بزرگوار كه به تعبير قرآن: «حريص بر هدايت امّت» (3) بود، با اين اقدام اساسى، مانع از گم راهىِ امّت نشد؟ تأمّل در چگونگى جامعه اسلامىِ آن روز و تركيب جامعه مدينه و درنگريستن به جايگاه مولا عليه السلام مى تواند در پاسخ يابى براى اين سؤال، كارآمد باشد. پيامبر خدا

.


1- .«وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلَا وَحْىٌ يُوحَى» (نجم : آيه : 3 و 4) .
2- .ر . ك : المراجعات : ص 354 و سخن مفتى حنفى صور، حاج داوود دَدا در همان جا، و نيز به : معالم الفتن : ج 1 ص 262 كه توجه برخى از محدّثان اهل سنّت را به اين نكته ، گزارش كرده است.
3- .ر . ك : توبه ، آيه 128.

ص: 453

نبردهاى بسيارى براى قلع و قمع شرك و زدودن موانع ابلاغ رسالت، سامان داده است. در اين نبردها كه سران بسيارى از جريان هاى شرك و استكبارْ نابود شده اند، بيشترين نقش را «شمشير على عليه السلام » بازى كرده است و اين، براى هر كسى كه اندكى با تاريخ اسلامْ آشنايى داشته باشد، جاى ترديد نيست. اكنون و در سال هاى پايانى عمر پيامبر صلى الله عليه و آله وابستگان بسيارى از آنان به اردوگاه مسلمانان وارد شده اند. اينان «تازه مسلمان»هايى هستند كه ايمان، در اعماق جانشان نفوذ نكرده است و به هيچ روى، حاضر نيستند رهبرى مولا عليه السلام را بپذيرند. از سوى ديگر، كسانى از چهره هاى موجّه صحابيان، به هر انگيزه اى ، رهبرى امام عليه السلام را به مصلحت نمى دانند و نگاشتن وصيّت را خوش ندارند. كتابت وصيّت، گو اين كه راه را بر توجيه ها و بهانه ها مى بندد، امّا در شرايط عادى، زمينه را براى تفرقه هاى داخلى و بگومگوها در درون اردوگاه اسلام، فراهم مى سازد. در آخرين لحظات عمر پيامبر صلى الله عليه و آله ، وصيّت، زمينه پذيرش دارد. او پيشوايى است كه پس از سال ها تلاش در جهت استوارسازى پايه هاى آيين الهى خود، در آستانه رحلت قرار دارد. طبيعى است كه براى آينده و آيين و امّت خود، طرحى درافكَنَد. اگر چهره هاى به ظاهر موجّه، جوسازى نكنند و آب را گل آلود نسازند، احتمال اين كه تازه به دوران رسيده ها چندان زمينه جولان نداشته باشند، بسيار است. بدين سان، پيامبر صلى الله عليه و آله بر اصل وصيّت و طرح كتابت آن، همّت مى گمارد و از سوى ديگر با فرمان سازماندهى لشكر اسامه مى كوشد تا مدّعيان و غوغاسالاران را از صحنه به دور سازد و بدين سان، زمينه را براى طرح نهايى مسئله فراهم آوَرَد. بى گمان،اگر لشكرْ اعزام شود و جوآفرينان از صحنه دور گردند، تا بازگشت آنان، وصيّت، كتابت مى شود و خلافتْ استقرار مى يابد و زمينه دگرسانى و جوآفرينى،

.

ص: 454

يكسر زدوده مى شود ؛ (1) امّا چرا پيامبر صلى الله عليه و آله بدان پاى نمى فشرَد و از فرصت باقى مانده، براى نوشتن، بهره نمى گيرد؟ درنگريستن به آنچه در آن جريان گفته شد، براى دستيابى به پاسخ، بسنده است ؛ چرا كه به گفته انديشمندى استوارانديش : آنان با كلمه «هَجْر (هذيان)» «استوارگويى» و «عصمت» را از پيامبر خدا زدودند. (2) چنين است كه به گفته ابن عبّاس : چون غوغا خوابيد و آن سخن ياوه فرو نشست، گفتند : اى پيامبر خدا! آنچه را خواستى، بياوريم؟ فرمود : «پس از آنچه گفتيد؟!». يعنى : پس از متّهم ساختن من به «هذيانگويى»، چه جاى نوشتن و گفتن است؟! شگفتا و دردا! هنگامى كه در حيات و حضور پيامبر خدا، كلام الهىِ : «از روى هوا سخن نمى گويد. آن، جز وحى اى نازل شده نيست» ، ناديده انگاشته گردد و نسبت «هذيان» به او داده شود، بدون شك، در غيبت و وفات او سخنانش مورد ترديد قرار خواهد گرفت. اين سخن و فضاى به وجود آمده نشان مى دهد كه: الف _ مدّعيان خلافت كه مدّتى در جهت ايجاد زمينه مى كوشيدند، در مخالفت با خلافت على عليه السلام بس جدّى بودند و در اين راه، از اهانت به پيامبر خدا نيز اِبا نكردند. ب _ در آن هنگامه، كتابت نيز تأثيرى نداشت ؛ چرا كه آنان اين سخن زشت خود را به ميان مردم مى كشاندند و نوشته را بى اثر مى ساختند. ج _ شايد مهم ترين نكته اين باشد كه در نهايت، نه تنها على عليه السلام به خلافتْ دست نمى يافت، بلكه دستورهاى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز تباه مى شد و در حُجّيت آنها، ترديد روا

.


1- .ر . ك : سخن عمر كه مى گفت : «... فكرهنا ذلك أشدّ الكراهة» (مجمع الزوائد : ج 8 ص 609 ح 14257) .
2- .سعيد ايّوب، در : معالم الفتن : ج 1 ص 263 .

ص: 455

مى گرديد و اوامر و نواهى او در كشاكش نقض ها و ابرام ها از ميان مى رفت. به راستى، متّهم كردن پيامبر خدا به «هذيان گويى»، غم انگيزترين، تلخ ترين و زشت ترين حادثه تاريخ اسلام است و شايد رساترين تعبير در اين باره، كلام ابن عبّاس باشد كه هماره با چشمانى اشك آلود مى گفت: مصيبت حقيقى، مصيبت ممانعت از نوشتن پيامبر صلى الله عليه و آله ، با اختلاف و داد و فرياد است. دردآور، اين كه دو سال بعد، ابو بكر، در لحظات واپسين زندگى، آن هنگام كه به سبب اغما توان سخن گفتن نداشت و سخن را به او تلقين مى كردند، با كتابت تلقينى عثمان، عمر را به خلافتْ نصب كرد و هرگز كسى نسبت «هذيان گويى» به او نداد! و چنين شد كه آن اهانت زشت، رقم خورد و آن وصيّت، نوشته نشد و انحراف در رهبرى، بنياد نهاده شد و بر سر امّت، آمد، آنچه نمى بايست. و اين چنين، تاريخ مسلمانان با ناهنجارى هاى بسيار، شكل گرفت. (1)

ر . ك : ص 429 (آخرين تلاش هاى پيامبر براى تعيين جانشين) .

.


1- .ر . ك : النصّ والاجتهاد : ص 125 _ 138 ، معالم الفتن : ص259 _ 265 .

ص: 456

. .

ص: 457

بخش چهارم: امام على ، پس از پيامبر

اشاره

بخش چهارم: امام على ، پس از پيامبرفصل يكم : داستان سقيفهفصل دوم : روزگار عمر بن خطّابفصل سوم : زمينه هاى خلافت عثمانفصل چهارم : موجبات شورش بر عثمانفصل پنجم : شورش بر عثمان

.

ص: 458

الفصل الأول : قصّة السقيفة1 / 1إنكارُ مَوتِ النَّبِيِّ9427.امام على عليه السلام :سنن الدارمي عن عِكرِمَة :تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الاِثنَينِ ، فَحُبِسَ بَقِيَّةَ يَومِهِ ولَيلَتَهُ وَالغَدَ حَتّى دُفِنَ لَيلَةَ الأَربَعاءِ ، وقالوا : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يَمُت ، ولكِنَ عُرِجَ بِروحِهِ كَما عُرِجَ بِروحِ موسى ، فَقامَ عُمَرُ فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يَمُت ، ولكِن عُرِجَ بِروحِهِ كَما عُرِجَ بِروحِ موسى ، وَاللّهِ لا يَموتُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى يَقطَعَ أيدِيَ أقوامٍ وألسِنَتَهُمُ ، فَلَم يَزَل عُمَرُ يَتَكَلَّمُ حَتّى أزبَدَ شِدقاهُ مِمّا يوعِدُ ويَقولُ .

فَقامَ العَبّاسُ فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد ماتَ ، وإنَّهُ لَبَشَرٌ ، وإنَّهُ يَأسُنُ (1) كما يَأسُنُ البَشَرُ . أي قَومِ فَادفِنوا صاحِبَكُم ؛ فَإِنَّهُ أكرَمُ عَلَى اللّهِ مِن أن يُميتَهُ إماتَتَينِ ، أيُميتُ أحَدَكُم إماتَةً ويُميتُهُ إماتَتَينِ وهُوَ أكرَمُ عَلَى اللّهِ مِن ذلِكَ ؟ !

أي قَومِ فَادفِنوا صاحِبَكُم ؛ فَإِن يَكُ كَما تَقولونَ فَلَيسَ بِعَزيزٍ عَلَى اللّهِ أن يَبحَثَ عَنهُ التُّرابَ . إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَاللّهِ ما ماتَ حَتّى تَرَكَ السَّبيلَ نَهجا واضِحا ، فأَحَلَّ الحَلالَ وحَرَّمَ الحَرامَ ، ونَكَحَ وطَلَّقَ ، وحارَبَ وسالَمَ .

ما كانَ راعي غَنَمٍ يَتبَعُ بِها صاحِبَها رُؤوسَ الجِبالِ يَخبِطُ عَلَيهَا العِضاهَ بِمِخبَطِهِ ، ويَمدُرُ (2) حَوضَها بِيَدِهِ بِأَنصَبَ ولا أدأَبَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ فيكُم أي قَومِ ، فَادفِنوا صاحِبَكُم . (3) .


1- .أي يتغيّر (النهاية: ج 1 ص 50 «أسن») .
2- .مدَرَهُ : أي طيّنه وأصلحه بالمَدَر ؛ وهو الطين المتماسك ؛ لئلّا يخرج منه الماء (النهاية : ج 4 ص 309 «مدر») .
3- .سنن الدارمي : ج 1 ص 42 ح 83 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 266 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 243 عن ابن عبّاس وكلاهما نحوه ، كنز العمّال : ج 7 ص 244 ح 18773 .

ص: 459

فصل يكم : داستان سقيفه

1 / 1 انكار وفات پيامبر

فصل يكم : داستان سقيفه1 / 1انكار وفات پيامبر9431.عنه عليه السلام :سنن الدارِمى_ به نقل از عِكْرمه _: پيامبر خدا روز دوشنبه وفات يافت ؛ ولى بقيّه روز و يك شبانه روز پس از آن نيز نگه داشته شد ، تا آن كه شب چهارشنبه به خاك سپرده شد .

[ برخى] گفتند : پيامبر خدا وفات نيافته است ؛ بلكه روحش عروج كرده است ، همان گونه كه روح موسى عليه السلام عروج كرد . عمر برخاست و گفت : پيامبر خدا وفات نيافته است ؛ بلكه روحش عروج كرده است ، همان گونه كه روح موسى عليه السلام عروج كرد و به خدا سوگند ، پيامبر خدا نمى ميرد تا آن هنگام كه دست و زبان كسانى را ببُرد .

عمر ، همچنان سخن گفت ، تا آن كه دهانش از تهديد و سخن گفتن ، كف كرد . پس ، عبّاس برخاست و گفت : بى گمان ، پيامبر خدا وفات يافته است و او نيز انسان است و همانند ديگر انسان ها دگرگونى و زوال مى پذيرد . اى قوم من! يارتان را به خاك بسپاريد كه او نزد خدا ، گرامى تر از آن است كه وى را دو بار بميرانَد . آيا هريك از شما را يك بار و او را دو بار مى ميراند ، در حالى كه او نزد خدا ، گرامى تر از اين است؟!

اى قوم من! يارتان را به خاك بسپاريد ، كه اگر آن گونه باشد كه شما مى گوييد ، براى خدا مشكل نيست او را از دل خاك بيرون آورد . به خدا سوگند ، پيامبر خدا وفات نيافت تا آن كه مسير [ حق] را به صورت راهى روشن ، براى ما گذارْد و حلال را حلال و حرام را حرام كرد و ازدواج نمود و طلاق داد و جنگيد و صلح كرد .

چوپانى كه در پى گوسفندانش از قلّه كوه ها بگذرد و با چوب دستى اش درختان خاردار را بتكاند و با دست خود ، حوض آبى از گل بسازد ، از پيامبرى كه در ميان شما بود ، سختكوش تر و زحمتكش تر نيست .

اى قوم من! يارتان را به خاك بسپاريد .

.

ص: 460

9430.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عائشة:لَمَّا تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، استَأذَنَ عُمَرُ وَالمُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، فَدَخَلا عَلَيهِ فَكَشَفَا الثَّوبَ عَن وَجهِهِ فَقالَ عُمَرُ : واغَشيا ! ما أشَدَّ غَشيَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ثُمَّ قاما ، فَلَمَّا انتَهَيا إلَى البابِ قالَ المُغيرَةُ : يا عُمَرُ ماتَ وَاللّهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! فَقالَ عُمَرُ : كَذَبتَ ! ما ماتَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولكِنَّكَ رَجُلٌ تَحوشُكَ فِتنَةٌ ، ولَن يَموتَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى يُفنِيَ المُنافِقينَ .

ثُمَّ جاءَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ يَخطُبُ النّاسَ فَقالَ لَهُ أبو بَكرٍ : اُسكُت ! فَسَكَتَ ، فَصَعِدَ أبو بَكرٍ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قَرَأَ : «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ» (1) ، ثُمَّ قَرَأَ : «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَ_بِكُمْ» (2) ، حَتّى فَرَغَ مِنَ الآيَةِ ، ثُمَّ قالَ : مَن كانَ يَعبُدُ مُحَمَّدا فَإِنَّ مُحَمَّدا قَد ماتَ ، ومَن كانَ يَعبُدُ اللّهَ فَإِنَّ اللّهَ حَيٌّ لا يَموتُ !

قالَ : فَقالَ عُمَرُ : هذا في كِتابِ اللّهِ ؟ قالَ : نَعَم ! فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! هذا أبو بَكرٍ وذو شَيبَةِ المُسلِمينَ فَبايِعوهُ ! فَبايَعَهُ النّاسُ . (3)9431.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: خَرَجَ عُمَرُ فَقالَ : وَاللّهِ ما ماتَ رَسولُ اللّهِ ولا يَموتُ ، وإنَّما تَغَيَّبَ كَما غابَ موسَى بنُ عِمرانَ أربَعينَ لَيلَةً ثُمَّ يَعودُ ، وَاللّهِ لَيَقطَعَنَّ أيدِيَ قَومٍ وأرجُلَهُم .

وقالَ أبو بَكرٍ : بَل قَد نَعاهُ اللّهُ إلَينا فَقالَ : «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ» . فَقالَ عُمَرُ : وَاللّهِ لَكَأَنّي ما قَرَأتُها قَطُّ ! ثُمَّ قالَ :

لَعَمري لَقَد أيقَنتُ أنَّكَ مَيِّتٌ

ولكِنَّما أبدَى الَّذي قُلتُهُ الجَزَعُ (4) .


1- .الزمر : 30 .
2- .آل عمران : 144 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 267 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 44 ح 25899 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 241 كلاهما نحوه ، كنز العمّال : ج 7 ص 232 ح 18755 .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 114 ؛ السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 305 عن أبي هريرة ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 178 و ج 2 ص 43 كلّها نحوه وليس فيها «بيت الشعر» .

ص: 461

9432.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از عايشه _: چون پيامبر خدا وفات يافت ، عمر و مغيرة بن شعبه اجازه خواستند و بر او داخل شدند و پارچه از چهره اش كنار زدند.عمر گفت: چه بيهوشى اى! چه قدر بيهوشى پيامبر خدا شديد است!

سپس هر دو برخاستند و چون به در رسيدند ، مغيره گفت : اى عمر! به خدا سوگند ، پيامبر خدا وفات يافته است!

عمر گفت : دروغ مى گويى! پيامبر خدا وفات نيافته است ؛ بلكه تو در پى فتنه اى . پيامبر خدا وفات نمى كند تا آن كه منافقان را نابود سازد .

سپس ابو بكر آمد و عمر ، همچنان براى مردم سخن راند . پس ، ابو بكر به وى گفت : ساكت شو!

عمر ، ساكت شد و ابو بكر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، آيه : «بى گمان ، تو [ اى پيامبر! ]مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» را قرائت كرد و پس از آن [ ،آيه] : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر بميرد يا كشته شود ، [ از دين او] باز مى گرديد؟» را خواند تا آن كه از آيه فارغ گشت . سپس گفت : هر كس محمّد را مى پرستد ، [ بداند كه ]محمّد در گذشت و هر كس كه خدا را مى پرستد ، پسْ خدا زنده است و نمى ميرد .

عمر گفت : آيا اين ، در كتاب خداست؟

[ ابو بكر] گفت : آرى .

عمر گفت: اى مردم! اين، ابو بكر و ريش سفيد مسلمانان است . پس با او بيعت كنيد . مردم نيز بيعت كردند .9432.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى_ در ياد كردِ وفات پيامبر خدا _: عمر ، بيرون آمد و گفت : به خدا سوگند ، پيامبر خدا نمرده است و نمى ميرد . او فقط غايب شده است _ همان گونه كه موسى بن عمران ، چهل شب غايب شد _ و سپس باز مى گردد و به خدا سوگند ، دست ها و پاهاى گروهى را قطع مى كند .

ابو بكر گفت : بلكه خداوند ، خبر درگذشت او را [ در قرآن] به ما داده و گفته است : «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» .

پس عمر گفت : به خدا سوگند ، گويى كه تاكنون اين [ آيه] را نخوانده بودم . سپس گفت :

به جانم سوگند ، يقين داشتم كه تو در گذشته اى

ليكن بى تابى باعث شد تا آن سخنان را بگويم و آشكار كنم . .

ص: 462

9433.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :صحيح البخاري عن عائشة :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ماتَ وأبو بَكرٍ بِالسُّنحِ (1) _ يَعني بِالعالِيَةِ _ فَقامَ عُمَرُ يَقولُ : وَاللّهِ ما ماتَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! قالَت : وقالَ عُمَرُ : وَاللّهِ ما كانَ يَقَعُ في نَفسي إلّا ذاكَ ، ولَيَبعَثَنَّهُ اللّهُ ، فَليَقطَعَنَّ أيدِيَ رِجالٍ وأرجُلَهُم .

فَجاءَ أبو بَكرٍ فَكَشَفَ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقَبَّلَهُ ، قالَ : بِأَبي أنتَ واُمّي ، طِبتَ حَيّا ومَيّتا ، وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لا يُذيقُكَ اللّهُ المَوتَتَينِ أبَدا . ثُمَّ خَرَجَ فَقالَ : أيُّهَا الحالِفُ عَلى رِسلِكَ ، فَلَمّا تَكَلَّمَ أبو بَكرٍ جَلَسَ عُمَرُ ، فَحَمِدَ اللّهَ أبو بَكرٍ وأثنى عَلَيهِ ، وقالَ :

ألا مَن كانَ يَعبُدُ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله فَإِنَّ مُحَمَّدَا قَد ماتَ ، ومَن كانَ يَعبُدُ اللّهَ فَإِنَّ اللّهَ حَيٌّ لا يَموتُ . وقالَ : «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ» . وقالَ : «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَ_بِكُمْ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيْ_ئا وَسَيَجْزِى اللَّهُ الشَّ_كِرِينَ» . فَنَشَجَ النّاسُ يَبكونَ . (2)9434.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :دلائل النبوّة للبيهقي عن عُروَة_ في ذِكرِ وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: قامَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ يَخطُبُ النّاسَ ويوعِدُ مَن قالَ : «قَد ماتَ» بِالقَتلِ وَالقَطعِ ويَقولُ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله في غَشيَتِهِ لَو قَد قامَ قَطَعَ وقَتَلَ ، وعَمرُو بن قَيسِ بنِ زائِدَةَ بنِ الأَصَمِّ بنِ اُمِّ مَكتومٍ قائِمٌ في مُؤَخَّرِ المَسجِدِ يَقرَأُ «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ» إلى قَولِهِ «وَسَيَجْزِى اللَّهُ الشَّ_كِرِينَ» وَالنّاسُ فِي المَسجِدِ قَد مَلَؤوهُ ويَبكونَ ويَموجونَ لا يَسمَعونَ ، فَخَرَجَ عَبّاسُ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ عَلَى النّاسِ فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، هَل عِندَ أحَدٍ مِنكُم مِن عَهدٍ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في وَفاتِهِ فَليُحَدِّثنا ؟ قالوا : لا . قالَ : هَل عِندَكَ يا عُمَرُ مِن عِلمٍ ؟ قالَ : لا . قالَ العَبّاسُ :

أشهَدُ أيُّهَا النّاسُ أنَّ أحَدا لا يَشهَدُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لِعَهدٍ عَهِدَهُ إلَيهِ في وَفاتِهِ ، وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، لَقَد ذاقَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المَوتَ .

وأقبَلَ أبو بَكرٍ مِنَ السُّنحِ عَلى دابَّتِهِ حَتّى نَزَلَ بِبابِ المَسجِدِ ، ثُمَّ أقبَلَ مَكروبا حَزينا ، فَاستَأذَنَ في بَيتِ ابنَتِهِ عائِشَةَ ، فَأَذِنَت لَهُ ، فَدَخَلَ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد تُوُفِّيَ عَلَى الفِرَاشِ وَالنِّسوَةُ حَولَهُ ، فَخَمَّرنَ وُجوهَهُنَّ وَاستَتَرنَ مِن أبي بَكرٍ إلّا ما كانَ مِن عائِشَةَ ، فَكَشَفَ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَحَنا عَلَيهِ يُقَبِّلُهُ ويَبكي ويَقولُ : لَيسَ ما يَقولُ ابنُ الخَطّابِ شَيءٌ ، تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، رَحمَةُ اللّهِ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّهِ ! ما أطيَبَكَ حَيّا وما أطيَبَكَ مَيِّتا ! ثُمَّ غَشّاهُ بِالثَّوبِ ، ثُمَّ خَرَجَ سَريعا إلَى المَسجِدِ يَتَوَطَّأُ رِقابَ النّاسِ ، حَتّى أتَى المِنبَرَ ، وجَلَسَ عُمَرُ حينَ رَأى أبا بَكرٍ مُقبِلاً إلَيهِ ، فَقامَ أبو بَكرٍ إلى جانِبِ المِنبَرِ ثُمَّ نادَى النّاسَ فَجَلَسوا وأنصَتوا ، فَتَشَهَّدَ أبو بَكرٍ بِما عَلِمَهُ مِنَ التَّشَهُّدِ وقالَ :

إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى نَعى نَبِيَّكُم إلى نَفسِهِ وهُوَ حَيٌّ بَينَ أظهُرِكُم ، ونَعاكُم إلى أنفُسِكُم ؛ فَهُوَ المَوتُ حَتّى لا يَبقى أحَدٌ إلّا اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ، قالَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ» إلى قَولِهِ «وَسَيَجْزِى اللَّهُ الشَّ_كِرِينَ» فَقالَ عُمَرُ : هذِهِ الآيَةُ فِي القُرآنِ ؟ ! وَاللّهِ ما عَلِمتُ أنَّ هذِهِ الآيَةَ اُنزِلَت قَبلَ اليَومِ ! ! (3) .


1- .السُّنْح : موضع قرب المدينة المنوّرة _ على ساكنها أفضلُ الصلاة والسلام _ كان به مسكن أبي بكر (تاج العروس : ج 4 ص 96 «سنح») .
2- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1341 ح 3467 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 520 ح 1627 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 45 ح 25899 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 268 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 200 كلاهما عن أبي هريرة ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 9 ، شرح نهج البلاغة: ج2 ص40، البداية والنهاية: ج5 ص242 كلّها نحوه.
3- .دلائل النبوّة للبيهقي : ج 7 ص 217 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 242 و 243 ، كنز العمّال: ج 7 ص 245 ح 18775 .

ص: 463

9435.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ لمّا سُئلَ عن جَميعِ شرائعِ الدِّينِ _ ) صحيح البخارى_ به نقل از عايشه _: پيامبر خدا در گذشت ، در حالى كه ابو بكر در سُنْح (عاليه) (1) بود . پس ، عمر برخاست و گفت : به خدا سوگند ، پيامبر خدا وفات نيافته است .

نيز گفت : به خدا سوگند ، جز اين ، چيز ديگرى را باور ندارم و بى گمان ، خداوند ، او را بر مى انگيزد و دست و پاى كسانى را مى بُرد .

پس ، ابو بكر آمد و چهره پيامبر خدا را گشود و او را بوسيد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! پاكْ زندگى نمودى و پاك در گذشتى . سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، هرگز خداوند ، مرگ را دو بار به تو نمى چشانَد .

سپس بيرون آمد و گفت : اى سوگندخورنده! آرام تر .

چون ابو بكر به سخن در آمد ، عمر نشست . پس ، ابو بكر به حمد و ثناى الهى پرداخت و گفت : آگاه باشيد! هر كس محمّد را مى پرستد ، [بداند كه ]محمّد در گذشته و هر كس خدا را مى پرستد ، پس ، خداوندْ زنده است و نمى ميرد . و گفت : «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» و گفت : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر بميرد يا كشته شود ، [ از دين او] باز مى گرديد ؟ و هر كس از عقيده اش باز گردد ، هرگز به خداوند ، زيانى نمى رساند و زودا كه خداوند ، سپاسگزاران را پاداش دهد!» .

پس ، مردم ، هق هق كنان گريستند .9433.امام على عليه السلام :دلائل النبوّة ، بيهقى_ به نقل از عُروه ، در ياد كردِ وفات پيامبر خدا _: عمر بن خطّاب برخاست و با مردم ، سخن گفت . او هر كس را كه مى گفت : «پيامبر ، در گذشته است» ، به قتل و قطع [ دست و پا] تهديد مى نمود و مى گفت : پيامبر خدا در بيهوشى است و اگر برخيزد ، مى بُرد و مى كُشد .

عمرو بن قيس بن زائدة بن اصم بن اُمّ مكتوم ، در انتهاى مسجد ايستاده بود و [ اين آيه را] مى خواند : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند ... و زودا كه خداوند ، سپاس گزاران را پاداش دهد!» .

مردم ، مسجد را پر كرده بودند و مى گريستند و آشفته بودند و گوش نمى كردند . پس ، عبّاس بن عبد المطّلب به سوى مردم آمد و گفت : اى مردم! آيا نزد كسى از شما عهد و سفارش خاصّى از پيامبر خدا درباره وفاتش موجود است تا براى ما باز گويد؟ گفتند : نه .

[ عبّاس ] گفت : اى عمر! آيا تو آگاهى خاصّى دارى؟

گفت : نه .

[ عبّاس ] گفت : اى مردم! گواهى اى مى دهم كه هيچ كس گواهى نمى دهد كه سفارش خاصّى از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره وفاتش ، نزد او باشد . به خدايى كه جز او خدايى نيست ، پيامبر خدا مرگ را چشيد .

ابو بكر ، سوار بر مركبش از سُنح آمد تا بر در مسجد پياده شد . سپس با غم و اندوه ، جلو آمد و بر در منزل دخترش عايشه [ ايستاد و] اجازه خواست . عايشه به او اجازه داد . او داخل شد ، در حالى كه پيامبر خدا بر بسترْ وفات يافته بود و زنان ، پيرامونش بودند . پس ، چهره هايشان را پوشاندند و خود را از ابو بكر پنهان ساختند ، مگر عايشه .

ابو بكر ، چهره پيامبر خدا را گشود و بر روى او خم شد و در حالى كه او را مى بوسيد و مى گريست ، مى گفت : آنچه ابن خطّاب مى گويد ، درست نيست . سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، پيامبر خدا وفات يافته است . رحمت خدا بر تو باد ، اى پيامبر خدا! چه پاكْ زندگى نمودى و چه پاك در گذشتى!

سپس او را با پارچه پوشاند و شتابان به سوى مسجد آمد . از روى گردن مردم گذشت تا خود را به منبر رساند . چون عمر ، او را ديد كه به سويش مى آيد ، نشست .

ابو بكر در كنار منبر ايستاد و مردم را ندا داد . پس نشستند و گوش سپردند . ابو بكر ، هر آنچه از شهادتين مى دانست ، بر زبان آورد و گفت : خداوند _ تبارك و تعالى _ پيامبرتان را در همان زمان حيات ، از وفاتش باخبر ساخت و نيز وفات شما را به شما خبر داد . مرگ ، حق است ، تا آن هنگام كه كسى جز خداى عز و جل نمانَد . خداوند _ تبارك و تعالى _ گفته است : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند ... و زودا كه خداوند ، سپاس گزاران را پاداش دهد!» .

پس ، عمر گفت : اين آيه ، در قرآن است؟ به خدا سوگند ، تاكنون نمى دانستم كه چنين آيه اى نازل شده است! .


1- .سُنح يا همان عاليه ، جايى در نزديكى مدينه است كه خانه ابو بكر در آن جا بوده است (تاج العروس : ج 4 ص 96 ماده «سنح») .

ص: 464

. .

ص: 465

. .

ص: 466

9434.امام صادق عليه السلام :صحيح البخاري عن أنس بن مالك :أنَّهُ سَمِعَ خُطبَةَ عُمَرَ الآخِرَةَ حينَ جَلَسَ عَلَى المِنبَرِ ، وذلِكَ الغَدُ مِن يَومِ تُوُفِّيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، فَتَشَهَّدَ وأبو بَكرٍ صامِتٌ لا يَتَكَلَّمُ ، قالَ : كُنتُ أرجو أن يَعيشَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى يدبُرنا _ يُريدُ بِذلِكَ أن يَكونَ آخِرَهُم _ فَإِن يَكُ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله قَد ماتَ فَإِنَّ اللّهَ تَعالى قَد جَعَلَ بَينَ أظهُرِكُم نورا تَهتَدونَ بِهِ بِما هَدَى اللّهُ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ، وإنَّ أبا بَكرٍ صاحِبَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثانِيَ اثنَينِ ؛ فَإِنَّهُ أولَى المُسلِمينَ بِاُمورِكُم ، فَقوموا فَبايِعوهُ ، وكانَت طائِفَةٌ مِنهُم قد بايَعوهُ قَبلَ ذلِكَ في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ ، وكانَت بَيعَةُ العامَّةِ عَلَى المِنبَرِ . (1)9435.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه : مجموعه شرايع دين چيست ) صحيح ابن حبّان عن أنس بن مالك :أنَّهُ سَمِعَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ مِنَ الغَدِ حينَ بويِعَ أبو بَكرٍ في مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَاستَوى أبو بَكرٍ عَلى مِنبَرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، قامَ عُمَرُ فَتَشَهَّدَ قَبلَ أبي بَكرٍ ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قُلتُ لَكُم أمسِ مَقالةً لَم تَكُن كَما قُلتُ ، وإنّي وَاللّهِ ما وَجَدتُها في كِتابٍ أنزَلَهُ اللّهُ ، ولا في عَهدٍ عَهِدَهُ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولكِنّي كُنتُ أرجو أن يَعيشَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى يَدبُرَنا _ يَقولُ : حَتّى يَكونَ آخِرَنا _ فَاختارَ اللّهُ جَلَّ وعَلا لِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، الَّذي عِندَهُ عَلَى الَّذي عِندَكُم ، وهذا كِتابُ اللّهِ هَدَى اللّهُ بِهِ رَسولَهُ صلى الله عليه و آله ، فَخُذوا بِهِ تَهتَدوا بِما هَدَى اللّهُ بِهِ رَسولَهُ صلى الله عليه و آله . (2) .


1- .صحيح البخاري: ج 6 ص 2639 ح 6793 ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 297 ح 6875 ؛ الطرائف : ص 453 نحوه .
2- .صحيح ابن حبّان : ج 14 ص 589 ح 6620 ، الطبقات الكبرى: ج 2 ص 271 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 437 ح 9756 نحوه .

ص: 467

9436.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :صحيح البخارى_ به نقل از اَنَس بن مالك _: شنيدم عمر در خطبه دوم خويش ، در فرداى وفات پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر نشست و به يگانگى خداوند و رسالت محمّد صلى الله عليه و آله گواهى داد ، در حالى كه ابو بكر ساكت بود و سخنى بر زبان نمى آورد .

[ عمر] گفت : اميد داشتم كه پيامبر خدا زندگى كند ، آن قدر كه پس از همه ما از دنيا برود! حال اگر محمّد در گذشته است ، خداى متعال ، نورى در ميان شما قرار داده كه با آن به سوى همان چيزهايى كه خدا محمّد را هدايت كرد ، هدايت مى يابيد . ابو بكر ، همراه پيامبر و دومى از دو تن [ اهل غار ]است و او به امور شما از همه مسلمانانْ اولى است . پس برخيزيد و با او بيعت كنيد .

گروهى از مسلمانان ، پيش از آن ، در سقيفه بنى ساعده با ابو بكر بيعت كرده بودند و بيعت عمومى ، بر فراز منبر صورت گرفت .9437.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :صحيح ابن حبّان_ به نقل از انس بن مالك _: عمر بن خطّاب ، فردا[ ى وفات پيامبر صلى الله عليه و آله ]و هنگام بيعت با ابو بكر در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از قرار گرفتن ابو بكر بر منبر پيامبر خدا ، برخاست و پيش از ابو بكر ، به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى داد و سپس گفت :

امّا بعد ، من ديروز به شما سخنى گفتم كه آن گونه كه گفتم ، نبود و به خدا سوگند ، [ آن را ]در كتابِ نازل شده و در سفارشى كه پيامبر خدا به من كرده بود ، نيافتم . من اميدوار بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن قدر زنده باشد كه پس از همه ما وفات كند ؛ امّا خداى بزرگوار و والا ، براى پيامبرش آنچه را نزد خود داشت ، بر آنچه شما مى خواستيد ، ترجيح داد . اين ، كتاب خداست كه خداوند ، پيامبرش را بدان هدايت نمود . پس ، آن را بر گيريد تا بدانچه خدا پيامبرش را هدايت نمود ، هدايت يابيد . .

ص: 468

تحليلى درباره سبب انكار وفات پيامبر

تحليلى درباره سبب انكار وفات پيامبرپيامبر صلى الله عليه و آله زندگى را به سوى يار والا (رفيق اعلى) بدرود مى گويد . با اين حادثه ، مدينه تكان مى خورَد و غوغايى به وجود مى آيد . خبر رحلت پيامبر خدا به سرعتْ گسترش مى يابد . جان ها فشرده و قلب ها آكنده از غم مى شود . همه اشك مى ريزند و مويه مى كنند و بر از دست رفتن پيشوايشان ناله مى زنند . بر اساس آنچه گذشت ، تنها كسى كه خبر را قاطعانه تكذيب مى كند و تلاش دارد با تهديد ، از گسترش آن جلوگيرى نمايد ، عمر بن خطّاب است . عبّاس ، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، با عمر سخن مى گويد ؛ امّا او قانع نمى شود . مغيرة بن شعبه با ديدن چهره پيامبر صلى الله عليه و آله سوگند ياد مى كند كه پيامبر خدا در گذشته است ؛ ولى عمر ، او را دروغگو مى خوانَد و به فتنه انگيزى متّهم مى سازد . ابو بكر در سُنح (در بيرون مدينه) به سر مى بَرد كه به او خبر مى دهند پيامبر خدا از دنيا رفته است . او به مدينه مى آيد و عمر را مى بيند كه براى مردم ، سخن مى گويد و آنها را تهديد مى كند كه مبادا كسى مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را باور كند و خبر آن را بگستراند . عمر با ديدن ابو بكر مى نشيند . ابو بكر به سوى جنازه مى رود و پوشش از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله بر مى گيرد . خطبه اى كوتاه مى خواند و آيه : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر

.

ص: 469

او بميرد يا كشته شود ، [ از دين او] باز مى گرديد؟» (1) را تلاوت مى كند . عمر ، آرام مى شود ، مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را باور مى كند و پس از شنيدن آيه مى گويد : به وفاتش يقين كردم . گويى اين آيه را نشنيده بودم! (2) به راستى عمر نمى دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشته است؟! برخى بر اين باورند كه عمر به واقع نمى دانسته پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشته است و به ديگر سخن ، انگاشته اند كه براى عمر ، چنين باور بوده است كه «پيامبر صلى الله عليه و آله نمى ميرد ؛ بلكه او [ انسانى] جاودانه است» . 3 اينان ، موضع عمر را سياستبازى و صحنه آفرينى ندانسته اند ؛ ولى برخى بر اين باورند كه او خوب مى دانسته كه پيامبر خدا زندگى را بدرود گفته است و ديگر در ميان مسلمانان نيست ؛ امّا مصلحت و چاره انديشى براى آينده موجب شد كه او با چنين موضعى،زمينه را براى حذف رقباى سياسى آماده سازد. ابن ابى الحديد ، ديدگاه دوم را پذيرفته است ، با تأكيد بر اين كه قصد عمر از اين كار ، پيشگيرى نمودن از بروز فتنه در امر امامت و پيشوايى امّت از سوى انصار يا ديگران بوده است . او مى نويسد : و ما مى گوييم شأن عمر ، بالاتر از اين است كه به آنچه در اين واقعه بيان داشته ، باور داشته باشد ؛ ليكن چون دانست كه پيامبر خدا وفات يافته است ، ترسيد در كار پيشوايى امّت ، فتنه در گيرد و مردم ، از انصار گرفته تا ديگران ، از آنها روى گردانند ... . پس ، چنين مصلحت ديد كه با ادّعاى وفات نيافتن پيامبر صلى الله عليه و آله ، مردم را آرام نگه دارد ... تا ابو بكر كه غايب بود و در سُنح (منزلى دور از مدينه) به سر مى بُرد ، آمد . چون با ابو بكر همراه شد ، اضطرابش پايان يافت ، پشت گرم شد و

.


1- .آل عمران ، آيه 144 .
2- .. شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 195 .

ص: 470

تمايل مردم به او و اطاعت از او فزونى گرفت . در اين هنگام از ادّعاى خود ، دست كشيد . (1) با توجّه به قرائن تاريخى و مواضع ابو بكر و عمر و نيز با توجّه به سكوت ناگهانى عمر كه در پى آن همه هياهو و پس از رسيدن ابو بكر اتّفاق افتاد ، ترديدى باقى نمى ماند كه اين موضع عمر ، حركتى سياست مدارانه در جهت زمينه سازى همان چيزى بود كه پيش تر ، او و ابو بكر به خاطر آن ، بر خلاف فرمان صريح پيامبر خدا ، از رفتن با سپاه اُسامه تن زدند ؛ چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود از پايان يافتن عمرش سخن گفته و اين را به همگان رسانده بود . عمر ، چند روز پيش از اين و به هنگام جلوگيرى از «كتابت وصيّت» ، شعار «كتاب خدا براى ما كافى است» را سر داده بود كه طبعا مربوط به پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله است . اصولاً مى توان گفت كه با تصريح قرآن كريم به «ميرا» بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و جاودانه نبودن آن بزرگوار ، «وفات نيافتن او» هرگز و حتّى به گونه باورى سست نيز در ميان مؤمنان ، مطرح نبوده است . از همه روشن تر ، كلام خود عمر است ، آن هنگام كه خلافت را بر ابو بكر استوار ساخت و او را بر مَسند نشانيد و با صراحت ، نادرستى و نااستوارى گفتارش را بيان داشت و گفت : امّا بعد ، من ديروز سخنى با شما گفتم كه حقيقت نداشت و به خدا سوگند ، نديدم كه در كتاب خدا نازل شده و يا پيامبر خدا درباره آن به من سفارشى كرده باشد ؛ بلكه من اميد داشتم پيامبر صلى الله عليه و آله زنده باشد و پس از همه ما از دنيا برود ؛ ولى خداوند ، آنچه را خود مى خواست ، براى پيامبرش برگزيد ، نه آنچه را شما مى خواستيد . و

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 42 .

ص: 471

اين ، كتابى است كه خداوند ، پيامبرتان را با آن ره نمود . پس ، آن را برگيريد تا به همان راهى كه پيامبر صلى الله عليه و آله هدايت شد ، رهنمون شويد . (1) اينها همه و همه ، نشانگر آن است كه او تلاش مى كرده است زمينه را براى به چنگ آوردن حكومتْ آماده ساخته ،مَسند خلافت را براى ابو بكر ، رقم زند تا در فردا و فرداها خود بدان مسند تكيه زند . چه گوياست كلام على عليه السلام كه خطاب به او فرمود : اُحلُب حَلبا لَكَ شَطرُهُ . شيرى بدوش كه از آن ، سهمى [ هم] از آنِ تو باشد . (2)

.


1- .ر .ك : ص544 ، ح 928 .
2- .ر.ك : ص 517 (هجوم به خانه فاطمه ، دختر پيامبر) .

ص: 472

1 / 2ما جَرى فِي السَّقيفَةِ9439.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن شَيْءٍ مِنَ الحَلالِ و الحَرامِ ) تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن عبد الرحمن بن أبي عَمرَة الأنصاري :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله لَمّا قُبِضَ اجتَمَعَتِ الأَنصارُ في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ (1) ، فَقالوا : نُوَلّي هذَا الأَمرَ بَعدَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله سَعدَ بنَ عُبادَةَ ، وأخرَجوا سَعدا إلَيهِم وهُوَ مَريضٌ .

فَلَمَّا اجتَمَعوا قالَ لِابنِهِ أو بَعضِ بَني عَمِّهِ : إنّي لا أقدِرُ لِشَكوايَ أن اُسمِعَ القَومَ كُلَّهُم كَلامي ، ولكِن تَلَقَّ مِني قَولي فَأَسمِعهُموهُ . فَكانَ يَتَكَلَّمُ ويَحفَظُ الرَّجُلُ قَولَهُ ، فَيَرفَعُ صَوتَهَ فَيُسمِعُ أصحابَهُ ، فَقالَ _ بَعدَ أن حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ _ :

يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! لَكُم سابِقَةٌ فِي الدّينِ ، وفَضيلَةٌ فِي الإِسلامِ لَيسَت لِقَبيلَةٍ مِنَ العَرَبِ ؛ إنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله لَبِثَ بِضعَ عَشَرَةَ سَنَةً في قَومِهِ يَدعوهُم إلى عِبادَةِ الرَّحمنِ وخَلعِ الأَندادِ وَالأَوثانِ ، فَما آمَنَ بِهِ مِن قَومِهِ إلّا رِجالٌ قَليلٌ ، وكانَ ما كانوا يَقدِرونَ عَلى أن يَمنَعوا رَسولَ اللّهِ ولا أن يُعِزّوا دينَهُ ، ولا أن يَدفَعوا عَن أنفُسِهِم ضَيما عُمّوا بِهِ ، حَتّى إذا أرادَ بِكُمُ الفَضيلَةَ ساقَ إلَيكُمُ الكَرامَةَ وخَصَّكُم بِالنِّعمَةِ ، فَرَزَقَكُمُ اللّهُ الإِيمانَ بِهِ وبِرَسولِهِ ، وَالمَنعَ لَهُ ولِأَصحابِهِ ، وَالإِعزازَ لَهُ وَلِدينِهِ ، وَالجِهادَ لِأَعدائِهِ ، فَكُنتُم أشَدَّ النّاسِ عَلى عَدُوِّهِ مِنكُم ، وأثقَلَهُ عَلى عَدُوِّهِ مِن غَيرِكُم ، حَتَّى استَقامَتِ العَرَبُ لِأَمرِ اللّهِ طَوعا وكَرها ، وأعطَى البَعيدُ المَقادَةَ صاغِرا داخِرا حَتّى أثخَنَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ لِرَسولِهِ بِكُمُ الأرضَ ، ودانَت بِأَسيافِكُم لَهُ العَرَبَ ، وتَوَفّاهُ اللّهُ وهُوَ عَنكُم راضٍ وبِكُم قَريرُ عَينٍ ، اِستَبِدّوا بِهذَا الأَمرِ ؛ فَإِنَّهُ لَكُم دونَ النّاسِ .

فَأَجابوهُ بِأَجمَعِهِم : أن قَد وُفِّقتَ فِي الرَّأيِ ، وأصَبتَ فِي القَولِ ، ولَن نَعدُوَ ما رَأَيتَ ، ونُوَلّيكَ هذَا الأَمرَ ؛ فَإِنَّكَ فينا مَقنَعٌ ولِصالِحِ المُؤمِنينَ رِضىً .

ثُمَّ إنَّهُم تَرادُّوا الكَلامَ بَينَهُم ، فَقالوا : فَإِن أبَت مُهاجِرَةُ قُرَيشٍ ، فَقالوا : نَحنُ المُهاجِرونَ وصَحابَةُ رَسولِ اللّهِ الأَوَّلونَ ، ونَحنُ عَشيرَتُهُ وأوِلِياؤُهُ ، فَعَلامَ تُنازِعونَنا هذَا الأَمرَ بَعدَهُ ؟ فَقالَت طائِفَةٌ مِنهُم : فَإنّا نَقولُ إذا : مِنّا أميرٌ ومِنكُم أميرٌ ، ولَن نَرضى بِدونِ هذَا الأَمرِ أبَدا . فَقالَ سَعدُ بن عُبادَةَ حينَ سَمِعَها : هذا أوَّلُ الوَهنِ !

وأتى عُمَرَ الخَبَرُ ، فَأَقبَلَ إلى مَنزِلِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَأَرسَلَ إلى أبي بَكرٍ ، وأبو بَكرٍ فِي الدّارِ وعَلِيُّ بنُ أبي طالبٍ عليه السلام دائِبٌ في جَهازِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَرسَلَ إلى أبي بَكرٍ أنِ اخرُج إلَيَّ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ : إنّي مُشتَغِلٌ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ أنَّهُ قَد حَدَثَ أمرٌ لابُدَّ لَكَ مِن حُضورِهِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ فَقالَ : أما عَلِمتَ أنَّ الأَنصارَ قَدِ اجتَمَعَت في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ يُريدونَ أن يُوَلّوا هذَا الأَمرَ سَعدَ بن عُبادَةَ ، وأحسَنُهُم مَقالَةً مَن يَقولُ : مِنّا أميرٌ ومِن قُرَيشٍ أميرٌ ؟

فَمَضَيا مُسرِعَينِ نَحوَهُم ، فَلَقِيا أبا عُبَيدَةَ بنَ الجَرّاحِ ، فَتَماشَوا إلَيهِم ثَلاثَتُهُم ، فَلَقِيَهُم عاصِمُ بنُ عَدِيٍّ وعُوَيمُ بنُ ساعِدَةَ ، فَقالا لَهُم : اِرجِعوا ؛ فَإِنَّهُ لا يَكونُ ما تُريدونَ ، فَقالوا : لا نَفعَلُ . فَجاؤوا وهُم مُجتَمِعونَ .

فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : أتَيناهُم _ وقَد كُنتُ زَوَّرتُ كَلاما أرَدتُ أن أقومَ بِهِ فيهم _ فَلَمّا أن دَفَعتُ إلَيهِم ذَهَبتُ لاِبتَدِئَ المَنطِقَ ، فَقالَ لي أبو بَكرٍ : رُوَيدا حَتّى أتَكَلَّمَ ، ثُمَّ انطِق بَعدُ بِما أحبَبتَ . فَنَطَقَ ، فَقالَ عُمَرُ : فَما شَيءٌ كُنتُ أرَدتُ أن أقولَهُ إلّا وقَد أتى بِهِ أو زادَ عَلَيهِ .

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبدِ الرَّحمنِ : فَبَدَأَ أبو بَكرٍ فَحَمِدَ اللّهَ وأَثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : إنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّدَا رَسولاً إلى خَلقِهِ ، وشَهيدا عَلى اُمَّتِهِ ؛ لِيَعبُدُوا اللّهَ ويُوَحِّدوهُ ، وَهُم يَعبُدونَ مِن دونِهِ آلِهَةً شَتّى ، ويَزعُمونَ أنَّها لَهُم عِندَهُ شافِعَةٌ ، ولَهُم نافِعَةٌ ، وإنَّما هِيَ مِن حَجَرٍ مَنحوتٍ ، وخَشَبٍ مَنجورٍ ، ثُمَّ قَرَأَ : «وَ يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَ لَا يَنفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هَ_ؤُلَاءِ شُفَعَ_ؤُنَا عِندَ اللَّهِ» (2) وقالوا : «مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى اللَّهِ زُلْفَى» (3) فَعَظُمَ عَلَى العَرَبِ أن يَترُكوا دينَ آبائِهِم ، فَخَصَّ اللّهُ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ مِن قَومِهِ بِتَصديقِهِ وَالإِيمانِ بِهِ وَالمُؤاساةِ لَهُ ، والصَّبرِ مَعَهُ عَلى شِدَّةِ أذى قَومِهِم لَهُم وتَكذيبِهِم إيّاهُم ، وكُلُّ النّاسِ لَهُم مُخالِفٌ زارٍ عَلَيهم ، فَلَم يَستَوحِشوا لِقِلَّةِ عَدَدِهِم وشَنَفِ (4) النّاسِ لَهُم ، وإجماعِ قَومِهِم عَلَيهِم ، فَهُم أوَّلُ مَن عَبَدَ اللّهَ فِي الأَرضِ ، وآمَنَ بِاللّهِ وبِالرَّسولِ ، وهُم أولِياؤُهُ وعَشيرَتُهُ وأحَقُّ النّاسِ بِهذَا الأَمرِ مِن بَعدِهِ ، ولا يُنازِعُهُم ذلِكَ إلّا ظالمٌ .

وأنتُم يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! مَن لا يُنكَرُ فَضلُهُم فِي الدِّينِ ، ولا سابِقَتُهُم العَظيمَةُ فِي الإِسلامِ ، رَضِيَكُمُ اللّهُ أنصارا لِدينِهِ ورَسولِهِ ، وجَعَلَ إليكُم هِجرَتَهُ ، وفيكُم جُلَّةُ أزواجِهِ وأصحابِهِ ، فَلَيسَ بَعدَ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ عِندَنا أحَدٌ بِمَنزِلَتِكُم ، فَنَحنُ الاُمَراءُ وأنتُمُ الوُزَراءُ ، لا تَفتاتونَ بِمَشورَةٍ ولا نَقضي دونَكُمُ الاُمورَ .

فَقامَ الحُبابُ بنُ المُنذِرِ بنِ الجَموحِ فَقالَ : يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! املِكوا عَلَيكُم أمرَكُم ؛ فَإِنَّ النّاسَ في فَيئِكُم وفي ظِلِّكُم ، ولَن يَجتَرِئَ مُجتَرِئٌ عَلى خِلافِكُم ، ولَن يَصدُرَ النّاسُ إلّا عَن رَأيِكُم ، أنتُم أهلُ العِزِّ وَالثَّروَةِ ، واُولُو العَدَدِ وَالمَنَعَةِ والتَّجرِبَةِ [ و ] (5) ذَوُو البَأسِ وَالنَّجدَةِ ، وإنَّما يَنظُرُ النّاسُ إلى ما تَصنَعونَ ، ولا تَختَلِفوا فَيَفسُدَ عَلَيكُم رَأيُكُم ، ويَنتَقِضَ عَلَيكُم أمرُكُم ، فَإِن أبى هؤُلاءِ إلّا ما سَمِعتُم ، فَمِنّا أميرٌ ومِنهُم أميرٌ .

فَقالَ عُمَرُ : هَيهاتَ لا يَجتَمِعُ اثنانِ في قَرنٍ ! وَاللّهِ لا تَرضَى العَرَبُ أن يُؤَمِّروكُم ونَبِيُّها مِن غَيرِكُم ، ولكِنَّ العَرَبَ لا تَمتَنِعُ أن تُوَلِّيَ أمرَها مَن كانَتِ النُّبُوَّةُ فيهِم ووَلِيُّ اُمورِهِم مِنهُم ، ولَنا بِذلِكَ عَلى مَن أبى مِنَ العَرَبِ الحُجَّةُ الظّاهِرَةُ وَالسُّلطانُ المُبينُ . مَن ذا يُنازِعُنا سُلطانَ مُحَمَّدٍ وإمارَتَهُ _ ونَحنُ أولِياؤُهُ وعَشيرَتُهُ _ إلّا مُدلٍ بِباطِلٍ ، أو مُتَجانِفٌ لِاءِثمٍ ، ومُتَوَرِّطٌ في هَلَكَةٍ ....

فَقالَ أبو بَكرٍ : هذا عُمَرُ وهذا أبو عُبَيدَةَ ، فَأَيُّهُما شِئتُم فَبايِعوا . فَقالا : لا وَاللّهِ لا نَتَوَلّى هذَا الأَمرَ عَلَيكَ ؛ فَإِنَّكَ أفضَلُ المُهاجِرينَ ، وثانِي اثنَينِ إذ هُما فِي الغارِ ، وخَليفَةُ رَسولِ اللّهِ عَلَى الصَّلاةِ ، وَالصَّلاةُ أفضَلُ دينِ المُسلِمينَ ، فَمَن ذا يَنبَغي لَهُ أن يَتَقَدَّمَكَ أو يَتَوَلّى هذَا الأَمرَ عَلَيكَ ، ابسُط يَدَكَ نُبايِعكَ .

فَلَمّا ذَهَبا لِيُبايِعاهُ سَبَقَهُما إلَيهِ بَشيرُ بنُ سَعدٍ فَبايَعَهُ ، فَناداهُ الحُبابُ بنُ المُنذِرِ : يا بَشيرَ بنَ سَعدٍ ! عَقَّتك عِقاقٌ ، ما أحوَجَكَ إلى ما صَنَعتَ ، أ نَفِستَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ الإِمارَةَ ؟ ! فَقالَ : لا وَاللّهِ ، ولكِنّي كَرِهتُ أن اُنازِعَ قَوما حَقّا جَعَلَهُ اللّهُ لَهُم .

ولَمّا رَأَتِ الأَوسُ ماصَنَعَ بَشيرُ بنُ سَعدٍ ، وما تَدعو إلَيهِ قُرَيشٌ ، وما تَطلُبُ الخَزرَجُ مِن تَأميرِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ قالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ _ وفيهِم اُسَيدُ بنُ حُضَيرٍ وكانَ أحَدَ النُّقَباءِ (6) _ : وَاللّهِ لَئِن وَلِيَتهَا الخَزرَجُ عَلَيكُم مَرَّةً لا زالَت لَهُم عَلَيكُم بِذلِكَ الفَضيلَةُ ، ولا جَعَلوا لَكُم مَعَهُم فيها نَصيبا أبَدا ، فَقوموا فَبايِعوا أبا بَكرٍ . فَقاموا إلَيهِ فَبايَعوهُ ، فَانكَسَرَ علَى سَعدِ بن عُبادَةَ وعَلَى الخَزرَجِ ما كانوا أجمَعوا لَهُ مِن أمرِهِم . (7) .


1- .سقِيفة بني ساعدة : بالمدينة ، وهي ظلّة كانوا يجلسون تحتها ، فيها بويع أبو بكر (معجم البلدان : ج 3 ص 228) .
2- .يونس : 18 .
3- .الزمر : 3 .
4- .يقال : شَنِفَ له شَنَفا ؛ إذا أبغضه (النهاية : ج 2 ص 505 «شنف») .
5- .هذه الزيادة من الكامل في التاريخ .
6- .النقباء : جمع نقيب ؛ وهو كالعريف على القوم المقدّم عليهم ، الَّذي يتعرّف أخبارهم ، وينقّب عن أحوالهم ؛ أي يفتَّش . وكان النبيّ صلى الله عليه و آله قد جعل ليلةَ العقبة كلَّ واحد من الجماعة الَّذين بايعوه بها نقيبا على قومه وجماعته ، ليأخذوا عليهم الإسلام ، ويعرّفوهم شرائطه . وكانوا اثنى عشر نقيبا ، كلّهم من الأنصار (النهاية : ج 5 ص 101 «نقب») .
7- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 218 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 12 و 13 عن أبي عمرة الأنصاري ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 21 نحوه .

ص: 473

1 / 2 آنچه در سقيفه گذشت

1 / 2آنچه در سقيفه گذشتداستان سقيفه9440.امام رضا عليه السلام ( _ به فضل بن شاذان _ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن عبد الرحمان بن ابى عمره انصارى _: چون پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد ، انصار در سقيفه بنى ساعده (1) گرد آمدند و گفتند : «پس از محمّد صلى الله عليه و آله سرپرستى اين امر را به سعد بن عباده مى سپاريم» و سعد را در حالى كه بيمار بود ، به مجلسشان آوردند .

چون جمع شدند ، سعد به پسرش (يا يكى از پسرعموهايش) گفت : من به سبب بيمارى ام نمى توانم سخنم را به گوش همه برسانم . تو سخن مرا بفهم و به آنان برسان . او سخن مى گفت و آن مرد ، گفته وى را به خاطر مى سپرد و با صداى بلند به ياران وى مى رساند .

[ سعد] پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت : اى گروه انصار! شما چنان سابقه اى در دين و چنان فضيلتى در اسلام داريد كه هيچ قبيله اى از عرب ندارد . محمّد صلى الله عليه و آله ده سال و اندى در ميان قومش ماند و آنان را به پرستش [ خداى ]رحمان و نفى شريكان [ خدا] و بُتانْ فرا خواند ؛ امّا از قومش جز مردانى اندك به او ايمان نياوردند ، به گونه اى كه قادر نبودند از آزار رسيدن به پيامبر خدا جلوگيرى كنند و دينش را عزّت بخشند و نمى توانستند ستمى را كه گريبانگير همگى شان شده بود ، از خود برانند ، تا آن كه خدا براى شما فضيلت خواست ، كرامت را به سوى شما راند ، به نعمت ، مخصوصتان ساخت ، ايمان به خود و پيامبرش را روزى تان كرد و توان حفظ و تقويت او و اصحابش و يارى او و دينش و نيز پيكار با دشمنانش را [ ارزانى تان داشت] . پس ، شما سخت ترينِ مردم بر دشمنش شُديد و از ديگران بر دشمنش سنگين تر .

[ سرانجام ،] عرب در برابر امر الهى ، به رغبت و يا كراهت ، تسليم گشت و ديگران با خوارى و پريشانى دست اطاعت دادند ، تا آن كه خداوند عز و جل زمين را با شما مطيع پيامبرش ساخت . با شمشيرهاى شما [ بود كه ]عرب در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله سر فرود آورْد .

خداوند ، پيامبر صلى الله عليه و آله را قبض روح كرد ، در حالى كه از شما خشنود و چشمش به شما روشن بود . بر اين امر (به دست آوردن خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله ) پاى فشاريد كه آن ، براى شماست و نه ديگر مردم .

همه با هم در پاسخش گفتند : نظرت درست و گفته ات صواب است . از رأى تو نمى گذريم و اين امر را به تو مى سپاريم كه تو در ميان ما مقبولى و مؤمنانِ صالح به تو راضى اند .

سپس در ميان خود به گفتگو پرداختند كه : اگر مهاجرانِ قريشْ خوددارى كنند و بگويند : «ما ، مهاجران و اصحاب نخستين پيامبر خدا و نيز عشيره و دوستان اوييم . پس چگونه با ما در خلافت پس از او كشمكش مى كنيد؟» [ ، چه بگوييم؟] .

از ميان انصار ، گروهى گفتند : در اين صورت مى گوييم كه اميرى از ما باشد و اميرى از شما و هرگز به كمتر از اين ، رضايت نمى دهيم .

چون سعد بن عباده اين را شنيد ، گفت : اين ، اوّلين سستى است!

خبر به عمر رسيد . پس به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله روى آورد و به دنبال ابو بكر فرستاد و ابو بكر در خانه[ى پيامبر صلى الله عليه و آله ]بود و على بن ابى طالب به آماده سازى جنازه پيامبر خدا مشغول بود . [ عمر ]به دنبال ابو بكر فرستاد كه : «به سوى من حركت كن» و او پاسخ فرستاد كه : «من مشغولم» .

عمر ، دوباره پيغام داد كه : امرى پيش آمده است كه حضور تو را ضرورى مى سازد .

ابو بكر به سويش بيرون آمد و عمر گفت : مگر نمى دانى كه انصار ، در سقيفه بنى ساعده گرد آمده اند و مى خواهند اين امر را به سعد بن عباده بسپارند و [ مگر نمى دانى كه ]خوشايندترين گفته شان آن است كه : «اميرى از ما و اميرى از قريش»؟

پس به سرعت به سوى آنان روان شدند . [ در راه ، ]ابو عبيدة بن جرّاح را ديدند و سه نفرى به پيمودن راه ، ادامه دادند كه به عاصم بن عدى و عويم بن ساعده برخورد كردند . آن دو به اينها گفتند : باز گرديد كه آنچه مى خواهيد ، نمى شود .

گفتند : نه ، باز نمى گرديم .

پس [ به سقيفه] آمدند ، در حالى كه [ انصار ،] گِرد هم بودند .

عمر بن خطّاب گفت : نزد آنان آمديم . سخنى آماده كرده بودم كه مى خواستم با آن ، روياروى آنان بايستم [ و سخن برانم] ؛ امّا چون به آن جا رسيدم و خواستم آغاز به سخن كنم ، ابو بكر به من گفت : مهلت ده كه من سخن بگويم [ و ]سپس تو هر چه را دوست داشتى ، بگو .

ابو بكر ، سخن گفت . هيچ چيزى نمى خواستم بگويم ، جز آن كه ابو بكر ، آن را و بيش از آن را بيان داشت .

ابو بكر ، شروع به سخن گفتن كرد و پس از حمد و ثناى الهى گفت : خداوند ، محمّد را به پيامبرى به سوى خلقش بر انگيخت و او را گواه بر امّتش قرار داد تا خدا را بپرستند و او را يگانه بشمرند ، در حالى كه آنان خدايان چندگانه اى جز او را مى پرستيدند و آنها را شفيع خود به نزد خدا و سودمند به حال خود مى پنداشتند ، و در حالى كه خدايانشان جز سنگى تراشيده و چوبى ساخته شده ، نبودند.

سپس [ اين آيه را] قرائت كرد : «و به جاى خداوند ، چيزى را مى پرستند كه نه زيانى به آنان مى رساند و نه سودى ، و مى گويند : اينان شفيعان ما در نزد خداوندند» . [ آن گاه افزود :] مى گفتند : «ما آنان را نمى پرستيم ، جز براى آن كه ما را به خداوند ، نزديك گردانند» . امّا بر عرب ، گران آمد كه دين پدرانشان را وا نهند . پس ، خداوند ، تنها مهاجرانِ نخستينِ قوم او را به تصديق وى ، ايمان به وى ، همكارى با وى و پايدارى در كنار او در آزارِ شديد و انكار قومش ويژه ساخت ، در حالى كه همه مردم ، مخالف و ملامتگرشان بودند ؛ امّا آنان از كمى تعداد و دشمنى مردم و اجتماع قومشان بر ضدّشان ، نهراسيدند .

آنان نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و به خدا و پيامبرش ايمان آوردند . آنان ، خويشاوندان و عشيره اويند و پس از او ، سزاوارترينِ مردم به اين امر (خلافت) هستند و در اين امر ، جز ستمكار ، با آنان به كشمكش بر نمى خيزد .

شما _ اى گروه انصار _ كسانى هستيد كه فضيلتشان در دين و سابقه شكوهمندشان در اسلام ، انكار نمى شود . خداوند ، شما را به عنوان ياوران دين و [ ياوران ]پيامبر خود پسنديد و هجرت او را به سوى شما قرار داد . [ نيز ]بيشتر همسران و اصحاب او از ميان شمايند . پس از مهاجران نخستين ، هيچ كس نزد ما به منزلت شما نمى رسد . پس ، ما اميريم و شما وزير . [ شما ]مشورت را از دست نمى دهيد و [ ما ]بدون شما كارى نمى كنيم .

حُباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت : اى گروه انصار! كار خود را در دست گيريد كه مردم ، در پناه و سايه شمايند و هيچ كس جرئت مخالفت با شما را ندارد و مردم، جز با رأى شما كارى نمى كنند . شما اهل عزّت و ثروتيد و [ نيز ]داراى افراد و قدرت و تجربه و شجاعت و دليرى . مردم مى نگرند كه شما چه مى كنيد . اختلاف نكنيد ، كه رأيتان تباه مى شود و كارتان بر سرتان خراب. اگر اينان آنچه را شنيديد،نمى پذيرند، اميرى از ما باشد و اميرى از ايشان.

عمر گفت : به هيچ وجه! هرگز در يك دوران ، دو فرمان روا نمى گنجند . به خدا سوگند ، عرب ، راضى نمى شود كه شما را امير گردانَد ، در حالى كه پيامبرش از غير شماست ؛ ولى ابا ندارد از اين كه كارش را به كسانى بسپارد كه نبوّت ، در ميان آنان و ولايت امر ، از آنِ آنان است . اين ، براى ما ، در برابرِ هر كس از عرب كه انكار ورزد ، حجّتى آشكار و برهانى روشن است . چه كسى با سيطره و امارت محمّد ، كشمكش مى كند _ در حالى كه ما ، دوستان و عشيره اوييم _ ، جز سرگشتگان در باطل ، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! ...

سپس ، ابو بكر گفت : اين ، عمر است و اين ، ابو عبيده . با هر كدام كه خواستيد ، بيعت كنيد . آن دو گفتند : نه! به خدا سوگند ، ولايتِ بر تو را به عهده نمى گيريم ؛ چرا كه تو برترينِ مهاجران و يكى از دو تنِ در غار و جانشين پيامبر خدا در نماز هستى و نماز ، برترين جزء دين مسلمانان است . پس ، چه كس را سزاست كه از تو پيش افتد ، يا بر تو امير شود؟ دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم .

و چون آن دو رفتند كه با او بيعت كنند ، بشير بن سعد ، از آن دو پيشى گرفت و با او بيعت كرد . پس ، حباب بن منذر ندا داد : اى بشير بن سعد! قطع رحم كردى . خدا تو را بى ياور گذارد! چه چيز ، تو را به اين كار وا داشت؟ آيا امير گشتن پسر عمويت را تاب نياوردى؟

گفت : نه ، به خدا سوگند ؛ بلكه ناپسند داشتم در حقّى كه خداوند براى گروهى قرار داده ، با آنان به كشمكش بپردازم .

قبيله اوس ، وقتى آنچه را بشير بن سعد كرد و آنچه را قريش بدان فرا مى خوانْد و آنچه را قبيله خزرج در امير كردن سعد بن عباده مى خواست ، ديدند ، در حالى كه اُسيد بن حُضير (يكى از نقيبان) (2) در ميان آنان بود ، به يكديگر گفتند : به خدا سوگند ، اگر خزرج براى يك بار بر شما ولايت يابد ، هماره بدان بر شما فضيلت خواهد داشت و هرگز سهمى از آن به شما نخواهد داد . برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد! پس برخاستند و با او بيعت كردند و آنچه سعد بن عباده و خزرج برايش گرد آمده بودند ، در هم شكست .

.


1- .سقيفه بنى ساعده ، سايبانى در مدينه بوده است كه زير آن مى نشستند . در اين مكان با ابو بكر ، بيعت شد (معجم البلدان : ج 3 ص 228) .
2- .نقيب ، كسى است كه احوال قوم خود را مى شناسد و آن را مى كاود . پيامبر صلى الله عليه و آله در شب پيمان عقبه ، هر يك از كسانى را كه با او بيعت كردند ، نقيب بر قوم خود قرار داد تا آنان را به اسلام در آورند و شروط آن را بيان كنند . اينان ، دوازده نفر و همگى از انصار بودند (النهاية : ج 5 ص 101 ماده «نقب») .

ص: 474

. .

ص: 475

. .

ص: 476

. .

ص: 477

. .

ص: 478

. .

ص: 479

. .

ص: 480

9441.عنه عليه السلام :صحيح البخاري عن عائشة :اِجتَمَعَتِ الأَنصارُ إلى سَعدِ بن عُبادَةَ في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ ، فَقالوا : مِنّا أميرٌ ومِنكُم أميرٌ ، فَذَهَبَ إلَيهِم أبو بَكرٍ وعُمَرُ بنُ الخَطّابِ وأبو عُبَيدَةَ بَنُ الجَرّاحِ ، فَذَهَبَ عُمَرُ يَتَكَلَّمُ فَأَسكَتَهُ أبو بَكرٍ ، وكانَ عُمَرُ يَقولُ : وَاللّهِ ما أرَدتُ بِذلِكَ إلّا أنّي قَد هَيَّأتُ كَلاما قَد أعجَبَني ، خَشيتُ أن لا يَبلُغَهُ أبو بَكرٍ .

ثُمَّ تَكَلَّمَ أبو بَكرٍ فَتَكَلَّمَ أبلَغَ النّاسِ ، فَقالَ في كَلامِهِ : نَحنُ الاُمَراءُ وأنتُمُ الوُزَراءُ ، فَقالَ حُبابُ بنُ المُنذِرِ : لا وَاللّهِ لا نَفعَلُ ، مِنّا أميرٌ ، ومِنكُم أميرٌ ، فَقالَ أبو بَكرٍ : لا ، ولكِنَّا الاُمَراءُ وأنتُم الوُزَراءُ ، هُم أوسَطُ العَرَبِ دارا ، وأعرَبُهُم أحسابا ، فَبايِعوا عُمَرَ أو أبا عُبَيدَةَ بنَ الجَرّاحِ ، فَقالَ عُمَرُ : بَل نُبايِعُكُ أنتَ ؛ فَأَنتَ سَيِّدُنا وخَيرُنا وأحَبُّنا إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَخَذَ عُمَرُ بِيَدِهِ فَبايَعَهُ وبايَعَهُ النّاسُ ، فَقالَ قائِلٌ : قَتَلتُم سَعدا ، فَقالَ عُمَرُ : قَتَلَهُ اللّهُ ! (1)9441.امام رضا عليه السلام :تاريخ الطبري عن الضحّاك بن خليفة :لَمّا قامَ الحُبابُ بنُ المُنذِرِ انتَضى سَيفَهُ ؛ وقالَ أنَا جُذَيلُهَا المُحَكَّكُ (2) ، وعُذَيقُهَا المُرَجَّبُ (3) ، أنَا أبو شِبلٍ في عِرّيسَةِ (4) الأَسَدِ ، يُعزى إليَّ الأُسدُ . فَحامَلَهُ عُمَرُ فَضَرَبَ يَدَهُ ، فَنَدَرَ (5) السَّيفُ فَأَخَذَهُ ، ثُمَّ وَثَبَ عَلى سَعدٍ ووَثَبوا عَلى سَعدٍ ، وتَتابَعَ القَومُ عَلَى البَيعةِ ، وبايَعَ سَعدٌ ، وكانَت فَلتَةً كَفَلَتاتِ الجاهِلِيَّةِ ، قامَ أبو بَكرٍ دونَها . (6) .


1- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1341 ح 3467 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 269 .
2- .جُذَيلها : تصغير جِذل ، وهو العود الَّذي يُنصَب للإبل الجربى لتحتكّ به ، وهو تصغير تعظيم ؛ أي أنا ممّن يستشفى برأيه كما تستشفي الإبل الجربى بالاحتكاك بهذا العود (النهاية : ج 1 ص 251 «جذل») .
3- .عُذيقها : تصغير العَذق : النخلة ، والرُّجْبَة : هو أن تُعمَد النخلة الكريمة ببناءٍ من حجارة أو خشب إذا خيف عليها لطولها وكثرة حَملها أن تقع (النهاية : ج 3 ص 199 «عذق» و ج 2 ص 197 «رجب») .
4- .العِرِّيسة : الشجر الملتفّ ، وهو مأوى الأسد في خيسه (لسان العرب : ج 6 ص 136 «عرس») .
5- .أي سقط ووقع (النهاية: ج 5 ص 35 «ندر») .
6- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 223 .

ص: 481

9442.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از عايشه _: انصار ، در سقيفه بنى ساعده ، گرد سعد بن عباده جمع شدند و گفتند : اميرى از ما باشد و اميرى از شما . پس ، ابو بكر و عمر بن خطّاب و ابو عبيدة بن جرّاح به سوى آنان [ در سقيفه ]رفتند .

[ در آن جا ]عمر رفت تا سخن بگويد كه ابو بكر ، ساكتش كرد و عمر مى گفت : به خدا سوگند ، از اين كار قصدى نداشتم ، جز آن كه سخنى [ مهم] آماده كرده بودم كه مرا به شعف مى آورد و مى ترسيدم كه ابو بكر بدان نرسد .

سپس ابو بكر همچون بليغ ترينِ مردم سخن گفت و در سخنانش گفت : ما اميريم و شما وزير .

حُباب بن منذر گفت : نه ، به خدا سوگند چنين نخواهيم كرد ! اميرى از ما و اميرى از شما .

ابو بكر گفت : نه ؛ بلكه ما اميريم و شما وزير . آنان (مهاجران) شايسته ترين خاندان هاى عرب و داراى بهترين دودمان اند . با عمر يا ابو عبيدة بن جرّاح بيعت كنيد .

امّا عمر گفت : بلكه با تو بيعت مى كنيم ، كه تو سَرور و بهترين ما و محبوب ترين ما نزد پيامبر خدايى . پس ، عمر دستش را گرفت و با او بيعت كرد و مردم هم با او بيعت كردند . [ در اين هنگام] كسى گفت : سعد را كشتيد . عمر [ نيز در پاسخ ]گفت : خدا او را بكشد!9443.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ضحّاك بن خليفه _: چون حُباب بن منذر برخاست ، شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و گفت : من دواى درد و چاره كارم . من پدر شيربچگان در كُنام شيرانم و شيران را به من نسبت مى دهند .

عمر به او حمله كرد و چون بر دستش زد ، شمشيرش افتاد و عمر ، آن را گرفت . سپس او و بقيّه [ مهاجران] بر سعد پريدند و همه يكى پس از ديگرى بيعت كردند و سعد هم بيعت كرد . پيشامدى غيرمنتظره بود ، همانند پيشامدهاى دوران جاهليّت كه ابو بكر بدان قيام كرد . .

ص: 482

9444.عنه عليه السلام :صحيح البخاري عن ابن عبّاس عن عمر_ مِن خُطبَتِهِ فِي أواخِرِ عُمُرِهِ _:بَلَغَني أنَّ قائِلاً مِنكُم يَقولُ : وَاللّهِ لَو قَد ماتَ عُمَرُ بايَعتُ فُلاناً فَلا يَغتَرَّنَّ امرُؤٌ أن يَقولَ : إنَّما كانَت بَيعَةُ أبي بَكرٍ فَلتَةً وتَمَّت . ألا وإنَّها قَد كانَت كَذلِكَ ، ولكِنَّ اللّهَ وقى شَرَّها ، ولَيسَ فيكُم مَن تُقطَعُ الأعناقُ إلَيهِ مِثلُ أبي بَكرٍ .

مَن بايَعَ رَجُلاً عَن غَيرِ مَشورَةٍ مِنَ المُسلِمينَ فَلا يُتابَعُ هُوَ ولَا الَّذي تابَعَهُ تَغِرَّةٌ (1) أن يُقتَلا وإِنَّه قَد كانَ مِن خَبَرِنا حينَ تَوفّى اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله أنَّ الأَنصارَ خالَفونا ، واجتَمَعوا بِأَسْرِهِم في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ ، وخالَفَ عَنّا عَليٌّ والزُّبَيرُ ومَن مَعَهُما ، واجتَمَعَ المُهاجِرونَ إلى أبي بَكرٍ ، فَقُلتُ لأَبي بَكرٍ : يا أبا بَكرِ اِنطَلِق بِنا إلى إخوانِنا هؤلاءِ مِنَ الأنصارِ ، فَانطَلَقنا نُريدُهُم ، فَلمّا دَنَونا مِنهُم لَقيَنا مِنهُم رَجُلانِ صالِحانِ ، فَذَكَرا ما تَمالأَ عَلَيهِ القَومُ ، فَقالا : أينَ تُريدونَ يامَعشَرَ المُهاجِرينَ ؟ فَقُلنا : نُريدُ إخوانَنا هؤلاءِ مِنَ الأنصارِ . فَقالا : لا عَلَيكُم أن لا تَقرَبوهُم ، اقضوا أمرَكُم . فَقُلتُ : وَاللّهِ لَنَأتينَّهُم .

فَانطَلَقنا حَتّى أتَيناهُم في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ ، فإِذا رَجُلٌ مُزَمَّلٌ بَينَ ظَهرانيهم ، فَقُلتُ : مَن هذَا ؟ فَقالوا : هذَا سَعدُ بن عِبادَةَ . فَقُلتُ : ما لَهُ ؟ قالوا : يُوعَكُ ، فَلَمّا جَلَسنا قَليلاً تَشَهَّدَ خَطيبَهُم ، فَأَثنى عَلَى اللّهِ بِما هو أهلُهُ ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَنَحنُ أنصارُ اللّهِ وكَتيبَةُ الإِسلامِ ، وأنتُم مَعشَرَ المُهاجِرينَ رَهطٌ ، وقَد دَفَّت دافّةٌ (2) مِن قَومِكُم ، فإِذا هُم يُريدونَ أن يَختَزِلونا مِن أصلِنا ، وأن يَحضِنونا مِنَ الأمرِ .

فَلَمّا سَكَتَ أردتُ أن أتَكَلَّمُ ، وكُنتُ قَد زَوّرتُ مَقالَةً أعجَبَتني أرَدتُ أن اُقَدِّمَها بَينَ يَدَي أبي بَكرٍ ، وكُنتُ اُداري مِنهُ بَعضَ الحَدِّ ، فَلَمّا أرَدتُ أن أتَكَلَّمُ قالَ أبو بَكرٍ : عَلى رَسلِكَ ، فَكَرَهتُ أن اُغضِبَهُ ، فَتَكَلَّمَ أبو بَكر ، فَكانَ هو أحلَمُ مِنِّي وأوقَرُ ، وَاللّهِ ما تَرَكَ مِن كَلِمَةٍ أعجَبَتني في تَزويري إلّا قالَ في بَديهَتِهِ مِثلها أو أفضَلَ ، حَتّى سَكَتَ فَقالَ : ما ذَكَرتُم فيكُم مِن خَيرٍ فأَنتُم لَهُ أهلٌ ، ولَن يُعرَفُ هذَا الأمرُ إلّا لِهذا الحَيِّ مِن قُرَيشِ ، هُم أوسَطُ العَرَبِ نَسَباً وداراً ، وقَد رَضيتُ لَكُم أحَدَ هذَينِ الرَّجُلينِ ، فَبايِعوا أيُّهُما شِئتُم ، فأَخَذَ بِيَدي وبِيَدِ أبي عُبيدةَ بن الجرّاح وهو جالِسٌ بَينَنا ، فَلَم أكرَه مِمّا قالَ غَيرَها ، كانَ وَاللّهِ أن اُقَدَّمَ فَتُضرَبُ عُنُقي ، لا يَقرِبُني ذلِكَ مِن إثمٍ أحَبَّ إليَّ مِن أن أتَأَمَّرُ عَلى قَومٍ فيهِم أبو بَكر ، اللّهُمّ إلّا أن تُسَوِّلَ لي نَفسي عِندَ المَوتِ شَيئا لا أجِدَهُ الآنَ ، فَقالَ قائِلٌ مِنَ الأنصارِ : أنا جُذَيلُها المُحَكّكُ ، وعُذَيقُها المُرَجّبُ ، مِنّا أميرٌ ومِنكُم أميرٌ . يامَعشَرَ قُرَيشَ ! فَكَثَرَ اللّغَطُ وارتَفَعَتِ الأصواتُ ، حَتّى فَرقَت مِنَ الاختِلافُ ، فَقُلتُ : ابسُط يَدَكَ يا أبا بَكرٍ ، فَبَسَطَ يَدَهُ فَبايَعتُهُ وبايَعَهُ المُهاجِرونَ ثُمَّ بايَعَتهُ الأنصارُ ، ونَزَونا عَلى سعدِ بن عِبادَةَ فَقالَ قائِلٌ مِنهُم : قَتَلتُم سَعدَ بنَ عِبادَةَ ! فَقُلتُ : قَتَلَ اللّهُ سَعدَ بنَ عِبادَةَ . قالَ عُمَرُ : وإِنّا وَاللّهِ ما وَجَدنا فيما حَضَرنا مِن أمرٍ أقوى مِن مُبايَعَةِ أبي بَكرٍ خَشَينا إن فارَقنا القَومَ ولَم تَكُن بَيعَةٌ أن يُبايِعوا رَجُلاً مِنهُم بَعدَنا ، فَإِمّا بايَعناهُم عَلَى ما لا نَرضى ، وإِمّا نُخالِفَهُم فَيَكونُ فَسادٌ . فَمَن بايَعَ رَجُلاً عَلى غَيرِ مَشوَرَةٍ مِنَ المُسلِمينَ فَلا يُتابَعُ هو ولَا الَّذي بايَعَهُ تَغِرَّةَ أن يُقتَلا . (3) .


1- .التَّغِرّة : مصدر غرّرته: إذا ألقيته في الغَرَر (النهاية : ج 3 ص 356 «غرر») .
2- .الدافّة : القوم يسيرون جماعة (النهاية : ج 2 ص 124 «دفف») .
3- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2505 ح 6442 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 123 ح 391 ، صحيح ابن حبّان : ج 2 ص 148 ح 413 و ص 155 ح 414 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 441 ح9758، تاريخ الطبري : ج3 ص205، السيرة النبويّة لابن هشام: ج 4 ص 308 ، تاريخ دمشق : ج 30 ص 281 و ص 284 وليس فيه صدره إلى «أن يقتلا» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 11 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 23 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 265 نحوه ، السيرة النبويّة لابن كثير : ج 4 ص 487 .

ص: 483

9445.عنه عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از ابن عبّاس ، از خطبه عمر در روزهاى پايانى زندگى اش _:به من خبر رسيده كه كسى از ميان شما گفته است : «به خدا سوگند ، اگر عمر بميرد ، با فلان كس بيعت مى كنم» . كسى فريب اين سخن را نخورد كه : «بيعت ابو بكر ، ناگهانى و حساب ناشده بود ؛ امّا [ به نيكويى ]تمام شد» .

هان! آن [ بيعت] ، همين گونه بود ؛ امّا خداوند ، شرّ آن را حفظ كرد و در ميان شما كسى نيست كه همچون ابو بكر ، گردن ها در برابر او فرود آيند . هر كس بدون مشورت با مسلمانان ، با كسى بيعت كند ، بيعت كننده و بيعت شونده پيروى نمى شوند ، از بيم آن كه كشته شوند .

داستان [ بيعت ابو بكر] ، چنين بود كه چون خداوندْ پيامبرش را قبض روح كرد ، انصار با ما مخالفت كردند و همگى در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و مهاجران ، جز على و زبير و همراهان آن دو _ كه با ما همراه نشدند _ ، بر گرد ابو بكر جمع شدند و من به ابو بكر گفتم : اى ابو بكر! بيا تا نزد اين برادران انصارى مان برويم .

به سوى آنان روانه شديم و چون به آنان نزديك گشتيم ، دو مرد صالح را از آنان ديديم كه آنچه را قوم بر آن ، اتّفاق كرده بودند ، ذكر كردند و گفتند : اى گروه مهاجران! كجا مى رويد؟

گفتيم : به سوى اين برادران انصارى مان .

گفتند : نه! به آنان نزديك نشويد ؛ چرا كه آنان ، امر شما (ولايت) را به فرجام رساندند .

گفتم : به خدا سوگند ، نزد آنان مى رويم .

پس رفتيم تا به آنان در سقيفه بنى ساعده رسيديم . ديديم مردى جامه به خود پيچيده در ميان آنهاست .

گفتم : اين كيست؟

گفتند : اين سعد بن عباده است .

گفتم : چرا اين گونه است؟

گفتند : بيمار است . پس چون اندكى نشستيم ، سخنگوى آنان به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى داد و آن گونه كه شايسته بود ، خدا را ثنا گفت و سپس گفت : امّا بعد ، ما ياوران خدا و گُردان اسلام هستيم و شما _ اى مهاجران! _ گروهى اندك بوديد كه از قوم خود بيرون آمديد . حال مى خواهند ما را از اصل و ريشه خود جدا كنند و ما را از حاكميّت ، خارج سازند .

چون ساكت شد ، خواستم سخن بگويم . سخنى را آماده كرده بودم كه مرا به شعف مى آورد و مى خواستم پيش روى ابو بكر بگويم كه از شدّت و ناراحتى او بكاهم؛ امّا چون خواستم سخن بگويم ، ابو بكر گفت : آرام باش . پس نخواستم او را خشمناك كنم .

ابو بكر ، سخن گفت و از من ، بردبارتر و باوقارتر بود . به خدا سوگند ، با آن كه بدون آمادگى قبلى سخن مى گفت ، هيچ يك از سخنانى را كه من آماده كرده بودم و از آنها به شعف مى آمدم ، فرو نگذاشت و مانند آن يا بهترش را بيان داشت ، تا آن كه ساكت شد .

سپس گفت : هر خوبى اى كه درباره خود گفتيد ، شايسته آن هستيد ؛ امّا امر خلافت ، بايسته جز اين تيره از قريش نيست ؛ چرا كه آنان برترينِ عرب در نسب و جايگاه اند . من ، براى شما يكى از اين دو مرد را پسنديدم . پس با هر كدام كه مى خواهيد ، بيعت كنيد .

سپس ، دست مرا و دست ابو عبيدة بن جرّاح را كه در ميان ما نشسته بود ، گرفت و من ، جز از اين سخن او ناراحت نشدم ؛ زيرا به خدا سوگند ، اگر پيش انداخته شوم و بى آن كه گناهى مرتكب شده باشم ، گردنم را بزنند ، نزد من محبوب تر از آن است كه امير قومى شوم كه ابو بكر در ميان آنان است ، مگر آن كه نَفْسم ، به هنگام مرگ ، چيزى را برايم بيارايد كه الان آن را نمى يابم .

پس ، كسى از انصار گفت : من دواى درد و چاره كارم . اى گروه قريش! اميرى از ما باشد و اميرى از شما .

همهمه ها زياد و صداها بلند گرديد ، تا آن جا كه ترسيدم اختلاف شود . پس گفتم : اى ابو بكر! دستت را بگشاى .

او هم گشود و من و مهاجران ، با او بيعت كرديم . سپس انصار بيعت كردند و ما بر سعد بن عباده پريديم و كسى از ميان آنان گفت : سعد بن عباده را كشتيد . [ من هم ]گفتم : خداوند ، سعد بن عباده را بكشد!

به خدا سوگند ، در آن هنگام ، بهتر از بيعت با ابو بكر نيافتيم . بيم آن داشتيم كه اگر بدون بيعت از قوم انصار جدا شويم ، پس از ما با مردى از خودشان بيعت كنند و در آن صورت ، يا با وجود ناخشنودى ، با وى بيعت مى كرديم و يا با آنان مخالفت مى كرديم كه فساد به پا مى شد .

پس ، هر كس بدون مشورت با مسلمانان ، با كسى بيعت كند ، نه او و نه كسى كه با او بيعت كرده ، نبايد پيروى شوند ، مبادا كه كشته شوند . .

ص: 484

9446.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ السَّقيفَةِ _: قامَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ فَتَكَلَّمَ ، فَقالَ : يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! ، إنَّكُم وإن كُنتُم عَلى فَضلٍ ، فَلَيسَ فيكُم مِثلُ أبي بَكرٍ وعُمَرَ وعَلِيٍّ .

وقامَ المُنذِرُ بنُ أرقَمَ ، فَقالَ : ما نَدفَعُ فَضلَ مَن ذَكَرتَ ، وإنَّ فيهِم لَرَجُلاً لَو طَلَبَ هذَا الأَمرَ لَم يُنازِعهُ فيهِ أحَدٌ ، يَعني عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (1) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 123 ؛ الأخبار الموفّقيّات : ص 578 ح 378 نحوه .

ص: 485

9447.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ سقيفه _: عبد الرحمان بن عوف برخاست و سخن راند و چنين گفت : اى گروه انصار! اگر چه شما داراى فضيلت هستيد ، امّا در ميان شما مانند ابو بكر و عمر و على نيست .

منذر بن ارقم برخاست و گفت : ما فضيلت آنان را كه گفتى ، انكار نمى كنيم و بى ترديد در ميان آنان ، كسى هست كه اگر اين امر (خلافت) را بطلبد ، هيچ كس با او به كشمكش برنمى خيزد . مقصود منذر ، على بن ابى طالب عليه السلام بود . .

ص: 486

9448.عنه عليه السلام :الردّة عن زيد بن الأَرقَم :يَابنَ عَوفٍ ! لَولا أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وغَيرَهُ مِن بَني هاشِمٍ اِشتَغَلوا بِدَفنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وبِحُزنِهِم عَلَيهِ ، فَجَلَسوا في مَنازِلِهِم ، ما طَمِعَ فيها مَن طَمِعَ . (1)9442.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي بكر بن محمّد الخُزاعيّ :إنَّ أسلَمَ 2 أقبَلَت بِجَماعَتِها حَتّى تَضايَقَ بِهِمُ السِّكَكُ ، فَبايَعوا أبا بَكرٍ ، فَكانَ عُمَرُ يَقولُ : ما هُوَ إلّا أن رَأَيتُ أسلَمَ ، فَأَيقَنتُ بِالنَّصرِ . (2)1 / 3كَلامُ أبي بَكرٍ بَعدَ البَيْعَةِ9445.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن أنس بن مالك :لَمّا بويِعَ أبو بَكرٍ فِي السَّقيفَةِ ؛ وكانَ الغَدُ ، جَلَسَ أبو بَكرٍ عَلَى المِنبَرِ ... فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ بِالَّذي هُوَ أهلُهُ ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ أيُّهَا النّاسُ ؛ فَإِنّي قَد وُلِّيتُ عَلَيكُم ولَستُ بِخَيرِكُم ؛ فَإِن أحسَنتُ فَأَعينوني ؛ وإن أسَأتُ فَقَوِّموني ... أطيعوني ما أطَعتُ اللّهَ ورَسولَهُ ؛ فَإِذا عَصَيتُ اللّهَ ورَسولَهُ فَلا طاعَةَ لي عَلَيكُم . قوموا إلى صَلاتِكُم رَحِمَكُمُ اللّهُ ! (3) .


1- .الردّة : ص 45 .
2- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 222 .
3- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 210 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 311 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 248 و ج 6 ص 301 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 336 ح 20702 عن معمّر عن بعض أهل المدينة نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 273 و 274 .

ص: 487

1 / 3 سخن ابو بكر پس از بيعت

9446.امام على عليه السلام :الرِّدَّة_ به نقل از زيد بن ارقم _: اى پسر عوف! اگر نبود كه على بن ابى طالب و بقيّه بنى هاشم به دفن پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول و بر او اندوهگين اند و در خانه نشسته اند ، هيچ يك از طمعكاران ، به آن (خلافت) ، طمع نمى كردند .9447.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو بكر بن محمّد خُزاعى _: تيره اَسلَم (1) همگى روى آوردند و با ابو بكر ، بيعت كردند ، تا آن جا كه راه ها تنگ شد . عمر مى گفت : آن [ بيعت] ، استوار نبود ، تا آن كه اسلم را ديدم . پس يقين كردم كه پيروزيم .1 / 3سخن ابو بكر پس از بيعت9450.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از انس بن مالك _: چون در سقيفه با ابو بكر بيعت شد ، فرداى آن روز ، ابو بكر بر منبر نشست ، و آن گونه كه شايسته خداوند بود ، به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس گفت : و امّا اى مردم! من بر شما امير شدم و بهترينِ شما نيستم . پس اگر نيكويى كردم ، يارى ام دهيد و اگر بد كردم ، مرا به راه راست بياوريد ... . تا هنگامى كه از خدا و پيامبرش اطاعت مى كنم ، اطاعتم كنيد و چون از خدا و پيامبرش سرپيچى كردم ، حقّ اطاعتى بر گردن شما ندارم . به نمازتان برخيزيد ؛ خداوندْ شما را بيامرزد!

.


1- .اسلم ، تيره اى از خزاعه بود . سخن عمر ، بر كم بودن بيعت كنندگانِ با ابو بكر در سقيفه دلالت دارد ؛ چون بنى اسلم ، نه بيشترين سواران عرب را داشتند و نه شجاع ترين و قوى ترين گروه عرب بودند . اين سخن ، همچنين معارض با خبر ديگرى است كه چنين دلالت دارد كه بنى اسلم ، از بيعت ، خوددارى ورزيدند تا آن كه بريدة بن خصيب اسلمى بيعت كرد و او هم بيعت نكرد ، مگر پس از امام على عليه السلام (ر . ك : الشافى : ج 3 ص 243 و پاورقى بحار الأنوار : ج 28 ص 335) .

ص: 488

9451.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :صَعِدَ أبو بَكرٍ المِنبَرَ عِندَ وِلايَتِهِ الأَمرَ ، فَجَلَسَ دونَ مَجلِسِ رَسولِ اللّهِ بِمِرقاةٍ ، ثُمَّ حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ : إنّي وُلّيتُ عَلَيكُم ولَستُ بِخَيرِكُم ، فَإِنِ استَقَمتُ فَاتَّبِعوني ، وإن زُغتُ فَقَوِّموني ! لا أقولُ إنّي أفضَلُكُم فَضلاً ، ولكِنّي أفضَلُكُم حَملاً ، وأثنى عَلَى الأَنصارِ خَيرا وقالَ : أنَا وإيّاكُم مَعشَرَ الأَنصارِ كَما قالَ القائِلُ :

جَزَى اللّهُ عَنّا جَعفَرا حينَ اُزلِقَت

بِنا نَعلُنا في الواطِئينَ فَزَلّتِ أبَوا أن يَمِلّونا ولَو أنَّ اُمَّنا

تُلاقِي الَّذي يَلقَونَ مِنّا لَمَلَّتِ

فَاعتَزَلَتِ الأَنصارُ عَن أبي بَكرٍ ، فَغَضِبَت قُرَيشٌ . (1)9452.عنه عليه السلام :الأخبار الموفّقيّات :فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ ، قامَ أبو بَكرٍ فَخَطَبَ النّاسَ ، وقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنّي وُلّيتُ أمرَكُم ولَستُ بِخَيرِكُم ؛ فَإِذا أحسَنتُ فَأَعينوني ، وإن أسَأتُ فَقَوِّموني .

إنَّ لي شَيطانا يَعتَريني ، فَإِيّاكُم وإيّايَ إذا غَضِبتُ !! (2)1 / 4دَورُ عُمَرَ في بَيعَةِ أبي بَكرٍ9455.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :عُمَرُ هُوَ الَّذي شَدَّ بَيعَةَ أبي بَكرٍ ، ووَقَمَ (3) المُخالِفينَ فيها ؛ فَكَسَرَ سَيفَ الزُّبَيرِ لَمّا جَرَّدَهُ ، ودَفَعَ في صَدرِ المِقدادِ ، ووَطِئَ فِي السَّقيفَةِ سَعدَ بنَ عُبادَةَ ، وقالَ : اُقتُلوا سَعدا ، قَتَلَ اللّهُ سَعدا ! وحَطَّمَ أنفَ الحُبابِ بنِ المُنذِرِ الَّذي قالَ يَومَ السَّقيفَةِ : أنَا جُذَيلُهَا المُحَكَّكُ ، وعُذَيقُهَا المُرَجَّبُ . وتَوَعَّدَ مَن لَجَأَ إلى دارِ فاطِمَةَ عليها السلام مِنَ الهاشِمِيّينَ ، وأخرَجَهُم مِنها . ولَولاهُ لَم يَثبُت لِأَبي بَكرٍ أمرٌ ، ولا قامَت لَهُ قائِمَةٌ . (4) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 127 .
2- .الأخبار الموفّقيّات : ص 579 ح 379 .
3- .وقم الرجل : أذلّه وقهره ، وقيل : ردّه أقبح الردّ (لسان العرب : ج 12 ص 642 «وقم») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 174 .

ص: 489

1 / 4 نقش عمر در بيعت ابو بكر

9456.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :ابو بكر در آغاز حكمرانى و حكومتش از منبر بالا رفت و يك پلّه از جايگاه پيامبر خدا پايين تر نشست . سپس به حمد و ثناى الهى پرداخت و گفت : من بر شما امير شدم و بهترينِ شما نيستم . پس اگر در راه راست بودم ، از من پيروى كنيد و اگر كژ شدم ، مرا راست كنيد . نمى گويم كه من فضيلتى بيش از شما دارم ؛ ولى تحمّلم بيشتر است . [ سپس ]انصار را به نيكى ستود و گفت : اى گروه انصار ! من و شما همچون گفته آن شاعريم كه :

خدا از جانب ما ، خاندان جعفر را جزاى خير دهد!

هنگامى كه لغزيديم و از روندگان دور افتاديم ، ما را رها نكردند ، در حالى كه اگر حتّى مادرمان

آنچه را آنان ديدند ، مى ديد ، ما را رها مى نمود .

پس ، انصار از ابو بكر ، كناره گرفتند و از اين رو ، قريش ، خشمناك شد .9457.عنه عليه السلام :الأخبار الموفّقيّات :چون فردا شد ، ابو بكر برخاست و براى مردم ، سخنرانى نمود و گفت : اى مردم! من امير شما شدم و بهترينِ شما نيستم . پس اگر نيكويى كردم ، يارى ام دهيد و اگر بد كردم ، راستم گردانيد . من ، شيطانى دارم كه عارضم مى شود . پس ، زنهارْ شما و مرا ، هنگامى كه خشمناك مى شوم!1 / 4نقش عمر در بيعت ابو بكر9450.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :عمر ، همان كسى است كه بيعت ابوبكر را محكم كرد و مخالفان آن را خوار و ذليل نمود و شمشير آخته زبير را شكست و بر سينه مقداد زد و سعد بن عباده را در سقيفه لگدمال نمود و گفت : سعد را بكشيد . خداوند ، سعد را بكشد!» .

و بينى حُباب بن منذر را كه روز سقيفه گفت : «من دواى درد و چاره كارم» ، به خاك ماليد و هر كس از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه عليها السلام پناه بُرد ، تهديد نمود و آنان را از آن جا خارج ساخت . اگر عمر نبود ، حكمرانى ابو بكر ، استوار و برپا نمى شد .

.

ص: 490

1 / 5مَن تَخَلَّفَ عَن بَيعَةِ أبَي بَكرٍ9453.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :تَخَلَّفَ عَن بَيعَةِ أبي بَكرٍ قَومٌ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، ومالوا مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، مِنهُمُ : العَبّاسُ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ ، وَالفَضلُ بنُ العَبّاسِ ، وَالزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ بنِ العاصِ ، وخالِدُ بنُ سَعيدٍ ، وَالمِقدادُ بنُ عَمرٍو ، وسَلمانُ الفارِسِيُّ ، وأبو ذَرٍّ الغِفارِيُّ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وَالبَراءُ بنُ عازِبٍ ، واُبَيُّ بنُ كَعبٍ .

فَأَرسَلَ أبو بَكرٍ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ ، وأبي عُبَيدَةَ بنِ الجَرّاحِ ، وَالمُغيرَةَ بنِ شُعبَةَ ، فَقالَ : مَا الرَّأيُ ؟ قالوا : الرَّأيُ أن تَلقَى العَبّاسَ بنَ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَتَجعَلَ لَهُ في هذَا الأَمرِ نَصيبا يَكونُ لَهُ ولِعَقِبِهِ مِن بَعدِهِ ، فَتَقطَعونَ بِهِ ناحِيَةَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ حُجَّةً لَكُم عَلى عَلِيٍّ إذا مالَ مَعَكُم .

فَانطَلَقَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ وأبو عُبَيدَةَ بنُ الجَرّاحِ والمُغيرَةُ حَتّى دَخَلوا عَلَى العَبّاسِ لَيلاً ، فَحَمِدَ أبو بَكرٍ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ :

إنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّدا نَبِيّا ، ولِلمُؤمِنينَ وَلِيّا ، فَمَنَّ عَلَيهِم بِكَونِهِ بَينَ أظهُرِهِم ، حَتّى اختارَ لَهُ ما عِندَهُ ، فَخَلّى عَلَى النّاسِ اُمورا لِيَختاروا لِأَنفُسِهِم (1) في مَصلَحَتِهِم مُشفِقينَ ، فَاختاروني عَلَيهِم وَالِيا ، ولِاُمورِهِم راعِيا ، فَوُلّيتُ ذلِكَ ، وما أخافُ بِعَونِ اللّهِ وتَسديدِهِ وَهنا ولا حَيرَةً ولا جُبنا ، وما تَوفيقي إلّا بِاللّهِ ، عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وإلَيهِ اُنيبُ .

ومَا انفَكَّ يَبلُغُني عَن طاعِنٍ يَقولُ الخِلافَ عَلى عامَّةِ المُسلِمينَ ، يَتَّخِذُكُم لَجَأً ، فَتَكونونُ حِصنَهُ المَنيعَ وخَطبَهُ البَديعَ ، فَإِمّا دَخَلتُم مَعَ النّاسِ فيمَا اجتَمَعوا عَلَيهِ ، وإمّا صَرَفتُموهُم عَمّا مالوا إلَيهِ ، ولَقَد جِئناكَ ونَحنُ نُريدُ أنَّ لَكَ في هذَا الأَمرِ نَصيبا يَكونُ لَكَ ، ويَكونُ لِمَن بَعدَكَ مِن عَقِبِكَ إذ كُنتَ عَمَّ رَسولِ اللّهِ ، وإن كانَ النّاسُ قَد رَأَوا مَكانَكَ ومَكانَ صاحِبِكَ ... (2) عَنكُم ، وعَلى رِسلِكُم بَني هاشِمٍ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ مِنّا ومِنكُم .

فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : إي وَاللّهِ ، واُخرى ؛ أنّا لَم نَأتِكُم لِحاجَةٍ إلَيكُم ، ولكِن كَرها أن يَكونَ الطَّعنُ فيمَا اجتَمَعَ عَلَيهِ المُسلِمونُ مِنكُم ، فَيَتَفاقَمَ الخَطبُ بِكُم وبِهِم ، فَانظُروا لِأَنفُسِكُم .

فَحَمِدَ العَبّاسُ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ : إنَّ اللّهَ بَعَثَ محُمَّدا _ كَما وَصَفتَ _ نَبِيّا ، ولِلمُؤمِنينَ وَلِيّا ، فَمَنَّ عَلى اُمَّتِهِ بِهِ ، حَتّى قَبَضَهُ اللّهُ إلَيهِ ، وَاختارَ لَهُ ما عِندَهُ ، فَخَلّى عَلَى المُسلِمينَ اُمورَهُم لِيَختاروا لاِنفُسِهِم (3) مُصيبينَ الحَقَّ ، لا مائِلينَ بِزَيغِ الهَوى ، فَإِن كُنتَ بِرَسولِ اللّهِ فَحَقّا أخَذتَ ، وإن كُنتَ بِالمُؤمِنينَ فَنَحنُ مِنهُم ، فَما تَقَدَّمنا في أمرِكَ فَرَضا ، ولا حَلَلنا وَسَطا ، ولا بَرِحنا سَخَطا ، وإن كانَ هذَا الأَمرُ إنَّما وَجَبَ لَكَ بِالمُؤمِنينَ ، فَما وَجَبَ إذ كُنّا كارِهينَ .

ما أبعَدَ قَوَلَكَ مِن أنَّهُم طَعَنوا عَلَيكَ مِن قَولِكَ إنَّهُمُ اختاروكَ ومالوا إلَيكَ ، وما أبعَدَ تَسمِيَتَكَ بِخَليفَةِ رَسولِ اللّهِ مِن قَولِكَ خَلّى عَلَى النّاسِ اُمورَهُم لِيَختاروا فَاختاروكَ ، فَأَمّا ما قُلتَ إنَّكَ تَجعَلُهُ لي ، فَإِن كانَ حَقّا لِلمُؤمِنينَ فَلَيسَ لَكَ أن تَحكُمَ فيهِ ، وإن كانَ لَنا فَلَم نَرضَ بِبَعضِهِ دُونَ بَعضٍ ، وعَلى رِسلِكَ ؛ فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ مِن شَجَرَةٍ نَحنُ أغصانُها وأنتُم جيرانُها . فَخَرَجوا مِن عِندِهِ . (4) .


1- .هذا القول هو على خلاف ما ثبت من الأدلّة العقليّة والنقليّة الَّتي ذكرت في مدخل القسم الثالث .
2- .بياض في الأصل ، وفي نسخة : «فعدلوا الأمر» .
3- .راجع : الهامش الثاني من الصفحة السابقة .
4- .تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 124 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 32 وليس فيه صدره إلى «ما الرأي؟ قالوا» ونحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 21 .

ص: 491

1 / 5 كسانى كه از بيعت با ابو بكر ، سر باز زدند

1 / 5كسانى كه از بيعت با ابو بكر ، سر باز زدند9456.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :گروهى از مهاجران و انصار از بيعت با ابو بكر ، سر باز زدند و به على بن ابى طالب عليه السلام متمايل شدند ، از جمله : عبّاس بن عبد المطّلب ، فضل بن عبّاس ، زبير بن عوّام بن عاص ، خالد بن سعيد ، مقداد بن عمرو ، سلمان فارسى ، ابو ذر غِفارى ، عمّار بن ياسر ، بَراء بن عازب و اُبىّ بن كعب .

ابو بكر به دنبال عمر بن خطّاب و ابو عبيدة بن جرّاح و مغيرة بن شعبه فرستاد و گفت : نظر (صواب) ، چيست؟

گفتند : صواب ، آن است كه عبّاس بن عبد المطّلب را ببينى و سهمى از اين حكومت براى او و نسلش قرار دهى و بدين وسيله در طرف على بن ابى طالب ، شكاف اندازيد تا اگر با شما شد ، برايتان حجّتى بر ضدّ على باشد .

پس ، ابو بكر و عمر و ابو عبيدة بن جرّاح و مغيره رفتند تا شبانه بر عبّاس در آمدند و [ در آغاز سخن ، ]ابو بكر به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس گفت :

خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى بر انگيخت و او را ولىّ مؤمنان قرار داد و با قرار دادن او در ميان آنان، بر ايشان منّت نهاد تا آن كه او را نزد خود برد . امورى را [ نيز] براى مردم ، آزاد گذاشت تا آنان به مصلحت خود ، دلسوزانه برگزينند . (1)

پس ، آنان مرا سرپرست خود و مراقب كارهايشان برگزيدند و من هم سرپرستى كار را به عهده گرفتم و با كمك و تأييد خداوند ، بيم سستى و سرگردانى و هراس ندارم . موفّقيت من جز با خدا نيست ؛ بر او توكّل كرده ، به سوى او باز مى گردم .

پيوسته به من خبر مى رسد كه معترضى ، در ميان مسلمانان اختلاف مى اندازد و شما را پناه خود كرده است و[ شما ]پناهگاه محكم و دستاويز جديد او شده ايد . پس يا با مردم در آنچه بر آن گرد آمده اند ، داخل شويد و يا آنان را از آنچه بدان متمايل شده اند ، برگردانيد .

ما به نزد تو آمده ايم و مى خواهيم سهمى را از اين حكمرانى براى تو و نسلت قرار دهيم ؛ زيرا تو عموى پيامبر خدا هستى و مردم ، اگر موضع تو و همراهت را ببينند ، از شما رويگردان مى شوند . (2) اى بنى هاشم! آرام گيريد ؛ چرا كه پيامبر خدا ، از ما و شماست!

عمر بن خطّاب نيز گفت : به خدا سوگند ، همين گونه است و ديگر اين كه ما از سر نياز ، نزد شما نيامده ايم ؛ بلكه ناپسند مى داريم كه از سوى شما بر آنچه مسلمانان بر آن گرد آمده اند ، ضربه اى وارد شود و كارتان با مسلمانان گره خورد . پس در كار خود بنگريد .

پس ، عبّاس به حمد و سپاس الهى پرداخت و گفت : همان گونه كه توصيف كردى ، خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى بر انگيخت و او را براى مؤمنان ، ولى قرار داد و بدين وسيله بر امّتش منّت نهاد ، تا [ آن كه ]قبض روحش كرد و او را به نزد خود برد و مسلمانان را در برخى از امور آزاد گذاشت تا براى خود به درستى و حق برگزينند ، نه آن كه به تمايلات نفسانى كژ شوند .

پس اگر خود را از جانب پيامبر خدا فرمان روا مى پندارى ، حقّ [ ما] (3) را گرفته اى و اگر خود را [ برگزيده] از سوى مؤمنان مى دانى ، ما [ نيز] از مؤمنانيم كه نه تو را مقدّم داشتيم و نه به ميدان آمديم و چيزى ابراز داشتيم و ما هماره ناراضى بوده ايم . اگر اين امر ، تنها از سوى مؤمنانْ حقّ تو شده ، چون ما مخالفيم ، پس [ حقّى براى تو ]ثابت و استوار نشده است .

چه تفاوت بزرگى است ميان اين سخنت كه آنان بر تو اعتراض مى كنند ، با سخن ديگرت كه آنان تو را برگزيدند و به تو متمايل شدند! و چه تناقض آشكارى است ميان ناميده شدن تو به «جانشين پيامبر خدا» با [ اين] گفته ات كه مردم را در كارهايشان آزاد گذاشت تا برگزينند و آنان هم تو را برگزيدند!

امّا آن سخنت كه [ سهمى از ]آن را براى من قرار مى دهى : پس اگر حقّ مؤمنان است ، تو حق ندارى كه در آن ، حكم برانى [ و آن را به ديگرى وا گذارى] و اگر حقّ ماست،ما همه آن را مى خواهيم و به بخشى از آن،رضايت نمى دهيم . و تو آرام گير ؛ چرا كه پيامبر خدا از درختى بود كه ما شاخه هاى آن هستيم و شما همسايه هاى آن!

پس ، آنان از نزد عبّاس بيرون آمدند .

.


1- .اين گفته ، مخالف دليل هاى عقلى و نقلى اى است كه در درآمد بخش سوم گذشت.
2- .اين زيادت از الإمامة و السياسة اخذ شده است .
3- .اين زيادت از الإمامة والسياسة اخذ شده است .

ص: 492

. .

ص: 493

. .

ص: 494

9457.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :كانَ فيمَن تَخَلَّفَ عَن بَيعَةِ أبي بَكرٍ أبو سُفيانَ بنُ حَربٍ ، وقالَ : أ رَضيتُم يا بَني عَبدِ مَنافٍ أن يَلِيَ هذَا الأَمرَ عَلَيكُم غَيرُكُم ؟ وقالَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالبٍ : اُمدُد يَدَكَ اُبايِعكَ ، وعَلِيٌّ مَعَهُ قُصَيٌّ ، وقالَ :

بَني هاشِمٍ لا تُطمِعُوا النّاسَ فيكُم

ولا سِيَّما تَيمُ بنُ مُرَّةَ أو عَدِيٌّ فَمَا الأَمرُ إلّا فيكُمُ وإلَيكُم

ولَيسَ لَها إلّا أبو حَسَنٍ عَلِيٌّ أبا حَسَنٍ فَاشدُد بِها كَفَّ حازِمٍ

فَإِنَّكَ بِالأَمرِ الَّذي يُرتَجى مَلِيٌّ وإنَّ امرَأً يَرمي قُصَيٌّ ورَاءَهُ

عَزيزُ الحِمى ، وَالنّاس مِن غالِبٍ قَصِيٌّ

وكانَ خالِدُ بن سَعيدٍ غائِبا ، فَقَدِمَ فَأَتى عَلِيّا فَقالَ : هَلُمَّ اُبايِعكَ ، فَواللّهِ ما فِي النّاسِ أحَدٌ أولى بِمَقامِ مُحَمَّدٍ مِنكَ . (1)9458.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن صالح بن كيسان :قَدِمَ خالِدُ بنُ سَعيدِ بنِ العاصِ مِن ناحِيَةِ اليَمَنِ بَعدَ وَفاةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَأَتى عَلِيّا وعُثمانَ فَقالَ : أنتُمَا الشِّعارُ دونَ الدِّثارِ ؛ أ رَضيتُم يا بَني عَبدَ مَنافٍ أن يَلِيَ أمرَكُم عَلَيكُم غَيرُكُم ؟ ... وعَن عَوانَةَ وَابنِ جُعدُبَةَ : لَم يُبايِع خالِدُ بنُ سَعيدٍ أبا بَكرٍ إلّا بَعدَ سِتَّةِ أشهُرٍ . (2) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 126 ، الإرشاد : ج 1 ص 190 ، الجمل : ص 117 ، إعلام الورى : ج 1 ص 271 ؛ الأخبار الموفّقيّات : ص 577 ح 376 ، العقد الفريد : ج 3 ص 271 كلّها نحوه .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 270 .

ص: 495

9459.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :از جمله كسانى كه از بيعت با ابو بكر سر باز زدند ، ابو سفيان بن حرب بود . [ او ]گفت : اى پسران عبد مناف! آيا راضى شديد كه كس ديگرى جز خودتان ، سرپرستى شما را در اين امر به عهده گيرد؟ [ سپس] به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم ، در حالى كه [ تبار] قُصَى ، همراه على عليه السلام بودند . [ سپس] سرود :

بنى هاشم! مبادا مردم در [ حقّ] شما طمع كنند

بويژه تيم بن مرّه ، يا عَدى! امر [ خلافت] ، جز در ميان شما و به سوى شما نيست

و جز ابو الحسن ، على ، كسى شايسته آن نيست . اى ابو الحسن! آن را هوشيارانه و محكم به دست گير

كه تو به اين كار (كه مورد طمع ديگران است) ، سزاوارترى . و مردى كه قُصَى را در پشت خود دارد

عزيز و مورد حمايت است ، در حالى كه مردم از [ جدّش ، ]غالب ، بسى دورند .

و خالد بن سعيد ، غايب بود و چون باز آمد ، بر على عليه السلام وارد شد و گفت : بيا تا با تو بيعت كنم . به خدا سوگند ، هيچ كس در ميان مردم ، سزاوارتر از تو به جانشينى محمّد صلى الله عليه و آله نيست .9460.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از صالح بن كيسان _: خالد بن سعيد بن عاص ، پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله از يمن باز آمد و نزد على عليه السلام و عثمان رفت و گفت : شما جامه رويين هستيد ، نه [ جامه] زيرين . اى پسران عبد مناف! آيا راضى شديد كه سرپرستى امرتان را كسى جز خودتان عهده دار شود؟! ... .

از عوانه و ابن جعدبَه نقل شده است كه خالد بن سعيد ، تا شش ماه با ابو بكر بيعت نكرد . .

ص: 496

9461.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ قِصَّةِ السَّقيفَةِ _: لَمّا رَأَتِ الأَوسُ أنَّ رَئيسا مِن رُؤسَاءِ الخَزرَجِ قَد بايَعَ ، قامَ اُسَيدُ بنُ حُضَيرٍ _ وهُوَ رَئيسُ الأَوسِ _ فَبايَعَ حَسَدا لِسَعدٍ أيضا ، ومُنافَسَةً لَهُ أن يَلِيَ الأَمرَ ، فَبايَعَتِ الأَوسُ كُلُّها لَمّا بايَعَ اُسَيدٌ ، وحُمِلَ سَعدُ بنُ عُبادَة وهُوَ مَريضٌ ، فَاُدخِلَ إلى مَنزِلِهِ ، فَامتَنَعَ مِنَ البَيعَةِ في ذلِكَ اليَومِ وفيما بَعدَهُ ، وأرادَ عُمَرُ أن يُكرِهَهُ عَلَيها ، فَاُشيرَ عَلَيهِ ألّا يَفعَلَ ، وأنَّهُ لا يُبايِعَ حَتّى يُقتَلَ ، وأنَّهُ لا يُقتَلُ حَتّى يُقتَلَ أهلُهُ ، ولا يُقتَلُ أهلُهُ حَتّى يُقتَلَ الخَزرَجُ ، وإن حورِبَتِ الخَزرَجُ كانَتِ الأَوسُ مَعَها ، وفَسَدَ الأَمرُ . فَتَرَكوهُ ، فَكانَ لا يُصَلّي بِصَلاتِهِم ولا يُجَمِّعُ بِجَماعَتِهِم ولا يَقضي بِقَضائِهِم ، ولَو وَجَدَ أعوانا لَضارَبَهُم .

فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى ماتَ أبو بَكرٍ ، ثُمَّ لَقِيَ عُمَرَ في خِلافَتِهِ وهُوَ عَلى فَرَسٍ وعُمَرُ عَلى بَعيرٍ ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : هَيهاتَ يا سَعدُ ! فَقالَ سَعدٌ : هَيهاتَ يا عُمَرُ ! فَقالَ : أنتَ صاحِبُ مَن أنتَ صاحِبُهُ ؟ قالَ : نَعَم ، أنَا ذاكَ . ثُمَّ قالَ لِعُمَرَ : وَاللّهِ ما جاوَرَني أحَدٌ هُوَ أبغَضُ إلَيَّ جِوارا مِنكَ ! قالَ عُمَرُ : فَإِنَّهُ مَن كَرِهَ جِوارَ رَجُلٍ اِنتَقَلَ عَنهُ ، فَقالَ سَعدٌ : إنّي لَأَرجو أن اُخَلِّيَها لَكَ عاجِلاً إلى جِوارِ مَن هُوَ أحَبُّ إلَيَّ جِوارا مِنكَ ومِن أصحابِكَ .

فَلَم يَلبَث سَعدٌ بَعدَ ذلِكَ إلّا قَليلاً حَتّى خَرَجَ إلَى الشّامِ ، فَماتَ بِحَورانَ (1) ولَم يُبايِع لِأَحَدٍ ؛ لا لِأَبي بَكرٍ ، ولا لِعُمَرَ ، ولا لِغَيرِهِما . (2)9462.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ قِصَّةِ السَّقيفَةِ _: ووَطِئَ النّاسُ فِراشَ سَعدٍ ، فَقيلَ : قَتَلتُم سَعدا ، فَقالَ عُمَرُ : قَتَلَ اللّهُ سَعدا ! فَوثَبَ رَجُلٌ مِنَ الأَنصارِ فَقالَ : أنَا جُذَيلُهَا المُحَكَّكُ وعُذَيقُهَا المُرَجَّبُ . فَاُخِذَ ووُطِئَ في بَطنِهِ ودَسّوا في فيهِ التُّرابَ . (3) .


1- .حَوْران: كورة واسعة من أعمال دمشق من جهة القبلة، ذات قرى كثيرة ومزارع (معجم البلدان : ج 2 ص 317).
2- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 10 .
3- .شرح نهج البلاغة: ج 6 ص 40 .

ص: 497

9459.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ داستان سقيفه _: چون قبيله اوس ديد كه يكى از رؤساى خزرج (بشير بن سعد) [ با ابو بكر ]بيعت كرد ، اُسيد بن حُضير هم كه رئيس [ قبيله] اوس بود ، از سر حسادت و از بيم رياست سعد [ بن عباده ، رئيس خزرج ، ]بيعت نمود و در پى او اوسيان همگى بيعت نمودند .

سعد بن عباده ، در حالى كه بيمار بود ، به منزلش برده شد و آن روز و روزهاى بعد هم بيعت ننمود . عمر خواست او را مجبور كند ؛ امّا به او گفته شد كه اين كار را نكند ؛ زيرا او بيعت نمى كند تا كشته شود و كشته نمى شود تا آن كه خانواده اش كشته شوند و خانواده اش كشته نمى شوند تا [ قبيله] خزرج كشته شود و اگر با خزرجْ جنگ شود ، اوس هم با آنها خواهد شد و كار ، تباه خواهد گشت .

پس ، او را وا نهادند و او به نماز و جماعتشان حاضر نمى شد و حكم آنان را نمى پذيرفت و حتّى اگر ياورانى مى يافت ، با آنان زد و خورد مى كرد و هماره چنين بود تا ابو بكر در گذشت .

سپس [سعد ،] عمر را در دوران خلافتش ديد ، در حالى كه او بر اسب و عمر بر شتر بود . پس عمر به او گفت : هيهات ، اى سعد!

سعد گفت : هيهات ، اى عمر! و سپس گفت : تو جانشين همان كسى هستى كه او را جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله كردى؟

گفت : آرى ، من همو هستم .

به عمر گفت : به خدا سوگند ، براى من مجاورت هيچ كس ، از مجاورت تو منفورتر نيست .

عمر گفت : هر كس مجاورت كسى را نمى پسندد ، از آن جا مى رود .

سعد گفت : اميد مى برم كه به زودى تو را تنها گذارم و به جوار كسى بروم كه مجاورتش برايم از مجاورت تو و همراهانت ، محبوب تر است .

پس از آن ، سعد جز اندكى نماند ، تا آن كه به سوى شام بيرون رفت و در حوران (1) در گذشت و با هيچ كس ، چه ابو بكر ، چه عمر و چه غير آن دو ، بيعت نكرد .9460.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ داستان سقيفه _: مردم، بستر سعد را پايمال كردند و گفته شد : سعد را كشتيد .

عمر [ در پاسخ] گفت : خداوند ، سعد را بكشد!

پس ، مردى از انصار به ميان پريد و گفت : من دواى درد و چاره كارم . او را گرفتند و شكمش را لگدمال و دهانش را پر از خاك كردند . .


1- .حوران ، منطقه بزرگى از توابع دمشق در جهت قبله كه روستاها و كشتزارهاى فراوانى دارد (معجم البلدان : ج 2 ص 317) .

ص: 498

1 / 6اِغتِيالُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ9463.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لعبد اللّه بن مسعود _ ) أنساب الأشراف عن ابن جُعدُبة عن صالح بن كَيسان وعن أبي مِخنَف عن الكَلبي وغيرهما :إنَّ سَعدَ بنَ عُبادَةَ لَم يُبايِع أبا بَكرٍ ، وخَرَجَ إلَى الشّامِ . فَبَعَثَ عُمَرُ رَجُلاً وقالَ : اُدعُهُ إلَى البَيعَةِ وَاختِل لَهُ ، وإن أبى فَاستَعِن بِاللّهِ عَلَيهِ . فَقَدِمَ الرَّجُلُ الشّامَ ، فَوَجَدَ سَعدا في حائِطٍ (1) بِحَوارين ، فَدَعاهُ إلَى البَيعَةِ ، فَقالَ : لا اُبايِعُ قُرَشِيّا أبَدا . قالَ : فَإِنّي اُقاتِلُكَ . قالَ : وإن قاتَلتَني . قالَ : أفَخارِجٌ أنتَ مِمّا دَخَلَت فيهِ الاُمَّةُ ؟ قالَ : أمّا مِنَ البَيعَةِ فَإِنّي خارِجٌ ، فَرَماهُ بِسَهمٍ فَقَتَلَهُ . ورُوِيَ أنَّ سَعدا رُمِيَ في حَمّامٍ . وقيلَ : كانَ جالِسا يَبولُ ، فَرَمَتهُ الجِنُّ فَقَتَلَتهُ . وقالَ قائِلُهُم :

قَتَلنا (2) سَيِّدَ الخَز

رَجِ سَعدَ بنَ عُبادَه رَمَيناهُ بِسَهمَي

_نِ فَلَم تُخطِ فُؤادَه (3)9464.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف_ في أحوالِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ _: كانَ نَقيبا ، سَيِّدا ، جَوادا . وماتَ بِحَورانَ فُجأَةً لِسَنَةٍ مَضَت مِن خِلافَةِ عُمَرَ . ويُقالُ : إنَّهُ امتَنَعَ مِنَ البَيعَةِ لِأَبي بَكرٍ ، فَوَجَّهَ إلَيهِ رَجُلاً لِيَأخُذَ عَلَيهِ البَيعَةَ وهُوَ بِحَورانَ مِن أرضِ الشّامِ . فَأَباها ، فَرَماهُ فَقَتَلَهُ . وفيهِ يُروى هذَا الشِّعرُ الَّذي يَنتَحِلُهُ الجِنُّ :

قَتَلنا سَيِّدَ الخَز

رَجِ سَعدَ بنَ عُبادَهَ رَمَيناهُ بِسَهمَي_نِ

فَلَم نُخطِ فُؤادَه (4) .


1- .الحائط : البستان من النخيل إذا كان عليه حائط وهو الجِدَار (النهاية : ج 1 ص 462 «حوط») .
2- .كذا في المصدر ، وفي الطبقات الكبرى : ج 3 ص 617 والمصنّف لعبد الرزّاق : ج 3 ص 597 ح 6780 : «قد قتلنا» ، وفي الشطر الثاني : «ورميناه» ، ونحوه في الصراط المستقيم : ج 3 ص 109 .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 272 وراجع سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 276 وبحار الأنوار : ج 28 ص 367 .
4- .أنساب الأشراف: ج 1 ص 291 وراجع المصنّف لعبد الرزّاق : ج11 ص434 ح20931 والمعجم الكبير : ج 6 ص 16 ح5360 والطبقات الكبرى : ج 7 ص 391 .

ص: 499

1 / 6 ترور سعد بن عُباده

1 / 6ترور سعد بن عُباده9465.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابن جَعدَبَه ، از صالح بن كيسان و ابو مِخْنَف و غير آن دو ، از كلبى _: سعد بن عُباده با ابو بكر بيعت نكرد و به سوى شام بيرون رفت . پس عمر ، مردى را فرستاد و به او گفت : وى را به بيعت فرا خوان و برايش چاره اى بينديش و اگر خوددارى ورزيد ، بر ضدّ او از خدا يارى بجوى .

آن مرد به شام آمد و سعد را در بوستانى در [ منطقه ]حوران ديد و او را به بيعت فرا خواند . سعد گفت : هرگز با يك قريشى بيعت نمى كنم .

گفت : پس با تو مى جنگم .

گفت : حتّى اگر با من بجنگى . گفت : آيا تو از آنچه امّت در آن داخل شده اند ، خارج مى مانى؟

گفت : از بيعت ، خارج مى مانم . پس ، او را با تير زد و كشت .

نقل [ ديگرى] است كه او در حمّام ، تير خورد .

و نيز گفته شده كه او به قضاى حاجت نشسته بود كه جنّيان ، او را با تيرى كشتند و يكى از آنان سرود :

سَرور خزرج ، سعد بن عباده را كشتيم .

دو تير به سويش انداختيم و قلبش هدف قرار گرفت .9466.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن أدنَى الشِّركِ _ ) أنساب الأشراف_ در احوال سعد بن عباده _: او نقيب (سرپرست قوم) ، سَرور و بخشنده بود و در حوران ، در حالى كه يك سال از خلافت عمر گذشته بود ، به مرگ ناگهانى درگذشت .

و گفته مى شود كه او از بيعت با ابو بكر سر باز زد . [ عمر] ، مردى را به سوى او فرستاد تا از وى كه در حورانِ شام بود ، بيعت بگيرد . او خوددارى ورزيد و آن مرد هم او را با تير زد و كشت . درباره همين حادثه ، شعرى را به جنّيان بسته اند كه :

سَرور خزرج ، سعد بن عباده را كشتيم .

دو تير به سويش انداختيم و قلبش هدف قرار گرفت .

.

ص: 500

9467.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لمّا سُئل عَن أرنَى الشرك _ ) مروج الذهب :خَرَجَ سَعدُ بنُ عُبادَةَ ولَم يُبايِع ، فَصارَ إلَى الشّامِ ، فَقُتِلَ هُناكَ في سَنَةِ خَمسَ عَشَرَةَ ، ولَيسَ كِتابُنا هذا مَوضِعا لِخَبرِ مَقتَلِهِ . (1)9468.الكافي عن عبد اللّه بن يحيى الكاهلي :العِقد الفريد عن أبي المُنذِر هشام بن محمّد الكلبي :بَثَّ عُمَرُ رَجُلاً إلَى الشّامِ ، فَقالَ : اُدعُهُ إلَى البَيعَةِ وَاحمِل لَهُ بِكُلِّ ما قَدَرتَ عَلَيهِ ، فَإِن أبى فَاستَعِنِ اللّهَ عَلَيهِ . فَقَدِمَ الرَّجُلُ الشّامَ ، فَلَقِيَهَ بِحَورانَ في حائِطٍ ، فَدَعاهُ إلَى البَيعَةِ ، فَقالَ : لا اُبايِعُ قُرَشِيّا أبَدا . قالَ : فَإِنِّي اُقاتِلُكَ . قالَ : وإن قاتَلتَني ! قالَ : أفَخارِجٌ أنتَ مِمّا دَخَلَت فيهِ الاُمَّةُ ؟ قالَ : أمّا مِنَ البَيعَةِ فَأَنَا خارِجٌ . فَرَماهُ بِسَهمٍ ، فَقَتَلَهُ .

مَيمونُ بنُ مِهران عَن أبيهِ قالَ : رُمِيَ سَعدُ بنُ عُبادَةَ في حَمّامٍ بِالشّامِ ، فَقُتِلَ . (2)9465.امام صادق عليه السلام :الاحتجاج عن محمّد بن عبد اللّه الشيباني :كانَ سَبَبُ مَوتِهِ أن رُمِيَ بِسَهمٍ فِي اللَّيلِ فَقَتَلَهُ ، وزَعَموا أنَّ الجِنَّ رَمَوهُ ، وقيلَ أيضاً : إنَّ مُحَمَّدَ بنَ سَلَمَةَ الأَنصارِيَّ تَوَلّى ذلِكَ بِجُعلٍ جُعِلَ لَهُ عَلَيهِ ، وَرُوِي أنَّهُ تَوَلّى ذلِكَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، وقيلَ : خالِدُ بنُ الوَليدِ . (3)9466.امام باقر عليه السلام ( _ در پاسخ به پرسش از كمترين شرك _ ) شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ _: لَم يُبايِع أبا بَكرٍ حينَ بويِعَ ، وخَرَجَ إلى حَورانَ ، فَماتَ بِها . قيلَ : قَتَلَتهُ الجِنُّ ؛ لِأَنَّهُ بالَ قائِما فِي الصَّحراءِ لَيلاً ، ورَوَوا بَيتَينِ مِن شِعرٍ ؛ قيلَ : إنَّهُما سُمِعا لَيلَةَ قَتلِهِ ، ولَم يُرَ قائِلُهُما :

نَحنُ قَتَلنا سَيِّد الخَز

رَجِ سَعدَ بنَ عُبادَه ورَمَيناهُ بِسَهمَي

_نِ فَلَم نُخطِئ فُؤادَه

ويَقولُ قَومٌ : إنَّ أميرَ الشّامِ يَومَئِذٍ كَمَنَ لَهُ مَن رَماهُ لَيلاً ، وهُوَ خارِجٌ إلَى الصَّحراءِ بِسَهمَينِ ، فَقَتَلَهُ لِخُروجِهِ عَن طاعَةِ الإِمامِ ، وقَد قالَ بَعضُ المُتأَخِّرينَ في ذلِكَ :

يَقولونَ سَعدٌ شَكّتِ الجِنُّ قَلبَهُ

ألا رُبَّما صَحَّحتَ دِينَكَ بِالغَدرِ وما ذَنبُ سَعدٍ أنَّهُ بالَ قائِما

ولكِنَّ سَعدا لَم يُبايِع أبا بَكرِ وقَد صَبَرَت مِن لَذَّةِ العَيشِ أنفُسٌ

وما صَبَرَت عَن لَذَّةِ النَّهيِ وَالأَمرِ (4) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 .
2- .العقد الفريد: ج 3 ص 273 ؛ نهج السعادة : ج 5 ص 272 .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 180 ح 36 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 111 ؛ الصراط المستقيم : ج 3 ص 109 نحوه ، الدرجات الرفيعة : ص 334 .

ص: 501

9467.امام صادق عليه السلام ( _ نيز در همين باره _ ) مُروج الذَّهَب :سعد بن عباده خارج شد و بيعت نكرد . او به سوى شام رفت و در همان جا در سال پانزدهم كشته شد و اين كتاب ما ، جاى گزارش قتل او نيست .9468.الكافي ( _ به نقل از عبد اللّه بن يحيى الكاهلي _ ) العِقد الفريد_ به نقل از ابو منذر هشام بن محمّد كلبى _: عمر ، مردى را به سوى شام فرستاد و گفت : او (سعد) را به بيعت فرا بخوان و هر گونه كه مى توانى ، او را به اين امر ، وادار كن و اگر خوددارى ورزيد ، بر ضدّ او از خدا يارى بجوى . آن مرد به شام آمد و او را در بوستانى در [ منطقه] حوران ديد و او را به بيعت فرا خواند . او گفت : هرگز با يك قريشى بيعت نمى كنم .

گفت : پس با تو مى جنگم .

گفت : حتّى اگر با من بجنگى . گفت : آيا از آنچه امّت در آن داخل شدند ، خارج مى مانى؟

گفت : از بيعت ، خارج مى مانم . پس ، او را با تير زد و كشت .

ميمون بن مهران ، از پدرش نقل مى كند كه سعد بن عباده ، در حمّامى در شام ، تير خورد و كشته شد .9469.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الاحتجاج_ به نقل از محمّد بن عبد اللّه شيبانى _: سبب درگذشتش اين بود كه شب هنگام ، تيرى به او اصابت كرد و او را كشت . گفتند كه جنّيان به او تيراندازى كرده اند و نيز گفته شد كه محمّد بن سلمه انصارى ، اين كار را در مقابل مقدار معيّنى پول به عهده گرفت . همچنين نقل شده كه مغيرة بن شعبه ، عهده دار آن شد و [ در نقل ديگر ، ]خالد بن وليد گفته شده است .9470.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ درباره سعد بن عباده _: هنگامى كه با ابو بكر بيعت شد ، او بيعت نكرد و به [ منطقه ]حوران رفت و در آن جا در گذشت . گفته شده است كه جنّيانْ او را كشتند ؛ زيرا شبى در صحرا ، ايستاده بول كرد . نيز دو بيت شعر در اين باره نقل كرده اند كه گفته شده در شب قتل سعد ، شنيده شد ؛ ولى گوينده اش ديده نشد :

ما سَرور خزرج ، سعد بن عباده را كشتيم .

دو تير به سوى او پرتاب كرديم و قلبش هدف قرار گرفت .

گروهى مى گويند : امير شام در آن زمان ، كسى را در كمين او گمارد و چون شب هنگام به سوى صحرا بيرون آمد ، دو تير به سوى او پرتاب كرد و وى را كشت ؛ زيرا از اطاعت خليفه سر باز زده بود و برخى از متأخّران ، در اين باره چنين سروده اند :

مى گويند جنّيان قلب سعد را شكافتند .

هان كه گاهى فرمانت را با نيرنگ ، كامل مى كنى! و گناه سعد ، اين نبود كه ايستاده بول كرد ؛

بلكه سعد ، با ابو بكر بيعت نكرد . و برخى جان ها بر از دست رفتن زندگى شكيبايند ؛

امّا بر از دست دادن فرمان روايى ، نه . .

ص: 502

9471.المصنّف لابن أبي شيبة عَن سعيدِ بن المنذرِ :شرح نهج البلاغة :قالَ شَيطانُ الطّاقِ [يَعني مُؤمِنَ الطّاقِ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيِّ بنِ النُّعمانِ الأَحوَلَ ]لِسائلٍ سَأَلَهُ : ما مَنَعَ عَلِيّا أن يُخاصِمَ أبا بَكرٍ في الخِلافَةِ ؟ فَقالَ : يَابنَ أخي ، خافَ أن تَقتُلَهُ الجِنُّ ! !

[قالَ ابنُ أبِي الحَديدِ] وَالجَوابُ ، أمّا أنَا فَلا أعتَقِدُ أنَّ الجِنَّ قَتَلَت سَعدا ، ولا أنَّ هذا شِعرُ الجِنِّ ، ولا أرتابُ أنَّ البَشَرَ قَتَلوهُ ، وأنَّ هذَا الشِّعرَ شِعرُ البَشَرِ ، ولكِن لَم يَثبُت عِندي أنَّ أبا بَكرٍ أمَرَ خالِدا ، ولا أستَبعِدُ أن يَكونَ فِعلُهُ مِن تِلقاءِ نَفسِهِ لِيُرضِيَ بِذلِكَ أبا بَكرٍ _ وحاشاهُ _ فَيَكونَ الإِثمُ عَلى خالِدٍ ، وأبو بَكر بَريءٌ مِن إثمِهِ ؛ وما ذلِكَ مِن أفعالِ خالِدٍ بِبَعيدٍ . (1)تعليقعمدت بعض النصوص التاريخيّة إلى إظهار أنّ موت سعد بن عبادة كان موتاً طبيعيّاً ، بل إنّها ذكرت أنّ سعداً كان ممّن عارضوا أبا بكر في البداية ثمّ بايعوه لاحقاً . ولكن يتّضح من التأمّل في واقعة السقيفة واستجلاء النصوص المختلفة الواردة في هذَا المجال ، بشكل لايقبل الشكّ ، بأنّه لم يبايع ، واغتيل على يد خصومه السياسيّين . إنّ المكانة السياسيّة والاجتماعيّة الَّتي كان يتبوّؤها سعد بن عبادة ومعارضته الجادّة لخلافة الحاكم آنذاك دعت إلى إزاحته عن الساحة السياسيّة بهدوء ، وبدون إثارة أيّ توتّر في الأجواء ، ثمّ اُلقيت تهمة قتله على عاتق الجنّ كيلا تنجم عنه مشكلة سياسيّة واجتماعيّة . ويمكن للباحث من ظلال هذَا التحليل البسيط معرفة المتّهم الأصلي في اغتيال سعد بن عبادة ، وحتّى إذا لم يتوفّر نصّ تاريخي دالّ على صحّة هذَا التحليل إلّا أنّ هناك مؤشّرات تؤيّد صحّة هذَا التحليل ، بل ويُفهم من كلام مؤمن الطاق بأنّ مقتله على يد خصومه السياسيّين كان أمراً بديهيّاً في ذلك العصر .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 223 .

ص: 503

نكته

9471.المصنّف لابن أبى شيبة ( _ به نقل از سعيد بن المنذر _ ) شرح نهج البلاغة :شيطانِ طاق (1) به كسى كه پرسيده بود «چه چيزى على عليه السلام را از اين كه با ابو بكر درباره خلافت درگير شود ، باز داشت؟» ، گفت : اى پسر برادرم! ترسيد كه جنّيان ، او را بكشند .

من (ابن ابى الحديد) اعتقاد ندارم كه جنّيان ، سعد را كشته باشند و اين شعر از آنان باشد . شك ندارم كه آدميان ، او را كشتند و اين شعر هم شعر آدميان است ؛ امّا برايم ثابت نشد كه ابو بكر به خالد ، [ چنين] فرمان داده است و بعيد نمى دانم كه خالد ، خودسرانه اين كار را كرده باشد تا بدين وسيله ابو بكر را خشنود سازد و ساحت ابو بكر ، از اين ، دور است . پس ، گناهش بر گردن خالد است و ابو بكر ، از اين گناه ، مبرّاست و اين گونه كارها از خالد ، بعيد نيست .نكتهبرخى متون تاريخى به اين سو رفته اند كه مرگ سعد بن عباده را مرگى طبيعى نشان دهند و حتّى گفته اند كه سعد ، از جمله كسانى بوده است كه در آغاز ، با ابو بكر مخالفت كردند و سپس با وى بيعت نمودند ؛ امّا دقّت در ماجراى سقيفه و دلالت آشكار متون گوناگون مربوط به اين موضوع ، هيچ ترديدى باقى نمى گذارد كه او هرگز بيعت نكرد و به دست دشمنان سياسى اش ترور شد . جايگاه سياسى و اجتماعى سعد بن عباده و مخالفت جدّى او با خلافت سردمداران قدرت ، انگيزه اى شد تا او را به آرامى و بدون ايجاد تنش در فضاى جامعه ، از صحنه سياست برانند . سپس كشتنش را به گردن جنّيان انداختند تا مشكل سياسى و اجتماعى پديد نيايد . هر پژوهنده اى مى تواند از خلال اين تحليل ساده ، متّهم اصلى را در ترور سعد بن عباده بشناسد ؛ چرا كه اگر هيچ متن تاريخى صريحى نيز بر درستى اين نظر وجود نمى داشت ، اشاره هاى نهفته در متون ، براى اثبات آن ، بسنده بود . حتّى از سخن مؤمن طاق فهميده مى شود كه كشته شدن سعد به دست دشمنان سياسى اش ، در آن روزگار ، براى همگان ، امرى آشكار بوده است .

.


1- .منظور ، مؤمنِ طاق يا همان محمّد بن على بن نعمان احول است . (م)

ص: 504

1 / 7مَنْ أنكَرَ عَلى بَيعَةِ أبي بَكْرٍ9473.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن أبي عمرو الجوني :قالَ سَلمانُ الفارِسيُّ حينَ بويِعَ أبو بَكرٍ : كرداذ وناكرداذ ؛ أي عَمِلتُم وما عَمِلتُم ، لَو بايَعوا عَليّا لَأَكَلوا مِن فَوقِهِم ومِن تَحتِ أرجُلِهِم . 19474.شرح نهج البلاغة :شرح نهج البلاغة :إنَّ سَلمانَ وَالزُّبَيرَ وَالأَنصارَ كانَ هَواهُم أن يُبايِعوا عَليّا عليه السلام بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا بويِعَ أبو بَكرٍ قالَ سَلمانُ : أصَبتُمُ الخُبرَةَ وأخطَأتُمُ المَعدِنَ ... وقالَ يَومَئِذٍ : أصَبتُم ذَا السِّنِّ مِنكُم ، وأخطَأتُم أهلَ بَيتِ نَبِيِّكُم ، لَو جَعَلتُموها فيهِم ما اختَلَفَ عَلَيكُمُ اثنانِ ، ولَأَكَلتُموها رَغَدا . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 49 و ج 6 ص 43 وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 217 ح 38 .

ص: 505

1 / 7 معترضان به بيعت با ابو بكر

1 / 7معترضان به بيعت با ابو بكر9477.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو عمرو جونى _: چون با ابو بكر بيعت شد ، سلمان فارسى گفت : كرديد و نكرديد! اگر با على عليه السلام بيعت مى كردند ، نعمت از آسمان و زمين ، آنان را فرا مى گرفت . (1)9475.شرح نهج البلاغة : ( _ درباره غزوه احد _ ) شرح نهج البلاغة :سلمان و زبير و انصار ، دوست داشتند كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام بيعت كنند و چون با ابو بكر بيعت شد ، سلمان گفت : شخص كاردانى را برگزيديد ؛ ولى از اصل (سرچشمه) ، دور شديد ... .

و در آن روز گفت : سالخورده ترين شخص را برگزيديد و خاندان پيامبرتان را كنار زديد . اگر خلافت را در ميان آنان قرار مى داديد ، دو نفر هم با هم اختلاف نمى كردند و روزىِ فراوان و گوارا مى خورديد .

.


1- .ر.ك : ج 8 ص 513 (سلمان فارسى) .

ص: 506

9476.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الاحتجاج عن أبان بن تَغلِب :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّه جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ الصّادِقِ عليهما السلام : جُعِلتُ فِداكَ ، هَل كانَ أحَدٌ في أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنكَرَ عَلى أبي بَكرٍ فِعلَهُ وجُلوسَهُ في مَجلِسِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

فَقالَ : نَعَم ، كانَ الَّذي أنكَرَ عَلى أبي بَكرٍ اِثنا عَشَرَ رَجُلاً ، مِنَ المُهاجِرينَ : خالِدُ بنُ سَعيدِ بنِ العاصِ وكانَ مِن بَني اُمَيَّةَ ، وسَلمانُ الفَارِسِيُّ ، وأبو ذَرٍّ الغِفارِيُّ ، وَالمِقدادُ بنُ الأَسوَدِ الكِندِيُّ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وبُرَيدَةُ الأَسلَمِيُّ .

ومِنَ الأنصارِ : أبُو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ ، وسَهلٌ وعُثمانُ ابنا حُنَيفٍ ، وخُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ ذُو الشَّهادَتَينِ ، واُبَيُّ بنُ كَعبٍ ، وأبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ . 11 / 8كَلامُ الإِمامِ لَمّا وَصَلَ إلَيهِ خَبَرُ السَّقيفَةِ9479.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن كونِ الشِّركِ أخفى مِن دَبِيبِ ا ) الإرشاد :لَمّا تَمَّ ، لِأَبي بَكرٍ ما تَمَّ ، وبايَعَهُ مَن بايَعَ ، جاءَ رَجُلٌ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يُسَوّي قَبرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِمِسحاةٍ في يَدِهِ فَقالَ لَهُ: إنَّ القَومَ قَد بايَعوا أبا بَكرٍ، ووَقَعَتِ الخَذلَةُ فِي الأَنصارِ لِاختِلافِهِم ، وبَدَرَ الطُّلَقاءُ بِالعَقدِ لِلرَّجُلِ خَوفا مِن إدراكِكُمُ الأَمرَ . فَوَضَعَ طَرَفَ المِسحاةِ فِي الأَرضِ ويَدُهُ عَلَيها ثُمَّ قالَ : «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ_نِ الرَّحِيمِ* الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكَ_ذِبِينَ * أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّ_ئاتِ أَن يَسْبِقُونَا سَآءَ مَا يَحْكُمُونَ» (1) . (2) .


1- .العنكبوت : 1 _ 4 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 189 ، بحار الأنوار : ج 22 ص 519 ح 27 .

ص: 507

1 / 8 سخن امام على پس از آگاهى از ماجراى سقيفه

9480.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الاحتجاج_ به نقل از اَبان بن تَغلب _: به امام جعفر صادق عليه السلام گفتم : فدايت شوم! آيا كسى از اصحاب پيامبر خدا ، كار ابو بكر را و نشستنِ او را در جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله تقبيح كرد؟

فرمود : «آرى . دوازده مرد ، ابو بكر را تقبيح كردند ؛ از مهاجران : خالد بن سعيد بن عاص (كه از بنى اميّه بود) ، سلمان فارسى ، ابو ذر غفارى ، مِقداد بن اسود كِندى ، عمّار بن ياسر و بُرَيده اسلمى ، و از انصار : ابو هيثم بن تيّهان ، سهل و عثمان (دو پسر حُنيف) ، خزيمة بن ثابت (ذو شهادتين) ، اُبىّ بن كعب و ابو ايّوب انصارى (1) .1 / 8سخن امام على پس از آگاهى از ماجراى سقيفه9479.امام صادق عليه السلام ( _ آنگاه كه درباره اين جمله كه شرك نا محسوستر از ح ) الإرشاد :چون ماجراى بيعت ابو بكر پايان گرفت و بيعت كنندگان ، با وى بيعت كردند ، مردى نزد امير مؤمنان ، كه قبر پيامبر خدا را با بيل صاف مى كرد ، آمد و به او گفت : مردم با ابو بكر بيعت كردند و انصار ، به سبب اختلاف داخلى شان خوار شدند و آزادشدگان [ فتح مكّه] (2) به بيعت با آن مرد (ابوبكر) ، مبادرت ورزيدند كه مبادا [ خلافت ]به شما برسد .

امام عليه السلام سرِ بيل را بر زمين زد و دستش را بر آن نهاد و گفت : «الف ، لام ، ميم . آيا مردم گمان مى برند كه رها مى شوند تا [ تنها به زبان ]بگويند : ايمان آورديم ، و [ آيا گمان مى برند كه ]آزمايش نمى شوند؟ و بى گمان ، پيشينيانِ آنان را آزموده ايم و بى شك، خداوند، راستگويان و دروغگويان را معلوم مى دارد . آيا آنان كه كارهاى زشت مى كنند ، گمان مى برند كه بر ما پيشى مى گيرند؟ چه بد حكم مى رانند!» .

.


1- .سعيد ايّوب در معالم الفتن (ج 1 ص 322) مى گويد : آيا فاطمه زهرا عليها السلام با ابو بكر بيعت كرد؟ پاسخى كه در صحيح البخارى و جاهاى ديگر مى يابيم ، همان حديث عايشه است كه : هنگامى كه ابو بكر از اعطاى خواسته فاطمه عليها السلام خوددارى كرد ، فاطمه عليها السلام خشمناك شد و ابو بكر را ترك كرد و از او روى گردان بود تا درگذشت . در صحيح البخارى آمده است : «على وى را شبانه به خاك سپرد و ابو بكر را از وفاتش آگاه نكرد (ر . ك : از ژرفاى فتنه ها : ج 1 ص 391) .
2- .منظور ، آن دسته از قريش هستند كه در فتح مكّه هنوز مسلمان نشده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد كه كسى آنان را به اسارت نگيرد تا بلكه مسلمان شوند .

ص: 508

9480.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة :قالوا : لَمَّا انتَهَت إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أنباءُ السَّقيفَةِ بَعدَ وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ عليه السلام : ما قالَتِ الأَنصارُ ؟ قالوا : قالَت : مِنّا أميرٌ ومِنكُم أميرٌ . قالَ عليه السلام : فَهَلَا احتَجَجتُم عَلَيهِم بِأَنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَصّى بِأَن يُحسَنَ إلَى مُحسِنِهِم ، ويُتَجاوَزَ عَن مُسيئِهِم ؟ قالوا : وما في هذا مِنَ الحُجَّةِ عَلَيهِم ؟ فَقالَ عليه السلام : لَو كانَتِ الإِمامَةُ فيهِم لَم تَكُنِ الوَصِيَّةُ بِهِم .

ثُمَّ قالَ عليه السلام : فَماذا قالَت قُرَيشٌ ؟ قالوا : اِحتَجَّت بِأَنَّها شَجَرَةُ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ عليه السلام : اِحتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وأضاعُوا الثَّمَرَةَ . (1)9481.كنز العمّال ( _ به نقل از ابو موسى اشعرى _ ) نثر الدرّ :اُخبِرَ [عَلِيٌّ] عليه السلام بِقَولِ الأَنصارِ يَومَ السَّقيفَةِ لِقُرَيشٍ : مِنّا أميرٌ ومِنكُم أميرٌ ، فَقالَ : أ ذَكَّرتُموهُم قَولَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِستَوصوا بِالأَنصارِ خَيرا ؛ اِقبَلوا مِن مُحسِنِهِم ، وتَجاوَزوا عَن مُسيئِهِم ؟ قالوا : وما في ذلِكَ ؟ قالَ : كَيفَ تَكونُ الإِمامَةَ لَهُم مَعَ الوَصِيَّةِ بِهِم ؟ لَو كانَتِ الإِمامَةُ لَهُم لَكانَتِ الوَصِيَّةُ إلَيهِم .

فَبَلَغَ ذلِكَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ فَقالَ : ذَهَبَت وَاللّهِ عَنّا ، ولَو ذَكَرناها مَا احتَجنا إلى غَيرِها . (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 67 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 86 وفي صدره «لمّا رفع أمير المؤمنين عليه السلام يده من غسل رسول اللّه صلى الله عليه و آله أتته أنباء ...» .
2- .نثر الدرّ : ج 1 ص 279 .

ص: 509

9482.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُه ) نهج البلاغة :پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله چون اخبار سقيفه به امير مؤمنان رسيد ، فرمود : انصار چه گفتند؟ .

پاسخ دادند كه انصار گفتند : اميرى از ما باشد و اميرى از شما .

فرمود : «پس چرا بر آنان به اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله وصيّت نمود كه به نيكوكارشان نيكى و از بدكارشان گذشت شود ، احتجاج نكرديد؟» .

گفتند : و در اين ، چه حجّتى بر آنان است؟

فرمود : «اگر امامت در ميان آنان بود ، معنا نداشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله برايشان سفارش كند» .

سپس فرمود : «قريش چه گفتند؟» .

پاسخ دادند كه حجّت آوردند كه شجره (و از خاندان) پيامبرند .

فرمود : «به شجره احتجاج كردند و ثمره (اهل بيت) را تباه ساختند» .9483.تفسير العيّاشي عن مالكِ بنِ عَطِيَّة عن الإمامُ ا ( _ أيضا _ ) نثر الدُّرّ :على عليه السلام آگاه شد كه در روز سقيفه ، انصار به قريش گفته اند : اميرى از ما باشد و اميرى از شما . پس فرمود : «آيا گفته پيامبر خدا را به آنان يادآورى كرديد كه فرمود : سفارش مى كنم كه با انصار به نيكى رفتار كنيد ؛ از نيكوكارشان بپذيريد و از بدكارشان در گذريد؟» .

گفتند : چه [ حجّتى] در آن است؟

گفت : «چگونه امامت براى آنان باشد ، در حالى كه درباره آنان سفارش مى شود؟ اگر امامت از آنِ ايشان بود ، سفارش [ ديگران] را به ايشان مى كرد [ و نه سفارش ايشان را به ديگران]» .

اين گفته به عمر بن خطّاب رسيد . او گفت : به خدا سوگند ، اين نكته [ در روز سقيفه ]از ما فوت شد و اگر آن را ذكر مى كرديم ، به دليل ديگرى نياز نداشتيم . .

ص: 510

9484.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ أيضا _ ) خصائص الأئمّة عليهم السلام: قالَ [عَلِيٌّ] عليه السلام في شَأنِ الخِلافَةِ : وا عَجَبا ! أ تَكونُ الخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ ، ولا تَكونُ بِالصَّحابَةِ وَالقَرابَةِ ؟ ! ويُروى : وَالقَرابَةِ وَالنَّصِّ . 1 .

ص: 511

9485.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) خصائص الأئمّة عليهم السلام: [ على عليه السلام ] درباره خلافت گفت : شگفتا! آيا مقام خلافت ، مشروط به «همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله » است و مشروط به «همراهى و خويشاوندى پيامبر صلى الله عليه و آله » (1) نيست؟! 2 . .


1- .در نقل ديگر ، به جاى «همراهى و خويشاوندى پيامبر صلى الله عليه و آله » آمده است : «خويشاوندى و تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله » .

ص: 512

تحقيقى درباره سخن امام

تحقيقى درباره سخن امامسخن امام على عليه السلام درباره سقيفه به سه گونه نقل شده است : 1 _ أ تكون الخلافة بالصحابة والقرابة ؟ «آيا خلافت ، مشروط به همراهى و خويشاوندى است؟!» . (1) 2 _ أ تكون الخلافة بالصحابة ولا تكون بالصحابة والقرابة ؟ «آيا خلافت ، مشروط به همراهى است و مشروط به همراهى و خويشاوندى نيست؟!» . (2) 3 _ أ تكون الخلافة بالصحابة [والقرابة] ولا تكون بالقرابة والنصّ ؟ «آيا خلافت ، مشروط به همراهى [ و خويشاوندى] است و مشروط به خويشاوندى و تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله نيست؟!» . (3) بى گمان ، يكى از اين سه سخن ، از امام عليه السلام صادر شده است و نمى توان بر اين باور بود كه امام عليه السلام هر سه سخن را فرموده باشد . جمله اوّل را مى توان جزئى از جمله سوم تلقّى كرد؛امّا جمله اوّل و دوم (4) قطعا معارض اند. از اين رو، يا بايد جمله

.


1- .نهج البلاغة (تصحيح صبحى الصالح وتصحيح محمّد عبده) : حكمت 190 .
2- .نهج البلاغة (تصحيح فيض الإسلام) : حكمت 181 ، نهج الإيمان : ص 384 .
3- .با استنتاج از گفته سيّد رضى كه در ذيل روايت 960 گذشت.
4- .در متن عربى كتاب ، به جاى «الثانية» ، «الثالثة» آمده است كه به قرينه سياقى و تصريح محقّقان كتاب ، اشتباه است و بدين وسيله تصحيح مى شود . (م)

ص: 513

دوم را برگزيد ، يا يكى از دو جمله ديگر را . برخى بر اين باورند كه امام على عليه السلام جمله دوم را فرموده و به واقع ، «جدال به احسن» را پيشه كرده است ؛ يعنى امام عليه السلام در تحقّق امامت ، به «نص (تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله )» باور دارد و بر آن ، تأكيد مى ورزد ؛ امّا چون در فضايى سخن مى گويد كه حقايق ، دگرسان شده و كسى اين حقيقت را نمى پذيرد ، او با اهل سقيفه به جدال احسن مى پردازد و مى گويد : اگر «صحابى بودن» مى تواند شرط خلافت باشد ، چرا افزون بر آن ، «قرابت با پيامبر صلى الله عليه و آله » شرط نباشد ؟ به اين معنا كه «وقتى صحابى بودن» با «قرابت با پيامبر صلى الله عليه و آله » همراه شد ، دارنده آن ، اولى خواهد بود . (1) اين استدلال را مى توان از جهاتى نااستوار دانست و متونى را ارائه داد كه نشانگر آن است كه استدلال امام عليه السلام به خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و نه همراهى و مصاحبت ، براى دستيابى به خلافت بوده است : 1 . در سقيفه ، هنگامى كه انصار براى دستيابى به خلافت ، بر صحابى بودن خود استناد كردند ، مهاجران و در رأس آنها ابو بكر و عمر ، صحابى بودن را كافى ندانستند و قرابت با پيامبر صلى الله عليه و آله را هم شرط دانستند . عمر گفت : به خدا سوگند ، عرب ، راضى نمى شود كه شما را امير گردانَد ، در حالى كه پيامبرش از غير شماست ؛ ولى از آن ابا ندارد كه امرش را به كسى بسپارد كه نبوّت ، در ميان آنان و ولايت امر ، از آنِ آنهاست و اين براى ما ، بر هر كس از عرب كه مخالفت ورزد ، حجّت آشكار و برهان روشنى است . چه كسى با سيطره و حكومت محمّد كشمكش مى كند _ در حالى كه ما ، دوستان و عشيره اوييم _ ، جز سرگشتگان در باطل ، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! در اين جلسه ، ابو بكر نيز با تكيه بر قرابت با پيامبر صلى الله عليه و آله درباره شايستگى خود

.


1- .مصادر نهج البلاغة و أسانيده : ج 4 ص 152 ، تصنيف نهج البلاغة : ص 413 .

ص: 514

براى خلافت گفت : مهاجران ، نخستين كسانى بودند كه خدا را در زمين پرستيدند و به خدا و پيامبرش ايمان آوردند . آنان دوستان و خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و پس از او ، سزاوارترين مردم به اين امر (حكومت) هستند و در اين امر ، جز ستمكار ، با آنان به كشمكش برنمى خيزد . (1) 2 . پس از پايان يافتن جريان سقيفه ، امام على عليه السلام از كسانى كه در سقيفه حاضر بودند ، در مورد استدلال دو طرف (انصار و قريش) ، سؤال كرد و سپس ايشان را به تأمّل در استدلال آنان (به اين كه آنان شجره پيامبر صلى الله عليه و آله اند) رهنمايى نمود : «قريش چه گفتند؟» . پاسخ دادند كه : حجّت آوردند كه شجره (و از خاندان) پيامبرند . گفت : «به شجره احتجاج كردند و ثمره (اهل بيت) را تباه ساختند» . (2) 3 . شعرى كه سيّد رضى در نهج البلاغة و خصائص الأئمّة نقل كرده و آن را مضمون كلام على عليه السلام [ در خطاب به خليفه ]دانسته ، نشانگر اين است كه مهاجران ، به «قرابت (خويشاوندى با پيامبر خدا)» استدلال كرده اند و در برابر آنها، امام عليه السلام به «اقربيّت(نزديك ترينْ خويش بودن)»: و اگر بر مدّعيان ، به خويشاوندى ات احتجاج كردىديگران از تو به پيامبر ، نزديك تر و سزاوارتر بودند . 4 . على عليه السلام در توضيح جريان سقيفه مى گويد : قالَت قُرَيشٌ : مِنّا أميرٌ . وقالَت الأَنصارُ : مِنّا أميرٌ . فَقالَت قُرَيشٌ : مِنّا مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَنَحنُ أحقُ بِذلِكَ الأَمرِ . فَعَرَفَت ذلِكَ الأَنصارُ ، فَسَلَّمَت لَهُم الوِلايَة والسُّلطان . فإِذا استَحَقّوها بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله دونَ الأَنصارِ ، فإِنّ أَولَى النّاسِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أَحَقُّ بِها مِنهُم .

.


1- .تاريخ الطبرى : 3 / 220 ، الكامل فى التاريخ : 2 / 13 ، الإمامة و السياسة : 1 / 24 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 67 ، خصائص الأئمّة : 86 .

ص: 515

قريش گفتند : امير بايد از ما باشد . و انصار گفتند : بايد از ما باشد . قريش گفتند : محمّد ، پيامبر خدا ، از ماست . لذا ما به اين امر ، سزاوارتريم . پس ، انصار پذيرفتند و اين حق را براى آنان شناختند و حكومت و قدرت را به ايشان سپردند . پس اگر قريش به سبب پيوند با محمّد صلى الله عليه و آله ، سزاوار آن شدند ، آن كس كه به محمّد صلى الله عليه و آله نزديك تر است ، از همه آنان سزاوارتر خواهد بود . (1) نيز در نامه 28 نهج البلاغة در اين زمينه آمده است : لَمَّا احتَجَّ المُهاجِرونَ عَلَى الأنصارِ يَومَ السَّقيفَةِ بِرَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَلَجوا عَلَيهِم ، فَإِن يَكُنِ الفَلجُ بِهِ فَالحَقُّ لَنا دونَكُم . در سقيفه ، مهاجران بر انصار به «قرابت با پيامبر خدا» احتجاج كردند و به واسطه آن بر آنان چيره گشتند . پس اگر چيرگى به آن است ، حقّ [ خلافت ]براى ماست نه شما . گزيده سخن ، آن كه با توجّه به مبناى صحيح _ كه عبارت است از : امامت ، منصبى الهى است و تحقّق آن با نص (تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله ) صورت مى پذيرد و مشروعيت خود را از مردم نمى گيرد _ و نااستوارى حمل كلام اوّل بر «جدال احسن» ، شايسته است كه متن سوم را درست تر بدانيم و جمله را بدين گونه نقل كنيم : «آيا خلافت ، مشروط به همراهى [و خويشاوندى پيامبر صلى الله عليه و آله ] است و به خويشاوندى و تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله نيست؟!» . (2) البتّه جمله اوّل نيز پذيرفتنى است ، اگر به صورت استفهام انكارى در نظر گرفته شود ، بدين گونه : «آيا خلافت ، مشروط به همراهى و خويشاوندى [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] است؟!» .

.


1- .وقعة صفّين : ص 91 ، شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 78 .
2- .درباره نقد و بررسى اين احاديث ، ر. ك : نهج السعادة : ج 4 ص 195 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 250 .

ص: 516

1 / 9الهُجومُ عَلى بَيتِ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ9486.عنه عليه السلام :أنساب الاشراف عن ابن عبّاس :بَعَثَ أبو بَكرٍ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ إلى عَلِيٍّ حينَ قَعَدَ عَن بَيعَتِهِ وقالَ : ائتِني بِهِ بِأَعنَفِ العُنفِ ، فَلَمّا أتاهُ جَرى بَينَهُما كَلامٌ فَقالَ عَلِيٌّ : اِحلِب حَلبا لَكَ شَطرُهُ ، وَاللّهِ ما حِرصُكَ عَلى إمارَتِهِ اليَومَ إلّا لِيُؤَمِّرَكَ غَدا . (1)9487.عنه عليه السلام ( _ في قولِ النبيِّ صلى الله عليه و آله : إنَّ الشّ ) أنساب الأشراف عن سليمان التيمي وعن ابن عَون:إنَّ أبا بَكرٍ أرسَلَ إلى عَلِيٍّ يُريدُ البَيعَةَ ، فَلَم يُبايِع . فَجاءَ عُمَرُ ، وَمَعَهُ قَبَسٌ ، فَتَلَقَّتهُ فاطِمَةُ عَلَى البابِ ، فَقالَت فاطِمَةُ : يَابنَ الخَطّابِ ! ! أ تُراكَ مُحَرِّقا عَلَيَّ بابي ؟ ! قالَ : نَعَم ! ! ، وذلِكَ أقوى فيما جاءَ بِهِ أبوكِ . (2)9488.عنه عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُ ) تاريخ الطبري عن زياد بن كُلَيب :أتى عُمَرُ بنُ الخَطّابِ مَنزِلَ عَلِيٍّ وَفيهِ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ورِجالٌ مِنَ المُهاجِرينَ ، فَقالَ : وَاللّهِ لَاُحرِقَنَّ عَلَيكُم أَو لَتَخرُجُنَّ إلَى البَيعَةِ . فَخَرَجَ عَلَيهِ الزُّبَيرُ مُصلِتا بِالسَّيفِ ، فَعَثَرَ فَسَقَطَ السَّيفُ مِن يَدِهِ ، فَوَثَبوا عَلَيهِ فَأَخَذوهُ . (3)9486.امام صادق عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :بَلَغَ أبا بَكرٍ وعُمَرَ أنَّ جَماعَةً مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ قَدِ اجتَمَعوا مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ في مَنزِلِ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ ، فَأَتَوا في جَماعَةٍ حَتّى هَجَمُوا الدّارَ ... ودَخَلُوا الدّارَ فَخَرَجَت فاطِمَةُ فَقالَت : وَاللّهِ لَتَخرُجُنَّ أو لَأَكشِفَنَّ شَعري وَلَأَعِجَّنَّ إلَى اللّهِ . فَخَرَجوا وخَرَجَ مَن كانَ فِي الدّارِ ، وأقامَ القَومُ أيّاما ، ثُمَّ جَعَلَ الواحِدُ بَعدَ الواحِدِ يُبايِعُ ، وَلَم يُبايِع عَلِيٌّ إلّا بَعدَ سِتَّةِ أشهُرٍ . (4) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 269 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 29 نحوه وفيه «واشدد له اليوم أمره يردده عليك غدا» بدل «واللّه ما ...» ؛ الشافي : ج 3 ص 240 عن ابن عبّاس ، الاحتجاج : ج 1 ص 183 ح 36 نحوه وفيه «اشدد له اليوم ليردّ عليك غدا» بدل «واللّه ما ...» .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 268 ؛ بحار الأنوار : ج 28 ص 389 .
3- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 202 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 56 عن سلمة بن عبد الرحمن و ج 6 ص 48 عن أبي زيد عمر بن شبّه عن رجاله وكلاهما نحوه .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 126 .

ص: 517

1 / 9 هجوم به خانه فاطمه ، دختر پيامبر

1 / 9هجوم به خانه فاطمه ، دختر پيامبرداستان سقيفه9489.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه على عليه السلام از بيعت با ابو بكر خوددارى ورزيد ، ابو بكر ، عمر بن خطّاب را به سوى على عليه السلام فرستاد و گفت : او را با شديدترين و سخت ترين شكل ، نزد من آر .

چون عمر به نزد على عليه السلام آمد ، سخنانى ميان آن دو رد و بدل شد و على [به كنايه]فرمود: «شيرى را بدوش كه سهمى از آن براى توست! به خدا سوگند ، امروز ، اشتياق تو به حكومت ابوبكر،جز براى آن نيست كه فردا تو را امير كند».9490.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از سليمان تَيمى و ابن عون _: ابو بكر به دنبال على عليه السلام فرستاد و از او بيعت خواست ؛ [ امّا ]او بيعت نكرد . پس عمر آمد و همراه او شعله اى از آتش بود .

فاطمه عليها السلام او را در آستانه در ديد و فرمود : «اى پسر خطّاب! آيا درِ خانه ام را بر روى من آتش مى زنى؟» .

گفت : آرى ، و اين ، آنچه را پدرت آورْد ، استوارتر مى كند .9491.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از زياد بن كليب _: عمر بن خطّاب به خانه على عليه السلام كه در آن ، طلحه و زبير و مردانى از مهاجران بودند ، آمد و گفت : به خدا سوگند ، يا [ خانه را] با شما آتش مى زنم ، يا براى بيعتْ بيرون آييد .

زبير با شمشير آخته ، به سوى او بيرون دويد ؛ امّا [ پايش ] لغزيد و شمشير از دستش به زمين افتاد . پس بر او ريختند و دستگيرش نمودند .9492.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :به ابو بكر و عمر خبر رسيد كه گروهى از مهاجران و انصار ، در منزل فاطمه (دختر پيامبر خدا) ، با على بن ابى طالب عليه السلام گرد آمده اند . پس با گروهى آمدند تا به خانه هجوم برند ... . آنان ، داخل خانه شدند .

فاطمه عليها السلام بيرون آمد و فرمود : «به خدا سوگند ، يا بيرون رويد ، يا موهايم را باز و پريشان مى كنم و به خدا شِكوه مى برم» .

پس [ مهاجمان ]بيرون رفتند و هر كس هم درون خانه بود ، بيرون آمد و چند روزى بيعت نكردند و سپس يكى پس از ديگرى بيعت كردند ، و على عليه السلام بيعت نكرد ، مگر پس از شش ماه .

.

ص: 518

9493.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمامة والسياسة :إنَّ أبا بَكرٍ تَفَقَّدَ قَوما تَخَلَّفوا عَن بَيعَتِهِ عِندَ عَلِيٍّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ ، فَبَعَثَ إلَيهِم عُمَرَ ، فَجاءَ فَناداهُم وهُم في دارِ عَلِيٍّ ، فَأَبَوا أن يَخرُجوا ، فَدَعا بِالحَطَبِ وقالَ : وَالَّذي نَفسُ عُمَرَ بِيَدِهِ ، لَتَخرُجُنَّ أو لَاُحرِقَنَّها عَلى مَن فيها ، فَقيلَ لَهُ : يا أبا حَفصٍ ، إنَّ فيها فاطِمَةَ . فَقالَ : وَإن ! !

فَخَرَجوا فَبايَعوا إلّا عَلِيّا ؛ فَإِنَّهُ زَعَمَ أنَّهُ قالَ : حَلَفتُ أن لا أخرُجَ وَلا أضَعَ ثَوبي عَلى عاتِقي حَتّى أجمَعَ القُرآنَ ، فَوَقَفَت فاطِمَةُ عليها السلام عَلى بابِها فَقالَت : لا عَهدَ لي بِقَومٍ حَضَروا أسوَأَ مَحضَرٍ مِنكُم ، تَرَكتُم رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَنازَةً بَينَ أيدينا ، وَقَطَعتُم أمرَكُم بَينَكُم ، لَم تَستَأمِرونا ، ولَم تَرُدّوا لَنا حَقّا .

فَأَتى عُمَرُ أبا بَكرٍ فَقالَ لَهُ : أ لا تَأخُذُ هذَا المُتَخَلِّفَ عَنكَ بِالبَيعَةِ ؟ فَقالَ أبو بَكرٍ لِقُنفُذٍ _ وهُوَ مَولىً لَهُ _ : اِذهَب فَادعُ لي عَلِيّا ، فَذَهَبَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : ما حاجَتُكَ ؟ فَقالَ : يَدعوكَ خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ ، فَقالَ عَلِيٌّ : لَسَريعٌ ما كَذَبتُم عَلى رَسولِ اللّهِ . فَرَجَعَ فَأَبلَغَ الرِّسالَةَ ، فَبَكى أبو بَكرٍ طَويلاً .

فَقالَ عُمَرُ الثّانِيَةَ : لا تُمهِل هذَا المُتَخَلِّفَ عَنكَ بِالبَيعَةِ ، فَقالَ أبو بَكرٍ لِقُنفُذٍ : عُد إلَيهِ فَقُل لَهُ : خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ يَدعوكَ لِتُبايِعَ ، فَجاءَهُ قُنفُذٌ ، فَأَدّى ما اُمِرَ بِهِ ، فَرَفَعَ عَلِيٌّ صَوتَهُ فَقالَ : سُبحانَ اللّهِ ! لَقَدِ ادَّعى ما لَيسَ لَهُ . فَرَجَعَ قُنفُذٌ فَأَبلَغَ الرِّسالَةَ ، فَبَكى أبو بَكرٍ طَويلاً .

ثُمَّ قامَ عُمَرُ فَمَشى مَعَهُ جَماعَةٌ ، حَتّى أتَوا بابَ فاطِمَةَ ، فَدَقُّوا البابَ ، فَلَمّا سَمِعَت أصواتَهُم نادَت بِأَعلى صَوتِها : يا أبَتِ يا رَسولَ اللّهِ ! ماذا لَقينا بَعدَكَ مِنِ ابنِ الخَطّابِ وَابنِ أبي قُحافَةَ ؟ ! !

فَلَمّا سَمِعَ القَومُ صَوتَها وبُكاءَهَا انصَرَفوا باكينَ ، وكادَت قُلوبُهُم تَنصَدِعُ ، وأكبادُهُم تَنفَطِرُ ، وبَقِيَ عُمَرُ ومَعَهُ قَومٌ ، فَأَخرَجوا عَلِيّا ، فَمَضَوا بِهِ إلى أبي بَكرٍ ، فَقالوا لَهُ : بايِع ، فَقالَ : إن أنَا لَم أفعَل فَمَه ؟ قالوا : إذا وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ نَضرِبُ عُنُقَكَ ، فَقالَ : إذا تَقتُلونَ عَبدَ اللّهِ وأخا رَسولِهِ ، قالَ عُمَرُ : أمّا عَبدُ اللّهِ فَنَعَم ، وَأمّا أخو رَسولِهِ فَلا ، وأبو بَكرٍ ساكِتٌ لا يَتَكَلَّمُ ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : أ لا تَأمُرُ فيهِ بِأَمرِكَ ؟ فَقالَ : لا اُكرِهُهُ عَلى شَيءٍ ما كانَت فاطِمَةُ إلى جَنبِهِ .

فَلَحِقَ عَلِيٌّ بِقَبرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَصيحُ ويَبكي ، وَيُنادي : يَابنَ اُمِّ ! إنَّ القَومَ استَضعَفوني وكادوا يَقتُلونَني (1) . (2) .


1- .إشارة إلى الآية 150 من سورة الأعراف .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 30 وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 207 ح 38 .

ص: 519

9494.الكافي عن أبان عن أبي عبد اللّه عليه السلام :الإمامة و السياسة :ابو بكر ، از كسانى كه از بيعتش سر باز زده بودند و نزد على _ كه خداوندْ او را بزرگ و گرامى بدارد _ به سر مى بردند ، جويا شد و عمر را به دنبال آنان فرستاد .

عمر ، آنان را ، در حالى كه درون خانه على عليه السلام بودند ، ندا داد . پس ، از بيرون آمدن خوددارى نمودند . عمر ، هيزم خواست و گفت : سوگند به كسى كه جان عمر به دست اوست ، يا بيرون مى آييد ، يا خانه را با هر كه در آن است ، مى سوزانم .

به او گفته شد : اى ابو حفص! درون اين خانه ، فاطمه است!

گفت : حتّى اگر [ فاطمه درون خانه باشد] .

پس بيرون آمدند و بيعت كردند ، جز على عليه السلام كه فرمود : «سوگند خورده ام كه بيرون نيايم و ردا بر دوش نيندازم ، تا آن كه قرآن را گرد آورم» .

فاطمه _ كه خداوند از او خشنود باد _ بر در خانه ايستاد و فرمود : «در ياد و خاطرم ، گروهى بد مَحضرتر از شما نيست . پيكر پيامبر خدا را در ميان ما وا نهاديد و خلافت را براى خود تمام كرديد . از ما نظر نخواستيد و حق را به ما باز نگردانديد» .

عمر ، نزد ابو بكر آمد و به او گفت : چرا اين متخلّف از بيعتت را دستگير نمى كنى؟

ابو بكر به قُنفُذ _ كه بنده آزاد شده اش بود _ ، گفت : برو و على را فرا بخوان .

او نزد على عليه السلام رفت . على عليه السلام به او فرمود : «چه مى خواهى؟».

گفت : جانشين پيامبر خدا تو را فرا مى خواند .

على عليه السلام فرمود : «چه زود به پيامبر خدا دروغ بستيد [ و ابوبكر را خليفه پيامبر خدا خوانديد]!» .

پس ، قُنفُذ باز گشت و پيام را رساند و ابو بكر ، زمان درازى گريست .

عمر، بار دوم گفت:اين متخلّف از بيعتت را مهلت نده.

ابو بكر به قُنفُذ گفت : به سوى او باز گرد و به او بگو : جانشين پيامبر خدا ، تو را فرا مى خواند تا با او بيعت كنى .

قنفذ به نزد او آمد و آنچه را فرمان يافته بود ، رساند .

على عليه السلام صدايش را بلند كرد و گفت : «سبحان اللّه ! چيزى را ادّعا مى كند كه از آنِ او نيست» .

قنفذ باز گشت و پاسخ را ابلاغ نمود .

ابو بكر ، زمان درازى گريست . سپس عمر به پا خاست و گروهى با او به راه افتادند تا به در خانه فاطمه عليها السلام رسيدند و در زدند .

چون فاطمه عليها السلام صدايشان را شنيد ، با بلندترين صدا فرياد بر آورد : «اى پدر! اى پيامبر خدا! پس از تو چه چيزها كه از پسر خَطّاب و پسر ابو قُحافه نديديم!» .

چون قوم ، صدا و گريه فاطمه عليها السلام را شنيدند ، گريه كنان باز گشتند و نزديك بود كه دل هايشان چاك چاك و جگرهايشان پاره پاره شود ؛ ولى عمر با گروهى باقى ماند . پس ، على عليه السلام را بيرون كشيدند و او را نزد ابو بكر آوردند و به وى گفتند : بيعت كن .

فرمود : «اگر نكنم ، چه؟» .

گفتند : در آن صورت ، سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، گردنت را مى زنيم .

فرمود : «در آن صورت ، بنده خدا و برادر پيامبرش را كُشته ايد» .

عمر گفت:بنده خدا را آرى؛امّا برادر پيامبر خدا را نه!

و ابو بكر ، ساكت بود و سخن نمى گفت .

عمر به ابو بكر گفت : آيا فرمانت را درباره او نمى دهى؟

گفت : تا فاطمه در كنار اوست ، وى را به چيزى وادار نمى كنم .

على عليه السلام نزد قبر پيامبر خدا آمد و صيحه مى زد و مى گريست و ندا مى داد : «اى پسر مادرم (اى برادر)! اين گروه ، مرا خوار داشتند و نزديك بود كه مرا بكشند» (1) . .


1- .اشاره به آيه 150 از سوره اعراف است كه پاسخ هارون را به مؤاخذه برادرش موسى عليه السلام نقل مى كند : «قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِى وَكَادُواْ يَقْتُلُونَنِى» .

ص: 520

9489.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي عن أبي بكر_ قُبَيلَ مَوتِهِ _: ما آسى إلّا عَلى ثَلاثِ خِصالٍ صَنَعتُها لَيتَني لَم أكُن صَنَعتُها ، وَثَلاثٍ لَم أصنَعها لَيتَني كُنتُ صَنَعتُها ، وَثَلاثٍ لَيتَني كُنتُ سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ عَنها .

فَأَمَّا الثَّلاثُ الَّتي صَنَعتُها فَلَيتَ أنّي لَم أكُن تَقَلَّدتُ هذَا الأَمرَ ، وقَدَّمتُ عُمَرَ بَينَ يَدَيَّ ؛ فَكُنتُ وَزيرا خَيرا مِنّي أميرا ، ولَيتَني لم اُفَتِّش بَيتَ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ واُدخِلهُ الرِّجالَ ولَو كانَ اُغلِقَ عَلى حَربٍ ، ولَيتَني لَم اُحرِقِ الفُجاءَةَ السُّلَمِيَّ ؛ إمّا أن أكونَ قَتَلتُهُ سَريحا (1) أو أطلَقتُهُ نَجيحا . (2) .


1- .أمر سَريح : أي معجّل (لسان العرب : ج 2 ص 479) .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 137 ، الخصال : ص 171 ح 228 ؛ تاريخ الطبري : ج 3 ص 430 ، تاريخ الإسلام للذهبي: ج 3 ص 117 ، الأموال : ص 144 ح 353 وفيه «وددت أن_ّي لم أكن فعلت كذا وكذا _ لخلّة ذكرها» بدل «لم اُفتّش بيت فاطمة ... الحرب» ، العقد الفريد : ج 3 ص 279 ، تاريخ دمشق : ج 30 ص 418 و 419 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 46 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 36 كلّها نحوه .

ص: 521

9490.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى_ به نقل از ابو بكر ، اندكى پيش از درگذشتش _: جز بر سه چيزْ تأسّف نمى خورم . سه كار كردم و كاش نكرده بودم ؛ و سه كار نكردم و كاش كرده بودم ؛ و سه چيز كه كاش از پيامبر خدا پرسيده بودم .

امّا آن سه كار كه كردم : پس كاش اين خلافت را به گردن نمى گرفتم و عمر را جلو مى انداختم ، كه اگر وزير بودم ، بهتر از آن بود كه امير باشم ؛ و كاش خانه فاطمه ، دختر پيامبر خدا را تفتيش و بازرسى نمى كردم و مردان [ غريبه] را به خانه اش داخل نمى كردم ، هر چند كه درِ خانه را به قصد جنگ بسته بودند ؛ و كاش فجائه سَلْمى (1) را نمى سوزاندم و او را به آسانى مى كشتم و يا به آسودگى رهايش مى نمودم . (2) .


1- .براى آگاهى از ماجراى فجائه ، ر . ك : بحار الأنوار : ج 30 ص 509 .
2- .براى اطّلاع بيشتر از منابع تاريخى اين واقعه ، ر.ك : الهجوم على بيت فاطمة ، عبد الزهراء مهدى (بيروت ، دار الزهراء) ؛ مَأساة الزهراء، جعفر مرتضى عاملى (بيروت،دار السيرة). (م)

ص: 522

1 / 10اِمتِناعُ الإِمامِ مِنَ البَيْعَةِ9493.امام على عليه السلام :الردّة :أرسَلَ أبو بَكرٍ إلى عَلِيٍّ فَدَعاهُ ، فَأَقبَلَ وَالنّاسُ حُضورٌ ، فَسَلَّمَ وجَلَسَ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَى النّاسِ ، فَقالَ : لِمَ دَعَوتَني ؟ فَقالَ لَهُ عُمَرُ : دَعَوناكَ لِلبَيعَةِ الَّتي قَدِ اجتَمَعَ عَلَيهَا المُسلِمونَ ، فَقالَ عَلِيٌّ : يا هؤُلاءِ ، إنَّما أخَذتُم هذَا الأَمرَ مِنَ الأَنصارِ بِالحُجَّةِ عَلَيهِم وَالقَرابَةِ لِأَبي بَكرٍ ؛ لِأَنَّكُم زَعَمتُم أنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله مِنكُم ، فَأَعطَوكُمُ المَقادَةَ ، وَسَلَّموا إلَيكُمُ الأَمرَ ، وأنَا أحتَجُّ عَلَيكُم بِالَّذِي احتَجَجتُم بِهِ عَلَى الأَنصارِ ، نَحنُ أولى بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله حَيّا ومَيِّتا ؛ لِأَنّا أهلُ بَيتِهِ ، وأقرَبُ الخَلقِ إلَيهِ ، فَإِن كُنتُم تَخافونَ اللّهَ فَأَنصِفونا ، وَاعرِفوا لَنا في هذَا الأَمرِ ما عَرَفَتهُ لَكُمُ الأَنصارُ .

فَقالَ لَهُ عُمَرُ : إنَّكَ أيُّهَا الرَّجُلُ لَستَ بِمَتروكٍ أو تُبايِعُ كَما بايَعَ غَيرُكَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إذا لا أقبَلُ مِنكَ وَلا اُبايِعُ مَن أنَا أحَقُّ بِالبَيعَةِ مِنهُ . فَقالَ لَهُ أبو عُبَيدَةَ بنُ الجَرّاحِ : وَاللّهِ يا أبَا الحَسَنِ ، إنَّكَ لَحَقيقٌ لِهذَا الأَمرِ لِفَضلِكَ وسابِقَتِكَ وقَرابَتِكَ ، غَيرَ أنَّ النّاسَ قَد بايَعوا ورَضوا بِهذَا الشَّيخِ ، فَارضَ بِما رَضِيَ بِهِ المُسلِمونَ .

فَقالَ لَهُ عليّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ : يا أبا عُبَيدَةَ ، أنتَ أمينُ هذِهِ الاُمَّةِ ! ! فَاتَّقِ اللّهَ في نَفسِكَ ؛ فَإِنَّ هذَا اليَومَ لَهُ ما بَعدَهُ مِنَ الأَيّامِ ، ولَيسَ يَنبَغي لَكُم أن تُخرِجوا سُلطانَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِن دارِهِ وقَعرِ بَيتِهِ إلى دورِكُم وقُعورِ بُيوتِكُم ؛ فَفي بُيوتِنا نَزَلَ القُرآنُ ، ونَحنُ مَعدِنُ العِلمِ وَالفِقهِ وَالدّينِ وَالسُّنَّةِ وَالفَرائِضِ ، ونَحنُ أعلَمُ بِاُمورِ الخَلقِ مِنكُم ؛ فَلا تَتَّبِعُوا الهَوى فَيَكونَ نَصيبُكُمُ الأَخَسَّ .

فَتَكَلَّمَ بَشيرُ بنُ سَعدٍ الأَنصارِيُّ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، أما وَاللّهِ لَو أنَّ هذَا الكَلامَ سَمِعَهُ النّاسُ مِنكَ قَبلَ البَيعَةِ لَمَا اختَلَفَ عَلَيكَ رَجُلانِ ، وَلَبايَعَكَ النّاسُ كُلُّهُم ، غَيرَ أنَّكَ جَلَستَ في مَنزِلِكَ وَلَم تَشهَد هذَا الأَمرَ ، فَظَنَّ النّاسُ أن لا حاجَةَ لَكَ فيهِ ، وَالآنَ فَقَد سَبَقَتِ البَيعَةُ لِهذَا الشَّيخِ ، وَأنتَ عَلى رَأسِ أمرِكَ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : وَيحَكَ يا بَشيرُ ! أ فَكانَ يَجِبُ أن أترُكَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله في بَيتِهِ فَلَم أجِبهُ إلى حُفرَتِهِ ، وأخرُجَ اُنازِعُ النّاسَ بِالخِلافَةِ ؟ ! (1) .


1- .الردّة : ص 46 وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 182 ح 36 والمسترشد : ص 374 ح 123 وشرح نهج البلاغة : ج 6 ص 6 _ 12 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 28 .

ص: 523

1 / 10 خوددارى امام از بيعت

1 / 10خوددارى امام از بيعت9496.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ لمّا سُئلَ عن ماءِ الوادِي _ ) الرِّدَّة :ابو بكر به دنبال على عليه السلام فرستاد و او را فرا خواند . پس آمد و در حالى كه مردمْ حاضر بودند ، سلام داد و نشست . سپس روى به مردم كرد و گفت : «چرا مرا فرا خوانده اى؟» .

عمر به او گفت : تو را براى بيعتى فرا خوانده ايم كه مسلمانان ، بر آن اجتماع كرده اند .

على عليه السلام فرمود : «اى گروه! شما حكومت را از دست انصار گرفتيد ، با اين استدلال كه ابو بكر [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ]خويشاوند است ؛ چون مى پنداشتيد كه محمّد صلى الله عليه و آله از ميان شماست . پس ، آنان زمام امور را به شما سپردند و كار را به شما وا نهادند .

من ، با همان استدلالى كه بر انصار احتجاج كرديد ، بر شما احتجاج مى كنم . ما در زندگى و مرگ ، به محمّد صلى الله عليه و آله نزديك تريم ؛ چرا كه ما ، اهل بيت او و نزديك ترينِ مردم به او هستيم .

پس اگر از خدا مى ترسيد ، با ما انصاف بورزيد و در اين امر ، آنچه را انصار براى شما شناختند ، شما نيز براى ما بشناسيد» .

پس ، عمر به او گفت : اى مرد! تو رها نمى شوى ، مگر آن كه همان گونه كه ديگران بيعت كردند ، بيعت كنى .

على عليه السلام فرمود : «من هم از تو نمى پذيرم و با كسى كه از او براى بيعت گرفتن سزاوارترم ، بيعت نمى كنم» .

پس ، ابو عبيدة بن جرّاح به او گفت : اى ابو الحسن! به خدا سوگند ، تو به اين امر به خاطر فضل و سابقه و خويشاوندى ات سزاوارى ؛ امّا مردمان بيعت كردند و به اين پيرمرد ، راضى شدند . پس تو هم به آنچه مسلمانان راضى شدند ، راضى شو .

على _ كه خداوند گرامى اش بدارد _ فرمود : «اى ابو عبيده! تو امين اين امّتى . پس ، از خدا درباره خودت پروا كن ، كه اين روز ، روزهايى در پشت سر دارد و براى شما شايسته نيست كه حاكميّت و قدرت محمّد صلى الله عليه و آله را از خانه و درون اتاقش بيرون بكشيد و به خانه ها و درون اتاق هايتان ببريد ؛ زيرا قرآن ، در اتاق هاى ما نازل شد و ما ، معدن و منشأ علم و حكمت و دين و سنّت و واجباتيم و ما از شما به كارهاى مردم ، آگاه تريم . پس ، از هوا و هوس پيروى نكنيد ، كه بى ارزش ترين سهم ، نصيب شما مى شود» .

بشير بن سعد انصارى به سخن در آمد و گفت : اى ابو الحسن! به خدا سوگند ، اگر مردم ، اين سخن را پيش از بيعت از تو شنيده بودند ، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمى كردند و همه مردم با تو بيعت مى نمودند ؛ امّا تو در خانه ات نشستى و در اين كار ، حاضر نشدى و مردم پنداشتند كه تو نيازى به خلافت ندارى . اكنون هم بيعت با اين پيرمرد ، رخ داده [ و به انجام رسيده است] و تو ، اختيار كار خود را دارى .

على عليه السلام به او فرمود : «اى بشير ، واى بر تو! آيا وظيفه اين بود كه [ جنازه ]پيامبر خدا را در خانه اش رها سازم و [ هنوز] او را به مدفنش نبرده ، بيرون بيايم و بر سر خلافت ، با مردمْ كشمكش كنم؟!» .

.

ص: 524

9497.كتاب من لا يحضره الفقيه:شرح نهج البلاغة عن سعيد بن كثير بن عُفير الأنصاري_ في ذِكرِ يَومِ السَّقيفَةِ _:كَثُرَ النّاسُ عَلى أبي بَكرٍ ، فَبايَعَهُ مُعظَمُ المُسلِمينَ في ذلِكَ اليَومِ ، وَاجتَمَعَت بَنو هاشِمٍ إلى بَيتِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وَمَعَهُمُ الزُّبَيرُ ؛ وكانَ يَعُدُّ نَفسَهُ رَجُلاً مِن بَني هاشِمٍ ، كانَ عَلِيٌّ يَقولُ : ما زالَ الزُّبَيرُ مِنّا أهلَ البَيتِ حَتّى نَشَأَ بَنوهُ فَصَرَفوهُ عَنّا .

وَاجتَمَعَت بَنو اُمَيَّةَ إلى عُثمانَ بنِ عَفّانَ ، وَاجتَمَعَت بَنو زُهرَةَ إلى سَعدٍ وَعَبدِ الرَّحمنِ ، فَأَقبَلَ عُمَرُ إلَيهِم وَأبو عُبَيدَةَ فَقالَ : مالي أراكُم مُلتاثينَ (1) ؟ قوموا فَبايِعوا أبا بَكرٍ ؛ فَقَد بايَعَ لَهُ النّاسُ ، وَبايَعَهُ الأَنصارُ . فَقامَ عُثمانُ وَمَن مَعَهُ ، وَقامَ سَعدٌ وعَبدُ الرَّحمنِ وَمَن مَعَهُما فَبايَعوا أبا بَكرٍ .

وَذَهَبَ عُمَرُ وَمَعَهُ عِصابَةٌ إلى بَيتِ فاطِمَةَ ، مِنهُم اُسَيدُ بنُ حُضَيرٍ ، وَسلَمَةُ بنُ أسلَمَ ، فَقالَ لَهم : اِنطَلِقوا فَبايِعوا ، فَأَبَوا عَلَيهِ ، وَخَرَجَ إلَيهِمُ الزُّبَيرُ بِسَيفِهِ ، فَقالَ عُمَرُ : عَلَيكُم الكَلبَ ، فَوَثَبَ عَلَيهِ سَلَمَةُ بنُ أسلَمَ ، فَأَخَذَ السَّيفَ مِن يَدِهِ ، فَضَرَبَ بِهِ الجِدارَ ، ثُمَّ انطَلَقوا بِهِ وَبِعَلِيٍّ وَمَعَهُما بَنو هاشِمٍ ، وَعَلِيٌّ يَقولُ : أنَا عَبدُ اللّهِ وَأخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . حَتَّى انتَهَوا بِهِ إلى أبي بَكرٍ ، فَقيلَ لَهُ : بايِع ، فَقالَ :

أنَا أحَقُّ بِهذا الأَمرِ مِنكُم ، لا اُبايِعُكُم وأنتُم أولى بِالبَيعَةِ لي ، أخَذتُم هذَا الأَمرَ مِنَ الأَنصارِ ، وَاحتَجَجتُم عَلَيهِم بِالقَرابَةِ مِن رَسولِ اللّهِ ، فَأَعطَوكُمُ المَقادَةَ وَسَلَّموا إلَيكُمُ الإِمارَةَ ، وَأنَا أحتَجُّ عَلَيكُم بِمِثلِ مَا احتَجَجتُم بِهِ عَلَى الأَنصارِ ، فَأَنصِفونا إن كُنتُم تَخافونَ اللّهَ مِن أنفُسِكُم ، وَاعرِفوا لَنا مِنَ الأَمرِ مِثلَ ما عَرَفَتِ الأَنصارُ لَكُم ، وَإلّا فَبوؤوا بِالظُّلمِ وَأنتُم تَعلَمونَ .

فَقالَ عُمَرُ : إنَّكَ لَستَ مَتروكا حَتّى تُبايِعَ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : اِحلَب ياعُمَرُ حَلَبا لَكَ شَطرُهُ ، اشدُد لَهُ اليَومَ أمرَهُ لِيَرُدَّ عَلَيكَ غَدا ، ألا وَاللّهِ لا أقبَلُ قَولَكَ ولا اُبايِعُهُ . فَقالَ لَهُ أبو بَكرٍ : فَإِن لم تُبايِعني لَم اُكرِهكَ .

فَقالَ لَهُ أبو عُبَيدَةَ : يا أبَا الحَسَنِ ! إنَّكَ حَديثُ السِّنِّ وَهؤُلاءِ مَشيخَةُ قُرَيشٍ قَومِكَ ، لَيسَ لَكَ مِثلُ تَجرَبَتِهِم وَمَعرِفَتِهِم بِالاُمورِ ، وَلا أرى أبا بَكرٍ إلّا أقوى عَلى هذَا الأَمرِ مِنكَ ، وَأشَدَّ احتِمالاً لَهُ وَاضطِلاعا بِهِ ، فَسَلِّم لَهُ هذَا الأَمرَ وَارضَ بِهِ ؛ فَإِنَّكَ إن تَعِش وَيَطُل عُمُرُكَ فَأَنتَ لِهذَا الأَمرِ خَليقٌ ، وَبِهِ حَقيقٌ في فَضلِكَ وَقَرابَتِكَ وَسابِقَتِكَ وَجِهادِكَ .

فَقالَ عَلِيٌّ : يامَعشَرَ المُهاجِرينَ ، اللّهَ اللّهَ لا تُخرِجُوا سُلطانَ مُحَمَّدٍ عَن دارِهِ وبَيتِهِ إلى بُيوتِكُم وَدورِكُم ، وَلا تَدفَعوا أهلَهُ عَن مَقامِهِ فِي النّاسِ وَحَقِّهِ ، فَوَاللّهِ يا مَعشَرَ المُهاجِرينَ ، لَنَحنُ أهلَ البَيتِ أحَقُّ بِهذَا الأَمرِ مِنكُم ، أما كانَ مِنَّا القارِئُ لِكِتابِ اللّهِ ، الفَقيهُ في دينِ اللّهِ ، العالِمُ بالسُّنَّةِ ، المُضطَلِعُ بِأَمرِ الرَّعِيَّةِ ؟ وَاللّهِ إنَّهُ لَفينا ؛ فَلا تَتَّبِعُوا الهَوى ؛ فَتَزدادوا مِنَ الحَقِّ بُعدا .

فَقالَ بَشيرُ بنُ سَعدٍ : لَو كانَ هذَا الكَلامُ سَمِعَتهُ مِنكَ الأَنصارُ ياعَلِيُّ قَبلَ بَيعَتِهِم لاِبي بَكرٍ مَا اختَلَفَ عَلَيكَ اثنانِ ، ولكِنَّهُم قَد بايَعوا ! .

وَانصَرَفَ عَلِيٌّ إلى مَنزِلِهِ وَلَم يُبايِع ، ولَزِمَ بَيتَهُ حَتّى ماتَت فاطِمَةُ فَبايَعَ . (2) .


1- .اللوثة : الاسترخاء والبط ء (لسان العرب : ج 2 ص 185 «لوث») .
2- .شرح نهج البلاغة: ج 6 ص 11 ؛ بحار الأنوار : ج 28 ص 347 ح 60 .

ص: 525

9498.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از سعيد بن كثير بن عُفَير انصارى ، درباره واقعه سقيفه _: مردمِ پيرامون ابو بكر ، فراوان شدند و مسلمانان بسيارى در آن روز با او بيعت كردند .

بنى هاشم و زبير _ كه خود را از بنى هاشم مى شمرد _ ، در خانه على بن ابى طالب عليه السلام گرد آمدند . على عليه السلام هماره مى فرمود : «زبير ، پيوسته از ما اهل بيت بود ، تا آن كه پسرانش بزرگ شدند و او را از ما جدا كردند» .

بنى اميّه به گرد عثمان بن عفّان جمع شدند و بنى زهره [ نيز] به گرد سعد و عبد الرحمان .

عمر و ابو عبيده به سوى آنان (بنى اميّه) روى آوردند و عمر گفت : چرا درنگ مى كنيد؟ برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد ، كه مردم و انصار با او بيعت كرده اند .

عثمان و كسانى كه با او بودند و [ نيز] سعد و عبد الرحمان و كسانى كه با آن دو بودند ، برخاستند و با ابو بكر بيعت كردند .

عمر و گروه همراهش ، از جمله : اُسيد بن حُضير و سلمة بن اسلم ، به سوى خانه فاطمه عليها السلام رفتند .

عمر به [ افراد داخل خانه] گفت : بياييد بيعت كنيد .

آنان خوددارى ورزيدند و زبير با شمشيرش به سوى آنها بيرون آمد .

عمر گفت : اين سگ را بگيريد!

سلمة بن اسلم به زبير ، يورش برد و شمشير را از دستش گرفت و به ديوار زد .

سپس او و على عليه السلام را بردند و بنى هاشم هم با آن دو بودند و على عليه السلام مى فرمود : «من بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم» ، تا اين كه او را نزد ابو بكر آوردند . به او گفته شد : بيعت كن .

فرمود : «من از شما به اين امر ، سزاوارترم . با شما بيعت نمى كنم و سزاست كه شما با من بيعت كنيد . اين حكومت را از انصار گرفتيد و بر آنان به خويشاوندى با پيامبر خدا استدلال كرديد و آنان هم زمام امور را به شما سپردند و حاكميت را به شما وا نهادند .

من با همان استدلالى كه بر انصار احتجاج كرديد ، بر شما احتجاج مى كنم . پس اگر از خدا مى ترسيد ، با ما انصاف بورزيد و در اين امر ، آنچه را انصار براى شما شناختند ، شما نيز براى ما بشناسيد ، وگرنه ستمكاريد و خود نيز مى دانيد» .

عمر گفت : تو رها نمى شوى ، مگر آن كه بيعت كنى .

على عليه السلام به او فرمود : «اى عمر! شيرى را بدوش كه سهمى از آن براى توست . امروز ، كار ابو بكر را محكم كن تا فردا آن را به تو باز گردانَد . هان! به خدا سوگند ، سخنت را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم» .

ابو بكر به او گفت : اگر با من بيعت نكنى ، تو را وادار نمى كنم .

ابو عبيده به او گفت : اى ابو الحسن! تو جوانى و اينها ريش سفيدان قومت (قريش)اند . تو تجربه و شناخت آنان را در كارها ندارى و ابو بكر را براى اين كار ، از تو نيرومندتر مى بينم و تحمّل و قوّت و طاقتش را بيشتر . پس ، اين كار را به او بسپار و بدان راضى شو ؛ چرا كه اگر تو زنده بمانى و عمرت طولانى شود ، شايسته اين امر هستى و به خاطر فضل و خويشاوندى و سابقه و كوشش هايت ، سزاوار آنى .

على عليه السلام فرمود : «اى گروه مهاجران! خدا را ، خدا را [ در نظر بگيريد] ! فرمان روايى محمّد صلى الله عليه و آله را از خانه اش بيرون و به خانه هاى خود مبريد و خاندانش را از حقّ و جايگاهشان در ميان مردم محروم مكنيد ، كه _ اى گروه مهاجران! _ به خدا سوگند ، ما اهل بيت ، از شما به اين امر سزاوارتريم .

آيا قرائت كننده كتاب خدا ، فقيه در دين خدا ، داناى به سنّت ، و نيرومند در تحمّل كار مردم ، در ميان ما نيست؟ به خدا سوگند كه آن ، در ميان ماست . پس ، از هوا و هوسْ پيروى مكنيد كه از حق ، بيشتر دور مى شويد» .

بشير بن سعد گفت : اى على! اگر انصار اين سخن را پيش از بيعت با ابو بكر از تو شنيده بودند ، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمى كردند ؛ امّا [ اكنون] ديگر بيعت كرده اند .

على عليه السلام به خانه اش باز گشت و بيعت نكرد و در خانه اش بود تا آن كه فاطمه عليها السلام درگذشت . سپس بيعت كرد . .

ص: 526

. .

ص: 527

. .

ص: 528

1 / 11اِعتِراضُ الإِمامِ عَلى قَرارِ السَّقيفَةِ9497.كتاب من لا يحضره الفقيه :الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَى الشَّكوى مِن أمرِ الخِلافَةِ _: أما وَاللّهِ لَقَد تَقَمَّصَها فُلانٌ وإنَّهُ لَيَعلَمُ أنَّ مَحَلّي مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحا ، يَنحَدِرُ عَنِّي السَّيلُ ولا يَرقى إلَيَّ الطَّيرُ ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوبا ، وطَوَيتُ عَنها كَشحا (1) ، وطَفِقتُ أرتَئي بَينَ أن أصولَ بِيَدٍ جَذّاءَ (2) ، أو أصبِرَ عَلى طَخيَةٍ (3) عَمياءَ ، يَهرَمُ فيهَا الكَبيرُ ، وَيَشيبُ فيهَا الصَّغِيرُ ، ويَكدَحُ فيها مُؤمِنٌ حتّى يَلقى رَبَّهُ ! فَرَأَيتُ أنَّ الصَّبرَ عَلى هاتا أحجى ، فَصَبَرتُ وفِي العَينِ قَذىً ، وفِي الحَلقِ شَجا (4) ، أرى تُراثي نَهبا . (5)9498.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :وقَد قالَ قَائِلٌ : إنَّكَ عَلى هذَا الأَمرِ يَابنَ أبي طالِبٍ لَحَريصٌ ! فَقُلتُ : بَل أنتُم وَاللّهِ لَأَحرَصُ وأبعَدُ ، وأنَا أخَصُّ وأقرَبُ ، وإِنَّما طَلَبتُ حَقّا لي ، وأنتمُ تَحولونَ بَيني وبَينَهُ ، وتَضرِبونَ وَجهي دونَهُ . فَلَمّا قَرَّعتُهُ بِالحُجَّةِ فِي المَلَأِ الحاضِرينَ هَبَّ كَأَنَّهُ بُهِتَ لا يَدري ما يُجِيبُني بِهِ !

اللّهُمَّ إنِّي أستَعديكَ عَلى قُرَيشٍ ومَن أعانَهُم ! فَإِنَّهُم قَطَعوا رَحِمي ، وصَغَّروا عَظيمَ مَنزِلَتي ، وأجمَعوا عَلى مُنازَعَتي أمرا هُوَ لي . ثُمَّ قالوا : ألا إنَّ فِي الحَقِّ أن تأخُذَهُ ، وفِي الحَقِّ أن تَترُكَهُ . (6) .


1- .الكَشْح : ما بين الخاصرة إلى الضلع الخَلْف ، كناية عن امتناعه وإعراضه عنها (مجمع البحرين : ج 3 ص 1572 «كشح») .
2- .جَذّاء : مقطوعة ، كنّى به عن قصور أصحابه وتقاعدهم عن الغزو ؛ فإنّ الجند للأمير كاليد (النهاية : ج 1 ص 250 «جذذ») .
3- .طخية عمياء : أي ظلمة لا يهتدى فيها للحقّ ، وكنّى بها عن التباس الاُمور في أمر الخلافة (مجمع البحرين : ج 1 ص 279 «جذذ») .
4- .القذى : ما يقع في العين فيؤذيها كالغبار ونحوه . والشجا : ما ينشب في الحلق من عظمٍ ونحوه فيُغصُّ به ، وهما كنايتان عن النقمة ومرارة الصبر والتألّم من الغبن (مجمع البحرين : ج 2 ص 932 «شجا») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، معاني الأخبار : ص 361 ح 1 ، علل الشرائع : ص 150 ح 12 ، الإرشاد : ج 1 ص 287 ، الأمالي للطوسي : ص 372 ح 803 كلّها عن ابن عبّاس ، الجمل : ص 171 وليس فيه من «فسدلت» إلى «أحجى» .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 172 وراجع كشف المحجّة : ص 247 .

ص: 529

1 / 11 اعتراض امام به نتيجه اجتماع سقيفه

1 / 11اعتراض امام به نتيجه اجتماع سقيفه9501.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در خطبه اى كه از امر خلافت شِكوه مى كند _: هان! به خدا سوگند ، فلان شخص ، جامه خلافت به تن كرد و مى دانست كه من ، محور گردش آسياب خلافتم . سيلاب [فضائل] از ستيغ بلندم ريزان است و مرغ [ انديشه ]از رسيدن به قلّه ام ناتوان . پس ، دامن از خلافت بر كشيدم و پهلو از آن پيچيدم و نيك انديشيدم كه يا بى ياور بستيزم و يا بر اين تيرگى و ظلمت ، شكيب ورزم ؛ ظلمتى كه در آن ، بزرگ سالانْ فرتوت و خردسالانْ پير گردند و مؤمن ، تا لحظه ديدار پروردگارش ، در آن به رنج و زحمت باشد . ديدم كه شكيبايى خردمندانه تر است . پس با خارى در چشم و استخوانى در گلو و با اين كه ميراثم را به تاراج رفته مى ديدم ، شكيب ورزيدم .9499.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :كسى گفت : اى پسر ابو طالب! تو بر اين كار (خلافت) ، حريصى! گفتم : «به خدا سوگند كه شما حريص تر هستيد ، با وجود آن كه از آن دورتريد و من بدان مخصوص تر و نزديك ترم . من ، حقّم را مى خواهم و شما ، ميان من و آن ، جدايى مى اندازيد و مرا از رسيدن به آن باز مى داريد» .

چون او را در ميان حاضران ، با برهان كوبيدم ، در مانْد . گويى كه مبهوت شده بود و نمى دانست چه پاسخى دهد .

خدايا! من از تو در برابر قريش و هر كسى كه يارى شان مى كند ، كمك مى خواهم ؛ چرا كه آنان پيوند خويشاوندى ام را گسستند و منزلت شكوهمندم را كوچك شمردند و همگى در امر [ خلافت ]كه حقّ من است ، با من ستيزه كردند و سپس گفتند : مى توانى حقّت را بگيرى و مى توانى آن را وا نهى .

.

ص: 530

9500.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ يَصِفُ حالَهُ قَبلَ البَيعَةِ لَهُ _: فَنَظَرتُ فَإِذا لَيسَ لي مُعينٌ إلّا أهلُ بَيتي ، فَضَنِنتُ بِهِم عَنِ المَوتِ ، وأغضَيتُ عَلَى القَذى ، وشَرِبتُ عَلَى الشَّجا ، وصَبَرتُ عَلى أخذِ الكَظَمِ وعَلى أمَرَّ مِن طَعمِ العَلقَمِ . (1)9501.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي التَّظَلُّمِ وَالتَّشَكّي مِن قُرَيشٍ _: اللّهُمَّ إنّي أستَعديكَ عَلى قُرَيشٍ ومَن أعانَهُم ؛ فَإِنَّهُم قَد قَطَعوا رَحِمي ، وأكفَؤوا إنائي ، وأجمَعوا عَلى مُنازَعَتي حَقّا كُنتُ أولى بِهِ مِن غَيري ، وقالوا : «ألا إنَّ فِي الحَقِّ أن تَأخُذَهُ ، وفِي الحَقِّ أن تُمنَعَهُ ، فَاصبِر مَغموما ، أو مُت مُتَأَسِّفا» ، فَنَظَرتُ فَإِذا لَيسَ لي رافِدٌ ، ولا ذابٌّ ، ولا مُساعِدٌ ، إلّا أهلَ بَيتي ، فَضَنِنتُ بِهِم عَنِ المَنِيَّةِ ، فَأَغضَيتُ عَلَى القَذى ، وجَرِعتُ رِيقي عَلَى الشَّجا ، وصَبَرتُ مِن كَظمِ الغَيظِ عَلى أمَرَّ مِنَ العَلقَمِ ، وآلَمَ لِلقَلبِ مِن وَخزِ الشِّفارِ. (2)9502.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :بَينَما أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ في أصعَبِ مَوقِفٍ بِصِفّينَ ، إذ قامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن بَني دودانَ ، فَقالَ : ما بالُ قَومِكُم دَفَعوكُم عَن هذَا الأَمرِ وأنتُمُ الأَعلونَ نَسَبا ، وأَشَدَّ نَوطا (3) بِالرَّسولِ ، وفَهما بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ ؟ !

فَقالَ : سَأَلتَ _ يا أخا بَني دودانَ _ ولَكَ حَقُّ المَسأَلَةِ ، وذِمام الصَّهرِ ، وإنَّكَ لَقَلِقُ الوَضينِ (4) ، تُرسِلُ عَن ذي مَسَدٍ (5) ، إنَّها إمرَةٌ شَحَّت عَلَيها نُفوسُ قَومٍ ، وسَخَت عَنها نُفوسُ آخَرينَ ، ونِعمَ الحَكَمُ اللّهُ .

فَدَع عَنكَ نَهبا صيحَ في حَجَراتِهِ . (6) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 26 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 271 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 217 ، الغارات : ج 1 ص 308 ، كشف المحجّة : ص 248 ، الصراط المستقيم : ج 3 ص 43 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 176 كلّها نحوه .
3- .ناطه : علّقه (المصباح المنير : ص 630 «ناطه») . أي أشدّ تعلّقا بالرسول صلى الله عليه و آله .
4- .الوَضِين : بِطانٌ منسوج بعضه على بعض ؛ يُشدّ به الرّحل على البعير كالحزام للسرج . أراد أنّه سريع الحركة ، يصفه بالخفّة وقلة الثبات كالحزام إذا كان رخوا (النهاية : ج 5 ص 199 «وضن») .
5- .كذا في المصدر ، وفي نهج البلاغة : الخطبة 162 «تُرسل في غير سَدَد» وهو المناسب للسياق .
6- .الأمالي للصدوق: ص 716 ح 986 عن أبي الأحوص المصري عن جماعة من أهل العلم عن الإمام الصادق عن أبيه عليهما السلام ، علل الشرائع: ص 146 ح 2 عن أبي الأحوص عمّن حدّثه عن آبائه عن الإمام الحسن عليه السلام ، الإرشاد : ج 1 ص 294 ، الفصول المختارة : ص 77 ، نثر الدرّ: ج 1 ص 287 ، المسترشد : ص 371 ح 122 والأربعة الأخيرة من دون إسنادٍ إليه عليه السلام وكلّها نحوه .

ص: 531

9503.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در توصيف وضعيّتش ، پيش از آن كه با وى بيعت كنند _: نگريستم و ديدم كه مرا جز خاندانم (بنى هاشم) ، ياورى نيست . پس دريغم آمد كه آنان را به كام مرگ بفرستم . ناچار با خارِ خليده در چشم ، ديده بر هم نهادم و با استخوانِ در گلو خزيده ، شربت صبر نوشيدم و اندوه و خشم خود را فرو خوردم و بر تلخ تر از عَلْقَم (1) صبر نمودم .9504.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در دادخواهى و شكايت از قريش _: خدايا! من از تو در برابر قريش و ياورانشان كمك مى خواهم ؛ چرا كه آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند و پيمانه[ى حقِّ ]مرا را واژگون ساختند و همگى در حقّى كه بدان از ديگران سزاوارتر بودم ، با من ستيزه كردند و گفتند : «[ ممكن است ]حق را به دست آورى و [ ممكن است] آن را از دستت بگيرند . پس يا غمگينانه صبر كن و يا از غصّه بمير» .

پس نگريستم . نه يارى يافتم و نه مدافع و ياورى ، جز خاندانم . دريغم آمد كه آنان را به چنگال مرگ بسپارم . ناچار با خارِ خليده در چشم ، ديده بر هم نهادم و با استخوانِ خزيده در گلو ، آب دهان را فرو بردم و براى فرو خوردن خشمم ، بر تلخ تر از عَلْقَم و دردناك تر از سوزش قلبِ دريده با تيغ ، صبر نمودم .9505.عنه عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :_ كه درودهاى خداوند بر او باد _هنگامى كه امير مؤمنان در سخت ترين وضعيّت معركه صفّين بود ، مردى از بنى دودان به سوى او برخاست و گفت : چه شد كه قومتان ( قريش) ، شما را از اين مقام باز داشتند ، در حالى كه شما با پيامبر صلى الله عليه و آله نسبتى نزديك تر و پيوندى استوارتر و از كتاب و سنّت ، فهمى بهتر داشتيد؟

[ امير مؤمنان] فرمود : «اى برادر بنى دودانى! پرسيدى و حقّ پرسش و رابطه خويشاوندى دارى ، اگرچه نااستوار و نسنجيده و نابجا مى پرسى . (2) آن ، مقامى بود كه گروهى، آزمندانه به آن چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و بهترين داور ، خداست :

پس ، غارتى را كه در اطراف آن ، فرياد و هياهو شده است ، وا گذار» . .


1- .علقم ، گياهى در نهايت تلخى است .
2- .ترجمه لفظ به لفظ متن ، چنين بود : «تنگ مَركبت سست است و افسار را رها كرده اى» . تَنگ ، تسمه اى پهن است كه به كمر مَركب مى بندند و بدان ، بار را بر پشت چارپا محكم مى سازند . مقصود امام عليه السلام در اين جا ، نسنجيده بودن سخن پرسشگر است كه در بحبوحه جنگ ، پرسش نامربوطى كرده است. (م)

ص: 532

9506.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لِبَعضِ أصحابِهِ وقَد سَأَلَهُ : كَيفَ دَفَعَكُم قَومُكُم عَن هذَا المَقامِ وأنتمُ أحَقُّ بِهِ ؟ _: يا أخا بَني أسَدٍ ، إنَّكَ لَقَلِقُ الوَضينِ ، تُرسِلُ في غَيرِ سَدَدٍ ، ولَكَ بَعدُ ذِمامَةُ الصِّهرِ ، وحَقُّ المَسأَلَةِ ، وقَدِ استَعلَمتَ فَاعلَم :

أمَّا الِاستِبدادُ عَلَينا بِهذَا المَقامِ _ ونَحنُ الأَعلَونَ نَسَبا وَالأَشَدّونَ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَوطا _ فَإِنَّها كانَت أثَرَةً ، شَحَّت عَلَيها نُفوسُ قَومٍ ، وسَخَت عَنها نُفوسُ آخَرينَ ، وَالحَكَمُ اللّهُ ، وَالمَعوَدُ إلَيهِ القيامَةُ .

وَدَع عَنكَ نَهبا صيحَ في حَجَراتِهِ

ولكِن حَديثا ما حَديثَ الرَّواحِلِ (1)(2)راجع : ج 5 ص 418 (حرب الدعاية) .

.


1- .البيت لامرئ القيس بن حجر الكندي ، وروي أنّ أمير المؤمنين عليه السلام لم يستشهد إلّا بصدره فقط وأتمّه الرواة (شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 243) .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 162 .

ص: 533

9508.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ خطاب به يكى از يارانش كه پرسيد : چگونه قومتان (قريش) ، شما را از اين مقام باز داشتند ، در حالى كه شما بدان سزاوارتر بوديد؟_: اى برادر اسدى! نااستوار و نابه جا مى پرسى ؛ امّا تو حقّ خويشاوندى و پرسيدن دارى ، و مى خواهى بدانى ، پس بدان : از سرِ خودخواهى بود كه خلافت را در انحصار خود گرفتند و ما را با وجود نسبت نزديك تر و استوارتر[ مان] به پيامبر خدا ، كنار زدند . گروهى آزمندانه بدان چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و خداوند ، داور است و بازگشت روز قيامت به سوى اوست :

غارت [ شترانى] را كه در اطراف آن فرياد و هياهو شده است ، واگذار .

بلكه از غارت شترانى سخن بگو كه در پى باز پس گرفتن شتران نخستين رفته بودند (1) .ر . ك : ج 5 ص 419 (نبرد تبليغاتى) .

.


1- .شعر از امرئ القيس بن حجر كندى است و گفته شده است كه امير مؤمنان ، تنها به مصرع نخست استشهاد نمود و دنباله شعر را راويان آورده اند (شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 243) .

ص: 534

1 / 12اِسْتِنصارُ الإِمامِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارَ9502.امام على عليه السلام :الإمامة والسياسة :خَرَجَ عَلِيٌّ كَرّمَ اللّهُ وَجهَهُ يَحمِلُ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى دابَّةٍ لَيلاً في مَجالِسِ الأَنصارِ ؛ تَسأَلُهُمُ النُّصرَةَ ، فَكانوا يَقولونَ : يا بِنتَ رَسولَ اللّهِ ، قَد مَضَت بَيعَتُنا لِهذَا الرَّجُلِ ، ولَو أنَّ زَوجَكِ وَابنَ عَمِّكِ سَبَقَ إلَينا قَبلَ أبي بَكرٍ ما عَدَلنا بِهِ !

فَيَقولُ عَلِيّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ : أفَكُنتُ أدَعُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله في بَيتِهِ لَم أدفِنهُ ، وأخرُجُ اُنازِعُ النّاسَ سُلطانَهُ ؟ !

فَقالَت فاطِمَةُ : ما صَنَعَ أبُو الحَسَنِ إلّا ما كانَ يَنبَغي لَهُ ، ولَقَدَ صَنَعوا مَا اللّهُ حَسيبُهُم وطالِبُهُم . (1)9503.امام على عليه السلام :كتاب سليم بن قيس :قالَ سَلمانُ : فَلَمّا أن كانَ اللَّيلُ حَمَلَ عَلِيٌّ عليه السلام فاطِمَةَ عليها السلام عَلى حِمارٍ ، وأخَذَ بِيَدَيِ ابنَيهِ الحَسَنِ والحُسَينِ عليهما السلام ، فَلَم يَدَع أحَدا مِن أهلِ بَدرٍ مِنَ المُهاجِرينَ ولا مِنَ الأَنصارِ إلّا أتاهُ في مَنزِلِهِ ، فَذَكَّرَهُم حَقَّهُ ، ودَعاهُم إلى نُصرَتِهِ ، فَمَا استَجابَ لَهُ مِنهُم إلّا أربَعَةٌ وأربَعون رَجُلاً . فَأَمَرَهُم أن يُصبِحوا بُكرَةً مُحَلِّقينَ رُؤوسَهُم مَعَهُم سِلاحُهُم لِيُبايِعوا عَلَى المَوتِ ، فَأَصبَحوا ، فَلَم يُوافِ مِنهُم أحَدٌ إلّا أربَعَةٌ .

فَقُلتُ لِسَلمانَ : مَنِ الأَربَعَةُ ؟ فَقالَ : أنَا وأبو ذَرٍّ وَالمِقدادُ وَالزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ .

ثُمَّ أتاهُم عَلِيٌّ عليه السلام مِنَ اللَّيلَةِ المُقبِلَةِ ، فَناشَدَهُم ، فَقالوا : نُصبِحُكَ بُكرَةً ، فَما مِنهُم أحَدٌ أتاهُ غَيرُنا .

ثُمَّ أتاهُمُ اللَّيلَةَ الثّالِثَةَ فَما أتاهُ غَيُرنا .

فَلَمّا رَأى غَدرَهُم وقِلَّةَ وَفائِهم لَهُ لَزِمَ بَيتَهُ ، وأقبَلَ عَلَى القُرآنِ يُؤَلِّفُهُ ويَجمَعُهُ ، فَلَم يَخرُج مِن بَيتِهِ حَتّى جَمَعَهُ . (2) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 29 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 13 عن الجوهري عن عبد اللّه بن عبد الرحمن عن الإمام الباقر عليه السلام نحوه .
2- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 580 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 206 ح 38 .

ص: 535

1 / 12 يارى خواهى امام از مهاجران و انصار

1 / 12يارى خواهى امام از مهاجران و انصار9506.امام على عليه السلام :الإمامة و السياسة :على _ كه خدا او را گرامى بدارد _ شبانه فاطمه ، دختر پيامبر خدا را سوار بر مركب مى كرد و به مجالس انصار مى برد و فاطمه(س) از آنان يارى مى خواست و آنان مى گفتند : اى دختر پيامبر خدا! بيعت ما با اين مرد (ابو بكر) به انجام رسيده است . اگر همسر و پسر عمويت پيش از ابو بكر به نزد ما مى آمد ، از او عُدول نمى كرديم .

على _ كه خدا او را گرامى بدارد _ مى فرمود : «آيا [ جنازه ]پيامبر خدا را در خانه اش وا مى گذاشتم و او را به خاك نمى سپردم و بيرون مى آمدم و با مردم ، بر سر فرمان روايى اش به كشمكش مى پرداختم؟!» .

فاطمه(س) مى فرمود : «ابو الحسن ، جز آنچه را كه شايسته اش بود ، نكرد . آنان ، كارى كردند كه خدا حسابرس آنها و بازخواست كننده از آنها خواهد بود» .9507.امام على عليه السلام :كتاب سُلَيم بن قيس :سلمان گفت : چون شب شد ، على عليه السلام فاطمه عليها السلام را بر درازگوشى سوار كرد و دست دو پسرش ، حسن و حسين عليهما السلام را گرفت و هيچ يك از اهل بدر ، چه مهاجر و چه انصار را وا ننهاد ، جز آن كه به منزلش رفت و حقّش را به آنان يادآورى كرد و آنان را به يارى خود فرا خواند ؛ امّا جز 44 نفر ، هيچ كدام پاسخ مثبت ندادند .

پس به آنان فرمان داد كه صبح زود ، سر تراشيده و با سلاح هايشان بيايند و تا به پاى مرگ ، پيمان ببندند . چون صبح شد ، جز چهار تن [ به وعده خود] وفا نكردند .

به سلمان گفتم : آن چهار تن كه بودند؟

گفت : من ، ابو ذر ، مقداد و زبير بن عوّام .

سپس على عليه السلام شب بعد به نزد آنان آمد و سوگندشان داد . گفتند : صبح با تو مى آييم ؛ امّا هيچ يك از آنان ، جز ما [ چهار تن ]نيامدند .

و شب سوم هم به نزد آنان آمد و باز ، جز ما كسى نيامد . چون خيانت و بى وفايى آنان را ديد ، خانه نشين شد و به گردآورى و كنار هم نهادن قرآن رو آورد و از خانه اش بيرون نيامد تا آن كه قرآن را گرد آورْد .

.

ص: 536

9508.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :مِن كِتابِ مُعاوِيَةَ المَشهورِ إلى عَلِيٍّ عليه السلام :

وأعهَدُكَ أمسِ تَحمِلُ قَعيدَةَ بَيتِكَ لَيلاً عَلى حِمارٍ ، ويَداكَ في يَدَيِ ابنَيكَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ يَومَ بويِعَ أبو بَكرٍ الصِّدّيقُ ، فَلَم تَدَع أحَدا مِن أهلِ بَدرٍ والسَّوابِقِ إلّا دَعَوتَهُم إلى نفَسِكَ ، ومَشَيتَ إلَيهِم بِامرَأَتِكَ ، وأدلَيتَ إلَيهِم بِابنَيكَ ، وَاستَنصَرتَهُم عَلى صاحِبِ رَسولِ اللّهِ ! فَلَم يُجِبكَ مِنهُم إلّا أربَعَةٌ أو خَمسَةٌ ، ولَعَمري لَو كُنتَ مُحِقّا لَأَجابوكَ ! ولكَنِّكَ ادَّعَيتَ باطِلاً ، وقُلتَ ما لا يُعرَفُ ، ورُمتَ ما لا يُدرَكُ . ومَهما نَسيتُ فَلا أنسى قَولَكَ لِأَبي سُفيانَ لَمّا حَرّكَكَ وهَيَّجَكَ : لَو وَجَدتُ أربَعينَ ذَوي عَزمٍ مِنهُم لَناهَضتُ القَومَ . فَما يَومُ المُسلِمينَ مِنكَ بِواحِدٍ ، ولا بَغيُكَ عَلَى الخُلَفاءِ بِطَريفٍ ولا مُستَبدَعٍ . (1)9509.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :اِجتَمَعَ جَماعَةٌ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ يَدعونَهُ إلَى البَيعَةِ لَهُ ، فَقالَ لَهُم : اُغدوا عَلى هذا مُحَلِّقينَ الرُّؤوسَ . فَلَم يَغدُ عَلَيهِ إلّا ثَلاثَةُ نَفَرٍ . (2)9510.امام على عليه السلام :الكافي عن أبي الهَيثَم بن التَّيِّهان :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام خَطَبَ النّاسَ بِالمَدينَةِ فَقالَ : أما وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرأَ النَّسَمَةَ ، لَوِ اقتَبَستُمُ العِلمَ مِن مَعدِنِهِ ، وشَرِبتُمُ الماءَ بِعُذوبَتِهِ ، وَادَّخَرتُمُ الخَيرَ مِن مَوضِعِهِ، وأخَذتُمُ الطَّريقَ مِن واضِحِهِ، وسَلَكتُم مِنَ الحَقِّ نَهجَهُ، لَنَهَجَت بِكُمُ السُّبُلُ ، وبَدَت لَكُمُ الأَعلامُ ، وأضاءَ لَكُمُ الإِسلامُ ، فَأَكَلتُم رَغدا (3) ، وما عالَ فيكُم عائِلٌ ، ولا ظُلِمَ مِنكُم مُسلِمٌ ولا مُعاهَدٌ ... .

رُوَيدا ، عَمّا قَليلٍ تَحصُدونَ جَميعَ ما زَرَعتُم ، وتَجِدونَ وَخيمَ (4) مَا اجتَرَمتُم ومَا اجتَلَبتُم .

والَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَقَد عَلِمتُم أنّي صاحِبُكُم وَالَّذي بِهِ اُمِرتُم ، وأنّي عالِمُكُم وَالَّذي بِعِلمِهِ نَجاتُكُم ، ووَصِيُّ نَبِيِّكُم ، وخِيَرَةُ رَبِّكُم ، ولِسانُ نورِكُم ، وَالعالِمُ بِما يُصلِحُكُم ، فَعَن قَليلٍ رُوَيدا يَنزِلُ بِكُم ما وُعِدتُم ، وما نَزَلَ بِالاُمَمِ قَبلَكُم ، وسَيَسأَلَكُمُ اللّهَ عَزَّوجَلَّ عَن أئِمَّتِكُم ، مَعَهُم تُحشَرونَ ، وإلَى اللّهِ عز و جل غَدا تَصيرونَ .

أما وَاللّهِ لَو كانَ لي عِدَّةُ أصحابِ طالوتَ ، أو عِدَّةُ أهلِ بَدرٍ وهُم أعداؤُكُم ، لَضَرَبتُكُم بِالسَّيفِ حَتّى تَؤولوا إلَى الحَقِّ ، وتُنيبوا لِلصِّدقِ ، فَكانَ أرتَقَ لِلفَتقِ (5) ، وآخَذَ بِالرِّفقِ ، اللّهُمَّ فَاحكُم بَينَنا بِالحَقِّ وأنتَ خَيرُ الحاكِمينَ .

قالَ : ثُمَّ خَرَجَ مِنَ المَسجِدِ فَمَرَّ بِصيرَةٍ (6) فيها نَحوٌ مِن ثَلاثينَ شَاةً ، فَقالَ :

وَاللّهِ لَو أنَّ لي رِجالاً يَنصَحونَ للّهِِ عَزَّوجَلَّ ولِرَسولِهِ بِعَدَدِ هذِهِ الشِّياهِ لَأَزَلتُ ابنَ آكِلَةِ الذِّبّانِ عَن مُلكِهِ .

فَلَمّا أمسى بايَعَهُ ثَلاثُمِئَةٍ وسِتّون رَجُلاً عَلَى المَوتِ ، فَقالَ لَهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : اُغدوا بِنا إلى أحجارِ الزَّيتِ (7) مُحَلِّقينَ . وحَلَقَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَما وافى مِنَ القَومِ مُحَلِّقا إلّا أبو ذَرٍّ وَالمِقدادُ وحُذَيفَةُ بنُ اليَمانِ وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وجاءَ سَلمانُ في آخِرِ القَومِ . فَرَفَعَ يَدَهُ إلَى السَّماءِ فَقالَ :

اللَّهُمَّ إنَّ القَومَ استَضعَفوني كَمَا استَضعَفَت بَنو إسرائيلَ هارونَ ، اللّهُمَّ فَإِنَّكَ تَعلَمُ ما نُخفي وما نُعلِنُ ، وما يَخفى عَلَيكَ شَيءٌ فِي الأَرضِ ولا فِي السَّماءِ ، تَوَفَّني مُسلِما وألحِقني بِالصّالِحينَ . (8) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 47 ، وللاطّلاع على جواب الإمام عليه السلام راجع : ج 5 ص 418 (حرب الدعاية) .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 126 .
3- .رغدا : أي كثيرا واسعا بلا عناء (مجمع البحرين : ج 2 ص 714 «رغد») .
4- .هذا الأمر وخيم العاقبة ، أي ثقيل رديء (النهاية : ج 5 ص 164 «وخم») .
5- .فتقتُ الشيء فتقا : شققتهُ ، والفتق (أيضا) : شقّ عصا الجماعة ووقوع الحرب بينهم والرتق ضدّ الفتق (الصحاح : ج 4 ص 1539 «فتق» وص 1480 «رتق») .
6- .الصِّيرَة : حظيرة من خشب وحجارة تبنى للغنم والبقر ، والجمع : صِيرٌ وصِيَرٌ (لسان العرب : ج 4 ص 478 «صير») .
7- .أحجار الزيت : موضع بالمدينة وهو موضع صلاة الاستسقاء (معجم البلدان : ج 1 ص 109) .
8- .الكافي : ج 8 ص 32 ح 5 .

ص: 537

9511.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ از نامه مشهور معاويه به على عليه السلام _: گويى همين ديروز بود كه تو را ديدم ؛ وقتى كه با ابو بكر صدّيق ، بيعت شده بود و تو ، خانه نشينِ خود (فاطمه(س)) را شب هنگام بر درازگوشى سوار كردى و در حالى كه دستانت در دستان دو پسرت ، حسن و حسين بود ، هيچ يك از اهل بدر و سابقه داران را وا ننهادى ، جز آن كه به سوى خود فرا خواندى و با همسرت به سوى آنان رفتى و دو پسرت را شفيع كردى و از آنان بر ضدّ صحابى پيامبر خدا يارى خواستى .

پس هيچ يك از آنان ، جز چهار يا پنج تن ، به تو پاسخ مثبت ندادند و به جانم سوگند ، اگر حق با تو بود ، پاسخت را مى دادند .

تو ادّعاى باطلى كردى و سخن نامقبولى گفتى و چيزى دست نيافتنى خواستى و هر چه را فراموش كنم ، سخنت را به ابو سفيان فراموش نمى كنم كه چون تو را تحريك و تهييج كرد ، گفتى : «اگر در ميان آنان ، چهل انسان بااراده مى يافتم ، در برابر قوم [ غاصب] ، ايستادگى مى كردم» .

مسلمانان ، تنها امروز از تو سختى نديده اند ، و سركشى ات بر خلفا [ كارى] تازه و جديد نيست . (1)9512.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :گروهى به گرد على بن ابى طالب عليه السلام جمع شدند و به او پيشنهاد دادند تا از آنان براى خود ، بيعت بگيرد . پس به آنان فرمود : «براى اين كار ، صبح ، سر تراشيده نزد من آييد» .

صبح هنگام ، جز سه نفر ، هيچ كس نيامد .9513.عنه عليه السلام :الكافى_ به نقل از ابو هيثم بن تَيَّهان _: امير مؤمنان ، در مدينه براى مردم ، سخنرانى كرد و فرمود : «هان! سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد ، اگر علم را از معدنش بر مى گرفتيد و آب را از سرچشمه اش مى نوشيديد و خير را از جايگاهش فراهم مى كرديد و راه را از داناى آن مى جستيد ومسير حق را مى پيموديد ، راه ها برايتان معلوم مى شد و نشانه ها برايتان آشكار مى گشت و اسلام براى شما نورافشان مى گرديد و روزىِ فراوان و بى زحمت مى خورديد و كسى در ميان شما نيازمند نمى شد و نه به مسلمان ، ستم مى شد و نه به كافرِ هم پيمان شما ... .

منتظر باشيد! به زودى همه آنچه را كِشتيد ، درو مى كنيد و فرجام سنگين جُرمى را كه مرتكب شديد و آنچه را به سوى خود كشيديد ، مى يابيد .

سوگند به آن كه دانه را شكافت و جان را آفريد، بى گمان مى دانيد كه من سرپرست شما و همان كسى هستم كه به [ پيروى ]او فرمان يافته ايد و من عالِم شما و همان كسى هستم كه نجات شما با علم اوست و [ من ]وصىّ پيامبر شما و برگزيده پروردگارتان هستم و [ نيز] زبان [ قرآنِ ]نورافشان شما و دانا به آنچه شما را اصلاح مى كند .

منتظر باشيد كه به زودى ، آنچه بدان تهديد شده ايد و نيز آنچه بر سر امّت هاى پيشين در آمد ، بر شما فرود مى آيد . خداوند عز و جل از شما درباره رهبرانتان مى پرسد ؛ با آنان محشور مى شويد و فردا به نزد خداوند عز و جل مى رويد .

هان! به خدا سوگند ، اگر من به عدد پيروان طالوت ، يا به عدد اهل بدر ، ياور داشتم و آنان دشمنان شما بودند ، شما را با شمشير مى زدم تا به حق باز گرديد و به راستى در آييد كه اين ، شكاف [ ايجاد شده در دين ]را بهتر مى بندد و همراهى را بيشتر مى كند .

خدايا! ميان من و آنان ، به حقْ داورى كن كه تو بهترين داورانى!» .

سپس از مسجد ، بيرون رفت و بر آغُلى گذشت كه در آن ، حدود سى گوسفند بود . پس فرمود : «به خدا سوگند ، اگر من به عدد اين گوسفندان ، مردانى داشتم كه براى خداوند عز و جل و پيامبرش دل مى سوزاندند ، اين پسرِ مگس خوار (2) را از تختش پايين مى كشيدم» .

پس ، شب هنگام ، سيصد و شصت مرد با او تا به پاى مرگ پيمان بستند و امير مؤمنان عليه السلام به آنان گفت : «صبح در اَحجار الزَّيت ، (3) سر تراشيده به نزد ما بياييد» و امير مؤمنان ، خود ، سرش را تراشيد .

هيچ يك از آن گروه ، سر نتراشيدند و نيامدند ، جز ابو ذر و مقداد و حُذَيفة بن يمان و عمّار بن ياسر و پس از آنها سلمان .

امام عليه السلام دستش را به سوى آسمانْ بالا برد و گفت : «خدايا! مردم ، مرا ناتوان كردند ، همان گونه كه بنى اسرائيل ، هارون را ناتوان كردند . (4) خدايا! تو آنچه را ما پنهان و آشكار مى كنيم ، مى دانى و چيزى در زمين و آسمان ، از تو پنهان نمى مانَد . مرا مسلمان بميران و به صالحانْ مُلحق كن!» . .


1- .براى اطّلاع از جواب امام عليه السلام ر. ك : ج 5 ص 419 (نبرد تبليغاتى) .
2- .در متن عربى «ابن ذبّان» آمده است كه مى تواند اشاره به ابو قحافه باشد ؛ زيرا او در استخدام ابن جدعان بود تا مگس هاى سفره او را براند (ر .ك : شرح ابن ابى الحديد : ج 13 ص 274) ، همچنان كه مى تواند نوعى اشاره به پستى نسب و ريزه خوار بودن اين خانواده باشد . (م)
3- .احجار الزيت ، جايى در مدينه است (معجم البلدان : ج 1 ص 109) .
4- .اشاره به آيه 150 سوره اعراف است .

ص: 538

. .

ص: 539

. .

ص: 540

1 / 13وَعيُ الإِمامِ في مُواجَهَةِ الفِتْنَةِ9516.عنه عليه السلام :الإرشاد :قَد كانَ أبو سُفيانَ جاءَ إلى بابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وعَلِيٌّ وَالعَبّاسُ مُتَوَفِّرانِ عَلَى النَّظَرِ في أمرِهِ ، فَنادى :

بَني هاشِمٍ لا تُطمِعُوا النّاسَ فيكُم

ولا سيِّما تَيمُ بنَ مُرَّةَ أو عَدِيٌّ فَمَا الأَمرُ إلّا فيكُمُ وإلَيكُم

ولَيسَ لَها إلّا أبو حَسَنٍ عَلِيٌّ أبا حَسَنٍ فَاشدُد بِها كَفَّ حازِمٍ

فَإِنَّكَ بِالأَمرِ الَّذي يُرتَجى مَليٌّ

ثُمَّ نادى بِأَعلى صَوتهٍ : يا بَني هاشِمٍ ! يا بَني عَبدِ مَنافٍ ! أرَضيتُم أن يَلِيَ عَلَيكُم أبو فَصيلٍ ... أما وَاللّهِ لَئِن شِئتُم لَأَملَأَنَّها خَيلاً ورَجِلاً !

فَناداهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : اِرجِع يا أبا سُفيانَ ، فَوَاللّهِ ما تُريدُ اللّهَ بِما تَقولُ ، وما زِلتَ تَكيدُ الإِسلامَ وأهلَهُ ، ونَحنُ مَشاغيلُ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وعَلى كُلِّ امرِىً مَا اكتَسَبَ ، وهُوَ وَلِيُّ مَا احتَقَبَ . (1) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 190 ، إعلام الورى : ج 1 ص 271 .

ص: 541

1 / 13 برخورد هشيارانه امام با فتنه

1 / 13برخورد هشيارانه امام با فتنه9512.امام على عليه السلام :الإرشاد :ابو سفيان به در خانه پيامبر خدا آمد ، در حالى كه على عليه السلام و عبّاس به كار [ كفْن و دفن ]پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول بودند . پس ندا داد :

بنى هاشم! مبادا مردم در [ حقّ] شما طمع كنند

بويژه تيم بن مرّه ، يا عَدى! امر [ خلافت] ، جز در ميان شما و به سوى شما نيست

و جز ابو الحسن ، على ، كسى شايسته آن نيست . اى ابو الحسن! آن را هوشيارانه و محكم به دست گير

كه تو به اين كار (كه مورد طمع ديگران است) ، سزاوارترى .

سپس با بلندترين صدايش ندا داد : اى بنى هاشم! اى بنى عبد مناف! آيا راضى شديد كه ابو فصيل بر شما ولايت پيدا كند ... . به خدا سوگند ، اگر بخواهيد ، مدينه را از سواره و پياده پُر خواهم كرد .

امير مؤمنان ، او را ندا داد : «اى ابو سفيان! باز گرد . به خدا سوگند ، آنچه مى گويى ، به خاطر خدا نيست و تو هماره با اسلام و اهل آن ، نيرنگ مى كنى . ما مشغول [ كفْن و دفن] پيامبر خداييم و دستاورد هر كس ، به گردن خود اوست و هر كس مسئول كار خويش است» .

.

ص: 542

9513.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن الحسين عن أبيه :إنَّ أبا سُفيانَ جاءَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : يا عَلِيُّ ، بايَعتُم رَجُلاً مِن أذَلِّ قَبيلَةٍ مِن قُرَيشٍ ! أما وَاللّهِ لَئِن شِئتَ لَاُضرِمَنَّها عَلَيهِ مِن أقطارِها ، ولَأَملَأَنَّها عَلَيهِ خَيلاً ورِجالاً ! !

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إنَّكَ طالَما ما غَشَشتَ اللّهَ ورَسولَهُ وَالإِسلامَ ، فَلَم يَنقُصهُ ذلِكَ شَيئا . (1)9514.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن عَوانَة :لَمَّا اجتَمَعَ النّاسُ عَلى بَيعَةِ أبي بَكرٍ ، أقبَلَ أبو سُفيانَ وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ إنّي لَأَرى عَجاجَةً لا يُطِفئُها إلّا دَمٌ ! يا آلَ عَبدِ مَنافٍ ، فيمَ أبو بَكرٍ مِن اُمورِكُم ؟ ! أينَ المُستَضعَفانِ ؟ ! أينَ الأَذَلّانِ ؛ عَلِيٌّ وَالعَبّاسُ ؟ ! وقالَ : أبا حَسَنٍ ، اُبسُط يَدَكَ حَتّى اُبايِعَكَ . فَأَبى عَلِيٌّ عَلَيهِ ، فَجَعَلَ يَتَمَثَّلُ بِشِعرِ المُتَلَمِّسِ :

ولَن يُقيمَ عَلى خَسفٍ يُرادُ بِهِ

إلَا الأَذَلّانِ عَيْرُ الحَيِّ وَالوَتَدُ هذا عَلَى الخَسفِ مَعكوسٌ بِرُمَّتِهِ

وذا يُشَجُّ فَلا يَبكي لَهُ أحَدُ

فَزَجَرَهُ عَلِيٌّ ، وقالَ : إنَّكَ وَاللّهِ ما أرَدتَ بِهذا إلَا الفِتنَةَ ، وإنَّكَ وَاللّهِ طالَما بَغَيتَ الإِسلامَ شَرّا ، لا حاجَةَ لَنا في نَصيحَتِكَ . (2)9515.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ بَعدَ بَيعَةِ أبي بَكرٍ فِي السَّقيفَةِ _: جاءَ البَراءُ بنُ عازِبٍ فَضَرَبَ البابَ عَلى بَني هاشِمٍ ، وقالَ : يا مَعَشَرَ بَني هاشِمٍ ، بويِعَ أبو بَكرٍ ! فَقالَ بَعضُهُم : ما كانَ المُسلِمونَ يُحدِثونَ حَدَثا نَغيبُ عَنهُ ونَحنُ أولى بِمُحَمَّدٍ ! ! فَقالَ العَبّاسُ : فَعَلوها ورَبِّ الكَعبَةِ .

وكانَ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ لا يَشُكّونَ في عَلِيٍّ ، فَلَمّا خَرَجوا مِنَ الدّارِ قامَ الفَضلُ بنُ العَبّاسِ _ وكانَ لِسانَ قُرَيشٍ _ فَقالَ : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ ، إنَّهُ ما حَقَّت لَكُمُ الخِلافَةُ بِالتَّمويهِ ، ونَحنُ أهلُها دونَكُم ، وصاحِبُنا أولى بِها مِنكُم ! !

وقامَ عُتبَةُ بنُ أبي لَهَبٍ فَقالَ :

ما كُنتُ أحسَبُ أنَّ الأَمرَ مُنصَرِفٌ

عَن هاشِمٍ ثُمَّ مِنها عَن أبِي الحَسَنِ عَن أوَّلِ النّاسِ إيمانا وسابِقَةً

وأعلَمِ النّاسِ بِالقُرآنِ والسُّنَنِ وآخِرِ النّاسِ عَهدا بِالنَّبِيِّ ومَن

جِبريلُ عَونٌ لَهُ فِي الغُسلِ وَالكَفَنِ مَن فيهِ ما فيهِمُ لا يَمتَرونَ بِهِ

ولَيسَ فِي القَومِ ما فيهِ مِنَ الحَسَنِ

فَبَعَثَ إلَيهِ عَلِيُّ ، فَنَهاهُ . (3) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 271 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 209 عن ابن الحرّ نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 209 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 11 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 124 .

ص: 543

9516.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از حسين ، از پدرش _: ابو سفيان به نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى على! با مردى از خوارترين تيره قريش ، بيعت كرديد! هان! به خدا سوگند ، اگر بخواهى ، بر ضدّ او از همه سو آتش بر افروزم و مدينه را از سواره و پياده پُر كنم .

على عليه السلام پاسخ داد : «دير زمانى است كه تو با خدا و پيامبرش و نيز اسلام ، نيرنگ مى كنى ؛ [ولى كارگر نمى افتد] و نيرنگ تو از آن ، نكاسته است» .9517.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عوانه _: چون مردم براى بيعت با ابو بكرْ اجتماع كردند ، ابو سفيان آمد ، در حالى كه مى گفت : به خدا سوگند ، غوغايى را مى بينم كه جز خون ، آن را فرو نمى نشانَد . اى خاندان عبد مناف! ابو بكر چه كاره شماست؟ كجايند آن دو ناتوانْ شمرده شده؟ كجايند آن دو خوارشده : على و عبّاس؟

و افزود : اى ابو الحسن! دستت را بگشاى تا با تو بيعت كنم . على عليه السلام خوددارى ورزيد و ابو سفيان به شعرِ متلمّس ، تمثّل جست :

و هرگز كسى اين خوارى را تحمّل نمى كند

مگر دو خوار شده : شُتر قبيله و ميخ . سر ميخ را بر زمين مى كوبند

و شتر را سر مى شكنند ؛ امّا كسى برايش نمى گريد .

پس ، على عليه السلام بر او بانگ زد و وى را باز داشت و فرمود : «به خدا سوگند ، تو با اين كار ، جز در پى فتنه نيستى و به خدا سوگند ، تو دير زمانى است كه بدخواه اسلام هستى . ما را به خيرخواهى تو نيازى نيست» .9518.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ پس از بيعت ابو بكر در سقيفه _: براء بن عازب ، نزد بنى هاشم آمد و در زد و گفت : اى خاندان بنى هاشم! با ابو بكر ، بيعت شد!

يكى از آنها گفت : مسلمانان كارى نمى كنند كه ما در آن نباشيم ، در حالى كه ما به محمّد صلى الله عليه و آله نزديك تريم . امّا عبّاس گفت : به پروردگار كعبه سوگند ، كار را به انجام رساندند .

مهاجران و انصار ، در [ ولايت] على عليه السلام شك نداشتند . پس ، چون از خانه بيرون آمدند ، فضل بن عبّاس _ كه سخنگوى قريش بود _ برخاست و گفت : اى قوم قريش! خلافت ، با نيرنگ ، بر شما ثابت و استوار نمى شود ، در حالى كه ما سزاوار آنيم و نه شما و در حالى كه سَرور ما (على) از شما بدان شايسته تر است .

عُتبة بن ابى لهب [ نيز] برخاست و گفت :

گمان نمى بردم كه امارت ، از هاشم

و سپس از ابو الحسن ، روى بگرداند ؛ از نخستين انسان باايمان و باسابقه

و از داناترينِ مردم به قرآن و سنّت ها و آخرين همراه پيامبر و كسى كه

جبرئيل ، ياور او در غسل دادن و كفن نمودن پيامبر بود ؛ كسى كه هر چه در آنان بود ، بى شك ، در او بود

و هر خوبى اى كه در او بود ، در آنان نبود .

پس ، على عليه السلام به دنبال وى فرستاد و او را [ از اين كار] باز داشت . .

ص: 544

9519.عنه عليه السلام :نُزهَة الناظر :لَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، اجتَمَعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وعَمُّهُ العَبّاسُ ومَواليهِما في دورِ الأَنصارِ ؛ لإِجالَةِ الرَّأيِ ، فَبَدَرَهُما أبو سُفيانَ وَالزُّبَيرُ ، وعَرَضا نُفوسَهُما عَلَيهِما ، وبَذَلا مِن نُفوسِهمَا المُساعَدَةَ وَالمُعاضَدَةَ لَهُما .

فَقالَ العَبّاسُ : قَد سَمِعنا مَقالَتَكُما ، فَلا لِقِلَّةٍ نَستَعينُ بِكُما ، ولا لِظِنَّةٍ (1) نَترُكُ رَأيَكُما ، لكِن لِالتِماسِ الحَقِّ ، فَأَمهِلا ؛ نُراجِعِ الفِكَرَ ، فَإِن يَكُن لَنا مِنَ الإِثمِ مَخرَجٌ يَصِرَّ بِنا وبِهِمُ الأَمرُ صَريرَ الجُندَبِ (2) ، ونَمُدَّ أكُفّا إلَى المَجدِ لا نَقبِضُها أو نَبلُغ المَدى ، وإن تَكُنِ الاُخرى فَلا لِقِلَّةٍ فِي العَدَدِ ، ولا لِوَهنٍ فِي الأَيدي ، وَاللّهِ لَولا أنَّ الإِسلامَ قَيَّدَ الفَتكَ لَتَدَكدَكَت جَنادِلُ صخرٍ ، يُسمَعُ اصطِكاكُها مِن مَحَلِّ الأَبيلِ (3) .

قالَ : فَحَلَّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حِبوَتَهُ (4) ، وجَثا عَلى رُكبَتَيهِ _ وكَذا كانَ يَفعَلُ إذا تَكَلَّمَ _ فَقالَ عليه السلام : الحِلمُ زَينٌ ، وَالتَّقوى دينٌ ، وَالحُجَّةُ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله ، وَالطَّريقُ الصِّراطُ .

أيُّهَا النّاسُ ، رَحِمَكُمُ اللّهُ ، شُقّوا مُتَلاطِماتِ أمواجِ الفِتَنِ بِحَيازيمِ (5) سُفُنِ النَّجاةِ ، وعَرِّجوا عَن سَبيلِ المُنافَرَةِ ، وحُطّوا تيجانَ المُفاخَرَةِ . أفلَحَ مَن نَهَضَ بِجَناحٍ ، أوِ استَسلَمَ فَأَراحَ . ماءٌ آجِنٌ (6) ، ولُقمَةٌ يَغَصُّ بِها آكِلُها ، ومُجتَنِي الثَّمَرَةِ في غَيرِ وَقتِها كَالزّارِعِ في غَيرِ أرضِهِ ، وَاللّهِ لَو أقولُ لَتَداخَلَت أضلاعٌ كَتَداخُلِ أسنانِ دَوّارَةِ الرّاحي ، وإن أسكُت يَقولوا : جَزَعَ ابنُ أبي طالِبٍ مِنَ المَوتِ . هَيهاتَ ! بَعدَ اللَّتَيّا وَالَّتي ، وَاللّهِ لَعَلِيٌّ آنَسُ بِالمَوتِ مِنَ الطِّفلِ بِثَديِ اُمِّهِ ، لكِنِّي اندَمَجتُ عَلى مَكنونِ عِلمٍ لَو بُحتُ بِهِ لَاضطَرَبتُمُ اضطِرابَ الأَرشِيَةِ (7) فِي الطَّوِيِّ (8) البَعيدَةِ .

ثُمَّ نَهَضَ عليه السلام . فَقالَ أبو سُفيانَ : لِشَيءٍ ما فارَقَنَا ابنُ أبي طالِبٍ ! (9) .


1- .الظِّنّة : التُّهمَة (لسان العرب : ج 13 ص 273 «ظنن») .
2- .الجُندَب : ضرب من الجراد ، وقيل: هو الَّذي يَصِرّ في الحرّ (النهاية : ج 1 ص 306 «جندب») .
3- .الأبيل بوزن الأمير : الراهب . وسمّي به لتأبله عن النساء وترك غِشيانهنّ والفعل منه أبَلَ يأبُلُ أبالة ؛ إذا تنسّك وترهّب (لسان العرب : ج 11 ص 7 «أبل») . ولعلّ المراد به أنّه يُسمع من المكان القاصي كمحلّ عبادة الراهب .
4- .الحِبْوَة والحُبْوَة : الثوب الَّذي يحتبى به ، يقال : حل حِبوَته وحُبوَته (لسان العرب : ج 14 ص 161 «حبا») .
5- .الحيازيم : جمع الحيزوم ، وهو الصدر وقيل وسطه (النهاية : ج 1 ص 467 «حيزم») .
6- .الآجن : الماء المتغيّر الطعم واللون (النهاية : ج 1 ص 26 «أجن») .
7- .الرشاء : الحبل الَّذي يتوصّل به إلى الماء ، وجمعه أرشية (مجمع البحرين : ج 2 ص 703 «رشا») .
8- .الطَّوِيّ : البئر المطويّة بالحجارة (لسان العرب : ج 15 ص 19 «طوي») .
9- .نزهة الناظر : ص 55 ح 39 ، نهج البلاغة : الخطبة 5 وفي صدرها «ومن خطبة له عليه السلام لمّا قبض رسول اللّه صلى الله عليه و آله وخاطبه العبّاس وأبو سفيان بن حرب في أن يبايعا له بالخلافة» ؛ مطالب السؤول : ص 58 وفيهما من «أيّها النّاس» إلى «البعيدة» ، تذكرة الخواصّ : ص 128 عن ابن عبّاس وكلّها نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 213 وفيه من «أيّها النّاس ...» .

ص: 545

9520.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :نزهة الناظر :چون پيامبر خدا قبض روح شد ، امير مؤمنان و عمويش عبّاس و دوستداران آن دو ، در خانه هاى انصار گرد آمدند تا هم انديشى كنند .

ابو سفيان و زبير ، پيشى جستند و يارى خود را بر آن دو عرضه كردند و براى يارى آن دو ، از جان خود مايه گذاشتند .

عبّاس گفت : ما گفته شما را شنيديم . نه ياريخواهى مان از شما ، از روى كمى عدد [ ياران] است و نه وا نهادن نظرتان ، به خاطر بد گمانى ؛ بلكه پِيجوى حقّيم . پس مهلت دهيد تا نيك بينديشيم .

ما ، اگر راهى را درست و روا بيابيم ، كار را به آن جا مى كشانيم كه غوغايى چون همهمه ملخان به راه مى اندازيم و دستان خود را به سوى مجد و شكوه بر مى كشيم و تا آن را به چنگ نياوريم ، بر نمى بنديم و باز نمى گرديم ، و اگر اين راه را انتخاب نكرديم، از كمى يار و ناتوانى بازو نيست ؛ چرا كه به خدا سوگند ، اگر اسلامْ زمام ترور را نبسته بود ، صخره هاى بزرگ را چنان خُرد مى كردم كه صدايشان از دوردست ترين جاى ها نيز به گوش رسد .

امير مؤمنان ، دستار[ى را كه به گِرد پاهايش بسته بود ،] گشود و بر زانوان خود نشست _ و او هر گاه مى خواست سخن بگويد ، چنين مى كرد _ و فرمود : «بردبارى ، زينت است و پروا ، دين . حجّت ، محمّد صلى الله عليه و آله است و راه ، همان صراط [ مستقيم] .

اى مردم! خدايتان بيامرزاد! امواج پر تلاطم فتنه را با سينه كشتى هاى رستگارى بشكافيد و از دشمنى و نفرت ، دورى گزينيد و تاج فخر (و ناز) از سر بر گيريد . كسى رستگار شد كه يا با پر و بال برخاست ، يا تسليم شد و خود را آسوده گذاشت .

اين (پيشنهاد خلافت) ، آبى گنديده و لقمه اى گلوگير است . هر كه ميوه را نارسيده چينَد ، همچون كسى است كه در زمين ديگرى بذر بپاشد .

به خدا سوگند ، اگر سخن بگويم ، دنده هايى چون دندانه هاى چرخ آسياب ، درگير شوند و اگر خاموش بنشينم ، مى گويند فرزند ابو طالب ، از مرگْ هراس دارد . هرگز! آن هم پس از اين همه سوابق درخشان فداكارى و جانبازى! به خدا سوگند ، اُنس على با مرگ ، بيشتر از اُنس كودك با پستان مادرش است .

من با دانشى آميخته ام كه از شما پنهان است و اگر آشكارش سازم ، چون طناب آويخته در چاه ژرف ، بر خود بلرزيد» . سپس برخاست .

ابو سفيان گفت:پسر ابو طالب براى چه از ما جدا شد؟

[ عبّاس گفت : چون ماجراى صحيفه (1) و كار منافقان را در گردنه راه تبوك مى داند . ] .


1- .منظور ، صحيفه اى است كه مشركان مكّه نوشتند و در آن ، پيمان بستند كه با بنى هاشم ، هيچ داد و ستد و رفت و آمدى نداشته باشند تا آنان از حمايت پيامبر دست كشند . ابو سفيان در اين پيمان نامه بر ضدّ پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى هاشم موضع گرفت (ر .ك : المناقب ، ابن شهر آشوب : ج 1 ص 57 _ 60) .

ص: 546

9521.عنه عليه السلام :العقد الفريد عن مالك بن دينار :تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأبو سُفيانَ غائِبٌ في مَسعاةٍ أخرَجَهُ فيها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمَّا انصَرَفَ لَقِيَ رَجُلاً في بَعضِ طَريقِهِ مُقبِلاً مِنَ المَدينَةِ ، فَقالَ لَهُ : ماتَ مُحَمَّدٌ ؟ قالَ :نَعَم . قالَ : فَمَن قامَ مَقامَهُ ؟ قالَ : أبو بَكرٍ . قالَ أبو سُفيانَ : فَما فَعَلَ المُستَضعَفانِ ؛ عَلِيٌّ وَالعَبّاسُ ؟ ! قالَ : جالِسَينِ . قالَ : أما وَاللّهِ ، لَئِن بَقيتُ لَهُما لَأَرفَعَنَّ مِن أعقابِهِما . ثُمَّ قالَ : إنّي أرى غيرَةً لا يُطفِئُها إلّا دَمٌ .

فَلَمّا قَدِمَ المَدينَةَ جَعَلَ يَطوفُ في أزِقَّتِها ويَقولُ :

بَني هاشِمٍ لا تَطمَعِ النّاسُ فيكُمُ

ولا سيِّما تَيمُ بنُ مُرَّةَ أو عَدِيٌّ فَمَا الأَمرُ إلّا فيكُمُ وإلَيكُمُ

ولَيسَ لَها إلّا أبو حَسَنٍ عَلِيٌّ

فَقالَ عُمَرُ لِأَبي بَكرٍ : إنَّ هذا قَد قَدِمَ ، وهُوَ فاعِلٌ شَرّا ، وقَد كانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يَستَألِفُهُ عَلَى الإِسلامِ ، فَدَع لَهُ ما بِيَدِهِ مِنَ الصَّدَقَةِ . فَفَعَلَ ، فَرَضِيَ أبو سُفيانَ ، وبايَعَهُ . (1) .


1- .العقد الفريد : ج 3 ص 271 .

ص: 547

9522.عنه عليه السلام :العقد الفريد_ به نقل از مالك بن دينار _: پيامبر خدا وفات يافت و ابو سفيان،غايب و در پى گردآورى زكات بود كه پيامبر خدا به او سپرده بود . در بازگشت ، مردى را در راه ديد كه از مدينه مى آمد. از او پرسيد: محمّد درگذشت؟

گفت : آرى .

گفت : چه كسى جانشينش شد؟

گفت : ابو بكر .

ابو سفيان گفت : آن دو مستضعف ، على و عبّاس ، چه كردند؟

گفت : نشسته اند .

گفت : هان! به خدا سوگند ، اگر زنده بمانم ، آنان را بر مسند خلافت مى نشانم . سپس گفت : من پيشامدى آتشناك مى بينم كه جز خون ، خاموشش نسازد .

چون وارد مدينه شد ، در كوچه ها مى چرخيد و مى گفت :

بنى هاشم! مبادا مردم در [ حقّ] شما طمع كنند

بويژه [بنى] تَيم بن مرّه و [بنى] عَدى! چرا كه خلافت ، جز در ميان شما و به سوى شما نيست

و كسى جز ابو الحسن ، على ، شايسته آن نيست .

پس ، عمر به ابو بكر گفت : اين [ مرد] ، باز گشته و در پى شرارت است . پيامبر صلى الله عليه و آله او را [ با مال و هديه ]به اسلام ، جذب مى كرد . زكاتى را كه [ در مأموريت اخيرش ]گرد آورده ، از او مگير .

ابو بكر ، چنين كرد و ابو سفيان نيز راضى شد و با وى بيعت نمود . .

ص: 548

9523.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: كانَ أبوكَ أتاني حينَ وَلَّى النّاسُ أبا بَكرٍ ، فَقالَ : أنتَ أحَقُّ النّاسِ بِهذا الأَمرِ مِنُهم كُلِّهِم بَعدَ مُحَمَّدٍ ، وأنَا يَدُكَ عَلى مَن شِئتَ ، فَابسُط يَدَكَ اُبايِعكَ ؛ فَأَنتَ أعَزُّ العَرَبِ دَعوَةً . فَكَرِهتُ ذلِكَ ؛ كَراهَةً لِلفُرقَةِ ، وشَقِّ عَصَا الاُمَّةِ ؛ لِقُربِ عَهدِهِم بِالكُفرِ وَالاِرتِدادِ ، فَإِن كُنتَ تَعرِفُ مِن حَقّي ما كانَ أبوكَ يَعرِفُهُ أصَبتَ رُشدَكَ ، وإن لَم تَفعَلِ استَعَنتُ بِاللّهِ عَلَيكَ ، ونِعمَ المُستَعانُ ، وعَلَيهِ تَوَكَّلتُ ، وإلَيهِ اُنيبُ . (1)1 / 14بَيْعَةُ الإِمامِ بَعدَ وَفاةِ فاطِمَةَ9526.عنه عليه السلام :مروج الذهب :لَمّا بويِعَ أبو بَكرٍ في يَومِ السَّقيفَةِ ، وجُدِّدَتِ البَيعَةُ لَهُ يَومَ الثُّلاثاءِ عَلَى العامَّةِ ، خَرَجَ عَلِيٌّ فَقالَ : أفسَدتَ عَلَينا اُمورَنا ، ولَم تَستَشِر ولَم تَرعَ لَنا حَقّا . فَقالَ أبو بَكرٍ : بَلى ، ولكِنّي خَشيتُ الفِتنَةَ ....

ولَم يُبايِعهُ أحَدٌ مِن بَني هاشِمٍ حَتّى ماتَت فاطِمَةُ رَضِيَ اللّهُ عَنها . (2) .


1- .المناقب للخوارزمي : ص 254 ، العقد الفريد : ج 3 ص 332 ؛ وقعة صفّين : ص 91 كلاهما نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 271 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 30 _ 31 ومشاهير علماء الأمصار : ص 22 .

ص: 549

1 / 14 بيعت امام پس از درگذشت فاطمه

9527.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: هنگامى كه مردم ، حكومت را به ابو بكر سپردند ، پدرت نزد من آمد و گفت : تو پس از محمّد ، از همه مردم به اين امر ، سزاوارترى و من برضدّ هر كس كه مى خواهى ، ياور تو ام . دستت را بگشاى تا با تو بيعت كنم ، كه تو پيروزمندترين دعوتگر عرب هستى .

من ، آن را ناپسند داشتم ؛ چون اختلاف و شكاف انداختن در ميان امّت را خوش نمى داشتم ، كه آنان فاصله چندانى با كفر و ارتداد نداشتند . پس اگر تو حقّ مرا ، آن چنان كه پدرت مى دانست ، بشناسى ، راهت را يافته اى ، وگرنه از خداوند ، بر ضدّ تو يارى مى گيرم ، كه او بهترين ياور است و بر او توكّل كرده ، به سوى او باز مى گردم .1 / 14بيعت امام پس از درگذشت فاطمه9521.امام على عليه السلام :مروج الذهب :چون در سقيفه ، با ابو بكر بيعت شد و روز سه شنبه بيعت همگانى صورت پذيرفت ، على عليه السلام بيرون آمد و [ به ابو بكر] گفت : كارهايمان را تباه كردى و مشورت نكردى و حقّ ما را رعايت ننمودى .

ابو بكر گفت : «آرى ؛ امّا از فتنه ترسيدم ...» . و هيچ يك از بنى هاشم ، با او بيعت نكردند ، تا آن كه فاطمه _ كه خداى از او خشنود باد _ درگذشت .

.

ص: 550

9522.امام على عليه السلام :الكامل في التاريخ عن الزُّهري:بَقِيَ عَلِيٌّ وبَنو هاشِمٍ وَالزُّبَيرُ سِتَّةَ أشهُرٍ لَم يُبايِعوا أبا بَكرٍ ، حَتّى ماتَت فاطِمَةُ رَضِيَ اللّهُ عَنها ، فَبايَعوهُ . (1)9523.امام على عليه السلام :صحيح البخاري عن عائشة :إنَّ فاطِمَةَ عليها السلام بِنتَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أرسَلَت إلى أبي بَكرٍ تَسأَلُهُ ميراثَها مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ مِمّا أفاءَ اللّهُ عَلَيهِ بِالمَدينَةِ ، وفَدَكَ ، وما بَقِيَ مِن خُمُسِ خَيبَرَ ... فَأَبى أبو بَكرٍ أن يَدفَعَ إلى فاطِمَةَ مِنها شَيئا ، فَوَجَدَت فاطِمَةُ عَلى أبي بَكرٍ في ذلِكَ ، فَهَجَرَتهُ ؛ فَلَم تُكَلِّمهُ حَتّى تُوُفِّيَت ، وعاشَت بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله سِتَّةَ أشهُرٍ .

فَلَمّا تُوُفِّيَت دَفَنَها زَوجُها عَلِيٌّ لَيلاً ، ولَم يُؤذِن بِها أبا بَكرٍ ، وصَلّى عَلَيها . وكانَ لِعَلِيٍّ مِنَ النّاسِ وجهٌ حَياةَ فاطِمَةَ ، فَلَمّا تُوُفِّيَتِ استَنكَرَ عَلِيٌّ وُجوهَ النّاسِ ، فَالتَمَسَ مُصالَحَةَ أبي بَكرٍ ومُبايَعَتَهُ ، ولَم يَكُن يُبايِع تِلكَ الأَشهُرَ . (2)9524.امام على عليه السلام :الإمامة والسياسة :لَم يُبايِع عَليٌّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ حَتّى ماتَت فاطِمَةُ رَضِيَ اللّهُ عَنهُما ، ولَم تَمكُث بَعدَ أبيها إلّا خَمسا وسَبعينَ لَيلَةً . (3)9525.امام على عليه السلام :مُروج الذَّهَب :قَد تُنوزِعَ في بَيعَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إيّاهُ [أبا بَكرٍ] ؛ فَمِنهُم مَن قالَ : بايَعَهُ بَعدَ مَوتِ فاطِمَةَ بِعَشرَةِ أيّامٍ ، وذلِكَ بَعدَ وَفاةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِنَيِّفٍ وسَبعينَ يَوما ، وقيلَ بِثَلاثَةِ أشهُرٍ ، وقيلَ : سِتَّةٍ ، وقيلَ غَيرَ ذلِكَ . (4) .


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 14 وفيص 10 «والصحيح أنّ أمير المؤمنين ما بايع إلّا بعد ستّة أشهر» ، السنن الكبرى : ج 6 ص 489 ح 12732 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 472 ح 9774 ، تاريخ الطبري: ج 3 ص 208 وليس في الأربعة الأخيرة «الزبير» ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 268 عن عائشة وليس فيه «بنو هاشم والزبير» وكلّها نحوه .
2- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1549 ح 3998 ، صحيح مسلم : ج 3 ص 1380 ح 52 .
3- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 31 ، الردّة : ص 47 نحوه وزاد في آخره : «وقيل : بعد ستّة أشهر» .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 309 .

ص: 551

9526.امام على عليه السلام :الكامل فى التاريخ_ به نقل از زُهْرى _: على عليه السلام و بنى هاشم و زبير ، شش ماه پايدارى نمودند و با ابو بكر بيعت نكردند ، تا آن كه فاطمه _ كه خدا از او خشنود باد _ در گذشت . آن گاه با او بيعت كردند .9527.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح البخارى_ به نقل از عايشه _: فاطمه ، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله ، به ابو بكر پيام داد كه ميراث خود از پيامبر خدا را مى خواهد ، كه [ ميراثش] آنچه را خداوند ، بى جنگ و خونريزى در مدينه نصيب پيامبر صلى الله عليه و آله كرده بود و نيز فدك و باقيمانده خمس خيبر ... را شامل مى شد ؛ امّا ابو بكر ، از اين كه چيزى از آنها را به فاطمه باز گردانَد ، خوددارى ورزيد .

از اين رو ، فاطمه بر ابوبكر خشمناك شد و با او قهر كرد و تا هنگام مرگ با او سخن نگفت .

فاطمه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زيست و چون وفات يافت ، همسرش على او را شبانه دفن كرد و ابو بكر را از آن آگاه نساخت و خود بر او نماز خواند .

على در زمان حيات فاطمه ، نزد مردم ، آبرويى داشت ؛ ولى چون فاطمه در گذشت ، مردم ، با على چنان رفتار نمودند كه گويى او را نمى شناختند . پس با ابو بكر به مصالحه برخاست و با وى بيعت كرد ؛ امّا در آن چند ماه [ كه فاطمه زنده بود ، هرگز ]بيعت نكرد .9528.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمامة و السياسة :على _ كه خداوند ، گرامى اش بدارد _ بيعت نكرد ، تا آن كه فاطمه _ كه خدا از آن دو خشنود باد _ در گذشت . فاطمه پس از پدرش ، تنها 75 شب زنده ماند .9529.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مروج الذهب :در بيعت على عليه السلام با ابو بكر اختلاف است . برخى مى گويند كه ده روز پس از وفات فاطمه عليها السلام بيعت نمود و وفات فاطمه عليها السلام هفتاد و اندى روز پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است . نيز گفته شده است كه[ بيعت على عليه السلام ]سه ماه و يا شش ماه بعد بود و جز آن هم گفته شده است . .

ص: 552

9530.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ حَديثِ السَّقيفَةِ _: أمَّا الَّذي يَقولُهُ جُمهورُ المُحَدِّثينَ وأعيانُهُم فَإِنَّهُ عليه السلام امتَنَعَ مِنَ البَيعَةِ سِتَّةَ أشهُرٍ . (1)9531.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :يَنبَغي لِلعاقِلِ أن يُفَكِّرَ في تَأَخُّرِ عَلِيٍّ عليه السلام عَن بَيعَةِ أبي بَكرٍ سِتَّةَ أشهُرٍ إلى أن ماتَت فاطِمَةُ ، فَإِن كانَ مُصيبا فَأَبو بَكرٍ عَلَى الخَطَأ فِي انتِصابِهِ في الخِلافَةِ ، وإن كانَ أبو بَكرٍ مُصيبا فَعَلِيٌّ عَلَى الخَطَاَء في تَأَخُّرِهِ عَنِ البَيعَةِ وحُضورِ المَسجِدِ (2) . (3)1 / 15دَوافِعُ بَيعَةِ الإِمامِ بَعدَ امتِناعِهِ1 / 15 _ 1مَخافَةُ الفُرقَةِ9531.امام على عليه السلام :الشافي عن موسى بن عبد اللّه بن الحسن :إنَّ عَلِيّا عليه السلام قالَ لَهُم [لِلمُتَخَلِّفينَ عَن بَيعَةِ أبي بَكرٍ] : بايِعوا ؛ فَإِنَّ هؤُلاءِ خَيَّروني أن يَأخُذوا ما لَيسَ لَهُم ، أو اُقاتِلَهُم واُفَرِّقَ أمرَ المُسلِمينَ . (4)9532.امام على عليه السلام :الشافي عن سفيان بن فَروَة عن أبيه :جاءَ بُرَيدَةُ حَتّى رَكَزَ رايَتَهُ في وَسَطِ أسلَمَ ، ثُمَّ قالَ : لا اُبايِعُ حَتّى يُبايِعَ عَلِيٌّ ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : يا بُرَيدَةُ ، ادخُل فيما دَخَلَ فيهِ النّاسُ ، فَإِنَّ اجتِماعَهُم أحَبُّ إلَيَّ مِنِ اختِلافِهِمُ اليَومَ . (5) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 22 .
2- .لكن عليّا معصوم عن الخطأ ، بدليل آية التطهير وغيرها ، فالخطأ من غيره .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 24 .
4- .الشافي : ج 3 ص 243 ، الصراط المستقيم : ج 3 ص 111 وفي صدره «وروى إبراهيم بطريقين إنّ عليّا قال لبريدة ولجماعة اُخر أبوا البيعة» ، بحار الأنوار : ج 28 ص 392 .
5- .الشافي : ج 3 ص 243 ، الدرجات الرفيعة : ص 403 ، بحار الأنوار : ج 28 ص 392 .

ص: 553

1 / 15 انگيزه هاى بيعت امام پس از خوددارى
1 / 15 _ 1 بيم اختلاف

9533.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ داستان سقيفه _: امّا آنچه عموم محدّثان و برجستگانِ آنان مى گويند ، اين است كه على عليه السلام شش ماه از بيعت كردن ، خوددارى ورزيد .9534.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة :شايسته است كه خردمند بينديشد كه چرا على عليه السلام در بيعت با ابو بكر ، شش ماه ، يعنى تا درگذشت فاطمه عليها السلام تأخير نمود ؛ اگر كار او درست بوده ، پس انتصاب ابو بكر به خلافت ، خطا بوده است و اگر كار ابو بكر درست بوده ، پس تأخير على عليه السلام در بيعت و حضور در مسجد ، خطا بوده است .1 / 15انگيزه هاى بيعت امام پس از خوددارى1 / 15 _ 1بيم اختلاف9536.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لاِبنِ مَسعودٍ و هو يَعِظُهُ _ ) الشافى_ به نقل از موسى بن عبد اللّه بن حسن _: على عليه السلام [ به كسانى كه از بيعت با ابو بكر سر باز زده بودند ، ]گفت : بيعت كنيد ؛ چرا كه اينان دو راه در پيش روى من گذارده اند ، [بدين ترتيب] كه يا آنچه را حقّشان نيست بگيرند ، يا با آنان بجنگم و در ميان مسلمانان ، اختلاف اندازم .9537.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الشافى_ به نقل از سفيان بن فَروه ، از پدرش _: بُرَيده آمد تا آن كه پرچمش را در ميان [ قبيله ]اسلم كوبيد و گفت : تا على عليه السلام بيعت نكند ، من بيعت نمى كنم . پس ، على عليه السلام گفت : اى بُرَيده! در آنچه مردم بر آن همگام اند ، همراه شو ؛ زيرا امروز نزد من ، اجتماع (اتحاد) آنان بهتر از اختلافشان است .

.

ص: 554

9536.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در اندرز به ابن مسعود _ ) شرح نهج البلاغة عن عبد اللّه بن جُنادَة :قَدِمتُ مِنَ الحِجازِ اُريدُ العِراقَ ، في أوَّلِ إمارَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَمَرَرتُ بِمَكَّةَ ، فَاعتَمَرتُ ، ثُمَّ قَدِمتُ المَدينَةَ ، فَدَخَلتُ مَسجِدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، إذ نودِيَ : الصَّلاةُ جامِعَةً ، فَاجتَمَعَ النّاسُ ، وخَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام مُتَقَلِّدا سَيفَهُ ، فَشَخَصَتِ الأَبصارُ نَحوَهُ ، فَحَمِدَ اللّهُ وصَلّى عَلى رَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ لَمّا قَبَضَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله قُلنا : نَحنُ أهلُهُ ، ووَرَثَتُهُ ، وعِترَتُهُ ، وأولِياؤُهُ ، دونَ النّاسِ ، لا يُنازِعُنا سُلطانَهَ أحَدٌ ، ولا يَطمَعُ في حَقِّنا طامِعٌ ! إذِ انبَرى لَنا قَومُنا فَغَصَبونا سُلطانَ نَبِيِّنا ، فَصارَتِ الإِمرَةُ لِغَيرِنا ، وصِرنا سوقَةً ، يَطمَعُ فينَا الضَّعيفُ ، ويَتَعَزَّزُ عَلَينَا الذَّليلُ ؛ فَبَكَتِ الأَعيُنُ مِنّا لِذلِكَ ، وخَشُنَتِ الصُّدورُ ، وَجزَعَتِ النُّفوسُ .

وَايمُ اللّهِ ، لَولا مَخافَةُ الفُرقَةِ بَينَ المُسلِمينَ ، وأن يَعودَ الكُفرُ ، ويَبورَ الدِّينُ ، لَكُنّا عَلى غَيرِما كُنّا لَهُم عَلَيهِ ، فَوَلِيَ الأَمرَ وُلاةٌ لَم يَألُوا النّاسَ خَيرا . (1)9537.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَتِهِ بِذي قارٍ (2) _: قَد جَرَت اُمورٌ صَبَرنا فيها وفي أعيُنِنَا القَذى ؛ تَسليما لاِمرِ اللّهِ تَعالى فيمَا امتَحَنَنا بِهِ ؛ رَجاءَ الثَّوابِ عَلى ذِلكَ ، وكانَ الصَّبرُ عَلَيها أمثَلَ مِن أن يَتَفَرَّقَ المُسلِمونَ ، وتُسفَكَ دِماؤُهُم .

نَحنُ أهلُ بَيتِ النُّبُوَّةِ ، وأحَقُّ الخَلقِ بِسُلطانِ الرِّسالَةِ ، ومَعدِنُ الكَرامَةِ الَّتِي ابتَدَأَ اللّهُ بِها هذِهِ الاُمَّةَ . وهذا طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ _ لَيسا مِن أهلِ النُّبُوَّةِ ، ولا مِن ذُرِّيَّةِ الرَّسولِ _ حينَ رَأَيا أنَّ اللّهَ قَد رَدَّ عَلَينا حَقَّنا بَعدَ أعصُرٍ ، فَلَم يَصبِرا حَولاً واحِدا ، ولا شَهرا كامِلاً ، حَتّى وَثَبا عَلى دَأبِ الماضينَ قَبلَهُما ؛ لِيَذهَبا بِحَقّي ، ويُفَرِّقا جَماعَةَ المُسلِمينَ عَنّي . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 307 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 245 ، الجمل : ص 437 وفيهما من «أمّا بعد ...» .
2- .ذُوقار : موضع بين الكوفة وواسط ، وهو إلى الكوفة أقرب ، فيه كان يوم ذي قار المشهور بين الفرس والعرب (تقويم البلدان : ص 292) .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 249 .

ص: 555

9538.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از عبد اللّه بن جُناده _: در آغاز حكومت على عليه السلام ، از حجاز به قصد عراق آمدم . از مكّه گذشتم و عمره گزاردم . سپس وارد مدينه شدم و به مسجد پيامبر خدا آمدم و چون نداى نماز جمعه داده شد ، مردم گرد آمدند و على عليه السلام ، در حالى كه شمشيرش را حمايل كرده بود ، بيرون آمد و چشم ها به او متوجّه شد .

او خدا را ستود و بر پيامبرش درود فرستاد و سپس فرمود : «امّا بعد ، چون خداوند ، پيامبرش را قبض روح كرد ، [ با خود ]گفتيم : ما ، خاندان و وارث و خانواده و نزديكان او هستيم ، نه ديگر مردم ؛ هيچ كس بر سر فرمان روايى او ، با ما كشمكش نمى كند و هيچ طمعكارى در حقّ ما طمع نمى ورزد ؛ امّا قوممان مانع ما شدند و فرمان روايى پيامبر صلى الله عليه و آله را از ما ربودند . پس ، حكومت از آنِ ديگرى شد و ما دنباله رو شديم . ناتوان ، در ما طمع ورزيد و خوار ، بر ما عزّت گرفت . پس به خاطر آن ، چشم ها بر ما گريستند و سينه ها گرفتند و جان ها بى تاب شدند .

به خدا سوگند ، اگر از پراكندگى مسلمانان ، بازگشت كفر ، و نابودى دين هراسى نبود ، تصميمى غير از اين مى گرفتيم . كسانى حكومت را به دست گرفتند كه خيرخواه مردم نبودند» .9539.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في مُناجاتِهِ _ ) امام على عليه السلام_ در خطبه اش در ذو قار (1) _: امورى گذشت كه در آن صبر كرديم ، در حالى كه در چشمانمان خار بود ؛ و اين صبر به خاطر تسليم در برابر فرمان خداى متعال به آنچه ما را بدان امتحان كرد ، بود و [ نيز به خاطر] اميد به پاداش آن . و صبر ، بهتر از آن بود كه مسلمانان ، متفرّق شوند و خونشان ريخته شود .

ماييم اهل بيت نبوّت ، سزاوارترينِ مردم به قدرت رسالت،و معدن كرامتى كه خداوند، امّت را بر آن بنا نهاد.

اين طلحه و زبير ، كه نه از خاندان نبوّت و نه از نسل پيامبرند ، چون ديدند كه خداوند ، حقّ ما را پس از مدّتى به ما باز گردانْد ، نه يك سال ، كه يك ماه كامل هم صبر نكردند و همچون پيشينيان خود ، خيز برداشتند تا حقّم را بربايند و مسلمانان را از گِردم پراكنده سازند . .


1- .ذو قار ، جايى ميان كوفه و واسط (البتّه به كوفه نزديك تر) است و در آن ، جنگ مشهور ميان ايرانيان و اعراب ، واقع شده است (تقويم البلدان : ص 292) .

ص: 556

9540.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ _: إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله حينَ قُبِضَ كُنّا نَحنُ أهلَ بَيتِهِ ، وعُصبَتَهُ ، ووَرَثَتَهُ ، وأولِياءَهُ ، وأحَقَّ خَلقِ اللّهِ بِهِ ، لا نُنازَعُ في ذلِكَ ... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِيِّنا مِنّا ، ووَلَّوهُ غَيرَنا ، وَايمُ اللّهِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَينَ المُسلِمينَ أن يَعودوا إلَى الكُفرِ لَكُنّا غَيَّرنا ذلِكَ مَا استَطَعنا ! (1)راجع : ص 540 (وعي الإمام في مواجهة الفتنة) .

1 / 15 _ 2مَخافَةُ ارتِدادِ النّاسِ9538.امام على عليه السلام :الشافي عن موسى بن عبد اللّه بن الحسن :أبَت أسلَمُ أن تُبايِعَ ، وقالوا : ما كُنّا نُبايِعُ حَتّى يُبايِعَ بُرَيدَةُ ؛ لِقَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لِبُرَيدَةَ : عَلِيٌّ وَلِيُّكُم مِن بَعدي . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : يا هؤُلاءِ ، إنَّ هؤُلاءِ خَيَّروني أن يَظلِموني حَقّي واُبايِعَهُم ، أوِ ارتَدَّتِ النّاسُ حَتّى بَلَغَتِ الرِّدَّةَ اُحُدا ! فَاختَرتُ أن اُظلَمَ حَقّي وإن فَعَلوا ما فَعَلوا . (2)9539.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در مناجات خود _ ) الطرائف عن أبي الطُّفيل عامِر بنِ واثِلَة :كُنتُ عَلَى البابِ يَومَ الشّورى ، فَارتَفَعَتِ الأَصواتُ بَينَهُم ، فَسَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يَقولُ : بايَعَ النّاسُ أبا بَكرٍ وأنَا وَاللّهِ أولى بِالأَمرِ مِنهُ ، وأَحَقُّ بِهِ مِنهُ ! فَسَمِعتُ وأَطَعتُ مَخافَةَ أن يَرجِعَ القَومُ كُفّارا ، ويَضرِبَ بَعضُهُم رِقابَ بَعضٍ بِالسَّيفِ . ثُمَّ بايَعَ النّاسُ أبا بَكرٍ لِعُمَرَ ، وأنَا أولى بِالأَمرِ مِنهُ ! فَسَمِعتُ وأطَعتُ مَخافَةَ أن يَرجِعَ النّاسُ كُفّارا . ثُمَّ أنتُم تُريدونَ أن تُبايِعوا عُثمانَ ! ! (3) .


1- .الجمل : ص 437 عن اُمّ راشد مولاة اُمّ هانئ ، الأمالي للمفيد : ص 155 ح 6 عن الحسن بن سلمة .
2- .الشافي : ج 3 ص 243 ، بحار الأنوار : ج 28 ص 392 .
3- .الطرائف : ص 411 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 313 ح 314 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 320 ح 251 .

ص: 557

1 / 15 _ 2 بيم ارتداد

9540.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام_ در خطبه اش پيش از جنگ جمل _: چون پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد ، ما ، خانواده و خاندان و وارثان و خويشان او و سزاوارترينِ مردم به او بوديم و با ما در اين امر ، كشمكش نمى شد . پس ، حكومت پيامبرمان را از ما گرفتند و به ديگران سپردند و به خدا سوگند ، اگر از اختلاف مسلمانان و بازگشتشان به كفر هراسى نبود ، تا سر حدّ توانمان ، آن را دگرگون مى ساختيم .ر . ك : ص 541 (داستان سقيفه برخورد هشيارانه امام با فتنه) .

1 / 15 _ 2بيم ارتداد9544.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الشافى_ به نقل از موسى بن عبد اللّه بن حسن _: قبيله اسلم ، از بيعت ، خوددارى ورزيدند و گفتند : تا بُرَيده بيعت نكند ، بيعت نمى كنيم ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله به بُرَيده گفته است : «على ، ولىّ شما پس از من است» .

على عليه السلام فرمود : «اى مردم! اينان دو راه در پيش روى من گذارده اند، [بدين ترتيب كه] يا در حقّم ستم كنند و با ايشان بيعت كنم ، يا مردمْ مرتد شوند و مرتدّان تا پشت كوه اُحد برسند! پس ، ستم در حقّم را پذيرفتم ، هر آنچه باشد» .9545.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الطرائف_ به نقل از ابو طُفَيل عامر بن واثله _: روز شورا[ ى شش نفرىِ عمر] بر در آن خانه بودم . پس ، صداها ميان آنان بالا گرفت و شنيدم على عليه السلام مى فرمايد : «مردم با ابو بكر بيعت كردند ، در حالى كه به خدا سوگند ، من از او به اين امر ، سزاوارتر و شايسته تر بودم ؛ امّا از بيم آن كه مردم به كفر باز گردند و با شمشير به جان هم بيفتند ، فرمان بردم و اطاعت نمودم .

سپس مردم با ابو بكر براى [ جانشينى ]عمر بيعت كردند ، در حالى كه من از او به خلافت ، سزاوارتر بودم .

[ باز هم ] از بيم آن كه مردم به كفر باز گردند ، فرمان بردم و اطاعت نمودم .

اكنون ، شما مى خواهيد با عثمان بيعت كنيد!» .

.

ص: 558

9544.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى أهلِ مِصرَ مَعَ مَالِكٍ الأَشتَرِ لَمّا ولَاهُ إمارَتَها (1) _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله نَذيرا لِلعالَمينَ ، ومُهَيمِنا عَلَى المُرسَلينَ ، فَلَمّا مَضى عليه السلام تَنازَعَ المُسلِمونَ الأَمرَ مِن بَعدِهِ ، فَوَاللّهِ ما كانَ يُلقى في رَوعي ولا يَخطُرُ بِبالي أنَّ العَرَبَ تُزعِجُ هذَا الأَمرَ مِن بَعدِهِ صلى الله عليه و آله عَن أهلِ بَيتِهِ ، ولا أنَّهُم مُنَحّوهُ عَنّي مِن بَعدِهِ ! فَما راعَني إلَا انثِيالُ النّاسِ عَلى فُلانٍ يُبايِعونَهُ ، فَأَمسَكتُ يَدي حَتّى رَأَيتُ راجِعَةَ النّاسِ قَد رَجَعَت عَن الإِسلامِ ؛ يَدعونَ إلى مَحقِ دِينِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، فَخَشيتُ إن لَم أنصُرِ الإِسلامَ وأهلَهُ أن أرى فيهِ ثَلما أو هَدما ، تَكونُ المُصيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أعظَمَ مِن فَوتِ وِلايَتِكُمُ الَّتي إنَّما هِيَ مَتاعُ أيّامٍ قَلائِلَ ، يَزولُ مِنها ما كانَ كَما يَزولُ السَّرابُ ، أو كَما يتَقَشَّعُ السَّحابُ ، فَنَهَضتُ في تِلكَ الأَحداثِ ، حَتّى زاحَ الباطِلُ وزَهَقَ ، وَاطمَأَنَّ الدينُ وتَنَهنَهَ (2) . (3)9545.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :رُوِيَ عَنهُ [عَلِيٍّ] عليه السلام أنَّ فاطِمَةَ عليها السلام حَرَّضَتهُ يَوما عَلَى النُّهوضِ وَالوُثوبِ ، فَسَمِعَ صَوتَ المُؤَذِّنِ : أشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ ، فَقالَ لَها : أيَسُرُّكِ زَوالُ هذَا النِّداءِ مِنَ الأَرضِ ؟ قالَت : لا . قالَ : فَإِنَّهُ ما أقولُ لَكِ . (4)9546.الإمامُ الباقرُ و الإمامُ الصّادقُ عليهما السلامالإمام الباقر عليه السلام :إنَّ النّاسَ لَمّا صَنَعوا ما صَنَعوا إذ بايَعوا أبا بَكرٍ ، لم يَمنَع أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام مِن أن يَدعُوَ إلى نَفسِهِ إلّا نَظَرا لِلنّاسِ ، وتَخَوُّفا عَلَيهِم أن يَرتَدّوا عَنِ الإِسلامِ ؛ فَيَعبُدُوا الأَوثانَ ، ولا يَشهَدوا أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ... وبايَعَ مُكرَها ؛ حَيثُ لَم يَجِد أعوانا . (5) .


1- .وفي الغارات : «رسالة عليّ عليه السلام إلى أصحابه بعد مقتل محمّد بن أبي بكر» ، وهذا هو الصحيح ظاهرا .
2- .تَنَهْنَهَ : سكن ، وأصلُه الكفّ ؛ تقول : نَهنَهتُ السبع فتنَهنَهَ ؛ أي كفّ عن حركته وإقدامه ، فكأنّ الدين كان متحرّكا مضطربا فسكن وكفّ عن ذلك الاضطراب (شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 152) .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 62 ، الغارات : ج 1 ص 302 _ 306 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 94 كلاهما عن جندب نحوه .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 113 و ج 20 ص 326 ح 735 نحوه .
5- .الكافي : ج 8 ص 295 ح 454 عن زرارة ، علل الشرائع : ص 149 ح 8 ، الأمالي للطوسي : ص 230 ح 406 كلاهما عن زرارة عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه .

ص: 559

9547.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لمّا قَرَأ : {Q} «لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّ ) امام على عليه السلام_ در نامه اش به مردم مصر كه همراه مالك اَشتر فرستاد ، هنگامى كه او را به حكومت آن ديار گمارْد (1) _: امّا بعد ، بى گمانْ خداى سبحان ، محمّد صلى الله عليه و آله را بر انگيخت تا بيم دهنده اى براى جهانيان و گواهى دهنده اى بر پيامبران [ پيشين ]باشد و چون در گذشت ، مسلمانان بر سر جانشينى اش به ستيز برخاستند .

به خدا سوگند ، به دل و ذهنم خطور نمى كرد كه عرب ، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، خلافت را از اهل بيت و خاندان او بيرون كشند ، يا آن را پس از وى از من دور سازند ؛ و چيزى مرا به شگفت نياورْد ، جز شتافتن مردم براى بيعت با فلان .

پس ، دست نگه داشتم تا آن كه ديدم برخى مردمان از اسلام باز گشتند و به نابودى دين محمّد صلى الله عليه و آله فرا خواندند . ترسيدم كه چنانچه اسلام و مسلمانان را يارى نكنم ، رخنه اى در آن ببينم و يا ويرانى اى كه [ در اين صورت ]مصيبت آن براى من ، بزرگ تر از دست نيافتن به حكومتِ بر شما بود ؛ حكومتى كه تنها ، كالايى چند روزه است و همچون سراب از ميان مى رود و مانند ابر ، پراكنده مى گردد .

پس ، در ميان اين حوادث برخاستم ، تا آن كه باطل زدوده و نابود گشت ودين ، آرام و قرار يافت .9548.الدرّ المنثور :شرح نهج البلاغة :از على عليه السلام روايت شده است كه روزى فاطمه عليها السلام او را بر نهضت و قيام ، تحريك نمود . پس ، صداى مؤذّن را شنيد كه : أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه . على عليه السلام به فاطمه عليها السلام گفت : «آيا راضى مى شوى كه اين ندا از زمين ، برچيده شود؟» .

گفت : نه .

گفت : «اين ، همان [ دليلى] است كه [ درباره قيام نكردن خود] به تو مى گويم» .9546.امام باقر و امام صادق عليهما السلام :امام باقر عليه السلام :چون مردم كردند آنچه در بيعت با ابو بكر كردند ، هيچ چيز از فراخوانى امير مؤمنان به سوى خود مانع نشد ، مگر توجّه به مردم و بيم آن كه از اسلام باز گردند و به پرستش بت ها روى آورند و به يگانگى خداوند و رسالت خدايىِ محمّد صلى الله عليه و آله گواهى ندهند ... . [ پس ،] از سر ناچارى و بى ياورى بيعت كرد . .


1- .در كتاب الغارات ، چنين آمده است : «نامه على عليه السلام به يارانش ، پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر نگاشته شده است» و اين ، درست مى نمايد .

ص: 560

1 / 15 _ 3عَدَمُ النّاصِرِ9549.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في ذَمِّ أتباعِ الشَّيطانِ _ ) الإمام الحسن عليه السلام_ في خُطبَتِهِ حينَ أجمَعَ عَلى صُلحِ مُعاوِيَةَ _: قَد كَفَّ أبي يَدَهُ ، وناشَدَهُم ، وَاستَغاثَ أصحابَهُ ، فَلَم يُغَث ، ولَم يُنصَر ، ولَو وَجَدَ عَلَيهِم [أيِ المُتَقَدِّمينَ عَلَيهِ في الخِلافَةِ ]أعوانا ما أجابَهُم . (1)9550.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ إلى معاويةَ _ ) الأمالي للمفيد عن أبي عليّ الهَمداني :إنّ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ أبي لَيلى قامَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي سائِلُكَ لِاخُذَ عَنكَ ، وقَدِ انتَظَرنا أن تَقولَ مِن أمرِكَ شَيئا فَلَم تَقُلهُ ، أ لا تُحَدِّثُنا عَن أمرِكَ هذا ؛ أ كانَ بِعَهدٍ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، أو شَيءٍ رَأَيتَهُ ؛ فَإِنّا قَد أكثَرنا فيكَ الأَقاويلَ ، وأوثَقُهُ عِندَنا ما قَبِلناهُ عَنكَ وسَمِعناهُ مِن فيكَ إنّا كُنّا نَقولُ : لو رَجَعَت إلَيكُم بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يُنازِعكُم فيها أحدٌ ، واللّهِ ما أدري إذا سُئِلتُ ما أقولُ ! ! أزعُمُ أنَّ القَومَ كانوا أولى بِما كانوا فيهِ مِنكَ ! فَإِن قُلتَ ذلِكَ ، فَعَلامَ نَصَبَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعدَ حَجَّةِ الوَداعِ فَقالَ : «أيُّهَا النّاسُ ، مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ» ؟ ! وإن تَكُ أولى مِنهُم بِما كانوا فيهِ فَعَلامَ نَتَوَلّاهُم ؟ !

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا عَبدَ الرَّحمنِ ، إنَّ اللّهَ تَعالَى قَبَضَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله وأنَا يَومَ قَبَضُهُ أولى بِالنّاسِ مِنّي بِقَميصي هذا ، وقَد كانَ مِن نَبِيِّ اللّهِ إلَيِّ عَهدٌ لَو خَزَمتُموني (2) بِأَنفي لَأَقرَرتُ ؛ سَمعا للّهِِ وطاعَةً ، وإنَّ أوَّلَ مَا انتَقَصناهُ بَعدَهُ إبطالُ حَقِّنا فِي الخُمُسِ . فَلَمّا رَقَّ أمرُنا طَمِعَت رُعيانُ البُهمِ مِن قُرَيشٍ فينا .

وقَد كانَ لي عَلَى النّاسِ حَقٌّ ، لَو رَدّوهُ إلَيَّ عَفوا قَبِلتُهُ ، وقُمتُ بِهِ ، وكانَ إلى أجَلٍ مَعلومٍ ، وكُنتُ كَرَجُلٍ لَهُ عَلَى النّاسِ حَقٌّ إلى أجَلٍ ؛ فَإِن عَجَّلوا لَهُ مالَهُ أخَذَهُ وحَمِدَهُم عَلَيهِ ، وإن أخَّروهُ أخَذَهُ غَيرَ مَحمودينَ ، وكُنتُ كَرَجُلٍ يَأخُذُ السُّهولَةَ وهوَ عِندَ النّاسِ مَحزونٌ .

وإنَّما يُعرَفُ الهُدى بِقِلَّةِ مَن يَأخُذُهُ مِنَ النّاسِ ، فَإِذا سَكَتُّ فَاعفوني ؛ فَإِنَّهُ لَو جاءَ أمرٌ تَحتاجونَ فيهِ إلَى الجَوابِ أجَبتُكُم ، فَكُفّوا عَنّي ما كَفَفتُ عَنكُم .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَأَنتَ لَعَمرُكَ كَما قالَ الأَوَّلُ :

لَعَمرُكَ لَقَد أيقَظتَ مَن كانَ نائِما

وأسمَعتَ مَن كانَت لَهُ اُذُنانِ (3) .


1- .الأمالي للطوسي : ص 566 ح 1174 عن عبد الرحمن بن كثير عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .
2- .يقال : خَزَمتُ البعير بالخِزامَة ؛ وهي حَلْقة من شَعر تُجعل في وَترَة أنفه يُشدّ فيها الزمام (الصحاح : ج 5 ص 1911 «خزم») .
3- .الأمالي للمفيد : ص 223 ح 2 ، الأمالي للطوسي : ص 8 ح 9 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 260 ح 563 نحوه .

ص: 561

1 / 15 _ 3 بى ياور بودن

1 / 15 _ 3بى ياور بودن9550.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به معاويه _ ) امام حسن عليه السلام_ در خطبه اش ، هنگامى كه تصميم به صلح با معاويه گرفت _: پدرم دستش را دراز كرد و سوگندشان داد و اصحابش را به يارى نمودن فرا خواند ؛ امّا اجابت نشد و يارى نگرديد ؛ و اگر بر ضدّ پيشى گرفتگان در خلافت ، ياورانى مى يافت ، دعوتشان را به بيعت نمى پذيرفت .9551.امام على عليه السلام :الأمالى ، مفيد_ به نقل از ابو على همدانى _: عبد الرحمان بن ابى ليلى ، رو به روى امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام ، ايستاد و گفت : اى امير مؤمنان! من از تو مى پرسم تا [ نادانسته اى را] فرا گيرم . ما منتظر بوديم تا از كار خود سخن بگويى ؛ ولى نگفتى . آيا ما را از اين كارت باخبر نمى كنى؟ آيا پيامبر خدا به تو سفارشى كرده بود ، يا نظر خودت چنين بود؟

[ مى پرسم ؛] زيرا درباره تو سخن هاى فراوانى در بين ما گفته مى شود و مطمئن ترين سخن در نزد ما ، آن است كه از دهان خودت بشنويم و بپذيريم .

ما هماره مى گفتيم : اگر [ خلافت] پس از پيامبر خدا به شما باز مى گشت ، هيچ كس در آن با شما كشمكش نمى كرد . به خدا سوگند ، اگر از من سؤال شود ، نمى دانم چه بگويم! اگر بگويم آنها از تو به خلافتْ سزاوارتر بودند ، پس براى چه پيامبر خدا تو را پس از حجّة الوداع ، نصب كرد و گفت : «اى مردم! هر كه من مولاى اويم ، پس على مولاى اوست» و اگر تو از آنان به خلافتْ سزاوارترى ، پس چگونه [ مى توانيم ]آنان را ولىّ خود بدانيم!

امير مؤمنان پاسخ داد : «اى عبد الرحمان! خداوند متعال ، پيامبرش را قبض روح كرد و در روز وفاتش ، اولويّت من به [ حكومتِ بر] مردم ، بيشتر از اولويّتم به [ تصرّف در] اين پيراهنم بود ؛ ولى پيامبر خدا به من سفارشى كرده بود كه اگر مرا با ريسمان هم مى كشيديد ، به خاطر اطاعت از فرمان الهى ، مخالفت نمى كردم .

اوّلين چيزى كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله از ما كم گذاردند، تباه كردن حقّ ما در خُمس بود و چون كارمان سست شد ، شترچرانان قريش در ما طمع كردند . بى گمان ، من بر مردم ، حقّى داشتم كه مهلتى معيّن داشت و اگر خود ، آن را به من باز مى گرداندند ، مى پذيرفتم و بدان مى پرداختم .

من مانند مردى بودم كه حقّى با سررسيد معيّن بر گردن مردم دارد ؛ اگر حقّش را زود بپردازند ، مى گيرد و آنان را بر اين كار مى ستايد و اگر به تأخير اندازند ، مى گيرد ؛ امّا ديگر نمى ستايد .

نيز مانند كسى بودم كه راهى هموار در پيش گرفته است ؛ امّا مردم ، او را در راهى ناهموار مى پندارند .

راه هدايت ، تنها از كمىِ پويندگان آن شناخته مى شود . پس ، هر گاه ساكت ماندم ، پيجويى مكنيد كه اگر كارى پيش آيد كه به پاسخش نيازمنديد ، پاسختان مى دهم . پس تا من از شما دستْ باز داشته ام ، شما نيز از من دست باز داريد» .

عبد الرحمان گفت : اى امير مؤمنان! به جانت سوگند ، تو همان گونه هستى كه آن شاعر گفته است :

به جانت سوگند ، خفته را بيدار كردى

و هر كه را گوش داشت ، شنواندى .

.

ص: 562

9552.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الكافي عن سدير :كُنّا عِندَ أبي جَعفرٍ عليه السلام ، فَذَكَرنا ما أحدَثَ النّاسُ بَعدَ نَبِيِّهِم صلى الله عليه و آله ، وَاستِذلالَهُم أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ رَجُلٌ مِنَ القَومِ : أصلَحَكَ اللّهُ ، فَأَينَ كانَ عِزُّ بَني هاشِمٍ وما كانوا فيهِ مِنَ العَدَدِ ؟ !

فَقالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : ومَن كانَ بَقِيَ مِن بَني هاشِمٍ إنَّما كانَ جَعفَرٌ وحَمزَةُ ، فَمَضَيا ، وبَقِيَ مَعَهُ رَجُلانِ ضَعيفانِ ذَليلانِ ، حَديثا عَهدٍ بِالإِسلامِ ؛ عَبّاسٌ وعَقيلٌ ، وكانا مِنَ الطُّلَقاءِ ، أما وَاللّهِ لَو أنَّ حَمزَةَ وجَعفرا كانا بِحَضرَتِهِما ما وصَلا إلى ما وَصَلا إلَيهِ ، ولَو كانا شاهِدَيهِما لَأَتلَفا نَفسَيهِما . (1)راجع : ص 534 (قصّة السقيفة استنصار الإمام المهاجرين والأنصار) .

.


1- .الكافي : ج 8 ص 189 ح 216 .

ص: 563

9553.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و لَقَد صَدَّقَ...» {/Q} ) الكافى_ به نقل از سدير _: نزد ابو جعفر (امام باقر) عليه السلام بوديم و آنچه را مردم پس از پيامبرشان كردند و امير مؤمنان را خوار داشتند ، ياد نموديم . پس ، مردى از آن ميان گفت : خدا تو را به سلامت دارد! پس ، عزّت و شوكت بنى هاشم و افراد آنها چه شد؟

امام باقر عليه السلام فرمود : «چه كسى از بنى هاشم باقى مانده بود؟جعفر و حمزه كه نبودندو با على عليه السلام تنها دو مرد ناتوان و خوار و تازه مسلمان (عبّاس و عقيل) بودند كه از آزاد شدگان [ فتح مكّه ]بودند . هان! به خدا سوگند ، اگر حمزه و جعفر حاضر بودند ، كار آن دو (ابو بكر و عمر) به آن جا نمى رسيد و اگر شاهد ماجرا بودند،خود را فدا مى كردند».ر . ك : ص 535 (يارى خواهى امام از مهاجران و انصار) .

.

ص: 564

1 / 15 _ 4الإِكراه9555.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب :رُوِيَ أنَّهُ لَمّا طالَبوهُ بِالبَيعَةِ قالَ لَهُ الأَوَّلُ : بايِع . قالَ : فإِن لَم أفعَل ؟ قالَ : وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ نَضرِبُ عُنُقَكَ .

فالتَفَت عَلِيٌّ إلَى القَبرِ ، فَقالَ : يَابنَ اُمِّ! إنَّ القَومَ استَضعَفوني وكادوا يَقتُلونَني (1) . (2)9556.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :وَاللّهِ ما بايَعَ عَلِيٌّ عليه السلام حَتّى رَأَى الدُّخانَ قَد دَخَلَ عَلَيهِ بَيتَهُ . (3)راجع : ص 516 (الهجوم على بيت فاطمة بنت رسول اللّه ) .

1 / 16الذَّرائِعُ في قَرارِ السَّقيفَةِ1 / 16 _ 1كَراهَةُ اجتِماعِ النُّبُوَّةِ والخِلافَةِ في بَيتٍ9559.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن ابن عبّاس :قالَ [عُمَرُ بنُ الخَطّابِ] : يَابنَ عَبّاسٍ ، أ تَدري ما مَنَعَ قَومَكُم مِنهُم [بَني هاشِمٍ ]بَعدَ مُحَمَّدٍ ؟ فَكَرِهتُ أن اُجيبَهُ ، فَقُلتُ : إن لَم أكُن أدري فَأَميرُ المُؤمِنينَ يُدريني .

فَقالَ عُمَرُ : كَرِهوا أن يَجمَعوا لَكُمُ النُّبُوَّةَ والخِلافَةَ ، فَتَبَجَّحوا عَلى قَومِكُم بَجَحا بَجَحا ، فَاختارَت قُرَيشٌ لِأَنفُسِها ، فَأَصابَت ووُفِّقَت .

فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إن تَأذَن لي فِي الكَلامِ وتُمِط عَنِّي الغَضَبَ ، تَكَلَّمتُ . فَقالَ : تَكَلَّم يَابنَ عَبّاسٍ .

فَقُلتُ : أمّا قَولُكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ : «اِختارَت قُرَيشٌ لِأَنفُسِها ، فَأَصابَت ووُفِّقَت» ، فَلَو أنَّ قُرَيشا اِختارَت لاِنفُسِها حَيثُ اختارَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ لَها لَكانَ الصَّوابُ بِيَدِها غَيرَ مَردُودٍ ولا مَحسودٍ . وأمّا قَولُكَ : إنَّهُم كَرِهوا أن تَكونَ لَنَا النُّبُوَّةَ والخِلافَةُ ، فَإِنَّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ وَصَفَ قَوما بِالكَراهِيَّةِ فَقالَ : «ذَ لِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُواْ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَ__لَهُمْ» (4) .

فَقالَ عُمَرُ : هيهاتَ وَاللّهِ يَابنَ عَبّاسٍ ، قَد كانَت تَبلُغُني عَنكَ أشياءُ كُنتُ أكرَهُ أن أفُرُّكَ عَنها (5) ، فَتُزيلَ مَنزِلَتَكَ مِنِّي .

فَقُلتُ : وما هِيَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؛ فإِن كانَت حَقّا فَما يَنبَغي أن تُزيلَ مَنزِلَتي مِنكَ ، وإن كانَت باطِلاً فَمِثلي أماطَ الباطِلَ عَن نَفسِهِ !

فَقالَ عُمَرُ : بَلَغَني أنَّكَ تَقولُ : إنَّما صَرَفوها عَنّا حَسَدا وظُلما !

فَقُلتُ : أمّا قَولُكَ _ يا أميرَ المُؤمِنينَ _ : ظُلما ، فَقَد تَبَيَّنَ لِلجاهِلِ والحَليمِ . وأمّا قَولُكَ : حَسَدا ، فَإِنَّ إبليسَ حَسَدَ آدَمَ ، فَنَحنُ وُلدُهُ المَحسودونَ .

فَقالَ عُمَرُ : هَيهاتَ ، أبَت واللّهِ قُلوبُكُم يا بَني هاشِمٍ إلّا حَسَدا ما يَحولُ ، وضَغَنا وغِشّا ما يَزولُ .

فَقُلتُ : مَهلاً يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لا تَصِف قُلوبَ قَومٍ أذهَبَ اللّهُ عَنهُمُ الرِّجسَ وطَهَّرَهُم تَطهيرا بِالحَسَدِ وَالغِشِّ ؛ فَإِنَّ قَلبَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن قُلوبِ بَني هاشِمٍ . فَقالَ عُمَرُ : إلَيكَ عَنّي يَابنَ عَبّاسٍ .

فَقُلتُ : أفعَلُ ، فَلَمّا ذَهَبتُ لِأَقومَ استَحيا مِنّي ، فَقالَ : يَابنَ عَبّاسٍ ، مَكانَكَ ، فَوَاللّهِ إنّي لَراعٍ لِحَقِّكَ ، مُحِبٌّ لِما سَرَّكَ .

فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ لي عَلَيكَ حَقّا وعَلى كُلِّ مُسلِمٍ ، فَمَن حَفِظَهُ فَحَظَّهُ أصابَ ، ومَن أضاعَهُ فَحَظَّهُ أَخطَأَ . ثُمَّ قامَ فَمَضى . (6) .


1- .إشارة إلى الآية : 150 من سورة الأعراف .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 115 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 593 ح 4 عن سلمان ، المسترشد : ص 378 ح 125 عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام زين العابدين عليه السلام ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 30 كلّها نحوه وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 213 و215 .
3- .الشافي : ج 3 ص 241 عن حمران بن أعين ، بحار الأنوار : ج 28 ص 390 .
4- .محمّد : 9 .
5- .كذا ، وفي الكامل في التاريخ : «اُقرّك عليها» .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 223 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 218 .

ص: 565

1 / 15 _ 4 اجبار
1 / 16 دستاويزهاى اهل سقيفه
1 / 16 _ 1 ناپسند داشتن اجتماع «نبوّت» و «خلافت» در يك جا

1 / 15 _ 4اجبار9562.عنه عليه السلام ( _ في سؤالِ السائلِ بأنْ يَصِفَ اللّه َ حَتّى كَأن ) المناقب ، ابن شهر آشوب :روايت شده است كه چون از على عليه السلام بيعت خواستند ، اوّلى به او گفت : بيعت كن .

فرمود : «اگر نكنم؟» .

گفت : به خدايى كه جز او خدايى نيست ، گردنت را مى زنيم .

على رو به قبر [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] كرد و گفت : «اى پسر مادرم (برادرم)! قوم ، مرا خوار داشتند و نزديك بود كه مرا بكشند» (1) .9558.امام على عليه السلام ( _ به كميل بن زياد _ ) امام صادق عليه السلام :به خدا سوگند ، على عليه السلام بيعت نكرد تا آن كه ديد دودْ داخل خانه اش شد .ر . ك : ص 517 (هجوم به خانه فاطمه ، دختر پيامبر) .

1 / 16دستاويزهاى اهل سقيفه1 / 16 _ 1ناپسند داشتن اجتماع «نبوّت» و «خلافت» در يك جا9564.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن عبّاس _: عمر بن خطّاب به من گفت : اى ابن عبّاس! آيا مى دانى چه چيزْ موجب شد كه پس از محمّد صلى الله عليه و آله قريش مانع [ خلافت ]بنى هاشم شوند؟

[ من ] ناپسند داشتم كه پاسخش دهم . از اين رو گفتم : اگر ندانم ، امير مؤمنانْ آگاهم مى كند .

عمر گفت : [ آنان] خوش نداشتند كه نبوّت و خلافت را براى شما جمع كنند تا بدان بر قومتان فخر بفروشيد . از اين رو قريش ، خلافت را براى خود برگزيد و درست انديشيد و به موفّقيت رسيد .

گفتم : اى امير مؤمنان! اگر به من اجازه سخن گفتن مى دهى و بر من خشم نمى گيرى ، سخن بگويم .

گفت : بگو ، اى ابن عبّاس!

گفتم : اى امير مؤمنان! امّا اين كه گفتى : قريش ، خلافت را براى خود برگزيد و درست انديشيد و به موفّقيت رسيد ؛ اگر قريش ، همان را كه خداوند عز و جل برايش برگزيده بود ، براى خويش برمى گزيد ، درست عمل مى كرد و [ در اين صورت ]نه مورد مخالفت بود و نه مورد حسادت .

و امّا اين كه گفتى : آنان خوش نداشتند كه نبوّت و خلافت ، هر دو براى ما باشد ؛ پس خداوند عز و جل گروهى را همين گونه توصيف كرده و گفته است : «آن ، بدان جهت است كه آنچه را خدا فرو فرستاد ، ناپسند داشتند . پس ، او هم اعمالشان را نابود ساخت» .

عمر گفت : اى ابن عبّاس ، چنين مباد! به خدا سوگند ، چيزهايى از تو به من مى رسيد كه ناپسند مى داشتم آنها را برايت بشكافم ؛ (2) چرا كه از قدر و منزلتت در نزد من مى كاهد .

گفتم : اى امير مؤمنان! آنها چه هستند؟ اگر حق اند ، سزاوار نيست كه از منزلت من نزد تو بكاهد و اگر باطل اند ، همچو منى ، باطل را از خود مى رانَد .

عمر گفت : به من رسيده است كه مى گويى : از سر حسادت و ستم ، خلافت را از ما (بنى هاشم) گرداندند .

گفتم : اى امير مؤمنان! امّا گفته ات : «از سر ستم [ بودن آن]» كه براى نابخرد و خردمند ، روشن شده است ؛ و امّا گفته ات : «از سر حسد» ، [ بدان جهتْ درست است كه ]ابليس بر آدم ، حسد برد و ما فرزندان آدم نيز مورد حسادتيم .

عمر گفت : چنين مباد! به خدا سوگند _ اى بنى هاشم _ كه دل هاى شما جز حسدى هميشگى و كينه و نيرنگى جاويد را نمى پذيرد .

گفتم : اى امير مؤمنان ، اندكى آهسته تر! دل كسانى را كه خداوند ، پليدى را از آنها زدوده و به تمام و كمال ، پاكيزه شان ساخته است ، به حسادت و نيرنگْ توصيف مكن ؛ چرا كه دل پيامبر خدا هم از جمله دل هاى بنى هاشم است .

عمر گفت : اى ابن عبّاس! از من دور شو .

گفتم : باشد . همين كه برخاستم تا بروم ، از من خجالت كشيد و گفت : اى ابن عبّاس! همان جا بمان . به خدا سوگند ، من حقّ تو را رعايت مى كنم و دوست دارم تو را شادمان ببينم .

گفتم : اى امير مؤمنان! براى من حقّى بر تو و نيز بر هر مسلمان است . پس ، هر كس آن را پاس داشت ، به بهره اش رسيد و هر كس آن را تباه ساخت ، به بهره اش نرسيد .

سپس او برخاست و رفت .

.


1- .اشاره اى به آيه 150 از سوره اعراف است .
2- .در الكامل فى التاريخ آمده است : «آنها را از تو بدانم» .

ص: 566

. .

ص: 567

. .

ص: 568

9563.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در دعاى خود _ ) شرح نهج البلاغة :قالَ [عُمَرُ بنُ الخَطّابِ] لِابنِ عَبّاسٍ : يا عَبدَ اللّهِ ، أنتمُ أهلُ رَسولِ اللّهِ ، وآلُهُ ، وبَنو عَمِّهِ ، فَما تَقولُ مَنعَ قَومِكُم مِنكُم ؟ قالَ : لا أدري عِلَّتَها ، وَاللّهِ ما أضمَرنا لَهُم إلّا خَيرا .

قالَ : اللّهُمَّ غَفرا ، إنَّ قَومَكُم كَرِهوا أن يَجتَمِعَ لَكُمُ النُّبُوَّةُ والخِلافَةُ ، فَتَذهَبوا فِي السَّماءِ شَمَخا (1) وبَذَخا (2) ، ولَعَلَّكُم تَقولونَ : إنَّ أبا بَكرٍ أوَّلُ مَن أَخَّرَكُم ، أما إنَّهُ لَم يَقصُد ذلِكَ ، ولكِن حَضَرَ أمرٌ لَم يَكُن بِحَضرَتِهِ أحزَمُ مِمّا فَعَلَ ، ولَولا رَأيُ أبي بَكرٍ فِيَّ لَجَعَلَ لَكُم مِنَ الأَمرِ نَصيبا ، ولَو فَعَلَ ما هَنَّأَكُم مَع قَومِكُم ؛ إنَّهُم يَنظُرونَ إلَيكُم نَظَرَ الثَّورِ إلى جازِرِهِ . (3)1 / 16 _ 2حَداثَةُ السِّنِّ9566.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :رَوى أبو بَكرٍ الأَنبارِيُّ في أماليهِ أنَّ عَليّا عليه السلام جَلَسَ إلى عُمَرَ في المَسجِدِ وعِندَهُ ناسٌ ، فَلَمّا قامَ عَرَضَ واحِدٌ بِذِكرِهِ ، ونَسَبَهُ إلَى التَّيهِ وَالعُجبِ .

فَقالَ عُمَرُ : حَقٌّ لِمِثِلهِ أن يَتيهَ ! وَاللّهِ ، لَولا سَيفُهُ لَما قامَ عَمودُ الإِسلامِ ، وهُوَ بَعدُ أقضَى الاُمَّةِ ، وذو سابِقَتِها ، وذو شَرَفِها .

فَقالَ لَهُ ذلِكَ القائِلُ : فَما مَنَعَكُم يا أميرَ المُؤمِنينَ عَنهُ ؟ !

قالَ : كَرِهناهُ عَلى حَداثَةِ السِّنِّ ، وحُبِّهِ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ . (4) .


1- .شمخَ الجبلُ : علا وارتفع وطال (تاج العروس : ج 4 ص 283 «شمخ») .
2- .البَذَخ : الكبر ، والبَذَخ : تطاول الرجل بكلامه وافتخاره (لسان العرب : ج 3 ص 7 «بذخ») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 9 ؛ نثر الدرّ : ج 2 ص 28 نحوه .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 82 ؛ نهج الحقّ : ص 251 .

ص: 569

1 / 16 _ 2 جوان بودن

9567.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :عمر بن خطّاب به ابن عبّاس گفت : اى عبد اللّه ! شما خانواده و خاندان و عموزادگان پيامبر خدا هستيد . پس در اين باره كه قومتان [ خلافت را ]از شما دريغ داشتند ، چه مى گويى؟

گفت : علّتش را نمى دانم و به خدا سوگند ، براى آنها در دل ، جز خير نيندوخته بوديم .

[ عمر ] گفت : خدايا ، بيامرز! قومتان (قريش) ، خوش نداشتند كه نبوّت و خلافت براى شما جمع شود و [ در نتيجه ]از تكبّر ، سر به آسمان بكشيد و فخر بفروشيد .

شايد مى گوييد كه ابو بكر ، نخستين كسى است كه شما را پس زد ؛ [ ولى ]آگاه باش كه او قصدش اين نبود ؛ بلكه وضعيّتى پيش آمد كه بهتر از آنچه كرد ، نمى توانست بكند ، و اگر ابو بكر به من نظر نداشت ، سهمى را از امارت براى شما قرار مى داد و اگر [ چنين ]مى كرد ، با قوم خود (قريش) رابطه خوشى نداشتيد ؛ چرا كه آنان به شما ، همچون گاو به قصّابش نگاه مى كنند .1 / 16 _ 2جوان بودن9566.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة :ابو بكرِ انبارى در كتاب الأمالىاش روايت كرده است : در مسجد ، على عليه السلام كنار عمر نشست و در كنار او چند نفر ديگر هم بودند . چون برخاست ، كسى نام او را برد و به او نسبت خودْبزرگ بينى و خودپسندى داد .

عمر گفت : مانند اويى ، حق دارد كه بزرگى كند . به خدا سوگند ، اگر شمشير او نبود ، ستون خيمه اسلام ، راست نمى شد . افزون بر آن ، او داناترين قاضى امّت و سابقه دارترين و شرافتمندترين فرد اين امّت است .

گوينده آن سخن گفت : اى امير مؤمنان! پس چرا خلافت را از او دريغ داشتيد؟

عمر گفت : او را به خاطر جوانى اش و نيز محبّتش (گرايشش) به بنى عبد المطّلب ، ناپسند داشتيم» .

.

ص: 570

9567.امام صادق عليه السلام :الإمامة والسياسة :قالَ أبو عُبَيدَةَ بنُ الجَرّاحِ _ بَعدَ بَيعَةِ أبي بَكرٍ _ لِعَلِيٍّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ : يَابنَ عَمِّ ، إنَّكَ حَديثُ السِّنِّ ، وهؤُلاءِ مَشيخَةُ قَومِكَ ، لَيسَ لَكَ مِثلُ تَجرِبَتِهِم ومَعرِفَتِهِم بِالاُمورِ ، ولا أرى أبا بَكرٍ إلّا أقوى عَلى هذَا الأَمرِ مِنكَ ، وأشَدَّ احتِمالاً وَاضطِلاعا بِهِ ، فَسَلِّم لِأَبي بَكرٍ هذَا الأَمرَ ؛ فَإنَّكَ إن تَعِش ويَطُل بِكَ بَقاءٌ فَأَنتَ لِهذَا الأَمرِ خَليقٌ ، وبِهِ حَقيقٌ ، في فَضلِكَ ، ودينِكَ ، وعِلمِكَ ، وفَهمِكَ ، وسابِقَتِكَ ، ونَسَبِكَ ، وصِهرِكَ . (1)9568.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :بَينا أنَا مَعَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ في بَعضِ طُرُقِ المَدينَةِ _ يَدُهُ في يَدي _ إذ قالَ لي : يَابنَ عَبّاسٍ ، ما أحسَبُ صاحِبَكَ إلّا مَظلوما ! !

فَقُلتُ : فَرُدَّ إلَيهِ ظُلامَتَهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! !

فَانتَزَعَ يَدَهُ مِن يَدي ، ونَفَرَ مِنّي يُهَمهِمُ ، ثُمَّ وَقَفَ حَتّى لَحِقتُهُ ، فَقالَ لي : يَابنَ عَبّاسٍ ، ما أحسَبُ القَومَ إلَا استَصغَروا صاحِبَكَ ! !

قُلتُ : وَاللّهِ ، مَا استَصغَرَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ أرسَلَهُ وأمَرَهُ أن يَأخُذَ بَراءَةً مِن أبي بَكرٍ فَيَقرَأَها عَلَى النّاسِ ! ! فَسَكَتَ . (2) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 29 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 12 عن سعيد بن كثير الأنصاري .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 349 ، شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 46 و ج 6 ص 45 ، أخبار الدولة العبّاسيّة : ص 128 نحوه .

ص: 571

9569.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمامة و السياسة :ابو عبيدة بن جرّاح ، پس از بيعت ابو بكر ، به على _ كه خدا گرامى اش بدارد _ گفت : اى پسر عمو! تو كم سن و سال هستى و اينان ، پيرمردان قوم تواند و تو در كارها تجربه و شناخت آنان را ندارى . [ من] براى اين كار ، ابوبكر را از تو قوى تر و پرطاقت تر و باتحمّل تر مى بينم . پس ، كار را به ابو بكر بسپار ، كه چنانچه تو زنده بمانى وعمرت به درازا كشد ، به خاطر فضيلت ، دين ، علم ، فهم ، سابقه ، خويشى ات با پيامبر صلى الله عليه و آله و نسبت دامادى ات [ با او] ، شايسته اين امارت و سزاوار آن هستى .9570.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه در يكى از راه هاى مدينه ، دست در دست عمر مى رفتيم ، به من گفت : اى ابن عبّاس! بى گمان ، سَرور تو (على) را مظلوم مى دانم .

گفتم : اى امير مؤمنان! پس ، حقِّ به ستم بُرده شده اش را به او باز گردان .

دستش را از دستم بيرون كشيد و زير لب ، چيزى گفت و از من دور شد .

سپس ايستاد تا به او رسيدم و به من گفت : اى ابن عبّاس! بى گمان ، مردم ، سَرور تو را كوچك دانستند!

گفتم : به خدا سوگند ، پيامبر خدا ، هنگامى كه او را روانه كرد و به وى فرمان داد كه [ آيات] برائت را از ابو بكر بگيرد و بر مردم بخوانَد ، او را كم سن و سال نشمارْد .

پس عمر ، ساكت شد . .

ص: 572

9569.امام على عليه السلام :محاضرات الاُدباء عن ابن عبّاس :كُنتُ أسيرُ مَعَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ في لَيلَةٍ ، _ وعُمَرُ عَلى بَغلٍ ، وأنَا عَلى فَرَسٍ _ فَقَرَأَ آيَةً فيها ذِكرُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ : أما وَاللّهِ يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ! لَقَد كانَ عَلِيٌّ فيكُم أولى بِهذَا الأَمرِ مِنّي ومِن أبي بَكرٍ .

فَقُلتُ في نَفسي : لا أقالَنِي اللّهُ إن أقَلتُهُ ، فَقُلتُ : أنتَ تَقولُ ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وأنتَ وصاحِبُكَ وَثَبتُما وَافتَرَعتُمَا (1) الأَمرَ مِنّا دونَ النّاسِ ! !

فَقالَ : إلَيكُم يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ! أما إنَّكُم أصحابُ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ .

فَتَأَخَّرتُ ، وتَقَدَّمَ هُنَيهَةً ، فَقالَ : سِر ، لا سِرتُ ، وقالَ : أعِد عَلَيَّ كَلامَكَ ! فَقُلتُ : إنَّما ذَكَرتَ شَيئا فَرَدَدتُ عَلَيكَ جَوابَهُ ، ولَو سَكَتَّ سَكَتنا .

فَقالَ : إنّا وَاللّهِ ما فَعَلنَا الَّذي فَعَلنا عَن عَداوَةٍ ، ولكِنِ استَصغَرناهُ ، وخَشينا أن لا تَجتَمِعَ عَلَيهِ العَرَبُ وقُرَيشٌ ؛ لِما قَد وَتَرَها .

قالَ : فَأَرَدتُ أن أقولَ : كانَ رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَبعَثُهُ فَينطِحُ كَبشَها فَلَم يَستَصغِرهُ ، أفَتَستَصغِرُهُ أنتَ وصاحِبُكَ ؟ ! فَقالَ : لا جَرَمَ ، فَكَيفَ تَرى ، وَاللّهِ ما نقَطَعُ أمرا دونَهُ ، ولا نَعمَلُ شَيئا حَتّى نَستَأذِنَهُ . (2)9570.امام باقر عليه السلام :أخبار الدولة العبّاسيّة :قالَ عُمَرُ لِعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ : أ تَدري ما مَنَعَ النّاسَ مِنِ ابنِ عَمِّكَ أن يُوَلّوهُ هذَا الأَمرَ ؟ قالَ : ما أدري ! قالَ عُمَرُ : لِحَداثَةِ سِنِّهِ .

قالَ : فَقَد كانَ يَومُ بَدرٍ أحدَثَهُم سِنّا ! يُقَدِّمونَهُ فِي المَأزَرَةِ ، ويُؤَخِّرونَهُ فِي الإِمامةِ ! ! حَدَّثَنا أبو عُمَرَ ، وأحمَدُ بنُ عَبدِ اللّهِ يَرفَعُهُ ، قال : مَرَّ عُمَرُ بِعَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ يُحَدِّثُ النّاسَ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : إلى أينَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ : اُريدُ الحَديقَةَ _ يعني بُستانا لَهُ _ . فَقالَ : أاُونِسُكَ بِابنِ عَبّاسٍ ؟ فَقالَ عُمَرُ : إذَن اُوحِشُكَ مِنهُ ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنّي أُوثِرُكَ بِهِ عَلى نَفسي ، قُم يَابنَ عَبّاسٍ فَحَدِّثهُ . فَقامَ إلَيهِ وسايَرَهُ .

فَقالَ عُمَرُ : ما أكمَلَ صاحِبَكُم هذا لَولا ! فَقالَ عَبدُ اللّهِ : لَولا ماذا ؟ فَقال عُمَرُ : لولا حَداثَةُ سِنِّهِ ، وكَلَفُهُ بِأَهلِ بَيتِهِ ، وبُغضُ قُرَيشٍ لَهُ .

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : أ تَأذَنُ لي فِي الجَوابِ ؟ فَقالَ عُمَرُ : هاتِ . فَقالَ : أمّا حَداثَةُ سِنِّهِ ، فَمَا استُحدِثَ مَن جَعَلَهُ اللّهُ لِنَبِيِّهِ أخا ، ولِلمُسلِمينَ وَلِيّاً . وأمّا كَلَفُهُ بِأَهلِ بَيتِهِ فَما وُلِّيَ فَآثَرَ أهلَ بَيتِهِ عَلى رِضاءِ اللّهِ . وأمّا بُغضُ قُرَيشٍ لَهُ فَعَلى مَن تَنقِمُ ؛ أعَلَى اللّهِ حينَ بَعَثَ فيهُم نَبِيّاً ، أم عَلى نَبِيِّهِ حينَ أدّى فيهِمُ الرِّسالَةَ ، أم عَلى عَلِيٍّ حينَ قَاتَلَهُم في سَبيلِ اللّهِ ؟ ! فَقالَ عُمَرُ : يَابنَ عَبّاسٍ ! أنتَ تَغرِفُ مِن بَحرٍ ، وتَنحِتُ مِن صَخرٍ . (3) .


1- .فَرَع بينهم يفرِع فَرْعا: حجَزَ وكفَّ (تاج العروس : ج 11 ص 338 «فرع») . وافترعوا الحديث : ابتدؤوه (تاج العروس : ج 11 ص 342 «فرع») . وفي كتاب اليقين : «انتزعتما» بدل «افترعتما» .
2- .محاضرات الاُدباء : ج 4 ص 464 ؛ اليقين : ص 523 .
3- .أخبار الدولة العبّاسيّة : ص 129 .

ص: 573

9571.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :محاضرات الاُدباء_ به نقل از ابن عبّاس _: شبى با عمر بن خطّاب ، راه مى پيموديم و عمر بر استر و من بر اسب بودم . عمر ، آيه اى خواند كه در آن ، يادى از على بن ابى طالب عليه السلام بود . پس گفت : هان! اى زادگان عبد المطّلب! در ميان شما ، على از من و ابو بكر به اين امر ، سزاوارتر بود .

پيش خود گفتم : خداوند از من نگذرد ، اگر از او بگذرم .

گفتم : اى امير مؤمنان! تو اين را مى گويى ، در حالى كه تو و يارت ، بر اين كار پريديد و مانع ما گشتيد [ و حكومت را از دستمان در آورديد] ، نه مردم!

[عمر] گفت : اى زادگان عبد المطّلب! دور شويد . [ بدانيد كه ]شما ، تحت امر عمر بن خطّاب هستيد .

پس ، كمى عقب كشيدم و او لحظه اى جلو افتاد و گفت : بيا . نمى روم ، و گفت : سخنت را دوباره برايم بگو .

گفتم : از چيزى ياد كردى و من هم پاسخش را دادم و اگر ساكت مى ماندى ، ساكت مى مانديم .

گفت: به خدا سوگند، آنچه كرديم، از سر دشمنى نبود؛ بلكه او را كوچك دانستيم و ترسيديم كه عرب و قريش ، بر او اتّفاق نكنند ، از آن رو كه خونشان را ريخته بود .

خواستم بگويم : پيامبر خدا او را مى فرستاد تا سركردگان دشمن را از پاى در آورَد و او را كوچك نمى دانست و تو و يارت او را كوچك مى شمريد ، كه گفت : ناگزير ، همان گونه كه مى بينى ، به خدا سوگند ، ما بدون او تصميمى نمى گيريم و تا از او اجازه نگيريم ، كارى نمى كنيم .9572.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أخبار الدولة العبّاسيّة :عمر به عبد اللّه بن عبّاس گفت : آيا مى دانى چه چيزْ مردم را باز داشت كه اين كار را به پسر عمويت بسپارند؟

گفت : نمى دانم .

عمر گفت : به سبب كمى سن و جوان بودنش بود .

ابن عبّاس گفت : در جنگ بدر ، [ على عليه السلام ] كم سن ترينِ مسلمانان بود . او را در سختى ها پيش مى اندازند و در امامت ، عقب مى زنند!

ابو عمر و احمد بن عبد اللّه براى ما [ اين گونه ]خوانده و به راويان پيشين چنين نسبت داده اند كه : عمر از كنار على عليه السلام گذشت و على عليه السلام با مردم از پيامبر خدا سخن مى گفت.

على عليه السلام فرمود : «اى امير مؤمنان! به كجا؟» .

گفت : مى خواهم به باغم بروم .

فرمود:«آيا ابن عبّاس را همراهت كنم [تا تنها نباشى]؟».

عمر گفت : آن گاه ، تو بدون او تنها مى مانى .

على عليه السلام فرمود : «من ، تو را بر خود ، مقدّم مى دارم . اى ابن عبّاس! برخيز و با او هم صحبت شو» .

پس برخاست و با او به راه افتاد .

پس ، عمر [ به عبداللّه بن عبّاس ] گفت : اين يار شما ، چه با كمال است ، اگر نبود ... !

عبد اللّه گفت : اگر چه چيز نبود؟

عمر گفت : اگر كمى سنّش و دل بستگى به خاندانش و [ نيز ]دشمنى قريش با او نبود .

عبد اللّه بن عبّاس گفت : آيا اجازه پاسخ دادن به من مى دهى؟

عمر گفت : پاسخ ده .

گفت : امّا [ در مورد ]كمى سنّش : كسى كه خداوند ، وى را براى پيامبرش برادر و براى مسلمانانْ ولى قرار داد ، كوچك شمرده نمى شود . و امّا دل بستگى اش به خاندانش : سرپرست كارى نشد كه [ در آن ،] خاندانش را بر رضايت خداوندْ مقدّم بدارد .

و امّا دشمنى قريش با او : از چه كسى انتقام مى گيرند؟ از خدا ، هنگامى كه پيامبرى در ميانشان بر انگيخت؟ يا از پيامبرش ، هنگامى كه پيام را رساند؟ يا از على كه در راه خدا با آنان جنگيد؟

عمر گفت : اى ابن عبّاس! تو از دريا بر مى گيرى و از صخره مى تراشى . .

ص: 574

1 / 17مَجالاتُ نَجاحِ قَرارِ السَّقيفَةِ1 / 17 _ 1بُغضُ قُرَيشٍ9573.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه: «تسلّط او تنها بر كسانى است كه او ر ) نثر الدرّ عن ابن عبّاس :وقَعَ بَينَ عَلِيٍّ وعُثمانَ كَلامٌ ، فَقالَ عُثمانُ : ما أصنَعُ بِكُم إن كانَت قُرَيشٌ لا تُحِبُّكُم ! وقَد قَتَلتُم مِنهُم يَومَ بَدرٍ سَبعينَ ، كَأَنَّ وُجوهَهُم شُنوفُ (1) الذَّهَبِ ، تَشرَبُ آنُفُهُم (2) قَبلَ شِفاهِهِم ! (3) .


1- .الشَنْف : الذي يُلبس في أعلى الاُذن ، والذي في أسفلها القُرط ، وقيل : الشَّنْفُ والقرط سواء (لسان العرب : ج 9 ص 183 «شنف») .
2- .الآنُف _ كالآناف والاُنوف _ : جميع الأنف (اُنظر لسان العرب : ج 9 ص 12 «ألف») .
3- .نثر الدرّ : ج 2 ص 68 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 22 .

ص: 575

1 / 17 زمينه هاى موفّقيت سقيفه
1 / 17 _ 1 دشمنى قريش

1 / 17زمينه هاى موفّقيت سقيفه1 / 17 _ 1دشمنى قريش9578.عنه عليه السلام :نثر الدرّ_ به نقل از ابن عبّاس _: ميان على عليه السلام و عثمان، گفتگويى در گرفت . عثمان گفت : من چه كنم كه قريش ، (1) شما(بنى هاشم) را دوست ندارند . شما در جنگ بدر از آنها هفتاد تن را كشتيد ؛ هفتاد نفرى كه سيمايشان چون گوشواره هاى زرين بود و بينى شان پيش از لب هايشان آب مى نوشيد (2) .

.


1- .چنان كه پيش تر گفتيم ، هرجا سخن از «قريش» در برابر على عليه السلام باشد ، مقصود، «قريش سياسى» يا همان قُريشيانِ غير بنى هاشم اند . (م)
2- .كنايه از تكبّر و بزرگ منشى آنهاست ، همچون «باد دماغ داشتن» در فارسى . (م)

ص: 576

9579.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في عِلَّةِ شِدَّةِ بُغضِ الوَليدِ عَلِيّا عليه السلام _: إنَّ عَلِيّا عليه السلام قَتَلَ أباهُ عُقبَةَ بنَ أبي مُعَيطٍ صَبرا يَومَ بَدرٍ ، وسُمِّيَ الفاسِقَ بَعدَ ذلِكَ فِي القُرآنِ لِنِزاعٍ وَقَعَ بَينَهُ وبَينَهُ . (1)9575.امام على عليه السلام :فرائد السّمطَين عن نبيط بن شريط :خَرَجتُ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ومَعَنا عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، فَلَمّا صِرنا إلى بَعضِ حيطانِ الأَنصارِ وَجَدنا عُمَرَ جالِسا يَنكُتُ فِي الأَرضِ . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَا الَّذي أجلَسَكَ وَحدَكَ ها هُنا ؟

قالَ : لِأَمرٍ هَمَّني .

قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أفَتُريدُ أحَدَنا ؟

قالَ عُمَرُ : إن كانَ عَبدُ اللّهِ .

فَتَخَلَّفَ مَعَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، ومَضَيتُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ، وأبطَأَ عَلَينَا ابنُ عَبّاسٍ ، ثُمَّ لَحِقَ بِنا .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : ما وَراؤَكَ ؟

قالَ : يا أبَا الحَسَنِ ! اُعجوبَةٌ مِن عَجائِبِ أميرِ المُؤمِنينَ اُخبِرُكَ بِها وَاكتُم عَلَيَّ ! !

قالَ : فَهَلُمَّ . قالَ : لَمّا أن وَلَّيتَ قالَ عُمَرُ _ وهوَ يَنظُرُ إلى أثَرِكَ _ : آه ، آه ، آه .

فَقُلتُ : مِمَّ تَأَوَّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ !

قالَ : مِن أجلِ صاحِبِكَ يَابنَ عَبّاسٍ وقَد اُعطِيَ ما لَم يُعطَهُ أحَدٌ مِن آلِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ولَولا ثَلاثٌ هُنَّ فيهِ ما كانَ لِهذَا الأَمرِ مِن أحَدٍ سِواهُ ! !

قُلتُ : ما هُنَّ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟

قالَ : كِثرَةُ دُعابَتِهِ ، وبُغضُ قُرَيشٍ لَهُ ، وصِغَرُ سِنِّهِ ! !

قالَ : فَما رَدَدتَ عَلَيهِ ؟

قالَ : داخَلَني ما يَدخُلُ ابنَ العَمِّ لِابنِ عَمِّهِ ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! أمّا كَثرَةُ دُعابَتِهِ : فَقَد كانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يُداعِبُ فَلا يَقولُ إلّا حَقّا ، وأينَ أنتَ حَيثُ كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ _ ونَحنُ حَولَهُ صِبيانٌ وكُهولٌ وشُيوخٌ وشُبّانٌ ويَقولُ _ لِلصَّبِيِّ : «سناقا ، سناقا» ، ولِكُلِّ ما يَعلَمهُ اللّهُ يَشتَمِلُ عَلى قَلبِهِ !

وأمّا بُغضُ قُرَيشٍ لَهُ ، فَوَاللّهِ ما يُبالي بِبُغضِهِم لَهُ بَعدَ أن جاهَدَهُم في اللّهِ حينَ أظهَرَ اللّهُ دِينَهُ ، فَقَصَمَ أقرانَها ، وكَسَرَ آلِهَتَها ، وأثكَلَ نِساءَها ؛ لامَهُ مَن لامَهُ .

وأمّا صِغَرُ سِنِّهِ ، فَقَد عَلِمتَ أنَّ اللّهَ تَعالى حَيثُ أنزَلَ عَلَيهِ : «بَرَآءَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ» (2) فَوَجَّهَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله صاحِبَهُ لِيُبَلِّغَ عَنهُ ، فَأَمَرَهُ اللّهُ أن لا يُبَلِّغَ عَنهُ إلّا رَجُلٌ مِن أهلِهِ ، فَوَجَّهَهُ بِهِ ، فَهَلِ استَصغَرَ اللّهُ سِنَّهُ ! !

فَقالَ عُمَرُ لِابنِ عَبّاسٍ : أمسِك عَلَيَّ ، وَاكتُم ، فَإِن سَمِعتُها مِن غَيرِكَ لَم أنَم بَينَ لابَتَيها . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 8 .
2- .التوبة : 1 .
3- .فرائد السمطين : ج 1 ص 334 ح 258 .

ص: 577

9576.امام على عليه السلام ( _ در عهدنامه خود با مالك اشتر _ ) شرح نهج البلاغة_ در بيان دشمنى شديد وليد با على عليه السلام _: در جنگ بدر ، على عليه السلام پدر وليد (عُقبة بن ابى مُعَيط) را پس از به بند كشيدن ، كشت و افزون بر آن ، [ خود وليد نيز] به خاطر كشمكش با على عليه السلام ، در قرآن ، «فاسق» ناميده شد (1) .9577.امام على عليه السلام ( _ در توصيف فرشتگان _ ) فرائد السمطين_ به نقل از نبيط بن شريط _: با على بن ابى طالب عليه السلام بيرون آمديم و عبد اللّه بن عبّاس نيز با ما بود . چون به برخى از باغ هاى انصار رسيديم ، عمر را ديديم كه نشسته و به فكر فرو رفته است .

على بن ابى طالب عليه السلام به او فرمود : «اى امير مؤمنان! به چه خاطر ، تنها در اين جا نشسته اى؟» .

گفت: به خاطر كارى كه مرا به خود مشغول داشته است.

على عليه السلام فرمود : «مى خواهى يكى از ما با تو باشد؟» .

عمر گفت : اگر عبد اللّه باشد ، خوب است .

پس ، عبد اللّه با او ماند و من با على عليه السلام روانه شدم . او [ قدرى] درنگ كرد و سپس به ما ملحق شد .

على عليه السلام فرمود : «چه خبر بود؟» .

گفت:اى ابوالحسن!تو را از چيزى شگفت از شگفتى هاى امير مؤمنان [ عمر ]باخبر مى كنم ؛ ولى به كسى مگو!

فرمود : «باشد ، بگو» .

گفت : چون گذشتى ، عمر در حالى كه به پشت سر تو مى نگريست ، سه بار آه كشيد . [ به او] گفتم : اى امير مؤمنان! از چه آه مى كشى؟

گفت : اى پسر عبّاس! به خاطر آقايت ؛ و بى گمان ، چيزهايى به وى داده شده كه به هيچ يك از خاندان محمّد داده نشده است و اگر سه چيز در او نبود ، براى اين خلافت ، كسى جز او شايسته نبود .

گفتم : اى امير مؤمنان! آنها چه هستند؟

گفت : شوخ طبعى فراوان ، دشمنى قريش با او ، و كم بودن سنّش .

على عليه السلام فرمود : «چه پاسخى به او دادى؟» .

[ عبد اللّه ] گفت : تعصّب عموزادگى مرا گرفت و گفتم : اى امير مؤمنان! امّا [ در مورد] شوخ طبعى زيادش : پيامبر خدا نيز شوخى مى كرد و جز حق نمى گفت . آن گاه كه پيامبر خدا _ در حالى كه ما از كودك و جوان و ميان سال و كهن سال در پيرامون او بوديم _ به كودك مى فرمود : «بخور ، بخور!» و سخن و دلش يك سان بود [ و طعنه نمى زد و دروغ نمى گفت] ، تو كجا بودى؟

و امّا دشمنى قريش با او : به خدا سوگند ، او به دشمنى آنها اهميّتى نمى دهد . پس از آن كه به خاطر خدا _ آن هنگام كه خداوند ، دينش را آشكار ساخت _ با آنان جنگيد و سركردگان آنان را در هم شكست و خدايانشان را خُرد نمود و زنانشان را در اندوه فرزندانشان نشانْد . حال ، هر كس مى خواهد ، او را ملامت كند .

و امّا كمى سنّش : تو مى دانى هنگامى كه خداى متعال ، آيه [ برائت] : «بيزارى و برائتى است از سوى خدا و پيامبرش» را نازل كرد ، پيامبر صلى الله عليه و آله يارش [ ابو بكر ]را به سوى مكّه فرستاد تا پيام را از جانب او برساند ؛ امّا خدا به پيامبرش فرمان داد كه جز مردى از خاندان وى ، پيام را نرسانَد . پس ، على عليه السلام را روانه كرد . آيا خداوند ، وى را كوچك شمرد؟!

عمر گفت : بس است و اين را پنهان دار كه اگر از جز تو مى شنيدم ، در ميان دو سنگلاخ (2) مدينه نمى خفتم . .


1- .در آيه : «إِن جَآءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُواْ» (حجرات ، آيه 6) .
2- .در شرق و غرب مدينه ، دو منطقه پوشيده از سنگ هاى سخت و سياه است كه به احتمال فراوان گدازه هاى آتشفشانى اند . (م)

ص: 578

1 / 17 _ 2ب : الحَسَد9580.الإمامُ الصّادقُ عن آبائهِ عليهم السلامالأخبار الموفّقيّات عن ابن عبّاس_ في جَوابِ عُثمانَ _: أمّا صَرفُ قَومِنا عَنَّا الأَمرَ فَعَن حَسَدٍ قَد وَاللّهِ عَرَفتَهُ ، وبَغيٍ قَد وَاللّهِ عَلِمتَهُ ، فَاللّهُ بَينَنا وبَينَ قَومِنا !

وأمّا قَولُكَ : إنّك لا تَدري أدَفَعوهُ عَنّا أم دَفَعونا عَنهُ ! فَلَعَمري إنَّك لَتَعرِفُ أنَّهُ لَو صارَ إلَينا هذَا الأمرُ ما زِدنا بِهِ فَضلاً إلى فَضلِنا ، ولا قَدرا إلى قَدرِنا ، وإنّا لَأَهلُ الفَضلِ ، وأهلُ القَدرِ ، وما فَضَلَ فاضِلٌ إلّا بِفَضلِنا ، ولا سَبَقَ سابِقٌ إلّا بِسَبقِنا ، ولَولا هَدَينا مَا اهتَدى أحَدٌ ، ولا أبصَروا مِن عَمىً ، ولا قَصَدوا مِن جَورٍ . (1) .


1- .الأخبار الموفّقيّات : ص 606 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 9 .

ص: 579

1 / 17 _ 2 حسادت

1 / 17 _ 2حسادت9580.امام صادق عليه السلام ( _ به نقل از پدرانش عليهم السلام ) الأخبار الموفّقيّات_ به نقل از ابن عبّاس ، در پاسخ عثمان _: امّا [ اين كه گفتى ]«قوم ما خلافت را از ما گرداندند» : به خدا سوگند ، مى دانى كه از روى حسادت و گردنكشى بود و به خدا سوگند ، تو به آن ، آگاهى! پس ، خدا ميان ما و قوممان [ داور ]باشد .

و امّا [ در مورد] گفته ات كه «نمى دانى خلافت را از ما راندند يا ما را از خلافت راندند» : به جانم سوگند ، تو مى دانى كه اگر اين حكومت به ما مى رسيد ، فضيلتى بر فضيلت هاى ما و منزلتى بر منزلت هاى ما نمى افزود ؛ زيرا ما اهل فضيلت و منزلتيم و هيچ فاضلى فضيلتمند نشد ، جز با فضل ما و هيچ كس پيشى نگرفت ، جز با ما و اگر ما راه را ننموده بوديم ، كسى ره نمى يافت و از كورى به بينايى رهنمون نمى شد و از انحراف ، مصون نمى ماند .

.

ص: 580

9581.امام باقر عليه السلام :الأمالي للمفيد عن أبي الهَيثَم بن التَّيِّهان_ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ _: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ حَسَدَ قُرَيشٍ إيّاكَ عَلى وَجهَينِ : أمّا خِيارُهُم فَحَسَدوكَ مُنافَسَةً فِي الفَضلِ ، وَارتِفاعا فِي الدَّرَجَةِ . وأمّا أشرارُهُم فَحَسَدوكَ حَسَدا ، أحبَطَ اللّهُ بِهِ أعمالَهُم ، وأثقَلَ بِهِ أوزارَهُم . وما رَضوا أن يُساووكَ حَتّى أرادوا أن يَتَقَدَّموكَ ، فَبَعُدَت عَلَيهِمُ الغايَةُ ، وأسقَطَهُمُ المِضمارُ ، وكُنتَ أحَقَّ قُرَيشٍ بِقُرَيشٍ ، نَصَرتَ نَبِيَّهُم حَيّا ، وقَضَيتَ عَنهُ الحُقوقَ مَيِّتا ، وَاللّهِ ما بَغيُهُم إلّا عَلى أنفُسِهِم ، ونَحنُ أنصارُكَ وأعوانُكَ ، فَمُرنا بِأَمرِكَ . (1)راجع : ج 3 ص 38 (رأي عمر فيمن رشّحهم للخلافة) . ج 12 ص 454 (قريش) .

1 / 18بَيعَةُ أبي بَكرٍ مِن وِجهَةِ نَظَرِ عُمَرِ9583.قصص الأنبياء :تاريخ اليعقوبي عن عمر بن الخطّاب :كانَت بَيعَةُ أبي بَكرٍ فَلتَةً ، وَقَى اللّهُ شَرَّها ، فَمَن عادَ لِمِثلِها فَاقتُلوهُ . (2)9584.امام صادق عليه السلام :صحيح البخاري عن ابن عبّاس:كُنتُ اُقرِئُ رِجالاً مِنَ المُهاجِرينَ، مِنهُم عَبدُ الرَّحمنِ بنَ عَوفٍ ، فَبَينَما أنَا في مَنزِلِهِ بِمِنى وهوَ عِندَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ في آخرِ حَجَّةٍ حَجَّها إذ رَجَعَ إِلَيَّ عَبدُ الرَّحمنِ فَقالَ : لَو رَأيتَ رَجُلاً أتى أميرَ المُؤمنينَ اليَومَ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمنينَ هَل لَكَ في فُلانٍ يَقولُ : لَو قَد ماتَ عُمَرُ لَقَد بايَعتُ فُلانا فَوَاللّهِ ما كانَت بَيعَةُ أبي بَكرٍ إلّا فَلتَةً فَتَمَّت ! فَغَضِب عُمَرُ ، ثُمَّ قالَ : إنّي إن شاءَ اللّه لَقائِمٌ العشيّةَ في النّاسِ ؛ فَمُحَذِّرَهُم هؤلاءِ الَّذي يُريدونَ أن يَغصبوهُم اُمورَهُم .

قالَ عَبدُ الرَّحمنِ : فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لا تَفعَل ؛ فإِنَّ المَوسِمَ يَجمَعُ رُعاعَ النّاسِ وغَوغاءِهِم ، فَإِنَّهُم هُم الَّذينَ يَغلبونَ عَلى قُربِكَ حينَ تَقومُ في النّاسِ ، وأنَا أخشَى أن تَقومَ فَتَقولَ مَقالَةً يُطَيِّرُها ، عَنكَ كُلُّ مُطَيِّرٍ ، وأن لا يَعوها ، وأن لا يَضَعوها عَلى مَواضِعِها ، فامهل حَتّى تَقدِمَ المَدينَةَ ؛ فإِنَّها دارُ الهِجرَةِ والسنَّةِ ، فَتَخَلص بِأَهلِ الفِقهِ وأشرافِ النّاسِ ، فَتَقولُ ما قُلتَ مُتَمَكِّنا ؛ فَيَعي أهلُ العِلمِ مَقالَتَكَ ، ويَضَعونَها عَلى مَواضِعِها .

فَقالَ عُمَرُ : أما وَاللّهِ _ إن شاءَ اللّهُ _ لَأَقومَنَّ بِذلِكَ أوَّلَ مَقامٍ أقومُهُ بِالمَدينَةِ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَقَدِمنا المَدينَةَ في عَقبِ ذي الحَجّةِ ، فَلَمّا كانَ يَومُ الجُمعَةِ عَجَّلتُ الرَّواحَ حينَ زاغَتِ الشَّمسُ ، حَتّى أجِدَ سَعيدَ بنَ زَيدِ بنِ عمرِو بنِ نُفَيل جالِسا إلى رُكنِ المَنبَرِ ، فَجَلَستُ حَولَهُ (3) تَمِسُّ رُكبَتي رُكبَتَهُ ، فَلَم أنشَب (4) أن خَرَجَ عُمَرُ بنَ الخَطّابِ ، فَلَمّا رَأَيتُهُ مُقبِلاً قُلتُ لِسَعيدِ بنِ زَيدِ بنِ عَمرِو بنِ نُفَيلٍ : لَيَقولَنَّ العَشيَّةَ مَقالَةً لَم يَقُلها مُنذَ استُخلف ! فَأَنكَرَ عَلَيَّ ، وقالَ : ما عَسَيتَ أن يَقولَ ما لَم يَقُل قَبلَهُ ! !

فَجَلَسَ عُمَرُ عَلى المِنبَرِ ، فَلَمّا سَكَتَ المُؤَذِّنونَ قامَ ، فَأَثنى عَلَى اللّهِ بِمِا هوَ أهلُهُ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنِّي قائِلٌ لَكُم مَقالَةً قَد قُدِّر لي أن أقولَها ، لا أدري لَعَلَّها بَينَ يَدَي أجَلي ، فَمَن عَقَلَها ووَعاها فَليُحدِّثُ بِها حَيثُ انتَهَت بِهِ راحِلَتُهُ ، ومَن خَشِيَ أن لا يَعقِلَها فَلا اُحِلُّ لِأَحَدٍ أن يَكذِبَ عَلَيَّ :

إنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِالحَقِّ ، وأنزَلَ عَلَيهِ الكِتابَ ، فَكانَ مِمّا أنزَلَ اللّهُ آيَةَ الرَّجمِ (5) ، فَقَرَأناها وعَقَلناها ووَعَيناها ؛ رَجَمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ورَجَمنا بَعدَهُ ، فَأخشَى إن طالَ بِالنّاسِ زَمانٌ أن يَقولَ قَائِلٌ : «وَاللّهِ ما نَجِدُ آيَةَ الرَّجمِ في كِتابِ اللّهِ» ، فَيَضِلّوا بِتَركِ فَريضَةٍ أنزَلَها اللّهُ . والرَّجمُ في كِتابِ اللّهِ حَقٌّ عَلى مَن زَنى إذا اُحصِنَ ؛ مِنَ الرِّجالِ والنِّساءِ إذا قامَت البَيِّنَةُ ، أو كانَ الحَبلُ ، أو الِاعتِرافُ .

ثُمَّ إِنّا كُنّا نَقرَأُ فيما نَقرَأُ مِن كِتابِ اللّهِ «أن لا تَرغَبوا عَن آبائِكُم» (6) ؛ فَإِنَّهُ كُفرٌ بِكُم أن تَرغَبوا عَن آبائِكُم ، أو إنَّ كُفرا بِكُم أن تَرغَبوا عَن آبائِكُم ، ألا ثُمَّ إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : لا تُطروني كَما اُطري عيسى بنُ مَريَمَ ، وقولوا عَبدَ اللّهِ ورسولِهِ .

ثُمَّ إِنَّهُ بَلَغَني أنَّ قائِلاً مِنكُم يَقولُ : وَاللّهِ لَو قَد ماتَ عُمَر بايَعتُ فُلانا ، فَلا يَغتَرّنَّ امرؤٌ أن يَقولَ : إِنَّما كانَت بَيعَةُ أبي بَكرٍ فَلتة وتمّت ! ألا وإنَّها قَد كانَت كَذلِكَ ، ولكِنَّ اللّهَ وَقى شَرَّها ، ولَيسَ فيكُم مَن تُقطَعُ الأَعناقُ إلَيهِ مِثلَ أبي بَكرٍ . مَن بايَعَ رَجُلاً عَن غَيرِ مَشوِرَةٍ مِنَ المُسلِمينَ فَلا يُبايِعُ هوَ ولا الَّذي تابَعَهُ تَغِرَّةَ أن يُقتَلا . 7 .


1- .الأمالي للمفيد : ص 155 ح 6 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 158 ، المسترشد : ص 213 وفيه «ثمّ أمر بقتل من عاد لمثل فعله» بدل «فمن عاد لمثلها فاقتلوه» ؛ الملل والنحل : ج 1 ص 32 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 30 .
3- .كذا ، وفي مسند ابن حنبل : «حَذاءه» .
4- .لم ينشَبْ أن فعل كذا : أي لم يلبث وحقيقته : لم يتعلّق بشيء غيره ، ولا اشتغل بسواه (النهاية: ج 5 ص 52 «نشب») .
5- .من الواضح عدم وجود نصّ قرآني بهذا التعبير .
6- .صحيح البخاري: ج 6 ص 2503 ح 6442 ، مسند ابن حنبل: ج 1 ص 121 ح 391 ، صحيح ابن حبّان : ج 2 ص 146 ح 413 و ص 155 ح 414 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 615 ح 5 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 439 ح 9758 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 307 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 265 وفيه «إنّ عمر بن الخطّاب خطب خطبة ، قال فيها ...» ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 203 _ 205 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 11 ، تاريخ دمشق : ج 30 ص 280 _ 284 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 22 ، السيرة النبويّة لابن كثير : ج 4 ص 486 كلّها نحوه .

ص: 581

1 / 18 بيعت ابو بكر از ديدگاه عمر

9585.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الأمالى ، مفيد_ به نقل از ابو هيثم بن تَيَّهان ، پيش از جنگ جمل _: اى اميرمؤمنان! حسادت قريش بر تو ، دو گونه است : نيكان آنها به سبب همچشمى در فضيلت و يا بلندىِ مرتبت ، حسادت ورزيدند و بدكاران آنها بدخواهانه بر تو حسد بردند . خداوند نيز بدين سبب ، اعمالشان را هيچ انگاشت و بارشان را سنگين ساخت .

راضى نشدند كه با تو برابر شوند ؛ بلكه خواستند از تو پيشى گيرند . پس ، هدف ، از آنها دور ماند و به پايان راه نرسيدند .

تو سزاوارترينِ قريش به حاكميّت بر قريش هستى ؛ [ چرا كه] پيامبرشان را در زندگى ، يارى كردى و پس از مرگ ، حقوقش را از سوى او ادا نمودى . به خدا سوگند ، ستم و سركشى شان ، جز به خودشان باز نمى گردد . و ما ياران و ياوران تو هستيم . پس ، هر فرمانى دارى ، بفرما .ر . ك : ج 3 ص 39 (شايستگان خلافت از ديدگاه عمر) . ج 12 ص 455 (قريش) .

1 / 18بيعت ابو بكر از ديدگاه عمر9585.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى_ به نقل از عمر بن خطّاب _: بيعت با ابو بكر ، ناگهانى (و بى مقدّمه) بود و خداوند ، شرّش را حفظ كرد . پس اگر كسى دوباره آن گونه كرد ، او را بكشيد .9586.امام على عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از ابن عبّاس _: من به مردانى از مهاجران ، كه از جمله آنان عبد الرحمان بن عوف بود ، قرائت [ قرآن ]مى آموختم . هنگامى كه در اقامتگاهش در مِنا [ منتظرش] بودم ، او نزد عمر بن خطّاب (در آخرين سفر حجّ وى) بود .

او به نزد من بازگشت و گفت : كاش آن مرد را كه امروز به نزد امير مؤمنان [ عمر ]آمد ، مى ديدى! [ آن مرد به عمر ]گفت : اى امير مؤمنان! آيا خبر دارى كه فلانى مى گويد : اگر عمر بميرد ، با فلان كس بيعت مى كنم ؛ چرا كه به خدا سوگند ، بيعت ابو بكر ، جز يك پيشامد ناگهانى نبود ؛ ولى [ به نيكويى] پايان يافت؟

عمر خشمناك شد و گفت : اگر خدا بخواهد ، امشب در ميان مردم مى ايستم و به آنها هشدار مى دهم كه اينان ، مى خواهند حكومتشان را غصب كنند .

عبد الرحمان مى گويد : من گفتم : اى امير مؤمنان! [ اين كار را ]مكن ؛ چرا كه در موسم حج ، توده مردم و غوغاييان ، گرد مى آيند و آنان اند كه هنگامى كه در ميان مردم مى ايستى ، گِردت را مى گيرند . و من بيم آن دارم كه برخيزى و چيزى بگويى كه بدبينان ، از آن ، بد برداشت كنند و آن را درست نفهمند و در جايگاه [ صحيح ]خود قرار ندهند .

مهلت ده تا به مدينه در آيى ، كه آن جا خانه هجرت و سنّت است و [ در آن جا ]به فهيمان و نخبگانْ دسترس مى يابى . آن گاه ، هر چه مى خواهى بگو ؛ زيرا دانايان ، سخنت را مى فهمند و آن را در جايگاه خود مى نهند .

عمر گفت : آگاه باش كه به خدا سوگند ، _ إن شاء اللّه _ در نخستين روزى كه به مدينه برسم ، به اين كار خواهم پرداخت .

ابن عبّاس مى گويد : پايان ذى حجّه به مدينه رسيديم و چون ظهر روز جمعه شد ، شتابان [ به مسجد] رفتم و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل را در كنار منبر يافتم و در كنارش زانو به زانو نشستم و هنوز به چيزى مشغول نشده بودم كه عمر بن خطّاب ، وارد شد . چون ديدم كه پيش مى آيد ، به سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل گفتم : امروز ، سخنى مى گويد كه از آغاز خلافتش تا كنون ، نگفته است .

سعيد نپذيرفت و گفت : گمان نمى كنم چيزى بگويد كه پيش از اين نگفته باشد .

عمر به منبر نشست و چون مؤذّنانْ ساكت شدند ، برخاست و خدا را آن گونه كه شايسته اش بود ، ستود و سپس گفت : امّا بعد ، سخنى كه گفتنش بر من واجب مى نمايد ، با شما در ميان مى گذارم . نمى دانم ؛ شايد اجلم نزديك است . هر كس آن را فرا گرفت و حفظ نمود ، تا آن جا كه مَركبش مى رود ، آن را نقل نمايد ، و كسى كه مى ترسد آن را درست فرا نگيرد ، پس به [ او و به ]هيچ كس [ ديگر ،] اجازه نمى دهم كه بر من دروغ ببندد .

خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را به حق بر انگيخت و كتاب را بر او نازل كرد و از جمله چيزهايى كه نازل نمود ، آيه «رَجْم (سنگسار [ كردن زناكار] )» بود (1) . پس ، آن را قرائت كرديم ، فرا گرفتيم و حفظ نموديم . پيامبر خدا سنگسار كرد و ما نيز پس از او [ چنين ]كرديم . مى ترسم زمانى دراز بر مردم بگذرد و كسى بگويد كه به خدا سوگند ، ما آيه «رجم» را در كتاب خدا نمى يابيم و با ترك اين واجب الهى _ كه خدا آن را نازل كرده است _ گم راه شوند .

رجم ، در كتاب خدا ، حقّى است بر گردن هر زناكار مُحصِن (2) ، چه مرد باشد و چه زن، آن گاه كه شهادتى در كار باشد، يا [ زنِ بدون همسر] باردار شود ، و يا اعتراف كند.

نيز در آيه هايى كه از قرآن قرائت مى نموديم ، مى خوانديم : «از پدرانتان روى مگردانيد [ و خود را به ديگران منسوب نكنيد]» (3) ، كه رو گردانيدن شما از پدرانتان كفر است . بى گمان ، كفر شما اين است كه از پدرانتان روى بگردانيد .

بدانيد كه پيامبر خدا فرمود : «در ستايش من ، آن گونه كه در ستايش عيسى بن مريم مبالغه شد ، مكنيد ؛ بلكه مرا بنده خدا و پيامبر او بخوانيد» .

سپس چنين به من خبر رسيده است كه كسى از ميان شما مى گويد : به خدا سوگند ، اگر عمر بميرد ، با فلانى بيعت مى كنم .

كسى فريب اين را نخورد كه بگويد : بيعت با ابو بكر ناگهانى بود ؛ ولى [ به نيكويى ]پايان يافت . (4)

بدانيد كه آن ، اين گونه (ناگهانى) بود ؛ ولى خدا شرّش را نگه داشت و در ميان شما ، كسى مانند ابو بكر نيست كه گردن ها در برابرش فرود آيند . هر كس بدون مشورت با مسلمانان ، با كسى بيعت كند ، بيعت كننده و بيعت شونده پيروى نمى شوند ؛ چرا كه آن دو خود را به كشتن داده اند .

.


1- .روشن است كه در قرآن ، چنين آيه اى وجود ندارد .
2- .كسى كه همسرش در دسترس اوست .
3- .روشن است كه در قرآن ، آيه اى اين گونه وجود ندارد .
4- .اين ، جمله اى است كه خودِ عمر ، پيش تر ، در جمع مسلمانان گفته بود (ر.ك : حديث پيشين). (م)

ص: 582

. .

ص: 583

. .

ص: 584

. .

ص: 585

. .

ص: 586

قال ابن أبي الحديد بَعدَ نَقلِ خُطبَةِ عُمَرَ عَنِ الطَّبَرِيِّ : هذا حَديثٌ مُتَّفَقٌ عَلَيهِ مِن أهلِ السّيرَةِ ، وقَد وَرَدَتِ الرِّواياتُ فيهِ بِزِياداتٍ ؛ رَوَى المَدائِنِيُّ قالَ : لَمّا أخَذَ أبو بَكرٍ بِيَدِ عُمَرَ وأبي عُبَيدَةَ وقالَ لِلنّاسِ : قَد رَضيتُ لَكُم أحَدَ هذَينِ الرَّجُلَينِ ، قالَ أبو عُبَيدَةَ لِعُمَرَ : اُمدُد يَدَكَ نُبايِعكَ . فَقالَ عُمَرُ : ما لَكَ فِي الإِسلامِ فَهَّةٌ (1) غَيرَها ! أ تَقولُ هذا وأبو بَكرٍ حاضِرٌ ! ! ثُمَّ قالَ لِلنّاسِ : أيُّكُم يَطيبُ نَفسا أن يَتَقَدَّمَ قَدَمَينِ قَدَّمَهُما رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِلصَّلاةِ ! ! رَضِيَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِدينِنا ، أفَلا نَرضاكَ لِدُنيانا ! ! ثُمَّ مَدَّ يَدَهُ إلى أبي بَكرٍ فَبايَعَهُ . وهذِهِ الرِّوايَةُ هِيَ الَّتي ذَكَرَها قاضِي القُضاةِ في كِتابِ المُغني . وقالَ الواقِدِيُّ في رِوايَتِهِ في حِكايَةِ كَلامِ عُمَرَ : وَاللّهِ لَأَن اُقَدَّمَ فَاُنحَرَ كَما يُنحَرُ البَعيرُ ، أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أتَقَدَّمَ عَلى أبي بَكرٍ . وقالَ شَيخُنا أبُو القاسِمِ البَلخِيُّ : قالَ شَيخُنا أبو عُثمانَ الجاحِظُ : إنَّ الرَّجُلَ الَّذي قالَ : «لَو قَد ماتَ عُمَرُ لَبايَعتُ فُلانا» عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، قالَ : لَو قَد ماتَ عُمَرُ لَبايَعتُ عَليّا عليه السلام ، فَهذَا القَولُ هوَ الَّذي هاجَ عُمَرَ أن خَطَبَ بِما خَطَبَ بِهِ . وقالَ غَيرُهُ مِن أهلِ الحَديثِ : إنَّما كانَ المَعزومُ عَلى بَيعَتِهِ لَو ماتَ عُمَرُ طَلحَةَ ابنَ عُبَيدِ اللّهِ . فَأَمّا حَديثُ الفَلتَةِ ، فَقَد كانَ سَبَقَ مِن عُمَرَ أن قالَ : إنَّ بَيعَةَ أبي بَكرٍ كانَت فَلتَةً وَقَى اللّهُ شَرَّها ؛ فَمَن عادَ إلى مِثلِها فَاقتُلوهُ . وهذَا الخَبَرُ الَّذي ذَكَرناهُ عَنِ ابنِ عَبّاسٍ وعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ فيهِ حَديثُ الفَلتَةِ ؛ ولكِنَّهُ مَنسوقٌ عَلى ما قالَهُ أوَّلاً ، أ لا تَراهُ يَقولُ : فَلا يَغُرَّنَّ امرَأً أن يَقولَ : «إنَّ بَيعَةَ أبي بَكرٍ كانَت فَلتَةً ، فَلَقَد كانَت كَذلِكَ» ، فَهذا يُشعِرُ بِأَنَّهُ قَد كانَ قالَ مِن قَبلُ : إنَّ بَيعَةَ أبي بَكرٍ كانَت فَلتَةً .... (2)

.


1- .الفَهَّة : السَّقْطَة والجهلة (النهاية : ج 3 ص 482 «فهه») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 25 .

ص: 587

ابن ابى الحديد ، پس از نقل خطبه عمر از طبرى مى گويد : اين ، حديثى است كه سيره نويسان ، بر آن اتّفاق نظر دارند و روايت هاى ديگر نيز با افزوده هايى در اين باره هست. مدائنى نقل مى كند كه چون ابو بكر ، دست عمر و ابو عبيده را گرفت و به مردم گفت : يكى از اين دو مرد را براى شما مى پسندم . ابو عبيده به عمر گفت : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم . عمر گفت : در اسلام ، نادانى و لغزشى جز اين نداشته اى! آيا اين را مى گويى ، در حالى كه ابو بكر حاضر است؟ سپس عمر به مردم گفت : كدام يك از شما را خوش مى آيد كه بر قدم هايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى نمازْ مقدّم داشت ، مقدّم شود؟ [ اى ابو بكر!] پيامبر خدا تو را براى دينمان پسنديد ؛ آيا ما براى دنيايمان نپسنديم؟! سپس دستش را به سوى ابو بكر دراز كرد و با او بيعت نمود . اين روايت ، همان است كه قاضى القضاة در كتاب المغنى آورده است . واقدى ، در نقلى كه از سخن عمر دارد ، [ چنين آورده است كه عمر ]گفت : به خدا سوگند ، اگر مرا پيش اندازند تا همچون شترْ ذبح شوم ، برايم محبوب تر از آن است كه از ابو بكر پيشى گيرم . و شيخ ما ، ابو القاسم بلخى ، مى گويد : شيخ ما ، ابو عثمان جاحظ ، گفت : آن مردى كه گفت : «اگر عمر بميرد ، با فلانى بيعت مى كنم» ، عمّار بن ياسر بود كه گفت : «اگر عمر بميرد ، با على عليه السلام بيعت مى كنم» و اين ، سخنى بود كه عمر را بر انگيخت تا آن خطبه را بخواند . و محدّثان ديگر مى گويند : كسى كه در صورت مرگ عمر ، آهنگ بيعت با او شده بود ، طلحة بن عبيد اللّه بود . و امّا حديث بيعت ناگهانى! پيش از اين ، گفته عمر گذشت كه گفته بود : بيعت با ابو بكر ، ناگهانى بود و خداوند ، شرّش را نگه داشت . هر كس را كه همانند آن كند ، بكشيد . اين خبر كه آن را از ابن عبّاس و عبد الرحمان بن عوف نقل كرديم ، نيز به «بيعت ناگهانى» اشاره دارد ؛ ولى در روال همان سخن قبلى است ؛ زيرا مى گويد : «كسى فريب نخورد كه بگويد : بيعت با ابو بكر ناگهانى بود . بى گمان ، چنين بود» . اين جمله اشاره به اين دارد كه وى پيش از آن نيز گفته بوده كه : بيعت با ابو بكر ناگهانى بود

.

ص: 588

راجع : شرح نهج البلاغة : ج2 ص 26 _ 37 ، في نقل كلام السيّد المرتضى ونقده .

1 / 19مَكانُ الإِمامِ فِي الحُكومَةِ9592.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :أرادَ أبو بَكرٍ أن يَغزُوَ الرّومَ ، فَشاوَرَ جَماعَةً مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ ، فَقَدَّموا وأخَّروا ، فَاستَشارَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَأَشارَ أن يَفعَلَ ، فَقالَ : إن فَعَلتَ ظَفِرتَ . فَقالَ : بَشَّرتَ بِخَيرٍ .

فَقامَ أبو بَكرٍ فِي النّاسِ خَطيبا ، وأمَرَهُم أن يَتَجَهَّزوا إلَى الرّومِ ، فَسَكَتَ النّاسُ . فَقامَ عُمَرُ فَقالَ : «لَوْ كَانَ عَرَضًا قَرِيبًا وَسَفَرًا قَاصِدًا» (1) لَانتَدَبتُموهُ ! فَقامَ عَمرُو بنُ سَعيدٍ فَقالَ : لَنا تَضرِبُ أمثالَ المُنافِقينَ يَابنَ الخَطّابِ ، فَما يَمنَعُكَ أنتَ ما عِبتَ عَلَينا فيهِ ؟ ! (2)9589.امام على عليه السلام :الفتوح_ بَعدَ ذِكرِ قَضِيَّةِ ارتِدادِ الأَشعَثِ وعَزمِ أبي بَكرٍ عَلى تَوجيهِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام لِقِتالِهِ _: قالَ عُمَرُ : أخافُ أن يَأبى لِقِتالِ القَومِ ، فَلا يُقاتِلَهُم ، فَإِن أبى ذلِكَ فَلَم تَجِد أحَدا يَسيرُ إلَيهِم إلّا عَلَى المَكروهِ مِنهُ . ولكِن ذَر عَلِيّا يَكونُ عِندَكَ بِالمَدينَةِ ؛ فَإِنَّكَ لا تَستَغني عَنهُ وعَن مَشورَتِهِ . (3) .


1- .التوبة : 42 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 132 وراجع الفتوح : ج 1 ص 80 .
3- .الفتوح : ج 1 ص 57 ، الردّة : ص 197 .

ص: 589

1 / 19 جايگاه امام در حكومت

1 / 19جايگاه امام در حكومت9592.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :ابو بكر تصميم به جنگ با روم گرفت . از اين رو با گروهى از اصحاب پيامبر خدا مشورت كرد . برخى مخالفت و برخى موافقت نمودند . [ سپس] با على بن ابى طالب عليه السلام مشورت كرد و او موافقت نمود و فرمود : «اگر اقدام كنى ، پيروز مى شوى» .

ابو بكر گفت : به خير ، بشارت دادى . آن گاه در ميان مردم به سخنرانى ايستاد و به آنان فرمان داد كه ساز و برگ سفر به سوى روم را آماده سازند ؛ امّا مردمْ ساكت ماندند .

عمر برخاست و گفت : «اگر متاعى نزديك و سفرى كوتاه بود» (1)(2) ، مى پذيرفتيد!

عمرو بن سعيد برخاست و گفت : براى ما ، منافقان را مَثَل مى زنى ، اى ابن خطّاب؟ چه چيزْ تو را از [ آماده شدن براى ]آنچه بر ما عيب گرفتى ، باز مى دارد ؟9593.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الفتوح_ پس از ذكر ارتداد اشعث و تصميم ابو بكر به فرستادن امام على عليه السلام به پيكار با او _: عمر [ خطاب به ابو بكر ]گفت : مى ترسم كه از پيكار با آن قوم ، خوددارى ورزد و با آنان نجنگد ، و اگر خوددارى ورزد ، كس ديگرى را نمى يابى كه به سوى آنها برود ، مگر با اجبار و اكراه . پس ، على را واگذار تا نزد تو در مدينه باشد ، كه تو از او و مشورتش بى نياز نيستى .

.


1- .توبه ، آيه 42 .
2- .برگرفته از آيه 42 از سوره توبه است كه سستى منافقان را در عزيمت به جنگ ، نكوهش مى كند .

ص: 590

. .

ص: 591

فهرست تفصيلى .

ص: 592

. .

ص: 593

. .

ص: 594

. .

ص: 595

. .

ص: 596

. .

جلد 3

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الثاني : عهد عمر بن الخطّاب2 / 1مَكانَةُ عُمَرَ عِندَ أبي بَكرٍ8089.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الإسلام عن أبي بكر :وَاللّهِ ، ما عَلى ظَهرِ الأَرضِ رَجُلٌ أحَبُّ إلَيَّ مِن عُمَرَ . (1)8088.امام على عليه السلام ( _ در ضمن وصيّت به فرزندش حسن عليه السلام _ ) غريب الحديث :قالَ أبو عُبَيدٍ في حَديثِ أبي بَكرٍ : وَاللّهِ ، إنَّ عُمَرَ لَأَحَبُّ النّاسِ إلَيَّ . (2)8087.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن نافع :إنَّ أبا بَكرٍ أقطَعَ الأَقرَعَ بنَ حابِسٍ وَالزِّبرِقانِ قَطيعَةً وكَتَبَ لَهُما كِتابا . فَقالَ لَهُما عُثمانُ : أشهِدا عُمَرَ ؛ فَإِنَّهُ حِرزُكُما وهُوَ الخَليفَةُ بَعدَهُ . قالَ : فَأَتَيا عُمَرَ ، فَقالَ لَهُما : مَن كَتَبَ لَكُما هذَا الكِتابَ ؟ قالا : أبو بَكرٍ . قالَ : لا وَاللّهِ ولا كَرامَةَ ! وَاللّهِ ، لَيُفلَقَنَّ وُجوهُ المُسلِمينَ بِالسُّيوفِ وَالحِجارَةِ ثُمَّ تَكونُ لَكُما هذا ! قالَ : فَتَفَلَ فيهِ فَمَحاهُ . فَأَتَيا أبا بَكرٍ فَقالا : ما نَدري أنتَ الخَليفَةُ أم عُمَرُ ! قالَ : ثُمَّ أخبَراهُ ، فَقالَ : فَإِنَّا لا نُجيزُ إلّا ما أجازَهُ عُمَرُ . (3) .


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 265 ، تاريخ دمشق : ج 44 ص 247 ، الرياض النضرة : ج 2 ص 399 .
2- .غريب الحديث للهروي : ج 2 ص 10 ، النهاية في غريب الحديث : ج 4 ص 277 ، كنز العمّال : ج 12 ص 545 ح 35736.
3- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 196 و ص 194 نحوه وفيه «فقال : أنت الأمير أم عمر ؟ فقال : عمر ، غير أنّ الطاعة لي فسكت» بدل «ما ندري أنت الخليفة ...» و ص 196 نحوه وفيه «فقال أبو بكر : قد كنت قلت لك إنّك أقوى على هذا الأمر منّي ولكنّك غلبتني» ، كنز العمّال : ج 12 ص 583 ح 35813 .

ص: 7

فصل دوم : روزگار عمر بن خطّاب

2 / 1 منزلت عمر در نزد ابو بكر

فصل دوم : روزگار عمر بن خطّاب2 / 1منزلت عمر در نزد ابو بكر8088.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ فِيما أوصَى ابنَهُ الحسنَ عليه السلام _ ) تاريخ الإسلام_ به نقل از ابو بكر _: به خدا سوگند ، بر روى زمين ، مردى محبوب تر از عمر ، نزد من نيست .8087.عنه صلى الله عليه و آله :غريب الحديث :ابو عبيد از ابو بكر چنين نقل مى كند : به خدا سوگند ، عمر ، محبوب ترينِ مردم در نزد من است .8086.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از نافع _: ابو بكر به اقرع بن حابس و زِبْرِقان ، دو قطعه زمين بخشيد و نوشته اى هم برايشان نوشت .

عثمان به آن دو گفت : عمر را گواه بگيريد كه او حافظ شما و خليفه بعدى است . پس ، نزد عمر آمدند و او به آنها گفت : چه كسى اين نوشته را براى شما نوشته است؟

گفتند : ابو بكر .

گفت : نه . به خدا سوگند [ كه كار درستى نيست] و اين كار ، بزرگوارى و كرامت نيست . به خدا سوگند ، [ نمى توان پذيرفت كه] صورت هاى مسلمانان ، با شمشير و سنگ ، شكاف بردارد ، آن گاه ، اين [ زمين ]براى شما باشد! پس ، آب دهان بر آن انداخت و نوشته را محو كرد .

آن دو نزد ابو بكر آمدند و گفتند : ما نمى دانيم كه تو خليفه اى يا عمر! سپس ماجرا را باز گفتند .

ابو بكر گفت : ما چيزى را جز آنچه عمر اجازه دهد ، اجازه نمى دهيم .

.

ص: 8

8085.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ يَصِفُ استِعمالَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ _: ولَولا خاصَّةٌ ما كان بَينَهُ [أبي بَكرٍ ]وبَينَ عُمَرَ ، لَظَنَنتُ أنَّهُ لا يَدفَعُها عَنّي . (1)2 / 2اِستِعمالُ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ8082.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :اِعتَلَّ أبو بَكرٍ في جُمادَى الآخِرَةِ سَنَةَ (13) . فَلَمَّا اشتَدَّت بِهِ العِلَّةُ عَهِدَ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ ، فَأَمَرَ عُثمانَ أن يَكتُبَ عَهدَهُ ، وكَتَبَ :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . هذا ما عَهِدَ أبو بَكرٍ خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ إلَى المُؤمِنينَ وَالمُسلِمينَ : سَلامٌ عَلَيكُم ، فَإِنّي أحمَدُ إلَيكُمُ اللّهَ ؛ أمّا بَعدُ فَإِنّي قَدِ استَعمَلتُ عَلَيكُم عُمَرَ بنَ الخَطّابِ ، فَاسمَعوا وأطيعوا ، وإنّي ما ألَوتُكُم (2) نُصحا . وَالسَّلامُ . (3)8081.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن محمّد بن إبراهيم بن الحارث :دَعا أبو بَكرٍ عُثمانَ خالِيا (4) ، فَقالَ : اُكتُب :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . هذا ما عَهِدَ أبو بَكرٍ بنُ أبي قُحافَةَ إلَى المُسلِمينَ ؛ أمّا بَعدُ .

قالَ : ثُمَّ اُغمِيَ عَلَيهِ ، فَذَهَبَ عَنهُ ، فَكَتَبَ عُثمانُ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي قَدِ استَخلَفتُ عَلَيكُم عُمَرَ بنَ الخَطّابِ ، ولَم آلُكُم خَيرا مِنهُ .

ثُمَّ أفاقَ أبو بَكرٍ فَقالَ : اِقرَأ عَلَيَّ ، فَقَرأَ عَلَيهِ ، فَكَبَّرَ أبو بَكرٍ وقالَ : أراكَ خِفتَ أن يَختَلِفَ النّاسُ إنِ افتُلِتَت (5) نَفسي في غَشيَتي ! قالَ : نَعَم . قالَ : جَزاكَ اللّهُ خَيرا عَنِ الإِسلامِ وأهلِهِ ! وأقَرَّها أبو بَكرٍ مِن هذَا المَوضِعِ . (6) .


1- .الغارات : ج 1 ص 307 عن جندب ، المسترشد : ص 413 عن شريح بن هاني وزاد فيه «وأمر قد عقداه بينهما» بعد «بين عمر» ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 95 عن جندب .
2- .يقال : إنّي لا آلُوكَ نُصْحاً ، أي لا أفْتُرُ ولا اُقَصِّر (لسان العرب : ج 14 ص 40 «ألا») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 136 .
4- .الخِلْو : المُنْفَرِد (النهاية : ج 2 ص 74 «خلا») .
5- .افْتُلِتَ فلانٌ : أي ماتَ فجْأَةً (لسان العرب : ج 2 ص 68 «فلت») .
6- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 429 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 79 ، نهاية الأرب : ج 19 ص 152 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 200 ، تاريخ دمشق : ج 30 ص 411 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 117 والثلاثة الأخيرة نحوه وراجع تاريخ المدينة : ج 2 ص 668 .

ص: 9

2 / 2 به خلافت رساندن عمر بن خطّاب

8085.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در توصيف به خلافت رسيدن عمر بن خطّاب _: و اگر ارتباط ويژه ابو بكر با عمر نبود ، اميدى داشتم كه خلافت را از من نراند .2 / 2به خلافت رساندن عمر بن خطّاب8082.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :ابو بكر ، در جمادى دوم سال سيزدهم هجرت ، بيمار شد و چون بيمارى اش شدّت گرفت ، به عمر بن خطّاب [ براى خلافت آينده ]سفارش كرد .

او به عثمان ، فرمان داد كه وصيّتش [ به مسلمانان ]را بنويسد و وى چنين نوشت : «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، چيزى است كه ابو بكر ، جانشين پيامبر خدا ، براى مؤمنان و مسلمانان به يادگار مى نهد . سلام عليكم! من نيز چون شما خدا را مى ستايم . امّا بعد ، من ، عمر بن خطّاب را بر شما گماردم . پس بشنويد و فرمان بريد . و من ، در خيرخواهى براى شما ، كوتاهى و سستى نكردم . و السلام!» .8081.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى به نقل از محمّد بن ابراهيم بن حارث :ابو بكر ، عثمان را در خلوت فرا خواند و گفت : بنويس : «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، سفارشى است كه ابو بكر بن ابى قُحافه به مسلمانان مى كند . امّا بعد» .

سپس به حالت اغما افتاد و از حال رفت . پس ، عثمان نوشت : «امّا بعد ، من عمر بن خطّاب را جانشين خود در ميان شما مى سازم و بهتر از او برايتان نيافتم» .

پس ، ابو بكر به هوش آمد و گفت : برايم بخوان . او [ نيز ]خواند .

ابو بكر ، صدايش را به تكبير بلند كرد و گفت : چنين مى بينم كه ترسيدى من در بيهوشى ام ناگهان بميرم و مردم ، دچار اختلاف شوند .

عثمان گفت : آرى .

گفت : خدا تو را از طرف اسلام و مسلمانان ، پاداش نيكو دهاد! و اين چنين ، كار او را تأييد نمود .

.

ص: 10

8080.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ المدينة عن أسلَم :كَتَبَ عُثمانُ عَهدَ الخَليفَةِ بَعدَ أبي بَكرٍ ، وأمَرَهُ ألّا يُسَمِّيَ أحَدا ، وتَرَكَ اسمَ الرَّجُلِ ، فَاُغمِيَ عَلى أبي بَكرٍ إغماءَةً ، فَأَخَذَ عُثمانُ العَهدَ فَكَتَبَ فيهِ اسمَ عُمَرَ . قالَ : فَأَفاقَ أبو بَكرٍ فَقالَ : أرِنِي العَهدَ ، فَإِذا فيهِ اسمُ عُمَرَ . قالَ : مَن كَتَبَ هذا ؟ فَقالَ عُثمانُ : أنَا . فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ وجَزاكَ خَيرا ! فَوَاللّهِ لَو كَتَبتَ نَفسَكَ لَكُنتَ لِذلِكَ أهلاً . (1)8079.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن قيس :رَأَيتُ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ وهُوَ يَجلِسُ وَالنّاسُ مَعَهُ ، وبِيَدِهِ جَريدَةٌ ، وهُوَ يَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! اسمَعوا وأطيعوا قَولَ خَليفَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ إنَّهُ يَقولُ : إنّي لَم آلُكُم نُصحا . قالَ : ومَعَهُ مَولىً لِأَبي بَكرٍ يُقالُ لَهُ شَديدٌ ، مَعَهُ الصَّحيفَةُ الَّتي فيهَا استِخلافُ عُمَرَ . (2)8078.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ كِتابَةِ استِخلافِ عُمَرَ _: خَرَجَ عُمَرُ بِالكِتابِ وأعلَمَهُم ، فَقالوا : سَمعا وطاعَةً ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : ما فِي الكِتابِ يا أبا حَفصٍ ؟ قالَ : لا أدري ، ولكِنّي أوَّلُ مَن سَمِعَ وأطاعَ. قالَ: لكِنّي وَاللّهِ أدري ما فيهِ ؛ أمَّرتَهُ عامَ أوَّلٍ ، وأمَّرَكَ العامَ ! (3)8077.امام كاظم عليه السلام :شرح نهج البلاغة :إنَّ أبا بَكرٍ لَمّا نَزَلَ بِهِ المَوتُ دَعا عَبدَ الرَّحمنِ بنَ عَوفٍ ، فَقالَ : أخبِرني عَن عُمَرَ . فَقالَ : إنَّهُ أفضَلُ مَن رَأيُكَ فيهِ ، إلّا أنَّ فيهِ غِلظَةً . فَقالَ أبو بَكرٍ : ذاكَ لِأَنَّهُ يَراني رَقيقا ، ولَو قَد أفضَى الأَمرُ إلَيهِ لَتَرَكَ كَثيرا مِمّا هُوَ عَلَيهِ ، وقَد رَمَقتُهُ ؛ إذا أنَا غَضِبتُ عَلى رَجُلٍ أرانِي الرِّضى عَنهُ ، وإذا لِنتُ لَهُ أرانِي الشِّدَّةَ عَلَيهِ .

ثُمَّ دَعا عُثمانَ بنَ عَفّانَ فَقالَ : أخبِرني عَن عُمَرَ ، فَقالَ : سَريرَتُهُ خَيرٌ مِن عَلانِيَتِهِ ، ولَيسَ فينا مِثلُهُ . فَقالَ لَهُما : لا تَذكُرا مِمّا قُلتُ لَكُما شَيئا ، ولَو تَرَكتُ عُمَرَ لَما عَدَوتُكَ يا عُثمانُ ، وَالخِيَرَةُ لَكَ ألّا تَلِيَ مِن اُمورِهِم شَيئا ، ولَوَدَدتُ أنّي كُنتُ مِن اُمورِكُم خِلوا ، وكُنتُ فيمَن مَضى مِن سَلَفِكُم .

ودَخَلَ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ عَلى أبي بَكرٍ فَقالَ : إنَّهُ بَلَغَني أنَّكَ يا خَليفَةَ رَسولِ اللّهِ استَخلَفتَ عَلَى النّاسِ عُمَرَ ، وقَد رَأَيتَ ما يَلقى النّاسُ مِنهُ وأنتَ مَعَهُ ، فَكَيفَ بِهِ إذا خَلا بِهِم ! وأنتَ غَدا لاقٍ رَبَّكَ ؛ فَيَسأَلُكَ عَن رَعِيَّتِكَ .

فَقالَ أبو بَكر : أجلِسوني ، ثُمَّ قالَ : أ بِاللّهِ تُخَوِّفُني؟ ! إذا لَقيتُ رَبّي فَسَأَلَني قُلتُ : استَخلَفتُ عَلَيهِم خَيرَ أهلِكَ .

فَقالَ طَلحَةُ : أ عُمَرُ خَيرُ النّاسِ يا خَليفَةَ رَسولِ اللّهِ ؟ ! فَاشتَدَّ غَضَبُهُ وقالَ : إي وَاللّهِ ، هُوَ خَيرُهُم وأنتَ شَرُّهُم ! أما وَاللّهِ لَو وَلَّيتُكَ لَجَعَلتَ أنفَكَ في قَفاكَ ، ولَرَفَعتَ نَفسَكَ فَوقَ قَدرِها ، حَتّى يَكونَ اللّهُ هُوَ الَّذي يَضَعُها ! أتَيتَني وقَد دَلَكتَ عَينَكَ ؛ تُريدُ أن تَفتِنَني عَن ديني ، وتُزيلَني عَن رَأيي ! قُم ، لا أقامَ اللّهُ رِجلَيكَ ! أما وَاللّهِ لَئِن عِشتُ فُواقَ ناقَةٍ (4) وبَلَغَني أنَّكَ غَمَصتَهُ (5) فيها أو ذَكَرتَهُ بِسوءٍ لَاُلحِقَنَّكَ بِمَحمَضاتِ قُنَّةَ (6) ، حَيثُ كُنتُم تُسقَونَ ولا تَروَونَ ، وتَرعَونَ ولا تَشبَعونَ ، وأنتُم بِذلِكَ بَجِحونَ (7) راضونَ فَقامَ طَلحَةُ فَخَرَجَ . (8) .


1- .تاريخ المدينة : ج 2 ص 667 ، تاريخ دمشق : ج 44 ص 252 عن عبد اللّه بن عمر ، الأوائل لأبي هلال : ص 102 عن المدائني وكلاهما نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 429 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 88 ح 259 نحوه . وفي معالم الفتن : ج 1 ص 326 «ياليت الفاروق قال ذلك يوم أن أمر النبيّ صلى الله عليه و آله أن يأتوه بصحيفة ليكتب لهم كتابا لا يضلّوا بعده أبدا» .
3- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 38 .
4- .أي قَدْرَ فُواق ناقةٍ ، وهو ما بين الحَلْبَتَين من الراحَة (النهاية : ج 3 ص 479 «فوق») .
5- .غَمَصَه : حَقَّرَه واستَصْغَره ولم يَرَهُ شيئا (لسان العرب : ج 7 ص 61 «غمص») .
6- .قال ابن منظور : المَحْمَض : الموضع الَّذي ترعى فيه الإبل الحَمْض . والحَمْض من النبات : كلّ نَبتٍ مالِحٍ أو حامضٍ يقوم على سُوقٍ ولا أصل له (لسان العرب : ج 7 ص 139 و 138) . وقال ياقوت : قُنَّةُ : منزل قريب من حومانة الدرّاج في طريق المدينة من البصرة . وقُنَّةُ : جبل في ديار بني أسد متّصل بالقنان (معجم البلدان : ج 4 ص 409) . ولعلّه قَصَد موضعا بعينه .
7- .البَجَح : الفَرَح (تاج العروس : ج 4 ص 5 «بجح»).
8- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 164 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 199 ، تاريخ المدينة: ج 2 ص 667 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 428 و ص 433 و فيه إلى «خير أهلك» و كلّها نحوه .

ص: 11

8076.امام صادق عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از اسلم _: عثمان ، عهدنامه جانشين ابو بكر را نوشت و ابو بكر به او فرمان داد كه از كسى نام نبرد و نام خليفه را وا گذارد . سپس كاملاً بيهوش شد. عثمان،عهدنامه را برداشت و نام عمر را در آن نوشت.

ابو بكر كه به هوش آمد ، گفت : عهدنامه را به من نشان بده . چون نام عمر را در آن ديد ، گفت : چه كسى اين را نوشت؟

عثمان گفت : من .

گفت: خدا رحمتت كند و به تو پاداش خير دهد! به خدا سوگند ، اگر [ نام ]خودت را مى نوشتى ، شايسته آن بودى .8080.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از قيس _: عمر بن خطّاب را ديدم كه نشسته و مردم ، همراهش بودند و در دستش ، شاخه نخلى داشت و مى گفت : اى مردم! گوش كنيد و از گفته [ ابو بكر ، ]خليفه پيامبر خدا ، اطاعت كنيد . او مى گويد : من ، در خيرخواهى براى شما كوتاهى نكردم .

شديد (غلام ابو بكر) هم با او بود و صحيفه اى را كه در آن به جانشينى عمر وصيّت شده بود ، همراه داشت (1) .8079.عنه صلى الله عليه و آله :الإمامة و السياسة_ درباره نوشتن جانشينى عمر _: عمر ، با نوشته بيرون آمد و به آنان خبر [ وصيّت ابو بكر را ]داد .

گفتند : گوش به فرمانيم .

مردى به عمر گفت : اى ابو حفص! چه چيز در اين نوشته است؟

گفت : نمى دانم ؛ ولى من ، نخستين كسى هستم كه گوش مى دهم و فرمان مى برم .

آن مرد گفت : امّا من مى دانم چه چيزْ در آن است . بار اوّل ، تو او را امير كردى و اين بار ، او تو را!8078.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :چون مرگ ابو بكر فرا رسيد ، او عبد الرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : مرا از عمر آگاه كن .

گفت : او بهتر از آن است كه در نظر توست ، جز آن كه در او درشتى اى هست .

ابو بكر گفت : اين از آن روست كه مرا نرم مى بيند و اگر حكومت به او برسد ، بسيارى از درشتى هايش را كنار مى نهد . من او را زير نظر داشته ام . هر گاه كه بر كسى خشم مى گيرم ، او خشنودى اش را به من نشان مى دهد و هر گاه با كسى نرمى مى كنم ، او شدّتش را به من نشان مى دهد .

سپس عثمان بن عفّان را فرا خواند و گفت : مرا از عمر آگاه كن .

گفت : باطنش از ظاهرش بهتر است و مانند او در ميان ما نيست .

ابو بكر به هر دو گفت : از آنچه براى شما گفتم ، به كسى چيزى نگوييد . اى عثمان! اگر عمر را انتخاب نمى كردم ، از تو نمى گذشتم [ و تو را تعيين مى نمودم] ؛ ولى به صلاح توست كه سرپرستى هيچ يك از كارهاى آنان (مسلمانان) را به عهده نگيرى ، كه خود نيز دوست داشتم از كارهايتان جدا و بر كنار و [ بلكه] در زمره پيشينيان درگذشته شما مى بودم .

طلحة بن عبيد اللّه بر ابو بكر وارد شد و گفت : به من خبر رسيده كه تو _ اى خليفه پيامبر خدا! _ عمر را بر مردمْ خليفه كرده اى ، با آن كه ديده اى مردم از او چه مى كشند ، [ آن هم ] در حالى كه تو هنوز هستى . پس او در زمانى كه با مردمْ تنها شود ، چگونه خواهد بود؟! تو فردا پروردگارت را ديدار مى كنى و [ او ]درباره مردمِ تحت سرپرستى ات مى پرسد .

ابو بكر گفت : مرا بنشانيد . سپس گفت : آيا مرا از خدا مى ترسانى؟ هنگامى كه پروردگارم را ديدار كنم و از من سؤال كند، مى گويم: بهترينِ مردمان را بر آنان خليفه كردم.

طلحه گفت : اى خليفه پيامبر خدا! آيا عمر ، بهترينِ مردم است؟

خشم ابو بكر ، شدّت گرفت و گفت : آرى . به خدا كه او بهترين آنان است و تو بدترينِ آنانى! بدان كه اگر حكومت را به تو بسپارم ، بينى ات را در پشتت مى نهى (تكبّر مى ورزى) و خود را بيش از اندازه بالا مى برى ، تا آن جا كه فقط خدا مى تواند پايينت كشد!

نزد من آمده اى و چشمانت را نرم و فروهشته كرده اى تا مرا در دينم به فتنه اندازى و مرا از نظرم برگردانى! برخيز ، خدا پاهايت را استوار ندارد!

بدان كه به خدا سوگند ، اگر به اندازه ميان دو شير دوشيدن شتر ، زنده بمانم و به من برسد كه عمر را كوچك شمرده و يا از او به بدى ياد كرده اى ، تو را به چراگاه قُنَّه (2) مى فرستم ؛ جايى كه بنوشيد ؛ ولى سيراب نشويد ، و بچريد ؛ ولى سير نشويد و به همان هم شادمان و خشنود باشيد .

طلحه برخاست و بيرون رفت . .


1- .در معالم الفتن (ج 1 ص 326) آمده است : كاش عمر ، اين را آن روز گفته بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد برايش كاغذى بياورند تا برايشان چيزى بنويسد كه هرگز پس از او ، گم راه نشوند!
2- .قُنَّه ، جايى در راه مدينه به بصره و يا كوهى در محلّ سكونت قبيله بنى اسد و متّصل به قنان است (معجم البلدان : ج 4 ص 409).

ص: 12

. .

ص: 13

. .

ص: 14

2 / 3مَوْقِفُ الإِمامِ مِن خِلافَتِهِ8075.إرشاد القلوب :الإمام عليّ عليه السلام_ في ذِكرِ السَّقيفَةِ ومابَعدَها _: فَرَأَيتُ أنَّ الصَّبرَ عَلى هاتا أحجى (1) ، فَصَبَرتُ وفِي العَينِ قَذىً ، وفِي الحَلقِ شَجا ، أرى تُراثي (2) نَهبا ، حَتّى مَضَى الأَوَّلُ لِسَبيلِهِ ، فَأَدلى بِها إلى فُلانٍ بَعدَهُ .

شَتّانَ ما يَومِي عَلى كورِها

ويَومُ حَيّانَ أخي جابِرِ (3)

فَيا عَجَبا ! ! بَينا هُوَ يَستَقيلُها في حَياتِهِ إذ عَقَدَها لِاخَرَ بَعدَ وَفاتِهِ _ لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرعَيها ! _ فَصَيَّرَها في حَوزَةٍ خَشناءَ يَغلُظُ كَلمُها (4) ، ويَخشُنُ مَسُّها ، ويَكثُرُ العِثارُ فيها ، وَالاِعتِذارُ مِنها ، فَصاحِبُها كَراكِبِ الصَّعبَةِ إن أشنَقَ لَها خَرَمَ ، وَإن أسلَسَ لَها تَقَحَّم (5) فَمُنِيَ النّاسُ _ لَعَمرُ اللّهِ _ بِخَبطٍ وشِماسٍ (6) ، وتَلَوُّنٍ وَاعتِراضٍ . (7) .


1- .أي أجدَر وأولى وأحقَّ (النهاية : ج 1 ص 348 «حجا») .
2- .التراث : ما يُخَلِّفه الرجل لورثته (النهاية : ج 1 ص 186 «ترث») .
3- .هذا البيت هو للأعشى ، وقد تمثّل به عليه السلام .
4- .الكَلْم : الجَرْح (النهاية : ج 4 ص 199 «كلم») .
5- .قال الشريف الرضي _ في ذيل الخطبه _ : قوله عليه السلام : «كراكب الصعبة إن أشنق لها خرم ، وإن أسلس لها تقحّم» يريد : أنّه إذا شدّد عليها في جذْب الزمام وهي تُنازعه رأسَها خرم أنفها ، وإن أرخى لها شيئا مع صعوبتها تقحّمت به فلم يملكها ، يقال : أشنَقَ الناقةَ : إذا جذَب رأسَها بالزمام فرفعه ، وشنَقَها أيضا . ذكر ذلك ابن السكّيت في «إصلاح المنطق» ، وإنّما قال : «أشنق لها» ولم يقل: «أشنقها» لأنّه جعله في مقابلة قوله: «أسلس لها» ، فكأنّه عليه السلام قال : إن رفع لها رأسها بمعنى أمسكه عليها بالزمام .
6- .شَمَسَت الدابَّةُ والفَرس : شَرَدتْ وجَمَحَتْ ومَنَعتْ ظَهْرَها (لسان العرب : ج 6 ص 113 «شمس») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 204 ، معاني الأخبار : ص 361 ح 1 ، علل الشرائع : ص 150 ح 12 ، الإرشاد : ج 1 ص 287 ، الاحتجاج : ج 1 ص 452 ح 105 والأربعة الأخيرة عن ابن عبّاس ، الأمالي للطوسي : ص 373 ح 803 عن زرارة عن الإمام الباقر عليه السلام عن ابن عبّاس وعن الإمام الباقر عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، نثر الدرّ : ج 1 ص 275 ؛ تذكرة الخواصّ : ص 124 والسبعة الأخيرة نحوه .

ص: 15

2 / 3 موضع امام در برابر خلافت عمر

2 / 3موضع امام در برابر خلافت عمر8075.إرشاد القلوب :امام على عليه السلام_ درباره سقيفه و ماجراهاى پس از آن _: و چنين ديدم كه صبر بر اين امر ، شايسته تر است . پس با خارى بر ديدگان و گلويى گرفته از استخوان ، صبر كردم . مى ديدم كه ميراثم به تاراج مى رفت ، تا آن كه اوّلى به راه خود رفت و خلافت را پس از خود به فلان سپرد :

چه قدر تفاوت است ميان اكنون كه [ آواره] بر پشت شترم

و روزى كه با حيّان ، برادر جابر ، غنوده بودم! (1)

شگفتا كه او (ابو بكر) در حياتش مى خواست تا وى را از خلافتْ معاف دارند ؛ امّا براى پس از وفاتش ، آن را به ديگرى سپرد!

چه سفت و محكم به پستان خلافت چسبيدند و آن را ميان خود قسمت كردند [ ، دوشيدند و نوشيدند] !

سپس آن را به جايى ناهموار و جان فرسا و پر گزند در آورد و در اختيار كسى قرار داد كه پى در پى مى لغزيد و پوزش مى طلبيد و همراهش [ نيز] سوارى را مى مانْد كه بر مَركبى چموش است [ كه] اگر مهارش را محكم كِشد ، بينى اش پاره گردد و اگر رهايش كند ، بجَهد و سرنگونش سازد .

به خدا سوگند ، مردم [ در نتيجه كارهاى او ]به انحراف و چموشى و رنگ به رنگ شدن و كجروى دچار گشتند .

.


1- .تمثيلى از امام عليه السلام به شعر اعشى است ، براى بيان تفاوت حالت خويش در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از ايشان .

ص: 16

2 / 4اِستِشارَةُ عُمَرَ الإِمامَ فِي المُعضِلاتِ8072.امام صادق عليه السلام :تاريخ الإسلام عن عمر :أعوذُ بِاللّهِ مِن مُعضِلَةٍ لَيسَ لَها أبو حَسَنٍ ! (1)8071.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن عمر :أعوذُ بِاللّهِ أن أعيشَ في قَومٍ لَستَ فيهِم يا أبا حَسَنٍ . (2)8070.امام زين العابدين عليه السلام :فضائل الصحابة عن سعيد بن المُسَيّب :كانَ عُمَرُ يَتَعَوَّذُ بِاللّهِ مِن مُعضِلَةٍ لَيسَ لَها أبو حَسَنٍ . (3) .


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 638 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 406 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 360 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 628 ح 1682 ، شعب الإيمان : ج 3 ص 451 ح 4040 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 405 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 166 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 317 ح 652 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 647 ح 1100 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 339 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 406 ، الإصابة : ج 4 ص 467 الرقم 5704 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 96 الرقم 3789 ، الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 ، الصواعق المحرقة : ص 127 ، تاريخ الخلفاء : ص 203 .

ص: 17

2 / 4 مشورت عمر با امام در مشكلات

2 / 4مشورت عمر با امام در مشكلات8072.عنه عليه السلام :تاريخ الإسلام_ به نقل از عمر _: من ، از مشكلى كه ابو الحسن [ على ]براى [ حلّ ]آن نباشد ، به خدا پناه مى برم .8071.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عمر _: اى ابو الحسن! من از زندگى با كسانى كه تو در ميانشان نباشى ، به خدا پناه مى برم .8070.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :فضائل الصحابة_ به نقل از سعيد بن مُسَيَّب _: عمر از مشكلى كه ابو الحسن براى [ حلّ ]آن نبود ، به خدا پناه مى بُرد .

.

ص: 18

8069.عنه صلى الله عليه و آله :الكافي عن عمر :لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ ! (1)بيانكان الإمام عليّ عليه السلام يقدّم آراءه الاستشاريّة في الميادين العلميّة أو في المشاكل السياسيّة بعدما يحرز أنّها تعود بالفائدة على المُجتَمع الإسلامي ، ولا يبدي رأيه إذا عاد بالنفع الشخصي على الخليفة ولم يَعُد على المُجتَمع بشيء . يَقولُ ابنُ عَبّاسٍ : خَرَجتُ مَعَ عُمَرَ إلَى الشّامِ في إحدى خَرَجاتِهِ ، فَانفَرَدَ يَوما يَسيرُ عَلى بَعيرِهِ فَاتَّبَعتُهُ ، فَقالَ لي : يَابنَ عَبّاسٍ ، أشكو إلَيكَ ابنَ عَمَّكَ ! سَأَلتُهُ أن يَخرُجَ مَعي فَلَم يَفعَل . (2)

راجع : ج 8 ص 550 (عليّ عن لسان أصحاب النبيّ / عمر بن الخطّاب) .

2 / 5اِستِنجادُ عُمَرَ بِرَأيِ الإِمامِ2 / 5 _ 1مَبدَأُ التَّاريخِ8064.سنن أبى داوود به نقل از قيس بن سعد :المستدرك على الصحيحين عن سعيد بن المُسَيَّب:جَمَعَ عُمَرُ النّاسَ فَسَأَلَهُم : مِن أيِّ يَومٍ يُكتَبُ التَّأرِيخُ ؟ فَقالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : مِن يَومَ هاجَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وتَرَكَ أرضَ الشِّركِ . فَفَعَلَهُ عُمَرُ . (3) .


1- .الكافي : ج 7 ص 424 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 306 ح 849 و ج 10 ص 50 ح 186 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 36 ح 5025 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 85 ، الإيضاح : ص 191 و 192 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 75 ح 155 ، الفضائل لابن شاذان : ص 95 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 319 ح 655 ، المسترشد : ص 583 ح 253 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 31 ؛ الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 وفيه «فكان عمر يقول ...» ، ذخائر العقبى : ص 149 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 78 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 15 ح 4287 ، التاريخ الكبير : ج 1 ص 9 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 39 ، تاريخ المدينة : ج 2 ص 758 ؛ الإقبال : ج 3 ص 22 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 144 كلّها نحوه وراجع التنبيه والإشراف : ص 252 .

ص: 19

نكته

2 / 5 پذيرش آراى امام از سوى عمر

2 / 5 _ 1 مبدأ تاريخ

8063.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكافى_ به نقل از عمر _: اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد .نكتهامام على عليه السلام هنگامى نظريّات مشورتى خود را در عرصه هاى علمى و يا مشكلات سياسى ارائه مى كرد كه به رسيدن بهره آن به امّت مسلمان ، اطمينان داشت ؛ امّا هر گاه اين بهره به اجتماع نمى رسيد و تنها نصيب شخص خليفه مى شد ، آن را ابراز نمى كرد . ابن عبّاس مى گويد : در يكى از سفرهاى عمر به شام ، همراهش بودم . روزى با شترش تنها راه مى پيمود كه به دنبالش رفتم . پس به من گفت : اى ابن عبّاس! از پسر عمويت گله دارم! از او خواستم كه با من بيايد ؛ ولى نيامد .

ر . ك : ج 8 ص551 (على از زبان ياران پيامبر / عمر بن خطّاب) .

2 / 5پذيرش آراى امام از سوى عمر2 / 5 _ 1مبدأ تاريخ8059.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از سعيد بن مُسَيَّب _:عمر ، مردم را گرد آورد و از آنان پرسيد : تاريخ ، از چه روزى نوشته شود؟

على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «از روزى كه پيامبر خدا هجرت كرد و سرزمين شرك را ترك نمود» .

عمر نيز چنين كرد .

.

ص: 20

8060.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :أَرَّخَ عُمَرُ الكُتُبَ ، وأرادَ أن يَكتُبَ التَّأريخَ مُنذُ مَولِدِ رَسولِ اللّهِ ، ثُمَّ قالَ : مِنَ المَبعَثِ . فَأَشارَ عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أن يَكتُبَهُ مِنَ الهِجرَةِ ، فَكَتَبَهُ مِنَ الهِجرَةِ . (1)2 / 5 _ 2الخُروجُ بِنَفسِهِ إلى غَزوِ الرّومِ8057.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ وقَد شاوَرَهُ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ فِي الخُروجِ إلى غَزوِ الرُّومِ _: وقَد تَوَكَّلَ اللّهُ لِأَهلِ هذَا الدّينِ بِإعزازِ الحَوزَةِ ، وسَترِ العَورَةِ ، وَالَّذي نَصَرَهُم وَهُم قَليلٌ لا يَنتَصِرونَ ، ومَنَعَهُم وَهُم قَليلٌ لا يَمتَنِعونَ ، حَيٌّ لا يَموتُ .

إنَّكَ مَتى تَسِر إلى هذَا العَدُوِّ بِنَفسِكَ فَتَلقَهُم بِشَخصِكَ فَتُنكَب ؛ لا تَكُن لِلمُسلِمينَ كانِفَةٌ (2) دونَ أقصى بِلادِهِم . لَيسَ بَعدَكَ مَرجِعٌ يَرجِعونَ إلَيهِ ، فَابعَث إلَيهِم رَجُلاً مِحرَبا ، وَاحفِز مَعَهُ أهلَ البَلاءِ وَالنَّصيحَةِ ؛ فَإِن أظهَرَ اللّهُ فَذاكَ ما تُحِبُّ ، وإن تَكُنِ الاُخرى كُنتَ رِدءا (3) لِلنّاسِ ومَثابَةً لِلمُسلِمينَ . (4) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 145 ؛ البداية والنهاية : ج 7 ص 74 نحوه .
2- .أي ساترة . والهاء للمبالغة (النهاية : ج 4 ص 205 «كنف») .
3- .الرِّدْء : العَوْن والناصِر (النهاية : ج 2 ص 213 «ردأ») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 134 ، شرح المئة كلمة : ص 231 .

ص: 21

2 / 5 _ 2 رفتن شخص عمر به جنگ با روميان

8056.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :عمر ، نوشته ها را تاريخدار كرد و خواست كه تاريخ را از «ميلاد پيامبر خدا» آغاز كند . سپس گفت : از «بعثت» . على بن ابى طالب عليه السلام نظر داد كه آن را از «هجرت» بنويسد . پس ، او هم از «هجرت» نوشت .2 / 5 _ 2رفتن شخص عمر به جنگ با روميان8057.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ هنگامى كه عمر براى رفتن به جنگ روم ، با او مشورت كرد _: خدا خود ، حفظ عزّت حوزه اسلام و پنهان داشتن رخنه گاه آن [ ضعف ها و ناتوانى ها ]را به عهده گرفته است ؛ خدايى كه در حال اندك بودن و بى ياورى ، مسلمانان را يارى داد و با آن كه اندك و بى دفاع بودند ، از دشمن ، حفظشان نمود ؛ [ او كه] زنده است و هرگز نمى ميرد .

هر گاه ، تو خود به سوى دشمن روى و با آنان رو به رو شوى و سپس آسيبى ببينى ، مسلمانان تا دوردست ترين شهرهايشان ، ديگر پناهگاهى نخواهند داشت و پس از تو كسى نيست كه بدو روى آورند . پس ، مردى جنگاور را به سوى آنان روانه كن و كارآزمودگان خيرخواه را با او همراه ساز .

پس اگر خدا [ پيروزى] داد ، به خواسته ات رسيده اى و اگر گونه اى ديگر شد ، تو [ همچنان ]ياور مردم و مرجع و پناه مسلمانان خواهى بود .

.

ص: 22

2 / 5 _ 3الخُروجُ بِنَفسِهِ إلَى غَزوِ الفُرسِ8054.امام رضا عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في كَلامٍ لَهُ وقَدِ استَشارَهُ عُمَرُ في الشُّخوصِ لِقِتالِ الفُرسِ بِنَفسِهِ _:إنَّ هذَا الأَمرَ لَم يَكُن نَصرُهُ ولا خِذلانُهُ بِكَثرَةٍ ولا بِقِلَّةٍ ، وهُوَ دينُ اللّهِ الَّذي أظهَرَهُ ، وجُندُهُ الَّذي أعَدَّهُ وأمَدَّهُ ، حَتّى بَلَغَ ما بَلَغَ ، وطَلَعَ حَيثُ طَلَعَ ، ونَحنُ عَلى مَوعودٍ مِنَ اللّهِ ، وَاللّهُ مُنجِزٌ وَعدَهُ ، وناصِرٌ جُندَهُ .

ومَكانُ القَيِّمِ بِالأَمرِ مَكانُ النِّظامِ (1) مِنَ الخَرَزِ ؛ يَجمَعُهُ ويَضُمُّهُ ، فَإِنِ انقَطَعَ النِّظامُ تَفَرَّقَ الخَرزُ وذَهَبَ ، ثُمَّ لَم يَجتَمِع بِحَذافيرِهِ أبَدا . وَالعَرَبُ اليَومَ وإن كانوا قَليلاً فَهُم كَثيرونَ بِالإِسلامِ ، عَزيزونَ بِالِاجتِماعِ . فَكُن قُطبا ، وَاستَدِرِ الرَّحى بِالعَرَبِ ، وأصلِهِم دونَكَ نارَ الحَربِ ؛ فَإِنَّكَ إن شَخَصتَ مِن هذِهِ الأَرضِ انتَقَضَت عَلَيكَ العَرَبُ مِن أطرافِها وأقطارِها ، حَتّى يَكونَ ما تَدَعُ وَراءَكَ مِنَ العَوراتِ أهَمَّ إلَيكَ مِمّا بَينَ يَدَيكَ .

إنَّ الأَعاجِمَ إن يَنظُروا إلَيكَ غَدا يَقولوا : هذا أصلُ العَرَبِ ، فَإِذا اقتَطَعتُموهُ استَرَحتُم ؛ فَيَكونُ ذلِكَ أشَدَّ لِكَلَبِهِم (2) عَلَيكَ وطَمَعِهِم فيكَ . فَأَمّا ما ذَكَرتَ مِن مَسيرِ القَومِ إلى قِتالِ المُسلِمينَ ، فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ هُوَ أكرَهُ لِمَسيرِهِم مِنكَ ، وهُوَ أقدَرُ عَلى تَغيِيرِ ما يَكرَهُ ! وأمّا ما ذَكَرتَ مِن عَدَدِهِم ، فَإِنَّا لَم نَكُن نُقاتِلُ فيما مَضى بِالكَثرَةِ ، وإنَّما كُنّا نُقاتِلُ بِالنَّصرِ وَالمَعونَةِ ! (3)8053.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لِعُمَرَ لَمَّا استَشارَ النّاسَ في أن يَسيرَ فيمَن مَعَهُ لِقِتالِ الفُرسِ _:إنَّ هذَا الأَمرَ لَم يَكُن نَصرُهُ ولا خِذلانُهُ لِكَثرَةٍ ولا قِلَّةٍ ؛ هُوَ دينُهُ الَّذي أظهَرَ ، وجُندُهُ الَّذي أعَزَّ وأيَّدَهُ بِالمَلائِكَةِ ، حتّى بَلَغَ ما بَلَغَ ، فَنَحنُ عَلى مَوعودٍ مِنَ اللّهِ ، وَاللّهُ مُنجِزٌ وَعدَهُ ، وناصِرٌ جُندَهُ .

ومَكانُكَ مِنهُم مَكانُ النِّظامِ مِنَ الخَرَزِ ؛ يَجمَعُهُ ويُمسِكُهُ ، فإِنِ انحَلَّ تَفَرَّقَ ما فيهِ وذَهَبَ ، ثُمَّ لَم يَجتَمِع بِحَذافيرِهِ أبَدا . وَالعَرَبُ اليَومَ وإن كانوا قَليلاً فَهِيَ كَثيرٌ عَزيزٌ بِالإِسلامِ ؛ فَأَقِم ، وَاكتُب إلى أهلِ الكوفَةِ _ فَهُم أعلامُ العَرَبِ ورُؤَساؤُهُم _ ومَن لَم يَحفِل (4) بِمَن هُوَ أجمَعُ وأحَدُّ وأجَدُّ مِن هؤُلاءِ : فَليَأتِهِمُ الثُّلُثانِ وَليُقِمِ الثُّلُثُ ، وَاكتُب إلى أهلِ البَصرَةِ أن يُمِدُّوهُم بِبَعضِ مَن عِندَهُم . (5) .


1- .النظام: ما نَظَمْتَ فيه الشيء من خيط وغيره (لسان العرب : ج 12 ص 578 «نظم») .
2- .كَلِبَ على الشيء : إذا اشتدّ حِرْصُه على طلب شيء (تاج العروس : ج 2 ص 381 «كلب») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 146 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 193 ح 79 .
4- .الحَفْل : المُبالاة . يقال : ما أحْفِلُ بفلان ؛ أي ما اُبالي به (لسان العرب : ج 11 ص 159 «حفل») .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 123 عن أبي طعمة ، البداية والنهاية : ج 7 ص 107 .

ص: 23

2 / 5 _ 3 رفتن شخص عمر به جنگ با ايرانيان

2 / 5 _ 3رفتن شخص عمر به جنگ با ايرانيان8054.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سخنش در پاسخ عمر ، كه درباره شركت كردن خويش در جنگ فارس ، از ايشان مشورت خواست _: پيروزى و شكست اين امر (اسلام) ، به فراوانى و كمى [ افراد ]نبود . اسلام ، دين خدا بود كه خدا خود ، چيره اش ساخت و سپاه او بود كه آماده و يارى اش نمود ، تا اين كه بدان جا رسيد كه بايد مى رسيد و نورش بر همه جا دميد . ما به وعده خدا دل خوش داريم ، و خدا به وعده اش وفا مى كند و لشكرش را نصرت مى دهد .

جايگاه زمامدار اين كار ، جايگاه رشته[ى تسبيح ]است كه مهره ها را گرد و به هم مى آورد ؛ و چون بگسلد ، مهره ها پراكنده مى شوند و از ميان مى روند و هيچ گاه همه آنها براى بار ديگر گرد نمى آيند .

و عرب ، اگر چه امروز اندك اند ، امّا به سبب اسلام ، بسيارند و به سبب اتّحاد و اتّفاق ، نيرومند و پيروز . تو مانند ميله ميان سنگ آسياب باش و آسياب جنگ را با عرب و نه خود ، بگردان . چرا كه اگر تو از اين سرزمين بيرون روى ، عرب از هر سو و هر جا بر تو مى شورند ، تا آن جا كه نگهدارى آنچه پشت سر مى نهى ، از آنچه در پيش روى دارى ، برايت مهم تر مى گردد . عجم نيز اگر فردا تو را ببينند ، مى گويند : «اين ، ريشه و اصل عرب است . اگر آن را ببُريد ، آسوده مى گرديد» و همين موجب مى شود كه حرص و طمع آنان در تو ، بيشتر گردد .

امّا اين كه گفتى آنان ، به عزم رزم با مسلمانان به راه افتاده اند : پس [ بدان كه ]ناخشنودى خداى سبحان از حركتشان ، از [ ناخشنودى] تو بيشتر است و [ او ]بر تغيير آنچه ناپسند مى دارد ، تواناتر است .

امّا آنچه از تعدادشان گفتى : ما در گذشته ، با فراوانىِ نيرو نمى جنگيديم و تنها با نصرت و يارى [ الهى ]مى رزميديم .8053.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ خطاب به عمر ، هنگامى كه او از مردم ، درباره همراهى با سپاهيانى كه به جنگ فارس مى رفتند ، مشورت خواست _: اين امر (اسلام) ، نه پيروزى اش به فراوانى [ افراد ]بود و نه خوارى اش به كمى آنان . اين ، دين خدا بود كه چيره شد و سپاهى كه با فرشتگان ، تأييد و نصرت يافت ، تا بدان جا رسيد كه بايد مى رسيد . ما به وعده خدا دل خوش داريم ، و خدا به وعده اش وفا مى كند و لشكرش را نصرت مى دهد .

جايگاه تو در ميان مردمان ، جايگاه رشته[ى تسبيح ]است كه مهره ها را گرد مى آورد و نگه مى دارد و چون بگسلد ، هر چه در آن است ، پراكنده مى شود و از ميان مى رود و هيچ گاه براى بار ديگر ، همه آنها گرد نمى آيند .

و عرب ، اگر چه امروز اندك اند ، امّا به سبب اسلام ، بسيارند و با عزّت . پس ، در جاى خود بمان و به اهالى كوفه بنويس كه دو سوم آنان به جنگ فارس بروند و يك سومْ باقى بمانند ؛ چرا كه آنان برجستگان و سركردگان عرب اند و گروهى يكدل تر و كاراتر و كوشاتر از آنان نيست . و به مردم بصره نيز بنويس كه آنان را با بخشى از نيروهاى خود ، يارى كنند .

.

ص: 24

8052.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإرشاد عن أبي بكر الهُذَلِيّ :سَمِعتُ رِجالاً مِن عُلَمائِنا يَقولونَ : تَكاتَبَتِ الأَعاجِمُ مِن أهلِ هَمَذانَ وأهلِ الرَّيِّ وأهلِ أصفَهانَ وقومِسَ (1) ونُهاوَندَ (2) ، وأرسَلَ بَعضُهُم إلى بَعضٍ أنَّ مَلِكَ العَرَبِ الَّذي جاءَ بِدينِهِم وأخرَجَ كِتابَهُم قَد هَلَكَ _ يَعنونَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله _ وأنَّهُ مَلَكَهُم مِن بَعدِهِ رَجُلٌ مُلكا يَسيرا ثُمَّ هَلَكَ _ يَعنونَ أبا بَكرٍ _ وقامَ بَعدَهُ آخَرُ قَد طالَ عُمُرُهُ حَتّى تَناوَلَكُم في بِلادِكُم وأغزاكُم جُنودَهُ _ يَعنونَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ _ وأنَّهُ غَيرُ مُنتَهٍ عَنكُم حَتّى تُخرِجوا مَن في بِلادِكُم مِن جُنودِهِ ، وتَخرُجوا إلَيهِ فَتَغزُوَهُ في بِلادِهِ . فَتَعاقَدوا عَلى هذا وتَعاهَدوا عَلَيهِ .

فَلَمَّا انتَهَى الخَبَرُ إلى مَن بِالكوفَةِ مِنَ المُسلِمينَ أنهَوهُ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ، فَلَمَّا انتَهى إلَيهِ الخَبَرُ فَزِعَ عُمَرُ لِذلِكَ فَزَعا شَديدا ، ثُمَّ أتى مَسجِدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَصَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : مَعاشِرَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ! إنَّ الشَّيطانَ قَد جَمَعَ لَكُم جُموعا ، وأقبَلَ بِها لِيُطفِئَ نورَ اللّهِ ، ألا إنَّ أهلَ هَمَذانَ وأهلَ أصفَهانَ وَالرَّيِّ وقومِسَ ونُهاوَندَ مُختَلِفَةٌ ألسِنَتُها وألوانُها وأديانُها ، قَد تَعاهَدوا وتَعاقَدوا أن يُخرِجوا مِن بِلادِهِم إخوانَكُم مِنَ المُسلِمينَ ، ويَخرُجوا إلَيكُم فَيَغزُوَكُم في بِلادِكُم ، فَأَشيروا عَلَيَّ وأوجِزوا ولا تُطنِبوا فِي القَولِ ، فَإِنَّ هذا يَومٌ لَهُ ما بَعدَهُ مِنَ الأَيّامِ .

فَتَكَلَّموا ، فَقامَ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ _ وكانَ مِن خُطَباءِ قُرَيشٍ _ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ :

يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد حَنَكَتكَ الاُمورُ ، وجَرَّسَتكَ (3) الدُّهورُ ، وعَجَمَتكَ (4) البَلايا ، وأحكَمَتكَ التَّجارِبُ ، وأنتَ مُبارَكُ الأَمرِ ، مَيمونُ النَّقيبَةِ (5) ، قَد وَليتَ فخَبَرتَ ، وَاختَبَرتَ وخُبِرتَ ، فَلَم تَنكَشِف مِن عَواقِبِ قَضاءِ اللّهِ إلّا عَن خِيارٍ ، فَاحضَر هذَا الأَمرَ بِرَأيِكَ ولا تَغِب عَنهُ ! ثُمَّ جَلَسَ .

فَقالَ عُمَرُ : تَكَلَّموا . فَقامَ عُثمانُ بنُ عَفّانَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَإِنّي أرى أن تُشخِصَ أهلَ الشّامِ مِن شامِهِم ، وأهلَ اليَمَنِ مِن يَمَنِهِم ، وتَسيرَ أنتَ في أهلِ هذَينِ الحَرَمَينِ وأهلِ المِصرَينِ الكوفَةَ والبَصرَةَ ، فَتَلقى جَمعَ المُشرِكينَ بِجَمعِ المُؤمِنينَ ، فَإِنَّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ لا تَستَبقي مِن نَفسِكَ بَعدَ العَرَبِ باقِيَةً ، ولا تَمَتَّعُ مِنَ الدُّنيا بِعَزِيزٍ ، ولا تَلوذُ مِنها بِحَريزٍ ، فَاحضَرهُ بِرَأيِكَ ولا تَغِب عَنهُ ! ثُمَّ جَلَسَ .

فَقالَ عُمَرُ : تَكَلَّموا . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام :

الحَمدُ للّهِِ _ حَتّى تَمَّ التَّحميدُ وَالثَّناءُ عَلَى اللّهِ والصَّلاةُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكَ إن أشخَصتَ أهلَ الشّامِ مِن شامِهِم سارَتِ الرَّومُ إلى ذَراريهِم ، وإن أشخَصتَ أهلَ اليَمَنِ مِن يَمَنِهِم سارَتِ الحَبَشَةُ إلى ذَراريهِم ، وإن أشخَصتَ مَن بِهذَينِ الحَرَمَينِ انتَقَضَتِ العَرَبُ عَلَيكَ مِن أطرافِها وأكنافِها ، حَتّى يَكونَ ما تَدَعُ وَراءَ ظَهرِكَ مِن عِيالاتِ العَرَبِ أهَمَّ إلَيكَ مِمّا بَينَ يَدَيكَ .

وأمّا ذِكرُكَ كَثرَةَ العَجَمِ ورَهبَتُكَ مِن جُموعِهِم ، فَإِنَّا لَم نَكُن نُقاتِل عَلى عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالكَثرَةِ ، وإنَّما كُنّا نُقاتِلُ بِالنَّصرِ ! وأمّا ما بَلَغَكَ مِنِ اجتِماعِهِم عَلَى المَسيرِ إلَى المُسلِمينَ ، فَإِنَّ اللّهَ لِمَسيرِهِم أكرَهُ مِنكَ لِذلِكَ ، وهُوَ أولى بِتَغييرِ ما يَكرَهُ ! وإنَّ الأَعاجِمَ إذا نَظَروا إلَيكَ قالوا : هذا رَجُلُ العَرَبِ ، فَإِن قَطَعتُموهُ فَقَد قَطَعتُمُ العَرَبَ ، فَكانَ أشَدَّ لِكَلَبِهِم ، وكُنتُ قَد ألَّبتَهُم (6) عَلى نَفسِكَ ، وأمَدَّهُم مَن لَم يَكُن يُمِدُّهُم . ولكِنّي أرى أن تُقِرَّ هؤُلاءِ في أمصارِهِم ، وتَكتُبَ إلى أهلِ البَصرَةِ فَليَتَفَرَّقوا عَلى ثَلاثِ فِرَقٍ : فَلتَقُم فِرقَةٌ مِنهُم عَلى ذَراريهِم حَرَسا لَهُم ، وَلتَقُم فِرقَةٌ في أهلِ عَهدِهِم لِئَلّا يَنتَقِضوا ، وَلتَسِر فِرقَةٌ مِنهُم إلى إخوانِهِم مَدَدا لَهُم !

فَقالَ عُمَرُ : أجَل ، هذَا الرَّأيُ ! وقَد كُنتُ اُحِبُّ أن اُتابِعَ عَلَيهِ . وجَعَلَ يُكَرِّرُ قَولَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ويُنسِقُهُ (7) ؛ إعجابا بِهِ وَاختِيارا لَهُ . (8) .


1- .قُومِس : تعريب كومس ، واسمها هذا اليوم «سمنان» ، وتقع وسط إيران في الجنوب الشرقي من طهران ، وهي مركز محافظة سمنان .
2- .نُهَاوَنْد : تقع في جنوبي همذان وشرق كرمانشاه على بعد 130 كيلو مترا، وجنوب غربي ملاير على بعد 64 كيلو مترا، طولها : 48 درجة و 22 دقيقة ، وعرضها : 34 درجة و 12 دقيقة. وهي مدينة على جبل، وفيها أنهار وبساتين . قيل : إنّ نوحا عليه السلام بناها . وكانت وقعة عظيمة للمسلمين زمن عمر بن الخطّاب (راجع تقويم البلدان : ص 416) .
3- .أي حَنَكَتْك وأحْكَمتْك ، وجَعلتْك خبيرا بالاُمور مُجرّبا (النهاية : ج 1 ص 261 «جرس») .
4- .أي خَبَرتْك ؛ من العَجْم : العَضِّ. يقال : عَجَمْتُ العُودَ ؛ إذا عَضَضْتَه لتنظُر أصُلْبٌ هو أم رِخْوٌ (النهاية : ج 3 ص 188 «عجم») .
5- .أي مُنَجَّحُ الفِعال ، مُظَفَّر المَطالِب . والنَّقيبة : النَّفْس . وقيل : الطَّبيعة والخَليقة (النهاية : ج 5 ص 102 «نقب») .
6- .التأليب : التحريض (لسان العرب : ج 1 ص 216 «ألب») .
7- .النَّسَق : ماجاء من الكلام على نظامٍ واحد . وأنْسَقَ الرجلُ : إذا تكلَّم سَجْعا (تاج العروس : ج 13 ص 457 «نسق») .
8- .الإرشاد : ج 1 ص 207 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 180 وتاريخ الطبري : ج4 ص122_125 والفتوح : ج2 ص289_295 والأخبار الطوال : ص 134 .

ص: 25

8051.عنه صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ به نقل از ابو بكر هُذَلى _: شنيدم كه برخى از دانشمندان ما مى گويند : ايرانيانِ اهل همدان و رى و اصفهان و سمنان و نهاوند ، به يكديگر نامه نوشتند و به دنبال يكديگر فرستادند كه پادشاه عرب ، [ همان] كه برايشان دين و كتاب آورْد _ منظورشان پيامبر صلى الله عليه و آله بود _ ، در گذشته است و پادشاه بعدى شان _ منظورشان ابو بكر بود _ جز اندكى نپاييد و در گذشت و پس از او كسى برخاست كه عمرش طولانى گشت ، تا آن كه به شما در شهرهايتان دست يافت و لشكريانش با شما جنگيدند _ منظورشان عمر بن خطّاب بود .

او از شما دست نمى كشد ، مگر آن كه لشكريانش را از شهرهايتان برانيد و سپس بيرون آييد و با او در شهرهاى خودش بجنگيد . آنان بر اين امر با يكديگر پيمان بستند و بدان متعهّد گرديدند .

چون به مسلمانان كوفه خبر رسيد ، آن را براى عمر بن خطّاب فرستادند و چون خبر به عمر رسيد ، به شدّت ، بى تاب شد . به مسجد پيامبر خدا آمد و بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى گروه مهاجر و انصار! شيطان ، گروه هايى را برايتان گرد آورده و آنان را فرستاده تا به وسيله آنان نور خدا را خاموش سازد . آگاه باشيد كه اهالى همدان و اصفهان و رى و سمنان و نهاوند ، با همه تفاوت هايشان در زبان و رنگ پوست و دينشان ، متعهّد شده و پيمان بسته اند كه برادران مسلمان شما را از شهرهايشان بيرون كنند و به سوى شما بيايند و با شما در شهرهايتان بجنگند .

نظر خود را به من بگوييد و مختصر كنيد و سخن را طول مدهيد كه اين روز ، روزهايى را پشت سر دارد [ و روزگار ، آبستن حوادثى است] .

همچنان سخن گفتند و طلحة بن عبيد اللّه كه از سخنوران قريش بود ، برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى امير مؤمنان! كارها تو را كارآزموده و روزگارْ تو را باتجربه و بلاها تو را استوار و آزموده ها ، تو را پايدار ساخته اند و كارت فرخنده و به توفيق ، قرين است . عهده دار كار شدى و آگاه گشتى ؛ در پى آزمون بودى و آگاهى يافتى ؛ و فرجام قضاى الهى جز از روى اختيار ، معلوم نخواهد گشت . بنا بر اين ، خودت در اين جنگ ، حاضر باش و اِعمال نظر كن و از آن ، غافل مشو! سپس نشست .

عمر گفت : [ باز هم] سخن بگوييد .

عثمان بن عفّان برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : امّا بعد ، اى امير مؤمنان! نظر من اين است كه اهالى شام را از شام ، و اهالى يمن را از يمن حركت دهى و خود با اهالى اين دو حرم ( مكّه و مدينه) و اهالى دو شهر كوفه و بصره به راه افتى و با همه مسلمانان ، در برابر همه مشركان بِايستى ؛ زيرا تو _ اى امير مؤمنان! _ [ چنين ]نمى خواهى كه پس از نابودى عرب ، لحظه اى [ زنده] بمانى و [ نيز نمى خواهى كه ]از دنيا لذّتى ببرى و در آن ، پناهى بيابى . پس خودت در ميدان ، حاضر شو و از آن ، غافل مشو! سپس نشست .

عمر گفت : باز هم بگوييد .

امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «سپاس ، ويژه خداست ، تا آن جا كه حمد و ستايش خدا و درود بر پيامبر خدا را به پايان رساند» . سپس فرمود : «امّا بعد ، اگر اهل شام را از شام حركت دهى ، روميان به خانواده هاى آنان حمله مى كنند و اگر اهل يمن را از يمن حركت دهى ، حبشيان به سوى خانواده هاى ايشان حمله مى برند و اگر ساكنان اين دو حرم را حركت دهى ، عرب از هر سو و هر جا بر تو مى شورند ، تا آن جا كه خانواده هايى كه پشت سر مى نهى ، از آنچه پيش روى دارى ، برايت مهم تر مى گردند .

امّا اين كه فراوانى فارسيان را ذكر كردى و از اجتماعشان هراس دارى : پس [ بدان كه ]كه ما در روزگار پيامبر خدا با فراوانىِ نيرو نمى جنگيديم و تنها با نصرت الهى مى رزميديم .

و امّا آنچه از اتّفاقشان بر حركت به سوى مسلمانان به تو رسيده است : پس [ بدان كه ]خدا بيش از تو ، از حركت آنان ناخشنود است و او به تغيير آنچه دوست ندارد ، سزاوارتر است!

و فارسيان ، چون تو را ببينند ، مى گويند : «اين ، سَرور عرب است . اگر او را از پا در آوريد ، عرب را از پا در آورده ايد» و اين ، موجب شدّت حرص آنان مى شود و[ بدين ترتيب ] تو آنان را با دست خود بر ضدّ خويش تحريك كرده اى و آنانى هم كه يارى شان نكرده اند ، به يارى شان مى آيند .

پس ، من چنين مى بينم كه اينان را در شهرهايشان نگه دارى و به اهالى بصره بنويسى كه سه دسته شوند : يك دسته براى محافظت از خانواده هايشان بمانند ، يك دسته در برابر كسانى كه با آنان پيمان بسته اند ، بِايستند تا پيمان نشكنند و دسته سوم براى يارى رساندن به برادرانشان حركت كنند» .

عمر گفت : آرى . اين نظر ، درست است و من دوست دارم كه از آن پيروى كنم! و پيوسته به تكرار گفته امير مؤمنان عليه السلام پرداخت و از سر اعجاب و پذيرشش ، آن را به آهنگ و سجع ، باز مى گفت . .

ص: 26

. .

ص: 27

. .

ص: 28

8050.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفتوح :لَمّا سَمِعَ عُمَرُ مَقالَةَ عَلِيٍّ _ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ _ ومَشورَتَهُ [في حَربِ الفُرسِ ]أقبَلَ عَلَى النّاسِ وقالَ : وَيحَكُم ! عَجَزتُم كُلُّكُم عَن آخِرِكُم أن تَقولوا كَما قالَ أبُو الحَسَنِ ! (1) .


1- .الفتوح : ج 2 ص 295 .

ص: 29

8049.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفتوح :چون عمر ، نظر على _ كه خدا گرامى اش بدارد _ را درباره جنگ فارس شنيد ، به مردم رو كرد و گفت: واى بر شما! همه شما از اوّل تا آخر، از دادن پاسخى، آن گونه كه ابو الحسن گفت ، ناتوان بوديد . .

ص: 30

2 / 5 _ 4تَقسيمُ سَوادِ الكوفَةِ8046.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي:شاوَرَ عُمَرُ أصحابَ رَسولِ اللّهِ في سَوادِ الكوفَةِ ، فَقالَ لَهُ بَعضُهُم : تُقَسِّمُها بَينَنا ، فَشاوَرَ عَلِيّا ، فَقالَ : إن قَسَّمتَهَا اليَومَ لَم يَكُن لِمَن يَجيءُ بَعدَنا شَيءٌ ، ولكِن تُقِرُّها في أيديهِم يَعمَلونَها ، فَتَكونُ لَنا ولِمَن بَعدَنا . فَقالَ : وَفَّقَكَ اللّهُ ، هذَا الرَّأيُ ! (1)2 / 5 _ 5حَليُ الكَعبَةِ8048.عنه صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة :رُوِي أنَّهُ ذُكِرَ عِندَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ في أيّامِهِ حَليُ الكَعبَةِ وكَثرَتُهُ ، فَقالَ قَومٌ : لَو أخَذتَهُ فَجَهَّزتَ بِهِ جُيوشَ المُسلِمينَ كانَ أعظَمَ لِلأَجرِ ، وما تَصنَعُ الكَعبَةُ بِالحَليِ ! فَهَمَّ عُمَرُ بِذلِكَ ، وسَأَلَ عَنهُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ عليه السلام :

إنَّ هذَا القُرآنَ اُنزِلَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَالأَموالُ أربَعَةٌ : أموالُ المُسلِمينَ فَقَسَّمَها بَينَ الوَرَثَةِ فِي الفَرائِضِ ، وَالفَيءُ فَقَسَّمَهُ عَلى مُستَحِقِّيهِ ، وَالخُمُسُ فَوَضَعَهُ اللّهُ حَيثُ وَضَعَهُ ، وَالصَّدَقاتُ فَجَعَلَهَا اللّهُ حَيثُ جَعَلَها . وكانَ حَليُ الكَعبَةِ فيها يَومَئِذٍ ، فَتَرَكَهُ اللّهُ عَلى حالِهِ ؛ ولَم يَترُكهُ نِسيانا ، ولَم يَخفَ عَلَيهِ مَكانا ، فَأَقِرَّهُ حَيثُ أقَرَّهُ اللّهُ ورَسولُهُ .

فَقالَ لَهُ عُمَرُ : لَولاكَ لَافتَضَحنا ! وتَرَكَ الحَليَ بِحالِهِ . (2) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 151 وراجع فتوح البلدان : ص 371 والأموال : ص 64 ح 151 و ص 65 ح 153 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 270 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 368 ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 26 .

ص: 31

2 / 5 _ 4 تقسيم زمين هاى كوفه
2 / 5 _ 5 آراستن كعبه

2 / 5 _ 4تقسيم زمين هاى كوفه8045.امام صادق عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عمر درباره زمين هاى حاصلخيز كوفه با اصحاب پيامبر خدا مشورت كرد . برخى به او گفتند : آنها را ميان ما قسمت كن .

سپس با على عليه السلام مشورت كرد . [ على عليه السلام ] فرمود : «اگر امروزْ آنها را تقسيم كنى ، براى افرادى كه پس از ما مى آيند ، چيزى نمى مانَد . آنها را به دست آنان وا گذار تا روى آن كار كنند و [ در اين صورت است كه ]خراج آنها ، هم براى ما مى شود و هم براى آيندگان ما» .

عمر گفت : خدا تو را موفّق بدارد! اين نظر ، درست است .2 / 5 _ 5آراستن كعبه8042.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة :نقل شده است كه در روزگار خلافت عمر بن خطّاب ، نزد وى ، از زيورهاى كعبه و فراوانى آنها سخن به ميان آمد . گروهى گفتند : اگر آنها را بفروشى و با آنها لشكرهاى مسلمانان را تجهيز كنى ، پاداشش بيشتر است . كعبه چه نيازى به زيور دارد؟!

عمر، قصد همين كار را كرد و درباره آن از امير مؤمنان پرسيد . [ على عليه السلام ] فرمود : «اين قرآن بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد . [ در آن هنگام ،] دارايى ها چهار گونه بود :

دارايى هاى مسلمانان (كه آن را ميان وارثان و به ميزان سهمى كه خداوندْ معيّن كرده بود ، قسمت كرد) .

غنيمت جنگ (كه آن را ميان مستحقّانش قسمت نمود) ، خُمس (كه خدا آن را در جايگاه آن قرار داد) .

و زكات (كه خدا آن را براى مصرف هاى مشخّصى قرار داد) .

در آن روز زيور كعبه وجود داشت ؛ امّا خدا آن را به حال خود وا نهاد و اين وا نهادن ، نه از روى فراموشى بود و نه از روى مخفى بودن آن بر خدا . پس ، تو هم آن را در جايى قرار ده كه خدا و پيامبرش قرار دادند» .

عمر گفت : اگر تو نبودى ، رسوا مى شديم! و زيورها را به حال خود وا نهاد .

.

ص: 32

2 / 5 _ 6ما يَجوزُ لَهُ صَرفُهُ مِن بَيتِ المَالِ8045.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عن ابن عمر :جَمَعَ النّاسَ عُمَرُ بِالمَدينَةِ حينَ انتَهى إلَيهِ فَتحُ القادِسِيَّةِ ودِمَشقَ ، فَقالَ : إنّي كُنتُ امرَأً تاجِرا ، يُغنِي اللّهُ عِيالي بِتِجارَتي ، وقَد شَغَلتُموني بِأَمرِكُم ، فَماذا تَرَونَ أنَّهُ يَحِلُّ لي مِن هذَا المالِ ؟ فَأَكثَرَ القَومُ وعَلِيٌّ عليه السلام ساكِتٌ ، فَقالَ : ما تَقولُ يا عَلِيُّ ؟ فَقالَ : ما أصلَحَكَ وأصلَحَ عِيالَكَ بِالمَعروفِ ؛ لَيسَ لَكَ مِن هذَا المالِ غَيرُهُ . فَقالَ القوَمُ : القَولُ قَولُ ابنِ أبي طالِبٍ . (1)راجع : ج 8 ص 550 (عمر بن الخطّاب) . ج 11 ص 488 (نماذج من قضاياه بعد النبيّ) .

.


1- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 616 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 135 ، شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 220 .

ص: 33

2 / 5 _ 6 سهم خليفه از بيت المال

2 / 5 _ 6سهم خليفه از بيت المال8041.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن عمر _: پس از فتح قادسيّه و دمشق ، عمر ، مردم را در مدينه جمع كرد و گفت : من مردى تاجر بودم كه خداوند ، خانواده ام را با تجارت ، بى نياز مى كرد . اكنون [ كه] مرا به كار خود گمارده ايد ، به نظر شما چه مقدار از بيت المال براى [ مصرف شخصىِ] من حلال است؟

حاضران پرگويى كردند ؛ امّا على عليه السلام ساكت بود .

عمر گفت : اى على! چه مى گويى؟

فرمود : «مقدارى كه زندگى تو و عيالت را به سامان مى آورَد و جز اين،هيچ چيز از آن براى تو [حلال ]نيست».

همه گفتند : نظر ، همان نظر على بن ابى طالب است.ر . ك : ج 8 ص 551 (عمر بن خطّاب) . ج 11 ص 489 (نمونه هايى از داورى هاى امام على پس از پيامبر) .

.

ص: 34

الفصل الثالث : مبادئ خلافة عثمان3 / 1وَصِيَّةُ عُمَرَ بِخُصوصِ الخِلافَةِ8038.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الطبقات الكبرى عن المِسوَرِ بن مَخرَمَةِ :كانَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ وهُوَ صَحيحٌ يُسأَلُ أن يَستَخلِفَ فَيَأبى ، فَصَعِدَ يَوما المِنبَرَ فَتَكَلَّمَ بِكَلِماتٍ وقالَ : إن مُتُّ فَأَمرُكُم إلى هؤُلاءِ السِّتَّةِ الَّذينَ فارَقوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ عَنهُم راضٍ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، ونَظيرُهُ الزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ ، ونَظيرُهُ عُثمانُ بنُ عَفّانَ ، وطَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ، ونَظيرُهُ سَعدُ بنُ مالِكٍ . ألا وإنّي اُوصيكُم بِتَقوَى اللّهِ فِي الحُكمِ ، وَالعَدلِ فِي القَسمِ . (1)8037.امام رضا عليه السلام :الكامل في التاريخ عن عمر بن الخطّاب_ قَبلَ الوَفاةِ _: قَد كُنتُ أجمَعتُ بَعدَ مَقالَتي لَكُم أن أنظُرَ فَاُوَلِّيَ رَجُلاً أمرَكُم ؛ هُوَ أحراكُم أن يَحمِلَكُم عَلَى الحَقِّ _ وأشارَ إلى عَلِيٍّ _ فَرَهَقَتني غَشيَةٌ ، فَرَأَيتُ رَجُلاً دَخَلَ جَنَّةً ، فَجَعَلَ يَقطِفُ كُلَّ غَضَّةٍ ويانِعَةٍ ، فَيَضُمُّهُ إلَيهِ ويُصَيِّرُهُ تَحتَهُ ، فَعَلِمتُ أنَّ اللّهَ غالِبٌ عَلى أمرِهِ ومُتَوَفٍّ عُمَرَ ، فَما أرَدتُ أن أتَحَمَّلَها حَيّا ومَيِّتا .

عَلَيكُم هؤُلاءِ الرَّهطَ الَّذينَ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّهُم مِن أهلِ الجَنَّةِ . وهُم : عَلِيٌّ ، وعُثمانُ ، وعَبدُ الرَّحمنِ ، وسَعدٌ ، وَالزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ ، وطَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ؛ فَليَختاروا مِنهُم رَجُلاً ، فَإِذا وَلَّوا والِيا فَأَحسِنوا مُؤازَرَتَهُ وأعينوهُ ... .

وما أظُنُّ يَلي إلّا أحَدُ هذَينِ الرَّجُلَينِ : عَلِيٌّ أو عُثمانُ . فَإِن وَلِيَ عُثمانُ فَرَجُلٌ فيهِ لينٌ ، وإن وَلِيَ عَلِيٌّ فَفيهِ دُعابَةٌ ، وأحرى بِهِ أن يَحمِلَهُم عَلى طَريقِ الحَقِّ ... .

وقالَ لِصُهَيبٍ : صَلِّ بِالنِّاسِ ثَلاثَةَ أيّامٍ ، وأدخِل هؤلاءِ الرَّهطَ بَيتا ، وقُم عَلى رُؤوسِهِم ؛ فَإِنِ اجتَمَعَ خَمسَةٌ وأبى واحِدٌ فَاشدَخ رَأسَهُ بِالسَّيفِ ، وإنِ اتَّفَقَ أربَعَةٌ وأبَى اثنانِ فَاضرِب رَأسَيهِما ، وإن رَضِيَ ثَلاثَةٌ رَجُلاً وثَلاثَةٌ رَجُلاً فَحَكِّموا عَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ ، فَإِن لَم يَرضَوا بِحُكمِ عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ فَكونوا مَعَ الَّذينَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ ، وَاقتُلُوا الباقينَ إن رَغِبوا عَمَّا اجتَمَعَ فيهِ النّاسُ . (2) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 61 ، كنز العمّال : ج 5 ص 732 ح 14249 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 220 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 228 ، تاريخ المدينة : ج 3 ص 924 وفيه من «وما أظنّ يلي ...» ، العقد الفريد : ج 3 ص 284 كلّها نحوه .

ص: 35

فصل سوم : زمينه هاى خلافت عثمان

3 / 1 وصيّت عمر درباره جانشين

فصل سوم : زمينه هاى خلافت عثمان3 / 1وصيّت عمر درباره جانشين8037.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از مِسوَر بن مَخرَمه _: از عمر بن خطّاب ، زمانى كه سالم بود ، خواسته مى شد كه جانشين تعيين كند ؛ امّا او خوددارى مى ورزيد . روزى ، او بر منبر رفت و سخنانى گفت و از جمله گفت: اگر من مُردم، كار شما با اين شش نفرى است كه پيامبر خدا در هنگام رحلتش از آنها خشنود بود : على بن ابى طالب و همتايش زبير بن عوّام ، عبد الرحمان بن عوف و مانندش عثمان بن عفّان ، طلحة بن عبيد اللّه و همراهش سعد بن مالك .

هان! شما را به قضاوت پروامَدارانه و تقسيم عدالتمندانه سفارش مى كنم .8036.الإمامُ الحسنُ عليه السلام ( _ لرجل جاءَ إلَيهِ يَستَشِيرُهُ في تَزويجِ ابنَتِ ) الكامل فى التاريخ_ به نقل از عمر بن خطّاب ، پيش از وفاتش _: پس از سخنم با شما ، تصميم گرفته بودم كه با غور و بررسى ، كارتان را به كسى بسپارم كه شايسته ترينِ شما در وا داشتن شما به حق است ؛ و به على عليه السلام اشاره كرد .

[ آن گاه افزود :] امّا بيهوش شدم و در رؤيا ديدم كه مردى داخل باغى شد و شروع به چيدن هر ميوه رسيده و تازه اى نمود . او آنها را براى خود برمى داشت و زيرش مى نهاد . پس دانستم كه خداوند ، كارى را كه اراده كرده ، انجام مى دهد و عمَر را قبض روح مى كند . پس نخواستم كه در زندگى و مرگ ، بار آن را به دوش گيرم .

[ من] شما را نسبت به : على ، عثمان ، عبد الرحمان ، سعد ، زبير بن عوّام و طلحة بن عبيد اللّه ، يعنى گروهى كه پيامبر خدا آنان را بهشتى خوانْد ، سفارش مى كنم . بايد يكى از آنان را برگزينيد و چون كسى والى شد ، نيكو يارى اش دهيد و كمكش نماييد ... .

و گمان نمى كنم كه جز يكى از اين دو (على يا عثمان) كس ديگرى حاكم شود . پس اگر عثمانْ حاكم شود ، مردى است كه در او نرمى هست و اگر على حاكم شود ، در او شوخ طبعى هست و شايسته ترين كسى است كه مردم را به حقپويى وا مى دارد ... .

نيز به صهيب گفت : سه روز با مردم نماز بگزار و اين گروه را داخل خانه اى كن و بالاى سر آنها بِايست . اگر پنج نفر اجتماع كردند و يك نفر خوددارى نمود ، سر آن يك نفر را با شمشير بزن و اگر چهار نفر اتّفاق كردند و دو نفر خوددارى نمودند ، سر آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر به كسى و سه نفر به كسى ديگر رضايت دادند ، عبد اللّه بن عمر را داور كنيد و اگر به حكم عبد اللّه بن عمر رضايت ندادند ، با كسانى باشيد كه عبد الرحمان بن عوف در ميان آنهاست و بقيّه را ، اگر با مردم همراهى نكردند ، بكشيد .

.

ص: 36

8035.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :صَيَّرَ [عُمَرُ ]الأَمرَ شورى بَينَ سِتَّةِ نَفَرٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وعُثمانُ بنُ عَفّانٍ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ ، وَالزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ ، وطَلحَةُ بنُ عَبدِ اللّهِ (1) ، وسَعدُ بنُ أبي وَقَّاصٍ . وقالَ : أخرَجتُ سَعيدَ بنَ زَيدٍ لِقَرابَتِهِ مِنّي .

فَقيلَ لَهُ في ابنِهِ عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ ، قالَ : حَسبُ آلِ الخَطّابِ ما تَحَمَّلوا مِنها ! إنَّ عَبدَ اللّهِ لَم يُحسِن يُطَلِّقُ امرَأتَهُ !

وأمَرَ صُهَيبا أن يُصَلِّيَ بِالنّاسِ حَتّى يَتَراضَوا مِنَ السِّتَّةِ بِواحِدٍ ، واستَعمَلَ أبا طَلحَةَ زَيدَ بنَ سَهلٍ الأَنصارِيَّ ، وقالَ : إن رَضِيَ أربَعَةٌ وخالَفَ اثنانِ ، فَاضرِب عُنُقَ الِاثنَينِ ، وإن رَضِيَ ثَلاثَةٌ وخَالَفَ ثَلاثَةٌ ، فَاضرِب أعناقَ الثَّلاثَةِ الَّذينَ لَيسَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ ، وإن جازَتِ الثَّلاثَةُ الأَيّامِ ولَم يَتَراضَوا بِأَحَدٍ، فَاضرِب أعناقَهُم جَميعا . (2) .


1- .كذا في المصدر ، والصحيح : «عبيد اللّه » .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 160 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 187 .

ص: 37

8034.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عمر ، خلافت را به شورايى شش نفره از اصحاب پيامبر خدا كشاند : على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان بن عفّان ، عبد الرحمان بن عوف ، زبير بن عوّام ، طلحة بن عبيد اللّه و سعد بن ابى وقّاص ، و گفت : سعيد بن زيد را به جهت خويشى اش با من [ از شورا] بيرون كردم .

با او درباره [ شركت دادن ]پسرش عبد اللّه بن عمر صحبت شد .

گفت : براى خاندان خطّاب ، آنچه از خلافت به دست آورده اند ، كافى است . عبد اللّه [ حتّى ]نمى تواند زنش را طلاق بدهد .

او به صُهَيب ، فرمان داد كه با مردمْ نماز بگزارد تا آن شش نفر ، از ميان خود ، به يك تن رضايت دهند و ابو طلحه (زيد بن سهل انصارى) را بر آنان گمارد و گفت : اگر چهار نفر رضايت دادند و دو نفر مخالفت كردند ، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر رضايت دادند و سه نفر مخالفت كردند ، گردن آن سه نفرى را بزن كه عبد الرحمان در ميانشان نيست و اگر سه روز گذشت و به هيچ كس رضايت ندادند ، همه آنها را گردن بزن . .

ص: 38

8033.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح البخاري عن عمرو بن ميمون :قالوا [لِعُمَرَ بَعدَ إصابَتِهِ] : أوصِ يا أميرَ المُؤمِنينَ استَخلِف . قالَ : ما أجِدُ أحَدا أحَقَّ بِهذَا الأَمرِ مِن هؤُلاءِ النَّفَرِ _ أوِ الرَّهطِ _ الَّذينَ تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ عَنهُم راضٍ ، فَسَمّى عَلِيّا وعُثمانَ وَالزُّبَيرَ وطَلحَةَ وسَعدا وعَبدَ الرَّحمنِ ، وقالَ : يَشهَدُكُم عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، ولَيسَ لَهُ مِنَ الأَمرِ شَيءٌ _ كَهَيئَةِ التَّعزِيَةِ لَهُ _ فَإِن أصابَتِ الإِمرَةُ سَعدا فَهوَ ذاكَ ، وإلّا فَليَستَعِن بِهِ أيُّكُم ما اُمِّرَ ، فَإِنّي لَم أعزِلهُ عَن عَجزٍ ولا خِيانَةٍ . (1)3 / 2رَأيُ عُمَرَ فيمَن رَشَّحَهُم لِلْخِلافَةِ8030.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :رُوِيَ عَنِ ابنِ عَبّاسٍ قالَ : طَرَقَني عُمَرُ بنُ الخَطّابِ بَعدَ هَدأَةٍ مِنَ اللَّيلِ ، فَقالَ : اُخرُج بِنا نَحرُس نَواحِيَ المَدينَةِ . فَخَرَجَ ، وعَلى عُنُقِهِ دِرَّتُهُ (2) حافِيا حَتّى أتى بَقيعَ الغَرقَدِ (3) ، فَاستَلقى عَلى ظَهرِهِ ، وجَعَلَ يَضرِبُ أخمَصَ (4) قَدَمَيهِ بِيَدِهِ ، وتَأَوَّهَ صَعَدا. (5)

فَقُلتُ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أخرَجَكَ إلى هذَا الأَمرِ ؟ !

قالَ : أمرُ اللّهِ يَابنَ عَبّاسٍ !

قالَ : [قُلتُ :] (6) إن شِئتَ أخبَرتُكَ بِما في نَفسِكَ .

قالَ : غُص غَوّاصُ (7) ، إن كُنتَ لَتَقول فَتُحسِنُ !

قالَ : [قُلتُ :]ذَكَرتَ هذَا الأَمرَ بِعَينِهِ وإلى مَن تُصَيِّرُهُ .

قالَ : صَدَقتَ !

قالَ : فَقُلتُ لَهُ : أينَ أنتَ عَن عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ ؟

فَقالَ :ذاكَ رَجُلٌ مُمسِكٌ ، وهذَا الأَمرُ لا يَصلَحُ إلّا لِمُعطٍ في غَيرِ سَرَفٍ ، ومانِعٍ في غَيرِ إقتارٍ .

قالَ : فَقُلتُ : سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ؟

قالَ : مُؤمِنٌ ضَعيفٌ .

قالَ : فَقُلتُ : طَلحَةُ بنُ عَبدِ اللّهِ (8) ؟

قالَ : ذاكَ رَجُلٌ يُناوِلُ لِلشَّرَفِ وَالمَديحِ ، يُعطي مالَهُ حَتّى يَصِلَ إلى مالِ غَيرِهِ ، وفيهِ بَأوٌ (9) وكِبرٌ .

قالَ : فَقُلتُ : فَالزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ ؛ فَهُوَ فارِسُ الإِسلامِ ؟

قالَ : ذاكَ يَومٌ إنسانٌ ويَومٌ شَيطانٌ ، وعِفَّةُ نَفسٍ ، إن كانَ لَيُكادِحُ عَلى المِكيَلةِ مِن بُكرَةٍ إلَى الظُّهرِ حَتّى يَفوتَهُ الصَّلاةُ !

قالَ : فَقُلتُ : عُثمانُ بنُ عَفّانَ ؟

قالَ : إن وَلِيَ حَمَلَ ابنَ أبي مُعَيطٍ وبَني اُمَيَّةَ عَلى رِقابِ النّاسِ ، وأعطاهُم مالَ اللّهِ ، ولَئِن وَلِيَ لَيَفعَلَنَّ وَاللّهِ ، وَلَئِن فَعَلَ لَتَسيرَنَّ العَرَبُ إلَيهِ حَتّى تَقتُلَهُ في بَيتِهِ ! ثُمَّ سَكَتَ .

قالَ : فَقالَ : اِمضِها ، يَابنَ عَبّاسٍ ، أ تَرى صاحِبَكُم لَها مَوضِعا ؟

قالَ : فَقُلتُ : وأينَ يَتَبَعَّدُ مِن ذلِكَ مَعَ فَضلِهِ وسابِقَتِهِ وقَرابَتِهِ وعِلمِهِ !

قالَ : هُوَ وَاللّهِ كَما ذَكَرتَ ، ولَو وَلِيَهُم تَحَمَّلَهُم عَلى مَنهَجِ الطَّريقِ ؛ فَأَخَذَ المَحَجَّةَ الواضِحَةَ ! إلّا أنَّ فيهِ خِصالاً : الدُّعابَةُ فِي المَجلِسِ ، وَاستِبدادُ الرَّأي ، والتَّبكيتُ (10) لِلنّاسِ مَعَ حَداثَةِ السِّنِّ .

قالَ : قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هَلَا استَحدَثتُم سِنَّهُ يَومَ الخَندَقِ إذ خَرَجَ عَمرُو بنُ عَبدِ وُدٍّ ، وقَد كُعِمَ (11) عَنهُ الأَبطالُ وتَأَخَّرَت عَنهُ الأَشياخُ ! ويَومَ بَدرٍ إذ كانَ يَقُطُّ (12) الأَقرانَ قَطّا ، ولا سَبَقتُموهُ بِالإِسلامِ إذ كانَ جَعَلَتهُ السّعبُ (13) وقُرَيشٌ يَستَوفيكُم !

فَقالَ : إلَيكَ يَابنَ عَبّاسٍ ! أ تُريدُ أن تَفعَلَ بي كَما فَعَلَ أبوكَ وعَلِيٌّ بِأَبي بَكرٍ يَومَ دَخَلا عَلَيهِ ؟ !

قالَ : فَكَرِهتُ أن اُغضِبَهُ فَسَكَتُّ .

فَقالَ : وَاللّهِ ، يَابنَ عَبّاسٍ ، إنَّ عَلِيّا اِبنَ عَمِّكَ لَأَحَقُّ النّاسِ بِها ! ولكِنَّ قُرَيشا لا تَحتَمِلُهُ . وَلَئِن وَلِيَهُم لَيَأخُذَنَّهُم بِمُرِّ الحَقِّ لا يَجِدونَ عِندَهُ رُخصَةً ؛ وَلَئِن فَعَلَ لَيَنكُثُنَّ بَيعَتَهُ ثُمَّ ليَتَحارَبُنَّ ! (14) .


1- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1355 ح 3497 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 259 ح 16579 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 338 ، كنز العمّال : ج 5 ص 730 ح 14245 .
2- .الدِّرَّة : دِرَّة السلطان الَّتي يُضرب بها ، عربيّة معروفة (تاج العروس : ج 6 ص 397 «درر») .
3- .بَقِيع الغَرْقد : موضع بظاهر المدينة فيه قبور أهلها ، كان به شجَر الغَرْقَد ، فذهب وبقي اسمُه (النهاية : ج 1 ص 146 «بقع» وج 3 ص 362 «غرقد») .
4- .الأخْمَص من القَدَم : الموضع الَّذي لا يَلْصَق بالأرض منها عند الوطْ ء (النهاية : ج 2 ص 80 «خمص») .
5- .تَأَوَّه : تَوَجَّعَ (المصباح المنير : ص 31 «اَه») . وصَعَدٌ : أي شديدٌ (لسان العرب : ج 3 ص 252 «صعد») .
6- .ما بين المعقوفين في هذا المورد والَّذي يليه إضافة يقتضيها السياق .
7- .أي يا غَوّاصُ ، وهو مجاز (اُنظر : تاج العروس : ج 9 ص 319 «غوص») .
8- .كذا في المصدر ، والصحيح : «عبيد اللّه » .
9- .البَأْو : الكِبْر والتعظيم (النهاية : ج 1 ص 91 «بأو») .
10- .التَّبْكِيت : التَّقْرِيع والتَّوبيخ (النهاية : ج 1 ص 148 «بكت») .
11- .كَعَمَهُ الخوفُ فلا يَرجع : أي أمسَكَ فاهُ وسَدَّه عن الكلام ، وهو مجاز . وفي الأساس : كَعَمَهُ الخَوفُ فلا يَنْبسُ بكلمة (تاج العروس : ج 17 ص 623 «كعم») .
12- .قَطَّهُ : قَطَعَهُ عَرْضا نصفَين (النهاية : ج 4 ص 81 «قطط») .
13- .كذا في المصدر ، ويحتمل وجود سقط أو تصحيف .
14- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 158 وراجع تاريخ المدينة : ج 3 ص 882 والفتوح : ج 2 ص 325 والاستيعاب : ج 3 ص 215 .

ص: 39

3 / 2 شايستگان خلافت از ديدگاه عمر

8029.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح البخارى_ به نقل از عمرو بن ميمون _: پس از آن كه عمر مجروح شد ، به او گفتند : اى امير مؤمنان! وصيّت كن و براى خود جانشينى تعيين نما .

گفت : براى اين كار ، كسى را شايسته تر از اين چند نفرى نمى بينم كه پيامبر خدا وفات كرد ، در حالى كه از آنان خشنود بود . سپس از على عليه السلام و عثمان و زبير و طلحه و سعد و عبد الرحمان نام برد و گفت : عبد اللّه بن عمر ، در كنار شما حضور خواهد داشت ، بى آن كه حقّ نظر داشته باشد .

عمر ، اين را براى تسلّى خاطر او گفت[ ؛ چون او را از شورا بيرون نهاده بود] .

[ سپس گفت :] اگر حكومت به سعد رسيد ، كه هيچ! و اگر به او نرسيد ، هر كه امير شد ، بايد از او كمك بگيرد ؛ چرا كه من او را به خاطر ناتوانى يا خيانت ، عزل نكردم .3 / 2شايستگان خلافت از ديدگاه عمر8032.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت : پاسى از شب گذشته بود كه عمر بن خطّاب درِ خانه ام را زد و گفت : با ما بيرون بيا تا از اطراف مدينه حراست كنيم .

پس ، تازيانه به گردن و پا برهنه آمد تا به گورستان غَرقَد (1) رسيد . به پشت دراز كشيد و با دستش بر گودى كف پايش مى زد و سخت آه مى كشيد .

به او گفتم : اى امير مؤمنان! چه چيزْ تو را به اين كار وا داشته است؟

گفت : امر خدا ، اى ابن عبّاس!

گفتم : اگر مى خواهى ، تو را از راز درونت خبردهم .

گفت : اى سخنور ماهر! آغاز كن كه چون مى گويى ، نيكو مى گويى .

گفتم : خلافت را به ياد آوردى و اين كه آن را به سوى چه كسى بكشانى .

گفت : درست گفتى .

به او گفتم : چرا از عبد الرحمان بن عوف ، غافلى؟

گفت : او مردى خسيس است . اين كار ، شايسته كسى است كه عطاكننده بى اسراف و بازدارنده بى خِسّت باشد .

گفتم : سعد بن ابى وقّاص چه؟

گفت : مؤمنى ناتوان است .

گفتم : طلحة بن عبيد اللّه چه؟

گفت : او مردى است به دنبال بزرگى و مدح و ثنا . مالش را مى بخشد تا به مال ديگرى برسد . او فخرفروش و متكبّر است .

گفتم : زبير بن عوّام _ كه شه سوار اسلام است _ ، چه؟

گفت : او يك روز ، انسان و يك روز ، شيطان است . او بسيار مال اندوز است و براى يك پيمانه ، از صبح تا ظهر ، جان مى كَند ، تا آن جا كه نمازش از دست مى رود .

گفتم : عثمان بن عفّان چه؟

گفت : اگر حاكم شود ، پسر ابى مُعَيط و بنى اميّه را بر گردن مردمْ سوار مى كند و مال خدا را به آنان مى بخشد و به خدا سوگند ، اگر حاكم شود ، اين كار را مى كند و اگر بكند ، عرب به سوى او هجوم مى آورند ، تا آن كه او را در خانه اش بكشند! و ساكت شد .

سپس گفت : اى ابن عبّاس! [ از اين حرف ها ]بگذر . آيا براى سَرورت [ على ]جايى مى بينى؟

گفتم : چرا با آن همه فضيلت و سابقه و خويشاوندى و دانش ، از خلافت ، دور باشد؟

گفت : به خدا سوگند ، او همان گونه است كه گفتى و اگر حكومت مسلمانان را به عهده بگيرد ، آنان را به راه مى آورد و طريق روشن را مى پيمايد ، جز آن كه خصلت هايى دارد : شوخى در مجلس ، خود رأيى ، و توبيخ مردم با كمى سنّش .

گفتم : اى امير مؤمنان! چرا او را در جنگ خندق ، كم سن نشمرديد ، آن هنگام كه براى مبارزه با عمرو بن عَبد وُد ، پا پيش نهاد ، [ عبد وُدى] كه در برابرش دلاورانْ ميخكوب شده و بزرگانْ پا پس كشيده بودند ، و نيز در جنگ بدر ، آن گاه كه هماوردانش را دو نيمه مى كرد ، و چرا در اسلام آوردن بر او پيشى نگرفتيد ، هنگامى كه قريشْ شما را در بر گرفته بودند؟

[ سخن كه به اين جا رسيد ،] عمر گفت : ابن عبّاس ، بس است! آيا مى خواهى با من همان كنى كه پدرت و على در روز ورود بر ابو بكر ، با او كردند؟! (2)

ناپسند داشتم كه او را خشمناك كنم . بنا بر اين ، ساكت شدم .

گفت : اى ابن عبّاس! به خدا سوگند ، على ، پسر عمويت ، سزاوارترينِ مردم به خلافت است ؛ امّا قريش ، او را تحمّل نمى كنند و چنانچه حاكم آنان گردد ، آنان را چنان به حقّ محض مى گيرد كه از او گريزگاهى نمى يابند و اگر چنين كند ، بيعتش را مى شكنند و با وى مى جنگند .

.


1- .غَرقَد ، نام عربىِ گياه «ديوخار» است كه در گذشته در قبرستان بقيع مى روييده و بقيع را به نام آن ، «بقيع الغَرقَد» مى خوانده اند . (م)
2- .براى آگاهى از اين ماجرا ، ر .ك : ج 1 ص 212 (نكته) .

ص: 40

. .

ص: 41

. .

ص: 42

. .

ص: 43

. .

ص: 44

8031.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس :كُنتُ عِندَ عُمَرَ ، فَتَنَفَّسَ نَفَسا ظَنَنتُ أنَّ أضلاعَهُ قَدِ انفَرَجَت ، فَقُلتُ : ما أخرَجَ هذَا النَّفَسَ مِنكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ إلّا هَمٌّ شَديدٌ !

قالَ : إي وَاللّهِ يَابنَ عَبّاسٍ ! إنّي فَكَّرتُ فَلَم أدرِ فيمَن أجعَلُ هذَا الأَمرَ بَعدي . ثُمَّ قالَ : لَعَلَّكَ تَرى صاحِبَكَ لَها أهلاً !

قُلتُ : وما يَمنَعُهُ مِن ذلِكَ مَعَ جِهادِهِ وسابِقَتِهِ وقَرابَتِهِ وعِلمِهِ !

قالَ : صَدَقتَ ! ولكِنَّهُ امرُؤُ فيهِ دُعابَةٌ .

قُلتُ : فَأَينَ أنتَ عَن طَلحَةَ ؟

قالَ : ذُو البَأوِ ، وبِإِصبَعِهِ المَقطوعَةِ !

قُلتُ : فَعَبدُ الرَّحمنِ ؟

قالَ : رَجُلٌ ضَعيفٌ ؛ لَو صارَ الأَمرُ إلَيهِ لَوَضَعَ خاتَمَهُ في يَدِ امرَأَتِهِ !

قُلتُ : فَالزُّبَيرُ ؟

قالَ : شَكِسٌ لَقِسٌ (1) يُلاطِمُ فِي النَّقيع في صاعٍ مِن بُرٍّ !

قُلتُ : فَسَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ؟

قالَ : صاحِبُ سِلاحٍ ومِقنَبٍ (2) .

قُلتُ : فَعُثمانُ ؟ قالَ : أوِّه ! _ ثَلاثا _ وَاللّهِ ، لَئِن وَلِيَها لَيَحمِلَنَّ بَني أبي مُعَيطٍ عَلى رِقابِ النّاسِ ، ثُمَّ لَتَنهَضُ العَرَبُ إلَيهِ ! ....

ثُمَّ أقبَلَ عَلَيَّ بَعدَ أن سَكَتَ هُنَيهَةً ، وقالَ : أجرَؤُهُم وَاللّهِ ، إن وَلِيَها ، أن يَحمِلَهُم عَلى كِتابِ رَبِّهِم وسُنَّةِ نَبِيِّهِم صلى الله عليه و آله لَصاحِبُكَ ! أما إن وَلِيَ أمرَهُم حَمَلَهُم عَلَى المَحَجَّةِ البَيضاءِ وَالصِّراطِ المُستَقيمِ ! (3) .


1- .الشَّكِس: السيّئ الخُلق . وقيل: هو السيّئُ الخُلق في المبايعة وغيرها . واللَّقِس: الشَّرِهُ النفْس الحريصُ على كلّ شيء ، والسيّئُ الخُلق (لسان العرب : ج 6 ص 112 «شكس» و ص 208 «لقس») .
2- .المِقْنَب : جماعة الخيل والفُرسان . يريد أنّه صاحب حربٍ وجيوش ، وليس بصاحب هذا الأمر (النهاية : ج 4 ص 111 «قنب») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 51 و ج 6 ص 326 .

ص: 45

8030.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس _: نزد عمر بودم . چنان نفسى كشيد كه پنداشتم دنده هايش از هم باز شد . گفتم : اى امير مؤمنان! اين نفَس را جز اندوهى سخت ، بيرون نداد .

گفت : آرى به خدا ، اى ابن عبّاس! من بسيار انديشيدم ؛ ولى ندانستم كه پس از خود ، اين امارت را براى چه كسى قرار دهم .

سپس گفت : شايد تو ، سَرورت را شايسته آن مى بينى .

گفتم : با آن جهاد و سابقه و خويشى و علمش ، چه چيزى جلوى او را مى گيرد؟

گفت : درست مى گويى ؛ امّا او مردى شوخ طبع است .

گفتم : چرا طلحه را برنمى گزينى؟

گفت : فخرفروش است ، با آن انگشت قطع شده اش!

گفتم : عبد الرحمان [ چه] ؟

گفت : مردى ناتوان است . اگر امارت به او برسد ، مُهرش را به دست زنش مى سپارد .

گفتم : و زبير؟

گفت : بدخو و حريص است و براى يك مَن گندمِ نم كشيده ، سيلى مى زند .

گفتم : سعد بن ابى وقّاص چه؟

گفت : او مرد شمشير و اسب است [ ، نه مرد خلافت] .

گفتم : پس عثمان؟

گفت : آه ، آه ، آه! به خدا سوگند ، اگر او حكومت را به عهده بگيرد ، فرزندان ابى مُعَيط را بر دوش مردمْ سوار مى كند و عرب بر او مى شورند .

سپس اندكى سكوت كرد و رو به من كرد و گفت : به خدا سوگند ، كسى كه جسارت آن را دارد كه در صورت حاكم شدن ، ايشان را به عمل به كتاب پروردگارشان و سنّت پيامبرشان وا دارد ، همان سَرور تو [ على] است . بدان كه اگر حكومتشان را به عهده بگيرد ، آنان را بر راه روشن و صراط مستقيم مى برد . .

ص: 46

8029.عنه صلى الله عليه و آله :المصنّف عن عبد الرحمن القاري :إنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ ورَجُلاً مِنَ الأَنصارِ كانا جالِسَينِ ... ثُمَّ قالَ عُمَرُ لِلأَنصارِيِّ : مَن تَرَى النّاسَ يَقولونَ يَكونُ الخَليفَةَ بَعدي ؟

فَعَدَّدَ رِجالاً مِنَ المُهاجِرينَ ، ولَم يُسَمِّ عَلِيّا .

فَقالَ عُمَرُ : فَما لَهُم مِن أبِي الحَسَنِ ! فَوَاللّهِ إنَّهُ لَأحراهُم ، إن كان عَلَيهِم ، أن يُقيمَهُم عَلى طَريقَةٍ مِنَ الحَقِّ ! (1)8028.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة عن عمر بن الخطّاب_ في قَضِيَّةِ الشّورى _: وَاللّهِ ، ما يَمنَعُني أن أستَخلِفَكَ يا سَعدُ إلّا شِدَّتُكَ وغِلظَتُكَ ، مَعَ أنَّكَ رَجُلُ حَربٍ !

وما يَمنَعُني مِنكَ يا عَبدَ الرَّحمنِ إلّا أنَّكَ فِرعَونُ هذِهِ الاُمَّةِ !

وما يَمنَعُني مِنكَ يا زُبَيرُ إلّا أنَّكَ مُؤمِنُ الرِّضى ، كافِرُ الغَضَبِ !

وما يَمنَعُني مِن طَلحَةَ إلّا نَخوَتُهُ (2) وكِبرُهُ ، ولَو وَلِيَها وَضَعَ خاتَمَهُ في إصبَعِ امرَأَتِهِ !

وما يَمنَعُني مِنكَ يا عُثمانُ إلّا عَصَبِيَّتُكَ وحُبُّكَ قَومَك وأهلَكَ !

وما يَمنَعُني مِنكَ يا عَلِيُّ إلّا حِرصُكَ عَلَيها ! وإنَّكَ أحرَى القَومِ ، إن وُلّيتَها ، أن تُقيمَ عَلَى الحَقِّ المُبينِ ، وَالصِّراطِ المُستَقيمِ . (3)8027.امام رضا عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عمرو بن ميمون :شَهِدتُ عُمَرَ يَومَ طُعِنَ ... ثُمَّ قالَ : اُدعوا لي عَلِيّا ، وعُثمانَ ، وطَلحَةَ ، وَالزُّبَيرَ ، وعَبدَ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ ، وسَعدا ؛ فَلَم يُكَلِّم أحَدا مِنهُم غَيرَ عَلِيٍّ وعُثمانَ .

فَقالَ : يا عَلِيُّ ، لَعَلَّ هؤُلاءِ القَومَ يَعرِفونَ لَكَ قَرابَتَكَ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وصِهرَكَ ، وما آتاكَ اللّهُ مِنَ الفِقهِ وَالعِلمِ ، فَإِن وَليتَ هذَا الأَمرَ فَاتَّقِ اللّهَ فيهِ !

ثُمَّ دَعا عُثمانَ فَقالَ : يا عُثمانُ ، لَعَلَّ هؤُلاءِ القَومَ يَعرِفونَ لَكَ صِهرَكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وسِنَّكَ وشَرَفَكَ ، فَإِن وَليتَ هذَا الأَمرَ فَاتَّقِ اللّهَ ، ولا تَحمِلَنَّ بَني أبي مُعَيطٍ عَلى رِقابِ النّاسِ !

ثُمَّ قالَ : اُدعوا لي صُهَيبا ، فَدُعِيَ ، فَقالَ : صَلِّ بِالنّاسِ ثَلاثا ، وَليَخلُ هؤُلاءِ القَومُ في بَيتٍ ، فَإِذَا اجتَمَعوا عَلى رَجُلٍ ، فَمَن خالَفَهُم فَاضرِبوا رَأسَهُ .

فَلَمّا خَرَجوا مِن عِندِ عُمَرَ ، قالَ عُمَرُ : لو وَلَّوها الأَجلَحَ (4) سَلَكَ بِهِمُ الطَّريقَ ! فَقالَ لَهُ ابنُ عُمَرَ : فَما يَمنَعُكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : أكرَهُ أن أتَحَمَّلَها حَيّا ومَيِّتا . (5) .


1- .المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 446 ح 9761 ، الأدب المفرد : ص 176 ح 582 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 14 والعقد الفريد : ج 3 ص 284 وتاريخ الطبري : ج 4 ص 228 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 220 .
2- .النَّخْوة : الكِبْر والعُجْب ، والأنَفَة والحَمِيَّة (النهاية : ج 5 ص 34 «نخا») .
3- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 43 وراجع الإيضاح : ص 500 .
4- .هو الَّذي انحَسَر الشَّعَر عن جانبَيْ رأسه (النهاية : ج 1 ص 284 «جلح») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 340 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 427 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 120 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 43 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 442 .

ص: 47

8026.امام كاظم عليه السلام :المصنَّف_ به نقل از عبد الرحمان قارى _: عمر بن خطّاب با مردى از انصار نشسته بود ... . به وى گفت : مردم ، چه كسى را جانشين من مى دانند؟ او چند تن از مهاجران را شمرد ؛ ولى نامى از على عليه السلام نبرد .

عمر گفت : پس چرا به ابو الحسن توجّه ندارند؟ به خدا سوگند ، او سزاوارترينِ آنهاست . اگر او سرپرست آنها باشد ، در راه حق ، برپايشان مى دارد .8025.امام صادق عليه السلام :الإمامة و السياسة_ به نقل از عمر بن خطّاب ، درباره ماجراى شورا _: اى سعد! به خدا سوگند ، هيچ چيز ، جز تندى و درشتى ات مرا از اين كه تو را جانشين خود سازم ، باز نمى دارد . افزون بر اين ، تو مرد جنگى [ و نه مرد خلافت] .

و اى عبد الرحمان! چيزى مانع [ جانشينى] تو نيست ، جز آن كه [ در تكبّر ، ]فرعون اين امّت هستى .

و اى زبير! چيزى مانع تو نيست ، جز آن كه در حال خشنودى ، مؤمنى و در حال خشم ، كافر .

و چيزى مانع طلحه نيست ، جز خودپسندى و تكبّرش و اين كه اگر حاكم شود ، مُهرش را در انگشت زنش قرار مى دهد .

و اى عثمان! چيزى مرا از تو باز نمى دارد ، جز تعصّب و محبّت تو به قوم و خاندانت(بنى اميّه) .

و اى على! چيزى مرا از تو باز نمى دارد ، جز آزمندى ات به خلافت ؛ امّا اگر حكومت به تو سپرده شود ، تو شايسته ترين فرد قوم براى برپا داشتن آشكار حق و راه مستقيم هستى .8024.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عمرو بن ميمون _: روزى كه عمرْ زخم خورد ، او را ديدم ... . او گفت : على ، عثمان ، طلحه ، زبير ، عبد الرحمان بن عوف و سعد را به نزد من بخوانيد . امّا تنها با على عليه السلام و عثمان سخن گفت .

او به على عليه السلام گفت : شايد اين قوم ، خويشاوندى نسبى و سببى ات را با پيامبر صلى الله عليه و آله و آنچه را خداوند از فقه و علم به تو داده است ، قدر بدانند . پس اگر اين حكومت را به عهده گرفتى ، در آن از خدا پروا كن .

سپس عثمان را فرا خواند و گفت : اى عثمان! شايد اين قوم ، خويشاوندى سببى ات با پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز سن و بزرگى ات را قدر بدانند . اگر اين حكومت را به عهده گرفتى ، در آن از خدا پروا كن و فرزندان ابى مُعَيط را بر گردن مردم ، سوار مكن .

سپس گفت : صُهَيب را برايم فرا بخوانيد . صهيب ، فرا خوانده شد . [ به او ]گفت : سه روز با مردم نماز بگزار . [ نيز ]بايد اين شش نفر در خانه اى ، خلوت كنند و چون بر مردى اتّفاق كردند ، هر كس را كه با آنها مخالفت كرد ، گردن بزنيد .

چون از نزد عمر بيرون رفتند ، عمر گفت : اگر حكومت را به مردى كه موى جلوى سرش ريخته (يعنى على) بسپارند ، آنان را به راه [ مستقيم ]مى برد .

پسر عمر به او گفت : پس چه چيزْ تو را [ از معرّفى او ]باز مى دارد؟

گفت : ناپسند مى دارم كه بار خلافت را در زندگى و مرگ به دوش گيرم . .

ص: 48

3 / 3ما جَرى فِي الشّورى8025.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :صحيح البخاري عن عمرو بن ميمون :لَمّا فُرِغَ مِن دَفنِهِ [أي عُمَرَ ]اجتَمَعَ هؤُلاءِ الرَّهطُ ، فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : اِجعَلوا أمرَكُم إلى ثَلاثَةٍ مِنكُم .

فَقالَ الزُّبَيرُ : قَد جَعَلتُ أمري إلى عَلِيٍّ ، فَقالَ طَلحَةُ : قَد جَعَلتُ أمري إلى عُثمانَ ، وقالَ سَعدٌ : قَد جَعَلتُ أمري إلى عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : أيُّكُما تَبَرَّأَ مِن هذَا الأَمرِ فَنَجعَلُهُ إلَيهِ وَاللّهُ عَلَيهِ وَالإِسلامُ لِيَنظُرَنَّ أفضَلَهُم في نَفسِهِ ؟ فَاُسكِتَ الشَّيخانُ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : أفَتَجعَلونَهُ إلَيَّ وَاللّهُ عَلَيَّ ألّا آلُوَ عَن أفضَلِكُم ؟ قالا : نَعَم .

فَأَخَذَ بِيَدِ أحَدِهِما فَقالَ : لَكَ قَرابَةٌ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالقِدَمُ فِي الإِسلامِ ما قَد عَلِمتَ ، فَاللّهُ عَلَيكَ لَئِن أمَّرتُكَ لَتَعدِلَنَّ ، ولَئِن أمَّرتُ عُثمانَ لَتَسمَعَنَّ وَلَتُطيعَنَّ .

ثُمَّ خَلا بِالآخَرِ فَقالَ لَهُ مِثلَ ذلِكَ . فَلَمّا أخَذَ الميثاقَ قالَ : اِرفَع يَدَكَ يا عُثمانُ ، فَبايَعَهُ ، فَبايَعَ لَهُ عَلِيٌّ ، ووَلِجَ أهلُ الدّارِ فَبايَعوهُ . (1) .


1- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1356 ح 3497 ، تاريخ الخلفاء : ص 158 .

ص: 49

3 / 3 آنچه در شورا گذشت

3 / 3آنچه در شورا گذشت8022.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح البخارى_ به نقل از عمرو بن ميمون _: چون از دفن عمر فارغ شدند ، اين گروه ، جمع شدند و عبد الرحمان گفت : رأيتان را در سه نفر قرار دهيد . زبير گفت : رأيم را به على واگذار كردم .

طلحه گفت : رأيم را به عثمان وا نهادم .

وسعد گفت: رأيم را به عبد الرحمان بن عوف واگذاردم.

عبد الرحمان گفت : كدام يك از شما دو نفر (على و عثمان) از اين امر (خلافت) ، دورى مى جويد تا كار تعيين را به او وا گذاريم و خدا و اسلام نيز بر او شاهد باشند تا با بررسى ، برترين را شناسايى كند؟

آن دو بزرگ ، ساكت ماندند .

عبد الرحمان گفت : آيا [ داورى را ]براى من قرار مى دهيد و خدا نيز بر من شاهد باشد كه در تعيين برترينِ شما كوتاهى نكنم ؟

آن دو گفتند : آرى ، باشد .

[ عبد الرحمان ] دست يكى از آنها [ يعنى على] را گرفت و گفت : تو با پيامبر خدا خويش هستى و در اسلام ، سابقه دارى ، آن گونه كه خود مى دانى . پس ، خدا بر تو شاهد باشد كه اگر تو را امير ساختم ، عدالت بورزى و اگر عثمان را امير ساختم ، گوش دهى و فرمان ببرى .

سپس با ديگرى خلوت كرد و مانند آن را به او گفت و چون پيمان گرفت ، گفت : عثمان! دستت را بالا بياور . پس با او بيعت كرد و على عليه السلام هم با او بيعت نمود و اهل خانه هم داخل شده ، با او بيعت نمودند .

.

ص: 50

8021.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري :خَرَجَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ وعَلَيهِ عِمامَتُهُ الَّتي عَمَّمَهُ بِها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، مُتَقَلِّدا سَيفَهُ ، حَتّى رَكِبَ المِنبَرَ ، فَوَقَفَ وُقوفا طَويلاً ، ثُمَّ دَعا بِما لَم يَسمَعهُ النّاسُ ، ثُمَّ تَكَلَّمَ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد سَأَلتُكُم سِرّا وجَهرا عَن إمامِكُم فَلَم أجِدكُم تَعدِلونَ بِأَحَدِ هذَينِ الرَّجُلَينِ : إمّا عَلِيٌّ وإمّا عُثمانُ ، فَقُم إلَيَّ يا عَلِيُّ !

فَقامَ إلَيهِ عَلِيٌّ فَوَقَفَ تَحتَ المِنبَرِ ، فَأَخَذَ عَبدُ الرَّحمنِ بِيَدِهِ فَقالَ : هَل أنتَ مُبايِعي عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وفِعلِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ؟

قالَ : اللّهُمَّ لا ، ولكِن عَلى جَهدي مِن ذلِكَ وطاقَتي . فَأَرسَلَ يَدَهُ .

ثُمَّ نادى فَقالَ : قُم إلَيَّ يا عُثمانُ ! فَأَخَذَ بِيَدِهِ _ وهُوَ في مَوقِفِ عَلِيٍّ الَّذي كانَ فيهِ _ فَقالَ : هَل أنتَ مُبايِعي عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وفِعلِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ؟

قالَ : اللّهُمَّ نَعَم .

فَرَفَعَ رَأسَهُ إلى سَقفِ المَسجِدِ ويَدُهُ في يَدِ عُثمانَ ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ اسمَع وَاشهَد ! اللّهُمَّ إنّي قد جَعَلتُ ما في رَقَبَتي مِن ذاكَ في رَقَبَةِ عُثمانَ .

وَازدَحَم النّاسُ يُبايِعونَ عُثمانَ حَتّى غَشوهُ عِندَ المِنبَرِ ، فَقَعَدَ عَبدُ الرَّحمنِ مَقعَدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِنَ المِنبَرِ ، وأقعَدَ عُثمانَ عَلَى الدَّرَجَةِ الثّانِيَةِ ، فَجَعَلَ النّاسُ يُبايِعونَهُ ، وتَلَكَّأَ عَلِيٌّ ، فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : «فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفَى بِمَا عَ_هَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا» (1) .

فَرَجَعَ عَلِيٌّ يَشُقُّ النّاسَ حَتّى بايَعَ وهُوَ يَقولُ : خُدعَةٌ وأيُّما خُدعَةٍ ! ! (2) .


1- .الفتح : 10 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 238 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 305 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 146 .

ص: 51

8020.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى :عبد الرحمان بن عوف ، در حالى كه عمامه اى را كه پيامبر خدا بر سرش نهاده بود ، بر سر داشت و شمشيرش را حمايل كرده بود ، بيرون آمد و بر منبر رفت و مدّت درازى نشست و سپس به گونه اى كه كسى نمى شنيد، دعا كرد و پس از آن ، به سخنرانى پرداخت و گفت : اى مردم! من از شما در نهان و آشكار ، درباره پيشوايتان پرسش نمودم و كسى را نيافتم كه او را با اين دو (على و عثمان) برابر بدانيد . اى على! برخيز و به سوى من بيا .

على عليه السلام برخاست و پايين منبر ايستاد . عبد الرحمانْ دست او را گرفت و گفت : آيا تو با من ، بر اساس كتاب خدا وسنّت پيامبرش و راه و روش ابو بكر و عمر،بيعت مى كنى؟

على عليه السلام فرمود : «خدا گواه است كه نه ؛ بلكه به اندازه توانايى ام بر آن مى پذيرم» .

او دست على عليه السلام را رها كرد . سپس ندا داد و گفت : اى عثمان! به سوى من برخيز . پس ، دست عثمان را گرفت و او در همان جا ايستاد كه على عليه السلام ايستاد .

[عبد الرحمان] گفت : آيا تو با من،بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبرش و راه و روش ابو بكر و عمر،بيعت مى كنى؟

گفت : خدا گواه است كه آرى .

پس [ عبد الرحمان] ، سرش را به سوى سقف مسجد بلند كرد و در همان حال كه دستش در دست عثمان بود ، گفت : خدايا! بشنو و شاهد باش . خدايا! آنچه در اين امر بر گردن من بود ، به عهده عثمان نهادم .

مردم در بيعت با عثمان ، ازدحام كردند ، تا آن جا كه او را در كنار منبر از ديده ها پنهان ساختند .

عبد الرحمان در جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر نشست و عثمان را بر پلّه دوم نشاند و مردم به بيعت با او آغاز كردند .

على عليه السلام درنگ كرد . عبد الرحمان [ اين آيه را ]خواند : «هر كس پيمان بشكند ، به زيان خود مى شكند و هر كس به عهدش با خدا وفا كند ، به زودى ، خدا پاداشى بزرگ به او مى دهد» .

على عليه السلام باز گشت و از ميان مردم ، راه باز كرد و بيعت نمود ، در حالى كه مى فرمود : «نيرنگ بود و چه نيرنگى!» . .

ص: 52

8019.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكامل في التاريخ :لَمّا دُفِنَ عُمَرُ ، جَمَعَ المِقدادُ أهلَ الشّورى ... فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : أيُّكُمُ يُخرِجُ مِنها نَفسَهُ ويَتَقَلَّدُها عَلى أن يُوَلِّيَها أفضَلَكُم ؟ فَلَم يُجِبهُ أحَدٌ .

فَقالَ : فَأَنا أنخَلِعُ مِنها ، فَقالَ عُثمانُ : أنَا أوَّلُ مَن رَضِيَ ، فَقالَ القَومُ : قَد رَضينا ، وعَلِيٌّ ساكِتٌ .

فَقالَ : ما تَقولُ يا أبَا الحَسَنِ ؟

قالَ : أعطِني مَوثِقا لَتُؤثِرَنَّ الحَقَّ ، ولا تَتَّبِعُ الهَوى ، ولا تَخُصُّ ذا رَحِمٍ ، ولا تَألُو الاُمَّةَ نُصحا .

فَقالَ : أعطوني مَواثيقَكُم عَلى أن تَكونوا مَعي عَلى مَن بَدَّلَ وغَيَّرَ ، وأن تَرضَوا مَنِ اختَرتُ لَكُم ؛ وعَلَيَّ ميثاقُ اللّهِ ألّا أخُصَّ ذا رَحِمٍ لِرَحِمِهِ ، ولا آلُوَ المُسلِمينَ . فَأَخَذَ مِنهُم ميثاقا ، وأعطاهُم مِثلَهُ ....

ودارَ عَبدُ الرَّحمنِ لَيالِيَهُ يَلقى أصحابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ومَن وافَى المَدينَةَ مِن اُمَراءِ الأَجنادِ وأشرافِ النّاسِ يُشاوِرُهُم ، حَتّى إذا كانَ اللَّيلَةُ الَّتي صَبيحَتُها تَستَكمِلُ الأَجَلَ أتى مَنزِلَ المِسوَرِ بنِ مَخرَمَةَ فَأَيقَظَهُ ، وقالَ لَهُ : لَم أذُق في هذِهِ اللَّيلَةِ كَبيرَ غُمضٍ (1) ! اِنطَلِق فَادعُ الزُّبَيرَ وسَعدا . فَدَعاهُما ، فَبَدَأَ بِالزُّبَيرِ فَقالَ لَهُ : خَلِّ بَني عَبدِ مَنافٍ وهذَا الأَمرَ . قالَ : نَصيبي لِعَلِيٍّ . وقالَ لِسَعدٍ : اِجعَل نَصيبَكَ لي . فَقالَ : إنِ اختَرتَ نَفسَكَ فَنَعَم ، وإنِ اختَرتَ عُثمانَ فَعَلِيٌّ أحَبُّ إلَيَّ ... .

فَلَمّا صَلّوُا الصُّبحَ جَمَعَ الرَّهطَ ، وبَعَثَ إلى مَن حَضَرَهُ مِن المُهاجِرينَ وأهلِ السّابِقَةِ وَالفَضلِ مِنَ الأَنصارِ وإلى اُمَراءِ الأَجنادِ ، فَاجتَمَعوا حَتَّى التَجَّ (2) المَسجِدُ بِأَهلِهِ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ النّاسَ قَد أجمَعوا أن يَرجِعَ أهلُ الأَمصارِ إلى أمصارِهِم ، فَأَشيروا عَلَيَّ .

فَقالَ عَمّارٌ : إن أرَدتَ ألّا يَختَلِفَ المُسلِمونَ فَبايِع عَلِيّا . فَقالَ المِقدادُ بنُ الأَسوَدِ : صَدَقَ عمّارٌ ! إن بايَعتَ عَلِيّا قُلنا : سَمِعنا وأطَعنا .

قالَ ابنُ أبي سَرحٍ : إن أرَدتَ ألّا تَختَلِفَ قُرَيشٌ فَبايِع عُثمانَ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبي رَبيعَةَ : صَدَقَ ! (3) إن بايَعتَ عُثمانَ قُلنا : سَمِعنا وأطَعنا .

فَشَتَمَ (4) عَمّارٌ ابنَ أبي سَرحٍ وقالَ : مَتى كُنتَ تَنصَحُ المُسلِمينَ ! !

فَتَكَلَّمَ بَنو هاشِمٍ وبنو اُمَيَّةَ ، فَقالَ عَمّارٌ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ اللّهَ أكرَمَنا بِنَبِيِّهِ وأعَزَّنا بِدينِهِ ، فَأَنّى تَصرِفونَ هذَا الأَمرَ عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّكُم ؟ ! فَقالَ رَجُلٌ مِن بَني مَخزومٍ : لَقَد عَدَوتَ طَورَكَ يَابنَ سُمَيَّةَ ! وما أنتَ وتَأميرُ قُرَيشٍ لِأَنفُسِها ! !

فَقالَ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ : يا عَبدَ الرَّحمنِ ، افرُغ قَبلَ أن يَفتَتِنَ النّاسُ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : إنّي قَد نَظَرتُ وشاوَرتُ ، فَلا تَجعَلُنَّ _ أيُّهَا الرَّهطُ _ عَلى أنفُسِكُم سَبيلاً . ودَعا عَلِيّا وقالَ : عَلَيكَ عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ لَتَعمَلَنَّ بِكِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ وسيرَةِ الخَليفَتَينِ مِن بَعدِهِ .

قالَ : أرجو أن أفعَلَ ؛ فَأَعمَلَ بِمَبلَغِ عِلمي وطاقَتي .

ودَعا عُثمانَ فَقالَ لَهُ مِثلَ ما قالَ لِعَلِيٍّ ، فَقالَ : نَعَم نَعمَلُ .

فَرَفَعَ رَأسَهُ إلى سَقفِ المَسجِدِ ويَدُهُ في يَدِ عُثمانَ فَقالَ : اللّهُمَّ اسمَع واشهَد ! اللّهُمَّ إنّي قَد جَعَلتُ ما في رَقَبَتي مِن ذلِكَ في رَقَبَةِ عُثمانَ . فَبايَعَهُ .

فَقالَ عَلِيٌّ : لَيسَ هذَا أوَّلَ يَومٍ تَظاهَرتُم فيهِ عَلَينا ! «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ» (5) ، وَاللّهِ ما وَلَّيتَ عُثمانَ إلّا لِيَرُدَّ الأَمرَ إلَيكَ ! ! وَاللّهُ كُلَّ يَومٍ في شَأنٍ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : يا عَلِيُّ ، لا تَجعَل عَلى نَفسِكَ حُجَّةً وسَبيلاً . فَخَرَجَ عَلِيٌّ وهُوَ يَقولُ : سَيَبلُغُ الكِتابُ أجَلَهُ !

فَقالَ المِقدادُ : يا عَبدَ الرَّحمنِ ، أما وَاللّهِ لَقَد تَرَكتَهُ وإنَّهُ مِنَ الَّذينَ يَقضونَ بِالحَقِّ وبِهِ يَعدِلونَ !

فَقالَ : يا مِقدادُ ، وَاللّهِ لَقَدِ اجتَهَدتُ لِلمُسلِمينَ .

قالَ : إن كُنتَ أرَدتَ اللّهَ فَأَثابَكَ اللّهُ ثَوابَ المُحسِنينَ .

فَقالَ المِقدادُ : ما رَأيتُ مِثلَ ما أتى إلى أهلِ هذَا البَيتِ بَعدَ نَبِيِّهِم ! إنّي لَأَعجَبُ مِن قُرَيشٍ أنَّهُم تَرَكوا رَجُلاً ما أقولُ ولا أعلَمُ أنَّ رَجُلاً أقضى بِالعَدلِ ولا أعلَمُ مِنهُ ! ! أما وَاللّهِ لَو أجِدُ أعوانا عَلَيهِ !

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : يا مِقدادُ ، اتَّقِ اللّهَ ! فَإِنّي خائِفٌ عَلَيكَ الفِتنَةَ .

فَقالَ رَجُلٌ لِلمِقدادِ : رَحِمَكَ اللّهُ ! مَن أهلُ هذَا البَيتِ ؟ ومَن هذَا الرَّجُلُ ؟

قالَ : أهلُ البَيتِ بَنو عَبدِ المُطَّلِبِ ، وَالرَّجُلُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ .

فَقالَ عَلِيٌّ : إنَّ النّاسَ يَنظُرونَ إلى قُرَيشٍ ، وقُرَيشٌ تَنظُرُ بَينَها فَتَقولُ : إن وَلِيَ عَلَيكُم بَنو هاشِمٍ لم تَخرُج مِنهُم أبَدا ، وما كانَت في غَيرِهِم تَداوَلتُموها بَينَكُم . (6) .


1- .ما ذُقْتُ غُمْضا : أي ما ذُقْتُ نَوما (لسان العرب : ج 7 ص 199 «غمض») .
2- .التجّ الظلام : اختلط (المحيط في اللغة : ج 6 ص 408 «لج») .
3- .في المصدر : «صدقت» ، وما أثبتناه من تاريخ الطبري ؛ وهو المناسب للسياق .
4- .في المصدر: «فتبسَّم» ، وما أثبتناه من تاريخ الطبري .
5- .يوسف : 18 .
6- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 221 _ 224 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 230 _ 233 ، تاريخ المدينة : ج 3 ص 926 _ 931 ، العقد الفريد : ج 3 ص 286 _ 288 كلّها نحوه .

ص: 53

8023.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الكامل فى التاريخ :چون عمر به خاك سپرده شد ، مقداد ، اعضاى شورا را گرد آورد ... . عبد الرحمان گفت : كدام يك از شما خود را از آن (شورا) بيرون مى كشد و به عهده مى گيرد كه آن (خلافت) را به برترينتان بسپارد؟

هيچ كس پاسخش را نداد . پس گفت : من ، خود را از آن ، كنار مى كشم .

عثمان گفت : من نخستين كسى هستم كه به داورىِ تو راضى مى شود .

همه گفتند : ما هم راضى هستيم . و على عليه السلام ساكت بود .

[ عبد الرحمان] گفت : اى ابو الحسن! تو چه مى گويى؟

[ على عليه السلام ] فرمود : «به من اطمينان ده كه حق را برمى گزينى و از هوا و هوس ، پيروى نمى كنى و خويشانت را ويژگى نمى بخشى و از خيرخواهى براى امّت ، كوتاهى نمى ورزى» .

[ عبدالرحمان ] گفت : شما به من اطمينان دهيد كه در برابر كسى كه [به قولش ]عمل نكند و حرفش را تغيير دهد، با من باشيد و هر كه را برگزيدم ، بپسنديد . من نيز با خدا پيمان مى بندم كه به هيچ خويشاوندى،به سبب خويشاوندى اش امتياز ندهم و براى مسلمانان كوتاهى نكنم .

پس ، از آنها تعهّد گرفت و همان گونه هم تعهّد داد ... .

عبد الرحمان ، شب ها مى گشت و با اصحاب پيامبر خدا و هر يك از فرماندهان لشكر و بزرگان مردم كه در مدينه مى يافت ، مشورت مى كرد ، تا آن كه در شبى كه فردايش آخرين روز مهلت بود ، به خانه مِسوَر بن مَخرَمه آمد و بيدارش كرد و به او گفت : امشب درست نخوابيده ام . برو و زبير و سعد را فرا بخوان .

[ مسور ،] آن دو را فرا خواند . [ عبد الرحمان] از زبير آغاز كرد و به او گفت : بنى عبد مناف را با اين امر ، تنها بگذار .

گفت : رأى من با على است .

به سعد گفت : رأيت را به من بده .

گفت : اگر خود را برمى گزينى ، باشد ؛ امّا اگر عثمان را برمى گزينى ، على براى من محبوب تر است ... .

چون نماز صبح گزاردند، [ عبد الرحمان ] اعضاى شورا را گرد آورد و به همه حاضران از مهاجران و سابقه داران و فضيلتمندانِ انصار و فرماندهان لشكر ، پيام فرستاد . [ آن قدر] گرد آمدند تا آن جا كه مسجد از آنان پر شد .

آن گاه گفت : اى مردم! همه گرد آمده اند تا اهل هر شهر ، به شهرهاى خود باز گردند . پس ، آراى خود را به من بگوييد .

عمّار گفت : اگر مى خواهى كه مسلمانان دچار اختلاف نشوند ، با على بيعت كن .

مقداد بن اَسود گفت : عمّار ، درست مى گويد . اگر با على بيعت كنى ، مى گوييم : شنيديم و فرمان برديم!

ابن ابى سَرح گفت : اگر مى خواهى كه قريشْ مخالفت نكنند ، با عثمان بيعت كن .

عبد اللّه بن ابى ربيعه گفت : راست مى گويد! اگر با عثمان بيعت كنى ، مى گوييم : شنيديم و فرمان برديم!

عمّار به ابن ابى سرح دشنام داد و گفت : تو كِى خيرخواه مسلمانان بوده اى!!

بنى هاشم و بنى اميّه به گفتگو پرداختند .

عمّار گفت : اى مردم! خداوند ، ما را با پيامبرش گرامى و با دينش عزيز داشت . پس چرا اين امارت را از خاندان پيامبرتان مى گردانيد؟!

مردى از بنى مخزوم گفت : از حدّ خود خارج شدى ، اى پسر سميّه! تو را چه رسد كه براى قريش ، امير تعيين كنى!!

سعد بن ابى وقّاص گفت : اى عبد الرحمان! پيش از آن كه مردمْ گرفتار فتنه شوند ، كار را تمام كن .

عبد الرحمان گفت : من به دقّت ، نظر كردم و مشورت نمودم . پس اى اعضاى شورا ! راه [ طعنه و اعتراضى] بر ضدّ خود قرار ندهيد .

[ عبد الرحمان] على عليه السلام را فرا خواند و گفت : با خدا پيمان ببند كه به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره دو جانشين او ، عمل مى كنى .

فرمود : «اميد دارم كه انجام دهم . در حدّ علم و توانم عمل مى كنم» .

[ سپس ، عبد الرحمان] عثمان را فرا خواند و آنچه را به على عليه السلام گفته بود ، به او باز گفت و او گفت : باشد ، عمل مى كنم .

پس ، عبد الرحمان ، سرش را به سوى سقف مسجد بلند كرد و در حالى كه دستش در دست عثمان بود ، گفت : خدايا! بشنو و شاهد باش . خدايا! آنچه را بر عهده من بود ، بر عهده عثمان نهادم . و با او بيعت كرد .

على عليه السلام فرمود : «اين ، نخستين روزى نيست كه بر ضدّ ما ، پشت به پشت هم داديد! «پس ، صبرى نيكو [ بايد ]و خداوند ، بر آنچه توصيف مى كنيد ، يارى رسان است» . به خدا سوگند ، خلافت را به عثمان نسپردى ، جز براى آن كه به تو باز گردانَد! و خداوند ، هر روز در كارى است» .

عبد الرحمان گفت : اى على! بر خودت حجّت و راه [ اعتراض] قرار مده .

على عليه السلام بيرون رفت ، در حالى كه مى فرمود : «به زودى نوشته به پايانش مى رسد!» .

مقداد گفت : اى عبد الرحمان! به خدا سوگند ، او را وا نهادى ، در حالى كه از كسانى است كه به حقْ حكم مى كنند و با آن ، داد مى ورزند .

[ عبد الرحمان] گفت : اى مقداد! به خدا سوگند ، من براى مسلمانان كوشيدم .

[ مقداد ] گفت : اگر به خاطر خدا انجام دادى ، خداوند به تو پاداش نيكوكاران را عطا فرمايد!

مقداد افزود : من ، مانند آنچه را به اهل بيت عليهم السلامپس از پيامبرشان رسيد ، نديدم! من از قريش در شگفتم كه چگونه مردى را وا نهادند كه نه مى گويم و نه مى شناسم كه كسى از او عادل تر و داناتر باشد!! هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى بر آن مى يافتم [ ، به نفع او قيام مى نمودم] !

عبد الرحمان گفت : اى مقداد! از خدا پروا كن كه مى ترسم دچار فتنه شوى .

مردى به مقداد گفت: خدا تو را بيامرزد! اهل بيت، چه كسانى هستند و مرد مورد اشاره تو كيست؟

گفت: اهل بيت، زادگان عبد المطّلب اند و آن مرد ، على بن ابى طالب است .

على عليه السلام فرمود : «مردم به قريش مى نگرند . قريش[ هم ]به ميان خود مى نگرند و [ با خود ]مى گويند : اگر بنى هاشم بر ما حكومت بيابند ، [ خلافت] هرگز از ميان آنان بيرون نمى آيد ؛ امّا تا آن گاه كه در دست ديگران است ، در ميان شما خواهد چرخيد» . .

ص: 54

. .

ص: 55

. .

ص: 56

. .

ص: 57

. .

ص: 58

8022.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :كانَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ الزُّهريُ _ لَمّا تُوُفِّيَ عُمَرُ وَاجتَمَعوا لِلشّورى _ سَأَلَهُم أن يُخرِجَ نَفسَهُ مِنها عَلى أن يَختارَ مِنهُم رَجُلاً ، فَفَعَلوا ذلِكَ ، فَأَقامَ ثَلاثَةَ أيّامٍ ، وخَلا بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ : لَنا اللّهُ عَلَيكَ ، إن وُلّيتَ هذَا الأَمرَ ، أن تَسيرَ فينا بِكتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وسيرَةِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ .

فَقالَ : أسيرُ فيكُم بِكِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ مَا استَطَعتُ .

فَخَلا بِعُثمانَ فَقالَ لَهُ : لَنا اللّهُ عَلَيكَ ، إن وُلّيتَ هذَا الأَمرَ ، أن تَسيرَ فينا بِكِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وسيرَةِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ .

فَقالَ : لَكُم أن أسيرَ فيكُم بِكِتابِ اللّه وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وسيرَةِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ .

ثُمَّ خَلا بِعَلِيٍّ فَقالَ لَهُ مِثلَ مَقالَتِهِ الاُولى ، فَأَجابَهُ مِثلَ الجَوابِ الأَوَّلِ ؛ ثُمَّ خَلا بِعُثمانَ فَقالَ لَهُ مِثلَ المَقالَةِ الاُولى ، فَأَجابَهُ مِثلَ ما كانَ أجابَهُ ، ثُمَّ خَلا بِعَلِيٍّ فَقالَ لَهُ مِثلَ المَقالَةِ الاُولى ، فَقالَ :

إنَّ كِتابَ اللّهِ وسُنَّةَ نَبِيِّهِ لا يُحتاجُ مَعَهُما إلى إجِّيرى (1) أحَدٍ ! أنتَ مُجتَهِدٌ أن تَزوِيَ هذَا الأَمرَ عَنّي ! !

فَخَلا بِعُثمانَ فَأَعادَ عَلَيهِ القَولَ ، فَأَجابَهُ بِذلِكَ الجَوابِ ، وصَفِقَ عَلى يَدِهِ . (2) .


1- .الإجِّيرَى : العادَة (تاج العروس : ج 6 ص 13 «أجر») . والمراد هنا : الطريقة .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 162 وراجع الأمالي للطوسي : ص 557 ح 1171 وشرح نهج البلاغة : ج 9 ص 53 .

ص: 59

8021.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :چون عمر در گذشت و اعضاى شورا گرد آمدند ، عبد الرحمان بن عوفِ زُهْرى از آنان خواست تا خويشتن را از نامزدىِ خلافت ، كنار كشد و در برابر [ آن] ، او شخصى را از ميان بقيّه برگزيند .

آنان چنين كردند و او سه روز درنگ كرد و با على بن ابى طالب عليه السلام خلوت كرد و گفت : خدا را بر تو شاهد مى گيريم كه اگر اين امر به تو سپرده شد ، در ميان ما به روش كتاب خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سيره ابو بكر و عمر ، عمل كنى .

[ على عليه السلام ] فرمود : «هر اندازه كه بتوانم ، مطابق با كتاب خدا و سنّت پيامبرش عمل مى كنم» .

عبد الرحمان با عثمان [ نيز ] خلوت كرد و به او گفت : خدا را بر تو شاهد مى گيريم كه اگر اين امر به تو سپرده شد ، در ميان ما به روش كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره ابو بكر و عمر ، عمل كنى .

عثمان گفت : [ اين ،] حقّ شماست كه در ميانتان ، مطابق با كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره ابو بكر و عمر ، عمل كنم .

سپس [عبد الرحمان دوباره] با على عليه السلام خلوت كرد و گفته نخستين خود را به او باز گفت و على عليه السلام نيز همان پاسخ پيشينش را گفت .

سپس با عثمان خلوت كرد و گفته نخستين خود را به او باز گفت و عثمان نيز همان پاسخ پيشينش را گفت .

سپس [ عبد الرحمان براى بار سوم] با على عليه السلام خلوت كرد و گفته نخستين خود را به او باز گفت وعلى عليه السلام نيز پاسخ داد : «بى گمان ، با بودن كتاب خدا وسنّت پيامبرش ، به سيره كس ديگرى نياز نيست . تو مى كوشى كه خلافت را از من دور كنى!» .

عبد الرحمان [ براى بار سوم ] با عثمان خلوت كرد و سخن را به او باز گفت و او هم همان پاسخ [ پيشينش ]را داد و عبد الرحمان دست بر دستش زد [ و با او بيعت كرد] . .

ص: 60

8020.عنه صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن محمّد بن عمرو بن حزم :إنَّ القَومَ حينَ اجتَمَعوا لِلشّورى فَقالوا فيها ، وناجى عَبدُ الرَّحمنِ [كُلَّ] (1) رَجُلٍ مِنهُم عَلى حِدَةٍ ، ثُمَّ قالَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : عَلَيكَ عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ ، لَئِن وُلّيتَ لَتَعمَلَنَّ بِكِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وسيرَةِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : عَلَيَّ عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ ، لَئِن وُلّيتُ أمرَكُم لَأَعمَلَنَّ بِكِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ لِعُثمانَ كَقَولِهِ لِعَلِيٍّ عليه السلام فَأَجابَهُ : أن نَعَم .

فَردَّ عَلَيهِمَا القَولَ ثَلاثا ، كُلُّ ذلِكَ يَقولُ عَلِيٌّ عليه السلام كَقَولِهِ ، ويُجيبُهُ عُثمانُ : أن نَعَم ، فَبايَعَ عُثمانَ عَبدُ الرَّحمنِ عِندَ ذلِكَ . (2)8019.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن أبيوائل:قُلتُ لِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ : كَيفَ بايَعتُم عُثمانَ وتَرَكتُم عَلِيّا رضى الله عنه ؟ قالَ : ما ذَنبي ؟ قَد بَدَأتُ بِعَلِيٍّ فَقُلتُ : اُبايِعُكَ عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ ، وسيرَةِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ . فَقالَ : فيمَا استَطَعتُ ، ثُمَّ عَرَضتُها عَلى عُثمانَ فَقَبِلَها . 3 .


1- .ما بين المعقوفين إضافة منّا ، وهو ممّا يقتضيه السياق .
2- .الأمالي للطوسي : ص 709 ح 1512 .

ص: 61

8018.امام رضا عليه السلام :الأمالى ، طوسى به نقل از محمّد بن عمرو بن حزم _ :هنگامى كه اعضاى شورا براى مشورت گرد آمدند ، درباره خلافت به گفتگو پرداختند و عبد الرحمان با يك يك آنان ، جداگانه گفتگو كرد و سپس به على عليه السلام گفت : عهد و پيمان خدا ، بر [ ذمّه ]تو باشد كه اگر والى شدى ، به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره ابو بكر و عمر ، عمل كنى .

على عليه السلام فرمود : «عهد و پيمان خدا ، بر [ ذمّه] من [ اين چنين ]باشد كه اگر عهده دار امرتان شدم ، به كتاب خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كنم» .

عبد الرحمان ، آنچه را به على عليه السلام گفته بود ، به عثمان گفت و او پاسخ مثبت داد .

[ عبد الرحمان ، ]اين سخن را سه بار بر هر دو عرضه كرد و هر بار ، على عليه السلام پاسخ خود را مى داد و عثمان هم موافقت كامل خود را ابراز مى نمود . در بار سوم ، عبد الرحمان با عثمان ، بيعت كرد .8017.بحار الأنوار :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو وائل _: به عبد الرحمان بن عوف گفتم : چگونه با عثمان بيعت كرديد و على را وا نهاديد؟

گفت : گناه من چيست؟ از على آغاز كردم و گفتم : با تو بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره ابو بكر و عمر بيعت مى كنم . گفت : در حدّ توانم . سپس بر عثمان عرضه كردم و او آنها را پذيرفت . (1) .


1- .در كتاب الإمامة و السياسة آمده است كه عبد الرحمان بن عوف ، دست عثمان را گرفت و به او گفت : عهد و پيمان خدا بر [ ذمّه] تو باشد كه اگر با تو بيعت كردم ، كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سنّت دو خليفه قبلى را برپا دارى و نيز شرط عمر را ؛ يعنى هيچ يك از بنى اميّه را بر دوش مردم ، سوار مكنى. عثمان گفت : باشد. سپس عبد الرحمان دست على عليه السلام را گرفت و به او گفت : با تو بر شرط عمر بيعت مى كنم ؛ يعنى اين كه هيچ يك از بنى هاشم را بر دوش مردم ، سوار نكنى . در اين هنگام ، على عليه السلام فرمود : «تو حق ندارى اين شرط را به گردن من بگذارى . آنچه به عهده من است ، كوشش و تلاش براى امّت محمّد صلى الله عليه و آله است. هر جا [ و در هر كس] توانايى و امانتدارى يافتم ، از او كمك مى گيرم ، در بنى هاشم باشد يا در غير آنان». عبد الرحمان گفت : به خدا سوگند ، نه ، تا آن كه رعايت اين شرط را به من قول بدهى . على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند كه هرگز به تو اين قول را نمى دهم» (الإمامة والسياسة : ج1 ص 45) .

ص: 62

8016.امام صادق عليه السلام :الأمالي للطوسي عن أبي ذرّ :إنَّ عَلِيّا عليه السلام وعُثمانَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وعَبدَ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ وسَعدَ بنَ أبي وَقّاصٍ ، أمَرَهُم عُمَرُ بنُ الخَطّابِ أن يَدخُلوا بَيتا ويُغلِقوا عَلَيهِم بابَهُ ويَتَشاوَروا في أمرِهِم ، وأجَّلَهُم ثَلاثَةَ أيّامٍ ، فَإِن تَوافَقَ خَمسَةٌ عَلى قَولٍ واحِدٍ وأبى رَجُلٌ مِنهُم ، قُتِلَ ذلِكَ الرَّجُلُ ، وإن تَوافَقَ أربَعَةٌ وأبَى اثنانِ ، قُتِلَ الاِثنانِ ، فَلَمّا تَوافَقوا جَميعا عَلى رَأيٍ واحِدٍ ، قالَ لَهُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : إنّي اُحِبُّ أن تَسمَعوا مِنّي ما أقولُ ، فَإِن يَكُن حَقّا فَاقبَلوهُ ، وإن يَكُن باطِلاً فَأَنكِروهُ . قالوا : قُل ....

فَما زالَ يُناشِدُهُم ، ويُذَكِّرُهُم ما أكرَمَهُ اللّهُ تَعالى ، وأنعَمَ عَلَيهِ بِهِ ، حَتّى قامَ قائِمُ الظَّهيرَةِ ودَنَتِ الصَّلاةُ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَيهِم فَقالَ : أمّا إذا أقرَرتُم عَلى أنفُسِكُم ، وبانَ لَكُم مِن سَبَبِيَ الَّذي ذَكَرتُ ، فَعَلَيكُم بِتَقوَى اللّهِ وَحدَهُ ، وأنهاكُم عَن سَخَطِ اللّهِ ، فَلا تُعرِضوا ولا تُضَيِّعوا أمري ، ورُدُّوا الحَقَّ إلى أهلِهِ ، وَاتَّبِعوا سُنَّةَ نبِيِّكُم صلى الله عليه و آله وسُنَّتي مِن بَعدِهِ ، فَإِنَّكُم إن خالَفتُموني خالَفتُم نَبِيَّكُم صلى الله عليه و آله ، فَقَد سَمِعَ ذلِكَ مِنهُ جَميعُكُم ، وسَلِّموها إلى مَن هُوَ لَها أهلٌ وهِيَ لَهُ أهلٌ ، أما وَاللّهِ ما أنَا بِالرّاغِبِ في دُنياكُم ، ولا قُلتُ ما قُلتُ لَكُمُ افتِخارا ولا تزكِيَةً لِنَفسي ، ولكِن حَدَّثتُ بِنعمَةِ رَبّي ، وأخَذتُ عَلَيكُم بِالحُجَّةِ . ثُمَّ نَهضَ إلَى الصَّلاةِ .

فَتَآمَرَ القَومُ فيما بَينَهُم وتَشاوَروا ، فَقالوا : قَد فَضَّلَ اللّهُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ بِما ذَكَرَ لَكُم ، ولكِنَّهُ رَجُلٌ لا يُفَضِّلُ أحَدا عَلى أحَدٍ ، ويَجعَلُكُم ومَوالِيَكُم سَواءً ، وإن وَلَّيتُموهُ إيّاها ساوى بَينَ أسوَدِكُم وأبيَضِكُم ، ولَو وَضَعَ السَّيفَ عَلى أعناقِكُم ، لكِنَ وَلّوها عُثمانَ ، فَهُوَ أقدَمُكُم مَيلاً ، وأليَنُكُم عَريكَةً (1) ، وأجدَرُ أن يَتبَعَ مَسَرَّتَكُم ، وَاللّهُ غَفورٌ رَحيمٌ . (2) .


1- .فلانٌ ليّن العَريكة : أي ليس ذا إباء ، فهو سَلِس (ترتيب كتاب العين : ص 535 «عرك») .
2- .الأمالي للطوسي : ص 545 و553 ح 1168 ، إرشاد القلوب : ص 259 و263 .

ص: 63

8018.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو ذر _: عمر به على عليه السلام ، عثمان ، طلحه ، زبير ، عبد الرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقّاص فرمان داد كه داخل خانه اى شوند و در را بر خودشان ببندند و درباره كارشان با هم مشورت كنند و سه روز به آنان مهلت داد .

[ نيز فرمان داد كه] اگر پنج نفر بر يك نظر ، توافق كردند و يك نفر خوددارى ورزيد ، آن يك نفر كشته شود و اگر چهار نفر توافق كردند و دو نفر خوددارى ورزيدند ، آن دو نفر كشته شوند .

پس چون همگى بر يك نظر توافق كردند ، على بن ابى طالب عليه السلام به آنان فرمود : «من دوست دارم كه آنچه را مى گويم ، بشنويد ؛ اگر حق بود ، بپذيريد و اگر باطل بود ، انكار كنيد» .

گفتند : بگو ... . پس پيوسته سوگندشان مى داد و آنچه را خداى متعال بدان گرامى اش داشته و به او بخشيده بود ، به ياد آنان مى آورد ، تا آن كه ظهر شد و نماز ، نزديك گشت .

سپس رو به آنان كرد و فرمود : «حال كه بر ضدّ خود اقرار كرديد و علّت چيزهايى كه گفتم ، برايتان روشن شد ، پس تنها از خدا پروا كنيد ، و شما را از خشم الهى باز مى دارم .

متعرّض امر من نشويد و آن را تباه مكنيد و حق را به اهلش باز گردانيد و سنّت پيامبرتان را و پس از او سنّت مرا پيروى كنيد كه اگر با من مخالفت كنيد ، با پيامبرتان مخالفت كرده ايد و همه شما اين را از او شنيده ايد . خلافت را به كسى بسپاريد كه شايسته آن باشد و آن ، برازنده او .

بدانيد كه به خدا سوگند ، من به دنياى شما رغبت ندارم و آنچه گفتم ، از سر فخرفروشى و خودستايى نبود ؛ بلكه موهبت پروردگارم را باز گفتم و حجّت را بر شما تمام نمودم» .

سپس به نماز برخاست . اعضاى شورا با هم به شور و مشورت نشستند و گفتند : خدا على بن ابى طالب را به آنچه برايتان ذكر كرد ، برترى بخشيده است ؛ امّا او مردى است كه كسى را بر كسى برترى نمى دهد و شما و بردگان آزادشده تان را يك سان قرار مى دهد . اگر خلافت را به او بسپاريد ، ميان سياه و سفيدتان تساوى ايجاد مى كند ، حتّى اگر با شمشير نهادن بر گردن هايتان ميسّر شود . آن را به عثمان بسپاريد كه او توجّه بيشترى به شما دارد و نرم ترينِ شما و بهترينْ كسى است كه در پى شاد كردن شماست ؛ و خدا آمرزشگر و مهربان است . .

ص: 64

8017.بحار الأنوار :تاريخ دمشق عن المنهال بن عمرو وعباد بن عبد اللّه الأسدي وعمرو بن واثِلَة :قالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ يَومَ الشّورى : وَاللّهِ لَأَحتَجَّنَّ عَلَيهِم بِما لا يَستَطيعُ قُرَشِيُّهُم ولا عَرَبِيُّهُم ولا عَجَمِيُّهُم رَدَّهُ ، ولا يَقولُ خِلافَهُ .

ثُمَّ قالَ لِعُثمانَ بنِ عَفّانَ ولِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ وَالزُّبَيرِ ولِطَلحَةَ وسَعدٍ ، وهُم أصحابُ الشّورى وكُلُّهُم مِن قُرَيشٍ ، وقَد كانَ قَدِمَ طَلحَةُ :

أنشُدُكُم بِاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أفيكُم أحَدٌ وَحَّدَ اللّهَ قَبلي ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قال : أنشُدُكُم بِاللّهِ ، هَل فيكُم أحَدٌ صَلّى للّهِِ قَبلي وصَلَّى القِبلَتَينِ ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قال : أنشُدُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ أخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله غَيري ؛ إذ آخى بَينَ المُؤمِنينَ ، فَآخى بَيني وبَينَ نَفسِهِ ، وجَعَلَني مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنّي لَستُ بِنَبِيٍّ ؟

قالوا : لا .

قالَ : أنشُدُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم مُطَهَّرٌ غَيري إذ سَدَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أبوابَكُم وفَتَحَ بابي ، وكُنتُ مَعَهُ في مَساكِنِهِ ومَسجِدِهِ ، فَقامَ إلَيهِ عَمُّهُ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ غَلَّقت أبوابَنا وفَتَحتَ بابَ عَلِيٍّ ؟ قالَ : «نَعَم ، اللّهُ أمَرَ بِفَتحِ بابِهِ وسَدَّ أبوابِكُم»؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أفيكُم أحَدٌ أحَبُّ إلَى اللّهِ وإلى رَسولِهِ مِنّي ؛ إذ دَفَعَ الرّايَةَ إلَيَّ يَومَ خَيبَرَ ، فَقالَ : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ إلى مَن يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، ويَومَ الطّائِرِ إذ يَقولُ : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ يَأكُلُ مَعي ، فَجِئتُ ، فَقالَ : اللّهُمَّ وإلى رَسولِكَ ، اللّهمّ وإلى رَسولِكَ ، غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أفيكُم أحَدٌ قَدَّمَ بَينَ يَدَي نَجواهُ صَدَقَةً غَيري حَتّى رَفَعَ اللّهُ ذلِكَ الحُكمَ ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أفيكُم مَن قَتَلَ مُشرِكي قُرَيشٍ وَالعَرَبِ فِي اللّهِ وفي رَسولِهِ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ أفيكُم أحَدٌ دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَهُ فِي العِلمِ ، وأن يَكونَ اُذُنَهُ الواعِيَةَ مِثل ما دَعا لي ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، هَل فيكُم أحَدٌ أقرَبُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الرَّحِمِ ، ومَن جَعَلَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَفسَهُ ، وأبناءَهُ أبناءَهُ ، ونِساءَهُ نِساءَهُ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ كانَ يَأخُذُ الخُمُسَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قَبلَ أن يُؤمِنَ أحَدٌ مِن قَرابَتِهِ غَيري وغَيرُ فاطِمَةَ ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُمُ اليَومَ أحَدٌ لَهُ زَوجَةٌ مَثلُ زَوجتي فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَيِّدَةِ نِساءِ عالَمِها ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، هَل فيكُم أحَدٌ لَهُ ابنانِ مِثلُ ابنَيَّ الحَسَنِ والحُسَينِ سَيِّدي شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ ما خَلا النَّبِيِّينَ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ لَهُ أخٌ كَأَخي جَعفَرٍ الطَّيّارِ فِي الجَنَّةِ ، المُزَيَّنِ بِالجَناحَينِ مَعَ المَلائِكَةِ ، غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ لَهُ عَمٌّ مِثلُ عَمّي أسدِ اللّهِ وأسَدِ رَسولِهِ سَيِّدِ الشُّهَداءِ حَمزَةَ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ وَلِيَ غَمضَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَعَ المَلائِكَةِ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ وَلِيَ غُسلَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مَعَ المَلائِكَةِ يُقَلِّبونَهُ لي كَيفَ أشاءُ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ كانَ آخِرُ عَهدِهِ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى وَضَعَهُ في حُفرَتِهِ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، أ فيكُم أحَدٌ قَضى عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعدَهُ دُيونَهُ ومَواعيدَهُ غَيري ؟

قالوا : اللّهُمَّ لا .

قالَ : وقَد قالَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ : «وَ إِنْ أَدْرِى لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَ مَتَ_عٌ إِلَى حِينٍ» (1) . (2) .


1- .الأنبياء : 111 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 431 و ص 433 _ 435 ؛ الأمالي للطوسي : ص 333 ح 667 ، بشارة المصطفى : ص 243 كلاهما نحوه .

ص: 65

8016.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از منهال بن عمرو و عَبّاد بن عبد اللّه اسدى و عمرو بن واثله _: على بن ابى طالب عليه السلام در روز شورا فرمود : «به خدا سوگند ، بر آنان چنان احتجاج مى كنم كه نه قُرَشى و نه عرب و نه عجمِ آنها نتواند آن را رد كند و خلافش را بگويد» .

سپس به عثمان بن عفّان و عبد الرحمان بن عوف و زبير و طلحه و سعد ، كه اعضاى شورا و همگى از قريش بودند _ و طلحه ، آن هنگام ، رسيده بود _ فرمود : «شما را به خدايى كه خدايى جز او نيست ، سوگند مى دهم : آيا كسى در ميان شما هست كه پيش از من به يگانگى خداوند ، اقرار كرده باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا كسى در ميان شما هست كه پيش از من براى خدا نماز گزارده و به سوى دو قبله ، نماز خوانده باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «چون پيامبر صلى الله عليه و آله مؤمنان را با هم برادر كرد ، مرا با خود برادر نمود و [ مرا ]براى خود ، به منزله هارون براى موسى عليه السلام قرار داد ، جز آن كه من پيامبر نيستم . شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما ، برادر پيامبر خدا هست؟» .

گفتند : نه .

فرمود : «چون پيامبر خدا درِ خانه هايتان را [ كه به مسجد باز مى شد ،] بست و درِ خانه مرا گشود و با او در منزل و مسجدش بودم ، عمويش برخاست و به او گفت : اى پيامبر خدا! درهاى خانه هاى ما را بستى و درِ خانه على را گشودى! [ پيامبر خدا ]فرمود : آرى . خداوند ، به گشودن درِ خانه او و بستن درهاى خانه هاى شما فرمان داد .

شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، در ميان شما پاك و پاكيزه اى هست؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «چون [ پيامبر خدا] پرچم را در جنگ خيبر به من سپرد ، فرمود : پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند و نيز ، در روز پرنده [ بريان شده ]مى گفت : خدايا! محبوب ترينِ خلق خود را نزد من آر تا با من غذا بخورد . پس ، من آمدم كه گفت : خدايا! محبوب ترين فردِ نزد پيامبرت [ نيز همين است] . خدايا! محبوب ترين فردِ نزد پيامبرت [ نيز همين است] .

شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا در ميان شما ، محبوب تر از من در نزد خدا و پيامبر او هست؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه پيش از نجوا كردن [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ] ، صدقه داده باشد ، تا زمانى كه خداوند ، آن حُكم را برداشت؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه مشركان قريش و عرب را به خاطر خدا و پيامبرش ، كشته باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا در ميان شما كسى هست كه پيامبر خدا براى او همانند من ، علم خواسته باشد و [ نيز] دعا كرده باشد كه گوشِ به خاطرسپارنده اش شود؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه در خويشى ، نسبى نزديك تر از من به پيامبر خدا داشته باشد و كسى هست كه پيامبر خدا ، او را جان خود و پسران او را پسران خود ، و زنان او را از خود دانسته باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من و فاطمه ، كسى در ميان شما هست كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله خُمس گرفته باشد ، پيش از آن كه كسى از خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان آورد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا در اين روزگار ، كسى در ميان شما هست كه با همسرى مانند همسرم فاطمه ، دختر پيامبر خدا و سَرور زنان روزگارِ خود ، ازدواج كرده باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه دو پسر مانند دو پسرم ، حسن و حسين ، داشته باشد كه سَرور جوانان بهشتى ، جز پيامبران ، باشند؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما برادرى مانند جعفر دارد كه آراسته به دو بال باشد و در بهشت با فرشتگان پرواز كند؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود:«شما را به خدا سوگند مى دهم:آيا جز من، كسى در ميان شما هست كه عمويى مانند عمويم حمزه داشته باشد كه شير خدا و شير پيامبر خدا و سالار شهيدان باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه همراه فرشتگان ، به خاك سپردن پيامبر خدا را عهده دار شده باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه با فرشتگان ، غسل پيامبر صلى الله عليه و آله را عهده دار شده باشد ، [ در حالى كه ]آن فرشتگان ، جنازه مطهّر را هر گونه كه او مى خواست ، برايش زير و رو كنند؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه او آخرين ديدار را با پيامبر خدا داشته است ، تا آن هنگام كه پيامبر خدا را در قبرش نهاده است؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا جز من ، كسى در ميان شما هست كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بدهى هاى او را پرداخته و وعده هاى او را به انجام رسانده باشد؟» .

گفتند : خدا گواه است كه نه .

فرمود : «و خداوند عز و جل گفته است : «و نمى دانم ؛ شايد آن براى شما آزمايشى و تا چندگاهى مايه برخوردارى باشد» » . .

ص: 66

. .

ص: 67

. .

ص: 68

. .

ص: 69

. .

ص: 70

8015.مجمع البيان :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ أحداثِ البَيعَةِ يَومَ الدّارِ _: صَفَقَ [عَبدُ الرَّحمنِ ]عَلى يَدِ عُثمانَ وقالَ : وَاللّهِ ، ما فَعَلتَها إلّا لِأَنَّكَ رَجَوتَ مِنهُ مارَجا صاحِبُكُما مِن صاحِبِهِ ، دَقَّ اللّهُ بَينَكُما عِطرَ مَنشِمٍ (1) .

قيلَ : فَفَسَدَ بَعدَ ذلِكَ بَينَ عُثمانَ وعَبدِ الرَّحمن ، فَلَم يُكَلِّم أحَدُهُما صاحِبَهُ حَتّى ماتَ عَبدُ الرَّحمنِ . (2)8014.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :يَابنَ عَوفٍ ! كَيفَ رَأَيتَ صَنيعَكَ مَعَ عُثمانَ ؟ رُبَّ واثِقٍ خَجِلَ ، ومَن لَم يَتَوَخَّ بِعَمَلِهِ وَجهَ اللّهِ عادَ مادِحُهُ مِنَ النّاسِ لَهُ ذامّا . (3)8013.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :لَمّا بَنى عُثمانُ قَصرَهُ طَمارَ بِالزَّوراءِ (4) ، وصَنَعَ طَعاما كَثيرا ، ودَعَا النّاسَ إلَيهِ ، كانَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ ، فَلَمّا نَظَرَ لِلبِناءِ وَالطَّعامِ قالَ : يَابنَ عَفّانَ ، لَقَد صَدَّقنا عَلَيكَ ما كُنّا نُكَذِّبُ فيكَ ، وإنّي أستَعيذُ بِاللّهِ مِن بَيعَتِكَ . فَغَضِبَ عُثمانُ ، وقالَ : أخرِجهُ عَنّي يا غُلامُ ، فَأَخرَجوهُ ، وأمَرَ النّاسَ ألّا يُجالِسوهُ ، فَلَم يَكُن يَأتيهِ أحَدٌ إلَا ابنُ عَبّاسٍ ، كانَ يَأتيهِ فَيَتَعَلَّمُ مِنهُ القُرآنَ وَالفَرائِضَ . ومَرِضَ عَبدُ الرَّحمنِ فَعادَهُ عُثمانُ وكَلَّمَهُ فَلَم يُكَلِّمهُ حَتّى ماتَ . (5) .


1- .قال الأصمعي : مَنشِم _ بكسر الشين _ : اسم امرأة كانت بمكّة عطّارة ، وكانت خزاعة وجُرهم إذا أرادوا القتال تطيّبوا من طيبها ، وكانوا إذا فعلوا ذلك كثرت القتلى فيما بينهم . فكان يقال : «أشأم من عطر منشم» ، فصار مثلاً (الصحاح : ج 5 ص 2041 «نشم») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 188 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 286 عن حنش الكناني ، الجمل : ص 122 كلاهما نحوه .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 316 ح 627 .
4- .الزوراء : دار عثمان بن عفّان بالمدينة (معجم البلدان : ج 3 ص 156) .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 196 ، الأوائل لأبي هلال : ص 129 عن أبي يعقوب السروي .

ص: 71

8012.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ حوادث بيعت يوم الدار (روز برگزارى شوراى شش نفره) _: چون عبد الرحمان با عثمانْ دست بيعت داد ، [ امام على عليه السلام ]به او فرمود : «به خدا سوگند ، اين كار را نكردى ، جز به همان اميدى كه دوست شما (عمر) از دوستش (ابوبكر) داشت . خدا در ميان شما عطر مَنْشِم (1) بپراكَنَد!» .

گفته اند كه پس از آن ، ميانه عثمان و عبد الرحمان به هم خورد و هيچ يك با ديگرى سخن نگفت تا آن كه عبد الرحمان درگذشت .8011.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :اى پسر عوف! نتيجه كارت را با عثمان، چگونه ديدى؟ چه بسيار اطمينان كننده اى كه شرمسار مى شود! هر كس كارش به خاطر خدا نباشد ، ستايشگر او در ميان مردم ، به سرزنش كننده اش تبديل مى شود .8015.مجمع البيان :شرح نهج البلاغة :هنگامى كه عثمان ، قصر مرتفعش را در زَوْراء (2) ساخت و خوراكى فراوان آماده كرد و مردم را بدان دعوت نمود ، عبد الرحمان در ميان آنان بود . چون به ساختمان و غذا نگريست ، گفت : اى پسر عفّان! آنچه را درباره تو تكذيب مى كرديم ، اينك تصديق مى كنيم و من از بيعت با تو ، به خدا پناه مى برم .

عثمان ، خشمناك شد و گفت : اى غلام! او را از خانه من بيرون كن .

او را بيرون كردند و عثمان به مردم فرمان داد كه با او همنشين نشوند و از اين رو كسى نزد او نمى آمد ، جز ابن عبّاس كه [ به نزدش] مى آمد و از او قرآن و واجبات را مى آموخت .

چون بيمار شد ، عثمان از او عيادت كرد و با او سخن گفت؛ امّا عبد الرحمان با او هيچ سخن نگفت تا در گذشت. .


1- .مَنشِم ، زنى عطّار در مكّه بوده است كه چون دو قبيله خزاعه و جُرهُم تصميم به جنگ مى گرفتند ، از عطرهاى او استفاده مى كردند و هنگامى كه چنين مى كردند ، كشتگان هر دو طرف ، فراوان مى شد و از اين رو مى گفتند : «شوم تر از عطر منشم» (الصحاح : ج 5 ص 2041) .
2- .خانه عثمان در مدينه است (معجم البلدان : ج 3 ص 156) .

ص: 72

8014.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :إنَّ عُثمانَ اعتَلَّ عِلَّةً اِشتَدَّتَ بِهِ ، فَدَعا حُمرانَ بنَ أبانٍ ، وكَتَبَ عَهدا لِمَن بَعدَهُ ، وتَرَكَ مَوضِعَ الِاسمِ ، ثُمَّ كَتَبَ بِيَدِهِ : عَبد الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ ، ورَبَطَهُ وبَعثَ بِهِ إلى اُمِّ حَبيبَةَ بِنتِ أبي سُفيانَ ، فَقَرأَهُ حُمرانُ فِي الطَّريقِ ، فَأَتى عَبدَ الرَّحمنِ فَأَخبَرَهُ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ ، وغَضِبَ غَضَبا شَديدا : أستَعمِلُهُ عَلانِيَةً ، ويَستَعمِلُني سِرّا .

ونَمَى الخَبَرُ وَانتَشَرَ بِذلِكَ فِي المَدينَةِ ، وغَضِبَ بَنو اُمَيَّةَ ، فَدَعا عُثمانُ بِحُمرانَ مَولاهُ ، فَضَرَبَهُ مِئَةَ سَوطٍ ، وسَيَّرَهُ إلَى البَصرَةِ ، فَكانَ سَبَبَ العَداوَةِ بَينَهُ وبَينَ عَبدِ الرَّحمنِ بن عَوفٍ . (1)3 / 4مَعلومِيَّةُ نَتيجَةِ الشّورى قَبلَ المَشورَةِ8011.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري :قالَ عَلِيٌّ لِقَومٍ كانوا مَعَهُ مِن بَني هاشِمٍ : إن اُطيَع فيكُم قَومُكُم لَم تُؤَمَّروا أبَدا . وتَلَقّاهُ العَبّاسُ فَقالَ : عُدِلَت عَنّا ! فَقالَ : وما عِلمُكَ ؟ قالَ : قُرِنَ بي عُثمانُ ، وقالَ : كونوا مَعَ الأَكثَرِ ، فَإِن رَضِيَ رَجُلان رَجُلاً ، ورَجُلانِ رَجُلاً ، فكونوا مَعَ الَّذينَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ ، فَسَعدٌ لا يُخالِفُ ابنَ عَمِّهِ عَبدَ الرَّحمنِ ، وعَبدُ الرَّحمنِ صِهرُ عُثمانَ ؛ لا يَختَلِفونَ ، فَيُوَلّيها عَبدُ الرَّحمنِ عُثمانَ أو يُوَلّيها عُثمانُ عَبدَ الرَّحمنِ ، فَلَو كانَ الآخَرانِ مَعي لَم يَنفَعاني . (2) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 169 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 229 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 221 ، تاريخ المدينة : ج 3 ص 925 ، العقد الفريد : ج 3 ص 285 نحوه .

ص: 73

3 / 4 معلوم بودن نتيجه شورا پيش از مشورت

8010.امام صادق عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عثمان ، بيمار شد و بيمارى اش شدّت گرفت و حُمران بن اَبان را فرا خواند . پس ، عهدنامه اى براى پس از خود نوشت و جاى نام [ خليفه پس از خود ]را خالى گذارد . سپس با دست خود نوشت : «عبد الرحمان بن عوف» و آن را بست و براى امّ حبيبه ، دختر ابو سفيان ، فرستاد .

حمران ، آن را در راه خواند . پس نزد عبد الرحمان آمد و از آن آگاهش كرد .

عبد الرحمان به شدّت خشمگين شد و گفت : من او را آشكارا به خلافت مى گمارم و او مرا پنهانى به خلافت مى گمارد!

خبر به همگان رسيد و در مدينه پخش شد و بنى اميّه خشمگين شدند . عثمان ، حمران را فرا خواند و او را صد تازيانه زد و به بصره تبعيد نمود و همين ، موجب دشمنى ميان او و عبد الرحمان بن عوف شد .3 / 4معلوم بودن نتيجه شورا پيش از مشورت8007.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى :على عليه السلام به كسانى از بنى هاشم كه با او بودند ، فرمود : «اگر در ميان شما از قومتان (قريش) پيروى شود ، هيچ گاه اِمارت به شما نمى رسد» .

عبّاس ، او را ديد . [ على عليه السلام ] به او فرمود : «[ خلافت ]از ما گرفته شد!» .

گفت : از كجا مى دانى؟

فرمود : «عثمان در كنار من قرار داده شده است و [ عمر] گفته است : با اكثريّت باشيد و اگر دو نفر به يك نفر و دو نفر ديگر به شخص ديگرى راضى شدند ، با دسته اى باشيد كه عبد الرحمان بن عوف در آنهاست .

سعد با پسر عمويش عبد الرحمان ، مخالفت نمى كند و عبد الرحمان با عثمان ، خويشاوندى سببى دارد . [ آنان] با هم مخالفت نمى كنند . پس يا عبد الرحمانْ خلافت را به عثمان مى سپارد ، يا عثمان آن را به عبد الرحمان ؛ و حتّى اگر دو نفر ديگر هم با من باشند ، براى من سودى ندارد» .

.

ص: 74

8006.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد عن أبي صادِق :لَمّا جَعَلَها عُمَرُ شورى في سِتَّةٍ ، وقالَ : إن بايَعَ اثنانِ لِواحِدٍ ، وَاثنانِ لِواحِدٍ ، فَكونوا مَعَ الثَّلاثَةِ الَّذينَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ ، وَاقتُلُوا الثَّلاثَةَ الَّذينَ لَيسَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ ؛ خَرَجَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مِنَ الدّارِ وهُو مُعتَمِدٌ عَلى يَدِ عَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ فَقالَ لَهُ : يَابنَ عَبّاسٍ ! إنَّ القَومَ قَد عادَوكُم بَعدَ نَبِيِّكُم كَمُعاداتِهِم لِنَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله في حَياتِهِ ، أمَ وَاللّهِ ، لا يُنيبُ بِهِم إلَى الحَقِّ إلّا السَّيفُ .

فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : وكَيفَ ذاكَ ؟

قالَ : أما سَمِعتَ قولَ عُمَرَ : إن بايَعَ اثنانِ لِواحِدٍ ، وَاثنانِ لِواحدٍ ، فَكونوا مَعَ الثَّلاثَةِ الَّذينَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ ، وَاقتُلُوا الثَّلاثَةَ الَّذينَ لَيسَ فيهِم عَبدُ الرَّحمنِ ؟

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : بَلى .

قالَ : أ فَلا تَعلَمُ أنَّ عَبدَ الرَّحمنِ ابنُ عَمِّ سَعدٍ ، وأنَّ عُثمانَ صِهرُ عَبدِ الرَّحمنِ ؟

قالَ : بَلى .

قالَ : فَإِنَّ عُمَرَ قَد عَلِمَ أنَّ سَعدا وعَبدَ الرَّحمنِ وعُثمانَ لا يَختَلِفونَ فِي الرَّأيِ ، وأنَّهُ مَن بويِعَ مِنهُم كانَ الاِثنانِ مَعَهُ ، فَأَمَرَ بِقَتلِ مَن خالَفَهُم ، ولَم يُبالِ أن يَقتُلَ طَلحَةَ إذا قَتَلَني وقَتَلَ الزُّبَيرَ . أمَ وَاللّهِ ، لَئِن عاشَ عُمَرُ لَاُعَرِّفَنَّهُ سوءَ رَأيِهِ فينا قَديما وحَديثا ، ولَئِن ماتَ لَيَجمَعَنّي وإيّاهُ يَومٌ يَكونُ فيهِ فَصلُ الخِطابِ . (1)8010.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن القطب الراوندي :إنَّ عُمَرَ لَمّا قالَ : كونوا مَعَ الثَّلاثَةِ الَّتي عَبدُ الرَّحمنِ فيها ، قالَ ابنُ عَبّاسٍ لِعَلِيٍّ عليه السلام : ذَهَبَ الأَمرُ مِنّا ، الرَّجُلُ يُريدُ أن يَكونَ الأَمرُ في عُثمانَ .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : وأنَا أعلَمُ ذلِكَ ، ولكِنّي أدخُلُ مَعَهُم فِي الشّورى ؛ لِأَنَّ عُمَرَ قَد أهَّلَنِي الآنَ لِلخِلافَةِ ، وكانَ قَبلَ ذلِكَ يَقولُ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : إنَّ النُّبُوَّةَ وَالإِمامَةَ لا يَجتَمِعانِ في بَيتٍ ، فَأَنَا أدخُلُ في ذلِكَ لِاُظهِرَ لِلنّاسِ مُناقَضَةَ فِعلِهِ لِرِوايَتِهِ . (2) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 285 و286 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 189 .

ص: 75

8009.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإرشاد_ به نقل از ابو صادق _: چون عمر ، خلافت را در شوراى شش نفرى نهاد و گفت : اگر دو نفر با يك نفر و دو نفر با نفر ديگر بيعت كردند ، با آن سه نفرى باشيد كه عبد الرحمان در ميان آنهاست و آن سه نفرى را كه عبد الرحمان در ميان آنان نيست ، [ چنانچه مخالفت ورزيدند ، ]بكشيد ، امير مؤمنان ، در حالى كه بر دست عبد اللّه بن عبّاس تكيه داشت ، بيرون آمد و به او فرمود : «اى ابن عبّاس! اين گروه ، پس از پيامبرتان با شما دشمنى كردند ، همان گونه كه با پيامبرتان در زندگى اش به دشمنى برخاستند . آگاه باش كه به خدا سوگند ، جز شمشير ، آنان را به راه حق باز نمى گرداند» .

ابن عبّاس به او گفت : به چه دليل [ اين سخن را مى گويى]؟

فرمود : «آيا سخن عمر را نشنيدى كه گفت : اگر دو نفر با يك نفر و دو نفر با يك نفر ديگر بيعت كردند ، با آن سه نفرى باشيد كه عبد الرحمان در ميان آنهاست و سه نفرى را كه عبد الرحمان در ميان آنان نيست ، [ چنانچه مخالفت ورزيدند ، ]بكشيد؟» .

ابن عبّاس گفت : چرا .

فرمود : «آيا نمى دانى كه عبد الرحمان ، پسر عموى سعد است و با عثمان [ نيز ]خويشاوندى سببى (1) دارد؟» .

گفت : چرا .

فرمود : «عمر مى دانست كه سعد و عبد الرحمان و عثمان ، يك نظر دارند و با هر يك از آنان كه بيعت شود ، آن دو نفر ديگر با او هستند . پس به كشتن مخالفان آنها فرمان داد و باكى ندارد كه وقتى من و زبير را مى كشد ، طلحه هم كشته شود .

بدان كه به خدا سوگند ، اگر عمَر زنده بمانَد ، زشتى نظرش را درباره ما از گذشته تا كنون به او مى فهمانم و اگر بميرد ، روز داورى ، من و او را گرد هم مى آورَد» .8008.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از قُطب راوندى _: چون عمر گفت : با سه نفرى باشيد كه عبد الرحمان در ميان آنهاست، ابن عبّاس به على عليه السلام گفت : حكومت از دست ما رفت! عمر مى خواهد كه كار در درست عثمان باشد .

على عليه السلام فرمود : «من نيز اين را مى دانم ؛ امّا همراه آنها در شورا داخل مى شوم تا آشكار شود كه اكنون عمر ، مرا شايسته خلافت مى بيند . او پيش از اين مى گفت كه پيامبر خدا فرموده است : نبوّت و امامت ، با هم در يك خانه جمع نمى شوند .

من در پيش ديد مردم در شورا داخل مى شوم تا تناقض كردارش را با روايتى كه نقل كرده است ، روشن كنم» . .


1- .خواهر عثمان ، همسر عبد الرحمان بود . (م)

ص: 76

8007.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري :قالَ العَبّاسُ لِعَلِيٍّ عليه السلام : لا تَدخُل مَعَهم ، قالَ : أكرَهُ الخِلافَ ، قالَ : إذا تَرى ما تَكرَهُ . (1)3 / 5مَوقِفُ الإِمامِ مِن قَرارِ الشّورى8004.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ لَمّا عَزَموا عَلى بَيعَةِ عُثمانَ _: لَقَد عَلِمتُم أنّي أحَقُّ النّاسِ بِها مِن غَيري ، ووَاللّهِ لَاُسلِمَنَّ ما سَلِمَت اُمورُ المُسلِمينَ ، ولَم يَكُن فيها جَورٌ إلّا عَلَيَّ خاصَّةً ؛ اِلتِماسا لِأَجرِ ذلِكَ وفَضلِهِ ، وزُهدا فيما تَنافَستُموهُ مِن زُخرُفِهِ وزِبرِجِهِ . (2)8003.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عُمَرَ وجَعلِهِ الخِلافَةَ في سِتَّةِ أشخاصٍ _: حَتّى إذا مَضى لِسَبيلِهِ جَعَلَها في جَماعَةٍ زَعَمَ أنّي أحَدُهُم ، فَيا للّهِِ وَلِلشّورى ! مَتَى اعتَرَضَ الرَّيبُ فِيَّ مَعَ الأَوَّلِ مِنهُم ، حَتّى صِرتُ اُقرَنُ إلى هذِهِ النَّظائِرِ !! (3)8002.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن المِسوَر بن مَخرَمَة عن الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ في قَضِيَّةِ الشّورى _: الحَمدُ للّهِِ الَّذي بَعَثَ مُحَمَّدا مِنّا نَبِيّا ، وبَعَثَهُ إلَينا رَسولاً ، فَنَحنُ بَيتُ النُّبُوَّةِ ، ومَعدِنُ الحِكمَةِ ، وأمانُ أهلِ الأَرضِ ، ونَجاةٌ لِمَن طَلَبَ ، لَنا حَقٌّ إن نُعطَهُ نَأخُذهُ ، وإن نُمنَعهُ نَركَب أعجازَ الإِبِلِ ولَو طالَ السُّرى 4 ؛ لَو عَهِدَ إلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَهدا لَأَنفَذنا عَهدَهُ ، ولَو قالَ لَنا قَولاً لَجادَلنا عَلَيهِ حَتّى نَموتَ .

لَن يُسرِعَ أحَدٌ قَبلي إلى دَعوَةِ حَقٍّ وصِلَةِ رَحِمٍ ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ ، اسمَعوا كَلامي ، وعوا مَنطِقي ، عَسى أن تَرَوا هذَا الأَمرَ مِن بَعدِ هذَا المَجمَعِ تُنتَضى فيهِ السُّيوفُ ، وتُخانُ فيهِ العُهودُ ؛ حَتّى تَكونوا جَماعَةً ، ويَكونُ بَعضُكُم أئِمَّةً لِأَهلِ الضَّلالَةِ ، وشيعةً لِأَهلِ الجَهالَةِ ، ثُمَّ أنشَأَ يَقولُ :

فَإِن تكُ جاسِمٌ هَلَكَت فَإِنِّي

بِما فَعَلَت بَنو عَبدِ بنِ ضخمِ مُطيعٌ فِي الهوَاجِرِ كُلَّ عَيٍّ

بَصيرٌ بِالنّوى مِن كُلِّ نَجمِ (4) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 228 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 220 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 191 وزاد فيه «وارفع نفسك عنهم» بعد «لا تدخل معهم» .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 74 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، الإرشاد : ج 1 ص 288 ، معاني الأخبار : ص 361 ح 1 ، علل الشرائع : ص 151 ص 12 ، الجمل : ص 126 وفيه «احتلج» بدل «اعترض» ، الاحتجاج : ج 1 ص454 ح105 كلّها عن ابن عبّاس، المناقب لابن شهر آشوب: ج2 ص205 ، نثر الدرّ : ج 1 ص275 ؛ تذكرة الخواصّ : ص124 كلاهما نحوه .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 236 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 225 كلاهما عن المسور بن مخرمة .

ص: 77

3 / 5 موضع امام در برابر نتيجه شورا

8005.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى :عبّاس به على عليه السلام گفت : به شورا داخل مشو . (1)

فرمود : «اختلاف را ناپسند مى دارم» .

گفت : پس ، چيزهايى مى بينى كه ناپسند مى دارى .3 / 5موضع امام در برابر نتيجه شورا8002.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در بخشى از سخنش ، هنگامى كه اعضاى شورا تصميم به بيعت با عثمان گرفتند _: خوب مى دانيد كه من از ديگران بدان (خلافت) سزاوارترم . به خدا سوگند ، تا آن گاه تسليم هستم كه كارهاى مسلمانان به سلامت باشد و در آن ستمى نباشد ، مگر بر خودم ؛ و اين به خاطر پاداش و فضيلت صبر و نيز بى رغبتى به زر و زيورى است كه به خاطرش بر هم پيشى مى گيريد .8001.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ درباره عمر و قرار دادن خلافت در ميان شش نفر _:چون به راه خود رفت و در گذشت ، خلافت را در ميان گروهى نهاد و مرا نيز يكى از آنان پنداشت . خدايا ، چه شورايى! چه وقت در برترى من بر اوّلىِ آنها (ابو بكر) ترديد افتاد كه اكنون با اينان برابر شمرده مى شوم؟!8000.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از مِسوَر بن مَخرَمه ، از امام على عليه السلام در خطبه اش در باره ماجراى شورا _: «سپاس ، خدايى را كه محمّد صلى الله عليه و آله را از ميان ما به پيامبرى بر انگيخت و او را به سوى ما فرستاد . ما خانه نبوّت و معدن حكمت و امان زمينيان و نجات هر جوينده [ نجات] هستيم .

ما حقّى داريم كه اگر به ما داده شود ، آن را مى گيريم و اگر از ما دريغ شود ، بر مَركب صبر مى نشينيم ، هر اندازه كه به درازا كشد .

اگر پيامبر خدا به ما سفارشى كرده بود ، آن را اجرا مى كرديم و اگر به ما چيزى گفته بود ، تا حدّ مرگ بر سر آن ، مبارزه مى نموديم .

پيش از من ، هيچ كس به سوى دعوت به حق و صله رحم نشتافت ؛ و هيچ جنبش و توانى جز به اراده خدا نيست .

سخنم را بشنويد و گفته ام را به خاطر بسپاريد . شايد ببينيد كه پس از اين اجتماع ، براى اين خلافتْ شمشيرها كشيده شود و عهدها شكسته شود ، تا آن جا كه گرد هم آييد ؛ برخى پيشوايان گم راهى و برخى پيروان نادانى» .

سپس اين شعر را خوانْد :

«اگر جاسم به خاطر كارهاى قبيله اش (بنى عبد بن ضخم)

از يادها رفت ، من مى مانم . و از هر ناتوانى ، در سخت ترين حالت ، فرمان مى برم

و مى دانم كه زمانه كى دگرگون مى شود» .

.


1- .در شرح نهج البلاغة ، اين افزونى آمده است : «و خود را از آنان بالاتر بگير» (شرح نهج البلاغة : ج1 ص191) .

ص: 78

7999.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :لَنا حَقٌّ ، فَإِن اُعطيناهُ ، وإلّا رَكِبنا أعجازَ الإِ بِلِ ، وإن طالَ السُّرى . (1)7998.امام رضا عليه السلام :الإرشاد عن جُندب بن عبد اللّه :دَخَلتُ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ بِالمَدينَةِ بَعدَ بَيعَةِ النّاسِ لِعُثمانَ فَوَجَدتُهُ مُطرِقا كَئيبا ، فَقُلتُ لَهُ : ما أصابَ قَومَكَ ؟ !

قالَ : صَبرٌ جَميلٌ .

فَقُلتُ لَهُ : سُبحانَ اللّهِ ! وَاللّهِ إنَّكَ لَصَبورٌ .

قالَ : فَأَصنَعُ ماذا ؟ !

فَقُلتُ : تَقومُ فِي النّاسِ ، وتَدعوهُم إلى نَفسِكَ ، وتُخبِرُهُم أنَّكَ أولى بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِالفَضلِ والسّابِقَةِ ، وتَسأَ لُهُمُ النَّصرَ عَلى هؤُلاءِ المُتَمالِئينَ عَلَيكَ (2) ، فَإِن أجابَكَ عَشرَةٌ مِن مِئَةٍ شَدَدتَ بِالعَشرَةِ عَلَى المِئَةِ ، فَإِن دانوا لَكَ كانَ ذلِكَ عَلى ما أحبَبتَ ، وإن أبَوا قاتَلتَهُم ، فَإِن ظَهَرتَ عَلَيهِم فَهُوَ سُلطانُ اللّهِ الَّذي آتاهُ نَبِيَّهُ عليه السلام وكُنتَ أولى بِهِ مِنهُم ، وإن قُتِلتَ في طَلَبِهِ قُتِلتَ شَهيدا ، وكُنتَ أولى بِالعُذرِ عِندَ اللّهِ ، وأحَقَّ بِميراثِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

فَقالَ : أ تَراهُ _ يا جُندَبُ _ يُبايِعُني عَشرَةٌ مِن مِئَةٍ ؟ !

قُلتُ : أرجو ذلِكَ .

قالَ : لكِنَّني لا أرجو ولا مِن كُلِّ مِئَةٍ اثنَينِ ، وسَاُخبِرُكَ مِن أينَ ذلِكَ ، إنَّما يَنظُرُ النّاسُ إلى قُرَيشٍ ، وإنَّ قُرَيشا تَقولُ : إنَّ آلَ مُحَمَّدٍ يَرَونَ لَهُم فَضلاً عَلى سائِرِ النّاسِ ، وإنَّهُم أولِياءُ الأَمرِ دونَ قُرَيشٍ ، وإنَّهُم إن وَلوهُ لَم يَخرُج مِنهُم هذَا السُّلطانُ إلى أحَدٍ أبَدا ، ومَتى كانَ في غَيرِهِم تَداوَلتُموهُ بَينَكُم ، ولا _ وَاللّهِ _ لا تَدفَعُ قُرَيشٌ إلَينا هذَا السُّلطانَ طائِعينَ أبَدا .

فَقُلتُ لَهُ : أفَلا أرجِعُ فَاُخبِرَ النّاسَ بِمَقالَتِكَ هذِهِ ، وأدعُوَهُم إلَيكَ ؟

فَقالَ لي : يا جُندَبُ ، لَيسَ هذا زَمانَ ذاكَ .

فَرَجَعتُ بَعدَ ذلِكَ إلَى العِراقِ ، فَكُنتُ كُلَّما ذَكَرتُ لِلنّاسِ شَيئا مِن فَضائِلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ومَناقِبِهِ وحُقوقِهِ زَبَروني ونَهَروني ، حَتّى رُفِعَ ذلِكَ مِن قَولي إلَى الوَليدِ بنِ عُقبَةَ لَيالِيَ وَلِيَنا ، فَبَعَثَ إلَيَّ فَحَبَسَني حَتّى كُلِّمَ فِيَّ فَخَلّى سَبيلي . (3) .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 22 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 274 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 236 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 225 كلّها نحوه .
2- .المتمالئين عليك : أي الَّذين تساعدوا واجتمعوا وتعاونوا (النهاية : ج 4 ص 353 «ملأ») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 241 ، الأمالي للطوسي : ص 234 ح 415 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 57 نحوه .

ص: 79

7997.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :ما را حقّى است كه اگر دادند ، [ مى گيريم] و اگر نه ، بر ترك شتران سوار مى شويم و مى رانيم ، هر چند اين سفرِ شبانه به درازا كشد .7996.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ به نقل از جُندَب بن عبد اللّه _: در مدينه و پس از بيعت مردم با عثمان ، بر على بن ابى طالب عليه السلام وارد شدم و او را انديشه ناك و اندوهگين ديدم . به او گفتم : قومت چه كردند؟

فرمود : «بايد صبرى نيكو داشت» .

به او گفتم : سبحان اللّه ! به خدا سوگند كه تو صبورى .

فرمود : «[ اگر صبر نكنم ،] چه كنم؟» .

گفتم : در ميان مردم برمى خيزى و آنان را به سوى خود مى خوانى و به آنان خبر مى دهى كه تو به خاطر فضل و سابقه ات ، به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك ترى و از آنان بر ضدّ اين گروهِ گردآمده در برابرت ، يارى مى خواهى . اگر ده نفر از صد نفر به تو پاسخ مثبت دادند ، با آن ده نفر ، بر صد نفر سخت مى گيرى . اگر در برابرت سر فرود آوردند ، همان چيزى است كه مى خواهى و اگر خوددارى نمودند ، با آنان مى جنگى .

اگر بر آنان غلبه كردى ، همان سيطره الهى است كه خدا به پيامبرش داد و تو از آنان به آن ، شايسته ترى و اگر در طلبش كشته شدى ، شهيد گشته اى و عذرت در پيشگاه خدا پذيرفته تر است و به ميراث پيامبر خدا سزاوارترى .

فرمود : «اى جُندب! آيا [ به نظر تو] ده درصد مردم با من بيعت مى كنند؟» .

گفتم : اميدوارم .

فرمود : «امّا من ، اميد ندارم كه حتّى دو درصد مردم ، با من همراه شوند . [ من ]تو را از علّت آن آگاه مى كنم : مردم به قريش مى نگرند . قريش مى گويد : خاندان محمّد صلى الله عليه و آله خود را از ساير مردم برتر مى دانند و خود (و نه قريش) را صاحب خلافت مى دانند . اگر خلافت به آنان رسد ، هيچ گاه از ميان آنان خارج نمى شود و به كس ديگرى نمى رسد ؛ ولى اگر در غير آنان باشد ، ميان شما مى چرخد .

به خدا سوگند ، هرگز قريش ، اين حكومت و سيطره را از روى اطاعت و رضايت به ما نخواهد داد» .

به او گفتم : آيا باز نگردم تا مردم را از اين سخنت آگاه كنم و آنان را به سوى تو بخوانم؟

به من فرمود : «اى جندب! اكنون زمان آن نيست» .

پس از آن به عراق باز گشتم و هر گاه كه براى مردم ، چيزى از فضيلت هاى على بن ابى طالب عليه السلام و مناقب و حقوق او را ذكر مى كردم ، [ حاكمان عراق ،] مرا با تندى و درشتى باز مى داشتند و مى راندند ، تا آن كه سخنانم به گوش وليد بن عُقْبه (در دوران حكومتش بر ما) رسيد . او به دنبال من فرستاد و مرا زندانى نمود ، تا آن كه برايم شفاعت شد و آزادم ساخت . .

ص: 80

. .

ص: 81

. .

ص: 82

3 / 6شِقشِقَةٌ هَدَرَتْ !7999.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَه عليه السلام _: أما وَاللّهِ لَقَد تَقَمَّصَها (1) فُلانٌ ، وإنَّهُ لَيَعلَمُ أنَّ مَحلّي مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحا ، يَنحَدِرُ عَنِّي السَّيلُ ، ولا يَرقى إلَيَّ الطَّيرُ ؛ فَسَدَلتُ دونَها ثَوبا ، وطَوَيتُ عَنها كَشحا ، وطَفِقتُ أرتَئي بَينَ أن أصولَ بِيَدٍ جَذّاءَ (2) ، أو أصبِرَ عَلى طَخيَةٍ (3) عَمياءَ ، يَهرَمُ فيهَا الكَبيرُ ، ويَشيبُ فيهَا الصَّغيرُ ، ويَكدَحُ فيها مُؤمِنٌ حَتّى يَلقى رَبَّهُ !

فَرَأَيتُ أنَّ الصَّبرَ عَلى هاتا أحجى ، فَصَبَرتُ وفِي العَينِ قَذىً (4) ، وفِي الحَلقِ شَجا (5) ، أرى تُراثي نَهبا ، حَتّى مَضَى الأَوَّلُ لِسَبيلِهِ ، فَأَدلى بِها إلى فُلانٍ بَعدَهُ .

ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَولِ الأَعشى :

شَتّانَ ما يَومي عَلى كورِها (6)

ويومُ حَيَّان أخي جابِرِ

فَياعَجَبا ! ! بَينا هُوَ يَستَقيلُها في حَياتِهِ إذ عَقَدَها لِاخَرَ بَعدَ وَفاتِهِ _ لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرعَيهَا ! _ فَصَيَّرَها في حَوزَةٍ خَشناءَ يَغلُظُ كَلمُها ، ويَخشُنُ مَسُّها ، ويَكثُرُ العِثارُ فيها ، وَالاِعتِذارُ مِنها ، فَصاحِبُها كَراكِبِ الصَّعبَةِ إن أشنَقَ لَها خَرَمَ ، وإن أسلَسَ لَها تَقَحَّمَ ، فَمُنِيَ النّاسُ _ لَعَمرُ اللّهِ _ بِخَبطٍ وشِماسٍ ، وتَلَوُّنٍ وَاعتِراضٍ ؛ فَصَبَرتُ عَلى طولِ المُدَّةِ ، وشِدَّةِ المِحنَةِ ؛ حَتّى إذا مَضى لِسَبيلِهِ جَعَلَها في جَماعَةٍ زَعَمَ أنّي أحَدُهُم ، فَيا للّهِِ وَلِلشّورى ! مَتَى اعتَرَضَ الرَّيبُ فِيَّ مَعَ الأَوَّلِ مِنهُم ، حَتّى صِرتُ اُقرَنُ إلى هذِهِ النَّظائِرِ ! لكِنّي أسفَفتُ إذ أسفّوا ، وطِرتُ إذ طاروا ؛ فَصَغا رَجُلٌ مِنهُم لِضِغنِهِ ، ومالَ الآخَرُ لِصِهرِهِ ، مَعَ هَنٍ وهَنٍ ، إلى أن قامَ ثالِثُ القَومِ نافِجا حِضنَيهِ ، بَينَ نَثيلِهِ ومُعتَلَفِهِ ، وقامَ مَعَهُ بَنو أبيهِ يَخضَمونَ مالَ اللّهِ خِضمَةَ الإِ بِلِ نِبتَةَ الرَّبيعِ ، إلى أنِ انتكَثَ عَلَيهِ فَتلُهُ ، وأجهَزَ عَلَيهِ عَمَلُهُ ، وكَبَتَ بِهِ بَطنَتُهُ !

فَما راعَني إلّا وَالنّاسُ كَعُرفِ الضَّبُعِ إلَيَّ ، يَنثالونَ عَلَيَّ مِن كُلِّ جانِبٍ ، حَتّى لَقَد وُطِئَ الحَسَنانِ ، وشُقَّ عِطفايَ ، مُجتَمِعينَ حَولي كَرَبيضَةِ الغَنَمِ ، فَلَمّا نَهَضتُ بِالأَمرِ نَكَثَت طائِفَةٌ ، ومَرَقَت اُخرى ، وقَسَطَ آخَرونَ : كَأَنَّهُم لَم يَسمَعُوا اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ : «تِلْكَ الدَّارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِى الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَ الْعَ_قِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» (7) بَلى ! وَاللّهِ لَقَد سَمِعوها ووَعَوهَا ، ولكِنَّهُم حَلِيَتِ الدُّنيا في أعيُنِهِم وراقَهُم زِبرِجُها !

أما وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ ، وَبَرأَ النَّسَمَةَ ، لَولا حُضورُ الحاضِرِ ، وقِيامُ الحُجَّةِ بِوُجودِ النّاصِرِ ، وما أخَذَ اللّهُ عَلَى العُلَماءِ ألّا يُقارّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ ، ولا سَغَبِ مَظلومٍ ، لَأَلقَيتُ حَبلَها عَلى غارِبِها ، ولَسَقيتُ آخِرَها بِكَأسِ أوَّلِها ، ولَأَلفَيتُم دُنياكُم هذِهِ أزهَدَ عِندي مِن عَفطَةِ عَنْزٍ !

قالوا : وقامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أهلِ السَّوادِ عِندَ بُلوغِهِ إلى هذَا المَوضِعِ مِن خُطبَتِهِ ، فَناوَلَهُ كِتابا _ قيلَ : إنَّ فيهِ مَسائِلَ كانَ يُريدُ الإِجابَةَ عَنها _ فَأَقبَلَ يَنظُرُ فيهِ ، فَلَمّا فَرَغَ مِن قِراءَتِهِ ، قالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ، لَوِ اطَّرَدَت خُطبَتُكَ مِن حَيثُ أفضَيتَ!

فَقالَ : هَيهاتَ يَابنَ عَبّاسٍ ! تِلكَ شِقشِقَةٌ هَدَرَت ثُمَّ قَرَّت !

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَوَاللّهِ ، ما أسَفتُ عَلى كَلامٍ قَطُّ كَأَسَفي عَلى هذَا الكَلامِ ألّا يَكونَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بَلَغَ مِنهُ حَيثُ أرادَ . (8) .


1- .قمصتُه قميصا : إذا ألبسته ، وأراد بالقميص الخلافة ، وهو من أحسن الاستعارات (النهاية : ج 4 ص 108 «قمص») .
2- .جَذَّاء : مقطُوعة ، كنّى به عن قُصور أصحابه وتقاعُدِهم عن الغَزوِ ؛ فإنّ الجندَ للأمير كاليد (النهاية : ج 1 ص 250 «جذذ») .
3- .طخية عمياء : أي ظلمة لا يُهتدى فيها للحقّ ، وكنّى بها عن التباس الاُمور في أمر الخلافة (مجمع البحرين : ج 1 ص 279 «جذذ») .
4- .القَذى : ما يقع في العين والماء والشراب من تُراب أو تِبْن أو وسخ أو غير ذلك (النهاية : ج 4 ص 30 «قذا») .
5- .ما يَنْشَبُ في الحَلْق من عظمٍ ونحوه فَيُغَصُّ به (مجمع البحرين : ج 2 ص 932 «شجا») .
6- .الكُور _ بالضمّ _ : الرَّحل ، وقيل : الرَّحل بأداته (لسان العرب : ج 5 ص 154 «كور») .
7- .القصص : 83 .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، الإرشاد : ج 1 ص 287 ، معاني الأخبار : ص 361 ح 1 ، علل الشرائع : ص 150 ح 12 ، الأمالي للطوسي : ص 372 ح 803 ، الاحتجاج : ج 1 ص 452 ح 105 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 204 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 274 ؛ تذكرة الخواصّ : ص 124 كلّها نحوه .

ص: 83

3 / 6 بانگ غم

3 / 6بانگ غم7996.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در يكى از خطبه هايش _: هان! به خدا سوگند ، فلان شخص ، جامه خلافت به تن كرد و مى دانست كه موقعيّت من به خلافت ، موقعيّت مركز آسياب به سنگى است كه گرد آن مى گردد . كوهى بلند را مانم كه سيلاب از ستيغم ريزان است و مرغ [ انديشه] از رسيدن به قلّه ام ناتوان .

پس ، دامن از خلافت بر كشيدم و از آن ، روى پيچيدم و نيك انديشيدم كه يا بى ياور بستيزم و يا بر اين تيرگى و ظلمت ، شكيب ورزم ؛ ظلمتى كه در آن ، بزرگ سالانْ فرتوت و خُردسالانْ پير گردند و مؤمن ، تا لحظه ديدار پروردگارش ، در آن به رنج و زحمت باشد .

ديدم شكيبايى خردمندانه تر است . پس با خارى در چشم و استخوانى در گلو و با آن كه ميراثم را تاراج رفته مى ديدم ، شكيب ورزيدم تا آن كه اوّلى به راه خود رفت [ و مُرد] و خلافت را پس از خود به فلان سپرد .

[سپس امام عليه السلام به شعر اَعشى ، تمثّل جست] :

چه قدر تفاوت است ميان اكنون كه [ آواره] بر پشت شترانم

و روزى كه در كنار حيّان ، برادر جابر ، غنوده بودم!

شگفتا كه او (ابو بكر) در حياتش درخواست مى كرد كه وى را از خلافتْ معاف دارند ؛ امّا براى پس از وفاتش ، آن را به ديگرى سپرد! چه سفت و محكم به پستان خلافت چسبيدند و آن را ميان خود قسمت كردند [ ، دوشيدند و نوشيدند] !

سپس آن را به جايى ناهموار و جانفرسا و پر گزند درآورْد و در اختيار كسى قرار داد كه پى در پى مى لغزيد و پوزش مى طلبيد و همراهش سوارى را مى مانْد كه بر مَركبى چموش است [ كه ]اگر مهارش را محكم كِشد ، بينى اش پاره گردد و اگر رهايش كند ، بجَهد و سرنگونش سازد .

به خدا سوگند ، مردم در نتيجه [ كارهاى او ]به انحراف و چموشى و رنگ به رنگ شدن و كجروى دچار گشتند و من ، با وجود آن كه زمانش طولانى و آزردگى اش سخت بود ، شكيب ورزيدم ، تا آن كه او (عمَر) نيز به راه خود رفت و در گذشت و خلافت را در ميان گروهى نهاد و مرا يكى از آنان پنداشت .

خدايا،چه شورايى! چه وقت در برترى من بر اوّلىِ آنها (ابوبكر) ترديد افتاد كه اكنون با اينان برابر شمرده مى شوم؟!

ولى به ناچار [ و براى حفظ اسلام ،] با آنان در فرود و اوج ، همگام و همراه شدم ؛ امّا يكى به كينه از من كناره گزيد و ديگرى به برادر زنش گرويد و چيزهايى ديگر ، تا اين كه سومى (عثمان) به پا خاست و خورد و شكم را پر و تهى ساخت و خويشاوندانش به همراه او به خوردن و بُردن مال خدا برخاستند و چون شتران،كه گياهِ بهار را مى خورند، آن را بلعيدند ، تا آن كه رشته هايش پنبه شد و كارهايش سبب قتلش گرديد و پرخورى اش سرنگونش ساخت .

ناگهان با شگفتى ديدم كه مردم ، به انبوهىِ يال كفتار ، از هر سو به من هجوم آورده اند ، چندان كه حسن و حسين (1) پايمال شدند و دو پهلوى جامه ام دريده گشت ؛ [ مردم ]چون گله گوسفند ، گرد مرا گرفتند .

آن گاه كه [ بيعتشان را پذيرفتم و] به كار برخاستم ، گروهى پيمان شكستند و گروهى از دين بيرون رفتند و گروهى ستم ، پيشه كردند . گويى اين سخن خدا را نشنيده بودند كه مى فرمايد : «اين سراى آخرت ، از آنِ كسانى است كه برترى نمى جويند و راه تبهكارى نمى پويند؛ و فرجام [ نيك] ، از آنِ پرهيزگاران است» !

آرى . به خدا سوگند ، آن را شنيدند و فهميدند ؛ ليكن دنيا در ديده شان زيبا آمد و زينت هايش در چشمانشان بدرخشيد .

هان! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اگر حضور بيعت كنندگان نبود و وجود ياوران ، حجّت را بر من تمام نمى كرد و [ نيز ]اگر خداوند از عالِمان ، پيمان نگرفته بود كه شكمبارگىِ ستمگر و گرسنگى ستم ديده را بر نتابند ، افسار خلافت را بر گُرده اش مى انداختم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم و آن گاه مى ديديد كه دنيايتان ، نزد من ، خوار است و به اندازه آب عطسه بزى نمى ارزد» .

مى گويند : چون سخن به اين جا رسيد ، مردى عراقى نزديك رفت و نامه اى به امام عليه السلام داد . گفته شده كه در آن ، پرسش هايى(خواسته هايى) بود كه پاسخ آنها را مى خواست.

پس ، امام عليه السلام بدان نگريست و چون از خواندن آن فارغ شد ، ابن عبّاس گفت : اى امير مؤمنان! كاش دنباله سخن را ادامه دهى .

امام عليه السلام فرمود : «هيهات ، ابن عبّاس! [ چنين چيزى ناشدنى است] . آن ، شِقْشِقه اى (2) بود كه بيرون آمد و به جاى خود بازگشت» .

ابن عبّاس مى گويد : به خدا سوگند ، هرگز بر هيچ سخنى ، چنان كه بر اين سخن افسوس خوردم ، افسوس نخوردم كه چرا نشد امير مؤمنان ، سخن خود را به آن جا كه مى خواست ، برسانَد!

.


1- .واژه «حَسَنان» كه در اين جا به «حسن و حسين» ترجمه شد ، به گونه هاى ديگرى نيز خوانده و ترجمه شده است (ر .ك : ترجمه استاد سيّد جعفر شهيدى از نهج البلاغة) .
2- .شِقشِقَه ، پاره گوشتى است كه شتر به هنگام بانگ زدن ، از گوشه دهانْ بيرون مى دهد و درنگ آن در بيرون از دهان ، بسيار كوتاه است .

ص: 84

. .

ص: 85

. .

ص: 86

راجع : ج 7 ص 98 (خطبة الإمام بعد قتل محمّد بن أبي بكر) . و ص 100 (رسالة الإمام المفتوحة إلى اُمّة الإسلام) .

.

ص: 87

ر .ك : ج 7 ص 99 (خطبه امام ، پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر) . و ص 101 (نامه سرگشاده امام به امّت اسلام ، پس از اشغال مصر) .

.

ص: 88

. .

ص: 89

تحليل وقايع شورا

تحليل وقايع شوراجريان شكل گيرى خلافت پس از پيامبر خدا ، بسى شگفت انگيز و تنبّه آفرين است . جريان سقيفه روى مى دهد و از درون آن ، خلافت ابو بكر رقم مى خورد و چنان ادّعا مى شود كه اجماع امّت ، بر آن است . ابو بكر ، عمر را بر جاى خود نصب مى كند و بدين سان ، شيوه «تعيين جانشين (استخلاف)» را بنياد مى نهد . اكنون عمر در واپسين روزهاى زندگى و در بستر مرگ ، در انديشه آينده جامعه اسلامى است . گزارش هاى تاريخى به خوبى گواه اند كه عمر نيز به نوعى به «استخلاف» مى انديشد ، بدين ترتيب كه او از كسانى ياد مى كند كه اگر مى بودند ، خلافت را بدانها مى سپرد ، از جمله : معاذ بن جبل ، (1) ابو عبيده جرّاح ، (2) و سالم (آزاد شده حذيفه) . (3) به هر حال ، عمر به شورا مى انديشد ؛ شورايى كه بتواند آرمان ها و اهداف او را

.


1- .الطبقات الكبرى : ج3 ص590 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 881 ، الإمامة و السياسة : ج1 ص 42 .
2- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 227، الطبقات الكبرى : ج3 ص 412 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 881 ، الفتوح : ج 2 ص 325 .
3- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 227 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 343 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 881 ، الفتوح : ج 2 ص 86 .

ص: 90

فراهم آورد . در اين ميان ، على عليه السلام فراموش ناشدنى است . اين حقيقت از ديدگان عمر نيز به دور نيست . از اين روى ، هنگامى كه فردى از انصار را براى مشورت درباره جانشين ، به رايزنى مى خوانَد و او از كسانى جز على عليه السلام نام مى برد ، عمَر زبان به اعتراض مى گشايد كه : چرا ابو الحسن نه؟! اگر او زمام امور را به دست گيرد ، مردمان را به راه حق ، هدايت خواهد كرد . (1) بدين سان ، عمر ، شورايى مركّب از شش نفر مى پردازد و صفات ناشايسته هر يك از آنان را بر مى شمرد و از على عليه السلام تنها بر شوخ طبعى اش تكيه مى كند ، اگر چه تأكيد مى ورزد كه اگر على عليه السلام بر سر كار آيد ، مردمان را به راه راست ، هدايت مى كند . (2) عمر ، اعضاى شورايى را كه بايد سرنوشت خلافت را تعيين كند،مشخّص مى نمايد: على عليه السلام ، عثمان بن عفّان، طلحه، زبير ، سعد بن ابى وقّاص و عبد الرحمان بن عوف ؛ ولى خليفه ، كه نه از بنى هاشم دل خوشى دارد و نه از على عليه السلام ، سياستمدارتر و زيرك تر از آن است كه شورا را به گونه اى شكل دهد كه برآمدن على عليه السلام از آن ، حتّى محتمل باشد . (3) عمر ، چگونگى كار شورا و فرايند تصميم گيرى در آن را نيز روشن مى سازد : آنان بايد در خانه اى گرد آيند و پنجاه نفر از انصار به مراقبت از آنان بپردازند تا آنان يك نفر را برگزينند. اگر يك نفر، با گزينش پنج نفر ديگر مخالفت كند،بايد گردنش

.


1- .المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج5 ص 446 ش 9761 ، الأدب المفرد : ص176 ش 582 .
2- .المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج 5 ص 447 ش 9762 ، تاريخ المدينة المنوّرة : ج 2 ص 880 ، نثر الدرّ : ج 2 ص 49 .
3- .گفتگوى عمر با ابن عبّاس در اين باره بسى نكته آموز است (ر. ك : تاريخ الطبرى : ج4 ص 223) .

ص: 91

زده شود ؛ دو نفر نيز به همين گونه ؛ امّا اگر در يك سو سه نفر و در سوى ديگر سه نفر بودند ، بايد عبد اللّه بن عمر حكميّت كند و اگر بر آن رضايت نمى دهند ، بايد سخن آن سويى پذيرفته شود كه عبد الرحمان بن عوف در آن است . (1) صحنه سازى هاى خليفه كاملاً روشن است و هوشمندان، از آغاز ، نتيجه را فهميده اند . از اين روى ، ابن عبّاس از على عليه السلام مى خواهد كه وارد شورا نشود ؛ امّا امام عليه السلام پاسخ مى دهد : وارد مى شوم تا با پذيرفته شدن «شايستگى من براى خلافت» از ناحيه عمر ، آنچه را پيش تر گفته بود: «نبوّت و امامت در خانه اى، گرد هم نخواهند آمد» ، نقض شود . (2) نيز با صراحت تمام ، تأكيد مى كند كه عمر ، با اين تركيب ، خلافت را از بنى هاشم ، دور ساخت : من و عثمان در اين جمع هستيم و بايد از اكثريّت پيروى شود . سعد با پسر عموى خود (عبد الرحمان) مخالفت نخواهد كرد . عبد الرحمان نيز كه خويشاوند عثمان است ، از او دست برنخواهد داشت . بدين ترتيب ، بر فرض كه طلحه و زبير هم با من باشند ، چون [ عبد الرحمان ]ابن عوف در آن سوست ، سودى نخواهد داشت . (3) طلحه به نفع عثمان ، كنار مى رود (بر اساس نقلى كه مى گويد : طلحه به شورا رسيد) ، زبير به نفع على عليه السلام و سعد به نفع عبد الرحمان . عبد الرحمانْ اعلام مى كند كه خواستار خلافت نيست . او پيشنهاد مى كند كه يكى از دو نفرِ باقى مانده (على عليه السلام و عثمان)حق را به ديگرى وا نهد؛ولى هر دو

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 229 ، الإمامة و السياسة : ج1 ص 43 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج1 ص 189.
3- .الإرشاد : ج1 ص 285 ، تاريخ الطبرى : ج4 ص 229 ، شرح نهج البلاغة : ج1 ص 191 .

ص: 92

سكوت مى كنند. عبد الرحمان شب ها پى در پى به رايزنى پرداخته ، با امراى لشكر و اشراف سخن مى گويد (بر اساس نقل طبرى) . آنان نيز او را به انتخاب عثمان ، توصيه مى كنند . (1) پس از گذشت سه روز ، صبحگاه ، مردم در مسجد گرد مى آيند . عبد الرحمان به جمع آنان آمده ، (بر اساس نقل زُهْرى) به مردم مى گويد : من از مردم پرسيده ام . آنان هيچ كس را با عثمان ، هم پايه نمى دانند . (2) عمّار و مقداد ، فرياد مى زنند و بر انتخاب على عليه السلام تأكيد مى ورزند.گفتگو در مسجد بالا مى گيرد. عمّار فرياد مى زند: چرا اين امر را از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله دور مى گردانيد؟ (3) عبد الرحمان بن عوف ، على عليه السلام را مخاطب قرار مى دهد و مى گويد : آيا با خداوند ، پيمان مى بندى كه چون زمام امور را بر گرفتى ، به كتاب خدا ، سيره پيامبر خدا و شيوه دو شيخ ، عمل كنى؟ امام عليه السلام مى گويد : به كتاب خداوند و سيره پيامبر خدا ، در حدّ توان ، عمل مى كنم . و چون از عثمان مى پرسد ، عثمان پاسخ مى دهد :

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 231 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 928 . عبد العزيز الدورى مى گويد : اين كه عبد الرحمان مى گويد : «لشكريان و اشراف در مشاوره با وى ، بر عثمان تكيه كرده اند» ، نشان آن است كه امويان ، از فتح مكّه بدين سوى ، مشغول فعاليّت بوده اند و در دوره خلافت شيخين نيز در صحنه اجتماع به پيروزى چشمگيرى رسيده اند ، به گونه اى كه مردم با روى كار آمدن عثمان ، موافق بودند (مقدّمة فى تاريخ صدر الإسلام : ص 59).
2- .المصنّف فى الأحاديث والآثار : ج5 ص 477 ح 9775 .
3- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 233 ، شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 194 . نيز ، ر . ك : الأمالى ، مفيد : ص 114 ح 7 .

ص: 93

بر اساس قرآن ، سنّت پيامبر خدا و شيوه دو شيخ ، عمل خواهم كرد . عبد الرحمان ، سخن خود را با على عليه السلام تكرار مى كند . على عليه السلام سخن پيشين را تكرار و اضافه مى كند : با كتاب خداوند و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، نيازى به روش هيچ كس نيست . تو كوشش دارى كه اين امر را از من دور سازى ... . (1) بدين سان ، عبد الرحمان ، عثمان را به خلافت برمى گزيند و بر مسند قدرت مى نشاند و يك بار ديگر ، «حق» در مسلخ تزوير و فتنه ذبح مى شود . و اين چنين ، كسانى كه سال ها به روى پيامبر خدا شمشير كشيده اند ، فرصت مى يابند تا در سايه حمايت خليفه پيامبر ، كار دشمنى با وى را از سر گيرند . چون على عليه السلام چنين مى بيند ، خطاب به عبد الرحمان مى گويد : حَبَوتَهُ حَبوَ الدَّهرِ ، لَيسَ هذا أوَّلَ يَومٍ تَظاهَرتُم فيهِ عَلَينا ، «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ» (2) . وَاللّهِ ما وَلَّيتَ عُثمانَ إلّا لِيَرُدَّ الأَمرَ إلَيكَ! چه بخشش ويژه اى به او (عثمان) كردى! اين ، نخستين روزى نيست كه بر ضدّ ما پشت به پشت هم داديد! «پس ، صبرى نيكو [ بايد] ؛ و خداوند ، بر آنچه توصيف مى كنيد ، يارى رسان است» . به خدا سوگند ، خلافت را به عثمان نسپردى ، جز براى آن كه به تو باز گردانَد! (3) و مقداد فرياد بر مى آورد :

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج2 ص 162 ، شرح نهج البلاغة : ج1 ص 188 و ج12 ص 262 ، البدء و التاريخ : ج5 ص 192 .
2- .يوسف ، آيه 18 .
3- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 233 ، تاريخ المدينة : ج3 ص 930 .

ص: 94

من ، مانند آنچه را به اهل بيت عليهم السلام پس از پيامبرشان رسيد ، نديده ام! من از قريش در شگفتم كه چگونه مردى را وا نهادند كه كسى را از او عادل تر و داناتر نمى دانم! هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى بر آن مى يافتم [ ، به نفع او قيام مى نمودم]! (1) عمّار از سرِ سوز مى گويد : اى كه خبر مردنِ اسلام را مى دهى! برخيز و خبر كن كه : نيكى مُرد و زشتى جاى آن را گرفت . (2) آيا به راستى چنين نبود و با حاكميّت بنى اميّه ، مرگ اسلام ، فرياد زده نمى شد ؟ و آيا جاهليّت ، احيا نمى گشت؟ خليفه در همان شب اوّل خلافت ، براى نماز عشا به سوى مسجد مى رفت و شمع به دستان ، پيشاپيش او حركت مى كردند ، كه مقداد فرمود : اين ، چه بدعتى است؟! (3) براى تعميم و تكميل بحث ، نكاتى را مى آوريم : 1 . آورديم كه على عليه السلام به عبد الرحمان گفت : به خدا سوگند ، خلافت را به عثمان نسپردى ، جز براى آن كه به تو باز گردانَد! على عليه السلام بر اساس شناخت ژرف خود از احوال سياستبازان و غوغاسالاران ، چنين حقايقى را بر مَلا مى كرد ، و اى كاش در آن روز ، گوش هاى شنوايى مى بود! شاهد اين سخن بلند مولا عليه السلام ، گزارشى است كه مورّخان آورده اند كه : چون بيمارى بر عثمانْ چيره گشت ، كاتبى را فرا خواند و گفت : «عهدى براى خلافت پس از من براى عبدالرحمان بنويس» و او نوشت. (4)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج4 ص 233 ، تاريخ المدينة : ج2 ص 931 .
2- .البدء والتاريخ : ج 5 ص 192 ، شرح نهج البلاغة : ج12 ص 266.
3- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 163 .
4- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1029 ، تاريخ دمشق : ج 15 ص 178 ، تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 169 .

ص: 95

2 . چرا امام عليه السلام شرط عبد الرحمان را نپذيرفت؟ سال ها از رحلت پيامبر خدا مى گذشت . در اين سال ها دگرسانى هاى بسيارى به وجود آمده ، حكم هاى فراوانى در نقض احكام صريح پيامبر صلى الله عليه و آله صادر شده و سنّت او در موارد بسيارى وارونه گشته بود . (1) امام عليه السلام چگونه مى توانست شرط عبد الرحمان را بپذيرد و اگر مى پذيرفت و بر فرض محال مى توانست زمام امور را به دست گيرد ، چه سان با آن كنار مى آمد؟ و با آن دگرگونى ها چه مى كرد؟ آيا مردم ، آمادگى پذيرش باز گرداندن حقايق را بر مسير اوّل داشتند؟ دوران خلافت على عليه السلام نشان مى دهد كه پاسخ ، منفى است . در دوران خلافت مولا عليه السلام ، با اين كه مسائل بسيارى روشن شده بود و مردم ، خود ، به على عليه السلام روى آورده بودند ، على عليه السلام در بسيارى از تصميم ها دچار مشكل بود . نمونه روشن آن ، «نماز تَراويح» است . (2) اگر سؤال را از زاويه ديگر بررسى كنيم ، على عليه السلام را در مقابل دو فرايند مى بينيم : يك . پذيرش شرط و در پىِ آن ، به حكومت رسيدن على عليه السلام ؛ دو . نپذيرفتن شرط به سبب حق نبودنش و در پىِ آن ، از دست دادن فرصت حكومتگرى . چهره ديگر سؤال ، اين است كه اگر امام عليه السلام شرط را قبول مى كرد ، آيا عبد الرحمان با وى بيعت مى نمود؟ بر اساس گزارش واقعه شورا و تدبيرى كه براى آن انديشيده شده بود و نيز

.


1- .ر. ك : النصّ و الاجتهاد ، سيّد عبد الحسين شرف الدين .
2- .ر . ك : ص 541 (اصلاحات علوى) .

ص: 96

سخنانى كه على عليه السلام با عبد الرحمان داشت ، قاطعانه مى توان پاسخ را منفى دانست . على عليه السلام با ژرف نگرىِ ويژه خويش دريافت كه اين همه ، يكسر ، تمهيداتى براى موجّه جلوه دادن تصميمى است كه از پيش ، برنامه ريزى شده بود . بدين ترتيب ، چه بسا اگر امام عليه السلام شرط را مى پذيرفت ، عثمان هم مى پذيرفت و اين جا بود كه عبد الرحمان به دستاويزى ديگر روى مى آورد (به طور مثال ، آنچه پيش تر گفته بود : لشكريان و رؤساى قبايل ، تمايل به عثمان دارند ...) و نتيجه ، باز هم انتخاب عثمان بود و در اين ميان ، آنچه مى مانْد ، صحّت بخشيدن به روش دو شيخ (ابو بكر و عمر) از سوى على عليه السلام بود ؛ و حاشا كه على عليه السلام فريب چنين صحنه سازى اى را بخورد ؛ او كه نگاهش بسى پرده هاى سطحى را مى درَد و حقايق را مى نگرد . 3 . فرايند شورا از پيش ، روشن بود . و از اين روى ، عمر فرمان داد : هر آن كس كه مخالفت كند ، گردنش زده شود . چنين بود كه پس از بيعت عبد الرحمان بن عوف و ساير اعضاى شورا با عثمان ، على عليه السلام همچنان ايستاده بود و بيعت نمى كرد . پس ، عبد الرحمان بن عوف بدو گفت : «بيعت كن ، وگرنه گردنت را خواهم زد» . امام عليه السلام از خانه بيرون آمد و اصحاب شورا از پى او آمدند و گفتند : بيعت كن ، وگرنه با تو مى جنگيم . (1) چنين است كه سيّد مرتضى ، با سوز مى گويد : اين ، چه رضايتى است ...؟! چگونه كسى كه به قتل و پيكارْ تهديد مى شود ، مختار است؟!

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 128 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 55 و ج 12 ص 265 ، الإمامة و السياسة : ج 1 ص 176 .

ص: 97

و چنين است كه على عليه السلام فرمود : من ، از سَرِ ناخشنودى و كراهت ، بيعت نمودم . (1) 4 . به وجود آوردن طمع خلافت . نكته فرجامين ، اين كه عمر با اين كار ، آتش طمع خلافت را عملاً در جان اعضاى شورا بر افروخت . شيخ مفيد رحمه اللهنوشته است : سعد بن ابى وقّاص ، خود را در برابر على عليه السلام شخصيّتى نمى ديد ؛ امّا حضورش در شورا ، در او اين پندار را به وجود آورد كه او نيز اهليّت خلافت دارد . ابن ابى الحديد ، همين تحليل را از استادش نقل كرده است و طلحه نيز در بيان برابرى اش با على عليه السلام ، از جمله ، وجود خود در شورا را دليل مى آورَد . (2) معاويه نيز به اين نكته در گفتگويى اشاره دارد . (3) به هر حال ، عمر ، با شورايى كه تعيين كرد ، يك بار ديگر بر از بين بردن «حقّ خلافت» و پاس نداشتن «حرمت خلافت» همّت گماشت و بنى اميّه را يكسر بر امّتْ مسلّط ساخت ؛ كسانى را كه آن همه فساد به بار آوردند . نيز با به وجود آوردن طمع خلافت در جان كسانى چون طلحه و زبير ، عملاً زمينه درگيرى هاى بعد را فراهم ساخت . تأكيد مى ورزيم كه با تتبّع كامل و بررسى دقيق اين واقعه ، مى توان به درستىِ اين تحليل ، دست يافت ... و خداوند ، از نيّت بندگان ، آگاه است .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 265 .
2- .الإمامة و السياسة : ج 1 ص 95 . نيز ، ر. ك : ج 5 ص 169 (گفتگوهاى امام با طلحه) .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 289 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 197 .

ص: 98

الفصل الرابع : مبادئ الثورة على عثمان4 / 1التَّرف7991.امام على عليه السلام :مروج الذهب :بَنى [عُثمانُ] دارَهُ فِي المَدينَةِ ، وشَيَّدَها بِالحَجَرِ وَالكِلسِ ، وجَعَلَ أبوابَها مِنَ السّاجِ وَالعَرعَرِ ، وَاقتَنى أموالاً وجِنانا وعُيونا بِالمَدينَةِ .

وذَكَرَ عَبدُ اللّهِ بنُ عُتبَةَ أنَّ عُثمانَ يَومَ قُتِلَ كانَ لَهُ _ عِندَ خازِنِهِ _ مِنَ المالِ خَمسونَ ومِئَةُ ألفِ دينارٍ ، وألفُ ألفِ دِرهَمٍ ، وقيمَةُ ضِياعِهِ بِوادِي القُرى وحُنَينٍ وغَيرِهِما مِئَةُ ألفِ دينارٍ ، وخَلَّفَ خَيلاً كَثيرا وإ بِلاً . (1)7990.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عُتبة :كانَ لِعُثمانَ بنِ عَفّانَ عِندَ خازِنِهِ يَومَ قُتِلَ ثَلاثونَ ألفَ ألفِ دِرهَمٍ وخَمسُمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، وخَمسونَ ومِئَةُ ألفِ دينارٍ ، فَانتُهِبَت ، وذَهَبَت . وتَرَكَ ألفَ بَعيرٍ بِالرَّبَذَةِ ، وتَرَكَ صَدَقاتٍ _ كانَ تَصَدَّقَ بِها بِبَراديسَ وخَيبَرَ ووادِي القُرى _ قيمَةَ مِئَتَي ألفِ دينارٍ . (2) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 341 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 76 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 461 نحوه وليس فيه من «كان تصدّق» إلى «القرى» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 192 وفيه «بئر أريس» بدل «ببراديس» .

ص: 99

فصل چهارم : موجبات شورش بر عثمان

4 / 1 رفاه زدگى

فصل چهارم : موجبات شورش بر عثمان4 / 1رفاه زدگى7991.عنه عليه السلام :مروج الذهب :عثمان ، خانه اش را در مدينه بنا نهاد و آن را با سنگ و آهك ، محكم ساخت و درهايى از چوب ساج (1) و سرو كوهى بر آن قرار داد و اموال ، چشمه هاى آب و باغ هايى در مدينه به چنگ آورد .

عبد اللّه بن عُتْبه مى گويد : در روزى كه عثمان كشته شد ، نزد خزانه دار او صد و پنجاه هزار دينار و يك ميليون درهم ، موجودى بود و ارزش املاكش در وادى القرى و حُنَين و غير آن ، صد هزار دينار بود و اسبان و شتران بسيارى بر جاى نهاد .7990.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبه _: روزى كه عثمان بن عفّان كشته شد ، نزد خزانه دار او سى ميليون و پانصد هزار درهم و صد و پنجاه هزار دينار بود كه [ همگى ]غارت شد و رفت . او در ربذه (2) ، هزار شتر بر جاى نهاد و زمين هايى كه در براديس و خيبر (3) و وادى القرى (4) بر جاى نهاد و از آنها صدقه مى داد ، دويست هزار دينار مى ارزيد .

.


1- .ساج ، گونه اى از درختان جنگلى كه بلند ، ستبر و داراى چوب سخت و مقاوم است و بيشتر در ساخت كشتى ها به كار مى رود (الدروس : ج 2 ص 1154) .
2- .از روستاهاى مدينه ، در نزديكى ذات عرق در راه حجاز است كه با مدينه سه شبانه روز راه فاصله دارد (معجم البلدان : ج 3 ص 24) .
3- .منطقه اى در 200 كيلومترى مدينه به طرف شام است (معجم البلدان : ج 2 ص 409) .
4- .دشتى ميان مدينه و شام از توابع مدينه است و روستاهاى زيادى در آن قرار دارد (معجم البلدان : ج 5 ص 345) .

ص: 100

7989.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن عامر :كُنتُ اُفطِرُ مَعَ عُثمانَ في شَهرِ رَمَضانَ ، فَكانَ يَأتينا بِطَعامٍ هُوَ أليَنُ مِن طَعامِ عُمَرَ ؛ قَد رَأَيتُ عَلى مائِدَةِ عُثمانَ الدَّرمَكَ الجَيِّدَ ، وصِغارَ الضَّأنِ كُلَّ لَيلَةٍ ، وما رَأَيتُ عُمَرَ قَطُّ أكَلَ مِنَ الدَّقيقِ مَنخولاً ، ولا أكَلَ مِنَ الغَنَمِ إلّا مَسانَّها ، فَقُلتُ لِعُثمانَ في ذلِكَ ، فَقالَ : يَرحَمُ اللّهُ عُمَرَ ! ومَن يُطيقُ ما كانَ عُمَرُ يُطيقُ ! (1)7988.عنه عليه السلام ( _ في وصفِ المَأخُوذِينَ على الغِرَّةِ في حالِ الا ) أنساب الأشراف عن سُلَيم أبي عامر :رَأَيتُ عَلى عُثمانَ بُردا ثَمَنُهُ مِئَةُ دينارٍ . (2)7987.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى عن محمّد بن ربيعة بن الحارث :كانَ أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُوَسِّعونَ عَلى نِسائِهِم فِي اللِّباسِ الَّذي يُصانُ ويُتَجَمَّلُ بِهِ . ثُمَّ يَقولُ : رَأَيتُ عَلى عُثمانَ مِطرَفَ خَزٍّ ثَمَنَ مِئَتَي دِرهَمٍ ، فَقالَ : هذا لِنائِلَةَ كَسَوتُها إيّاهُ ، فَأَنَا ألبِسُهُ أسُرُّها بِهِ . (3)7986.امام على عليه السلام :الصواعق المحرقة :جاءَهُ [عُثمانَ] أبو موسى بِحِليَةِ ذَهَبٍ وفِضَّةٍ ، فَقَسَمَها بَينَ نِسائِهِ وبَناتِهِ ، وأنفَقَ أكثَرَ بَيتِ المالِ في ضِياعِهِ (4) ودورِهِ . (5)7985.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ وقتى كه مردى در دعاى خود عرض كرد : بار الها! دن ) الأخبار الموفّقيّات عن الزُّهري :لَمّا اُتِيَ عُمَرُ بِجَوهَرِ كَسرى ، وَضَعَ فِي المَسجِدِ ، فَطَلَعت عَلَيهِ الشَّمسُ فَصارَ كَالجَمرِ ، فَقالَ لِخازِنِ بَيتِ المالِ : وَيحَكَ ! أرِحني مِن هذا ، وَاقسِمهُ بَينَ المُسلِمينَ ؛ فَإِنَّ نَفسي تُحَدِّثُني أنَّهُ سَيَكونُ في هذا بَلاءٌ وفِتنَةٌ بَينَ النّاسِ .

فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إن قَسَمتُهُ بَينَ المُسلِمينَ لَم يَسَعهُم ، ولَيسَ أحَدٌ يَشتَريهِ ؛ لِأَنَّ ثَمَنَهُ عَظيمٌ ، ولكِن نَدَعُهُ إلى قابِلٍ ، فَعَسَى اللّهُ أن يَفتَحَ عَلَى المُسلِمينَ فَيَشتَرِيَهُ مِنهُم مَن يَشتَريهِ . قالَ : اِرفَعهُ ، فَأَدخِلهُ بَيتَ المالِ .وقُتِلَ عُمَرُ وهُوَ بِحالِهِ ، فَأَخَذَهُ عُثمانُ _ لَمّا وُلِّيَ الخِلافَةَ _ فَحَلّى بِهِ بَناتِهِ .

فَقالَ الزُّهِريُّ : كُلٌّ قَد أحسَنَ ؛ عُمَرُ حينَ حَرَمَ نَفسَهُ وأقارِبَهُ ، وعُثمانُ حينَ وَصَلَ أقارِبَهُ !! (6) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 401 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 102 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 58 وفيه «بردا يمانيّا ثمن مئة درهم» .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 58 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 102 وفيه «مئة دينار» بدل «مئتي درهم» .
4- .الضَّيعة : الأرض المُغلّة ، والجمع ضِيَع وضِياع (لسان العرب : ج 8 ص 230 «ضيع») .
5- .الصواعق المحرقة : ص 113 ، السيرة الحلبيّة : ج 2 ص 78 وفيه «بكيلة» بدل «بحلية» .
6- .الأخبار الموفّقيّات : ص 612 ح 396 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 16 .

ص: 101

7987.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن عامر _: در ماه مبارك رمضان با عثمان افطار مى كردم . او برايمان خوراكى مى آورد كه از خوراك عمر ، چرب و نرم تر بود . در سفره عثمان ، هر شب ، آرد سفيد خوب و بزغاله هاى كوچك مى ديدم ، در حالى كه هرگز نديدم عمر ، آرد الك شده بخورد و جز گوسفند پير .

اين را به عثمان گفتم . گفت : خدا عمر را بيامرزد! طاقت چه كسى به اندازه طاقت عمر است؟7986.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از سليم ، ابو عامر _: روپوشى بر تن عثمان ديدم كه صد دينار مى ارزيد .7985.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لَمّا قالَ رجلٌ في دُعائهِ : اللّهُمّ أرِنِي ال ) الطبقات الكبرى_ به نقل از محمّد بن ربيعة بن حارث _: اصحاب پيامبر خدا ، در لباس خانه و جشن و ميهمانى ، براى زنان خود ، گشايشى فراهم مى كردند . رداى پر نقش و نگارى از خز بر تن عثمان ديدم كه دويست درهم مى ارزيد و گفت : اين براى همسرم نائله است كه آن را بر تن وى كرده بودم و حال ، خود مى پوشم تا او را بدان خوش حال كنم .7984.امام على عليه السلام :الصواعق المُحرِقة :ابو موسى ، زينت آلاتى از طلا و نقره را نزد عثمان آورد و او همه را ميان زنان و دخترانش تقسيم كرد . او بيشتر بيت المال را در كشتزارها و خانه هاى خود هزينه كرد .7983.امام على عليه السلام :الأخبار الموفّقيّات_ به نقل از زُهْرى _: چون گوهر كسرى [ پادشاه ايران ]را نزد عمر آوردند ، او آن را در مسجد نهاد ، و هنگامى كه آفتاب بر آن تابيد ، چون اخگر آتش درخشيد . پس به مسئول بيت المال گفت : واى بر تو! مرا از اين آسوده كن و آن را ميان مسلمانان تقسيم كن ؛ زيرا نداى درونى ام مى گويد كه به زودى اين ، بلا و فتنه اى ميان مردم به پا مى كند .

گفت : اى امير مؤمنان! اگر آن را ميان مسلمانان قسمت كنى ، به همه نمى رسد . [ اكنون نيز ]هيچ كس آن را نمى خرد ؛ چون بسيار گران است ؛ امّا آن را مى گذاريم تا شايد در آينده ، خدا بر مسلمانان گشايش دهد و كسى از آنان بتواند آن را بخرد .

[ عمر] گفت : پس ، آن را بردار و به درون بيت المال ببر .

عمر كشته شد و آن گوهر به همين حالت بود و چون عثمان به خلافت رسيد ، آن را گرفت و زيور دخترانش كرد .

هر دو ، نيكو عمل كردند : عمر ، آن گاه كه خود و خويشانش را از آن محروم داشت و عثمان ، آن گاه كه آن را به خويشانش داد (صله رحم كرد) . .

ص: 102

7982.امام على عليه السلام ( _ در سفارشهاى خويش به فرزندش حسن عليه السلام _ ) تاريخ اليعقوبي :كانَ عُثمانُ جَوادا وَصُولاً بِالأَموالِ ، وقَدَّمَ أقارِبَهُ وذَوي أرحامِهِ ، فَسَوّى بَينَ النّاسِ فِي الأَعطِيَةِ . وكانَ الغالِبَ عَلَيهِ مَروانُ بنُ الحَكَمِ بنِ أبِي العاصِ ، وأبو سُفيانَ بنُ حَربٍ . (1)7981.امام كاظم عليه السلام :دول الإسلام_ فِي الثَّورَةِ عَلى عُثمانَ _: أخَذوا يَنقِمونَ عَلى خَليفَتِهِم عُثمانَ ؛ لِكَونِهِ يُعطِي المالَ لِأَقارِبِهِ ، ويُوَلّيهِمُ الوِلاياتِ الجَليلَةَ ، فَتَكَلَّموا فيهِ ، وكانَ قَد صارَ لَهُ أموالٌ عَظيمَةٌ ، ولَهُ ألفُ مَملوكٍ . (2)4 / 2جَعلُ المالِ دولَةً بَينَ الأَغنِياءِ4 / 2 _ 1اِستِئثارُ عَمِّهِ الحَكَمِ بنِ أبِي العاصِ7980.امام زين العابدين عليه السلام :العِقد الفريد :مَمّا نَقَمَ النّاسُ عَلى عُثمانَ أنَّهُ آوى طَريدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الحَكَمَ ابنَ أبِي العاصِ ، ولَم يُؤوِهِ أبو بَكرٍ ولا عُمَرُ ، وأعطاهُ مِئَةَ ألفٍ . (3) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 .
2- .دول الإسلام : ص 16 .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 291 ، المعارف لابن قتيبة : ص 194 نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 198 .

ص: 103

4 / 2 گردش ثروت در ميان توانگران

4 / 2 _ 1 دادن امتيازاتِ ويژه به عمويش حكم بن ابى عاص

7979.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عثمان ، بخشنده بود و با مال ، صله رحم مى كرد و نزديكان و خويشان خود را مقدّم مى داشت و در عطاياى [ ساير ]مردم ، مساوات را رعايت مى نمود و مروان بن حكم بن ابى عاص و ابو سفيان بن حرب بر او مسلّط بودند .7978.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به سؤال ابوذر از زاهدترين مردم _ ) دول الإسلام_ درباره شورش بر عثمان _: آغاز به خُرده گيرى بر عثمان كردند ؛ چرا كه اموال را به نزديكان خود مى داد و حكومت ايالت هاى مهم را به آنان مى سپرد . پس ، لب به اعتراض گشودند . او اموال بسيارى را از آنِ خود كرده بود و هزار برده داشت .4 / 2گردش ثروت در ميان توانگران4 / 2 _ 1دادن امتيازاتِ ويژه به عمويش حكم بن ابى عاص7980.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :العِقد الفريد :از چيزهايى كه مردم را بر عثمان شوراند ، باز گرداندن رانده شده پيامبر خدا (حَكَم بن ابى عاص) بود ؛ كسى كه ابو بكر و عمر نيز بازگشتش را نپذيرفته بودند . [ عثمان ،] صد هزار سكّه به او عطا كرد .

.

ص: 104

7979.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف عن ابن عبّاس :كانَ مِمّا أنكَروا عَلى عُثمانَ أنَّهُ وَلَّى الحَكَمَ ابنَ أبِي العاصِ صَدَقاتِ قُضاعَةَ (1) ، فَبَلَغَت ثَلاثَمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، فَوَهَبَها لَهُ حينَ أتاهُ بِها . (2)راجع : ص 134 (تولية أعداء الإسلام من أقربائه على البلاد) .

4 / 2 _ 2اِستِئثارُ ابنِ عَمِّهِ مَروانَ بنِ الحَكَمِ7975.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :أغزى عُثمانُ النّاسَ إفرِيقِيَّةً (3) سَنَةَ سَبعٍ وعِشرينَ ... وكَثُرَتِ الغَنائِمُ ، وَبَلَغَت ألفَي ألفِ دينارٍ وخَمسَمِئَةِ ألفِ دينارٍ وعِشرينَ ألفَ دينارٍ .

ورَوى بَعضُهُم : أنَّ عُثمانَ زَوَّجَ ابنَتَهُ مِن مَروانَ بنِ الحَكَمِ ، وأمَرَ لَهُ بِخُمُسِ هذَا المالِ . (4)7974.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن عبد اللّه بن الزُّبير :أغزانا عُثمانُ سَنَةَ سَبعٍ وعِشرينَ إفرِيقِيَّةً ، فَأَصابَ عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ غَنائِمَ جَليلَةً ، فَأَعطى عُثمانُ مَروانَ بنَ الحَكَمِ خُمُسَ الغَنائِمِ . (5) .


1- .قُضاعَة : حيّ باليمن (تاج العروس : ج 11 ص 377 «قضع») .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 137 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 35 ؛ الشافي : ج 4 ص 273 كلاهما نحوه من دون إسنادٍ إلى الراوي .
3- .إفريقيّة : بلاد واسعة ومملكة كبيرة قبالة جزيرة صقلية ، وينتهي آخرها إلى قبالة جزيرة الأندلس . وحدود هذه البقعة من العالم هي : من الشمال البحر الأبيض المتوسّط ، ومن الشمال الشرقي البحر الأحمر ، ومن الشرق المحيط الهندي ، ومن الغرب المحيط الأطلسي (راجع معجم البلدان : ج 1 ص 228) .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 165 وراجع الجمل : ص 183 .
5- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 136 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 256 نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 37 وفيه «تلك الغنائم» بدل «خُمس الغنائم» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 152 وفيه «وصالحه بطريقها على ألفي ألف دينار وعشرين ألف دينار فأطلقها كلّها عثمان في يوم واحد لآل الحكم ويقال : لآل مروان» بدل «غنائم جليلة ...» ؛ الشافي : ج 4 ص 275 .

ص: 105

4 / 2 _ 2 دادن امتيازاتِ ويژه به پسر عمويش مروان بن حَكَم

7973.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابن عبّاس _: از جمله چيزهايى كه بر عثمانْ خرده گرفتند ، آن بود كه گردآورى زكات قُضاعه (1) را به حَكَم بن ابى عاص سپرد . زكات گردآورى شده به سيصد هزار درهم رسيد و چون آنها را آورد ، عثمان ، همه را به او بخشيد .ر . ك : ص 135 (حاكم كردن برخى دشمنان اسلام از ميان نزديكانش بر سرزمين هاى اسلامى) .

4 / 2 _ 2دادن امتيازاتِ ويژه به پسر عمويش مروان بن حَكَم7969.امام على عليه السلام ( _ در سفارش به فرزند خود حسن عليه السلام _ ) تاريخ اليعقوبى :در سال 27 هجرى ، عثمان ، مردم را براى فتح افريقا گسيل داشت ... غنائم فراوانى به دست آمد كه به دو ميليون و پانصد و بيست هزار دينار رسيد . برخى روايت كرده اند كه عثمان ، دخترش را به همسرى مروان بن حكم در آورد و يك پنجم اين مال را به او داد .7968.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از عبد اللّه بن زبير _: در سال 27 هجرى ، عثمان ، ما را براى جنگ به افريقا گسيل داشت . عبد اللّه بن سعد بن ابى سَرح ، به غنيمت هاى پر ارزشى دست يافت و عثمان ، يك پنجم (خُمس) غنيمت ها را به مروان بن حكم بخشيد .

.


1- .قضاعه، نام قبيله اى در يمن است (تاج العروس: ماده «قضع»).

ص: 106

7967.امام على عليه السلام :تاريخ أبي الفداء :أقطَعَ [عُثمانُ] مَروانَ بنَ الحَكَمِ فَدَكَ (1) ، وهِيَ صَدَقَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الَّتي طَلَبَتها فاطِمَةُ ميراثا ! فَرَوى أبو بَكرٍ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : نَحنُ مَعاشِرَ الأَنبِياءِ لا نُوَرِّثُ ، ما تَرَكناهُ صَدَقَةٌ . ولَم تَزَل فَدَكُ في يَد مَروانَ وبَنيهِ إلى أن تَوَلّى عُمَرُ بنُ عَبدِ العَزيزِ ، فَانتَزَعَها مِن أهلِهِ ورَدَّها صَدَقَةً . (2)7973.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :أمَرَ [عُثمانُ] ... لِمَروانَ بنِ الحَكَمِ بِمِئَةِ ألفٍ مِن بَيتِ المالِ ، وقَد كانَ زَوَّجَهُ ابنَتَهُ اُمَّ أبانٍ ، فَجاءَ زَيدُ بنُ أرقَمَ _ صاحِبُ بَيتِ المالِ بِالمَفاتيحِ ، فَوَضَعَها بَين يَدَي عُثمانَ وبَكى ، فَقالَ عُثمانُ : أ تَبكي أن وَصَلتُ رَحِمي ! ! قالَ : لا ... وَاللّهِ لَو أعطَيتَ مَروانَ مِئَةَ دِرهَمٍ لَكانَ كَثيرا ! ! فَقالَ : ألقِ المَفاتيحَ يَابنَ أرقَمَ ؛ فَإِنّا سَنَجِدُ غَيرَكَ . (3)7972.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف عن اُمّ بكر بنت المِسوَر :لَمّا بَنى مَروانُ دارَهُ بِالمَدينَةِ دَعَا النّاسَ إلى طَعامِهِ ، وكانَ المِسوَرُ فيمَن دَعا ، فَقالَ مَروانُ وهُوَ يُحَدِّثُهُم : وَاللّهِ ، ما أنفَقتُ في داري هذِهِ مِن مالِ المُسلِمينَ دِرهما فَما فَوقَهُ !

فَقالَ المِسوَرُ : لَو أكَلتَ طَعامَكَ وسَكَتَّ لَكانَ خَيرا لَكَ ! لَقَد غَزَوتَ مَعَنا إفريقِيَّةً وأنَّكَ لَأَقَلُّنا مالاً ورَقيقا وأعوانا ، وأخَفُّنا ثَقَلاً ، فَأَعطاكَ ابنُ عَفّان خُمُسَ إفريقِيَّةٍ ، وعَمِلتَ عَلَى الصَّدَقاتِ فَأَخَذت أموالَ المُسلِمينَ ! ! (4) .


1- .فدك : قرية من قرى اليهود بينها وبين المدينة يومان ، وكانت لرسول اللّه صلى الله عليه و آله لأنّه فتحها هو وأمير المؤمنين عليه السلام ، وأعطاها رسول اللّه صلى الله عليه و آله لفاطمة وكانت في يدها إلى أن توفّي رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فأُخذت من فاطمة بالقهر والغلبة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1370 «فدك») .
2- .تاريخ أبي الفداء : ج 1 ص 169 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 198 والمعارف لابن قتيبة : ص 195 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 199 .
4- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 136 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 37 ، الأوائل لأبي هلال : ص 127 عن جعفر بن عبد الرحمن ابن المسور نحوه ؛ الشافي : ج 4 ص 275 .

ص: 107

7971.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ أبى الفداء :عثمان ، فَدَك (1) را به مروان بن حكم داد ، در حالى كه آن ، صدقه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود كه چون فاطمه عليها السلام به عنوان ميراث ، مطالبه اش كرد ، ابو بكر از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه : «ما پيامبران ، آنچه را بر جاى مى نهيم ، صدقه است ، نه ارث» .

فدك ، پيوسته در دست مروان و پسرانش بود ، تا آن كه عمر بن عبد العزيز ، خليفه شد و آن را از تصرف كنندگانش گرفت و صدقه اش گردانْد .7970.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :شرح نهج البلاغة :هنگامى كه عثمان ، دخترش اُمّ اَبان را به همسرى مروان در آورد ، فرمان داد تا از بيت المال ، صد هزار [ درهم] به وى بدهند .

پس ، زيد بن ارقم ، مسئول بيت المال ، كليدها [ ى بيت المال] را آورد و جلوى عثمان نهاد و گريست .

عثمان گفت : آيا به خاطر اين كه صله رحم مى كنم ، مى گريى؟

گفت : نه ... . به خدا سوگند ، اگر به مروان صد درهم نيز بدهى ، زياد داده اى!

عثمان گفت : اى ابن ارقم! كليدها را بگذار كه به زودى ، كس ديگرى را [ به جاى تو ]مى يابيم .7969.عنه عليه السلام ( _ مِن وصاياهُ لابنِهِ الحسنِ عليه السلام _ ) أنساب الأشراف_ به نقل از اُمّ بَكر، دختر مِسوَر _: چون مروانْ خانه اش را در مدينه ساخت ، مردم را به مهمانى دعوت كرد و مِسوَر نيز در ميان دعوت شدگان بود .

مروان در گفتگويش با آنان گفت : به خدا سوگند ، براى اين خانه ام ، درهمى يا بيشتر را از بيت المال مسلمانان هزينه نكرده ام .

مسور گفت : اگر غذايت را مى خوردى و ساكت مى ماندى ، برايت بهتر بود! تو همراه ما در افريقا جنگيدى ، در حالى كه دارايى و بَرده و كارگر و اعتبارت ، از همه ما كم تر بود . [ عثمان ]ابن عفّان ، خُمس [ غنيمت]هاى افريقا را به تو داد ، و [ نيز ]كارگزار گردآورى زكات بودى و دارايى هاى مسلمانان را ربودى!! .


1- .فدك ، آبادى اى در حجاز با فاصله سه روز راه از مدينه است كه براى يهوديان بود و پس از فتح خيبر ، خداوند در دل هاى صاحبانش هراس افكند و بر سر نصف محصول آن با پيامبر صلى الله عليه و آله مصالحه كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله پذيرفت و به او اختصاص يافت ؛ چون آن را با جنگ نگرفته بود . پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به جگر گوشه اش فاطمه عليها السلام بخشيد و سپس ابو بكر ، آن را از او گرفت (معجم البلدان : ج 4 ص 238) .

ص: 108

4 / 2 _ 3اِستِئثارُ ابنِ عَمِّهِ الحارِثِ بنِ الحَكَمِ7966.امام على عليه السلام :المعارف لابن قتيبة :تَصَدَّقَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِمَهزورٍ _ مَوضِعِ سوقِ المَدينَةِ _ عَلَى المُسلِمينَ ، فَأَقطَعَها عُثمانُ الحارِثَ بنَ الحَكَمِ ؛ أخا مَروانَ بنِ الحَكَمِ ، وأقطَعَ مَروانَ فَدَكَ وهِيَ صَدَقَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله (1) .7965.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن اُمّ بكر عن أبيها :قَدِمَت إبِلُ الصَّدَقَةِ عَلى عُثمانَ ، فَوَهَبَها لِلحارِثِ بنِ الحَكَمِ بنِ أبِي العاصِ . (2)7964.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :أنكَحَ [عُثمانُ] الحارِثَ بنَ الحَكَمِ ابنَتَهُ عائِشَةَ ، فَأَعطاهُ مِئَةَ ألفٍ مِن بَيتِ المالِ أيضا ، بَعدَ صَرفهِ زَيدَ بنَ أرقَمَ عَن خَزنِهِ . (3)4 / 2 _ 4اِستِئثارُ صِهرِهِ عَبدِ اللّهِ بنِ خالِدٍ7961.امام على عليه السلام :تاريخ المدينة عن محمّد بن سلام عن أبيه :قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ خالِدٍ لِعَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ : كَلِّم أميرَ المُؤمِنينَ عُثمانَ ؛ فَإِنَّ لي عِيالاً وعَلَيَّ دَينا . فَقالَ : كَلِّمهُ ، فَإِنَّكَ تَجِدُهُ بَرّا وَصولاً . فَكَلَّمَهُ ، فَزَوَّجَهُ بِنتَهُ ، وأعطاهُ مِئَةَ ألفٍ . (4)7960.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :زَوَّجَ عُثمانُ بِنتَهُ مِن عَبدِ اللّهِ بنِ خالِدِ بنِ اُسَيدٍ ، وأمَرَ لَهُ بِسِتِّمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، وكَتَبَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرِ أن يَدفَعَها إلَيهِ مِن بَيتِ مالِ البَصرَةِ . (5) .


1- .المعارف لابن قتيبة : ص 195 ، العقد الفريد : ج 3 ص 291 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 198 كلاهما نحوه .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 137 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 35 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 365 وفيه «اُمّ بكر بنت المسْوَر ابن مخرَمة» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 286 وفيهما «فوهبها لبعض بني الحكم» ؛ الشافي : ج 4 ص 273 كلاهما من دون إسنادٍ إلى الراوي .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 199 .
4- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1022 .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 168 وراجع الأوائل لأبي هلال : ص 130 .

ص: 109

4 / 2 _ 3 دادن امتيازاتِ ويژه به پسر عمويش حارث بن حَكَم
4 / 2 _ 4 دادن امتيازاتِ ويژه به دامادش عبد اللّه بن خالد

4 / 2 _ 3دادن امتيازاتِ ويژه به پسر عمويش حارث بن حَكَم7957.امام على عليه السلام :المعارف ، ابن قتيبه :پيامبر خدا ، مَهزور (جايگاه بازار مدينه) را صدقه اى براى مسلمانان قرار داد ؛ ولى عثمان ، آن را به حارث بن حكم ، برادر مروان بن حكم ، داد و فدك را نيز به مروان بخشيد كه آن نيز صدقه پيامبر خدا بود .7966.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از اُمّ بكر ، از پدرش عثمان _: شترانى را كه به عنوان زكات گرفته شده بود ، نزد عثمان آوردند . او نيز آنها را به حارث بن حكم بن ابى عاص بخشيد .7965.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :عثمان ، دخترش عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد و از بيت المال ، صد هزار [ سكّه ]به او بخشيد . اين ، پس از آن بود كه زيد بن ارقم را از خزانه دارى اش بركنار كرد .4 / 2 _ 4دادن امتيازاتِ ويژه به دامادش عبد اللّه بن خالد7962.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از محمّد بن سلام ، از پدرش _: عبد اللّه بن خالد به عبد اللّه بن عمر گفت : عيالوار و بدهكار بودنم را با امير مؤمنان ، عثمان ، در ميان بگذار .

گفت : خودت با او سخن بگو ، كه او را نيكوكار و صله رحم كننده مى يابى .

[ عبداللّه بن خالد ] به او گفت . او هم دخترش را به همسرى اش در آورد و صد هزار [ سكّه] به او بخشيد .7961.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عثمان ، دخترش را به همسرى عبد اللّه بن خالد بن اُسَيد در آورد و فرمان داد تا ششصد هزار درهم به او بدهند و به عبد اللّه بن عامر [ والى خود در بصره ]نوشت كه آن را از بيت المال بصره به او بدهد .

.

ص: 110

7960.عنه عليه السلام :المعارف لابن قتيبة :وطَلَبَ إلَيهِ [ إلى عُثمانَ ]عَبدُ اللّهِ بنُ خالِدِ بنِ اُسَيدٍ صِلةً ، فَأَعطاهُ أربَعَمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ . (1)7959.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف :كانَ عَلى بَيتِ مالِ عُثمانَ عَبدُ اللّهِ بنُ الأَرقَمِ ... ، فَاستَسلَفَ عُثمانُ مِن بَيتِ المالِ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ ، وكَتَبَ عَلَيهِ بِها عَبدُ اللّهِ بنُ الأَرقَمِ ذِكرَ حَقٍّ لِلمُسلِمينَ ، وأشهَدَ عَلَيهِ عَلِيّا ، وطَلحَةَ ، وَالزُّبَيرَ ، وسَعدَ بنَ أبي وَقّاصٍ ، وعَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ ، فَلَمّا حَلَّ الأَجَلُ رَدَّهُ عُثمانُ .

ثُمَّ قَدِمَ عَلَيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ خالِدِ بنِ اُسَيدِ بنِ أبِي العيصِ _ مِن مَكَّةَ _ وناسٌ مَعَهُ غُزاةً ، فَأَمَرَ لِعَبدِ اللّهِ بِثَلاثِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، ولِكُلِّ رَجُلٍ مِنَ القَومِ بِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، وصَكَّ بِذلِكَ إلَى ابنِ أرقَمَ ، فَاستَكثَرَهُ ، ورَدَّ الصَّكَّ لَهُ .

ويُقالُ : إنَّهُ سَأَلَ عُثمانَ أن يَكتُبَ عَلَيهِ بِهِ ذِكرَ حَقٍّ ، فَأَبى ذلِكَ ، فَامتَنَعَ ابنُ الأَرقَمِ مِن أن يَدفَعَ المالَ إلَى القَومِ . فَقالَ لَهُ عُثمانُ : إنَّما أنتَ خازِنٌ لَنَا ، فَما حَمَلَكَ عَلى ما فَعَلتَ ؟ ! !

فَقالَ ابنُ الأَرقَمِ : كُنتُ أراني خازِنا لِلمُسلِمينَ ، وإنَّما خازِنُكَ غُلامُكَ ! ! وَاللّهِ لا ألي لَكَ بَيتَ المالِ أبَدا . وجاءَ بِالمَفاتيحِ فَعَلَّقَها عَلَى المِنبَرِ ، ويُقالُ : بَل ألقاها إلى عُثمانَ . فَدَفَعها عُثمانُ إلى ناتِلٍ مَولاهُ ، ثُمَّ وَلّى زَيدَ بنَ ثابِتٍ الأَنصارِيَّ بَيتَ المالِ ، وأعطاهُ المَفاتيحَ . (2) .


1- .المعارف لابن قتيبة: ص195، شرح نهج البلاغة: ج1 ص198 ، تاريخ الطبري: ج4 ص345، الكامل في التاريخ: ج 2 ص 279 وفيهما «خمسين ألفا»، العقد الفريد : ج 3 ص 291 وفيه «عبيد اللّه بن خالد بن اُسيد» ، الفتوح : ج 2 ص 370 ، تاريخ البصرة : ج 3 ص 91 وفيهما «ثلاثمئة ألف درهم» ؛ الشافي : ج 4 ص 273 وفيه «ثلاثمئة ألف» .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 173 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 35 والشافي : ج 4 ص 274 .

ص: 111

7958.عنه عليه السلام :المعارف ، ابن قتيبه :عبد اللّه بن خالد بن اُسَيد از عثمان درخواستِ صله كرد . عثمان نيز به او چهار صد هزار درهم عطا كرد .7957.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف _: عبد اللّه بن ارقم (1) خزانه دار عثمان بود ... . عثمان ، صد هزار درهم از بيت المال قرض گرفت و عبد اللّه بن ارقم گواهى اى بر آن نوشت ؛ چون حقّ مسلمانان بود . او على عليه السلام ، طلحه ، زبير ، سعد بن ابى وقّاص و عبد اللّه بن عمر را بر آن ، گواه گرفت . پس چون موعدش رسيد ، عثمانْ آن را ادا كرد .

سپس عبد اللّه بن خالد بن اُسَيد بن ابى عيص از مكّه بر عثمان وارد شد و رزمندگانى با او بودند . عثمان فرمان داد كه به عبد اللّه ، سيصد هزار درهم بدهند و نيز به هر يك از همراهان او صد هزار درهم و آن را به ابن ارقم حواله كرد ؛ امّا او آن را گزاف شمرد و حواله را به وى باز گرداند .

نيز گفته مى شود كه : ابن ارقم از عثمان خواست كه گواهىِ آن را بنويسد تا حقيقتْ معلوم باشد ؛ امّا عثمان ، خوددارى ورزيد .

ابن ارقم نيز از پرداخت مال به آنان امتناع كرد .

عثمان به او گفت : تو خزانه دار مايى . پس چه چيزْ تو را به اين كار وا داشت؟

ابن ارقم گفت : من خود را خزانه دار مسلمانان مى دانم . خزانه دار تو غلام توست! به خدا سوگند كه هرگز براى تو مسئوليّت بيت المال را نمى پذيرم . سپس كليدها را آورد و بر منبر آويخت . نيز گفته مى شود كه آنها را پيش عثمان انداخت .

عثمان ، آنها را به ناتل ، غلام آزاد شده اش داد . سپس بيت المال را به زيد بن ثابت انصارى سپرد و كليدها را به او داد . .


1- .ظاهرا عبداللّه بن ارقم درست نيست و زيد بن ارقم درست است .(م)

ص: 112

4 / 2 _ 5ما أعطى سَعيدَ بنَ العاصِ7954.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف والواقِدي :أنكَرَ النّاسُ عَلى عُثمانَ إعطاءَهُ سَعيدَ بنَ العاصِ 1 مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ ، فَكَلَّمَهُ عَلِيٌّ وَالزُّبَيرُ وطَلحَةُ وسَعدٌ وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ في ذلِكَ فَقالَ : إنَّ لَهُ قَرابةً ورَحِما !

قالوا : أفَما كانَ لِأَبي بَكرٍ وعُمَرَ قَرابَةٌ وذَوو رَحِمٍ ؟ !

فَقالَ : إنَّ أبا بَكرٍ وعُمَرَ كانا يَحتَسِبانِ في مَنعِ قَرابَتِهِما ، وأنَا أحتَسِبُ في إعطاءِ قَرابتي . (1) .


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 137 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 35 ؛ الشافي : ج 4 ص 273 .

ص: 113

4 / 2 _ 5 آنچه به سعيد بن عاص داد

4 / 2 _ 5آنچه به سعيد بن عاص داد7955.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخنَف و واقدى _: مردم ، بخشش صد هزار درهمى عثمان به سعيد بن عاص 1 را زشت شمردند و على عليه السلام ، زبير ، طلحه ، سعد و عبد الرحمان بن عوف در اين باره با او گفتگو كردند .

عثمان گفت : او از نزديكان و خويشاوندان من است .

گفتند : آيا ابو بكر و عمر ، نزديك و خويشاوند نداشتند؟

گفت : ابو بكر و عمر ، پاداش خويش را در منع از خويشان مى جستند و من ، در اعطاى به نزديكانم مى جويم .

.

ص: 114

4 / 2 _ 6ما أعطى أبا سُفيانَ بنَ حَربٍ7952.تنبيه الخواطر ( _ به نقل از حنظله اُسَيدى از كاتبان پيامبر صلى ال ) شرح نهج البلاغة :أعطى [ عثمانُ ] أبا سُفيانَ بنَ حَربٍ مِئَتَي ألفٍ مِن بَيتِ المالِ ، فِي اليَومِ الَّذي أمَرَ فيهِ لِمَروانَ بنِ الحَكَمِ بِمِئَةِ ألفٍ مِن بَيتِ المالِ . (1)4 / 2 _ 7ما أعطى عَبدَ اللّهِ بنَ أبي سَرحٍ7950.بحار الأنوار :الكامل في التاريخ :إنَّهُ [ عُثمانَ ] أعطى عَبدَ اللّهِ خُمُسَ الغَزوَةِ الاُولى ، وأعطى مَروانَ خُمُسَ الغَزوَةِ الثّانِيَةِ ؛ الَّتِي افتُتِحَت فيها جَميعُ إفريقِيَّةٍ . (2)7949.بحار الأنوار :شرح نهج البلاغة :أعطى [ عثمانُ ] عَبدَ اللّهِ بنَ أبي سَرحٍ جميعَ ما أفاءَ اللّهُ عَلَيهِ مِن فَتحِ إفريقِيَّةٍ بِالمَغرِبِ ؛ وهِيَ مِن طَرابلُسَ (3) الغَربِ إلى طَنجَةَ (4) ، مِن غَيرِ أن يَشرَكَهُ فيهِ أحَدٌ مِنَ المُسلِمينَ . (5)راجع : ص 134 (تولية أعداء الإسلام من أقربائه على البلاد) .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 199 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 237 .
3- .طَرابلُس الغرب : مدينة تقع شمال إفريقيّة ، وهي من آخر المدن الَّتي في شرقي القيروان ، وتقع على البحر بين تونس ومصر ، وتعرف بكرسيّ إفريقيّة ، وهي مبنيّة بالصخر (راجع تقويم البلدان : ص 147).
4- .طَنْجَة : مدينة تقع شمال إفريقيّة ، على ساحل بحر المغرب مقابل الجزيرة الخضراء ، وهي من البرّ الأعظم وبلاد البربر (معجم البلدان : ج 4 ص 43).
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 199 وراجع تنقيح المقال : ج 2 ص 184 الرقم 6876 .

ص: 115

4 / 2 _ 6 آنچه به ابو سفيان بن حرب داد
4 / 2 _ 7 آنچه به عبد اللّه بن ابى سَرح داد

4 / 2 _ 6آنچه به ابو سفيان بن حرب داد7948.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :در همان روزى كه عثمانْ فرمان داد كه از بيت المال ، صد هزار سكّه به مروان بن حكم بدهند ، نيز از بيت المال ، دويست هزار سكّه به ابو سفيان بن حرب داد .4 / 2 _ 7آنچه به عبد اللّه بن ابى سَرح داد7945.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكامل فى التاريخ :عثمان، خُمس [غنيمت هاى ]پيكار نخست افريقا (1) را به عبد اللّه و خُمس [ غنيمت ]پيكار دوم براى فتح همه افريقا را به مروان داد .7948.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة :عثمان ، همه آنچه را در جريان فتح غرب افريقا ، از طرابلس غربى (2) تا طَنجه (3) به دست آورده بود ، به عبد اللّه بن ابى سَرح داد ، بى آن كه يك نفر از مسلمانان را با او شريك كند .ر . ك : ص 135 (حاكم كردن برخى دشمنان اسلام از ميان نزديكانش بر سرزمين هاى اسلامى) .

.


1- .ظاهراً مقصود از «افريقا» در اين دو روايت تاريخى ، سرزمين هاى آباد شمال افريقا (سواحل جنوبى مديترانه) در حدّ فاصل مصر و تنگه جبل الطارق و طبعاً اعم از : بَرقه ، اِفريقيّه و مغرب است (براى اطلاعات بيشتر ، ر . ك : جغرافياى تاريخى كشورهاى اسلامى) .
2- .طرابلس غرب ، شهرى در شمال افريقا در شرق قَيْرَوان مغرب است . اين شهر ، در كناره دريا و ميان تونس و مصر [و در ليبى كنونى] واقع شده است (تقويم البلدان : ص 147) .
3- .طنجه ، شهرى در شمال افريقا كه بر ساحل درياى مغرب (مديترانه) و رو به روى اندلس است و از شهرهاى بربر به شمار مى رود (معجم البلدان : ج 4 ص 43) .

ص: 116

4 / 2 _ 8ما أعطى زَيدَ بنَ ثابِتٍ7944.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الشافي عن الواقدي :إنَّ زَيدَ بنَ ثابِتٍ اِجتَمَعَ عَلَيهِ عِصابَةٌ مِنَ الأَنصارِ وهُوَ يَدعوهُم إلى نَصرِ عُثمانَ ، فَوَقَفَ عَلَيهِ جَبَلَةُ بنُ عَمرِو بنِ حَيَّةٍ المازِنِيُّ ، فَقالَ لَهُ جَبَلَةُ : ما يَمنَعُكَ يا زَيدُ أن تَذُبَّ عَنهُ ! أعطاكَ عَشرَةَ آلافِ دينارٍ ، وأعطاكَ حَدائِقَ مِن نَخلٍ لَم تَرِث مِن أبيكَ مِثلَ حَديقَةٍ مِنها ! ! (1)7943.امام زين العابدين عليه السلام :أنساب الأشراف :لَمّا أعطى عُثمانُ ... زَيدَ بنَ ثابِتٍ الأَنصارِيَّ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ ، جَعَلَ أبو ذَرٍّ يَقولُ : بَشِّرِ الكانِزينَ بِعَذابٍ أليمٍ ، ويَتلو قَولَ اللّهِ عَزَّوجَلَّ : «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ» الآية (2) . (3)7942.امام زين العابدين عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف :إنَّ زَيدَ بنَ ثابِتٍ الأَنصارِيَّ قالَ : يا مَعشَرَ الأَنصارِ ، إنَّكُم نَصَرتُمُ اللّهَ ونَبِيَّهُ ، فَانصُروا خَليفَتَهُ . فَأَجابَهُ قَومٌ مِنهُم ؛ فَقالَ سَهلُ بنُ حُنَيفٍ : يا زَيدُ ، أشبَعَكَ عُثمانُ مِن عِضدانِ المَدينَةِ . (4)7944.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مروج الذهب عن سعيد بن المُسَيَّب :إنَّ زَيدَ بنَ ثابِتٍ حينَ ماتَ خَلَّفَ مِنَ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ ما كانَ يُكسَرُ بِالفُؤوسِ ، غَيرَ ما خَلَّفَ مِنَ الأَموالِ وَالضِّياعِ بِقيمَةِ مِئَةِ ألفِ دينارٍ . (5) .


1- .الشافي : ج 4 ص 241 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 8 .
2- .التوبة : 34 .
3- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 166 وراجع الجمل : ص 183 .
4- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 197 .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 342 .

ص: 117

4 / 2 _ 8 آنچه به زيد بن ثابت داد

4 / 2 _ 8آنچه به زيد بن ثابت داد7941.امام على عليه السلام :الشافى_ به نقل از واقدى _: گروهى از انصار ، گرد زيد بن ثابتْ جمع شده بودند و او آنان را به يارى عثمان فرا مى خواند كه جبلة بن عمرو بن حَيّه مازِنى در برابرش ايستاد و به او گفت : اى زيد! چرا از او دفاع نكنى كه ده هزار دينار به تو داد و نخلستان هايى را به تو بخشيد كه مانند يكى از آنها را نيز از پدرت به ارث نبردى !7940.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف :چون عثمانْ صد هزار درهم به زيد بن ثابت انصارى عطا كرد ، ابو ذر ، شروع به گفتن اين سخن كرد كه : «زراندوزان را به عذابى دردناك بشارت ده» و گفته خداى عز و جل را مى خواند : «و كسانى را كه طلا و نقره مى اندوزند [ و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند ، به عذابى دردناك ، بشارت بده]» .7939.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف _: زيد بن ثابت انصارى گفت : اى گروه انصار! شما خدا و پيامبرش را يارى كرديد . پس ، جانشين او را نيز يارى كنيد .

گروهى او را جواب گفتند . سهل بن حُنَيف گفت : اى زيد! عثمان،تو را از عضيده هاى (1) مدينه سيراب كرده است.7938.بحار الأنوار :مروج الذهب_ به نقل از سعيد بن مُسَيَّب _: چون زيد بن ثابت در گذشت ، آن قدرْ زر و سيم بر جاى نهاد كه با تبر شكسته [ و قسمت ]مى شد و اين ، افزون بر دارايى ها و كشتزارهايش بود كه صد هزار دينار مى ارزيد .

.


1- .عَضيده ، نخل كوتاهى است كه بارَش در دسترس است .

ص: 118

4 / 2 _ 9ما أعطَى ابنَ شَريكِهِ فِي الجاهِلِيَّةِ7939.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن سحيم بن حَفصٍ :كانَ رَبيعَةُ بنُ الحارِثِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ شَريكَ عُثمانَ فِي الجاهِلِيَّةِ ، فَقالَ العَبّاسُ بنُ رَبيعَةَ لِعُثمانَ : اُكتُب لي إلَى ابنِ عامِرٍ يُسلِفُني مِئَةَ ألفٍ . فَكَتَبَ ، فَأَعطاهُ مِئَةَ ألفٍ ؛ وَصَلَهُ بِها ، وأقطَعَهُ دارَهُ ؛ دارَ العَبّاسِ بنِ رَبيعَةَ اليَومَ . (1)4 / 2 _ 10ما أعطى طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ7936.امام كاظم عليه السلام ( _ به گاه حضور بر سر گورى _ ) أنساب الأشراف عن موسى بن طلحة :أعطى عُثمانُ طَلحَةَ _ في خِلافَتِهِ مِئَتَي ألفِ دينارٍ . (2)7935.امام كاظم عليه السلام :تاريخ المدينة عن موسى بن طَلحَة :أوَّلُ مَن أقطَعَ بِالعِراقِ عُثمانُ بن عَفّانَ قَطائِعَ مِمّا كانَ مِن صَوافي آلِ كَسرى ، ومِمّا جَلا عَنهُ أهلُهُ ، فَقَطَعَ (3) لِطَلحَةَ ابنِ عُبَيدِ اللّهِ النَّشاستَجَ (4) . (5)7934.امام باقر عليه السلام :تاريخ الطبري :قالَ خُنَيسُ بنُ فُلانٍ : ما أجوَدَ طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ ! فَقالَ سَعيدُ بنُ العاصِ : إنَّ مَن لَهُ مثلُ النَّشاستَجِ لَحَقيقٌ أن يَكونَ جَوادا ، وَاللّهِ لَو أنَّ لي مِثلَهُ لَأَعاشَكُمُ اللّهُ عَيشا رَغَدا . (6)7937.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن عثمان :وَيلي عَلَى ابنِ الحَضرَمِيَّةِ ؛ يَعني طَلحَةَ ، أعطَيتُهُ كَذا وكَذا بُهارا (7) ذَهَبا ، وهُوَ يَرومُ (8) دَمي ؛ يُحَرِّضُ عَلى نَفسي ، اللّهُمَّ لا تُمَتِّعهُ بِهِ ، ولَقِّهِ عَواقِبَ بَغيِهِ . (9) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 404 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 151 ، المعارف لابن قتيبة : ص 128 نحوه .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 108 ؛ الغدير : ج 8 ص 283 .
3- .كذا ، والظاهر أنّ الصحيح : «فأقطَع» .
4- .نَشاسْتَج : ضيعة أو نهر بالكوفة ، وكانت عظيمة كثيرة الدخل (معجم البلدان : ج 5 ص 285) .
5- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1020 ، معجم البلدان : ج 5 ص 286 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 318 ، معجم البلدان : ج 5 ص 285 ، الفتنة ووقعة الجمل : ص 35 .
7- .البُهار : الحِمل ، وقيل : هو ثلاثمئة رطل (لسان العرب : ج 4 ص 84 «بهر») .
8- .رامَ الشيء يَرومُه : طلبه (لسان العرب : ج 12 ص 258 «روم») .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 35 .

ص: 119

4 / 2 _ 9 آنچه به پسر شريكِ دوران جاهليّتش داد
4 / 2 _ 10 آنچه به طلحة بن عبيد اللّه داد

4 / 2 _ 9آنچه به پسر شريكِ دوران جاهليّتش داد7934.. الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از سحيم بن حفص _: ربيعة بن حارث بن عبد المطّلب ، شريك عثمان در دوران جاهليّت بود .

عبّاس بن ربيعه به عثمان گفت : به ابن عامر بنويس كه صد هزار به من وام بدهد .

او نوشت و ابن عامر ، صد هزار به او داد و عثمان با آن ، صله رحم كرد و خانه فعلى عبّاس بن ربيعه را نيز به او بخشيد .4 / 2 _ 10آنچه به طلحة بن عبيد اللّه داد7917.امام صادق عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از موسى بن طلحه _: عثمان در دوران خلافتش دويست هزار دينار به طلحه بخشيد .7918.عنهُ عليه السلام ( _ لمّا سُئلَ عن الزاهِدِ في الدنيا _ ) تاريخ المدينة_ به نقل از موسى بن طلحه _: عثمان ، نخستين كسى بود كه در عراق ، قطعه هايى را از زمين هاى ويژه (اراضى خالصه) فرمان روايان ايران و نيز جاهايى را كه صاحبان آنها كوچ كرده بودند ، به افراد بخشيد و از جمله ، نَشاستَج (1) را به طلحة بن عبيد اللّه داد .7919.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى :خُنَيس بن فلان گفت : چه قدر طلحة بن عبيد اللّه بخشنده است! سعيد بن عاص گفت : كسى كه ملكى همچون نشاستج داشته باشد ، شايسته است كه بخشنده باشد . به خدا سوگند ، اگر من مانند آن را داشتم ، زندگى پر بركتى را براى شما فراهم مى آوردم .7920.الإمامُ الرِّضا عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن صِفَةِ الزاهِدِ _ ) شرح نهج البلاغة_ به نقل از عثمان _: واى بر پسر حَضْرَميّه (طلحه) ! بارى گران از طلا به او بخشيدم و اينك او به دنبال ريختن خون من است و [ مردم را] بر من مى شورانَد . خدايا! او را از آن ، بهره مند مگردان و سرانجامِ سركشى اش را به او برسان!

.


1- .نشاستج ، كشتزار يا جوى آب بزرگ و پُر درآمدى در كوفه است (معجم البلدان : ج 5 ص 285) .

ص: 120

4 / 2 _ 11ما أعطَى الزُّبَيرَ7918.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين كه زاهدِ به دنيا كيست؟ _ ) الطبقات الكبرى عن أبي حصين :إنَّ عُثمانَ أجازَ الزُّبَيرَ بنَ العَوّامِ بِسِتِّمِئَةِ ألفٍ ، فَنَزَلَ عَلى أخوالِهِ ؛ بَني كاهِلٍ ، فَقالَ : أيُّ المالِ أجوَدُ ؟ قالوا : مالُ أصبَهانَ . قالَ : أعطوني مِن مالِ أصبَهانَ . (1)7919.امام صادق عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عُروَة :كانَ لِلزُّبَيرِ بِمِصرَ خِطَطٌ (2) ، وبِالإِسكَندَرِيَّةِ خِطَطٌ ، وبِالكوفَةِ خِطَطٌ ، وبِالبَصرَةِ دورٌ ، وكانَت لَهُ غَلّاتٌ تَقدَمُ عَلَيهِ مِن أعراضِ المَدينَةِ . (3)راجع : ج 4 ص 522 (الزبير بن العوّام) .

4 / 2 _ 12ثَروَةُ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ7923.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ المدينة عن عثمان_ لِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ _: يا أبا مُحَمَّدٍ ، فَهَل وَلَّيتَني هذَا الأَمرَ يَومَ وَلَّيتَهُ وأنتَ تَقدِرُ عَلى أن تَصرِفَ ذلِكَ إلى نَفسِكَ ، أو تُوَلِّيَهُ مَن بَدا لَكَ ، وفِي القَومِ مَن هُوَ أمَسُّ بِكَ يَومَئِذٍ رَحِما مِنّي إلّا رَجاءَ الصِّلَةِ والإِحسانِ فيما بَيني وبَينَكَ ! ! (4) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 107 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 66 ، مكارم الأخلاق لابن أبي الدنيا : ص 269 ح 420 ، تاريخ المدينة : ج 3 ص 1021 .
2- .الخطِّة : الأرض والدار يختطّها الرجل في أرض غير مملوكة ليتحجّرها ويبني فيها ، وذلك إذا أذن السلطان لجماعة من المسلمين أن يختطّوا الدور في موضع بعينه ويتّخذوا فيه مساكن لهم . وجمع الخِطّة : خِطَط (لسان العرب : ج 7 ص 288 «خطط») .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 110 .
4- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1028 .

ص: 121

4 / 2 _ 11 آنچه به زبير داد
4 / 2 _ 12 ثروت عبد الرحمان بن عوف

4 / 2 _ 11آنچه به زبير داد7926.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو حُصَين _: عثمان به زبير بن عوّام اجازه داد تا ششصد هزار [ درهم از بيت المال ]بردارد . او نزد دايى هايش ، بنى كاهل ، آمد و گفت : كدام مالْ بهتر است؟ گفتند : مال اصفهان . گفت : از مال اصفهان به من بدهيد .7927.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في ذكْرِ مناجاتِهِ سبحانَهُ و تَعالى لموسى عليه ) الطبقات الكبرى_ به نقل از عُروه _: زبير ، زمين ها و خانه هايى محصور و قطعه بندى شده در مصر ، اسكندريه و كوفه ، و [ نيز] خانه هايى در بصره و سهمى از غَلّات اطراف مدينه داشت .ر . ك : ج 4 ص 523 (زبير بن عوّام) .

4 / 2 _ 12ثروت عبد الرحمان بن عوف7926.امام على عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از عثمان ، خطاب به عبد الرحمان بن عوف _: اى ابو محمّد! آيا آن روز كه [ در شورا ]عهده دار كار بودى و حكومت را به من سپردى ، جز از سرِ خويشى و اميد به صله و احسان من بود ، در حالى كه مى توانستى آن را براى خود كنى ، يا به هر كس كه مى خواستى بسپارى ، كه در ميان اعضاى شورا كسانى نزديك تر از من به تو بودند؟

.

ص: 122

7927.امام صادق عليه السلام :مروج الذهب_ في ذِكرِ ثَروَةِ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ الزُّهرِيِّ _: اِبتَنى دارَهُ ، ووَسَّعَها ، وكانَ عَلى مَربَطِهِ مِئَةُ فَرَسٍ ، ولَهُ ألفُ بَعيرٍ ، وعَشرَةُ آلافِ شاةٍ مِنَ الغَنَمِ ، وبَلَغَ بَعدَ وَفاتِهِ رُبُعُ ثَمَنِ مالِهِ أربَعَةً وثَمانينَ ألفا . (1)7928.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن وصاياهُ لابنِهِ الحسنِ عليه السلام _ ) تاريخ المدينة عن عبد اللّه بن الصامت_ في خَبرِ دُخولِ أبي ذَرٍّ عَلى عُثمانَ _: دَخَلَ عَلَيهِ وهُوَ يَقسِمُ مالَ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ بَينَ وَرَثَتِهِ ، وعِندَهُ كَعبٌ ، فَأَقبَلَ عُثمانُ . فَقالَ : يا أبا إسحاقَ ، ما تَقولُ في رَجُلٍ جَمَعَ هذَا المالَ فَكانَ يَتَصَدَّقُ مِنهُ ، ويَحمِلُ فِي السَّبيلِ ، ويَصِلُ الرَّحِمَ ؟ فَقالَ : إنّي لَأَرجو لَهُ خَيرا .

فَغَضِبَ أبو ذَرٍّ ، ورَفَعَ عَلَيهِ العَصى ، وقالَ : ما يُدريكَ يَابنَ اليَهودِيَّةِ ! ! لَيَوَدَّنَ صاحِبُ هذَا المالِ يَومَ القِيامَةِ أن لَو كانَ عَقارِبُ تَلسَعُ السُّوَيداءَ مِن قَلبِهِ. (2)7929.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عثمان بن الشريد :تَرَكَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ ألفَ بَعيرٍ ، وثَلاثَةَ آلافِ شاةٍ بِالبَقيعِ ، ومِئَةَ فَرَسٍ تَرعى بِالبَقيعِ . وكانَ يَزرَعُ بِالجُرفِ (3) عَلى عِشرينَ ناضِحا ، وكانَ يَدخُلُ قوتَ أهلِهِ مِن ذلِكَ سَنَةً . (4)7930.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن محمّد :إنَّ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ عَوفٍ تُوُفِّيَ ، وكانَ فيما تَرَكَ ذَهَبٌ ؛ قُطِّعَ بِالفُؤوسِ حَتّى مَجِلَت (5) أيدِي الرِّجالِ مِنهُ . وتَرَكَ أربَعَ نِسوَةٍ ، فَاُخرِجَتِ امرَأةٌ مِن ثُمُنِها بِثَمانينَ ألفا . (6) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 342 .
2- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1036 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 67 الرقم 10 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 160 .
3- .الجُرْف : موضع على ثلاثة أميال من المدينة نحو الشام (معجم البلدان : ج 2 ص 128) .
4- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 136 .
5- .مَجِلَت يدُه ومَجَلَت : ثخُن جلدُها وتعجّر ، وظهر فيها ما يشبه البَثر ؛ من العمل بالأشياء الصلبة الخشنة (النهاية : ج 4 ص 300 «مجل») .
6- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 136 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 480 الرقم 3370 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 164 كلاهما نحوه ، الرياض النضرة : ج 4 ص 315 .

ص: 123

7931.عنه عليه السلام :مروج الذهب_ در يادكردِ ثروت عبد الرحمان بن عوف زُهْرى _:خانه اش را ساخت و آن را توسعه داد و صد اسب در اصطبلش بود و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت . پس از مردنش ، يك چهارم از يك هشتم دارايى اش [ يعنى سهم هر يك از همسرانش] ، هشتاد و چهار هزار [ دينار] شد .7932.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از عبد اللّه بن صامت ، در بيان ورود ابو ذر بر عثمان _: [ ابو ذر ]بر عثمان وارد شد ، در حالى كه دارايى عبد الرحمان بن عوف را ميان وارثانش قسمت مى كرد و كعب ، نزدش بود .

عثمان [ به كعب ]رو كرد و گفت : اى ابو اسحاق! درباره مردى كه اين دارايى را گرد آورد و از آن صدقه مى داد و در راه خدا خرج مى كرد و با آن ، صله رحم مى نمود ، چه مى گويى؟

كعب گفت : برايش اميد خير دارم!

ابو ذر خشمناك شد و عصايش را بر او بلند كرد و گفت : چه مى دانى ، اى پسر زن يهود؟ در روز قيامت ، دارنده اين دارايى دوست مى دارد كه [ به جاى اينها ]عقرب هايى داشت كه درون قلب او را مى گزيدند .7933.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عثمان بن شريد _: عبد الرحمان بن عوف در [ منطقه ]بقيع ، هزار شتر و سه هزار گوسفند بر جاى نهاد و [ نيز ]صد اسب كه در بقيع مى چريدند .

او در جُرْف (1) با بيست شترِ آبكشى زراعت مى كرد و خوراك سال خانواده اش را از آن در مى آورد .7928.امام على عليه السلام ( _ در ضمن سفارشهاى خود به فرزندش حسن عليه السلام _ ) الطبقات الكبرى_ به نقل از محمّد _: عبد الرحمان بن عوف وفات يافت و در ميان آنچه بر جاى نهاد ، [ آن قدر ]طلا بود كه با تبر شكسته مى شد ، تا آن جا كه دستان مردان ، تاول زد . او چهار زن بر جاى گذاشت كه سهم يك زن از يك هشتم آن مال ، هشتاد هزار [ دينار] شد . .


1- .جرف ، در سه ميلى مدينه و بر سر راه مدينه به شام است (معجم البلدان : ج 2 ص 128) .

ص: 124

7929.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :كانَ عَبدُ الرَّحمنَ قَد أطلَقَ امرَأَتَهُ تُماضِرَ بِنتَ الأَصبَغِ الكَلبِيَّةَ لَمَّا اشتَدَّت عِلَّتُهُ ، فَوَرَّثَها عُثمانُ . فَصولِحَت عَن رُبُعِ الثُّمُنِ عَلى مِئَةِ ألفِ دينارٍ ، وقيلَ : ثَمانينَ ألفَ دينارٍ . (1)4 / 2 _ 13الخَليفَةُ وخازِنُ بَيتِ المالِ7932.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي عن عبد الرحمن بن يَسار :رَأَيتُ عامِلَ صَدَقاتِ المُسلِمينَ عَلى سوقِ المَدينَةِ إذا أمسى أتاها عُثمانُ ، فَقالَ لَهُ : اِدفَعها إلَى الحَكَمِ ابنِ أبِي العاصِ .

وكانَ عُثمانُ إذا أجازَ أحَدا مِن أهلِ بَيتِهِ بِجائِزَةٍ جَعَلَها فَرضا مِن بَيتِ المالِ . فَجَعَلَ يُدافِعُهُ ويَقولُ لَهُ : يَكونُ ، فَنُعطيكَ إن شاءَ اللّهُ . فَأَلَحَّ عَلَيهِ . فَقالَ : إنَّما أنتَ خازِنٌ لَنا ! فَإِذا أعطَيناكَ فَخُذ ، وإذا سَكَتنا عَنكَ فَاسكُت ! !

فَقالَ: كَذَبتَ وَاللّهِ ! ما أنَا لَكَ بِخازنٍ ، ولا لِأَهلِ بَيتِكَ ، إنَّما أنَا خازِنُ المُسلِمينَ. وجاءَ بِالمِفتاحِ يَومَ الجُمُعَةِ _ وعُثمانُ يَخطُبُ _ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! زَعَمَ عُثمانُ أنّي خازِنٌ لَهُ ولِأَهلِ بَيتِهِ ! وإنَّما كُنتُ خازِنا لِلمُسلِمينَ ، وهذِهِ مَفاتيحُ بَيتِ مالِكُم _ ورَمى بِها _. فَأَخَذَها عُثمانُ ، ودَفَعَها إلى زَيدِ بنِ ثابِتٍ . (2) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 169 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 168 ، الأمالي للمفيد : ص 70 ح 5 عن أبي يحيى مولى معاذ بن عفراء الأنصاري ؛ أنساب الأشراف : ج 6 ص 173 عن أبي مخنف ، الأوائل لأبي هلال : ص 130 عن قتادة وكلّها نحوه .

ص: 125

4 / 2 _ 13 خليفه و مسئول بيت المال

8093.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :چون بيمارى عبد الرحمانْ شدّت گرفت ، زنش تماضر (دختر اَصبغ كلبى) را طلاق داد ؛ ولى عثمان ، او را جزو وارثان شمرد و سهمش (يعنى يك چهارم از يك هشتم) را با صد هزار دينار مصالحه كرد .4 / 2 _ 13خليفه و مسئول بيت المال8096.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى_ به نقل از عبد الرحمان بن يسار _: كارگزار زكات مسلمانان در بازار مدينه را ديدم كه چون شب شد ، عثمان به نزدش آمد و به او گفت : آن [ زكات گردآمده] را به حَكَم بن ابى عاص بده .

عثمان ، چون جايزه اى به هر يك از خاندانش مى بخشيد ، آن را از بيت المال مى داد و [ در هنگام باز پس دادن ، ]مقاومت مى كرد و [ به خزانه دار بيت المال ]مى گفت : باشد ؛ إن شاء اللّه به تو [ باز پس] مى دهيم .

[ يك بار ،] خزانه دار ، پافشارى كرد . عثمان به او گفت : تو خزانه دار ما هستى! هر گاه [ قرض را] به تو باز پس داديم ، بگير و هر گاه ساكت مانديم ، ساكت بمان!

خزانه دار گفت : به خدا سوگند كه دروغ گفتى! من خزانه دار تو و خاندانت نيستم . من خزانه دار مسلمانانم .

خزانه دار ، روز جمعه ، در حالى كه عثمانْ خطبه مى خواند ، كليدها را آورد و گفت : اى مردم! عثمان مى پندارد كه من خزانه دار او و خاندانش هستم ، در حالى كه من خزانه دار مسلمانانم و اينها كليدهاى بيت المال شماست . و آنها را پرتاب كرد .

عثمان آنها را گرفت و به زيد بن ثابت داد .

.

ص: 126

8097.الكافي عن رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف :لَمّا قَدِمَ الوَليدُ الكوفَةَ ألفَى ابنَ مَسعودٍ عَلى بَيتِ المالِ ، فَاستَقرَضَهُ مالاً _ وقَد كانَتِ الوُلاةُ تَفعَلُ ذلِكَ ثُمَّ تَرُدُّ ما تَأخُذُ _ ، فَأَقرَضَهُ عَبدُ اللّهِ ما سَأَلَهُ .

ثُمَّ إنَّهُ اقتَضاهُ إيّاهُ ، فَكَتَبَ الوَليدُ في ذلِكَ إلى عُثمانَ .

فَكَتَبَ عُثمانُ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ : إنّما أنتَ خازِنٌ لَنا ، فَلا تَعَرَّض لِلوَليدِ فيما أخَذَ مِنَ المالِ .

فَطَرَحَ ابنُ مَسعودٍ المَفاتيحَ وقالَ : كُنتُ أظُنُّ أنّي خازِنٌ لِلمُسلِمينَ ! فَأَمّا إذ كُنتُ خازِنا لَكُم فَلا حاجَةَ لي في ذلِكَ . وأقامَ بِالكوفَةِ بَعدَ إلقائِهِ مَفاتيحَ بَيتِ المالِ . (1)8091.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :العِقد الفريد عن عبد اللّه بن سِنان :خَرَجَ عَلَينَا ابنُ مَسعودٍ ونَحنُ فِي المَسجِدِ وكانَ عَلى بَيتِ مالِ الكوفَةِ ، وأميرُ الكوفَةِ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ فَقالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ، فُقِدَت مِن بَيتِ مالِكُمُ اللَّيلَةَ مِئَةُ ألفٍ ، لَم يَأتِني بِها كِتابٌ مِن أميرِ المُؤمِنينَ ، ولَم يَكتبُ لي بِها بَراءَةً ! !

قالَ : فَكَتَبَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ إلى عُثمانَ في ذلِكَ ، فَنَزَعَهُ عَن بَيتِ المالِ . (2)4 / 2 _ 14الإِصرارُ عَلَى استِئثارِ الأَقرِباءِ8094.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن سالم بن أبي الجعد :دَعا عُثمانُ ناسا مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فيهِم عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، فَقالَ : إنّي سائِلُكُم ، وإنّي اُحِبُّ أن تُصَدِّقوني : نَشَدتُكُم اللّهَ ! أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ يُؤثِرُ قُرَيشا عَلى سائِرِ النّاسِ ، ويُؤثِرُ بَني هاشِمٍ عَلى سائِرِ قُرَيشٍ ؟ ! فَسَكَتَ القَومُ .

فَقالَ عُثمانُ : لَو أنَّ بِيَدي مَفاتيحَ الجَنَّةِ لَأَعطَيتُها بَني اُمَيَّةَ ، حَتّى يَدخُلوا مِن عِندِ آخِرِهِم ! ! (3) .


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 140 .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 308 .
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 136 ح 439 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 432 ، تاريخ المدينة : ج 3 ص 1098 ، تاريخ دمشق : ج 39 ص 252 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 178 .

ص: 127

4 / 2 _ 14 اصرار بر ترجيح دادن نزديكان

8095.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخنَف _: چون وليد به كوفه رسيد ، ابن مسعود را خزانه دار بيت المال يافت . پس ، مالى از او وام گرفت _ كه واليانْ چنين مى كردند و آنچه را مى گرفتند ، باز مى گرداندند _ .

عبد اللّه [ بن مسعود ، ]وامى را كه او خواسته بود ، به وى داد و [ بعد از تمام شدن مدّت ،] آن را طلب كرد .

وليد ، اين را به عثمان نوشت و عثمان به عبد اللّه بن مسعود نوشت : تو خزانه دار ما هستى . پس ، متعرّض وليد ، به خاطر آنچه از بيت المال گرفته ، مشو .

ابن مسعود كليدها را [ پيش عثمان ] انداخت و گفت : من گمان مى كردم خزانه دار مسلمانان هستم ؛ امّا حال كه خزانه دار تو هستم ، نيازى بدان ندارم!

او پس از انداختن كليدهاى بيت المال ، در كوفه ماند .8096.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :العقد الفريد_ به نقل از عبد اللّه بن سنان _: در دوران حكومت وليد بن عُقبة بن ابى مُعَيط بر كوفه ، در مسجد بوديم كه [ عبد اللّه ] ابن مسعود ، مسئول بيت المال كوفه ، به سويمان آمد و گفت: اى كوفيان! ديشب از بيت المال شما صد هزار ، مفقود شده است كه درباره آن ، نوشته اى از امير مؤمنان [ عثمان] نيامده و آن را با من تسويه نكرده است .

وليد بن عقبه اين [ جريان] را براى عثمان نوشت و او هم ابن مسعود را بركنار كرد .4 / 2 _ 14اصرار بر ترجيح دادن نزديكان8099.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لامرَأةِ سعدٍ _ ) مسند ابن حنبل_ به نقل از سالم بن ابى جعد _: عثمان ، گروهى از اصحاب پيامبر خدا را دعوت كرد و عمّار بن ياسر هم در ميان آنان بود . پس گفت : من از شما مى پرسم و دوست دارم كه با من راست باشيد . شما را به خدا سوگند ، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا قريش را بر بقيّه مردمْ ترجيح مى داد و بنى هاشم را بر بقيّه قريش؟ مردم ، ساكت شدند .

عثمان گفت : اگر كليدهاى بهشت به دستم بود ، آنها را به بنى اميّه مى دادم تا آخرين نفرشان نيز وارد شود .

.

ص: 128

8100.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف_ في إسنادِهِ _: كانَ في بَيتِ المالِ بِالمَدينَةِ سَفَطٌ (1) ، فيهِ حَليٌ وجَوهَرٌ ، فَأَخَذَ مِنهُ عُثمانُ ما حَلّى بِهِ بَعضَ أهلِهِ . فَأَظهَرَ النّاسُ الطَّعنَ عَلَيهِ في ذلِكَ ، وكَلَّموهُ فيهِ بِكَلامٍ شَديدٍ ، حَتّى أغضَبوهُ . فَخَطَبَ فَقالَ :

لَنَأخُذَنَّ حاجَتَنا مِن هذَا الفَيءِ ، وإن رَغِمَت اُنوفُ أقوامٍ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إذا تُمنَعُ مِن ذلِكَ ، ويُحالُ بَينكَ وبَينَهُ .

وقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : اُشهِدُ اللّهَ أنَّ أنفي أوَّلُ راغِمٍ مِن ذلِكَ . (2)8101.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن عثمان :إنَّ عُمَرَ كانَ يَمنَعُ أهلَهُ وأقرِباءَهُ ابِتغاءَ وَجهِ اللّهِ ، وإنّي اُعطي أهلي وأقرِبائِيَ ابتِغاءَ وَجهِ اللّهِ . (3)8102.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :أنساب الأشراف عن الزُّهري :لَمّا وُلِّيَ عُثمانُ عاشَ اثنَتَي عَشَرَةَ سَنَةً أميرا ؛ فَمَكَثَ سِتَّ سِنينَ لا يَنقِمُ النّاسُ عَلَيهِ شَيئا ، وإنَّهُ لَأَحَبُّ إلى قُرَيشٍ مِن عُمَرَ ؛ لِشِدَّةِ عُمَرَ ، ولينِ عُثمانَ لَهُم ، ورِفقِهِ بِهِم .

ثُمَّ تَوانى في أمرِهِم ، وَاستَعمَلَ أقارِبَهُ وأهلَ بَيتِهِ فِي السِّتِّ الأَواخِرِ ، وأهمَلَهُم . وكَتَبَ لِمَروانَ بنِ الحَكَمِ بِخُمُسِ إفريقِيَّةٍ ، وأعطى أقارِبَهُ المالَ ، وتَأَوَّلَ في ذلِكَ الصِّلَةَ الَّتي أمَرَ اللّهُ بِها ، وَاتَّخَذَ الأَموالَ ، وَاستَسلَفَ مِن بَيتِ المالِ مالاً . وقالَ : إنَّ أبا بَكرٍ وعُمَرَ تَرَكا مِن هذَا المالِ ما كانَ لَهُما ، وإنّي آخُذُهُ فَأَصِلُ بِهِ ذَوي رَحِمي . فَأَنكَرَ النّاسُ ذلِكَ عَلَيهِ . (4) .


1- .السَّفَط : الَّذي يعبّى فيه الطيب وما أشبهه من أدوات النساء (تاج العروس : ج 10 ص 281 «سفط») .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 161 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 49 ؛ الشافي : ج 4 ص 289 ، الدرجات الرفيعة : ص 262 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 226 .
4- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 133 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 64 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 431 .

ص: 129

8098.امام باقر عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخنَف _: در بيت المال مدينه ، جعبه لوازم آرايشى بود كه در آن زيورآلات و جواهر قرار داشت . عثمان ، چيزهايى از آن را براى زينت برخى از اعضاى خانواده اش برداشت .

مردم ، زبان به اعتراض گشودند و با سخنانى تند به او پرخاش كردند تا آن كه او را خشمگين ساختند و او سخنرانى كرد و گفت : ما نياز خود را از اين مالِ عمومى برمى داريم ، هر چند برخى را خوش نيايد .

على عليه السلام به او فرمود : «در اين صورت ، از اين كارت جلوگيرى مى شود و ميان تو و آن ، جدايى انداخته مى شود» .

عمّار بن ياسر گفت : خدا را گواه مى گيرم كه من ، نخستين كسى هستم كه آن [ كار ]را ناخوش مى دارم .8099.امام صادق عليه السلام ( _ به زن سعد _ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از عثمان _: عمر به خاطر خدا از استفاده خانواده و نزديكان خود جلوگيرى مى كرد و من به خاطر خدا به خانواده و نزديكانم عطا مى كنم .8100.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از زُهْرى _: خلافت عثمان ، دوازده سال طول كشيد . شش سال نخست ، مردم بر او خُرده اى نگرفتند و او نزد قريش ، محبوب تر از عمر بود ؛ چون عمَرْ تندخو ، و عثمانْ نرم و همراه آنان بود .

سپس [ عثمان ] در اداره امورشان سستى كرد و در شش سال دوم ، نزديكان و خويشان خود را به كار گمارد و مردم را رها كرد و خُمسِ [ غنيمت هاى ]افريقا را به مروان بن حَكم داد و از بيت المال به نزديكانش بخشش نمود و آن را معناى حقيقىِ صله رحمى كه خدا به آن فرمان داده ، دانست .

او به گردآورى اموال پرداخت و از بيت المال ، وام گرفت و گفت : ابو بكر و عمر ، حقّشان را از اين مال ، وا نهادند و من آن را مى گيرم و بدان با خويشانم صله رحم مى كنم .

مردم ، اين را بر او زشت شمردند . .

ص: 130

4 / 3رَدُّ طُرَداءِ رَسولِ اللّهِ8103.عنه عليه السلام :مروج الذهب :قَدِمَ عَلى عُثمانَ عَمُّهُ الحَكَمُ بنُ أبِي العاصِ وَابنُهُ مَروانُ وغَيرُهُما مِن بَني اُمَيَّةَ ، وَالحَكَمُ هُوَ طَريدُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ الَّذي غَرَّبَهُ عَنِ المَدينَةِ ، ونَفاهُ عَن جِوارِهِ . (1)8104.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ عُثمانُ إلَى الحَكَمِ بنِ أبِي العاصِ أن يَقدَمَ عَلَيهِ ، وكانَ طَريدَ رَسولِ اللّهِ _ وقَد كانَ عُثمانُ لَمّا وُلِّيَ أبو بَكرٍ اِجتَمَعَ هُوَ وقَومٌ مِن بَني اُمَيَّةَ إلى أبي بَكرٍ ، فَسَأَلوهُ فِي الحَكَمِ ، فَلَم يَأذَن لَهُ ، فَلَمّا وُلِّيَ عُمَرُ فَعلوا ذلِكَ ، فَلَم يَأذَن لَهُ فَأَنكَرَ النّاسُ إذنَهُ لَهُ .

وقالَ بَعضُهُم : رَأَيتُ الحَكَمَ بنَ أبِي العاصِ يَومَ قَدِمَ المَدينَةَ عَلَيهِ فزرٌ خَلِقٍ (2) ، وهُوَ يَسوق تَيسا ، حَتّى دَخَلَ دارَ عُثمانَ ، وَالنّاسُ يَنظُرونَ إلى سوءِ حالِهِ وحالِ مَن مَعَهُ ، ثُمَّ خَرَجَ وعَلَيهِ جُبَّةُ خَزٍّ وطَيلَسانٌ . (3)8105.عنه عليه السلام :العقد الفريد :لَمّا رَدَّ عُثمانُ الحَكَمَ بنَ أبِي العاصِ ؛ طَريدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وطَريدَ أبي بَكرٍ وعُمَرَ إلَى المَدينَةِ ، تَكَلَّمَ النّاسُ في ذلِكَ .

فَقالَ عُثمانُ : ما يَنقِمُ النّاسُ مِنّي ! إنّي وَصَلتُ رَحِما ، وقَرَّبتُ قَرابَةً . (4) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 343 وراجع تاريخ أبي الفداء : ج 1 ص 169 .
2- .الفَزْر : الفسخ في الثوب ، والفِزَر : الشقوق . وخَلَق الشيءُ وخَلُق : بلِيَ (لسان العرب : ج 5 ص 53 «فزر» و ج 10 ص 88 «خلق») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 164 .
4- .العقد الفريد : ج 3 ص 308 .

ص: 131

4 / 3 باز گرداندن رانده شدگان پيامبر خدا

4 / 3باز گرداندن رانده شدگان پيامبر خدا8103.امام صادق عليه السلام :مروج الذهب :عموى عثمان (حَكَم بن ابى عاص) و پسرش مروان و بقيّه بنى اميّه بر عثمان وارد شدند . حَكَم ، رانده شده پيامبر خدا بود . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] او را از مدينه راند و از خود ، دور كرد .8104.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عثمان به حكم بن ابى عاص _ كه رانده شده پيامبر خدا بود _ نوشت كه به نزد او بيايد . پيش تر نيز ، آن هنگام كه ابو بكر خليفه شده بود ، عثمان با گروهى از بنى اميّه نزد أبو بكر جمع شده و از او خواسته بودند كه حَكَم را باز گردانَد ؛ ولى ابو بكر اجازه نداده بود .

عمر هم كه خليفه شد ، چنين كردند ؛ ولى او نيز اجازه نداده بود .

از اين رو مردم ، اجازه دادن عثمان را زشت شمردند و يكى [ از اهالى مدينه ]مى گويد : حكم بن ابى عاص را در روز ورودش به مدينه ديدم كه لباس پاره و كهنه اى به تن داشت و بُز يك ساله اى را مى رانْد ، تا آن كه وارد خانه عثمان شد و مردم به بدحالى او و همراهانش مى نگريستند . سپس بيرون آمد ، در حالى كه بالاپوشى از خز و ردايى سبز به تن داشت .8105.امام على عليه السلام :العقد الفريد :چون عثمان ، حكم بن ابى عاص (رانده شده پيامبر خدا و ابو بكر و عمر) را به مدينه باز گردانْد ، مردم ، لب به سخن گشودند . عثمان گفت : چرا مردم به من خُرده مى گيرند؟! من صله رحمى كردم و خويشاوندم را نزديك گرداندم .

.

ص: 132

8106.امام صادق عليه السلام :أنساب الأشراف عن هشام الكلبي عن أبيه :إنَّ الحَكَمَ بنَ أبِي العاصِ بنِ اُمَيَّةَ عَمَّ عُثمانَ بنِ عَفّانَ بنِ أبِي العاصِ بنِ اُمَيَّةَ _ كانَ جارا لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الجاهِلِيَّةِ ، وكانَ أشَدَّ جيرانِهِ أذىً لَهُ فِي الإِسلامِ ، وكانَ قُدومُهُ المَدينَةَ بَعدَ فَتحِ مَكَّةَ ، وكانَ مَغموصا (1) عَلَيهِ في دينِهِ . فَكانَ يَمُرُّ خَلفَ رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله فَيَغمِزُ بِهِ ، ويَحكيهِ ، ويَخلُجُ بِأَنفِهِ وفَمِهِ ، وإذا صَلّى قامَ خَلفَهُ فَأَشارَ بِأَصابِعِهِ . فَبَقِيَ عَلى تَخليجِهِ ، وأصابَتهُ خَبلةٌ .

وَاطَّلَعَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذاتَ يَومٍ وهُوَ في بَعضِ حُجَرِ نِسائِهِ ، فَعَرَفَهُ ، وخَرَجَ إلَيهِ بِعَنَزَةٍ ، وقالَ : مَن عَذيري مِن هذَا الوَزَغَةِ اللَّعينِ . ثُمَّ قالَ : لا يُساكِنُني ولا وَلَدُهُ . فَغَرَّبَهُم جَميعا إلَى الطّائِفِ .

فَلَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، كَلَّمَ عُثمانُ أبا بَكرٍ فيهِم ، وسَأَلَهُ رَدَّهُمُ ، فَأَبى ذلِكَ ، وقالَ : ما كُنتُ لَاويَ طُرَداءَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ثُمَّ لَمَّا استُخلِفَ عُمَرُ كَلَّمَهُ فيهِم ، فَقالَ مِثلَ قَولِ أبي بَكرٍ .

فَلَمَّا استُخلِفَ عُثمانُ أدخَلَهُمُ المَدينَةَ ، وقالَ : قُد كُنتُ كَلَّمتُ رَسولَ اللّهِ فيهِم وسَأَلتُهُ رَدَّهُم ، فَوَعَدَني أن يَأذِنَ لَهُم ، فَقُبِضَ قَبلَ ذلِكَ . فَأَنكَرَ المُسلِمونَ عَلَيهِ إدخالَهُ إيّاهُمُ المَدينَةَ . (2) .


1- .رجل مَغموصٌ عليه في حَسَبه أو في دينه : أي مطعون عليه (لسان العرب : ج 7 ص 61 «غمص») .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 135 وراجع الأوائل لأبي هلال : ص 127 .

ص: 133

8107.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از هشام كلبى ، از پدرش _: حكم بن ابى عاص بن اميّه ، عموى عثمان بن عفّان بن ابى عاص بن اميّه ، در جاهليّت ، همسايه پيامبر خدا و پس از پيدايش اسلام ، موذى ترين و بدرفتارترين همسايه ايشان بود .

ورود او به مدينه ، پس از فتح مكّه اتّفاق افتاد و در دينش به ديده ترديد نگريسته مى شد . او پشت سر پيامبر خدا راه مى رفت و به او اشاره مى كرد و كارهاى ايشان را تقليد مى نمود و با بينى و دهانش شكلك در مى آورد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى گزارد ، پشت سرش مى ايستاد و با انگشتانش به ايشان اشاره مى كرد . پس [ با نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله ]بر همان شكل ماند و نيمه فلج شد .

يك روز ، او به يكى از حجره هاى زنان پيامبر صلى الله عليه و آله كه ايشان نيز در آن بود ، سرك كشيد . پيامبر صلى الله عليه و آله او را شناخت و با چوب دستى اش بيرون آمد و فرمود : «چه كسى مرا بر اين بُزمَجّه ملعون ، يارى مى دهد؟» . سپس فرمود : «در جايى كه من سكونت دارم ، اين و فرزندانش نبايد باشند» . پس ، همه آنها را به طائف تبعيد كرد .

چون پيامبر خدا قبض روح شد ، عثمان با ابو بكر درباره آنها گفتگو كرد و خواست كه آنها را باز گردانَد ؛ امّا ابو بكر خوددارى كرد و گفت : من رانده شدگان پيامبر خدا را راه نمى دهم .

سپس چون عمر جانشينش شد ، عثمان با او گفتگو كرد و عمر ، همان پاسخ ابو بكر را به وى گفت .

چون عثمان ، خودش خليفه شد ، آنان را وارد مدينه كرد و گفت : من با پيامبر خدا درباره آنان گفتگو كردم و بازگشت آنها را از او خواستم و او به من وعده داد كه اجازه دهد ؛ ولى پيش از آن ، قبض روح شد .

مردم ، باز گرداندن آنان را به مدينه براى عثمان ، زشت شمردند . .

ص: 134

4 / 4تَولِيَةُ أعداءِ الإِسلامِ مِن أقرِبائِهِ عَلَى البِلادِ8110.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الآثار عن أبي حنيفة :بَلَغَني أنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ قالَ : لَو وَلَّيتُها عُثمانَ لَحَمَلَ آلَ أبي مُعَيطٍ عَلى رِقابِ النّاسِ ، وَاللّهِ لَو فَعَلتُ لَفَعَلَ ! ولَو فَعَلَ لَأَوشَكوا أن يَسيروا إلَيهِ حَتّى يَجُزّوا رَأسَهُ ! ! (1)8111.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ المدينة عن المدائني :قالَ مُعاوِيَةُ [لِعُثمانَ] : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّكَ قَد بَلَغتَ مِن صِلَتِنا مايَبلُغُهُ كَريمُ قَومٍ مِن صِلَةِ قَومٍ (2) ؛ حَمَلتَنا عَلى رِقابِ النّاسِ ، وجَعَلتَنا أوتادَ الأَرضِ ، فَخُذ كُلَّ رَجُلٍ مِنّا بِعَمَلِهِ وما يَليهِ يَكفِكَ . قالَ : فَأَخَذَ بِقَولِ مُعاوِيَةَ ، ورَدَّ عُمّالَهُ إلى أمصارِهِم . (3)8108.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :إرشاد القلوب عن حُذَيفَة بن اليَمانِ :لَمَّا استُخلِصَ عُثمانُ بنُ عَفّانَ آوى إلَيهِ عَمَّهُ الحَكَمَ بنَ العاصِ ، ووَلَدَهُ مَروانَ ، وَالحارِثَ بنَ الحَكَمِ ، ووَجَّهَ عُمّالَهُ فِي الأَمصارِ .

وكانَ فيمَن عَمَّلَهُ (4) عُمَرُ بنُ سُفيانَ بنِ المُغيرَةَ بنِ أبِي العاصِ بنِ اُمَيَّةَ إلى مُشكانَ (5) ، وَالحارِثُ بنُ الحَكَمِ إلَى المَدائِنِ (6) ، فَأَقامَ بِها مُدَّةً يَتَعَسَّفُ أهلَها ، ويُسيءُ مُعامَلَتَهُم .

فَوَفَدَ مِنهُم إلى عُثمانَ وَفدٌ يَشكوهُ ، وأعلَموهُ بِسوءِ ما يُعامِلُهُم بِهِ ، وأغلَظوا عَلَيهِ فِي القَولِ ، فَوَلّى حُذَيفَةَ بنَ اليَمانِ عَلَيهِم ، وذلِكَ في آخِرِ أيّامِهِ . (7) .


1- .الآثار : ص 217 ح 960 وراجع أنساب الأشراف : ج 6 ص 121 وتاريخ المدينة : ج 3 ص 881 والصراط المستقيم : ج 3 ص 23 .
2- .كذا ، والظاهر أنّ الصحيح : «قومه» .
3- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1096 .
4- .عمَّلْته : ولّيته ، وجعلته عاملاً (لسان العرب : ج 11 ص 475 «عمل») .
5- .مُشكان : قرية باصطخر ، ومُشكان : قرية بفيروز آباد فارس ، وأيضاً : قرية من عمل همذان بالقرب من قرية يقال لها : روادور ، ومشكان أيضاً : مدينة بقهستان (تاج العروس : ج 13 ص 644 «مشك») .
6- .المَدائِن : أصل تسميتها هي : المدائن السبعة ، وكانت مقرّ ملوك الفرس . وهي تقع على نهر دجلة من شرقيّها تحت بغداد على مرحلة منها . وفيها إيوان كسرى . فُتحت هذه المدينة في (14 ه . ق) على يد المسلمين (راجع تقويم البلدان : ص 302).
7- .إرشاد القلوب : ص 321 ، بحار الأنوار : ج 28 ص 86 ح 3 .

ص: 135

4 / 4حاكم كردن برخى دشمنان اسلام (از ميان نزديكانش) بر سرزمين هاى اسلامى8111.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الآثار_ به نقل از ابو حنيفه _: برايم روايت شده كه عمر بن خطّاب گفت : اگر خلافت را به عثمان بسپارم ، او خاندان ابو مُعَيط را بر گُرده مردمْ سوار مى كند . به خدا سوگند ، اگر بكنم ، مى كند و اگر بكند ، طولى نمى كشد كه [ مردم ]به سوى او مى آيند تا سرش را جدا سازند .8112.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از مدائنى _: معاويه به عثمان گفت : اى امير مؤمنان! تو در صله رحم با ما ، به آن جا رسيدى كه بزرگ هر قوم براى قوم مى كند . ما را بر گُرده مردم سوار كردى و بزرگ هر سرزمين قرار دادى . پس ، هر يك از ما را مسئول حوزه ولايت خودش و توابع آن كن تا كارهايت به سامان رسد .

عثمان ، سخن معاويه را پسنديد و كارگزارانش را به شهرهايشان باز گرداند .8113.بحار الأنوار :إرشاد القلوب_ به نقل از حذيفة بن يمان _: چون عثمان بن عفّان برگزيده شد ، عمويش حكم بن عاص و فرزندان وى (مروان و حارث بن حكم) به او پناه آوردند .

او كارگزارانش را به شهرها روانه كرد . در ميان كسانى كه كارگزارشان نمود ، عمر بن سفيان بن مغيرة بن ابى عاص بن اميّه بود كه به مُشكان (1) روانه اش كرد و [ نيز ]حارث بن حَكم كه وى را به مدائن (2) فرستاد .او مدّتى در آن جا ماند ؛ [ ولى ]بر مردمش سخت مى گرفت و با آنان بدرفتارى مى كرد .

از اين رو ، نمايندگانى از آنان به عثمانْ شكايت آوردند و از بدرفتارى او با آنها آگاهش ساختند و به درشتى با او سخن گفتند . عثمان نيز حذيفة بن يمان را حاكم آنان كرد و اين ماجرا در پايان دوران او بود . .


1- .مشكان ، آبادى اى در استخر فارس و نيز آبادى اى در فيروزآباد فارس و نيز آبادى اى در ناحيه همدان ، در نزديكى روادور و همچنين شهرى در قُهِستان است (تاج العروس : ماده «مشك») .
2- .مدائن ، در اصل ، «مدائن (شهرهاى) هفتگانه» نام داشته و جايگاه پادشاهان فارس بوده و بر كرانه شرقى دجله و به فاصله يك مرحله راه در پايين بغداد بوده است . ايوان كسرا در آن قرار دارد و در سال چهاردهم هجرى به دست مسلمانان فتح شده است (تقويم البلدان : ص 302) .

ص: 136

8112.امام صادق عليه السلام :مروج الذهب :كانَ عُمّالُهُ [عُثمانَ ]جَماعَةً ، مِنهُمُ : الوَليدُ بنُ عُقبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ عَلَى الكوفَةِ ، وهُوَ مِمَّن أخبَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ مِن أهلِ النّارِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ أبي سَرحٍ عَلى مِصرَ ، ومُعاوِيَةُ بن أبي سُفيانَ عَلَى الشّامِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ عَلَى البَصرَةِ . وصَرَفَ عَنِ الكوفَةِ الوَليدَ بنَ عُقبَةَ ، ووَلّاها سَعيدَ بنَ العاصِ . (1)8113.بحار الأنوار :أنساب الأشراف :أمّا عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ فَإِنَّهُ أسلَمَ ، وكانَ يَكتُبُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَيُملي عَلَيهِ : «الكافِرينَ» فَيَجعَلُها «الظّالِمينَ» ، ويُملي عَلَيهِ : «عَزيزٌ حَكيمٌ» فَيَجعَلُها «عَليمٌ حَكيمٌ» ، وأشباهَ هذا .

فَقالَ : أنَا أقولُ كَما يَقولُ مُحَمَّدٌ ، وآتي بِمِثلِ ما يَأتي بِهِ مُحَمَّدٌ ، فَأَنزَلَ اللّهُ فيهِ : «وَمَنْ أَظْ _لَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ قَالَ اُوحِىَ إِلَىَّ وَلَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَىْ ءٌ وَمَن قَالَ سَأُنزِلُ مِثْلَ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ» (2) .

وهَرَبَ إلى مَكَّةَ مُرتَدّا ، فَأَمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقَتلِهِ . وكانَ أخا عُثمانَ بنِ عَفّانَ مِنَ الرَّضاعِ ؛ فَطَلَبَ فيهِ أشَدَّ طَلَبٍ حَتّى كَفَّ عَنهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . وقالَ : أما كانَ فيكُم مَن يَقومُ إلى هذَا الكَلبِ قَبلَ أن اُؤَمِّنَهُ فَيَقتُلُهُ ! !

فَقالَ عُمَرُ _ ويُقالُ أبُو اليُسرِ _ : لَو أومَأتَ إلَينا ، قَتَلناهُ .فَقالَ : إنّي ما أقتُلُ بِإِشارَةٍ ؛ لِأَنَّ الأَنبِياءَ لا يَكونُ لَهُم خائِنَةُ الأَعيُنِ .وكانَ يَأتِي النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَيُسَلِّمُ عَلَيهِ .

ووَلّاهُ عُثمانُ مِصرَ . (3) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 343 و ص 346 ، الفتوح : ج 2 ص370، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 299 كلّها نحوه .
2- .الأنعام : 93 .
3- .أنساب الأشراف : ج 1 ص 454 ، سنن أبي داوود : ج 3 ص 59 ح 2683 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 47 ح 4360 و ح 4361 و ص 48 ح 4362 قال الحاكم : «إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله أمر قبل دخوله مكّة بقتل عبد اللّه بن سعد وعبد اللّه بن خطل ، فمن نظر في مقتل أمير المؤمنين عثمان بن عفّان وجنايات عبد اللّه بن سعد عليه بمصر إلى أن كان أمره ما كان ، علم أنّ النبيّ صلى الله عليه و آله كان أعرف به» ، المغازي : ج 2 ص 855 ، تاريخ دمشق : ج 29 ص 34 _ 36 ، الاستيعاب : ج 3 ص 50 الرقم 1571 ، المعارف لابن قتيبة : ص 300 كلّها نحوه .

ص: 137

8114.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مروج الذهب :كارگزاران عثمان گروهى بودند ، از جمله : وليد بن عقبة بن ابى معيط (كارگزار كوفه ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را از زمره اهل آتش خوانده بود) ، عبد اللّه بن ابى سرح (كارگزار مصر) ، معاوية بن ابى سفيان (در شام) و عبد اللّه بن عامر (در بصره) .

او وليد بن عقبه را از حكومت كوفه بركنار و سعيد بن عاص را حاكم آن جا نمود .8115.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :امّا [ داستان] عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح ، اين است كه او اسلام آورد و براى پيامبر صلى الله عليه و آله [ قرآن ]مى نوشت . پيامبر صلى الله عليه و آله به او «الكافرين» املا مى كرد و او به جاى آن ، «الظالمين» مى نوشت و «عزيز حكيم» املا مى كرد و او «عليم حكيم» مى نوشت و مانند اين .

او گفت: من مانند آنچه محمّد مى گويد،مى گويم و مانند آنچه محمّد مى آورد، مى آورم. پس، خداوند درباره اش نازل كرد: «و كيست ستمكارتر از آن كس كه بر خدا دروغ بست ، يا گفت : به من وحى شد ، در حالى كه چيزى به او وحى نشد؟ و يا آن كه گفت : به زودى مانند آنچه را خدا نازل كرد ، نازل مى كنم ؟» .

او مرتد شد و به مكّه گريخت . پس ، پيامبر خدا به كشتنش فرمان داد و چون برادر شيرىِ عثمان بن عفّان بود ، وى خواهش و التماس كرد ، تا پيامبر خدا از او دست كشيد.

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آيا كسى در ميان شما نبود كه به سوى اين سگ برخيزد و پيش از آن كه امانش دهم ، او را بكشد؟» .

عمر (1) گفت : اگر با چشم به ما اشاره مى كردى ، او را مى كشتيم .

[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «من ، كسى را با اشاره نمى كشم ؛ چون پيامبران ، چشم خيانتكار ندارند .

[ پس از آن ،] او هماره نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمد و بر ايشان سلام مى داد . عثمان ، او را حاكم مصر كرد (2) . .


1- .به جاى «عمر» ، «ابو يسر» نيز گفته شده است .
2- .حاكم نيشابورى مى گويد : پيامبر خدا قبل از ورودش به مكّه ، به قتل عبد اللّه بن سعد و عبد اللّه بن خطل فرمان داد . پس هر كس به ماجراى كشته شدن عثمان بن عفّان و جنايت هاى عبد اللّه بن سعد بر او در مصر و نيز به فرجام كار او بنگرد ، مى فهمد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او آگاه تر بوده است (المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 47 ح 4360) .

ص: 138

8116.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :كانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وَجَّهَ الوَليدَ عَلى صَدَقاتِ بَنِي المُصطَلِقِ ، فَجاءَ فَقالَ : إنَّهُم مَنَعُوا الصَّدَقَةَ ، فَنَزَلَ فيهِ : «إِن جَآءَكُمْ فَاسِقٌ» (1) . (2)8117.عنه صلى الله عليه و آله :البداية والنهاية :الوَليدُ بنُ عُقبَةَ ... قَد وَلّاهُ عُمَرُ صَدَقاتِ بَني تَغلِبَ ، ووَلّاهُ عُثمانُ نِيابَةَ الكوفَةِ بَعدَ سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ سَنَةَ خَمسٍ وعِشرينَ . (3)8118.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :ما يُريدُ عُثمانُ أن يَنصَحَهُ أحَدٌ ! ! اِتَّخَذَ بِطانَةً (4) أهلَ غِشٍّ ، لَيسَ مِنهُم أحَدٌ إلّا قَد تَسَبَّبَ بِطائِفَةٍ مِنَ الأَرضِ ؛ يَأكُلُ خَراجَها ، ويَستَذِلُّ أهلَها . (5)8119.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري_ فِي الكِتابِ الَّذي كُتِبَ بِأَمرِ المُعتَضِد لِيُقرَأَ بَعدَ صَلاةِ الجُمُعَةِ _: وأشَدُّهُم في ذلِكَ عَداوَةً ... أبو سُفيانَ بنُ حَربٍ ، وأشياعُهُ مِن بَني اُمَيَّةَ المَلعونينَ في كِتابِ اللّهِ، ثُمَّ المَلعونينَ عَلى لِسانِ رَسولِ اللّهِ في عِدَّةِ مَواطِنَ، وعِدَّةِ مَواضِعَ؛ لِماضي عِلمِ اللّهِ فيهِم ، وفي أمرِهِم ، ونِفاقِهِم ... فَمِمّا لَعنَهُمُ اللّهُ بِهِ عَلى لسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، وأنزَلَ بِهِ كِتابا قَولُهُ : «وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْءَانِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَا طُغْيَ_نًا كَبِيرًا» (6) ، ولَا اختِلافَ بَينَ أحَدٍ أنَّهُ أرادَ بِها بَني اُمَيَّةَ ... .

ومِنهُ ما يَرويهِ الرُّواةُ مِن قَولِهِ [ أي قَولِ أبي سُفيانَ ] : « يا بَني عَبدِ مَنافٍ ، تَلَقَّفوها تَلَقُّفَ الكُرَةِ ، فَما هُناكَ جَنَّةٌ ولا نارٌ» وهذا كُفرٌ صِراحٌ ، يَلحَقُهُ بِهِ اللَّعنَةُ مِنَ اللّهِ ، كَما لَحِقَت . (7) .


1- .الحجرات : 6 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 145 ، المعجم الكبير : ج 23 ص 401 ح 960 عن اُمّ سلمة ، الاستيعاب : ج 4 ص 114 الرقم 2750 وزاد في صدره «ولا خلاف بين أهل العلم بتأويل القرآن فيما علمت أنّ قوله عزّ وجلّ : «إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ ...» نزلت في الوليد بن عقبة» وراجع مسند ابن حنبل : ج 6 ص 396 ح 18486 والمعجم الكبير : ج 3 ص 274 ح 3395 .
3- .البداية والنهاية : ج 8 ص 214 ، تهذيب الكمال : ج 31 ص 54 الرقم 6723 وليس فيه «سنة خمس وعشرين» وراجع الاستيعاب : ج 4 ص 115 الرقم 2750 .
4- .بِطانَة الرجل : خاصّته ، وصاحب سرّه وداخلة أمره الَّذي يشاوره في أحواله (لسان العرب : ج 13 ص 55 «بطن») .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 406 .
6- .الإسراء : 60 .
7- .تاريخ الطبري : ج 10 ص 57 ، الأغاني : ج 6 ص 371 ، الاستيعاب : ج 4 ص 241 الرقم 3035 وفيهما ذيله ، شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 175 ح 27 نحوه . راجع : ج 5 ص 330 (بلاغ تعميمي للمعتضد العبّاسي) .

ص: 139

8120.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :پيامبر صلى الله عليه و آله وليد را براى گردآورى زكات قبيله بنى مُصطَلِق روانه كرد ؛ امّا او آمد و گفت : آنان زكات ندادند . پس آيه نازل شد : «اگر فاسقى نزد شما آمد [ و خبرى آورْد ، در آن دقّت كنيد ...]» (1) .8114.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :البداية و النهاية :عمر ، وليد بن عُقبه را براى [ جمع آورى] زكات قبيله بنى تَغْلب گمارد . در سال بيست و پنجم [ نيز ]عثمان ، او را پس از سعد بن ابى وقّاص به ولايت كوفه گمارد .8115.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :عثمان نمى خواهد كه كسى او را نصيحت كند . او فريبكاران را همكار و مشاور خود گرفته است و هيچ يك از آنها نيست ، مگر اين كه بر منطقه اى دست انداخته ، ماليات آن را مى خورَد و اهل آن را خوار مى دارد .8116.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ از نامه اى كه به فرمان معتضد عبّاسى درباره بنى اميّه نوشته شد [تا پس از نماز جمعه بخوانند] _: و در اين باره ، شديدترين دشمنى را ابو سفيان بن حرب داشت و نيز پيروانش از بنى اميّه ، كه در كتاب خدا و نيز با زبان پيامبر خدا ، در جاهاى متعدّد و موقعيّت هاى گوناگون ، به خاطر علم سابق الهى به آنان و كارها و نفاقشان ، نفرين شده اند ... .

از جمله اين نفرين ها كه خداوند از زبان پيامبرش گفت و در قرآنْ نازل كرد ، اين گفته است : «و [ ياد كن ]درخت نفرين شده در قرآن را ، كه ما آنها را بيم مى دهيم ؛ امّا جز بر طغيان آنها نمى افزايد» .

مخالفى وجود ندارد كه منظور خدا از آن (شجره ملعونه) در اين آيه ، بنى اميّه اند ... .

و از جمله چيزهايى كه مخالفى در آن نيست ، چيزى است كه راويان از ابو سفيان روايت مى كنند : اى بنى عبد مناف! آن (خلافت) را همچون گوىِ بازى بقاپيد ، كه بهشت و دوزخى به كار نيست .

و اين ، كفر صريح است كه لعنت خدا را در پى دارد و همان گونه نيز شد . (2) .


1- .در الاستيعاب آمده است : در آنچه من مى دانم كه گفته خداى عز و جل : «إِن جَآءَكُمْ فَاسِقُ ...» درباره وليد بن عقبه نازل شده است ، هيچ اختلافى در ميان آشنايانِ با قرآن نيست .
2- .ر. ك : ج 5 ص 331 (بخش نامه عمومى معتضد عبّاسى) .

ص: 140

8117.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :قالَ أبو سُفيانَ في أيّامِ عُثمانَ _ وقَد مَرَّ بِقَبرِ حَمزَةَ وضَرَبَهُ بِرِجلِهِ وقالَ _ : يا أبا عمارَةَ ، إنَّ الأَمرَ الَّذِي اجتَلَدنا عَلَيهِ بِالسَّيفِ أمسى في يَدِ غِلمانِنَا اليَومَ ، يَتَلَعَّبونَ بِهِ ! (1)8118.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأغاني عن الحسن :دَخَلَ أبو سُفيانَ عَلى عُثمانَ بَعدَ أن كُفَّ بَصَرُهُ ، فَقالَ : هَل عَلَينا مِن عَينٍ (2) ؟ فَقالَ لَهُ عُثمانُ : لا .

فَقالَ : يا عُثمانُ ، إنَّ الأَمرَ أمرٌ عالِمِيَّةٌ ، وَالمُلكُ مُلكٌ جاهِلِيَّةٌ ، فَاجعَل أوتادَ الأَرضِ بَني اُمَيَّةَ . (3)8119.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب :قَد كانَ عَمّارٌ _ حينَ بويعَ عُثمانُ _ بَلَغَهُ قَولُ أبي سُفيانَ صَخرِ بنِ حَربٍ في دارِ عُثمانَ عَقيبَ الوَقتِ الَّذي بويِعَ فيهِ عُثمانُ ، ودَخَلَ دارَهُ ومَعَهُ بَنو اُمَيَّةَ ، فَقالَ أبو سُفيانَ : أفيكُم أحَدٌ مِن غَيرِكُم _ وقَد كانَ عَمِيَ _ ؟ قالوا : لا .

قالَ : يا بَني اُمَيَّةَ ، تَلَقَّفوها تَلَقُّفَ الكُرَةِ ، فَوَالَّذي يَحلِفُ بِهِ أبو سُفيانَ ما زِلتُ أرجوها لَكُم ، وَلتَصيرَنَّ إلى صِبيانِكُم وَراثَةً .

فَانتَهَرَهُ عُثمانُ ، وساءَهُ ما قالَ . ونُمِيَ (4) هذَا القَولُ إلَى المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، وغَيرُ ذلِكَ الكَلامُ .

فَقامَ عَمّارٌ فِي المَسجِدِ فَقالَ : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ ، أما إذ صَرَفتُم هذَا الأَمرَ عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّكُم ؛ هاهُنا مَرَّةً ، وهاهُنا مَرَّةً ، فَما أنَا بِآمَنَ مِن أن يَنزَعَهُ اللّهُ مِنكُم فَيَضَعَهُ في غَيرِكُم ، كَما نَزَعتُموهُ مِن أهلِهِ ووَضَعتُموهُ في غَيرِ أهلِهِ ! (5) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 136 .
2- .العين : الَّذي يُبعث ليتجسّس الخبر (لسان العرب : ج 13 ص 301 «عين») .
3- .الأغاني : ج 6 ص 370 ، تاريخ دمشق : ج 23 ص 471 عن أنس وفيه «اللّهُمّ اجعل الأمر أمر جاهليّة ، والملك ملك غاصبيّة ، واجعل أوتاد الأرض لبني اُميّة» بدل «إنّ الأمر ...» .
4- .نميتُ الحديث : رفعتُه وأبلغتُه (النهاية : ج 5 ص 121 «نما») .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 351 .

ص: 141

8120.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :در روزگار عثمان ، ابو سفيان از كنار قبر حمزه گذشت و در حالى كه با پايش به آن مى زد ، گفت : اى ابو عماره! آنچه به خاطرش با هم جنگيديم ، امروز ، بازيچه دست جوانان ماست .8121.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الأغانى_ به نقل از حسن _: ابوسفيان ، پس از آن كه نابينا شده بود ، بر عثمان وارد شد و گفت : آيا جاسوسى در ميان ما هست؟

عثمان به او گفت : نه .

پس گفت : اى عثمان! اين اَمارت ، اَمارتى جهانى است و اين پادشاهى ، همان پادشاهى جاهلى است . پس ، بنى اميّه را بزرگان زمين قرار بده .8122.عنه عليه السلام :مروج الذهب :چون با عثمانْ بيعت شد ، به عمّار خبر رسيد كه ابو سفيان (صخر بن حرب) پس از بيعت ، به خانه عثمان رفته و چون نابينا شده بود ، پرسيده است : «آيا بيگانه اى ميان شما هست؟» .

گفته اند : نه .

او گفته است : «اى بنى اميّه! آن (خلافت) را همچون گوى بازى بقاپيد ، كه سوگند به كسى كه ابو سفيان به او سوگند مى خورَد ، پيوسته اميد داشتم كه آن به شما برسد و ارث فرزندان شما شود» ؛ ولى عثمان ، او را سخت نكوهش كرده و از گفته اش ناراحت شده است .

اين گفته و ديگر سخنان [ آن مجلس] ، به مهاجران و انصار رسيد . پس ، عمّار در مسجد برخاست و گفت : اى گروه قريش! حال كه اين خلافت را از خاندان پيامبرتان مى گيريد و گاه به اين و گاه به آن مى دهيد ، من مطمئن نيستم كه خداوند ، آن را از شما نگيرد و در اختيار غير شما نگذارد ، همان گونه كه شما از شايستگانِ آن گرفتيد و در اختيار ناشايستگان نهاديد . .

ص: 142

8123.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :كانَ عُثمانُ وَلَّى الحارِثَ [ بنَ الحَكَمِ ] السّوقَ ، فَكانَ يَشتَرِي الجَلَبَ (1) بِحَكَمِهِ (2) ، ويَبيعُهُ بِسَومِهِ (3) ، ويجبي مَقاعِدَ المُتَسَوِّقينَ ، ويَصنَعُ صَنيعا مُنكَرا .

فَكُلِّمَ في إخراجِ السّوقِ مِن يَدِهِ ، فَلَم يَفعَل . (4)8124.عنه صلى الله عليه و آله :الاستيعاب :إنَّهُ [شبلَ بنَ خالِدٍ] دَخَلَ عَلى عُثمانَ حينَ لَم يَكُن عِندَهُ غَيرُ اُمَوِيٍّ ، فَقالَ : ما لَكُم مَعشَرَ قُرَيشٍ ، أما فيكُم صَغيرٌ تُريدونَ أن يَنبُلَ ، أو فَقيرٌ تُريدونَ غِناهُ ، أو خامِلٌ تُريدونَ التَّنويهَ بِاسمِهِ ! ! عَلامَ أقطَعتُم هذَا الأَشعَرِيَّ العِراقَ ، يَأكُلُها خَضما ؟ !

فَقالَ عُثمانُ : ومَن لَها ؟ فَأَشاروا بِعَبدِ اللّهِ بنِ عامِرٍ ، وهُوَ ابنُ سِتَّ عَشَرَةَ سَنَةً ، فَوَلّاهُ حينَئِذٍ . (5) .


1- .الجَلَب : ما جُلب من خيل وإبل ومتاع (لسان العرب : ج 1 ص 268 «جلب») .
2- .حَكَم : جمع حَكَمة : وهي اللجام (لسان العرب : ج 12 ص 144 «حكم») .
3- .السَّوْم : أن تُجشّم إنسانا مشقّة أو سوءا أو ظلما (لسان العرب : ج 12 ص 312 «سوم») .
4- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 160 .
5- .الاستيعاب : ج 2 ص 250 الرقم 1160 .

ص: 143

8125.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :أنساب الأشراف :عثمان ، حارث بن حَكَم را سرپرست بازار قرار داد . او چارپايان را با لگامشان مى خريد و آنها را با اِجحاف مى فروخت و از مغازه داران ، باج مى گرفت و كارهاى زشتى مى كرد .

با عثمان گفتگو شد كه بازار را از دست او بيرون بياورد ؛ امّا نكرد .8397.عنه صلى الله عليه و آله :الاستيعاب :[ شبل بن خالد] بر عثمانْ وارد شد و هيچ كس از غير بنى اميّه نزد او نبود . پس گفت : اى قريش! شما را چه شده است؟ آيا در ميان شما شخص كوچكى كه بخواهد بزرگى يابد ، يا نادارى كه بخواهد توانگر شود ، يا گم نامى كه بخواهد مشهور گردد ، نيست؟ به چه خاطر عراق را به اين [ ابو موسى ]اشعرى داده ايد تا آن را چنين ببلعد؟

عثمان گفت : چه كسى براى آن داريد؟

[ آنان] به عبد اللّه بن عامر اشاره كردند ، كه در آن زمان ، شانزده ساله بود . عثمان ، او را حاكم عراق كرد . .

ص: 144

راجع : ج 4 ص 542 (عبد اللّه بن عامر) .

4 / 5الصَّدُّ عَن إقامَةِ الحَدِّ عَلَى الوَليدِ8393.امام على عليه السلام ( _ در سفارش به فرزند خود حسن عليه السلام _ ) مروج الذهب :إنَّ الوَليدَ بنَ عُقبَةَ كانَ يَشرَبُ مَعَ نُدَمائِهِ وَمُغَنّيهِ مِن أوَّلِ اللَّيلِ إلَى الصَّباحِ ، فَلَمّا آذَنَهُ المُؤَذِّنونَ بِالصَّلاةِ خَرَجَ مُتَفَضِّلاً في غَلائِلِهِ (1) ، فَتَقَدَّمَ إلَى المِحرابِ في صَلاةِ الصُّبحِ ، فَصَلّى بِهِم أربَعا ، وقالَ : أ تُريدُونَ أن أزيدَكُم؟ وقيلَ : إنَّهُ قالَ في سُجودِهِ _ وقَد أطالَ _ : اِشرَب وَاسقِني .

فَقالَ لَهُ بَعضُ مَن كانَ خَلفَهُ فِي الصَّفِ الأوَّلِ : ما تَزيدُ ! لا زادَكَ اللّهُ مِنَ الخَيرِ،وَاللّهِ لا أعجَبُ إلّا مِمَّن بَعَثَكَ إلَينا والِيا، وعَلَينا أميرا . وكانَ هذَا القائِلُ عتابَ بن غيلانَ الثَّقَفِيَّ ...

وأشاعوا بِالكوفَةِ فِعلَهُ ، وظَهَرَ فِسقُهُ ومُداوَمَتُهُ عَلى شُربِ الخَمرِ ، فَهَجَمَ عَلَيهِ جَماعَةٌ مِنَ المَسجِدِ ، مِنهُم : أبو زَينَبَ بنُ عَوفٍ الأَزدِيُّ ، وجُندَبُ بنُ زُهَيرٍ الأَزدِيُّ ، وغَيرُهُما ، فَوَجَدوهُ سَكرانَ مُضطَجِعا عَلى سَريرِهِ ، لا يَعقِلُ ، فَأَيقَظوهُ مِن رَقَدَتِهِ ، فَلَم يَستَيقِظ . ثُمَّ تَقايَأَ عَلَيهِم ما شَرِبَ مِنَ الخَمرِ ، فَانتَزَعوا خاتَمَهُ مِن يَدِهِ ، وخَرَجوا مِن فَورِهِم إلَى المَدينَةِ ؛ فَأَتَوا عُثمانَ بنَ عَفّانَ ، فَشَهِدوا عِندَهُ عَلَى الوَليدِ أنَّهُ شَرِبَ الخَمرَ .

فَقالَ عُثمانُ : وَما يُدريكُما أنَّهُ شَرِبَ خَمرا ؟ !

فَقالا : هِيَ الخَمرُ الَّتي كُنّا نَشرَبُها فِي الجاهِلِيَّةِ ؛ وأخرَجا خاتَمَهُ ، فَدَفَعاهُ إلَيهِ ، فَزَجَرَهُما ، ودَفَعَ في صُدورِهِما ، وقالَ : تَنَحَّيا عَنّي .

فَخَرَجا مِن عِندِهِ وأتَيا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، وأخبَراهُ بِالقِصَّةِ . فَأَتى عُثمانَ وهُوَ يَقولُ : دَفَعتَ الشُّهودَ ، وأبطَلتَ الحُدودَ ! !

فَقالَ لَهُ عُثمانُ : فَما تَرى ؟

قالَ : أرى أن تَبعَثَ إلى صاحِبِكَ فَتُحضِرَهُ ، فَإِن أقامَا الشَّهادَةَ عَلَيهِ في وَجهِهِ ولَم يَدرَأ عَن نَفسِهِ بِحُجَّةٍ أقَمتَ عَلَيهِ الحَدَّ !

فَلَمّا حَضَرَ الوَليدُ ، دَعاهُما عُثمانُ : فَأَقامَا الشَّهادَةَ عَلَيهِ ، وَلَم يُدلِ بِحُجَّةٍ ، فَأَلقى عُثمانُ السَّوطَ إلى عَلِيٍّ ...

فَلَمّا نَظَرَ إلَى امتِناعِ الجَماعَةِ عَن إقامَةِ الحَدِّ عَلَيهِ ؛ تَوَقِّيا لِغَضَبِ عُثمانَ ؛ لِقَرابَتِهِ مِنهُ ، أخَذَ عَلِيٌّ السَّوطَ ودَنا مِنهُ . فَلَمّا أقبَلَ نَحوَهُ سَبَّهُ الوَليدُ ، وَقالَ : يا صاحِبَ مَكسٍ (2) .

فَقالَ عَقيلُ بنُ أبي طالِبٍ _ وَكانَ مِمَّن حَضَرَ _ : إنَّكَ لَتَتَكَلَّمُ يَابنَ أبي مُعَيطٍ كَأَنَّكَ لا تَدري مَن أنتَ ! وأنتَ عِلجٌ مِن أهلِ صَفّورِيَةَ (3) _ وهِيَ قَريَةٌ بَينَ عَكّاءَ وَاللَّجونِ ، مِن أعمالِ الاُردُنِّ مِن بِلادِ طَبَرِيَّةَ ، وكانَ ذُكِرَ أنَّ أباهُ كانَ يَهودِيّا مِنها _ .

فَأَقبَلَ الوَليدُ يَروغُ مِن عَلِيٍّ ، فَاجتَذَبَهُ عَلِيٌّ فَضَرَبَ بِهِ الأَرضَ ، وعَلاهُ بِالسّوطِ .

فَقالَ عُثمانُ : لَيسَ لَكَ أن تَفعَلَ بِهِ هذا !

قالَ : بَل وشَرّا مِن هذا ، إذا فَسَقَ ومَنَعَ حَقَّ اللّهِ تَعالى أن يُؤخَذَ مِنهُ ! ! (4) .


1- .رجل متفضّل : أي في ثوب واحد . والغلائل : الدروع ، وقيل : بطائن تُلبس تحت الدروع (لسان العرب : ج 11 ص 502 «غلل» و ص 526 «فضل») .
2- .المكس : النقص والظلم (القاموس المحيط : ج 2 ص 252 «مكس») .
3- .صَفُّورِيَة : بلدة من نواحي الاُردن بالشام وهي قرب طَبَرية (معجم البلدان : ج 3 ص 414) .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 344 وراجع الأغاني : ج 5 ص 139 .

ص: 145

4 / 5 جلوگيرى از اجراى حد بر وليد

ر . ك : ج 4 ص 543 (عبد اللّه بن عامر) .

4 / 5جلوگيرى از اجراى حد بر وليد8392.امام صادق عليه السلام :مروج الذهب :وليد بن عُقبه از آغاز شب تا صبح ، با هم پياله ها و خواننده هايش شراب مى نوشيد . چون اذانگوها اذان گفتند ، با همان لباس زير بيرون آمد و براى اقامه نماز صبح به محراب رفت و براى مردم ، چهار ركعت نماز گزارد و گفت : آيا مى خواهيد بيشترش كنم؟! (1)

يكى از آنان كه در صف اوّل و پشت وليد بود ، گفت : چه چيز را بيشتر مى كنى؟ خدا به تو خير ندهاد! به خدا سوگند ، در شگفت نيستم ، مگر از آن كه تو را به سرپرستى ما فرستاد و بر ما امير كرد . اين گوينده ، عَتّاب بن غيلان ثقفى بود ... .

[ آنان] خبر كار وليد را در كوفه پخش كردند و [ در نتيجه ،] فسق و مداومت او بر باده نوشى آشكار شد . از اين رو ، گروهى از اهل مسجد ، از جمله : ابو زينب بن عوف اَزْدى و جُندَب بن زُهَير ازدى بر [ استراحتگاهِ ]او هجوم بردند و او را مست و بى هوش و در بستر افتاده يافتند و هر چه تلاش كردند ، بيدار و هوشيار نشد .

وليد ، آنچه را نوشيده بود ، پيش روى آنان بالا آورد . آنان هم انگشترش را از دستش بيرون آوردند و بى درنگ به مدينه و نزد عثمان بن عفّان آمدند و در حضورش شهادت دادند كه وليد ، شراب نوشيده است .

عثمان گفت: از كجا مى دانيد كه او شراب نوشيده است؟

گفتند : اين ، همان شرابى است كه ما در جاهليّت مى نوشيديم . سپس انگشترش را بيرون آوردند و به عثمان دادند .

عثمان با آنان تندى كرد و به سينه شان كوفت و گفت : از من دور شويد .

پس ، از نزدش بيرون آمدند و نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمدند و ماجرا را باز گفتند .

على عليه السلام نزد عثمان آمد و فرمود : «گواهان را راندى و حدود الهى را لغو كردى!» .

عثمان به او گفت : چه نظر مى دهى؟

فرمود : «نظر من اين است كه به سوى وليد بفرستى و او را احضار كنى . پس اگر در برابرش بر ضدّش شهادت دادند و او دليلى براى دفاع از خود نداشت ، حد را بر او جارى كن» .

چون وليد حاضر شد ، عثمان ، آن دو شاهد را فرا خواند و آن دو بالاى ضدّ وليد ، شهادت دادند و او هم دليلى بر خلاف آن نياورد .

عثمان ، تازيانه را به على عليه السلام داد ... .

على عليه السلام چون ديد كه مردم براى در امان ماندن از خشم عثمان _ كه با وليد ، خويشاوند بود _ از اجراى حد بر وليد خوددارى مى كنند ، تازيانه را گرفت و به وليد ، نزديك شد و چون به او رو آورد ، وليد ، او را دشنام داد و گفت : اى بى رحم!

عقيل بن ابى طالب _ كه در ميان حاضران بود _ گفت : چنان سخن مى گويى كه گويى نمى دانى كيستى . تو درازگوشى وحشى از اهالى صفّوريه (2) هستى .

وليد خواست بگريزد كه على عليه السلام او را گرفت و بر زمينش زد و با تازيانه بالاى سرش ايستاد .

عثمان گفت : تو حق ندارى با او چنين كنى .

على عليه السلام فرمود : «بدتر از اين را هم حق دارم ، اگر فسق ورزد و مانع شود كه حقّ خداى متعال ، از او گرفته شود» .

.


1- .گفته شده كه او سجده اش را طول داد و در آن چنين گفت : بنوش و بنوشان .
2- .صفّوريه ، آبادى اى ميان عكّا و لجون ، از نواحى اردن و نزديك طبريّه است . گفته شده كه پدر وليد از يهوديان اين منطقه بوده است .

ص: 146

. .

ص: 147

. .

ص: 148

8391.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن مسروق_ في الوَليدِ بنِ عُقبَةَ _: إنَّهُ حينَ صَلّى لَم يَرِم (1) حَتّى قاءَ . فَخَرَجَ في أمرِهِ إلى عُثمانَ أربَعَةُ نَفَرٍ : أبو زَينَبَ ، وجُندَبُ بنُ زُهَيرٍ ، وأبو حَبيبَةَ الغِفارِيُّ ، وَالصَّعبُ بنُ جَثّامَةَ ؛ فَأَخبَروا عُثمانَ خَبَرَهُ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ : ما لَهُ ، أجُنَّ ؟ ! قالوا : لا ، ولكِنَّهُ سكرٌ . قالَ : فَأَوعَدَهُم عُثمانُ ، وَتَهَدَّدَهُم ؛ وقالَ لِجُندَبٍ : أنتَ رَأيتَ أخي يَشرَبُ الخَمرَ ؟ ! قالَ : مَعاذَ اللّهِ ، ولكِنّي أشهَدُ أنّي رَأَيتُهُ سَكرانَ يَقلِسُها (2) مِن جَوفِهِ ، وأنّي أخَذتُ خاتَمَهُ مِن يَدِهِ وهُوَ سَكرانُ لا يَعقِلُ .

قالَ أبو إسحاقَ : فَأَتَى الشُّهودُ عائِشَةَ ، فَأَخبَروها بِما جَرى بَينَهُم وبَينَ عُثمانَ ، وأنَّ عُثمانَ زَبَرَهُم . فَنادَت عائِشَةُ : إنَّ عُثمانَ أبطَلَ الحُدودَ ، وتَوَعَّدَ الشُّهودَ .

قالَ الواقِديُّ : وقَد يُقالُ : إنَّ عُثمانَ ضَرَبَ بَعضَ الشُّهودِ أسواطا ، فَأَتَوا عَلِيّا فَشَكَوا ذلِكَ إلَيهِ .

فَأَتى عُثمانَ فَقالَ : عَطَّلتَ الحُدودَ ، وضَرَبتَ قَوما شَهِدوا عَلى أخيكَ ؛ فَقَلَبتَ الحُكمَ ، وقَد قالَ عُمَرُ : لا تُحَمِّل بَني اُمَيَّةَ وآلَ أبي مُعَيطٍ خاصَّةً عَلى رِقابِ النّاسِ .

قالَ : فَما تَرى ؟ !

قالَ : أرى أن تَعزِلَهُ ، ولا تُوَلِّيَهُ شَيئا مِن اُمورِ المُسلِمينَ ، وَأن تَسأَلَ عَنِ الشُّهودِ ؛ فَإِن لَم يَكونوا أهلَ ظِنَّةٍ ولا عَداوَةٍ أقَمتَ عَلى صاحِبِكَ الحَدَّ .

قالَ : ويُقالُ إنَّ عائِشَةَ أغلَظَت لِعُثمانَ ، وأغلَظَ لَها ، وقالَ : وما أنتِ وهذا ! ؟ إنَّما اُمِرتِ أن تَقَرَّيَ في بَيتِكِ ! ! فَقالَ قَومٌ مِثلَ قَولِهِ ، وقالَ آخَرونَ : ومَن أولى بِذلِكَ مِنها ! ! فَاضطَرَبوا بِالنِّعالِ ، وكانَ ذلِكَ أوَّلَ قِتالٍ بَينَ المُسلِمينَ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . (3) .


1- .الرَّيْم : البَراح ؛ يقال : ما يَريمُ يفعل ذلك ؛ أي ما يبرح (لسان العرب : ج 12 ص 259 «ريم») .
2- .القَلَس : ما خرج من الجوف ؛ مل ء الفم ، أو دونه ، وليس بقيء ، فإن عاد فهو القيء (النهاية : ج 4 ص 100 «قلس») .
3- .أنساب الأشراف : ج 6 ص144 ، شرح نهج البلاغة : ج3 ص 19 .

ص: 149

8390.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از مسروق ، درباره وليد بن عقبه _: او در نماز ، بد حال بود ، تا بالا آورد . پس چهار نفر (ابو زينب ، جندب بن زهير ، ابو حبيبه غِفارى ، صعب بن جثامه) براى پيگيرى كار او به سوى عثمان به راه افتادند و خبرش را به او دادند .

عبد الرحمان بن عوف پرسيد : او را چه شده؟ آيا ديوانه گشته است؟

گفتند : نه ؛ بلكه مست كرده است .

عثمان ، آنها را تهديد كرد و ترساند و به جندب گفت : آيا تو ديدى كه برادرم [وليد] ، شراب مى نوشد؟

گفت : به خدا پناه مى برم! من گواهى مى دهم كه او را مست ديدم . او شرابْ بالا مى آورد و در همان حال مستى ، انگشترش را از دستش بيرون آوردم و نفهميد .

ابو اسحاق [ مورّخ] مى گويد : گواهان به نزد عايشه آمدند و او را از ماجراى ميان خود و عثمان و تندى عثمان با آنها آگاه ساختند .

عايشه ندا در داد كه : عثمان ، حدود الهى را لغو كرده و گواهان را تهديد نموده است .

واقدى [ سيره نويس] مى گويد : گاه گفته مى شود كه عثمان ، چند تازيانه به يكى از گواهان زد . آنها نيز نزد على عليه السلام آمدند و از او شكايت كردند .

على عليه السلام نزد عثمان آمد و فرمود : «حدود را تعطيل كرده اى و گروهى را كه بر ضدّ برادرت شهادت داده اند ، زده اى . حكومت را دگرسان كرده اى ، در حالى كه عمر گفت : بنى اميّه و بويژه خاندان ابو مُعيط را بر گُرده مردم بار نكن» .

گفت : چه نظر مى دهى؟

فرمود : «نظر من اين است كه او را بركنار كنى و هيچ كارى از امور مسلمانان را به او وا نگذارى و درباره گواهان بپرسى و اگر مورد تهمت نبودند و [ با وليد ]دشمنى نداشتند ، بر او حد جارى كنى» .

گفته مى شود كه عايشه به عثمان درشتى كرد . عثمان نيز به او درشتى نمود و گفت : تو را به اين كار چه؟ تو فرمان يافته اى كه در خانه ات بنشينى! و گروهى ، مانند عثمان سخن گفتند و گروهى ديگر گفتند : چه كس از عايشه به آن [ اعتراض] ، سزاوارتر است؟! پس با كفش به زد و خورد پرداختند و اين ، نخستين درگيرى ميان مسلمانان پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بود . .

ص: 150

8389.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ فِي الوَليدِ بنِ عُقبَةَ _: لَمّا شُهِدَ عَلَيهِ في وَجهِهِ ، وأرادَ عُثمانُ أن يَحُدَّهُ ، ألبَسَهُ جُبَّةَ حِبرٍ ، وأدخَلَهُ بَيتا ، فَجَعَلَ إذا بَعَثَ إلَيهِ رَجُلاً مِن قُرَيشٍ لِيَضرِبَهُ ، قالَ لَهُ الوَليدُ : أنشَدَكَ اللّهُ أن تَقطَعَ رَحِمي ، وتُغضِبَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلَيكَ ، فَيَكُفُّ .

فَلَمّا رَأى ذلِكَ عَلِيُّ بن أبي طالِبٍ ، أخَذَ السَّوطَ ودَخَلَ عَلَيهِ ... وجَلَدَهُ . (1)تَحريفُ التّاريخِ في قَضِيَّةِ شُربِ الوَليدِمن المواطن الملحوظة في تحريف التاريخ مسألة شرب الوليد الخمر ، وإقامة الحدّ عليه . فقد حاول الطبري في تاريخه _ عن طريق سلسلة سنده المشهورة : «السرّي ، عن شعيب ، عن سيف بن عمر» _ وابن الأثير في الكامل ، تنزيه الوليد ، خلافا لما ذَكَرته جميع النصوص التاريخيّة ، ولما رواه المؤرّخون من شربه الخمر ؛ فقد نزّهاه ، واتّهما الشهود بالتآمر عليه ، بدخولهم عليه وهو نائم ، ونزعهم خاتمه ، وشهادتهم عليه عند عثمان . ودانهُ عثمان بإقامة الحدّ عليه مع علمه ببراءته ، وفوّض إلى اللّه تعالى جزاء شهود الزور ! ! ! وذكرا أنّ الَّذي تولّى إقامة الحدّ هو سعيد بن العاص (2) . قارن هذا القول مع قول أبي عمر في الاستيعاب ، في ذكر أحوال الوليد بن عقبة : وخبر صلاته بهم وهو سكران ، وقوله : أزيدكم _ بعد أن صلّى الصبح أربعا _ مشهورٌ ، من رواية الثقات ، من نقل أهل الحديث وأهل الأخبار ... وقد روي فيما ذكر الطبري أنّه تعصّب عليه قوم من أهل الكوفة ؛ بغيا وحسدا ، وشهدوا عليه زورا أنّه تقيّأ الخمر ، وذكر القصّة ، وفيها : إنّ عثمان قال له : يا أخي اصبر ؛ فإنّ اللّه يأجُرك ، ويبوء القوم بإثمك . وهذا الخبر من نقل أهل الأخبار لا يصحّ عند أهل الحديث ولا له عند أهل العلم أصل . (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 145 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 20 ؛ الشافي : ج 4 ص 254 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 271 _ 278 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 245 و246 .
3- .الاستيعاب : ج 4 ص 116 الرقم 2750 .

ص: 151

تحريف تاريخ در ماجراى شرابخوارى وليد

8386.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ درباره وليد بن عُقْبه _: چون [ گواهان] در برابرش بر ضدّش شهادت دادند و عثمان خواست كه بر او حد جارى كند ، بالاپوشى نرم و نو بر او پوشاند و وى را داخل اتاقى كرد .

هر كس از قريش كه براى حد زدنش به سويش مى رفت ، وليد به وى مى گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا قطع رحم كنى و امير مؤمنان [ عثمان ]را بر خود خشمناك سازى . او نيز دست مى كشيد .

هنگامى كه على عليه السلام وضعيّت را چنين ديد ، تازيانه را گرفت و بر او وارد شد ... و وى را حد زد .تحريف تاريخ در ماجراى شرابخوارى وليديكى ديگر از موارد تحريف تاريخ ، در مسئله شراب خوردن وليد و حد خوردن اوست . طبرى در التاريخ و ابن اثير در الكامل،وليد بن عقبه را از طريق سلسله سند مشهور خود : «سَرى ، از شعيب ، از سيف بن عمر» تبرئه نموده و بر خلاف تمام متون تاريخى و مورّخان _ كه وليد را به عنوان شرابخوار معرّفى كرده اند _ ،او را پاك شمرده و كسانى را كه به شراب خوردن او شهادت داده اند ، متّهم به توطئه بر ضدّ او كرده اند و واقعيّت را چنين دانسته اند كه آنان در هنگام خواب ، وارد اتاق وليد شده و انگشتر او را در آورده و سپس نزد عثمان ، بر ضدّ او شهادت داده اند(!) و عثمان نيز با اين كه علم به برائت وليد داشته،او را به حدْ محكوم كرده و جزاى شاهدان دروغين را به خداوند، حواله داده است(!). طبرى و ابن اثير ، مُجرى حد را سعيد بن عاص دانسته اند . حال ، اين گفته را با گفته ابو عُمر در الاستيعاب بسنجيد كه در ذكر احوال وليد بن عقبه مى گويد : خبر نماز خواندن او با حالت مستى و گفته او به كوفيان ، پس از آن كه نماز صبح را چهار ركعت خواند ، مشهور است . راويانِ اين خبر ، ثقه و مورد اعتمادند و آن را ، هم محدّثان و هم مورّخان نقل كرده اند ... . در ميان اخبارى كه طبرى نقل مى كند ، خبرى است كه برخى از كوفيان ، بر وليد ، تعصّب ورزيدند و از روى ستم و حسادت ، بر ضدّ او شهادت دروغ دادند كه او شرابْ قى كرده است . طبرى ، داستان را باز گفته و افزوده است : عثمان به وليد گفت : اى برادر من! بردبار باش! خداوند به تو اجر مى دهد و اينان بار اين گناه را با خود مى برند ؛ ولى اين خبر ، از قصّه هاى داستان سرايان و برخى مورّخان است كه محدّثان ، آن را صحيح نمى دانند و نزد دانشيان ، اصل و ريشه اى ندارد .

.

ص: 152

4 / 6العَفوُ عَن قاتِلِ الهُرمُزانِ وَابنَةِ أبي لُؤلُؤة8381.امام على عليه السلام :السنن الكبرى عن عبد اللّه بن عُبَيد بن عُمَير :لَمّا طُعِنَ عُمَرُ ، وَثَبَ عُبَيدُ اللّهِ ابنُ عُمَرَ عَلى الهُرمُزانِ فَقَتَلَهُ ، فَقيلَ لِعُمَرَ : إنَّ عُبَيدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ قَتَلَ الهُرمُزانَ ! قالَ : ولِمَ قَتَلَهُ ؟ قالَ : إنَّهُ قَتَلَ أبي . قيلَ : وكَيفَ ذاكَ ؟ قالَ رَأَيتُهُ قَبلَ ذلِكَ مُستَخلِياً (1) بِأَبي لُؤلُؤة ، وَهُوَ أمَرَهُ بِقَتلِ أبي .

قالَ عُمَرُ : ما أدري ما هذا ! اُنظُروا إذا أنَا مِتُّ فَاسأَلوا عُبَيدَ اللّهِ البَيِّنَةَ عَنِ الهُرمُزانِ هُوَ قَتَلَني ؛ فَإِن أقامَ البَيِّنَةَ فَدَمُهُ بِدَمي ، وإن لَم يُقِمِ البَيِّنَةَ فَأَقيدوا (2) عُبَيدَ اللّهِ مِنَ الهُرمُزانَ .

فَلَمّا وُلِّيَ عُثمانُ ، قيلَ لَهُ : أ لا تُمضي وَصِيَّةَ عُمَرَ في عُبَيدِ اللّهِ ؟ قالَ : ومَن وَلِيُّ الهُرمُزانَ؟ قالوا: أنتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ! فَقالَ: فَقَد عَفَوتُ مِن (3) عُبَيدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ . (4) .


1- .في المصدر: «مستخلي» وهو تصحيف.
2- .القَوَد : القصاص وقتلُ القاتِل بدل القتيل (النهاية : ج 4 ص 119 «قود») .
3- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّها تصحيف : «عن» .
4- .السنن الكبرى : ج 8 ص 108 ح 16083 .

ص: 153

4 / 6 عفو قاتل هُرمزان و دختر ابو لؤلؤ

4 / 6عفو قاتل هُرمزان و دختر ابو لؤلؤ8391.عنه عليه السلام :السنن الكبرى_ به نقل از عبد اللّه بن عبيد بن عمير _: چون عمرْ ضربت خورد ، عبيد اللّه بن عمر بر هُرمزان يورش برد و او را كشت . به عمر گفته شد : عبيد اللّه بن عمر ، هرمزان را كشته است .

گفت : چرا او را كشته است؟ .

[ عبيد اللّه بن عمر] گفت : چون او پدرم را كشته است .

گفته شد : به چه دليل؟

گفت : پيش از آن ، او را ديدم كه با ابو لؤلؤ خلوت كرده بود . او كسى است كه فرمان كشتن پدرم را داده است .

عمر گفت : من از اين ، اطّلاعى ندارم! بنگريد ، وقتى مُردم ، از عبيد اللّه بيّنه ( شاهد و دليل) بخواهيد كه [ نشان دهد ]هرمزان ، مرا كشته است . پس اگر بيّنه آورد ، خون هرمزان در برابر خون من [ به حق ريخته شده است ]و اگر بيّنه نياورد ، عبيد اللّه را در برابر [ خون] هرمزان ، قصاص كنيد .

چون عثمان به خلافت رسيد ، به او گفته شد : آيا وصيّت عمر را درباره عبيد اللّه اجرا نمى كنى؟

گفت : ولىّ دمِ هرمزان كيست؟ .

گفتند : تو ، اى امير مؤمنان!

گفت : من از عبيد اللّه بن عمر گذشتم .

.

ص: 154

8390.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :وَثَبَ ابنُهُ عُبَيدُ اللّهِ [بنُ عُمَرَ ]فَقَتَلَ أبا لُؤلُؤة وَابنَتَهُ وَامرَأَتَهُ ، وَاغتَرَّ الهُرمُزانَ فَقَتَلَهُ . وكانَ عُبَيدُ اللّهِ يُحَدِّثُ أنَّهُ تَبِعَهُ ، فَلَمّا أحَسَّ الهُرمُزانُ بِالسَّيفِ قالَ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ .

ورَوى بَعضُهُم أنَّ عُمَرَ أوصى أنَّ يُقادَ عُبَيدُ اللّهِ بِالهُرمُزانِ ، وأنَّ عُثمانَ أرادَ ذلِكَ ، وقَد كانَ _ قَبلَ أن يَلِيَ الأَمرَ _ أشَدَّ مَن خَلَقَ اللّهُ عَلى عُبَيدِ اللّهِ ، حَتّى جَرَّ بِشَعرِهِ ، وقالَ : يا عَدُوَّ اللّهِ ، قَتَلتَ رَجُلاً مُسلِما ، وصَبِيَّةً طِفلَةً ، وَامرَأَةً لا ذَنبَ لَها ! قَتَلَنِي اللّهُ إن لَم أقتُلكَ ! ! فَلَمّا وُلِّيَ رَدَّهُ إلى عَمرِو بنِ العاصِ .

ورَوى بَعضُهُم عَن عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ أنَّهُ قالَ : يَغفِرُ اللّهَ لِحَفصَةَ ! فَإِنَّها شَجَّعَت عُبَيدَ اللّهِ عَلى قَتلِهِم . (1)8389.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف عن غياث بن إبراهيم_ في ذِكرِ خُطبَةِ عُثمانَ في أوَّلِ خِلافَتِهِ _: إنَّ عُثمانَ صَعِدَ المِنبَرَ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّا لَم نَكُن خُطَباءَ ، وإن نَعِش تَأتِكُمُ الخُطبَةُ عَلى وَجهِها إن شاءَ اللّهُ ، وقَد كانَ مِن قَضاءِ اللّهِ أنَّ عُبَيدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ أصابَ الهُرمُزانَ ، وكانَ الهُرمُزانُ مِنَ المُسلِمينَ ، ولا وارِثَ لَهُ إلَا المُسلِمونَ عامَّةً ، وأنَا إمامُكُم ، وقَد عَفَوتُ ، أ فَتَعفونَ ؟ قالوا : نَعَم .

فَقالَ عَلِيٌّ : أقِدِ الفاسِقَ ؛ فَإِنَّهُ أتى عَظيما ؛ قَتَلَ مُسلِما بِلا ذَنبٍ .

وَقالَ لِعُبَيدِ اللّهِ : يا فاسِقُ ! لَئِن ظَفِرتُ بِكَ يَوما لَأَقتُلَنَّكَ بِالهُرمُزانِ . (2)8388.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن المُطَّلب بن عبد اللّه بن حنطب :قالَ عَلِيٌّ لِعبُيَدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ : ما ذَنبُ ابنَةِ أبي لُؤلُؤةِ حينَ قَتَلتَها ؟ !

قالَ : فَكانَ رَأيُ عَلِيٍّ _ حينَ استَشارَهُ عُثمانُ _ وَرَأيُ الأَكابِرِ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ عَلى قَتلِهِ ، لكِنَّ عَمرَو بنَ العاصِ كَلَّمَ عُثمانَ حَتّى تَرَكَهُ .

فَكانَ عَلِيٌّ يَقولُ : لَو قَدَرتُ عَلى عُبَيدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ ولِيَ سُلطانٌ لَاقتَصَصتُ مِنهُ . (3) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 160 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 130 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 239 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 226 وشرح نهج البلاغة : ج 9 ص 54 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 16 .

ص: 155

8387.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عبيد اللّه ، پسر عمر ، يورش برد و ابو لؤلؤ و دختر و زنش را كشت و هرمزان را فريب داد و او را نيز كشت . عبيد اللّه [ چنين ]تعريف مى كرد كه او را دنبال كرده است و هرمزانْ وقتى [ برق] شمشير را ديده ، گفته است : أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّ محمّدا رسول اللّه .

برخى روايت كرده اند كه عمر ، وصيّت كرد كه عبيد اللّه در برابر [ خون ]هرمزان ، قصاص شود و قصد عثمان نيز همين بود و پيش از آن كه به خلافت رسد ، تندترين مردم با عبيد اللّه بود ، تا آن جا كه مويش را كشيد و گفت : «اى دشمن خدا! مردى مسلمان و دخترى كوچك و زنى بى گناه را كشتى . خدا مرا بكشد ، اگر تو را نكشم!» ؛ امّا چون به خلافت رسيد ، او را به سوى عمرو بن عاص فرستاد .

نيز برخى ، از عبد اللّه بن عمر نقل مى كنند كه [ عثمان ]گفت : خدا حفصه را بيامرزد! او عبيد اللّه را بر كشتن آنان تحريك كرد .8386.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از غياث بن ابراهيم ، در يادكردِ خطبه عثمان در آغاز خلافتش _: عثمان از منبر بالا رفت و گفت : اى مردم! ما خطيب نبوده ايم و اگر زنده بمانيم ، خطبه اى خوب و در خورْ ايراد مى كنيم ، إن شاء اللّه ! از امور مقدّر الهى اين است كه عبيد اللّه بن عمر ، هرمزان را كشته است . هرمزان از مسلمانان بوده است و وارثى جز عموم مسلمانان ندارد . من امام شما هستم و او را عفو مى كنم . آيا شما [ نيز ]عفو مى كنيد؟

گفتند : آرى .

على عليه السلام فرمود : «اين فاسق را قصاص كن كه او گناهى بزرگ كرده [و مسلمانى را بى گناه كشته] است» .

[ نيز] به عبيد اللّه گفت : اى فاسق! اگر روزى بر تو دست يابم ، تو را در برابر [ خون ]هرمزان مى كشم .8385.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از مطّلب بن عبد اللّه بن حنطب _:على عليه السلام به عبيد اللّه بن عمر فرمود : «گناه دختر ابو لؤلؤ چه بود كه او را كشتى؟» .

هنگامى كه عثمان از على عليه السلام نظر خواست ، رأى او و نيز رأى بزرگان اصحاب پيامبر خدا ، كشتن عبيد اللّه بود ؛ امّا عمرو بن عاص آن قدر با عثمان گفتگو كرد تا او را رها ساخت .

پس على عليه السلام مى فرمود : «اگر بر عبيد اللّه بن عمر دست يابم و قدرت داشته باشم ، او را قصاص خواهم كرد» . .

ص: 156

8384.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :أكثَرَ النّاسُ في دَمِ الهُرمُزانِ ، وإمساكِ عُثمانَ عُبَيدَ اللّهِ ابنَ عُمَرَ .

فَصَعِدَ عُثمانُ المِنبَرَ ، فَخَطَبَ النّاسَ ، ثُمَّ قالَ : ألا إنّي وَلِيُّ دَمِ الهُرمُزانِ ، وَقَد وَهَبتُهُ للّهِِ ولِعُمَرَ ، وتَرَكتُهُ لِدَمِ عُمَرَ .

فَقامَ المِقدادُ بنُ عَمرٍو فَقالَ : إنَّ الهُرمُزانَ مَولى للّهِِ ولِرَسولِهِ ، ولَيسَ لَكَ أن تَهِبَ ما كانَ للّهِِ ولِرَسولِهِ !

قالَ : فَنَنظُرُ ، وتَنظُرونَ . ثُمَّ أخرَجَ عُثمانُ ، عُبَيدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ مِنَ المَدينَةِ إلَى الكوفَةِ ، وأنزَلَهُ دارا . (1)8383.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري :جَلَسَ عُثمانُ في جانِبِ المَسجِدِ ، ودَعا بِعُبَيدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ وكانَ مَحبوسا في دارِ سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، وهُوَ الَّذي نَزَعَ السَّيفَ مِن يَدِهِ بَعدَ قَتلِهِ جُفينَةَ وَالهُرمُزانَ وَابنَةَ أبي لُؤلُؤةِ ؛ وكانَ يَقولُ : وَاللّهِ لَأَقتُلَنَّ رِجالاً مِمَّن شَرِكَ في دَمِ أبي _ يُعَرِّضُ بِالمُهاجِرينَ وَالأَنصارِ _ فَقامَ إلَيهِ سَعدٌ ، فَنَزَعَ السَّيفَ مِن يَدِهِ ، وجَذَبَ شَعرَهُ حَتّى أضجَعَهُ إلَى الأَرضِ ، وحَبَسَهُ في دارِهِ ، حَتّى أخرَجَهُ عُثمانُ إلَيهِ . فَقالَ عُثمانُ لِجَماعَةٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ : أشيروا عَلَيَّ في هذَا الَّذي فَتَقَ فِي الإِسلامِ ما فَتَقَ !

فَقالَ عَلِيٌّ : أرى أن تَقتُلَهُ . فَقالَ بَعضُ المُهاجِرينَ : قُتِلَ عُمَرُ أمسِ ، ويُقتَلُ ابنُهُ اليَومَ ! فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ اللّهَ قَد أعفاكَ أن يَكونَ هذَا الحَدَثُ كانَ ولَكَ عَلَى المُسلِمينَ سُلطانٌ ؛ إنَّما كانَ هذَا الحَدَثُ ولا سُلطانَ لَكَ ! قالَ عُثمانُ : أنَا وَلِيُّهُم ، وقَد جَعَلتُها دِيَةً ، وَاحتَمَلتُها في مالي .

قالَ : وكانَ رَجُلٌ مِنَ الأَنصارِ يُقالُ لَهُ : زِيادُ بنُ لُبَيدٍ البَيّاضي إذا رَأى عُبَيدَ اللّهِ ابنَ عُمَرَ ، قالَ :

ألا يا عُبَيدَ اللّهِ مالَكَ مَهرَبٌ

ولا مَلجَأٌ مِنِ ابنِ أروى ولا خَفَر أصَبتَ دَما وَاللّهِ في غَيرِ حِلِّهِ

حَراما وقَتلُ الهُرمُزانِ لَهُ خَطَر عَلى غَيرِ شَيءٍ غَيرَ أن قالَ قائِلٌ

أتَتَّهِمونَ الهُرمُزانَ عَلى عُمَر فَقالَ سَفيهٌ وَالحَوادِثُ جَمَّةٌ

نَعَم أتَّهِمهُ قَد أشارَ وقَد أمَر وكانَ سِلاحُ العَبدِ في جَوفِ بَيتِهِ

يُقَلِّبُها وَالأَمرُ بِالأَمرِ يُعتَبَر

قالَ : فَشَكا عُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ إلى عُثمانَ زِيادَ بنَ لَبيدٍ وشِعرَهُ ، فَدَعا عُثمانُ زِيادَ ابنَ لَبيدٍ ، فَنَهاهُ . قالَ : فَأَنشَأَ زيادُ يَقولُ في عُثمانَ :

أبا عَمرٍو عُبَيدُ اللّهِ رَهنٌ

فَلا تَشكُك بِقَتلِ الهُرمُزانِ فَإِنَّكَ إن غَفَرتَ الجُرمَ عَنهُ

وأسبابُ الخَطا فَرَسا رِهانِ أتَعفو إذ عَفَوتَ بِغَيرِ حَقٍّ

فَمالَكَ بِالَّذي تَحكي يَدانِ !

فَدَعا عُثمانُ زِيادَ بنَ لَبيدٍ ، فَنَهاهُ ، وَشَذَّبَهُ (2) . (3) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 163 .
2- .شَذّبَه عن الشيء : طرده (لسان العرب : ج 1 ص 486 «شذب») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 239 .

ص: 157

8382.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :مردم درباره خون هرمزان و خوددارى عثمان از قصاص عبيد اللّه بن عمر ، فراوان سخن گفتند . پس ، عثمان بر منبر رفت و براى مردم سخنرانى كرد و سپس گفت : آگاه باشيد كه من ولىّ خون هرمزان هستم و او (عبيد اللّه بن عمر) را به خاطر خدا و عمر بخشيدم و به خاطر خون عمر ، او را وا نهادم .

مقداد بن عمرو برخاست و گفت : هرمزان ، بنده خدا و پيامبر او [ و در پناه آنها ]بود و تو حق ندارى آنچه را از آنِ خدا و پيامبر اوست ، ببخشى .

عثمان گفت : مى بينيم و مى بينيد .

سپس عثمان ، عبيد اللّه بن عمر را از مدينه به كوفه فرستاد و او را در خانه اى جاى داد .8381.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى :عثمان در گوشه مسجد نشست و عبيد اللّه بن عمر را كه در خانه سعد بن ابى وقّاص زندانى بود ، فرا خواند . [ جريان ، چنين بود كه ]عبيد اللّه ، جُفينه و هرمزان و دختر ابو لؤلؤ را كشت و [ در همان حال] با گوشه و طعن به مهاجران و انصار ، مى گفت : «به خدا سوگند ، مردانى را كه در خون پدرم شريك اند ، مى كشم» كه سعد به سوى او رفت و شمشير را از دستش بيرون آورد و مويش را گرفت تا او را بر زمين خواباند و در خانه خود حبس نمود ، تا آن كه عثمان او را بيرون آورد و به سوى خود برد .

عثمان به گروهى از مهاجران و انصار گفت : نظر خود را درباره كسى كه چنين شكافى را در اسلام ايجاد كرده ، به من بگوييد .

على عليه السلام فرمود : «نظر من اين است كه او را بكشى» .

يكى از مهاجران گفت : عمر ، ديروز كشته شد و امروز پسرش كشته شود؟

عمرو بن عاص گفت : اى امير مؤمنان! خداوند ، تو را از اين كه اين حادثه در روزگار تسلّط تو رخ دهد ، معاف داشت و آن ، در زمانى واقع شد كه تو خليفه نبودى .

عثمان گفت : من ولىّ خون آنان هستم . آن [خون ]را به ديه تبديل كردم كه از مال خود مى پردازم .

و چون مردى از انصار به نام زياد بن لَبيد بيّاضى ، عبيد اللّه بن عمر را ديد ، سرود :

هان ، اى عبيد اللّه ! راه فرارى ندارى

و ابن اَروى (عثمان) ، پناهگاه و مَفرّ خوبى نيست . به خدا ، بى اجازه و به حرام ، خونى را ريختى

و كشتن هرمزان ، با اهميّت است . بى هيچ دليلى و تنها به گفته گوينده اى

كه حرفى زد ، آيا هرمزان را در قتل عمر ، متّهم مى كنيد؟! پيشامدها با هم شدند و نابخردى گفت :

«آرى ، او را متّهم مى كنم» و [ بدين گونه] نظر و فرمان داد . و سلاح آن بنده ، در داخل خانه اش است

آن (سلاح) را زير و رو مى كند و [ بدين گونه ]كارها با هم سنجيده مى شوند .

عبيد اللّه بن عمر ، از زياد بن لبيد و شعرش به عثمان شكايت كرد . عثمان ، زياد بن لبيد را فرا خواند و او را نهى كرد . زياد ، به گفتن شعرى درباره عثمان پرداخت و گفت :

اى ابو عمرو! شك مكن كه

عبيد اللّه در گروِ قتل هرمزان است . و بى گمان ، اگر جرم او را ببخشى

به خطا نزديك شده اى، همانند نزديك شدن دو اسب مسابقه. آيا به ناحقْ او را مى بخشى؟

پس با واقعيّت ، چه مى كنى؟

عثمان ، زياد بن لبيد را فرا خواند و او را نهى كرد و براند . .

ص: 158

. .

ص: 159

. .

ص: 160

4 / 7مُعاقَبَةُ مَن أنكَرَ عَلَيهِ أحداثَهُ4 / 7 _ 1نَفيُ أبي ذَرٍّ8376.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :إنَّ أبا ذَرٍّ لَمّا دَخَلَ عَلى عُثمانَ ، قالَ لَهُ : لا أنعَمَ اللّهُ بِكَ عَينا يا جُنَيدِبُ ! فَقالَ أبو ذَرٍّ : أنَا جُنَيدِبٌ ، وسَمّاني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَبدَ اللّهِ ، فَاختَرتُ اسمَ رَسولِ اللّهِ الَّذي سَمّاني بِهِ عَلَى اسمي .

فَقالَ عُثمانُ : أنتَ الَّذي تَزعُمُ أنّا نَقولُ : إنَّ يدَ اللّهِ مَغلولَةٌ ؛ وإنَّ اللّهَ فَقيرٌ ونَحنُ أغنِياءُ !

فَقالَ أبو ذَرٍّ : لَو كُنتُم لا تَزعُمونَ لَأَنفَقتُم مالَ اللّهِ عَلى عِبادِهِ ! ولكِنّي أشهَدُ لَسَمِعتُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إذا بَلَغَ بَنو أبِي العاصِ ثَلاثينَ رَجُلاً جَعَلوا مالَ اللّهِ دَولاً ، وعِبادَ اللّهِ خَوَلاً ، ودينَ اللّهِ دَخلاً . (1)

فَقالَ عُثمانُ لِمَن حَضَرَهُ : أسَمِعتُموها مِن نَبِيِّ اللّهِ ؟ ! فَقالوا : ما سَمِعناهُ . فَقالَ عُثمانُ : وَيلَكَ يا أبا ذَرٍّ ! أ تَكذِبُ عَلى رَسولِ اللّهِ !

فَقالَ أبو ذَرٍّ لِمَن حَضَرَ : أما تَظُنّونَ أنّي صَدَقتُ ! قالوا : لا وَاللّهِ ما نَدري .

فَقالَ عُثمانُ : اُدعُوا لي عَلِيّا . فَدُعِيَ ، فَلَمّا جاءَ قالَ عُثمانُ لاِبي ذَرٍّ : اُقصُص عَلَيهِ حَديثَكَ في بَني أبِي العاصِ ! فَحَدَّثَهُ ، فَقالَ عُثمانُ لِعَلِيٍّ : هَل سَمِعتَ هذَا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لا ، وَقَد صَدَقَ أبو ذَرٍّ .

قالَ عُثمانُ : بِمَ عَرَفتَ صِدقَهُ ؟

قالَ : لَأَنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ مِن ذي لَهجَةٍ أصدَقَ مِن أبي ذَرٍّ . (2)

فَقالَ جَميعُ مَن حَضَرَ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : لَقَد صَدَقَ أبو ذَرٍّ .

فَقالَ أبو ذَرٍّ : اُحَدِّثُكُم أنّي سَمِعتُ هذا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثُمَّ تَتَّهِمونَني ! ! ما كُنتُ أظُنُّ أنّي أعيشُ حَتّى أسمَعَ هذا مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ . (3) .


1- .اُنظر في خصوص هذا الحديث : مسند ابن حنبل : ج 4 ص 160 ح 11758 ، المستدرك على الصحيحين : ج 4 ص 527 ح 8478 _ 8480 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 52 ح 1147 ، المعجم الصغير : ج 2 ص 135 ، المعجم الأوسط : ج 8 ص 6 ح 7785 ؛ روضة الواعظين : ص 311 .
2- .اُنظر في خصوص هذا الحديث : مسند ابن حنبل : ج 8 ص 169 ح 21783 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 669 ح 3801 و ح 3802 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 55 ح 156 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 385 ح 5461 و ح 5462 ؛ معاني الأخبار : ص 179 ح 1 ، علل الشرائع : ص 177 ح 1 و ح 2 ، الاحتجاج : ج 1 ص 616 ح 139 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 55 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 83 نحوه ؛ الشافي : ج 4 ص 295 وراجع تفسير القمّي : ج 1 ص 52 .

ص: 161

4 / 7 مجازات كردن مخالفانِ بدعت هايش

4 / 7 _ 1 تبعيد ابو ذر

4 / 7مجازات كردن مخالفانِ بدعت هايش4 / 7 _ 1تبعيد ابو ذر8371.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :چون ابو ذر بر عثمان وارد شد ، عثمان به او گفت : چشمت روشن مباد ، اى جُنَيدِب!

ابو ذر گفت : من ، «جُنَيدب» هستم كه پيامبر خدا مرا «عبد اللّه » ناميد . پس ، نامى را كه پيامبر خدا مرا بدان ناميد ، بر نام خودم ترجيح دادم .

عثمان گفت : تو كسى هستى كه مى پندارى ما مى گوييم : «دست خدا بسته است و خدا نيازمند است و ما بى نيازيم» (1) ؟

ابو ذر گفت : اگر چنين نمى پنداشتيد ، مال خدا را براى بندگانش خرج مى كرديد . من شهادت مى دهم كه شنيدم پيامبر خدا مى گويد : «چون پسران ابو عاص سى نفر گردند ، مال خدا را در ميان خود دست به دست مى گردانند و بندگان خدا را برده خود مى كنند و دين خدا را سرمايه مى سازند» .

عثمان به حاضران گفت : آيا اين را از پيامبر خدا شنيده ايد؟

گفتند : ما نشنيده ايم .

عثمان گفت : واى بر تو ، اى ابو ذر! آيا بر پيامبر خدا دروغ مى بندى؟!

ابو ذر به حاضران گفت : آيا گمان نداريد كه من راست مى گويم؟

گفتند : نه ؛ به خدا سوگند كه نمى دانيم .

عثمان گفت : على را برايم فرا بخوانيد .

او فرا خوانده شد و چون آمد ، عثمان به ابو ذر گفت : حديثت را درباره پسران ابو عاص براى على باز گو .

آن گاه عثمان به على عليه السلام گفت : آيا اين حديث را از پيامبر خدا شنيده اى؟

على عليه السلام فرمود : «نه ؛ ولى ابو ذر ، راست مى گويد» .

عثمان گفت : با چه چيز به راستى [ سخن] او پى بردى؟

فرمود : «زيرا شنيدم كه پيامبر خدا مى گويد : آسمان بر كسى سايه نينداخته و زمين ، كسى را بر روى خود حمل نكرده كه راستگوتر از ابو ذر باشد » .

پس ، هر كس از اصحاب پيامبر كه حاضر بود ، گفت : بى گمان ، ابوذرْ راستگوست .

ابو ذر گفت : به شما مى گويم كه اين را از پيامبر خدا شنيدم و شما مرا متّهم مى كنيد! گمان نمى كردم زنده بمانم تا اين را از اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله بشنوم .

.


1- .اشاره به آيه 64 سوره مائده است : «وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ...» ؛ يعنى يهود ، فقر مردم را به سبب بسته بودن دست و عدم انفاق خداوند مى دانستند و خود را در برابر فقيران ، مسئول نمى دانستند و بر آنها انفاق نمى كردند . (م)

ص: 162

8370.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :بَلَغَ عُثمانَ أنَّ أبا ذَرٍّ يَقَعُ فيهِ ، ويَذكُرُ ما غُيِّرَ وبُدِّلَ مِن سُنَنِ رَسولِ اللّهِ ، وسُنَنِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، فَسَيَّرَهُ إلَى الشّامِ إلى مُعاوِيَةَ .

وكانَ يَجلِسُ فِي المَسجِدِ ، فَيَقولُ كَما كانَ يَقولُ ، ويَجتَمِعُ إلَيهِ النّاسُ ، حَتّى كَثُرَ مَن يَجتَمِعُ إلَيهِ ، ويَسمَعُ مِنهُ . وكانَ يَقِفُ عَلى بابِ دِمَشقَ _ إذا صَلّى صَلاةَ الصُّبحِ فَيَقولُ : جاءَتِ القَطارُ تَحمِلُ النّارَ ، لَعَنَ اللّهُ الآمِرينَ بِالمَعروفِ وَالتّارِكينَ لَهُ ، وَلَعَنَ اللّهُ النّاهينَ عَنِ المُنكَرِ وَالآتينَ لَهُ .

وكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عُثمانَ : إنَّكَ قَد أفسَدتَ الشّامَ عَلى نَفسِكَ بِأَبي ذَرٍّ . فَكَتَبَ إلَيهِ : أنِ احمِلهُ عَلى قَتَبٍ (1) بِغَيرِ وَطاءٍ . فَقَدِمَ بِهِ إلَى المَدينَةِ ، وقَد ذَهَبَ لَحمُ فَخِذَيهِ ... .

فَلَم يُقِم بِالمَدينَةِ إلّا أيّاما ، حَتّى أرسَلَ إلَيهِ عُثمانُ : وَاللّهِ لَتَخرُجَنَّ عَنها !

قالَ : أتُخرِجُني مِن حَرَمِ رَسولِ اللّهِ ؟ ! قالَ : نَعَم ، وأنفُكَ راغِمٌ .

قالَ : فإلى مَكَّةَ ؟ قالَ : لا .

قالَ : فَإِلى البَصرَةِ ؟ قالَ : لا .

قالَ : فَإِلَى الكوفَةِ ؟ قالَ : لا ولكِن إلَى الرَّبَذَةِ الَّتي خَرَجتَ مِنها ، حَتّى تَموتَ بِها. يا مَروانُ ، أخرِجهُ ، ولا تَدَع أحَدا يُكَلِّمُهُ حَتّى يَخرُجَ . (2) .


1- .القَتَبُ : رَحلُ البعير، صغير على قدر السنام (مجمع البحرين : ج 3 ص 1437 «قتب») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 171 .

ص: 163

8369.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :به عثمان خبر رسيد كه ابو ذر بر او خُرده گيرى مى كند و تغيير و تبديل هاى او در سنّت هاى پيامبر خدا و ابو بكر و عمر را بازگو مى نمايد . از اين رو او را به شام ، نزد معاويه تبعيد كرد .

ابو ذر در مسجد مى نشست و همان حرف ها را مى گفت و مردم به گرد او جمع مى شدند ، تا آن كه اجتماع كنندگان و شنوندگانِ او فراوان شدند .

ابو ذر ، چون نماز صبح را مى گزارد ، بر دروازه دمشق مى ايستاد و مى گفت : كاروانى آمد كه بارَش آتش سوزان است . خداوند ، كسانى را كه به نيكى فرمان مى دهند و خود عمل نمى كنند و نيز آنان را كه از زشتى نهى مى كنند و خود مرتكب مى شوند ، لعنت كند .

معاويه به عثمان نوشت كه تو با [ تبعيد] ابو ذر ، شام را براى خود ، تباه ساختى . عثمان به او نوشت : او را بر زينى كوچك و بدون پوشش ، سوار كن [ و به سوى من بفرست] . و چون اين گونه به مدينه رسيد ، گوشت ران هايش رفته بود ... .

چند روزى بيشتر در مدينه نبود كه عثمان به او پيغام داد : به خدا سوگند بايد از اين [ شهر ، ]بيرون بروى .

ابو ذر گفت : مرا از حرم پيامبر خدا بيرون مى كنى؟

گفت : آرى ، هر چند تو را خوش نيايد .

گفت : آيا به مكّه [ مى فرستى]؟

گفت : نه .

گفت : به بصره؟

گفت : نه .

گفت : به كوفه؟

گفت : نه ؛ بلكه به رَبَذه [ ، آن جا] كه از آن بيرون آمده اى ، تا اين كه در آن بميرى . اى مروان! او را اخراج كن و تا هنگامى كه بيرون مى رود ، مگذار كسى با او سخن بگويد . .

ص: 164

8368.امام على عليه السلام :مُروج الذّهب_ في ذِكرِ ما طُعِنَ بِهِ عَلى عُثمانَ _: ومِن ذلِكَ ما فَعَلَ بِأَبي ذَرٍّ ؛ وَهُوَ أنَّهُ حَضَرَ مَجلِسَهُ ذاتَ يَومٍ ، فَقالَ عُثمانُ : أ رَأَيتُم مَن زَكّى مالَهُ ، هَل فيهِ حَقٌّ لِغَيرِهِ ؟ فَقالَ كَعبٌ : لا ، يا أميرَ المُؤمِنينَ .

فَدَفَعَ أبو ذَرٍّ في صَدرِ كَعبٍ ، وَقالَ لَهُ : كَذِبتَ يَابنَ اليَهودِيِّ ، ثُمَّ تَلا : «لَّيْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ» (1) اَلآيَةَ .

فَقالَ عُثمانُ : أ تَرَونَ بَأسا أن نَأخُذَ مالاً مِن بَيتِ مالِ المُسلِمينَ فَنُنفِقَهُ فيما يَنوبُنا مِن اُمورِنا ، ونُعطيكُموهُ ؟ فَقالَ كَعبٌ : لا بَأسَ بِذلِكَ .

فَرَفَعَ أبو ذَرٍّ العَصا ، فَدَفَعَ بِها في صَدرِ كَعبٍ ، وَقالَ : يَابنَ اليَهودِيِّ ما أجرَأَكَ عَلَى القَولِ في دينِنا !

فَقالَ لَهُ عُثمانُ : ما أكثَرَ أذاكَ لي ! غَيِّب وَجهَكَ عَنّي ؛ فَقَد آذَيتَنا . فَخَرَجَ أبو ذَرٍّ إلَى الشّامِ .

فَكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عُثمانَ : إنَّ أبا ذَرٍّ تَجتَمِعُ إلَيهِ الجُموعُ ، ولا آمَنُ أن يُفسِدَهُم عَلَيكَ ، فَإِن كانَ لَكَ فِي القَومِ حاجَةٌ فَاحمِلهُ إلَيكَ .

فَكَتَبَ إلَيهِ عُثمانُ بِحَملِهِ . فَحَمَلَهُ عَلى بَعيرٍ ، عَلَيهِ قَتَبٌ يابِسٌ ، مَعَهُ خَمسَةٌ مِنَ الصَّقالِبَةِ (2) يَطيرونَ (3) بِهِ ، حَتّى أتَوا بِهِ المَدينَةَ ، وقَد تَسَلَّخَت بَواطِنُ أفخاذِهِ ، وكادَ أن يَتلِفَ ، فَقيلَ لَهُ : إنَّكَ تَموتُ مِن ذلِكَ . فَقالَ : هَيهاتَ ، لَن أموتَ حَتّى اُنفى . وذَكَرَ جَوامِعَ ما يَنزِلُ بِهِ بَعدُ ، ومَن يَتَوَلّى دَفنَهُ .

فَأَحسَنَ إلَيهِ في دارِهِ أيّاما ، ثُمَّ دَخَلَ إلَيهِ فَجَلَسَ عَلى رُكبَتَيهِ ، وتَكَلَّمَ بِأَشياءَ ، وذَكَرَ الخَبَرَ في وُلدِ أبِي العاصِ : «إذا بَلَغوا ثَلاثينَ رَجُلاً اِتَّخَذوا عِبادَ اللّهِ خَوَلاً» ... وكانَ في ذلِكَ اليَومِ قَد اُتِيَ عُثمانُ بِتَرَكَةِ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ الزُّهرِيِّ مِنَ المالِ ، فَنُثِرَتِ البِدَرُ حَتّى حالَت بَينَ عُثمانَ وبَينَ الرَّجُلِ القائِمِ ، فَقالَ عُثمانُ : إنّي لَأَرجو لِعَبدِ الرَّحمنِ خَيرا ؛ لِأَنَّهُ كانَ يَتَصَدَّقُ ، ويُقرِي الضَّيفَ ، وتَرَكَ ما تَرَونَ .

فَقالَ كَعبُ الأَحبارِ : صَدَقتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَشالَ أبو ذَرٍّ العَصا ، فَضَرَبَ بِها رَأسَ كَعبٍ ، ولَم يَشغَلهُ ما كانَ فيهِ مِنَ الأَلَمِ ، وقالَ : يَابنَ اليَهودِيِّ تَقولُ لِرَجُلٍ ماتَ وتَرَكَ هذَا المالَ : إنَّ اللّهَ أعطاهُ خَيرَ الدُّنيا وخَيرَ الآخِرَةِ ، وتَقطَعُ عَلَى اللّهِ بِذلِكَ ! وأنَا سَمِعتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «ما يَسُرُّني أن أموتَ وأدَعَ ما يَزِنُ قيراطا» ! !

فَقالَ لَهُ عُثمانُ : وارِ عَنّي وَجهَكَ . فَقالَ : أسيرُ إلى مَكَّةَ ؟ قالَ : لا وَاللّهِ . قالَ : فَتَمنَعُني مِن بَيتِ رَبّي أعبُدُهُ فيهِ حَتّى أموتَ ؟ قالَ : إي وَاللّهِ .

قالَ : فَإِلَى الشّامِ ؟ قالَ : لا وَاللّهِ .

قالَ : البَصرَةِ ؟ قالَ : لا وَاللّهِ ، فَاختَر غَيرَ هذِهِ البُلدانِ .

قالَ : لا واللّهِ ، ما أختارُ غيرَ ما ذَكَرتُ لَكَ ، ولَو تَرَكتَني في دارِ هِجرَتي ما أرَدتُ شَيئا مِنَ البُلدانِ ، فَسَيِّرني حَيثُ شِئتَ مِنَ البِلادِ .

قالَ : فَإِنّي مُسَيِّرُكَ إلَى الرَّبَذَةِ . قالَ : اللّهُ أكبَرُ ! صَدَقَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ قَد أخبَرَني بِكُلِّ ما أنَا لاقٍ .

قالَ عُثمانُ : وما قالَ لَكَ ؟ ! قالَ : أخبَرَني بِأَنّي اُمنَعُ عَن مَكَّةَ وَالمَدينَةِ ، وأموتُ بِالرَّبَذَةِ ، ويَتَوَلّى مُواراتي نَفَرٌ مِمَّن يَرِدونَ مِنَ العِراقِ نَحوَ الحِجازِ .

وبَعَثَ أبو ذَرٍّ إلى جَمَلٍ لَهُ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ امرَأَتَهُ ، وقيلَ : ابنَتَهُ . وأمَرَ عُثمانُ أن يَتَجافاهُ النّاسُ حَتّى يَسيرَ إلَى الرَّبَذَةِ .

فَلَمّا طَلَعَ عَنِ المَدينَةِ _ ومَروانُ يُسَيِّرُ[هُ ]عَنها _ طَلَعَ عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، ومَعَهُ ابناهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ ، وعَقيلٌ أخوهُ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ .

فَاعتَرَضَ مَروانُ ، فَقالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ قَد نَهَى النّاسَ أن يَصحَبوا أبا ذَرٍّ في مَسيرِهِ ويُشَيِّعوهُ ، فَإِن كُنتَ لَم تَدرِ بِذلِكَ فَقَد أعلَمتُكَ !

فَحَمَلَ عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ بِالسَّوطِ ، وضَرَبَ بَينَ اُذُنَي راحِلَتِهِ ، وقالَ : تَنَحَّ ، نَحّاكَ اللّهُ إلَى النّارِ . ومَضى مَعَ أبي ذَرٍّ فَشَيَّعَهُ ، ثُمَّ وَدَّعَهُ وَانصَرَفَ .

فَلَمّا أرادَ عَلِيٌّ الاِنصِرافَ بَكى أبو ذَرٍّ ، وقالَ : رَحِمَكُمُ اللّهُ أهلَ البَيتِ ، إذا رَأيتُكَ يا أبَا الحَسَنِ ووُلدَكَ ذَكَرتُ بِكُم رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

فَشَكا مَروانُ إلى عُثمانَ ما فَعَلَ بِهِ عَلِيّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَقالَ عُثمانُ : يا مَعشَرَ المُسلِمينَ ! مَن يَعذِرُني مِن عَلِيٍّ ؟ رَدَّ رَسولي عَمّا وَجَّهتُهُ لَهُ ، وفَعَلَ كَذا ، وَاللّهِ لَنُعطِيَنَّهُ حَقَّهُ !

فَلَمّا رَجَعَ عَلِيٌّ اِستَقبَلَهُ النّاسُ ، فَقالوا لَهُ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عَلَيكَ غَضبانُ ؛ لِتَشييعِكَ أبا ذَرٍّ . فَقالَ عَلِيٌّ : «غَضَبُ الخَيلِ عَلَى اللُّجُمِ» .

فَلَمّا كانَ بِالعَشِيِّ جاءَ إلى عُثمانَ ، فَقالَ لَهُ : ما حَمَلَكَ عَلى ما صَنَعتَ بِمَروانَ ! ولِمَ اجتَرَأتَ عَلَيَّ ، ورَدَدتَ رَسولي وأمري ؟ !

قالَ : أمّا مَروانُ ؛ فَإِنَّهُ استَقبَلَني يَرُدُّني ، فَرَدَدتُهُ عَن رَدّي . وأمّا أمرُكَ فَلَم أرُدَّهُ .

قالَ عُثمانُ : أ لَم يُبلِغكَ أنّي قَد نَهَيتُ النّاسَ عَن أبي ذَرٍّ وعَن تَشييعِهِ ؟

فَقالَ عَلِيٌّ : أوَكُلُّ ما أمَرتَنا بِهِ مِن شَيءٍ نَرى طاعَةَ اللّهِ وَالحَقَّ في خِلافِهِ اتَّبَعنا فيهِ أمرَكَ ! ! بِاللّهِ لا نَفعَلُ .

قالَ عُثمانُ : أقِد مَروانَ .

قالَ : ومِمَّ أُقيدُهُ ؟

قالَ : ضَرَبتَ بَينَ اُذُنَي راحِلَتِهِ ، وشَتَمتَهُ ، فَهُوَ شاتِمُكَ وضارِبٌ بَينَ اُذُنَي راحِلَتِكَ .

قالَ عَلِيٌّ : أمّا راحِلَتي فَهِيَ تِلكَ ، فَإِن أرادَ أن يَضرِبَها كَما ضَرَبتُ راحِلَتَهُ فَليَفعَل ، وأمّا أنَا فَوَاللّهِ لَئِن شَتَمَني لَأَشتَمَنَّكَ أنتَ مِثلَها بِما لا أكذِبُ فيهِ ، ولا أقولُ إلّا حَقّا .

قالَ عُثمانُ : ولِمَ لا يَشتِمُكَ إذا شَتَمتَهُ ؟ ! ، فَوَاللّهِ ما أنتَ عِندي بِأَفضَلَ مِنهُ !

فَغَضِبَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وقالَ : ألِيَ تَقولُ هذَا القَولَ ؟ ! وبِمَروانَ تَعدِلُني ! ! فَأَنَا وَاللّهِ أفضَلُ مِنكَ! وأبي أفضَلُ مِن أبيكَ! واُمّي أفضَلُ مِن اُمِّكَ! وهذِهِ نَبلي قد نَثَلتُها (4) ، وهَلُمَّ فَانثُلْ بِنَبلِكَ (5) .

فَغَضِبَ عُثمانُ ، وَاحمَرَّ وَجهُهُ ، فَقامَ ودَخَلَ دارَهُ . وَانصَرَفَ عَلِيٌّ ، فَاجتَمَعَ إلَيهِ أهلُ بَيتِهِ ، ورِجالٌ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ .

فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ وَاجتَمَعَ النّاسُ إلى عُثمانَ شَكا إلَيهِم عَلِيّا ، وقالَ : إنَّهُ يَعيبُني ويُظاهِرُ مَن يَعيبُني _ يُريدُ بِذلِكَ أبا ذَرٍّ وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ وغَيرَهُما _ . فَدَخَلَ النّاسُ بَينَهُما ، حَتَّى اصطَلَحا ، وقالَ لَهُ عَلِيٌّ : وَاللّهِ ، ما أرَدتُ بِتَشييعِ أبي ذَرٍّ إلّا اللّهَ تَعالى . (6) .


1- .البقرة : 177 .
2- .الصِّقلاب : الشديد من الرؤوس . والصَّقالِبَة : جيلٌ حُمْر الألوان ، صُهْب الشعور ، تُتاخِم بلادهم بلادَ الخزر وبعض بلاد الروم بين بُلْغَر وقُسطنطينيّة ، وقيل للرجل الأحمر : صقلاب ، تشبيها بهم (تاج العروس : ج 2 ص 147 «صقلب») .
3- .في الطبعة المعتمدة : «بطيرون» ، والتصحيح من طبعة قم / منشورات دار الهجرة .
4- .نَثَل كِنانته نثلاً : استخرج ما فيها من النبل (لسان العرب : ج 11 ص 645 «نثل») .
5- .كذا ، والظاهر أنّ الصحيح : «نبلَك» .
6- .مروج الذهب : ج 2 ص 348 .

ص: 165

8367.امام على عليه السلام :مروج الذهب_ در يادكردِ اعتراض هايى كه به عثمان شد _: و از جمله ، كارى است كه با ابو ذر كرد . روزى ، ابو ذر در مجلس عثمان حاضر بود . عثمان گفت : آيا اگر كسى زكات مالش را پرداخت كند ، براى ديگران حقّى در آن هست؟

كعب گفت : نه ، اى امير مؤمنان!

ابو ذر به سينه كعب زد و به او گفت : اى يهودى زاده! دروغ گفتى . سپس تلاوت كرد : «نيكى ، آن نيست كه چهره هايتان را به مشرق و مغرب بچرخانيد ...» (1) .

عثمان گفت : آيا اشكالى مى بينيد كه ما مالى را از بيت المال مسلمانان برداريم و در پيشامدهايى كه براى ما روى مى دهد ، هزينه كنيم و يا آن را به شما اعطا كنيم؟

كعب گفت : اشكالى ندارد .

ابو ذر ، عصايش را بلند كرد و با آن بر سينه كعب زد و گفت : اى يهودى زاده! چه چيزى تو را بر نظر دادن در دين ما گستاخ كرده است!

پس ، عثمان به ابو ذر گفت : چه قدر مرا آزار مى دهى! از جلوى چشمم دور شو ، كه ما را آزار دادى .

پس از آن ، ابو ذر به سوى شام ، بيرون رفت .

معاويه به عثمان نوشت : گروه ها بر گرد ابو ذر جمع شده اند و مى ترسم كه آنها را بر ضدّ تو بشوراند . اگر نيازى به اين مردم دارى ، او را به سوى خود باز گردان .

عثمان نوشت كه او را بياورند . او را بر شترى سوار كرد كه بر آن ، كجاوه اى زُمُخت و سخت بود . پنج نفر مأمور خشن ، او را تند و پيوسته مى راندند ، تا آن كه او را به مدينه آوردند ، در حالى كه پوست ران هايش رفته بود و نزديك بود كه تلف شود . [ حتّى] به او گفته شد : تو از اين محنت مى ميرى .

گفت : هرگز نخواهم مرد تا آن كه تبعيد شوم . او همه آنچه را در آينده برايش پيش مى آمد ، ذكر كرد و نيز اين كه چه كسى او را به خاك مى سپارد .

عثمان ، چند روزى در منزلش به او رسيدگى كرد . سپس او بر عثمانْ وارد شد و دو زانو نشست و چيزهايى گفت و حديث مربوط به فرزندان ابو عاص را باز گفت كه : «[ آنان] چون به سى نفر برسند ، بندگان خدا را برده مى كنند» ... . اين در همان روزى بود كه اموالِ بر جاى مانده از عبد الرحمان بن عوف زُهْرى را براى عثمان آوردند و تعداد كيسه ها [ده هزار درهمى] به اندازه اى فراوان شد كه ميان عثمان و يك آدمِ ايستاده را پر كرد .

عثمان گفت : من براى عبد الرحمان ، اميد خير دارم ؛ چون او صدقه مى داد و مهماندارى مى كرد و آنچه را نيز كه مى بينيد ، به ارث نهاد .

كعب الأحبار گفت : اى امير مؤمنان! درست گفتى .

ابو ذر ، عصاى خود را بلند كرد و با آن بر سر كعب زد و در حالى كه درد خويش را از ياد برده بود ، گفت : اى يهودى زاده! درباره مردى كه مرده و اين مال را بر جاى نهاده است ، مى گويى : خداوند ، خير دنيا و آخرت را به او عطا كرده است. اين را به طور قطعى به خدا نسبت مى دهى، در حالى كه من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد : «خوشحال نمى شوم كه بميرم و به اندازه قيراطى بر جاى نهم» .

عثمان به ابو ذر گفت : از جلوى چشمم دور شو .

ابو ذر گفت : به مكّه بروم؟

گفت : به خدا سوگند ، نه .

گفت : مرا از خانه پروردگارم باز مى دارى كه در آن عبادت كنم تا بميرم؟

گفت : آرى ، به خدا سوگند .

گفت : به سوى شام [ بروم]؟

گفت : نه ، به خدا سوگند .

گفت : بصره؟

گفت : نه ، به خدا سوگند . شهر ديگرى انتخاب كن .

ابو ذر گفت: نه، به خدا سوگند. جز آنچه برايت گفتم، جاى ديگرى را اختيار نمى كنم و اگر مرا در هجرتگاهم (مدينه) وا مى نهادى ، هيچ شهر ديگرى را نمى خواستم . اكنون مرا به هر شهرى كه مى خواهى ، بفرست .

گفت : تو را به رَبَذه تبعيد مى كنم .

گفت : اللّه اكبر! پيامبر خدا راست گفت . او همه آنچه را با آن رو به رو مى شوم ، به من خبر داد .

عثمان گفت : [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به تو چه گفته است؟

گفت : به من خبر داد كه من را از مكّه و مدينه باز مى دارند و در ربذه مى ميرم و گروهى كه از عراق به حجاز مى آيند ، دفن مرا عهده دار مى شوند .

ابو ذر به دنبال شترش فرستاد و زنش (و برخى گفته اند : دخترش) را بر آن ، سوار كرد .

عثمان ، فرمان داد كه مردم ، گِرد او را خالى كنند تا به ربذه برود و مروان ، او را روانه مى كرد .

چون از مدينه بيرون رفت ، على بن ابى طالب عليه السلام به همراه پسرانش (حسن و حسين عليهما السلام ) و برادرش عقيل و عبد اللّه بن جعفر و عمّار بن ياسر به بدرقه آمدند .

مروان ، اعتراض كرد و گفت : اى على! امير مؤمنان(عثمان) ، مردم را از اين كه با ابو ذر در مسيرش همراه شوند و به بدرقه اش بيايند ، نهى كرده است . اگر اين را نمى دانستى ، آگاهت كردم .

على عليه السلام با تازيانه به او حمله برد و بر ميان دو گوش مركبش زد و فرمود : «دور شو! خداوند ، تو را به آتش بيندازد!» و با ابو ذر ، روانه شد و او را بدرقه كرد و سپس با او وداع نمود و باز گشت .

چون على عليه السلام خواست باز گردد ، ابو ذر گريست و گفت: خداوند، شما اهل بيت را رحمت كناد! اى ابو الحسن! هر گاه تو و فرزندانت را مى بينم ، به ياد پيامبر خدا مى افتم .

مروان از كار على بن ابى طالب عليه السلام به عثمان شكايت كرد.

عثمان گفت : اى مسلمانان! من با على چه كنم؟ فرستاده ام را از كارى كه براى آن فرستاده بودم ، باز گردانده و اين گونه كرده است . به خدا سوگند ، حقّش را كف دستش مى گذاريم! چون على عليه السلام باز گشت ، مردم به استقبال او آمدند و به او گفتند : امير مؤمنان(عثمان) از تو به خاطر اين كه ابو ذر را بدرقه كردى ، خشمگين است .

على عليه السلام فرمود : «خشم اسب از لگام است !» .

چون شب شد، [ على عليه السلام ]نزد عثمان آمد. عثمان به وى گفت : چه چيزْ تو را وا داشت كه با مروان ، اين گونه كنى و چرا بر من گستاخى كردى و فرستاده و فرمانم را رد كردى؟

فرمود : «امّا مروان ، او جلوى من آمد تا مانع من شود و من ، مانع جلوگيرى او شدم .

و امّا فرمانت ، آن را رد نكردم» .

عثمان گفت : آيا به تو خبر نرسيده بود كه من مردم را از ابو ذر و بدرقه كردن او نهى كرده ام؟

على عليه السلام فرمود : «آيا از آنچه به ما فرمان مى دهى و ما اطاعت از خدا و حق را در خلاف آن مى بينيم ، بايد پيروى كنيم؟ به خدا سوگند كه [ چنين ]نمى كنيم» .

عثمان گفت : خود را براى قصاص ، در اختيار مروان بنه .

فرمود : «چه قصاصى؟» .

گفت : بر ميان دو گوش مركبش زده اى و به او ناسزا گفته اى . پس او بايد به تو دشنام بدهد و بر ميان دو گوش مركبت بزند .

على عليه السلام فرمود : «امّا مركبم ، اين جاست . اگر مى خواهد ، همان گونه كه مركبش را زده ام ، آن را بزند . و امّا من ، به خدا سوگند كه اگر به من دشنام دهد ، تو را به مانند آن ، دشنام مى دهم ، بى آن كه در آن ، دروغ بگويم و من ، هيچ گاه جز حق نمى گويم» .

عثمان گفت : چرا به تو ناسزا نگويد ، در حالى كه به او ناسزاگفته اى؟ به خدا سوگند ، نزد من ، تو از او برتر نيستى.

على بن ابى طالب عليه السلام خشمگين شد و فرمود : «با من ، اين گونه سخن مى گويى ؟! و مرا با مروان ، برابر مى سازى؟! به خدا سوگند ، من از تو برترم ، پدرم از پدرت و مادرم از مادرت برتر است و اين شرافت و كرامت من است كه نشان دادم . تو نيز شرافت خود را نشان بده» .

عثمان ، خشمناك گرديد و صورتش سرخ شد . برخاست و داخل خانه اش شد و على عليه السلام نيز باز گشت و خاندانش و [ نيز ]مردانى از مهاجران و انصار ، گِردش را گرفتند .

چون فردا شد و مردم به گِرد عثمان اجتماع كردند ، او نزد آنان از على عليه السلام شكايت كرد و گفت : او بر من عيب مى گيرد و عيبجويانِ مرا (2) نيز پشتيبانى مى كند .

مردم ، پا در ميانى كردند و آنان را صلح دادند .

على عليه السلام به عثمان فرمود : «به خدا سوگند ، من جز به خاطر [ رضاى] خداى متعال ، ابو ذر را بدرقه نكردم» . .


1- .دنباله آيه چنين است : «بلكه نيكوكار ، كسى است كه به خداوند و روز واپسين و فرشتگان و كتاب خدا و پيامبران ، ايمان دارد و مال خود را _ با آن كه دوستش دارد _ به خويشان و يتيمان و بينوايان و ماندگانِ در راه و گدايان و در بند ماندگان مى بخشد» (بقره ، آيه 177) .
2- .منظور عثمان ، ابو ذر و عمّار بن ياسر و ديگران بودند .

ص: 166

. .

ص: 167

. .

ص: 168

. .

ص: 169

. .

ص: 170

. .

ص: 171

. .

ص: 172

. .

ص: 173

. .

ص: 174

. .

ص: 175

تحريف تاريخ در ماجراى تبعيد ابو ذر

تحريف تاريخ در ماجراى تبعيد ابو ذرتحريف حقايق در متون كهن تاريخى از يك سو تأسفبار و از سوى ديگر ، لغزاننده و دگرگونساز چهره وقايع و رويدادهاست . متأسفانه متون كهن از جهات بسيارى دست خوش تحريف اند و يكى از روشن ترين مصاديق آن ، تحريف گزارش هاى مرتبط با تبعيد ابو ذر است . طبرى و ابن اثير ، به وجود گزارش هايى درباره زمينه ها و چگونگى تبعيد ابو ذر و نيز چگونگى اخراج او از شام اشاره مى كنند ؛ امّا از اين كه از حقايقْ پرده بر گيرند و واقعيّت را صادقانه گزارش كنند،تن مى زنند . طبرى مى گويد: و در اين سال (سال سى ام) ، درگيرى ميان معاويه و ابو ذر و باز گرداندن ابو ذر به مدينه رخ داد . علّت هاى فراوانى براى اين كار معاويه بيان شده است كه خوش ندارم بيشتر آنها را ذكر كنم ؛ امّا كسانى كه براى معاويه عذر تراشيده اند ، مى گويند : ... . (1) ابن اثير نيز مى گويد : در اين سال (سال سى ام هجرى) ، ماجراى ابو ذر و معاويه و باز گرداندن ابو ذر از شام به مدينه رخ داد _ كه علّت هاى فراوانى براى آن بيان شده است _ و نيز دشنام

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص283 .

ص: 176

دادن معاويه به ابو ذر و تهديد او به قتل و روانه داشتن او به مدينه با شترِ بدون جهاز و تبعيد او از مدينه به گونه اى زشت ، كه نقل آن ، صحيح نيست و اگر هم صحيح باشد ، بايد عذرى براى عثمان جُست ([ مثل اين كه ]حاكم مى تواند رعيّت خود را تأديب كند ، و يا عذرهايى ديگر) و نبايد آن را سبب طعن و اعتراض بر عثمان قرار داد . من يادآورى آن را خوش ندارم . عذرتراشان مى گويند : ... . (1) اينان كه اين چنين بر حقْ پرده مى افكنند ، از آن سو گزارش هايى دروغين درباره ابو ذر مى آورند و بدين سان در شكستن قداست آن «راستگوترين مرد روى زمين» مى كوشند. شگفتا كه اين همه را از سيف بن عمر آورده اند؛او كه قهرمان جعل و تنديسى از دروغ و تبلور عينى اشاعه كذب است . هيچ كس سيف را نستوده است . ابن معين ، او را ضعيف شمرده و گفته است : «يك سكّه پول خُرد ، از او بهتر است» . ابو حاتم ، او را «متروك الحديث» مى داند . نسايى و دارقُطنى بر «ضعف» او تصريح كرده اند . ابو داوود گفته است : «[ خبر او ]ارزشى ندارد» و ابن حبّان آورده است كه : «به بزرگان ، دروغ مى بندد» . سيف به زنديق بودنْ متّهم است و نيز گفته اند كه حديث مى ساخته است . حاكم نيشابورى نيز او را متّهم به زندقه دانسته است . (2) گزارش هاى سيف بن عمر ، يكسر در پيراستن عثمان و دفاع از اوست . به طور مثال ، او درباره تبعيد ابو ذر توسط عثمان مى گويد : [ ابو ذر به عثمان] گفت : اجازه خروج به من بده ؛ چرا كه مدينه خانه من نيست . [ عثمان ]گفت : آيا جز اين است كه بهتر از آن نخواهى يافت؟ . [ ابو ذر ] گفت : پيامبر خدا به من فرمان داده كه چون خانه هاى مدينه به منطقه سلع رسيد ، از آن

.


1- .الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 251 .
2- .تهذيب التهذيب : ج 2 ص 467 ش 3184 ، ميزان الاعتدال : ج 2 ص 255 ش 3637 .

ص: 177

بروم . [ عثمان ]گفت : پس ، فرمان را اجرا كن . ابو ذر ، خارج شد تا به ربذه رسيد . در آن جا ، جايى براى مسجد معيّن كرد و عثمان نيز ده ها شتر و دو برده به او داد و برايش پيغام فرستاد كه گاه به مدينه بيايد تا [ پس از عالِم شدن ، ]بَدَوى و بيابانى نشود . او نيز چنين كرد . همچنين او مى گويد : چون ابو ذر ديد كه عثمان از او خوشش نمى آيد ، خود به ربذه رفت . (1) مى دانيم كه پاره اى از افسانه ها درباره «عبد اللّه بن سبا» نيز از ساخته هاى سيف است . او به اين شخص ساختگى چنان قدرت مى بخشد كه گويا تمام مخالفت هايى كه با عثمان و معاويه شده ، توسط وى رقم خورده است ؛ فردى كه يهودى بوده و اسلام آورده است . (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 284 .
2- .ر . ك : ج 5 ص 366 (عبداللّه بن سبا ، چهره اى مرموز) .

ص: 178

4 / 7 _ 2ضَربُ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ8377.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف_ في إسنادِهِ _: كانَ في بَيتِ المالِ بِالمَدينَةِ سَفَطٌ فيهِ حُلِيٌّ وجَوهَرٌ ، فَأَخَذَ مِنهُ عُثمانُ ما حَلّى بِهِ بعضَ أهلِهِ ، فَأَظهَرَ النّاسُ الطَّعنَ عَلَيهِ في ذلِكَ وكَلَّمُوهُ فيهِ بِكَلامٍ شَديدٍ حَتّى أغضَبوهُ ، فَخَطَبَ فَقالَ : لَنأخُذَنَّ حاجَتَنا مِن هذَا الفَيءِ وإن رَغِمَت اُنوفُ أقوامٍ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إذا تُمنَعُ مِن ذلِكَ ويُحالُ بَينَكَ وبَينَهُ .

وقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : اُشهِدُ اللّهَ أنَّ أنفي أوَّلُ راغِمٍ مِن ذلِكَ .

فَقالَ عُثمانُ : أعَلَيَّ يَابنَ المَتكاءِ (1) ! تَجتَرِئُ ؟ خُذوهُ ، فَاُخِذَ ودَخَلَ عُثمانُ فَدَعا بِهِ فَضَرَبَهُ حَتّى غُشِيَ عَلَيهِ ، ثُمَّ اُخرِجَ فَحُمِلَ حَتّى اُتِيَ بِهِ مَنزِلَ اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَلَم يُصَلِّ الظُّهرَ وَالعَصرَ وَالمَغرِبَ ، فَلَمّا أفاقَ تَوَضَّأَ وصَلّى وقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، لَيسَ هذَا أوَّلَ يَومٍ اُوذينا فيهِ فِي اللّهِ ... .

وبَلَغَ عائِشَةَ ما صُنِعَ بِعَمّارٍ ، فَغَضِبَت وأخرَجَت شَعرا مِن شَعرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وثَوبا مِن ثِيابِهِ ، ونَعلاً مِن نِعالِهِ ، ثُمَّ قالَت : ما أسرَع ما تَرَكتُم سُنَّةَ نَبِيِّكُم وهذا شَعرُهُ وثَوبُهُ ونَعلُهُ ولَم يَبلَ بَعدُ ، فَغَضِبَ عُثمانُ غَضَبا شَديدا حَتّى ما دَرى ما يَقولُ . (2)8376.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة عن المُغيرة :اِجتَمَعَ ناسٌ فَكَتَبوا عُيوبَ عُثمانَ وفيهِمُ : ابنُ مَسعودٍ ، فَاجتَمَعوا بِبابِ عُثمانَ لِيَدخُلوا عَلَيهِ فَيُكَلِّموهُ ، فَلَمّا بَلَغوا البابَ نَكَلوا إلّا عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ؛ فَإِنَّهُ دَخَلَ عَلَيهِ فَوَعَظَهُ ، فَأَمَرَ بِهِ فَضُرِبَ حَتّى فُتِقَ ؛ فَكانَ لا يَستَمسِكُ بَولَهُ .

فَقيلَ لِعَمّارٍ : ما هذا ؟ قالَ : إنّي مُلَقّىً مِن قُرَيشٍ ؛ لَقيتُ مِنهُم فِي الإِسلامِ كَذا ، وفَعَلوا بي كَذا ، ثُمَّ دَخَلتُ عَلى هذا _ يَعني عُثمانَ _ فَأَمَرتُهُ ونَهَيتُهُ ، فَصَنَعَ ما تَرَونَ ؛ فَلا يُستَمسَكُ بَولي . (3) .


1- .امرأة مَتْكاء : بَظْراء . وقيل : المَتكاء من النساء : الَّتي لم تُخفَض ؛ ولذلك قيل في السبّ : يا بن المتكاء (لسان العرب : ج 10 ص 485 «متك») .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 161 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 49 ؛ الشافي : ج 4 ص 289 .
3- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1099 .

ص: 179

4 / 7 _ 2 كتك زدن عمّار ياسر

4 / 7 _ 2كتك زدن عمّار ياسر8373.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مخنف _در بيت المال مدينه جعبه اى بود كه زيورآلات و جواهر در آن قرار داشت . عثمان ، زيورآلاتى را براى يكى از اعضاى خانواده اش از آن برداشت . مردم ، زبان به اعتراض گشودند و به تندى با او سخن گفتند ، تا [ اين كه ]وى را خشمگين ساختند .

عثمان ، خطبه خواند و گفت : ما نيازمان را از بيت المال برمى گيريم ، هر چند برخى را خوش نيايد.

على عليه السلام به او فرمود : «در اين صورت ، جلويت گرفته مى شود و ميان تو و آن ، جدايى انداخته مى شود» .

عمّار بن ياسر گفت : من خدا را گواه مى گيرم كه نخستين كسى هستم كه آن را ناپسند مى دارد .

عثمان گفت : اى پسر زن ختنه نشده! بر من گستاخى مى كنى؟ او را بگيريد .

او را گرفتند . عثمان ، داخل شد و او را فرا خواند و [ آن قدر] كتكش زد تا بيهوش شد . سپس وى را بيرون آوردند و به منزل اُمّ سلمه ، همسر پيامبر خدا ، بردند و او [ در اثر بيهوشى ]نماز ظهر و عصر و مغرب را نخواند . آن گاه كه به هوش آمد ، وضو گرفت و نماز خواند و گفت : الحمد للّه ! اين ، نخستين روزى نيست كه به خاطر خدا اذيّت مى شويم ... .

خبر آنچه با عمّار شده بود ، به عايشه رسيد . او خشمگين شد و مويى از موهاى پيامبر خدا و جامه اى از جامه هاى او و كفشى از كفش هاى او را بيرون آورد و گفت : چه زود سنّت پيامبرتان را وا نهاديد ، در حالى كه مو و جامه و كفش او هنوز كهنه نشده است .

عثمان چنان خشمگين شد كه نمى دانست چه مى گويد .8372.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از مُغيره _: گروهى جمع شدند و عيب هاى عثمان را نوشتند . در ميان آنان ابن مسعود نيز بود . پس بر در خانه عثمان جمع شدند تا بر او داخل شوند و با او سخن بگويند . چون به در خانه رسيدند ، همه بجز عمّار بن ياسر ترسيدند و عقب كشيدند .

عمّار بر عثمان وارد شد و او را اندرز داد . عثمان ، فرمان داد او را زدند ، تا آن جا كه دچار فتق شد و قادر به نگه داشتن ادرار خويش نبود .

به عمّار گفته شد : اين چه حالت است؟

گفت : من از قريش ، مصيبت مى كشم . به خاطر اسلام آوردنم ، آن گونه از آنها [ شكنجه ]ديدم و با من چنان كردند [ كه مى دانيد] و اكنون نيز بر اين (عثمان) وارد شدم و او را امر به معروف و نهى از منكر كردم . پس با من آن كرد كه ديديد و [ ديگر ]ادرارم در اختيارم نيست .

.

ص: 180

8371.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف :يُقالُ : إنَّ المِقدادَ بنَ عَمروٍ ، وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، وطَلحَةَ وَالزُّبَيرَ ، في عِدَّةٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَتَبوا كِتابا عَدَّدوا فيهِ أحداثَ عُثمانَ ، وخَوَّفوهُ رَبَّهُ ، وأعلَموهُ أنَّهُم مُواثِبوهُ إن لَم يَقلَع .

فَأَخَذَ عَمّارُ الكِتابَ وأتاهُ بِهِ ، فَقَرَأَ صَدرا مِنهُ ، فَقالَ لَهُ عُثمانُ : أعَلَيَّ تَقدَمُ مِن بَينِهِم ؟

فَقالَ عَمّارٌ : لِأَنّي أنصَحُهُم لَكَ . فَقالَ : كَذَبتَ يَابنَ سُمَيَّةَ .

فَقالَ : أنَا وَاللّهِ ابنُ سُمَيَّةَ وَابنُ ياسِرٍ . فَأَمَرَ غِلمانا لَهُ فَمَدّوا بِيَدَيهِ ورِجلَيهِ ، ثُمَّ ضَرَبَهُ عُثمانُ بِرِجلَيهِ وهِيَ فِي الخُفَّينِ عَلى مَذاكيرِهِ ، فَأَصابَهُ الفَتقُ ، وكانَ ضَعيفا كَبيرا فَغُشِيَ عَلَيهِ. (1)8370.عنه عليه السلام :الاستيعاب :كانَ اجتِماعُ بَني مَخزومٍ إلى عُثمانَ حينَ نالَ مِن عَمّارٍ غِلمانُ عُثمانَ ما نالوا مِنَ الضَّربِ ، حَتَّى انفَتَقَ لَهُ فَتقٌ في بَطنِهِ ، ورَغَموا وكَسَروا ضِلعا مِن أضلاعِهِ ، فَاجتَمَعَت بَنو مَخزومٍ وقالوا : وَاللّهِ لَئِن ماتَ لا قَتَلنا بِهِ أحَدا غَيرَ عُثمانَ . (2)8369.عنه عليه السلام :الإمامة والسياسة :اِجتَمَعَ ناسٌ مِن أصحابِ النَّبِيِّ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ فَكَتَبوا كِتابا ذَكَروا فيهِ ما خالَفَ فيهِ عُثمانُ مِن سُنَّةِ رَسولِ اللّهِ وسُنَّةِ صاحِبَيهِ ، وما كانَ مِن هِبَتِهِ خُمُسَ إفريقِيَّةٍ لِمَروانَ وفيهِ حَقُّ اللّهِ ورَسولِهِ ، ومِنهُم ذَوُو القُربى وَاليَتامى وَالمَساكينُ .

وما كانَ مِن تَطاوُلِهِ فِي البُنيانِ ، حَتّى عَدّوا سَبعَ دورٍ بَناها بِالمَدينَةِ : دارا لِنائِلَةَ ، ودارا لِعائِشَةَ وغَيرِهِما مِن أهلِهِ وبَناتِهِ . وبُنيانَ مَروانَ القُصورَ بِذي خَشَبٍ ، وعِمارَةَ الأَموالِ بِها مِنَ الخُمُسِ الواجِبِ للّهِِ ولِرَسولِهِ .

وما كانَ مِن إفشائِهِ العَمَلَ والوِلاياتِ في أهلِهِ وبَني عَمِّهِ مِن بَني اُمَيَّةَ _ أحداثٍ وغِلمَةٍ _ لا صَحِبَةَ لَهُم مِنَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله ولا تَجرَبَةَ لَهُم بِالاُمورِ .

و ما كانَ مِنَ الوَليدِ بنِ عُقبةَ بِالكوفَةِ إذ صَلّى بِهِمُ الصُّبحَ وهُوَ أميرٌ عَلَيها سَكرانَ أربَعَ رَكَعاتٍ ، ثُمَّ قالَ لَهُم : إن شِئتُم أزيدُكُم صَلاةً زِدتُكُم ، وتَعطيلِهِ إقامَةَ الحَدِّ عَلَيهِ ، وتَأخيرِهِ ذلِكَ عَنهُ .

وتَركِهِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارَ لا يَستَعمِلُهُم عَلى شَيءٍ وَلا يَستَشيرُهُم ، وَاستَغنى بِرَأيِهِ عَن رَأيِهِم .

وما كانَ مِنَ الحِمَى الَّذي حَمى حَولَ المَدينَةِ ، وما كانَ مِن إدرارِهِ القَطائِعَ وَالأرزاقَ وَالأَعطِياتِ عَلى أقوامٍ بِالمَدينَةِ لَيسَت لَهُم صُحبَةٌ مِنَ النَّبِيِّ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ ، ثُمَّ لا يَغزونَ ولا يَذُبّونَ .

وما كانَ مِن مُجاوَزَتِهِ الخَيزُرانَ إلَى السَّوطِ ، وأنَّهُ أوَّلُ مَن ضَرَبَ بِالسِّياطِ ظُهورَ النّاسِ ، وإنَّما كانَ ضَربُ الخَليفَتَينِ قَبلَهُ بِالدِّرَةِ وَالخَيزُرانِ . ثُمَّ تَعاهَدَ القومُ لِيَدفَعَنَّ الكِتابَ في يَدِ عُثمانَ ، وكانَ مِمَّن حَضَرَ الكِتابَ : عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وَالمِقدادُ بنُ الأَسوَدِ ، وكانوا عَشَرَةً ؛ فَلَمّا خَرَجوا بِالكِتابِ لِيَدفَعوهُ إلى عُثمانَ وَالكِتابُ في يَدِ عَمّارٍ ، جَعَلوا يَتَسَلَّلونَ عَن عَمّارٍ حَتّى بَقِيَ وَحدَهُ ، فَمَضى حَتّى جاءَ دارَ عُثمانَ ، فَاستَأذَنَ عَلَيهِ ، فَأَذِنَ لَهُ في يومٍ شاتٍ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ وعِندَهُ مَروانُ بنُ الحَكَمِ وأهلُهُ مِن بَني اُمَيَّةَ ، فَدَفَعَ إلَيهِ الكِتابَ فَقَرَأَهُ، فَقالَ لَهُ : أنتَ كَتَبتَ هذَا الكِتابَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ: ومَن كانَ مَعَكَ ؟ قالَ : كانَ مَعي نَفَرٌ تَفَرَّقوا فَرَقا (3) مِنكَ .

قالَ : مَن هُم ؟ قالَ : لا اُخبِرُكَ بِهِم .

قالَ : فَلِمَ اجتَرَأتَ عَلَيَّ مِن بَينِهِم ؟ فَقالَ مَروانُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ هذَا العَبدَ الأسوَدَ _ يَعني عَمّارا _ قَد جَرَّأَ عَلَيكَ النّاسَ، وإنَّكَ إن قَتَلتَهُ نَكَّلتَ بِهِ مَن وَراءَهُ.

قالَ عُثمانُ : اِضرِبوهُ ، فَضَرَبوهُ وضَرَبَهُ عُثمانُ مَعَهُم حَتّى فَتَقوا بَطنَهُ ، فَغُشِيَ عَلَيهِ ، فَجَرّوهُ حَتّى طَرَحوهُ عَلى بابِ الدّارِ ، فَأَمَرَت بِهِ اُمُّ سَلَمَةَ زَوجُ النَّبِيِّ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ ، فَاُدخِلَ مَنزِلَها .

وغَضِبَ فيهِ بَنو المُغيرَةِ وكانَ حَليفَهُم ، فَلَمّا خَرَجَ عُثمانُ لِصَلاةِ الظُّهرِ ، عَرَضَ لَهُ هِشامُ بنُ الوَليدِ بنِ المُغيرَةِ ، فَقالَ : أما وَاللّهِ لَئِن ماتَ عَمّارٌ مِن ضَربِهِ هذا لَأَقتُلَنَّ بِهِ رَجُلاً عَظيما مِن بَني اُمَيَّةَ ، فَقالَ عُثمانُ : لَستَ هُناكَ . (4) .


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 162 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 50 ، الفتوح : ج 2 ص 372 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 85 كلاهما نحوه ؛ الشافي : ج 4 ص 290 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 227 الرقم 1883 ، شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 102 و ج 20 ص 36 .
3- .الفَرَق : الخوف والفزع (النهاية : ج 3 ص 438 «فرق») .
4- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 50 .

ص: 181

8368.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف :گفته مى شود كه مقداد بن عمرو ، عمّار بن ياسر ، طلحه و زبير به همراه عدّه اى از اصحاب پيامبر خدا چيزى نوشتند و در آن ، بدعت هاى عثمان را بر شمردند و او را از پروردگارش بيم دادند و به او اعلام كردند كه اگر [ از كارهايش ]دست نكشد ، بر او مى شورند .

عمّار ، نوشته را گرفت و نزد عثمان آورد و بخشى از آغاز آن را خواند .

عثمان به او گفت : [ چرا] از ميان آنان ، تو بر من در آمده اى؟

عمّار گفت : چون من از همه آنان بر تو دلسوزترم . گفت : اى پسر سميّه! دروغ مى گويى .

گفت : به خدا سوگند ، من پسر سميّه و ياسر هستم .

عثمان به غلامانش فرمان داد تا او را بر زمين بخوابانند . سپس با پاهايش كه در كفش بود ، بر بيضه هاى او كوفت . از اين رو دچار فتق شد و چون پير و ناتوان بود ، بيهوش گرديد .8367.عنه عليه السلام :الاستيعاب :اجتماع قوم بنى مخزوم در نزد عثمان ، هنگامى بود كه غلامانِ او به فرمان وى ، چنان عمّار را كتك زدند كه دچار فتق شكم شد و نيز او را بر زمين افكندند و يكى از دنده هايش را شكستند .

بنى مخزوم ، گرد آمدند و گفتند : به خدا سوگند ، اگر عمّار بميرد ، كسى جز عثمان را به قصاص او نمى كشيم .8366.عنه عليه السلام :الإمامة و السياسة :گروهى از ياران پيامبر _ كه درود و سلام بر او باد _ گرد آمدند و چيزى نوشتند و در آن، مخالفت هاى عثمان با سنّت پيامبر خدا و دو خليفه قبلى اش را ذكر كردند ، از جمله :

بخشيدن خُمس [ غنائم] افريقا به مروان (كه در آن ، حقّ خدا و پيامبر خدا و نيز خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و يتيمان و بينوايان نيز وجود داشت) ؛

زياده روى در خانه سازى (تا آن جا كه هفت خانه اى را كه در مدينه براى نائله و عايشه و ساير افراد خانواده و دخترانش ساخته بود ، بر شمردند) ؛

كاخ سازى مروان در منطقه ذو خُشُب (كه هزينه آن از خُمس پرداخت شده بود كه ويژه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله است) ؛

پخش كردن كارها و ولايت ها در ميان خاندان و پسر عموهاى كم سال و جوان خود (كه سابقه مصاحبت با پيامبر خدا و تجربه اى در كارها نداشتند) ؛

جارى نكردن حد بر وليد بن عقبه و تأخير در آن و حد زدن او [ از سر ناچارى ](در آن اتّفاقى كه از وليد بن عقبه در نماز صبح ، در دوران حكومتش بر كوفه ، سر زد كه با حالت مستى ، نماز را چهار ركعتى خواند و سپس به آنها گفت : اگر بخواهيد بيشتر بخوانم ، مى خوانم) ؛

وا نهادن مهاجران و انصار (بدون آن كه آنان را به كارى بگمارد و يا از آنان نظرخواهى كند ؛ چرا كه عثمان به سبب استبداد رأى ، خود را از رايزنى با اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بى نياز مى ديد) ؛

ايجاد قُرُقگاه براى خود در پيرامون مدينه ؛

بخشيدن قطعات حاصلخيز و گشاده دستى در محصولات و ساير بخشش ها (به گروه هايى در مدينه كه نه از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و نه به جنگ و دفاع برمى خاستند) ؛

كنار گذاشتن خيزران (1) و در دست گرفتن تازيانه اى از پوست (و او نخستين كسى بود كه با چنين تازيانه اى بر پشت مردم نواخت ، در حالى كه تنبيه هاى دو خليفه پيشين ، با شلّاق نرم و خيزران بود) . (2)

اين گروه ، پيمان بستند كه نوشته را به دست عثمان برسانند و در ميان نويسندگان ، عمّار بن ياسر و مقداد بن اسود نيز بودند و جمعا ده نفر مى شدند . چون بيرون آمدند تا نوشته را _ كه در دست عمّار بود _ به عثمان بدهند ، يكى يكى از گرد عمّار پراكنده شدند ، تا آن كه او تنها ماند .

او رفت تا به خانه عثمان رسيد . از او اجازه خواست و عثمان ، در آن روز سرد و بارانى به وى اجازه داد و عمّار بر او وارد شد ، در حالى كه مروان بن حكم و خاندان عثمان از بنى اميّه نزدش بودند .

عمّار ، نوشته را به عثمان داد و او خواند و به وى گفت : تو اين را نوشته اى؟

گفت : آرى .

گفت : چه كسانى با تو بودند؟

گفت: چند نفر با من بودند كه از ترس تو پراكنده شدند.

گفت : چه كسانى بودند؟

گفت : به تو نخواهم گفت .

گفت : چگونه جرئت كردى كه از ميان آنان [ تنها] نزد من بيايى؟

مروان گفت : اى امير مؤمنان! اين بنده سياه (عمّار) ، مردم را بر تو گستاخ كرده است . اگر او را بكشى ، مايه عبرت ديگرانش ساخته اى .

عثمان گفت : او را بزنيد .

او را كتك زدند و عثمان نيز همراه آنان وى را زد ، تا آن كه شكمش ورم كرد و بر آمد و بيهوش شد . پس ، او را تا جلوى در خانه بر زمين كشاندند و [در همان جا ]افكندند.

اُمّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ، دستور داد كه او را به درون خانه وى ببرند . بنى مغيره كه عمّارْ هم پيمان آنان بود ، خشمناك شدند و چون عثمان براى نماز ظهر خارج شد ، هشام بن وليد بن مغيره راه بر او گرفت و گفت : آگاه باش! به خدا سوگند ، اگر عمّار از اين ضربه بميرد ، مردى بزرگ از بنى اميّه را به قصاص او خواهم كشت . عثمان گفت : تو مرد آن نيستى . .


1- .گونه اى نىِ مغزدار كه از آن ، عصا و چوبْ دستى مى سازند .
2- .تازيانه دو خليفه پيشين ، شلّاق نرمى بود كه از آن براى تأديب كودكان استفاده مى شد و در عربى به آن «دِرّه» مى گويند ؛ ولى عثمان ، اين تازيانه را به تازيانه اى از پوست تبديل كرد كه با آن ، حدود شرعى را اجرا مى كنند و در زبان عربى به آن «سَوْط» گفته مى شود. (م)

ص: 182

. .

ص: 183

. .

ص: 184

8365.عنه عليه السلام :الفتوح_ في خَبَرِ وَفاةِ أبي ذَرٍّ _: بَلَغَ ذلِكَ عُثمانَ ، فَقالَ : رَحِمَ اللّهُ أبا ذَرٍّ ! فَقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : فَرِحَمَ اللّهُ أبا ذَرٍّ مِن كُلِّ قُلوبِنا ! فَغَضِبَ عُثمانُ ثُمَّ قالَ : يا كَذا وكَذا أ تَظُنُّ أنّي نَدِمتُ عَلى تَسييرِهِ إلى رَبَذَةَ ؟

قالَ عَمّارٌ : لا وَاللّهِ ما أرى ذلِكَ !

قالَ عُثمانُ : اِدفَعوا في قَفاهُ ، وأنتَ فَالحَقْ بِالمَكانِ الَّذي كانَ فيهِ أبو ذَرٍّ ، ولا تَبرَحهُ أبَدا ما بَقيتَ وأنَا حَيٌّ .

فَقالَ عَمّارٌ : وَاللّهِ إنَّ جِوارَ السِّباعِ لَأَحَبُّ إلَيَّ مِن جَوارِكَ ؛ ثُمَّ قامَ عَمّارٌ فَخَرَجَ مِن عِندِهِ .

قالَ: وعَزَمَ عُثمانُ عَلى نَفيِ عَمّارٍ، وأقبَلَت بَنو مَخزومٍ إلى عَلِيِّ بنِ أبيطالِبٍ رضى الله عنه فَقالوا : إنَّهُ يا أبَا الحَسَنِ قَد عَلِمتَ بِأَنّا أخوالُ أبيكَ أبي طالِبٍ ، وهذا عُثمانُ بنُ عَفّانَ قَد أمَرَ بِتَسييرِ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ ، وقَد أحبَبنا أن نَلقاهُ فَنُكَلِّمَهُ في ذلِكَ ونَسأَلَهُ أن يَكُفَّ عَنهُ ولا يُؤذِيَنا فيهِ ، فَقَد وَثَبَ عَلَيهِ مَرَّةً فَفَعَلَ بِهِ ما فَعَلَ ، وهذِهِ ثانِيَةٌ ، ونَخافُ أن يَخرُجَ مَعَهُ إلى أمرٍ يَندَمُ ونَندَمُ نَحنُ عَلَيهِ .

فَقالَ : أفعَلُ ذلِكَ فَلا تَعجَلوا ، فَوَاللّهِ لَو لَم تَأتوني في هذَا لَكانَ ذلِكَ مِنَ الحَقِّ الَّذي لا يَسَعُني تَركُهُ ولا عُذرَ لي فيهِ .

قالَ : ثُمَّ أقبَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه حَتّى دَخَلَ عَلى عُثمانَ فَسَلَّمَ وجَلَسَ فَقالَ : اتَّقِ اللّهَ أيُّهَا الرَّجُلُ ، وكُفَّ عَن عَمّارٍ وغَيرِ عَمّارٍ مِنَ الصَّحابَةِ ؛ فَإِنَّكَ قَد سَيَّرتَ رَجُلاً مِن صُلَحاءِ المُسلِمينَ وخِيارِ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ ، حَتّى هَلَكَ في تَسييرِكَ إيّاهُ غَريبا ، ثُمَّ إنَّكَ الآنَ تُريدُ أن تَنفى نَظيرَهُ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله !

فَقالَ عُثمانُ : لَأَنتَ أحَقُّ بِالمَسيرِ مِنهُ ، فَوَاللّهِ ما أفسَدَ عَلَيَّ عَمّارا وغَيرَهُ سِواكَ !

فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : وَاللّهِ يا عُثمانُ ! ما أنتَ بِقادِرٍ عَلى ذلِكَ ولا إلَيهِ بِواصِلٍ ، فَرَوِّم (1) ذلِكَ إن شِئتَ . وأمّا قَولُكَ : إنّي اُفسِدُهُم عَلَيكَ ، فَوَاللّهِ ما يُفسِدُهُم عَلَيكَ إلّا نَفسُكَ ؛ لِأَنَّهُم يَرَونَ ما يُنكِرونَ ؛ فَلا يَسَعُهُم إلّا تَغييرُ ما يَرَونَ ... .

ثُمَّ أقبَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه عَلى عَمّارِ بنِ ياسِرٍ فَقالَ لَهُ : اِجلِس في بَيتِكَ ولا تَبرَح مِنهُ ، فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى مانِعُكَ مِن عُثمانَ وغَيرِ عُثمانَ ، وهؤُلاءِ المُسلِمونَ مَعَكَ .

فَقالَت بَنو مَخزومٍ : وَاللّهِ يا أبَا الحَسَنِ ! لَئِن نَصَرتَنا وكُنتَ مَعَنا لا وَصَلَ إلَينا عُثمانُ بِشَيءٍ نَكرَهُهُ أبَدا .

وبَلَغَ ذلِكَ عُثمانَ فَكَفَّ عَن عَمّارٍ ونَدِمَ عَلى ما كانَ مِنهُ . (2) .


1- .من روّمتُ فلانا : إذا جعلته يطلب الشيء (لسان العرب : ج 12 ص 258 «روم»).
2- .الفتوح : ج 2 ص 378 وراجع أنساب الأشراف : ج 6 ص 169 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 .

ص: 185

8364.امام على عليه السلام :الفتوح_ در گزارش وفات ابو ذر _: چون اين خبر به عثمان رسيد ، گفت : خداوند ، ابو ذر را بيامرزد!

عمّار بن ياسر گفت : از صميم دل بگوييم : خداوند ، ابو ذر را بيامرزد!

عثمان خشمگين شد و گفت : اى فلان و فلان! گمان مى كنى كه من از تبعيد او به ربذه پشيمانم؟

عمّار گفت : به خدا سوگند ، نه ؛ چنين نمى بينم .

عثمان گفت : او را در پى ابو ذر بفرستيد . تو بايد به همان جا كه ابو ذر بود ، بروى و تا من زنده ام ، از آن جا بيرون نيايى .

عمّار گفت : به خدا سوگند ، براى من مجاورت با درندگان از مجاورت با تو محبوب تر است . سپس برخاست و از نزد او بيرون رفت .

عثمان تصميم به تبعيد عمّار گرفت و بنى مخزوم به على بن ابى طالب عليه السلام روى آوردند و گفتند : اى ابو الحسن! تو خوب مى دانى كه ما دايى هاى پدرت ابو طالب هستيم. عثمان بن عفّان به تبعيد عمّار بن ياسر فرمان داده است و ما دوست داريم كه او را ملاقات نماييم و درباره آن با او گفتگو كنيم و از او بخواهيم كه از عمّار ، دست بردارد و ما را آزار ندهد ؛ چرا كه [ عثمان ]يك بار بر او پريد و آن كار را كرد و اين ، بار دوم است و مى ترسيم كه كار ما و او به جايى بكشد كه هر دو پشيمان شويم .

[ على عليه السلام ] فرمود : «[ من ]اين كار را مى كنم . پس عجله نكنيد كه به خدا سوگند ، اگر نزد من هم نمى آمديد ، بر من لازم بود كه چنين كنم و مجال و عذرى براى وا نهادنش نداشتم» .

[ على عليه السلام ] به سوى عثمان رفت و بر او وارد شد و سلام داد و نشست و فرمود : «اى مرد! از خدا پروا كن و از عمّار و صحابه ديگر دست بردار . تو مردى از مسلمانان صالح و گزيده نخستينْ مهاجران را تبعيد كردى ، تا آن كه در تبعيدگاه تو ، غريب و بى كس در گذشت و اكنون مى خواهى يكى ديگر از اصحاب پيامبر خدا را چون او تبعيد كنى!» .

عثمان گفت : تو از او به تبعيد شدن ، سزاوارترى! به خدا سوگند ، كسى جز تو ، عمّار و ديگران را بر من نمى شورانْد .

على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند _ اى عثمان _ ، تو نه بر چنين كارى توانايى و نه دستت به آن مى رسد . اگر مى خواهى ، آزمايش كن . و امّا گفته ات كه من آنان را بر تو مى شورانم ، به خدا سوگند ، كسى جز خودت ، آنها را بر تو نمى شورانَد ؛ چون آنان زشتكارى هايى مى بينند و چاره اى جز تغيير آن نمى يابند ... » .

سپس على عليه السلام پيش عمّار بن ياسر رفت و به او فرمود : «در خانه ات بنشين و از آن جا تكان مخور ؛ كه خداى _ تبارك و تعالى _ تو را از عثمان و غير عثمان ، حفظ مى كند و اين مسلمانان با تو هستند» .

بنى مخزوم گفتند : اى ابو الحسن! به خدا سوگند ، اگر تو ما را يارى دهى و با ما باشى ، عثمان هرگز نمى تواند آسيبى به ما برساند .

اين به عثمان رسيد . پس ، از عمّار ، دست كشيد و از آنچه كرده بود ، پشيمان شد . .

ص: 186

. .

ص: 187

. .

ص: 188

4 / 7 _ 3ضَربُ عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ وتَسييرُهُ8361.امام على عليه السلام :تاريخ المدينة عن إسماعيل بن أبي خالد :إنَّ الوَليدَ بنَ عُقبَةَ كَتَبَ إلى عُثمانَ يُبغِضُهُ عَلَى ابنِ مَسعودٍ ، وأنَّ عُثمانَ سَيَّرَهُ مِنَ الكوفَةِ إلَى المَدينَةِ ، وحَرَمَهُ عَطاءَهُ ثَلاثَ سِنينَ . (1)8360.امام على عليه السلام :تاريخ المدينة عن إسماعيل بن أبي خالد :لَمّا بَلَغَ عُثمانَ أنَّ عَبدَ اللّهِ مَريضٌ حَمَلَ إلَيهِ عَطاءَهُ خَمسَةَ عَشَرَ ألفا ، وكانَ عَطاءُ البَدرِيّينَ خَمسَةَ آلافٍ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ عُثمانُ فَقالَ : كَيفَ تَجِدُكَ ؟ قالَ : مَردودٌ إلى مَولايَ الحَقِّ . قالَ : يَرحَمُكَ اللّهُ ، كَأَنَّهَا ظِنَّةٌ ، هذا عَطاؤُكَ خَمسَةَ عَشَرَ ألفا فَاقبِضهُ . قالَ : مَنَعتَنيهِ إذ كانَ يَنفَعُني ! فَأَنَا آخُذُهُ مِنكَ يَومَ القِيامَةِ . فَانصَرَفَ ولَم يَقبَل عَطاءَهُ . (2)8359.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي مخنف وعوانة :إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ مَسعودٍ حينَ ألقى مَفاتيحَ بَيتِ المالِ إلَى الوَليدِ بنِ عُقبَةَ قالَ : مَن غَيَّرَ غَيَّرَ اللّهُ ما بِهِ ، ومَن بَدَّلَ أسخَطَ اللّهُ عَلَيهِ ، وما أرى صاحِبَكُم إلّا وقَد غَيَّرَ وبَدَّلَ ، أ يُعزَلُ مِثلُ سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ويُولَّى الوَليدُ ؟ وكانَ يَتَكَلَّمُ بِكَلامٍ لا يَدَعُهُ وهُوَ : إنَّ أصدَقَ القَولِ كِتابُ اللّهِ ، وأحسَنَ الهُدى هُدى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وشَرَّ الاُمورِ مُحدَثاتُها ، وكُلَّ مُحدَثٍ بِدعَةٌ ، وكُلَّ بِدعَةٍ ضَلالَةٌ ، وكُلَّ ضَلالَةٍ فِي النّارِ .

فَكَتَبَ الوَليدُ إلى عُثمانَ بِذلِكَ وقالَ : إنَّهُ يَعيبُكَ ويَطعَنُ عَلَيكَ ، فَكَتَبَ إلَيهِ عُثمانُ يَأمُرُهُ بِإِشخاصِهِ ، وشَيَّعَهُ أهلُ الكوفَةِ ، فَأَوصاهُم بِتَقوَى اللّهِ ولُزومِ القُرآنِ ، فَقالوا لَهُ : جُزِيتَ خَيرا ؛ فَلَقَد عَلَّمتَ جاهِلَنا ، وثَبَّتَّ عالِمَنا ، وأقرَأتَنَا القُرآنَ ، وفَقَّهتَنا فِي الدّينِ ، فَنِعمَ أخُو الإِسلامِ أنتَ ونِعمَ الخَليلُ ، ثُمَّ وَدَّعوهُ وَانصَرَفوا .

وقَدِمَ ابنُ مَسعودٍ المَدينَةَ وعُثمانُ يَخطُبُ عَلى مِنبَرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا رَآهُ قالَ : ألا إنَّهُ قَدِمَت عَلَيكُم دُوَيبَةُ سوءٍ ، مَن تَمشِ عَلى طَعامِهِ يَقِئ ويَسلَح (3) .

فَقالَ ابنُ مَسعودٍ : لَستُ كَذلِكَ ، ولكِنّي صاحِبُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ بَدرٍ ، ويَومَ بَيعَةِ الرِّضوانِ .

ونادَت عائِشَةُ : أي عُثمانُ ! أ تَقولُ هذا لِصاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

ثُمَّ أمَرَ عُثمانُ بِهِ فَاُخرِجَ مِنَ المَسجِدِ إخراجا عَنيفا ، وضَرَبَ بِهِ عَبدُ اللّهِ بنُ زمعَةَ بنِ الأَسوَدِ بنِ المُطَّلِبِ بنِ أسَدِ بنِ عَبدِ العُزَّى بنِ قُصَي الأَرضَ ، ويُقالُ : بَلِ احتَمَلَهُ يَحمومُ غُلامُ عُثمانَ ورِجلاهُ تَختَلِفانِ عَلى عُنُقِهِ ، حَتّى ضَرَبَ بِهِ الأَرضَ ، فَدَقَّ ضِلعُهُ .

فَقالَ عَلِيٌّ : يا عُثمانُ ! أ تَفعَلُ هذا بِصاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقَولِ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ ؟

فَقالَ : ما بِقَولِ الوَليدِ فَعَلتُ هذا ، ولكِن وَجَّهتُ زُبَيدَ بنَ الصَّلتِ الكَندِيَّ إلَى الكوفَةِ ، فَقالَ لَهُ ابنُ مَسعودٍ : إنَّ دَمَ عُثمانَ حَلالٌ .

فَقالَ عَلِيٌّ : أحَلتَ مِن زُبَيدٍ عَلى غَيرِ ثِقَةٍ ... وقامَ عَلِيٌّ بِأَمرِ ابنِ مَسعودٍ حَتّى أتى بِه مَنزِلَهُ ، فَأَقامَ ابنُ مَسعودٍ بِالمَدينَةِ لا يَأذَنُ لَهُ عُثمانُ فِي الخُروجِ مِنها إلى ناحِيَةٍ مِنَ النَّواحي ، وأرادَ حينَ بَرِئَ الغَزوَ ، فَمَنَعَهُ مِن ذلِكَ .

وقالَ لَهُ مَروانُ : إنَّ ابنَ مَسعودٍ أفسَدَ عَلَيكَ العِراقَ ، أ فَتُريدُ أن يُفسِدَ عَلَيكَ الشّامَ ؟

فَلَم يَبرَحِ المَدينَةَ حَتّى تُوُفِّيَ قَبلَ مَقتَلِ عُثمانَ بِسَنَتَينِ ، وكانَ مُقيما بِالمَدينَةِ ثَلاثَ سِنينَ . وقالَ قومٌ : إنَّهُ كانَ نازِلاً عَلى سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ .

ولَمّا مَرِضَ ابنُ مَسعودٍ مَرَضَهُ الَّذي ماتَ فيهِ أتاهُ عُثمانُ عائِدا فَقالَ : ما تَشتَكي ؟ قالَ : ذُنوبي .

قالَ : فَما تَشتَهي ؟ قالَ : رَحمَةَ رَبّي .

قالَ : أ لا أدعو لَكَ طَبيبا ؟ قالَ : الطَّبيبُ أمرَضَني .

قالَ : أ فَلا آمُرُ لَكَ بِعَطائِكَ ؟ قالَ : مَنَعتَنيهِ وأنَا مُحتاجٌ إلَيهِ ، وتُعطينيهِ وأنَا مُستَغنٍ عَنهُ ؟

قالَ : يَكونُ لِوُلدِكَ ، قالَ : رِزقُهُم عَلَى اللّهِ .

قالَ : اِستَغفِر لي يا أبا عَبدِ الرَّحمنِ . قالَ : أسأَلُ اللّهَ أن يَأخُذَ لي مِنكَ بِحَقّي .

وأوصى أن لا يُصَلِّيَ عَلَيهِ عُثمانُ ، فَدُفِنَ بِالبَقيعِ وعُثمانُ لا يَعلَمُ ، فَلَمّا عَلِمَ غَضِبَ وقالَ : سَبَقتُموني بِهِ ؟ ! فَقالَ لَهُ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : إنَّهُ أوصى أن لا تُصَلِّيَ عَلَيهِ ؛ وقالَ الزُّبَيرُ :

لَأَعرِفَنَّكَ بَعدَ المَوتِ تَندُبُني

وفي حَياتيَ ما زَوَّدتَني زادي (4) .


1- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1049 .
2- .تاريخ المدينة : ج 3 ص 1051 .
3- .السُّلاح : النَّجْو [أي الغائط] ، وقد سَلَحَ الرجُل يَسْلَح سَلْحا (تاج العروس : ج 4 ص 92 «سلح») .
4- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 146 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 42 والشافي : ج 4 ص 279 .

ص: 189

4 / 7 _ 3 كتك زدن و كوچاندن عبد اللّه بن مسعود

4 / 7 _ 3كتك زدن و كوچاندن عبد اللّه بن مسعود8356.امام على عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از اسماعيل بن ابى خالد _: وليد بن عقبه به عثمان نامه نوشت و او را با ابن مسعود ، دشمن كرد . عثمان نيز او را از كوفه به مدينه آورد و براى سه سال ، سهمش را از بيت المالْ قطع كرد .8355.امام على عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از اسماعيل بن ابى خالد _: چون به عثمان خبر رسيد كه عبد اللّه [ بن مسعود ]بيمار است ، سهم [ سه ساله ]او را از بيت المال به مبلغ پانزده هزار (1) برايش فرستاد و سپس بر او وارد شد و گفت : چگونه اى؟

گفت : در حال بازگشت به مولاى حقيقى ام (خداوند) هستم .

گفت : خدا تو را بيامرزد! خيال مى كنى كه چنين است! اين پانزده هزار ، سهم توست . آن را بگير .

گفت : آن گاه كه برايم نفعى داشت ، ندادى . من آن را روز قيامت از تو مى گيرم . پس رو گرداند و عطاى عثمان را نپذيرفت .8354.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف و عَوانه _: هنگامى كه عبد اللّه بن مسعود ، كليدهاى بيت المال را پيش وليد بن عقبه انداخت ، گفت : هر كس [ احكام خدا را ]دگرگون سازد ، خداوند ، دگرگونش خواهد ساخت و هر كس [ سنّت هاى پيامبر خدا را] تبديل كند ، خداوند بر او خشم مى گيرد . من جز اين نمى بينم كه خليفه شما ، [ احكام خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را ]دگرگون و تبديل كرده است . آيا همچون سعد بن ابى وقّاص را بركنار و [ به جايش ]وليد را حاكم مى كنند؟!

ابن مسعود ، همواره اين سخن را بر زبان مى آورد كه : راست ترين گفته ها ، كتاب خدا و بهترين هدايت ، هدايت محمّد صلى الله عليه و آله است و بدترين كارها ، نوآورى در دين است و هر نوآورى [ در دين] بدعت و هر بدعتى گم راهى و هر گم راهى اى در آتش است .

وليد ، اين را به عثمان نوشت و گفت : او بر تو عيب مى گيرد و از تو بدگويى مى كند . عثمان نيز به وليد نوشت كه او را [ به مدينه ]روانه كند . اهالى كوفه او را بدرقه كردند و او هم آنان را به تقواى الهى و همراهى قرآن سفارش كرد .

آنان گفتند : خير ببينى كه نادان ما را دانش آموختى و داناى ما را استوار داشتى و به ما قرآن ياد دادى و ما را در دين ، بينا كردى . تو بهترين برادر دينى و بهترين دوست ما هستى . سپس با او وداع كردند و باز گشتند .

ابن مسعود به مدينه آمد ، در حالى كه عثمان بر منبر پيامبر خدا خطبه مى خواند . چون ابن مسعود را ديد ، گفت : هان! جنبنده بدى بر شما وارد شد كه بر روى غذاى خود راه مى رود و استفراغ مى كند و مدفوعش را بيرون مى فرستد .

ابن مسعود گفت : من اين گونه نيستم ؛ بلكه من ياور پيامبر خدا در جنگ بدر و در روز بيعت رضوانم .

عايشه ندا داد : اى عثمان! آيا به صحابى پيامبر خدا چنين مى گويى؟!

سپس عثمان فرمان داد او (ابن مسعود) را با زور و درشتى از مسجد بيرون كردند . عبد اللّه بن زمعة بن اسود بن مطّلب بن اسد بن عبد العُزّى بن قُصَى ، او را بر زمين زد و گفته مى شود يحموم ، غلام عثمان ، او را بر دوش خود بلند كرد و در حالى كه پا در هوا بود ، او را بر زمين زد ، چنان كه دنده اش شكست .

على عليه السلام فرمود : «اى عثمان! آيا به استناد گفته وليد بن عقبه ، با صحابى پيامبر خدا چنين مى كنى؟» .

گفت : به استناد گفته وليد ، چنين نكردم ؛ بلكه زُبيد بن صَلت كِندى را به كوفه روانه كردم و [ در آن جا ]ابن مسعود به او گفته است كه خون عثمان ، حلال است .

على عليه السلام فرمود : «بدون اطمينان يافتن از درستى گفته زبيد ، اين [ مجازات] را حلال دانستى ...» .

على عليه السلام به ابن مسعود ، رسيدگى كرد و او را به خانه خويش آورد . ابن مسعود در مدينه ماند و عثمان به او اجازه نمى داد تا از مدينه به جاى ديگرى برود . چون بهبود يافت ، خواست به جهاد برود ؛ امّا عثمانْ او را منع كرد ؛ زيرا مروان به او گفت : ابن مسعود ، عراق را براى تو تباه كرده است . آيا مى خواهى شام را نيز براى تو تباه كند؟

[ ابن مسعود ] همواره در مدينه بود تا آن كه دو سال پيش از كشته شدن عثمان و پس از سه سال اقامت در مدينه (2) در گذشت .

چون ابن مسعود به بيمارى اى (كه در آن در گذشت ،) دچار شد ، عثمان به عيادتش آمد و گفت : از چه ناراحتى؟

گفت : از گناهانم .

گفت : چه دوست دارى؟

گفت : رحمت پروردگارم را .

گفت : برايت طبيبى نياورم؟

گفت : طبيب ، مرا بيمار كرده است .

گفت : فرمان ندهم كه سهمت را بياورند؟

گفت : در حالى كه بدان نيازمند بودم ، ندادى . اكنون كه از آن بى نيازم ، مى دهى؟

گفت : براى فرزندانت مى شود .

گفت : روزى آنان با خداست .

گفت : اى ابو عبد الرحمان! برايم آمرزش بخواه .

گفت : از خدا مى خواهم كه حقّم را از تو بگيرد .

او وصيّت كرد كه عثمان بر او نماز نگزارَد . پس در بقيع ، دفن شد و عثمان بى خبر بود و چون پى برد ، خشمگين شد و گفت : بر من پيشى جستيد!

عمّار بن ياسر به او گفت : او وصيّت كرد كه تو بر او نماز نگزارى .

زبير گفت :

مى دانم كه پس از مرگم بر من ناله مى كنى

در حالى كه در زندگى ام ، توشه ام را به من ندادى .

.


1- .سهم بَدريان (مسلمانانى كه در جنگ بدر حضور داشتند) ، پنج هزار در سال بود .
2- .برخى گفته اند كه او در خانه سعد بن ابى وقّاص مى زيست .

ص: 190

. .

ص: 191

. .

ص: 192

. .

ص: 193

. .

ص: 194

4 / 7 _ 4تَسييرُ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ حَنبَلٍ8351.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :سَيَّرَ [عُثمانُ ]عَبدَ الرَّحمنِ بنِ حَنبَلٍ 1 صاحِبَ رَسولِ اللّهِ إلَى القَموسِ (1) مِن خَيبَرٍ ، وكانَ سَبَبُ تَسييرِهِ إيّاهُ أنَّهُ بَلَغَهُ كُرهُهُ مَساوِئَ ابنِهِ وخالِهِ ، وأنَّهُ هَجاهُ . (2)4 / 7 _ 5تَسييرُ عامِرِ بنِ قَيسٍ8363.عنه عليه السلام :المعارف :سَيَّرَ [عُثمانُ] عامِرَ بنَ عَبدِ القَيسِ 4 مِنَ البَصرَةِ إلَى الشّامِ . (3)8362.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف لوط بن يحيى وغيره :كانَ عامِرُ بنُ عَبدِ قَيسٍ التَّميميُّ يُنكِرُ عَلى عُثمانَ أمرَهُ وسيرَتَهُ، فَكَتَبَ حَمرانُ بنُ أبانٍ _ مَولى عُثمانَ _ إلى عُثمانَ بِخَبَرِهِ، فَكَتَبَ عُثمانُ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرِ بنِ كُرَيزٍ في حَملِهِ فَحَمَلَهُ . (4) .


1- .كذا في المصدر . وفي معجم البلدان (ج 4 ص 398) : القَمُوص : جبل بخيبر ، عليه حصن أبي الحُقيق اليهودي .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 .
3- .المعارف لابن قتيبة : ص 195 ، العقد الفريد : ج 3 ص 291 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 166 .
4- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 172 .

ص: 195

4 / 7 _ 4 تبعيد عبد الرحمان بن حنبل
4 / 7 _ 5 تبعيد عامر بن عبد قيس

4 / 7 _ 4تبعيد عبد الرحمان بن حنبل8359.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عثمان ، عبد الرحمان بن حنبل ، 1 صحابى پيامبر خدا را به قَمُوس خيبر (1) تبعيد كرد . علّت تبعيدش آن بود كه به عثمان خبر رسيد كه وى زشتكارى هاى پسر و دايى عثمان را ناپسند شمرده ، او را هجو كرده است .4 / 7 _ 5تبعيد عامر بن عبد قيس8356.عنه عليه السلام :المعارف :[ عثمان ،] عامر بن عبد قيس (2) را از بصره به شام تبعيد كرد .8355.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخنَفْ لوط بن يحيى و غير او _: عامر بن عبد قيس تميمى ، كار و شيوه عثمان را زشت مى شمرد . پس حُمران بن اَبان ، وابسته عثمان ، خبرش را به او نوشت . عثمان نيز به عبد اللّه بن عامر بن كُرَيز نوشت كه او را روانه كن . او نيز روانه اش كرد .

.


1- .قَموس يا قَموص ، كوهى در خيبر است كه قلعه ابو حُقيق يهودى بر آن ، قرار داشته است (معجم البلدان : ج 4 ص 398) .
2- .عامر بن عبد قيس ، از زاهدان هشتگانه است كه بر جلالت او اتّفاق است . در بصره متولّد شد و از زينت هاى دنيا دور بود . بدعت هاى عثمان را در دين ، زشت شمرد و عثمان هم او را به شام تبعيد كرد (براى آگاهى بيشتر از تحريف هاى سيف بن عمر در اين واقعه ، ر .ك : تاريخ الطبرى : ج 4 ص 327 و تاريخ دمشق : ج 26 ص 18 _ 24) .

ص: 196

8354.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن العلاء بن عبد اللّه بن زيد العنبري :اِجتَمَعَ ناسٌ مِنَ المُسلِمينَ ، فَتَذاكَروا أعمالَ عُثمانَ وما صَنَعَ ، فَاجتَمَعَ رَأيُهُم عَلى أن يَبعَثَوا إلَيهِ رَجُلاً يُكَلِّمُهُ ، ويُخبِرُهُ بِأَحداثِهِ .

فَأَرسَلوا إلَيهِ عامِرَ بنَ عَبدِ اللّهِ التَّميميَّ ثُمَّ العَنبَرِيَّ _ وهُوَ الَّذي يُدعى عامِرَ بنَ عَبدَ قَيسٍ _ فَأَتاهُ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ : إنَّ ناسا مِنَ المُسلِمينَ اجتَمَعوا فَنَظَروا في أعمالِكَ ، فَوَجَدوكَ قَد رَكِبتَ اُمورا عِظاما ، فَاتَّقِ اللّهَ عَزَّوجَلَّ ، وتُب إلَيهِ ، وَانزِع عَنها .

قالَ لَهُ عُثمانُ : اُنظُر إلى هذا ؛ فَإِنَّ النّاسَ يَزعُمونَ أنَّهُ قارِئٌ ، ثُمَّ هُوَ يَجيءُ فَيُكَلِّمُني فِي المُحَقَّراتِ ، فَوَاللّهِ ما يَدري أينَ اللّهُ !

قالَ عامِرٌ : أنَا لا أدري أينَ اللّهُ ؟

قالَ : نَعَم ، وَاللّهِ ما تَدري أينَ اللّهُ .

قالَ عامِرٌ : بَلى وَاللّهِ ، إنّي لَأَدري أنَّ اللّهَ بِالمِرصادِ لَكَ . (1)4 / 7 _ 6ضَربُ كَعبِ بنِ عَبدَةَ وتَسييرُهُ8351.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف :كَتَبَ جَماعَةٌ مِنَ القُرّاءِ [أي مِن قُرّاءِ الكوفَةِ] إلى عُثمانَ ، مِنهُم : مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ الطُّفَيلِ العامِرِيُّ ، ومالِكُ بنُ حَبيبٍ التَّميمِيُّ ، ويَزيدُ بنُ قَيسٍ الأَرحَبِيُّ ، وحُجرُ بنُ عَدِيٍّ الكِندِيُّ ، وعَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ ، وسُلَيمانُ بنُ صُرَدٍ الخُزاعِيُّ ويُكنّى أبا مُطَرِّفٍ ، والمُسَيِّبُ بنُ نَجَبَةَ الفَزاريِّ ، وزَيدُ بنُ حِصنٍ الطّائي ، وكَعبُ بنُ عَبدَةَ النَّهدي ، وزِيادُ بنُ النَّضرِ بنِ بُشرِ بنِ مالِكِ بنِ الدَّيّانِ الحارِثِيُّ ، ومَسلَمَةُ بنُ عَبدِ القارِي مِنَ القارَةِ مِن بَنِي الهونِ بنِ خُزَيمَةَ بنِ مُدرِكَةَ : أنَّ سَعيدا كَثُرَ عَلى قَومٍ مِن أهلِ الوَرَعِ وَالفَضلِ وَالعَفافِ ، فَحَمَلَكَ في أمرِهِم عَلى ما لا يَحِلُّ في دينٍ ، ولا يَحسُنُ في سَماعٍ ، وإنّا نُذَكِّرُكَ اللّهَ في اُمَّةِ مُحَمَّدٍ ؛ فَقَد خِفنا أن يَكونَ فَسادُ أمرِهِم عَلى يَدَيكَ ؛ لِأَنَّكَ قَد حَمَلتَ بَني أبيكَ عَلى رِقابِهِم ، وَاعلَم أنَّ لَكَ ناصِرا ظالِما وناقِما عَلَيكَ مَظلوما ، فَمتى نَصَرَكَ الظّالِمُ ونَقَمَ عَلَيك النّاقِمُ تَبايَنَ الفَريقانِ وَاختَلَفَتِ الكَلِمَةُ ، ونَحنُ نُشهِدُ عَلَيكَ اللّهَ وكَفى بِهِ شَهيدا ؛ فَإِنَّكَ أميرُنا ما أطَعتَ اللّهَ وَاستَقَمتَ ، ولَن تَجِدَ دونَ اللّهِ مُلتَحَدا (2) ولا عَنهُ مُنتَقِذا .

ولَم يُسَمِّ أحَدٌ مِنهُم نَفسَهُ فِي الكِتابِ ، وبَعَثوا بِهِ مَعَ رَجُلٍ مِن عَنزَةَ يُكَنّى أبا رَبيعَةَ ، وكَتَبَ كَعبُ بنُ عَبدَةَ كِتابا مِن نَفسِهِ تَسمّى فيهِ ودَفَعَهُ إلى أبي رَبيعَةَ ...

ويُقالُ : إنَّ عُثمانَ لَمّا قَرَأَ كِتابَ كَعبٍ ، كَتَبَ إلى سَعيدٍ في إشخاصِهِ إلَيهِ ، فَأَشخَصَهُ إلَيهِ مَعَ رَجُلٍ أعرابِيٍّ مِن أعرابِ بَني أسَدٍ ، فَلَمّا رَأَى الأَعرابِيُّ صَلاتَهُ وعَرَفَ نُسُكَهُ وفَضلَهُ قالَ :

لَيتَ حَظّي مِن مَسيري بِكَعبِ

عَفوُهُ عَنّي وغُفرانُ ذَنبي

فَلَمّا قَدِمَ بِهِ عَلى عُثمانَ قالَ عُثمانُ : لَأَن تَسمَعَ بِالمُعَيدي خَيرٌ مِن أن تَراهُ (3) ، وكانَ شابّا حَديثَ السِّنِّ نَحيفا ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَيهِ فَقالَ : أ أنتَ تُعَلِّمُنِي الحَقَّ وَقَد قَرَأتُ كِتابَ اللّهِ وأنتَ في صُلبِ رَجُلٍ مُشرِكٍ ؟

فَقالَ لَهُ كَعبٌ : إنَّ إمارَةَ المُؤمِنينَ إنَّما كانَت لَكَ بِما أوجَبَتهُ الشُّورى حينَ عاهَدتَ اللّهَ عَلى نَفسِكَ لِتَسيرَنَّ بِسيرَةِ نَبِيِّهِ لا تُقَصِّرُ عَنها ، وإن يُشاوِرونا فيكَ ثانِيةً نَقَلناها عَنكَ .

يا عُثمانُ ! إنَّ كِتابَ اللّهِ لِمَن بَلَغَهُ وقَرَأَهُ ، وقَد شَرَكناكَ في قِراءَتِهِ ، ومَتى لَم يَعمَلِ القارِئُ بِما فيهِ كانَ حُجَّةً عَلَيهِ .

فَقالَ عُثمانُ : وَاللّهِ ، ما أظُنُّكَ تَدري أينَ رَبُّكَ ؟

فَقالَ : هُوَ بِالمِرصادِ .

فَقالَ مَروانُ : حِلمُكَ أغرى مِثلَ هذا بِكَ وجَرَّأَهُ عَلَيكَ .

فَأَمَرَ عُثمانُ بِكَعبٍ فَجُرِّد وضَرَبَ عِشرينَ سَوطا وسَيَّرَهُ إلى «دَباوَندَ (4) » ، ويُقالُ : إلى «جَبَلِ الدُّخانِ» .

فَلَمّا وَرَدَ عَلى سَعيدٍ حَمَلَهُ مَعَ بُكَيرِ بنِ حُمرانَ الأَحمَرِيِّ ، فَقالَ الدِّهقانُ الَّذي وَرَدَ عَلَيهِ : لِمَ فُعِلَ بِهذَا الرَّجُلِ ما أرى ؟

قالَ بُكَيرٌ : لِأَنَّهُ شِرِّيرٌ ! فَقالَ : إنَّ قَوما هذا مِن شِرارِهِم لَخِيارٌ .

ثُمَّ إنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وَبَّخا عُثمانَ في أمرِ كَعبٍ وغَيرِهِ ، وقالَ طَلحَةُ : عِندَ غِبِّ الصَّدَرِ تُحمَدُ عاقِبَةُ الوِردِ ، فَكَتَبَ في رَدِّ كَعبٍ وحَمَلَهُ إلَيهِ ، فَلَمّا قَدِمَ عَلَيهِ نَزَعَ ثَوبَهُ وقالَ : يا كَعبُ اقتَصِّ ، فَعَفا . (5) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 333 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 274 نحوه .
2- .المُلْتَحَد : الملجأ (لسان العرب : ج 3 ص 389 «لحد») .
3- .مثل يُضرب لمن خَبَرُه خير من مَرْآه . وأوّل من قاله المنذر ابن ماء السماء (مجمع الأمثال : ج 1 ص 227) .
4- .مدينة دَبَاوَنْد وهو المشهور الآن ب_ دماوند . قرب طهران عاصمة إيران وهي تقطع على صفح جبل دماوند أعظم جبل في إيران .
5- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 153 وراجع الفتوح : ج 2 ص 390 _ 394 .

ص: 197

4 / 7 _ 6 كتك زدن و تبعيد كعب بن عبده

8350.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از علاء بن عبد اللّه بن زيد عنبرى _:گروهى از مسلمانان گرد آمدند و كارهاى عثمان و آنچه را كرده بود ، يادآور شدند و نظرشان بر اين قرار گرفت كه كسى را به سوى او بفرستند تا با او سخن بگويد و او را از بدعت هايش آگاه كند . پس ، عامر بن عبد اللّه تميمى عنبرى را (كه عامر بن عبد قيس نيز خوانده مى شد) ، به سوى او فرستادند .

عامر بر عثمان وارد شد و به وى گفت : گروهى از مسلمانان گرد آمدند و در كارهاى تو نگريستند و چنين يافتند كه تو كارهاى بسيار بدى مرتكب شده اى . پس ، از خداى عز و جل پروا كن و توبه نما و از اين كارها دست بردار .

عثمان گفت : به اين نگاه كنيد . مردم مى پندارند كه او قارى قرآن است ؛ ولى او مى آيد و با من درباره چيزهاى بى ارزش سخن مى گويد! به خدا سوگند ، او نمى داند خدا كجاست .

عامر گفت : من نمى دانم خدا كجاست؟

گفت : آرى . به خدا سوگند ، نمى دانى خدا كجاست .

عامر گفت : به خدا سوگند ، چرا . مى دانم كه خدا در كمين توست . (1)4 / 7 _ 6كتك زدن و تبعيد كعب بن عبده8348.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به پرسش درباره سائلى كه معلوم نيست راست ) أنساب الأشراف :گروهى از قاريان [ كوفه] ، از جمله : مَعقِل بن قيس رياحى ، عبد اللّه بن طُفَيل عامرى ، مالك بن حبيب تميمى ، يزيد بن قيس اَرحبى ، حُجر بن عَدىِّ كِندى ، عمرو بن حَمِق خُزاعى ، سليمان بن صُرَد خزاعى (كه كنيه اش ابو مُطرِّف بود) ، مُسَيَّب بن نَجْبه فَزارى ، زيد بن حِصن طايى ، كعب بن عبده نَهْدى ، زياد بن نَضْر بن بِشْر بن مالك بن ديّان حارثى و مسلمة بن عبد القارى (از تيره «قاره» از قبيله بنى هون بن خزيمة بن مدركه) به عثمان نوشتند كه : «سعيد [ بن عاص ]درباره گروهى از اهل ورع و فضيلت و عفّت ، سخن بسيار [ و ناصواب ]گفته و تو را درباره آنان به كارى وا داشته است كه در دينْ روا نيست و آوازه خوبى ندارد .

ما به تو يادآورى كرده ، تذكّر مى دهيم كه [ اوامر ]خدا را در حقّ امّت محمّد صلى الله عليه و آله رعايت كنى كه مى ترسيم تباهىِ كار امّت به دست تو باشد ؛ زيرا تو خويشانت را بر گُرده آنان سوار كردى .

و بدان كه تو ياورانى ستمگر و ناراضيانى ستم ديده دارى و هر گاه ستمگران به يارى ات بيايند و ناراضيان از تو انتقاد كنند ، ميان دو گروه ، جدايى مى افتد و اختلاف كلمه پيش مى آيد .

ما خدا را بر تو گواه مى گيريم ، كه او براى گواهى ، بس است . تا آن گاه كه خدا را اطاعت كنى و در راه مستقيم باشى ، امير ما هستى ؛ و جز خدا پناه و جز از سوى او راه نجاتى نمى يابى» .

هيچ يك از آنان نام خود را در نامه ننوشت و آن را با مردى از قبيله عَنْزه كه كنيه اش ابو ربيعه بود ، فرستادند .

كعب بن عبده نيز نامه اى از سوى خود نوشت و نامش را در آن نوشت و آن را به ابو ربيعه داد ... . گفته مى شود كه چون عثمان ، نامه كعب را خواند ، به سعيد [ بن عاص ]نوشت كه او را به سوى وى روانه كند .

او نيز وى را با مردى باديه نشين (از اعراب بنى سعد) روانه كرد و آن باديه نشين ، چون نماز كعب را ديد و به عبادت و فضيلتش پى بُرد ، گفت :

كاش بهره ام از بردن كعب

اين بود كه مرا ببخشد و گناهم آمرزيده شود !

هنگامى كه كعب بر عثمان در آمد ، عثمان گفت : آوازه اش را شنيدن ، بهتر از خود او را ديدن است! كعب ، جوان و كم سال و لاغر بود .

عثمان به كعب رو كرد و گفت : آيا تو حق را به من مى آموزى ، در حالى كه من ، آن گاه كه تو در صُلب مردى مشرك بودى ، قرآن مى خواندم؟

كعب به او گفت : حكومت بر مؤمنان ، تنها به وسيله شورا به تو رسيد ، آن هم هنگامى كه با خدا عهد بستى تا به سيره پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كنى و در آن ، كوتاهى نكنى . اگر براى بار دوم با ما مشورت كنند ، آن را از تو مى گيريم .

اى عثمان! كتاب خدا براى كسى است كه به او برسد و آن را بخوانَد و ما با تو در خواندن آن ، شريك هستيم و هر گاه قارى به آنچه در قرآن است ، عمل نكند ، [ قرآنْ ]حجّتى بر ضدّ او مى شود .

عثمان گفت : به خدا سوگند ، گمان نمى كنم كه بدانى پروردگارت كجاست .

گفت : او در كمين است! (2)

مروان [ به عثمان] گفت : بردبارىِ تو ، مانند اين را بر انگيخته و بر تو گستاخ كرده است .

عثمان ، فرمان داد كه كعب را برهنه كنند و بيست تازيانه به او بزنند . [ سپس ]او را به دماوند (3) تبعيد كرد . (4)

چون بر سعيد [ بن عاص] در آمد ، او را با بُكَير بن حُمران اَحمرى روانه ساخت . كدخدايى كه بر او وارد شدند ، گفت : چرا با اين مرد ، چنين شده است؟

بكير گفت : چون او شرور است .

گفت : مردمى كه اين شخصْ از اشرار آنان باشد ، بهترينْ مردم اند!

[ از آن سو] طلحه و زبير ، عثمان را به خاطر كارى كه با كعب و ديگران كرده بود ، سرزنش نمودند .

طلحه گفت : در بازگشت از آبشخور است كه سرانجام ورود ، ستايش مى شود .

عثمان نوشت كه او را باز گردانند و به سوى وى روانه اش كنند . چون وارد شد ، عثمان ، جامه از تن خويش به در آورد و گفت : اى كعب! قصاص كن . ولى او عفو كرد .

.


1- .اشاره است به آيه 14 از سوره فجر .
2- .اشاره به آيه 14 از سوره فجر است .
3- .دماوند ، شهرى در مجاورت كوه دماوند (بلندترين قلّه ايران) در شمال شرقى تهران است .
4- .نيز گفته شده كه عثمان ، او را به «كوه دود» تبعيد كرد . علّت نام گذارى دماوند به «كوه دود» ، سابقه آتش فشانى و دودخيزىِ آن است.

ص: 198

. .

ص: 199

. .

ص: 200

. .

ص: 201

. .

ص: 202

4 / 7 _ 7تَسييرُ جَماعَةٍ من صُلَحاءِ الاُمَّةِ8345.امام زين العابدين عليه السلام ( _ هنگامى كه ديد سائلى مى گريد _ ) تاريخ الطبري عن الشعبي :قَدِمَ سَعيدُ بنُ العاصِ الكوفَةَ ، فَجَعَلَ يَختارُ وُجوهَ النّاسِ يَدخُلونَ عَلَيهِ ويَسمُرونَ عِندَهُ ؛ وإنَّهُ سَمَرَ عِندَهُ لَيلَةً وُجوهُ أهلِ الكوفَةِ ، مِنهُم : مالِكُ بنُ كَعبٍ الأَرحَبِيُّ ، وَالأَسوَدُ بنُ يَزيدَ ، وعَلقَمَةُ بنُ قَيسِ النَّخَعِيّانِ ، وفيهِم : مالِكٌ الأَشتَرُ في رِجالٍ .

فَقالَ سَعيدٌ : إنَّما هذَا السَّوادُ بُستانٌ لِقُرَيشٍ !

فَقالَ الأَشتَرُ : أ تَزعُمُ أنَّ السَّوادَ الَّذي أفاءَهُ اللّهُ عَلَينا بِأَسيافِنا بُستانٌ لَكَ ولِقَومِكَ ؟ ! وَاللّهِ ما يَزيدُ أوفاكُم فيهِ نَصيبا إلّا أن يَكونَ كَأَحَدِنا ، وتَكَلَّمَ مَعَهُ القَومُ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ الأَسَدِيُّ _ وكانَ عَلى شُرطَةِ سَعيدٍ _ : أ تَرُدّونَ عَلَى الأَميرِ مَقالَتَهُ ؟ وأغلَظَ لَهُم .

فَقالَ الأَشتَرُ : مَن هاهُنا ؟ لا يَفوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ ، فَوَثَبوا عَلَيهِ فَوَطَؤوهُ وَطأً شَديدا ، حَتّى غُشِيَ عَلَيهِ ، ثُمَّ جُرَّ بِرِجلِهِ فَاُلقِيَ ... .

فَكَتَبَ سَعيدٌ إلى عُثمانَ يُخبِرُهُ بِذلِكَ ويَقولُ : إنَّ رَهطا مِن أهلِ الكوفَةِ _ سَمّاهُم لَهُ عَشَرَةً _ يُؤَلِّبونَ ويَجتَمِعونَ عَلى عَيبِكَ وعَيبي وَالطَّعنِ في دينِنا ، وقَد خَشِيتُ إن ثَبَتَ أمرُهُم أن يَكثُروا .

فَكَتَبَ عُثمانُ إلى سَعيدٍ : أن سَيَّرَهُم إلى مُعاوِيَةَ _ ومُعاوِيَةُ يَومَئِذٍ عَلَى الشّامِ فَسَيَّرَهُم _ وهُم تِسعَةُ نَفَرٍ _ إلى مُعاوِيَةَ ، فيهِم : مالِكٌ الأَشتَرُ ، وثابِتُ بنُ قَيسِ بنِ مُنقِعِ ، وكُمَيلُ بنُ زِيادٍ النَّخَعِيُّ ، وصَعصَعَةُ بنُ صوحانَ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 322 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 267 ، الفتوح : ج 2 ص 384 كلاهما نحوه .

ص: 203

4 / 7 _ 7 تبعيد گروهى از صالحان امّت

4 / 7 _ 7تبعيد گروهى از صالحان امّت8348.عنه عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عنِ السائلِ يَسألُ و لا يَدرِي ما ه ) تاريخ الطبرى_ به نقل از شعبى _: سعيد بن عاص ، وارد كوفه شد و بزرگان كوفه را برمى گزيد تا بيايند و با هم شب نشينى كنند .

يك شب ، در ميان بزرگان كوفه كه با او بودند ، مالك بن كعب اَرحبى ، اَسود بن يزيد نَخَعى ، عَلقمة بن قيس نخعى و مالك اَشتر و همراهانش نيز حضور داشتند .

سعيد گفت : اين سرزمين سرسبز (عراق) ، بوستان قريش است .

اَشتر گفت : آيا مى پندارى كه سرزمين حاصلخيزى كه خدا با شمشيرهايمان نصيب ما كرده ، بوستان تو و قوم توست؟ به خدا سوگند ، بيشترين سهم هر يك از شما ، همانند سهم يكى از ماست . و گروهى با او دهان به دهان شدند .

عبد الرحمان اسدى _ كه رئيس انتظامات كوفه بود _ ، گفت : آيا گفته امير را رد مى كنيد؟ و با آنان تندى كرد .

اَشتر گفت : چه كسى اين جاست؟ [ مواظب باشيد كه ]اين مرد (عبد الرحمان) ، از دست شما نگريزد .

پس [ ياران اَشتر] بر او ريختند و او را به سختى لگدكوب كردند تا آن كه بيهوش شد . سپس پايش را گرفته ، كشيدند و او را [ بيرون ]انداختند ... .

سعيد ، خبر آن را به عثمان نوشت كه : «گروهى از اهالى كوفه فتنه انگيزى مى كنند و بر عيبجويى از من و تو و طعنه زدن به دين ما گرد آمده اند و من مى ترسم كه اگر كارشان استوار گردد ، فراوان شوند» . او نام ده تن را نيز در نامه آورد .

عثمان به سعيد نوشت : «آنان را به سوى معاويه روانه كن» . و معاويه آن روزها امير شام بود . پس ، نه نفر را به شام تبعيد كرد ، از جمله : مالك اَشتر ، ثابت بن قيس بن منقع ، كُميل بن زياد نخعى و صعصعة بن صوحان را .

.

ص: 204

8347.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :أنساب الأشراف :لَمّا خَرَجَ المُسَيَّرونَ مِن قُرّاءِ أهلِ الكوفَةِ فَاجتَمَعوا بِدِمَشقَ نَزَلوا مَعَ عَمرِو بنِ زُرارَةَ ، فَبَرَّهُم مُعاوِيَةُ وأكرَمَهُم ، ثُمَّ إنَّهُ جَرى بَينَهُ وبَينَ الأَشتَرِ قَولٌ حَتّى تَغالَظا ، فَحَبَسَهُ مُعاوِيَةُ ...

وبَلَغَ مُعاوِيَةَ أنَّ قَوما مِن أهلِ دِمَشقٍ يُجالِسونَ الأَشتَرَ وأصحابَهُ ، فَكَتَبَ إلى عُثمانَ : إنَّكَ بَعَثتَ إلَيَّ قَوما أفسَدوا مِصرَهُم وأنغَلوهُ (1) ، ولا آمَنُ أن يُفسِدوا طاعَةَ مَن قِبَلي ويُعَلِّموهُم ما لا يُحسِنونَهُ حَتّى تَعودَ سَلامَتَهُم غائِلَةً ، وَاستِقامَتَهُمُ اعوِجاجا .

فَكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ يَأمُرُهُ أن يُسَيِّرَهُم إلى حِمصٍ (2) فَفَعَلَ ، وكانَ واليها عَبدَ الرَّحمنِ بنَ خالِدِ بنِ الوَليدِ بنِ المُغيرَةِ . ويُقالُ : إنَّ عُثمانَ كَتَبَ في رَدِّهِم إلَى الكوفَةِ ، فَضَجَّ مِنهُم سَعيدٌ ثانِيَةً ، فَكَتَبَ في تَسييرِهِم إلى حِمصٍ ، فَنَزَلُوا السّاحِلَ . (3)8346.بحار الأنوار :تاريخ الطبري عن الشَّعبي_ في خَبَرِ مُسَيَّرَةِ الكوفَةِ _: كَتَبَ [مُعاوِيَةُ] إلى عُثمانَ : لَستُ آمَنُ إن أقاموا وَسَطَ أهلِ الشّامِ أن يُغروهُم بِسِحرِهِم وفُجورِهِم ! فَاردُدهُم إلى مِصرِهِم ؛ فَلتَكُن دارُهُم في مِصرِهِمُ الَّذي نَجَمَ فيهِ نِفاقُهُم ، وَالسَّلامُ .

فَكَتَبَ إلَيهِ عُثمانُ يَأمُرُهُ أن يَرُدَّهُم إلى سَعيدِ بنِ العاصِ بِالكوفَةِ ، فَرَدَّهُم إلَيهِ ، فَلَم يَكونوا إلّا أطلَقَ ألسِنَةً مِنهُم حينَ رَجَعوا .

وكَتَبَ سَعيدٌ إلى عُثمانَ يَضِجُّ مِنهُم ؛ فَكَتَبَ عُثمانُ إلى سَعيدٍ أن سَيِّرْهُم إلى عَبدِ الرَّحمنِ بنِ خالِدِ بنِ الوَليدِ ؛ وكانَ أميرا عَلى حِمصٍ .

وكَتَبَ إلَى الأَشتَرِ وأصحابِهِ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي قَد سَيَّرتُكُم إلى حِمصٍ ، فَإِذا أتاكُم كِتابي هذا فَاخرُجوا إلَيها ؛ فَإِنَّكُم لَستُم تَألونَ (4) الإسلامَ وأهلَهُ شَرّا ، وَالسَّلامُ .

فَلَمّا قَرَأَ الأَشتَرُ الكِتابَ ، قالَ : اللّهُمَّ ! أسوَأنا نَظَرا لِلرَّعِيَّةِ ، وأعمَلنا فيهِم بِالمَعصيَةِ ، فَعَجِّل لَهُ النَّقِمَةَ .

فَكَتَبَ بِذلِكَ سَعيدٌ إلى عُثمانَ ، وسارَ الأَشتَرُ وأصحابُهُ إلى حِمصٍ ؛ فَأَنزَلَهُم عَبدُ الرَّحمنِ بنِ خالِدٍ السّاحِلَ ، وأجرى عَلَيهِم رِزقا . (5) .


1- .من النَّغل ؛ الفساد ، وقد نَغِل الأديم ، إذا عَفِن وتهرّى في الدِّباغ ، فينفسد ويهلِك (النهاية : ج 5 ص 88 «نغل») .
2- .حِمْص : أحد قواعد الشام ، وتقع إلى الشمال من مدينة دمشق تبعد عنها150 كيلو متراً ، وهي ذات بساتين ، وشربها من نهر العاصي . دخلت هذه المدينة تحت سيطرة المسلمين في سنة 15 للهجرة (راجع تقويم البلدان : ص 261).
3- .أنساب الأشراف: ج 6 ص 155 .
4- .يقال : فُلانٌ لا يألوا خيرا ؛ أي لا يدعه ولا يزال يفعله (لسان العرب : ج 14 ص 40 «ألا») .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 325 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 271 .

ص: 205

8345.عنه عليه السلام ( _ لَمّا نَظَرَ إلى سائلٍ يَبكِي _ ) أنساب الأشراف :چون قاريانِ تبعيدشده كوفه بيرون رفتند ، در دمشق گرد هم آمدند و بر عمرو بن زُراره وارد شدند . معاويه به آنان احسان و اكرام كرد ؛ ولى سپس ميان او و اَشتر ، سخنانى رد و بدل شد و به تندى گراييد و معاويه وى را به زندان انداخت ... .

به معاويه خبر رسيد كه گروهى از اهالى دمشق با مالك و همراهانش همنشينى مى كنند . پس به عثمان نوشت : «تو گروهى را به سوى من فرستاده اى كه شهر خود را تباه و هلاك كردند و ايمن نيستم كه فرمانبرداران مرا نيز تباه سازند و به آنان چيزهايى را كه نمى دانند ، بياموزند و در نتيجه سلامت ايشان به فتنه تبديل شود و راستى شان به كژى» .

عثمان به معاويه نوشت و فرمان داد كه آنان را به حِمْص (1) تبعيد كند و او نيز چنين كرد . حاكم آن جا ، عبد الرحمان بن خالد بن وليد بن مغيره بود (2) .8344.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از شعبى ، در گزارش تبعيدشدگان كوفه _: [ معاويه ]به عثمان نوشت : «ايمن نيستم كه اين افراد ، در ميان اهالى شام بمانند و آنان را با جادو و بدكارى خود ، فريب دهند . پس ، آنان را به شهرشان باز گردان و خانه شان در همان شهرى باشد كه نفاقشان از آن جا پديدار شده است . والسلام!» .

عثمان به او نوشت و به او فرمان داد كه آنان را به نزد سعيد بن عاص در كوفه باز گردانَد . معاويه نيز آنان را به سوى وى باز گرداند ؛ امّا در بازگشت ، زبان برخى از آنها رهاتر شد [ وبر انتقادهايشان افزوده شد] .

سعيد به عثمان نامه نوشت و از آنان شكايت كرد . عثمان نيز به سعيد نوشت كه آنان را نزد عبد الرحمان بن خالد بن وليد ، امير حمص ، بفرستد .

نيز به [ مالك] اَشتر و همراهانش نوشت : «امّا بعد ، من شما را به حمص تبعيد كردم و چون اين نوشته ام به شما رسيد ، به سوى آن بيرون رويد ؛ چرا كه شما هماره در پى آسيب رساندن به اسلام و مسلمانان هستيد . و السلام!» .

وقتى [ مالك] اَشتر نامه عثمان را خواند ، گفت : خدايا! در مجازات هر يك از ما كه نظر سوء به مردم دارد و بيشتر معصيت مى كند ، تعجيل كن .

سعيد ، اين [ گفته مالك ]را به عثمان نوشت .

اَشتر و همراهانش به حمص رفتند و عبد الرحمان بن خالد نيز آنان را در ساحلْ سكونت داد و خوراك آنها را مى فرستاد . .


1- .حِمْص ، يكى از شهرهاى اصلى شام (سوريه امروزى) است كه در 150 كيلومترى شمال دمشق واقع است . حمص ، شهرى آباد و داراى باغ هايى است كه از رودخانه «عاصى» سيراب مى شوند . اين شهر در سال 15 هجرى به تصرّف مسلمانان در آمد (تقويم البلدان : ص 261) .
2- .گفته مى شود كه عثمان نوشت كه آنان را به كوفه باز گردانَد ؛ امّا صداى سعيد براى بار دوم به اعتراض بلند شد . پس به تبعيدشان به حمص ، فرمان داد و آنان در ساحل رود عاصى ، فرود آمدند .

ص: 206

. .

ص: 207

. .

ص: 208

الفصل الخامس : الثورة على عثمانقام عثمان بن عفّان من بين أعضاء الشورى الَّتي كان عمر بن الخطّاب قد شكّلها ، فتربّع على أريكة الحكم . وأرسى دعائم حكومته منذ البداية على قواعد مخالفة للسيرة النبويّة . (1) وكانت ممارساته ، سواءً في تعامله مع النّاس والصحابة ، أم كانت في موقفه من أحكام الدين مَدْعاةً لاحتجاج الأمّة عليه ، فوُصِم بمعارضة السنّة النبويّة وانتهاك حُرمة الدين . وكان منقادا لبِطانةٍ سقيمة الفكر زائغة النهج قد حاقت به ، فلم تدعه يأخذ الخطر المُحْدِق به مأخذ الجدّ ، ولا يكترث بالاحتجاجات والانتقادات الموجّهة إليه . تدلّ النصوص المذكورة في الصفحات المتقدّمة على اتّساع نطاق الشذوذ في حكومة عثمان ، كما تدلّ على زيغه عن الحقّ وإلغائه للمعايير السليمة . ويرى بعض المؤرّخين أنّ السنين الستّ الاُولى من حكومته كانت هادئة لم تطرأ فيها حادثة تُذكَر ولم يعترض عليها أحدٌ يومئذٍ ، ثمّ حدثت تبدّلات متنوّعة ، (2) ولكن هذا الرأي لم يكن صحيحا ، إذ بدأ عثمان انحرافه منذ الأيّام الاُولى لتبلور حكومته، بإرجاعه الحكم بن العاص ومروان ، وتسليطهما على الاُمّة ، وزاد في ذلك أيضا بتأمير أقاربه على الأمصار ، وإسرافه الفاضح من بيت المال . فأثار عمله هذا صحابة النبيّ صلى الله عليه و آله منذ البداية ، بَيْد أنّ المعارضة العامّة والنهوض والتحرّك الجماعي ضدّه حدثت في السنين الستّ الأخيرة من حكومته . (3) في سنة (33 ه ) أقدم عثمان على نفي ثلّة من كبار أهل الكوفة وصالحيهم ، وكان فيهم بعض الصحابة أيضا . (4) وبعد مدّة ثار الكوفيّون في سنة (34 ه ) مطالبين بعزل سعيد بن العاص والي الكوفة ، فلم يُصغِ عثمان إلى طلبهم ، فحالوا دون دخوله مدينتهم مقاوِمين . فاضطرّ عثمان بعدئذ إلى عزله راضخا لمطالبهم _ وكان سعيد من أقربائه _ وعيّن مكانه أبا موسى الأشعري الَّذي كان يرتضيه أهل الكوفة . وفي تلك السنة تراسل الصحابة وخطّطوا للثورة على عثمان طاعنين بتصرّفاته الشاذّة . وممّا جاء في مراسلاتهم قولهم : «إن كُنتُم تُريدونَ الجِهادَ فَعِندَنا الجِهادُ» . وبلّغ أمير المؤمنين عليه السلام عثمان احتجاجات الصحابة ، ووعظه باُسلوب ليّن لعلّه يثوب إلى رشده ، ويغيّر منهجه في الحكم ، ويستقيم على الطريقة ، لكنّه لم يستجب وخطب خطبة شديدة اللهجة عنّف فيها المعترضين ولجأ فيها إلى التهديد . وكتب طلحة وبعض الصحابة الآخرين كتابا إلى أهل مصر وغيرها من الأمصار الإسلاميّة يَدْعونهم فيها إلى الثورة على عثمان . وفي أعقاب هذه الدعوة وسواها ، ونتيجةً لجميع ضروب الشذوذ ، وعدم اعتناء عثمان باحتجاجات النّاس وانتقاداتهم تقاطر على المدينة جماعات مختلفة من مصر ، والكوفة ، والبصرة ، وحاصروا عثمان يؤازرهم عدد من الصحابة ، وطالبوه بكلّ حزم أن يعتزل الحكم . وكان لعائشة ، وطلحة بن عبيد اللّه ، وعمرو بن العاص دور مهمّ في إلهاب الثورة عليه . وقالت عائشة قولها المشهور فيه إبّان تلك الأحداث : «اُقتُلوا نَعثَلاً ، قَتَلَ اللّهُ نَعثَلاً» . وتناقلت الألسن قولها هذا ، واشتهر في الآفاق بعد ذلك التاريخ . ويبدو أنّ عثمان قد أفاق بعدئذٍ من نومه الثقيل الَّذي كانت بطانته قد فرضته عليه من قبل ، وشعر بالخطر . من هنا ، طلب من الإمام عليه السلام أن يصرف الثوّار عن أهدافهم ، وعاهده على تغيير سياسته ، والعمل كما يريدون ، فتكلّم الامام عليه السلام معهم وأقنعهم بفكّ الحصار عنه ، ووعدهم عثمان بتلبية طلباتهم وألّا يكرّر النهج الَّذي كان قد سلكه من قبل وأن يعمل بكتاب اللّه تعالى ، وسنّة نبيّه صلى الله عليه و آله ... وخطب عثمان خطبة أعلن فيها صراحةً توبته من فعلاته السابقة ، وقال أمام الحشد الغفير من المسلمين : «أستَغفِرُ اللّهَ مِمّا فَعَلتُ وأتوبُ إلَيهِ» . وقال نادما ، وهو غارق في حيرته : «فَوَاللّهِ ، لَئِن رَدَّني الحَقَّ عَبدا لَأستَنُّ بِسُنَّةِ العَبدِ ، ولَأذلنّ ذلّ العَبدِ ، ولَأكونَنَّ كالمرقوق ...» . وانتهى الحصار ، وعاد المصريّون إلى بلادهم مع واليهم الجديد محمّد بن أبي بكر ، وعزم سائر المسلمين على الرجوع إلى مدائنهم ، وآبَ أهل المدينة إلى دورهم وحياتهم اليوميّة ... لكن المؤسف أنّ هذه التوبة لم تدم طويلاً ، فقد تدخّلت البطانة الأمويّة المريضة الفكر والعمل _ لا سيّما مروان _ وجعلته يعدل عن قراره ، وافتعلت ضجّة ضيّقت عليه الأرض بما رحبت ، فتراجع ونقض جميع وعوده ، والثوّار لمّا يصلوا إلى أمصارهم بعد . وكان هذا التغيّر في الموقف على درجة من القبح حتّى صاحت نائلة زوجته قائلةً : «إنَّهُم وَاللّهِ قاتِلوهُ ومُؤَثِّموهُ ، إنَّهُ قالَ مَقالَةً لا يَنبَغي أن يَنزِعَ عَنها» . وحين كان المصريّون في طريق عودتهم إلى مصر _ بعد وعود عثمان _ تفطّنوا في أحد المواضع إلى أنّ غلاما لعثمان متوجّه إلى مصر أيضا ، فشكّوا فيه واستوقفوه ، فاستبان أنّه رسوله إلى مصر ، وفتّشوه فوجدوا عنده حكم عثمان إلى واليه على مصر عبد اللّه بن سعد بن أبي سرح يأمره فيه بقتل عدد من الثوّار . وكان الكتاب بخطّ كاتب عثمان وعليه ختمه ، وعندئذٍ عاد الثوّار إلى المدينة وحاصروا عثمان مرّة أخرى . . . فلم يُجْدِ نفعا حينئذٍ كلام وسيط ، ولم تُقبل توبة ... واستغاث عثمان هذه المرّة بمعاوية يستنجده لإنقاذه بشكل من الأشكال . بَيْد أنّ معاوية الَّذي كان متعطّشا للسلطة والتسلّط وجد الفرصة مؤاتية لركوب الموجة والقفز على أريكة الحكم . من هنا لم يُسارع إلى إغاثة عثمان والذبّ عنه وإنقاذه حتّى يقتل ، ومن ثمّ يتربّع على العرش بذريعة المطالبة بدمه . ودام الحصار أربعين يوما . وفيها طلب عثمان من الإمام عليه السلام مرّتين أن يخرج من المدينة ، فاستجاب عليه السلام لذلك . كما طلب منه في كلّ منهما أن يرجع ، وفعل عليه السلام أيضا . وأعان كبار الصحابة الثوّار في هذا الحصار . والقلّة الباقية منهم كانوا إمّا مؤيّدين لعثمان ، أو لم يبدوا معارضة علنيّة له . وهكذا قُتل عثمان في اليوم الثامن عشر من ذي الحجّة سنة (35 ه ) بفعل اقتحام الثوّار داره _ بعد أن قُتل أحدهم بسيف مروان . وسنتحدّث في بداية الفصول القادمة عن تفصيل ذلك ، والشواهد التاريخيّة الدالّة عليه .

.


1- .راجع : ص 152 (العفو عن قاتل الهرمزان وابنة أبي لؤلؤة) .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 431 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 163 .
4- .راجع : ص 202 (تسيير جماعة من صلحاء الاُمّة) .

ص: 209

فصل پنجم : شورش بر عثمان

اشاره

فصل پنجم : شورش بر عثمانعثمان بن عفّان از شورايى كه عمر بن خطّاب تعيين مى كند ، سر بر مى آورَد و بر اريكه حكومت تكيه مى زند . او از همان آغاز ، خلافت خود را بر خلاف سيره پيامبر صلى الله عليه و آله استوار مى كند . (1) رفتار او ، چه در تعامل با مردم و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و چه در برخورد با احكام الهى ، به گونه اى است كه مردمان ، زبان به اعتراض مى گشايند و او را به رويارويى با سنّت نبوى و شكستن حريم دينْ متّهم مى كنند ؛ ولى او كه سخت تحت تأثير اطرافيان زشت انديش و كج رفتارش است ، هرگز خطر را جدّى نمى گيرد و به اعتراض ها و انتقادها وقعى نمى نهد . متونى كه در صفحات پيشين آورده شد، نشانگر انحراف روزافزون در حكومت عثمان است. همچنين،نشانگر دورى وى از حقيقت و بى توجّهى به معيارهاى صحيح است . برخى از مورّخان ، معتقدند كه شش سال اوّل از حكومت عثمان ، آرام بوده ، به صورتى كه حادثه مهمّى در آن ، روى نداده و كسى بر او اعتراض خاصّى نكرده است ؛ اما پس از آن ، اتفاقات گوناگونى به وقوع پيوسته است. اين ديدگاه ، صحيح به نظر نمى رسد ؛ چرا كه انحراف عثمان ، از همان روزهاى اوّل شكل گيرى حكومتش ، با بازگرداندن حكم بن العاص و مروان [از تبعيدگاه] و به قدرت رساندن آنها ، آغاز شد . افزون بر اين ، وى ، بستگان خود را به امارتْ بر سرزمين هاى اسلامى منصوب كرد و بى پروا ، در بيت المال ، اسراف نمود . اين رفتار عثمان ، از همان آغاز ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را برانگيخت ؛ امّا مخالفت عمومى و شورش مردم عليه او ، در شش سال آخر حكومتش روى داد. عثمان به سال 33 هجرى ، گروهى از صالحان و بزرگان كوفه را كه برخى از اصحاب پيامبر خدا نيز در ميان آنان اند ، تبعيد مى كند . (2) مدّتى پس از اين جريان ، به سال 34 هجرى ، كوفيانْ شورش مى كنند و خواستار عزل سعيد بن عاص (فرماندار كوفه) مى شوند . عثمان ، بِدان اعتراض توجّه نمى كند ؛ امّا كوفيان با پافشارى بر خواسته خويش ، با مقاومت ، از ورود سعيد بن عاص به كوفه جلوگيرى مى كنند . سرانجام ، عثمان بر اثر مقاومت كوفيان ، سعيد را _ كه از نزديكانش است _ عزل مى كند و ابو موسى را كه مورد قبول كوفيان است ، به حكومت آن ديار مى گمارد . در همين سال ، صحابيان پيامبر خدا به يكديگر نامه مى نويسند و ضمن انتقاد از رفتار ناهنجار خليفه ، انقلاب بر ضدّ عثمان را پى مى نهند و در نامه آنان به سربازان و مجاهدان ، چنين مى آيد كه : «. . . اگر خواستار جهاديد ، نزد ما بياييد» . امير مؤمنان ، اعتراض هاى صحابيان را به عثمان مى رسانَد و او را با لحنى آرام پند مى دهد ، شايد كه او به خود آيد و شيوه حكومتدارى را دگرگون سازد و بر صراط حقْ استوار آيد ؛ امّا او در سخنرانى بسيار تندى ، تمامى معترضان را مورد عتاب قرار داده ، آنان را تهديد مى كند . طلحه و برخى ديگر از اصحاب پيامبر خدا به مصر (و آبادى هايى ديگر از جامعه اسلامى) نامه مى نويسند و آنان را به قيام بر ضدّ عثمان فرا مى خوانند . در پى اين فراخوانى ها و آن همه ناهنجارى و نيز بى توجّهى خليفه به اعتراض ها و انتقادها ، گروه هاى گوناگونى از مصر ، كوفه و بصره به مدينه مى آيند و همراه با صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان را محاصره مى كنند و به جِد از او مى خواهند كه حكومت را رها كند . در اين خيزش ، عايشه ، طلحة بن عبيد اللّه و عمرو بن عاص از جمله كسانى هستند كه در تشديد قيام بر ضدّ عثمان، نقش اساسى دارند . در اين هنگامه است كه عايشه مى گويد : اين پير خِرِفت را بكشيد . خدا او را بكشد! اين سخن ، زبان به زبان مى گردد و پس از آن نيز شهره آفاق مى شود . گويا اكنون است كه خليفه از خواب سنگينى كه اطرافيانش بر او تحميل كرده اند ، بيدار مى شود و خطر را جدّى مى يابد . از اين رو از على عليه السلام مى خواهد كه انقلابيون را از اهدافشان باز دارد و در مقابل ، متعهّد مى شود كه شيوه حكومتدارى را دگرگون سازد و بر اساس خواست آنان رفتار كند . امام عليه السلام با انقلابيون سخن مى گويد و آنان را به پايان دادن محاصره عثمان ، متقاعد مى سازد . در مقابل ، عثمان ، وعده مى دهد كه خواست هاىِ آنان را بر آورَد و شيوه اى را كه تا كنون عمل مى كرده ، ادامه ندهد و بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبر خدا عمل كند و ... . عثمان ، خطابه اى ايراد مى كند و در خطابه خود ، به صراحت از رفتار گذشته خود توبه كرده ، در برابر ديدگان انبوه مسلمان مى گويد : به خاطر آنچه كرده ام ، از خدا آمرزش مى طلبم و به سوى او باز مى گردم . سپس از سَرِ ندامت و در نهايت وا ماندگى مى گويد : به خدا سوگند ، اگر حقْ تعالى مرا «بَرده» خواهد ، چون برده رفتار مى كنم و مانند بردگان ، فروتنى مى ورزم و همچون برده اى مى شوم ... . محاصره پايان مى يابد . مصريان با حاكم جديد خود ، محمّد بن ابى بكر ، راهى مصر مى شوند . مسلمانان ديگر نيز آهنگ بازگشت دارند و آنان كه در مدينه اند ، آهنگ خانه ها و زندگى عادى و ... ؛ امّا افسوس كه اين توبه چندان دوام نمى آورَد و نزديكان خليفه و امويانِ زشت انديش و زشت كردار ، بويژه مروان ، او را از تصميم خود باز مى گردانند و با جَوسازى و صحنه گَردانى ، چنان عرصه را بر او تنگ مى كنند كه هنوز انقلابيون به آبادى هاى خود نرسيده ، تمام وعده هاى خويش را زير پاى مى نهد . اين دگرگونى خليفه به قدرى زشت است كه نائله ، همسر عثمان ، فرياد مى زند : به خدا سوگند ، آنان (مشاوران عثمان) ، او را به كشتن مى دهند و به گناهش وا مى دارند . او سخنى گفته است و سزا نيست كه از آن ، دست كشد . مصريان كه پس از وعده عثمان ، راهىِ مصرند ، متوجّه مى شوند كه غلام عثمان، راهى مصر است. به او شك برده، او را متوقّف مى سازند . معلوم مى شود كه او پيك خليفه به مصر است . چون او را وارسى مى كنند ، حكم خليفه را به حاكم آن ديار ، عبد اللّه بن ابى سرح ، مى يابند كه در آن ، دستور قتل گروهى از انقلابيون صادر شده است . نامه به خطّ كاتب خليفه است و با مهر خليفه پايان يافته است . انقلابيون باز مى گردند و بار ديگر ، خليفه را محاصره مى كنند ... . ديگر نه سخن واسطه ، كار را پيش مى بَرد و نه توبه پذيرفتنى مى نمايد ... . اين بار، عثمان به معاويه روى مى آورد و از او مى خواهد كه به گونه اى وى را نجات دهد ؛ امّا معاويه كه تشنه قدرت است و بهترين فرصتِ پَرش به سكّوى قدرت را فراهم مى بيند ، به يارى او نمى شتابد تا با كشته شدن عثمان و بهانه ساختن خونخواهى اش ، به خلافتْ دست يابد . محاصره خليفه چهل روزْ طول مى كشد . او در اين مدّت ، دو بار از على عليه السلام مى خواهد كه از مدينه بيرون برود . امام عليه السلام نيز چنين مى كند و هر بار به درخواست خود خليفه ، باز مى گردد . در اين محاصره ، صحابيان بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله نيز انقلابيون را يارى مى رسانند و كسانى بس اندك اند كه يا با عثمان موافق اند و يا آشكارا با او مخالفت نمى كنند . بدين سان ، عثمان در روز هجدهم ذى حجّه سال 35 هجرى ، با نفوذ انقلابيون به خانه اش ، پس از آن كه يكى از آنان با شمشير مروان كشته مى شود ، به قتل مى رسد . تفصيل اين اجمال و اسناد تاريخى آن را در ابواب آينده ، ملاحظه خواهيد كرد .

.


1- .ر.ك : ص 153 (عفو قاتل هرمزان و دختر ابو لؤلؤ) .
2- .ر . ك : ص 203 (تبعيد گروهى از صالحان امّت) .

ص: 210

. .

ص: 211

. .

ص: 212

. .

ص: 213

. .

ص: 214

. .

ص: 215

. .

ص: 216

5 / 1التَّمَرُّدُ فِي الكوفَةِ8337.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :كَتَبَ عُثمانُ إلى اُمَرائِهِ فِي القُدومِ عَلَيهِ لِلَّذي رَأى مِن ضَجيجِ النّاسِ وشَكِيَّتِهِم ، فَقَدِمَ عَلَيهِ مُعاوِيَةُ مِن الشّامِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ مِنَ المَغرِبِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرِ بنِ كُرَيزٍ مِنَ البَصرَةِ ، وسَعيدُ بنُ العاصِ مِنَ الكوفَةِ ... .

وَاغتَنَمَ أهلُ الكوفَةِ غَيبَةَ مُعاوِيَةَ عَنِ الشّامِ فَكَتَبوا إلى إخوانِهِمُ الَّذينَ بِحِمصٍ مَعَ هانِئِ بن خَطّابٍ الأَرحَبِيِّ يَدعونَهُم إلَى القُدومِ ، ويُشَجِّعونَهُم عَلَيهِ ، ويُعلِمونَهُم أنَّهُ لا طاعَةَ لِعُثمانَ مَعَ إقامَتِهِ عَلى ما يُنكَرُ مِنهُ .

فَسارَ إلَيهِم هانِئُ بنُ خَطّابٍ مُغِذّا (1) لِلسَّيرِ راكِبا لِلفَلاةِ ، فَلَمّا قَرَؤوا كِتابَ أصحابِهِم أقبَلَ الأَشتَرُ وَالقَومُ المُسَيَّرونَ حَتّى قَدِموا الكوفَةَ ، فَأعطاهُ القُرّاءُ وَالوُجوهُ جَميعا مَواثيقَهُم وعُهودَهُم أن لا يَدَعوا سَعيدَ بنَ العاصِ يَدخُلُ الكوفَةَ والِيا أبَدا ... وقامَ مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ يَوما فَقالَ : إنَّ عُثمانَ قَد غَيَّرَ وبَدَّلَ ، وحَضَّ النّاسَ عَلى مَنعِ سَعيدٍ مِن دُخولِ الكوفَةِ .

فَقالَ لَهُ قَبيصَةُ بنُ جابِرِ بنِ وَهَبٍ الأَسَدِيُّ _ مِن وُلدِ عُمَيرَةَ بنِ جَدارٍ _ : يا أشتَرُ ! دامَ شَترُكَ ، وعَفا أثَرُكَ ، أطَلتَ الغَيبَةَ ، وجِئتَ بِالخَيبَةِ ، أ تَأمُرُنا بِالفُرقَةِ وَالفِتنَةِ ونَكثِ البَيعَةِ وخَلعِ الخَليفَةِ ؟

فَقالَ الأَشتَرُ : يا قَبيصَةُ بنُ جابِرٍ ! وما أنتَ وهذا ، فَوَاللّهِ ما أسلَمَ قَومُكَ إلّا كُرها ، ولا هاجَروا إلّا فَقرا ، ثُمَّ وَثَبَ النّاسُ عَلى قَبيصَةٍ فَضَرَبوهُ وجَرَحوهُ فَوقَ حاجِبِهِ .

وجَعَلَ الأَشتَرُ يَقولُ : لا حُرَّ بِوادي عَوفٍ (2) ، مَن لا يَذُد عَن حَوضِهِ يُهَدَّم . 3 ثُمَّ صَلّى بِالنّاسِ الجُمُعَةَ وقالَ لِزِيادِ بنِ النَّضرِ : صَلِّ بِالنّاسِ سائِرَ صَلَواتِهِم ، وَالزَمِ القَصرَ ، وأمَرَ كُمَيلَ بنَ زِيادٍ فَأَخرَجَ ثابِتَ بنَ قَيسِ بنِ الخطيمِ الأَنصارِيَّ مِنَ القَصرِ ، وكانَ سَعيدُ بنُ العاصِ خَلَّفَهُ عَلَى الكوفَةِ حينَ شَخَصَ إلى عُثمانَ .وعَسكَرَ الأَشتَرُ بَينَ الكوفَةِ وَالحيرَةِ وبَعَثَ عائِذَ بنَ حَمَلَةَ في خَمسِمِئَةٍ إلى أسفَلِ كَسْكَرٍ (3) مَسلَحَةً (4) بَينَهُ وبَينَ البَصرَةِ ، وبَعَثَ جَمرَةَ بنَ سِنانٍ الأَسَدِيَّ في خَمسِمِئَةٍ إلى عَينِ التَّمرِ (5) لِيَكونَ مَسلَحةً بَينَهُ وبَينَ الشّامِ ، وبَعَثَ هانِئَ بنَ أبي حَيَّةَ بنِ عَلقَمَةَ الهَمدانِيَّ ثُمَّ الوادِعِيَّ إلى حُلوانَ (6) في ألفِ فارِسٍ لِيَحفَظَ الطَّريقَ بِالجَبَلِ ، فَلَقِيَ الأَكرادَ بِناحِيَةِ الدَّينَوَرِ (7) وقَد أفسَدوا ، فَأَوقَعَ بِهِم ، وقَتَلَ مِنهُم مَقتَلَةً عَظيمَةً .وبَعَثَ الأَشتَرُ أيضا يَزيدَ بنَ حُجَيَّةَ التَيمِيَّ إلَى المَدائِنِ وأرضِ جُوخا (8) ووَلّى عُروَةَ بنَ زَيدِ الخَيلِ الطائِيَّ ما دونَ المَدائِنِ ، وتَقَدَّمَ إلى عُمّالِهِ أن لا يَجبوا دِرهَما ، وأن يُسَكِّنُوا النّاسَ ، وأن يَضبِطُوا النَّواحِيَ . وبَعَثَ مالِكَ بنَ كَعبٍ الأَرحَبِيَّ في خَمسِمِئَةِ فارِسٍ ومَعَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ كَباثَةَ _ أحَدُ بَني عائِذِ اللّهِ بنِ سَعدِ العَشيرَةِ بنِ مالِكِ بنِ اُدَدِ بنِ زَيدٍ _ إلَى العُذَيبِ لِيَلقى سَعيدَ بنَ العاصِ ويَرُدَّهُ ، فَلَقِيَ مالِكُ بنُ كَعبٍ الأَرحَبِيُّ سَعيدا فَرَدَّهُ وقالَ : لا وَاللّهِ ، لا تَشرَبُ مِن ماءِ الفُراتِ قَطرَةً ، فَرَجَعَ إلَى المَدينَةِ .فَقالَ لَهُ عُثمانُ : ما وَراءَكَ ؟

قالَ : الشَّرُّ .فَقالَ عُثمانُ : هذَا كُلُّهُ عَمَلُ هؤَلاءِ ؛ يَعني عَلِيّا وَالزُّبَيرَ وطَلحَةَ .

وأنهَبَ الأَشتَرُ دارَ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ وكانَ فيها مالُ سَعيدٍ ومَتاعُهُ حَتّى قُلِعَت أبوابُها . ودَخَلَ الأَشتَرُ الكوفَةَ فَقالَ لِأَبي موسى : تَوَلَّ الصَّلاةَ بِأَهلِ الكوفَةِ وَليَتَوَلَّ حُذَيفَةُ السَّوادَ وَالخَراجَ .وكَتَبَ عُثمانُ إلَى الأَشتَرِ وأصحابِهِ مَعَ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ أبي بَكرٍ ، وَالمِسوَرِ بنِ مَخرَمَةَ يَدعوهُم إلَى الطّاعَةِ ، ويُعلِمُهُم أنَّهُم أوَّلُ مَن سَنَّ الفُرقَةَ ، ويَأمُرُهُم بِتَقوَى اللّهِ ومُراجَعَةِ الحَقِّ وَالكِتابِ إلَيهِ بِالَّذي يُحِبّونَ .فَكَتَبَ إلَيهِ الأَشتَرُ : مِن مالِكِ بنِ الحارِثِ إلَى الخَليفَةِ المُبتَلَى الخاطِىَ الحائِدِ عَن سُنَّةِ نَبِيِّهِ ، النّابِذِ لِحُكمِ القُرآنِ ورَاءَ ظَهرِهِ .أمّا بَعدُ ، فَقَد قَرَأنا كِتابَكَ فَانهَ نَفسَكَ وعُمّالَكَ عَنِ الظُّلمِ وَالعُدوانِ وتَسييرِ الصّالِحينَ نَسمَح لَكَ بِطاعَتِنا ، وزَعَمتَ أنّا قَد ظَلَمنا أنفُسَنا وذلِكَ ظَنُّكَ الَّذي أرداكَ ، فَأَراكَ الجَورَ عَدلاً ، وَالباطِلَ حَقّا ، وأمّا مَحَبَّتُنا فَأَن تَنزَعَ وتَتوبَ وتَستَغفِرَ اللّهَ مِن تَجَنّيكَ عَلى خِيارِنا ، وتَسييرِكَ صُلَحاءَنا ، وإخراجِكَ إيّانا مِن دِيارِنا ، وتَولِيَتِكَ الأَحداثَ عَلَينا ، وأن تُوَلِّيَ مِصرَنا عَبدَ اللّهِ بنَ قَيسٍ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ وحُذَيفَةَ فَقَد رَضيناهُما ، وَاحبَس عَنّا وَليدَكَ وسَعيدَكَ ومَن يَدعوكَ إلَيهِ الهَوى مِن أهلِ بَيتِكَ إن شاءَ اللّهُ ، وَالسَّلامُ .

وخَرَجَ بِكِتابِهِم يَزيدُ بنُ قَيسٍ الأَرحَبِيُّ ، ومَسروقُ بنُ الأَجدَعِ الهَمدانِيُّ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ أبي سَبرَةَ الجُعفِيُّ _ وَاسمُ أبي سَبرَةَ يَزيدُ _ وعَلقَمَةُ بنُ قَيسٍ أبو شِبلٍ النَّخَعِيُّ ، وخارِجَةُ بنُ الصَّلتِ البرجَمِيُّ _ مِن بَني تَميمٍ _ في آخَرينَ .فَلَمّا قَرَأَ عُثمانُ الكِتابَ قالَ : اللّهُمَّ إنّي تائِبٌ ، وكَتَبَ إلى أبي موسى وحُذَيفَةَ : أنتُما لِأَهلِ الكوفَةِ رِضىً ، ولَنا ثِقَةٌ ، فَتَوَلَّيا أمرَهُم ، وقوما بِهِ بِالحَقِّ ، غَفَرَ اللّهُ لَنا ولَكُما .

فَتَوَلّى أبو موسى وحُذَيفَةُ الأَمرَ وسَكَّنَ أبو موسَى النّاسَ . (9) .


1- .أغذّ : أسرع في السَّير (النهاية : ج 3 ص 347 «غذذ») .
2- .أي أنّه يقهر من حلّ بواديه ، فكلّ من فيه كالعبد له لطاعتهم إيّاه (مجمع الأمثال : ج 3 ص 194) .
3- .كَسْكَر : كورة واسعة قصبتها اليوم واسط الَّتي بين الكوفة والبصرة (معجم البلدان : ج 4 ص 461) .
4- .المَسْلَحة : القوم الَّذين يحفظون الثغور من العدوّ ، سمّوا مسلحة لأنّهم يكونون ذوي سلاح ، أو لأنّهم يسكنون المسلَحة ؛ وهي كالثغر . والمرقب : يكون فيه أقوام يرقبون العدوّ لئلّا يطرقهم على غفلة ، فإذا رأوه أعلموا أصحابهم ليتأهّبوا له ، وجمع المسلَح مسالِح (النهاية: ج 2 ص 388 «سلح»).
5- .هي بلدة قريبة من الأنبار غربيّ الكوفة (معجم البلدان : ج 4 ص 176) .
6- .حُلْوان : مدينة عامرة ليس بأرض العراق بعد الكوفة والبصرة وواسط وسرّ من رأى أكبر منهما ، وأكثر ثمارها التين ، وهي بقرب الجبل وليس للعراق مدينة بقرب الجبل غيرها (معجم البلدان : ج 2 ص 291) .
7- .الدَّيْنَوَر: بلدة من بلاد الجبل عند قرميسين، وبينها وبين الموصل أربعون فرسخا (تقويم البلدان: ص 415).
8- .هو اسم نهر عليه كورة واسعة في سواد بغداد ، وهو بين خانقين وخوزستان (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .
9- .أنساب الأشراف: ج 6 ص 156 ، ولمزيد الاطّلاع على مسيّري الكوفة وقصّتهم راجع الفتوح : ج 2 ص 384 _ 402 .

ص: 217

5 / 1 نافرمانى در كوفه

5 / 1نافرمانى در كوفه8341.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف :هنگامى كه عثمانْ متوجّه اعتراض و شكايت مردم شد ، كارگزارانش را نزد خود فرا خواند . پس معاويه (از شام) ، عبد اللّه بن سعد بن ابى سَرْح (از مغرب) ، عبد اللّه بن عامر بن كريز (از بصره) و سعيد بن عاص (از كوفه) نزد او آمدند ... .

اهالى كوفه غيبت معاويه را از شامْ مغتنم شمرده ، به برادرانشان كه در حمص بودند ، نامه نوشتند كه باز آيند و آنان را به اين كار ، ترغيب كردند و به آنان اعلام كردند كه با پافشارى عثمان بر زشتكارى هايش ، اطاعتش لازم نيست و آن نامه را به وسيله هانى بن خطّابِ ارحبى فرستادند .

هانى بن خطّاب ، با شتاب و از راه صحرا به سوى آنان رفت . پس چون نامه ياران خود را خواندند ، [ مالك ]اَشتر و گروه تبعيدى ، رو به كوفه نهادند و وارد آن شدند .

قاريان و سرشناسان ، همگى با اَشتر پيمان بستند و تعهّد دادند كه هرگز نگذارند سعيد بن عاص به عنوان فرماندار ، داخل كوفه شود ... .

يك روز مالك بن حارثِ اَشتر برخاست و گفت : عثمان ، [ سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را ]تغيير داده و دگرگون كرده است . و مردم را بر جلوگيرى از ورود سعيد به كوفه تحريك كرد .

قبيصة بن جابر بن وهب اسدى _ كه از نسل عميرة بن جدار بود _ به او گفت : اى اَشتر! (1) زخمت هميشگى باد و اثرى از تو مباد! دير آمده اى و بدبختى آورده اى . آيا ما را به اختلاف و فتنه و شكستن بيعت و خلع خليفه فرمان مى دهى؟

اَشتر گفت : اى قبيصة بن جابر! تو را به اينها چه؟ به خدا سوگند ، قومت جز به اكراه ، ايمان نياوردند و جز از سر فقر ، هجرت نكردند .

مردم بر سر قبيصه ريختند و او را زدند و بالاى ابرويش را زخمى كردند .

اَشتر مى گفت : هيچ مردى در وادى عوف ، آزاد نيست (2) و هر كس از آبگير خود دفاع نكند ، نابود مى شود . 3

سپس با مردم ، نماز جمعه خواند و به زياد بن نضر گفت : تو بقيّه نمازها را با مردم بخوان و در كاخ (دار الحكومه) باش . و به كميل بن زياد ، فرمان داد تا ثابت بن قيس بن خطيم انصارى را از كاخ ، بيرون كند . او كسى بود كه سعيد بن عاص ، هنگامى كه به سوى عثمان مى رفت ، او را به جاى خود نهاده بود .

سپاه اَشتر ، ميان كوفه و حيره مستقر شد و عائذ بن حمله را با پانصد نفر به پايين كَسكَر (3) فرستاد تا نيروى كمينِ ميان كوفه و بصره باشند و جمرة بن سنان اسدى را با پانصد نفر به عين التَّمْر (4) روانه كرد تا پاسگاه مرزبانىِ ميان آن جا و شام باشند و هانى بن ابى حيّة بن علقمه همْدانىِ وادعى را با هزار سوار به حُلوان (5) فرستاد تا راه كوهستان را محافظت كنند . او به گروهى از كُردها در منطقه دَينَوَر (6) بر خورد كه تبهكارى كرده بودند . پس به ميان آنها رفت و بسيارى از آنان را كشت .

اَشتر ، همچنين يزيد بن حجيّه تَيمى را به مدائن و سرزمين جُوخا (7) فرستاد و پايين دست مدائن را به عُروة بن زيد الخيل طايى سپرد و به كارگزارانش سپرد كه درهمى به عنوان ماليات نگيرند و مردم را آرام سازند و از مناطق خود به دقّت نگهدارى كنند .

نيز مالك بن كعبِ اَرحبى را با پانصد سوار به همراهى عبد اللّه بن كباثه (شخصى از قبيله بنى عائذ اللّه بن سعد العشيرة بن مالك بن اُدد بن زيد) به عُذيب (8) فرستاد تا سعيد بن عاص را ببيند و او را باز گرداند .

مالك بن كعب ارحبى ، سعيد را ديد . او را باز گردانْد و گفت : به خدا سوگند ، قطره اى از آب فرات را نمى نوشى !

او نيز به مدينه باز گشت . عثمان به او گفت : پشت سرت چه خبر است؟

گفت : شرارت .

عثمان گفت : همه اينها كار اينهاست . و مقصودش على عليه السلام ، زبير و طلحه بود .

اَشتر ، خانه وليد بن عقبه را كه اموال و اثاث سعيد نيز در آن بود ، به تاراج داد ، كه حتّى درهايش نيز كنده شد . اَشتر وارد كوفه شد و به ابو موسى گفت : نماز گزاردن با اهالى كوفه را به عهده بگير . حذيفه نيز رسيدگى به كشتزارها و خراج را عهده دار شود .

عثمان به وسيله عبد الرحمان بن ابى بكر و مِسوَر بن مَخرَمه به اَشتر و همراهانش نامه نوشت و آنان را به اطاعت فرا خواند و به آنان اعلام كرد كه آنان نخستين پايه گذاران اختلاف اند و ايشان را به تقواى الهى و بازگشت به حقْ سفارش كرد و اين كه خواسته شان را به او بنويسند .

اَشتر به عثمان نوشت : «از مالك بن حارث به خليفه مبتلاى خطاكارى كه از سنّت پيامبرش كناره گرفته و حكم قرآن را به پشت سر انداخته است . امّا بعد ، ما نامه تو را خوانديم . پس ، خود و كارگزارانت را از ستم و تجاوز و تبعيد صالحان بر حذر دار تا اطاعتمان را ارزانى ات داريم .

تو پنداشته اى كه ما به خود ستم كرده ايم و همين پندارت ، تو را از چشم ها انداخته و ستم را برايت عدل و باطل را برايت حقْ جلوه داده است .

و امّا خواسته ما اين است كه از جنايت بر نيكان ما و تبعيد صالحان ما و اخراج ما از شهرهايمان و حاكم كردن نو رسيدگان بر ما دست بكشى و توبه كنى و از خدا آمرزش بخواهى و عبد اللّه بن قيس (ابو موسى) اشعرى و حُذيفه را بر ديار ما حاكم كنى كه از آنان خشنوديم . و [ نيز ]اين كه وليد و سعيد و هر كس از خاندانت را كه به او علاقه دارى ، براى خود، نگه دارى و به سوى ما نفرستى ، إن شاء اللّه . و السلام!» .

يزيد بن قيس ارحبى ، مسروق بن اجدع همْدانى ، عبد اللّه بن ابى سبره (يزيد) جعفى ، علقمة بن قيس ، ابو شبل نخعى و خارجة بن صلت برجمى (از بنى تميم) با كسانى ديگر ، نامه را بردند .

عثمان چون نامه را خواند ، گفت : خدايا! من توبه كارم . و به ابو موسى و حذيفه نوشت : «شما مورد رضايت اهل كوفه و مورد اطمينان ما هستيد . حكومت آنان را عهده دار شويد و به حق ، قيام كنيد . خداوند ، ما و شما را بيامرزد!» .

پس ، ابو موسى و حذيفه عهده دار امر شدند و ابو موسى مردم را آرام كرد . (9)

.


1- .اَشتر به كسى مى گويند كه بر اثر ضربه ، پلك چشمش دريده يا فرو افتاده باشد .
2- .يعنى همه تسليم ما هستند . اين ، مثلى است كه به هنگام ابراز چيرگىِ كسى و به اطاعت در آمدن ديگران ، گفته مى شود (ر .ك : مجمع الأمثال : ج 3 ص 194) .
3- .كسكر ، منطقه اى وسيع در كنار واسط (شهرى ميان كوفه و بصره) است (معجم البلدان : ج 4 ص 461) .
4- .عين التمر ، شهرى نزديك انبار ، در غرب كوفه است (معجم البلدان : ج 4 ص 176) .
5- .حُلوان ، از شهرهاى مهمّ عراق ، پس از كوفه و بصره و واسط و بغداد و سامرّاست . آن ، آخرين شهر عراق است و پس از آن به كوه هاى كردستان مى رسى . حُلوان ، تا بغداد ، پنج منزلْ فاصله دارد و در سال 16 يا 19 هجرى فتح شده است (ر . ك : تقويم البلدان : ص 307) .
6- .دَينَوَر ، شهرى كوهستانى نزديك كرمانشاه است و با موصل ، چهل فرسخ فاصله دارد (تقويم البلدان : ص 415) .
7- .جوخا ، رودى است از شاخه هاى دجله كه منطقه وسيعى از دشت بغداد را آبيارى مى كند و ميان خانقين و خوزستان است (معجم البلدان : ج 2 ص 179) . (م)
8- .عُذَيب ، آبى است ميان قادسيه كوفه و مغيثه ، كه داراى پاسگاه مرزى بوده است (معجم البلدان : ج 4 ص 92) .
9- .براى آگاهى بيشتر از داستان كوفه ، ر . ك : الفتوح : ج 2 ص 384 _ 402 .

ص: 218

. .

ص: 219

. .

ص: 220

. .

ص: 221

. .

ص: 222

8340.عنه صلى الله عليه و آله :مروج الذهب :لَمَّا اتَّصَلَت أيّامُ سَعيدِ [بنِ العاصِ ]بِالكوفَةِ ظَهَرَت مِنهُ اُمورٌ مُنكَرَةٌ ، فَاستَبَدَّ بِالأَموالِ ، وقالَ في بَعضِ الأَيّامِ أو كَتَبَ بِهِ عُثمان : إنَّما هذَا السَّوادُ قَطينٌ 1 لِقُرَيشٍ .فَقالَ لَهُ الأَشتَرُ _ وهُوَ مالِكُ بنُ الحارِثِ النَّخَعِيُّ _ : أ تَجعَلُ ما أفاءَ اللّهُ عَلَينا بِظَلالِ سُيوفِنا ومَراكِزِ رِماحِنا بُستانا لَكَ ولِقَومِكَ ؟

ثُمَّ خَرَجَ إلى عُثمانَ في سَبعينَ راكِبا مِن أهلِ الكوفَةِ فَذَكَروا سوءَ سيرَةِ سَعيدِ بنِ العاصِ ، وسَأَلوا عَزلَهُ عَنهُم .فَمَكَثَ الأَشتَرُ وأصحابُهُ أيّاما لا يَخرُجُ لَهم مِن عُثمانَ في سَعيدٍ شيءٌ ، وَامتَدَّت أيّامُهُم بِالمَدينَةِ ، وقَدِمَ عَلى عُثمانَ اُمَراؤُهُ مِنَ الأَمصارِ ، مِنهُم : عَبدُ اللّهِ ابنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ مِن مِصرَ ، ومُعاوِيَةُ مِنَ الشّامِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ مِنَ البَصرَةِ ، وسَعيدُ بنُ العاصِ مِنَ الكوفَةِ ، فَأَقاموا بِالمَدينَةِ أيّاما لا يَرُدُّهُم إلى أمصارِهِم ، وكَراهَةَ أن يَرُدَّ سَعيدا إلَى الكوفَةِ ، وكَرِهَ أن يَعزِلَهُ ، حَتّى كَتَبَ إلَيهِ مَن بِأَمصارِهِم يَشكونَ كَثرَةَ الخَراجِ وتَعطيلَ الثُّغورِ .فَجَمَعَهُم عُثمانُ وقالَ : ما تَرَونَ ؟

فَقالَ مُعاوِيَةُ : أمّا أنَا فَراضٍ بي جُندي .وقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرِ بنِ كُرَيزٍ : لِيَكفِكَ امرُؤٌ ما قِبَلَهُ أكفِكَ ما قِبَلي .

وقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ : لَيسَ بِكَثيرٍ عَزلُ عامِلٍ لِلعامَّةِ وتَولِيَةُ غَيرِهِ .وقالَ سَعيدُ بنُ العاصِ : إنَّكَ إن فَعَلتَ هذا كانَ أهلُ الكوفَةِ هُمُ الَّذين يُوَلّونَ ويَعزِلونَ ، وقَد صاروا حَلَقا فِي المَسجِدِ لَيسَ لَهُم غَيرُ الأحاديثِ وَالخَوضِ ، فَجَهِّزهُم في البُعوثِ حَتّى يَكونَ هَمُّ أحدِهِم أن يَموتَ عَلى ظَهرِ دابَّتِهِ .قالَ : فَسَمِعَ مَقالَتَهُ عَمرُو بنُ العاصِ فَخَرجَ إلَى المَسجِدِ ، فَإِذا طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ جالِسانِ في ناحِيَةٍ مِنهُ ، فَقالا لَهُ : تَعالَ إلَينا ، فَصارَ إلَيهِما ، فَقالا : ما وَراءَكَ ؟ قالَ : الشَّرُّ ، ما تَرَكَ شَيئا مِنَ المُنكَرِ إلّا أتى بِهِ وأمَرَهُ بِهِ .وجاءَ الأَشتَرُ فَقالا لَهُ : إنَّ عامِلَكُمُ الَّذي قُمتُم فيهِ خُطَباءَ قَد رُدَّ عَلَيكُم واُمِرَ بِتَجهيزِكُم فِي البُعوثِ وبِكَذا وبِكَذا .فَقالَ الأَشتَرُ : وَاللّهِ ، لَقَد كُنّا نَشكو سوءَ سيرَتِهِ وما قُمنا فيهِ خُطَباءَ ، فَكَيفَ وقَد قُمنا ؟ ! وَايمُ اللّهِ عَلى ذلِكَ ، لَولا أنّي أنفَدتُ النَّفَقَةَ وأنضَيتُ الظَّهرَ لَسَبَقتُهُ إلَى الكوفَةِ حَتّى أمنَعَهُ دُخولَها .فَقالا لَهُ : فَعِندَنا حاجَتُكَ الَّتي تَقومُ بِكَ في سَفَرِكَ .

قالَ : فَأَسلِفاني إذا مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ . قالَ : فَأَسلَفَهُ كُلُّ واحِدٍ مِنهُما خَمسينَ ألفَ دِرهَمٍ ، فَقَسَمَها بَينَ أصحابِهِ ، وخَرَجَ إلَى الكوفَةِ فَسَبَقَ سَعيدا ، وصَعِدَ المِنبَرَ وسَيفُهُ في عُنُقِهِ ما وَضَعَهُ بَعدُ .ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ عامِلَكُمُ الَّذي أنكَرتُم تَعَدِّيَهُ وسوءَ سيرَتِهِ قَد رُدَّ عَلَيكُم ، وأُمِرَ بِتَجهيزِكُم فِي البُعوثِ ، فَبايِعوني عَلى أن لا يَدخُلَها ، فَبايَعَهُ عَشَرَةُ آلافٍ مِن أهلِ الكوفَةِ ، وخَرَجَ راكِبا مُتَخَفِّيا يُريدُ المَدينَةَ أو مَكَّةَ ، فَلَقِيَ سَعيدا بِواقِصَةَ فَأَخبَرَهُ بِالخَبَرِ ، فَانصَرَفَ إلَى المَدينَةِ .وكَتَبَ الأَشتَرُ إلى عُثمانَ : إنّا وَاللّهِ ما مَنَعنا عامِلَكَ الدُّخولَ لِنُفسِدَ عَلَيكَ عَمَلَكَ ، ولكِنَ لِسوءِ سيرَتِهِ فينا وشِدَّةِ عَذابِهِ ، فَابعَث إلى عَمَلِكَ مَن أحبَبتَ . فَكَتَبَ إلَيهِم : اُنظُروا مَن كانَ عامِلَكُم أيّامَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ فَوَلّوهُ ، فَنَظَروا فَإِذا هُوَ أبو موسَى الأَشعَرِيُّ ، فَوَلَّوهُ . (1) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 346 .

ص: 223

8339.عنه صلى الله عليه و آله :مروج الذهب :چون روزگار [ فرماندارى] سعيد بن عاص در كوفه به درازا كشيد ، كارهاى زشتى از او پديدار شد : اموال را در انحصار خود در آورد و روزى از روزها گفت _ يا به عثمان نوشت _ : «اين سرزمين ، از املاك خالصه قريش است» .

اَشتر (همان مالك بن حارث نخعى) به او گفت : آيا آنچه را خدا در سايه شمشيرها و سرنيزه هايمان نصيبمان كرده ، بوستان خود و قومت قرار مى دهى؟

سپس با هفتاد سوار از اهالى كوفه به سوى عثمان رفت . آنان سوء رفتار سعيد بن عاص را ذكر كردند و خواستار بركنارى او شدند .

اَشتر و همراهانش چندين روز منتظر ماندند ؛ امّا چيزى از عثمان درباره سعيد به آنان نرسيد و روزهاى اقامتشان در مدينه طول كشيد .

فرمانداران عثمان در شهرها ، بر او وارد شدند ، از جمله : عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح (از مصر) ، معاويه (از شام) ، عبد اللّه بن عامر (از بصره) و سعيد بن عاص (از كوفه) . پس چند روزى در مدينه اقامت كردند و عثمان ، آنها را به شهرهايشان باز نگردانْد( ؛ زيرا نه دوست داشت كه سعيد را به كوفه باز گردانَد و نه دوست داشت كه او را بركنار كند) ، تا اين كه كسانى از اين شهرها ، از سنگينى خراج و معطّل ماندن مرزها نامه نوشتند .

عثمان ، آنان را گرد آورد و گفت : چه نظر مى دهيد؟

معاويه گفت : امّا لشكر من كه از من راضى است .

عبد اللّه بن عامر بن كُرَيز گفت :هر كس مسئول [ آرام كردن] حوزه خود باشد .

من نيز منطقه خود را سامان داده ام و آرام ساخته ام .

عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح نيز گفت : بركنار كردن يك كارگزار و حاكم كردن ديگرى به خاطر توده مردم ، كار سخت و بزرگى نيست .

سعيد بن عاص گفت : اگر اين كار را بكنى ، كوفيان ، عزل و نصب را به دست مى گيرند . آنان در مسجد ، گِرد هم نشسته اند و جز گفتگو و فرو رفتن در كار اين و آن ، كارى ندارند . آنان را به مأموريت هايى بفرست تا همّ و غمشان اين باشد كه بر پشت مركبشان بميرند .

عمرو عاص ، سخن او را شنيد و از آن جا خارج شد و به سوى مسجد آمد . طلحه و زبير را ديد كه در گوشه اى نشسته اند . به او گفتند : نزد ما بيا . او نيز رفت . آن دو گفتند : آن جا چه خبر است؟

گفت : شر! [ عثمان ، ]هيچ كار زشتى را نگذارْد ، جز آن كه انجام داد و يا بدان فرمان داد .

اَشتر [ نيز ]آمد . آن دو به او گفتند : كارگزار شما [ سعيد بن عاص] كه درباره او سخن مى گفتيد ، [ دوباره] به سوى شما باز گردانده شد . او فرمان يافته است كه شما را در پى مأموريت هايى بفرستد و چنين و چنان كند .

اَشتر گفت : به خدا سوگند كه ما [ تا به حال ] از رفتارش شكايت مى كرديم ، نه اين كه در مقابله با او سخن گفته باشيم ؛ ولى حالا ديگر در مقابلش ايستاده ايم . به خدا قسم ، اگر توشه ام تمام و مَركبم رنجور نشده بود ، پيش از او به كوفه مى رفتم و از ورودش جلوگيرى مى كردم .

آن دو گفتند : آنچه براى سفرت نياز دارى ، نزد ما موجود است .

گفت : پس ، صد هزار درهم به من وام بدهيد . هر يك پنجاه هزار درهم به او وام دادند . او نيز آن را ميان همراهانش قسمت كرد و به سوى كوفه رفت و از سعيد ، پيشى گرفت .

اَشتر [ به محض ورود به كوفه ،] شمشيرش را از گردن نگشوده و بر زمين ننهاده ، بر منبر رفت و سپس گفت : امّا بعد ، كارگزارى كه تجاوز و سوء رفتارش را زشت شمرديد ، به سويتان باز گردانده شده است . او فرمان يافته است تا شما را براى مأموريت هاى گوناگون آماده كند . با من بيعت كنيد كه مانع ورودش شوم .

ده هزار تَن از اهالى كوفه با او بيعت كردند . او سواره و پنهانى راه مدينه (يا مكّه) را پيش گرفت و سعيد را در واقصه ديد و او را از ماجرا باخبر كرد و او نيز به مدينه باز گشت .

اَشتر به عثمان نوشت : «به خدا سوگند ، ما از ورود كارگزارت جلوگيرى نكرديم تا كار را بر تو تباه كنيم ؛ بلكه به خاطر بدرفتارى اش با ما و شدّت شكنجه هايش ، چنين كرديم . پس ، هر كس را كه دوست دارى ، براى كارگزارى ات بفرست» .

عثمان به آنها نوشت : «ببينيد در روزگار عمر بن خطّاب ، چه كسى حاكم شما بوده است ؛ حكومت را به همو بدهيد» .

ديدند كه او ، ابو موسى اشعرى است . پس ، حكومت را به وى سپردند . .

ص: 224

. .

ص: 225

. .

ص: 226

5 / 2إشخاصُ عُثْمانَ عُمّالَهُ مِن جَميعِ البِلادِ8336.تحف العقول :الفتوح :أرسَلَ عُثمانُ إلى جَميعِ عُمّالِهِ ، فَأَشخَصَهُم إلَيهِ مِن جَميعِ البِلادِ ، ثُمَّ أحضَرَهُم وأقبَلَ عَلى أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! هؤُلاءِ عُمّالِي الَّذينَ أعتَمِدُهُم ؛ فَإِن أحبَبتُم عَزَلتُهُم ووَلَّيتُ مَن تُحِبّونَ .قالَ : فَتَكَلَّمَ عَلِيُّ بن أبي طالِبٍ رضى الله عنه وقالَ : يا عُثمانُ ! إنَّ الحَقَّ ثَقيلٌ مُرٌّ ، وإنَّ الباطِلَ خَفيفٌ ، وأنتَ رَجُلٌ إذا صُدِقتَ سَخَطتَ وإذا كُذِبتَ رَضيتَ ، وقَد بَلَغَ النّاسَ عَنكَ اُمورٌ تَركُها خَيرٌ لَكَ مِنَ الإِقامَةِ عَلَيها ، فَاتَّقِ اللّهَ يا عُثمانُ ، وتُب إلَيهِ مِمّا يَكرَهُهُ النّاسُ مِنكَ .قالَ: ثُمَّ تَكَلَّمَ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ فَقالَ: يا عُثمانُ! إنَّ النّاسَ قَد سَفَّهوكَ وكَرِهوكَ لِهذِهِ البِدَعِ وَالأَحداثِ الَّتي أحدَثتَها ولَم يَكونوا يَعهَدونَها ، فَإِن تَستَقِم فَهُوَ خَيرٌ لَكَ ، وإن أبَيتَ لَم يَكُن أحَدٌ أضَرَّ بِذلِكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ مِنكَ .قالَ : فَغَضِبَ عُثمانُ ثُمَّ قَالَ : ما تَدَعونّي ولا تَدَعونَ عَتبي ، ما أحدَثتُ حَدَثا ، ولكِنَّكُم تُفسِدونَ عَلَيَّ النّاسَ ، هَلُمَّ يَابنَ الحَضرَمِيَّةِ ! ما هذِهِ الأَحداثُ الَّتي أحدَثتُ ؟فَقالَ طَلحَةُ : إنَّهُ قَد كَلَّمَكَ عَلِيٌّ مِن قَبلي ، فَهَلّا سَأَلتَهُ عَن هذِهِ الأَحوالِ الَّتي أحدَثتَ فَيُخبِرَكَ بِها . ثُمَّ قامَ طَلحَةُ فَخَرَجَ مِن عِندِ عُثمانَ ، وجَعَلَ يُدَبِّرُ رَأيَهُ بَينَهُ وبَينَ نَفسِهِ أ يَرُدُّ عُمّالَهُ إلى أعمالِهِم أم يَعزِلُهُم ويُوَلّي غَيرَهُم ؟ . (1) .


1- .الفتوح : ج 2 ص 395 وراجع أنساب الأشراف: ج 6 ص 156 .

ص: 227

5 / 2 احضار كارگزاران از همه شهرها

5 / 2احضار كارگزاران از همه شهرها8333.امام صادق عليه السلام :الفتوح :عثمان به دنبال همه كارگزارانش فرستاد و آنان را از همه شهرها احضار كرد . سپس همه آنان را گرد آورد و به اصحاب پيامبر خدا رو كرد و گفت : اى مردم! اينان كارگزاران من هستند كه به آنها اعتماد دارم . اگر دوست داريد ، آنان را بركنار كنم و هر كه را مى خواهيد ، حكومت دهم .

على بن ابى طالب عليه السلام سخن آغاز كرد و فرمود:«اى عثمان! حق ، سنگين و تلخ است و باطل ، سبُك و راحت . و تو مردى هستى كه چون به تو راست بگويند،ناراحت مى شوى و چون دروغ بگويند ، خُشنود مى گردى . چيزهايى از تو به مردم رسيده است كه وا نهادن آنها از پافشارى بر آنها براى تو بهتر است . پس _ اى عثمان! _ از خدا پروا كن و به خاطر آنچه مردم از تو ناپسند مى دارند ، به سوى خدا توبه كن» .

سپس طلحه سخن آغاز كرد و گفت : اى عثمان! مردم به خاطر اين بدعت ها و نوآورى هايى كه پديد آورده اى و [ از سابق] به ياد ندارند ، تو را نابخرد دانسته ، ناخوش مى دارند . اگر به راه راست بيايى ، برايت بهتر است و اگر امتناع كنى ، هيچ كس از خودت براى دنيا و آخرتت زيانبارتر نيست .

عثمان ، خشمگين شد و گفت : مرا رها نمى كنيد و سرزنشم را وا نمى نهيد . هيچ بدعتى نياورده ام ؛ بلكه شما ، مردم را بر من مى شورانيد . اى پسر حَضْرَميّه(اى طلحه)! زود بگو اين بدعت هايى كه پديد آورده ام ، چيست؟

طلحه گفت : على پيش از من با تو سخن گفت . چرا از او نپرسيدى كه اين چيزهايى كه پديد آورده اى ، چيست تا به تو خبر دهد؟

سپس طلحه برخاست و از نزد عثمان بيرون رفت و عثمان با خود به اين مى انديشيد كه آيا كارگزارانش را باز گردانَد ، يا آنان را بركنار كند و ديگران را حكومت دهد .

.

ص: 228

5 / 3الدَّعوَةُ إلَى الخُروجِ5 / 3 _ 1دَعوَةُ أصحابِ النَّبِيِّ مِنَ الآفاقِ8331.بحار الأنوار ( _ به نقل از معصومان عليهم السلام _ ) تاريخ الطبري عن عبد الرحمن بن يسار :لَمّا رَأَى النّاسُ ما صَنَعَ عُثمانُ كَتَبَ مَن بِالمَدينَةِ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلى مَن بِالآفاقِ مِنهُم _ وكانوا قَد تَفَرَّقوا فِي الثُّغورِ _ : إنَّكُم إنَّما خَرَجتُم أن تُجاهِدوا في سَبيلِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ تَطلُبونَ دينَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنَّ دينَ مُحَمَّدٍ قَد اُفسِدَ مِن خَلفِكُم وتُرِكَ ، فَهَلُمّوا فَأَقيموا دينَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، فَأَقبَلوا مِن كُلِّ اُفُقٍ حَتّى قَتَلوهُ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 367 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 287 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 149 كلاهما نحوه .

ص: 229

5 / 3 فرا خواندن به شورش

اشاره
5 / 3 _ 1 فرا خواندن ياران پيامبر از هر سو

5 / 3فرا خواندن به شورش5 / 3 _ 1فرا خواندن ياران پيامبر از هر سو8330.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرحمان بن يسار _: چون مردمْ آنچه را عثمان كرد ، ديدند ، آن دسته از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله كه در مدينه بودند ، به آن دسته كه در مرزها پراكنده شده بودند ، چنين نوشتند : «شما براى جهاد در راه خداى عز و جل و هوادارى از دين محمّد صلى الله عليه و آله بيرون رفتيد . دين محمّد صلى الله عليه و آله پشت سر شما تباه و متروك شد . پس بشتابيد و دين محمّد صلى الله عليه و آله را به پا داريد» .

[ اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ] از هر سو روى آوردند ، تا آن كه عثمان را كشتند .

.

ص: 230

5 / 3 _ 2كِتابُ طَلحَةَ إلى أهلِ مِصرَ8327.امام صادق عليه السلام :الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ كِتابِ طَلحَةَ إلى أهلِ مِصرَ لِاجتِماعِهِم لِقَتلِ عُثمانَ _:بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ،

مِنَ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ وبَقِيَّةِ الشُورى ، إلى مَن بِمِصرَ مِنَ الصَّحابَةِ وَالتّابِعينَ .أمّا بَعدُ : أن تَعالَوا إلَينا وتَدارَكوا خِلافَةَ رَسولِ اللّهِ قَبلَ أن يُسَلبَها أهلُها ؛ فَإِنَّ كِتابَ اللّهِ قَد بُدِّلَ ، وسُنَّةَ رَسولِهِ قَد غُيِّرَت ، وأحكامُ الخَليفَتَينِ قَد بُدِّلَت .فَنُنشِدُ اللّهَ مَن قَرَأَ كِتابَنا مِن بَقِيَّةِ أصحابِ رَسولِ اللّهِ والتّابِعينَ بِإحسانٍ إلّا أقبَلَ إلَينا ، وأخَذَ الحَقَّ لَنا ، وأعطاناهُ .فَأَقبِلوا إلَينا إن كُنتُم تُؤمِنونُ بِاللّهِ وَاليَومِ الآخِرِ ، وأقيمُوا الحَقَّ عَلَى المِنهاجِ الواضِحِ الَّذي فارَقتُم عَلَيهِ نَبِيَّكُم ، وفارَقَكُم عَلَيهِ الخُلَفاءُ . غُلِبنا عَلى حَقِّنا وَاستولِيَ عَلى فَيئِنا ، وحيلَ بَينَنا وبَينَ أمرِنا ، وكانَتِ الخِلافَةُ بَعدُ نَبِيِّنا خِلافَةَ نُبُوَّةٍ ورَحمَةٍ ، وهِيَ اليَومَ مُلكُ عَضوضٍ ، مَن غَلَبَ عَلى شَيءٍ أكَلَهُ . (1)5 / 3 _ 3تَحريضُ عائِشَةَ8324.امام زين العابدين عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :كانَ بَينَ عُثمانَ وعائِشَةَ مُنافَرَةٌ ؛ وذلِكَ أنَّهُ نَقَصَها مِمّا كانَ يُعطيها عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ، وصَيَّرَها اُسوَةَ غَيرِها مِن نِساءِ رَسولِ اللّهِ ، فَإِنَّ عُثمانَ يَوما لَيَخطُبُ ، إذ دَلَّت عائِشَةُ قَميصَ رَسولِ اللّهِ ، ونادَت : يا مَعشَرَ المُسلِمينَ ! هذَا جِلبابُ رَسولِ اللّهِ لَم يَبلَ ، وقَد أبلى عُثمانُ سُنَّتَهُ ! فَقالَ عُثمانُ : رَبِّ اصرِف عَنّي كَيدَهُنَّ إنَّ كَيدَهُنَّ عَظيمٌ . (2) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 53 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .

ص: 231

5 / 3 _ 2 نامه طلحه به اهالى مصر
5 / 3 _ 3 تحريكات عايشه

5 / 3 _ 2نامه طلحه به اهالى مصر8327.عنه عليه السلام :الإمامة و السياسة_ در يادكردِ نامه طلحه به اهالى مصر براى گرد آمدن بر كشتن عثمان _: به نام خداوند بخشنده مهربان . از مهاجران اوّليه و بقيّه شورا ، به صحابه و تابعان ساكن مصر .

امّا بعد ، به سوى ما بياييد و جانشينى پيامبر خدا را به دست گيريد ، پيش از آن كه از سزامندان آن گرفته شود ؛ چرا كه كتاب خدا تبديل و سنّت پيامبر خدا دگرگون و احكام دو خليفه پيشين ، دگرسان شده است .

ما بقيّه اصحاب پيامبر خدا و تابعان نيكوى آنان را كه اين نامه را مى خوانند ، به خدا سوگند مى دهيم كه به سوى ما بيايند و حقّ ما را بگيرند و به ما بدهند .

پس اگر به خدا و روز آخرتْ ايمان داريد ، به سوى ما بياييد و حق را در همان راه روشنى به پا داريد كه بر آن از پيامبرتان جدا شديد و خلفا نيز بر همان از شما جدا شدند .

بر حقّ ما چيره و بر سهم ما از بيت المال ، مسلّط شده اند و ميان ما و كارمان جدايى انداخته اند . خلافتِ پس از پيامبرمان ، جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله و رحمت بود و اكنون ، سلطنت ستم است كه هر كس بر چيزى چيره شود ، آن را مى خورد .5 / 3 _ 3تحريكات عايشه8324.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :ميان عثمان و عايشه كشمكش و دشمنى بود و اين از آن رو بود كه عثمان ، سهمى را كه عمر به عايشه مى داد ، كم كرد و سهمش را مانند ديگر زنان پيامبر خدا قرار داد .

عثمان ، روزى خطبه مى خوانْد كه عايشه پيراهن پيامبر خدا را نشان داد و ندا داد : اى گروه مسلمانان! اين ، بالاپوش پيامبر خداست كه هنوز كهنه نشده ؛ ولى عثمان ، سنّت او را كهنه كرده است .

عثمان گفت : پروردگارا! مكر آنان را از من دور كن ، كه مكر آنان بزرگ است (1) .

.


1- .اشاره به آيه 28 از سوره يوسف است .

ص: 232

8323.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :الفتوح :كانَت عائِشَةُ تُحَرِّضُ عَلى قَتلِ عُثمانَ جَهدَها وطاقَتَها ، وتَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! هذا قَميصُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لم يَبلَ وبُلِيَت سُنَّتُهُ ، اُقتُلوا نَعثَلاً (1) ، قَتَلَ اللّهُ نَعثَلاً . (2)8322.امام على عليه السلام ( _ در بيان خصلتهاى والاى پيامبر صلى الله عليه و آل ) الجمل عن الحسن بن سعد :رَفَعَت عائِشَةُ وَرَقَةً مِنَ المُصحَفِ بَينَ عودَتَينِ مِن وَراءِ حَجَلَتِها ، وعُثمانُ قائِمٌ ، ثُمَّ قالَت : يا عُثمانُ ! أقِم ما في هذَا الكِتابِ . فَقالَ : لَتَنتَهِنَّ عَمّا أنتِ عَلَيهِ أو لَاُدخِلَنَّ عَلَيكَ جَمرَ

النّارِ . فَقالَت لَهُ عائِشَةُ : أما وَاللّهِ ، لَئِن فَعَلتَ ذلِكَ بِنِساءِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لَيَلعَنُكَ اللّهُ ورَسولُهُ ، وهذا قَميصُ رَسولِ اللّهِ لَم يَتَغَيَّر ، وقَد غَيَّرتَ سُنَّتَهُ يا نَعثَلُ . (3)8321.امام على عليه السلام :الجمل عن حكيم بن عبد اللّه :دَخَلتُ يَوما بِالمَدينَةِ المَسجِدَ ، فَإِذا كَفٌّ مُرتَفِعَةٌ وصاحِبُ الكَفِّ يَقولُ : أيُّها النّاسُ ! العَهدُ قَريبٌ ، هاتانِ نَعلا رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقَميصُهُ ، كَأَنّي أرى ذلِكَ القَميصَ يَلوحُ وإنَّ فيكمُ

فِرعَونَ هذِه الاُمَّةِ ؛ فَإِذا هِيَ عائِشَةُ ، وعُثمانُ يَقولُ لَها : اُسكُتي ، ثُمَّ يَقولُ لِلنّاسِ : إنَّهَا امرَأَةٌ ، وعَقلُها عَقلُ النِّساءِ ؛ فَلا تُصغوا إلى قَولِها . (4)8320.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المصنّف عن أبي كعب الحارثي :اُقيمَتِ الصَّلاةُ ، فَتَقَدَّمَ عُثمانُ فَصَلّى ، فَلَمّا كَبَّرَ قامَتِ امرَأَةٌ مِن حُجرَتِها ، فَقالَت : أيُّهَا النّاسُ ! اسمَعوا . قالَ : ثُمَّ تَكَلَّمَت ، فَذَكَرَت رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وما بَعَثَهُ اللّهُ بِهِ ، ثُمَّ قالَت : تَرَكتُم

أمرَ اللّهِ ، وخالَفتُم رَسولَهُ _ أو نَحوَ هذا _ ثُمَّ صَمَتَت فَتَكَلَّمَت اُخرى مِثلَ ذلِكَ ، فَإِذا هِيَ عائِشَةُ وحَفصَةُ .

قالَ : فَلَمّا سَلَّمَ عُثمانُ أقبَلَ عَلَى النّاسِ ، فَقالَ : إن هاتانِ الفَتّانَتانِ فَتَنَتَا النّاسَ في صَلاتِهِم ، وإلّا تَنتَهِيانِ أو لَأَسُبَّنَّكُما ما حَلَّ لِيَ السَّبابُ ، وإنّي لِأَصلِكُما لَعالِمٌ .قالَ : فَقَالَ لَهُ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ : أ تَقولُ هذا لِحَبائِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ ! قالَ : وفيما أنتَ ! وما هاهُنا ؟ ثُمَّ أقبَلَ عَلى سَعدٍ عامِدا إلَيهِ . قالَ : وَانسَلَّ سَعدٌ . (5) .


1- .النَّعْثَل : الشيخ الأحمق . وكان أعداء عثمان يسمّونه نعثلاً . وفي حديث عائشة : اقتلوا نعثلاً قتل اللّه نعثلاً . تعني عثمان ، وكان هذا منها لمّا غاضبته وذهبت إلى مكّة (لسان العرب : ج 11 ص 669 و670 «نعثل») .
2- .الفتوح : ج 2 ص 421 ، شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 22 وراجع الأمالي للطوسي : ص 714 ح 1517 والمسترشد : ص 222 ح 64 .
3- .الجمل : ص 147 .
4- .الجمل : ص 147 .
5- .المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 355 الرقم 20732 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 5 .

ص: 233

8319.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفتوح :عايشه به جِد و جهد و با تمام توان ، بر كشتن عثمان ، تحريك مى كرد و مى گفت : اى مردم! اين پيراهن پيامبر خداست كه كهنه نشده ؛ ولى سنّتش كهنه شده است . پير خِرِفت را بكشيد . خدا او را بكشد!8318.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل_ به نقل از حسن بن سعد _: عايشه برگه اى از قرآن را كه ميان دو چوب بود ، از پشت حجره اش بالا آورد و در حالى كه عثمان ايستاده بود ، به وى گفت : اى عثمان! آنچه را در اين كتاب است ، برپا دار .

عثمان گفت : يا از كارهايت دست مى كشى ، يا تو را به شعله هاى آتش در مى آورم .

عايشه به او گفت : هان! به خدا سوگند ، اگر اين كار را با زنان پيامبر صلى الله عليه و آله بكنى ، خدا و پيامبرش تو را لعنت مى كنند . اين ، پيراهن پيامبر خداست كه هنوز تغييرى در آن رخ نداده است و تو _ اى پير خِرِفت _ سنّت و سيره او را تغيير داده اى .8317.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل_ به نقل از حكيم بن عبد اللّه _: روزى در مدينه وارد مسجد نبوى شدم . دستى در هوا بلند بود و صاحب آن مى گفت : اى مردم! از روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله چندان نگذشته است . اين ، نعلين پيامبر خدا و [ اين ، ]پيراهن اوست . هنوز درخشش آن نرفته كه فرعون اين امّت ، در ميان شما پديد آمده است .

متوجّه شدم كه [ فريادگر] عايشه است . و عثمان به او مى گفت : ساكت شو ! سپس به مردم گفت : او زن است و عقلش به سان عقل زنان است . پس به گفته اش گوش نسپاريد .8322.عنه عليه السلام ( _ في مكارمِ أخلاقِ النبيِّ صلى الله عليه و آله _ ) المصنَّف_ به نقل از ابو كعب حارثى _: نماز برپا شد و عثمان جلو رفت و نماز خواند و چون تكبير گفت ، زنى از حجره اش برخاست و گفت : اى مردم! گوش كنيد . سپس سخن گفت و از پيامبر خدا و محتواى رسالتش ياد كرد و گفت : امر خدا را وا نهاديد و با پيامبرش مخالفت كرديد (يا سخنى مشابه آن گفت) . سپس ساكت شد و زن ديگرى همانند او سخن گفت . آن دو ، عايشه و حفصه بودند .

چون عثمانْ سلام نماز را داد ، به مردم رو كرد و گفت : اين دو فتنه گر ، مردم را در نمازشان دچار شبهه كردند . [ شما دو نفر ، ]يا از اين كار دست مى كشيد ، يا به دشنامى كه برايم حلال است ، دشنامتان مى دهم ؛ چرا كه من به اصل (ريشه) شما آگاهم .

سعد بن ابى وقّاص به او گفت : آيا به محبوبه هاى پيامبر خدا چنين مى گويى؟!

[ عثمان ] گفت : به تو چه ؟ اين جا چه كار دارى؟

سپس به سعد ، رو آورد و آهنگ او كرد ؛ ولى سعد گريخت . .

ص: 234

8321.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة :أقوالُ عائِشَةَ فيهِ [ أي في عُثمانَ ] مَعروفَةٌ ومَعلومَةٌ ، وإخراجُها قَميصَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهِيَ تَقولُ : هذا قَميصُهُ لَم يَبلَ وقَد أبلى عُثمانُ سُنَّتَهُ ، إلى غَيرِ ذلِكَ مِمّا لا يُحصى كَثرَةً . 18320.عنه صلى الله عليه و آله :العقد الفريد :دَخَلَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ عَلى عائِشَةَ ، فَقالَت : يا أبا عَبدِ اللّهِ ! لَو رَأَيتَني يَومَ الجَمَلِ وقَد نَفَذَتِ النِّصالُ هَودَجي حَتّى وَصَلَ بَعضُها إلى جِلدي .

قالَ لَهَا المُغيرَةُ : وَدَدتُ وَاللّهِ أنَّ بَعضَها كانَ قَتَلَكِ .قالَت : يَرحَمُكَ اللّهُ ، ولِمَ تَقولُ هذا ؟

قالَ : لَعَلَّها تَكونُ كَفّارَةً في سَعيِكَ عَلى عُثمانَ . (1) راجع : ص 318 (حجّ عائشة في حصر عثمان) .5 / 3 _ 4تَحريضُ طَلحَةَ8317.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ المدينة عن عوف :كانَ أشَدُّ الصَّحابَةِ عَلى عُثمانَ ، طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ . (2) .


1- .العقد الفريد : ج 3 ص 300 وراجع الجمل : ص 381 .
2- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1169 وراجع الجمل : ص 306 .

ص: 235

5 / 3 _ 4 تحريكات طلحه

8316.امام جواد عليه السلام :شرح نهج البلاغة :گفته هاى عايشه درباره عثمان ، معروف و معلوم است و نيز نشان دادن پيراهن پيامبر خدا ، در حالى كه مى گفت : اين ، پيراهن اوست . هنوز كهنه نشده كه عثمان ، سنّتش را تغيير داده است . و سخنان بى شمار ديگر .8315.امام جواد عليه السلام :العقد الفريد :مغيرة بن شعبه بر عايشه وارد شد . عايشه گفت : اى ابو عبد اللّه ! كاش در جنگ جمل مى ديدى كه تيرها كجاوه ام را سوراخ كرده و حتّى برخى از آنها به پوستم رسيده بود .

مغيره به او گفت : دوست داشتم كه يكى از تيرها تو را مى كشت .

گفت : خدايت بيامرزد! چرا چنين مى گويى؟

گفت : شايد كفّاره سعى و تلاشت بر ضدّ عثمان مى شد .ر . ك : ص 319 (حج گزارى عايشه به هنگام محاصره عثمان) .

5 / 3 _ 4تحريكات طلحه8311.امام صادق عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از عوف _: طلحة بن عبيد اللّه ، تندترين صحابى بر ضدّ عثمان بود .

.

ص: 236

8310.امام على عليه السلام :العقد الفريد عن ابن سيرين :لَم يَكُن أحَدٌ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أشَدَّ عَلى عُثمانَ مِن طَلحَةَ . (1)8309.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن عبيد بن حارثة :سَمِعتُ عُثمانَ وهُوَ يَخطُبُ ، فَأَكَبَّ النّاسُ حَولَهُ ، فَقالَ : اِجلِسوا يا أعداءَ اللّهِ ! فَصاحَ بِهِ طَلحَةُ : إنَّهُم لَيسوا بِأَعداءِ اللّهِ ، لكِنَّهُم عِبادُهُ ، وقَد قَرَؤوا كِتابَهُ . (2)8308.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن محمّد بن سليمان :كانَ [طلحَةُ] لا يَشُكُّ أنَّ الأمرَ لَهُ مِن بَعدِهِ لِوُجوهٍ ، مِنها : سابِقَتُهُ . ومِنها : أنَّهُ ابنُ عَمٍّ لِأَبي بَكرٍ ، وكانَ لِأَبي بَكرٍ في نُفوسِ أهلِ ذلِكَ العَصرِ مَنزِلَةٌ عَظيمَةٌ أعظَمُ مِنهَا الآنَ .

ومِنها : أنَّهُ كانَ سَمِحا جَوادا ، وقَد كانَ نازَعَ عُمَرَ في حَياةِ أبي بَكرٍ ، وأحَبَّ أن يُفَوِّضَ أبو بَكرٍ الأَمرَ إلَيهِ مِن بَعدِهِ ، فَما زالَ يَفتِلُ فِي الذِّروَةِ وَالغارِبِ (3) في أمرِ عُثمانَ ، ويُنكِّرُ لَهُ القُلوبَ ، ويُكَدِّرُ عَلَيهِ النُّفوسَ ، ويُغري أهلَ المَدينَةِ وَالأَعرابَ وأهلَ الأَمصارِ بِهِ .وساعَدَهُ الزُّبَيرُ ، وكانَ أيضا يَرجُو الأَمرَ لِنَفسِهِ ، ولَم يَكُن رَجاؤُهُما الأَمرَ بِدونِ رَجاءِ عَلِيٍّ ، بَل رَجاؤُهُما كانَ أقوى ؛ لِأَنَّ عَلِيّا دَحَضَهُ (4) الأَوَّلانِ وأسقَطاهُ ، وكَسَرا ناموسَهُ بَينَ النّاسِ ، فَصارَ نَسيا مَنسِيّا ، وماتَ الأَكثَرُ مِمَّن يَعرِفُ خَصائِصَهُ الَّتي كانَت في أيّامِ النُّبُوَّةِ وفَضلَهُ .ونَشَأَ قَومٌ لا يَعرِفونَهُ ولا يَرَونَهُ إلّا رَجُلاً مِن عُرضِ المُسلِمينَ ، ولَم يَبقَ لَهُ مِمّا يَمُتُّ بِهِ إلّا أنَّهُ ابنُ عَمِّ الرَّسولِ ، وزَوجُ ابنَتِهِ ، وأبو سِبطَيهِ ، ونُسِيَ ما وَراءَ ذلِكَ كُلُّهُ ، وَاتَّفَقَ لَهُ مِن بُغضِ قُرَيشٍ وَانحِرافِها ما لَم يَتَّفِق لِأَحَدٍ .وكانَت قُرَيشٌ بِمِقدارِ ذلِكَ البُغضِ تُحِبُّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ ؛ لِأَنَّ الأَسبابَ الموجِبَةَ لِبُغضِهِم (5) لَم تَكُن مَوجودَةً فيِهما ، وكانا يَتأَلَّفانِ قُرَيشا في أواخِرِ أيّامِ عُثمانَ ، ويَعِدانِهِم بِالعَطاءِ وَالإِفضالِ ، وهُما عِندَ أنفُسِهِما وعِندَ النّاسِ خَليفَتانِ بِالقُوَّةِ لا بِالفِعلِ ؛ لِأَنَّ عُمَرَ نَصَّ عَلَيهِما ، وَارتَضاهُما لِلخِلافَةِ . (6) .


1- .العقد الفريد : ج 3 ص 303 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 201 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 9 وزاد في صدره : «الظاهر المعروف أنّه ...» .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 17 .
3- .ما زال فلان يَفْتل من فلان في الذِروة والغارب : أي يدور من وراء خديعته ؛ وهو مثل في المخادعة (لسان العرب : ج 11 ص 514 «فتل») .
4- .الدحض : الزلَق (النهاية : ج 2 ص 104 «دحض») .
5- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّ الصحيح : «لبُغضه» ؛ أي لبُغض عليّ عليه السلام .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 28 .

ص: 237

8316.عنه عليه السلام :العقد الفريد_ به نقل از ابن سيرين _: از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله كسى تندتر از طلحه بر ضدّ عثمان نبود .8315.الإمامُ الجوادُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از عبيد بن حارثه _: شنيدم كه عثمانْ خطبه مى خوانْد و مردم ، پيرامون او را گرفته بودند . او گفت : اى دشمنان خدا! بنشينيد . طلحه بر او بانگ زد : آنان دشمنان خدا نيستند ؛ بلكه بندگان اويند و كتابش را خوانده اند .8314.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از محمّد بن سليمان _: طلحه شك نداشت كه حكومت ، پس از عثمان به او مى رسد ، به دليل هايى از جمله : سابقه اش [ در اسلام] ، پسر عمو بودنش با ابو بكر (كه ابو بكر در ميان مردم آن روزگار ، منزلتى بزرگ تر از اكنون داشت) و نيز گشاده دستى و سخاوتش .

[ نيز] او در زمان ابو بكر ، با عمر ، كشمكش داشت و دوست داشت كه ابو بكر ، خلافت را پس از خود به او وا گذارَد . او پيوسته چيزهايى درباره عثمان مى بافت و در همه جا مى پراكند و دل ها را با او دشمن و مردم را از او دلْ چركين مى ساخت و اهالى مدينه و صحرانشين و شهرنشين را بر او مى شوراند و زبير ، او را يارى مى كرد .

زبير نيز اميد به خلافت خود داشت و اميد آن دو كم تر از اميد على عليه السلام نبود و بلكه بيشتر هم بود ؛ زيرا دو خليفه اوّل ، على عليه السلام را از جايگاه حقيقى اش كنار زده و او را پايين آورده و حرمتش را در ميان مردم ، شكسته بودند و [ او ديگر] از يادها رفته بود و بيشتر كسانى كه ويژگى ها و فضيلت هاى او را در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانستند ، از دنيا رفته بودند و مردمى پديد آمده بودند كه او را نمى شناختند و او را جز مردى از توده مسلمانان نمى دانستند و از آنچه او را بالا مى بُرد ، چيزى باقى نمانده بود ، جز آن كه پسر عموى پيامبر خداست و همسر دختر او و پدر دو نوه او و جز اين ، همه چيز از يادها رفته بود و قريش بر دشمنى با او و رو گرداندن مردم از او چنان اتّفاق كرده بودند كه با هيچ كس اين گونه نبودند .

[ از سوى ديگر ، قريش] به اندازه بغضى كه از على عليه السلام داشتند ، طلحه و زبير را دوست مى داشتند ؛ چون موجبات بغض او در اين دو نبود و اين دو در اواخر روزگار عثمان ، با قريش الفت داشتند و به آنان وعده عطا و بخشش مى دادند و اين دو ، اگر چه خليفه نبودند ، امّا نزد خود و مردم ، شايستگى خلافت را داشتند ؛ چرا كه عُمَر به [ شايستگى ]اين دو تصريح كرده و آنان را براى خلافتْ پسنديده بود . .

ص: 238

5 / 3 _ 5تَأليبُ عَمرِو بنِ العاصِ8311.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :اُسد الغابة :لَمَّا استَعمَلَهُ [أي عبدَ اللّهِ بنَ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ] عُثمانُ عَلى مِصرَ وعَزَلَ عَنها عَمروا جَعَلَ عَمرٌو يَطعَنُ عَلى عُثمانَ ، ويُؤَلِّبُ عَلَيهِ ، ويَسعى في إفسادِ أمرِهِ . (1)8310.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي عون مولى المِسْور :كانَ عمرُو بنُ العاصِ عَلى مِصرَ عامِلاً لِعُثمانَ ، فَعَزَلَهُ عَنِ الخَراجِ وَاستَعمَلَهُ عَلَى الصَّلاةِ ، وَاستَعمَلَ عَبدَ اللّهِ بنَ سَعدٍ عَلَى الخَراجِ ، ثُمَّ جَمَعَهُما لِعَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ ، فَلَمّا

قَدِمَ عمرُو بنِ العاصِ المَدينَةَ جَعَلَ يَطعَنُ عَلى عُثمانَ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ يَوما عُثمانُ خالِيا بِهِ ، فَقالَ : يَابنَ النّابِغَةِ ما أسرَعَ ما قَمِلَ جُرُبّانُ (2) جُبَّتِكَ ! إنَّما عَهدُكَ بِالعَمَلِ عاما أوَّلَ ، أ تَطعَنُ عَلَيَّ وتَأتيني بِوَجهٍ ، وتَذهَبُ عَنّي بِآخَرَ ؟ وَاللّهِ لَولا اُكلَةٌ ما فَعَلتَ ذلِكَ . قالَ : فَقالَ عَمرٌو : إنَّ كَثيرا مِمّا يَقولُ النّاسُ ويَنقُلونَ إلى وُلاتِهِم باطِلٌ ، فَاتَّقِ اللّهَ يا أميرَ المُؤمِنينَ في رَعِيَّتِكَ . فَقالَ عُثمانُ : وَاللّهِ لَقَدِ استَعمَلتُكَ عَلى ظَلَعِكَ (3) وكَثرَةِ القالَةِ فيكَ ... .

فَخَرَجَ عَمرٌو مِن عِندِ عُثمانَ وهُوَ مُحتَقَدٌ عَلَيهِ ، يَأتي عَلِيّا مَرَّةً فَيُؤَلِّبُهُ عَلى عُثمانَ ، ويَأتِي الزُّبَيرَ مَرَّةً فَيُؤَلِّبُهُ عَلى عُثمانَ ، ويَأتي طَلحَةَ مَرَّةً فَيُؤَلِّبُهُ عَلى عُثمانَ ، ويَعتَرِضُ الحاجَّ فَيُخبِرُهُم بِما أحدَثَ عُثمانُ ، فَلَمّا كانَ حَصرُ عُثمانَ الأَوَّلُ خَرَجَ مِنَ المَدينَةِ حَتَّى انتَهى إلى أرضٍ لَهُ بِفِلَسطينَ يُقالُ لَها : السَّبعُ ، فَنَزَلَ في قَصرٍ لَهُ يُقالُ لَهُ العَجلانُ ... حَتّى مَرَّ بِهِ راكبٌ آخَرُ فَناداهُ عَمرٌو : ما فَعَلَ الرَّجُلُ _ يَعني عُثمانَ _ ؟ قالَ : قُتِلَ . قالَ : أنَا أبو عَبدِ اللّهِ إذا حَكَكتُ قَرحَةً نَكَأتُها (4) ، إن كُنتُ لَاُحَرِّضُ عَلَيهِ ، حَتّى إنّي لَاُحَرِّضُ عَلَيهِ الرّاعِيَ في غَنَمِهِ في رَأسِ الجَبَلِ . (5) .


1- .اُسد الغابة : ج 3 ص 261 الرقم 2976 .
2- .القَمِلُ : القذر ، والجُرُبّان : جيب القميص (النهاية : ج 4 ص 110 «قمل» و ج 1 ص 253 «جرب») .
3- .الظَّلَع : الميل عن الحقّ وضعف الإيمان (النهاية : ج 3 ص 159 «ضلع») .
4- .نكأْتُ القَرحةَ : إذا قشرتها (النهاية : ج 5 ص 117 «نكا») .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 356 وراجع الإصابة : ج 6 ص 24 الرقم 7812 والغدير : ج 9 ص 138 .

ص: 239

5 / 3 _ 5 تحريكات عمرو بن عاص

5 / 3 _ 5تحريكات عمرو بن عاص8307.امام على عليه السلام :اُسد الغابة :چون عثمان ، عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح را به حكومت مصر گمارد و عمرو را از آن بركنار كرد ، عمرو زبان به اعتراض به عثمان گشود و بر او مى شورانْد و در تباهى كارش تلاش مى نمود .8306.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو عون ، وابسته مِسوَر _: عمرو بن عاص ، كارگزار عثمان در مصر بود . عثمان ، او را از كار خراج بركنار كرد و او را به نماز گماشت و عبد اللّه بن سعد را بر خراج گمارد . سپس نماز را نيز به او داد . و چون عمرو بن عاص به مدينه آمد ، زبان به اعتراض به عثمان گشود .

روزى عثمان به دنبالش فرستاد و با او خلوت كرد و گفت : اى پسر نابغه! چه زودْ يقه لباست كثيف شد! كار تو همان سال اوّل بود . آيا بر من طعنه مى زنى و با چهره اى مى آيى و با چهره اى ديگر مى روى؟ به خدا سوگند ، اگر [ از حكومت مصر ]سود نمى بردى ، اين گونه نمى كردى .

عمرو گفت : بسيارى از آنچه مردم مى گويند و براى حاكمان خود نقل مى كنند ، نادرست است . پس اى امير مؤمنان! از خدا درباره مردم خود پروا كن .

عثمان گفت : به خدا سوگند ، تو را با وجود كژى هايت و گفته هاى بسيار درباره ات به كار گماردم ... .

عمرو از نزد عثمان بيرون آمد ، در حالى كه كينه او را به دل داشت .

عمرو ، گاه نزد على عليه السلام مى آمد و او را بر ضدّ عثمان ، تحريك مى نمود و گاه نزد زبير مى آمد و او را بر عثمان مى شوراند و گاه نيز نزد طلحه . همچنين بر سر راه حاجيان مى ايستاد و خلافكارى هاى عثمان را به آنان مى گفت .

عمرو ، پس از محاصره اوّل عثمان ، از مدينه بيرون رفت تا به مزرعه اش به نام «سبع» در فلسطين رسيد و در كاخش (عجلان ) فرود آمد ... . سوارى از كنار او گذشت . عمرو فرياد زد : عثمان چه شد؟

گفت : كشته شد .

گفت : من ابو عبد اللّه هستم . وقتى دُمَلى را بخراشم ، بازش مى كنم! من آن قدر بر ضدّ او تحريك كردم كه حتّى چوپان گله بر سر كوه را بر او شوراندم .

.

ص: 240

8305.امام على عليه السلام :تاريخ المدينة عن غسّان بن عبد الحميد :كانَ عمرُو بنُ العاصِ مِن أشدِّ النّاسِ طَعنا عَلى عُثمانَ ، وقالَ : وَاللّهِ لَقَد أبغَضتُ عُثمانَ وحَرَّضتُ عَلَيهِ حَتَّى الرّاعِيَ في غَنَمِهِ ، وَالسَّقّايَةَ تَحتَ قِربَتِها . 18304.امام على عليه السلام :الفتوح :دَخَلَ عَمرُو بنُ العاصِ عَلى عُثمانَ مُسَلِّما ، فَقالَ لَهُ عُثمانُ : يَابنَ العاصِ ! وأنتَ أيضا مِمَّن تَوَلَّيتَ عَلَى النّاسِ فيما بَلَغَني ، وتَسعى فِي السّاعينَ عَلَيَّ ، حَتّى قد أضرَمتَها وأسعَرتَها ، ثُمَّ تَدخُلُ مُسَلِّما

عَلَيَّ ؟ ! (1)8307.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف :كان عَمرُو بنُ العاصِ قالَ لِعُثمانَ حينَ حَضَرَ الحِصارَ الأَوَّلَ : إنَّكَ يا عُثمانُ رَكِبتَ بِالنّاسِ النَّهابيرَ (2) فَاتَّقِ اللّهَ وتُب إلَيهِ .

فَقالَ لَهُ : يَابنَ النّابِغَةِ ! وإنَّكَ لَمِمَّن تُؤَلِّبُ عَلَيَّ الطَّغامِ (3) ؛ لِأَن عَزَلتُكَ عَن مِصرَ .

فَخَرَجَ إلى فِلَسطينَ فَأَقامَ بِها في ما لَهُ هُناكَ ، وجَعَلَ يُحَرِّضُ النّاسَ عَلى عُثمانَ حَتّى رُعاةَ الغَنَمِ ، فَلَمّا بَلَغَهُ مَقتَلُهُ قالَ : أنَا أبو عَبدِ اللّهِ ، إنّي إذا حَكَكتُ قَرحَةً نَكَأتُها . (4) .


1- .الفتوح : ج 2 ص 417 .
2- .النهابير : الاُمور الشديدة الصعبة (النهاية : ج 5 ص 134 «نهبر») .
3- .الطَّغام : من لا عقل له ولامعرفة . وقيل : هم أوغاد النّاس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
4- .أنساب الأشراف: ج6 ص192 وج3 ص70 عن عبد الوارث بن محرّر ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 284 كلاهما نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 357 و ص 360 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .

ص: 241

8306.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از غَسّان بن عبد الحميد _: عمرو بن عاص ، بيشترين اعتراض ها را بر عثمان وارد مى آورْد و مى گفت : به خدا سوگند ، عثمان را دشمن مى داشتم و همه افراد ، حتّى چوپانِ در ميان گله و سقّاى زير بار مَشك آب را بر او شوراندم .8305.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الفتوح :عمرو بن عاص بر عثمان وارد شد و سلام داد . عثمان به او گفت : اى پسر عاص! تا آن جا كه به من خبر رسيده ، تو نيز از كسانى هستى كه رهبرىِ مردم را به دست گرفته اى و بر ضدّ من مى كوشى ، تا آن جا كه آتش فتنه را برافروخته و شعله ور ساخته اى . [ با اين حال ،] بر من وارد مى شوى و سلام مى دهى؟!8304.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف :نخستين بار كه عثمانْ محاصره شد ، عمرو بن عاص به او گفت : اى عثمان! تو كارهاى سختى را بر مردم تحميل كردى . از خدا پروا كن و به سوى او باز گرد .

عثمان به وى گفت : اى پسر نابغه! تو از كسانى هستى كه بى خِردان و غوغاييان را بر من مى شورانى ؛ چرا كه تو را از حكومت مصر بركنار كردم .

عمرو به سوى فلسطين بيرون رفت و در مِلكش اقامت گزيد . او همه مردم ، حتّى چوپان هاى گله را بر ضدّ عثمان ، تحريك مى كرد و چون خبر كشته شدن عثمان به او رسيد ، گفت : من ابو عبد اللّه هستم . چون دُمَلى را بخراشم ، بازش مى كنم ! .

ص: 242

8303.امام على عليه السلام ( _ به فرزند خود حسن عليه السلام _ ) تاريخ الطبري :لَمّا بَلَغَ عَمروا قَتلُ عُثمانَ قالَ : أنَا عَبدُ اللّهِ قَتَلتُهُ وأنَا بِوادِي السِّباعِ ، مَن يَلي هذَا الأَمرَ مِن بَعدِهِ ؟ إن يَلِهِ طَلحَةُ فَهُو فَتَى العَرَبِ سَيبا (1) ، وإن يَلِهِ ابنُ

أبي طالِبٍ فَلا أراهُ إلّا سَيَستَنظِفُ الحَقَّ ، وهُوَ أكرَهُ مَن يَليهِ إلَيَّ . (2)5 / 3 _ 6وَصِيَّةُ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ8302.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن عثمان بن الشريد :ذُكِرَ عُثمانُ عِندَ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ في مَرَضِهِ الَّذي ماتَ فيهِ فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : عاجِلوهُ قَبلَ أن يَتَمادى في مُلكِهِ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عُثمانَ ، فَبَعَثَ إلى بِئرٍ كانَ يُسقى مِنها نَعَمُ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ فَمَنَعَهُ إيّاها . (3)5 / 4جُهودُ الإِمامِ لِلحَيلولَةِ دونَ الفِتنَةِ8299.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن محمّد عن أبيه :لَمّا كانَت سَنَةُ أربَعٍ وثَلاثينَ كَتَبَ أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعضُهُم إلى بَعضٍ : أن أقدِموا ؛ فَإِن كُنتُم تُريدونَ الجِهادَ فَعِندَنَا الجِهادُ . وكَثُرَ النّاسُ عَلى عُثمانَ ونالوا مِنهُ أقبَحَ ما نيلَ مِن أحَدٍ ، وأصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَرَونَ ويَسمَعونَ ؛ لَيسَ فيهِم أحدٌ يَنهى ولا يَذُبُّ إلّا نُفَيرٌ ، مِنهُم : زيدُ بنُ ثابِتٍ ، وأبو اُسَيدٍ السّاعِدِيُّ ، وكَعبُ بنُ مالِكٍ ، وحَسّانُ بنُ ثابِتٍ . فَاجتَمَعَ النّاسُ ، وكَلَّموا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَدَخَلَ عَلى عُثمانَ ، فَقالَ :النّاسُ وَرائي ، وقَد كَلَّموني فيكَ ، وَاللّهِ ما أدري ما أقولُ لَكَ ، وما أعرِفُ شَيئا تَجهَلُهُ ، ولا أدُلُّكَ عَلى أمرٍ لا تَعرِفُهُ ؛ إنَّكَ لَتَعلَمُ ما نَعلَمُ ، ما سَبَقناكَ إلى شيءٍ فنُخبِرَكَ عَنهُ ، ولا خَلَونا بِشَيءٍ فَنُبلِغَكَهُ ، وما خُصِصنا بِأَمرٍ دونكَ ، وقَد رَأَيتَ وسَمِعتَ ، وصَحَبتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ونِلتَ صِهرَهُ ، ومَا ابنُ أبي قُحافَةَ بِأَولى بِعَمَلِ الحَقِّ مِنكَ ، ولَا ابنُ الخَطّابِ بِأَولى بِشَيءٍ مِنَ الخَيرِ مِنكَ ، وإنَّكَ أقرَبُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَحِما ، ولَقَد نِلتَ مِن صِهرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما لَم يَنالا ، ولا سَبَقاكَ إلى شَيءٍ .فَاللّهَ اللّهَ في نَفسِكَ ؛ فَإِنَّكَ وَاللّهِ ما تُبَصَّرُ مِن عَمىً ، ولا تُعَلَّمُ مِن جَهلٍ ، وإنَّ الطَّريقَ لَواضِحٌ بَيِّنٌ ، وإنَّ أعلامَ الدّينِ لَقائِمَةٌ .تَعلَمُ يا عُثمانُ أنَّ أفضَلَ عِبادِ اللّهِ عِندَ اللّهِ إمامٌ عادلٌ ، هُدِيَ وهَدى ، فَأَقامَ سُنَّةً مَعلومَةً ، وأماتَ بِدعَةً مَتروكَةً ، فَوَاللّهِ إنَّ كُلّاً لَبَيِّنٌ ، وإنَّ السُّنَنَ لَقائِمَةٌ لَها أعلامٌ ، وإنَّ البِدَعَ لَقائِمَةٌ لَها أعلامٌ ، وإنَّ شَرَّ النّاسِ عِندَ اللّهِ إمامٌ جائِرٌ ، ضَلَّ وضُلَّ بِهِ ، فَأَماتَ سُنَّةً مَعلومَةً ، وأحيا بِدعَةً مَتروكَةً ، وإنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «يُؤتى يَومَ القِيامَةِ بِالإمامِ الجائِرِ ولَيسَ مَعَهُ نَصيرٌ ولا عاذِرٌ ، فَيُلقى في جَهَنَّمَ ، فَيَدورُ في جَهَنَّمَ كما تَدورُ الرَّحا ، ثُمَّ يَرتَطِمُ في غَمرَةِ جَهَنَّمَ» .وإنّي اُحَذِّرُكَ اللّهَ ، واُحَذِّرُكَ سَطوَتَهُ ونَقِماتِهِ ؛ فَإِنَّ عَذابَهُ شَديدٌ أليمٌ ، واُحَذِّرُكَ أن تَكونَ إمامَ هذِهِ الاُمَّةِ المَقتولَ ؛ فَإِنَّهُ يُقالُ : يُقتَلُ في هذِهِ الاُمَّةِ إمامٌ ، فَيُفتَحُ عَلَيهَا القَتلُ وَالقِتالُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، وتُلَبَّسُ اُمورُها عَلَيها ، ويَترُكُهُم شِيَعا ، فَلا يُبصِرونَ الحَقَّ ؛ لِعُلُوِّ الباطِلِ ، يَموجونَ فيها مَوجا ، ويَمرُجونَ (4) فيها مَرَجا .فَقالَ عُثمانُ : قَد واللّهِ عَلِمتُ ، لَيَقولُنَّ الَّذي قُلتَ ، أما وَاللّهِ لَو كُنتَ مكاني ما عَنَّفتُكَ ، ولا أسلَمتُكَ ، ولا عِبتُ عَلَيكَ ، ولا جِئتُ مُنكَرا أن وَصَلتُ رَحِما ، وسَدَدتُ خَلَّةً ، وآوَيتُ ضائِعا ، ووَلَّيتُ شَبيها بِمَن كانَ عُمَرُ يُوَلِّي .اُنشِدُكَ اللّهُ يا عَلِيُّ ، هَل تَعلَمُ أنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ لَيسَ هُناكَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : فَتَعلَمُ أنَّ عُمَرَ وَلّاهُ . قالَ : نَعَم ، قالَ : فَلِمَ تَلومُني أن وَلَّيتُ ابنَ عامِرٍ في رَحِمِهِ وقَرابَتِهِ ؟ قالَ عَلِيٌّ : سَاُخبِرُكَ أنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ كانَ كُلَّ مَن وَلّى فَإِنَّما يَطَأُ عَلى صِماخِهِ إن بَلَغَهُ عَنهُ حَرفٌ جَلَبَهُ ، ثُمَّ بَلَغَ بِهِ أقصَى الغايَةِ ، وأنتَ لا تَفعَلُ ، ضَعَفتَ ورَفَقتَ عَلى أقرِبائِكَ . قالَ عُثمانُ : هُم أقرِباؤُكَ أيضا . فَقالَ عَلِيٌّ : لَعَمري إنَّ رَحِمَهُم مِنّي لَقَريبَةٌ ولكِنَّ الفَضلَ في غَيرِهِم .قالَ عُثمانُ : هَل تَعلَمُ أنَّ عُمَرَ وَلّى مُعاوِيَةَ خِلافَتَهُ كُلَّها ؟ فَقَد وَلَّيتُهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : اُنشِدُكَ اللّهُ هَل تَعلَمُ أنَّ مُعاوِيَةَ كانَ أخوَفَ مِن عُمَرَ مِن يَرفَاً غُلامِ عُمَرَ مِنهُ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ عَلِيٌّ : فَإِنَّ مُعاوِيَةَ يَقتَطِعُ الاُمورَ دونَكَ وأنتَ تَعلَمُها ، فَيَقولُ لِلنّاسِ : هذا أمرُ عُثمانَ فَيَبلُغُكَ ولا تُغَيِّرُ عَلى مُعاوِيَةَ .ثُمَّ خَرَجَ عَليٌّ مِن عِندِهِ وخَرَجَ عُثمانُ عَلى أثَرِهِ فَجَلَسَ عَلَى المِنبَرِ ، فَقالَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ لِكُلِّ شَيءٍ آفَةً ، ولِكُلِّ أمرٍ عاهَةً ، وإنَّ آفَةَ هذِهِ الاُمَّةِ وعاهَةَ هذِهِ النِّعمَةِ عَيّابونَ طَعّانونَ يُرونَكُم ما تُحِبّونُ ويُسِرّونَ ما تَكرَهونَ ، يَقولونَ لَكُم وتَقولونَ ، أمثالُ النَّعامِ يَتَّبِعونَ أوَّلَ ناعِقٍ ، أحَبُّ مَوارِدِها إلَيهَا البَعيدُ ، لا يَشرَبونَ إلّا نَغَصا ، ولا يَرِدونَ إلّا عَكَرا ، لا يَقومُ لَهُم رائِدٌ وقَد أعيَتهُمُ الاُمورُ وتَعَذَّرَت عَلَيهِمُ المَكاسِبُ .

ألا فَقَد وَاللّهِ عِبتُم عَلَيَّ بِما أقرَرتُم لِابنِ الخَطّابِ بِمِثلِهِ ، ولكِنَّهُ وَطَئَكُم بِرِجلِهِ ، وضَرَبَكُم بِيَدِهِ ، وقَمَعَكُمُ بِلِسانِهِ ، فَدِنتُم لَهُ عَلى ما أحبَبتُم أو كَرِهتُم ، ولِنتُ لَكُم ، وأوطَأتُ لَكُم كَتِفي ، وكَفَفتُ يَدي ولِساني عَنكُم ، فَاجتَرَأتُم عَلَيَّ ، أما وَاللّهِ لَأنَا أعَزُّ نَفَرا ، وأقرَبُ ناصِرا ، وأكثَرُ عَدَدا وأقمَنُ (5) ، إن قُلتُ : هَلُمَّ ، اُتِيَ إلَيَّ ، ولَقَد أعدَدتُ لَكُم أقرانَكُم وأفضَلتُ عَلَيكُم فُضولاً ، وكَشَرتُ لَكُم عَن نابي ، وأخرَجتُم مِنّي خُلقا لَم أكُن اُحسِنُهُ ، ومَنطِقا لَم أنِطق بِهِ ، فَكُفّوا عَلَيكُم ألسِنَتَكُم وطَعنَكُم وعَيبَكُم عَلى وُلاتِكُم ؛ فَإِنّي قَد كَفَفتُ عَنكُم مَن لَو كانَ هُوَ الَّذي يُكَلِّمُكُم لَرَضيتُم مِنهُ بِدونِ مَنطِقي هذا .ألا فَما تَفقِدونَ مِن حَقِّكُم ؟ وَاللّهِ ما قَصَّرتُ في بُلوغِ ما كانَ يَبلُغُ مَن كانَ قَبلي ، ومَن لَم تَكونوا تَختَلِفونَ عَلَيهِ ، فَضَلَ فَضلٌ مِن مالٍ ؛ فَما لي لا أصنَعُ في الفَضلِ ما اُريدُ ، فَلِمَ كُنتُ إماما ؟

فَقامَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ فَقالَ : إن شِئتُم حَكَّمنا وَاللّهِ بَينَنا وبَينَكُمُ السَّيفَ ، نَحنُ وَاللّهِ وأنتُم كَما قالَ الشّاعِرُ :

فَرَشنا لَكُم أعراضَنا فنبَت بِكُم

مَعارِسُكُم تَبنون في دِمَنِ الثَّرى

فَقالَ عُثمانُ : اُسكُت لا سَكَتَّ ، دَعني وأصحابي ، ما مَنطِقُكَ في هذا ! أ لَم أتَقَدَّم إلَيكَ أ لّا تَنطِقَ . فَسَكَتَ مَروانُ ونَزَلَ عُثمانُ . (6) .


1- .السَّيْب : العطاء (لسان العرب : ج 1 ص 477 «سيب») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 560 .
3- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 171 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 28 .
4- .المَرَج : الاختلاط والاضطراب ، ومرج الدِّين : اضطرب والتبس المخرج فيه (تاج العروس : ج 3 ص 484 «مرج») .
5- .يقال : قَمَنٌ وقَمِنٌ وقمين : أي خليق وجدير (النهاية : ج 4 ص 111 «قمن») .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 336 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 275 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 174 نحوه ، البداية والنهاية : ج 7 ص 168 ؛ الجمل : ص 187 _ 190 عن ابن دأب .

ص: 243

5 / 3 _ 6 وصيّت عبد الرحمان بن عوف

5 / 4 كوشش هاى امام براى پيشگيرى از فتنه

8298.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبرى :چون خبر كشته شدن عثمان به عمرو رسيد ، گفت : من ابو عبد اللّه هستم . من او را كشتم ، درحالى كه در دره «سِباع» بودم . چه كسى پس از او حكومت را به عهده مى گيرد؟ اگر طلحه حكومت پيدا كند ، او در بخشش ، جوان مرد عرب است و اگر پسر ابو طالبْ حاكم شود ، جز اين نمى بينم كه حق را به كمال ، اخذ كند و او نزد من ، ناپسندترين كسى است كه والى شود .5 / 3 _ 6وصيّت عبد الرحمان بن عوف8300.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از عثمان بن شريد _: در نزد عبد الرحمان بن عوف ، هنگامى كه بيمار بود (همان بيمارى اى كه به فوتش انجاميد) ، از عثمان ياد شد . عبد الرحمان گفت : پيش از آن كه سلطنتش به درازا كشد ، كارش را بسازيد .

خبر آن به عثمان رسيد . پس [ عدّه اى را ] به چاهى كه چارپايانِ عبد الرحمان از آن آب مى نوشيدند ، فرستاد و جلوى آنان را گرفت .5 / 4كوشش هاى امام براى پيشگيرى از فتنه8297.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن محمّد ، از پدرش _: چون سال 34 هجرى در رسيد ، اصحاب پيامبر خدا به هم نوشتند كه : «بياييد . اگر خواستار جهاد هستيد ، جهاد ، اين جاست!» و مردم بر ضدّ عثمان ، سخنِ فراوان گفتند و زشت ترين چيزهايى را كه مى شود به كسى نسبت داد ، به وى نسبت دادند و اصحاب پيامبر خدا مى ديدند و مى شنيدند و هيچ كس نبود كه مردم را نهى كند و از عثمانْ دفاع نمايد ، جز چند تن انگشت شمار مانند : زيد بن ثابت ، ابو اُسيد ساعدى ، كعب بن مالك و حَسّان بن ثابت .

مردم ، گرد آمدند و با على عليه السلام گفتگو كردند . على عليه السلام بر عثمان وارد شد و فرمود : «مردم ، پشت سر من اند و درباره تو با من گفتگو كرده اند . به خدا سوگند ، نمى دانم با تو چه بگويم! چيزى نمى دانم كه ندانى و نمى توانم به چيزى راهنمايى ات كنم كه نشناسى . آنچه ما مى دانيم ، مى دانى . ما به چيزى پيشى نگرفته ايم تا از آن آگاهت كنيم و بى تو با چيزى نبوده ايم كه خبرش را به تو برسانيم و به امرى اختصاص نيافته ايم كه تو در آن نباشى . تو ديده و شنيده اى و با پيامبر خدا مصاحبت داشته و به دامادى او رسيده اى .

نه پسر ابو قحافه (ابو بكر) در عمل به حق ، از تو سزاوارتر است و نه پسر خطّاب به چيزى از خير و نيكى ، از تو شايسته تر . و تو از آنان به پيامبر خدا نزديك ترى و افزون بر خويشى نسبى ، به دامادى او نيز نايل آمدى و آن دو نايل نيامدند و در چيزى بر تو پيشى نگرفتند .

پس ، خدا را ، خدا را [ در نظر داشته باش] ! مواظب خود باش كه به خدا سوگند ، تو نابينا نيستى تا به تو ره بنمايند و نادان نيستى تا به تو بياموزند . راه ، آشكار و هويداست و نشانه هاى دينْ برپا .

اى عثمان! مى دانى كه برترينِ بندگان خدا نزد خدا پيشواى عادلى است كه ره يافته و رهنما باشد و سنّت معروف را برپا دارد و بدعتِ رها شده را بميرانَد . به خدا سوگند ، هر دو روشن و آشكارند : سنّت ها برپا و نشانه دار هستند و بدعت ها نيز برپا و هويدا .

بدترينِ مردم در نزد خدا ، پيشواى ستمكار است ؛ او كه گم راه و گم راه كننده است و سنّت معروف را مى ميراند و بدعتِ رها شده را زنده مى گرداند . شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : روز قيامت ، پيشواى ستمكار را بياورند ، بى آن كه ياور و يا عذرخواهى داشته باشد . او را در دوزخ مى اندازند و در آن ، همچون سنگ آسيا مى چرخد . سپس به قعر دوزخ فرو مى رود . و من تو را از خدا بيم و از مجازات ها و انتقام هايش هشدار مى دهم ، كه عذاب او سخت و دردناك است .

تو را هشدار مى دهم كه مبادا پيشواى مقتول اين امّت باشى كه گفته مى شود : در اين امّت ، پيشوايى كشته مى شود و درِ كُشت و كشتار تا روز قيامت گشوده مى گردد و كارها بر امّت، مشتبه مى شود و [ در نتيجه ]گروه گروه مى گردند. پس حق را نمى بينند ؛ چرا كه باطل ، اوج گرفته است . در آن (باطل)، غوطه مى خورند و در لابه لاى آن گم مى شوند».

عثمان گفت : به خدا سوگند ، مى دانم آنان همين را كه تو گفتى ، مى گويند ؛ امّا به خدا سوگند ، اگر تو جاى من بودى ، به تو فشار نمى آوردم و تو را به تسليم شدن نمى كشاندم و بر تو عيب نمى گرفتم . اين كه صله رحم كردم و كمبودى را جبران نمودم و سرگردانى را پناه دادم و كسانى را كه به كارگزاران عمر شباهت داشتند ، حكومت دادم ، كار ناروايى انجام نداده ام .

اى على! تو را به خدا سوگند ، آيا مى دانى كه مغيرة بن شعبه ، شايسته اين مقام نيست؟

فرمود : «آرى» .

گفت : پس مى دانى كه عمر ، او را حكومت داد .

فرمود : «آرى» .

گفت : پس چرا مرا سرزنش مى كنيد كه ابن عامر را به خاطر خويشى و نزديكى اش ولايت مى دهم؟

على عليه السلام فرمود : «[ علّتش را] به تو مى گويم : عمر بن خطّاب ، هر كس را كه حاكم مى كرد ، گوشش را مى كشيد و اگر كوچك ترين سخنى درباره او مى شنيد ، جلبش مى كرد و بر او سخت مى گرفت . تو [ اين كار را ]نمى كنى و سستى مى ورزى و با نزديكانت راه مى آيى» .

عثمان گفت : آنان خويشان تو نيز هستند .

على عليه السلام فرمود : «به جانم سوگند كه خويشاوندى من نيز با آنان نزديك است ؛ امّا بزرگى و بزرگوارى در غير آنان است» .

عثمان گفت : آيا مى دانى كه عمر ، معاويه را در همه دوره خلافتش ولايت داد؟ من نيز همو را ولايت داده ام .

على عليه السلام فرمود: «تو را به خدا سوگند،آيا مى دانى كه ترس معاويه از عمر ، بيش از ترس يَرفا (غلام عمر) از او بود؟» .

گفت : آرى .

على عليه السلام فرمود : «معاويه كارها را در دست خود گرفته و از تو اجازه نمى گيرد و تو هم مى دانى . او به مردم مى گويد : اين ، فرمان عثمان است . پس هنگامى كه به تو خبر مى رسد ، بر معاويه خشم نمى گيرى» .

سپس على عليه السلام از نزد او بيرون آمد و عثمان پس از او آمد و بر منبر نشست و گفت : امّا بعد ، هر چيزى آفتى دارد و هر كارى آسيبى ؛ آفت اين امّت و آسيب اين نعمت ، خُرده گيران و طعنه زنانى هستند كه آنچه دوست داريد ، به شما نشان مى دهند و آنچه خوش نداريد ، پنهان مى كنند . براى شما سخن مى گويند و شما نيز آن را تكرار مى كنيد .

[ آنان] همچون شترمرغ ، در پى نخستين صدايند و آبشخور دور را بيشتر دوست دارند . جز آب تيره كه سيراب كننده نيست ، نمى نوشند و جز بر آب گل آلود در نمى آيند. رراهنمايى پيشرو ندارند و كارها،آنان را فرومانده و به دست آوردن مقصودشان را ناممكن ساخته است .

آگاه باشيد! به خدا سوگند،چيزى را بر من عيب گرفتيد كه مانندش را براى پسر خطّاب پذيرفتيد ؛ او كه با پايش شما را كوفت و با دستش بر شما نواخت و با زبانش شما را راند . از اين رو ، مشتاقانه و يا به اكراه ، در برابرش سر فرود آورديد؛امّا من با شما نرمى كردم و به شما سوارى دادم و دست و زبانم را از شما باز داشتم.پس بر من گستاخ شديد.

آگاه باشيد! به خدا سوگند، افراد من نيرومندتر و ياورانم نزديك تر و بيشتر و شايسته ترند . اگر بگويم : بشتابيد ، به سوى من مى آيند . [ اين گونه] هماوردان شما و [ حتّى ]برتر از شما را برايتان آماده كرده ام و به شما چنگ و دندان نشان داده ام . مرا وادار كرده ايد كه رفتارى نشان دهم كه آن را خوش نمى دارم و گفته اى بگويم كه تاكنون نگفته ام .

پس ، زبان هايتان را به كام بريد و از اعتراض و خرده گيرى بر واليان خود دست كشيد كه من ، كسى را از شما باز داشته ام كه اگر با شما سخن مى گفت ، بى آن كه چون من بگويد ، از او خشنود مى شديد .

هان! چه چيزى از حقّتان فوت شده است؟ به خدا سوگند ، از آنچه مى رسد ، به شما مى رسانم و كوتاهى نمى كنم و به اندازه آنچه پيشينيان و كسانى كه بر آنان اعتراضى نداشتيد ، مى دهم . با اين همه ، اموالى زياد آمده است و آيا من حق ندارم كه در اين مازاد ، آنچه مى خواهم ، بكنم؟ پس براى چه پيشوا شده ام؟!

مروان بن حكم برخاست و گفت : اگر بخواهيد ، شمشير را ميان خود داور مى كنيم . به خدا سوگند ، ما و شما مانند گفته شاعر هستيم :

ما آبروى خود را براى شما گسترانديم

و شما خوابگاهتان را در زباله دان مى سازيد .

عثمان گفت : ساكت شو ، لال نشوى! مرا با اصحابم وا بگذار . جاى سخن گفتن تو اين جا نيست . آيا پيش تر به تو نگفتم كه سخن نگويى؟

مروان ، ساكت شد و عثمان [ از منبر] فرود آمد .

.

ص: 244

. .

ص: 245

. .

ص: 246

. .

ص: 247

. .

ص: 248

. .

ص: 249

. .

ص: 250

8296.امام صادق عليه السلام :نهج البلاغة :مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لَمَّا اجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ وشَكَوا ما نَقَموهُ عَلى عُثمانَ وسَأَلوهُ مُخاطَبَتَهُ لَهُم وَاستِعتابَهُ لَهُم ، فَدَخَلَ عَلَيهِ فَقالَ :

إنَّ النّاسَ وَرائي ، وقَدِ استَسفَروني بَينَكَ وبَينَهُم ، ووَاللّهِ ما أدري ما أقولُ لَكَ ! ما أعرِفُ شَيئا تَجهَلُهُ ، ولا أدُلُّكَ عَلى أمرٍ لا تَعرِفُهُ ، إنَّكَ لَتَعلَمُ ما نَعلَمُ . ما سَبَقناكَ إلى شَيءٍ فَنُخبِرَكَ عَنهُ ، ولا خَلَونا بَشَيء فَنُبَلِّغَكَهُ . وقَد رَأَيتَ كَما رَأينا ، وسَمِعتَ كَما سَمِعنا ، وصَحِبتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَما صَحِبنا .

ومَا ابنُ أبي قُحافَةَ ولا ابنُ الخَطّابِ بِأَولى بِعَمَلِ الحَقِّ مِنكَ ، وأنتَ أقرَبُ إلى أبي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَشيجَةَ رَحِمٍ مِنهُما ، وقَد نِلتَ مِن صِهرِه ما لَم يَنالا .

فاللّهَ اللّهَ في نَفسِكَ ! فَإِنَّكَ _ وَاللّهِ _ ما تُبَصَّرُ مِن عَمىً ، ولا تُعَلَّمُ مِن جَهلٍ ، وإنَّ الطُّرُقَ لَواضِحَةٌ ، وإنَّ أعلامَ الدّينِ لَقائِمَةٌ . فَاعلَم أنَّ أفضَلَ عِبادِ اللّهِ عِندَ اللّهِ إمامٌ عادِلٌ ، هُدِيَ وهَدى ، فَأَقامَ سُنَّةً مَعلومَةً ، وأماتَ بِدعَةً مَجهولَةً . وإنَّ السُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ ، لَها أعلامٌ ، وإنَّ البِدَعَ لَظاهِرَةٌ ، لَها أعلامٌ . وإنَّ شَرَّ النّاسِ عِندَ اللّهِ إمامٌ جائِرٌ ضَلَّ وضُلَّ بِهِ ، فَأَماتَ سُنَّةً مَأخوذَةً ، وأحيا بِدعَةً مَتروكَةً .

وإنّي سَمِعتُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «يُؤتى يَومَ القيامَةِ بِالإمامِ الجائِرِ ولَيسَ مَعَهُ نَصيرٌ ولا عاذِرٌ ، فيُلقى في نارِ جَهَنَّمَ ، فَيَدورُ فيها كَما تَدورُ الرَّحا ، ثُمَّ يَرتَبِطُ في قَعرِها» .

وإنّي أنشُدُكَ اللّهَ ألّا تَكونَ إمامَ هذِهِ الاُمَّةِ المَقتولَ ؛ فَإِنَّهُ كانَ يُقالُ : يُقتَلُ في هذِهِ الاُمَّةِ إمامٌ يُفتَحُ عَلَيهَا القَتلُ وَالقِتالُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، ويُلبَسُ اُمورَها عَلَيها ، ويُبَثُّ الفِتَنُ فيها ، فَلا يُبصِرونَ الحَقَّ مِنَ الباطِلِ ، يَموجونَ فيها مَوجا ، ويَمرُجونَ فيها مَرجا . فَلا تَكونَنَّ لِمَروانَ سَيِّقَةً (1) يَسوقُكَ حَيثُ شاءَ بَعدَ جَلالِ السِّنِّ وتَقَضِّي العُمُرِ .

فَقالَ لَهُ عُثمانُ : كَلِّمِ النّاسَ في أن يُؤَجِّلوني ، حَتّى أخرُجَ إلَيهِم مِن مَظالِمِهِم .

فَقالَ عليه السلام : ما كانَ بِالمَدينَةِ فَلا أجَلَ فيهِ ، وما غابَ فَأَجَلُهُ وُصولُ أمرِكَ إلَيهِ . (2) .


1- .السَّيِّقَةُ : ما استاقهُ العدوُّ من الدوابّ (لسان العرب : ج 10 ص 167 «سوق») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 164 ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 309 نحوه .

ص: 251

8295.امام صادق عليه السلام :نهج البلاغة :مردم ، نزد على عليه السلام گرد آمدند و درباره آنچه از عثمانْ ناپسند مى داشتند ، شكايت كردند و از امام عليه السلام خواستند تا از سوى ايشان با عثمان گفتگو كند و او را به راضى كردن مردم وا دارد .

امام عليه السلام بر عثمان در آمد و فرمود : «مردم ، پشت سر من اند و مرا ميانجى خود و تو ساخته اند . به خدا سوگند ، نمى دانم به تو چه بگويم! چيزى نمى دانم كه تو ندانى و نمى توانم به چيزى راهنمايى ات كنم كه نشناسى . آنچه ما مى دانيم ، تو نيز مى دانى . ما به چيزى پيشى نگرفته ايم تا از آن آگاهت كنيم و بى تو با چيزى نبوده ايم تا خبرش را به تو برسانيم . تو همان گونه كه ما ديده ايم ، ديده اى و همان سان كه شنيده ايم ، شنيده اى و با پيامبر خدا بودى ، چنان كه ما بوديم .

پسر ابو قُحافه (ابو بكر) و پسر خطّاب (عمر) ، در عمل به حق از تو سزاوارتر نبودند و تو از آنان به پيامبر خدا نزديك ترى ؛ زيرا افزون بر خويشاوندى نسبى ، داماد او هم شدى و آنان نشدند .

پس ، خدا را ، خدا را [ در نظر داشته باش] ! مواظب خود باش كه به خدا سوگند ، تو نابينا نيستى تا به تو ره بنمايند و نادان نيستى تا به تو بياموزند . راه ، هويداست و نشانه هاى دينْ برپا .

بدان كه برترينِ بندگان خدا نزد او ، پيشواى عادلى است كه ره يافته و رهنما باشد و سنّت شناخته شده را برپا دارد و بدعت متروك را بميراند . سنّت ها روشن و هويدايند و نشانه ها دارند و بدعت ها نيز آشكارند و داراى نشانه ها . بدترينِ مردم در نزد خدا پيشواى ستمكار است ؛ همو كه گم راه و گم راه كننده است و سنّت مقبول را مى ميراند و بدعت رها شده را زنده مى گردانَد . من خود از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : روز قيامت ، پيشواى ستمكار را بياورند ، بى آن كه ياور و يا عذرخواهى داشته باشد . او را در دوزخ مى اندازند و در آن ، همچون سنگ آسياب مى چرخد . سپس او را در قعر دوزخ ، به بند مى كشند .

من تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا پيشواى مقتول اين امّت شوى كه گفته مى شود : در اين امّت ، پيشوايى كشته مى شود و درِ كُشت و كشتار تا روز قيامتْ گشوده مى گردد و كارها بر امّت ، مشتبه مى شوند و فتنه در ميان آنان پراكنده مى گردد ، چنان كه حق را از باطل نشناسند و در آن غوطه ور شوند و در هم آميزند .

پس از اين عُمرى كه بر تو گذشته ، براى مروان ، همانند چارپايى به بند كشيده شده مباش تا تو را به هر جا كه بخواهد ، بكشد» .

عثمان گفت : با مردم گفتگو كن و برايم مهلت بگير تا از عهده ستمى كه بر آنان رفته ، به در آيم .

امام عليه السلام فرمود : «آنچه در مدينه است ، مهلتى نياز ندارد و مهلت آنچه در مدينه نيست ، تا هنگام رسيدن فرمان تو به آن است» . .

ص: 252

8280.كنز العمّال :شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس :شَهِدتُ عِتابَ عُثمانَ لِعَلِيٍّ عليه السلام يَوما ، فَقالَ لَهُ في بَعضِ ما قَالَهُ :

نَشَدتُكَ اللّهَ أن تَفتَحَ لِلفُرقَةِ بابا ! فَلِعَهدي بِكَ وأنتَ تُطيعُ عَتيقا وَابنَ الخَطّابِ طاعَتَكَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولَستَ بِدونِ واحدٍ مِنهُما ، وأنا أمَسُّ بِكَ رَحِما ، وأقرَبُ إلَيكَ صِهرا ، فَإِن كُنتَ تَزعُمُ أنَّ هذَا الأَمرَ جَعَلَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَكَ فَقَد رَأَيناكَ حينَ تُوُفِّيَ نازَعتَ ثُمَّ أقرَرتَ ، فَإِن كانا لَم يَركَبا مِنَ الأَمرِ جَدَدا (1) فَكَيفَ أذعَنتَ لَهُما بِالبَيعَةِ ، وبَخعتَ بِالطّاعَةِ ؟ ! وإن كانا أحسَنا فيما وَلِيا ، ولَم اُقَصِّر عَنهُما في ديني وحَسَبي وقَرابَتي ، فَكُن لي كَما كُنتَ لَهُما .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أمَّا الفُرقَةُ ، فَمَعاذَ اللّهِ أن أفتَحَ لَها بابا ، واُسَهِّلَ إلَيها سَبيلاً ، ولكِنّي أنهاكَ عَمّا يَنهاكَ اللّهُ ورَسولُهُ عَنهُ ، وأهديكَ إلى رُشدِكَ .

وأمّا عَتيقٌ وَابنُ الخَطّابِ ، فَإِن كانا أخَذا ما جَعَلَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لي ، فَأَنتَ أعلَمُ بِذلِكَ وَالمُسلِمونَ ، وما لي ولِهذَا الأَمرِ وقَد تَرَكتُهُ مُنذُ حينٍ ! فَأَمّا أن لا يَكونَ حَقّي بَلِ المُسلِمونَ فيهِ شَرَعٌ فَقَد أصابَ السَّهمُ الثُّغرَةَ (2) ، وأمّا أن يَكونَ حَقّي دونَهُم فَقَد تَرَكتُهُ لَهُم ، طِبتُ بِهِ نَفسا ، ونَفَضتُ يَدي عَنهُ استِصلاحا .

وأمَّا التَّسوِيَةُ بَينَكَ وبَينَهُما ، فَلَستَ كَأَحَدِهِما ؛ إنَّهُما وَلِيا هذَا الأَمرَ ، فَظَلَفا (3) أنفُسَهُما وأهلَهُما عَنهُ ، وعُمْتَ فيهِ وقَومَكَ عَومَ السّابِحِ في اللُّجَّةِ (4) ، فَارجِع إلَى اللّهِ أبا عَمرٍو ، وَانظُر هَل بَقِيَ مِن عُمُرِكَ إلّا كَظِم ءِ الحِمارِ (5) ؟ ! فَحَتّى مَتى وإلى مَتى ؟ !

أ لا تَنهى سُفَهاءَ بَني اُمَيَّةَ عَن أعراضِ المُسلِمينَ وأبشارِهِم وأموالِهِم ؟ ! وَاللّهِ لَو ظَلَمَ عامِلٌ مِن عُمّالِكَ حَيثُ تَغرُبُ الشَّمسُ لَكانَ إثمُهُ مُشتَرَكا بَينَهُ وبَينَكَ .

فَقالَ عُثمانُ : لَكَ العُتبى ، وأفعَلُ وأعزِلُ مِن عُمّالي كُلَّ مَن تَكرَهُهُ ويَكرَهُهُ المُسلِمونَ . ثُمَّ افتَرَقا ، فَصَدَّهُ مَروانُ بنُ الحَكَمِ عَن ذلِكَ ، وقالَ : يَجتَرِئُ عَلَيكَ النّاسُ ؛ فَلا تَعزِلُ أحَدا مِنهُم ! . (6) .


1- .ركب فلان جُدّةً من الأمر : إذا رأى فيه رأيا (لسان العرب : ج 3 ص 108 «جدد») .
2- .الثُّغْرة : هي نُقرة النحر فوق الصدر (النهاية : ج 1 ص 213 «ثغر») .
3- .ظَلَف : أي كفّ ومنع (النهاية : ج 3 ص 159 «ظلف»).
4- .لُجَّة البحر : معظمهُ (النهاية : ج 4 ص 233 «لجج») .
5- .ظِم ء الحمار : أي لم يبق من عمره إلّا اليسير ، يقال : إنّه ليس شيء من الدوابّ أقصر ظِمأً من الحمار (لسان العرب : ج 1 ص 116 «ظمأ») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 15 .

ص: 253

8279.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس _: روزى شاهد بودم كه عثمان ، على عليه السلام را سرزنش كرد و در ميان سخنانش به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه درِ اختلاف را نگشايى . من به ياد دارم كه تو از عتيق (1) و پسر خطّاب ، همچون اطاعت از پيامبر خدا ، اطاعت مى كردى ، در حالى كه از هيچ يك [ از آن دو ]كم تر نبودى ؛ و من خويشى نسبى ام با تو بيشتر و خويشى سببى ام با تو نزديك تر است .

اگر مى گويى كه پيامبر خدا اين امر را براى تو قرار داد ، پس هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشت ، ديديم كه بر سر آن كشمكش نمودى و سپس اقرار كردى . اگر آن دو ، كار درستى نكرده بودند ، چگونه با بيعتت ، آنان را تأييد كردى و سر اطاعت فرود آوردى ؟ و اگر در به دست گرفتن حكومت ، كار خوبى كردند ، من نيز در دين و شرافت و خويشاوندى ام ، از آنان كم تر نيستم . پس با من همان گونه باش كه با آنها بودى .

على عليه السلام فرمود : «امّا اختلاف : پناه بر خدا از اين كه باب اختلاف را بگشايم و راهى بدان هموار كنم ؛ بلكه من ، تو را از آنچه خدا و پيامبرش نهى مى كنند ، نهى مى كنم و تو را به خير و صلاح خودت ره مى نمايم .

و امّا درباره ابو بكر و پسر خطّاب : اگر [ آن دو ، ]آنچه را پيامبر خدا براى من قرار داده بود ، گرفتند ، تو و مسلمانان بِدان آگاه تريد ، و مرا با آن ، چه كارى است ، كه مدّت هاست آن را رها كرده ام! و اگر حقّ من نباشد و مسلمانان در آن ، شريك و همسان باشند ، پس تير به گودى گلو[ى شتر] اصابت كرده [ و كار به پايان رسيده است] ، و اگر فقط حقّ من باشد و نه حقّ آنان ، به آنان وا گذار كردم ، بدان راضى ام و به اميد اصلاح ، از آن دست شسته ام .

و امّا درباره برابر بودن تو با آن دو [ خليفه] : تو مانند هيچ كدام نيستى . آنها اين كار را به دست گرفتند ؛ امّا خود و خاندانشان را از آن باز داشتند و [ ليكن ] تو و قومت همچون شناگر در ميان دريا ، در آن فرو رفتيد .

پس اى ابو عمرو! به سوى خدا باز گرد و بنگر كه آيا از عمرت ، جز به اندازه تشنگى درازگوش (2) باقى مانده است! پس تا كى و تا به كجا؟!

آيا نابخردانِ بنى اميّه را از [ دست درازى به] آبروى مسلمانان و كِشت و زرع و اموالشان باز نمى دارى؟ به خدا سوگند ، اگر در دوردست ترين نقطه ، كارگزارى از كارگزارانت ستم كند ، گناهش ميان تو و او مشترك خواهد بود» .

عثمان گفت : تو را راضى مى كنم . چنين مى كنم و هر يك از كارگزارانم را كه تو و مسلمانان نمى پسنديد ، بركنار مى نمايم .

سپس از هم جدا شدند ؛ ولى مروان بن حكم او را از تصميمش باز داشت و گفت : مردم بر تو گستاخ مى شوند . پس ، هيچ يك از آنان را بركنار مكن . .


1- .نام ابو بكر است (ر . ك : الإصابة : ج 4 ص 146) .
2- .يعنى زمانى بسيار كوتاه ؛ زيرا گفته مى شود كه تشنه شدن درازگوش ، از تشنه شدن ديگر حيوانات ، سريع تر است (لسان العرب : ماده «ظمأ») .

ص: 254

5 / 5المُشاجَرَةُ بَينَ الزُّبَيرِ وعُثْمانَ8267.عنه عليه السلام :الفتوح :أقبَلَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ حَتّى دَخَلا عَلى عُثمانَ ثُمَّ تَقَدَّمَ إلَيهِ الزُّبَيرُ وقالَ : يا عُثمانُ ! أ لَم يَكُن في وَصِيَّةِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ : أن لا تَحمِلَ آلَ بَني مُعَيطٍ عَلى رِقابِ النّاسِ إن وُليتَ هذَا الأَمرَ ؟

قالَ عُثمانُ : بَلى .

قالَ الزُّبَيرُ : فَلِمَ استَعمَلتَ الوَليدَ بنَ عُقبَةَ عَلَى الكوفَةِ ؟

قالَ عُثمانُ : اِستَعمَلتُهُ كَمَا استَعمَلَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ عَمرَو بنَ العاصِ وَالمُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ ، فَلَمّا عَصَى اللّهَ وفَعَلَ ما فَعَلَ عَزَلتُهُ وَاستَعمَلتُ غَيرَهُ عَلى عَمَلِهِ .

قالَ : فَلِمَ استَعمَلتَ مُعاوِيَةَ عَلَى الشّامِ ؟

فَقالَ عُثمانُ : لِرَأيِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ فيهِ .

قالَ : فَلِمَ تَشتُمُ أصحابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ولَستَ بِخَيرٍ مِنهُم ؟

قالَ عُثمانُ : أمّا أنتَ فَلَستُ أشتِمُكَ ، ومَن شَتَمتُهُ فَما كانَ بِهِ عَجَزَ عَن شَتمي .

فَقالَ : ما لَكَ ولِعَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ هَجَرتَ قِراءَتَهُ وأمَرتَ بِدَوسِ بَطنِهِ ، فَهُوَ في بَيتِهِ لِما بِهِ وقَد أقرَأَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

فَقالَ عُثمانُ : إنَّ الَّذي بَلَغَني مِنِ ابنِ مَسعودٍ أكثَرُ مِمّا بَلَغتَ مِنهُ ، وذاكَ أنَّهُ قالَ : وَدَدتُ أنّي وعُثمانَ بِرَملِ عالِجٍ (1) يَحُثُّ عَلَيَّ وأحَثُّ عَلَيهِ ، حَتّى يَموتَ الأَعجَزَ مِنّا .

قالَ : فَما لَكَ ولِعَمّارِ بنِ ياسِرٍ أمَرتَ بِدَوسِ بَطنِهِ حَتّى أصابَهُ الفَتقُ ؟

فَقالَ : لِأَنَّهُ أرادَ أن يُغرِيَ النّاسَ بِقَتلي .

قالَ : فَما لَكَ ولِأَبي ذَرٍّ حَبيبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ سَيَّرتَهُ حَتّى ماتَ غَريبا طَريدا .

قالَ : لِما قَد عَلِمتَ أنَّهُ قَد أفسَدَ عَلَيَّ النّاسَ ، ورَماني بِكُلِّ عَيبٍ .

قالَ : فَما لَكَ ولِلأَشتَرِ وأصحابِهِ نَفَيتَهُم إلَى الشّامِ وفَرَّقتَ بَينَهُم وبَينَ أهاليهِم وأولادِهِم ؟

فَقالَ : لِأنَّ الأَشتَرَ أغرَى النّاسَ بِعامِلي سَعيدِ بنِ العاصِ ، وأضرَمَ الكوفَةَ عَلَيَّ نارا .

فَقالَ الزُّبَيرُ : يا عُثمانُ ! إنَّ هذِهِ الأَحداثَ الَّتي عَدَدتُها عَلَيكَ هِيَ أقَلُّ أحداثِكَ ، ولَو شِئتُ أن أرُدَّ عَلَيكَ جَميعَ ما تَحتَجُّ بِهِ لَفَعَلتُ ، وأراكَ تَقرَأُ صَحيفَتَكَ مِن حَيثُ تُريدُ ، وأخافُ عَلَيكَ يَوما لَهُ ما بَعدَهُ مِنَ الأَيّامِ . (2) .


1- .عالِجٌ : هو ما تراكم من الرَّمل ، ودخلَ بعضه في بعض (النهاية : ج 3 ص 287 «عرد») .
2- .الفتوح : ج 2 ص 393 .

ص: 255

5 / 5 مشاجره ميان زبير و عثمان

5 / 5مشاجره ميان زبير و عثمان8264.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفتوح :طلحه و زبير به سوى عثمان آمدند و بر او داخل شدند . زبير ، پيش افتاد و گفت : اى عثمان! آيا در وصيّت عمر بن خطّاب نبود كه اگر خليفه شدى ، خاندان بنى مُعَيط را بر گُرده مردم سوار نكنى؟

عثمان گفت : چرا .

زبير گفت : پس چرا وليد بن عقبه را بر كوفه گماردى؟

عثمان گفت : همان گونه كه عمر بن خطّاب عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه را به كار گمارد ؛ و چون [ وليد ، ]معصيت خدا نمود و آن كارها را كرد ، او را بركنار كردم و ديگرى را به جاى او گماردم .

[ زبير] گفت : چرا معاويه را بر شام گماردى؟

عثمان گفت : چون عمر بن خطّاب به او نظر داشت .

[ زبير] گفت : چرا به اصحاب پيامبر خدا دشنام مى دهى ، با آن كه تو از آنان بهتر نيستى؟

عثمان گفت : امّا به تو كه دشنام نداده ام و هر كس را هم كه دشنام داده ام ، مى تواند مرا دشنام دهد .

[ زبير] گفت : چرا قرائت عبد اللّه بن مسعود را مهجور كردى و فرمان دادى شكمش را لگدكوب كنند كه او خانه نشين شود ، در حالى كه پيامبر خدا به او قرائت آموخته است .

عثمان گفت : آنچه از ابن مسعود به من گزارش شده ، بيش از چيزى است كه به تو رسيده است و آن ، اين است كه او گفته : دوست داشتم كه من و عثمان در ريگزارى انبوه بوديم . او بر من سنگ مى زد و من بر او تا آن كس كه ناتوان تر است ، بميرد!

[ زبير] گفت : با عمّار بن ياسر چه كار داشتى كه فرمان دادى شكمش را لگدمال كنند ، تا آن جا كه دچار فتق شد؟

گفت : چون مى خواست مردم را به كشتن من تحريك كند .

[ زبير] گفت : با ابو ذر ، حبيب پيامبر خدا ، چه كار داشتى كه او را تبعيد كردى ، تا آن كه غريب و رانده شده جان داد؟

گفت : از آن رو كه مى دانى . او مردم را با من دشمن كرد و هر گونه عيبى را به من نسبت مى داد .

[زبير] گفت : چرا مالك اَشتر و همراهانش را به شام، تبعيد كردى و ميان آنها و اهل و فرزندانشان جدايى انداختى؟

گفت : چون [ مالك] اَشتر ، مردم را بر ضدّ كارگزار من ، سعيد بن عاص ، شوراند و كوفه را بر من شعله ور كرد .

زبير گفت : اى عثمان! اين كارهايى كه برايت شمردم ، كم ترين كارهايت است و اگر بخواهم همه پاسخ ها و استدلال هايت را رد كنم ، مى توانم ؛ امّا تو را اين گونه مى بينم كه نوشته ات را از هر جا كه بخواهى ، مى خوانى (باز هم حرف خودت را مى زنى) . بر تو از روزى مى ترسم كه روز ديگرى در پى نداشته باشد!

.

ص: 256

. .

ص: 257

. .

ص: 258

5 / 6أوَّلُ مَنِ اجتَرَأَ عَلى عُثْمانَ8264.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن عامر بن سعد :كانَ أوَّلُ مَنِ اجتَرَأَ عَلى عُثمانَ بِالمَنطِقِ السَّيِّىَ جَبَلَةَ بنَ عَمرٍو السّاعِدِيَّ ، مَرَّ بِهِ عُثمانُ وهُوَ جالِسٌ في نَدِيِّ قَومِهِ ، وفي يَدِ جَبَلَةَ بنِ عمرٍو جامِعَةٌ ، فَلَمّا مَرَّ عُثمانُ سَلَّمَ ، فَرَدَّ القَومُ .

فَقالَ جَبَلَةُ : لِمَ تَرُدّونَ عَلى رَجُلٍ فَعَلَ كَذَا وكَذا !

قالَ : ثُمَّ أقبَلَ عَلى عُثمانَ ، فَقالَ : وَاللّهِ ، لَأَطرَحَنَّ هذِهِ الجامِعَةَ في عُنُقِكَ أو لَتَترُكَنَّ بِطانَتَكَ هذِهِ .

قالَ عُثمانُ : أيُّ بِطانَةٍ ! فَوَاللّهِ إنّي لَأَتَخَيَّرُ النّاسَ .

فَقالَ : مَروانٌ تَخَيَّرتَهُ ! ومُعاوِيَةُ تَخَيَّرتَهُ ! وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرِ بنِ كُرَيزٍ تَخَيَّرتَهُ ! وعَبدُ اللّهِ بنُ سَعدٍ تَخَيَّرتَهُ ! مِنهُم مَن نَزَلَ القُرآنُ بِدَمِهِ ، وأباحَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله دَمَهُ . (1)8250.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن الواقدي :كانَ [جَبَلَةُ بنُ عَمرٍو السّاعِدِيُّ ]أوَّلَ مَنِ اجتَرَأَ عَلى عُثمانَ وتَجَهَّمَهُ بِالمَنطِقِ الغَليظِ ، وأتاهُ يَوما بِجامِعَةٍ فَقالَ : وَاللّهِ ، لَأَطرَحَنَّها في عُنُقِكَ أو لَتَترُكَنَّ بِطانَتَكَ هذِهِ ، أطعَمتَ الحارِثَ بنَ الحَكَمِ السّوقَ ، وفَعَلتَ وفَعَلتَ .

وكانَ عُثمانُ وَلَّى الحارِثَ السّوقَ فَكانَ يَشتَرِي الجَلَبَ بِحُكمِهِ ، ويَبيعُهُ بِسَومِهِ ، ويَجبي مَقاعِدَ المُتَسَوِّقينَ ، ويَصنَعُ صَنيعا مُنكَرا ، فَكُلِّمَ في إخراجِ السّوقِ مِن يَدِهِ فَلَم يَفعَل .

وقيلَ لِجَبَلَةَ في أمرِ عُثمانَ وسُئِلَ الكَفَّ عَنهُ فَقالَ : وَاللّهِ ، لا ألقَى اللّهَ غَدا فَأَقولُ: إنَّا أطَعنا سادَتَنا فَأَضَلّونَا السَّبيلَ (2) . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 365 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 176 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 287 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 149 كلاهما نحوه .
2- .إشارة إلى الآية 67 من سورة الأحزاب .
3- .أنساب الأشراف: ج 6 ص 160 .

ص: 259

5 / 6 نخستين كسى كه به عثمان ، جسارت كرد

5 / 6نخستين كسى كه به عثمان ، جسارت كرد8249.مجمع البيان :تاريخ الطبرى_ به نقل از عامر بن سعد _: نخستين كسى كه با سخن زشت به عثمانْ جسارت كرد ، جبلة بن عمرو ساعدى بود . او در مجلس مشورت قومش نشسته و در دستش طوقى آهنى بود كه عثمان از كنارش گذشت . عثمان سلام كرد و قوم جبله پاسخ دادند .

جبله گفت : چرا جواب سلام كسى را مى دهيد كه آن گونه و اين گونه كرد؟

سپس رو به عثمان كرد و گفت : به خدا سوگند ، يا اين طوق را بر گردنت مى اندازم ، يا خواص و نزديكانت را رها كن .

عثمان گفت : كدام خواص؟ به خدا سوگند ، من از ميان مردم برمى گزينم .

گفت:مروان را برگزيدى، معاويه را برگزيدى، عبد اللّه بن عامر را برگزيدى ، عبد اللّه بن سعد را برگزيدى! در ميان اينان ، كسانى هستند كه قرآن به كشتنشان فرمان داده است و پيامبر خدا [ نيز] خونشان را حلال كرده است .8248.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از واقدى _: جبلة بن عمرو ساعدى ، نخستين كسى بود كه به عثمانْ جسارت كرد و با وى با سخن تند ، برخورد نمود . او يك روز ، طوقى آورد و گفت : [ اى عثمان!] به خدا سوگند ، يا آن را در گردنت مى اندازم ، يا خواص و نزديكانت را رها كن . بازار را طعمه حارث بن حَكَم نمودى و فلان و بهمان كردى .

عثمان ، حارث را سرپرست بازار كرده بود . او [ نيز ]چارپايان را با لگامشان مى خريد و آنها را با اجحاف مى فروخت ، و از مغازه داران باج مى گرفت و كارهاى زشت مى كرد .

با عثمان گفتگو شد كه بازار را از چنگ او بيرون آورد ؛ امّا نكرد .

با جبله [ نيز] درباره عثمانْ گفتگو شد و از او خواسته شد كه با عثمان ، كارى نداشته باشد ؛ امّا وى گفت : به خدا سوگند ، نمى خواهم فردا كه خدا را ملاقات مى كنم ، بگويم : ما از بزرگان خود پيروى كرديم ؛ آنها [ نيز] ما را از راه ، گم راه كردند (1) .

.


1- .اشاره به آيه 67 از سوره احزاب است .

ص: 260

8249.مجمع البيان :تاريخ الطبري عن عثمان بن الشريد :مَرَّ عُثمانُ عَلى جَبلَةَ بنَ عمرٍو السّاعِدِيِّ وهُوَ بِفِناء دارِهِ ومَعَهُ جامِعَةٌ ، فَقالَ : يا نَعثَلُ ! وَاللّهِ لَأَقتُلَنَّكَ ، ولَأَحمِلَنَّكَ عَلى قَلوصٍ (1) جَرباءَ ، ولَاُخرِجَنَّكَ إلى حَرَّةِ النّارِ . ثُمَّ جاءَهُ مَرَّةً اُخرى وعُثمانُ عَلَى المِنبَرِ فَأَنزَلَهُ عَنهُ . (2)5 / 7الحَصرُ الأَوَّلُ8246.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن عِكرِمة عن ابن عبّاس_ قالَ _: لَمّا حُصِرَ عُثمانُ الحَصرَ الآخرَ ، قالَ عِكرِمَةُ : فَقُلتُ لِابنِ عَبّاسٍ : أوَكانا حَصرَينِ ؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : نَعَم ، الحَصرُ الأوَّلُ ، حُصِرَ اثنَتَي عَشَرَةَ ، وقَدِمَ المِصرِيّونَ فَلَقِيَهُم عَلِيٌّ بِذي خُشُبٍ (3) ، فَرَدَّهم عَنهُ . (4)8239.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :مروج الذهب :لَمّا كانَ سَنَةُ خَمسٍ وثَلاثينَ سارَ مالِكُ بنُ الحارِثِ النَّخَعِيُّ مِنَ الكوفَةِ في مِئَتَي رَجُلٍ ، وحَكيمُ بنُ جَبلَةَ العَبدِيُّ في مِئَةِ رَجُلٍ مِن أهلِ البَصرَةِ ، ومِن أهلِ مِصرَ سِتُّمِئَةِ رَجُلٍ عَلَيهِم عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عُدَيسٍ البلوي _ وقَد ذَكَرَ الواقِدِيُّ وغَيرُهُ مِن أصحابِ السِّيَرِ : أنَّهُ مِمَّن بايَعَ تَحتَ الشَّجَرَةِ _ إلى آخَرينَ مِمَّن كانَ بِمِصرَ ، مِثلُ : عَمرِو بنِ الحَمِقِ الخُزاعِيِّ ، وسَعدِ بنِ حَمرانَ التَّجيبي ، ومَعَهُم مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ الصِّدِّيقِ ، وقَد كانَ تَكَلَّمَ بِمِصرَ ، وحَرَّضَ النّاسَ عَلى عُثمانَ لِأَمرٍ يَطولُ ذِكرُهُ كانَ السَّبَبُ فيهِ مَروانَ بنَ الحَكَمِ .

فَنَزَلوا في المَوضِعِ المَعروفِ بِذِي الخُشُبِ فَلَمّا عَلِمَ عُثمانُ بِنُزولِهِم بَعَثَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَأَحضَرَهُ ، وسَأَلَهُ أن يَخرُجَ إلَيهِم ويَضمُنَ لَهُ عَنهُ كُلَّ ما يُريدونَ مِنَ العَدلِ وحُسنِ السّيرَةِ .

فَسارَ عَلِيٌّ إلَيهِم ، فَكانَ بَينَهُم خَطبٌ طَويلٌ ، فَأَجابوهُ إلى ما أرادَ وَانصَرَفوا . (5) .


1- .القَلُوص : الفتيّة من الإبل (لسان العرب : ج 7 ص 81 «قلص») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 365 ، أنساب الأشراف: ج 6 ص 160 .
3- .خُشُب : وادٍ على مسيرة ليلة من المدينة (معجم البلدان : ج 2 ص 372).
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 405 .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 352 وراجع تاريخ المدينة : ج 4 ص 1155 _ 1160 .

ص: 261

5 / 7 محاصره اوّل

8238.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عثمان بن شريد _: عثمان از كنار جبلة بن عمرو ساعدى _ كه در حياط خانه اش نشسته و طوقى همراهش بود _ گذشت . جبله گفت : اى پير خِرِفت! به خدا سوگند ، تو را مى كشم و بر شتر جوانِ گرى مى نشانم و به سوى آتش سوزان مى برم .

يك بار ديگر [ نيز او به مسجد] آمد و عثمان را كه بر منبر بود ، پايين كشيد .5 / 7محاصره اوّل8235.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از عِكرمه _: ابن عبّاس گفت : «چون عثمان در محاصره بعدى قرار گرفت» . به او گفتم: مگر دو محاصره بود؟ ابن عبّاس گفت : آرى . محاصره اوّل ، دوازده روز طول كشيد . مصريانْ وارد شدند و على عليه السلام آنها را در ذو خُشُب (1) ملاقات كرد و آنها را باز گرداند .8221.امام على عليه السلام :مروج الذهب:چون سال 35 [هجرى] شد،مالك بن حارث نَخَعى با دويست مرد (از كوفه) ، حكيم بن جبله عبدى با صد نفر از اهالى بصره ، ششصد تن از اهالى مصر به فرماندهى عبد الرحمان بن عديس بلوى (2) و ديگر كسانى كه (همانند : عمرو بن حَمِق خُزاعى و سعد بن حُمران تِجيبى) در مصر بودند ، حركت كردند .

محمّد بن ابى بكر نيز با مصريان بود . او در مصر ، سخنرانى و مردم را بر ضدّ عثمان، تحريك كرده بود. سبب اين كار او، مروان بن حكم بود كه ذكر آن به درازا مى كشد. آنها در جايى معروف به ذو خُشُب فرود آمدند . چون عثمان از فرود آمدن آنها آگاه شد ، به دنبال على بن ابى طالب عليه السلام فرستاد و او را احضار كرد و از او خواست كه به سوى آنها بيرون رود و هر چه از عدل و حُسن رفتار خواستند ، از جانب وى برايشان ضمانت كند .

على عليه السلام به سوى آنها رفت و ميانشان ، گفتگوى بسيار صورت گرفت . در نهايت ، آنان خواسته امام عليه السلام را اجابت كردند و باز گشتند .

.


1- .ذو خُشُب ، وادى اى در فاصله يك شب راه [ پياده] از مدينه است (معجم البلدان : ج 2 ص 372) .
2- .واقدى و ديگر سيره نويسان ، او را جزو بيعت كنندگان زير درخت [ در صلح حديبيّه] مى دانند كه آن به بيعت «شجره» يا «رضوان» معروف است .

ص: 262

5 / 8فَكُّ الحِصارِ بِوَساطَةِ الإِمامِ8204.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن محمّد عن أبيه :فَلَمّا رَأى عُثمانُ ما رَأى [ أنَّ القَومَ يَرَونَ قَتلَهُ إن لَم يَنزِع ]جاءَ عَلِيّا فَدَخَلَ عَلَيهِ بَيتَهُ ، فَقالَ : يَا بنَ عَمِّ ، إنَّهُ لَيسَ لي مَتَركٌ ، وإنَّ قَرابَتي قَريبَةٌ ، ولي حَقٌّ عَظيمٌ عَلَيكَ ، وقَد جاءَ ما تَرى مِن هؤُلاءِ القَومِ وهُم مُصَبِّحيّ ، وأنَا أعلَمُ أنَّ لَكَ عِندَ النّاسِ قَدرا ، وأنَّهُم يَسمَعونَ مِنكَ ، فَأَنَا اُحِبُّ أن تَركَبَ إلَيهِم فَتَرُدَّهُم عَنّي ؛ فَإِنّي لا اُحِبُّ أن يَدخُلوا عَلَيَّ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ جُرأَةٌ مِنهُم عَلَيَّ ، وَليَسمَع بِذلِكَ غَيرُهُم .

فَقالَ عَلِيٌّ : عَلامَ أرُدُّهُم ؟ قالَ : عَلى أن أصيرَ إلى ما أشَرتَ بِهِ عَلَيَّ ورَأيتَهُ لي ، ولَستُ أخرُجُ مِن يَدَيكَ .

فَقالَ عَلِيٌّ : إنّي قَد كُنتُ كَلَّمتُكَ مَرَّةً بَعدَ مَرَّةٍ ، فَكُلُّ ذلِكَ نَخرُجُ فَتُكَلِّمُ ، ونَقولُ وتَقولُ ، وذلِكَ كُلُّهُ فِعلُ مَروانَ بنِ الحَكَمِ وسَعيدِ بنِ العاصِ وَابنِ عامِرٍ ومُعاوِيَةَ ، أطَعتَهُم وعَصَيتَني . قالَ عُثمانُ : فَإِنّي أعصيهِم واُطيعُكَ .

قالَ : فَأَمَرَ النّاسَ فَرَكِبوا مَعَهُ ؛ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ قالَ : وأرسَلَ عُثمانُ إلى عَمّارِ بنِ ياسِرٍ يُكَلِّمُهُ أن يَركَبَ مَعَ عَلِيٍّ فَأَبى ، فَأَرسَلَ عُثمانُ إلى سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، فَكَلَّمَهُ أن يَأتِيَ عَمّارا فَيُكَلِّمَهُ أن يَركَبَ مَعَ عَلِيٍّ ، قالَ : فَخَرَجَ سَعدٌ حَتّى دَخَلَ عَلى عَمّارٍ فَقالَ : يا أبَا اليَقظانِ ، أ لا تَخرُجُ فيمَن يَخرُجُ وهذا عَلِيٌّ يَخرُجُ فَاخرُج مَعَهُ ، وَاردُد هؤُلاءِ القَومَ عَن إمامِكَ ؛ فَإِنّي لَأَحسَبُ أنَّكَ لَم تَركَب مَركَبا هُوَ خَيرٌ لَكَ مِنهُ .

قالَ : وأرسَلَ عُثمانُ إلى كَثيرٍ بنِ الصَّلتِ الكِندِيِّ _ وكانَ مِن أعوانِ عُثمانَ _ فَقالَ : اِنطَلِق في إثرِ سَعدٍ فَاسمَع ما يَقولُ سَعدٌ لِعَمّارٍ ، وما يَرُدُّ عَمّارٌ عَلى سَعدٍ ، ثُمَّ ائتِني سَريعا .

قالَ : فَخَرَجَ كَثيرٌ حَتّى يَجِدَ سَعدا عِندَ عَمّارٍ مُخليا بِهِ ، فَأَلقَمَ عَينَهُ جُحرَ البابِ ، فَقامَ إلَيهِ عَمّارٌ ولا يَعرِفُهُ وفي يَدِهِ قَضيبٌ ، فَأَدخَلَ القَضيبَ الجُحرَ الَّذي ألقَمَهُ كَثيرٌ عَينَهُ ، فَأَخرَجَ كَثيرٌ عَينَهُ مِنَ الجُحرِ ووَلّى مُدبِرا مُتَقَنِّعا ، فَخَرَجَ عَمّارٌ فَعَرَفَ أثَرَهُ ونادى : ياقَليلَ بنِ اُمِّ قَليلٍ ؛ أعَلَيَّ تَطَّلِعُ وتَستَمِعُ حَديثي ! وَاللّهِ لَو دَرَيتُ أنَّكَ هُوَ لَفَقَأتُ عَينَكَ بِالقَضيبِ ؛ فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد أحَلَّ ذلِكَ ، ثُمَّ رَجَعَ عَمّارٌ إلى سَعدٍ فَكَلَّمَهُ سَعدٌ وجَعَلَ يَفتِلُهُ بِكُلِّ وَجهٍ ، فَكانَ آخِرُ ذلِكَ أن قالَ عَمّارٌ : وَاللّهِ لا أرُدُّهُم عَنهُ أبَدا .

فَرَجَعَ سَعدٌ إلى عُثمانَ فَأَخبَرَهُ بِقَولِ عَمّارٍ ، فَاتَّهَمَ عُثمانُ سَعدا أن يَكونَ لَم يُناصِحهُ ، فَأَقسَمَ لَهُ سَعدٌ بِاللّهِ لَقَد حَرَّضَ ، فَقَبِلَ مِنهُ عُثمانُ ، قالَ : ورَكِبَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى أهلِ مِصرَ فَرَدَّهُم عَنهُ ، فَانصَرَفوا راجِعينَ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 358 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 283 نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 6 ص 176 .

ص: 263

5 / 8 گشوده شدن محاصره با وساطت امام

5 / 8گشوده شدن محاصره با وساطت امام8213.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن محمّد ، از پدرش _: چون عثمان ديد [ كه اگر از كارهايش دست نكشد ، مردم به كشتن وى رأى مى دهند] ، نزد على عليه السلام آمد و به خانه وى وارد شد . پس گفت : اى پسر عمو! براى من راه گريزى نمانده است . [ من ]خويشاوند نزديك توام و حقّى بزرگ بر گردنت دارم و چنان كه مى بينى ، اين قوم با من رويارو خواهند شد و من مى دانم كه تو نزد اين مردم ، قدر و منزلت دارى و از تو حرف شنوى دارند . دوست دارم كه به سوى آنان بروى و ايشان را باز گردانى ؛ زيرا خوش ندارم بر من در آيند ؛ چرا كه اين كار ، آنان را بر من گستاخ مى كند و به گوش ديگران نيز مى رسد .

على عليه السلام فرمود : «آنها را با چه چيز باز گردانم؟» .

گفت : با اين تعهّد كه هر چه تو اشاره كنى و به صلاح من بينى ، همان كنم و [ البتّه] از چنگ تو بيرون نمى روم .

على عليه السلام فرمود : «من بارها و بارها با تو سخن گفته ام و همين كه بيرون مى رويم ، تو سخن خود مى گويى [ و كار خود مى كنى ]و مى گوييم و مى گويى و همه اينها كار مروان بن حكم و سعيد بن عاص و ابن عامر و معاويه است . به سخن آنان گوش مى دهى و با نظر من مخالفت مى كنى» .

عثمان گفت : [ از اين پس ]سخن تو را گوش مى دهم و با آنان مخالفت مى كنم .

سپس فرمان داد و مردم، از مهاجر و انصار، با او همراه شدند و عثمانْ [ كسى را ]به دنبال عمّار فرستاد تا با وى گفتگو و او را با على عليه السلام همراه كند ؛ امّا عمّار امتناع كرد .

عثمان ، سعد بن ابى وقّاص را فرستاد تا براى همراه كردن عمّار با على عليه السلام ، با وى گفتگو كند . سعد بيرون آمد ، تا بر عمّار وارد شد و گفت : اى ابو يقظان! آيا تو با كسانى كه بيرون آمده اند ، نمى آيى ، در حالى كه على بيرون آمده است؟ تو نيز همراه او بيرون رو و اين گروه را از پيشوايت باز گردان . من مى پندارم كه هيچ گاه مَركَبى را بهتر از اين زمان ، سوار نشده اى .

عثمان به كثير بن صَلت كِندى ، كه از ياورانش بود ، پيغام فرستاد كه : به دنبال سعد برو و هر چه را كه سعد به عمّار مى گويد و عمّار به او پاسخ مى دهد ، بشنو و با شتاب ، نزد من بيا .

كثير ، بيرون آمد و سعد را نزد عمّار يافت كه با او خلوت كرده بود . چشم بر سوراخ در نهاد . عمّار برخاست و بدون آن كه او را بشناسد ، چوبى را كه به دست داشت ، وارد سوراخى كرد كه كثير چشمش را بر آن نهاده بود . كثير ، چشم از سوراخ برداشت و در حالى كه چهره اش را پوشانده بود ، به عقب باز گشت .

عمّار ، بيرون آمد و ردّ پاى او را شناخت و ندا داد : اى قليل ، پسر اُمّ قليل! آيا به كار من سر مى كشى و بر سخن من گوش مى نهى؟! به خدا سوگند ، اگر مى دانستم كه تو هستى ، چشمانت را با همين چوب ، بيرون مى آوردم ، كه پيامبر خدا اين را حلال دانسته است .

سپس به سوى سعد باز گشت و سعد با او به گفتگو نشست ؛ ولى از هر راهى كه در آمد ، عمّار نپذيرفت و در پايان گفت : به خدا سوگند ، هرگز آنان (مصريان) را باز نمى گردانم .

سعد به نزد عثمان باز گشت و سخن عمّار را به او گفت. عثمان، سعد را متّهم كرد كه دلسوزى نكرده است و سعد به خدا سوگند ياد كرد كه اصرار ورزيده است و عثمان پذيرفت.

و على عليه السلام به سوى مصريان رفت و آنان را باز گرداند و آنان نيز منصرف شدند و باز گشتند .

.

ص: 264

. .

ص: 265

. .

ص: 266

5 / 9تَوبَةُ عُثمانَ في خِطابٍ عامٍّ8195.بحار الأنوار :تاريخ الطبري عن عليّ بن عمر عن أبيه :إنَّ عَلِيّا جاءَ عُثمانَ بَعدَ انصِرافِ المِصرِيّينَ فَقالَ لَهُ : تَكَلَّم كَلاما يَسمَعُهُ النّاسُ مِنكَ ويَشهَدونَ عَلَيهِ ، ويَشهَدُ اللّهُ عَلى ما في قَلبِكَ مِنَ النُّزوعِ وَالإِنابَةِ ؛ فَإِنَّ البِلادَ قَد تَمَخَّضَت عَلَيكَ ، فَلا آمَنُ رَكبا آخَرينَ يَقدَمونَ مِنَ الكوفَةِ ، فَتَقولُ : يا عَلِيُّ اركَب إلَيهِم ، ولا أقدِرُ أن أركَبَ إلَيهِم ولا أسمَعَ عُذرا ، ويَقدَمُ رَكبٌ آخَرونَ مِنَ البَصرَةِ ، فَتَقولُ : يا عَلِيُّ اركَب إلَيهِم ، فَإِن لَم أفعَل رَأَيتَني قَد قَطَعتُ رَحِمَكَ ، وَاستَخفَفتُ بِحَقِّكَ .

قالَ : فَخَرَجَ عُثمانُ فَخَطَبَ الخُطبَةَ الَّتي نَزَعَ فيها ، وأعطَى النّاسَ مِن نَفسِهِ التَّوبَةَ ، فَقامَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ بِما هُوَ أهلُهُ ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ أيُّهَا النّاسُ ! فَوَاللّهِ ما عابَ مَن عابَ مِنكُم شَيئا أجهَلُهُ ، وما جِئتُ شَيئا إلّا وأنَا أعرِفُهُ ، ولكِنّي مَنَّتني نَفسي وكَذَّبَتني وضَلَّ عَنّي رُشدي ، ولَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « مَن زَلَّ فَليَتُب ، ومَن أخطَأَ فَليَتُب ولا يَتَمادَ فِي الهَلَكَةِ ؛ إنَّ مَن تَمادى فِي الجَورِ كانَ أبعَدَ مِنَ الطَّريقِ» فَأَنَا أوَّلُ مَنِ اتَّعَظَ ، أستَغفِرُ اللّهَ مِمّا فَعَلتُ وأتوبُ إلَيهِ ، فَمِثلي نَزَعَ وتابَ ، فَإِذا نَزَلتُ فَليَأتِني أشرافُكُم فَليُرُوُنّي رَأيَهُم ، فَوَاللّهِ لَئِن رَدَّني الحَقُّ عَبدا لَأَستَنَّ بِسُنَّةِ العَبدِ ، ولَأَذِلَّنَ ذُلَّ العَبدِ ، ولَأَكونَنَّ كَالمَرقوقِ ، إن مُلِكَ صَبَرَ وإن عُتِقَ شَكَرَ ، وما عَنِ اللّهِ مَذهَبٌ إلّا إلَيهِ ، فَلا يَعجَزَنَّ عَنكُم خيارُكُم أن يَدنوا إلَيَّ ، لَئِن أبَت يَميني لَتُتابِعُني شِمالي .

قالَ : فَرَقَّ النّاسُ لَهُ يَومَئِذٍ وبَكى مَن بَكى مِنهُم ، وقامَ إلَيهِ سَعيدُ بنُ زَيدٍ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَيسَ بِواصِلٍ لَكَ مَن لَيسَ مَعَكَ ، اللّهَ اللّهَ في نَفسِكَ ، فَأَتمِم عَلى ما قُلتَ. (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 360 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 172 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 284 ؛ الجمل : ص 191 كلاهما نحوه .

ص: 267

5 / 9 توبه كردن عثمان در پيشگاه مردم

5 / 9توبه كردن عثمان در پيشگاه مردم8192.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از على بن عمر ، از پدرش _: پس از بازگشت مصريان ، على عليه السلام نزد عثمان آمد و گفت : سخنى بگو كه مردم از تو بشنوند و گواهِ بر آن باشند و خداوند نيز تغيير روش و توبه ات را ببيند ؛ زيرا شهرها بر تو شوريده اند و ايمن از آن نيستم كه گروهى ديگر از كوفه بر تو در آيند و تو بگويى : «اى على! به سوى آنان برو» و من نتوانم به سوى آنان بروم و تو را نزد آنان معذور بدارم ، و [ نيز ]گروهى ديگر از بصره بيايند و بگويى : «اى على! به سوى آنان برو» و چون نروم ، چنين بپندارى كه با تو قطع رحم كرده و حقّت را سبُك شمرده ام .

عثمان ، بيرون آمد و همان خطبه[ى مشهور] را خواند كه تغيير رفتار و توبه اش را اعلام مى داشت . او برخاست و پس از حمد و ثنايى شايسته مقام ربوبى و الهى، چنين گفت:

امّا بعد ، اى مردم! به خدا سوگند ، عيب گيرنده شما عيبى نگرفت كه از آن بى اطّلاع باشم و هيچ كارى نكرده ام ، مگر آن كه از آن آگاهم ؛ امّا نفسم مرا سست كرد و فريبم داد و به بيراهه كشاند و من از پيامبر خدا شنيدم كه مى گفت : «هر كه لغزيد ، باز گردد و هر كه خطا كرد ، توبه كند و بر هلاكت ، لجاجت نورزد ؛ زيرا هر كس بر انحرافْ لجاجت ورزد ، از راه ، دورتر مى شود» .

من نخستين پندگيرنده ام . از آنچه كرده ام ، استغفار مى كنم و به سوى خدا باز مى گردم ؛ چرا كه همچون منى ، دست مى كشد و باز مى گردد! چون [ از منبر ]فرود آمدم ، بزرگانتان نزد من آيند و نظر خود را به من ارائه دهند كه به خدا سوگند ، اگر حقْ مرا به بردگى كشد ، چون بَرده رفتار مى كنم و مانند برده خوار مى شوم و همچون برده اى مى گردم كه اگر برده بمانَد ، صبر مى كند و اگر آزاد شود ، سپاس مى گزارَد ؛ و راه گريزى از خدا نيست ، جز آن كه به سوى همو باز گردم. پس، نيكان شما از نزديكى به من سستى نكنند كه اگر دست راستم نپذيرد، دست چپم پيروى مى كند.

در آن روز ، مردم با او مهربان شدند و برخى از آنها گريستند و سعيد بن زيد به سوى او رفت و گفت : اى امير مؤمنان! آنهايى كه با تو همراه نگشتند ، پيوند با تو را بريدند . خدا را ، خدا را درباره خودت [ در نظر داشته باش] كه آنچه را گفته اى ، به پايان برى!

.

ص: 268

8177.امام هادى ( _ در پاسخ به ابراهيم بن عقبه كه از ايشان درباره ز ) تاريخ الطبري عن عبّاد بن عبد اللّه بن الزبير :كَتَبَ أهلُ المَدينَةِ إلى عُثمانَ يَدعونَهُ إلَى التَّوبَةِ ، ويَحتَجّونَ ويُقسِمونَ لَهُ بِاللّهِ لا يُمسِكونَ عَنهُ أبَدا حَتّى يَقتُلوهُ أو يُعطِيَهُم ما يَلزَمُهُ مِن حَقِّ اللّهِ .

فَلَمّا خافَ القَتلَ شاوَرَ نُصَحاءَهُ وأهلَ بَيتِهِ ، فَقالَ لَهُم : قَد صَنَعَ القَومُ ما قَد رَأَيتُم ، فَمَا المَخرَجُ ؟

فَأَشاروا عَلَيهِ أن يُرسِلَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَيَطلُبَ إلَيهِ أن يَرُدَّهُم عَنهُ ، ويُعطِيَهُم ما يَرضيهُم لِيُطاوِلَهُم (1) حَتّى يَأتِيَهُ أمدادٌ .

فَقالَ : إنَّ القَومَ لَن يَقبَلوا التَّعليلَ ، وهُم مُحَمِّليّ عَهدا ، وقَد كانَ مِنّي في قِدمَتِهِمُ الاُولى ما كانَ ، فَمَتى اُعطِهِم ذلِكَ يَسأَلونِي الوَفاءَ بِهِ !

فَقالَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! مُقارَبَتُهُم حَتّى تَقوى أمثَلُ مِن مُكاثَرَتِهِم عَلَى القُربِ ، فَأَعطِهِم ما سَأَلوكَ ، وطاوِلهُم ما طاوَلوكَ ؛ فَإِنَّما هُم بَغَوا عَلَيكَ ؛ فَلا عَهدَ لَهُم .

فَأَرسَلَ إلى عَلِيٍّ فَدَعاهُ ، فَلَمّا جاءَهُ قالَ : يا أبا حَسَنٍ ! إنَّهُ قَد كانَ مِن النّاسِ ما قَد رَأَيتَ ، وكانَ مِنّي ما قَد عَلِمتَ ، ولَستُ آمَنُهُم عَلى قَتلي ، فَاردُدهُم عَنّي ؛ فَإِنَّ لَهُمُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ أن أعتَبَهُم مِن كُلِّ ما يَكرَهونَ ، وأن اُعطِيَهُمُ الحَقَّ مِن نَفسي ومِن غَيري ، وإن كانَ في ذلِكَ سَفكُ دَمي .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : النّاسُ إلى عَدلِكَ أحوَجُ مِنهُم إلى قَتلِكَ ، وإنّي لَأَرى قَوما لا يَرضَونَ إلّا بِالرِّضى ، وقَد كُنتَ أعطَيتَهُم في قِدمَتِهِمُ الاُولى عَهدا مِنَ اللّهِ لَتَرجَعَنَّ عَن جَميعِ ما نَقِموا ، فَرَدَدتُهُم عَنكَ ، ثُمَّ لَم تَفِ لَهُم بِشَيءٍ مِن ذلِكَ ، فَلا تَغَرَّني هذِهِ المَرَّةَ مِن شَيءٍ ؛ فَإِنّي مُعطيهِم عَلَيكَ الحَقَّ .

قالَ : نَعَم ، فَأَعطِهِم ، فَوَاللّهِ لَأَفِيَنَّ لَهُم .

فَخَرَجَ عَلِيٌّ إلَى النّاسِ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّكُم إنَّما طَلَبتُمُ الحَقَّ فَقَد اُعطيتُموهُ ، إنَّ عُثمانَ قَد زَعَمَ أنَّهُ مُنصِفُكُم مِن نَفسِهِ ومِن غَيرِهِ ، وراجِعٌ عَن جَميعِ ما تَكرَهونَ ، فَاقبَلوا مِنهُ ووَكِّدوا عَلَيهِ .

قالَ النّاسُ : قَد قَبِلنا فَاستَوثِق مِنهُ لَنا ؛ فَإِنّا وَاللّهِ لا نَرضى بِقَولٍ دونَ فِعلٍ .

فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ : ذلِكَ لَكُم . ثُمَّ دَخَلَ عَلَيهِ فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ .

فَقالَ عُثمانُ : اِضرِبَ بَيني وبَينَهُم أجَلاً يَكونُ لي فيهِ مُهلَةٌ ؛ فَإِنّي لا أقدِرُ عَلى رَدِّ ما كَرِهوا في يَومٍ واحِدٍ .

قالَ لَهُ عَلِيٌّ : ما حَضَرَ بِالمَدينَةِ فَلا أجَلَ فيهِ ، وما غابَ فَأَجَلُهُ وُصولُ أمرِكَ .

قالَ : نَعَم . ولكِن أجِّلني فيما بِالمَدينَةِ ثَلاثَةَ أيّامٍ .

قالَ عَلِيٌّ : نَعَم . فَخَرَجَ إلَى النّاسِ فَأَخبَرَهُم بِذلِكَ ، وكَتَبَ بَينَهُم وبَينَ عُثمانَ كِتابا أجَّلَهُ فيهِ ثَلاثا ، عَلى أن يَرُدَّ كُلَّ مَظلَمَةٍ ، ويَعزِلُ كُلَّ عامِلٍ كَرِهوهُ ، ثُمَّ أخَذَ عَلَيهِ فِي الكِتابِ أعظَمَ ما أخَذَ اللّهُ عَلى أحَدٍ مِن خَلقِهِ مِن عَهدٍ وميثاقٍ ، وأشهَدَ عَلَيهِ ناسا مِن وُجوهِ المُهاجرِينَ وَالأَنصارِ ، فَكَفَّ المُسلِمونَ عَنهُ ورَجَعوا إلى أن يَفِيَ لَهُم بِما أعطاهُم مِن نَفسِهِ ، فَجَعَلَ يَتَأَهَّبُ لِلقِتالِ ، ويَستَعِدُّ بِالسِّلاحِ _ وقَد كانَ اتَّخَذَ جُندا عَظيما مِن رَقيقِ الخُمُسِ _ فَلَمّا مَضَتِ الأَيَّامُ الثَّلاثَةُ وهُوَ عَلى حالِهِ لَم يُغَيِّر شَيئا مِمّا كَرِهوهُ ولَم يَعزِل عامِلاً ، ثارَ بِهِ النّاسُ . (2) .


1- .طاولته في الأمر : أي ماطلتُه (لسان العرب : ج 11 ص 412 «طول») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 369 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 288 نحوه .

ص: 269

8162.بحار الأنوار عن معاوية بنِ وهبٍ :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبّاد بن عبد اللّه بن زبير _: مردم مدينه به عثمان ، نامه نوشتند و او را به توبه فرا خواندند و حجّت آوردند و برايش به خداوند ، سوگند خوردند كه هرگز از او دست نكشند ، تا آن كه يا او را بكشند ، يا او حقوق الهى و واجبشان را ادا كند .

چون [ عثمان] از كشته شدن ترسيد ، با خيرخواهان و خانواده اش مشورت كرد و به آنان گفت : رفتار اين مردم را ديديد! چاره چيست؟

آنان نظر دادند كه [ بايد] به دنبال على بن ابى طالب عليه السلام بفرستد و از او بخواهد كه ايشان را از وى باز گردانَد و چيزى به آنان [ وعده] بدهد تا راضى شوند و آن قدر طول بدهد تا كمك برسد .

عثمان گفت : اين مردم ، تأخير و بهانه تراشى را نمى پذيرند . آنان پيمانى را به من تحميل مى كنند و پيش تر نيز تعهّداتى نسبت به آنها داشته ام . پس ، هر گاه اين را به آنان [ وعده ]بدهم ، از من مى خواهند كه به آن وفا كنم .

مروان بن حكم گفت : اى امير مؤمنان! همراهى با آنها ، تا زمانى كه نيرومند شوى ، بهتر از زياد شمردن آنان در اين مهلت اندك است . آنچه را خواسته اند ، به آنان [ وعده ]بده و تا مى توانى به تأخير انداز ؛ زيرا آنان بر تو سركشى كرده اند و وفاى به پيمانشان لازم نيست .

عثمان به دنبال على عليه السلام فرستاد و او را فرا خواند و چون آمد ، [ به او ]گفت : اى ابو الحسن! ديده اى كه مردم چه كرده اند و آنچه را من كرده ام ، نيز مى دانى و از اين كه مرا بكُشند ، ايمن نيستم . پس ، آنان را از من باز گردان كه خدا را شاهد مى گيرم كه از هر چه ناپسند مى دارند ، دست بردارم و خشنودشان سازم و حقّشان را از خودم و ديگران بگيرم و به آنان بدهم ، حتّى اگر در اين راه ، خونم ريخته شود .

على عليه السلام به او فرمود : «مردم به عدالتت نيازمندترند تا به كُشتنت . من ، مردمى را مى بينم كه تا راضى نشوند ، باز نمى گردند . در شورش قبلى به آنان تعهّدى دادى و خدا را گواه گرفتى كه از همه آنچه ناپسند مى دارند ، باز گردى ، و من آنها را باز گرداندم ؛ امّا به هيچ يك از آنها وفا نكردى . پس ، اين بار ، فريبم مده ؛ چرا كه [ دارم ]از جانب تو ، اداى حقّشان را به آنها قول مى دهم» .

عثمان گفت : باشد ، به آنها قول بده ؛ به خدا سوگند ، بدان وفا مى كنم .

على عليه السلام به سوى مردم آمد و فرمود : «اى مردم! شما تنها حق را طلبيديد ، پس به شما داده شد . عثمان مى گويد كه حقّ شما را از خود و ديگران مى گيرد و از همه آنچه ناپسند مى داريد ، باز مى گردد . از او بپذيريد و قرارش را محكم كنيد» .

مردم گفتند : ما پذيرفتيم . از او براى ما وثيقه بگير كه به خدا سوگند ، ما به گفته بدون عمل ، راضى نمى شويم .

على عليه السلام به آنان فرمود : «اين ، حقّ شماست» .

پس ، بر عثمان در آمد و خبر را به او داد .

عثمان گفت : مهلتى ميان من و آنان تعيين كن ؛ زيرا نمى توانم آنچه را آنان ناپسند مى دارند ، يك روزه دگرگون كنم .

على عليه السلام به او فرمود : «آنچه در مدينه است ، مهلت نمى خواهد و آنچه از ديده غايب است ، مهلتش رسيدن فرمان توست» .

گفت : باشد ؛ امّا براى آنچه در مدينه است ، سه روز مهلت بده .

على عليه السلام فرمود : «باشد» و به سوى مردم آمد و ماجرا را به آنها خبر داد و ميان آنان و عثمان ، پيمانى نوشت كه : «عثمان ، سه روز مهلت دارد كه هر چه را به ستم گرفته شده ، باز گرداند و هر كارگزارى را كه [ مردم ]ناپسند مى دارند ، بركنار كند» .

سپس در آن پيمان نامه ، بزرگ ترين عهد و پيمانى را كه خداوند بر فردى از آفريدگانش مى گيرد ، بر گردن عثمان نهاد و گروهى از سرشناسان مهاجر و انصار را بر آن گواه گرفت .

پس مسلمانان از عثمان ، دست كشيدند و باز گشتند تا وعده هايى را كه به آنان داده بود ، عمل كند ؛ امّا عثمان به آماده شدن براى جنگ پرداخت و سلاحْ آماده ساخت . پيش از آن [ نيز ]لشكرى بزرگ از بردگانى كه بابت خمس غنيمت ، سهم حكومت مى شدند ، فراهم آورده بود .

چون سه روز گذشت و او بر حالت پيشينش ماند و از آنچه مردم ناپسند مى داشتند ، هيچ چيز را دگرگون نساخت و كارگزارى را بركنار نكرد ، بر او شوريدند . .

ص: 270

. .

ص: 271

. .

ص: 272

8150.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمامة والسياسة :خَرَجَ عُثمانُ فَصَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ نَصيحَتي كَذَّبَتني ، ونَفسي مَنَّتني ، وقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ يَقولُ : لا تَتَمادَوا فِي الباطِلِ ؛ فَإِنَّ الباطِلَ يَزدادُ مِنَ اللّهِ بُعدا ، مَن أساءَ فَليَتُب ، ومَن أخطَأَ فَليَتُب ، وأنَا أوَّلُ مَنِ اتَّعَظَ ، وَاللّهِ لَئِن رَدَّنِي الحَقُّ عَبدا لَأَنتَسَبَنَّ نَسَبَ العَبيدِ ، ولَأَكونَنَّ كَالمَرقوقِ الَّذي إن مُلِكَ صَبَرَ ، وإن اُعتِقَ شَكَرَ ، ثُمَّ نَزَلَ ، فَدَخَلَ عَلى زَوجَتِهِ نائِلَةَ بِنتِ الفَرافِصَةِ ، ودَخَلَ مَعَهُ مَروانُ بنُ الحَكَمِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أتَكَلَّمُ أو أسكُتُ ؟ فَقالَت لَهُ نائِلَةُ : بَلِ اسكُت ! فَوَاللّهِ لَئِن تَكَلَّمتَ لَتُغِرَّنَّهُ ولَتوبقَنَّهُ . فَالتَفَتَ إلَيها عُثمانُ مُغضَبا ، فَقالَ : اُسكُتي ، تَكَلَّم يا مَروانُ . فَقالَ مَروانُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! وَاللّهِ لَو قُلتَ الَّذي قُلتَ وأنتَ في عِزٍّ ومَنَعَةٍ لَتابَعتُكَ ، ولكِنَّكَ قُلتَ الَّذي قُلتَ وقَد بَلَغَ السُّيلُ الزُّبى ، وجاوَزَ الحِزامُ الطُّبيَينِ ، فَانقُضِ التَّوبَةَ ولا تُقِرَّ بِالخَطيئَةِ . (1)M2731_T1_File_2142293

5 / 10نَقضُ التَّوبَةِ وَالمُعاهَدَةِ8137.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عن عليّ بن عمر عن أبيه_ في ذِكرِ عُثمانَ بَعدَ أن خَطَبَ الخُطبَةَ الَّتي أعلَنَ فيها تَوبَتَهُ _: فَلَمّا نَزَلَ عُثمانُ وَجَدَ في مَنزِلِهِ مَروانَ وسَعيدا ونَفَرا مِن بَني اُمَيَّةَ ، ولَم يَكونوا شَهِدُوا الخُطبَةَ ، فَلَمّا جَلَسَ قالَ مَروانُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ أتَكَلَّمُ أم أصمُتُ ؟ فَقالَت نائِلَةُ بِنتُ الفَرافِصَةِ _ اِمرَأَةُ عُثمانَ الكَلبِيَّةُ _ : لا بَلِ اصمُت ؛ فَإِنَّهُم وَاللّهِ قاتِلوهُ ومُؤَثِّموهُ ، إنَّهُ قَد قالَ مَقالَةً لا يَنبَغي لَهُ أن يَنزِعَ عَنها ... .

فَأَعرَضَ عَنها مَروانُ ثُمَّ قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ أ تَكَلَّمُ أم أصمُتُ ؟ قالَ : بَل تَكَلَّم . فَقالَ مَروانُ : بِأَبي أنتَ واُمّي ، وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّ مَقالَتَكَ هذِهِ كانَت وأنتَ مُمتَنِعٌ مَنيعٌ فَكُنتُ أوَّلَ مَن رَضِيَ بِها وأعانَ عَلَيها ، ولكِنَّكَ قُلتَ ما قُلتَ حينَ بَلَغَ الحِزامُ الطُّبْيَين ، وخَلَّفَ السَّيلُ الزُّبى (2) ، وحينَ أعطَى الخطَّةَ الذَّليلَةَ الذَليلُ ، وَاللّهِ لَاءقامَةٌ عَلى خَطيئَةٍ تَستَغِفرُ اللّهَ مِنها أجمَلُ مِن تَوبَةٍ تُخُوِّفَ عَلَيها ، وإنَّكَ إن شِئتَ تَقَرَّبتَ بِالتَّوبَةِ ولَم تُقرِرْ بِالخَطيئَةِ ، وقَدِ اجتَمَعَ إلَيكَ عَلَى البابِ مِثلُ الجِبالِ مِن النّاسِ ، فَقالَ عُثمانُ : فَاخرُج اِلَيهِم فَكَلِّمهُم ؛ فَإنّي أستَحيي أن أُكَلِّمُهُم .

قالَ : فَخَرَجَ مَروانُ إلَى البابِ وَالنّاسُ يَركَبُ بَعضُهُم بَعضا ، فَقالَ : ما شَأنُكُم قَدِ اجتَمَعتُم كَأَنَّكُم قَد جِئتُم لِنَهبٍ ؟ شاهَتِ الوُجوهُ ، كُلُّ إنسانٍ آخِذٌ بِاُذُنِ صاحِبِهِ ، ألا مَن اُريدَ ، جِئتُم تُريدونَ أن تَنزِعوا مُلكَنا مِن أيدينا ، اُخرُجوا عَنّا ، أما وَاللّهِ لَئِن رُمتُمونا لَيَمُرَّنَّ عَلَيكُم مِنّا أمرٌ لا يَسُرُّكُم ، ولا تَحمَدوا غبَّ رَأيِكُمُ ، ارجَعوا إلى مَنازِلِكُم ؛ فَإِنّا وَاللّهِ ما نَحنُ مَغلوبينَ عَلى ما في أيدينا .

قالَ : فَرَجَعَ النّاسُ ، وخَرَجَ بَعضُهُم حَتّى أتى عَلِيّا فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ ، فَجاءَ عَلِيٌّ عليه السلام مُغضَبا حَتّى دَخَلَ عَلى عُثمانَ ، فَقالَ : أما رَضيتَ مِن مَروانَ ولا رَضِيَ مِنكَ إلّا بِتَحَرُّفِكَ عَن دينِكَ وعَن عَقلِكَ ، مِثلِ جَمَلِ الظّعينَةِ يُقادُ حَيثُ يُسارُ بِهِ ؟ وَاللّهِ ما مَروانُ بِذي رَأيٍ في دينِهِ ولا نَفسِهِ ، وَايمُ اللّهِ إنّي لَأَراهُ سَيورِدُكَ ثُمَّ لا يَصدُرُكَ ، وما أنَا بِعائِدٍ بَعدَ مَقامي هذا لِمُعاتَبَتِكَ ، أذهَبتَ شَرَفَكَ ، وغُلِبتَ عَلى أمرِكَ .

فَلَمّا خَرَجَ عَلِيٌّ ، دَخَلَت عَلَيهِ نائِلَةُ بِنتُ الفَرافِصَةِ امرَأَتُهُ ، فَقالَت : أتَكَلَّمُ أو أسكُتُ ؟ فَقالَ : تَكَلَّمي .

فَقالَت : قَد سَمِعتُ قَولَ عَلِيٍّ لَكَ وإنَّهُ لَيسَ يُعاوِدُكَ ، وقَد أطَعتَ مَروانَ يَقودُكَ حَيثُ شاءَ ، قالَ : فَما أصنَعُ ؟ قالَت : تَتَّقِي اللّهَ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وتَتَّبِعُ سُنَّةَ صاحِبَيكَ مِن قَبلِكَ ؛ فَإِنَّكَ مَتى أطَعتَ مَروانَ قَتَلَكَ ، ومَروانُ لَيسَ لَهُ عِندَ النّاسِ قَدرٌ ولا هَيبَةٌ ولا مَحَبَّةٌ ، وإنَّما تَركُكَ النّاسَ لِمَكانِ مَروانَ ، فَأَرسِل إلى عَلِيٍّ فَاستَصلِحهُ ؛ فَإِنَّ لَهُ قَرابَةً مِنكَ وهُوَ لا يُعصى .

قالَ : فَأَرسَلَ عُثمانُ إلى عَلِيٍّ فَأَبى أن يَأتِيَهُ ، وقالَ : قَد أعلَمتُهُ أنّي لَستُ بِعائِدٍ . (3) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 49 .
2- .كذا في المصدر ، وفي البداية والنهاية : «جاوزَ الحزامُ الطُّبْيَين وبلغ السيلُ الزُّبى» وهو الموجود في كتب الأمثال . قال الميداني : بلغ السَّيلُ الزُّبى : هي جمع زُبْية ؛ وهي حفرة تُحفر للأسد إذا أرادوا صيده ، وأصلها الرابية لا يعلوها الماء ، فإذا بلغها السيل كان جارفاً مجحفاً . وهو مثل يضرب لما جاوز الحدّ . وجاوز الحزام الطُّبيين : الطُّبيُ للحافر والسباع كالضرع لغيرها ، وهو مثل يُضرب عند بلوغ الشدَّة منتهاها (مجمع الأمثال : ج 1 ص 158 الرقم 436 و ص 295 الرقم 871) .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 361 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 284 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 172 ؛ الجمل : ص 192 .

ص: 273

5 / 10 شكستن توبه و پيمان

8136.الإمامُ الجوادُ عليه السلام :الإمامة و السياسة :عثمان ، بيرون آمد و بالاى منبر رفت و به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس گفت : امّا بعد ، اى مردم! ناصحانم به من دروغ گفته اند و نفْسم مرا سست كرده است و شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : «بر باطل ، لجاجت نورزيد كه باطل بر دورى از خدا مى افزايد . هر كه بدى كرد ، باز گردد و هر كه خطا كرد ، توبه كند» .

من نخستين پندگيرنده ام و به خدا سوگند ، اگر حقْ مرا به بردگى كشد ، چون برده مى گردم و همچون بنده اى مى شوم كه اگر برده بماند ، صبر مى كند و اگر آزاد شود ، سپاس مى گزارد .

سپس [ از منبر] فرود آمد و بر همسرش نائله (دختر فرافصه) وارد شد و مروان بن حكم نيز با او داخل شد و گفت : اى امير مؤمنان! سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟

نائله به او گفت : ساكت شو! به خدا سوگند ، اگر سخن بگويى ، فريبش مى دهى و او را به هلاكت مى اندازى . عثمان ، خشمگينانه به نائله رو كرد و گفت : تو ساكت شو . مروان! سخن بگو .

مروان گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، اگر آنچه را گفتى ، در حال عزّت و قدرت گفته بودى ، همراهى ات مى كردم ؛ امّا آنچه را گفتى ، در حال ناتوانى گفتى ، هنگامى كه كار از كار گذشته و چاره اى نمانده بود . پس ، توبه بشكن و به خطا اقرار مكن .5 / 10شكستن توبه و پيمان8122.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از على بن عمر ، از پدرش ، در يادكردِ عثمان ، پس از خطبه اى كه توبه خود را در آن اعلان كرد _: چون عثمانْ فرود آمد ، مروان و سعيد و چند نفر از بنى اميّه را در خانه اش يافت كه در سخنرانى اش حاضر نبودند . چون نشست ، مروان گفت : اى امير مؤمنان! سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟

نائله (همسر عثمان و دختر فرافصه ، از قبيله كلب) گفت : نه ، ساكت شو! به خدا سوگند ، آنان او را مى كُشند و او را گناهكار مى دانند . او سخنى گفته كه براى او شايسته نيست از آن ، دست كشد ... .

مروان از او رو گرداند و سپس گفت : اى امير مؤمنان ! سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟

[ عثمان] گفت : سخن بگو .

مروان گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! به خدا سوگند ، دوست داشتم كه اين خطبه ات را در حال عزّت و قدرتت مى گفتى تا من نخستين رضايت دهنده به آن و يارى كننده بر آن باشم ؛ امّا تو آن سخنان را هنگامى گفتى كه كار به آخر رسيده ، چاره اى نمانده و خوارى و زبونى ات آشكار شده است .

به خدا سوگند ، ماندن بر خطايى كه از آن در پيشگاه خدا آمرزش بطلبى ، زيباتر از توبه اى است كه از سر ترس كنى . اگر مى خواهى ، با توبه كردن به آنان نزديك شو ؛ ولى به خطا اقرار مكن ، كه مردمى انبوه چون كوه ها بر در خانه ات گرد آمده اند .

عثمان گفت : تو به سوى آنان برو و با آنان سخن بگو ؛ چرا كه من خجالت مى كشم با آنان سخن بگويم .

مروان به سوى در رفت ، در حالى كه مردم از سر و دوش هم بالا مى رفتند . مروان گفت : چه كار داريد؟ به گونه اى جمع شده ايد كه گويى براى غارت آمده ايد . چهره هايتان زشت باد! هر كس ، گوش همراهش را بگيرد [ و برود] . چه كسى را مى خواهيد؟ آمده ايد تا حكومت را از چنگ ما بگيريد! بيرون رويد . به خدا سوگند كه اگر قصد ما كنيد ، كارى با شما خواهيم كرد كه خرسندتان نمى كند . فرجام كارتان را نيكو نشماريد . به خانه هايتان باز گرديد كه به خدا سوگند ، ما آنچه را در دست داريم ، از دست نمى دهيم .

مردم باز گشتند و يكى از آنها نزد على عليه السلام رفت و به او خبر داد . على عليه السلام خشمگينانه آمد تا بر عثمانْ وارد شد و فرمود : «آيا تو از مروان و مروان از تو ، جز به انحراف از دين و خِرَدْ راضى نشديد ، همانند شترى رام كه هر كجا كشيده شود ، مى رود؟! به خدا سوگند ، مروان نه در دينْ صاحب نظر است و نه در كار خودش . به خدا سوگند ، او را مى بينم كه تو را در ورطه هلاكت مى افكند ؛ امّا بيرونت نمى كشد . و من پس از اين ، ديگر براى سرزنش تو نمى آيم . شرفت را از دست داده اى و كار از دستت بيرون رفته است».

چون على عليه السلام بيرون رفت ، نائله دختر فرافصه (همسر عثمان) بر عثمان وارد شد و گفت : سخن بگويم ، يا ساكت بمانم؟

گفت : سخن بگو .

گفت : سخن على را با تو شنيدم و او با تو دشمنى ندارد . از مروانْ پيروى كردى و او تو را به هر سو كه بخواهد ، مى كشانَد .

گفت : پس چه كنم؟

گفت : از خداى يكتايى پروا كن كه هيچ شريكى ندارد و شيوه دو خليفه پيشينت را دنبال كن كه اگر از مروانْ پيروى كنى ، تو را به كشتن مى دهد . مروان ، در نزد مردم ، منزلت و هيبت و محبّتى ندارد و مردمْ تو را به خاطر مروان وا نهاده اند . پس به سوى على بفرست و اصلاح كار را از او بخواه؛چرا كه با تو خويشاوندى دارد و سرپيچى اش نمى كنند.

عثمان به سوى على عليه السلام فرستاد؛امّا او از آمدن، خوددارى ورزيد و فرمود : «به او گفتم كه ديگر باز نمى گردم» .

.

ص: 274

. .

ص: 275

. .

ص: 276

8121.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري_ في ذِكرِ ما حَدَثَ بَعدَ رُجوعِ المِصرِيّينَ _: لَمّا رَجَعَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى عُثمانَ أخبَرَهُ أنَّهُم قَد رَجَعوا ، وكَلَّمَهُ عَلِيٌّ كَلاما في نَفسِهِ ، قالَ لَهُ : اِعلَم أنّي قائِلٌ فيكَ أكثَرَ مِمّا قُلتُ . قالَ : ثُمَّ خَرَجَ إلى بَيتِهِ .

قالَ : فَمَكَثَ عُثمانُ ذلِكَ اليَومَ حَتّى إذا كانَ الغَدُ جاءَهُ مَروانُ ، فَقالَ لَهُ : تَكَلَّم وأعلِمِ النّاسَ أنّ أهلَ مِصرَ قَد رَجَعوا ، وأنَّ ما بَلَغَهُم عَن إمامِهِم كانَ باطِلاً ؛ فَإِنَّ خُطبَتَكَ تَسيرُ فِي البِلادِ قَبلَ أن يَتَحَلَّبَ النّاسُ عَلَيكَ مِن أمصارِهِم ، فَيَأتِيَكَ مَن لا تَستَطيعُ دَفعَهُ . قالَ : فَأَبى عُثمانُ أن يَخرُجَ ، قالَ : فَلَم يَزَل بِهِ مَروانُ حَتّى خَرَجَ ، فَجَلَسَ عَلَى المِنبَرِ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ : فَإِنَّ هؤُلاءِ القَومَ مِن أهلِ مِصرَ كانَ بَلَغَهُم عَن إمامِهِم أمرٌ ، فَلَمّا تَيَقَّنوا أنَّهُ باطِلٌ ما بَلَغَهُم عَنهُ رَجَعوا إلى بِلادِهِم. قالَ: فَناداهُ عَمرُو بنُ العاصِ مِن ناحِيَةِ المَسجِدِ: اِتَّقِ اللّهَ يا عُثمانُ ؛ فَإِنَّكَ قَد رَكِبتَ نَهابيرَ وَرِكبناها مَعَكَ ، فَتُب إلَى اللّهِ نَتُب . قالَ : فَناداهُ عُثمانُ ، وإنَّكَ هُناكَ يَابنَ النابِغَةِ ! قَمَلَت وَاللّهِ جُبَّتُكَ مُنذُ تَرَكتُكَ مِنَ العَمَلِ . قالَ : فَنودِيَ مِن ناحِيَةٍ اُخرى : تُب إلَى اللّهِ ، وأظهِرِ التَّوبَةَ يَكُفَّ النّاسُ عَنكَ . قالَ : فَرَفَعَ عُثمانُ يَدَيهِ مَدّا ، وَاستَقبَلَ القِبلَةَ فَقالَ : اللّهُمَّ إنّي أوَّلُ تائِبٍ تابَ إلَيكَ .

ورَجَعَ إلى مَنزِلِهِ ، وخَرَجَ عَمرُو بنُ العاصِ حَتّى نَزَلَ مَنزِلَهُ بِفِلَسطينَ ، فَكانَ يَقولُ : وَاللّهِ إن كُنتُ لَأَلقَى الرّاعِيَ فَاُحَرِّضَهُ عَلَيهِ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 360 .

ص: 277

8428.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «و هيچ چيز نيست مگر آن كه . . .» _ ) تاريخ الطبرى_ در يادكردِ آنچه پس از بازگشت مصريان رخ داد _:على عليه السلام به سوى عثمان باز گشت و به او خبر داد كه آنان باز گشته اند و با عثمان درباره خود او گفتگو كرد و فرمود : «بدان كه من درباره تو ، بيش از آنچه گفته ام ، مى گويم» . سپس به سوى خانه اش به راه افتاد .

عثمان ، آن روز را صبر كرد . فرداى آن روز ، مروان آمد و به عثمان گفت : سخنرانى كن و به مردم بگو كه مصريان باز گشته اند و آنچه از خليفه به آنان خبر رسيده ، نادرست است ؛ زيرا خطبه [ توبه] تو در همه جا پخش مى شود.پيش از آن كه مردم از شهرهايشان به سوى تو روان شوند و آن قدر بيايند كه نتوانى آنها را برانى[ ، چنين كن].

عثمان از بيرون رفتن ، خوددارى كرد . مروان ، پيوسته در گوش او خواند ، تا آن كه بيرون آمد و بر منبر نشست و به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس گفت : امّا بعد ، به اين اهالى مصر ، چيزى درباره خليفه شان رسيده بود كه چون به نادرستى اش پى بردند ، به شهرهايشان باز گشتند .

عمرو بن عاص از گوشه مسجد بانگ زد : اى عثمان! از خدا پروا كن ، كه تو بر مركب هلاكت سوار شده اى و ما نيز با تو سوار شده ايم . به سوى خدا باز گرد تا ما نيز [ به سوى او] باز گرديم .

عثمان ندايش داد : اى پسر نابغه! تو اين جايى؟! به خدا سوگند ، از آن هنگام كه تو را از كار بركنار كرده ام ، لباست شپش گذاشت .

از ناحيه ديگر مسجد ، ندا آمد : به سوى خدا باز گرد و اظهار توبه كن تا مردم از تو دست بر دارند .

پس عثمان ، دستانش را بالا برد و رو به قبله كرد و گفت : خدايا! من نخستين توبه كننده اى هستم كه به سوى تو باز مى گردد .

سپس به خانه اش باز گشت و عمرو بن عاص [ نيز ]بيرون رفت و در خانه اش در فلسطين ، منزل گزيد و مى گفت : به خدا سوگند ، اگر چوپانى هم ببينم ، او را بر عثمان مى شورانم . .

ص: 278

8427.امام باقر عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي عَون :سَمِعتُ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ الأَسوَدِ بنِ عَبدِ يَغوثَ يَذكُرُ مَروانَ بنَ الحَكَمِ ، قالَ : قَبَّحَ اللّهُ مَروانَ ؛ خَرَجَ عُثمانُ إلَى النّاسِ فَأَعطاهُمُ الرِّضى ، وبَكى عَلَى المِنبَرِ وبَكَى النّاسُ حَتّى نَظَرتُ إلى لِحيَةِ عُثمانَ مُخضِلَةً مِنَ الدُّموعِ ، وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ إنّي أتوبُ إلَيكَ ، اللّهُمَّ إنّي أتوبُ إلَيكَ ، اللّهُمَّ إنّي أتوبُ إلَيكَ ! وَاللّهِ لَئِن رَدَّنِي الحَقُّ إلى أن أكونَ عَبدا قنّا لَأَرضَيَنَّ بِهِ ، إذا دَخَلتُ مَنزِلي فَادخُلوا عَلَيَّ ، فَوَاللّهِ لا أحتَجِبُ مِنكُم ، ولَاُعطِيَنَّكُمُ الرِّضى ، ولَأَزيدَنَّكُم عَلَى الرِّضى ، ولَاُنَحِّيَنَّ مَروانَ وذَويهِ .

قالَ : فَلَمّا دَخَلَ أمَرَ بِالبابِ فَفُتِحَ ، ودَخَلَ بَيتَهُ ، ودَخَلَ عَلَيهِ مَروانُ ، فَلَم يَزَل يَفتِلُهُ فِي الذِّروَةِ وَالغارِبِ حَتّى فَتَلَهُ عَن رَأيِهِ ، وأزالَهُ عَمّا كانَ يُريدُ ، فَلَقَد مَكَثَ عُثمانُ ثَلاثَةَ أيّامٍ ما خَرَجَ استِحياءً مِنَ النّاسِ .

وخَرَجَ مَروانُ إلَى النّاسِ ، فَقالَ : شاهَتِ الوُجوهُ ! ألا مَن اُريدَ ! ارجَعُوا إلى مَنازِلِكُم ؛ فَإِن يَكُن لِأَميرِ المُؤمِنينَ حاجَةٌ بِأَحَدٍ مِنكُم يُرسِل إلَيهِ ، وإلّا قَرَّ في بَيتِهِ .

قالَ عَبدُ الرَّحمنِ : فَجِئتُ إلى عَلِيٍّ فَأَجِدُهُ بَينَ القَبرِ وَالمِنبَرِ ، وأجِدُ عِندَهُ عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، ومُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ ، وهُما يَقولانِ : صَنَعَ مَروانُ بِالنّاسِ وصُنَعَ .

قالَ : فَأَقبَلَ عَلَيَّ عَلِيٌّ ، فَقالَ : أ حَضَرتَ خُطبَةَ عُثمانَ ؟ قُلتُ : نَعَم .

قالَ : أفَحَضَرتَ مَقالَةَ مَروانَ لِلنّاسِ ؟ قُلتُ : نَعَم .

قالَ عَلِيٌّ : عِياذُ اللّهِ ، يا لَلمُسلِمينَ ! إنّي إن قَعَدتُ في بَيتي قالَ لي : تَرَكتَني وقَرابَتي وحَقّي ، وإنّي إن تُكَلَّمتُ فَجاءَ ما يُريدُ يَلعَبُ بِهِ مَروانُ ، فَصارَ سَيِّقَةً لَهُ يَسوقُهُ حَيثُ شاءَ بَعدَ كِبَرِ السِّنِّ وصُحبَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

قالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ الأَسوَدِ : فَلَم يَزَل حَتّى جاءَ رَسولُ عُثمانَ : ائتِني .

فَقالَ عَلِيٌّ بِصَوتٍ مُرتَفِعٍ عالٍ مُغضَبٍ : قُل لَهُ : ما أنَا بِداخِلٍ عَلَيكَ ولا عائِدٍ .

قالَ : فَانصَرَفَ الرَّسولُ .

قالَ : فَلَقيتُ عُثمانَ بَعدَ ذلِكَ بِلَيلَتَينِ خائِبا ، فَسَأَلتُ ناتِلاً غُلامَهُ : مِن أينَ جاءَ أميرُ المُؤمِنينَ ؟

فَقالَ : كانَ عِندَ عَلِيٍّ .

فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ الأَسوَدِ : فَغَدَوتُ فَجَلَستُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ لي : جاءَني عُثمانُ البارِحَةَ ، فَجَعَلَ يَقولُ : إنّي غَيرُ عائدٍ ، وإنّي فاعِلٌ . قالَ : فَقُلتُ لَهُ : بَعدَما تَكَلَّمتَ بِهِ عَلى مِنبَرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأعطَيتَ مِن نَفسِكَ ، ثُمَّ دَخَلتَ بَيتَكَ ، وخَرَجَ مَروانُ إلَى النّاسِ فَشَتَمَهُم عَلى بابِكَ ويُؤذيهِم !

قالَ : فَرَجَعَ وَهُوَ يَقولُ : قَطَعتَ رَحِمي وخَذَلتَني ، وجَرَّأتَ النّاسَ عَلَيَّ .

فَقُلتُ : وَاللّهِ ، إنّي لَأَذُبُّ النّاسَ عَنكَ ، ولكِنّي كُلَّما جِئتُكَ بِهَنَةٍ أظُنُّها لَكَ رِضىً جاءَ بِاُخرى ، فَسَمِعتَ قَولَ مَروانَ عَلَيَّ ، وَاستَدخَلتَ مَروانَ .

قالَ : ثُمَّ انصَرَفَ إلى بَيتِهِ .

قالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ الأَسوَدِ : فَلَم أزَل أرى عَلِيّا مُنَكِّبا عَنهُ لا يَفعَلُ ما كانَ يَفعَلُ ، إلّا أنّي أعلَمُ أنَّهُ قَد كَلَّمَ طَلحَةَ حينَ حُصِرَ في أن يَدخُلَ عَلَيهِ الرَّوايا (1) ، وغَضِبَ في ذلِكَ غَضَبا شَديدا ، حَتّى دَخَلَتِ الرَّوايا عَلى عُثمانَ . (2) .


1- .الرَّوايا من الإبل : الحوامل للماء ، واحدتها راوية (النهاية : ج 2 ص 279 «روى») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 363 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 284 _ 286 والأغاني : ج 19 ص 481 والبداية والنهاية : ج 7 ص 172 و173 .

ص: 279

8426.امام باقر عليه السلام ( _ در پاسخ به پرسش زراره از آيه «و هيچ چيز نيست مگ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو عون _: شنيدم كه عبد الرحمان بن اَسود بن عبد يَغوث ، از مروان بن حَكم ياد مى كند و مى گويد : خدا روى مروان را زشت بدارد! عثمان به سوى مردمْ بيرون آمد و آنان را راضى كرد و بر منبر گريست و مردم نيز گريستند ، تا آن جا كه ديدم ريش عثمان از اشك هايش خيس شده بود و مى گفت :

خدايا! به سوى تو باز مى گردم . خدايا! به سوى تو باز مى گردم . خدايا! به سوى تو باز مى گردم . به خدا سوگند ، اگر حقْ مرا بَرده اى مادرزاد كند ، بدان راضى مى شوم . چون به خانه ام رفتم ، بر من در آييد ، كه به خدا سوگند ، مانع شما نمى شوم و رضايت شما را به دست مى آورم و بيشتر از رضايتتان به شما مى دهم و مروان و دار و دسته اش را مى رانم .

چون [ عثمان] داخل شد ، فرمان داد كه در را باز بگذارند و به درون اتاقش رفت . مروان بر او وارد شد و پيوسته به پر و پاى او پيچيد تا او را از رأيش منصرف ساخت و از تصميمش باز گردانْد . عثمان ، سه روزْ درنگ كرد و از خجالت مردم ، بيرون نيامد .

مروان به سوى مردم ، بيرون آمد و گفت : رويتان زشت باد! چه كسى را مى خواهيد؟ به خانه هايتان باز گرديد . اگر امير مؤمنان به هر يك از شما نياز داشته باشد ، به سويش مى فرستد ، و گرنه در خانه اش بمانَد .

[ عبد الرحمان مى گفت :] نزد على عليه السلام آمدم و او را ميان قبر و منبر [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]يافتم و عمّار بن ياسر و محمّد بن ابى بكر را نيز نزد او ديدم كه مى گفتند : مروان با مردم ، چنين و چنان كرد .

على عليه السلام به من رو كرد و فرمود : «آيا در سخنرانى عثمان ، حاضر بودى؟» .

گفتم : آرى .

فرمود : «آيا در گفتگوى مروان با مردم نيز حضور داشتى؟» .

گفتم : آرى .

على عليه السلام فرمود : «پناه بر خدا! اى مسلمانان ، چاره اى كنيد! اگر در خانه ام بنشينم ، عثمان به من مى گويد : مرا با وجود خويشاوندى و حقّى كه بر گردنت دارم ، وا نهادى ؛ و اگر سخن بگويم ، تا بخواهد عمل كند ، مروانْ بازى اش مى دهد و او را _ با آن كه كُهن سال است و با پيامبر صلى الله عليه و آله مصاحبت داشته _ به هر سو كه بخواهد ، مى كشاند» .

در اين حال بود كه پيك عثمان آمد و [ به على عليه السلام ]گفت : نزد من بيا .

على عليه السلام با صدايى بلند و خشمناك ، فرياد زد : «به او بگو كه من نه بر تو وارد مى شوم و نه باز مى گردم» .

پيك باز گشت . دو شب بعد ، عثمان را ديدم كه سخت نااميد است . از غلامش ناتل ، پرسيدم : امير مؤمنان از كجا آمده است؟ گفت : نزد على بود .

صبح شد و نزد على عليه السلام رفتم . به من فرمود : «ديشب ، عثمان به نزد من آمد و مكرّر مى گفت : من [ به خطاهاى پيشين ]باز نمى گردم و [ هر چه بخواهيد ، ]مى كنم . و من به او گفتم : [ اكنون ، اين را مى گويى . ]پس از آن كه همين سخن را بر بالاى منبر پيامبر خدا گفتى و از جانب خودت وعده دادى و سپس داخل خانه ات شدى ، مروان به سوى مردم ، بيرون آمد و آنان را جلوى درِ خانه ات دشنام و آزار داد!

عثمان باز گشت [ كه برود ]و مى گفت : تو با من قطع رحم كردى و مرا وا نهادى و مردم را بر من جسور كردى .

گفتم : به خدا سوگند ، من مردم را از تو مى رانم ؛ امّا هر گاه چيزى مى گويم كه به گمانم آن را پذيرفته اى ، چيز ديگرى پيش مى آيد و سخن مروان را بر گفته من ترجيح مى دهى و او را در كار ، دخالت مى دهى . سپس عثمان به خانه اش باز گشت» .

[ از آن پس ،] هماره مى ديدم كه على عليه السلام از او كناره مى گيرد و آنچه را پيش از اين مى كرد، نمى كند ، جز آن كه مى دانم هنگامى كه محاصره شد ، با طلحه گفتگو كرد تا شتران آبكش [ بتوانند] بر عثمان در آيند و در اين باره سخت خشمگين شد ، تا آن هنگام كه شتران آبكش بر عثمان وارد شدند . .

ص: 280

. .

ص: 281

. .

ص: 282

5 / 11خِيانَةُ بِطانَةِ السَّوءِ8428.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولهِ تعالى : {Q} «و إنْ مِنْ شيْءٍ...» {/Q} ) تاريخ الطبري عن العَلاء بن عبد اللّه بن زَيد العنبري :أرسَلَ عُثمانُ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، وإلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ ، وإلى سَعيدِ بنِ العاصِ ، وإلى عَمرِو بنِ العاصِ بنِ وائِلٍ السَّهمِيِّ ، وإلى عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرٍ ، فَجَمَعَهُم لِيُشاوِرَهُم في أمرِهِ وما طُلِبَ إلَيهِ وما بَلَغَهُ عَنهُم ، فَلَمَّا اجتَمَعوا عِندَهُ قالَ لَهُم :

إنَّ لِكُلِّ امرِئٍ وُزَراءَ ونُصَحاءَ ، وإنَّكُم وُزَرائي ونُصَحائي وأهلُ ثِقَتي ، وقَد صَنَعَ النّاسُ ما قَد رَأَيتُم ، وطَلَبوا إلَيَّ أن أعزِلَ عُمّالي وأن أرجِعَ عَن جَميعٍ ما يَكرَهونَ إلى ما يُحِبّونَ ، فَاجتَهِدوا رَأيَكُم وأشيروا عَلَيَّ .

فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ : رَأيي لَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ أن تَأمُرَهُم بِجِهادٍ يَشغَلُهُم عَنكَ ، وأن تُجَمِّرهُم (1) فِي المَغازي حَتّى يَذِلّوا لَكَ ، فَلا يَكونُ هِمَّةُ أحَدِهِم إلّا نَفسَهُ وما هُوَ فيهِ مِن دَبَرَةِ دابَّتِهِ وقَملِ فَروِهِ .

ثُمَّ أقبَلَ [على] عُثمانُ عَلى سَعيدِ بنِ العاصِ فَقالَ لَهُ : ما رَأيُكَ ؟ قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ إن كُنتَ تَرى رَأيَنا فَاحسِم عَنكَ الدّاءَ ، وَاقطَع عَنكَ الَّذي تَخافُ ، وَاعمَل بِرَأيي تُصِب . قالَ : وما هُوَ ؟ قالَ : إنَّ لِكُلِّ قَومٍ قادَةً مَتى تَهلِك يَتَفَرَّقوا ولا يَجتَمِع لَهم أمرٌ، فَقالَ عُثمانُ : إنَّ هذَا الرَّأيَ لَولا ما فيهِ .

ثُمَّ أقبَلَ مُعاوِيَةَ فَقالَ : ما رَأيُكَ ؟ قالَ : أرى لَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ أن تَرُدَّ عُمّالَكَ عَلَى الكِفايَةِ لِما قِبَلَهُم ، وأنَا ضامِنٌ لَكَ قِبَلي .

ثُمَّ أقبَلَ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ فَقالَ : ما رَأيُكَ ؟ قالَ : أرى يا أميرَ المُؤمِنينَ أنَّ النّاسَ أهلُ طَمَعٍ فَأَعطِهِم مِن هذَا المالِ تَعطِف عَلَيكَ قُلوبَهُم .

ثُمَّ أقبَلَ عَلى عَمرِو بنِ العاصِ فَقالَ لَهُ : ما رَأيُكَ ؟ قالَ : أرى أنَّكَ قَد رَكِبتَ النّاسَ بِما يَكرَهونَ ، فَاعتَزِم أن تَعتَدِلَ ؛ فَإِن أبَيتَ فَاعتَزِم أن تَعتَزِلَ ؛ فَإِن أَبيتَ فَاعتَزِم عَزما وَامضِ قُدُما .

فَقالَ عُثمانُ : مالَكَ قَمِلَ فَرَوُكَ ؟ ! أ هذَا الجِدُّ مِنكَ ؟ فَأَسكَتَ عَنهُ دَهرا ، حَتّى إذا تَفَرَّقَ القَومُ قالَ عَمرٌو : لا وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَأَنتَ أعَزُّ عَلَيَّ مِن ذلِكَ ، ولكِن قَد عَلِمتُ أن سَيَبلُغَ النّاسَ قَولُ كُلِّ رَجُلٍ مِنّا ، فَأَرَدتُ أن يَبلُغَهُم قَولي فَيَثِقوا بي ، فَأَقودَ إلَيكَ خَيرا أو أدفَعَ عَنكَ شَرّا ... فَرَدَّ عُثمانُ عُمّالَهُ عَلى أعمالِهِم ، وأمَرَهُم بِالتَّضييقِ عَلى مَن قِبَلَهُم ، وأمَرَهُم بِتَجميرِ النّاسِ فِي البُعوثِ ، وعَزَمَ عَلى تَحريمِ أعطِياتِهِم لِيُطيعوهُ ويَحتاجوا إلَيهِ . (2) .


1- .تجمير الجيش : جمعهم في الثغور ، وحبسهم عن العود إلى أهلهم (النهاية : ج 1 ص 292 «جمر») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 333 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 346 .

ص: 283

5 / 11 خيانت خواصّ بدكردار

5 / 11خيانت خواصّ بدكردار8425.الصحيفة السجاديّة الجامعة به نقل از سعيد بن مسيّبتاريخ الطبرى_ به نقل از علاء بن عبد اللّه بن زيد عنبرى _: عثمان به دنبال معاوية بن ابى سفيان ، عبد اللّه بن سعد بن ابى سَرْح ، سعيد بن عاص ، عمرو بن عاص بن وائل سهمى و عبد اللّه بن عامر فرستاد و آنان را گرد آورد تا درباره كار خويش و آنچه از او خواسته شده و از آنان به وى رسيده بود ، مشورت كند .

چون گرد آمدند ، به آنان گفت : هر كس وزيران و ناصحانى دارد و شما ، وزيران و ناصحان من و مورد اطمينان من هستيد . ديده ايد كه مردم چه كرده اند! از من خواسته اند كه كارگزارانم را بركنار كنم و از همه آنچه ناپسند مى دارند ، به آنچه دوست دارند ، باز گردم . پس خوب بينديشيد و به من نظر دهيد .

عبد اللّه بن عامر به او گفت : اى امير مؤمنان! من نظرم اين است كه آنان را به جهاد ، فرمان دهى تا از تو باز بمانند و در مرزها و دور از خانواده نگهشان دارى تا در برابر تو رام شوند و همّ و غمّشان جز [ حفظ ]خود و پرداختن به زخم چارپا و شپش لباسشان نباشد .

سپس عثمان به سعيد بن عاص رو كرد و به او گفت : نظر تو چيست؟

گفت : اى امير مؤمنان! اگر نظر ما را مى خواهى ، ريشه بيمارى را ببُر و آنچه را از آن مى ترسى ، قطع كن و به نظر من عمل كن تا به مقصودت برسى .

عثمان گفت : نظرت چيست؟

گفت : هر گروهى رهبرى دارد كه هر گاه [ رهبرش ]نابود شود ، [ افرادش ]متفرّق مى شوند و كارشان پريشان مى گردد .

عثمان گفت : اين ، نظر درستى است ، اگر در آن [ مشكلى ]نبود .

سپس به معاويه رو كرد و گفت : نظر تو چيست؟

گفت: اى امير مؤمنان! نظر من اين است كه كارگزارانت را به منطقه خودشان باز گردانى و مأمور حلّ مسائل منطقه خودشان كنى، و من، منطقه خودم را ضمانت مى كنم.

سپس عثمان به عبد اللّه بن سعد رو كرد و گفت : نظر تو چيست؟

گفت : اى امير مؤمنان! نظرم اين است كه مردم ، طمعكارند . از اين مال به آنان ببخش ، كه دل هايشان به تو رو مى كند .

سپس به عمرو بن عاص رو كرد و به او گفت : نظر تو چيست؟

گفت : چنين مى بينم كه تو كارهايى با مردم كرده اى كه ناپسند مى دارند . پس تصميم بگير كه به اعتدالْ رفتار كنى و اگر نمى خواهى ، تصميم به كناره گيرى بگير و اگر نمى خواهى ، عزمت را جزم كن و پيش برو .

عثمان گفت : چه شده كه لباست شپش گذاشته است؟! آيا اين را جدّى مى گويى؟

عمرو عاص ساكت ماند ، تا اين كه همه پراكنده شدند . سپس گفت : اى امير مؤمنان! تو براى من عزيزتر از اين چيزها هستى ؛ امّا من مى دانم كه سخن همگى ما به زودى به همه مردم مى رسد . پس خواستم كه سخن من به آنان برسد تا به من اعتماد كنند و بتوانم خيرى را به سوى تو بكشانم ، يا شرّى را از تو دفع كنم ... .

عثمان ، كارگزاران خود را به سوى مناطقشان باز گردانْد و به آنان فرمان داد كه بر مخالفان خود سخت بگيرند و مردم را در پى مأموريّت هاى جنگى بفرستند . [ نيز ]تصميم گرفت كه مردم را از سهمشان محروم دارد تا از سر نياز ، اطاعتش كنند .

.

ص: 284

راجع : ص 272 (نقض التوبة والمعاهدة) .

5 / 12آخِرُ ما أدّى إلى قَتلِ عُثمانَ8423.امام صادق عليه السلام ( _ آن گاه كه درباره اين سخن خداوند عزّ و جلّ : «سب ) الفتوح :أرسَلَ عُثمانُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَدَعاهُ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ! أنتَ لِهؤُلاءِ القَومِ ، فَادعوهُم إلى كِتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ وَاكفِني مِمّا يَكرَهونَ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إن أعطَيتَني عَهدَ اللّهِ وميثاقَهُ أنَّكَ توفي لَهُم بِكُلِّ ما اُعطيهِم فَعَلتُ ذلِكَ .

فَقالَ عُثمانُ : نَعَم يا أبَا الحَسَنِ ، أضمَنُ لَهُم عَنّي جَميعَ ما يُريدونَ .

قالَ : فَأَخَذَ عَلِيٌّ عَلَيهِ عَهدا غَليظا وميثاقا مُؤَكَّدا ، ثُمَّ خَرَجَ مِن عِندِهِ فَأَقبَلَ نَحوَ القَومِ ، فَلَمّا دَنا مِنهُم قالوا : ما وَراءَكَ يا أبَا الحَسَنِ فَإِنَّنا نُجِلُّكَ ؟

فَقالَ : إنَّكُم تُعطَونَ ما تُريدونَ ، وتُعافَونَ مِن كُلِّ ما أسخَطَكُم ، ويُولّى عَلَيكُم مَن تُحِبّونَ ، ويُعزَلُ عَنكُم مَن تَكرَهونَ .

فَقالوا : ومَن يَضمَنُ لنا ذلِكَ ؟

قالَ عَلِيٌّ : أنَا أضمَنُ لَكُم ذلِكَ .

فَقالوا : رَضينا .

قالَ : فَأَقبَلَ عَلِيٌّ إلى عُثمانَ ومَعَهُ وُجوهُ القَومِ وأشرافُهُم ، فَلَمّا دَخَلوا عاتَبوهُ فَأَعتَبَهُم مِن كُلِّ ما كَرِهوا .

فَقالوا : اُكتُب لَنا بِذلِكَ كِتابا ، وأدخِل لَنا في هذَا الضَّمانِ عَلِيّا بِالوَفاءِ لَنا بِما في كِتابِنا .

فَقالَ عُثمانُ : اُكتُبوا ما أحبَبتُم وأدخِلوا في هذَا الضَّمانِ مَن أرَدتُم .

قالَ : فَكَتَبوا :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، هذا كِتابٌ مِن عَبدِ اللّهِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ أميرِ المُؤمِنينَ لِجَميعِ مَن نَقَمَ عَلَيهِ مِن أهلِ البَصرَةِ وَالكوفَةِ وأهلِ مِصرَ : أنَّ لَكُم عَلَيَّ أن أعمَلَ فيكُم بِكِتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وأنَّ المَحرومَ يُعطى ، وَالخائِفَ يُؤمَنُ ، وَالمَنفِيَّ يُرَدُّ ، وأنَّ المالَ يُرَدُّ عَلى أهلِ الحُقوقِ ، وأن يُعزَلَ عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ عَن أهلِ مِصرَ ، ويُوَلّى عَلَيهِم مَن يَرضَونَ .

قالَ : فَقالَ أهلُ مِصرَ : نُريدُ أن تُوَلِّيَ عَلَينا مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ .

فَقالَ عُثمانُ : لَكُم ذلِكَ .

ثُمَّ أثبَتوا فِي الكِتابِ :

وأنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ضَمينٌ لِلمُؤمِنينَ بِالوَفاءِ لَهُم بِما في هذَا الكِتابِ ، شَهِدَ عَلى ذلِكَ : الزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ ، وطَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ، وسَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، وزَيدُ بنُ ثابتٍ ، وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ ، وأبو أيّوبَ خالِدُ بنُ زَيدٍ . وكُتِبَ في ذِي الحِجَّةِ سَنَةَ خَمسٍ وثَلاثينَ .

قالَ : فَأَخَذَ أهلُ مِصرَ كِتابَهُم وَانصَرَفوا ، ومَعَهُم مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ أميرا عَلَيهِم ، حَتّى إذا كانوا عَلى مَسيرَةِ ثَلاثَةِ أيّامٍ مِنَ المَدينَةِ وإذا هُم بِغُلامٍ أسوَدَ عَلى بَعيرٍ لَهُ يَخبِطُ خَبطا عَنيفا .

فَقالوا : يا هذا ! اِربَع قَليلاً ما شَأنُكَ ؟ كَأنَّكَ هارِبٌ أو طالِبٌ ، مَن أنتَ ؟

فَقالَ : أنا غُلامُ أميرِ المُؤمِنينَ عُثمانَ وَجَّهَني إلى عامِلِ مِصرَ .

فَقالَ لَهُ رَجُلٌ مِنهُم : يا هذا ! فَإِنَّ عامِلَ مِصرَ مَعَنا .

فَقالَ : لَيسَ هذَا الَّذي اُريدُ .

فَقالَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ : أنزِلوهُ عَنِ البَعيرِ ، فَحَطّوهُ ، فَقالَ لَهُ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرِ : أصدِقني غُلامُ مَن أنتَ ؟

قالَ : أنَا غُلامُ أميرِ المُؤمِنينَ .

قالَ : فَإِلى مَن اُرسِلتَ ؟

قالَ : إلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ عاملِ مِصرَ .

قالَ : وبِماذا اُرسِلتَ ؟

قالَ : بِرِسالَةٍ .

قالَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ : أ فَمَعَكَ كِتابٌ ؟

قالَ : لا .

فَقالَ أهلُ مِصرَ : لَو فَتَّشناهُ أيُّهَا الأَميرُ ؛ فَإِنَّنا نَخافُ أن يَكونَ صاحِبُهُ قد كَتَبَ فينا بِشَيءٍ ، فَفَتَّشوا رَحلَهُ ومَتاعَهُ ونَزَعوا ثِيابَهُ حَتّى عَرَّوهُ فَلَم يَجِدوا مَعَهُ شَيئا ، وكانَت عَلى راحِلَتِهِ إداوَةٌ (1) فيها ماءٌ ، فَحَرَّكوها فَإِذا فيها شَيءٌ يَتَقَلقَلُ ، فَحَرَّكوهُ لِيَخرُجَ فَلَم يَخرُج .

فَقالَ كِنانَةُ بنُ بَشرٍ التَّجيبي : وَاللّهِ ! إنَّ نَفسي لَتُحَدِّثُني أنَّ في هذِهِ الإِداوَةِ كِتابا .

فَقالَ أصحابُهُ : وَيحَكَ ! ويَكونُ كِتابٌ في ماءٍ ؟

قالَ : إنَّ النّاسَ لَهُم حِيَلٌ ، فَشَقَّوُا الإِداوَةَ فَإِذا فيها قارورَةٌ مَختومَةٌ بِشَمعٍ ، وفي جَوفِ القارورَةِ كِتابٌ ، فَكَسَرُوا القارورَةَ وأخرَجوا الكِتابَ ، فَقَرأَهُ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ فَإِذا فيهِ :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَبدِ اللّهِ عُثمانَ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ ، أمّا بَعدُ ، فَإِذا قَدِمَ عَليكَ عَمرُو بنُ يَزيدَ بنِ وَرقاءَ فَاضرِب عُنُقَهُ صبرا ، وأمّا عَلقَمَةُ بنُ عُدَيس البلوي ، وكِنانَةُ بنُ بشرٍ التَّجيبي ، وعُروَةُ بنُ سَهمٍ اللَّيثيُّ ، فَاقطَع أيدِيَهُم وأرجُلَهُم مِن خِلافٍ ودَعهُم يَتَشَحَّطونَ في دِمائِهِم حَتّى يَموتوا ، فَإِذا ماتوا فَاصلِبهُم عَلى جُذوعِ النَّخلِ ، وأمّا مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ فَلا يُقبَلُ مِنهُ كِتابُهُ وشُدَّ يَدَكَ بِهِ ، وَاحتَل في قَتلِهِ ، وقَرَّ عَلى عَمَلِكَ حَتّى يَأتِيَكَ أمري إن شاءَ اللّهُ تَعالى .

فَلَمّا قَرأَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ الكِتابَ رَجَعَ إلَى المَدينَةِ هُوَ ومَن مَعَهُ ، ثُمَّ جَمَعَ أصحابَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وقَرَأَ عَلَيهِمُ الكِتابَ وأخبَرَهُم بِقِصَّةِ الكِتابِ .

فَلَم يَبقَ بِالمَدينَةِ أحَدٌ إلّا حَنَقَ عَلى عُثمانَ ، وَاشتَدَّ حَنَقُ بَني هُذَيلٍ خاصَّةً عَلَيهِ لِأَجلِ صاحِبِهِم عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ ، وهاجَت بَنو مَخزومٍ لِأَجلِ صاحِبِهِم عَمّارِ بنِ ياسِرٍ ، وكَذلِكَ غِفارٌ لِأَجلِ صاحِبِهِم أبي ذَرٍّ .

ثُمَّ إنَّ عَلِيّا أخَذَ الكِتابَ وأقبَلَ حَتّى دَخَلَ عَلى عُثمانَ ، فَقالَ لَهُ : وَيحَكَ ! لا أدري عَلى ماذا أنزِلُ ! استَعتَبَكَ القَومُ فَأَعتَبتَهُم بِزَعمِكَ وضَمِنتَني ثُمَّ أحقَرتَني ، وكَتَبتَ فيهِم هذَا الكِتابَ !

فَنَظَرَ عُثمانُ فِي الكِتابِ ثُمَّ قالَ : ما أعرِفُ شَيئا مِن هذا ! !

فَقالَ عَلِيٌّ : الغُلامُ غُلامُكَ أم لا ؟

قالَ عُثمانُ : بَل هُوَ وَاللّهِ غُلامي ، وَالبَعيرُ بَعيري ، وهذَا الخاتَمُ خاتَمي ، وَالخَطُّ خَطُّ كاتِبي .

قال عَلِيٌّ رضى الله عنه : فَيَخرُجُ غُلامُكَ عَلى بَعيرِكَ بِكِتابٍ وأنتَ لا تَعلَمُ بِهِ ؟

فَقالَ عُثمانُ : حَيَّرتُكَ يا أبَا الحَسَنِ ! وقَد يُشبِهُ الخَطُّ الخَطَّ وقَد تَختِمُ عَلَى الخاتَمِ ، ولا وَاللّهِ ما كَتَبتُ هذَا الكِتابَ ، ولا أمَرتُ بِهِ ، ولا وَجَّهتُ هذَا الغُلامَ إلى مِصرَ .

فَقالَ عَلِيٌّ : لا عَلَيكَ ، فَمَن نَتَّهِمُ ؟ قالَ : أتَّهِمُكَ وأتَّهِمُ كاتِبي !

قالَ عَلِيٌّ : بَل هُوَ فِعلُكَ وأمرُكَ . ثُمَّ خَرَجَ مِن عِندَهُ مُغضَبا . (2) .


1- .الإداوة : إناء صغير من جلد يُتّخذ للماء كالسطيحة ونحوها (النهاية : ج 1 ص 33 «أدا») .
2- .الفتوح : ج 2 ص 410 ؛ الأمالي للطوسي : ص 712 ح 1517 عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري نحوه وراجع تاريخ المدينة : ج 4 ص 1158 _ 1160 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 55 والجمل : ص 139 _ 141 .

ص: 285

5 / 12 آخرين كارى كه به قتل عثمان انجاميد

ر . ك : ص 273 (شكستن توبه و پيمان) .

5 / 12آخرين كارى كه به قتل عثمان انجاميد8422.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن تفسيرِ «سبحانَ اللّه ِ» _ ) الفتوح :عثمان به دنبال على بن ابى طالب عليه السلام فرستاد و او را فرا خواند و گفت : اى ابو الحسن! تو مى توانى از پس اين گروه بر آيى . آنان را به كتاب خداى عز و جل و سنّت پيامبر او دعوت كن و مرا از آنچه ناپسند مى دارند ، كفايت كن .

على عليه السلام به او فرمود : «اگر با من عهد و پيمانى الهى مى بندى كه به همه وعده هايى كه به آنان دادى ، وفا كنى ، آن را انجام مى دهم» .

عثمان گفت : باشد ، اى ابو الحسن! هر چه را مى خواهند ، از جانب من ضمانت كن .

على عليه السلام عهدى شديد و پيمانى محكم از او گرفت . سپس از نزدش بيرون آمد و به مردم رو آورد . چون به آنها نزديك شد ، گفتند : اى ابو الحسن! ما تو را بزرگ مى شماريم . آن طرف چه خبر است؟

فرمود : «آنچه مى خواهيد ، به شما داده مى شود و از هر آنچه شما را ناراحت مى كرد ، راحت مى شويد . كسانى بر شما گمارده مى شوند كه دوست مى داريد و آنان را كه ناپسند مى داريد ، بركنار مى شوند» .

گفتند : چه كسى اين وعده ها را براى ما ضمانت مى كند؟

على عليه السلام فرمود : «من آنها را برايتان ضمانت مى كنم» .

گفتند : راضى شديم .

آن گاه على عليه السلام در حالى كه سرشناسان و بزرگانِ معترضانْ همراهش بودند ، به سوى عثمان آمد . چون داخل شدند ، عثمان را سرزنش كردند و او نيز از همه آنچه ناپسند مى داشتند ، پوزش خواست . آنان گفتند : براى ما نوشته اى بنويس و على عليه السلام را در ضمانت آن ، داخل كن تا به اين نوشته عمل كنى .

عثمان گفت : هر چه دوست داريد ، بنويسيد و هر كه را خواستيد ، در اين ضمانت ، وارد كنيد .

پس نوشتند : «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، نوشته اى از بنده خدا ، عثمان بن عفّان ، امير مؤمنان ، به همه معترضان بر او از اهالى بصره و كوفه و مصر است . براى شما بر عهده من است كه به كتاب خداى عز و جل و سنّت پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله عمل كنم ، به محروم شدگان [ از بيت المال ، سهمشان] عطا شود و به ترسان ، امان داده شود و تبعيدشده به وطنش باز گردد و اموال به صاحبان حق بر گردد و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح از كارگزارى مصر بركنار شود و هر كه مصريان دوست دارند ، اميرشان گردد».

مصريان گفتند : مى خواهيم كه محمّد بن ابى بكر را امير ما كنى .

عثمان گفت : باشد .

سپس در نوشته آوردند : «و على بن ابى طالب براى مؤمنان ، ضامن است كه عثمان به آنچه در اين نوشته است ، وفا مى كند» و زبير بن عوّام ، طلحة بن عبيد اللّه ، سعد بن ابى وقّاص ، عبد اللّه بن عمر ، زيد بن ثابت ، سهل بن حنيف و ابو ايّوب (خالد بن زيد) ، آن را گواهى كردند و اين در ذى حجّه سال 35 بود .

پس ، مصريان نوشته شان را گرفتند و باز گشتند و محمّد بن ابى بكر ، به عنوان امير ، با آنان بود . پس از سه روز راه رفتن ، غلام سياه چهره اى را ديدند كه بر شترى سوار است و آن را به شدّت مى رانَد .

گفتند : اى مرد! كمى آرام تر . چه كاره اى؟ گويا فرار مى كنى ، يا در پى كسى هستى! تو كيستى؟

گفت : من غلام امير مؤمنان عثمان ام كه مرا به سوى كارگزار مصر ، روانه كرده است .

مردى از ميان آنان گفت : اى مرد! كارگزار مصر ، همراه ماست .

گفت : آن كه مى خواهم ، اين نيست .

محمّد بن ابى بكر گفت : او را از شترش پايين آوريد .

او را پايين آوردند . محمّد بن ابى بكر به او گفت : به من راست بگو ، غلامِ كيستى؟

گفت : من ، غلام امير مؤمنانم .

گفت : به سوى چه كسى فرستاده شده اى؟

گفت : به سوى عبد اللّه بن سعد ، كارگزار مصر .

گفت : چه چيزى براى او مى برى؟

گفت : پيامى را .

محمّد بن ابى بكر گفت : آيا نوشته اى همراه توست؟

گفت : نه .

مصريان گفتند : اى امير! خوب است او را بازرسى كنيم ؛ چرا كه بيم داريم اربابش درباره ما چيزى نوشته باشد .

آن گاه بار و متاعش را بازرسى كردند و لباسش را كندند و برهنه اش كردند ؛ امّا چيزى را همراه او نيافتند . روى شترش ، مشك آب كوچكى بود . آن را تكان دادند ؛ چيزى در آن به جنبش و صدا در آمد . پس ، مشك را تكان دادند كه بيرون آيد ؛ امّا بيرون نيامد .

كنانة بن بشر تِجيبى گفت : به خدا سوگند ، روحم به من مى گويد كه در اين مشك ، نوشته اى هست .

همراهانش گفتند : واى بر تو! نوشته اى در ميان آب؟

گفت : مردم ، حيله ها دارند .

مشك را پاره كردند و در آن،يك بُطرى يافتند كه سرش با شمع ، بسته و مُهر شده بود . در درون بطرى نوشته اى بود . بطرى را شكستند و نوشته را بيرون كشيدند و محمّد بن ابى بكر ، آن را خواند . در آن چنين نوشته شده بود :

«به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا ، عثمان ، امير مؤمنان ، به عبد اللّه بن سعد . امّا بعد ، چون عمرو بن يزيد بن ورقا بر تو وارد شد ، او را حبس كن و گردنش را بزن .

و امّا علقمة بن عديس بلوى ، كنانة بن بشر تجيبى و عروة بن سهم ليثى : دست و پايشان را از خلاف هم قطع كن و آنان را وا گذار تا در خونشان بغلتند و بميرند و چون مردند ، آنان را بر درختان خرما به صليب بكش .

و امّا محمّد بن ابى بكر : نوشته اش پذيرفته نمى شود . بر او سخت بگير و در كشتن او حيله كن و بر كار خودت بمان تا فرمان من به تو بيايد ، إن شاء اللّه تعالى!» .

چون محمّد بن ابى بكر نوشته را خواند ، با همراهانش به مدينه باز گشت و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را گرد آورد و نوشته را برايشان خواند و از قصّه آن آگاهشان نمود . پس در مدينه كسى نماند ، مگر آن كه كينه عثمان را به دل گرفت ، بويژه بنى هُذَيل (كه به خاطر يارشان عبد اللّه بن مسعود ، كينه شان شديدتر بود) و بنى مخزوم (كه به خاطر يارشان عمّار بن ياسر به جوش آمدند) و نيز قبيله غِفار (به خاطر ابو ذر) .

سپس على عليه السلام نوشته را گرفت و به سوى عثمان رفت و بر او وارد شد و به او فرمود : «واى بر تو ! نمى دانم بر چه چيزْ اعتماد كنم؟! مردم بر تو خُرده گرفتند و تو به گمان خودت از آنان پوزشى خواستى و مرا ضامن ساختى . سپس مرا كوچك شمردى و اين نامه را درباره آنان نوشتى!» .

عثمان به نامه نگريست . سپس گفت : چيزى از اين نمى دانم .

على عليه السلام فرمود : «اين غلام ، غلام تو هست ، يا نه؟» .

عثمان گفت : به خدا سوگند ، او غلام من است و شتر نيز شتر من و مُهر نيز مهر من و خط نيز خطّ كاتب من است .

على عليه السلام فرمود : «غلام تو بر شترت با نوشته اى بيرون مى رود و تو از آن آگاه نيستى؟» .

عثمان گفت : اى ابو الحسن! تو را متحيّر ساختم! گاه خطى به خطى شبيه مى شود و مُهرى شبيه مهرى ديگر زده مى شود . به خدا سوگند ، نه اين نوشته را نوشته ام و نه بدان [ مجازات ها ]فرمان داده ام و اين غلام را نيز به سوى مصر نفرستاده ام .

على عليه السلام فرمود : «حرفى نيست . پس ، چه كس را متّهم كنيم؟» .

گفت : تو و كاتبم را متّهم مى كنم .

على عليه السلام فرمود : «بلكه آن ، كار و فرمان خود توست» .

سپس از نزد او خشمگينانه بيرون آمد .

.

ص: 286

. .

ص: 287

. .

ص: 288

. .

ص: 289

. .

ص: 290

. .

ص: 291

. .

ص: 292

. .

ص: 293

. .

ص: 294

8421.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لَمّا سَألَهُ طَلحةُ بنُ عُبيدِ اللّه ِ عن تفسي ) تاريخ المدينة عن هارون بن عنترة عن أبيه :لَمّا كانَ مِن أمرِ عُثمانَ ما كانَ ، قَدِمَ قَومٌ مِن مِصرَ مَعَهُم صَحيفَةٌ صَغيرَةُ الطَيِّ ، فَأَتَوا عَلِيّا رضى الله عنه فَقالوا : إنَّ هذَا الرَّجُلَ قَد غَيَّرَ وبَدَّلَ ، ولَم يَسِر مَسيرَةَ صاحِبَيهِ ، وكَتَبَ هذَا الكِتابَ إلى عامِلِهِ بِمِصرَ : أن خُذ مالَ فُلانٍ ، وَاقتُل فُلانا ، وسَيِّر فُلانا .

فَأَخَذَ عَلِيٌّ الصَّحيفَةَ فَأَدخَلَها عَلى عُثمانَ ، فَقالَ : أ تَعرِفُ هذَا الكِتابَ ؟

فَقالَ : إنّي لَأَعرِفُ الخاتَمَ .

فَقالَ : اِكسِرها فَكَسَرَها . فَلَمّا قَرَأَها قَالَ : لَعَنَ اللّهُ مَن كَتَبَهُ ومَن أملاهُ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ رضى الله عنه : أ تَتَّهِمُ أحَدا مِن أهلِ بَيتِكَ ؟ قالَ : نَعَم .

قالَ : مَن تَتَّهِمُ ؟ قالَ : أنتَ أوَّلُ مَن أتَّهِمُ !

قالَ : فَغَضِبَ عَلِيٌّ رضى الله عنه فَقامَ وقالَ : وَاللّهِ لا اُعينُكَ ولا اُعينُ عَلَيكَ حَتّى ألتَقي أنَا وأنتَ عِندَ رَبِّ العالَمينَ . (1)8420.شرح نهج البلاغة :مروج الذهب_ بَعدَ ذِكرِ حَلِّ اختِلافِ المِصرِيِّينَ مَعَ عُثمانَ وَانصِرافِهِم _: فَلَمّا صاروا إلَى المَوضِعِ المَعروفِ بِحِسمى (2) ، إذا هُم بِغُلامٍ عَلى بَعيرٍ وهُوَ مُقبِلٌ مِنَ المَدينَةِ ، فَتَأَمَّلوهُ فَإِذا هُوَ وَرشٌ غُلامُ عُثمانَ ، فَقَرَّروهُ فَأَقَرَّ وأظهَرَ كِتابا إلَى ابنِ أبي سَرحٍ صاحِبِ مِصرَ وفيهِ : إذا قَدِمَ عَلَيكَ الجَيشُ فَاقطَع يَدَ فُلانٍ ، وَاقتُل فُلانا ، وَافعَل بِفُلانٍ كَذا ، وأحصى أكثَرَ مَن فِي الجَيشِ ، واُمِرَ فيهِم بِما اُمِرَ .

وعَلِمَ القَومُ أنَّ الكِتابَ بِخَطِّ مَروانَ ، فَرَجَعوا إلَى المَدينَةِ ، وَاتَّفَقَ رَأيُهُم ورَأيُ مَن قَدِمَ مِنَ العِراقِ ، ونَزَلُوا المَسجِدَ وتَكَلَّموا ، وذَكَروا ما نَزَلَ بِهِم مِن عُمّالِهِم ، ورَجَعوا إلى عُثمانَ فَحاصَروهُ في دارِهِ . (3) .


1- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1154 و1155 عن محمّد بن سعد و ص 1168 عن نوفل بن مساحق ، شرح نهج البلاغة : ج3 ص 22 كلّها نحوه .
2- .هو أرض ببادية الشام (معجم البلدان : ج 2 ص 258) .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 353 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .

ص: 295

8419.كنز العمّال :تاريخ المدينة_ به نقل از هارون بن عَنتره ، از پدرش _: چون براى عثمانْ آن پيشامدها پديد آمد ، از مصر گروهى آمدند كه نوشته كوچك در هم پيچيده اى همراهشان بود . نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : اين مرد ، [ سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را ]تغيير داده و دگرگون ساخته و به سيره دو خليفه پيشين رفتار نكرده است . [ نيز ]اين نامه را به كارگزارش در مصر نوشته است كه مال فلانى را بگير و فلانى را بكش و فلان كس را تبعيد كن .

على عليه السلام نامه را گرفت و آن را بر عثمان در آورد و فرمود : «آيا اين نامه را مى شناسى؟» .

گفت : مُهر را مى شناسم .

فرمود : «پس مُهر را باز كن» .

چون باز كرد و خواند ، گفت : خداوند ، هر كس را كه آن را نگاشته و هر كس را كه آن را املا كرده ، نفرين كند!

على عليه السلام به او فرمود : «آيا كسى از خاندانت را متّهم مى كنى؟» .

گفت : آرى .

فرمود : «چه كسى را متّهم مى كنى؟» .

گفت : اوّلين كسى كه متّهمش مى كنم ، تو هستى .

على عليه السلام خشمگين شد و برخاست و فرمود : «به خدا سوگند ، يارى ات نمى كنم و نيز بر ضدّ تو يارى نمى دهم ، تا آن كه همديگر را نزد پروردگار جهانيان ، ملاقات كنيم» .8420.شرح نهج البلاغة :مروج الذهب_ پس از يادكردِ حلّ اختلاف مصريان با عثمان و بازگشت آنان _: چون به محلّى به نام حِسمى (1) رسيدند ، به غلامى بر خوردند كه سوار بر شتر از مدينه مى آمد . چون به دقّت در او نگريستند ، ديدند كه او وَرْش ، غلام عثمان ، است . پس ، او را به اقرار وا داشتند . او نيز اقرار و اعتراف كرد و نامه اى را كه به ابن ابى سرح ، كارگزار مصر ، نوشته شده بود ، آشكار نمود .

متن آن چنين بود : با ورود اين گروه بر تو ، دست فلانى را قطع كن و فلانى را بكش و با فلان كس اين گونه كن . و بيشتر كسانى كه در [ رأس] آن گروه بودند ، شمرده شده بودند و فرمانى درباره هر يك داده شده بود .

آن گروه ، پى بردند كه نوشته به خطّ مروان است . پس به مدينه باز گشتند و نظر آنان و نظر كسانى كه از عراق آمده بودند ، يكى شد . در مسجدْ منزل كردند و سخن گفتند و آنچه را كارگزاران بر سر آنها آورده بودند ، ياد كردند و به سوى عثمان باز گشته،او را در خانه اش محاصره كردند. .


1- .سرزمينى در صحراى شام است (معجم البلدان : ج 2 ص 258) .

ص: 296

8419.كنز العمّال :الطبقات الكبرى عن جابر بن عبد اللّه :إنَّ المِصرِيّينَ ... رَجَعوا فَلَمّا كانوا بِالبُوَيبِ (1) رَأَوا جَمَلاً عَلَيهِ ميسَمُ الصَّدَقَةِ فَأَخَذوهُ ، فَإِذا غُلامٌ لِعُثمانَ فَأَخَذوا مَتاعَهُ فَفَتَّشوهُ ، فَوَجَدوا فيهِ قَصبَةً مِن رَصاصٍ فيها كِتابٌ في جَوفِ الإِداوَةِ (2) فِي الماءِ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ : أنِ افعَل بِفُلانٍ كَذا وبِفُلانٍ كَذا مِنَ القَومِ الَّذين شَرَعوا في عُثمانَ .

فَرَجَعَ القَومُ ثانِيَةً حَتّى نَزَلوا بِذي خَشُبٍ ، فَأَرسَلَ عُثمانُ إلى مُحَمَّدِ بنِ مَسلَمَةَ فَقالَ : اُخرُج فَاردُدهُم عَنّي .

فَقالَ : لا أفعَلُ .

فَقَدِموا فَحَصروا عُثمانَ . (3)8418.امام على عليه السلام :سير أعلام النبلاء :كانَ [ مَروانُ بنُ الحَكَمِ ] كاتِبَ ابنِ عَمِّهِ عُثمانَ ، وإلَيهِ الخاتَمُ ، فَخانَهُ ، وأجلَبوا بِسَبَبِهِ عَلى عُثمانَ . (4)5 / 13الحَصرُ الثّاني8415.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از حكم كسى كه رسول خدا صلى الله ) الشافي عن ابن أبي جعفر القاري مولى بني مخزوم :كانَ المِصرِيّونَ الَّذينَ حَصَروا عُثمانَ سِتَّمِئَةٍ ، عَلَيهِم : عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عُدَيس البلوي ، وكِنانَةُ بنُ بِشرٍ الكِندِيُّ، وعَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ .

وَالَّذينَ قَدِموا مِنَ الكوفَةِ مِئَتَينِ ، عَلَيهِم : مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ النَّخَعِيُّ .

وَالَّذينَ قَدِموا مِن البَصرَةِ مِئَةُ رَجُلٍ ، رَئيسُهُم : حَكيمُ بنُ جَبَلَةَ العَبدِيُ .

وكانَ أصحابُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله الَّذينَ خَذَلوهُ لا يَرَونَ أنَّ الأَمرَ يَبلُغُ بِهِم إلَى القَتلِ ، ولَعَمري لَو قامَ بَعضُهُم فَحَثَا التُّرابَ في وجُوهِ اُولئِكَ لَانصَرَفوا . (5) .


1- .البُوَيْب : هو مدخل أهل الحجاز إلى مصر (معجم البلدان : ج 1 ص 512) .
2- .في المصدر : «الإدارة» ، وما أثبتناه عن تاريخ الإسلام للذهبي وأنساب الأشراف وهو الصحيح .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 65 ، تاريخ دمشق : ج 39 ص 323 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 441 و442 ، أنساب الأشراف: ج 6 ص 182 و183 و ص 177 والثلاثة الأخيرة نحوه .
4- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 477 الرقم 102 .
5- .الشافي : ج 4 ص 262 ؛ الطبقات الكبرى : ج 3 ص 71 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 219 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 447 ، تاريخ دمشق : ج 39 ص 360 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 27 كلّها عن أبي جعفر القاري .

ص: 297

5 / 13 محاصره دوم

8418.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: مصريان ... [ به سوى سرزمينشان ]باز مى گشتند . چون به بُوَيب (1) رسيدند ، شترى را ديدند كه داغ زكات داشت (متعلّق به بيت المال بود) . او را گرفتند و متوجّه شدند كه غلام عثمان [ سوار ]بر آن است . پس بارَش را گرفتند و بازرسى كردند و در آن ، لوله اى سُربى يافتند كه داخل مشك آب ، جاسازى شده و درونش نامه اى بود .

نامه خطاب به عبد اللّه بن سعد بود كه : از ميان سردمداران شورش ، فلانى را اين گونه و فلانى را آن گونه كن . پس قوم ، دوباره باز گشتند تا در ذو خُشُب فرود آمدند . عثمان به دنبال محمّد بن مسلمه فرستاد و گفت : بيرون آى و آنان را از من باز گردان .

گفت : نمى كنم .

پس آنان آمدند و عثمان را محاصره كردند .8417.عنه عليه السلام :سير أعلام النبلاء :مروان بن حكم ، كاتب پسر عمويش عثمان بود و مُهر [ عثمان ]در نزد او بود . او به عثمان خيانت كرد و به خاطر خيانت او ، مردم بر ضدّ عثمانْ گرد آمدند .5 / 13محاصره دوم8414.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الشافى_ به نقل از ابو جعفر قارى ، هم پيمان بنى مخزوم _: مصريانى كه عثمان را محاصره كردند ، ششصد نفر بودند و فرماندهى آنها با عبد الرحمان بن عديس بلوى ، كِنانة بن بِشْر كِنْدى و عمرو بن حَمِق خُزاعى بود .

كسانى كه از كوفه آمدند ، دويست تن بودند و مالك بن حارث اَشتر نَخَعى ، فرمانده شان بود .

كسانى كه از بصره آمدند ، صد مرد بودند و حكيم بن جبله عبدى رئيس آنها بود .

اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله كه عثمان را وا نهادند ، نمى پنداشتند كه كار به كشتن برسد و به جانم سوگند ، اگر يكى از آنان برمى خاست و خاك به صورت آنها مى پاشيد ، باز مى گشتند .

.


1- .بُوَيب ، ورودى اهالى حجاز به مصر است (معجم البلدان : ج1 ص 512) .

ص: 298

8413.امام كاظم عليه السلام ( _ درباره دو نفر كه به يكديگر ناسزا بگويند _ ) تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن الزبير عن أبيه :كَتَبَ أهلُ مِصرَ بِالسُّقيا (1) _ أو بِذي خُشُبٍ _ إلى عُثمانَ بِكِتابٍ ، فَجاءَ بِهِ رَجُلٌ مِنهُم حَتّى دَخَلَ بِهِ عَلَيهِ ، فَلَم يَرُدَّ عَلَيهِ شَيئا ، فَأَمَرَ بِهِ فَاُخرِجَ مِنَ الدّارِ .

وكانَ أهلُ مِصرَ الَّذينَ ساروا إلى عُثمانَ سِتَّمِئَةِ رَجُلٍ عَلى أربَعَةٍ ألوِيَةٍ لَها رُؤوسٌ أربَعَةٌ ، مَعَ كُلِّ رَجُلٍ مِنهُم لِواءٌ .

وكانَ جِماعُ أمرِهِم جَميعا إلى عَمرِو بنِ بُدَيلِ بنِ وَرقاءَ الخُزاعِيِّ _ وكانَ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _ وإلى عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عُدَيسٍ التَّجيبيّ .

فكانَ فيما كَتَبوا إلَيهِ :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ : أمّا بَعدُ ، فَاعلَم أنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّى يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم ، فَاللّهَ اللّهَ ! ثُمَّ اللّهَ اللّهَ ! فَإِنَّكَ عَلى دُنيا فَاستَتِمَّ إلَيها مَعَها آخِرَةً ، ولا تُلبِسُ نَصيبَكَ مِنَ الآخِرَةِ ، فَلا تَسوغَ لَكَ الدُّنيا .

وَاعلَم أنّا وَاللّهِ للّهِِ نَغضَبُ، وفِي اللّهِ نَرضى، وإنّا لَن نَضَعَ سُيوفَنا عَن عَواتِقِنا حَتّى تَأتِيَنا مِنكَ تَوبَةٌ مُصَرَّحَةٌ ، أو ضَلالَةٌ مُجَلَّحَةٌ مُبلَجَةٌ ، فَهذِهِ مَقالَتُنا لَكَ ، وقَضِيَّتُنا إلَيكَ ، وَاللّهُ عَذيرُنا مِنكَ . وَالسَّلامُ . (2) .


1- .قرية جامعة من عمل الفُرْع ، بينهما ممّا يلي الجحفة تسعة عشر ميلاً (معجم البلدان : ج 3 ص 228) .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 369 .

ص: 299

8412.امام كاظم عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن زبير ، از پدرش _: اهل مصر در سُقْيا (1) يا در ذو خُشُب (2) به عثمان ، نامه نوشتند و فردى از آنان ، آن را آورد تا به عثمان داد ؛ ولى او پاسخى نداد و فرمان داد تا از خانه بيرونش كنند .

مصريانى كه به سوى عثمانْ حركت كرده بودند ، ششصد مرد با چهار پرچم و چهار فرمانده بودند كه هر يك ، پرچمى داشتند و كلّيه كارهايشان با عمرو بن بُدَيل بن ورقاء خزاعى (صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله ) و عبدالرحمان بن عديس تَجيبى بود .

در نوشته آنان به عثمان ، اين گونه آمده بود : «به نام خداوند بخشنده مهربان . امّا بعد ، بدان كه خداوند ، سرنوشت قومى را تغيير نمى دهد تا زمانى كه درون خود را تغيير بدهند . پس ، خدا را ، خدا را! و باز ، خدا را ، خدا را [ در نظر گير] ! تو بر دنيا سوارى . پس آخرت را نيز به دست آور و نصيبت را كامل كن ؛ چرا كه اگر آخرتت را از دست بدهى ، دنيا نيز برايت گوارا نيست .

و بدان كه به خدا سوگند ، ما به خاطر خدا خشم گرفته ايم و به خاطر خدا راضى مى شويم . شمشيرهايمان را پايين نمى آوريم تا اين كه [خبر] توبه صريحت و يا گم راهى روشن و آشكارت ، به ما برسد . اين ، حرف ما با تو و جريان كار ماست كه با تو در ميان مى گذاريم ؛ و خداوند ، عذر ما را درباره تو بپذيرد . و السلام!» . .


1- .سُقْيا ، آبادى بزرگى در ناحيه فُرع است . از آن جا تا جُحفه ، نوزده ميل فاصله است (معجم البلدان : ج3 ص 228) .
2- .ذو خُشُب ، وادى اى به فاصله يك شب راه تا مدينه است (معجم البلدان : ج 2 ص 372) .

ص: 300

8411.امام كاظم عليه السلام ( _ آن گاه كه دو مرد را ديد كه به يكديگر ناسزا مى گ ) تاريخ اليعقوبي :حَصَرَ ابنُ عُدَيسٍ البَلَويُّ عُثمانَ في دارِهِ ، فَناشَدَهُمُ اللّهَ ، ثُمَّ نَشَدَ مَفاتيحَ الخَزائِنِ ، فَأَتَوا بِها إلى طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ ، وعُثمانُ مَحصورٌ في دارِهِ ، وكانَ أكثَرُ مَن يُؤَلِّبُ عَلَيهِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وعائِشَةَ . (1)8410.امام على عليه السلام :الإمامة والسياسة :أقبَلَ الأَشتَرُ النَّخَعِيُّ مِنَ الكوفَةِ في ألفِ رَجُلٍ ، وأقبَلَ ابنُ أبي حُذَيفَةَ مِن مِصرَ في أربَعِمِئَةِ رَجُلٍ ، فَأَقامَ أهلُ الكوفَةِ وأهلُ مِصرَ بِبابِ عُثمانَ لَيلاً ونَهارا ، وطَلحَةُ يُحَرِّضُ الفَريقَينِ جَميعا عَلى عُثمانَ .

ثُمَّ إنَّ طَلحَةَ قالَ لَهُم : إنَّ عُثمانَ لا يُبالي ما حَصَرتُموهُ وهُوَ يَدخُلُ إلَيهِ الطَّعامُ والشَّرابُ ، فَامنَعوهُ الماءَ أن يَدخُلَ عَلَيهِ . (2)8409.تنبيه الخواطر به نقل از عياض بن حمّاد :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن عيّاش بن أبي ربيعة:دَخَلتُ عَلى عُثمانَ ، فَتَحَدَّثتُ عِندَهُ ساعَةً ، فَقالَ : يَابنَ عَيّاشٍ ! تَعالَ ، فَأَخَذَ بِيَدي ، فَأَسمَعَني كَلامَ مَن عَلى بابِ عُثمانَ ، فَسَمِعنا كَلاما ، مِنهُم مَن يَقولُ : ما تَنتَظِرونَ بِهِ ؟ ومِنهُم مَن يَقولُ : اُنظُروا عَسى أن يُراجِعَ .

فَبَينا أنَا وهُوَ واقِفانِ ، إذ مَرَّ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ، فَوَقَفَ فَقالَ : أينَ ابنُ عُدَيسٍ ؟

فَقيلَ : ها هُوَ ذا . فَجاءَهُ ابنُ عُدَيسٍ ، فَناجاهُ بِشَيءٍ ، ثُمَّ رَجَعَ ابنُ عُدَيسٍ ، فَقالَ لِأَصحابِهِ : لا تَترُكوا أحَدا يَدخُلُ عَلى هذَا الرَّجُلِ ، ولا يَخرُجُ مِن عِندِهِ .

قالَ : فَقالَ لي عُثمانُ : هذا ما أمَرَ بِهِ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ! ثُمَّ قالَ عُثمانُ : اللّهُمَّ اكفِني طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ ؛ فَإِنَّهُ حَمَلَ عَلَيَّ هؤُلاءِ ، وألَّبَهُم (3) ، وَاللّهِ إنّي لَأَرجو أن يَكونَ مِنها صِفرا (4) ، وأن يُسفَكَ دَمُهُ ؛ إنَّهُ انتَهَكَ مِنّي ما لا يَحِلُّ لَهُ . (5) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 56 .
3- .ألّبَهم _ من التأليب _ : التحريض (لسان العرب : ج 1 ص 216 «ألب») .
4- .الصِّفْر والصَّفْر والصُّفْر : الشيء الخالي (لسان العرب : ج 4 ص 461 «صفر») .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 378 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 291 وفيه «عبّاس» بدل «عيّاش» .

ص: 301

8414.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :ابن عديس بلوى ، عثمان را در خانه اش محاصره كرد و آنان را به خدا سوگند داد . سپس كليدهاى خزانه را از آنان خواست . كليدها را نزد طلحة بن عبيد اللّه آوردند ، در حالى كه عثمان در خانه اش در محاصره بود . طلحه ، زبير و عايشه ، بيش از ديگران ، [ مردم را ]بر ضدّ عثمان مى شوراندند .8413.عنه عليه السلام ( _ في رَجُلَينِ يَتَسابّانِ _ ) الإمامة و السياسة :اَشتر نخعى با هزار مرد ، از كوفه و ابن ابى حذيفه با چهار صد نفر ، از مصر آمدند و اهالى كوفه و مصر ، شب و روز بر درِ خانه عثمان بودند و طلحه هر دو گروه را بر ضدّ عثمانْ تحريك مى كرد .

طلحه به آنان گفت : عثمان ، تا هنگامى كه غذا و آب به او مى رسد ، از محاصره شما باكى ندارد . پس ، آنان مانع شدند كه آب به او برسد .8412.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن عيّاش ، از ابو ربيعه _: بر عثمانْ وارد شدم و ساعتى با او به گفتگو نشستم . گفت : اى ابن عيّاش! بيا . آن گاه دستم را گرفت و سخن كسانى را كه بر درِ خانه اش بودند ، به من شنوانْد . سخنانى شنيديم . برخى مى گفتند : منتظر چه هستيد؟ و برخى مى گفتند : صبر كنيد ؛ اميد است كه باز گردد .

در همان هنگام كه من و او ايستاده بوديم ، طلحة بن عبيد اللّه از آن جا عبور مى كرد . پس ايستاد و گفت : ابن عديس كجاست؟

گفته شد : او اين جاست .

ابن عديس به نزدش آمد و طلحه چيزى در گوش او گفت . سپس ابن عديس باز گشت و به يارانش گفت : نه كسى را بگذاريد بر اين مرد [ عثمان] داخل شود و نه كسى از نزد او بيرون بيايد .

عثمان به من گفت : اين ، چيزى است كه طلحة بن عبيد اللّه بدان فرمان داده است .

سپس گفت : خدايا! خودت طلحة بن عبيد اللّه را از من باز دار ؛ زيرا او اينان را بر ضدّ من برانگيخته و گِردشان آورده است و به خدا سوگند ، اميد مى برم كه چيزى از آن [ خلافت] را به دست نياورَد و خونش ريخته شود ، كه او حرمت مرا به ناروا شكسته است . .

ص: 302

8411.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ لَمّا رَأى رَجُلَينِ يَتَسابّانِ _ ) الفتوح :كانَ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ قَدِ استَولى عَلى حِصارِ عُثمانَ مَعَ نَفَرٍ مِن بَني تَيمٍ ، وبَلَغَ ذلِكَ عُثمانَ ، فَأَرسَلَ إلى عَلِيٍّ بِهذَا البَيتِ :

فَإِن كُنتُ مَأكولاً فَكُن أنتَ آكِلي

وإلّا فَأَدرِكني ولَمّا اُمَزَّقُ

أ تَرضى أن يُقتَلَ ابنُ عَمِّكَ وابنُّ عَمَّتِكَ ، ويُسلَبَ نِعمَتُكَ وأمرُكَ ؟ ! فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : صَدَقَ واللّهِ عُثمانُ ! لا وَاللّهِ ، لا نَترُكُ ابنَ الحَضرَمِيَّةِ يَأكُلُها .

ثُمَ خَرَجَ عَلِيٌّ إلَى النّاسِ ، فَصَلّى بِهِمُ الظُّهرَ وَالعَصرَ ، وتَفَرَّقَ النّاسُ عَن طَلحَةَ ، ومالوا إلى عَلِيٍّ . فَلَمّا رَأى طَلحَةُ ذلِكَ ، أقبَلَ حَتّى دَخَلَ عَلى عُثمانَ ، فَاعتَذَرَ إلَيهِ مِمّا كانَ مِنهُ . فَقالَ لَهُ عُثمانُ : يَابنَ الحَضرَمِيَّةِ ! وَلَّيتَ عَلَى النّاسِ ، ودَعَوتَهم إلى قَتلي ، حَتّى إذا فاتَكَ ما كُنتَ تَرجو ، وعَلاكَ عَلِيٌّ رضى الله عنه عَلَى الأَمرِ ، جِئتَني مُعتَذِرا ! ! لا قَبِلَ اللّهُ مِمَّن قَبِلَ مِنكَ . (1)8410.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد بن مَسلَمة_ في ذِكرِ اجتِماعِ المِصرِيّينَ عِندَ عُثمانَ _: تَكَلَّمَ القَومُ ، وقَد قَدَّموا في كَلامِهِمُ ابنَ عُدَيسٍ ، فَذَكَرَ ما صَنَعَ ابنُ سَعدٍ بِمِصرَ ، وذَكَرَ تَحامُلاً مِنهُ عَلَى المُسلِمينَ وأهلِ الذِّمَّةِ ، وذَكَرَ استِئثارا مِنهُ في غَنائِمِ المُسلِمينَ ، فَإِذا قيلَ لَهُ في ذلِكَ ، قالَ : هذا كِتابُ أميرِ المُؤمِنينَ إلَيَّ . ثُمَّ ذَكَروا أشياءَ مِمّا أحدَثَ بِالمَدينَةِ ، وما خالَفَ بِهِ صاحِبَيهِ .

قالَ : فَرَحِلنا مِن مِصرَ ونَحنُ لا نُريدُ إلّا دَمَكَ ، أو تَنزِعُ ، فَرَدَّنا عَلِيٌّ ومُحَمَّدُ بنُ مَسلَمَةَ ، وضَمِن لَنا مُحَمَّدٌ النُّزوعَ عَن كُلِّ ما تَكَلَّمنا فيهِ ...

ثُمَّ رَجَعنا إلى بِلادِنا نَستَظهِرُ بِاللّهِ عَزَّوجَلَّ عَلَيكَ ، ويَكونُ حُجَّةً لَنا بَعدَ حُجَّةٍ ، حَتّى إذا كُنّا بِالبُوَيبِ أخَذنا غُلامَكَ ، فَأَخَذنا كِتابَكَ وخاتَمَكَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ ، تَأمُرُهُ فيهِ بِجَلدِ ظُهورِنا ، وَالمَثلِ بِنا في أشعارِنا ، وطولِ الحَبسِ لَنا ! ! وهذا كِتابُكَ .

قالَ : فَحَمِدَ اللّهَ _ عُثمانُ _ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : وَاللّهِ ، ما كَتَبتُ ، ولا أمَرتُ ، ولا شَوَّرتُ (2) ، ولا عَلِمتُ .

فَقُلتُ وعَلِيٌّ جَميعا : قَد صَدَقَ . فَاستَراحَ إلَيها عُثمانُ .

فَقالَ المِصرِيّونَ : فَمَن كَتَبَهُ ؟ !

قالَ : لا أدري .

قالَ : أفَيُجتَرَأُ عَلَيكَ ؛ فَيُبعَثُ غُلامُكَ ، وجَمَلٌ مِن صَدَقاتِ المُسلِمينَ ، ويُنقَشُ على خاتَمِكَ ، ويُكتَبُ إلى عامِلِكَ بِهذِهِ الاُمورِ العِظامِ ، وأنتَ لا تَعلَمُ ! !

قالَ : نَعم .

قالوا : فَلَيسَ مِثلُكَ يَلِي ؛ اخلَع نَفسَكَ مِن هذَا الأَمرِ كَما خَلَعَكَ اللّهُ مِنهُ .

قالَ : لا أنزِعُ قَميصا ألبَسَنيهِ اللّهُ عَزَّوجَلَّ .

قالَ : وكَثُرَتِ الأَصواتُ وَاللَّغطُ ، فَما كُنتُ أظُنُّ أنَّهُم يَخرُجونَ حَتّى يُواثِبوهُ . وقامَ عَلِيٌّ فَخَرَجَ . قالَ : فَلَمّا قامَ عَلِيٌّ قُمتُ ، قالَ : وقالَ لِلمِصرِيّينَ : اُخرُجوا . فَخَرَجوا .

قالَ : ورَجَعتُ إلى مَنزِلي ، ورَجَعَ عَلِيٌّ إلى مَنزِلِهِ ، فَما بَرِحوا مُحاصِريهِ حَتّى قَتَلوهُ . (3) .


1- .الفتوح : ج 2 ص 423 .
2- .أشار إليه وشَوَّر : أومَأ . وفي الحديث : كان يشير في الصلاة ؛ أي يومئ باليد والرأس ؛ أي يأمر وينهى بالإشارة (لسان العرب : ج 4 ص 436 و437 «شور») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 374 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 288 نحوه .

ص: 303

8409.تنبيه الخواطر عن عياضِ بنِ حمّاد :الفتوح :طلحة بن عبيد اللّه با چند نفر از قبيله بنى تَيْم ، فرماندهى محاصره كنندگان عثمان را در دست داشت و چون خبر آن به عثمان رسيد ، اين شعر را براى على عليه السلام فرستاد :

اگر قرار است خورده شوم ، تو خورنده ام باش

وگرنه مرا ، تا تكّه تكّه نشده ام ، درياب .

آيا راضى مى شوى كه پسر عمو و پسر عمّه ات كشته شود و نعمت و كارت از دست برود؟

على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، عثمانْ راست مى گويد! به خدا سوگند ، نمى گذاريم پسر حَضرَميّه ( طلحه) ، آن (خلافت) را در دست گيرد» .

سپس به سوى مردم ، به راه افتاد و نماز ظهر و عصر را با آنان خواند .

مردم از گرد طلحه پراكنده شدند و به سوى على عليه السلام ميل كردند . چون طلحه چنين ديد ، رو به عثمان آورد و بر او وارد شد و از كرده هاى قبلى اش پوزش خواست .

عثمان به او گفت : اى پسر حضرميّه! كار مردم را به دست مى گيرى و آنان را به كشتن من فرا مى خوانى و چون آرزويت را بر باد رفته مى يابى و تسلّط على را بر اوضاع مى بينى ، به عذرخواهى نزد من مى آيى؟! خداوند از كسى كه عذر تو را بپذيرد ، عذرى نپذيرد!8408.بحار الأنوار :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد بن مَسلَمَه ، در يادكردِ اجتماع مصريانْ نزد عثمان _: آنان سخن گفتند و ابن عديس را در سخن گفتن ، مقدّم داشتند . او آنچه را عبد اللّه بن سعد [ بن ابى سَرْح] در مصر كرده بود ، گفت و از بدرفتارى وى با مسلمانان و كافران ذمّى و اختصاص دادن غنيمت مسلمانان به خودش ياد كرد .

سپس پاسخ عبداللّه بن سعد را نيز يادآورى كرد كه چون در اين باره به وى اعتراض مى شود ، مى گويد : اين ، نوشته امير مؤمنان به من است . سپس كارهايى را كه عثمان در مدينه كرده بود و مخالف روش دو خليفه قبلى بود ، بر شمردند .

ابن عديس گفت : ما از مصر آمديم و جز خون تو را نمى خواستيم ، مگر اين كه [ از خلاف هايت] دست مى كشيدى ؛ امّا على و محمّد بن مسلمه ، ما را باز گرداندند و محمّد [ بن مسلمه] براى ما ضمانت كرد كه از همه آنچه گفتيم ، دست مى كشى ... .

سپس به شهرهايمان باز گشتيم و در برابر تو ، به خدا پشت گرم بوديم و حجّت هايى پى در پى براى ما بود ، تا آن كه در بُوَيب ، غلام تو را گرفتيم و نامه و مُهرت به عبد اللّه بن سعد را به دست آورديم كه در آن ، به تازيانه زدن بر پشت هايمان ، تراشيدن موهايمان و حبس هاى طولانى فرمان داده بودى و اين ، نامه توست .

عثمان به حمد و ثناى الهى پرداخت و سپس گفت : به خدا سوگند ، من ننوشتم ، فرمان ندادم ، اشاره نكردم و حتّى اطّلاع ندارم .

من و على عليه السلام ، هر دو گفتيم : بى گمان ، راست مى گويد .

پس عثمان ، نفس راحتى كشيد .

مصريان گفتند : پس ، چه كسى آن را نوشته است؟

گفت : نمى دانم .

[ مصريان] گفتند : بر تو گردن فرازى مى كنند ، غلامت را با شترى از بيت المال مسلمانان مى فرستند و مُهرت را نقش مى زنند . اين همه كارهاى مهم را به كارگزارانت مى نويسند و تو ، هيچ يك را نمى دانى؟!

گفت : آرى [ ، نمى دانم] .

گفتند : پس مانند تويى ، شايستگى حكومت ندارد . از اين امر ، كناره بگير ، چنان كه خداوند از آن بركنارت كرده است .

عثمان گفت : پيراهنى را كه خدا به من پوشانده است ، از تن به در نمى كنم !

صدا و همهمه فراوان شد و من گمان نمى بردم كه آنان بدون آن كه با او در آويزند ، بيرون آيند .

على عليه السلام برخاست و بيرون رفت و چون على عليه السلام برخاست ، من نيز برخاستم .

على عليه السلام به مصريان فرمود : «بيرون برويد» .

پس بيرون رفتند . و من به خانه ام باز گشتم و على عليه السلام نيز به خانه اش باز گشت و مصريان ، عثمان را در محاصره داشتند تا او را كشتند . .

ص: 304

. .

ص: 305

. .

ص: 306

8407.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن سفيان بن أبي العوجاء :قالَ عُثمانُ [ لِلمِصرِيّينَ ] : ... أمّا قَولُكُم : تَخلَعُ نَفسَكَ ؛ فلا أنزِعُ قَميصا قَمَّصَنيهِ اللّهُ عَزَّوجَلَّ ، وأكرَمَني بِهِ ، وخَصَّني بِهِ عَلى غَيري ، ولكِنّي أتوبُ ، وأنزِعُ ، ولا أعودُ لِشَيءٍ عابَهُ المُسلِمونَ ، فَإِنّي وَاللّهِ الفَقيرُ إلَى اللّهِ ، الخائِفُ مِنهُ !

قالوا : إنَّ هذا لَو كانَ أوَّلَ حَدَثٍ أحدَثتَهُ ثُمَّ تُبتَ مِنهُ ولَم تَقُم عَلَيهِ لَكان عَلَينا أن نَقبَلَ مِنكَ ، وأن نَنصَرِفَ عَنكَ ، ولكِنَّهُ قَد كانَ مِنكَ مِنَ الأَحداثِ قَبلَ هذا ما قَد عَلِمتَ ، ولَقَدِ انصَرَفنا عَنكَ فِي المَرَّةِ الاُولى وما نَخشى أن تَكتُبَ فينا ، ولا مَنِ اعتَلَلتَ بِهِ بِما وَجَدنا في كِتابِكَ مَعَ غُلامِكَ . وكَيفَ نَقبَلُ تَوبَتَكَ وقَد بَلَونا مِنكَ أنَّكَ لا تُعطي مِن نَفسِكَ التَّوبَةَ مِن ذَنبٍ إلّا عُدتَ إلَيهِ ! ! فَلَسنا مُنصَرِفينَ حَتّى نَعزِلَكَ ، ونَستَبدِلَ بِكَ ، فَإِن حالَ مَن مَعَكَ مِن قَومِكَ وذَوي رَحِمِكَ وأهلِ الِانقِطاعِ إلَيكَ دونَكَ بِقِتالٍ قاتَلناهُم ، حَتّى نَخلُصَ إلَيكَ فَنَقتُلَكَ ، أو تَلحَقَ أرواحُنا بِاللّهِ . (1)5 / 14اِستِنصارُ عُثمانَ مُعاوِيَةَ وخِذلانُهُ8404.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن محمّد بن السائب الكلبي :لَمّا رَأى عُثمانُ ما قَد نَزَلَ بِهِ . وما قَدِ انبَعَثَ عَلَيهِ مِنَ النّاسِ ، كَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ وهُوَ بِالشّامِ :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ أهلَ المَدينَةِ قَد كَفَروا ، وأخلَفُوا الطّاعَةَ، ونَكَثُوا البَيعَةَ ، فَابعَث إلَيَّ مَن قِبَلَكَ مِن مُقاتَلَةِ أهلِ الشّامِ عَلى كُلِّ صَعبٍ وذَلولٍ .

فَلَمّا جاءَ مُعاوِيَةَ الكِتابُ تَرَبَّصَ بِهِ ، وكَرِهَ إظهارَ مُخالَفَةِ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقَد عَلِمَ اجتِماعَهُم . (2) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 376 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 368 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 288 .

ص: 307

5 / 14 ياريخواهى عثمان از معاويه و كمك نكردن او

8403.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از سفيان بن ابى عَوجاء _: عثمان به مصريان گفت : ... امّا سخنتان كه «كناره بگير» : من لباسى را كه خداى عز و جل بر من پوشانده و با آن ، بزرگم داشته و آن را ويژه من ساخته است ، از تن به در نمى كنم ؛ امّا توبه مى كنم و [ از گناه ، ]دست مى كشم و چيزى را كه مسلمانانْ عيب مى شمرند ، تكرار نمى كنم كه به خدا سوگند ، به خدا نيازمند و از او ترسانم .

گفتند : اگر اين ، نخستين گناهى بود كه از تو سر مى زد و سپس از آن توبه مى كردى و دوباره آن را انجام نمى دادى ، بر ما لازم بود كه از تو بپذيريم و از پيش تو باز گرديم ؛ امّا همان گونه كه مى دانى ، پيش از اين [ نيز ]گناهان ديگرى از تو سر زد و در مرتبه نخست ، از نزد تو رفتيم و گمان نمى كرديم كه درباره ما چيزى بنويسى ، يا كار ما را آن گونه چاره كنى كه در نامه همراه غلامت يافتيم .

اينك چگونه توبه ات را بپذيريم ، در حالى كه تو را آزموده ايم ، كه از گناهى توبه نمى كنى ، جز آن كه به سوى آن باز مى گردى؟ ما باز نمى گرديم تا آن كه تو را بركنار كرده ، كسى ديگر را به جاى تو بنشانيم . و اگر قوم و خويشان و وابستگان تو از اين امرْ مانع شوند ، با آنان مى جنگيم تا يا به تو دست يابيم و تو را به قتل برسانيم ، يا اين كه جان هاى ما به خدا بپيوندد .5 / 14ياريخواهى عثمان از معاويه و كمك نكردن او8406.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد بن سائب كلبى _: چون عثمان ديد كه چه بر سر او آمده است و مردم چگونه بر ضدّ او بر انگيخته شده اند ، به معاوية بن ابى سفيان _ كه در شام بود _ نوشت :

«به نام خداوند بخشنده مهربان . امّا بعد ، اهل مدينه كافر شده اند ، اطاعت نمى كنند و بيعت شكسته اند . پس ، جنگاوران شام را كه نزد تو اند ، به هر گونه و وسيله اى كه مى توانى ، به سوى من گسيل دار» .

هنگامى كه نامه به معاويه رسيد ، منتظر ماند و چون اجتماع اصحاب پيامبر خدا را [ بر مخالفت با عثمان ]مى دانست ، اظهار مخالفت با آنان را ناپسند داشت .

.

ص: 308

8405.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الإسلام عن ابن الزبير وابن عبّاس :بَعَثَ عُثمانُ المِسوَرَ بنَ مَخرَمَةَ إلى مُعاوِيَةَ ؛ يُعلِمُهُ أنَّهُ مَحصورٌ ، ويَأمُرُهُ أن يُجَهِّزَ إلَيهِ جَيشا سَريعا .

فَلَمّا قَدِمَ عَلى مُعاوِيَةَ ، رَكِبَ مُعاوِيَةُ لِوَقتِهِ هُوَ ومُسلِمُ بنُ عُقبَةَ وابنُ حُدَيجٍ ، فَساروا مِن دِمَشقَ إلى عُثمانَ عَشرا .

فَدَخَلَ مُعاوِيَةُ نِصفَ اللَّيلِ ، وقَبَّلَ رَأسَ عُثمانَ ، فَقالَ : أينَ الجَيشُ ؟ ! قالَ : ما جِئتُ إلّا في ثَلاثَةِ رَهطٍ .

فَقالَ (1) عُثمانُ : لا وَصَلَ اللّهُ رَحِمَكَ ، ولا أعَزَّ نَصرَكَ ، ولا جَزاكَ خَيرا ، فَوَاللّهِ لا اُقتَلُ إلّا فيكَ ، ولا يُنقَمُ عَلَيَّ إلّا مِن أجلِكَ .

فَقالَ : بِأَبي أنتَ واُمّي ، لَو بَعَثتُ إلَيكَ جَيشا فَسَمِعوا بِهِ عاجَلوكَ ، فَقَتَلوكَ ، ولكِنَّ مَعي نَجائِبَ ، فَاخرُج مَعي ، فَما يَشعُرُ بي أحَدٌ ، فَوَاللّهِ ما هِيَ إلّا ثَلاثٌ حَتّى نَرى مَعالِمَ الشّامِ .

فَقالَ : بِئسَ ما أشَرتَ بِهِ ، وأبى أن يُجيبَهُ . فَأَسرَعَ مُعاوِيَةُ راجِعا .

ووَرَدَ المِسوَرُ _ يُريدُ المَدينَةَ _ بِذي المَروَةِ (2) راجِعا ، وقَدِمَ عَلى عُثمانَ وهُوَ ذامٌّ لِمُعاوِيَةَ غَيرُ عاذِرٍ لَهُ ، فَلَمّا كانَ في حَصرِهِ الآخِرِ ، بَعَثَ المِسوَرُ ثانِيا إلى مُعاوِيَةَ لِيَنجدَهُ ، فَقالَ : إنَّ عُثمانَ أحسَنَ فَأَحسَنَ اللّهُ بِهِ ، ثُمَّ غَيَّرَ فَغَيَّرَ اللّهُ بِهِ ، فَشَدَدتُ عَلَيهِ.

فَقالَ : تَرَكتُم عُثمانَ ، حَتّى إذا كانَت نَفسُهُ في حَنجَرَتِهِ قُلتُم : اِذهَب ؛ فَادفَع عَنهُ المَوتَ ، ولَيسَ ذلِكَ بِيَدي ! ! ثُمَّ أنزِلني في مَشرَبَةٍ عَلى رَأسِهِ ، فما دَخَلَ عَلَيَّ داخِلٌ حَتّى قُتِلَ عُثمانُ . (3) .


1- .في المصدر : «فقط» بدل «فقال» ، وهو تصحيف ؛ اُنظر تاريخ دمشق : ج 39 ص 377 .
2- .ذو المروة : قرية بوادي القُرى ، وقيل : بين خشب ووادي القرى (معجم البلدان : ج 5 ص 116) .
3- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 450 ، تاريخ دمشق : ج 39 ص 377 نحوه .

ص: 309

8404.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الإسلام_ به نقل از ابن زبير و ابن عبّاس _: عثمان ، مِسوَر بن مَخْرَمه را به سوى معاويه فرستاد [ و او را موظّف ساخت] تا به معاويه اطّلاع دهد كه وى در محاصره است و به او فرمان داد تا لشكرى را سريع به سوى او بفرستد .

چون [ مِسوَر] بر معاويه وارد شد ، بلافاصله معاويه و مسلم بن عقبه و ابن حديج ، سوار شدند و خود را ده روزه از دمشق به مدينه رساندند . معاويه نيمه شبْ وارد شد و سرِ عثمان را بوسيد .

عثمان گفت : لشكر كجاست؟

گفت : تنها ما سه نفر آمديم .

عثمان گفت : خداوند ، نعمت خويشاوندى به تو ندهد و يارى ات نكند و پاداش خير به تو ندهد ، كه به خدا سوگند ، جز به خاطر تو كشته نمى شوم و جز به موجب تو از من انتقام گرفته نمى شود .

معاويه گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اگر لشكرى به سوى تو مى فرستادم و آنان مى شنيدند ، شتاب مى كردند و تو را مى كشتند ؛ امّا اسبانى تيزرو با من است . با من بيرون شو كه هيچ كس از [ ورود] من اطّلاع ندارد . به خدا سوگند ، سه روز نمى گذرد كه نشانه هاى منطقه شام را مى بينيم .

گفت : بد نظرى دادى . و از قبولش خوددارى ورزيد .

معاويه به سرعت باز گشت .

مِسوَر در بازگشت به مدينه ، وارد ذو مروه (1) شد و بر عثمان _ در حالى كه معاويه را نكوهش مى كرد و عذرش را نمى پذيرفت _ در آمد .

[ عثمان ،] چون دوباره محاصره شد ، مِسوَر را براى بار دوم به سوى معاويه فرستاد تا به يارى او بشتابد ؛ امّا معاويه گفت : عثمانْ [ مدّتى] نيكى كرد ، خدا نيز به او نيكى كرد . سپس [ روش خود را] تغيير داد ، خدا [ نيز روش خود را ]تغيير داد و بر او سخت گرفت .

او ادامه داد : عثمان را رها كرديد ؛ حال كه جانش به گلويش رسيده ، [ به من ]مى گوييد : برو و مرگ را از او دور كن . اين ، در توان من نيست . سپس مرا در بوستانى نزديك خود فرود آورد و هيچ كس نزد من نيامد تا آن كه عثمانْ كشته شد . .


1- .ذو مروه ، آبادى اى در وادى القرى است و [ نيز ] گفته شده كه ميان خُشُب و وادى القرى است (معجم البلدان: ج 5 ص 116) .

ص: 310

8403.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الفتوح_ في ذِكرِ استِنصارِ عُثمانَ عُمَّالَهُ لَمّا أيِسَ مِن رَعِيَّتِهِ _: خَشِيَ [عُثمانُ ]أن يُعاجِلَهُ القَومُ فَيُقتَلَ ، فَكَتَبَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرِ بنِ كُرَيزٍ _ وهُوَ الأَميرُ بِالبَصرَةِ _ وإلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ _ وهُوَ أميرُ الشّامِ بِأَجمَعِها _ فَكَتَبَ إلَيهِم عُثمانُ نُسخَةً واحِدَةً :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ أهلَ البَغيِ وَالسَّفَهِ وَالجَهلِ وَالعُدوانِ _ مِن أهلِ الكوفَةِ وأهلِ مِصرَ وأهلِ المَدينَةِ _ قَد أحاطوا بِداري ، ولَم يُرضِهِم شَيءٌ دونَ قَتلي ، أو خَلعي سَربالاً سَربَلَنيهِ رَبّي ! ألا وإنّي مُلاقٍ رَبّي ، فَأَعِنّي بِرِجالٍ ذَوي نَجدَةٍ ورَأيٍ ، فَلَعَلَّ رَبّي يَدفَعُ بِهِم عَنّي بَغيَ هؤُلاءِ الظّالِمينَ الباغينَ عَلَيَّ ، وَالسَّلامُ .

قالَ : وأمّا مُعاوِيَةُ فَإِنَّهُ أتاهُ بِالكِتابِ المِسوَرُ بنُ مُخرَمَةَ ، فَقَرَأَهُ لَمّا أتاهُ ، ثُمَّ قالَ : يا مُعاوِيَةُ ، إنَّ عُثمانَ مَقتولٌ ، فَانظُر فيما كَتَبتَ بِهِ إلَيهِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : يامَسوّرُ ، إنّي مُصَرِّحٌ أنَّ عُثمانَ بَدَأَ فَعَمِلَ بِما يُحِبُّ اللّهَ ويَرضاهُ ، ثُمَّ غَيَّرَ فَغَيَّرَ اللّهُ عَلَيهِ ، أفَيَتَهَيَّأُ لي أن أرُدَّ ما غَيَّرَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ ؟ ! (1)8402.امام على عليه السلام ( _ به قنبر ، كه خواست به كسى كه بدو ناسزا گفته بود ) تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [ عُثمانُ ] إلى مُعاوِيَةَ يَسأَلُ تَعجيلَ القُدومِ عَلَيهِ ، فَتَوَجَّهَ إلَيهِ فِي اثنَي عَشَرَ ألفا ، ثُمَّ قالَ : كونوا بِمَكانِكُم في أوائِلِ الشّامِ حَتّى آتِيَ أميرَ المُؤمِنينَ ؛ لِأَعرِفَ صِحَّةَ أمرِهِ .

فَأَتى عُثمانَ ، فَسَأَلَهُ عَنِ المُدَّةِ ، فَقالَ : قَد قَدِمتُ لِأَعرِفَ رَأيَكَ ، وأعودَ إلَيهِم فَأَجيؤَكَ بِهِم .

قالَ : لا وَاللّهِ ، ولكِنَّكَ أرَدتَ أن اُقتَلَ فَتَقولَ : أَنا وَلِيُّ الثَّأرِ ؛ ارجِع ، فَجِئني بِالنّاسِ ! فَرَجَعَ ، فَلَم يَعُد إلَيهِ حَتّى قُتِلَ . (2) .


1- .الفتوح : ج 2 ص 416 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .

ص: 311

8401.نهج البلاغة : امام على عليه السلام آنگاه كه شنيدالفتوح_ در يادكردِ يارى خواستن عثمان از كارگزارانش ، هنگامى كه از مردمْ نااميد شد _: عثمان ترسيد كه شورشيان شتاب كنند و او كشته شود . پس به عبد اللّه بن عامر بن كُرَيز (فرماندار بصره) و معاوية بن ابى سفيان (فرماندار كلّ شام)نامه اى با يك مضمون نوشت:

«به نام خداوند بخشنده مهربان . امّا بعد ، سركشان و سفيهان و نابخردان و متجاوزانِ از اهالى كوفه و مصر و مدينه ، خانه ام را محاصره كرده اند و هيچ چيز ، جز كشته شدنم و يا خلع از منصبى كه پروردگارم نصيبم كرده است ، آنان را راضى نمى كند .

آگاه باشيد كه من به ديدار پروردگارم مى روم! پس ، مرا با مردانى دلاور و صاحب رأى يارى دهيد ؛ شايد پروردگارم به وسيله آنان ، سركشى اين ستمگران و متجاوزانِ بر من را از من دور كند . و السلام!» .

مِسوَر بن مَخْرَمه ، نامه به معاويه را آورد و چون به او رسيد ، برايش خواند . سپس گفت : اى معاويه! عثمان ، كشته شدنى است . پس در آنچه به او مى نويسى ، دقّت كن .

معاويه گفت : اى مِسوَر! من آشكارا مى گويم كه عثمان ، در آغاز ، به آنچه خدا دوست داشت و مى پسنديد ، عمل كرد ؛ سپس [ روش خود را ]دگرگون كرد . خدا نيز نسبت به او دگرگونى ايجاد كرد . آيا من مى توانم آنچه را خداى عز و جل تغيير داده است ، باز گردانم؟8400.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبى :[ عثمان] به معاويه [ نامه اى ]نوشت و از او خواست كه زود به نزد او بيايد . پس با دوازده هزار نفر به سوى او به راه افتاد .

سپس [ معاويه به سپاه ]گفت : در همين جا ، در ابتداى شام بمانيد تا نزد امير مؤمنان بروم و از صحّت فرمانش آگاه شوم . آن گاه نزد عثمان آمد .

او پرسيد : چند روزه آمديد؟

گفت : آمده ام تا نظرت را بدانم ، به سوى آنان باز گردم و سپس آنها را نزد تو بياورم .

گفت : به خدا سوگند ، اين گونه نيست ؛ بلكه تو مى خواهى كه من كشته شوم تا بگويى : من ولىّ دَم هستم ! باز گرد و مردم را برايم بياور .

معاويه باز گشت ؛ امّا به سوى عثمان باز نيامد ، تا آن كه عثمان كشته شد . .

ص: 312

8402.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لِقَنْبرٍ و قد رامَ أن يَشتِمَ شاتِمَهُ _ ) تاريخ المدينة عن جعفر بن سليمان الضّبعي :حَدَّثَنا جُوَيرِيَّةُ قالَ : أرسَلَ عُثمانُ إلى مُعاوِيَةَ يَستَمِدُّهُ ، فَبَعَثَ مُعاوِيَةُ يَزيدَ بنَ أسَدٍ _ جَدَّ خالِدٍ القَسريِّ _ وقالَ لَهُ : إذا أتَيتَ ذا خُشُبٍ فَأَقِم بها ، ولا تَتَجاوَزها ، ولا تَقُل : الشّاهِدُ يَرى ما لا يَرَى الغائِبُ . قالَ : أنَا الشّاهِدُ ، وأنتَ الغائِبُ .

فَأَقامَ بِذي خُشُبٍ ، حَتّى قُتِلَ عُثمانُ ، فَقُلتُ لِجُوَيرِيَّةَ : لِمَ صَنَعَ هذَا ؟ قالَ : صَنَعَهُ عَمدا ؛ لِيُقتَلَ عُثمانُ ، فَيَدعُوَ إلى نَفسِهِ . (1)8401.نهج البلاغة :تاريخ المدينة عن غسّان بن عبد الحميد :قَدِمَ المِسوَرُ بنُ مُخرَمَةَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ وعِندَهُ أهلُ الشّامِ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : يا أهلَ الشّامِ هذا مِن قَتَلَةِ عُثمانَ ، فَقالَ المِسوَرُ : إنّي وَاللّهِ ما قَتَلتُ عُثمانَ ، ولكِن قَتَلَهُ سيرَةُ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، وكَتَبَ يَستَمِدُّكَ بِالجُندِ فَحَبَستَهُم عَنهُ حَتّى قُتِلَ ، وهُم بِالزَّرقاءَ (2) . (3)8400.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة_ في كِتابِ أبي أيّوبَ إلى مُعاوِيَةَ _: فَما نَحنُ وقَتَلَةُ عُثمانَ ! إنَّ الَّذي تَرَبَّصَ بِعُثمانَ وثَبَّطَ أهلَ الشّامِ عَن نُصرَتِهِ لَأَنتَ ، وإنَّ الَّذينَ قَتَلوهُ غَيرُ الأَنصارِ . (4)8399.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سير أعلام النبلاء عن جويرية بن أسماء :إنَّ عَمرَو بنَ العاصِ قالَ لِابنِ عَبّاسٍ : يا بَني هاشِمٍ ! لَقَد تَقَلَّدتُم بِقَتلِ عُثمانَ فَرمَ (5) الإماءِ العَوارِك (6) ، أطَعتُم فُسّاقَ العِراقِ في عَيبِهِ ، وأجزَرتُموهُ مَرّاق أهلِ مِصرَ ، وآوَيتُم قَتَلَتَهُ .

فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : إنَّما تُكَلِّمُ لِمُعاوِيَةَ ، إنَّما تُكَلِّمُ عَن رَأيِكَ ، وإنَّ أحَقَّ النّاسِ أ لّا يَتَكَلَّمَ في أمرِ عُثمانَ لَأَنتُما ! أمّا أنتَ يا مُعاوِيَةُ ، فَزَيَّنتَ لَهُ ما كانَ يَصنَعُ ، حَتّى إذا حُصِرَ طَلَبَ نَصرَكَ ، فَأَبطَأتَ عَنهُ ، وأحبَبتَ قَتلَهُ ، وتَرَبَّصتَ بِهِ . وأمّا أنتَ يا عَمرُو ، فَأَضرَمتَ عَلَيهِ المَدينَةَ ، وهَرَبتَ إلى فِلَسطينَ تَسأَلُ عَن أنبائِهِ ، فَلَمّا أتاكَ قَتلَهُ ، أضافَتكَ عَداوَةُ عَلِيٍّ أن لَحِقتَ بِمُعاوِيَةَ ، فَبِعتَ دينَكَ بِمِصرَ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ : حَسبُكَ ، عَرَّضَني لَكَ عَمرٌو ، وعَرَّضَ نَفسَهُ . (7) .


1- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1288 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 154 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 98 .
2- .الزَّرقاء : موضع بالشام بناحية معان (معجم البلدان : ج 3 ص 137) .
3- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1289 .
4- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 130 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 44 ؛ وقعة صفين : ص 368 .
5- .الفَرْم والفِرام : ما تتضيّق به المرأة من دواء ، ومَرَةٌ فرماء ومستفرِمة : وهي الَّتي تجعل الدواء في فرجها ليضيق (لسان العرب : ج 12 ص 451 «فرم») .
6- .العرَكيَّة : المرأة الفاجرة (لسان العرب : ج 10 ص 466 «عرك») .
7- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 73 الرقم 15 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 103 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 94 .

ص: 313

8398.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ المدينة_ به نقل از جعفر بن سليمان ضبعى _: جُوَيريه براى ما نقل كرد كه عثمان به دنبال معاويه فرستاد و از او يارى طلبيد .

معاويه نيز يزيد بن اسد (جدّ خالد قَسرى) را فرستاد و به او گفت : چون به ذو خُشُب رسيدى ، در آن جا بِايست و از آن ، در مگذر و [ سرخود ، كارى مكن و ]مگو : حاضر ، چيزهايى را مى بيند كه غايب نمى بيند . و گفت : من حاضرم و تو غايبى!

[يزيد بن اسد] در ذو خشب (1) ماند تا عثمان كشته شد .

به جويريه گفتم : چرا اين گونه كرد؟

گفت : به عمدْ اين گونه كرد تا عثمان كشته شود و او [ مردم را] به سوى خود بخواند .8397.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ المدينة_ به نقل از غَسّان بن عبد الحميد _: مِسوَر بن مخرمه به سوى معاويه آمد و در حالى كه شاميانْ نزدش بودند ، بر او وارد شد .

معاويه گفت : اى شاميان! اين شخص ، از كشندگان عثمان است .

مِسوَر گفت : به خدا سوگند ، من عثمان را نكشتم ؛ بلكه سيره ابو بكر و عمر ، او را كشت و به تو نامه نوشت و از تو سپاه كمكى خواست ؛ امّا تو سپاه را از او دريغ داشتى تا كشته شد ، در حالى كه آنان در زرقاء (2) بودند .8396.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمامة و السياسة_ در نامه ابو ايّوب به معاويه _: ما را با كشندگان عثمان چه كار؟ كسى كه عثمان را منتظر گذاشت و شاميان را از يارى او باز داشت ، تو هستى . آنان كه عثمان را كشتند ، افرادى غير از انصار بودند .8399.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :سير أعلام النبلاء_ به نقل از جويرية بن اسماء _: عمرو بن عاص به ابن عبّاس گفت : اى بنى هاشم! شما با كشتن عثمان ، همچون مداواى كنيزان بدكاره رفتار كرديد . در خُرده گيرى از او ، از فاسقان عراق اطاعت كرديد و او را به شورشيان مصر سپرديد تا وى را بكشند و كشندگانش را پناه داديد .

ابن عبّاس گفت : اين سخنان را براى خشنودى معاويه مى گويى . بهتر است نظر واقعى خودت را بگويى و بلكه سزاوارترين مردم به سخن نگفتن درباره عثمان ، شما دو تن هستيد .

امّا تو اى معاويه! آنچه را عثمان مى كرد ، در نظرش زينت مى دادى ؛ ولى چون محاصره شد و از تو يارى خواست ، تو [يارى رساندن به وى را] به تأخير انداختى و كشته شدنش را دوست داشتى و منتظرش گذاشتى .

و امّا تو اى عمرو! مدينه را بر ضدّ او بر افروختى و به فلسطين گريختى و از اخبارش مى پرسيدى و چون خبر كشته شدنش به تو رسيد ، دشمنى با على ، تو را به سوى معاويه كشاند و دينت را در برابر [ فرمان روايىِ ]مصر فروختى .

معاويه گفت : كافى است . عمرو ، من و خودش را در معرض كلام تو قرار داد . .


1- .دشتى است در اطراف مدينه به فاصله يك شب راه تا مدينه به سمت تبوك (معجم البلدان : ج 2 ص 372) .
2- .زَرقاء ، جايى در منطقه معان شام است (معجم البلدان : ج 3 ص 137) .

ص: 314

8398.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الخلفاء عن أبي الطُّفيل عامِر بن واثِلة الصَّحابي :إنَّهُ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : أ لَستَ مِن قَتَلَةِ عُثمانَ ؟ قالَ : لا ، ولكِن مِمَّن حَضَرَهُ فَلَم يَنصُرهُ . قالَ : وما مَنَعَكَ مِن نَصرِهِ ؟ قالَ : لَم تَنصُرهُ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أما لَقَد كانَ حَقُّهُ واجِبا عَلَيهِم أن يَنصُروهُ ! قالَ : فَما مَنَعَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ مِن نَصرِهِ ومَعَكَ أهلُ الشّامِ ؟ ! فَقالَ مُعاوِيَةُ : أما طَلبي بِدَمِهِ نُصرَةٌ لَهُ ؟ ! ! فَضَحِكَ أبُو الطُّفَيلِ ، ثُمَّ قالَ : أنتَ وعُثمانُ كَما قالَ الشّاعِرُ :

لا ألفِيَنَّكَ بَعدَ المَوتِ تَندُبُني

وفي حَياتِيَ ما زَوَّدتَني زادا (1) .


1- .تاريخ الخلفاء : ص239، الاستيعاب : ج4 ص260 الرقم3084، اُسد الغابة : ج 6 ص 177 الرقم 6035 كلاهما نحوه .

ص: 315

8429.امام صادق عليه السلام :تاريخ الخلفاء_ درباره ابو طُفَيل ، عامر بن واثله صحابى _: او بر معاويه وارد شد و معاويه به او گفت : آيا تو از كشندگان عثمان نيستى؟

گفت : نه ؛ امّا از كسانى هستم كه در [ مدينه ]حاضر بودند و يارى اش نكردند .

معاويه گفت : چه چيز ، تو را از يارى او باز داشت؟

گفت : اين كه مهاجران و انصار ، او را يارى ندادند .

معاويه گفت : آگاه باش كه يارى اش حقّى واجب بر گردن آنان بود .

گفت : اى امير مؤمنان! تو كه مردم شام را با خود داشتى ، چرا يارى اش نكردى؟

معاويه گفت : همين كه به خونخواهى او برخاسته ام ، يارى او نيست؟

ابو طفيل خنديد و سپس گفت : تو و عثمان ، مانند گفته آن شاعريد كه گفت :

تو را نبينم كه پس از مرگ ، برايم گريه مى كنى

در حالى كه در زندگى ام ، توشه اى همراهم نكردى . .

ص: 316

8123.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :قالَ عَمرُو [ بنُ العاصِ لِمُعاوِيَةَ ] : إنَّ أحَقَّ النّاسِ أن لا يَذكُرَ عُثمانَ لَأَنا وأنتَ ؛ أمّا أنَا فَتَرَكتُهُ عَيانا وهَرَبتُ إلى فِلَسطينَ ، وأمّا أنتَ فَخَذَلتَهُ ومَعَكَ أهلُ الشّامِ ، حَتّى استَغاثَ بِيَزيدَ بنِ أسَدٍ البَجَليِّ ، فَسارَ إلَيهِ . (1)8124.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفتوح عن معاوية :لَقَد نَدِمتُ عَن قُعودي عَن عُثمانَ ، وقَدِ استَغاثَ بي فَلَم اُجِبهُ . (2)8125.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في كِتابِ ابنِ عَبّاسٍ إلى مُعاوِيَةَ _: اُقسِمُ بِاللّهِ لَأَنتَ المُتَرَبِّصُ بِقَتلِهِ ، وَالمُحِبُّ لِهَلاكِهِ ، وَالحابِسُ النّاسَ قِبَلَكَ عَنهُ ، عَلى بَصيرَةٍ مِن أمرِهِ ؛ ولَقَد أتاكَ كِتابُهُ وصَريخُهُ يَستَغيثُ بِكَ ويَستَصرِخُ فَما حَفَلتَ (3) بِهِ ، حَتّى بَعَثتَ إلَيهِ مُعذِرا بِأَجرةٍ (4) ، أنتَ تَعلَمُ أنَّهُم لَن يَترُكوهُ حَتّى يُقتَلَ ، فَقُتِلَ كَما كُنتَ أرَدتَ ، ثُمَّ عَلِمتَ عِندَ ذلِكَ أنَّ النّاسَ لَن يَعدِلوا بَينَنا وبَينَكَ ، فَطَفِقتَ تَنعى عُثمانَ وتُلزِمُنا دَمَهُ ، وتَقولُ : «قُتِلَ مَظلوما» ، فَإِن يَكُ قُتِلَ مَظلوما فَأَنتَ أظلَمُ الظّالِمينَ .

ثُمَّ لَم تَزَل مُصَوِّبا ومُصَعِّدا (5) ، وجاثِما ورابِضا (6) ، تَستَغوِي الجُهّالَ ، وتُنازِعُنا حَقَّنا بِالسُّفَهاءِ ، حَتّى أدرَكتَ ما طَلَبتَ ، «وَ إِنْ أَدْرِى لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَ مَتَ_عٌ إِلَى حِينٍ» (7) . (8)8126.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ في جَوابِ مُعاوِيَةَ _: ثُمَّ ذَكرَتَ ما كانَ مِن أمري وأمرِ عُثمانَ ، فَلَكَ أن تُجابَ عَن هذِهِ ؛ لِرَحِمِكَ مِنهُ ، فَأَيُّنا كانَ أعدى لَهُ ، وأهدى إلى مَقاتِلِهِ ! أمَن بَذَلَ لَهُ نُصرَتَهُ فَاستَقعَدَهُ وَاستَكَفَّهُ ، أم مَنِ استَنصَرَهُ فَتَراخى عَنهُ ، وبَثَّ المَنونَ إلَيهِ حَتّى أتى قَدرَهُ عَلَيهِ ؟ ! كَلّا وَاللّهِ ، لَقَد يَعلَمُ اللّهُ المُعَوِّقينَ مِنكُم وَالقائِلينَ لِاءِخوانِهِم هَلُمَّ إلَينا ولا يَأتونَ البَأسَ إلّا قَليلاً (9) .

وما كُنتُ لِأَعتَذِرَ مِن أنّي كُنتُ أنقِمُ عَلَيهِ أحداثا ، فَإِن كانَ الذَّنبُ إلَيهِ إرشادي وهِدايَتي لَهُ ، فَرُبَّ مَلومٍ لا ذَنبَ لَهُ ، وقَد يَستَفيدُ الظَّنَّةَ المُتَنَصِّحُ . وما أرَدتُ إلَا الإِصلاحَ مَا استَطَعتُ ، وما تَوفيقي إلّا بِاللّهِ ، عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وإلَيهِ اُنيبُ (10) . (11) .


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 74 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 118 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 186 .
2- .الفتوح : ج 2 ص 446 .
3- .ما حَفَله ، وما حَفَلَ به ، وما احتَفَلَ به : أي ما بالَى ، والحَفْل : المبالاة (لسان العرب : ج 11 ص 159 «حفل») .
4- .في بحار الأنوار : «بأخرة». وقال الجوهري : جاء فلان بأخَرَةٍ : أي أخيرا (الصحاح : ج 2 ص 577 «أخر») .
5- .التصويب : خلاف التصعيد ، وصَوَّب رأسه : خفضه (لسان العرب : ج 1 ص 534 «صوب») . وفي الحديث «فصعَّد فيَّ النظر وصَوَّبه» : أي نظر إلى أعلاي وأسفلي يتأمّلني (النهاية : ج 3 ص 30 «صعد») .
6- .جثم الإنسان والطائر يَجثِم جَثَما وجُثوما فهو جاثِم : لزمَ مكانَه فلم يبرح . وربضَ بالمكان يَربِض : إذا لصِق به وأقام ملازما له (لسان العرب : ج 12 ص 82 «جثم» و ج 7 ص 151 «ربض») .
7- .الأنبياء : 111 .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 155 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 99 .
9- .إشارة إلى الآية 18 من سورة الأحزاب .
10- .إشارة إلى الآية 88 من سورة هود .
11- .نهج البلاغة : الكتاب 28، الاحتجاج : ج 1 ص 424 ح 90؛ نهاية الأرب : ج 7 ص 236، صبح الأعشى : ج 1 ص 230 .

ص: 317

8127.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :أنساب الأشراف :عمرو بن عاص به معاويه گفت : سزاوارترين مردم به ياد نكردن عثمان ، من و تو هستيم . امّا من : چون او را آشكارا رها كردم و به فلسطين گريختم . و امّا تو : [ چون] با آن كه مردم شام را همراه داشتى ، او را وا نهادى ، تا اين كه از يزيد بن اسد بجلى كمك خواست و او به سويش رفت .8128.عنه عليه السلام :الفتوح_ به نقل از معاويه _: از اين كه عثمان را يارى نكردم ، پشيمان گشته ام ، كه او از من يارى جست و من پاسخش ندادم .8129.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ در نامه ابن عبّاس به معاويه _: به خدا سوگند مى خورم كه تو ، مرگش را انتظار مى كشيدى و دوستدار هلاكتش بودى و مردمت را از كمكش باز داشته بودى ، با آن كه از ماجرايش آگاه بودى . نامه و فرياد كمك خواهى اش به تو رسيده بود و از تو يارى مى جست و تو اعتنايى نكردى و در آخر ، [ تنها] پيكى را براى عذرخواهى فرستادى .

تو مى دانستى كه آنان او را رها نمى كنند تا به قتلش برسانند . او همان گونه كه مى خواستى ، كشته شد . و مى دانستى كه مردم ، ما را با تو برابر نمى نهند . از اين رو ، مرگ عثمان را دستاويز خود قرار دادى و خونش را به گردن ما انداختى و گفتى : او مظلومانه كشته شد! اگر او مظلومانه كشته شده باشد ، پس تو ظالم ترينِ ظالمانى .

پس از آن ، پيوسته بالا و پايين كردى و اين در و آن در زدى ؛ نادانان را فريب دادى و با نابخردان ، در حقّ ما ستيزه نمودى تا به آنچه خواستى ، رسيدى و «نمى دانم . شايد آن ، آزمونى براى شما باشد و برخوردارى اى تا زمانى معيّن» .8130.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش در پاسخ به معاويه _: سپس از آنچه ميان من و عثمان بود ، ياد كردى . تو حق دارى كه در اين باره پاسخت دهند ؛ زيرا با او خويشاوندى . امّا كدام يك از ما با او دشمن تر بود و او را به هلاكتگاهش رهنمون تر؟ كسى كه كمكش را ارزانى اش داشت ؛ ولى عثمان از او خواست كه بنشيند و دست كشد ، يا كسى كه چون از او كمك خواست ، سستى كرد و مرگ را به سوى او كشانْد ، تا آن كه سرنوشتش در رسيد؟

نه به خدا! همانا خدا كارشكنان شما را مى شناسد و نيز آنان را كه به برادران خود مى گفتند : نزد ما بياييد . و جز اندكى به كارزار نمى آمدند . (1)

من ، از اين كه از عثمان به خاطر بدعت هايش انتقاد مى كردم ، پوزش نمى خواهم و اگر گناه من ، ارشاد و راهنمايى اوست . پس بسى سرزنش شده اى كه گناهى براى او نيست ، گاه ، آن كه بسيار اندرز دهد ، در معرض تهمت است . و من ، جز اصلاحْ تا سر حدّ توان نمى خواهم و موفّقيتم نيز با خداست . بر او توكّل كردم و به سوى او باز مى گردم (2) . .


1- .اشاره است به آيه 18 سوره احزاب : «قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنكُمْ وَ الْقَآئلِينَ لِاءِخْوَ نِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا وَ لَا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَا قَلِيلاً» .
2- .اقتباس از آيه 88 سوره هود است : «إِنْ أُرِيدُ إِلَا الْاءِصْلَ_حَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ مَا تَوْفِيقِى إِلَا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ» .

ص: 318

8126.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: فَوَاللّهِ ما قَتَلَ ابنَ عَمِّكَ غَيرُكَ ، وإنّي أرجو أن اُلحِقَكَ بِهِ عَلى مِثلِ ذَنبِهِ ، وأعظَمَ مِن خَطيئَتِهِ . (1)8127.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: أمّا إكثارُكَ الحِجاجَ عَلى عُثمانَ وقَتَلَتِهِ ؛ فَإِنَّكَ إنَّما نَصَرتَ عُثمانَ حَيثُ كانَ النَّصرُ لَكَ ، وخَذَلتَهُ حَيثُ كانَ النَّصرُ لَهُ ، وَالسَّلامُ . (2)5 / 15حَجُّ عائِشَةَ في حَصرِ عُثمانَ8130.امام كاظم عليه السلام :تاريخ المدينة عن يحيى بن سعيد الأنصاري :حَدَّثَني عَمّي _ أو عَمٌّ لي _ قالَ : بَينَما أنَا عِندَ عائِشَةَ _ وعُثمانُ مَحصورٌ ، وَالنّاسُ مُجَهِّزونَ لِلحَجِّ _ إذ جاءَ مَروانُ ، فَقالَ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَقرَأُ عَلَيكِ السَّلامَ ورَحمَةَ اللّهِ ، ويَقولُ : رُدّي عَنِّي النّاسَ ؛ فَإِنّي فاعِلٌ وفاعِلٌ ، فَلَم تُجِبهُ .

فَانصَرَفَ وهُوَ يَتَمَثَّلُ بِبَيتِ الرَّبيعِ بنِ زِيادٍ العَبَسي :

وحَرَّقَ قَيسٌ عَلَيَّ البِلا

دَ حَتّى إذَا اشتَعَلت أجذَما

فَقالَت : رُدّوا عَلَيَّ هذَا المُتَمَثِّلَ ، فَرَدَدناهُ .

فَقالَت _ وفي يَدِها غِرارَةٌ (3) لَها تُعالِجُها _ : وَاللّهِ ، لَوَدِدتُ أنَّ صاحِبَكَ الَّذي جِئتَ مِن عِندِهِ في غِرارَتي هذِهِ ، فَأَوكَيتُ عَلَيها ، فَأَلقَيتُها فِي البَحرِ . (4) .


1- .العقد الفريد : ج 3 ص 330 ، شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 84 نحوه ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 125 ح 414 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 37 ، الاحتجاج : ج 1 ص 428 ح 92 .
3- .الغِرارة : الجُوالق ، [وهو وعاءٌ من الأوعية معروف] واحدة الغرائِر (لسان العرب : ج 5 ص 18 «غرر») .
4- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1172 وراجع أنساب الأشراف : ج 6 ص 192 والطبقات الكبرى : ج 5 ص 36 وشرح نهج البلاغة : ج 3 ص 7 والشافي : ج 4 ص 241 وقرب الإسناد : ص 26 ح 89 .

ص: 319

5 / 15 حج گزارى عايشه به هنگام محاصره عثمان

8131.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: به خدا سوگند ، كسى جز تو پسر عمويت را نكشت و من اميد دارم كه تو را با گناهى همچون او و خطايى بزرگ تر از خطاى او ، به وى ملحق كنم .8132.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: امّا پرگويى ات درباره عثمان و كشندگان وى : تو عثمان را هنگامى يارى كردى كه به سود خودت بود و آن گاه كه به سود او [ و نه تو ]بود ، او را وا نهادى . و السلام!5 / 15حج گزارى عايشه به هنگام محاصره عثمان8135.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از يحيى بن سعيد انصارى _: عمويم برايم نقل كرد كه : نزد عايشه بودم و عثمان در محاصره بود . مردم [ نيز] آماده حج مى شدند . مروان آمد و گفت : اى مادر مؤمنان! امير مؤمنان (عثمان) به تو سلام و رحمت خداوند را مى رساند و مى گويد : مردم را از من باز گردان كه هر چه بگويى ، مى كنم .

امّا عايشه پاسخ نداد .

مروان ، در حالى كه باز مى گشت ، شعر ربيع بن زياد عَبْسى را مَثَل آورْد :

و قيس ، شهرها را بر ضدّ من بر افروخت

و چون زبانه كشيد ، از يارى ام باز ايستاد .

عايشه گفت : او را باز گردانيد .

پس ، او را باز گردانديم . عايشه ، در حالى كه جوالى در دستش بود و آن را اصلاح مى كرد ، گفت : به خدا سوگند ، دوست داشتم رفيقت ( عثمان) _ همو كه از نزدش آمده اى _ ، در اين جوالم بود و درِ آن را مى بستم و در دريا مى انداختم .

.

ص: 320

8131.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :صارَ مَروانُ إلى عائِشَةَ ، فَقالَ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! لَو قُمتِ فَأصلَحتِ بَينَ هذَا الرَّجُلِ وبَينَ النّاسِ !

قالَت : قَد فَرَغتُ مِن جِهازي ، وأنَا اُريدُ الحَجَّ .

قالَ : فَيَدفَعُ إلَيكِ بِكُلِّ دِرهَمٍ أنفَقتِهِ دِرهَمَينِ !

قالَت : لَعَلَّكَ تَرى أنّي في شَكٍّ مِن صاحِبِكَ ! ! أما وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّهُ مُقَطَّعٌ في غِرارَةٍ مِن غِرائِري ، وأنّي اُطيقُ حَملَهُ ، فَأَطرَحُهُ فِي البَحرِ . (1)8132.امام باقر عليه السلام :الفتوح :عَزَمَت عائِشَةُ عَلَى الحَجِّ ، وكانَ بَينَها وبَينَ عُثمانَ قَبلَ ذلِكَ كَلامٌ ؛ وذلِكَ أنَّهُ أخَّرَ عَنها بَعضَ أرزاقِها إلى وَقتٍ مِنَ الأَوقاتِ فَغَضِبتَ ، ثُمَّ قالَت : يا عُثمانُ ! أكَلتَ أمانَتَكَ ، وضَيَّقتَ رَعِيَّتَكَ ، وسَلَّطتَ عَلَيهِمُ الأَشرارَ مِن أهلِ بَيتِكَ ، لا سَقاكَ اللّهُ الماءَ مِن فَوقِكَ ، وحَرَمَكَ البَركَةَ مِن تَحتِكَ ! أما وَاللّهِ لَولَا الصَّلَواتُ الخَمسُ لَمَشى إلَيكَ قَومٌ ذو ثِيابٍ وبَصائِر ، يَذبَحوكَ كَما يُذبَحُ الجَمَلُ .

فَقالَ لَها عُثمانُ : «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَ__لِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْ_ئا وَ قِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّ خِلِينَ» (2) . (3) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 وراجع الإيضاح : ص 264 .
2- .التحريم : 10 .
3- .الفتوح : ج 2 ص 421 .

ص: 321

8133.امام صادق عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :مروان به نزد عايشه آمد و گفت : اى مادر مؤمنان! كاش به اصلاح ميان اين مرد با مردم برمى خاستى!

گفت : من ، بارَم را بسته ام و عازم حجّم .

گفت : در برابر هر درهمى كه هزينه كرده اى ، دو درهم به تو پرداخته مى شود .

گفت : گويى تو مى پندارى كه من درباره رفيقت (عثمان) ، ترديد دارم! آگاه باش كه به خدا سوگند ، دوست داشتم او تكّه تكّه شده ، در جوالى از اين جوال هايم بود و من مى توانستم او را حمل كنم تا در دريايش بيفكنم .8430.تفسير قمى ( _ ذيل آيه «و هيچ چيز نيست مگر آن كه . . .» _ ) الفتوح :عايشه قصد حج كرد و پيش از آن ، ميان او و عثمان ، بگو مگويى بود ؛ زيرا عثمان ، روزى و سهم مقرّر عايشه را به تأخير انداخته و آن را به وقتى ديگر موكول كرده بود .

عايشه [ نيز] خشمناك شده و گفته بود : اى عثمان! امانتى را كه در نزد تو بود ، خوردى و بر رعيّتت تنگ گرفتى و اشرار خاندانت را بر آنان مسلّط كردى . خداوند ، آب را از آسمان به تو نرسانَد و بركت زمين را از تو محروم بدارد! به خدا سوگند كه اگر نمازهاى پنجگانه[ ات ]نبود ، گروهى با پوشش و سلاح به سويت مى آمدند و تو را چون شتر نر ، ذبح مى كردند .

عثمان [ نيز] به او گفت : «خداوند براى كسانى كه كفر ورزيدند ، زنان نوح و لوط را مَثَل آورده كه هر دو ، در نكاح دو بنده از شايستگان ما بودند و به آن دو خيانت كردند و كارى از دست شوهرانشان در برابر [ عذاب ]خدا ساخته نبود ، و گفته شد : همراه داخل شوندگان ، داخل آتش شويد» . .

ص: 322

8431.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الفتوح_ في ذِكرِ خُروجِ عائِشَةَ إلَى الحَجِّ لَمّا حوصِرَ عُثمانُ واُشرِفَ عَلَى القَتلِ ومَقالِها فيهِ _: ... ثُمَّ إنَّها خَرَجَت تُريدُ مَكَّةَ ، فَلَقِيَهَا ابنُ عَبّاسٍ ، فَقالَت لَهُ : يَا ابنَ عَبّاسٍ ، إنَّكَ قَد اُوتيتَ عَقلاً وبَيانا ، فَإِيّاكَ أن تَرُدَّ النّاسَ عن قَتلِ هذَا الطّاغي ؛ عُثمانَ ؛ فَإِنّي أعلَم أنَّهُ سَيَشأَمُ (1) قَومَهُ كما شَأَمَ أبو سُفيانَ قَومَهُ يَومَ بَدرٍ . (2)8432.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن ابن عبّاس :قالَ لي عُثمانُ : إنّي قَدِ استَعمَلتُ خالِدَ بنَ العاصِ بنِ هِشامٍ عَلى مَكَّةَ ، وقَد بَلَغَ أهلَ مَكَّةَ ما صَنَعَ النّاسَ ، فَأَنَا خائِفٌ أن يَمنَعوهُ المَوقِفَ ، فَيَأبى ، فَيُقاتِلَهُم في حَرَمِ اللّهِ _ جَلَّ وعَزَّ _ وأمنِهِ ! وإنَّ قَوما جاؤوا مِن كُلِّ فَجٍّ عَميقٍ لِيَشهَدوا مَنافِعَ لَهُم ، فَرَأَيتُ أن اُوَلِّيَكَ أمرَ المَوسِمِ ... .

فَخَرَجَ ابنُ عَبّاسٍ ، فَمَرَّ بِعائِشَةَ في الصُّلصُلِ (3) ، فَقالَت : يَابنَ عَبّاسٍ ! أنشَدَكَ اللّهُ فَإِنَّكَ قَد اُعطيتَ لِسانا إزعيلاً (4) _ أن تُخَذِّلَ عَن هذَا الرَّجُلِ ، وأن تَشُكَّكَ فيهِ النّاسُ؛ فَقَد بانَت لَهُم بَصائِرُهُم وأنهَجَت ، ورَفَعَت لَهُمُ المِنارُ ، وتَحَلَّبوا (5) مِنَ البُلدانِ لِأَمرٍ قَد حُمَّ . وقَد رَأَيتُ طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ قَدِ اتَّخَذَ عَلى بُيوتِ الأموالِ وَالخَزائِنِ مَفاتيحَ ، فَإن يَلِ يَسرِ بِسيرَةِ ابنِ عَمِّهِ أبي بَكرٍ .

قالَ : قُلتُ : يا اُمَّه ! لَو حَدَثَ بِالرَّجُلِ حَدَثٌ ما فَزَعَ النّاسُ إلّا إلى صاحِبِنا ! !

فَقالَت : إيها عَنكَ ! إنّي لَستُ اُريدُ مُكابَرَتَكَ ، ولا مُجادَلَتَكَ . (6) .


1- .شأمَ فلان أصحابَه : إذا أصابهم شُؤمٌ من قِبَلِه (لسان العرب : ج 12 ص 315 «شأم») .
2- .الفتوح : ج 2 ص 422 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 193 ؛ الجمل : ص 149 عن محمّد بن إسحاق والمدائني وأبي حذيفة وفيهما إلى «الطاغي عثمان» .
3- .الصُلْصُل : موضع على سبعة أميال من المدينة . منزل رسول اللّه صلى الله عليه و آله يوم خرج من المدينة إلى مكّة عام الفتح (تاج العروس : ج 15 ص 410 «صلل») .
4- .إزعيل : نشيط (لسان العرب : ج 11 ص 303 «زعل») .
5- .حَلَبَ القَومُ : اجتمعوا وتألّبوا من كلّ وجه (تاج العروس : ج 1 ص 438 «حلب») .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 407 ، شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 6 نحوه .

ص: 323

8433.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الفتوح_ در يادكردِ بيرون رفتن عايشه [ از مدينه ]به قصد حج و سخنان او ، هنگامى كه عثمان در محاصره و نزديك كشته شدن بود _: ... سپس عايشه به قصد مكّه بيرون رفت و ابن عبّاس را ديد . به او گفت : اى ابن عبّاس! به تو عقل و زبان داده شده است . پس مبادا مردم را از كشتن اين طغيانگر ، عثمان ، باز دارى . من مى دانم كه او بلاى خاندانش مى شود ، آن گونه كه ابو سفيان در ماجراى بدر ، گروهش را دچار بلا ساخت .8138.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن عبّاس _: عثمان به من گفت : خالد بن عاص بن هشام را بر مكّه گمارده ام و خبر آنچه مردم كرده اند ، به مكّيان رسيده است . مى ترسم كه او را از برگزارى حج ، باز دارند و او نيز نپذيرد و با آنان در حرم خداى عز و جل و محلّ امن الهى بجنگد ؛ در حالى كه مردم از دورترين نقطه ها مى آيند تا شاهد منافع خود باشند . از اين رو به نظرم رسيد كه سرپرستى امور حج را به تو بسپارم ... .

ابن عبّاس ، بيرون آمد و در صُلصُل (1) بر عايشه گذشت .

عايشه گفت : اى ابن عبّاس! تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا اين مرد را با زبانِ گويايت رها كنى و مردم را درباره اش به ترديد اندازى ؛ زيرا مردمْ درباره او بينا گشته و راه خود را به روشنى يافته اند و از هر سو به كارى كه مقدّر و حتمى شده ، گرد آمده اند و ديدم كه طلحة بن عبيد اللّه ، كليدهاى بيت المال و خزانه را تحويل گرفته است و اگر او خليفه شود ، به سيره پسر عمويش ابو بكر رفتار مى كند .

ابن عبّاس مى گويد : گفتم : اى مادر! اگر بر سر اين مردْ بلايى بيايد ، مردم جز به سَرور ما [ على عليه السلام ] روى نمى آورند .

گفت : بس كن ، كه من نمى خواهم با تو كشمكش و ستيزه كنم . .


1- .صُلصُل ، مكانى در هفت ميلى مدينه است كه در سال فتح مكّه ، محلّ فرود آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله در روز بيرون آمدنش از مدينه به سوى مكّه بود (تاج العروس : ماده «صلل») .

ص: 324

8139.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبيد بن عمرو القرشي :خَرَجَت عائِشَةُ وعُثمانُ مَحصورٌ ، فَقَدِمَ عَلَيها مَكَّةَ رَجُلٌ يُقالُ لَهُ : أخضَرُ ، فَقالَت : ما صَنَعَ النّاسُ ؟

فَقالَ : قَتَلَ عُثمانُ المِصرِيّينَ .

قالَت : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ! أ يَقتُلُ قَوما جاؤوا يَطلُبونَ الحَقَّ ، ويُنكِرونَ الظُّلمَ ! وَاللّهِ لا نَرضى بِهذا .

ثُمَّ قَدِمَ آخَرُ ، فَقالَت : ما صَنَعَ النّاسُ ؟

قالَ : قَتَلَ المِصرِيّونَ عثمانَ .

قَالَت : العَجَبُ لِأَخضَرَ ؛ زَعَمَ أنَّ المَقتولَ هُوَ القاتِلُ ! فَكانَ يُضرَبُ بِهِ المَثلُ : «أكذَبُ مِن أخضَرَ» . (1)8140.عنه عليه السلام ( _ مِن وَصِيَّتِهِ لابنِهِ الحسينِ عليه السلام _ ) تاريخ اليعقوبي :كانَت عائِشَةٌ بِمَكَّةَ ، _ خَرَجَت قَبلَ أن يُقتَلَ عُثمانُ _ فَلَمّا قَضَت حَجَّهَا انصَرَفَت راجِعَةً ، فَلَمّا صارَت في بَعضِ الطَّريقِ لَقِيَها ابنُ اُمِّ كِلابٍ ، فَقالَت لَهُ : ما فَعَلَ عُثمانُ ؟ قال : قُتِلَ . قالَت : بُعدا وسُحقا ! قالَت : فَمَن بايَعَ النّاسُ ؟ قال : طَلحَةَ . قالَت : إيها ذُو الإِصبَعِ .

ثُمَّ لَقِيَها آخَرُ ، فَقالَت : ما فَعَلَ النّاسُ ؟ قال : بايَعوا عَلِيّا .

قالَت : وَاللّهِ ، ما كُنتُ اُبالي أن تَقَعَ هذِهِ عَلى هذِهِ . (2) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 449 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 180 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 18 عن أبي يوسف الأنصاري ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 215 كلاهما نحوه .

ص: 325

8141.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبيد بن عمرو قرشى _: عايشه [ از مدينه ]بيرون رفت ، در حالى كه عثمان در محاصره بود . در مكّه مردى به نام اخضر به نزدش آمد . عايشه به او گفت : مردم چه كردند؟

گفت : عثمان ، مصريان را كشت .

گفت : إنّا للّه و إنّا إليه راجعون! آيا گروهى را كه به طلب حق آمده اند و به انكار ظلم برخاسته اند ، مى كشد؟! به خدا سوگند ، به اين كار ، رضايت نمى دهيم .

سپس شخص ديگرى آمد . عايشه از او پرسيد : مردم چه كردند؟

گفت : مصريان ، عثمان را كشتند .

گفت : شگفتا از اخضر! مقتول را قاتل پنداشته است !

از اين رو ، به اخضر ، مَثَل مى زنند و مى گويند : دروغگوتر از اخضر .8142.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :عايشه در مكّه بود . او پيش از كشته شدن عثمان ، از مدينه بيرون آمده بود . چون حجّش را به پايان برد ، باز گشت و در ميان راه به ابن اُمّ كِلاب برخورد . به او گفت : عثمان چه كرد؟

گفت : كشته شد .

گفت : از رحمت خدا دور باشد!

سپس پرسيد : مردم با چه كسى بيعت كردند؟

گفت : با طلحه .

گفت : به خوب كسى رسيد ، صاحب انگشت [ كه در جهاد ، قطع شد] .

سپس كس ديگرى او را ديد . از او نيز پرسيد كه مردم چه كردند؟

گفت : با على بيعت كردند .

گفت : به خدا سوگند ، به خاطرم نمى رسيد كه كار به اين جا بكشد . .

ص: 326

8136.امام جواد عليه السلام :تاريخ الطبري عن أسد بن عبد اللّه عمّن أدرك من أهل العلم :إنَّ عائِشَةَ لَمَّا انتَهَت إلى سَرِفٍ (1) _ راجِعَةً في طَريقِها إلى مَكَّةَ _ لَقِيَها عَبدُ بنِ اُمِّ كلابٍ _ وهُوَ عَبدُ بنِ أبي سَلَمَةَ ؛ يُنسَبُ إلى اُمِّهِ _ فَقالَت لَهُ : مَهيَم (2) ؟

قالَ : قَتَلوا عُثمانَ ، فَمَكَثوا ثَمانِيا .

قالَت : ثُمَّ صَنَعوا ماذا ؟

قالَ : أخَذَها أهلُ المَدينَةِ بِالاِجتِماعِ ، فَجازَت بِهِمُ الاُمورُ إلى خَيرِ مَجازٍ ، اِجتَمَعوا عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ .

فَقالَت : وَاللّهِ ، لَيتَ أنَّ هذِهِ انطَبَقَت عَلى هذِهِ إن تَمَّ الأَمرُ لِصاحِبِكَ ! رُدّوني رُدّوني . فَانصَرَفَت إلى مَكَّةَ وهِيَ تَقولُ : قُتِلَ وَاللّهِ عُثمانُ مَظلوما ، وَاللّهِ لَأَطلُبَنَّ بِدَمِهِ .

فَقالَ لَهَا ابنُ اُمِّ كِلابٍ : ولِمَ ؟ فَوَاللّهِ إنَّ أوَّلَ مَن أمالَ حَرفَهُ لَأَنتِ ! ولَقَد كُنتِ تَقولينَ : اُقتُلوا نَعثَلاً فَقَد كَفَر !

قالَت : إنَّهُمُ استَتابوهُ ثُمَّ قَتَلوهُ ، وقَد قُلتُ وقالوا ، وقَولِيَ الأَخيرُ خَيرٌ مِن قَولِيَ الأَوَّلِ .

فَقالَ لَهَا ابنُ اُمِّ كِلابٍ :

فَمِنكِ البَداءُ ومِنكِ الغَيرُ

ومِنكِ الرِّياحُ ومِنكِ المَطَر وأنتِ أمَرتِ بِقَتلِ الإِمامِ

وقُلتِ لَنا إنَّهُ قَد كَفَر فَهَبنا أطَعناكِ في قَتلِهِ

وقاتِلُهُ عِندَنا مَن أمَر (3) .


1- .سَرِف : موضع على ستّة أميال من مكّة، وقيل : سبعة، وتسعة، واثني عشر، تزوّج به رسول اللّه صلى الله عليه و آله ميمونة بنت الحارث وهناك توفّيت (معجم البلدان : ج 3 ص 212).
2- .مَهْيَم : كلمة يمانيّة معناها : ما أمرك ، وما هذا الَّذي أرى بك ، ونحو من هذا الكلام (لسان العرب : ج 12 ص 565 «مهيم») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 458 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 312 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 71 وفيه «فقال عبيد : عذرٌ واللّه ضعيف يا اُمّ المؤمنين ...» بعد «قولي الأوّل» ، الفتوح : ج 2 ص 437 وفيه «فقال لها عبيد بن اُمّ كلاب : هذا واللّه التخليط يا اُمّ المؤمنين ...» بعد «واللّه لأطلبنّ بدمه» وكلاهما نحوه وراجع تذكرة الخواصّ : ص 69 .

ص: 327

8137.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از اسد بن عبد اللّه ، از عالِمى كه محضرش را درك كرده بود _: چون عايشه در راه بازگشت از مكّه به سَرِف (1) رسيد ، عبد بن اُمّ كلاب (2) او را ديد . عايشه به وى گفت : چه خبر؟

گفت : عثمان را كشتند و هشت روز درنگ كردند .

پرسيد : سپس چه كردند؟

گفت : اهالى مدينه اجتماع كردند و كارشان سرانجامى نيك يافت . آنان بر على بن ابى طالب ، اتّفاق كردند .

گفت : اگر كار براى سَرورت به انجام رسد ، خدا كند كه اين [ آسمان] بر اين [ زمين ]فرود آيد! مرا باز گردانيد ، مرا باز گردانيد .

آن گاه به سوى مكّه باز گشت و مى گفت : به خدا سوگند ، عثمانْ مظلومانه كشته شد . به خدا سوگند ، به خونخواهى اش برمى خيزم .

ابن امّ كلاب گفت : براى چه؟ به خدا سوگند ، تو نخستين كسى هستى كه سخن خود را تغيير مى دهى و تو بودى كه مى گفتى : پير خِرِفت را بكُشيد كه كافر شده است!

[عايشه] گفت : آنها او را توبه دادند ؛ سپس وى را كشتند . من گفتم و آنان گفتند ، و گفته اكنونم ، از گفته پيشينم بهتر است .

ابن امّ كلاب به وى گفت :

از تو تصميم و از تو تغيير است

از تو باد و از تو باران است . به قتل خليفه فرمان دادى

آن هنگام كه گفتى كفر ورزيده است . پس بپذير كه در قتل عثمان ، از تو اطاعت كرديم

قاتلش نزد ما كسى است كه فرمان داد . .


1- .سَرِف ، محلّى در شش ميلى مكّه است . هفت ، نُه و دوازده ميلى نيز گفته شده است . پيامبر خدا در اين محل با ميمونه ، دختر حارث ، ازدواج كرد (معجم البلدان : ج 3 ص 212) .
2- .او عبد بن ابى سلمه است كه به مادرش نسبت داده مى شود .

ص: 328

M2731_T1_File_2142401

5 / 16دِفاعُ الإِمامِ عَن عُثمانَ8141.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في دِفاعِهِ عَن عُثمانَ _: وَاللّهِ ، لَقَد دَفَعتُ عَنهُ حَتّى خَشيتُ أن أكونَ آثِما . (1)8142.امام على عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :قالَ مَروانُ : ما كانَ في القَومِ أدفَعُ عَن صاحِبِنا مِن صاحِبِكُم _ يَعني عَلِيّا عَن عُثمانَ _ .

فَقُلتُ : ما بالُكُم تَسُبّونَهُ عَلَى المَنابِرِ ؟ !

قالَ : لا يَستَقيمُ الأَمرُ إلّا بِذلِكَ . (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 240 .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 460 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 438 كلاهما عن عمر بن عليّ بن الحسين ، أنساب الأشراف: ج 2 ص 407 عن عمر بن عليّ وفيه «أكفّ» بدل «أدفع» ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 220 عن عمرو بن عليّ بن الحسين .

ص: 329

5 / 16 دفاع امام از عثمان

5 / 16دفاع امام از عثمان8145.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در دفاعش از عثمان _: به خدا سوگند ، آن قدر از او دفاع كردم كه ترسيدم به گناه افتم .8146.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لَمّا سَألَهُ الحسنُ بنُ عليٍّ عليهما السلام: ي ) امام زين العابدين عليه السلام :مروان گفت : در ميان مردم ، هيچ كس چون بزرگ شما از بزرگ ما دفاع نكرد . منظور او دفاع على عليه السلام از عثمان بود .

گفتم : «پس چرا بر منبرها او را دشنام مى دهيد؟» .

گفت : چون كار [ حكومت ] ، جز با آن ، برپا نمى شود .

.

ص: 330

8143.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن حكيم بن جابر :قالَ عَلِيٌّ لِطَلحَةَ : أنشَدَكَ اللّهُ إلّا رَدَدتَ النّاسَ عَن عُثمانَ ! قالَ : لا وَاللّهِ حَتّى تُعطي بَنو اُمَيَّةَ الحَقَّ مِن أنفُسِها . (1)8144.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ المدينة عن الكلبي :أرسَلَ عُثمانُ إلى عَلِيِّ رضى الله عنه يُقرِئُهُ السَّلامَ ويَقولُ : إنَّ فُلانا _ يَعني طَلحَةَ _ قَد قَتَلَني بِالعَطَشِ ! والقَتلُ بِالسِّلاحِ أجمَلُ مِنَ القَتلِ بِالعَطَشِ .

فَخَرَجَ عَلِيٌّ رضى الله عنه يَتَوَكَّأُ عَلى يَدِ المُسوّرِ بنِ مُخرَمَةَ ، حَتّى دَخَلَ عَلى ذلِكَ الرَّجُلِ وهُوَ يَتَرامى بِالنَّبلِ ، عَلَيهِ قَميصٌ هِرَويٌّ . فَلَمّا رَآهُ تَنَحّى عَن صَدرِ الفِراشِ ، ورَحَّبَ بِهِ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ رضى الله عنه : إنَّ عُثمانَ أرسَلَ إلَيَّ أنَّكُم قَد قَتَلتُموهُ بِالعَطَشِ ، وإنَّ ذلِكَ لَيسَ يَحسُنُ ، وأنَا اُحِبُّ أن تُدخِلَ عَلَيهِ الماءَ .

فَقالَ : لا وَاللّهِ ، ولا نُعمَةَ عَينٍ ! لا نَترُكُهُ يَأكُلُ ويَشرَبُ .

فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : ما كُنتُ أرى أنّي اُكَلِّمُ أحَدا مِن قُرَيشٍ في شَيءٍ فَلا يَفعَلُ ! !

فَقالَ : وَاللّهِ ، لا أفعَلُ ! وما أنتَ مِن ذلِكَ في شَيءٍ يا عَلِيُّ .

فَقامَ عَلِيٌّ رضى الله عنه غَضبانَ ، وقالَ : لَتَعلَمَنَّ بَعدَ قَليلٍ أكونُ مِن ذلِكَ في شَيءٍ أم لا ! ! ... [وفي روايةِ ابنِ السّائِبِ :] سَتَعلَمُ يَابنَ الحَضرَمِيَّةِ أكونُ في ذلِكَ مِن شَيءٍ أم لا ! !

وخَرَجَ عَلِيٌّ رضى الله عنه مُتَوَكِّئا عَلَى المِسوَرِ ، فَلَمَّا انتَهى إلى مَنزِلِهِ التَفَت إلَى المُسوّرِ فَقالَ : أما وَاللّهِ لَيصلَيَنَّ حَرَّها ، ولَيَكونَنَّ بَردُها وحَرُّها لِغَيرِهِ ، ولَتَترُكَنَّ يَداهُ مِنها صِفرا . وبَعَثَ ... ابنَهُ إلى عُثمانَ بِراوِيَةٍ مِن ماءٍ . (2)راجع : ص 272 (نقض التوبة والمعاهدة) .

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 405 ، شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 5 ؛ الأمالي للطوسي : ص 715 ح 1517 عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري .
2- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1202 ؛ الجمل : ص 145 نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 385 و386 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 148 و ص 153 و154 .

ص: 331

8146.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به حسن بن على عليه السلام كه عرض كرد : ) تاريخ الطبرى_ به نقل از حكيم بن جابر _: على عليه السلام به طلحه فرمود : «تو را به خدا ، مردم را از عثمانْ باز دار!» .

[ طلحه] گفت : به خدا سوگند ، اين كار را نمى كنم تا اين كه بنى اميّه به سوى حق باز آيند .8434.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از كلبى _: عثمان به دنبال على عليه السلام فرستاد و او را سلام رساند و گفت : فلانى (يعنى : طلحه) مرا با تشنگى از پاى در آورْد! كشتن با اسلحه ، زيباتر از كشتن با تشنگى است .

على عليه السلام بيرون آمد و در حالى كه به دست مِسوَر بن مَخْرَمه تكيه داده بود ، بر طلحه وارد شد . طلحه تير مى انداخت و پيراهن هراتى به تن داشت . چون على عليه السلام را ديد ، از بالاى جايگاه ، كنار رفت و به او خير مقدم گفت .

على عليه السلام به او فرمود : «عثمان به من پيام داده كه او را با تشنگى از پاى در آورده ايد و اين نيكو نيست و من دوست دارم كه به او آب رسانده شود» .

طلحه گفت : به خدا سوگند ، پذيرفته نمى شود . حتّى اگر تو بگويى ، نمى گذاريم او بخورد و بياشامد .

على عليه السلام فرمود : «گمان نمى كردم كه با كسى از قريش درباره چيزى گفتگو كنم و او نپذيرد» .

گفت : به خدا سوگند ، اين كار را نمى كنم و تو _ اى على _ در اين باره كاره اى نيستى .

پس ، على عليه السلام خشمگينانه برخاست و فرمود : «به زودى خواهى دانست كه من در اين باره كاره اى هستم يا نه ...» . (1)

على عليه السلام در حالى كه دست بر شانه مِسوَر داشت ، بيرون آمد و چون به خانه اش رسيد ، به مسور رو كرد و فرمود : «آگاه باش كه به خدا سوگند ، [ طلحه] به عقوبتش مى رسد و منافعش براى ديگران است و دستانش از آن ، تهى مى ماند و ...» .

امام عليه السلام پسرش را با مشك آب به سوى عثمان روانه كرد .ر . ك : ص 273 (شكستن توبه و پيمان) .

.


1- .در نقل ابن سائب كلبى آمده است كه : «اى زاده زن حضرميّه! به زودى خواهى دانست كه در اين باره كاره اى هستم يا نه» .

ص: 332

5 / 17خُروجُ الإِمامِ مِنَ المَدينَةِ8147.امام صادق عليه السلام :تاريخ المدينة عن الشَّعبي :لَمّا قَدِمَ أهلُ مِصرَ المَرَّةَ الثانِيَةَ ، صَعِدَ عُثمانُ المِنبَرَ ، فَحَصَبوهُ (1) ، وجاءَ عَلِيٌّ رضى الله عنهفَدَخَلَ المَسجِدَ . فَقالَ عُثمانُ : يا عَلِيُّ ! قَد نَصَبتَ القِدرَ عَلى أثافٍ (2) ؟

قالَ : ما جِئتُ إلّا وأنَا اُريدُ أن اُصلِحَ أمرَ النّاسِ ، فَأَمّا إذَا اتَّهَمتَني فَسَأَرجِعُ إلى بَيتي . (3)8148.امام كاظم عليه السلام :الإمامة والسياسة :لَمَّا اشتَدَّ الطَّعنُ عَلى عُثمانَ ، استَأذَنَهُ عَلِيٌّ في بَعضِ بَواديهِ يَنتَحي إلَيها ، فَأَذِن لَهُ .

وَاشتَدَّ الطَّعنُ عَلى عُثمانَ بَعدَ خُروجِ عَلِيٍّ ، ورَجَا الزُّبَيرُ وطَلحَةُ أن يُميلا إلَيهِما قُلوبَ النّاسِ ، ويَغلِبا عَلَيهِم ، وَاغتَنَما غَيبَةَ عَلِيٍّ .

فَكَتَبَ عُثمانُ إلى عَلِيٍّ _ إذِ اشتَدَّ الطَّعنُ عَلَيهِ _ : أمّا بَعدُ ، فَقَد بَلَغَ السَّيلُ الزُّبى ، وجاوَزَ الحِزامُ الطُّبيَينِ (4) ، وَارتَفَعَ أمرُ النّاسِ في شَأني فَوقَ قَدرِهِ ! وزَعَموا أنَّهُم لا يَرضَونَ دونَ دَمي ، وطَمِعَ فِيَّ مَن لا يَدفَعُ عَن نَفسِهِ .

وإنَّكَ لَم يَفخَر عَلَيكَ كَفاخِرٍ

ضَعيفٍ ولَم يَغلِبكَ مِثلُ مُغَلَّبِ

وقَد كانَ يُقالُ : أكلُ السَّبُعِ خَيرٌ مِنِ افتِراسِ الثَّعلَبِ ، فَأَقبِل عَلَيَّ أو لى

¨

فَإِن كُنتُ مَأكولاً فَكُن خَيرَ آكِلٍ

وإلّا فَأَدرِكني ولَمّا اُمَزَّقُ (5) .


1- .حَصَبه : رماه بالحَصباء ، والحَصباء : هو الحَصَى الصغار (لسان العرب : ج 1 ص 319 «حصب») .
2- .الاُثفِيَّة والإثفِيَّة : الحجر الَّذي توضع عليه القِدر ، وجمعها أثافيُّ وأثافٍ (لسان العرب : ج 9 ص 3 «أثف») .
3- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1167 .
4- .الطُّبْيُ للحافر والسباع ؛ كالضرع لغيرها . وهو مثل يضرب عند بلوغ الشدّة منتهاها (مجمع الأمثال : ج 1 ص 295 الرقم 871) .
5- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 52 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 448 عن محمّد بن الحسن ، العقد الفريد : ج 3 ص 310 عن عبد اللّه بن العبّاس وكلاهما نحوه .

ص: 333

5 / 17 بيرون رفتن امام از مدينه

5 / 17بيرون رفتن امام از مدينه8151.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از شعبى _: چون مصريان براى بار دومْ وارد شدند ، عثمان بر منبر رفت . پس ، او را سنگباران كردند .

على عليه السلام آمد و داخل مسجد شد . عثمان گفت : اى على! ديگ را بر سنگ نهاده اى (1) ] و خود را براى خلافت آماده كرده اى] !

فرمود : «من ، جز براى آن كه كار مردم را اصلاح كنم ، نيامده ام ؛ امّا اگر مرا متّهم مى دارى ، هم اكنون به خانه ام باز مى گردم» .8152.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الإمامة و السياسة :چون اعتراض ها به عثمانْ فزونى گرفت ، على عليه السلام از او اجازه خواست تا به يكى از مزرعه هاى خود برود و [ از آشوب ها] كنار بمانَد . عثمانْ اجازه داد .

پس از بيرون رفتن على عليه السلام ، اعتراض ها به عثمان ، افزايش يافت و زبير و طلحه اميدوار شدند كه دل هاى مردم به سوى آن دو متمايل شود و آن دو بر مردم ، چيره شوند . آن دو ، غيبت على عليه السلام را مغتنم شمردند .

چون اعتراض ها زياد شد ، عثمان به على عليه السلام نوشت كه : «امّا بعد ، كار به آخر رسيده و چاره اى نمانده است . كار مردم با من بالا گرفته و از حدّ خود گذشته است . مى گويند كه به كم تر از ريختن خونم رضايت نمى دهند و حتّى بى عرضه اى كه از خود نيز نمى تواند دفاع كند ، در [ كشتن] من طمع كرده است .

و فخرفروشِ ناتوان بر تو فخر نفروشد

و شكست خورده اى بر تو چيره نگردد!

و گفته مى شود : خوراك شير شدن ، بهتر از دريده شدن به وسيله روباه است . پس به سوى من رو كن ؛ چه با من باشى و چه بر ضدّ من .

پس اگر خورده شدنى ام ، تو بهترين خورنده اى

وگرنه ، مرا تا تكّه تكّه نشده ام ، درياب» .

.


1- .يعنى : مردم را بر ضدّ من برافروخته اى .

ص: 334

8153.تهذيب الأحكام عن يزيد بن عبد الملك عن أبيه عن جدّالإمام عليّ عليه السلام_ لِعَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ وقَد جاءَهُ بِرِسالَةٍ مِن عُثمانَ وهُوَ مَحصورٌ يَسأَلُهُ فيهَا الخُروجَ إلى مالِهِ بِيَنبُعَ ، لِيَقِلَّ هَتفُ النّاسِ بِاسمِهِ لِلخِلافَةِ ، بَعدَ أن كانَ سَأَلَهُ مِثلَ ذلِكَ مِن قَبلُ _: يَابنَ عَبّاسٍ ! ما يُريدُ عُثمانُ إلّا أن يَجعَلَني جَمَلاً ناضِحا بِالغَربِ ؛ اُقبِلُ واُدبِرُ ؛ بَعَثَ إلَيَّ أن اَخرُجَ ، ثُمَّ بَعَثَ إلَيَّ أن أقدَمَ ، ثُمَّ هُوَ الآنَ يَبعَثُ إلَيَّ أن اَخرُجَ ! وَاللّهِ لَقَد دَفَعتُ عَنهُ حَتّى خَشيتُ أن أكونَ آثِما . (1)M2731_T1_File_2142425

5 / 18مَقتَلُ عُثمانَ8153.تهذيب الأحكام :تاريخ الطبري عن حسين بن عيسى عن أبيه :لَمّا مَضَت أيّامُ التَّشريقِ ، أطافوا بِدارِ عُثمانَ ، وأبى إلَا الإِقامةَ عَلى أمرِهِ . وأرسَلَ إلى حَشَمِهِ وخاصَّتِهِ فَجَمَعَهُم .

فَقامَ رَجُلٌ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يُقالُ لَهُ : نيارُ بنُ عَياضٍ _ وكانَ شَيخا كَبيرا فنَادى : يا عُثمانُ فَأَشرَفَ عَلَيهِ مِن أعلى دارِهِ ، فَناشَدَهُ اللّهُ ، وذَكَّرَهُ اللّهُ لَمَّا اعتَزَلَهُم . فَبَينا هُوَ يُراجِعُهُ الكَلامُ إذ رَماهُ رَجُلٌ مِن أصحابِ عُثمانَ فَقَتَلَهُ بِسَهمٍ ، وزَعَموا أنَّ الَّذي رَماهُ كَثيرُ بنُ الصَّلتِ الكِندي .

فَقالوا لِعُثمانَ عِندَ ذلِكَ : اِدفَع إلَينا قاتِلَ نيارِ بنِ عَياضٍ ؛ فَلنَقتُلهُ بِهِ .

فَقالَ : لَم أكُن لَأَقتُلُ رَجُلاً نَصَرَني ، وأنتُم تُريدونَ قَتلي .

فَلَمّا رَأَوا ذلِكَ ثاروا إلى بابِهِ فَأَحرَقوهُ ، وخَرَجَ عَلَيهِم مَروانُ بنُ الحَكَمِ مِن دارِ عُثمانَ في عِصابةٍ ، وخَرَجَ سَعيدُ بنُ العاصِ في عِصابَةٍ ، وخَرَجَ المُغيرَةُ بنُ الأَخنَسِ ابنِ شُرَيقٍ الثَّقَفِيُّ _ حَليفُ بَني زُهرَةَ _ في عِصابَةٍ ، فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا .

وكانَ الَّذي حَداهُم عَلَى القِتالِ أنَّهُ بَلَغَهُم أنَّ مَدَدا مِن أهلِ البَصرَةِ قَد نَزَلوا صُرارا _ وهِيَ مِنَ المَدينَةِ عَلى لَيلَةٍ ، وأنَّ أهلَ الشّامِ قَد تَوَجَّهوا مُقبِلينَ ، فَقاتَلوهُم قِتالاً شَديدا عَلى بابِ الدّارِ . (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 240 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 382 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 291 .

ص: 335

5 / 18 هنگامه كشتن عثمان

8154.تهذيب الأحكام به نقل از ابراهيم بن محمّد بن عيسىامام على عليه السلام_ خطاب به عبد اللّه بن عبّاس ، هنگامى كه نامه اى از عثمانِ در محاصره افتاده براى او آورد و [ عثمان] در آن [ نامه] خواسته بود كه على عليه السلام به مِلكش در يَنبُع برود تا مردم ، نام او را براى خلافت ، كم تر بر زبان آورند . او پيش تر نيز از امام عليه السلام چنين خواسته بود _: اى ابن عبّاس! عثمان ، جز اين نمى خواهد كه مرا چون شترِ آبكش كُنَد كه با دلوى بزرگ ، پيش آيم و پس روم . به سويم فرستاد كه بيرون روم و سپس فرستاد كه باز آيم و اكنون فرستاده تا بيرون روم . به خدا سوگند ، آن قدر از او دفاع كردم كه ترسيدم گناهكار باشم .5 / 18هنگامه كشتن عثمان8155.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از حسين بن عيسى ، از پدرش _: چون روزهاى تشريق (1) سپرى شد ، گِرداگرد خانه عثمان را گرفتند ؛ ولى او از كنار گذاردن كار [ خلافت] ، سر باز زد و به دنبال اطرافيان و خواصّ خود فرستاد و آنان را گرد آورد .

پس، مردى از اصحاب پيامبر خدا به نام نيار بن عياض، كه پيرى فرتوت بود ، بلند شد و بانگ زد : اى عثمان!

عثمان ، از بالاى خانه اش متوجّه او شد . نيار ، عثمان را به خدا سوگند داد و خدا را به ياد او آورْد تا از خلافت ، كناره بگيرد .

در ميان اين گفتگو ، ناگهان مردى از ياران عثمان به او تيراندازى كرد و وى را كشت و گفتند كه تيرانداز ، كثير بن صَلت كِندى بوده است .

[ معترضان] به عثمان گفتند : قاتل نيار بن عياض را به ما تحويل بده تا [ او را] به قصاص وى بكشيم .

عثمان گفت : در اين حال كه شما قصد جانم را داريد ، كسى را كه به يارى ام برخاسته است ، به كشتن نمى دهم .

آنان ، چون چنين ديدند ، به سوى درِ خانه اش هجوم آوردند و آن را آتش زدند .

مروان بن حكم با گروهى ، از خانه عثمان بيرون آمدند . سعيد بن عاص و مغيرة بن اَخنس بن شريق ثقفى (هم پيمان بنى زهره) نيز با گروه هايى بيرون آمدند و جنگ سختى در گرفت .

آنچه اينان را بر جنگْ مصمّم كرد ، خبرِ رسيدن نيروهاى كمكى بصره به صرار (2) و نيز حركت اهالى شام [ به سوى مدينه ]بود . از اين رو آنان ، جلوى درِ خانه ، با محاصره كنندگان به سختى جنگيدند .

.


1- .دهم تا دوازدهم ذى حجّه .
2- .صَرار ، ناحيه اى كه تنها يك شب تا مدينه فاصله داشت .

ص: 336

8156.امام باقر عليه السلام :تاريخ المدينة عن مولى سهل بن يسار عن أبيه_ بَعدَ كَلامِ عُثمانَ وإمساكِ النّاسِ عَن قَتلِهِ _: رَمى يَزيدُ أو أبو حَفصَةَ _ غُلامُ مُروانَ _ رَجُلاً مِن أسلَمَ بِسَهمٍ فَقَتَلَهُ . فَاستَأذَنوا عَلى عُثمانَ ، فَأَذِنَ لَهُم ، فَأَدخَلُوا الأَسلَمِيَّ مَقتولاً ، فَقالوا : زَعَمتَ أنَّكَ لا تُقاتِلُ ، وهذا صاحِبُنا مَقتولاً ، قَتَلَهُ رَجُلٌ مِن أصحابِكَ ! فَأَقِدنا . (1)

قالَ : ما لَكُم قَوَدٌ قِبَلَهُ ؛ رَجُلٌ دَفَعَ عَن نَفسِهِ أن تَقتُلوهُ ، ولَم آمُرهُ بِقِتالٍ . وقالَ : زَعَمتُم أنَّهُ لَيسَ عَلَيكُم طاعَةٌ ، ولا أنَا لَكُم بِإِمامٍ فيما تَقولونَ ، وإنَّما القَوَدُ إلَى الإِمامِ ! ! (2)8157.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي حفصة اليماني :كُنتُ مَعهُ [مَروانَ] فِي الدّارِ ، فَأَنَا وَاللّهِ أنشَبتُ القِتالَ بَينَ النّاسِ ؛ رَمَيتُ مِن فَوقِ الدّارِ رَجُلاً من أسلَمَ ، فَقَتَلتُهُ ، وهُوَ نيارُ الأَسلَمِيُّ ، فَنَشَبَ القِتالُ ، ثُمَّ نَزَلتُ ، فَاقتَتَلَ النّاسُ عَلَى البابِ ، وقاتَلَ مَروانُ حَتّى سَقَطَ ، فَاحتَمَلتُهُ ، فَأَدخَلتُهُ بَيتَ عَجوزٍ ، وأغلَقتُ عَلَيهِ .

وألقَى النّاسُ النّيرانَ في أبوابِ دارِ عُثمانَ ، فَاحتَرَقَ بَعضُها .

فَقالَ عُثمانُ : مَا احتَرَقَ البابُ إلّا لِما هُوَ أعظَمُ مِنهُ ، لا يُحَرِّكَنَّ رَجُلٌ مِنكُم يَدَهُ ... ثُمَّ قالَ لِمَروانَ : اِجلِس فَلا تَخرُج . فَعَصاهُ مَروانُ ، فَقالَ : وَاللّهِ لا تُقتَلُ ، ولا يُخلَصُ إلَيكَ ، وأنَا أسمَعُ الصَّوتَ . ثُمَّ خَرَجَ إلَى النّاسِ .

فَقُلتُ : ما لِمَولايَ مُتَّرَكٌ ! فَخَرَجتُ مَعَهُ أذُبُّ عَنهُ ، ونَحنُ قَليلٌ ، فَأَسمَعُ مَروانَ يَتَمَثَّلُ :

قَد عَلِمَت ذاتُ القُرونِ الميلِ

وَالكَفِّ وَالأَنامِلِ الطُّفولِ

ثُمَّ صاحَ : مَن يُبارِزُ _ وقَد رَفَعَ أسفَلَ دَرعِهِ ، فَجَعَلَهُ في مَنطِقَتِهِ ؟

قالَ : فَيَثِبُ (3) إلَيهِ ابنُ النّباعِ ، فَضَرَبَهُ ضَربَةً عَلى رَقَبَتِهِ مِن خَلَفِهِ ، فَأَثبَتَهُ حَتّى سَقَطَ ، فَما يَنبضُ مِنهُ عِرقٌ . (4) .


1- .القَوَد : القصاص وقتلُ القاتِل بدل القتيل (النهاية : ج 4 ص 119 «قود») .
2- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1193 .
3- .كذا ، والظاهر أنّها تصحيف : «فوثب» .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 379 .

ص: 337

8158.عنه عليه السلام :تاريخ المدينة_ به نقل از آزادشده سهل بن يسار ، از پدرش ، پس از سخنان عثمان و دست نگه داشتن مردم از كشتنش _: يزيد يا ابو حفصه (غلام مروان) به مردى از [ قبيله ]اسلم تير انداخت و او را كشت .

[ محاصره كنندگان ،] از عثمان ، اجازه ورود [ به خانه ]خواستند و چون اجازه داد ، جنازه مرد اسلمى را به داخل بردند و گفتند : گمان مى كنى كه نمى جنگى ، در حالى كه اين همراه ما كشته شده و قاتلش مردى از همراهان توست . او را قصاص كن .

عثمان گفت : شما حق نداريد در برابر كشته خود ، مردى را كه از خود دفاع كرده است ، بكشيد . من نيز به او فرمان كشتن نداده ام . خودتان هم گفته ايد كه اطاعتى بر گردن نداريد . به اعتقاد شما ، من پيشواى شما نيستم ، در حالى كه قصاص كردن ، به عهده پيشواست و نه كس ديگر .8159.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو حفصه يمانى (1) _: من به همراه مروان در خانه[ى عثمان ]بودم . به خدا سوگند ، اين من بودم كه مردم را به جنگ وا داشتم . از بام خانه ، تيرى به مردى از قبيله اَسلَم به نام نيار اَسلَمى نواخته و وى را كشتم و [در پى آن] جنگ به پا شد . سپس پايين آمدم و در جلوى در خانه به جنگ پرداختم . مروان هم در حال جنگ بود تا آن كه از پاى درآمد و بر زمين افتاد . او را برداشتم و به خانه پيرزنى برده ، دَر خانه را بستم .

مردم به سوى درهاى خانه عثمان ، آتش پرتاب مى كردند تا آن كه برخى از درها آتش گرفت . عثمان گفت : آتش زدن درها براى انجام دادن كار بزرگ ترى است . هيچ كس از شما نبايد حركتى انجام دهد .

سپس به مروان گفت : بنشين و بيرون مرو . امّا مروان ، سرپيچى كرد و گفت : به خدا سوگند ، تا من چيزى مى شنوم [ و زنده ام ] ، نه كشته مى شوى و نه به تو دست مى يابند .

سپس [ مروان ] به سوى مردم بيرون آمد . [ با خود ]گفتم : مولايم (مروان) ، راه فرارى ندارد . پس با او بيرون آمدم تا از او دفاع كنم و ما اندك بوديم . و مى شنيدم كه مروان به اين شعر ، تمثّل مى جويد :

بى گمان ، آن دختر زيبا با آن گيسوى پُرشِكن

و دست و انگشتان ظريفش خواهد دانست [ كه من به دفاع برمى خيزم] . (2)

سپس در حالى كه پايين زرهش را بالا آورده و در زير كمربندش جا داده بود، فرياد زد: چه كسى به مبارزه مى آيد؟

ابن نباع بر او پريد و از پشت ، ضربه اى بر گردنش زد و [ شمشير را] نگه داشت تا مروان بر زمين افتاد و نبضش از تپش باز ايستاد . (3) .


1- .ابو حفصه يمانى ، عربى باديه نشين بود كه مروان ، او و خانواده اش را خريد و آزاد نمود.او غلام حلقه به گوش مروان و همراه هميشگى وى بود (ر.ك: تاريخ الطبرى : ج 4 ص 379) .
2- .اين ، تغزّلى در مطلع قصيده است و گاهى شاعران ، چنين آغازى دارند ، بى آن كه شخص خاصّى را منظور كنند. (م)
3- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 379 . گفتنى است مروان از اين مهلكه مى رهد و به خلافت نيز مى رسد .

ص: 338

8160.عنه عليه السلام :مروج الذهب :كانَت مُدَّةُ ما حوصِرَ عُثمانُ في دارِهِ تِسعةً (1) وأربَعينَ يَوما ، وقيلَ : أكثَرَ مِن ذلِكَ . وقُتِلَ في لَيلَةِ الجُمُعَةِ لِثَلاثٍ بَقينَ مِن ذِي الحِجَّةِ .

وذُكِرَ : أنَّ أحَدَ الرَّجُلَينِ _ كَنانَةَ بنَ بِشرٍ التّجيبيَّ _ ضَرَبَهُ بِعَمودٍ عَلى جَبهَتِهِ ، وَالآخَرَ مِنهُما _ سَعدَ بنَ حَمرانَ المُرادِيَّ ضَرَبَهُ بِالسَّيفِ عَلى حَبلِ عاتِقِهِ ، فَحَلَّهُ .

وقَد قيلَ : إنَّ عَمرَو بنَ الحَمِقِ طَعَنَهُ بِسِهامٍ تِسعَ طَعَناتٍ . وكانَ فيمَن مالَ عَلَيهِ عُمَيرُ بنُ ضابِىً البَرجَمِيُّ التَّميمِيُّ ، وخَضخَضَ سَيفَهُ في بَطنِهِ . (2) .


1- .في المصدر : «تسعا» ، وهو تصحيف .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 355 وراجع تاريخ دمشق : ج 39 ص 409 وتاريخ الطبري : ج 4 ص 393 و394 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 157 و158 .

ص: 339

8161.عنه عليه السلام :مروج الذهب :مدّت محاصره عثمان در خانه اش ، 49 روز بود و بيشتر از آن نيز گفته شده است . او در شب جمعه ، سه روزْ مانده از ذى حجّه ، كشته شد .

و گفته شده كه كِنانة بن بِشْر تِجيبى ، با عمود ، بر پيشانى عثمان كوفت و ديگرى ، سعد بن حُمران مرادى ، با شمشير بر بند گردنش زد و آن را قطع كرد .

[ نيز] گفته شده كه عمرو بن حَمِق ، با تير ، نُه زخم بر او زد و در ميان كسانى كه به او حمله بردند ، عُمَير بن ضابىِ بُرجُمىِ تميمى بود كه شمشيرش را در شكم او فرو كرد . .

ص: 340

8157.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد الرحمن بن أبزي :رَأَيتُ اليَومَ الَّذي دُخِلَ فيهِ عَلى عُثمانَ ، فَدَخَلوا مِن دارِ عَمرِو بنِ حَزمٍ خَوخَةً (1) هُناكَ ، حَتّى دَخَلُوا الدّارَ ، فَناوَشوهُم شَيئا مِن مُناوَشَةٍ ، ودَخَلوا ، فَوَاللّهِ ما نَسينا أن خَرَجَ سودانُ بنُ حَمرانَ ، فَأَسمَعُهُ يَقولُ : أينَ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ؟ قَد قَتَلنَا ابنَ عَفّانَ ! (2)5 / 19مَوقِفُ الإِمامِ مِن قَتلِ عُثمانَ8160.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ ما قَتَلتُ عُثمانَ ، ولا مالَأتُ (3) عَلى قَتلِهِ . (4)8161.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ في قَتلِ عُثمانَ _: لَو أمَرتُ بِهِ لَكُنتُ قاتِلاً ! أو نَهَيتُ عَنهُ لَكُنتُ ناصِرا ! غَيرَ أنَّ مَن نَصَرَهُ لا يَستَطيعُ أن يَقولُ : خَذَلَهُ مَن أنا خَيرٌ مِنهُ ، ومَن خَذَلَهُ لا يَستَطيعُ أن يَقولَ : نَصَرَهُ مَن هُوَ خَيرٌ مِنّي .

وأنَا جامِعٌ لَكُم أمرَهُ ، استَأثَرَ ، فَأَساءَ الأَثَرَةَ ، وجَزَعتُم فَأَسأتُمُ الجَزَعَ ، وللّهِِ حُكمٌ واقِعٌ فِي المُستَأثِرِ وَالجازِعِ . (5)8434.امام صادق عليه السلام :نثر الدرّ :دَخَلَ عَلَيهِ [ عَلِيٍّ عليه السلام ] كَعبُ بنُ مالِكٍ الأَنصارِيُّ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! بَلَغَكَ عَنّا أمرٌ لَو كانَ غَيرُكَ لَم يَحتَمِلهُ ، ولَو كانَ غَيرُنا لَم يَقُم مَعَكَ عَلَيهِ ! ما فِي النّاسِ مَن هُوَ أعلَمُ مِنكَ ، وفِي النّاسِ مَن نَحنُ أعلَمُ مِنهُ! ! وأوضَعُ العِلمِ ما وَقَفَ عَلَيهِ اللِّسانُ، وأرفَعُهُ ما ظَهَرَ فِي الجَوارِحِ وَالأَركانِ .

ونَحنُ أعرَفُ بِقَدرِ عُثمانَ مِن قاتِليهِ ، وأنتَ أعلَمُ بِهِم وبِخاذِليهِ ، فَإِن قُلتَ : إنَّهُ قُتِلَ ظالِما ، قُلنا بِقَولِكَ ، وإن قُلتَ : إنَّهُ قُتِلَ مَظلوما ، قُلتَ بِقَولِنا ، وإن وَكَلتَنا إلَى الشُّبهَةِ أيأَستَنا بَعدَكَ مِن إصابَةِ البَيِّنَةِ .

فَقالَ عليه السلام : عِندي في عُثمانَ أربَعٌ : اِستَأثَرَ فَأَساءَ الأَثَرَةَ ، وجَزَعتُم فَأَسَأتُمُ الجَزَعَ ، وللّهِِ عَزَّوَجَلَّ حُكمٌ عادِلٌ فِي المُستَأثِرِ وَالجازِعِ . (6) .


1- .الخَوخَة : باب صغير كالنافذة الكبيرة ، وتكون بين بيتين ينصب عليها باب (النهاية : ج 2 ص 86 «خوخ») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 379 .
3- .مالأتُه على الأمر مُمالَأةً : ساعدتُه عليه ، وشايعتُه (لسان العرب : ج 1 ص 159 «ملأ») .
4- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1265 عن نميرة وعميرة بن سعد و ص 1263 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 221 كلاهما عن أبي خلدة نحوه ، تاريخ دمشق : ج 39 ص 453 عن عمر بن سعيد ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 65 ؛ الشافي : ج 4 ص 307 ، الجمل : ص 201 وراجع الطبقات الكبرى : ج 3 ص 82 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 30 .
6- .نثر الدرّ : ج 1 ص 281 وراجع الأغاني : ج 16 ص 248 وتاريخ المدينة : ج 4 ص 1168 .

ص: 341

5 / 19 موضع امام در برابر قتل عثمان

اشاره

8162.بحار الأنوار به نقل از معاوية بن وهب :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرحمان بن اَبزى _: من روزى را كه به خانه عثمان ريختند ، ديدم . [ آنان ]از دريچه خانه عمرو بن حزم ، وارد خانه عثمان شدند و زد و خوردى شد .

به خدا سوگند ، فراموش نمى كنم كه سودان بن حُمران ، بيرون آمد و شنيدم كه مى گفت : طلحة بن عبيد اللّه كجاست؟ پسر عفّان را كشتيم .5 / 19موضع امام در برابر قتل عثمان8164.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، نه عثمان را كشتم و نه بر كشتنش يارى دادم .8165.بحار الأنوار عن خزامٍ ( _ لأبي عبدِ اللّه ِ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام_ درباره كشته شدن عثمان _: اگر بِدان فرمان داده بودم ، قاتل بودم و اگر از آن باز داشته بودم ، ياور محسوب مى گشتم . حقيقت ، اين است كه كسى كه او را يارى داد ، نمى تواند بگويد : من از آن كس كه او را وا نهاد ، بهترم . و آن كه او را وا نهاد ، نمى تواند بگويد : آن كس كه او را يارى داد ، از من بهتر است .

من ، همه ماجرا را در اين سخن برايتان مى گويم : [ عثمان ،] خود و خويشانش را بر همه مقدّم داشت و اين خودخواهى را از حد گذراند . شما نيز بى تابى كرديد و در اين بى تابى ، زياده روى نموديد . خدا هم درباره خودخواه و نيز ناشكيبا ، حكمى واقع شدنى دارد» .8166.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :نثر الدرّ :كعب بن مالك انصارى بر على عليه السلام وارد شد و گفت : اى امير مؤمنان! از تو چيزى به ما رسيده كه اگر از غير تو بود ، آن را تحمّل و باور نمى كرديم و اگر غير ما آن را شنيده بود ، ديگر همراه و در كنار تو نمى ايستاد . كسى در ميان مردم از تو داناتر نيست و در ميان مردم ، كسانى هستند كه ما از آنها داناتريم . فروترينِ دانش ، آن است كه از زبان در نگذرد و والاترينِ آن ، دانشى است كه [ اثرش ]در اعضا و جوارح پديدار شود . ما به منزلت عثمان از كشندگان او آگاه تريم و تو به آنان و وا نهندگانِ او داناتر .

پس اگر بگويى : «او ظالم بود و كشته شد» ، ما همانند تو مى گوييم و اگر بگويى : «مظلومانه كشته شد» ، تو همانند ما مى گويى و اگر ما را از شبهه بيرون نياورى ، پس از تو ديگر اميدى به روشن شدن امر ، نخواهيم داشت .

على عليه السلام فرمود : «من ، چهار چيز درباره عثمان دارم : او خود و خويشانش را بر همه مقدّم داشت و بد نمود . شما نيز شكيب نورزيديد وبه زشتىْ بى تابى نشان داديد.خداى عز و جل درباره خودخواه و بى تاب ، حكمى عادلانه دارد» .

.

ص: 342

8164.امام صادق عليه السلام :نثر الدرّ :سُئِلَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] عَن عُثمانَ ، فَقالَ : خَذَلَهُ أهلُ بَدرٍ ، وقَتَلَهُ أهلُ مِصرَ ، غَيرَ أنَّ مَن نَصَرَهُ لا يَستَطيعُ أن يَقولُ : خَذَلَهُ مَن أنَا خَيرٌ مِنهُ .

ووَاللّهِ ، ما أمَرتُ بِهِ ، ولا نَهَيتُ عَنهُ ، ولَو أمَرتُ بِهِ لَكُنتُ قاتِلاً ! ولَو نَهَيتُ عَنهُ لَكُنتُ ناصِرا ! اِستَأثَرَ عُثمانُ فَأَساءَ الأَثَرَةَ ، وجَزَعتُم فَأَفحَشتُمُ الجَزَعَ . (1)8165.بحار الأنوار ( _ به نقل از خزام _ ) تاريخ الطبري عن عبد الرحمن بن عبيد_ في حَربِ صِفّينَ _: إنَّ مُعاوِيَةَ بَعَثَ إلى عَلِيٍّ حَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ الفِهرِيَّ وشَرَحبيلَ بنَ السَّمط ومَعنَ بنَ يَزيدَ بنِ الأَخنَسِ فَدَخَلوا عَلَيهِ وأنَا عِندَهُ ... فَقالَا اشهَد أنَّ عُثمانَ قُتِلَ مَظلوما !

فَقالَ لَهُما : لا أقولُ : إنَّهُ قُتِلَ مَظلوما ، ولا إنَّهُ قُتِلَ ظالِما .

قالا : فَمَن لَم يَزعُم أنَّ عُثمانَ قُتِلَ مَظلوما فَنَحنُ مِنهُ بُرَآءٌ . ثُمَّ قاما فَانصَرَفا .

فَقالَ عَلِيٌّ : «إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَا وَلَّوْاْ مُدْبِرِينَ * وَ مَآ أَنتَ بِهَ_دِى الْعُمْىِ عَن ضَلَ__لَتِهِمْ إِن تُسْمِعُ إِلَا مَن يُؤْمِنُ بِ_ئايَ_تِنَا فَهُم مُّسْلِمُونَ» (2) .

ثُمَّ أقبَلَ عَلِيٌّ عَلى أصحابِهِ فَقالَ : لا يَكُن هؤُلاءِ أولى بِالجِدِّ في ضَلالِهِم مِنكُم بِالجِدِّ في حَقِّكُم وطاعَةِ رَبِّكُم ! ! (3) .


1- .نثر الدرّ : ج 1 ص 274 ، المسترشد : ص 418 ح 141 عن شريح بن هاني نحوه .
2- .النمل : 80 و81 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 7 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 369 ؛ وقعة صفين : ص 201 .

ص: 343

8166.امام صادق عليه السلام :نثر الدرّ :از على عليه السلام درباره عثمانْ سؤال شد . فرمود : «بدريان ، او را وا نهادند و مصريان ، او را كشتند ؛ امّا كسى كه او را يارى كرد ، نمى تواند بگويد : من از كسى كه او را وا نهاد ، بهترم . به خدا سوگند ، من ، نه بدان فرمان دادم و نه [ از آن ]باز داشتم . اگر بدان فرمان مى دادم ، قاتل بودم و اگر از آن باز مى داشتم ، ياور بودم . عثمان ، خود و خويشانش را بر همه مقدّم داشت و بد نمود . شما نيز شكيب نورزيديد و به زشتىْ بى تابى نشان داديد» .8167.عنه عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ : ما لِمَن زارَ أحَداً مِنكُم ؟ _ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرحمان بن عبيد ، در جنگ صفّين _: معاويه ، حبيب بن مسلمه فهرى و شرحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس را به سوى على عليه السلام فرستاد . آنان بر او وارد شدند و من نيز حاضر بودم ... . آنان گفتند : شهادت بده كه عثمان ، مظلومانه كشته شد .

امام عليه السلام به آنان فرمود : «نه مى گويم مظلومانه كشته شد و نه [ مى گويم] ظالم بود و كشته شد» .

گفتند : هر كس نگويد كه عثمانْ مظلومانه كشته شده است ، ما از او بيزاريم . سپس برخاستند و باز گشتند .

على عليه السلام فرمود : «بى گمان ، تو [ اى پيامبر! ]نمى توانى مردگان را شنوا گردانى و اين ندا را به كران ، چون پشت كنند ، بشنوانى و راهنماى كوران [ و باز گرداننده آنها ]از گم راهى شان نيستى . تو نمى توانى به كسى بشنوانى ، جز آنان كه به آيه هاى ما ايمان آوردند و تسليم اند» » .

سپس رو به همراهانش كرد و فرمود : «مبادا جِدّيت اينان در گم راهى شان ، از جِدّيت شما در حق و اطاعت پروردگارتان ، بيشتر باشد!» . .

ص: 344

8168.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن حصين الحارثي :جاءَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ إلى زَيدِ بنِ أرقَمَ يَعودُهُ وعِندَهُ قَومٌ ، فَقالَ عَلِيٌّ : اُسكُنوا _ أوِ اسكُتوا _ فَوَاللّهِ لا تَسأَلونّي عَن شَيءٍ إلّا أخبَرتُكُم ! !

فَقالَ زَيدٌ : أنشَدَكَ اللّهُ ، أنتَ قَتَلتَ عُثمانَ ؟

فَأَطرَقَ عَلِيٌّ ساعَةً ، ثُمَّ قالَ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ما قَتَلتُهُ ، ولا أمَرتُ بِقَتلِهِ . (1)8169.الإمامُ الرِّضا عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ ابنُ سِنانٍ : ما لِمَن زارَ أباكَ ) الإمام عليّ عليه السلام_ مِن ك_تابٍ لَ_هُ إل_ى مُ_عاوِيَةَ _: لَعَمري ، يا مُعاوِيَةُ ! لَئِن نَظَرتَ بِعَقلِكَ دونَ هَواكَ لَتَجِدَنّي أبرَأَ النّاسِ مِن دَمِ عُثمانَ ، ولَتَعلَمَنَّ أنّي كُنتُ في عُزلَةٍ عَنهُ ، إلّا أن تَتَجَنّى (2) ، فَتَجَنَّ ما بَدا لَكَ ، وَالسَّلامُ . (3)8170.بحار الأنوار عن الإمام الرِّضا عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عمرو بن الأصمّ :كُنتُ فيمَن اُرسِلوا مِن جَيشِ ذي خُشُبٍ ، _ قالَ : _ فَقالوا لَنا : سَلوا أصحابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ وَاجعَلوا آخِرَ مَن تَسأَلونَ عَلِيّا _ أنَقدَمُ ؟ قالَ : فَسَأَلناهُم ، فَقالوا : اِقدَموا ، إلّا عَلِيّا ؛ قالَ : لا آمُرُكُم ، فَإِن أبَيتُم فَبيضٌ فَليُفرَخ . (4)8167.امام صادق عليه السلام ( _ وقتى از ايشان سؤال شد : ثواب كسى كه يكى از شما ) الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا جاءَهُ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ وسَأَلَهُ أن يَتَدَخَّلَ في قَضِيَّةِ عُثمانَ ويَحقُنَ دَمَهُ _: وَاللّهِ ، ما زِلتُ أذُبُّ عَنهُ حَتّى إنّي لَأَستَحي ، ولكِنَّ مَروانَ ومُعاوِيَةَ وعَبدَ اللّهِ بنَ عامِرٍ وسَعيدَ بنَ العاصِ هُم صَنَعوا بِهِ ما تَرى ، فَإِذا نَصَحتُهُ وأمَرتُهُ أن يُنَحِّيَهُمُ ، استَغَشَّني ، حَتّى جاءَ ما تَرى . (5) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 114 ح 4567، تاريخ دمشق : ج 39 ص 454 ، تاريخ المدينة : ج 4 ص 1262 كلاهما عن سرية بنت زيد بن أرقم .
2- .تَجنّى عليه وجانى : ادّعى عليه جناية (لسان العرب : ج 14 ص 154 «جني») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 6 ، وقعة صفّين : ص 29 عن عامر الشعبي ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 329 ، الفتوح : ج 2 ص 506 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 114 وفيها إلى «دم عثمان» .
4- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 65 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 378 .

ص: 345

8168.امام عسكرى عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از حصين حارثى _: على بن ابى طالب عليه السلام براى عيادت زيد بن ارقم آمد و گروهى نزد او بودند . على عليه السلام فرمود : «آرام باشيد (يا : ساكت باشيد)! به خدا سوگند ، از من چيزى نمى پرسيد ، جز آن كه آگاهتان مى كنم» .

زيد گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، تو عثمان را كشتى؟

على عليه السلام لختى ساكت ماند و سپس فرمود : «به خدايى كه دانه را شكافت و جان را آفريد ، من ، نه او را كشتم و نه به كشتن او فرمان دادم» .8169.امام رضا عليه السلام ( _ در پاسخ به ابن سنان كه پرسيد : ثواب كسى كه پدر ) امام على عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: اى معاويه! به جانم سوگند ، اگر به ديده عقلت ، و نه [ به ديده ]هوا و هوسَت ، بنگرى ، مرا پاك ترينِ مردم نسبت به خون عثمان مى يابى . تو مى دانى كه من از آن بر كنارم ، جز آن كه بخواهى گناهِ ناكرده را به گردنم گذارى . پس ، آنچه مى خواهى ، بكن . و السلام!8170.بحار الأنوار :الطبقات الكبرى_ به نقل از عمرو بن اَصَم _: من در ميان كسانى بودم كه از سپاه ذو خُشُب ، فرستاده شدند . به ما گفتند : از اصحاب پيامبر خدا بپرسيد كه «آيا وارد [ مدينه ]بشويم ، يا نه» و على را آخرين نفر قرار دهيد .

پس ، از آنان پرسيديم و گفتند : وارد شويد ، جز على عليه السلام كه فرمود : «به شما فرمان نمى دهم ؛ [ ولى] اگر [ گفته ام را ]نپذيريد ، جوجه از تخم بيرون مى آيد [ و نتيجه كردارتان پديدار مى شود]» .8171.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ هنگامى كه سعد بن ابى وقّاص به نزدش آمد و از او خواست كه در ماجراى عثمان ، دخالت كند و از ريختن خونش جلوگيرى نمايد _: به خدا سوگند ، هماره از او دفاع كردم تا آن كه خجل شدم .

مروان و معاويه و عبد اللّه بن عامر و سعيد بن عاص با او كارى كردند كه مى بينيد و چون او را نصيحت و امر كردم كه آنان را برانَد ، مرا به خيانتْ متّهم كرد ، تا اين كه آنچه مى بينيد ، پيش آمد . .

ص: 346

8172.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صفّين عن خفاف بن عبد اللّه_ لَمّا قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : حَدِّثنا عَن قَتلِ عُثمانَ _: حَصَرَهُ المَكشوحُ ، وحَكَمَ فيهِ حُكَيمٌ ، ووَلِيَهُ مُحَمَّدٌ وعَمّارٌ ، وتَجَرَّدَ في أمرِهِ ثَلاثَةُ نَفَرٍ : عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ ، والأَشتَرُ النَّخَعِيُّ ، وعَمرُو بنُ الحَمِقِ ، وجَدَّ في أمرِهِ رَجُلانِ : طَلحَةُ ، وَالزُّبَيرُ ، وأبرَأُ النّاسِ مِنهُ عَلِيٌّ . (1)8173.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :العقد الفريد عن محمّد بن سيرين :ما عَلِمتُ أنَّ عَلِيّا اُتُّهِمَ في دَمِ عُثمانَ حَتّى بويِعَ ، فَلَمّا بويِعَ اتَّهَمَهُ النّاسُ ! (2)راجع : الجمل : ص 200 (موقف أمير المؤمنين من أحداث عثمان) .

.


1- .وقعة صفّين : ص 65 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 111 .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 307 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 452 ، أنساب الأشراف: ج 6 ص 223 ، تاريخ دمشق: ج 39 ص 390 وفيها «لقد قتل عثمان وما أعلم أحدا يتّهم عليّا في قتله» .

ص: 347

8175.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :وقعة صفّين_ به نقل از خفاف بن عبد اللّه ، هنگامى كه معاويه به او گفت : براى ما از كشتن عثمان ، سخن بگو _: مكشوح (1) او را محاصره كرد و حُكيم [ بن جبله ]در آن حكم كرد و محمّد [ بن ابى بكر ]و عمّار ، متولّى كار بودند و سه نفر ، تمام همّ خود را در اين كار نهادند : عَدىّ بن حاتم ، اَشتر نخعى و عمرو بن حمق ؛ و دو نفر در كارش جِدّيت كردند : طلحه و زبير . پاك ترينِ مردم نسبت به آن [ قتل] ، على عليه السلام است .8176.عنه عليه السلام :العقد الفريد_ به نقل از محمّد بن سيرين _: من نديدم كه على عليه السلام در خون عثمان متّهم شود ، تا آن كه با او بيعت شد . همين كه با او بيعت شد ، مردم ، او را متّهم كردند .ر . ك : الجمل : ص 200 (موضع امير مؤمنان در برابر بدعت هاى عثمان) .

.


1- .مكشوح ، يعنى كسى كه بر پهلوى او ضربتى وارد آمده و يا براى معالجه داغ نهاده اند و در تاريخ ، لقب هبيرة بن عبد يغوث است . او پيش از ظهور اسلام ، رئيس قبيله مراد در يمن بوده است ؛ امّا متون تاريخى ، گزارش از اسلام آوردن او ارائه نداده اند و در عوض ، وقايع متعدّدى مانند ارتداد و اسلام درباره و حضور در جنگ جَلَولا را به پسرش قيس ، نسبت داده اند . از اين رو محتمل است كه كلمه «ابن» از متن افتاده باشد (ر .ك : الصحاح ، جوهرى : ج 1 ص 399 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 481 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 525 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 227 ، الفتوح ، ابن اعثم : ج 1 ص 280 ، وقعة صفّين : ص 54) .

ص: 348

. .

ص: 349

تحليلى درباره عوامل شورش عليه عثمان

تحليلى درباره عوامل شورش عليه عثمانپس از مرگ خليفه دوم ، شورايى تشكيل مى شود و خلافت را به عثمان بن عفّان مى سپارد . روزگارِ خلافت عثمان و بويژه سال هاى پايانى آن ، از اهميّت بسزايى برخوردار است . در دوران خلافتِ خليفه دوم ، جامعه اسلامى روزگار آرامى را مى گذراند و اين آرامش ، از جمله معلول خوى صلابتِ آميخته با استبداد خليفه دوم است . جامعه اى بدان سان آرام ، در زمانى اندك ، به محيطى پر تلاطم و سرشار از اعتراض نسبت به خليفه مبدّل مى شود . اين رويداد ، چگونه شكل مى گيرد؟ اعتراض هاى سرازير شده به سوى خليفه ، سرچشمه در كجا دارند؟ مردمانى كه براى ستاندن دادِ خويش از خليفه در مدينه گرد آمده اند ، به گواه تاريخ ، نه از قشرى خاص و نه از آبادى و شهرى خاص اند . پس به واقع ، جامعه اسلامى ، يكسر خيزش كرده است . چرا؟ شگفتا كه خليفه مسلمانان _ كه پيوند نسبى نيز با پيامبر خدا دارد _ ، در مدينه محاصره مى شود و هيچ كس به يارى اش برنمى خيزد! محاصره طولانى مى شود و هيچ كس از بيرون مدينه به يارى نمى آيد . حتّى معاويه نيز _ كه بعدها عنوان «خونخواه» او را يدك مى كشد _ درخواست او را بدون پاسخ مى گذارد! آيا معاويه اى كه مى تواند در نبرد صفّين ، صد هزار نفر را به

.

ص: 350

مقرّب ساختن طُلَقا

خونخواهى عثمان بسيج كند ، نمى تواند تنها هزار نفر را به يارى عثمان بفرستد؟! پس چرا چنين نمى كند . ساده انگارى است كه حادثه اى به اين گستردگى را به فردى ناشناخته و يا جريانى بى ريشه مستند سازيم . تأمّل در پرسش هاى يادشده و نيز ژرفكاوى در متون و منابع براى پيجويى پاسخ آنها ، جستجوگر تاريخ اسلام را به مسائل و نكاتى رهنمون مى شود كه فراتر از آن چيزى است كه ساده انگارانْ مطرح كرده ، كوشش در استوار جلوه دادن آن دارند . در يك كلام مى توان گفت كه شورش مسلمانان بر ضدّ عثمان ، ريشه در عملكرد او و اطرافيان وى دارد . اين نكته را اندكى بيشتر مى كاويم . عثمان ، مردى از طبقه اشراف مكّه است كه نزديكان او (بنى اميّه) از دشمنان ديرين و كين توز اسلام اند . طايفه بنى اميّه ، از جمله سران مبارزه با اسلام اند ؛ همان كسانى كه تا مجبور نشدند ، اسلام نياوردند . (1) به همين جهت ، نه وجهه دينى دارند و نه پايگاه اجتماعى . در اين جا رفتار عثمان را اندكى مشروح تر بنگريم :

مقرّب ساختن طُلَقاهنگامى كه عثمان به خلافت مى رسد ، كسانِ خود و در حقيقت ، «حزب طُلَقا(آزادشدگان پيامبر صلى الله عليه و آله در فتح مكّه)» را بسى مى نوازد و آنان را كه برخى شان (همانند : حَكَم و پسرانش مروان و حارث) مطرود پيامبر خدايند ، همرازان و كارگزاران خود بر مى گيرد . در حكومتِ خليفه مسلمانان ، مروانِ مطرودِ پيامبر صلى الله عليه و آله ، منشى ويژه خليفه است

.


1- .در جريان فتح مكّه ، بنى اميّه پس از اجبار به تسليم شدن ، اسلام آوردند و به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله آزاد شدند و به «طُلَقا (آزادشدگان)» شهرت يافتند .

ص: 351

ريخت و پاش از بيت المال

و حارث ، رياست بازار را به عهده دارد _ يعنى سياست و اقتصاد را يك جا! _ . معاويه در شام ، عبد اللّه بن عامر (جوانى 25 ساله از بنى اميّه) در بصره ، عبد اللّه بن ابى سرح (با سابقه ارتداد) در مصر ، سعيد بن عاص در كوفه و اشعث بن قيس در آذربايجان ، همگى از بستگان عثمان اند كه به جاى صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و چهره هاى برجسته جامعه اسلامى ، حكم مى رانند . اينان با پشتيبانى خليفه ، بر مردم سخت مى گيرند و فرياد مردم به جايى نمى رسد و چون صحابه بزرگ پيامبر خدا زبان به اعتراض مى گشايند ، سياسى مى شوند و عثمان ، برخوردى خشن و دور از انصاف را با آنان پيشه مى سازد : ابو ذر را به ربذه تبعيد مى كند و او در تنهايى و مظلوميّت ، زندگى را بدرود مى گويد ؛ عمّار بن ياسر ، حق مدار بزرگ ، را با آن پيشينه درخشان ، شخصا چنان مى زند كه به «فتق» دچار مى شود ؛ عبد اللّه بن مسعود را تبعيد كرده ، حقوقش را از بيت المال مى بُرد ؛ و ... . (1)

ريخت و پاش از بيت المالروش اقتصادى عثمان نيز بسى شگفت انگيز است . او با بيت المال ، چنان رفتار مى كند كه گويا «مِلك طِلق» اوست . گشاده دستى و بخشش او را بسيار گزارش كرده اند ، به طورى كه زشتى اين همه گشاده دستى ، از ديد محقّقان آگاه اهل سنّت نيز پنهان نمانده است . او اموال بسيارى را به ابو سفيان ، حَكَم ، مروان و ديگران مى بخشد و در برابر اعتراض مردم ، هرگز تسليم نمى شود . و شگفت ، اين جاست كه گاه ، اين همه بخشندگى از بيت المال را «صله رحم» تلقّى مى كند! وى با اين گونه كارها تضادّ طبقاتىِ شگفتى را در جامعه اسلامى پديد مى آورَد .

.


1- .موارد ديگر را در همين كتاب بنگريد : ص 99 (موجبات شورش بر عثمان) .

ص: 352

برخورد با آموزه هاى دين

اين رفتارها و اين نواختن هاى ظالمانه و بخشش هاى متضاد با فرهنگ دينى ، اندك اندك ، اعتراض مردم را مى گسترانَد ، تا بدان جا كه به شورشى همگانى و حركتى عمومى بر ضدّ عثمان تبديل مى شود .

برخورد با آموزه هاى ديننكته مهمّى كه گاه از ديد محقّقانْ پنهان مانده و شايان بسى توجّه است ، تغيير و دگرسانى در دين و تحريف و دستكارى احكام الهى از سوى عثمان است كه در روزهاى شورش ، در شعارها و سخنان مخالفان خليفه به روشنى ديده مى شود . گشاده دستى هاىِ خليفه در بيت المال ، بخشش هاى بى حساب وى و نيز به كار گمارى هاى بى معيار و به دور از سياست از يك سو و تلاش مورّخانى كه به جاى نگاهبانى از ميراث تاريخى ، نگهبان شخصيّت هاى تاريخى بوده و چهره ها را پرداخته و بر ساخته اند ، از سوى ديگر ، نگذاشته تا اين بُعد از ناهنجارى هاى خليفه _ كه شايد بيشترين نقش را در خيزش مردم داشته است _ نمايان شود . نمونه هايى را مى آوريم . روايت شده كه به زيد بن ارقم گفته شد : چرا عثمان را تكفير كرديد؟ گفت : به خاطر سه چيز : اموال را تنها بازيچه اغنيا قرار داد و به ديگران نداد ؛ آن دسته از اصحاب پيامبر خدا را كه در راه دينْ هجرت كرده بودند ، در جايگاه كسانى قرار داد كه با خدا و پيامبرش جنگيده بودند ؛ و به غير كتاب خدا عمل كرد . (1) عمّار ياسر كه در حق مدارى ، شهره آفاق بود و در خيزش بر ضدّ عثمان نقش مؤثّرى داشت ، در هنگامه صفّين ، خطبه اى خواند و در ضمن آن ، براى ترغيب مردمان بر ضدّ معاويه گفت : اِنهَضوا مَعي عِبادَ اللّهِ إلى قَومٍ يَطلُبونَ _ فيما يَزعُمونَ _ بِدَمِ الظّالِمِ لِنَفسِهِ ، الحاكِمِ

.


1- .الشافى : ج 4 ص 291 .

ص: 353

على عِبادِ اللّهِ بِغَيرِ ما في كِتابِ اللّهِ ، إنَّما قَتَلَهُ الصّالِحونَ المُنكِرونَ لِلعُدوانِ ، الآمِرونَ بِالإِحسانِ ، فَقالَ هؤُلاءِ الَّذينَ لا يُبالونَ إذا سَلُمَت دُنياهُم ولو دَرَسَ هذَا الدّينُ : لِمَ قَتَلتُموهُ ؟ فَقُلنا : لِأَحداثِهِ ... اى بندگان خدا! با من به سوى گروهى برخيزيد كه ادّعاى خونخواهى كسى را دارند كه بر خود ستم كرد و حكمى جز آنچه كتاب خدا گفته بود ، بر بندگان خدا روا داشت . او را شايستگانى كشتند كه ستم را تاب نمى آوردند و به نيكى فرمان مى دادند . و حال ، اينانى كه چون دنيايشان به سلامت مانَد ، از كهنه شدن دينْ واهمه اى ندارند ، مى گويند : چرا او را كشتيد؟ مى گوييم : به خاطر بدعت هايش! (1) در ميان اظهار نظرهاى صحابيان درباره رفتار عثمان ، تعبيرهايى چون : «دينتان را دگرگون كرد» ، «بدعت هايى آورد» ، «تو بدعت هايى آوردى كه مردم ، آنها را نمى شناسند» ، «خواست كه دينمان را دگرگون كند» ، «بدعت هايى آورد و با حُكمِ قرآنْ مخالفت كرد» ، «حكم قرآن را پشت سر انداخت» ، «كتاب خدا را دگرگون كردى» (2) و ... فراوان است و اين تعبيرها به واقع ، نشانى از باور داشتن به تحريف دين ، دگرگونى احكام الهى و دگرسانى آموزه هاى محمّدى اند كه در حكومت عثمان اتّفاق افتاده است . چنين است كه مى بينيم تنى چند از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به آبادى ها نوشتند كه : «دين محمّد صلى الله عليه و آله تباه شد» . به هر حال ، هنوز از روزگار حيات پيامبر خدا چندان نمى گذرد و مردمان نمى توانند بنگرند كه دين خدا دستْ خوش تحريف مى شود ، آموزه هاى الهى به سُخره گرفته مى شوند و حكم خدا دگرگون مى گردد . نمى توانند اين همه را بنگرند و دم فرو بندند .

.


1- .وقعة صفّين : ص 319 .
2- .ر . ك : أنساب الأشراف : ج 6 ص 133 _ 138 وتاريخ الطبرى : ج 4 ص 376 و ج 5 ص 43 وشرح نهج البلاغة : ج 9 ص 36 و ج 8 ص 22 ووقعة صفّين : ص 339 .

ص: 354

مشاوران نابكار
اشاره

مشاوران نابكارمشاوران هر مدير ، در اداره و سامان بخشى امور و تحقّق عينى جريان ها نقشى بس تعيين كننده دارند . به واقع ، مشاوران اجرايى ، نقشى تكميلى (و البتّه بنيادى) در مديريّت مدير و پيشوايى رهبر جامعه به عهده دارند . بدين سان ، گزينش آنان از يك سو و گونه بهره گيرى مدير از آنها و چگونگى مشاورت آنان با مدير و حد و حدود فهم و نيز اخلاص آنان به مدير و ... از سوى ديگر ، بسى حسّاس است . متأسّفانه عثمان در تمام اين موارد ، يكسر ناهنجار است و موضعى نااستوار دارد . از گزينش افراد ، سخن گفتيم . نزديكان عثمان ، نه وجهه اجتماعى دارند و نه چهره دينى . خليفه نيز عنصرى بى اراده و سست رأى در برابر آرا و اظهار نظرهاى مشاوران است . مشاوران او نيز نه از انديشه درست و نه از تعهّد دينى برخوردارند . در نتيجه آنچه مى گويند و به عثمان تحميل مى كنند ، در جهت هوس هاى خويش و رويارويى با مخالفان است ، نه براى صلاح امّت و خلافت و خليفه . اطرافيان عثمان (بنى اميّه) ، نه با انصارْ پيوندى درست دارند و نه با مهاجرانْ كردارى صواب . در نتيجه عثمان را به سمتى سوق مى دهند كه نتيجه اش قتل وى است . ابو سفيان ، پير سياست آنان ، كه كين ورزى اش با اسلامْ شهره آفاق است ، به عثمان مى گويد : اين اِمارت ، امارتى جهانى و اين پادشاهى ، همان پادشاهى جاهلى است . پس بنى اميّه را بزرگان زمين قرار ده . (1) عثمان نيز چنين مى كند ؛ امّا آنان او را به كجا مى برند؟ بنگريد : سررشته تمام كارهايى كه به نام عثمان انجام مى شود ، در دست مروان (داماد و

.


1- .الأغانى : ج 6 ص 370 .

ص: 355

كاتب عثمان) است ؛ جوانى كه از آداب اسلامى ، هيچ نمى داند و مطرود و تبعيدى پيامبر صلى الله عليه و آله است . زمانى كه او از تبعيد باز مى گردد و پاى به مدينه مى نهد ، بغض فروخورده چندين ساله خود را در سايه قدرتى كه خليفه مسلمانان بدو داده است ، بيرون مى ريزد . او به تحقير تمامى انصار و مهاجران مى پردازد و اين ، در تهييج آنان بر ضدّ عثمان ، مؤثّر مى شود . خليفه ، عنصر چشم و گوش بسته اى مى نمايد كه در دست مروان ، همانند موم ، تغيير مى كند ؛ چه آن زمان كه رسما و در ملأ عام ، توبه مى كند و مروانْ او را به توبه شكنى وادار مى سازد ، و چه زمانى كه با عزل والى مصر موافقت مى كند و سپس به پيشنهاد مروان ، به قتل و تبعيد و شكنجه كردن انقلابيون مصر ، فرمان مى دهد . مروان كه به واقع ، ديكته كننده سياست هاى عثمان است ، در كشاندن عثمان به افراطِ در رفتار ، بدان گونه تلاش مى كند كه نائله ، همسر عثمان ، مى گويد : به خدا سوگند ، آنان او را مى كشند و او را گناهكار مى شمارند ... . و تو [ اى عثمان! ]از مروان ، فرمان مى برى و او تو را به هر كجا كه بخواهد ، مى كشاند . (1) مشاوران ديگر عثمان نيز از اين قبيل اند . عثمان ، آنان را جمع مى كند تا درباره نارضايتى مردم با آنها به رايزنى بپردازد . معاويه راه حل را يارى جستن عثمان از نيروى نظامى مى داند . عبد اللّه بن عامر نيز مى گويد : بايد آنان را به جهادْ فرمان دهى تا از تو باز بمانند . [ بايد آنان را] در مرزها نگاه دارى تا در برابر تو خوار شوند و هَمّ و غمّشان جز [ حفظ جان] خود نباشد . سعيد بن عاص نيز مى گويد كه عثمان بايد سرچشمه ها را بخشكاند و رهبران آنان را بكشد ... . (2) در اين مورد ، معاويه پيشنهاد مى كند كه على عليه السلام ، طلحه ، زبير و ...

.


1- .ر.ك : ص 273 (شكستن توبه و پيمان) .
2- .ر . ك : ص 283 (خيانت خواصّ بدكردار) .

ص: 356

كشته شوند . حال ، با وجود اين همه ذهن بيمار و انديشه فاسد و جهتگيرى ستمگرانه و شورش برانگيز ، چه نيازى به سؤال از علل شكل گيرى شورش است؟ در اين روز ، تنها كسى كه از سر سوز و به لحاظ حراست از هويّت جامعه اسلامى ، خالصانه به عثمان نصيحت مى كند و عثمان را از پيامدها بر حذر مى دارد ، على عليه السلام است ؛ كسى كه با آن همه ظلم روا شده به وى ، باز هم نمى خواهد كار بِدان جا بكشد ... و اى كاش كه گوش شنوايى باشد و عثمان ، به عهدهايى كه مى بندد و قول هايى كه مى دهد ، پايدار بمانَد! امام على عليه السلام درباره موضع خود و چگونگى برخورد اطرافيان عثمان ، سخنانى نغز و بيدارگر دارد . از جمله : وَاللّهِ ما زِلتُ أذُبُّ عَنهُ حَتّى إنّي لَأَستَحي ، ولكِنَّ مَروانَ ومُعاوِيَةَ وعَبدَ اللّهِ بنَ عامِرٍ وسَعيدَ بنَ العاصِ هُم صَنَعوا بِهِ ما تَرى . فَإِذا نَصَحتُهُ وأمَرتُهُ أن يُنَحِّيَهُمُ استَغَشَّني حَتّى جاءَ ما تَرى . به خدا سوگند ، هماره از او دفاع كردم تا آن كه خجل شدم . مروان و معاويه و عبد اللّه بن عامر و سعيد بن عاص ، با او كارى كردند كه مى بينيد و چون او را نصيحت و امر كردم كه آنان را براند ، مرا به خيانتْ متّهم كرد ، تا [ اين كه ]آنچه مى بينيد ، پيش آمد . (1) اينها و جز اينها كه گفتيم ، عوامل خيزش بر ضدّ عثمان و زمينه هاى قيام بر ضدّ خلافت مركزى بود . مسعودى در مروج الذهب درباره دلايل اعتراضات بر ضدّ عثمان مى گويد : در سال سى و پنجم [ هجرى] اعتراض ها نسبت به عثمانْ فراوان شد و رد و انكار كارهايش بالا گرفت ؛ همانند آنچه ميان او و عبد اللّه بن مسعود واقع شد و [ قبيله]

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 378 .

ص: 357

هُذَيل به خاطر آن ، از عثمان كناره گرفتند و يا ضرب و شتم عمّار بن ياسر كه او را به فتق دچار كرد و بنى مخزوم را به كناره گيرى از عثمان وا داشت . و از اين جمله است كار وليد بن عقبه در مسجد كوفه و نيز كارهايى كه عثمان با ابو ذر كرد . (1) يعقوبى نيز دلايل را اين گونه مى شمرد : پس از شش سال كه از خلافت عثمان گذشت ، مردم ، زبان به اعتراض بر ضدّ او گشودند و برخى افراد ، سخنانى درباره او به زبان آوردند و گفتند : نزديكان خود را بر ديگران مقدّم داشته و زمين هايى را در قُرُق خود كرده و خانه [ مجلّلى] ساخته و مزارع و اموالى را از مال خدا و مسلمانان براى خود برداشته و ابو ذر (صحابى پيامبر خدا) و عبد الرحمان بن حنبل را تبعيد كرده و حكم بن ابى عاص و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح (دو رانده شده پيامبر خدا) را باز گردانده و خون هرمزان را هدر داده و قاتل او (عبيد اللّه بن عمر) را به قصاص او نكشته و وليد بن عقبه را به حكومت كوفه گمارده تا در نماز ، چنان كارى كند و با اين همه ، او را در پناه خود آورده و [ ناشيانه ]حكم رجم داده است . و اين ، در مورد زنى از [ قبيله ]جُهَينه بود كه شش ماه پس از ورود به خانه شوهر ، فرزندى آورد و عثمان به رجم او فرمان داد و چون براى رجم ، بيرون برده شد ، على بن ابى طالب عليه السلام بر عثمان وارد شد و گفت : «خداوند عز و جل[ درباره فرزند] مى گويد : وَ حَمْلُهُ وَ فِصَ__لُهُ ثَلَ_ثُونَ شَهْرًا ؛ (2) و باردارى و از شير گرفتن او ، سى ماه است و درباره شير دادن فرزند مى گويد : حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ ؛ (3) دو سال كامل . [ پس ، باردارى مى تواند شش ماه باشد]» . از اين رو عثمان در پى آن زن فرستاد ؛ امّا او را رجم شده و مرده يافتند . آن مرد نيز به فرزند خود ، اعتراف و اقرار كرد . (4)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 350 .
2- .احقاف ، آيه 15 .
3- .بقره ، آيه 233 .
4- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 173 .

ص: 358

1 . معترضان و انقلابيون سنّت شناس و استوار انديش
عمّار بن ياسر

طبرى نيز ضمن اشاره به بعضى نكات ، از ذكر بقيّه آنها صرف نظر كرده و گفته است : ما بسيارى از عواملى را كه به دست قاتلان عثمان بهانه داد تا كشتن او را توجيه كنند ، بيان كرديم و از بسيارى ديگر ، به خاطر علّت هايى كه ما را به ترك نقل آنها بر انگيخت ، صرف نظر كرديم . (1) تا اين جا صحبت از زمينه ها و عوامل قيام بر ضدّ عثمان بود ؛ ولى نكته مهم تر و قابل تأمّل تر ، بررسى افراد و گروه هاى شركت كننده در اين خيزش است . روشن است كه همه كسانى كه در اين جريان گسترده شركت كرده اند ، هم هدف نيستند و برخى ، آرمان هايى ديگر دارند . عوامل دخيل در اين جريان را بدين سان مى توان معرّفى كرد :

1 . معترضان و انقلابيون سنّت شناس و استوار انديشدر اين خيزش ، چهره هاى برجسته اى از صحابيان و مؤمنان ژرف باور حضور دارند . به واقع ، توده هاى عظيم مردم انقلابى ، به رهبرى اينان حركت مى كنند . اين چهره ها كسانى نيستند كه بتوان اندكى در اخلاص ، نيك نگرى و استوار انديشى آنان ترديد كرد . برخى از اينان عبارت اند از : عمّار بن ياسر عمّار از پيشتازان در اسلام و از مجاهدان استوارگام و سر افراز است . پيامبر خدا او را معيار حق مى شناسانَد و مى فرمايد : إذَا اختَلَفَ النّاسُ كانَ ابنُ سُمَيَّةَ مَعَ الحَقِّ . چون مردم با هم اختلاف كردند ، پسر سميّه همراه حق است . (2)

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 365 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 286 .
2- .المعجم الكبير : ج 10 ص 96 ح10071 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 416 ح84 ، البداية و النهاية : ف ج 6 ص 214 ، كنز العمّال : ج 11 ص 721 ح 33525 .

ص: 359

زيد بن صُوحان

و نيز : و«ما خُيِّرَ عَمّارُ بَينَ أمرَينِ إلَا اختارَ أرشَدَهُما» . عمّار ، ميان هيچ دو كارى مخيّر نشد ، مگر آن كه كارى را برگزيد كه به هدايت ، نزديك تر بود . (1) و«مَلِئَ عَمّارٌ إيمانا إلى مُشاشِهِ» . عمّار ، تا مغز استخوانش ، انباشته از ايمان است . (2) «يَزولُ مَعَ الحَقِّ حَيثُ يَزولُ» . [ عمّار ،] همراه حق است ، هر كجا كه برود . (3) عمّار ، با اين جايگاه در نگاه پيامبر خدا و با اين ويژگى ها ، از معترضان و مخالفان بنيادى و آغازين عثمان است و نيز سختكوش در اين راه . ابن كثير آورده است كه : عمّار ، مردم را بر ضدّ عثمان مى شورانْد و او را رها نمى كرد و باز نمى گشت و منصرف نمى شد . (4) بر اساس همين اعتراض ها و انتقادهاست كه عمّار از سوى شخص عثمان و اطرافيانش كتك مى خورد ، بيهوش مى شود و معلول مى گردد .

ر . ك : ص 179 (كتك زدن عمّار ياسر) .

زيد بن صُوحاناز زاهدان بزرگ و از چهره هاى برجسته تاريخ اسلام است كه او را از «اَبدال» بر

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 438 ح 5665 و 5664 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 443 ح 5680 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 391 ح 9262 و 9263 .
3- .تاريخ دمشق : ج 43 ص 406 ح 9291 .
4- .البداية و النهاية : ج 7 ص 171 .

ص: 360

جَبَلة بن عمرو انصارى

شمرده اند . وى از ياران باوفاى على عليه السلام است و برخى او را از صحابيان پيامبر خدا نيز مى دانند ؛ چون درباره وى از پيامبر خدا گزارش كرده اند كه : مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى رَجُلٍ يَسبِقُهُ بَعضُ أعضائِهِ إلَى الجَنَّةِ ؛ فَليَنظُر إلى زَيدِ بنِ صوحانَ . هر كس دوست دارد كه مردى را ببيند كه برخى از اعضايش پيش تر به سوى بهشت مى رود ، به زيد بن صوحان بنگرد . (1) زيد را از عُظَما ، زُهّاد و ابدال شمرده اند . (2) عمر بن خطّاب ، او را بسيار مى نواخت و گرامى مى داشت ؛ امّا عثمان ، او را به شام تبعيد مى كند . زيد در جنگ جمل ، شهد شهادت نوشيد و امام على عليه السلام خطاب به او گفت : تو كم هزينه و پركمك بودى .

جَبَلة بن عمرو انصارىاو را از فقيهان و چهره هاى برجسته صحابيان بر شمرده اند (3) كه در جنگ اُحد شركت داشته است . (4) او از اين كه عثمان ، رازدارانى زشت خوى و بد انديش (بطانة سوء) بر گرفته است ، بدو سخت اعتراض مى كند و عبارتش بر ضدّ عثمان ، بسى تند و از سر سوز است : اى پير خِرِفت! به خدا سوگند ، تو را مى كشم و بر شتر جوانِ گرى مى نشانم و به سوى آتش سوزان مى برم . (5)

.


1- .مسند أبى يعلى : ج 1 ص 267 ح 507 .
2- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 439 ش 4549 .
3- .اُسد الغابة : ج 1 ص 511 ش 686 ؛ رجال الطوسى : ص59 ش 501 .
4- .الإصابة : ج 1 ص 566 ش 1083 .
5- .البداية و النهاية : ج 7 ش 176 .

ص: 361

جَهجاه غفارى
عمرو بن حَمِق
عبد الرحمان بن عُدَيس

جَهجاه غفارىاو از صحابيان پيامبر خداست كه در بيعت رضوان (بيعت شجره) ، در زير درخت ، حضور داشته است . بخارى و مسلم ، از وى روايت كرده اند . (1)

عمرو بن حَمِقاز صحابيان پيامبر خداست كه بعد از حُديبيّه مسلمان شد . (2)

عبد الرحمان بن عُدَيساز صحابيان پيامبر خداست و از بيعت كنندگان در «بيعت شجره» به شمار مى آيد . (3) چهره هاى صالح ، نيك انديش و بزرگى چون : مالك اَشتر ، محمّد بن ابى بكر ، محمّد بن ابى حذيفه ، حكيم بن جبلّه و ... نيز در اين حركت ، حضورى جدّى دارند . تأمّل در اين كسان و شعارها و گفتارهاى آنان نشان مى دهد كه حركت ، از ابعاد بس وسيعى برخوردار است . به لحاظ حضور جدّى صحابيان _ كه به واقع ، حضور آنان ، جهت دهنده مردم و توده هاى مؤمن است _ ، مى توان خيزش بر ضدّ عثمان را «ثورة الصحابة (قيام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله )» ناميد . در تاريخ الطبرى آمده است كه : چون مردمْ كارهاى عثمان را ديدند ، آن دسته از اصحاب پيامبر كه در مدينه بودند ، به آن دسته كه در مرزها پراكنده شده بودند ، چنين نوشتند : «دين محمّد صلى الله عليه و آله تباه شده است» . (4)

.


1- .الإصابة : ج 1 ص 621 ش 1248 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 257 ش 1931 .
3- .الإصابة : ج 4 ص 281 ش 5179 .
4- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 367.

ص: 362

2 . فرصت طلبان

2 . فرصت طلباندر اين جمع عظيم ، سياست پيشگانى نيز هستند كه براى به دست آوردن موقعيّت بهتر ، بر امواج اعتراض ، سوار شده و يا به گسترش آن كمك مى كنند . طبيعى است كه آنان ، نه مشكلات مردم را در مى يابند و نه به آن مى انديشند ؛ كسانى كه : اوّلاً ، احساس مى كنند كه در خويشاوندنوازىِ عثمان و واگذارى منصب ها ، عقب مانده اند و از امتيازهايى كه نزديكان عثمان به دست آورده اند ، محروم گشته اند . ثانيا ، احساس مى كنند اكنون كه خيزشْ گسترش يافته ، فرصتى شايسته فرا چنگ آمده است تا آنان به آرزوهاى دنياطلبانه خويش برسند . اينان در واقع ، نمى دانند كه فرجام اين خيزش پس از قتل عثمان كجا خواهد بود . مخالفت آنان با عثمان ، نه از سرِ سوز و نه از سرِ دين خواهى و احساس وظيفه شرعى است . آنان به دنبال رياست اند و در پى آن كه از «نمدِ» بزرگ خلافت و حكومت ، «كلاهى» براى خود دست و پا كنند . به مَثَل ، طلحه از اينان است . او به كوفيان مى نويسد كه آنان به مدينه بيايند و به خلافكارى هاى عثمان ، پايان دهند . گويا او پس از قتل عثمان ، انتظارى جز نشستن بر مسند خلافت ندارد . برخى از طرفداران او نيز بر اين پندارند ، از جمله ، سودان بن حُمران ، كه چون از قتل عثمان فارغ شد ، از خانه عثمان بيرون آمد و فرياد برآورد كه : طلحة بن عبيد اللّه كجاست؟ پسر عفّان را كشتيم . (1) بعدها ، در جنگ جمل ، مروان او را از پشت ، هدف مى گيرد و مى كشد ؛ چون بر

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 379 .

ص: 363

اين باور است كه عامل قتل عثمان ، اوست . عايشه نيز چنين است . او نيز در انتظار بر كشيدن خويشان خود است . جمله معروف او اين است : پير خِرِفت را بكشيد ، كه كفر ورزيده است . (1) و آن گاه كه عثمان كشته مى شود و ورق برمى گردد ، در موضعى ديگر مى ايستد . اين ، نشانگر آن است كه او در پى چيزى غير از حق است . او بعدها در جنگ جمل ، وقتى مورد سؤال قرار مى گيرد كه : «چرا آن روز ، ما را به قتل عثمانْ تحريك كردى و اكنون ، هوادار و خونخواه او شده اى؟» ، مى گويد : گفتم و گفتند و گفته اكنونم از گفته پيشينم بهتر است . (2) عمرو بن عاص نيز از اين گونه كسان است . او در زمان حكومت عثمان ، موقعيّت خود را از دست داده است و براى او دشوار است كه بنگرد مصرى كه او فتح كرده ، اكنون در دست عبد اللّه بن ابى سرح است . او تلاش مى كند كه شورش بر ضدّ عثمان ، شتاب بيشترى بگيرد . برخى از تلاش هاى او را در اين زمينه ، در ضمن گزارش متون آورديم . خود او مى گويد : من ابو عبد اللّه هستم . وقتى به دُمَلى دست كشم ، بازش مى كنم . من حتّى چوپان گله بر سر كوه را بر او مى شورانم . (3) زبير نيز چنين است . او با طلحه همراه است و مى كوشد تا از خيزش مردم ، در فرصتى مناسب ، براى رسيدن به اهداف دلخواه خويش بهره گيرد . او خود را رهبر آنان مى داند .

.


1- .الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 313 ، الفتوح : ج 2 ص 437 .
2- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 459 .
3- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 357 .

ص: 364

3 . هم گامان فرصت طلب عثمان
اشاره

3 . هم گامان فرصت طلب عثمانبرخى همراه و هم رأى عثمان اند ؛ امّا در اين حادثه ، نه ياور ، كه در هم شكننده او و تلاشگر بر ضدّ اويند (اگر چه به طور غير مستقيم) ؛ و اين از عبرت هاى شگفت تاريخ است . معاويه را بايد شاخص اين گروه دانست ؛ يعنى به واقع ، معاويه و حزب او چنين اند . حقيقتْ اين است كه او در قتل عثمان ، دستى تأثيرگذار دارد . معاويه به راحتى مى تواند گروهى را براى حفاظت از خليفه از شام گسيل بدارد و يا براى نبرد با مخالفان ، كسانى را بفرستد ؛ ولى چنين نمى كند . حتّى آن گاه كه عثمان از وى يارى مى طلبد ، به تنهايى به مدينه مى آيد . عثمان هم قصد او را از آمدن ، در مى يابد و به او مى گويد : تو مى خواهى كه من كشته شوم و سپس بگويى : من ولىّ خونم! (1) چون عثمان ، نامه مى نويسد كه معاويه به يارى او بشتابد و در اين كار شتاب كند ، معاويه با امروز و فردا كردن ، عملاً فرصت جلوگيرى از كشته شدن خليفه را بر باد مى دهد . به اين متن تاريخى بنگريم : چون نامه به معاويه رسيد ، منتظر ماند و از آن جا كه اجتماع اصحاب پيامبر خدا را [ بر مخالفت با عثمان ]مى دانست ، اظهار مخالفت با آنان را ناپسند داشت . (2) بدين سان مى توان گفت كه معاويه ، به طور غير مستقيم در قتل عثمانْ دست دارد ؛ دستى تأثيرگذار كه على عليه السلام نيز بدان اشاره مى كند . به هر حال ، چنين مى شود كه جريان هاى سرچشمه گرفته از چهار نقطه مهمّ سرزمين هاى خلافت اسلامى ، به هم مى پيوندند و شورش بر ضدّ عثمان را فراگير

.


1- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 175 .
2- .ر . ك : ص 307 (ياريخواهى عثمان از معاويه و كمك نكردن او) .

ص: 365

مى سازند . حضور جمع عظيمى از مسلمانان در مدينه و اعتراض صريح آنان به اعمال عثمان ، به جاى آن كه در وى و مشاورانش انگيزه تأمّلى در گذشته شود ، به بى توجّهى آنان و برخوردهاى ناشايست بيشتر و به دنبال آن ، به قتل عثمان مى انجامد . با آنچه آمد ، مى توان دريافت كه گزارش هاى سيف بن عمر كه كوشيده است عوامل يادشده را يكسر ناديده بگيرد و حركت بر ضدّ عثمان را به فردى چون عبد اللّه بن سبا نسبت دهد ، تا چه اندازه از حقيقت و واقعيّت صادقِ تاريخ به دور است . سيف بن عمر ، در منابع رجالى ، يكسر به «كذب» نسبت داده شده و «مطعون» است . از اين روى ، به گزارش هاى او هرگز وَقْعى نهاده نمى شود . بيفزاييم كه اگر او راستگوى نيز مى بود ، گزارش هاى وى نوعا به گونه اى هستند كه با روش تحقيق علمى در تاريخ ، نادرستى آنها خيلى زود آشكار مى شود . به علاوه ، نقش عبد اللّه بن سبا در آن گزارش ها ، كاملاً و به صورت واضحى افسانه اى و پندارگرايانه است (كه اين موضوع را در تحليل بعدى بررسى خواهيم نمود) .

.

ص: 366

عبد اللّه بن سبا ، چهره اى مرموز

عبد اللّه بن سبا ، چهره اى مرموزدر منابع و متون تاريخ اسلام ، از شخصى به نام عبد اللّه بن سبا (/ سبأ) ياد شده است . گزارش هاى متفاوت و گاه متضاد درباره چگونگى شخصيّت او و تأثير او در حوادث و جايگاه فكرى و نيز پايگاه اجتماعى و سياسى او ، چهره او را در هاله اى از ابهام فرو برده است . برخى از پژوهشيان (1) بر پايه برخى گزارش ها تأثير او را در حوادث صدر اسلام ، بسى شگرف دانسته اند و گاه از سَرِ بى تأمّلى ، نگرشى خاص را در فرهنگ اسلامى بدو نسبت داده اند و حوادثى چون خيزش بر ضدّ عثمان را از جمله كارهاى او تلقّى كرده اند . از سوى ديگر ، متفكّرانى نيز وجود دارند كه نه تنها بدين سان در او ننگريسته اند ، بلكه وجود چهره اى با اين عنوان را يكسر زير سؤال برده و وجود او را افسانه اى تلقّى كرده اند (2) و يا دست كم در وجود او ترديد نموده اند . (3)

.


1- .همانند : محمود شاكر در الخلفاء الراشدون ، سعيد افغانى در عائشة و السياسة ، عبد الرحمان بدوى در مذاهب الإسلاميّين ، احسان الهى ظهير در الشيعة و السنّة .
2- .همانند : علّامه مرتضى عسكرى در عبد اللّه بن سبأ و أساطير أخرى ، على وَردى در وعّاظ السلاطين ، عبد اللّه فيّاض در تاريخ الإماميّة .
3- .همانند : طه حسين در على و بنوه ، وجواد على در مجلّه الرسالة ، ش 778 ، ص 609 _ 610 .

ص: 367

در اين تحليل ، در انديشه بازكاوى تمام نقل ها و گزارش ها درباره عبد اللّه بن سبا و چگونگى شخصيّت او نيستيم . تنها بر آنيم تا با نيم نگاهى به شخصيّت او ، نقش وى را در خيزش بر ضدّ عثمان نفى كنيم و بگوييم كه گزارش مربوط به آن ، به لحاظ سند و نيز محتوا ، شايستگى استناد ندارد . طبرى به نقل از سَرى و او از شعيب و او از سيف بن عمر گزارش مى كند كه : عبد اللّه بن سبا ، مردى يهودى و اهل صنعا بود و مادرش زنى سياه . در زمان عثمان ، مسلمان شد و سپس در شهرهاى مسلمانان مى چرخيد و آنان را گم راه مى نمود و از حجاز آغاز كرد و سپس به بصره و كوفه و شام و مصر رفت . (1) بر اساس اين گزارش ، ابن سبا يهودى زاده اى است كه به آهنگ گم راهى آفرينى در جامعه اسلامى ، مسلمان شد و سپس در شهرها و آبادى ها راه مى سپرد تا خواسته خويش را بگسترد . نوعِ نقل طبرى ، به قصّه اى ساختگى مانندتر است تا گزارشى تاريخى ؛ چرا كه تازه مسلمانى كه از فرهنگى ديگر به حوزه فرهنگ اسلامى وارد شده است ، با شرايط سفر آن روز ، چگونه اين همه شهر را در نورديده و چه سان سخن مى گفته كه توان گم راهى آفرينى نيز داشته است؟! گزارش ها درباره وى بسيار است . در مجموع ، كارهايى كه به عبد اللّه بن سبا نسبت داده اند ، عبارت اند از : 1 . طرح موضوع وصى بودن على عليه السلام و غصب خلافت به وسيله عثمان ؛ 2 . تأثيرگذارى بر اصحاب بزرگ پيامبر خدا همچون : ابو ذر ، عمّار و نيز چهره هاى برجسته اى چون : مالك اَشتر و محمّد بن ابى بكر ؛

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 340 .

ص: 368

سند گزارش

3 . دعوت مردم به قيام بر ضدّ عثمان در كوفه ، بصره و مصر ؛ 4 . به عهده داشتن رهبرى شورش بر ضدّ عثمان ، كه به كشته شدن عثمان منتهى شد ؛ 5 . شعله ور كردن آتش جنگ جمل ، در هنگامه اى كه به مصالحه نزديك مى شد . به هر حال ، گزارش يادشده را از لحاظ سند و متن ، اندكى مى كاويم .

سند گزارشدر منابع مهمّ رجالى ، ناقلان سند اين گزارش ، يكسر تضعيف شده اند . بنگريد : ابن حجر درباره «سيف» مى گويد : سيف بن عمر تميمى بُرجُمى _ و نيز گفته مى شود : سعدى ، يا ضبعى ، و يا اسدى كوفى _ مؤلّف كتاب الردّة و الفتوح است . ابن معين مى گويد : «ضعيف الحديث است» و در جاى ديگر مى گويد : «يك سكّه پول خرد و بى ارزش ، از او بهتر است» . ابو حاتم مى گويد : «متروك الحديث است و حديثش به حديث واقدى مى مانَد» . ابو داوود مى گويد : «اهميّتى ندارد» و نسايى و دارقُطنى مى گويند : «ضعيف است» . ابن عَدى مى گويد : «برخى از احاديثش شناخته شده اند ؛ ولى عموم آنها ناشناخته اند و مؤيّد و پشتيبانى ندارند» . ابن حبّان مى گويد : «احاديثى ساختگى را از بزرگان نقل مى كند [ و به آنان نسبت مى دهد ]و گفته اند كه او جعل حديث مى كرده است» . ابن حبّان در ادامه سخنش مى گويد : «به زنديقى گرى نيز متّهم شده است» . برقانى از دارقطنى نقل مى كند كه : «او متروك است» و حاكم [ نيشابورى] مى گويد : «به زنديقى گرى نيز متّهم شده است و روايتش بى اعتبار است» . نوشته اى به خطّ ذهبى خواندم كه سيف ، در زمان [ هارون ]الرشيد مُرد . (1) و علّامه امينى در ذكر «سَرى» مى گويد :

.


1- .تهذيب التهذيب : ج 2 ص 466 و467 ش 3184 ، تهذيب الكمال : ج 12 ص 326 ش 2676 .

ص: 369

محتواى گزارش

ابن حجر ، «سَرىِّ» واقع در سند را سَرىّ بن اسماعيل همْدانى كوفى مى داند كه يحيى بن سعيد ، او را دروغگو خوانده و برخى ديگر از حافظان نيز او را تضعيف كرده اند . ما او را سَرىّ بن عاصم همْدانى مى دانيم كه در بغداد ساكن بوده و در سال 258 هجرى درگذشته و ابن جرير طبرى بيش از سى سال از حيات او را درك كرده است . ابن خراش ، او را «دروغگو» دانسته و ابن عَدى او را «واهى» شمرده و گفته است : «حديث مى دزديده است» و ابن حبّان افزوده : «[ او ]احاديثى را كه سند آنها موقوف بوده و به پيامبر صلى الله عليه و آله نمى رسيده ، به پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسانده است و احتجاج به احاديث او روا نيست» . و نقّاش درباره حديثى گفته است : «سَرى ، آن را ساخته است» . پس سرى ، ميان دو نفر دروغ پرداز ، مورد ترديد است و براى ما اهميّتى ندارد كه تعيين كنيم كدام يك بوده اند ... ؛ ولى خواننده [ كتاب] مپندارد كه او همان سرىّ بن يحيى است كه ثقه و مورد اطمينان است ؛ زيرا او بسى پيش تر مى زيسته و در سال 167 [ هجرى] در گذشته است كه 57 سال پيش از ولادت طبرى (به سال 224) است . پس طبرى از سرىّ ديگرى ، روايت مى كند . و در سند ، شعيب بن ابراهيم كوفى است كه مجهول است و ابن عَدى مى گويد : «شناخته شده نيست» و ذهبى گفته است (1) : «كتاب هاى سيف را روايت كرده است ؛ ولى شناخته شده نيست و مجهول است» . (2)

محتواى گزارشتأمّل در محتواى گزارش و چگونگى آن،به همراه نكاتى كه با اندكى درنگريستنْ به

.


1- .ميزان الاعتدال : ج 2 ص 275 ش 3704 ، لسان الميزان : ج 3 ص 145 ش 517 .
2- .الغدير : ج 8 ص 140 .

ص: 370

ذهن مى آيد ، مى تواند استوارى اين نقل را به شدّت مخدوش كند ، از جمله اين كه : 1 . چگونه مى شود باور كرد كه مردى يمنى و تازه مسلمان ، در مدّتى كم تر از ده سال ، بدان گونه قدرت يابد كه بتواند شورشى عظيم را بر ضدّ خليفه مسلمانان طراحى كند؟ 2 . گفتيم كه از روزگار مسلمانىِ ابن سبا تا خيزش مردم بر ضدّ عثمان ، كم تر از ده سال فاصله است . او كه بر اساس گزارش طبرى ، به آبادى ها و شهرهاى اسلامى ره مى سپرَد ، از چه نفوذ كلام شگرفى برخوردار است كه در مدّتى بس كوتاه _ توجّه كنيم كه او در ده سال به اين شهرها رفته است _ مردمان سرزمين هايى چون : مصر ، حجاز ، بصره و كوفه را (با وجود تفاوت هاى فرهنگى و گرايش هاى مختلف فكرى) يك سان به قيام وا مى دارد ، بر ضدّ خليفه سخن مى گويد و هيچ كس نيز در برابر او نمى ايستد؟! چرا در منابع تاريخى ، هيچ گونه عكس العملى از چگونگى برخورد او با مردم و مردم با او در گشت و گذارهايش وجود ندارد؟ 3 . آيا مى توان باور كرد كه صحابيان بزرگى چون : ابو ذر (كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را راستگوترين مردمان شناسانده) و عمّار (كه پيامبر خدا بر حق مدارى او تصريح و تأكيد كرده است) ، تحت تأثير كلام او قرار گيرند؟ آنان كه مرعوب و مقهور كلام خليفه اوّل و دوم و سوم نيز قرار نمى گيرند و از آنها تأثير نمى پذيرند ، چگونه مى توان تصوّر كرد كه از تازه مسلمانى تبارْ ناشناخته و ... تأثير بپذيرند؟ ابو ذر به عثمان اعتراض مى كند كه چرا تحت تأثير كلام كعب الأحبارِ يهودى زاده است . پس چگونه خود ، زير نفوذ عبد اللّه بن سباى يهودى زاده سخن بگويد و حكومت نيز اين نفوذ را به رخ او نكشد؟ اين را نيز بيفزاييم كه عالمان و متفكّران اهل سنّت ، كه صحابه پيامبر خدا را بدان سان بزرگ مى دارند ، چگونه در برابر حوادث و در تحليل واقعيّت ، به خود حق

.

ص: 371

مى دهند كه به لحاظ فكرى ، آنان را تا اين حد سطحى نگر و ساده انديش جلوه دهند كه آنان تحت نفوذ مردى يهودى ، بر ضدّ خليفه خود شمشير بر كشيده و فتنه ايجاد كرده اند؟ 4 . آورده اند كه ابن سبا در جنگ جمل ، نقش آفرينى كرده است . چرا پس از جنگ ، هيچ خبرى از او نيست؟ شخصى كه تا بدان اندازه مقتدر است كه مى تواند خليفه را به زير كشد ، چرا در اوج قدرت ، هيچ كارى نمى كند و تاريخ ، حتّى نامى از او نمى برد؟ 5 . چرا معاويه كه خود را «ولىّ خونِ» عثمان مى شمرد و حتّى صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله را كه در مدينه حضور داشتند و به عثمان كمك نكردند ، مستحقّ قتل مى داند ، (1) هيچ گونه پيگيرى اى از منشأ اصلى قتل ، انجام نمى دهد؟ چرا در متون تاريخى ، حتّى يك گزارش ، در پيجويىِ معاويه از عبد اللّه بن سبا نقل نشده است؟ 6 . و سرانجام ، اين كه : عبد اللّه بن سبا كيست؟ تبار او كجا و چه كسانى هستند؟ پدر و مادرش كيستند و زيستگاه آنان كجاست؟ و اصلاً عبد اللّه از چه قبيله اى است؟ اين سؤال ها پاسخ ندارند . با توجّه به اين كه اعراب به دانش تبارشناسى بسى اهميّت مى دهند ، چگونه است كه هيچ نشانه اى را از او _ كه تا اين اندازه آوازه دارد _ ، ثبت نكرده اند و هيچ كس از دودمان او را نشناسانده اند؟ ملاحظاتى از اين دست ، چهره ابن سبا را يكسر در ابهام فرو مى برد . چنين است كه او در ميان پژوهشيان اخير _ چنان كه پيش تر اشاره شد _ ، چهره اى مرموز تلقّى شده است . خاورشناسانى چون : فرد لندر ، برنارد لوييس و كايتانى و نيز محقّقانى

.


1- .وقعة صفّين : ص 197 .

ص: 372

از اهل سنّت ، چون : طه حسين ، با نقد و تحليل گزارش هاى مربوط به عبد اللّه بن سبا ، در وجود او ترديد روا داشته و نقش اسطوره اى او را در حوادث دوره عثمان ، يكسر مردود دانسته اند . طه حسين تصريح مى كند كه عبد اللّه بن سبا را مخالفان شيعه ساخته و پرداخته اند و نيز ، تأكيد بر يهودى زاده بودن او را نيز تعريضى بر مذهب شيعه مى داند . نكته مهمّى كه طه حسين بدان تأكيد مى كند ، اين است كه بَلاذُرى ، با اين كه حوادث زمان عثمان را به دقّتْ گزارش كرده ، هرگز از عبد اللّه بن سبا و نقش او ياد نكرده است . علّامه امينى نيز در اثر ارجمندش (الغدير) ، بدين نكته توجّه داده است . (1) گسترده ترين پژوهش را درباره نقل هاى مربوط به عبد اللّه بن سبا ، علّامه سيّد مرتضى عسكرى سامان داده است . وى در پيجويى ريشه اين نقل ها ، به تاريخ الطبرى مى رسد و آن گاه ، نشان مى دهد كه نقش اسطوره اى عبد اللّه بن سبا را تنها سيف بن عمر گزارش كرده است و در گزارش هاى ديگر مورّخان ، از آن ، اثرى نيست . كند و كاو در گزارش هاى سيف بن عمر درباره حوادث پس از پيامبر خدا ، نشانگر اين است كه او قصّه پردازى چيره دست ، بى پروا و جهتدار است كه تلاش مى كند تا حاكمان اموى (و به تعبير علّامه عسكرى : عدنانيان) را از زشتى ها و پليدى ها بپيرايد . او در اين جهت ، تاريخ را تحريف مى كند تا غبارى بر چهره عثمان ، معاويه ، طلحه و زبير ننشيند . به گفته علّامه عسكرى ، سيف بن عمر از يكصد و پنجاه صحابى سخن گفته است كه به واقع ، ساخته و پرداخته ذهن خود اويند ؛ صحابيانى كه در هيچ منبعى جز گزارش هاى او ، ردّ پايى ندارند .

.


1- .الغدير : ج 9 ص 258 _ 259 .

ص: 373

نگاهى به دو ديدگاه

رجاليان اهل سنّت ، سيف بن عمر را با عناوينى چون : «اهميّتى ندارد» ، «دروغپرداز» ، «ضعيف» ، «يك سكّه پول خرد و بى ارزش ، از او بهتر است» ، «متروك الحديث»، «عموم احاديثش ناشناخته است»، «احاديثى ساختگى را از بزرگان نقل مى كند» ، «جعل حديث مى كرده است» و ... ياد كرده اند كه همگى نشانگر چهره دروغ آفرين و زشت و ناهنجار اويند . علّامه عسكرى بر اين باور است كه عبد اللّه بن سبا وجود خارجى نداشته ، چهره اى ساختگى است كه سيف بن عمر،او را ساخته و پرداخته و در منابع تاريخى نهاده است. به هر حال ، مى توان چنين نتيجه گرفت كه درباره عبد اللّه بن سبا ، دو نظريّه كاملاً متضاد وجود دارد: 1 . چهره اى صحنه آفرين و حادثه ساز و ... ؛ 2 . چهره اى ساختگى و محصول ذهن بيمار سيف بن عمر .

نگاهى به دو ديدگاهديدگاه اوّل ، از آنِ اهل سنّت و مشهور ميان مورّخان آنان است . اين ديدگاه ، بى گمان ره به جايى نمى بَرد و سؤالاتى كه در اين نوشتار درباره آن طرح شد و بدون پاسخ ماند ، براى تباه ساختن آن ، بسنده است . نيز اشكال هاى علّامه عسكرى و تأكيد وى بر اين نكته كه نقش عبد اللّه بن سبا در جريان هاى مرتبط با عثمان و ... ، به روايات سيف بن عمر استوار و منحصر است ، در نقد اين ديدگاه ، به واقع ، بسنده و كارآمدند . از اين روى در بطلان ديدگاهى كه عبد اللّه بن سبا را چهره اى نقش آفرين ترسيم مى كند ، نمى توان ترديد كرد .

.

ص: 374

چنان كه گفتيم ، بيشتر از هر كسى علّامه عسكرى بر موهوم بودن عبد اللّه بن سبا تأكيد ورزيده است . بنا بر اين ، ديدگاه علّامه عسكرى نيازمند تأمّلى فزون تر است . چنان كه آورديم ، نقش رهبرى عبد اللّه بن سبا و تأثير افسانه اى او در حوادث ، بى گمان نااستوار است ؛ امّا اين بدان معنا نيست كه عبد اللّه بن سبا وجود خارجى نداشته است . اگر گزارش هاى سيف بن عمر ، تنها نقل هاى مربوط به عبد اللّه بن سبا بود ، امكان داشت كه بر ديدگاهى چنين ، تأكيد كرد ؛ امّا نكته تأمّل برانگيز ، اين است كه متون تاريخى و حديثى بسيارى ، از غير طريق سيف بن عمر ، درباره وجود شخصى به نام عبد اللّه بن سبا ، سخن گفته اند . در بسيارى از متون ، عبد اللّه بن سبا چهره اى غالى ناميده شده و در برخى منابع ، سوزاندن او به وسيله على عليه السلام به خاطر غلو و باور او به الوهيّتِ مولا عليه السلام گزارش شده است : 1 . در كتاب رجال الكشّى پنج روايت ، وجود عبد اللّه بن سبا و چگونگى عقايد او را گزارش مى كنند كه سه روايت از اين پنج روايت ، سند صحيح دارند . (1) 2 . در كتاب من لا يحضره الفقيه و نيز در تهذيب الأحكام ، روايتى نقل شده كه در آن ، عبد اللّه بن سبا از حكمتِ بلند كردن دست در هنگام دعا ، سؤال مى كند . (2) 3 . در كتاب الاعتقادات صدوق ، گزارشى نقل شده كه در آن ، زراره از امام صادق عليه السلام سؤال مى كند : «مردى از فرزندان عبد اللّه بن سبا ، قائل به تفويض است ...» . (3) 4 . در كتاب رجال الطوسى در شمارِ اصحاب امام على عليه السلام به عبد اللّه بن سبا اشاره

.


1- .رجال الكشّى : ج 1 ص 323 ح 170 و 171 و ج 1 ص 324 ح 172 و 173 و174 .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 325 ح 955 ، تهذيب الأحكام : ج 2 ص 322 ح 1315 .
3- .الاعتقادات : ص 100 ح 37 .

ص: 375

شده و آمده است : عبد اللّه بن سبا ، كسى است كه به كفر باز گشت و اظهار غلو كرد . (1) 5 . در كتاب الغيبةى طوسى ، به مناسبت طرح ديدگاه اعتقاد به امام زمان عليه السلام و جريان هايى كه مخالف اين ديدگاه هستند ، آمده است : آيا با جماعت ، مخالفت نكرد ...؟ و در ميان آنان ، كسانى از سبائيان اند كه مى گويند : او ، على عليه السلام است و نمرده است ... . (2) 6 . در كتاب المحبّر ، تأليف محمّد بن حبيب نَسّابه (م 245 ق) ، در باب «أبناء الحبشيّات (مردان عربى كه مادر حبشى داشتند)» آمده است : ... و عبد اللّه بن سبا ، رهبر سبائيان . (3) 7 . ابن قُتَيبه (م 276 ق) در كتاب المعارف مى گويد : سبائيان از رافضه اند و به عبد اللّه بن سبا منسوب اند و او نخستين رافضى است كه كفر ورزيد و گفت : «على ، پروردگار جهانيان است» . على عليه السلام نيز او و يارانش را سوزاند . (4) 8 . اَعشى همْدان ، كه در سال 83 هجرى توسط حَجّاج به قتل رسيد ، درباره مختار و صندلى او _ كه ادّعا مى كرد امام على عليه السلام روى آن مى نشسته است و آن را مقدّس مى دانست _ مى گويد : گواهى مى دهم كه سبايى هستيد و من شما را مى شناسم ، اى سپاهيان شرك! (5) كسان ديگرى همچون: سعد بن عبد اللّه اشعرى (م 301 ق) در كتاب المقالات

.


1- .رجال الطوسى : ج 75 ش 718 .
2- .الغيبة ، طوسى : ص 192 ح 154 .
3- .المحبّر : ص 308 .
4- .المعارف ، ابن قتيبه : ص 622 .
5- .البداية و النهاية : ج 8 ص 279 .

ص: 376

گزيده سخن ، آن كه :

و الفرق ، نوبختى (م 310 ق) در كتاب فرق الشيعة ، على بن اسماعيل (م 330 ق) در كتاب مقالات الإسلاميّين ، ابو الحسن مَلَطى (م 377 ق) در كتاب التنبيه و الردّ و عبد القادر بغدادى (م 429 ق) در كتاب الفَرق بين الفِرَق نيز از عبد اللّه بن سبا و يا سبائيه ياد كرده اند . (1) اين نقل ها با تمام گوناگونى ها و مراتب مختلف اعتبارشان ، يك نكته را به روشنى نشان مى دهند و آن ، اين است كه عنوان هاى «عبد اللّه بن سبا ( / سبأ)» و «سبائيه (/سبأيّه)» ويژه گزارش هاى طبرى و سيف بن عمر نيستند .

گزيده سخن ، آن كه :1 . با توجّه به منابع موجود ، در ميان اصحاب امام على عليه السلام فردى به نام عبد اللّه بن سبا بوده است . 2 . او به احتمال فراوان ، فردى «غالى» بوده است . 3 . وى پيروانى داشته كه پس از وى نيز از عقيده خود دست نكشيده اند . 4 . هيچ گزارش مقبولى درباره رويارويى او با عثمان و برانگيختن مردم بر ضدّ خليفه از سوى وى ، در دست نيست و گزارش ها ، يكسر به سيف بن عمرِ دروغ پرداز ، منتهى مى شوند . 5 . سيف بن عمر ، چهره اى دروغ پرداز ، افسانه ساز و غير معتمد است و منابع علم رجال ، به صراحت ، او را «كذّاب» دانسته اند . 6 . هيچ يك از گزارشگران حوادث سال هاى 30 تا 36 هجرى ، از گروه سبائيان نام نبرده اند . 7 . نقش افسانه اى عبد اللّه بن سبا ، كه از گزارش هاى سيف بن عمر به دست

.


1- .عبد اللّه بن سبأ و أساطير اُخرى : ج 2 ص 221 _ 231 .

ص: 377

مى آيد ، بى گمانْ كذب محض است . 8 . رهبرى عبد اللّه بن سبا در جريان قتل عثمان و نيز اثرپذيرى صحابيان و ديگر مسلمانان از او ، كذب محض است و چنانچه مورّخان معتبر نيز آن را گزارش مى كردند ، توجّه به واقعيّت جامعه اسلامى آن روز و شخصيّت هاى برجسته صحابى ، در استوارى آن گزارش ها ترديد ايجاد مى كرد . 9 . گفتيم كه سيف بن عمر ، بر اساس گزارش رجاليان ، مطعون و دروغپرداز است . اكنون مى افزاييم كه اگر سيف ، چهره اى مقبول نيز مى داشت ، اين گزارش ها به لحاظ نقد محتوايى ، پذيرفتنى نبودند . طرح جريان ها در اين گزارش ها به حدّى خام و نسنجيده است كه هيچ مورّخ و حتّى انسان معمولى اى نيز نمى تواند آنها را بپذيرد . نكته ديگر اين كه اين گزارش ها ، از وى چهره اى برجسته و تأثيرگذار ساخته اند ؛ امّا گاه رفتارهاى وى را به گونه اى رقم زده اند كه انسان معمولى نيز آن چنان نمى كند ، تا چه رسد به يك چهره با شعور سياسى و برجسته! 10 . به هر حال ، به نظر مى رسد كه دو ديدگاه كاملاً متضاد در دو سوى افراط و تفريط ، پذيرفتنى نيستند ؛ يعنى نه نقش آفرينى شگفت عبد اللّه بن سبا پذيرفتنى است و نه موهوم بودن او . او فردى است معمولى و شايد با ديدگاهى غلوآميز . يادآورى مى كنيم كه علّامه عسكرى به وجود اين نقل ها توجّه داشته است ؛ چرا كه اين نقل ها را مطرح و درباره آنها بحث كرده و سپس به نااستوارى آنها رسيده است . اكنون ، مجال مناقشه در آن بحث ها نيست . به پندار ما ، دلالت نقل ها بر وجود «ابن سبا» حتمى است ؛ امّا تنها در همين حد ، يعنى در حدّ يك شهروند عادى ، همانند ديگر كسانى كه در جامعه اسلامى زندگى مى كرده اند .

.

ص: 378

. .

ص: 379

بخش پنجم : سياست امام على در ايّام حكومت

اشاره

بخش پنجم : سياست امام على در ايّام حكومتفصل يكم : بيعت نورفصل دوم : اصلاحات علوىفصل سوم : سياست هاى ادارىفصل چهارم : سياست هاى فرهنگىفصل پنجم : سياست هاى اقتصادىفصل ششم : سياست هاى اجتماعىفصل هفتم : سياست هاى قضايىفصل هشتم : سياست هاى امنيتىفصل نهم : سياست هاى جنگىفصل دهم : سياست هاى حكومتى

.

ص: 380

. .

ص: 381

(1) سياست در دو مكتب

اشاره

(1)سياست در دو مكتبامام على عليه السلام در هيجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرى ، زمام امور مسلمانان را به دست گرفت و در 21 رمضان سال چهلم هجرى در محراب عبادت ، شهد شهادت نوشيد . بنا بر اين ، روزگار زمامدارى آن بزرگوار ، چهار سال و نُه ماه و سه روز بوده است . مباحث مرتبط با اين دوران از زندگى آن امام ، از اين قرار است : 1 . چگونگىِ به قدرت رسيدن امام عليه السلام ، ابعاد اصلاحات علوى و مبانى آن ؛ 2 . مقاومت هاىِ گونه گون در برابر سياست هاى علوى ، جنگ ها و درگيرى هاى دوران كوتاه حكومت آن بزرگوار ؛ 3 . نافرمانى سپاه امام ، تن زدن آنها از نبرد ، سستى در برابر دشمن ، يورش هاى ستمگرانه و شبيخون هاى جبّارانه و غارتگرانه معاويه به مرزهاى حكومت على عليه السلام ؛ 4 . توطئه ترور امام على عليه السلام و شهادت آن حضرت ؛ 5 . كارگزاران حكومت على عليه السلام و صحابيان آن بزرگوار . از ميان عناوين ياد شده ، «سياست هاى علوى در حكومت» ، به لحاظ آموزنده بودن و كاربردى بودن آن در عصر حاضر ، و راه گشايى آموزه هاى آن براى حاكمان ، بويژه دولت مردان جمهورى اسلامى ايران ، از اهمّيت ويژه و موقعيتى خاص ، برخوردار است .

.

ص: 382

سياست اموى

بر اين باوريم كه اگر «سياست» در مكتب هاى علوى و اموى ، به درستى تعريف شود و مبانى سياسى امام در كشوردارى ، گرچه به اجمال ، روشن شود ، ايرادهايى كه بر بينش سياسى ايشان مى گرفته اند و شايد هنوز هم در بيان و بنان كسانى جلوه گر باشد ، پاسخ مى يابد و از سياست وى ، به درستى و با استوارى ، مى توان دفاع كرد . از نگاه امام على عليه السلام ، بينش سياسى ، از استوارترين شرايط رهبرى است . امام ، سياست فهمى و درك درست از سياست را نه تنها رمز تداوم حكومت مى داند ؛ بلكه بر اين نكته دقيق ، تأكيد مى ورزيده است كه «كشوردارى ، عين سياست است» . (1) او تصريح مى كند كه ناتوانى سياسى ، آفتى است كه زمامدارى زمامداران را به زوال ، تهديد مى كند و حاكمانى كه از بينش سياسى قوى و كارآمدى برخوردار نيستند، حاكميتِ درازى نخواهند داشت ، و در نهايت، بر اساس آموزه هاى علوى ، سياست هاى غلط ، نشانه سقوط دولت ها و زوال حكومت هاست . (2) بدين سان ، اداره جامعه بر اساس مبانى اسلام ، در مكتب علوى ، تنها با سياست مدارى درست حاكمان ، امكان پذير است . به ديگر سخن ، سياست مدارى ، يكى از اصول عامّ مديريتى است و در اين نكته ، تفاوتى ميان مكتب ها نيست . آنچه اسلام را در اين زمينه از ساير مكتب ها جدا مى كند و سياست علوى را در برابر ديگر سياست ها جلو مى اندازد و روياروى سياست اموى مى سازد ، نوع نگرش و نحوه تلقّى و چگونگى فهم و برداشت از سياست است .

سياست اموىسياست در مكتب اموى ، عبارت است از «تشخيص هدف و به دست آوردن آن از

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 341 (اسباب ماندگارى دولت ها) .
2- .ر. ك : ج 4 ص 353 (اسباب زوال دولت ها) .

ص: 383

هر راه ممكن» . سياست مداران جهان نيز در گذشته و حال ، از واژه «سياست» ، گويا چيزى جز اين نمى فهميده اند . به واقع ، سياست در مكتب اموى ، همان معناى رايج آن در عرف سياسى حكومت هايى است كه بر مبانى ارزشى استوار نيستند و معيار حق و باطل ، جهت دهنده آنها در رفتار و تعاملْ نخواهد بود . اُسوالد اِشپنكلر ، در وصفى از چهره سياست مدار ، مى گويد : «سياست مدار فطرى ، كارى به حق يا باطل بودن اُمور ندارد» . (1) برتراند راسل نيز انگيزه هاى سياسى و سرچشمه رفتارهاى انسانى در سياست را چنين چيزى تلقّى كرده ، نوشته است : انگيزه سياسى در اكثر مردمان،عبارت از نفع پرستى، خودبينى، رقابت و عشق به قدرت مى باشد . به عنوان مثال، در سياست ، سرچشمه هاى اعمال انسانى ، همگى از عوامل فوق الذكر مى باشد . رهبر سياسى اى كه بتواند مردم را متقاعد نمايد كه او مى تواند اين خواسته ها را ارضا نمايد ، قادر است توده مردم را چنان به زير سلطه خود در آورد كه معتقد شوند دو به علاوه دو،پنج خواهد شد،يا اين كه اختيارات او از جانب خداوند،تفويض شده است! رهبر سياسى اى كه اين انگيزه هاى اساسى را ناديده انگارد ، معمولاً از حمايت توده ، محروم خواهد بود . روان شناسى نيروهاى محرّك توده ها ،از اساسى ترين قسمت[هاى] تعليم و تربيت رهبران سياسى موفّق مى باشد. اكثر رهبران سياسى ، با معتقد نمودن گروه كثيرى از مردم به اين كه ايشان خواسته هاى بشردوستانه دارند ، مناصب خود را به دست مى آورند . به خوبى فهميده شده كه چنين اعتقادى در اثر وجود هيجان ، خيلى زودتر قبول مى شود . غل و زنجير كردن افراد ، نطق و خطابه هاى عمومى ، مجازات هاى بى قانون و جنگ ، مراحلى در تشكيل و توسعه هيجان اند.فكر مى كنم براى طرفداران فكر غيرمنطقى ، با در هيجان نگه داشتن

.


1- .سياست : ص 6 .

ص: 384

سياست علوى

افراد ، شانس بهترى جهت گول زدن و منفعت بردن از ايشان ، وجود دارد . (1) آنچه در اين تحليل ، درباره رهبران سياسى جامعه آمده است ، همگون است با تفسيرى كه سياست مداران اموى ، از سياست به دست مى دادند . معاويه ، بنيادگذار اين نگرش به سياست در تاريخ اسلام است . او بر اين پايه و با تكيه بر شعار «الملك عقيم ؛ (2) سياست ، نازاست» ، براى چنگ انداختن به قدرت و حراست از قدرتِ به دست آمده ، حاضر بود دست به هر كارى بزند و هر كار ناشايستى را انجام دهد و هر نوع ابزار زشتى را به كار گيرد .

سياست علوىسياست در نگاه على عليه السلام ، اداره استوار جامعه بر اساس معيارهاى الهى ، و حركتى حق مدارانه است . او كه مى گويد : المُلكُ سياسَةٌ . (3) كشوردارى ، سياست است . و هرگز براى رسيدن به قدرت و حراست از قدرتِ به دست آمده ، هر كارى را روا نمى داند ؛ بلكه به عكس ، او توسّل به ابزار نامشروع را حتى به بهاى از دست دادن قدرت صحيح نيز جايز نمى داند . بر پايه آموزه هاى علوى ، سياست ، شناخت و بهره ورى از ابزارهاى مشروع در اداره جامعه و تأمين رفاه مادّى و معنوى مردم است . به ديگر سخن ، در آموزه هاى علوى ، به كارگيرى شيوه هاى نامشروع و ابزارِ به ظاهر كارآمد ، امّا به واقع ناصحيح ،

.


1- .برگزيده افكار راسل : ص 222 .
2- .الأمالى ، صدوق : ص 132 ح 125 .
3- .غرر الحكم : ح 17 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 18 ح 45 .

ص: 385

اصلاحات علوى

سياست نيست ؛ بلكه خدعه ، نيرنگ ، فريب و به تعبير امام صادق عليه السلام ، «نكراء» است . (1) از نگاه على عليه السلام ، حكومت ، چيرگى بر دل ها و تسخير خردها و عاطفه هاست ، نه رام سازى «تن»ها و سلطه بر افراد و چيرگى بر گُرده ها . چنان تفسيرى از حكومت ، چه نيازى به توسّل به ابزار نامشروع سياسى دارد . قدرت در نگاه او جز براى احقاق حق ، قداستى ندارد تا براى حفظ آن ، به شيوه هاى باطلْ چنگ بيفكند . تصرّف دل ها راهى جز استفاده صحيح از شيوه ها و راه سپردن بر اساس ارزش ها ندارد . سياست هاى نامشروع و باطل گرايانه ، شايد روزگارى كوتاه ، با جست و خيزْ سلطه بيافرينند و آن را ادامه دهند ؛ امّا هرگز دوام نخواهند آورد و براى مردم ، جز زيان ، چيزى نخواهند داشت كه : لِلحَقِّ دَولَةٌ ولِلباطِلِ جَولَةٌ . (2) حقّ را دولتى است ، و باطل را جولانى .

اصلاحات علوىبا اين نگرش به حكومت و حاكميت ، و با اين تفسير از سياست ، على عليه السلام زمام امور را به دست مى گيرد و بر اين اساس ، پس از دست يافتن به قدرت سياسى ، بى درنگ ، اصلاحات حكومتى را با شعار «عدالت اجتماعى و اقتصادى» آغاز مى كند . او هدف از پذيرش حكومت را «ايجاد اصلاحات و احقاق حقوق پايمال شده» اعلام كرده بود . على عليه السلام بر اين باور بود كه آنچه در روزگار پيش از وى و پس از پيامبر خدا روى داده ، جامعه را يكسر ديگرگون كرده است و ارزش ها ديگرسان

.


1- .امام صادق عليه السلام درباره هوش سياسى معاويه مى فرمايد : «تلك النكراء تلك الشيطنة وهي شبيهة بالعقل و ليست بالعقل ؛ اين ، نيرنگ و شيطنت است و به عقل مانَد ؛ اما عقل نيست» (الكافى : ج 1 ص 11) .
2- .الكافى : ج 2 ص 447 .

ص: 386

سياست علوى در رويارويى با انحراف ها

شده و آنچه نام «حكومت اسلامى» را يدك مى كشد ، با آنچه پيامبر خدا آن را پى نهاده بود ، بس ناهمگون است و فاصله بسيارى دارد . على عليه السلام در آغازين بيان رسمى خود در مسند خلافت ، تصريح مى كند كه آنچه انجام مى شده است ، با سيره و سنّت پيامبر خدا ، ناسازگار بوده ، وضع موجود ، قابل تحمّل نيست و ارائه راهى نو و شيوه اى استوار ، ضرورى است ، و آن ، نه «سنّت شيخين» كه «سنّت علوى و اصلاحات علوى» است ؛ همگون با «سنّت نبوى و اصلاحات محمّدى» . شگفتا كه مولا با نگاه سياسى ژرف خود ، دريافته است كه چنين شيوه و اصلاحى را مردمانى كه روزگارانى دراز ، به ارزش هاى وارونه خو كرده اند ، برنخواهند تابيد : لا تَقومُ لَهُ القُلوبُ ولا تَثبُتُ لَهُ العُقولُ . (1) دل ها بر آن ، استوار نخواهند گشت و خردها ، بدان پايدار نخواهند شد . امّا او سياست مدارى است حق مدار ، و افزون بر حق مدارى ، صداقت در سخن و موضع شفّاف را «سياست» مى داند ، نه جز آن . چنين است كه در همان سخن نخستين ، مبارزه بى امان با دگرگونى ها ، تحريف ها ، دگرسانى ها ، و فراز و فرودهاى نا به جا را به صراحتْ اعلام مى كند ، بدون اين كه از پيامدهاى سياسى و تنش هاى اجتماعى آن ، هراسى به دل راه دهد . البته همه اينها را با حزم و دورانديشى ، سياست گذارى و برنامه ريزى دقيق و استوارْ آغاز كرد .

سياست علوى در رويارويى با انحراف هاامام على عليه السلام ، با آنچه در ج_امعه گذشت_ه است ، آشن_ايى ژرف و دقيقى دارد ، از چگونگى آنچه بر مردم رفته است ، دقيقاً آگاه است ، و چه سانىِ خوگرفتن مردم با

.


1- .ر. ك : ص 462 ح 1282 و ص 464 ح 1283 .

ص: 387

سياست اصلاح ادارى و اقتصادى

انحراف ها را مى داند ، و اكنون ، آهنگ اصلاح دارد ؛ هم عمق فاجعه را مى داند و هم دشوارى زدودن آن را از زواياى جامعه . از اين رو ، على عليه السلام ، نه شتاب زده عمل كرد و نه بى برنامه . او اصلاحاتى را كه بايد انجام مى داد ، دو دسته كرد : 1 . مبارزه با فساد ادارى و اقتصادى ؛ 2 . مبارزه با انحراف هاى فرهنگى .

سياست اصلاح ادارى و اقتصادىعلى عليه السلام ، برخورد با انحراف هاى ادارى و اقتصادى و مبارزه با مفاسد ادارى و اقتصادى را از نخستين روزهاى حكومت ، آغاز كرد . كارگزاران ناشايسته ، فسادآفرين و زشت كردار را از كار بركنار كرد و اموال به يغما رفته از بيت المال را باز گرداند . امام ، در آغازين روز خلافت ، با اشارتى تأمّل برانگيز ، آهنگ سياست اصلاحى خود را باز گفت : وَ اعلَموا أنّى إن أجَبتُكُم رَكِبتُ بِكُم ما أعلَم ، ولَم اُصغِ إلى قَولِ القائِلِ وعَتبِ العاتِبِ . (1) بدانيد كه اگر به درخواست شما جواب مثبت دهم ، با شما آن گونه كه مى دانم ، رفتار خواهم كرد و در اين راه ، سخنِ سخن سرايان و سرزنش ملامتگران را نخواهم شنيد . يعنى شما بايد با من همراه شويد ، نه من با شما . همراهى شما با من ، بدان سان است كه من مى دانم . على عليه السلام ، مردى است حق مدار ، سنّت شناس و ذوب در خدا . نكته تأمّل برانگيز ، اين است كه امام ، نشان مى دهد كه مى داند اين همراه سازى ،

.


1- .ر. ك : ص 464 ح 1283 .

ص: 388

سختى ها درپى خواهد داشت ؛ بلكه فراتر از آن ، سرزنش ها ، بهانه جويى ها و جوسازى ها به دنبال دارد ؛ ولى شعار او اين است كه من ، حق مدارم و حق را پاس مى دارم نه چيز ديگر را . آن گاه ، روز دوم خلافت ، از جايگاه والاى رهبرى جامعه ، و با توجّه به مسئوليت عظيم رهبرى ، با صراحت فرمود : ألا إنَّ كُلَّ قَطيعَةٍ أقطَعَها عُثمانُ ، وكُلَّ مالٍ أعطاهُ مِن مالِ اللّهِ فَهُوَ مَردودٌ في بَيتِ المالِ ، فَإِنَّ الحَقَّ القَديمَ لا يُبطِلُهُ شَيءٌ ، وَلَو وَجَدتُهُ وقَد تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ وفُرِّقَ فِي البُلدانِ ، لَرَدَدتُهُ إلى حالِهِ ، فَإِنَّ فِى العَدلِ سَعَةٌ ، ومَن ضاقَ عَنهُ العَدلُ فَالجَورُ عَنهُ أضيَقُ . (1) بدانيد هر زمينى كه عثمان آن را بخشيد و هر ثروتى كه آن را از اموال خداوندى هديه كرد ، به بيت المال باز مى گردد ؛ چرا كه حقوق گذشته را چيزى از ميان نمى برَد و اگر اين ثروت ها را بيابم در حالى كه مهريه زنان شده يا در شهرها توزيع شده است ، به جايگاهش باز مى گردانم ؛ چرا كه عدالت را گشايشى است و هر آن كس كه عدالت برايش تنگ باشد ، ستم بر او تنگ تر خواهد بود . امام ، در خطابه اى شورانگيز ، بيدارگر و تأمّل آفرين ، در همين روز ، به گستردگى درباره مسئوليت زمامداران جامعه در تحقّق بخشيدن به عدالت اجتماعى ، سخن گفت و تأكيد كرد كه در بهره بردارى از اموال عمومى ، به هيچ كس امتياز ويژه اى نخواهد داد ؛ و آنان كه از طريق غصب اموال عمومى ، مِلك و آب و اسب هاى عالى و كنيزكان زيبا فراهم آورده اند ، بدانند كه على ، همه آنها را مصادره خواهد كرد و به بيت المال ، باز خواهد گردانْد . اين سخنان ، چونان صاعقه اى فرود مى آمد و به سانِ پتكى سنگين ، بر سر كسانى كه بُرده بودند و خورده بودند و اكنون نگران بودند ، مى نشست و بسى سنگين بود و

.


1- .ر. ك : ص 570 ح 1347 .

ص: 389

دلهره آفرين ؛ و چنين بود كه بازتاب فرياد عدالت خواهى على عليه السلام ، پيش از هر جا در ميان چهره هاى سرشناس بود ، و آنان ، آغازين مخالفان حكومت علوى شدند . اين شعارها فراز آمد و مردمان ، با آهنگى جز آنچه تاكنون مى شنيدند ، آشنا شدند . در سومين روز حكومت على عليه السلام ، مردم براى دريافت حقوق خود از بيت المالْ مراجعه كردند . امام ، به عبيداللّه بن ابى رافع ، كاتب خود ، فرمود : از مهاجران آغاز كن . آنان را فراخوان و به هر كدامْ سه دينار بده . آن گاه انصار را بخواه و همان گونه با آنان رفتار كن . هر كس كه آمد ، سياه و قرمز و ... ، با وى همان گونه رفتار كن كه با مهاجران و انصار و ... . (1) بزرگان قوم ، ديدند كه طرح عدالت اقتصادى على عليه السلام ، شعار نيست ؛ عمل است و بسى جدّى . در محضر كاتب امام ، اشكال تراشى ها آغاز شد . او رويدادها را گزارش كرد . امام ، نه تنها از آغاز مخالفت ها ، آن هم از سوى چهره هاى پر طَمطُراق ، تكان نخورد و در ادامه راه ، ترديد نكرد ؛ بلكه با قاطعيت ، بر ادامه يافتن اصلاحاتْ تأكيد كرد و فرمود : وَاللّهِ إن بَقيتُ و سُلِّمتُ لَهُم لَأُقيمَنَّهُم عَلَى المَحَجَّةِ البَيضاء . (2) به خداى سوگند ، اگر بمانم و سالم باشم ، آنان را بر راه روشن ، استوار خواهم داشت . خونخواهى عثمان ، از همين جا آغاز شد! آيا تأمّل برانگيز نيست كه برخى از زراندوزان ، بيعت خود را با امام ، به دو شرط ، مشروط ساخته بودند : 1 . على عليه السلام به ثروت هايى كه آنان در دوران حكومت عثمان به چنگ آورده

.


1- .ر. ك : ص 544 ح 1337 .
2- .ر. ك : ص 544 ح 1337.

ص: 390

سياست اصلاح فرهنگى

بودند ، كار نداشته باشد ؛ 2 . قاتلان عثمان را شناسايى كند ، دستگير كرده ، بكشد . امّا امام مى دانست كه خونخواهى عثمان ، بهانه اى بيش نيست . آنچه براى آنان مهم است ، جلوگيرى از بازپس گيرى ثروت هاى نامشروع و اموال برهم هشته برجاى مانده از روزگار عثمان است . امام ، در اين باره ، پيشنهادهاى گونه گونى را شنيده بود و همه پيشنهادهاى سازشكارانه و متضاد با احقاق حقوق و مبتنى بر پايمال شدن بيت المال را با قاطعيت ، رد كرده بود .

سياست اصلاح فرهنگىدر بخش هايى از دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام ، چرايى و چگونگى قيام مردم عليه حكومت عثمان ، گزارش شده است كه از جمله مهم ترين آنها ، خيزش در هدفگيرى و حركت عليه فساد ادارى و مفاسد اقتصادى بود . (1) مردم ، از گشاده دستى ها و خودى نوازى هاى بى مبنا ، به ستوه آمده بودند و حاكميت هاى ناشايسته و زمامداران نالايق و بى كفايتى را كه فقط وابستگى به خليفه ، باعث نصب آنها شده بود ، بر نمى تابيدند . از اين روى ، دگرگونى هاى ادارى و مبارزه با فساد اقتصادى ، زمينه اى كاملاً مساعد داشت . بدين سان ، على عليه السلام اصلاحات ادارى و اقتصادى را با همه مشكلاتى كه در پى داشت ، از آغازين روزهاى حكومتْ شروع كرد . امّا به انجام رساندن اصلاحات فرهنگى و فكرى و مبارزه با دگرسانى هاىِ ارزشى و تحريف هايى كه در ابعاد مختلف در حكومت اسلامى روى داده بود ، زمينه مساعدى نداشت . على عليه السلام بايد درنگ مى كرد ، زمينه را آماده مى ساخت و مبارزه را آغاز مى كرد . به ديگر سخن ، آن حركت ، نيازمند ثبات بيشتر و استقرار فزون تر در حكومت بود . چنين بود كه على عليه السلام فرمود :

.


1- .ر. ك : ص 99 (موجبات شورش بر عثمان) .

ص: 391

لَو قَدِ استَوَت قَدَماىَ مِن هذِهِ المَداحِضِ لَغَيَّرتُ أشياءَ . (1) اگر گام هايم از اين فتنه ها استوار آيد ، امورى را دگرگون خواهم كرد . امام ، به آسانى و بدون درنگ ، نمى توانست به آنچه در طول 25 سال ريشه دوانده بود و ذهن ها و زبان ها ، جان ها و منش ها بدان خو گرفته بودند و براى مردم ، فرهنگى ديگر ساخته بود ، مبارزه كند . اين پيكار ، بى گمان ، نارضايتى هاى گسترده اى را در پى مى داشت و گرهى بر گره ها مى افزود و فرصت را براى اصلاحات ديگر نيز از دستْ مى گرفت . بايد شكيبايى پيشه مى شد ، تا روزگارى كه زمان برچيدن ميوه فرا مى رسيد . بارى ، على عليه السلام اصلاحات را بر اساس برنامه اى دقيق و چشم اندازى روشن و اهدافى مشخّص ، در جهت برگرداندن جامعه به سيره و سنّت نبوى آغاز كرد و گام اوّل را در جهت ايجاد و گسترش عدالت اجتماعى و جارى ساختن اصلاحات ادارى و اقتصادى برداشت و تا آخرين لحظه هاى زندگى ادامه داد ، تا جامعه اى به تمام معنا «اسلامى» و مبتنى بر ارزش هاى قرآنى و آموزه هاى الهى پى افكند . افسوس كه كج انديشى ها ، زشت خويى ها ، نامردمى ها و ستمگرى ها ، آن مرد عدالت و ايمان را از رسيدن به تمامى آن اهدافْ باز داشت . آنچه اكنون بدان مى پردازيم ، گزارشى است از اصولى ترين اصلاحات علوى در زمينه هاى ادارى ، فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ، قضايى ، امنيتى ، نظامى و بين المللى ، بر اساس نصوص حديثى و تاريخى ، و نيز تبيين مبانى اصلاحات . بى گمان ، شرح كامل مبانى سياسى امام و توضيح و تفسير چگونگى اصلاحات او ، مجالى فراخ تر مى طلبد .

.


1- .ر. ك : ص 572 ح 1348 .

ص: 392

. .

ص: 393

(2) مبانى حكومت بر دل ها

اشاره

(2)مبانى حكومت بر دل هااسلام ، دين حكومت است . آموزه هاى اين آيين الهى ، به روشنى بر اين مدّعا دلالت دارند ؛ امّا بررسى دقيق متون (نصوص) اسلامى در ريشه يابى مبناى حكومت اسلام ، نشان مى دهد كه اسلام ، بيشتر از آن كه بر «تن»ها حكومت كند و سلطه بر مردمان را با اقتدار سياسى پيشه سازد ، در پى حكومت بر دل هاست . اصول اين نوع حكومت و كشوردارى ، همان مبانى سياسى _ حكومتىِ اسلام است و مبانى سياسى نظام علوى ، چيزى جز مبانى مديريت اسلامى نيست . اسلام ، آيين نامه تكامل مادّى و معنوى انسان است . بنيادى ترين عنصر اين آيين نامه ، محبّت است . نقش محبّت در تحقّق حكومت اسلامى و برنامه هايى كه دين الهى براى پيشرفت جامعه انسانى رقم زده است ، به حدّى است كه امام باقر عليه السلام ، دين اسلام را جز محبّت نمى داند و تصريح مى كند كه : هَلِ الدّينُ إلّا الحُبُّ ؟ (1) آيا ديندارى ، جز دوستى و مهرورزى است ؟ از نگاه على عليه السلام ، ستون هاى اصلى اسلام و اصول برنامه هاى تكامل آفرين آن ، بر

.


1- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 71 نيز ، ر . ك : دوستى در قرآن و حديث : بخش يكم/ فصل نهم : نقش دوستى در سرنوشت انسان .

ص: 394

پايه محبّت خداوند ، استوار است . او در اين زمينه مى فرمايد : إنَّ هذَا الإِسلامَ دينُ اللّهِ الَّذِى اصطَفاهُ لِنَفْسِهِ ، وَ اصطَنَعَهُ عَلى عَينِهِ وأصفاهُ خِيَرَةَ خَلقِهِ ، وأقامَ دَعائِمَهُ عَلى مَحَبَّتِهِ . (1) اسلام ، دين خداوند است كه آن را براى خود برگزيد و به ديده عنايت خويش ، آن را بپروريد ، و بهترين آفريدگان خود را ويژه آن ساخت و ستون هاىِ آن را بر دوستى خود ، استوار داشت . پيشوايان دينى و رهبران راستين سياسى امّت اسلامى ، جلوه هاى محبّت مردم به آفريدگارند و مهرورزى مردم به آنان ، مهرورزى به خداست . بر اين اساس ، پايگاه اصلى حكومت اسلامى ، فراتر از بيعت و رأى مردم است . حكومت اسلامى ، ريشه در عشق و محبّت مردم دارد ؛ و اين است راز آن همه تأكيد قرآن و احاديث اسلامى بر محبّت اهل بيت عليهم السلام . از سوى ديگر ، روشن است كه محبّت ، امرى دستورى نيست . چنين نيست كه بتوان انسان را با بخش نامه اى ، بر خلاف كشش درونى او ، به مهرورزى به كسى يا چيزى وا داشت . انسان ، عاشق زيبايى هاست . عشق به زيبايى ، در اعماق جان انسان است . او به گونه اى فطرى ، همه زيبايى هاى مادّى و معنوى را دوست دارد . بدين سان ، اگر بينش ، منش و كردار كسى را زيبا ديد ، به او عشق مى ورزد ، و اگر نازيبا ديد ، از او روى بر مى تابد . اين ، مقتضاى فطرت اوست ، مگر اين كه فطرت او ديگرسان شود . از اين جا در مى يابيم كه راز تأكيد بر محبّت اهل بيت ، و فلسفه وجوب دوستى با آن بزرگواران ، ترغيب به شناخت واقعى آنهاست ؛ چرا كه منش ، رفتار و تعامل آنان با مردمان ، آن سان زيبا و كشش آفرين است كه شناخت بى پيرايه و واقعىْ همان ، و

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 198 نيز ، ر . ك : دوستى در قرآن و حديث : بخش دوم / فصل دوم : اسباب خدا دوستى .

ص: 395

يك _ سياست هاى ادارى
اشاره

دل بستگى و سپس وابستگى ، همان . نمى شود آن همه زيبايىِ نهفته در رفتار على عليه السلام را ديد و شناخت ، ولى بدو عشق نورزيد ؛ مگر آن كه وجدان انسانى ، از دست رفته باشد و فطرت پاك و پيراسته ، آلوده شده باشد . راز آن همه شيدايى و شيفتگى و دل دادگىِ مردمان به على عليه السلام ، در همين است . روشن است كه اين عاشقان ، در گستره تاريخ ، از همه گونه اى هستند و فراتر از مرزهاى عقيده و باورها ، اين شيفتگان ، از همه مكتب ها هستند ؛ چون زيبايى و عشق بدان ، و نيز عشق به على عليه السلام كه برترين جلوه آن زيبايى است ، مرز ندارد . كردار على عليه السلام در دوران زندگى ، سرشار از حق گرايى ، حق مدارى و حق گسترى است ؛ بويژه كه در روزگار كوتاه حكومتش ، زيباترين چهره انسانىِ حكومتِ مبتنى بر ارزش هاى انسانى را به نمايش گذاشت . مگر مى توان جمالِ جميل على عليه السلام و جلوه آن جمال را در حكومت او نگريست و بدان عشق نورزيد؟! اكنون و پيش تر از آن كه متون حديثى و تاريخىِ سياست علوى را گزارش كنيم ، آهنگ آن داريم تا مبانى سياسى امام را در كشوردارى ، مرور كنيم . اين نگاه ، بس گذراست ، در حدّ توان و مجال . واگويى اين مبانى ، به واقع ، بَر نمودن راز آفرينش زيبايى ها و جاذبه هاى على عليه السلام است و نشان دهنده اصول سياسى حكومت بر دل ها . بدان اميد كه مسئولان جوامع اسلامى ، در هر چه بيشتر شناختن ، شناساندن و نزديك شدن به اين زيبايى ها تلاش كنند و در نزديك كردن واقعِ زندگانى سياسى و ادارى و مسئوليتِ گذراى خويش به او بكوشند ، و بدين سان ، دورنمايى از چهره زيباىِ حكومت علوى را براى ارائه به جهانيان ، رقم بزنند .

يك _ سياست هاى ادارىسياست هاى مديريتى امام على عليه السلام را در اداره امور ، در اصول زير مى توان گزارش كرد :

.

ص: 396

1 . صداقت در سياست

1 . صداقت در سياستصداقت را بنيادى ترين اصل سياست هاى مديريتى على عليه السلام مى توان شمرد . سياست مداران ، در گذرگاه تاريخ ، غالبا با مردمان رو راست نبوده اند و آنچه با مردم درميان نهاده اند ، آن چيزى نبوده كه بدان انديشيده و عمل كرده اند . على عليه السلام صداقت و رو راستى با مردمان را اصل قويم حاكميتش قرار داده بود و از آغازين روزها تا لحظه هاى شهادت ، بر آن استوار مانْد . بى گمان ، صداقت ، از مهم ترين عوامل جاذبه هاى جاودانى حكومت على عليه السلام بر دل ها و بر رواق تاريخ بوده ، و نيز مرز روشن و فرقِ فارق سياست علوى و اموى است . در فرهنگ امويان ، صداقتْ بى معناست ، و وارونه گويى ، دروغ پردازى و تزوير ، درونْ مايه سياست آنان است . چنان كه اشاره كرديم و براى كسانى كه اندكى با تاريخ سياستْ آشنا باشند ، روشن است ، اكثرسياست مداران گذشته ، از سياست ، جز واژگون سازى واقعيت و دروغ پردازى در برخوردها ، تلقّى ديگرى نداشتند . گزارش خاطره اى در اين زمينه از علوى انديشِ عرصه سياست در تاريخ معاصر ، حضرت امام خمينى رحمه الله، بس گويا و جالب است . آن بزرگوار ، پس از اوّلين حركت توفنده اش عليه حاكميت ستم ، دستگير شده بود . يكى از سرانِ حكومت ، با ايشان ملاقات مى كند و در مورد سياست ، با وى سخن مى گويد . گزارش امام رحمه الله از سخنان او چنين است : [ او گفت :] سياست ، عبارت از بد ذاتى ، دروغگويى و ... خلاصه ، پدرسوختگى است ، و اين را بگذاريد براى ما ! امام خمينى رحمه الله در ادامه مى فرمايد : راست هم مى گفت . اگر سياست از اينهاست ، مخصوص آنها مى باشد . (1)

.


1- .ولايت فقيه : ص 192 _ 193 .

ص: 397

2 . حق مدارى

چنين است كار و بار سياست مداران حرفه اى ، كه اگر دروغگويى و فريب و دو رويى ، از دايره سياست آنان حذف شود ، چيزى از آن باقى نخواهد ماند . سياستِ علوى ، دقيقا در تضاد با اين شيوه است . در نگاه او ، صداقت ، نخستين شرط سياست مدارى است . اگر صداقت از مجموعه كُنش ها و رويارويى هاى سياست مداران با مردم حذف شود ، حق مدارى ، قانون گرايى ، حقوق بشر ، عدالت اجتماعى و . .. بى معنا خواهد بود و پوچ . به ديگر سخن ، همه اينها در نبود صداقت ، شعارهايى خواهند بود به قصد فريب مردم و ابزارى براى تجاوز بيشتر به حقوق آنان . در سياست علوى ، بهره گيرى از شيوه وارونه سازى ، تنها در جنگ ، مجاز خواهد بود ؛ با قيدها ، ويژگى ها و چارچوب هايى كه بدان اشاره خواهد شد و به هنگام سخن گفتن از «سياست نظامى امام» ، چگونگى آن را بيان خواهيم كرد .

2 . حق مدارىحق محورى ، مظهر صداقت سياسى در حكومت علوى است . حق مدارى ، جلوه والاى استوارْ گامى آن بزرگوار در صداقت سياسى است . حق گرايى و حق مدارى ، در جاىْ جاىِ حكومت كوتاه آن بزرگوار ، به روشنى پيداست . على عليه السلام جز به حق نمى انديشد و آهنگى جز احقاق حق ندارد . فرياد او براى احقاق حق است ، و سكوتش براى ايجاد زمينه هايى در جهت پاسدارى از حق . آموزه هاىِ آن بزرگوار در اين زمينه ، بسى تأمّل برانگيز و تنبّه آفرين است . كم نبودند كسانى كه از حقّ و حق مدارى سخن مى گفتند ؛ امّا چون منافع شخصى ، گروهى و مسلكى آنان با شعارهايشان روياروى مى شد ، تأويل ها و توجيه ها ، حق را به مسلخ مى برد ؛ و شگفتا از استوارى على عليه السلام بر حق مدارى . در نگاه او اجراى حق ، «اصل» است . پس بايد بر همگان روا شود : دوستان ، نزديكان ، خودى ها و غيرخودى ها و ... .

.

ص: 398

3 . قانون گرايى
4 . انضباط ادارى

3 . قانون گرايىقانون ، رشته استوار پيوندآفرين لايه هاى مختلف جامعه است . سخن از بى قانونى نيست كه جامعه اى چنين ، جنگل است ، نه جامعه انسانى . سخن از جايگاه قانون است و چگونگى نگاه حاكمان و مردمان به آن . حرمت قانون ، در نگاه امام على عليه السلام بى بديل است . اين حقيقت والا را از متون بسيارى كه در دانش نامه امير المؤمنين نيز آمده و تعامل امام عليه السلام را با مردم در مسائل مالى ، اجراى حدود ، داورى ها و . .. گزارش كرده است ، مى توان دريافت . تأمّل در اين مجموعه ، نشان مى دهد كه در نگاه على عليه السلام ، هيچ كس فراتر از قانون نيست ، و هيچ كس و هيچ مقامى نمى تواند مانع اجراى قانون الهى گردد . موضع على عليه السلام ، به روشنى ، نشان دهنده آن است كه او خود را در برابر قانون ، صاحب اختيار نمى داند . (1) چنين بود كه سازشكارى را برنمى تابيد و با «مداهنه» در سياست ، مبارزه مى كرد و با باطل گرايى و حق نمايى و سازشكارى و توجيه ها و تأويل ها كه سرفصل سياست اموى بود ، به شدّتْ مخالفت مى كرد .

4 . انضباط ادارىنظم در امور و انضباط در رفتار ، سفارش مكرّر و مؤكّد امام على عليه السلام است . اين آموزه بدان حد مهم است كه امام ، در بستر شهادت _ كه طبيعى است در آن هنگامه ، مهم ترين و ضرورى ترين و كارآمدترين سفارش هاى خويش را فرموده باشد _ ، بر نظم در امورْ تأكيد مى كند . (2) او از جمله اهداف بلند نزول كتاب الهى را ايجاد نظم در زندگى و انضباط در عمل مى داند :

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 12 ح 1364 .
2- .ر. ك : ج 4 ص 18 ح 1377 .

ص: 399

5 . گزينش كارگزاران شايسته و توانمند

ألا إِنَّ فيهِ عِلمَ ما يَأتي وَالحَديثَ عَنِ الماضي ودَواءَ دائِكُم ونَظمَ ما بَينَكُم ... (1) بدانيد كه در آن (قرآن) ، دانش آينده و گزارش گذشته است ؛ درمان دردها و [ برقراركننده ]نظم ميان شماست . و مكرّر به كارگزاران ، توصيه مى كرد كه در انضباط ادارى بكوشند و نظم در امور را فراموش نكنند و آنچه را بايد انجام دهند ، در زمان هاى مقرّر سامان دهند و لحظه ها را با بى نظمى و به هم ريختگى تباه نسازند .

5 . گزينش كارگزاران شايسته و توانمندكارگزاران ، بازوان اجرايى حاكمان ، و عاملان اقامه عدل و بسط قانون در جامعه هستند . شايستگى ، توانمندى ، استوارگامى و سلامت رفتارى آنان ، بى گمان ، مهم ترين نقش را در سامان يابى جامعه در ابعاد مختلف خواهد داشت . از اين رو ، در نگاه على عليه السلام ، در گزينش كارگزاران ، فقط شايستگى ها بايد حاكم باشد ، و نه وابستگى ها . «شايسته سالارى» ، اصلِ اساسى گزينش در سياست علوى است . صلاحيت اخلاقى ، اصالت خانوادگى ، تخصّص و توانايى ، بايد معيار گزينش باشد ، نه وابستگى هاى سببى ، نَسَبى ، جناحى و مسلكى ، آن هم با پيرايه سياسى اش . بر اساس آموزه هاى امام ، مديران و مسئولان ، در نظام اسلامى حق ندارند مناصب دولتى را بر اساس وابستگى هاى خانوادگى و يا سياسى تقسيم كنند . آنها حق ندارند كارهاى مردم را به كسانى بسپُرند كه اصالت خانوادگى ندارند ؛ حق ندارند كسانى را بر كار بگمارند كه از مكرمت هاىِ اخلاقى و خوى نيكو به دورند ؛ حق ندارند از كسانى كه توانايى لازم را ندارند و از تخصّص بايسته و نشاط مطلوب

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 18 ح 1376 .

ص: 400

6 . تأمين نيازهاى اقتصادى كارگزاران
7 . توجه ويژه به نيروهاى مسلّح
8 . لزوم تشكيلات ناظر بر عملكرد كارگزاران

برخوردار نيستند ، در امور اجرايى بهره گيرند . كارگزارى ، امانت است و جز به امين نبايد سپرده شود .

6 . تأمين نيازهاى اقتصادى كارگزارانامام بر اين باور بوده كه كارگزاران ، بايد از حقوق مادّى كافى برخوردار باشند . از نگاه امام على عليه السلام ، براى پيشگيرى از فساد و ايجاد زمينه هاى اصلاح ، بهره مندى كارگزاران از درآمدى بايسته ، ضرورى است . در اين صورت ، آنان از يك سو از چنگ اندازى بر بيت المال خوددارى خواهند كرد و از سوى ديگر ، مسئولان در تنبيه سركشان و خائنان و اصلاح فاسدان ، توانمند خواهند بود و متخلّفان ، بهانه اى براى تخلّف نخواهند داشت .

7 . توجه ويژه به نيروهاى مسلّحنيروهاى مسلّح ، دژهاى استوارِ حراست از كيان جامعه هستند . توانمندى نظامى جامعه ، بى گمان ، در امنيت آن و جلوگيرى از دست اندازى دشمنان و فراتر از آن ، انديشه هجوم سركشان ، بسى مؤثّر خواهد بود . از ديدگاه امام ، نيروهاى مسلّح ، بايد از توجّه ويژه مسئولان ، برخوردار باشند . مسئولان بايد با نيروهاى نظامى ، تعاملى چونان تعامل پدر با فرزند داشته باشند .

8 . لزوم تشكيلات ناظر بر عملكرد كارگزاراندنيا ، لغزشگاه است و جاذبه ها و كشش هاى دنيوى ، لغزش آفرين . مسئولان ، در گزينش كارگزاران ، بايد نهايت دقّت را به كار گيرند تا مردمانى پيراسته جان ، نيك خوى و استوارْ گام را براى كارگزارى برگزينند . اگر بر چنين هدفى نايل آمدند نيز نبايد از امكان فساد ادارى و به وجود آمدن تخلّف از قانون و ناهنجارى در رفتار ، آسوده خاطر باشند . از اين رو ، تشكيلاتى كه ناظر بر رفتار كارگزاران ، و

.

ص: 401

9 . پذيرش هديه ، هرگز!

نگرانِ لغزش ها ، تخلّف ها و ناهنجارى هاى ادارى باشد ، ضرورى است . امام على عليه السلام ، تجسّس در احوال شخصى را در نظام حكومتى ، به شدّت ممنوع كرد ؛ (1) اما بر مراقبت از كارمندان نظام اسلامى و نظارت بر رفتار كارگزاران از طريق تشكيلاتى اطّلاعاتى ، تأكيد ورزيد ، تا اين كه مبادا كارگزاران ، در انجام دادن وظايفْ كوتاهى كنند و با تكيه بر قدرت و مسندى كه در اختيار دارند ، به حقوق مردم ، تجاوز روا دارند . بخش نامه هاى امام در اين زمينه و نامه هاى آن بزرگوار به كارگزاران متخلّف ، مانند : اشعث بن قيس ، زياد بن ابيه ، عبداللّه بن عباس ، قدامة بن عجلان ، مصقلة بن هبيره و منذر بن جارود ، نشان دهنده آن است كه آن حضرت ، در حكومت ، از تشكيلات اطّلاعاتى بس نيرومندِ ناظر بر رفتار كارگزاران ، برخوردار بوده است . امّا آنچه در اين زمينه فوق العاده مهم است ، اهل صدق و وفا بودن گزارشگران است ، تا از يك سو به دقت بنگرند ، به استوارى پى گيرند ، از سرِ صدق ، تحقيق كنند و در گزارش و واگويى ، صداقت و وفا را پيشه سازند و ... . كسانى را كه على عليه السلام براى اين عمل بس مهم گزينش كرده بود ، از آن چنان عدالت ، صداقت و وثاقتى برخوردار بودند كه گزارش آنان ، مبناى تشويق و تنبيه ادارى اش بود . نيكوكاران ، با آن گزارش ها تشويق مى شدند و خيانتكاران را پس از اثبات جرم ، تنبيه مى كرد ، و فاسدان را براى عبرت ديگران ، از كارْ بر كنار مى نمود .

9 . پذيرش هديه ، هرگز!امام على عليه السلام براى اين كه جلو رشوه خوارى را در نظام ادارى بگيرد و اين پديده پليد و فسادآفرين را از صحنه اجتماع پاك كند ، گرفتن هديه را نيز ممنوع كرد .

.


1- .ر. ك : نهج البلاغة : نامه 53 .

ص: 402

10 . قاطعيت توأم با مدارا
دو _ سياست هاى فرهنگى
1 . توسعه آموزش و پرورش

بارى ، شيّادان ، براى نفوذ در بدنه كارگزارى حكومت و بهره گيرى از امكانات حكومتى ، از هر راه ممكن ، آهنگ نفوذ خواهند كرد . امام ، براى كارگزاران ، پذيرفتن هديه را «غلول» ، و گرفتن رشوه را «شرك» دانسته است .

10 . قاطعيت توأم با مدارارفتار على عليه السلام ، نمود والاى قاطعيت و مدارا بود . از ديدگاه او كارگزاران ، بايد در عين قاطعيت ، از مدارا و رفق برخوردار باشند . ايشان ، خشونتِ مطلق را آفت مديريت مى داند ، همان گونه كه نرمش بى حساب و سهل انگارى در حقگزارى در اداره امور مردم را زيانبار تلقّى مى كند . از نگاه امام ، مديرى موفّق خواهد بود كه به تعبير آن بزرگوار ، ميان قاطعيت و رأفت ، و نرمش و شدّت ، جمع كند . هر جا نياز به قاطعيت و شدّت است ، آن را اعمال كند و كوتاه نيايد ، و اگر موقعيت ، نرمش مى طلبيد و نرمش ، كارساز بود ، از به كارگيرى آن ، تن نزند . قاطعيت در عين مدارا ، و شدّت در عين نرمش ، سياست علوى است ، تا نه سركشانْ سركش تر شوند و نه اميدوارانْ مبتلا به يأس گردند . در نگريستن به نمونه هاى عينى ، آنچه ياد شد _ و در اين كتابْ عرضه شده است _ ، بسى درس آموز است .

دو _ سياست هاى فرهنگىسخن از ابعاد گسترده سياست هاى فرهنگى ، در اين مجال نمى گنجد . اكنون و در حدّ درآمدى بر متون حديثى و تاريخى ، به اشارت هايى بسنده مى كنيم :

1 . توسعه آموزش و پرورشدر نظام علوى ، توسعه فرهنگى بر توسعه اقتصادى ، تقدّم دارد ؛ زيرا افزون بر اين كه توسعه اقتصادى بدون توسعه فرهنگى ممكن نيست ، جامعه خفته و در جهل فرو رفته ، نه از امكانات و زمينه ها و بايسته هاى اقتصادى برخوردار است ، و

.

ص: 403

نه بر چگونگى بهره ورى از آن ، چيره ، و نه بر ضرورت بهره ورى و استفاده از آن ، آگاه . توسعه فرهنگى و آموزش و پرورش ، نياز جان و خرد انسانى است و توسعه اقتصادى ، خواست تن ؛ و روشن است كه نياز جان و خرد ، بر نياز جسم و تن ، مقدّم است . امام على عليه السلام ، دانش را پايه و اساس همه خوبى ها و كاميابى هاى مادّى و معنوى ، و معيار ارزشيابى انسان مى دانست و معتقد بود كه جهل ، ريشه همه بدى ها وناكامى هاست : قيمَةُ كُلِّ امرِئٍ ما يَعلَمُهُ . (1) ارزش هر انسان به اندازه چيزى است كه مى داند . العِلمُ أصلُ كُلِّ خَيرٍ . الجَهلُ أصلُ كُلِّ شَرٍّ . (2) دانش ، پايه هر خوبى ، و نادانى پايه هر بدى است . همچنين تأكيد داشت كه نياز مردم به دانش و تحصيل اخلاق شايسته ، بيش از نيازهاى اقتصادى آنهاست : إنَّ النّاسَ إلى صالِحِ الأَدَبِ أحوَجُ مِنهُم إلَى الفِضَّةِ وَالذَّهَبِ . (3) به درستى كه مردم ، به فرهنگ نيكو نيازمندترند از طلا و نقره . إنَّكُم إلَى اكْتِسابِ الأَدَبِ أحوَجُ مِنكُم إلَى اكْتِسابِ الفِضَّةِ وَالذَّهَبِ . (4) به درستى كه شما به كسب ادب و فرهنگ ، نيازمندتريد از كسب طلا و نقره .

.


1- .ر. ك : علم و حكمت در قرآن و حديث : ج 1 ص 34 ح 15 .
2- .ر . ك : علم و حكمت در قرآن و حديث : ج1 ص 38 ح30 . براى آگاهى بيشتر با متونى كه دلالت بر تقدّم توسعه فرهنگى بر توسعه اقتصادى دارند ، به فصل دوم از بخش اوّل آن كتاب نگاه كنيد .
3- .غرر الحكم : ح 3590 .
4- .غرر الحكم : ح 3835 .

ص: 404

2 . تصحيح فرهنگ عمومى
3 . نقد ، آرى! چاپلوسى ، هرگز!

اگر مسئله را از زاويه ديگر بنگريم ، در آموزه هاى الهى به اين نكته تصريح شده است كه فلسفه وحى و راز نبوّت و چرايى حكومت در مكتب رسولان ، آموزش و پرورش انسان ها ، جهل زدايى و برانگيختن خِرَدهاست و على عليه السلام كه بيشتر از هر كسى ذهن ، زبان و كردارش ، مبيّن و مفسّر فرهنگ نبوى بوده است ، اين حقيقت را به گونه اى بس زيبا در خطابه هايش برنموده است (1) و ضرورت پرداختن به فرهنگ و ادب مردمان ، و تقدّم آموزش و پرورش بر آب و نان انسان ، و تأكيد بر گسترش فرهنگ را در كنار ابعاد ديگر زندگى ، در سيره عملى خود نيز به روشنى عرضه كرده است . چه زيباست كلام او كه جامعه جاهلى را نماد جهل گسترى و دانش كُشى مى داند ، كه بى گمان ، جامعه نبوى ، علوى و الهى بايد جز آن باشد . (2)

2 . تصحيح فرهنگ عمومىاز جمله سياست هاى والا ، برجسته و ارجمند علوى ، مبارزه با سنّت هاى باطل ، شيوه هاى ناهنجار ، روش هاىِ ناشايسته ، و تأكيد بر شيوه هاى پسنديده و روش هاى بايسته و در يك جمله ، تصحيح فرهنگ عمومى است . على عليه السلام به كارگزاران نيز سفارش مى كرد كه هر چيزى را به بهانه وامانده از گذشته بودن ، از جامعه نزدايند ، به دقّت بنگرند و از سنّت هاى سازنده و انسانى حمايت كنند و با شيوه ها و سنّت هاى غلط ، مبارزه كنند و هرگز استمرار و گسترش آن را برنتابند .

3 . نقد ، آرى! چاپلوسى ، هرگز!انتقاد ، حقّى است كه بدان وسيله ، ساير حقوق احيا مى گردد و از استبداد _ كه خطرناك ترين آفت حكومت هاست _ ، پيشگيرى كند .

.


1- .ر .ك : نهج البلاغة : خطبه 1 و 2 .
2- .ر . ك : نهج البلاغة : خطبه 2 .

ص: 405

در جامعه اى كه انتقاد ، آزاد است و مردم مى توانند ضعف ها و كاستى هاى مديريت حاكم را بازگو كنند ، دولت مردان ، بهتر مى توانند نقاط ضعف كارهاى خود را مشاهده كنند و با فساد و بى عدالّتي ، مبارزه نمايند و خدمات ارزنده اى ارائه دهند . از سوى ديگر ، با نبودن انتقاد ، زمينه براى رشد چاپلوسان و تملّق گويان ، باز مى شود ؛ نقاط ضعف سياست ها و برنامه ها و اقدامات دولت مردان ، پنهان مى ماند و در نتيجه ، فساد و تباهى و بى عدالتى در دستگاه هاى دولتى رشد مى نمايد و به سقوط حكومت ها مى انجامد . هنگامى كه اميرمؤمنان عليه السلام ، زمام حكومت را به دست گرفت ، ستايش هاى بى مورد و گزافه گويى ها درباره زمامداران ، بخشى از فرهنگ عمومى بود . حاكمان نه تنها از آن جلوگيرى نمى كردند كه بدان دامن مى زدند . بدين سان ، فرهنگ چاپلوسى و تملّق گسترش يافته بود و زيركان حقيقت ستيز ، با چاپلوسى امرا و سردمداران ، بدون شايستگى هاى لازم ، به موفقيت هاى سياسى و اجتماعى دست مى يافتند . از سوى ديگر ، زمامداران ، چون هرگز نقد نمى شدند ، رفته رفته خود را پيراسته از هر كاستى تلقّى مى كردند و در ادامه اين روند ، انتقادها و نقدهاى از سرِ دلسوزى و سازنده را اهانت تلقّى مى كردند و برخورد با آن را فرض مى دانستند . از جمله زيباترين و هيجانبارترين اقدامات علوى در تصحيح فرهنگ عمومى ، مبارزه با چاپلوسى و تملّق گويى و تأكيد بر لزوم نقد و انتقاد سازنده است . امام ، از كارگزاران خود مى خواست تا نزديكان ، مشاوران و همراهان خود را از كسانى برگزينند كه در حقگويى ، صراحت بيشترى داشته باشند و با آنان ، به گونه اى رفتار كنند كه هرگز به تملّق روى نياورند و از نقد و انتقاد ، تن نزنند و در ستايش ،

.

ص: 406

افزونگويى نكنند . خود نيز با هر گونه مديحه سرايى ، به شدّت و با قاطعيت و علنى مبارزه مى كرد و بر ثناگويان ، طعن مى زد و از مردم مى خواست به پاس آنچه به عنوان وظايف الهى انجام داده است ، از او ستايش نكنند ، تملّق نپراكنند ، و به جاى اين همه ، اگر به برنامه هاى او انتقادى دارند و رفتار او را قابل نقد مى دانند ، خيرخواهانه بگويند و با او چونان جبّاران ، سخن نگويند . جالب توجه و قابل تأمّل آن كه اميرمؤمنان عليه السلام ، اجازه انتقاد به خود را نه در شرايط عادى حكمرانى ، بلكه در بحرانى ترين ايّام زمامدارى ، يعنى در بحبوحه جنگ صفّين ، مطرح كرده است . داستان بدين سان بود كه امام ، ضمن يك سخنرانى هيجان انگيز ، مطالبى را درباره حقوق متقابل رهبرى و مردم ، بيان كرد . يكى از ياران وى كه از اين سخنان ، سختْ هيجان زده شده بود ، ضمن اظهار فرمانبردارى ، به شيوه معمول ستايشگران ، به تفصيل ، از امام تمجيد و تعريف كرد . امام على عليه السلام ، بى آن كه تحت تأثير ستايش هاى او قرار گيرد و يا حتى شرايط حسّاس و بحرانى جارى را مدّ نظر قرار دهد ، در پاسخ آن همه ستايش ها مى فرمايد : وإنَّ مِن أسخَفِ حالاتِ الوُلاةِ عِندَ صالِحِ النّاسِ أن يُظَنَّ بِهِم حُبُّ الفَخرِ ، ويُوضَعَ أمرُهُم عَلَى الكِبْرِ . وقَد كَرِهتُ أن يَكونَ جَالَ في ظَنِّكُم أنّي اُحِبُّ الإطراءَ وَاستِماعَ الثَّناءِ ، ولَستُ بِحَمدِاللّهِ كَذلِكَ ، وَلَو كُنتُ اُحِبُّ أن يُقالَ ذلِكَ لَتَرَكتُهُ انحِطاطاً للّهِِ سُبحانَهُ ... . فَلا تُكَلِّموني بِما تُكَلَّمُ بِهِ الجَبابِرَةُ ، ولاتتَحَفَّظوا منّي بِما يُتَحَفَّظُ بِهِ عِندَ أهلِ البادِرَةِ ، ولاتُخالِطوني بِالمُصانَعَةِ ، ولاتَظُنُّوا بِي استِثقالاً في حَقٍّ قيلَ لي ، ولَاالتِماسَ إعظامٍ لِنَفسي ، فَإِنَّهُ مَنِ استَثْقَلَ الحَقَّ أن يُقالَ لَهُ أوِ العَدلَ أن يُعرَضَ عَلَيهِ كانَ العَمَلُ بِهِما أثقَلَ عَلَيهِ . (1)

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 72 ح 1439 .

ص: 407

در ديده مردم پارسا ، زشت ترين خوى زمامداران اين است كه بخواهند مردم ، آنان را دوستدار بزرگ منشى شمارند وكارهايشان را به حساب كبر و خودخواهى بگذارند ، و خوش ندارم كه در خاطر شما بگذرد كه من دوستدار ستودنم و خواهان ستايش شنودن . سپاس خداى را كه چنين نيستم ، و اگر ستايش خواه بودم ، آن را به خاطر فروتنى در پيشگاه خدا وا مى گذاردم ... . پس به زبانى كه باگردنكشان سخن مى گويند ، با من سخن مگوييد ، و چنان كه از حاكمان تندخو ، كناره مى جويند ، از من كناره مجوييد ، و براى من ، ظاهرسازى و خودنمايى نكنيد ، و بر من گمان مبريد كه اگر حرف حقّى بگوييد ، پذيرفتنش بر من سنگين و دشوار است ، و خيال نكنيد كه من مى خواهم كه بزرگم شماريد ؛ چه ، آن كسى كه شنيدن سخن حق و يا نماياندن عدل بر او سنگين آيد ، اجراى حق و عدل ، بر وى سنگين تر مى نمايد . و سرانجام ، از سخنان خود چنين نتيجه مى گيرد كه : فَلا تَكُفّوا عَنّي مَقالَةً بِحَقٍّ أو مَشورَةً بِعَدلٍ ، فَإِنّي لَستُ فى نَفسي بِفَوقِ أن اُخطِئَ و لا آمَنُ ذلِكَ مِن فِعلي إلّا أن يَكفِيَ اللّهُ مِن نَفسي ما هُوَ أملَكُ بِهِ مِنّي . (1) پس از گفتن حق يا رايزنى در عدالت ، خوددارى نكنيد كه من ، نه برتر از آنم كه خطا كنم ، و نه در كار خويش از خطا ايمنم ، مگر آن كه خداوند ، مرا كفايت كند كه از من بر آن تواناتر است . امام على عليه السلام در اين كلام ، تصريح مى كند كه اگر كفايت خدايى و عصمت الهى نبود ، خطاكردن وى نيز ممكن مى نمود ، و با اين كه از مصونيت الهى برخوردار است ، از مردم مى خواهد كه شخصيت سياسى و معنوى اش مانع از انتقادكردن آنان نباشد و تأكيد مى كند كه اگر در حكومت او كارى را نادرستْ تشخيص دادند ، حتماً به او تذكّر دهند .

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 74 ح 1439.

ص: 408

4 . برخورد امام على با انتقادهاى ويرانگر
5 . حق گرايى ، نه شخصيت گرايى

به سخن ديگر ، امام در پاسخ به آن ستايشگر ، از يك سو ، عادت زشت ثناگويى و مدّاحى امرا و رجال سياسى را در جامعه اسلامى ، قاطعانه محكوم مى كند ، و از سوى ديگر ، مى خواهد روح انتقادكردن و ژرفنگرى در اعمال مسئولان نظام اسلامى را در مردم پرورش دهد ، حتى اگر در بالاترين سطح نظام ، يعنى امام معصوم باشد ، و در عمل نيز پذيرش انتقادسازنده را در مديريت عالى جامعه اسلامى رايج گرداند .

4 . برخورد امام على عليه السلام با انتقادهاى ويرانگرنكته اى كه در پايان اين بحثْ بايد بدان توجه كرد ، برخورد هوشمندانه امام با انواع انتقادهاست . ملاحظه سيره وى در برخورد با انتقادها و اعتراضات سه جريان عمده سياسى مخالف خود «ناكثين ، قاسطين و مارقين» ، نشان مى دهد كه اگر او به صورت رسمى و عملى از مردم مى خواهد تا انتقاد خود را با صراحتْ بيان كنند ، ليكن به افراد قدرت طلب و كينه توز و توطئه گر ، اجازه نمى دهد براى رسيدن به مقاصد سياسى و به بهانه نقد و انتقاد ، هر آنچه مى خواهند ، بگويند و بنويسند . (1)

5 . حق گرايى ، نه شخصيت گرايىانسان ها هر اندازه در مسير حقْ اوج بگيرند ، امكان كژروى در آنان ، منتفى نيست . از اين رو ، شايسته است تا مردمان در پيروى از شخصيت ها به اين نكته توجّه كنند و هرگز انسان ها را «مطلق» ندانند . توجّه به اين نكته و ديگر آموزه هاى بيدارگر امام على عليه السلام در اين باره را بايد اساسى ترين رهنمودهاى آن بزرگوار در تصحيح فرهنگ عمومى تلقّى كرد . روشن است كه در جريان هاى اجتماعى و سياسى ، بيشترين انحراف هاى سياسى و اجتماعى ، ناشى از مطلق گرايى درباره

.


1- .بنگريد به : رهبرى در اسلام ، محمد محمدى رى شهرى : ص 391 _ 418 .

ص: 409

سه _ سياست هاى اقتصادى
1 . ترويج فرهنگ كار

چهره ها و شخصيت گرايى در موضعگيرى هاست . امام على عليه السلام به مردم هشدار مى داد كه شخصيت ها هر چند بزرگ و ارجمند و محبوب و معتمَد باشند ، نمى توانند معيار حق و باطل قرار گيرند . امام مى كوشيد جامعه را به لحاظ آگاهى و شناخت موضع ها و معيارها و آگاهى هاى فرهنگى ، به سطحى برساند كه شخصيت ها و مواضع آنان را _ هر اندازه بزرگ باشند _ ، با حق بسنجند ، نه حق را با شخصيت ها ؛ حق را معيار شناخت شخصيت بدانند ، نه شخصيت را معيار شناخت حق .

سه _ سياست هاى اقتصادىمردمانى كه عليه سياست هاى عثمان قيام كردند ، از جمله دلايل قيام خود را نابسامانى هاىِ اقتصادى ، گشاده دستى هاى خليفه ، بذل و بخشش هاى بى رويه ، بى توجّهى به معيشت مردم ، و ناهنجارى در اموال عمومى برمى شمردند . در چنين فضايى ، امام على عليه السلام از يك سو بر توليد تأكيد مى ورزد ، و از سوىِ ديگر ، تنظيم بازار را در اولويت قرار مى دهد ، و در نهايت ، در تقسيم بيت المال ، نهايت دقّت را معمول داشته ، هرگونه تبعيض را در آن ، رد مى كند و شايد اين ، دشوارترين موضع امام بوده است . اصول سياست هاى علوى در اقتصاد را مى توان در عناوين ذيل برشمرد :

1 . ترويج فرهنگ كاردر آموزه هاى علوى ، توجّه به تلاش و كار ، جايگاه بلندى دارد . از ديدگاه على عليه السلام ، فقر اقتصادى ، معلول پيوند فرهنگ كسالت ، بى تحرّكى ، تنبلى و ناتوانى است . جامعه سرشار از نشاط و آكنده از تحرّك ، كه فرهنگ كار بر آن حاكم باشد ، به بيمارى فقر _ كه زمينه بسيارى از بيمارى هاى مادّى و معنوى ، و فردى و اجتماعى

.

ص: 410

2 . توسعه كشاورزى
3 . توسعه صنعت

است _ ، مبتلا نخواهد شد . از اين رو ، امام بر لزوم كار و تلاش ، بسى تأكيد مى كند و كار را عبادت تلقّى كرده ، تلاش در جهت سامانبخشى زندگى را گام زدن در راه خدا مى داند .

2 . توسعه كشاورزىزمين ، منبع «حيات» است . از نگاه امام على عليه السلام ، مردمانى كه زمين و آب دارند و فقر بر آنها سايه افكنده است ، از رحمت الهى به دور ، و از عنايت خداوند ، جدا هستند . على عليه السلام ، بر احياىِ زمين ، تأكيد مى ورزيد و براى فقرزدايى از جامعه ، به توسعه كشاورزى توصيه مى كرد و مردمان را به آبادانى زمين و بهره ورى از آن ، فرا مى خوانْد ؛ و فراتر از آن ، يكى از ملاك هاى ارزشيابى حكومت ها و چندى و چونى آنها در حكومتدارى را حدّ و حدود توجّه به كشاورزى مى دانست ، و توسعه كشاورزى را از جمله وظايف اصلى كارگزاران مى دانست و فرماندهان سپاه را مأمور دفاع از حقوق كشاورزان مى كرد .

3 . توسعه صنعتبه لحاظ شرايط اقليمى ، جامعه اى كه على عليه السلام حكومت را در آن به پا داشته بود ، زمينه «توسعه صنعتى» را نداشت . با اين همه ، حضرت _ با توجّه به نصوصى كه از آن بزرگوار گزارش كرده اند _ ، اهميّت زيادى براى صنعتْ قائل بود و به صنعت و حرفه ، صفت «گنج» مى داد . امام عليه السلام به كارگزارانش سفارش مى كرد تا از صنعتگران ، به جد حمايت كنند و از صنعتگران مى خواست كه در به وجود آوردن صنايع ، دقّت كنند و در استوارى و جودت صنايع بكوشند و هرگز «اتقان» و «احسان» كالا را فداى «سرعت» نسازند .

.

ص: 411

4 . توسعه تجارت
5 . نظارت مستقيم بر بازار

4 . توسعه تجارتدر صدر اسلام و نيز در اقتصاد دوران حكومت امام على عليه السلام ، تجارت ، بيشترين نقش را داشت . از اين رو ، ايشان از يك سو بر نشاط تجارى سفارش مى كرد و از سوى ديگر ، بر لزوم حمايت از بازرگانان در ساختار حكومتى تأكيد مى ورزيد و در نهايت ، چگونگى تجارت و چه سانى حضور بازرگانان در صحنه مبادلات را تبيين مى كرد و آداب تجارت را بيان مى نمود .

5 . نظارت مستقيم بر بازاربازار ، تلاش هاى اقتصادى جامعه را عرضه مى كند . داد و ستد ، در بازار شكل مى گيرد و بازاريان ، به گونه اى مستقيم ، با مردم در پيوندند . سلامت بازار ، سلامت داد و ستد را درپى خواهد داشت و بهره ورى درست مردم از فرايند تلاش هاى اقتصادى و معيشتى را . بى گمان ، اوّلين ضرر ناهنجارى در روابط نادرست در داد و ستد بازار ، متوجّه مردم خواهد بود . على عليه السلام به لحاظ اهميّت بازار و نقش آفرينى شگرف آن در اقتصاد و معيشت مردم ، به گونه اى مستقيم ، بر بازار و چگونگى داد و ستد در آن ، نظارت مى كرد . آن بزرگوار ، هر روز صبح به بازارهاى كوفه مى رفت و به تعبير راوى ، چونان «معلّم كودكان» ، بازاريان را به تقوا و دورى از كم فروشى ، دروغ ، خيانت و ظلم ، سفارش مى كرد . متونى كه اين نظارت مستقيم را گزارش كرده اند ، بسى خواندنى و درس آموز است . امام ، درميان مسلمانان فرياد برمى آورد كه در معامله «غِش» نكنند ، احتكار روا ندارند ، انصاف را پيشه سازند و كالا را بدان گونه كه هست ، عرضه كنند ، نيك نمايى نكنند ، با مراجعه كنندگان ، با خُلق و خوى انسانى برخورد كنند ، به هنگام خريد كالا ، فروشنده را كم ارزش نسازند ، و چون آهنگ فروش چيزى داشتند ، كالاى خود را چنان و چنين ، وا ننمايند و ... .

.

ص: 412

6 . اخذ منصفانه ماليات

همه اين گفتارها و هشدارها و توصيه هاى امام به بازاريان در رعايت انصاف ، عدالت و خلق و خوى انسانى و كرامت و رادمردى ، شايان توجّه اند .

6 . اخذ منصفانه مالياتحكومت ، در نگاه امام على عليه السلام ، براى مردم و در جهت احقاق حقوق مردم است . چنين است كه بخشى از نيازهاى مالى حكومت را بايد مردم بپردازند ؛ همان ها كه از وجود حكومت ، بهره مى گيرند و در سايه آن ، به توليد و تجارت و ... مى پردازند . وضعِ ماليات در تمام نظام ها با چنين آهنگى شكل مى گيرد ، گو اين كه چگونگى فراگيرى و وصول آن در نظام هاى مختلف ، متفاوت است . در سياست علوى ، ضمن تأكيد بر وضعِ ماليات و مسئوليت دولت در فراگيرى گرفتن آن از مردم ، نوعِ نگاه به ماليات و چرايى و چگونگى گرفتن آن از مردم ، شايان توجّه است . اعتماد به مردم ، تأكيد بر عدم مشكل آفرينى براى مردم ، توجّه دادن مردم به جايگاه ماليات و اهميّت آن و ... شايان توجه است . امام على عليه السلام در دستورالعملى به يكى از كارگزاران خود مى فرمايد : «هرگز در وصول ماليات ، تازيانه برنكشيد و در گرفتن آن ، مردم را در تنگنا قرار ندهيد» ؛ و كارگزار ، مى گويد كه اگر چنين شود ، بايد بدان گونه كه رفته ام ، بازگردم ، يعنى مردمْ خود ، چيزى نخواهند داد . امام مى فرمايد : «گرچه چنين شود» . (1) نگريستن در آموزه هاى علوى در اين زمينه ، نشان دهنده آن است كه سازمان و مأموران ماليات ، موظف اند ضمن هوشيارى و دقّت لازم در جهت تأمين بيت المال و فراگيرى دقيق مسائل مربوط به ماليات ، بكوشند تا اعتماد مردم را جلب كنند و اخلاق اسلامى و رفتار دينى را مراعات كنند .

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 106 ح 1483 .

ص: 413

7 . عدم تأخير در توزيع اموال عمومى
8 . لزوم بهره ورى همسان مردم از اموال عمومى
9 . تأمين نيازهاى اوّليه زندگى براى همه

7 . عدم تأخير در توزيع اموال عمومىامام على عليه السلام ، حبس اموال عمومى را در خزانه دولت ، روا نمى دانست ومى كوشيد تا هرچه زودتر ، به دست نيازمندان برساند . سيره امام ، نشان دهنده آن است كه ايشان حتّى تأخير يك شب را نيز در اين امر برنمى تابيد . او بر اين باور بود كه آنچه براى مردم و از آنِ مردم است ، در اوّلين فرصتْ بايد در اختيار آنان قرار گيرد .

8 . لزوم بهره ورى همسان مردم از اموال عمومىتقسيم اموال عمومى ، به طور يكسان و مساوى در ميان همه مسلمانان ، از جمله سياست هاىِ حكومت على عليه السلام بود . اين حركت ، با آنچه در سال هاىِ پيش از او بر مردم روا شده بود ، تضاد داشت . از اين رو ، براى بهره وران و متمتّعان از حكومت و به اصطلاحْ «دانه درشت ها» ، بسى گران تمام شد . در نگاه امام ، رنگ چهره مسلمان ، تبار و نياىِ او ، و وابستگى گروهى و اجتماعى او ، در بهره ورى اش از اموال عمومى ، تفاوتى ايجاد نمى كرد . عرب و عجم ، مهاجر و انصارى ، سفيد و سياه ، و حتّى بردگان آزاد شده ، با اربابان گذشته خود ، در اين جهتْ يكسان بودند و همه ، از درآمدهاى عمومى به طور مساوى بهره مى گرفتند .

9 . تأمين نيازهاى اوّليه زندگى براى همهآهنگ كلّى سياست اقتصادى على عليه السلام ، مبارزه با فقر و ريشه كن ساختن آن از صحنه جامعه اسلامى است . رهنمودهاى حضرت در اين زمينه ، بسى قابل تأمّل است . او تأكيد مى كند كه گرسنگى و تنگ دستى عدّه اى ، معلول بهره ورى هاى بدون مرز عدّه اى ديگر و گشاده دستى هاى توانگران است :

.

ص: 414

ما جاعَ فَقيرٌ إلّا بِما مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌ . (1) تنگ دستى گرسنه نمانْد ، مگر از آن رو كه توانگرى بهره مند شد . دولت اسلامى ، موظّف است كه از انباشته شدن بى رويّه ثروت در دست توانگران ، جلوگيرى كند و زمينه هاى تمتّع استثمارگرانه اغنيا را از بين ببرد و با تلاش مستمر و برنامه ريزى دقيق ، فرودستان را در جهت دستيابى به نيازهاى ضرورى زندگى ، يارى رساند . امّا در اين جهت ، در همان روزگار كوتاه حكومت و با آن همه درگيرى ها و توطئه ها و كارشكنى ها ، دستِ كم ، كوفه را به جايى رساند كه مى فرمود : ما أصبَحَ بِالكوفَةِ أحَدٌ إلّا ناعِما ؛ إنَّ أدناهُم مَنزِلَةً لَيَأكُلُ مِنَ البُرِّ ولَيَجلِسُ فِى الظِّلِّ و يَشرَبُ مِن ماءِ الفُراتِ . (2) اكنون در كوفه ، همگان از زندگى بهره مندند و فرودست ترينِ آنها ، نان و سايبان دارد و از آبِ فرات ، بهره مى گيرد . سفارش هاى امام عليه السلام به كارگزاران در توجّه به طبقات فرودست جامعه و به اصطلاح امروزى «قشرِ كم درآمد» ، تكان دهنده است . امام ، تنگ دستى فردى نصرانى را كه روزگارى توانگران ، از توانِ او بهره گرفته اند و به هنگام پيرى و ناتوانى ، او را رها كرده اند ، بر نمى تابد (3) و به تأمين زندگانى او از بيت المال ، فرمان مى دهد و حاكمان را به جستجو در زواياىِ اجتماع ، امر مى كند تا زمينگيران و مستمندان را دريابند و آنان را از چنگال فقر برَهانند .

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 142 ح 1522 .
2- .ر. ك : ج 4 ص 142 ح 1524 .
3- .ر . ك : ج 4 ص 142 ح 1525 .

ص: 415

10 . ممنوعيت بخشش از اموال عمومى
11 . امتيازدادن به نزديكان ، هرگز!
12 . صرفه جويى در اموال عمومى

10 . ممنوعيت بخشش از اموال عمومىحاكمان ، امين مردم اند و آنچه در اختيار دارند ، امانت است . كارگزاران دولت ، حق ندارند به مناسبت هاى مختلف و به بهانه هاىِ گونه گون ، از اموال دولتى بذل و بخشش كنند . على عليه السلام برخوردهايى از اين دست با اموال عمومى را ستمگرى تلقّى مى كرد : جودُ الوُلاةِ بِفَيءِ المُسلِمينَ جَورٌ و خَترٌ . (1) دست و دل بازى زمامداران در ثروت هاى عمومى ، ستم و خيانت است .

11 . امتيازدادن به نزديكان ، هرگز!گفتيم كه در نگاه امام على عليه السلام ، آنچه در اختيار حاكمان و كارگزاران است ، «امانت» است و حاكمان ، تنها در جهت كارگزارى و خدمتْ مى توانند از امكاناتِ دراختيار خود ، بهره گيرند . آنان ، حق ندارند تا براى كسانِ خاصّى بهره ورى ويژه اى را قائل شوند . فرزندان و نزديكان شخصيت هاى برجسته سياسى و اجتماعى در حكومت على عليه السلام و نزديكان و فرزندان آن بزرگوار نيز از هيچ امتياز ويژه اى برخوردار نبودند . فراتر از اين ، امام نسبت به دوستان و نزديكان خود ، حسّاسيت بيشترى داشت و بر آنها در استفاده از اموال عمومى ، بيشتر سخت مى گرفت تا ديگران را درس عبرت باشد .

12 . صرفه جويى در اموال عمومىبر پايه آنچه گذشت ، سياست امام در مصرف اموال عمومى و چگونگى بهره گيرى كارگزاران از آن و چه سانى هزينه كردن بيت المال ، فوق العاده جالب و

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 154 ح 1537 .

ص: 416

آموزنده است . امام براى اين كه كارگزاران را به نهايت صرفه جويى از درآمدهاى عمومى توجّه دهد و آنان را به جلوگيرى از اسراف وا دارد ، در بخش نامه اى از آنان خواست تا حتى در نوشتن نامه به او صرفه جويى كنند و چنين تأكيد كرد : أدِقّوا أقلامَكُم ، و قارِبوا بَينَ سُطورِكُم ، وَاحذِفوا عَنّي فُضولَكُم وَاقصِدوا قَصدَ المَعاني وإيّاكُم وَالإكثارَ ، فَإِنَّ أموالَ المُسلِمينَ لا تَحتَمِلُ الإضرارَ . (1) قلم هايتان را تيز كنيد و سطرها را به هم نزديك سازيد . [ در نگارش] براى من ، زيادى ها را حذف كنيد و به معنا بنگريد ، و بپرهيزيد از زياده نويسى ؛ چرا كه بيت المال مسلمانان ، زيان را بر نمى تابد . روشن است كه كارگزارْ چون اين همه دقّت را در نگارش نامه اى بشنود ، ديگر از اموال عمومى ، سفره هاى آن چنانى نمى آرايد ، بر مَركب هاى آن چنانى سوار نمى شود و در جهت آسايش هرچه بيشتر خويش نمى كوشد . صرفه جويى شخصى امام در مصرف بيت المال نيز بسى شگفت انگيز است . او حاضر نبود حتى براى پاسخگويى به كسانى كه براى كار شخصى در شب به او مراجعه مى كردند ، از نور چراغى كه به درآمدهاى عمومى تعلّق داشت ، استفاده كند . داستان تأمّل برانگيز و عبرت آموز طلحه و زبير كه در هنگام رسيدگى حضرت به امور بيت المال ، براى بازگويى مسائل شخصى خدمت على عليه السلام رسيدند و ايشان ، چراغ بيت المال را خاموش كرد و فرمود تا از خانه اش چراغى ديگر بياورند وحاضر نشد حتى دقايقى از پرتو نور چراغى كه از درآمدهاى عمومى بود ، براى مسائل شخصى بهره گيرد ، در همين راستاست . (2)

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 174 ح 1557 .
2- .ر . ك : ج 4 ص174 ح 1558 .

ص: 417

چهار _ سياست هاى اجتماعى
1 . عدالت اجتماعى

چهار _ سياست هاى اجتماعىدر مسائل اجتماعى نيز حكومت على عليه السلام پايه ها ، شيوه ها و مواضع اصولى و استوارى دارد . متونى كه ابعاد سياست هاى اجتماعى ايشان را گزارش مى كند ، شايان توجّه و تأمّل است . بر پايه آن متون ، اصول سياست هاى اجتماعى امام را چنين مى توان گزارش كرد :

1 . عدالت اجتماعىعدالت ، محورى ترين ، استوارترين ، بنيادى ترين و شامل ترين مسئله سياست و حكومت علوى است . نام مقدس امام على عليه السلام ، آن چنان با عدالت در آميخته كه على ، عدالت را تداعى مى كند و عدالت ، على را . عدالت ، آميزه هماره زندگى على عليه السلام بود و او در راه اجراى عدالت و گسترش قسط ، شهد شهادت نوشيد . تأكيد بر اين نكته ، از آن روست كه بگوييم و تأكيد كنيم كه حكومتى مى تواند ادّعا كند از حكومت على عليه السلام الگو گرفته و سنّت شناسانه بر سيره آن بزرگوارْ اقتدا مى كند كه سردمداران آن ، به عدالتْ بيش از هر چيز ، اهميّت دهند و براى گسترش عدل و توسعه قسط و همه گير ساختن داد ، از هيچ كوششى دريغ نورزند ؛ نه در بيان و كلام _ كه امروز سرفصل شعار بسيارى از مدّعيان است _ ؛ بلكه در عمل ، كردار و تعامل با مردم و در تمام لايه هاى اجتماع ، كه همچون كيميا ناياب است . حكومتى مى تواند مدّعى عدالت گسترى باشد كه عدالت را با تأويل و توجيه ، به مسلخ نبرد و عدالت را به پاى مصلحت ، قربانى نكند . در نظام علوى و در آموزه هاى آن «عدالت مجسّم»، هيچ مصلحتى بالاتر از مصلحت اقامه عدل نيست . حكومتى مى تواند مقتداى خود را على عليه السلام معرّفى كند و رهرو على عليه السلام باشد كه با مقدّم داشتن عدالت بر مصلحت و پاى فشردن بر اجراى

.

ص: 418

2 . پاسدارى از حقوق مردم

عدالت ، على رغم جوسازى ها و غوغاسالارى ها ، آهنگ حكومت جاودانه بر دل ها را داشته باشد ، نه با ترجيح مصالح بى بنياد ، قصد حاكميت زودگذر بر «تن»ها را .

2 . پاسدارى از حقوق مردمعوامل روانى حمايت مردم از حكومت ها ، به تعداد نيازهاى گوناگون معنوى آنان است . يكى از مهم ترين عوامل حمايت هاى مردمى ، پاس داشتن حقوق مردم توسط حكومت است . يكى از چيزهايى كه رضايت عمومْ بدان بستگى دارد ، اين است كه : حكومت ، با چه ديده اى به توده مردم و به خودش نگاه مى كند؟ با اين چشم كه آنها برده و مملوك اند ، و او خود ، مالك و صاحب اختيار است؟ ويا با اين چشم كه آنها صاحب حقّ اند و او خود ، تنها وكيل و امين و نماينده است؟ در صورت اوّل ، هر خدمتى انجام دهد ، از نوع تيمارى است كه مالك يك حيوان ، براى حيوان خويش انجام مى دهد ، و در صورت دوم ، از نوع خدمتى است كه يك امين صالحْ انجام مى دهد . اعتراف حكومت به حقوق واقعى مردم و احتراز از هر نوع عملى كه مشعر بر نفى حاكميت آنها باشد ، از شرايط اوّليه جلب رضا و اطمينان آنان است . (1) استاد شهيد مطهرى رحمه الله در تحليلى عالمانه ، يكى از علل عمده گرايش به مادّيگرى را در قرون جديد ، اين انديشه خطرناك و گم راه كننده مى داند كه مسئوليت در برابر خدا ، مستلزم عدم مسئوليت در برابر خلق است ، و «حق اللّه » ، جانشين «حق النّاس» است ، و حقّ حاكميت ملّى ، مساوى است با بى خدايى : در قرون جديد ، چنان كه مى دانيم ، نهضتى بر ضدّ مذهب در اروپا برپا شد و كم و بيش ، دامنه اش به بيرون دنياى مسيحيت ، كشيده شد . گرايش اين نهضت ، به طرف مادّيگرى بود . وقتى كه علل و ريشه هاى اين امر را جستجو مى كنيم ،

.


1- .سيرى در نهج البلاغه : ص 118 .

ص: 419

مى بينيم يكى از آنها ، نارسايى مفاهيم كليسايى ، از نظر حقوق سياسى است . ارباب كليسا و همچنين برخى فيلسوفان اروپايى ، نوعى پيوند تصنّعى ميان اعتقاد به خدا از يك طرف ، و سلب حقوق سياسى و تثبيت حكومت هاى استبدادى ، از طرف ديگر ، برقرار كردند . طبعاً نوعى ارتباط مثبت ميان دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و بى خدايى فرض شد . چنين فرض شد كه يا بايد خدا را بپذيريم و حقّ حكومت را از طرف او تفويض شده به افراد معيّنى كه هيچ نوعى امتياز روشنى ندارند ، تلقّى كنيم ، و يا خدا را نفى كنيم تا بتوانيم خود را ذى حق بدانيم . از نظر روانشناسى مذهبى ، يكى از موجبات عقبگرد مذهبى ، اين است كه اولياى مذهب ، ميان مذهب و يك نياز طبيعى ، تضاد برقرار كنند ؛ مخصوصاً هنگامى كه آن نياز ، در سطح افكار عمومى ظاهر شود . درست در مرحله اى كه استبدادها و اختناق ها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم ، تشنه اين انديشه بودند كه حقّ حاكميت ، از آنِ مردم است ، توسط كليسا يا طرفداران كليسا و يا با اتّكا به افكار كليسا ، اين فكر عرضه شد كه مردم ، در زمينه حكومت ، فقط تكليف و وظيفه دارند ، نه حق . همين كافى بود كه تشنگان آزادى و دموكراسى و حكومت را بر ضد كليسا ، بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلّى برانگيزد . اين طرز تفكّر ، هم در غرب و هم در شرق ، ريشه اى بسيار قديمى دارد ... (1) . براساس اين تفكّر خطرناك ، مردم هيچ گونه حقّى بر امام و رهبر ندارند و ولايت و رهبرى دينى ، مساوى است با سلب حقوق سياسى و اجتماعى مردم ، و در يك جمله ، رهبرْ مخدوم است و مردم ، همگى خادم! بديهى است حكومتى كه بر مبناى اين فلسفه حركت كند ، فاقد پشتوانه مردمى است و رهبرى كه درباره حقوق مردم ، داراى چنين اعتقادى باشد ، از رضايت و حمايت مردمْ برخوردار نخواهد بود .

.


1- .سيرى در نهج البلاغه : ص 119 .

ص: 420

حقوق متقابل مردم و رهبرى

حقوق متقابل مردم و رهبرىاز نگاه على عليه السلام ، نه تنها حقّ رهبر سياسى جامعه در چارچوب اين آيين ، منافاتى با حقوق مردم ندارد ، بلكه حقّ رهبر سياسى ، در گرو اداى حقوق آنان از سوى رهبر است و مردم ، در صورتى موظّف به اطاعت و حمايت از رهبر هستند كه حقوق آنان در نظام تحت فرمان او رعايت شود . امام على عليه السلام در اين زمينه ، چنين فرموده است : أمّا بَعدُ ، فَقَد جَعَلَ اللّهُ سُبحانَهُ لي عَلَيكُم حَقّاً بِوِلايَةِ أمرِكُم ، ولَكُم عَلَيَّ مِنَ الحَقِّ مِثلُ الَّذي لي عَلَيكُم ، فَالحَقُّ أوسَعُ الأَشياءِ في التَّواصُفِ وأضيَقُها في التَّناصُفِ ، لايَجري لِأَحَدٍ إلّا جَرى عَلَيهِ ، و لايَجري عَلَيهِ إلّا جَرى لَهُ . (1) بعد از حمد و ستايش خدا ؛ همانا خداوندِ سبحان ، با سرپرستى و ولايت در كارهايتان ، حقى براى من بر عهده شما گذاشته است و در مقابل ، براى شما نيز همانند آن ، حقّى برگردن من نهاده است . پس حق در مقام توصيف ، از همه چيزها فراخ تر ، و در مقام انصاف در عملْ تنگ و باريك تر است . حق به سود كسى نيست ، مگر آن كه به زيان او نيز هست ، و بر زيان كسى نيست ، مگر اين كه به سود او نيز خواهد بود . آن حضرت ، در سخنى ديگر ، حقوق متقابل مردم و رهبرى را چنين بيان مى كند : حَقٌّ عَلَى الإمامِ أن يَحكُمَ بِما أنزَلَ اللّهُ و أن يُؤَدِّىَ الأَمانَةَ ، فَإِذا فَعَلَ فَحَقٌّ عَلَى الناسِ أن يَسمَعوا لَهُ وأن يُطيعوا ، وأن يُجيبوا إذا دُعوا . (2) بر امام لازم است كه طبق آنچه خداوند مقرّر كرده است ، حكومت كند و امانتى را

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 190 ح 1580 .
2- .كنزالعمّال : ج 5 ص 764 ح 14313 .

ص: 421

كه خداوند به او سپرده ، ادا نمايد . هرگاه چنين كرد ، بر مردم واجب است كه سخنش را بپذيرند و فرمانش را اطاعت كنند و هنگامى كه فراخوانده مى شوند ، اجابت نمايند . در اين سخن ، نه تنها حقّ رهبر در گرو اداى حقوق مردم گذاشته شده است ؛ بلكه حقّ امامت و ولايت و رهبرى نيز به عنوان حقّ امانتدارى ، مطرح گرديده است . در گذرگاه تاريخ ، پاسدارى از حقوق مردم ، غالباً از مرز شعار فراتر نرفته ؛ بلكه در طول تاريخ ، اين شعار ، هماره ابزارى شده است براى تجاوز به حقوق انسان ها و زدودن حق مدارى ها . در درازناى تاريخ اسلام ، پس از دوران پيامبر خدا ، روزگار على عليه السلام ، استثنايى بود براى استقرار عدالت اجتماعى و بسط قسط و احقاق حقوق مردم كه متأسفانه ، مردم در كشاكش غوغاسالارى هاى فتنه جويان ، فرصت بهره ورى از اين موقعيت را از دست دادند و به واقع ، بر حكومت او ستم روا داشتند . به فرموده على عليه السلام : إن كانَتِ الرَّعايا قَبلي لَتَشكو حَيفَ رُعاتِها وإنَّني اليَومَ لَأَشكو حَيفَ رَعِيَّتي . (1) اگر در گذشته ، مردم از ستم واليان شكوه مى كردند ، من امروز از ستم مردمان خود ، شكوه دارم . چنين شد كه على عليه السلام ، با دلى آكنده از غم ، به ديدار معبود شتافت . عدالت نيز با رفتن او دامن برچيد و بار ديگر ، حكومت ها بودند و مظلوميت فرودستان و تجاوز به حقوق انسان ها! و اينك بر ماست كه از آنچه گذشته ، پند بگيريم و با عبرت آموزى از آنچه در آن روزگاران اتّفاق افتاد ، زمينه را براى استقرار عدالت اجتماعى آماده سازيم .

.


1- .ر ك : ج 5 ص 375 ح 4750 و4751 .

ص: 422

3 . توسعه آزادى هاى مشروع و سازنده

3 . توسعه آزادى هاى مشروع و سازندهآزادى ، نخستين گام در راه تحقّق عدالت و گسترش احترام به حقوق مردم است ؛ امّا آزادى سازنده ، نه ويرانگر ؛ آزادى از بندهاى درونى و برونى و به تعبير قرآن كريم ، رهايى از «إصْر» : «وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَ_لَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ . (1) و از [ دوش] آنان قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است ، بر مى دارد» . رسولان الهى ، مبشّران آزادى بودند و داعيه داران آزادگى . على عليه السلام ، فلسفه بعثت را رهاسازى انسان از كمند بندگان و رساندن آنان به اوج عزّت ، و عبادت الهى دانسته است : إنَّ اللّهَ _ تَبارَكَ و تعالى _ بَعَثَ مُحَمّداً صلى الله عليه و آله لِيُخرِجَ عِبادَهُ مِن عِبادَةِ عِبادِهِ إلى عِبادَتِهِ ... و مِن وِلايَةِ عِبادِهِ إلى وِلايَتِهِ . (2) خداوند _ تبارك و تعالى _ محمد صلى الله عليه و آله را بر انگيخت تا بندگانش را از بندگى بندگان ، به سوى بندگى خود ، بيرون بَرَد ... و آنان را از ولايت بندگان ، به سوى بندگى خود بكشاند . براساس آموزه هاى مكتب علوى ، همه انسان ها آزادند و هرگز نبايد در كمند برده دارى و برده آفرينى ديگران ، قرار گيرند . روشن است كه آنچه انسان را به بردگى ابرقدرت ها مى افكند و او را در كمند بندگى ديگران وا مى نهد ، اسارت درونى او در كمند هواها و هوس هاست . آن كه از درون آزاد شده و كمند هوس را بريده و بندگى خداوند را پذيرفته است و شأن خود را فراتر از آن يافته كه در چنبر اطاعت كسى چون خودش قرار گيرد ، هرگز استقلالش را وا نمى نهد و بردگى را نمى پذيرد . تنها

.


1- .اعراف ، آيه 157 .
2- .ر . ك : ج 4 ص 194 ح 1583 .

ص: 423

4 . مردمدارى

چنين كسى شايستگى آزادى را دارد . به گفته امام على عليه السلام : مَن قامَ بِشَرائِطِ العُبودِيَّةِ أهلٌ لِلعِتقِ . (1) آن كه به شرايط بندگى [ خدا] قيام كند ، شايسته آزادى است . شرايط عبوديت ، گردن نهادن به بندگى خداوند و پذيرفتن قوانين الهى است كه هيچ فرايندى جز استقلال ، آزادى و حريّت واقعى نخواهد داشت و سر باز زدن از آن ، بازگشت به «رقّيت» و «بردگى» است ، گرچه با ظاهرى آزادى نما .

4 . مردمدارىمردمدارى ، ارج نهادن به مردم ، و توجّه به عموم آنان ، از جلوه هاى والاى سياست هاى اجتماعى حكومت علوى است . در نگاه على عليه السلام ، تعامل مردم ، بايد از سرِ مهر و شفقت باشد و حاكمان ، بايد به مردم ، ديدگاه هاى آنها و آرمان هايشان ارج بگزارند . سياست مداران ، در حكومت ها غالباً مى كوشند تا «ملأ» و قدرت مآب ها و به ديگر سخن ، خواصّ عرصه سياست را راضى نگه دارند ، گرچه به بهاى نارضايتى مردم . امام على عليه السلام ، در جهت عكس اين سياست فرموده است : فَإِنَّ سُخطَ العامَّةِ يُجحِفُ بِرِضَى الخاصَّةِ وإنّ سُخطَ الخاصَّةِ ، يُغتَفَرُ مَعَ رِضَى العامَّةِ . (2) به درستى كه خشم عمومى ، به خشنودى خواص ، زيان رساند ، و خشم خواص ، با رضايت عمومى قابل گذشت است . امام على عليه السلام ، به كارگزاران سفارش مى كرد كه با مردم ، مهربان باشند و با آنها

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 194 ح 1585 .
2- .ر. ك : ج 4 ص 196 ح 1592 .

ص: 424

5 . حمايت از ستم ديدگان

ارتباط مستقيم داشته باشند ؛ شخصاً با آنها ديدار كنند و از مشكلاتشان ، آگاه شوند . امام مى فرمايد : مردم ، غالباً رنج كشيده اند ، درد ديده اند و بر آنها ستم روا شده است . بدين جهت ، اگر فرصتى براى واگويى دردها و رنج ها پيدا كنند ، شايد به درشتى سخن بگويند . لذا به كارگزاران خويش سفارش مى كند تا لحن درشت و گاه كَج خُلقى ها و تلخى ها و برخوردهاى ناصواب مردم را تحمّل كنند ، هرگز در برخورد با آنان ، خشم نگيرند ، با چهره اى خندان و كلامى مهربان با مردم برخورد كنند ، و اگر بر لغزش هايى از مردمانْ آگاه شدند كه در پنهان و به دور از ديده مردمْ انجام داده اند ، در مورد آنها تفحّص نكنند . امام على عليه السلام مى كوشيد كه پيوند مردم با حكومت ، روشن ، شفّاف و به دور از ابهام باشد . از اين رو ، به كارگزاران سفارش مى كرد تا با تلاش و صداقت ، زمينه هاىِ سوءظن مردم به حكومت را بزدايند ، و اگر غوغاسالارانى با جوسازى ، كارگزاران را به تجاوز به حقوق مردمْ متّهم كردند ، سعى كنند كه با برخورد روياروى و صادقانه و توضيح و تشريح هاى شفّاف ، دلايل اقدامات خود را روشن كنند و هرگز در ذهن مردمان ، درباره حكومت ، ابهامى باقى نگذارند ، و اين همه ، نشانِ ارج و عظمت مردم است در ديدگاه على عليه السلام .

5 . حمايت از ستم ديدگانامام على عليه السلام ، ستاندن داد مظلوم از ظالم را «پيمان الهى» مى داند . پس بر يارى مظلوم ، تأكيد مى كند و بر ستيز با ظالم ، پاى مى فشارد . يارى رسانى مظلومان و ستيزندگى با ظالمان ، از جمله آخرين وصيّت هاى او به امام حسن و امام حسين عليهما السلام و تمام كسانى است كه در گذرگاه زمان ، وصيّت امام را مى شنوند . على عليه السلام ، از هر فرصتى براى گسترش فرهنگ ستم ستيزى و حمايت از ستمديدگان ، بهره مى گرفت و از مردم ، براى اصلاح اجتماع و پيوندهاى اجتماعى و

.

ص: 425

6 . تأسيس «بيت القصص (صندوق شكايات)»

روابط اجتماعى ، يارى مى خواست و مى فرمود : أيُّهَا النّاسُ! أعينوني عَلى أنفُسِكُم وايمُ اللّهِ لِأُنصِفَنَّ المَظلومَ مِن ظالِمِهِ ، و لَأَقودَنَّ الظّالِمَ بِخِزامَتِهِ . (1) به خدا سوگند ، كه دادِ ستمديده را از آن كه بر او ستم شده بستانم و مهار ستمكار را بگيرم . داستان هاى حمايت عملى آن اسوه عدالت از ستمديدگان ، بسيار خواندنى ، و براى داعيه داران پيروى از آن بزرگوار ، بسى آموزنده است .

6 . تأسيس «بيت القصص (صندوق شكايات)»پيشواىِ ستم ستيزان كه مى كوشيد كه به هر گونه ممكن ، ستمديده يارى شود و داد او ستانده شود ، بى گمان ، از هيچ كوششى در اين راه براى دريافت پژواك نداى مظلوم ، دريغ نمى كرد . مظلومان چگونه بايد نداىِ خود را به حاكمان برسانند؟ روشن است كه گاهى فرودستان ، ياراى نزديك شدن به دستگاه حاكمى را ندارند ، تا چه رسد به طرح سخن و گزارش و شِكوه و . .. و چه بسيار كه ناله مظلومْ چون انعكاس يافته ، نتيجه عكس داده است و مسئولى كه بايد مؤاخذه شود ، ارتقا يافته و شاكىِ شكوه كننده از خود شده است . حضرت على عليه السلام براى اين كه اين دشوارى را چاره كند و در حدّ ممكن ، مشكل عدم طرح مستقيم مظلوميت ها و دادخواهى ها حل شود ، جايگاهى به نام «بيت القصص» تأسيس كرده بود تا مردمان ، مظلومان و هر آن كه مسئله اى دارد و از طرح روياروى آن ناتوان است ، دادخواهى خود را بنويسد و بدان جا بيفكند تا على عليه السلام از آن مطّلع شود . امام ، خود در ميان مردمان ندا در داد كه هر كس را نيازى

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 210 ح 1624 .

ص: 426

7 . تلاش براى همدلى و وحدت جامعه

است و نمى خواهد واگويى اش را كسى بداند تا از شناخته شدن ، مصون بماند ، خواستِ خود را در نوشتارى بنويسد و در «بيت القصص (صندوق شكايات)» بيفكند . گويا اين كار در تاريخ ، اوّلين گام در جهت مرتبط ساختن مردم با هيئت حاكم است .

7 . تلاش براى همدلى و وحدت جامعهپيشوا ، نقطه اتصال جريان هاىِ موجود در جامعه است ورهبرى ، محور تلاش ها ، حركت ها و نشاط ها . وجود انديشه ها ، گرايش ها و جريان هاى مختلف در جامعه ، امرى طبيعى است و تصوّر وحدت در انديشه ها و آرمان ها ، در همه قشرهاى جامعه و همه لايه هاى اجتماع ، تصوّرى بس نادرست و غير واقعى است . از اين رو ، جريان ها ، گروه ها و دارندگان انديشه هاى مختلف ، براى رهانيدن جامعه از تفرقه ، بايد راه هاى وحدت آفرينى را بجويند و در ضمن تأكيد بر تكثّر انديشه ، همسويى در آرمان هاى والا را از دست ندهند . رهبرى ، بزرگ ترين نقش را در اين زمينه بازى مى كند . على عليه السلام ، بر لزوم اتّحاد و همدلى در جامعه ، بسى تأكيد كرده است . آن بزرگوار ، اتّحاد را ضامن بقاى حكومت ها ، و اختلاف را عامل سقوط دولت ها مى داند و از اين رو ، بسيار بر آن ، تأكيد مى ورزد . بخش هايى از «خطبه قاصعه» ، از جمله موارد درس آموز و تنبّه آفرين آموزه هاى حكومت علوى است . در شناخت ريشه هاى اختلاف ها و چگونگى دست يافتن به وحدت و همدلى ، او خود نيز در اين جهت ، بيشترين تلاش را مى كرد و از حقوق مسلّم خود ، چشم مى پوشيد تا جامعه در آتش اختلاف نسوزد و مى فرمود : لَيسَ رَجُلٌ _ فَاعلَم _ أحرَصَ عَلى جَماعَةِ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و أُلفَتِها مِنّي . (1)

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 218 ح 1635 .

ص: 427

پنج _ سياست هاى قضايى
1 . گزينش بهترين ها براى تصدّى داورى

هيچ كس بر اجتماع (و الفت) امّت محمّد ، از من حريص تر نيست . امام تا بدان جا بر وحدت كلمه تأكيد مى ورزيد و همدلى و تشنّج زدايى را ضرورى مى دانست كه دستگاه قضايى خود را موظّف كرده بود كه اگر اجراى حكمى رشته هاى الفت جامعه را به هم مى ريزد ، از اجراى آن ، چشم بپوشد و از اختلاف انگيزى جلوگيرى كند . امام ، بارها هشدار داده بود كه اگر مؤمنان ، متفرّق شوند و وحدت و تشكّل را از دست بدهند ، چيرگى باطل بر آنها قطعى است .

پنج _ سياست هاى قضايىداورى ، ركن اساسى نظام هاست . داورى هاىِ درست و قانونمند ، در حراست از سلامت جامعه و استوارى پايه هاى اجتماع ، بيشترين نقش را بازى مى كند . آموزه هاى حكومت على عليه السلام ، نشان دهنده آن است كه حضرت ، توجّه و عنايتى ويژه به داورى و دستگاه قضايى داشته است . متونى كه چگونگى داورى هاى على عليه السلام و توجه او به داورى و سفارش و تأكيد امام عليه السلام را در اين زمينه گزارش كرده ، بسى فراوان و تأمّل برانگيز است . آنچه در اين مجموعه آمده نيز مى تواند براى قاضيان و نيز متصديان امر قضا ، بسى روشنگر باشد . اصول سياست هاى امام على عليه السلام را در داورى ، بدين گونه مى توان گزارش كرد :

1 . گزينش بهترين ها براى تصدّى داورىبى گمان قاضى ، عنصر اصلى داورى و نقش آفرين تشكيلات قضايى است و نقش بسزايى در احقاق حقوق مردم و مبارزه با ستمگرى ها و ناهنجارى ها دارد . قاضى در كار داورى ، هر اندازه استوارگام تر ، و به لحاظ اخلاقى ، هر قدر پاك تر و سالم تر ، و به لحاظ عملى ، هر اندازه قوى تر و انعطاف ناپذيرتر باشد ، كارآيى داورى و قضاوت او بسامان تر و استوارتر خواهد بود . از اين رو ، على عليه السلام به مالك توصيه

.

ص: 428

2 . تأمين نيازهاى اقتصادى قضات
3 . امنيت شغلى قضات

مى كند تا براى داورى ، بهترين كسان را برگزيند ؛ كسانى كه نه مردمان را در تنگنا افكنند و نه در داورى ، سرِ لجاج داشته باشند ، و نه با اندك چيزى بلغزند ؛ كسانى كه هوشمند و ژرفنگر باشند و در شبهه ها گرفتار نيايند ؛ صبور باشند و شكيبا كه معركه ها و جوآفرينى ها دگرگونشان نكند .

2 . تأمين نيازهاى اقتصادى قضاتواقعِ زندگى و نيازمندى هاىِ آن ، نه فراموش كردنى است و نه مى توان از سرِ سهل انگارى ، از كنار آن گذشت . اگر كسانى زاهد باشند و دنيا گريز ، بايد دانست كه چون زندگى را رقم زنند و داراى مسئوليت اداره زندگانى باشند ، با مجموعه اى در داخل زندگى روياروى اند . نيازمندى هاى معقول زن و فرزند ، نه فراموش كردنى است و نه شايسته است كه فراموش شود . امام على عليه السلام با توجّه به اين نكته است كه به مالك اشتر سفارش مى كند تا براى داورى ، بهترين ها برگزيده شوند و زندگانى اين بهترين ها ، به درستى و شايستگى تأمين شود ، تا هرگز داور در داورى ، به دست مردمان ديده ندوزد و براى دستيابى به دنيا ، در جهت رفع نيازمندى هايش به فساد كشيده نشود و فرد و دستگاهى كه ضامن سلامت جامعه و ستُردن فساد از جامعه است ، خود به فسادْ دچار نگردد .

3 . امنيت شغلى قضاتقاضى حكم مى كند و روشن است كه با حكم قاطعش ، عدّه اى را مى رنجاند . بسيار كم اند كسانى كه چون حكم عليه آنها صادر شد ، به مقتضاىِ حكمْ گردن نهند و در درون خود ، دغدغه اى نداشته باشند . نيز روشن است كه هماره متخلّفان و قانون شكنان ، طبقات فرودست جامعه نيستند و درگيرى و جدال ها ، هميشه در لايه هاى زيرين اجتماعْ شكل نمى گيرد ؛ بلكه توان گفت كه فرادستان ، هم بيشترين

.

ص: 429

4 . رعايت آداب قضا

قانون شكنى را دارند و هم جدال ها و درگيرى ها بيشتر در ميان آنان شكل مى گيرد و آنان اند كه اهل نفوذند و در گردونه سياست و كشاكش جريان ها قرار دارند . اگر قاضى در داورى درباره اينان احساس آرامش نكند و دستگاه حكومت و داورى را پشتوانه خود نداند ، ممكن است به هنگام صدور حكم ، دستش بلرزد و در احقاق حق ، كوتاه بيايد . در نظام علوى ، قاضيان واجد شرايط ، از جايگاهى بس بلند برخوردارند . امام على عليه السلام در دستورالعمل بس ارجمندش به مالك ، پس از آن كه به او سفارش مى كند براى داورى ، برترين ها را برگزيند ، سفارش مى كند كه قاضيان را در پيش خود و نظام ، در مكانتى قرار دهد كه هرگز ، حتى نزديكانش سعايت عليه آنان را در پيش او در سر نپرورانند . شايان تأمّل است كه او پس از آن ، به شرآفرينى بدنهادان توجّه مى دهد ، تا نشان دهد كه هواپرستان ، چه بسا در چنگ اندازى به دنيا عليه قاضيان ، از نزديكى به او سوء استفاده كنند و از چنگ عدالت ، به در روند .

4 . رعايت آداب قضاقاضى در مسندى بس ارجمند نشسته است و احقاق حق و داورى استوار ، وظيفه اوست . قاضى ، يك سوى دعوا نيست و سخنش «فصل الخطاب» دعواهاست . او بايد آداب داورى را به دقّت مراعات كند . آموزه هاى امام على عليه السلام در اين زمينه ، بسى تنبّه آور است . آن بزرگوار ، به قاضيان هشدار مى دهد كه هرگز بين مراجعه كنندگان ، تفاوت قائل نشوند ؛ به طرفين مخاصمه ، به ديده ترديد ننگرند ؛ در مجلس داورى ، با درشتگويى و تكيه كلام هاى مقتدرانه ، مخاصمان را نيازارند ؛ به هنگام خشم ، تصميم نگيرند ؛ آزمندى را به يك سو ننهند و از سر هوس ، سخن نگويند ؛ در

.

ص: 430

5 . نظارت دقيق بر عملكرد داوران
6 . وحدت رويّه قضايى

مجلس قضا ، شكوه و وقار را حفظ كنند و جايگاه داورى را خُرد نينگارند ؛ با مرافعه كنندگان ، از سرِ مهر ، سخن بگويند ، و همگان را يكسان بنگرند و چنان نروند كه فرودستان ، از اين كه از سرِ عدل ، به حقّ خود دست يابند ، مأيوس گردند . حضرت ، يكى از اصحاب را از منصب داورى عزل مى كند ، و چون او از چرايى عزلش سؤال مى كند ، در پاسخ وى مى فرمايد : إنّى رَأَيتُ كَلامَكَ يَعلو عَلى كَلامِ الخَصمِ . (1) من ديدم سخن تو در داورى ، بلندتر از خصم بود .

5 . نظارت دقيق بر عملكرد داورانقاضيان ، عامل سلامت جامعه اند و دستگاه قضايى ، مسئول امنيت جامعه است . صلاح جامعه ، بيشتر از هر چيز ، در گرو سلامت دستگاه قضايى است . از اين رو ، على عليه السلام در مقام ولايت امر مسلمانان ، خود را مسئول عملكرد دستگاه قضايى مى دانست و تنها به پند و وعظ قاضيان ، بسنده نمى كرد و به هشدار و تحذير ، اكتفا نمى كرد ؛ بلكه شخصاً بر عملكرد قاضيان ، و حتى گاه بر چگونگى احكام قضات ، نظارت مى كرد و به لحاظ نقش شگرفى كه دستگاه قضايى در سلامت جامعه و اصلاح امور داشت ، با همه مسئوليت هاى سنگين و كارهاى فراوانى كه بر عهده آن بزرگوار بود ، در فرصتى كه پيش مى آمد ، به «دكّة القضاء» مى رفت و خود داورى مى كرد ، تا الگويى درست از داورى را در پيش چشم مردم و قاضيان نهد .

6 . وحدت رويّه قضايىاز جمله امورى كه امير مؤمنان در داورى بر آن تأكيد داشت ، همگونى

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 238 ح 1656 .

ص: 431

7 . تساوى همگان در برابر قانون

داورى ها و به ديگر سخن ، وجود «وحدت رويه» در قضا بوده است . اگر مردمان بنگرند كه داوران در قضاياى همگون ، داورى هاى گونه گون مى كنند ، بى گمان ، اوّلين عكس العمل آن ، بى اعتمادى مردم به دستگاه قضايى و باور نداشتن به پشتوانه قانونى درست داورى هاست . امام ، تأكيد مى كند كه گونه گونى داورى ها و اختلاف در قضاوت ، زمينه هاى اجراى عدالت را مى زدايد و در جامعه ، تفرقه مى آفريند . امام توصيه مى كند كه قاضيان ، در امورى كه اختلافى است ، با هم سخن بگويند و با بحث و بررسى ، به وحدت نظر برسند ، و اگر چنين نشد ، مسئله را به رهبر ارائه دهند و بر حكم او گردن نهند ؛ يعنى مسئوليت ايجاد وحدت رويه در داورى ، به واقع ، به عهده پيشواى جامعه است .

7 . تساوى همگان در برابر قانونامام على عليه السلام ، بر برابرى همگان در اجراى احكامْ تأكيد مى كند . در نظام علوى ، همه مردم ، در برابر قانونْ يكسان هستند و دستگاه قضايى ، از چنان مكانت و جايگاهى استوارْ برخوردار است كه مى تواند قانون را درباره همگان اجرا كند و مردم نيز ، در تمام لايه هاى اجتماع ، حتى در سطح حاكمان ، به حكم قاضيان و دستگاه قضايى تن دهند . امام ، در آموزه هايش بر اين برابرى تأكيد مى كرد و با آن همه عظمت و جلالت و جايگاه والا در علم و عمل ، در برابر دستگاه قضايى حكومت خود ، فروتنانه مى ايستاد و به پرسش هاى قاضى منصوب خود ، پاسخ مى گفت و بدين سان ، هم اهمّيت دستگاه قضايى را نشان مى داد و هم از جايگاه داورى حراست مى كرد و هم عملاً ، پاسدارى از حقوق مردم را نشان مى داد ؛ تا مگر درسى باشد براى همگان و آيندگان .

.

ص: 432

8 . جايگاه مصالح نظام اسلامى در صدور حكم
شش _ سياست هاى امنيتى
اشاره

8 . جايگاه مصالح نظام اسلامى در صدور حكمپيش تر آورديم كه على عليه السلام ، «حقيقت» را هرگز به مسلخ «مصلحت» نمى بُرد و با تكيه بر مصالح مشخّص ، موضع نمى گرفت ؛ ولى او پيشوا بود ، پيشواى مردم و حافظ نظامِ در خدمت مردم . بدين سان ، براى برترين مصلحت ، كه حفظ نظام بود _ نظامى كه در خدمت مردم و براى آنان است _ ، جايگاه و ارزشى والا قائل بود . امام ، در داورى ها اذعان مى دارد كه به مصالح نظامْ توجه شود . در نظام علوى كه هيچ چيز نمى تواند مانع اجراى قوانين اصيل اسلامى در دستگاه قضايى شود ، مصالح نظام ، در چگونگى اجراى احكامْ جايگاهى ويژه دارد . ايشان در جايى به دليل شرايط خاصّ اجتماعى ، فرهنگى و سياسى ، و برداشت ويژه مردم از قانون الهى ، داورى بر اساس قوانين اصيل و استوار اسلامى را تفرقه آفرين تشخيص داده است و با اجراى آن ، اساس حكومت را متزلزل ديده ، داورى را روا ندانسته است تا جامعه دچار تفرقه نشود . چنين است كه امام به شريح مى فرمايد : إِقضِ بِما كُنتَ تَقضي ، حَتّى يَجتَمِعَ أمرُ النّاسِ . (1) همان گونه كه در گذشته داورى مى كردى ، داورى كن ، تا كار جامعه سامان (انسجام) گيرد .

شش _ سياست هاى امنيتىجامعه ناامن و آكنده از هرج و مرج ، به جنگلى بى قانون و آشفته ، مانندتر است تا به جامعه انسانى . در نگاه على عليه السلام ، جامعه تهى از آرامش و امنيت ، بدترين سرزمين هاست . امام ، از جمله مهم ترين دلايل پذيرش حكومت را بازگرداندن آرامش و امنيت به جامعه دانست . بدين سان ، آن بزرگوار ، توجّهى بليغ به امنيت

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 252 ح 1674 .

ص: 433

1 . تأسيس نظام اطّلاعاتى كارآمد
2 . تشنّج زدايى

داشت . اصول و شيوه هاى سياست هاى امنيتى امام و تلاش آن بزرگوار در ايجاد امنيت را بدين گونه مى توان برشمرد :

1 . تأسيس نظام اطّلاعاتى كارآمدگو اين كه در سيره امام على عليه السلام ، از تشكيلاتى با عنوان «نظام اطّلاعاتى» سخن نرفته است ، امّا نصوص مختلف و پراكنده اى كه در زمينه مأموريت هاى اطّلاعاتى وجود دارد ، و اقداماتى كه آن بزرگوار ، به روزگار حكومتش بر اساس جمع آورى گزارش هاى پنهانى انجام مى داده است ، همه و همه ، نشان دهنده اين است كه حكومت امام ، از وجود تشكيلاتى كارآمد و دقيقْ برخوردار بوده است . جستجوى پنهانى و جمع آورى گزارش هاى گونه گون مرتبط با امنيت داخلى ، اطّلاعات نظامى و عملكرد كارگزاران ، وظيفه اساسى اين تشكيلات است . متأسفانه از جزئيات تشكيلات ياد شده ، اطّلاعى در دست نيست ؛ امّا از آثار و چگونگى تصميم هاى امام ، كاملاً مى توان به وجود آن پى برد . اين تشكيلات را مى توان يك يا چند دستگاه اطّلاعاتى تلقّى كرد .

2 . تشنّج زدايىاز جمله آموزه هاى ارجمند علوى ، توجّه به دگرگونى انديشه وموضع مخاصمان است . خصومت بسيارى از مخاصمان،از ناآگاهى به مواضع و عدم اطّلاع آنها از شيوه و روش ها و چرايى آنها سرچشمه گرفته است. امام ، تأكيد مى كند كه بايد در جهت تصحيح انديشه و آن گاه تغيير موضع مخالفان كوشيد و به تعبير آن بزرگوار ، «استصلاح الأعداء» و«استصلاح الأضداد» را چونان شيوه اى در سياست حكومت ، اعمال كرد . امام ، جذب مخاصمان و سالم سازى ذهنى و استوار سازى موضع آنان را «كمال

.

ص: 434

3 . هوشيارى و زمان شناسى
4 . پرهيز از رعب آفرينى و وحشت گسترى

دورانديشى و ژرفنگرى» مى داند وتأكيد مى كند كه دگرگون سازى انديشه و موضع دشمن ، با نيك گفتارى و زيبا كردارى ، بسى سهل تر و كارآمدتر است تا به آوردگاه كشاندن دشمن ، و چونان شيوه اى از جمله در جهت «استصلاح» و به نيكى وا داشتن مخاصمانى كه بد كرده اند ، اثر مى گذارد . اين همه ، نشان آن است كه امام ، با حركت در جهت تبديل دشمن به دوست و مصالحه هوشيارانه با دشمن ، سياست تشنّج زدايى را پيشه كرده است و براى استقرار امنيت داخلى ، بر سياست تشنج زدايى تأكيد مى كرده است .

3 . هوشيارى و زمان شناسىامام على عليه السلام ، در كنار تأكيد بر سياست تشنج زدايى و حركت به سوى حياتى مسالمت آميز و مصالحه با دشمن ، به هوشيارى و حزم انديشى در برابر دشمن نيز تأكيد مى كرد . امام ، بر اين نكته پاى مى فشرد كه مؤمنان ، نبايد دشمن را خُرد بشمارند و بويژه در برابر دشمنانى كه دشمنى خود را اظهار نمى كنند ، بايد نهايت هوشيارى را معمول دارند و آمادگى لازم را براى برخورد و رويارويى در زمانِ مناسب ، و هنگام بروز و ظهور حوادث ، هرگز از دست ندهند و بدانند كه اگر آنها در خواب فراموشى فرو روند ، دشمن ، هرگز غافل نخواهد ماند .

4 . پرهيز از رعب آفرينى و وحشت گسترىامام على عليه السلام در حكومت خود ، در برابر متخلّفان ومخالفان ، هرگز به رعب آفرينى و وحشت گسترى توسّل نمى جست . آن بزرگوار ، حتى در برخورد با عوامل ضدّ امنيتى نيز از سياست رعب و وحشت و خشونت هاى غير قانونى بهره نمى گرفت . امام ، هرگز بر اساس گمان و تخمين و احتمال با مردمان برخورد نمى كرد و هرگز پيش از وقوع جُرم،متّهمان و مظنونان به اقدامات ضد امنيتى را عقوبت نمى كرد.

.

ص: 435

5 . قانون گرايى در برخورد با مجرمان
6 . مدارا با مخالفان سياسى

5 . قانون گرايى در برخورد با مجرماننظام حكومت على عليه السلام ، متّكى به قانونْ بود و در همه جوانب ، قانون بود كه حكومت مى كرد ، نه اراده فرد . بدين سان ، او درآموزه هايش ، به قانون گرايى و محوريت قانون ، بسى تأكيد مى كرد . چنين بود كه در نظام حكومت او نه تنها شكنجه متّهمان و مظنونان به اقدامات ناروا ممنوع بود ، كه مجرمان نيز شكنجه نمى شدند و به مجرم نيز هرگز اهانت نمى شد و اگر كسى مجرم شناخته مى شد ، تنها و تنها به مقتضاى قانون ، مجازات مى گشت ، و اگر مجرى قانون ، عمداً و يا سهواً ، در اجراى حكم از مرز قانونْ تجاوز مى كرد ، قصاص مى شد . چنين بود كه چون دريافت قنبر ، سه تازيانه بيشتر به مجرمى نواخته است ، او را با سه تازيانه قصاص كرد . (1)

6 . مدارا با مخالفان سياسىامام ، با مخالفان سياسى نيز هرگز با خشونت رفتار نمى كرد . مدارا در سياست علوى ، اصلى بود خدشه ناپذير . اين مدارا تا مرز توطئه آفرينى مخالفان ، پيش مى رفت . على عليه السلام بر اين باور بود كه مدارا با مخالفان ، از تندى آنان مى كاهد و زمينه هاى صحنه آفرينى و جوسازى را از آنان مى ستاند . بر اين اساس بود كه تا خوارج به قتلْ دست نيازيدند و امنيت جامعه را به جد به خطر نيفكندند ، با آنان برخورد نكرد ، دشنام هاى آنان را تحمّل كرد و حتى حقوق آنان را از بيت المال ، قطع نكرد . برخورد امام ، با توطئه گران عليه امنيت داخلى ، به تناسب حدّ و حدود توطئه آنان و نقشى بود كه در توطئه داشتند . گاه آنان را تبعيد مى كرد و ديگر گاه ، به زندان مى افكند و در نهايت ، چون هيچ گونه چاره انديشى اى كارساز نبود ، با برخورد

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 248 ح 1669 .

ص: 436

هفت _ سياست هاى نظامى
1 . اهتمام به آموزش هاىِ رزمى و سازماندهى سپاه

نظامى ، مشكل را حل مى كرد .

هفت _ سياست هاى نظامىامام على عليه السلام ، رزم آورى شجاع بود و بى باك . هماوردجويى او در ميدان هاى نبرد ، و فرازمندى او در نبردها ، شهره تاريخ است . افزون بر اين ، او فرماندهى بود تيزنگر ، مدبّر و حزم انديش . اين كه حكومت امام على عليه السلام با وجود كوتاهى ، يكسر به جنگ و نبرد داخلى با توطئه گران گذشت ، بسى تأسّف آور است ؛ امّا سيره او در اين نبردها سرشار است از آموزه هاى نظامى و نگرش انسانى ، و آكنده از كرامت در جنگ و نبرد ، و بسى درس آموز و بيدارگر . سياست هاى على عليه السلام را در نبرد ، بدين سان مى توان گزارش كرد :

1 . اهتمام به آموزش هاىِ رزمى و سازماندهى سپاهگفتيم كه امام على عليه السلام ، رزم آورترينِ رزم آوران صحنه هاى نبرد بود . او كه عمرى دراز را در صحنه هاى جهاد سپرى كرده بود ، بى گمان ، بيشترين و كارآمدترين تجربه ها را در اختيار داشت . افزون بر اين ، او به لحاظ شجاعت ، دليرى و بُرنادلى و آگاهى به گونه هاى نبرد ، بى نظير بود . امام ، شخصا سپاهيان خود را آموزش مى داد و پيش از آغاز نبرد ، ضمن سازماندهى نيروها و آرايش رزم آوران ، نكات مهم آموزشى را تكرار مى كرد . هنگامى كه شبيخون هاى معاويه فزونى گرفت و مخالفان ، او را به ناآشنايى با فنون جنگى متّهم كردند ، امام ، ضمن گلايه از برخى يارانش فرمود : وأفسَدتُم عَلَيَّ رَأيي بِالعِصيانِ وَالخِذلانِ حَتّى لَقَد قالَت قُرَيشٌ إنَّ ابنَ أبي طالِبٍ رَجُلٌ شُجاعٌ ولكِن لاعِلمَ لَهُ بِالحَربِ . للّهِِ أبو هُم! وهَل أحَدٌ مِنهُم أشَدُّ لَها مِراساً

.

ص: 437

2 . تشكيل نيروى مخصوص

وأقدَمُ فيها مَقاماً مِنّي؟ لَقَد نَهَضتُ فيها وما بَلَغتُ العِشرينَ ، وها أنَا ذا قَد ذَرَّفتُ عَلَى السِّتّينَ . ولكِن لارَأىَ لِمَن لايُطاعُ . (1) با نافرمانى و سستى ، كار را بر من تباه كرديد تا آن جا كه قريش مى گويد پسر ابوطالب ، دلير است ، امّا دانش جنگ ندارد . خدا پدرانشان را مزد دهد! كدام يك از آنان ، بيشتر از من در ميدان جنگ بوده و بيشتر از من ، نبرد و ميدان را آزموده؟ هنوز بيست سال نداشتم كه پا در معركه گذاشتم و اكنون ، ساليان عمرم از شصت ، فزون است ؛ اما آن را كه فرمان نبرند ، سررشته كار از دستش بيرون است . على عليه السلام ، در آموزش هاىِ نظامى رزمندگان ، از تأكيد بر ريزترين نكات آموزشى نيز غفلت نمى ورزيد ، مانند اين كه : نيروها از اسلحه خود جدا نشوند ؛ از فرصت هاى مناسب در ضربه زدن به دشمن ، بيشترين بهره را برگيرند ؛ به چهره دشمن ، خيره نشوند ؛ كثرت نيروهاىِ دشمن ، در دل هايشان هراس نيافريند ؛ و اين كه اگر شكست خوردند ، چه كنند و چگونه عقب نشينى تاكتيكى را معمول دارند ؛ و ...

2 . تشكيل نيروى مخصوصنيروها گرچه در يك جبهه و با يك آهنگ باشند ، ليكن به لحاظ روحى و سطح آگاهى و حدّ و حدود توانايى و فداكارى ، يكسان نخواهند بود . صحنه هاى رويارويى نيز يكسان نيست وهر صحنه اى را مردانى و رزم آورانى مناسب و شايسته ، لازم است و بر اين اساس ، يكى از برجسته ترين نكات در سياست هاى جنگى على عليه السلام ، تشكيل سپاه مخصوص است (2) كه امام ، به آنان عنوان «شُرطَة الخميس (نيروهاى ويژه)» داده بود .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 27 . نيز ، ر. ك : ج 6 ص 537 (ترساندن از چيرگى شاميان) .
2- .ر. ك : ج 4 ص 301 (تشكيل نيروهاى ويژه) .

ص: 438

پيراسته ترين ، فداكارترين و رزم آورترين نيروهاى على عليه السلام ، در «شرطة الخميس» سازماندهى شده بودند . اين نيرو ، كارآيى شگفت و شگرفى داشت و امام ، هماره از آنان ، براى اهداف ويژه و صحنه هاى خاص ، بهره مى گرفت . امام على عليه السلام در خطبه اى خطاب به آنان فرموده است : أنتُمُ الأَنصارُ عَلَى الحَقِّ ، وَ الإخوانُ في الدِّينِ ، وَالجُنَنُ يَومَ البَأسِ ، وَالبِطانَةُ دونَ النّاسِ ، بِكُم أضرِبُ المُدبِرَ ، و أرجو طاعَةَ المُقبِلِ ، فَأَعينونى بِمُناصَحَةٍ خَلِيَّةٍ مِنَ الغَشِّ ، سَليمَةٍ مِنَ الرَّيبِ فَوَاللّهِ إنّي لَأَولَى النّاسِ بِالنّاسِ . (1) شماييد يارانِ حق ، و برادران دينى ، و سپرها در روزگار بلا و سختى ، و مَحرم هايى جداى از ديگر مردمان . به كمك شما پشت كننده ها را مى زنم و پيروى روى آوردگان را اميد دارم . پس مرا يارى كنيد با خيرخواهىِ تهى از دغلى و سالم از دورى جويى كه به خدا سوگند ، من از مردمان بر آنها سزاوارترم . شرطة الخميس ، به تعبير امروز ، «اصولگرايان» و «حزب اللهى ها»ى خردمند و كاردانِ كنار امام بودند كه هم به موقع ، انتقاد مى كردند و ديدگاه هاىِ خود را درباره سياست هاى او بيان مى كردند ، و هم در سخت ترين شرايط حكومتى امام ، به او وفادار بودند . گويا اينان را به لحاظ نشانه هاى ويژه اى كه داشتند و يا چون با پيمان ويژه اى در محضر امام بودند ، «شُرطة الخميس» (2) مى ناميدند . از اصبغ بن نباته پرسيدند : چگونه شرطة الخميس ناميده شديد ، اى اصبغ ؟

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 118 .
2- .النهاية : ج 2 ص 460 .

ص: 439

3 . تقويت روحيه سپاه

گفت : ما جانفشانى را براى او تضمين كرديم ، و او پيروزى را براى ما . (1)

3 . تقويت روحيه سپاهترديدى نيست كه نيروهاى معنوى وتوانِ روحى ، در حركت ها وصحنه آفرينى ها نقشى تعيين كننده و شگرف دارد . از اين رو ، امام براى قدرت روانى و بنيه معنوى و روح سلحشورى نيروهاى رزمى ، اهميّت ويژه اى قائل بود و از هر راه ممكن ، تلاش مى كرد تا روحيه نيروهاى مسلّح را در برخورد با دشمن ، تقويت كند و استوارگامى آنان را در برابر دشمن ، از طريق افزون سازى روحيه سلحشورى ، ارتقا بخشد . سخنرانى هاىِ امام در اين زمينه ، بسى قابل تأمّل و خواندنى است . سخنرانى هاى آتشين ، گفتارهاى هيجانبار ، خطابه هاى شورانگيز و شعارهاى هيجان آفرينِ امام ، ترسيم صحنه هاى دل انگيز فرجام زندگى ، تبيين جايگاه نهايى رزم آوران در فراسوى زندگى ، و همه و همه از سوى او ، در جهت فراهم آوردن و گستراندن چنين حالت هايى بوده است . امام ، چون نيروهاى نبردكننده را سامان مى داد ، با خطابه هايى در اوج بلاغت و ستيغ فصاحت ، چنان زودگذرى و ناهنجارى زندگى دنيوى را تصوير مى كرد و در برابر آن ، والايى و عظمت آخرت را بيان مى كرد كه گاه ، تأثير آن در نيروها تا زمان هايى طولانى بر جاى مى ماند ؛ و چنين است كه در بسيارى از آنان ، سر از پا نشناختن ، ايثارگرى ، رزم آورى ، بُرنادلى و شورآفرينى ، آميزه زندگى شان ، و استوار گامى ، شكن ناپذيرى و رويارويى دليرانه با دشمن ، آميخته حركتشان بود . ايجاد روحيه «شهادت طلبى» در ياران على عليه السلام كه بى گمان ، در اثر خطابه ها و آموزه هاى والاىِ حضرت بود ، شگفت آور است .

.


1- .مجمع البحرين : ج 2 ص 942 .

ص: 440

از جمله شيوه هاى شايان توجّه على عليه السلام در نبرد ، توجّه به نقش «تلقين» است كه امام ، براى افزون سازى نيروى معنوى مجاهدان ، از آن بهره مى گرفت و آن را بدانها توصيه مى كرد . امام ، درباره تجربه شخصى خود به فرزندش محمّد بن حنفيه مى گويد : إنَّني لَم ألقِ أحَدا إلّا حَدَّثَتني نَفسي بِقَتلِهِ ، فَحَدِّث نَفسَكَ بِعَونِ اللّهِ بِظُهوركَ عَلَيهِم . (1) من با كسى [ در جنگ] رو در رو نشدم ، جز آن كه به خودم كُشتن او را تلقين مى كردم . پس پيروزى بر آنان را با كمك الهى ، به خود تلقين كن . از سوى ديگر ، امام نشان مى دهد كه تلقين ضعف و هراس و توانمندى حريف ، از جمله موجبات درهم ريختگى صفوف و شكست از حريف است . از امام سؤال كردند : بِأَيِّ شَيءٍ غَلَبتَ الأَقرانَ؟ چگونه بر هماوردان ، پيروز گشتى؟ در پاسخ فرمود : ما لَقيتُ رَجُلاً إلّا أعانَني عَلى نَفسِهِ . (2) كسى را نديدم ، جز آن كه مرا بر خود ، يارى داد . يكى ديگر از راه هاى تقويت بنيه معنوى ، ترسيم بس گوياى فرجام شوم دنيوى و اخروى تن زدن از نبرد با دشمن و فرار از صحنه جنگ ، توسط على عليه السلام بود ، كه از جمله روش هاى مقاوم سازى روانى مجاهدان در سياست هاى نظامى علوى است . افزون بر آنچه ياد شد ، امام بر اين نكته تأكيد مى كرد كه فرماندهان ، هرگز آنچه از واقعيت وضع حاكم را كه تأثير سوء در روح و روان رزم آوران دارد ، افشا نكنند .

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 316 ح 1774 .
2- .نهج البلاغة : حكمت 318 .

ص: 441

4 . چاره انديشى نيرنگ آميز در جنگ

امام در هنگامه صفّين و در دشوارترين حالت هاى رويارويى ، براى يكى از فرماندهان ، وضع آينده درگيرى و فرجام آن را ترسيم مى كند و نشان مى دهد كه رويارويى آينده ، چه سان سنگين ، دشوار و از بين برنده نيروهاست ؛ امّا تأكيد مى كند كه اين حقيقت ، بايد در گنجينه سينه ات بماند و به گوش سپاه نرسد .

4 . چاره انديشى نيرنگ آميز در جنگامام در دستيابى به پيروزى ، تمام چاره انديشى هاىِ خردمندانه را معمول مى داشت . او كه پيش تر گفتيم در سياست كشوردارى ، هرگز به «خدعه و نيرنگ» وَقعى نمى نهاد و در سياست مديريتى ، هرگز از آن بهره نمى جست ، در نبردها از آن بهره مى گرفت و در اين باره تأكيد مى كرد كه : كُن فِي الحَربِ بِحيلَتِكَ أوثَقَ مِنك بِشِدَّتِكَ . (1) در نبرد ، بر نيرنگ و حيله ات بيشتر اعتماد كن تا بر توان و نيرويت . و اين ، از جمله تفاوت هاى سياست هاى علوى و اُموى است . آموزه هاى امام عليه السلام و موارد عينى اين موضوع نيز نشان دهنده آن است كه «خدعه» در سياست جنگى ، چاره انديشه خردمندانه است براى دستيابى به پيروزى و تا حدّ امكان ، تن زدن از چنگ زدن به خلافِ واقع . عدى بن حاتم مى گويد كه در هنگامه رويارويى نيروها در صفّين ، على عليه السلام با صدايى رسا ، آن گونه كه يارانش مى شنيدند ، فرمود : وَاللّهِ لَأقتُلَنَّ مُعاوِيَةَ و أصحابَهُ . به خدا سوگند ، معاويه و يارانش را خواهم كشت . آن گاه در پايان كلام ، در حالى كه صدايش را كوتاه كرده بود ، فرمود :

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 320 ح 1783 .

ص: 442

5 . اخلاق جنگ
الف _ آغاز به جنگ ، هرگز!

إن شاء اللّه ! راوى مى گويد،گفتم: «اى امير مؤمنان! شما سوگند ياد كردى و آن گاه، استثنا كردى. چرا؟» .امام فرمود: الحَربُ خُدعَةٌ . (1) جنگ ، نيرنگ است . امام در برخورد با عمرو بن عبدود نيز از اين شيوه بهره گرفت و با استفاده از فرصتى كه با اين شيوه فراچنگ آمده بود ، او را از پاى درآورد . بدين سان ، بهره گيرى مولا از خدعه نيز همسوى با ارزش ها و كرامت هاى انسانى است و از سوى ديگر ، روشى كارآمد و دقيق در رزم آورى .

5 . اخلاق جنگدر فرهنگ علوى ، جنگ ، براى دفاع از كيان مكتب و در جهت دفع ظلم و رفع ستم و زدودن دشوارى هاى راه حكومت است . او كه «شمشير از پى حق مى زد» ، نمى توانست در دشوارترين لحظات نبرد و در سخت ترين لحظات جنگ ، از اصول اخلاقى و بنيادهاى انسانى غافل بماند . نگرشِ اين خلق و خوى جنگى و آيين اخلاقى نبرد در سيره علوى ، درس آموز است و بيداركننده . برخى از عناوين اين موضوع را بدين قرار مى توان گزارش كرد :

الف _ آغاز به جنگ ، هرگز!امام ، هرگز آغاز به جنگ نكرد و تا دشمن ، در نهايت خيره سرى ، عرصه را بر گفتگو و رويارويى مسالمت آميزْ تنگ نكرد ، دست به شمشير نبرد و به همراهان و ياران

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 320 ح 1782 و 1784 .

ص: 443

ب _ دعوت نكردن به جنگ

خود نيز تأكيد كرد كه هرگز آغازِ به نبرد نكنند . به واقع ، اين سياست امام ، تأكيدى است بر صلح دوستى اسلام علوى و ارزش هاى انسانى ، و مخالفت با ستيزه جويى . امام ، اين سياست را هماره معمول داشت و بر آن پاى فشرد . جندب ازدى مى گويد : إنَّ عَلِيّا كانَ يَأمُرُنا فى كُلِّ مَوطِنٍ لَقينا فيهِ مَعَهُ عَدُوّا فَيَقولُ : لا تُقاتِلُوا القَومَ حَتّى يَبدَؤُوكُم فَأَنتُم بِحَمدِاللّهِ عز و جل عَلى حُجَّةٍ وتَركُكُم إيّاهُم حَتّى يَبدَؤُوكُم حُجَّةٌ أُخرى لَكُم . (1) هرگاه همراه على عليه السلام با دشمن رو به رو مى شديم ، به ما فرمان مى داد : «با آنان ، نبرد نكنيد تا آنان ، آغاز كنند ؛ چرا كه شما بحمداللّه عز و جل برهان داريد و رها كردن آنان تا نبرد را آغاز كنند ، برهانى ديگر است براى شما» . بدين سان ، او نشان مى داد كه در فرهنگ او ستيزه گرى اصل نيست و صلح و آرامش ، اصل است . چنين بود كه امام ، به نيروهاى رزم آورش سفارش كرده بود تا آغاز به جنگ نكنند و چون آتش جنگ با شروع دشمن ، شعله ور شد و به يارى خداوند ، دشمنْ شكست خورد ، فراريان را نكُشند ، بر مجروحان يورش نبرند ، بدن ها را عريان نسازند ، اجساد را مُثله نكنند و ... اينها و جز اينها در سيره جنگى علوى ، نشان دهنده اين است كه جنگاورى در سياست آن بزرگوار ، استثناست و تأكيد بر ارزش هاى انسانى و گسترش آن قاعده .

ب _ دعوت نكردن به جنگعلى عليه السلام بر رزم آورى ، استوار گامى ، ميداندارى ، شورآفرينى و دشمن شكنى نيروهايش تأكيد مى كرد و از هر جهت ، آنان را براى رزم ، آماده مى ساخت ؛ امّا

.


1- .ر. ك : ج 4 ص 326 ح 1786 .

ص: 444

ج _ مصونيت سياسى فرستادگان دشمن
د _ اقامه حجّت ، قبل از شروع جنگ
ه _ نيايش در هنگام جنگ

بدانها تأكيد مى كرد كه هرگز در برابر دشمن ، هماوردجويى نكنند و صلاى «هل مِن مبارز؟» _ كه شيوه اى بود براى رعب آفرينى _ ، در ندهند . به واقع ، اين نيز ادامه همان سياست مخالفت با ستيزه جويى است . امام ، تنها سفارش مى كرد كه چون دشمن هماورد جُست و همرزم طلبيد ، براى جلوگيرى از خيره سرى خصم ، ميدان را خالى نكنند .

ج _ مصونيت سياسى فرستادگان دشمناسلام، آيينى است جهانى و آموزه هاى آن، جهان شمول و زمان شمول ، و بدين سان ، سياست هايى جهانى و بين المللى را نيز رقم زده است . در اسلام ، در رويارويى هاى نظامى و سياسى ، نمايندگان سياسى كشورهاى بيگانه و فرستادگان دشمن (گرچه در اوج هنگامه نبرد) ، مصونيت دارند . على عليه السلام ، اين آموزه ارجمند را به سپاهيان آموخته بود و از آنها خواسته بود كه اين سياست را جدّى بگيرند و حتّى اگر كسانى مدّعى پيام آورى از سوىِ دشمن بودند، بدون بررسى هاى لازم و كشف حقيقت ، با او برخورد نكنند .

د _ اقامه حجّت ، قبل از شروع جنگگفتيم كه جنگ در نگاه امام على عليه السلام ، براى رفع موانع گسترش حق و هدايت انسان است . از اين رو ، او هرگز روشنگرى دشمن را فرو نمى گذاشت و براى هدايت آنان ، هيچ فرصتى را از دست نمى داد . امام ، در اوج شعله ورى آتش جنگ و رويارويى نيروها نيز به هدايت دشمن مى پرداخت و مكرّر ، اقامه حجّت مى كرد تا جنگ درنگيرد . بارى ، جنگ در سيره علوى ، جز در هنگام ضرورتْ شكل نمى گرفت .

ه _ نيايش در هنگام جنگدر سيره علوى ، ابعاد معنوى و گسترش روح معنويت در انسان و جامعه انسانى ، بر

.

ص: 445

و _ شروع كردن جنگ در بعد از ظهر
ز _ رفتار نيك با بازماندگانِ دشمن

هر چيز ديگر ، مقدّم است . امام ، ايجاد و گسترش اين حالت را در اوج نبرد نيز فراموش نمى كرد . چون صف ها آراسته مى شد و نيروها آماده درگيرى مى شدند ، امام سخن مى گفت و با سخنانى روشنگر ، مى كوشيد تا فتنه را خاموش كند ؛ امّا سود نمى بخشيد و خيره سرى دشمن ، جنگ را ناگزير مى ساخت . امام ، در هنگام جنگ ، به نيايش مى پرداخت ، ياد خدا را در دل ها زنده مى كرد و با زمزمه هاى عارفانه ، فضاى سپاه خود را عطرآگين مى ساخت و از خدا استمداد مى جست . بدين سان ، جهاد و نبردش نيز مقدمه حبّ الهى بود و زمينه نزديك شدن به خدا ، و گامى در جهت تحقّق آرمان هاى الهى و ارزش هاى انسانى . محتواى دعاهاى امام در نبرد و مضمون نيايش هاىِ آن بزرگوار ، بر آنچه آمد ، دليلى است روشن و بسى قابل تأمّل .

و _ شروع كردن جنگ در بعد از ظهرامام ، از هر راهى و با هر تمهيدى مى كوشيد تا جنگ ، كم ترين ضايعه را داشته باشد و تا آن جا كه ممكن است ، پس از ناگزيرى از نبرد ، كسانِ اندكى كشته شوند . بدين سان ، امام مى كوشيد تا نبرد ، بعد از ظهر آغاز شود ، تا با فرا رسيدن شب ، جنگْ دامن برچيند و در نتيجه ، خونِ كم ترى ريخته شود و جنگجويان ، زودتر باز گردند و فراريان از صحنه ، بتوانند بگريزند .

ز _ رفتار نيك با بازماندگانِ دشمنچون آتش جنگ فروكش مى كرد ، على عليه السلام دستور مى داد كه با سپاه شكست خورده ، مجروحان ، اسيران و بازماندگانِ سپاه دشمن ، بويژه با زنان ، نهايت خوش رفتارى انجام شود . امام _ چنان كه پيش تر نيز آورديم _ ، دستور مى داد تا فراريان را دنبال نكنند ، مجروحان را نكشند ، به خانه هاى مردم وارد نشوند ، از اموال مناطقِ فراچنگ آمده _ جز آنچه در اردوگاه دشمن مى يابند _ چيزى برندارند ، هرگز به زنان آزار نرسانند و متعرّض آنان نشوند ، گرچه به آنان و فرماندهان نبرد ، ناسزا بگويند .

.

ص: 446

هشت _ سياست هاى بين المللى
1 . سياست هاىِ تداوم بخش حكومت

هشت _ سياست هاى بين المللىآنچه تا بدين جا آمد ، نگاهى بود به سياست هاى علوى در زمينه هاى گونه گون كشور دارى . اكنون ، بر آنيم كه گوشه هايى از سياست هاىِ جهانى امام على عليه السلام را برشماريم . از سياست هاىِ جهانى امام ، رهنمودهايى را برگزيده ايم كه براى كشوردارى در هر جا و با هر فرهنگى ، سودمند و كارآمد خواهد بود . رهنمودهايى كه اكنون بر مى شماريم و متون نشان دهنده آنها را در متن كتاب آورده ايم ، رهنمودهايى است سياسى ، اجتماعى ، فرهنگى و حكومتى كه فطرت سالم و عقل سليم ، بر استوارى و كارآمدى آنها گواهى مى دهد و تجربه تاريخى ، بر درستى و شايستگى آنها ، شاهدى صادق خواهد بود . اين حقايق را هر كس با هر گونه باورى ، با مراجعه به وجدان و تاريخ ، به سادگى مى تواند دريابد و بر استوارى آنها در كشوردارى گواهى دهد . در فصل دهم همين كتاب ، اين اصول و رهنمودها به سه دسته تقسيم شده اند ، بدين سان :

1 . سياست هاىِ تداوم بخش حكومتامام على عليه السلام ، سياست هايى را براى بقاى دولت ها ضرورى شمرده است . از درْ نگريستن به آموزه هاى علوى و سيره آن بزرگوار ، مى توان دريافت كه امام ، بسط و قسط ، برقرارى عدالت اجتماعى ، گسترش دادگرى و حسن تدبير در اداره امور مردم ، نيك رفتارى با مردم و اهميّت دادن به آنان ، هوشيارى در برابر جريان هاى سياسى و پاسدارى از آزادى ، استقلال ، عزّت و هر آنچه را كه به حقوق فردى و اجتماعى مردمْ مرتبط مى شود ، از ضرورت هاى حكومت ها تلقّى كرده و براى استوارى و ماندگارى حكومت ها ، آنها را ضرورى مى داند . تعابير امام از عدل ، بسى جالب و تأمّل برانگيز است . على عليه السلام ، عدل را به دژ ، سپر ، استوانه استوار ، رشته پيوند آفرين و ... مانند كرده

.

ص: 447

2 . سياست هاى سقوط آفرين

و اجراىِ عدل را برترين شيوه و كارآمدترين سياست در حكمرانى دانسته و فرموده است : «عدالت ، آرايه سياست است» و با عدالت است كه حاكم ، دل ها را تسخير مى كند و رحمت الهى را فراچنگ مى آورد . نيز فرموده است كه حكومت ها چون برپايه هاى عدلْ استوار آمدند و بر استوانه هاى خِرَد ايستادند ، خداوند ، يارانش را يارى مى رساند و دشمنانش را درهم مى شكند . در كنار دادگسترى ، امام ، براى استوارى و تداوم حكومت ها ، حسن تدبير را نيز لازم شمرده است و نيكْ سيرتى را جمال قدرتْ تلقّى كرده و بيدارى و هوشيارى را نشانه هوشمندى و دولتمدارى برشمرده است .

2 . سياست هاى سقوط آفرينامام على عليه السلام ، سياست هايى را باعث تباهى و دگرگون كننده دانسته است . اين گونه سياست ها ، گو اين كه روزگارى كوتاه ، سودمند افتند و زمانى نه چندان طولانى ، حكومت را استوار بدارند ، در نهايت ، به سقوط و تباهى آن منجر خواهند شد . آنچه را كه آموزه هاى على عليه السلام دگرسان كننده و باعث تباهى نشان داده ، عبارت اند از : تجاوز به حقوق مردم ، خونريزى به ناحق ، سوء تدبير در اداره امور ، خودخواهى و استئثار ، مقدّم دانستن حاكمان و سران و اطرافيان حكومت بر ديگران ، بى توجّهى به حركت ها و امور بنيادين ، و پرداختن به مسائل كوچك و بى ثمر و كم اهميّت ، واگذارى كارها به افراد ناكارآمد ، و بهره نگرفتن از انسان هاى كارآمد . امام ، تأكيد مى كند كه ظلم و ستمگرى ، با هر عنوان و با هر شكلى ، زوال آفرين است و چون در جامعه اى ستمْ روا داشته شد ، در نتيجه ، شمشير در ميان نهاده مى شود و قدرت و ابهّت حكومت ، زدوده مى شود . چنين است كه او ظلم را بدترين شيوه سياست دانسته و تأكيد كرده است كه ستم و ستمگرى ، گام ها را نااستوار ، نعمت ها را دگرگون ، و امّت ها و دولت ها را هلاك مى كند .

.

ص: 448

3 . سياست هاىِ كارآمد بين المللى

على عليه السلام ، در عهد نامه خويش به مالك مى نويسد : هرگز در برخورد با دگرانديشان ، خونريزى را معمول مدار كه خونريزى ناحق ، نقمت الهى را باعث مى شود و نعمت را مى زدايد و هرگز هيچ حاكميت و سُلطه اى ، با خونريزى استوار نمى شود ؛ بلكه وهن مى آورد و سستى مى آفريند . او تأكيد مى كند كه اگر حكومتى به سوء تدبير دچار شد و سياستى خردمندانه و دقيق نداشت ، رو به تباهى مى نهد و در نتيجه ، سقوط مى كند . حكومتى كه بهترين امكانات را براى حاكم و سلطه حاكم ، جلب مى كند و به جاى از خود گذشتگى (ايثار) ، به خودگرايى و جلب و جذب امكانات براى خود و دانه درشت ها (استئثار) مى پردازد ، بى گمان ، در سراشيبى سقوط قرار مى گيرد . امام مى فرمايد : حاكمانى كه به جاى كارهاى بنيادى و سياست هاى اساسى و برنامه ريزى هاىِ اصولى ، به مسائل جزئى ، بى اساس و زودگذر مى پردازند ، به زوالْ دچار خواهند شد . آنان كه بلندى ها و سرافرازى ها را به يك سو مى نهند و به كارهاى خُرد و پست مى پردازند ، حكومت را رو به سقوط مى برند . تأمّل در اين گونه آموزه هاىِ او ، براى حاكمان ، مسئولان و سر رشته داران حكومت ، بسى لازم و كارآمد است .

3 . سياست هاىِ كارآمد بين المللىافزون بر آنچه آمد ، امام ، سياست هايى را در پيش گرفته و شيوه هايى از تعامل را بر شمرده است كه بايد حاكمان ، در برخورد با دولت ها ، ملّت ها و ديگر كشورها ، بدان توجّه كنند . اين حقايق را از لا به لاى سخنان زرّين امام و نيز با تأمّل در سيره آن بزرگوار ، مى توان به دست آورد : رعايت حقوق انسان ها با هر انديشه و تفكّرى و براى آنها حقوق انسانى قائل شدن ، در برخوردها و رويارويى با ديگران ، عزّت مدارى را پيشه خود ساختن ، و در برقرارى پيوند با دولت ها و ارتباط با ملّت ها از هر گونه پيوند و ارتباط عزّت سوز ، تن زدن و هرگز تن به ذلّت ندادن ، بر سياست تشنج زدايى در برخورد با

.

ص: 449

جمع بندى سياست هاى امام على عليه السلام

دولت ها تأكيد كردن ، و در جهت گسترش صلح راستين و زندگى مسالمت آميز آميخته به عزّتْ حركت كردن ، جلوگيرى از دشمن تراشى ، و براى تصحيح انديشه و رفتار دشمن ، مايه گذاشتن (استصلاح العدو) ، به پيمان هاىِ گونه گونْ وفادار ماندن ، و در حفظ حقوق ديگران ، امانتدارى را پاس داشتن ، در حوزه فرهنگ ، از دانش و علوم ديگرانْ بهره گرفتن و از فرايند دانش بشرى بهره جستن ، و با اين همه ، بر سياست استقلال فرهنگى تأكيد كردن ، و هشدار دادن در جهت هضم نشدن در فرهنگ هاىِ شرك آلود و ناشايسته ، و سرانجام ، در فرهنگ ها در نگريستن و بِه گزينى كردن و ... افزون بر اينها حقايقى در سخنان مختلف على عليه السلام آمده است كه در زمينه ارتباط هاى جهانى ، حقايقى بس روشنگر دارد و آموزه هايى از اين دست را ذيل عنوان «گوناگون» آورده ايم .

جمع بندى سياست هاى امام على عليه السلامآنچه تا بدين جا آورديم ، نگاهى بود گذرا به محتواى فصولى كه در جهت تبيين سياست هاى مختلف على عليه السلام ، تدوين شده است . تأمّل در آنچه آمد ، نشان دهنده آن است كه سياست از ديدگاه امام على عليه السلام ، ابزار حكومت بر مبناى حقوق انسانى و نيازهاى واقعى مردم است ، نه ابزار سلطه زورمداران و متجاوزان به حقوق مردم . اكنون با توجه به آنچه آورديم ، مى توانيم با نگاهى كلّى و جمع بندى دقيق ، به پرسش ها و انتقادهاى طرح شده درباره سياست هاى امام على عليه السلام پاسخ بگوييم و چند و چون آنچه را درباره سياست مدارى امام گفته اند ، تحليل كنيم و استوارى و نااستوارى آنها را واگوييم .

.

ص: 450

(3) دفاع كلّى از سياست مدارى امام على

(3)دفاع كلّى از سياست مدارى امام علىعلى عليه السلام با خواست عمومى و اصرار مردم ، زمام خلافت را به دست گرفت و در روز 21 رمضان سال چهلم هجرى ، با شهادت آن بزرگوار ، طومار خلافت او درهم پيچيده شد . مردم 25 سال با حاكميتِ سه خليفه ، خو گرفته بودند كه به روزگار خلافت آنان ، سياست هايى معمول شده بود و شيوه هايى در حكومت بر مردمْ روا شده بود كه امام ، بسيارى از آن سياست ها را استوار نمى دانست ؛ و سختى تغيير خُلق و خوى مردم را در حدّ «بازگرداندن آب بر جوى» مى دانست ، كه بسى مشكل بود و گاه در مواردى محال . بدين سان ، با نهايت احتياط و حزم انديشى و پس از تن زدن فراوان از پذيرش _ تا چنان نپندارند كه او را در حكومتْ طمعى است _ ، خلافت را پذيرفت . امّا از همان آغاز ، هم برنامه هاى آينده را به صراحت گفت ، و هم دشوارى هاى راه را برشمرد . بخش هايى از سياست امام على عليه السلام و برخى از مواضع سياسى آن بزرگوار ، از ديربازْ زمينه گفتگوهايى را به وجود آورده است و باعث نقدها و انتقادهايى شده است . چگونگى نگاه به سياست و حكومت ، زمينه بسيارى از اين نقدها و انتقادهاست . آنان كه سياست را ابزار قدرت مى انگارند و از موقعِ حكومت ، سلطه بر مردم را هدف گرفته اند ، برخى از مواضع سياسى امام را بر نتابيده اند . پيش از هر

.

ص: 451

چيز بايد دانسته شود كه على عليه السلام ، حكومت را براى احقاق حقْ پذيرفته بود ، و سياست را به عنوان ابزار حكومت ، بر مبناى حقوق انسانى و برآوردن نيازهاى واقعى انسان ، قبول كرده بود . اگر از اين زاويه بنگريم و با اين ملاكْ حكومت و حاكميت او را ارزيابى كنيم ، خواهيم ديد كه آنچه امامْ بدان دست يازيده ، دقيقا در جهت اهداف بلند او ، و استوار و به سامان بوده است . اما كسانى كه از اين زاويه نگاه نمى كنند ، موضع امام را در شوراى شش نفرى عمر براى تعيين خليفه نمى پذيرند و تأكيد بر عزل معاويه را در آغاز حكومت و در هنگامه اى كه هنوز پايه هاى حاكميت او استوار نشده بود ، از شيوه هاى سياست مدارانه ، به دور مى دانند و مى گويند كه على عليه السلام ، رزم آورى دلير و بى باك بود ؛ امّا سياست مدارى حكومتگر ، نه! مى گويند اگر على عليه السلام ، مرد سياست بود ، چرا هنگامى كه عبدالرحمان در شوراى شش نفرى كه عمر براى تعيين خليفه پس از خود تشكيل داده بود ، به او پيشنهاد كرد كه با وى بيعت كند ، مشروط به آن كه به سيره ابوبكر و عمر عمل كند ، شرط او را نپذيرفت؟! سياست مدارانه آن بود كه مى پذيرفت و پس از استوار سازى پايه هاىِ حكومت ، به شيوه خودْ عمل مى كرد و به راه خود مى رفت . مگر عثمان كه شرط را پذيرفت ، به شيوه آنها رفت؟! اگر امام با سياستْ عمل مى كرد ، نبايد در آغاز حكومت ، با عناصر مخالف ، بويژه طلحه و زبير كه چهره هاى موجّهى بودند ، و معاويه كه در شامْ سلطه و نفوذ داشت ، بدان سان برخورد مى كرد . بايد موقّتا مى ساخت و خواسته هاى آنان را تأمين كرد و پس از استقرار حكومت ، به قلع و قمع آنان مى پرداخت . اين گونه موضع گيرى ها و برخوردهاى سؤال انگيز ، در زندگى سياسى على عليه السلام ، كم نيست .

.

ص: 452

پافشارى امام بر ارزش هاى اخلاقى و اسلامى ، در استوارى قدرت و سلطه وى ، مشكل آفريد و او را با دشوارى هاى جدّى روبه رو كرد . اكنون پيش از هر چيز ، سخن ابن ابى الحديد را بياوريم كه مى گويد : وَاعلَم أنَّ قَوماً مِمَّن لَم يَعرِف حَقيقَةَ فَضلِ أميرِالمُؤمِنينَ عليه السلام زَعَموا أنَّ عُمَرَ كانَ أسوَسَ مِنهُ ، وإن كانَ هُوَ أعلَمَ مِن عُمَرَ . (1) بدان، گروهى از كسانى كه برترى اميرمؤمنان را نمى شناسند ، عمر را سياست مدارتر از او مى پندارند ، گرچه او را داناتر از عمر دانسته اند . سپس ابن ابى الحديد مى افزايد : ابو على سينا در كتاب الشفاء ، بدين امر تصريح كرده و استاد ما نيز بدين سخن ، تمايل داشت و در كتاب الغرر بدان پرداخت . همچنين دشمنان و مخالفانش گمان برده اند كه معاويه از او سياست مدارتر و تدبيرش درست تر بود . 2 آنچه در اين جا براى پرهيز از طولانى شدن مطلب مى آيد ، پاسخى كلّى است به همه انتقادهايى كه به سياست هاى حضرت على عليه السلام وارد مى شود و پاسخ هاى تفصيلى ، در جاى مناسب هر پرسش ، ارائه خواهد شد . مهم ترين نكته در پاسخ به اين موضوع ، تأكيد بر نوع نگاه به سياست و حكومت است . اگر سياست را ابزار حكومت بر دل ها بدانيم،و يا سياست را حكومت بر اساس حقوق مردم و نيازهاى واقعى جامعه تفسير كنيم و با اين نگاه به مواضع على عليه السلام بنگريم ، خواهيم يافت كه على عليه السلام ، بزرگ ترين سياستمدارِ تاريخ پس از پيامبر خداست ؛ امّا اگر سياست و سياست مدارى را ابزارى براى رسيدن به قدرت و زورمدارى و سلطه جويى بدانيم و يا آن را بهره كشى از مردم و تسلّط استثمارى

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 212 .

ص: 453

بر مردم تفسير كنيم ، مواضع حضرت ، به عنوان سياست مدار ، قابل دفاع نيست . روشن است كه امام ، به اين مسائل توجه دارد و شيوه بهره گيرى از آن را نيز مى داند ؛ ولى به لحاظ تقيّد به قوانين الهى و ارزش هاى اخلاقى و تأكيد بر حقوق مردم ، بهره گيرى از آن را روا نمى داند . اين كلام او به روشنى ، نشان دهنده حقيقت ياد شده است كه فرمود : لَولا إنَّ المَكرَ وَ الخَديعَةَ فِي النّارِ لَكُنتُ أمكَرَ النّاسِ . (1) اگر نبود كه نيرنگ و حيله ، جايش در آتش است ، من از نيرنگبازترينِ مردم بودم . هَيهاتَ! لَولَا التُّقى لَكُنتُ أدهَى العَرَبِ . (2) هرگز! اگر پارسايى نبود ، من زيرك ترينِ مردمانِ عرب بودم . و نيز مى فرمايد : به خدا سوگند، معاويه از من زيرك تر نيست؛ ليكن او حيله مى كند و به فجور دست مى زند؛ و اگر نبود زشتىِ حيله ، من از زيرك ترينِ مردمان بودم ، امّا هر نيرنگى ، معصيت است ، و هر معصيتى سرپوشى است ، و براى هر نيرنگبازى ، پرچمى است در روز قيامت كه بدان شناخته گردد . (3) بدين سان ، امام به خوبى مى داند كه چگونه نفس ها را در سينه خفه كند ، و چه سان ، فريادها را به سكوت بكشاند و با نيرنگ ، كسان را فريب دهد و با زورمدارى ، در دل ها هراس افكنَد ، و با تطميع ، آزمندانِ سركش را رام كند ، و تجاوز به حقوق مردم و از كشته ، پُشته ساختن ، و مخالفت ها و شورش هاىِ داخلى را از بيخ و بُن بركَنَد ؛ امّا او على است و حق مدار و خدا بين و معاد باور ، كه تقيّدش به حق و

.


1- .الكافى : ج 2 ص 336 .
2- .ر. ك : ج 4 ص 4 ح 1350 .
3- .ر. ك : ج 4 ص 6 ح 1352 .

ص: 454

پايبندى اش به ارزش هاىِ اخلاقى و تأكيدش بر آموزه هاى الهى ، او را از اين كه به سياست هاى نامشروعْ دست يازد ، باز مى دارد . امام ، بارها به اين حقايق ، اشاره كرده و از جمله مى فرمايد : إنّي لَعالِمٌ بِما يُصلِحُكُم و يُصلِحُ أوَدَكُم ولكِنّي لا أرى إصلاحَكُم بِإِفسادِ نَفسي . (1) به خدا سوگند كه دانايم به چيزى كه شما را رام گرداند و كجى تان را راست كند ؛ وليكن نمى خواهم با رام كردن شما خود را تباه سازم . امام ، به روشنى مى فرمايد كه او نيز شيوه رام كردن مردم را مى داند و سياست هاى زورمدارانه اى را كه در كوتاه مدّت ، صداها را خفه مى كند ، مى شناسد ، امّا به كار نمى برد و آنها را عامل فساد مصلح مى داند . شگفتا! در نگاه على عليه السلام ، اين گونه كردارها ، بيش از هر چيز ، سياست مدار را به وادى هولناك زورمدارى ، سلطه جويى و به تعبير آن بزرگ ، به فساد مى كشاند و همين است كه صَلا در مى دهد : اصلاح به بهاى فسادِ مصلح ، هرگز! سخن بلند امام ، نشان دهنده آن است كه اصلاحاتِ پندارى ، بهايى جز فساد مصلح ندارد . روشن است كه مراد امام ، اصلاحات نامشروع است ؛ مانند انجام دادن اصلاحات اقتصادى به بهاى قربانى شدن عدالت اجتماعى در جهان امروز . امام ، چنين اصلاحاتى را بر نمى تابيد . او خوب مى دانست كه چگونه از يك سو مخالفان و سركشانِ پرنفوذ سياسى خود را فريب دهد و آنان را با وعده دادن به تأمين آزمندى هايشان ساكت كند ، و اندك اندك ، آنان را از ميان بردارد ، و از سوىِ ديگر ، به مردم ، وعده برآوردن حقوق واقعى را بدهد ، و در پيش ديد مردم ، بر گسترش ارزش هاى الهى و انسانى تأكيد كند و چون پايه هاى حكومت را استوار كرد ، به آنچه

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 69 . نيز ، ر. ك : ج 6 ص 575 (اصلاح شما با خراب كردن خودم؟ هرگز!) .

ص: 455

كه بخواهد ، عمل كند و همه وعده ها را دگرسان كند ، چنان كه سياست مداران ، هماره چنان كرده اند . اگر چنين مى كرد ، ديگر او على بن ابى طالب نبود . سياست مدارى بود چون ديگر سياست مدارها . اين همه شيدايى در تاريخ و شيفتگى انسان ها به على عليه السلام ، معلول حق مدارى اوست . اكنون نيك بنگريم كه كجايند سالوسان و تزويرگران زورمدار؟ و از سوى ديگر ، ببينيم علّت ماندگارى على عليه السلام بر رواق تاريخ و بلنداى زمان ، چيست؟ سينه ها چرا آن همه عشق به على عليه السلام را بر خود نهاده اند؟ گفتيم و باز هم مى گوييم كه على عليه السلام ، سياست را ابزار اقامه حق و تأمين حقوق مردم مى داند ، نه ابزار سلطه بر آنان . اصلاحات علوى،هدفى جز زنده گرداندن سيره و سنّت و شيوه حكومت نبوى نداشت . امام على عليه السلام ، نمى توانست سياست هاى ضد ارزشى ، ضد دينى و ضد انسانى را معمول بدارد . چنين بود كه على عليه السلام با همان دشوارى هايى رو به رو بود كه پيامبر خدا نيز با آنها درگير بود . (1) على عليه السلام مى كوشيد تا با تحمّل دشوارى ها و شكيبايى در برابر تلخى ها و مشكلات ، يك بار ديگر ، سيماى نورانى حكومت نبوى و شيوه پيامبر خدا را در تاريخ اسلام ، تكرار كند و سيره اى كارآمد و عدالت گستر و زيبا را در پيش ديد نسل ها و عصرها بگذارد .

M2731_T1_File_2142684

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 214 و 222 .

ص: 456

M2731_T1_File_2142685

الفصل الأوّل: بيعة النور1 / 1تاريخُ بَيعَةِ الإِمامِاختلف المؤرّخون وكُتّاب السِّيرة في تعيين التاريخ الدقيق لبيعة النّاس للإمام عليه السلام ، فقال البعض : إنّها حصلت في اليوم الَّذي قُتل فيه عثمان . (1) وقال آخرون : إنّها وقعت بعد قتل عثمان بفترة ؛ واختلفوا في تحديدها بين اليوم الواحد والخمسة أيّام . 2 فورد في بعض المصادر التاريخيّة : «بويِعَ عَلِيٌّ يَومَ الجُمُعَةِ لِخَمسٍ بَقينَ مِن ذِي الحِجَّةِ وَالنّاسُ يَحسَبونَ مِنْ يَوْمِ قَتْلِ عُثمانَ . (2) لكن نقل الطبري عن أبي المليح (3) ونقل ابن أبي الحديد عن أبي جعفر الإسكافي ، (4) كما جاء في تاريخ دمشق وتذكرة الخواصّ ، (5) أنّ بيعة النّاس كانت يوم الثامن عشر من ذي الحجّة سنة (35 ه ) . والَّذي نراه هو أنّ القول الثاني أقرب إلى الواقع ؛ حيث أنّه يلائم القول باتّحاد تاريخ قتل عثمان _ الَّذي هو 18 ذي الحجّة على أصحّ الأقوال (6) _ مع تاريخ بيعة الإمام ، مضافا إلى تصريح المصادر السابقة بذلك . ومن جهةٍ اُخرى إذا لاحظنا الشرائط السياسيّه الحاكمة على المجتمع الإسلامي آنذاك ، ولاحظنا شخصيّة الإمام العديمة النظير ، فإنّه يبعد _ غاية البُعد _ وقوع فاصل زماني بين قتل عثمان وتعيين القائد الجديد للاُمّة .

.


1- .الاستيعاب: ج 3 ص 217 الرقم 1875 ، مروج الذهب : ج2 ص358، تاريخ الطبري : ج 4 ص 436 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 305 وفيهما «والنّاس يحسبون بيعته من يوم قتل عثمان» ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 123 ح 4594 وفيه «وقيل : بويع عقيب قتل عثمان» .
2- .تاريخ الطبري: ج 4 ص 436، الكامل في التاريخ: ج 2 ص 305، المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 123 ح 4594.
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 428 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 36 .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 437 ، تذكرة الخواصّ : ص 56 .
6- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 480 ح 778 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 7 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 77 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 415 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 132 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 294 ، الاستيعاب : ج 3 ص 159 الرقم 1797 .

ص: 457

فصل يكم : بيعت نور
1 / 1 تاريخ بيعت با امام

فصل يكم : بيعت نور1 / 1تاريخ بيعت با اماممورّخان و سيره نويسان ، در تعيين تاريخ دقيق بيعت مردم با امام على عليه السلام اختلاف نظر دارند . برخى گفته اند همان روزى كه عثمان كشته شد ، مردم با امام عليه السلام بيعت كردند . (1) برخى ديگر بر اين باورند كه بيعت با امام ، چند روز پس از قتل عثمان ، اتّفاق افتاد . اين فاصله نيز از يك تا پنج روز ، 2 مورد اختلاف مورّخان است . در بعضى از منابع تاريخى آمده است : با على عليه السلام در روز جمعه بيست و پنجم ذى حجه ، بيعت شد كه گمان مى رود آن روز ، همان روز كشته شدن عثمان بوده است . و نهايت اين كه بر اساس آنچه طبرى از ابو مليح و ابن ابى الحديد از استاد خود ، ابو جعفر اسكافى نقل كرده اند و همچنين طبق آنچه در تاريخ دمشق و تذكرة الخواصّ آمده است ، بيعت مردم با امام ، در روز هيجدهم ذى الحجة الحرام سال 35 هجرى بوده است . به اعتقاد ما نظر اخير ، به واقعْ نزديك تر است ؛ زيرا علاوه بر تصريح مصادرى كه بدانها اشارت رفت ، با نظر كسانى كه تاريخ بيعت با امام را با تاريخ قتل عثمان يكى مى دانند نيز سازگار است ؛ زيرا قتل عثمان ، بنا بر صحيح ترين اقوال ، هيجدهم ذى حجه اتّفاق افتاده است . از سوى ديگر ، با عنايت به شرايط سياسى جامعه اسلامى در آن هنگام و موقعيت منحصر به فرد امام على عليه السلام ، فاصله چند روزه ميان قتل عثمان و تعيين رهبر جديد ، بسيار دور از واقع است .

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 436، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 305. در اين دو كتاب آمده: «مردم ، بيعت امام را روز كشته شدن عثمان مى پنداشتند» ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 123 ح 4594 . در اين كتاب آمده : «گفته شده پس از كشته شدن عثمان ، بيعت انجام شد» .

ص: 458

1 / 2حُرِّيَّةُ النّاسِ فِي انتِخابِ الإِمامِ8289.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى أهلِ الكوفَةِ عِندَ مَسيرِهِ مِنَ المَدينَةِ إلَى البَصرَةِ _: بايَعَنِي النّاسُ غَيرَ مُستَكرَهينَ ، ولا مُجبَرينَ ، بَل طائِعينَ مُخَيَّرينَ . (1)8287.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنَا أرى أنّي أحَقُّ النّاسِ بِهذَا الأَمرِ ! فَاجتَمَعَ النّاسُ عَلى أبي بَكرٍ ! فَسَمِعتُ وأطَعتُ . ثُمَّ إنَّ أبا بَكرٍ حَضَرَ فَكُنتُ أرى أن لا يَعدِلَها عَنّي ، فَوَلّى (2) عُمَرَ ، فَسَمِعتُ وأطَعتُ ! ثُمَّ إنَّ عُمَرَ اُصيبَ ، فَظَنَنتُ أنَّهُ لا يَعدِلُها عَنّي ، فَجَعَلَها في سِتَّةٍ أنَا أحَدُهُم ! فَوَلّاها عُثمانَ ، فَسَمِعتُ وأطَعتُ . ثُمَّ إنَّ عُثمانَ قُتِلَ، فَجاؤوني ، فَبايَعوني طائِعينَ غَيرَ مُكرَهينَ . (3) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 1 ، الجمل : ص 244 ، الأمالي للطوسي : ص 718 ح 1518 عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري وفيه إلى «غير مُستكرَهين» .
2- .في الطبعة المعتمدة : «فولي» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام » تحقيق محمّد باقر المحمودي (ج 3 ص 101 ح 1142) .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 439 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 106 الرقم 3789 كلاهما عن يحيى بن عروة المرادي .

ص: 459

1 / 2 آزادى مردم در انتخاب امام

1 / 2آزادى مردم در انتخاب امام8290.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اى به كوفيان ، هنگام حركت از مدينه به سوى بصره _: مردم با من بيعت كردند ، نه از روى بى ميلى و جبر ، بلكه با ميل و اختيار .8291.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پيامبر خدا قبض روح شد ، در حالى كه من خود را سزاوارترينِ مردم به امر حكومت مى دانستم . امّا مردم ، بر حكومت ابوبكر توافق كردند . من هم پذيرفتم و اطاعت كردم .

سپس هنگام مرگ ابوبكر رسيد . چنين مى ديدم كه حكومت را به [ كسى] جز من واگذار نكند ؛ امّا او عمر را به حكومت رساند.من هم تسليم شدم و اطاعت كردم. سپس عمر بيمار شد . گمان مى بردم حكومت از من نگذرد ؛ امّا عمر ، آن را ميان شش نفر قرار داد كه من يكى از آنها بودم . در نتيجه ، حكومت به عثمان رسيد . بازْ پذيرفتم و اطاعت كردم . تا اين كه عثمان كشته شد . مردم به نزد من آمدند و با من با ميل و رغبت ، بيعت كردند ، نه از روى اجبار .

.

ص: 460

8292.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى طَلحَةَ والزُّبَيرِ _: أمّا بَعدُ ، فَقَد عَلِمتُما _ وإن كَتَمتُما _ أنّي لَم اُرِدِ النّاسَ حَتّى أرادوني ، ولَم اُبايِعهُم حَتّى بايَعوني ، وإنَّكُما مِمَّن أرادَني وبايَعَني ، وإنَّ العامَّةَ لَم تُبايِعني لِسُلطانٍ غالِبٍ ، ولا لِعَرَضٍ حاضِرٍ . (1)8293.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الفتوح :أقبَلَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمنينَ ، إنَّ النّاسَ قَد بايَعوكَ طائِعينَ غَير كارِهينَ ، فَلَو بَعَثتَ إلى اُسامَةَ بنِ زَيِدٍ وعَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ ومُحَمَّدِ بنِ مَسلَمَةَ وحَسّانِ بنِ ثابِتٍ وكَعبِ بنِ مالِكٍ فَدَعَوتَهُم ؛ لِيَدخُلوا فيما دَخَلَ فيهِ النّاسُ مِنَ المُهاجِرينَ والأَنصارِ !

فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : إنَّهُ لا حاجَةَ لَنا فيمَن لا يَرغَبُ فينا . (2)1 / 3كَراهَةُ الإِمامِ لِلحُكومَةِ8296.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ بَعدَ البَيعَةِ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد كُنتُ كارِها لِهذهِ الوِلايَةِ _ يَعلَمُ اللّهُ في سَماواتِهِ وفَوقَ عَرشِهِ _ عَلى اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، حَتَّى اجتَمَعتُم عَلى ذلِكَ ، فَدَخَلتُ فيهِ . (3) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 54 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 239 ؛ الفتوح : ج 2 ص 465 كلاهما نحوه ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 وفيه «خاصّ» بدل «غالب» وليس فيه «ولا لعرض حاضر» .
2- .الفتوح : ج 2 ص 441 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 728 ح 1530 عن مالك بن أوس ، بحار الأنوار : ج 32 ص 26 ح 9 .

ص: 461

1 / 3 بى ميلى امام به حكومت

8290.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اى به طلحه و زبير _: پس از حمد و سپاس خدا ؛ به درستى كه شما دانستيد _ گرچه آن را كتمان كرديد _ كه من به سوى مردم نرفتم تا اين كه مردم ، مرا خواستند ، و من با آنان بيعت نكردم ، تا اين كه آنان با من بيعت كردند و در حقيقت ، شما دو نفر هم از كسانى بوديد كه به سويم آمديد و با من ، بيعت كرديد . به درستى كه عموم مردم با من ، نه بر پايه زورْ بيعت كردند و نه براى [دستيابى به ]متاعى آماده .8291.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفتوح :عمّار ياسر ، نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! حال كه مردم با ميل و رغبت با تو بيعت كردند ، نه از روى ناخشنودى ، به سوى اسامة بن زيد، عبد اللّه بن عمر ، محمد بن مسلمه ، حَسّان بن ثابت و كعب بن مالك بفِرست و آنان را به آنچه مهاجران و انصار در آن شركت كردند ، فراخوان . على عليه السلام فرمود : «ما را به كسانى كه به ما ميل و رغبت نشان نمى دهند، نيازى نيست».1 / 3بى ميلى امام به حكومت8294.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش پس از بيعت _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه من حكومت بر امت محمّد را خوش نمى داشتم _ اين را خداوند در آسمان ها و بالاى عرش مى داند _ ، تا آن كه شما [مردم ]بر اين امر (حكومت من) ، اتّفاق كرديد . پس من هم آن را پذيرفتم .

.

ص: 462

8454.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي بَشيرٍ العابِديّ :كُنتُ بِالمَدينَةِ حينَ قُتِلَ عُثمانُ ، وَاجتَمَعَ المُهاجِرونَ والأَنصارُ _ فيهِم طَلحَةُ والزُّبَيرُ _ فَأَتَوا عَلِيّا ، فَقالوا : يا أبا حَسَنٍ ، هَلُمَّ نُبايِعكَ !

فَقالَ : لا حاجَةَ لي في أمرِكُم ، أنَا مَعَكُم ؛ فَمَنِ اختَرتُم فَقَد رَضيتُ بِهِ ، فَاختاروا وَاللّهِ ! فَقالوا : ما نَختارُ غَيرَكَ .

قالَ : فَاختَلَفوا إلَيهِ بَعدَما قُتِلَ عُثمانُ مِرارا ، ثُمَّ أتَوهُ في آخِرِ ذلِكَ ، فَقالوا لَهُ : إنّه لا يَصلُحُ النّاسُ إلّا بِإِمرَةٍ ، وقَد طالَ الأَمرُ ! فَقالَ لَهُم : إنَّكُم قَدِ اختَلَفتُم إلَيَّ وأتَيتُم ، وإنّي قائِلٌ لَكُم قَولاً إن قَبِلتُموهُ قَبِلتُ أمرَكُم ، وإلّا فَلا حاجَةَ لي فيهِ . قالوا : ما قُلتَ مِن شَيءٍ قَبِلناهُ إن شاءَ اللّهُ .

فَجاءَ فَصَعِدَ المِنبَرَ ، فَاجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ ، فَقالَ : إنّي قَد كُنتُ كارِها لِأَمرِكُم ، فَأَبَيتُم إلّا أن أكونَ عَلَيكُم ، ألا وإنَّهُ لَيسَ لي أمرٌ دونَكُم ، إلّا أنَّ مَفاتيحَ مالِكُم مَعي ، ألا وإنَّهُ لَيسَ لي أن آخُذَ مِنهُ دِرهَما دونَكُم ، رَضيتُم ؟ قالوا : نَعَم . قالَ : اللّهُمَّ اشهَد عَلَيهِم . ثُمَّ بايَعَهُم عَلى ذلِكَ . (1)8455.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطَلحَة :غَشِيَ النّاسُ عَليّا ، فَقالوا : نُبايِعُكَ ؛ فَقَد تَرى ما نزَلَ بِالإِسلامِ ، ومَا ابتُلينا بِهِ مِن ذَوِي القُربى ! فَقالَ عَليٌّ : دَعوني ، وَالتَمِسوا غَيري ؛ فَإِنّا مُستَقبِلونَ أمرا لَهُ وجوهٌ ولَهُ ألوانٌ ، لا تَقومُ لَهُ القُلوبُ ، ولا تَثبُتُ عَلَيهِ العُقولُ . فَقالوا : نَنشُدُكَ اللّهَ ، أ لا تَرى ما نَرى ! أ لا تَرَى الإِسلامَ ! أ لا تَرَى الفِتنَةَ ! أ لا تَخافُ اللّهَ !

فَقالَ : قَد أجَبتُكُم لِما أرى ، وَاعلَموا إن أجَبتُكُم رَكِبتُ بِكُم ما أعلَمُ ، وإن تَرَكتُموني فَإِنَّما أنَا كَأَحَدِكُم ، إلّا أنّي أسمَعُكُم وأطوَعُكُم لِمَن وَلَّيتُموهُ أمرَكُم . (2) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 427 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 302 و ص 304 نحوه ؛ الكافئة : ص 12 ح 7 عن أبي بشر العائذي وفيه إلى «مرارا» ، شرح الأخبار : ج 1 ص 376 ح 318 عن أبي بشير العائدي نحوه وراجع الفتوح : ج 2 ص 434 _ 436 والمناقب للخوارزمي : ص 49 ح 11 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 434 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 304 ، نهاية الأرب : ج 20 ص 13 وفيهما «بين القرى» بدل «ذوي القربى» ؛ الجمل : ص 129 عن سيف عن رجاله نحوه .

ص: 463

8456.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا قالَ لَهُ سعيدُ بنُ يسارٍ : أدعُو و أنا ر ) تاريخ الطبرى_ از ابو بشير عابدى _: هنگام كشته شدن عثمان ، در مدينه بودم . مهاجران و انصار كه در ميان آنان ، طلحه و زبير نيز بودند _ گرد آمدند و نزد امام على عليه السلام رفته ، گفتند : اى ابو الحسن! بيا تا با تو بيعت كنيم .

امام فرمود : «مرا نيازى به حكومتِ بر شما نيست . من همراه شمايم و هر كه را برگزيديد ، من هم بدان خشنودم» . سوگند به خداوند كه برگزيدند و گفتند جز تو را برنمى گزينيم .

[ ابو بشير گفت :] پس از كشته شدن عثمان ، بارها نزد امام رفت و آمد كردند ، تا اين كه در آخرين بار به وى گفتند : امور مردم ، جز در سايه حكومت ، سامان نگيرد ، و زمانِ قبول تو ، به درازا كشيد .

پس به آنان فرمود : «به درستى شما بارها نزد من آمديد . [ اينك] سخنى به شما مى گويم كه اگر آن را بپذيريد ، حكومت را مى پذيرم ، وگرنه مرا نيازى به حكومت كردن نيست» .

گفتند : هر چه بگويى ، اگر خدا بخواهد ، خواهيم پذيرفت .

امام عليه السلام آمد و بر منبر رفت . مردم ، اطراف او جمع شدند . سپس فرمود : «به درستى كه من از حكومت بر شما اكراه داشتم ؛ ولى شما جز به زمامدارى من راضى نشديد . بدانيد كه بدون نظر شما كارى بر من روا نيست . بدانيد كه كليدهاى ثروتِ شما نزد من است . بدانيد مرا حقّى نيست كه درهمى از آن را جز با رضايت شما بردارم . آيا بدين امر راضى هستيد؟» .

گفتند : بلى .

فرمود : «بار خدايا! تو گواه باش بر آنان» .

سپس بر اين اساس ، با آنان بيعت كرد .8455.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمد و طلحه _: مردم ، اطراف على عليه السلام را گرفتند و گفتند : با تو بيعت مى كنيم . تو خود مى بينى كه چه حوادثى بر اسلام فرود آمد و چه مصيبت هايى از ناحيه خويشاوندان ، بر ما روا داشته شد .

آن گاه على عليه السلام فرمود : «مرا رها سازيد و ديگرى را بجوييد . به درستى كه حوادثى چند پهلو و چند رنگ در پيش داريم كه دل ها بر آن ، پايدار نمى شود و انديشه ها در آن ، استوار نمى مانَد» .

مردم گفتند : تو را به خداوند سوگند مى دهيم . آيا آنچه را كه ما مى بينيم ، نمى بينى؟ آيا [ مشكلات ]اسلام را نمى بينى؟ آيا فتنه ها و بحران ها را نمى بينى؟ آيا از خدا نمى هراسى؟

آن گاه فرمود : «بر پايه آنچه مى انديشم ، پاسختان دادم . بدانيد اگر من حكومت را بپذيرم ، براساس آنچه مى دانم ، رفتار مى كنم ، و اگر مرا رها سازيد ، مانند يكى از شما خواهم بود ، جز آن كه شنواترينِ شما و فرمانبُردارترينِ شما هستم ، نسبت به كسى كه زمامدارى خويش را بدو بسپاريد» . .

ص: 464

8456.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سعيد بن يسار كه پرسيد : در حال ركوع ) الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ لَمّا أرادَهُ النّاسُ عَلَى البَيعَةِ بَعدَ قَتلِ عُثمانَ _: دَعوني وَالتَمِسوا غَيري ؛ فَإِنّا مُستَقبِلونَ أمرا لَهُ وجوهٌ وأَلوانٌ ، لا تَقومُ لَهُ القُلوبُ ، ولا تَثبُتُ عَلَيهِ العُقولُ . وإنَّ الآفاقَ قَد أغامَت ، وَالمَحَجَّةَ قَد تَنَكَّرَت ، وَاعلَموا أنّي إن أجَبتُكُم رَكِبتُ بِكُم ما أعلَمُ ، ولَم اُصغِ إلى قَولِ القائِلِ ، وعَتبِ العاتِبِ ، وإن تَرَكتُموني فَأَنَا كَأَحَدِكُم ، ولَعَلّيٌ أسمَعُكُم وأطوَعُكُم لِمَن وَلَّيتُموهُ أمرَكُم ، وأنَا لَكُم وَزيرا خَيرٌ لَكُم مِنّي أميرا . (1)8457.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد ابن الحنفيّة :كُنتُ مَعَ أبي حينَ قُتِلَ عُثمانُ ، فَقامَ فَدَخَلَ مَنزِلَهُ ، فَأَتاهُ أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالوا : إنَّ هذَا الرَّجُلَ قَد قُتِلَ ، ولابُدَّ لِلنّاسِ مِن إمامٍ ، ولا نَجِدُ اليومَ أحَدا أحَقَّ بِهذَا الأَمرِ مِنكَ ؛ لا أقدَمَ سابِقَةٍ ، ولا أقرَبَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! !

فَقالَ : لا تَفعَلوا ، فَإِنّي أكونُ وَزيرا خَيرٌ مِن أن أكونَ أميرا . فَقالوا : لا ، وَاللّهِ ما نَحنُ بِفاعِلينَ حَتّى نُبايِعَكَ . قالَ : فَفِي المَسجِدِ ؛ فَإِنَّ بَيعَتي لا تَكونُ خَفِيّا ، ولا تَكونُ إلّا عَن رِضا المُسلِمينَ . (2)8458.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ في جَوابِ طَلحَةَ والزُّبَيرِ _: وَاللّهِ ما كانَت لي في الخِلافَةِ رَغبَةٌ ، ولا فِي الوِلايَةِ إربَةٌ ، ولكِنَّكُم دَعَوتُموني إلَيها ، وحَمَلتُموني عَلَيها ، فَلَمّا أفضَت إلَيَّ نَظَرتُ إلى كِتابِ اللّهِ وما وَضَعَ لَنا وأمَرَنا بِالحُكمِ بِهِ فَاتَّبَعتُهُ ، وما استَنَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَاقتَدَيتُهُ . (3) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 92 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 110 وفيه إلى «وعتب العاتب» .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 427 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 11 نحوه .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 205 .

ص: 465

8459.عنه عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن معنى السُّجودِ _ ) امام على عليه السلام_ از سخنان وى هنگامى كه پس از كشته شدن عثمان ، مردم خواستند با وى بيعت كنند _: مرا واگذاريد و ديگرى را به دست آريد كه ما به استقبال امورِ چند پهلو و رنگارنگ مى رويم . دل ها در آن ، بر جا نمى ماند و خِرَدها بر آن ، استوار نمى گردد . گستره زندگى را ابرهاى فتنه پوشانده است و راه روشن دگرگون شده است ؛ و بدانيد اگر من درخواستِ شما را پذيرفتم ، با شما چنان رفتار مى كنم كه [ خود ]مى دانم و به سخنِ سخنسرايان و ملامتِ سرزنش كنندگان ، گوش نمى دهم ، و اگر مرا واگذاريد ، همچون يكى از شمايم و شايد من براى كسى كه كار خود را بدو مى سپاريد ، بهتر از ديگران ، فرمانبُردار و شنوا باشم . من اگر وزير شما باشم ، بهتر است تا اميرِ شما باشم .8457.امام رضا عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمد بن حنفيه _: هنگام كشته شدن عثمان ، با پدرم بودم . وى برخاست و به منزل خود رفت . ياران پيامبر خدا نزد او آمدند و گفتند : اين مرد ، كشته شده و مردم را چاره اى از داشتن پيشوا نيست . ما امروز كسى را از تو سزاوارتر بر اين امر نمى دانيم كه سابقه دارتر [ در اسلام] و نزديك تر به پيامبر خدا باشد .

پدرم فرمود: «چنين مكنيد! من [ براى شما] وزير باشم، بهتر از آن است كه امير باشم» .

مردم گفتند : نه ، به خدا سوگند ، كارى انجام ندهيم ، مگر آن كه با تو بيعت كنيم» .

فرمود : «پس در مسجد ؛ چرا كه بيعت من با شما پنهانى نيست و جز با خشنودى مسلمانان ، صورت نگيرد» .8458.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنان وى در پاسخ طلحه و زبير _: به خداوند سوگند كه مرا نه در خلافت ، رغبتى بود و نه به فرمان روايى تمايلى ؛ امّا شما مرا بدان فرا خوانديد و بر آنْ وادارم ساختيد . پس از آن ، چون حكومت به من رو آورد ، به كتاب خدا و آنچه بر ما نهاده و آنچه ما را در حكمرانى فرمان داده است ، نظر كردم و پيروى كردم و به سنّتى كه پيامبر خدا نهاده است ، اقتدا نمودم . .

ص: 466

8459.امام على عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از معناى سجود [در حال نماز] _ ) عنه عليه السلام_ مِن كَلامِهِ لَمّا أرادَ المَسيرَ إلى ذي قارٍ _: بايَعتُموني وأنَا غَيرُ مَسرورٍ بِذلِكَ ، ولا جَذِلٍ (1) ، وقَد عَلِمَ اللّهُ سُبحانَهُ أنّي كُنتُ كارِها لِلحُكومَةِ بَينَ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ؛ ولَقَد سَمِعتُهُ يَقولُ : ما مِن والٍ يَلي شَيئا مِن أمرِ اُمَّتي إلّا اُتِيَ بِهِ يَومَ القيامَةِ مَغلولَةً يَداهُ إلى عُنُقِهِ ، عَلى رُؤوسِ الخَلائِقِ ، ثُمَّ يُنشَرُ كِتابُهُ ، فَإِن كانَ عادِلاً نَجا ، وإن كانَ جائِرا هَوى . (2) .


1- .جَذِل بالشيء يَجذَل جَذَلاً ، فهو جَذِلٌ وجذلانُ : فَرِحَ (لسان العرب : ج 11 ص 107 «جذل») .
2- .الجمل : ص 267 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 63 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 309 عن زيد بن صوحان .

ص: 467

8460.مصباح الشريعة ( _ فيما نسبه إلى الإمامِ الصّادقِ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام_ از سخنان او به هنگام حركت به سوى ذى قار _: با من بيعت كرديد ، در حالى كه بدان ، شادمان و خوش حال نبودم . خداوندِ سبحان ، مى دانست كه من حكومت بر امّت محمّد را خوش نمى داشتم ؛ چرا كه شنيده بودم پيامبر خدا مى فرمود: «هيچ فرمانروايى نيست كه كارى از امّت مرا بر عهده گيرد ، جز آن كه روز قيامت ، در حضور مردمان آورده شود ، در حالى كه دست هايش به گردنش بسته است . آن گاه پرونده اش گشوده شود . اگر عدالت پيشه باشد ، رهايى يابد و اگر ستمگر باشد ، سقوط كند . .

ص: 468

. .

ص: 469

تحليلى بر علل ناخشنودى امام على از پذيرش حكومت

تحليلى بر علل ناخشنودى امام على از پذيرش حكومتخيزش عليه عثمان ، به لحاظ چگونگى حكومت او همگانى شده بود . فراگيرى قيام عليه عثمان و توجّه مردم به چهره اى برجسته براى خلافت ، عملاً سرنوشت خلافت را از دست جريان هاى سياسى به در برده بود . بدين سان ، مردم بودند كه درباره رهبر سياسى خود ، تصميم مى گرفتند . در آن هنگامه شگفت ، تقريبا تمام دل ها بدون اندكْ ترديدى ، متوجّه امام على عليه السلام بود : شايسته ترين فرد براى جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله كه اكنون از پسِ 25 سال انزوا ، نامش بر سرِ زبان ها مى گشت . گرايش عمومى مردم ، به گونه اى بود كه هيچ كس را ياراى مخالفت با اين حركت عمومى نبود . از اين روى ، داعيه دارانى كه خود را همتاى على عليه السلام مى پنداشتند و در شوراى شش نفرى عمر در كنار امام عليه السلام بودند نيز احساس مى كردند كه درايت سياستمدارانه(!) اقتضا مى كند كه پيش تر از ديگران ، دست بيعت به سوى امام ، دراز كنند . سيل خروشان امّت ، از هر سو براى بيعت ، آهنگ خانه على عليه السلام را داشت ؛ امّا امام ، قاطعانه ايستاد و از پذيرش پيمان با مردم ، تَنْ زد و با صراحتْ اعلام كرد كه سراغ ديگرى برويد كه : «من وزير شما باشم ، بهتر است از آن كه امير شما باشم» . شگفتا ! كسى كه خود را خليفه بلافصل پيامبر خدا مى داند و در روزگار دراز

.

ص: 470

انزوا ، در هر موقع مناسب و موضع مقتضى ، مظلوميت خود را به زبان آورده و از شايستگى خود براى خلافت ، سخن گفته و ربوده شدن حقّ خود را از سرِ سوز و از ژرفاى جان ، فرياد كرده است ، اكنون در برابر چنين رويكردى شگرف كه همگان با تمام وجود و با جان و دل ، آهنگِ پذيرش زمامدارى او را دارند ، و در انتخابى آزاد و مستقيم ، بر حاكميت و حكومت او تأكيد مى ورزند ، نمى پذيرد و صريحا عدم تمايل خود را به پذيرش اين مسئوليت ، اعلام مى كند . چرا؟! آيا به واقعْ امام عليه السلام ، پذيرفتن حكومت را خوش نمى داشت و به حاكميت ديگرى تمايل داشت؟! يا با اين گونه موضعگيرى ، نوعى تعارف سياسى براى جلب توجّه بيشتر مردم ، طرح مى كرد؟! يا اين دو گونه برخورد در زندگانى وى ، دليل يا دلايل ديگرى دارد كه ما نمى دانيم؟ اندكْ آشنايى با بينش ، روش و منش على عليه السلام ، ترديدى باقى نمى گذارد كه او از تعارفات سياستمدارانه به دور است و از نَفْس حكومت ، بيزار . على عليه السلام ، نه در پى حكومت بود و نه در انديشه سلطه بر مردم . او به حكومت ، چونان ابزارى براى استواردارى حق و گسترش عدل و اقامه قسط مى انديشيد . آيا شرايط سياسى ، اجتماعى و فرهنگى آن روزگار ، براى دست يافتن به چنين اهدافى از حكومت ، آماده بود؟ اكنون و از پسِ 25 سال دگرگونى هاى سياسى ، اجتماعى و فكرى و ديگرسانى هاىِ روحى و ذهنى ، صحابيان و همراهان نيز دگرگونه شده اند ، با انديشه هايى ديگر ، و معيارها و ملاك هايى ديگر براى زندگانى و ... . نسل حاضر كه ميداندارِ صحنه سياست و آخرين هنگامه هاست نيز در شرايطى قرار دارد كه نه با معيارها و ملاك هاى استوار دين آشناست ، و نه با چگونگى اوضاع عصر رسالت ، و نه با سيره پيامبر صلى الله عليه و آله ؛ ونه از على عليه السلام و جايگاه والاىِ او در دين و

.

ص: 471

شأن عظيم او آگاهى درستى دارد . آنچه در ربع قرن بر دين رفته ، _ به ويژه در زمان خليفه سوم _ تفسير و تأويل هايى است كه از متون دينى شده ، و دگرسانى هايى است كه در احكام ، پديد آمده است . همه اينها تصويرى از دين در ذهن و زبانْ رقم زده بود كه عمل بر اساس كتاب و سنّت (به دور از مجامله ها و مداهنه ها) را بسى دشوار مى ساخت . امام على عليه السلام مى دانست كه آب رفته را به جوى بازگرداندن ، همان و سر بركشيدن فتنه ها ، همان! گزاردن حق ، همان و سر بركشيدن باطلْ مداران حق ستيز ، همان! از اين روى ، از پذيرش ، تن مى زد و بر آن تأكيد مى ورزيد ، تا مگر فردا و فرداها در برابر سركش ها حجّتى باشد . چنين است كه حضرت در جايى فرمود : دَعوني وَالتَمِسوا غَيري ، فَإِنّا مُستَقبِلونَ أمرا لَهُ وُجوهٌ وألوانٌ ، لا تَقومُ لَهُ القُلوبُ ولا تَثبُتُ عَلَيهِ العُقولُ . و إنَّ الآفاقَ قَد أغامَت ، وَالمَحَجَّةُ قَد تَنَكَّرَت ، وَاعلَموا أنّي إن أُجِبتُكُم رَكِبتُ بِكُم ما أعلَمُ ، ولَم اُصغِ إلى قَولِ القائِلِ وعَتبِ العاتِبِ ، وإن تَرَكتُموني فَأَنَا كَأَحَدِكُم ، ولَعَلّي أسمَعُكُم وأطوَعُكُم لِمَن وَلَّيتُموهُ أمرَكُم ، وأَنَا لَكُم وَزيرا ، خَيرٌ لَكُم مِنّي أميرا . (1) مرا واگذاريد و ديگرى را به دست آريد كه ما به استقبال امور چند پهلو و رنگارنگ مى رويم . دل ها در آن ، بر جا نمى ماند و خِرَدها بر آن ، استوار نمى گردد . گستره زندگى را ابرهاى فتنه ، پوشانده و راه روشن ناشناخته شده است ؛ و بدانيد اگر من درخواستِ شما را پذيرفتم ،با شما چنان رفتار مى كنم كه [ خود ]مى دانم و به سخنِ سخنسرايان و ملامتِ سرزنش كنندگان ، گوش نمى دهم ، واگر مرا واگذاريد ، همچون يكى از شمايم و شايد براى كسى كه كار خود را بدو مى سپاريد ، بهتر از ديگران ، فرمانبردار و شنوا باشم . اگر من وزير شما باشم ، بهتر است تا امير شما باشم .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 92 ، المناقب ، ابن شهر آشوب : ج 2 ص 110 .

ص: 472

كلام امام عليه السلام بسى گويا روشنگر و ژرف است . آنچه به استقبال آن مى رويم ، گونه گون است و داراى رويه ها : امواجى كه در پيش داريم ، توفان هايى كه آغاز خواهد شد ، عدالتى كه من بر آن پاى خواهم فشرد ، فريادهايى كه در پى آن برخواهد آمد و ... . امام مى خواست تا زمينه آماده شود و معيارها و ملاك هاى تعامل را با مردم در ميان نهد، خطوط اصلى حكومت را وا گويد و آينده را روشن سازد ، تا مردمْ آگاهانه انتخاب كنند و هوشمندانه موضع گيرند . سخنان امام ، پس از آن تن زدن ها و نپذيرفتن ها در خطبه اى كه ياد شد و مواردى ديگر : 1 . تأكيدى است بر اين كه او شيدا و شيفته رياست نيست . اگر از خودْ سخن گفته ، اگر از ديگرسانى ها پس از پيامبر خدا ناليده ، اگر بر امامت و پيشوايى خود تأكيد كرده ، همه و همه ، براى آشكار ساختن حقايق و تأكيد بر مصالح بوده است . اكنون نيز اگر زمام امور را به دست مى گيرد و مسئوليت خلافت را مى پذيرد ، براى اجراى حقّ است و پى نهادنِ حكومتى بدان سان كه خود مى داند و مى پسندد ، تا فردا هيچ كس و هيچ گروه و قبيله اى ، به لحاظ فريادگرى و بيعت امروزش ، خود را طلبكار نداند و آهنگ تحميل خواسته هايش را بر او نداشته باشد . 2 . تأكيدى است بر اين كه دگرگونى هايى در آموزه هاى دين ، چهره بسته است . پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، آيين الهى دست خوش دگرسانى هايى شده است . اكنون او چون زمام امور را به دست گيرد ، با تحريف ها مبارزه خواهد كرد و در جهت نمودنِ چهره راستين دين از پسِ غبار تحريف ، خواهد كوشيد و اين همه ، بسى تنش هاى سياسى و اجتماعى به همراه خواهد داشت . 3 . نشان از جامعه شناسى دقيق ، روان شناسى و زمان شناسى امام عليه السلام دارد و

.

ص: 473

گواهى مى دهد كه وى فريفته روى آوردن مردم به بيعت با وى در آن شرايط ويژه سياسى نشد و آينده حكومت خود را به روشنى مى ديد و مى دانست كه شرايط براى اصلاحات علوى و باز گرداندن امّت اسلامى به روش و سيره پيامبر خدا و سنّت او فراهم نيست . همچنين نيك مى دانست كه شورش عمومى عليه عثمان ، برخاسته از بازگشت جامعه به ارزش هاى اسلامى نبود ؛ بلكه برخى از موج سوارانِ اين شورش ، چون عايشه و طلحه و زبير ، با انگيزه هاى خاصّ سياسى و اقتصادى دست به چنين اقدامى زدند . از اين رو ، انگيزه بيعت آنان ، با اهداف حكومتى امام عليه السلام سازگار نبود و هرگاه بدين نتيجه قطعى مى رسيدند كه على عليه السلام آنان را همراهى نمى كند و بدانان امتيازهاى خلاف حق و عدالت نمى بَخشد ، در برابر اصلاحات وى قيام خواهند كرد و جامعه اسلامى را به تفرقه و تشتّت خواهند كشانْد . (1) 4 . بيعت با او ، بيعت با آرمان هاى علوى است . اكنون ، آن كه دست در دست او مى نهد و با او پيمان مى بندد ، بايد آماده همراهى باشد ؛ همراهى براى زدودن تحريف ها ، بازسازى معنوى جامعه ، حاكميت واقعى دين ، باز نمودن آنچه از يادها رفته است و روشن ساختن حقايقى كه دست خوش دگرگونى شده اند و ... بدين سان ، مولا عليه السلام با امواج خروشان مردمى كه فرياد برآورده اند كه على بايد زمامِ خلافت را به دست گيرد ، اتمام حجّت مى كند كه او از پذيرش خلافت ، گسترش عدالت ، گزاردن حق و احياىِ آيين الهى را مراد كرده است و راه ، اين است ، نه جز اين .

.


1- .تبيين اين واقعيّت تاريخى در ج 6 ص 523 (بخش هفتم : روزگار سختى) آمده است .

ص: 474

1 / 4دَوافِعُ الإِمامِ لِقَبولِ الحُكومَةِ8461.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :أما وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ ، وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَولا حُضورُ الحاضِرِ ، وقِيامُ الحُجَّةِ بِوُجودِ النّاصِرِ ، وما أخَذَ اللّهُ عَلَى العُلَماءِ ألّا يُقارّوا (1) عَلى كِظَّةِ (2) ظالِمٍ ، ولا سَغَبِ (3) مَظلومٍ ، لَأَلقَيتُ حَبلَها عَلى غارِبِها ، وَلَسَقَيتُ آخِرَها بِكَأسِ أوَّلِها ، ولَأَلفَيتُم دُنياكُم هذِهِ أزهَدَ عِندي مِن عَفطَةِ عَنزٍ . (4)8462.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ يُبَيِّنُ سَبَبَ طَلَبِهِ الحُكمَ _: أيَّتُهَا النُّفوسُ المُختَلِفَةُ ، وَالقُلوبُ المُتَشَتِّتَةُ ، الشّاهِدَةُ أبدانُهُم ، وَالغائِبَةُ عَنهُم عُقولُهُم ، أظأَرُكُم (5) عَلَى الحَقِّ وأنتُم تَنفِرونَ عَنهُ نُفورَ المِعزى مِن وَعوَعَةِ الأَسَدِ ! هَيهاتَ أن أطلَعَ بِكُم سَرارَ العَدلِ ، أو اُقيمَ اعوِجاجَ الحَقِّ .

اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنَّهُ لَم يَكُنِ الَّذي كانَ مِنّا مُنافَسَةً في سُلطانٍ ، ولَا التِماسَ شَيءٍ مِن فُضولِ الحُطامِ ، ولكِن لِنَرِدَ المَعالِمَ مِن دينِكَ ، ونُظهِرَ الإِصلاحَ في بِلادِكَ ؛ فَيَأمَنَ المَظلومونَ مِن عِبادِكَ ، وتُقامَ المُعَطَّلَةُ مِن حُدودِكَ . (6)8463.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَة إِلَيهِ _: اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي لَم اُرِدِ الإِمرَةَ ، ولا عُلُوَّ المُلكِ وَالرِّياسَةِ ، وإنَّما أرَدتُ القِيامَ بِحُدودِكَ ، وَالأَداءَ لِشَرعِكَ ، ووَضعَ الاُمورِ في مَواضِعِها ، وتَوفيرَ الحُقوقِ عَلى أهلِها ، والمُضِيَّ عَلى مِنهاجِ نَبِيِّكَ ، وإرشادَ الضّالِّ إلى أنوارِ هِدايَتِكَ. (7) .


1- .قارَّه مُقارَّة : أي قرَّ معه وسكن ، وهو تفاعل من القرار (لسان العرب : ج 5 ص 85 «قرر») .
2- .الكِظَّة : البِطنَة ، كظّه الطعامُ والشرابُ يكُظُّه كظّا؛ إذا ملأه حتّى لا يطيق النفَس (لسان العرب : ج 7 ص 457 «كظظ») . والمراد استئثار الظالم بالحقوق .
3- .سَغِب الرجل يَسغَب وسَغَبَ يَسغُبُ : جاع (لسان العرب : ج 1 ص 468 «سغب») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، علل الشرائع : ص 151 ح 12 ، معاني الأخبار : ص 362 ح 1 ، الإرشاد : ج 1 ص 289 وفيه «أولياء الأمر» بدل «العلماء» والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس ، نثر الدرّ : ج 1 ص 275 نحوه ، غرر الحكم : ح 10149 ؛ تذكرة الخواصّ : ص 125 وفيه إلى «حبلها» .
5- .ظَأرني فلان على أمر كذا وأظأرَني وظاءَرَني : أي عَطَفني (لسان العرب : ج 4 ص 515 «ظأر») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 131 ، تحف العقول : ص 239 ؛ المعيار والموازنة : ص 277 كلاهما نحوه من «اللهمّ» .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 299 ح 414 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 38 .

ص: 475

1 / 4 انگيزه هاى امام براى پذيرش حكومت

1 / 4انگيزه هاى امام براى پذيرش حكومتبيعت نور8466.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آگاه باشيد! سوگند به آن كه دانه را شكافت وانسان را بيافريد ، اگر حضور حاضران نبود و حجّت با وجود ياورْ تمام نمى شد ، و [ اگر نبود ]پيمانى كه خداوند از عالمان گرفته كه بر شكمبارگى ستمگران و گرسنگى مظلومان ، بى قرار باشند ، هر آينه ، افسار حكومت را بر پشتش رها مى كردم و آخرش را با كاسه اوّلش سيراب مى ساختم و مى ديديد كه دنياى شما نزد من ، از آبِ بينى بُز ماده اى بى ارزش تر است .8467.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنان او كه اسباب پذيرش حكومت را بيان مى دارد _:اى جان هاى گوناگون و دل هاى پراكنده كه بدن هاشان حضور دارد و خِرَدهايشان از آنها غايب است! شما را به حق بر مى گردانم ، ولى از آن مى گريزيد ، چنان كه بزغالگان از بانگ شيرِ غرّان مى گريزند . دور است كه با شما پايه هاى عدل را به پا دارم يا كژى هاى حقيقت را راست كنم!

بار خدايا! تو مى دانى كه آنچه از ما سر زد ، رقابت در سلطنت (و حكومت) و آرزوى زيادىِ مال دنيا نبود ؛ بلكه [ بدان جهت بود] تا نشانه هاى دينت را بازگردانيم و اصلاح را در شهرهايتْ آشكار سازيم تا در سايه آن ، بندگان ستمديده ات امنيت پيدا كنند و حدودِ معطّل مانده ، اقامه گردد .8468.بحار الأنوار عن عليِّ بنِ الحسينِ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! تو مى دانى كه من در پىِ زمامدارى و حكومت و برترى جويى و رياست نبودم ؛ بلكه تنها در پىِ اقامه حدود و اجرا كردن شريعت ، نهادن امور بر جاى خود ، رساندن حقوق صاحبان حق ، حركت بر روش پيامبرت و هدايت گم راهان به نور هدايت بودم .

.

ص: 476

8464.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :لَم تَكُن بَيعَتُكُم إيّايَ فَلتَةً ، ولَيسَ أمري وأمرُكُم واحِدا ، إنّي اُريدُكُم للّهِِ ، وأنتُم تُريدونَني لِأَنفُسِكمُ .

أيُّها النّاسُ أعينوني عَلى أنفُسِكُم، وَايمُ اللّهِ لَاُنصِفَنَّ المَظلومَ مِن ظالِمِهِ ، ولَأَقودَنَّ الظالِمَ بِخِزامَتِهِ حَتّى اُورِدَهُ مَنهَلَ الحَقِّ وإن كانَ كارِها . (1)8465.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :عَدَا النّاسُ عَلى هذَا الرَّجُلِ _ وأنَا مُعتَزِلٌ _ فَقَتَلوهُ ، ثُمَّ وَلَّوني وأنَا كارِهٌ ، ولَولا خَشيَةٌ عَلَى الدّينِ لَم اُجِبهُم . (2)8466.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى أهلِ الكوفَةِ _: وَاللّهُ يَعلَمُ أنّي لَم أجِد بُدّا مِنَ الدُّخولِ في هذَا الأَمرِ ، ولَو عَلِمتُ أنَّ أحَدا أولى بِهِ مِنّي ما قَدِمتُ عَلَيهِ . (3)8467.امام باقر عليه السلام :عنه عليه السلام :وَاللّهِ ما تَقَدَّمتُ عَلَيهَا [ الخِلافَةِ ] إلّا خَوفا مِن أن يَنزُوَ عَلَى الأَمرِ تَيسٌ (4) مِن بَني اُمَيَّةَ ، فَيَلعَبَ بِكِتابِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ . (5)راجع : ج 4 ص 182 (إقامة العدل) .

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 136 ، الإرشاد : ج 1 ص 243 عن الشعبي وفيه إلى «لأنفسكم» .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 491 ، فتح الباري : ج 13 ص 57 كلاهما عن كليب الجرمي .
3- .الجمل : ص 259 .
4- .التَيْس : الذَكر من المعز (لسان العرب : ج 6 ص 33 «تيس») .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 353 عن حبيب بن أبي ثابت .

ص: 477

8469.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :بيعت شما با من ، ناگهانى و بى انديشه نبود و انگيزه من و شما هم يكى نيست . به درستى كه من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خودْ مى خواهيد . اى مردم! مرا در امور خود يارى رسانيد . سوگند به خداوند كه حقّ ستمديده را از ستمگر خواهم ستاند و لگام ستمگر را گرفته ، او را بر آبشخور حقيقتْ وارد خواهم كرد ، گرچه از آن كراهت داشته باشد .8470.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام :مردم بر عثمان شوريدند و _ در حالى كه من كناره گير بودم _ او را به قتل رساندند . سپس با [ وجود ]كراهت من ، مرا به حكومت رساندند . اگر ترسِ بر دين نبود ، آنان را اجابت نمى كردم .8471.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه ايشان به كوفيان _: خداوند آگاه است كه چاره اى جز پذيرش حكومت نداشتم و اگر شايسته تر از خود را مى يافتم ، در اين امر ، پيش قدم نمى شدم .8469.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :سوگند به خداوند كه بر خلافتْ اقدام نكردم ، مگر از ترس آن كه بُزى نَر (1) از بنى اميّه بر آن چنگ اندازد و كتاب خداوند را بازيچه سازد .ر . ك : ج 4 ص 183 (به پا داشتن عدالت) .

.


1- .اين تعبير ، تمثيل است ، زيرا بز ، گلّه را اين طرف و آن طرف مى كشاند .

ص: 478

1 / 5أوَّلُ مَن بايَعَ8472.علل الشرائع به نقل از هشام بن حكم :الكامل في التاريخ :لَمّا قُتِلَ عُثمانُ ، اجتَمَعَ أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وفيهِم طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، فَأَتَوا عَلِيّا ، فَقالوا لَهُ : إنَّهُ لابُدَّ لِلنّاسِ مِن إِمامٍ ! قالَ : لا حاجَةَ لي [في] (1) أمرِكُم ؛ فَمَنِ اختَرتُم رَضيتُ بِهِ . فَقالوا : ما نَختارُ غَيرَكَ .

وتَرَدَّدوا إلَيهِ مِرارا ، وقالوا لَهُ في آخِرِ ذلِكَ : إنّا لا نَعلَمُ أحَدا أحَقَّ بِهِ مِنكَ ؛ لا أقدَمَ سابِقَةً ، ولا أقرَبَ قَرابَةً مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَقالَ : لا تَفعَلوا ، فَإِنّي أكونُ وَزيرا خَيرا مِن أن أكونَ أميرا . فَقالوا : وَاللّهِ ما نَحنُ بِفاعِلينَ حَتّى نُبايِعَكَ . قالَ : فَفِي المَسجِدِ ؛ فَإِنَّ بَيعَتي لا تَكونُ خَفِيَّةً ، ولا تَكونُ إلّا فِي المَسجِدِ _ وكانَ في بَيتِهِ ، وقيلَ : في حائِطٍ لِبَني عَمرِو بنِ مَبذولٍ _ .

فَخَرَجَ إلَى المَسجِدِ وعَلَيه إزارٌ وطاقٌ وعِمامَةُ خَزٍّ ، ونَعلاهُ في يَدِهِ ، مُتَوَكِّئا عَلى قَوسٍ ، فَبَايَعَهُ النّاسُ . وكانَ أوَّلُ مَن بايَعَهُ مِنَ النّاسِ طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ . فَنَظَرَ إلَيهِ حَبيبُ بنُ ذُؤَيبٍ فَقالَ : إنّا للّهِِ ! أوَّلُ مَن بَدَأَ بِالبَيعَةِ يَدٌ شَلّاءُ ، لا يَتِمُّ هذَا الأَمرُ ! وبايَعَهُ الزُّبَيرُ . وقالَ لَهُما عَلِيٌّ : إن أحبَبتُما أن تُبايِعاني ، وإن أحبَبتُما بايَعتُكُما ! فَقالا : بَل نُبايِعُكَ . (2)8473.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الجمل عن زيد بن أسلم :جاءَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ مُتَعَوِّذٌ بِحيطانِ المَدينَةِ ، فَدَخلا عَلَيهِ وقالا لَهُ : اُبسُط يَدَكَ نُبايِعكَ ، فَإِنَّ النّاسَ لا يَرضَونَ إلّا بِكَ .

فَقالَ لَهُما : لا حاجَةَ لي في ذلِكَ ، لَأَن أكونَ لَكُما وَزيرا خَيرٌ مِن أن أكونَ لَكُما أميرا ، فَليَبسُط مَن شاءَ مِنكُما يَدَهُ اُبايِعهُ .

فَقالا : إنَّ النّاسَ لا يُؤثِرونَ غيَرَكَ ، ولا يَعدِلونَ عَنكَ إلى سِواكَ ، فَابسُط يَدَكَ نُبايِعكَ أوَّلَ النّاسِ .

فَقالَ : إنَّ بَيعَتي لا تَكونُ سِرّا ، فَأَمهِلا حَتّى أخرُجَ إلَى المَسجِدِ .

فَقالا : بَل نُبايِعُكُ هاهنا ، ثُمَّ نُبايِعُكَ فِي المَسجِدِ . فَبايَعاهُ أوَّلَ النّاسِ ، ثُمَّ بايَعَهُ النّاسُ عَلَى المِنبَرِ ، أوَّلُهُم طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ، وكانَت يَدُهُ شَلّاءَ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ إلَيهِ فَصَفَقَ عَلى يَدِهِ ، ورَجُلٌ مِن بَني أسَدٍ يَزجُرُ الطَّيرَ قائِمٌ يَنظُرُ إلَيهِ ، فَلَمّا رَأى أوَّلَ يَدٍ صَفَقَت عَلى يَدِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام يَدَ طَلحَةَ وهِيَ شَلّاءُ ، قالَ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ؛ أوُّلُ يَدٍ صَفَقَت عَلى يَدِهِ شَلّاءُ ، يُوشِكُ ألّا يَتِمَّ هذَا الأَمرُ . ثُمَّ نَزَلَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وبايَعَهُ النّاسُ بَعدَهُما . (3) .


1- .ما بين المعقوفين إضافة يقتضيها السياق .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 302 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 428 عن أبي المليح نحوه ، نهاية الأرب : ج 20 ص 10 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 7 ح 2 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 227 .
3- .الجمل : ص 130 .

ص: 479

1 / 5 نخستين كسى كه بيعت كرد

1 / 5نخستين كسى كه بيعت كرد8475.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الكامل فى التاريخ :هنگامى كه عثمان كشته شد ، ياران پيامبر خدا از مهاجران و انصار ، در حالى كه در ميان آنان طلحه و زبير نيز بودند ، گِرد آمده ، نزد على عليه السلام رفتند و به وى گفتند : مردم را گريزى از داشتن پيشوا نيست . على عليه السلام فرمود : «مرا به حكومت بر شما نيازى نيست . هر آن كس را كه برگزيديد ، بدان رضايت مى دهم» .

گفتند : جز تو را برنگزينيم .

بارها نزد او آمد و شد كردند و در آخرين مرتبه به وى گفتند : به درستى كه كسى را شايسته تر از تو بر امر حكومت نمى شناسيم كه از تو پيشتازتر [ در اسلام] و به پيامبر ، نزديك تر باشد .

آن گاه امام فرمود : «چنين مكنيد! اگر من وزير باشم ، بهتر از آن است كه امير باشم» .

آنان گفتند : به خدا سوگند ، هيچ كارى انجام نمى دهيم ، مگر آن كه با تو بيعت كنيم .

فرمود : «پس در مسجد ؛ چرا كه بيعت من ، پنهانى نخواهد بود و جز در مسجد ، انجام نخواهد شد» .

در اين هنگام ، امام در خانه اش بود و گفته شده در بُستان بنى عمرو بن مبذول بود .

آن گاه حضرت به سوى مسجد روانه شد ، در حالى كه عبايى بر دوش و لباسى بلند برتن و عِمامه اى از خَز بر سر داشت و كفش هايش در دستش بود و بر كمانى تكيه كرده بود . سپس مردم ، با وى بيعت كردند .

نخستين كسى كه بيعت كرد ، طلحة بن عبيداللّه بود . حبيب بن ذؤيب ، به وى نگاه كرد و گفت : پناه بر خدا! نخستين دستى كه براى بيعت دراز شد ، دستى عليل و ناتوان بود . اين كار ، به سامان نرسد ! سپس زبير بيعت كرد .

على عليه السلام به آن دو فرمود : «اگر دوست داريد ، شما با من بيعت كنيد و اگر مى خواهيد ، من با شما بيعت كنم؟» .

گفتند : ما با تو بيعت مى كنيم .8474.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل_ به نقل از زيد بن اَسلَم _: طلحه و زبير ، نزد على عليه السلام آمدند ، در حالى كه به باغ هاى [ اطراف ]مدينه پناه برده بود . آن دو بر وى وارد شدند وگفتند : دستت را بياور تا با تو بيعت كنيم ؛ زيرا مردم ، تنها به [ خلافت] تو رضايت مى دهند .

امام به آن دو فرمود : «مرا نيازى به اين امر نيست . اگر براى شما دو نفر ، وزير باشم ، بهتر از آن است كه بر شما امير باشم . هريك از شما كه مى خواهد دستش را بياورد ، تا با او بيعت كنم» .

آن دو گفتند : مردم ، غير از تو را انتخاب نكنند و از تو عدول نكنند . دستت را بياور تا به عنوان نخستين افراد ، با تو بيعت كنيم .

امام فرمود : «بيعت من پنهانى نخواهد بود . مهلت دهيد تا به مسجد درآيم» . گفتند : در اين جا با تو بيعت كنيم و سپس در مسجد هم بيعت خواهيم كرد . پس به عنوان نخستين افراد ، با وى بيعت كردند . آن گاه ، مردم با وى بر منبر بيعت كردند كه پيشاپيش آنان ، طلحة بن عبيداللّه بود كه دستى معلول داشت . طلحه بر منبر بالا رفت و با على عليه السلام دست داد .

مردى از بنى اسد كه فال بَد مى زد ، ايستاده بود و نگاه مى كرد . چون ديد نخستين دستى كه بيعت كرد ، دست طلحه بود كه معلول است ، گفت : «إنّا للّهِ وَإنّا إلَيْهِ راجِعُون»! نخستين دستى كه با اميرمؤمنان بيعت كرد ، معلول بود . دور نيست كه اين امر ، سامان نگيرد .

سپس طلحه و زبير [ از منبر] فرود آمدند و ديگر مردمان ، بيعت نمودند .

.

ص: 480

8475.امام صادق عليه السلام :الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ بَيعَةِ الإِمامِ عَليٍّ عليه السلام _: كانَ أوَّلُ مَن صَعِدَ المِنبَرَ طَلحَةَ ، فَبايَعَهُ بِيَدِهِ ، وكانَت أصابِعُهُ شَلّاءَ ، فَتَطَيَّرَ (1) مِنها عَلِيٌّ ، فَقالَ : ما أخلَقَها (2) أن تُنكَثَ . ثُمَّ بايَعَهُ الزُّبَيرُ ، وسَعدٌ ، وأصحابُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله جَميعا . (3)8476.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :العِقد الفريد :لَمّا قُتِلَ عُثمانُ بنُ عَفّانَ ، أقبَلَ النّاسُ يُهرَعونَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَتَراكَمَت عَلَيهِ الجَماعَةُ فِي البَيعَةِ ، فَقالَ : لَيسَ ذلِكَ إلَيكُم ، إنَّما ذلِكَ لِأَهلِ بَدرٍ ، لِيُبايِعوا . فَقالَ : أينَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وسَعدٌ ؟ فَأَقبَلوا فَبايَعوا ، ثُمَّ بايَعَهُ المُهاجِرونَ والأَنصارُ ، ثُمَّ بايَعَهُ النّاسُ . وذلِكَ يَومَ الجُمُعَةِ لِثَلاثَ عَشَرَةَ خَلَت مِن ذِي الحِجَّةِ سَنَةَ خَمسٍ وثَلاثينَ .

وكانَ أوَّلُ مَن بايَعَ طَلحَةَ ، فَكانَت إصبَعُهُ شَلّاءَ ، فَتَطَيَّرَ مِنها عَلِيٌّ ، وقالَ : ما أخلَقَهُ أن يُنكَثَ . (4) .


1- .تطيّرت من الشيء ، وبالشيء ، والاسم منه الطِّيَرَة _ وقد تسكّن الياء _ : وهو ما يُتشاءم به من الفأل الرديء (لسان العرب : ج 4 ص 512 «طير») .
2- .ما أخلَقَه : أي ما أشبهه ، ويقال : إنّه لخَليق ؛ أي حَرِيّ (لسان العرب : ج 10 ص 91 «خلق») .
3- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 66 .
4- .العقد الفريد : ج 3 ص 311 .

ص: 481

8477.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الامامة و السياسة_ در گزارش بيعت امام على عليه السلام _: نخستين كسى كه بر منبر رفت ، طلحه بود . او با دستش كه انگشتانى معلول داشت ، با او بيعت كرد . على عليه السلام ، آن را به فال بَد گرفت و فرمود : «چه قدر سزاوار است كه اين بيعت ، شكسته شود!» . سپس زبير ، سعد و تمامى ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كردند .8478.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :العقد الفريد :هنگامى كه عثمان بن عفّان كشته شد ، مردم شتابان به سوى على بن ابى طالب عليه السلام آمدند و جمعيّت ، براى بيعتْ گِرد او اجتماع كردند . سپس على عليه السلام فرمود : «اين امر ، به دست شما نيست ؛ بلكه حقّ بَدريان است كه بيعت كنند» . آن گاه فرمود : «طلحه و زبير و سعد كجايند؟» . پس آنان آمدند و بيعت كردند و سپس مهاجران و انصار و ديگر مردمان ، بيعت كردند . اين واقعه ، در روز جمعه سيزدهم ذى حجّه سال سى و پنجم اتّفاق افتاد .

نخستين كسى كه بيعت كرد، طلحه بود. انگشتان [دست ]وى معلول بود . على عليه السلام ، آن را به فال بد گرفت و فرمود : «چه قدر شايسته است كه اين بيعت ، شكسته شود!» . .

ص: 482

8479.بحار الأنوار :المناقب للخوارزمي عن سعيد بن المُسَيَّب :خَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام فَأَتى مَنزِلَهُ ، وجاءَ النّاسُ كُلُّهُم يُهرَعونَ (1) إلى عَليٍّ ، وأصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولونَ : أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ ، حَتّى دَخَلوا عَلَيهِ دارَهُ ، فَقالوا لَهُ : نُبايِعُكَ ، فَمُدَّ يَدَكَ ؛ فَلابُدَّ مِن أميرٍ .

فَقالَ عَلِيٌّ : لَيسَ ذلِكَ إلَيكُم ، إنَّما ذلِكَ لِأَهلِ بَدرٍ ، فَمَن رَضِيَ بِهِ أهلُ بَدرٍ فَهُوَ خَليفَةٌ . فَلَم يَبقَ مِن أهلِ بَدرٍ إلّا أتى عَلِيّا ، فَقالوا : ما نَرَى أحَدا أحَقَّ بِها مِنكَ ؛ مُدَّ يَدَكَ نُبايِعكَ . فَقالَ : أينَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ؟ فَكانَ أوَّلُ مَن بايَعَهُ طَلحَةَ ، فَبايَعَهُ بِيَدِهِ ، وكانَت إصبَعُ طَلحَةَ شَلّاءَ ، فَتَطَيَّرَ مِنها عَلِيٌّ وقالَ : ما أخلَقَهُ أن يُنكَثَ . ثُمَّ بايَعَهُ الزُّبيَرُ ، وسَعدٌ ، وأصحابُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله جَميعا . (2)القول في نسبة التطيّر إلى الإمام!في ضوء ما تقدّم كان طلحة أوّل من بايع الإمام عليه السلام . وكانت يده شلّاء ، لذلك تطيّروا بعدم دوام بيعته. وقد تضاربت المصادر فيمن أنطق الألسن بهذا التطيّر؛ فبعضها عزاه إلى شخص يُدعى حبيب بن ذؤيب، وبعضها الآخر ذكر أنّ المتطيّر رجل من بني أسد ، وقال: «أوَّلُ مَن بَدَأَ بِالبَيعَةِ يَدٌ شَلّاءُ! لا يَتِمُّ هذَا الأَمرُ». بَيْد أنّ روايات نسبت هذا التطيّر إلى الإمام عليه السلام ، وذكرت أنّه عليه السلام قال عند بيعته: «ما أخلَقَها أن تُنكَثَ!» لكنّ هذه النسبة لا تستقيم ولا تثبت على أيّ حال، ويمكن الاستناد إلى العقل والنقل في إثبات وهنها وهشاشتها. إذ لا ريب في أنّ العقل لا يُجيز التطيّر والتشاؤم حين يُجمع النّاس قاطبةً على حلف وعهد معيّنين. من هنا يأبى كلّ عاقل ذلك ولا يقول به ولا يفعله، فكيف يعلن الإمام عليه السلام _ وهو اللبيب الَّذي لا ندّ له _ في اليوم الأوّل للبيعة أمام النّاس عن نكث بيعة رجل كان من أبرز الوجوه السياسيّة آنذاك، ويفعل ذلك توكّؤا على «التطيّر» و«التفأُّل»؟! إنّ هذا الضرب من الكلام يثير الإشاعة لإضعاف أركان الدولة ودعائمها من جهة، ويشجّع على نكث العهود ونقضها من جهة اُخرى ، فلا شكّ أنّه مفترىً على الإمام . يضاف إلى ذلك أنّ روايات كثيرة ذمّت التطيّر، ونهت النّاس عنه، وأكّدت أنّ أهل البيت عليهم السلام لا يتطيّرون (3) ... فمن الممتنع جدّا أن يتفوّه الإمام عليه السلام بكلام غير مقبول أو يقوم بعمل واهٍ غير محكم.

.


1- .أي يسعَون عِجالاً (لسان العرب : ج 8 ص 369 «هرع») .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 49 ح 11 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 107 ح 3789 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 78 كلاهما نحوه .
3- .راجع : بحار الأنوار : ج 58 ص 312 الباب 11 وكنز العمّال : ج 10 ص 111 .

ص: 483

نسبت دادن «فال بد زدن» به امام

8478.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از سعيدبن مسيّب _: على عليه السلام بيرون رفت و وارد خانه اش شد . مردم ، با شتاب ، به سوى وى آمدند و صحابيان پيامبر خدا شعار مى دادند كه : «على ، اميرمؤمنان است» ، تا آن كه به خانه وى وارد شدند و گفتند : با تو بيعت مى كنيم . دستت را دراز كن . چاره اى از زمامدار نيست .

آن گاه على عليه السلام فرمود : «اين ، در اختيار شما نيست . اين ، حقّ بدريان است . هر آن كس كه اهل بدر بدو راضى شوند ، خليفه خواهد بود» . كسى از بدريان نماند ، جز آن كه نزد على عليه السلام آمد . آن گاه گفتند : ما كسى را جز تو سزاوارتر بر امرِ حكومت نمى دانيم . دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنيم .

سپس على عليه السلام فرمود : «طلحه و زبير كجايند؟» . نخستين كسى كه بيعت كرد ، طلحه بود كه با دستْ بيعت نمود . انگشتان [ دست] طلحه ، معلول بود . على عليه السلام آن را به فالِ بد گرفت و فرمود : «چه قدر سزاوار است كه اين بيعت ، شكسته شود!» . سپس زبير ، سعد و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كردند .نسبت دادن «فال بد زدن» به امامبراساس آنچه گذشت ، طلحه ، نخستين كسى بود كه با على عليه السلام بيعت كرد . دست طلحه ، ناقص بود . از اين روى ، فال بد زدند كه اين بيعت ، دوام نخواهد داشت . در اين كه تفأّلِ بد را چه كسى بر زبان ها انداخت ، منابع ، يكْ داستان نيستند . برخى آن را به شخصى به نام حبيب بن ذؤيب نسبت داده اند و بعضى آورده اند كه مردى از بنى اسد ، فال بد زد و گفت : نخستين كسى كه بيعت را آغاز كرد ، دستى ناقص است . اين كار ، به سامان نرسد . امّا رواياتى هم اين «تطيّر» را به امام على عليه السلام نسبت داده و نوشته اند كه آن بزرگوار ، به هنگام بيعت او فرمود : چه قدر سزاوار است كه [ اين بيعت] شكسته شود ! امّا به نظر مى رسد كه اين نسبت ، استوار نباشد و بر نااستوارى آن ، به عقل و نقل مى توان استناد كرد . بى گمانْ عقل ، در هنگامه اى آن چنان ، كه مردمانْ يكسر بر پيمانى گرد آمده اند ، تفأّل به ناكامى را روا نمى دارد و از اين روى ، هيچ خردمندى چنين نمى كند . چگونه على عليه السلام ، آن خردمند بى بديل ، در نخستين روز بيعت ، در ميان مردمْ نقضِ بيعت يكى از برجسته ترين چهره هاى سياسى را مطرح مى سازد ، آن هم با استناد به تطيّر و تفأّل؟! اين گونه سخن راندن ، از يك سو جوّ شايعه را براى سست كردن پايه هاى حكومت ، دامن مى زند و از سوى ديگر ، نوعى ترغيب براى شكستن پيمان است و بى گمان ، افترايى است بر امام . به علاوه ، در روايات فراوانى ، تطيّر ، ناپسند تلقّى شده است و مردم ، از تطيّر بازداشته شده اند وبراين نكته تأكيد شده است كه اهل بيت عليهم السلام، فالِ بد نمى زنند و ... . بدين سان ، بسيار بعيد است كه امام عليه السلام چنين سخنى بر زبان آورد و يا به عملى اين گونه نااستوار ، دست يازد .

.

ص: 484

1 / 6إقبالُ النّاسِ عَلَى البَيعَةِ8480.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ بَيعَتِهِ _: أقبَلتُم إلَيَّ إقبالَ العوذِ المَطافيلِ (1) عَلى أولادِها ، تَقولونَ : البَيعَةَ البَيعَةَ ! قَبَضتُ كَفّي فَبَسَطتُموها ، ونازَعتُكُم يَدي فَجاذَبتُموها ! ! (2) .


1- .العُوذ : الإبل الَّتي وضعت أولادها حديثا ، ويقال : أطفلت فهي مطفل . ويريد أنّهم جاؤوا بأجمعهم صغارهم وكبارهم (لسان العرب : ج 11 ص 402 «طفل») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 137 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 78 ح 51 .

ص: 485

1 / 6 رو آوردن مردم براى بيعت

1 / 6رو آوردن مردم براى بيعت8483.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در توصيف بيعت خود _: به سانِ شتران كه به بچّه هاى تازه متولّد شده شان روى مى آورند ، به من رو آورديد ، در حالى كه مى گفتيد : «بيعت ، بيعت!» . دست خود را بستم ، و شما آن را باز كرديد . دست خود را وا گرفتم ، و شما آن را [ به سوى خود] كشيديد .

.

ص: 486

8484.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في صِفَةِ النّاسِ عِندَ بَيعَتِهِ _:فَما راعَني إلّا وَالناسُ كَعُرفِ الضَّبُعِ 1 إلَيَّ ، يَنثالونَ عَلَيَّ مِن كُلّ جانِبٍ ، حَتّى لَقَد وُطِئَ الحَسَنانِ ، وشُقَّ عِطفايَ ، مُجتَمِعينَ حَولي كَرَبيضَةِ الغَنَمِ . (1)8485.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في ذِكرِ البَيعَةِ _: فَتَداكّوا عَلَيَّ تَداكَّ الإِبِلِ الهيمِ (2) يَومَ وِردِها ، وقَد أرسَلَها راعيها ، وخُلِعَت مَثانيها ، حَتّى ظَنَنتُ أنَّهُم قاتِلِيَّ ، أو بَعضُهُم قاتِلُ بَعضٍ لَدَيَّ . (3)8483.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في ذِكرِ نَكثِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ بَيعَتَهُ _: أتَيتُموني فَقُلتُم : بايِعنا ، فَقُلتُ : لا أفعَلُ ، فَقُلتُم : بَلى ، فَقُلتُ : لا . وقَبَضتُ يَدي فَبَسَطتُموها ، ونازَعتُكُم فَجَذَبتُموها ، وتَداكَكتُم عَلَيَّ تَداكَّ الإِبلِ الهيمِ عَلى حِياضِها يَومَ وُرودِها ، حَتّى ظَنَنتُ أنَّكُم قاتِلِيَّ ، وأنّ بَعضَكُم قاتِلُ بَعضٍ ، فَبَسَطتُ يَدي ، فَبايَعتُموني مُختارِينَ ، وبايَعَني في أوَّلِكُم طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ طائِعين غَيرَ مُكرَهينَ . (4)8484.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في وَصفِ بَيعَتِهِ _: بَسَطتُم يَدي فَكَفَفتُها ، ومَدَدتُموها فَقَبَضتُها ، ثُمَّ تَداكَكتُم عَلَيَّ تَداكَّ الإِبِلِ الهيمِ عَلى حِياضِها يَومَ وِردِها ، حَتَّى انقَطَعَتِ النَّعلُ ، وسَقَطَ الرِّداءُ ، ووُطِئَ الضَّعيفُ ، وبَلَغَ مِن سُرورِ النّاسِ بِبَيعَتِهِم إيّايَ أنِ ابتَهَجَ بِهَا الصَّغيرُ ، وهَدَجَ إلَيهَا الكَبيرُ ، وتَحامَلَ نَحوَها العَليلُ ، وحَسَرَت إلَيهَا الكِعابُ . (5) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، معاني الأخبار : ص 361 ح 1 ، علل الشرائع : ص 151 ح 12 ، الإرشاد : ج 1 ص 289 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس ، نثر الدرّ : ج 1 ص 275 كلاهما نحوه وليس فيها من «مجتمعين ...» وراجع تذكرة الخواصّ : ص 125 .
2- .الهِيم : الإبل العطاش (الصحاح : ج 5 ص 2063 «هيم») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 54 .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 244 ، الاحتجاج : ج 1 ص 375 ح 68 ، الجمل : ص 267 نحوه ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 123 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 309 عن زيد بن صوحان والثلاثة الأخيرة نحوه .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 229 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 51 ح 35 .

ص: 487

8485.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در توصيف مردم به هنگام بيعت _: چيزى مرا به هراس نينداخت ، جز آن كه مردم ، همچون يال كفتار به دورم ريخته ، از هر سو به من هجوم آوردند ، چنان كه حسنْ و حسين ، در زير پاها لگدمال شدند ، پهلوهايم آزرده شد و مانند گلّه گوسفند ، مرا در ميان گرفتند .8486.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در گزارش بيعت (1) _: به سان شتران تشنه كه به آبخور رسند در حالى كه چوپان ، آنها را رها ساخته و مهارشان را گشوده ، گرد من ازدحام نمودند ، به گونه اى كه گمان بردم كُشنده من اند يا اين كه برخى از آنان ، كشنده برخى ديگر ، در حضور من اند .8487.الإمامُ الصّادقُ عن آبائه عليهم السلامامام على عليه السلام_ به هنگام گزارش بيعت شكنى طلحه و زبير _: نزد من آمديد و گفتيد : با ما بيعت كن .

گفتم : چنين نكنم .

گفتيد : آرى؟

گفتم : نه ؛ و دست خود را جمع كردم ، و شما دستانم را گشوديد،و دست خود را پس كشيدم ، و شما آن را كشيديد. گرد من ازدحام نموديد ، چونان شتران تشنه كه بر آبخور وارد شوند ، به گونه اى كه گمان بردم كُشنده من هستيد و برخى از شما كُشنده ديگرى هستيد . آن گاه دست خود را گشودم و با اختيار ، با من بيعت كرديد و در آغاز ، طلحه و زبير،از روى ميل و اراده، و نه اجبار ، با من بيعت كردند.8488.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در گزارش بيعت خود _: دستم را گشوديد و من آن را بستم ، و شما آن را كشيديد و من جمع كردم . آن گاه ، مانند شتران تشنه كه به آبخورها وارد شوند ، گرد من ازدحام نموديد ، به گونه اى كه كفش از پايم در آمد و عبا از دوشم افتاد و ناتوانان ، لگدمال شدند . شادمانى مردم از بيعت با من ، بدان پايه رسيد كه خردسالان ، شادمان شدند ، بزرگ سالان ، لرزان لرزان ، و ناتوانان ، به سختى بدان جا روان شدند ، و دخترانِ نورسيده [ براى ديدن منظره ]حجاب از چهره برگرفتند . .


1- .در نسخه فيض الإسلام : خطبه 53 وشرح نهج البلاغة : ج 4 ص 6 متن سخن به گونه اى است كه ترجمه شد و همان صحيح است و آنچه در نسخه صبحى الصالح وشرح ابن ميثم ، خطبه 53 آمده كه : «من خطبة له عليه السلام وفيها يصف أصحابه بصفّين ...» و با اين مقدمه سخن را به جنگ صفّين مربوط مى كند ، صحيح نيست ؛ گرچه پايان خطبه ، بدين مطلب اشاره اى دارد . گويا سيّد رضى دو خطبه را با هم جمع كرده است . براى پژوهش بيشتر پايان خطبه 53 با آغاز خطبه 43 و نيز آغاز خطبه 53 با خطبه 229 مقايسه گردد (ر . ك : بحار الأنوار : ج 32 ص 555 ح 463) .

ص: 488

8489.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن خفاف بن عبد اللّه :تَهافَتَ النّاسُ عَلى عَلِيٍّ بِالبَيعَةِ تَهافُتَ الفَراشِ ، حَتّى ضَلَّتِ النَّعلُ وسَقَطَ الرِّداءُ ، ووُطِئَ الشَّيخُ . (1)1 / 7بَيعَةُ عامَّةِ النّاسِ8488.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس :لَمّا دَخَلَ عَلِيٌّ عليه السلام المَسجِدَ وجاءَ النّاسُ لِيُبايِعوهُ ، خِفتُ أن يَتَكَلَّمَ بَعضُ أهلِ الشَّنآنِ لِعَلِيٍّ عليه السلام ؛ مِمَّن قَتَلَ أباهُ أو أخاهُ أو ذا قَرابَتِهِ في حَياةِ رسَولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَيَزهَدَ عَلِيٌّ فِي الأَمرِ ويَترُكَهُ ، فَكُنتُ أرصُدُ ذلِكَ وأتَخَوَّفُهُ ، فَلَم يَتَكَلَّم أحَدٌ حَتّى بايَعَهُ النّاسُ كُلُّهُم، راضينَ مُسَلِّمينَ غَيرَ مُكرَهينَ . (2)8489.امام صادق عليه السلام :الفتوح :قالَتِ الأَنصارُ [لِلنّاسِ] : إنَّكُم قَد عَرَفتُم فَضلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وسابِقَتَهُ وقَرابَتَهُ وَمَنزِلَتَهُ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، مَعَ عِلمِهِ بِحَلالِكُم وحَرامِكُم ، وحاجَتُكُم إلَيهِ مِن بَينِ الصَّحابَةِ ، ولَن يَألُوَكُم نُصحا ، ولَو عَلِمنا مَكانَ أحَدٍ هُوَ أفضَلُ مِنهُ وأجمَلُ لِهذَا الأَمرِ وأولَى بِهِ مِنهُ لَدَعَوناكُم إلَيهِ . فَقالَ النّاسُ كُلُّهُم بِكَلِمَةٍ واحِدَةٍ : رَضينا بِهِ طائِعينَ غَيرَ كارِهينَ .

فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ : أخبِروني عَن قَولِكُم هذا : «رَضينا بِهِ طائِعينَ غَيرَ كارِهينَ» ، أحَقٌّ واجِبٌ هذا مِنَ اللّهِ عَلَيكُم ، أم رَأيٌ رَأَيتُموهُ مِن عِندِ أنفُسِكُم ؟

قالوا : بَل هُوَ واجِبٌ أوجَبَهُ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ لَكَ عَلَينا . (3) .


1- .وقعة صفّين : ص 65 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 111 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 105 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 10 . وفي هذا القول تأمّل ؛ لأنّ عبد اللّه بن عبّاس كان عاملاً من جانب عثمان على الحجّ وقدم المدينة وقد بويع لعليّ عليه السلام . راجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 439 . ويمكن أن يكون الراوي عبيد اللّه أو قثم ابنا عبّاس .
3- .الفتوح : ج 2 ص 435 .

ص: 489

1 / 7 بيعت عمومِ مردم

8490.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صفّين_ به نقل از خفاف بن عبداللّه _: مردم براى بيعت با على عليه السلام ، مانند پروانگان ، گرد او ازدحام نمودند ، تا آن جا كه كفش ها ناپديد شد ، عباها از دوش افتاد ، و پيرمردها لگدمال شدند .1 / 7بيعت عمومِ مردم8493.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه على عليه السلام وارد مسجد شد و مردم آمدند تا با وى بيعت كنند، هراس داشتم كه برخى از دشمنان على كه پدر يا برادر و يا نزديكان آنها در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله توسط وى كشته شده بودند، سخنى بگويند و على عليه السلام در امر حكومت ، رويگردان شود و آن را رها كند . من همواره مترصّد اين امر بودم و هراس داشتم ؛ [ ليكن ]كسى سخنى بر زبان نياورد تا آن كه تمامى مردم با رضايت و ميل و بدون اكراه ، بيعت كردند. (1)8490.امام على عليه السلام :الفتوح :انصار به مردم گفتند : شما از برترى على بن ابى طالب ، سابقه ، خويشاوندى و جايگاه او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آگاهيد و علم او را به حلال و حرام [ مى دانيد ، چنان كه ]بر نياز خود به وى از ميان صحابيان [ آگاهيد] و [ او كسى است كه ]هرگز از خيرخواهى شما فروگذار نكرد . اگر ما شخصى را برتر و شايسته تر از او در امر حكومت مى ديديم ، شما را به وى دعوت مى كرديم .

مردم ، يكْ سخن گفتند : به وى از روى رغبت ، و نه اجبار ، رضايت داديم .

آن گاه على عليه السلام به آنان فرمود : «به من بگوييد اين سخن شما كه : به وى از روى رغبت ، و نه اجبار ، رضايت داديم ، حقّى است واجب از سوى خداوند بر شما يا نظرى است كه از جانب خود مى دهيد؟» .

گفتند : اين ، واجبى است كه خداوند ، بر ما تكليف كرده است .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 10 . در اين رأى جاى تأمل است ؛ زيرا عبد اللّه بن عبّاس كارگزار عثمان در حج بود و وقتى وارد مدينه شد كه با على بيعت شده بود. ر. ك : تاريخ الطبرى : ج 4 ص 439 . ممكن است راوى عبيد اللّه يا قثم پسران عبّاس باشند .

ص: 490

8491.بحار الأنوار :الجمل عن عبد الحَميد بن عبد الرحمن عن ابنِ أبزى :أ لا اُحَدِّثُكَ ما رَأَت عَيناي وسَمِعَت اُذُناي ! ! لَمَّا التَقَى النّاسُ عِندَ بَيتِ المالِ قالَ عَلِيٌّ لِطَلحَةَ : اُبسُط يَدَكَ اُبايِعكَ . فَقالَ طَلحَةُ : أنتَ أحَقُّ بِهذَا الأَمرِ مِنّي ، وقَدِ اجتَمَعَ لَكَ مِن أهواءِ النّاسِ ما لَم يَجتَمِع لي . فَقالَ عليه السلام لَهُ : ما خَشينا غَيرَكَ ! فَقالَ طَلحَةُ : لا تَخشَ ، فَوَاللّهِ لا تُؤتى مِن قِبَلي .

وقامَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وأبو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ ، ورَفاعَةُ بنُ رافِعِ بنِ مالِكِ بنِ العَجلانِ ، وأبو أيّوبَ خالِدُ بنُ زَيدٍ ، فَقَالوا لِعَلِيٍّ : إنَّ هذَا الأَمرَ قَد فَسَدَ ، وقَد رَأَيت ما صَنَعَ عُثمانُ ، وما أتاهُ مِن خِلافِ الكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، فَابسُط يَدَكَ نُبايِعك ؛ لِتُصلِحَ مِن أمرِ الاُمَّةِ ما قَد فَسَدَ .

فَاستَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام وقالَ : قَد رَأَيتُم ما صُنِعَ بي ، وعَرَفتُم رَأيَ القَومِ ، فَلا حاجَةَ لي فيهِم .

فَأَقبَلوا عَلَى الأَنصارِ فَقالوا : يا مَعاشِرَ الأَنصارِ ، أنتُم أنصارُ اللّهِ وأنصارُ رَسولِهِ ، وبِرَسُولِهِ أكرَمَكُمُ اللّهُ تَعالى ، وقَد عَلِمتمُ فَضلَ عَلِيٍّ وسابِقَتَهُ فِي الإِسلامِ ، وقَرابَتَهُ ومَكانَتَهُ الَّتي كانَت لَهُ مِنَ النَّبِيّ صلى الله عليه و آله ، وإن وَلِيَ أنالَكُم خَيرا . فَقَالَ القَومُ : نَحنُ أرضَى النّاسِ بِهِ ، ما نُريدُ بِهِ بَدَلاً .

ثُمَّ اجتَمَعوا عَلَيهِ ، فَلَم يَزالوا بِهِ حَتّى بايَعوهُ . (1)8492.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَة _: إنَّهُ بايَعَنِي القَومُ الَّذينَ بايَعوا أبا بَكرٍ وعُمَرَ وعُثمانَ عَلى ما بايَعوهُم عَلَيهِ ، فَلَم يَكُن لِلشّاهِدِ أن يَختارَ ، ولا لِلغائِبِ أن يَرُدَّ ، وإنَّمَا الشّورى لِلمُهاجِرينَ والأَنصارِ ؛ فَإِنِ اجتَمَعوا عَلى رَجُلٍ وسَمَّوهُ إِماما كانَ ذلِكَ للّهِِ رِضاً ، فَإِن خَرَجَ عَن أمرِهِم خارِجٌ _ بِطَعنٍ أو بِدعَةٍ _ رَدّوهُ إلى ما خَرَجَ مِنهُ ، فَإِن أبى قاتَلوهُ عَلَى اتِّباعِهِ غَيرَ سَبيلِ المُؤمِنينَ ووَلّاهُ اللّهُ ما تَوَلّى. (2) .


1- .الجمل : ص 128 وراجع الكافئة : ص 12 ح 8 والفتوح : ج 2 ص 434 و 435 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 6 ، وقعة صفّين : ص 29 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 113 ، العقد الفريد : ج 3 ص 329 وفي صدرها «أمّا بعد ، فإنّ بيعتي بالمدينة لزمتك وأنت بالشام ...» ، الفتوح : ج 2 ص 506 وفيه من «وإنّما الشورى للمهاجرين ...» وليس فيه «وولّاه اللّه ما تولّى» ، الأخبار الطوال : ص 157 نحوه وراجع الإرشاد : ج 1 ص 243 .

ص: 491

8493.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل_ به نقل از عبدالحميد بن عبدالرحمان ، از ابن ابزى _: آيا برايت نقل كنم آنچه را با چشمانم ديدم و با گوش هايم شنيدم؟ هنگامى كه مردم نزد بيت المال ، گِرد آمدند ، على عليه السلام به طلحه فرمود : «دستت را بياور تا با تو بيعت كنم» . آن گاه طلحه گفت : تو به اين امر ، از من سزاوارترى ، در حالى كه آراى مردم بر تو آن چنان است كه بر من نيست .

على عليه السلام فرمود : «از غير تو هراسى نداريم» .

طلحه گفت : هراسى نداشته باش . سوگند به خداوند كه از جانب من آسيبى به تو نرسد .

آن گاه ، عمّار ياسر ، ابوالهيثم ابن تيهان ، رفاعة بن رافع و ابو ايّوب خالد بن زيد ، به پا خاستند و خطاب به على عليه السلام گفتند : حكومتْ تباه شده و خود ، رفتار عثمان را و آنچه را كه او برخلاف كتاب و سنّتْ انجام داد ، ديده اى . دستت را بياور تا با تو بيعت كنيم تا آنچه را كه از امور امّت تباه شده است ، اصلاح كنى .

على عليه السلام عذر خواست و فرمود : «شما ديديد كه چگونه با من رفتار شد و رأى مردم را دانستيد . مرا به آنان ، نيازى نيست» .

[اين چند نفر] نزد انصار آمدند و گفتند:اى گروه انصار! شما ياران خدا و ياران پيامبر خداييد . خداوند ، شما را به واسطه پيامبر ، كرامت بخشيد . به درستى كه شما برترى على عليه السلام و سابقه او را در اسلام مى دانيد و از خويشاوندى وى و جايگاهش نزد پيامبر صلى الله عليه و آله [ باخبريد] . اگر او به حكومت رسد ، شما را به نيك بختى و سعادت رساند .

آن گاه گروه انصار گفتند : ما از همه مردم ، به وى راغب تريم و جايگزينى برايش نمى جوييم .

سپس همه نزد وى اجتماع كردند و نزد او بودند تا آن كه با او بيعت نمودند .8494.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اى به معاويه _: به درستى كه مردمانى كه با ابوبكر ، عمر و عثمان بيعت كردند ، به همان گونه با من بيعت كردند . از اين رو ، براى حاضران ، جاى انتخاب [ جديد ]نيست و غايبان ، حقّ ردّ آن را ندارند . همانا شورا براى مهاجران و انصار است . اگر آنان بر شخصى اتّفاق كردند و او را امام ناميدند ، خداوند هم به آنْ رضايت دارد ، و اگر كسى از اين امر خارج شود (با ايراد گرفتن يا بدعتگذارى) ، مردمان او را به راهى كه از آن خارج شده بازگردانند ، و اگر سرپيچى كرد (به جهت پيروى از غير راه مؤمنان) ، با او نبرد كنند و خداوند ، او را با آنچه برگزيده، واگذارد . .

ص: 492

8495.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في جَوابِ كِتابِ مُعاوِيَةَ _: أمّا تَمييزُكَ بَينَكَ وبَينَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، وبَينَ أهلِ الشّامِ وأهلِ البَصرَةِ ، فَلَعَمري مَا الأَمرُ فيما هُناكَ إلّا سَواءٌ ، لِأَنَّها بَيعَةٌ شامِلَةٌ ؛ لا يُستَثنى فيهَا الخِيارُ ، ولا يُستَأنَفُ فيهَا النَّظَرُ . (1)8496.مصباح الشريعة ( _ فيما نسبه إلى الإمامِ الصّادقِ عليه السلام _ ) الفتوح :بايَعَت أهلُ الكوفَةِ عَلِيّا رضى الله عنهبِأَجمَعِهِم ... فَبايَعَت أهلُ الحِجازِ وأهلُ العِراقَينِ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (2)8494.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى :لَمّا قُتِلَ عُثمانُ يَومَ الجُمُعَةِ لِثَمانِيَ عَشَرَةَ لَيلَةً مَضَت مِن ذِي الحِجَّةِ سَنَةَ خَمسٍ وثَلاثينَ ، وبويِعَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ بِالمَدينَةِ الغَدَ مِن يَومَ قُتِلَ عُثمانُ ، بِالخِلافَةِ ، بايَعَهُ طَلحَةُ ، وَالزُّبَيرُ ، وسَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ، وسَعيدُ بنُ زَيدِ بنِ عَمرِو بنِ نُفَيلٍ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، واُسامَةُ بنُ زَيدٍ ، وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ ، وأبو أيّوبَ الأَنصاريُّ ، ومُحَمَّدُ بنُ مَسلَمَةَ ، وزَيدُ بنُ ثابِتٍ ، وخُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ ، وجَميعُ مَن كانَ بِالمَدينَةِ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وغَيرُهُم . (3) .


1- .الكامل للمبرّد : ج 1 ص 428 ؛ وقعة صفّين : ص 58 نحوه ، نهج البلاغة : الكتاب 7 وفيه «لأنّها بيعة واحدة لا يُثنّى فيها النظر ولا يُستأنف فيها الخيار ، الخارج منها طاعن والمُروِّي فيها مُداهِن» .
2- .الفتوح : ج 2 ص 439 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 31 .

ص: 493

8495.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در پاسخ نامه معاويه _: امّا اين كه خود را از طلحه و زبير جدا كردى و شاميان را از اهل بصره متمايز ساختى ؛ به جانم سوگند كه در امر حكومت ، همه برابرند ؛ زيرا بيعتى فراگير بود كه از آن ، نخبگانْ استثنا نشدند و جاى بازنگرى و تجديدنظر ، در آن نيست .8496.مصباح الشريعة ( _ در آنچه به امام صادق عليه السلام نسبت داده شده ) الفتوح :تمام كوفيان ، با على عليه السلام بيعت كردند ... آن گاه ، اهل حجاز و عراقى ها با على بن ابى طالب عليه السلام ، بيعت كردند .8497.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى :هنگامى كه عثمان در هيجدهم ذى حجّه سال سى و پنجم ، كُشته شد و فرداى آن روز ، در مدينه براى على بن ابى طالب عليه السلام بيعت گرفته شد ، طلحه ، زبير ، سعد بن ابى وقّاص ، سعيد بن زيد ، عمّار ياسر ، اسامة بن زيد ، سهل بن حنيف ، ابو ايّوب انصارى ، محمّد بن مسلمه ، زيد بن ثابت ، خزيمه بن ثابت و هر كس كه در مدينه بود ، از صحابيان پيامبر خدا و غير صحابيان ، بيعت كردند . .

ص: 494

1 / 8خِطابُ طائِفَةٍ مِن أصحابِهِ بَعدَ البَيعَةِ8498.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ بَعدَ ذِكرِ بَيعَةِ النّاسِ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: وقامَ قَومٌ مِنَ الأَنصارِ فَتَكَلَّموا ، وكانَ أوَّلُ مَن تَكَلَّمَ ثابِتَ بنَ قَيسِ بنِ شَمّاسٍ الأَنصاريَّ _ وكانَ خَطيبَ الأَنصارِ _ فَقالَ : وَاللّهِ ، يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَئِن كانوا تَقَدَّموكَ في الوِلايَةِ فَما تَقَدَّموكُ في الدّينِ ، ولَئِن كانوا سَبَقوكَ أمسِ فَقَد لَحِقتَهُمُ اليَومَ ، ولَقَد كانوا وكُنتَ لا يَخفى مَوضِعُكَ ، ولا يُجهَلُ مَكانُك ، يَحتاجونَ إلَيكَ فيما لا يَعلَمونَ ، ومَا احتَجتَ إلى أحَدٍ مَعَ عِلمِكَ .

ثُمَّ قامَ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ الأَنصاريُّ _ وهُوَ ذُو الشَّهادَتَينِ _ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أصَبنا لِأَمرِنا هذا غَيرَكَ ، ولا كانَ المُنقَلَبُ إلّا إلَيكَ ، ولَئِن صَدَقنا أنفُسَنا فيكَ ، فَلَأَنتَ أقدَمُ النّاسِ إيمانا ، وأعلَمُ النّاسِ بِاللّهِ ، وأولَى المُؤمِنينَ بِرَسولِ اللّهِ ، لَكَ ما لَهُم ، ولَيسَ لَهُم ما لَكَ .

وقامَ صَعصَعَةُ بنُ صوحان فَقالَ : وَاللّهِ ، يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَقَد زَيَّنتَ الخِلافَةَ وما زانَتكَ ، ورَفَعتَها وما رَفَعَتكَ ، ولَهِيَ إلَيكَ أحوَجُ مِنكَ إلَيها .

ثُمَّ قامَ مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، هذا وَصِيُّ الأَوصِياءِ ، ووَارِثُ عِلمِ الأَنبِياءِ ، العَظيمُ البَلاءِ ، الحَسَنُ العَناءِ (1) ، الَّذي شَهِدَ لَهُ كِتابُ اللّهِ بِالإِيمانِ ، ورَسولُهُ بِجَنَّةِ الرِّضوانِ ، مَن كَمُلَت فيهِ الفَضائِلُ ، ولَم يَشُكَّ في سابِقَتِهِ وعِلمِهِ وفَضلِهِ الأَواخِرُ ولَا الأَوائِلُ .

ثُمَّ قامَ عُقبَةُ بنُ عَمرٍ و فَقالَ : مَن لَهُ يَومٌ كَيَومِ العَقَبَةِ ، وبَيعَةٌ كَبَيعَةِ الرِّضوانِ، وَالإِمامُ الأَهدَى الَّذيلا يُخافُ جَورُهُ ، وَالعالِمُ الَّذي لا يُخافُ جَهلُهُ . (2) .


1- .في الطبعة المعتمدة : «الغناء» وما أثبتناه من طبعة النجف (ج 2 ص 155) . والعناء هنا : المداراة أو حسن السياسة (لسان العرب : ج 15 ص 106 «عنا») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .

ص: 495

1 / 8 سخنان گروهى از ياران امام على پس از بيعت

1 / 8سخنان گروهى از ياران امام على پس از بيعت8501.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ پس از گزارش بيعت مردم با على عليه السلام _: گروهى از انصار ، به پا خاستند و سخن گفتند . نخستين كسى كه سخن گفت ، ثابت بن قيس انصارى بود . وى كه سخنران و خطيب انصار بود ، چنين گفت : سوگند به خداوند ، اى اميرمؤمنان! اگر آنان در حكومت (و ولايت) ، بر تو پيشى گرفتند ، امّا در دين ، بر تو پيشى نداشتند . اگر ديروز از تو سبقت گرفتند ، امروز به آنان رسيدى و جايگاهت بر كسى پوشيده نيست و منزلتت ناشناخته نباشد . آنان به تو نيازمند بودند در آنچه نمى دانستند ؛ ولى تو با دانشت به كسى نيازمند نشدى .

سپس خزيمة بن ثابت انصارى _ كه ذوالشهادتين لقب داشت _ (1) ، به پا خاست و گفت : اى اميرمؤمنان! ما براى حكومت ، جز تو را نيافتيم و جريان امور ، جز به تو باز نمى گردد ، و اگر با خويشتن ، درباره تو صادق باشيم ، [ خواهيم يافت كه ]تو از همه در ايمان ، پيشتازترى و به خداوند ، داناترى و نزديك ترينِ مؤمنان به پيامبر خدايى . آنچه آنان دارند ، تو دارى ؛ ولى آنچه تو دارى ، آنان را از آن ، بهره اى نيست .

آن گاه ، صعصعة بن صوحان برخاست و گفت : سوگند به خداوند ، اى اميرمؤمنان! به خلافت ، زينت بخشيدى ، و خلافتْ تو را زينت نداد . حكومت را برترى دادى ، و حكومت به تو برترى نداد . به درستى كه حكومت و خلافت ، به تو نيازمندتر است از تو به حكومت .

سپس مالك بن حارث اشتر ، به پا خاست و گفت : اى مردم! اين ، جانشينِ جانشينان و ميراثْ دار دانش پيامبران است ؛ [ كسى كه] بزرگْ آزمون ، نيك سياست بود ، كه كتاب خداوند ، به ايمانش و پيامبر ، او را به بهشت رضوان ، گواهى دادند . او كسى است كه فضيلت ها را به كمال رسانيد و هيچ كس از گذشتگان و آيندگان ، در سابقه ، دانش و برترى اش ترديد نكرد .

آن گاه ، عقبة بن عمرو برخاست و گفت : كيست كه [ افتخار ]بيعت عقبه و رضوان را داشته باشد ؛ پيشوايى باشد هدايتگر كه از ستمش هراس نباشد ، و دانشمندى كه از نادانى اش واهمه اى نباشد؟

.


1- .پيامبر صلى الله عليه و آله اين لقب را به وى داد ، هنگامى كه در نزاع پيامبر خدا با يك اعرابى ، جانب پيامبر خدا را گرفت ، با اين استدلال كه ما تو را در آوردن پيام الهى تصديق مى كنيم . چگونه در برخورد با يك اعرابى تصديقت نكنيم ؟ (معجم رجال الحديث : ج 8 ص 52) .

ص: 496

راجع : ج 8 ص 490 (حذيفة بن اليمان) و ص 496 (خزيمة بن ثابت) . ج 9 ص 114 (أحمد بن حنبل) .

1 / 9مَن تَخَلَّفَ عَن بَيعَتِهِكانت بيعة الإمام عليه السلام عامّة شاملة ، وقد اشترك فيها جميع المهاجرين والأنصار ، (1) وتمام من كان في المدينة . وقد بايع الجميع عن اختيار كامل ، وحرّية تامّة . ثمّ بايعه أهالي مكّة والحجاز والكوفة . (2) وقد صرّح الإمام عليه السلام بأنّ بيعته عامّة شاملة ، (3) كما صرّحت المصادر التاريخيّة الكثيرة باجتماع المهاجرين والأنصار على بيعة الإمام عليه السلام . (4) لكن ذكرت بعض المصادر أخبارا تدلّ على تخلّف أمثال : عبد اللّه بن عمر ، وسعد بن أبي وقّاص ، ومحمّد بن مسلمة ، واُسامة بن زيد ، وحسّان بن ثابت ، وكعب بن مالك ، وعبد اللّه بن سلام ، ومروان بن الحكم ، وسعيد بن العاص ، والوليد بن عقبة ، عن البيعة . (5) وفي تخلّف هؤلاء عن البيعة نظريّتان : الاُولى : إنّ هؤلاء تخلّفوا عن بيعة الإمام ، بل كانوا مخالفين لبيعته واقعا . الثانية : إنّهم لم يخالفوا أصل البيعة ، وأنّ ما ورد في النصوص مشعرا بذلك فهو بمعنى عدم مُسايرتهم للإمام في حروبه الداخليّة . قال الحاكم النيسابوري _ بعد ذكر الأخبار الواردة في بيعة النّاس للإمام _ : «أمّا قول من زعم أنّ عبد اللّه بن عمر وأبا مسعود الأنصاري وسعد بن أبي وقّاص وأبا موسى الأشعري ومحمّد بن مسلمة الأنصاري واُسامة بن زيد قعدوا عن بيعته ، فإنّ هذا قول مَن يجحد حقيقة تلك الأحوال» ، ثمّ ذكر أنّ هؤلاء بايعوا الإمام لكن لم يسايروه في حروبه الداخليّة ؛ لأسباب دَعَتهم إلى ذلك ، ممّا أوقع البعض في اعتقاد أنّهم مخالفين لبيعة الإمام عليه السلام . (6) وقد ارتضى هذا الرأي ابن أبي الحديد ، ونسبه إلى المعتزلة في كتابه شرح نهج البلاغة . (7) وإذا تأمّلنا نصوص الباب نجد أنّ أكثر من عُرف بالتخلّف عن البيعة قد بايع الإمام عليه السلام ، لكنّ بيعة بعضهم _ نظير : عبد اللّه بن عمر ، وسعد بن أبي وقّاص _ لم تكن بمعنى الوفاء لقيادة الإمام ؛ حيث أعلنوا صراحة عدم مرافقتهم للإمام في حروبه . كما أنّ بيعة بعض آخر منهم _ نظير : مروان بن الحكم ، وسعيد بن العاص ، والوليد بن عقبة _ كانت بدوافع سياسيّة . (8) ومن هنا يمكن عدّ هؤلاء في المتخلّفين عن البيعة ؛ لأنّ بيعتهم لم تكن حقيقيّة وكاملة ، كما يكن عدّهم في المبايعين ؛ لاشتراكهم من المراسم الرسميّة للبيعة . وبهذا يمكن الجمع بين النظريّتين . وهنا احتمال ثالث ، وهو : أنّهم تخلّفوا عن البيعة العامّة الشاملة والَّتي كانت في المسجد ، وقد اختلقوا أعذارا لتبرير ذلك ، لكن لمّا تمّت البيعة واستحكمت خلافة الإمام عليه السلام رغبوا في البيعة . ويؤيّد ذلك أنّ مروان بن الحكم والوليد بن عقبة وسعيد بن العاص جاؤوا إلى الإمام _ بعد انتهاء البيعة العامّة _ فبايعوه بعد نقاش . كما يشهد له اعتراف عبد اللّه بن عمر واُسامة بن زيد وسعد بن أبي وقّاص ببيعة الإمام عليّ عليه السلام ، كما ورد في بعض النصوص .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 437 .
2- .الفتوح : ج 2 ص 439 .
3- .الكامل للمبرّد : ج 1 ص 428 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 243 ، وقعة صفّين : ص 58 .
4- .العقد الفريد : ج 3 ص 311 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 427 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 302 .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 243 ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 437 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 9 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 124 ح 127 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 9 و10 .
8- .أراد مروان أن يبايع الإمام بعد الانكسار في حرب الجمل ، لكنّ الإمام ردّ ذلك ، وقال في ردّه : «أوَلم يبايعني بعد قتل عثمان ؟ لا حاجة لي في بيعته ، إنّها كفّ يهوديّة» (نهج البلاغة : الخطبة 73 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 197 ح 35) .

ص: 497

1 / 9 روى گردانندگان از بيعت با امام

ر . ك : ج 8 ص 491 (حذيفة بن يمان) و ص 497 (خزيمة بن ثابت انصارى) . ج 9 ص 115 (احمد بن حنبل) .

1 / 9روى گردانندگان از بيعت با امامبيعت با على عليه السلام فراگير بود . در اين پيمان شكوهمند ، تمام مهاجران و انصار و همه كسانى كه در آن روز در مدينه بودند ، شركت جستند و از سرِ اختيار و با آزادى بيعت كردند . پس از آن ، مردم مكّه ، كوفه و حجاز نيز بيعت كردند . امام على عليه السلام ، صراحتاً بيعت خود را عام و فراگير دانسته است، همان گونه كه بسيارى از مصادر تاريخى، بر اجتماع مهاجران و انصار ، براى بيعت با امام ، تصريح كرده اند. دربرخى از منابع تاريخى،گزارش هايى آمده است كه نشان مى دهد كسانى چون : عبداللّه بن عمر ، سعد بن ابى وقّاص ، محمّد بن مسلمه ، اسامة بن زيد ، حسّان بن ثابت ، كعب بن مالك ، عبداللّه بن سلّام ، مروان بن حكم ، سعيد بن عاص و وليد بن عقبه ، از بيعت با على عليه السلام تن زده اند . درباره روى برگرداندن اينان از بيعت با امام ، دو نظر وجود دارد : يكى اين كه آنان واقعاً با بيعت با امام ، مخالف بودند و بيعت نكردند . نظر دوم اين كه آنان با اصل بيعت ، مخالف نبودند و آنچه در متون درباره روى برگرداندن آنان از بيعت با امام آمده ، به معناى همراهى نكردن آنان با على عليه السلام در جنگ هاى داخلى است . حاكم نيشابورى ، پس از ذكر اخبارى كه درباره بيعت مردم با امام آمده ، مى گويد : سخن كسانى كه گمان مى برند كه عبداللّه بن عمر ، ابو مسعود انصارى ، سعد بن ابى وقّاص ، ابو موسى اشعرى ، محمّد بن مسلمه انصارى و اسامة بن زيد ، از بيعت با على عليه السلام سر باز زدند ، در حقيقتْ ناديده انگاشتن واقعيت هاست . و در ادامه ، توضيح مى دهد كه آنان با امامْ بيعت كردند ؛ امّا به دلايلى از همراهى با او در جنگ ، خوددارى نمودند و خوددارى آنان از شركت در جنگ ، موجب شد كه برخى تصوّر كنند كه آنان با اين بيعت ، مخالف بوده اند . ابن ابى الحديد معتزلى نيز همين نظر را پذيرفته و در شرح نهج البلاغة ، آن را به معتزله نسبت داده است . با تأمّل در اسناد اين باب ، روشن مى شود كه اكثر كسانى كه به عنوان متخلّف از بيعت با امام شناخته شده اند ، با امام عليه السلام بيعت كرده بودند ؛ امّا بيعت شمارى از آنان ، مانند : عبداللّه بن عمر و سعد بن ابى وقّاص ، به معناى وفادارى به رهبرىِ امام نبود ؛ چرا كه آنها صريحاً اعلام مى كردند كه در جنگ ها با او همراهى نخواهند كرد ، و بيعت شمارى ديگر ، مانند : مروان ، سعيد بن عاص و وليد ، با انگيزه هاى سياسى بود . (1) از اين رو ، به يك معنا مى توان اين جماعت را جزو متخلّفان از بيعت با امام شمرد ؛ چون بيعت آنان ، بيعت واقعى و كاملى نبود و مى توان آنان را در صف بيعت كنندگان قرار داد؛ چون مراسم رسمى بيعت را انجام دادند و بدين ترتيب ، جمع بين دو قول ، امكان پذير است . احتمال ديگر اين است كه اينان ، در بيعت عام و فراگيرى كه در مسجد انجام شد ، از بيعت كردن ، خوددارى كردند و بهانه هايى هم براى اين عمل خود ، تراشيدند ؛ ليكن پس از آن كه مراسم بيعت تمام شد و خلافت على عليه السلام استوار گشت ، آنان نيز به بيعت ، رغبت نشان دادند . گزارش مراجعه مروان و وليد و سعيد بن عاص كه پس از پايان بيعت عام ، به سراغ امام آمدند و پس از مباحثاتى ، با ايشان بيعت كردند و همچنين متن ديگرى كه از اعتراف عبداللّه بن عمر ، اسامه و سعد بر بيعت با امام على عليه السلام حكايت دارد ، شاهد بر اين ادّعاست .

.


1- .مروان پس از شكست در جنگ جمل ، خواست تا با امام على عليه السلام بيعت كند . امام ، در ردّ بيعت او فرمود : «مگر پس از كشته شدن عثمان ، بيعت نكرد؟ مرا به بيعت وى نيازى نيست . آن ، دستِ يهودى است» (نهج البلاغة : خطبه 73 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 197 ح 35) .

ص: 498

. .

ص: 499

. .

ص: 500

8504.مجمع البيان ( _ در تفسير آيه «و كمينگاه كسى كه از پيش با خدا و ) الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامِهِ حينَ تَخَلَّفَ عَن بَيعَتِهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، وسَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ، ومُحَمَّدُ بنُ مَسلَمَةَ ، وحَسّانُ بنُ ثابِتٍ ، واُسامَةُ بنُ زَيدٍ _: أيُّهَا النّاسُ ! إنَّكُم بايَعتُموني عَلى ما بُويِعَ عَلَيهِ مَن كان قَبلي ، وإنَّمَا الخِيارُ إلَى النّاسِ قَبلَ أن يُبايِعوا ، فَإِذا بايَعوا فَلا خِيارَ لَهُم . وإنَّ عَلَى الإِمامِ الاِستِقامَةَ ، وعَلَى الرَّعِيَّةِ التَّسليمَ. وهذِهِ بَيعَةٌ عامَّةٌ ، مَن رَغِبَ عَنها رَغِبَ عَن دينِ الإِسلامِ ، وَاتَّبَعَ غَيرَ سَبيلِ أهلِهِ ، ولَم تَكُن بَيعَتُكُم إيّايَ فَلتَةً ، ولَيسَ أمري وأمرُكُم واحِدا . وإنّي اُريدُكُم للّهِِ ، وأنتُم تُريدونَني لِأَنفُسِكُم ، وَايمُ اللّهِ لَأَنصَحَنَّ لِلخَصمِ ، ولَاُنصِفَنَّ المَظلومَ .

وقَد بَلَغَني عَن سَعدٍ وَابنِ مَسلَمَةَ واُسامَةَ وعَبدِ اللّهِ وحَسّانِ بنِ ثابِتٍ اُمورٌ كَرِهتُها ، وَالحَقُّ بَيني وبَينَهُم . (1)8505.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مروج الذهب :كانَ سَعدٌ واُسامَةُ بنُ زَيدٍ وعَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ومُحَمَّدُ بنُ مَسلَمَةَ (2) مِمَّن قَعَدَ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وأبَوا أن يُبايِعوهُ ، هُم وغَيرُهُم (3) مِمَّن ذَكَرنا مِنَ القُعّادِ ، وذلِكَ أنَّهُم قالوا : إنَّها فِتنَةٌ .

ومِنهُم مَن قالَ لِعَلِيٍّ : أعطِنا سُيوفا نُقاتِل بِها مَعَكَ ، فَإِذا ضَرَبنا بِهَا المُؤمِنينَ لَم تَعمَل فيهِم ونَبَت (4) عَن أجسامِهِم ، وإذا ضَرَبنا بِهَا الكافِرينَ سَرَت في أبدانِهِم . فَأَعرَضَ عَنهُم عَلِيٌّ ، وقالَ : «وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْرًا لأََّسْمَعَهُمْ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّواْ وَّهُم مُّعْرِضُونَ» (5) . (6) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 243 ؛ المعيار والموازنة : ص 105 ، الأخبار الطوال : ص 140 وفيه إلى «فلتة» وكلاهما نحوه وراجع نهج البلاغة : الخطبة 136 .
2- .في الطبعة المعتمدة : «سلمة» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في طبعة دار الهجرة : ج 3 ص 15 .
3- .في الطبعة المعتمدة : «هم غيرهم» ، والتصحيح من طبعة دار الهجرة : ج 3 ص 15 .
4- .نَبَا السيفُ عن الضريبة : كَلَّ ولم يَحِكْ فيها (لسان العرب : ج 15 ص 301 «نبا») .
5- .الأنفال : 23 .
6- .مروج الذهب : ج 3 ص 24 .

ص: 501

8506.مجمَعُ البيانِ :امام على عليه السلام_ از سخنان ايشان به هنگام سر باز زدن عبداللّه بن عمر ، سعد بن ابى وقّاص ، محمد بن مسلمه ، حسّان بن ثابت و اسامه بن زيد از بيعت _: اى مردم! با من بيعت كرديد بر آنچه با حاكمانِ پيش از من بيعت شده است . همانا اختيار ، براى مردم است ، پيش از آن كه بيعت كنند ؛ امّا هنگامى كه بيعت كردند ، اختيارى برايشان نيست . به درستى كه بر امام است كه استوارى و درستى پيشه سازد ، و بر مردم است تسليم شدن و سازگارى .

اين ، بيعتى است عمومى . هر آن كس كه از آن رو گرداند ، از اسلام رو گردانده است و راهى جز راه مسلمانان را پيروى كرده است . بيعت شما با من ، ناگهانى و بى انديشه نبود و انگيزه شما و من ، يكى نيست . من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خود مى خواهيد . به خدا سوگند ، براى دشمنان ، خيرخواهى مى كنم و نسبت به ستمديدگان ، انصاف به خرج مى دهم .

به من از سعد ، ابن مسلمه ، اسامه ، عبداللّه و حسّان بن ثابت ، مطالبى رسيده كه آن را نمى پسندم . خداوند ، ميان من و آنان [ داور] است .8505.امام على عليه السلام :مُروج الذهب :سعد ، اسامة بن زيد ، عبداللّه بن عمر و محمد بن مسلمه ، از كسانى بودند كه از بيعت با على بن ابى طالب عليه السلام سر باز زدند و از بيعت با وى خوددارى كردند . اينان و گروهى ديگر ، از كناره گيرندگان [ از بيعت ]بودند و دليل آنان ، اين بود كه گفتند : اين [ بيعت] ، فتنه است .

گروهى ديگر به على عليه السلام گفتند : به ما شمشيرهايى بده تا همراه تو نبرد كنيم كه اگر بر مؤمنان فرود آورديم ، در آنها كارگر نباشد و در جسم هايشان فرو نرود ، و اگر بر كافران فرود آوريم ، بر بدن هايشان فرو رود!

على عليه السلام از اينان رو گردانْد و اين آيه را تلاوت كرد : «و اگر خداوند در آنان ، خيرى مى يافت ، قطعاً شنوايشان مى ساخت ، و اگر آنان را شنوا مى كرد ، حتماً باز به حال اعراض ، روى بر مى تافتند» . .

ص: 502

8506.مجمع البيان :تاريخ اليعقوبي :بايَعَ النّاسُ إلّا ثَلاثَةَ نَفَرٍ مِن قُرَيشٍ : مَروانَ بنَ الحَكَمِ ، وسَعيدَ بنَ العاصِ ، وَالوَليدَ بن عُقبَةَ _ وكانَ لِسانَ القَومِ _ فَقالَ : يا هذا ، إنَّكَ قَد وَتَرتَنا جَميعا ، أمّا أنَا فَقَتَلتَ أبي صَبرا يَومَ بَدرٍ ، وأمّا سَعيدٌ فَقَتَلتَ أباهُ يَومَ بَدرٍ _ وكانَ أبوهُ مِن نورِ قُرَيشٍ _ وأمّا مَروانُ فَشَتَمتَ أباهُ وعِبتَ عَلى عُثمانَ حينَ ضَمَّهُ إلَيهِ ... فَتَبايَعنا عَلَى أن تَضَعَ عَنّا ما أصَبنا ، وتُعفِيَ لَنا عَمّا في أيدينا ، وتَقتُلَ قَتَلَةَ صاحِبِنا .

فَغَضِبَ عَلِيٌّ وقالَ : أمّا ما ذَكَرتَ مِن وَتري إيّاكُم ، فَالحَقُّ وَتَرَكُم . وأمّا وَضعي عَنكُم ما أصَبتُم ، فَلَيسَ لي أن أضَعَ حَقَّ اللّهِ تَعالى . وأمّا إعفائي عَمّا في أيديكُم ، فَما كانَ للّهِِ ولِلمُسلِمينَ فَالعَدلُ يَسَعُكُم . وأمّا قَتلي قَتلَةَ عُثمانَ ، فَلَو لَزِمَني قَتلُهُم اليَومَ لَزِمَني قِتالُهُم غَدا ، ولكِن لَكُم أن أحمِلَكُم عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ ، فَمَن ضاقَ عَلَيهِ الحَقُّ فَالباطِلُ عَلَيهِ أضيَقُ ، وإن شِئتُم فَالحَقوا بِمَلاحِقِكُم .

فَقالَ مَروانُ : بَل نُبايِعُكَ ، ونُقيمُ مَعَكَ ، فَتَرى ونَرى . (1) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 178 ؛ الفتوح : ج 2 ص 442 و 443 نحوه .

ص: 503

8507.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ ) تاريخ اليعقوبى :مردمان ، جز سه نفر از قريش ، بيعت كردند : مروان بن حكم ، سعيد بن عاص و وليد بن عقبه كه سخنگوى گروه بود . او چنين گفت : اى مرد! تو نزديكان ما را كُشتى . امّا من ؛ پدرم را در جنگ بدر ، اسير كُشتى ، و امّا سعيد ؛ پس پدر او را در جنگ بدر كُشتى ، در حالى كه پدرش از چهره هاى درخشان قريش بود ، و امّا مروان ؛ پس پدر او را سرزنش كردى و از عثمان ، هنگامى كه وى را به خود نزديك كرد ، عيبجويى نمودى ... [ از اين رو] با يكديگر پيمان بستيم [ كه در صورتى با تو بيعت كنيم] كه آنچه كرده ايم ، [ كيفرش را] از ما بردارى ، و آنچه در دست ماست ، بر ما ببخشى و قاتلان رفيق ما (عثمان) را به قتل برسانى .

على عليه السلام خشمگين شد و فرمود : «امّا اين كه گفتى من نزديكان شما را كشتم ، [ بدانيد كه] حق ، نزديكان شما را كشت . امّا اين كه از آنچه كرده ايد ، دست بردارم ، من حق وانهادن حق خدا را ندارم ؛ و امّا اين كه آنچه در دست شماست ، بر شما ببخشم ، پس در آنچه از آنِ خداوند و مسلمانان است ، عدالت ، شما را فرا مى گيرد .

و امّا كشتن قاتلان عثمان ؛ اگر امروز كشتن آنها بر من لازم باشد،فردا مبارزه با آنان نيز ، بر من لازم خواهد بود. ليكن به سود شماست كه بر كتاب خدا و سنّت پيامبر خدا وادارتان سازم . آن كه حق بر او تنگ باشد ، باطل برايش تنگ تر است ، و اگر مايليد ، به پيشگامانتان بپيونديد» .

آن گاه مروان گفت : با تو بيعت مى كنيم و همراهت مى مانيم تا ببينى و ببينيم [ چه خواهد شد] . .

ص: 504

8508.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن الحسن :لَمّا قُتِلَ عُثمانُ بايَعَتِ الأَنصارُ عَليّا إلّا نُفَيرا يَسيرا ؛ مِنهُم حَسّانُ بنُ ثابِتٍ ، وكَعبُ بنُ مالِكٍ ، ومَسلَمَةُ بنُ مَخلَدٍ ، وأبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ ، ومُحَمَّدُ بنُ مَسلَمَةَ ، وَالنُّعمانُ بنُ بَشيرٍ ، وزَيدُ بنُ ثابِتٍ ، ورافِعُ بنُ خَديجٍ ، وفَضالَةُ بنُ عُبَيدٍ ، وكَعبُ بنُ عُجرَةَ ؛ كانوا عُثمانِيَّةً .

فَقالَ رَجُلٌ لِعَبدِ اللّهِ بنِ حَسَنٍ : كَيفَ أبى هؤُلاءِ بَيعَةَ عَلِيٍّ ! وكانوا عُثمانِيَّةً ؟ !

قالَ : أمّا حَسّانٌ فَكانَ شاعِرا لا يُبالي ما يَصنَعُ . وأمّا زَيدُ بنُ ثابِتٍ فَوَلّاهُ عُثمانُ الدّيوانَ وبَيتَ المالِ ، فَلَمّا حُصِرَ عُثمانُ قالَ : يا مَعشَرَ الأَنصارِ كونوا أنصارا للّهِِ ... مَرَّتَين . فَقالَ أبو أيّوبَ : ما تَنصُرُهُ إلّا أنَّهُ أكثَرَ لَكَ مِنَ العِضدانِ . فَأَمّا كَعبُ بن مالِكٍ فَاستَعمَلَهُ عَلى صَدَقَةِ مُزَينَةَ ، وتَرَكَ ما أخَذَ مِنهُم لَهُ . (1)8509.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صفّين عن عمر بن سعد :دَخَلَ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ وسَعدُ بنُ أبي وقَّاصٍ وَالمُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ مَعَ اُناسٍ مَعَهُم ، وكانوا قَد تَخَلَّفوا عَن عَلِيٍّ ، فَدَخَلوا عَلَيهِ ، فَسَأَلوهُ أن يُعطِيَهُم عَطاءَهُم _ وقَد كانوا تَخَلَّفوا عَن عَلِيٍّ حينَ خَرَجَ إلى صِفّينَ وَالجَمَلِ _ .

فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ : ما خَلَّفَكُم عَنّي ؟

قالوا : قُتِلَ عُثمانُ ، ولا نَدري أحَلَّ دَمُهُ أم لا ، وقَد كانَ أحدَثَ أحداثا ثُمَّ استَتَبتُموهُ فَتابَ ، ثُمَّ دَخَلتُم في قَتلِهِ حينَ قُتِلَ ، فَلَسنا نَدري أصَبتُم أم أخطَأتُم ! مَعَ أنّا عارِفونَ بِفَضلِكَ _ يا أميرَ المُؤمِنينَ _ وسابِقَتِكَ وهِجرَتِكَ .

فَقالَ عَلِيٌّ : أ لَستُم تَعلَمونَ أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ قَد أمَرَكُم أن تَأمُروا بِالمَعروفِ وتَنهَوا عَنِ المُنكَرِ ، فَقالَ : «إِن طَ_آئفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُواْ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَهُمَا فَإِن بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَ_تِلُواْ الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِىءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ» (2) ؟

قالَ سَعدٌ : يا عَلِيُّ ، أعطِني سَيفا يَعرِفُ الكافِرَ مِنَ المُؤمِنِ ؛ أخافُ أن أقتُلَ مُؤمِنا فَأَدخُلَ النّارَ .

فَقالَ لَهُم عَلِيُّ : أ لَستُم تَعلَمونَ أنَّ عُثمانَ كانَ إماما ، بايَعتُموهُ عَلَى السَّمعِ وَالطّاعَةِ ، فَعَلامَ خَذَلتُموهُ إن كانَ مُحسِنا ! ! وكَيفَ لَم تُقاتِلوهُ إذ كانَ مُسيئا ؟ ! فَإِن كانَ عُثمانُ أصابَ بِما صَنَعَ فَقَد ظَلَمتُم ؛ إذ لَم تَنصُروا إمامَكُم ، وإن كانَ مُسيئا فَقَد ظَلَمتُم ؛ إذ لَم تُعينوا مَن أمَرَ بِالمَعروفِ ونَهى عَنِ المُنكَرِ ، وقَد ظَلَمتُم إذ لَم تَقوموا بَينَنا وبَينَ عَدُوِّنا بِما أمَرَكُم اللّهُ بِهِ ، فَإِنَّهُ قالَ : «قَ_تِلُواْ الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِىءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ» .

فَرَدَّهُم ولَم يُعطِهِم شَيئا . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 429 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 303 وفيه «العبدان» بدل «العضدان» .
2- .الحجرات : 9 .
3- .وقعة صفّين : ص 551 .

ص: 505

8510.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبداللّه بن حسن _: آن گاه كه عثمان كشته شد ، انصار با على عليه السلام بيعت كردند ، جز تعدادى اندك ، مانند : حسّان بن ثابت ، كعب بن مالك ، مسلمة بن مخلّد ، ابوسعيد خُدرى ، محمّد بن مسلمه ، نعمان بن بشير ، زيد بن ثابت ، رافع بن خديج ، فضالة بن عبيد و كعب بن عجره. اينان،عثمانى (پيروان عثمان) بودند.

سپس مردى به عبداللّه بن حسن گفت : چگونه اينان از بيعت على عليه السلام سر باز زدند ، با آن كه عثمانى بودند؟

پاسخ داد : امّا حَسّان ، شاعر است و بى تفاوت كه چه مى كند ؛ و امّا زيد بن ثابت ، پس عثمان او را سرپرست ديوان و بيت المال نمود . هنگامى كه عثمان محاصره شد ، او گفت : اى گروه انصار! ياوران خداوند باشيد ... .

[ اين سخن را ]دو بار تكرار كرد . ابو ايّوب در پاسخش گفت : تو او را يارى نمى كنى ، مگر بدان جهت كه نخل هاى بى شمار ، در اختيارت گذارد .

و امّا كعب بن مالك ، پس عثمان او را در گردآورى زكات منطقه مُزينه به كار گرفت و آنچه را از مردم آن منطقه گرفته بود ، به وى بخشيد .8507.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را ) وقعة صفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: عبداللّه بن عمر ، سعد بن ابى وقّاص و مغيرة بن شعبه ، با عدّه اى كه آنان را همراهى مى كردند ، و همگى از على عليه السلام كناره گرفته بودند ، بر وى وارد شدند و درخواست كردند كه سهم آنان را بپردازد (اينان ، كسانى بودند كه از رفتن به جنگ صفين و جمل ، سر باز زدند) . على عليه السلام به آنان فرمود : «چه چيزى شما را به كناره گيرى از من ، واداشت؟» .

گفتند : عثمان كشته شد و نمى دانيم خونش به حق ريخته شد يا نه؟ او حوادثى پديد آورد و شما او را توبه داديد و او هم توبه كرد . آن گاه به هنگام كشته شدن ، در كشتن او داخل شديد . نمى دانيم در اين كار ، درست عمل كرديد يا به خطا رفتيد ، با آن كه اى اميرمؤمنان! از برترى ، سابقه[ ات در اسلام ]و هجرت تو آگاهيم .

آن گاه على عليه السلام فرمود : «آيا نمى دانيد كه خداوند عز و جل شما را فرمان داد كه امر به معروف كنيد و از منكر ، نهى كنيد و فرمود : «اگر دو طايفه از مؤمنان با هم بجنگند ، ميان آن دو را اصلاح دهيد ، و اگر [ باز ]يكى از آن دو بر ديگرى تعدّى كرد ، با آن [ طايفه اى] كه تعدّى مى كند ، بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد ؟» » .

سعد گفت : اى على! به من شمشيرى ده كه كافر را از مؤمن باز شناسد . مى ترسم مؤمنى را بكشم و داخل آتش گردم !

على عليه السلام به آنان فرمود: «آيا نمى دانيد كه عثمان، پيشوايى بود كه بر پيروى و اطاعت با او بيعت كرديد ؟ اگر درستكار بود ، چرا او را يارى نكرديد؟ و اگر بدكار بود ، چرا با او نجنگيديد؟ اگر كارهاى عثمان ، درست بود ، شما ستم كرديد ؛ زيرا پيشواى خود را يارى نكرديد ؛ و اگر بدكار بود ، [ باز هم] ستم كرديد ؛ زيرا كسى را كه امر به معروف و نهى از منكر كرد ، يارى نكرديد و ستم كرديد كه ميان ما و دشمن ما به آنچه كه خداوند شما را بدان فرمان داده ، به پا نخاستيد زيرا خداوند فرمود : با آن [ طايفه اى ]كه تعدّى مى كند بجنگيد تا به فرمان خدا بازگردد . سپس آن گروه را باز گرداند و چيزى به آنان نبخشيد . .

ص: 506

8508.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ بَعدَ ذِكرِ الأَخبارِ الوارِدَةِ في بَيعَةِ النّاسِ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام _: أمّا قَولُ مَن زَعَمَ أنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ وأبا مَسعودٍ الأَنصارِيَّ وسَعدَ بنَ أبي وقَّاصٍ وأبا موسَى الأَشعَرِيَّ ومُحَمَّدَ بنَ مَسلَمَةَ الأَنصارِيَّ واُسامَةَ بنَ زَيدٍ قَعَدوا عَن بَيعَتِهِ ، فَإِنَّ هذا قَولُ مَن يَجحَدُ حَقيقَةَ تِلكَ الأَحوالِ ....

[ثُمَّ قالَ _ بَعدَ أن ذَكَرَ أسبابَ اعتِزالِهِم] : فَبِهذِهِ الأَسبابِ وما جانَسَها كانَ اعتِزالُ مَنِ اعتَزَلَ عَنِ القِتالِ مَعَ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، وقِتالِ مَن قاتَلَهُ . (1)8509.امام على عليه السلام :الجمل عن أبي مِخنَف :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام لَمّا هَمَّ بِالمَسيرِ إلَى البَصرَةِ ، بَلَغَهُ عَن سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ وَابنِ مَسلَمَةَ واُسامَةَ بنِ زَيدٍ وَابنِ عُمَرَ تَثاقُلٌ عَنهُ ، فَبَعَثَ إلَيهِم . فَلَمّا حَضَروا قالَ لَهُم : قَد بَلَغَني عَنكُم هَناتٌ كَرِهتُها ، وأنَا لا اُكرِهُكُم عَلَى المَسيرِ مَعي ، أ لَستُم عَلى بَيعَتي ؟

قالوا : بَلى .

قال : فَمَا الَّذي يُقعِدُكُم عَن صُحبَتي ؟

فَقالَ لَهُ سَعدٌ : إنّي أكرَهُ الخُروجَ في هذَا الحَربِ ؛ لِئَلّا اُصيبَ مُؤمِنا ، فَإِن أعطَيتَني سَيفا يَعرِفُ المُؤمِنَ مِنَ الكافِرِ ، قاتَلتُ مَعَكَ !

وقالَ لَهُ اُسامَةُ : أنتَ أعَزُّ الخَلقِ عَلَيَّ ، ولكِنّي عاهَدتُ اللّهَ أن لا اُقاتِلَ أهلَ لا إلهَ إلَا اللّهُ ... .

وقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ : لَستُ أعرِفُ في هذَا الحَربِ شَيئا ، أسأَلُكَ ألّا تَحمِلَني عَلى ما لا أعرِفُ .

فَقالَ لَهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : لَيسَ كُلُّ مَفتونٍ مُعاتَبا ، أ لَستُم عَلى بَيعَتي ؟ قالوا : بَلى . قالَ : اِنصَرِفوا فَسَيُغنِي اللّهُ تَعالى عَنكُم . (2) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 124 ح 4596 و ص 127 ح 4605 .
2- .الجمل : ص 95 .

ص: 507

8510.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ پس از نقل روايت هايى در باب بيعت مردم با امير مؤمنان عليه السلام _: امّا سخن كسانى كه گمان برده اند كه عبداللّه بن عمر ، ابو مسعود انصارى ، سعد بن ابى وقّاص ، ابو موسى اشعرى ، محمّد بن مسلمه انصارى و اسامة بن زيد ، از بيعت كناره گيرى كردند . در حقيقت ، اين سخن كسانى است كه بر حقيقت اين رخدادها سرپوش مى نهند ... [ در ادامه اين گزارش ، علل كناره گيرى آنان را توضيح مى دهد و سپس مى گويد] : بر پايه اين علل و مانند آن بود كه گروهى از جنگيدن به همراه على عليه السلام و جنگيدن با دشمنانش كناره گيرى كردند .8511.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الجمل_ به نقل از ابو مخنف _: به اميرمؤمنان ، هنگام حركت به سوى بصره خبر رسيد كه سعد بن ابى وقّاص ، ابن مسلمه ، اسامة بن زيد و ابن عمر ، از حركتْ باز نشسته اند . [ پيكى] به سوى آنان فرستاد و هنگامى كه حضور يافتند ، خطاب به آنان فرمود : «سخنان ناخوشايندى از شما به من رسيده كه آن را خوش نمى دارم . من شما را بر حركت به سوى بصره وادار نمى كنم ؛ امّا مگر بر بيعت خود با من استوار نيستيد؟» .

گفتند : چرا .

فرمود : «پس چرا از همراهى من ، سر باز مى زنيد؟» .

سعد گفت : من رفتن به اين جنگ را خوش نمى دارم ، مبادا مؤمنى كشته شود . اگر به من شمشيرى دهى كه مؤمن را از كافر باز شناسد ، همراه تو خواهم جنگيد !

اسامه گفت : تو گرامى ترين بنده خدا نزد منى ؛ ولى با خداوند عهد بسته ام كه با اهل ايمان نجنگم ... .

و عبد اللّه بن عمر گفت : من نسبت به اين جنگ ، شناختى ندارم و از تو مى خواهم مرا بر امرى كه از آن ، آگاهى ندارم ، وادار نسازى .

آن گاه اميرمؤمنان به آنان فرمود : «هر گرفتار فتنه اى سرزنش نگردد . آيا بر بيعت با من استواريد؟» .

گفتند : بلى .

فرمود : «بازگرديد . به زودى خداوند ، مرا از شما بى نياز مى كند» . .

ص: 508

8512.كنز العمّال عن الإمامِ عليٍّ عليه السلام ( _ و قد سُئلَ عنِ السُّحتِ _ ) تاريخ الطبري عن أبي المليح_ في ذِكرِ بَعضِ ما جَرى عِندَ بَيعَةِ الإِمامِ عليه السلام _:خَرَجَ عَلِيٌّ إلَى المَسجِدِ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ وعَلَيهِ إزارٌ وطاقٌ وعِمامَةُ خَزٍّ ونَعلاهُ في يَدِهِ ، مُتَوَكِّئا عَلى قَوسٍ ، فَبايَعَهُ النّاسُ .

وجاؤوا بِسَعدٍ ، فَقالَ عَلِيٌّ : بايِع . قالَ : لا اُبايِعُ حَتّى يُبايِعَ النّاسُ ، وَاللّهِ ما عَلَيكَ مِنّي بَأسٌ . قالَ : خَلّوا سَبيلَهُ .

وجاؤوا بِابنِ عُمَرَ ، فَقالَ : بايِع . قالَ : لا اُبايِعُ حَتّى يُبايِعَ النّاسُ . قالَ : اِئتِني بِحَميلٍ . (1) قالَ : لا أرى حَميلاً . قالَ الأَشتَرُ : خَلِّ عَنّي أضرِب عُنُقَهُ ! قالَ عَلِيٌّ : دَعوهُ ؛ أنَا حَميلُهُ ، إنَّكَ _ ما عَلِمتُ _ لَسَيِّئُ الخُلُقِ صَغيرا وكَبيرا . (2) .


1- .الحميل : الكفيل (النهاية : ج 1 ص 442 «حمل») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 428 .

ص: 509

8513.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو مليح ، در گزارش پاره اى از رخدادهاى هنگام بيعت با امام _: على عليه السلام روانه مسجد شد و بر منبر رفت ، در حالى كه عبايى و لباسى بلند [ در بر ]و عمامه اى از خز [ بر سر] داشت و كفش هايش را به دست گرفته بود . مردم با وى بيعت كردند ، در حالى كه بر كمان ، تكيه زده بود . سعد را آوردند .

على عليه السلام به وى فرمود : «بيعت كن» .

گفت : بيعت نمى كنم تا مردم ، بيعت كنند . سوگند به خداوند كه از سوى من آسيبى به تو نرسد .

فرمود : «رهايش كنيد» .

ابن عمر را آوردند . فرمود : «بيعت كن» .

گفت : بيعت نمى كنم تا مردم بيعت كنند .

فرمود : «ضامنى بياور» .

گفت : ضامنى نمى بينم .

[ مالك] اشتر گفت : بگذار گردنش را بزنم .

على عليه السلام فرمود : «او را رها كنيد . خودم ضامن اويم . به درستى كه تو تا آن جا كه من مى دانم ، در كودكى و بزرگ سالى ، بداخلاق بودى» . .

ص: 510

8511.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :ذَكَرَ أبو مِخنَفٍ في كِتابِ الجَمَل أنَّ الأَنصارَ وَالمُهاجِرينَ اجتَمَعوا في مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ لِيَنظُروا مَن يُوَلّونَهُ أمرَهُم ، حَتّى غَصَّ المَسجِدُ بِأَهلِهِ ، فَاتَّفَقَ رَأيُ عَمّارٍ وأبِي الهَيثَمِ بنِ التَّيِّهانِ ورَفاعَةَ بنِ رافِعٍ ومالِكِ بنِ عَجلانَ وأبي أيُّوبَ خالِدِ بنِ زَيدٍ (1) عَلى إقعادِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فِي الخِلافَةِ . وكانَ أشَدَّهُم تَهالُكا عَلَيهِ عَمّارٌ ، فَقالَ لَهُم : أيُّهَا الأَنصارُ ، قَد سارَ فيكُم عُثمانُ بِالأَمسِ بِما رَأَيتُموهُ ، وأنتُم عَلى شَرَفٍ مِنَ الوُقوعِ في مِثلِهِ إن لَم تَنظُروا لِأَنفُسِكُم ، وإنَّ عَلِيّا أولَى النّاسِ بِهذَا الأَمرِ ؛ لِفَضلِهِ ، وسابِقَتِهِ !

فَقالوا : رَضينا بِهِ حينَئِذٍ .

وقالوا بِأَجمَعِهِم لِبَقِيَّةِ النّاسِ مِنَ الأَنصارِ وَالمُهاجِرينَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنّا لَن نَألُوَكُم خَيرا وأنفُسَنا إن شاءَ اللّهُ ، وإنَّ عَلِيّا مَن قَد عَلِمتُم ، وما نَعرِفُ مَكانَ أحَدٍ أحمَلَ لِهذَا الأَمرِ مِنهُ ، ولا أولى بِهِ .

فَقالَ النّاسُ بِأَجمَعِهِم : قَد رَضينا ، وهُوَ عِندَنا ما ذَكَرتُم وأفضَلُ .

وقاموا كُلُّهُم ، فَأَتَوا عَلِيّا عليه السلام ، فَاستَخرَجوهُ مِن دارِهِ ، وسَأَلوهُ بَسطَ يَدِهِ ، فَقَبَضَها ، فَتَداكّوا عَلَيهِ تَداكَّ الإِبِلِ الهيمِ عَلى وِردِها ، حَتّى كادَ بَعضُهُم يَقتُلُ بَعضا ، فَلَمّا رَأَى مِنهُم ما رَأى سَأَلَهُم أن تَكونَ بَيعَتُهُ فِي المَسجِدِ ظاهِرَةً لِلنّاسِ ، وقالَ : إن كَرِهَني رَجُلٌ واحِدٌ مِنَ النّاسِ لَم أدخُل في هذَا الأَمرِ .

فَنَهَضَ النّاسُ مَعَهُ حَتّى دَخَلَ المَسجِدَ ، فَكانَ أوَّلُ مَن بايَعَهُ طَلحَةَ . فَقالَ قَبيصَةُ ابنُ ذُؤَيبٍ الأَسَدِيُّ : تَخَوَّفتُ أن لا يَتِمَّ لَهُ أمرُهُ ؛ لِأَنَّ أوَّلَ يَدٍ بايَعَتهُ شَلّاءُ . ثُمَّ بايَعَهُ الزُّبَيرُ ، وبايَعَهُ المُسلِمونَ بِالمَدينَةِ ، إلّا مُحَمَّدَ بنَ مَسلَمَةَ ، وعَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ ، واُسامَةَ بنَ زَيدٍ ، وسَعدَ بنَ أبي وَقّاصٍ ، وكَعبَ بنَ مالِكٍ ، وحَسّانَ بنَ ثابِتٍ ، وعَبدَ اللّهِ بنَ سَلامٍ .

فَأَمَرَ بِإِحضارِ عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ ، فَقالَ لَهُ : بايِع . قالَ : لا اُبايِعُ حَتّى يُبايِعَ جَميعُ النّاسِ . فَقَالَ لَهُ عليه السلام : فَأَعطِني حَميلاً أن لا تَبرَحَ . قالَ : ولا اُعطيكَ حَميلاً . فَقالَ الأَشتَرُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ هذا قَد أمِنَ سَوطَكَ وسَيفَكَ ، فَدَعني أضرِب عُنُقَهُ ! فَقالَ : لَستُ اُريدُ ذلِكَ مِنهُ عَلى كُرهٍ ، خَلّوا سَبيلَهُ . فَلَمَّا انصَرَفَ قالَ أميرُ المُؤمِنينَ : لَقَد كانَ صَغيرا وهُوَ سَيِّئُ الخُلُقِ ، وهُوَ في كِبَرِهِ أسَوَأُ خُلُقا .

ثُمَّ اُتِيَ بِسَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، فَقالَ لَهُ : بايِع . فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ خَلِّني ، فَإِذا لَم يَبقَ غَيري بايَعتُكَ ، فَوَاللّهِ لا يَأتيكَ مِن قِبَلي أمرٌ تَكرَهُهُ أبَدا . فَقالَ : صَدَقَ ، خَلّوا سَبيلَهُ .

ثُمَّ بَعَثَ إلى مُحَمّدِ بنِ مَسلَمَةَ ، فَلَمّا أتاهُ قالَ لَهُ : بايِع . قالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني إذَا اختَلَفَ النّاسُ وصاروا هكَذا _ وشَبَّكَ بَينَ أصابِعِهِ _ أن أخرُجَ بِسَيفي فَأَضرِبَ بِهِ عَرضَ اُحُدٍ فإِذا تَقَطَّعَ أتَيتُ مَنزِلي ، فَكُنتُ فيهِ لا أبرَحُهُ حَتّى تَأتِيَني يَدٌ خاطِئَةٌ ، أو مَنِيَّةٌ قاضِيَةٌ . فَقالَ لَهُ عليه السلام : فَانطَلِق إذا ، فَكُن كَما اُمِرتَ بِهِ .

ثُمَّ بَعَثَ إلى اُسامَةَ بنِ زَيدٍ ، فَلَمّا جاءَ قالَ لَهُ : بايِع . فَقالَ : إنّي مَولاكَ ، ولا خِلافَ مِنّي عَلَيكَ ، وسَتَأتيكَ بَيعَتي إذا سَكَنَ النّاسُ . فَأَمَرَهُ بِالاِنصِرافِ ، ولَم يَبعَث إلى أحَدٍ غَيرَهُ .

وقيلَ لَهُ : أ لا تَبَعَثُ إلى حَسّانِ بنِ ثابِتٍ ، وكَعبِ بنِ مالِكٍ ، وعَبدِ اللّهِ بنِ سَلامٍ ؟ فَقالَ : لا حاجَةَ لَنا فيمَن لا حاجَةَ لَهُ فينا .

فَأَمّا أصحابُنا فَإِنَّهُم يَذكُرونَ في كُتُبِهِم أنَّ هؤُلاءِ الرَّهط إنَّمَا اعتَذَروا بِمَا اعتَذَروا بِهِ لَمّا نَدَبَهُم إلَى الشُّخوصِ مَعَهُ لِحَربِ أصحابِ الجَمَلِ ، وأنَّهُم لَم يَتَخَلّفوا عَنِ البَيعَةِ ، وإنَّما تَخَلَّفوا عَنِ الحَربِ .

وَرَوى شَيخُنا أبُو الحُسَينِ في كِتابِ الغُرَرِ أنَّهُم لَمَّا اعتَذَروا إلَيهِ بِهذِهِ الأَعذارِ ، قالَ لَهُم : ما كُلُّ مَفتونٍ يُعاتَبُ ، أعِندَكُم شَكٌّ في بَيعَتي ؟ قالوا : لا . قالَ : فَإِذا بايَعتُم فَقَد قاتَلتُم ، وأعفاهُم مِن حُضورِ الحَربِ . (2) .


1- .في المصدر : «يزيد» ، والصحيح ما أثبتناه كما في كتب الرجال .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 8 .

ص: 511

8512.كنز العمّال :شرح نهج البلاغة :ابو مخنف در كتاب الجمل آورده است كه مهاجران و انصار ، در مسجد پيامبر خدا گرد آمدند تا ببينند چه كسى را به پيشوايى بگمارند . مسجد از جمعيت پُر شد .

عمّار ، ابو هيثم ، رفاعة بن رافع ، مالك بن عجلان و ابو ايّوب خالد بن زيد ، هم رأى شدند كه اميرمؤمنان را بر پذيرش خلافت ، متقاعد سازند و بيشتر از همه ، عمّار اصرار مى ورزيد . وى خطاب به مردم گفت : اى گروه انصار! ديديد كه عثمان ، ديروز چگونه در ميان شما رفتار كرد و شما در آستانه تكرار آن ، قرار گرفته ايد ، اگر خود را يارى نكنيد . به درستى كه على ، به جهت برترى و سابقه اش ، سزاوارترينِ مردم براى پيشوايى است .

مردم گفتند : اينك به وى رضايت داديم .

آن گاه [ گروه هم پيمان ،] به ساير مردم از مهاجر و انصار ، رو كرده ، گفتند : اى مردم! ما از هيچ خيرى براى شما و خودمان فروگذار نمى كنيم . به درستى كه على ، كسى است كه شما او را مى شناسيد و ما كسى را كه تواناتر و شايسته تر از او باشد ، براى امر خلافت نمى شناسيم .

سپس تمام مردم گفتند : ما رضايت داديم . او نزد ما همان گونه است كه شما توصيف كرديد ؛ بلكه برتر از آن است .

تمام آنان به پا خاسته ، نزد على عليه السلام آمدند و او را از خانه بيرون آوردند و از وى خواستند دستش را براى بيعت ، دراز كند . على عليه السلام دست خود را جمع كرد . سپس مردم گرد او ازدحام نمودند ، چونان شتران تشنه اى كه به گرد آبخور ازدحام نمايند ، تا آن جا كه نزديك بود برخى ، برخى را بكُشند . وقتى چنين ديد ، درخواست كرد كه بيعت ، در مسجد ، در برابر مردم باشد و فرمود : «اگر يك نفر از مردمْ رضايت ندهد ، در اين امر ، وارد نمى شوم» .

مردم به همراه وى حركت كردند و داخل مسجد شدند . نخستين كسى كه بيعت كرد ، طلحه بود . قبيصة بن ذُؤيب اسدى گفت : مى ترسم كار او به سامان نرسد ؛ چرا كه نخستين دستى كه با وى بيعت كرد ، ناقص بود .

پس از طلحه ، زبير بيعت كرد و همه مسلمانان مدينه بيعت كردند ، جز محمّد بن مسلمه ، عبد اللّه بن عمر ، اسامة بن زيد ، سعد بن ابى وقّاص ، كعب بن مالك ، حسّان بن ثابت و عبد اللّه بن سلّام .

على عليه السلام فرمان داد تا عبد اللّه بن عمر را احضار كردند . به وى فرمود : «بيعت كن» .

گفت: بيعت نمى كنم،مگر آن كه همه مردم، بيعت كنند.

آن گاه على عليه السلام فرمود : «ضامنى بياور كه سر باز نمى زنى» . گفت : ضامنى معرّفى نخواهم كرد .

[ مالك] اشتر گفت : اى اميرمؤمنان! او خود را از تازيانه و شمشير تو در امان مى بيند . اجازه بده گردنش را بزنم .

فرمود: «بيعتِ با اكراه از او نمى خواهم. رهايش كنيد».

وقتى كه عبداللّه بن عمر رفت ، اميرمؤمنان فرمود : «وقتى كوچك بود ، بداخلاق بود و در بزرگى ، بداخلاق تر شده است» .

آن گاه ، سعد بن ابى وقّاص را آوردند . به وى فرمود : «بيعت كن» .

گفت : اى ابوالحسن! آزادم بگذار . هرگاه كسى جز من نمانَد ، بيعت مى كنم . سوگند به خداوند كه هيچ گاه از جانب من آسيبى به تو نخواهد رسيد .

فرمود : «راست مى گويد . رهايش كنيد» .

آن گاه در پى محمّد بن مسلمه فرستاد . وقتى او را آوردند ، فرمود : «بيعت كن» .

گفت : به درستى كه پيامبر خدا به من دستور داد كه هرگاه مردمْ اختلاف كردند و اين چنين شدند (و انگشتانش را درهم كرد ، كنايه از آن كه اگر با هم درگير شدند) ، با شمشيرم خارج شوم و پهناى كوه احد را بپيمايم ، و چون [ اختلاف ها] به پايان رسيد ، به خانه برگردم ، در خانه بمانم و آن را ترك نكنم تا اين كه دستى خطاكار يا مرگ به سراغم آيد .

على عليه السلام به وى فرمود : «پس برو و همان گونه باش كه بدان امر شدى» .

آن گاه در پى اسامة بن زيد فرستاد . وقتى آمد ، به وى فرمود : «بيعت كن» .

گفت : من دوستدار توام و از سوى من مخالفتى با تو نخواهد شد . هرگاه مردم آرامش يافتند ، با تو بيعت خواهم كرد .

فرمان داد كه بازگردد و ديگر به سوى كسى نفرستاد .

به وى گفته شد : آيا به سراغ حسّان بن ثابت ، كعب بن مالك و عبداللّه بن سلّام نمى فرستى؟

فرمود : «ما را به كسانى كه به ما نيازى ندارند ، نيازى نيست» .

[ ابن ابى الحديد گويد :] هم مذهبان ما (معتزله) در كتاب هايشان نوشته اند كه اين گروه ، هنگامى كه براى نبرد با اصحاب جمل به همراهى با آن حضرت فراخوانده شدند ، عذر خواستند . آنان ، از بيعت ، سر باز نزدند ؛ بلكه از جنگ ، سر باز زدند .

استاد ما ابوالحسين در كتاب الغرر روايت كرده است : وقتى اين گروه ، عذرهاى خود را بيان كردند ، على عليه السلام به آنان فرمود : «هر گرفتار فتنه اى سرزنش نشود . آيا در بيعت من ترديد داريد؟» .

گفتند : نه .

فرمود : «اگر بيعت كرده ايد ، [ گويى] در جنگ ، حضور داريد» و آنان را از حضور در جنگ ، معاف داشت . .

ص: 512

. .

ص: 513

1 / 10 زندگى نامه گروهى از روى گردانندگان از بيعت
1 / 10 _ 1 عبد اللّه بن عمر بن خطّاب

1 / 10زندگى نامه گروهى از روى گردانندگان از بيعت1 / 10 _ 1عبد اللّه بن عمر بن خطّابعبد اللّه ، دو سال بعد از بعثت ، متولّد شد . او در كودكى همراه با پدرش ، در مكّه اسلام آورد و پيش از پدرش يا همراه او به مدينه هجرت كرد . در نبرد بدر و اُحُد ، به دليل خردسالى شركت نكرد و از جنگ خندق به بعد ، همراه سپاه اسلام بود . از او احاديث بسيارى در كتب اهل سنّت نقل شده است . چون عمر ، در آستانه مرگ قرار گرفت ، براى عضويت فرزند او عبد اللّه در شورا با وى رايزنى كردند . عمر مخالفت كرد و گفت : او شايستگى خلافت را ندارد . او حتّى توان آن كه زنش را طلاق گويد نيز ندارد . در برخى گزارش ها آمده است كه عبد اللّه ، به دستور عمر ، عضو شورا شد ، به اين شرط كه حقّ انتخاب شدن نداشته باشد . او به هنگام حكومت عثمان ، از مسائل سياسى دورى گزيده بود و در جريان هاى سياسى شركت نمى جست و در ايام خلافت امام على عليه السلام نيز به زاويه انزوا خزيد و از مسائل سياسى و اجتماعى ، كناره گيرى كرد . در جنگ هاى روزگار حاكميت على عليه السلام نيز عبداللّه بن عمر، سياست اجتماعى اش را بر اين استوار داشته بود كه كنار بماند و مى گفت : من با مردم مدينه ام ؛ چرا كه فردى از آنان هستم . آنان در بيعتْ وارد شدند ، من هم وارد شدم و از آنان جدا نخواهم شد . اگر قيام كنند، به پا مى خيزم، و اگر بنشينند، مى نشينم. روشن بود كه اين ديدگاه عبد اللّه بن عمر ، از سرِ تأمّل و چونان جريانى در سرتاسر زندگانى او نبود . او در روزگار خلفاى پيشين ، چنين نكرده بود ، چنان كه در روزگار حاكمان پس از على عليه السلام نيز چنين نكرد . او با معاويه و يزيد (كه تعداد زيادى از چهره هاى برجسته امّت و اصحاب ، از جمله حسين بن على عليهما السلام با او بيعت نكردند) بيعت كرد . او با عبدالملك نيز بيعت كرد . هنگامى كه محمّد بن حنفيه از بيعت با عبدالملك تن زد و بيعتش را بر بيعت همه مردم ، مشروط ساخت ، عبد اللّه بن عمر با عبدالملك بيعت كرد و محمّد را نيز بر بيعت ، تشويق كرد . شگفتا كه عبد اللّه ، شبانه براى بيعت با عبدالملك ، به سوى حجّاج بن يوسف رفت تا دست در دست او نهد و يك شب ، بدون امام و پيشوا نمانَد ؛ چون از پيامبر خدا روايت كرده بود كه : «اگر كسى بميرد و پيشوايى نداشته باشد ، بر مرگ جاهلى مرده است» . حجّاج ، آن حاكم جبّار ، متكبّر و ستم پيشه هم كه مى دانست اين همه ، از سرِ ترس ، زبونى و بيچارگى است ، تحقيرش نمود و پايش را از رخت خواب دراز كرد ، تا عبد اللّه ، دست بر پايش نهد و بيعت كند ! او در روزگار حكومت على عليه السلام ، در جنگ ، با وى همراهى نكرد . البته در نيروهاى مقابل نيز قرار نگرفت و به گفته امام ، از كسانى بود كه : دست از يارى حق كشيدند و باطل را نيز يارى ندادند . برخى از اسناد تاريخى ، نشان دهنده آن است كه او در فرجام زندگى ، بر سهل انگارى خود و يارى نكردن على عليه السلام ، عميقاً تأسّف مى خورد و مى گفت : بر هيچ چيز تأسّف نمى خورم ، جز آن كه به همراه على ، با گروه طغيانگر نجنگيدم . البته برخى از منابع ، مراد از «فئة باغية» در كلام وى را خوارج يا حَجّاج يا ابن زبير دانسته اند كه با توجه به قيد : «مع علىّ» در نصّى كه بدان اشاره شد ، جايى براى احتمالات ديگر نيست . او مى گفت : هركس مرا به نماز فراخواند ، از او پيروى مى كنم ، از هر گروه كه باشد و از كسى كه مرا به جنگ بخواند ، پيروى نمى كنم . در حاكميت و اطاعت از حاكم نيز او به «قانون غلبه» باور داشت و مى گفت : حق ، با كسى است كه پيروز شود و بر مردم ، تسلّط يابد و چيره گردد . چنين بود كه چون على عليه السلام در بيعت بر آزادى و اختيار مردم ، تأكيد مى كرد و مى گفت : «با اجبار ، هيچ كس را بر اطاعت از خويش وادار نمى كنم» ، عبد اللّه ، از پيروى او تن زد ؛ امّا از بيعت با يزيد بن معاويه ، نه . او خيزش مردمان مدينه را پس از علنى شدن فسق ، فجور و هرزگى يزيد (پس از قتل اباعبد اللّه عليه السلام ) ، «غَدْر (پيمان شكنى)» ناميد و خانواده خود را از اين كار ، باز داشت . با اين كه از عبد اللّه ، روايات بسيارى نقل شده و بلكه از جمله محدّثان بزرگ اهل سنّت است ؛ امّا او سستْ عنصرى تُنُك مايه ، تنگ نظر و مقدّس مآب بود ، از جريان هاى سياسى و اجتماعى ، تحليلى استوار نداشت و سستْ عنصرى و دنيادوستى و مادى گرايى اش او را بر موضع زشت و ناهنجارش يارى مى رساند . عبد اللّه به سال 74 هجرى و در 84 سالگى درگذشت .

.

ص: 516

. .

ص: 517

. .

ص: 518

. .

ص: 519

. .

ص: 520

. .

ص: 521

. .

ص: 522

8519.الميزان في تفسير القرآن :تاريخ الطبري :بَعَثَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ كُمَيلاً النَّخَعِيَّ ، فَجاءَ بِهِ ، فَقالَ : اِنهَض مَعي . فَقالَ : أنَا مَعَ أهلِ المَدينَةِ ؛ إنَّما أنَا رَجُلٌ مِنهُم ، وقَد دَخَلوا في هذَا الأَمرِ فَدَخَلتُ مَعَهُم لا اُفارِقُهُم ، فَإِن يَخرُجوا أخرُج ، وإن يَقعُدوا أقعُد . قالَ : فَأَعطِني زَعيما بِأَن لا تَخرُجَ . قالَ : ولا اُعطيكَ زَعيما . قال : لَولا ما أعرِفُ مِن سوءِ خُلُقِكَ صَغيرا وكَبيرا لَأَنكَرتَني ، دَعوهُ ؛ فَأَنَا بِهِ زَعيمٌ . (1)8520.الإمامُ عليٌّ عليه السلام عَ_ن رسولُ اللّه ِ صلىتاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :خَرَجَ الزُّبَيرُ وطَلحَةُ حَتّى لَقِيا ابنَ عُمَرَ ، ودَعَواهُ إلَى الخُفوفِ ، فَقالَ : إنِّي امرُؤٌ مِن أهلِ المَدينَةِ ، فَإِن يَجتَمِعوا عَلَى النُّهوضِ أنهَض ، وإن يَجتَمِعوا عَلَى القُعودِ أقعُد . فَتَرَكاهُ ورَجَعا . (2)8521.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن أبي حصين :إنَّ مُعاوِيَةَ قالَ : ومَن أحَقُّ بِهذا الأَمرِ مِنّا ؟ فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ : فَأَرَدتُ أن أقولَ : أحَقُّ مِنكَ مَن ضَرَبَكَ وأباكَ عَلَيهِ ! ! ثُمَّ ذَكَرتُ ما فِي الجَنان ، فَخَشيتُ أن يَكونَ في ذاكَ فَسادٌ ! . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 446 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 312 نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 460 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 314 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 182 وأيضا فينفس الصفحة عن الزهري نحوه ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 183 وفيه «ما أعدّ اللّه في الخلاف» بدل «ما في الجنان» ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 225 الرقم 45 وليس فيه «ثمّ ذكرت ما في الجنان» .

ص: 523

8518.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى :على عليه السلام ، كميل نَخَعى را در پى عبد اللّه بن عمر فرستاد و او را آورد . على عليه السلام به وى فرمود : «همراه من ، به پا خيز» .

عبد اللّه بن عمر گفت : من با مردم مدينه ام ؛ چرا كه يكى از آنانم . وقتى با تو بيعت كردند ، من هم بيعت كردم و از آنان ، جدا نشوم . اگر آنان براى نبرد به پا خاستند ، من هم حركت مى كنم ، و اگر نشستند ، من هم خواهم نشست .

على عليه السلام فرمود : «ضامنى معرّفى كن كه [ عليه من ]به پا نخيزى» .

گفت : ضامن هم معرّفى نمى كنم .

على عليه السلام فرمود : «اگر نبود كه بدخُلقى ات را در كودكى و بزرگ سالى مى دانم ، نمى پذيرفتم . رهايش كنيد . من خود ، ضامن اويم» .8519.الميزان في تفسير القرآن :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: زبير و طلحه ، بيرون آمدند و با عبد اللّه بن عمر ، ديدار كردند و وى را به سستى [ در همراهى على عليه السلام ]دعوت نمودند . عبداللّه گفت : من يكى از مردم مدينه ام . اگر به پا خيزند ، به پا خواهم خاست ، و اگر بنشينند ، من هم خواهم نشست . آن دو او را رها كردند و بازگشتند .8520.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو حصين _: معاويه گفت : چه كسى براى حكومت ، از ما سزاوارتر است؟ عبد اللّه بن عمر مى گويد : خواستم بگويم كه سزاوارتر از تو كسى است كه با تو و پدرت بر سرِ حكومت جنگيد . سپس آنچه را در نهان داشتم ، به ياد آوردم ، پس ترسيدم [ بازگو كردن ،] مفسده اى به دنبال داشته باشد . .

ص: 524

8521.امام على عليه السلام :الاستيعاب :قيلَ لِنافِعٍ : ما بالُ ابنِ عُمَرَ بايَعَ مُعاوِيَةَ ، ولَم يُبايِع عَلِيّا ؟ فقالَ : كانَ ابنُ عُمَرَ [لا] (1) يُعطي يَدا في فُرقَةٍ ، ولا يَمنَعُها مِن جَماعَةٍ ، ولَم يُبايِع مُعاوِيَةَ حَتّى اجتَمَعوا عَلَيهِ . (2)8522.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ زِندِيقٌ عن السِّحرِ : ما أصلُهُ ) مسند ابن حنبل عن نافع :إنَّ ابنَ عُمَرَ جَمَعَ بَنيهِ _ حينَ انتَزى (3) أهلُ المَدينَةِ مَعَ ابنِ الزُّبَيرِ ، وخَلَعوا يَزيدَ بنَ مُعاوِيَةَ _ فَقالَ : إنّا قَد بايَعنا هذَا الرَّجُلَ بِبَيعِ اللّهِ ورَسولِهِ ، وإنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : الغادِرُ يُنصَبُ لَهُ لِواءٌ يَومَ القِيامَةِ ، فَيُقالُ : هذِهِ غُدَرَةُ فُلانٍ ، وإنَّ مِن أعظَمِ الغَدرِ _ إلّا أن يَكونَ الإِشراكُ بِاللّهِ تَعالى _ أن (4) يُبايِعَ الرَّجُلُ رَجُلاً عَلى بَيعِ اللّهِ ورَسولِهِ ثُمَّ يَنكُثَ بَيعَتَهُ ، فَلا يَخلَعَنَّ أحَدٌ مِنكُم يَزيدَ ، ولا يُسرِفَنَّ أحَدٌ مِنكُم في هذَا الأَمرِ ، فَيَكونَ صَيلَما فيما بَيني وبَينَكُم ! ! (5)8522.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به زنديقى كه پرسيد : منشأ جادو چيست و چ ) فتح الباري :كانَ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ في تِلكَ المُدَّةِ [مُدَّةِ حُكومَةِ عَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَير ]امتَنَعَ أن يُبايِعَ لِابنِ الزُّبَيرِ أو لِعَبدِ المَلِكِ ، كَما كانَ امتَنَعَ أن يُبايِعَ لِعَليّ أو مُعاوِيَةَ ، ثُمَّ بايَعَ لِمُعاوِيَةَ لَمَّا اصطَلَحَ مَعَ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ وَاجتَمَعَ عَلَيهِ النّاسُ ، وبايَعَ لِابنِهِ يَزيدَ بَعدَ مَوتِ مُعاوِيَةَ ؛ لِاجتِماعِ النّاسِ عَلَيهِ ، ثُمَّ امتَنَعَ مِنَ المُبايَعَةِ لِأَحدٍ حالَ الِاختِلافِ إلى أن قُتِلَ ابنُ الزُّبَيرِ وَانتَظَمَ المُلكُ كُلُّهُ لِعَبدِ المَلِكِ ، فَبايَعَ لَهُ حينَئِذٍ . (6) .


1- .ما بين المعقوفين إضافة يقتضيها السياق .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 472 الرقم 2464 .
3- .الانتزاء والتنزّي : تسرُّع الإنسان إلى الشرّ (لسان العرب : ج 15 ص 320 «نزا») .
4- .في الطبعة المعتمدة : «ينصب» بدل «أن» وهو تصحيف ، والتصحيح من طبعة دار صادر : ج 2 ص 96 .
5- .مسند ابن حنبل : ج 2 ص 412 ح 5713 و ص 304 ح 5088 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 183 كلاهما نحوه .
6- .فتح الباري : ج 13 ص 195 .

ص: 525

8523.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الاستيعاب :به نافع گفته شد : چرا ابن عمر با معاويه بيعت كرد و با على عليه السلام بيعت نكرد؟

نافع گفت : ابن عمر ، دستى را در جدايى دراز نمى كرد ، چنان كه آن را از جماعتْ باز نمى داشت . او با معاويه بيعت نكرد ، مگر زمانى كه ديگران با وى بيعت كردند .8523.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از نافع _: هنگامى كه مردم مدينه به همراه ابن زبير شورش كردند و يزيد بن معاويه را از حكومت ، خلع نمودند ، ابن عمر ، فرزندان خود را فراخواند و گفت : ما با اين مرد ، بر پايه بيعت خدا و پيامبرش بيعت كرديم . به درستى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «براى نيرنگباز ، پرچمى در روز رستاخيز ، افراشته شود و گفته شود : اين ، نيرنگِ فلانى است و بزرگ ترين نيرنگ _ به استثناى شرك به خدا _ ، آن است كه كسى بر پايه بيعت خدا و پيامبرش ، با كسى بيعت كند و سپس آن را بشكند» . از اين رو ، مبادا كسى از شما يزيد را خلع نمايد و در مسئله حكومت ، زياده روى كند كه شمشير ، ميان من و شما خواهد بود !8524.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :فتح البارى :در مدّت زمامدارى عبد اللّه بن زبير ، عبد اللّه بن عمر ، از بيعت با ابن زبير يا عبدالملك ، امتناع ورزيد ، همان گونه كه از بيعت با على عليه السلام يا معاويه سر باز زد . سپس او با معاويه بيعت كرد ، هنگامى كه معاويه ، با حسن بن على عليهما السلام سازش كرد و مردم ، بر وى اتّفاق كردند . همچنين ، پس از مرگ معاويه ، با فرزندش يزيد ، بيعت كرد ؛ زيرا مردم بر او اتّفاق كردند . پس از آن در شرايط اختلاف ، با كسى بيعت نكرد ، تا اين كه ابن زبير ، كشته شد و حكومت ، يكسره به عبدالملك رسيد . آن گاه با وى بيعت كرد . .

ص: 526

8525.عنه عليه السلام ( _ لَمّا دَخَلَتِ امرَأةٌ مَع مَولاةٍ لَها علَيهِ ) صحيح البخاري عن عبد اللّه بن دينار :لَمّا بايَعَ النّاسُ عَبدَ المَلِكِ ، كَتَبَ إلَيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ : إلى عَبدِ اللّهِ عَبدِ المَلِكِ أميرِ المُؤمِنينَ ، إنّي اُقِرُّ بِالسَّمعِ والطّاعَةِ لِعَبدِ اللّهِ عَبدِ المَلِكِ أميرِ المُؤمِنينَ ، عَلى سُنَّةِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ فيمَا استَطَعتُ ، وإنَّ بَنِيَّ قَد أقَرّوا بِذلِكَ . (1)8526.بحار الأنوار عن هِشام بنِ سالمٍ عن الإمامِ الصّاد ( _ في جَوابِ امرَأةٍ سَألَتهُ عنِ السَّحقِ _ ) شرح نهج البلاغة :إنَّهُ [ابنَ عُمَرَ] امتَنَعَ عَن بَيَعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وطَرَقَ عَلَى الحَجّاجِ بابَهُ لَيلاً لِيُبايِعَ لِعَبدِ المَلِكِ ؛ كَي لا يَبيتَ تِلكَ اللَّيلَةَ بِلا إمامٍ ، زَعَمَ ، لِأَنَّهُ رَوى عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ : «مَن ماتَ ولا إمامَ لَهُ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً» ، وحَتّى بَلَغَ مِنِ احتِقارِ الحَجّاجِ لَهُ وَاستِرذالِهِ حالَهُ أن أخرَجَ رِجلَهُ مِنَ الفِراشِ ، فَقالَ : اِصفِق بِيَدِكَ عَلَيها . (2)8524.امام صادق عليه السلام :الطبقات الكبرى عن نافع :قيلَ لِابنِ عُمَرَ _ زَمَنَ ابنِ الزُّبَيرِ وَالخَوارِجِ وَالخَشَبِيَّةِ _ : أ تُصَلّي مَعَ هؤُلاءِ ومَعَ هؤُلاءِ وبَعضُهُم يَقتُلُ بَعضا ؟ ! قالَ : فَقالَ : مَن قالَ : «حَيَّ عَلَى الصَّلاةِ» أجَبتُهُ ، ومَن قالَ : «حَيَّ عَلَى الفَلاحِ» أجَبتُهُ ، ومَن قالَ : «حَيَّ عَلى قَتلِ أخيكَ المُسلِمِ وأخذِ مالِهِ» ، قُلتُ : لا . (3)8525.امام صادق عليه السلام ( _ آنگاه كه زنى همراه كنيز خود خدمت امام عليه السل ) الطبقات الكبرى عن سيف المازِنِيّ :كانَ ابنُ عُمَرَ يَقولُ : لا اُقاتِلُ فِي الفِتنَةِ ، واُصَلّي ورَاءَ مَن غَلَبَ . (4) .


1- .صحيح البخاري: ج6ص2634 ح6779 وح6777 و ص2654 ح 6844 ، الموطّأ : ج 2 ص 983 ح 3 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 183 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 254 ح 16565 و 16564 كلّها نحوه وراجع العقد الفريد : ج 3 ص 381 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 242 ؛ الفصول المختارة : ص 245 وفيه «فقال له الحجّاج : بالأمس تتأخّر عن بيعة عليّ بن أبي طالب مع روايتك هذا الحديث ثمّ تأتيني الآن لاُبايعك لعبد الملك ، أمّا يدي فمشغولة عنك ، ولكن هذه رجلي فبايعها» .
3- .الطبقات الكبرى: ج 4 ص 169، حلية الأولياء: ج 1 ص 309، تاريخ دمشق: ج 31 ص 191، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 228 الرقم 45 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 465 الرقم 199 والثلاثة الأخيرة نحوه .
4- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 149 .

ص: 527

8526.بحار الأنوار به نقل از هشام بن سالم :صحيح البخارى_ به نقل از عبداللّه بن دينار _: وقتى كه مردم با عبدالملك بيعت كردند ، عبد اللّه بن عمر ، نامه اى بدين مضمون به وى نوشت :

به بنده خدا ، عبدالملك ، اميرمؤمنان! به درستى كه به پيروى و حرفْ شنوى نسبت به بنده خدا عبدالملك ، بر اساس سنّت خدا و پيامبر خدا در حدّ توان ، اعتراف مى كنم و فرزندانم هم بدين امر ، اقرار مى كنند .8527.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :عبد اللّه بن عمر ، از بيعت با على عليه السلام سر باز زد و شبانه ، درِ خانه حجّاج را كوبيد تا با عبدالملك ، بيعت كند ، مبادا آن شب را بدون امام به صبح رساند . اين گمان ، از آن جا برايش پيش آمد كه او از پيامبر خدا روايت كرده كه فرمود : «هركس بميرد و پيشوايى نداشته باشد ، به مرگ جاهلى مرده است» و كار بدان جا رسيد كه حجّاج ، از سر تحقير و خوار شمردن او پايش را از رخت خواب بيرون آورد و گفت : [ براى بيعت ]دستت را به پايم بزن (1) !8527.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از نافع _: در زمان ابن زبير ، خوارج و خَشَبيه ، (2) به ابن عمر گفته شد : با همه اينها نماز مى گزارى ، با اين كه برخى از اينها برخى ديگر را مى كُشند؟

ابن عمر پاسخ داد : هركس «بشتابيد به سوى نماز!» را بر زبان آورَد ، او را اجابت مى كنم ، و هركس «بشتابيد به سوى رستگارى!» را بر زبان رانَد ، او را اجابت مى كنم ، و هركس بگويد : «بشتابيد به سوى كشتنِ برادرِ مسلمان و گرفتن اموال وى!» ، گويم : «نه» .8528.عنه صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از سيف مازنى _: ابن عمر مى گفت : در فتنه ها كارزار نمى كنم و پشت سرِ هر آن كس كه پيروز شود ، نماز مى گزارم . .


1- .در كتاب الفصول المختارة : ص 245 در ادامه حديث ، چنين آمده است : حجّاج به وى گفت : ديروز از بيعت با على عليه السلام سر باز زدى با اين كه خود اين حديث را روايت كرده اى و اينك نزد من آمده اى تا با عبدالملك برايت بيعت بگيرم ؟ دستانم مشغول است . اين پاى من است ، با آن بيعت نما !
2- .يكى از فرقه هاى جهميه كه قائل به جبرند و انسان را به منزله جماد مى دانند . (م)

ص: 528

8529.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و إذا لَقُوا الذينَ آمَن ) المستدرك على الصحيحين عن عبد اللّه بن عمر :ما آسى عَلى شَيءٍ ، إلّا أنّي لَم اُقاتِل مَعَ عَلِيٍّ رضى الله عنهالفِئَةَ الباغِيَةَ . (1)8530.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الطبقات الكبرى عن حبيب بن أبي ثابت :بَلَغَني عَنِ ابنِ عُمَرَ في مَرَضِهِ الَّذي ماتَ فيهِ قالَ : ما أجِدُني آسى عَلى شَيءٍ مِن أمرِ الدُّنيا ، إلّا أنّي لَم اُقاتِلِ الفِئَةَ الباغِيَةَ . (2)راجع : ج 8 ص 534 (عبد اللّه بن عمر) .

1 / 10 _ 2سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍأسلم في التاسعة عشرة من عمره ، (3) وشهد حروب النبيّ صلى الله عليه و آله ، (4) عدّه أهل السُّنّة في «العشرة المبشَّرة» . (5) تولّى قيادة جيش القادسيّة في خلافة عمر . (6) من هنا ذاع صيته في التاريخ الإسلامي. ثمّ ولي الكوفة . (7) وبعد ذلك عزله عمر لأنّ أهلها شكوه إليه . (8) وكان سعد أحد أعضاء الشورى السداسيّة ، (9) ثمّ اعتزل لصالح عبد الرحمن ابن عوف . (10) وولي الكوفة مرّة اُخرى في عهد عثمان . (11) وظلّ والياً عليها برهةً، ثمّ عزله عثمان وعيّن الوليد بن عقبة مكانه . (12) لم يبايع الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بالخلافة أوّل الأمر ، (13) واعتزل جانباً ، ولم يشهد حروبه ، ولم ينصره . (14) وحين ملك معاوية أثنى سعد على الإمام عليّ عليه السلام أمامه، وعدّ شيئا من مناقبه وفضائله ، (15) فكبر ذلك على معاوية، وشتمه، وقال له: إذا كنت تقرّ بهذا كلّه، فلِمَ لم تنصره؟ (16) فاعترف سعد بتقصيره في حقّ الإمام عليّ عليه السلام ، وببيعته ومرافقته له . (17) مات سعد سنة (55 ه ) . (18) وابنه عمر بن سعد هو الَّذي قاد الجيش الاُمويّ لحرب الحسين عليه السلام في كربلاء . (19)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 643 ح 6360 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 404 ، الاستيعاب : ج 3 ص 83 الرقم 1630 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 109 الرقم 3789 ؛ علل الشرائع : ص 222 نحوه .
2- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 187 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 339 الرقم 3082 نحوه .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 567 ح 6103 ، تهذيب الكمال : ج 10 ص 311 الرقم 2229 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 144 الرقم 4 ، المعارف لابن قتيبة : ص 242 ، الاستيعاب : ج 2 ص 171 الرقم 968 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 569 ح 6111 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 142 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 144 الرقم 4 ، تهذيب الكمال : ج 10 ص 310 الرقم 2229 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 422 الرقم 2352 ، تاريخ دمشق : ج 20 ص 280 ، الاستيعاب : ج 2 ص 171 الرقم 968 ، نسب قريش : ص 263 .
5- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 144 الرقم 4 ، تهذيب الكمال : ج 10 ص 310 الرقم 2229 ، تاريخ دمشق : ج 20 ص 280 ، المعارف لابن قتيبة : ص 241 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 93 الرقم 5 ، الاستيعاب : ج 2 ص 171 الرقم 968 ، نسب قريش : ص 263 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 12 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 144 الرقم 4 ، المعارف لابن قتيبة : ص 241 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 115 الرقم 5 ، الاستيعاب : ج 2 ص 172 الرقم 968 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 288 الرقم 2654 ، نسب قريش : ص 263 .
7- .الاستيعاب : ج 2 ص 172 الرقم 968 ، التاريخ الصغير : ج 1 ص 134 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 12 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 144 الرقم 4 ، المعارف لابن قتيبة : ص 241 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 288 الرقم 2654 .
8- .المعارف لابن قتيبة : ص 242 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 117 الرقم 5 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 288 الرقم 2654 ، الاستيعاب : ج 2 ص 172 الرقم 968 .
9- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 144 الرقم 4 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 94 ، المعارف لابن قتيبة : ص 241 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 93 الرقم 5 ، الاستيعاب : ج 2 ص 171 الرقم 968 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 288 الرقم 2654 ، نسب قريش : ص 263 .
10- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1356 ح 3497 .
11- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 134 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 12 ، المعارف لابن قتيبة : ص 242 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 118 الرقم 5 ، الاستيعاب : ج 2 ص 172 الرقم 968 .
12- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 134 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 12 ، المعارف لابن قتيبة : ص 242 ، الاستيعاب : ج 2 ص 172 الرقم 968 .
13- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 9 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 431 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 303 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 437 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 9 .
14- .سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 122 الرقم 5 .
15- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 117 ح 4575 ، مروج الذهب : ج 3 ص 23 .
16- .مروج الذهب : ج 3 ص 24 .
17- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 126 ح 4601 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 401 ح 878 .
18- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 126 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 149 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 139 ح 301 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 146 الرقم 4 ، المعارف لابن قتيبة : ص 242 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 123 الرقم 5 .
19- .المعارف لابن قتيبة : ص 243 .

ص: 529

1 / 10 _ 2 سعدبن ابى وقّاص

8532.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عبداللّه بن عمر _: بر هيچ چيزى تأسّف نمى خورم ، جز آن كه به همراه على عليه السلام ، با گروه طغيانگر نجنگيدم .8533.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از حبيب بن ابى ثابت _: از ابن عمر به من خبر رسيد كه در بيمارى [ منتهى به ]مرگش گفت : بر هيچ كارى از دنيا تأسّف نمى خورم ، جز آن كه با گروه طغيانگر نجنگيدم .ر . ك : ج 8 ص 535 (عبداللّه بن عمر) .

1 / 10 _ 2سعدبن ابى وقّاصاو در نوزده سالگى اسلام آورد و در جنگ ها همراه با پيامبر صلى الله عليه و آله شركت مى كرد . اهل سنّت ، او را جزء «عَشَره مبشَّره (ده تن بشارت داده شده به بهشت)» بر شمرده اند . در خلافت عمر ، فرماندهى سپاه قادسيه را به عهده گرفت و از اين جهت ، در تاريخ اسلام ، آوازه اى بلند يافت . سعد ، سپس فرماندار كوفه شد و چون كوفيان از وى شكايت كردند ، عمر ، او را عزل كرد . سعد ، يكى از اعضاى شوراى شش نفره بود كه به نفع عبدالرحمان بن عوف ، كنار رفت . او بار ديگر ، به روزگار خلافت عثمان ، مدّتى بر مسند ولايت كوفه نشست . پس از مدّتى عثمان او را عزل كرد و وليد بن عقبه را برجاى او نهاد . سعد ، پس از خلافت امام على عليه السلام ، ابتدا با او بيعت نكرد و در جنگ هاى على عليه السلام نيز به زاويه انزوا رفت و مولا را يارى نرساند . او به هنگام پادشاهى معاويه و در حضور وى ، امام على عليه السلام را ستود و شايستگى هاى مولا را برشمرد . اين كار ، بر معاويه گران آمد و او را دشنام داد و گفت : اگر بر اين همه ، معترفى ، چرا او را يارى نكردى ؟ او به كوتاهى اش درباره على عليه السلام در بيعت نكردن با ايشان و همراهى وى ، اعتراف كرد . سعد ، در سال 55 هجرى درگذشت . عمر بن سعد ، فرمانده سپاه اُموى در واقعه كربلا ، فرزند اوست .

.

ص: 530

. .

ص: 531

. .

ص: 532

8538.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن خَيثَمَة بن عبد الرحمن :سَمِعتُ سَعدَ بنَ مالِكٍ وقالَ لَهُ رَجُلٌ : إنَّ عَلِيّا يَقَعُ فيكَ ، إنَّكَ تَخَلَّفتَ عَنهُ ! فَقالَ سَعدٌ : وَاللّهِ إنَّهُ لَرَأيٌ رَأَيتُهُ ، وأخطَأَ رَأيي ، إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ اُعطِيَ ثَلاثا ، لَأَن أكونَ اُعطيتَ إحداهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا وما فيها . (1)8539.عنه عليه السلام :مُروج الذَّهَب عن ابن عائشة وغيره_ بَعدَ أن مَدَحَ سَعدٌ عَلِيّا عليه السلام وذَكَرَ لَهُ خِصالاً ، وتَمَنّى أن تَكونَ واحِدَةً مِن هذِهِ الخِصالِ لَهُ _: قالَ [مُعاوِيَةُ] لَهُ : اُقعُد حَتّى تَسمَعَ جَوابَ ما قُلتَ ، ما كُنتَ عِندي قَطُّ ألأَمَ مِنكَ الآنَ ، فَهَلّا نَصَرتَهُ ، ولِمَ قَعَدتَ عَن بَيعَتِهِ ؟ ! فَإِنّي لَو سَمِعتُ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِثلَ الَّذي سَمِعتَ فيهِ لَكُنتُ خادِما لِعَلِيٍّ ما عِشتُ . فَقالَ سَعدٌ : وَاللّهِ إنّي لَأَحَقُّ بِمَوضِعِكَ مِنكَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : يَأبى عَلَيكَ ذلِكَ بَنو عُذرَةَ ، وكانَ سَعدٌ _ فيما يُقالُ _ لِرَجُلٍ مِن بَني عُذرَةَ . (2)راجع : ج 8 ص 498 (سعد بن أبي وقّاص) .

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 126 ح 4601 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 401 ح 878 عن حبّة بن جوين نحوه .
2- .مروج الذهب : ج 3 ص 24 .

ص: 533

8531.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از خيثمة بن عبدالرحمان _:شنيدم كه مردى به سعد بن مالك گفت : به درستى كه على عليه السلام تو را سرزنش مى كند . چرا از بيعتِ با او سر باز زدى؟ سعد گفت : سوگند به خداوند كه اين نظرى بود كه بدان رسيدم و اشتباه كردم . به درستى كه به علىّ بن ابى طالب عليه السلام ، سه خصلت داده شده است كه اگر يكى از آنها نصيب من شده بود ، از دنيا و آنچه در آن است ، برايم دوست داشتنى تر بود .8532.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب_ به نقل از ابن عايشه و ديگران _: پس از آن كه سعد ، على عليه السلام را ستايش نمود و براى وى ، خصلت هايى ياد كرد و آرزو كرد كه يكى از آنها را داشته باشد ، معاويه به او گفت : بنشين و پاسخ گفته هايت را بشنو . تو هيچ گاه مانند الآن ، نزد من شايسته سرزنش نبوده اى . [ اگر چنين بود] چرا او را يارى نكردى؟ چرا از بيعت با وى باز نشستى؟ حقيقتاً اگر آنچه را تو درباره على عليه السلام شنيدى ، من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودم ، تا زنده بودم ، خدمت گزار وى مى بودم .

سعد گفت : سوگند به خداوند كه من به اين مقام ، از تو سزاوارترم .

سپس معاويه گفت : فرزندان قبيله عُذره ، اين را از تو نمى پذيرند (گفته شده كه سعد ، از مردان قبيله عذره بود) .ر .ك : ج 8 ص 499 (سعد بن ابى وقّاص) .

.

ص: 534

1 / 10 _ 3مُحَمَّدُ بنُ مَسلَمَةمن أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وقد شهد حروبه كلّها ، (1) إلّا تبوك . (2) وبعد النبيّ صلى الله عليه و آله كان مع عمر لمّا دخلوا بيت فاطمة عليها السلام . وهو الَّذي كسر سيف الزبير . (3) ويقال : إنّه اشترك في قتل سعد بن عبادة . (4) وكان صاحب العمّال أيّام عمر . كان عمر إذا شُكيَ إليه عاملٌ أرسل محمّدا يكشف الحال . (5) وبعد قتل عثمان أبى عن بيعة الإمام عليّ عليه السلام وسمّاه «فتنة» ، واعتزل ، واتخذ سيفا من خشب . (6) قُتل بيد رجل من أهل الاُردن ، لقعوده عن الإمام عليّ عليه السلام ومعاوية . (7)

1 / 10 _ 4اُسامة بن زيدمولى رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، (8) واُمّه اُم أيمن حاضنة رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (9) استعمله النبيّ صلى الله عليه و آله في آخر أيّام حياته وهو ابن ثماني عشرة سنة ، (10) وفي جيشه أبو بكر وعمر وأبو عبيدة . وكان مكرّما معزّزا في زمن الخلفاء ، ففرض عمر بن الخطّاب له خمسة آلاف ، في الوقت الَّذي فرض لابنه عبد اللّه بن عمر ألفين . (11) لكنّه لم يبايع الإمام عليّا عليه السلام ، واعتذر عن ذلك بمعاذير . (12) وقد ورد في بعض النصوص أنّ الإمام عليه السلام قبل عذره . (13) وقد ورد عن الإمام الباقر عليه السلام أنّه قال : قَد رَجَعَ ؛ فَلا تَقولوا إلّا خَيرا . (14) مات اُسامة ، وكفّنه الإمام الحسن عليه السلام في بُرد أحمر حبرة . 15

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 443 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 369 الرقم 77 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 107 الرقم 4768 ، الإصابة : ج 6 ص 28 الرقم 7822 ، الاستيعاب : ج 3 ص 433 الرقم 2372 .
2- .اُسد الغابة : ج 5 ص 107 الرقم 4768 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 443 ، الإصابة : ج 6 ص 28 الرقم 7822 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 48 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 263 ح 16587 ؛ قاموس الرجال : ج 8 ص 388 .
4- .الاحتجاج : ج 1 ص 180 ح 36 .
5- .اُسد الغابة : ج 5 ص 107 الرقم 4768 ، الإصابة : ج 6 ص 29 الرقم 7822 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 445 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 369 الرقم 77 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 107 الرقم 4768 ، الإصابة : ج 6 ص 29 الرقم 7822 ، الاستيعاب : ج 3 ص 434 الرقم 2372 .
7- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 373 الرقم 77 ، الإصابة : ج 6 ص 29 الرقم 7822 .
8- .رجال الطوسي : ص 21 ح 1 ؛ سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 497 الرقم 104 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 195 الرقم 84 .
9- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 498 الرقم 104 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 195 الرقم 84 .
10- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 500 الرقم 104 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 195 الرقم 84 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 190 .
11- .اُسد الغابة : ج 1 ص 195 و 196 الرقم 84 .
12- .اُسد الغابة : ج 1 ص 196 الرقم 84 .
13- .رجال الكشّي : ج 1 ص 197 الرقم 82 .
14- .رجال الكشّي : ج 1 ص 195 الرقم 81 .

ص: 535

1 / 10 _ 3 محمّد بن مسلمه
1 / 10 _ 4 اُسامة بن زيد

1 / 10 _ 3محمّد بن مسلمهاز ياران پيامبر خدا بود كه در همه جنگ هاى ايشان ، جز تبوك ، حضور داشت . پس از پيامبر صلى الله عليه و آله از همراهان عمر بود _ هنگامى كه به خانه فاطمه عليها السلام وارد شدند _ و او كسى است كه شمشير زبير را شكست و گفته مى شود در كشتن سعد بن عباده ، شركت داشت . او بازرسى كارگزاران حكومتى را در زمان حكومت عمر بر عهده داشت . هرگاه از يكى از كارگزاران ، شكايتى مى رسيد ، عمر او را براى بررسى مى فرستاد . محمّد ، پس از كشته شدن عثمان ، از بيعت با على عليه السلام سر باز زد و آن را فتنه و بحران دانست . لذا گوشه گيرى پيشه كرد و شمشيرى چوبى به دست گرفت . او به دليل همراهى نكردن با على عليه السلام و معاويه ، به دست مردى اُردنى كشته شد .

1 / 10 _ 4اُسامة بن زيداسامه ، هم پيمان پيامبر صلى الله عليه و آله بود . مادرش امّ ايمن ، از دايگان پيامبر خدا بود . پيامبر صلى الله عليه و آله در روزهاى پايانى زندگى خويش ، او را كه هيجده سال بيش نداشت ، فرمانده سپاه اسلام كرد ، در حالى كه در آن سپاه ، كسانى چون ابوبكر ، عمر و ابوعبيده حضور داشتند . او در زمان خلفا مورد تكريم و احترام بود . عمر برايش پنج هزار دينار حقوق تعيين كرد ، در حالى كه فرزند خودش دو هزار دينار حقوق مى گرفت . او از بيعت با على عليه السلام سر باز زد و عذرهايى آورد و در پاره اى متون تاريخى،ياد شده كه على عليه السلام عذرش را پذيرفت. از امام باقر عليه السلام روايت شده كه او از رفتار خويش باز گشت ، از اين رو ، درباره اش جز نيكى بر زبان نرانيد . وقتى اسامه از دنيا رفت ، امام حسن عليه السلام او را در بُرد يمانى قرمز رنگى كفن كرد .

.

ص: 536

1 / 10 _ 5حَسّان بن ثابتصاحب الرسول الأعظم صلى الله عليه و آله ، وشاعره (1) الَّذي قال له : «لا تَزالُ يا حَسّانُ مُؤَيَّدا بِرُوحِ القُدُسِ ما نَصَرتَنا بِلِسانِكَ» . (2) ومن شعراء الأنصار الَّذين هجوا مشركي قريش . وهو الَّذي نظم حديث الغدير . (3) وكان من أجبن النّاس ، فلم يشهد حربا من حروب النبيّ صلى الله عليه و آله . (4) وكان عثمانيّا ، منحرفا عن الإمام عليّ عليه السلام . (5) لم يشهد بيعة الإمام عليه السلام ولا حربا من حروبه ، ولم يقُل شعرا في مدحه بعد خلافته . عاش ستّين في الجاهلية ، وستّين في الإسلام . 6

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 512 الرقم 106 .
2- .. الإرشاد : ج 1 ص 177 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 42 ، إعلام الورى : ج 1 ص 262 و263 .
3- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 513 _ 521 الرقم 106 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 6 _ 9 الرقم 1153 .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 356 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 164 ؛ الغارات : ج 1 ص 221 .
5- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 512 الرقم 106 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 9 الرقم 1153 .

ص: 537

1 / 10 _ 5 حَسّان بن ثابت

1 / 10 _ 5حَسّان بن ثابتحسّان از ياران پيامبر گرامى اسلام و از شاعران ايشان بود كه حضرت درباره اش فرمود : «اى حسّان! هميشه از سوى روح القدس ، مدد شوى تا زمانى كه ما را با زبانت يارى مى رسانى» . او از شاعرانِ انصار بود كه مشركان قريش را هجو كردند و همانى است كه واقعه غدير را به نظم درآورد . حسّان ، از ترسوترين مردمان بود كه در هيچ يك از جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله حضور نداشت . وى از طرفداران عثمان بود و از امام على عليه السلام روگردان . در بيعت با على عليه السلام شركت نجُست و در هيچ يك از جنگ هاى آن حضرت ، حضور نداشت . او پس از خلافت على عليه السلام هم شعرى در بزرگداشت حضرتْ نسُراييد . حسّان ، شصت سال در عصر جاهليت و شصت سال هم در زمان اسلام ، زندگى كرد .

.

ص: 538

8547.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن عُروَة عن صفيّة بنت عبد المطّلب :أنَا أوَّلُ امرَأَةٍ قَتَلَت رَجُلاً ؛ كُنتُ في فارِعٍ (1) حِصنِ حَسّانِ بنِ ثابِتٍ وكانَ حَسّانٌ مَعَنا فِي النِّساءِ وَالصِّبيانِ حينَ خَندَقَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، قالَت صَفِيَّةُ : فَمَرَّ بِنا رَجُلٌ مِن يَهودَ ، فَجَعَلَ يَطيفُ بِالحِصنِ ، فَقُلتُ لِحَسّانٍ : إنَّ هذَا اليَهودِيَّ بِالحِصنِ كَما تَرى ولا آمِنُهُ أن يَدُلَّ عَلى عَوراتِنا ، وقَد شُغِلَ عَنّا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأصحابُهُ فَقُم إلَيهِ فَاقتُلهُ . فَقالَ : يَغفِرُ اللّهُ لَكِ يا بِنتَ عَبدِ المُطَّلِبِ ، وَاللّهِ لَقَد عَرَفتِ ما أنَا بِصاحِبِ هذا ! قالَت صَفِيَّةُ : فَلَمّا قالَ ذلِكَ ولَم أرَ عِندَهُ شَيئا اِحتَجَزتُ ، وأخَذتُ عَمودا مِنَ الحِصنِ ، ثُمَّ نَزَلتُ مِنَ الحِصنِ إلَيهِ فَضَرَبتُهُ بِالعَمودِ حَتّى قَتَلتُهُ ، ثُمَّ رَجَعتُ إلَى الحِصنِ ، فَقُلتُ : يا حَسّانُ انزِل فَاستَلِبهُ ، فَإِنَّهُ لَم يَمنَعني أن أسلُبَهُ إلّا أنَّهُ رَجُلٌ ! فَقالَ : ما لي بِسَلَبِهِ مِن حاجَةٍ . (2) .


1- .فارِع : هو حصن بالمدينة (معجم البلدان : ج 4 ص 228) .
2- .المستدرك على الصحيحين: ج4 ص56 ح6867، السنن الكبرى: ج6 ص502 ح12772 ، المعجم الكبير : ج 24 ص 322 ح809 ، المعجم الأوسط: ج4ص116ح3754، السيرة النبويّة لابن هشام: ج 3 ص 239 ، كنز العمّال : ج 13 ص 632 ح 37600 نقلاً عن ابن عساكر وكلّها نحوه .

ص: 539

8548.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عروه ، از صفيه دختر عبدالمطّلب _: من نخستين زنى بودم كه مردى را كشتم . من در پناهگاه حسّان بن ثابت بودم . او به هنگام خندق كندن پيامبر صلى الله عليه و آله ، با زنان و كودكان ، همراه ما بود .

صفيه گفت : مردى يهودى از نزديكى ما گذشت و اطراف پناهگاه مى چرخيد . به حسّان گفتم : اين يهودى به پناهگاه نزديك شده و من مطمئن نيستم كه بر اسرار ما پى نبُرد . پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش از ما بى خبرند . به سوى او برو و او را بكُش .

حسّان گفت : خداوند ، تو را بيامرزد ، اى دختر عبدالمطّلب! سوگند به خداوند كه تو مى دانى من اهل چنين كارى نيستم .

صفيه گفت : وقتى حسّان چنين گفت و نزد او چيزى نيافتم ، كمربندى به كمر بستم ستونى را از پناهگاه برداشتم ، بيرون آمدم و بر يهودى فرود آوردم تا او را كشتم . سپس به پناهگاه برگشتم و گفتم : اى حسّان! بيرون برو و او را لُخت كن . چيزى مرا از اين كار باز نداشت ، جز آن كه او مرد بود .

حسّان گفت : مرا به لباس هاى او نيازى نيست . .

ص: 540

الفصل الثاني : الإصلاحات العلويّة2 / 1صَوتُ العَدالَةِ وصَداها8552.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي جعفر الإِسكافيّ :صَعِدَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] المِنبَرَ فِي اليَومِ الثّاني مِن يَومِ البَيعَةِ وهُوَ يَومُ السَّبتِ لِاءِحدى عَشَرَةَ لَيلَةً بَقينَ مِن ذِي الحِجَّةِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وذَكَرَ مُحَمَّدا فَصَلّى عَلَيهِ ، ثُمَّ ذَكَرَ نِعمَةَ اللّهِ عَلى أهلِ الإِسلامِ ، ثُمَّ ذَكَرَ الدُّنيا فَزَهَّدَهُم فيها ، وذَكَرَ الآخِرَةَ فَرَغَّبَهُم إلَيها ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ لَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله استَخلَفَ النّاسُ أبا بَكرٍ ، ثُمَّ استَخلَفَ أبو بَكرٍ عُمَرَ فَعَمِلَ بِطَريقِهِ ، ثُمَّ جَعَلَها شورى بَينَ سِتَّةٍ ، فَأَفضَى الأَمرُ مِنهُم إلى عُثمانَ ، فَعَمِلَ ما أنكَرتُم وعَرَفتُم ، ثُمَّ حُصِرَ وقُتِلَ ، ثُمَّ جِئتُموني طائِعينَ فَطَلَبتُم إلَيَّ ، وإنَّما أنَا رَجُلٌ مِنكُم ، لي ما لَكُم وعَلَيَّ ما عَلَيكُم ، وقَد فَتَحَ اللّهُ البابَ بَينَكُم وبَينَ أهلِ القِبلَةِ ، وأقبَلَتِ الفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيلِ المُظلِمِ ، ولا يَحمِلُ هذَا الأَمرَ إلّا أهلُ الصَّبرِ وَالبَصَرِ وَالعِلمِ بِمَواقِعِ الأَمرِ ، وإنّي حامِلُكُم عَلى مَنهَجِ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله ومُنَفِّذٌ فيكُم ما اُمِرتُ بِهِ ، إنِ استَقَمتُم لي وبِاللّهِ المُستَعانُ . ألا إنَّ مَوضِعي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعدَ وَفاتِهِ كَمَوضِعي مِنهُ أيّامَ حَياتِهِ ، فَامضوا لِما تُؤمَرونَ بِهِ وقِفوا عندَ ما تُنهَونَ عَنهُ ، ولا تَعجَلوا في أمرٍ حَتّى نُبَيِّنَهُ لَكُم ، فَإِنَّ لَنا عَن كُلِّ أمرٍ تُنكِرونَهُ عُذرا .

ألا وإنَّ اللّهَ عالِمٌ مِن فَوقِ سَمائِهِ وعَرشِهِ أنّي كُنتُ كارِها لِلوِلايَةِ عَلى اُمَّةِ مُحَمَّدٍ حَتَّى اجتَمَعَ رَأيُكُم عَلى ذلِكَ ؛ لِأَنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «أيُّما والٍ وَلِيَ الأَمرَ مِن بَعدي اُقيمَ عَلى حَدِّ الصِّراطِ ، ونَشَرَتِ المَلائِكَةُ صَحيفَتَهُ ؛ فَإِن كانَ عادِلاً أنجاهُ اللّهُ بِعَدلِهِ ، وإن كانَ جائِرا اِنتَفَضَ بِهِ الصِّراطُ حَتّى تَتَزايَلَ مَفاصِلُهُ ، ثُمَّ يَهوي إلَى النّارِ ؛ فَيَكونُ أوَّلُ ما يَتَّقيها بِهِ أنفَهُ وحَرَّ وَجهِهِ» ولكِنّي لَمَّا اجتَمَعَ رَأيُكُم لَم يَسَعني تَركُكُم .

ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام يَمينا وشِمالاً فَقالَ :

ألا لا يَقولَنَّ رِجالٌ مِنكُم غَدا قَد غَمَرَتهُمُ الدُّنيا فَاتَّخَذُوا العِقارَ ، وفَجَّرُوا الأَنهارَ ، ورَكَبُوا الخُيولَ الفارِهَةَ ، وَاتَّخَذُوا الوَصائِفَ الرّوقَةَ (1) فَصارَ ذلِكَ عَلَيهِم عارا وشَنارا ، إذا ما مَنَعتُهُم ما كانوا يَخوضونَ فيهِ وأصَرتُهُم إلى حُقوقِهِمُ الَّتي يَعلَمونَ ، فَيَنقِمونَ ذلِكَ ويَستَنكِرونَ ويَقولونَ : حَرَمَنَا ابنُ أبي طالِبٍ حُقوقَنا .

ألا وأيُّما رَجُلٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَرى أنَّ الفَضلَ لَهُ عَلى مَن سِواهُ لِصُحبَتِهِ ، فَإِنَّ الفَضلَ النَّيِّرَ غَدا عِندَ اللّهِ ، وثَوابَهُ وأجرَهُ عَلَى اللّهِ ، وأيُّما رَجُلٍ اِستَجابَ للّهِِ وَلِلرَّسولِ فَصَدَّقَ مِلَّتَنا ودَخَلَ في دينِنا وَاستَقبَلَ قِبلَتَنا ، فَقَدِ استَوجَبَ حُقوقَ الإِسلامِ وحُدودَهُ ، فَأَنتُم عِبادُ اللّهِ ، وَالمالُ مالُ اللّهِ يُقسَمُ بَينَكُم بِالسَّوِيَّةِ ، لا فَضلَ فيهِ لِأَحَدٍ عَلى أحَدٍ ، ولِلمُتَّقينَ عِندَ اللّهِ غَدا أحسَنُ الجَزاءِ وأفضَلُ الثَّوابِ ، لَم يَجعَلِ اللّهُ الدُّنيا لِلمُتَّقينَ أجرا ولا ثَوابا وما عِندَ اللّهِ خَيرٌ لِلأَبرارِ .

وإذا كانَ غَدا إن شاءَ اللّهُ فَاغدوا عَلَينا فَإِنَّ عِندَنا مالاً نَقسِمُهُ فيكُم ، ولا يَتَخَلَّفَنَّ أحَدٌ مِنكُم عَربِيٌّ ولا عَجَمِيٌّ ، كانَ مِن أهلِ العَطاءِ أو لَم يَكُن إلّا حَضَرَ إذا كانَ مُسلِما حُرّا . أقولُ قَولي هذا وأستَغفِرُ اللّهَ لي ولَكُم . ثُمَّ نَزَلَ .

قالَ شَيخُنا أبو جَعفَرٍ : وكانَ هذا أوَّلَ ما أنكَروهُ مِن كلامِهِ عليه السلام ، وأورَثَهُمُ الضِّغنَ عَلَيهِ ، وكَرِهوا إعطاءَهُ وقَسمَهُ بِالسَّوِيَّةِ . فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ غَدا وغَدا النّاسُ لِقَبضِ المالِ ، فَقالَ لِعُبَيدِاللّهِ بنِ أبي رافِعٍ كاتِبِهِ : اِبدَأ بِالمُهاجِرينَ فَنادِهِم وأعطِ كُلَّ رَجُلٍ مِمَّن حَضَرَ ثَلاثَةَ دَنانيرَ ، ثُمَّ ثَنِّ بِالأَنصارِ فَافعَل مَعَهُم مِثلَ ذلِكَ ، ومَن يَحضُرُ مِنَ النّاسِ كُلِّهِمُ الأَحمَرِ وَالأَسوَدِ فَاصنَع بِهِ مِثلَ ذلِكَ .

فَقالَ سَهلُ بنُ حُنَيفٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذا غُلامي بِالأَمسِ وقَد أعتَقتُهُ اليَومَ ، فَقالَ : نُعطيهِ كَما نُعطيكَ ، فَأَعطى كُلَّ واحِدٍ مِنهُما ثَلاثَةَ دَنانيرَ ، ولَم يُفَضِّل أحَداً عَلى أحَدٍ ، وتَخَلَّفَ عَن هذَا القَسمِ يَومَئِذٍ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وعَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ وسَعيدُ بنُ العاصِ ومَروانُ بنُ الحَكَمِ ورِجالٌ مِن قُرَيشٍ وغَيرِها .

قالَ : وسَمِعَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ عَبدَ اللّهِ بنَ الزُّبَيرِ يَقولُ لِأَبيهِ وطَلحَةَ ومَروانَ وسَعيدٍ : ما خَفِيَ عَلَينا أمسِ مِن كَلامِ عَلِيٍّ ما يُريدُ ، فَقالَ سَعيدُ بنُ العاصِ وَالتَفَتَ إلى زَيدِ بنِ ثابِتٍ : إيّاكَ أعني واسمَعي يا جارَة ، فَقالَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ لِسَعيدٍ وعَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَيرِ : إنَّ اللّهَ يَقولُ في كِتابِهِ : «وَ لَ_كِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كَ_رِهُونَ» . (2)

ثُمَّ إنَّ عُبَيدَ اللّهِ بنَ أبي رافِعٍ أخبَرَ عَلِيّاً عليه السلام بِذلِكَ فَقالَ : وَاللّهِ ، إن بَقيتُ وسَلِمتُ لَهُم لَاُقيمَنَّهُم عَلَى المَحَجَّةِ البَيضاءِ وَالطَّريقِ الواضِحِ . قاتَلَ اللّهُ ابنَ العاصِ ، لَقَد عَرَفَ مِن كَلامي ونَظَري إلَيهِ أمسِ أنّي اُريدُهُ وأصحابَهُ مِمَّن هَلَكَ فيمنَ هَلَكَ .

قالَ: فَبَينَا النّاسُ فِي المَسجِدِ بَعدَ الصُّبحِ إذ طَلَعَ الزُّبَيرُ وطَلحَةُ فَجَلَسا ناحِيَةً عَن عَلِيٍّ عليه السلام ، ثُمَّ طَلَعَ مَروانُ وسَعيدٌ وعَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ فَجَلَسوا إلَيهِما ، ثُمَّ جاءَ قَومٌ مِن قُرَيشٍ فَانضَمّوا إلَيهِم ، فَتَحَدَّثوا نَجِيّاً ساعَةً ، ثُمَّ قامَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ فَجاءَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، إنَّكَ قَد وَتَرتَنا (3) جَميعاً ، أمّا أنَا فَقَتَلتَ أبي يَومَ بَدرٍ صَبراً ، وخَذَلتَ أخي يَومَ الدّارِ بِالأَمسِ ، وأمّا سَعيدٌ فَقَتَلتَ أباهُ يَومَ بَدرٍ فِي الحَربِ وكانَ ثَورَ قُرَيشٍ ، وأمّا مَروانُ فَسَخَّفتَ أباهُ عِندَ عُثمانَ إذ ضَمَّهُ إلَيهِ ، ونَحنُ إخوَتُكَ ونُظَراؤُكَ مِن بَني عَبدِ مَنافٍ ، ونَحنُ نُبايِعُكَ اليَومَ عَلى أن تَضَعَ عَنّا ما أصَبناهُ مِنَ المالِ في أيّامِ عُثمانَ ، وأن تَقتُلَ قَتَلَتَهُ ، وإنّا إن خِفناكَ تَرَكناكَ فَالتَحَقنا بِالشّامِ .

فَقالَ : أمّا ما ذَكَرتُم مِن وَتري إيّاكُم فَالحَقُّ وَتَرَكُم ، وأمّا وَضعي عَنكُم ما أصَبتُم فَلَيسَ لي أن أضَعَ حَقَّ اللّهِ عَنكُم ولا عَن غَيرِكُم ، وأمّا قَتلي قَتَلَةَ عُثمانَ فَلَو لَزِمَني قَتلُهُمُ اليَومَ لَقَتَلتُهُم أمسِ ، ولكِن لَكُم عَلَيَّ إن خِفتُموني أن اُؤَمِّنَكُم وإن خِفتُكُم أن اُسَيِّرَكُم .

فَقامَ الوَليدُ إلى أصحابِهِ فَحَدَّثَهُم ، وَافتَرَقوا عَلى إظهارِ العَداوَةِ وإشاعَةِ الخِلافِ . فَلَمّا ظَهَرَ ذلِكَ مِن أمرِهِم ، قالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ لأَِصحابِهِ : قوموا بِنا إلى هؤُلاءِ النَّفَرِ مِن إخوانِكُم فَإنَّهُ قَد بَلَغَنا عَنهُم ورَأَينا مِنهُم ما نَكرَهُ مِنَ الخِلافِ وَالطَّعنِ عَلى إمامِهِم ، وقَد دَخَلَ أهلُ الجَفاءِ بَينَهُم وبَينَ الزُّبَيرِ وَالأَعسَرِ العاقِّ _ يَعني طَلحَةَ _ .

فَقامَ أبُو الهَيثَمِ وعَمّارٌ وأبو أيّوبَ وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ وجَماعَةٌ مَعَهُم ، فَدَخَلوا عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ انظُر في أمرِكَ وعاتِب قَومَكَ هذَا الحَيَّ مِن قُرَيشٍ ، فَإِنَّهُم قَد نَقَضوا عَهدَكَ وأخلَفوا وَعدَكَ ، وقَد دَعَونا فِي السِّرِّ إلى رَفضِكَ ، هَداكَ اللّهُ لِرُشدِكَ ، وذاكَ لِأَنَّهُم كَرِهُوا الاُسوَةَ وفَقَدُوا الأَثَرَةَ ، ولَمّا آسَيتَ بَينَهُم وبَينَ الأَعاجِمِ أنكَروا وَاستَشاروا عَدُوَّكَ وعَظَّموهُ ، وأظهَرُوا الطَّلَبَ بِدَمِ عُثمانَ فُرقَةً لِلجَماعَةِ وتَأَ لُّفاً لِأَهلِ الضَّلالَةِ ، فَرَأيَكَ !

فَخَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام فَدَخَلَ المَسجِدَ وصَعِدَ المِنبَرَ مُرتَدِياً بِطاقٍ مُؤتَزِراً بِبُردٍ قَطَرِيٍّ ، مُتَقَلِّداً سَيفاً مُتَوَكِّئاً عَلى قَوسٍ ، فَقالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإنّا نَحمَدُ اللّهَ رَبَّنا وإلهَنا ووَلِيَّنا ووَلِيَّ النِّعَمِ عَلَينَا ، الَّذي أصبَحَت نِعَمُهُ عَلَينا ظاهِرَةً وباطِنَةً ، اِمتِناناً مِنهُ بِغَيرِ حَولٍ مِنّا ولا قُوَّةٍ ، لِيَبلُوَنا أنَشكُرُ أم نَكفُرُ فَمَن شَكَرَ زادَهُ ومَن كَفَرَ عَذَّبَهُ ، فَأَفضَلُ النّاسِ عِندَ اللّهِ مَنزِلَةً وأقرَبُهُم مِنَ اللّهِ وَسيلَةً أطوَعُهُم لِأَمرِهِ ، وأعمَلُهُم بِطاعَتِهِ ، وأتبَعُهُم لِسُنَّةِ رَسولِهِ ، وأحياهُم لِكِتابِهِ ، لَيسَ لِأَحَدٍ عِندَنا فَضلٌ إلّا بِطاعَةِ اللّهِ وطاعَةِ الرَّسولِ . هذا كِتابُ اللّهِ بَينَ أظهُرِنا ، وعَهدُ رَسولِ اللّهِ وسيرَتُهُ فينا ، لا يَجهَلُ ذلِكَ إلّا جاهِلٌ عانِدٌ عَنِ الحَقِّ مُنكِرٌ ، قالَ اللّهُ تَعالى : «يَ_أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَ_كُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثَى وَ جَعَلْنَ_كُمْ شُعُوبًا وَ قَبَآئلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَكُمْ» . (4)

ثُمَّ صاحَ بِأَعلى صَوتِهِ : أطيعُوا اللّهَ وأطيعُوا الرَّسولَ فَإِن تَوَلَّيتُم فَإِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الكافِرينَ . (5)

ثُمَّ قالَ : يا مَعشَرَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، أتَمُنّونَ عَلَى اللّهِ ورَسولِهِ بِإِسلامِكُم بَلِ اللّهُ يَمُنُّ عَلَيكُم أن هَداكُم لِلإِيمانِ إن كُنتُم صادِقينَ .

ثُمَّ قالَ : أنَا أبُو الحَسَنِ _ وكانَ يَقولُها إذا غَضِبَ _ ثُمَّ قالَ : ألا إنَّ هذِهِ الدُّنيَا الَّتي أصبَحتُم تَمَنَّونَها وتَرغَبونَ فيها ، وأصبَحَت تُغضِبُكُم وتُرضيكُم ، لَيسَت بِدارِكُم ولا مَنزِلِكُمُ الَّذي خُلِقتُم لَهُ ، فَلا تَغُرَّنَّكُم فَقَد حَذَّرتُكُموها ، وَاستَتِمّوا نِعَمَ اللّهِ عَلَيكُم بِالصَّبرِ لأَِنفُسِكُم عَلى طاعَةِ اللّهِ وَالذُّلِّ لِحُكمِهِ جَلَّ ثَناؤُهُ ، فَأَمّا هذَا الفَيءُ فَلَيسَ لِأَحَدٍ عَلى أحَدٍ فيهِ أثَرَةٌ ، وقَد فَرَغَ اللّهُ مِن قَسمَتِهِ فَهُوَ مالُ اللّهِ ، وأنتُم عِبادُ اللّهِ المُسلِمونَ ، وهذا كِتابُ اللّهِ بِهِ أقرَرنا ولَهُ أسلَمنا ، وعَهدُ نَبِيِّنا بَينَ أظهُرِنا ، فَمَن لَم يَرضَ بِهِ فَليَتَوَلَّ كَيفَ شاءَ ، فَإِنَّ العامِلَ بِطاعَةِ اللّهِ وَالحاكِمَ بِحُكمِ اللّهِ لا وَحشَةَ عَلَيهِ .

ثُمَّ نَزَلَ عَنِ المِنبَرِ فَصَلّى رَكعَتَينِ ، ثُمَّ بَعَثَ بِعَمّارِ بنِ ياسِرٍ وعَبدِ الرَّحمنِ بنِ حِسلٍ القُرَشِيِّ إلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وهُما في ناحِيَةِ المَسجِدِ ، فَأَتَياهُما فَدَعَواهُما فَقاما حَتّى جَلَسا إلَيهِ عليه السلام .

فَقالَ لَهُما : نَشَدتُكُمَا اللّهَ هَل جِئتُماني طائِعَينِ لِلبَيعَةِ ، ودَعَوتُماني إلَيها وأنَا كارِهٌ لَها ؟

قالا : نَعَم .

فَقالَ : غَير مُجبَرَينِ ولا مَقسورَينِ ، فَأَسلَمتُما لي بَيعَتَكُما وأعطَيتُماني عَهدَكُما .

قالا : نَعَم .

قالَ : فَما دَعاكُما بَعدُ إلى ما أرى ؟

قالا : أعطَيناكَ بَيعَتَنا عَلى ألّا تَقضِيَ الاُمورَ ولا تَقطَعَها دونَنا ، وأن تَستَشيرَنا في كُلِّ أمرٍ ، ولا تَستَبِدَّ بِذلِكَ عَلَينا ، ولَنا مِنَ الفَضلِ عَلى غَيرنا ما قَد عَلِمتَ ، فَأَنتَ تَقسِمُ القَسمَ وتَقطَعُ الأَمرَ ، وتَمضِي الحُكمَ بِغَيرِ مُشاوَرَتِنا ولا عِلمِنا .

فَقالَ : لَقَد نَقَمتُما يَسيرا ، وأرجَأتُما كَثيرا ، فَاستَغفِرَا اللّهَ يَغفِر لَكُما . أ لا تُخبِرانِني ، أ دَفَعتُكُما عَن حَقٍّ وَجَبَ لَكُما فَظَلَمتُكُما إيّاهُ ؟

قالا : مَعاذَ اللّهِ !

قالَ : فَهَلِ استَأثَرتُ مِن هذَا المالِ لِنَفسي بِشَيءٍ ؟

قالا : مَعاذَ اللّهِ !

قالَ : أ فَوَقَعَ حُكمٌ أو حَقٌّ لِأَحَدٍ مِنَ المُسلِمينَ فَجَهِلتُهُ أو ضَعُفتُ عَنهُ ؟

قالا : معاذَ اللّهِ !

قالَ : فَمَا الَّذي كَرِهتُما مِن أمري حَتّى رَأَيتُما خِلافي ؟

قالا : خِلافُكَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ فِي القَسمِ ، إنَّكَ جَعَلتَ حَقَّنا فِي القَسمِ كَحَقِّ غَيرِنا ، وسَوَّيتَ بَينَنا وبَينَ مَن لا يُماثِلُنا فيما أفاءَ اللّهُ تَعالى عَلَينا بِأَسيافِنا ورِماحِنا ، وأوجَفنا عَلَيهِ بِخَيلِنا ورَجِلِنا ، وظَهَرَت عَلَيهِ دَعوَتُنا ، وأخَذناهُ قَسراً قَهراً مِمَّن لا يَرَى الإِسلامَ إلّا كَرهاً .

فَقالَ : فَأَمّا ما ذَكَرتُماهُ مِنَ الاِستِشارَةِ بِكُما ، فَوَاللّهِ ما كانَت لي فِي الوِلايَةِ رَغبَةٌ ، ولكِنَّكُم دَعَوتُموني إلَيها وجَعَلتُموني عَلَيها ، فَخِفتُ أن أرُدَّكُم فَتَختَلِفَ الاُمَّةُ ، فَلَمّا أفضَت إلَيَّ نَظَرتُ في كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ فَأَمضَيتُ ما دَلّاني عَلَيهِ وَاتَّبَعتُهُ ، ولَم أحتَج إلى آرائِكُما فيهِ ولا رَأيِ غَيرِكُما ، ولَو وَقَعَ حُكمٌ لَيسَ في كِتابِ اللّهِ بَيانُهُ ولا فِي السُّنَّةِ بُرهانُهُ ، وَاحتيجَ إلَى المُشاوَرَةِ فيهِ لَشاوَرتُكُما فيهِ .

وأمَّا القَسمُ وَالاُسوَةُ ، فَإِنَّ ذلِكَ أمرٌ لَم أحكُم فيهِ بادِئَ بَدءٍ ، قَد وَجَدتُ أنَا وأنتُما رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَحكُمُ بِذلِكَ ، وكِتابُ اللّهِ ناطِقٌ بِهِ ، وهُوَ الكِتابُ الَّذي لا يَأتيهِ الباطِلُ مِن بَينِ يَدَيهِ ولا مِن خَلفِهِ تَنزيلٌ مِن حَكيمٍ حَميدٍ .

وأمّا قَولُكُما : جَعَلتَ فَيئَنا وما أفاءَتهُ سُيوفُنا ورِماحُنا سَواءً بَينَنا وبَينَ غَيرِنا ، فَقَديماً سَبَقَ إلَى الإِسلامِ قَومٌ ونَصَروهُ بِسُيوفِهِم ورِماحِهِم فَلَم يُفَضِّلهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي القَسمِ ولا آثَرَهُم بِالسَّبقِ ، وَاللّهُ سُبحانَهُ موفٍ السّابِقَ وَالمُجاهِدَ يَومَ القِيامَةِ أعمالَهُم ، ولَيسَ لَكُما وَاللّهِ عِندي ولا لِغَيرِكُما إلّا هذا ، أخَذَ اللّهُ بِقُلوبِنا وقُلوبِكُم إلَى الحَقِّ وألهَمَنا وإيّاكُمُ الصَّبرَ . ثُمَّ قالَ : رَحِمَ اللّهُ امرَأً رَأى حَقّاً فَأَعانَ عَلَيهِ ، ورَأى جَوراً فَرَدَّهُ ، وكانَ عَوناً لِلحَقِّ عَلى مَن خالَفَهُ .

قالَ شَيخُنا أبو جَعفَرٍ : وقَد رُوِيَ أنَّهُما قالا لَهُ وَقتَ البَيعَةِ : نُبايِعُكَ عَلى أنّا شُرَكاؤُكَ في هذَا الأَمرِ . فَقالَ لَهُما : لا ، ولكِنَّكُما شَريكايَ فِي الفَيءِ ، لا أستَأثِرُ عَلَيكُما ولا عَلى عَبدٍ حَبَشِيٍّ مُجَدَّعٍ (6) بِدِرهَمٍ فَما دونَهُ ، لا أنَا ولا وَلَدايَ هذانِ ، فَإِن أبَيتُما إلّا لَفظَ الشِّركَةِ ، فَأَنتُما عَونانِ لي عِندَ العَجزِ وَالفاقَةِ ، لا عِندَ القُوَّةِ وَالاِستِقامَةِ .

قالَ أبو جَعفَرٍ : فَاشتَرَطا ما لا يَجوزُ في عَقدِ الأَمانَةِ ، (7) وشَرَطَ عليه السلام لَهُما ما يَجِبُ فِي الدّينِ وَالشَّريعَةِ .

قالَ : وقَد رُوِيَ أيضا أنَّ الزُّبَيرَ قالَ في مَلَأٍ مِنَ النّاسِ : هذا جَزاؤُنا مِن عَلِيٍّ ! قُمنا لَهُ في أمرِ عُثمانَ حَتّى قُتِلَ ، فَلَمّا بَلَغَ بِنا ما أرادَ جَعَلَ فَوقَنا مَن كُنّا فَوقَهُ . وقالَ طَلحَةُ : مَا اللَّومُ إلّا عَلَينا ، كُنّا مَعَهُ أهلَ الشّورى ثَلاثَةً فَكَرِهَهُ أحَدُنا _ يَعني سَعداً _ وبايَعناهُ فَأَعطَيناهُ ما في أيدينا ومَنَعَنا ما في يَدِهِ ، فَأَصبَحنا قَد أخطَأنَا اليَومَ ما رَجَوناهُ أمسِ ، ولا نَرجو غَداً ما أخطَأنَا اليَومَ .

فَإِن قُلتَ : فَإِنَّ أبا بَكرٍ قَسَمَ بِالسَّواءِ كَما قَسَمَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، ولَم يُنكِروا ذلِكَ كَما أنكَروهُ أيّامَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَمَا الفَرقُ بَينَ الحالَتَينِ ؟

قُلتُ : إنَّ أبا بَكرٍ قَسَمَ مُحتَذِيا لِقَسمِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا وَلِيَ عُمَرُ الخِلافَةَ وفَضَّلَ قَوما عَلى قَومٍ ألِفوا ذلِكَ ونَسوا تِلكَ القِسمَةَ الاُولى ، وطالَت أيّامُ عُمَرَ ، وَأُشرِبَت قُلوبُهُم حُبَّ المالِ وكَثرَةَ العَطاءِ ، وأمَّا الَّذينَ اهتَضَموا فَقَنِعوا ومَرَنوا عَلَى القَناعَةِ ، ولَم يَخطُر لِأَحَدٍ مِنَ الفَريقَينِ لَهُ أنَّ هذِهِ الحالَ تَنتَقِضُ أو تَتَغَيَّرُ بِوَجهٍ ما ، فَلَمّا وَلِيَ عُثمانُ أجرَى الأَمرَ عَلى ما كانَ عُمَرُ يَجريهِ ، فَازدادَ وُثوقُ القَومِ بِذلِكَ ، ومَن ألِفَ أمراً شَقَّ عَلَيهِ فِراقُهُ ، وتَغييرُ العادَةِ فيهِ ، فَلَمّا وَلِيَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أرادَ أن يَرُدَّ الأَمرَ إلى ما كانَ في أيّامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأبي بَكرٍ ، وقَد نُسِيَ ذلِكَ ورُفِضَ وتَخَلَّلَ بَينَ الزَّمانَينِ اثنَتانِ وعِشرونَ سَنَةً ، فَشَقَّ ذلِكَ عَلَيهِم ، وأنكَروهُ وأكبَروهُ حَتّى حَدَثَ ما حَدَثَ مِن نَقضِ البَيعَةِ ومُفارَقَةِ الطّاعَةِ ، وللّهِِ أمرٌ هُوَ بالِغُهُ . (8) .


1- .الرّوقة : الجميل جدّا من النّاس (لسان العرب : ج 10 ص 134 «روق») .
2- .الزخرف : 78 .
3- .وتَرتَ الرجل : إذا قتلتَ له قتيلاً وأخذت له مالاً (لسان العرب : ج 5 ص 274 «وتر») .
4- .الحجرات : 13 .
5- .إشارة إلى الآية 32 من سورة آل عمران .
6- .الجَدْع : قطع الأنف والاُذن والشفة ، وهو بالأنف أخصّ فإذا اُطلق غلب عليه (النهاية : ج 1 ص 246 «جدع») .
7- .كذا في المصدر : والصحيح : «الإمامة».
8- .شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 36 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 16 ح 7 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 205 والمعيار والموازنة : ص 109 والأمالي للطوسي : ص 727 ح 1530 .

ص: 541

فصل دوم : اصلاحات علوى
2 / 1 فرياد عدالت و پژواك آن

فصل دوم : اصلاحات علوى2 / 1فرياد عدالت و پژواك آن8547.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابوجعفر اسكافى _: [ امام على عليه السلام ] در دومين روز بيعت خود كه روز شنبه نوزدهم ذى حجّه بود ، بر منبر رفت ، خدا را حمد كرد و ستايش نمود و بر محمّد ، درود فرستاد . آن گاه ، نعمت هاى خداوند را بر مسلمانان ، برشمرد . سپس از دنيا ياد كرد و مردم را به بى رغبتى در آن دعوت كرد و از آخرت ، ياد كرد و مردم را بدان ، ترغيب نمود . آن گاه فرمود :

«پس از حمد و ستايش خداوند ؛ به درستى كه چون پيامبر خدا قبض روح شد ، مردم ، ابوبكر را به خلافت رساندند . پس از آن ، ابوبكر ، عمر را به خلافت برگزيد . عمر هم به روش ابوبكر ، عمل كرد . آن گاه ، خلافت را در شوراى شش نفره قرار داد و نتيجه امر، به حكومت عثمان، منتهى شد و از او كارهايى سر زد كه نزد شما ناپسند و پسنديده بود ، تا اين كه محاصره و كشته شد . سپس با رغبت نزد من آمديد و از من خواستيد كه رهبرى شما را بپذيرم . همانا من هم مردى از شمايم كه سود و زيانم، مانند شماست و خداوند ، ميان شما و اهل قبله درى را گشود . فتنه ها مانند پاره هاى شبِ تاريك ، روآورده است و بار حكومت را جز مردى استقامت پيشه ، بينا و آگاه از زير و بم حكومت ، برنتابد . من شما را بر روش پيامبرتان وا مى دارم و آنچه را بدان مأمورم ، در ميان شما به اجرا مى گذارم ، اگر پا به پايم استقامت ورزيد _ و از خداوند ، مدد بايد جُست _ .

آگاه باشيد كه جايگاه من نسبت به پيامبر خدا پس از مرگش ، مانند جايگاه من در زمان حيات اوست . پس بر آنچه بدان امر مى شويد ، پايبند باشيد و از آنچه از آن نهى مى شويد ، خوددارى ورزيد . در هيچ كارى شتاب مكنيد ، تا آن را برايتان روشن سازم . به درستى كه ما را در آنچه نمى پسنديد ، دليل و توجيهى است .

آگاه باشيد كه خداوند ، از فراز آسمان و عرش ، آگاه است كه حكومت بر امّت محمّد صلى الله عليه و آله را خوش نمى داشتم تا اين كه رأى شما بر اين امر ، متفق شد ؛ چرا كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : هر زمامدارى كه حكومتِ پس از مرا بر عهده گيرد ، او را بر صراط ، نگه دارند . فرشتگان ، پرونده اش را بگشايند . اگر عدالت پيشه بود ، خداوند او را بر پايه عدلش نجات دهد ، و اگر ستمگر باشد ، صراط ، او را چنان بلرزاند كه مفصل هايش از هم بگسلد . سپس سرنگون به آتش افكنده شود . و صورتش داغ شود . امّا اينك كه رأى شما بر حكومتِ من متعلّق شد ، مجالى براى كناره گيرى نيست» .

آن گاه ، به راست و چپ ، رو گردانْد و گفت :

«آگاه باشيد! مبادا فردا مردانى از شما كه در لذت هاى دنيا غرقه گشتند،بُستان ها برگرفتند، نهرها جارى ساختند، بر اسبان چالاك سوار شدند و كنيزكان زيبا روى بر گرفتند _ كه بر آنان ، ننگ و عار شد _ وقتى كه آنان را از آنچه در آن غوطه ور شدند ، باز داشتم و به حقوقى كه مى شناسند ، بازشان گرداندم ، از من خُرده گيرند و مپسندند و بگويند : پسر ابوطالب ، ما را از حقوق خويش ، محروم ساخت .

آگاه باشيد! هريك از مهاجران و انصار از صحابيان پيامبر خدا كه به دليل همراهى پيامبر خدا ، براى خويش به فضيلت و برترى باور دارد ، [ بداند] كه فضيلت روشن فردا نزد خداست و پاداش و اجر او بر خداوند است ، و هركس دعوت خداوند و پيامبرش را پاسخ گويد و آيين ما را تصديق كند و در دين ما داخل گردد و به قبله ما روى آورد ، از حقوق و حدود اسلام ، برخوردار مى شود .

شما بندگان خداونديد و ثروت ، از آنِ خداست و ميان شما به مساوات تقسيم گردد . هيچ كس را بر ديگرى برترى نيست ، و پارسايان را فردا نزد خداوند ، نيكوترين پاداش و برترين ثواب است . خداوند ، دنيا را پاداش و ثوابِ پارسايان ، قرار نداده است ، و آنچه نزد خداوند است ، براى نيكان ، بهتر باشد .

فردا ، به خواست خداوند ، پگاهان نزد ما آييد تا ثروتى را كه نزد ماست ، ميان شما تقسيم كنم . هيچ مسلمان آزادى ، از حضورْ خوددارى نورزد ، تازى و غير تازى ، ثروتمند يا مستمند . اين بود سخنِ من . از خداوند ، براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم» .

سپس از منبر فرود آمد .

[ ابن ابى الحديد گويد :] استاد ما ابوجعفر گفت : اين ، نخستين سخنى بود كه برخى را خوش نيامد و كينه به دل گرفتند و تقسيم برابرِ ثروت ها را نپسنديدند .

چون فردا شد ، على عليه السلام آمد و مردم نيز براى گرفتن سهم ، حضور يافتند . آن گاه به ديواندار خود ، عبيد اللّه بن ابى رافع فرمود : «از مهاجران ، شروع كن و آنها را فراخوان و به هريك ، سه دينار واگذار . آن گاه انصار را فراخوان و چنين كن و سپس ، تمام حاضران ، از عرب و عجم را دعوت كن و سهمشان را عطا نما» .

سهل بن حُنَيف گفت : اى اميرمؤمنان! اين مرد ، ديروزْ بنده من بود و امروز او را آزاد كردم . فرمود : «به او نيز مانند تو سهم مى دهيم» و به هريك ، سه دينار واگذارْد و هيچ كس را بر ديگرى برترى نداد . از [ پذيرش ]چنين تقسيمى طلحه ، زبير ، عبد اللّه بن عمر ، سعيد بن عاص ، مروان بن حكم و مردانى از قريش و ديگر قبيله ها خوددارى ورزيدند .

ابوجعفر گويد : عبيد اللّه بن ابى رافع ، از عبداللّه بن زبير شنيد كه به پدرش و طلحه و مروان و سعيد مى گفت : مقصود على از سخنان ديروزش بر ما پنهان نمانْد . سعيد بن عاص ، در حالى كه به زيد بن ثابت رو كرده بود ، گفت : به در مى گويم تا ديوار بشنود! آن گاه عبيد اللّه بن ابى رافع ، به سعيد و عبداللّه بن زبير گفت : خداوند ، در كتابش فرمود : «ليكن ، بيشترِ شما حقيقت را خوش نداشتيد» .

آن گاه ، عبيد اللّه بن ابى رافع ، جريان را به على عليه السلام خبر داد . فرمود : «به خدا سوگند ، اگر زنده و سالم باشم ، آنان را بر راه روشن وا دارم . خداوند ، فرزند عاص را بكُشد! او از سخنان ديروز من دانست كه مقصودم او و ياران اوست ؛ كسانى كه در زمره هلاك شدگان جاى گرفته اند» .

[ ابو جعفر] گويد : همچنان كه مردم ، پس از پگاه ، در مسجد بودند ، طلحه و زبير وارد شدند و در گوشه اى به دور از على عليه السلام نشستند . آن گاه ، مروان ، سعيد و ابن زبير آمدند و نزد آن دو نشستند . سپس گروهى از قريش به آنان پيوستند . اينان ، ساعتى با نجوا سخن گفتند .

پس از آن ، وليد بن عقبه برخاست و نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى ابوالحسن! تو نزديكان ما را كُشته اى . امّا من ، پدرم را در جنگ بدر ، اسير كُشتى و برادرم را در جريان يوم الدار ، درمانده ساختى . امّا سعيد ؛ پدرش را در جنگ بدر كُشتى ، با اين كه پهلوان قريش بود . امّا مروان ؛ پدرش را پيش عثمان هنگامى كه عثمان او را به جمع خود خواند ، خوار كردى ، با آن كه ما برادران و همتايان تو از فرزندان عبد مناف هستيم . ما امروز به اين شرط با تو بيعت مى كنيم كه از اموالى كه از زمان عثمان نزد ماست ، صرف نظر كنى و قاتلان عثمان را به قتل رسانى . همانا اگر از تو بيمناك شويم ، تو را رها كرده ، به شاميان بپيونديم .

آن گاه ، على عليه السلام فرمود : «امّا اين كه گفتيد نزديكان شما را كشته ام ، حق با شما چنين كرد ؛ و امّا اين كه از اموال شما صرف نظر كنم ، پس بر من روا نيست كه از حقوق خداوند نسبت به شما و ديگران ، صرف نظر كنم ؛ و امّا كشتن قاتلان عثمان ، اگر امروز بر من لازم بود ، ديروز اين كار را مى كردم . امّا شما اين حق را بر من داريد كه اگر هراسى داريد ، شما را امان دهم ، و اگر من از شما ترسيدم ، شما را تبعيد كنم» .

وليد نزد يارانش برگشت و با آنان صحبت كرد . آن گاه به قصد اظهار دشمنى و گسترش مخالفت ، پراكنده شدند . وقتى دشمنى آنان روشن شد ، عمّار ياسر به يارانش گفت : حركت كنيد تا به سوى اين چند تن از برادرانتان رويم ؛ چرا كه مخالفت و طعن آنان را برپيشوايشان شنيديم . به درستى كه ستمگران ، ميان آنان و زبير و چپ دستِ سركش ، يعنى طلحه ، رخنه كرده اند .

ابو هيثم ، عمّار ، ابو ايّوب ، سهل بن حنيف و گروهى ديگر برخاستند و بر على عليه السلام وارد شدند و گفتند : اى اميرمؤمنان! در كارت انديشه كن و اين گروه از قريش را سرزنش نما ؛ چرا كه پيمانت را شكستند و با تو خُلفِ وعده كردند و ما را پنهانى به كنارگذاردن تو فراخواندند _ كه خداوند ، تو را در راهت موفّق بدارد _ . سبب ، آن است كه آنان ، پيشوا را خوش ندارند . آن گاه كه تو ميان تازيان و غير تازيان ، به مساوات رفتار كردى ، روى برتافتند و با دشمن تو به رايزنى پرداختند و او را بزرگ شمردند و براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان و الفت ميان گمراهان ، خونخواهى عثمان را بر زبان راندند . هرچه نظر توست!

على عليه السلام از خانه بيرون آمد و بر منبر رفت ، در حالى كه پيراهنى بدون گريبان بر تن داشت و شَمَدى قَطَرى (1) بر خود پيچيده بود ، شمشير به كمر داشت و بر كمانى تكيه كرده بود . آن گاه فرمود : «ما خداوند را مى ستاييم ؛ همو كه پروردگار ما ، خداى ما ، سرپرست ما و نعمت دهنده ماست ؛ او كه نعمت هاى آشكار و پنهانش را از روى منّت و بدون نيرو و توان ما ارزانى داشت ، تا ما را بيازمايد كه سپاسگزاريم يا كفران مى كنيم ، كه هركس سپاس گزارد ، بر او افزايد ، و هركس ناسپاسى ورزد ، كيفرش دهد . [ از اين رو ، ]برترينِ مردمان نزد خداوند از جهت منزلت ، ونزديك ترينِ آنان از جهتِ وسيله ، مطيع ترينِ آنان نسبت به فرمان هاى او ، پايبندترينِ آنها نسبت به طاعت او ، و پيروترينِ آنها نسبت به سنّتِ فرستاده او ، و زنده كننده ترينِ آنان نسبت به قرآن است .

كسى نزد ما فضيلتى ندارد ، جز به پيروى از خداوند و پيامبر . اين كتاب خدا در ميان ماست وعهد و سيره پيامبر خدا ، در ميان ماست . از اين حقيقت ، جز نادانِ روگردان از حق و انكاركننده ، بى خبر نيست . خداوند فرموده است : «اى مردم! ما شما را از مرد و زنى آفريديم ، و شما را ملّت ملّت و قبيله قبيله گردانيديم تا نسبت به يكديگر ، شناسايى متقابل حاصل كنيد . در حقيقت ، ارجمندترينِ شما نزد خداوند ، پرهيزگارترينِ شماست» .

آن گاه با صداى بلند فرياد زد : «اطاعت كنيد خدا و رسول را . پس اگر روى گردانيد ، به درستى كه خداوند ، كافران را دوست نمى دارد» . (2)

سپس فرمود : «اى گروه مهاجر و انصار! آيا با اسلام آوردن خود ، بر خدا و رسولش منّت مى گذاريد؟ بلكه خداوند ، بر شما منّت مى گذارد كه شما را به ايمان هدايت كرد ، اگر راستگو باشيد» (3) .

آن گاه فرمود : «من ابو الحسن هستم!» (اين جمله را به هنگام خشم ، بر زبان مى آورد) . سپس فرمود : «آگاه باشيد! اين دنيايى كه آن را آرزو مى كنيد و بدان رغبت داريد و شما را خشنود مى سازد و به خشم مى آورد ، خانه شما و جايگاهى كه برايش آفريده شده ايد ، نيست . پس شما را فريب ندهد و شما را از آن ، برحذر داشتم . اتمام نعمت هاى خداوند را بر خود ، با استقامت در انجام دادن طاعت هايش و فروتنى در برابر فرمان هاى او _ كه بلند باد ستايش او _ درخواست كنيد .

در اين ثروت ها ، كسى را بر كسى امتيازى نيست . اينها ثروت خداوندى است كه از قسمت كردن آن ، فارغ شد و شما بندگان مسلمان خداييد ، و اين كتاب خداوند است كه بدان اعتراف كرديم و در برابرش تسليم شديم،و عهد پيامبر ما در ميان است . هر آن كه بدان راضى نيست ، به هر كجا مى خواهد ، روكند . به درستى كه بر عمل كننده به طاعت خداوندى و حكم كننده به دستورات او ، بيمى نيست».

آن گاه از منبر پايين آمد و دو ركعت نماز گزارد . سپس عمّار ياسر و عبدالرحمان بن حسل قرشى را به سوى طلحه و زبير كه در گوشه ديگرى از مسجد بودند ، فرستاد . آن دو نزد طلحه و زبير رفتند و آنها را فراخواندند . آنان نيز برخاستند و در كنار على عليه السلام نشستند .

على عليه السلام به آنان فرمود : «شما را به خداوند سوگند ، مگر نه اين بود كه با رغبت براى بيعت ، نزد من آمديد و مرا به بيعت فرا خوانديد ، در حالى كه من از آن ، اكراه داشتم؟» .

گفتند : بلى .

فرمود : «[ مگر نه اين كه] بدون فشار و جبر ، بيعتِ خود را به من وا گذارديد و عهدتان را به من سپرديد؟» .

گفتند : بلى .

فرمود : «پس چه چيزى شما را به اين كارها واداشته است؟» .

گفتند : با تو بيعت كرديم ، بدان شرط كه كارها را بدون نظر ما به انجام نرسانى و درباره آنها تصميم نگيرى و با ما در تمامى امور،مشورت كنى و خودسرانه بر ما حكم نرانى. فضيلت و برترى ما بر ديگران ، بر تو معلوم است . [ پس چگونه] اموال را تقسيم مى كنى و در كارها تصميم مى گيرى و آنها را بدون مشورت و آگاهى ما به اجرا مى گذارى؟

على عليه السلام فرمود : «كمى ايراد گرفتيد و امور بسيارى را وا نهاديد . از خداوند ، طلب آمرزش كنيد . خداوند ، بر شما مى بخشايد . به من بگوييد آيا شما را از حقّ واجبى باز داشتم و بدان وسيله بر شما ستم كردم؟» .

گفتند : پناه بر خدا!

فرمود : «آيا از اين ثروت ها چيزى براى خودم برگزيدم؟» .

گفتند : پناه بر خدا!

فرمود : «آيا نسبت به حقوق يكى از مسلمانان ، يا دستورى [ از دين] ، اتّفاقى افتاده كه من بى خبرم يا در آن ناتوانم؟» .

گفتند : پناه بر خدا!

فرمود : «پس از كدام كارِ من ناخشنوديد كه تصميم به مخالفت با من گرفتيد؟» .

گفتند : تو در تقسيم اموال ، بر خلاف شيوه عمربن خطّاب ، رفتار كردى ، سهم ما را مانند سهمِ ديگران قرار دادى و ميان ما و آنان كه مانند ما نيستند ، مساوات برقرار كردى ؛ در غنايمى كه خداوند ، در سايه شمشيرهاى ما و نيزه هاى ما ارزانى داشت و سواره و پياده ، بر آن دست يافتيم و دعوت ما در آن ، غالب شد و آن را با فشار و جبر ، از كسانى كه جز با زور تسليم نمى شدند ، بازگرفتيم .

على عليه السلام فرمود : «امّا آنچه درباره رايزنى با شما بر زبان رانديد ، به خداوند سوگند كه مرا در زمامدارى ميلى نبود . شما مرا بدان فراخوانديد و بر آن ، گمارديد . از آن ترسيدم كه شما را رد كنم و امّت ، اختلاف كنند . پس آن زمان كه حكومت بر من روى آورد ، در كتاب خدا و سنّت پيامبرش نظر كردم و آنچه مرا بدان راهنمايى كردند ، انجام دادم و از آن ، پيروى نمودم و مرا حاجتى به رأى شما و ديگران نبود . [ بلى ،] اگر واقعه اى اتّفاق افتد كه بيانش در كتاب خدا و دليلش در سنّت نباشد و به رايزنى نياز داشته باشد ، با شما مشورت خواهم كرد .

و امّا درباره تقسيم [ ثروت ها] و تقسيم مساوى ، به درستى كه اين ، چيزى نيست كه ابتدائا در آن حكم رانده باشم ؛ بلكه من و شما ديديم كه پيامبر خدا چنين مى كرد و كتاب خداوند _ كه باطل ، از پيش و پس به آن راه نمى يابد و فرستاده شده از سوى داناى ستوده است _ ، بدان گوياست .

و امّا اين سخن شما كه غنايم شمشيرها و نيزه را ميان شما و ديگران ، به طور مساوى قسمت كردم ، در گذشته نيز گروهى سبقتِ در اسلام داشتند و آن را با شمشيرها و پيكان هايشان يارى رساندند ؛ ولى پيامبر خدا ، آنان را در تقسيم ، برترى نداد و به علّت سبقت در ايمان ، امتياز نداد . البته خداوندِ سبحان ، اجر پيشتازان و مجاهدان را در روز قيامت ، ادا خواهد كرد . به خدا سوگند ، شما و ديگران ، جز اين ، چيزى نزد من نداريد . خداوند ، دل هاى ما و شما را به حق هدايت گرداند و به ما و شما صبر و پايدارى الهام كند!» .

سپس فرمود : «خداى بيامرزد كسى كه حقّى را ببيند و آن را كمك كند ، و ستمى را ببيند و آن را طرد سازد ، و ياورِ حقيقت ، در برابرِ حق ستيزان باشد» .

[ ابن ابى الحديد مى گويد : ] استاد ما ابوجعفر گويد : گزارش شده كه طلحه و زبير ، به هنگام بيعت گفتند : ما با اين شرط با تو بيعت مى كنيم كه شريك تو در حكومت باشيم ، و امام على عليه السلام در پاسخ آنان فرمود : «خير ؛ ولى شما در غنيمت شريك من هستيد . هيچ كس را بر شما و يا بر يك برده حبشىِ بينى بريده ، به يك درهم و كم تر ، ترجيح ندهم . نه من چنين كنم و نه اين دو فرزندم . اگر بر واژه مشاركت اصرار داريد ، شما ياوران من به هنگام ناتوانى و نياز هستيد ، نه به هنگام توانمندى و پايدارى» .

ابوجعفر گويد : آنان شرايطى گذاشتند كه در عقد امامت ، (4) روا نيست ، و او شرايطى گذاشت كه در دين و شريعت ، واجب است . گزارش شده كه زبير ، در ميان جمعيت ، بانگ زد : اين است پاداش ما از على! در قضيه عثمان ، به نفع او به پا خاستيم تا عثمان كشته شد . وقتى با كمك ما به مقصودش رسيد ، زيردستان ما را بالادست ما قرار داد .

و طلحه گفت : سرزنش ، سزاوار ماست . شوراى سه نفره اى بوديم كه يكى از ما ، يعنى سعد ، مخالفت ورزيد و ما دو تن با او بيعت كرديم . آنچه ما در اختيار داشتيم ، به او بخشيديم و آنچه او در دست داشت ، از ما دريغ كرد . امروز ، اميدهاى ديروز را بر باد رفته مى بينيم و بر خطاى امروز ، به فردا اميد نبنديم .

[ ابن ابى الحديد گويد :] اگر بگويى كه «ابوبكر نيز مانند امير مؤمنان به مساوات تقسيم كرد و كسى بر او خُرده نگرفت ، چنان كه در ايّام امير مؤمنان خُرده گرفتند ، چه تفاوتى ميان دو زمان است؟» ،

گويم : ابوبكر ، به پيروى از تقسيم هاى پيامبر خدا اموال را به مساوات ، قسمت كرد و آن گاه كه عمر به خلافت رسيد و گروهى را به گروهى ترجيح داد ، بدين امر ، خوگرفته، رفتار گذشته را از ياد بردند و دوران حكومت عمر به درازا كشيد ، مال دوستى و بخشش هاى بسيار ، دل هاى آنان را سيراب كرد و طبقه ستمديدگان ، قناعت پيشه كردند و بر آن ، خوگرفتند و براى هيچ يك از دو طبقه ، گمان نمى رفت كه اين وضعيت ، شكسته شود يا به گونه اى تغيير كند ؛ و هنگامى كه عثمان به حكومت رسيد ، كارها را طبق شيوه عمر ، سامان داد . از اين رو ، عادت مردم به اين شيوه حكومتى ، بيشتر شد و آن كس كه با امرى مأنوس شود ، ترك آن و تغيير عادت ، برايش دشوار است .

پس هنگامى كه اميرمؤمنان به حكومت رسيد ، خواست تا رفتار حكومتى را به سان زمان پيامبر خدا و ابوبكر بازگرداند ؛ رفتارى كه مدّت ها بر كنار افتاده بود و به فراموشى سپرده شده بود و 22 سال از آن مى گذشت . از اين رو ، اين امر ، بر مردمْ گران آمد . آن را انكار كرده ، بزرگ شمردند ، تا اين كه حادثه هاى بيعت شكستن و سرپيچى پيش آمد ؛ و خداوند را مقدّراتى است كه آنها را به انجام رسانَد .

.


1- .پارچه اى پنبه اى و لطيف كه از سرزمين قطر (ميان قطيف و عمان) مى آوردند (ر . ك : تاج العروس : «قطر») .
2- .اشاره به آيه 32 سوره آل عمران .
3- .اشاره به آيه 17 سوره حجرات .
4- .در مصدر حديث (شرح نهج البلاغة)، «امانت» آمده ؛ ليكن صحيح، همان است كه در متن آورده شده است .

ص: 542

. .

ص: 543

. .

ص: 544

. .

ص: 545

. .

ص: 546

. .

ص: 547

. .

ص: 548

. .

ص: 549

. .

ص: 550

. .

ص: 551

. .

ص: 552

. .

ص: 553

. .

ص: 554

. .

ص: 555

. .

ص: 556

8548.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في أوَّلِ خُطبَةٍ خَطَبَها بَعدَ بَيعَةِ النّاسِ لَهُ عَلَى الأَمرِ ، وذلِكَ بَعدَ قَتلِ عُثمانَ _: أمّا بَعدُ ، فَلا يُرعِيَنَّ مُرعٍ إلّا عَلى نَفسِهِ ، شُغِلَ عَنِ الجَنَّةِ مَنِ النّارُ أمامَهُ ، ساعٍ مُجتَهِدٌ ، وطالِبٌ يَرجو ، ومُقَصَّرٌ فِي النّارِ ، ثلاثَةٌ ، وَاثنانِ : مَلَكٌ طارَ بِجَناحَيهِ ، ونَبِيٌّ أخَذَ اللّهُ بِضَبعَيهِ ، (1) لا سادِسٌ .

هَلَكَ مَنِ ادَّعى ، ورَدِيَ مَنِ اقتَحَمَ . اليَمينُ وَالشِّمالُ مَضَلَّةٌ ، وَالوُسطَى الجادَّةُ ، مَنهَجٌ عَلَيهِ باقِي (2) الكِتابِ وَالسُّنَّةِ وآثارِ النُّبُوَّةِ .

إنَّ اللّهَ تَعالى داوى هذِهِ الاُمَّةَ بِدَواءَينِ : السَّوطِ وَالسَّيفِ ، لا هَوادَةَ عِندَ الإِمامِ ، فَاستَتِروا بِبُيوتِكُم ، وأصلِحوا فيما بَينَكُم ، وَالتَّوبَةُ مِن وَرائِكُم ، مَن أبدى صَفحَتَهُ لِلحَقِّ هَلَكَ .

قَد كانَت اُمورٌ لَم تَكونوا عِندي فيها مَعذورينَ ، أما إنّي لَو أشاءُ أن أقولَ لَقُلتُ ، عَفَا اللّهُ عَمّا سَلَفَ ، سَبَقَ الرَّجُلانِ ، وقامَ الثّالِثُ كَالغُرابِ هِمَّتُهُ بَطنُهُ ، وَيلَهُ لَو قُصَّ جَناحاهُ وقُطِعَ رأسُهُ لَكانَ خَيرا لَهُ .

اُنظُروا فَإِن أنكَرتُم فَأَنكِروا ، وإن عَرَفتُم فَبادِروا ، حَقٌّ وباطِلٌ ولِكُلٍّ أهلٌ ، ولَئِن أمِرَ (3) الباطِلُ لَقَديما فَعَلَ ، ولَئِن قَلَّ الحَقُّ فَلَرُبَّما ولَعَلَّ ، ولَقَلَّ ما أدبَرَ شَيءٌ فَأَقبَلَ ، ولَئِن رَجَعَت إلَيكُم نُفوسُكُم إنَّكُم لَسُعَداءُ ، وإنّي لَأَخشى أن تَكونوا في فَترَةٍ ، وما عَلَيَّ إلّا الِاجتِهادُ .

ألا إنَّ أبرارَ عِترَتي وأطايِبَ اُرومَتي ، أحلَمُ النّاسِ صِغارا ، وأعلَمُ النّاسِ كِبارا ، ألا وإنّا أهلُ بَيتٍ مِن عِلمِ اللّهِ عَلِمنا ، وبِحُكمِ اللّهِ حَكَمنا ، وبِقَولٍ صادِقٍ أخَذنا ، فَإِن تَتَبَّعوا آثارَنا تَهتَدوا بِبَصائِرِنا ، وإن لَم تَفعَلوا يُهلِككُم اللّهُ بِأَيدينا ، مَعَنا رايَةُ الحَقِّ ، مَن تَبِعَها لَحِقَ ، ومَن تَأَخَّرَ عَنها غَرِقَ ، ألا وبِنا تُدرَكُ تِرَةُ (4) كُلِّ مُؤمِنٍ ، وبِنا تُخلَعُ رِبقَةُ الذُّلِّ مِن أعناقِكُم ، وبِنا فُتِحَ لا بِكُم ، وبِنا يُختَمُ لا بِكُم . (5) .


1- .الضَّبْع : وسط العَضُد . وقيل : هو ما تحت الإبط (النهاية : ج 3 ص 73 «ضبع») .
2- .في هامش المصدر : في «م» و هامش «ش» : «ما في» وهو الصحيح.
3- .أمِرَ الشيء : كَثُر وتمّ (لسان العرب : ج 4 ص 31 «أمر») .
4- .التِّرَةُ : الثأر (مجمع البحرين : ج 3 ص 1903 «وتر») .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 239 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 270 ؛ البيان والتبيين : ج 2 ص 50 كلّها عن أبي عبيدة ، العقد الفريد : ج 3 ص 119 وفي الثلاثة الأخيرة روي المقطع الأخير من قوله «ألا إنّ أبرار عترتي ...» عن الإمام الصادق عنه عليهما السلام ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 2 ص 236 وفيه صدره إلى «ما أدبر شيء فأقبل» وكلّها نحوه .

ص: 557

8549.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نخستين سخنرانى اش پس از بيعتِ مردم و كشته شدن عثمان _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ [ بدانيد! ]هيچ كس جز خود را مراقبت نكند ، آن كه دوزخ در پيش چشمانش باشد ، از بهشت ، بازداشته شده [ و به دوزخ بينديشد] . [ آدميان ]سه دسته اند : كوشاى تلاشگر ، جوينده اميدوار ، و تقصيركارى كه در آتش است . دو گروه ديگر نيز وجود دارند : فرشتگانى كه با دو بال پرواز مى كنند ، وپيامبرى كه خداوند ، زيربغل هايش را گرفته است . گروه ششمى نيست .

تباه شد آن كه ادّعا كرد ، و پست شد آن كه فرو غلتيد . راست و چپ ، گمراهى است و ميانه ، همان راه [درست ]است ؛ اين راهِ روشنى است كه كتاب و سنّت و آثار نبوّت بر آن است . (1)

خداوند ، دردهاى اين امّت را با دو دارو ، درمان كرده است : تازيانه و شمشير . نرمش و مدارا نزد امام نباشد ، (2) در خانه هايتان پنهان شويد و امورتان را اصلاح كنيد . توبه (و بازگشت) ، پشت سر شماست . آن كه براى ستيزه با حق رخ نمايد ، هلاك گردد .

حوادثى گذشت كه از نگاه من ، معذور نيستيد . اگر مى خواستم بر زبان آورم، گفته بودم. خداوند، از گذشته ها بگذرد . آن دو نفر رفتند ، سومى به پا خاست ، مانند كلاغى كه همّتش شكمش است . واى بر او! اگر بال هايش كوتاه مى شد و سرش قطع مى شد ، برايش بهتر بود .

بنگريد . اگر نمى شناسيد ، انكار كنيد و اگر مى شناسيد ، سبقت گيريد . حقّ و باطلى است و هر كدام را طرفدارانى . اگر باطل بسيار گردد ، در گذشته نيز چنين شده است و اگر حق ، اندك است ، شايد [ روزى قدرت يابد] . امّا كم است آنچه روگردانده ، روآورد . اگر به خود باز گرديد ، نيك بخت خواهيد بود . من از آن مى هراسم كه در سستى به سر ببريد و بر من ، جز تلاش وكوشش ، چيزى نيست .

آگاه باشيد! نيكانِ خاندان من و پاكيزگان تبارِ من ، در كوچكى ، بردبارترينِ مردم و در بزرگى ، داناترين آنان اند . آگاه باشيد! ما خاندانى هستيم كه از دانش الهى ، علم آموختيم و به فرمان او حكم مى رانيم و به سخنِ راست پايبنديم . اگر از ما پيروى كنيد ، با بينايى ما راه يابيد ، و اگر چنين نكنيد ، خداوند ، شما را با دستان ما نابود سازد . بيرق حق به همراه ماست . آن كه در پى آن آيد ، [ به ما ]رسد و آن كه از آن بازمانَد ، نابود گردد .

آگاه باشيد! به واسطه ما نقص و كاستى مؤمنان ، جبران شود و به سبب ما گردنبند خوارى از گردن هاى شما كنار رود . [ هدايت] با ما آغاز شود و نه شما ، و با ما ختم شود نه شما . .


1- .ترجمه اين قسمت بر اساس نسخه اى است كه به نظر مؤلف ، صحيح تر است .
2- .روشن است كه منظور امام عليه السلام ، شرايط خاص و ويژه است ، چرا كه سخنان ديگر امام در برخورد با مردم و سيره عملى آن حضرت ، بر اين گواهى مى دهد . (م)

ص: 558

8550.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كَلامِهِ لَمّا بويِعَ فِي المَدينَةِ _: ذِمَّتي بِما أقولُ رَهينَةٌ ، وأنَا بِهِ زَعيمٌ ، إنَّ مَن صَرَّحَت لَهُ العِبَرُ عَمّا بَينَ يَدَيهِ مِنَ المَثُلاتِ ، حَجَزَتهُ التَّقوى عَن تَقَحُّمِ الشُّبُهاتِ ، ألا وإنَّ بَلِيَّتَكُم قَد عادَت كَهَيئَتِها يَومَ بَعَثَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله ، وَالَّذي بَعَثَهُ بِالحَقِّ لَتُبَلبَلُنَّ بَلبَلَةً ، ولَتُغَربَلُنَّ غَربَلَةً ، ولَتُساطُنَّ (1) سَوطَ القِدرِ ، حَتّى يَعودَ أسفَلُكُم أعلاكُم ، وأعلاكُم أسفَلَكُم ، ولَيَسبِقَنَّ سابِقونَ كانوا قَصَّروا ، ولَيُقَصِّرَنَّ سَبّاقونَ كانوا سَبَقوا .

وَاللّهِ ما كَتَمتُ وَشمَةً ، (2) ولا كَذَبتُ كِذبَةً ، ولَقَد نُبِّئتُ بِهذَا المَقامِ وهذَا اليَومِ . ألا وإنَّ الخَطايا خَيلٌ شُمُسٌ حُمِلَ عَلَيها أهلُها ، وخُلِعَت لُجُمُها ، فَتَقَحَّمَت بِهِم فِي النّارِ . ألا وإنَّ التَّقوى مَطايا ذُلُلٌ ، حُمِلَ عَلَيها أهلُها ، واُعطوا أزِمَّتَها ، فَأَورَدَتهُمُ الجَنَّةَ . حَقٌّ وباطِلٌ ، ولِكُلٍّ أهلٌ ، فَلَئِن أمِرَ الباطِلُ لَقَديما فَعَلَ ، ولَئِنَ قَلَّ الحَقُّ فَلَرُبَّما ولَعَلَّ ، ولَقَلَّما أدبَرَ شَيءٌ فَأَقبَلَ ! (3) .


1- .ساطَ الشيء سوطا : خاضَه وخلَطه وأكثرَ ذلك . وخصّ بعضهم به القِدر إذا خُلِط ما فيها (لسان العرب : ج 7 ص325 «سوط»).
2- .أي كلمة (النهاية : ج 5 ص 189 «وشم») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 16 ، الكافي : ج 8 ص 67 ح 23 عن عليّ بن رئاب ويعقوب السرّاج عن الإمام الصادق عنه عليهما السلام نحوه .

ص: 559

8551.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنرانى اش در مدينه به هنگامى كه با او بيعت شد _: آنچه مى گويم ، بر عهده مى گيرم و خود ، بدان ضامنم . آن كه از عقوبت هاى مقابل ديدگانش عبرت گيرد ، تقوا او را از فرو افتادن در شبهه ها نگه دارد .

بدانيد كه آزمون شما مانند روزى كه خداوند ، پيامبرش را برانگيخت ، بازگشته است . سوگند به كسى كه او را به حق برانگيخت ، به هم در خواهيد آميخت و غربال مى شويد و زير و رو خواهيد شد ، مانند آنچه در ديگ ، بالا و پايين رود ، تا اين كه پايينى ها رو آيند و بالايى ها پايين روند ؛ گروهى كه واپس مانده اند ، پيش برانند و آنان كه پيش افتاده بودند ، واپس مانند .

به خدا سوگند ، سخنى را نپوشاندم و دروغى بر زبان نراندم . از اين موقعيت و چنين روزى آگاهم كرده اند . هان ، اى مردم! خطاكارى ها چون اسبان چموش اند كه خطاكاران ، بر آن سوار شده و عنان گشاده اند تا سوار خود را به آتش درافكنند .

هان اى مردم! پرهيزگارى ، مركب هايى است رام كه پرهيزگاران،بر آن سوار شده،لِگام آن را به دست گرفته اند، كه آنان را به بهشت مى رساند . حقّ و باطلى هست و هريك را طرفدارانى . اگر باطل فزونى يابد ، در گذشته نيز چنين شده است و اگر حق ، اندك شود ، شايد [ روزى قدرت يابد] ؛ ولى كم است آنچه رو گردانده ، رو آورد . 1 .

ص: 560

8552.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ بَعدَما بويِعَ بِالخِلافَةِ ، وقَد قالَ لَهُ قَومٌ مِنَ الصَّحابَةِ _: لَو عاقَبتَ قَوما مِمَّن أجلَبَ عَلى عُثمانَ ؟ : يا إخوَتاه ! إنّي لَستُ أجهَلُ ما تَعلَمونَ ، ولكِن كَيفَ لي بِقُوَّةٍ وَالقَومُ المُجلَبونَ (1) عَلى حَدِّ شَوكَتِهِم ، يَملِكونَنا ولا نَملِكُهُم ؟ ! وهاهُم هؤُلاءِ قَد ثارَت مَعَهُم عِبدانُكُم ، وَالتَفَّت إلَيهِم أعرابُكُم ، وهُم خِلالَكُم يَسومونَكُم ما شاؤوا . وهل تَرَونَ مَوضِعا لِقُدرَةٍ عَلى شَيءٍ تُريدونَهُ ؟ ! إنَّ هذَا الأَمرَ أمرُ جاهِلِيَّةٍ . وإنَّ لِهؤُلاءِ القَومِ مادَّةً . إنَّ النّاسَ مِن هذَا الأَمرِ _ إذا حُرِّكَ _ عَلى أمورٍ : فِرقَةٌ تَرى ما تَرَونَ ، وفِرقَةٌ تَرى ما لا تَرَونَ ، وفِرقَةٌ لا تَرى هذا ولا ذاكَ ، فَاصبِروا حَتّى يَهدَأَ النّاسُ ، وتَقَعَ القُلوبُ مَواقِعَها ، وتُؤخَذَ الحُقوقُ مُسمَحَةً ، فَاهدَؤوا عَنّي ، وَانظُروا ماذا يَأتيكُم بِهِ أمري ، ولا تَفعَلوا فَعلَةً تُضَعضِعُ قُوَّةً ، وتُسقِطُ مُنَّةً ، وتورِثُ وَهنا وذِلَّةً . وسَاُمسِكُ الأَمرَ مَا استَمسَكَ . وإذا لَم أجِد بُدًّا فَآخِرُ الدَّواءِ الكَيُّ . (2) .


1- .يقال : أجلَبوا عليه ؛ إذا تجمّعوا وتألّبوا (النهاية : ج 1 ص 282 «جلب») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 168 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 437 ، معالم الفتن : ج 1 ص 499 .

ص: 561

8553.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ پس از آن كه با او بيعت شد و گروهى از صحابيان به وى گفتند _: چه شود آنان را كه بر عثمان شوريدند ، كيفر دهى؟ _ : برادران! چنين نيست كه آنچه را شما مى دانيد ، ندانم ؛ امّا نيروى من كجاست؟ گروه شورشگر با اين ساز و برگ و توانمندى ، بر ما مسلّط مى شوند و ما بر آنان ، سلطه نمى يابيم .

اينان كسانى هستند كه بردگان شما با آنها به پا خاسته اند و باديه نشينانِ شما به آنان پيوسته اند . آنان ، در ميان شما به سر مى برند و هر گونه كه بخواهند شما را مى آزارند . آيا بر آنچه مى خواهيد ، قدرتى سراغ داريد؟ اين كار ، كارى است جاهلى ، و براى شورشگران نيز ياران و مددكارانى هست . مردم نسبت به اين كار _ اگر اتّفاق افتد _ ، چند دسته اند : گروهى مانند شما باور دارند ، و گروهى بدانچه شما باور داريد ، اعتقادى ندارند ، و گروه سومى ، نه اين عقيده را دارند و نه آن را . پس شكيبايى كنيد تا مردم ، آرام گيرند و دل ها در جاى خود قرار گيرد و حق ها به آسانى گرفته شود . مرا آسوده گذاريد و منتظر فرمان من باشيد . كارى مكنيد كه قدرت و توان را سُست كند يا ضعفى به جاى گذارد و يا خوارى و سستى به بار آورد ؛ و به زودى مهار كار را به چنگ خواهم گرفت ، تا آن جا كه نگهداشتنى باشد ، و اگر چاره اى نداشتم ، پس آخرين درمان ، داغ نهادن است . .

ص: 562

2 / 2عَزلُ عُمّالِ عُثمانَ8556.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :عَزَلَ عَلِيٌّ عُمّالَ عُثمانَ عَنِ البُلدانِ خَلا أبي موسَى الأَشعَرِيِّ ، كَلَّمَهُ فيهِ الأَشتَرُ فَأَقَرَّهُ . (1)8557.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لِعَدِيِّ بنِ حاتِمِ طيّئٍ _ ) الاختصاص :اِجتَمَعَ النّاسُ عَلَيهِ جَميعا ، فَقالوا لَهُ : اُكتُب يا أميرَ المُؤمِنينَ إلى مَن خالَفَكَ بِوِلايَتِهِ ثُمَّ اعزِلهُ ، فَقالَ : المَكرُ وَالخَديعَةُ وَالغَدرُ فِي النّارِ . (2)8558.عنه صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن سُحَيم :لَمّا بويِعَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، بَلَغَهُ أنَّ مُعاوِيَةَ قَد تَوَقَّفَ عَن إظهارِ البَيعَةِ لَهُ ، وقالَ : إن أقَرَّني عَلَى الشامِ وأعمالِيَ الَّتي وَلّانيها عُثمانُ بايَعتُهُ ، فَجاءَ المُغيرَةُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ مُعاوِيَةَ مَن قَد عَرَفتَ ، وقَد وَلّاهُ الشَّامَ مَن قَد كانَ قَبلَكَ ، فَوَلِّهِ أنتَ كَيما تَتَّسِقَ عُرَى الاُمورِ ، ثُمَّ اعزِلهُ إن بَدا لَكَ .

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أ تَضمَنُ لي عُمُري يا مُغيرَةُ فيما بَينَ تَولِيَتِهِ إلى خَلعِهِ ؟

قالَ : لا .

قالَ : لا يَسأَ لُنِي اللّهُ عَزّ وجَلَّ عَن تَولِيَتِهِ عَلى رَجُلَينِ مِنَ المُسلِمينَ لَيلَةً سَوداءَ أبَدا «وَ مَا كُنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا» (3) لكِن أبعَثُ إلَيهِ وأدعوهُ إلى ما في يَدي مِنَ الحَقِّ ، فَإِن أجابَ فَرَجُلٌ مِنَ المُسلِمينَ لَهُ ما لَهُم وعَلَيهِ ما عَلَيهِم ، وإن أبى حاكَمتُهُ إلَى اللّهِ .

فَوَلَّى المُغيرَةُ وهُوَ يَقولُ : فَحاكِمهُ إذَن ، وأنشَأَ يَقولُ :

نَصَحتُ عَلِيّا فِي ابنِ حَربٍ نَصيحَةً

فَرَدَّ فمَا مِنّي لَهُ (4) الدَّهرُ ثانِيَه ولَم يَقبَلِ النُّصحَ الَّذي جِئتُهُ بِهِ

وكانَت لَهُ تِلكَ النَّصيحَةُ كافِيَه وقالوا لَهُ ما أخلَصَ النُّصحَ كُلَّهُ

فَقُلتُ لَهُ إنَّ النَّصيحَةَ غالِيَه (5) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
2- .الاختصاص : ص 150 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 105 .
3- .الكهف : 51 .
4- .المَنى : القَدَر ، مناه اللّه يمنيه : قدّره (لسان العرب : ج 15 ص 292 «مني») .
5- .الأمالي للطوسي : ص 87 ح 133 ، بشارة المصطفى : ص 263 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 195 نحوه وليس فيه الشعر وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 382 والاستيعاب : ج 4 ص 9 الرقم 2512 والفتوح : ج 2 ص 446 .

ص: 563

2 / 2 كنار نهادن كارگزاران عثمان

2 / 2كنار نهادن كارگزاران عثمان8561.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :على عليه السلام ، كارگزاران عثمان را از شهرها بر كنار كرد ، بجز ابو موسى اشعرى را كه مالك اشتر ، درباره اش صحبت كرد و وى را بر جاى گذارْد .8555.الكافى :الاختصاص :مردم نزد على عليه السلام گرد آمدند و به وى گفتند : براى مخالفانت فرمان حكمرانى صادر كن ، آن گاه ، آنان را كنار گذار . على عليه السلام فرمود : «مكر و نيرنگ و خيانت ، در آتش اند» .8556.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالى ، طوسى_ به نقل از سُحَيم _: هنگامى كه با اميرمؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام بيعت شد ، به وى خبر رسيد كه معاويه ، از بيعت با امام ، خوددارى كرده و گفته است : اگر مرا بر حكومت شام و مسئوليت هايى كه عثمان بر آنها گماشت ، بازگمارَد ، با وى بيعت كنم .

پس از اين ، مغيره نزد اميرمؤمنان آمد و گفت : اى اميرمؤمنان! معاويه را به نيكى مى شناسى و حاكمِ پيش از تو او را بر حكومت شام ، گمارده است . تو هم او را بر آن كار بگمار تا رشته كارها از هم نگسلد . سپس اگر عقيده ات تغيير كرد ، او را كنار بگذار .

اميرمؤمنان فرمود : «اى مغيره! آيا در فاصله نصب و عزل او ، حيات مرا تضمين مى كنى؟» .

گفت : نه .

فرمود : «آيا خداوند عز و جل ، هيچ گاه از من نپرسد كه چگونه او را بر دو مرد مسلمان در شبى تاريك گماردى؟ «و هيچ گاه گم راهان را ياور نگيرم» ؛ ليكن به سوى او مى فرستم و او را به آنچه از حق نزد من است ، فرا مى خوانم . اگر اجابت كرد ، او يكى از مسلمانان است كه حقوق و وظايفى مانند ديگران دارد ، و اگر امتناع ورزيد ، به خدا شكايت برم» .

مغيره بازگشت ، در حالى كه مى گفت : اينك از او [ به خدا] شكايت كن ، و چنين سرود :

على را درباره فرزند حرب ، نصيحت كردم

او نصيحت را رد كرد . و ديگر روزگار ، بدو رو نكند . خيرخواهى ام را نپذيرفت

با آن كه اين نصيحت ، برايش كافى بود . ديگران برايش خيرخواهى كامل و بى آلايش كردند

و من گفتم : اين خيرخواهى ، بسيار گران است .

.

ص: 564

8557.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به عدىّ پسر حاتم طايى _ ) تاريخ الطبري عن ابن عبّاس :دَعاني عُثمانُ فَاستَعمَلَني عَلَى الحَجِّ ، فَخَرَجتُ إلى مَكَّةَ فَأَقَمتُ لِلنّاسِ الحَجَّ ، وقَرأَتُ عَلَيهِم كِتابَ عُثمانَ إلَيهِم ، ثُمَّ قَدِمتُ المَدينَةَ وقَد بويِعَ لِعَلِيٍّ ، فَأَتَيتُهُ في دارِهِ فَوَجَدتُ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ مُستَخلِيا بِهِ ، فَحَبَسَني حَتّى خَرَجَ مِن عِندِهِ ، فَقُلتُ : ماذا قالَ لَكَ هذا ؟

فَقالَ : قالَ لي قَبلَ مَرَّتِهِ هذِهِ : أرسِل إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرٍ وإلى مُعاوِيَةَ وإلى عُمّالِ عُثمانَ بِعُهودِهِم تُقِرَّهُم عَلى أعمالِهِم ويُبايِعونَ لَكَ النّاسَ ، فَإِنَّهُم يُهَدِّئونَ البِلادَ ويُسَكِّنونَ النّاسَ ، فَأَبَيتُ ذلِكَ عَلَيهِ يَومَئِذٍ وقُلتُ : وَاللّهِ لَو كانَ ساعَةٌ مِن نَهارٍ لَاجتَهَدتُ فيها رَأيي ، ولا وَلَّيتُ هؤُلاءِ ولا مِثلُهُم يُوَلَّى . (1)

قالَ : ثُمَّ انصَرَفَ مِن عِندي وأنَا أعرِفُ فيهِ أنَّهُ يَرى أنّي مُخطِئٌ ، ثُمَّ عادَ إلَى الآنَ فَقالَ : إنّي أشَرتُ عَلَيكَ أوَّلَ مَرَّةٍ بِالَّذي أشَرتُ عَلَيكَ وخالَفتَني فيهِ ، ثُمَّ رَأَيتُ بَعدَ ذلِكَ رَأيا ، وأنَا أرى أن تَصنَعَ الَّذي رَأَيتَ فَتَنزِعَهُم وتَستَعينَ بِمَن تَثِقُ بِهِ ، فَقَد كَفَى اللّهُ ، وهُم أهوَنُ شَوكَةً مِمّا كانَ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَقُلتُ لِعَلِيٍّ : أمَّا المَرَّةُ الاُولى فَقَد نَصَحَكَ ، وأمَّا المَرَّةُ الآخِرَةُ فَقَد غَشَّكَ .

قالَ لَهُ عَلِيٌّ : ولِمَ نَصَحَني ؟

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : لأَِنَّكَ تَعلَمُ أنَّ مُعاوِيَةَ وأصحابَهُ أهلُ دُنيا فَمَتى تُثبِتُهُم لا يُبالوا بِمَن وَلِيَ هذَا الأَمرَ ، ومَتى تَعزِلُهُم يَقولوا : أخَذَ هذَا الأَمرَ بِغَيرِ شورى وهُوَ قَتَلَ صاحِبَنا ، ويُؤَلِّبونَ عَلَيكَ فَيَنتَقِضُ عَلَيكَ أهلُ الشّامِ وأهلُ العِراقِ ، مَعَ أنّي لا آمَنُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ أن يَكُرّا عَلَيكَ .

فَقالَ عَلِيٌّ : أمّا ما ذَكَرتَ مِن إقرارِهِم ، فَوَاللّهِ ما أشُكُّ أنَّ ذلِكَ خَيرٌ في عاجِلِ الدُّنيا لِاءِصلاحِها ، وأمَّا الَّذي يَلزَمُني مِنَ الحَقِّ وَالمَعرِفَةِ بِعُمّالِ عُثمانَ فَوَاللّهِ لا اُوَلّي مِنهُم أحَدا أبَدا ، فَإِن أقبَلوا فَذلِكَ خَيرٌ لَهُم ، وإن أدبَروا بَذَلتُ لَهُمُ السَّيفَ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَأَطِعني وَادخُل دارَكَ وَالحَق بِمالِكَ بِيَنبُعَ (2) وأغلِق بابَكَ عَلَيكَ ، فَإِنَّ العَرَبَ تَجولُ جَولَةً وتَضطَرِبُ ولا تَجِدُ غَيرَكَ ، فَإِنَّكَ وَاللّهِ لَئِن نَهَضتَ مَعَ هؤُلاءِ اليَومَ لَيُحَمِّلَنَّكَ النّاسُ دَمَ عُثمانَ غَدا .

فَأَبى عَلِيٌّ ، فَقالَ لِابنِ عَبّاسٍ : سِر إلَى الشّامِ فَقَد وَلَّيتُكَها .

فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : ما هذا بِرَأيٍ ، مُعاوِيَةُ رَجُلٌ مِن بَني اُمَيَّةَ وهُوَ ابنُ عَمِّ عُثمانَ وعامِلُهُ عَلَى الشّامِ ، ولَستُ آمَنُ أن يَضرِبَ عُنُقي لِعُثمانَ أو أدنى ما هُوَ صانِعٌ أن يَحبِسَني فَيَتَحَكَّمَ عَلَيَّ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : ولِمَ ؟

قالَ : لِقَرابَةٍ ما بَيني وبَينَكَ ، وإنَّ كُلَّ ما حُمِلَ عَلَيكَ حُمِل عَلَيَّ ، ولكِنِ اكتُب إلى مُعاوِيَةَ فَمُنَّهُ وعِدهُ .

فَأَبى عَلِيٌّ وقالَ : وَاللّهِ لا كانَ هذا أبَدا . (3) .


1- .وفي الكامل في التاريخ : «فأبيت عليه ذلك وقلت : لا اُداهن في ديني ، ولا اُعطي الدنيّة في أمري» .
2- .يَنْبُع : بليدة بالقرب من المدينة ، بها عيون وحضر وحصن (تقويم البلدان : ص 89) .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 439 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 364 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 306 والبداية والنهاية : ج 7 ص 229 .

ص: 565

8558.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن عبّاس _: عثمان ، مرا فراخواند و بر امور حج گمارد . من هم به سوى مكّه روان شدم و حج را براى مردم به پا داشتم و نامه عثمان به مردم را بر آنها خواندم . سپس به مدينه بازگشتم ، در حالى كه با على عليه السلام بيعت شده بود . به خانه اش آمدم . ديدم مغيرة بن شعبه ، با او خلوت كرده است . مرا [ بر در ]نگه داشت تا مغيره بيرون رفت . آن گاه گفتم : مغيره چه مى گفت؟

فرمود : «پيش از اين نزد من آمد و گفت كه : براى عبد اللّه بن عامر ، معاويه و كارگزاران عثمان ، نامه بفرست و آنان را بر مسئوليت هاى گذشته شان ، باز گمار تا برايت از مردم بيعت بگيرند ؛ زيرا آنان شهرها و مردم را آرام مى كنند . آن روز به وى جواب رد دادم و گفتم : به خدا سوگند ، اگر يك ساعت از روز برايم باقى باشد ، براى اِعمالِ نظر خويش ، تلاش كنم و اينان و مانند آنها را به حكومت نگمارم» . (1)

سپس فرمود : «مغيره از نزد من بازگشت و مى دانم كه معتقد بود كه من ، بر خطايم . تا اين كه اين دفعه برگشت و گفت : من در دفعه گذشته برايت خيرخواهى كردم و تو مخالفت ورزيدى . اينك نظرى ديگر برايم پيدا شد و آن اين است كه به نظر خود عمل كنى و آنها را عزل كنى و از شخصيت هاى مورد اطمينان ، كمك بگيرى . و يارى خدا تو را بسنده است . آنان ، از گذشته ناتوان تر شده اند» .

ابن عبّاس مى گويد به على عليه السلام گفتم كه : در مرتبه نخست ، خيرخواهى كرد و در مرتبه دوم ، خيانت ورزيد .

على عليه السلام به ابن عبّاس فرمود: «چگونه خيرخواهى كرد؟».

ابن عبّاس گفت : تو مى دانى كه معاويه و يارانش دنيا مَدارند . اگر آنان را باز گمارى ، باكى ندارند چه كسى حكومت را به دست گرفته است ، و اگر آنان را عزل كنى ، خواهند گفت : حكومت را بدون مشورت ، به دست گرفته و رئيس ما را به قتل رسانده است و مردم را بر تو بشورانند. آن گاه ، شاميان و عراقيان ، بر ضدّ تو به پا خيزند ، با اين كه از طلحه و زبير مطمئن نيستم كه به تو حمله ورزند .

على عليه السلام فرمود : «اين كه گفتى آنان را بازگمارم ، به خدا سوگند ، ترديدى ندارم كه اين امر ، براى اصلاح زندگى زودگذر دنيا مفيد است ؛ ولى آنچه از حق برعهده من است و با شناختى كه از كارگزاران عثمان دارم ، سوگند به خداوند كه هيچ يك از آنان را هيچ وقت به حكومت نگمارم . اگر بدين امر تن دادند ، برايشان بهتر است و اگر پشت كردند ، شمشير به رويشان خواهم كشيد» .

ابن عبّاس گفت : گفته مرا بپذير و در خانه ات بنشين و سراغ اموالت در منطقه يَنبُع (2) برو و در را به روى خود ببند ؛ چرا كه تازيان ، جنبشى كنند و سپس پراكنده شوند و جز خود را نخواهى يافت . به خداوند سوگند ، اگر امروز با اينان به پاخيزى ، فردا خونخواهى عثمان را به تو تحميل كنند .

على عليه السلام امتناع ورزيد و به ابن عبّاس فرمود : «به سوى شام حركت كن . تو را فرماندار آن سامان كردم» .

ابن عبّاس گفت : اين رأيى درست نيست . معاويه ، مردى از بنى اميّه است و پسر عموى عثمان و كارگزار او در منطقه شام ، و من در امان نيستم از اين كه براى خونخواهى عثمان ، گردنم را بزند يا كم ترين كارى كه با من بكند ، [ اين كه] مرا زندانى كند و هر گونه خواهد ، با من رفتار نمايد .

على عليه السلام به وى فرمود : «چرا؟» .

ابن عبّاس گفت : به سبب خويشاوندى اى كه ميان من و تو وجود دارد . هر چه بر تو بار شود ، بر من نيز بار خواهد شد ؛ ليكن نامه اى براى معاويه بفرست ، بر او منّت گذار و به وى ، وعده ده .

على عليه السلام امتناع ورزيد و گفت : «به خدا سوگند ، هرگز چنين نخواهد شد» . .


1- .در كتاب الكامل فى التاريخ چنين آمده است : «از پيشنهاد مغيره امتناع ورزيدم و گفتم : در دينم سازش نكنم و تن به خوارى در كارم ندهم» .
2- .شهركى نزديك مدينه كه چشمه ها و بستان ها دارد .

ص: 566

. .

ص: 567

. .

ص: 568

8559.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن المدائني_ في ذِكرِ مَجلِسٍ حَضَرَ فيهِ ابنُ عَبّاسٍ ومُعاوِيَةُ _: فَقالَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ : أما وَاللّهِ لَقَد أشَرتُ عَلى عَلِيٍّ بِالنَّصيحَةِ فَآثَرَ رَأيَهُ ، وَمضى عَلى غُلَوائِهِ ، فَكانَتِ العاقِبَةُ عَلَيهِ لا لَهُ ، وإنّي لَأَحسَبُ أنَّ خَلقَهُ يَقتَدونَ بِمَنهَجِهِ .

فَقالَ ابنُ عبَّاسٍ : كانَ وَاللّهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أعلَمَ بِوُجوهِ الرَّأيِ ، ومَعاقِدِ الحَزِم ، وتَصريفِ الاُمورِ ، مِن أن يَقبَلَ مَشورَتَكَ فيما نَهَى اللّهُ عَنهُ ، وعَنَّفَ عَلَيهِ ، قالَ سُبحانَهُ : «لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْأَخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ...» ، (1) ولَقَد وَقَّفَكَ عَلى ذِكرٍ مُبينٍ ، وآيَةٍ مَتلُوَّةٍ ؛ قَولُهُ تَعالى : «وَ مَا كُنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا» . (2)

وهَل كانَ يَسوغُ لَهُ أن يُحَكِّمَ في دِماءِ المُسلِمينَ وفَيءِ المُؤمِنينَ ، مَن لَيسَ بِمَأمونٍ عِندَهُ ، ولا مَوثوقٍ بِهِ في نَفسِهِ ؟ هَيهاتَ هَيهاتَ ! هُوَ أعلَمُ بِفَرضِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ أن يُبطِنَ خِلافَ ما يُظهِرَ إلّا لِلتَّقِيَّةِ ، ولاتَ حينَ تَقِيَّةٍ ! مَعَ وُضوحِ الحَقِّ ، وثُبوتِ الجَنانِ ، وكَثرَةِ الأَنصارِ ، يَمضي كَالسَّيفِ المُصلِتِ في أمرِ اللّهِ ، مُؤثِرا لِطاعَةِ ربِّهِ ، وَالتَّقوى عَلى آراءِ أهلِ الدُّنيا . (3) .


1- .المجادلة : 22 .
2- .الكهف : 51 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 301 ؛ بحار الأنوار : ج 42 ص 170 .

ص: 569

8560.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى در گزارش جلسه اى كه در آن ، ابن عبّاس و معاويه ، حضور داشتند _: مغيرة بن شعبه گفت : آگاه باشيد! سوگند به خداوند كه براى على عليه السلام ، خيرخواهى كردم و او رأى خود را ترجيح داد و به زياده روى اش ادامه داد . از اين رو ، فرجام امور ، به ضرر وى شد نه به سود او ، و من ، گمان برم كه مردمانش از روش او پيروى كنند .

ابن عبّاس گفت : به خدا سوگند ، اميرمؤمنان ، به آراى گوناگون و خاستگاه دورانديشى و گرداندن امور ، داناتر از آن بود كه رايزنى تو را در آنچه خداوند از آن نهى كرده و آن را نكوهش ، بپذيرد . «نمى يابى گروهى را كه به خداوند و روز واپسين ، ايمان آورند ، با كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى كنند ، دوستى پيشه سازند» و او تو را بر تذكرى روشن و آيه اى تلاوت شده آگاه ساخت ؛ اين سخن خداوند كه : «گم راهان را ياور نگيرم» .

آيا برايش جايز بود بر اموال عمومى و خون مسلمانان ، افرادى را بگمارد كه نزد او امين و مورد اعتماد نبودند؟ هرگز ، هرگز! او به واجبات الهى و سنّت پيامبر خدا داناتر است كه خلاف آنچه اظهار مى دارد ، در دل داشته باشد ، مگر براى تقيّه ؛ ولى با روشنى حق ، پايدارى دل ها و فراوانى ياور ، مجالى براى تقيّه نيست . مانند شمشير بيرون آمده از نيام ، در راه اجراى فرمان خدا به پيش مى رود و طاعت پروردگار و پرواى او را بر رأى دنيامداران ، ترجيح مى دهد . .

ص: 570

2 / 3اِستِردادُ أموالِ بَيتِ المالِ8563.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ فيما رَدَّهُ عَلَى المُسلِمينَ مِن قَطائِعِ عُثمانَ _: وَاللّهِ لَو وَجَدتُهُ قَد تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ ، ومُلِكَ بِهِ الإِماءُ ؛ لَرَدَدتُهُ ، فَإِنَّ فِي العَدلِ سَعَةً ، ومَن ضاقَ عَلَيهِ العَدلُ فَالجَورُ عَلَيهِ أضيَقُ . (1)8564.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :هذِهِ الخُطبَةُ ذَكَرَهَا الكَلبِيُّ مَروِيَّةً مَرفوعَةً إلى أبي صالحٍ عَنِ ابنِ عَبّاسٍ أنَّ عَلِيّا عليه السلام خَطَبَ فِي اليَومِ الثّاني مِن بَيعَتِهِ بِالمَدينَةِ ، فَقالَ :

ألا إنَّ كُلَّ قَطيعَةٍ أقطَعَها عُثمانُ ، وكُلَّ مالٍ أعطاهُ مِن مالِ اللّهِ ، فَهُوَ مَردودٌ في بَيتِ المالِ ، فَإِنَّ الحَقَّ القَديمَ لا يُبطِلُهُ شَيءٌ ، ولَو وَجَدتُهُ وقَد تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ ، وفُرِّقَ فِي البُلدانِ ، لَرَدَدتُهُ إلى حالِهِ ؛ فَإِنَّ فِي العَدلِ سَعَةً ، ومَن ضاقَ عَنهُ الحَقُّ فَالجَورُ عَلَيهِ أضيَقُ .

وتَفسيرُ هذَا الكَلامِ أنَّ الوالِيَ إذا ضاقَت عَلَيهِ تَدبيراتُ اُمورِهِ فِي العَدلِ ، فَهِيَ فِي الجَورِ أضيَقُ عَلَيهِ ؛ لِأَنَّ الجائِرَ في مَظَنَّةِ أن يُمنَعَ ويُصَدَّ عَن جَورِهِ .

قالَ الكَلبِيُّ : ثُمَّ أمَرَ عليه السلام بِكُلِّ سِلاحٍ وُجِدَ لِعُثمانَ في دارِهِ مِمّا تَقَوّى بِهِ عَلَى المُسلِمينَ فَقُبِضَ ، وأمَرَ بِقَبضِ نَجائِبَ كانَت في دارِهِ مِن إبِلِ الصَّدَقَةِ فَقُبِضَت ، وأمَرَ بِقَبضِ سَيفِهِ ودِرعِهِ ، وأمَرَ ألّا يُعرَضَ لِسِلاحٍ وُجِدَ لَهُ لم يُقاتِل بِهِ المُسلِمونَ ، وبِالكَفِّ عَن جَميعِ أموالِهِ الَّتي وُجِدَت في دارِهِ وفي غَيرِ دارِهِ ، وأمَرَ أن تُرتَجَعَ الأَموالُ الَّتي أجازَ بِها عُثمانُ حَيثُ اُصيبَت أو اُصيبَ أصحابُها .

فَبَلَغَ ذلِكَ عَمرَو بنَ العاصِ ، وكانَ بِأَيلَةَ مِن أرضِ الشّامِ ، أتاها حَيثُ وَثَبَ النّاسُ عَلى عُثمانَ فَنَزَلَها ، فَكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ : ما كُنتَ صانِعا فَاصنَع ، إذ قَشَرَكَ ابنُ أبي طالِبٍ مِن كُلِّ مالٍ تَملِكُهُ كَما تُقشَرُ عَنِ العَصا لِحاها . (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 15 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 110 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 396 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 373 ح 316 كلاهما نحوه .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 269 .

ص: 571

2 / 3 بازگرداندن ثروت هاى عمومى

2 / 3بازگرداندن ثروت هاى عمومى8562.الاختصاص :امام على عليه السلام_ از سخنان او درباره بازگرداندن زمين هايى كه عثمان به تيول بنى اميه درآورده بود ، به مسلمانان _: به خداوند سوگند ، اگر هر تيولى را بيابم كه با آن ، زنان به تزويج درآمده و كنيزكان خريدارى شده باشند ، آن را بازخواهم گرداند . به درستى كه در عدالت ، گشايش است و آن كه عدالت بر او تنگ باشد ، ستم بر او تنگ تر خواهد بود .8563.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ اين سخنرانى را كلبى به صورت روايتى مرفوع ، به ابو صالح نسبت داده و او از ابن عبّاس نقل كرده است _: على عليه السلام ، در دومين روز بيعت خود ، در مدينه سخنرانى كرد و فرمود :

«هان ، اى مردم! هر زمينى كه عثمان در تيول كسى درآورده ، و هر ثروتى از ثروت هاى خدا كه بخشيده است ، به بيت المال ، باز خواهد گشت ؛ چرا كه حقوق ديرين راچيزى باطل نسازد . اگر اين ثروت ها را بيابم كه با آن ، زنان به تزويج درآمده ، و [ يا] در شهرها پراكنده شده اند ، هر آينه ، آن را به جاى نخستين بازگردانم ؛ چرا كه در عدالت ، گشايش است ؛ و آن كه عدالت بر او تنگ باشد ، ستم بر او تنگ تر خواهد بود» .

تفسير اين سخن ، چنين است : اگر براى كارگزار ، اداره امور بر پايه عدل ، دشوار باشد ، در ستم ، دشوارتر خواهد بود ؛ چرا كه ستمگر ، در مظانّ آن است كه از ستم ، منع و باز داشته شود .

كلبى گويد : [ على عليه السلام ] سپس فرمان داد تا تمام سلاح هايى كه در خانه عثمان بود و از آن عليه مسلمانان استفاده مى شد ، گردآورى شود و فرمان داد تا ثروت هاى ويژه اى كه از شترهاى زكات در خانه او بود ، گردآورى كنند . نيز فرمان داد شمشير و سپرش ضبط گردد و فرمان داد متعرّض اسلحه هايى كه با آنها با مسلمانان نبرد نگردد ، نشوند ؛ چنان كه از ضبط ثروت هاى او در خانه اش و جاهاى ديگر ، خوددارى گردد . نيز فرمان داد ثروت هايى كه عثمان واگذار كرده ، هرجا و نزد هركس يافت شد ، برگردانده شود .

خبر اين رفتار ، به عمرو بن عاص رسيد . او در سرزمين اَيله از منطقه شام بود و به هنگام هجوم مردم بر عثمان ، وارد اين سرزمين شده بود . [ از آن جا] به معاويه نامه نوشت : هرچه مى خواهى ، انجام بده . فرزند ابوطالب ، تو را از ثروت هايت جدا كرد ، آن گونه كه پوست عصا را از آن جدا كنند .

.

ص: 572

2 / 4تَعَذُّرُ بَعضِ الإِصلاحاتِ8566.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لَو قَدِ استَوَت قَدَمايَ مِن هذِهِ المَداحِضِ لَغَيَّرتُ أشياءَ . (1)8567.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الكافي عن سُلَيم بن قيس :خَطَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ صَلّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ : ألا إنَّ أخوَفَ ما أخافُ عَلَيكُم خَلَّتانِ : اِتِّباعُ الهَوى ، وطولُ الأَمَلِ . أمَّا اتِّباعُ الهَوى : فَيَصُدُّ عَنِ الحَقِّ ، وأمّا طولُ الأَمَلِ : فَيُنسِي الآخِرَةَ ، ألا إنَّ الدُّنيا قَد تَرَحَّلَت مُدبِرَةً ، وإنَّ الآخِرَةَ قَد تَرَحَّلَت مُقبِلَةً ، ولِكُلِّ واحِدَةٍ بَنونَ ، فَكونوا مِن أبناءِ الآخِرَةِ ، ولا تَكونوا مِن أبناءِ الدُّنيا . فَإِنَّ اليَومَ عَمَلٌ ولا حِسابٌ ، وإنَّ غَدا حِسابٌ ولا عَمَلٌ.

وإنَّما بَدءُ وُقوعِ الفِتَنِ مِن أهواءٍ تُتَّبَعُ وأحكامٌ تُبتَدَعُ ، يُخالَفُ فيها حُكمُ اللّهِ ، يَتَوَلّى فيها رِجالٌ رِجالاً ، ألا إنَّ الحَقَّ لَو خَلَصَ لَم يَكُنِ اختِلافٌ ، ولَو أنَّ الباطِلَ خَلَصَ لَم يُخفَ عَلى ذي حِجىً . لكِنَّهُ يُؤخَذُ مِن هذا ضِغثٌ (2) ومِن هذا ضِغثٌ فَيَمزَجانِ فَيُجَلَّلانِ مَعا ، فَهُنالِكَ يَستَولِي الشَّيطانُ عَلى أولِيائِهِ ، ونَجَا الَّذينَ سَبَقَت لَهُم مِنَ اللّهِ الحُسنى .

إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : كَيفَ أنتُم إذا لَبَسَتكُم فِتنَةٌ يَربو فيهَا الصَّغيرُ ، ويَهرَمُ فيهَا الكَبيرُ ، يَجرِي النّاسُ عَلَيها ويَتَّخِذونَها سُنَّةً ، فَإِذا غُيِّرَ مِنها شَيءٌ قيلَ : قَد غُيِّرَتِ السُّنَّةُ ، وقَد أتَى النّاسَ مُنكَرا ! ثُمَّ تَشتَدُّ البَلِيَّةُ وتُسبَى الذُّرِّيَّةُ ، وتَدُقُّهُمُ الفِتنَةُ كَما تَدُقُّ النّارُ الحَطَبَ ، وكَما تَدُقُّ الرَّحا بِثِفالِها ، (3) ويَتَفَقَّهونَ لِغَيرِ اللّهِ ، ويَتَعَلَّمونَ لِغَيرِ العَمَلِ ، ويَطلُبونَ الدُّنيا بِأَعمالِ الآخِرَةِ .

ثُمَّ أقبَلَ بِوَجهِهِ وحَولَهُ ناسٌ مِن أهلِ بَيتِهِ وخاصَّتِهِ وشيعَتِهِ ، فَقالَ : قَد عَمِلَتِ الوُلاةُ قَبلي أعمالاً خالَفوا فيها رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُتَعَمِّدينَ لِخِلافِهِ ، ناقِضينَ لِعَهدِهِ ، مُغَيِّرينَ لِسُنَّتِهِ ، ولَو حَمَلتُ النّاسَ عَلى تَركِها وحَوَّلتُها إلى مَواضِعِها ، وإلى ما كانَت في عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لَتَفَرَّقَ عَنّي جُندي حَتّى أبقى وَحدي ، أو قَليلٌ مِن شيعَتِيَ الَّذينَ عَرَفوا فَضلي وفَرضَ إمامَتي مِن كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وسُنَّةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

أ رَأَيتُم لَو أمَرتُ بِمَقامِ إبراهيمَ عليه السلام فَرَدَدتُهُ إلى المَوضِعِ الَّذي وَضَعَهُ فيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ورَدَدتُ فَدَكَ إلى وَرَثَةِ فاطِمَةَ عليها السلام ، ورَدَدتُ صاعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَما كانَ ، وأمضَيتُ قَطائِعَ أقطَعَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لأَِقوامٍ لَم تُمضَ لَهُم ولَم تُنفَذ ، ورَدَدتُ دارَ جَعفَرٍ إلى وَرَثَتِهِ وهَدَمتُها مِنَ المَسجِدِ ، ورَدَدتُ قَضايا مِنَ الجَورِ قُضِيَ بِها ، ونَزَعتُ نِساءً تَحتَ رِجالٍ بِغَيرِ حَقٍّ فَرَدَدتُهُنَّ إلى أزواجِهِنِّ ، وَاستَقبَلتُ بِهِنَّ الحُكمَ فِي الفُروجِ وَالأَحكامِ ، وسَبَيتُ ذَرارِيَّ بَني تَغلِبَ ، ورَدَدتُ ما قُسِمَ مِن أرضِ خَيبَرَ ، ومَحَوتُ دَواوينَ العَطايا ، وأعطَيتُ كَما كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُعطي بِالسَّوِيَّةِ ، ولَم أجعَلها دَولَةً بَينَ الأَغنِياءِ وألقَيتُ المَساحَةَ ، وسَوَّيتُ بَينَ المَناكِحِ ، وأنفَذتُ خُمُسَ الرَّسولِ كَما أنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ وفَرَضَهُ ، ورَدَدتُ مَسجِدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى ما كانَ عَلَيهِ ، وسَدَدتُ ما فُتِحَ فيهِ مِنَ الأَبوابِ ، وفَتَحتُ ما سُدَّ مِنهُ ، وحَرَّمتُ المَسحَ عَلَى الخُفَّينِ ، وحَدَدتُ عَلَى النَّبيذِ ، وأمَرتُ بِإِحلالِ المُتعَتَينِ ، وأمَرتُ بِالتَّكبيرِ عَلَى الجَنائِزِ خَمسَ تَكبيراتٍ ، وألزَمتُ النّاسَ الجَهرَ بِبِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، وأخرَجتُ مَن اُدخِلَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَسجِدِهِ مِمّنَ كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخرَجَهُ ، وأدخَلتُ مَن اُخرِجَ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِمَّن كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أدخَلَهُ ، وحَمَلتُ النّاسَ عَلى حُكمِ القُرآنِ وعَلَى الطَّلاقِ عَلَى السُّنَّةِ ، وأخَذتُ الصَّدَقاتِ عَلى أصنافِها وحُدودِها ، ورَدَدتُ الوُضوءَ وَالغُسلَ وَالصَّلاةَ إلى مَواقيتِها وشَرائِعِها ومَواضِعِها ، ورَدَدتُ أهلَ نَجرانَ إلى مَواضِعِهِم ، ورَدَدتُ سَبايا فارِسَ وسائِرِ الاُمَمِ إلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، إذا لَتَفَرَّقوا عَنّي .

وَاللّهِ لَقَد أمَرتُ النّاسَ أن لا يَجتَمِعوا في شَهرِ رَمَضانَ إلّا في فَريضَةٍ ، وأعلَمتُهُم أنَّ اجتِماعَهُم فِي النَّوافِلِ بِدعَةٌ ، فَتَنادى بَعضُ أهلِ عَسكري مِمَّن يُقاتِلُ مَعي : يا أهلَ الإِسلامِ ، غُيِّرَت سُنَّةُ عُمَرَ ، يَنهانا عَنِ الصَّلاةِ في شَهرِ رَمَضانَ تَطَوُّعا . ولَقَد خِفتُ أن يَثوروا في ناحِيَةِ جانِبِ عَسكَري ما لَقيتُ مِن هذِهِ الاُمَّةِ مِنَ الفُرقَةِ ، وطاعَةِ أئِمَّةِ الضَّلالَةِ ، وَالدُّعاةِ إلَى النّارِ .

وأعطَيتُ (4) مِن ذلِكَ سَهمِ ذِي القُربَى الَّذي قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «إِن كُنتُمْ ءَامَنتُم بِاللَّهِ وَمَآ أَنزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ» (5) فَنَحنُ وَاللّهِ عَنى بِذِي القُربَى ، الَّذي قَرَنَنَا اللّهُ بِنَفسِهِ وبِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ تَعالى : «فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبَى وَ الْيَتَ_مَى وَالْمَسَ_كِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ» (6) فينا خاصَّةً «كَىْ لَا يَكُونَ دُولَةَ بَيْنَ الْأَغْنِيَآءِ مِنكُمْ وَ مَآ ءَاتَ_كُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ وَ اتَّقُواْ اللَّهَ» (7) في ظُلمِ آلِ مُحَمَّدٍ «إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ» 8 لِمَن ظَلَمَهُم ، رَحمَةً مِنهُ لَنا وغِنىً أغنانا اللّهُ بِهِ ووَصّى بِهِ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله .

ولَم يَجعَل لَنا في سَهمِ الصَّدَقَةِ نَصيبا ، أكرَمَ اللّهُ رَسولَهُ صلى الله عليه و آله وأكرَمَنا أهلَ البَيتِ أن يُطعِمَنا مِن أوساخِ النّاسِ ، فَكَذَّبُوا اللّهَ وكَذَّبوا رَسولَهُ وجَحَدوا كِتابَ اللّهِ النّاطِقَ بِحَقِّنا ، ومَنَعونا فَرضا فَرَضَهُ اللّهُ لَنا ، ما لَقِيَ أهلُ بَيتِ نَبِيٍّ مِن اُمَّتِهِ ما لَقينا بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله وَاللّهُ المُستَعانُ عَلى مَن ظَلَمَنا ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ . 9 .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 272 ، غرر الحكم : ح 7570 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 415 ح 7060 .
2- .الضِّغث : قبضة من قضبان مختلفة ، وقيل : هي الحُزمة من الحشيش (لسان العرب : ج 2 ص 163 «ضغث») .
3- .الثِّفال : جلدة تُبسط تحت رَحا اليد ليقع عليها الدقيق ، ويسمّى الحجر الأسفل ثفالاً بها . والمعنى : أنّها [الفتنة ]تدقّهم دقّ الرحا للحبّ إذا كانت مُثفَّلة ، ولا تُثفّل إلّا عند الطحن (النهاية : ج 1 ص 215 «ثفل») .
4- .كذا في المصدر ، وفي الاحتجاج : «وأعظم» وهو الصحيح ظاهرا .
5- .الأنفال : 41 .
6- .الحشر : 7 .
7- .الكافي : ج 8 ص 58 ح 21 ، الاحتجاج : ج 1 ص 626 ح 146 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عنه عليهما السلام وفيه ذيله من «إنّي سمعتُ رسول اللّه صلى الله عليه و آله » ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 718 ح 18 كلاهما نحوه .

ص: 573

2 / 4 دشوارى پاره اى اصلاحات

2 / 4دشوارى پاره اى اصلاحات8570.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :اگر پاهايم در اين لغزشگاه استوار ماند ، امورى را تغيير خواهم داد .8567.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكافى_ به نقل از سليم بن قيس _: اميرمؤمنان ، سخنرانى كرد و حمد و سپاس خداوند گفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد . آن گاه فرمود :

«ترسناك ترين چيزى كه بر شما بيم دارم ، دو خصلت است : پيروى از هوا ، و آرزوهاى دراز . پيروى هوا ، از حق باز مى دارد و آرزوهاى دراز ، آخرت را از ياد مى برد . بدانيد كه دنيا پشت كرده و در حال كوچ است ، و آخرت ، رو آورده و در حال كوچ است ؛ و هريك را فرزندانى است . شما از فرزندان آخرت باشيد و از فرزندان دنيا مباشيد ؛ چرا كه امروز ، روزِ كار است ، نه حسابرسى ، و فردا روزِ حسابرسى است نه كار و تلاش . همانا آغاز رخ دادن فتنه ها و بحران ها ، از هواهايى است كه پيروى مى گردند و از احكامى است كه بدعت گذارده مى شوند و در آن با حكم خدا مخالفت مى شود و مردانى از مردانى ديگر هوادارى كنند .

آگاه باشيد! اگر حقيقت ، با باطل آميخته نمى گشت ، اختلافى نبود و اگر باطل ، با حق در نمى آميخت ، بر خردمندان پنهان نمى مانْد ؛ ليكن پاره اى از اين و پاره اى از آن ، گرفته شود و به يكديگر مخلوط شده ، با هم آميخته شوند . در اين جاست كه شيطان ، بر دوستانش مسلّط گردد و كسانى كه از پيش از جانب خدا به آنان وعده نيك داده شده ، نجات يابند .

به درستى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : چگونه خواهيد بود هنگامى كه فتنه اى شما را فراگيرد كه كودك در آن پير ، و پير در آن فرسوده گردد؟ مردم ، بر اساس اين فتنه حركت كنند و آن را سنّت گيرند ، و اگر چيزى از آن دگرگون شود ، فرياد برآيد كه سنّت ، دگرگون شد و مردم ، مرتكب زشتى ها شدند !

آن گاه گرفتارى ها شدّت يابند ، فرزندان به اسيرى گرفته شوند و بحران ، آنان را در هم پيچد ، چنان كه آتش ، هيزم را در هم مى پيچد و سنگ آسيا ، سنگ زيرين را مى سايد . اينان براى غير خدا علم دين فرا گيرند و براى غيرِ عمل ، بياموزند و دنيا را به ابزارِ آخرت جويند .

آن گاه ، در حالى كه گروهى از بستگان ، و خواص و پيروانش گِردش بودند ، رو كرد و فرمود :

«زمامدارانِ پيشين ، رفتارى داشتند كه در آنها به عمد ، با پيامبر خدا مخالفت كردند و پيمان او را شكستند و سنّتش را دگرگون ساختند . اگر مردم را بر كناره گيرى از آن دارم و آن را به جايگاه خود در دوران پيامبر خدا برگردانم، لشكريان ، از من دورى مى جويند و من ، تنها مى مانم ، يا به همراه گروهى اندك از پيروانم كه برترى و پيشوايىِ مرا بر پايه كتابِ خداوند عز و جل و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله باور دارند .

بنگريد اگر فرمان دهم و مقام ابراهيم را به جاى خود كه پيامبر خدا نهاده بود ، برگردانم ، و فدك را به ارثبَران فاطمه برگردانم ، پيمانه پيامبر (1) را به همان گونه اى كه بود ، برگردانم ، زمين هايى را كه پيامبر به مردمانى بخشيد و در حق آنان به اجرا درنيامد ، به اجرا گذارم ، خانه جعفر را به ورثه او برگردانم و از مسجد جدا سازم ، داورى هاى ستمگرانه را برهم زنم ، زنانى كه به ناحق به ازدواج مردانى درآمده اند ، جدا سازم و به شوهرانشان بازگردانم ، و احكام خدا را درباره اين زنان ، جارى سازم ، فرزندان تَغْلَب (2) را به اسارت گيرم ، و زمين هاى تقسيمى خيبر را بازگردانم ، ديوان هاى بخشش را از ميان بَرم و مانند زمان پيامبر خدا به مساوات رفتار كنم و از گردش اموال در ميان ثروتمندان مانع شوم ، ماليات بر زمين را براندازم و در ازدواج ها به برابرى حكم كنم ، و خمس پيامبر را چنان كه خداوند عز و جل نازل فرموده و واجب نموده ، به اجرا گذارم ، مسجد پيامبر را به حالت گذشته اش برگردانم ، و درهاى گشوده شده را ببندم ، و درهاى مسدود شده را باز كنم ، و مسح بر كفش ها را حرام سازم ، بر نوشيدن شرابِ كشمش ، حد جارى سازم ، و دو متعه را حلال گردانم، و [ تعداد ]تكبير نماز بر مردگان را پنج سازم ، و مردم را وادارم كه «بسم اللّه الرحمن الرحيم» را در قرائت نماز ، بلند ادا كنند ، و آنان را كه پيامبر خدا خارج كرده بود و اكنون با پيامبر خدا داخل مسجد شده اند ، بيرون بَرم و آنان را كه پس از پيامبر خدا بيرون برده شده و رسول خدا آنها را داخل كرده بود ، داخل سازم ، و مردم را بر حكم قرآن و طلاقِ بر پايه سنّت ، وادارم ، و تمام ماليات هاى دينى (صدقات) را با صورت هاى متنوّع و اندازه هايش گردآورى كنم ، و وضو ، غسل و نماز را به زمان و جايگاه اوّليه و احكام شرعى اش برگردانم ، و مردمان نجران را به منزل هايشان بازگردانم ، و رفتار با اسيران فارس و ساير ملّيت ها را بر پايه كتاب خدا و سنّت پيامبر خدا باز گردانم ، آن گاه مردم از اطرافم پراكنده شوند .

سوگند به خداوند كه به مردم ، دستور دادم كه در ماه رمضان ، جز نمازهاى واجب را به جماعت نخوانند ، و آنان را آگاه كردم كه جماعت در نمازهاى مستحبّى ، بدعت است . ناگهان ، گروهى از لشكر كه به همراه من در نبرد بودند ، فرياد برآوردند كه : «اى اهل اسلام! سنّت عمر ، دگرگون شد . ما را از خواندن نماز مستحبّى در ماه رمضان ، باز مى دارد» . با مشاهده تفرقه و جدايى و پيروى از پيشوايان گمراهى و تبعيت از داعيان به آتش در اين امت بيمناك شدم [اگر اين دستور را لغو نكنم] بخشى از سپاهم شورش كنند .

[ همچنين اگر ] سهم ذى القربى را پرداخت كنم كه خداوند ، در وصفشان فرموده است : «اگر به خدا و آنچه بر بنده اش در روز جدايى حق از باطل [جنگ بدر] _ روزى كه دو گروه [مؤمن و كافر] ، با هم روبه رو شدند _ نازل كرديم ، ايمان آورده ايد ؛ و خداوند ، بر هر چيزى تواناست» . سوگند به خداوند كه مقصود او از ذى القربى ماييم كه خداوند ، ما را با خود و پيامبر ، قرين ساخته و فرموده است : «[ و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمتْ عايد پيامبر خود گردانيد] از آنِ خدا و پيامبر و خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است» ؛ و درباره ما فرموده است : «تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد ، و آنچه را فرستاده [ او ]به شما داد ، آن را بگيريد و از آنچه شما را بازداشت ، باز ايستيد و از خدا پروا بداريد» . [ و نسبت به ]ستمگران بر دودمان پيامبر خدا فرمود : «به درستى كه خداوند ، سخت كيفر دهنده است» بر آنان كه بر دودمان پيامبر ستم كنند .

اين نعمتى از جانب خداست بر ما و سرمايه اى كه ما را بدان ، بى نياز كرد و پيامبرش را نيز بدان سفارش نمود .

براى ما از صدقه ها نصيب و بهره اى قرار نداد ؛ چرا كه خداوند ، پيامبر و اهل بيت را گرامى تر از آن داشت كه از اموال ناپاك مردمان روزيشان كند .

آنان ، خدا و پيامبرش را تكذيب كرده ، كتاب خداوند را كه درباره حقوق ما سخن مى راند ، انكار نمودند و از پرداخت سهم واجب ما سر باز زدند . خاندان هيچ پيامبرى از سوى امّت او به اندازه ما پس از پيامبر خدا سختى و دشوارى نديدند . خداوند ، مددكار ماست بر آنان كه بر ما ستم روا داشتند ، و هيچ تحوّل و توانى ، جز به [كمك] خداوندِ برتر و بزرگ نيست .

.


1- .پيمانه اى (صاعى) كه نزد مسلمانان رواج دارد ، چهار مُد (هر مُد ، ده سير) است ؛ ولى پيمانه پيامبر صلى الله عليه و آله طبق پاره اى روايت ها پنج مُد بود (شرح اُصول الكافى ، مُلّا صالح. ج 11 ص 373). (م)
2- .آنان اهل ذمّه نبودند ، از اين رو ، اسير گرفتن آنان روا بود . در زمان عمر ، وى با آنان مصالحه كرد كه از جزيه معاف شوند و زكات را دو برابر بپردازند (مرآة العقول : ج 25 ص 134) . (م)

ص: 574

. .

ص: 575

. .

ص: 576

. .

ص: 577

. .

ص: 578

. .

ص: 579

. .

ص: 580

. .

ص: 581

فهرست تفصيلى .

ص: 582

. .

ص: 583

. .

ص: 584

. .

ص: 585

. .

ص: 586

. .

ص: 587

. .

ص: 588

. .

4 / 4 حاكم كردن برخى دشمنان اسلام (از ميان نزديكانش) بر سرزمين هاى اسلامى

.

.

ص: 514

1 / 10هُوِيَّةُ عِدَّةٍ مِمَّن تَخَلَّفَ عَن بَيعَتِهِ1 / 10 _ 1عبد اللّه بن عمر بن الخطّابولد في السنة الثانية بعد البعثة (1) وأسلم منذ نعومة أظفاره مع أبيه في مكّة ، (2) وهاجر إلى المدينة المنوّرة قبل أبيه (3) أو معه . (4) ولصغر سنّه (5) لم يشترك في حربي بدر (6) واُحد ، نعم التحقَ بعسكر المسلمين في حرب الخندق وما بعدها من الحروب . (7) كما روى أحاديث كثيرة في كتب أهل السنّة . (8) وقد استُشير عمر _ أواخر أيّام حياته _ في جعله أحد أعضاء الشورى ، لكنّه خالف ذلك وقال : ليس له أهليّة الخلافة ، بل ليس له القدرة على طلاق زوجته! (9) بَيدَ أنّه ذُكر في بعض الروايات أنّه صار أحد أعضاء الشورى بأمر أبيه على أن لا يكون له من الأمر شيء . (10) ولمّا تسنّم عثمان الخلافة ابتعد عن الساحة السياسيّة ، فلم يشترك في التيّارات السياسيّة الحاكمة آنذاك ، كما اعتزل الساحة السياسيّة والاجتماعيّة أيّام خلافة الإمام علي عليه السلام ، بل جعل العزلة قوام سياسته الاجتماعية ، فلم يشترك مع الإمام عليه السلام في شيء من حروبه أيّام الخلافة . (11) ومن الواضح أنّ هذه السيرة كانت قائمة على اُسس واهية لا على أساس متين ، ولهذا لم يتّخذها منهجا إلّا هذه البرهة من حياته ؛ فلم يعتزل الساحة أيّام الخلفاء! الثلاث ، كما لم يعتمد هذه السياسة زمن الحكّام الَّذين تقلّدوا زمام الاُمور بعد أمير المؤمنين عليه السلام ؛ حيث بايع معاوية (12) ويزيد (13) مع تخلّف عدد كبير من الصحابة والوجوه البارزة من الاُمّة _ ومنهم الحسين بن علي عليهما السلام _ عن بيعته . وكذا بايع عبد الملك ، (14) بل حثّ محمّد ابن الحنفيّة على البيعة له لمّا امتنع منها وشرط لها بيعة جميع النّاس . (15) والعجب أنّه ذهب ليلاً إلى الحجّاج بن يوسف ليمدّ له يد البيعة لعبد الملك ؛ لئلّا يبقى ليلةً بلا إمام ، لأنّه روى عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «مَن ماتَ ولا إمام لَهُ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً» ، فاحتقره الحجّاج _ ذلك الحاكم المتكبّر الظالم _ ومدّ له رجله من تحت الفراش ليصفق عليها يد البيعة ؛ لعلمه بأنّ منشأ هذه البيعة هو الخوف والضعف والعجز . (16) مع أنّه لم يصحب الإمام في شيء من حروبه أيّام خلافته . (17) نعم لم يكن من المعادين له أيضا ، بل كان من جملة الَّذين وصفهم الإمام عليه السلام بأنّهم «خَذَلُوا الحَقَّ ، ولَم يَنصُرُوا الباطِلَ» . (18) نعم أشارت بعض النصوص التاريخيّة إلى أنّه تأسّف نهاية عمره أسفاً عميقاً على تساهله وعدم نصرته للإمام عليه السلام ، وكان يقول : «ما آسى على شيء إلّا أنّي لم اُقاتل مع عليّ الفئةَ الباغية» . (19) نعم في بعض المصادر أنّ المراد ب_ «الفئة الباغية» في كلامه هو الخوارج ، (20) أو الحجّاج ، (21) أو ابن الزبير . (22) وإذا لاحظنا قوله : «مع عليّ» في النصّ الَّذي أشرنا إليه لا يبقى مجال لاحتمال آخر . وكان يقول : كلّ من يدعوني إلى الصلاة أقتدي به ؛ من أيّ فرقة كان ، ولا أتبع من يدعوني إلى القتال . (23) وكان يعتقد أنّ الحكومة وطاعة الحاكم قائمان على أساس «قانون القَهر» ، فكان يقول : الحقّ لمَن غلب وتسلّط على رقاب النّاس وقهرهم . (24) ولمّا كان الإمام عليّ عليه السلام يؤكّد حرّية النّاس واختيارهم في البيعة ويقول : «لا اُجبر أحدا على طاعتي» تخلّف عن بيعته ، ولم يتخلّف عن البيعة ليزيد بن معاوية ! وقد عرّف انتفاضة أهل المدينة _ حين اشتهر فسق يزيد وفجوره وعدم تورّعه عن فعل أيّ محرم ، وبعد قتله أبا عبد اللّه الحسين عليه السلام _ بأنّها غدر للبيعة ، ولذا منع أهله عن الاشتراك فيها . (25) وأخيراً ، فمع أنّ عبد اللّه كثير الرواية ، بل هو في عِداد كبار محدّثي أهل السنة لكنّه قليل المعرفة ، ضيّق الرؤية ، متحجّرا ، لا يملك تحليلاً متينا للتيارات السياسيّة والاجتماعيّة القائمة آنذاك . وقد أعانه ضعف شخصيّته وطلبه للحياة على ارتكاب ذلك الموقف القبيح . توفّي سنة (74 ه ) عن عُمرٍ يناهز (84) سنة . (26)

.


1- .استنتاج من الطبقات الكبرى : ج 4 ص 143 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 340 الرقم 3441 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 172 الرقم 13 ، الاستيعاب : ج 3 ص 81 الرقم 1630 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 142 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 333 الرقم 3441 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 171 الرقم 13 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 84 ، الاستيعاب : ج 3 ص 81 الرقم 1630 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 337 الرقم 3082 وزاد فيهما «قد قيل : إنّ إسلامه كان قبل إسلام أبيه» ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 647 ح 6377 وفيه «أسلم عبد اللّه بن عمر قبل أبيه» وفيه تأمّل ، لأنّ إسلام عمر في السنة السادسة من البعثة وفي هذه السنة كان لعبد اللّه بن عمر أربع أو خمس سنين .
3- .الاستيعاب : ج 3 ص 81 الرقم 1630 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 337 الرقم 3082 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 142 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 333 الرقم 3441 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 171 الرقم 13 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 85 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 204 الرقم 45 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 143 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 333 الرقم 3441 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 172 الرقم 13 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 454 الرقم 199 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 83 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 644 ح 6362 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 143 ، الاستيعاب : ج 3 ص 81 الرقم 1630 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 337 الرقم 3082 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 210 الرقم 45 .
7- .تهذيب الكمال : ج 15 ص 333 الرقم 3441 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 644 ح 6362 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 143 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 172 الرقم 13 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 454 الرقم 199 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 79 ، الاستيعاب : ج 3 ص 81 الرقم 1630 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 338 الرقم 3082 .
8- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 204 الرقم 45 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 455 الرقم 199 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 333 الرقم 3441 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 79 و 80 ، البداية والنهاية : ج 9 ص 5 .
9- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 160 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 228 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 219 .
10- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 229 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 220 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 179 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 158 .
11- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 446 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 312 وراجع ص 314 وتاريخ الطبري : ج 4 ص 460 .
12- .الاستيعاب : ج 3 ص 472 الرقم 2464 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 182 ، مروج الذهب : ج 2 ص 361 .
14- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2634 ح 6777 وح 6779 ، الموطّأ : ج 2 ص 983 ح 3 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 254 ح 16564 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 183 ، مروج الذهب : ج 2 ص 361 .
15- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 111 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 128 الرقم 36 .
16- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 242 ؛ الفصول المختارة : ص 245 ، الإيضاح : ص 73 .
17- .الاستيعاب : ج 3 ص 83 الرقم 1630 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 339 الرقم 3082 .
18- .نهج البلاغة : الحكمة 18 ؛ الاستيعاب : ج 2 ص 173 الرقم 968 .
19- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص643 ح6360 ، الاستيعاب : ج 3 ص 83 الرقم 1630 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 232 الرقم 45 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 404 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 187 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 339 الرقم 3082 وليس فيهما «مع عليّ» .
20- .فتح الباري : ج 12 ص 286 .
21- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 185 و ص 187 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 197 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 232 الرقم 45 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 465 الرقم 199 .
22- .السنن الكبرى : ج 8 ص 298 ح 16706 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 193 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 229 الرقم 45 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 465 ح 199 .
23- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 169 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 309 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 191 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 228 ح 45 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 465 ح 199 .
24- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 149 ، الاستيعاب : ج 3 ص 472 الرقم 2464 .
25- .مسند ابن حنبل : ج 2 ص 412 ح 5713 وص 304 ح 5088 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 183 .
26- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 642 ح 6355 وح 6358 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 187 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 13 . وفيه أقوال اُخرى ، منها : «مات سنة 73 وكان عُمرُه 87 سنة» ، التاريخ الكبير : ج 5 ص 2 الرقم 4 ، تاريخ دمشق : ج 31 ص 83 الرقم 87 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 13، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 467 .

ص: 515

جلد 4

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الثالث : السياسة الإداريّة3 / 1الصِّدقُ فِي السِّياسَةِ6714.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :هَيهاتَ ! لَولَا التُّقى لَكُنتُ أدهَى العَرَبِ . (1)6713.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :يا أيُّهَا النّاسُ ! لَولا كَراهِيَةُ الغَدرِ كُنتُ مِن أدهَى النّاسِ ، ألا إنَّ لِكُلِّ غُدَرَةٍ فُجَرَةً ، ولِكُلِّ فُجَرَةٍ كُفَرَةً . ألا وإنَّ الغَدرَ وَالفُجورَ وَالخِيانَةَ فِي النّارِ . (2)6712.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :وَاللّهِ ما مُعاوِيَةُ بِأَدهى مِنّي ، ولكِنَّهُ يَغدِرُ ويَفجُرُ ، ولَولا كَراهِيَةُ الغَدرِ لَكُنتُ مِن أدهَى النّاسِ ، ولكِن كُلُّ غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ ، وكُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ ، ولِكُلِّ غادِرٍ لِواءٌ يُعرَفُ بِهِ يَومَ القِيامَةِ . وَاللّهِ ما اُستَغفَلُ بِالمَكيدَةِ ، ولا اُستَغمَزُ بِالشَّديدَةِ . (3)6711.بحار الأنوار :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: وإن عَقَدتَ بَينَكَ وَبينَ عَدُوِّكَ عُقدَةً ، أو ألبَستَهُ مِنكَ ذِمَّةً ، فَحُط عَهدَكَ بِالوَفاءِ ، وَارعَ ذِمَّتَكَ بِالأَمانَةِ ، وَاجعَل نَفسَكَ جُنَّةً دونَ ما أعطَيتَ ، فَإِنَّهُ لَيسَ مِن فَرائِضِ اللّهِ شَيءٌ النّاسُ أشَدُّ عَلَيهِ اجتِماعا ، مَعَ تَفَرُّقِ أهوائِهِم ، وتَشَتُّتِ آرائِهِم ، مِن تَعظيمِ الوَفاءِ بِالعُهودِ ، وقَد لَزِمَ ذلِكَ المُشرِكونَ فيما بَينَهُم دونَ المُسلِمينَ لِمَا استَوبَلوا (4) مِن عَواقِبِ الغَدرِ ، فَلا تَغدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ ، ولا تَخيسَنَّ (5) بِعَهدِكَ ، ولا تَختِلَنَّ (6) عَدُوَّكَ . (7) .


1- .الكافي : ج 8 ص 24 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، غرر الحكم : ح 10041 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 512 ح 9322 .
2- .الكافي : ج 2 ص 338 ح 6 عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج 33 ص 454 ح 671 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 200 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 454 ، المعيار والموازنة : ص 166 وفيه إلى «يوم القيامة» .
4- .الوبال : الوخامة وسوء العاقبة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1901 «وبل») .
5- .خاسَ عهده وبعهده : نقضه وخانه (لسان العرب : ج 6 ص 75 «خيس») .
6- .خَتَلَه : خدعه وراوغه (النهاية : ج 2 ص 9 «ختل») .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 123 ، تحف العقول : ص 145 نحوه .

ص: 7

فصل سوم : سياست هاى ادارى

3 / 1 راستى در سياست

فصل سوم : سياست هاى ادارى3 / 1راستى در سياست6710.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :هيهات! اگر پرهيزگارى نبود ، من زيرك ترينِ تازيان بودم .6709.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :اى مردم! اگر نبود كه پيمان شكنى ، امرى زشت و ناپسند است ، من از زيرك ترينِ مردمان بودم . آگاه باشيد كه هر پيمان شكنى اى ، معصيت است و هر معصيتى ، كفر و ناسپاسى است . بدانيد كه پيمان شكنى ، معصيت و خيانت ، در آتش است .6708.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، معاويه از من زيرك تر نيست ؛ ليكن او پيمان شكنى مى كند و معصيت مى ورزد ، و اگر نبود كه پيمان شكنى ، زشت و ناپسند است ، من از زيرك ترين مردمان بودم ؛ ليكن هر پيمان شكنى اى ، معصيت است و هر معصيتى ، كفر و ناسپاسى است ؛ و براى هر پيمان شكن ، پرچمى است كه در قيامت ، بدان شناخته گردد . به خدا سوگند ، با فريب ، غافلگير نشوم و در سختى ها ، ناتوان نشوم .6707.الكافى ( _ به نقل از أبو حمزة الثمالى _ ) امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: اگر با كسى كه ميان تو و او دشمنى است ، پيمانى بستى ، يا به وى امانى دادى ، بر عهدت وفا كن ، و امان را رعايت نما، و خود را سپرى براى انجام يافتن وعده ها قرار ده ؛ چرا كه مردم ، با اختلاف خواسته ها و آراى گوناگون ، آن سان كه وفاى به عهد را بزرگ مى شمارند و بر آن پايبندند ، بر هيچ يك از واجبات الهى اتّفاق عملى ندارند . مشركان نيز جدا از مسلمانان در ميان خود ، بدان ملتزم بودند ؛ چرا كه فرجام تباه پيمان شكنى را بر خويش گران مى شمردند . از اين رو ، در امان هايت خيانت مورز ، پيمان هايت را نقض نكن ، و با دشمنت ، نيرنگ مكن .

.

ص: 8

راجع : ص 320 (الخدعة) .

3 / 2الاِلتِزامُ بِالحَقِّ6705.الدرّ المنثور ( _ به نقل از أنس بن مالك و بريدة _ ) الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ أفضَلَ النّاسِ عِندَ اللّهِ مَن كانَ العَمَلُ بِالحَقِّ أحَبَّ إلَيهِ _ وإن نَقَصَهُ وكَرَثَهُ (1) _ مِنَ الباطِلِ وإن جَرَّ إلَيهِ فائِدَةً وزادَهُ . (2)6704.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لا تَمنَعَنَّكُم رِعايَةُ الحَقِّ لِأَحَدٍ عَن إِقامَةِ الحَقِّ عَلَيهِ . (3)6706.المناقب لابن شهر آشوب عن أبي حمزة الثمالي :الإرشاد :لَمّا تَوَجَّهَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلَى البَصرَةِ ، نَزَلَ الرَّبَذَةَ (4) فَلَقِيَهُ بِها آخِرُ الحاجِّ ، فَاجتَمَعوا لِيَسمَعوا مِن كَلامِهِ وهُوَ في خِبائِهِ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَأَتَيتُهُ فَوَجَدتُهُ يَخصِفُ نَعلاً ، فَقُلتُ لَهُ : نَحنُ إلى أن تُصلِحَ أمرَنا أحوَجُ مِنّا إلى ما تَصنَعُ ، فَلَم يُكَلِّمني حَتّى فَرَغَ مِن نَعلِهِ ، ثُمَّ ضَمَّها إلى صاحِبَتِها ، ثُمَّ قالَ لي : قَوِّمها ، فَقُلتُ : لَيسَ لَها قيمَةٌ ، قالَ : عَلى ذاكَ ، قُلتُ : كَسرُ دِرهَمٍ .

قالَ : وَاللّهِ لَهُما أحَبُّ إلَيَّ مِن أمرِكُم هذا ، إلّا أن اُقيمَ حَقّا أو أدفَعَ باطِلاً . (5) .


1- .كَرَثَه : أي اشتدّ عليه وبلغ منه المشقّة (النهاية : ج 4 ص 161 «كرث») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 125 ، وقعة صفّين : ص 542 نحوه ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 69 كلاهما عن شريح بن هاني وفيه «حنّ» بدل «جرّ» .
3- .غرر الحكم : ح 10328 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 529 ح 9620 .
4- .راجع : ج 2 ص 204 .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 247 ، نهج البلاغة : الخطبة 33 نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 113 ح 90 .

ص: 9

3 / 2 حق مدارى

ر . ك : ص 321 (نيرنگ) .

3 / 2حق مدارى6702.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در دعا _ ) امام على عليه السلام :برترينِ مردمان نزد خداوند ، كسى است كه رفتار بر پايه حق _ گرچه او را به سختى اندازد _ ، برايش دوست داشتنى تر از باطل است ؛ گرچه برايش سودآور شود .6701.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :در نظر گرفتنِ حق به سود كسى ، شما را باز ندارد كه حق را به زيان او به پا داريد .6700.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد :هنگامى كه امير مؤمنان ، عزم سفر به سوى بصره كرد ، در يكى از روستاهاى مدينه به نام «رَبَذه» (1) فرود آمد . بازمانده حاجيان ، او را ملاقات كردند و نزد او گِرد آمدند تا سخنان او را كه در خيمه اش بود ، بشنوند .

ابن عبّاس گويد : نزد على عليه السلام آمدم . ديدم كفش هايش را وصله مى كند . بدو گفتم : نياز ما به تو براى اصلاح امور ، بيشتر از آن چيزى است كه انجام مى دهى . سخنى نگفت تا از وصله كردن كفش فراغت يافت و آن را كنار كفش ديگر گذاشت .

سپس به من فرمود : «آنها را قيمت بگذار» .

گفتم : ارزشى ندارند .

فرمود : «هر چه قدر مى ارزد!» .

گفتم : نيم درهم .

فرمود : «به خدا سوگند ، اين كفش ها برايم دوست داشتنى تر است از فرمانروايى بر شما ، مگر آن كه حقّى را به پا دارم يا باطلى را بزدايم» .

.


1- .ر . ك : ج 2 ص205 .

ص: 10

6699.كنز العمّال ( _ به نقل از ضمرة بن حبيب _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في حَربِ صِفّينَ _: فَوَاللّهِ ما دَفَعتُ الحَربَ يَوما إلّا وأنَا أطمَعُ أن تَلحَقَ بي طائِفَةٌ ، فَتَهتَدِيَ بي وتَعشُوَ إلى ضَوئي ، وذلِكَ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أقتُلَها عَلى ضَلالِها ، وإن كانَت تَبوءُ بِآثامِها . (1)6703.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلامعنه عليه السلام_ فِي الشَّكوى مِمَّن يَميلُ إلى مُعاوِيَةَ مِن أصحابِهِ _: يا وَيحَهُم ، مَعَ مَن يَميلونَ ويَدَعونَني ! فَوَاللّهِ ما أرَدتُهُم إلّا عَلى إقامَةِ حَقٍّ ، ولا يَريدُهُم غَيري إلّا عَلى باطِلٍ . (2)6702.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في الدعاءِ _ ) عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى أهلِ مِصرَ لَمّا وَلّى عَلَيهِمُ الأَشتَرَ _: أمّا بَعدُ فَقَد بَعَثتُ إلَيكُم عَبدا مِن عِبادِ اللّهِ ، لا يَنامُ أيّامَ الخَوفِ ولا يَنكُلُ عَنِ الأَعداءِ ساعاتِ الرَّوعِ ، أشَدَّ عَلَى الفُجّارِ مِن حَريقِ النّارِ وهُوَ مالِكُ بنُ الحارِثِ أخو مَذحِجٍ ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ فيما طابَقَ الحَقَّ . (3)6701.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ألزِمِ الحَقَّ مَن لَزِمَهُ مِنَ القَريبِ وَالبَعيدِ ، وكُن في ذلِكَ صابِرا مُحتَسِبا ، واقِعا ذلِكَ مِن قَرابَتِكَ وخاصَّتِكَ حَيثُ وَقَعَ ، وَابتَغِ عاقِبَتَهُ بِما يَثقُلُ عَلَيكَ مِنهُ ، فإِنَّ مَغَبَّةَ ذلِكَ مَحمودَةٌ . (4) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 55 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 556 ح 464 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 184 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 38 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 595 ح 741 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 123 ، تحف العقول : ص 145 .

ص: 11

6700.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در جنگ صفّين _: سوگند به خداوند كه يك روز جنگ را به تأخير نينداختم ، جز آن كه اميد داشتم گروهى به من ملحق شده ، راه يابند و به نور هدايت من به راه حق آيند . اين امر ، براى من دوست داشتنى تر است از آن كه آنان را بر گمراهى بكُشم ، گرچه خود آنان ، گناه خويش را بر دوش مى كشند .6699.كنز العمّال عن ضمرة بن حبيب :امام على عليه السلام_ در شِكوه از يارانش كه به سوى معاويه مى رفتند _: واى بر آنان! سوى چه كسى مى روند و مرا نيز بدان فرا مى خوانند؟! به خدا سوگند ، من آنان را نخواستم ، جز براى برپا داشتن حق ، و ديگران آنها را نمى خواهند ، مگر بر باطل .6698.مستدرك الوسائل:امام على عليه السلام_ از نامه اش به مصريان هنگامى كه اشتر را بر آنان گمارد _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ من بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه در روزهاى بيم ، نخوابد و در ساعت هاى ترس ، از دشمن روى برنتابد . از آتش سوزان بر بدكارانْ تندتر است . او مالك ، پسر حارث مَذْحِجى است . آن جا كه فرمانش حق بود ، سخن او را بشنويد و او را فرمان بريد .6697.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: حق را از آنِ هر كه بود ، بر عهده گير ، نزديك يا دور ، و در اين راه ، شكيبا باش و آن را به حساب خداوند بگذار ، هر چند اين رفتار ، با نزديكان و خويشاوندان و اطرافيانت باشد ، و پايان آن را با همه دشوارى اى كه دارد ، طلب كن ؛ زيرا كه پايان آن ، پسنديده است . .

ص: 12

6696.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :بِلُزومِ الحَقِّ يَحصُلُ الاستِظهارُ . (1)6698.مستدرك الوسائل عن بعضِ الصادِقينَ عليهم السلامعنه عليه السلام :مَن عَمِلَ بِالحَقِّ مالَ إلَيهِ الخَلقُ . (2)6697.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن جاهَدَ عَلى إقامَةِ الحَقِّ وُفِّقَ . (3)3 / 3الاِلتِزامُ بِالقانونِ6695.الكافي :الإمام الباقر عليه السلام :أخَذَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]رَجُلاً مِن بَني أسَدٍ في حَدٍّ ، فَاجتَمَعَ قَومُهُ لِيُكَلِّموا فيهِ ، وطَلَبوا إلَى الحَسَنِ أن يَصحَبَهُم ، فَقالَ : ائتوهُ فَهُوَ أعلى بِكُم عَينا ، فَدَخَلوا عَلَيهِ وسَأَلوهُ ، فَقالَ : لا تَسأَلونّي شَيئا أملِكُ إلّا أعطَيتُكُم ، فَخَرَجوا يَرَون أنَّهُم قَد أنجَحوا ، فَسَأَلَهُمُ الحَسَنُ ، فَقالوا : أتَينا خَيرَ مَأتِيٍّ . وحَكَوا لَهُ قَولَهُ ، فَقالَ : ما كُنتُم فاعِلينَ إذا جُلِدَ صاحِبُكُم فَاصنَعوهُ ، فَأَخرَجَهُ عَلِيٌّ فَحَدَّهُ ، ثُمَّ قالَ : هذا وَاللّهِ لَستُ أملِكُه . (4)6694.امام على عليه السلام :الغارات_ في ذِكرِ النَّجاشِي الشّاعِرِ _: كانَ شاعِرَ عَلِيٍّ عليه السلام بِصفّينَ ، فَشَرِبَ الخَمرَ بِالكوفَةِ ، فَحَدَّهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَغَضِبَ ولَحِقَ بِمُعاوِيَةَ وهَجا عَلِيّا عليه السلام ...

لَمّا حَدَّ عَلِيٌّ عليه السلام النَّجاشِيَّ غَضِبَ لِذلِكَ مَن كانَ مَعَ عَلِيٍّ مِنَ اليَمانِيَّةِ ، وكانَ أخَصُّهُم بِهِ طارِقَ بنَ عَبدِ اللّهِ بنِ كَعبِ بنِ اُسامَةَ النَّهدِيَّ ، فَدَخَلَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما كُنّا نَرى أنَّ أهلَ المَعصِيَةِ وَالطّاعَةِ وأهلَ الفُرقَةِ والجَماعَةِ عِندَ وُلاةِ العَدلِ ومَعادِنِ الفَضلِ سِيّانِ فِي الجَزاءِ ، حَتّى رَأَيتُ ما كانَ مِن صَنيعِكَ بِأَخِي الحارِثِ ، فَأَوغَرتَ صُدورَنا ، وشَتَّتَّ اُمورَنا ، وحَمَلتَنا عَلَى الجادَّةِ التَّي كُنّا نَرى أنَّ سَبيلَ مَن رَكِبَها النّارُ .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : «وَ إِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَا عَلَى الْخَ_شِعِينَ» (5) ، يا أخا بَني نَهدٍ ، وهَل هُوَ إلّا رَجُلٌ مِنَ المُسلِمينَ انتَهَكَ حُرمَةَ مَن حَرَّمَ اللّهُ فَأَقَمنا عَلَيهِ حَدّا كانَ كَفّارَتَهُ، إنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَ_ئانُ قَوْمٍ عَلَى أَلَا تَعْدِلُواْ اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى» (6) . (7) .


1- .غرر الحكم : ح 4352 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 189 ح 3897 .
2- .غرر الحكم : ح 8646 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 460 ح 8362 .
3- .غرر الحكم : ح 8651 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 440 ح 7653 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 147 ، دعائم الإسلام: ج 2 ص 443 ح 1547 نحوه، بحار الأنوار: ج 41 ص 9 ح 1.
5- .البقرة : 45 .
6- .المائدة : 8 .
7- .الغارات : ج 2 ص 533 و ص 539 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 147 نحوه ، بحار الأنوار : ج 41 ص 9 ح 2 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 89 نحوه .

ص: 13

3 / 3 قانون گرايى

6779.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :حق مدارى ، پيروزى را به همراه مى آورَد .6778.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه به حق پايبند باشد ، مردم به سويش رغبت كنند .6781.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه در به پا داشتن حق بكوشد ، موفّق گردد .3 / 3قانون گرايى6778.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام باقر عليه السلام :[ على عليه السلام ] ، مردى از قبيله بنى اسد را براى اجراى حد ، بازداشت كرد . خويشان او گرد آمدند تا درباره اش ميانجيگرى كنند و از حسن عليه السلام خواستند آنان را همراهى كند .

[ حسن عليه السلام ] فرمود : «نزد او (على عليه السلام ) برويد . او بهتر بر امور شما آگاه است» .

نزد او رفتند و خواسته خود را مطرح ساختند .

فرمود : «چيزى را كه در اختيار من باشد ، از من نمى خواهيد ، مگر كه آن را به شما خواهم داد» .

آنها بيرون آمدند و گمان كردند كه موفّق شده اند .

حسن عليه السلام از آنان پرسيد [ چه شد؟] .

گفتند : به بهترين خواسته ، دست يافتيم و داستان را برايش باز گفتند .

فرمود : «آنچه مى خواهيد براى دوست خود به هنگام اجراى حد به انجام رسانيد ، انجام دهيد» .

على عليه السلام او را بيرون آورد و بر او حد زد . سپس فرمود : «به خدا سوگند ، اين [ اجراى حد] از امورى است كه در اختيار من نيست [بلكه دستور خداست]» .6777.امام زين العابدين عليه السلام :الغارات_ در گزارشى درباره نجاشى شاعر _: نجاشى در جنگ صفّين ، شاعر على عليه السلام بود . در كوفه باده نوشيد و اميرمؤمنان او را حد زد . وى خشمگين شد و به معاويه پيوست و على عليه السلام را هجو كرد .

هنگامى كه على عليه السلام نجاشى را حد زد ، همراهان على عليه السلام از قبيله يَمانى ، خشمگين شدند . نزديك ترين فرد اين قبيله به اميرمؤمنان ، طارق بن عبداللّه نَهدى بود كه بر على عليه السلام وارد شد و گفت : اى اميرمؤمنان! گمان نمى كرديم كه معصيتكاران و طاعت پيشگان ، جدايى طلبان و همگرايان ، نزد پيشوايان عدالت و سرچشمه هاى فضيلت ، در كيفر برابر باشند ، تا اين كه رفتارت را با برادرم حارث [ نجاشى] ديدم . سينه هايمان را به درد آوردى ، امورمان را از هم گسستى و ما را بر راهى واداشتى كه پيش از آن ، گمان مى كرديم رونده اش به آتش در مى غلتد .

على عليه السلام فرمود : « «و به درستى كه اين كار ، گران است ، مگر بر فروتنان» . اى برادرِ قبيله بنى نهد! مگر او مرد مسلمانى نبود كه يكى از محرّمات خداوند را هتك كرد و ما حدّى را كه كفّاره اش بود ، بر او جارى ساختيم؟ خداى متعال مى فرمايد : «و البته نبايد دشمنى گروهى ، شما را بر آن دارد كه به عدالت رفتار نكنيد . عدالت پيشه كنيد كه آن به پرهيزگارى نزديك تر است» » .

.

ص: 14

راجع : ص 246 (إقامة الحدود على القريب والبعيد) .

3 / 4عَدَمُ المُداهَنَةِ6773.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اِرفَعوا ألسِنَتَكُم عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَإِنَّهُ خَشِنٌ في ذاتِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، غَيرُ مُداهِنٍ في دينِهِ . (1)6772.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لا يُقيمُ أمرَ اللّهِ سُبحانَهُ إلّا مَن لا يُصانِعُ ، ولا يُضارِعُ ، ولا يَتَّبِعُ المَطامِعَ . (2)6771.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ لَمّا أرادَهُ النّاسُ عَلَى البَيعَةِ _: اِعلَموا أنّي إن أجَبتُكُم رَكِبتُ بِكُم ما أعلَمُ ، ولَم اُصغِ إلى قَولِ القائِلِ وعَتبِ العاتِبِ . (3) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 173 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 236 ، بحار الأنوار : ج 21 ص 385 ح 10 وراجع مسند ابن حنبل : ج 4 ص 172 ح 11817 والبداية والنهاية : ج 5 ص 209 و ج 7 ص 346 ومجمع الزوائد : ج 9 ص 174 ح 14735 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 110 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 541 ح 10032 وفيه «يخادع» بدل «يضارع» و«يغيّره» بدل «يتّبع» وراجع نثر الدرّ : ج 1 ص 292 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 92 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 110 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 35 ح 23 .

ص: 15

3 / 4 سازش ناپذيرى

ر . ك : ص 247 (به پا داشتن حدود ، بر نزديك و دور) .

3 / 4سازش ناپذيرى6774.عنه عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله :زبانتان را از [ ايراد به] على بن ابى طالب عليه السلام برداريد . به درستى كه او درباره [اجراى مقرّرات ]خداوند عز و جل ، سختگير است و در دينش سازشكار نيست .6773.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :بر پا ندارد فرمان هاى خداوندِ سبحان را ، جز كسى كه سازش نمى كند و خود را خوار نمى سازد و از طمع ها پيروى نمى كند .6772.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه مردم ، او را براى بيعت خواستند _: بدانيد كه اگر خواسته شما را اجابت كنم ، شما را آن گونه كه مى دانم ، راه بَرَم و به سخنِ سخنسرايان و سرزنش سرزنش كنندگان ، گوش فرا ندهم .

.

ص: 16

6771.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :ولَعَمري ما عَلَيَّ مِن قِتالِ مَن خالَفَ الحَقَّ وخابَطَ الغَيَّ من إدهانٍ ولا إيهانٍ ، فَاتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ وفِرُّوا إلَى اللّهِ مِنَ اللّهِ . (1)6770.صحيح البخارى ( _ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _ ) عنه عليه السلام :لا اُداهِنُ في ديني ، ولا اُعطِي الدَّنِيَّةَ في أمري (2) .6769.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حلية الأولياء عن عبد الواحد الدمشقي :نادى حَوشَبٌ الخَيرِيُّ عَلِيّا يَومَ صِفّينَ ، فَقالَ : اِنصَرِف عَنّا يَابنَ أبي طالِبٍ ، فَإِنّا نَنشُدُكَ اللّهَ في دِمائِنا ودَمِكَ ، نُخَلّي بَينَكَ وبَينَ عِراقِك ، وتُخَلّي بَينَنا وبَينَ شامِنا ، وتَحقِنُ دِماءَ المُسلِمينَ .

فَقالَ عَلِيٌّ : هَيهاتَ يابنَ اُمِّ ظَليمٍ ! وَاللّهِ لَو عَلِمتُ أنَّ المُداهَنَةَ تَسَعُني في دينِ اللّهِ لَفَعَلتُ ، ولَكانَ أهوَنَ عَلَيَّ في المَؤونَةِ ، ولكِنَّ اللّهَ لَم يَرضَ مِن أهلِ القُرآنِ بِالإِدهانِ وَالسُّكوتِ ، واللّهُ يُعصى . (3)راجع : ص 30 (الموقف الحازم مع العمّال) . ج 3 ص 562 (عزل عمّال عثمان) .

3 / 5تَنظيمُ الاُمورِ6769.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: وأمضِ لِكُلِّ يَومٍ عَمَلَهُ ؛ فإِنَّ لِكُلِّ يَومٍ ما فيهِ ... إيّاكَ وَالعَجَلَةَ بِالاُمورِ قَبلَ أوانِها ، أوِ التَّسَقُّطَ فيها عِندَ إمكانِها ، أو اللَّجاجَةَ فيها إذا تَنَكَّرَت ، أوِ الوَهنَ عَنها إذا استَوضَحَت . فَضَع كُلَّ أمرٍ مَوضِعَهُ ، وأوقِع كُلَّ أمرٍ مَوقِعَهُ . (4) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 24 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 306 ، مروج الذهب : ج 2 ص 364 وفيه «الرياء» بدل «الدنيّة» ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 439 نحوه وكلّها عن ابن عبّاس وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 229 .
3- .حلية الأولياء : ج 1 ص 85 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 92 الرقم 1298 ، الاستيعاب : ج 1 ص 457 الرقم 599 وفيهما «الحميري» بدل «الخيري» وراجع تاريخ دمشق : ج 39 ص 264 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 143 و ص 147 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 367 كلاهما نحوه .

ص: 17

3 / 5 برنامه ريزى و سازماندهى

6768.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :امام على عليه السلام :به جانم سوگند ، در نبرد با آنان كه با حق مخالفت بورزند و در گم راهى قدم بگذارند ، سازش و سستى ، پيشه نسازم . پس اى بندگان خدا ! از خدا پروا كنيد و از [ خشم] خداوند نيز به سوى [رحمت] خدا بگريزيد .6767.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :در دينم سازش نمى كنم و در كارها ، خوارى پيشه نمى سازم .6766.امام على عليه السلام :حلية الأولياء_ به نقل از عبد الواحد دمشقى _: حَوشبِ خيرى ، در جنگ صفّين ، على عليه السلام را ندا داد و گفت : اى فرزند ابو طالب! از ما دست بردار . از تو مى خواهيم كه خداوند را در خون هاى ما و خودت منظور دارى . ما تو را با سرزمين عراق ، رها مى كنيم و تو ما را با سرزمين شام ، رها كن و خون مسلمانان را حفظ نما .

على عليه السلام فرمود : «هرگز ، اى فرزند اُمّ ظَليم! سوگند به خداوند ، اگر براى سازش در دين خداوند ، راهى مى جُستم ، بدان عمل مى كردم و هزينه اش بر من آسان تر بود ؛ ولى خداوند نمى پسندد كه پيروان قرآن ، سازش و سكوت كنند ، در حالى كه خداوند ، معصيت مى شود» .ر . ك : ص 31 (قاطعيت در برابر كارگزاران) . ج 3 ص 563 (كنار نهادن كارگزاران عثمان) .

3 / 5برنامه ريزى و سازماندهى6762.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: ... كار هرروز را در همان روز انجام بده ؛ چرا كه هر روز ، كار خود را دارد ... از شتاب در كارهايى كه هنگام انجام دادن آن نرسيده ، و از سستى در آن وقتى كه انجام دادنش ممكن گرديده ، يا اصرار بى جا به هنگامى كه ناشناخته و مبهم است ، و يا سستى به هنگامى كه روشن و آشكار است ، بپرهيز! هر كارى را در جاى آن بِنه و هر كارى را به هنگام آن ، بگزار .

.

ص: 18

6761.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى اُمَراءِ الخَراجِ _: إيّاكُم وتَأخيرَ العَمَلِ ودَفعَ الخَيرِ ؛ فَإِنَّ في ذلِكَ النَّدَمَ . (1)6766.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مُجتَنِي الثَّمَرَةِ لِغَيرِ وَقتِ إيناعِها كَالزّارِعِ بِغَيرِ أرضِهِ . (2)6765.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مِنَ الخُرقِ المُعاجَلَةُ قَبلَ الإِمكانِ ، وَالأَناةُ بَعدَ الفُرصَةِ . (3)6764.. الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ في صِفَةِ القُرآنِ _: ألا إنَّ فيهِ عِلمَ ما يَأتي ، وَالحَديثَ عَنِ الماضي ، ودَواءَ دائِكُم ، ونَظمَ ما بَينَكُم . (4)6763.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام لَمّا ضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ _:اُوصيكُما وجَميعَ وُلدي وأهلي ومَن بَلَغَهُ كِتابي ، بِتَقوَى اللّهِ ونَظمِ أمرِكُم . (5)3 / 6اِنتِخابُ العُمّالِ الصّالِحينَ6760.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: لِكُلٍّ عَلَى الوالي حَقٌّ بِقَدرِ ما يُصلِحُهُ ، ولَيسَ يَخرُجُ الوالي مِن حَقيقَةِ ما ألزَمَهُ اللّهُ مِن ذلِكَ إلّا بِالِاهتِمامِ وَالِاستِعانَةِ بِاللّهِ ، وتَوطينِ نَفسِهِ عَلى لُزومِ الحَقِّ ، وَالصَّبرِ عَلَيهِ فيما خَفَّ عَلَيهِ أو ثَقُلَ .

فَوَلِّ مِن جُنودِكَ أنصَحَهُم في نَفسِكَ للّهِِ ولِرَسولِهِ ولإِِمامِكَ ، وأنقاهُم جَيبا ، وأفضَلَهُم حِلما ، مِمَّن يُبطِئُ عَنِ الغَضَبِ ، ويَستَريحُ إلَى العُذرِ ، ويَرأَفُ بِالضُّعَفاءِ ، ويَنبو (6) عَلَى الأقَوِياءِ ، ومِمَّن لا يُثيرُهُ العُنفُ ، ولا يَقعُدُ بِهِ الضَّعفُ .

ثُمَّ الصَق بِذَوِي المُروءاتِ وَالأَحسابِ ، وأهلِ البُيوتاتِ الصّالِحَةِ ، وَالسَّوابِقِ الحَسَنَةِ ؛ ثُمَّ أهلِ النَّجدَةِ وَالشَّجاعَةِ ، وَالسَّخاءِ وَالسَّماحَةِ ؛ فَإِنَّهُم جِماعٌ مِنَ الكَرَمِ ، وشُعَبٌ مِنَ العُرفِ . ثُمَّ تَفَقَّد مِن اُمورِهِم ما يَتَفَقَّدُ الوالِدانِ مِن وَلَدِهِما ...

ثُمَّ انظُر في اُمورِ عُمّالِكَ فَاستَعمِلهُمُ اختِبارا ، ولا تُوَلِّهِم مُحاباةً وأثَرَةً ، فَإِنَّهُما جِماعٌ مِن شُعَبِ الجَورِ وَالخيانَةِ ، وتَوَخَّ مِنهُم أهلَ التَّجرِبَةِ والحَياءِ مِن أهلِ البُيوتاتِ الصّالِحَةِ ، وَالقَدَمِ فِي الإِسلامِ المُتَقَدِّمَةِ ؛ فَإِنَّهُم أكرَمُ أخلَاقا ، وأصَحُّ أعراضا ، وأقَلُّ في المَطامِعِ إشراقا ، وأبلَغُ في عَواقِبِ الاُمورِ نَظَرا ...

ثُمَّ لا يَكُنِ اختِيارُكَ إيّاهُم عَلى فِراسَتِكَ ، وَاستِنامَتِكَ (7) ، وحُسنِ الظَّنِّ مِنكَ ؛ فَإِنَّ الرِّجالَ يَتَعَرَّضونَ لِفِراساتِ الوُلاةِ بِتَصَنُّعِهِم وحُسنِ خِدمَتِهِم ، ولَيسَ وَراءَ ذلِكَ مِنَ النَّصيحَةِ وَالأَمانَةِ شَيءٌ ، ولكِنِ اختَبِرهُم بِما وُلّوا لِلصّالِحينَ قَبلَكَ ، فَاعمِد لأَِحسَنِهِم كانَ في العامَّةِ أثَرا ، وأعرَفِهِم بِالأَمانَةِ وَجها ؛ فَإِنَّ ذلِكَ دَليلٌ عَلى نَصيحَتِكَ للّهِِ ولِمَن وُلّيتَ أمرَهُ .

وَاجعَل لِرَأسِ كُلِّ أمرٍ مِن اُمورِكَ رَأسا مِنهُم لا يَقهَرُهُ كَبيرُها ، ولا يَتَشَتَّتُ عَلَيهِ كَثيرُها ، ومَهما كانَ في كُتّابِكَ مِن عَيبٍ فَتَغابَيتَ (8) عَنهُ اُلزِمتَهُ . (9) .


1- .وقعة صفّين : ص 108 ، بحار الأنوار : ج 75 ص 355 ح 70 ؛ المعيار والموازنة : ص 123 نحوه .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 5 ، كشف اليقين : ص 216 ح 218 ، نزهة الناظر : ص 56 ح 39 نحوه ، بحار الأنوار : ج 28 ص 235 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 363 ، نزهة الناظر : ص 48 ح 17 ، بحار الأنوار : ج 71 ص 341 ح 14 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 158 ، الرواشح السماويّة : ص 22 ، بحار الأنوار : ج 92 ص 23 ح 24 .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 47 ، روضة الواعظين : ص 152 ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 30 ح 2 .
6- .نَبا فُلان عن فلان : لم ينقَد له ، ونَبابي فلان نَبْوا : إذا جَفاني (لسان العرب : ج 15 ص 302 «نبا») .
7- .استنام إلى الشيء : استأنس به ، واستنام فلان إلى فلان : إذا أنس به واطمأنّ إليه وسكن (لسان العرب : ج 12 ص 598 «نوم») .
8- .تغابى : أي تغافلَ وتبالَهَ (النهاية : ج 3 ص 342 «غبا») .
9- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 132 و 137 و 139 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 357 و 361 و 365 كلاهما نحوه .

ص: 19

3 / 6 گزينش كارگزاران شايسته

6759.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به سرپرستان خراج _: بپرهيزيد از عقب انداختن كارها و كنارگذاردن خوبى ها ؛ چرا كه در آن ، پشيمانى است .6758.امام على عليه السلام ( _ در سفارش هاى خود به فرزندش حسن عليه السلام _ ) امام على عليه السلام :ميوه چينِ پيش از [ فصل ] رسيدن ميوه ها ، مانند كشاورزى است كه در زمين ديگرى كشت مى كند .6760.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :از ابلهى است : شتاب كردنِ پيش از توان يافتن ، و درنگ كردنِ پس از فرصت .6759.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در توصيف قرآن _: بدانيد كه در قرآن است دانشِ آنچه كه [ در آينده ]مى آيد ، و سخن از گذشته ها و درمان دردها و راهِ سامان دادن كارها .6758.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن وصاياهُ لابنِهِ الحسنِ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام_ در سفارشى به حسن و حسين عليهماالسلامهنگامى كه ابن مُلجَم ، او را ضربت زده بود _: سفارش مى كنم شما را و همه فرزندان و بستگان و هر آن كه را نامه ام به وى رسد ، به پرهيزگارى و نظم در كارها .3 / 6گزينش كارگزاران شايسته6755.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: هريك از تهى دستان را بر زمامدار ، حقّى است به اندازه اى كه زندگى اش را سامان دهد و زمامدار ، چنان كه بايد ، از عهده آنچه خداوند بر او واجب كرده ، برنيايد ، جز با كوشش و يارى جُستن از خداوند و آماده كردن خويش بر همراهى حق و پايدارى در انجام دادن آنچه بر او آسان باشد يا دشوار .

از ميان لشكريانت ، آن را كه از نظر تو براى خدا و پيامبر و امام خود ، خيرخواه تر است ، به فرماندهى برگزين ؛ كسى كه دامنش پاك تر و بُردبارى اش بيشتر است ؛ از ميان آنان كه دير به خشم آيند ، و به پذيرش پوزش ، تن دهند و بر ناتوانان رحمت آورند ، و در برابر قوى دستان ، سر فرود نياورند ، و از آن كسان كه درشتى ، آنان را بر نمى انگيزد و ناتوانى ، آنان را بر جاى نمى نشانَد .

به آنان كه صاحب فتوّت و بزرگ منشى اند و از خاندانى پارسايند و از سابقه اى نيكو برخوردارند ، نزديك شو . سپس به دليران و رزم آوران و بخشندگان و جوان مردانى كه بزرگوارى و خوبى ها را در خود فراهم آورده اند، نزديك باش.پس در كارهاى آنان، چنان بينديش كه پدر و مادر ، نسبت به فرزندان خويش مى نگرند ...

پس در كار كارگزاران خويش بينديش و آنان را پس از آزمون ، به كار گمار و به ميل خود و بدون مشورت ، آنان را به كار مگير كه اين [ خودسرى و خودرأيى] ، شاخه هاى ستم و خيانت را گِرد آورد . چنين افرادى را از ميان كسانى كه تجربه و حيا دارند و از خاندان هاى شايسته كه در مسلمانى قدمتى بيشتر دارند ، جستجو كن ؛ زيرا كه آنان ، داراى خُلق و خويى گرامى ترند و آبرويشان ، محفوظ تر و طمعشان ، كم تر و عاقبت نگريشان ، فزون تر است ...

البته در گزينش آنان ، تنها به خواست و اطمينان و خوش گمانى خود ، اعتماد مكن ؛ چرا كه شخصيت ها براى جلب نظر زمامداران ، به آراستن ظاهر و خوش خدمتى مى پردازند ؛ ولى در پسِ آن ، از خيرخواهى و امانتدارى نشانى نيست ؛ ليكن آنان را به خدمتى كه براى كارگزاران نيكوكارِ پيش از تو عهده دار آن بوده اند ، بيازماى و بر كسى اعتماد كن كه نيكوترين اثر را در ميان همكاران داشته و به امانتدارى ، از همه شناخته شده تر است كه اين ، نشانه خيرخواهى تو براى [ دينِ ]خدا و كسانى است كه كار آنها را بر عهده گرفته اى .

بر سرِ هريك از كارهايت رئيسى بگمار كه بزرگىِ كار ، او را ناتوان نسازد و بسيارى اش ، وى را پريشان نكند . هر عيبى كه در ديوانداران تو باشد و تو از آن بى خبر باشى ، بر عهده توست .

.

ص: 20

. .

ص: 21

. .

ص: 22

6754.امام كاظم عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: فَاصطَفِ لِوِلايَةِ أعمالِكَ أهلَ الوَرَعِ وَالعِلمِ وَالسِّياسَةِ . (1)راجع : ج 3 ص 562 (عزل عمّال عثمان) .

3 / 7عَدَمُ استِعمالِ الخائِنِ وَالعاجِزِ6755.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ قَد كانَ أشارَ عَلَيَّ أن أستَعمِلَ مُعاوِيَةَ عَلَى الشّامِ وأنَا بِالمَدينَةِ ، فَأَبَيتُ ذلِكَ عَلَيهِ ، ولَم يَكُنِ اللّهُ لِيَراني أتَّخِذُ المُضِلّينَ عَضُدا (2) . (3)6754.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: إنَّ شَرَّ وُزَرائِكَ مَن كانَ لِلأَشرارِ قَبلَكَ وَزيرا ، ومَن شَرِكَهُم فِي الآثامِ ؛ فَلا يَكونَنَّ لَكَ بِطانَةً ؛ فَإِنَّهُم أعوانُ الأَثَمَةِ وإخوانُ الظَّلَمَةِ ، وأنتَ واجِدٌ مِنهُم خَيرَ الخَلَفِ مِمَّن لَهُ مِثلُ آرائِهِم ونَفاذِهِم ، ولَيسَ عَلَيهِ مِثلُ آصارِهِم وأوزارِهِم وآثامِهِم مِمَّن لَم يُعاوِن ظالِما عَلى ظُلمِهِ ، ولا آثِما عَلى إثمِهِ . اُولئِكَ أخَفُّ عَلَيكَ مَؤونَةً ، وأحسَنُ لَكَ مَعونَةً ، وأحنى عَلَيكَ عَطفا ، وأقَلُّ لِغَيرِكَ إلفا ، فَاتَّخِذ اُولئِكَ خاصَّةً لِخَلَواتِكَ وحَفَلاتِكَ (4) . (5)6753.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى رِفاعَةَ قاضِيهِ عَلَى الأَهوازِ _: اِعلَم يا رِفاعَةُ أنَّ هذِهِ الإِمارَةَ أمانَةٌ ؛ فَمَن جَعَلَها خِيانَةً فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّهِ إلى يَومِ القيامَةِ ، ومَنِ استَعمَلَ خائِنا فَإِنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بَريءٌ مِنهُ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (6) .


1- .تحف العقول : ص 137 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 361 .
2- .إشارة إلى الآية 51 من سورة الكهف .
3- .وقعة صفّين : ص 52 عن الجرجاني ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 116 ، تاريخ دمشق : ج 59 ص 131 وراجع الخصال : ص 379 ح 58 والاختصاص : ص 177 .
4- .حَفَل القومُ : اجتمعوا واحتشدوا (لسان العرب : ج 11 ص 157 «حفل») .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 129 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 355 كلاهما نحوه .
6- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 531 ح 1890 ، نهج السعادة : ج 5 ص 33 .

ص: 23

3 / 7 به كار نگرفتن خائنان و ناتوانان

6752.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: براى سرپرستى كارها ، پرواپيشگان ، اهل دانش و اهل سياست را برگزين .ر . ك : ج 3 ص 563 (كنار نهادن كارگزاران عثمان) .

3 / 7به كار نگرفتن خائنان و ناتوانان6748.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :مغيرة بن شعبه ، به من پيشنهاد كرد معاويه را بر شام بگمارم و خود در مدينه باشم ؛ ولى از آن ، سر باز زدم ، و هرگز خداوند نبيند كه گمراهان را به يارى گرفته ام (1) .6752.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اى به مالك اشتر _: بدترينِ دستْ ياران تو آنانى اند كه دستْ يار بدكاران پيش از تو بوده اند و در گناهان ، با آنان شريك بوده اند . پس مبادا چنين كسانى ، محرم تو باشند كه آنان ، ياوران گناهكاران اند وبرادرانِ ستمكاران ، وتو جانشينى بهتر از ايشان خواهى يافت كه در رأى و انجام دادن كار ، مانند آنان باشد و گناهان و كردار بدِ آنان را بر عهده ندارد ؛ كسى كه ستمكارى را در ستم ، يار نبوده ، و گناهكارى را در گناهش مددكار نبوده است . اينان ، براى تو كم هزينه تر و كمك كارتر و مهربان ترند ، و دلبستگى شان به ديگران ، كم تر است . اينان را ويژه خلوت ها و مجلس هايت در نظر بگير .6751.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به رفاعه ، قاضى او در اهواز _: بدان اى رفاعه كه اين حكمرانى، امانت است. هركه در آن خيانت ورزد ، نفرين خدا بر او باد تا روز رستاخيز ، و هركس خيانتكارى را به كار گمارد ، حقيقتاً محمّد صلى الله عليه و آله در دنيا و آخرت ، از او بيزار است .

.


1- .اشاره به آيه 51 از سوره كهف .

ص: 24

6750.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ يَصِفُ الإِمامَ الحَقَّ _: وقَد عَلِمتُم أنَّهُ لا يَنبَغي أن يَكونَ الوالي عَلَى الفُروجِ وَالدِّماءِ وَالمَغانِمِ وَالأَحكامِ وإمامَةِ المُسلِمينَ البَخيلَ ؛ فَتَكونَ في أموالِهِم نَهمَتُهُ ، ولَا الجاهِلَ ؛ فَيُضِلَّهُم بِجَهلِهِ ، ولَا الجافِيَ ؛ فَيَقطَعَهُم بِجَفائِهِ ، ولَا الحائِفَ لِلدُّوَلِ ؛ فَيَتَّخِذَ قَوما دونَ قَومٍ ، ولَا المُرتَشِيَ فِي الحُكمِ ؛ فَيذَهَبَ بِالحُقوقِ ، ويَقِفَ بِها دُونَ المَقاطِعِ (1) ، ولَا المُعَطِّلُ لِلسُّنَّةِ ؛ فَيُهلِكَ الاُمَّةَ . (2)6749.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: مَن فَسَدَت بِطانَتُهُ كانَ كَمَن غَصَّ بِالماءِ ؛ فَإِنَّهُ لَو غَصَّ بِغَيرِهِ لَأَساغَ الماءُ غُصَّتَهُ . (3)6748.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :آفَةُ الأَعمالِ عَجزُ العُمّالِ . (4)6747.امام كاظم عليه السلام :عنه عليه السلام :لا تَتَّكِلَ في اُمورِكِ عَلى كَسلانَ . (5)6746.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن خانَهُ وَزيرُهُ فَسَدَ تَدبيرُهُ . (6)6745.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :كِذبُ السَّفيرِ يُوَلِّدُ الفَسادَ ، ويُفَوِّتُ المُرادَ ، ويُبطِلُ الحَزمَ، ويَنقُضُ العَزمَ . (7) .


1- .المَقاطِع : جمع مقطع وهو ما ينتهي الحقّ إليه ، أي لا تصل الحقوق إلى أربابها لأجل ما أخذ من الرشوة عليها (شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 266) .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 131 وراجع دعائم الإسلام : ج 2 ص 531 ح 1886 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 308 ح 526 .
4- .غرر الحكم : ح 3958 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 181 ح 3711 .
5- .غرر الحكم : ح 10205 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 518 ح 9384 .
6- .غرر الحكم : ح 8054 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 432 ح 7430 .
7- .غرر الحكم : ح 7259 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 397 ح 6724 .

ص: 25

6744.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در توصيف پيشواى حق _: مى دانيد كه شايسته نيست بخيل ، بر ناموس ، جان ها ، غنيمت ها ، احكام و پيشوايىِ مسلمانان ، ولايت يابد تا در مال هاى آنان ، حريص گردد ؛ و نه نادان ، تا به نادانى خويش ، مسلمانان را به گمراهى بَرَد ؛ و نه ستمكار ، تا به ستم ، عطاى آنان را بِبُرد ؛ و نه بى عدالت در تقسيم مال ، تا به گروهى ببخشد و گروهى را محروم سازد ؛ و نه آن كه به خاطرِ حكم كردن ، رشوه ستانَد ، تا حقوق را پايمال كند و آن را چنان كه بايد ، نرساند ؛ و نه آن كه سنّت را ضايع سازد و امّت را به هلاكت در اندازد .6743.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از حكمت هاى منسوب به ايشان _: آن كه نزديكانش فاسد شوند ، مانند كسى است كه آب در گلويش گير كند [ و راه علاجى نيابد] ؛ چرا كه هرچه در گلو گير كند ، با آبْ برطرف شود .6747.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :امام على عليه السلام :آفتِ كارها ، ناتوانى كارگزاران است .6746.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :در كارهايت ، بر تنبل ها تكيه مكن .6745.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه دست يارش به او خيانت ورزد ، مديريتش نافرجام گردد .6744.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :دروغگويى سفيران ، تباهى به بار آورَد ، مقصود را از بين بَرَد ، دورانديشى را برهم زند ، و تصميم را بشكند . (1) .


1- .ممكن است به انديشه برخى خطور كند كه چرا امام على عليه السلام _ كه خود بر گزينش كارگزاران صادق تأكيد مى ورزيد و از به كار گرفتن ناتوانان و خيانت پيشگان بر حذر مى داشت _ ، كارگزاران و فرماندارانى غير صالح را به كار گرفت و كسانى چون زياد بن ابيه ، منذر بن جارود ، نعمان بن عجلان و... را كه خيانت پيشه بودند و عبيد اللّه بن عباس و ابو ايوب و ديگران را كه ناتوان بودند ، به كار گمارد؟ و از سوى ديگر ، چرا مردى ديندار و با كفايت چون قيس بن سعد را كنار نهاد و محمّد بن ابى بكر را كه جوانى بى تجربه بود ، بر جايش نشاند؟ پاسخ پرسش نخست ، در درآمد بخش شانزدهم داده شده و پاسخ پرسش دوم نيز در همان بخش در ضمن سيره قيس بن سعد ، آمده است.

ص: 26

3 / 8إسباغُ الأَرزاقِ عَلَى العُمّالِ6742.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ أسبِغ عَلَيهِمُ الأَرزاقَ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ قُوَّةٌ لَهُم عَلَى استِصلاحِ أنفُسِهِم ، وغِنىً لَهُم عَن تَناوُلِ ما تَحتَ أيديهِم ، وحُجَّةٌ عَلَيهِم إن خالَفوا أمرَك أو ثَلَموا أمانَتَكَ . (1)راجع : ص 228 (التأمين الاقتصادي للقضاة) .

3 / 9اِختِيارُ العُيونِ لِمُراقَبَةِ العُمّالِ6738.بحار الأنوار ( _ به نقل از جابر بن عون _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى كَعبِ بنِ مالِكٍ _: أمّا بَعدُ ؛ فَاستَخلِف عَلى عَمَلِك ، وَاخرُج في طائِفَةٍ مِن أصحابِكَ حَتّى تَمُرَّ بِأَرضِ كورَةِ السَّوادِ ، فَتَسأَلَ عَن عُمّالي ، وتَنظُرَ في سيرَتِهِم فيما بَينَ دَجلَةَ وَالعُذَيبِ ، ثُمَّ ارجِع إلَى البِهقُباذاتِ فَتَوَلَّ مَعونَتَها ، وَاعمَلِ بِطاعَةِ اللّهِ فيما وَلّاك مِنها .

وَاعلَم أنَّ كُلَّ عَمَلِ ابنِ آدَمَ مَحفوظٌ عَلَيهِ مَجزِيٌّ بِهِ ، فَاصنَع خَيرا صَنَعَ اللّهُ بِنا وبِكَ خَيرا ، وأعلِمني الصِّدقَ فيما صَنَعتَ . وَالسَّلامُ . (2)6737.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ انظُر في اُمورِ عُمّالِكَ فَاستَعمِلهُمُ اختِبارا ... ثُمَّ تَفَقَّد أعمالَهُم ، وَابعَثِ العُيونَ مِن أهلِ الصِّدقِ وَالوَفاءِ عَلَيهِم ؛ فَإِنَّ تَعاهُدَكَ فِي السِّرِّ لاُِمورِهِم حَدوَةٌ (3) لَهُم عَلَى استِعمالِ الأَمانَةِ ، وَالرِّفقِ بِالرَّعِيَّةِ ، وتَحَفَّظ مِنَ الأَعوانِ ؛ فَإِن أحَدٌ مِنهُم بَسَطَ يَدَهُ إلى خِيانَةٍ اِجتَمَعَت بِها عَلَيهِ عِندَكَ أخبارُ عُيونِكَ ، اكتَفَيتَ بِذلِكَ شاهِدا ، فَبَسَطتَ عَلَيهِ العُقوبَةَ في بَدَنِهِ ، وأخَذتَهُ بِما أصابَ مِن عَمَلِهِ ، ثُمَّ نَصَبتَهُ بِمَقامِ المَذَلَّةِ ، ووَسَمتَهُ بِالخِيانَةِ ، وقَلَّدتَهُ عارَ التُّهَمَةِ . (4) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 137 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 361 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 .
3- .حدوة لهم: أي باعث ومحرّض لهم ، والحدو في الأصل: سَوق الإبل والغناء لها (بحار الأنوار: ج 33 ص 625).
4- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 137 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 361 كلاهما نحوه .

ص: 27

3 / 8 گشاده دستى در روزىِ كارگزاران

3 / 9 برگزيدن ديده بان براى مراقبت از كارگزاران

3 / 8گشاده دستى در روزىِ كارگزاران6739.كشف الغمة :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه بر آنان روزى را فراوان ساز ؛ چرا كه اين ، نيرويى است براى اصلاح نفس آنان ، و سبب بى نيازى است براى آنها ، تا به مالى كه در اختيار دارند ، دست نگشايند ، و حجّتى است بر آنها ، اگر فرمانت را نپذيرفتند يا در امانت ، خيانت ورزيدند .ر . ك : ص 229 (تأمين مالى قضات) .

3 / 9برگزيدن ديده بان براى مراقبت از كارگزاران6735.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به كعب بن مالك (1) _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ كسى را به جاى خود بگمار و با گروهى از يارانت ، از شهر خارج شو تا به روستاهاى سواد (2) برسى . در آن جا از كارگزاران من در منطقه دجله وعُذَيْب (3) پرس وجو كن و در رفتار آنان بنگر . آن گاه به بِهْقُبادات (4) برگرد و كار آن را بر عهده گير ، و در دايره سرپرستى اى كه خداوند به تو داده ، از او پيروى كن و بدان كه كار فرزند آدم ، بايگانى شده و بدان ، پاداش داده مى شود . نيكى به جا آر . خداوند ، ما و تو را به نيكى موفّق دارد ؛ و در كارهايت راستى را نشانم ده . و السلام!6734.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه ، در امر كارگزارانت بنگر و آنان را با آزمودن ، به كار گير ... و رفتار آنان را وارسى كن . ديده بانانى صداقت پيشه و وفادار به سويشان گسيل دار ؛ چرا كه وارسى پنهانى ، آنان را به امانتدارى و ملايمت با شهروندان وا دارد ؛ و خود را از كارگزارانت واپاى . اگر يكى از آنها دست به خيانتى زد و گزارش ديده بانان تو بر آن خيانت ، هم داستان بود ، بدين گواه ، بسنده كن و كيفر او را با تنبيه بدنى بدو برسان و از كارى كه كرده است ، بازخواست نما . پس او را خوار بدار و خيانتكار شمار و طوق بدنامى را در گردنش بياويز .

.


1- .به حسب ظاهر ، بايد مالك بن كعب درست باشد ؛ زيرا امام على عليه السلام ، كارگزارى به نام كعب بن مالك نداشت . كعب بن مالك با امام عليه السلام بيعت نكرد ، در حالى كه مالك بن كعب از كارگزاران مورد اعتماد امام در منطقه عين تمر و بِهقبادات در اطراف بغداد بود .
2- .سواد از سرزمين ها و روستاهاى عراق است كه در زمان عمر بن خطاب به دست مسلمانان فتح شد . از آن رو آن را سواد گويند كه پوشيده از نخلستان و درخت و كشت بود (ر . ك : معجم البلدان : ج3 ص272) .
3- .عُذَيْب ، آبگاه بنى تميم است و اولين آبى است كه مسافران در بيابان ، به هنگام حركت از كوفه به سمت مكّه ، با آن مواجه مى شوند (تقويم البلدان : ص 79) .
4- .بِهْقُبادات ، نام سه آبادى بغداد در اطراف شطّ فرات است (معجم البلدان : ج 1 ص 516) .

ص: 28

6733.امام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ (في مُراقَبَةِ الجُنودِ) _: ثُمَّ لا تَدَع أن يَكونَ لَكَ عَلَيهِم عُيونٌ (1) مِن أهلِ الأَمانَةِ وَالقَولِ بِالحَقِّ عِندَ النّاسِ ، فَيُثبِتونَ بَلاءَ كُلِّ ذي بَلاءٍ مِنهُم لِيَثِقَ اُولئِكَ بِعِلمِكَ بِبَلائِهِم . (2)3 / 10التَّشويقُ وَالتَّنبيهُ6730.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ولا يَكونُ المُحسِنُ وَالمُسيءُ عِندَكَ بِمَنزِلَةٍ سَواءٍ ؛ فَإِنَّ في ذلِكَ تَزهيدا لأَِهلِ الإِحسانِ فِي الإِحسانِ ، وتَدريبا لاِهلِ الإِساءَةِ عَلَى الإِساءَةِ . وألزِم كُلّاً مِنهُم ما ألزَمَ نَفسَهُ . (3)6729.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: وَليَكُن آثَرُ رُؤوسِ جُنودِكَ مَن واساهُم في مَعونَتِهِ ، وأفضَلَ عَلَيهِم في بَذلِهِ مِمَّن يَسَعُهُم ويَسَعُ مَن وَراءَهُم مِنَ الخُلوفِ (4) مِن أهلِهِم ، حَتّى يَكونَ هَمُّهُم هَمّاً واحِداً في جِهادِ العَدُوِّ .

ثُمَّ واتِر أعلامَهُم ذاتَ نَفسِكَ في إيثارِهِم وَالتَّكرِمَةِ لَهُم ، وَالإِرصادِ بِالتَّوسِعَةِ . وحَقِّق ذلِكَ بِحُسنِ الفِعالِ وَالأَثَرِ وَالعطَفِ؛ فَإِنَّ عَطفَكَ عَلَيهِم يَعطِفُ قُلوبَهُم عَلَيكَ . (5) .


1- .العَين : الَّذي يُبعث ليتَجسّس الخبرَ (لسان العرب : ج 13 ص 301 «عين») .
2- .تحف العقول : ص 133 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 130 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 356 نحوه .
4- .الخوالف : الَّذين لا يغزون والخلوف : الغُيَّب (لسان العرب : ج 9 ص 86 «خلف») .
5- .تحف العقول : ص 133 .

ص: 29

3 / 10 تشويق درست كار و تنبيه خطاكار

6728.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر (درباره نظارت بر سپاهيان) _: سپس از گماشتن بازرسانى امين و حقگوى نزد مردم ، فروگذارى مكن تا آزمون [ و حُسنِ خدمت ]هر آزمايش داده اى را ثبت كنند تا آنان ، اعتماد يابند كه به حُسنِ خدمتشان آگاهى .3 / 10تشويق درست كار و تنبيه خطاكار6734.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر ، هنگامى كه او را بر حكومت مصر گماشت _: نيكوكار و بدكار ، نزدِ تو يكسان نباشند ؛ چرا كه اين كار ، نيكوكاران را از نيكى باز دارد و بدكاران را به بدى وا دارد ، و درباره هريك از آنان ، به چيزى پايبند باش كه خود بدان پايبند است .6733.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: و بايد گزيده ترين سرانِ سپاه ، نزد تو كسى باشد كه آنان را يار باشد و كمك كار ، و از آنچه دارد بر آنان ببخشايد ، چندان كه آنان و بستگانشان را فرا گيرد تا عزم همگى شان در جهاد با دشمن ، يكى شود و سپس ، پياپى از سوى خود به آنها اعلام كن كه آنان با از خود گذشتگى ، نزد تو عزيز و ارجمندند ، و متوجّه گشايش معيشت آنان باش و آن را با خوش رفتارى و توجّه و مهربانى، ثابت كن؛ زيرا مهربانىِ تو با آنها دل هايشان را به مهر تو مى كشانَد .

.

ص: 30

راجع : ج 13 ص 254 ح 6477 و 6478 .

3 / 11المَوقِفُ الحازِمُ مَعَ العُمّالِ3 / 11 _ 1الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ (1)6727.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلَى الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ عامِلِ أذربيجان (2) _: إنَّ عَمَلَكَ لَيسَ لَكَ بِطُعمَةٍ ، ولكِنَّهُ في عُنُقِكَ أمانَةٌ ، وأنتَ مُستَرعىً لِمَن فَوقَكَ ، لَيسَ لَكَ أن تَفتاتَ (3) في رَعِيَّةٍ ، ولا تُخاطِرَ إلّا بِوَثيقَةٍ ، وفي يَدَيكَ مالٌ مِن مالِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأنتَ مِن خُزّانِهِ حَتّى تُسَلِّمَهُ إليَّ ، ولَعَلِّي ألّا أكونَ شَرَّ وُلاتِكَ لَكَ . وَالسَّلامُ . (4)6726.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نثر الدرّ :قالَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] لِلأَشعَثِ بنِ قَيسٍ : أدِّ وإلّا ضَرَبتُكَ بِالسَّيفِ . فَأَدّى ما كانَ عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ : مَن كانَ عَلَيكَ لَو كُنّا ضَرَبناكَ بِعَرضِ السَّيفِ ؟ فَقالَ : إنَّكَ مِمَّن إذا قالَ فَعَلَ . (5)راجع : ج 13 ص 88 (الأشعث بن قيس) .

.


1- .الأشعث هو عامل عثمان ، عزله الإمام عليه السلام عقيب خلافته .
2- .أذربيجان : اسم لمنطقة كبيرة ؛ وهي اليوم قسمان : القسم الجنوبي ؛ وهو يشكّل ثلاث محافظات من محافظات شمال غربي إيران ، وهي : أذربيجان الشرقيّة ، وأذربيجان الغربيّة ، وأردبيل . والقسم الشمالي الَّذي كان ضمن دول الاتّحاد السوفيتي السابق وقد استقلّ وصار يعرف اليوم بأذربيجان .
3- .يقال : افتات عليه : إذا انفرد برأيه دونه في التصرّف فيه (النهاية : ج 3 ص 477 «فوت») .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 5 ، وقعة صفّين : ص 20 عن الجرجاني ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 327 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 111 وكلّها نحوه .
5- .نثر الدرّ : ج 1 ص 292 .

ص: 31

3 / 11 قاطعيت در برابر كارگزاران

3 / 11 _ 1 اشعث بن قيس

ر.ك: ج 13 ص 255 ح 6477 و 6478 .

3 / 11قاطعيت در برابر كارگزاران3 / 11 _ 1اشعث بن قيس (1)6724.مشكاة الأنوار عن داوود الرَّقّي :امام على عليه السلام_ در نامه اش به اشعث بن قيس ، كارگزار آذربايجان _: كارى كه بر عهده توست ، طعمه تو نيست ؛ بلكه امانتى برگردنت است و در نظارتِ بالادست ، تو را نرسد كه آنچه خواهى ، به شهروندان فرمايى و بدون دستور ، به كارى دشوار درآيى . در دست تو مالى از اموال خداوند عز و جل است و تو خزانه دار آنى تا آن را به من بسپارى . اميدوارم براى تو بدترينِ زمامداران نباشم . والسلام!6723.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :نثر الدرّ :[ امام على عليه السلام ] به اشعث بن قيس فرمود : «آنچه بر عهده توست ، ادا نما ؛ و گرنه تو را با شمشير خواهم زد» .

او نيز آنچه بر عهده اش بود ، ادا كرد .

آن گاه به وى فرمود : «چه كسى از تو نگهدارى مى كرد ، اگر بدون پرس و جو و بررسى تو را با شمشير مى زديم؟» .

اشعث گفت : تو از كسانى هستى كه وقتى [ سخن ]مى گويد ، انجام مى دهد .ر. ك: ج 13 ص 89 (اشعث بن قيس) .

.


1- .كارگزار عثمان بود كه امام على عليه السلام پس از خلافتش او را عزل كرد .

ص: 32

3 / 11 _ 2زِيادُ بنُ أبيهِ6719.امام هادى عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى زِيادِ بنِ أبيهِ _: إنّي اُقسِمُ بِاللّهِ قَسَما صادِقا ، لَئِن بَلَغَني أنَّكَ خُنتَ مِن فَيءِ المُسلِمينَ شَيئا صَغيرا أو كَبيرا ، لَأَشُدَّنَّ عَلَيكَ شِدَّةً تَدَعُكَ قَليلَ الوَفر ، ثَقيلَ الظَّهرِ ، ضَئيلَ الأَمرِ . وَالسَّلامُ . (1)6722.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :أنساب الأشراف :وَجَّهَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى زِيادٍ رَسولاً لِيَأخُذَهُ لِحَملِ مَا اجتَمَعَ عِندَهُ مِنَ المالِ ، فَحَمَلَ زِيادٌ ما كانَ عِندَهُ وقالَ لِلرَّسولِ : إنَّ الأَكرادَ قَد كَسَروا مِنَ الخَراجِ وأنَا اُداريهِم ، فَلا تُعلِم أميرَ المُؤمِنينَ ذلِكَ ، فَيَرى أنَّهُ اعتِلالٌ مِنّي .

فَقَدِمَ الرَّسولُ فَأَخبَرَ عَلِيّا بِما قالَ زِيادٌ ، فَكَتَبَ إلَيهِ : قَد بَلَّغَني رَسولي عَنكَ ما أخبَرتَهُ بِهِ عَنِ الأَكرادِ ، وَاستِكتامَكَ إيّاهُ ذلِكَ ، وقَد عَلِمتَ أنَّكَ لَم تُلقِ ذلِكَ إلَيهِ إلّا لِتُبَلِّغَني إيّاهُ ، وإنّي اُقسِمُ بِاللّهِ عَزَّ وجَلَّ قَسَما صادِقا لَئِن بَلَغَني أنَّكَ خُنتَ مِن فَيءِ المُسلِمينَ شَيئا صَغيرا أو كَبيرا ، لَأَشُدَّنَّ عَلَيكَ شِدَّةً تَدَعُكَ قَليلَ الوَفرِ (2) ، ثَقيلَ الظَّهرِ . وَالسَّلامُ . (3)6721.الإمامُ الحسينُ عليه السلام ( _ مخاطِباً عَسكرَ يَزيدَ يَوم عاشوراءَ _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى زِيادٍ ، وكانَ عامِلَهُ عَلى فارسَ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ رَسولي أخبَرَني بِعَجَبٍ ، زَعَمَ أنَّكَ قُلتَ لَهُ فيما بَينَكَ وبَينَهُ : إنَّ الأَكرادَ هاجَت بِكَ ، فَكَسَرَت عَلَيكَ كَثيرا مِنَ الخَراجِ ، وقُلتَ لَهُ : لا تُعلِم بِذلِكَ أميرَ المُؤمِنينَ .

يا زِيادُ ! وأُقسِمُ بِاللّهِ إنَّكَ لَكاذِبٌ ، ولَئِن لَم تَبعَث بِخَراجِكَ لَأَشُدَّنَّ عَلَيكَ شِدَّةً تَدَعُكَ قَليلَ الوَفرِ ، ثَقيلَ الظَّهرِ ، إلّا أن تَكونَ لِما كَسَرتَ مِنَ الخَراجِ مُحتَمِلاً . (4) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 20 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 489 ح 695 .
2- .الوَفْر : المال الكثير (النهاية : ج 5 ص 210 «وفر») .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 390 .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 .

ص: 33

3 / 11 _ 2 زياد بن ابيه

3 / 11 _ 2زياد بن ابيه6718.المناقب لابن شهرآشوب :امام على عليه السلام_ از نامه اش به زياد بن ابيه _: به خدا سوگند ياد مى كنم ، سوگندى راستين ، كه اگر به من خبر رسد كه در ثروت مسلمانان خيانت كرده اى ، كم يا زياد ، چنان بر تو سخت بگيرم كه تو را اندكْ مال كند ، و بارِ هزينه عيال بر دوشت سنگينى كند و خوار و پريشانْ حال شوى . والسلام!6717.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف :على عليه السلام ، فرستاده اى را نزد زياد روانه ساخت تا آنچه از ماليات ها نزد او جمع شده ، باز ستاند . زياد ، آنچه نزدش بود ، همراهِ فرستاده كرد و به وى گفت : كُردها ماليات ها را نابود كرده اند و من با آنها مدارا مى كنم . اين مطلب را به اميرمؤمنان اعلام مكن كه گمان كند كوتاهى از من بوده است .

فرستاده آمد و سخن زياد را به على عليه السلام رساند. او به زياد نوشت : «فرستاده ام خبر داد آنچه را درباره كُردها به وى گفتى و اين كه آن را از من كتمان كرده اى . تو خود به نيكى مى دانى كه آن را به وى نگفتى ، مگر از آن رو كه به من برسانى و من سوگند مى خورم به خداوند عز و جل،سوگند راستين، كه اگر به من خبر رسد كه در ثروت مسلمانان خيانت كرده اى، كم يا زياد ، چنان بر تو سخت بگيرم كه تو را اندكْ مال كند و بارِ هزينه عيال ، بر دوشت سنگينى كند . والسلام!6716.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به زياد كه فرماندار وى در فارس بود _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه فرستاده ام خبرى شگفت انگيز به من داد . گمان كرده كه مطلبى را با او در ميان گذاشته اى كه ميان تو و او باشد كه : «كُردها بر تو شوريده اند و بسيارى از ماليات ها را از ميان برده اند» و به وى گفته اى كه اين مطلب را به اميرمؤمنان اعلام مكن .

اى زياد! به خدا سوگند ياد مى كنم كه تو دروغگويى، واگر ماليات ها را نفرستى، چنان بر تو سخت بگيرم كه تو را اندكْ مال كند و بارِ هزينه عيال ، بر دوشت سنگينى كند ، مگر اين كه آنچه از مال خراج از ميان رفته، برعهده گيرى.

.

ص: 34

راجع : ج 13 ص 202 (زياد بن أبيه) .

3 / 11 _ 3شُرَيحٌ القاضي6693.امام على عليه السلام :نهج البلاغة :رُوِيَ أنَّ شُرَيحَ بنَ الحارِثِ قاضِيَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام اشتَرى عَلى عَهدِهِ دارا بِثَمانين دينارا ، فَبَلَغَهُ ذلِكَ فَاستَدعى شُرَيحا وقالَ لَهُ :

بَلَغَني أنَّكَ ابتَعتَ دارا بِثَمانين دينارا ، وكَتَبتَ لَها كِتابا ، وأشهَدتَ فيهِ شُهودا !

فَقالَ لَهُ شُرَيحٌ : قَد كانَ ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ .

قالَ : فَنَظَرَ إلَيهِ نَظَرَ المُغضَبِ ثُمَّ قالَ لَهُ : يا شُرَيحُ ! أما إنَّهُ سَيَأتيكَ مَن لا يَنظُرُ في كِتابِكَ ، ولا يَسأَلُكَ عَن بَيِّنَتِكَ حَتّى يُخرِجَكَ مِنها شاخِصا ، ويُسلِمَكَ إلى قَبرِكَ خالِصا . فَانظُر يا شُرَيحُ ! لا تَكونُ ابتَعتَ هذِهِ الدّارَ مِن غَيرِ مالِكَ ، أو نَقَدتَ الثَّمَنَ مِن غَيرِ حَلالِكَ ؛ فَإِذا أنتَ قَد خَسِرتَ دارَ الدُّنيا ودارَ الآخِرَةِ . أما إنَّكَ لَو كُنتَ أتَيتَني عِندَ شَرائِكَ مَا اشتَرَيتَ ، لَكَتَبتُ لَكَ كِتابا عَلى هذِهِ النُّسخَةِ ، فَلَم تَرغَب في شِراءِ هذِهِ الدّارِ بِدِرهَمٍ فَما فَوقُ . وَالنُّسخَةُ هذِهِ :

هذا مَا اشتَرى عَبدٌ ذَليلٌ مِن مَيِّتٍ قد أُزعِجَ لِلرَّحيلِ ، اشتَرى مِنهُ دارا مِن دارِ الغُرورِ من جانِبِ الفانينَ ، وخِطَّةِ الهالِكينَ ، وتَجمَعُ هذِهِ الدّارَ حُدودٌ أربَعَةٌ : الحَدُّ الأَوَّلُ يَنتَهي إلَى دَواعِي الآفاتِ،وَالحَدُّ الثّاني يَنتَهي إلى دَواعِي المُصيباتِ، وَالحَدُّ الثّالِثُ يَنتَهي إلَى الهَوَى المُردي ، وَالحَدُّ الرّابِعُ يَنتَهي إلَى الشَّيطانِ المُغوي ، وفيهِ يُشرَعُ بابُ هذِهِ الدّارِ .

اِشتَرى هذَا المُغتَرُّ بِالأَمَلِ ، مِن هذَا المُزعَجِ بِالأَجَلِ هذِهِ الدّارَ بِالخُروجِ مِن عِزِّ القَناعَةِ ، وَالدُّخولِ في ذُلِّ الطَّلَبِ وَالضَّراعَةِ ؛ فَما أدرَكَ هذَا المُشتَري فيما اشتَرى مِنهُ مِن دَرَكٍ .

فَعلى مُبَلبِلِ أجسامِ المُلوكِ ، وسالِبِ نُفوسِ الجَبابِرَةِ ، ومُزيلِ مُلكِ الفَراعِنَةِ ، مِثلِ كَسرى وقَيصَرَ ، وتُبَّعٍ وحِميَرَ ، ومَن جَمَعَ المالَ عَلَى المالِ فَأَكثَرَ ، ومَن بَنى وشَيَّدَ وزَخرَفَ ، ونَجَّدَ (1) وادَّخَرَ ، وَاعتَقَدَ ونَظَرَ بِزَعمِهِ لِلوَلَدِ _ إشخاصُهُ (2) جَميعاً إلى مَوقِفِ العَرضِ وَالحِسابِ ، ومَوضِعِ الثَّوابِ وَالعِقابِ إذا وَقَعَ الأَمرُ بِفَصلِ القَضاءِ «وَ خَسِرَ هُنَالِكَ الْمُبْطِ_لُونَ» (3) شَهِدَ عَلى ذلِكَ العَقلُ إذا خَرَجَ مِن أسرِ الهَوى وسَلِمَ مِن عَلائِقِ الدُّنيا . (4) .


1- .من التنجيد : التزيين (النهاية : ج 5 ص 19 «نجد») .
2- .م إشخاصُهم ، مبتدأ مرفوع ، وخبره الجار والمجرور المقدّم ؛ وهو قوله : «فعلى مُبلبل أجسام الملوك» .
3- .غافر : 78 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 3 ، روضة الواعظين : ص 489 نحوه .

ص: 35

3 / 11 _ 3 شُرَيح قاضى

ر . ك : ج 13 ص 203 (زياد بن أبيه) .

3 / 11 _ 3شُرَيح قاضى6694.عنه عليه السلام :نهج البلاغه :گزارش شده كه شريح بن حارث ، قاضى امير مؤمنان ، خانه اى در دوران حكومت وى ، به هشتاد دينار خريدارى كرد . اين خبر به على عليه السلام رسيد . شريح را خواست و به وى فرمود : «به من خبر رسيده است كه خانه اى را به هشتاد دينار خريده اى و برايش سند نوشته اى و گواهانى بر آن گرفته اى» .

شريح گفت : همين طور است ، اى اميرمؤمنان!

[ راوى گويد :] خشم آلود به وى نگاه كرد و فرمود : «اى شريح! بدان كه به زودى كسى سراغت آيد كه در سندت ننگرد و از گواهانت نپرسد ، تا اين كه تو را از خانه بيرون كرده ، به گور ، تسليمت كند ، برهنه از همه چيز . اى شريح! بنگر مبادا اين خانه را از ثروت ديگران خريده باشى يا پول آن را از غيرِ حلال به دست آورده باشى ، كه در اين صورت ، در دنيا و آخرت ، زيان ديده اى . بدان اگر به هنگام خريد نزد من مى آمدى ، برايت سندى اين چنين مى نوشتم كه اين خانه را به يك درهم يا بيشتر نمى خريدى . آن سند ، چنين است :

اين است آنچه را كه بنده اى خوار ، از مرده اى كه او را براى كوچ حركت داده اند ، خريده است . از او خانه اى از خانه هاى فريب ، خريده است ، در كويى كه سپرى شوندگان و تباه شوندگان در آن جاى دارند . اين خانه ، از چهار سو در اين چهار حد ، جاى گرفته است :

حدّ نخست ، بدان جا كه آسيب ها و بلاها در كمين است ؛ حدّ دوم ، بدان جا كه مصيبت ها جايگزين است ؛ حدّ سوم ، به هوسى كه تباه سازد ؛ و حدّ چهارم ، به شيطانى كه گمراه كند ؛ و درِ خانه ، به حدّ چهارم باز مى شود .

اين فريفته آرزومند ، [ اين خانه را] از كسى خريد كه اَجَل ، او را از جاى كنْد ، به بهاى برون شدن از قناعتى كه مايه ارجمندى است و [ به بهاى] وارد شدن در ذلّت و خوارى .

و زيانى كه اين مشترى ، از خريد خانه در مى يابد ، بر ناآرام كننده تن هاى پادشاهان و گيرنده جان هاى سركشان است و درهم ريزنده دولت فرعون هايى چون : كسرا ، قيصر ، تُبّع ، حِمْيَر ، و آن كس كه مال بر مال نهاد و افزون داشت و ساخت و برافراشت و بياراست و اندوخت و به گمان خويش ، براى فرزند ، مايه گذاشت ، كه همگان را در جايگاه رسيدگى و حساب و محلّ پاداش و عقابْ روانه كند ، آن گاه كه كار داورى به نهايت رسد ، «و آن جاست كه تبهكاران ، زيان كنند» . بر اين سند ، خِرد گواهى دهد ، هرگاه از بندِ هوا و دلبستگى هاى دنيا بيرون رود» .

.

ص: 36

3 / 11 _ 4عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ6691.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِمّا كَتَبَهُ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وهُوَ عامِلُهُ عَلَى البَصرَةِ _: فَاربَع (1) أبَا العَبّاسِ _ رَحِمَكَ اللّهُ _ فيما جَرى عَلى لِسانِكَ ويَدِكَ مِن خَيرٍ وشَرٍّ ؛ فَإِنّا شَريكانِ في ذلِكَ ، وكُن عِندَ صالِحِ ظَنّي بِكَ ، ولا يَفيلَنَّ (2) رَأيي فيكَ . وَالسَّلامُ . (3) .


1- .ربع الرجل يربع : إذا وقف وتحبَّس . ومنه قولهم : اربَع على نفسك ، واربَعْ على ظلعِك ، أي ارفق بنفسك وكُفَّ (الصحاح : ج 3 ص 1212 «ربع») .
2- .من فال يفيل : أخطأ وضعُف (لسان العرب : ج 11 ص 534 «فيل») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 18 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 493 ح 699 .

ص: 37

3 / 11 _ 4 عبد اللّه بن عبّاس

3 / 11 _ 4عبد اللّه بن عبّاس6688.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اى كه به عبد اللّه بن عبّاس ، كارگزارش در بصره نوشت _: اى ابن عبّاس! (1) خداى تو را بيامرزد! در آنچه بر دست و زبانت از خوبى و بدى جارى مى شود ، درنگ كن . به درستى كه من و تو در اين امر ، شريك هستيم . خود را در جايگاه خوش گمانى من قرار ده و ديدگاهم را نسبت به خودت سُست منما . والسلام!

.


1- .در متن عربى حديث «ابو العبّاس» آمده است كه كُنيه «ابن عبّاس» است .

ص: 38

6687.بحار الأنوار :عنه عليه السلام _ مِن كِتابِهِ إلَى ابنِ عَبّاسٍ _ :أمّا بَعدُ ، فَقَد بَلَغَني عَنكَ أمرٌ إن كُنتَ فَعَلتَهُ فَقَد أسخَطتَ رَبَّكَ ، وأخرَبتَ أمانَتَكَ ، وعَصَيتَ إمامَكَ ، وخُنتَ المُسلِمينَ .

بَلَغَني أنَّكَ جَرَّدتَ الأَرضَ ، وأكَلتَ ما تَحتَ يَدَيكَ ، فَارفَع إلَيَّ حِسابَكَ ، وَاعلَم أنَّ حِسابَ اللّهِ أشَدُّ مِن حِسابِ النّاسِ . وَالسَّلامُ . (1)راجع : ج 13 ص 346 (عبد اللّه بن عبّاس) .

3 / 11 _ 5عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ6686.امام رضا عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ الأَنصارِيِّ ، وكانَ عامِلُهُ عَلَى البَصرَةِ ، وقَد بَلَغَهُ أنَّهُ دُعِيَ إلى وَليمَةِ قَومٍ مِن أهلِها ، فَمَضى إلَيها _ :أمّا بَعدُ ، يَابنَ حُنَيفٍ : فَقَد بَلَغَني أنَّ رَجُلاً مِن فِتيَةِ أهلِ البَصرَةِ دَعاكَ إلى مَأدُبَةٍ ، فَأَسرَعتَ إلَيها ، تُستَطابُ لَكَ الأَلوانُ ، وتُنقَلُ إلَيكَ الجِفانُ ، وما ظَنَنتَ أنَّكَ تُجيبُ إلى طَعامِ قَومٍ ، عائِلُهُم مَجفُوٌّ وغَنِيُّهُم مَدعُوٌّ . فَانظُر إلى ما تَقضَمُهُ (2) مِن هذا المَقْضَمِ ، فَمَا اشتَبَهَ عَلَيكَ عِلمُهُ فَالفِظهُ ، وما أيقَنتَ بِطيبِ وُجوهِهِ فَنَل مِنهُ .

ألا وإنَّ لِكُلِّ مَأمومٍ إماما ، يَقتَدي بِهِ ويَستَضيءُ بِنورِ عِلمِهِ ، ألا وإنَّ إمامَكُم قَدِ اكتَفى مِن دُنياهُ بِطِمرَيهِ (3) ، ومِن طُعمِهِ بِقُرصَيهِ ، ألا وإنَّكُم لا تَقدِرونَ عَلى ذلِكَ ، ولكِن أعينوني بِوَرَعٍ وَاجتِهادٍ ، وعِفَّةٍ وسَدادٍ .

فَوَاللّهِ ما كَنَزتُ مِن دُنياكُم تِبرا ، ولَا ادَّخَرتُ مِن غَنائِمِها وَفرا ، ولا أعدَدتُ لِبالي ثَوبي طِمرا ، ولا حُزتُ مِن أرضِها شِبرا ، ولا أخَذتُ مِنهُ إلّا كَقوتِ أتانٍ دَبِرَةٍ (4) ، ولَهِيَ في عَيني أوهى وأهوَنُ مِن عَفصَةٍ مَقِرَةٍ (5) .

بَلى ! كانَت في أيدينا فَدَكٌ مِن كُلِّ ما أظَلَّتهُ السَّماءُ ، فَشَحَّت عَلَيها نُفوسُ قَومٍ ، وسَخَت عَنها نُفوسُ قَومٍ آخَرين ، ونِعمَ الحَكَمُ اللّهُ .

وما أصنَعُ بِفَدَكٍ وغَيرِ فَدَكٍ ؟ وَالنَّفسُ مَظانُّها في غَدٍ جَدَثٌ ، تَنقَطِعُ في ظُلمَتِهِ آثارُها ، وتَغيبُ أخبارُها . وحُفرَةٌ لَو زيدَ في فُسحَتِها ، وأوسَعت يَدا حافِرِها ، لَأَضغَطَها الحَجَرُ وَالمَدَرُ ، وسَدَّ فُرَجَهَا التُّرابُ المُتَراكِمُ .

وإنَّما هِيَ نَفسي أروضُها بِالتَّقوى لِتَأتِيَ آمِنَةً يَومَ الخَوفِ الأَكبَرِ ، وتَثبُتَ عَلى جوانِبِ المَزلَقِ . ولَو شِئتُ لَاهتَدَيتُ الطَّريقَ إلى مُصَفّى هذَا العَسَلِ ، ولُبابِ هذَا القَمحِ ، ونَسائِجِ هذَا القَزِّ ، ولكِن هَيهاتَ أن يَغلِبَني هَوايَ ، ويَقودَني جَشَعي إلى تَخَيُّرِ الأَطعِمَةِ ولَعَلَّ بِالحِجازِ أوِ اليَمامَةِ مَن لا طَمَعَ لَهُ فِي القُرصِ ، ولا عَهدَ لَهُ بِالشِّبَعِ ، أوَ أبيتَ مِبطانا وحَولي بُطونٌ غَرثى وأكبادٌ حَرّى ، أو أكونَ كَما قالَ القائِلُ :

وحَسبُكَ داءً أن تَبيتَ بِبِطنَةٍ

وحَولَكَ أكبادٌ تَحِنُّ إلَى القِدِّ !

أ أقنَعُ مِن نَفسي بِأَن يُقالَ :هذا أميرُ المُؤمِنينَ ، ولا اُشارِكُهُم في مَكارِهِ الدَّهرِ ، أو أكونَ اُسوَةً لَهُم في جُشوبَةِ العَيشِ ! فَما خُلِقتُ لِيَشغَلَني أكلُ الطَّيِّباتِ ، كَالبَهيمَةِ المَربوطَةِ ، هَمُّها عَلَفُها ، أوِ المُرسَلَةِ شُغُلُها تَقَمُّمُها (6) ، تَكتَرِشُ مِن أعلافِها ، وتَلهو عَمّا يُرادُ بِها ، أو اُترَكَ سُدىً ، أو اُهمَلَ عابِثا ، أو أجُرَّ حَبلَ الضَّلالَةِ ، أو أعتَسِفَ طَريقَ المَتاهَةِ ! ...

إلَيكِ عَنّي يا دُنيا ، فَحَبلُكِ عَلى غارِبِكِ ، قَدِ انسَلَلتُ مِن مَخالِبِكِ ، وأفلَتُّ مِن حَبائِلِكِ ، وَاجتَنَبتُ الذَّهابَ في مَداحِضِكِ . أينَ القُرونُ الَّذينَ غَرَرتِهِم بِمَداعِبِكِ ! أينَ الاُمَمُ الَّذينَ فَتَنتِهِم بِزَخارِفِكِ ! فَهاهُم رَهائِنُ القُبورِ ، ومَضامينُ اللُّحودِ .

وَاللّهِ لَو كُنتِ شَخصا مَرئِيّا ، وقالَبا حِسِّيا ، لَأَقمتُ عَلَيكِ حُدودَ اللّهِ في عِبادٍ غَرَرتِهِم بِالأَماني ، واُمَمٍ ألقَيتِهِم فِي المَهاوي ، ومُلوكٍ أسلَمتِهِم إلَى التَّلَفِ ، وأورَدتِهِم مَوارِدَ البَلاءِ ؛ إذ لا وِردَ ولا صَدَرَ !

هَيهاتَ ! مَن وَطِئَ دَحضَكِ زَلِقَ ، ومَن رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ ، ومَنِ ازوَرَّ عَن حَبائِلِكِ وُفِّقَ ، وَالسّالِمُ مِنكِ لا يُبالي إن ضاقَ بِهِ مُناخُهُ ، وَالدُّنيا عِندَهُ كَيَومٍ حانَ انسِلاخُهُ .

اُعزُبي عَنّي ! فَوَاللّهِ لا أذِلُّ لَكِ فَتَستَذِلّيني ، ولا أسلَسُ لَكِ فَتَقوديني . وَايمُ اللّهِ _ يَمينا أستَثني فيها بِمَشيئَةِ اللّهِ _ لَأَروضَنَّ نَفسي رِياضةً تَهِشُّ (7) مَعَها إلَى القُرصِ إذا قَدَرتُ عَلَيهِ مَطعوما ، وتَقنَعُ بِالمِلحِ مَأدوما ، ولَأَدَعَنَّ مُقلَتي كَعَينِ ماءٍ ، نَضَبَ مَعينُها ، مُستَفرِغَةً دُموعَها . أ تَمتَلِئُ السّائِمَةُ مِن رَعيِها فَتَبرُكَ ؟ وتَشبَعُ الرَّبيضَةُ مِن عُشبِها فَتَربِضَ (8) ؟ ويَأكُلُ عَلِيٌّ مِن زادِهِ فَيَهجَعَ ! قَرَّت إذا عَينُهُ إذَا اقتَدى بَعدَ السِّنينَ المُتَطاوِلَةِ بِالبَهيمَةِ الهامِلَةِ ، وَالسّائِمَةِ المَرعِيَّةِ !

طوبى لِنَفسٍ أدَّت إلى رَبِّها فَرضَها ، وعَرَكَت بِجَنبِها بُؤسَها ، وهَجَرَت فِي اللَّيلِ غُمضَها ، حَتّى إذا غَلَبَ الكَرى (9) عَلَيهَا افتَرَشَت أرضَها ، وتَوَسَّدَت كَفَّها ، في مَعشَرٍ أسهَرَ عُيونَهُم خَوفُ مَعادِهِم ، وتَجافَت عَن مَضاجِعِهِم جُنوبُهُم ، وهَمهَمَت بِذِكرِ رَبِّهِم شِفاهُهُم ، وتَقَشَّعَت بِطولِ استِغفارِهِم ذُنوبُهُم «أُوْلَ_ئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (10) .

فَاتَّقِ اللّهَ يَابنَ حُنَيفٍ ، وَلتَكفُف أقراصُكَ ، لِيَكونَ مِنَ النّارِ خَلاصُكَ . (11) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 397 ؛ نهج البلاغة : الكتاب 40 نحوه وفيه «إلى بعض عمّاله» بدل «إلى عبد اللّه بن عبّاس» .
2- .القَضْم : الأكل بأطراف الأسنان (لسان العرب : ج 12 ص 487 «قضم») .
3- .الطِّمْر : الثوب الخَلَق (النهاية : ج 3 ص 138 «طمر») .
4- .وهي الَّتي عُقر ظهرها ، فقلّ أكلُها (شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 207) .
5- .العَفصُ : حَملُ شجرة البلّوط ، وطَعامٌ عَفِص : بشع فيه مرارة (لسان العرب : ج 7 ص 55 «عفص») ، والمَقِر : الصبر ؛ وهو هذا الدواء المرّ المعروف (النهاية : ج 4 ص 347 «مقر») .
6- .تَقَمَّم : تتبّع القُمام في الكُناسات (لسان العرب : ج 12 ص 493 «قمم») .
7- .هشّ لهذا الأمر يَهِشّ : إذا فرح واستبشر وارتاح له وخفَّ (النهاية : ج 5 ص 264 «هشش») .
8- .ربض في المكان يربِض : إذا لصق به وأقام ملازما له (النهاية : ج 2 ص 184 «ربض») .
9- .أي النوم (النهاية : ج 4 ص 170 «كرا») .
10- .المجادلة : 22 .
11- .نهج البلاغة : الكتاب 45 ؛ ربيع الأبرار : ج 2 ص 719 نحوه وفيه إلى «وتلهو عمّا يراد بها» وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 101 .

ص: 39

3 / 11 _ 5 عثمان بن حُنَيف

6685.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به ابن عبّاس _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ خبر كارى از تو به من رسيده كه اگر انجام داده باشى ، خدا را به خشم آورده اى و امانتت را خراب كرده اى و نافرمانىِ امامت را نموده اى و به مسلمانان، خيانت كرده اى . خبر رسيده كه زمين ها را پاكسازى كرده اى و آنچه را در اختيارت بود ، به مصرف رسانده اى . حساب هايت را برايم بفرست و بدان كه حسابرسىِ خداوند ، شديدتر است از حسابرسى مردم . والسلام!ر . ك : ج 13 ص 347 (عبد اللّه بن عبّاس) .

3 / 11 _ 5عثمان بن حُنَيف6686.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزارش در بصره بود و خبر يافت كه به ميهمانى گروهى از مردم بصره ، فرا خوانده شده و او بدان جا رفته است _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ اى پسر حنيف! به من خبر رسيده است كه مردى از جوانان بصره ، تو را بر سفره اى دعوت كرده و تو به سوى آن شتافته اى . خوردنى هاى رنگارنگ گوارا برايت مهيّا شده و كاسه ها پيشت نهاده شده است . گمان نمى كردم تو ميهمانى مردمى را بپذيرى كه نيازمندان آنها به جفا رانده شده و توانمندان آنها دعوت شده بودند . بنگر بدانچه از اين سفره بر مى دارى . اگر حلال و حرامش را ندانى ، بيرون انداز و از آنچه مى دانى حلال است ، استفاده كن .

آگاه باش كه هر پيروى را پيشوايى است كه به وى اقتدا مى كند و از نور دانش او روشنى مى جويد . بدان كه پيشواى شما از دنياى خود ، به دو جامه فرسوده اكتفا كرده و از خوراكى ها ، به دو گِرده نان . بدانيد كه شما چنين نتوانيد كرد ؛ ليكن مرا يارى كنيد به پارسايى و كوشيدن و پاك دامنى و درستى ورزيدن .

به خدا سوگند كه از دنياى شما زرى نيندوختم و از غنيمت هاى آن ، ذخيره ننمودم ، و جامه ديگرى را به جاى جامه كهنه ام آماده نساختم و از زمين اين دنيا ، به اندازه يك وجب هم به چنگ نياوردم و چيزى جز به اندازه خوراك چارپايى پشتْ زخمى ، برنگرفتم ، در حالى كه آن هم در چشم من ، پست تر و بى ارزش تر از ميوه تلخ بلوط است .

آرى ؛ از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده ، فدك در دست ما بود . مردمانى بر آن ، بخل ورزيدند و مردمانى سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند ؛ و بهترين داور ، پروردگار است .

و مرا با فدك و جز فدك ، چه كار است ، در حالى كه فردا جايگاه آدمى ، گور است كه نشانه هايش ، در تاريكى آن از ميان مى رود و خبرهايش نهان مى گردد ، در گودالى كه اگر قدرى وسعت يابد يا دست هاى گوركن آن را فراخ نمايد ، سنگ و كلوخ ، آن را بفشارد و خاك انباشته ، رخنه هايش را به هم آرد؟ و من ، نفس خود را با پرهيزگارى مى پرورانم ، تا در روزى كه پُر بيم ترين روزهاست ، در امان بيايد و بر كرانه هاى لغزشگاه ، پايدار مانَد ، و اگر مى خواستم ، مى دانستم كه چگونه عسل پالوده و مغز گندم و بافته ابريشم را به كار بَرم ؛ ليكن هرگز هواى من بر من چيره نخواهد گرديد و حرص ، مرا به گُزيدن خوراكى ها نخواهد كشيد .

چه بسا كسى در حجاز يا يمامه ، حسرت گِرده نانى ببرد ، يا هرگز شكمى سير نخورد و من ، سير بخوابم و پيرامونم شكم هايى باشند كه از گرسنگى ، به پشت دوخته شده ، و جگرهايى سوخته است ، يا چنان باشم كه گوينده اى سروده است :

درد تو اين بس كه شب ، سير بخوابى

و گرداگردت جگرهايى در آرزوى پوست بزغاله باشند!

آيا بدين بسنده كنم كه مرا اميرمؤمنان گويند و در ناخوشايندى هاى روزگار ، شريك آنان نباشم؟ يا در سختى زندگى ، نمونه اى برايشان نشوم؟ مرا نيافريده اند تا خوردنى هاى گوارا سرگرمم سازد ، چون چارپاى بسته كه به علف پردازد ، يا [ چارپايى ]واگذارده ، كه خاكروبه ها را به هم زند و شكم را از علف هاى آن ، پُر سازد و از آنچه بر سرش آرند ، غفلت دارد ، يا بيهوده رها گردم ، يا به بازى سرگرم شوم ، يا ريسمان گمراهى را بكشم ، يا بى خود ، در سرگردانى ها سرگردان شوم .

اى دنيا! از من دور شو كه مهارت بر دوشت نهاده شده است و من از چنگالت بيرون جَسته ام و از ريسمان هايت رسته ، از لغزشگاه هايت دورى گزيده ام . كجايند رفاهجويانى كه به بازيچه ها فريبشان دادى؟ كجايند مردمى كه با زيورهايت ، دام فريب بر سر راهشان نهادى؟ آنَك ، در گورها گرفتارند و در لابه لاى لحدها ناپديدار .

[ اى دنيا!] به خدا اگر كالبدى بودى ديدنى يا قالبى محسوس ، حدّ خدا را درباره ات برپا مى داشتم به كيفر بندگانى كه آنان را با آرزوها ، دست خوشِ فريب ساختى ، و مردمانى كه آنها را در جايگاه هلاكت در انداختى ، و پادشاهانى كه به دست نابودى شان سپردى و در چنگال بلاشان درآوردى . نه راهى براى وارد شدن است و نه گريزگاهى براى بيرون آمدن .

هرگز! آن كه پا در لغزشگاهت نهاد ، به سر در آيد ، و آن كه در ژرفاى دريايت فرو رفت ، غرق گردد ، و آن كه از ريسمان هايت رهيد ، توفيق يابد ، و آن كه از گزند تو ايمن است ، باكش نباشد كه مسكنش جاى ننگ باشد ، و دنيا در ديده او چنان است كه گويى روزِ پايان آن است . از ديده ام نهان شو! به خدا سوگند ، رامَت نشوم كه مرا خوار سازى ، و گردن به بندت ندهم تا از اين سو بدان سويم كشانى ؛ و سوگند به خدا ، جز آن كه او نخواهد ، نفس خود را چنان تربيت كنم كه اگر گِرده نانى براى خوردن يافت ، شاد شود و از خورش ، به نمك خُرسند گردد ؛ و مردمك چشمم را رها كنم تا چون چشمه آبى كه آبش خشكيده ، اشكى كه دارد ، بريزد . آيا چرنده ، شكم را با چَرا پُر سازد و بخفتد ، و گوسفند ، در آغل ، سير از گياه بخورد و بيفتد و على از توشه اش بخورد و آرام بخواهد؟! چشمش روشن باد كه پس از ساليانى دراز ، چون چارپايى رها به سر بَرَد يا چون چرنده اى كه مى چَرَد!

خوشا كسى كه به آنچه پروردگارش بر عهده وى نهاده ، پرداخته است و در سختى اش با شكيبايى ساخته و در شب ، ديده برهم ننهاده ، و چون خواب بر او چيره شده ، بر زمين خفته و كف دست را بالين قرار داده است ، در جمعى كه از بيمِ روز قيامت ، ديده هاشان به شبْ بيدار است و پهلوهاشان از خوابگاه ، بر كنار ، و لب هاشان به ذكر پروردگار ، گويا ، و گناهانشان از آمرزش خواستن بسيار ، زدوده است . «آنان حزب خدايند و بدانيد كه حزب خدا رستگارند» .

پس اى پسر حنيف! از خدا بترس و گِرده هاى نانت ، تو را كفايت كند تا از آتش دوزخ ، رهايى يابى .

.

ص: 40

. .

ص: 41

. .

ص: 42

. .

ص: 43

. .

ص: 44

3 / 11 _ 6قُدامَةُ بنُ عَجلانَ6683.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قُدامَةَ بنِ عَجلانَ عامِلِهِ عَلى كَسكَر _: أمّا بَعدُ ، فَاحمِل ما قِبَلَكَ مِن مالِ اللّهِ ؛ فَإِنَّهُ فَيءٌ لِلمُسلِمينَ ، لَستَ بِأَوفَرَ حَظّا فيهِ مِن رَجُلٍ مِنهُم ، ولا تَحسَبَنَّ يَابنَ اُمَّ قُدامَةَ أنَّ مالَ كَسكَرَ مُباحٌ لَكَ كَمالٍ وَرِثتَهُ عَن أبيكَ واُمِّكَ ، فَعَجِّل حَملَهُ وَاعجَل فِي الإِقبالِ إلَينا ، إن شاءَ اللّهُ . (1)راجع : ج 13 ص 458 (قدامة بن عجلان الأزدي) .

3 / 11 _ 7مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَ6679.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه: «پس ، از اهل ذكر بپرسيد ...» _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مَصقَلَةَ بنِ هُبَيرَةَ _: بَلَغَني عَنكَ أمرٌ إن كُنتَ فَعَلتَهُ فَقَد أتَيتَ شَيئا إدّا (2) ، بَلَغَني أنَّكَ تَقسِمُ فَيءَ المُسلِمينَ فيمَنِ اعتَفاكَ وتَغَشّاكَ مِن أعرابِ بَكرِ بنِ وائِلٍ !

فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، وأحاطَ بِكُلِّ شَيءٍ عِلما ، لَئِن كانَ ذلِكَ حَقّا لَتَجِدَنَّ بِكَ عَلَيَّ هَوانا ، فَلا تَستَهينَنَّ بِحَقِّ رَبِّكَ ، ولا تُصلِحَنَّ دُنياكَ بِفَسادِ دينِكِ ومَحقِهِ ؛ فَتَكونَ مِن «الْأَخْسَرِينَ أَعْمَ_لاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا» (3) . (4) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 388 .
2- .الإدُّ : الأمر الفظيع العظيم (لسان العرب : ج 3 ص 71 «أدد») .
3- .الكهف : 103 و 104 .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 ؛ نهج البلاغة : الكتاب 43 نحوه .

ص: 45

3 / 11 _ 6 قُدامة بن عِجلان
3 / 11 _ 7 مصقلة بن هبيره

3 / 11 _ 6قُدامة بن عِجلان6676.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به قدامة بن عجلان ، كارگزار وى در كَسكَر (1) _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ آنچه از ثروت هاى الهى بر عهده توست ، به سوى من بفرست ؛ چرا كه ثروت عمومى مسلمانان است و بهره تو از آن ، بيش تر از بهره يك تن از آنان نيست . اى پسر قدامه! گمان مبرى كه ثروت هاى كسكر براى تو مباح است ، مانند آنچه از پدر و مادرت به ارث برده اى . پس به سرعت ، اموال را بفرست و خودت نيز درآمدن به نزد ما شتاب كن . إن شاء اللّه !ر . ك : ج 13 ص 459 (قدامة بن عجلان اَزْدى) .

3 / 11 _ 7مصقلة بن هبيره6679.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «فاسألُوا أهلَ الذِّكرِ . ) امام على عليه السلام_ در نامه اش به مصقلة بن هبيره _: خبرى از تو به من رسيده كه اگر چنان رفتارى از تو سر زده باشد ، رفتار ناشايستى را مرتكب شده اى . خبر رسيده است كه ثروت مسلمانان را ميان كسانى از باديه نشينان قبيله بكر بن وائل كه از تو درخواست احسان و نيكى كرده اند ، تقسيم كرده اى .

پس سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان ها را بيافريد و دانش او نسبت به هر چيز ، فراگير است ، اگر اين سخنْ درست باشد ، ارج خود را نزد من سبك يابى . پس حقوق پروردگارت را سَبُك مشمار و دنيايت را با خرابى دين و از ميان بردنش اصلاح مكن كه از اين گروه باشى ، «زيانكارترينِ مردم ، كسانى اند كه كوشش آنها در زندگى دنيا به هدر رفته و خود مى پندارند كه كار خوب انجام مى دهند» .

.


1- .شهرى بزرگ در عراق كه ميان كوفه و بصره قرار دارد و به عمّاره و كوت ، نزديك تر از بصره و كوفه است (ر . ك : معجم البلدان : ج 4 ص 461) .

ص: 46

6678.عنه عليه السلام ( _ في صفةِ أبناءِ الآخرةِ _ ) عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مَصقَلَة _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ مِن أعظَمِ الخِيانَةِ خِيانَةَ الاُمَّةِ ، وأعظَمُ الغِشِّ عَلى أهلِ المِصرِ غِشُّ الإِمامِ ، وعِندَكَ مِن حَقِّ المُسلِمينَ خَمسُمِئَةِ ألفٍ ، فَابعَث بِها إلَيَّ ساعَةً يَأتيكَ رَسولي ، وإلّا فَأَقبِل حينَ تَنظُرُ في كِتابي ؛ فَإِنّي قَد تَقَدَّمتُ إلى رَسولي إلَيكَ ألّا يَدَعَكَ أن تُقيمَ ساعَةً واحدةً بَعدَ قُدومِهِ عَلَيكَ إلّا أن تَبعَثَ بِالمالِ ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ . (1)6677.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الغارات عن ذُهَل بن الحارِث :دَعاني مَصقَلَةُ إلى رَحلِهِ ، فَقَدَّمَ عَشاءً فَطَعِمنا مِنهُ ، ثُمَّ قالَ : وَاللّهِ إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَسأَلُني هذَا المالَ ، ووَاللّهِ لا أقدِرُ عَلَيهِ ، فَقُلتُ لَهُ : لَو شِئتَ لا يَمضي عَلَيكَ جُمعَةٌ حَتّى تَجمَعَ هذَا المالَ . فَقالَ : وَاللّهِ ما كُنتُ لِاُحَمِّلَها قَومي ، ولا أطلُبَ فيها إلى أحَدٍ .

ثُمَّ قالَ : أما وَاللّهِ لَو أنَّ ابنَ هِندٍ يُطالِبُني بِها ، أو ابنَ عَفّانَ لَتَرَكَها لي ، أ لَم تَرَ إلَى ابنِ عَفّانَ حَيثُ أطعَمَ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ مِن خَراجِ أذرَبيجانَ في كُلِّ سَنَةٍ ، فَقُلتُ : إنَّ هذا لا يَرى ذلِكَ الرَّأيَ ، وما هُوَ بِتارِكٍ لَكَ شَيئا ، فَسَكَتَ ساعَةً وسَكَتُّ عَنهُ ، فَما مَكَثَ لَيلَةً واحِدةً بَعدَ هذا الكَلامِ حَتّى لَحِقَ بِمُعاوِيَةَ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا عليه السلام فَقالَ : مالَهُ ؟ ! تَرَّحَهُ (2) اللّهُ ! فَعَلَ فِعلَ السَّيِّدِ ، وفَرَّ فِرارَ العَبدِ ، وخانَ خِيانَةَ الفاجِرِ ! أما إنَّهُ لَو أقامَ فَعَجَزَ ما زِدنا عَلى حَبسِهِ ؛ فَإِن وَجَدنا لَهُ شَيئا أخَذناهُ ، وإن لَم نَقدِر لَهُ عَلى مالٍ تَرَكناهُ ، ثمَّ سارَ إلى دارِهِ فَهَدَمَها . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 129 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 145 ؛ الغارات : ج 1 ص 364 وراجع نهج البلاغة : الكتاب 26 .
2- .التَّرَح : ضدّ الفرح وهو الهلاك والانقطاع أيضا (النهاية : ج 1 ص 186 «ترح») .
3- .الغارات : ج 1 ص 365 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 129 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 272 ح 7450 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 والبداية والنهاية : ج 7 ص 310 والفتوح : ج 4 ص 244 .

ص: 47

6676.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به مصقله _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ از بزرگ ترينِ خيانت ها ، خيانت به امّت است ، و بزرگ ترين دغلكارى بر مردمان يك شهر ، دغلكارى پيشواى آنان است . نزد تو از مال مسلمانان ، پانصد هزار [ سكّه ]است . آن را در هنگامى كه فرستاده من نزد تو مى آيد ، برايم بفرست ؛ وگرنه ، وقتى نامه ام به تو رسيد ، نزد من بيا ؛ چرا كه به فرستاده ام گفته ام كه پس از وارد شدن بر تو ، رهايت نكند ، مگر آن كه اموال را بفرستى . والسلام عليك!6675.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الغارات_ به نقل از ذهل بن حارث _: مصقله مرا به محلّ اقامت خود فرا خواند و شامى آماده ساخت و خورديم . سپس گفت : به خدا سوگند ، اميرمؤمنان ، اين ثروت ها را از من مى خواهد و من بر آن ، توانايى ندارم .

[ ذهل گويد :] به وى گفتم : اگر مايلى ، يك هفته دستور را به اجرا نگذارد تا ثروت ها را گردآورى كنى .

گفت : به خدا سوگند ، نمى خواهم آن را بر خويشاوندانم تحميل كنم يا از كسى درخواست نمايم .

سپس گفت : بدانيد به خدا قسم ، اگر پسر هند يا پسر عفّان ، آن ثروت را مطالبه مى كرد ، آن را براى من واگذار مى نمود . عثمان را نديدى كه چگونه [ در حكومتش ]صد هزار درهم از ماليات آذربايجان را هر ساله به اشعث بن قيس بخشيد؟

ذهل گويد : گفتم اين مرد (على بن ابى طالب عليه السلام ) ، بدين رأى معتقد نيست و چيزى را به تو نبخشد .

لحظاتى ساكت شد و من هم سكوت كردم . يك شب از اين گفتگو نگذشت كه مصقله به معاويه پيوست . خبر به على عليه السلام رسيد . فرمود : «او را چه شده است؟ خدا او را نابود سازد! مانند سروران ، رفتار كرد و مانند بردگان ، گريخت و مانند اهل فجور ، خيانت ورزيد . بدانيد كه اگر او [براى گردآورى ثروت ها ]مى ماند و ناتوان مى شد ، بر حبس او نمى افزوديم . اگر چيزى نزد او مى يافتيم ، ضبط مى كرديم و اگر ثروتى نزد او نمى جُستيم ، او را رها مى كرديم» .

آن گاه به سوى خانه مصقله رفت و آن را خراب كرد . .

ص: 48

راجع : ج 13 ص 560 (مصقلة بن هبيرة) .

3 / 11 _ 8المُنذِرُ بنُ الجارودِ6673.بحار الأنوار :أنساب الأشراف :وكَتَبَ عليه السلام إلَى المُنذِرِ بنِ الجارودِ ، وبَلَغَهُ أنَّهُ يَبسُطُ يَدَهُ في المالِ ، ويَصِلُ مَن أتاهُ ، وكانَ عَلى اِصطَخرَ (1) : إنَّ صَلاحَ أبيكَ غَرَّني مِنكَ ، وظَنَنتُ أنَّكَ تَتَّبِعُ هَديَهُ وفِعلَهُ ، فَإِذا أنتَ فيما رُقِّيَ إلَيَّ عَنكَ لا تَدَعُ الاِنقِيادَ لِهَواكَ وإن أزرى ذلِكَ بِدينِكَ ، ولا تُصغي إلَى النّاصِحِ وإن أَخلَصَ النُّصحَ لَكَ ، بَلَغَني أنَّكَ تَدَعُ عَمَلَكَ كَثيرا وتَخرُجُ لاهِيا مُتَنَزِّها مُتَصَيِّدا ، وأنَّكَ قَد بَسَطتَ يَدَكَ في مالِ اللّهِ لِمَن أتاكَ مِن أعرابِ قَومِكَ ، كَأَنَّهُ تُراثُكَ عَن أبيكَ واُمِّكَ .

وإنّي اُقسِمُ بِاللّهِ لَئِن كانَ ذلِكَ حَقّا لَجَمَلُ أهلِكَ وشِسعُ نَعلِكَ خَيرٌ مِنكَ ، وأنَّ اللَّعِبَ وَاللَّهوَ لا يَرضاهُمَا اللّهُ ، وخِيانَةَ المُسلِمينَ وتَضييعَ أعمالِهِم مِمّا يُسخِطُ رَبَّكَ ، ومَن كانَ كَذلِكَ فَلَيسَ بِأَهلٍ لِأَن يُسَدَّ بِهِ الثَّغرُ ، ويُجبى بِهِ الفَيءُ ، ويُؤتَمَنَ عَلى مالِ المُسلِمينَ ، فَأَقبِل حينَ يَصِلُ كِتابي هذا إلَيكَ .

فَقَدِمَ فَشَكاهُ قَومٌ ورَفَعوا عَلَيهِ أنَّهُ أخَذَ ثَلاثينَ ألفَا ، فَسَأَلَهُ فَجَحَدَ ، فَاستَحلَفَهُ فَلَم يَحلِف ، فَحَبَسَهُ . (2) .


1- .اِصْطَخر : معرّب استخر ، وهي من أقدم مدن فارس ، وبها كان سرير الملك دارا بن داراب ، وبها آثار عظيمة. وبينها وبين شيراز اثنا عشر فرسخا (راجع تقويم البلدان : ص 329).
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 391 ؛ نهج البلاغة : الكتاب 71 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 كلاهما نحوه .

ص: 49

3 / 11 _ 8 منذر بن جارود

ر . ك : ج 13 ص 561 (مصقلة بن هبيره) .

3 / 11 _ 8منذر بن جارود6669.امام صادق عليه السلام :أنساب الأشراف :امام على عليه السلام در نامه اى به منذر بن جارود كه فرماندارش در اصطخر (1) بود ، هنگامى كه به وى خبر رسيد كه در ثروت ها گشاده دستى مى كند و به آن كه مى خواهد مى بخشد ، چنين نوشت : «خوبى پدرت ، مرا درباره تو فريب داد . گمان مى كردم تو از شيوه و رفتار او پيروى مى كنى ؛ امّا آن گونه كه از تو به من رسيده ، پيروى هوا و هوس را رها نمى كنى ، گرچه به دينت آسيب رسانَد ، و به [ سخن ]خيرخواهان ، گوش فرا نمى دهى ، گرچه خالصانه خيرخواهى كنند . به من خبر رسيده كه كارهاى بسيارى را بر زمين مى گذارى و براى سرگرمى و تفريح و صيد ، بيرون مى روى و در ثروت خداوند ، نسبت به باديه نشينان قبيله ات گشاده دستى مى كنى ، گويا ميراث پدر و مادر توست .

به خدا سوگند ، اگر اين گزارش ها درست باشد ، شتر قبيله ات و بند كفش هايت از تو بهترند . خداوند ، لهو و لعب را نمى پسندد و خيانت به مسلمانان و تباه كردن كارهاى آنان ، خداوند را به خشم آورَد ، و كسى كه چنين است ، شايسته نيست كه با او مرزها پاسدارى شود و ثروت هاى عمومى ، گردآورى گردد و امين اموال مسلمانان قرار گيرد . هر گاه نامه ام به تو رسيد ، نزد من بيا» .

منذر ، نزد امام على عليه السلام آمد و گروهى از او شكايت كردند كه سى هزار[ سكّه ]از بيت المال برداشته است . امام از او سؤال كرد . وى انكار نمود . او را سوگند داد ، ولى سوگند ياد نكرد . سپس او را زندانى كرد .

.


1- .اصطخر ، معرّب استخر و از شهرهاى قديمى فارس است . پايتخت شاه دارا فرزند داراب آن جا بود و آثار بزرگى در آن است . فاصله اين شهر تا شيراز ، دوازده فرسنگ است (تقويم البلدان : ص 329) .

ص: 50

راجع : ج 13 ص 582 (المنذر بن الجارود العبدي) .

3 / 12عَزلُ مَن ثَبَتَت خِيانَتُهُ مِنَ العُمّالِ6670.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الاستيعاب :كانَ عَليٌّ عليه السلام ... لا يَخُصُّ بِالوِلاياتِ إلّا أهلَ الدِّياناتِ وَالأَماناتِ ، وإذا بَلَغَهُ عَن أحَدِهِم خِيانَةٌ كَتَبَ إلَيهِ : قَد جاءَتكُم مَوعِظَةٌ مِن رَبِّكُم فَأَوفُوا الكَيلَ وَالميزانَ بِالقِسطِ ولا تَبخَسُوا النَّاسَ أشياءَهُم ولا تَعثَوا فِي الأَرضِ مُفسِدينَ . بَقِيَّةُ اللّهِ خَيرٌ لَكُم إن كُنتُم مُؤمِنينَ وما أنَا عَلَيكُم بِحَفيظٍ (1) . إذا أتاكَ كِتابي هذا فاحتَفِظ بِما في يَدَيكَ مِن أعمالِنا حَتّى نَبعَثَ إلَيكَ مَن يَتَسَلَّمُهُ مِنكَ ، ثُمَّ يَرفَعُ طَرفَهُ إلَى السَّماءِ فَيَقولُ : اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي لَم آمُرهُم بِظُلمِ خَلقِكَ ، ولا بِتَركِ حَقِّكَ .

وخُطَبُهُ ومَواعِظُهُ ووَصاياهُ لِعُمّالِهِ إذ كانَ يُخرِجُهُم إلى أعمالِهِ كَثيرَةٌ مَشهورَةٌ لَم أرَ التَّعَرُّضَ لِذِكرِها ، لِئَلّا يَطولَ الكِتابُ ، وهِيَ حِسانٌ كُلُّها . (2)6669.عنه عليه السلام :دعائم الإسلام :إنَّهُ [عَلِيّا عليه السلام ]حَضَرَ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ ، وكانَ عُثمانُ استَعمَلَهُ عَلى أذرَبيجانَ ، فَأَصابَ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ ، فَبَعضٌ يَقولُ : أقطَعَهُ عُثمانُ إيّاها ، وبَعضٌ يَقولُ : أصابَهَا الأَشعَثُ في عَمَلِهِ .

فَأَمَرَهُ عَلِيٌّ عليه السلام بِإِحضارِها فَدافَعَهُ ، وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَم اُصِبها في عَمَلِكَ . قالَ : وَاللّهِ لَئِن أنتَ لَم تُحضِرها بَيتَ مالِ المُسلِمينَ ، لَأَضرِبَنَّكَ بِسَيفي هذا أصابَ مِنكَ ما أصابَ .

فَأَحضَرَها وأخَذَها مِنهُ وصَيَّرَها في بَيتِ مالِ المُسلِمينَ ، وتَتَبَّعَ عُمّالَ عُثمانَ ، فَأَخَذَ مِنهُم كُلَّ ما أصابَهُ قائِما في أيديهِم ، وضَمَّنَهُم ما أتلَفوا . (3) .


1- .اقتباس من سورة الأعراف : 85 وهود : 85 و 86 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 210 و 211 الرقم 1875 عن أبي إسحاق السبيعي .
3- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 396 .

ص: 51

3 / 12 كنار نهادن كارگزاران خيانت پيشه

ر . ك : ج 13 ص 583 (منذر بن جارود عبدى) .

3 / 12كنار نهادن كارگزاران خيانت پيشه6665.امام باقر عليه السلام :الاستيعاب :على عليه السلام بر شهرها ، دينداران و امانت پيشگان را مى گماشت و اگر خيانتى از يكى از آنان به وى مى رسيد ، برايش مى نوشت : «در حقيقت ، شما را از جانب پروردگارتان پند و اندرزى آمده است . پس پيمانه و ترازو را دادگرانه تمام نَهيد ، و اموال مردم را كم مدهيد و در زمين ، به فساد سر برمداريد . اگر مؤمن باشيد ، باقى مانده [حلالِ ]خداوند براى شما بهتر است و من بر شما نگاهبان نيستم . (1) هنگامى كه نامه ام به تو رسيد ، وظايفى كه بر عهده ات بود ، سامان ده تا شخصى را روانه كنيم و از تو تحويل بگيرد» .

آن گاه رويش را به سوى آسمان مى كرد و مى گفت : «بار خدايا! تو مى دانى كه من نه آنان را به ستم كردن بر بندگانت فرمان دادم و نه به كنار گذاردن حقوق تو» .

سخنرانى ها ، موعظه ها و سفارش هاى او به كارگزارانش هنگامى كه آنان را به سوى كارها روانه مى كرد ، بسيار است و از بازگو كردنش صرف نظر كردم تا كتابم طولانى نشود ؛ گرچه تمامى آنها زيباست .6667.عنه عليه السلام :دعائم الإسلام:على عليه السلام ، اشعث بن قيس را احضار كرد. وى از سوى عثمان ، فرماندار آذربايجان بود و صد هزار درهم به دست آورد. برخى گويند آن را عثمان به وى بخشيد و برخى ديگر گويند كه آن را در كارش به دست آورد .

امام على عليه السلام فرمان داد آن را آماده سازد ؛ ولى وى سر باز زد و گفت : اى امير مؤمنان! اين ثروت را در دوران حكومت تو به دست نياورده ام .

[ امام] فرمود : «به خدا سوگند ، اگر آن را در بيت المال مسلمانان حاضر نسازى ، اين شمشير را چنان بر تو فرود آورم كه هر چه خواست ، از تو باز ستانَد» .

پس اشعث ، اموال را آورد و امام ، آنها را از او گرفت و در بيت المال قرار داد . [ اين جستجو و پيگيرى را] نسبت به كارگزاران عثمان ، پى گرفت و هر چه از ثروت در دستشان بود ، باز ستاند و در آنچه از ميان برده بودند ، آنها را ضامن كرد .

.


1- .اقتباس از سوره اعراف ، آيه 85 وهود ، آيه 85 و 86 .

ص: 52

6666.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لحسينِ البزّازِ _ ) الفصول المُهِمّة :نُقِلَ عَن سَودَةَ بِنتِ عُمارَةَ الهَمدانِيَّةِ أنَّها قَدِمَت عَلى مُعاوِيَةَ بَعدَ مَوتِ عَليٍّ عليه السلام ، فَجَعَلَ مُعاوِيَةُ يُؤَنِّبُها عَلى تَعريضِها عَلَيهِ في أيّامِ قِتالِ صِفّين ، ثُمَّ إنَّهُ قالَ لَها : ما حاجَتُكِ ؟ فَقالَت : إنَّ اللّهَ تَعالى مُسائِلُكَ عَن أمرِنا وما فَوَّضَ إلَيكَ مِن أمرِنا ، ولا يَزال يَقدَمُ عَلَينا مِن قَبلِكَ مَن يَسمو بِمَقامِكَ ويَبطِشُ بِسُلطانِكَ فَيَحصُدُنا حَصدَ السُّنبُلِ ، ويَدوسُنا دَوسَ الحَرمَلِ ، يَسومُنَا الخَسفَ ، ويُذيقُنَا الحَتفَ ، هذا بُسرُ بنُ أرطاةَ قَد قَدِمَ عَلَينا ، فَقَتَلَ رِجالَنا ، وأخَذَ أموالَنا ، ولَولَا الطّاعَةُ لكَانَ فينا عِزٌّ ومَنَعَةٌ ، فَإِن عَزَلتَهُ عَنّا شَكَرناكَ وإلّا فإِلَى اللّهِ شَكَوناكَ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ : إيّايَ تَعنينَ ولي تُهَدِّدينَ ! لَقَد هَمَمتُ يا سَودَة أن أحمِلَكِ عَلى قَتَبٍ أشوَسَ ، فَأَرُدَّكِ إلَيهِ ، فَيُنفِذَ حُكمَهُ فيكِ . فَأَطرَقَت ثُمَّ أنشَأَت تَقولُ :

صَلَّى الإِلهُ عَلى جِسمٍ تَضَمَّنَهُ

قَبرٌ فَأَصبَحَ فيهِ العَدلُ مَدفونا قَد حالَفَ الحَقَّ لا يَبغي بِهِ بَدلاً

فَصارَ بِالحَقِّ وَالإِيمانِ مَقرونا

فَقالَ مُعاوِيَةُ : مَن هذا يا سَودَةُ ؟ فَقالَت : هذا وَاللّهِ أميرُ المُؤمِنينَ عَليُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، لَقَد جِئتُهُ في رَجُلٍ كانَ قَد وَلّاهُ صَدَقاتِنا فَجارَ عَلَينا فَصادَفتُهُ قائِما يُريدُ الصَّلاةَ ، فَلَمّا رَآنِي انفَتَلَ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَيَّ بِوَجهٍ طَلِقٍ ، ورَحمَةٍ ورِفقٍ ، وقالَ : لَكِ حاجَةٌ ؟ فَقُلتُ : نَعَم ، وأخبَرتُهُ بِالأَمرِ فَبَكى ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ أنتَ شاهِدٌ أنّي لَم آمُرهُم بِظُلمِ خَلقِكَ ولا بِتَركِ حَقِّكَ . ثُمَّ أخرَجَ مِن جَيبِهِ قَطعَةَ جِلدٍ وكَتَبَ فيها :

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ_نِ الرَّحِيمِ * قَدْ جَآءَتْكُم بَيِّنَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ فَأَوْفُواْ الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ وَلَا تَبْخَسُواْ النَّاسَ أَشْيَآءَهُمْ وَ لَا تُفْسِدُواْ فِى الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلَ_حِهَا ذَ لِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ» (1) وإذا قَرَأتَ كِتابي هذا فَاحتَفِظ بِما في يَدِكَ مِن عَمَلِكَ حَتّى نُقَدِّمَ عَلَيكَ مَن يَقبِضهُ . وَالسَّلامُ .

ثُمَّ دَفَعَ إلَيَّ الرُّقعَةَ ، فَجِئتُ بِالرُّقعَةِ إلى صاحِبِهِ فَانصَرَفَ عَنّا مَعزولاً .

فَقالَ : اُكتُبوا لَها بِما تُريدُ ، وَاصرِفوها إلى بَلَدِها غَيرَ شاكِيَةٍ . (2) .


1- .الأعراف : 85 .
2- .الفصول المهمّة : ص 127 ، العقد الفريد : ج 1 ص 335 عن عامر الشعبي ، بلاغات النساء : ص 47 عن محمّد بن عبيد اللّه وكلاهما نحوه ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 173 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 119 ح 27 .

ص: 53

6665.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الفصول المهمة_ از سوده دختر عماره همدانيه كه پس از مرگ على عليه السلام بر معاويه وارد شد ، گزارش شده _: معاويه شروع به سرزنش او كرد ، به سبب كنايه هايش بر معاويه در ايّام جنگ صفين . سپس به سوده گفت : نياز تو چيست؟

سوده گفت : به درستى كه خداوند از تو درباره امور مسلمانان و آنچه به تو واگذارده ، پرسشگر است . همواره از سوى تو كسى نزد ما مى آيد كه مقامت را بزرگ مى شمارد ، اقتدار تو را مى گستراند ، ما را مانند خوشه گندم ، درو مى كند ، و چون اسپند مى كوبد و خوار مى كند و مرگ را به ما مى چشانَد . اين بُسر بن ارطاه است كه به سوى ما آمد ، مردان ما را كشت و ثروت هاى ما را گرفت . اگر سرسپارى نبود ، عزّت و سربلندى در ميان ما حاكم بود . پس اگر او را عزل كنى ، تو را سپاس گوييم ؛ وگرنه ، به خداوند شِكوه بريم .

معاويه گفت : مرا منظور دارى و تهديد مى كنى؟! تصميم گرفته ام تو را بر شتر سركش سوار كنم و به سوى بُسر برگردانم تا فرمانش را درباره تو به اجرا گذارد .

سوده خاموش شد و چنين سرود :

درود خداوند بر بدنى كه قبر ، او را در برگرفت

و عدالت در آن قبر ، دفن شد . او با حقيقت ، هم قسم شد و چيزى را جايگزين آن نمى كرد

او با ايمان و حقيقت ، همراه بود .

معاويه پرسيد : اين شخص كيست اى سوده؟

سوده گفت : به خدا سوگند ، اين امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام است . نزد او آمدم تا درباره مردى كه او را سرپرست [ گرفتن ]ماليات ها كرده بوده و ستم كرده بود ، گفتگو كنم . او را ايستاده يافتم كه قصد نماز[ خواندن ]داشت . وقتى مرا ديد ، باز ايستاد و با روى گشاده و مهر و مدارا به سوى من آمد و گفت : خواسته اى دارى؟

گفتم : بلى ؛ و جريان را به وى گفتم .

گريست و گفت : «بار خدايا! تو گواهى كه من به آنها فرمان ستمگرى بر بندگانت و رها كردن حقوق تو را ندادم» . آن گاه از جيب خود ، قطعه اى چرم درآورد و در آن چنين نوشت :

«به نام خداوند بخشنده مهربان! در حقيقت ، شما را از جانب پروردگارتان بُرهانى روشن آمده است . پس پيمانه و ترازو را تمام نهيد ، و اموال مردم را كم مدهيد و در زمين ، پس از اصلاح آن ، فساد مكنيد . اين [ رهنمودها ]اگر مؤمنيد ، براى شما بهتر است» . هنگامى كه نامه ام را خواندى ، كارهايى را كه در دست توست ، سامان ده تا كسى را روانه كنيم از تو باز ستاند . والسلام!» .

آن گاه اين نامه را به من داد و آن را آوردم و به فرماندارش سپردم و او بركنار شد .

معاويه گفت : آنچه مى خواهد برايش بنويسيد . او را به شهر خود بازگردانيد كه شكايتى نداشته باشد . .

ص: 54

3 / 13عُقوبَةُ الخَوَنَةِ مِنَ العُمّالِ6662.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ لَمَّا استَدرَكَ عَلَى ابنِ هَرمَةَ خِيانَةً ، وكانَ عَلى سوقِ الأَهوازِ ، فَكَتَبَ إلى رِفاعَةَ _: إذا قَرَأتَ كِتابي فَنَحِّ ابنَ هَرمَةَ عَنِ السّوقِ ، وأوقِفهُ لِلنّاسِ ، وَاسجُنهُ ونادِ عَلَيهِ ، وَاكتُب إلى أهلِ عَمَلِكَ تُعلِمهُم رَأيي فيهِ ، ولا تَأخُذكَ فيهِ غَفلَةٌ ولا تَفريطٌ ، فَتَهلَكَ عِندَ اللّهِ ، وأعزِلُكَ أخبَثَ عُزلَةٍ ، واُعيذُكَ بِاللّهِ مِن ذلِكَ .

فَإِذا كانَ يَومُ الجُمُعَةِ فَأَخرِجهُ مِنَ السِّجنِ ، وَاضرِبهُ خَمسَةً وثَلاثينَ سَوطا ، وطُف بِهِ إلَى الأَسواقِ ، فَمَن أتى عَلَيهِ بِشاهِدٍ فَحَلِّفهُ مَعَ شاهِدِهِ ، وَادفَع إلَيهِ مِن مَكسَبِهِ ما شُهِدَ بِهِ عَلَيهِ ، وَمُر بِهِ إلَى السِّجنِ مُهانا مَقبوحا مَنبوحا (1) ، وَاحزِم رِجلَيهِ بِحِزامٍ ، وأخرِجهُ وَقتَ الصَّلاةِ ، ولا تَحُل بَينَهُ وبَينَ مَن يَأتيهِ بِمَطعَمٍ أو مَشرَبٍ أو مَلبَسٍ أو مَفرَشٍ ، ولا تَدَع أحَدا يَدخُلُ إلَيهِ مِمَّن يُلَقِّنُهُ اللَّدَدَ (2) ويُرَجّيهِ الخُلوصَ .

فَإِن صَحَّ عِندَكَ أنَّ أحَدا لَقَّنَهُ ما يَضُرُّ بِهِ مُسلِما ، فَاضرِبهُ بِالدِّرَّةِ ، فَاحبِسهُ حَتّى يَتوبَ ، وَمُر بِإِخراجِ أهلِ السِّجنِ فِي اللَّيلِ إلى صَحنِ السِّجنِ لِيَتَفَرَّجوا غَيرَ ابنِ هَرمَةَ إلّا أن تَخافَ مَوتَهُ فَتُخرِجَهُ مَعَ أهلِ السِّجنِ إلَى الصَّحنِ ، فَإِن رَأَيتَ بِهِ طاقَةً أوِ استِطاعَةً فَاضرِبهُ بَعدَ ثَلاثينَ يَوما خَمسَةً وثَلاثينَ سَوطا بَعدَ الخَمسَةِ وَالثَّلاثينَ الاُولى ، وَاكتُب إلَيَّ بِما فَعَلتَ فِي السّوقِ ، ومَنِ اختَرتَ بَعدَ الخائِنِ ، وَاقطَع عَنِ الخائِنِ رِزقَهُ . (3) .


1- .المنبوح : المشتوم . يقال : نبحتني كلابُك : أي لحقتني شتائمك (النهاية : ج 5 ص 5 «نبح») .
2- .اللَّدَد : الخصومة الشديدة (لسان العرب : ج 3 ص 391 «لدد») .
3- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 532 ح 1892 .

ص: 55

3 / 13 كيفر دادن كارگزاران خيانت پيشه

3 / 13كيفر دادن كارگزاران خيانت پيشه6659.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه آن حضرت ، خيانت ابن هَرمَه ، مأمور بازار اهواز را دريافت ، به رفاعه چنين نوشت _: هنگامى كه نامه ام را خواندى ، ابن هرمه را از بازار ، بركنار كن و او را به خاطر [ حقوق ]مردم از كار ، باز دار و سپس زندانى نما و خبر آن را اعلان عمومى كن و به كارگزارانت بنويس و نظرم را به آنان ابلاغ نما . درباره ابن هرمه ، غفلت يا كوتاهى نكنى كه نزد خداوند ، هلاك شوى و من هم به بدترين شيوه بركنارت خواهم كرد كه از اين كار ، تو را به خدا پناه مى دهم .

هنگامى كه جمعه شد ، او را از زندان بيرون آر و 35 تازيانه بر او بزن و در بازارها بچرخان . اگر كسى از او شكايت كرد و شاهد آورد ، او را به همراه شاهدش سوگند ده و از درآمد ابن هرمه ، طلبى را كه شاهد آورده ، به او بپرداز . فرمان ده تا او را با خوارى و زشتى و فرياد كشيدن بر سرش ، به زندان ببرند ، با طنابى پاهايش را ببند و وقت نماز او را بيرون آور . اگر كسى برايش غذا ، آشاميدنى ، لباس و زير اندازى آورد ، مانع مشو . مگذار كسى بر او وارد شود تا به او چاره اى تلقين كند يا به آزادى اميدوارش سازد . اگر برايت روشن شد كه كسى مطلبى را به او القا كرده كه به مسلمانى زيان مى رساند ، او را با تازيانه تأديب نما و زندانى كن تا توبه نمايد .

و دستور بده كه شب ها زندانيان را براى هواخورى به حياط زندان بياورند ، جز ابن هرمه را ، مگر اين كه ترس از تلف شدنش داشته باشى ، كه او را نيز شب ها همراه با زندانيان به حياط زندان بياور . اگر در او طاقت و توان ديدى ، پس از سى روز ، 35 تازيانه ديگر ، افزون بر 35 تازيانه قبلى ، بر او بزن . براى من گزارش كارَت در بازار را بنويس و اين كه چه كسى را پس از آن خائن برگزيدى . حقوق ابن هرمه خائن را هم قطع كن .

.

ص: 56

6664.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ في مُراقَبَةِ العُمّالِ _: فَإِن أحَدٌ مِنهُم بَسَطَ يَدَهُ إلى خِيانَةٍ اجتَمَعَت بِها أخبارُ عُيونِكَ ، اكتَفَيتَ بِذلِكَ شاهِدا ، فَبَسَطتَ عَلَيهِ العُقوبَةَ في بَدَنِهِ ، وأخَذتَهُ بِما أصابَ مِن عَمَلِهِ ، ثُمَّ نَصَبتَهُ بِمَقامِ المَذَلَّةِ ، و وَسَمتَهُ بِالخِيانَةِ ، وقَلَّدتَهُ عارَ التُّهَمَةِ . (1)3 / 14نَهيُ العُمّالِ عَن أخذِ الهَدِيَّةِ6661.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أيُّما والٍ اِحتَجَبَ عَن حَوائِجِ النّاسِ ، احتَجَبَ اللّهُ عَنهُ يَومَ القِيامَةِ وعَن حَوائِجِهِ ، وإن أخَذَ هَدِيَّةً كانَ غُلولاً (2) ، وإن أخَذَ رَشوَةً فَهُوَ مُشرِكٌ . (3)6660.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :أخبار القُضاة عن عليّ بن ربيعة :إنَّ عَلِيّا اِستَعمَلَ رَجُلاً مِن بَني أسَدٍ يُقالُ لَهُ : ضُبَيعَةُ بنُ زُهَيرٍ ، فَلَمّا قَضى عَمَلَهُ أتى عَلِيّا بِجِرابٍ فيهِ مالٌ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ قَوما كانوا يُهدونَ لي حَتَّى اجتَمَعَ مِنهُ مالٌ فَهاهُوَ ذا ، فَإِن كانَ لي حَلالاً أكَلتُهُ ، وإن كانَ غَيرَ ذاكَ فَقَد أتَيتُكَ بِهِ . فَقالَ عَلِيٌّ : لَو أمسَكتَهُ لَكانَ غُلولاً . فَقَبَضَهُ مِنهُ وجَعَلَهُ في بَيتِ المالِ . (4) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 137 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 361 نحوه .
2- .الغُلول : الخيانة في المغنم ، والسرقة من الغنيمة قبل القسمة ، وكلّ من خان في شيء خفية فقد غلّ (النهاية : ج 3 ص 380 «غلل») .
3- .ثواب الأعمال : ص 310 ح 1 عن الأصبغ ، بحار الأنوار : ج 72 ص 345 ح 42 .
4- .أخبار القضاة : ج 1 ص 59 .

ص: 57

3 / 14 منع كارگزاران از پذيرش هديه

6659.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سفارش نامه اش به مالك اشتر در مراقبت از كارگزاران _: اگر يكى از آنان دست به خيانتى زد و گزارش بازرسان تو بر آن خيانت ، هم داستان بود ، بدين گواه بسنده كن و كيفر او را با تنبيه بدنى بدو برسان و از كارى كه كرده است ، بازخواست كن . سپس او را خوار بدار و خيانتكار شمار و طوق بدنامى را بر گردنش بياويز .3 / 14منع كارگزاران از پذيرش هديه6656.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :هر زمامدارى كه از نيازمندى هاى مردم ، خود را پنهان سازد ، خداوند از او و خواسته هايش در رستاخيز ، پنهان شود و اگر زمامدار ، هديه بپذيرد ، خيانتكار باشد و اگر رشوه قبول كند ، پس او مشرك است .6655.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أخبار القضاة_ به نقل از على بن ربيعه آورده است _: به درستى كه على عليه السلام ، مردى از قبيله بنى اسد به نام ضبيعة بن زهير را به كار گرفت . وقتى مأموريتش پايان گرفت ، با انبانى از اموال ، نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! مردمانى برايم هديه مى آوردند و اين ، همان هديه هاست . اگر براى من حلال است ، از آن استفاده كنم و اگر چنين نيست ، نزد تو آوردم .

على عليه السلام فرمود: «اگر آنها را نگه مى داشتى، خيانت بود».

آن گاه اموال را از او گرفت و در بيت المال قرار داد .

.

ص: 58

6658.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ ذَكَرَ فيها تَعامُلَهُ مَعَ عَقيلٍ عِندَما طَلَبَ مِن بَيتِ المالِ ، ثُمَّ قالَ _: وأعجَبُ مِن ذلِكَ طارِقٌ طَرَقَنا بِمَلفوفَةٍ في وِعائِها ، ومَعجونَةٍ شَنِئتُها ، كَأَن_َّما عُجِنَت بِريقِ حَيَّةٍ أو قَيئِها ، فَقُلتُ : أ صِلَةٌ ، أم زَكاةٌ ، أم صَدَقَةٌ ؟ فَذلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَينا أهلَ البَيتِ ! فَقالَ : لا ذا ولا ذاكَ ، ولكِنَّها هَدِيَّةٌ ، فَقُلتُ : هَبِلَتكَ الهَبولُ ! (1) أ عَن دينِ اللّهِ أتَيتَني لِتَخدَعَني ؟ أ مُختَبِطٌ أنتَ أم ذو جِنَّةٍ ، أم تَهجُرُ ؟

وَاللّهِ لَو اُعطيتُ الأَقاليمَ السَّبعَةَ بِما تَحتَ أفلاكِها ، عَلى أن أعصِيَ اللّهَ في نَملَةٍ أسلُبُها جُلبَ شَعيرَةٍ ما فَعَلتُهُ ، وإنَّ دُنياكُم عِندي لَأَهوَنُ مِن وَرَقَةٍ في فَمِ جَرادَةٍ تَقضَمُها . ما لِعَلِيٍّ ولِنَعيمٍ يَفنى ، وَلَذَّةٍ لا تَبقى ! نَعوذُ بِاللّهِ مِن سُباتِ العَقل ، وقُبحِ الزَّلَلِ ، وبِهِ نَستَعينُ . (2)3 / 15الجَمعُ بَينَ الشِّدَّةِ وَاللِّينِ6655.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى بَعضِ عُمّالِهِ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ دَهاقينَ (3) أهلِ بَلَدِكَ شَكَوا مِنكَ غِلظَةً وقَسوَةً ، وَاحتِقارا وجَفوَةً ، ونَظَرتُ فَلَم أرَهُم أهلاً لِأَن يُدنَوا لِشِركِهِم ، ولا أن يُقصَوا ويُجفَوا لِعَهدِهِم ، فَالبَس لَهُم جِلبابا مِنَ اللّينِ تَشوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ ، وداوِل لَهُم بَينَ القَسوَةِ وَالرَّأفَةِ ، وَامزُج لَهُم بَينَ التَّقريبِ وَالإِدناءِ ، وَالإِبعادِ وَالإِقصاءِ ، إن شاءَ اللّهُ . (4)6654.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ عَلِيٌّ إلى عُمَرَ بنِ مَسلَمَةَ الأَرحَبِيِّ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ دَهاقينَ عَمَلِكَ شَكَوا غِلظَتَكَ ، ونَظَرتُ في أمرِهِم فَما رَأَيتُ خَيرا ، فَلتَكُن مَنزِلَتُكَ بَينَ مَنزِلَتَينِ : جِلبابِ لِينٍ ، بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ ، في غَيرِ ظُلمٍ ولا نَقصٍ ؛ فَإِنَّهُم أحيَونا صاغِرينَ ، فَخُذ ما لَكَ عِندَهُم وهُم صاغِرونَ ، ولا تَتَّخِذ مِن دونَ اللّهِ وَليّا ، فَقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ : «لَا تَتَّخِذُواْ بِطَانَةً مِّن دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالًا» (5) وقالَ جَلَّ وَعَزَّ في أهلِ الكِتابِ : «لَا تَتَّخِذُواْ الْيَهُودَ وَالنَّصَ_رَى أَوْلِيَآءَ» وقالَ تَبارَكَ وتَعالى : «وَمَن يَتَوَلَّهُم مِّنكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ» (6) وقَرِّعهُم بِخَراجِهِم ، وقابِل في وَرائِهِم ، وإِيّاكَ ودِماءَهُم . وَالسَّلامُ . (7) .


1- .أي ثكلتْك الثكول؛ وهي من النساء الَّتي لا يبقى لها ولد (النهاية : ج 5 ص 240 «هبل») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 224 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 162 ح 57 .
3- .الدهقان : رئيس القرية ومُقدَّم التُّنّاء وأصحاب الزراعة ، وهو معرَّب (النهاية : ج 2 ص 145 «دهقن») .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 19 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 489 ح 694 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 390 نحوه ، وذكر أنّه عليه السلام كتبه إلى عمرو بن سلمة الأرحبي ، وفيه «في غير ما أن يظلموا ، ولا ينقض لهم عهد ، ولكن تفرّغوا لخراجهم ، ويقاتل من ورائهم ، ولا يؤخذ منهم فوق طاقتهم ، فبذلك أمرتك ، واللّه المستعان . والسلام» بدل «وداول لهم ... » .
5- .آل عمران : 118 .
6- .المائدة : 51 .
7- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .

ص: 59

3 / 15 پيوند درشتى و نرمى

6653.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنرانى وى كه در آن ، برخوردش را با عقيل بيان مى كرد ، هنگامى كه او از بيت المال ، تقاضاى مال داشت _: و شگفت تر از آن،اين كه شبْ هنگام، كسى با ما ديدار كرد و ظرفى سرپوشيده آورد ، با معجونى . چنان آن را ناخوش دانستم كه گويى آب دهانِ مار بدان آميخته ، يا از دهانى بيرون ريخته . گفتم : صله است؟ يا زكات؟ يا صدقه؟ _ كه گرفتن اينها بر ما حرام است _ .

گفت : نه اين است و نه آن ؛ بلكه ارمغان است .

گفتم : مادرت بر تو بگريد! آمده اى مرا از دين خدا بگردانى؟! آيا خِرَدْ آشفته اى يا ديوانه اى يا هذيان مى گويى؟

به خدا اگر هفت اقليم را با آنچه زير آسمان هاست ، به من دهند ، تا خدا را نافرمانى نمايم و پوست جوى را از مورچه اى به ناروا بربايم ، چنين نخواهم كرد . به درستى كه دنياى شما نزد من خوارتر است از برگى در دهان ملخى كه آن را مى خايد و طعمه خود مى نمايد.على را با نعمت هاى زودگذر و خوشى هاى ناپايدار چه كار؟! پناه مى بريم به خدا از خفتن عقل و زشتى لغزش ها ، و از او يارى مى خواهيم .3 / 15پيوند درشتى و نرمى6653.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به يكى از كارگزارانش _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ دهقانان شهر تو به سبب درشتى ، سختى ، ستم و تحقير كردن هاى تو [نسبت به ايشان] ، از تو شكايت دارند . من در كارشان نگريستم . آنان را به خاطر شركشان شايسته اين نيافتم كه نزديك شوند ، و نيز به خاطر پيمانشان [ و بودنشان در پناه اسلام] ، شايسته نيست كه رانده شوند يا بر آنان جفا شود . پس درباره آنان ، درشتى ونرمى را درهم آميز وميان درشتى و مهربانى با آنان ، در چرخش باش ، و ميان تقريب و نزديك كردن و دور كردن و راندن ، جمع كن ، إن شاء اللّه ! (1)6652.عنه عليه السلام ( _ أيضاً _ ) تاريخ اليعقوبى :على عليه السلام به عمر بن مسلمه اَرحبى نوشت : پس از حمد و سپاس خداوند؛ دهقانانِ منطقه ات ، از درشتى ات شكايت كرده اند و من در كار آنان نگريستم و خيرى نديدم . بايد موضع تو ميانه باشد : نرمى اى آميخته با درشتى . [ البته] بدون ستم و كم گذاشتن . چرا كه آنان ، گرچه با خوارى ، ما را به سر و سامان مى رسانند . پس حقّى را كه بر آنان دارى ، از ايشان با خوارى بستان و غيرِ خدا را دوست مگير . خداوند عز و جل فرموده است : «از غيرِ خودتان دوست و هم راز مگيريد . آنان از هيچ نابكارى در حقّ شما كوتاهى نورزند» و خداوند عز و جل درباره اهل كتاب فرموده است : «يهود و نصارا را به عنوان دوست ، انتخاب مكنيد» و خداوند _ تبارك و تعالى _ فرموده است : «و هر كس از شما آنها را به دوستى گيرد ، از آنان خواهد بود» . با گرفتن مالياتشان ، آنان را آزرده خاطر ساز و در برابر آنان ، آماده باش و از ريختن خون آنان ، برحذر باش . والسلام!

.


1- .در كتاب أنساب الأشراف آمده كه اين نامه را براى عمرو بن سلمه نوشت و در آن به جاى «پس درباره آنان درشتى و نرمى را در هم آميز ...» آمده است : «بدون آن كه مورد ستم قرار گيرند و پيمانشان شكسته شود ؛ ليكن خراج بپردازند و براى حفظ آنان نبرد بيش از توانشان از آنان ستانده نشود ، بدين مطلب تو را فرمان دادم و خداوند ، كمك كار است . والسلام !» (أنساب الأشراف : ج 2 ص 390) .

ص: 60

6651.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در دعا _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى بَعضِ عُمّالِهِ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكَ مِمَّن أستَظهِرُ بِهِ عَلى إقامَةِ الدّينِ ، وأقمَعُ بِهِ نَخوَةَ الأَثيمِ ، وأسُدُّ بِهِ لَهاةَ الثَّغرِ المَخوفِ . فَاستَعِن بِاللّهِ عَلى ما أهَمَّكَ ، وَاخلِطِ الشِّدَّةَ بِضِغثٍ مِنَ اللّينِ ، وَارفُق ما كانَ الرِّفقُ أرفَقَ ، وَاعتَزِم بِالشِّدَّةِ حينَ لا تُغني عَنكَ إلّا الشِّدَّةُ . وَاخفِض لِلرَّعِيَّةِ جَناحَكَ ، وَابسُط لَهُم وَجهَكَ ، وألِن لَهُم جانِبَكَ . وآسِ بَينَهُم فِي اللَّحظَةِ والنَّظرَةِ ، وَالإِشارَةِ وَالتَّحِيَّةِ ؛ حَتّى لا يَطمَعَ العُظَماءُ في حَيفِكَ ، ولا يَيأَسَ الضُّعَفاءُ مِن عَدلِكَ . وَالسَّلامُ . (1) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 46 ، الأمالي للمفيد : ص 80 ح 4 نحوه ، وفيه أنّه عليه السلام كتبه إلى الأشتر بعد قتل محمّد بن أبي بكر وهو غير صحيح ظاهرا لأنّ شهادة محمّد بن أبي بكر وقعت بعد شهادة مالك الأشتر ، نهج البلاغة : الكتاب 27 ، تحف العقول : ص 177 وليس فيهما صدره إلى « لا تغني عنك إلّا الشدّة » وفيهما «أنّه عليه السلام كتبه إلى محمّد بن أبي بكر» .

ص: 61

6650.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به يكى از كارگزارانش _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ تو از آنانى كه در يارىِ دين ، از آنان پشتيبانى خواهم و خودستايى گنهكاران را با او از بين بَرَم ، و رخنه مرزهاى بيم آور را با او ببندم . پس در آنچه برايت مهمّ است ، از خداوند ، كمك بجو و درشتى و نرمى را درهم آميز و آن جا كه مهربانى بايد ، مهربانى پيشه كن و آن جا كه جز درشتى به كار نيايد ، درشتى پيش گير . در برابر شهروندان ، فروتن باش و با آنان ، گشاده رويى كن و نرمخويى نما . با آنان ، يكسان رفتار نما در نگاه با گوشه چشم ، و نگاه خيره ، و در اشاره و تحيّت گفتن ؛ تا بزرگان ، در تو طمعِ ستم نكنند و ناتوانان ، از عدالتت مأيوس نگردند . والسلام (1) ! .


1- .و در الأمالى ، مفيد نوشته شده كه اين نامه را پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر به مالك اشتر نوشت ؛ ولى بر حسب ظاهر درست نيست ؛ چرا كه شهادت محمّد بن ابى بكر ، پس از شهادت مالك رُخ داده است (الأمالى ، مفيد : ص 80 ح 4) .

ص: 62

الفصل الرابع : السياسة الثقافيّة4 / 1تَنمِيَةُ التَّعليمِ وَالتَّرِبيَةِ6648.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :عَلَى الإِمامِ أن يُعَلِّمَ أهلَ وِلايَتِهِ حُدودَ الإِسلامِ والإِيمانِ . (1)6647.امام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ النّاسَ إلى صالِحِ الأَدَبِ أحوَجُ مِنهُم إلَى الفِضَّةِ وَالذَّهَبِ . (2)6646.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ لي عَلَيكُم حَقّا ، ولَكُم عَلَيَّ حَقٌّ ؛ فَأَمّا حَقُّكُم عَلَيَّ فَالنَّصيحَةُ لَكُم ، وتَوفيرُ فَيئِكُم عَلَيكُم ، وتَعليمُكُم كَي لا تَجهَلوا ، وتَأديبُكُم كَيما تَعلَموا . (3)6649.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا صَلَّى الفَجرَ لَم يَزَل مُعَقِّبا إلى أن تَطلُعَ الشَّمسُ ، فَإِذا طَلَعَتِ اجتَمَعَ إلَيهِ الفُقَراءُ وَالمَساكينُ وغَيرُهُم مِنَ النّاسِ ، فَيُعَلِّمُهُمُ الفِقهَ وَالقُرآنَ ، وكانَ لَهُ وَقتٌ يَقومُ فيهِ مِن مَجلِسِهِ ذلِكَ . (4)6648.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :إرشاد القلوب :رُوِيَ أنَّهُ[ عليّا عليه السلام ] كانَ إذا يَفرُغُ مِنَ الجِهادِ يَتَفَرَّغُ لِتَعليمِ النّاسِ ، وَالقَضاءِ بَينَهُم . (5) .


1- .غرر الحكم : ح 6199 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 328 ح 5637 .
2- .غرر الحكم : ح 3590 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 143 ح 3210 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة34 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 154 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 91 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 408 كلّها نحوه ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 171 وفيه «فالنصيحة في ذات اللّه » بدل «فالنصيحة لكم».
4- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 109 عن أعين ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 132 .
5- .إرشاد القلوب : ص 218 ، عدّة الداعي : ص 101 ، بحار الأنوار : ج 103 ص 16 ح 70 .

ص: 63

فصل چهارم : سياست هاى فرهنگى

4 / 1 توسعه آموزش و پرورش

فصل چهارم : سياست هاى فرهنگى4 / 1توسعه آموزش و پرورش6644.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بر پيشواست كه به مردمان تحت حكومتش ، حدود اسلام و ايمان را بياموزد .6643.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در دعا _ ) امام على عليه السلام :به درستى كه مردمان ، به ادبِ شايسته ، نيازمندترند از طلا و نقره .6645.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :اى مردم! به درستى كه مرا بر شما حقّى است و شما را نيز بر من حقّى است . امّا حقّ شما بر من ، خيرخواهى براى شما ، زيادكردن ثروت هايتان و آموزش دادنتان است تا در نادانى نمانيد ، و پرورش شما ، تا آگاه شويد .6644.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :هنگامى كه على عليه السلام نماز صبح به جا مى آورد ، در حال تعقيب نماز بود تا خورشيد طلوع مى كرد . هنگام طلوع خورشيد ، تهى دستان و مستمندان و ديگر قشرهاى مردم ، نزد او جمع مى شدند و او به آنان ، دين شناسى و قرآن مى آموخت و در ساعتى خاص ، از اين جلسه برمى خاست .6643.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في الدعاءِ _ ) إرشاد القلوب :گزارش شده كه هر گاه على عليه السلام از نبردْ فراغت پيدا مى كرد، به آموزش مردم و داورى در ميان آنان مى پرداخت .

.

ص: 64

6642.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى عن عِلباء بن أحمَرَ :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَطَبَ النّاسَ فَقالَ : مَن يَشتَري عِلما بِدِرهَمٍ ؟ فَاشتَرَى الحارِثُ الأَعوَرُ صُحُفا بِدِرهَمٍ ، ثُمَّ جاءَ بِها عَلِيّا ، فَكَتَبَ لَهُ عِلما كَثيرا ، ثُمَّ إنَّ عَلِيّا عليه السلام خَطَبَ النّاسَ بَعدُ ، فَقالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ! غَلَبَكُم نِصفُ رَجُلٍ . (1)6641.امام على عليه السلام :الغارات عن سالِم بن أبِي الجَعد :فَرَضَ عَليٌّ عليه السلام لِمَن قَرَأَ القُرآنَ ألفَينِ ألفَينِ . قالَ : وكانَ أبي مِمَّن قَرَأَ القُرآنَ . (2)6640.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :وَفَدَ غالِبُ بنُ صَعصَعَةَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام ومَعَهُ ابنُهُ الفَرَزدَقُ 3 ، فَقالَ لَهُ : مَن أنتَ ؟ فَقالَ : غالِبُ بنُ صَعصَعَةَ المُجاشِعِيُّ ... قالَ : يا أبَا الأَخطَلِ ، مَن هذَا الغُلامُ مَعَكَ ؟ قالَ : اِبني ، وهُوَ شاعِرٌ . قالَ : عَلِّمهُ القُرآنَ ؛ فَهُوَ خَيرٌ لَهُ مِنَ الشِّعرِ . (3)6639.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ عليه السلام إلى قُثَمِ بنِ العَبّاسِ ، وهوَ عامِلُهُ عَلى مَكَّةَ _: أمّا بَعدُ ، فَأَقِم لِلنّاسِ الحَجَّ ، وذَكِّرهُم بِأَيّامِ اللّهِ ، وَاجلِس لَهُمُ العَصرَينِ ، فَأَفتِ المُستَفِتيَ ، وعَلِّمِ الجاهِلَ ، وذاكِرِ العالِمَ . (4) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 168 وراجع تاريخ بغداد : ج 8 ص 357 .
2- .الغارات : ج 1 ص 131 ؛ كنز العمّال : ج 2 ص 339 ح 4186 نقلاً عن شعب الإيمان وليس فيه «وكان أبي ...» .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 21 ، كنز العمّال : ج 2 ص 288 ح 4026 نقلاً عن ابن الأنباري في المصاحف والدينوري عن الفرزدق نحوه .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 67 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 497 ح 702 .

ص: 65

6638.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى_ به نقل از علباء بن احمر _: على بن ابى طالب عليه السلام ، سخنرانى كرد و فرمود : «چه كسى دانشى را به يك درهم مى خرد؟» .

حارث اَعوَر (يك چشم) چند صفحه را به يك درهم خريد و آن را نزد على عليه السلام آورد و ايشان ، برايش دانش هاى بسيارى نوشت .

پس از آن ، على سخنرانى كرد و فرمود : «اى مردم كوفه! نيمه مردى بر شما پيروز گشت» .6637.امام على عليه السلام :الغارات_ به نقل از سالم بن ابى جعد _: على عليه السلام براى كسانى كه قرآن قرائت مى كردند ، دو هزار دو هزار ، مقرّرى تعيين كرد ؛ و پدرم از قاريان قرآن بود .6636.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :غالب بن صعصعه ، بر على عليه السلام وارد شد و فرزندش فَرَزدَق 1 با او بود . على عليه السلام به وى فرمود : «كيستى؟» .

گفت : غالب ، فرزند صعصعه مجاشعى ...

فرمود : « ... اى ابو اخطل! اين جوانِ همراهت كيست؟» .

گفت : فرزندم ، و او شاعر است .

فرمود : «به وى قرآن بياموز كه برايش از شعر ، بهتر است» .6642.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه وى به قُثَم بن عباس كه كارگزار وى در مكّه بود _: پس از حمد خدا؛ حج را براى مردم به پا دار و به آنان روزهاى خداوند را يادآورى كن، و بامداد و شامگاه برايشان بنشين ، به استفتاكنندگان فتوا ده ، نادان را تعليم كن ، و با دانشمند ، مذاكره نما . .

ص: 66

6641.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ لِسائِلٍ سَأَلَهُ عَن مُعضِلَةٍ _: سَل تَفَقُّها ولا تَسأَل تَعَنُّتا ؛ فَإِنَّ الجاهِلَ المُتَعَلِّمَ شَبيهٌ بِالعالِمِ ، وإنَّ العالِمَ المُتَّعَسِّفَ شَبيهٌ بِالجاهِلِ المُتَعَنِّتِ . (1)6640.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ لِرَجُلٍ سَأَلَهُ رَجُلٌ أن يُعَرِّفَهُ الإِيمانَ _: إذا كانَ الغَدُ فَأتِني حَتّى اُخبِرَكَ عَلى أسماعِ النّاسِ ، فَإِن نَسيتَ مَقالَتي حَفِظَها عَلَيكَ غَيرُكَ ؛ فَإِنَّ الكَلامَ كَالشّارِدَةِ يَنقُفُها هذا ويُخطِئُها هذا . (2)4 / 2النَّهيُ عَن نَقضِ السُّنَنِ الصّالِحَةِ6637.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: لا تَنقُض سُنَّةً صالِحَةً عَمِلَ بِها صُدورُ هذِهِ الاُمَّةِ ، وَاجتَمَعَت بِهَا الاُلفَةُ ، وصَلَحَت عَلَيهَا الرَّعِيَّةُ ، ولا تُحدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَيءٍ مِن ماضي تِلكَ السُّنَنِ ؛ فَيَكونَ الأَجرُ لِمَن سَنَّها ، وَالوِزرُ عَلَيكَ بِما نَقَضتَ مِنها ... وَالواجِبُ عَلَيكَ أن تَتَذَكَّرَ مامَضى لِمَن تَقَدَّمَكَ مِن حُكومَةٍ عادِلَةٍ ، أو سُنَّةٍ فاضِلَةٍ ، أو أثَرٍ عَن نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، أو فَريضَةٍ في كِتابِ اللّهِ . (3)6636.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ (في روايَةِ تُحَفِ العُقولِ) _: وأكثِر مُدارَسَةَ العُلَماءِ ، ومُثافَنَةَ (4) الحُكَماءِ ، في تَثبيتِ ما صَلَحَ عَلَيهِ أهلُ بِلادِكَ ، وإقامَةِ مَا استَقامَ بِهِ النّاسُ مِن قَبلِكَ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ يَحِقُّ الحَقَّ ، ويَدفَعُ الباطِلَ ، ويُكتَفى بِهِ دَليلاً ومِثالاً لِأَنَّ السُّنَنَ الصّالِحَةَ هِيَ السَّبيلُ إلى طاعَةِ اللّهِ . (5) .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 320 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 132 ح 2980 نحوه ، بحار الأنوار : ج 1 ص 222 ح 7 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 266 ، بحار الأنوار : ج 2 ص 160 ح 8 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 130 و ص 148 نحوه وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 356 و 357 .
4- .المُثافِن : المواظِب ، ويقال : ثافَنتُ فلاناً إذا حابَبته تحادِثُه وتلازِمه وتكَلّمه (لسان العرب : ج 13 ص 79 «ثفن») .
5- .تحف العقول : ص 131 .

ص: 67

4 / 2 بازداشتن از برهم زدن سنّت هاى پسنديده

6635.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در پاسخ پرسش كننده اى كه از مشكلى پرسيده بود _: براى فهميدن بپرس ، نه براى چون و چرا كردن ، كه نادانِ آموزنده ، همانند داناست ، و داناى بيرون از انصاف ، همانند نادانِ پُر چون و چراست .6634.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در پاسخ مردى كه از او خواست تا ايمان را برايش معرّفى كند _: چون فردا شود ، نزد من آى تا در حضور مردم ، برايت بازگويم كه اگر سخنم را فراموش كردى ، ديگرى آن را به خاطر بسپارد ؛ زيرا كه سخن ، چون شكارِ رَمَنده است . يكى آن را به دست آرَد و ديگرى از دست دهد .4 / 2بازداشتن از برهم زدن سنّت هاى پسنديده6631.امام على عليه السلام ( _ در دعا _ ) امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: و آيين پسنديده اى را بر هم مزن كه بزرگان اين امّت ، بدان رفتار نموده اند و بدان وسيله ، الفت و پيوستگى به هم آمده است و شهروندان ، بر آن پايه ، سازش كرده اند ؛ و آيينى را مَنِه كه به چيزى از سنّت هاى نيك گذشته ، زيان رسانَد ، تا پاداش ، از آنِ سنّت گذار باشد و گناهش بر تو مانَد كه آن را شكسته اى ... و بر تو واجب است به خاطر داشته باشى كه آنچه بر پيشينيان گذشته ، از حكومتى عادلانه است ، يا سنّتى نيكو ، يا اثرى كه از پيامبر ما به جا مانده ، يا از واجبى كه در كتاب خداست .6630.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر (طبق گزارش تحف العقول) _: در تثبيت آنچه همشهريانت بدان صالح بودند و استوار نگه داشتن آنان بر آنچه بدان استوار بودند ، درس آموزى از عالمان و هم نشينى با حكيمان را بسيار گردان ؛ چرا كه اين كار ، حق را به كُرسى بنشانَد و باطل را برچيند و بدان ، به عنوان نمونه و راهنما ، بسنده گردد ؛ چرا كه سنّت هاى نيكو ، تنها راه براى اطاعت از خداوند است .

.

ص: 68

4 / 3الأَمرُ بِمُكافَحَةِ السُّنَنِ الطّالِحَةِ6635.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :اِعلَم أنَّ أفضَلَ عِبادِ اللّهِ عِندَ اللّهِ إمامٌ عادِلٌ ، هُدِيَ وهَدى ، فَأَقامَ سُنَّةً مَعلومَةً ، وأماتَ بِدعَةً مَجهولَةً ، وإنَّ السُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ لَها أعلَامٌ ، وإنَّ البِدَعَ لَظاهِرَةٌ لَها أعلامٌ . (1)6634.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :أتَتِ المَوالي أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالوا : نَشكو إلَيكَ هؤُلاءِ العَرَبَ ؛ إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ يُعطينا مَعَهُمُ العَطايا بِالسَّوِيَّةِ ، وزَوَّجَ سَلمانَ وبِلالاً وصُهَيبا ، وأبَوا عَلَينا هؤُلاءِ وقالوا : لا نَفعَلُ ! فَذَهَبَ إلَيهِم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَكَلَّمَهُم فيهِم ، فَصاحَ الأَعاريبُ : أبَينا ذلِكَ يا أبَا الحَسَنِ ، أبَينا ذلِكَ ! فَخَرَجَ وهُوَ مُغضَبٌ يُجَرُّ رِداءُهُ وهُوَ يَقولُ : يا مَعشَرَ المَوالي ! إنَّ هؤُلاءِ قَد صَيَّروكُم بِمَنزِلَةِ اليَهودِ وَالنَّصارى ؛ يَتَزَوَّجونَ إلَيكُم ولا يُزَوِّجونَكُم ، ولا يُعطونَكُم مِثلَ ما يَأخُذونَ ؛ فَاتَّجِروا بارَكَ اللّهُ لَكُم ، فَإِنّي قَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : الرِّزقُ عَشَرَةُ أجزاءٍ ؛ تِسعَةُ أجزاءٍ فِي التِّجارَةِ ، وَواحِدَةٌ في غَيرِها . (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 164 ، الجمل : ص 187 عن ابن دأب ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 337 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 168 كلاهما عن عبد اللّه بن محمّد عن أبيه ، العقد الفريد : ج 3 ص 310 عن ابن دأب وليس فيه «وإنّ السنن لنيّرة ...» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 276 كلّها نحوه .
2- .الكافي : ج 5 ص 318 ح 59 عن الفضل بن أبي قرّة .

ص: 69

4 / 3 ستيز با سنّت هاى ناپسند

4 / 3ستيز با سنّت هاى ناپسند6631.عنه عليه السلام ( _ في الدُّعاءِ _ ) امام على عليه السلام :بدان كه برترينِ بندگان خداوند نزد او ، پيشواى عادل است كه راه يابد و راهنمايى كند تا سنّت هاى شناخته شده را بر پا دارد و بدعت هاى ناشناخته را بميراند . به درستى كه سنّت ها پرتوافشانى هستند كه نشانه هايى دارند و بدعت ها نيز پديده اى آشكارند كه نشانه هايى دارند .6630.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :مسلمانان غير عرب ، نزد امير مؤمنان آمدند و گفتند : از اين عرب ها به تو شِكوه مى كنيم . به درستى كه پيامبر خدا ما را سهمى برابر آنان مى بخشيد و براى سلمان و بلال و صهيب ، زن گرفت و اينان ، از اين كارْ سر باز مى زنند و مى گويند : چنين نخواهيم كرد .

اميرمؤمنان نزد آنان رفت و در اين باره با آنها صحبت نمود . عرب ها فرياد برآوردند كه : اى ابوالحسن! اين را نمى پذيريم ؛ اين را نمى پذيريم!

على عليه السلام بيرون آمد ، در حالى كه خشمگين بود و ردايش بر زمين كشيده مى شد . و مى گفت : «اى گروه غير عرب! به درستى كه اينان ، شما را در جايگاه يهود و نصارا قرار داده اند . از شما زن مى گيرند و به شما زن نمى دهند و به اندازه اى كه از شما مى گيرند، به شما نمى دهند. پس تجارت كنيد ؛ خداوند به شما بركت خواهد داد . به درستى كه از پيامبر خدا شنيدم كه روزى ، ده قسمت است : نُه قسمت آن در تجارت است و يك قسمت آن در امور ديگر .

.

ص: 70

4 / 4التَّجَنُّبُ مِن مَراسِمِ الاِستِقبالِ6627.امام على عليه السلام :نهج البلاغة :قالَ [عَلِيٌّ] عليه السلام وقَد لَقِيَهُ عِندَ مَسيرِهِ إلَى الشّامِ دَهاقينُ الأَنبارِ ، فَتَرَجَّلوا لَهُ واشتَدّوا بَينَ يَدَيهِ فَقالَ : ما هذَا الَّذي صَنَعتُموهُ ؟ فَقالوا : خُلُقٌ مِنّا نُعَظِّمُ بِهِ اُمَراءَنا . فَقالَ : وَاللّهِ ما يَنتَفِعُ بِهذا اُمَراؤُكُم ، وإنَّكُم لَتَشُقّونَ عَلى أنفُسِكُم في دُنياكُم ، وتَشقَونَ بِهِ في آخِرَتِكُم . وما أخسَرَ المَشَقَّةَ وَراءَهَا العِقابُ ، وأربَحَ الدَّعَةَ مَعَهَا الأَمانُ مِنَ النّارِ ! (1)6626.امام على عليه السلام :نهج البلاغة :رُوِيَ أنَّهُ [عَليّاً] عليه السلام لَمّا وَرَدَ الكوفَةَ قادِما مِن صِفّينَ مَرَّ بِالشَّبامِيّينَ (2) فَسَمَعَ بُكاءَ النِّساءِ عَلَى قَتلَى صِفّين ، وخَرَجَ إلَيهِ حَربُ بنُ شَرَحبيلِ الشَّباميّ ... يَمشي مَعَهُ وهوَ عليه السلام راكِبٌ ، فَقالَ عليه السلام : ارجَع ؛ فإِنَّ مَشيَ مِثلِكَ مَعَ مِثلي فِتنَةٌ لِلوالي ، ومَذَلَّةٌ لِلمُؤمِنِ . (3)6625.امام على عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :خَرَجَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلى أصحابِهِ وهُوَ راكِبٌ ، فَمَشَوا خَلفَهُ ، فَالتَفَتَ إلَيهِم ، فَقالَ : لَكُم حاجَةٌ ؟ فَقالوا : لا ، يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ولكِنّا نُحِبُّ أن نَمشِيَ مَعَكَ ، فَقالَ لَهُم : اِنصَرِفوا ؛ فَإِنَّ مَشيَ الماشي مَعَ الرّاكِبِ مَفسَدَةٌ لِلرّاكِبِ ، ومَذَلَّةٌ لِلماشي .

قالَ : ورَكِبَ مَرَّةً اُخرى فَمَشَوا خَلفَهُ ، فَقالَ : اِنصَرِفوا ؛ فَإِنَّ خَفقَ النِّعالِ خَلفَ أعقابِ الرِّجالِ مَفسَدَةٌ لِقُلوبِ النَّوكى (4) . (5) .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 37 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 104 عن النوكي ، بحار الأنوار : ج 41 ص 55 ح 3 وراجع وقعة صفّين : ص 144 .
2- .الشبام : حيّ من اليمن من همدان (لسان العرب : ج 12 ص 317 «شبم») .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 322 ، وقعة صفّين : ص 531 عن عبد اللّه بن عاصم الفائشي ؛ المعيار والموازنة : ص 193 كلاهما نحوه .
4- .النَّوكى : الحمقى (النهاية : ج 5 ص 129 «نوك») .
5- .المحاسن : ج 2 ص 470 ح 2632 ، الكافي : ج 6 ص 540 ح 16 وليس فيه ذيله وكلاهما عن هشام بن سالم ، تحف العقول : ص 209 نحوه ، مشكاة الأنوار : ص 364 ح 1189 عن هشام بن سالم رفعه إلى الإمام عليّ عليه السلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 104 وفيه «وارجعوا ، النعال خلف أعقاب الرجال مفسدة القلوب» بدل «فإنّ خفق ...» .

ص: 71

4 / 4 پرهيز از مراسم استقبال

4 / 4پرهيز از مراسم استقبال6622.امام على عليه السلام :نهج البلاغه :دهقانان شهر انبار ، هنگام رفتن امام به شام او را ديدند . براى وى پياده شدند و پيشاپيشش دويدند .

فرمود : «اين چه كارى است كه انجام مى دهيد؟» .

گفتند : عادتى است كه بدان ، اميران خود را احترام مى كنيم .

فرمود : «به خدا سوگند كه اميران شما از اين كار ، سودى نمى برند و شما در دنيا خود را به رنج مى افكنيد و در آخرت نيز هلاك مى شويد . چه زيانبار است رنجى كه به دنبالش كيفر باشد ، و چه سودمند است آسايشى كه بدان ، امان بودن از آتش است!» .6621.امام على عليه السلام :نهج البلاغه :گزارش شده آن گاه كه على عليه السلام پس از جنگ صفّين ، وارد كوفه شد ، از ناحيه شباميان (1) گذشت و [ صداى ]گريه زنان را بر كُشتگان صفّين شنيد . حرب بن شُرَحْبيل شبامى بيرون آمد و در حالى كه على عليه السلام سواره بود ، او همراهش پياده حركت مى كرد .

على عليه السلام فرمود : «برگرد! چرا كه پياده رفتن چون تويى با من ، براى زمامدار ، فتنه است و براى مؤمن ، خوارى» .6620.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، سواره بيرون شد و يارانش پياده به دنبالش راه افتادند . به سوى آنان برگشت و فرمود : «كارى داريد؟» .

گفتند : نه اى اميرمؤمنان! ولى دوست مى داريم با تو پياده حركت كنيم .

پس به آنان فرمود : «بازگرديد ؛ زيرا پياده رفتن پياده به همراه سواره ، براى سواره فسادانگيز است و براى پياده ، خوارى است» .

[ امام صادق عليه السلام ] گفت : امام على عليه السلام بار ديگر سوار شد وآنان به دنبالش پياده ، راه افتادند . سپس فرمود : «بازگرديد ؛ زيرا صداى كفشْ پشت سرِ مردان ، براى دل هاى نابخردان، فسادانگيز است» .

.


1- .شباميان ، تيره اى از همْدانيان كه از يمن بودند .

ص: 72

4 / 5النَّقدُ بَدَل الإِطراءِ6625.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ بَعدَ ذِكرِ خَصائِصِ البِطانَةِ الصّالِحَةِ _: فَاتَّخِذ اُولئِكَ خاصَّةً لِخَلَواتِكَ وحَفَلاتِكَ ، ثُمَّ ليَكُن آثَرُهُم عِندَكَ أقوَلَهُم بِمُرِّ الحَقِّ لَكَ ، وأقَلَّهُم مُساعَدَةً فيما يَكونُ مِنكَ مِمّا كَرِهَ اللّهُ لأَِوليائِهِ ، واقِعا ذلِكَ مِن هَواكَ حَيثُ وَقَعَ . وَالصَق بِأَهلِ الوَرَعِ وَالصِّدقِ ، ثُمَّ رُضهُم عَلى ألّا يُطروكَ ولا يَبجَحوكَ (1) بِباطِلٍ لَم تَفعَلهُ ؛ فَإِنَّ كَثرَةَ الإِطراءِ تُحدِثُ الزَّهوَ ، وتُدني مِنَ العِزَّةِ . (2)6608.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في جَوابِ مَن قالَ : أنتَ أميرُنا ونَحنُ رَعِيَّتُكَ ، بِكَ أخرَجَنَا اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ مِنَ الذُّلِّ ، وبِإِعزازِكَ أطلَقَ عِبادَهُ مِنَ الغُلِّ ، فَاختَر عَلَينا وأمضِ اختِيارَكَ ، وَائتَمِر فَأَمضِ ائتِمارَكَ ؛ فَإِنَّكَ القائِلُ المُصَدَّقُ ، وَالحاكِمُ المُوَفَّقُ والمَلِكُ المُخَوَّلُ ، لا نَستَحِلُّ في شَيءٍ مَعصِيَتَكَ ، ولا نَقيسُ عِلما بِعِلمِكَ ، يَعظُمُ عِندَنا في ذلِكَ خَطَرُكَ ويَجِلُّ عَنهُ في أنفُسِنا فَضلُكَ _: إنَّ مِن حَقِّ مَن عَظُمَ جَلالُ اللّهِ في نَفسِهِ ، وَجَلَّ مَوضِعُهُ مِن قَلبِهِ أن يَصغُرَ عِندَهُ _ لِعِظَمِ ذلِكَ _ كُلُّ ما سِواهُ ، وإنَّ أحَقَّ مَن كانَ كَذلِكَ لَمَن عَظُمَت نِعمَةُ اللّهِ عَلَيهِ ، ولَطُفَ إحسانُهُ إلَيهِ ، فَإِنَّهُ لَم تَعظُم نِعمَةُ اللّهِ عَلى أحَدٍ إلّا زادَ حَقُّ اللّهِ عَلَيهِ عِظَما .

وإنَّ مِن أسخَفِ حالاتِ الوُلاةِ عِندَ صالِحِ النّاسِ أن يُظَنَّ بِهِم حُبُّ الفَخرِ ، ويوضَعَ أمرُهُم عَلَى الكِبرِ ، وقَد كَرِهتُ أن يَكونَ جالَ في ظَنَّكُم أنّي اُحِبُّ الإِطراءَ ، وَاستِماعَ الثَّناءِ ، ولَستُ _ بِحَمدِ اللّهِ _ كَذلِكَ ، ولَو كُنتُ اُحِبُّ أن يُقالَ ذلِكَ لَتَرَكتُهُ انحِطاطا للّهِِ سُبحانَهُ عَن تَناوُلِ ما هُوَ أحَقُّ بِهِ مِنَ العَظَمَةِ وَالكِبرِياءِ . ورُبَّمَا استَحلَى النّاسُ الثَّناءَ بَعدَ البَلاءِ .

فَلا تُثنوا عَلَيَّ بِجَميلِ ثَناءٍ ، لِاءِخراجي نَفسي إلَى اللّهِ وإلَيكُم مِنَ البَقِيَّةِ في حُقوقٍ لَم أفرُغ مِن أدائِها ، وفَرائِضَ لابُدَّ مِن إمضائِها ؛ فَلا تُكَلِّموني بِما تُكَلَّمُ بِهِ الجَبابِرَةُ ، ولا تَتَحَفَّظوا مِنّي بِما يُتَحَفَّظُ بِهِ عِندَ أهلِ البادِرَةِ (3) ، ولا تُخالِطوني بِالمُصانَعَةِ ، ولا تَظُنّوا بِي استِثقالاً في حَقٍّ قيلَ لي ، ولَا التِماسَ إعظامٍ لِنَفسي لِما لا يَصلُحُ لي ؛ فَإِنَّهُ مَنِ استَثقَلَ الحَقَّ أن يُقالَ لَهُ ، أو العَدلَ أن يُعرَضَ عَلَيهِ ، كانَ العَمَلُ بِهِما أثقَلَ عَلَيهِ .

فَلا تَكُفّوا عَنّي مَقالَةٍ بِحَقٍّ ، أو مَشورَةٍ بِعَدلٍ ؛ فَإِنّي لَستُ في نَفسي بِفَوقِ ما أن اُخطِئَ ، ولا آمَنُ ذلِكَ مِن فِعلي ، إلّا أن يَكفِيَ اللّهُ مِن نَفسي ما هُوَ أملَكُ بِهِ مِنّي ، فَإِنَّما أنَا وأنتُم عَبيدٌ مَملوكونَ لِرَبٍّ لا رَبَّ غَيرُهُ ، يَملِكُ مِنّا ما لا نَملِكُ مِن أنفُسِنا ، وأخرَجَنا مِمّا كُنّا فيهِ إلى ما صَلَحنا عَلَيهِ ، فَأَبدَلَنا بَعدَ الضَّلالَةِ بِالهُدى ، وأعطانَا البَصيرَةَ بَعدَ العَمى . (4) .


1- .يَبْجَحوك أو كما في شرح النهج : يُبَجِّحوك : أي لا يجعلوك ممّن يبجَح أي يفخر بباطل لم يفعله كما يبجِّح أصحابُ الاُمراء الاُمراء (شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 45) .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 129 نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 602 ح 744 .
3- .البادِرة : الحِدّة ؛ وهو ما يَبدر من حِدّة الرجل عند غضبه من قول أو فعل (لسان العرب : ج 4 ص 48 «بدر») .
4- .الكافي : ج 8 ص 355 ح 550 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 216 وفيه «التقيّة» بدل «البقيّة» .

ص: 73

4 / 5 انتقاد ، نه ستايش!

4 / 5انتقاد ، نه ستايش!6603.بحار الأنوار :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر ، پس از بازگويى ويژگى هاى محرمان شايسته _: اينان را خاصّ خلوت ها و مجلس هايت كن . سپس آن كس را بر ديگران بگزين كه سخن تلخِ حق را به تو بيشتر بگويد و در آنچه خداوند از دوستانش نمى پسندد و به گونه اى از تو سر مى زند، كم تر يارى ات دهد ؛ و به پارسايان و راستگويان بپيوند و آنان را چنان بپرور كه تو را فراوان نستايند ، و با ستودن كار بيهوده اى كه نكرده اى ، خاطرت را شاد ننمايند كه ستودنِ فراوان ، خودپسندى آرَد و به خودخواهى وا دارد .6601.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در پاسخ كسى كه گفت : تو امير مايى و ما فرمانبران تو . به واسطه تو خداوند ما را از خوارى بيرون آورد و با عزّت بخشيدن به تو ، بندگانش را از بند رهانيد . تو براى ما انتخاب كن و انتخابت را به اجرا گذار و هرگونه مى خواهى فرمان ده و آن را به اجرا درآور ؛ چرا كه تو گوينده اى هستى كه سخنش را باور كنند ، و حكمرانى كامياب ، و فرمانروايى بهره مند از نعمت هاى الهى هستى . نافرمانى ات را در هيچ زمينه اى روا نمى دانيم و هيچ دانشى را با دانش تو نمى سنجيم كه جايگاهت نزد ما بس بزرگ است و فضيلتت در جان ما بس والا _: كسى كه جلال خدا در جانش بزرگ است و منزلتش در دلِ او ستُرگ ، سزاست كه به سبب اين بزرگى ، هر چه جز خداست ، نزد او خُرد باشد ، و سزاوارترين كس بدين آن بُود كه نعمت هاى الهى بر او بزرگ باشد و احسانش نيكو ؛ زيرا نعمت خداوند ، بر كسى فزونى نيابد ، جز آن كه حقّ خداوند ، بر او بزرگ گردد .

به درستى كه پست ترين خوى زمامداران ، نزد مردمان نيك ، آن است كه گمان رود كه آنان ، فخرفروشى را دوست مى دارند ، و كارِ آنان را بر پايه خودبينى نَهند . برايم ناگوار است كه در خاطرِ شما بگذرد كه من ستايش [ از جانب شما ]و شنيدن ثناگويى را دوست دارم . سپاسْ خدا را كه چنين نيستم و حتّى اگر هم ستايشْ دوست بودم ، آن را وا مى نهادم ، به سبب فروتنى در پيشگاه خداىِ سبحان ، از بزرگى و بزرگوارى اى كه تنها او بدان سزاوار است ؛ و چه بسا مردم ، ستايش پس از سختى را شيرين بدانند .

مرا به نيكى نستاييد تا خود را نزدِ خداوند و شما ، از عهده حقوقى كه تاكنون ادا نكرده ام و واجب هايى كه بر من است ، بيرون سازم . پس با من چنان كه با سركشان سخن گويند ، سخن مگوييد و چونان كه با تيزخويان كنند ، از من كناره مگيريد . با ظاهرسازى و سازش با من رفتار مكنيد و گمان مبريد كه شنيدن حق ، بر من گران است ؛ و نمى خواهم كه مرا بزرگ انگاريد ، در آنچه كه شايسته من نيست . همانا كه آن كه سخن حق بر او گران آيد ، يا عرضه عدالت بر او دشوار بُود ، عمل به حق و عدالت ، بر او دشوارتر باشد .

پس،از گفتن حق و رايزنى در عدالت،خوددارى مكنيد، كه من نه برتر از آنم كه خطا كنم ، و نه در كار خويش از خطا ايمنم ، مگر كه خدا مرا در كارِ خويش ، كفايت كند كه از من بر آن ، تواناتر است . (1) جز اين نيست كه ما و شما ، بندگان و مملوك پروردگارى هستيم كه جز او پروردگارى نيست . او از ما چيزى را مالك است كه ما اختيارش را نداريم . ما را از آنچه در آن بوديم ، بيرون كرد و بدانچه صلاح ما بود ، درآورد . به جاى گمراهى، رستگارى نصيبمان كرد و پس از كورى ، بينايى مان عطا فرمود .

.


1- .از جمله هاى بعد ، معلوم مى شود كه امام على عليه السلام ، عصمت خود را موهبتى الهى مى داند و لذا مى گويد كه اگر خداوند ، او را حفظ نكند ، خطاكار خواهد بود . بنا بر اين ، اين جمله با مقام عصمت امام ، مخالفتى ندارد .

ص: 74

. .

ص: 75

. .

ص: 76

4 / 6الاِلتِزامُ بِالحَقِّ في مَعرِفَةِ الرِّجالِ6604.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ فيما أوصَى بهِ ابنَهُ الحسنَ عليه السلام _ ) الأمالي للمفيد عن الأَصبغَ بن نُباتة :دَخَلَ الحارِثُ الهَمدانِيُّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام في نَفَرٍ مِنَ الشّيعَةِ وكُنتُ فيهِم ، فَجَعَلَ الحارِثُ يَتَأَوَّدُ في مِشيَتِهِ ، ويَخبِطُ (1) الأَرضَ بِمِحجَنِهِ (2) ، وكانَ مَريضا ، فَأَقبَلَ عَلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام _ وكانَت لَهُ مِنهُ مَنزِلَةٌ _ فَقالَ : كَيفَ تَجِدُكَ يا حارِثُ ؟ فَقالَ : نالَ الدَّهرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ مِنّي ، وزادَني اُوارا (3) وغَليلاً اِختِصامُ أصحابِكَ بِبابِكَ ، قالَ : وفيمَ خُصومَتُهُم ؟ قالَ : فيكَ وفِي الثَّلاثَةِ مِن قَبلِكَ ، فَمِن مُفرِطٍ مِنهُم غالٍ ، ومُقتَصِدٍ تالٍ ومِن مُتَرَدِّدٍ مُرتابٍ ، لا يَدري أ يُقدِمُ أم يُحجِمُ ؟ فَقالَ : حَسبُكَ يا أخا هَمدانَ ، ألا إنَّ خَيرَ شيعَتِي النَّمَطُ الأَوسَطُ ، إلَيهِم يَرجِعُ الغالي ، وبِهِم يَلحَقُ التّالي .

فَقالَ لَهُ الحارِثُ : لَو كَشَفتَ _ فِداكَ أبي واُمّي _ الرَّينَ عَن قُلوبِنا ، وجَعَلتَنا في ذلِكَ عَلى بَصيرَةٍ مِن أمرِنا . قالَ عليه السلام : قَدكَ (4) فَإِنَّكَ امرُؤٌ مُلبوسٌ عَلَيكَ . إنَّ دينَ اللّهِ لا يُعرَفُ بِالرِّجالِ ، بَل بِآيَةِ الحَقِّ ؛ فَاعرِفِ الحَقَّ تَعرِف أهلَهُ .

يا حارِثُ ، إنَّ الحَقَّ أحسَنُ الحَديث ، وَالصّادِعُ بِهِ مُجاهِدٌ. (5) .


1- .الخبط : الضرب (المصباح المنير : ص 163 «خبط») .
2- .المِحْجَن : عصا مُعقّفة الرأس كالصولجان ، والميم زائدة (النهاية : ج 1 ص 347 «حجن») .
3- .الاُوار _ بالضمّ _ : حرارة النار والشمس والعطش (النهاية : ج 1 ص 80 «أور») . وهو هنا كناية عن الإيلام .
4- .قَدْ : بمعنى حَسْب ، ويقال للمخاطب : قَدْك : أي حَسْبك (النهاية : ج 4 ص 19 «قد») .
5- .الأمالي للمفيد : ص 3 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 625 ح 1292 وفيه «في شأنك والبليّة من قبلك» بدل «فيك وفي الثلاثة من قبلك» و«قالٍ» بدل «تالٍ» ، بشارة المصطفى : ص 4 وفيه «والٍ» بدل «تالٍ» ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 649 ح 11 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 37 كلاهما نحوه و راجع : ج 9 ص 240 (السيّد الحميري) .

ص: 77

4 / 6 حق مدارى در شناخت مردان

4 / 6حق مدارى در شناخت مردان6718.المناقب لابن شهرآشوب :الأمالى ، مفيد_ به نقل از اصبغ بن نباته _: حارث همْدانى با گروهى از شيعيان كه من نيز جزوِ آنان بودم ، بر امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد . حارث كه بيمار بود ، خميده گام برمى داشت و عصا به زمين مى كوبيد . امير مؤمنان به سويش آمد ؛ چرا كه حارث ، نزد وى منزلتى داشت ، و فرمود : «چگونه اى حارث؟» .

گفت : اى اميرمؤمنان! روزگار از من خواسته هايش را گرفته و درگيرى يارانت در آستان تو ، مرا مى سوزاند و به خشم آورده است .

فرمود : «نزاع آنان ، درباره چيست؟» .

گفت : درباره تو و سه خليفه پيشين . گروهى افراطى و غلوكننده اند ، گروهى ميانه و دنباله رواند ، و گروهى مردّد و شك كننده كه نمى دانند به پيش بروند يا بازگردند .

فرمود : «كافى است برادرِ همدانى! بدانيدكه بهترين پيروِ من ، گروه ميانه اند كه اهل غلو ، به آنان برمى گردند و عقب ماندگان ، به آنها مى رسند» .

حارث به ايشان گفت : پدر و مادرم فدايت ، اى كاش زنگار از دل هاى ما برچينى و ما را در كارمان روشن سازى!

فرمود : «كافى است! به درستى كه كارها بر تو مشتبه شده است . دين خدا با مردان شناخته نگردد ؛ بلكه با نشانه هاى حقيقتْ [ به شناخت درآيد] . حق را بشناس تا پيروان حقيقت را بشناسى .

اى حارث! زيباترين سخن ، سخنِ حقّ است و فرياد كننده حقّ ، مجاهد[ در راه خدا] است» .

.

ص: 78

6712.امام على عليه السلام :البيان والتبيين :نَهَضَ الحارِثُ بنُ حَوطٍ اللَّيثِيُّ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وهُوَ عَلَى المِنبَرِ ، فَقالَ : أ تَظُنُّ أنّا نَظُنُّ أنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ كانا عَلى ضَلالٍ ؟ قالَ : يا حارِ ، إنَّهُ مَلبوسٌ عَلَيكَ ؛ إنَّ الحَقَّ لا يُعرَفُ بِالرِّجالِ ؛ فَاعرِفِ الحَقَّ تَعرِف أهلَهُ ! . (1)راجع : ج 5 ص 6 (التباس الأمر على من لا بصيرة له) .

.


1- .البيان والتبيين : ج 3 ص 211 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 273 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 210 نحوه وراجع نهج البلاغة : الحكمة 262 وروضة الواعظين : ص 39 .

ص: 79

6610.عنه عليه السلام :البيان والتبيين :هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام بر منبر بود ، حارث بن حوط ليثى برخاست و گفت : آيا گمان مى برى كه ما طلحه و زبير را بر گمراهى مى بينيم؟

فرمود : «اى حارث! كار بر تو مشتبه شده است . به درستى كه حقيقت ، با مردان شناخته نگردد . پس حق را بشناس تا پيروانش را بشناسى» .ر . ك : ج 5 ص 7 (مشتبه شدن امور بر كسانى كه چشم بصيرت نداشتند) .

.

ص: 80

الفصل الخامس : السياسة الاقتصاديّة5 / 1الحَثُّ عَلَى العَمَلِ6607.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ الأَشياءَ لَمَّا ازدَوَجَتِ ازدَوَجَ الكَسَلُ وَالعَجزُ ، فَنُتِجا (1) بَينَهُما الفَقرَ . (2)6608.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :إنّي لَأُبغِضُ الرَّجُلَ يَكونُ كَسلانَ مِن أمرِ دُنياهُ ؛ لأَِنَّهُ إذا كانَ كَسلانَ مِن أمرِ دُنياهُ فَهوَ عَن أمرِ آخِرَتِهِ أكسَلُ . (3)6609.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :ما غُدوَةُ أحَدِكُم في سَبيلِ اللّهِ بِأَعظَمَ مِن غُدوَتِهِ يَطلُبُ لِوُلدِهِ وعِيالِهِ ما يُصلِحُهُم. (4)6610.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن طَلَبَ الدُّنيا حَلالاً ؛ تَعَطُّفا عَلى والِدٍ أو وَلَدٍ أو زَوجَةٍ ، بَعَثَهُ اللّهُ تَعالى ووَجهُهُ عَلى صورَةِ القَمَرِ لَيلَةَ البَدرِ . (5)6611.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :اُوصيكُم بِالخَشيَةِ مِنَ اللّهِ فِي السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ ، وَالعَدلِ فِي الرِّضا وَالغَضَبِ ، وَالاِكتِسابِ فِي الفَقرِ وَالغِنى . (6) .


1- .كذا في المصدر ، وفي تحف العقول : «فنُتِج منهما» ، ولعلّه أصوب .
2- .الكافي : ج 5 ص 86 ح 8 عن عليّ بن محمّد رفعه ، تحف العقول : ص 220 .
3- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 14 ح 2 .
4- .السرائر : ج 2 ص 228 ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 15 ح 9 ، عوالي اللآلي : ج 3 ص 194 ح 6 .
5- .مسند زيد : ص 255 .
6- .تحف العقول : ص 390 عن هشام بن الحكم عن الإمام الكاظم عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 78 ص 304 ح 1 .

ص: 81

فصل پنجم : سياست هاى اقتصادى

5 / 1 تشويق به كار

فصل پنجم : سياست هاى اقتصادى5 / 1تشويق به كار6615.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :آن گاه كه امور با يكديگر جُفت شدند ، كسالت و ناتوانى با هم شدند و از آنها تهى دستى زاده شد .6616.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :دشمن مى دارم آن كس را كه در كار دنيايش تنبل است ؛ چرا كه اگر در كار دنيا تنبل باشد ، در كار آخرت ، تنبل تر خواهد بود .6617.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :در سپيده دمْ روانه شدنِ هيچ يك از شما در راه خدا ، گران مايه تر نيست از سپيده دم روانه شدنِ كسى كه براى فرزندان و خاندانش ، آنچه را كه آنها را سامان بخشد ، مى جويد .6618.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه دنياى حلال بجويد ، تا بر پدر يا فرزند و يا همسرش مهربانى ورزد ، خداوند ، او را برانگيزاند ، در حالى كه چهره اش چون ماه شب چهارده باشد .6619.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :شما را سفارش مى كنم به ترس از خداوند در نهان و آشكارا ، و عدالت پيشگى در خشنودى و خشم ، و كسب و كار در تنگ دستى و بى نيازى .

.

ص: 82

6612.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ طَلَبَ المَعاشِ مِن حِلِّهِ لا يَشغَلُ عَن عَمَلِ الآخِرَةِ . (1)6613.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ لابنِهِ الحَسَن عليه السلام _: لا تَدَعِ الطَّلَبَ فيما يَحِلُّ ويَطيبُ ؛ فَلابُدَّ مِن بُلغَةٍ ، وسَيَأتيكَ ما قُدِّرَ لَكَ . (2)6614.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :لِلمُؤمِنِ ثَلاثُ ساعاتٍ : فَساعَةٌ يُناجي فيها رَبَّهُ ، وساعَةٌ يَرُمُّ (3) مَعاشَهُ ، وساعَةٌ يُخَلّي بَينَ نَفسِهِ وبَينَ لَذَّتِها فيما يَحِلُّ ويَجمُلُ .

ولَيسَ لِلعاقِلِ أن يَكونَ شاخِصا إلّا في ثَلاثٍ : مَرَمَّةٍ لِمَعاشٍ ، أو خُطوَةٍ في مَعادٍ ، أو لَذَّةٍ في غَيرِ مُحَرَّمٍ . (4)6615.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ فيذِكرِ صَدَقاتِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: كانَ يَعمَلُ بِيَدِهِ ، ويَحرُثُ الأَرضَ، ويَستَقِيالماءَ، ويَغرِسُ النَّخلَ، كُلُّ ذلِكَ يُباشِرُهُ بِنَفسِهِ الشَّريفَةِ . (5)راجع : ج 10 ص 340 (الجمع بين العبادة والعمل) . و ص 352 (صدقاته) .

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 119 ح 3 عن الحسن بن أبي الحسن البصري ، بحار الأنوار : ج 77 ص 422 ح 41 .
2- .كنز العمّال : ج 16 ص 177 ح 44215 نقلاً عن وكيع والعسكري في المواعظ .
3- .رَمَّ الشيء يَرُمّه : أصلحه (لسان العرب : ج 12 ص 252 «رمم») .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 390 ، تحف العقول : ص 203 ، الأمالي للطوسي : ص 147 ح 240 عن أبي وجزة السعدي عن أبيه وفيهما «ساعة يحاسب فيها نفسه» بدل «ساعة يرمّ معاشه» ، بحار الأنوار : ج 103 ص 12 ح 56 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 147 .

ص: 83

6617.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :به درستى كه جستجوى زندگى حلال ، [ آدمى را] از كار آخرتْ باز نمى دارد .6618.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به فرزندش حسن عليه السلام _: جستجوى آنچه را كه حلال و گوارا است ، وا مگذار ؛ چرا كه از زندگى ، به اندازه رفع حوايج ، چاره اى نيست و آنچه برايت مقدّر شده ، به تو خواهد رسيد .6619.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :ساعت هاى [ زندگى] ديندار ، سه بخش است : در بخشى با پروردگارش راز و نياز مى كند ؛ در بخشى ديگر ، به زندگى اش سامان دهد ؛ و بخشى ديگر را در خوشى هاى حلال و شايسته مى گذراند . سزاوار نيست كه خردمند ، جز در يكى از اين حالت ها باشد : ساماندهى زندگى ، گام برداشتن براى آخرت ، و يا خوشى هاى حلال .6620.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ در گزارش صدقه هاى امير مؤمنان _: با دستانش كار مى كرد ، زمين را مى كاشت ، آبيارى مى كرد ، درخت خرما مى كاشت ، و همه اينها را شخصا خود انجام مى داد .ر . ك : ج 1 ص 341 (جمع بين عبادت و كار كردن) و ص 353 (صدقه هاى على) .

.

ص: 84

5 / 2عِمارَةُ البِلادِ (1)6624.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إِلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: هذا ما أمَرَ بِهِ عَبدُ اللّهِ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ مالِكَ بنَ الحارِثِ الأَشتَرَ في عَهدِهِ إِلَيهِ ، حينَ وَلاّهُ مِصرَ : جِبايَةَ خَراجِها ، وجِهادَ عَدُوِّها ، واستِصلاحَ أهلِها ، وعِمارَةَ بِلادِها . (2)6780.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ مِمّا كَتَبَهُ إلى قَرَظَةَ بنِ كَعبٍ الأَنصارِيِّ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ رِجالاً مِن أهلِ الذِّمَّةِ مِن عَمَلِكَ ذَكَروا نَهرا في أرضِهِم قَد عَفا وَادُّفِنَ ، وفيهِ لَهُم عِمارَةٌ عَلَى المُسلِمينَ ، فَانظُر أنتَ وهُم ، ثُمَّ اعمُر وأصلِحِ النَّهرَ ؛ فَلَعَمري لَأَن يَعمُروا أحَبُّ إلَينا مِن أن يَخرُجوا وأن يَعجِزوا أو يُقَصِّروا في واجِبٍ مِن صَلاحِ البِلادِ . وَالسَّلامُ . (3)6781.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :فَضيلَةُ السُّلطانِ عِمارَةُ البُلدانِ . (4)راجع : ص 104 (سياسة أخذ الخراج) .

5 / 3التَّنمِيَةُ الزِّراعِيَّةُ6782.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :مَن وَجَدَ ماءً وتُرابا ثُمَّ افتَقَرَ فَأَبعَدَهُ اللّهُ . (5) .


1- .العمارة _ لغةً _ : نقيض الخراب (مفردات ألفاظ القرآن: ص586 «عمر») . وعمارة البلاد: هى كلّ عمل ما من شأنه توفير الراحة والحياة الإنسانيّة الكريمة. بعباره اُخرى: عمارة البلاد فيقاموس الثقافة المعاصرة تعني «التنمية» بمفهومها العامّ الشامل للتنمية الزراعيّة والصناعيّة والتجاريّة ، وكلّ ما يضمن رفاهيّة العيش لدى الإنسان من قبيل توفير الماء و الكهرباء وحماية البيئة ، و غيرها . ومن هنا فالعناوين التالية تُعدّ من قبيل ذكر الخاص بعد العامّ .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 126 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
4- .غرر الحكم : ح 6562 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 357 ح 6044 .
5- .قرب الإسناد : ص 115 ح 404 عن الحسين بن علوان عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، بحار الأنوار : ج 103 ص 65 ح 10 .

ص: 85

5 / 2 آبادانى شهرها

5 / 3 توسعه كشاورزى

5 / 2آبادانى شهرها (1)6785.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: اين است آنچه را بنده خدا ، على ، پيشواى مؤمنان ، به مالك پسر حارث اشتر ، در سفارش نامه اش به وى فرمان داد ، آن گاه كه او را بر حكومت مصر گمارد : گردآورى ماليات ها ، نبرد با دشمنان ، بهبود زندگى شهروندان ، و آبادانى شهرها .6786.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به قرظة بن كعب انصارى _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه مردانى از اهل ذمّه ، در قلمروِ حكومتى ات گزارش داده اند كه نهرى در سرزمين آنان ، از ميان رفته و نابود شده است و در [پايدارىِ] آن نهر ، آبادانى سرزمينِ مسلمانان است . در اين باره ، تو و آنان بنگريد . پس نهر را آباد كرده ، سامان ده . به جانم سوگند كه آباد كردن آنان ، براى ما دلپذيرتر است از آن كه بيرون روند ، يا تهى دست شوند ، يا از وظيفه آبادى شهرها قصور ورزند . والسلام!6787.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام :برترى حكمران، در آبادانى شهرهاست.ر . ك : ص 105 (سياست مالياتى) .

5 / 3توسعه كشاورزى6786.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه آب و خاكى بيابد و تنگ دست شود ، خداوند ، او را [ از رحمت خويش] دور سازد .

.


1- .آبادانى شهرها به هر كارى گفته مى شود كه سبب ازدياد رفاه و زندگى انسانى با كرامت گردد ؛ يعنى همان توسعه به معناى عام كه شامل توسعه كشاورزى ، صنعت ، بازرگانى و هر چيزى است كه تأمين كننده رفاه زندگى باشد ، از قبيل آب ، برق ، محيط زيست . از اين رو ، عنوان هاى بعدى خاص هستند و مصداق هاى اين توسعه اند .

ص: 86

6787.امام باقر عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ مَعايِشَ الخَلقِ خَمسَةٌ : الإِمارَةُ ، وَالعِمارَةُ ، وَالتِّجارَةُ ، وَالإِجارَةُ ، وَالصَّدَقاتُ ... وأمّا وَجهُ العِمارَةِ فَقَولُهُ تَعالى : «هُوَ أَنشَأَكُم مِّنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا» (1) ، فَأَعلَمَنا سُبحانَهُ أنَّهُ قَد أمَرَهُم بِالعِمارَةِ ؛ لِيَكونَ ذلِكَ سَبَبا لِمَعايِشِهِم بِما يَخرُجُ مِنَ الأَرضِ ؛ مِنَ الحَبِّ ، وَالثَّمَراتِ ، وما شاكَلَ ذلِكَ ، مِمّا جَعَلَهُ اللّهُ مَعايِشَ لِلخَلقِ . (2)6788.امام صادق عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَكتُبُ إلى اُمَراءِ الأَجنادِ : أنشُدُكُمُ اللّهَ في فَلّاحِي الأَرضِ أن يُظلَموا قِبَلَكُم . (3)راجع : ص 104 (سياسة أخذ الخراج) . التنمية الاقتصادية في الكتاب والسنّة : الفصل الثالث : العمل / الحث على الانتاج / الزرع والغرس .

5 / 4التَّنمِيَةُ الصِّناعِيَّةُ6792.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «لا تَقْرَبُوا الفَواحِشَ ) الإمام عليّ عليه السلام :حِرفَةُ (4) المَرءِ كَنزٌ . (5)6790.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ يُحِبُّ المُحتَرِفَ الأَمينَ . (6) .


1- .هود : 61 .
2- .وسائل الشيعة : ج 13 ص 195 ح 10 نقلاً عن تفسير النعماني عن غياث بن إبراهيم عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 93 ص 46 و 47 .
3- .قرب الإسناد : ص 138 ح 489 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 100 ص 33 ح 10 .
4- .الحرفة : الاسم من الاحتراف ؛ وهو الاكتساب بالصناعة والتجارة (مجمع البحرين : ج 1 ص 389) .
5- .المواعظ العدديّة : ص 55 .
6- .الكافي : ج 5 ص 113 ح 1 عن محمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عليه السلام ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 158 ح 3580 ، الخصال : ص 621 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، تحف العقول : ص 111 .

ص: 87

5 / 4 توسعه صنعتى

6791.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام :به درستى كه گذران زندگى مردم ، در پنج امر است : حكمرانى ، آبادانى ، تجارت ، اجاره ، و ماليات ها ... امّا توجيه و راهنماى آبادانى ، اين سخن خداوند است كه : «او شما را از زمين ، پديد آورد و از شما آبادانى آن را خواست» . [ اين آيه ]به ما مى فهماند كه خداوندِ سبحان ، بندگانش را به آبادانى زمين ، فرمان داده است تا گذرانِ زندگى شود با آنچه از زمين مى رويد از دانه ها ، ميوه ها و مانند آن از چيزهايى كه خداوند ، سبب گذرانِ زندگى بندگان قرار داده است .6792.امام باقر عليه السلام ( _ درباره آيه «به كارهاى زشت . . . نزديك مشويد» _ ) امام باقر عليه السلام :به درستى كه على عليه السلام به فرماندهان لشكر مى نوشت : «شما را به خدا سوگند كه مبادا كشاورزان ، از جانب شما مورد ستم واقع شوند» .ر . ك : ص 105 (سياست مالياتى) . توسعه اقتصادى در قرآن وحديث: بخش دوم / فصل سوم: كار / تشويق به توليد / كشاورزى و درختكارى.

5 / 4توسعه صنعتى6793.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :حرفه آدمى گنج است .6794.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :خداوند عز و جل ، صاحب حرفه امانتدار را دوست مى دارد .

.

ص: 88

6795.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: لا تَطلُب سُرعَةَ العَمَلِ ، وَاطلُب تَجويدَهُ ؛ فَإِنَّ النّاسَ لا يَسأَلونَ في كَم فَرَغَ مِنَ العَمَلِ ، إنَّما يَسأَلونَ عَن جَودَةِ صَنعَتِهِ . (1)6796.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الكافي عن اُمّ الحسن النَّخَعِيَّة :مَرَّ بي أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : أيَّ شَيءٍ تَصنَعينَ يا اُمَّ الحَسَنِ ؟ قُلتُ : أغزِلُ . فَقالَ : أما إنَّهُ أحَلَّ الكَسبِ _ أو مِن أحَلِّ الكَسبِ _ . (2)6797.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تفسير العيّاشي عن محمّد بن خالد الضَّبِّيّ :مَرَّ إبراهيمُ النَّخَعِيُّ عَلَى امرَأَةٍ وهِيَ جالِسَةٌ عَلى بابِ دارِها بُكرَةً ، وكانَ يُقالُ لَها : اُمُّ بَكرٍ ، وفي يَدِها مِغزَلٌ تَغزِلُ بِهِ ، فَقالَ : يا اُمَّ بَكرٍ ، أ ما كَبِرتِ ! أ لَم يَأنِ لَكِ أن تَضَعي هذَا المِغزَلَ ؟ ! فَقالَت : وكَيفَ أضَعُهُ وسَمِعتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : هوَ مِن طَيِّباتِ الكَسبِ ! (3)راجع : ص 88 (التنمية التجاريّة) .

5 / 5التَّنمِيَةُ التِّجارِيَّةُ6801.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :تَعَرَّضوا لِلتِّجارَةِ ؛ فَإِنَّ فيها غِنىً لَكُم عَمّا في أيدِي النّاسِ . (4)6796.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ لِلمَوالي _: اِتَّجِروا ، بارَكَ اللّهُ لَكُم ؛ فَإِنّي قَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : الرِّزقُ عَشَرَةُ أجزاءٍ ؛ تِسعَةُ أجزاءٍ فِي التِّجارَةِ ، وَواحِدَةٌ في غَيرِها . (5) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 267 ح 103 .
2- .الكافي : ج 5 ص 311 ح 32 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 382 ح 1127 .
3- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 150 ح 494 ، بحار الأنوار : ج 103 ص 53 ح 15 .
4- .الكافي : ج 5 ص 149 ح 9 عن محمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عليه السلام ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 193 ح 3723 ، الخصال : ص 621 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام وزاد في آخره «وإنّ اللّه عزّوجلّ يحبّ العبد المحترف الأمين» .
5- .الكافي : ج 5 ص 319 ح 59 عن الفضل بن أبي قرّة عن الإمام الصادق عليه السلام ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 192 ح 3722 ، عدّة الداعي : ص 72 .

ص: 89

5 / 5 توسعه تجارى

6797.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: به دنبال سرعت انجام كار مباش ؛ بلكه كيفيت نيكو را بجو . به درستى كه مردم نمى پرسند كه در چند روز ، كار به پايان رسيده است ؛ بلكه آنان فقط از كيفيت و خوبى كار ، مى پرسند .6798.امام باقر عليه السلام :الكافى_ به نقل از امّ حسن نخعى _: امير مؤمنان از كنارم گذشت و پرسيد : «امّ حسن! چه مى كنى؟» .

گفتم : ريسندگى مى كنم .

فرمود : «بدان كه حلال ترين كسب و كار است» يا فرمود : «از حلال ترين كسب و كارهاست» .6799.امام صادق عليه السلام :تفسير العياشى_ به نقل از محمد بن خالد ضَبّى _: ابراهيم نخعى ، بر زنى گذشت كه صبحگاه ، بر درِ خانه اش نشسته بود و او را امّ بكر مى ناميدند و در دستش دوكى بود كه با آن ، ريسندگى مى كرد . ابراهيم گفت : اى امّ بكر! ديگر پير شده اى . آيا وقت آن نرسيده كه دوك را بر زمين گذارى؟

امّ بكر گفت : چگونه آن را بر زمين بگذارم كه شنيدم على بن ابى طالب ، پيشواى مؤمنان ، مى فرمود : «ريسندگى از گواراترين كسب و كارهاست» .ر . ك : ص 89 (توسعه تجارى) .

5 / 5توسعه تجارى6803.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به تجارت بپردازيد كه تجارت ، سبب بى نيازى شماست از آنچه در دست ديگران است .6804.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :امام على عليه السلام_ به مسلمان غير عرب _: تجارت كنيد . خداوند به شما بركت دهد . به درستى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «روزى ، ده قسمت است . نُه قسمت آن در تجارت است و يكى در چيزهاى ديگر» .

.

ص: 90

6805.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ استَوصِ بِالتُّجّارِ وذَوِي الصِّناعاتِ ، وأوصِ بِهِم خَيرا ، المُقيمِ مِنهُم وَالمُضطَرِبِ بِمالِهِ ، وَالمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ ؛ فَإِنَّهُم مَوادُّ المَنافِعِ ، وأسبابُ المَرافِقِ ، وجُلّابُها مِنَ المَباعِدِ وَالمَطارِحِ (1) ، في بَرِّكَ وبَحرِكَ ، وسَهلِكَ وجَبَلِكَ ، وحَيثُ لا يَلتَئِمُ النّاسُ لِمَواضِعِها ، ولا يَجتَرِؤونَ عَلَيها ؛ فَإِنَّهُم سِلمٌ لا تُخافُ بائِقَتُهُ ، وصُلحٌ لا تُخشَى غائِلَتُهُ . وتَفَقَّد اُمورَهُم بِحَضرَتِكَ ، وفي حَواشي بِلادِكَ . (2)6802.امام كاظم عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ (في روايَةِ تُحَفِ العُقولِ) _: ثُمَّ التُّجّارَ وذَوِي الصِّناعاتِ فَاستَوصِ وأوصِ بِهِم خَيراً ؛ المُقيمِ مِنهُم ، وَالمُضطَرِبِ (3) بِمالِهِ ، وَالمُتَرَفِّقِ بِيَدِهِ ؛ فَإِنَّهُم مَوادٌّ لِلمَنافِعِ ، وجُلّابُها فِي البِلادِ في بَرِّكَ وبَحرِكَ وسَهلِكَ وجَبَلِكَ ، وحَيثُ لا يَلتَئِمُ النّاسُ لِمَواضِعِها ولا يَجتَرِئونَ عَلَيها مِن بِلادِ أعدائِكَ مِن أهلِ الصِّناعاتِ الَّتي أجرَى اللّهُ الرِّفقَ مِنها عَلى أيديهِم فَاحفَظ حُرمَتَهُم ، وآمِن سُبُلَهُم ، وَخُذ لَهُم بِحُقوقِهِم ؛ فَإِنَّهُم سِلمٌ لا تُخافُ بائِقَتُهُ ، وصُلحٌ لا تُحذَرُ غائِلَتُهُ ، أحَبُّ الاُمورِ إلَيهِم أجمَعُها لِلأَمنِ وأجمَعُها لِلسُّلطانِ ، فَتَفَقَّد اُمورَهُم بِحَضرَتِكَ ، وفي حَواشي بِلادِكَ . (4)5 / 6مُراقَبَةُ السّوقِ مُباشَرَةً6805.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِالكوفَةِ عِندَكُم يَغتَدي كُلَّ يَومٍ بُكرَةً مِنَ القَصرِ ، فَيَطوفُ في أسواق الكوفَةِ سوقا سوقا ومَعَهُ الدِّرَّةُ عَلى عاتِقِهِ ، وكانَ لَها طَرَفانِ ، وكانَت تُسَمّى : السَّبيبَةَ ، فَيَقِفُ عَلى أهلِ كُلِّ سوقٍ ، فَيُنادي : يا مَعشَرَ التُّجّارِ ، اتَّقُوا اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ .

فَإِذا سَمِعوا صَوتَهُ عليه السلام ألقَوا ما بِأَيديهِم ، وأرعَوا (5) إلَيهِ بِقُلوبِهِم ، وسَمِعوا بِآذانِهِم . فَيَقولُ عليه السلام : قَدِّمُوا الِاستِخارَةَ ، وتَبَرَّكوا بِالسُّهولَةِ ، وَاقتَرِبوا مِنَ المُبتاعينَ ، وتَزَيَّنوا بِالحِلمِ ، وتَناهَوا عَنِ اليَمينِ ، وجانِبُوا الكَذِبَ ، وتَجافَوا عَنِ الظُّلمِ ، وأنصِفُوا المَظلومينَ ، ولا تَقرَبُوا الرِّبا ، وأوفُوا الكَيلَ وَالميزانَ ، ولا تَبخَسُوا النّاسَ أشياءَهُم ، ولا تَعثَوا فِي الأَرضِ مُفسِدينَ . فَيَطوفُ عليه السلام في جَميعِ أسواقِ الكوفَةِ ، ثُمَّ يَرجِعُ فَيَقعُدُ لِلنّاسِ . (6) .


1- .الطَّرَح : البُعد والمكان البعيد (لسان العرب : ج 2 ص 528 «طرح») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 .
3- .المضطرب بماله : المتردّد به بين البلدان .
4- .تحف العقول : ص 140 .
5- .أرعى إليه : استمع ، وأرعَيتُ فلانا سمعي : إذا استمعتَ إلى ما يقول وأصغيت إليه (لسان العرب : ج 14 ص 327 «رعي») .
6- .الكافي : ج 5 ص 151 ح 3 ، تهذيب الأحكام : ج 7 ص 6 ح 17 ، الأمالي للمفيد : ص 197 ح 31 كلّها عن جابر ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 193 ح 3726 ، الأمالي للصدوق : ص 587 ح 809 وليس في الثلاثة الأخيرة من «اتّقوا اللّه عزّوجلّ» إلى «بآذانهم» ، السرائر : ج 2 ص 230 ، تحف العقول : ص 216 نحوه .

ص: 91

5 / 6 بازرسى مستقيم بازار

6806.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: اينك سفارش مرا در حقّ بازرگانان و پيشه وران را بپذير و درباره آنان به نيكويى سفارش كن ؛ چه كسى كه مقيم باشد يا آن كه با مال خود،از اين سو به آن سو رود و با دست رنج خودْ سود كند ، كه آنان ، مايه هاى منفعت و پديدآورنده اسباب آسايش و راحتى اند ، و آورنده آن ، از جاهاى دوردست و دشوار ، در بيابان و دريا و دشت و كوهسار ؛ جايى كه مردمان در آن جا گِرد نيايند و در رفتن بدان جا دليرى نكنند . اين بازرگانان ، مردمى آرام اند كه از دشمنى آنان ، هراسى نيست ، و آشتى جويند كه از فتنه آنان ، ترسى نيست . به كارهاى آنان ، رسيدگى كن ؛ چه در آن جايى باشند كه خود به سر مى برى و چه در شهرهاى ديگر .6807.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر (بر پايه گزارش تحف العقول) _: آن گاه به بازرگانان و پيشه وران ، نيكى كن و آنان را به نيكويى درباره ديگران ، سفارش نما ؛ چه آن كه مقيم باشد يا آن كه با مال خود ، از اين سو به آن سو رود و با دست رنج خودْ سود كند ، كه آنان ، مايه هاى منفعت و پديد آورنده اسباب آسايش و راحتى اند ، و آورنده آن به شهرها از بيابان و دريا و دشت و كوهسارند ؛ جايى كه مردمان در آن جا گِرد نيايند و در رفتن بدان جا دليرى نكنند ، مانند كشورهاى دشمن تو كه صنعتگرانى دارند كه خداوند ، آسايش را بر دستان آنان ، جارى ساخته است .

پس حرمت آنان را نگه دار ، و راه هايشان را امن ساز ، و حقوقشان را بستان ؛ زيرا كه آنان ، مردمى آرام اند كه از دشمنى آنان ، هراسى نيست ، و آشتى جويند كه از فتنه آنان ، ترسى نيست . دوست داشتنى ترين كار برايشان ، حفظ امنيت و اقتدار آنان است . پس به كارهاى آنان ، رسيدگى كن ؛ چه در آن جايى باشند كه خود به سر مى برى و چه در شهرهاى ديگر .5 / 6بازرسى مستقيم بازار6810.الكافي عن زيدُ الشحّامُ :امام باقر عليه السلام :امير مؤمنان ، در كوفه ميان شما بود . صبحگاهان ، از دارالحكومه بيرون مى رفت و در بازارهاى كوفه ، يكى يكى مى گشت و تازيانه اى با او بود كه آن را بر دوش داشت و دوسويه بود و «سبيبه» ناميده مى شد . در برابر اهالى بازارها مى ايستاد و فرياد مى كرد : «اى بازرگانان! از خداوند عز و جل پروا كنيد!» .

آن گاه كه بازاريان ، صداى او را مى شنيدند ، آنچه در دست داشتند ، رها مى كردند و به وى دل مى دادند و با گوش مى شنيدند .

آن گاه مى فرمود : «خيرخواهى پيشه سازيد . از آسانگيرى تبرّك جوييد . به خريداران ، نزديك شويد . خود را به بردبارى بياراييد . از سوگند ، بپرهيزيد و از دروغ ، كناره گيريد . از ستم ، دورى گزينيد و داد ستمديدگان ، بستانيد . به رباخوارى نزديك نشويد و وزن و ترازو را تمام كنيد . اموال مردم را كم ندهيد و در زمين ، به فساد سر بر مَداريد» .

در تمام بازارهاى كوفه مى گشت . سپس برمى گشت و براى [ رسيدگى به كارهاى ]مردم مى نشست .

.

ص: 92

6806.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الحسين عليه السلام :إنَّهُ [عَلِيّاً عليه السلام ] رَكِبَ بَغلَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الشَّهباءَ بِالكوفَةِ ، فَأَتى سوقا سوقا ، فَأَتى طاقَ اللَّحّامينَ ، فَقالَ بِأَعلى صَوتِهِ : يا مَعشَرَ القَصّابينَ ، لا تَنخَعوا ، ولا تَعجَلُوا الأَنفُسَ حَتّى تَزهَقَ ، وإيّاكُم وَالنَّفخَ فِي اللَّحمِ لِلبَيعِ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَنهى عَن ذلِكَ .

ثُمَّ أتَى التَّمّارينَ فَقالَ : أظهِروا مِن رَديِّ بَيعِكُم ما تُظهِرونَ مِن جَيِّدِهِ .

ثُمَّ أتَى السَّمّاكينَ فَقالَ : لا تَبيعوا (1) إلّا طَيِّبا ، وإيّاكُم وما طَفا . (2)

ثُمَّ أتَى الكُناسَةَ فَإِذا فيها أنواعُ التِّجارَةِ ؛ مِن نَحّاسٍ ، ومِن مائِعٍ ، ومِن قَمّاطٍ ، ومِن بائِعِ إبَرٍ ، ومِن صَيرَفِيٍّ ، ومِن حَنّاطٍ ، ومِن بَزّازٍ ، فَنادى بِأَعلى صَوتِهِ : إنَّ أسواقَكُم هذِهِ يَحضُرُهَا الأَيمانُ ، فَشوبوا أيمانَكُم بِالصَّدَقَةِ ، وكُفّوا عَنِ الحَلفِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ لا يُقَدِّسُ مَن حَلَفَ بِاسمِهِ كاذِبا . (3) .


1- .في المصدر : «تبيعون» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في دعائم الإسلام .
2- .في المصدر : «وما حلفا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في دعائم الإسلام .
3- .الجعفريّات : ص 238 ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 538 ح 1913 عن الأصبغ نحوه .

ص: 93

6807.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام حسين عليه السلام :به درستى كه على عليه السلام در كوفه بر استرِ سياه و سفيد پيامبر صلى الله عليه و آله سوار شد و به بازارها ، يكى يكى ، سر زد . وارد بازارچه گوشتْ فروش ها شد و با صداى بلند فرمود : «اى گروه قصابان! نخاع را نَبُريد و در گرفتن جان [ حيوان] ، تعجيل روا مداريد . [ بگذاريد] به آرامى روح از بدن ، خارج گردد . از دميدن در گوشت به هنگام فروش بپرهيزيد ؛ به درستى كه شنيدم پيامبر خدا از اين كار ، نهى مى كرد» .

آن گاه نزد خرمافروشان آمد و فرمود : «محصول بد را به همان اندازه آشكار سازيد كه خوب را آشكار مى سازيد» .

آن گاه ، نزد ماهى فروشان آمد و فرمود : «جز ماهى هاى پاكْ مفروشيد ، و بپرهيزيد از آنچه مُرده به سطح آب آمده است» .

آن گاه وارد منطقه كُناسه (1) شد كه در آن ، انواع داد و ستد ، رواج داشت ، از فروشنده مس ، مايعات ، قُنداق بچه و سوزن،تا صرّاف و فروشنده كافور و پارچه.پس به صداى بلند ، ندا داد : «به درستى كه در بازارهاى شما ، سوگندها حضور مى يابند . سوگندهاى خود را با صدقه درآميزيد ، و از سوگند ، خوددارى ورزيد كه خداوند عز و جل ، پاك نگردانَد كسى را كه به نامش به دروغ ، سوگند ياد كند» . .


1- .نام محلّه اى در كوفه ، در همين محلّه بود كه يوسف بن عمر ثقفى و زيد بن على بن الحسين با يكديگر جنگيدند (معجم البلدان : ج 4 ص 481) .

ص: 94

6808.امام باقر عليه السلام :فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي الصَّهباء :رَأَيتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ بِشَطِّ الكَ_لَاَ يَسأَلُ عَنِ الأَسعارِ . (1)6809.امام صادق عليه السلام :دعائم الإسلام :إنَّهُ [عَليّا عليه السلام ] كانَ يَمشي فِي الأَسواقِ ، وبِيَدِهِ دِرَّةٌ يَضرِبُ بِها مَن وَجَدَ مِن مُطَفِّفٍ أو غاشٍّ في تِجارَةِ المُسلِمينَ .

قالَ الأَصبَغُ : قُلتُ لَهُ يَوما أنَا أكفيكَ هذا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاجلِس في بَيتِكَ ! قالَ : ما نَصَحتَني يا أصبَغُ . (2)6810.الكافى : ( _ به نقل از زيد شحّام _ ) تاريخ دمشق عن أبي سعيد :كانَ عَلِيٌّ يَأتِي السّوقَ فَيَقولُ : يا أهلَ السّوقِ ، اتَّقُوا اللّهَ ، وإيّاكُم وَالحَلفَ ؛ فَإِنَّ الحَلفَ يُنفِقُ السِّلعَةَ ، ويَمحَقُ البَرَكَةَ . وإنَّ التّاجِرَ فاجِرٌ ، إلّا مَن أخَذَ الحَقَّ ، وأعطَى الحَقَّ ، وَالسَّلامُ عَلَيكُم . (3)6811.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :ربيع الأبرار :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَمُرُّ فِي السّوقِ عَلَى الباعَةِ ، فَيَقولُ لَهُم : أحسِنوا ، أرخِصوا بَيعَكُم عَلَى المُسلِمينَ ؛ فإِنَّهُ أعظَمُ لِلبَرَكَةِ . (4) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 547 ح 919 ، ذخائر العقبى : ص 192 .
2- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 538 ح 1913 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 409 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 5 ص 260 ح 4 عن زاذان نحوه وليس فيه ذيله من «وإنّ التاجر» ؛ الغارات : ج 1 ص 110 .
4- .ربيع الأبرار : ج 4 ص 154 .

ص: 95

6812.عنه صلى الله عليه و آله :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابوالصهباء _: على بن ابى طالب عليه السلام را در كناره علفزارى ديدم كه از قيمت ها مى پرسيد .6811.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دعائم الإسلام :به درستى كه [ على عليه السلام ] در بازارها راه مى رفت و تازيانه اى در دست داشت كه با آن ، كم فروشان و نيرنگبازان در تجارت مسلمانان را تنبيه مى كرد .

اصبغ گويد : روزى به وى گفتم : اى اميرمؤمنان! شما در خانه بنشينيد و من ، به جاى شما اين كار را بر عهده مى گيرم . فرمود : «اى اصبغ! برايم خيرخواهى نكردى» .6812.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد _: على عليه السلام به بازار مى آمد و مى گفت : «اى بازرگانان! از خدا پروا كنيد و از سوگند ، بپرهيزيد! به درستى كه سوگند ، كالا را از بين مى برد و بركت را نابود مى سازد . به درستى كه بازرگان ، تبهكار است ، مگر آن كه به حق دريافت كند و حق را بپردازد . والسلام عليكم!» .6813.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :ربيع الأبرار :على عليه السلام در بازار بر فروشندگان مى گذشت و به آنان مى فرمود : «نيكى كنيد . كالاها را به ارزانى به مسلمانان بفروشيد كه آن ، بركت را بزرگ تر گردانَد» . .

ص: 96

6814.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لمّا سُئِلَ عن الكبائرِ _ ) تاريخ دمشق عن زاذان :إنّهُ [عَليّا عليه السلام ] كانَ يَمشي فِي الأَسواقِ وَحدَهُ وهُوَ والٍ ، يُرشِدُ الضّالَّ ، ويُعينُ الضَّعيفَ ، ويَمُرُّ بِالبَيّاعِ وَالبَقّالِ فَيَفتَحُ عَلَيهِ القُرآنَ . وقَرَأَ : «تِلْكَ الدَّارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِى الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا» (1) ، فَقالَ : نَزَلَت هذِهِ في أهلِ العَدلِ وَالتَّواضُعِ مِنَ الوُلاةِ ، وأهلِ القُدرَةِ مِن سائِرِ النّاسِ . (2)6815.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِ اللّه ِ عزّ و جلّ : {Q} «إنْ تَجْتَنِبُ ) مكارم الأخلاق عن وشيكة :رَأَيتُ عَلِيّا عليه السلام يَتَّزِرُ فَوقَ سُرَّتِهِ ، ويَرفَعُ إزارَهُ إلى أنصافِ ساقَيهِ ، وبِيَدِهِ دِرَّةٌ يَدورُ فِي السّوقِ ، يَقولُ : اِتَّقُوا اللّهَ ، وأوفُوا الكَيلَ ، كَأَنَّهُ مُعَلِّمُ صِبيانٍ . (3)6816.عنه عليه السلام :الطبقات الكبرى عن جُرموز :رَأَيتُ عَلِيّا وهُوَ يَخرُجُ مِنَ القَصرِ وعَلَيهِ قِطرِيَّتانِ : إزارٌ إلى نِصفِ السّاقِ ، ورِداءٌ مُشَمَّرٌ قَريبٌ مِنهُ ، ومَعَهُ دِرَّةٌ لَهُ يَمشي بِها فِي الأَسواقِ ، ويَأمُرُهُم بِتَقوَى اللّهِ ، وحُسنِ البَيعِ ، ويَقولُ : أوفُوا الكَيلَ وَالميزانَ ، وَيقولُ : لا تَنفَخُوا اللَّحمُ . (4)6817.عنه عليه السلام :مكارم الأخلاق عن عبد اللّه بن عبّاس :لَمَّا رَجَعَ مِنَ البَصرَةِ وحَمَلَ المالَ ودَخَلَ الكوفَةَ وَجَدَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام قائِما فِي السّوقِ ، وهُوَ يُنادي بِنَفسِهِ : مَعاشِرَ النّاسِ ، مَن أصَبناهُ بَعدَ يَومِنا هذا يَبيعُ الجِرِّيَّ وَالطّافِيَ وَالمارماهي عَلَوناهُ بِدِرَّتِنا هذِهِ _ وكانَ يُقالُ لِدِرَّتِهِ : السِّبِتيَّةُ _ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَسَلَّمتُ عَلَيهِ ، فَرَدَّ عَلَيَّ السَّلامَ ، ثُمَّ قالَ : يَابنَ عَبّاسٍ ، ما فَعَلَ المالُ ؟ فَقُلتُ : ها هُوَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وحَمَلتُهُ إلَيهِ ، فَقَرَّبَني ، ورَحَّبَ بي .

ثُمَّ أتاهُ مُنادٍ ومَعَهُ سَيفُهُ يُنادي عَلَيهِ بِسَبعَةِ دَراهِمَ ، فَقالَ : لَو كانَ لي في بَيتِ مالِ المُسلِمينَ ثَمَنُ سِواكِ أراكٍ ما بِعتُهُ ، فَباعَهُ ، وَاشتَرى قَميصا بِأَربَعَةِ دَراهِمَ لَهُ ، وتَصَدَّقَ بِدِرهَمَينِ ، وأضافَني بِدِرهَمٍ ثَلاثَةَ أيّامٍ . (5) .


1- .القصص : 83 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 489 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 5 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 104 نحوه وليس فيه من «فقال : نزلت ...» ، مجمع البيان : ج 7 ص 420 وراجع فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 621 ح 1064 .
3- .مكارم الأخلاق : ج 1 ص 247 ح 732 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 28 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 484 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 645 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 364 ح 725 نحوه .
5- .مكارم الأخلاق : ج 1 ص 249 ح 740 .

ص: 97

6813.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از زاذان _: به درستى كه [ على عليه السلام ] به تنهايى در بازارها مى گشت ، در حالى كه زمامدار بود . گمشده ها را راهنمايى مى كرد ، و به بينوايان ، كمك مى نمود ، و بر فروشندگان و مغازه داران كه مى گذشت ، قرآن را مى گشود و [ اين آيه را] تلاوت مى كرد : «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين ، خواستار برترى و فساد نيستند» . آن گاه مى فرمود : «اين آيه ، درباره زمامدارانِ عدالت پيشه و متواضع ، و مردم توانمند فرود آمده است» .6814.امام باقر عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از گناهان كبيره _ ) مكارم الأخلاق_ به نقل از وشيكه _: على عليه السلام را ديدم كه كمر خويش را بسته بود و جامه اش را تا نيمه ساق ها بالا زده بود ، در دستش تازيانه اى بود و در بازار مى گشت و مى فرمود : «از خداوند ، پروا كنيد و پيمانه را كامل كنيد» . گويا آموزگارِ كودكان است!6815.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «اگر از گناهان بزرگى كه شما را از آن ) الطبقات الكبرى_ به نقل از جرموز _: على عليه السلام را ديدم كه از دارالحكومه بيرون آمد و دو پوشاك بر تن داشت : پوشاكى كه تا نيمه ساقش بود و ردايى كه تا نزديك پوشاك نخست تا خورده بود . به همراه او تازيانه اى بود كه با آن در بازارها قدم مى زد و بازاريان را به پرواى الهى و داد و ستد درست ، فرمان مى داد و مى فرمود : «پيمانه و ترازو را كامل كنيد» و مى فرمود : «در گوشت نَدَميد» .6816.امام صادق عليه السلام :مكارم الأخلاق_ به نقل از عبد اللّه بن عباس _: هنگامى كه [ ابن عباس] از بصره بازگشت و اموال را آورد و وارد كوفه شد ، امير مؤمنان را در بازار ، ايستاده ديد كه فرياد مى كرد : «اى مردم! از اين پس ، هر كه را مشاهده كنم كه اسبله ماهى ، ماهى در آب مرده و مارماهى مى فروشد ، با اين تازيانه او را ادب مى كنم» ؛ و تازيانه او «سبتيّه» ناميده مى شد .

ابن عباس گويد : بر او سلام كردم و او پاسخم را داد و سپس فرمود : «اى ابن عباس! مال ها چه شد؟» .

گفتم : اين جاست ، اى امير مؤمنان! و آن را نزد او بردم . مرا نزديك خود گرفت و به من خوشامد گفت .

آن گاه ، جارچى نزد او (على عليه السلام ) آمد كه شمشير وى را به هفت درهم براى فروش ، اعلام دارد و فرمود : «اگر در بيت المال مسلمانان ، به اندازه بهاى چوب مسواك اراكْ بهره اى داشتم ، آن را نمى فروختم» .

شمشير را فروخت و پيراهنى براى خود به چهار درهم خريد و دو درهم را صدقه داد و با يك درهم ، سه روز مرا ميهمان كرد . .

ص: 98

6818.عنه عليه السلام :فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي مَطَرٍ البصري :أنَّهُ شَهِدَ عَلِيّا عليه السلام أتى أصحابَ التَّمرِ وجارِيَةٌ تَبكي عِندَ التَّمّارِ ، فَقالَ : ما شَأنُكِ ؟ قالَت : باعَني تَمرا بِدِرهَمٍ ، فَرَدَّهُ مَولايَ ، فَأَبى أن يَقبَلَهُ .

قالَ : يا صاحِبَ التَّمرِ ، خُذ تَمرَكَ ، وأعطِها دِرهَمَها ؛ فَإنّها خادِمٌ ، ولَيسَ لَها أمرٌ . فَدَفَعَ عَلِيّا عليه السلام ، فَقالَ لَهُ المُسلِمونَ : تَدري مَن دَفَعتَ ؟ ! ! قالَ : لا . قالوا : أميرَ المُؤمِنينَ ! ! فَصَبَّ تَمرَها ، وأعطاها دِرهَمَها .

قالَ : اُحِبُّ أن تَرضى عَنّي ! قالَ : ما أرضاني عَنكَ إذا أوفَيتَ النّاسَ حُقوقَهُم . (1)6819.عنه عليه السلام :مكارم الأخلاق عن مُختار التمّار :كُنتُ أبيتُ في مَسجِدِ الكوفَةِ ، وأنزِلُ في الرَّحبَةِ ، وآكُلُ الخُبزَ مِنَ البَقّالِ _ وكانَ مِن أهلِ البَصرَةِ _ . فَخَرَجتُ ذاتَ يَومٍ ، فَإِذا رَجُلٌ يُصَوِّتُ بي : اِرفَع إزارَكَ ؛ فَإِنَّهُ أنقى لِثَوبِكَ ، وأتقى لِرَبِّكَ . فَقُلتُ : مَن هذا ؟ فَقيلَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ .

فَخَرَجتُ أتبَعُهُ وهُوَ مُتَوَجِّهٌ إلى سوقِ الإِ بِلِ ، فَلَمّا أتاها وَقَفَ ، وقالَ : يا مَعشَرَ التُّجّارِ ، إيّاكُم وَاليَمينَ الفاجِرَةَ ؛ فَإِنَّها تُنفِقُ السِّلعَةَ ، وتَمحَقُ البَرَكَةَ .

ثُمَّ مَضى حَتّى أتى إلَى التَّمّارينَ ، فَإِذا جارِيَةٌ تَبكي عَلى تَمّارٍ ، فَقالَ : ما لَكِ ؟ قالَت : إنّي أمَةٌ ، أرسَلَني أهلي أبتاعُ لَهُم بِدِرهَمٍ تَمرا، فَلَمّا أتَيتُهُم بِهِ لَم يَرضَوهُ، فَرَدَدتُهُ، فَأَبى أن يَقبَلَهُ ! فَقالَ : يا هذا ، خُذ مِنهَا التَّمرَ ، ورُدَّ عَلَيها دِرهَمَها . فَأَبى ، فَقيلَ لِلتَّمّارِ : هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَقَبِلَ التَّمرَ ، ورَدَّ الدِّرهَمَ عَلَى الجارِيَةِ ، وقالَ : ما عَرَفتُكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَاغفِر لي . فَقالَ :يا مَعشَرَ التُّجّارِ ، اتَّقُوا اللّهَ ، وأحسِنوا مُبايَعَتَكُم ، يَغفِرُ اللّهُ لَنا ولَكُم .

ثُمَّ مَضى ، وأقبَلَتِ السَّماءُ بِالمَطَرِ ، فَدَنا إلى حانوتٍ ، فَاستَأذَنَ ، فَلَم يَأذَن لَهُ صاحِبُ الحانوتِ ودَفَعَهُ ، فَقالَ : يا قَنبَرُ ، أخرِجهُ إلَيَّ ، فَعَلاهُ بِالدِّرَّةِ ، ثُمَّ قالَ : ما ضَرَبتُكَ لِدَفعِكَ إيّايَ ، ولكِنّي ضَرَبتُكَ لِئَلّا تَدفَعَ مُسلِما ضَعيفا فَتَكسِرَ بَعضُ أعضائِهِ فَيَلزَمَكَ .

ثُمَّ مَضى حَتّى أتى سوقَ الكَرابيسِ ، فَإِذا هُوَ بِرَجُلٍ وَسيمٍ ، فَقالَ : يا هذا ، عِندَكَ ثَوبانِ بِخَمسَةِ دَراهِمَ ؟ فَوَثَبَ الرَّجُلُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، عِندي حاجَتُكَ . فَلَمّا عَرَفَهُ مَضى عَنهُ . فَوَقَفَ عَلى غُلامٍ ، فَقالَ : يا غُلامُ ، عِندكَ ثَوبانِ بِخَمسَةِ دَراهِمَ ؟ قالَ : نَعَم عِندي ، فَأَخَذَ ثَوبَينِ ؛ أحَدَهُما بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، وَالآخَرُ بِدِرهَمَينِ ، فَقالَ : يا قَنبَرُ ، خُذِ الَّذي بِثَلاثَةٍ . فَقالَ : أنتَ أولى بِهِ ؛ تَصعَدُ المِنبَرَ ، وتَخطُبُ النّاسَ . قالَ : وأنتَ شابٌّ ولَكَ شِرَّةُ الشَّبابِ ، وأنَا أستَحيي مِن رَبّي أن أتَفَضَّلَ عَلَيكَ ؛ سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : ألبِسوهُم مِمّا تَلبَسونَ ، وأطعِموهُم مِمّا تَطعَمونَ .

فَلَمّا لَبِسَ القَميصَ مَدَّ يَدَهُ في ذلِكَ ، فَإِذا هُوَ يَفضُلُ عَن أصابِعِهِ ، فَقالَ : اِقطَع هذَا الفَضلَ ، فَقَطَعَهُ ، فَقالَ الغُلامُ : هَلُمَّ أكُفَّهُ ، قالَ : دَعهُ كَما هُوَ ؛ فَإِنَّ الأَمرَ أسرَعُ مِن ذلِكَ . (2) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 621 ح 1062 ، ربيع الأبرار : ج 4 ص 153 نحوه وراجع المناقب للكوفي : ج 2 ص 60 ح 547 .
2- .مكارم الأخلاق : ج 1 ص 224 ح 659 وراجع الغارات : ج 1 ص 105 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 602 ح 1103 وفضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 528 ح 878 والمنتخب من مسند عبد بن حميد : ص 62 ح 96 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 485 وصفة الصفوة : ج 1 ص 134 والمناقب للخوارزمي: ص 121 ح 136 والبداية والنهاية: ج 8 ص 4 .

ص: 99

6820.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لَمّا سُئِلَ عن أكبَرِ الكبائرِ _ ) فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ از ابو مطر بصرى _: وى على عليه السلام را ديد كه نزد خرمافروشان آمد . كنيزكى نزد خرمافروش مى گريست . پرسيد : «تو را چه شده است؟» .

كنيز گفت : خرمايى را به يك درهم به من فروخت ؛ ولى آقايم آن را برگرداند و [ خرمافروش ]آن را بازپس نمى گيرد .

[ على عليه السلام ] فرمود : «اى دارنده خرما! خرمايت را بستان و درهمش را برگردان كه او خدمتگزارى است و اختيارى ندارد» .

خرمافروش ، على عليه السلام را عقب راند . مسلمانان به وى گفتند : مى دانى چه كسى را عقب راندى؟ گفت : نه . گفتند : امير مؤمنان را!

آن گاه ، خرماى كنيزك را بر روى خرماها ريخت و درهم را به وى بازگرداند .

[ سپس خطاب به على عليه السلام ] گفت : دوست دارم از من خشنود باشى .

[ على عليه السلام ]فرمود : «خشنودى من از تو وقتى است كه حقوق مردم را كامل بپردازى» .6817.امام صادق عليه السلام :مكارم الأخلاق_ به نقل از مختار تمّار _: من شب ها را در مسجد كوفه سپرى مى كردم و در ميدان ، فرود مى آمدم و از بقّال ها نان تهيه مى كردم (وى از مردمان بصره بود) . روزى بيرون آمدم كه ناگهان مردى خطاب به من گفت : «لباست را بالا گير كه براى پاكيزگى آن ، بهتر است و با تقواى پروردگار ، سازگارتر» .

پرسيدم : اين كيست؟

گفته شد : على بن ابى طالب عليه السلام .

به دنبالش حركت كردم . او به سمت بازار شتران مى رفت . وقتى بدان جا رسيد ، ايستاد و فرمود : «اى بازرگانان! بپرهيزيد از سوگند ناروا ، كه متاع را از ميان مى بَرَد و بركت را نابود مى سازد» .

سپس از آن جا گذشت تا به خرمافروشان رسيد . در اين هنگام ، كنيزكى در برابر خرمافروشى گريه مى كرد . پرسيد : «تو را چه مى شود؟» .

گفت : كنيزى هستم كه خانواده ام مرا فرستاده اند تا برايشان با يك درهم ، خرما خريدارى كنم . وقتى خرما را نزد آنان بُردم ، نپسنديدند . آن را برگرداندم و اين مرد ، نمى پذيرد .

فرمود:«اى مرد! خرما را بگير و درهم او را بازگردان».

[ فروشنده] امتناع ورزيد . به خرمافروش گفتند : اين ، على بن ابى طالب عليه السلام است . آن گاه ، خرما را گرفت و درهم را به كنيز بازگرداند و گفت : اى امير مؤمنان! شما را نشناختم . بر من ببخشاى .

فرمود : «اى بازرگانان! تقواى الهى پيشه سازيد و به نيكى داد و ستد كنيد . خدا بر ما و شما ببخشايد!» .

از آن جا نيز گذشت . آسمان شروع به باريدن كرد . به مغازه اى نزديك شد و اجازه خواست [ پناه گيرد] ؛ امّا صاحب مغازه ، اجازه نداد و او را پس زد .

[ على عليه السلام ] فرمود : «اى قنبر! او را نزد من آور» .

پس با تازيانه او را ادب كرد و فرمود : «تو را نزدم از آن رو كه مرا پس زدى ؛ بلكه تو را زدم تا مبادا مسلمانى ناتوان را بيرون اندازى و برخى اعضايش بشكند و بر عهده ات آيد» .

از آن جا نيز گذشت تا به بازار كرباس فروشان رسيد و به مردى زيباروى ، برخورد . پس فرمود : «اى مرد! آيا دو لباس با قيمت پنج درهم ، نزد تو هست؟» .

مرد به پا خاست و گفت : اى امير مؤمنان! خواسته ات نزد من است . چون مردْ او را شناخت ، از او گذشت و به جوانى رسيد و فرمود : «اى جوان! آيا دو لباس به پنج درهم دارى؟» .

گفت : بلى .

دو لباس ستانْد ، يكى به سه درهم ، و ديگرى به دو درهم . سپس فرمود : «اى قنبر! لباس سه درهمى را بردار» .

قنبر گفت : شما بدان سزاوارترى . منبر مى روى و براى مردم ، سخنرانى مى كنى .

فرمود : «و تو جوانى و خواسته هاى جوانى دارى ، و من ، از پروردگارم شرم مى كنم كه بر تو برترى جويم . از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : بپوشانيد بردگان را از آنچه خود مى پوشيد ، و بخورانيد به آنان ، از آنچه خود مى خوريد » .

وقتى لباس را پوشيد ، دستش را در آن دراز كرد و دريافت كه از انگشتانش بلندتر است . فرمود : «زيادى را بِبُر» . آن را بُريد .

جوان گفت : نزديك آى تا آن را سردوزى كنم .

فرمود : «بگذار همان طور باشد ؛ چرا كه زندگى زودتر از اين ، به سر آيد» . .

ص: 100

. .

ص: 101

. .

ص: 102

6818.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن يزيد بن عدي بن عثمان :رَأَيتُ عَلِيّا عليه السلام خارِجا مِن هَمدانَ ، فَرَأى فِئَتَينِ يَقتَتِلانِ ، فَفَرَّقَ بَينَهُما ، ثُمَّ مَضى ، فَسَمِعَ صَوتا : ياغَوثاه بِاللّهِ ! فَخَرَجَ يَحضُرُ نَحوَهُ حَتّى سَمِعتُ خَفقَ نَعلِهِ وهوَ يَقولُ : أتاكَ الغَوثُ ، فَإِذا رَجُلٌ يُلازِمُ رَجُلاً ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، بِعتُ هذا ثَوبا بِتِسعَةِ دَراهِمَ ، وشَرَطتُ عَلَيهِ ألّا يُعطِيَني مَغموزا (1) ولا مَقطوعا _ وكانَ شَرطَهُم يَومَئِذٍ _ فَأَتَيتُهُ بِهذِهِ الدَّراهِمِ لِيُبدِلَها لي ، فَأَبى ، فَلَزِمتُهُ ، فَلَطَمَني !

فَقالَ : أبدِلهُ . فَقالَ : بَيِّنَتُكَ عَلَى اللَّطمَةِ ؟ فَأَتاهُ بِالبَيِّنَةِ . فَأَقعَدَهُ ، ثُمَّ قالَ : دونَكَ فَاقتَصِّ ! فَقالَ : إنّي قَد عَفَوتُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : إنّما أرَدتُ أن أحتاطَ في حَقِّكَ ، ثُمَّ ضَرَبَ الرَّجُلَ تِسعَ دَرّاتٍ ، وقالَ : هذا حَقُّ السُّلطانِ . (2)5 / 7مَنعُ الاِحتِكارِ6821.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى رِفاعَةَ _: اِنهَ عَنِ الحُكرَةِ ، فَمَن رَكِبَ النَّهيَ فَأَوجِعهُ ، ثُمَّ عاقِبهُ بِإِظهارِ مَا احتَكَرَ . (3)6822.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ استَوصِ بِالتُّجّارِ وذَوِي الصِّناعاتِ ... وَاعلَم _ مَعَ ذلِكَ _ أنَّ في كَثيرٍ مِنهُم ضيقا فاحِشا ، وشُحّا قَبيحا ، وَاحتِكارا لِلمَنافِعِ ، وتَحَكُّما في البِياعاتِ ، وذلِكَ بابُ مَضَرَّةٍ لِلعامَّةِ ، وعَيبٌ عَلَى الوُلاةِ ، فَامنَع مِنَ الاِحتِكارِ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَنَعَ مِنهُ .

وَليَكُن البَيعُ بَيعا سَمحا ، بِمَوازينِ عَدلٍ ، وأسعارٍ لا تُجحِفُ بِالفَريقَينِ مِنَ البائِعِ وَالمُبتاعِ .

فَمَن قارَفَ حُكرَةً بَعدَ نَهيِكَ إيّاهُ فَنَكِّل بِهِ ، وعاقِبهُ في غَيرِ إسرافٍ . (4) .


1- .ليس فيه مغْمَزَة : أي عيب (مجمع البحرين : ج 2 ص 1335) .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 156 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 442 نحوه وفيه «رجلين» بدل «فئتين» .
3- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 36 ح 80 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 140 .

ص: 103

5 / 7 جلوگيرى از احتكار

6823.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از يزيد بن عدى بن عثمان _: على عليه السلام را ديدم كه از [ محلّه ]همْدان مى گذشت . دو گروه را ديد كه با هم مى جنگيدند . آنها را از هم جدا كرد و از آن جا رد شد كه صدايى شنيد : شما را به خدا ، به دادم برسيد!

به سرعت به سوى او حركت كرد ، [ به طورى] كه صداى كفش هايش را شنيدم ، و مى فرمود : «فريادرس آمد» .

در اين هنگام ، به مردى رسيد كه مردى را چسبيده بود [ و رها نمى كرد] . سپس گفت : اى امير مؤمنان! من به اين مرد ، لباسى را به نُه درهم فروختم و با او شرط كردم كه درهم معيوب و شكسته به من ندهد (اين ، قرار آن روزشان بود) . [ اينك ]اين درهم اوست كه آورده ام تا برايم تعويض كند ؛ ولى امتناع ورزيد . به او چسبيدم كه مرا سيلى زد .

على عليه السلام فرمود : «آن را تعويض كن» .

سپس فرمود : «بيّنه تو بر سيلى خوردن چيست؟» .

مرد ، بيّنه آورد . پس مرد را نشانيد و فرمود : «از او قصاص بگير» .

مرد گفت : اى امير مؤمنان ! او را بخشيدم .

فرمود: «خواستم در مورد حقّ تو احتياط كنم». آن گاه، مرد را نُه تازيانه زد و فرمود : «اين ، حقّ حاكم است» .5 / 7جلوگيرى از احتكار6826.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «...و لَم يُصِرُّوا ...» ) امام على عليه السلام_ از نامه اش به رفاعه _: از احتكار ، بازدار ، و آن كس را كه احتكار كند ، تأديب كن ، و با آشكار ساختن آنچه احتكار شده ، او را كيفر ده .6821.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: در حق بازرگانان و پيشه وران ، سفارش به نيكى كن ... و بدان كه با اين همه ، در ميان بسيارى از آنان ، سختگيرىِ رسوا ، بُخلِ زشت ، و احتكار اموال ، و زورگويى در داد و ستد ، وجود دارد و اين ، زيانى است براى همگان ، و عيبى است بر زمامداران . پس ، از احتكار باز دار كه پيامبر خدا از آن منع كرد . داد و ستدها بايد آسان صورت پذيرد و با ميزان عدل انجام گيرد و با نرخ هايى كه به فروشنده و خريدار ، ضرر نرسانَد ؛ و هر كس كه پس از منع تو ، دست به احتكار زد ، او را كيفر بده و بدون زياده روى ، مجازات كن .

.

ص: 104

5 / 8سِياسَةُ أخذِ الخَراجِ6824.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى اُمَراءِ الخَراجِ _: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى اُمَراءِ الخَراجِ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ مَن لَم يَحذَر ما هُوَ صائِرٌ إلَيهِ لَم يُقَدِّم لِنَفسِهِ ولَم يُحرِزها ، ومَنِ اتَّبَعَ هَواهُ وَانقادَ لَهُ عَلى ما يَعرِفُ نَفعَ عاقِبَتِهِ عَمّا قَليلٍ لَيُصبِحَنَّ مِنَ النّادِمينَ .

ألا وإنَّ أسعَدَ النّاسِ فِي الدُّنيا مَن عَدَلَ عَمّا يَعرِفُ ضَرَّهُ ، وإنَّ أشقاهُم مَنِ اتَّبَعَ هَواهُ . فَاعتَبِروا .

وَاعلَموا أنَّ لَكُم ما قَدَّمتُم مِن خَيرٍ ، وما سِوى ذلِكَ وَدِدتُم لَو أنَّ بَينَكُم وبَينَهُ أمَدا بَعيدا ، ويُحَذِّرُكُم اللّهُ نَفسَهُ ، وَاللّهُ رَؤوفٌ ورَحيمٌ بِالعِبادِ . وأنَّ عَلَيكُم ما فَرَّطتُم فيهِ . وإنَّ الَّذي طَلَبتُم لَيَسيرٌ ، وإنَّ ثَوابَهُ لَكَبيرٌ .

ولَو لَم يَكُن فيما نُهِيَ عَنهُ مِنَ الظُّلمِ وَالعُدوانِ عِقابٌ يُخافُ ، كانَ في ثَوابِهِ ما لا عُذرَ لِأَحَدٍ بِتَركِ طَلِبَتِهِ ، فَارحَموا تُرحَموا ، ولا تُعَذِّبوا خَلقَ اللّهِ ، ولا تُكَلِّفوهُم فَوقَ طاقَتِهِم ، وأنصِفُوا النّاسَ مِن أنفُسِكُم ، وَاصبِروا لِحَوائِجِهِم ؛ فَإِنَّكُم خُزّانُ الرَّعِيَّةِ . لا تَتَّخِذُنّ حُجّابا ، ولا تَحجُبُنَّ أحَدا عَن حاجَتِهِ حَتّى يُنهِيَها إلَيكُم ، ولا تَأخُذوا أحَدا بِأَحَدٍ ، إلّا كَفيلاً عَمَّن كَفَلَ عَنهُ ، وَاصبِروا أنفُسَكُم عَلى ما فيهِ الاِغتِباطُ ، وإيّاكُم وتَأخيرَ العَمَلِ ، ودَفعَ الخَيرِ ؛ فَإِنَّ في ذلِكَ النَّدمَ . وَالسَّلامُ . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 108 ؛ المعيار والموازنة : ص 122 نحوه وراجع نهج البلاغة : الكتاب 51 .

ص: 105

5 / 8 سياست مالياتى

5 / 8سياست مالياتى6827.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به مأموران ماليات _: به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على ، امير مؤمنان ، به متولّيان خراج . پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى آن كه از سرايى كه به سويش مى رود ، پروا نكند ، براى خودْ چيزى نفرستد و خود نگهدار نباشد ؛ و آن كه از هواها پيروى كند و براى سود عاجل رام آن گردد ، به زودى از پشيمانان خواهد بود .

بدانيد كه خوش بخت ترين انسان در دنيا ، كسى است كه از آنچه زيانش را مى شناسد ، كناره گيرد ؛ و بدبخت ترين انسان ها كسى است كه از هوا پيروى كند. پس عبرت گيريد.

بدانيد كه تنها آنچه از خوبى ها پيش فرستيد ، از آنِ شماست ؛ و جز آن ، هر چه فرستيد ، دوست مى داريد كه ميان شما و آن ، فاصله اى دراز باشد . خداوند ، شما را از خود پروا مى دهد و او نسبت به بندگانش ، كريم و مهربان است . به درستى كه در آنچه كوتاهى كرديد ، زيانش بر شماست ، و آنچه از شما خواسته شده ، اندك است ، و پاداش خداوند ، بزرگ .

و اگر در ستم و تجاوز كه از آن نهى شده ، كيفرى كه از آن ترسيده شود ، نبود ، در پرهيز از آن ، آن قدر ثواب هست كه بهانه اى براى كنارگذاردن نباشد . مهربانى كنيد تا با شما مهربانى شود ، بندگان خدا را شكنجه مكنيد و بر آنان ، بيش از توان ، تكليف روا مداريد . براى مردم ، از خود انصاف به خرج دهيد ، و نسبت به برآوردن نيازمندى هاى مردم ، شكيبايى كنيد ؛ چرا كه شما گنجينه داران شهروندان هستيد . براى خود ، دربان مگيريد و كسى را از دستيابى به نيازمندى هايش ، باز مداريد تا حاجتش را به سوى شما آورد . كسى را جاى كسى ديگر ، مگيريد ، مگر ضامن را به جاى آن كه ضمانت كرده ؛ و در رفاه و آسايش [زندگى ]خود را ، به شكيبايى وا داريد ؛ و از عقب انداختن كارها و كنار نهادن خوبى ها بپرهيزيد كه در آن ، پشيمانى است . والسلام!

.

ص: 106

6828.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الكافي عن مهاجر عَن رَجُلٍ مِن ثَقيفٍ :اِستَعمَلَني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى بانِقيا (1) وسَوادٍ مِن سَوادِ الكوفَةِ ، فَقالَ لي _ وَالنّاسُ حُضورٌ _ : اُنظُر خَراجَكَ فَجُدَّ فيهِ ، ولا تَترُك مِنهُ دِرهَما ، فَإِذا أرَدتَ أن تَتَوَجَّهَ إلى عَمَلِكَ فَمُرَّ بي .

قالَ : فَأَتَيتُهُ ، فَقالَ لي : إنَّ الَّذي سَمِعتَ مِنّي خُدعَةٌ ، إيّاكَ أن تَضرِبَ مُسلِما أو يَهودِيّا أو نَصرانِيّا في دِرهَمِ خَراجٍ ، أو تَبيعَ دَابَّةَ عَمَلٍ في دِرهَمٍ ، فَإِنَّما اُمِرنا أن نَأخُذَ مِنهُمْ العَفوَ . (2)6829.عنه عليه السلام :السنن الكبرى عن عبد الملك بن عمير :أخبَرَني رَجُلٌ مِن ثَقيفٍ قالَ : اِستَعمَلَني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى بُزُرجَسابورَ (3) ، فَقالَ : لا تَضرِبَنَّ رَجُلاً سَوطا في جِبايَةِ دِرهَمٍ ، ولا تَبيعَنَّ لَهُم رِزقا ، ولا كِسوَةَ شِتاءٍ ولا صَيفٍ ، ولا دَابَّةً يَعتَمِلونَ عَلَيها ، ولا تُقِم رَجُلاً قائِما في طَلَبِ دِرهَمٍ .

قالَ : قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إذا أرجِعُ إلَيكَ كَما ذَهَبتُ مِن عِندِكَ ! قالَ : وإن رَجَعتَ كَما ذَهَبتَ ، وَيحَكَ إنَّما اُمِرنا أن نَأخُذَ مِنهُم العَفوَ _ يَعِني الفَضلَ _ . (4) .


1- .بانقيا : ناحية من نواحي الكوفة (معجم البلدان : ج 1 ص 331) .
2- .الكافي : ج 3 ص 540 ح 8 ، تهذيب الأحكام : ج 4 ص 98 ح 275 عن إسماعيل بن إبراهيم بن مهاجر عن رجل من ثقيف ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 24 ح 1605 .
3- .بُزُرْجَسابور : من طساسيج بغداد (معجم البلدان : ج 1 ص 410) .
4- .السنن الكبرى : ج 9 ص 345 ح 18736 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 98 الرقم 3789 وفيه «مدرج سابور» بدل «بُزُرْجسابور» ، كنز العمّال : ج 4 ص 501 ح 11488 نقلاً عن سنن سعيد بن منصور وفيه «برج سابور» .

ص: 107

6830.عنه عليه السلام :الكافى_ به نقل از مهاجر ، از مردى از قبيله ثقيف _: على بن ابى طالب عليه السلام ، مرا بر [ ماليات ]منطقه بانقِيا (1) و آبادى اى در منطقه كوفه ، به كار گرفت و در برابر مردم ، به من گفت : «به ماليات ها بنگر و در آن ، تلاش كن . درهمى را فرو مگذار و هرگاه خواستى به سوى مأموريتت بروى ، نزد من بيا» .

نزد او رفتم . به من گفت : «به درستى كه آنچه از من شنيدى ، نقشه بود . مبادا مسلمان يا يهودى و يا مسيحى را براى درهمى ماليات ، كتك بزنى يا آن كه چارپايانِ كار را براى [گرفتن] ماليات ، به فروش رسانى ؛ چرا كه ما مأموريم كه زيادى را از آنها بستانيم» .6831.عنه عليه السلام :السنن الكبرى_ به نقل از عبدالملك بن عمير _: مردى از قبيله ثقيف به من گفت : على بن ابى طالب عليه السلام ، مرا در [ ماليات ]منطقه بزرگ شاپور (2) ، به كار گرفت و فرمود : «مبادا كسى را براى گردآورى درهمى ، تازيانه زنى و يا روزى يا لباس تابستانى و زمستانى و يا چارپايانِ كار آنها را به فروش گذارى ؛ و براى گرفتن درهم ، شخصى را مگُمار» .

آن مرد گفت كه گفتم : اى امير مؤمنان! اگر چنين باشد ، دست خالى نزد تو برگردم ، چنان كه دست خالى از نزد تو رفتم!

فرمود : «گرچه همان گونه كه رفته اى ، بازگردى . واى بر تو! همانا ما مأموريم كه زيادى را از مردم ، بستانيم» . .


1- .ناحيه اى از منطقه كوفه بوده است .
2- .از توابع بغداد .

ص: 108

6832.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن عبد المَلِك بن عُمَير :حَدَّثَني رَجُلٌ مِن ثَقيفٍ أنَّ عَلِيّا اِستَعمَلَهُ عَلى عُكبَرا _ قالَ : ولَم يَكُنِ السَّوادُ يَسكُنُهُ المُصَلّونَ _ فَقالَ لي بَينَ أيديهِم : لَتَستَوفي خَراجَهُم ، ولا يَجِدونَ فيكَ رُخصَةً ، ولا يَجِدونَ فيكَ ضَعفا . ثُمَّ قالَ لي : إذا كانَ عِندَ الظُّهرِ فَرُح إلَيَّ . فَرُحتُ إلَيهِ ، فَلَم أجِد عَلَيهِ حاجِبا يَحجُبُني دونَهُ ، وَجَدتُهُ جالِسا وعِندَهُ قَدَحٌ وكوزٌ فيهِ ماءٌ ، فَدَعا مطيّبه (1) ، فَقُلتُ في نَفسي : لَقَد أمَنَني حَتّى يُخرِجَ إلَيَّ جَوهَرا (2) _ إذ لا أدري ما فيها ، فَإِذا عَلَيها خاتَمٌ ، فَكَسَرَ الخاتَمَ فَإِذا فيها سَويقٌ ، فَأَخرَجَ مِنهُ وصَبَّ في القَدَحِ ، فَصَبَّ عَلَيهِ ماءً ، فَشَرِبَ وسَقاني .

فَلَم أصبِر أن قُلتُ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ تَصنَعُ هذَا بِالعِراقِ ؟ ! ! طَعامُ العِراقِ أكثَرُ مِن ذلِكَ ! !

قالَ : أما وَاللّهِ ما أختِم عَلَيهِ بُخلاً عَلَيهِ ، ولكِنّي أبتاعُ قَدرَ ما يَكفيني ، فَأَخافُ إن نمى (3) فَيَصنَعُ فيهِ مِن غَيرِهِ ، فَإِنَّما حِفظي لِذلِكَ ، وأكرَهُ أن اُدخِلَ بَطني إلّا طَيِّبا . وإنّي لَم أستَطِع أن أقولَ لَكَ إلَا الَّذي قُلتُ لَكَ بَينَ أيديهِم ، إنَّهُم قَومٌ خُدَّعٌ ، ولكِنّي آمُرُكَ الآنَ بِما تَأخُذُهُم بِهِ ، فَإِن أنتَ فَعَلتَ وإلّا أخَذَكَ اللّهُ بِهِ دوني ، فَإن يَبلُغني عَنكَ خِلافَ ما أمَرتُكَ عَزَلتُكَ ! فَلا تَبيعَنَّ (4) لَهُم رِزقا يَأكُلونَهُ ، ولا كِسوَةَ شِتاءٍ ولا صَيفٍ ، ولا تَضرِبَنَّ رَجُلاً مِنهُم سَوطا في طَلَبِ دِرهَمٍ ، ولا تُقَبِّحُهُ في طَلَبِ دِرهَمٍ ؛ فَإِنّا لَم نُؤمَر بِذلِكَ ، ولا تَبيعَنَّ لَهُم دابَّةً يَعمَلونَ عَلَيها ، إنَّما اُمِرنا أن نَأخُذَ مِنهُمُ العَفوَ .

قالَ : قُلتُ : إذا أجيؤُكَ كَما ذَهَبتُ ! قالَ : وإن فَعَلتَ .

قالَ : فَذَهَبتُ فَتَتَبَّعتُ ما أمَرَني بِهِ ، فَرَجَعتُ وَاللّهِ ما بَقِيَ عَلَيَّ دِرهَمٌ واحدٌ إلّا وَفَيتُهُ . (5) .


1- .كذا ، وفي حلية الأولياء : «بطينة» وفي هامشه : «كذا في «ز» وفي «ج» بظبية ، ولعلّه الصحيح ، والظبية : جراب صغير أو هي شبه الخريطة والكيس» .
2- .في المصدر : «جوهر» ، والصحيح ما أثبتناه كما في حلية الأولياء .
3- .كذا في المصدر ، وفي حلية الأولياء : «فأخاف أن يغنى فيُصنع من غيره» وهي أظهر .
4- .في الطبعة المعتمدة : «يتبعنّ» وهو تصحيف ، والتصحيح من تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام » تحقيق محمّد باقر المحمودي (ج 3 ص 199 ح 1249) .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 487 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 82 وفيه إلى «طيّبا» وراجع المعيار والموازنة : ص 248 وكنز العمّال : ج 5 ص 773 ح 14346 وشرح الأخبار : ج 2 ص 364 ح 726 .

ص: 109

6833.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عبدالملك بن عمير _: مردى از ثقيف ، به من خبر داد كه على عليه السلام او را بر نواحى عُكْبَرا (1) به كار گماشت (در آن منطقه ، نمازگزار ، ساكن نبود) و به من در حضور آنان فرمود : «ماليات را كامل از آنان بستان . مبادا در تو نرمش (و سستى) ببينند» . سپس فرمود : «هنگامى كه ظهر شد ، نزد من آى» .

نزد او رفتم . در آن جا دربانى كه جلوى مرا بگيرد ، نيافتم . ديدم او نشسته و جلويش ظرفى است و كوزه آب . كيسه اش را خواست . پيش خود گفتم : مى خواهد بر من ، منّت گذارد و گوهرى برايم بيرون آورد ، چرا كه نمى دانستم در آن چيست . آن گاه ديدم كه كيسه ، مُهر شده است . مُهر را شكست . در آن ، سويق (2) بود . آن را بيرون آورد و در ظرف ريخت و بر آن ، آب ريخت . سپس خود از آن نوشيد و به من هم نوشانيد .

تاب نياوردم . بدو گفتم : اى امير مؤمنان ! در عراق ، چنين رفتار مى كنى؟! خوراك عراقيان ، بيش از اين است .

فرمود : «بدان ، به خداوند سوگند كه از روى بخل ، بر آن [كيسه] مُهر نمى زنم ؛ بلكه به اندازه اى كه مرا بى نياز كند ، خريدارى مى كنم و مى ترسم اگر زياد باشد ، چيز ديگرى در آن ، داخل گردد . از اين رو ، از آن مراقبت مى كنم (3) ، و ناخوش دارم كه به معده ام ، جز غذاى پاكيزه وارد كنم . به درستى كه در حضور مردم ، چاره اى نداشتم جز اين كه آنچه گفتم ، به تو گويم . آنان ، مردمى حيله گرند ؛ ولى اينك به تو فرمان مى دهم كه چگونه با آنان رفتار كنى ، كه اگر بدان شيوه رفتار كنى [ رهايى يابى] ؛ وگرنه ، جز من ، خداوند تو را مؤاخذه خواهد كرد . اگر به من خبر رسد كه خلاف آنچه به تو فرمان داده ام ، رفتار كرده اى ، تو را بركنار كنم . خوراكى هايى كه روزمرّه مى خورند ،و پوشاك زمستان و تابستان آنها را مفروش (مَسِتان) و براى گرفتن درهمى ، كسى را تازيانه مزن و او را رسوا مساز كه ما بدين امر ، مأمور نيستيم ، و چارپايى را كه بدان كار كنند ، مفروش ؛ چرا كه ما مأموريم تا زيادى را از آنها بستانيم» .

گويد كه گفتم : در اين صورت ، همان گونه كه رفته ام ، بازگردم!

فرمود : «گرچه چنين كنى» .

گويد : رفتم و بدان گونه كه فرمان داده بود ، در پى جمع آورى ماليات بودم . سوگند به خداوند كه بازگشتم و آنچه نزدم بود ، حتى يك درهم را ، به وى دادم . .


1- .حمزه اصفهانى گويد : عُكْبَرا نام سريانى منطقه بزرگ شاپور است كه در اطراف «دُجيل» و نزديك صريفين و اَوانا قرار دارد . فاصله عكبرا تا بغداد ده فرسخ مى باشد (معجم البلدان : ج 4 ص 142) .
2- .غذايى كه از آرد گندم و جو تهيّه مى شود .
3- .ظاهرا مراد ، آن است كه اگر اين غذا زيادتر باشد ، ممكن است دوستان و بستگان ، غذاى بهترى بر آن بيفزايند . از اين رو ، به اندازه مى خرم و درِ ظرف را مُهر مى نمايم . (م)

ص: 110

6827.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن عَهدِهِ إلى بَعضِ عُمّالِهِ وقَد بَعَثَهُ عَلَى الصَّدَقَةِ _: أمَرَهُ بِتَقوَى اللّهِ في سَرائِرِ أمرِهِ ، وخَفِيّاتِ عَمَلِهِ ، حَيثُ لا شَهيدَ غَيرُهُ ، ولا وَكيلَ دونَهُ . وأمَرَهُ ألّا يَعمَلَ بِشَيءٍ مِن طاعَةِ اللّهِ فيما ظَهَرَ ، فَيُخالِفَ إلى غَيرِهِ فِيما أسَرَّ ، ومَن لَم يَختَلِف سِرُّهُ وعَلانِيَتُهُ وفِعلُهُ ومَقالَتُهُ ، فَقَد أدَّى الأَمانَةَ ، وأخلَصَ العِبادَةَ .

وأمَرَهُ أن لا يَجبَهَهُم ، ولا يَعضَهَهُم (1) ، ولا يَرغَبَ عَنهُم ، تَفَضُّلاً بِالإِمارَةِ عَلَيهِم ؛ فَإِنَّهُمُ الإِخوانُ فِي الدّينِ ، وَالأَعوانُ عَلَى استِخراجِ الحُقوقِ .

وإنَّ لَكَ في هذِهِ الصَّدَقَةِ نَصيبا مَفروضا ، وحَقّا مَعلوما ، وشُرَكاءَ أهلَ مَسكنَةٍ ، وضُعَفاءَ ذَوي فاقَةٍ ، وإنّا مُوَفّوكَ حَقَّكَ ، فَوَفِّهِم حُقوقَهُم ، وإلّا تَفعَل فَإِنَّكَ مِن أكثَرِ النّاسِ خُصوما يَومَ القِيامَةِ ، وبُؤسى لِمَن خَصمُهُ عِندَ اللّهِ الفُقَراءُ والمَساكِينُ وَالسّائِلونَ وَالمَدفوعونَ وَالغارِمونَ وَابنُ السَّبيلِ .

ومَنِ استَهانَ بِالأَمانَةِ ، ورَتَعَ فِي الخِيانَةِ ، ولَم يُنَزِّه نَفسَهُ ودينَهُ عَنها ، فَقَد أحَلَّ بِنَفسِهِ الذُّلَّ وَالخِزيَ في الدُّنيا ، وهُوَ فِي الآخِرَةِ أذَلُّ وأخزى . وإنَّ أعظَمَ الخِيانَةِ خِيانَةُ الاُمَّةِ ، وأفظَعَ الغِشِّ غِشُّ الأَئِمَّةِ . وَالسَّلامُ . (2)6828.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن وَصِيَّةٍ لَهُ كانَ يَكتُبُها لِمَن يَستَعمِلُهُ عَلَى الصَّدَقاتِ (3) _: اِنطَلِق عَلى تَقوَى اللّهِ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، ولا تُرَوِّعَنَّ مُسلِما ، ولا تَجتازَنَّ عَلَيهِ كارِها ، ولا تَأخُذَنَّ مِنهُ أكثَرَ مِن حَقِّ اللّهِ في مالِهِ ، فَإِذا قَدِمتَ عَلَى الحَيِّ فَانزِل بِمائِهِم مِن غَيرِ أن تُخالِطَ أبياتَهُم ، ثُمَّ امضِ إلَيهِم بِالسَّكينَةِ وَالوقَارِ حَتّى تَقومَ بَينَهُم فَتُسَلِّمَ عَلَيهِم ، ولا تُخدِج (4) بِالتَّحِيَّةِ لَهُم ، ثُمَّ تَقولَ : عِبادَ اللّهِ ، أرسَلَني إلَيكُم وَلِيُّ اللّهِ وخَليفَتُهُ لِاخُذَ مِنكُم حَقَّ اللّهِ في أموالِكُم ، فَهَل للّهِِ في أموالِكُم مِن حَقٍّ فَتُؤَدّوهُ إلى وَلِيِّهِ ؟ فَإِن قالَ قائِلٌ : لا ، فَلا تُراجِعهُ . وإن أنعَمَ لَكَ مُنعِمٌ فَانطَلِق مَعَهُ مِن غَيرِ أن تُخيفَهُ أو توعِدَهُ أو تَعسِفَهُ أو تُرهِقَهُ ، فَخُذ ما أعطاك مِن ذَهَبٍ أو فِضَّةٍ . فَإِنَ كانَ لَهُ ماشِيَةٌ أو إبِلٌ فَلا تَدخُلها إلّا بِإِذنِهِ ، فَإِنَّ أكثَرَها لَهُ ، فَإِذا أتَيتَها فَلا تَدخُل عَلَيها دُخولَ مُتَسَلِّط عَلَيهِ ولا عَنيفٍ بِهِ .

ولا تُنَفِّرَنَّ بَهيمَةً ولا تُفزِعَنَّها ، ولا تَسوءَنَّ صاحِبَها فيها . وَاصدَعِ المالَ صَدعَينِ ، ثُمَّ خَيِّرهُ ، فَإِذَا اختارَ فَلا تَعرِضَنَّ لِما اختارَهُ . ثُمَّ اصدَعِ الباقِيَ صَدعَينِ ، ثُمَّ خَيِّرهُ ، فَإِذَا اختارَ فَلا تَعرِضَنَّ لِمَا اختارَهُ . فَلا تَزالُ كَذلِكَ حَتّى يَبقَى ما فيهِ وَفاءٌ لِحَقِّ اللّهِ في مالِهِ ، فَاقبِض حَقَّ اللّهِ مِنهُ . فَإِن استَقالَكَ فَأَقِلهُ ، ثُمَّ اخلِطهُما ، ثُمَّ اصنَع مِثلَ الَّذي صَنَعتَ أوَّلاً حَتّى تَأخُذَ حَقَّ اللّهِ في مالِهِ .

ولا تَأخُذَنَّ عَودا (5) ، ولا هَرِمَةً ، ولا مَكسورَةً ، ولا مَهلوسَةً ، ولا ذاتَ عَوارٍ ، ولا تَأمَنَنَّ عَلَيها إلّا مَن تَثِقُ بِدينِهِ ، رافِقا بِمالِ المُسلِمينَ حَتّى يُوَصِّلَهُ إلى وَلِيِّهِم فَيَقسِمَهُ بَينَهُم ، ولا تُوكِّل بِها إلّا ناصِحا شَفيقا ، وأمينا حَفيظا ، غَيرَ مُعنِفٍ ولا مُجحِفٍ (6) ، ولا مُلغِبٍ (7) ولا مُتعِبٍ . ثُمَّ احدُر إلَينا مَا اجتَمَعَ عِندَكَ نُصَيِّرهُ حَيثُ أمَرَ اللّهُ بِهِ .

فَإِذا أخَذَها أمينُكَ فَأَوعِز إلَيهِ ألّا يَحولَ بَينَ ناقَةٍ وبَينَ فَصيلِها ، ولا يَمصُرَ (8) لَبَنَها فَيَضُرَّ ذلِكَ بِوَلَدِها ، ولا يَجهَدَنَّها رُكوبا ، وَليَعدِل بَينَ صَواحِباتِها في ذلِكَ وبَينَها ، وَليُرَفِّه عَلَى اللّاغِبِ .

وَليَستَأنِ بِالنَّقِبِ (9) وَالظّالِعِ (10) ، وَليُورِدها ما تَمُرُّ بِهِ مِنَ الغُدُرِ ، ولا يَعدِل بِها عَن نَبتِ الأَرضِ إلى جَوادِّ الطُّرُقِ ، وَليُرَوِّحها فِي السّاعاتِ ، وَليُمهِلها عِندَ النِّطافِ (11) وَالأَعشابِ ؛ حَتّى تَأتِيَنا بِإِذنِ اللّهِ بُدَّناً مُنقِياتٍ غَيرَ مُتعَباتٍ ولا مَجهوداتٍ ، لِنَقسِمَها عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنَّ ذلِكَ أعظَمُ لِأَجرِكَ ، وأقرَبُ لِرُشدِكَ ، إن شاءَ اللّهُ . (12) .


1- .العَضَهُ والعِضَهُ والعَضيهةُ : القالة القبيحة ، وهي الإفك والبهتان والنميمة (لسان العرب : ج 13 ص 515 «عضه») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 26 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 528 ح 719 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 252 .
3- .قال الشريف الرضي : وإنّما ذكرنا هنا جملاً ليعلم بها أنّه عليه السلام كان يقيم عماد الحقّ ويشرع أمثلة العدل في صغير الاُمور وكبيرها ودقيقها وجليلها .
4- .الخداج : النقصان (لسان العرب : ج 2 ص 248 «خدج») .
5- .العَوْد : الجمل المُسِنّ وفيه بقيّة (لسان العرب : ج 3 ص 321 «عود») .
6- .العُنف : ضدّ الرفق ، والعنيف : مَن لا رِفق له بركوب الخيل ، وقيل : هو الَّذي لايُحسن الركوب ، والعنيف أيضا : الشديد من السَّير . وأجحف بهم فلان : كلّفهم ما لايطيقون (تاج العروس : ج 12 ص 399 و 400 «عنف» و ص 107 «جحف») .
7- .اللغوب : التعب والإعياء (لسان العرب : ج 1 ص 742 «لغب») .
8- .المَصْر : حلبُ كلّ ما في الضرع ، وفي حديث عليّ عليه السلام «ولا يمصر لبنها» يريد : لايكثر من أخذ لبنها (لسان العرب : ج 5 ص 175 «مصر») .
9- .النَّقَب : رقّة الأخفاف ، نَقِبَ البعيرُ ينقَبُ فهو نَقِبٌ ، وفي حديث علي عليه السلام : «وليستأنِ بالنَّقِب والظالِع» أي يَرفُق بهما ، ويجوز أن يكون من الجَرَب (لسان العرب : ج 1 ص 766 «نقب») .
10- .الظالِع : المائل ، والظَّالَع : الاعوجاج خِلقة يكون في المشي مع المَيل (لسان العرب : ج 8 ص 227 «ضلع») .
11- .النُّطفة والنُّطافة : القليل من الماء (لسان العرب : ج 9 ص 335 «نطف») .
12- .نهج البلاغة : الكتاب 25 ، الكافي : ج 3 ص 536 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 4 ص 96 ح 274 كلاهما عن بريد بن معاوية ، المقنعة : ص 255 عن بريد العجلي ، الغارات : ج 1 ص 126 عن عبد الرحمن بن سليمان وكلّها عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلامنحوه .

ص: 111

6829.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به يكى از كارگزاران كه او را براى مالياتْ فرستاده بود _: فرمان مى دهم او را به تقواى الهى در امور پنهانى و كارهاى ناپيدا ، آن جا كه گواهى جز خداوند ، و نماينده اى جز او حضور ندارد .

و فرمان مى دهم او را كه در آشكار به كارى از اطاعت خدا نپردازد كه در پنهان ، با آن مخالفت مى ورزد ؛ و هر آن كس كه پنهان و آشكار ، و رفتار و گفتارش تفاوت نكند ، امانت را ادا كرده و بندگى را خالص گردانيده است .

و فرمان مى دهم او را كه آنان را نرنجاند و دروغگوشان نداند ، و به خاطر امير بودن ، از ايشان ، روى نگرداند ؛ چرا كه آنان ، برادران دينى اند و در به دست آوردن حقوق مسلمانان ، مددكار .

و براى تو در اين زكات ، بهره اى معيّن و حقّى معلوم است ، و شريكانى دارى ناتوان و تهى دست . ما حقّ تو را به تمام ، مى پردازيم . پس تو هم حقوق آنان را به تمام ، به آنها برسان ؛ و گرنه ، روز رستاخيز ، بيشترين دشمنان را دارى ، و بدا به حال آن كه نزد خداوند ، دشمنش مستمندان و تهى دستان و نيازمندان و رانده شدگان و بدهكاران و در راه ماندگان باشند .

و آن كه امانت را سبُك شمارد و در خيانت ، چَرا كند و جان و دين خود را از خيانتْ پاك ننمايد ، در دنيا خود را در خوارىِ رسوايى افكنَد و در آخرت ، خوارتر و رسواتر باشد ؛ و بزرگ ترين خيانت ، خيانت به جامعه [ى مسلمانان] است ، و زشت ترين دغلكارى ، دغلكارى با پيشوايان است . والسلام!6830.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سفارشى كه براى كارگزاران ماليات ها مى نگاشت (1) _: برو با پرواى از خدا كه يگانه است و بى همتا . مسلمانى را مترسان و با ناخوشى ، بر او عبور مكن و بيش از حقِّ خدا از مال او مَسِتان . چون به قبيله اى رسى ، بر سرِ آب آنان ، فرود آى ، بى آن كه به خانه شان درآيى . آن گاه ، آهسته و آرام ، به سويشان حركت كن تا به ميان آنان رسى . پس بر آنان ، سلام كن و در درود گفتن بر آنان ، كوتاهى مكن .

سپس بگو : اى بندگان خدا ! مرا ولىّ خدا و خليفه او نزد شما فرستاد تا حقّى را كه خدا در مال هاتان نهاده ، بگيرم . آيا خدا را در مال هاى شما حقّى است تا آن را به ولىّ او بپردازيد؟ اگر كسى گفت : نه ؛ متعرّض او مشو ، و اگر كسى گفت : آرى ؛ با او برو ، بى آن كه او را بترسانى ، يا بيمش دهى ، يا بر او سخت گيرى ، يا كار را بر او سخت گردانى . آنچه از زر يا سيم به تو دهد ، بگير ؛ و اگر او را گاو و گوسفند و شتر است،بى اجازه او ميان آنها داخل مشو؛ چرا كه بيشترِ آنها از آنِ اوست ، و وقتى به گلّه رسيدى ، چونان چيره شدگان و آزاردهندگان به ميانشان مرو .

چارپا را از جاى مگريزان و مترسان ، و با صاحب آن ، بدرفتارى مكن . پس مال را دو بخش كن و او را مخيّر گردان و هر بخش را برگزيد ، متعرّض او مشو . آن گاه باقى مانده را دو بخش كن و او را مخيّر گردان ، و هرچه را برگزيد ، متعرّض او مشو . پس پيوسته چنين كن ، تا آنچه ادا كننده حقّ خدا باشد ، باقى مانَد . پس حقّ خدا را از او بگير . اگر خواست كه تقسيم را برهم زنى ، بپذير . سپس آنها را به هم بياميز و آنچه را كه بارِ نخست انجام دادى ، انجام ده تا حقّ خدا را از مالش بستانى ، و آن را كه كهن سال است يا پير و فرسوده ، و يا شكسته پا و پشت ، و يا بيمار و معيوب ، مگير ، و بر اين اموال ، امين مگير ، مگر آن را كه به ديندارى اش اطمينان دارى ؛ آن كه با مال مسلمانان ،مدارا كند تا آن را به ولىّ مسلمانان برساند و او آن را ميان آنان ، تقسيم كند ؛ و بر آنْ مگمار ، جز خيرخواهى مهربان و درستكارى نگاهبان را كه نه بر آنان درشتى كند و نه زيانشان رسانَد و نه مانده شان سازد و نه خسته شان گردانَد . سپس آنچه را نزد تو فراهم آمده ، شتابان به سوى ما بفرست ، تا چنان كه خدا فرموده ، به مصرف رسانيم .

سپس آن گاه كه امين تو آنها را گرفت ، بدو سفارش كن كه ميان ماده شتر و بچه شيرخوارش جدايى نيفكند ، و ماده را چندان ندوشاند كه شيرش اندك مانَد و بچه اش را زيان رساند ، و در سوار شدن ، او را به خستگى نيندازد و ميان آن [ شتر ]و ديگر شتران ، عدالت را برقرار سازد و بايد ، شتر خسته را آسوده گردانَد و آن را كه لاغر است يا آسيب ديده ، آرام براند ، و چون بر آبگيرها گذرد ، بدان جا واردشان سازد ، و راهشان را از زمين هاى علفزار ، به جاده ها تغيير ندهد و در ساعت هايى ، آنها را آسوده گذارد ؛ و به هنگام خوردن آب و چريدن گياه ، مهلتشان ده تا آنها را به اذن خدا ، فربه و تناور ، و نه لاغر وخسته ، نزد ماآورى ، و ما بر پايه كتاب خدا و سنّت پيامبر او آن را تقسيم كنيم كه اين كار ، پاداش تو را بسيار گردانَد و به رستگارى ات نزديك تر سازد . إن شاء اللّه ! .


1- .سيد رضى گفته است : در اين جا جمله هايى را آورديم تا دانسته شود كه امام على عليه السلام ستون حق را به پا داشت و نشانه هاى عدالت را در كارهاى بزرگ و كوچك و باريك و ستُرگ ، به جاى گذاشت .

ص: 112

. .

ص: 113

. .

ص: 114

6831.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرٍ _: وتَفَقَّد أمرَ الخَراجِ بِما يُصلِحُ أهلَهُ ؛ فَإِنَّ في صَلاحِهِ وصَلاحِهِم صَلاحا لِمَن سِواهُم ، ولا صَلاحَ لِمَن سِواهُم إلّا بِهِم ؛ لِأَنَّ النّاسَ كُلَّهُم عِيالٌ عَلَى الخَراجِ وأهلِهِ . وَليَكُن نَظَرُكَ في عِمارَةِ الأَرضِ أبلَغَ مِن نَظَرِكَ فِي استِجلابِ الخَراجِ ، لِأَنَّ ذلِكَ لا يُدرَكُ إلّا بِالعِمارَةِ ؛ ومَن طَلَبَ الخَراجَ بِغَيرِ عِمارَةٍ أخرَبَ البِلادَ ، وأهلَكَ العِبادَ ، ولَم يَستَقِم أمرُهُ إلّا قَليلاً . فَإِن شَكَوا ثِقَلاً أو عِلّةً ، أوِ انقِطاعَ شِربٍ أو بالَّةٍ ، أو إحالَةَ أرضٍ اِغتَمَرَها غَرَقٌ ، أو أجحَفَ بِها عَطَشٌ ، خَفَّفتَ عَنهُم بِما تَرجُو أن يَصلُحَ بِهِ أمرُهُم ؛ ولا يَثقُلَنَّ عَلَيكَ شَيءٌ خَفَّفتَ بِهِ المَؤونَةَ عَنهُم ، فَإِنَّهُ ذُخرٌ يَعودونَ بِهِ عَلَيكَ في عِمارَةِ بِلادِكَ ، وتَزيينِ وِلايَتِكَ ، مَعَ استِجلابِكَ حُسنَ ثَنائِهِم وتَبَجُّحِكَ بِاستِفاضَةِ العَدلِ فيهِم ، مُعتَمِدا فَضلَ قُوَّتِهِم بِما ذَخَرتَ عِندَهُم مِن إجمامِكَ لَهُم ، وَالثِّقَةَ مِنهُم بِماعَوَّدتَهُم مِن عَدلِكَ عَلَيهِم وَرِفقِكَ بِهِم ، فَرُبَّما حَدَثَ مِنَ الاُمورِ ما إذا عَوَّلتَ فيهِ عَلَيهِم مِن بَعدُ احتَمَلُوهُ طَيِّبَةً أنفُسُهُم بِهِ ؛ فَإِنَّ العُمرانَ مُحتَمِلٌ ما حَمَّلتَهُ ، وإنَّما يُؤتى خَرابُ الأَرضِ مِن إعوازِ أهلِها ، وإنَّما يُعوِزُ أهلُها لإِِشرافِ أنفُسِ الوُلاةِ عَلَى الجَمعِ وسوءِ ظَنِّهِم بِالبَقاءِ ، وقِلَّةِ انتِفاعِهِم بِالعِبَرِ . (1) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 53 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 362 .

ص: 115

6832.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: و در كار خراج ، چنان بنگر كه صلاح خراج دهندگان در آن است ؛ چرا كه صلاح خراج و خراج دهندگان ، به صلاحِ ديگران است و كار ديگران ، سامان نگيرد تا كار خراج دهندگان ، سامان نپذيرد ؛ چرا كه مردمان ، همه ، هزينه خوار خراج و خراج دهندگان اند . بايد نگاه تو به آبادانى زمين ، بيشتر از گرفتن خراج باشد ؛ چرا كه خراج ، بدون آبادانى به دست نيايد ؛ و آن كس كه خراج را بدون آبادانى زمين ، جستجو كند ، شهرها را ويران سازد و بندگان را هلاك كند و كارش جز اندكى استوار نگردد .

و اگر از سنگينى [ ماليات] شكايت كردند ، يا از آفتى [ كه به كشتشان رسيده] ، يا از قطع آب يا از خشك سالى يا تباهى زمين بر اثر غرق شدن ، يا از بى آبى ، بار آنان را سبُك گردان ، بدان اندازه كه اميد دارى كارشان بدان ، سامان گيرد و بر تو سنگين نيايد ، آنچه بر آنان سبُك گردانيدى ؛ چرا كه آن ، اندوخته اى است كه به تو بازش دهند با آبادانى شهرها و آرايش ولايت ها ، جز آن كه ستايش آنان را به خود جلب كرده اى و شادمانى شان را از گسترش عدالت در ميان آنان . در حالى كه بر زيادى قوّت آنان تكيه خواهى داشت ، بر اثر آنچه نزد آنان ذخيره ساخته اى ، از آسايشى كه برايشان فراهم ساختى و اطمينان به آنها كه با عادت دادن آنها به عدالت و مدارا [ به دست آورده اى] ، چه بسا در آينده ، كارى پديد آيد كه چون آن را بر عهده آنان گذارى ، با خاطر آسوده بپذيرند ؛ چرا كه آبادانى شهرها [ باعث مى شود] آنچه بر آنان روا دارى ، بر دوش كشند .

و خرابى سرزمين ها از تنگ دستى صاحبان آنهاست ، وتنگ دستى صاحبان زمين ، زمانى است كه زمامداران ، به گردآورى اموال ، خو كنند و به ماندن ، بدبين باشند ، و بهره گيرى شان از عبرت ها اندك باشد . .

ص: 116

6833.امام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكِ الأَشتَرِ (في رِوايَةِ تُحَفِ العُقولِ) _: فَاجمَع إلَيكَ أهلَ الخَراجِ مِن كُلِّ بُلدانِكَ ، ومُرهُم فَليُعلِموكَ حالَ بِلادِهِم وما فيهِ صَلاحُهُم ورَخاءُ جِبايَتِهِم ، ثُمَّ سَل عَمّا يَرفَعُ إلَيكَ أهلُ العِلمِ بِهِ مِن غَيرِهِم ؛ فَإِن كانوا شَكَوا ثِقَلاً أو عِلَّةً مِن انقِطاعِ شِربٍ أو إحالَةِ أرضٍ اغتَمَرَها غَرَقٌ أو أجحَفَ بِهِمُ العَطَشُ أو آفَةٌ خَفَّفتَ عَنهُم ما تَرجو أن يُصلِحَ اللّهُ بِهِ أمرَهُم ، وإن سَأَلوا مَعونَةً عَلى إصلاحِ ما يَقدِرونَ عَلَيهِ بِأَموالِهِم فَاكفِهِم مَؤونَتَهُ ؛ فإِنَّ في عاقِبَةِ كِفايَتِكَ إيّاهُم صَلاحاً ، فَلا يَثقُلَنَّ عَلَيكَ شَيءٌ خَفَّفتَ بِهِ عَنهُمُ المَؤوناتِ ؛ فَإِنَّهُ ذُخرٌ يَعودونَ بِهِ عَلَيكَ لِعِمارَةِ بِلادِكَ ، وتَزيِينِ ولايَتِكَ ، مَعَ اقتِنائِكَ مَوَدَّتَهُم وحُسنَ نِيّاتِهِم ، وَاستِفاضَةَ الخَيرِ ، وما يُسَهِّلُ اللّهَ بِهِ مِن جَلبِهِم ، فَإِنَّ الخَراجَ لا يُستَخرَجُ بِالكَدِّ وَالأَتعابِ ، مَعَ أنَّها عَقدٌ (1) تَعتَمِدُ عَلَيها إن حَدَثَ حَدَثٌ كُنتَ عَلَيهِم مُعتَمِداً ؛ لِفَضلِ قُوَّتِهِم بِما ذَخَرتَ عَنهُم مِنَ الجَمامِ (2) ، وَالثِّقَةِ مِنهُم بِما عَوَّدتَهُم مِن عَدلِكَ ورِفقِكَ ، ومَعرِفَتِهِم بِعُذرِكَ فيما حَدَثَ مِنَ الأَمرِ الَّذِي اتَّكَلتَ بِهِ عَلَيهِم ، فَاحتَمَلوهُ بِطيبِ أنفُسِهِم ، فَإِنَّ العِمرانَ مُحتَمِلٌ ما حَمَّلتَهُ ، وإنَّما يُؤتى خَرابُ الأَرضِ لِاءِعوازِ أهلِها ، وإنَّما يُعوِزُ أهلُها لِاءِسرافِ الوُلاةِ وسوءِ ظَنِّهِم بِالبَقاءِ وقِلَّةِ انتِفاعِهِم بِالعِبَرِ . (3) .


1- .العُقدة : كلّ شيء يستوثق الرجل به لنفسه ويعتمد عليه (لسان العرب : ج 3 ص 299 «عقد») .
2- .الجَمام : الراحة (لسان العرب : ج 12 ص 105 «جمم») .
3- .تحف العقول : ص 137 .

ص: 117

6834.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر (بر پايه گزارش تحف العقول) _: خراج دهندگان را از همه شهرها نزد خود ، گِرد آور و به آنان دستور ده كه از وضعيت شهرهايشان و آنچه صلاحشان در آن است و آسانى گردآورى خراج ، به تو گزارش دهند . آن گاه ، ديدگاه صاحب نظران غير از خراج دهندگان را جويا شو . پس اگر از سنگينى ماليات يا آفت هايى چون قطع آب يا تباهى زمين بر اثر آب گرفتگى يا كم آبى يا آفتى ديگر به تو شِكوه كردند ، ماليات را بر آنان سبُك گير ، به اندازه اى كه اميد دارى خداوند ، بدان [ مقدار ]كارشان را اصلاح كند ، و اگر از تو درخواست كمك كردند ، بر اصلاح (و تقويت) آنچه با ثروت هايشان بر آن توانايى دارند،پس هزينه آن را بر عهده گير؛ چرا كه فرجام كمك هايت به خير و صلاح آنان است.

پس بر تو آنچه از هزينه ها بر آنان تخفيف دادى ، گران نيايد ؛ چرا كه ذخيره اى است كه آن را در آبادانى شهرها و تزيين ولايت ها به تو برگردانند ، جز آن كه دوستى و حُسن نيّت آنان و بهره دهى آنان را همراه با موجباتى كه خدا جلب [محبّتشان ]را آسان كند ، به دست آورده اى . چرا كه خراج ، با تلاش و سختى به دست نيايد ، با آن كه تكيه گاهى است كه بدان اعتماد مى كنى و اگر پيشامدى رُخ دهد ، بر آنان تكيه مى كنى ، به جهت زيادى نيروى آنان كه با آسايش آنان ، ذخيره ساختى و اطمينانى كه از آنان [ كسب كردى] ، بدان سبب كه آنان را به عدالت و مدارا عادت دادى و شناخت آنان از عذرهايت ، در پيشامدهايى كه در آن بر آنها تكيه كردى و آنان با طيب خاطر ، آن را بر دوش كشيدند؛ چرا كه آبادانى شهرها [ باعث مى شود] آنچه بر آنان نهى، بر دوش كشند. به درستى كه خرابى شهرها از تنگ دستى مردمان آنهاست و همانا مردمان شهرها ، در اثر زياده روى زمامداران و بدبينى آنان به ماندن و كمى بهره گيرى شان از عبرت ها ، تنگ دست شوند . .

ص: 118

5 / 9عَدَمُ التَّأخيرِ في تَوزيعِ أموالِ العامَّةِ6834.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي صالح السَّمّان :رَأَيتُ عَلِيّا دَخَلَ بَيتَ المالِ ، فَرَأى فيهِ مالاً ، فَقالَ : هذا هاهُنا وَالنّاسُ يَحتاجونَ ! ! فَأَمَرَ بِهِ فَقُسِمَ بَينَ النّاسِ ، فَأَمَرَ بِالبَيتِ فَكُنِسَ ، فَنُضِحَ ، وصَلّى فيهِ . (1)6835.امام باقر عليه السلام :الغارات عن بكر بن عيسى_ في ذِكرِ سِيرَةِ الإِمامِ عَليِّ عليه السلام _: إنَّهُ كانَ يَقسِمُ ما في بَيتِ المالِ ، فَلا تَأتِي الجُمُعَةُ وفي بَيتِ المالِ شَيءٌ . ويَأمُرُ بِبَيتِ المالِ في كُلِّ عَشِيَّةِ خَميسٍ فَيُنضَحُ بِالماءِ ، ثُمَّ يُصَلّي فيهِ رَكعَتَينِ . (2)6836.امام صادق عليه السلام :الغارات عن مُجَمِّعٍ التَّيميّ :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَنضَحُ بَيتَ المالِ ، ثُمَّ يَتَنَفَّلُ فيهِ ويَقولُ : اِشهَد لي يَومَ القِيامَةِ أنّي لَم أحبِس فيكَ المالَ عَلَى المُسلِمينَ . (3)6837.عنه عليه السلام :فضائل الصحابة لابن حنبل عن مُجَمِّعٍ التَّيميّ :إنَّ عَلِيّا كانَ يَأمُرُ بِبَيتِ المالِ فَيُكنَسُ ، ثُمَّ يُنضَحُ ، ثُمَّ يُصَلّي ؛ رَجاءَ أن يَشهَدَ لَهُ يَومَ القِيامَةِ أنَّهُ لَم يَحبِس فيهِ المالَ عَنِ المُسلِمينَ . (4)6838.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن أبي حكيم صاحب الحفاء عن أبيه :إنَّ عَلِيّا أعطَى العَطاءَ في سَنَةٍ ثَلاثَ مَرّاتٍ ، ثُمَّ أتاهُ مالٌ مِن أصبَهانَ ، فَقالَ : اُغدوا إلَى العَطاءِ الرّابِعِ ؛ إنّي لَستُ لَكُم بِخازِنٍ . قالَ : وقَسَم الحِبالَ ، فَأَخَذَها قَومٌ ، ورَدَّها قَومٌ . (5) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 371 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 476 .
2- .الغارات : ج 1 ص 69 وراجع حلية الأولياء : ج 7 ص 300 .
3- .الغارات : ج 1 ص 49 ؛ تاريخ الخلفاء : ص 213 نحوه وراجع المناقب للكوفي : ج 2 ص 32 ح 517 .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 533 ح 886 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 643 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 478 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 81 ، الاستيعاب : ج 3 ص 211 الرقم 1875 كلّها نحوه وراجع الغارات : ج 1 ص 46 .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 477 ، الأموال : ص 284 ح 673 ، كنز العمّال : ج 4 ص 584 ح 11703 .

ص: 119

5 / 9 به تأخير نينداختن تقسيم ثروت هاى عمومى

5 / 9به تأخير نينداختن تقسيم ثروت هاى عمومى6841.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو صالح سمّان _: على عليه السلام را ديدم كه وارد بيت المال شد و در آن اموالى ديد . فرمود : «اينها اين جاست و مردم ، نيازمندند؟!» . پس دستور داد آن را ميان مردم ، تقسيم كردند و دستور داد تا بيت المال ، جاروب و آبپاشى شد و در آن ، نماز گزارد .6837.امام صادق عليه السلام :الغارات_ به نقل از بكربن عيسى ، در يادكرد سيره امام على عليه السلام _: به درستى كه او آنچه در بيت المال بود ، تقسيم مى كرد . پس جمعه اى نمى آمد كه در بيت المال ، ثروتى باشد . در هر شامگاه پنج شنبه ، دستور مى داد تا بيت المال ، آبپاشى شود . سپس در آن دو ركعت نماز مى گزارد .6838.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الغارات_ به نقل از مجمّع التيمى _: به درستى كه على عليه السلام ، بيت المال را آبپاشى مى كرد و در آن ، نماز نافله مى گزارد و مى گفت : «در روز رستاخيز ، گواهى ده كه ثروت ها را بر مسلمانان ، در درون تو حبس نكردم» .6839.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از مجمّع التيمى _: به درستى كه على عليه السلام ، دستور مى داد تا بيت المال جاروب شود ، سپس آبپاشى گردد . آن گاه [ آن جا] نماز مى گزارد ، بدان اميد كه روز رستاخيز ، برايش گواهى دهد كه ثروت را در درون آن ، بر مسلمانان ، حبس نكرده است .6840.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو حكيم صاحب الحفاء ، از پدرش _: به درستى كه على عليه السلام در يك سال ، سه مرتبه اموال گردآورى شده را [ ميان مسلمانان ]تقسيم كرد . سپس ثروتى را از اصفهان برايش آوردند . فرمود : «صبحگاهان ، چهارمين تقسيمى است . به درستى كه من براى شما جمع كننده نيستم» .

[ راوى] گويد : ريسمان ها را قسمت كرد . پس گروهى آن را گرفتند و گروهى بازگرداندند .

.

ص: 120

6841.امام صادق عليه السلام :مروج الذهب_ في حَوادِثِ سَنَةِ 38 ه _: قَبَضَ أصحابُهُ [عَلِيٍّ] عَن عَلِيٍّ في هذهِ السَّنَةِ ثَلاثَةَ أرزاقٍ _ عَلى حَسَبِ ما كانَ يُحمَلُ إلَيهِ مِنَ المالِ مِن أعمالِهِ _ ، ثُمَّ وَرَدَ عَلَيهِ مالٌ مِن أصبَهانَ ، فَخَطَبَ النّاسَ ، وقالَ : اُغدوا إلى عَطاءٍ رابِعٍ ؛ فَواللّهِ ما أنَا لَكُم بِخازِنٍ .

وكانَ في عَطائِهِ اُسوَةٌ لِلنّاسِ ؛ يَأخُذُ كَما يَأخُذُ الواحِدُ مِنهُم . (1)6842.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن هلال بن مسلم الجَحدَريّ :سَمِعتُ جَدّي جَرَّةَ _ أو جَوَّةَ _ قالَ : شَهِدتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام اُتِيَ بِمالٍ عِندَ المَساءِ ، فَقالَ : اِقسِموا هذَا المالَ . فَقالوا : قَد أمسَينا يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَأَخِّرهُ إلى غَدٍ . فَقالَ لَهُم : تَقبَلونَ (2) لي أن أعيشَ إلى غَدٍ ؟ قالوا : ماذا بِأَيدينا ! قالَ : فَلا تُؤَخِّروهُ حَتّى تَقسِموهُ ، فَاُتِيَ بِشَمعٍ ، فَقَسَموا ذلِكَ المالَ مِن تَحتِ لَيلَتِهِم . (3)6843.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الغارات عن الضحّاك بن مزاحم عن الإمام عليّ عليه السلام :كانَ خَليلي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لا يَحبِسُ شَيئا لِغَدٍ ، وكانَ أبو بَكرٍ يَفعَلُ ، وقَد رَأى عُمَرُ بن الخَطّابِ في ذلِكَ أن دَوَّنَ الدَّواوينَ وأخَّرَ المالَ مِن سَنَةٍ إلى سَنَةٍ ، وأمّا أنَا فَأَصنَعُ كَما صَنَعَ خَليلي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

قالَ : وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام يُعطيهِم مِنَ الجُمُعَةِ إلَى الجُمُعَةِ وكانَ يَقولُ :

هذا جَنايَ وخِيارُهُ فِيه

إذ كُلُّ جانٍ يَدُهُ إلى فيه (4) . (5) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 421 .
2- .القَبالة : الكفالة ، وقَبُل _ بالضم _ : إذا صار قَبيلاً ؛ أي كفيلاً (لسان العرب : ج 11 ص 544 «قبل») .
3- .الأمالي للطوسي : ص 404 ح 904 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 173 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 95 عن سالم الجحدري وفيه إلى «حَتّى تقسموه» .
4- .قال ابن الأثير : هذا مَثلٌ ، أوّل من قاله عَمْرو ابن اُخت جَذِيمة الأبْرش ؛ كان يجني الكَمْأة مع أصحابٍ له ، فكانوا إذا وَجَدوا خِيارَ الكَمْأة أكلوها ، وإذا وجدها عمروٌ جعلها في كُمِّه حَتّى يأتي بها خالَه . وقال هذه الكلمة فسارت مثلاً . وأراد عليٌّ عليه السلام بقَوْلها أنّه لم يَتَلطّخ بشيء من فَيء المسلمين بل وَضَعه مَواضِعَه (النهاية : ج 1 ص 309 «جنى») .
5- .الغارات : ج 1 ص 47 ، بحار الأنوار : ج 100 ص 60 ح 9 .

ص: 121

6844.تحف العقول عنه عليه السلام :مروج الذهب_ در ذكر حوادث سال 38 هجرى _: ياران على عليه السلام ، در اين سال ، سه مرتبه از وى تقسيمى دريافت كردند ، بر حسب آنچه ثروت به دستش مى رسيد . پس ثروتى از اصفهان به وى رسيد . براى مردم ، سخنرانى كرد و فرمود : «صبحگاهان ، چهارمين تقسيمى است . سوگند به خداوند كه من ، براى شما جمع كننده نيستم» .

او در تقسيم اموال ، براى مردمان ، نمونه بود و خود او مانند يكى از مردم ، سهم بر مى داشت .6842.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالى ، طوسى_ به نقل از هلال بن مسلم جحدرى _: از جدّم جرّه (جوّه) شنيدم كه گفت : من حضور داشتم كه شبانگاه ، مالى براى على بن ابى طالب عليه السلام آورده شد . فرمود : «اين را تقسيم كنيد» .

گفتند : اى امير مؤمنان! شب است . آن را به فردا واگذار .

به آنان فرمود : «آيا ضمانت مى كنيد كه تا فردا زنده باشم؟» .

گفتند : در اختيار ما نيست .

فرمود : «پس تقسيم كنيد و آن را به تأخير ميندازيد» .

شمعى فراهم شد و شبانه ، مال ها را تقسيم كردند .6843.امام على عليه السلام :الغارات_ به نقل از ضحاك بن مزاحم _: [ على عليه السلام فرمود : ]«دوستم پيامبر خدا چيزى را براى فردا نگه نمى داشت ، ولى ابوبكر نگه مى داشت و عمر بن خطّاب هم تصميم گرفت ديوان ها فراهم كند و ثروت ها را از سالى براى سال ديگر بگذارَد ؛ ولى من چنان مى كنم كه دوستم پيامبر خدا انجام مى داد» .

[ راوى] مى گويد : على عليه السلام جمعه تا جمعه ، مال ها را تقسيم مى كرد و مى فرمود :

اين ، دستچين من و بهترين آن است

در حالى كه هر ميوه چين ، دستش به دهان خودش است [و خود مى خورد] (1) . .


1- .ابن اثير گويد : اين ، مَثَلى است كه نخستين بار بر زبان عمرو ، خواهرزاده جذيمه آمد . او و دوستانش قارچ مى چيدند و دوستانش هرگاه قارچ خوب مى ديدند ، به دهان مى گذاشتند و او در آستين مى گذاشت ، تا براى دايى اش بياورد و على عليه السلام ، از اين مَثَل ، اراده كرده كه ثروت مسلمانان را تباه نمى كند ، بلكه آن را در جايش قرار مى دهد (النهاية : ج 1 ص 309) .

ص: 122

6844.تحف العقول :شرح نهج البلاغة عن عبد الرحمن بن عَجلان :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقسِمُ بَينَ النّاسِ الأَبزارَ (1) وَالحُرفَ (2) وَالكَمُّونَ ، وكَذا وكَذا . (3)6845.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن الشَّعبي :دَخَلتُ الرَّحبَةَ بِالكوفَةِ _ وأنَا غُلامٌ _ في غِلمانٍ ، فَإِذا أنَا بِعَلِيٍّ عليه السلام قائِما عَلى صُبرَتَينِ (4) مِن ذَهَبٍ وفِضَّةٍ ، ومَعَهُ مِخفَقَةٌ ، وهوَ يطرُدُ النّاسَ بِمِخفَقَتِهِ ، ثُمَّ يَرجِعُ إلَى المالِ فَيَقسِمُهُ بَينَ النّاسِ ، حَتّى لَم يَبقَ مِنهُ شَيءٌ .

ثُمَّ انصَرَفَ ولَم يَحمِل إلى بَيتِهِ قَليلاً ولا كَثيرا ، فَرَجَعتُ إلى أبي ، فَقُلتُ لَهُ : لَقَد رَأَيتُ اليَومَ خَيرَ النّاسِ أو أحمَقَ النّاسِ ! قالَ : مَن هوَ يا بُنَيَّ ؟ قُلتُ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أميرُ المُؤمِنينَ ، رَأَيتُهُ يَصنَعُ كَذا ، فَقَصَصتُ عَلَيهِ ، فَبَكى ، وقالَ : يابُنَيَّ ، بَل رَأَيتَ خَيرَ النّاسِ . (5)6846.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّا اُتِيَ بِالمالِ فَأَقعَدَ بَينَ يَديهِ الوُزّانَ وَالنُقّادَ ، فَكَوَّمَ كومَةً مِن ذَهَبٍ ، وكومَةً مِن فِضَّةٍ ، فَقالَ : يا حَمراءُ ويا بَيضاءُ ، احمَرّي وابيَضّي وغُرّي غَيري .

هذا جَنايَ وخِيارُهُ فيه

وكُلُّ جانٍ يَدُهُ إلى فيه (6) .


1- .البِزْر : التابَل ، وجمعه : أبزار ، وأبازير جمع الجمع (لسان العرب : ج 4 ص 56 «بزر») .
2- .الحُرف : حَبُّ الرَّشاد ، واحدته حُرفة . وقال الأزهري : حَبّ كالخردل (لسان العرب : ج 9 ص 45 «حرف») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 199 ؛ الغارات : ج 1 ص 60 عن عبد الرحمن بن عجلان عن جدّته وزاد فيه «يصرّه صررا» بعد «الأبزار» ، بحار الأنوار : ج 41 ص 136 .
4- .الصُّبرة : الكُدْس (لسان العرب : ج 4 ص 441 «صبر») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 198 ؛ الغارات : ج 1 ص 54 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 135 .
6- .الأموال : ص 285 ح 675 عن عبد العزيز بن محمّد عن الإمام الصادق عليه السلام ، حلية الأولياء : ج 1 ص 81 عن عليّ بن ربيعة الوالبي ، شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 126 من دون إسنادٍ إلى المعصوم وكلاهما نحوه ، كنز العمّال : ج 13 ص 182 ح 36545 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 53 ح 541 عن سليمان بن بلال عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلاموفيه «واُخرى من ورق» بدل «وكومة من فضّة» .

ص: 123

6847.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از عبدالرحمان بن عجلان _: على عليه السلام ، بذرِ كتّان ، ترتيزك ، زيره و ساير چيزها را ميان مردم ، تقسيم مى كرد .6848.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از شعبى _: جوانى بودم كه با گروهى از جوانان ، به ميدانى در كوفه وارد شدم . على عليه السلام را ديدم كه بر توده اى از طلا و توده اى از نقره ايستاده و تازيانه اى در دست دارد كه مردم را با آن ، دور مى كند و باز مى گردد و اموال را ميان مردم ، تقسيم مى كند ، تا آن كه چيزى از آن ، باقى نماند . آن گاه بازگشت و به خانه خود ، چيزى نبُرد ، نه كم و نه زياد .

من نزد پدرم بازگشتم و به او گفتم : امروز ، بهترينِ مردم يا نادان ترينِ آنها را ديدم!

گفت : كيست او پسرم؟

گفتم : على بن ابى طالب ، امير مؤمنان . او را ديدم كه چنين و چنان مى كرد ، و داستان را بازگفتم .

پدرم گريست و گفت : فرزندم! بهترينِ مردم را ديده اى .6849.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام :براى على عليه السلام ثروتى آورده شد . وى وزن كنندگان و صرّافان را نزد خود نشانْد . آن گاه ، توده اى از طلا و توده اى از نقره ساخت و فرمود : «اى قرمزها و اى سفيدها! سرخ و سفيد شويد و جز مرا بفريبيد .

اين ، دستچين من و بهترين آن است

در حالى كه هر ميوه چين ، دستش به دهان خودش است [و خود مى خورد]» . .

ص: 124

6850.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :تاريخ دمشق عن أبي صالح السمّان :رَأيتُ عَلِيّا دَخَلَ بَيتَ المالِ ، فَرَأى فيهِ شَيئا ، فَقالَ : لا (1) أرى هذا هاهُنا وبِالنّاسِ إلَيهِ حاجَةٌ ! ! فَأَمَرَ بِهِ فَقُسِمَ ، وأمَرَ بِالبَيتِ فَكُنِسَ ونُضِحَ ، فَصَلّى فيهِ ، أو قالَ (2) فيهِ ؛ يَعني نامَ (3) . (4)6845.امام على عليه السلام :الدعوات :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا أعطى ما في بَيتِ المالِ أمرَ بِهِ فَكُنِس ، ثُمَّ صَلّى فيهِ ، ثُمَّ يَدعو ، فَيَقولُ في دُعائِهِ : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَحبِطُ العَمَلَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يُعَجِّلُ النِّقَمَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يُغَيِّرُ النِّعَمَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَمنَعُ الرِّزقَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَمنَعُ الدُّعاءَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَمنَعُ التَّوبَةَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَهتِكُ العِصمَةَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يُورِثُ النَّدَمَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَحبِسُ القِسَمَ . (5) .


1- .في المصدر : «ألا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق «ترجمة الإمام علي عليه السلام » تحقيق محمّد باقر المحمودي (ج 3 ص 180 ح 1219) .
2- .من القيلولة : الاستراحة نصف النهار ، وإن لم يكن معها نوم (النهاية : ج 4 ص 133 «قيل») .
3- .في الطبعة المعتمدة : «قام» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام ، تحقيق محمّد باقر المحمودي» .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 476 ، مسند ابن الجعد : ص 315 ح 2145 .
5- .الدعوات : ص 60 ح 150 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 93 ح 9 .

ص: 125

6846.امام باقر عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو صالح سمّان _: على عليه السلام را ديدم كه وارد بيت المال شد و در آن ، چيزى ديد . پس فرمود : «اين را اين جا نبينم ، در حالى كه مردم ، بدان نياز دارند» .

سپس دستور داد آن را تقسيم كردند و دستور داد بيت المال ، جاروب و آبپاشى شد و در آن ، نماز گزارد يا در آن قيلوله (خواب قبل از ظهر) كرد ؛ يعنى خوابيد .6847.امام صادق عليه السلام :الدعوات :امير مؤمنان ، هرگاه اموال بيت المال را مى بخشيد ، دستور مى داد جاروب شود و در آن ، نماز مى گزارد و دعا مى كرد و در دعايش مى گفت : «بار خدايا! به تو پناه مى برم از گناهى كه عمل را تباه سازد ، و به تو پناه مى برم از گناهى كه كيفرها را سريع گردانَد،و به تو پناه مى برم از گناهى كه نعمت ها را تغيير دهد، و به تو پناه مى برم از گناهى كه روزى را باز دارد، و پناه مى برم به تو از گناهى كه از دعا جلوگيرى كند ، و پناه مى برم به تو از گناهى كه از توبه جلوگيرى كند ، و پناه مى برم به تو از گناهى كه پرده ها را بدَرَد ، و پناه مى برم به تو از گناهى كه پشيمانى آورَد ، و پناه مى برم به تو از گناهى كه بهره را حبس كند . .

ص: 126

5 / 10تَوزيعُ أموالِ العامَّةِ بِالسَّوِيَّةِ6850.امام رضا عليه السلام :الاختصاص_ في بَيانِ خِصالِ وفَضائِلِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: القَسمُ بِالسَّوِيَّةِ ، وَالعَدلُ فِي الرَّعِيَّةِ ؛ وَلّى بَيتَ مالِ المَدينَةِ عَمّارَ بنَ ياسِرٍ وأبَا الهَيثَمِ بنَ التَّيِّهانِ فَكَتَبَ : العَرَبِيُّ وَالقُرَشِيُّ وَالأَنصارِيُّ وَالعَجَمِيُّ وكُلُّ مَن كانَ فِي الإِسلامِ مِن قَبائِلِ العَرَبِ وأجناسِ العَجَمِ سَواءٌ.

فَأَتاهُ سَهلُ بنُ حُنَيفٍ بِمَولىً لَهُ أسوَدَ ، فَقالَ : كَم تُعطي هذا ؟ فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : كَم أخَذتَ أنتَ ؟ قالَ : ثَلاثَةَ دَنانيرَ ، وكَذلِكَ أخَذَ النّاسُ . قالَ : فأَعطوا مَولاهُ مِثلَ ما أخَذَ ؛ ثَلاثَةَ دَنانيرَ . (1)6851.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الأمالي للطوسي عن إبراهيم بن صالح الأنماطي رفعه :لَمّا أصبَحَ عَلِيٌّ عليه السلام بَعدَ البَيعَةِ ، دَخَلَ بَيتَ المالِ ، فَدَعا بِمالٍ كانَ قَدِ اجتَمَعَ ، فَقَسَّمَهُ ثَلاثَةَ دَنانيرَ ثَلاثَةَ دَنانيرَ بَينَ مَن حَضَرَ مِنَ النّاسِ كُلِّهِم . فَقامَ سَهلُ بنُ حُنَيفٍ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد أعتَقتُ هذَا الغُلامَ ! فَأَعطاهُ ثَلاثَةَ دَنانيرَ ؛ مِثلَ ما أعطى سَهلَ بنَ حُنَيفٍ . (2)6852.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الكافي عن أبي مِخنَف :أتى أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ رَهطٌ مِنَ الشَّيعَةِ، فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَو أخرَجتَ هذِهِ الأَموالَ فَفَرَّقتَها في هؤُلاءِ الرُّؤَساءِ وَالأَشرافِ ، وفَضَّلتَهُم عَلَينا ، حَتّى إذَا استَوسَقَتِ الاُمورُ عُدتَ إلى أفضَلِ ما عَوَّدَكَ اللّهُ مِنَ القَسمِ بِالسَّوِيَّةِ ، وَالعَدلِ فِي الرَّعِيَّةِ ! ! فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أ تَأمُرونّي _ وَيحَكُم _ أن أطلُبَ النَّصرَ بِالظُّلمِ وَالجَورِ فيمَن وُلّيتُ عَلَيهِ مِن أهلِ الإِسلامِ ! ! لا وَاللّهِ ، لا يَكونُ ذلِكَ ما سَمَرَ السَّميرُ ، وما رَأَيتُ فِي السَّماءِ نَجما ، وَاللّهِ لَو كانَت أموالُهُم مالي لَساوَيتُ بَينَهُم ، فَكَيفَ وإنَّما هِيَ أموالُهُم ! ! (3) .


1- .الاختصاص : ص 152 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 107 ح 117 .
2- .الأمالي للطوسي: ص686 ح1457، المناقب لابن شهر آشوب: ج 2 ص 111 عن مالك بن أوس بن الحدثان وفيه من «قام سهل ...» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 38 ح 24 .
3- .الكافي : ج 4 ص 31 ح 3 ، تحف العقول : ص 185 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 318 كلاهما نحوه وراجع الأمالي للمفيد : ص 175 ح 6 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 95 .

ص: 127

5 / 10 تقسيم برابر ثروت هاى عمومى

اشاره

5 / 10تقسيم برابر ثروت هاى عمومى6852.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الاختصاص_ در توصيف خصلت ها وفضيلت هاى امام على عليه السلام _:تقسيمش به برابرى بود و در ميان شهروندان ، دادگر بود . عمّار بن ياسر و ابو هيثم بن تيهان را مسئول بيت المال مدينه كرد و نوشت : «عرب و قريش و انصار و غيرعرب ، هر كه مسلمان است از قبيله هاى عرب و تيره هاى غير عرب ، برابرند» .

سهل بن حنيف ، آزادشده سياهى را نزد او آورد و گفت : به اين ، چه قدر مى دهى؟

امير مؤمنان فرمود : «تو چه قدر گرفته اى؟»

گفت : سه دينار ، و ديگران نيز همين اندازه گرفته اند .

فرمود : «به آزاد شده نيز به اندازه او اختصاص دهيد : سه دينار» .6853.امام زين العابدين عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابراهيم بن صالح انماطى _: على عليه السلام ، در صبحگاه پس از بيعت ، وارد بيت المال شد . اموالى را كه جمع شده بود ، سه دينارْ سه دينار ، ميان حاضران تقسيم نمود .

سهل بن حنيف ، به پاخاست و گفت : اى امير مؤمنان! اين برده را آزاد كردم .

آن گاه به وى نيز سه دينار بخشيد ، به همان اندازه كه به سهل بن حنيف داد .6854.عنه عليه السلام :الكافى_ به نقل از ابو مخنف _: گروهى از شيعيان ، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : اى امير مؤمنان! كاش اين اموال را ميان اشراف و بزرگان تقسيم كنى و آنان را بر ما برترى دهى تا هنگامى كه كارها سامان يابد . آن گاه به بهترين خصلت هايى كه خداوندْ تو را بدان عادت داد ، بازگردى ؛ يعنى تقسيم برابر و عدالت در ميان شهروندان .

امير مؤمنان عليه السلام فرمود : «واى بر شما! مرا وا مى داريد كه پيروزى را با ستم و جور بر مسلمانانى كه بر آنها حكومت يافتم ، طلب كنم؟! نه ؛ به خدا سوگند ، چنين نخواهد شد تا روزگارْ باقى است و تا زمانى كه در آسمان ، ستاره ببينم . به خدا سوگند ، اگر اينها ثروت هاى شخصى ام بود ، به برابرى ميان آنها رفتار مى كردم ، چه رسد كه اينها اموال خودشان است» .

.

ص: 128

6855.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عِندما عوتِبَ عَلَى التَّسوِيَةِ فِي الفَيءِ _:فَأَمّا هذَا الفَيءُ فَلَيسَ لِأَحَدٍ فيهِ عَلى أحَدٍ اُثرَةٌ (1) ، قَد فَرَغَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ مِن قَسمِهِ ، فَهُوَ مالُ اللّهِ ، وأنتُم عِبادُ اللّهِ المُسلِمونَ ، وهذا كِتابُ اللّهِ ، بِهِ أقرَرنا ، وعَلَيهِ شَهِدنا ، ولَهُ أسلَمنا ، وعَهدُ نَبِيِّنا بَينَ أظهُرِنا ، فَسَلِّموا رَحِمَكُم اللّهُ ، فَمَن لَم يَرضَ بِهذا فَليَتَوَلَّ كَيفَ شاءَ . (2)6856.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مُصقَلَةَ بنَ هُبَيرةَ الشَّيبانِيِّ عامِلِهِ عَلى أردَشير خُرَّة _: ألا وإنَّ حَقَّ مَن قِبَلَكَ وقِبَلَنا مِن المُسلِمينَ في قِسمَةِ هذَا الفَيءِ سَواءٌ ، يَرِدونَ عِندي عَلَيهِ ويَصدُرونَ عَنهُ . (3)6854.امام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى حُذَيفَةَ بنِ اليَمانِ والِي المَدائِنِ _: آمُرُكَ أن تُجبِيَ خَراجَ الأَرَضينَ عَلَى الحَقِّ وَالنَّصَفَةِ ، ولا تَتَجاوَز ما قَدَّمتُ بِهِ إلَيكَ ، ولا تَدَع مِنهُ شَيئا ، ولا تَبتَدِع فيهِ أمرا ، ثُمَّ اقسِمهُ بَينَ أهلِهِ بِالسَّوِيَّةِ وَالعَدلِ . (4)6855.امام صادق عليه السلام :الغارات عن أبي إسحاق الهمداني :إنَّ امرَأَتَينِ أتَتا عَلِيّا عليه السلام عِندَ القِسمَةِ ؛ إحداهُما مِنَ العَرَبِ ، وَالاُخرى مِنَ المَوالي ، فَأَعطى كُلَّ واحِدَةٍ خَمسَةً وعِشرينَ دِرهَما وكُرّا مِنَ الطَّعامِ .

فَقالَتِ العَرَبِيَّةُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنِّي امرَأَةٌ مِنَ العَرَبِ ، وهذِهِ امرَأَةٌ مِنَ العَجَمِ ! ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنّي وَاللّهِ لا أجِدُ لِبَني إسماعيلَ في هذَا الفَيءِ فَضلاً عَلى بَني إسحاقَ ! ! (5) .


1- .الاُثرَة والمأثَرَة والمأثُرَة : المكرمة (لسان العرب : ج 4 ص 7 «أثر») .
2- .تحف العقول: ص 184؛ المعيار والموازنة: ص 112 وفيه «فليتبوّأ» بدل «فليتولّ»، شرح نهج البلاغة: ج 7 ص 40.
3- .نهج البلاغة : الكتاب 43 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 516 ح 712 .
4- .إرشاد القلوب : ص 321 ، الدرجات الرفيعة : ص 289 ، بحار الأنوار : ج 28 ص 88 ح 3 .
5- .الغارات : ج 1 ص 70 وراجع الاختصاص : ص 151 والسنن الكبرى : ج 6 ص 567 ح 12990 وكنز العمّال : ج 6 ص 610 ح 17095 .

ص: 129

6856.امام رضا عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنرانى وى هنگامى كه بر تقسيم برابر ثروت ها سرزنش شد _: در اين ثروت ها كسى را بر كسى امتيازى نيست . خداوند عز و جل آن را قسمت كرده است . اينها مالِ خداوند است و شما بندگان مسلمانِ خداونديد ؛ و اين ، كتاب خداست . بدان اقرار داريم و بر او گواهى داديم و در برابرش تسليم هستيم و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، در برابر ماست . پس تن در دهيد . خداوند ، شما را رحمت كند! هركه بدين امر خشنود نيست ، هر كجا مى خواهد ، برود .6857.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه او به مصقلة بن هبيره شيبانى ، كارگزارش در منطقه اردشير خُرّه (1) _: بدان مسلمانانى كه نزد تو و ما به سر مى برند ، حقّشان از اين غنيمت ها يكسان است . [ براى گرفتن آن ]نزد من مى آيند و باز مى گردند .6858.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ : أيُّ ذَنبٍ أعجَلُ عُقوبَةً لِصاحِ ) امام على عليه السلام_ از نامه اش به حذيفة بن يمان ، فرماندار مدائن _: به تو فرمان مى دهم كه خراج زمين ها را بر پايه حقّ و انصاف ، گِردآورى كنى و از آنچه برايت فرستادم ، تجاوز نكنى و چيزى را فرو مگذارى و بدعتى تازه بر پا مدارى . آن گاه ، آن را به برابرى و دادگرى ، ميان كسانى كه سزاوار آن اند ، قسمت كن .6859.عنه عليه السلام :الغارات_ به نقل از ابو اسحاق همدانى _: دو زن ، هنگام تقسيم ثروت ها نزد على عليه السلام آمدند ، يكى عرب و ديگرى غير عرب . به هر كدام ، 25 درهم و پيمانه اى غذا داد .

زنِ عرب گفت : اى امير مؤمنان! من زنى عربم و اين زن ، غير عرب است .

على عليه السلام فرمود : به خدا سوگند ، من براى فرزندان اسماعيل ، برترى اى بر فرزندان اسحاق در اين غنيمت ها نمى بينم . .


1- .از بزرگ ترين سرزمين هاى قديمى فارس كه اردشير بابكان ، آن را بنا كرد و شيراز و كازرون ، بخشى از آن بود (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 146) .

ص: 130

6860.بحار الأنوار عن أبي حَمزَةَ الثُّمالي :أنساب الأشراف عن الحارث :كُنتُ عِندَ عَلِيٍّ ، فَأَتَتهُ امرَأَتانِ ، فَقالَتا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّنا فَقيرَتانِ مِسكينَتانِ . فَقالَ : قَد وَجَبَ حَقُّكُما عَلَينا وعَلى كُلِّ ذي سَعَةٍ مِنَ المُسلِمينَ إن كُنتُما صادِقَتَينِ ، ثُمَّ أمَرَ رَجُلاً فَقالَ : اِنطَلِق بِهِما إلى سوقِنا ، فَاشتَر لِكُلِّ واحِدَةٍ مِنهُما كُرّا مِن طَعامٍ وثَلاثَةَ أثوابٍ _ فَذَكَرَ رِداءً أو خِمارا وإزارا _ وأعطِ كُلَّ واحِدَةٍ مِنهُما مِن عَطائِي مِئَةَ دِرهَمٍ .

فَلَمّا وَلَّتا ، سَفَرَت إحداهُما وقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ فَضِّلني بِما فَضَّلَكَ اللّهُ بِهِ وشَرَّفَكَ ! قالَ : وبِماذا فَضَّلَنِي اللّهُ وشَرَّفَني ؟ قالَت : بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ : صَدَقتِ ، وما أنتِ ؟ قالَت : أنَا امرَأَةٌ مِنَ العَرَبِ وهذِهِ مِنَ المَوالي . قالَ : فَتَناوَلَ شَيئا مِنَ الأَرضِ ، ثُمَّ قالَ : قَد قَرَأتُ ما بَينَ اللَّوحَينِ فَما رَأَيتُ لِوُلدِ إسماعيلَ عَلى وُلدِ إسحاقَ عليهماالسلامفَضلاً ولَو جَناحَ بَعوضَةٍ . (1)6857.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن مُصعَب :كانَ عَلِيٌّ يَقسِمُ بَينَنا كُلَّ شَيءٍ ، حَتّى يَقسِمَ العُطورَ بَينَ نِسائِنا . (2)6858.امام على عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه كيفر كدام گناه زودتر دام ) أنساب الأشراف عن الحارث :سَمِعتُ عَلِيّا يَقولُ وهُوَ يَخطُبُ : قَد أمَرنا لِنِساءِ المُهاجِرينَ بِوَرسٍ وإبرٍ . قالَ : فأَمّا الإِبرُ فَأَخَذَها مِن ناسٍ مِنَ اليَهودِ مِمّا عَلَيهِم مِنَ الجِزيَةِ . (3) .


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 376 .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 374 .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 374 .

ص: 131

6859.امام على عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از حارث _: نزد على عليه السلام بودم كه دو زن ، نزد او آمدند و گفتند : اى امير مؤمنان! ما نيازمند و تهى دستيم .

فرمود : «اگر راستگو باشيد ، حقوق شما بر ما و بر همه مسلمانانِ توانمند ، واجب است» .

آن گاه به مردى دستور داد : «به همراه اين دو زن ، به بازارِ ما روانه شو و براى هريك ، پيمانه اى غذا و سه لباس (جامه ، چارقد و چادر) خريدارى كن و به هريك ، از تقسيمى من ، صد درهم عطا كن» .

وقتى بازگشتند ، يكى از آنان ، از صورتش نقاب برداشت و گفت : اى امير مؤمنان! مرا برترى ده بدانچه خداوند ، تو را بدان ، برترى و شرف داده است .

فرمود : «خداوند ، مرا به چه چيزى برترى و شرف داده است؟» .

گفت : به پيامبر خدا .

فرمود : «راست گفتى . تو كيستى؟» .

گفت من،زنى عرب هستم و اين زن،از غير عرب است.

[ حارث] گويد : چيزى را از زمين برگرفت و سپس فرمود : «آنچه را ميان دو لوح بود ، مطالعه كردم . در آن ، فضيلتى براى فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نيافتم ، ولو به اندازه بالِ پشه اى» .6860.بحار الأنوار ( _ به نقل از ابو حمزه ثمالى _ ) أنساب الأشراف_ به نقل از مصعب _: على عليه السلام ، همه چيز را ميان ما تقسيم مى كرد ، حتى عطرها را ميان زنان ما قسمت مى نمود .6861.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از حارث _: شنيدم كه على عليه السلام در سخنرانى اش مى فرمود : دستور داديم تا به زنان مهاجر ، جامه هاى سرخ و سوزن [ بخشند]» . [ حارث ]گويد : سوزن ها را از گروهى يهودى به عنوان جزيه ستانده بود . .

ص: 132

6862.عنه عليه السلام :فضائل الصحابة لابن حنبل عن فَضالَة بن عبد المَلِك عن كريمة بنت همام الطابية :كانَ عَلِيٌّ يَقسِمُ فينا الوَرس بِالكوفَةِ . قالَ فَضالَةُ : حَمَلناهُ عَلَى العَدلِ مِنهُ . (1)6863.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المناقب لابن شهر آشوب عن حكيم بن أوس :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَبعَثُ إلَينا بِزِقاقِ (2) العَسَلِ فَيَقسِمُ فينا ، ثُمَّ يَأمُرُ أن يَلعَقوهُ . واُتِيَ إلَيهِ بِأَحمالِ فاكِهَةٍ ، فَأَمَرَ بِبَيعِها ، وأن يُطرَحَ ثَمَنُها في بَيتِ المالِ. (3)6864.مستدرك الوسائل عن عمّار بنِ ياسرٍ :تاريخ دمشق عن كليب :قَدِمَ عَلى عَلِيٍّ مالٌ مِن أصبَهانَ ، فَقَسَمَهُ عَلى سَبعَةِ أسهُمٍ ، فَوَجَدَ فيهِ رَغيفا ، فَكَسَرَهُ عَلى سَبعَةٍ ، وجَعَلَ عَلى كُلِّ قِسمٍ مِنها كِسرَةً ، ثُمَّ دَعا اُمَراءَ الأَشياعِ فَأَقرَعَ بَينَهُم لِيَنظُرَ أيَّهُم يُعطي أوَّلاً . (4)6861.امام باقر عليه السلام :الغارات عن كُلَيب الجَرمِيّ :كُنتُ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام فَجاءَهُ مالٌ مِنَ الجَبَلِ ، فَقامَ وقُمنا مَعَهُ ، حَتّى انتَهَينا إلى خَربَندجن (5) وجَمّالينَ ، فَاجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ ، حَتّى ازدَحَموا عَلَيهِ ، فَأَخَذَ حِبالاً فَوَصَلَها بِيَدِهِ وعَقَدَ بَعضَها إلى بَعضٍ ، ثُمَّ أدارَها حَولَ المَتاعِ ، ثُمَّ قالَ : لا اُحِلُّ لأَِحَدٍ أن يُجاوِزَ هذَا الحَبلَ . فَقَعَدنا مِن وَراءِ الحَبلِ .

ودَخَلَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ : أينَ رُؤوسُ الأَسباعِ ؟ فَدَخَلوا عَلَيهِ ، فَجَعَلوا يَحمِلونَ هذَا الجوالِقَ إلى هذَا الجوالِقِ ، وهذا إلى هذا ، حَتّى قَسَموهُ سَبعَةَ أجزاءٍ .

قالَ : فَوَجَدَ مَعَ المَتاعِ رَغيفا ، فَكَسَرَهُ سَبعَ كِسَرٍ ، ثُمَّ وَضَعَ عَلى كُلِّ جُزءٍ كِسرَةً ، ثُمَّ قالَ :

هذا جَنايَ وخِيارُهُ فيه

إذ كُلُّ جانٍ يَدُهُ إلى فيه

قالَ : ثُمَّ أقرَعَ عَلَيها ، فَجَعَلَ كُلَّ رَجُلٍ يَدعو قَومَهُ ، فَيَحمِلونَ الجَوالِقَ . (6) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 547 ح 920 ، ذخائر العقبى : ص 191 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 221 وفيهما «الطائيّة» بدل «الطابية»؛ المناقب للكوفي: ج 2 ص 77 ح 559 عن كريمة بنت عقبة وليس فيه ذيله.
2- .الزِّقّ : كلّ وعاء اتُّخذ للشراب وغيره ، وجمعه أزقاق ، وزِقاق ، وزُقّان (تاج العروس : ج 13 ص 196 «زقق») .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 111 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 117 ح 24 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 476 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 545 ح 913 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 442 ؛ الغارات : ج 1 ص 51 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 112 كلّها نحوه وراجع حلية الأولياء : ج 7 ص 300 .
5- .كذا في المصدر ، وفي هامشه : والظاهر _ واللّه العالم _ أنّ العبارة كانت هكذا «خر بنده جن وجمّالين» ، و«خر بنده جن» كلمة فارسيّة مركّبة من كلمتي «خر» و«بنده» ومعناهما : صاحب الحمار ومؤجره ومكريه ، وكلمة «جن» في آخرها علامة الجمع الفارسي ؛ معرّب «گان» بالكاف الفارسيّة ، و«خر بنده جن» معرّبة من «خر بندگان» .
6- .الغارات : ج 1 ص 52 ، بحار الأنوار : ج 100 ص 60 ح 10 .

ص: 133

6862.امام باقر عليه السلام :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از فضالة بن عبدالملك ، از كريمه ، دختر همام طابيه _: على عليه السلام در كوفه ، جامه هاى سرخ را ميان ما تقسيم مى كرد . فضاله گويد : آن را بر دادگرى او حمل كرديم .6863.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از حكيم بن اوس _: على عليه السلام ظرف هاى عسل را به سوى ما مى فرستاد و ميان ما تقسيم مى شد . آن گاه دستور مى داد تا ظرف ها ليسيده شود . و چند بار ميوه برايش آوردند . دستور داد آنها را بفروشند و پولش را در بيت المال بگذارند .6864.مستدرك الوسائل ( _ به نقل از عمار بن ياسر _ ) تاريخ دمشق_ به نقل از كليب _: مالى را از اصفهان براى على عليه السلام آوردند . آنها را به هفت قسمت ، تقسيم كرد و در ميان آنها نانى يافت . آن را نيز هفت قسمت كرد و براى هر سهمى از مال ها ، تكّه نانى قرار داد . آن گاه ، بزرگان تيره ها را فرا خواند و ميان آنان ، قرعه زد كه سهم كدام يك را نخست بدهد .6865.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الغارات_ به نقل از كليب جرمى _: نزد على عليه السلام بودم كه برايش اموالى از كوهستان آمد . او به پا خاست و ما نيز به همراهش برخاستيم تا به خَرَكچى ها (1) و شترداران رسيديم . مردم ، گِردش جمع شدند و اطرافش ازدحام كردند . سپس ، ريسمانى را برداشت و آنها را به يكديگر گره زد و آن را گرداگردِ اموال چرخانيد و فرمود : «اجازه نمى دهم كسى از اين ريسمان ، عبور كند» .

پشت ريسمان نشستيم . على عليه السلام ، از ريسمان گذشت و فرمود : «بزرگانِ هفت تيره كجايند؟» .

آنها نزد او رفتند و شروع به جابه جا كردن جوال ها كردند تا آن را به هفت بخش ، قسمت نمودند .

[ كليب] گويد : [ على عليه السلام ] در ميان اموال ، نانى را يافت . آن را هفت قسمت كرد و بر هر يك ، از هفت قسمت ، تكّه نانى گذاشت . آن گاه فرمود :

«اين ، دستچين من و بهترين آن است /

در حالى كه هر ميوه چين دستش در دهان خودش است [و خود مى خورد]» .

[ كليب] گويد : سپس بر قسمت ها قرعه زد و هريك از سران قبيله ها ، تيره اش را صدا مى زد و جوال ها را مى بُردند . .


1- .در حاشيه كتاب الغارات نوشته شده است : به حسب ظاهر ، عبارت اصلى «خر بنده جن» و «جمّالين» بوده است . «خر بنده جن» ، كلمه اى فارسى است مركّب از «خر» و «بندگان» ، به معناى صاحب الاغ و اجاره دهنده و كرايه دهنده آن . «خر بنده جن» ، معرّب «خر بندگان» است .

ص: 134

6866.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مُروج الذَّهَب :اِنتَزَعَ عَلِيٌّ أملاكا كانَ عُثمانُ أقطَعَها جَماعَةً مِنَ المُسلِمينَ ، وقَسَمَ ما في بَيتِ المالِ عَلَى النّاسِ ، ولَم يُفَضِّلُ أحَدا عَلى أحَدٍ . (1)6865.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب_ في ذِكرِ حَربِ الجَمَلِ _: قَبَضَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] ما كانَ في مُعَسكَرِهِم مِن سِلاحٍ ودابَّةٍ ومَتاعٍ وآلَةٍ وغَيرِ ذلِكَ فَباعَهُ ، وقَسَمَهُ بَينَ أصحابِهِ ، وأخَذَ لِنَفسِهِ كَما أخَذَ لِكُلِّ واحِدٍ مِمَّن مَعَهُ مِن أصحابِهِ وأهلِهِ ووُلدِهِ ؛ خَمسَمِئَةِ دِرهَمٍ .

فَأَتاهُ رَجُلٌ مِن أصحابِهِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي لَم آخُذ شَيئا ، وخَلَّفَني عَنِ الحُضورِ كَذا _ وأدلى بِعُذرٍ _ فَأَعطاهُ الخَمسَمِئَةِ الَّتي كانَت لَهُ . (2)6866.امام على عليه السلام :الجمل :ثُمَّ نَزَلَ عليه السلام [بَعدَ وَقعَةِ الجَمَلِ] ، وَاستَدعى جَماعَةً مِن أصحابِهِ ، فَمَشَوا مَعَهُ حَتّى دَخَلَ بَيتَ المالِ ، وأرسَلَ إلَى القُرّاءِ فَدَعاهُم ، ودَعَا الخُزّانَ ، وأمَرَهُم بِفَتحِ الأَبوابِ الَّتي داخِلُهَا المالُ ، فَلَمّا رَأى كَثرَةَ المالِ قالَ :

هذا جَنايَ وخِيارُهُ فيه

ثُمَّ قَسَمَ المالَ بَينَ أصحابِهِ ، فَأَصابَ كُلَّ رَجُلٍ مِنهُم سِتَّةَ آلافِ دِرهَمٍ ، وكانَ أصحابُهُ اثنَي عَشَرَ ألفا ، وأخَذَ هُوَ عليه السلام كَأَحَدِهِم . فَبَينا هُم عَلى تِلكَ الحالَةِ إذ أتاهُ آتٍ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ اسمي سَقَطَ مِن كِتابِكَ ، وقَد رَأَيتُ مِنَ البَلاءِ ما رَأَيتُ ! فَدَفَعَ سَهمَهُ إلى ذلِكَ الرَّجُلِ . (3) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 362 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 380 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 250 .
3- .الجمل : ص 400 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 250 .

ص: 135

6867.عنه عليه السلام :مروج الذهب :على عليه السلام املاكى را كه عثمان به گروهى از مسلمانان بخشيده بود ، پس گرفت و آنچه در بيت المال بود ، ميان مردمْ تقسيم كرد و كسى را بر كسى ترجيح نداد .6868.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :مروج الذهب_ در گزارش جنگ جمل _: على عليه السلام آنچه در لشكرگاه دشمن از اسلحه ، چارپا ، اموال و غير آن بود ، برداشت و فروخت و آن را ميان يارانش تقسيم كرد و براى خود ، به همان اندازه برداشت كه به همراهان خود ، ياران و خانواده و فرزندانش ، داده بود ؛ يعنى پانصد درهم .

سپس مردى از يارانش نزد او آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من چيزى نگرفتم و به فلان سبب ، حضور نداشتم ؛ و عذرى براى عدم حضور خود آورد . على عليه السلام ، پانصد درهم خودش را به وى داد .6869.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الجمل :على عليه السلام [ پس از رُخداد جمل] فرود آمد و گروهى از يارانش را فرا خواند . به همراه وى روانه شدند تا آن كه ، داخل بيت المال شد . آن گاه در پى قاريان فرستاد و آنها را فرا خواند و خزانه داران را نيز فرا خواند و آنان را به گشودن درهايى كه ثروت ها را در آن نهاده بودند ، فرمان داد . وقتى زيادى اموال را ديد ، فرمود : «اين ، دستچين من و بهترين آن است» .

آن گاه ، اموال را ميان يارانش قسمت كرد و به هر يك ، شش ميليون درهم رسيد و يارانش دوازده هزار نفر بودند ، و خود نيز به اندازه ديگران برداشت . در اين هنگام ، مردى آمد و گفت : اى امير مؤمنان! نام من از ديوان ها افتاده است و من ، به فلان مشكل مبتلا بودم . على عليه السلام ، سهم خود را به آن مرد داد . .

ص: 136

6867.امام على عليه السلام :الغارات عن المغيرة الضَّبّيّ :كانَ أشرافُ أهلِ الكوفَةِ غاشّينَ لِعَلِيٍّ عليه السلام ، وكانَ هَواهُم مَعَ مُعاوِيَةَ ؛ وذلِكَ أنَّ عَليّا كانَ لا يُعطي أحَدا مِنَ الفَيءِ أكثَرَ مِن حَقِّهِ ، وكانَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانٍ جَعَلَ الشَّرَفَ في العَطاءِ ألفَي دِرهَمٍ . (1)6868.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في ذَمِّ العاصينَ مِن أصحابِهِ _: أوَلَيسَ عَجَبا أنَّ مُعاوِيَةَ يَدعُو الجُفاةَ الطَّغامَ فَيَتَّبِعونَهُ عَلَى غَيرِ مَعونَةٍ ولا عَطاءٍ ، وأنَا أدعوكُم _ وأنتُم تَريكَةُ (2) الإِسلامِ ، وبَقِيَّةُ النّاسِ _ إلَى المَعونَةِ أو طائِفَةٍ مِنَ العَطاءِ ، فَتَفَرَّقونَ عَنّي وتَختَلِفونَ عَلَيَّ ؟ ! (3)6869.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في قَومٍ مِن أهلِ المَدينَةِ لَحِقوا بِمُعاوِيَةَ _: قَد عَرَفُوا العَدلَ ورَأَوهُ وسَمِعوهُ ووَعَوهُ ، وعَلِموا أنَّ النّاسَ عِندَنا في الحَقِّ اُسوَةٌ ، فَهَرَبوا إلَى الأَثَرَةِ ، فَبُعدا لَهُم وسُحقا . (4)راجع : ص 182 (إقامة العدل) .

.


1- .الغارات : ج 1 ص 44 .
2- .التريكة : بيضة النعامة بعد أن يخرج منها الفرخ تتركها في مجثمها (لسان العرب : ج 10 ص 405 «ترك») . والمراد : أنتم خَلَف الإسلام وعِوَض السَّلف .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 180 ، الغارات : ج 1 ص 291 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 107 عن عبد اللّه بن فقيم ، البداية والنهاية : ج 7 ص 316 كلّها نحوه .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 70 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 113 وفيه من «وعلموا ...» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 521 ح 714 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 386 وفيه من «وعلموا ...» .

ص: 137

6871.عنه صلى الله عليه و آله :الغارات_ به نقل از مغيره ضبّى _: بزرگان كوفه با على عليه السلام يك رنگ نبودند و ميل آنان ، به معاويه بود ؛ چرا كه على عليه السلام به كسى بيش از حقّش از غنايم نمى بخشيد ؛ [ امّا ]معاوية بن ابى سفيان ، براى هر يك از اشراف ، دو هزار درهم قرار داده بود .6872.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نكوهش ياران نافرمانش _: شگفت نيست كه معاويه ، بى سر و پاهاى پست را مى خواند ، و آنان پيروى اش مى كنند ، بى آن كه بدانان ، كمكى كند يا عطايى رساند ؛ ولى من ، شما را كه يادگار اسلام و بازمانده نسل هاى گذشته ايد ، مى خوانم تا ياريتان دهم و يا بخششى برايتان مقرّر كنم ؛ امّا از گرد من پراكنده مى شويد و با من ، مخالفت مى ورزيد .6870.بحار الأنوار :امام على عليه السلام_ درباره گروهى از مردمان مدينه كه به معاويه پيوستند _: عدالت را شناختند و ديدند و شنيدند و آن را دريافتند و دانستند كه مردم ، نزد ما در حق ، برابرند ؛ امّا گريختند به سوى برترى جويى و امتيازطلبى . پس دور باشند از رحمت خدا!ر . ك : ص 183 (به پا داشتن عدالت) .

.

ص: 138

. .

ص: 139

توضيحى در باره چگونگى تقسيم درآمدهاى عمومى در صدر اسلام
1 . مصارف خاص
2 . مصارف عام

توضيحى در باره چگونگى تقسيم درآمدهاى عمومى در صدر اسلاماصطلاح «بيت المال» در متون روايى،يك اصطلاح عام براى درآمدهاى عمومى مسلمانان است كه براى مصرف در اختيار حكومت اسلامى قرار مى گيرد . از بررسى جامعِ روايات ، به طور كلّى دوگونه مورد مصرف براى بيت المال به دست مى آيد : مصارف خاص و مصارف عام .

1 . مصارف خاصاين قسم ، آن دسته از مصارف عمومى را كه داراى عنوانى خاص هستند ، شامل مى شود ، مانند : تأمين فقرا و مستمندان و از كارافتادگان و خانواده هاى شهدا ، تأمين حقوق كارگزاران بيت المال و قضات و سربازان ، آموزش و بهداشت،مخارج زندانيان، بدهى بدهكاران ، ديه مقتولانى كه ضامن شخصى ندارند ، عمران و آبادى شهرها و ...

2 . مصارف عامدر صدر اسلام ، پس از تأمين مصارف خاص ، مازاد بيت المال بين عموم مسلمانان تقسيم مى گرديد . در متون روايى از اين نوع مصرف ، به عنوان حقّ عام افراد در بيت المال ، ياد گرديده است .

.

ص: 140

توزيع مطلوب بيت المال از ديدگاه اسلام ، دو ويژگى اساسى را مورد تأكيد قرار مى دهد : 1) رعايت عدالت در تقسيم ، 2) حبس نكردن حقوق عمومى . 1 . رعايت عدالت در تقسيم : عدالت اقتصادى در توزيع امكانات عمومى در اسلام ، داراى دو معيار اصلى است : اولويت تأمين اجتماعى و رسيدگى به طبقات محروم و آسيب پذير جامعه و افزايش رفاه آنان ؛ رعايت مساوات در زمينه استحقاق هاى برابر . شفاف ترين مصاديق اين دو معيار ، در سياست هاى توزيعى امام على عليه السلام قابل مشاهده است . در نامه هايى كه آن حضرت به كارگزاران خويش نوشته است ، اختصاص بخشى از منابع بيت المال بر طبقات محروم و كم درآمد ، همواره مورد تأكيد قرار گرفته است و تأكيد فراوان ايشان بر لغو امتيازات ناروا و موهوم و اعطاى حقوق برابر بر خويشاوند و بيگانه ، عرب و عجم ، زن و مرد ، و افراد باسابقه و مشهور و افراد گم نام ، تصوير تابناكى از عدالت انسانى را براى عدالتجويان جهان به نمايش گذاشته است . 2 . حبس نكردن حقوق عمومى : تسريع در انفاق و پرهيز از حبس حقوق عامّه ، يكى از ويژگى هاى اساسى سياست اقتصادى در اسلام است . اسلام با همه تأكيداتى كه بر لزوم اعتدال و ميانه روى و حتى برنامه ريزى و اندازه گيرى در انفاق ابراز نموده است ، در عين حال ، حبس بى جهت حقوق عامّه را شديدا مذمّت كرده و بر تسريع در انفاق ، تأكيد نموده است . وضعيت مطلوب در انفاق بيت المال را با توجّه به اين دو ويژگى مى توان چنين بيان نمود كه هرگاه بر اساس يك برنامه ريزى ، بخشى از درآمدها براى مورد خاصى درنظر گرفته شود ، به گونه اى كه هم درآمد و هم محل مصرف ، هر دو فعلى

.

ص: 141

(موجود) باشند ، تأخير انفاق در چنين مواردى «ادّخار» و «امساك» محسوب مى شود و موضوع روايات «اجتناب از انباشته شدن بيت المال» نيز چنين مواردى است. اهتمام پيامبر اكرم در رعايت اين اصل ، به گونه اى بود كه هرگاه حتّى مقدار كمى از اموالى كه بايد به دست مستحقّان آن مى رسيد ، نزد ايشان باقى مى ماندْ ، آثار اندوه در چهره آن حضرت نمايان مى گرديد . در زمان عمر كه درآمدهاى بيت المال به گونه بى سابقه اى افزايش يافته بود ، حكومت ، اقدام به تأسيس بيت المال و تشكيل ديوان نمود . درآمدهاى بيت المال ، در طول سال ، در بيت المال جمع و ذخيره مى گرديد و در پايان سال به صورت سرانه در ميان عموم مسلمانان تقسيم مى شد . امام على عليه السلام پس از تصدّى حكومت ، با ردّ اين سياست ، روش پيامبر صلى الله عليه و آله را در پيش گرفت . خوددارى آن حضرت از تأخير در تقسيم بيت المال ، حتى به ميزان يك شب ، و تأكيد ايشان بر تقسيم هر آنچه در بيت المال وجود داشت ، شدّت اهتمام ايشان را در اجتناب از انباشته شدن بيت المال ، نشان مى دهد .

.

ص: 142

5 / 11تَأمينُ الحاجاتِ الضَّرورِيَّةِ لِلجَميعِ6877.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ فَرَضَ في أموالِ الأَغنِياءِ أقواتَ الفُقَراءِ ، فَما جاعَ فَقيرٌ إلّا بِما مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ ؛ وَاللّهُ تَعالى سائِلُهُم عَن ذلِكَ . (1)6878.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ فَرَضَ عَلَى الأَغنِياءِ في أموالِهِم بِقَدرِ ما يَكفي فُقَراءَهُم ؛ فَإِن جاعوا وعَرَوا جَهَدوا في مَنعِ الأَغنِياءِ ؛ فَحَقٌّ عَلَى اللّهِ أن يُحاسِبَهُم يَومَ القيامَةِ ويُعَذِّبَهُم عَلَيهِ . (2)6879.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :ما أصبَحَ بِالكوفَةِ أحَدٌ إلّا ناعِما ؛ إنَّ أدناهُم مَنزِلَةً لَيَأكُلُ مِنَ البُرِّ ويَجلِسُ فِي الظِّلِّ ويَشرَبُ مِن ماءِ الفُراتِ . (3)6880.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لَمّا سَألَهُ رَجُلٌ : ما الذي يَمحو عَنّي الخَ ) تهذيب الأحكام عن محمّد بن أبي حمزة عن رجل بلغ به أمير المؤمنين عليه السلام :مَرَّ شَيخٌ مَكفوفٌ كَبيرٌ يَسأَلُ ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : ما هذا ؟ فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، نَصرانِيٌّ ! قالَ : فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أستَعمَلتُموهُ ، حَتّى إذا كَبِرَ وعَجَزَ مَنَعتُموهُ ؟ ! أنفِقوا عَلَيهِ مِن بَيتِ المالِ . (4) .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 328 ، روضة الواعظين : ص 497 نحوه ، عيون الحكم والمواعظ : ص 152 ح 3343 ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 249 ح 699 وفيها «منع» بدل «مُتِّع به» .
2- .السنن الكبرى : ج 7 ص 37 ح 13206 عن محمّد بن عليّ ، كنز العمّال : ج 6 ص 528 ح 16840 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 531 ح 883 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 157 ح 15 كلاهما عن عبد اللّه بن سخبرة ، كنز العمّال : ج 14 ص 172 ح 38276 نقلاً عن هنّاد ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 99 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 327 .
4- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 293 ح 811 .

ص: 143

5 / 11 فراهم ساختن نيازمندى هاى ضرورى براى همه

5 / 11فراهم ساختن نيازمندى هاى ضرورى براى همه6876.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :خداوندِ سبحان ، روزىِ تهى دستان را در مال هاى توانگران ، واجب كرد . پس تهى دستى گرسنه نمانْد ، جز آن كه توانگرى از حقّ او بهره بُرده است ، و خداوند ، توانگران را در اين امر ، بازخواست كند .6877.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :خداوند ، واجب كرد در ثروت توانگران ، به اندازه اى كه تهى دستان را كفايت كند . اگر تهى دستانْ گرسنه و برهنه بمانند ، بايد در جلوگيرى از توانگران ، تلاش كنند . سزاست كه خداوند ، روز رستاخيز ، توانگران را حسابرسى كند و آنان را بر اين كار ، عذاب كند .6878.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :در كوفه كسى نيست ، جز آن كه از رفاه برخوردار است . پايين ترينِ مردمان كوفه از نظر جايگاه [ اقتصادى ، چنان است كه] نان گندم مى خورَد و در سايه مى نشيند و از آب فرات مى نوشد .6879.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تهذيب الأحكام_ به نقل از محمد بن ابى حمزه ، از مردى كه اميرمؤمنان با او برخورد _: پيرمردى نابينا كه گدايى مى كرد ، عبور كرد . امير مؤمنان پرسيد : «اين كيست؟» .

گفتند : اى امير مؤمنان! نصرانى است .

[ راوى ]گويد : امير مؤمنان فرمود : «او را به كار گرفتيد تا آن جا كه پير و ناتوان شد و [ اكنون] از او دريغ مى كنيد؟ بر او از بيت المال ، انفاق كنيد» .

.

ص: 144

5 / 12حِمايَةُ الطَّبَقَةِ السُّفلى6882.امام على عليه السلام ( _ درباره بيمارى كودكان _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى قُثَمِ بنِ العَبّاسِ _: وانظُر إلى ما اجتَمَعَ عِندَكَ مِن مالِ اللّهِ فَاصرِفهُ إلى مَن قِبَلَكَ مِن ذَوِي العِيالِ وَالمَجاعَةِ ، مُصيبا بِهِ مَواضِعِ الفاقَةِ وَالخَلّاتِ (1) ، وما فَضَلَ عَن ذلِكَ فاحمِلهُ إلينا لِنَقسِمَهُ فيمَن قِبَلَنا . (2)6883.بحار الأنوار :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ اللّهَ اللّهَ فِي الطَّبَقَةِ السُّفلى مِنَ الَّذينَ لا حيلَةَ لَهُم ، مِنَ المَساكينِ وَالمُحتاجينَ وأهلِ البُؤسى وَالزَّمنى (3) ؛ فَإِنَّ في هذِهِ الطَّبَقَةِ قانِعا ومُعتَرّا (4) ، وَاحفَظ للّهِِ ما استَحفَظَكَ مِن حَقِّهِ فيهِم،وَاجعَل لَهُم قِسما مِن بَيتِ مالِكَ،وقِسما مِن غَلّاتِ صَوافِي (5) الإِسلامِ في كُلِّ بَلَد ، فَإِنَّ لِلأَقصى مِنهُم مِثلَ الَّذي لِلأَدنى،وكُلٌّ قَدِ استُرعيتَ حَقَّهُ، فَلا يَشغَلَنَّكَ عَنهُم بَطَرٌ ، فَإِنَّكَ لا تُعذَرُ بِتَضييعِكَ التّافِهَ لِاءحكامِكَ الكَثيرَ المُهِمَّ ، فَلا تُشخِص هَمَّكَ عَنهُم ، ولا تُصَعِّر خَدَّكَ لَهُم .

وتَفَقَّد اُمورَ مَن لا يَصِلُ إلَيكَ مِنهُم مِمَّن تَقتَحِمُهُ العُيونُ ، وتَحْقِرُهُ الرِّجالُ ، فَفَرِّغ لِاُولئِكَ ثِقَتَكَ مِن أهلِ الخَشيَةِ وَالتَّواضُعِ . فَليَرفَع إلَيكَ اُمورَهُم ، ثُمَّ اعمَل فيهِم بِالإِعذارِ إلَى اللّهِ يَومَ تَلقاهُ ، فَإِنَّ هؤُلاءِ مِن بَينِ الرَّعِيَّةِ أحوَجُ إلَى الإِنصافِ مِن غَيرِهِم ، وكُلٌّ فَأَعذِر إلَى اللّهِ في تَأدِيَةِ حَقِّهِ إلَيهِ .

وتَعَهَّد أهلَ اليُتمِ وذَوي الرِّقَّةِ (6) فِي السِّنِّ مِمَّن لا حيلَةَ لَهُ ، ولا يَنصِبُ لِلمَسأَلَةِ نَفسَهُ . وذلِكَ عَلَى الوُلاةِ ثَقيلٌ ، وَالحَقُّ كُلُّهُ ثَقيلٌ . (7) .


1- .جَمْع خَلَّة : الحاجة والفَقْر (اُنظر النهاية : ج 2 ص 72 «خلل») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 67 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 497 ح 702 .
3- .جَمْع زَمِين . ورجلٌ زَمِنٌ وزَمِينٌ : أي مُبْتَلىً بَيِّنُ الزَّمانَة . والزَّمانة : العاهَة (اُنظر لسان العرب : ج 13 ص 199 «زمن») .
4- .المُعْتَرّ : هو الَّذي يتعرّض للسؤال من غير طلب (النهاية : ج 3 ص 205 «عرر») .
5- .الصَّوافي : الأملاك والأرض الَّتي جَلا عنها أهلُها أو ماتوا ولا وارث لها ، واحدتها صافِية (لسان العرب : ج 14 ص 463 «صفا») .
6- .يقال : رقّت عظام فلان إذا كبر وأسنَّ (لسان العرب : ج 10 ص 122 «رقق») .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 53 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 366 .

ص: 145

5 / 12 حمايت از طبقه هاى پايين جامعه

5 / 12حمايت از طبقه هاى پايين جامعه6886.الدعوات عن رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به قثم بن عباس _: در آنچه از اموال خدا نزد تو گرد آمده است ، بنگر . پس آنها را در اختيار عائله مندان و گرسنگان ، كه نزديك تواند ، قرار ده [ و تلاش كن] كه به دست نيازمندان و تهى دستان برسد ، و آنچه باقى ماند ، به سوى ما بفرست تا در ميان آنها كه نزد مايند ، قسمت كنيم .6887.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: پس خدا را ، خدا را در طبقه پايين دست از مردم! آنان كه چاره اى ندارند از تنگ دستان و نيازمندان و بينوايان و زمينگيران ، كه در ميان آنان ، هم افراد قانع هست و هم نيازمندانى كه روى سؤال ندارند ؛ و پاس دار حقّى را كه خداوند براى آنان ، نگهبانى اش را به تو سپرده است ؛ و بخشى از بيت المال را به آنان اختصاص ده و بخشى از غلّه زمين هاى غنيمتى و خالص در هر شهر را به آنان ببخش ؛ چرا كه دوردستان آنان را همان حقّى است كه براى نزديكان آنهاست و تو نگهبان حقوق همه آنهايى . مبادا فرو رفتن در نعمت ، تو را از آنان باز دارد ؛ چرا كه پرداختن به كارهاى مهم ، تو را معذور نمى دارد در ضايع كردن كارهاى كوچك . پس از رسيدگى به كارشان دريغ مدار و به آنان ، روى ترش مكن .

و به كارهاى كسى كه به تو دسترس ندارد ، بنگر . آنان كه ديده ها خوارشان شمارند و مردم ، تحقيرشان كنند . براى رسيدگى به حال اينان ، جماعتى بگذار كه بدانها اعتماد دارى از خداترسان و فروتنان ، تا خواست هاى آنان را به تو رساند ، و در ميان آنان ، چنان رفتار كن كه عذرى نزد خداوند داشته باشى آن روز كه او را ملاقات مى كنى ؛ چرا كه اين گروه از ميان مردمان ، به انصافْ نيازمندتر از ديگران اند و در اداى حقّ همگان ، چنان باش كه نزد خداوند ، معذور باشى .

يتيمان و كهن سالانى را كه چاره اى ندارند و خود را در معرض سؤال قرار نمى دهند ، بر عهده گير ؛ و اين كار ، بر زمامداران ، گران است و حق ، تمامش گران است .

.

ص: 146

6888.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ (في روايَةِ تُحَفِ العُقولِ) _: وتَعَهَّد أهلَ اليُتمِ وَالزَّمانَةِ وَالرِّقَّةِ فِي السِّنِّ مِمَّن لا حيلَةَ لَهُ ، ولا يَنصِبُ لِلمَسأَلَةِ نَفسَهُ ؛ فَأَجرِ لَهُم أرزاقاً ، فَإِنَّهُم عِبادُ اللّهِ ، فَتَقَرَّب إلَى اللّهِ بِتَخَلُّصِهِم ووَضعِهِم مَواضِعَهُم في أقواتِهِم وحُقوقِهِم ، فَإِنَّ الأَعمالَ تَخلُصُ بِصِدقِ النِّيّاتِ . ثُمَّ إنَّهُ لا تَسكُنُ نُفوسُ النّاسِ أو بَعضِهِم إلى أنَّكَ قَد قَضَيتَ حُقوقَهُم بِظَهرِ الغَيبِ دونَ مُشافَهَتِكَ بِالحاجاتِ ، وذلِكَ عَلَى الوُلاةِ ثَقيلٌ ، وَالحَقُّ كُلُّهُ ثَقيلٌ ، وقَد يُخَفِّفُهُ اللّهُ عَلى أقوامٍ طَلَبُوا العاقِبَةَ فَصَبَّروا نُفوسَهُم ، ووَثِقوا بِصِدقِ مَوعودِ اللّهِ لِمَن صَبَرَ وَاحتَسَبَ ، فَكُن مِنهُم وَاستَعِن بِاللّهِ . (1)6883.بحار الأنوار :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ ، وهُوَ في بَيانِ طَبَقاتِ النّاسِ _:اِعلَمْ أنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقاتٌ ... ثُمَّ الطَّبَقَةُ السُّفلى مِن أهلِ الحاجَةِ وَالمَسكَنَةِ الَّذينَ يَحِقُّ رِفدُهُم ومَعونَتُهُم . وفِي اللّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ ، ولِكُلٍّ عَلَى الوالي حَقٌّ بِقَدرِ ما يُصلِحُهُ . (2)6884.امام رضا عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى بَعضِ عُمّالِهِ ، وقَد بَعَثَهُ عَلَى الصَّدَقَةِ _: إنَّ لَكَ في هذِهِ الصَّدَقَةِ نَصيبا مَفروضا ، وحَقّا مَعلوما ، وشُرَكاءَ أهلَ مَسكَنَةٍ ، وضُعَفاءَ ذَوي فاقَةٍ ، وإنّا مُوَفّوكَ حَقَّكَ ، فَوَفِّهِم حُقوقَهُم ، وإلّا تَفعَل فَإِنَّكَ مِن أكثَرِ النّاسِ خُصوما يَومَ القِيامَةِ ، وبُؤسى لِمَن خَصمُهُ عِندَ اللّهِ الفُقَراءُ وَالمُساكينُ ، وَالسّائِلونَ ، وَالمَدفوعونَ ، وَالغارِمونَ ، وَابنُ السَّبيلِ ! (3)6885.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دعائم الإسلام :إنَّهُ [عَلِيّاً عليه السلام ]أوصى مِخنَفَ بنَ سُلَيمٍ الأَزدِيَّ _ وقَد بَعَثَهُ عَلَى الصَّدَقَةِ _ بِوَصِيَّةٍ طَويلَةٍ أمَرَهُ فيها بِتَقوَى اللّهِ رَبِّهِ ، في سَرائِرِ اُمورِهِ وخَفِيّاتِ أعمالِهِ ، وأن يَلقاهُم بِبَسطِ الوَجهِ ، ولينِ الجانِبِ ، وأمَرَهُ أن يَلزِمَ التَّواضُعَ ، ويَجتَنِبَ التَّكَبُّرَ ؛ فَإِنَّ اللّهَ يَرفَعُ المُتَواضِعينَ ويَضَعُ المُتَكَبِّرينَ . ثُمَّ قالَ لَهُ : يا مِخنَفَ بنَ سُلَيمٍ ، إنَّ لَكَ في هذِهِ الصَّدَقَةِ نَصيبا وحَقّا مَفروضا، ولَكَ فيهِ شُرَكاءَ: فُقَراءَ، ومَساكينَ، وغارِمينَ، ومُجاهِدينَ ، وأبناءَ سَبيلٍ ، ومَملوكينَ ، ومُتَأَ لَّفينَ ، وإنّا مُوَفّوكَ حَقَّكَ ، فَوَفِّهِم حُقوقَهُم ، وإلّا فَإِنَّكَ مِن أكثَرِ النّاسِ يَومَ القِيامَةِ خُصَماءَ ، وبُؤسا لِامرِىً أن يَكونَ خَصمُهُ مِثلَ هؤُلاءِ ! (4) .


1- .تحف العقول : ص 141 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 132 وفيه «في فيء اللّه » بدل «في اللّه » وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 357 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 26 .
4- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 252 ، بحار الأنوار : ج 96 ص 85 ح 7 .

ص: 147

6886.الدعوات :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر (بر پايه گزارش تحف العقول)_: يتيمان و زمينگيران و كهن سالانى را كه چاره اى ندارند و خود را در معرض سؤال قرار نمى دهند ، برعهده گير . براى آنان ، روزى مستمر قرار ده ؛ چرا كه آنان ، بندگان خدايند و به خداوند ، تقرّب جوى ، با رها ساختن آنان و قرار دادن آنها در جايگاهشان ، از جهت روزى و حقوق ، كه كار ، با نيّت صادقْ خالص گردد .

آن گاه ، بدان كه جان هاى مردم يا برخى از آنان ، آرامش نيابد كه خواسته هايشان را غايبانه برآورى ، بدون آن كه حضورى با نيازمندى ها درگير شوى ، و اين بر زمامداران ، گران است و حق ، تمامش گران است ، و گاه خداوند ، آن را سبُك گرداند ، بر گروه هايى كه فرجام [ نيك] را جويند و خودشان را به شكيبايى وا دارند ؛ و به راست بودن وعده خداوند درباره آنان كه شكيبايى كنند و اخلاص ورزند ، اطمينان داشته باشند . پس ، از اينان باش و از خداوند ، مدد جو .6887.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر ، در بيان طبقات مردم _: بدان كه مردم ، طبقاتى دارند . پس طبقه فرودست ، از نيازمندان و تهى دستان اند كه شايسته است يارى رساندن و كمك كردن به آنان ؛ در نزد خداوند ، براى هر يك از اين اصناف ، گشايشى است ، و هريك را بر زمامدار ، حقّى است ، به اندازه اى كه او را سامان بخشد .6888.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به يكى از كارگزاران كه او را براى گرفتن ماليات فرستاده بود _: براى تو در اين ماليات ها ، نصيبى معيّن و حقّى آشكار و شريكانى نيازمند و تهى دستانى حاجتمند است . به درستى كه ما حقّ تو را كامل ادا مى كنيم . تو هم حقوق آنان را كامل ادا كن ؛ و گرنه ، در روز رستاخيز ، پُر دشمن ترينِ مردم خواهى بود ؛ و بدا به حال كسى كه نزد خداوند ، دشمنانش تهى دستان ، تنگ دستان ، درخواست كنندگان ، رانده شدگان ، بدهكاران و در راه ماندگان باشند .6889.بحار الأنوار :دعائم الإسلام :به درستى كه [ على عليه السلام ] به مخنف بن سليم ازدى _ كه او را براى گردآورى ماليات ها فرستاده بود _ ، به سفارشى طولانى سفارش كرد . او را به پرواى خدا فرمان داد كه پروردگار اوست در امور پنهان و كارهاى ناپيدا ، و اين كه مردم را با روى گشاده و نرمى ملاقات كند ، و به او دستور داد به اين كه فروتنى پيشه سازد و از كبر ، اجتناب ورزد ؛ چرا كه خداوند ، فروتنان را بالا بَرَد و متكبّران را پست كند .

سپس به مخنف فرمود : «اى مخنف بن سليم! براى تو در اين ماليات ها بهره و حقّى معيّن است و تو در آن ، شريكانى دارى : تنگ دستان ، تهى دستان ، بدهكاران ، مجاهدان ، در راه ماندگان ، بردگان ، ونيازمندان به الفت و مهربانى . (1) به درستى كه ما حقّ تو را كامل ادا كنيم . تو نيز حقوق آنان را كامل ادا كن ، وگرنه در روز رستاخيز ، پُر دشمن ترينِ مردم خواهى بود ؛ و بدا به حال كسى كه دشمنش اينها باشند!» . .


1- .مراد «مؤلّفة قلوبهم» است ؛ يعنى غير مسلمانانى كه اگر با آنان با مهربانى شود ، از مسلمان حمايت مى كنند و يا لااقل با دشمن مسلمانان ، همراهى نمى كنند . (م)

ص: 148

5 / 13العِنايَةُ الخاصَّةُ بِالأَيتامِ6892.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الكافي عن حبيب بن أبي ثابت :جاءَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام عَسَلٌ وتينٌ مِن هَمَدانَ (1) وحُلوانَ (2) ، فَأَمَرَ العُرَفاءَ (3) أن يَأتوا بِاليَتامى ، فأَمكَنَهُم مِن رُؤوسِ الأَزقاقِ (4) يَلعَقونَها وهُوَ يَقسِمُها لِلنّاسِ قَدَحا قَدَحا ، فَقيلَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما لَهُم يَلعَقونَها ؟ فَقالَ : إنَّ الإِمامَ أبُو اليَتامى ، وإنَّما ألعَقتُهُم هذا بِرِعايَةِ الآباءِ . (5)6889.بحار الأنوار :ربيع الأبرار عن أبي الطُّفيل :رَأَيتُ عَلِيّا _ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ _ يَدعُو اليَتامَى فَيُطعِمُهُمُ العَسَلَ، حَتّى قالَ بَعضُ أصحابِهِ : لَوَدِدتُ أنّي كُنتُ يَتيما . (6) .


1- .هَمَدان : مدينة تقع في غرب إيران ، وهي مركز محافظة همدان ، قريبة من مدينة كرمانشاه .
2- .حلوان : مدينة عامرة ليس بأرض العراق بعد الكوفة والبصرة وواسط وبغداد وسرّ مَن رأى أكبر منها ، وهي بقرب الجبل ، وليس للعراق مدينة بقرب الجبل غيرها (معجم البلدان : ج 2 ص 291) .
3- .جَمْع عَرِيف : وهو القيِّم باُمور القبيلة أو الجماعة من النّاس يَلي اُمورَهم ويتعرّف الأميرُ منه أحوالهم (النهاية : ج 3 ص 218 «عرف») .
4- .الزِّقّ : السِّقاء يُنْقَل فيه الماءُ ، أو جِلدٌ يُجَزّ شَعْرُه ولا يُنْتَف نَتْفَ الأدِيم . وقيل : الزِّقّ من الاُهُب : كلّ وعاءٍ اتُّخِذ للشراب وغيره . والجمع أزْقاق وزِقاق وزُقّان (تاج العروس : ج 13 ص 196 «زقق») .
5- .الكافي : ج 1 ص 406 ح 5 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 123 ح 30 .
6- .ربيع الأبرار : ج 2 ص 148 ، المعيار والموازنة : ص 251 نحوه ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 75 .

ص: 149

5 / 13 اهتمام ويژه به يتيمان

5 / 13اهتمام ويژه به يتيمان6892.امام رضا عليه السلام :الكافى_ به نقل از حبيب بن ابى ثابت _: براى امير مؤمنان ، از منطقه هَمِدان و حُلوان ، (1) عسل و انجير آوردند . پس به سرشناسان قبايل دستور داد كه يتيمان را بياورند . آنان را بالاى ظرف هاى عسل ، جاى داد تا عسل بخورند ، و خود ، عسل ها را قدح قدح ، ميان مسلمانان تقسيم مى كرد .

گفته شد : اى امير مؤمنان! چرا عسل مى خورند؟

فرمود : «امام ، پدر يتيمان است و همانا آنان را به خوردن عسل وا داشتم ، به جاى پدرانشان» .6893.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :ربيع الأبرار_ به نقل از ابوطفيل _: على عليه السلام را ديدم كه يتيمان را فرا مى خواند و به آنان، عسل مى خورانْد تا آن جا كه يكى از يارانش گفت : دوست داشتم من هم يتيمى بودم!

.


1- .حُلوان ، از شهرهاى آباد ايران قديم (در حوالى «سَرپُل ذهاب» امروز ، در استان كرمانشاه) كه بر اثر حمله ها و زلزله هاى مكرّر در قرن هاى پنجم و ششم هجرى ، آبادى و رونق خود را از دست داد . انجير آن ، شهرت داشت (ر . ك : دائرة المعارف فارسى : ذيل «حُلوان» ؛ فرهنگ معين : ذيل «طاق گرا») .

ص: 150

6894.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :أنساب الأشراف عن الحَكَم :شَهِدتُ عَلِيّا واُتِيَ بِزِقاقٍ مِن عَسَلٍ ، فَدَعَا اليَتامى وقالَ : دِبّوا (1) وَالعَقوا ، حَتّى تَمَنَّيتُ أنّي يَتيمٌ ، فَقَسَمَهُ بَينَ النّاسِ وبَقِيَ مِنهُ زِقٌّ (2) ، فَأَمَرَ أن يُسقاهُ أهلَ المَسجِدِ . (3)6895.عنه عليه السلام :المناقب لابن شهر آشوب :نَظَرَ عَلِيٌّ إلَى امرَأَةٍ عَلى كَتِفِها قِربَةُ ماءٍ ، فَأَخَذَ مِنهَا القِربَةَ فَحَمَلَها إلى مَوضِعِها ، وسَأَلَها عَن حالِها فَقالَت : بَعَثَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صاحِبي إلى بَعضِ الثُّغورِ فَقُتِلَ ، وتَرَكَ عَلَيَّ صِبيانا يَتامى ولَيسَ عِندي شَيءٌ ، فَقَد ألجَأَتنِي الضَّرورَةُ إلى خِدمَةِ النّاسِ . فَانصَرَفَ وباتَ لَيلَتَهُ قَلِقا .

فَلَمّا أصبَحَ حَمَلَ زِنبِيلاً فيهِ طَعامٌ ، فَقالَ بَعضُهُم : أعطِني أحمِلهُ عَنكَ . فَقالَ : مَن يَحمِلُ وِزري عَنّي يَومَ القِيامَةِ ! فَأَتى وقَرَعَ البابَ ، فَقالَت : مَن هذا ؟ قالَ : أنَا ذلِكَ العَبدُ الَّذي حَمَلَ مَعَكِ القِربَةَ،فَافتَحي فَإِنَّ مَعي شَيئا لِلصِّبيانِ . فَقالَت : رَضِيَ اللّهُ عَنكَ وحَكَمَ بَيني وبَينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ! فَدَخَلَ وقالَ : إنّي أحبَبتُ اكتِسابَ الثَّوابِ فَاختاري بَينَ أن تَعجِنينَ (4) وتَخبِزينَ ، وبَينَ أن تُعَلِّلينَ (5) الصِّبيانَ لأَِخبِزَ أنَا . فَقالَت : أنَا بِالخُبزِ أبصَرُ وعَلَيهِ أقدَرُ ، ولكِن شَأنَكَ وَالصِّبيانَ ؛ فَعَلِّلهُم حَتّى أفرُغَ مِنَ الخُبزِ . فَعَمَدَت إلَى الدَّقيقِ فَعَجَنَتهُ ، وعَمَدَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى اللَّحمِ فَطَبَخَهُ ، وجَعَلَ يُلقِمُ الصِّبيانَ مِنَ اللَّحمِ وَالتَّمرِ وغَيرِهِ ، فَكُلَّما ناوَلَ الصِّبيانَ مِن ذلِكَ شَيئا قالَ لَهُ : يا بُنَيَّ ، اجعَل عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ في حِلٍّ مِمّا مَرَّ في أمرِكَ . فَلَمَّا اختَمَرَ العَجينُ قالَت : يا عَبدَ اللّهِ ، سَجِّرِ التَّنّورَ . فَبادَرَ لِسَجرِهِ ، فَلَمّا أشعَلَهُ ولَفحَ في وَجهِهِ جَعَلَ يَقولُ : ذُق يا عَلِيُّ ! هذا جَزاءُ مَن ضَيَّعَ الأَرامِلَ وَاليَتامى . فَرَأَتهُ امرَأَةٌ تَعرِفهُ فَقالَت : وَيحَكِ ! هذا أميرُ المُؤمِنينَ . قالَ : فَبادَرَتِ المَرأَةُ وهِيَ تَقولُ : وا حَيايَ مِنكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقالَ : بَل وا حَيايَ مِنكِ يا أمَةَ اللّهِ فيما قَصَّرتُ في أمرِكِ ! (6) .


1- .الدبيب : حركة على الأرض أخفّ من المشي (معجم مقاييس اللغة : ج 2 ص 263 «دبّ») .
2- .في المصدر : «زقّاً» ، وهو تصحيف .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 373 .
4- .كذا في المصدر وبحار الأنوار ، ومقتضى القواعد النحوية المعمول بها اليوم أن يقال : «أن تعجني وتخبزي ... وتعلّلي» ؛ لمكان «أنْ» الناصبة للفعل المضارع . لكن ذكر صاحب النحو الوافي أنّ بعض القبائل العربيّة يهملها ، فلا ينصب بها المضارع برغم استيفائها شروط نصْبه ؛ كقراءة من قرأ قوله تعالى : «وَالْوَ لِدَ تُ يُرْضِعْنَ أَوْلَ_دَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ» برفع المضارع «يتمُّ» على اعتبار «أنْ» مصدريّة مهملة . والأنسب اليوم ترك هذه اللغة لأهلها ، والاقتصار على الإعمال ؛ حرصاً على الإبانة ، وبُعداً عن الإلباس (النحو الوافي : ج 4 ص 267) .
5- .عَلَّلَهُ بطعامٍ وحديثٍ ونحوهما : شَغَلَهُ بهما (لسان العرب : ج 11 ص 469 «علل») .
6- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 115 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 52 و راجع : ج 10 ص 292 (إمام المستضعفين) .

ص: 151

6896.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلامأنساب الأشراف_ به نقل از حَكَم _: على عليه السلام را ديدم كه برايش چند ظرف عسل آوردند . پس يتيمان را فرا خواند و فرمود : «آهسته حركت كنيد و عسل بخوريد» ، تا آن جا كه آرزو كردم يتيمى بودم . آن گاه ، عسل ها را ميان مردم ، قسمت كرد و ظرفى باقى ماند . سپس دستور داد كه به اهل مسجد ، خورانده شود .6893.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المناقب ، ابن شهر آشوب :على عليه السلام ، زنى را ديد كه مشك آبى بر دوش دارد . مشك را از او گرفت و تا خانه اش بُرد . آن گاه از احوالش پرسيد .

زن گفت : على بن ابى طالب ، شوهرم را به يكى از مناطق مرزى فرستاد . او كشته شد و كودكانى يتيم برايم به جاى گذاشت . چيزى ندارم و نياز ، مرا به كلفتى مردم ، وا داشته است .

على عليه السلام بازگشت و آن شب را تا صبح ، مضطرب بود .

هنگامى كه صبح شد ، زنبيلى غذا به دوش گرفت . برخى گفتند : بگذار به جاى تو بر دوش كشيم .

فرمود : «چه كسى روز قيامت ، گناه مرا بر دوش مى كشد؟» .

سپس به درِ خانه آمد و در را كوبيد .

زن گفت : كيستى؟

فرمود : «بنده اى كه ديروز ، مشك آبت را به دوش كشيد . در را باز كن . غذايى براى كودكان ، همراه من است» .

زن گفت : خدا از تو خشنود باشد و ميان من و على بن ابى طالب ، داورى كند!

سپس داخل خانه شد و فرمود : «دوست مى دارم ثوابى به دست آورم . تو خمير مى كنى و نان مى پزى يا كودكان را سرگرم مى كنى تا من نان بپزم؟» .

زن گفت : من به پختن نان ، آگاه تر و بر آن ، توانمندترم . تو با كودكان باش و آنان را سرگرم كن ، تا از پختن نان ، فارغ شوم .

زن به سوى آردها رفت و آنها را خمير كرد و على عليه السلام به سوى گوشت رفت و آن را پخت و از خرما و گوشت و ديگر خوراكى ها ، لقمه به دهان كودكان مى گذاشت ، و هرگاه كودكان ، لقمه اى مى خوردند ، به آنها مى گفت : «فرزندم! على بن ابى طالب را حلال كن به خاطر آنچه بر تو گذشته است» .

وقتى زن ، آرد را خمير كرد ، گفت : اى بنده خدا! تنور را روشن كن . على عليه السلام ، شتابان ، براى روشن كردنش حركت كرد . وقتى شعله ورش ساخت و به صورتش برخورد كرد ، گفت : «اى على! بچش . اين است كيفر كسى كه بيوه زنان و يتيمان را رها سازد» .

زنى [ ديگر] كه على عليه السلام را مى شناخت ، او را ديد و گفت : واى بر تو اى زن! اين ، امير مؤمنان است .

راوى گويد : زن ، با شتاب مى گفت : شرمنده ات هستم ، اى امير مؤمنان!

فرمود : «من شرمنده تو هستم ، اى بنده خدا! از آن رو كه درباره ات كوتاهى كرده ام» . (1) .


1- .ر . ك : ج 10 ص 293 (پيشواى مستضعفان) .

ص: 152

6894.امام على عليه السلام :كشف اليقين :رُوِيَ أنَّهُ [عَلِيّاً عليه السلام ] اجتازَ لَيلَةً عَلَى امرَأَةٍ مِسكينَةٍ لَها أطفالٌ صِغارٌ يَبكونَ مِنَ الجوعِ ، وهِيَ تُشاغِلُهُم وتُلهيهِم حَتّى يَناموا ، وكانَت قَد أشعَلَت نارا تَحتَ قِدرٍ فيها ماءٌ لا غَيرَ ، وأوهَمَتهُم أنَّ فيها طَعاما تَطبَخُهُ لَهُم ، فَعَرَفَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حالَها ، فَمَشى عليه السلام ومَعَهُ قَنبَرٌ إلى مَنزِلِهِ ، فَأَخرَجَ قَوصَرَةَ (1) تَمرٍ وجِرابَ (2) دَقيقٍ وشَيئا مِنَ الشَّحمِ وَالأَرُزِّ وَالخُبزِ ، وحَمَلَهُ عَلى كَتِفِهِ الشَّريفِ ، فَطَلَبَ قَنبَرٌ حَملَهُ فَلَم يَفعَل .

فَلَمّا وَصَلَ إلى بابِ المَرأَةِ استَأذَنَ عَلَيها ، فَأَذِنَت لَهُ فِي الدُّخولِ ، فَأَرمى شَيئا مِنَ الأَرُزِّ فِي القِدرِ ومَعَهُ شَيءٌ مِنَ الشَّحِمِ ، فَلَمّا فَرَغَ مِن نَضجِهِ عَرَّفَهُ لِلصِّغارِ (3) وأمَرَهُم بِأَكلِهِ ، فَلَمّا شَبِعوا أخَذَ يَطوفُ بِالبَيتِ ويُبَعبِعُ لَهُم ، فَأَخَذوا فِي الضِّحكِ .

فَلَمّا خَرَجَ عليه السلام قالَ لَهُ قَنبَرٌ : يا مَولايَ ، رَأَيتُ اللَّيلَةَ شَيئا عَجيبا قَد عَلِمتُ سَبَبَ بَعضِهِ وهُوَ حَملُكَ لِلزّادِ طَلَبا لِلثَّوابِ ، أمّا طَوافُكَ بِالبَيتِ عَلى يَدَيكَ ورِجلَيكَ وَالبَعبَعَةُ فَما أدري سَبَبَ ذلِكَ !

فَقالَ عليه السلام : يا قَنبَرُ ، إنّي دَخَلتُ عَلى هؤلُاءِ الأَطفالِ وهُم يَبكونَ مِن شِدَّةِ الجوعِ ، فَأَحبَبتُ أن أخرُجَ عَنهُم وهُم يَضحَكونَ مَعَ الشِّبَعِ ، فَلَم أجِد سَبَبا سِوى ما فَعَلتُ . (4) .


1- .هي وعاءٌ من قَصَب يُعمَل للتمر ، ويُشَدَّد ويُخفَّف (النهاية : ج 4 ص 121 «قوصر») .
2- .هو وِعاءٌ من إهاب [جلد] الشاء لا يُوعَى فيه إلّا يابس (لسان العرب : ج 1 ص 261 «جرب») .
3- .هكذا في المصدر ، وفي هامشه ما يلي: في نسخة : « فلمّا فرغ من طبخه قرّبه للصغار » .
4- .كشف اليقين : ص 136 ح 129 .

ص: 153

6895.امام على عليه السلام :كشف اليقين :گزارش شده كه على عليه السلام ، شبى بر زنى تهى دستْ عبور كرد كه كودكانى خردسال داشت و از گرسنگى گريه مى كردند . آن زن ، كودكان را مشغول و سرگرم مى كرد تا بخوابند ، و آتشى زير ديگى كه فقط آب داشت ، برافروخته بود ، تا كودكان گمان برند كه در ديگ ، غذايى است كه برايشان مى پَزَد .

امير مؤمنان ، از حال زن آگاه شد . به سوى خانه اش راه افتاد ، در حالى كه قنبر نيز با او بود . سپس زنبيلى خرما و كيسه اى آرد و مقدارى چربى ، برنج و نان برداشت و بر دوشش نهاد . قنبر خواست آن را بر دوش كشد ، نگذاشت .

وقتى به خانه زن رسيد ، اجازه ورود خواست .

زن ، اجازه داخل شدن داد .

سپس مقدارى برنج در ديگ ريخت با مقدارى چربى . وقتى كه از پختن آن فارغ شد ، آن را در اختيار كودكان گذاشت و از آنها خواست كه بخورند .

وقتى سير شدند ، شروع كرد به دور اتاق گشتن و صداى «بَع بَع» در آوردن ، و آنها مى خنديدند .

وقتى از خانه بيرون آمد ، قنبر به وى گفت : سرورم! ديشب امرى شگفت ديدم كه علّت بعضى از آن را دانستم و آن ، بر دوش كشيدن توشه براى كسب ثواب بود ؛ امّا علّت گشتن دور خانه بر دست و پا و صداى «بع بع» درآوردن را ندانستم!

فرمود : «اى قنبر! من بر اين كودكان ، وارد شدم ، حال آن كه از شدّت گرسنگى گريه مى كردند . دوست داشتم از نزد آنان بيرون روم،در حالى كه با سيرى مى خندند و راهى [ براى خنداندن كودكان] جز آنچه انجام دادم ، نيافتم» . .

ص: 154

5 / 14النَّهيُ عَنِ الجودِ بِأَموالِ العامَّةِ6898.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :جودُ الوُلاةِ بِفَيءِ المُسلِمينَ جَورٌ وخَترٌ (1) . (2)6899.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ كَلَّمَ بِهِ عَبدَ اللّهِ بن زَمعَةَ ، وهُوَ مِن شيعَتِهِ ، وذلِكَ أنَّهُ قَدِمَ عَلَيهِ في خِلافَتِهِ يَطلُبُ مِنهُ مالاً _: إنَّ هذَا المالَ لَيسَ لي ولا لَكَ ، وإنَّما هُوَ فَيءٌ لِلمُسلِمينَ وجَلبُ أسيافِهِم ؛ فَإِن شَرِكتَهُم في حَربِهِم كانَ لَكَ مِثلُ حَظِّهِم ، وإلّا فَجَناةُ (3) أيديهِم لا تَكونُ لِغَيرِ أفواهِهِم . (4)6897.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دعائم الإسلام :إنَّهُ [عَلِيّاً عليه السلام ] جَلَسَ يَقسِمُ مالاً بَينَ المُسلِمينَ ، فَوَقَفَ بِهِ شَيخٌ كَبيرٌ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي شَيخٌ كَبيرٌ كَما تَرى ، وأنَا مُكاتَبٌ ، فَأَعِنّي مِن هذَا المالِ . فَقالَ : وَاللّهِ ، ما هُوَ بِكَدِّ يَدي ولا تُراثي مِنَ الوالِدِ ، ولكِنَّها أمانَةٌ اُرعيتُها فَأَنَا اُؤَدّيها إلى أهلِها ، ولكِنِ اجلِس . فَجَلَسَ وَالنّاسُ حَولَ أميرِ المُؤمِنينَ ، فَنَظَرَ إلَيهِم فَقالَ : رَحِمَ اللّهُ مَن أعانَ شَيخا كَبيرا مُثقَلاً ! فَجَعَلَ النّاسُ يُعطونَهُ . (5) .


1- .الخَتْر : الغَدْر (النهاية : ج 2 ص 9 «ختر») .
2- .غرر الحكم : ح 4725 .
3- .جَنَى الثَمَرةَ ونحوها وتَجَنّاها : تناولها من شجرتها . والجَنَى : ما يُجْنَى من الشجر ، واحدته جَناة ، وقيل : الجَناةُ كالجَنَى (لسان العرب : ج 14 ص 155 «جنى») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 232 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 110 ، غرر الحكم : ح 3702 نحوه .
5- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 310 ح 1171 ، المناقب لابن شهرآشوب: ج 2 ص 110 نحوه وفيه «عاصم بن ميثم» بدل «شيخ كبير» .

ص: 155

5 / 14 جلوگيرى از دست و دل بازى در اموال عمومى

5 / 14جلوگيرى از دست و دل بازى در اموال عمومى6900.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :سخاوتمندى زمامداران در اموال عمومى مسلمانان ، ستم و عهدشكنى است .6901.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخن وى با عبداللّه بن زمعه كه از پيروان او بود و در دوران خلافتش بر وى وارد شد و از او درخواست مالى كرد _: اين مال ، نه از آنِ من است و نه از آنِ تو ؛ بلكه غنيمتِ مسلمانان است كه در سايه شمشيرها به دست آمده است . اگر در جنگ با آنان شريك بودى ، تو نيز به اندازه آنها سهم دارى ؛ وگرنه ، دستاورد آنان ، براى غير دهان هايشان نيست .6902.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :دعائم الإسلام :[ على عليه السلام ] نشسته بود و مالى را ميان مسلمانان قسمت مى كرد . پيرمردى كهن سال ، كنارش ايستاد و گفت : اى اميرمؤمنان! من پيرمردى كهن سالم ، چنان كه مى بينى ، و برده اى مُكاتَب (1) هستم . از اين مال به من كمك كن . فرمود : «به خدا سوگند ، اين ثروت ، دست رنج من نيست . ارث پدرم هم نيست ؛ ليك ، امانتى است كه براى نگهدارى به من سپرده شده و من به صاحبانش بر مى گردانم ؛ امّا بنشين» .

پيرمرد نشست و مردم ، گرداگرد امير مؤمنان بودند . به آنان نظر افكند و فرمود : «خداى بيامرزد كسى كه پيرمرد كهن سال سنگين بار [بدهكار بابت مكاتب بودن] را يارى رساند!»

مردم ، شروع به كمك كردن كردند .

.


1- .مُكاتَب ، برده اى را گويند كه با مالك خود ، قراردادى بسته كه اگر بهاى خويش را بپردازد ، آزاد باشد (النهاية : ج 4 ص 148) .

ص: 156

5 / 15عَدَمُ استِئثارِ الأَولادِ وَالأَقرِباءِ6901.امام صادق عليه السلام :الاستيعاب :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام ... لا يَترُكُ في بَيتِ المالِ مِنُه إلّا ما يَعجِزُ عَن قِسمَتِهِ في يَومِهِ ذلِكَ ، ويَقولُ : يا دُنيا غُرّي غَيري ! ولَم يَكُن يَستَأثِرُ مِنَ الفَيءِ بِشَيءٍ ، ولا يَخُصُّ بِهِ حَميما ولا قَريبا . (1)6902.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الاختصاص_ في ذِكرِ مَناقِبِ الإِمامِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: دَخَلَ النّاسُ عَلَيهِ قَبلَ أن يُستَشهَدَ بِيَومٍ ، فَشَهِدوا جَميعا أنَّهُ قَد وَفَّرَ فَيئَهُم ، وظَلَفَ (2) عن دُنياهُم ، ولَم يَرتَشِ (3) في إجراءِ أحكامِهِم ، ولَم يَتَناوَل مِن بَيتِ مالِ المُسلِمينَ ما يُساوي عِقالاً ، ولَم يَأكُل مِن مالِ نَفسِهِ إلّا قَدرَ البُلغَةِ ؛ وشَهِدوا جَميعا أنَّ أبعَدَ النّاسِ مِنهُم بِمَنزِلَةِ أقرَبِهِم مِنهُ ! (4)5 / 15 _ 1الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام6905.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :أنساب الأشراف عن داوودَ بنِ أبي عَوفٍ عَن رَجُلٍ مِن خَثعَمٍ:رَأَيتُ الحَسَنَ وَالحُسَينَ عليهماالسلاميَأكُلانِ خُبزا وخَلّاً وبَقلاً ، فَقُلتُ : أ تَأكُلانِ هذا وفِي الرَّحَبَةِ (5) ما فيها ! فَقالا : ما أغفَلَكَ عَن أميرِ المُؤمِنينَ ! (6) .


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 210 الرقم 1875 .
2- .رجلٌ ظليفُ النَّفس : أي نَزِهُها ، وهو من قولهم : ظَلَفهُ عن كذا : إذا مَنَعهُ (تاج العروس : ج 12 ص 367 «ظلف») .
3- .في المصدر : «يرتشي» ، وهو تصحيف .
4- .الاختصاص : ص 160 .
5- .رَحَبَة المكان _ كالمسجد والدار _ : ساحته ومتّسعه (تاج العروس : ج 2 ص 18 «رحب») . والمراد به هنا رحبة بيت المال .
6- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 375 ، الورع لابن أبي الدنيا : ص 90 ح 129 نحوه ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 108.

ص: 157

5 / 15 برتر نداشتن فرزندان و خويشان

5 / 15 _ 1 حسن و حسين عليهماالسلام

5 / 15برتر نداشتن فرزندان و خويشان6905.امام رضا عليه السلام :الاستيعاب :على عليه السلام ... چيزى از اموال را در بيت المالْ نگه نمى داشت ، مگر چيزى را كه از قسمت كردنش در همان روز ناتوان بود و مى فرمود : «اى دنيا ، غير مرا بفريب!» ، و چيزى از غنيمت ها را ويژه خود نمى ساخت و نيز چيزى را به بستگان و نزديكان ، اختصاص نمى داد .6906.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الاختصاص_ در گزارش مناقب امير مؤمنان عليه السلام _: يك روز پيش از آن كه به شهادت برسد ، مردم بر او وارد شدند و تمامشان گواهى دادند كه ثروت هاى عمومى را فراوان ساخت و خود ، از دنياى آنان پاك بود و در اجراى احكام و قوانين ، رشوه نگرفت و از بيت المال مسلمانان ، به اندازه زانوبند شترى استفاده نكرد ، و از مال خود ، جز به اندازه نياز نخورد ، و تمامى آنان گواهى دادند كه دورترينِ مردم به آنان ، در جايگاهِ نزديك ترين آنان به وى قرار داشت .5 / 15 _ 1حسن و حسين عليهماالسلام6909.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از داوود بن ابى عوف ، از مردى از قبيله خثعم _: حسن و حسين عليهماالسلام را ديدم كه نان و سركه و سبزى مى خوردند . پس گفتم : اين چنين غذايى مى خوريد ، حال آن كه در حياط [ دار الحكومه] ، (1) همه گونه خوردنى اى پيدا مى شود ؟

گفتند : از امير مؤمنان غافلى!

.


1- .ظاهرا مقصود ، ميدانى است كه اموال بيت المال (زكات ، خراج ، خمس و . . .) ، قبل از توزيع ، در آن انباشته مى شد ؛ حياط بيت المال .

ص: 158

6910.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن خالد بن مُعَمَّر السَّدوسيّ_ لِعِلباء بنِ الهَيثَمِ _: ماذا تُؤَمِّلُ عِندَ رَجُلٍ أرَدتُهُ عَلى أن يَزيدَ في عَطاءِ الحَسَنِ والحُسينِ دُرَيهِماتٍ يَسيرَةً رَيثَما يَرأَبانِ (1) بِها ظَلَفَ (2) عَيشِهِما ، فَأَبى وغَضِبَ فَلَم يَفعَل ! (3)6911.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي صالح :دَخَلتُ عَلى اُمِّ كُلثومٍ بِنتِ عَلِيٍّ فَإِذا هِيَ تَمَشَّطُ في سِترٍ بَيني وبَينَها ، فَجاءَ حَسَنٌ وحُسَينٌ فَدَخَلا عَلَيها وهِيَ جالِسَةٌ تَمتَشِطُ فَقالا : أ لا تُطعِمونَ أبا صالِحٍ شَيئا ؟ قالَ : فَأَخرَجوا لي قَصعَةً فيها مُرَقٌ بِحُبوبٍ ، قالَ : فَقُلتُ : تُطعِموني (4) هذا وأنتُم اُمَراءُ ! فَقالَت اُمُّ كُلثومٍ : يا أبا صالِحٍ ، كَيفَ لَو رَأَيتَ أميرَ المُؤمِنينَ _ يَعني عَلِيّا _ . (5)6907.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن أبي سفيان :أهدى إلَيَّ دِهقانٌ (6) مِن دَهاقينِ السَّوادِ بُردا ، وإلَى الحَسَنِ أو الحُسَينِ بُردا مِثلَهُ ، فَقامَ عَلِيٌّ يَخطُبُ بِالمَدائِنِ يَومَ الجُمُعَةِ ، فَرَآهُ عَلَيهِما ، فَبَعَثَ إلَيَّ وإلَى الحُسَينِ فَقالَ : ما هذانِ البُردانِ ؟ قالَ : بَعَثَ إلَيَّ وإلَى الحُسَينِ دِهقانٌ مِن دَهاقينِ السَّوادِ . قالَ : فَأَخَذَهُما فَجَعَلَهُما في بَيتِ المالِ . (7) .


1- .رَأَبَ : أصْلَحَ وجَبَرَ (النهاية : ج 2 ص 176 «رأب») .
2- .ظَلَفُ العَيْش : بُؤْسُه وشدَّتُه وخُشُونَتُه (النهاية : ج 3 ص 159 «ظلف») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 250 .
4- .كذا في المصدر ، وفي ذخائر العقبى والرياض النضرة : «تطعمون» ، ولعلّه أنسب .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 540 ح 901 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 156 ح 7 نحوه ، ذخائر العقبى : ص 191 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 221 .
6- .الدهْقان : رئيس القرية ومُقَدَّم التُّنّاء وأصحاب الزراعة . وهو معرَّب (النهاية : ج 2 ص 145 «دهقن») .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 478 ، ترجمة الإمام عليّ عليه السلام من تاريخ دمشق : ج 3 ص 182 ح 1223 .

ص: 159

6908.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از خالد بن معمر سدوسى، خطاب به علباء بن هيثم [ كه قصد داشت از امام على عليه السلام جدا شود و به معاويه ملحق گردد] _: چه توقّع دارى از مردى كه خواستم تا در سهم حسن و حسين عليهماالسلام ، چند درهم اندك بيفزايد،شايد بدان وسيله،كاستى هاى زندگى را جبران كنند، ولى امتناع ورزيد و خشمگين شد و انجام نداد.6909.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابو صالح _: بر اُمّ كلثوم ، دختر على عليه السلام وارد شدم . او پشت پرده اى كه ميان من و او بود ، موهايش را شانه مى كرد . حسن و حسين عليهماالسلامآمدند و بر او وارد گشتند ، و او همچنان نشسته بود و موهايش را شانه مى كرد .

گفتند : «به ابوصالح غذا نمى دهى؟» .

ابو صالح گفت : كاسه اى كه در آن مقدارى آب گوشت ، به همراه حبوبات بود ، برايم آوردند .

گفتم : اين گونه به من غذا مى دهيد ، حال آن كه شما فرمانروائيد؟!

امّ كلثوم گفت : اى ابو صالح! اگر امير مؤمنان را ببينى ، چه مى گويى؟6910.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عبداللّه بن ابى سفيان _: زميندارى از زمينداران منطقه سواد (عراق) ، بُردى (جامه اى كتانى) برايم هديه آورد و مانند آن را به حسن يا حسين عليهماالسلامبخشيد . سپس على عليه السلام برخاست تا كه در روز جمعه در شهر مدائن (1) خطبه بخواند كه بُردها را بر تن حسن و حسين عليهماالسلام ديد . فرستاده اى نزد من و حسين عليه السلام فرستاد و پرسيد : «اين بُردها چيست؟» .

عبد اللّه بن ابى سفيان گفت : [گفتم : اينها را] زميندارى از زمينداران منطقه سواد ، براى من و حسين عليه السلام فرستاده است .

مى گويد : آنها را گرفت و در بيت المال گذاشت . .


1- .مدائن ، در اصل «مدائن هفتگانه» بود كه در شرق دجله و نزديكى بغداد قرار داشت . اين شهر مركز حكومت شاهان ايران بود و ايوان كسرا در آن واقع بود و در سال چهاردهم قمرى به دست مسلمانان فتح شد (ر . ك : تقويم البلدان : ص 302) .

ص: 160

6911.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :كَسا عَلِيٌّ عليه السلام النّاسَ بِالكوفَةِ ، وكانَ فِي الكِسوَةِ بُرنُسُ (1) خَزٍّ ، فَسَأَلَهُ إيّاهُ الحَسَنُ ، فَأَبى أن يُعطِيَهُ إيّاهُ ، وأسهَمَ عَلَيهِ بَينَ المُسلِمينَ ، فَصارَ لِفَتىً مِن هَمدانَ ، فَانقَلَبَ بِهِ الهَمدانِيُّ ، فَقيلَ لَهُ : إنَّ حَسَنا كانَ سَأَلَهُ أباهُ فَمَنَعَهُ إيّاهُ ، فَأَرسَلَ بِهِ الهَمدانِيُّ إلَى الحَسَنِ عليه السلام فَقَبِلَهُ . (2)5 / 15 _ 2اُمُّ كُلثومٍ6914.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الاختصاص :بُعِثَ إلَيهِ [عَلِيٍّ عليه السلام ] مِنَ البَصرَةِ مِن غَوصِ البَحرِ بِتُحفَةٍ لا يُدرى ما قِيمَتُها ، فَقالَت لَهُ ابنَتُهُ اُمُّ كُلثومٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أتَجَمَّلُ بِهِ ويَكونَ في عُنُقي ؟ فَقالَ : يا أبا رافِعٍ ، أدخِلهُ إلى بَيتِ المالِ ؛ لَيسَ إلى ذلِكَ سَبيلٌ حَتّى لا تَبقَى امرَأَةٌ مِنَ المُسلِمينَ إلّا ولَها مِثلُ ذلِكَ ! (3)6915.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المصنَّف لابن أبي شيبة عن أبي رافع :كُنتُ خازِنا لِعَليٍّ ، قالَ : زَيَّنتُ ابنَتَهُ بِلُؤلُؤَةٍ مِنَ المالِ قَد عَرَفَها ، فَرَآها عَلَيها ، فَقالَ : مِن أينَ لَها هذِهِ ؟ إنَّ للّهِِ عَلَيَّ أن أقطَعَ يَدَها . قالَ : فَلَمّا رَأَيتُ ذلِكَ قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، زَيَّنتُ بِها بِنتَ أخي ، ومِن أينَ كانَت تَقدِرُ عَلَيها ! فَلَمّا رَأى ذلِكَ سَكَتَ . (4)6912.نهج البلاغة :تهذيب الأحكام عن عليّ بن أبي رافع :كُنتُ عَلى بَيتِ مالِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وكاتِبَهُ ، وكانَ في بَيتِ مالِهِ عِقدُ لُؤلُؤٍ كانَ أصابَهُ يَومَ البَصرَةِ ، قالَ : فَأَرسَلَت إلَيَّ بِنتُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام .

فَقالَت لي : بَلَغَني أنَّ في بَيتِ مالِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام عِقدُ لُؤلُؤٍ وهُوَ في يَدِكَ ، وأنَا اُحِبُّ أن تَعيرَنيهِ أتَجَمَّلُ بِهِ في أيّامِ عيدِ الأَضحى ، فَأَرسَلتُ إلَيها : عارِيَّةً مَضمونَةً مَردودَةً يا بِنتَ أميرِ المُؤمِنينَ ؟

فَقالَت : نَعَم ، عارِيَّةً مَضمونَةً مَردودَةً بَعدَ ثَلاثَةِ أيّامٍ ، فَدَفَعتُهُ إلَيها . وإنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام رَآه عَلَيها فَعَرَفَهُ .

فَقالَ لَها : مِن أينَ صارَ إلَيكِ هذَا العِقدُ ؟

فَقالَت : اِستَعَرتُهُ مِن عَلِيِّ بنِ أبي رافِعٍ خازِنِ بَيتِ مالِ أميرِ المُؤمِنينَ لِأَتَزَيَّنَ بِهِ فِي العيدِ ثُمَّ أرُدَّهُ .

قالَ : فَبَعَثَ إلَيَّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَجِئتُهُ .

فَقالَ لي : أ تَخونُ المُسلِمينَ يَابنَ أبي رافِعٍ ؟ !

فَقلُتُ لَهُ : مَعاذَ اللّهِ أن أخونَ المُسلِمينَ !

فَقالَ : كَيفَ أعَرتَ بِنتَ أميرِ المُؤمِنينَ العِقدَ الَّذي في بَيتِ مالِ المُسلِمينَ بِغَيرِ إذني ورِضاهُم ؟ !

فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهَا ابنَتُكَ وسَأَلَتني أن اُعيرَها إيّاهُ تَتَزَيَّنُ بِهِ ؛ فَأَعَرتُها إيّاهُ عارِيَّةً مَضمونَةً مَردودَةً ، فَضَمِنتُهُ في مالي ، وعَلَيَّ أن أرُدَّهُ سَليما إلى مَوضِعِهِ .

قالَ : فَرُدَّهُ مِن يَومِكَ ، وإيّاكَ أن تَعودَ لِمِثلِ هذا فَتَنالَكَ عُقوبَتي ! ثُمَّ قالَ : اُولي (5) لِابنَتي لَو كانَت أخَذَتِ العِقدَ عَلى غَيرِ عارِيَّةٍ مَضمونَةٍ مَردودَةٍ لَكانَت إذاً أوَّلَ هاشِمِيَّةٍ قُطِعَت يَدُها في سَرِقَةٍ .

قالَ : فَبَلَغَ مَقالَتَهُ ابنَتَهُ ، فَقالَت لَهُ :

يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنَا ابنَتُكَ وبَضعَةٌ مِنكَ ، فَمَن أحَقُّ بِلُبسِهِ مِنّي !

فَقالَ لَها أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا بَنتَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ! لا تَذهَبِنَّ بِنَفسِكِ عَنِ الحَقِّ ، أكُلُّ نِساءِ المُهاجِرينَ تَتَزَيَّنُ في هذَا العيدِ بِمِثلِ هذا ؟ !

قالَ : فَقَبَضتُهُ مِنها ورَدَدتُهُ إلى مَوضِعِهِ . (6) .


1- .هو كلّ ثوب رأسُه منه مُلتَزِق به ؛ من دُرّاعة أو جُبّة أو مِمْطَر أو غيره (النهاية : ج 1 ص 122 «برنس») .
2- .قرب الإسناد : ص 148 ح 537 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 41 ص 104 ح 4 .
3- .الاختصاص : ص 151 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 106 نقلاً عن كتاب ابن دأب .
4- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 622 ح 6 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 156 نحوه .
5- .مضارعُ متكلِّمٍ من آلَى : أي حَلَف (اُنظر لسان العرب : ج 14 ص 40 «ألا») .
6- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 151 ح 606 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 3 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 108 .

ص: 161

5 / 15 _ 2 امّ كلثوم

6913.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام در كوفه ، لباس هايى را ميان مردم تقسيم كرد و در ميان آنها پالتويى كلاهدار از جنس ابريشم بود . حسن عليه السلام ، آن را درخواست كرد ، ولى [ على عليه السلام ] امتناع ورزيد كه به وى بخشد و آن را ميان مسلمانان ، به قرعه گذارد و به جوانى همْدانى افتاد . جوان همدانى ، [لباس را پوشيد] و بازگشت .

به وى گفتند : حسن عليه السلام ، آن را از پدرش درخواست كرد ، ولى به وى نداد .

آن گاه همدانى آن را براى حسن عليه السلام فرستاد و او پذيرفت . 15 / 15 _ 2امّ كلثوم6916.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الاختصاص :براى على عليه السلام از بصره ، از غوّاصى دريا هديه اى آوردند كه قيمت آن معلوم نبود . دخترش امّ كلثوم به وى گفت : اى امير مؤمنان! آيا به عنوان زينت به من مى دهى تا به گردن آويزم؟

فرمود : «اى ابو رافع! آن را در بيت المال قرار ده . چنين كارى ممكن نيست ، مگر آن كه هيچ زن مسلمانى نماند ، جز آن كه مانند آن را داشته باشد» .6917.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از ابورافع _: خزانه دار على عليه السلام بودم . دختر على عليه السلام را با مرواريدى از بيت المال كه امير مؤمنان آن را مى شناخت ، بياراستم . على عليه السلام آن را ديد و فرمود : «اين را از كجا آورده؟ بر من است كه براى حق خداوند دست او را قطع كنم» .

ابو رافع گويد : وقتى چنين ديدم ، گفتم : اى امير مؤمنان! دختر برادر خود را بدان زينت كردم ؛ وگرنه از كجا مى توانست آن را به دست آورد؟

وقتى چنين ديد ، ساكت شد .6918.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تهذيب الأحكام_ به نقل از على بن ابى رافع _: من خزانه دار على بن ابى طالب عليه السلام و نويسنده وى بودم و در بيت المالش ، گردنبندى مرواريد بود كه در جنگ بصره به دست آورده بود .

دختر على بن ابى طالب عليه السلام ، نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المالِ امير مؤمنان، گردنبندى از مرواريد است كه در اختيار توست . من دوست دارم آن را به من عاريه دهى ، تا در ايّام عيد قربان ، خود را بدان بيارايم .

پيغام دادم : اى دختر امير مؤمنان! به عنوان عاريه اى ضمانت شده كه بايد برگردد؟

گفت : بلى ؛ عاريه اى ضمانت شده كه پس از سه روز ، برمى گردد .

پس آن را به وى دادم .

امير مؤمنان ، آن را نزد او يافت و شناخت و پرسيد : «اين گردنبند از كجا در اختيار تو قرار گرفته است؟» .

گفت : از على بن ابى رافع ، خزانه دار بيت المال امير مؤمنان ، عاريه گرفتم تا در ايّام عيد ، به عنوان زينت ، از آن استفاده كنم و سپس آن را بازگردانم .

امير مؤمنان ، به دنبال من فرستاد و نزد او رفتم . به من فرمود : «اى فرزند ابو رافع! به مسلمانان خيانت مى كنى؟!» .

گفتم : به خداوند پناه مى برم از اين كه به مسلمانان ، خيانت ورزم .

فرمود : «چگونه به دختر امير مؤمنان ، گردنبندى را كه در بيت المال مسلمانان بوده است ، بدون اجازه من و بدون رضايت آنان ، عاريه دادى؟» .

گفتم:اى امير مؤمنان!او دختر شماست و از من خواست كه آن را به وى عاريه دهم تا بدان ، خود را زينت كند . من هم آن را به وى دادم ، به عنوان عاريه ضمانت شده كه بايد برگردد و من ، آن را با اموال خود ، ضمانت كرده ام و بر عهده من است كه آن را سالم به جايش برگردانم .

فرمود : «امروز ، آن را برگردان ، و مبادا چنين كارى از تو تكرار شود و گرفتار كيفر من شوى!» .

سپس فرمود : «سوگند مى خورم كه اگر دخترم آن گردنبند را به طريقى جز عاريه ضمانت شده كه بايد بازگردد ، گرفته بود ، نخستين زن هاشمى بود كه دستش را به سبب سرقت ، قطع مى كردم» .

گويد : اين سخن به دخترش رسيد و به پدر گفت : اى امير مؤمنان! من دختر تو و پاره تن تو هستم . چه كسى از من سزاوارتر است به پوشيدن آن؟

اميرمؤمنان به وى فرمود : «اى دختر على بن ابى طالب! از حق ، كناره مگير . آيا همه زنان مهاجران ، در اين عيد ، با چنين گردنبندى خود را مى آرايند؟» .

پسر ابو رافع گويد : گردنبند را از دختر على عليه السلام گرفتم و به جايش برگرداندم .

.

ص: 162

. .

ص: 163

. .

ص: 164

M2732_T1_File_2154301

5 / 15 _ 3عَقيل6917.امام باقر عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا وُلِّيَ عَلِيٌّ عليه السلام صَعِدَ المِنبَرَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : إنّي وَاللّهِ لا أرزَؤُكُم (1) مِن فَيئِكُم دِرهَما ما قامَ لي عَذقٌ (2) بِيَثرِبَ ، فَليَصدُقكُم أنفُسُكُم (3) ، أ فَتَرَوُنّي مانِعا نَفسي ومُعطِيَكُم ؟

قالَ: فَقامَ إلَيهِ عَقيلٌ فَقالَ لَهُ: وَاللّهِ لَتَجعَلُنيوأسوَدَ بِالمَدينَةِ سَواءً! فَقالَ: اِجلِس، أ ما كانَ هاهُنا أحَدٌ يَتَكَلَّمُ غَيرُكَ ! وما فَضلُكَ عَلَيهِ إلّا بِسابِقَةٍ أو بِتَقوىً ! (4)6918.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ لَأَن أبيتَ عَلى حَسَكِ السَّعدانِ مُسَهَّدا (5) ، أو اُجَرَّ فِي الأَغلالِ مُصَفَّدا ، أحَبُّ إلَيَّ مِن أن ألقَى اللّهَ ورَسولَهُ يَومَ القِيامَةِ ظالِما لِبَعضِ العِبادِ ، وغاصِبا لِشَيءٍ مِنَ الحُطامِ ! وكَيفَ أظلِمُ أحَدا لِنَفسٍ يُسرِعُ إلَى البِلَى قُفولُها (6) ، ويَطولُ فِي الثَّرى حُلَولُها ؟ !

وَاللّهِ ، لَقَد رَأَيتُ عَقيلاً وقَد أملَقَ حَتَّى استَماحَني مِن بُرِّكُم صاعا ، ورَأَيتُ صِبيانَهُ شُعثَ الشُّعورِ ، غُبرَ الأَلوانِ مِن فَقرِهِم ، كَأَنَّما سُوِّدَت وُجوهُهُم بِالعِظلِمِ (7) ، وعاوَدَني مُؤَكِّدا ، وكَرَّرَ عَلَيَّ القَولَ مُرَدِّدا ، فَأَصغَيتُ إلَيهِ سَمعي ، فَظَنَّ أنّي أبيعُهُ ديني ، وأتَّبِعُ قِيادَهُ مُفارِقا طَريقَتي .

فَأَحمَيتُ لَهُ حَديدَةً ، ثُمَّ أدنَيتُها مِن جِسمِهِ لِيَعتَبِرَ بِها ، فَضَجَّ ضَجيجَ ذي دَنَفٍ (8) مِن ألَمِها ، وكادَ أن يَحتَرِقَ مِن ميسَمِها (9) ، فَقُلتُ لَهُ : ثَكَلَتكَ الثَّواكِلُ يا عَقيلُ ! أتَئِنُّ مِن حَديدَةٍ أحماها إنسانُها لِلَعِبِهِ ، وتَجُرُّني إلى نارٍ سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِهِ ؟ ! أتَئِنُّ مِنَ الأَذى ولا أئِنُّ مِن لَظىً ؟ ! (10) .


1- .ما رَزَأَ فلاناً شيئاً : أي ما أصاب من ماله شيئاً ولا نَقَص منه (لسان العرب : ج 1 ص 85 «رزأ») .
2- .العَذْق : النخلة (النهاية : ج 3 ص 199) .
3- .أي ارجعوا إلى أنفسكم وأنصِفوا ، وليَقُلْ أنفسُكم لكم صِدْقاً في ذلك (مرآة العقول : ج 26 ص 72) .
4- .الكافي : ج 8 ص 182 ح 204 عن محمّد بن مسلم ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 151 ، الاختصاص : ص 151 نحوه .
5- .السَّعْدان : نبتٌ ذو شوك ، ومَنْبَتُه سُهول الأرض ، وهو من أطيب مَراعي الإبل مادام رَطْباً . ولهذا النبْت شوكٌ يقال له حَسَكَةُ السَّعْدان . والسُّهاد : نقيض الرُّقاد ، وفُلان يُسَهَّد : لا يُترَك أن ينام (لسان العرب : ج 3 ص 215 «سعد» و ص 224 «سهد») .
6- .أي رجوعها . يقال : قَفَلَ من سَفره : أي رجع (اُنظر : المصباح المنير : ص 511 «قفل») .
7- .العِظْلِم : عصارة بعض الشجر وقيل : هو الوسمة (لسان العرب : ج 12 ص 412 «عظلم») .
8- .الدَّنَف : المرض اللازِم المُخامِر (لسان العرب : ج 9 ص 107 «دنف») .
9- .المِيْسَم : المِكواة (لسان العرب : ج 12 ص 636 «وسم») .
10- .نهج البلاغة : الخطبة 224 وراجع الأمالي للصدوق : ص 719 ح 988 .

ص: 165

5 / 15 _ 3 عقيل

5 / 15 _ 3عقيل6921.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :هنگامى كه على عليه السلام به حكومت رسيد ، بر منبر رفت و خدا را حمد و سپاس گفت . آن گاه فرمود : «به خداوند سوگند كه از ثروت هاى عمومى شما ، درهمى بر ندارم تا زمانى كه درخت خرمايى در مدينه دارم . به خود باز گرديد و انصاف دهيد . آيا گمان مى بريد كه خود را محروم مى سازم و به شما مى بخشم؟» .

راوى گويد : [ در اين هنگام] عقيل بلند شد و گفت : به خدا سوگند ، مرا و سياهى در مدينه را يكسان قرار مى دهى؟!

فرمود : «بنشين! آيا كسى ديگر جز تو نبود كه سخن بگويد؟ تو بر آن سياه ، برترى ندارى ، جز به سبقت در دين يا پارسايى» .6922.الإمامُ الرِّضا عليه السلام ( _ بعد ما ذَكَرَ الإمامُ عليه السلام رجُلاً و قالَ ) امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اگر شب را روى گياه خاردار به سر برم يا در طوق هاى آهنين كشيده شوم ، برايم خوش تر است كه در روز رستاخيز ، خدا و رسولش را ملاقات كنم ، در حالى كه ستمكار بر برخى بندگان باشم ، و به ناحق ، چيزى را به دست آورده باشم ؛ و چگونه ستم روا دارم بر كسى به خاطر جانى كه به سرعت به سوى نابودى روان است و ماندنش در خاك ، طولانى است؟ به خدا سوگند ، عقيل را ديدم كه سخت نيازمند است و از من ، يك من از گندم شما را تقاضا كرد و كودكانش را ديدم كه از تنگ دستى ، ژوليده موى و تيره رنگ بودند ؛ گويى چهره هايشان با نيلْ سياه و كبود شده است ، و عقيل ، پى در پى به من مراجعه كرد و خواسته اش را تكرار كرد . به گفته هايش گوش دادم . پنداشت كه دينم را به او مى فروشم و از او پيروى مى كنم و راه خودم را ترك مى كنم .

پس آهنى برايش گداختم . آن گاه ، آن را به تنش نزديك ساختم تا از آن عبرت گيرد . پس فرياد برآورد ، مانند بيمار از درد . نزديك بود از حرارتش بگدازد . سپس به وى گفتم : نوحه گرانِ كودك از دست داده ، بر تو بگِريند اى عقيل! تو از آهنى مى نالى كه انسانى به بازيچه ، آن را گرم ساخته و مرا به سوى آتشى مى كشانى كه خداى جبّار ، از روى خشم ، آن را برافروخته؟ تو از آزار آهن داغ بنالى و من از آتش دوزخ ننالم؟

.

ص: 166

6923.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المناقب لابن شهر آشوب :قَدِمَ عَلَيهِ [عَلِيٍّ عليه السلام ]عَقيلٌ فَقالَ لِلحَسَنِ : اُكسُ عَمَّكَ ، فَكَساهُ قَميصا مِن قُمُصِهِ (1) ورِداءً مِن أردِيَتِهِ . فَلَمّا حَضَرَ العِشاءَ فَإِذا هُوَ خُبزٌ وملِحٌ ، فَقالَ عَقيلٌ : لَيسَ [إلّا] (2) ما أرى ؟

فَقالَ : أ وَلَيسَ هذا مِن نِعمَةِ اللّهِ ؟ ! فَلَهُ الحَمدُ كَثيرا .

فَقالَ : أعطِني ما أقضي بِهِ دَيني وعَجِّل سِراحي حَتّى أرحَلَ عَنكَ .

قالَ : فَكَم دَينُكَ يا أبا يَزيدَ ؟

قالَ : مِئَةُ ألفِ دِرهَمٍ .

قالَ : وَاللّهِ ما هِيَ عِندي ولا أملِكُها ، ولكِنِ اصبرِ حَتّى يَخرُجَ عَطائي فَاُواسِيَكَهُ ، ولَولا أنَّهُ لابُدَّ لِلعِيالِ مِن شَيءٍ لَأَعطَيتُكَ كُلَّهُ .

فَقالَ عَقيلٌ : بَيتُ المالِ في يَدِكَ وأنتَ تُسَوِّفُني إلى عَطائِكَ ؟ وكَم عَطاؤُكَ وما عَسى يَكونُ ولَو أعطَيتَنيهِ كُلَّهُ !

فَقالَ : ما أنَا وأنتَ فيهِ إلّا بِمَنزِلَةِ رَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ _ وكانا يَتَكَلَّمانِ فَوقَ قَصرِ الإِمارَةِ مُشرِفَينِ عَلى صَناديقِ أهلِ السّوقِ _ فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إن أبَيتَ يا أبا يَزيدَ ما أقولُ فَانزِل إلى بَعضِ هذِهِ الصَّناديقِ فَاكسِر أقفالَهُ وخُذ ما فيهِ .

فَقالَ : وما في هذِهِ الصَّناديقِ ؟

قالَ : فيها أموالُ التُّجّارِ .

قالَ : أ تَأمُرُني أن أكسِرَ صَناديقَ قَومٍ قَد تَوَكَّلوا عَلَى اللّهِ وجَعَلوا فيها أموالَهُم ؟ !

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ : أ تَأمُرُني أن أفتَحَ بَيتَ مالِ المُسلِمينَ فَاُعطِيَكَ أموالَهُم وقَد تَوَكَّلوا عَلَى اللّهِ وأقفَلوا عَلَيها ؟ ! وإن شِئتَ أخَذتَ سَيفَكَ وأخَذتُ سَيفي وخَرَجنا جَميعا إلى الحيرَةِ (3) ؛ فَإِنَّ بِها تُجّارا مَياسِيرَ (4) ، فَدَخَلنا عَلى بَعضِهِم فَأَخَذنا مالَهُ !

فَقالَ : أ وَسارِقا جِئتُ ؟ !

قالَ : تَسرِقُ مِن واحدٍ خَيرٌ من أن تَسرِقَ مِنَ المُسلِمينَ جَميعا !

قالَ لَهُ : أ فَتَأذَنُ لي أن أخرُجَ إلى مُعاوِيَةَ ؟

فَقالَ لَهُ : قَد أذِنتُ لَكَ .

قالَ : فَأَعِنّي على سَفَري هذا .

قالَ : يا حَسَنُ ، أعطِ عَمَّكَ أربَعَمِئَةِ دِرهَمٍ .

فَخَرَجَ عَقيلٌ وهُوَ يَقولُ :

سَيُغْنينِي الَّذي أغناكَ عَنّي

ويَقضي دَينَنا رَبٌّ قَريبُ (5) .


1- .في المصدر : «قميصه» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
2- .ما بين المعقوفين سقط من المصدر ، وأثبتناه من بحار الأنوار .
3- .الحِيْرَة : مدينة جاهلية ، كثيرة الأنهار ، وهي عن الكوفة على نحو فرسخ، وكانت منازل آل النعمان بن المنذر (تقويم البلدان : ص 299).
4- .جمع مُوسِر . وأيْسَرَ الرجلُ : صار ذا غِنىً (تاج العروس : ج 7 ص 634 «يسر») .
5- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 108 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 113 ح 23 . والظاهر أنّ عقيل بن أبي طالب لم يأتِ معاوية قبل استشهاد الإمام عليّ عليه السلام .

ص: 167

6921.امام باقر عليه السلام :المناقب ، ابن شهر آشوب :عقيل بر او (على عليه السلام ) وارد شد و به حسن عليه السلام گفت : عمويت را بپوشان .

حسن عليه السلام با لباسى از لباس هايش و ردايى از رداهاى خود ، او را پوشانيد . چون هنگام شام شد ، [ غذا ]نان و نمك بود .

عقيل گفت : چيزى جز آنچه مى بينم ، نيست؟

[ على عليه السلام ] فرمود : «مگر اين ، نعمت خدا نيست؟ او را بسيار سپاسگزاريم» .

عقيل گفت : مالى به من ده تا بدهى ام را بپردازم و زود ، خواسته ام را برآور تا از نزدت بروم .

فرمود : «اى ابويزيد! بدهى ات چه مقدار است؟» .

گفت : صدهزار درهم .

فرمود : «به خدا سوگند ، اين مقدار نزد من نيست و من ، مالك چنين مقدارى نيستم ؛ امّا شكيبايى كن تا سهم من [ از بيت المال ]برسد و با تو نصف كنم ، و اگر نبود كه براى اهل و عيالْ نياز است ، همه را به تو مى بخشيدم» .

عقيل گفت : بيت المال در اختيار توست و تو وعده هنگام تقسيم اموال مى دهى؟ حال ، سهم تو چه قدر است و اگر همه را به من دهى چه قدر مى شود؟

فرمود : «من و تو در اين اموال ، مانند يكى از مسلمانان هستيم» .

در بالاى بام دارالحكومه با يكديگر صحبت مى كردند و بر صندوق هاى بازاريان ، اِشراف داشتند . على عليه السلام به وى گفت : «اى ابو يزيد! اگر سخنم را نمى پذيرى ، پس فرود آى و قفل آن صندوق ها را بشكن و آنچه درون آنهاست ، بردار!» .

عقيل گفت : درون اين صندوق ها چيست؟

فرمود : «ثروت بازرگانان» .

عقيل گفت : آيا مرا فرمان مى دهى كه صندوق هاى مردمانى كه بر خدا توكّل كرده و ثروت خود را در آن گذارده اند ، بشكنم؟!

امير مؤمنان فرمود : «آيا به من فرمان مى دهى كه بيت المال مسلمانان را بگشايم و اموال آنان را به تو بخشم ، حال آن كه بر خدا توكّل كرده اند و بر آن قفل زده اند؟! اگر مايلى ، شمشيرت را بردار و من هم شمشيرم را بر مى دارم و به سوى حيره (1) مى رويم ؛ چرا كه در آن جا بازرگانانى ثروتمند ، سكونت دارند . بر آنان شبيخون مى زنيم و اموالشان را مى گيريم!» .

عقيل گفت : مگر به عنوان دزد اين جا آمده ام؟

فرمود : «از يكى بدزدى ، بهتر است كه از همه مسلمانان بدزدى!» .

عقيل گفت : اجازه مى دهى به سوى معاويه بروم؟

فرمود : «به تو اجازه دادم» .

عقيل گفت : براى اين سفر ، يارى ام كن .

فرمود : «اى حسن! به عمويت چهارصد درهم بپرداز» .

عقيل بيرون رفت ، در حالى كه مى گفت :

به زودى بى نيازم كند ، آن كه تو را از من بى نياز كرد

و پروردگارِ نزديك ، بدهى ما را ادا كند . .


1- .حيره : شهرى است از دوره جاهليت در يك فرسخى كوفه كه در آن منزل آل نعمان منذر قرار داشت و داراى نهرهاى فراوان است و هوايش از كوفه بهتر است .

ص: 168

. .

ص: 169

. .

ص: 170

5 / 15 _ 4عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ6924.عنه صلى الله عليه و آله :الغارات عن حبيب بن أبي ثابت :قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ لِعَلِيٍّ عليه السلام : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَو أمَرتَ لي بِمَعونَةٍ أو نَفَقَةٍ ، فَوَاللّهِ ما عِندي إلّا أن أبيعَ بَعضَ عُلوفَتي .

قالَ لَهُ : لا وَاللّهِ ، ما أجِدُ لَكَ شَيئا إلّا أن تَأمُرَ عَمَّكَ أن يَسرِقَ فَيُعطِيَكَ ! (1)5 / 15 _ 5حَفيدَةُ الإِمامِ6927.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف عن مسلم صاحب الحناء :لَمّا فَرَغَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِن أهلِ الجَمَلِ أتَى الكوفَةَ فَدَخَلَ بَيتَ مالِها... ثُمَّ جاءَتِ ابنَةٌ لِلحَسَنِ _ أو لِلحُسَينِ _ فَتَناوَلَت مِنهُ شَيئا، فَسَعى وَراءَها فَفَكَّ يَدَها ونَزَعَهُ مِنها . قالَ : فَقُلنا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ لَها فيهِ حَقّا ! قالَ : إذا أخَذَ أبوها حَقَّهُ فَليُعطِها ما شاءَ . (2) .


1- .الغارات : ج 1 ص 66 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 200 عن هارون بن سعيد وفيه «دابّتي» بدل «بعض علوفتي» .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 370 .

ص: 171

5 / 15 _ 4 عبد اللّه بن جعفر
5 / 15 _ 5 نوه امام

5 / 15 _ 4عبد اللّه بن جعفر6930.عنه عليه السلام :الغارات_ به نقل از حبيب بن ابى ثابت _: عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب ، به على عليه السلام گفت : اى امير مؤمنان! كاش دستور مى دادى به من كمك شود ، يا خرجى دهند . به خدا سوگند ، چيزى ندارم ، مگر آن كه برخى از حيواناتى را كه در خانه نگهدارى مى كنم ، بفروشم .

به او فرمود : «نه ؛ به خدا سوگند ، چيزى (سهمى) برايت [ در بيت المال] نمى بينم ، مگر آن كه دستور دهى عمويت دزدى كند و به تو ببخشد!» .5 / 15 _ 5نوه امام6926.امام صادق عليه السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از مسلم صاحب الحناء _: وقتى على بن ابى طالب عليه السلام از جنگ جمل فارغ شد ، به كوفه آمد و وارد بيت المال شد ... آن گاه ، دختر حسن يا حسين عليهماالسلام آمد . پس چيزى از آن جا برداشت . [ على عليه السلام ] به دنبالش رفت ، دستش را باز كرد و آن را از او گرفت .

گفتيم:اى امير مؤمنان! او را در بيت المال، حقّى است!

فرمود : «وقتى پدرش سهمش را گرفت . هرچه قدر خواست ، به او ببخشد» .

.

ص: 172

5 / 15 _ 6اُختُ الإِمامِ6929.امام صادق عليه السلام :الاختصاص :دَخَلَت عَلَيهِ [الإمام عليّ عليه السلام ] اُختُهُ اُمُّ هاني بِنتُ أبي طالِبٍ ، فَدَفَعَ إلَيها عِشرينَ دِرهَما ، فَسَأَلَت اُمُّ هاني مَولاتَهَا العَجَمِيَّةَ فَقالَت : كَم دَفَعَ إلَيكِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ؟ فَقالَت : عِشرينَ دِرهَما ، فَانصَرَفَت مُسخَطَةً ، فَقالَ لَها : اِنصَرِفي رَحِمَكِ اللّهُ ! ما وَجَدنا في كِتابِ اللّهِ فَضلاً لِاءِسماعيلَ عَلى إسحاقَ ! ! (1)5 / 15 _ 7اُمُّ وَلَدِ الإِمامِ6932.معانى الأخبار عن سُفيان بن خالدٍ :المصنّف لابن أبي شيبة عن اُمّ عثمان اُمّ ولد لعلِيٍّ عليه السلام :جئتُ عَلِيّا عليه السلام وبَينَ يَدَيهِ قَرَنفُلٌ (2) مَكبوبٌ فِي الرَّحَبَةِ (3) ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هَب لِابنَتي مِن هذَا القَرَنفُلِ قِلادَةً ، فَقالَ هكَذا ونَقَرَ بِيَدَيهِ : أرِنّي (4) دِرهَما جَيِّدا ؛ فَإِنَّما هذا مالُ المُسلِمينَ ، وإلّا فَاصبِري حَتّى يَأتِيَنا حَظُّنا مِنهُ فَنَهَبَ لِابنَتِكِ مِنهُ قِلادَةً . (5) .


1- .الاختصاص : ص 151 .
2- .القَرَنْفُل: ثَمَرة شجرة بِسُفالة الهِند. وهو أفضل الأفاوِيه الحارّة وأذكاها(تاج العروس: ج 15 ص 614و615 «قرفل»).
3- .رَحبَة المكان _ كالمسجد والدار _ : ساحته ومتّسعه (تاج العروس : ج 2 ص 18 «رحب») . والمراد به ظاهرا رحبة بيت المال .
4- .أرَنَّ : صَوَّت (تاج العروس : ج 18 ص 246 «رنن») .
5- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 157 ح 18 و ج 7 ص 622 ح 2 وفيه «اُمّ عفّان» بدل «اُمّ عثمان» و«ارمي درهم» بدل «أرني درهماً جيّداً» ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 109 وفيه «هاكِ ذا _ ونفذ بيده إليّ درهماً _ » بدل « هكذا ونقَر بيديه أرني درهما جيّدا» ، بحار الأنوار : ج 41 ص 115 .

ص: 173

5 / 15 _ 6 خواهر امام
5 / 15 _ 7 كنيز امام

5 / 15 _ 6خواهر امام6932.معانى الأخبار ( _ به نقل از سفيان بن خالد _ ) الاختصاص:خواهر على عليه السلام اُمّ هانى،دختر ابوطالب، بر او وارد شد . به وى بيست درهم بخشيد .

امّ هانى ، از برده غير عربِ آزاد شده اش پرسيد : امير مؤمنان چه قدر به تو داد؟

گفت : بيست درهم .

امّ هانى ، خشمناك بازگشت .

على عليه السلام به وى گفت : «بازگرد . خداوند ، تو را رحمت كند! ما در كتاب خداوند ، برترى اى براى اسماعيل بر اسحاق نيافتيم» .5 / 15 _ 7كنيز امام6935.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از اُمّ عثمان كه كنيزى صاحب فرزندْ از على عليه السلام بود _: بر على عليه السلام وارد شدم و در برابرش گُل هاى ميخكى ديدم كه در حياط پاشيده بودند . گفتم : اى امير مؤمنان! دسته اى از اين گل ها براى دخترم بده .

فرمود : «اين چنين (و با دستانش اشاره كرد كه درهم خوبى بده) ؛ زيرا كه اين ، مال مسلمانان است ؛ وگرنه شكيبا باش تا سهم ما از آن برسد و براى دخترت دسته اى ببخشيم» .

.

ص: 174

5 / 16التَّقَشُّفُ وَالِاحتِياطُ فِي النَّفَقَةِ مِن بَيتِ المالِ6938.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى عُمّالِهِ _: أدِقّوا أقلامَكُم ، وقارِبوا بَينَ سُطورِكُم ، وَاحذِفوا عَنّي فُضولَكُم ، وَاقصِدوا قَصدَ المَعاني ، وإيّاكُم وَالإِكثارَ ؛ فإِنَّ أموالَ المُسلِمينَ لا تَحتَمِلُ الإِضرارُ . (1)6939.عنه عليه السلام :إحقاق الحقّ :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ دَخَلَ لَيلَةً في بَيتِ المالِ يَكتُبُ قِسمَةَ الأَموالِ ، فَوَرَدَ عَلَيهِ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، فَأَطفَأ عليه السلام السِّراجَ الَّذي بَينَ يَدَيهِ ، وأمَرَ بِإحضارِ سِراجٍ آخَرَ مِن بَيتِهِ ، فَسَأَلاهُ عَن ذلِكَ ، فَقالَ : كانَ زَيتُهُ مِن بَيتِ المالِ ، لا يَنبَغي أن نُصاحِبَكُم في ضَوئِهِ . (2)6940.عنه عليه السلام :مكارم الأخلاق عن عقيل بن عبد الرحمن الخَولانيّ :كانَت عَمَّتي تَحتَ عَقيلِ بنِ أبي طالِبٍ ، فَدَخَلَت عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بِالكوفَةِ وهُوَ جالِسٌ عَلى بَرذَعَةِ (3) حِمارٍ مُبَتَّلَةً (4) ، قالَت : فَدَخَلَت عَلى عَلِيٍّ عليه السلام اِمرَأَةٌ لَهُ مِن بَني تَميمٍ فَقُلتُ لَها : وَيحَكِ ! إنَّ بَيتَكِ مُمتَلِئٌ مَتاعا وأميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام جالِسٌ عَلى بَرذَعَةِ حِمارٍ مُبَتَّلَةً !

فَقالَت : لا تَلوميني ، فَوَاللّهِ ما يَرى شَيئا يَنكُرُهُ إلّا أخَذَهُ فَطَرَحَهُ في بَيتِ المالِ . (5)6934.امام على عليه السلام :فضائل الصحابة لابن حنبل عن الأعمش :كانَ عَلِيٌّ يُغَدّي ويُعَشّي ، ويَأكُلُ هُوَ مِن شَيءٍ يَجيؤُهُ مِنَ المَدينَةِ . (6) .


1- .الخصال : ص 310 ح 85 عن محمّد بن إبراهيم النوفلي رفعه إلى الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 41 ص 105 ح 6 .
2- .إحقاق الحقّ : ج 8 ص 539 ، المناقب المرتضويّة : ص 289 .
3- .البَرْذَعة والبردعة : ما يوضع على الحمار أو البغل ليركب عليه ، كالسرج للفرس (المعجم الوسيط : ج1 ص48 «برد») .
4- .أي مُقَطَّعة . يقال : بَتَلَهُ : قَطَعَهُ ، كبَتَّلَهُ (اُنظر تاج العروس : ج 14 ص 40 «بتل») .
5- .مكارم الأخلاق: ج1ص286 ح894، المناقب لابن شهرآشوب: ج 2 ص 97 نحوه .
6- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 536 ح 892 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 82 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 221 .

ص: 175

5 / 16 پارسايى و احتياط در هزينه كردن از بيت المال

5 / 16پارسايى و احتياط در هزينه كردن از بيت المال6937.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به كارگزارانش _: قلم هاتان را تيز كنيد ، سطرها را به هم نزديك سازيد ، [ در نگارش ]براى من ، زيادى ها را حذف كنيد و به معنا بنگريد ، و بپرهيزيد از زياده نويسى ؛ چرا كه بيت المال مسلمانان ، زيان بر نمى تابد .6938.امام على عليه السلام :إحقاق الحق :امير مؤمنان ، شبى وارد بيت المال شد و تقسيم اموال را مى نوشت . طلحه و زبير بر او وارد شدند . چراغى را كه در برابرش بود ، خاموش كرد و فرمود تا چراغى از خانه اش آوردند .

طلحه و زبير ، سبب را پرسيدند . فرمود : «روغنِ چراغ ، از بيت المال بود . سزاوار نيست با شما در روشنايى اش هم نشينى كنم» .6939.امام على عليه السلام :مكارم الأخلاق_ به نقل از عقيل بن عبد الرحمان خولانى _: عمّه ام همسر عقيل پسر ابو طالب بود . بر على عليه السلام در كوفه وارد شد و او بر پالان پاره الاغى نشسته بود . گويد : در اين هنگام ، همسر على عليه السلام از قبيله بنى تميم ، داخل شد . به وى گفتم : واى بر تو! خانه ات پُر است از وسايل و امير مؤمنان ، بر پالان پاره الاغى نشسته است؟!

زن گفت : مرا سرزنش منما . به خدا سوگند ، هر چه را مى بيند و به چشمش ناآشناست ، مى گيرد و در بيت المال قرار مى دهد .6943.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ درباره آيه «بشارت است ايشان را . . .» _ ) فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از اَعمش _: على عليه السلام [ به ديگران] صبحانه و شام مى داد و خود از آنچه از مدينه برايش مى آوردند ، مصرف مى كرد .

.

ص: 176

6944.عنه صلى الله عليه و آله ( _ أيضا _ ) الغارات عن بكر بن عيسى :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ : يا أهلَ الكوفَةِ ! إذا أنَا خَرَجتُ مِن عِندِكُم بِغَيرِ رَحلي وراحِلَتي وغُلامي فَأَنَا خائِنٌ . وكانَت نَفَقَتُهُ تَأتيهِ مِن غَلَّتِهِ بِالمَدينَةِ مِن يَنبُعَ. (1)6943.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «لَهُمُ البُشْرى ...» {/Q ) الجمل عن أبي مِخنَف لوط بن يَحيى عن رِجاله :لَمَّا أرادَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام التَّوَجُّهَ إلَى الكوفَةِ قامَ في أهلِ البَصرَةِ فَقالَ : ما تَنقِمونَ عَلَيَّ يا أهلَ البَصرَةِ ؟ وأشارَ إلى قَميصِهِ وَرِدائِهِ فَقالَ : وَاللّهِ إنَّهُما لَمِن غَزلِ أهلي .

ما تَنقِمونَ مِنّي يا أهلَ البَصرَةِ ؟ وأشارَ إلى صُرَّةٍ في يَدِهِ فيها نَفَقَتُهُ فَقالَ : وَاللّهِ ما هِيَ إلّا مِن غَلَّتي بِالمَدينَةِ ؛ فَإِن أنَا خَرَجتُ مِن عِندِكُم بِأَكثَرَ مِمّا تَرَونَ فَأَنَا عِندَ اللّهِ مِنَ الخائِنينَ . (2)6942.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق عن عَنتَرَة :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ بِالخَوَرنَقِ (3) وعَلَيهِ سَمَلُ (4) قَطيفَةٍ وهُوَ يُرعَدُ فيها ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ اللّهَ قَد جَعَلَ لَكَ ولِأَهلِ بَيتِكَ في هذَا المالِ نَصيبا وأنتَ تَفعَلُ هذا بِنَفسِكَ ! قالَ : فَقالَ : إنّي وَاللّهِ ما أرزُؤُكُم شَيئا ، وما هِيَ إلّا قَطيفَتِي الَّتي أخرَجتُها (5) مِن بَيتي _ أو قالَ : مِنَ المَدينَةِ _ . (6)6941.امام على عليه السلام :الغارات عن زاذان :اِنطَلَقتُ مَعَ قَنبَرٍ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : قُم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقَد خَبَّأتُ لَكَ خَبيئَةً . قالَ : فَما هُوَ (7) ؟ قالَ : قُم مَعي . فَقامَ وَانطَلَقَ إلى بَيتِهِ ، فَإِذا باسِنَةٌ (8) مَملوءَةٌ جاماتٍ (9) مِن ذَهَبٍ وفِضَّةٍ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّكَ لا تَترُكُ شَيئا إلّا قَسَمتَهُ ، فَادَّخَرتُ هذا لَكَ .

قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لَقَد أحبَبتَ أن تُدخِلَ بَيتي نارا كَثيرَةً ! فَسَلَّ سَيفَهُ فَضَرَبَها ، فانتَثَرَت مِن بَينِ إناءٍ مَقطوعٍ نِصفُهُ أو ثُلُثُهُ . ثُمَّ قالَ : اِقسِموهُ بِالحِصَصِ . فَفَعَلوا ، فَجَعَلَ يَقولُ :

هذا جَنايَ وخِيارُهُ فيه

إذ كُلُّ جانٍ يَدُهُ إلى فيه (10)

يا بَيضاءُ غُرّي غَيري ، ويا صَفراءُ غُرّي غَيري ! (11) .


1- .الغارات : ج 1 ص 68 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 200 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 98 .
2- .الجمل : ص 422 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 98 وفيه «يا أهل البصرة ما تنقمون منّي إنّ هذا لمن غزل أهلي . وأشار إلى قميصه» .
3- .الخَوَرْنَق : موضع بالكوفة . وقيل : الخورنق : قصر كان بظهر الحيرة (معجم البلدان : ج 2 ص 401) .
4- .سَمَل الثوب : أخلق ، فهو سَمَلٌ (لسان العرب : ج 11 ص 345 «سمل») .
5- .في الطبعة المعتمدة : «اللتين أخرجتهما» ، والتصحيح من تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام » تحقيق محمّد باقر المحمودي (ج 3 ص 181) .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 477 و ص 481 ، الأموال : ص 284 ح 671 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 82 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 3 .
7- .كذا في المصدر ، وفي تاريخ دمشق والأموال : «فما هي» ، وهو أنسب .
8- .البَاسِنَة : كالجُوالِق [ وهو وعاء معروف] غليظٌ يُتّخذ من مُشاقَة الكَتّان أغْلَظُ ما يكون ، ومنهم من يهمزها . وقال الفرّاء : البَأْسِنة : كِساء مخيطٌ يُجعَل فيه طعام (لسان العرب : ج 13 ص 52 «بسن») .
9- .جَمْع جام _ والواحدة جامة _ : من الآنية (المحيط في اللغة : ج 7 ص 206 «جوم») .
10- .هذا مَثلٌ ، أوّل من قاله عَمْرو ابن اُخت جَذِيمة الأبْرش ؛ كان يجني الكَمْأة مع أصحابٍ له ، فكانوا إذا وَجَدوا خِيارَ الكَمْأة أكلوها ، وإذا وجدها عمروٌ جعلها في كُمِّه حَتّى يأتي بها خالَه . وقال هذه الكلمة فسارت مثلاً . وأراد عليٌّ رضى الله عنهبقَوْلها أنّه لم يَتَلطّخ بشيء من فَيء المسلمين بل وَضَعه مَواضِعَه (النهاية : ج 1 ص 309 «جنى») .
11- .الغارات : ج 1 ص 55 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 33 ح 519 نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 108 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 477 و 478 والأموال : ص 284 ح 674 .

ص: 177

6942.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الغارات_ به نقل از بكر بن عيسى _: على عليه السلام مى فرمود : «اى كوفيان! اگر از پيش شما بيرون رفتم بجز با مركب ، بار سفر و غلامم ، پس من خيانت پيشه ام!» . هزينه زندگى اش را از محصولات او در مدينه از منطقه يَنْبُع مى آوردند .6941.عنه عليه السلام :الجمل_ به نقل از ابو مِخْنَف لوط بن يحيى ، از استادانش _: هنگامى كه امير مؤمنان ، تصميم گرفت به سوى كوفه برود ، در ميان بصريان به پا خاست و فرمود : «اى مردمان بصره! از چه مى خواهيد بر من خُرده گيريد؟» . به لباس و ردايش اشاره كرد و فرمود : «به خدا سوگند ، اين دو از نخ ريسى همسرم است . از چه مى خواهيد بر من خُرده گيريد اى بصريان؟» ، و اشاره كرد به كيسه اى كه در دستش بود و خرجى اش در آن قرار داشت . آن گاه فرمود : «به خدا سوگند ، اين ، از محصولات من در مدينه است . پس اگر از نزد شما بيرون روم و بيش از آنچه مى بينيد با من باشد ، پس نزد خداوند ، از خيانتكارانم» .6940.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عنتره _: بر على عليه السلام در منطقه خُوَرْنَق (1) وارد شدم و جامه كهنه حاشيه دارى بر تن داشت ... گفتم : اى اميرمؤمنان! خداوند براى تو و خانواده ات ، در اين مال ، بهره اى قرار داده و تو با خود ، چنين مى كنى؟ فرمود : «به خدا سوگند ، من چيزى از مال شما برندارم ، و اين نيست ، مگر همان جامه اى كه از خانه ام برداشتم» يا گفت : «از مدينه» .6978.امام على عليه السلام :الغارات_ به نقل از زاذان _: به همراه قنبر ، نزد على عليه السلام رفتم . پس قنبر گفت : اى امير مؤمنان! به پاخيز كه برايت چيز گران بهايى پنهان كرده ام .

فرمود : «آن چيست؟» .

گفت : به همراهم برخيز .

على عليه السلام به پاخاست و به سوى خانه اش رفت . در اين هنگام ، كيسه هايى پُر از جام هاى طلا و نقره ديد . قنبر گفت : اى امير مؤمنان! تو چيزى را وا نمى گذارى ، مگر آن كه آن را تقسيم كنى . از اين رو ، اينها را براى شما ذخيره كردم .

على عليه السلام فرمود : «دوست داشتى به خانه ام آتش بسيار وارد سازى؟!» . سپس شمشير كشيد و بر جام ها فرود آورد و جام ها دو قسمت يا سه قسمت شدند . آن گاه فرمود : «اينها را قسمت قسمت كنيد» . انجام دادند .

آن گاه ، اين سروده را بر زبان آورد :

«اين ، دستچين من و بهترين آن است

در حالى كه هر ميوه چين ، دستش به دهان خودش است [و خود مى خورد]» .

اى سفيد (نقره) ، ديگرى را فريب ده! اى زرد (طلا) ، ديگرى را بفريب!» . .


1- .مكانى در اطراف كوفه .

ص: 178

6982.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الاختصاص_ في ذِكرِ طعامِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: سَمِعَ مِقلىً في بَيتِهِ ، فَنَهَضَ وهُوَ يَقولُ : في ذِمَّةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ مِقلَى الكَراكِرِ (1) ؟ ! قالَ : فَفَزِعَ عِيالُهُ وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهَا امرَأَتُكَ فُلانَةُ نَحَرَت جَزورا في حَيِّها ، فَاُخِذَ لَها نَصيبٌ مِنها ، فَأَهدى أهلُها إلَيها . قالَ : فَكُلوا هَنيئا مَريئا . (2) .


1- .قوله عليه السلام : «في ذمّة عليّ بن أبي طالب مَقْلى الكَراكِر» استفهام استنكاري حُذفت منه أداة الاستفهام ؛ وكأنّ مفاده : أنّ ما يُقلى في بيته عليه السلام من لحم في ذمّته ومحاسَب عليه إن كان دخوله بيتَه من غير ما أحلّه اللّه له . وكأنّه عليه السلام عبّر بالكراكر كناية عن اللحم الطيّب ؛ فإنّ الكَراكِر _ كما عن ابن الأثير _ : جمع كِرْكِرة : زَوْر [ :صدر ]البعير الَّذي إذا بَرَك أصاب الأرض ، وهي ناتئة عن جسمه كالقُرْصَة . ومنه حديث عمر : «ما أجهَلُ عن كَراكِر وأسْنِمة» ؛ فإنّها من أطايب ما يؤكَل من الإبل (النهاية : ج 4 ص 166 «كركر») .
2- .الاختصاص : ص 152 .

ص: 179

6981.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الاختصاص_ در گزارش غذاى امام على عليه السلام _: صداى بريان كردن گوشت را در خانه اش شنيد . پس به پا خاست و مى گفت : «بر گردن على بن ابى طالب است بريانى گوشت لذيذ؟!» . (1)

راوى گويد : خانواده اش برآشفتند و گفتند : اى اميرمؤمنان! در قبيله همسرت [ فلانى] شترى كشته شده و از آن سهمى را براى او گذاشتند و خانواده اش برايش هديه آورده اند . فرمود : «بخوريد ، گوارا و پاكيزه!» . .


1- .مراد از اين جمله آن است كه گوشتى كه در خانه على بريان شود ، اگر از غير راه حلال به خانه اش آمده باشد ، بدان مؤاخذه شود ، و منظور از واژه «كَراكِر» در متن روايت ، گوشت لذيذ است ؛ زيرا كَراكِر ، به سينه شتر مى گويند كه هرگاه بدن شتر بخوابد به زمين اصابت كند ، از بدن شتر بيرون زده است و لذيذترين قسمت گوشت شتر است (النهاية : ج 4 ص 166) .

ص: 180

6980.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن عبد الرحمن بن أبي بَكرَة :لَم يَرزَأ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِن بَيتِ مالِنا _ يَعني بِالبَصرَةِ _ حَتّى فارَقَنا غَيرَ جُبَّةٍ مَحشُّوّةٍ أو خَميصَةٍ دَرابجِردِيَّةٍ (1) . (2)6979.عنه عليه السلام :الغارات عن أبي رجاء :إنَّ عَلِيّا عليه السلام أخرَجَ سَيفا لَهُ إلَى السّوقِ فَقالَ : مَن يَشتَري مِنّي هذا ؟ فَلَو كانَ مَعي ثَمَنُ إزارٍ ما بِعتُهُ . فَقُلتُ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنَا أبيعُكَ إزارا واُنسِئُكَ ثَمَنَهُ إلى عَطائِكَ ، فَبِعتُهُ إزارا إلى عَطائِهِ ، فَلَمّا قَبَضَ عَطاءَهُ أعطاني حَقّي . (3) .


1- .الخَمِيصَة : ثوبُ خَزٍّ أو صُوف مُعْلَم . وقيل : لا تُسمّى خَمِيصةً إلّا أن تكون سوداء مُعْلَمة (النهاية : ج2 ص 81 «خمس») . والدِّرابْجِرْدِيّة : نسبة إلى دِرابْجِرْد : كورة بفارس (معجم البلدان : ج 2 ص 446) .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 476 ، الأموال : ص 283 ح 670 .
3- .الغارات : ج 1 ص 63 ؛ حلية الأولياء : ج 1 ص 83 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 200 كلاهما نحوه .

ص: 181

6978.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از عبدالرحمان بن ابى بكره _: على بن ابى طالب عليه السلام از بيت المال ما (بصره) ، چيزى برنداشت تا زمانى كه از ما جدا شد ، جز پوستينى پست ، يا لباسى سياه از منطقه دارابْگِرد [ در شيراز] .6977.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الغارات_ به نقل از ابو رجاء _: على عليه السلام شمشيرى را به بازار آورد و فرمود : «چه كسى اين را از من مى خرد؟ اگر بهاى لباسى را داشتم ، اين را نمى فروختم» .

به وى گفتم : اى اميرمؤمنان! من به شما لباسى مى فروشم و نسيه مى دهم تا زمانى كه سهمت [ از بيت المال] بيايد .

پس به وى فروختم تا هنگام تقسيم بيت المال شد . وقتى سهمش را گرفت ، حقّ مرا پرداخت . .

ص: 182

الفصل السادس : السياسة الاجتماعيّة6 / 1إقامَةُ العَدلِ6975.امام عسكرى عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ لِابنِ عَبّاسٍ _: فَقَد قَدِمَ عَلَيَّ رَسولُكَ ، وذَكَرتَ ما رَأَيتَ وبَلَغَكَ عَن أهلِ البَصرَةِ بَعدَ انصِرافي ، وسَاُخبِرُكَ عَنِ القَومِ : هُم بَينَ مُقيمٍ لِرَغبَةٍ يَرجوها ، أو عُقوبَةٍ يَخشاها ، فَأَرغِب راغِبَهُم بِالعَدلِ عَلَيهِ ، وَالإِنصافِ لَهُ ، والإِحسانِ إلَيهِ . (1)6974.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: وَليَكُن أحَبُّ الاُمورِ إلَيكَ أوسَطَها فِي الحَقِّ ، وأعَمَّها فِي العَدلِ ، وأجمَعَها لِرِضَى الرَّعِيَّةِ ... إنَّ أفضَلَ قُرَّةِ عَينِ الوُلاةِ استِقامَةُ العَدلِ فِي البِلادِ ، وظُهورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ . (2)6973.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلَى الأَسوَدِ بنِ قُطبَةَ صاحِبِ جُندِ حُلوان _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ الوالي إذا اختَلَفَ هَواهُ مَنَعَهُ ذلِكَ كَثيرا مِنَ العَدلِ ، فَليَكُن أمرُ النّاسِ عِندَكَ فِي الحَقِّ سَواءً ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ في الجَورِ عِوَضٌ مِنَ العَدلِ ، فَاجتَنِب ما تُنكِرُ أمثالَهُ . (3) .


1- .وقعة صفّين : ص 105 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 322 نحوه .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 128 و133 نحوه وراجع دعائم الإسلام: ج 1 ص 355 و358.
3- .نهج البلاغة : الكتاب 59 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 511 ح 708 .

ص: 183

فصل ششم : سياست هاى اجتماعى

6 / 1 به پا داشتن عدالت

فصل ششم : سياست هاى اجتماعى6 / 1به پا داشتن عدالت6974.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به ابن عباس _: فرستاده ات نزد من آمد . آنچه را پس از بازگشت من ، از مردم بصره ديده اى و يا شنيده اى ، گزارش كردى . من حال آنان را برايت باز مى گويم . آنان ، [ دو دسته اند : ]گروهى هستند كه خواسته اى دارند و رسيدن بدان را آرزو مى كنند ؛ و گروهى كه از كيفرى مى هراسند . پس تو رغبت كنندگان را با عدالت ورزى و انصاف و نيكى كردن ، اميدوار ساز .6973.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: بايد دوست داشتنى ترين كارها برايت ميانه آنها در حق باشد ، و فراگيرترين آنها در عدالت ، و جامع ترين آنها در خشنودسازى شهروندان . به درستى كه برترين چشم روشنى زمامداران ، به پاداشتن عدالت در شهرهاست و آشكار شدن دوستى ميان شهروندان .6972.جامع الأحاديث للقمّي عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اش به اسود بن قطبه ، فرمانده لشكر حُلْوان _: پس از حمد و سپاس خدا ؛ به درستى كه چون خواسته هاى زمامدار گوناگون شود (وابستگى هايش بسيار شود) ، او را بسيار از اجراى عدالت ، باز دارد . پس بايد كار مردم در آنچه حق است ، نزد تو يكسان باشد ؛ چرا كه در ستم ، چيزى جانشين عدل نيست . بپرهيز از آنچه مانند آن را نمى پسندى!

.

ص: 184

6971.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :هذا ما عَهِدَ عَبدُ اللّهِ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ حينَ وَلّاهُ مِصرَ ؛ أمَرَهُ بِتَقوَى اللّهِ وَالطّاعَةِ لَهُ فِي السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ ، وخَوفِ اللّهِ في الغَيبِ والمَشهَدِ ، وبِاللّينِ لِلمُسلِمِ ، وبِالغِلظَةِ عَلَى الفاجِرِ ، وبِالعَدلِ عَلى أهلِ الذِّمَّةِ ، وبِإِنصافِ المَظلومِ ، وبِالشِّدَّةِ عَلَى الظّالِمِ ، وبِالعَفوِ عَنِ النّاسِ ، وبِالإِحسانِ ما استَطاعَ ؛ وَاللّهُ يَجزِي المُحسِنينَ ويُعَذِّبُ المُجرِمينَ . (1)6970.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ حينَ قَلَّدَهُ مِصرَ _: فَاخفِض لَهُم جَناحَكَ ، وألِن لَهُم جانِبَكَ ، وَابسُط لَهُم وَجهَكَ ، وآسِ بَينَهُم فِي اللَّحظَةِ وَالنَّظرَةِ ، حَتّى لا يَطمَعَ العُظَماءُ في حَيفِكَ لَهُم ، ولا يَيأَسَ الضُّعَفاءُ مِن عَدلِكَ عَلَيهِم ؛ فَإِنَّ اللّهَ تَعالى يُسائِلُكُم _ مَعشَرَ عِبادِهِ _ عَنِ الصَّغيرَةِ مِن أعمالِكُم وَالكَبيرَةِ ، وَالظّاهِرَةِ وَالمَستورَةِ ، فَإنِ يُعذِّب فَأَنتُم أظلَمُ ، وإن يَعفُ فَهُوَ أكرَمُ . (2)6969.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ لَمّا عوتِبَ عَلَى التَّسوِيَةِ فِي العَطاءِ _: أَ تَأمُرونّي أن أطلُبَ النَّصرَ بِالجَورِ فيمَن وُلّيتُ عَلَيهِ ! وَاللّهِ لا أطورُ بِهِ ما سَمَرَ سَميرٌ (3) ، وما أَمَّ نَجمٌ فِي السَّماءِ نَجما ! لَو كانَ المالُ لي لَسَوَّيتُ بَينَهُم ، فَكَيفَ وإنَّمَا المالُ مالُ اللّهِ ؟ ! (4)6951.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :وَاللّهِ لَأَن أبيتَ عَلى حَسَكِ السَّعدانِ مُسَهَّدا ، أو اُجَرَّ فِي الأَغلالِ مُصَفَّدا ، أحَبُّ إلَيَّ مِن أن ألقَى اللّهَ ورَسولَهُ يَومَ القِيامَةِ ظالِما لِبَعضِ العِبادِ ، وغاصِبا لِشَيءٍ مِنَ الحُطامِ . وكَيفَ أظلِمُ أحَدا لِنَفسٍ يُسرِعُ إلَى البِلى قُفولُها ، ويَطولُ فِي الثَّرى حُلولُها ؟ ! (5) .


1- .تحف العقول : ص 176 ، الغارات : ج 1 ص 224 نحوه .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 27 و 46 ، تحف العقول : ص 177 وفيهما إلى «عدلك عليهم» .
3- .السَّمير : الدهر ، أي لا أفعله ما بقي الدهر (النهاية : ج 2 ص 400 «سمر») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 126 ، تحف العقول : ص 185 وفيه «أموالهم» بدل «مال اللّه » .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 224 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 163 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 506 ح 9285 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 442 ح 6 وفيه إلى «الحطام» وراجع الأمالي للصدوق : ص719 ح 988 .

ص: 185

6950.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :اين است آنچه بنده خدا على ، پيشواى مؤمنان ، با محمد بن ابى بكر عهد كرده است ، هنگامى كه او را به ولايت مصر گمارد . دستور داد او را به پرواى از خدا و پيروى از او در نهان و آشكار ، و ترس از خداوند در پنهان و آشكار ، و به نرمى با مسلمانان ، و درشتى با بدكاران ، و به عدالت با اهل ذمّه ، و رعايت انصاف با ستمديده و سختگيرى با ستمگر ، و به گذشت از مردم و نيكى بر آنان ، هرچه بتواند ؛ و خداوند ، نيكوكاران را پاداش دهد و مجرمان را كيفر كند .6955.المناقب لابن شهر آشوب :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به محمد بن ابى بكر ، هنگامى كه حكومت مصر را بر عهده اش نهاد _: با آنان ، فروتن باش و نرم خو و گشاده رو ، و ميان آنان ، برابرى روا دار در نگريستن با گوشه چشم يا خيره شدن ، تا بزرگانْ در تو طمعِ ستم بر ناتوانان نبندند و ناتوانان ، از عدالتت نااميد نشوند ؛ چرا كه خداوند متعال مى پرسد از شما بندگان ، از كارهاى كوچك و بزرگ و آشكار و پنهان . اگر كيفر دهد ، پس شما ستمكارتريد ، و اگر ببخشد ، او بزرگوارتر است .6954.بحار الأنوار :امام على عليه السلام_ از سخنش به هنگامى كه بر برابرى در بخشش ، سرزنش شد _: آيا مرا دستور مى دهيد كه پيروزى را با ستم ، درباره آن كه زمامدار اويم ، بجويم؟ به خداوند كه نپذيرم تا جهان ، سرآيد و ستاره اى در آسمان ، در پى ستاره اى درآيد! اگر مال از آنِ من بود ، ميان آنها برابر تقسيم مى كردم ، چه رسد كه مال ، مالِ خداوند است .6953.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اگر شب را بر بوته هاى خاردار به سر كنم و دربندهاى آهنين ، كشيده شوم ، برايم دوست داشتنى تر است كه خدا و رسولش را در روز رستاخيزْ ملاقات كنم ، به عنوان ستمگر بر بعضى بندگان و غصب كننده اندكى از مال دنيا ؛ و چگونه ستم روا دارم بر كسى ، براى جانى كه به سرعت به سوى نابودى در حركت است و ماندنش در خاك ، طولانى؟! .

ص: 186

6952.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :وَاللّهِ لَو اُعطيتُ الأَقاليمَ السَّبعَةَ بِما تَحتَ أفلاكِها ، عَلى أن أعصِيَ اللّهَ في نَملَةٍ أسلُبُها جُلبَ شَعيرَةٍ ما فَعَلتُهُ ، وإنَّ دُنياكُم عِندي لِأَهوَنُ مِن وَرَقَةٍ في فَمِ جَرادَةٍ تَقضَمُها ، ما لِعَلِيٍّ ولِنَعيمٍ يَفنى ، ولَذَّةٍ لا تَبقى ! (1)6951.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :اُحاجُّ النّاسَ يَومَ القِيامَةِ بِتِسعٍ : بِإِقامِ الصَّلاةِ ، وإيتاءِ الزَّكاةِ ، وَالأَمرِ بِالمَعروفِ ، وَالنَّهيِ عَنِ المُنكَرِ ، وَالعَدلِ فِي الرَّعِيَّةِ ، وَالقَسمِ بِالسَّوِيَّةِ ، وَالجِهادِ في سَبيلِ اللّهِ ، وإقامَةِ الحُدودِ ، وأشباهِهِ . (2)6950.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق عن عليّ بن رَبيعَة :جاءَ جَعدَةُ بنُ هُبَيرَةَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، يَأتيكَ الرَّجُلانِ إن أنتَ أحَبُّ إلى أحَدِهِما مِن نَفسِهِ _ أو مِن أهلِهِ ومالِهِ _ وَالآخَرُ لَو يَستَطيعُ أن يَذبَحَكَ لَذَبَحَكَ ، فَتَقضي لِهذا عَلى هذا ؟ قالَ: فَلَهَزَهُ (3) عَلِيٌّ وقالَ: إنَّ هذا شَيءٌ لَو كانَ لي فَعَلتُ ، ولكِن إنَّما ذا شَيءٌ للّهِِ . (4)6947.امام على عليه السلام :الكامل في التاريخ_ في ذِكرِ عُبَيدِ اللّهِ بنِ الحُرِّ الجُعفِيِّ 5 _: لَمّا قُتِلَ عُثمانُ ووَقَعَتِ الحَربُ بَينَ 6 عَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ قَصَدَ مُعاوِيَةَ ، فَكانَ مَعَهُ لِمَحَبَّتِهِ عُثمانَ ، وشَهِدَ مَعَهُ صِفّينَ هُوَ ومالِكُ بنُ مِسمَعٍ ، وأقامَ عُبيدُ اللّهِ عِندَ مُعاوِيَةَ ، وكانَ لَهُ زَوجَةٌ بِالكوفَةِ ، فَلَمّا طالَت غَيبَتُهُ زَوَّجَها أخوها رَجُلاً يُقالُ لَهُ: عِكرِمَةُ بنُ الخَبيصِ ، وبَلَغَ ذلِكَ عُبَيدَ اللّهِ فَأَقبَلَ مِنَ الشّامِ فَخاصَمَ عِكرِمَةَ إلى عَلِيٍّ ، فَقالَ لَهُ: ظاهَرتَ عَلَينا عَدُوَّنا فَغُلتَ ؟ فَقالَ لَهُ: أ يَمنَعُني ذلِكَ مِن عَدلِكَ ؟ قالَ: لا . فَقَصَّ عَلَيهِ قِصَّتَهُ ، فَرَدَّ عَلَيهِ امرَأَتَهُ ، وكانَت حُبلى ، فَوَضَعَها عِندَ مَن يَثِقُ إلَيهِ حَتّى وَضَعَت ، فَأَلحَقَ الوَلَدَ بِعِكرِمَةَ ، ودَفَعَ المَرأَةَ إلى عُبَيدِ اللّهِ، وعادَ إلَى الشّامِ فَأَقامَ بِهِ حَتّى قُتِلَ عَلِيٌّ. (5) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 224 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 163 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 442 ح 6 وراجع الأمالي للصدوق : ص 722 ح 988 .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 538 ح 898 ؛ الخصال : ص 363 ح 53 عن عباية بن ربعي وفيه «بسبع» بدل «بتسع» وليس فيه «والجهاد في سبيل اللّه » و«أشباهه» .
3- .اللَّهْز : الضرب بجُمْع الكفّ في الصدر (النهاية : ج 4 ص 281 «لهز») .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 488 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 5 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 57 ح 545 نحوه .
5- .الكامل في التاريخ : ج 3 ص 25 .

ص: 187

6946.بحار الأنوار :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اگر هفت اقليم با آنچه زير آسمان هاست ، به من داده شود كه نافرمانى خدا كنم و پوستِ جوى از مورچه اى برُبايم ، چنان نخواهم كرد ؛ و به درستى كه دنياى شما ، نزد من ، خوارتر است از برگى در دهان ملخى كه آن را مى جَوَد . على را چه كار با نعمتى كه فانى گردد و لذّتى كه نپايد؟!6945.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به پرسش جابر از آيه «بشارت است آنان را ) امام على عليه السلام :روز رستاخيز ، با مردم ، با نُه چيز احتجاج كنم : به پا داشتن نماز ، پرداخت زكات ، امر به معروف ، نهى از منكر ، عدالت در ميان شهروندان ، تقسيم برابر ، جهاد در راه خدا ، به پا داشتن حدود ، و مانند آن .6949.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ به نقل از على بن ربيعه _: جَعدة بن هُبَيره نزد على عليه السلام آمد وگفت : اى اميرمؤمنان! اگر دو مرد به نزد تو آيند كه نزدِ يكى از جانش يا از خاندان و مالش دوست داشتنى ترى ، و ديگرى ، اگر بتواند تو را بكشد ، خواهد كشت ، پس به سود مرد اوّل و به زيان مرد دوم ، داورى مى كنى؟!

با مشت بر سينه ام نواخت و فرمود : «به درستى كه اگر در اختيارم بود ، درست داورى مى كردم ، چه رسد كه اين ، امرى است مربوط به خدا» .6948.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الكامل فى التاريخ_ در گزارش از عبيد اللّه بن حرّ جُعفى 1 _: چون عثمان كشته شد و جنگ ميان على عليه السلام و معاويه در گرفت ، [ عبيد اللّه ]به سوى معاويه رفت و همچنان ، به جهت علاقه اش به 2 عثمان با او بود و در جنگ صفّين ، او و مالك بن مسمع ، به همراه معاويه بودند .

عبيد اللّه ، نزد معاويه اقامت گزيد و همسرى در كوفه داشت . سپس چون دورى اش به درازا كشيد ، برادرِ زنش او را به همسرى مردى به نام عكرمة بن خبيص درآورد . گزارش اين كار ، به عبيد اللّه رسيد . از شام آمد و نزد على عليه السلام از عكرمه شكايت كرد .

على عليه السلام به وى فرمود : «دشمن ما را يارى رساندى و خود را به هلاكت انداختى؟» .

عبيد اللّه گفت : آيا اين ، مرا از عدالت تو محروم مى سازد؟

فرمود : «نه» .

آن گاه داستانش را براى على عليه السلام تعريف كرد.على عليه السلام زنش را به وى باز گردانْد و زن ، حامله بود . [ از اين رو ]زن را نزد كسى كه بدو اطمينان داشت ، گذارْد تا وضعِ حمل كرد و فرزند را به عِكرمه داد و زن را به عبيد اللّه بازگرداند .

عبيداللّه به شام بازگشت و در آن جا ماند تا على عليه السلام كشته شد . .

ص: 188

. .

ص: 189

. .

ص: 190

6947.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبي عن الزُّهري :دَخَلتُ إلى عُمَرَ [بنِ عَبدِ العَزيزِ ]يَوما ، فَبَينا أنَا عِندَهُ ، إذ أتاهُ كِتابٌ مِن عامِلٍ لَهُ يُخبِرهُ أنَّ مَدينَتَهُم قَدِ احتاجَت إلى مَرَمَّةٍ ، فَقُلتُ لَهُ : إنَّ بَعضَ عُمّالِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ كَتَبَ بِمِثلِ هذا ، وكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَحَصِّنها بِالعَدلِ ، ونَقِّ طُرَقَها مِنَ الجَورِ . فَكَتَبَ بِذلِكَ عُمَرُ إلى عامِلِهِ . (1)راجع : ج 3 ص 474 (دوافع الإمام لقبول الحكومة) .

6 / 2الاِلتزِامُ بِالحُقوقِ7128.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في صِفّينَ _: أمّا بَعدُ ، فَقَد جَعَلَ اللّهُ سُبحانَهُ لي عَلَيكُم حَقّا بِوِلايَةِ أمرِكُم ، ولَكُم عَلَيَّ مِنَ الحَقِّ مِثلُ الَّذي لي عَلَيكُم ، فَالحَقُّ أوسَعُ الأَشياءِ فِي التَّواصُفِ ، وأضيَقُها في التَّناصُفِ ، لا يَجري لِأَحَدٍ إلّا جَرَى عَلَيهِ ، ولا يَجري عَلَيهِ إلّا جَرى لَهُ ، ولَو كانَ لِأَحَدٍ أن يَجرِيَ لَهُ ولا يَجرِيَ عَلَيهِ لَكانَ ذلِكَ خالِصا للّهِِ سُبحانَهُ دونَ خَلقِهِ ؛ لِقُدرَتِهِ عَلى عِبادِهِ ، ولِعَدلِهِ في كُلِّ ما جَرَت عَلَيهِ صُروفُ قَضائِهِ ، ولكِنَّهُ سُبحانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى العِبادِ أن يُطيعُوهُ ، وجَعَلَ جَزاءَهُم عَلَيهِ مُضاعَفَةَ الثَّوابِ تَفَضُّلاً مِنهُ ، وتَوَسُّعا بِما هُوَ مِنَ المَزيدِ أهلُهُ .

ثُمَّ جَعَلَ سُبحانَهُ مِن حُقوقِهِ حُقوقا اِفتَرَضَها لِبَعضِ النّاسِ عَلى بَعضٍ ، فَجَعَلَها تَتَكافَأُ في وُجوهِها ، ويوجِبُ بَعضُها بَعضا ، ولا يُستَوجَبُ بَعضُها إلّا بِبَعضٍ ، وأعظَمُ مَا افتَرَضَ سُبحانَهُ مِن تِلكَ الحُقوقِ حَقُّ الوالي عَلَى الرَّعِيَّةِ ، وحَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الوالي ، فَريضَةٌ فَرَضَهَا اللّهُ سُبحانَهُ لِكُلٍّ عَلى كُلٍّ ، فَجَعَلَها نِظاما لِاُلفَتِهِم ، وعِزّا لِدينِهِم ، فَلَيسَت تَصلُحُ الرَّعِيَّةُ إلّا بِصَلاحِ الوُلاةِ ، ولا تَصلُحُ الوُلاةُ إلّا بِاستِقامَةِ الرَّعِيَّةِ .

فَإذا أدَّتِ الرَّعِيَّةُ إلَى الوالي حَقَّهُ ، وأدَّى الوالي إلَيها حَقَّها عَزَّ الحَقُّ بَينَهُم ، وقامَت مَناهِجُ الدّينِ ، وَاعتَدَلَت مَعالِمُ العَدلِ ، وجَرَت عَلى أذلالِهَا (2) السُّنَنُ ، فَصَلَحَ بِذلِكَ الزَّمانُ ، وطُمِعَ في بَقاءِ الدَّولَةِ ، ويَئِسَت مَطامِعُ الأَعداءِ .

وإذا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ والِيَها ، أو أجحَفَ الوالي بِرَعِيَّتِهِ ، اختَلَفَت هُنالِكَ الكَلِمَةُ ، وظَهَرَت مَعالِمُ الجَورِ ، وكَثُرَ الإِدغالُ فِي الدّينِ ، وتُرِكَت مَحاجُّ السُّنَنِ ، فَعُمِلَ بِالهَوى ، وعُطِّلَتِ الأَحكامُ ، وكَثُرَت عِلَلُ النُّفوسِ ، فَلا يُستَوحَشُ لِعَظيمِ حَقٍّ عُطِّلَ ، ولا لِعَظيمِ باطِلٍ فُعِلَ !

فَهُنالِكَ تَذِلُّ الأَبرارُ ، وتَعِزُّ الأَشرارُ ، وتَعظُمُ تَبِعاتُ اللّهِ سُبحانَهُ عِندَ العِبادِ ، فَعَلَيكُم بِالتَّناصُحِ في ذلِكَ ، وحُسنِ التَّعاوُنِ عَلَيه ، فَلَيسَ أحَدٌ _ وإنِ اشتَدَّ عَلى رِضَى اللّهِ حِرصُهُ ، وطالَ في العَمَلِ اجتِهادُهُ _ بِبالِغٍ حَقيقَةَ مَا اللّهُ سُبحانَهُ أهلُهُ مِنَ الطّاعَةِ لَهُ .

ولكِن مِن واجِبِ حُقوقِ اللّهِ عَلى عِبادِهِ : النَّصيحَةُ بِمَبلَغِ جُهدِهِم ، وَالتَّعاوُنُ عَلى إقامَةِ الحَقِّ بَينَهُم ، ولَيسَ امرُؤٌ _ وإن عَظُمَت فِي الحَقِّ مَنزِلَتُهُ ، وتَقَدَّمَت فِي الدّينِ فضيلَتُهُ _ بِفَوقِ أن يُعانَ عَلى ما حَمَّلَهُ اللّهُ مِن حَقِّهِ . ولَا امرُؤٌ _ وإن صَغَّرَتهُ النُّفوسُ ، وَاقتَحَمَتهُ العُيونُ _ بِدونِ أن يُعينَ عَلى ذلِكَ أو يُعانَ عَلَيهِ . (3) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 306 .
2- .أي وجوهها وطرقها ، وهو جمع ذِلّ (النهاية : ج 2 ص 166 «ذلل») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 216 وراجع الكافي : ج 8 ص 352 ح 550 .

ص: 191

6 / 2 پايبندى به حقوق

7127.مستدرك الوسائل :تاريخ اليعقوبى_ به نقل از زهرى _: روزى بر عمر بن عبدالعزيز وارد شدم . در هنگامى كه نزد او بودم ، نامه اى از سوى يكى از كارگزارانش آمد كه شهر آنان ، به بازسازى نياز دارد .

[ زهرى گويد] به عمر گفتم : يكى از كارگزاران على بن ابى طالب عليه السلام ، چنين نامه اى برايش نوشت و او در جواب نگاشت : «پس از حمد و سپاس خدا ؛ شهر را در دژِ عدالت قرار ده و راه هايش را از ستم ، پاك كن» .

عمر نيز همين جواب را براى كارگزارش نوشت .ر . ك : ج 3 ص 475 (انگيزه هاى امام براى پذيرش حكومت) .

6 / 2پايبندى به حقوق7127.مستدرك الوسائل :امام على عليه السلام_ در صفّين _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ همانا خدا بر شما براى من ، حقّى نهاد ، به واسطه حكمرانى بر شما ، و شما را نيز حقّى است بر من ، همانند حقّ من بر شما . پس حق ، گسترده ترين چيزها در وصف كردن ، و تنگ ترين آنهاست در اجرا كردن .

حق ، به سود كسى جريان نيابد ، جز آن كه به زيانش هم جريان يابد ؛ و به زيانش جارى نشود ، جز آن كه به سودش جريان يابد و اگر بنا بود كه حق به سود كسى جارى شود و به زيانش جارى نگردد ، او خداى سبحان است نه آفريده هاى او ، به جهت توانايى اش بر بندگان ، و عدالتش در هر چيزى كه قضايش بر آن روان است ؛ ولى خداوند سبحان ، حقّ خود را بر بندگان ، اطاعت خويش قرار داد و پاداش آن را دو چندان كرد ، از درِ بخشندگى اش و افزون دهى اى كه اهل آن است .

آن گاه ، خداى سبحان ، برخى از حقوقش را حق هايى قرار داد كه بر بعضى مردم ، براى بعضى ديگر واجب ساخت و آن حق ها را برابرِ هم نهاد ، و واجب شدن حقّى را مقابل حقّى ديگر گذاشت ؛ و برخى حقوقْ واجب نشود ، مگر آن كه برخى ديگر واجب شود و از اين ميان ، بزرگ ترين حقّى كه خداوند سبحان واجب كرد ، حقّ زمامدار بر شهروندان است و حقّ شهروندان بر زمامدار . [ اين ، حقوقِ ]واجبى است كه خداى سبحان ، براى هريك بر عهده ديگرى نهاد و آن را موجب برقرارى پيوند آنان و ارجمندى دينشان قرار داد . پس حال شهروندان نيكو نگردد ، جز آن گاه كه زمامداران ، صالح شوند و زمامداران ، صالح نگردند ، مگر به درستكارى شهروندان .

پس اگر شهروند ، حقّ زمامدار را بپردازد و زمامدار ، حقّ شهروند را ادا كند ، حق در ميان آنان ، عزيز گردد و روش هاى دين ، استوار شود و نشانه هاى عدالت ، برجا شود و سنّت چنان كه بايد ، به اجرا درآيد و به پايدارى دولت ، اميد رود و اميدهاى دشمنان ، به نااميدى گرايد .

و هرگاه شهروند بر زمامدار چيره گردد يا زمامدار بر شهروند ستم كند ، اختلاف كلمه پديدار آيد و نشانه هاى جور ، آشكار شود و تبهكارى در دين ، فراوان گردد و راهِ گشاده سنّت ها رها شود ، به هواها عمل شود و احكام ، معطّل مانَد و بيمارى جان ها بسيار گردد ، كسى از حقوقِ بزرگ بر جاى مانده نهراسد و از باطل هاى بزرگِ انجام شده ، بيمى حاصل نگردد .

در اين هنگامه، نيكانْ خوار شوند و بدكارانْ بزرگ مقدار،و تاوانِ خداوند سبحان بر بندگان،بزرگ گردد.

پس بر شماست يكديگر را در اين كار ، اندرز دادن و به نيكى همكارى كردن ، و هيچ كسى نتواند [ به تنهايى] حقّ طاعت خداوند سبحان را آن گونه كه شايسته اوست ، ادا كند ، گرچه در به دست آوردن رضايت ، حريص باشد و در كار بندگى ، كوشش بسيار به عمل آورد .

ليكن از جمله حق هاى خدا بر بندگان ، يكديگر را به اندازه توان اندرز دادن است ، و همكارى براى برپا داشتن حق در ميان خود ، و هيچ كس _ هرچند منزلت او در حق بيشتر باشد و برترى اش در دين پيش تر _ ، بى نياز نيست كه در حقوقى كه خداوند بر عهده اش نهاده ، يارى شود ؛ و هيچ كس گرچه مردم او را خوار شمارند و چشم ها او را بى مقدار ، كم تر از آن نيست كه كسى را در انجام دادن حق ، يارى رساند يا بر انجام دادن حق ، يارى شود .

.

ص: 192

7126.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا بلَغهُ أنّ رَجلاً كانَ يَأكُلُ الرِّبا و ) عنه عليه السلام :جَعَلَ اللّهُ سُبحانَهُ حُقوقَ عِبادِهِ مُقَدَّمَةً لِحُقوقِهِ ؛ فَمَن قامَ بِحُقوقِ عِبادِ اللّهِ كانَ ذلِكَ مُؤَدِّيا إلَى القِيامِ بِحُقوقِ اللّهِ . (1) .


1- .غرر الحكم : ح 4780 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 223 ح 4347 .

ص: 193

7125.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :خداوند سبحان ، حقوق بندگانش را مقدّم بر حقوق خود ، قرار داده است . پس هر آن كس كه بر انجام حقوق بندگانْ همّت گمارد ، اين ، سبب شود تا براى اداى حقوق خداوند ، به پا خيزد . .

ص: 194

6 / 3تَنمِيَةُ الحُرِّيَّةِ البَنّاءَةِ7122.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به مردى كه از آيه «خداوند ربا را مى كاه ) الإمام عليّ عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ آدَمَ لَم يَلِد عَبدا ولا أمَةً ، وإنَّ النّاسَ كُلَّهُم أحرارٌ . (1)7121.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين سؤال كه گاه مى بينيم كه مردى ربا ) عنه عليه السلام :أمّا بَعدُ ! فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِالحَقِّ لِيُخرِجَ عِبادَهُ مِن عِبادَةِ عِبادِهِ إلى عِبادَتِهِ ، ومِن عُهودِ عِبادِهِ إلى عُهودِهِ ، ومِن طاعَةِ عِبادِهِ إلى طاعَتِهِ ، ومِن وِلايَةِ عِبادِهِ إلى وِلايَتِهِ . (2)7123.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لا تَكُن عَبدَ غَيرِكَ وقَد جَعَلَكَ اللّهُ حُرّا . (3)7122.عنه عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ رَجُلٌ عن قولِ اللّه ِ عزّ و جلّ ) عنه عليه السلام :مَن قامَ بِشَرائِطِ العُبودِيَّةِ اُهِّلَ لِلعِتقِ . مَن قَصَّرَ عَن أحكامِ الحُرِّيَةِ اُعيدَ إلَى الرِّقِّ . (4)7121.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ و قد قِيلَ لَهُ : قد نَرى الرجُلَ يُربِي و مالُ ) عنه عليه السلام :إيّاكَ وما يُسخِطُ رَبَّكَ وما يُوحِشُ النّاسَ مِنكَ ، فَمَن أسخَطَ رَبَّهُ تَعَرَّضَ لِلمَنِيَّةِ ، ومَن أوحَشَ النّاسَ تَبَرَّأَ مِنَ الحُرِّيَّةِ . (5)7120.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :جَمالُ الحُرِّ تَجَنُّبِ العارِ . (6) .


1- .الكافي : ج 8 ص 69 ح 26 عن محمّد بن جعفر العقبي رفعه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 134 ح 107 .
2- .الكافي : ج 8 ص 386 ح 586 عن محمّد بن الحسين عن أبيه عن جدّه عن أبيه ، فلاح السائل : ص 372 ح 248 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 365 ح 34 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 77 ، عيون الحكم والموعظ : ص 526 ح 9579 ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 253 ح 710 و ج 3 ص 441 ح 10 .
4- .غرر الحكم : ح 8529 و 8530 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 450 ح 8004 و 8005 .
5- .غرر الحكم : ح 2728 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 100 ح 2292 نحوه .
6- .غرر الحكم : ح 4745 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 222 ح 4333 .

ص: 195

6 / 3 توسعه آزادى هاى سازنده

6 / 3توسعه آزادى هاى سازنده7120.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :اى مردم! به درستى كه آدم عليه السلام ، غلام و كنيز نزاد ومردم ، همه آزادند .7119.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه خداوند _ تبارك و تعالى _ محمد صلى الله عليه و آله را برانگيخت تا بندگانش را از بندگىِ بندگان ، به سوى بندگى خودش بيرون بَرَد ، و [ آنها را] از پيمان هاى بندگان ، به سوى پيمان هاى خودش ، و از پيروى بندگان ، به پيروى خودش ، و از سرپرستى بندگان ، به جانب سرپرستى خودش خارج سازد .7118.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :برده ديگرى مباش كه خداوند ، تو را آزاد آفريده است .7117.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه به وظايف بندگى [ خدا] به پا خيزد ، شايسته آزادى است ، و آن كه از وظايف آزادى كوتاهى كند ، به بردگى باز گردد .7116.امام رضا عليه السلام ( _ درباره علّت تحريم ربا _ ) امام على عليه السلام :بپرهيز از آنچه پروردگارت را به خشم آورَد و مردم را از تو برَمانَد! آن كه پروردگارش را به خشم آورد ، دست خوش نابودى شود ، و آن كه مردم را برَمانَد ، از آزادى بيزارى جُسته است .7117.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :زيبايى آزاده ، دورى از ننگ است .

.

ص: 196

7116.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :عنه عليه السلام :الحُرُّ حُرٌّ وإن مَسَّهُ الضُّرُّ ، العَبدُ عَبدٌ وإن ساعَدَهُ القَدَرُ . (1)7115.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به پرسش هشام بن حكم از علّت تحريم ربا _ ) عنه عليه السلام :يا أهلَ الكوفَةِ ! مُنيتُ مِنكُم بِثَلاثٍ وَاثنَتَينِ ، صُمٌّ ذَوو أسماعٍ ، وبُكمٌ ذَوو كَلامٍ ، وعُميٌ ذَوو أبصارٍ ، لا أحرارُ صِدقٍ عِندَ اللِّقاءِ ، ولا إخوانُ ثِقَةٍ عِندَ البَلاءِ . (2)7114.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از علّت تحريم ربا _ ) عنه عليه السلام_ بَعدَ سَماعِهِ لِأَمرِ الحَكَمَينِ _: اُفٍّ لَكُم ! لَقَد لَقيتُ مِنكُم بَرحا (3) يَوما اُناديكُم ، ويَوما اُناجيكُم ؛ فَلا أحرارُ صِدقٍ عِندَ النِّداءِ ، ولا إخوانُ ثِقَةٍ عِندَ النَّجاءِ . (4)7113.امام باقر عليه السلام :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: كُلُّ ما حَمَلتَ عَلَيهِ الحُرَّ احتَمَلَهُ ورَآهُ زِيادَةً في شَرَفِهِ ، إلّا ما حَطَّهُ جُزءاً مِن حُرِّيَّتِهِ ؛ فَإِنَّهُ يَأباهُ ولا يُجيبُ إلَيهِ . (5)6 / 4الاِهتِمامُ بِرِضَى العامَّةِ7110.امام باقر عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: لِيَكُن أحَبُّ الاُمورِ إلَيكَ أوسَطَها فِي الحَقِّ ، وأعَمَّها فِي العَدلِ ، وأجمَعَها لِرِضَى الرَّعِيَّةِ ؛ فَإِنَّ سُخطَ العامَّةِ يُجحِفُ بِرِضَى الخاصَّةِ ، وإنَّ سُخطَ الخاصَّةِ يُغتَفَرُ مَعَ رِضَى العامَّةِ ... إنَّما عِمادُ الدّينِ ، وجِماعُ المُسلِمينَ ، وَالعُدَّةُ لِلأَعداءِ ، العامَّةُ مِنَ الاُمَّةِ ، فَليَكُن صِغوُكَ (6) لَهُم ، ومَيلُكَ مَعَهُم ... . إنَّ أفضَلَ قُرَّةِ عَينِ الوُلاةِ استِقامَةُ العَدلِ فِي البِلادِ ، وظُهورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ ، وإنَّهُ لا تَظهَرُ مَوَدَّتُهُم إلّا بِسَلامَةِ صُدورِهِم . (7) .


1- .غرر الحكم : ح 1322 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 48 ح 1202 و 1203 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 12 ح 70 ؛ مطالب السؤول : ص 56 وفيه صدره .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 97 .
3- .البَرْح : الشِّدّة (النهاية : ج 1 ص 113 «برح») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 125 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 371 ح 602 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 279 ح 210 .
6- .صِغْوه معك : أي ميله معك (لسان العرب : ج 14 ص 461 «صغا») .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 128 و 133 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 355 و 358 نحوه وليس فيهما من «إنّما عماد الدين» إلى «معهم» .

ص: 197

6 / 4 اهتمام به خشنود سازى مردم

7115.عنه عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ هِشامُ بنُ الحَكَمِ عن عِلَّةِ تَ ) امام على عليه السلام :آزاد ، آزاد است ، گرچه سختى گريبانگيرش شود . برده ، برده است ، گرچه تقدير ، يارى اش كند .7114.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمَّا سُئلَ عن عِلَّةِ تحريمِ الرِّبا _ ) امام على عليه السلام :اى كوفيان! گرفتارِ شما شده ام به سه چيز [ كه داريد ]و دو چيز [ كه نداريد] : كرانِ شنوا و گُنگانِ سخنور و نابينايان چشمداريد ، نه آزادگان راستين به هنگام رو در رويى هستيد ، و نه برادران مورد اطمينان در سختى .7113.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ پس از شنيدن داستان حَكَميت _: اُف بر شما! از جانب شما سختى [ فراوان ]ديدم . روزى شما را به آواز بلند ، فرا خوانم ، و روزى با شما در گوشى سخن گويم . نه آزادگان راستين هستيد به هنگام آواز دادن ، و نه برادران مورد اعتماد به هنگام نجوا و رازگويى .7112.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: هرچه بر آزاده بار گردد ، آن را به دوش كشد و آن را زيادتىِ بزرگوارى خود بيند،مگر آن كه ذرّه اى از آزادگى اش كم گردد ، كه از آن ، سرْ باز مى زند و بدان پاسخ نمى گويد .6 / 4اهتمام به خشنود سازى مردم7109.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: بايد دوست داشتنى ترين كار نزد تو ، ميانه آنها در حق باشد ، و فراخ ترين آن در عدل ، و جامع ترين آن براى خشنودى عمومى ؛ چرا كه ناخشنودى عمومى ، خشنودى خواص را بى اثر سازد ، و خشم خواص با خشنودى همگانى ، بخشوده است ... همانا پشتيبان دين و موجب انبوهى مسلمانان و آماده پيكار با دشمن ، عامّه مردمان اند . پس بايد گرايش تو به آنان و ميلت به سوى ايشان باشد ... . به درستى كه بهترين چشم روشنىِ زمامداران ، برپايى عدالت در شهرها و آشكار شدن دوستى مردم است ؛ و به درستى كه دوستى [ در ميان ]آنان آشكار نگردد ، مگر آن كه دل هايشان سالم باشد .

.

ص: 198

7108.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: فَاعمَل فيما وُلّيتَ عَمَلَ مَن يُحِبُّ أن يَدَّخِرَ حُسنَ الثَّناءِ مِنَ الرَّعِيَّةِ ، وَالمَثوبَةِ مِنَ اللّهِ ، وَالرِّضا مِنَ الإِمامِ . ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . (1)6 / 5الرَّحمَةُ لِلرَّعِيَّةِ وَالمَحَبَّةُ لَهُم7105.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: وأشعِر قَلبَكَ الرَّحمَةَ لِلرَّعِيَّةِ ، وَالمَحَبَّةَ لَهُم ، وَاللُّطفَ بِهِم ، ولا تَكونَنَّ عَلَيهِم سَبُعا ضارِيا تَغتَنِمُ أكلَهُم ؛ فَإِنَّهُم صِنفانِ : إمّا أخٌ لَكَ فِي الدّينِ ، وإمّا نَظيرٌ لَكَ فِي الخَلقِ ، يَفرُطُ مِنهُمُ الزَّلَلُ ، وتَعرِضُ لَهُمُ العِلَلُ ، ويُؤتى عَلى أيديهِم فِي العَمدِ وَالخَطَاَ، فَأَعطِهِم مِن عَفوِكَ وصَفحِكَ مِثلَ الَّذي تُحِبُّ وتَرضى أن يُعطِيَكَ اللّهُ مِن عَفوِهِ وصَفحِهِ ؛ فَإنَّكَ فَوقَهُم ، ووالِي الأَمرِ عَلَيكَ فَوقَكَ ، واللّهُ فَوقَ مَن وَلّاكَ . وقَدِ استَكفَاكَ أمرَهُم وَابتَلاكَ بِهِم . ولا تَنصِبَنَّ نَفسَكَ لِحَربِ اللّهِ ؛ فَإِنهُ لا يَدَ لَكَ بِنِقمَتِهِ ، ولا غِنىً بِكَ عَن عَفوِهِ ورَحمَتِهِ ...

وَاعلَم أنَّهُ لَيسَ شَيءٌ بِأَدعى إلى حُسنِ ظَنِّ راعٍ بِرَعِيَّتِهِ مِن إحسانِهِ إلَيهِم ، وتَخفيفِهِ المَؤوناتِ عَلَيهِم ، وتَركِ استِكراهِهِ إيّاهُم عَلى ما لَيسَ لَهُ قِبَلَهُم ، فَليَكُن مِنكَ في ذلِكَ أمرٌ يَجتَمِعُ لَكَ بِهِ حُسنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّ حُسنَ الظَّنِّ يَقطَعُ عَنكَ نَصَباً طَويلاً ، وإنَّ أحَقَّ مَن حَسُنَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَن حَسُنَ بَلاؤُكَ عِندَهُ . وإنَّ أحَقَّ مَن ساءَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَن ساءَ بَلاؤُكَ عِندَهُ . (2)

وزاد في تحف العقول : فَاعرِف هذِهِ المَنزِلَةَ لَكَ وعَلَيكَ لِتَزِدكَ بَصيرَةً في حُسنِ الصُّنعِ ، وَاستِكثارِ حُسنِ البَلاءِ عِندَ العامَّةِ ، مَعَ ما يوجِبُ اللّهُ بِها لَكَ فِي المَعادِ . (3) .


1- .تحف العقول : ص 138 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 354 _ 356 نحوه .
3- .تحف العقول : ص 126 _ 130 .

ص: 199

6 / 5 مهربانى و دوستى با مردم

7104.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: در دايره حكومت ، مانند كسى رفتار كن كه دوست مى دارد ستايش مردم را براى خود ، ذخيره سازد و ثواب خداوند و خشنودى پيشوايش را به دست آورد . ولا قوة الّا باللّه !6 / 5مهربانى و دوستى با مردم7107.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: بر دلت مهربانى بر شهروندان و دوستى و لطف به آنان را وارد ساز و بر آنان ، درنده اى آسيب رسان مباش كه خوردن شكارش را غنيمت داند ؛ چراكه شهروندان ، دو دسته اند : دسته اى برادر دينى تواند ، و دسته ديگر ، در آفرينشْ همانند تو . لغزش هايى از آنان سر مى زند و عيب هايى بر آنان عارض مى گردد و خواسته يا نخواسته ، خطايى بر دستشان مى رود . پس به آنان ، از بخشش و گذشت خود ، نصيبى رسان ، چنان كه دوست مى دارى خداوند به تو از بخشش و گذشتش عطا كند ؛ چه ، تو بالا دستِ آنانى و حكمرانِ بر تو بالا دستِ توست ، و خدا ، بالادستِ كسى است كه تو را به ولايت رساند ؛ و خداوند ، ساماندهى كارشان را از تو خواست و تو را به وسيله آنان ، آزمايش كرد ؛ و خود را آماده جنگ با خدا مكن كه كيفر او را تاب نياورى و از عفو و مهربانى او بى نياز نيستى ... .

بدان كه هيچ چيز به خوش گمانى زمامدار به شهروند ، واداركننده تر نيست از نيكى زمامدار در حقّ شهروندان و سبُك كردن هزينه ها بر آنان و آزاد گذاشتن ابراز ناخوشى از آنچه در آن زمينه ، حقّى ندارد . پس رفتار تو چنان باشد كه خوش گمانى به شهروندان را برايت فراهم سازد ؛ چرا كه خوش گمانى ، رنج دراز را از تو بزدايد و سزاوارترين كس به خوش گمانى تو كسى است كه رفتار نيكت درباره اوست ، و سزاوارترين كس به بدگمانى ، كسى است كه از تو به او بدى رسيد .

[ در تحف العقول اين زيادى وجود دارد :] اين جايگاه را به سود يا زيان خود ، بشناس ، تا بينايى ات در كار نيك ، بالا رود و خوش ابتلايى ات نزد عامّه افزون گردد ، علاوه بر آنچه خداوند ، بدين سبب در قيامت برايت مهيّا سازد .

.

ص: 200

7106.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ لاِبنِ عَبّاسٍ ، وهُوَ عامِلُهُ عَلَى البَصرَةِ _: وَاعلَم أنَّ البَصرَةَ مَهبِطُ إبليسَ ، ومَغرِسُ الفِتَنِ ، فَحادِث أهلَها بِالإِحسانِ إلَيهِم ، وَاحلُل عُقدَةَ الخَوفِ عَن قُلوبِهِم . (1)6 / 6الِاتِّصالُ المُباشِرُ بِالنّاسِ7103.مستدرك الوسائل :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: اِجعَل لِذَوِي الحاجاتِ مِنكَ قِسما تُفَرِّغُ لَهُم فيهِ شَخصَكَ ، وتَجلِسُ لَهُم مَجلِسا عامّا ، فَتَتَواضَعُ فيهِ للّهِِ الَّذي خَلَقَكَ ، وتُقعِدَ عَنهُم جُندَكَ وأعوانَكَ مِن أحراسِكَ وشُرَطِكَ ، حَتّى يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُم غَيرَ مُتَتَعتِعٍ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ في غَيرِ مَوطِنٍ : «لَن تُقَدَّسَ اُمّةٌ لا يُؤخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ القَوِيِّ غَيرَ مُتَتَعتِعٍ» ...

ثُمَّ اُمورٌ مِن اُمورِكَ لابُدَّ لَكَ مِن مُباشَرَتِها ، مِنها : إجابَةُ عُمّالِكَ بِما يَعيا عَنهُ كُتّابُكَ . ومِنها : إصدارُ حاجاتِ النّاسِ يَومَ وُرودِها عَليكَ بِما تَحرَجُ بِهِ صُدورُ أعوانِكَ ... فَلا تُطَوِّلَنَّ احتجِابَكَ عَن رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّ احتِجابَ الوُلاةِ عَنِ الرَّعِيَّةِ شُعبَةٌ مِنَ الضِّيقِ ، وقِلَّةُ عِلمٍ بِالاُمورِ ، وَالِاحتِجابُ مِنهُم يَقطَعُ عَنهُم عِلمَ مَا احتَجَبوا دونَهُ ، فَيَصغُرُ عِندَهُمُ الكَبيرُ ، ويَعظُمُ الصَّغيرُ ، ويَقبُحُ الحَسَنُ ، ويَحسُنُ القَبيحُ . (2)7102.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى قُثَمِ بنِ العَبّاسِ وهُوَ عامِلُهُ على مَكَّةَ _: لا يَكُن لَكَ إلَى النّاسِ سَفيرٌ إلّا لِسانُكَ ، ولا حاجِبٌ إلّا وَجهُكَ ، ولا تَحجُبَنَّ ذا حاجَةٍ عَن لِقائِكَ بِها ؛ فَإِنَّها إن ذيدَت عَن أبوابِكَ في أوَّلِ وِردِها لَم تُحمَد فيما بَعدُ عَلى قَضائِها . (3) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 18 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 492 ح 699 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 142 نحوه .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 67 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 497 ح 702 .

ص: 201

6 / 6 ارتباط مستقيم با مردم

7101.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ درباره آيه «روزى كه در صور دميده شود و شما فوج ) امام على عليه السلام_ از نامه اش به ابن عبّاس در زمانى كه كارگزار او در بصره بود _: بدان كه بصره ، جاى فرود شيطان و محل رويش فتنه هاست . پس با مردمان آن گفتگو كن با نيكى كردن به آنها ، و گِرِه بيم را از دلشان بِگُشا .6 / 6ارتباط مستقيم با مردم7101.عنه صلى الله عليه و آله ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «يَوْمَ يُنْفَخُ في الصُّ ) امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: براى نيازمندان ، ساعتى را بگذار كه خود شخصاً بدان بپردازى و درنشستى عمومى با آنان بنشينى ، و براى خدايى كه تو را آفريد ، فروتنى كنى ؛ و نگهبان و دربان را كنار گذار ، تا آن كه سخن مى گويد ، بى واهمه و بدون دلهره سخن گويد . به درستى كه شنيدم پيامبر خدا بارها مى فرمود : «هيچ امّتى پاك شمرده نشود كه در آن ، حق ناتوان از توانا ، بدون دلهره ستانده نمى شود» ...

نيز بخشى از كارهاست كه خود بايد آن را انجام دهى : يكى پاسخگويى به كارگزاران ، آن جا كه كاتبان درمانده شوند ؛ ديگرى برآوردن نيازهاى مردم در همان روز كه بر تو عرضه شود و يارانت در انجام دادن آن كُندى كنند ...

پنهان بودنت از شهروندان ، طولانى نگردد ؛ چرا كه پنهان بودن زمامداران از شهروندان،شاخه اى از كم اطّلاعى و تَنگ خويى است ، و پنهان شدن از شهروندان ،زمامداران را از دانستن آنچه از آنان پوشيده است ، باز دارد . پس كار بزرگْ نزد آنان ، خُرد به شمار آيد و كار خُرد ، بزرگ نمايد ؛ زيبا ، زشت شود و زشت ، زيبا گردد .7100.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به قثم بن عباس ، كارگزارش در مكّه _: و به سوى مردم ، پيام رسانى جز زبانت و دربانى جز چهره ات نباشد ، و هيچ نيازمندى را از ملاقات خودْ محروم مساز ؛ چه ، اگر در آغاز از درگاهت رانده شود ، تو ستوده نشوى ، گرچه در پايان ، حاجت او برآورده شود .

.

ص: 202

7099.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ لِاُمَراءِ الخَراجِ _: لا تَتَّخِذُنَّ حُجّابا ، ولا تَحجُبُنَّ أحَدا عَن حاجَتِهِ حَتّى يُنهِيَها إلَيكُم . (1)7100.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ عليه السلام إلى اُمَرائِهِ عَلَى الجَيشِ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ أميرِ المُؤمِنينَ إلى أصحابِ المَسالِحِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ حَقّا عَلَى الوالي أَلّا يُغَيِّرَهُ عَلى رَعِيَّتِهِ فَضلٌ نالَهُ ، ولا طَولٌ خُصَّ بِهِ ، وأن يَزيدَهُ ما قَسَمَ اللّهُ لَهُ مِن نِعَمِهِ دُنُوّا مِن عِبادِهِ ، وعَطفا عَلى إخوانِهِ . (2)7099.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قَيسِ بنِ سَعدٍ _: فَأَلِن حِجابَكَ ، وَافتَح بابَكَ ، وَاعمَد إلَى الحَقِّ. (3)7098.امام رضا عليه السلام :عنه عليه السلام :ثَلاثَةٌ مَن كُنَّ فيهِ مِنَ الأَئِمَّةِ صَلُحَ أن يَكونَ إماما : اِضطَلَعَ (4) بِأَمانَتِهِ إذا عَدَلَ في حُكمِهِ ، ولَم يَحتَجِب دونَ رَعِيَّتِهِ ، وأقامَ كِتابَ اللّهِ تَعالى فِي القَريبِ وَالبَعيدِ . (5)6 / 7تَحَمُّلُ مَؤونَةِ النّاسِ7095.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :مَن لَم يَحتَمِلُ مَؤونَةَ النّاسِ فَقَد أهَّلَ قُدرَتَهُ لِانتِقالِها . (6) .


1- .وقعة صفّين : ص 108 ، بحار الأنوار : ج 75 ص 355 ح 70 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 50 ، وقعة صفّين : ص 107 عن عمر بن سعد ، الأمالي للطوسي : ص 217 ح 381 عن ثعلبة بن يزيد الحمّاني ؛ المعيار والموازنة : ص 103 كلّها نحوه .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 .
4- .اضْطَلَع : افْتَعَل ؛ من الضَّلاعة ، وهي القوّة . يقال : اضْطَلَع بحِمْله ؛ أي قوِي عليه ونَهَض به (النهاية : ج 3 ص 97 «ضلع») .
5- .كنز العمّال : ج 5 ص 764 ح 14315 .
6- .غرر الحكم : ح 8982 .

ص: 203

6 / 7 تاب آوردن در دشوارى هاى مردم

7094.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به مأموران خراج _: براى خود ، دربان مگيريد و هيچ كس را از خواسته اش باز مداريد تا آن را به شما برساند .7093.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به فرماندهان ارتش _: از بنده خدا على بن ابى طالب ، امير مؤمنان ، به مرزبانان . پس از حمد و ستايش خداوند ؛ به درستى كه لازم است كه [ رفتار ]زمامدار با مردمْ بر اثر به زيادتى مالى كه بدو رسد يا نعمتى به وى اختصاص يابد ، دگرگون نشود ؛ و لازم است نعمت هايى كه خداوند نصيبش كرده ، بر نزديكى او به مردم و مهربانى اش با برادران بيفزايد .7092.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اش به كارگزارش ، قيس بن سعد _: فاصله ات را با مردم ، كم كن و درت را باز گذار و به حق ، توجّه كن .7098.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :امام على عليه السلام :سه خصلت است كه در هريك از پيشوايان باشد ، رهبرى نيرومند در كار جامعه خواهد بود : آن هنگام كه به عدلْ حكم كند ؛ و از شهروندانش پنهان نگردد ؛ و حكمِ كتاب خداوند متعال را درباره آشنا و بيگانه بر پاى دارد .6 / 7تاب آوردن در دشوارى هاى مردم7095.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه بار هزينه[ هاى] مردم را برنتابد ، پس قدرت را براى انتقال ، آماده ساخته است .

.

ص: 204

7094.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :الاحتِمالُ زَينُ السِّياسَةِ . (1)7093.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: مَن ساسَ نَفسَهُ بِالصَّبرِ عَلى جَهلِ النّاسِ صَلُحَ أن يَكونَ سائِسا . (2)7092.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :إذا مَلَكتَ فَارفَق . (3)7091.امام حسين عليه السلام :عنه عليه السلام :رأسُ السِّياسَةِ استِعمالُ الرِّفقِ . (4)7090.امام حسن عليه السلام :عنه عليه السلام :نِعمَ السِّياسَةُ الرِّفقُ . (5)7089.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن عامَل بِالرِّفقِ وُفِّقَ . (6)7088.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن لَم يَلِن لِمَن دونَهُ لَم يَنَل حاجَتَهُ . (7)7091.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ فيما كَتَبَهُ لِحُذَيفَةَ بنَ اليمانِ _: آمُرَكَ بِالرِّفقِ في اُمورِكَ ، واللِّينُ والعَدلُ عَلى رَعيَّتِكِ . (8)7090.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ فيما كَتَبَهُ إلى أهلِ المَدائِنِ _: قَد تَوَلَّيتُ اُمورَكُم حُذَيفَةَ بنَ اليَمانِ ؛ وهوَ مِمَّن أرتَضي بِهُداهُ ، وأرجو صَلاحَهُ ، وقَد أمَرتُهُ بِالإِحسانِ إلى مُحسِنِكُم ، والشِّدَّةِ عَلى مُريبِكُم ، والرّفقِ بِجَميلِكُم ، أسأَلُ اللّهَ لَنا ولَكُم حُسنَ الخِيَرَةِ والإِحسانَ ، ورَحمَتَهُ الواسِعَةَ فِي الدُّنيا والآخِرَةِ . (9) .


1- .غرر الحكم : ح 772 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 24 ح 219 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 318 ح 656 .
3- .غرر الحكم : ح 3974 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 133 ح 2998 .
4- .غرر الحكم : ح 5266 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 263 ح 4781 .
5- .غرر الحكم : ح 9947 .
6- .غرر الحكم : ح 7842 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 453 ح 8112 .
7- .غرر الحكم : ح 9006 .
8- .إرشاد القلوب : ص 321 ، الدرجات الرفيعة : ص 288 وفيه «الدين» بدل «اللين» ، بحار الأنوار : ج 28 ص 88 ح 3 .
9- .إرشاد القلوب : ص 322 ، الدرجات الرفيعة : ص 289 وفيه «الإسلام» بدل «الإحسان» في الموضع الثاني وراجع الغارات : ج 1 ص 211 وشرح نهج البلاغة : ج 6 ص 59 .

ص: 205

7089.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :بردبارى ، زينتِ حكمرانى است .7088.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: آن كه نفْس خود را به شكيبايى بر نادانى مردم بپرورَد ، شايسته است كه حكمران شود .7087.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :هرگاه به حكومت رسيدى ، نرم خو باش .7086.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :اساس حكمرانى ، به كار گرفتن نرم خويى است .7085.نهج البلاغة :امام على عليه السلام :بهترين سياست ، مداراست .7084.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه به نرم خويى رفتار كند ، كامياب گردد .7083.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه با زيردستان نرمى نكند ، به خواسته اش نرسد .7082.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در آنچه براى حذيفة بن يمان نگاشت _: فرمان مى دهم تو را به مدارا كردن در كارها و نرمى و عدالت بر شهروندان .7081.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در ضمن نامه اى كه براى مردمان مدائن نگاشت _: كارهاى شما را به حذيفة بن يمان سپردم ، و او از كسانى است كه راهيابى اش را مى پسندم و به صلاحش اميدوارم ، و به وى فرمان دادم به نيكى كردن بر نيكوكاران شما ، و سختگيرى بر بدكاران شما ، و نرم خويى با زيباخصلتان شما . از خداوند ، براى خود و شما انتخاب نيك و نيكوكارى و رحمت گسترده اش را در دنيا و آخرت ، طلب مى كنم . .

ص: 206

7080.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :عَلَيكَ بِالرِّفقِ ؛ فَإِنَّهُ مِفتاحُ الصَّوابِ وسَجِيَّةُ اُولِي الأَلبابِ . (1)7087.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :الرِّفقُ يُيَسِّرُ الصِّعابَ ، ويُسَهِّلُ شَديدَ الأَسبابِ . (2)7086.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَنِ استَعمَلَ الرِّفقَ لانَ لَهُ الشَّديدُ . (3)6 / 8الاِجتِنابُ عَنِ الغَضَبِ7083.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن وَصِيَّتِهِ لِابنِ عَبّاسٍ عِندَ استِخلافِهِ إيّاهُ عَلَى البَصرَةِ _: سَعِ النّاسَ بِوَجهِكَ ومَجلِسِكَ وحُكمِكَ ، وإيّاكَ وَالغَضَبَ ؛ فَإِنَّهُ طَيرَةٌ مِنَ الشَّيطانِ . (4)6 / 9النَّهيُ عَن تَتَبُّعِ العُيوبِ7080.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ للنّاسِ عُيوبا ؛ فَلا تَكشِف ما غابَ عَنكَ ؛ فَإنِّ اللّهَ سُبحانَهُ يَحكُمُ عَلَيها ، وَاستُرِ العَورَةَ مَا استَطَعتَ يَستُرِ اللّهُ سُبحانَهُ ما تُحِبُّ سَترَهُ . (5)7079.كنز العمّال :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: لِيَكُن أبعَدَ رَعِيَّتِكَ مِنكَ وأشنَأَهُم عِندَكَ أطلَبُهُم لِمَعائِبِ النّاسِ ؛ فَإِنَّ فِي النّاسِ عُيوبا ؛ الوالي أحَقُّ مَن سَتَرَها ؛ فَلا تَكشِفَنَّ عَمّا غابَ عَنكَ مِنها ؛ فَإِنَّما عَلَيكَ تَطهيرُ ما ظَهَرَ لَكَ ، وَاللّهُ يَحكُمُ عَلى ما غابَ عَنكَ ، فَاستُرِ العَورَةَ ما استَطَعتَ يَستُرِ اللّهُ مِنكَ ما تُحِبُّ سَترَهُ مِن رَعِيَّتِكَ . (6) .


1- .غرر الحكم : ح 6114 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 334 ح 5705 و ص 52 ح 1363 وفيه «الرفق مفتاح الصواب وشيمة ذوي الألباب» .
2- .غرر الحكم : ح 1778 .
3- .غرر الحكم : ح 8400 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 455 ح 8215 وفيه «الشدائد» بدل «الشديد» .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 76 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 498 ح 704 .
5- .غرر الحكم : ح 3505 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 355 .
6- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 128 وليس فيه من «فإنّما» إلى «غاب عنك» .

ص: 207

6 / 8 دورى از خشم

6 / 9 پرهيز از پى جويى عيب ها

7078.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بر تو باد نرم خويى ؛ چرا كه كليد رسيدن به درستى است و منش خردمندان .7077.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :مدارا و نرمى ، سخت ها را آسان سازد و اسباب دشوار را ساده كند .7076.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه نرم خويى پيشه سازد ، سخت ها برايش آسان گردد .6 / 8دورى از خشم7079.كنز العمّال :امام على عليه السلام_ از سفارشش به ابن عباس ، هنگامى كه او را در بصره به جاى خود گمارد _: با مردم ، در برخوردها و در مجالس و در حكم راندن گشاده رو باش ، و از خشم بپرهيز كه نشانه سبكْ سرى است و شيطان ، آن را راهبر است .6 / 9پرهيز از پى جويى عيب ها7076.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :به درستى كه براى مردم ، عيب هايى است . پس پرده برمدار از آنچه از تو پنهان است كه خداى سبحان ، بر آن حكم راند ، و تا آن جا كه مى توانى ، امور شرم آور را بپوشان ، تا خداى سبحان ، بپوشاند آنچه پوشيدنش را دوست مى دارى .7075.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: دورترينِ شهروندان به تو و بدترين آنها نزد تو ، كسى باشد كه بيشتر در جستجوى عيب هاى مردم است ؛ چرا كه در مردم ، عيب هايى هست كه زمامدار ، به پوشيدن آنها سزاوارتر است . پس آنچه را از آن عيب ها كه از تو پنهان است ، برملا مساز . همانا بر توست كه تطهير كنى آنچه را كه برايت آشكار شد ، و خداوند ، بر آنچه از تو پنهان مانَد ، حكم رانَد . امور شرم آور را تا آن جا كه مى توانى ، بپوشان . خداوند نيز مى پوشاند از تو آنچه را دوست مى دارى كه از شهروندان پوشيده مانَد .

.

ص: 208

7074.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: الأَشرارُ يَتَّبِعونَ مَساوِئَ النّاسِ ، ويَترُكونَ مَحاسِنَهُم ، كَما يَتَتَبَّعُ الذُّبابُ المواضِعَ الفاسِدَةَ . (1)7073.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :إذا سُئِلَتِ الفاجِرَةُ مَن فَجَرَ بِكِ ؟ فَقالَت : فُلانٌ ، فَإِنَّ عَلَيها حَدَّينِ : حَدّا لِفُجورِها ، وحَدّا لِفِريَتِها عَلَى الرَّجُلِ المُسلِمِ . (2)7072.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :تَتَبُّعُ العَوراتِ مِن أعظَمِ السَّوءاتِ . (3)6 / 10الإِصحارُ بِالعُذرِ لِدَفعِ سوءِ الظَّنِّ7069.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: إن ظَنَّتِ الرَّعِيَّةُ بِكَ حَيفا فَأَصحِر لَهُم بِعُذرِكَ (4) ، وَاعدِل عَنكَ ظُنونَهُمِ بِإِصحارِكَ ؛ فَإِنَّ في ذلِكَ رِياضَةً مِنكَ لِنَفسِكَ ، وَرِفقا بِرَعِيَّتِكَ ، وإعذارا تَبلُغُ بِهِ حاجَتَكَ مِن تَقويمِهِم عَلَى الحَقِّ . (5)6 / 11إعانَةُ المَظلومِ7073.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :مَن لَم يُنصِفِ المَظلومَ مِنَ الظّالِمِ سَلَبَهُ اللّهُ قُدرَتَهُ . (6) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 269 ح 113 .
2- .الكافي : ج 7 ص 209 ح 20 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 48 ح 178 كلاهما عن السكوني عن الإمام الصادق عليه السلام ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 39 ح 118 عن داوود بن سليمان عن الإمام الرضا عن آبائه عنه عليهم السلام ، الجعفريّات : ص 138 وفيهما «لما أقرّت على نفسها» بدل «لفجورها» .
3- .غرر الحكم : ح 4580 .
4- .أي كن من أمرهم على أمرٍ واضح منكشف، من أصحر الرجل: إذا خرج إلى الصحراء (النهاية: ج 3 ص 12 «صحر») .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 145 وزاد في آخره «في خَفْضٍ وإجمالٍ» .
6- .غرر الحكم : ح 8966 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 428 ح 7261 .

ص: 209

6 / 10 آشكار ساختن عذرها براى دفع بدگمانى

6 / 11 كمك به ستمديدگان

7072.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: پليدان ، بدى هاى مردم را جستجو مى كنند و خوبى هاى آنان را رها مى كنند ، همان گونه كه مگس ، جاهاى فاسد را مى جويد .7071.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :هرگاه از زنِ بدكارى پرسيدى چه كسى با تو فسق و فجور انجام داد و زن ، در جواب گفت : «فلانى» ، بر آن زن ، دو حدّ است : حدّى براى كار زشتش ، و حدّى براى نسبت دادن فسق و فجور به مرد مسلمان .7070.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :جستجوى امور شرم آور و پنهان ، از بدترينِ بدى هاست .6 / 10آشكار ساختن عذرها براى دفع بدگمانى7067.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: اگر شهروندان [ در كارى ]به تو گمان ستم بردند ، عذرت (دليلت) را برايشان آشكار ساز و با اين كار ، سوء ظنّ آنان را از خود ، برطرف كن ؛ چرا كه با اين رفتار ، نفس خود را رام كرده ، با شهروندانْ مدارا كرده اى ، و به سبب عذرخواهى ، به حاجت خويش در استوار داشتن آنان بر مسير حق ، دست يافته اى .6 / 11كمك به ستمديدگان7064.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه حقّ ستمديده را از ستمگر نستاند ، خداوند ، قدرتش را از او بستاند .

.

ص: 210

7063.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :أما والَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَولا حُضورُ الحاضِرِ ، وقِيامُ الحُجَّةِ بِوُجودِ النّاصِرِ ، وما أخَذَ اللّهُ عَلَى العُلَماءِ ألّا يُقارّوا عَلى كِظَّةِ (1) ظالِمٍ ، ولا سَغَبِ مَظلومٍ ، لَأَلَقيتُ حَبلَها عَلى غارِبِها ، وَلَسَقَيتُ آخِرَها بِكَأسِ أوَّلِها ، ولَأَلفَيتُم دُنياكُم هذِهِ أزهَدَ عِندي مِن عَفطَةِ عَنزٍ ! (2)7062.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! أعينوني عَلى أنفُسِكُم ، وايمُ اللّهِ لَاُنصِفَنَّ المَظلومَ مِن ظالِمِهِ ، ولَأَقودَنَّ الظّالِمَ بِخِزامَتِهِ ، حَتّى اُورِدَهُ مَنهَلَ الحَقِّ وإن كانَ كارِها . (3)7061.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :الذَّليلُ عِندي عَزيزٌ حَتّى آخُذَ الحَقَّ لَهُ ، وَالقَوِيُّ عِندي ضَعيفٌ حَتّى آخُذَ الحَقَّ مِنهُ . (4)7060.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ انظُر في أمرِ الأَحكامِ بَينَ النّاسِ بِنِيَّةٍ صالِحَةٍ ؛ فَإِنَّ الحُكمَ في إنصافِ المَظلومِ مِنَ الظّالِمِ والأَخذِ لِلضَّعيفِ مِنَ القَوِيِّ وإقامَةِ حُدودِ اللّهِ عَلى سُنَّتِها ومِنهاجِها مِمّا يُصلِحُ عِبادَ اللّهِ وبِلادَهُ . (5)7059.امام على عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :رَجَعَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى دارِهِ في وَقتِ القَيظِ فَإِذَا امرَأَةٌ قائِمَةٌ تَقولُ : إنَّ زَوجي ظَلَمَني وأخافَني وتَعَدّى عَلَيَّ وحَلَفَ لَيَضرِبُني ، فَقالَ عليه السلام : يا أمَةَ اللّهِ ! اصبِري حَتّى يَبرُدَ النَّهارُ ، ثُمَّ أذهَبُ مَعَكِ إن شاءَ اللّهُ ، فَقالَت : يَشتَدُّ غَضَبُهُ وحَردُهُ عَلَيَّ ، فَطَأطَأَ رَأسَهُ ثُمَّ رَفَعَهُ وهوَ يَقولُ : لا وَاللّهِ أو يُؤخَذُ لِلمَظلومِ حَقُّهُ غَيرَ مُتَعتَعٍ ، أينَ مَنزِلُكِ ؟ فَمَضى إلى بابِهِ فَوَقَفَ ، فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكُم . فَخَرَجَ شابٌّ ، فَقالَ عَلِيٌّ : يا عَبدَ اللّهِ ! اتَّقِ اللّهَ فَإنَّكَ قَد أخَفتَها وأخرَجتَها . فَقالَ الفَتى : وما أنتَ وذاكَ ؟ وَاللّهِ لَاُحرِقَنَّها لِكَلامِكَ !

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ : آمُرُكَ بِالمَعروفِ وأنهاكَ عَنِ المُنكَرِ تَستَقبِلُني بِالمُنكَرِ ، وتُنِكرُ المَعروفَ ؟ قالَ : فَأَقبَلَ النّاسُ مِنَ الطُّرُقِ ويَقولونَ : سَلامٌ عَلَيكُم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَسَقَطَ الرَّجُلُ في يَدَيهِ (6) فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ أقلِني عَثرَتي ، فَوَاللّهِ لَأَكونَنَّ لَها أرضا تَطَأُني ، فأَغمَدَ عَلِيٌّ سَيفَهُ وقالَ : يا أمَةَ اللّهِ ادخُلي مَنزِلَكِ ، ولا تُلجِئي زَوجَكِ إلى مِثلِ هذا وشِبهِهِ . (7) .


1- .الكِظّة : ما يعتري الممتلئ من الطعام (النهاية : ج 4 ص 177 «كظظ») .
2- .نهج البلاغة: الخطبة 3، معاني الأخبار: ص 362 ح 1، الإرشاد: ج 1 ص 289 نحوه وفيهما «حضور الناصر» بدل «حضور الحاضر» ، علل الشرائع : ص 151 ح 12 ، الاحتجاج : ج 1 ص 458 ح 105 وفيه «أولياء الأمر» بدل «العلماء» وفيها «يقرّوا» بدل «يقارّوا» وكلّها عن ابن عبّاس ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 205 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 136 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 49 ح 33 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 37 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 351 ح 25 .
5- .تحف العقول : ص 135 .
6- .يقال لكلّ من ندم وعجز عن الشيء: قد سُقِط في يده، واُسقِط في يده، لغتان (مجمع البحرين: ج 2 ص 854 «سقط»).
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 106 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 57 ح 7 .

ص: 211

7058.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :بدانيد سوگند به كسى كه دانه را شكافت و خلايق را آفريد ، اگر نبودند اين بيعت كنندگان و حجّت ، با وجود ياورْ تمام نمى شد ، و اين كه خداوند از دانشمندان پيمان گرفته كه شكمبارگى ستمگر و گرسنگى ستمديده را بر نتابند ، افسار آن را بر دوشش مى انداختم و پايانش را به كاسه آغازش سيراب مى كردم و مى ديديد كه دنياى شما نزد من ، ناچيزتر است از نخامه بزِ ماده .7066.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :اى مردم! مرا بر كارتان يارى رسانيد . به خدا سوگند كه داد ستمديده را از آن كه ستم كرده ، بستانم و مهار ستمكار را بگيرم و او را به آبشخور حق كشانم ، گرچه ناخشنود باشد .7065.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :خوار ، نزد من گرامى است تا زمانى كه حقّ او را بستانم ، و قوى نزد من ، ناتوان است تا آن گاه كه حق را از او بستانم .7064.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه با انگيزه اى درست در حكم هاى ميان مردم بنگر ؛ چرا كه حكم در ستاندن دادِ ستمديده از ستمگر ، و گرفتن حقّ ناتوان از توانمند ، و برپايى حدود خداوند بر سنّت و روش [ درست] ، از امورى است كه بندگان خدا و شهرها را به صلاح كشانَد .7063.عنه عليه السلام :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام به هنگام گرمى هوا به خانه برگشت كه در اين هنگام ، زنى را ايستاده ديد كه مى گفت : همسرم به من ستم كرده و مرا ترسانده و بر من تعدّى روا داشته است و سوگند ياد كرده كه مرا كتك زند .

على عليه السلام فرمود : «اى بنده خدا! صبر كن تا هوا خُنك شود ، آن گاه با تو مى رويم ، اگر خدا بخواهد» .

زن گفت : خشم و عصبانيتش بر من بسيار خواهد شد .

[ على عليه السلام ] سپس سرش را پايين انداخت . آن گاه ، سر بلند كرد ، در حالى كه مى گفت : «نه ؛ به خدا سوگند ، تا حقّ ستمديده ، بدون درماندگى (لُكنت) درگفتار ، گرفته شود . خانه ات كجاست؟» .

به درِ خانه مرد رفت و ايستاد و گفت : «السلام عليكم!» .

جوانى بيرون آمد . على عليه السلام فرمود : «اى بنده خدا! از خدا پروا كن . تو زنت را ترسانده اى و بيرون رانده اى» .

جوان گفت : تو را به او چه كار؟ به خدا سوگند ، به سبب اين سخن تو او را مى سوزانم!

آن گاه امير مؤمنان فرمود : «تو را به نيكى امر مى كنم و از زشتى ، باز مى دارم . با زشتى به استقبالم مى آيى و نيكى را ناديده مى انگارى؟» .

مردم از گوشه و كنار مى آمدند و مى گفتند : سلام بر تو اى امير مؤمنان!

مرد ، پشيمان و سرگشته گفت : اى امير مؤمنان! از لغزشم درگذر . به خدا سوگند ، [ از اين پس] در برابرش زمينى خواهم بود كه بر من پا گذارد .

على عليه السلام شمشيرش را غلاف نمود و گفت:«اى بنده خدا! وارد خانه ات شو و همسرت را به چنين كارهايى وا مدار». .

ص: 212

7062.عنه عليه السلام :الاختصاص :إنَّ سَعيدَ بنَ القَيسِ الهَمدانِيَّ رَآهُ [عَليّا عليه السلام ] يَوما في شِدَّةِ الحَرِّ في فِناءِ حائِطٍ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! بِهذِهِ السّاعَةِ ؟ قالَ : ما خَرَجتُ إلّا لِاُعينَ مَظلوما أو اُغيثَ مَلهوفا . فَبَينا هوَ كَذلِكَ إذ أتَتهُ امرَأَةٌ قَد خَلَعَ قَلبَها ، لا تَدري أينَ تَأخُذُ مِنَ الدُّنيا حَتّى وَقَفَت عَلَيهِ ، فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ظَلَمَني زَوجي وتَعَدّى عَلَيَّ وحَلَفَ لَيَضرِبُني فَاذهَب مَعي إلَيهِ ، فَطَأطَأَ رَأسَهُ ثُمَّ رَفَعَهُ وهُوَ يَقولُ : لا وَاللّهِ ، حَتّى يُؤخَذَ لِلمَظلومِ حَقُّهُ غَيرَ مُتَعتَعٍ ، وأينَ مَنزِلُكِ ؟ قالَت : في مَوضِعِ كَذا وكَذا .

فَانطَلَقَ مَعَها حَتَّى انتَهَت إلى مَنزِلِها ، فَقالَت : هذا مَنزِلي ، قالَ : فَسَلَّمَ ، فَخَرَجَ شابٌّ عَلَيهِ إزارٌ مُلَوَّنَةٌ ، فَقالَ: اِتَّقِ اللّهَ فَقَد أخَفتَ زَوجَتَكَ ، فَقالَ : وما أنتَ وذاكَ ؟ وَاللّهِ لَاُحرِقَنَّها بِالنّارِ لِكَلامِكَ .

قالَ : وكانَ إذا ذَهَبَ إلى مَكانٍ أخَذَ الدِّرَّةَ بِيَدِهِ ، والسَّيفُ مُعَلَّقٌ تَحتَ يَدِهِ ، فَمَن حَلَّ عَلَيهِ حُكمٌ بِالدِّرَّةِ ضَرَبَهُ ، ومَن حَلَّ عَلَيهِ حُكمٌ بِالسَّيفِ عاجَلَهُ ، فَلَم يَعلَمِ الشّابُّ إلّا وقَد أصلَتَ السَّيفَ وقالَ لَهُ : آمُرُكَ بِالمَعروفِ وأنهاكَ عَنِ المُنكَرِ ، وتَرُدُّ المُعروفَ ! تُب وإلّا قَتَلتُكَ .

قالَ : وأقبَلَ النّاسُ مِنَ السِّكَكِ يَسأَلونَ عَن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام حَتّى وَقَفوا عَلَيهِ ، قالَ : فَاُسقِطَ في يَدِهِ (1) الشابُّ ، وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اعفُ عَنّي عَفا اللّهُ عَنكَ ، وَاللّهِ لَأَكونَنَّ أرضا تَطَأُني ، فَأَمَرَها بِالدُّخولِ إلى مَنزِلِها وَانكَفَأَ وهوَ يَقولُ : «لا خَيْرَ فِى كَثِيرٍ مِّن نَّجْوَاهُمْ إِلَا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَ_حٍ بَيْنَ النَّاسِ» .

الحَمدُ للّهِِ الَّذي أصلَحَ بي بَينَ مَرأَةٍ وزَوجِها ، يَقولُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : «لا خَيْرَ فِى كَثِيرٍ مِّن نَّجْوَاهُمْ إِلَا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَ_حٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَن يَفْعَلْ ذَ لِكَ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا» (2) . (3) .


1- .ما أثبتناه هو الصحيح كما في بحار الأنوار ، وما في المصدر: «في يد الشابّ».
2- .النساء : 114 .
3- .الاختصاص : ص 157 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 113 .

ص: 213

7061.عنه عليه السلام :الاختصاص :سعيد بن قيس همدانى ، در روزى گرم ، على عليه السلام را در آستانه ديوارى ديد . پس گفت : اى امير مؤمنان! در اين ساعت [ اين جا چه مى كنى]؟

فرمود : «بيرون نيامدم ، جز آن كه ستمديده اى را يارى دهم يا دادخواهى را كمك رسانم» .

در اين هنگام ، زنى نزد او آمد كه دلْ تهى كرده بود و نمى دانست كجا پناه گيرد . نزد او ايستاد و گفت : اى امير مؤمنان! همسرم به من ستم كرده و بر من تعدّى روا داشته است و سوگند ياد كرده كه مرا كتك زند . با من نزد او درآى .

پس [ على عليه السلام ] سرش را پايين افكند . سپس سر بلند كرد ، در حالى كه مى گفت : «نه ؛ به خدا سوگند ، تا آن كه حق ستمديده ، بدون درماندگى (لُكنت) در گفتار ، ستانده شود . خانه ات كجاست؟» .

گفت : در فلان مكان .

با زن راه افتاد تا به خانه اش رسيد . زن گفت : اين است خانه من .

راوى گويد : [ على عليه السلام ] سلام كرد . پس جوانى بيرون آمد كه لباسى بلند و رنگى بر تن داشت . سپس على عليه السلام فرمود : «از خدا پروا كن! همسرت را ترسانده اى» .

جوان گفت : تو را با او چه كار؟ به خدا سوگند ، به خاطر سخنت او را در آتش مى سوزانم .

راوى گويد : هرگاه [ على عليه السلام ] جايى مى رفت ، تازيانه اش به دستش بود و شمشير به كمرش آويزان . آن كه بر او حكم تازيانه روا مى شد ، او را مى زد و آن كس كه حكم شمشير بر او بار مى شد ، به سرعت به اجرا مى گذارد .

ناگاه ، جوان متوجّه شد كه امير مؤمنان شمشيرش را كشيده و مى گويد : «تو را به نيكى فرمان مى دهم و از زشتى باز مى دارم . معروف را رد مى كنى؟ توبه كن ، وگرنه تو را مى كشم» .

راوى گويد : مردم ، از كوچه هاى اطرافْ رو آوردند و سراغ امير مؤمنان را مى گرفتند تا در برابرش ايستادند. [در اين هنگام ]جوان پشيمان شد و گفت : اى امير مؤمنان! از من درگذر . خداوند از تو درگذرد! به خدا سوگند ، [ از اين پس ]زمينى خواهم بود كه بر من پا گذارد .

پس زن را فرمان داد كه به خانه اش رود و خود بازگشت ، در حالى كه مى گفت : «در بسيارى از رازگويى ايشان ، خيرى نيست ، مگر كسى كه [ بدين وسيله ]به صدقه يا كارپسنديده يا سازشى ميان مردم ، فرمان دهد» .

سپاسْ خداى را كه به واسطه من ، ميان زن و شوهرى صلح برقرار ساخت . خداوند _ تبارك و تعالى _ مى فرمايد : «در بسيارى از رازگويى ايشان ، خيرى نيست ، مگر كسى كه [ بدين وسيله ]به صدقه يا كارپسنديده يا سازشى ميان مردم ، فرمان دهد ؛ و هركس براى طلب خشنودى خدا چنين كند ، به زودى او را پاداش بزرگى خواهيم داد » . .

ص: 214

7060.عنه عليه السلام :الكافي عن أسيد بن صَفوانَ صاحبِ رسولِ اللّه صلى الله عليه و آله :لَمّا كانَ اليَومُ الَّذي قُبِضَ فيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ارتَجَّ المَوضِعُ بِالبُكاءِ ، ودَهِشَ النّاسُ كَيَومَ قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، وجاءَ رَجُلٌ باكِيا وهوَ مُسرِعٌ مُستَرجِعٌ وهوَ يَقولُ : اليَومَ انقَطَعَت خِلافَةُ النُّبُوَّةِ ، حَتّى وقَفَ عَلى بابِ البَيتِ الَّذي فيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ يا أبَا الحَسَنِ ، كُنتَ أوَّلَ القَومِ إسلاما وأخلَصَهُم إيمانا ... الضَّعيفُ الذَّليلُ عِندَكَ قَوِيٌّ عَزيزٌ حَتّى تَأخُذَ لَهُ بِحَقِّهِ ، وَالقَوِيُّ العَزيزُ عِندَكَ ضَعيفٌ ذَليلٌ حَتّى تَأخُذَ مِنهُ الحَقَّ ، والقَريبُ والبَعيدُ عِندَكَ في ذلِكَ سَواءٌ . (1)راجع : ص 200 (الإتّصال المباشر بالنّاس) .

.


1- .الكافي : ج 1 ص 454 ح 4 ، كمال الدين : ص 388 _ 390 ح 3 ، الأمالي للصدوق : ص 312 ح 363 .

ص: 215

7058.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الكافى_ به نقل از اُسيد بن صفوان ، صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله _: چون روز رحلت اميرمؤمنان فرا رسيد ، شهر كوفه از گريه[ ى مردم] به لرزه درآمد و مردم ، مانند روز رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله متحيّر ماندند .

[ در اين ميان ]مردى گريان و شتابان در حالى كه كلمه استرجاع ( إنّا للّه وإنّا إليه راجعون ) بر زبان داشت ، آمد و گفت : امروز رشته جانشينى نبوت گسست ؛ تا درِ خانه اى كه امير مؤمنان در آن بود ، ايستاد و گفت : اى ابوالحسن ، خداى تو را رحمت كند! تو نخستين كسِ اين قوم بودى در اسلام ، و خالص ترينِ آنان در ايمان ... ناتوانِ خوار ، نزد تو توانمند و گران مايه بود ، تا حقّش را بستانى ، و توانمند گران مايه ، نزدِ تو ناتوان و خوار بود تا از او حق را بستانى ، و نزديك و دور نزد تو در اين جهت ، برابر بودند .ر . ك : ص 201 (ارتباط مستقيم با مردم) .

.

ص: 216

6 / 12تَأسيسُ بَيتِ القِصَصِ7054.امام على عليه السلام :صبح الأعشى :أوَّلُ مَن اتَّخَذَ بَيتا تُرمى فيهِ قِصَصُ أهلِ الظُّلاماتِ أميرُ المُؤمِنينَ عَليُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1)7053.امام على عليه السلام :الأوائل لأبي هلال عن محمّد بنِ سيرينَ :اِتَّخَذَ عَلِيٌّ بَيتا يُلقِي النّاسُ فيهِ القِصَصَ ، حَتّى كَتَبوا شَتمَهُ فَأَلقَوهُ فيهِ ، فَتَرَكَهُ . (2)7052.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :كانَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بَيتٌ سَمّاهُ : بَيتَ القِصَصِ ، يُلقِي النّاسُ فيهِ رِقاعَهُم . (3)7051.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لِأَصحابِهِ _: مَن كانَت لَهُ إلَيَّ مِنكُم حاجَةٌ ، فَليَرفَعها في كِتابٍ ؛ لِأَصونَ وُجوهَكُم عَنِ المَسأَلَةِ . (4)6 / 13المُراقَبَةُ لِدَفعِ مَظالِمِ الجُنودِ7055.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مَن مَرَّ بِهِ الجَيشُ مِن جُباةِ الخَراجِ وعُمّالِ البِلادِ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد سَيَّرتُ جُنودا هي مَارَّةٌ بِكُم إن شاءَ اللّهُ ، وقَد أوصَيتُهُم بِما يَجِبُ للّهِِ عَلَيهِم مِن كَفِّ الأَذى ، وصَرفِ الشَّذى (5) ، وأنَا أبرَأُ إلَيكُم وإلى ذِمَّتِكُم مِن مَعَرَّةِ (6) الجَيشِ ، إلّا مِن جَوعَةِ المُضطَرِّ ، لا يَجِدُ عَنها مَذهَبا إلى شِبَعِهِ ، فَنَكِّلوا مَن تَناوَلَ مِنهُم شَيئا ظُلما عَن ظُلمِهِم ، وكُفّوا أيدِيَ سُفَهائِكُم عَن مُضارَّتِهِم ، والتَّعَرُّضِ لَهُم فيما استَثنَيناهُ مِنهُم ، وأنَا بَينَ أظهُرِ الجَيشِ ، فَارفَعوا إلَيَّ مَظالِمَكُم ، وما عَراكُم مِمّا يَغلِبُكُم مِن أمرِهِم ، وما لا تُطيقونَ دَفعَهُ إلّا بِاللّهِ وبي ، فَأَنَا اُغَيِّرُهُ بِمَعونَةِ اللّهِ إن شاءَ اللّهُ . (7) .


1- .صبح الأعشى : ج 1 ص 414 .
2- .الأوائل لأبي هلال : ص 142 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 87 .
4- .العقد الفريد : ج 1 ص 203 .
5- .الشَّذى : الشرّ والأذى (النهاية : ج 2 ص 454 «شذا») .
6- .المَعَرّة : الأمر القبيح المكروه والأذى (النهاية : ج 3 ص 205 «عرر») .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 60 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 486 ح 691 .

ص: 217

6 / 12 بنياد نهادن صندوق شكايات

6 / 13 بازرسى براى برچيدن ستم لشكريان

6 / 12بنياد نهادن صندوق شكايات7052.عنه عليه السلام :صبح الأعشى :نخستين كسى كه مكانى را بنياد كرد كه در آن ، شِكوه داد خواهان افكنده مى شد ، امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام بود .7051.عنه عليه السلام :الأوائل ، ابو هلال_ به نقل از محمد بن سيرين _: على عليه السلام ، خانه اى بنياد كرد كه مردم ، عرضِ حال خود را در آن مى افكندند ، تا آن كه برايش دشنام نوشتند و در آن افكندند . آن گاه ، آن را كنار گذارد .7050.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :براى امير مؤمنان ، خانه اى بود . آن را بيت القصص (صندوق گزارش ها و شكايات) ناميد و مردم ، نامه هاى خود را در آن مى افكندند .7049.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ به يارانش _: هركس از شما از من خواسته اى دارد ، آن را در كاغذى بنگارد تا چهره هاتان را از خواستن ، مصون دارم .6 / 13بازرسى براى برچيدن ستم لشكريان7046.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :از بنده خدا ، على امير مؤمنان ، به هركس كه ارتش بر او گذرد ، از گردآورندگان خراج و كارگزاران شهرها :

پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه لشكرى روانه ساختم كه به خواست خدا ، از كنار شما عبور مى كنند و به آنان سفارش كردم بدانچه از سوى خداوند بر آنان واجب است ، از خوددارى كردن از آزار و كنار نهادن اذيّت و بدى ؛ و من نزد شما و پيمان شما ، از آزار سپاهيان بيزارى جويم ، مگر آن كه گرسنگى ، سربازى را ناچار گردانَد و راهى براى سير كردن خود ، جز آن نيابد . پس كسى را كه دست ستم گشايد ، از ستمگرى باز داريد و دست بى خردان خود را از زيان رساندن به لشكريان و متعرّض آنان شدن در آنچه استثنا كردم ، باز داريد . من پشتِ سر سپاه هستم . پس شكايت هاى خود را به من رسانيد ، و آنچه به شما رسد به سبب غلبه آنان و توان برطرف كردن آن را نداريد ، جز به وسيله خدا و من ، به يارى خدا آن را تغيير دهم . إن شاء اللّه !

.

ص: 218

6 / 14الحِرصُ عَلى جَماعَةِ الاُمَّةِ7049.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كتابٍ لَهُ إلى أبي موسَى الأَشعَرِيِّ جَوابا في أمرِ الحَكَمَينِ _: فَإِنَّ النّاسَ قَد تَغَيَّرَ كَثيرٌ مِنهُم عَن كَثيرٍ مِن حَظِّهِم ، فَمالوا مَعَ الدُّنيا ، ونَطَقوا بِالهَوى ، وإنّي نَزَلتُ مِن هذا الأَمرِ مَنزِلاً مُعجِبا ، اِجتَمَعَ بِهِ أقوامٌ أعجَبَتهُم أنفُسُهُم ، وأنَا اُداوي مِنهُم قَرحا أخافُ أن يَكونَ عَلَقا ، ولَيسَ رَجُلٌ _ فَاعلَم _ أحرَصَ عَلى جَماعَةِ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله واُلفَتِها مِنّي ، أبتَغي بِذلِكَ حُسنَ الثَّوابِ ، وكَرَمَ المَآبِ ، وسَأَفي بِالَّذي وَأَيتُ (1) عَلى نَفسي . (2)7048.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ في التَّحذيرِ مِنَ الفِتَنِ _: لا تَكونوا أنصابَ الفِتَنِ ، وأعلامَ البِدَعِ ، وَالزَموا ما عُقِدَ عَلَيهِ حَبلُ الجَماعَةِ ، وبُنِيَت عَلَيهِ أركانُ الطّاعَةِ . (3)7047.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في المناجاةِ _ ) عنه عليه السلام_ مِن كَلامِهِ مَعَ الخَوارِجِ _: اِلزَموا السَّوادَ الأَعظَمَ ؛ فَإِنَّ يَدَ اللّهُ مَعَ الجَماعَةِ ، وإيّاكُم والفُرقَةَ ! فَإِنَّ الشّاذَّ مِنَ النّاسِ لِلشَّيطانِ ، كَما أنَّ الشّاذَّ مِنَ الغَنَمِ لِلذِّئبِ . (4) .


1- .الوَأْي : الوعد الَّذي يوثّقه الرجل على نفسه ، ويعزم على الوفاء به (النهاية : ج 5 ص 144 «وأى») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 78 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 304 ح 554 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 151 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 372 ح 4 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 127 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 101 ح 2312 وفيه من «إيّاكم والفُرقة ...» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 373 ح 604 .

ص: 219

6 / 14 كوشش در جهت اتّحاد جامعه اسلامى

6 / 14كوشش در جهت اتّحاد جامعه اسلامى7044.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به ابو موسى اشعرى ، در پاسخ به مسئله حكميت _: همانا بسيارى مردم ، از بسيارى از بهره هايشان ، بى نصيب ماندند . پس به دنيا رو آوردند و از روى هوا سخن گفتند . من در اين كار ، به جايگاهى شگفت رسيدم . مردمى خودپسند بر آن گِرد آمدند . و من اكنون دُمَلى را درمان مى كنم كه مى ترسم سرنگشايد ؛ و بدان كه در يكپارچه كردن امّت پيامبر و الفت آنان ، كسى از من حريص تر نيست . من بدين كار ، پاداش نيكو و بازگشتى كريمانه بجويم ، و بدانچه با خود عهد كردم ، وفا كنم .7043.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در پرهيز دادن از فتنه ها _: پس نمودارهاى فتنه و نشانه هاى بدعت مباشيد و آن را كه پيوند جماعت مسلمانان ، بدان استوار است و اركان اطاعت بر آن پايدار ، بر خودْ لازم شماريد .7042.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنش با خوارج _: با اكثريت ، هم داستان شويد ، كه دست خدا همراه جماعت است ؛ و از تفرقه بپرهيزيد ، كه آن كه از مردم جدا افتد ، بهره شيطان است، چنان كه گوسفند دور مانده از گلّه ، نصيب گرگ است .

.

ص: 220

7041.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :لِيَردَعكُمُ الإِسلامُ ووَقارُهُ عَنِ التَّباغي والتَّهاذي ، وَلتَجتَمِع كَلِمَتُكُم ، وَالزَموا دِينَ اللّهِ الَّذي لا يُقبَلُ مِن أحَدٍ غَيرُهُ ، وكَلِمَةَ الإِخلاصِ الَّتي هي قِوامُ الدّينِ . (1)7040.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إيّاكُم وَالتَّلَوُّنَ في دينِ اللّهِ ؛ فَإِنَّ جَماعَةً فيما تَكرَهونَ مِنَ الحَقِّ خَيرٌ مِن فُرقَةٍ فيما تُحِبّونَ مِنَ الباطِلِ ، و إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ لَم يُعطِ أحَدا بِفُرقَةٍ خَيرا ، مِمَّن مَضَى ولا مِمَّن بَقِيَ . (2)7039.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ الشَّيطانَ يُسَنّي (3) لَكُم طُرُقَهُ ، ويُريدُ أن يَحُلَّ دينَكُم عُقدَةً عُقدَةً ، ويُعطِيَكُم بِالجَماعَةِ الفُرقَةَ ، وبِالفُرقَةِ الفِتنَةَ ، فَاصدِفوا عَن نَزَغاتِهِ ونَفَثاتِهِ . (4)7038.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :وايمُ اللّهِ ، ما اختَلَفَت اُمَّةٌ بَعدَ نَبِيِّها إلّا ظَهَرَ باطِلُها عَلى حَقِّها ، إلّا ما شاءَ اللّهُ . (5)7044.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :وإنّي ، وَاللّهِ ، لَأَظُنُّ أنَّ هؤلاءِ القَومَ سَيُدالونَ (6) مِنكُم بِاجتِماعِهِم عَلى باطِلِهِم ، وتَفَرُّقِكُم عَن حَقِّكُم . (7) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 45 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 176 ، بحار الأنوار : ج 2 ص 313 ح 76 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 437 ح 9 وليس فيه من «فإنّ جماعة» إلى «الباطل» .
3- .يقال : سنَّيتُ الشيء : إذا فتحته وسهّلته . وتسنّى لي كذا : أي تيسّر وتأتّى (النهاية : ج 2 ص 415 «سنا») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 121 .
5- .الأمالي للمفيد : ص 235 ح 5 ، الأمالي للطوسي : ص 11 ح 13 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، وقعة صفّين : ص 224 عن أبي سنان الأسلمي ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 181 وفيهما «أهل باطلها على أهل حقّها» .
6- .الإدالة : الغلبة (النهاية : ج 2 ص 141 «دول») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 25 .

ص: 221

7043.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :مى بايد اسلام و متانتش شما را از ياغيگرى و ياوه گويى باز دارد و كلامتان يكى شود . بچسبيد به دين خدا كه جز آن ، از كسى پذيرفته نيست ، و [ بچسبيد ]به كلمه اخلاص كه سبب استوارى دين است .7042.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :بپرهيزيد از دگرگونى در دين خدا ، كه همراه جماعت بودن در حقّى كه آن را خوش نمى انگاريد ، بهتر است از پراكنده شدن به خاطر باطلى كه آن را دوست مى داريد! و همانا خداوند سبحان ، به كسى به خاطر جدايى خيرى نبخشيد ، نه از گذشتگان و نه از باقى ماندگان .7041.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به درستى كه شيطان ، راه هايش را بر شما هموار مى گردانَد و مى خواهد دينتان را بند بند ، بگسلد و پراكندگى را جايگزين پيوند سازد و با تفرقه ، فتنه و بحران را به شما بخشد . پس از دمدمه و وسوسه او روى برگردانيد .7040.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، امّتى پس از پيامبرش اختلاف نكرد ، جز آن كه باطل ها بر حق هايش غالب گشت ، مگر آنچه خدا خواست .7039.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند كه من گمان دارم اين گروه ، به زودى بر شما پيروز گردند ، به سبب اجتماعشان بر باطل خود و پراكندگى شما از حقّتان . .

ص: 222

7038.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ في تَحذيرِ الاُمَّةِ مِنَ الفُرقَةِ _: اِحذَروا ما نَزَلَ بِالاُمَمِ قَبلَكُم مِنَ المَثُلاتِ بِسوءِ الأَفعالِ وذَميمِ الأَعمالِ ! فَتَذَكَّروا فِي الخَيرِ وَالشَّرِّ أحوالَهُم ، وَاحذَروا أن تَكونوا أمثالَهُم .

فَإِذا تَفَكَّرتُم في تَفاوُتِ حالَيهِم فَالزَموا كُلَّ أمرٍ لَزِمَتِ العِزَّةُ بِهِ شَأنَهُم ، وزاحَتِ الأَعداءُ لَهُ عَنهُم ، ومُدَّتِ العافِيَةُ بِهِ عَلَيهِم ، وَانقادَتِ النِّعمَةُ لَهُ مَعَهُم ، ووَصَلَتِ الكَرامَةُ عَلَيهِ حَبلَهُم مِنَ الِاجتِنابِ لِلفُرقَةِ ، وَاللُّزومِ لِلاُلفَةِ ، وَالتَّحاضِّ عَلَيها وَالتَّواصي بِها ، وَاجتَنِبوا كُلَّ أمرٍ كَسَرَ فِقرَتَهُم ، وأوهَنَ مُنَّتَهُم . مِن تَضاغُنِ القُلوبِ ، وتَشاحُنِ الصُّدورِ ، وتَدابُرِ النُّفوسِ ، وتَخاذُلِ الأَيدي ، وتَدَبَّروا أحوالَ الماضينَ مِنَ المُؤمِنينَ قَبلَكُم ، كَيفَ كانوا في حالِ التَّمحيصِ وَالبَلاءِ ، أ لَم يَكونوا أثقَلَ الخَلائِقِ أعباءً ، وأجهَدَ العِبادِ بَلاءً ، وأضيَقَ أهلِ الدُّنيا حالاً ؟ اِتَّخَذَتهُمُ الفَراعِنَةُ عَبيدا ؛ فَساموهُم سوءَ العَذابِ ، وجَرَّعوهُمُ المُرارَ ؛ فَلَم تَبرَحِ الحالُ بِهِم في ذُلِّ الهَلَكَةِ وقَهرِ الغَلَبَةِ . لا يَجِدونَ حيلَةً في امتِناعٍ ، ولا سَبيلاً إلى دِفاعٍ .

حَتّى إِذا رَأَى اللّهُ سُبحانَهُ جِدَّ الصَّبرِ مِنهُم عَلَى الأَذى في مَحَبَّتِهِ ، وَالِاحتِمالَ لِلمَكروهِ مِن خَوفِهِ جَعَلَ لَهُم مِن مَضايِقِ البَلاءِ فَرَجا ، فَأَبدَلَهُمُ العِزَّ مَكانَ الذُّلِّ ، وَالأَمنَ مَكانَ الخَوفِ ، فَصاروا مُلوكاً حُكّاماً ، وأئِمَّةً أعلاماً ، وقَد بَلَغَتِ الكَرامَةُ مِنَ اللّهِ لَهُم ما لَم تَذهَبِ الآمالُ إلَيهِ بِهِم .

فَانظُروا كَيفَ كانوا حَيثُ كانَتِ الأَملاءُ (1) مُجتَمِعَةً ، وَالأَهواءُ مُؤتَلِفَةً ، وَالقُلوبُ مُعتَدِلَةً ، وَالأَيدي مُتَرادِفَةً ، والسُّيوفُ مُتَناصِرَةً ، وَالبَصائِرُ نافِذَةً ، وَالعَزائِمُ واحِدَةً . أَ لَم يَكونوا أرباباً في أقطارِ الأَرَضينَ ، ومُلوكاً عَلى رِقابِ العالَمينَ ؟ فَانظُروا إلى ما صاروا إلَيهِ في آخِرِ اُمورِهِم حينَ وَقَعَتِ الفُرقَةُ ، وتَشَ الاُلفَةُ ، وَاختَلَفَتِ الكَلِمَةُ وَالأَفئِدَةُ ، وتَشَعَّبوا مُختَلِفينَ ، وتَفَرَّقوا مُتَحارِبينَ ، قَد خَلَعَ اللّهُ عَنهُم لِباسَ كَرامَتِهِ ، وسَلَبَهُم غَضارَةَ نِعمَتِهِ . وَبقِيَ قَصَصُ أخبارِهِم فيكُم عِبَرا لِلمُعتَبِرينَ .

فَاعتَبِروا بِحالِ وَلَدِ إسماعيلَ وبَني إسحاقَ وبَني إسرائيلَ عليهم السلام ؛ فَما أشَدَّ اعتِدالَ الأَحوالِ ، وأقرَبَ اشتِباهَ الأَمثالِ . تَأَمَّلوا أمرَهُم في حالِ تَشَتُّتِهِم وتَفَرُّقِهِم لَيالِيَ كانَتِ الأَكاسِرَةُ وَالقَياصِرَةُ أرباباً لَهُم ، يَحتازونَهُم عَن ريفِ الآفاقِ ، وبَحرِ العِراقِ وخُضرَةِ الدُّنيا إلى مَنابِتِ الشّيحِ ، ومَهافِي الرّيحِ ، ونَكَدِ المَعاشِ . فَتَرَكوهُم عالَةً مَساكينَ ، إخوانَ دَبَرٍ ووَبَرٍ ، أذَلَّ الاُمَمِ داراً ، وأجدَبَهُم قَراراً . لا يَأوونَ إلى جَناحِ دَعوَةٍ يَعتَصِمونَ بِها ، ولا إلى ظِلِّ اُلفَةٍ يَعتَمِدونَ علَى عِزِّها . فَالأَحوالُ مُضطَرِبَةٌ ، وَالأَيدي مُختَلِفَةٌ ، وَالكَثرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ . في بَلاءِ أزلٍ ، وأَطباقِ جَهلٍ ! مِن بَناتٍ مَوؤُودَةٍ ، وأصنامٍ مَعبودَةٍ ، وأرحامٍ مَقطوعَةٍ ، وغاراتٍ مَشنونَةٍ .

فَانظُروا إلى مَواقِعِ نِعَمِ اللّهِ عَلَيهِم حينَ بَعَثَ إلَيهمِ رَسولاً ، فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طاعَتَهُم ، وجَمَعَ عَلى دَعوَتِهِ اُلفَتَهُم . كَيفَ نَشَرَتِ النِّعمَةُ عَلَيهِم جَناحَ كَرامَتِها ، وأسالَت لَهُم جَداوِلَ نَعيمِها ، وَالتَفَّتِ المِلَّةُ بِهِم في عَوائِدِ بَرَكَتِها . فَأَصبَحوا في نِعمَتِها غَرِقينَ ، وفي خُضرَةِ عَيشِها فَكِهينَ . قَد تَرَبَّعَتِ الاُمورُ بِهِم ، في ظِلِّ سُلطانٍ قاهِرٍ ، وآوَتهُمُ الحالُ إلى كَنَفِ عِزٍّ غالِبٍ . وتَعَطَّفَتِ الاُمورُ عَلَيهِم في ذُرى مُلكٍ ثابِتٍ . فَهُم حُكّامٌ عَلَى العالَمينَ ، ومُلوكٌ في أطرافِ الأَرَضينَ . يَملِكونَ الاُمورَ عَلى مَن كانَ يَملِكُها عَلَيهِم . ويُمضونَ الأَحكامَ فيمَن كانَ يُمضيها فيهِم . لا تُغمَزُ لَهُم قَناةٌ ، ولا تُقرَعُ لَهُم صَفاةٌ (2) .

ألَا وإنَّكُم قَد نَفَضتُم أيدِيَكُم مِن حَبلِ الطّاعَةِ . وثَلَمتُم حِصنَ اللّهِ المَضروبَ عَلَيكُم بِأَحكامِ الجاهِلِيَّةِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ قَدِ امتَنَّ عَلى جَماعَةِ هذِهِ الاُمَّةِ فيما عَقَدَ بَينَهُم مِن حَبلِ هذِهِ الاُلفَةِ التَّي يَنتَقِلونَ في ظِلِّها ، ويَأوونَ إلى كَنَفِها ، بِنعمَةٍ لايَعرِفُ أحَدٌ مِنَ المَخلوقينَ لَها قيمَةً ؛ لِأَنَّها أرجَحُ مِن كُلِّ ثَمَنٍ ، وأجَلُّ مِن كُلِّ خَطَرٍ . (3) .


1- .جمع ملأ ؛ أشراف النّاس ورؤساؤهم ومقدّموهم الَّذي يُرجَع إلى قولهم (النهاية : ج 4 ص 351 «ملأ») .
2- .الصَّفاة : الصخرة والحجر الأملَس ، والمراد أنّه لا ينالُهم أحد بسوء (النهاية : ج 3 ص 41 «صفا») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، بحار الأنوار : ج 14 ص 472 ح 37 .

ص: 223

7037.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در پرهيز دادن امّت از پراكندگى _: بپرهيزيد از آنچه بر امّت هاى پيشين فرود آمد ، از كيفر بر كردار ناشايست و رفتار پست! پس نيك و بد احوالشان را به ياد آريد ، و برحذر باشيد از اين كه مانند آنان شويد!

و چون در خوش بختى و بدبختى شان انديشيديد ، به چيزى بچسبيد كه آنان را عزيز گردانْد و دشمنان را از آنان ، دور ساخت و سلامتى بدان سبب بر ايشان ، طولانى گشت و نعمت ، در برابرشان تسليم شد ، و رشته بزرگوارى ، با آن استوار شد ، و آن ، دورى از پراكندگى و چسبيدن به الفت و يكديگر را بدان واداشتن و سفارش كردن است ؛ و بپرهيزيد از هر كارى كه پشت آنان را شكست و نيروشان را سست كرد ، از كينه هم در دل داشتن و تخم نفاق در سينه كاشتن و به يكديگر پشت كردن و دست از يارى يكديگر كشيدن!

و در احوال گذشتگانِ مؤمن پيش از خود بنگريد كه در آزمون و بلا چگونه بودند؟ آيا سنگين ترين بندگان از جهت بار ، و گرفتارترين در بلا ، و در تنگناترين مردم دنيا از جهت احوال نبودند؟ فرعون ها آنان را به بندگى گرفتند و در عذاب سخت كشيدند و تلخى را جرعه جرعه ، بدانان نوشاندند . پس پيوسته در خوارىِ هلاكت و مقهور چيرگى بودند ؛ نه چاره اى مى يافتند تا سر باز زنند ، و نه راهى كه عذاب را از خود دور كنند ، تا اين كه خداوند ، شكيبايى آنان را بر آزار در دوستىِ خويش و بردبارى آنان را در ناخوشايندى از بيم خود ديد . گشايشى از تنگناهاى بلا برايشان پديد آورد و از پسِ خوارى ، ارجمندشان كرد و آرامش را جايگزين بيم كرد . پس پادشاهانِ حكمران و پيشوايانِ شاخص گشتند و كرامتِ خدا درباره شان بدان جا رسيد كه در عالم آرزو و خيال هم دست يافتنى نبود .

پس بنگريد چه سان بودند هنگامى كه گروه ها اجتماع داشتند ، و آرزوها هماهنگ بود ، و دل ها راست ، و دست ها مددكار ، و شمشيرها به يارى آخته ، و ديده ها نافذ ، و تصميم ها يكى بود . آيا مهترانِ سراسر زمين نبودند و بر جهانيان ، پادشاهى نمى كردند؟ پس بنگريد كه پايانِ كارشان به كجا انجاميد؟ چون ميانشان جدايى افتاد و الفت به پراكندگى انجاميد و سخن ها و دل ها ، گونه گون گشت و شاخه شاخه شده ، با هم اختلاف كردند و پراكنده شده ، با يكديگر نبرد كردند ، در اين هنگام ، خداوند ، لباس كرامت خود را از تنشان بيرون آورد و نعمت فراخ خويش را از دستشان به در كرد و داستان آنان ، ميان شما مانْد تا عبرتى براى پندگيرنده باشد .

پس ، از حال فرزندان اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرائيل ، پند گيريد كه چه قدر حالت ها با هم متناسب است و نمونه ها به هم نزديك! در كار آنان به هنگام تشتّت و پراكندگى بنگريد . روزگارى كه كسراها و قيصرها بر آنان پادشاهى مى كردند ، آنان را از مَرغزارهاى پُر نعمت و درياى عراق و سرزمين هاى سرسبز دنيا مى ربودند و به زمين هايى كه روييدنى اش دِرَمْنه (1) بود و محلّ وزيدن باد و سختى زندگى ، روانه مى داشتند . آنان را مستمند و تهى دستْ واگذاشتند ، هم نشينان بيابان و شتر ، خوارترين امّت ها از جهت خانه ، و خشك ترينشان از جهت كاشانه و محلّ قرار . به دعوتى روى نياوردند تا بدان چنگ زنند و به سايه الفتى رو نكردند تا به عزّتش اعتماد كنند . حالت ها[ شان ]ناپايدار بود ، دست ها[ شان ]گوناگون ، جمعيتْ پراكنده ، در بلاى سخت و وادى نادانى از دختران زنده به گور شده و بت هاى پرستيده شده ، و پيوندهاى بريده شده ، و غارت هاى پى در پى .

پس بنگريد به نعمت هاى خدا بر آنان ، هنگامى كه پيامبرى برايشان برانگيخت . با آيينش ، طاعتشان را گره زد و بر محور دعوتش ، الفت آنان را بازسازى كرد . چگونه نعمت ها را با كرامت بر آنان ، گسترانْد و جويبارهاى رفاه و آسايش را برايشان روان ساخت . آيين اسلام ، آنان را بر سفره بركت ها نشانيد . پس در نعمت آن آيين ، غرق گرديدند و در خرّمى زندگى ، خرامان .

در سايه دولتى قاهر ، زندگى شان به سامان شد و نيكو حالى،آنان را به عزّتى ارجمند كشانيد،و در سايه حكومتى پايدار ، كارهاشان استوار گرديد . پس آنان ، حكمرانانِ جهانيان شدند و پادشاهانِ سراسر زمين . كار كسانى را به دست گرفتند كه بر آنان حكومت مى كردند و بر كسانى فرمان مى راندند كه بر آنان ، حكم مى راندند . نه قناتى بر آنان چشمه مى بست، و نه سنگى برايشان صدا مى كرد .

بدانيد كه شما رشته فرمانبردارى را پاره كرديد و با دستورات دوران جاهليت ، در دژ خداوند كه بر شما نهاده بود ، رخنه كرديد . همانا خداى سبحان ، بر جماعت اين امّت ، منّت نهاد كه با ريسمان الفت ، آنان را به يكديگر پيوند داد ؛ پيوندى كه در سايه اش بخرامَند و در پناهش بيارامند ؛ در نعمتى كه هيچ يك از آفريده ها قيمت آن را نداند ؛ چرا كه آن نعمت ، از هر قيمتى برتر است ، و از هر شرفى گران قدرتر . .


1- .گياهى است تلخ كه خاصيت دارويى دارد و جانورِ روده و معده را مى كَند .

ص: 224

. .

ص: 225

. .

ص: 226

راجع : ص 252 (موقع مصالح النظام الإسلامي في صدور الأحكام) . ج 2 ص 552 (مخافة الفرقة) .

.

ص: 227

ر . ك : ص 253 (جايگاه مصلحت نظام اسلامى در صدور حكم) . ج 2 ص 553 (بيم از اختلاف) .

.

ص: 228

الفصل السابع : السياسة القضائية7 / 1اِختِيارُ الأَفاضِلِ لِلقَضاءِ7035.عنه عليه السلام ( _ لَمّا قيلَ لَهُ : أيُّ الخَلقِ أعمى ؟ _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ اختَر لِلحُكمِ بَينَ النّاسِ أفضَلَ رَعِيَّتِكَ في نَفسِكَ ، مِمَّن لا تَضيقُ بِهِ الاُمورُ ، ولا تُمَحِّكُهُ (1) الخُصومُ ، ولا يَتَمادى فِي الزَّلَّةِ ، ولا يَحصَرُ مِنَ الفَيءِ إلَى الحَقِّ إذا عَرَفَهُ ، ولا تُشرِفُ نَفسُهُ عَلى طَمَعٍ ، ولا يَكتَفي بِأَدنى فَهمٍ دونَ أقصاهُ ، وأوقَفَهُم فِي الشُّبهاتِ ، وآخَذَهُم بِالحُجَجِ ، وأقَلَّهُم تَبَرُّما بِمُراجَعَةِ الخَصمِ ، وأصبَرَهُم عَلى تَكَشُّفِ الاُمورِ ، وأصرَمَهُم عِندَ اتِّضاحِ الحُكمِ ، مِمَّن لا يَزدَهيهِ إطراءٌ ولا يَستَميلُهُ إغراءٌ ، واُولئِكَ قَليلٌ . (2)7 / 2التَّأمينُ الاِقتِصاديُّ لِلقُضاةِ7032.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ اختَر لِلحُكمِ بَينَ النّاسِ أفضَلَ رَعِيَّتِكَ في نَفسِكَ ... وَافسَح لَهُ فِي البَذلِ ما يُزيلُ عِلَّتَهُ وتَقِلُّ مَعَهُ حاجَتُهُ إلَى النّاسِ . (3) .


1- .المَحْك: اللجاج (النهاية: ج 4 ص 303 «محك»).
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ،تحف العقول : ص 135 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 135 و 136 نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 605 ح 744 .

ص: 229

فصل هفتم : سياست هاى قضايى

7 / 1 گزينش نخبگان براى داورى

7 / 2 تأمين مالى قضات

فصل هفتم : سياست هاى قضايى7 / 1گزينش نخبگان براى داورى7033.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه براى داورى در ميان مردم ، شايسته ترين فرد را از نظر خودت ، برگزين ؛ آن كه كارها بر او دشوار نگردد ، و صاحبان دعوا او را به لجاجت نكشانند ، و در لغزش ها نماند ، و از بازگشت به حق ، آن گاه كه آن را شناخت ، خوددارى نورزد ، و به سبب طمع ، به هلاكت نيفتد ، و به جاى فهم دقيق تر به اندكْ فهم ، اكتفا نكند ، و در شبهه ها درنگش از همه بيشتر باشد ، و از همه بيشتر به حجّت ها و استدلال ها بچسبد ، وكم تر از همه از مراجعه صاحبان دعوا به ستوه آيد ، و در كشف كارها از همه شكيباتر باشد ، و قاطع ترينِ آنها به هنگام روشنى حكم باشد ، و ستايش فراوان ، او را به خودبينى نكشاند و تشويق و تحريك ديگران ، او را مجذوب نگرداند ؛ و اينان اندك اند .7 / 2تأمين مالى قضات7030.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه براى داورى ميان مردم ، شايسته ترين فرد را از نظر خودت برگزين ... و در بخشش بدو ، گشاده دستى پيشه ساز ، چنان كه كاستى اش را بزدايد و نيازش به مردمان ، كم شود .

.

ص: 230

7 / 3الأَمنُ الوَظيفيُّ لِلقُضاةِ7027.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ اختَر لِلحُكمِ بَينَ النّاسِ أفضَلَ رَعِيَّتِكَ في نَفَسِكَ ... وأعطِهِ مِنَ المَنزِلَةِ لَدَيكَ ما لا يَطمَعُ فيهِ غَيرُهُ مِن خاصَّتِكَ ؛ لِيَأمَنَ بِذلِكَ اغتِيالَ الرِّجالِ لَهُ عِندَكَ فَانظُر في ذلِكَ نَظَرا بَليغاً ؛ فَإِنَّ هذَا الدّينَ قَد كانَ أسيراً في أيدِي الأَشرارِ ، يُعمَلُ فيهِ بِالهَوى ، وتُطلَبُ بِهِ الدُّنيا . (1)

وفي روايَةِ تُحَفِ العُقولِ : ثُمَّ أكثِر تَعَهُّدَ قَضائِهِ ، وافتَح لَهُ في البَذلِ ما يُزيحُ عِلَّتَهُ ، ويَستَعينُ بِهِ ، وتَقِلُّ مَعَهُ حاجَتُهُ إلَى النّاسِ ، وأعطِهِ مِنَ المَنزِلَةِ لَدَيكَ ما لا يَطمَعُ فيهِ غَيرُهُ مِن خاصَّتِكَ ؛ لِيَأمَنَ بِذلِكَ اغتِيالَ الرِّجالِ إيّاهُ عِندَكَ . وأحسِن تَوقيرَهُ في صُحبَتِكَ ، وقُربَهُ في مَجلِسِكِ ، وأمضِ قَضاءَهُ ، وأنفِذ حُكمَهُ ، وَاشدُد عَضُدَهُ ، وَاجعَل أعوانَهُ خِيارَ مَن تَرضى مِن نُظَرائِهِ مِنَ الفُقَهاءِ وأهلِ الوَرَعِ والنَّصيحَةِ للّهِِ ولِعِبادِ اللّهِ ؛ لِيُناظِرَهُم فيما شُبِّهَ عَلَيهِ ، ويَلطُفَ عَلَيهِم لِعِلمِ ما غابَ عَنهُ ، ويَكونونَ شُهَداءَ عَلى قَضائِهِ بَينَ النّاسِ إن شاءَ اللّهُ . (2)7 / 4تَأكيدُ عَلى آدابِ القَضاءِ7024.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لِشُرَيحٍ _: اُنظُر إلى أهلِ المَعكِ (3) وَالمَطلِ ، ودَفعِ حُقوقِ النّاسِ مِن أهلِ المَقدُرَةِ وَاليَسارِ مِمَّن يُدلي بِأَموالِ المُسلِمينَ إلَى الحُكّامِ ، فَخُذ لِلنّاسِ بِحُقوقِهِم مِنهُم ، وَبِع فيهَا العَقارَ والدِّيارَ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «مَطلُ المُسلِمِ الموسِرِ ظُلمٌ لِلمُسلِمِ ، ومَن لَم يَكُن لَهُ عَقارٌ ولا دارٌ ولا مالٌ فلا سَبيلَ عَلَيهِ» .

وَاعلَم أنَّهُ لا يَحمِلُ النّاسَ عَلَى الحَقِّ إلّا مَن وَرَّعَهُم عَنِ الباطِلِ ، ثُمَّ واسِ بَينَ المُسلِمينَ بِوَجهِكَ ومَنطِقِكَ ومَجلِسِكَ حَتّى لا يَطمَعَ قَريبُكَ في حَيفِكَ ، ولا يَيأَسَ عَدُوُّكَ مِن عَدلِكَ ، وَرُدَّ اليَمينَ عَلَى المُدَّعي مَعَ بَيِّنَةٍ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ أجلى لِلعَمى وأثبَتُ فِي القَضاءِ .

وَاعلَم أنَّ المُسلِمينَ عُدولٌ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ إلّا مَجلودا في حَدٍّ لَم يَتُب مِنهُ ، أو مَعروفا بِشَهادَةِ زورٍ ، أو ظَنينا (4) . وإيّاكَ والتَّضَجُّرَ والتَّأَذِّيَ في مَجلِسِ القَضاءِ الَّذي أوجَبَ اللّهُ فيهِ الأَجرَ ، ويُحسِنُ فيهِ الذُّخرَ لِمَن قَضى بِالحَقِّ .

وَاعلَم أنَّ الصُّلحَ جائِزٌ بَينَ المُسلِمينَ إلّا صُلحا حَرَّمَ حَلالاً أو أحَلَّ حَراما ، وَاجعَل لِمَنِ ادَّعى شُهودا غُيَّبا أمَدا بَينَهُما ؛ فَإِن أحضَرَهُم أخَذتَ لَهُ بِحَقِّهِ وإن لَم يُحضِرهُم أوجَبتَ عَلَيهِ القَضِيَّةَ ، فَإِيّاكَ أن تُنَفِّذَ فيهِ قَضِيَّةً في قِصاصٍ أو حَدٍّ مِن حُدودِ اللّهِ أو حَقٍّ مِن حُقوقِ المُسلِمينَ حَتّى تَعرِضَ ذلِكَ عَلَيَّ إن شاءَ اللّهُ ، ولا تَقعُدَنَّ فِي مَجلِسِ القَضاءِ حَتّى تَطعَمَ . (5) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 53 .
2- .تحف العقول : ص 136 .
3- .المَعْك : المِطال واللَّيُّ بالدَّين ، ورجل مَعِك : شديد الخصومة (لسان العرب : ج 10 ص 490 «معك») .
4- .ظنين : أي مُتَّهم في دينه ؛ فعيل بمعنى مفعول ، من الظِّنّة : التُّهَمة (النهاية : ج 3 ص 163 «ظنن») .
5- .الكافي : ج 7 ص 412 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 225 ح 541 كلاهما عن سلمة بن كهيل ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 15 ح 3243 نحوه .

ص: 231

7 / 3 امنيت شغلى قُضات

7 / 4 اهتمام به آداب داورى

7 / 3امنيت شغلى قُضات7026.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: آن گاه براى داورى ميان مردم ، شايسته ترين فرد را از نظر خودت برگزين ... و رتبت او را نزد خود ، چندان بالا بر كه كسى از نزديكانت در وى طمع نكند و از گزند مردمان ، نزد تو ايمن ماند . در اين باره ، نيك بنگر كه اين دين ، در دست بدكاران گرفتار بود . در آن ، بر پايه هوس رفتار مى شد و به نام آن ، دنيا طلب مى شد .

[ در گزارش تحف العقول آمده است :] پس ، از داورى چنين كسى بسيار مراقبت كن و در بخشش به وى ، چنان گشاده دستى كن كه كاستى اش را بزدايد ، و بدان كمك جويد ، و نيازمندى اش به مردم در سايه آن اندك گردد ؛ و او را نزد خود ، مرتبتى ده كه نزديكانت در آن طمع نكنند ، تا بدان وسيله از گزند مردمانْ نزد تو ايمن ماند ، و در هم نشينى ات او را نيكو احترام كن و نزديك خودت بنشان و داورى اش را امضا كن و حكمش را به اجرا گذار و بازوانش را محكم ساز . دستْ يارانش را از بهترين كسانى كه مى پسندى از همتايانش در ميان دين شناسان ، پارسايان و خيرخواهان خدا و بندگانش قرار ده تا در امورى كه بر او مشتبه گردد ، با آنان به بحث و گفتگو نشيند و در آنچه دانشش از او پنهان است ، به آنان رجوع كند و آنان ، گواهان داورى اش در ميان مردم باشند . إن شاء اللّه !7 / 4اهتمام به آداب داورى7023.الكافى :امام على عليه السلام_ به شريح _: در حال تأخيركنندگانِ در پرداخت حقوق مردم از توانمندان و بى نيازان ، كه ثروت هاى مسلمانان را در اختيار حكمرانان مى نهند ، بنگر . پس حقوق مردم را از آنان بستان و خانه ها و مستغلّات را بفروش كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «تأخير مسلمان توانمند ، ستم بر مسلمان است ، و آن كه مستغلات و خانه و ثروت ندارد ، جبرى بر او نيست» .

و بدان كه مردم را بر حق وا ندارد ، جز كسى كه آنان را از باطلْ دور سازد . آن گاه ، ميان مسلمانان در چهره و سخن و نشستن ، به برابرى رفتار كن تا نزديكت در ستمگرى ات طمع نورزند و دشمنت از عدالت تو نااميد نگردد ، و سوگند را بر مدّعى با آوردن بيّنه (دو شاهد) بازگردان ؛ چرا كه اين كار ، ابهام را برطرف سازد و داورى را استوار گردانَد .

و بدان كه مسلمانان ، عادل اند و برخى بر برخى گواهى دهند ، مگر آن كه در جرمى تازيانه خورده و از آن توبه نكرده است ، يا به شهادت نادرستْ شناخته شده است ، يا در مظان اتّهام قرار دارد ؛ و بپرهيز از شِكوه و اظهار رنج و درد در مجلس داورى ، كه خداوند ، در آن پاداشى مقرّر داشته و ذخيره اى نيكوست براى آن كه به حق ، داورى كند!

و بدان كه صلح ميان مسلمانان رواست ، مگر صلحى كه حلالى را حرام گردانَد يا حرامى را حلال سازد ، و براى آن كس كه مدّعىِ شهود غايب است ، مهلتى مقرّر ساز . اگر آنان را احضار كرد،حقّ او ستانده شود،و اگر آنان را حاضر ننمود ، قضيّه بر وى لازم گردد ؛ و بپرهيز از آن كه قضاوتى را در باب قصاص و حدود الهى و حقوق مردم به اجرا گذارى ، مگر آن كه آن را بر من عرضه دارى! _ إن شاء اللّه _ ، و در مجلس داورى منشين ، مگر آن كه غذا خورده باشى .

.

ص: 232

7022.امام على عليه السلام :الكافي عن أحمد بن أبي عبد اللّه رفعه :قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِشُرَيحٍ : لا تُسارَّ أحَدا في مَجلِسِكَ ، وإن غَضِبتَ فَقُم ؛ فَلا تَقضِيَنَّ وأنتَ (1) غَضبانُ . (2) .


1- .في المصدر : «فأنت» ، والصحيح ما أثبتناه كما في كتاب من لا يحضره الفقيه .
2- .الكافي : ج 7 ص 413 ح 5 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 14 ح 3239 .

ص: 233

7021.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكافى_ به نقل از احمد بن ابى عبداللّه (به صورت مرفوع) _: امير مؤمنان به شريح فرمود : «در مجلس داورى ، با كسى در گوشى صحبت مكن ، و اگر خشمگين شدى ، به پاخيز . پس در حال خشم ، داورى مكن» . .

ص: 234

7023.الكافي :الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا بَلَغَهُ أنَّ شُرَيحا يَقضي في بَيتِهِ _: يا شُرَيحُ ، اجلِس فِي المَسجِدِ ؛ فَإِنَّهُ أعدلُ بَينَ النّاسِ ، وإنَّهُ وَهنٌ بِالقاضي أن يَجلِسَ في بَيتِهِ . (1)7022.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى رِفاعَةَ لَمَّا استَقضاهُ عَلَى الأَهوازِ (2) _: ذَرِ المَطامِعَ ، وخالِفِ الهَوى ، وزَيِّنِ العِلمَ بِسَمتٍ صالِحٍ ، نِعمَ عَونُ الدِّينِ الصَّبرُ ، لَو كانَ الصَّبرُ رَجُلاً لَكانَ رَجُلاً صالِحا .

وإيّاكَ وَالمَلالَةَ ؛ فَإِنَّها مِنَ السُّخفِ وَالنَّذالَةِ ، لا تُحضِر مَجلِسَكَ مَن لا يُشبِهُكَ ، وتَخَيَّر لِوِردكَ ، اِقضِ بِالظّاهِرِ ، وفَوَّض إلَى العالِمِ الباطِنَ ، دَع عَنكَ : «أظُنُّ وأحسَبُ وأرى» لَيسَ في الدّينِ إشكالٌ ، لا تُمارِ سَفيها ولا فَقيها ، أمَّا الفَقيهُ فَيَحرِمُكَ خَيرَهُ ، وأمَّا السَّفيهُ فَيُحزِنُكَ شَرُّهُ . لا تُجادِل أهلَ الكِتابِ إلّا بِالَّتي هِيَ أحسَنُ بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ . لا تُعَوِّد نَفسَكَ الضِّحكَ ؛ فَإِنَّهُ يَذهَبُ بِالبَهاءِ ، ويُجَرِّئُ الخُصومَ عَلَى الِاعتِداءِ ، إيّاكَ وقَبولَ التُّحَفِ مِنَ الخُصومِ . وحاذِرِ الدُّخلَةَ (3) . مَنِ ائتَمَنَ امرَأَةً حَمقاءَ ، ومَن شاوَرَها فَقَبِلَ مِنها نَدِمَ ، احذَر مِن دَمعَةِ المُؤمِنِ ؛ فَإِنَّها تَقصِفُ مَن دَمَّعَها ، وتُطفِئُ بُحورَ النّيرانِ عَن صاحِبِها ، لا تَنبُزِ الخُصومَ ، ولا تَنهَرِ السّائِلَ ، ولا تُجالِس في مَجلِسِ القَضاءِ غَيرَ فَقيهٍ ، ولا تُشاوِر فِي الفُتيا ؛ فَإِنَّمَا المَشورَةَ فِي الحَربِ ومَصالِحِ العاجِلِ ، وَالدّينُ لَيسَ هوَ بِالرَّأيِ ، إنَّما هُوَ الِاتِّباعُ ، لا تُضَيِّعِ الفَرائِضَ وتَتَّكِلَ عَلَى النَّوافِلِ ، أحسِن إلى مَن أساءَ إلَيكَ ، وَاعفُ عَمَّن ظَلَمَكَ ، وَادعُ لِمَن نَصَرَكَ ، وأعطِ من حَرَمَكَ ، وتَواضَع لِمَن أعطاكَ ، وَاشكُرِ اللّهَ عَلى ما أولاكَ وَاحمَدهُ عَلى ما أبلاكَ ، العِلمُ ثَلاثَةٌ : آيَةٌ مُحكَمَةٌ ، وسُنَّةٌ مُتَّبَعَةٌ ، وفَريضَةٌ عادِلَةٌ ، ومِلاكُهُنَّ أمرُنا . (4) .


1- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 534 ح 1897 .
2- .الأَهْواز : مدينة كبيرة من مدن إيران ، وهي مركز محافظة خوزستان . تقع في جنوب غرب إيران قرب الخليج الفارسي . قيل : إنّ الَّذي بناها هو أردشير بابكان .
3- .الدُّخلة : بطانة الأمر (لسان العرب : ج 11 ص 241 «دخل») .
4- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 534 ح 1899 .

ص: 235

7021.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ هنگامى كه به وى خبر رسيد كه شريح در خانه اش داورى مى كند _:اى شريح! در مسجد بنشين كه آنْ عادلانه تر است ميان مردم ، و به درستى كه براى قاضى سبُك است كه در خانه بنشيند .7020.امام صادق عليه السلام ( _ آنگاه كه عبيد از ايشان درباره كسى كه نمازش را ب ) امام على عليه السلام_ از نامه اش به رفاعه ، هنگامى كه او را براى داورى اهواز خواست _: آرزوها را كنار گذار ، و با هوسْ مخالفت كن ، و دانش را با سيماى شايسته بيارا . شكيبايى ، خوبْ كمك كارى است براى دين ؛ اگر شكيبايى مردى بود ، مردى شايسته بود .

بپرهيز از [ اظهار] افسردگى كه آن ، از سبُكى و فرومايگى است! در مجلست آن را كه مانند تو نيست ، حاضر مكن ، و مردان شجاع را برگزين . بر پايه ظاهر ، داورى كن و باطن كارها را به عالِم حقيقى (خداوند) وا گذار . اين سخن را كنار گذار كه : «گمان مى كنم!» يا «به نظرم!» . در دين ، اشكالى نيست . (1) با سفيهان و دين شناسانْ جدال مكن ؛ اما دين شناس ، چون از بركتش تو را محروم سازد ؛ و سفيه ، بدى هايش تو را غمگين كند . با اهل كتاب ، بجز با روش پسنديده قرآن و حديث ، جدال مكن . خود را به خنده عادت مده كه هيبت آدمى را مى ريزد و صاحبان دعوا را بر دشمنى جرى سازد . از قبول هديه از صاحبان دعوا بپرهيز و از باطن كارها برحذر باش!

آن كه زنى نادان را امين شمارد و با او مشورت كند و بپذيرد ، پشيمان گردد . از اشك مؤمن ، برحذر باش ؛ چرا كه هر كه او را به گريه آورد ، بشكند و درياهاى آتش را از صاحب اشك ، خاموش سازد . صاحبان دعوا را تحقير مكن و گدا را [ از خود ]مران . در مجلس داورى ، جز با دين شناسان هم نشينى مكن و در فتاوا مشورت منما (2) ؛ چرا كه مشورت در جنگ و مصلحت هاى فورى باشد ، و امور دينى با رأى و نظر نيست ، بلكه با تبعيت و پيروى است . امور واجب را ضايع مساز ، در حالى كه بر نافله ها (امور مستحب) تكيه كرده باشى .

به آن كس كه به تو بدى كرد ، نيكى روا دار ، و از آن كه به تو ستم كرد ، گذشت كن ، و براى آن كه تو را يارى رسانْد ، دعا كن ، و بر آن كس كه تو را محروم كرد ، ببخشاى ، و در برابر آن كه به تو بخشيد ، فروتنى كن . خدا را بر آنچه به تو بخشيد ، سپاس گو و او را بر آنچه تو را آزمود ، ستايش كن . دانش [و معارف دينى] ، سه چيز است : نشانه اى استوار ، سنّتى پيروى شده ، و فريضه اى معتدل ؛ و معيار اين سه ، دستورات ماست . .


1- .ظاهرا مراد آن است كه احكام الهى روشن و واضح است و جاى جدل و فلسفه بافى ندارد . (م)
2- .ظاهرا بدين منظور است كه احكام الهى در آن روزگار، روشن بود و جايى براى اجتهادهاى پيچيده و دشوار نبود . (م)

ص: 236

7019.امام باقر عليه السلام ( _ در پاسخ زراره كه درباره شخصى پرسيد كه كار خوبى ) عنه عليه السلام_ لِرِفاعَةَ _: لا تَقضِ وأنتَ غَضبانُ ، ولا مِنَ النَّومِ سَكرانُ . (1)7018.عدّة الداعى :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: وإذا أنتَ قَضَيتَ بَينَ النّاسِ فَاخفِض لَهُم جَناحَكَ ، ولَيِّن لَهُم جانِبَكَ ، وَابسُط لَهُم وَجهَكَ ، وآسِ بَينَهُم في اللَّحظِ والنَّظَرِ ، حَتّى لا يَطمَعَ العُظَماءُ في حَيفِكَ لَهُم ، ولا يَأيَسَ الضُّعَفاءُ مِن عَدلِكَ عَلَيهِم . (2)7017.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ آنگاه كه به ايشان عرض شد : كسى كار خوبى انجام م ) عنه عليه السلام :مَنِ ابتُلِيَ بِالقَضاءِ فَليُواسِ بَينَهُم فِي الإِشارَةِ وفِي النَّظَرِ ، وفِي المَجلِسِ . (3)7020.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمَّا سَألَهُ عُبيدٌ عن الرجُلِ يَدخُلُ في الص ) عنه عليه السلام :يَنبَغي لِلحاكِمِ أن يَدَعَ التَّلَفُّتَ إلى خَصمٍ دونَ خَصمٍ ، وأن يُقَسِّمَ النَّظَرَ فيما بَينَهُما بِالعَدلِ ، ولا يَدَعَ خَصما يُظهِرُ بَغيا عَلى صاحِبِهِ . (4)7019.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لمّا سَألَهُ زرارةُ عن الرَّجُلِ يَعمَلُ الشيءَ ) الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَجُلاً نَزَلَ بِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَمَكَثَ عِندَهُ أيّاما ، ثُمَّ تَقَدَّمَ إلَيهِ في خُصومَةٍ لَم يَذكُرها لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ : أ خَصمٌ أنتَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : تَحَوَّل عَنّا ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَهى أن يُضافَ الخَصمُ إلّا ومَعَهُ خَصمُهُ . (5)7 / 5عَزلُ مَن تَخَلَّفَ عَنِ الآدابِ7016.امام صادق عليه السلام :عوالي اللآلي :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ وَلّى أبَا (6) الأَسوَدِ الدُّؤلِيَّ القَضاءَ ثُمَّ عَزَلَهُ ، فَقالَ لَه: لِمَ عَزَلتَني وما جَنَيتُ وما خُنتُ ؟ فَقالَ عليه السلام : إنّي رَأَيتُ كَلامَكَ يَعلو عَلى كَلامِ الخَصمِ . (7) .


1- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 537 ح 1909 ؛ دستور معالم الحكم : ص 63 .
2- .تحف العقول : ص 177 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 586 ح 733 .
3- .الكافي : ج 7 ص 413 ح 3 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 226 ح 543 كلاهما عن السكوني عن الإمام الصادق عليه السلام ؛ نصب الراية : ج 4 ص 73 وفيه «فليسوّ» بدل «فليواس» .
4- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 533 ح 1895 .
5- .الكافي : ج 7 ص 413 ح 4 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 226 ح 544 كلاهما عن السكوني ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 12 ح 3236 وفيه «حكومة» بدل «خصومة» ؛ السنن الكبرى : ج 10 ص 232 ح 20470 عن الحسن نحوه .
6- .في المصدر : «أبو» ، وهو تصحيف .
7- .عوالي اللآلي : ج 2 ص 343 ح 5 .

ص: 237

7 / 5 عزل قُضات متخلّف از رعايت آداب

7015.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ به رفاعه _: داورى مكن در حالى كه خشمگينى ، و نيز آن گاه كه مستِ خوابى .7014.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به محمّد بن ابى بكر _: و هرگاه در ميان مردمْ داورى مى كنى ، در برابر آنان فروتنى كن و به نرمى رفتار نما و گشاده رو باش و در نگاه كردن به گوشه چشم و خيره شدن ، با برابرى رفتار كن ، تا بزرگان ، به ستمگرى ات به سود آنان طمع نكنند و ناتوانان ، از عدالت تو بر آنها نااميد مباشند .7013.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه حرفه داورى را پيشه سازد ، بايد ميان مردم در اشاره و نگاه و نشستن ، برابرى كند .7016.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :سزاوار است كه قاضى ، توجّه به يكى از صاحبان دعوا به تنهايى را كنار گذارد و نگاه خودش را ميان آنان ، عادلانه تقسيم كند ، و مگذارد كه صاحب دعوايى بر ديگرى ستم روا دارد .7015.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :مردى بر امير مؤمنان ، فرود آمد و چند روزى نزد او توقّف كرد . آن گاه نزاعى را بر او عرضه داشت كه ابتدا به امير مؤمنان ، يادآورى نكرده بود . امير مؤمنان به وى فرمود : «آيا تو يك طرف دعوايى؟» . گفت : بلى . فرمود : «از نزد ما بيرون شو . به درستى كه رسول خدا نهى كرد كه يك طرف دعوا مهمان شود ، مگر آن كه طرف ديگر دعوا با او باشد» .7 / 5عزل قُضات متخلّف از رعايت آداب7012.امام صادق عليه السلام :عوالى اللآلى :به درستى كه اميرمؤمنان ، ابوالاسود دئلى را به سِمت قضاوتْ منصوب كرد . سپس او را عزل كرد . [ ابو الأسود] به وى گفت : چرا مرا عزل كردى ، در حالى كه نه جنايت كردم و نه خيانت؟

فرمود : «ديدم صداى تو بلندتر از صداى صاحب دعواست» .

.

ص: 238

7 / 6مُراقَبَةُ قَضاءِ القُضاةِ7011.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ ، بَعدَ أن ذَكَرَ كَيفِيَّةَ اختِيارِ القُضاةِ _: ثُمَّ أكثِر تَعاهُدَ قَضائِهِ . (1)7010.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ لِشُرَيحٍ _: إيّاكَ أن تُنَفِّذَ قَضِيَّةً في قِصاصٍ أو حَدٍّ مِن حُدودِ اللّهِ أو حَقٍّ مِن حُقوقِ المُسلِمينَ حَتّى تَعرِضَ ذلِكَ عَلَيَّ إن شاءَ اللّهُ . (2)7009.بحار الأنوار :الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا وَلّى أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ شُرَيحا القَضاءَ اشتَرَطَ عَلَيهِ أن لا يُنَفِّذَ القَضاءَ حَتّى يَعرِضَهُ عَلَيهِ . (3)7 / 7التَّحذيرُ مِنَ الجَورِ والجَهلِ في القَضاءِ7009.بحار الأنوار :الإمام عليّ عليه السلام :أفظَعُ شَيءٍ ظُلمُ القُضاةِ . (4)7008.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :مَن جارَت أقضِيَتُهُ زالَت قُدرَتُهُ . (5) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 605 ح 744 .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 226 ح 541 ، الكافي : ج 7 ص 412 ح 1 كلاهما عن سلمة بن كهيل ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 16 ح 3243 نحوه .
3- .الكافي : ج 7 ص 407 ح 3 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 217 ح 510 كلاهما عن هشام بن سالم ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 534 ح 1898 نحوه .
4- .غرر الحكم : ح 3011 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 119 ح 2671 .
5- .غرر الحكم : ح 7943 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 454 ح 8161 .

ص: 239

7 / 6 مراقبت از قضاوت قُضات

7 / 7 پرهيزاندن از قضاوت ستمگرانه و ناآگاهانه

7 / 6مراقبت از قضاوت قُضات7005.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال علاء بن فضيل از تفسير اين آيه « ) امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر ، پس از آن كه چگونگى گزينش قُضات را گوشزد كرد _: آن گاه ، از داورى او بسيار مراقبت كن .7004.امام صادق عليه السلام ( _ در تفسير همان آيه _ ) امام على عليه السلام_ به شريح _: بپرهيز از آن كه حكمى را درباره قصاص يا حدود الهى يا حقوق مسلمانان ، به اجراگذارى ، مگر آن كه آن را بر من عرضه دارى . إن شاء اللّه !7007.مستدرك الوسائل :امام صادق عليه السلام :آن گاه كه امير مؤمنان ، شريح را به سمت قضاوت منصوب كرد ، با وى شرط كرد كه داورى ها را به اجرا نگذارد ، مگر آن كه بر او عرضه دارد .7 / 7پرهيزاندن از قضاوت ستمگرانه و ناآگاهانه7004.عنه عليه السلام ( _ أيضا في تفسيرِ الآيةِ _ ) امام على عليه السلام :زشت ترين كار ، ستمِ قُضات است .7003.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «هركه اميد ديدار پروردگارش را دارد . ) امام على عليه السلام :آن كه داورى هايش ستم باشد ، قدرتش نابود شود .

.

ص: 240

7002.امام باقر عليه السلام :عنه عليه السلام :إنَّ مِن أبغَضِ الخَلقِ إلَى اللّهِ عَزَّوجَلَّ لَرَجُلينِ : ... ورَجُلٌ قَمَشَ (1) جهلاً في جُهّالِ النّاسِ ، عانٍ بِأَغباشِ الفِتنَةِ (2) ، قَد سَمّاهُ أشباهُ النّاسِ عالِما ولَم يَغنَ فيهِ يَوما سالِما ، بَكَّرَ فَاستَكثَرَ ، ما قَلَّ مِنهُ خَيرٌ مِمّا كَثُرَ ، حَتّى إذَا ارتَوى مِن آجِنٍ (3) وَاكتَنَزَ مِن غَيرِ طائِلٍ جَلَسَ بَينَ النّاسِ قاضِياً ضامِنا لِتَخليصِ مَا التَبَسَ عَلى غَيرِهِ ، وإن خالَفَ قاضِيا سَبَقَهُ ، لَم يَأمَن أن يَنقُضَ حُكمَهُ مَن يَأتي بَعدَهُ ، كَفِعلِهِ بِمَن كانَ قَبلَهُ ، وإن نَزَلَت بِهِ إحدَى المُبهَماتِ المُعضِلاتِ هَيَّأَ لَها حَشواً مِن رَأيِهِ ، ثُمّ قَطَعَ بِهِ ، فَهُوَ مِن لَبسِ الشُّبُهاتُ في مِثلِ غَزلِ العَنكَبوتِ لا يَدري أصابَ أم أخطَأَ ، لا يَحسَبُ العِلمَ في شَيءٍ مِمّا أنكَرَ ، ولا يَرى أنَّ وراءَ ما بَلَغَ فيهِ مَذهَبا ، إن قاسَ شَيئا بِشَيءٍ لَم يُكَذِّب نَظَرَهُ ، وإن أظلَمَ عَلَيهِ أمرٌ اِكتَتَمَ بِهِ ، لِما يَعلَمُ مِن جَهلِ نَفسِهِ ، لِكَيلا يُقالَ لَهُ : لا يَعلَمُ ، ثُمَّ جَسَرَ فَقَضى ، فَهُوَ مِفتاحُ عَشَواتٍ ، رَكّابُ شُبُهاتٍ ، خَبّاطُ جَهالاتٍ ، لا يَعتَذِرُ مِمّا لا يَعلَمُ فَيَسلَمَ ، ولا يَعَضُّ فِي العِلمِ بِضِرسٍ قاطِعٍ فَيَغنَمَ ، يَذرِي الرِّواياتِ ذَرو الرّيحِ الهَشيمِ ، تَبكي مِنهُ المَواريثُ ، وتَصرُخُ مِنهُ الدِّماءُ ، يُستَحَلُّ بِقَضائِهِ الفَرجُ الحَرامُ ، ويُحَرَّمُ بِقَضائِهِ الفَرجُ الحَلالُ ، لا مَليءٌ (4) بِإِصدارِ ما عَلَيهِ وَرَد ، ولا هُوَ أهلٌ لِما مِنهُ فَرَطَ مِنِ ادِّعائِهِ عِلمَ الحَقِّ . (5)راجع : الإرشاد : ج 1 ص 194 _ 222 . قضاء أمير المؤمنين عليه السلام للتستري .

.


1- .القَمْش: جمع الشيء (لسان العرب: ج 6 ص 338 «قمش»).
2- .العاني : الأسير ، وأغباش الفتنة : ظُلمها (النهاية : ج 3 ص 314 «عنا» و ص 339 «غبش») .
3- .الماء المتغيّر الطعم واللون (النهاية: ج 1 ص 26 «أجن»).
4- .المليء : الثقةُ الغنيُّ (النهاية : ج 4 ص 352 «ملأ») .
5- .الكافي : ج 1 ص 55 ح 6 عن ابن محجوب رفعه ، نهج البلاغة : الخطبة 17 ، الإرشاد : ج 1 ص 231 ، الاحتجاج : ج 1 ص 621 ح 143 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 2 ص 284 ح 2 وراجع المعيار والموازنة : ص 289 .

ص: 241

7000.عدّة الداعى :امام على عليه السلام :به درستى كه دشمن ترينِ آفريدگان ، نزد خداوند عز و جل دو كس اند : ... و كسى كه مردانى را از ميان نادانان گرد مى آورد ، گرفتار تاريكى فتنه هاست . آدم نمايان ، او را دانا ناميده اند در حالى كه يك روز را به سلامت نگذرانده است . آغاز مى كند و چيزى را فراوان گِرد مى آورَد كه اندكش از بسيارش بهتر است ، تا آن گاه كه از آبِ بدمزه ، سيراب شود و دانش بيهوده اندوزد . پس ميان مردم ، به داورى مى نشيند و خود را عهده دار گشودن مشكل ديگرى مى بيند ؛ و اگر با [نظر ]قاضىِ پيش از خود مخالفت كند ، در امان نيست كه آن [قاضى] كه پس از او مى آيد ، حكم او را بشكند ، آن گونه كه او با پيشينيان كرد ؛ و اگر كارِ سربسته و دشوارى نزد او ببَرَند ، ياوه هايى چند از رأى خود ، آماده مى گردانَد و سپس حكم قطعى مى دهد .

پس او با فرورفتن در امور مشتبه ، گويا در تنيده هاى عنكبوت است كه نمى داند بر خطاست يا به حقيقت رسيده است . آنچه را خود نپذيرد ، علم به حساب نمى آورَد و جز آنچه خود بدان رسيده ، مذهبى را نمى بيند . اگر چيزى را به چيزى قياس كند [ و به اشتباه خويش هم پى ببرد] ، رأى خود را تكذيب نمى كند و اگر حكمى را نداند ، آن را مى پوشانَد ؛ چرا كه از نادانى خويش آگاه است ، تا درباره وى نگويند كه نمى داند . آن گاه جسارت مى ورزد و داورى مى كند . پس او كليد تاريكى هاست ، مرتكب شبهات است و سرگردان جهالت ها .

از آنچه نمى داند ، عذر نخواهد تا سالم مانَد و به دانش ، از روى قطع و يقين نچسبد تا بهره بَرَد . روايت ها را مى پراكَنَد ، چنان كه باد ، كاه را زير و رو مى سازد . ارثيه ها[ ى به ناحق تقسيم شده] از او مى گريند و خون ها از او فرياد مى كنند . با دادرسى اش ، ناموس حرام ، حلال مى گردد و حلال ، حرام مى شود . نه در صدور حكم آنچه بر او وارد شود ، مورد اعتماد است ، و نه در آنچه از او سر مى زند ، شايسته است ؛ چرا كه مدّعى دانستن حقيقت است . .

ص: 242

7 / 8مُباشَرَةُ الإِمامِ القَضاءَ بِنَفسِهِ7002.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عوالي اللآلي :رُوِيَ عَن عَلِيٍّ عليه السلام أنَّهُ كانَ يَفعَلُ ذلِكَ [ أي القَضاءَ ] في مَسجِدِ الكوفَةِ ، ولَهُ بِهِ دَكَّةٌ مَعروفَةٌ بِدَكَّةِ القَضاءِ . (1)6989.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :إرشاد القلوب :رُوِيَ أنَّهُ عليه السلام كانَ إذا يَفرُغُ مِنَ الجِهادِ يَتَفَرَّغُ لِتَعليمِ النّاسِ ، وَالقَضاءِ بَينَهُم . (2)6988.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام علىّ عليه السلام_ ومِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام وقَد جَمَعَ النّاسَ وحَضَّهُم عَلَى الجِهادِ فَسَكَتوا مَلِيّا ، فَقالَ عليه السلام : ما بالُكُم ؟ أ مُخرَسونَ أنتُم ؟ فَقالَ قَومٌ مِنهُم: يا أميرَ المُؤمِنينَ إن سِرتَ سِرنا مَعَكَ . فَقالَ عليه السلام _:

ما بالُكُم ؟ لا سُدِّدتُم لِرُشدٍ ، ولا هُديتُم لِقَصدٍ ! أ في مِثلِ هذا يَنبَغي لي أن أخرُجَ ؟ وإنَّما يَخرُجُ في مِثلِ هذا رَجُلٌ مِمَّن أرضاهُ مِن شُجعانِكُم وذَوي بَأسِكُم ، ولا يَنبَغي لي أن أدَعَ الجُندَ وَالمِصرَ وبَيتَ المالِ وجِبايَةَ الأَرضِ وَالقَضاءَ بَينَ المُسلِمينَ وَالنَّظَرَ في حُقوقِ المُطالِبينَ ، ثُمَّ أخرُجَ في كَتيبَةٍ أتبَعُ أُخرَى أتَقَلقَلُ تَقَلقُلَ القِدحِ فِي الجَفيرِ (3) الفارِغِ ، وإنَّما أنَا قُطبُ الرَّحا تَدورُ عَلَيَّ وأنَا بِمَكاني ، فَإِذا فَارَقتُهُ استَحارَ مَدارُها وَاضطَرَبَ ثِفالُها (4) ، هذا لَعَمرُ اللّهِ الرَّأيُ السّوءُ . (5) .


1- .عوالي اللآلي : ج 2 ص 344 ح 8 .
2- .إرشاد القلوب : ص 218 ، عدّة الداعي : ص 101 ، بحار الأنوار : ج 103 ص 16 ح 70 .
3- .القِدْح : السهم ، والجَفير : الكنانة والجَعْبة الَّتي تُجعل فيها السهام (النهاية : ج 4 ص 20 «قدح» و ج 1 ص 278 «جفر») .
4- .الثِّفال : جلدة تُبْسط تحت رحا اليد ليقع عليها الدقيق (النهاية : ج 1 ص 215 «ثفل») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 119 .

ص: 243

7 / 8 داورى مستقيم امام

7 / 8داورى مستقيم امام6985.امام على عليه السلام :عوالى اللآلى :از على عليه السلام گزارش شده كه خود ، در مسجد كوفه به قضاوت مى نشست و براى او سكّويى بود ، معروف به «سكّوى قضاوت» .6984.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :إرشاد القلوب :گزارش شده وقتى على عليه السلام از جهادْ فراغت مى يافت ، به آموزش مردم و داورى ميان آنان مى پرداخت .6983.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از سخنان او به هنگامى كه مردم را گِرد آورد و به جهاد ترغيب كرد و همه سكوت كردند _: «چه شده است شما را؟ آيا لاليد؟» .

گروهى گفتند : اى امير مؤمنان! اگر تو حركت كنى ، ما با تو حركت كنيم .

آن گاه فرمود : «چه شده است شما را؟ توفيق رستگارى نيابيد و به راه انصاف و عدل ، هدايت مشويد! آيا در اين هنگامه سزاوار است كه من بيرون شوم؟ براى چنين كارى مردى از شما بايد بيرون رود كه او را در دليرى و تدبير ، بپسندم . نشايد كه شهر و سپاه و بيت المال و جمع آورى خراج و قضاوت ميان مسلمانان و نگريستن در حق طلبكاران را واگذارم . آن گاه با دسته اى بيرون روم و به دنبال دسته اى ديگر راه بيفتم و چون تيرِ در تيردانِ خالى ، از اين سو به آن سو درغلتم . همانا من قطب آسيابم كه بر گردِ من بچرخد و من برجا ايستاده ام . اگر از آن جدا شوم ، مدارِ آن بلرزد و سنگ زيرين ، به اضطراب در آيد . به خدا كه اين ، رأيى خطاست» .

.

ص: 244

7 / 9رَفعُ اختِلافُ القُضاةِ فِي الأَحكامِ6984.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ... ثُمَّ حَمَلَةُ الأَخبارِ لِأَطرافِكَ قُضاةٌ تَجتَهِدُ فيهِم نَفسَهُ ، لا يَختَلِفونَ ولا يَتَدابَرونَ في حُكمِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنَّ الِاختِلافَ فِي الحُكمِ إضاعَةٌ لِلعَدلِ وغِرَّةٌ فِي الدّينِ وسَبَبٌ مِنَ الفُرقَةِ . وقَد بَيَّنَ اللّهُ ما يَأتونَ وما يُنفِقونَ ، وأمَرَ بِرَدِّ ما لا يَعلَمونَ إلى مَنِ استَودَعَهُ اللّهُ عِلمَ كِتابِهِ ، وَاستَحفَظَهُ الحُكمَ فيهِ ، فَإِنَّمَا اختِلافُ القُضاةِ في دُخولِ البَغيِ بَينَهُم واكتِفاءُ كُلِّ امرِىً مِنهُم بِرَأيِهِ دونَ مَن فَرَضَ اللّهُ وِلايَتَهُ ، لَيسَ يَصلُحُ الدّينُ ولا أهلُ الدّينِ عَلى ذلِكَ . ولكِن عَلَى الحاكِمِ أن يَحكُمَ بِما عِندَهُ مِنَ الأَثَرِ وَالسُّنَّةِ ، فَإِذا أعياهُ ذلِكَ رَدَّ الحُكمَ إلى أهلِهِ ، فَإِن غابَ أهلُهُ عَنهُ ناظَرَ غَيرَهُ مِن فُقَهاءِ المُسلِمينَ لَيسَ لَهُ تَركُ ذلِكَ إلى غَيرِهِ .

ولَيسَ لِقاضِيَينِ مِن أهلِ المِلَّةِ أن يُقيما عَلَى اختِلافٍ في الحُكمِ دونَ ما رُفِعَ ذلِكَ إلى وَلِيِّ الأَمرِ فيكُم فَيَكونُ هوَ الحاكِمَ بِما عَلَّمَهُ اللّهُ ، ثُمَّ يَجتَمِعانِ عَلى حُكمِهِ فيما وافَقَهُما أو خالَفَهُما ، فَانظُر في ذلِكَ نَظَرا بَليغا ؛ فَإِنَّ هذَا الدّينَ قَد كانَ أسيرا بِأَيدِي الأَشرارِ ، يُعمَلُ فيهِ بِالهَوى ، وتُطلَبُ بِهِ الدُّنيا .

وَاكتُب إلى قُضاةِ بُلدانِكَ فَليَرفَعوا إلَيكَ كُلَّ حُكمٍ اِختَلَفوا فيهِ عَلى حُقوقِهِ . ثُمَّ تَصَفَّح تِلكَ الأَحكامَ ؛ فَما وافَقَ كِتابَ اللّهِ وسُنَّةَ نَبِيِّهِ وَالأَثَرَ مِن إمامِكَ فَأَمضِهِ وَاحمِلهُم عَلَيهِ . ومَا اشتَبَهَ عَلَيكَ فَاجمَع لَهُ الفُقَهاءَ بِحَضرَتِكَ فَناظِرهُم فيهِ ، ثُمَّ أمضِ ما يَجتَمِعُ عَلَيهِ أقاويلُ الفُقَهاءِ بِحَضرَتِكَ مِنَ المُسلِمينَ ؛ فَإِنَّ كُلَّ أمرٍ اختَلَفَ فيهِ الرَّعِيَّةُ مَردودٌ إلى حُكمِ الإِمامِ ، وعَلَى الإِمامِ الاِستِعانَةُ بِاللّهِ ، وَالاِجتِهادُ في إقامَةِ الحُدودِ ، وجَبرُ الرَّعِيَّةِ عَلى أمرِهِ ، ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . (1) .


1- .تحف العقول : ص 136 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 251 ح 1 .

ص: 245

7 / 9 وحدت رويّه قضايى

7 / 9وحدت رويّه قضايى6981.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: ... سپس به گزارشگران اخبار قضايى از اطراف حكومتت [ توجّه كن ]كه قاضيانى براى اطراف مملكت [ انتخاب شوند ]كه اختلاف نمى ورزند و به حكم خدا و سنّت پيامبر خدا پشت نمى كنند ؛ چرا كه اختلاف در حكم ، موجب تباه سازى عدل و خطرى براى دين و سبب جدايى است . به درستى كه خداوند ، بيان كرده كه چه بياورند و به چه بپردازند ، و دستور داده آنچه را كه نمى دانند ، به كسانى كه خداوندْ دانشِ كتابش را به آنان سپرده، برگردانند.

همه اختلاف قُضات آن است كه بين خود ، سر به طغيان آورند و بى توجّه به [ نظر] آن كس كه خداوند ، ولايت او را واجب كرده ، هر يكْ خودسرانه رأى دهند كه كار دين و دينداران ، با چنين روشى به اصلاح و نيكى نينجامد ؛ ولى بر حاكم است كه به موجب قانون و سنّتى كه در دست دارد ، داورى كند و چون از آن درمانْد ، داورى را به شايستگانش (ولىّ امر) رجوع دهد ، و اگر به او دسترس نداشت ، با ديگر دين شناسان مسلمان ، رايزنى و مباحثه كند و حق ندارد راه ديگرى را انتخاب نمايد .

و دو قاضى ملّت اسلام را نشايد كه در اختلاف حكم خود ، پافشارى كنند و آن را به ولىّ امر بين خود ، رجوع ندهند تا او طبق دانشى كه خداوند به او آموخته ، داورى كند و هر دو به داورى او ، چه موافق و چه مخالف نظر ايشان باشد ، رضا دهند . در اين باره نيكْ نظر كن ؛ زيرا اين دين [ و آيين دادرسى ]روزگارى به دست تبهكاران ، اسير بوده است وبه هواى نفس با آن رفتار مى شده و دنيا را بدان مى خواسته اند .

به قاضيان شهرهاى خود بنويس تا هر حكمى را كه در حق و ناحق بودنش اختلاف دارند ، به تو ارجاع دهند . سپس آن احكام را بررسى كن و هرچه را موافق كتاب خدا و سنّت پيامبر او و دستور امام توست ، امضا كن و آنان را به اجراى آن وا دار ؛ و هرچه بر تو مشتبه شد ، دين شناسانى را كه نزدت هستند ، گِرد آور و با ايشان ، مباحثه كن . آن گاه ، آراى دين شناسان مسلمان حاضر ، بر هرچه قرار گرفت ، همان را امضا كن ؛ زيرا هر حكمى كه مورد اختلاف شهروندان است ، به امام ارجاع مى شود و بر امام است كه از خدا يارى جويد و در برپادارى حدود و وا داشتن شهروندان به فرمان خدا بكوشد ، و نيرويى جز به خداوند نباشد .

.

ص: 246

6980.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ في ذَمِّ اختِلافِ العُلَماءِ فِي الفُتيا _: تَرِدُ عَلى أحَدِهِمُ القَضِيَّةُ في حُكمٍ مِنَ الأَحكامِ فَيَحكُمُ فيها بِرَأيِهِ ، ثُمَّ تَرِدُ تِلكَ القَضِيَّةُ بِعَينِها عَلى غَيرِهِ فَيَحكُمُ فيها بِخِلافِ قَولِهِ ، ثُمَّ يَجتَمِعُ القُضاةُ بِذلِكَ عِندَ الإِمامِ الَّذِي استَقضاهُم ، فَيُصَوِّبُ آراءَهُم جَميعا وإلهُهُم واحِدٌ ! ونَبِيُّهُم واحِدٌ ! وكِتابُهُم واحِدٌ !

أفَأَمَرَهُمُ اللّهُ سُبحانَهُ بِالاِختِلافِ فَأَطاعوهُ ! أم نَهاهُم عَنهُ فَعَصَوُه ! أم أنزَلَ اللّهُ سُبحانَهُ دينا ناقِصا فَاستَعانَ بِهِم عَلى إتمامِهِ ! أم كانوا شُرَكاءَ لَهُ ، فَلَهُم أن يَقولوا ، وعَلَيهِ أن يَرضى ! أم أنزَلَ اللّهُ سُبحانَهُ دينا تامّا فَقَصَّرَ الرَّسولُ صلى الله عليه و آله عَن تَبليغِهِ وأدائِهِ ، وَاللّهُ سُبحانَهُ يَقولُ: «مَّا فَرَّطْنَا فِى الْكِتَ_بِ مِن شَىْ ءٍ» (1) وفيهِ تِبيانٌ لِكُلِّ شَيءٍ ، وذَكَرَ أنَّ الكِتابَ يُصَدِّقُ بَعضُهُ بَعضا ، وأنَّهُ لَا اختِلافَ فيهِ ، فَقالَ سُبحانَهُ : «وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلَ_فًا كَثِيرًا» (2) وإنَّ القُرآنَ ظاهِرُهُ أنيقٌ وباطِنُهُ عَميقٌ، لا تَفنى عَجائِبُهُ، ولا تَنقَضي غَرائِبُهُ، ولاتُكشَفُ الظُّلُماتُ إلّا بِهِ . (3)7 / 10إقامَةُ الحُدودِ عَلَى القَريبِ وَالبَعيدِ6998.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ _: إنَّ أحَقَّ ما يُتَعاهَدُ الرّاعي مِن رَعِيَّتِهِ أن يَتَعاهَدَهُم بِالَّذي للّهِِ عَلَيهِم في وَظائِفِ دِينِهِم ، وإنَّما عَلَينا أن نَأمُرَكُم بِما أمَرَكُم اللّهُ بِهِ ، وأن نَنهاكُم عَمّا نَهاكُمُ اللّهُ عَنهُ ، وأن نُقيم أمرَ اللّهِ في قَريبِ النّاسِ وبَعيدِهِم لا نُبالي فيمَن جاءَ الحقُّ عَلَيهِ . (4) .


1- .الأنعام : 38 .
2- .النساء : 82 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 18 ، الاحتجاج : ج 1 ص 620 ح 142 ، بحار الأنوار : ج 2 ص 284 ح 1 .
4- .الغارات : ج 2 ص 501 عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج 27 ص 254 ح 15 .

ص: 247

7 / 10 به پا داشتن حدود ، بر نزديك و دور

6996.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نكوهش اختلاف عالمان در فتوا _: بر يكى از آنان ، واقعه اى در حوزه يكى از احكام ، عرضه مى گردد و او بر پايه رأى خود ، در آن حكم مى كند . آن گاه ، همان واقعه بر ديگرى عرضه مى گردد و او برخلاف اوّلى حكم مى كند . آن گاه ، قُضاتْ نزد پيشوايى كه آنان را به قضاوت گمارده ، جمع مى شوند و او رأى همه را درست مى داند ، با آن كه خدايشان يكى است ، پيامبرشان يكى است ، و كتابشان يكى است .

آيا خداوند سبحان به آنان دستور داد كه اختلاف كنند و آنان ، پيروى كردند؟! يا آن كه خداوند ، از اختلافْ بازشان داشت و آنان نافرمانى كردند؟ آيا خداوند سبحان ، دينى ناتمام فرو فرستاد و از آنان براى تكميلش كمك جُست؟! يا آنان با خداوند ، شريك اند و رواست كه نظر دهند و بر خداوند است كه بپذيرد؟! يا آن كه خداوند سبحان ، دينِ كاملى فرو فرستاد وپيامبر صلى الله عليه و آله در رساندنش كوتاهى كرد؟! چرا كه خداوند سبحان مى گويد : «ما در آن كتاب ، چيزى را فروگذار نكرديم» ، و در آن كتاب ، تبيين هر چيزى است و [ خداوند ]ياد كرد كه پاره اى از قرآن ، پاره ديگرش را تصديق مى كند و در آن ، اختلافى نيست و فرمود : «اگر از نزد غير خدا بود ، در آن اختلاف فراوان مى يافتند» ، و قرآن ، ظاهرى زيبا و باطنى ژرف دارد ، شگفتى هايش سپرى نگردد ، غرايب آن به پايان نرسد ، و تاريكى ها جز بدان زدوده نشوند .7 / 10به پا داشتن حدود ، بر نزديك و دور6999.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ و قد رَآهُ شَدَّادُ بنُ أوسٍ يَبكي فَسَألَهُ عم ) امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش _: شايسته ترين چيزى كه زمامدار از شهروند بايد مراقبت كند ، مواظبت بر انجام دادن امورى است كه خداوند بر آنان ، در حوزه وظايف دينى حق دارد ، و همانا بر ماست كه به شما فرمان دهيم بدانچه خداوند ، بدان فرمان داده است ، و باز داريم شما را از آنچه خداوندْ باز داشته است ، و اين كه دستور خداوند را بر مردمان نزديك و دور ، به پا داريم و پروا نكنيم كه حق ، درباره چه كسى جارى مى شود .

.

ص: 248

7000.عدّة الداعي عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أمَرَ قَنبَرا أن يَضرِبَ رَجُلاً حَدّا ، فَغَلُظَ قَنبَرٌ فَزادَهُ ثَلاثَةَ أسواطٍ ، فَأَقادَهُ عَلِيٌّ عليه السلام مِن قَنبَرٍ ثَلاثَةَ أسواطٍ . (1)7001.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِعُمَرَ بنِ الخَطَّابِ : ثَلاثٌ إن حَفِظتَهُنَّ وعَمِلتَ بِهنَّ كَفَتكَ ما سِواهُنَّ ، وإن تَرَكتَهُنَّ لَم يَنفَعكَ شَيءٌ سِواهُنَّ ، قالَ : وما هُنَّ يا أبَا الحَسَنِ ؟

قالَ : إقامَة الحُدودِ عَلَى القَريبِ وَالبَعيدِ ، وَالحُكمُ بِكِتابِ اللّهِ فِي الرِّضى والسُّخطِ ، وَالقَسمُ بِالعَدلِ بَينَ الأَحمَرِ والأَسوَدِ .

قالَ عُمَرُ : لَعَمْري لَقَد أوجَزتَ وأبلَغتَ . (2)راجع : ج 6 ص 578 (النجاشي) و ص 580 (طارق بن عبداللّه ) .

7 / 11الخُضوعُ لِلقَضاءِ6989.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكامل في التاريخ عن الشعبي :وَجَدَ عَلِيٌّ دِرعا لَهُ عِندَ نَصرانِيٍّ ، فَأَقبَلَ بِهِ إلى شُرَيحٍ وجَلَسَ إلى جانِبِهِ ، وقالَ: لَو كانَ خَصمي مُسلِما لَساوَيتُهُ ، وقالَ: هذِهِ دِرعي . فَقالَ النَّصرانِيُّ: ماهِيَ إلّا دِرعي ، ولَم يَكذِب أميرُ المُؤمِنينَ . فَقالَ شُرَيحٌ لِعَلِيٍّ: أ لَكَ بَيِّنَةٌ ؟ قالَ: لا ، وهوَ يَضحَكُ . فَأَخَذَ النَّصرانِيُّ الدِّرعَ ومَشى يَسيرا ثُمَّ عادَ وقالَ:

أشهَدُ أنَّ هذِهِ أحكامُ الأَنبِياءِ ، أميرُ المُؤمِنينَ قَدَّمَني إلى قاضِيهِ ، وقاضيهِ يَقضي عَلَيهِ !

ثُمَّ أسلَمَ وَاعتَرَفَ أنَّ الدِّرعَ سَقَطَت مِن عَلِيٍّ عِندَ مَسيرِهِ إلى صِفّينَ ، فَفَرِحَ عَلِيٌّ بِإِسلامِهِ ووَهَبَ لَهُ الدِّرعَ وفَرَسا ، وشَهِدَ مَعَهُ قِتالَ الخَوارِجِ . (3) .


1- .الكافي : ج 7 ص 260 ح 1 عن الحسن بن صالح الثوري ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 278 ح 1085 عن الحسن بن صالح بن حيّ عن الإمام الصادق عليه السلام ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 444 ح 1552 نحوه .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 227 ح 547 عن الحلبي ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 208 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 147 وراجع دعائم الإسلام : ج 2 ص 443 ح 1543 .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 443 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 127 .

ص: 249

7 / 11 تسليم در برابر داورى

6990.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :همانا امير مؤمنان دستور داد كه قنبر بر مردى به عنوان حد ، تازيانه زند . قنبر آن حد را افزون كرد و سه تازيانه بيشتر زد . على عليه السلام از قنبر براى مرد تازيانه خورده ، سه تازيانه قصاص گرفت .6991.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان به عمربن خطاب فرمود : «سه چيزند كه اگر آنها را پاس دارى و بدانها عمل كنى ، از غير آنها بى نيازت كنند ، و اگر آن سه را رها كنى ، ساير امور برايت سودمند نباشند» .

عمر گفت : آن سه چيستند اى ابوالحسن؟

فرمود : «جارى ساختن حدود بر نزديك و دور ؛ داورى براساس كتاب خداوند در خشنودى و خشم ؛ و تقسيم عادلانه ميان سرخ و سياه» .

عمر گفت : به جانم سوگند ، كوتاه و رسا گفتى .ر . ك : ج 6 ص 579 (نجاشى) و ص 581 (طارق بن عبد اللّه ) .

7 / 11تسليم در برابر داورى6949.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكامل فى التاريخ_ به نقل از شعبى _: على عليه السلام سپرش را نزد مردى نصرانى يافت . او را پيش شُرَيح آورد و در كنارش نشست و فرمود : «اگر طرف نزاع من مسلمانى بود ، با او برابرى مى كردم» و فرمود : «اين ، سپرِ من است» .

نصرانى گفت : اين ، سپر من است و امير مؤمنان ، دروغ نمى گويد!

شريح به على عليه السلام گفت : آيا بيّنه دارى؟

در حالى كه مى خنديد ، فرمود : «نه» .

نصرانى سپر را برداشت و مقدارى رفت و سپس برگشت و گفت : گواهى مى دهم كه اينها ، دستورات پيامبران است . امير مؤمنان ، مرا نزد قاضى خود برد و قاضى اش بر زيان او حكم كرد .

آن گاه مسلمان شد و اعتراف كرد كه سپر ، از على عليه السلام ، هنگامى كه به صفّين مى رفت ، افتاده است . على عليه السلام از اسلام آوردن او خشنود گشت و سپر و اسبى به وى بخشيد و آن نصرانى ، در جنگ با خوارج ، به همراه او حضور يافت .

.

ص: 250

6994.عنه صلى الله عليه و آله :الغارات عن الشعبيّ :وَجَدَ عَلِيٌّ عليه السلام دِرعا لَهُ عِندَ نَصرانِيٍّ ، فَجاءَ بِهِ إلى شُرَيحٍ يُخاصِمُهُ إلَيهِ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ شُرَيحٌ ذَهَبَ يَتَنَحّى فَقالَ: مَكانَكَ ، وجَلَسَ إلى جَنبِهِ ، وقالَ: يا شُرَيحُ ، أما لَو كانَ خَصمي مُسلِما ما جَلَستُ إلّا مَعَهُ ! ولكِنَّهُ نَصرانِيٌّ ؛ وقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إذا كُنتُم وإيّاهُم في طَريقٍ فَأَلجِؤوهُم إلى مَضايِقِهِ ، وصَغِّروا بِهِم كَما صَغَّرَ اللّهُ بِهِم في غَيرِ أن تَظلِموا» .

ثُمَّ قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ هذِهِ دِرعي لَم أبِع ولَم أهَب . فَقالَ لِلنَّصرانِيِّ: ما يَقولُ أميرُ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ النَّصرانِيُّ: ما الدِّرعُ إلّا دِرعي ، وما أميرُ المُؤمِنينَ عِندي بِكاذِبٍ . فَالتَفَتَ شُرَيحٌ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هَل مِن بَيِّنَةٍ ؟ قالَ: لا . فَقَضى بِها لِلنَّصرانِيِّ ، فَمَشى هُنَيَّةَ ثُمَّ أقبَلَ فَقالَ:

أمّا أنَا فَأَشهَدُ أنَّ هذِهِ أحكامُ النَّبِيِّينَ ، أميرُ المُؤمِنينَ يَمشي بِي إلى قاضيهِ ، وقاضيهِ يَقضي عَلَيهِ ! أشهَدُ أن لا إلهَ إلّا اللّهَ ، وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، الدِّرعُ وَاللّهِ دِرعُكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؛ انبَعَثَ الجَيشُ وأنتَ مُنطَلِقٌ إلى صِفّينَ ، فَخَرَّت مِن بَعيرِكَ الأَورَقِ (1) ، فَقالَ: أمّا إذا أسلَمتَ فَهِيَ لَكَ ، وحَمَلَهُ عَلى فَرَسٍ . (2) .


1- .الأورق : الأسمر (النهاية : ج 5 ص 175 «ورق») .
2- .الغارات : ج 1 ص 124 ، بحار الأنوار : ج 101 ص 290 ح 4 ؛ البداية والنهاية : ج 8 ص 4 نحوه .

ص: 251

6995.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الغارات_ به نقل از شعبى _: على عليه السلام سپرش را نزد يك نصرانى يافت . او را نزد شريح برد و شكايت كرد . شريح ، وقتى به او نگاه كرد ، خواست به سمت ديگرى برود .

[ على عليه السلام ] فرمود : «در جايت باش» و در كنارش نشست و فرمود : «اى شريح! اگر طرف دعوايم مسلمان بود ، حتماً در كنارش مى نشستم ؛ ولى او نصرانى است و پيامبر خدا فرمود : اگر شما و آنان (اهل كتاب) در راهى قرار گرفتيد ، آنان را به تنگى راه واداريد و آنان را كوچك شماريد ، آن گونه كه خدا كوچك شمرده است ؛ ولى ستم نكنيد » .

آن گاه على عليه السلام فرمود : «اين ، سپرِ من است . آن را نفروخته ام و نبخشيده ام» .

شريح به نصرانى گفت : امير مؤمنان ، چه مى گويد؟

نصرانى گفت : اين سپر ، سپر من است و امير مؤمنان ، به نظر من دروغگو نيست .

شريح رو به على عليه السلام كرد و گفت : اى امير مؤمنان! آيا بيّنه دارى؟

فرمود : «نه» .

پس شريح به نفع نصرانى حكم كرد .

پس [ نصرانى] شادمان ، راه افتاد و سپس برگشت و گفت : بدانيد كه من گواهى مى دهم كه اين داورى ، [ از سنخ ]داورى هاى پيامبران است . امير مؤمنان ، مرا نزد قاضى خود مى آورد و او بر زيانش داورى مى كند! گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست ، يكتاست و همتايى ندارد و محمّد بنده و فرستاده اوست. به خدا سوگند اى امير مؤمنان! سپر ، سپر توست . سپاه به راه افتاده بود و تو به سوى صفّين مى رفتى كه از شتر گندمگون تو افتاد .

آن گاه امير مؤمنان فرمود : «حالا كه اسلام آوردى ، سپر از آنِ تو» و او را بر اسبى [كه بدو بخشيد ]سوار كرد . .

ص: 252

6991.امام صادق عليه السلام :ربيع الأبرار :اِستَعدى رَجُلٌ عُمَرَ عَلى عَلِيٍّ ، وعَلِيٌّ جالِسٌ ، فَالتَفَتَ عُمَرُ إلَيهِ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، قُم فَاجلِس مَعَ خَصمِكَ ، فَقامَ فَجَلَسَ مَعَ خَصمِهِ فَتَناظَرا ، وَانصَرَفَ الرَّجُلُ ، فَرَجَعَ عَلِيٌّ إلى مَجلِسِهِ ، فَتَبَيَّنَ عُمَرُ التَّغَيُّرَ في وَجهِهِ ، فَقالَ :

يا أبَا الحَسَنِ ، ما لي أراكَ مُتَغَيِّرا ؟ أكَرِهتَ ما كانَ ؟

قالَ : نَعَم .

قالَ : وما ذاكَ ؟

قالَ : كَنَّيتَني بِحَضرَةِ خَصمي ، فَأَلّا قُلتَ لي : يا عَلِيُّ ، قُم فَاجلِس مَعَ خَصمِكَ ؟

فَأَخَذَ عُمَرُ بِرَأسِ عَلِيٍّ فَقَبَّلَ بَينَ عَينَيهِ ، ثُمَّ قالَ : بِأَبي أنتُم ، بِكُم هَدانَا اللّهُ ، وبِكُم أخرَجَنا مِنَ الظُّلُماتِ إلَى النّورِ . (1)7 / 12مَوقِعُ مَصالِحِ النِّظامِ الإِسلاميِّ في صُدورِ الأَحكامِ6994.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الغارات عن شُرَيح :بَعَثَ إلَيَّ عَلِيٌّ عليه السلام أن اقضِ بِما كُنتَ تَقضي حَتّى يَجتَمِعَ أمرُ النّاسِ . (2)6995.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في شَرحِ قَولِهِ عليه السلام : «لَو قَدِ استَوَت قَدَمايَ مِن هذِهِ المَداحِضِ لَغَيَّرتُ أشياءَ» قالَ _: لَسنا نَشُكُّ أنَّهُ كانَ يَذهَبُ في الأَحكامِ الشَّرعِيَّةِ وَالقَضايا إلى أشياءَ يُخالِفُ فيها أقوالَ الصَّحابَةِ ، نَحوَ قَطعِهِ يَدَ السّارِقِ مِن رُؤوسِ الأَصابِعِ ، وبَيعِهِ اُمَّهاتِ الأَولادِ ، وغَيرِ ذلِكَ ، وإنَّما كانَ يَمنَعُهُ مِن تَغَيُّرِ أحكامِ مَن تَقَدَّمَهُ اشتِغالُهُ بِحَربِ البُغاةِ وَالخَوارِجِ ، وإلى ذلِكَ يُشيرُ بِالمَداحِضِ الَّتي كان يُؤَمِّلُ استِواءَ قَدَمَيهِ مِنها ، ولِهذا قالَ لِقُضاتِهِ : «اِقضوا كَما كُنتُم تَقضونَ حَتّى يَكونَ لِلنّاسِ جَماعَةٌ» ، فَلَفظَةُ «حَتّى» _ هاهُنا _ مُؤَذِّنَةٌ بِأَنَّهُ فَسَحَ لَهُم في اتِّباعِ عادَتِهِم في القَضايا والأَحكامِ الَّتي يَعهَدونَها إلى أن يَصيرَ لِلنّاسِ جَماعَة ، وما بَعدَ «إلى» و«حَتّى» يَنبَغي أن يَكونَ مُخالِفا لِما قَبلَهُما . (3) .


1- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 595 ، المناقب للخوارزمي : ص 98 ح 99 عن عبد اللّه بن عبّاس ، شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 65 كلاهما نحوه .
2- .الغارات : ج 1 ص 123 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 161 .

ص: 253

7 / 12 جايگاه مصلحت نظام اسلامى در صدور حكم

6996.عنه عليه السلام :ربيع الأبرار :مردى از على عليه السلام نزد عمر شكايت كرد ، در حالى كه على عليه السلام نشسته بود . عمر به وى رو كرد و گفت : اى ابوالحسن! برخيز و نزد طرف دعوايت بنشين . على عليه السلام برخاست و در كنار طرفِ دعوايش نشست و آن دو با يكديگر ، بحث و گفتگو كردند و آن مرد ، مراجعت كرد و على عليه السلام بر جاى خود بازگشت .

عمر ، چهره او را دگرگون يافت و پرسيد : اى ابوالحسن! چرا تو را دگرگون مى بينم؟ آيا از آنچه اتفاق افتاد ، ناراحتى؟

فرمود : «بلى» .

گفت : چرا؟

فرمود : «مرا در حضور طرف دعوا با كنيه صدا زدى . چرا نگفتى : يا على! برخيز و در كنار طرف دعوايت بنشين ؟» .

عمر ، سر على عليه السلام را گرفت و ميان دو چشمانش را بوسيد . سپس گفت : پدرم فداى تو باد! خداوند به واسطه شما ما را هدايت كرد و به وسيله شما ما را از تاريكى ها به سوى روشنى بُرد .7 / 12جايگاه مصلحت نظام اسلامى در صدور حكم6954.بحار الأنوار :الغارات_ به نقل از شريح _: على عليه السلام نزد من فرستاد كه همان گونه كه در گذشته قضاوت مى كردى ، قضاوت كن تا وحدت و هماهنگى امور مردم ، حفظ شود .6955.المناقب لابن شهر آشوب :شرح نهج البلاغة_ در شرح سخن على عليه السلام كه «اگر پاهايم در اين لغزشگاه استوار مانَد ، امورى را دگرگون سازم» گويد _: ترديدى نداريم كه او در پاره اى احكام شرعى و رخدادها به سويى مى رفت كه با اقوال صحابيان مخالف بود ، مانند بريدن دست دزد از سرِ انگشت ها و فروش كنيزان فرزنددار و مانند آن ؛ و آنچه او را باز مى داشت كه احكام گذشتگان را دگرگون سازد ، درگيرى اش در جنگ با ياغيان و خوارج بود و به همين مطلب با واژه «مَداحض (لغزشگاه ها)» اشاره مى كند كه آرزو دارد در آنها پايش استوار گردد و از همين رو ، به قاضيانش دستور داد «همان گونه كه در گذشته قضاوت مى كرديد ، قضاوت كنيد تا وحدت مردم ، حفظ گردد» . پس واژه «حتى» اشاره دارد كه به آنان اجازه داد كه از عادات گذشته در داورى و از احكامى كه مردم بدانها خو گرفته اند ، پيروى كنند تا وحدت مردمْ حاصل گردد ، و [ روشن است كه ]جمله هاى پس از واژه «إلى» و «حتّى» با جمله هاى قبلى مغايرت دارند (يعنى وقتى وحدتْ حاصل گشت ، ديگر از عادت و رويه گذشته پيروى نكنيد) .

.

ص: 254

. .

ص: 255

. .

ص: 256

الفصل الثامن : السياسة الأمنيّة8 / 1أهَمِّيَّةُ الأَمنِ6959.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :شَرُّ البِلادِ بَلَدٌ لا أمنَ فيهِ ، ولاخِصبَ . (1)6960.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنَّهُ لَم يَكُنِ الَّذي كانَ مِنّا مُنافَسَةً في سُلطانٍ ، ولا التِماسَ شَيءٍ مِن فُضولِ الحُطامِ ، ولكِن لِنَرِدَ المَعالِمَ مِن دِينِكَ ، ونُظهِرَ الإِصلاحَ في بِلادِكَ ، فَيَأمَنَ المَظلومونَ مِن عِبادِكَ ، وتُقامَ المُعَطَّلَةُ مِن حُدودِكَ . (2)6956.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: الجُنودُ بِإِذنِ اللّهِ حُصونُ الرَّعِيَّةِ ، وزَينُ الوُلاةِ ، وعِزُّ الدّينِ ، وسُبُلُ الأَمنِ ، ولَيسَ تَقومُ الرَّعِيَّةُ إلّا بِهِم ... لا تَدفَعَنَّ صُلحا دَعاكَ إلَيهِ عَدوُّكَ وللّهِِ فيهِ رِضَىً ، فَإِنَّ فِي الصُّلحِ دِعَةً لِجُنودِكَ ، وراحَةً مِن هُمومِكَ ، وأمنا لِبِلادِكَ . (3)6957.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لابُدَّ لِلنّاسِ مِن أميرٍ بَرٍّ أو فاجِرٍ ؛ يَعمَلُ في إمرَتِهِ المُؤمِنُ ، ويَستَمتِعُ فيهَا الكافِرُ ، ويُبَلِّغُ اللّهُ فيهَا الأَجَلَ ، ويُجمَعُ بِهِ الفَيءُ ، ويُقاتَلُ بِهِ العَدُوُّ ، وتَأمَنُ بِهِ السُّبُلُ ، ويُؤخَذُ بِهِ لِلضَّعيفِ مِنَ القَوِيِّ ؛ حَتّى يَستَريحَ بَرٌّ ، ويُستَراحَ مِن فاجِرٍ . (4) .


1- .غرر الحكم : ح 5684 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 294 ح 5253 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 131 ؛ تذكرة الخواصّ : ص 120 عن عبد اللّه بن صالح العجلي .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 131 وفيه «وسبيل الأمن والخَفْض» بدل «وسُبُل الأمن» و ص 145 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 357 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 40 .

ص: 257

فصل هشتم : سياست هاى امنيتى

8 / 1 اهمّيت امنيت

فصل هشتم : سياست هاى امنيتى8 / 1اهمّيت امنيت6961.الإمامُ زَينُ العابِدينَ عليه السلام ( _ في خبرِ مَقتَلِ الحُسينِ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام :بدترينِ شهرها ، شهرى است كه در آن ، امنيت و آبادانى نيست .6962.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام :بار خدايا! تو مى دانى كه آنچه از ما سر زد ، نه به خاطر رغبت در قدرت بود و نه جستجوى زيادى دنيا ؛ بلكه مى خواستيم نشانه هاى دين را به جاى خود بنشانيم و اصلاح را در شهرهايت آشكار سازيم ، تا بندگان ستمديده ات ايمنى يابند و حدود معطّل مانده ات ، اجرا گردد .6963.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لمّا سَألَه أبو بصيرٍ : جُعِلتُ فِداكَ ، الرؤيا ) امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: لشكريان به اذنِ خداوند ، دژهاى مردم و زينت زمامداران ، و موجب عزّت دين و امنيت راه هايند ، و شهروندان ، جز به آنان استوار نگردند ... صلحى را كه دشمنت تو را بدان فرا خوانَد و خشنودى خداوند درآن است ، رد مكن ؛ چرا كه در صلح ، آسايش سپاهيان و آسودگى تو از غُصّه ها و امنيت شهرهاست .6961.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در گزارش كشته شدن حسين عليه السلام _ ) امام على عليه السلام :مردم را چاره اى از حكمرانى نيكْ رفتار يا فاجر نيست كه در حكومتش مؤمن ، كار خود كند و كافر ، بهره خود بَرَد و خداوند هر يك را به سرانجام مقدّرش برساند و بدان وسيله ، ثروت هاى عمومى فراهم آيد ، و با دشمنْ پيكار گردد ، و راه ها امن شود ، و حقوق ناتوان از توانمند ستانده شود ، تا آن جا كه نيكورفتار ، آسوده باشد و از گزند تبهكار ، در امان مانَد .

.

ص: 258

8 / 2الاِستِخْبار6964.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى عُمّالِهِ _: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مَن قَرَأَ كِتابي هذا مِنَ العُمّالِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ رِجالاً لَنا عِندَهُم بَيعَةٌ خَرَجوا هُرّابا فَنَظُنُّهُم وَجَّهوا نَحوَ بِلادِ البَصرَةِ ، فَاسأَل عَنهُم أهلَ بِلادِكَ ، واجعَل عَلَيهِمُ العُيونَ في كُلِّ ناحِيَةٍ مِن أرضِكَ ، ثُمَّ اكتُب إلَيَّ بِما يَنتَهي إلَيكَ عَنهُم ، وَالسَّلامُ . (1)6965.عنه صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين :إنَّ عَلِيّا أظهَرَ أنَّهُ مُصَبِّحٌ غَدا مُعاوِيَةَ ومُناجِزُه ، فَبَلَغَ ذلِكَ مُعاوِيَةَ ، وفَزِعَ أهلُ الشّامِ لِذلِكَ وَانكَسَروا لِقَولِهِ . وكانَ مُعاوِيَةُ بنُ الضَّحّاكِ بنِ سُفيانَ صاحِبُ رايَةِ بَني سُلَيمٍ مَعَ مُعاوِيَةَ ، وكانَ مُبغِضا لِمُعاوِيَةَ وأهلِ الشّامِ ، ولَهُ هَوىً مَعَ أهلِ العِراقِ وعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وكانَ يَكتُبُ بِالأَخبارِ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ الطُّفَيلِ العامِرِيِّ ويَبعَثُ بِها إلى عَلِيٍّ عليه السلام . (2)6966.عنه صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين :بَعَثَ عَلِيٌّ خَيلاً لِيَحبِسوا عَن مُعاوِيَةَ مادَّةً ، فَبَعَثَ مُعاوِيَةُ الضَّحاكَ بنَ قَيسٍ الفِهريَّ في خَيلٍ إلى تِلكَ الخَيلِ فَأَزالوها ، وجاءَت عُيونُ عَليٍّ فَأَخبَرَتهُ بِما قَد كانَ ، فَقالَ عَلِيٌّ لِأَصحابِهِ : فَما تَرونَ فيما هاهنا ؟ فَقالَ بَعضُهُم : نَرى كَذا . وقالَ بَعضُهُم : نَرى كَذا. فَلَمّا رَأَى ذلِكَ الاِختِلافَ أمَرَهُم بِالغُدُوِّ إلَى القَومِ، فَغاداهُم إلَى القِتالِ قِتالِ صِفّينَ ، فَانهَزَمَ أهلُ الشّامِ . (3) .


1- .الغارات : ج 1 ص 337 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 407 ح 628 .
2- .وقعة صفّين : ص 468 .
3- .وقعة صفّين : ص 360 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 500 ح 430 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 39 .

ص: 259

8 / 2 كسب اطّلاعات

8 / 2كسب اطّلاعات6966.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اش به كارگزارانش _: به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على ، پيشواى مؤمنان ، به هر آن كس از كارگزاران كه نامه ام را بخواند . پس از حمد و سپاس الهى ؛ مردانى با ما بيعت داشتند و [ اينك] گريخته اند . پس گمان مى بريم كه به سوى شهرهاى ناحيه بصره رفته اند . از مردمان شهرهايت درباره آنان پرس وجو كن و مأموران مخفى (خبرچين ها) را از هر سوى سر زمين خود ، بر آنان بگمار . آن گاه ، آنچه را كه بدان رسيدى ، برايم بنويس . والسلام!6967.عنه صلى الله عليه و آله :وقعة صفين :على عليه السلام چنين وانمود كرد كه فردا ، صبحگاهان ، به سوى معاويه خواهد رفت و با او پيكار خواهد نمود . اين خبر به معاويه رسيد و شاميان ، از اين مطلب به وحشت افتادند و از اين سخن ، شكسته شدند . معاوية بن ضحّاك بن سفيان ، پرچمدار قبيله بنى سليم ، با معاويه بود و معاويه و شاميان را دشمن مى داشت و به مردمان عراق و على بن ابى طالب عليه السلام ، تمايل داشت و خبرها را براى عبد اللّه بن طفيل عامرى مى نوشت و او آن را براى على عليه السلام مى فرستاد .6968.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :وقعة صفين :على عليه السلام ، گروهى را فرستاد تا از رسيدن نيروى پشتيبانى به معاويه جلوگيرى كنند . معاويه هم ضحّاك بن قيس فَهرى را با جمعيتى به سوى آنان گسيل داشت و آنان را پراكنده ساختند .

مأموران مخفى على عليه السلام آمدند و آنچه را رخ داده بود ، گزارش دادند . پس على عليه السلام به يارانش فرمود : «اينك چه بايد بكنيم؟» .

گروهى گفتند : اين كار ، و گروهى گفتند : آن كار . وقتى اختلاف نظر آنان را ديد ، فرمان داد تا صبحگاهان به سوى معاويه هجوم بَرَند و آنان را بامدادان ، به نبرد (نبرد صفّين) سوق داد و شاميان ، شكست خوردند .

.

ص: 260

6969.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :قَدِمَ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَينٌ لَهُ بِالشّامِ فَأَخبَرَهُ بِخَبَرِ بُسرٍ يُقالُ: إنَّهُ قَيسُ بنُ زُرارَةَ بنِ عَمرِو بنِ حطيانٍ الهَمدانِيُّ ، وكانَ قَيسٌ هذا عَينا لَهُ بِالشّامِ يَكتُبُ إلَيهِ بِالأَخبارِ . (1)6970.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ بُدَيلٍ _: وإيّاكَ ومُواقَعَةَ أحَدٍ مِن خَيلِ العَدُوِّ حَتّى أتَقَدَّمَ عَلَيكَ ، وأذكِ العُيونَ نَحوَهُم ، وَليَكُن مَعَ عُيونِكَ مِنَ السِّلاحِ ما يُباشِرونَ بِهِ القِتالَ ، وَلتَكُن عُيونُكَ الشُّجعانَ مِن جُندِكَ ، فَإِنَّ الجَبانَ لا يَأتيكَ بِصِحَّةِ الأَمرِ ، وَانتَهِ إلى أمري ومَن قِبَلَكَ بِإِذنِ اللّهِ وَالسَّلامُ . (2)6967.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفتوح_ في ذِكرِ حَربِ صِفّينَ _: قَد كانَ مَعَ مُعاوِيَةَ رَجُلٌ مِن حِميَرٍ يُقالُ لَهُ الحُصَينُ بنُ مالِكٍ وكانَ يُكاتِبُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ويَدُلُّهُ عَلى عَوراتِ مُعاوِيَةَ . (3)راجع : ص 288 (تعليم الجيش) .

8 / 3اِستِصلاحُ الأَعداءِ7131.الإمامُ الرِّضا عليه السلام ( _ و قد سَألَهُ المأمونُ : يا أبا الحسنِ، ما تقولُ ) الإمام عليّ عليه السلام :مَنِ استَصلَحَ عَدُوَّهُ زادَ في عَدَدِهِ . (4)7128.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :مَنِ استَصلَحَ الأَضدادَ بَلَغَ المُرادَ . (5) .


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 212 .
2- .المعيار والموازنة : ص 131 .
3- .الفتوح : ج 3 ص 78 .
4- .غرر الحكم : ح 8230 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 445 ح 7838 .
5- .غرر الحكم : ح 8043 .

ص: 261

8 / 3 اصلاح دشمنان

7129.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «آن كه قرآن را بر تو نازل كرده است ت ) أنساب الأشراف :ديده بان على بن ابى طالب عليه السلام در شام ، نزد او آمد و گزارش بُسر را به وى داد . گفته شده كه اين شخص ، قيس بن زرارة بن عمرو بن حطيان همدانى بود . قيس ، مأمور مخفى على عليه السلام در شام بود و اخبار را برايش مى نوشت .7130.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به عبد اللّه بن بديل _: و بپرهيز از برخورد با لشكر دشمن ، تا به سوى تو آيم ! و مأموران مخفى را به سويشان گسيل دار و بايد همراه آنان ، سلاحى باشد كه بتوانند با آن پيكار كنند . مأموران مخفى ، بايد دليرانِ سپاه باشند ؛ چرا كه ترسوها گزارش درست برايت نياورند . خودت و هركه با توست ، با اذن خدا به دستوراتم پايبند باشيد . والسلام!7131.امام رضا عليه السلام ( _ در پاسخ به مأمون كه پرسيد : اى ابا الحسن! نظر ش ) الفتوح_ در گزارش جنگ صفين _: مردى از قبيله حِميَر ، به نام حصين بن مالك با معاويه بود كه با على بن ابى طالب عليه السلام مكاتبه داشت و او را بر اسرار معاويه آگاه مى ساخت .ر . ك : ص 289 (آموزش سپاهيان) .

8 / 3اصلاح دشمنان7132.تأويل الآيات الظاهرة :امام على عليه السلام :آن كه دشمنش را اصلاح كند ، بر جمعيت خودْ افزوده است .7133.بحار الأنوار :امام على عليه السلام :آن كه مخالفان را به صلاح آورد ، به مقصود رسد .

.

ص: 262

7134.بحار الأنوار ( _ به نقل از عبد اللّه بن خفقه _ ) عنه عليه السلام :كَمالُ الحَزمِ استِصلاحُ الأَضدادِ ، ومُداجاةُ الأَعداءِ . (1)7135.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :الاِستِصلاحُ لِلأَعداءِ بِحُسنِ المَقالِ وجَميلِ الأَفعالِ ، أهوَنُ مِن مُلاقاتِهِم ومُغالَبَتِهِم بِمَضيضِ (2) القِتالِ . (3)7136.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :الإِحسانُ إلَى المُسيءِ يَستَصلِحُ العَدُوَّ . (4)7135.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :كانَتِ الحُكَماءُ فيما مَضى مِنَ الدَّهرِ تَقولُ : يَنبَغي أن يَكونَ الاِختِلافُ إلَى الأَبوابِ لِعَشرَةِ أوجُهٍ :

أوَّلُها : بَيتُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ لِقَضاءِ نُسُكِهِ وَالقِيامِ بِحَقِّهِ وأداءِ فَرضِهِ ...

التّاسِعُ : أبوابُ الأَعداءِ الَّتي تَسكُنُ بِالمُداراةِ غَوائِلُهُم ، ويُدفَعُ بِالحِيَلِ وَالرِّفقِ وَاللُّطفِ وَالزِّيارَةِ عَداوَتُهُم . (5)7136.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَنعُ أذاكَ يُصلِحُ لَكَ قُلوبَ عِداكَ . (6)7137.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :عنه عليه السلام :صافِح عَدُوَّكَ وإن كَرِهَ ، فإِنّه مِمّا أمَرَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ عِبادَهُ يَقولُ : «ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدَ وَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ * وَ مَا يُلَقَّهَآ إِلَا الَّذِينَ صَبَرُواْ وَ مَا يُلَقَّ_هَآ إِلَا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ» (7) . (8) .


1- .غرر الحكم : ح 7232 .
2- .المَضَض : وجع المصيبة ، ومضِضتُ منه : ألمت ، ومضّني الجُرح : آلَمَني وأوجعني (لسان العرب : ج 7 ص 233 «مضض») .
3- .غرر الحكم : ح 1926 .
4- .غرر الحكم : ح 1517 .
5- .الخصال : ص 426 ح 3 عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج 76 ص 61 ح 1 .
6- .غرر الحكم : ح 9784 .
7- .فصّلت : 34 و 35 .
8- .الخصال : ص 633 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 71 ص 421 ح 58 .

ص: 263

7138.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لِبُكَيرِ بنِ أعيَنَ _ ) امام على عليه السلام :كمال دورانديشى ، به صلاح كشاندن مخالفان و مدارا با دشمنان است .7139.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به صلاح آوردن دشمنان با سخن نيك و رفتار زيبا ، آسان تر است از رو در رو شدن با آنان و پيكار با آنان با درد و رنجِ نبرد .7140.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :نيكى كردن به بدكاران ، دشمن را به صلاح كشانَد .7141.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :حكيمان ، در روزگاران گذشته مى گفتند : شايسته است كه رفت و آمد بر درِ خانه ديگران ، براى ده انگيزه باشد : اوّلين آن ، بر در خانه خدا براى انجام دادن مناسك و اهتمام به حقّ الهى و اداى واجبات او ؛ ... نُهمى ، بر در خانه دشمنان ، كه با مدارا ، غائله آنان فروكش كند و با نرمى و لطف و ديد و بازديد ، دشمنى آنان برطرف شود .7142.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :خوددارى از آزار [ ديگران] ، دل هاى دشمنان را به صلاح كشانَد .7137.امام حسين عليه السلام :امام على عليه السلام :با دشمنت مصافحه كن ، گرچه ناخوش دارد ؛ چرا كه آن ، از چيزهايى است كه خداوند عز و جل بندگانش را بدان فرمان داده است ، [ آن جا كه] مى فرمايد : «بدى را به آنچه بهتر است ، دفع كن . آن گاه كسى كه ميان تو و ميان او دشمنى است ، گويى دوستى يكدل مى گردد ؛ و اين [ خصلت ]را جز كسانى كه شكيبا بوده اند ، نمى يابند ، و آن را جز صاحب بهره اى بزرگ ، نخواهد يافت» . .

ص: 264

7138.امام باقر عليه السلام ( _ به بكير بن اعين _ ) عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: إذا صافاكَ عَدُوُّكَ رِياءً مِنهُ فَتَلَقَّ ذلِكَ بِأَوكَدِ مَوَدَّةٍ ، فَإِنَّهُ إن ألِفَ ذلِكَ وَاعتادَهُ خَلُصَت لَكَ مَوَدَّتُهُ . (1)8 / 4المُسالَمَةُ مَعَ الوَعي7141.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :وَجَدتُ المُسالَمَةَ ما لَم يَكُن وَهنٌ فِي الإِسلامِ أنجَعَ مِنَ القِتالِ . (2)7142.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :مِن أفضَلِ النُّصحِ الإِشارَةُ بِالصُّلحِ . (3)7143.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ولا تَدفَعَنَّ صُلحا دَعاكَ إلَيهِ عَدُوُّكَ وللّهِِ فيهِ رِضَىً ، فَإِنَّ فِي الصُّلحِ دَعَةً لِجُنودِكَ ، وراحَةً مِن هُمومِكَ ، وأمنا لِبِلادِكَ . ولكِنِ الحَذَرَ كُلَّ الحَذَرِ مِن عَدُوِّكَ بَعدَ صُلحِهِ ، فَإِنَّ العَدُوَّ رُبَّما قارَبَ لِيَتَغَفَّلَ ، فَخُذ بِالحَزمِ ، واتَّهِم في ذلِكَ حُسنَ الظَّنِّ . (4)8 / 5شِدَّةُ الحَذَرِ مِنَ العَدُوِّ7143.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :مَن نامَ لَم يُنَم عَنهُ . (5)7144.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :كُن مِن عَدُوِّكَ عَلى أشَدِّ الحَذَرِ . (6) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 321 ح 680 .
2- .غرر الحكم : ح 10138 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 506 ح 9288 وزاد فيه «خيرا» بعد «المسالمة» .
3- .غرر الحكم : ح 9379 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 470 ح 8579 وفيه «أحسن» بدل «أفضل» .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 123 ، تحف العقول : ص 145 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 367 كلاهما نحوه .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 62 ، الغارات : ج 1 ص 321 عن جندب .
6- .غرر الحكم : ح 10301 .

ص: 265

8 / 4 سازش به همراه زيركى

8 / 5 پرهيز كامل از دشمن

7145.امام باقر و امام صادق عليهما السلام ( _ درباره آيه «و [اهل ]قريه اى را كه به هلاكت رسان ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: اگر دشمنت تظاهر به دوستى و يك رنگى با تو كرد ، آن را با دوستى گرم بپذير ؛ چرا كه اگر اين را ادامه دهد و بدان خو گيرد ، دوستى اش خالص گردد .8 / 4سازش به همراه زيركى7148.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : ( _ في قولِ اللّه ِ عزّ و جلّ : {Q} «وَ يَومَ نَحْش ) امام على عليه السلام :سازش را تا زمانى كه در آن ضعفى براى اسلام نباشد ، سودمندتر از نبرد يافتم .7146.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :از برترين خيرخواهى ها ، راهنمايى به صلح و سازش است .7147.بحار الأنوار ( _ به نقل از عبد الرحمن بن قصير _ ) امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: صلحى را كه دشمنت تو را بدان فرا خوانَد وخشنودى خداوند در آن باشد ، كنار مَزن ؛ چرا كه در صلح ، آسايش سپاهيان تو و آسودگى ات از غصّه ها و امنيت شهرهايت است.

ليكن زنهار ، زنهار از دشمن خود پس از آشتى ، كه بسا دشمن ، نزديك شود تا غفلتى يابد! پس دورانديش باش و خوش گمانى را در اين امور ، متّهم ساز .8 / 5پرهيز كامل از دشمن7150.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابِهِ إلى زيادٍ _ ) امام على عليه السلام :آن كه به خواب رود ، [ دشمنِ او] به خواب نرود .7151.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ فيمَن يَدَّعِي أنّهُ راجٍ _ ) امام على عليه السلام :از دشمنت ، به سختى برحذر باش .

.

ص: 266

7149.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :لا تَأمَن عَدُوّا وإن شَكَرَ . (1)7150.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به زياد _ ) عنه عليه السلام :شَرُّ الأَعداءِ أبعَدُهُم غَورا وأخفاهُم مَكيدَةً . (2)7151.امام على عليه السلام ( _ درباره كسى كه مدّعى اميدوار بودن است _ ) عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: كُن لِلعَدُوِّ المُكاتِمِ أشَدُّ حَذَرا مِنكَ لِلعَدُوِّ المُبارِزُ. (3)7152.عنه عليه السلام ( _ لِرَجُلٍ سَألَهُ أن يَعِظَهُ _ ) عنه عليه السلام :أوهَنُ الأَعداءِ كَيدا مَن أظهَرَ عَداوَتَهُ . (4)7153.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في مُناجاتِه _ ) عنه عليه السلام :مَن أظهَرَ عَداوَتَهُ قَلَّ كَيدُهُ . (5)7154.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه عليه السلام :لا تَغتَرَّنَّ بِمُجامَلَةِ العَدُوِّ ، فَإِنَّهُ كَالماءِ وإن اُطيلَ إسخانُهُ بِالنّارِ لا يَمتَنِعُ مِن إطفائِها . 6 .


1- .غرر الحكم : ح 10197 .
2- .غرر الحكم : ح 5781 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 311 ح 575 .
4- .غرر الحكم : ح 3258 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 343 ح 947 وفيه «أهون» بدل «أوهن» وراجع أعلام الدين : ص 313 وبحار الأنوار : ج 78 ص 377 ح 3 .
5- .غرر الحكم : ح 7956 .

ص: 267

7155.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عن قَومٍ يَعمَلُونَ بالمَعاصِي و يَ ) امام على عليه السلام :از هيچ دشمنى ايمن مباش ، گرچه سپاس گويد .7152.امام على عليه السلام ( _ در پاسخ مردى كه از ايشان خواهش كرد اندرزى به او ) امام على عليه السلام :بدترينِ دشمنان،آن است كه ژرف نگرتر و پنهانكارى اش نسبت به نيرنگ ، زيادتر باشد .7153.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در مناجاتش _ ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: از دشمن پنهانكارْ بيشتر برحذر باش تا دشمنِ به ميدان آمده .7154.امام باقر عليه السلام :امام على عليه السلام :سست ترينِ دشمنان از جهت حيله و نيرنگ ، آن است كه دشمنى اش را آشكار سازد .7155.امام صادق عليه السلام ( _ هنگامى كه به ايشان عرض شد : عدّه اى هستند كه گن ) امام على عليه السلام :آن كه دشمنى اش را آشكار كند ، حيله اش اندك باشد .7156.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :فريب ظاهرسازى دشمن را مخور ؛ چرا كه دشمن ، چون آب است كه گرچه گرم كردن آن با آتش به درازا كشد ، ليك از خاموش كردن آن سرْ باز نزند . 1 .

ص: 268

8 / 6التَّحذيرُ مِنِ استِصغارِ الخَصمِ7156.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لا تَستَصغِرَنَّ عَدُوّا وإن ضَعُفَ . (1)7157.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اِحذَرِ استِصغارَ الخَصمِ فَإِنَّهُ يَمنَعُ مِن التَّحَفُّظِ ، ورُبَّ صَغيرٍ غَلَبَ كَبيرا . (2)7158.تفسير فرات ( _ به نقل از بشر به شريح _ ) عنه عليه السلام_ أيضا_: لا تَستَصغِرَنَّ أمرَ عَدُوِّكَ إذا حارَبتَهُ ، فَإِنَّكَ إن ظَفِرتَ بِهِ لَم تُحمَد وإن ظَفِرَ بِكَ لَم تُعذَر ، والضَّعيفُ المُحتَرِسُ مِنَ العَدُوِّ القَوِيِّ أقرَبُ إلَى السَّلامَةِ مِنَ القَوِيِّ المُغتَرِّ بِالضَّعيفِ . (3)8 / 7التَّحذيرُ مِنِ استِنصاحِ الأَعداءِ إلّا تَجرِبَةً7161.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :قَد جَهِلَ مَنِ استَنصَحَ أعداءَهُ . (4)7159.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لا تُشاوِر عَدُوَّكَ وَاستُرهُ خَبَرَكَ . (5)7160.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :اِستَشِر أعداءَكَ تَعرِف مِن رَأيِهِم مِقدارَ عَداوَتِهِم ومَواضِعَ مَقاصِدِهِم . (6)7161.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اِستَشِر عَدُوَّكَ تَجرِبَةً لِتَعلَمَ مِقدارَ عَداوَتِهِ . (7) .


1- .غرر الحكم : ح 10216 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 282 ح 231 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 309 ح 543 .
4- .غرر الحكم : ح 6663 .
5- .غرر الحكم : ح 10198 .
6- .غرر الحكم : ح 2462 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 317 ح 634 .

ص: 269

8 / 6 كوچك نشمردن دشمن

8 / 7 خيرخواهى نخواستن از دشمن ، جز براى آزمودن

8 / 6كوچك نشمردن دشمن7162.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :هيچ دشمنى را كوچك مشمار ، گرچه ناتوان باشد .7163.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بپرهيز از كوچك شمردن دشمن ، چرا كه از مراقبتْ بازمى دارد ؛ و چه بسيار كوچك هايى كه بر بزرگ ها پيروز گشتند!7164.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: كارِ دشمن را به هنگامى كه با او نبرد مى كنى ، كوچك مشمار ؛ چرا كه اگر پيروز شدى ، ستايش نشوى ، و اگر او بر تو پيروز گشت ، معذور نيستى . ناتوانى كه مراقب دشمن توانمند است ، به سلامتْ نزديك تر است از توانمندى كه بر ناتوان ، غرّه مى شود .8 / 7خيرخواهى نخواستن از دشمن ، جز براى آزمودن7167.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :نادان است آن كه از دشمنانش خيرخواهى طلبد .7168.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :با دشمنت رايزنى مكن و اخبارت را از او بپوشان .7169.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :با دشمنانت رايزنى كن تا از نظرشان ، اندازه دشمنى آنها و اهدافشان را بشناسى .7170.كنز العمّال عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: براى آزمودن ، با دشمنت رايزنى كن تا اندازه دشمنى اش را بدانى .

.

ص: 270

7164.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :مَنِ استَعانَ بِعَدُوِّهِ عَلى حاجَتِهِ ازدادَ بُعدا مِنها . (1)8 / 8اِنتِهازُ الفُرصَةِ في مُواجَهَةِ الأَعداءِ7167.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :اِستَعمِل مَعَ عَدُوِّكَ مُراقَبَةَ الإِمكانِ وانتِهازَ الفُرصَةِ ، تَظفَر . (2)7168.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لا تُوقِع بِالعَدُوِّ قَبلَ القُدرَةِ . (3)7169.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لا تُظهِرِ العَداوَةَ لِمَن لا سُلطانَ لَكَ عَلَيهِ . (4)7170.كنز العمّال :عنه عليه السلام :لا تَعَرَّض لِعَدُوِّكَ وهُوَ مُقبِلٌ ؛ فَإِنَّ إقبالَهُ يُعينُهُ عَلَيكَ ، ولا تَعَرَّض لَهُ وهُوَ مُدبِرٌ ؛ فَإِنَّ إدبارَهُ يَكفيكَ أمرَه . (5)7171.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أنكَأُ الأَشياءِ لِعَدُوِّكَ ألّا تُعلِمَهُ أنَّكَ اتَّخَذتَهُ عَدُوّا . (6)7172.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: أقتَلُ الأَشياءِ لِعَدُوِّكَ ألّا تُعَرِّفَهُ أنَّكَ اتَّخَذتَهُ عَدُوّا. (7)8 / 9عَدَمُ العُقوبَةِ عَلَى الظِّنَّةِ والتُّهَمَةِ7175.عنه عليه السلام :الجمل :دَخَلَ [ابنُ عَبّاسٍ] عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَابتَدَأَهُ عليه السلام وقالَ : يَابنَ عَبّاسٍ ، أعِندَكَ خَبَرٌ ؟

فَقالَ : قَد رَأَيتُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ .

فَقالَ لَهُ : إنَّهُمَا استَأذَناني فِي العُمرَةِ ، فَأَذِنتُ لَهُما بَعدَ أنِ استَوثَقتُ مِنهُما بِالأَيمانِ ألّا يَغدِرا ولا يَنكُثا ولا يُحدِثا فَسادا . وَاللّهِ يَابنَ عَبّاسٍ ما قَصَدا إلَا الفِتنَةَ ، فَكَأَنّي بِهِما وقَد صارا إلى مَكَّةَ لِيَستَعينا عَلى حَربي ، فَإِنَّ يَعلَى بنَ مُنيَةَ الخائِنَ الفاجِرَ قَد حَمَلَ أموالَ العِراقِ وفارِسَ لِيُنفِقَ ذلِكَ ، وسَيُفسِدُ هذانِ الرَّجُلانِ عَلَيَّ أمري ، ويَسفِكانِ دِماءَ شيعَتي وأنصاري .

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : إذا كانَ عِندَكَ الأَمرُ كَذلِكَ فَلِمَ أذِنتَ لَهُما ؟ وهَلّا حَبَستَهُما وأوثَقتَهُما بِالحَديدِ ، وكَفَيتَ المُسلِمينَ شَرَّهُما ؟

فَقالَ لَهُ عليه السلام : يَابنَ عَبّاسٍ ، أ تَأمُرُني أن أبدَأَ بِالظُّلمِ وبِالسَّيِّئَةِ قَبلَ الحَسَنَةِ ، واُعاقِبَ عَلَى الظِّنَّةِ والتُّهَمَةِ وآخُذَ بِالفِعلِ قَبلَ كَونِهِ ؟ كَلّا ! وَاللّهِ لا عَدَلتُ عَمّا أخَذَ اللّهُ عَلَيَّ مِنَ الحُكمِ بِالعَدلِ ، ولَا القَولِ بِالفَصلِ . يَابنَ عَبّاسٍ ، إنَّنيأذِنتُ لَهُما وأعرِفُ ما يَكونُ مِنهُما ، لكِنَّنِي استَظهَرتُ بِاللّهِ عَلَيهِما ، وَاللّهِ لَأَقتُلَنَّهُما ولَيَخيبَنَّ ظَنُّهُما ، ولا يَلقَيانِ مِنَ الأَمرِ مُناهُما ، فَإِنَّ اللّهَ يَأخُذُهُما بِظُلمِهِما لي ، ونَكثِهِما بَيعَتي ، وبَغيِهِما عَلَيَّ . (8) .


1- .غرر الحكم : ح 8984 .
2- .غرر الحكم : ح 2347 .
3- .غرر الحكم : ح 10258 .
4- .كنز الفوائد : ج 2 ص 183 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 93 ح 104 .
5- .غرر الحكم : ح 10306 .
6- .نثر الدرّ : ج 1 ص 293 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 283 ح 244 .
8- .الجمل : ص 166 .

ص: 271

8 / 8 موقعيت شناسى در برخورد با دشمنان

8 / 9 كيفر ندادن بر پايه گمان و اتّهام

7176.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه از دشمنش بر [ رفع ]نيازمندى اش كمك جويد ، از خواسته خود ، دورتر شود .8 / 8موقعيت شناسى در برخورد با دشمنان7171.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :به كارگير با دشمنت انتظار توانايى و زمان شناسى را ، تا پيروز گردى .7172.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پيش از توانمندى ، بر دشمن يورش مَبَر .7173.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :با كسى كه بر او قدرت ندارى ، دشمنى را آشكار مساز .7174.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :به هنگام روى كردنِ دشمن ، متعرّض او مشو ؛ چرا كه روى كردنش او را بر تو يارى دهد ، و به هنگام روى گرداندنِ دشمن ، متعرّض او مشو ؛ چرا كه روى گرداندنش تو را از كار او كفايت كند .7175.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :نابود كننده ترينِ چيزها براى دشمنت آن است كه به وى اعلام نكنى كه او را دشمن گرفته اى .7176.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: كُشنده ترين چيز براى دشمنت آن است كه به وى نفهمانى كه او را دشمن گرفته اى .8 / 9كيفر ندادن بر پايه گمان و اتّهام7179.عنه صلى الله عليه و آله :الجمل :ابن عباس بر امير مؤمنان وارد شد و على عليه السلام آغاز [ به سخن ]كرد و فرمود : «اى ابن عباس! آيا نزد تو خبرى است؟» .

گفت : طلحه و زبير را ديدم .

به وى فرمود : «آن دو از من براى عمره اجازه خواستند و من هم ، پس از آن كه با سوگندهايى از آنان پيمان گرفتم كه حيله نكنند و بيعت نشكنند و فسادى ايجاد نكنند ، اجازه دادم .

اى ابن عباس! به خدا سوگند ، آنان ، جز فتنه قصدى ندارند . گويا مى بينم كه به مكّه رفته اند تا براى نبرد با من مدد جويند ؛ چرا كه يعلى بن منيه خيانت پيشه تبهكار ، ثروت هاى عراق و فارس را با خود بُرده تا در اين راه هزينه كند ، و به زودى اين دو مرد ، كارم را تباه مى كنند و خون پيروان و يارانم را مى ريزند» .

عبد اللّه بن عباس گفت : اگر چنين نظرى دارى ، چرا به آنان اجازه دادى و چرا آنان را زندان نكردى و با آهن به بند نكشيدى تا مسلمانان را از شرّشان آسوده دارى؟

فرمود : «اى ابن عباس! آيا مرا وا مى دارى كه ستمْ آغاز كنم و بدى را پيش از نيكى به كار گيرم و آنان را بر پايه گمان و اتهام ، كيفر دهم و پيش از انجام دادن كار ، مؤاخذه كنم؟ هرگز! به خدا سوگند ، از آنچه خداوند از من پيمان گرفته از داورى بر پايه عدل و سخن حق عدول نمى كنم .

اى ابن عباس! من بدانان اجازه دادم و آنچه را از آنان سر مى زنَد ، مى دانم ؛ ليك در برابر آنان ، از خداوند كمك خواستم و به خدا سوگند ، آنان را خواهم كشت و اميدشان را نااميد خواهم ساخت ، و آن دو به خواسته شان نخواهند رسيد ؛ چرا كه خداوند ، آنان را بر ستمشان بر من و بيعت شكنى با من و تعدّى بر من ، مجازات خواهد كرد .

.

ص: 272

7180.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن جُندَب :لَمّا بَلَغَ عَلِيّا مُصابُ بَني ناجِيَةَ وقَتلُ صاحِبِهِم ، قالَ : هَوَت اُمُّهُ ! ما كانَ أنقَصَ عَقلَهُ ، وأَجرَأَهُ عَلى رَبِّهِ ! فإِنَّ جائِيا جاءَني مَرّةً فَقالَ لي : في أصحابِكَ رِجالٌ قَد خَشيتُ أن يُفارِقوكَ ، فَما تَرى فيهِم ؟

فَقُلتُ لَهُ : إنّي لا آخُذُ عَلَى التُّهَمَةِ ، ولا اُعاقِبُ عَلَى الظَّنِّ ، ولا اُقاتِلُ إلّا مَن خالَفَني وناصَبَني وأظهَرَ لِيَ العَداوَةَ ، ولَستُ مُقاتِلَهُ حَتّى أدعُوَهُ وأعذِرَ إلَيهِ ، فَإِن تابَ ورَجَعَ إلَينا قَبِلنا مِنهُ ، وهُوَ أخونا ، وإن أبى إلَا الاِعتِزامَ عَلى حَربِنَا استَعَنّا عَلَيهِ اللّهَ ، وناجَزناهُ ، فَكَفَّ عَنّي ما شاءَ اللّهُ .

ثُمَّ جاءَنيمَرَّةً اُخرى فَقالَ لي: قَد خَشيتُ أن يُفسِدَ عَلَيكَ عَبدُ اللّهِ بنُ وَهبٍ الراسِبِيُّ وزَيدُ بنُ حُصَينٍ ، إنّي سَمِعتُهُما يَذكُرانِكَ بِأَشياءَ لَو سَمِعتَها لَم تُفارِقهُما عَلَيها حَتّى تَقتُلَهُما أو تُوبِقَهُما ، فَلا تُفارِقهُما مِن حَبسِكَ أبَدا .

فَقُلتُ : إنّي مُستَشيرُكَ فيهِما ، فَماذا تَأمُرُني بِهِ ؟

قالَ : فَإِنّي آمُرُكَ أن تَدعُوَ بِهِما ، فَتَضرِبَ رِقابَهُما ، فَعَلِمتُ أنَّهُ لا وَرِعٌ ولا عاقِلٌ ، فَقُلتُ : وَاللّهِ ما أظُنُّكَ وَرِعا ، ولا عاقِلاً نافِعا ، وَاللّهِ لَقَد كانَ يَنبَغي لَكَ لَو أرَدتُ قَتلَهُم أن تَقولَ : اِتَّقِ اللّهَ ، لِمَ تَستَحِلُّ قَتلَهُم ولَم يَقتُلوا أحَدا ، ولَم يُنابِذوكَ ، ولَم يَخرُجوا مِن طاعَتِكَ ؟ ! (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 131 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 148 عن حبيب ؛ الغارات : ج 1 ص 371 وفيهما «توثقهما» بدل «توبقهما» وكلاهما نحوه .

ص: 273

7181.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از جندب _: وقتى گزارش سبُك سرى بنى ناجيه و كشته شدن بزرگشان به على عليه السلام رسيد ، فرمود : «مادرش بميرد! چه قدر كم خِرَد و جسور بر خداوند بود! يك بار كسى نزد من آمد و به من گفت : در ميان يارانت مردانى هستند كه مى ترسم از تو كناره گيرند . درباره آنان چه نظرى دارى؟

به وى گفتم : من بر پايه اتّهام ، مجازات نمى كنم و بر پايه گمان ، كيفر نمى دهم ، و جز با كسى كه با من مخالفت ورزيده و دشمنى كرده و عداوتش را آشكار ساخته است ، نبرد نمى كنم ، و تا او را دعوت نكنم و برايش عذر (دليل) نياورم ، نبرد كننده با او نخواهم بود . پس اگر توبه كرد و به سوى ما بازگشت ، از او مى پذيريم و او برادر ماست ، و اگر سر باز زد و جز نبرد با ما نخواست ، از خداوند بر او مدد جوييم و با او پيكار كنيم . پس آنچه را خدا خواسته از ما دور سازد؟

بار ديگر نزد من آمد و گفت : مى ترسم كه عبد اللّه بن وهب راسبى و زيد بن حصين ، كار را بر تو تباه كنند . شنيدم كه نسبت به تو چيزهايى مى گويند كه اگر بشنوى ، رهاشان نمى كنى ، مگر آن كه آنها را بكشى يا كيفر دهى . پس هيچ گاه آنان را از زندان ، رها مساز .

گفتم : درباره آنان با تو مشورت مى كنم . تو چه پيشنهاد مى كنى؟ گفت : من پيشنهاد مى كنم آنها را فرا خوانى و گردنشان را بزنى .

در اين هنگام ، دانستم كه او نه پرهيزگار است و نه خردمند . گفتم : به خدا سوگند ، گمان نبرم پارسا و خردمندى سودرسان باشى . به خدا سوگند ، سزاوار بود كه اگر مى خواستم آنان را بكُشم ، بگويى : از خدا پروا كن ؛ چرا خونشان را حلال مى دانى با آن كه كسى را نكشته اند و با تو به جنگ برنخاسته اند و از طاعتت بيرون نرفته اند؟» . .

ص: 274

7182.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّه عَلَيهِ يَقولُ لِلنّاسِ بِالكوفَةِ : يا أهلَ الكوفَةِ ، أ تَرَوُنّي لا أعلَمُ ما يُصلِحُكُم ؟ ! بَلى ، ولَكِنّي أكرَهُ أن اُصلِحُكُم بِفَسادِ نَفسي . (1)7183.عنه عليه السلام :الغارات_ في خَبرِ مُفارَقَةِ الخِرّيتِ بنِ راشِدٍ (وهوَ مِنَ الخَوارِجِ) أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام _: قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ قَعينٍ : ... أتَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ... فَأَخبَرتُهُ بِما سَمِعتُ مِنَ الخِرّيتِ وما قُلتُ لِابنِ عَمِّهِ وما رَدَّ عَلَيَّ .

فَقالَ عليه السلام : دَعهُ ، فإِن قَبِلَ الحَقَّ ورَجَعَ عَرَفنا ذلِكَ لَهُ وقَبِلناهُ مِنهُ ؛ وإن أبى طَلَبناهُ .

فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ فَلِمَ لا تَأخُذُهُ الآنَ فَتَستَوثِقَ مِنهُ ؟

فَقالَ: إنّا لَو فَعَلنا هذا لِكُلِّ مَن نَتَّهِمُهُ مِنَ النّاسِ مَلَأنَا السُّجونَ مِنهُم ، ولا أراني يَسَعُنِي الوُثوبُ عَلَى النّاسِ وَالحَبسُ لَهُم وعُقوبَتُهُم حَتّى يُظهِروا لَنَا الخِلافَ . (2) .


1- .الأمالي للمفيد : ص 207 ح 40 عن هشام ، بحار الأنوار : ج 41 ص 110 ح 18 .
2- .الغارات : ج 1 ص 333 و ص 335 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 407 ح 628 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 129 .

ص: 275

7184.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان على بن ابى طالب _ كه درود خدا بر او باد _ ، در كوفه به مردم مى فرمود : «اى مردم كوفه! آيا گمان مى كنيد نمى دانم چگونه شما را به راه آورم؟ چرا ؛ وليكن خوش ندارم كه شما را با بهاى تباه كردن خويش ، به راه آورم» .7185.عنه عليه السلام :الغارات_ در گزارش كناره گيرى خرّيت بن راشد ، يكى از خوارج از امير مؤمنان _:عبد اللّه بن قعين گويد : ... نزد امير مؤمنان آمدم و آنچه درباره خرّيت شنيده بودم و آنچه به پسرعمويش گفته بودم و آنچه را وى پاسخ داده بود ، به على گزارش دادم .

فرمود : «او را رها كن . اگر حق را پذيرفت و بازگشت ، او را بدين امر بشناسيم و از او بپذيريم ، و اگر سر باز زد ، او را بخواهيم» .

گفتم : اى امير مؤمنان! چرا الان او را نمى گيرى تا از او وثيقه بستانى [و از شرّ او اطمينان حاصل كنى]؟

فرمود : «اگر با هر كسى كه او را متّهم مى كنيم ، چنين رفتار كنيم ، بايد زندان ها را از آنان پُر سازيم و معتقد نيستم كه حمله به مردم و زندان كردن و كيفر دادن آنها روا باشد ، مگر آن كه مخالفت با ما را آشكار سازند . .

ص: 276

راجع : ج 6 ص 508 (خروج الخرّيت بن راشد) .

8 / 10التَّحذيرُ مِنَ التَّعذيبِ7182.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :مَن ضَرَبَ رَجُلاً سَوطا ظُلما ، ضَرَبَهُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى بِسَوطٍ مِن نارٍ . (1)7183.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :أبغَضُ الخَلقِ إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ مَن جَرَّدَ ظَهرَ مُسلِمٍ بِغَيرِ حَقٍّ ، ومَن ضَرَبَ في غَيرِ حَقٍّ مَن لَم يَضرِبهُ أو قَتَلَ مَن لَم يَقتُلهُ . (2)7184.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى اُمَراءِ الخَراجِ _: لَو لَم يَكُن فيما نُهِيَ عَنُه مِنَ الظُّلمِ وَالعُدوانِ عِقابٌ يُخافُ ، كانَ في ثَوابِهِ ما لا عُذرَ لِأحَدٍ بِتَركِ طَلِبَتِهِ ، فَارحَموا تُرحَموا ، ولا تُعذِّبوا خَلقَ اللّهِ ولاتُكَلِّفوهُم فَوقَ طاقَتِهُم . (3)7185.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :أيُّهَا النَّاسُ ! إنّي دَعَوتُكُم إلَى الحَقِّ فَتَوَلَّيتُم عَنّي ، وضَرَبتُكُم بِالدِّرَّةِ فَأَعيَيتُموني . أما إنَّهُ سَيَليكُم بَعدي وُلاةٌ لا يَرضَونَ مِنكُم بِهذا حَتّى يُعَذِّبوكُم بِالسِّياطِ وبِالحَديدِ ، فَأَمّا أنا فلا اُعَذِّبُكُم بِهِما ؛ إنّهُ مَن عَذَّبَ النّاسَ في الدُّنيا عَذَّبَهُ اللّهُ فِي الآخِرَةِ . (4)7186.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :مسند زيد عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام_ أنَّهُ قالَ لِعُمَرَ فِي امرَأَةٍ حامِلٍ اِعتَرَفَت بِالفُجورِ فَأَمَرَ بِها أن تُرجَمَ _: فَلَعَلَّكَ انتَهَرتَها أو أخَفتَها ؟ قالَ : قَد كانَ ذلِكَ ، فَقالَ : أ وَما سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لا حَدَّ عَلى مُعتَرِفٍ بَعدَ بَلاءٍ ، إنَّهُ مَن قَيَّدتَ أو حَبَستَ أو تَهَدَّدتَ فلا إقرارَ لَهُ . قالَ : فَخَلّى عُمَرُ سَبيلَها ، ثُمَّ قالَ : عَجَزَتِ النِّساءُ أن تَلِدَ مِثلَ عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ ، لَولا عَليٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ . (5) .


1- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 541 ح 1927 .
2- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 444 ح 1551 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 148 ح 588 عن السكوني عن الإمام الصادق عليه السلام عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله وليس فيه «ومن ضرب في غير ...» .
3- .وقعة صفّين : ص 108 ، نهج البلاغة : الكتاب 51 نحوه ؛ المعيار والموازنة : ص 122 .
4- .الغارات : ج 2 ص 458 عن زيد بن عليّ بن أبي طالب ، الإرشاد : ج 1 ص 322 وليس فيه «فأمّا أنا فلا اُعذّبكم بهما» ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 306 عن زيد بن عليّ .
5- .مسند زيد : ص 335 ، كشف اليقين : ص 73 ح 55 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 113 ؛ ذخائر العقبى : ص 146 وليس فيه «ثمّ قال ...» ، المناقب للخوارزمي : ص 81 ح 65 .

ص: 277

8 / 10 پرهيزاندن از شكنجه

ر . ك : ج 6 ص 509 (شورش خرّيت بن راشد) .

8 / 10پرهيزاندن از شكنجه7189.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه به شخصى از روى ستم تازيانه زند ، خداوند _ تبارك و تعالى _ او را به تازيانه آتشين خواهد زد .7187.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :دشمن ترينِ بنده نزد خداوند عز و جل ، كسى است كه پشتِ مسلمانى را به ناحقْ برهنه كند ، و كسى را كه او را نزده است ، به ناحق كتك زند ، و كسى را كه قصد كشتن او را نداشته است ، بكشد .7188.كنز العمّال :امام على عليه السلام_ از ن_امه اش ب_ه مأموران خ_راج (ماليات) _: اگر خداوند براى ستم و بيداد كه از آن نهى فرمود ، كيفرى كه از آن ترسند ، نمى نهاد ، پاداشى كه در پرهيز از ستم است ، عذرى براى رها كردن [ خواسته او ]نمى گذارْد . پس رحم كنيد تا به شما رحم شود ، بندگان خدا را شكنجه نكنيد و بيش از توانشان بر آنان تكليف مكنيد .7189.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :اى مردم! شما را به حق فرا خواندم ، از من رو گردانديد ، و با تازيانه شما را زدم ، خسته ام كرديد . بدانيد كه پس از من زمامدارانى بر شما حكم رانند كه از شما بدين كار ، خشنود نشوند ، مگر آن كه با تازيانه و آهن ، شما را شكنجه كنند ؛ و امّا من ، شما را با تازيانه و آهن شكنجه نمى كنم ؛ چرا كه هركس مردم را در دنيا شكنجه كند ، خداوند او را در آخرت ، شكنجه خواهد كرد .7190.عنه عليه السلام ( _ يَصفُ خِلقَةَ آدَمَ عليه السلام _ ) مسند زيد_ به نقل از زيد بن على ، از پدرش ، از جدّش درباره امام على عليه السلام _: به درستى كه او (على عليه السلام ) به عمر درباره زنِ حامله اى كه اعتراف به زنا كرده بود و عمر دستور داده بود سنگسار شود ، گفت : «شايد بر سرش فرياد كشيده اى يا او را ترسانده اى؟» .

گفت : چنين بود .

فرمود : «آيا از پيامبر خدا نشنيدى كه مى فرمود : بر اعتراف كننده ، پس از شكنجه حدّى نيست . به درستى كه آن كه را دربند كشى يا زندان كنى ، يا تهديد كنى ، اقرارش [ ارزش] ندارد؟ » .

گويد : عمر ، زن را آزاد كرد . سپس گفت : زنان ، ناتوان اند كه فرزندى مانند على بن ابى طالب بزايند . اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد .

.

ص: 278

7191.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ في أوائِلِ خِلافَتِهِ _: إنَّ اللّهَ حَرَّمَ حَراما غَيرَ مَجهولٍ ، وأحَلَّ حَلالاً غَيرَ مَدخولٍ ، وفَضَّلَ حُرمَةَ المُسلِمِ عَلَى الحُرَمِ كُلِّها ، وَشَدَّ بِالإِخلاصِ والتَّوحيدِ حُقوقَ المُسلِمينَ في مَعاقِدِها ، «فَالمُسلِمُ مَن سَلِمَ المُسلِمونَ مِن لِسانِهِ ويَدِهِ» إلّا بِالحَقِّ ، ولا يَحِلُّ أذَى المُسلِمِ إلّا بِما يَجِبُ . (1)8 / 11النَّهيُ عَنِ السَّبِّ7192.عنه صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين عن عبد اللّه بن شريك :خَرَجَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ وعَمرُو بنُ الحَمِقِ يُظهِرانِ البَراءَةَ وَاللَّعنَ مِن أهلِ الشّامِ ، فَأَرسَلَ إلَيهِما عَلِيٌّ : أن كُفّا عَمّا يَبلُغُني عَنكُما .

فَأَتَياهُ فَقالا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ لَسنا مُحِقّينَ ؟

قالَ : بَلى .

قالا : أ وَلَيسوا مُبطِلينَ ؟

قالَ : بَلى .

قالا : فَلِمَ مَنَعتَنا مِن شَتمِهِم ؟

قالَ : كَرِهتُ لَكُم أن تَكونوا لَعّانينَ شَتّامينَ ، تَشتِمونَ وتَتَبَرَّؤونَ ، ولكِن لَو وَصَفتُم مَساوِئَ أعمالِهِم فَقُلتُم : مِن سيرَتِهِم كَذا وكَذا ، ومِن عَمَلِهِم كَذا وكَذا ، كانَ أصوَبَ فِي القَولِ ، وأبلَغَ في العُذرِ . ولَو قُلتُم مَكانَ لَعنِكُم إيّاهُم وبَراءَتِكُم مِنهُمُ : اللّهُمَّ احقِن دِماءَنا ودِماءَهُم ، وأصلِح ذاتَ بَينِنا وبَينِهِم ، وَاهدِهِم مِن ضَلالَتِهِم ، حَتّى يَعرِفَ الحَقَّ مِنهُم من جَهِلَهُ ، ويَرعَوِيَ عَنِ الغَيِّ وَالعُدوانِ مَن لَهِجَ بِهِ ، كانَ هذا أحَبَّ إلَيَّ وخَيرا لَكُم .

فَقالا: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، نَقبَلُ عِظَتَكَ ، ونَتَأَدَّبُ بِأَدَبِكَ. (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 167 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 40 ح 26 .
2- .وقعة صفّين : ص 103 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 399 ح 369 _ 373 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 206 والأخبار الطوال : ص 165 .

ص: 279

8 / 11 پرهيزاندن از دشنام

7193.كنز العمّال عن عمر :امام على عليه السلام_ از سخنرانى اش در آغاز خلافت _: خدا حرامى را حرام كرده كه ناشناخته نيست ، و حلالى را حلال كرده كه از عيبْ خالى است ، و حرمت مسلمان را بر ديگر حرمت ها برترى داده است ، و حقوق مسلمانان را با اخلاص و يگانه پرستى پيوند داده است . پس مسلمان ، كسى است كه مسلمانان ، از دست و زبان او آزارى نبينند ، جز آن كه براى حق باشد ؛ و آزار مسلمانان روا نيست ، مگر آن جا كه واجب شود .8 / 11پرهيزاندن از دشنام7196.عنه عليه السلام ( _ لمّا قيلَ لَهُ: إنّ الحسنَ البصريَّ قالَ : لَيس ) وقعة صفين_ به نقل از عبد اللّه بن شريك _: حجربن عدى و عمرو بن حمق بيرون شدند ، در حالى كه برائت و لعن بر شاميان را آشكار مى كردند . على عليه السلام به آنان پيغام داد كه از آنچه به من خبر رسيده ، خوددارى كنيد .

آن دو نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : اى اميرمؤمنان! مگر ما برحق نيستيم؟

فرمود : «چرا» .

گفتند : مگر آنان بر باطل نيستند؟

فرمود : «چرا» .

گفتند : پس چرا ما را از دشنام دادن آنان ، باز داشتى؟

فرمود : «دوست نداشتم شما جزو لعن كننده ها و دشنام دهنده ها باشيد كه دشنام بدهيد و برائت بجوييد ؛ امّا اگر بدى هاى رفتارى آنان را بازگو مى كرديد ومى گفتيد : روش آنان چنين است و رفتارشان چنان است ، به سخن حق ، نزديك تر بود و در عذرآورى ، رساتر ؛ و اگر به جاى لعن آنان و برائت جُستن از آنها مى گفتيد : بار خدايا! خون ما و آنان را حفظ كن ، ميان ما و آنان را اصلاح كن و آنان را از گمراهى برَهان ، تا آن كه حق را نمى داند ، بشناسد و آن كه به گمراهى و دشمنى آزمند است ، از آن باز ايستد ، اين ، نزد من دوست داشتنى تر بود و براى شما بهتر» .

آن دو گفتند : اى امير مؤمنان! پندت را مى پذيريم و به ادب تو مؤدّب مى شويم .

.

ص: 280

7192.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لا تَشِن (1) عَدُوَّكَ وإن شانَكَ . (2)8 / 12الرِّفقُ ما لَم يَكُن تَآمُرا7195.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در مناجاتش _ ) الإمام عليّ عليه السلام :الرِّفقُ يَفِلُّ حَدَّ المُخالَفَةِ . (3)7196.امام زين العابدين عليه السلام ( _ آنگاه كه به ايشان عرض شد : حسن بصرى مى گويد : ا ) عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: قارِب عَدُوَّكَ بَعضَ المُقارَبَةِ تَنَل حاجَتَكَ ، ولا تُفرِطُ في مُقارَبَتِهِ فَتُذِلَّ نَفسَكَ وناصِرَكَ ، وتَأمَّل حالَ الخَشَبَةِ المَنصوبَةِ في الشَّمسِ الَّتي إن أمَلتَها زادَ ظِلُّها ، وإن أفرَطتَ في الإِمالَةِ نَقَصَ الظِّلُّ . (4)7197.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد المَلِك بن أبي حُرّةَ الحَنَفيّ :أنّ عَليّا خَرَجَ ذاتَ يَومٍ يَخطُبُ ، فَإِنَّهُ لَفي خُطبَتِهِ إذ حَكَّمَتِ المُحَكِّمَةُ في جَوانِبِ المَسجِدِ .

فَقالَ عَليٌّ : اللّهُ أكبَرُ ! كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِها باطِلٌ ! إن سَكَتوا عَمَمناهُم (5) ، وإن تَكَلَّموا حَجَجناهُم ، وإن خَرَجوا عَلَينا قاتَلناهُم . (6) .


1- .الشَّيْن : العَيْب (لسان العرب : ج 13 ص 244 «شين») .
2- .غرر الحكم : ح 10418 .
3- .غرر الحكم : ح 560 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 342 ح 923 .
5- .لعلّه من قولهم : عمّمناه أمرنا ؛ أي ألزمناه (اُنظر لسان العرب : ج 12 ص 427 «عمم») .
6- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 72 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 398 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 135 وليس فيه «وإن خرجوا ...» وفيهما «غممناهم» بدل «عممناهم» .

ص: 281

8 / 12 نرم خويى تا زمانى كه توطئه در كار نباشد

7198.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :امام على عليه السلام :از دشمنت عيبجويى مكن ، گرچه او از تو عيبجويى كند .8 / 12نرم خويى تا زمانى كه توطئه در كار نباشد7199.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :نرم خويى ، تيزىِ مخالفت را كُند سازد .7200.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: به دشمنت ، اندازه اى نزديك شو كه به خواسته ات برسى ، و در نزديكى به او زياده روى منما تا خود و ياورت را خوار سازى . در چوبى كه در برابر خورشيد نصب شده ، بنگر . اگر آن را مايل كنى ، سايه اش بسيار شود و اگر در مايل كردن زياده روى كنى ، سايه كم گردد .7199.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه حنفى _: على عليه السلام روزى براى ايراد سخنرانى بيرون رفت . او در حال سخنرانى بود كه خوارج ، در گوشه هاى مسجد ، شعار «لا حكم الّا للّه ؛ حكمرانى جز براى خداوند نيست!» ، سر دادند .

على عليه السلام فرمود : «اللّه اكبر! سخن حقّى است كه از آن ، باطلْ اراده مى شود . اگر ساكت شوند ، با آنان مانند ديگران برخورد مى كنيم ، و اگر سخن گويند ، با آنان احتجاج مى ورزيم، و اگر بر ما خروج كنند ، با آنان پيكار خواهيم كرد» .

.

ص: 282

7200.امام باقر عليه السلام :السنن الكبرى عن كثير بن نَمِر :بَينا أنَا في الجُمُعَةِ وعَليٌّ عليه السلام عَلَى المِنبَرِ ، إذ قامَ رَجُلٌ فَقالَ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ . ثُمَّ قامَ آخَرُ فَقالَ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، ثُمَّ قاموا مِن نَواحِي المَسجِدِ ، فَأَشارَ إلَيهِم عَليٌّ عليه السلام بِيَدِهِ : اِجلِسوا ، نَعَم لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، كَلِمَةٌ يُبتَغى بِها باطِلٌ ، حُكمَ اللّهِ نَنظُرُ فيكُم ، ألا إنَّ لَكُم عِندي ثَلاثَ خِصالٍ : ما كُنتُم مَعَنا لا نَمنَعُكُم مَساجِدَ اللّهِ أن تَذكُرُوا فيهَا اسمَ اللّهِ ، ولا نَمنَعُكُم فَيئا ما كانَت أيديكُم مَعَ أيدينا ، ولا نُقاتِلُكُم حَتّى تُقاتِلوا . ثُمَّ أخَذَ في خُطبَتِهِ . (1)7201.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : ( _ لَمّا قالَ لَهُ رجُلٌ : اُحِبُّ أن يَرحَمَني رَ ) الأموال عن كثير بن نَمِر :جاءَ رَجُلٌ بِرَجُلٍ (2) مِنَ الخَوارِجِ إلى عَليٍّ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي وَجَدتُ هذا يَسُبُّكَ ، قالَ : فَسُبَّهُ كَما سَبَّني . قالَ : ويَتَوَعَّدُكَ ؟ فَقالَ : لا أقتُلُ مَن لَم يَقتُلني ، قالَ عَليٌّ : لَهُم عَلَينا ثَلاثٌ : أن لا نَمنَعَهُمُ المَساجِدَ أن يَذكُرُوا اللّهَ فيها ، وأن لا نَمنَعَهُمُ الفَيءَ ما دامَت أيديهِم مَعَ أيدينا ، وأن لا نُقاتِلَهُم حَتّى يُقاتِلونا . (3)7202.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في وصفِ آخِرِ الزمانِ _ ) المصنّف لابن أبي شيبة عن كثير بن نَمِر :جاءَ رَجُلٌ بِرِجالٍ إلى عَليٍّ فَقالَ : إنّي رَأَيتُ هؤلاءِ يَتَوَعَّدونَكَ ، فَفَرّوا وأخَذتُ هذا ، قالَ : أفَأَقتُلُ مَن لَم يَقتُلني ؟ قالَ : إنَّهُ سَبَّكَ ! قالَ : سُبَّهُ أو دَع . (4) .


1- .السنن الكبرى : ج 8 ص 319 ح 16763 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 73 عن كثير بن بهز الحضرمي ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 398 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 285 كلّها نحوه .
2- .في المصدر : «لرجل» وهو تصحيف.
3- .الأموال : ص 245 ح 567 ، كنز العمّال : ج 11 ص 300 ح 31569 .
4- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 614 ح 147 ، كنز العمّال : ج 11 ص 319 ح 31616 .

ص: 283

7201.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به مردى كه عرض كرد : دوست دارم پروردگار ) السنن الكبرى_ به نقل از كثير بن نمر _: در حالى كه در نماز جمعه بودم و على عليه السلام بر منبر بود ، مردى به پا خاست و گفت : «لا حكم الّا للّه ؛ حكمرانى جز براى خداوند نيست!» .

مردى ديگر هم به پا خاست و گفت : «لا حكم الّا للّه !» . آن گاه خوارج از گوشه هاى مسجد ، به پا خاستند . على عليه السلام با دست به آنان اشاره كرد كه بنشينند [ و فرمود : ]«آرى ؛ لا حكم الّا للّه ! سخنى كه از آن ، باطلْ طلب مى شود . بر پايه حكم خداوند به شما مى نگريم . بدانيد كه براى شما نزد من، سه ويژگى است : تا زمانى كه با ما هستيد ، شما را از مساجد خداوند باز نداريم كه در آن ، نام خدا را بر زبان آوريد ؛ و تا زمانى كه دستان شما با دستان ماست ، شما را از ثروت هاى عمومى محروم نسازيم؛و با شما پيكار نكنيم، مگر آن كه نبرد كنيد» . آن گاه به ادامه خطبه پرداخت .7202.امام على عليه السلام ( _ در وصف آخر الزمان _ ) الأموال_ به نقل از كثير بن نمر _: مردى ، مردى از خوارج را نزد على عليه السلام آورد و گفت اى امير مؤمنان! ديدم كه اين مرد ، تو را دشنام مى دهد .

فرمود: «به او دشنام ده،همان گونه كه به من دشنام داد».

گفت : تو را دوزخى مى انگاشت!

فرمود : «آن را كه با من پيكار نكند ، نمى كُشم» .

[ سپس ]فرمود : «آنها بر ما سه حق دارند : آنان را از مساجد ، باز نداريم ، كه در آن ياد خدا كنند ؛ و آنان را از ثروت هاى عمومى باز نداريم ، تا زمانى كه دستان آنان با دست هاى ماست ؛ و با آنان پيكار نكنيم ، تا زمانى كه با ما پيكار نكنند» .7203.عنه عليه السلام :المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از كثير بن نمر _: مردى ، مردى [ ديگر ] را نزد على عليه السلام آورد و گفت : اينان ، تو را دوزخى مى انگاشتند! سپس فرار كردند . و اين [ مرد ]را گرفتم .

فرمود : «آيا بكُشم آن كه را با من پيكار نكرده است؟» .

گفت : تو را دشنام داد!

فرمود : «او را دشنام ده يا رها كن» . .

ص: 284

راجع : ج 6 ص 418 (صبر الإمام على أذاهم ورفقه بهم) .

8 / 13إجلاءُ المُتَآمِرينَ أو حَبسُهُم7207.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :قَد رُوِيَ أنَّ عِمرانَ بنَ الحُصَينِ كانَ مِنَ المُنحَرِفينَ عَنهُ عليه السلام ، وأنَّ عَليّا سَيَّرَهُ إلَى المَدائِنِ ، وذلِكَ أنَّهُ كانَ يَقولُ : إن ماتَ عَليٌّ فَلا أدري ما مَوتُهُ ، وإن قُتِلَ فَعَسى أنّي _ إن قُتِلَ _ رَجَوتُ لَهُ . (1)7208.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الغارات عن سعيد الأَشعريّ :اِستَخلَفَ عَليٌّ عليه السلام حينَ سارَ إلَى النَّهرَوانِ رَجُلاً مِنَ النَّخَعِ يُقالُ لَهُ : هانِي بنُ هَوذَةَ ، فَكَتَبَ إلى عَليٍّ عليه السلام : إنَّ غَنيّا وباهِلَةَ فَتَنوا ، فَدَعَوُا اللّهَ عَلَيكَ أن يَظفِرَ بِكَ عَدُوُّكَ ، قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَليٌّ عليه السلام : أجلِهِم مِنَ الكوفَةِ ولا تَدَع مِنهُم أحَدا . (2)7209.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن المُحِلّ بن خَليفَة :إنَّ رَجُلاً مِنهُم مِن بَني سَدوسٍ يُقالُ لَهُ العَيزارُ بنُ الأَخنَسِ كانَ يَرى رَأيَ الخَوارِجِ ، خَرَجَ إلَيهِم ، فَاستَقبَلَ ورَاءَ المَدائِنِ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ ومَعَهُ الأَسوَدُ بنُ قَيسٍ والأَسوَدُ بنُ يَزيدَ المُرادِيّانِ ، فَقالَ لَهُ العَيزارُ حينَ استَقبَلَهُ: أسالِمٌ غانِم ، أم ظالِمٌ آثِمٌ ؟ فَقالَ عَدِيٌّ : لا ، بَل سالِمٌ غانِمٌ ، فَقالَ لَهُ المُرادِيّانِ: ما قُلتَ هذا إلّا لِشَرٍّ في نَفسِكَ ، وإنَّكَ لَنَعرِفُكَ يا عَيزارُ بِرَأيِ القَومِ ، فَلا تُفارِقنا حَتّى نَذهَبَ بِكَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ فَنُخبِرَهُ خَبَرَكَ . فَلَم يَكُن بِأَوشَكَ أن جاءَ عَليٌّ فَأَخبَراهُ خَبَرَهُ ، وقالا: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهُ يَرى رَأيَ القَومِ ، قَد عَرَفناهُ بِذلِكَ .

فَقالَ : ما يَحِلُّ لَنا دَمُهُ ، ولكِنّا نَحبِسُهُ .

فَقالَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ادفَعهُ إلَيَّ وأنَا أضمِنُ ألّا يَأتِيَكَ مِن قِبَلِهِ مَكروهٌ . فَدَفَعَهُ إلَيهِ . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 77 .
2- .الغارات : ج 1 ص 18 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 356 ح 588 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 89 .

ص: 285

8 / 13 تبعيد يا زندانى كردن توطئه گران

ر . ك : ج 6 ص 419 (شكيبايى امام بر آزارِ خوارج و مدارا با ايشان) .

8 / 13تبعيد يا زندانى كردن توطئه گران7206.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :گزارش شده كه عمران بن حُصَين ، از كناره گيران از على عليه السلام بود و على عليه السلام او را به مدائن تبعيد كرد ؛ چرا كه مى گفت : اگر على بميرد ، نمى دانم مرگش چگونه است!؟ و اگر كشته شود _ كه اميد داريم كشته شود _ ، برايش اميدوارم [كه اهل نجات باشد] !7207.امام على عليه السلام :الغارات_ به نقل از سعيد اشعرى _: على عليه السلام هنگام حركت به سوى نهروان ، مردى از قبيله نخع را جانشين كرد كه نامش هانى بن هوذه بود . وى به على عليه السلام نامه نوشت كه [دو گروهِ] غنى و باهله ، فتنه كرده اند و دعا كرده اند كه دشمنت پيروز گردد .

على عليه السلام به او نوشت : «آنان را از كوفه بيرون كن و هيچ يك از آنان را رها مكن» .7208.امام باقر عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محلّ بن خليفه _: مردى از قبيله بنى سدوس كه نامش عَيْزار بن اخنس بود و به باورهاى خوارج اعتقاد داشت ، به سمت آنان حركت كرد . در بيرون مدائن،با عدى بن حاتم رو به رو شد كه همراهش اسود بن قيس مرادى و اسود بن يزيد مرادى بودند .

عيزار ، وقتى با عدى روبه رو شد ، گفت : آيا سالمِ بهره بَرى يا ستمگرِ گنهكار؟

عدى گفت : سالمِ بهره بَر .

آن دو مرادى گفتند : اين سخن را نگفتى ، مگر به جهت شرّى كه در باطن دارى . به درستى كه ما مى دانيم كه عقيده خوارج را دارى . اى عيزار! از ما جدا نمى شوى تا تو را نزد امير مؤمنان ببريم و اخبارت را به وى گزارش دهيم .

زمانى نگذشت كه على عليه السلام آمد و آن دو خبر را به وى گزارش كردند و گفتند : اى اميرمؤمنان! او بر اعتقاد خوارج است . ما او را مى شناسيم .

فرمود : «خونش بر ما حلال نيست ؛ امّا او را زندان مى كنيم» .

عدى بن حاتم گفت : اى امير مؤمنان! او را به من سپار و من ضمانت مى كنم كه از ناحيه او به شما آسيبى نرسد .

على عليه السلام او را به عدى سپرد .

.

ص: 286

. .

ص: 287

. .

ص: 288

الفصل التاسع : السياسة الحربية9 / 1الاِهتِمامُ بِالتَّدريبِ العَسكَرِيِّأ : تَعليمُ الجَيشِ7213.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن وَصِيَّتِهِ لِزيادِ بنِ النَّضرِ حينَ أنفَذَهُ عَلى مُقَدِّمَتِهِ إلى صِفّينَ _: اِعلَم أنَّ مُقَدِّمَةَ القَومِ عُيونُهُم ، وعُيونُ المُقَدِّمَةِ طَلائِعُهُم ، فَإِذا أنتَ خَرَجتَ مِن بِلادِكِ ودَنَوتَ مِن عَدُوِّكَ فَلا تَسأَم (1) مِن تَوجيهِ الطَّلائِعِ في كُلِّ ناحِيَةٍ ، وفي بَعضِ الشِّعابِ وَالشَّجَرِ وَالخَمَرِ (2) ، وفي كُلِّ جانِبٍ ، حَتّى لا يُغيرَكُم عَدُوُّكُم ، ويَكونَ لَكُم كَمينٌ .

ولا تُسَيِّرِ الكَتائِبَ وَالقَبائِلَ مِن لَدُنِ الصَّباحِ إلَى المَساءِ إلّا تَعبِيَةً ، فَإِن دَهَمَكُم أمرٌ أو غَشِيَكُم مَكروهٌ كُنتُم قَد تَقَدَّمتُم فِي التَّعبِيَةِ .

وإذا نَزَلتُم بِعَدُوٍّ أو نَزَلَ بِكُم فَليَكُن مُعَسكَرُكُم في أقبالِ الأَشرافِ ، أو في سِفاحِ الجِبالِ ، أو أثناءِ الأَنهارِ ؛ كَيما تَكونَ لَكُم رِدءا ودُونَكُم مَرَدّا . وَلتَكُن مُقاتَلَتُكُم مِن وَجهٍ واحِدٍ وَاثنَينِ .

وَاجعَلوا رُقَباءَكُم في صَياصِي (3) الجِبالِ ، وبِأَعلى الأَشرافِ ، وبِمَناكِبِ الأَنهارِ ؛ يُريئونَ لَكُم ؛ لِئَلّا يَأتِيَكُم عَدُوٌّ مِن مَكانِ مَخافَةٍ أو أمنٍ .

وإذا نَزَلتُم فَانزِلوا جَميعا ، وإذا رَحَلتُم فَارحَلوا جَميعا ، وإذا غَشِيَكُمُ اللَّيلُ فَنَزَلتُم فَحُفّوا عَسكَرَكُم بِالرِّماحِ وَالتِّرَسَةِ ، وَاجعَلوا رُماتَكُم يَلوونَ تِرَسَتَكُم ؛ كَيلا تُصابَ لَكُم غِرَّةٌ ، ولا تُلقى لَكُم غَفلَةٌ .

وَاحرُس عَسكَرَكَ بِنَفسِكَ، وإيّاكَ أن تَرقُدَ أو تُصبِحَ إلّا غِرارا (4) أو مَضمَضَةً (5) . ثُمَّ ليَكُن ذلِكَ شَأنَكَ ودَأبَكَ حَتّى تَنتَهِيَ إلى عَدُوِّكَ .

وعَلَيكَ بِالتَّأَنّي في حَربِكَ ، وإيّاكَ والعَجَلَةَ إلّا أن تُمكِنَكَ فُرصَةٌ . وإيّاكَ أن تُقاتِلَ إلّا أن يَبدَؤوكَ ، أو يَأتِيَكَ أمري . وَالسَّلامُ عَلَيكَ ورَحمَةُ اللّهِ . (6) .


1- .سَئِمَ منه : مَلّ (لسان العرب : ج 12 ص 280 «سأم») .
2- .الخَمَر : ما واراك من الشجر والجبال ونحوها (لسان العرب : ج 4 ص 256 «خمر») .
3- .صَياصي الجبال : أطرافُها العالية (مجمع البحرين : ج 2 ص 1063 «صيص») .
4- .الغِرار : النوم القليل ، وقيل : هو القليل من النوم وغيره (لسان العرب : ج 5 ص 17 «غرر») .
5- .أي ينام ثمّ يستيقظ ثمّ ينام ؛ تشبيها بمضمضة الماء في الفم يأخذه ثمّ يمجّه ، وهو أدقّ التشبيه وأجمله (صبحي الصالح) .
6- .تحف العقول : ص 191 ، نهج البلاغة : الكتاب 11 ، وقعة صفّين : ص 123 عن يزيد بن خالد بن قَطَن ؛ الأخبار الطوال : ص 166 كلّها نحوه .

ص: 289

فصل نهم : سياست هاى جنگى

9 / 1 اهتمام به آموزش هاى نظامى

الف _ آموزش سپاهيان

فصل نهم : سياست هاى جنگى9 / 1اهتمام به آموزش هاى نظامىالف _ آموزش سپاهيان7213.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از سفارش او به زياد بن نضر ، هنگامى كه او را پيشاپيش سپاه به صفّين گسيل داشت _: بدان كه پيشروان سپاه ، ديده بانان آن اند و ديده بان ها ، پيشروان جاسوسان اند . پس هنگامى كه از شهرهايت بيرون شدى و به دشمن نزديك گشتى ، بى احساس خستگى ، ديده بان را به هر سو ، بويژه شيار كوه ها ، لابه لاى درختان ، كمينگاه ها و هر جاى ديگر بفرست . تا دشمن بر شما شبيخون نزند و براى شما كمين نگذاشته باشند .

دسته ها و واحدها را از صبح تا به شب ، راه مَبَر ، مگر براى آمادگى كه اگر حادثه اى رُخ داد يا امر ناگوارى به شما رسيد ، پيشاپيش ، خود را مهيّا كرده باشيد .

چون به دشمن رسيديد يا دشمن بر شما فرود آمد ، لشكرگاهتان را برفراز بلندى ها يا دامنه كوه ها يا بين رودخانه ها قرار دهيد تا براى شما پناه و براى دشمن ، مانعى باشد ؛ و نبرد را از يك سو و دو سو قرار دهيد ، و ديده بان ها را بر ستيغ كوه ها و فراز پشته ها و كناره نهرها بگماريد تا براى شما ديده بانى كنند كه مبادا دشمن ، بر شما از جايى كه مى ترسيد و يا جايى كه از آن بيم نداريد ، فرود آيد .

هنگامى كه فرود آمديد ، با هم فرود آييد ، و وقتى كوچ كرديد ، با هم بكوچيد . هنگامى كه شب شما را فرا گرفت و فرود آمديد ، لشكرگاه را با نيزه ها و سپرها بپوشانيد و تيراندازها را پشتِ سپرها بگماريد كه مبادا فريب بخوريد يا غفلت بر شما مستولى گردد .

خود ، لشكرت را نگاهبانى كن و بپرهيز از آن كه به خواب روى يا شب را به روزآورى ، مگر با خوابِ اندك يا در حدّ چشيدن ، و همين شيوه و روش را داشته باش تا به دشمن رسى .

بر تو باد درنگ در جنگ ؛ و بپرهيز از عجله ، مگر آن كه فرصتى مناسبْ فراهم آيد ؛ و بپرهيز از اين كه نبرد كنى ، مگر آن كه آنان آغاز كنند يا دستور من به تو رسد . درود و رحمت خدا بر تو باد!

.

ص: 290

7214.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ ومِن وَصِيَّةٍ لَهُ عليه السلام لِمَعقِلِ بنِ قَيسٍ الرِّياحِيِّ حينَ أنفَذَهُ إلَى الشّامِ في ثَلاثَةِ آلافٍ مُقَدِّمَةً لَهُ _: اِتَّقِ اللّهَ الَّذي لابُدَّ لَكَ مِن لِقائِهِ ولا مُنتَهى لَكَ دونَهُ . ولا تُقاتِلَنَّ إلّا مَن قاتَلَكَ . وسِرِ البَردَينِ . وغَوِّرِ بالنّاسِ . ورَفِّه فِي السَّيرِ . ولا تَسِر أوَّل اَللَّيلِ فَإِنَّ اللّهَ جَعَلَهُ سَكَناً وقَدَّرَهُ مُقاماً لا ظَعناً . فَأَرِح فيهِ بَدَنَكَ ورَوِّح ظَهرَكَ . فَإِذا وَقَفتَ حينَ يَنبَطِحُ السَّحَرُ أو حينَ يَنفَجِرُ الفَجرُ فَسِر عَلى بَرَكَةِ اللّهِ . فَإِذا لَقيتَ العَدُوَّ فَقِف مِن أصحابِكَ وَسَطا ، ولا تَدنُ مِنَ القَومِ دُنُوَّ مَن يُريدُ أن يُنشِبَ الحَربَ ، ولا تَباعَد عَنهُم تَباعُدَ مَن يَهابُ البَأسَ حَتّى يَأتِيَكَ أمري ، ولا يَحمِلَنَّكُم شَنَآنُهُم عَلى قِتالِهِم قَبلَ دُعائِهِم والإِعذارِ إلَيهِم . (1) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 12 .

ص: 291

7215.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سفارش او به معقل بن قيس رياحى ، هنگامى كه او را با سه هزار [ سپاهى ]به عنوان پيشرو به سوى شام روانه كرد _: پروا دار از خدايى كه حتماً او را ملاقات كنى و پايانى جز او ندارى . نبرد مكن ، مگر با آنانى كه با تو نبرد كنند . در خُنُكى بامداد و عصرْ حركت كن و در ميانه روز ، مردمان را فرود آور ، و در حركتْ رفاه و آسايش را منظور دار و سرِشب ، راه مرو كه خداوند ، آن را براى آرامش و بار انداختن قرار داده ، نه براى كوچ كردن . پس سرِشب ، خود را آسوده دار و مَركبت را نيز از خستگى بيرون آر . پس چون شب را آسودى ، هنگامى كه سحر پديدار شود يا سپيده بامداد آشكار گردد ، در پناه بركت خداوندْ حركت كن ، و چون دشمن را ديدى ، در ميان لشكرت بايست و به دشمن ، نه چندان نزديك شو ، مانند كسى كه مى خواهد دست به جنگ آرد ، و نه چنان دور باش ، مانند كسى كه از كارزار بيم دارد ، تا دستور من به تو رسد ؛ و بدرفتارىِ آنان ، شما را وا ندارد كه جنگ را آغاز كنيد ، پيش از آن كه آنان را [ به راه راست] فرا خوانيد و درِ عذر را به رويشان ببنديد . .

ص: 292

7216.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ عليه السلام إلى بَعضِ اُمَراءِ جَيشِهِ _: فَإِن عادوا إلى ظِلِّ الطّاعَةِ فَذاكَ الَّذي نُحِبُّ ، وإن تَوافَتِ الاُمورُ بِالقَومِ إلَى الشِّقاقِ وَالعِصيانِ فَانهَد (1) بِمَن أطاعَكَ إلى مَن عَصاكَ ، وَاستَغنِ بِمَنِ انقادَ مَعَكَ عَمَّن تَقاعَسَ عَنكَ ؛ فَإنَّ المُتَكارِهَ مَغيبُهُ خَيرٌ مِن مَشهَدِهِ ، وقُعودُهُ أغنى مِن نُهوضِهِ . (2)7217.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :إن زَحَفَ العَدُوُّ إلَيكُم فَصُفّوا عَلى أبوابِ الخَنادِقِ ، فَلَيسَ هُناكَ إلّا السُّيوفُ ، ولُزومُ الأَرضِ بَعدَ إحكامِ الصُّفوفِ ، ولا تَنظُروا في وُجوهِهِم ، ولا يَهولَنَّكُم عَدَدُهُم ، وَانظُروا إلى أوطانِكُم مِنَ الأَرضِ . فَإِن حَمَلوا عَلَيكُم فَاجثُوا عَلَى الرُّكَبِ ، وَاستَتِروا بالأَترِسَةِ ، صَفّا مُحكَما لا خَلَلَ فيهِ ، وإن أدبَروا فَاحمِلوا عَلَيهِم بِالسُّيوفِ ، وإن ثَبَتوا فَاثبُتوا عَلَى التَّعابِيِّ ، وإنِ انهَزَموا فَاركَبُوا الخَيلَ وَاطلُبُوا القَومَ . (3)7218.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :إن كانَت _ وأعوذُ بِاللّهِ _ فيكُم هَزيمَةٌ فَتَداعَوا ، وَاذكُرُوا اللّهَ وما تَوعَّدَ بِهِ مَن فَرَّ مِنَ الزَّحفِ ، وبَكِّتوا (4) مَن رأَيتُموهُ وَلّى . وَاجمَعوا الأَلوِيَةَ ، وَاعتَقِدوا . وَليُسرِع المُخِفُونَ في رَدِّ مَنِ انهَزَمَ إلَى الجَماعَةِ وإلَى المُعَسكَرِ ، فَليَنفِر مَن فيهِ إلَيكُم ، فَإذَا اجتَمَعَ أطرافُكُم ، وأتَت أمدادُكُم ، وَانصَرَفَ فَلُّكُم ، فَأَلحِقُوا النّاسَ بِقُوّادِهِم ، وأحكِموا تَعابِيَّهُم ، وقاتِلوا ، وَاستَعينوا بِاللّهِ ، وَاصبِروا ؛ وفِي الثَّباتِ عِندَ الهَزيمَةِ ، وحَملِ الرَّجُلِ الواحِدِ الواثِقِ بِشَجاعَتِهِ عَلَى الكَتيبَةِ ، فَضلٌ عَظيمٌ . (5) .


1- .المناهَدَة في الحرب : المُناهَضة ، ونَهَدَ إلى العدوّ يَنْهَد : نهض (لسان العرب : ج 3 ص 429 «نهد»).
2- .نهج البلاغة : الكتاب 4 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 67 ح 46 ؛ تذكرة الخواصّ : ص 166 .
3- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 373 .
4- .التبكيت : التقريع والتوبيخ (النهاية : ج 1 ص 148 «بكت») .
5- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 373 .

ص: 293

7219.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به گروهى از فرماندهان سپاهش _: اگر [ دشمنان ]به سايه فرمانبرى بازگشتند ، اين همان است كه ما دوست مى داريم ، و اگر كار آنان به جدايى و نافرمانى كشيد ، آن را كه فرمانت بَرَد ، به سوى آن كه نافرمانى كند ، برانگيز ؛ و بى نياز باش بدان كه فرمانت بَرَد از آن كه از يارى ات پاى پس نهد ؛ زيرا آن كه جنگ را خوش ندارد ، نبودنش بهتر از بودن است و نشستنش از برخاستن ، سودمندتر است .7220.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :اگر دشمن بر شما يورش آورد ، پس بر درِ خندق ها آرايش گيريد كه در آن جا جز شمشيرها چيزى نيست ، و پس از منظّم كردن صف ها بر زمين ، استوار باشيد. به صورت دشمنان منگريد و شمارِ آنان ، شما را به وحشت نيندازد و به سرزمين ها [ و جبهه ]خود بنگريد ؛ و اگر بر شما حمله ور شدند ، بر روى اسب ها خم شويد و در پناه سپرها پنهان شويد ، [ چونان] دژى محكم كه شكافى در آن نيست ؛ و اگر پشت كردند ، با شمشيرها بر آنها حمله ور شويد . اگر ايستادند ، شما هم در سمتى ديگر بايستيد ، و اگر فرار كردند ، به سويشان بشتابيد و به جستجويشان برخيزيد .7221.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :اگر خداى ناكرده در ميان شما شكستى رُخ داد ، جمع شويد و خدا را ياد كنيد و يادآوريد آنچه بر گُريختگان از نبرد ، وعده [ كيفر ]داده شده است و آن را كه در حال پشت كردن به دشمن ديديد ، نكوهش كنيد . پرچم ها را گردآورده ، يكى كنيد . چابك سواران ، در بازگرداندن فراريان به سوى جمعيت و لشكر ، شتاب كنند ، و هركس در مخفيگاه هاست ، به سوى شما كوچ كند . وقتى كناره هاى لشكر گِرد آمد و نيرو و توان به شما رسيد و حالت شكست خوردگى از ميان شما رخت بربست ، لشكر را به فرماندهان بسپاريد و جهت ها (يگان ها) را استوار سازيد و نبرد كنيد ؛ و از خداوند يارى جوييد و شكيبايى كنيد كه در پايدارى به هنگام شكست و يورش مردى دلاور بر دشمن ، پاداشى بزرگ است . .

ص: 294

7222.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :عَقِمَ النِّساءُ أن يَأتينَ بِمِثلِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَاللّهِ ، ما رَأَيتُ ولا سَمِعتُ رَئيسا يُوزَنُ بِهِ ، لَرَأَيتُهُ يَومَ صِفّينَ وعَلى رَأسِهِ عِمامَةٌ قَد أرخى طَرَفَيها ، كأَنَّ عَينَيهِ سِراجا سَليطٍ ، وهوَ يَقِفُ عَلى شِرذِمَةٍ يَحُضُّهُم ، حَتّى انتَهى إلَيَّ وأنَا في كَنَفٍ مِنَ النّاسِ فَقالَ:

مَعاشِرَ المُسلِمينَ ! استَشعِرُوا الخَشيَةَ ، وغُضُّوا الأَصواتَ ، وتَجَلبَبُوا السَّكينَةَ ، وَاعملوا (1) الأَسِنَّةَ ، وأقلِقوا (2) السُّيوفَ قَبلَ السَّلَّةِ ، وَاطعُنوا الرّخرَ (3) ، ونافِحوا بِالظُّبا ، وصِلُوا السُّيوفَ بِالخُطا ، وَالنِّبالَ بِالرِّماحِ ، فَإِنَّكُم بِعَينِ اللّهِ ومَعَ ابنِ عَمِّ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله .

عاوِدُوا الكَرّ ، وَاستَحيوا مِنَ الفَرِّ ؛ فَإِنَّهُ عارٌ باقٍ فِي الأَعقابِ وَالأَعناقِ ، ونارٌ يَومَ الحِسابِ . وطيبوا عَن أنفُسِكُم أنفُسا ، وَامشوا إلَى المَوتِ أسححا (4) . وعَلَيكُم بِهذَا السَّوادِ الأَعظَمِ ، والرِّواقِ المطيّبِ (5) ، فَاضرِبوا ثَبَجَهُ (6) ؛ فَإِنَّ الشَّيطانَ راكِبٌ صَعبَةً ، ومُفرِشٌ ذِراعَيهِ ، قَد قَدَّمَ لِلوَثبَةِ يَدا ، وأخَّرَ لِلنُّكوصِ رِجلاً ، فَصَمدا صَمدا حَتّى يَتَجلّى لَكُم عَمودُ الدّينِ: «وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَن يَتِرَكُمْ أَعْمَ__لَكُمْ» (7) . (8)7223.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لا تَميلوا بِراياتِكُم ، ولا تُزيلوها ، ولا تَجعَلوها إلّا مَعَ شُجعانِكُم ؛ فَإِنَّ المانِعَ لِلذِّمارِ وَالصّابِرَ عِندَ نُزولِ الحَقائِقِ هُم أهلُ الحِفاظِ ... وَاعلَموا أنَّ أهلَ الحِفاظِ هُمُ الَّذينَ يَحُفّونَ بِراياتِهِم ، ويَكتَنِفونَها ، ويَصيرونَ حِفافَيها ، ووَراءَها ، وأمامَها ، ولا يُضَيِّعونَها ، لا يَتَأَخَّرونَ عَنها فَيُسَلِّموها ، ولا يَتَقَدَّمونَ عَلَيها فَيُفرِدوها . (9) .


1- .في تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام » تحقيق محمّد باقر المحمودي : «وأعلِموا» (ج 3 ص 145 ح 1191) .
2- .أقلقَ الشيءَ من مكانه وقَلَقَه : حرّكه (لسان العرب : ج 10 ص 324 «قلق») .
3- .كذا في المصدر ، وفي نهج البلاغة : «واطعنوا الشَّزْرَ» .
4- .كذا في المصدر ، وفي نهج البلاغة : «سُجُحا» . ومِشيَة سُجح : أي سهلة (لسان العرب : ج 2 ص 475) .
5- .كذا في المصدر ، وفي نهج البلاغة : «المطنّب» وهو أنسب .
6- .ثبَجُه : وسطه ومعظمه (النهاية : ج 1 ص 206 «ثبج») .
7- .محمّد : 35 .
8- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 460 ، مروج الذهب : ج 2 ص 389 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 110 ؛ نهج البلاغة : الخطبة 66 وفيه من «معاشر المسلمين ...» ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75 ، بشارة المصطفى : ص 141 كلّها نحوه .
9- .الكافي : ج 5 ص 39 ح 4 عن مالك بن أعين ، بحار الأنوار : ج 32 ص 563 ح 468 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 124 .

ص: 295

7215.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عباس _: زنان عقيم شدند از اين كه مانند امير مؤمنان ، على بن ابى طالب بزايند . به خدا سوگند ، نديدم و نشنيدم كه رئيسى با وى مقايسه شود . او را به هنگام نبرد صفّين ديدم كه بر سرش عمامه اى بود كه دو طرفش را رها كرده بود . دو چشمانش گويا به سان دو چراغ درشت بود . او بر گروهى اندكْ ايستاده بود و آنان را به نبردْ وا مى داشت تا به من رسيد ، در حالى كه من در لابه لاى مردم بودم .

پس فرمود : «اى گروه مسلمانان! خشيت [ از خدا ]را احساس كنيد ، صداها را پايين آوريد ، آرامش را بر تَن كنيد ، نيزه ها را به كار گيريد (1) و پيش از كشيدن شمشير ، آن را به حركت آوريد و از چپ و راست ، شمشير زنيد و با تيزى اش ضربه زنيد ، و شمشيرها را با گام ها و تيرها را با نيزه ها هماهنگ سازيد . به درستى كه در ديد خداوند و همراه پسرعموى پيامبر او قرار گرفته ايد .

پى در پى حمله كنيد و از فرار ، شرم كنيد ؛ چرا كه آن ، ننگى است كه در نسل ها و گروه ها باقى مانَد ، و آتشى است در روز رستاخيز .

خود را خرّم و سرخوش داريد و با آسانى و سبُك جانى به سوى مرگْ گام برداريد . لشكر انبوهِ [ دشمن] و خيمه اى را كه طناب هايش به اطراف كشيده شده ، هدف قرار دهيد و قلب آن را نشانه بگيريد ؛ چرا كه شيطان ، شتر سركش را سوار شده و بازوانش را گسترانيده است ؛ دستى را براى حمله پيش دارد و پايى را براى فرار ، به عقب گذارد . پس استوار باشيد و پايدار ، تا نور حق بر شما پرتو افكنَد ، «كه شما برتريد و خدا با شماست و از پاداش كردارتان نخواهد كاست» » .7216.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :پرچم هايتان را به اين سو و آن سو متمايل مكنيد و اطراف آن را خالى مكنيد و آن را جز به دستِ دلاورمردان مسپاريد ؛ چرا كه پاسداران شرافت و آبرو، و شكيبا به هنگام فرود آمدن بلاها ، گِردِ پرچم حلقه مى زنند ... و بدانيد كه پاسداران ، كسانى اند كه گِرد پرچم هاى خود ، حلقه زنند و اطراف آن را نگه دارند و پيش و پس آن مى گردند و آن را ضايع نمى سازند ؛ نه از آنْ پس مى مانند كه آن را به دشمن بسپارند ، و نه از آن پيش مى افتند كه تنهايش گذارند . .


1- .در برخى نسخه ها چنين آمده است : نيزه ها را آشكار سازيد .

ص: 296

ب : تَنظيمُ الجَيشِ7218.امام على عليه السلام :دعائم الإسلام :إنَّهُ [ عليّا عليه السلام ] كانَ إذا زَحَفَ لِلقِتالِ جَعَلَ مَيمَنَةً وميسَرَةً وقَلبا يَكونُ هُوَ فيهِ ، ويَجعَلُ لَها رَوابِطُ ، ويُقَدِّمُ عَلَيها مُقَدّمينَ ، ويَأمُرُهُم بِخَفضِ الأَصواتِ ، وَالدُّعاءِ ، وَاجتِماعِ القُلوبِ ، وشَهرِ السُّيوفِ ، وإظهارِ العِدَّةِ ، ولُزومِ كُلِّ قَومٍ مَكانَهُم ، ورُجوعِ كُلِّ مَن حَمَلَ إلى مَصافِّهِ بَعدَ الحَملَةِ . (1)7219.امام على عليه السلام :دعائم الإسلام :إنَّهُ [ عليّا عليه السلام ] كانَ إذا زَحَفَ لِلقِتالِ يُعَبِّئُ الكَتائِبَ ، ويُفَرِّقُ بَينَ القَبائِلِ ، ويُقَدِّمُ عَلى كُلِّ قَومٍ رَجُلاً ، ويُصَفِّفُ الصُّفوفَ ، ويُكَردِسُ الكَراديسَ (2) ، ثُمَّ يَزحَفُ إلَى القِتالِ . (3)7220.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في كَيفِيَّةِ القِتالِ _: قَدِّمُوا الرَّجّالَةَ وَالرُّماةَ ؛ فَليَرشُقوا بِالنَّبَلِ ، وَليَتَناوَشِ الجَنبانِ (4) ، وَاجعَلُوا الخَيلَ الرَّوابِطَ وَالمُنتَجَبَةَ (5) رِدءا لِلِّواءِ والمُقَدِّمَةِ ، ولا تَنشُزوا (6) عَن مَراكِزِكُم لِفارِسٍ شَذَّ مِنَ العَدُوِّ . (7) .


1- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 372 .
2- .الكردوس : الخيل العظيمة ، وقيل : القطعة من الخيل العظيمة . والكراديس : الفِرَق منهم ، ويقال : كَردسَ القائد خيلَه أي جعلَها كتيبة كتيبة (لسان العرب : ج 6 ص 195 «كردس») .
3- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 372 .
4- .الجَنْب : الناحية (لسان العرب : ج 1 ص 278 «جنب») .
5- .المنتجَب : المختار من كلّ شيء (لسان العرب : ج 1 ص 748 «نجب») .
6- .يقال : نَشَزَ من مكانه نُشوزا ؛ إذا ارتفع عنه . ونَشَزَ الرجلُ من امرأته : تَركَها (المصباح المنير : ص 605 «نشز») .
7- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 372 .

ص: 297

ب _ آرايش سپاه

ب _ آرايش سپاه7222.امام على عليه السلام :دعائم الاسلام_ درباره على عليه السلام _: او به هنگامى كه براى نبرد آماده مى شد ، براى سپاه ، [ يگان هاى ]راست و چپ و ميانه قرار مى داد كه خود ، در ميانه بود و براى آنها رابط هايى معيّن مى كرد ، و پيشروانى جلو مى فرستاد ، و آنان را به آهسته سخن راندن و نيايش و خاطرجمعى و بيرون كشيدن شمشيرها و آشكار ساختن توان و نيرو ، دستور مى داد ، و به اين كه هر گروهى بر جاى خود قرار گيرد و اين كه هر كس يورش بَرَد ، پس از يورش ، به جاى خود برگردد .7223.امام على عليه السلام :دعائم الاسلام_ درباره على عليه السلام _: به درستى كه او به هنگامى كه عازم نبرد مى شد ، دسته ها را آماده مى كرد و ميان قبيله ها جدايى مى افكند ، و بر هر گروهى فردى را مى گماشت ، صف ها را منظّم مى كرد و سواران را ستون ستون مى كرد . آن گاه به نبرد مى رفت .7224.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در بيان چگونگى نبرد _: پياده ها و تير اندازها را جلو بيندازيد . پس آنان ، [ دشمن را ]تيرباران كنند و دو طرف ، با نيزه هجوم برند . سواره ها و نيروهاى ويژه را پناهِ پرچم و پيشروان قرار دهيد و جايگاه خود را به خاطر سوارى از دشمن كه تنها مانده ، ترك مكنيد .

.

ص: 298

7225.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ في وَصِيَّةٍ لَهُ عليه السلام وَصّى بِها جَيشا بَعَثَهُ إلَى العَدُوِّ _: فَإِذا نَزَلتُم بِعَدُوٍّ أو نَزَلَ بِكُم فَليَكُن مُعَسكَرُكُم في قُبُلِ (1) الأَشرافِ ، أو سِفاحِ الجِبالِ ، أو أثناءِ الأَنهارِ ؛ كَيما يَكونَ لَكُم رِدءا ، ودونَكُم مَرَدّا . وَلتَكُن مُقاتَلَتُكُم مِن وَجهٍ واحِدٍ أوِ اثنَينِ .

وَاجعَلوا لَكُم رُقَباءَ في صَياصِي الجِبالِ ، ومَناكِبِ الهِضابِ ؛ لِئَلّا يَأتِيَكُمُ العَدُوُّ مِن مكَانِ مَخافَةٍ أو أمنٍ . وَاعلَموا أنَّ مُقَدِّمَةَ القَومِ عُيونُهُم ، وعُيونُ المُقَدِّمَةِ طَلائِعُهُم .

وإيّاكُم وَالتَّفَرُّقَ ، فَإِذا نَزَلتُم فَانزِلوا جَميعا ، وإذَا ارتَحَلتُم فَارتَحِلوا جَميعا . وإذا غَشِيَكُمُ اللَّيلُ فَاجعَلُوا الرِّماحَ كِفَّةً ، ولا تَذوقُوا النَّومَ إلّا غِرارا أو مَضمَضَةً . (2)ج : عَدَمُ مُفارَقَةِ السِّلاحِ فِي الحَربِ7227.عنه عليه السلام :دعائم الإسلام :إنَّهُ [عَلِيّا عليه السلام ] كَرِهَ أن يُلقِي الرَّجُلُ سِلاحَهُ عِندَ القِتالِ ؛ وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عِندَ ذِكرِ صَلاةِ الخَوفِ: «وَلْيَأْخُذُواْ أَسْلِحَتَهُمْ» ، وقالَ: «وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَأَمْتِعَتِكُمْ فَيَمِيلُونَ عَلَيْكُم مَّيْلَةً وَ حِدَةً» (3) ، فَأَفضَلُ الاُمورِ لِمَن كانَ فِي الجِهادِ أن لا يُفارِقَهُ السِّلاحُ عَلى كُلِّ الأَحوالِ . (4)راجع : ج 7 ص 86 (استشهاد محمّد بن أبي بكر) ، و ص 94 (حزن الإمام) .

.


1- .القُبُلُ _ بالضمّ _ من الجبل : سفحه ؛ يقال : انزل بقُبُل هذا الجبل أي بسفحه (تاج العروس : ج 15 ص 595 «قبل») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 11 ، تحف العقول : ص 192 ، وقعة صفّين : ص 124 عن يزيد بن خالد بن قَطَن ؛ الأخبار الطوال : ص 166 كلّها نحوه .
3- .النساء : 102 .
4- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 371 .

ص: 299

ج _ جدا نشدن از سلاح در جنگ

7229.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارشى كه به سپاه كرد ، هنگامى كه آن را به سوى دشمن گسيل داشت _: هرگاه بر دشمن فرود آمديد يا دشمن بر شما فرود آمد ، لشكرگاهتان بر فراز بلندى ها يا دامنه كوه ها يا بين رودخانه ها باشد ، تا براى شما پناه و براى دشمن ، مانعى بر سر راه باشد ؛ و جنگتان از يك سو يا دو سو باشد و براى خود ، ديده بان هايى در ستيغ كوه ها و فراز پشته ها بگماريد ، تا مبادا دشمن از جايى كه مى ترسيد و يا جايى كه از آن بيم نداريد ، بر شما فرود آيد ، و بدانيد كه پيشروان لشكر ، ديده بان هاى آن اند و ديده بان ها ، طلايه داران لشكرند .

بپرهيزيد از پراكندگى! پس هرگاه فرود مى آييد ، با هم فرود آييد ، و هر گاه كوچ مى كنيد ، با هم كوچ كنيد ، و هرگاه شب شما را فرا گيرد ، نيزه ها را گِرداگِرد خود ، برپا داريد ، و مخوابيد جز اندك ، يا آن را مَضمَضه كنيد (لَختى بخوابيد و لَختى بيدار مانيد) .ج _ جدا نشدن از سلاح در جنگ7224.امام على عليه السلام :دعائم الإسلام :به درستى كه [ على عليه السلام ]نمى پسنديد كه مردى به هنگام نبرد ، سلاحش را بيفكند . خداوند عز و جل به هنگام ياد كردِ نماز خوف فرمود : «و اسلحه هايشان را برگيرند» و فرمود : «آنان كه كفر ورزيدند ، دوست مى دارند كه شما از اسلحه ها و وسايلتان غفلت ورزيد كه ناگهان به شما هجوم آورند» .

پس برترين كار براى آنان كه در جهاد به سر مى برند ، اين است كه اسلحه را به هيچ روى ، از خود جدا مسازند .ر . ك : ج 7 ص 87 (شهادت محمّد بن ابى بكر) و ص 95 (اندوه امام) .

.

ص: 300

د : اِنتِهازُ الفُرصَةِ7227.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ القِتالِ _: مَن رَأى فُرصَةً مِنَ العَدُوِّ فَليَنشُز ، وَليَنتَهِزِ الفُرصَةَ بَعدَ إحكامِ مَركَزِهِ ، فَإِذا قَضى حاجَتَهُ عادَ إلَيهِ . (1)7228.امام على عليه السلام :وقعة صفّين :أقبَلَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ السَّعدِيُّ [في حَربِ صِفّينَ] فَقالَ: يا أهلَ العِراقِ ، وَاللّهِ لا تُصيبونَ هذَا الأَمرَ أذَلَّ عُنُقا مِنهُ اليَومَ ، قَد كَشَفَ القَومُ عَنكُم قِناعَ الحَياءِ ، وما يُقاتِلونَ عَلى دينٍ ، وما يَصبِرونَ إلّا حَياءً ؛ فَتَقَدَّموا .

فَقالوا: إنّا إن تَقَدَّمنَا اليَومَ فَقَد تَقَدَّمنا أمسِ ، فَما تَقولُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ: تَقَدَّموا في مَوضِعِ التَّقَدُّمِ ، وتَأَخَّروا في مَوضِعِ التَّأَخُّرِ ؛ تَقَدَّموا مِن قَبلِ أن يَتَقَدَّموا إلَيكُم . (2)ه : الاِنسِحابُ التّاكتيكيّ7230.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :الفِرارُ في أوانِهِ يَعدِلُ الظَّفَرَ في زَمانِهِ . (3)7231.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ كانَ يَقولُ لِأَصحابِهِ عِندَ الحَربِ _: لا تَشتَدَّنَّ عَلَيكُم فَرَّةٌ بَعدَها كَرَّةٌ ، ولا جَولَةٌ بَعدَها حَملَةٌ . (4)9 / 2تَأسيسُ القُوّاتِ الخاصَّةِ7234.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :كانوا _ شُرطَةُ (5) الخَميسِ _ سِتَّةَ آلافِ رَجُلٍ أنصارهُ [أي عَلِيّ عليه السلام ] . (6) .


1- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 372 .
2- .وقعة صفّين : ص 406 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 511 ح 437 .
3- .غرر الحكم : ح 2003 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 16 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 530 ح 9644 وفيه «صولة» بدل «حملة» .
5- .شُرَط السلطان : نخبة أصحابه الَّذين يقدّمهم على غيرهم من جنده . وقال ابن الأعرابي : هم الشُّرَط ، والنسبة إليهم : شُرَطِيٌّ ؛ والشُرْطة ، والنسبة إليهم : شُرْطِيٌّ (النهاية : ج 2 ص 460 «شرط») .
6- .الاختصاص : ص 2 .

ص: 301

د _ بهره گيرى از فرصت ها
ه _ عقب نشينى تاكتيكى

9 / 2 تشكيل نيروهاى ويژه

د _ بهره گيرى از فرصت ها7236.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در توصيف نبرد _: آن كه فرصتى را از سوى دشمن ديد ، هجوم بَرَد و فرصت را غنيمت داند ، [ البته ]پس از محكم ساختن جايگاه خود ؛ و هرگاه خواسته اش را [ از هجوم ]برآورد ، به جايگاهش برگردد .7231.امام على عليه السلام :وقعة صفّين :[ در جنگ صفّين] ، احنف بن قيس سعدى رو آورد و گفت : اى مردم عراق! به خدا سوگند ، با اين مسئله ، گردن خميده تر از امروز ، برخورد نخواهيد كرد . اينان ، پرده هاى حيا را از برابر شما برگرفتند و براى دين ، نبرد نمى كنند ، و استقامت نمى كنند ، مگر از روى شرم . پس به پيش رويد .

گفتند : اگر امروز بتازيم ، ديروز هم به پيش تاختيم . اى امير مؤمنان! شما چه مى گويى؟

فرمود : «به هنگام تاختن ، بتازيد و به هنگام پس كشيدن ، عقب بكشيد . بتازيد ، پيش از آن كه آنان بر شما بتازند» .ه _ عقب نشينى تاكتيكى7233.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :فرارِ به هنگام ، برابر است با پيروزى در زمان خود .7234.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ به هنگام نبرد به يارانش مى گفت _: فرارى كه پس از آن يورش باشد ، يا عقب نشينى اى كه پس از آن حمله باشد ، بر شما گران نيايد .9 / 2تشكيل نيروهاى ويژه7237.عنه صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :سپاه ويژه ، شش هزار نفر از ياران على عليه السلام بودند .

.

ص: 302

7238.عنه صلى الله عليه و آله :الاختصاص عن عليّ بن الحكم :أصحابُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام الَّذينَ قالَ لَهُم : تَشَرَّطوا ، فَأَنَا اُشارِطُكُم عَلَى الجَنَّةِ ، ولَستُ اُشارِطُكُم عَلى ذَهَبٍ ولا فِضَّةٍ _ ؛ إنَّ نَبِيَّنا صلى الله عليه و آله فيما مَضى قالَ لِأَصحابِهِ : تَشَرَّطوا ، فَإِنّي لَستُ اُشارِطُكُم إلّا عَلَى الجَنَّةِ _ وهُم : سَلمانُ الفارِسيُّ ، وَالمِقدادُ ، وأبو ذَرِّ الغِفارِيُّ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وأبو ساسانَ وأبو عَمرٍو الأَنصارِيّانِ ، وسَهلٌ _ بَدرِيٌّ _ وعُثمانُ ابنا حُنَيفٍ الأَنصارِيُّ ، وجابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ .

ومِن أصفياءِ أصحابِهِ ، عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ عَرَبيٌّ ، ومَيثَمٌ التَّمّارُ _ وهُوَ مَيثَمُ بنُ يَحيى ، مَولى _ ، ورُشَيدٌ الهَجَرِيُّ ، وحَبيبُ بنُ مُظَهَّرٍ الأَسَدِيُّ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ .

ومِن أوليائِهِ : العَلَمُ الأَزدِيُّ ، وسُوَيدُ بنُ غَفَلَةَ الجُعِفيُّ ، وَالحارِثُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَعوَرِ الهَمدانِيُّ ، وأبو عَبدِ اللّهِ الجَدَلِيُّ ، وأبو يَحيى حَكيمُ بنُ سَعدٍ الحَنَفِيُّ .

وكانَ مِن شُرطَةِ الخَميسِ: أبُو الرَّضِيِّ عَبدُ اللّهِ بنُ يَحيَى الحَضرَمِيُّ ، وسَليمُ بنُ قَيسٍ الهِلالِيُّ ، وعُبَيدَةُ السَّلمانِيُّ المُرادِيُّ ، عَرَبِيٌّ .

ومِن خَواصِّهِ : تَميمُ بنُ حِذيَمٍ النّاجي _ وقَد شَهِدَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام _ ، [ و ] قَنبَرٌ مَولى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، [ و ] أبو فاخِتَةَ مَولى بَني هاشِمٍ ، وعُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ _ وكانَ كاتِبَهُ _ . (1)7239.بحار الأنوار :رجال الكشّي عن أبي الجارود :قُلتُ لِلأَصبَغِ بنِ نُباتَةَ : ما كانَ مَنزِلَةُ هذَا الرَّجُلِ [عَلِيٍّ عليه السلام ]فيكُم ؟ قالَ : ما أدري ما تَقولُ ! إلّا أنَّ سُيوفَنا كانَت عَلى عَواتِقِنا ، فَمَن أومى إلَيهِ ضَرَبناهُ بِها . وكانَ يَقولُ لَنا : تَشَرَّطوا ، فَوَاللّهِ مَا اشتِراطُكُم لِذَهَبٍ ولا لِفِضَّةٍ ، ومَا اشتِراطُكُم إلّا لِلمَوتِ ، إنَّ قَوما مِن قَبلِكُم مِن [ بَني إسرائيلَ ] (2) تَشارَطوا بَينَهُم ، فَما ماتَ أحَدٌ مِنهُم حَتّى كانَ نَبِيَّ قَومِهِ ، أو نَبِيَّ قَريَتِهِ ، أو نَبِيَّ نَفسِهِ ، وإنَّكُم لَبِمَنزِلَتِهِم ، غَيرَ أنَّكُم لَستُم بِأَنبِياءَ . (3) .


1- .الاختصاص : ص 2 ؛ الفهرست لابن النديم : ص 223 وفيه إلى «إلّا على الجنّة» .
2- .سقط ما بين المعقوفين من المصدر وأثبتناه من بحار الأنوار .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 19 الرقم 8 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 150 ح 16 .

ص: 303

7237.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الاختصاص_ به نقل از على بن حكم _: ياران اميرمؤمنان ، كسانى بودند كه به آنان فرمود : «پيمان بنديد! من با شما بر بهشتْ پيمان بندم ، نه بر طلا و نقره . پيامبر ما در گذشته به يارانش فرمود : پيمان بنديد كه من با شما جز بر بهشتْ پيمان نبندم » .

و آنان عبارت بودند از : سلمان فارسى ، مقداد ، ابوذر غفارى ، عمّار بن ياسر ، ابو ساسان انصارى ، ابو عمرو انصارى ، سهل (بدرى) و عثمان ، پسران حنيف انصارى ، و جابر بن عبداللّه انصارى .

و از برگزيدگان ياران او بودند : عمرو بن حُمق خزاعى عرب و ميثم تمّار (ميثم بن يحيى ، برده آزاد شده) ، رُشيد هجرى ، حبيب بن مظهّر اسدى و محمد بن ابى بكر .

و از دوستان او بودند : عَلَم ازدى ، سويد بن غفله جعفى ، حارث بن عبد اللّه اعور همدانى ، ابو عبداللّه جدلى و ابو يحيى حكيم بن سعد حنفى .

و از نيروهاى ويژه اش بودند : ابو رضى عبد اللّه بن يحيى حضرمى ، سليم بن قيس هلالى و عبيده سلمانى مرادى عرب .

و از ياران خاصّ او بودند : تميم بن حذيم ناجى (كه در همراهى على عليه السلام به شهادت رسيد) ، قنبر (آزاد شده على بن ابى طالب عليه السلام ) ، ابو فاخته (آزاده شده بنى هاشم) و عبيد اللّه بن ابى رافع (كه منشى على عليه السلام بود) .7238.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رجال الكشى_ به نقل از ابو جارود _: به اصبغ بن نباته گفتم : جايگاه اين مرد (على عليه السلام ) در ميان شما چيست؟

گفت : نمى دانم چه مى گويى ؛ اما شمشيرهاى ما بر دوشمان بود و هر كس را كه وى اشاره مى كرد ، با شمشير مى زديم . على عليه السلام به ما مى گفت : «پيمان ببنديد! به خدا سوگند كه پيمان شما براى طلا و نقره نيست ، و پيمان شما جز براى مرگ نيست . به درستى كه گروهى از پيشنيان بنى اسرائيل ، ميان خودْ پيمان بستند . پس هيچ يك از آنان از دنيا نرفت ، مگر آن كه پيامبرِ قومش يا روستايش و يا خودش بود ، و شما به سان آنانيد ، جز آن كه پيامبر نيستيد» . .

ص: 304

7239.بحار الأنوار :رجال الكشّي :رُوِيَ عَن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أنَّهُ قالَ لِعَبدِ اللّهِ بنِ يَحيَى الحَضرَمِيِّ يَومَ الجَمَلِ : أبشِر يَابنَ يَحيى ؛ فَأَنتَ وأبوكَ مِن شُرطَةِ الخَميِس حَقّا ، لَقَد أخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِاسمِكَ وَاسمِ أبيكَ في شُرطَةِ الخَميسِ ، وَاللّهُ سَمّاكُم شُرطَةَ الخَميسِ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله . وذَكَرَ أنّ شُرطَةَ الخَميسِ كانوا سِتَّةَ آلافِ رَجُلٍ ، أو خَمسَةَ آلافٍ . (1)9 / 3العِنايَةُ الخاصَّةُ بِالقُوّات المُسَلَّحَةِ7240.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ تَفَقَّد مِن اُمورِهِم ما يَتَفَقَّدُهُ الوالِدانِ مِن وَلَدِهِما ، ولا يَتَفاقَمَنَّ في نَفسِكَ شَيءٌ قَوَّيتَهُم بِهِ . ولا تَحقِرَنَّ لُطفا تَعاهَدتَهُم بِهِ وإن قَلَّ ؛ فَإِنَّهُ داعِيَةٌ لَهُم إلى بَذلِ النَّصيحَةِ لَكَ ، وحُسنِ الظَّنِّ بِكَ . ولا تَدَع تَفَقُّدَ لَطيفِ اُمورِهِمُ اتِّكالاً عَلى جَسيمِها ؛ فَإِنَّ لِليَسيرِ مِن لُطفِكَ مَوضِعا يَنتَفِعونَ بِهِ ، ولِلجَسيمِ مَوقِعا لا يَستَغنونَ عَنهُ .

وَليَكُن آثَرُ رُؤوسِ جُندِكَ عِندَكَ مَن واساهُم في مَعونَتِهِ ، وأفضَلَ عَلَيهِم مِن جِدَتِهِ بِما يَسَعُهُم ويَسَعُ مَن وَراءَهُم مِن خُلوفِ أهليهِم ، حَتّى يَكونَ هَمُّهُم هَمّا واحِدا في جِهادِ العَدُوِّ؛ فَإِنَّ عَطفَكَ عَلَيهِم يَعطِفُ قُلوبَهُم عَلَيكَ. وإنَّ أفضَلَ قُرَّةِ عَينِ الوُلاةِ استِقامَةُ العَدلِ في البِلادِ ، وظُهورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ ، وإنَّهُ لا تَظهَرُ مَوَدَّتُهُم إلّا بِسَلامَةِ صُدورِهِم ، ولا تَصِحُّ نَصيحَتُهُم إلّا بِحيطَتِهِم عَلى وُلاةِ اُمورِهِم ، وقِلَّةِ استِثقالِ دُوَلِهِم ، وتَركِ استبِطاءِ انقِطاع مُدَّتِهِم .

فَافسَح في آمالِهِم ، وواصِل في حُسنِ الثَّناءِ عَلَيهِم ، وتَعديدِ ما أبلى ذَوُو البَلاءِ مِنهُم ؛ فَإِنَّ كَثرَةَ الذِّكرِ لِحُسنِ أفعالِهِم تَهُزُّ الشُّجاعَ ، وتُحَرِّضُ النّاكِلَ إن شاءَ اللّهُ . ثُمَّ اعرِف لِكُلِّ امرِىً مِنهُم ما أبلى ، ولا تَضُمَّنَّ بَلاءَ امرِىً إلى غَيرِهِ ، ولا تُقَصِّرَنَّ بِهِ دونَ غايَةِ بَلائِهِ ، ولا يَدعُوَنَّكَ شَرَفُ امرِىً إلى أن تُعظِمَ مِن بَلائِهِ ما كانَ صَغيرا ، ولا ضَعَةُ امرِىً إلى أن تَستَصغِرَ مِن بَلائِهِ ما كانَ عَظيما . (2) .


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 24 الرقم 10 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 151 ح 18 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 137 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 361 كلاهما نحوه .

ص: 305

9 / 3 اهتمام ويژه به نيروهاى مسلّح

7241.امام على عليه السلام :رجال الكشّي :از امير مؤمنان گزارش شده است كه در جنگ جمل ، به عبد اللّه بن يحيى حضرمى فرمود : «بشارت باد بر تو اى پسر يحيى! چرا كه تو و پدرت حقيقتاً از نيروهاى ويژه هستيد . پيامبر خدا به من خبر داد كه نام تو و پدرت جزو نيروهاى ويژه است . خداوند ، شما را بر زبان پيامبرش نيروى ويژه (شُرطةُ الخميس) ناميد» و فرمود : «نيروهاى ويژه ، شش يا پنج هزار تن اند» .9 / 3اهتمام ويژه به نيروهاى مسلّح7244.عنه عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و اتَّقُوا اللّه َ الَّذ ) امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: پس در كار سپاهيان ، چنان بنگر كه پدر و مادر در كار فرزندشان مى نگرند ، و مباد آنچه كه آنان را بدان نيرومند مى كنى ، نزد تو بزرگ نمايد . نيكويى ات درباره ايشان ، هرچند اندك باشد ، خُرد نيايد كه آن نيكى ، آنان را به خيرخواهى تو خوانَد و گمانشان را درباره ات نيكو گرداند ، و رسيدگى به كارهاى خُرد آنان را به اعتماد وارسى كارهاى بزرگْ وا مگذار ؛ چرا كه لطف كوچك را جايى است كه از آن بهره برگيرند ، و لطف بزرگ را جايى است كه از آن ، بى نياز نباشند .

و بايد گزيده ترينِ سران سپاه در نزد تو كسى باشد كه كمك خود را ارزانى شان دارد و از آنچه دارد ، بر آنان ببخشايد ، آن اندازه كه آنان و كسانشان را كه باز مانده اند ، وسعت دهد ، تا عزم آنان در نبرد با دشمنْ يكى شود ؛ چرا كه مهربانى تو به آنان ، دل هايشان را بر تو مهربان گردانَد ، و برترين چشم روشنىِ زمامداران ، برقرارى عدالت در شهرها وپديدارشدن دوستى ميان شهروندان است ، و دوستى آنان آشكار نشود ، مگر هنگامى كه دل هايشان وارسته [از كينه ]باشد ، و خيرخواهى آنان راست نيايد ، مگر اين كه گِرد زمامداران حلقه زنند و از وجود دولتْ مردان ، احساس سنگينى نكنند و از دراز شدن دولت آنان را به نيكى ، به ستوه نيايند .

پس اميدشان را برآر ، و ستودن آنان را به نيكى و برشمردن رنج سختى كشيدگان آنها را پيوسته دار ؛ چرا كه ياد كردن بسيار از كارهاى نيك آنان ، شجاع را برانگيزد و بزدل را به كوشش وا دارد . إن شاء اللّه !

آن گاه براى هريك از آنان ، رنجى را كه كشيده است ، در نظر دار و رنج يكى را به حساب ديگرى مگذار ، و در [ پاداش ]رنجى كه كشيده ، كوتاهى مكن ، و بزرگى كسى تو را وا مدارد كه رنج كوچكش را بزرگ شمارى ، و فرودستى كسى تو را وا مدارد كه رنج بزرگش را كوچك شمارى .

.

ص: 306

9 / 4الِاهتِمامُ بِمَعنَوِيّاتِ الجَيشِأ : التَّحريض7245.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ الجهمُ بنُ حميدٍ : تكونُ لي القَر ) الكافي عن أبي صادق :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يُحَرِّضُ النّاسَ في ثَلاثَةِ مَواطِنَ : الجَمَلِ ، وصِفّينَ ، ويَومِ النَّهرِ ؛ يَقولُ : عِبادَ اللّهِ ، اتَّقُوا اللّهَ ، وغُضُّوا الأَبصارَ ، وَاخفِضُوا الأَصواتَ ، وأقِلُّوا الكَلامَ ، ووَطِّنوا أنفُسَكُم عَلَى المُنازَلَةِ ، وَالمُجادَلَةِ ، والمُبارَزَةِ ، وَالمُناضَلَةِ ، وَالمُنابَذَةِ ، وَالمُعانَقَةِ ، وَالمُكادَمَةِ (1) ، وَاثبُتوا «وَاذْكُرُواْ اللَّهَ كَثِيرًا لَّعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ * وَأَطِيعُواْ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَ_زَعُواْ فَتَفْشَلُواْ وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ وَاصْبِرُواْ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّ_بِرِينَ» (2) . (3) .


1- .الكَدْم : العضّ بأدنى الفم كما يكدُمُ الحمار ، وقيل : هو العضّ عامة ، أو كدَمَه : أثّر فيه بحديدة ، وكدَمَ الصيدَ كدما : طردَه وجدّ في طلبه حَتّى يغلبَه (تاج العروس : ج 17 ص 604 «كدم») .
2- .الأنفال :45 _ 46 .
3- .الكافي : ج 5 ص 38 ح 2 ، الإرشاد : ج 1 ص 265 ، وقعة صفّين : ص 204 عن الحضرمي ؛ المعيار والموازنة : ص 158 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 26 كلّها نحوه .

ص: 307

9 / 4 اهتمام به روحيه سپاه

الف _ تشويق

9 / 4اهتمام به روحيه سپاهالف _ تشويق7249.عنه صلى الله عليه و آله :الكافى_ به نقل از ابو صادق _: شنيدم كه على عليه السلام مردم را در سه جا [ به جنگ ]تشويق مى كرد . جمل ، صفّين و نهروان .

مى فرمود : «بندگان خدا! از خدا پروا كنيد ، ديده ها را فرو نهيد ، صداها را پايين آوريد ، سخن را كوتاه كنيد ، و خود را براى پيكار ، جدال ، رو در رو شدن ، درگيرى ، نبرد ، دست به گردن شدن و رزمِ خشن ، آماده سازيد و پايدار باشيد «و خدا را بسيار ياد كنيد ، باشد كه رستگار شويد ، و خدا و رسولش را پيروى كنيد و با هم نزاع مكنيد ، كه سست شويد و مهابت شما از بين برود ، و صبر كنيد كه خدا با شكيبايان است» » .

.

ص: 308

7245.امام صادق عليه السلام ( _ آنگاه كه جهم بن حميد به ايشان عرض كرد : خويشاون ) الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لِابنِهِ مُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ لَمّا أعطاهُ الرّايَةَ يَومَ الجَمَلِ _: تَزولُ الجِبالُ ولا تَزُل ، عَضَّ عَلى ناجِذِكَ . أعِرِ اللّهَ جُمجُمَتَكَ . تِد فِي الأَرضِ قَدَمَك . ارمِ بِبَصَرِكَ أقصَى القَومِ ، وغُضَّ بَصَرَكَ ، وَاعلَم أنَّ النَّصرَ مِن عِندِ اللّهِ سُبحانَهُ . (1)7246.الكافى ( _ به نقل از ابو بصير _ ) عنه عليه السلام_ مِمّا كانَ يَقولُهُ لِأَصحابِهِ عِندَ الحَربِ _: لا تَشتَدَّنَّ عَلَيكُم فَرَّةٌ بَعدَها كَرَّةٌ ، ولا جَولَةٌ بَعدَها حَملَةٌ ، وأعطُوا السُّيوفَ حُقوقَها . ووَطِّئوا لِلجُنوبِ مَصارِعَها ، وَاذمُروا (2) أنفُسَكُم عَلَى الطَّعن الدَّعسِيِّ (3) وَالضَّربِ الطِّلَحفِيِّ (4) . وأميتُوا الأَصواتَ ؛ فَإِنَّهُ أطرَدُ لِلفَشَلِ . فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ما أسلَموا ، ولكِنِ استَسلَموا ، وأسَرُّوا الكُفرَ ، فَلَمّا وَجَدوا أعوانا عَلَيهِ أظهَروهُ . (5)7247.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في حَثِّ أصحابِهِ عَلَى القِتالِ _: فَقَدِّمُوا الدّارِعَ ، وأخِّرُوا الحاسِرَ ، وعَضُّوا عَلَى الأَضراسِ ؛ فَإِنَّهُ أنبى (6) لِلسُّيوفِ عَنِ الهامِ . وَالتَووا في أطرافِ الرِّماحِ ؛ فَإِنَّهُ أموَرُ (7) لِلأَسِنَّةِ . وغُضُّوا الأَبصارَ ؛ فَإِنَّهُ أربَطُ لِلجَأشِ ، وأسكَنُ لِلقُلوبِ . وأميتُوا الأَصواتَ ؛ فَإِنَّهُ أطرَدُ لِلفَشَلِ . ورايَتَكُم فَلا تُميلوها ، ولا تُخِلّوها ، ولا تَجعَلوها إلّا بِأَيدي شُجعانِكُم وَالمانِعينَ الذِّمارَ مِنكُم ؛ فَإِنَّ الصّابِرينَ عَلى نُزولِ الحَقائِقِ هُمُ الَّذينَ يَحُفّونَ بِراياتِهِم ، ويَكتَنِفونَها ؛ حَفافَيها و وراءَها وأمامَها ، لا يَتَأَخَّرونَ عَنها فيُسلِموها ، ولا يَتَقَدَّمونَ عَلَيها فَيُفرِدوها .

أجزَأَ امرُؤٌ قِرنَه (8) ، وآسى أخاهُ بِنَفسِهِ ، ولَم يَكِل قِرنَهُ إلى أخيهِ ، فَيَجتَمِعَ عَلَيهِ قِرنُهُ وقِرنُ أخيهِ . وَايمُ اللّهِ لَئِن فَرَرتُم مِن سَيفِ العاجِلَةِ لا تَسلَموا مِن سَيفِ الآخِرَةِ ، وأنتُم لَهاميمُ (9) العَرَبِ ، وَالسِّنامُ الأَعظَمُ ؛ إنَّ فِي الفِرارِ مَوجِدَةَ اللّهِ ، وَالذُّلَّ اللّازِمَ ، وَالعارَ الباقِيَ . وإنَّ الفارَّ لَغَيرُ مَزيدٍ في عُمُرِهِ ، ولا مَحجوزٍ بَينَهُ وبَينَ يَومِهِ . مَنِ الرّائِحُ إلَى اللّهِ كَالظَّمآنِ يَرِدُ الماءَ ؟ الجَنَّةُ تَحتَ أطرافِ العَوالي ! اليَومَ تُبلَى الأَخبارُ ! وَاللّهِ لَأَنَا أشوَقُ إلى لِقائِهِم مِنهُم إلى دِيارِهِم ! !

اللّهُمّ فَإِن رَدُّوا الحَقَّ فَافضُض جَماعَتَهُم ، وشَتِّت كَلِمَتَهُم ، وأبسِلهُم بِخَطاياهُم ، إنَّهُم لَن يَزولوا عَن مَواقِفِهِم دونَ طَعنٍ دِراكٍ ؛ يَخرُجُ مِنهُمُ النَّسيمُ ، وضَربٍ يَفلِقُ الهامَ ، ويُطيحُ العِظامَ ، ويُندِرُ (10) السَّواعِدَ وَالأَقدامَ ، وحَتّى يُرمَوا بِالمَناسِرِ تَتبَعُهَا المَناسِرُ ، ويُرجَموا بِالكَتائِبِ تَقفوهَا الحَلائِبُ ، وحَتّى يُجَرَّ بِبِلادِهِمُ الخَميسُ يَتلوهُ الخَميسُ ، وحَتّى تَدعَقَ (11) الخُيولُ في نَواحِرِ أرضِهِم ، وبِأَعنانِ مَسارِبِهِم ومَسارِحِهِم . (12) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 11 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 155 .
2- .أي نشّطوا (أساس البلاغة : ص 145) .
3- .الدَّعْس : شدّة الوط ء (لسان العرب : ج 6 ص 84 «دعس») . والمراد هنا الطعن الشديد.
4- .ضَربَه ضَربا طَلَحْفا : أي شديدا (لسان العرب : ج 9 ص 223 «طلحف») .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 16 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 530 ح 9644 نحوه وليس فيه من «فوالَّذي ...» .
6- .نَبا السيفُ عن الضريبة : كَلَّ ولم يَحِك فيها (لسان العرب : ج 15 ص 301 «نبا») .
7- .مارَ الشيءيَمورُ مَورا: تَرَهْيَأ؛ أي تحرّك وجاء وذهب كما تتكفّأ النخلة العيدانة (لسان العرب: ج 5 ص 186 «مور»).
8- .أجزأه الشيء : كفاه (لسان العرب : ج 1 ص 46 «جزأ») .
9- .لِهْميم ولُهْموم: جواد سابق يجري أمام الخيل؛ لالتهامه الأرض، الجمع لَهاميم (لسان العرب : ج 12 ص 554 «لهم»).
10- .نَدَر : أي سقط ووقع (النهاية : ج 5 ص 35 «ندر») .
11- .قال الشريف الرضي : الدعق : الدقّ ؛ أي تدقّ الخيول بحوافرها أرضهم . ونَواحرُ أرضهم : متقابلاتها ، ويقال : منازل بني فلان تتناحر ، أي تتقابل (نهج البلاغة : ذيل الخطبة 124) .
12- .نهج البلاغة : الخطبة 124 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 266 ووقعة صفّين : ص 235 .

ص: 309

7248.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از سخنش به محمّد بن حنفيه ، هنگامى كه در روز جنگ جمل ، پرچم را به او سپرد _: كوه ها از جاى كَنده شوند و تو استوار باش . دندان هايت را برهم بفشار و كاسه سرت را به خدا عاريه ده . پايت را بر زمين بكوب و چشمت را به دورترين نقطه سپاه بيفكن و چشم فرو نِه و بدان كه پيروزى ، از سوى خداوند سبحان است .7249.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از سخنان او كه هنگام نبرد به يارانش مى فرمود_: گريزى كه پس از آنْ بازگشت باشد ، يا عقب نشينى اى كه پس از آنْ حمله باشد بر شما سخت نيايد . حقّ شمشيرها را ادا كنيد وپهلوها[ ى دشمن ]را به خاك درآريد . بكوشيد تا نيزه را هرچه كارگرتر فرو بريد و ضربت را هرچه سخت تر وارد سازيد ، و صداها را بميرانيد ، كه دوركننده تر است سستى و اضطراب را . به خدايى كه دانه را شكافت وجانداران را آفريد ، [ منافقان ]اسلام را نپذيرفته اند ، بلكه تسليم شده اند و كفر را پنهان ساخته اند و هر گاه ياورانى بيابند ، كفر را آشكار سازند .7250.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در تشويق يارانش به نبرد _: زرهپوشان را پيش داريد و بى زرهان را عقب اندازيد . دندان ها را سخت برهم بفشاريد كه جلوگيرنده شمشيرهاست از اين كه به كاسه سر رسند . در برابر نيزه ها به خود پيچ و خم دهيد ، زيرا كه نيزه ها را از سر بيشتر دور مى كند . و چشم ها را فرو نهيد كه نيرو بخش تر است براى دل ها و آرامش دهنده تر است براى قلب ها ، و صداها را بميرانيد كه از بين برنده تر است سُستى را ، و پرچم خود را نيمه افراشته مداريد و اطراف آن را خالى مگذاريد و آن را جز به دست دليران و حافظان شرافت و آبرويتان مسپاريد ؛ چرا كه شكيبايان به هنگام فرود آمدن بلاها ، كسانى اند كه خود را گِرد پرچم بدارند و دو سوى آن ، يعنى پشت و جلوى آن را پُر سازند . نه از آن پس مى مانند تا به دشمنش بسپارند ، و نه از آن ، پيش مى افتند كه تنهايش گذارند . هر كسى ، حريف خود را كفايت كند و به برادرش نيز يارى رساند و حريفِ خود را به برادرش وا نگذارد تا حريف وى و حريف برادرش نزد او جمع گردند .

به خدا سوگند ، اگر از شمشير اين جهان گريختيد ، از شمشير آن جهانْ سالم نمانيد . شما دلاوران عرب و از شناخته شدگانيد . در گريختن ، خشم خداوند و خوارى هميشگى و ننگ جاودان است ، و فراركننده ، زياد كننده عمر خود نيست و ميان او و روزى [كه براى مرگش مقدّر شده ، فرار] مانع نخواهد شد . آن كه به سوى خدا روى آرد ، مانند تشنه اى است كه بر آبْ وارد شود . بهشت ، زير لبه هاى نيزه هاست ؛ امروز ، روزى است كه آن خبرها آشكار گردد . به خدا سوگند ، من به ديدار آنان (دشمنان) شيفته ترم از آنان به بازگشت به خانه هايشان!

بار خدايا! اگر از حق سر باز زدند ، جمعيتشان را پريشان ساز و ميانشان اختلاف افكن و به خاطر خطاكاريشان ، هلاكشان كن . آنان از جايگاهشان بركَنده نشوند ، مگر با نيزه سوراخ كننده تنِ آنان ؛ چنان كه نسيم از آن بيرون آيد ، و ضربتى كه كاسه سر را بدرانَد ، و استخوان ها را خُرد كند و بازوها و پاها را از كار اندازد ، تا آن كه با حمله پياپى لشكر ، تيرباران شوند و با قبيله ها و گروه ها سنگ باران شده باشند و سپاهيان ، هزار هزار ، به شهرهايشان درآيند ، و اسبان سرزمين هايشان را كه روى در روى يكديگرند ، زير سُم بسايند . .

ص: 310

7251.عنه صلى الله عليه و آله :الكافي عن مالك بن أعين :حَرَّضَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ النّاسَ بِصِفّينَ ، فَقالَ : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ دَلَّكُم عَلى تِجارَةٍ تُنجيكُم مِن عَذابٍ أليمٍ ، وتُشفي (1) بِكُم عَلَى الخَيرِ ، وَالإِيمانِ بِاللّهِ ، وَالجِهادِ في سَبيلِ اللّهِ، وجَعَلَ ثَوابَهُ مَغفِرَةً لِلذَّنبِ ، ومَساكِنَ طَيِّبَةً في جَنّاتِ عَدنٍ ، وقالَ عَزَّ وجَلَّ : «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَ_تِلُونَ فِى سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَ_نٌ مَّرْصُوصٌ» (2) . فَسَوّوا صُفوفَكُم كَالبُنيانِ المَرصوصِ .

فَقَدِّمُوا الدّارِعَ ، وأخِّرُوا الحاسِرَ ، وعَضّوا عَلَى النَّواجِذِ ؛ فَإِنَّهُ أنبى لِلسُّيوفِ عَلَى الهامِ ، وَالتَووا عَلى أطرافِ الرِّماحِ ؛ فَإِنَّهُ أموَرُ لِلأَسِنَّةِ ، وغُضُّوا الأَبصارَ ؛ فَإِنَّهُ أربَطُ لِلجَأشِ ، وأسكَنُ لِلقُلوبِ ، وأميتُوا الأَصواتَ ؛ فَإِنَّهُ أطرَدُ لِلفَشَلِ ، وأولى بِالوَقارِ . (3) .


1- .أشفى على الشيء : أشرف عليه (لسان العرب : ج 14 ص 436 «شفي»).
2- .الصفّ : 4 .
3- .الكافي : ج 5 ص 39 ح 4 .

ص: 311

7252.عنه صلى الله عليه و آله :الكافى_ به نقل از مالك بن اَعيَن _: امير مؤمنان _ كه درود خدا بر او باد _ ، مردم را در صفّين تشويق كرد و فرمود : «خداوند عز و جل شما را بر داد و ستدى راهنمايى كرد كه از عذاب دردناك ، رهايى بخشد و به خير ، ايمان به خداوند و پيكار در راه خدا وا دارد و پاداش خود را آمرزش گناه و جايگاه هاى پاك در بهشت هاى برين قرار داد و خداى عز و جل فرمود : «در حقيقت ، خدا كسانى را كه در راه او صف در صف ، چنان كه گويى بنايى ريخته شده از سُرب اند ، جهاد مى كنند ، دوست مى دارد» .

پسْ صف هاتان را همچون بنايى ريخته شده از سرب ، منظّم و يكنواخت كنيد و زرهپوشان را پيش فرستيد و بى زرهان را عقب اندازيد و دندان ها را سخت به هم بفشاريد كه آن ، جلوگيرنده شمشيرهاست از اين كه به كاسه سر رسند . در برابر نيزه ها به خود پيچ و خم دهيد كه نيزه ها را از سر بيشتر دور مى كند . و چشم ها را فرو نهيد كه نيروبخش تر است براى دل ها ، و آرامش دهنده تر است براى قلب ها ، وصداها را بميرانيد كه براى زدودن سستى و افزودن بر متانت ، بهتر است . .

ص: 312

7253.فاطمةُ الزَّهراءُ عليها السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: لا يَصبِرُ عَلَى الحَربِ ويَصدُقُ فِي اللِّقاءِ إلّا ثَلاثَةٌ: مُستَبصِرٌ في دينٍ ، أو غَيرانُ عَلى حُرمَةٍ ، أو مُمتَعِضٌ (1) مِن ذُلٍّ . (2)ب : الشِّعار7255.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَ بِإِعلانِ الشِّعارِ قَبلَ الحَربِ ، وقالَ: لِيَكُن في شِعارِكُمُ اسمٌ مِن أسماءِ اللّهِ . (3)7256.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن الأصبَغ بن نُباتَة :ما كانَ عَلِيٌّ في قِتالٍ قَطُّ إلّا نادى : «كهيعص» . (4)7250.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :شِعارُنا : «يا مُحَمَّدُ يا مُحَمَّدُ» ، وشِعارُنا يَومَ بَدرٍ: «يا نَصرَ اللّهِ اقتَرِبِ اقتَرِب» ، وشِعارُ المُسلِمينَ يَومَ اُحُدٍ: «يانَصرَ اللّهِ اقتَرِب» ، ويَومَ بِنَي النَّضيرِ: «يا روحَ القُدُسِ أرِح» ، ويَومَ بَني قَينُقاعَ: «يا رَبَّنا لا يَغلِبَنَّكَ» ، ويَومَ الطّائِفِ: «يا رِضوانُ» ، وشِعارُ يَومِ حُنَينٍ: «يا بَني عَبدِ اللّهِ يا بَني عَبدِ اللّهِ» ، ويَومِ الأَحزابِ: «حم لا يُبصِرونَ» ، ويَومِ بَني قُرَيظَةَ: «يا سَلامُ أسلِمهُم» ، ويَومِ المُرَيسيعِ ؛ وهُوَ يَومُ بَنِي المُصطَلِقِ: «ألا إلَى اللّهِ الأَمرُ» ، ويَومِ الحُدَيبِيَّةِ: «ألا لَعنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ» ، ويَومِ خَيبَرٍ ؛ يَومِ القَموصِ: «يا عَلِيُّ آتِهِم مِن عَلِ (5) » ، ويَومِ الفَتحِ: «نَحنُ عِبادُ اللّهِ حَقّا حَقّا» ، ويَومِ تَبوكَ: «يا أحَدُ يا صَمَدُ» ، ويَومِ بَني المَلوحِ: «أمِت أمِت» ، ويَومِ صِفّينَ: «يا نَصرَ اللّهِ» ، وشِعارُ الحُسَينِ عليه السلام : «يا مُحَمَّدُ» ، وشِعارُنا: «يامُحَمَّدُ» . (6) .


1- .مَعِض من ذلك الأمر يَمعضُ مَعْضا ومَعَضا ، وامتَعَضَ منه : غضب وشقّ عليه واُوجعه (لسان العرب : ج 7 ص 234 «معض») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 288 ح 292 .
3- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 370 .
4- .وقعة صفّين : ص 231 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 461 ح 398 و ج 100 ص 36 ح 32 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 176 .
5- .أتيتُه من عَلِ الدار _ بكسر اللام وضمّها _ ، وأتيته من عَلَى ، ومن عالٍ ، كلّ ذلك أي من فوق (تاج العروس : ج 19 ص 696 «علو») .
6- .الكافي : ج 5 ص 47 ح 1 عن معاوية بن عمّار ، بحار الأنوار : ج 19 ص 163 ح 1 .

ص: 313

ب _ شعار

7251.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: در جنگ ، شكيبايى نكند و صادقانه با آن رو به رو نگردد ، مگر سه گروه : آن كه روشن بينى در دين دارد ؛ يا آن كه غيرتمند بر حريم است ؛ و يا آن كه خوارى و ذلّت ، براى او درد آور و ناراحت كننده است .ب _ شعار7253.فاطمه زهرا عليها السلام :امام على عليه السلام :به درستى كه پيامبر خدا به آشكار ساختن شعارها پيش از جنگ ، فرمان داد و فرمود : «در شعارتان ، نامى از نام هاى الهى باشد» .7254.امام حسين عليه السلام :وقعة صفين_ به نقل از اصبغ بن نباته _: على عليه السلام در هيچ نبردى قرار نگرفت، مگر آن كه فرياد كرد: «كهيعص!».7255.امام باقر عليه السلام :امام صادق عليه السلام :شعار ما «يا محمّد ، يا محمّد!» است .

وشعار مسلمانان در روز بدر ، «اى پيروزى الهى ، نزديك شو ، نزديك شو!» بود .

و شعار مسلمانان در جنگ احد «اى پيروزى الهى ، نزديك شو!» بود .

و شعار روز [ نبرد] بنى نضير ، «روح القدس ، آسايش ده!» بود .

و شعار روز [ نبرد] بنى قينقاع ، «اى پروردگار ما ، هرگز بر تو غالب نگردند!» بود .

و شعار روز [ نبرد] طايف ، «يا رضوان!» بود .

و شعار روز حُنين ، «اى فرزندان عبد اللّه ، اى فرزندان عبد اللّه !» بود .

و شعار روز [جنگ] احزاب «حم،آنها نمى بينند!» بود.

و شعار روز [ نبرد] بنى قريظه ، «اى سلام ، آنان را سالم بدار!» بود .

و شعار روز مريسيع ، يعنى [ نبرد] بنى مصطلق ، «بدانيد كارها به خدا منتهى گردد» بود .

و شعار روز حديبيه ، «بدانيد كه نفرين خدا بر ستمگران باد!» بود .

و شعار روز خيبر ، يعنى روز قموص ، (1) «اى على ، بر آنان از روى بزرگى ببخش!» بود .

و شعار روز فتح [ مكّه] ، «ما بندگان خداييم ، حقيقتاً حقيقتاً!» بود .

و شعار روز [ نبرد] تبوك ، «يا احد! يا صمد!» بود .

و شعار روز [ نبرد] بنى ملوح ، «بميران ، بميران!» بود .

و شعار روز صفّين ، «اى پيروزى الهى!» بود .

و شعار حسين عليه السلام ، «يا محمّد!» بود .

و شعار ما «يا محمد!» است .

.


1- .نام قلعه اى از قلعه هاى خيبر . حيوانى كه سوار خود را بجنباند . شير درنده مضطرب كه در جايى قرار نگيرد .

ص: 314

7256.امام باقر عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن سلام بن سُوَيد عن الإمام عليّ عليه السلام_ في كَلِمَةِ «اللّهُ أكبَرُ» قالَ _: هِيَ آيَةُ النَّصرِ .

قالَ سَلامٌ : كانَت شِعارَهُ عليه السلام ، يَقولُها فِي الحَربِ ، ثُمَّ يَحمِلُ فَيورِدُ _ وَاللّهِ _ مَنِ اتَّبَعَهُ ومَن حادَّهُ حِياضَ المَوتِ . (1)7257.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :وقعة صفّين عن تميم :كانَ عَلِيٌّ إذا سارَ إلَى القِتالِ ذَكَرَ اسمَ اللّهِ حينَ يَركَبُ ... ثُمَّ يَقولُ : اللّهُ أكبَرُ ، اللّهُ أكبَرُ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ واللّهُ أكبَرُ ، يا اللّهُ ، يا أحَدُ ، يا صَمَدُ ، يا رَبَّ مُحَمَّدٍ ، بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ، «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَ__لَمِينَ * الرَّحْمَ_نِ الرَّحِيمِ * مَ__لِكِ يَوْمِ الدِّينِ * إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» اللّهُمَّ كُفَّ عَنّا بَأسَ الظّالِمينَ . فَكانَ هذا شِعارَهُ بِصِفّينَ . (2)7258.الإمامُ الهاديُّ عليه السلام :وقعة صفّين :كانَت علامَةُ أهلِ العِراقِ بِصِفّينَ الصّوفَ الأَبيَضَ ؛ قَد جَعَلوهُ في رُؤوسِهِم ، وعَلى أكتافِهِم . وشِعارُهُم: «يا اللّهُ ، يا أحَدُ ، يا صَمَدُ ، يارَبَّ مُحَمَّدٍ ، يارَحمنُ يا رَحيمُ» .

وكانَ عَلامَةُ أهلِ الشّامِ خِرَقا صُفرا قَد جَعَلوها عَلى رُؤوسِهِم وأكتافِهِم ، وكانَ شِعارُهُم: «نَحنُ عِبادُ اللّهِ حَقّا حَقّا ، يا لَثاراتِ عُثمانَ» . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 177 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 461 ح 400 و ج 100 ص 37 ح 35 .
2- .وقعة صفّين : ص 230 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 176 عن جابر الجعفي .
3- .وقعة صفّين : ص 332 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 27 ح 380 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 15 .

ص: 315

7259.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از سلام بن سويد ، از امام على عليه السلام ، درباره عبارت «اللّه اكبر!» _: اين،آيه پيروزى است.

[ سلام گويد :] «اللّه اكبر!» ، شعار على عليه السلام بود كه در جنگ ها آن را بر زبان مى آورد و آن گاه يورش مى برد ، و به خدا سوگند ، هركس را كه از او پيروى مى كرد يا با او دشمنى مى كرد ، بر آبگاه مرگ مى رسانْد .7260.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لِنَوفٍ _ ) وقعة صفّين_ به نقل از تميم _: على عليه السلام هرگاه به سوى پيكار حركت مى كرد ، به هنگام سوار شدن ، نام خدا را بر زبان مى آورد ... آن گاه مى گفت : «اللّه اكبر ، اللّه اكبر! خدايى جز خداى يگانه نيست و خدا بزرگ تر است! اى خدا! اى يگانه! اى بى نياز! اى پروردگار محمّد! به نام خداوند بخشنده مهربان! نيرو و توانى جز از خداى برترِ بزرگ نيست . «ستايشْ خدايى را كه پروردگار جهانيان است ؛ بخشايشگرِ مهربان و صاحب روز جزاست . [ بارالها! ]تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى جوييم» بار خدايا! نيرو و قدرت ستمگران را از ما باز دار!» . اين ، شعار على عليه السلام در صفّين بود .7261.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لمُيسّر _ ) وقعة صفّين :نشانه مردم عراق در [ نبرد] صفّين ، پارچه پشمى سفيدى بود كه بر سرها و روى شانه ها مى نهادند و شعارشان «اى خدا! اى يگانه! اى بى نياز! اى پروردگار محمّد! اى بخشنده! اى مهربان!» بود .

و نشانه مردم شام ، تكّه پارچه اى زرد رنگ بود كه بر سر و روى شانه ها نهاده بودند و شعار آنان : «ما بندگان خداييم ، حقيقتاً حقيقتاً ، اى خونخواهان عثمان!» بود . .

ص: 316

ج : تَحديثُ النَّفسِ بِالغَلَبَةِ7258.امام هادى عليه السلام :الجمل عن عمرو بن دينار :قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِابنِهِ مُحَمَّدٍ: خُذِ الرّايَةَ وَامضِ وعَلِيٌّ عليه السلام خَلفَهُ ، فَناداهُ: يا أبَا القاسِمِ ! فَقالَ: لَبَّيكَ يا أبَه . فَقالَ: يابُنَيَّ لا يَستَفِزَّكَ ما تَرى ، قَد حَمَلتُ الرّايَةَ وأنَا أصغَرُ مِنكَ فَمَا استَفَزَّني عَدُوّي وذلِكَ أنَّني لَم ألقَ أحَدا إلّا حَدَّثَتني نَفسي بِقَتلِهِ ، فَحَدِّث نَفسَكَ _ بِعَونِ اللّهِ _ بِظُهورِكَ عَلَيهِم ، ولا يَخذُلكَ ضَعفُ النَّفسِ بِاليَقينِ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ أشَدُّ الخِذلانِ . قالَ: فَقُلتُ: يا أبَه ، أرجو أن أكونَ كَما تُحِبُّ ، إن شاءَ اللّهُ . (1)د : التَّحذيرُ مِنَ الفِرارِ7260.امام على عليه السلام ( _ به نوف بكالى _ ) الإمام عليّ عليه السلام :الفِرارُ مِنَ الزَّحفِ مِنَ الكَبائِرِ . (2)7261.امام صادق عليه السلام ( _ به ميسّر _ ) عنه عليه السلام :الفِرارُ أحَدُ الذُّلَّينِ . (3)7262.بحار الأنوار عن مُيسّر :عنه عليه السلام :عاوِدُوا الكَرَّ ، وَاستَحيوا مِنَ الفَرِّ ؛ فَإِنَّهُ عارٌ فِي الأَعقابِ ، ونارٌ يَومَ الحِسابِ . وطيبوا عَن أنفُسِكُم نَفسا ، وَامْشوا إلَى المَوتِ مَشيا سُجُحا . (4)7263.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لِيَعلَمِ المُنهَزِمُ بِأَنَّهُ مُسخِطٌ رَبَّهُ ، وموبِقٌ نَفسَهُ ، إنَّ فِي الفِرارِ مَوجِدَةَ اللّهِ ، وَالذُّلَّ اللّازِمَ ، وَالعارَ الباقِيَ ، وفَسادَ العَيشِ عَلَيهِ . وإنَّ الفارَّ لَغَيرُ مَزيدٍ في عُمُرِهِ ، ولا مَحجوزٌ بَينَهُ وبَينَ يَومِهِ ، ولا يُرضي رَبَّهُ . ولَمَوتُ الرَّجُلِ مَحقا قَبلَ إتيانِ هذِهِ الخِصالِ خَيرٌ مِنَ الرِّضى بِالتَّلبيسِ بِها ، وَالإِقرارِ عَلَيها ! (5) .


1- .الجمل : ص 368 .
2- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 370 ؛ المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 733 ح 6 عن مالك بن جرير الحضرمي .
3- .غرر الحكم : ح 1663 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 66 ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 460 وفيه «فإنّه عار باق في الأعقاب والأعناق» .
5- .الكافي : ج 5 ص 41 ح 4 عن مالك بن أعين ، بحار الأنوار : ج 32 ص 472 ح 411 عن زيد بن وهب نحوه وفيه «الإصرار» بدل «الإقرار» وراجع المعيار والموازنة : ص 150 .

ص: 317

ج _ تلقين پيروزى
د _ پرهيزاندن از گريز

ج _ تلقين پيروزى7262.بحار الأنوار ( _ به نقل از ميسّر _ ) الجمل_ به نقل از عمرو بن دينار _: امير مؤمنان به فرزندش محمد فرمود : «پرچم را بگير و حركت كن» و على عليه السلام پشت سرِ او بود . پس [ على عليه السلام ]او را صدا كرد : «اى ابو القاسم!» .

گفت : بله ، اى پدر!

فرمود : «فرزندم! آنچه مى بينى ، تو را به وحشت نيندازد . من در حالى كه كوچك تر از تو بودم ، پرچم را بر دوش مى كشيدم ، ولى دشمن ، مرا به وحشت نينداخت ؛ چرا كه با كسى رو به رو نشدم ، جز آن كه به خود تلقين مى كردم كه او را مى كشم . پس به كمك خداوند ، به خود ، تلقين كن كه بر آنان پيروز مى شوى ، و كم اعتمادى به خود ، تو را ناتوان نسازد كه اين ، بدترين درماندگى است» .

[ محمّد ]گويد كه گفتم : اى پدر! اميدوارم چنان باشم كه شما دوست مى دارى . إن شاء اللّه !د _ پرهيزاندن از گريز7264.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :گريختن از پيكار،از گناهان بزرگ است.7265.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :گريختن ، يكى از خوارى هاست .7266.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پى در پى يورش بريد و از گريختن ، شرم كنيد ، كه ننگى است در نسل ها و آتشى است در روز رستاخيز .

خود را خرّم و شادمان داريد و با آسانى و سبُكْ جانى به سوى مرگْ گام برداريد .7267.الخصال عن أبي ذَرٍّ :امام على عليه السلام :فرار كننده بايد بداند كه پروردگارش را به خشم آورده و هلاك كننده خويش است . به درستى كه در فرار ، دشمنى خداوند ، خوارى هميشگى ، ننگ جاودان و زندگى ناخوشايند است ، و فراركننده ، زياد كننده عمر خويش نيست و ميان او و روزى كه براى مرگش مقدّر شده، فاصله نشود و خداوند را خشنود نكند. مردن آدمى به راستى و حقيقت ، پيش از ارتكاب اين خصلت ها (فرار از نبرد) ، بهتر است از درآميختن با اين خصلت ها و پذيرش آنها .

.

ص: 318

7268.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الكافي عن مالك بن أعيَن :حَرَّضَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ النّاسَ بِصِفّينَ فَقالَ : ... رَحِمَ اللّهُ امرَأً واسى أخاهُ بِنَفسِهِ ، ولَم يَكِل قِرنَهُ إلى أخيهِ ؛ فَيَجتَمِعَ قِرنُهُ وقِرنُ أخيهِ ، فَيَكتَسِبَ بِذلِكَ اللّائِمَةَ ، ويَأتِيَ بِدَناءَةٍ ؛ وكَيفَ لا يَكونُ كَذلِكَ وهُوَ يُقاتِلُ الاِثنَينِ ، وهذا مُمسِكٌ يَدَهُ قَد خَلّى قِرنَهُ عَلى أخيهِ ، هارِبا مِنهُ ، يَنظُرُ إلَيهِ وهذا ! ! فَمَن يَفعَلهُ يَمقُتهُ اللّهُ ، فَلا تَعَرَّضوا لِمَقتِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ؛ فَإِنَّما مَمَرُّكُم إلَى اللّهِ ، وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «لَن يَنفَعَكُمُ الْفِرَارُ إِن فَرَرْتُم مِّنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذًا لَا تُمَتَّعُونَ إِلَا قَلِيلاً» (1) .

وَايمُ اللّهِ ، لَئِن فَرَرتُم مِن سُيوفِ العاجِلَةِ لا تَسلَمونَ مِن سُيوفِ الآجِلَةِ ، فَاستَعينوا بِالصَّبرِ وَالصِّدقِ ؛ فَإِنَّما يَنزِلُ النَّصرُ بَعدَ الصَّبرِ ، فَجاهِدوا فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ . ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . (2)ه : كِتمانُ ما يَضُرُّ بِمَعنَوِيّاتِ الجَيشِ7270.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :وقعة صفّين عن أبي رَوقٍ :قالَ زِيادُ بنُ النَّضرِ الحارِثِيُّ لِعَبدِ اللّهِ بنِ بُديلِ بنِ وَرقاءَ: إنَّ يَومَنا ويَومَهُم لَيَومٌ عَصيبٌ ؛ ما يَصبِرُ عَلَيهِ إلّا كُلُّ مُشَيَّعِ القَلبِ ، صادِقُ النِّيَّةِ ، رابِطُ الجَأشِ ، وَايمُ اللّهِ ، ما أظُنُّ ذلِكَ اليوَمَ يُبقي مِنّا ومِنهُم إلَا الرُّذّالَ ! قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ بُديلٍ: وَاللّهِ أظُنُّ ذلِكَ .

فَقالَ عَلِيٌّ: لِيَكن هذَا الكَلامُ مَخزونا في صُدورِكُما، لا تُظهِراهُ، ولا يَسمَعهُ مِنكُما سامِعٌ ؛ إنَّ اللّهَ كَتَبَ القَتلَ عَلى قَومٍ ، وَالمَوتَ عَلى آخَرينَ ، وكُلٌّ آتيهِ مَنِيَّتُهُ كَما كَتَبَ اللّهُ لَهُ ، فَطوبى لِلمُجاهِدينَ في سَبيلِ اللّهِ ، وَالمَقتولينَ في طاعَتِهِ . (3) .


1- .الأحزاب : 16 .
2- .الكافي : ج 5 ص 39 ح 4 ، وقعة صفّين : ص 235 عن عبد الرحمن بن محمّد بن زياد المحاربي ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 16 عن أبي عمرة الأنصاري وكلاهما نحوه وراجع نهج البلاغة : الخطبة 124 .
3- .وقعة صفّين: ص111، بحار الأنوار: ج32 ص403 ح369_373؛ شرح نهج البلاغة:ج3 ص183 وفيه «عصبصب» بدل «عصيب».

ص: 319

ه _ پنهان كردن آنچه به روحيه سپاه ، آسيب مى رساند

7271.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الكافى_ به نقل از مالك بن اَعيَن _: امير مؤمنان ، مردم را در [ نبرد] صفّين ، تشويق كرد و فرمود : « ... خداىْ رحمت كند كسى را كه برادرش را يارى رسانَد و حريفش را به برادرش وا مگذارد تا نزد او حريف خود و حريف برادرش جمع گردند و با اين كار ، سرزنش كسب كند و مرتكب پستى گردد ؛ و چرا چنين نباشد ، كه [ برادرش ]با دو نفر پيكار مى كند و او [ از نبرد ]دست كشيده و حريفش را به برادرش وا نهاده ، در حالى كه از حريف ، گريزان است و به دشمن و برادرش مى نگرد . هركه چنين كند ، خداوند ، او را دشمن دارد . پس خود را در معرض دشمنىِ خداى عز و جل قرار ندهيد كه همانا گذر شما به سوى خداوند است . خداوند عز و جل فرمود : «فرار ، شما را سودى نرساند ، اگر از مرگ يا پيكارْ بگريزيد ، و در آن صورت ، جز اندكى بهره مند نخواهيد شد» » .

به خدا سوگند ، اگر از شمشير دنيا بگريزيد ، از شمشيرهاى آخرت در امان مباشيد . پس از شكيبايى و راستى مدد گيريد كه همانا پيروزى ، پس از شكيبايى فرود آيد ، و در راه خدا به درستى پيكار كنيد ؛ و نيرويى جز از خداوند نيست .ه _ پنهان كردن آنچه به روحيه سپاه ، آسيب مى رساند7266.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين_ به نقل از ابو رَوق _: زياد بن نضر حارثى به عبد اللّه بن بديل بن ورقاء گفت : به درستى كه روز ما و آنان ، روزِ سختى است . بر آن شكيبايى نكند ، جز كسى كه دليرْ دل ، راستْ نيّت و استوارْ قلب باشد . به خدا سوگند ، گمان مبرم امروز از ما وآنان ، كسى باقى مانَد ، جز فرومايگان .

عبد اللّه بن بديل گفت : به خدا سوگند ، من نيز چنين گمان مى كردم .

على عليه السلام فرمود : «اين سخن ، در دل شما دو نفر پنهان باشد . آن را اظهار مداريد و كسى آن را از شما نشنود . به درستى كه خداوند ، بر گروهى كشته شدن را نوشته و بر گروهى ديگر مرگ را ، و هركس ، مرگش آن گونه كه نوشته شده به سراغش آيد . پس خوشا به حال پيكاركنندگان در راه خدا و كشته شدگان در راه پيروى او!

.

ص: 320

9 / 5الخُدعَة7269.امام حسين عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إذا حَدَّثتُكُم عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَديثا ، فَوَاللّهِ لَأَن أخِرَّ مِنَ السَّماءِ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أكذِبَ عَلَيهِ . وإذا حَدَّثتُكُم فيما بَيني وبَينَكُم ، فَإِنَّ الحَربَ خُدعَةٌ . (1)7270.امام زين العابدين عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :إنّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَقولُ: لَأَن تَخَطَّفَنِي الطَّيرُ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أقولَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما لَم يَقُل ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ في يَومِ الخَندَقِ: الحَربُ خُدعَةٌ . يَقولُ: تَكَلَّموا بِما أرَدتُم . (2)7271.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: كُن فِي الحَربِ بِحيلَتِكَ أوثَقَ مِنكَ بِشِدَّتِكَ ، وبِحَذَرِكَ أفرَحَ مِنكَ بِنَجدَتِكَ ؛ فَإِنَّ الحَربَ حَربُ المُتَهَوِّرِ ، وغَنيمَةُ المُتَحَذِّرِ . (3)7272.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الكافي عن عَدِيّ بن حاتِم :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ يَومَ التقَى هُوَ ومُعاوِيَةُ بِصِفّينَ _ ورَفَع بِها صَوتَه لِيُسمِعَ أصحابَهُ _ : وَاللّهِ لَأَقتُلَنَّ مُعاوِيَةَ وأصحابَهُ ، ثُمَّ يَقولُ في آخِرِ قَولِهِ : إن شاءَ اللّهُ _ يَخفِضُ بِها صَوتَهُ _ .

وكُنتُ قَريبا مِنهُ ، فَقُلتُ: يا أميرَ المُؤمِنينَ إنَّكَ حَلَفتَ عَلى ما فَعَلتَ ، ثُمَّ استَثنَيتَ ، فَما أرَدتَ بِذلِكَ ؟ ! فَقالَ لي: إنَّ الحَربَ خُدعَةٌ ، وأنَا عِندَ المُؤمِنينَ غَيرُ كَذوبٍ ، فَأَرَدتُ أن اُحَرِّض أصحابي عَلَيهِم ؛ كَيلا يَفشَلوا ، وكَي يَطمَعوا فيهِم ، فَأَفقَهُهُم يَنتَفِعُ بِها بَعدَ اليَومِ إن شاءَ اللّهُ . (4) .


1- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2539 ح 6531 و ج 3 ص 1322 ح3415، صحيح مسلم : ج 2 ص 746 ح 1066 ، سنن أبي داوود : ج 4 ص 244 ح 4767 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 177 ح 616 وفيه «عن غيره فإنّما أنا رجل محارب» بدل «فيما بيني وبينكم» ، و ص 276 ح 1086 كلّها عن سويد بن غفلة .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 162 ح 298 عن إسحاق بن عمّار عن الإمام الصادق عليه السلام ، قرب الإسناد : ص 133 ح 466 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام نحوه .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 312 ح 588 .
4- .الكافي : ج 7 ص 460 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 163 ح 299 ، تفسير القمّي : ج 2 ص 60 نحوه وفيهما «فافهم» بدل «فأفقههم» ، بحار الأنوار : ج 100 ص 27 ح 33 نقلاً عن تفسير العيّاشي وفيه «فأفعلهم» بدل «فأفقههم» .

ص: 321

9 / 5 نيرنگ

9 / 5نيرنگ7274.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن گاه كه از پيامبر خدا سخنى براى شما نقل مى كنم ، به خدا سوگند ، اگر از آسمان فرو افتم ، برايم دوست داشتنى تر است از اين كه بر او دروغ ببندم ؛ و [ نيز ]آن گاه كه ميان خود و شما سخن مى گويم : «به درستى كه جنگ ، نيرنگ است» (1) .7275.عنه صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :به درستى كه على عليه السلام مى فرمود : «اگر پرندگان ، مرا برُبايند ، برايم دوست داشتنى تر است از اين كه چيزى را به پيامبر خدا نسبت دهم كه نفرموده است . از پيامبر خدا شنيدم كه در روز [ جنگ] خندق مى فرمود : جنگ ، نيرنگ است . مى فرمود : هر گونه كه مى خواهيد ، سخن بگوييد » .7276.الكافي :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: در نبرد ، به نيرنگ خويش بيشتر اعتماد كن تا به نيرويت ، و [ نيز ]به پرهيز و احتياط خود ، شادمان تر باش تا به كارزار و دليرى ات ؛ چرا كه جنگ ، جنگِ بى باكان ، و غنيمتِ محتاطان است .7277.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الكافى_ به نقل از عدى بن حاتم _: به درستى كه اميرمؤمنان،هنگامى كه در صفّين با معاويه رو در رو شد، صدايش را بلند مى كرد تا يارانش بشنوند ومى فرمود : «به خدا سوگند ، معاويه و يارانش را خواهم كُشت!» . آن گاه در آخر سخن ، صدايش را آهسته مى كرد و مى گفت : «إن شاء اللّه !» .

من نزديك ايشان بودم و گفتم : اى اميرمؤمنان! به درستى كه سوگند ياد كردى بر آنچه انجام مى دهى . آن گاه «ان شاء اللّه » گفتى . مقصودت از اين ، چه بود؟

فرمود : «جنگ ، نيرنگ است و من نزد مؤمنان ، دروغگو نيستم . خواستم تا يارانم را بر دشمن بشورانم تا سُستى نكنند و [ به نبردِ] با آنان ، رغبت پيدا كنند . پس در آينده، داناترين آنان، از اين سخنْ سود بَرَد . إن شاء اللّه !».

.


1- .در مسند احمد بن حنبل ، اين جمله اين گونه نقل شده است : آن گاه كه از غير پيامبر صلى الله عليه و آله سخنى گويم ، پس همانا مردى در حال مبارزه ام .

ص: 322

7278.عنه عليه السلام :تفسير القمّي_ في ذِكرِ غَزوَةِ الخَندَقِ _: مَرَّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يُهَروِلُ في مَشيِهِ ... فَقالَ لَهُ عَمرٌو: مَن أنتَ ؟ قالَ: أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؛ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وخَتَنُهُ . فَقالَ: وَاللّهِ إنَّ أباكَ كانَ لي صَديقا قَديما وإنّي أكرَهُ أن أقتُلَكَ ، ما أمِنَ ابنُ عَمِّكَ _ حينَ بَعَثَكَ إلَيَّ _ أن أختَطِفَكَ بِرُمحي هذا فَأَترُكَكَ شائِلاً بَينَ السَّماءِ وَالأَرضِ ؛ لا حَيٌّ ولا مَيِّتٌ ! !

فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : قَد عَلِمَ ابنُ عَمّي أنَّكَ إن قَتَلتَني دَخَلتُ الجَنَّةَ وأنتَ فِي النّارِ ، وإن قَتَلتُكَ فَأَنتَ فِي النّارِ وأنَا فِي الجَنَّةِ .

فَقالَ عَمرٌو: وكِلتاهُما لَكَ يا عَلِيُّ ! تِلكَ إذا قِسمَةٌ ضيزى ! !

قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : دَع هذا يا عَمرُو ، إنّي سَمِعتُ مِنكَ وأنتَ مُتَعَلِّقٌ بِأَستارِ الكَعبَةِ تَقولُ : «لا يَعرِضَنَّ عَلَيَّ أحَدٌ فِي الحَربِ ثَلاثَ خِصالٍ إلّا أجَبتُهُ إلى واحِدَةٍ مِنها» ، وأنَا أعرِضُ عَلَيكَ ثلاثَ خِصالٍ ، فَأَجِبني إلى واحِدَةٍ ! قالَ: هاتِ يا عَلِيُّ !

قالَ: أحَدُها تَشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ . قال: نَحِّ عَنّي هذِهِ ، فَاسأَلِ الثّانِيَةَ .

فَقالَ : أن تَرجِعَ وتَرُدَّ هذَا الجَيشَ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِن يَكُ صادِقا فَأَنتُم أعلى بِهِ عَينا ، وإن يَكُ كاذِبا كَفَتكُم ذُؤبانُ العَرَبِ أمرَهُ ! فَقالَ : إذا لا تَتَحَدَّثُ نِساءُ قُرَيشٍ بِذلِكَ ، ولا تُنشِدُ (1) الشُّعَراءُ في أشعارِها أنّي جَبَنتُ ورَجَعتُ عَلى عَقِبي مِنَ الحَربِ ، وخَذَلتُ قَوما رَأَّسوني عَلَيهِم ! !

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : فَالثّالِثَةُ أن تَنزِلَ إلَيَّ ؛ فَإِنَّكَ راكِبٌ وأنَا راجِلٌ ؛ حَتّى اُنابِذَكَ ! فَوَثَبَ عَن فَرَسِهِ وعَرقَبَهُ ، وقالَ : هذِهِ خَصلَةٌ ما ظَنَنتُ أنَّ أحَدا مِنَ العَرَبِ يَسومُني عَلَيها .

ثُمَّ بَدَأَ فَضَرَبَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام بِالسَّيفِ عَلى رَأسِهِ ، فَاتَّقاهُ أميرُ المُؤمِنينَ بِدَرَقَتِهِ ، فَقَطَعَها ، وَثَبَتَ السَّيفُ عَلى رَأسِهِ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : يا عَمرُو ، أما كَفَاكَ أنّي بارَزتُكَ وأنتَ فارِسُ العَرَبِ ، حَتَّى استَعَنتَ عَلَيَّ بِظَهيرٍ ؟ ! فَالتَفَتَ عَمرٌو إلى خَلفِهِ ، فَضَرَبَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مُسرِعا عَلى ساقَيهِ [فَ] (2) قَطَعَهُما جَميعا ، وَارتَفَعَت بَينَهُما عَجاجَةٌ ، فَقالَ المُنافِقونَ: قُتِلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . ثُمَّ انكَشَفَتِ (3) العَجاجَةُ فَنَظروا فَإِذا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلى صَدرِهِ ، قَد أخَذَ بِلِحيَتِهِ يُريدُ أن يَذبَحَهُ ، فَذَبَحَهُ ، ثُمَّ أخَذَ رَأسَهُ وأقبَلَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالدِّماءُ تَسيلُ عَلى رَأسِهِ مِن ضَربَةِ عَمرٍو ، وسَيفُهُ يَقطُرُ مِنهُ الدَّمُ ، وهُوَ يَقولُ _ وَالرَّأسُ بِيَدِهِ _ :

أنَا عَلِيٌّ وَابنُ عَبدِ المُطَّلِبِ

المَوتُ خَيرٌ لِلفَتى مِنَ الهَرَبِ

فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ياعَلِيُّ ما كَرتَهُ ؟ قالَ: نَعَم يا رَسولَ اللّهِ ؛ الحَربُ خَديعَةٌ . (4) .


1- .في بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «إذا تتحدّث نساء قريش بذلك ، وينشد الشعراء ...» ، وهو الأنسب .
2- .ما بين المعقوفين إضافة يقتضيها السياق .
3- .في المصدر : «انكشف» ، والتصحيح من بحار الأنوار .
4- .تفسير القمّي : ج 2 ص 183 ، بحار الأنوار : ج 20 ص 226 .

ص: 323

7279.عنه عليه السلام :تفسير القمى_ در گزارش جنگ خندق _: امير مؤمنان ، در حالى كه هَرْوَله مى كرد ، [ از جايى ]گذشت ... عمرو [ بن عبد ود] به وى گفت : كيستى؟

گفت : «من ، على بن ابى طالب ، پسر عموى پيامبر خدا و داماد اويم» .

عمرو گفت : به خدا سوگند ، پدرت در گذشته با من دوست بود و ناخوش دارم كه تو را به قتل رسانم . پسر عمويت هنگامى كه تو را به سويم فرستاد ، در امان نبود كه تو را با نيزه ام برُبايم و ميان زمين و آسمانْ رها سازم ، نه زنده و نه مرده!

اميرمؤمنان به وى گفت : «پسر عمويم مى دانست كه اگر تو مرا بكُشى ، من وارد بهشت شوم و تو در آتش باشى ، و اگر من تو را بكُشم ، تو در آتش باشى و من در بهشت» .

عمرو گفت : هر دوى آنها به سودِ توست ، اى على! و اين ، تقسيمِ ناعادلانه اى است!

على عليه السلام فرمود : «اين سخن ، بگذار . من از تو شنيدم كه در حالى كه پرده هاى كعبه را گرفته بودى ، مى گفتى : هيچ كس در جنگ ، سه خواسته بر من عرضه ندارد ، جز آن كه يكى از آنها مرا اجابت كنم و [ اينكْ] من سه خواسته بر تو عرضه مى دارم ، يكى را اجابت كن» .

[ عمرو ]گفت : بگو آنها را ، اى على!

فرمود : «يكى آن كه شهادت دهى كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمّد ، پيامبر خداست» .

[ عمرو ]گفت : اين را رها كن و دومين خواسته را بپرس .

فرمود : «اين كه بازگردى و اين سپاه را از [ رويارويى با ]پيامبر خدا بازگردانى . اگر [ پيامبر ]راستگو باشد ، شما نيز به واسطه او عزّت و برترى يابيد ، و اگر دروغگو باشد ، دزدان و فرومايگان عرب [ براى از ميان بُردن او ]بس باشند» .

عمرو گفت : آن وقت ، زنان قريش با يكديگر گفتگو نمى كنند و شاعران در سروده هايشان [ نخواهند گفت] كه من از جنگ ترسيدم و به عقب بازگشتم؟ [در اين صورت، ]گروهى را كه مرا برخود رئيس كردند ، يارى نكرده ام .

اميرمؤمنان فرمود: «[خواسته] سوم ، آن است كه فرود آيى، تا با تو كارزار كنم ؛ چرا كه تو سواره اى و من پياده».

آن گاه از اسبش پايين پريد و آن را پى كرد وگفت : اين ، خصلتى است كه گمان نمى كردم يكى از عرب ها مرا بدان وادار نمايد .

آن گاه [ كارزار را ]شروع كرد و با شمشير بر سرِ على عليه السلام زد . اميرمؤمنان ، خود را در پناه سپرش گرفت ؛ اما [ شمشير ]سپر را بُريد و بر سرش نشست .

على عليه السلام بدو فرمود : «اى عمرو! آيا همين كه من با تو كارزار مى كنم و تو جنگاور عرب هستى ، تو را بس نيست براى مبارزه با من ، از ياورْ كمك گرفتى؟» .

عمرو به پشت سرش نگاه كرد . اميرمؤمنان ، به سرعت ضربه اى بر دو ساقش فرود آورد و هر دو را قطع كرد . گَرد و غبارى از ميان آنان بلند شد .

منافقان گفتند : على بن ابى طالب ، كشته شد .

سپس گَرد و غبار خوابيد و نگاه كردند . در اين هنگام ، امير مؤمنان را بر روى سينه عمرو ديدند كه ريش او را گرفته و مى خواهد سر او را از تن جدا كند . سپس سرش را بُريد و آن را گرفت و به سوى پيامبر خدا آمد ، در حالى كه بر اثر ضربتِ عمرو ، خون از سرش جارى بود و از شمشيرش خون مى چكيد ، و در حالى كه سرِ عمرو در دستش بود ، چنين رجز مى خواند :

«من ، على و پسر عبدالمطّلبم

مرگ براى جوانمرد ، از فرار بهتر است» .

آن گاه پيامبر خدا فرمود : «اى على! بر او نيرنگ كردى؟» .

گفت : بلى اى پيامبر خدا! جنگ ، نيرنگ است . .

ص: 324

. .

ص: 325

. .

ص: 326

9 / 6أخلاقُ الحَربِأ : النَّهيُ عَنِ الاِبتِداءِ بِالقِتالِ7276.الكافى :تاريخ الطبري عن جُندَب الأَزدِيّ :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَأمُرُنا في كُلِّ مَوطِنٍ لَقينا فيهِ مَعَهُ عَدُوّا فَيَقولُ: لا تُقاتِلُوا القَومَ حَتّى يَبدَؤوكُم ، فَأَنتُم بِحَمدِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ عَلى حُجَّةٍ ، وتَركُكُم إيّاهُم حَتّى يَبدَؤوكُم حُجَّةٌ اُخرى لَكُم ، فَإِذا قاتَلتُموهُم فَهَزَمتُموهُم فَلا تَقتُلوا مُدبِرا ، ولا تُجهِزوا عَلى جَريحٍ ، ولا تَكشِفوا عَورَةً ، ولا تُمَثِّلوا بِقَتيلٍ . فَإِذا وَصَلتُم إلى رِحالِ القَومِ فَلا تَهتِكوا سِترا ، ولا تَدخُلوا دارا إلّا بِإِذنٍ ، ولا تَأخُذوا شَيئا مِن أموالِهِم إلّا ما وَجَدتُم في عَسكَرِهِم ، ولا تُهَيِّجُوا امرَأَةً بِأَذىً ، وإن شَتَمنَ أعراضَكُم وسَبَبنَ اُمَراءَكُم وصُلَحاءَكُم ، فَإِنَّهُنَّ ضِعافُ القُوى وَالأَنفُسِ . (1)7277.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ قَبلَ وَقعَةِ صِفّينَ _: إيّاكَ أن تَبدَأ القَومَ بِقِتالٍ إلّا أن يَبدَؤوكَ ، حَتّى تَلقاهُم ، وتَسمَعَ مِنهُم ، ولا يَجرِمَنَّكَ شَنَآنُهُم عَلى قِتالِهِم قَبلَ دُعائِهِم وَالإِعذارِ إلَيهِم مَرَّةً بَعدَ مَرَّةٍ ! (2)7278.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن وَصِيَّةٍ لَهُ لِعَسكَرِهِ قَبلَ لِقاءِ العَدُوِّ بِصِفّينَ _: لا تُقاتِلوهُم حَتّى يَبدَؤوكُم ؛ فَإِنَّكُم بِحَمدِ اللّهِ عَلى حُجَّةٍ ، وتَركُكُم إيّاهُم حَتّى يَبدَؤوكُم حُجَّةٌ اُخرى لَكُم عَلَيهِم . فَإِذا كانَتِ الهَزيمَةُ _ بِإِذنِ اللّهِ _ فَلا تَقتُلوا مُدبِرا ، ولا تُصيبوا مُعوِرا ، ولا تُجهِزوا عَلى جَريحٍ . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 10 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 370 ، الفتوح : ج 3 ص 32 نحوه .
2- .وقعة صفّين : ص 153 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 414 ح 374 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 14 ، وقعة صفّين : ص 203 .

ص: 327

9 / 6 اخلاق جنگ

الف _ پرهيز از آغاز كردن پيكار

9 / 6اخلاق جنگالف _ پرهيز از آغاز كردن پيكار7282.الكافي عن حُذيفة بنِ المنصور :تاريخ الطبرى_ به نقل از جندب ازدى _: به درستى كه در هر جا كه با دشمن برخورد مى كرديم ، على عليه السلام به ما فرمان مى داد و مى فرمود : «با آنان پيكار مكنيد تا آن كه آنان شروع كنند ، كه شما بحمداللّه عز و جلحجّت داريد و رها ساختن آنان كه [ نبردِ با شما را ]آغاز كنند ، حجّتى ديگر است براى شما . پس هرگاه با آنان پيكار كرديد و آنان را شكست داديد ، پشت كرده به جنگ را مكشيد ، مجروحان را به قتل نرسانيد ، پرده درى مكنيد ، كشته ها را مُثله نكنيد ، وقتى به سراپرده دشمن رسيديد ، پرده درى نكنيد ، و بدون اجازه برخانه اى وارد نشويد ، چيزى از آنان مَسِتانيد ، مگر آنچه در لشكرگاه يافتيد ، و زنى را با آزار ، به هيجان نياوريد ، گرچه به ناموس شما دشنام دهد و به فرماندهان و نيكان شما فحش گويد ؛ چرا كه [زنان] ، داراى نيرو و توانى كم و ضعيف النفس اند .7283.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اش به مالك اشتر ، پيش از رُخداد صفّين _: بپرهيز از اين كه با اين گروه ، نبرد را آغاز كنى ، مگر آن كه آنان آغاز كنند ، تا اين كه با آنان رو در رو شوى و سخن آنان را بشنوى ؛ و بدى هاى آنان ، تو را به نبرد وا ندارد ، قبل از دعوت آنان [ به هدايت ]و مكرّر ، راه بهانه جويى را بر آنان بستن .7284.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از سفارش وى به لشكرش پيش از رو در رويى با دشمن در صفّين _: با آنان كارزار مكنيد ، تا آن كه آغاز كنند ؛ چرا كه شما بحمداللّه ، حجّت داريد ، و رها ساختن آنان كه [ جنگ با] شما را آغاز كنند ، حجّت ديگرى است به سود شما و بر زيان آنها . وقتى به خواست خدا شكست خوردند ، پشت كرده به جنگ را مكشيد ، و به كسى كه ناتوان است ، آسيب مرسانيد و زخمى را از پادر مياوريد .

.

ص: 328

ب : النَّهيُ عَنِ الدَّعوَةِ إلَى المُبارَزَةِ7280.امام باقر عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لِابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _: لا تَدعُوَنَّ إلى مُبارَزَةٍ ، وإن دُعيتَ إلَيها فَأَجِب ؛ فَإِنَّ الدّاعِيَ إلَيها باغٍ ، وَالباغِيَ مَصروعٌ . (1)ج : الحَصانَةُ السِّياسِيَّةُ لِلرُّسُلِ7282.الكافى ( _ به نقل از حذيفة بن منصور _ ) الإمام عليّ عليه السلام :إن ظَفِرتُم بِرَجُلٍ مِن أهلِ الحَربِ فَزَعَمَ أنَّهُ رَسولٌ إلَيكُم ؛ فَإِن عُرِفَ ذلِكَ مِنهُ وجاءَ بِما يَدُلُّ عَلَيهِ فَلا سَبيلَ لَكُم عَلَيهِ حَتّى يُبلِغَ رَسالاتِهِ ويَرجِعَ إلى أصحابِهِ ، وإن لَم تَجِدوا عَلى قَولِهِ دَليلاً فَلا تَقبَلوا مِنهُ . (2)د : إقامَةُ الحُجَّةِ قَبلَ الحَربِ7284.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :السنن الكبرى عن البَراءِ بن عازِب :بَعَثَني عَلِيٌّ عليه السلام إلَى النَّهرِ إلَى الخَوارِجِ ، فَدَعَوتُهُم ثَلاثا قَبلَ أن نُقاتِلَهُم . (3)7285.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مَن شاقَّ وغَدَرَ مِن أهلِ الجَنَدِ وصَنعاءَ _: إذا أتاكُم رَسولي فَتَفَرَّقوا وَانصَرِفوا إلى رِحالِكُم أعفُ عَنكُم ، وأصفَح عَن جاهِلِكُم ، وأحفَظ قاصِيَكُم ، وأعمَل فيكُم بِحُكمِ الكِتابِ . فَإِن لَم تَفعَلوا فَاستَعِدّوا لِقُدومِ جَيشٍ جَمِّ الفُرسانِ ، عَظيمِ الأَركانِ ، يَقصُدُ لِمَن طَغَى وعَصى ، فَتُطحَنوا كَطحنِ الرَّحا ؛ فَمَن أحسَنَ فَلِنَفسِهِ ، ومَن أساءَ فَعَلَيها ، وما رَبُّكَ بِظَلّامٍ لِلعَبيدِ (4) . (5)راجع : ج 5 ص 580 (إقامة الحجّة في ساحة القتال) . ج 6 ص 462 (إقامة الحجّة في ساحة القتال) .

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 233 ، عيون الحكم والمواعظ: ص 527 ح 9587 ، بحار الأنوار: ج 33 ص 454 ح 668 .
2- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 376 .
3- .السنن الكبرى : ج 8 ص 309 ح 16739 .
4- .إشارة إلى الآية 46 من سورة فصّلت .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 5 .

ص: 329

ب _ پرهيز از دعوت به پيكار
ج _ مصونيت سياسى فرستادگان
د _ اقامه حجّت ، پيش از نبرد

ب _ پرهيز از دعوت به پيكار7287.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ به فرزندش حسن عليه السلام _: تو هيچ گاه به پيكارْ دعوت مكن ، و اگر به پيكار دعوت شدى ، پاسخ ده ؛ چرا كه دعوت كننده به پيكار ، ستمكار است و ستمكار ، شكست خورده [و خوار] است .ج _ مصونيت سياسى فرستادگان7289.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ اگر بر مردى از دشمنْ دست يافتيد و او ادّعا داشت كه فرستاده به سوى شماست ، اگر اين امر از او محرز شد و شاهدى بر آن آورد ، پس به او آسيبى مرسانيد تا پيغامش را برسانَد و نزد يارانش باز گردد ؛ امّا اگر شاهدى بر سخنش نيافتيد ، اين ادّعا را از او نپذيريد .د _ اقامه حجّت ، پيش از نبرد7291.عنه صلى الله عليه و آله :السنن الكبرى_ به نقل از براء بن عازب _: على عليه السلام مرا به سوى خوارج در نهروان فرستاد . پيش از كارزار ، سه مرتبه آنان را [ به هدايتْ] دعوت نمودم .7292.بحار الأنوار :امام على عليه السلام_ از نامه اش به كسانى از مردم صنعا (1) و جَنَد (2) كه دشمنى نمودند و پيمان شكستند _: هنگامى كه فرستاده ام به سوى شما آمد ، پراكنده شويد و به محلّ سكونت خودْ بازگرديد ، تا شما را عفو كنم و از نادانتان بگذرم و دور شده را حفظ كنم و در ميان شما با حكم قرآن، رفتار كنم . امّا اگر چنين نكنيد ، آماده آمدن سپاهى باشيد نيرومند،با انبوه سواره ها كه سراغ آن كسى بروند كه طغيان و نافرمانى كند ، و لِه شويد ، مانند لِه شدن در آسياب .

آن كه نيكى كند ، به خود نيكى كرده است ، و آن كه بدى كند ، به خود بدى كرده است ؛ و پروردگار تو ستم كننده بر بندگان نيست .ر . ك : ج 5 ص 581 (حجت آوردن در ميدان نبرد) . ج 6 ص 463 (دليل آورى در ميدان نبرد) .

.


1- .پايتخت يمن . در جنوب حجاز و شمال عدن قرار گرفته است . صنعا از مهم ترين شهرهاى شبه جزيره آن روزگار بوده است (تقويم البلدان : ص 91) .
2- .شهرى در 45 فرسخى صنعا كه در آن ، مسجد جامع معاذ بن جبل قرار دارد و اكثر ساكنان آن شيعه اند .

ص: 330

ه : الدُّعاءُ إذا أرادَ القِتالَ7289.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ إذا أرادَ القِتالَ قالَ هذِهِ الدَّعَواتِ: اللّهُمَّ إنَّكَ أعلَمتَ سَبيلاً مِن سُبُلِكَ ، جَعَلتَ فيهِ رِضاكَ ، وَنَدبتَ إلَيهِ أولِياءَكَ ، وجَعَلتَهُ أشرَفَ سُبُلِكَ عِندَك ثَوابا ، وأكرَمَها لَدَيكَ مَآبا ، وأحَبَّها إلَيكَ مَسلَكا ، ثُمَّ اشتَرَيتَ فيهِ مِنَ المُؤمِنينَ أنفُسَهُم وأموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ يُقاتِلونَ في سَبيلِ اللّهِ فَيَقتُلونَ ويُقتَلونَ وَعدا عَلَيكَ حَقّا ، فَاجعَلني مِمَّنِ اشتَرى فيهِ مِنكَ نَفسَهُ ثُمَّ وَفى لَكَ بِبَيعِهِ الَّذي بايَعَكَ عَلَيهِ ، غَيرَ ناكِثٍ ولا ناقِضٍ عَهدا ، ولا مُبَدِّلاً تَبديلاً ، بَلِ استيجابا لِمَحَبَّتِكَ ، وتَقَرُّبا بِهِ إلَيكَ ، فَاجعَلهُ خاتِمَةَ عَمَلي ، وصَيِّر فيهِ فَناءَ عُمُري ، وَارزُقني فيهِ لَكَ وبِهِ (1) مَشهدا توجِبُ لي بِهِ مِنكَ الرِّضا ، وتَحُطُّ بِهِ عَنِّي الخَطايا ، وتَجعَلُني فِي الأَحياءِ المَرزوقينَ بِأَيدِي العُداةِ وَالعُصاةِ ، تَحتَ لِواءِ الحَقِّ ورايَةِ الهُدى ، ماضِيا عَلى نُصرَتِهِم قُدُما ، غَيرَ مُوَلٍّ دُبُرا ، ولا مُحدِثٍ شَكّا ، اللّهُمَّ وأعوذُ بِكَ عِندَ ذلِكَ مِنَ الجُبنِ عِندَ مَوارِدِ الأَهوالِ ، ومِنَ الضَّعفِ عِندَ مُساوَرَةِ (2) الأَبطالِ ، ومِنَ الذَّنبِ المُحبِطِ لِلأَعمالِ ، فَاُحجِمَ مَن شَكٍّ ، أو أمضِيَ (3) بِغَيرِ يَقينٍ ، فَيَكون سَعيي في تَبابٍ ، وعَمَلي غَيرَ مَقبولٍ . (4)7290.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين عن تميم :كانَ عَلِيٌّ إذا سارَ إلَى القِتالِ ذَكَرَ اسمَ اللّهِ حينَ يَركَبُ ، ثُمَّ يَقولُ : الحَمدُ للّهِِ عَلى نِعَمِهِ عَلَينا ، وفَضلِهِ العَظيمِ ، «سُبْحَ_نَ الَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَ_ذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ * وَ إِنَّ_آ إِلَى رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ» (5) ، ثُمَّ يَستَقبِلُ القِبلَةَ ، ويَرفَعُ يَدَيهِ إلَى اللّهِ ، ثُمَّ يَقولُ : اللّهُمَّ إلَيكَ نُقِلَتِ الأَقدامُ ، واُتعِبَتِ الأَبدانُ ، وأفضَتِ القُلوبُ ، ورُفِعَتِ الأَيدي ، وشَخَصَتِ الأَبصارُ ، «رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنتَ خَيْرُ الْفَ_تِحِينَ» (6) ، سيروا عَلى بَرَكَةِ اللّهِ .

ثُمَّ يَقولُ : اللّهُ أكبَرُ ، اللّهُ أكبَرُ ، لا إلهَ إلّا اللّهُ وَاللّهُ أكبَرُ ، يا اللّهُ ، يا أحَدُ ، يا صَمَدُ ، يا رَبَّ مُحَمَّدٍ ، بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ، «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَ__لَمِينَ * الرَّحْمَ_نِ الرَّحِيمِ * مَ__لِكِ يَوْمِ الدِّينِ * إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» (7) ، اللّهُمَّ كُفَّ عَنّا بَأسَ الظّالِمينَ .

فَكانَ هذا شِعارَهُ بِصِفّينَ . (8) .


1- .قوله عليه السلام : «وبه مشهدا» عطف على «فيه» ، ولعلّه زيد من النسّاخ أو صُحّف (مرآة العقول : ج 18 ص 384) ، وفي تهذيب الأحكام : «وارزقني فيه لك وبك مشهدا» ولعلّه أصوب .
2- .ساوَرَه مساوَرَة وسِوارا : واثَبَه ، والإنسان يُساوِر إنسانا : إذا تناول رأسه (لسان العرب : ج 4 ص 385 «سور») .
3- .في الطبعة المعتمدة : «مضى» ، والتصحيح من بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
4- .الكافي : ج 5 ص 46 ح 1 عن ميمون ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 81 ح 237 عن عبد اللّه بن ميمون عن الإمام الصادق عن أبيه عن الإمام زين العابدين عن الإمام عليّ عليهم السلام نحوه ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 113 ح 143 عن عبد اللّه بن ميمون القدّاح وفيه إلى «تبديلاً» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 452 ح 664 .
5- .الزخرف : 13 و 14 .
6- .الأعراف : 89 .
7- .الفاتحة : 2 _ 5 .
8- .وقعة صفّين : ص 230 و 231 نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 460 ح 397 و ج 100 ص 36 ح 31 .

ص: 331

ه _ نيايش به هنگام نبرد

ه _ نيايش به هنگام نبرد7292.بحار الأنوار ( _ به نقل از كافور خادم _ ) امام صادق عليه السلام :به درستى كه اميرمؤمنان هنگامى كه قصد نبرد مى كرد ، اين نيايش ها را بر زبان مى آورد :

«بار خدايا! به درستى كه تو راهى از راه هايت را نشان دادى و خشنودى ات را در آن نهادى ، و دوستانت را به سويش دعوت كردى و آن را برترين راه نزد خودت از جهت پاداش ، وگرامى ترينِ آنها از جهت بازگشت ، و دوست داشتنى ترينِ آنها نزد خودت از جهتِ روش قرار دادى . آن گاه در اين راه ، از مؤمنان ، جان و مالشان را خريدى كه در مقابل بهشت ، در راه خدا پيكار كنند ، مى كُشند و كشته مى شوند ؛ [ و اين ، ]وعده اى است حق از جانب تو .

پس مرا از آنانى قرار ده كه جانش را از او خريده اى و سپس ، او به داد و ستدى كه با او داشتى ، وفا كرد ، پيمانى را نشكست و نقض نكرد و آن را تغيير نداد ؛ بلكه پاسخى به محبّت هايت و براى نزديك شدن به تو قرارش داد .

پس آن را پايان كارم قرار ده و پايان عمرم را در اين راه ، مقرّر ساز و در اين راه ، شهادتى روزى ام كن كه سبب خشنودى تو گردد و لغزش هايم را بدان پاك گردانَد ، و مرا در زمره زندگان كه از دست دشمنان و نافرمانان روزى خورده اند ، در زير پرچم حقّ و هدايت ، قرار ده كه در [ راه ]پيروزى بر آنان ، گام بر مى دارد ، پشت كننده [ به نبرد] نيست ، و شك آور نباشد .

بار خدايا! به تو پناه مى برم در اين هنگام ، از ترس به هنگام وحشت ها و از سُستى به هنگام يورش قهرمانان ، و از گناهى كه اعمالم را تباه سازد . پس ، از روى شكْ باز ايستم ، يا بدون يقين بگذرانم ، و [ در نتيجه ]تلاشم بيهوده و عملم پذيرفته نشده باشد» .7293.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا قالَ بعضُ أصحابِهِ : مَدُّ الرِّقابِ أحَب ) وقعة صفّين_ به نقل از تميم _: [ على عليه السلام ] هنگامى كه به سوى نبرد حركت مى كرد ، نام خدا را به هنگام سوار شدن بر زبان مى آورد و مى گفت : «سپاسْ خدا را بر نعمت هايش بر ما و عطاى بزرگش! «پاك است كسى كه اين را براى ما رام كرد ؛ و[ گرنه ، ]ما را ياراى [ رام ساختن ]آنها نبود ، و به راستى كه ما به سوى پروردگارمان بازخواهيم گشت» » .

آن گاه رو به قبله مى كرد و دستانش را به سوى خدا بالا مى برد و مى گفت : «بار خدايا! به سوى تو گام ها برداشته شد و بدن ها خسته گشت و دل ها به تو متوجّه شد و دست ها بلند شد و ديدگان ، تيز شدند . «پروردگارا! ميان ما و قوم ما به حق گشايش ده كه تو بهترين گشايش دهندگانى!» . به بركت الهى حركت كنيد!» .

آن گاه مى گفت : «خدا بزرگ تر است ! خدا بزرگ تر است! خدايى جز خداى يگانه نيست و خدا بزرگ تر است! اى خدا! اى يگانه! اى بى نياز! اى پروردگار محمّد! «به نام خداوند بخشنده مهربان! توان و نيرويى جز از خداى برتر و بزرگ نيست! ستايشْ خدايى را كه پروردگار جهانيان است ! مهربان و بخشنده و صاحبِ روز جزاست . تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى جوييم» . بار خدايا! ستم ستمگران را از ما بازدار!» .

اين ، شعار على عليه السلام در صفّين بود .

.

ص: 332

و : البَدءُ بِالقِتالِ بَعدَ الزَّوالِ7294.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ لا يُقاتِلُ حَتّى تَزولَ الشَّمسُ ويَقولُ : تُفتَحُ أبوابُ السَّماءِ ، وتُقبِلُ الرَّحمَةُ ، ويَنزِلُ النَّصرُ . ويَقولُ: هُوَ أقرَبُ إلَى اللَّيلِ ، وأجدَرُ أن يَقِلَّ القَتلُ ، ويَرِجعَ الطّالِبُ ، ويُفلِتَ المُنهَزِمُ . (1)ز : إعانَةُ الضَّعيفِ7294.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لِأَصحابِهِ في ساحَةِ الحَربِ بِصِفّينَ _: أيُّ امرِىً مِنكُم أحَسَّ مِن نَفسِهِ رَباطَةَ جَأشٍ عِندَ اللِّقاءِ ، ورَأى مِن أحَدٍ مِن أخوانِهِ فَشَلاً ، فَليَذُبَّ عَن أخيهِ بِفَضلِ نَجدَتِهِ الَّتي فُضِّلَ بِها عَلَيهِ ، كَما يَذُبُّ عَن نَفسِهِ ، فَلَو شاءَ اللّهُ لَجَعَلَهُ مِثلَهُ . (2) .


1- .الكافي : ج 5 ص 28 ح 5 ، علل الشرائع : ص 603 و ص 70 وفيه «التوبة» بدل «الرحمة» وكلاهما عن يحيى بن أبي العلاء .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 123 ، الإرشاد : ج 1 ص 253 ، الجمل : ص 334 وليس فيهما «بفضل نجدته» .

ص: 333

و _ آغاز كردن نبرد بعد از ظهر
ز _ كمك كردن به ناتوان

و _ آغاز كردن نبرد بعد از ظهر7296.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان _ كه درود خدا بر او باد _ ، پيكار نمى كرد ، مگر بعد از ظهر و مى فرمود : «در اين هنگام ، درهاى آسمان ، گشوده مى شود ، رحمت و مهربانى پذيرفته مى گردد ، و پيروزى فرود مى آيد» .

و مى فرمود : «اين زمان (عصر) ، به شب نزديك تر است و مناسب تر است براى آن كه كشتارْ كم شود و جنگجو [ از تعقيب دشمن] باز گردد ، و شكست خوردگان ، نجات يابند» .ز _ كمك كردن به ناتوان7298.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ به يارانش در ميدان جنگ در صفّين فرمود _: هريك از شما كه هنگام برخورد با دشمن ، در خود دلاورى ديد و از يكى از برادرانش سُستى ديد ، بايد از برادرش دفاع كند ، پس اگر خدا بخواهد ، او را همچون وى قرار دهد .

.

ص: 334

7296.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :إذا رَأَيتُم مِن إخوانِكُم فِي الحَربِ الرَّجُلَ المَجروحَ ، أو مَن قَد نُكِّلَ بِهِ ، أو مَن قَد طَمعَ عَدُوُّكُم فيهِ ، فَقَوُّوهُ بِأَنفُسِكُم . (1)ح : حُسنُ المُعامَلَةِ مَعَ بَقايَا العَدُوِّ7298.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي عن إسماعيل بن عليّ :إنَّ أوَّلَ مَن عَلَّمَ قِتالَ أهلِ القِبلَةِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، ولم يَكُن يَقتُلُ أسيرا ، ولا يَتبَعُ مُنهَزِما ، ولا يُجهِزُ عَلى جَريحٍ . (2)7299.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابِهِ إلى معاويةَ _ ) العقد الفريد عن أبي الحسن_ في ذِكرِ حَوادِثِ وَقعَةِ صِفّينَ _: كانَ مُنادي عَلِيٍّ يَخرُجُ كُلَّ يَومٍ ويُنادي : أيُّهَا النّاسُ ، لا تُجهِزُنَّ عَلى جَريحٍ ، ولا تَتبَعُنَّ مُوَلِّيا ، ولا تَسلُبُنَّ قَتيلاً ، ومَن ألقى سِلاحَهُ فَهُوَ آمِنٌ . (3) .


1- .الخصال : ص 617 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، تحف العقول : ص 107 ، بحار الأنوار : ج 100 ص 21 ح 8 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 383 .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 333 ، هذا الموقف من العدوّ كان يمثّل السيرة العمليّة للإمام أمير المؤمنين عليه السلام في حروبه جميعها ، راجع وقعة صفّين : ص 204 والغيبة للنعماني : ص 231 ح 15 وتفسير القمّي : ج2 ص 321 . كما فعل مع عدوّه في حرب الجمل ، راجع الكافي : ج 5 ص 33 ح 3 و ح 5 و ص 12 ح 2 وتهذيب الأحكام : ج 6 ص 155 ح 274 و ص 156 ح 276 و ص 137 ح 230 والخصال : ص 276 ح 18 والأمالي للمفيد : ص 59 ح 3 والجمل : ص 341 و 342 و 403 ودعائم الإسلام : ج 1 ص 394 وتحف العقول : ص 290 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 274 وشرح الأخبار : ج 1 ص 388 ح 330 و ص 395 ح 334 والاختصاص : ص 95 والمستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 168 ح 2661 وتذكرة الخواصّ: ص 72 وكنز العمّال: ج 4 ص 478 ح 11424 و ج 11 ص 335 ح 31675 . وكذلك في حرب صفّين راجع : المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 167 ح 2660 والسنن الكبرى : ج 8 ص 315 ح 16753 وتحف العقول : ص 480 . وقد استلهم الإمام عليه السلام هذا الموقف حيال العدوّ من سيرة النبيّ صلى الله عليه و آله ، الكافي : ج 5 ص 12 ح 2 و 3 وتهذيب الأحكام : ج 6 ص 137 ح 230 و ص 155 ح 274 وتحف العقول : ص 290 .

ص: 335

ح _ خوش رفتارى با باقى مانده دشمن

7300.عنه عليه السلام ( _ مِن كلامٍ له عليه السلام كَلَّمَ به الخوارجَ _ ) امام على عليه السلام :هرگاه در جنگ يكى از برادرانتان را زخم خورده يافتيد ، يا كسى را كه به وى آسيبى رسيده است ، يا كسى را كه دشمن در او طمع كرده [ و به وى نزديك شده ]است ، او را با جانتان نيرومند سازيد .ح _ خوش رفتارى با باقى مانده دشمن7299.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به معاويه _ ) تاريخ اليعقوبى_ به نقل از اسماعيل بن على _: نخستين كسى كه [ چگونگى ]نبرد با اهل قبله را آموخت ، على بن ابى طالب عليه السلام بود . او اسيران را نمى كُشت ، به دنبال شكست خوردگان نمى رفت و زخمى ها را از پا در نمى آورد .7300.امام على عليه السلام ( _ به خوارج _ ) العقد الفريد_ به نقل از ابوالحسن ، در گزارش رخدادهاى جنگ صفّين _: منادى على عليه السلام ، هر روز بيرون مى آمد و بانگ بر مى آورد : اى مردم! زخم خورده را مكشيد ، پشت به جنگ كرده را دنبال مكنيد ، كشته ها را عريان مكنيد ؛ و هر كس اسلحه اش را بر زمين افكنَد ، در امان است . (1)

.


1- .اين موضع در برابر دشمن را امام على عليه السلام در جنگ هاى ديگر هم داشت ، ر . ك : وقعة صفّين : ص 204 ، الكافي : ج 5 ص 33 ح 3 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 167 ح 2660 وآن را از سيره پيامبر صلى الله عليه و آله الهام گرفته بود . الكافى : ج 5 ص12 ح 2 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 137 ح 230 ، همان : ص 155 ح 274 .

ص: 336

7301.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الكافي عن عبد اللّه بن شريك عن أبيه :لَما هُزم النّاسُ يَومَ الجَمَلِ ، قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : لا تَتبَعوا مُوَلِّيا ، ولا تُجيزوا (1) عَلى جَريحٍ ، ومنَ أغلَقَ بابَهُ فَهُوَ آمِنٌ .

فَلَمّا كانَ يَومُ صِفّينَ ، قَتَلَ المُقبِلَ وَالمُدبِرَ ، وأجازَ عَلى جَريحٍ . فَقالَ أبانُ بنُ تَغلِبَ لِعَبدِ اللّهِ بنِ شَريكٍ : هذِهِ سيرَتانِ مُختَلِفَتانِ ! فَقالَ: إنَّ أهلَ الجَمَلِ قُتِلَ (2) طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، وإنَّ مُعاوِيَةَ كانَ قائِما بِعَينِهِ وكانَ قائِدَهُم . (3)7302.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :السنن الكبرى عن أبي فاخِتَةَ :إنَّ عَلِيا عليه السلام اُتِيَ بِأَسيرٍ يَومَ صِفّينَ ، فَقالَ: لا تَقتُلني صَبرا . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لا أقتُلُكَ صَبرا ؛ إنّي أخافُ اللّهَ رَبَّ العالَمينَ . فَخَلّى سَبيلَهُ ، ثُمَّ قالَ: أ فيكَ خَيرٌ تُبايِعُ ؟ (4)7303.عنه عليه السلام :المصنّف لابن أبي شيبة عن يزيد بن بِلال :شَهِدتُ مَعَ عَلِيٍّ يَومَ صِفّينَ ، فَكانَ إذا اُتِيَ بِالأَسيرِ قالَ: لَن أقتُلَكَ صَبرا ؛ إنّي أخافُ اللّهَ رَبَّ العالَمينَ . وكانَ يَأخُذُ سِلاحَهُ ، ويُحَلِّفُهُ لا يُقاتِلُهُ ، ويُعطيهِ أربَعَةَ دَراهِمَ . (5)7304.عنه عليه السلام ( _ لمّا كَتَبَ غلامُهُ إلَيهِ : أنّي قد أصَبتُ قَو ) المصنّف لابن أبي شيبة عن أبي جعفر :كان عَلِيٌّ إذا اُتِيَ بِأَسيرِ صِفّينَ أخَذَ دابَّتَهُ وسِلاحَهُ ، وأخَذَ عَلَيهِ أن [ لا ] (6) يَعودَ ، وخَلّى سَبيلَهُ . (7)7305.كنز العمّال :الإمام عليّ عليه السلام_ بَعدَ التَّحريضِ عَلَى القِتالِ في صِفّينَ _: ولا تُمَثِّلوا بِقَتيلٍ ، وإذا وَصَلتُم إلى رِحالِ (8) القَومِ فَلا تَهتِكوا سِترا ، ولا تَدخُلوا دارا ، ولا تَأخُذوا شَيئا مِن أموالِهِم إلّا ما وَجَدتُم في عَسكَرِهِم ، ولا تُهَيِّجُوا امرَأَةً بِأَذىً وإن شَتَمنَ أعراضَكُم وسَبَبنَ اُمَراءَكُم وصُلَحاءَكُم ؛ فَإِنَّهُنَّ ضِعافُ القُوى وَالأَنفُسِ وَالعُقولِ ، وقَد كُنّا نُؤمَرُ بِالكَفِّ عَنهُنَّ وهُنَّ مُشرِكاتٌ ! وإن كانَ الرَّجُلُ لَيَتَناوَلُ المَرأَةَ فَيُعَيَّرُ (9) بِها وعَقِبَهُ مِن بَعدِهِ . (10) .


1- .أجزتُ على الجريح: لغة في أجهزت. وجهز على الجريح وأجهز: أثبتَ قتله (تاج العروس: ج 8 ص 40 «جوز» و41 «جهز»).
2- .كذا في جميع المصادر ، ولعلّ المراد : «قُتل قادتهم» أو نحو ذلك .
3- .الكافي : ج 5 ص 33 ح 5 ، رجال الكشّي : ج 2 ص 482 الرقم 392 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 446 ح 657 .
4- .السنن الكبرى : ج 8 ص 315 ح 16754 ، كنز العمّال : ج 11 ص 348 ح 31706 .
5- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 725 ح 25 ، كنز العمّال : ج 11 ص 345 ح 31703 .
6- .إضافة يقتضيها السياق أثبتناها من كنز العمّال .
7- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 724 ح 23 ، كنز العمّال : ج 11 ص 345 ح 31702 .
8- .في المصدر : «رجال» ، والصحيح ما أثبتناه كما في فروع الكافي ، الطبعة الحجريّة : ج 1 ص 338 .
9- .في المصدر : «فيعبّر» ، والصحيح ما أثبتناه كما في فروع الكافي ، الطبعة الحجريّة : ج 1 ص 338 .
10- .الكافي : ج 5 ص 39 ح 4 عن مالك بن أعين ، وقعة صفّين : ص 204 عن جندب وزاد فيه «إلّا بإذني» بعد «دارا» ، نهج البلاغة : الكتاب 14 وفيه من «ولا تُهيِّجوا ...» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 563 ح 468 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 25 وزاد فيه «إلّا بإذن» بعد «دارا» .

ص: 337

7306.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :الكافى_ به نقل از عبداللّه بن شريك از پدرش _: وقتى مردم (خوارج) در نبرد جملْ شكست خوردند ، امير مؤمنان فرمود : «به دنبال پشت كردگان به جنگ مرويد و زخم خورده ها را مكشيد . آن كه درِ خانه اش را ببندد ، در امان است» .

وقتى نبرد صفّين شد ، جنگجو و پشت كرده به جنگ را مى كُشت ، و زخم خورده ها را از پا در مى آورد . ابان بن تغلب به عبداللّه بن شريك گفت : اين ، دو روشِ گوناگون است .

[ عبد اللّه بن شريك] گفت : در جنگ جمل ، [ فرماندهان آنان ]طلحه و زبير ، كشته شدند ؛ ولى معاويه ، خود ايستاده است و رهبرى مى كند .7302.امام على عليه السلام :السنن الكبرى_ به نقل از ابو فاخته _: در نبرد صفّين ، اسيرى را نزد على عليه السلام آوردند . [ آن اسير ]گفت : مرا به زجر مكشيد .

على عليه السلام فرمود : «تو را به زجر نمى كشم . به درستى كه از خداوند ، پروردگار جهانيان مى ترسم» .

او را رها كرد و سپس فرمود : «آيا در تو خيرى هست كه بيعت كنى؟» .7303.امام على عليه السلام :المصنّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از يزيد بن بلال _: به همراه على عليه السلام در صفّين حضور داشتم . وقتى اسيرى را نزد او مى آوردند ، مى فرمود : «تو را به زجر نكُشم . به درستى كه از خداوند ، پروردگار جهانيان ، مى ترسم» ، و سلاح وى را مى گرفت و او را سوگند مى داد كه [ ديگر ]با او پيكار نكند و به وى ، چهار درهم مى بخشيد .7304.امام على عليه السلام ( _ در جواب نامه كارگزارش كه از حضرت سؤال كرد : من ) المصنّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از ابوجعفر _: در نبرد صفّين ، هرگاه اسيرى را نزد على عليه السلام مى آوردند ، چارپا و سلاح او را مى گرفت و از او پيمان مى گرفت كه باز نگردد . سپس آزادش مى كرد .7305.كنز العمّال :امام على عليه السلام_ پس از وا داشتن [ مردم] به جنگ در صفّين _: كشته ها را مُثله مكنيد . هنگامى كه به سراپرده اين گروه رسيديد ، پرده درى مكنيد ، به خانه ها وارد نشويد ، و چيزى از اموالشان مستانيد ، مگر آنچه در لشكرگاهشان يافتيد ؛ و زنى را با آزار ، به هيجان وا مداريد ، گرچه به ناموس شما دشنام گويد و به فرماندهان و نيكان شما فحش دهد ؛ چرا كه [ زنان ،] داراى توانى كم و ضعيف النفس اند و ما دستور داشته ايم كه حتى اگر آنان مشرك باشند ، با آنها كارى نداشته باشيم ؛ و اگر كسى متعرّض زنى شود ، بدان كار سرزنش شود ، و نسل هاى پس از او نيز سرزنش شوند . .

ص: 338

7306.امام زين العابدين عليه السلام :تاريخ الطبري_ في ذِكرِ وَقعَةِ الجَمَلِ _: خَرَجَ إلَيهِ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ وبَنو سَعدٍ مُشَمِّرينَ قَد مَنَعوا حُرقوصَ بنَ زُهَيرٍ _ ولا يَرَونَ القِتالَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ _ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّ قَومَنا بِالبَصرَةِ يَزعُمونَ أنَّكَ إن ظَهَرتَ عَلَيهِم غَدا أنَّكَ تَقتُلُ رِجالَهُم ، وتُسبي نِساءَهُم ! فَقالَ : ما مِثلي يُخافُ هذا مِنهُ ، وهَل يَحِلُّ هذا إلّا مِمَّن تَوَلّى وكَفَرَ ! ! أ لَم تَسمَع إلى قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «لسْتَ عَلَيْهِم بِمُصَيْطِرٍ * إِلَا مَن تَوَلَّى وَ كَفَرَ» (1) !! (2)7307.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ لَمَّا سَألَهُ محمّدُ بنُ مسلمٍ عَن المُرتَدِّ ) الكامل في التاريخ :كانَ فِي الخَوارِجِ أربَعونَ رَجُلاً جَرحى ، فَأَمَرَ عَلِيٌّ بِإِدخالِهِمُ الكوفَةَ ومُداواتِهِم حَتّى بَرِؤوا . (3) .


1- .الغاشية : 22 و 23 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 496 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 334 .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 424 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 248 .

ص: 339

7308.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ در گزارش رُخداد جمل _: احنف بن قيس و فرزندان سعد ، با شتاب به سوى على عليه السلام بيرون رفتند ، در حالى كه حرقوص بن زهير را منع مى كردند (آنان نبرد با على بن ابى طالب عليه السلام را روا نمى دانستند) .

پس [ حرقوص ]گفت : اى على! مردم ما در بصره گمان مى كنند كه اگر فردا بر آنان پيروز شوى ، مردانشان را مى كُشى وزنانشان را به اسارت مى گيرى!

فرمود : «از مانندِ من واهمه چنين كارهايى نباشد ؛ و آيا اين كار سر مى زند ، جز از كسى كه [ از دين خدا ]سرْ باز زده و كافر شده؟! آيا سخن خداوند عز و جل را نشنيده اى كه : «بر آنان تسلّطى ندارى ، مگر كسى كه روى بگردانَد و كفر ورزد» ؟» .7309.عنه عليه السلام :الكامل فى التاريخ :در ميان خوارج ، چهل مرد زخمى بود . پس على عليه السلام فرمان داد تا آنان را وارد كوفه كنند و مداوا كنند تا بهبود يابند . .

ص: 340

الفصل العاشر : السياسة الدوليّة10 / 1ما يوجِبُ بَقاءُ الدُّوَلِ10 / 1 _ 1إقامَةُ العَدلِ7312.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا سُئِلَ عَنِ العَدلِ وَالجودِ أيُّهُما أفضَلُ ؟ _: العَدلُ يَضَعُ الاُمورَ مَواضِعَها ، وَالجودُ يُخرِجُها مِن جِهَتِها ، وَالعَدلُ سائِسٌ عامٌّ ، وَالجودُ عارِضٌ خاصٌّ ، فَالعَدلُ أشرَفُهُما ، وأفضَلُهُما . (1)7313.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن عَمِلَ بِالعَدلِ حَصَّنَ اللّهُ مُلكَهُ . (2)7314.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :عنه عليه السلام :اعدِل تَمِلك . (3)7310.امام باقر عليه السلام :عنه عليه السلام :اعدِل تَحكُم . (4) .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 437 ، روضة الواعظين : ص 511 .
2- .غرر الحكم : ح 8722 .
3- .غرر الحكم : ح 2253 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 82 ح 1981 .
4- .غرر الحكم : ح 2223 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 78 ح 1886 .

ص: 341

فصل دهم : سياست هاى حكومتى

10 / 1 اسباب ماندگارى دولت ها

10 / 1 _ 1 برپا داشتن عدالت

فصل دهم : سياست هاى حكومتى10 / 1اسباب ماندگارى دولت ها10 / 1 _ 1برپا داشتن عدالت7316.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ آن گاه كه از او پرسيده شد كه : عدل و بخشش ، كدام يك برترند؟ _: عدالت ، كارها را به جاى خود مى نهد [ و نظم اجتماعى و اقتصادى كامل فراهم مى كند] ، ولى بخشش ، آنها را از همان راهى كه بايد ، بيرون مى بَرَد . عدالت ، راهبرى فراگير است ، و بخشش ، حالتى ويژه . [ از اين رو ]عدالت ، گرامى ترين و برترينِ آن دو است .7317.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه به عدالتْ رفتار كند ، خداوند ، از دولتش پاسدارى كند .7315.امام رضا عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت پيشه كن تا حكومتدارى كنى .7316.امام رضا عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت پيشه كن تا حكم برانى .

.

ص: 342

7317.امام رضا عليه السلام :عنه عليه السلام :ما حُصِّنَ الدُّوَلُ بِمِثلِ العَدلِ . (1)7318.بحار الأنوار :عنه عليه السلام :لَن تُحَصَّنَ الدُّوَلُ بِمِثلِ استِعمالِ العَدلِ فيها . (2)7319.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :دولَةُ العادِلِ مِنَ الواجِباتِ . (3)7318.بحار الأنوار:عنه عليه السلام :اعدِل ، تَدُم لَكَ القُدرَةُ . (4)7319.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :ثَباتُ المُلكِ فِي العَدلِ . (5)7320.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :الطّاعَةُ جُنَّةُ الرَّعِيَّةِ ، وَالعَدلُ جُنَّةُ الدُّوَلِ . (6)7320.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :ثَباتُ الدُّوَلِ بِإِقامَةِ سُنَنِ العَدلِ . (7)7321.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :فِي العَدلِ الِاقتِداءُ بِسُنَّةِ اللّهِ ، وثَباتُ الدُّوَلِ . (8)7322.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن عَدَلَ في سُلطانِهِ استَغنى عَن أعوانِهِ . (9)7323.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :العَدلُ قِوامُ الرَّعِيَّةِ . (10)7321.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :العَدلُ قِوامُ البَرِيَّةِ . (11)7322.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :حُسنُ العَدلِ نِظامُ البَرِيَّةِ . (12) .


1- .غرر الحكم : ح 9574 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 476 ح 8712 .
2- .غرر الحكم : ح 7444 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 408 ح 6904 .
3- .غرر الحكم : ح 5110 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 249 ح 4668 .
4- .غرر الحكم : ح 2285 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 83 ح 1998 .
5- .المواعظ العدديّة : ص 54 .
6- .غرر الحكم : ح 1873 .
7- .غرر الحكم : ح 4715 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 217 ح 4263 وليس فيه «سنن» .
8- .غرر الحكم : ح 6496 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 355 ح 6023 وفيه «في العدل طاعة اللّه ، وثبات الدول» .
9- .غرر الحكم : ح 8669 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 441 ح 7665 وفيه «إخوانه» بدل «أعوانه» ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 222 وفيه «عدوانه» بدل «أعوانه» .
10- .غرر الحكم : ح 697 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 30 ح 466 و ص 42 ح 994 .
11- .غرر الحكم : ح 806 .
12- .غرر الحكم : ح 4819 .

ص: 343

7323.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :هيچ چيز مانند عدالت از دولت ها پاسدارى نكرده است .7324.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :هيچ چيز به اندازه رفتار عادلانه از دولت ها پاسدارى نمى كند .7325.عنه عليه السلام ( _ في قولهِ تعالى : {Q} «و اعْلَمُوا أَنَّما أَمْو ) امام على عليه السلام :دولت عادل ، پايدار است .7324.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت پيشه ساز ، تا اقتدارت استمرار يابد .7325.امام على عليه السلام ( _ درباره آيه «بدانيد كه دارايى ها و فرزندان شما م ) امام على عليه السلام :پايدارى مملكت ، در عدالت است .7326.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :فرمانبرى [ از حاكمان] ، سپر شهروندان است ، و عدالت ، سپر دولت ها .7327.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پايدارى دولت ها ، در به پا داشتن سنّت هاى عادلانه است .7328.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت پيشگى ، پيروى از سنّت هاى الهى و [ سبب ]پايدارى دولت هاست .7329.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه در حكومتش عدالت ورزد ، از ياوران ، بى نياز گردد .7330.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في التَّحميدِ للّه ِِ عزّ و جلّ _ ) امام على عليه السلام :عدالت پيشگى ، استوارى شهروندان است .7326.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت پيشگى ، [ مايه] استوارى مردمان است .7327.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :نيكىِ عدالت ، سامانده مردمان است . .

ص: 344

7328.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :العَدلُ نِظامُ الإِمرَةِ . (1)7329.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :جَعَلَ اللّهُ سُبحانَهُ العَدلَ قِواما لِلأَنامِ ، وتَنزيها مِنَ المَظالِمِ وَالآثامِ ، وتَسنِيَةً لِلإِسلامِ . (2)7330.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در حمد و ستايش خداوند عزّ و جلّ _ ) عنه عليه السلام :إذا أدَّتِ الرَّعِيَّةُ إلَى الوالي حَقَّهُ ، وأدَّى الوالي إلَيها حَقَّها عَزَّ الحَقُّ بَينَهُم ، وقامَت مَناهِجُ الدّينِ ، وَاعتَدَلَت مَعالِمُ العَدلِ ، وجَرَت عَلى أذلالِهَا (3) السُّنَنُ ، فَصَلَحَ بِذلِكَ الزَّمانُ ، وطُمِعَ في بَقاءِ الدَّولَةِ ، ويَئِسَت مَطامِعُ الأَعداءِ. (4)7331.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :العَدلُ أقوى أساسٍ . (5)7332.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا قالَ لَهُ أبو عُبَيدةَ: اُدعُ اللّه َ لِي ) عنه عليه السلام :العالَمُ حَديقَةٌ ؛ سَيّاحُهَا الشَّريعَةُ ، وَالشَّريعَةُ سُلطانٌ تَجِبُ لَهُ الطّاعَةُ ، وَالطّاعَةُ سِياسَةٌ يَقومُ بِهَا المَلِكُ ، وَالمَلِكُ راعٍ يَعضُدُهُ الجَيشُ ، وَالجَيشُ أعوانٌ يَكفُلُهُمُ المالُ ، وَالمالُ رِزقٌ يَجمَعُهُ الرَّعِيَّةُ ، وَالرَّعِيَّةُ سَوادٌ يستَعبِدُهُمُ العَدلُ ، وَالعَدلُ أساسٌ بِهِ قِوامُ العالَمِ . (6)7333.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :العَدلُ أفضَلُ السِّياسَتَينِ . (7)7334.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :كَفى بِالعَدلِ سائِسا . (8)7335.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :مِلاكُ السِّياسَةِ العَدلُ . (9) .


1- .غرر الحكم : ح 774 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 42 ح 982 .
2- .غرر الحكم : ح 4789 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 223 ح 4355 .
3- .أي وجوهها وطرقها ، وهو جمع ذِلّ (النهاية : ج 2 ص 166 «ذلل») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 216 وراجع الكافي : ج 8 ص 352 ح 550 .
5- .غرر الحكم : ح 863 .
6- .بحار الأنوار : ج 78 ص 83 ح 87 .
7- .غرر الحكم : ح 1656 .
8- .غرر الحكم : ح 7031 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 386 ح 6537 .
9- .غرر الحكم : ح 9714 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 486 ح 8960 .

ص: 345

7331.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت پيشگى ، سامانده حكمرانى است .7332.امام صادق عليه السلام ( _ وقتى ابو عبيده به ايشان عرض كرد: دعا كن كه خداو ) امام على عليه السلام :خداوندِ سبحان ، عدالت را استوارى مردم ، پاكى از ستم ها و گناهان ، و سبب تحقّق و اجراى اسلام ، قرار داد .7333.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :هرگاه شهروندان ، حقوق زمامدار را به جا آورند و زمامدار ، حقوق شهروندان را به جا آورد ، حق در ميان آنان ، عزيز گردد ، و آيين ديندارى بر پا شود ، و نشانه هاى عدالت ، استوار گردد ، و سنّت ها بر روش درست ، جارى شوند ، و در پرتو آن ، زمانه به صلاح گرايد ، و بقاى دولت ، جاى اميدوارى باشد ، و آرزوهاى دشمنان ، به نااميدى گرايد .7334.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :عدالت ، نيرومندترين بنيان است .7335.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :جهان ، باغى است كه گردشگر آن ، شريعت است ، و شريعت ، پادشاهى است كه پيروى اش واجب است ، و پيروى ، روشى است كه حكمران ، بدان استوار گردد ، و حكمران ، چوپانى است كه سپاهيان ، او را كمك كنند ، و سپاهيان ، ياورانى اند كه ثروتْ آنان را اداره كند ، و ثروت ، روزى اى است كه مردمان ، آن را گِرد آورند ، و مردمان ، توده هايى هستند كه عدالت ، آنان را به بندگى كَشَد ، و عدالت ، بنيانى است كه جهان ، با آن استوار گردد .7336.الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت ، بهترين شيوه اداره كردن است .7337.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بَس است عدالت ، به عنوان اداره كننده .7338.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :معيار سياست ، عدالت است . .

ص: 346

7339.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :خَيرُ السِّياساتِ العَدلُ . (1)7340.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :لا رِياسَةَ كَالعَدلِ فِي السِّياسَةِ . (2)7336.امام عسكرى عليه السلام :عنه عليه السلام :جَمالُ السِّياسَةِ العَدلُ فِي الإِمرَةِ ، وَالعَفوُ مَعَ القُدرَةِ . (3)7337.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :الرَّعِيَّةُ لا يُصلِحُها إلّا العَدلُ . (4)7338.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :اِجعَلِ الدّينَ كَهفَكَ ، وَالعَدلَ سَيفَكَ ؛ تَنجُ مِن كُلِّ سوءٍ ، وتَظفَر عَلى كُلِّ عَدُوٍّ . (5)7339.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إذا بُنِيَ المُلكُ عَلى قَواعِدِ العَدلِ ، ودُعِمَ بِدَعائِمِ العَقلِ نَصَرَ اللّهُ مَوالِيَهُ ، وخَذَلَ مُعادِيَهُ . (6)7340.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :قُلوبُ الرَّعِيَّةِ خَزائِنُ راعيها ، فَما أودَعَها مِن عَدلٍ أو جَورٍ وَجَدَهُ . (7)7341.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ لَهُ إلى عبدِ اللّه بنِ عبّاسٍ _ ) عنه عليه السلام :ما عُمِرَتِ البُلدانُ بِمِثلِ العَدلِ . (8)7342.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :عَدلُ السُّلطانِ خَيرٌ مِن خَصبِ الزَّمانِ . (9)7343.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :بِالعَدلِ تَتَضاعَفُ البَرَكاتُ . (10)7344.الإمامُ الحسينُ عليه السلام ( _ لَمّا أتاهُ خَبرُ شَهادَةِ مسلمٍ _ ) عنه عليه السلام :مَن عَدَلَ تَمَكَّنَ . (11) .


1- .غرر الحكم : ح 4948 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 237 ح 4505 .
2- .غرر الحكم : ح 10895 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 544 ح 10115 .
3- .غرر الحكم : ح 4792 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 223 ح 4356 .
4- .غرر الحكم : ح 1342 و ح 4215 وفيه «بالعدل تصلح الرعيّة» ، عيون الحكم والمواعظ : ص 303 ح 5396 وفيه «صلاح الرعيّة العدل» .
5- .غرر الحكم : ح 2433 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 77 ح 1853 وفيه «تظهر» بدل «تظفر» .
6- .غرر الحكم : ح 4118 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 132 ح 2971 .
7- .غرر الحكم : ح 6825 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 370 ح 6243 وفيه «مَلِكها» بدل «راعيها» .
8- .غرر الحكم : ح 9543 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 481 ح 8864 .
9- .مطالب السؤول : ص 56 .
10- .غرر الحكم : ح 4211 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 188 ح 3858 .
11- .غرر الحكم : ح 7711 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 428 ح 7283 .

ص: 347

7341.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به عبد اللّه بن عباس _ ) امام على عليه السلام :بهترين سياست ها ، عدالت پيشگى است .7342.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :هيچ آقايى اى مانند عدالت در مديريت نيست .7343.امام على عليه السلام ( _ در شعرى _ ) امام على عليه السلام :زيبايى سياست ، عدالت پيشگى در حكمرانى ، و گذشت در زمان توانمندى است .7344.امام حسين عليه السلام ( _ پس از شنيدن خبر شهادت مسلم _ ) امام على عليه السلام :شهروندان را جز عدالت ، اصلاح نكند .7345.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :دين را پناهگاه و عدالت را شمشير خويش قرار ده تا از هر بدى اى بِرَهى و بر هر دشمنى پيروز گردى .7346.شرح نهج البلاغة : أوحَى اللّه ُ تعالى إلى بعضِ أنامام على عليه السلام :اگر حكومت ، با پايه هاى عدالت بنا شود و با خِرَد پشتيبانى گردد ، خداوند ، دوستدارانش را پيروز و دشمنانش را خوار سازد .7347.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :دل هاى شهروندان ، گنجينه هاى حكمرانان است . آنچه از عدالت و ستم در آن ذخيره سازد ، خواهد يافت .7348.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :شهرها به چيزى جز عدالت ، آباد نگردند .7349.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :عدالت پادشاه ، بهتر از فراوانى و خرّمى روزگار است .7345.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :در سايه عدالت ، نعمت ها چند برابر شوند .7346.شرح نهج البلاغة :امام على عليه السلام :آن كه عدالت ورزد ، قدرت يابد . .

ص: 348

7347.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن عَدَلَ فِي البِلادِ نَشَرَ اللّهُ عَلَيهِ الرَّحمَةَ . (1)7348.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: مَن عَمِلَ بِالعَدلِ فيمَن دونَهُ ، رُزِقَ العَدلَ مِمَّن فَوقَهُ . (2)7349.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :لَيسَ ثَوابٌ عِندَ اللّهِ سُبحانَهُ أعظَمَ مِن ثَوابِ السُّلطانِ العادِلِ ، وَالرَّجُلِ المُحسِنِ . (3)7350.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :شَيئان لا يوزَنُ ثَوابُهُما : العَفوُ وَالعَدلُ . (4)7351.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ لابنِهِ الحسنِ عليه السلام _ ) عنه عليه السلام :سِياسَةُ العَدلِ ثَلاثٌ : لينٌ في حَزمٍ ، واستِقصاءٌ في عَدلٍ ، وإفضالٌ في قَصدٍ . (5)7352.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :اِستَعِن عَلَى العَدلِ بِحُسنِ النِّيَّةِ فِي الرَّعِيَّةِ ، وقِلَّةِ الطَّمَعِ ، وكَثرَةِ الوَرَعِ . (6)راجع : ص 182 (إقامة العدل) .

10 / 1 _ 2حُسنُ التَّدبيرِ7353.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :المُلكُ سِياسَةٌ . (7)7354.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن حَسُنَت سِياسَتُهُ دامَت رِياسَتُهُ . (8) .


1- .غرر الحكم : ح 8638 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 460 ح 8361 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 308 ح 535 .
3- .غرر الحكم : ح 7526 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 410 ح 6976 .
4- .غرر الحكم : ح 5769 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 297 ح 5298 .
5- .غرر الحكم : ح 5592 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 284 ح 5141 وفيه «سياسة الدين ثلاث : رقّة في حزم ...» .
6- .غرر الحكم : ح 2408 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 77 ح 1860 .
7- .غرر الحكم : ح 17 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 18 ح 45 .
8- .غرر الحكم : ح 8438 ؛ نظم درر السمطين : ص 160 وفيه «دانت» بدل «دامت» .

ص: 349

10 / 1 _ 2 تدبير نيكو

7355.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه در شهرها عدالت پيشه سازد ، خداوند ، رحمتش را بر او ارزانى دارد .7353.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از حكمت هاى منسوب به ايشان _: آن كه با زيردستان به عدالت رفتار كند ، از بالادستان ، عدالتْ روزى اش گردد .7354.امام حسن عليه السلام :امام على عليه السلام :پاداشى نزد خداوند سبحان ، بزرگ تر از پاداش زمامدارِ عادل و مرد نيكوكار نيست .7355.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :دو چيز است كه پاداش آنها اندازه نشود : گذشت و عدالت .7356.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :سياست عادلانه ، سه چيز است : نرمى در دورانديشى ، به نهايت رساندن عدالت ، و احسانِ به اعتدال .7357.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :در برپايى عدالت ، از خوش نيّتى در ميان شهروندان ، و چشمداشتِ اندك ، و پارسايى فراوان ، كمك بجو .ر . ك : ص 183 (به پا داشتن عدالت) .

10 / 1 _ 2تدبير نيكو7361.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :كشوردارى ، [ همان] سياست است .7356.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه سياستى نيكو پيشه سازد ، آقايى اش دوام يابد .

.

ص: 350

7357.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :حُسنُ السِّياسَةِ يَستَديمُ الرِّياسَةَ . (1)7358.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :حُسنُ السِّياسَةِ قِوامُ الرَّعِيَّةِ . (2)7359.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن حَسُنَت سِياسَتُهُ وَجَبَت طاعَتُهُ . (3)7360.امام على عليه السلام ( _ آنگاه كه به ايشان عرض شد : اگر درِ خانه كسى را ) عنه عليه السلام :بِحُسنِ السِّياسَةِ يَكونُ الأَدَبُ الصّالِحُ . (4)10 / 1 _ 3حُسنُ السّيرَةِ7363.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :حُسنُ السّيرَةِ جَمالُ القُدرَةِ ، وحِصنُ الإِمرَةِ . (5)7364.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :مَن كَثُرَ جَميلُهُ أجمَعَ النّاسُ عَلى تَفضيلِهِ . (6)7365.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن عامَلَ النّاسَ بِالجَميلِ كافَؤوهُ بِهِ . (7)10 / 1 _ 4اليَقَظَةُ لِحِراسَةِ الاُمورِ7364.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :مِن أماراتِ الدَّولَةِ اليَقَظَةُ لِحِراسَةِ الاُمورِ . (8)7365.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مِنَ النُّبلِ أن تَتَيَقَّظَ لِاءِيجابِ حَقِّ الرَّعِيَّةِ إلَيكَ ، وتَتَغابى عَنِ الجِنايَةِ عَلَيكَ . (9) .


1- .غرر الحكم : ح 4820 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 229 ح 4409 .
2- .غرر الحكم : ح 4818 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 227 ح 4369 .
3- .غرر الحكم : ح 8025 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 431 ح 7403 .
4- .الكافي : ج 1 ص 28 ح 34 عن يحيى بن عمران عن الإمام الصادق عليه السلام .
5- .غرر الحكم : ح 4847 .
6- .غرر الحكم : ح 8407 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 455 ح 8218 .
7- .غرر الحكم : ح 8716 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 440 ح 7633 .
8- .غرر الحكم : ح 9360 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 469 ح 8558 وفيه «التيقّظ» بدل «اليقظة» .
9- .غرر الحكم : ح 9407 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 470 ح 8597 وفيه «عليك» بدل «إليك» .

ص: 351

10 / 1 _ 3 نيك سيرتى
10 / 1 _ 4 بيدارى و مراقبت از كارها

7366.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في الدعاءِ _ ) امام على عليه السلام :سياستِ نيكو ، آقايى را پاينده سازد .7367.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ محمّدُ بنُ مسلمٍ عن قولِ اللّه ِ ) امام على عليه السلام :سياست نيكو ، [ مايه] استوارى شهروندان است .7368.عنه عليه السلام ( _ في قولهِ تعالى : {Q} «و مَنْ يَتَّقِ اللّه َ يَ ) امام على عليه السلام :آن كه سياستى نيكو پيشه سازد ، پيروى اش لازم است .7369.عنه عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و يَرْزُقْهُ مِن حَيْثُ ) امام على عليه السلام :در پرتوِ سياست نيكو ، تربيتِ درست انجام گيرد .10 / 1 _ 3نيك سيرتى7368.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «و هركه از خدا پروا كند براى او راه ) امام على عليه السلام :رفتار نيكو ، زيبايىِ قدرت و پناهگاه حكومت است .7369.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «و او را از جايى كه گمانش را نمى برد ) امام على عليه السلام :آن كه رفتار نيكش فراوان شود ، مردم بر برترى اش اتّفاق كنند .7370.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه با مردم به نيكى رفتار كند ، مردم نيز با او چنان كنند .10 / 1 _ 4بيدارى و مراقبت از كارها7373.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :از نشانه هاى [ پايدارى] دولت ، بيدارى براى مراقبت كارهاست .7370.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :از زيركى است : بيدارى ات براى اداى حقوق شهروندان و تغافل از ستم آنان بر تو .

.

ص: 352

7371.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :مِن دَلائِلِ الدَّولَةِ قِلَّةُ الغَفلَةِ . (1)10 / 2ما يوجبُ زَوالَ الدُّوَلِ10 / 2 _ 1اِحتِقابُ المَظالِمِ7376.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :شَرُّ الاُمَراءِ مَن ظَلَمَ رَعِيَّتَهُ . (2)7377.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن ظَلَمَ رَعِيَّتَهُ نَصَرَ أضدادَهُ . (3)7378.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :عنه عليه السلام :الظُّلمُ بَوارُ الرَّعِيَّةِ . (4)7374.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :الظُّلمُ يُدَمِّرُ الدِّيارَ . (5)7375.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن عامَلَ رَعِيَّتَهُ بِالظُّلمِ أزالَ اللّهُ مُلكَهُ ، وعَجَّلَ بَوارَهُ وهُلكَهُ . (6)7376.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: أنصِفِ اللّهَ وأنصِفِ النّاسَ مِن نَفسِكَ ، ومِن خاصَّةِ أهلِكَ ، ومَن لَكَ فيهِ هَوىً مِن رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّكَ إلّا تَفعَل تَظلِم ، ومَن ظَلَمَ عِبادَ اللّهِ كانَ اللّهُ خَصمَهُ دونَ عِبادِهِ ، ومَن خاصَمَهُ اللّهُ أدحَضَ حُجَّتَهُ وكانَ للّهِِ حَربا حَتّى يَنزِعَ أو يَتوبَ ، ولَيسَ شَيءٌ أدعى إلى تَغييرِ نِعمَةِ اللّهِ وتَعجيلِ نِقمَتِهِ مِن إقامَةٍ عَلى ظُلمٍ ؛ فَإِنَّ اللّهَ سَميعٌ دَعوَةَ المُضطَهَدينَ ، وهُوَ لِلظّالِمينَ بِالمِرصادِ . (7) .


1- .غرر الحكم : ح 9410 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 473 ح 8668 وزاد فيه «إقبال» بعد «دلائل» .
2- .غرر الحكم : ح 5717 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 295 ح 5283 .
3- .غرر الحكم : ح 7815 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 429 ح 7299 .
4- .غرر الحكم : ح 807 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 42 ح 995 .
5- .غرر الحكم : ح 1068 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 43 ح 1047 .
6- .غرر الحكم : ح 8740 .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 127 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 355 .

ص: 353

10 / 2 اسباب زوال دولت ها

10 / 2 _ 1 ستمگرى

7377.امام كاظم عليه السلام :امام على عليه السلام :از نشانه هاى [ پايدارى] دولت ، كمى غفلت از كارهاست .10 / 2اسباب زوال دولت ها10 / 2 _ 1ستمگرى7382.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :بدترينِ حكمرانان ، كسانى اند كه بر شهروندان خود ، ستم روا دارند .7379.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه بر شهروندان خويش ستم ورزد ، مخالفان خود را يارى رسانده است .7380.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :ستم ، نابود كننده شهروندان است .7381.امام على عليه السلام ( _ در سفارشهايش به كميل _ ) امام على عليه السلام :ستم ، شهرها را ويران مى سازد .7382.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه با شهروندان خويش با ستم رفتار كند ، خداوند ، دولتش را نابود مى كند و نابودى و هلاكت او را سريع سازد .7383.بحار الأنوار :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: دادِ خدا و مردم را از خود و خويشاوندان نزديك خويش و آن كس از شهروندان كه دوست مى دارى ، بستان ، وگرنه ستم مى كنى ؛ و آن كه بر بندگان خدا ستم ورزد ، بجز بندگان ، خداوند نيز خصم او باشد ؛ و آن كه خدا با او دشمنى كند ، دليل او را نپذيرد و با خدا سرِ جنگ دارد ، تا آن گاه كه بميرد يا توبه كند ؛ و هيچ چيز چون بنياد ستم نهادن ، نعمت خدا را دگرگون نسازد و كيفر او را نزديك نيارد ، كه خداوند ، شنواى دعاى ستمديدگان است و در كمين ستمكاران .

.

ص: 354

7384.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ لِزِيادِ بنِ أبيهِ _: اِستَعمِلِ العَدلَ ، وَاحذَرِ العَسفَ وَالحَيفَ ؛ فَإِنَّ العَسفَ يَعودُ بِالجَلاءِ ، وَالحَيفَ يَدعو إلَى السَّيفِ . (1)7383.بحار الأنوار :عنه عليه السلام :ما مِن سُلطانٍ آتاهُ اللّهُ قُوَّةً ونِعمَةً ، فَاستَعانِ بِها عَلى ظُلمِ عِبادِهِ ، إلّا كانَ حَقّا عَلَى اللّهِ أن يَنزِعَها مِنهُ ، أ لَم تَر إلى قَولِ اللّهِ تَعالى : «إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ» (2) ؟ (3)7384.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :فِي احتِقابِ (4) المَظالِمِ زَوالُ القُدرَةِ . (5)7385.بحار الأنوار :عنه عليه السلام :مَن جارَت وِلايَتُهُ زالَت دَولَتُهُ . (6)7386.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :بِئسَ السِّياسَةُ الجَورُ . (7)7387.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن جارَ مُلكَهُ تَمَنَّى النّاسُ هُلكَهُ . (8)7388.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :ظُلمُ الظّالِمِ يَقودُهُ إلَى الهَلاكِ . (9)7389.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :مَن ظَلَمَ دُمِّرَ عَلَيهِ ظُلمُهُ . (10) .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 476 وراجع روضة الواعظين : ص 511 .
2- .الرعد : 11 .
3- .إرشاد القلوب : ص 68 .
4- .احتقب فلانٌ الإثم : كأنّه جمعه واحتقبه من خلفه ، واحتقبه بمعنى احتمله (لسان العرب : ج 1 ص 325 و 326) .
5- .غرر الحكم : ح 6512 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 355 ح 6024 .
6- .غرر الحكم : ح 8365 .
7- .غرر الحكم : ح 4404 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 193 ح 3970 .
8- .غرر الحكم : ح 8742 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 439 ح 7606 وفيه «في ملكه» بدل «ملكه» .
9- .المواعظ العدديّة : ص 59 .
10- .غرر الحكم : ح 7836 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 452 ح 8107 .

ص: 355

7385.بحار الأنوار:امام على عليه السلام_ به زياد بن ابيه _: عدالتْ پيشه ساز و از بيداد و ستم بپرهيز ؛ چرا كه بيداد ، به آوارگى وا دارد و ستم ، شمشير به ميان آرد .7386.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :هيچ پادشاهى نيست كه خداوند ، به وى نيرو و نعمت ارزانى دارد و او آن را در ستم بر بندگان ، به كار گيرد ؛ مگر آن كه بر خداوند است كه آن را از او باز ستاند . نمى بينى كه خداوند فرموده است : «در حقيقتْ خداوند ، حال قومى را تغيير نمى دهد تا آنان حال خود را تغيير دهند» .7387.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :در ستم پيشگى ، [سبب] نابودى قدرت است .7388.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه در حكومتْ ستم ورزد ، دولتش نابود گردد .7389.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بدترين روش مديريت ، ستمگرى است .7390.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لمّا قيلَ لَهُ : اُحِبُّ أن يُوَسَّعَ عَلَيَّ ف ) امام على عليه السلام :آن كه در مملكتدارى ستمگرى كند ، مردمان ، نابودى اش را آرزو كنند .7391.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :ستمِ ستمگ_ر ، او را ب_ه ن_ابودى كشانَد .7392.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه ستمگرى كند ، ستمش او را نابود سازد . .

ص: 356

7393.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :الجَورُ أحَدُ المُدَمِّرينَ . (1)7394.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :الظُّلمُ يُزِلُّ القَدَمَ ، ويَسلِبُ النِّعَمَ ، ويُهلِكُ الاُمَمَ . (2)7395.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :القُدرَةُ يُزيلُهَا العُدوانُ . (3)7396.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن لَم يُنصِفِ المَظلومَ مِن الظّالِمِ سَلَبَهُ اللّهُ قُدرَتَهُ . (4)10 / 2 _ 2سَفكُ الدِّماءِ بِغَيرِ حَقٍّ7399.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: إيّاكَ وَالدِّماءَ وَسفكَها بِغَيرِ حِلِّها ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ شَيءٌ أدنى لِنِقمَةٍ ، ولا أعظَمَ لِتَبِعَةٍ ، ولا أحرى بِزَوالِ نِعمَةٍ ، وَانِقطاعِ مُدَّةٍ مِن سَفكِ الدِّماءِ بِغَيرِ حَقِّها . وَاللّهُ سُبحانَهُ مُبتَدِئٌ بِالحُكمِ بَينَ العِبادِ فيما تَسافَكوا مِنَ الدِّماءِ يَومَ القِيامَةِ .

فَلا تُقَوِّيَنَّ سُلطانَكَ بِسَفكِ دَمٍ حَرامٍ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ مِمّا يُضعِفُهُ ويوهِنُهُ ، بَل يُزيلُهُ ويَنقُلُهُ . ولا عُذرَ لَكَ عِندَ اللّهِ ولا عِندي في قَتلِ العَمدِ ؛ لِأَنَّ فيهِ قَوَدَ البَدَنِ . وإنِ ابتُليتَ بِخَطَأٍ ، وأفرَطَ عَلَيكَ سَوطُكَ أو سَيفُكَ أو يَدُكَ بِالعُقوبَةِ ؛ فَإِنَّ فِي الوَكزَةِ (5) فما فَوقَها مَقتَلَةً ، فَلا تَطمَحَنَّ بِكَ نَخوَةُ سُلطانِكَ عَن أن تُؤَدِّيَ إلى أولِياءِ المَقتولِ حَقَّهُم . (6)7400.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :بَقِيَّةُ السَّيفِ أبقى عددا ، وأكثَرُ وَلَدا . (7) .


1- .غرر الحكم : ح 1657 .
2- .غرر الحكم : ح 1734 .
3- .غرر الحكم : ح 865 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 51 ح 1319 .
4- .غرر الحكم : ح 8966 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 428 ح 7261 .
5- .الوَكْز : الضرب بجُمْع الكفّ (النهاية : ج 5 ص 219 «وكز») .
6- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 146 نحوه .
7- .نهج البلاغة : الحكمة 84 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 196 ح 4004 وفيه «أنمى» بدل «أبقى» .

ص: 357

10 / 2 _ 2 خونريزى ناروا

7390.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ آنگاه كه به ايشان عرض شد : دوست دارم روزى ام گس ) امام على عليه السلام :ستم ، يكى از نابود كننده هاست .7391.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :ستم ، گام ها را بلغزانَد و نعمت ها را بستانَد و امّت ها را نابود سازد .7392.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :توانمندى را ستم از بين ببرَد .7393.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه حقّ مظلوم را از ستمگر نستاند ، خداوند ، توانش را بستاند .10 / 2 _ 2خونريزى ناروا7396.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: بپرهيز از خون ها و ريختن آنها به ناروا ؛ چرا كه چيزى مانند ريختن خون به ناحق ، كيفر را نزديك نسازد و گناه را بزرگ نگردانَد و نعمت را نبَرد و رشته عمر را پاره نسازد ، و خداوندِ سبحان ، در روز رستاخيز ، آغاز كننده داورى بين بندگان در خون هايى است كه از يكديگر ريخته اند .

پس حكومت خود را با ريختن خونى به حرام ، نيرومند مكن كه خون به حرام ريختن ، قدرت را به ناتوانى و سستى كشانَد ، بلكه دولت را از صاحب آن ، به ديگرى مُنتقل سازد ، و در كشتن به ناحق ، هيچ عذرى نزد خداوند و من برايت نباشد ؛ چرا كه در آن ، قصاص باشد ؛ و اگر دچار خطا گشتى و تازيانه يا شمشير يا دستت ، در كيفر ، زياده روى كرد يا به مشت زدن و يا بيشتر از آن ، [ناخواسته] مرتكب قتلى شدى ، گردنكشى و غرور قدرت نبايد تو را وا دارد كه خود را برتر دانى و خون بهاى كشته شده را به خانواده اش نرسانى .7397.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :مانده [ كسانى كه] به شمشير [ رفته اند] ، پايدارتر و پرشمارتر است .

.

ص: 358

10 / 2 _ 3سوءُ التَّدبيرِ7400.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :سوءُ التَّدبيرِ سَبَبُ التَّدميرِ . (1)7401.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن ساءَ تَدبيرُهُ تَعَجَّلَ تَدميرُهُ . (2)7402.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :يُستَدَلُّ عَلَى الإِدبارِ بِأَربَعٍ : سوءِ التَّدبيرِ ، وقُبحِ التَّبذيرِ ، وقِلَّةِ الِاعتِبارِ ، وكَثرَةِ الِاعتِذارِ . (3)7403.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :مَن قَصُرَ عَنِ السِّياسَةِ صَغُرَ عَنِ الرِّياسَةِ . (4)7404.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه عليه السلام :آفَةُ الزُّعَماءِ ضَعفُ السِّياسَةِ . (5)7405.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن تَأَخَّرَ تَدبيرُهُ تَقَدَّمَ تَدميرُهُ . (6)7406.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :مَن ساءَ تَدبيرُهُ كانَ هَلاكُهُ في تَدبيرِهِ . (7)7401.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: إذَا انقَضى مُلكُ قَومٍ خُيِّبوا في آرائِهِم . (8)10 / 2 _ 4الاِستِئثار7404.امام باقر عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: الِاستِئثارُ يوجِبُ الحَسَدَ ، وَالحَسَدُ يوجِبُ البِغضَةَ ، وَالبِغضَةُ توجِبُ الِاختِلافَ ، وَالِاختِلافُ يوجِبُ الفُرقَةَ ، وَالفُرقَةُ توجِبُ الضَّعفَ ، وَالضَّعفُ يوجِبُ الذُّلَّ ، وَالذُّلُّ يوجِبُ زَوالَ الدَّولَةِ وذَهابَ النِّعمَةِ . (9) .


1- .غرر الحكم : ح 5571 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 281 ح 5068 .
2- .غرر الحكم : ح 7906 و ح 8346 .
3- .غرر الحكم : ح 10958 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 552 ح 10176 وفيه «الاغترار» بدل «الاعتذار» .
4- .غرر الحكم : ح 8536 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 450 ح 8011 .
5- .غرر الحكم : ح 3931 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 181 ح 3703 .
6- .غرر الحكم : ح 8045 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 432 ح 7421 .
7- .غرر الحكم : ح 8768 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 438 ح 7602 .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 303 ح 465 .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 345 ح 961 .

ص: 359

10 / 2 _ 3 تدبير نادرست
10 / 2 _ 4 خودكامگى

10 / 2 _ 3تدبير نادرست7407.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :تدبير نادرست ، سبب هلاكت گردد .7408.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه تدبيرش بد باشد ، نابودى اش زود رسد .7409.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :با چهار چيز ، بر پشت كردن [ حكومت] ، استدلال شود : تدبير نادرست ، زشتى اسراف ، كمى عبرت گرفتن ، و عذرخواهى فراوان .7410.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه در مديريتْ كَم آورَد ، در رياستْ كوچك آيد .7411.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آفت پيشوايان ، سستى و ناتوانىِ سياسى است .7412.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه تدبيرش [ از جامعه] عقب افتد ، نابودى اش جلو افتد .7413.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه به نادرستى تدبير كند ، نابودى اش در تدبيرش باشد .7414.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :امام على عليه السلام_ از حكمت هاى منسوب به ايشان _: هنگامى كه حكومت گروهى به سر آيد ، آرايشان سست شود .10 / 2 _ 4خودكامگى7409.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از حكمت هاى منسوب به ايشان _: خودكامگى ، حسادت را برانگيزد ، و حسادتْ دشمنى آورد ، و دشمنى ، سبب اختلاف گردد ، و اختلاف ، باعث جدايى شود ، و جدايى ، سستى آورد ، و سستى ، سبب خوارى گردد ، و خوارى ، دولت را نابود سازد و نعمت ها را از ميان بِبَرد .

.

ص: 360

7410.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: ثُمَّ إنَّ لِلوالي خاصَّةً وبِطانَةً فيهِمُ استِئثارٌ وتَطاوُلٌ ، وقِلَّةُ إنصافٍ في مُعامَلَةٍ ؛ فَاحسِم مادَّةَ اُولئِكَ بِقَطعِ أسبابِ تِلكَ الأَحوالِ . ولا تُقطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِن حاشِيَتِكَ وحامَّتِكَ (1) قَطيعَةً . ولا يَطمَعَنَّ مِنكَ فِي اعتِقادِ عُقدَةٍ (2) تَضُرُّ بِمَن يَليها مِنَ النّاسِ في شِربٍ ، أو عَمَلٍ مُشتَرَكٍ يَحمِلونَ مَؤونَتَهُ عَلى غَيرِهِم ، فَيَكونَ مَهنَأُ ذلِكَ لَهُم دونَكَ ، وعَيبُهُ عَلَيكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . وألزِمِ الحَقَّ مَن لَزِمَهُ مِنَ القَريبِ وَالبَعيدِ ، وكُن في ذلِكَ صابِرا مُحتَسِبا ، واقِعا ذلِكَ مِن قَرابَتِكَ وخاصَّتِكَ حَيثُ وَقَعَ . وَابتَغِ عاقِبتَهُ بِما يَثقُلُ عَلَيكَ مِنهُ ؛ فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذلِكَ مَحمودَةٌ . (3)7411.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: إيّاكَ وَالِاستِئثارَ بِمَا النّاسُ فيهِ اُسوَةٌ ، وَالتَّغابي عَمّا تُعنى بِهِ مِمّا قَد وَضَحَ لِلعُيونِ ؛ فَإِنَّهُ مَأخوذٌ مِنكَ لِغَيرِكَ . وعَمّا قَليلٍ تَنكَشِفُ عَنكَ أغطِيَةُ الاُمورِ ، ويُنتَصَفُ مِنكَ لِلمَظلومِ . (4)7412.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ في عُثمانَ _: أنا جامِعٌ لَكُم أمرَهُ : اِستَأثَرَ فَأَساءَ الأَثَرَةَ (5) ، وجَزَعتُم فَأَسَأتُمُ الجَزَعَ ، وللّهِِ حُكمٌ واقِعٌ فِي المُستَأثِرِ وَالجازِعِ . (6) .


1- .حامّة الإنسان : خاصّته ومن يقرب منه (النهاية : ج 1 ص 446 «حمم») .
2- .العقدة : الضيعة ، واعتقد ضيعةً ومالاً أي اقتناهما (لسان العرب : ج 3 ص 299 «عقد») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 144 نحوه .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 147 نحوه ، عيون الحكم والمواعظ : ص 100 ح 2296 وفيه إلى «لغيرك» .
5- .الأثَرة : الاسم من آثر إذا أعطى ، والاستئثار : الانفراد بالشيء (النهاية : ج 1 ص 22 «أثر») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 30 .

ص: 361

7413.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: همچنين زمامدار را نزديكان و خويشاوندانى است كه خوى استبداد و گردن فرازى و كمىِ انصاف در معامله ها دارند . ريشه آن را با بُريدن اسباب آن ، درآور و به هيچ يك از اطرافيان و خويشاوندانت زمينى را به بخشش وا مگذار ، و مبادا در تو طمع كنند با بستن پيمانى كه همسايگان را زيان برساند در بهره آب ، يا كارى مشترك كه رنج آن را بر عهده ديگران نهند . پس گوارايى اش براى آنان باشد نه تو و عيب آن در دنيا و آخرت ، بر تو مانَد .

وحق را از آنِ هر كه باشد ، بر عهده دار ، نزديك يا دور ، و در اين باره ، شكيبا باش و اين شكيبايى را به حساب خداوند بگذار ، هر چند اين رفتار ، با خويشاوندان و اطرافيانت باشد ، و عاقبت آن را در نظر بگير با دشوارى هايى كه برايت آورَد ؛ چرا كه پايان آن ، پسنديده است .7414.امام رضا عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: بپرهيز از خودكامگى در آنچه مردم ، در آن يكسان اند ؛ و بپرهيز از غفلت در آنچه بدان توجّه شود ، از آنچه در ديده ها نمايان است ؛ چرا كه آنچه به ناروا گرفته باشى ، به ديگران برگردد و به زودى ، پرده كارها از پيش ديده ات برداشته شود و داد ستمديده را از تو بستانند .7415.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ درب_اره ع_ثمان _: در ك_وت_اه سخن ، روش او را براى شما بگويم : او به استبداد و خودكامگى فرمان مى رانْد و اين ، سبب تباهى كارها شد . و شما بى تابى كرديد و آن هم ناستوده بود . و خداوند را حكمى است كه واقع شود بر خودكامه و ناشكيبا . .

ص: 362

10 / 2 _ 5تَضييعُ الاُصولِ7418.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :يُستَدَلُّ عَلى إدبارِ الدُّوَلِ بِأَربَعٍ : تَضييعِ الاُصولِ ، وَالتَّمَسُّكِ بِالفُروعِ (1) ، وتَقديمِ الأَراذِلِ ، وتَأخيرِ الأَفاضِلِ . (2)7419.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :تَوَلِّي الأَراذِلِ وَالأَحداثِ الدُّوَلَ دَليلُ انحِلالِها وإدبارِها . (3)7420.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :زَوالُ الدُّوَلِ بِاصطِناعِ السِّفَلِ . (4)10 / 3إرشاداتٌ فِي العَلاقاتِ الاِجتِماعِيَّةِ وَالسِّياسِيَّةِ10 / 3 _ 1قِياسُ النّاسِ بِالنَّفسِ7418.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _: وأيُّ (5) كَلِمَةِ حُكمٍ جامِعَةٍ ! : أن تُحِبَّ لِلنّاسِ ما تُحِبُّ لِنَفسِكَ وتَكرَهَ لَهُم ما تَكرَهُ لَها . (6)7419.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :مِن حَقِّ الرّاعي أن يَختارَ لِرَعِيَّتِهِ ما يَختارُهُ لِنَفسِهِ . (7)7420.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: وأحِبَّ لِعامَّةِ رَعِيَّتِكَ ما تُحِبُّ لِنَفسِكَ وأهلِ بَيتِكَ ، وَاكرَه لَهُم ما تَكرَهُ لِنَفسِكَ وأهلِ بَيتِكَ . (8) .


1- .في الطبعة المعتمدة «بالغرور» ، وما أثبتناه من طبعة النجف وبيروت .
2- .غرر الحكم : ح 10965 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 550 ح 10157 وفيه «زوال» بدل «إدبار» .
3- .غرر الحكم : ح 4523 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 202 ح 4095 .
4- .غرر الحكم : ح 5486 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 275 ح 4998 .
5- .في هامش البحار : «كذا في التحف ، وفي المصدر : وأحسن كلمة حكم» .
6- .تحف العقول : ص 81 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 208 ح 1 نقلاً عن السيّد ابن طاووس في كتاب الوصايا .
7- .غرر الحكم : ح 9335 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 469 ح 8562 .
8- .الأمالي للمفيد : ص 269 ح 3 عن أبي إسحاق الهمداني ، تحف العقول : ص 180 ، الأمالي للطوسي : ص 30 ح 31 ، الغارات : ج 1 ص 249 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 71 .

ص: 363

10 / 2 _ 5 ضايع كردن اصول و مبانى

10 / 3 توصيه هايى در روابط اجتماعى _ سياسى

10 / 3 _ 1 ديگران را با خود سنجيدن

10 / 2 _ 5ضايع كردن اصول و مبانى7423.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :استدلال شود بر پشت كردن حكومت ها به چهار چيز : ضايع كردن اصول [ و مبانى ] ، چنگ زدن به فروع ، به كار گماردن فرومايگان ، و كنار گذاردن نخبگان .7424.بحار الأنوار :امام على عليه السلام :روى كار آمدن فرومايگان و تازه به دولت رسيدگان ، نشانه فروپاشى و پشت كردن آن (دولت) است .7425.كتاب من لا يحضره الفقيه عن الفضلِ بنِ أبي قُرَّةَامام على عليه السلام :نابودى دولت ها در به كار گماردن مردمانِ پست است .10 / 3توصيه هايى در روابط اجتماعى _ سياسى10 / 3 _ 1ديگران را با خود سنجيدن7426.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام _ در سفارش او به فرزندش حسن عليه السلام _ :چه سخن حكيمانه اى جامع تر از اين كه دوست بدارى براى مردم ، آنچه را براى خود دوست مى دارى ، و مپسندى براى آنان ، آنچه را براى خود نمى پسندى .7427.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :از وظايف زمامدار است كه براى شهروندان ، برگزيند آنچه را براى خود برمى گزيند .7428.بحار الأنوار عن المفضّلِ بنِ عمرَ :امام على عليه السلام_ در نامه اش به محمد بن ابى بكر _: دوست بدار براى عموم شهروندانت ، آنچه را براى خود و خاندان خويش دوست مى دارى ، و ناپسند بدار براى آنان ، آنچه را براى خود و خاندان خويش ناپسند مى شمارى .

.

ص: 364

7429.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن وَصيَّتِهِ لابنِهِ الحسنِ عليه السلام _ ) عنه عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _: اِجعَل نَفسَكَ ميزانا فيما بَينَكَ وبَينَ غَيرِكَ ، فَأَحبِب لِغَيرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفسِكَ ، وَاكرَه لَهُ ما تَكرَهُ لَها ، ولا تَظلَم كَما لا تُحِبُّ أن تُظلَمَ ، وأحسِن كما تُحِبُّ أن يُحسَنَ إلَيكَ ، واستَقبِح مِن نَفسِكَ ما تَستَقبِحُهُ مِن غَيرِكَ ، وَارضَ مِنَ النّاسِ بِما تَرضاهُ لَهُم مِن نَفسِكَ . (1)7426.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِابنِهِ مُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ _: يا بُنَيَّ ! ... أحسِن إلى جَميعِ النّاسِ كَما تُحِبُّ أن يُحسَنَ إلَيكَ ، وَارضَ لَهُم ما تَرضاهُ لِنَفسِكَ ، وَاستَقبِح مِن نَفَسِكَ ما تَستَقبِحُهُ مِن غَيرِكَ ، وحَسِّن مَعَ جَميعِ النّاسِ خُلُقَكَ ، حَتّى إذا غِبتَ عَنهُم حَنّوا إلَيكَ ، وإذا مِتَّ بَكَوا عَلَيكَ . وقالوا: إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، ولا تَكُن مِنَ الَّذين يُقالُ عِندَ مَوتِهِ : الحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ . (2)7427.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :أعدَلُ السّيرَةِ أن تُعامِلَ النّاسَ بِما تُحِبُّ أن يُعامِلوكَ بِهِ . (3)7428.بحار الأنوار ( _ به نقل از مفضّل بن عمر _ ) عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اِصحَبِ النّاسَ بِأَيِّ خُلقٍ شِئتَ يَصحَبوكَ بِمِثلِهِ . (4)10 / 3 _ 2مُلازَمَةُ ما يوجِبُ العِزَّ7431.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :أكرِم نَفسَكَ عَن كُلِّ دَنِيَّةٍ وإن ساقَتكَ إلَى الرَّغائِبِ ؛ فَإِنَّكَ لَن تَعتاضَ بِما تَبذُلُ مِن نَفسِكَ عِوَضا . (5) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، كشف المحجّة : ص 226 .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 387 ح 5834 ، عيون الحكم والمواعظ: ص79 ح1914 وفيه «استقبح من نفسك ما تستقبحه من غيرك» فقط .
3- .غرر الحكم : ح 3170 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 116 ح 2580 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 309 ح 539 .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، غرر الحكم : ح 2428 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 85 ح 2056 ؛ جواهر المطالب : ج 2 ص 161 ح 139 ، ينابيع المودّة : ج 3 ص 441 ح 10 وفيه إلى «الرغائب» .

ص: 365

10 / 3 _ 2 عزّت گرايى

7432.عنه صلى الله عليه و آله ( _ في حديثِ المعراجِ _ ) امام على عليه السلام_ در سفارش وى به فرزندش حسن عليه السلام _: نفْس خود را ترازويى ميان خويش و ديگران قرار ده . پس دوست بدار براى ديگران ، آنچه را براى خود دوست مى دارى ، و ناپسند بدار برايشان ، آنچه را براى خويش ناپسند مى دارى ، و ستم مكن ، چنان كه دوست ندارى به تو ستم شود ، و نيكى كن ، همان گونه كه دوست دارى به تو نيكى شود . زشت شمار از خود ، آنچه را از ديگران زشت مى شمارى و خشنود باش از مردم ، بدانچه مايلى به آن ، آنان از تو خشنود باشند .7430.الكافى ( _ به نقل از عبد الاَعلى ، وابسته آل سام _ ) امام على عليه السلام_ از سفارش وى به فرزندش محمد بن حنفيه _: فرزندم! به تمام مردم نيكى كن ، چنان كه دوست دارى به تو نيكى شود ، و براى آنان ، خوش بخواه آنچه براى خويش خوش مى دارى ، و زشت شمار از خود ، آنچه را از ديگران زشت مى شمارى ، و با تمام مردم ، خُلق و خويت را نيك گردان ، تا وقتى از آنان دور شدى ، به سويت پَر كِشند و هنگامى كه مُردى ، بر تو بگريند و بگويند : «ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم» و از كسانى مباش كه هنگام مرگشان گفته مى شود : «سپاسْ خداى را كه پرورنده جهانيان است!» .7431.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :عادلانه ترين رفتار (و روش) ، آن است كه با مردم ، چنان معامله كنى كه دوست مى دارى با تو معامله كنند .7432.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در حديث معراج _ ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: با مردم ، هر گونه مى خواهى رفتار كن . آنان نيز با تو چنان كنند .10 / 3 _ 2عزّت گرايى7433.شرح نهج البلاغة:امام على عليه السلام :نفْس خودت را از هر پستى گرامى بدار ، گرچه تو را به خواستنى ها رسانند ؛ چرا كه در برابر آنچه از خود مايه مى گذارى ، چيزى به دست نخواهى آورد .

.

ص: 366

7434.امام باقر عليه السلام :عنه عليه السلام :مُبايَنَةُ الدَّنايا تَكبِتُ العَدُوَّ . (1)7435.الكافي عن أحمدَ بنِ محمّدٍ بنِ أبي نصرٍ :عنه عليه السلام :لا تَفعَل ما يَضَعُ قَدرَكَ . (2)7436.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :المَوتُ ولاَ ابِتذالُ الخِزيَةِ . (3)7437.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ المَنِيَّةَ قَبلَ الدَّنِيَّةِ ، وَالتَّجَلُّدَ قَبلَ التَّبَلُّدِ (4) . (5)7438.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :المَنِيَّةُ ولَا الدَّنِيَّةُ ، التَّقَلُّلُ ولَا التَّذَلُّلُ . (6)7435.الكافى ( _ به نقل از احمد بن محمّد بن ابى نصر _ ) عنه عليه السلام :مُقاساةُ الإِقلالِ ولا مُلاقاةُ الإِذلالِ . (7)10 / 3 _ 3التَجَنُّبُ مِنَ المُعاداةِ7438.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :اِجتَنِبوا ... مِن تَضاغُنِ القُلوبِ ، وتَشاحُنِ الصُّدورِ ، وتَدابُرِ النُّفوسِ ، وتَخاذُلِ الأَيدي . (8) .


1- .غرر الحكم : ح 9774 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 485 ح 8954 .
2- .غرر الحكم : ح 10231 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 518 ح 9395 .
3- .غرر الحكم : ح 361 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 33 ح 621 وفيه «الحرمة» بدل «الخِزْية» .
4- .التبلّد : نقيض التجلّد ؛ بلُد بلادةً فهو بَليد ؛ وهو استكانة وخضوع (لسان العرب : ج 3 ص 96 «بلد») .
5- .الكافي : ج 8 ص 21 ح 4 عن جابر بن يزيد الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام ، تحف العقول : ص 207 نحوه .
6- .غرر الحكم : ح 360 و ح 362 ، نهج البلاغة : الحكمة 396 وفيه «التوسّل» بدل «التذلّل» ، عيون الحكم والمواعظ : ص 33 ح 620 و ص 38 ح 821 .
7- .غرر الحكم : ح 9802 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 488 ح 9044 وفيه «الأرذال» بدل «الإذلال» .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، غرر الحكم : ح 4544 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 200 ح 4046 .

ص: 367

10 / 3 _ 3 پرهيز از دشمنى

7439.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :دورى جُستن از پستى ها ، دشمن را خوار گردانَد .7440.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آنچه جايگاهت را پايين آورد ، انجام مده .7441.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :مرگ ، و نه خوارى و رسوايى!7442.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :اى مردم! به درستى كه مُردن ، جلوتر (و بهتر) از پستى كشيدن است ، و تازيانه خوردن ، جلوتر (و بهتر) از خوارى كشيدن است .7443.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ مِن دُعائهِ عليه السلام في مَكارِمِ الأخلاقِ و ) امام على عليه السلام :مُردن [آرى] و پستى كشيدن ، نه! به اندكْ ساختن [آرى] و خوارى كشيدن ، نه!7444.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) امام على عليه السلام :رنجِ كمبود (ندارى) را تحمّل كردن [آرى] و با خوارى روبه رو شدن ، نه!10 / 3 _ 3پرهيز از دشمنى7441.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بپرهيزيد ... از كينه هم را در دل داشتن و تخم نفاق در سينه كاشتن ، و از هم بريدن و دست از يارى يكديگر كشيدن .

.

ص: 368

7442.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :خالِطُوا النّاسَ مُخالَطَةً إن مِتُّم مَعَها بَكَوا عَلَيكُم ، وإن عِشتُم حَنّوا إلَيكُم . (1)7443.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در بخشى از دعاى خود در زمينه خويهاى والا و رفتا ) عنه عليه السلام :رَأسُ الجَهلِ مُعاداةُ النّاسِ . (2)7444.امام زين العابدين عليه السلام ( _ در همان دعا _ ) عنه عليه السلام :مِن سوءِ الِاختِيارِ مُغالَبَةُ الأَكفاءِ ، ومُعاداةُ الرِّجالِ . (3)7445.عنه عليه السلام ( _ أيضا _ ) عنه عليه السلام :مَن حارَبَ النّاسَ حُرِبَ . (4)7446.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :حُسنُ العِشرَةِ يَستَديمُ المَوَدَّةَ . (5)7447.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :بِحُسنِ العِشرَةِ تَدومُ المَوَدَّةُ . (6)7445.امام زين العابدين عليه السلام ( _ نيز در همان دعا _ ) عنه عليه السلام :أماراتُ الدُّوَلِ إنشاءُ الحِيَلِ . (7)7446.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :الواحِدُ مِنَ الأَعداءِ كَثيرٌ . (8)7447.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :يا بَنِيَّ إيّاكُم ومُعاداةُ الرِّجالِ ؛ فَإِنَّهُم لا يَخلونَ مِن ضَربَينِ : مِن عاقِلٍ يَمكُرُ بِكُم ، أو جاهِلٍ يَعجَلُ عَلَيكُم ، وَالكَلامُ ذَكَرٌ ، وَالجَوابُ اُنثى ؛ فَاذَا اجتَمَعَ الزَّوجانِ فَلابُدَّ مِنَ النِّتاجِ . ثُمَّ أنشَأَ يَقولُ :

سَليمُ العِرضِ مَن حَذَرَ الجَوابا

ومَن دارَى الرِّجالَ فَقَد أصابا ومَن هابَ الرِّجالَ تَهَيَّبوهُ

ومَن حَقَّرَ الرِّجالَ فَلَن يُهابا (9) .


1- .نهج البلاغة: الحكمة 10 ، غرر الحكم : ح 5070 وفيه «غبتم» بدل «عشتم» ، بحار الأنوار : ج 74ص 167ح 35 .
2- .غرر الحكم : ح 5247 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 264 ح 4814 .
3- .غرر الحكم : ح 9352 و ح 9429 وليس فيه «ومعاداة الرجال» ، عيون الحكم والمواعظ : ص 469 ح 8555 .
4- .غرر الحكم : ح 9013 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 427 ح 7252 .
5- .غرر الحكم : ح 4811 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 228 ح 4380 .
6- .غرر الحكم : ح 4200 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 187 ح 3820 .
7- .غرر الحكم : ح 1230 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 127 ح 2902 .
8- .غرر الحكم : ح 1149 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 45 ح 1107 .
9- .الخصال : ص 72 ح 111 عن محمّد بن أحمد الكاتب النيسابوري ، روضة الواعظين : ص 412 نحوه وليس فيه الشعر ؛ شعب الإيمان : ج 6 ص 344 ح 8448 عن أبان بن تغلب ، كنز العمّال : ج 3 ص 695 ح 8489 .

ص: 369

7448.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :با يكديگر دشمنى مكنيد كه زداينده [ى ايمان] است .7449.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :اوج نادانى ، دشمنى با مردم است .7450.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :از انتخاب هاى ناشايست است : كشمكش كردن با همتايان ، و دشمنى ورزيدن با مردمان .7448.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه با مردمْ ستيز كند ، با او دشمنى شود .7449.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :دنيا بر دشمنان يكديگر ، تنگ است .7450.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :دشمنى كردن با مردان از خصلت هاى مردم نادان است .7451.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بر شما باد پيوند و هماهنگى با يكديگر ، و بپرهيزيد از جدايى و دورى .7451.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :يك دشمن [ هم] بسيار است .7452.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :«فرزندانم! بپرهيزيد از دشمنى با مردمان ؛ چرا كه آنان ، از دو دسته خارج نيستند : خردمندى كه با شما حيله ورزد ، يا نادانى كه به سرعت با شما تلافى كند . سخن ، نَر است و پاسخ ، مادينه . هرگاه نر و ماده جمع گردند ، قهرا نتيجه اى [ حاصل ]آيد» .

سپس اين شعر را سرود :

«آبرومند ، كسى است كه در پاسخ دادن ، احتياط و حزم به خرج دهد

و آن كه با مردمان مدارا كند ، به مقصد رسد . آن كه براى مردمان ، حريم نگه دارد ، آنان [ نيز] برايش احترام قائل شوند

و آن كه مردمان را تحقير كند ، احترامى نخواهد داشت» . .

ص: 370

10 / 3 _ 4الوَفاءُ بِالعَهدِ7455.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! وإنَّ الوَفاءَ تَوأَمُ الصِّدقِ ، ولا أعلَمُ جُنَّةً أوقى مِنهُ ، وما يَغدِرُ مَن عَلِمَ كَيفَ المَرجِعُ (1) ، ولَقَد أصبَحنا في زَمانٍ قَدِ اتَّخَذَ أكثَرُ أهلِهِ الغَدرَ كَيسا (2) ، ونَسَبَهم أهلُ الجَهلِ فيهِ إلى حُسنِ الحيلَةِ . (3)7456.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مِن أفضَلِ الإِسلامِ الوَفاءُ بِالذِّمامِ . (4)7457.سنن أبي داوود عن رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آل ( _ لِرَسولَينِ بَعثَهُما مُسيلَمةُ _ ) عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: وإن عَقَدتَ بَينَكَ وبَينَ عَدُوِّكَ عُقدَةً ، أو ألبَستَهُ مِنكَ ذِمَّةً فَحُط عَهدَكَ بِالوَفاءِ ، وَارعَ ذِمَّتَكَ بِالأَمانَةِ ، وَاجعَل نَفسَكَ جُنَّةً دونَ ما أعطَيتَ ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ مِن فَرائِضِ اللّهِ شَيءٌ النّاسُ أشَدُّ عَلَيهِ اجتِماعا مَعَ تَفَرُّقِ أهوائِهِم وتَشَتُّتِ آرائِهِم مِن تَعظيمِ الوَفاءِ بِالعُهودِ . وقَد لَزِمَ ذلِكَ المُشرِكونَ فيما بَينَهُم دونَ المُسلِمينَ لِمَا استَوبَلوا (5) مِن عَواقِبِ الغَدرِ . فَلا تَغدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ ، ولا تَخيسَنَّ بِعَهدِكَ ، ولا تَختِلَنَّ عَدُوَّكَ ؛ فَإِنَّهُ لا يَجتَرِئُ عَلَى اللّهِ إلّا جاهِلٌ شَقِيٌّ . وقَد جَعَلَ اللّهُ عَهدَهُ وذِمَّتَهُ أمنا أفضاهُ بَينَ العِبادِ بِرَحمَتِهِ ، وحَريما يَسكُنونَ إلى مَنَعَتِهِ ويَستَفيضونَ إلى جِوارِهِ . فَلا إدغالَ ولا مُدالَسَةَ ولا خِداعَ فيهِ .

ولا تَعقِد عَقدا تُجَوِّزُ فيهِ العِلَلَ ، ولا تُعَوِّلَنَّ عَلى لَحنِ قَولٍ بَعدَ التَّأكيدِ وَالتَّوثِقَةِ ، ولا يَدعُوَنَّكَ ضيقُ أمرٍ لَزِمَكَ فيهِ عَهدُ اللّهِ إلى طَلَبِ انفِساخِهِ بِغَيرِ الحَقِّ ؛ فَإِنَّ صَبرَكَ عَلَى ضيقِ أمرٍ تَرجُو انفِراجَهُ وفَضلَ عاقِبَتِهِ خَيرٌ من غَدرٍ تَخافُ تَبِعَتَهُ ، وأن تُحيطَ بِكَ مِنَ اللّهِ فيهِ طِلبَةٌ ، فَلا تَستَقبِلُ فيها دُنياكَ ولا آخِرَتَكَ . (6) .


1- .أي من علم الآخرة وطوى عليها عقيدته منعه ذلك أن يغدر (شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 313) .
2- .الكَيْس : العقل (النهاية : ج 4 ص 217 «كيس») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 41 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 98 نحوه ، عيون الحكم والمواعظ : ص 152 ح 3334 وفيه إلى «أوقى منه» ؛ المعيار والموازنة : ص 96 نحوه .
4- .عيون الحكم والمواعظ : ص 471 ح 8614 .
5- .الوبال : الوخامة وسوء العاقبة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1901 «وبل») .
6- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 145 نحوه وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 368 وعيون الحكم والمواعظ : ص 162 ح 3463 .

ص: 371

10 / 3 _ 4 وفا به پيمان

10 / 3 _ 4وفا به پيمان7454.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :اى مردم! به درستى كه وفا ، همزاد راستى است ، و هيچ سپرى بازدارنده تر از آن نمى شناسم . آن كه از چگونگى رستاخيزْ آگاه شود ، دغلكارى نكند . در زمانه اى به سر مى بريم كه بسيارى از مردمان ، دغلكارى را زيركى دانسته اند و نادانان ، آنها را چاره انديشى خوانند .7455.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :برترين [ خصلت] مسلمانى ، وفا به پيمان هاست .7456.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سفارش نامه اش به مالك اشتر _: اگر با دشمنت پيمانى بستى يا به او امان دادى ، به عهد خويش وفا كن و آنچه بر ذمّه دارى ، ادا نما ، و خود را چون سپرى ، برابرِ پيمانت قرار ده ؛ چرا كه مردم ، بر هيچ چيز از واجب هاى خدا ، همچون بزرگ شمردن وفاى به عهد ، سختْ هم داستان نباشند ، با هواهايى گونه گون و رأى هاى مخالف يكديگر كه دارند ؛ و مشركان نيز جدا از مسلمانان ، وفاى به عهد را لازم مى شمردند ، بدان جهت كه زيانِ فرجام ناگوار پيمان شكنى را به دوش كشيدند . پس در آنچه به عهده گرفته اى ، خيانت مكن و پيمانى را كه بسته اى ، مشكن ، و دشمنت را مفريب كه جز نادانِ بدبخت ، بر خدا جرئت نورزد ، و خداوند ، پيمان و ذمّه خود را امانى قرار داده ، و از روى رحمت خويش آن را ميان بندگان ، همگانى كرده است و آن را چون حريمى استوار ساخته ، تا در سايه اش بيارامند و بدان پناه بَرَند . پس در پيمان ، خيانت ، فريب و مكر ، راه ندارد .

و پيمانى مبند كه در آن براى بهانه تراشى جايى گذارى ، و پس از استوارى عهد و پيمان ، براى بر هم زدن آن ، به عبارت هاى دو پهلو تكيه مكن ؛ و مبادا سختى پيمانى كه بر عهده ات افتاده ، تو را وا دارد كه به ناحق ، آن را بر هم زنى ؛ چرا كه شكيبايى در كار دشوارى در آن ، كه اميد به گشايش دارى و پايان نيكويش را انتظار مى كشى ، بهتر است از پيمان شكنى اى كه از پيامدهايش هراس دارى ؛ و [ بپرهيز] از اين كه خداوند ، تو را بازخواست كند و در دنيا و آخرت نتوانى درخواست بخشش كنى .

.

ص: 372

10 / 3 _ 5أداءُ الأَمانَةِ7459.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :أدُّوا الأَمانَةَ إلى مَنِ ائتَمَنَكُم ولَو إلى قَتَلَةِ أولادِ الأَنبِياءِ عليهم السلام . (1)7460.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لا تَخُن مَنِ ائتَمَنَكَ وإن خانَكَ ، ولا تُذِع سِرَّه وإن أذاعَهُ . (2)7461.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ عليه السلام إلَى الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ _: وإنَّ عَمَلَكَ لَيسَ لَكَ بِطُعمَةٍ ، ولكِنَّهُ في عُنُقِكَ أمانَةٌ ، وأنتَ مُستَرعىً لِمَن فَوقَكَ. (3)7458.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن عَهدٍ لَهُ إلى بَعضِ عُمّالِ الصَّدَقاتِ _: مَن لَم يَختَلِف سِرُّهُ وعَلانِيَتُهُ وفِعلُهُ ومَقالَتُهُ فَقَد أدَّى الأَمانَةَ ، وأخلَصَ العِبادَةَ . وأمَرَهُ ألّا يَجبَهَهُم (4) ولا يَعضَهَهُم (5) ، ولا يَرغَبَ عَنهُم تَفَضُّلاً بِالإِمارَةِ عَلَيهِم ؛ فَإِنّهُمُ الإِخوانُ فِي الدّينِ ، وَالأَعوانُ عَلَى استِخراجِ الحُقوقِ . وإنَّ لَكَ في هذِهِ الصَّدَقَةِ نَصيبا مَفروضا ، وحَقّا مَعلوما ، وشُرَكاءَ أهلَ مَسكَنَةٍ ، وضُعَفاءَ ذَوي فاقَةٍ ، وإنّا مُوَفّوكَ حَقَّكَ ، فَوَفِّهِم حُقوقَهُم ، وإلّا تَفعَل فَإِنَّكَ مِن أكثَرِ النّاسِ خُصوما يَومَ القِيامَةِ ، وبُؤسى لِمَن خَصمُهُ عِندَ اللّهِ الفُقَراءُ وَالمَساكينُ والسّائِلونَ وَالمَدفوعونَ وَالغارِمونَ وَابنُ السَّبيلِ . ومَنِ استَهانَ بِالأَمانَةِ ورَتَعَ فِي الخِيانَةِ ولَم يُنَزِّه نَفسَهُ ودينَهُ عَنها فَقَد أحَلَّ بِنَفسِهِ الذُّلَّ وَالخِزيَ فِي الدُّنيا ، وهُوَ فِي الآخِرَةِ أذَلُّ وأخزى . وإنَّ أعظَمَ الخِيانَةِ ، خِيانَةُ الاُمَّةِ ، وأفظَعَ الغِشِّ غِشُّ الأَئِمَّةِ . وَالسَّلامُ . (6) .


1- .الخصال : ص 614 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 75 ص 115 ح 8 .
2- .تحف العقول : ص 81 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 519 ح 9426 وفيه «ولا تشن عدوّك وإن شانك» بدل «ولا تذع ...» ، بحار الأنوار : ج 77 ص 208 ح 1 نقلاً عن السيّد ابن طاووس في كتاب الوصايا ؛ نظم درر السمطين : ص 167 ، كنز العمّال : ج 16 ص 178 ح 44215 نقلاً عن الوكيع والعسكري في المواعظ .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 5 ؛ جواهر المطالب : ج 2 ص 26 وليس فيه ذيله .
4- .من الجَبْه : وهو الاستقبال بالمكروه (لسان العرب : ج 13 ص 484 «جبه») .
5- .عَضَهه يعضَهه : قال فيه ما لم يكن (لسان العرب : ج 13 ص 515 «عضه») .
6- .نهج البلاغة : الكتاب 26 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 528 ح 719 .

ص: 373

10 / 3 _ 5 گزاردن امانت

10 / 3 _ 5گزاردن امانت7461.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :امانت را به آن كه شما را امين شمُرَد ، بازگردانيد ؛ گرچه قاتلان فرزندان پيامبران باشند .7462.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بر آن كه تو را امين شمُرَد ، خيانت مكن ، گرچه به تو خيانت ورزد ؛ و رازش را فاش مساز ، گرچه خود ، آن را فاش سازد .7463.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه او به اشعث بن قيس _: به درستى كه كارى كه بر عهده توست ، لقمه اى نيست براى تو ؛ بلكه امانتى است بر گردنت و تو در نظارت بالا دستانت قرار دارى .7464.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به يكى از مأموران ماليات _: آن كه آشكار و نهانش و كردار و گفتارش دو گونه نباشد ، امانت را گزارده و عبادت را خالص ، به جاى آورده است و او را فرمان دهم كه [ زيردستان را ]نرنجاند و بدانان ، بهتان نزند و به سبب امير بودن ، از آنها رو برنگرداند ؛ چرا كه آنان ، در دينْ برادرند و در به دست آوردن حقوق ، مددكار .

و تو را در اين زكات ، بهره اى معيّن و حقّى معلوم و شريكانى ناتوان و تنگ دست است . ما حقّ تو را به تمام مى پردازيم . پس تو هم حقوق آنان را به تمام ، به آنان برسان ؛ وگرنه ، روز رستاخيزْ داراى بيشترين دشمنانى ؛ و بدا به حال كسى كه نزد خداوند ، دشمنانش مستمندان ، تهى دستان ، درخواست كنندگان ، رانده شدگان ، بدهكاران ، و در راه ماندگان باشند .

و آن كه امانت را سَبُك شمارد و در آن خيانت روا دارد و جان و دين خود را از خيانتْ پاك ننمايد ، خود را در دنيا به خوارى و رسوايى افكنده است و چنين كسى ، در آخرتْ فرارى تر و رسواتر است ؛ و به درستى كه بزرگ ترين خيانت ، خيانت به مردمان است و زشت ترين دغلكارى ، ناراستى است با پيشوايان . والسلام!

.

ص: 374

10 / 3 _ 6الاِستِثمارُ مِن عُلومِ الأَجانِبِ7467.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :ضالَّةُ الحَكيمِ الحِكمَةُ ؛ فَهُوَ يَطلُبُها حَيثُ كانَت . (1)7462.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :ضالَّةُ العاقِلِ الحِكمَةُ فَهُوَ أحَقُّ بِها حَيثُ كانَت . (2)7463.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :خُذِ الحِكمَةَ أنّى كانَت ؛ فَإِنَّ الحِكمَةَ ضالَّةُ كُلِّ مُؤمِنٍ . (3)7464.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :الحِكمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ ؛ فَليَطلُبها ولَو في أيدي أهلِ الشَّرِّ . (4) .


1- .غرر الحكم : ح 5897 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 309 ح 5432 وفيه «أحقّ بها» بدل «يطلبها» .
2- .غرر الحكم : ح 5896 .
3- .غرر الحكم : ح 5043 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 243 ح 4628 .
4- .تحف العقول : ص 201 .

ص: 375

10 / 3 _ 6 بهره گيرى از دانش هاى ديگران

10 / 3 _ 6بهره گيرى از دانش هاى ديگران7467.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :دانشِ هركس را كه مى داند ، فرا گير ، و دانشت را به كسى كه نمى داند بياموز . هر گاه چنين كردى ، [خداوند ]آنچه را ندانى ، به تو بياموزد و از آنچه مى دانى ، بهره ببرى .7468.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :دانش ، گمشده مؤمن است ، پس آن را حتى از دست مشركان بگيريد ، و هيچ يك از شما از فرا گرفتنِ حكمت _ از هر كه بشنود _ خوددارى نكند .7469.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :حكمت را هر كجا يافتى فراگير . به درستى كه حكمت ، گمشده هر مؤمن است .7468.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :حكمت ، گمشده مؤمن است ؛ بايد آن را بجويد ، گرچه در اختيار بدكاران باشد .

.

ص: 376

7469.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :خُذُوا الحِكمَةَ ولَو مِنَ المُشرِكينَ . (1)7470.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :الحِكمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ ؛ فَالتَقِفها ولَو مِن أفواهِ المُشرِكينَ . (2)7471.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام :الحِكمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ ؛ فَاطلُبوها _ ولَو عِندَ المُشرِكِ _ تَكونوا أحَقَّ بِها وأهلِها . (3)7472.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :الحِكمَةُ ضالَّةُ كُلِّ مُؤمِنٍ ؛ فَخُذوها ولَو مِن أفواهِ المُنافِقينَ . (4)7473.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :عنه عليه السلام :الحِكمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ ؛ فَخُذِ الحِكمَةَ ولَو مِن أهلِ النِّفاقِ . (5)7470.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :خُذِ الحِكمَةَ أنّى أتَتكَ ؛ فَإِنَّ الحِكمَةَ تَكونُ في صَدرِ المُنافِقِ ، فَتَلَجلَجُ في صَدرِهِ حَتّى تَخرُجَ ، فَتَسكُنَ إلى صَواحِبِها في صَدرِ المُؤمِنِ . (6)10 / 3 _ 7الاِستِقلالُ الثَّقافِيُّ7473.امام باقر عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :قَلَّ مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ إلّا أوشَكَ أن يَكونَ مِنهُم . (7)7474.عنه عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : لا تَزالُ هذِهِ الاُمَّةُ بِخَيرٍ ما لَم يَلبَسوا لِباسَ العَجَمِ ، ويَطعَموا أطعِمَةَ العَجَمِ ، فَإذا فَعَلوا ذلِكَ ضَرَبَهُم اللّهُ بِالذُّلِّ . (8) .


1- .المحاسن : ج 1 ص 360 ح 771 عن عليّ بن سيف ، بحار الأنوار : ج 2 ص 97 ح 41 .
2- .تنبيه الخواطر : ج 1 ص 81 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 625 ح 1290 عن أبي أحمد عبيد اللّه بن الحسين عن الإمام الجواد عن آبائه عليهم السلام .
4- .غرر الحكم : ح 1829 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 22 ح 145 .
5- .نهج البلاغة : الحكمة 80 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 94 .
6- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 94 ، نهج البلاغة : الحكمة 79 وفيه «كانت» بدل «أتتك» ؛ ربيع الأبرار : ج 3 ص 197 وفيه «أين كانت» بدل «أنّى أتتك» .
7- .نهج البلاغة : الحكمة 207 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 115 ، نزهة الناظر : ص 53 ح 31 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 162 ح 3464 وفيه «يصير» بدل «يكون» .
8- .المحاسن : ج 2 ص 178 ح 1504 و ص 222 ح 1669 كلاهما عن طلحة بن زيد ، بحار الأنوار : ج 66 ص 323 ح 6 .

ص: 377

10 / 3 _ 7 استقلال فرهنگى

7475.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :فرا گيريد حكمت را ، گرچه از مشركان باشد .7476.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :حكمت ، گمشده مؤمن است . بِرُبا آن را ، گرچه از دهان مشركان .7477.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :حكمت ، گمشده مؤمن است . بجوييد آن را ، ولو نزد مشركان ؛ چرا كه شما بدان سزاوارتريد و شايسته آنيد .7478.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :حكمت ، گمشده مؤمن است . آن را فرا گيريد ، گرچه از دهان منافقان باشد .7479.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام :حكمت ، گمشده مؤمن است . پس بستان آن را ، گرچه از منافقان .7480.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :حكمت را هر جا به تو رو آورد ، فراگير ؛ چرا كه حكمت ، [ گاه] در سينه منافق است و در سينه اش بجنبد تا بيرون شود و با همسان هاى خود ، در سينه مؤمن ، آرام گيرد .10 / 3 _ 7استقلال فرهنگى7476.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :كم است كسى كه خود را همانند مردمى كند ، جز آن كه از جمله آنان شود .7477.امام على عليه السلام :امام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان ، هميشه مى فرمود : «اين امّت ، هميشه در نيك بختى به سر برَند تا وقتى كه لباس بيگانگان را نپوشند و غذاى بيگانگان را نخورند ؛ امّا وقتى چنين كردند ، خداوند ، آنان را به خوارى اندازد» .

.

ص: 378

10 / 3 _ 8النَّوادِر7480.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لا يَكونُ العِمرانُ حَيثُ يَجورُ (1) السُّلطانُ . (2)7481.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :آفَةُ العِمرانِ جَورُ السُّلطانِ . (3)7482.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ لَمّا سَألَهُ أخُوهُ عليُّ ابنُ جعفرٍ عنِ امرأة ) عنه عليه السلام :زُهدُكَ في راغِبٍ فيكَ نُقصانُ حَظِّ ، ورَغبَتُكَ في زاهِدٍ فيكَ ذُلُّ نَفسٍ . (4)7481.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :وَالاك مَن لَم يُعادِكَ . (5)7482.امام كاظم عليه السلام ( _ آنگاه كه برادرش على بن جعفر ، از ايشان پرسيد : ) عنه عليه السلام :مَن رَغِبَ فيكَ عِندَ إقبالِكَ زَهِدَ فيكَ عِندَ إدبارِكَ . (6)7483.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أحبِب حَبيبَكَ هَونا ما ؛ عَسى أن يَكونَ بغَيضَكَ يَوما ما ، وأبغِض بغَيضَكَ هَونا ما ؛ عَسى أن يَكون حَبيبَكَ يَوما ما . (7)7484.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : لِيَجتَمِع في قَلبِكَ الاِفتِقارُ إلَى النّاسِ ، وَالاِستِغناءُ عَنهُم ؛ يَكونُ افتِقارُكَ إلَيهِم في لينِ كَلامِكَ وحُسنِ بِشرِكَ ، ويَكونُ استِغناؤُكَ عَنهُم في نَزاهَةِ عِرضِكَ وبَقاءِ عِزِّكَ . (8) .


1- .في الطبعة المعتمدة : «يجوز» ، وما أثبتناه من طبعة بيروت وطهران .
2- .غرر الحكم : ح 10791 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 540 ح 10022 .
3- .غرر الحكم : ح 3954 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 181 ح 3717 .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 451 ، بحار الأنوار : ج 74 ص 164 ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 252 ح 707 وفيه «نفسك» بدل «نفس» .
5- .المواعظ العدديّة : ص 61 .
6- .غرر الحكم : ح 8878 .
7- .نهج البلاغة : الحكمة 268 ، تحف العقول : ص 201 وفيه «يعصيك» بدل «بغيضك» في الموضع الأوّل ، الأمالي للطوسي : ص 364 ح 767 عن عليّ بن عليّ بن رزين عن الإمام الرضا عن آبائه عنه عليهم السلام و ص 703 ح 1505 عن زيد بن عليّ عن أبيه عنه عليهماالسلام نحوه ؛ الأدب المفرد : ص 382 ح 1321 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 341 ح 144 كلاهما عن محمّد بن عبيد الكندي ، تاريخ المدينة : ج 4 ص 1266 عن عبيد اللّه الأنصاري .
8- .الكافي : ج 2 ص 149 ح 7 عن عمّار الساباطي ، معاني الأخبار : ص 267 ح 1 عن يحيى بن عمران ، تحف العقول : ص 204 ، مشكاة الأنوار : ص 312 ح 977 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 196 .

ص: 379

10 / 3 _ 8 گوناگون

10 / 3 _ 8گوناگون7483.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن جا كه حكمران ، ستم ورزد ، آبادانى نباشد .7484.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :آفت آبادانى ، ستمِ حكمران است .7485.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :بى ميلى ات به كسى كه خواهان توست ، كمى بهره است ، و گرايشت بدان كه تو را نخواهد ، خوار ساختن گوهر جان است .7486.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه با تو دشمنى نكند ، تو را دوست دارد .7487.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه در دوران رويكرد دنيا به تو رو آورد ، در زمان پشت كردن دنيا از تو دورى گزيند .7488.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :دوستت را با اندكى خويشتندارى دوست بدار ، چه بسا كه روزى دشمنت شود ؛ و دشمنت را با خويشتندارى مدارا دشمن بدار ، چه بسا كه روزى دوستت گردد!7489.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :امام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان هميشه مى فرمود : مى بايد در دلت نيازمندى به مردم و بى نيازى از آنان ، جمع گردد . نيازمندى ات به آنان ، در نرم سخن گفتن و خوش رويى ات آشكار شود ، و بى نيازى ات از آنان ، در پاك نگه داشتن آبرو و پايدارى عزّتت ظاهر شود .

.

ص: 380

7490.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :اُبذُل لِصَديقِكَ كُلَّ المَوَدَّةِ ، ولا تَبذُل لَهُ كُلَّ الطُّمَأنينَةِ . وأعطِهِ كُلَّ المُواساةِ ، ولا تَفُضَّ إلَيهِ بِكُلِّ الأَسرارِ ؛ توفِ (1) الحِكمَةَ حَقَّها ، وَالصَّديقَ واجِبَهُ . (2)7491.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :لَيسَ الحَكيمُ مَن لَم يُدارِ مَن لا يَجِدُ بُدّا مِن مُداراتِهِ . (3)7492.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :لا تُعامِل مَن لا تَقدِرُ عَلَى الاِنتِصافِ مِنهُ . (4)7493.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :إيّاكَ أن توحِشَ مُوادَّكَ وَحشَةً تُفضي بِهِ إلَى اختِيارِهِ البُعدَ عَنكَ وإيثارِ الفُرقَةِ. (5)7487.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن كانَ نَفعُهُ في مَضَرَّتِكَ لَم يَخلُ في كُلِّ حالٍ مِن عَداوَتِكَ . (6)7488.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :تَجاوَز مَعَ القُدرَةِ ، وأحسِن مَعَ الدَّولَةِ تَكمُل لَكَ السِّيادَةُ . (7)7489.امام حسن عليه السلام :عنه عليه السلام :اِحتَمِل زَلَّةَ وَلِيِّكَ لِوَقتِ وَثبَةِ عَدُوِّكَ . (8)7490.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :تَأميلُ النّاسِ نَوالَكَ خَيرٌ مِن خَوفِهِم نَكالَكَ . (9)7491.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :أقِمِ الرَّغبَةَ إلَيكَ مَقامَ الحُرمَةِ بِك . (10)7492.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :أقِمِ النّاسَ عَلى سُنَّتِهِم ودينِهِم ، وَليَأمَنكَ بَرِئُهُم (11) وَليَخَفكَ مُريبُهُم ، وتَعاهَد ثُغورَهُم وأطرافَهُم . (12) .


1- .في المصدر : «توفى» ، والأصحّ ما أثبتناه .
2- .كنز الفوائد : ج 1 ص 93 .
3- .تحف العقول : ص 218 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 57 ص 121 .
4- .غرر الحكم : ح 10184 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 518 ح 9400 .
5- .غرر الحكم : ح 2689 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 98 ح 2253 .
6- .غرر الحكم : ح 9150 .
7- .غرر الحكم : ح 4528 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 200 ح 4048 .
8- .بحار الأنوار : ج 74 ص 166 .
9- .غرر الحكم : ح 4510 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 203 ح 4119 وفيه «خيرك» بدل «نوالك» .
10- .غرر الحكم : ح 2291 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 311 ح 573 .
11- .كذا في المصدر ، والظاهر : «بَرِيؤهم» .
12- .غرر الحكم : ح 2419 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 81 ح 1961 وفي ذيله «وأطراف بلادهم» .

ص: 381

7493.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :تمام دوستى ات را درباره دوستت نثار كن ؛ امّا به وى اطمينان تمام منما . او را كاملْ يارى كن ؛ ليكن تمام رازها را به وى مگو ، تا آن كه [ از يك سو] حقّ خردمندى را به جا آورى و [ از دگر سو ]وظايف دوستى را به جا آورده باشى .7494.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام على عليه السلام :حكيم نيست آن كه مدارا نكند با كسانى كه چاره اى جز مدارا با آنان نيست .7495.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :با آن كه نمى توانى حقّت را از او بستانى ، داد و ستد منما .7496.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :بپرهيز از آن كه دوستانت را چنان به هراس اندازى كه آنان را به دورى از تو و جدايى طلبى كشانَد .7497.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه سودش در زيان ديدن تو باشد ، هيچ گاه از دشمنى با تو بيرون نباشد .7498.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :با توانمندى گذشت كن و با دولتْ مردى نيكى كن ، تا آقايى ات كامل گردد .7494.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام :لغزش هاى دوست را تحمّل كن ، براى هنگام هجوم دشمنت .7495.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام :اميدوارى مردم به پاداشت ، بهتر است از ترس آنان از كيفرت .7496.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام :علاقه مندى [ ديگران ] به خودت را جايگزين احترام گذارى [ آنان ]به خود قرار ده .7497.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :مردم را بر سنّت ها و آيينشان بر پاى دار و [ چنان كن] كه بى گناهان ، از تو احساس امنيت كنند و بدكاران ، از تو بترسند ؛ و به مرز[نشين]ها و حاشيه [نشين]هاى شهرها رسيدگى كن . .

ص: 382

7498.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :أصعَبُ السِّياساتِ نَقلُ العاداتِ . (1)7499.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :لا يَزالُ النّاسُ بِخَيرٍ ما تَفاوَتوا ، فَإِذَا اسَتَوا هَلَكوا . (2)7500.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن عامَلَ النّاسَ بِالمُسامَحَةِ استَمتَعَ بِصُحبَتِهِم . (3)7501.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولهِ تعالى: {Q} «فلا و رَبِّكَ لا يُؤمِنُون ) عنه عليه السلام :مِنَ الحِكمَةِ طاعَتُكَ لِمَن فَوقَكَ ، وإجلالُكَ مَن في طَبَقَتِكَ ، وإنصافُكَ لِمَن دونَكَ . (4)7502.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :آلَةُ الرِّئاسَةِ سَعَةُ الصَّدرِ . (5)7503.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في كلام لهُ مع جبرَئيل عليه السلام _ ) عنه عليه السلام :خَوضُ النّاسِ فِي الشَّيءِ مُقَدِّمَةُ الكائِنِ . (6)7499.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إيّاكَ وكُلَّ عَمَلٍ يُنَفِّرُ عَنكَ حُرّا ، أو يُذِلُّ لَكَ قَدرا ، أو يَجلِبُ عَلَيكَ شَرّا ، أو تَحمِلُ بِهِ إلَى القِيامَةِ وِزرا . (7)7500.امام حسن عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن رُفِعَ بِلا كِفايَةٍ وُضِعَ بِلا جِنايَةٍ . (8)7501.امام باقر عليه السلام ( _ درباره آيه «سوگند به پروردگار تو كه ايمان نداشت ) عنه عليه السلام :زِنِ الرِّجالَ بِموازينِهِم . (9)7502.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام :مِنَ الحِكمَةِ أن لا تُنازِعَ مَن فَوقَك ، ولا تَستَذِلَّ مَن دونَكَ ، ولا تَتَعاطى ما لَيسَ في قُدرَتِكَ ، ولا يُخالِفَ لِسانُك قَلبَكَ ، ولا قَولُك فِعلَكَ ، ولا تَتَكَلَّمَ فيما لا تَعلَمُ ، ولا تَترُكَ الأَمرَ عِندَ الإِقبالِ وتَطلُبَهُ عِندَ الإِدبارِ . (10) .


1- .غرر الحكم : ح 2969 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 118 ح 2649 وفيه «تغيير» بدل «نقل» .
2- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 53 ح 204 ، الأمالي للصدوق : ص 531 ح 718 كلاهما عن عبد العظيم الحسني عن الإمام الجواد عن آبائه عليهم السلام ، غرر الحكم : ح 289 وفيه «النّاس بخير ما تفاوتوا» .
3- .غرر الحكم : ح 8861 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 457 ح 8286 .
4- .غرر الحكم : ح 9422 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 473 ح 8676 .
5- .نهج البلاغة : الحكمة 176 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 110 ، غرر الحكم : ح 1256 .
6- .غرر الحكم : ح 5067 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 242 ح 4612 .
7- .غرر الحكم : ح 2727 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 100 ح 2291 .
8- .غرر الحكم : ح 8613 .
9- .المواعظ العدديّة : ص 57 .
10- .غرر الحكم : ح 9450 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 473 ح 8681 .

ص: 383

7503.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :دشوارترين مديريت ، جابه جا نمودن آداب و رسوم است .7504.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام :مردم در نيكى به سر مى برند تا زمانى كه متفاوت باشند . پس آن گاه كه برابر شوند ، نابود گردند .7505.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :آن كه با مردمان ، با مدارا رفتار كند ، از همراهى آنان بهره بَرد .7506.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :از نشانه هاى حكمت ، فرمانبردارى از بالادست ، و احترام گذاردن به همتايان ، و انصاف نسبت به پايين دستان است .7507.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام :اب_زار ح_كمرانى ، سعه ص_در (بردبارى) است .7508.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :فرورفتن مردم در امرى ، زمينه انجام گرفتن آن است .7509.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :بپرهيز از هر كارى كه آزاده اى را از تو بِرَماند ، يا منزلت تو را خوار سازد ، يا بدى را به سويت سرازير كند ، و يا عقوبتى را بدان عمل در رستاخيز ، به دوش كشى !7510.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آن كه بدون شايستگى بلندى يابد ، بدون جُرم ، فرو افتد .7504.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :مردمان را با ترازوى خودشان وزن كن (1) .7505.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :حكمتْ آن است كه با بالا دستِ خود ، جدال نكنى و زيردستان را خوار نسازى و آنچه در توان ندارى ، عرضه نكنى و زبانت با دلت و سخنت با رفتارت مخالفت نكند و در آنچه نمى دانى ، سخن نگويى و كارها را به هنگام رويكرد ، رها نسازى و به هنگام پشت كردن ، پيگيرى نكنى . .


1- .ظاهرا مراد آن است كه هر كس را با توجّه به استعدادها و شرايط خودش مورد ارزيابى و سنجش قرار ده . (م)

ص: 384

7506.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: عامِلُوا الأَحرارَ بِالكَرامَةِ المَحضَةِ ، وَالأَوساطَ بِالرَّغبَةِ وَالرَّهبَةِ ، وَالسَّفِلَةَ بِالهَوانِ . (1)7507.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ أيضا _: إذا كانَ لَكَ صَديقٌ ولَم تَحمَد إخاءَهُ ومَوَدَّتَهُ فَلا تُظهِر ذلِكَ لِلنّاسِ ، فَإِنَّما هُوَ بِمَنزِلَةِ السَّيفِ الكَليلِ (2) في مَنزِلِ الرَّجُلِ ، يُرهِبُ بِهِ عَدُوَّهُ ولا يَعلَمُ العَدُوُّ أ صارِمٌ هُوَ أم كَليلٌ . (3)7508.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ أيضا _: إذا أحسَنَ أحَدٌ مِن أصحابِكَ فَلا تَخرُج إلَيهِ بِغايَةِ بِرِّكَ ، ولكِنِ اترُك مِنهُ شَيئا تَزيدُهُ إيّاهُ عِندَ تَبَيُّنِكَ مِنهُ الزِّيادَةُ في نَصيحَتِهِ . (4)7509.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ أيضا _: مِنَ النّاسِ مَن يَنقُصُكَ إذا زِدتَهُ ، ويَهونُ عَلَيكَ إذا خاصَصتَهُ ، لَيسَ لِرِضاهُ مَوضِعٌ تَعرِفُهُ ، ولا لِسُخطِهِ مَكانٌ تَحذَرُهُ ، فَإِذا لَقيتَ اُولئِكَ فَابذُل لَهُم مَوضِعَ المَوَدَّةِ العامَّةِ ، وَاحرِمهُم مَوضِعَ الخاصَّةِ ؛ لِيَكونَ ما بَذَلتَ لَهُم مِن ذلِكَ حائِلاً دونَ شَرِّهِم ، وما حَرِمتَهُم مِن هذا قاطِعا لِحُرمَتِهِم . (5)7510.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ أيضا _: مَن ساسَ رَعِيَّةً حَرُمَ عَلَيهِ السُّكرُ عَقلاً ؛ لِأَنَّهُ قَبيحٌ أن يَحتاجَ الحارِسُ إلى مَن يَحرُسُهُ . (6)7511.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ أيضا _: لا تَقبَلِ الرِّياسَةَ عَلى أهلِ مَدينَتِكَ ؛ فَإِنَّهُم لا يَستَقيمونَ لَكَ إلّا بِما تَخرُجُ بِهِ مِن شَرطِ الرَّئيسِ الفاضِلِ . (7) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 311 ح 574 .
2- .كَلَّ السيف فهو كليل : إذا لم يَقطع (النهاية : ج 4 ص 198 «كلل») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 309 ح 550 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 331 ح 798 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 320 ح 673 .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 338 ح 871 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 282 ح 232 .

ص: 385

7512.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: با آزاد مردان ، تنها با بزرگوارى رفتار كنيد ، با مردمان متوسط ، با ميل و هراس ، و با مردمان پست ، با تحقير و سبُكى .7513.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: هر گاه دوستى دارى كه برادرى و دوستى اش را نمى پسندى ، آن را براى مردمْ آشكار مساز ؛ چرا كه چنين دوستى ، مانند شمشير كُند در خانه آدمى است ؛ دشمن را مى ترساند و دشمن نمى داند كه بُرنده است يا كُند .7514.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: هر گاه يكى از يارانت به تو نيكى روا داشت ، نهايتِ خوبى را در حقّ او روا مدار و قدرى از آن را وا گذار كه به هنگام آشكار شدن خيرخواهى فراوان او ، بر آن بيفزايى .7515.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: برخى از مردمان اند كه اگر بر نيكى شان بيفزايى ، كم كنند ، و اگر آنان را دوست ويژه قلمداد كنى ، تو را سبُك سازند . خشنودى شان را جايگاهى نيست كه آن را بشناسى و خشمشان مكانى ندارد كه از آن بپرهيزى . اگر با اينان برخورد داشتى ، دوستى هاى عمومى را با آنان به كار بند و آنان را از دوستى خصوصى محروم ساز ، تا آنچه به آنان روا داشتى ، مانعى باشد در برابر آسيب هاى آنان ، و آنچه را از آنان دريغ داشتى ، بردارنده احترام آنان شود .7516.بحار الأنوار عنهم عليهم السلام ( _ في الزِّيارةِ الخامسةِ مِن الزِّياراتِ الجامعةِ ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: آن كه جمعيتى را مديريت مى كند ، از نگاه خِرَد ، مستى بر او حرام است ؛ چرا كه زشت است نگهبان ، نيازمند كسى شود كه از او پاسدارى كند .7517.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: مديريت بر مردمان شهر خودت را مپذير ؛ زيرا آنان ، با تو سازگار نشوند ، مگر آن كه تو از جايگاه يك مدير برجسته بيرون روى . .

ص: 386

7511.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ أيضا _: لا تَخدِمَنَّ رَئيسا كُنتَ تَعرِفُهُ بِالخُمولِ وسَمَتْ بِهِ الحالُ و يَعرِفُ مِنكَ أنَّكَ تَعرِفُ قَديمَهُ ؛ وإن سُرَّ بِمَكانِكَ مِن خِدمَتِهِ ، إلّا أنَّهُ يَعلَمُ العَين الَّتي تَراهُ بِها . فَيَنقَبِضُ عَنكَ بِحَسَبِ ذلِكَ . (1)7512.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :ولا تُرَخِّصوا لِأَنفُسِكُم فَتُدهِنوا وتَذهَبَ بِكُمُ الرُّخَصُ مَذاهِبَ الظَّلَمَةِ فَتَهلِكوا ولا تُداهِنوا فِي الحَقِّ إذا وَرَدَ عَلَيكُم وعَرَفتُموهُ فَتَخسَروا خُسرانا مُبينا. (2)7513.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: أضَرُّ الأَشياءِ عَلَيكَ أن تُعلِمَ رَئيسَكَ أنَّكَ أعرَفُ بِالرِّياسَةِ مِنهُ . (3)7514.امام حسن عليه السلام :عنه عليه السلام_ أيضا _: قَليلٌ يُتَرَقّى مِنهُ إلى كَثيرٍ خَيرٌ مِن كَثيرٍ يُنحَطُّ عَنهُ إلى قَليلٍ . (4)7515.امام صادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ أيضا _: لَيسَ يضُرُّكَ أن تَرى صَديقَكَ عِندَ عَدُوِّكَ ؛ فَإِنَّهُ إن لَم يَنفَعكَ لَم يَضُرَّكَ . (5) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 337 ح 865 .
2- .تحف العقول : ص 150 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 337 ح 863 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 344 ح 953 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 336 ح 852 .

ص: 387

7516.بحار الأنوار :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: به مديرى كه او را به ضعف و ناتوانى مى شناسى و شرايط ، او را بزرگ كرده است و او مى داند كه گذشته اش را مى شناسى ، خدمت مكن ، زيرا گرچه وى از خدمتگزارى ات خشنود باشد ، ليكن مى داند كه تو با چه ديدى به وى مى نگرى و از اين رو ، از تو دلگير مى شود .7517.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :خود را دستِ كم نگيريد كه سهل انگارى كنيد و آن دستِ كم گرفتن ، شما را به راه ستمكاران بكشاند و به هلاكت برسيد . چون حق به شما روى آورد و آن را شناختيد ، در آن ، سستى نورزيد ؛ چرا كه به زيانى آشكار ، زيانمند خواهيد شد .7518.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: زيانبارترين كار براى تو آن است كه به مدير خود بفهمانى كه مديريت را بهتر از او مى دانى .7519.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: اندكى كه با آن به بيشتر ترقّى شود ، بهتر است از زيادى كه به كمى برگرداند .7520.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: اگر دوستت را نزد دشمنت يافتى ، ضررى براى تو ندارد ؛ چرا كه او اگر سودى به تو نرسانَد ، آسيب نخواهد رسانْد . .

ص: 388

. .

ص: 389

بخش ششم : جنگ هاى امام على در ايّام حكومت

اشاره

بخش ششم : جنگ هاى امام على در ايّام حكومتنگاهى كلّى به جنگ هاى امامپيكار نخست : جنگ جملپيكار دوم: جنگ صفّينپيكار سوم: جنگ نهروان

.

ص: 390

. .

ص: 391

نگاهى كلّى به جنگ هاى امام

نگاهى كلّى به جنگ هاى امامدرآمدفصل يكم : پرهيز دادن پيامبر از نبرد با علىفصل دوم : خبردادن پيامبر از بحران هاى پس از خودفصل سوم : فرمان پيامبر به نبرد با فريب خوردگانفصل چهارم : نفرين فرستادن پيامبر بر فريب خوردگانفصل پنجم : انگيزه هاى تجاوزكاران در جنگ با امام علىفصل ششم : اهداف امام على در نبرد با سركشانفصل هفتم : ديدگاه هايى درباره نبرد با سركشان

.

ص: 392

. .

ص: 393

درآمد

درآمدامام على عليه السلام با هجوم شگفت مردم و اقبال عظيم توده ها و اصرار فراوان مسلمانان ، زمام خلافت را به دست گرفت و در يكى از آغازين سخنرانى هاى شكوهمند و پرشورش ، سياست آينده خويش را به صراحت تبيين كرد و نشان داد كه امتيازهاى بى بنياد را برنخواهد تابيد و در جامعه ، دگرگونى بنيادينى به وجود خواهد آورد و برترى جويى ها و امتيازهاى بى اساس را از همه سوى جامعه ، خواهد زدود ؛ چرا كه اين همه در نگاه او از ويژگى هاى تفكّر جاهلى است كه چونان پيش از بعثت ، به سوى مردمان بازگشته است . (1) روشن است كه كسان بسيارى ، اين ديگرسانى را بر نمى تابيدند و از دست هِشْتن موقعيت ها و امتيازها را تحمّل نمى كردند و از جمله ، كسانى كه در هنگامه شورش بر عثمان ، آب را گِل آلود كرده بودند تا ماهىِ منصب و قدرت بگيرند، اكنون آرام نمى نشستند و كسانى كه بدون هيچ امتيازى سال ها بر گُرده مردمان سوار بودند و بدون توجّه به حكومت مركزى ، هر آنچه روا مى دانستند، انجام مى دادند، اين سياست توفان زا را تحمّل نمى كردند. بدين سان ، هنوز روزهايى از حكومت على عليه السلام نگذشته بود كه رويارويى ها آغاز شد و بهانه هاى بى اساس ، چهره نمود و در

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 541 (اصلاحات علوى) .

ص: 394

تداوم خود ، تمام حكومت چهار سال و اندى او را با نبرد و خون بيالود. اين رويارويى ها با توجّه به بنياد جريان ها و چگونگى شكل گيرى ساختارها و شخصيّتِ به وجود آورندگان، بويژه جَمليان و نَهروانيان ، بسى دشوار بود. على عليه السلام خود ، بارها از اين دشوارى ها پرده برگرفته است: لَو لَم أكُ فيكُم ما قوتِلَ أصحابُ الجَمَلِ وأصحابُ النَّهرَوانِ . (1) اگر من در ميان شما نبودم، جمليان و نهروانيان كشته نمى شدند. و فرمود: إنّى فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم يَكُن لِيَجتَرِئَ عَلَيها أحَدٌ غَيري بَعدَ أن ماجَ غَيهَبُها وَاشتَدَّ كَلَبُها. (2) به راستى كه من چشم فتنه را درآوردم و كسى جز من بر اين كار جرئت نمى كرد، [ بويژه] پس از آن كه تاريكى اش فراگير شد و هارى اش شدّت يافت . چه كسى توان آن را داشت كه در پسِ عنوان هاى فريبنده «صحابى» و «سابقون» و چهره هاى عابد نما و پيشانى هاى پينه بسته از سجده ، انبوه بر هم هشته انديشه هاى فاسد و جهل متراكم و شرك پيچيده را بنگرد و فرمان قلع و قمع دهد؟ راستى را ، كار على عليه السلام بس دشوار بود و پيامبر خدا كه در آينه زمان اين همه را مى ديد، بارها به اين حقيقت اشاره كرده بود كه: ... تُقاتِلُ عَلَى التَّأويلِ كَما قاتَلتُ عَلَى التَّنزيلِ. (3) تو بر اساس تأويل مى جنگى، چنان كه من بر اساس تنزيل جنگيدم.

.


1- .خصائص أمير المؤمنين ، نَسايى: ص 149 ح 184، الغارات: ج 1 ص 6 _ 7 و 16 ، تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 193 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 870 ح 48 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 93 ، الغارات : ج 1 ص 6 ، تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 193 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 348 ح 61 .
3- .كفاية الأثر: ص 75_76.

ص: 395

و فرموده بود : إنَّ عِليَّ بنَ أبي طالِبٍ أخي و وَصِيِّي ، يُقاتِلُ بَعدي عَلى تَأويلِ القُرآنِ كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ . (1) به راستى كه على بن ابى طالب ، برادر و جانشين من است . پس از من براى تأويل قرآن مى جنگد، چنان كه من براى تنزيل آن جنگيدم. و فراتر از اين ، چگونگى جنگ افروزان را نيز نشان داده و با اشاره به امام على عليه السلام فرموده بود: هذا وَاللّهِ قاتِلُ القاسِطينَ وَالنّاكِثينَ ، والمارِقينَ . (2) به خدا سوگند ، اين (على بن ابى طالب عليه السلام ) ، نبرد كننده با قاسطين (طغيانگران)، ناكثين (بيعت شكنان) و مارقين (منحرفان از دين) است. و بر اين اساس ، برخى از صحابيان، پيش از آن كه على عليه السلام به خلافت برسد ، از اين حقيقت ، سخن گفته بودند . (3) پيامبر خدا كه رسالت ابلاغ دين را داشت ، مسئوليت برنمودن چگونگى هاى آينده اين امّت را نيز به عهده داشت ؛ چرا كه دين او جاودانه بود و آيينش زمان شمول و جهان شمول . بدين سان ، اين رويارويى ها را پيش بينى كرد و با وصف چگونگى فتنه افروزان _ چنان كه آمد _ ، بر موضع آنان خط بطلان كشيد و آنان را جمعى فتنه انگيز و گروهى ستم پيشه و «باغى» معرفى كرد:

.


1- .الإرشاد: ج 1 ص 180 .
2- .تاريخ دمشق : ج 3 ص 163 ح 1203 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 306 .
3- .همانند ابو ايّوب و ابو سعيد خُدْرى. ر . ك : ص 465 (ديدگاه هايى درباره نبرد با سركشان) . و ص 405 (خبر دادن پيامبر از فتنه هاى پس از خود) و ص 415 (فصل سوم : فرمان پيامبر به نبرد با فريب خوردگان) .

ص: 396

يا عَلِيُّ ! سَتُقاتِلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وأنتَ عَلَى الحَقِّ ، فَمَن لَم يَنصُركَ فَلَيسَ مِنّي . (1) اى على! به زودى گروه طغيانگر با تو مى جنگند و تو بر حقّى، و آن كه تو را يارى نكند ، از من نيست. و از سوى ديگر ، افزون بر ارج گزارى ها بر شخصيت على عليه السلام و تأكيد بر اين كه او هماره با حق است و حق با اوست ، (2) حقّانيت او در نبردها و استوار گامى او در جنگ ها را نيز به همگان نشان داد و فرمود: أنتَ ... تُقاتِلُ عَلى سُنَّتي . (3) تو ... بر سنّت من مى جنگى . وفرمود: حَربُ عَلِيٍّ حَربُ اللّهِ . (4) نبرد على، نبرد خداست . و يا: حَربُكَ حَربي . (5) جنگ تو ، جنگ من است .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 473 ح 9044 ، كنز العمّال : ج 11 ص 613 ح 32970 .
2- .تاريخ بغداد: ج 14 ص 321، تاريخ دمشق : ج 3 ص 120 ح 1162 . نيز ، ر . ك : ج 2 ص 193 (على با حق است) .
3- .مسند أبى يعلى: ج 1 ص 271 ح 524 ، المناقب ، خوارزمى : ص 129 ح 143 ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 374 ح 3 .
4- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالى ، صدوق : ص 149 ح 146 و ص 85 ح 52 ، بشارة المصطفى : ص 20 .
5- .المناقب ، كوفى : ج 1 ص 351 ح 278 ، تفسير فرات : ص 266 ح 360 .

ص: 397

و يا: حَربُكَ حَربي وسِلمُكَ سِلمي . (1) جنگ تو جنگ من، و آشتى تو آشتى من است. و... و با اين همه ، پيامبر صلى الله عليه و آله موضع الهى على عليه السلام را شناسانْد تا در آينده ، صف حق و باطل ، به روشنى از هم جدا شود و آنچه اكنون پس از اين نگاه كوتاه مى آيد، انبوه نقل ها و اسناد است در جهت روشن ساختن آنچه آورديم.

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 364 ح 763 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 102 .

ص: 398

الفصل الأول : تحذير النبيّ من محاربة الإمام7526.امام على عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :حَربُ عَلِيٍّ حَربُ اللّهِ ، وسِلمُ عَلِيٍّ سِلمُ اللّهِ . (1)7527.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :وَلايَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وَلايَةُ اللّهِ ، وحُبُّهُ عِبادَةُ اللّهِ ، وَاتِّباعُهُ فَريضَةُ اللّهِ ، وأولِياؤُهُ أولِياءُ اللّهِ ، وأعداؤُهُ أعداءُ اللّهِ ، وحَربُهُ حَربُ اللّهِ ، وسِلمُهُ سِلمُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . (2)7528.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: قاتَلَ اللّهُ مَن قاتَلَكَ ، وعادى مَن عاداكَ . (3)7529.امام صادق عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، حَربُكَ حَربي ، وحَربي حَربُ اللّهِ . (4) .


1- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 149 ح 146 ، بشارة المصطفى : ص 20 ، جامع الأخبار : ص 51 ح 56 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
2- .الأمالي للصدوق : ص 85 ح 52 ، بشارة المصطفى : ص 153 ، روضة الواعظين : ص 114 ، جامع الأخبار : ص 50 ح 54 كلّها عن ابن عبّاس .
3- .الجمل : ص 81 ، الاحتجاج : ج 1 ص 330 ح 55 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عن الإمام عليّ عليهماالسلامعنه صلى الله عليه و آله ، بشارة المصطفى : ص 166 ، مائة منقبة : ص 99 ح 43 كلاهما عن رافع مولى عائشة ، الأمالي للصدوق : ص 757 ح 1021 عن الحسن بن عليّ بن فضّال عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه صدره ؛ الإصابة : ج 3 ص 82 الرقم 3254 عن ابن الزبير .
4- .كفاية الأثر : ص 184 عن اُمّ سلمة ، بحار الأنوار : ج 36 ص 348 ح 216 .

ص: 399

فصل يكم: پرهيز دادن پيامبر از نبرد با على

فصل يكم: پرهيز دادن پيامبر از نبرد با على7531.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا شَكا عَلقَمَةُ إلَيهِ مِن ألسِنَةِ الناسِ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جنگ با على ، جنگ با خداوند و آشتى با او ، آشتى با خداوند است.7530.امام على عليه السلام ( _ در وصيت به فرزند خود حسن عليه السلام _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ولايتِ على بن ابى طالب، ولايت خداوند است و دوستى او ، عبادت خدا و پيروى اش، واجب الهى و دوستانِ او ، دوستان خداوندند و دشمنانش ، دشمنان خدا و جنگ با او ، جنگ با خداوند است و آشتى با او ، آشتى با خداوندِ عز و جل .7531.امام صادق عليه السلام ( _ آنگاه كه علقمه نزد ايشان از زبان مردم گله و شكا ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: خدا بِكُشد آن را كه با تو مى جنگد و دشمنى كند با آن كه با تو دشمنى مى كند!7532.لقمانُ عليه السلام ( _ لابْنِهِ _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على ! جنگ با تو، جنگ با من است و جنگ با من ، جنگ با خداست.

.

ص: 400

7533.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :حَربُكَ _ يا عَلِيُّ _ حَربي ، وسِلمُكَ سِلمي . (1)7534.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَّهُ تَلا هذِهِ الآيَةَ : «فَأُوْلَئِكَ أَصْحَ_بُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَ__لِدُونَ» (2) ، قيلَ : يا رَسولَ اللّهِ مَن أصحابُ النّارِ ؟ قالَ : مَن قاتَلَ عَلِيّا بَعدي ، اُولئِكَ هُم أصحابُ النّارِ مَعَ الكُفّارِ ؛ فَقَد كَفَروا بِالحَقِّ لَمّا جاءَهُم . ألا وإنَّ عَلِيّا مِنّي ، فَمَن حارَبَهُ فَقَد حارَبَني وأسخَطَ رَبّي .

ثُمَّ دَعا عَلِيّا عليه السلام فَقالَ : يا عَلِيُّ ، حَربُكَ حَربي ، وسِلمُكَ سِلمي ، وأنتَ العَلَمُ فيما بَيني وبَينَ اُمَّتي بَعدي . (3)7532.لقمان عليه السلام ( _ به فرزندش _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ، حَربُكَ حَربي ، وسِلمُكَ سِلمي ، وحَربي حَربُ اللّهِ ، ومَن سالَمَكَ فَقَد سالَمَني ، ومَن سالَمَني فَقَد سالَمَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ . (4)7533.امام على عليه السلام :الأمالي للطوسي عن عطيّة بن سعد العَوفيّ عن محدوج بن زيد الذُّهلِيّ_ وكانَ في وَفدِ قَومِهِ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَتَلا هذِهِ الآيَةَ : «لَا يَسْتَوِى أَصْحَ_بُ النَّارِ وَ أَصْحَ_بُ الْجَنَّةِ أَصْحَ_بُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَآئِزُونَ» (5) _: قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ مَن أصحابُ الجَنَّةِ ؟ قالَ : مَن أطاعَني وسَلَّمَ لِهذا مِن بَعدي .

قالَ : وأخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِكَفِّ عَلِيٍّ عليه السلام _ وهُوَ يَومَئِذٍ إلى جَنبِهِ _ فَرَفَعَها ، وقالَ : ألا إنَّ عَلِيّا مِنّي ، وأنَا مِنهُ ، فَمَن حادَّهُ فَقَد حادَّني ، ومَن حادَّني فَقَد أسخَطَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ . ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، حَربُكَ حَربي ، وسِلمُكَ سِلمي ، وأنتَ العَلَمُ بَيني وبَينَ اُمَّتي .

قالَ عَطِيَّةُ : فَدَخَلتُ عَلى زَيدِ بنِ أرقَمَ في مَنزِلِهِ فَذَكَرتُ لَهُ حَديثَ مَحدوجِ بنِ زَيدٍ ، فَقالَ : ما ظَنَنتُ أنَّهُ بَقِيَ مِمَّن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ هذا غَيري ! أشهَدُ لَقَد حَدَّثَنا بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ثُمَّ قالَ : لَقَد حادَّهُ رِجالٌ سَمِعوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَولَهُ هذا ، وقَد رُدّوا (6) . (7) .


1- .الإفصاح : ص 128 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 217 ، تفسير فرات : ص266 ح 360 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 102 ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 87 ح 108 ؛ المناقب لابن المغازلي : ص 50 ح 73 عن ابن عبّاس ، المناقب للخوارزمي : ص 129 ح 143 عن زيد بن عليّ عن الإمام زين العابدين عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 221 .
2- .البقرة : 275 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 364 ح 763 عن عليّ بن عليّ بن رزين عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وراجع تفسير فرات : ص 477 ح 623 و 624 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 656 ح 891 ، بشارة المصطفى : ص 180 كلاهما عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، فضائل الشيعة : ص 56 ح 17 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
5- .الحشر : 20 .
6- .في بحار الأنوار : «وقد وَرَدوا». وقال العلّامةُ المجلسيّ قدس سره في بيان معناها: أي ورَدوا على عَملِهم أو الجَحيمِ.
7- .الأمالي للطوسي : ص 485 ح 1063 ، تأويل الآيات الظاهرة: ج 2 ص 682 ح 10 وليس فيه من «قال عطيّة...» ، بحار الأنوار : ج 38 ص 119 ح 62 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 172 ح 19 نحوه .

ص: 401

7534.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جنگ با تو _ اى على! _ نبرد با من است و آشتى با تو آشتى با من.7535.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا اين آيه را تلاوت كرد: «آنان اهل آتش اند و در آن ، ماندگار خواهند بود» .

گفته شد : اى پيامبر خدا! اهل آتش چه كسانى اند؟

فرمود: «هر كه پس از من با على بجنگد. آنان همراه با كافران ، اهل آتش اند ؛ چرا كه وقتى حق به سويشان آمد ، بدان كفر ورزيدند . بدانيد كه على از من است . آن كه با او بجنگد ، با من جنگيده است و پروردگارِ مرا به خشم آورده است».

آن گاه على عليه السلام را فرا خواند و فرمود: «اى على! جنگ با تو ، جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من، و تو پس از من، نشانه [ و امام] ميان من و امّتم هستى».7536.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! جنگ با تو ، جنگ با من است ، و آشتى با تو آشتى با من ، و جنگ با من، جنگ با خداست. آن كس كه با تو آشتى كند، با من آشتى كرده است، و آن كس كه با من آشتى كند، با خداوند عز و جل آشتى كرده است.7537.عنه عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از عطية بن سعد عوفى ، از محدوج بن زيد ذهلى _: او در ميان نمايندگان اعزامى قومش به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بود . پيامبر خدا اين آيه را تلاوت كرد: «دوزخيان با بهشتيانْ يكسان نيستند . بهشتيان اند كه كامياب اند» .

گفتم: اى پيامبر خدا! بهشتيان كيان اند؟

فرمود: «هر كه از من پيروى كند و پس از من تسليم [ فرمان ]اين مرد باشد».

[ محدوج] مى گويد: سپس پيامبر خدا، دست على عليه السلام را _ كه در كنارش بود _ گرفت و بلند كرد و فرمود: «بدانيد كه على از من است و من از اويم . پس هر كه با او دشمنى كند ، با من دشمنى كرده است و آن كه با من دشمنى كند ، خداوند عز و جل را به خشم آورده است».

آن گاه فرمود: «اى على! جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من ، و تو نشانه [ و امام ]ميان من و امّت منى».

عطيه مى گويد: بر زيد بن ارقم در خانه اش وارد شدم و حديث محدوج بن زيد را براى او يادآور شدم. [ زيد ] گفت: گمان نمى كردم جز من ، از آنها كه اين سخن را از پيامبر خدا شنيده اند ، كسى باقى مانده باشد . گواهى مى دهم كه پيامبر خدا ، اين سخن را براى ما بيان كرد. آن گاه گفت: به راستى مردانى كه اين سخن را از پيامبر خدا شنيده بودند ، با على عليه السلام دشمنى كردند و [ از حق ]بازگشتند. .

ص: 402

7538.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهم السلام _: أنَا حَربٌ لِمَن حارَبتُم ، وسِلمٌ لِمَن سالَمتُم . (1)7539.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل عن أبي هريرة :نَظَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى عَلِيٍّ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ وفاطِمَةَ فَقالَ : أنَا حَربٌ لِمَن حارَبَكُم ، وسِلمٌ لِمَن سالَمَكُم . (2)7540.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، سَتُقاتِلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ وأنتَ عَلَى الحَقِّ ، فَمَن لَم يَنصُركَ يَومَئِذٍ فَلَيسَ مِنّي ! (3) .


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 699 ح 3870 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 52 ح 145 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 161 ح 4714 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 40 ح 2619 و2620 ؛ كشف الغمّة : ج 2 ص 154 كلّها عن زيد بن أرقم .
2- .مسند ابن حنبل : ج 3 ص 446 ح 9704 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 161 ح 4713 ، تاريخ بغداد : ج 7 ص 137 الرقم 3582 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 40 ح 2621 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 7 الرقم 2481 عن صبيح ، المناقب لابن المغازلي : ص 64 ح 90 ؛ الأمالي للطوسي : ص 336 ح 680 عن زيد بن أرقم ، الاعتقادات : ص 105 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 473 ح 9044 عن عمّار بن ياسر ، كنز العمّال : ج 11 ص 613 ح 32970 .

ص: 403

7541.بحار الأنوار :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام _: من در جنگم با آن كه با شما بجنگد و آشتى ام با آن كه با شما آشتى باشد.7535.امام على عليه السلام :مسند ابن حنبل_ ب_ه ن_قل از اب_و ه_ريره _: پيامبر خدا به على ، حسن، حسين و فاطمه عليهم السلام نگاه كرد و فرمود: «من در جنگم با آن كه با شما بجنگد و آشتى ام با آن كه با شما آشتى باشد».7536.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! در آينده ، گروه طغيانگر با تو مى جنگند ، در حالى كه تو بر حقّى . پس هر كس تو را در آن روز يارى نكند ، از من نيست. .

ص: 404

الفصل الثاني : إخبار النبيّ بالفتن بعده7538.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا أنزَلَ اللّهُ سُبحانَهُ قَولَهُ : «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ» (1) عَلِمتُ أنَّ الفِتنَةَ لا تَنزِلُ بِنا ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أظهُرِنا ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الفِتنَةُ الَّتي أخبَرَكَ اللّهُ تَعالى بِها ؟ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّ اُمَّتي سَيُفتَنونَ مِن بَعدي .

فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ وَلَيسَ قَد قُلتَ لي يَومَ اُحُدٍ حَيثُ استُشهِدَ مَنِ استُشهِدَ مِنَ المُسلِمينَ وحيزَت (2) عَنِّي الشَّهادَةُ فَشَقَّ ذلِكَ عَلَيَّ ، فَقُلتَ لي : أبشِر ؛ فَإِنَّ الشَّهادَةَ مِن وَرائِكَ ؟ ! فَقالَ لي : إنَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ ، فَكَيفَ صَبرُكَ إذَن ؟ فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَيسَ هذا مِن مَواطِنِ الصَّبرِ ، ولكِن مِن مَواطِنِ البُشرى وَالشُّكرِ .

وقالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّ القَومَ سَيُفتَنونَ بِأَموالِهِم ، ويَمُنّونَ بِدينِهِم عَلى رَبِّهِم ، ويَتَمَنَّونَ رَحمَتَهُ ، ويَأمَنونَ سَطوَتَهُ . ويَستَحِلّونَ حَرامَهُ بِالشُّبُهاتِ الكاذِبَةِ وَالأَهواءِ السّاهِيَةِ ؛ فَيَستَحِلّونَ الخَمرَ بِالنَّبيذِ ، وَالسُّحتَ بِالهَدِيَّةِ ، وَالرِّبا بِالبَيعِ .

قُلتُ: يا رَسولَ اللّهِ، فَبِأَيِّ المَنازِلِ اُنزِلُهُم عِندَ ذلِكَ ؛ أ بِمَنزِلَةِ رِدَّةٍ ، أم بِمَنزِلَةِ فِتنَةٍ ؟ فَقالَ : بِمَنزِلَةِ فِتنَةٍ . (3) .


1- .العنكبوت : 1 و 2 .
2- .حزتُ الشيء : نحّيتُه (لسان العرب : ج 5 ص 341 «حوز») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 156 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 241 ح 191 ؛ كنز العمّال : ج 16 ص 194 ح 44216 نقلاً عن وكيع وراجع اُسد الغابة : ج 4 ص 110 ح 3789 .

ص: 405

فصل دوم: خبردادن پيامبر از فتنه هاى پس از خود

فصل دوم: خبردادن پيامبر از فتنه هاى پس از خود7540.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام :آن گاه كه خداوند سبحان ، اين آيه را نازل كرد: «الف ، لام ، ميم. آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند: ايمان آورديم ، رها مى شوند ومورد آزمايش قرار نمى گيرند؟» ، دانستم تا زمانى كه پيامبر خدا در ميان ماست ، فتنه ها [ و بحران ها ]بر ما فرود نمى آيد. گفتم: اى پيامبر خدا! اين چه فتنه اى است كه خداوند متعال به تو خبر داده است؟

فرمود: «اى على! امّت من پس از من آزمايش مى شوند».

گفتم: اى پيامبر خدا! آيا در روز جنگ اُحُد ، آن گاه كه گروهى از مسلمانان به شهادت رسيدند و شهادت نصيب من نشد و اين بر من گران آمد ، به من نفرمودى: «تو را مژده باد كه شهادت به دنبال توست»؟

پيامبر خدا فرمود: «اين چنين است كه مى گويى. حال در آن هنگام ، صبر تو چگونه است؟».

گفتم : اى پيامبر خدا ! اين از موارد صبر نيست ؛ بلكه از موارد مژده و سپاس گزارى است .

و [ پيامبر خدا] فرمود: «اى على! مردمان با ثروتشان آزموده مى شوند و با ديندارى خود بر پروردگارشان منّت مى گذارند ، و رحمت خدا را آرزو مى كنند و از قهر او ، خود را در امان مى دانند . حرام خدا را با شبهههاى دروغ و هوس هاى غفلت زا ، حلال مى شمارند ، خمر را به نام نبيذ ، حلال مى شمارند و رشوه را با نام هديه ، و ربا را با نام خريد و فروش».

گفتم: اى پيامبر خدا! در آن روزگار ، آنان را در چه جايگاهى قرار دهم : در جاى ارتداد يا آزمايش؟

فرمود: «[ جايگاه] آزمايش».

.

ص: 406

7541.بحار الأنوار :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في قَولِهِ تَعالى : «فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُم مُّنتَقِمُونَ» (1) _: نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ أنَّهُ يَنتَقِمُ مِنَ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ بَعدي . (2)7542.بحار الأنوار :تاريخ دمشق عن عبد اللّه :خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَتى مَنزِلَ اُمِّ سَلَمَةَ ، فَجاءَ عَلِيٌّ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا اُمَّ سَلَمَةَ ، هذا _ وَاللّهِ _ قاتِلُ القاسِطينَ وَالنّاكِثينَ وَالمارِقينَ بَعدي . (3)7543.بحار الأنوار :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: تُقاتِلُ بَعدِي النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . (4)7542.بحار الأنوار :المستدرك على الصحيحين عن أبي أيّوب الأنصاريّ :سَمِعتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيِّ بنِ أبيطالِبٍ : تُقاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ بِالطُّرُقاتِ وَالنَّهرَواناتِ وبَالشَّعَفاتِ . (5)

قالَ أبو أيّوبَ : قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، مَعَ مَن تُقاتِلُ هؤُلاءِ الأقوامُ ؟ ! قالَ : مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (6) .


1- .الزخرف : 41 .
2- .الفردوس : ج 3 ص 154 ح 4417 ، الدرّ المنثور : ج 7 ص 380 نقلاً عن ابن مردويه وكلاهما عن جابر بن عبد اللّه .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 470 ح 9041 ، المناقب للخوارزمي : ص 190 ح 225 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 306 ، مطالب السؤول : ص 24 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 226 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 126 والثلاثة الأخيرة عن ابن مسعود ، بشارة المصطفى : ص 167 نحوه .
4- .الجمل : ص 80 ، الشافي : ج 3 ص 61 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 175 ، علل الشرائع : ص 222 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «اُمرت بقتال» بدل «تقاتل بعدي» وزاد في ذيله : «وروي هذا الحديث من ثمانية عشر وجها» ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 201 و ج 13 ص 183 .
5- .الشَعَفَات : جمع شعفة ؛ وهي رؤوس الجبال (تاج العروس : ج 12 ص 305 «شعف») .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4675 .

ص: 407

7543.بحار الأنوار :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در باره سخن خداوند : «پس اگر ما تو را [ از دنيا] ببريم، قطعاً از آنان انتقام مى كشيم» _: [ اين آيه ]در شأن على بن ابى طالب نازل شده است . او پس از من از ناكثين (بيعت شكنان) و قاسطين (طغيانگران) انتقام مى كشد.7544.بحار الأنوار :تاريخ دمشق ، خوارزمى_ به نقل از عبد اللّه _: پيامبر خدا به سوى خانه اُمّ سلمه رفت. سپس على عليه السلام آمد. آن گاه پيامبر خدا فرمود: «اى اُمّ سلمه! به خدا سوگند ، اين مرد ، پس از من ، كشنده ناكثين، قاسطين و مارقين (منحرفان از دين) است.7545.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: تو پس از من با ناكثين، قاسطين و مارقين مى جنگى.7546.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو ايوب انصارى _: از پيامبر خدا شنيدم كه به على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود: «تو با ناكثين، قاسطين و مارقين در راه ها، نهرها و بلندى كوه ها جنگ مى كنى» .

گفتم: اى پيامبر خدا! اينان با چه كسى جنگ مى كنند؟

فرمود: «با على بن ابى طالب». .

ص: 408

7547.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام_ في حَديثٍ طَويلٍ _: قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِاُمِّ سَلَمَةَ : يا اُمَّ سَلَمَةَ اسمَعي وَاشهَدي ! هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وقاتِلُ النّاكِثينَ وَالمارِقينَ وَالقاسِطينَ .

قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، مَنِ النّاكِثونَ ؟ قالَ : الَّذينَ يُبايِعونَهُ بِالمَدينَةِ ويَنكُثونَهُ بِالبَصرَةِ .

قُلتُ : مَنِ القاسِطونَ ؟ قالَ : مُعاوِيَةُ وأصحابُهُ مِن أهلِ الشّامِ .

ثُمَّ قُلتُ : مَنِ المارِقونَ ؟ قالَ : أصحابُ النَّهرَوانِ . (1)7544.بحار الأنوار :المناقب للخوارزمي عن عبد اللّه [بن العبّاس]:خَرَجَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مِن عِندِ زَينَبَ بِنتِ جَحشٍ ، فَأَتى بَيتَ اُمِّ سَلَمَةَ _ وكانَ يَومَها مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ فَلَم يَلبَث أن جاءَ عَلِيٌّ ، فَدَقَّ البابَ دَقّا خَفِيّا ، فَاستَثبَتَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الدَّقَّ وأنكَرَتهُ اُمُّ سَلَمَةَ ، فَقالَ لَها رَسولُ اللّه صلى الله عليه و آله : قومي فَافتَحي لَهُ البابَ !

فَقالَت : يا رَسولَ اللّهِ ، مَن هذَا الَّذي بَلَغَ مِن خَطَرِهِ ما أفتَحُ لَهُ البابَ ، فَأَتَلَقّاهُ بِمَعاصِمي ، وقَد نَزَلَت فِيَّ آيَةٌ مِن كِتابِ اللّهِ بِالأَمسِ ؟ !

فَقالَ لَها _ كَالمُغضَبِ _ : إنَّ طاعَةَ الرَّسولِ طاعَةُ اللّهِ ، ومَن عَصَى الرَّسولَ فَقَد عَصَى اللّهَ ، إنَّ بِالبابِ رَجُلاً لَيسَ بِالنَّزِقِ (2) ولا بِالخَرِقِ ، يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ .

فَفَتَحتُ لَهُ البابَ ، فَأَخَذَ بِعِضادَتَيِ البابِ ، حَتّى إذا لَم يَسمَع حِسّا وَلا حَرَكَةً وصِرتُ إلى خِدرِي استَأذَنَ ، فَدَخَلَ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أ تَعرِفينَهُ ؟ قُلتُ : نَعَم ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . قالَ : صَدَقتِ ، سِحنَتُهُ (3) مِن سِحنَتي ، ولَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، وهُوَ عَيبَةُ (4) عِلمي .

اِسمَعي وَاشهَدي ! هُوَ قاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ مِن بَعدي . اِسمَعي وَاشهَدي ! هُوَ وَاللّهِ مُحيي سُنَّتي . اِسمَعي وَاشهَدي ! لَو أنَّ عَبدا عَبَدَ اللّهَ ألفَ عامٍ مِن بَعدِ ألفِ عامٍ بَينَ الرُّكنِ وَالمَقامِ ثُمَّ لَقِيَ اللّهَ مُبغِضا لِعَلِيٍّ لَأَكَبَّهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ عَلى مِنخَرَيهِ فِي النّارِ . (5) .


1- .معاني الأخبار : ص 204 ح 1 عن المفضّل بن عمر ، الأمالي للصدوق : ص 464 ح 620 ، الأمالي للطوسي : ص 425 ح 952 ، بشارة المصطفى : ص 59 والثلاثة الأخيرة عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 462 ح 106 عن اُمّ سلمة .
2- .النَّزَق : خِفّة في كلّ أمر وعجلة في جهل وحُمق ؛ نَزِق ينزَق فهو نَزِق (لسان العرب : ج 10 ص 352 «نزق») .
3- .السِّحْنَة : بَشَرة الوجه وهيأتُه وحاله (النهاية : ج 2 ص 348 «سحن») .
4- .العَيبَة : مستودع الثياب ، أو مستودع أفضل الثياب . وعيبة العلم على الاستعارة (مجمع البحرين : ج 2 ص 1296 «عيب») .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 86 ح 77 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 470 ح 9042 ؛ علل الشرائع : ص 65 ح 3 عن عبد اللّه بن عبّاس وكلاهما نحوه .

ص: 409

7545.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام_ در ضمن گفتارى طولانى به نقل از اُمّ سلمه _: پيامبرخدا فرمود: «اى اُمّ سلمه! بشنو و گواه باش. اين على بن ابى طالب، سرور مسلمانان و پيشواى پارسايان و رهبر سپيدرويان روز قيامت و جنگ كننده با ناكثين ، مارقين و قاسطين است».

گفتم: اى پيامبر خدا! ناكثينْ چه كسانى اند؟

فرمود: «آنان كه با او در مدينه بيعت مى كنند و در بصره آن را مى شكنند».

گفتم: قاسطينْ چه كسانى اند؟

فرمود: «معاويه و ياران وى از شاميان».

سپس گفتم: مارقين چه كسانى اند؟

فرمود: «نهروانيان».7546.امام على عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ ب_ه ن_قل از عبد اللّه [ ب_ن ع_بّاس ] _: پيامبر خدا از منزل [ همسرش ]زينب بنت جَحْش بيرون آمد و به منزل اُمّ سلمه رفت . آن روز ، نوبت اُمّ سلمه بود . زمانى نگذشت كه على عليه السلام آمد و در را آهسته كوبيد . پيامبر خدا ، در شنيدن صداى در ، ترديد داشت و امّ سلمه ، شنيدن صداى در را انكار كرد . پيامبر خدا به اُمّ سلمه فرمود: «برخيز و در را باز كن».

امّ سلمه گفت: اى پيامبر خدا! اين كيست كه به چنين جايگاه بلندى رسيده كه من بايد برايش در باز كنم و خود به پيشوازش بروم با آن كه ديروز در منزلتِ من آيه اى از قرآن نازل شد؟!

پيامبر خدا ، به سان خشمگينان به وى فرمود: «پيروى پيامبر ، پيروى خداست و آن كه پيامبر را نافرمانى كند، خدا را نافرمانى كرده است. بر آستان در ، مردى سبك مايه و سُبك مغز نيست . او خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خداوند و پيامبر نيز او را دوست مى دارند».

[ امّ سلمه مى گويد:] در را گشودم . او دو طرف چارچوب در را گرفت و آن هنگام كه صدا[ ى پا ]و حركتى نشنيد و من حجاب خود را پوشيدم ، اجازه خواست و داخل شد. سپس پيامبر خدا فرمود: «او را مى شناسى؟».

گفتم: آرى . اين ، على بن ابى طالب است.

فرمود: «درست گفتى. پوست او از پوست من ، گوشت او از گوشت من ، و خون او از خون من است و او ظرف دانش من است.

بشنو و گواه باش! او پس از من جنگ كننده با ناكثين، قاسطين و مارقين است.

بشنو و گواه باش! به خدا سوگند ، او زنده كننده روش من است.

بشنو و گواه باش! اگر بنده اى هزار سال از پس هزار سال ميان ركن و مقام [ ابراهيم] خدا را بپرستد، سپس خداوند را ملاقات كند ، در حالى كه دشمن على است، خداوندْ او را با بينى در آتش مى افكند». .

ص: 410

7547.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى أوحى إلَيَّ أنَّهُ جاعِلٌ لي مِن اُمَّتي أخا ووارِثا وخَليفَةً ووَصِيّا . فَقُلتُ : يا رَبِّ ، مَن هُوَ ؟ فَأَوحى إلَيَّ عَزَّ وَجَلَّ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّهُ إمامُ اُمَّتِكَ ، وحُجَّتي عَلَيها بَعدَكَ . فَقُلتُ : يا رَبِّ مَن هُوَ ؟ فَأَوحى إلَيَّ عَزَّ وَجَلَّ : يا مُحَمَّدُ، ذاكَ مَن اُحِبُّهُ ويُحِبُّني ، ذاكَ المُجاهِدُ في سَبيلي ، وَالمُقاتِلُ لِناكِثي عَهدي وَالقاسِطينَ في حُكمي وَالمارِقينَ مِن ديني ، ذاكَ وَلِيّي حَقّا ، زَوجُ ابنَتِكَ ، وأبو وُلدِكَ ؛ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)7548.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ في شَرحِ قَولِهِ عليه السلام : فَلَمّا نَهَضتُ بِالأَمرِ نَكَثَت طائِفَةٌ ، ومَرَقَت اُخرى ، وفَسَقَ آخَرونَ _: فَأَمَّا الطّائِفَةُ النّاكِثَةُ فَهُم أصحابُ الجَمَلِ ، وأمَّا الطّائِفَةُ الفاسِقَةُ فَأَصحابُ صِفّينَ ، وسَمّاهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله القاسِطينَ ، وأمَّا الطّائِفَةُ المارِقَةُ فَأَصحابُ النَّهرَوانِ .

وأشَرنا نَحنُ بِقَولِنا : «سَمّاهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله القاسِطينَ» إلى قَولِهِ عليه السلام : «سَتُقاتِلُ بَعدِي النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ» ، وهذَا الخَبَرُ مِن دَلائِلِ نُبُوَّتِهِ صلى الله عليه و آله ؛ لِأَنَّهُ إخبارٌ صَريحٌ بِالغَيبِ ، لا يَحتَمِلُ التَّمويهَ وَالتَّدليسَ كَما تَحتَمِلُهُ الأخبارُ المُجمَلَةُ ، وصَدَّقَ قولَهُ صلى الله عليه و آله : «وَالمارِقينَ» قَولُه أوَّلاً فِي الخَوارِجِ : «يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ» . وصَدَّقَ قولَهُ عليه السلام : «النّاكِثينَ» كَونُهُم نَكَثُوا البَيعَةَ بادِئَ بَدءٍ ، وقَد كانَ عليه السلام يَتلو وَقتَ مُبايَعَتِهِم لَهُ : «فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ» (2) . وأمّا أصحابُ صِفّينَ فَإِنَّهُم عِندَ أصحابِنا مُخَلَّدونَ فِي النّارِ ؛ لِفِسقِهِم ، فَصَحَّ فيهِم قَولُهُ تَعالى : «وَ أَمَّا الْقَ_سِطُونَ فَكَانُواْ لِجَهَنَّمَ حَطَبًا» (3) . (4) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 641 ح 867 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 38 ص 107 ح 35 .
2- .الفتح : 10 .
3- .الجنّ : 15 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 200 .

ص: 411

7549.عنه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند _ تبارك و تعالى _ به من وحى كرد كه از ميان امّتم برايم برادر ، وارث، جانشين و وصى مى گمارد.

گفتم: پروردگارا ! او كيست؟

خداوند عز و جل وحى فرستاد كه: «اى محمّد ! او پيشواى امّت تو و حجّت من بر آنها پس از توست».

گفتم: پروردگارا! او كيست؟

پس وحى فرستاد كه: «اى محمّد! او كسى است كه من او را دوست مى دارم و او مرا دوست مى دارد . او جهادكننده در راهِ من و جنگ كننده با شكنندگان بيعت من و تجاوزكنندگان به دستور من و منحرفان از دينِ من است. او به حقيقتْ دوست من، همسر دختر تو و پدر فرزندان تو (حسن و حسين عليهماالسلام) ، على بن ابى طالب است».7550.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ فيما كَتَبَ إلى محمّدِ بنِ أبي بكرٍ _ ) شرح نهج البلاغة_ در شرح اين سخن امام على عليه السلام كه فرمود: «آن گاه كه كار [ حكومت ]را به دست گرفتم ، گروهى بيعت شكستند، و گروهى [ از دين ]بيرون رفتند ، و گروهى ديگر ستم ورزيدند» _: امّا گروه بيعت شكن، جَ_مَليان اند؛ و امّ_ا گروه ستمگر ، اه_ل صِفّين اند ك_ه پيامبر خدا آنان را قاسطين ناميد ؛ و امّا بيرون روندگان [ از دين] ، همان نهروانيان اند .

با اين سخن كه «پيامبر خدا ، آنان را قاسطين ناميد» ، به اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره داريم [ كه فرمود] : «پس از من با ناكثين ، قاسطين و مارقين خواهى جنگيد» و اين خبر ، از نشانه هاى نبوّت پيامبر خداست؛ چرا كه به صراحت، خبردادن از غيب است و هيچ گونه ترديد و شبهه اى در آن راه ندارد ، آن گونه كه در گزارش هاى مجملْ راه دارد.

سخن پيامبر خدا [ در حديث ياد شده درباره جنگ با ]مارقين، سخن نخست او را درباره خوارج ، تأييد مى كند كه فرمود : «آنان از دينْ بيرون مى روند ، چنان كه تير از چلّه كمان بيرون مى رود» و سخن او [درباره جنگ با] ناكثين ، گواهى مى دهد كه آنان در ابتداى امر ، بيعت شكستند و على عليه السلام به هنگام بيعت آنان با او اين آيه را تلاوت مى كرد: «پس هركه پيمان شكنى كند ، تنها به زيان خود پيمان مى شكند» » .

و امّا اهل صفّين ، پس آنان در نظر علماى معتزله ، به جهت ستمگرى شان، در آتشْ جاودان اند و اين سخن خداوند درباره شان صادق است : «ولى ستمگران ، هيزم جهنّم خواهند بود» . .

ص: 412

. .

ص: 413

. .

ص: 414

الفصل الثالث : أمر النبيّ بقتال المفتونين7548.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ يَومَ النَّهرَوانِ _: أمَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقِتالِ النّاكِثينَ وَالمارِقينَ وَالقاسِطينَ . (1)7549.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أن اُقاتِلَ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . (2)7550.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به محمّد بن ابى بكر _ ) عنه عليه السلام :اُمِرتُ بِقِتالِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . (3)7551.امام حسين عليه السلام :عنه عليه السلام :اُمِرتُ أن اُقاتِلَ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ، فَفَعَلتُ ما اُمِرتُ بِهِ ؛ فَأَمَّا النّاكِثونَ : فَهُم أهلُ البَصرَةِ وغَيرُهُم مِن أصحابِ الجَمَلِ ، وأمَّا المارِقونَ : فَهُمُ الخَوارِجُ ، وأمَّا القاسِطونَ : فَهُم أهلُ الشّامِ وغَيرُهُم مِن أحزابِ مُعاوِيَةَ . (4) .


1- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 340 الرقم 4447 عن خليد العصري ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 468 عن زيد بن عليّ بن الحسين عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام و ص 470 عن خليد القصري ، البداية والنهاية : ج 7 ص 306 عن خليد المصري ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 338 ح 306 عن خالد بن الأعصري و ج 2 ص 38 ح 408 .
2- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 269 ح 515 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 468 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 108 الرقم 3789 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 305 كلّها عن عليّ بن ربيعة .
3- .الخصال : ص 145 ح 171 عن علقمة ، علل الشرائع : ص 222 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 61 ح 241 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عنه عليهم السلام ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 199 ح 39 ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 469 عن عمرو وأبي سعيد التيمي وإبراهيم بن علقمة ، المعجم الأوسط : ج 8 ص 213 ح 8433 عن ربيعة بن ناجد ، البداية والنهاية : ج 7 ص 305 عن علقمة .
4- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 388 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 339 ح 308 ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 469 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 306 كلاهما عن سعد بن جنادة ، المناقب للخوارزمي : ص 176 ح 212 عن أبي سعيد التميمي وكلّها نحوه .

ص: 415

فصل سوم : فرمان پيامبر به نبرد با فريب خوردگان

فصل سوم : فرمان پيامبر به نبرد با فريب خوردگان7553.الإمامُ الجوادُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ به هنگام جنگ نهروان _: پيامبر خدا دستور جنگيدن با ناكثين ، مارقين و قاسطين را به من داد.7554.الإمامُ الهاديُّ عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله با من پيمان بست كه با ناكثين، قاسطين و مارقين بجنگم.7552.امام رضا عليه السلام :امام على عليه السلام :من به جنگ با ناكثين ، قاسطين و مارقين ، مأمور شده ام.7553.امام جواد عليه السلام :امام على عليه السلام :مأموريت داشتم تا با ناكثين ، قاسطين و مارقين بجنگم . پس در آنچه مأمور بودم ، انجام وظيفه كردم؛ امّا ناكثين، آنان ، بصريان و گروه جمل بودند ؛ و امّا مارقين ، همان خوارج بودند ؛ و امّا قاسطين ، آنان شاميان و دار و دسته معاويه بودند.

.

ص: 416

7554.امام هادى عليه السلام :عنه عليه السلام _ في لَومِ العُصاةِ _:ألا وقَد قَطَعتُم قَيدَ الإِسلامِ ، وعَطَّلتُم حُدودَهُ ، وأمَتُّم أحكامَهُ . ألا وقَد أمَرَنِيَ اللّهُ بِقِتالِ أهلِ البَغيِ وَالنَّكثِ وَالفَسادِ فِي الأَرضِ ، فَأَمَّا النّاكِثونَ فَقَد قاتَلتُ ، وأمَّا القاسِطونَ فَقَد جاهَدتُ ، وأمَّا المارِقَةُ فَقَد دَوَّختُ ، وأمّا شَيطانُ الرَّدهَةِ فَقَد كُفيتُهُ بِصَعقَةٍ سُمِعَت لَها وَجْبَةُ (1) قَلبِهِ ، ورَجَّةُ (2) صَدرِهِ . (3)7555.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أمَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقِتالِ النّاكِثينَ ؛ طَلحَةَ وَالُّزبَيرِ ، وَالقاسِطينَ ؛ مُعاوِيَةَ وأهلِ الشّامِ ، وَالمارِقينَ ؛ وهُم أهلُ النَّهرَوانِ ، ولَو أمَرَني بِقِتالِ الرّابِعَةِ لَقاتَلتُهُم ! (4)7556.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أمَا وَاللّهِ لَقَد عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقالَ لي : يا عَلِيُّ ، لَتُقاتِلَنَّ الفِئَةَ الباغِيَةَ ، وَالفِئَةَ النّاكِثَةَ ، وَالفِئَةَ المارِقَةَ ! (5)7557.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ في خُطبَتِهِ الزَّهراءِ _: وَاللّهِ ، لَقَد عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ غَيرَ مَرَّةٍ ولَا اثنَتَينِ ولا ثَلاثٍ ولا أربَعٍ _ فَقالَ : «يا عَلِيُّ ، إنَّكَ سَتُقاتِلُ بَعدِي النّاكِثينَ وَالمارِقينَ وَالقاسِطينَ» ، أفَاُضَيِّعُ ما أمَرَني بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، أو أكفُرُ بَعدَ إسلامي ؟ ! (6) .


1- .وَجَبَ القلبُ وَجبا ووجيبا : خفق واضطرب (لسان العرب : ج 1 ص 794 «وجب») .
2- .رَجّة صدره : اضطرابه (اُنظر النهاية : ج 2 ص 198 «رجج») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، غرر الحكم : ح 2790 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 109 ح 2397 ، بحار الأنوار : ج 14 ص 457 ح 37 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 726 ح 1526 عن عبد اللّه بن شريك عن أبيه ، الملاحم والفتن : ص 222 ح 320 عن عبد اللّه بن شريك نحوه .
5- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 78 ح 25 عن الحسن البصري ، مجمع البيان : ج 5 ص 18 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 147 وزاد في آخره «إنّهم لا أيمان لهم لعلّهم ينتهون» .
6- .تفسير القمّي : ج 1 ص 283 .

ص: 417

7555.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سرزنش نافرمانان _: بدانيد كه رشته اسلام را گسستيد و حدود آن را تعطيل كرديد و احكامش را نابود ساختيد . بدانيد كه خداوند، مرا به پيكار با تجاوزگران، پيمان شكنان و فسادكنندگان در زمين ، فرمان داده است. امّا با ناكثين جنگيدم و با قاسطينْ جهاد كردم و مارقين را زبون و خوار ساختم؛ و اما شيطان رَدْهَه (1) را با فريادى كه بر اثر آن ، تپش قلب و اضطراب سينه اش شنيده مى شد ، كارش را ساختم.7556.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پيامبر خدا مرا فرمان داد به جنگ با ناكثين [ يعنى] طلحه و زبير ، و قاسطين [ يعنى ]معاويه و شاميان ، و مارقين [ يعنى ]اهل نهروان ؛ و اگر مرا به جنگ با گروه چهارمى فرمان مى داد با آنان هم مى جنگيدم .7557.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :به خدا سوگند كه پيامبر خدا با من پيمان بست و فرمود: «اى على! با گروه تجاوزپيشه (معاويه و شاميان) و گروه پيمان شكن (طلحه و زبير) و گروه بيرون رونده از دين (خوارج) ، جنگ خواهى كرد».7558.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در سخنرانى اى كه به «خطبة الزهراء» مشهور است _: به خدا سوگند كه پيامبر خدا با من پيمان بست ، نه يك بار و دو بار و سه بار و چهار بار . پس فرمود: «اى على! به درستى كه پس از من با ناكثين ، مارقين و قاسطينْ پيكار خواهى كرد». آيا آنچه را پيامبر خدا به من فرمان داده ، تباه سازم يا پس از مسلمانى كافر شوم؟! .


1- .مراد از شيطان رَدْهَه ، حرقوص بن زهير است كه «ذوالثديه» لقب داشت و ردْهه، گودى اى است در كوه كه آب در آن جمع شود. ( م )

ص: 418

7559.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ في شَرح قَولِهِ عليه السلام : ألا وقَد أمَرَنِيَ اللّهُ بِقِتالِ أهلِ البَغيِ وَالنَّكثِ وَالفَسادِ فِي الأَرضِ ، فَأمَّا النّاكِثونَ فَقَد قاتَلتُ ، وأمَّا القاسِطونَ فَقَد جاهَدتُ ، وأمَّا المارِقَةُ فَقَد دَوَّختُ _: قَد ثَبَتَ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ لَهُ عليه السلام : «سَتُقاتِلُ بَعدِي النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ» ، فَكانَ النّاكِثونَ أصحابَ الجَمَلِ ؛ لِأَنَّهُم نَكَثوا بَيعَتَهُ عليه السلام ، وكانَ القاسِطونَ أهلَ الشّامِ بِصِفّينَ ، وكانَ المارِقونَ الخَوارِجَ فِي النَّهرَوانِ . وفِي الفِرَقِ الثَّلاثِ قالَ اللّهُ تَعالى : «فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ» (1) ، وقالَ : «وَ أَمَّا الْقَ_سِطُونَ فَكَانُواْ لِجَهَنَّمَ حَطَبًا» (2) ، وقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : «يَخرُجُ مِن ضِئضِئِ هذا قَومٌ يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، يَنظُرُ أحَدُكُم فِي النَّصلِ فَلا يَجِدُ شَيئا ، فَيَنظُرُ فِي الفوقِ (3) فَلا يَجِدُ شَيئا ، سَبَقَ الفَرثُ وَالدَّمُ» . وهذَا الخَبَرُ مِن أعلامِ نُبُوَّتِهِ صلى الله عليه و آله ، ومِن أخبارِهِ المُفَصَّلَةِ بِالغُيوبِ . (4) .


1- .الفتح : 10 .
2- .الجنّ : 15 .
3- .الفُوقُ: مَوضِع الوتَر من السهم، والجمع: أفواق (الصحاح: ج 4 ص 1546 «فوق»).
4- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 182 .

ص: 419

7560.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ ابن ابى الحديد در شرح سخن امام على عليه السلام : «بدانيد كه خداوندْ مرا به جنگ با تجاوزكاران ، پيمان شكنان و فسادكنندگان در زمين ، مأمور ساخت . امّا با پيمان شكنان جنگيدم ، و با قاسطينْ جهاد كردم ، و مارقين را زبون ساختم» گويد _: از پيامبر صلى الله عليه و آله به نقل صحيح ، گزارش شده كه به امام على عليه السلام فرمود: «پس از من با ناكثين ، قاسطين و مارقين ، پيكار خواهى كرد».

پس ناكثين ، جمليان بودند ؛ چرا كه آنان بيعت با على عليه السلام را شكستند ، و قاسطين ، شاميان [ حاضر ]در صفّين ، و مارقين ، همان خوارج نهروان بودند؛ و درباره اين سه گروه ، خداوند فرموده است : «هر كه پيمان شكنى كند، تنها به زيان خود ، پيمان مى شكند» .

و فرمود: «ولى تجاوزكاران ، هيزم جهنّم خواهند بود» .

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «از درون اين ، گروهى خواهند آمد كه از دينْ بيرون مى شوند ، چنان كه تير از كمان بيرون مى رود . هريك از شما به پيكان تير مى نگرد ؛ ولى چيزى نمى يابد . به بالا مى نگرد و [ باز هم ]چيزى نمى يابد ، [ در حالى كه] از شكمبه و خون ، گذر كرده است».

اين روايت از نشانه هاى پيامبرى او و از گزارش هاى تفصيلى او از غيب هاست. .

ص: 420

الفصل الرابع : دعاء النبيّ على المفتونين7562.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :وَالَّذي خَلَقَني ولَم أكُ شَيئا ! لَقَد عَلِمَ المُستَحفَظونَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أنَّ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ مَلعونونَ عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ ، «وَ قَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى» (1) . (2)7563.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :لَقَد عَلِمَ المُستَحفَظونَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ أنَّ أهلَ صِفّينَ قَد لَعَنَهُمُ اللّهُ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ ، «وَ قَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى» . (3)7564.عنه صلى الله عليه و آله :الاحتجاج :جاءَ رَجُلٌ مِن أهلِ البَصرَةِ إلى عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليه السلام ، فَقالَ : يا عَلِيَّ بنَ الحُسَينِ ، إنَّ جَدَّكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ قَتَلَ المُؤمِنينَ ! فَهَمَلَت عَينا عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليه السلام دُموعا حَتَّى امتَلأََت كَفُّهُ مِنها ، ثُمَّ ضَرَبَ بِها عَلى الحَصى ، ثُمَّ قالَ : يا أخا أهلِ البَصرَةِ ، لا وَاللّهِ ما قَتَلَ عَلِيٌّ مُؤمِنا ، ولا قَتَلَ مُسلِما ، وما أسلَمَ القَومُ ، ولكِنِ استَسلَموا وكَتَمُوا الكُفرَ وأظهَرُوا الإِسلامَ ، فَلَمّا وَجَدوا عَلَى الكُفرِ أعوانا أظهَروهُ . وقَد عَلِمَت صاحِبَةُ الخِدَبِّ (4) وَالمُستَحفَظونَ مِن آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أنَّ أصحابَ الجَمَلِ وأصحابَ صِفّينَ وأصحابَ النَّهرَوانِ لُعِنوا عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ ، «وَ قَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى» .

فَقالَ شَيخٌ مِن أهلِ الكوفَةِ : يا عَلِيَّ بنَ الحُسَينِ ، إنَّ جَدَّكَ كانَ يَقولُ : إخوانُنا بَغَوا عَلَينا !

فَقالَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليه السلام : أما تَقَرَأُ كِتابَ اللّهِ : «وَإِلَى عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا» (5) ؟ فَهُم مِثلُهُم؛ أنجَى اللّهُ عَزَّوَجَلَّ هودا وَالَّذينَ مَعَهُ ، وأهلَكَ عادا بِالرّيحِ العَقيمِ . (6) .


1- .طه : 61 .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 420 ح 5918 ، الأمالي للصدوق : ص 703 ح 961 ، بشارة المصطفى : ص 191 كلّها عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج 39 ص 336 ح 4 .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 64 ح 275 عن أبي محمّد الحسن بن عبد اللّه الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 33 ص 162 ح 427 .
4- .الخِدَبُّ : الجَمَل الشديدُ الصُّلب الضخم القويّ (تاج العروس : ج 1 ص 452 «خدب») .
5- .الأعراف : 65 .
6- .الاحتجاج : ج 2 ص 135 ح 176 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 343 ح 327 .

ص: 421

فصل چهارم : نفرين فرستادن پيامبر بر فريب خوردگان

فصل چهارم : نفرين فرستادن پيامبر بر فريب خوردگان7566.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :سوگند به آن كه مرا كه چيزى نبودم آفريد ، به راستى آگاهان از ياران محمّد صلى الله عليه و آله مى دانند كه ناكثين، قاسطين و مارقين ، از زبان پيامبر درس ناخوانده نفرين شده اند . «و هر كه دروغ بندد ، ناكام گردد» .7567.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به راستى كه آگاهان از ياران محمّد صلى الله عليه و آله مى دانند كه خداوند ، اهل صفّين را از زبان پيامبرش نفرين كرده است ، «و هر كه دروغ بندد ، ناكام گردد» .7558.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الاحتجاج:مردى از بصريان نزد على بن حسين عليهماالسلام آمد و گفت : اى على بن حسين! به درستى كه جدّ تو، على بن ابى طالب ، مؤمنان را كشت!

على بن حسين عليهماالسلام آن قدر گريست كه دستش از اشك پُر شد و بر سنگ ريزه ها ريخت . آن گاه فرمود : «اى برادر بصرى! نه به خدا سوگند! على عليه السلام نه مؤمنى را كُشت و نه مسلمانى را ؛ ولى آنان اسلام نياوردند ، [ بلكه] تسليم شدند و كفرشان را پنهان كردند و اظهار اسلام نمودند و آن گاه كه بر كفر خود ياورانى يافتند ، آن را اظهار داشتند و هر آينه ، آن زن شترسوار (عايشه) و آگاهان از آل محمّد صلى الله عليه و آله مى دانند كه اهل جمل و صفّين و نهروان ، از زبان پيامبر درس ناخوانده نفرين شدند : «و هر كه دروغ بندد ناكام گردد» .

پيرمردى از كوفيان گفت : اى على بن حسين! جدّ تو (على عليه السلام ) مى گفت : «برادران ما بر ما ستم كردند» .

على بن حسين عليهماالسلام فرمود : «آيا كتاب خدا را نمى خوانى كه : «و به سوى قوم عاد ، برادرشان هود را [ فرستاد]» ؟ اينان مانند آنان اند. خداوند عز و جل هود و همراهانش را نجات داد و قوم عاد را با بادى هلاك كننده، نابود ساخت».

.

ص: 422

7559.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :عَلِمَ المُستَحفَظونَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وعائِشَةُ بِنتُ أبي بَكرٍ أنَّ أصحابَ الجَمَلِ وأصحابَ النَّهرَوانِ مَلعونونَ عَلى لِسانِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ولايَدخُلونَ الجَنَّةَ حَتّى يَلِجَ الجَمَلُ في سَمِّ الخِياطِ . (1) .


1- .تفسير فرات : ص 141 ح 170 عن أبي الطفيل ، بحار الأنوار : ج 32 ص 127 ح 104 .

ص: 423

7560.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :آگاهان از ياران محمّد صلى الله عليه و آله و عايشه دختر ابو بكر مى دانند كه اهل جمل و نهروان ، بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله نفرين شدند و آنان ، وارد بهشت نمى گردند ، مگر آن كه شتر از سوراخ سوزن عبور كند. .

ص: 424

الفصل الخامس : دوافع البغاة في قتال الإمام5 / 1الِاستِعلاءُ7564.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :فَلَمّا نَهَضتُ بِالأَمرِ نَكَثَت طائِفَةٌ ، ومَرَقَت اُخرى ، وقَسَطَ آخَرونَ ، كَأَنَّهُم لَم يَسمَعُوا اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ : «تِلْكَ الدَّارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِى الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَ الْعَ_قِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» (1) ، بَلى ! وَاللّهِ لَقَد سَمِعوها ، ووَعَوها ، ولكِنَّهُم حَلِيَتِ الدُّنيا في أعيُنِهِم ، وراقَهُ (2) زِبرِجُها (3) . (4)7565.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :جاءَ الزُّبَيرُ وطَلحَةُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَ البَيعَةِ بِأَيّامٍ ، فَقالا لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد رَأيتَ ما كُنّا فيهِ مِنَ الجَفوَةِ في وِلايَةِ عُثمانَ كُلِّها ، وعَلِمتَ [أنَّ] (5) رَأيَ عُثمانَ كانَ في بَني اُمَيَّةَ ، وقَد وَلّاكَ اللّهُ الخِلافَةَ مِن بَعدِهِ ، فَوَلِّنا بَعضَ أعمالِكَ !

فَقالَ لَهُما : اِرضَيا بِقِسمِ اللّهِ لَكُما ، حَتّى أرى رَأيي . وَاعلَما أنّي لا اُشرِكُ في أمانَتي إلّا مَن أرضى بِدينِهِ وأمانَتِهِ مِن أصحابي ، ومَن قَد عَرَفتُ دَخيلَتَهُ (6) . فَانصَرَفا عَنهُ وقَد دَخَلَهُمَا اليَأسُ . (7) .


1- .القصص : 83 .
2- .م الرَّوق : الإعجاب ، وراقني الشيء : أعجبني (لسان العرب : ج 10 ص 134 «روق») .
3- .الزِّبْرِج : الزينة والذهب (النهاية : ج 2 ص 294 «زبرج») .
4- .نهج البلاغة: الخطبة3، معاني الأخبار: ص361 ح1، علل الشرائع: ص 151 ح 12 وفيهما «فسقت اُخرى» بدل «قسط آخرون»، الإرشاد : ج1 ص289، الاحتجاج : ج1 ص457 ح105 والأربعة الأخيرة عن ابن عبّاس ؛ تذكرة الخواصّ : ص 125 نحوه .
5- .مابين المعقوفين أثبتناه من بحار الأنوار، وهو الذي يقتضيه السياق.
6- .دَخيلة الرجل : نيّته ومذهبه وخَلَده وبِطانته (لسان العرب : ج 11 ص 240 «دخل») .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 231 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 6 ح 1 .

ص: 425

فصل پنجم : انگيزه هاى تجاوز كاران در نبرد با امام على

5 / 1 برترى جويى

فصل پنجم : انگيزه هاى تجاوز كاران در نبرد با امام على5 / 1برترى جويى7569.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :امام على عليه السلام :پس آن گاه كه حكومت را به دست گرفتم ، گروهى پيمان شكستند و گروهى منحرف شدند و گروهى تجاوز كردند . گويا سخن خداوند سبحان را نشنيده اند كه مى فرمايد : «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين ، خواستار برترى و فساد نيستند، و فرجام [ خوش] ، از آنِ پرهيزگاران است» ! آرى ، به خدا سوگند ، آن را شنيدند و درك كردند ؛ ولى دنيا در ديده شان زيبا آمد و زيورهاى آن ، چشمانشان را گرفت .7570.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة :طلحه و زبير ، چند روز پس از بيعت به نزد على عليه السلام آمدند و به وى گفتند : اى امير مؤمنان! ستمى را كه در دوران حكومت عثمان بر ما رفت ، شاهد بودى و مى دانستى كه نظر عثمان بر [ دادن كارها به دست] بنى اميّه بود. اينك كه خداوندْ خلافت را پس از او به تو سپرده است، ما را بر فرماندارى برخى ولايات بگُمار.

على عليه السلام به آنان فرمود : «به خواست خداوند ، تَنْ در دهيد تا نظرم را ابراز كنم. بدانيد كه من كسى از يارانم را در امانت خود سهيم نمى سازم ، جز آن كه ديندارى و امانتدارى اش را بپسندم و آن كه روش و انگيزه اش را بدانم».

پس آن دو با نااميدى از نزد وى بازگشتند.

.

ص: 426

7571.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ _: كُلُّ واحِدٍ مِنهُما يَرجُو الأَمرَ لَهُ ، ويَعطِفُهُ عَلَيهِ دونَ صاحِبِهِ ، لا يَمُتّانِ إلَى اللّهِ بِحَبلٍ ، ولا يَمُدّانِ إلَيهِ بِسَبَبٍ . كُلُّ واحِدٍ مِنهُما حامِلُ ضَبٍّ لِصاحِبِهِ ، وعَمّا قَليلٍ يُكشَفُ قِناعُهُ بِهِ !

وَاللّهِ ! لَئِن أصابُوا الَّذي يُريدونَ لَيَنتَزِعَنَّ هذا نَفسَ هذا ، ولَيَأتِيَنَّ هذا عَلى هذا .

قَد قامَتِ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، فَأَينَ المُحتَسِبونَ ! فَقَد سُنَّت لَهُمُ السُّنَنُ ، وقُدِّمَ لَهُمُ الخَبَرُ ، ولِكُلِّ ضَلَّةٍ عِلَّةٌ ، ولِكُلِّ ناكِثٍ شُبهَةٌ .

وَاللّهِ لا أكونُ كَمُستَمِعِ اللَّدمِ ؛ يَسمَعُ النّاعِيَ ، ويَحضُرُ الباكِيَ ، ثُمَّ لا يَعتَبِرُ !؟ (1)7572.عنه عليه السلام :الإرشاد :لَمَّا اتَّصَلَ بِهِ [بِعَلِيٍّ عليه السلام ] مَسيرُ عائِشَةَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ إلَى البَصرَةِ مِن مَكَّةَ ، حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : قَد سارَت عائِشَةُ وطَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، كُلُّ واحِدٍ مِنهُما يَدَّعِي الخِلافَةَ دونَ صاحِبِهِ ، فَلا يَدَّعي طَلحَةُ الخِلافَةَ إلّا أنَّهُ ابنُ عَمِّ عائِشَةَ ، ولا يَدَّعيهَا الزُّبَيرُ إلّا أنَّهُ صِهرُ أبيها ، وَاللّهِ لَئِن ظَفِرا بِما يُريدانِ لَيَضرِبَنّ الزُّبَيرُ عُنُقَ طَلحَةَ ، ولَيَضرِبَنَّ طَلحَةُ عُنُقَ الزُّبَيرِ ؛ يُنازِعُ هذا عَلَى المُلكِ هذا . (2)7573.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن عتبة بن المغيرة بن الأخنس :خَلا سَعيدُ [بنُ العاصِ بنِ مَروانَ ]بِطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، فَقالَ : إن ظَفِرتُما ، لِمَن تَجعَلانِ الأَمرَ ؟ أصدِقاني !

قالا : لِأَحَدِنا ؛ أيُّنَا اختارَهُ النّاسُ .

قالَ : بَلِ اجعَلوهُ لِوَلَدِ عُثمانَ ؛ فَإِنَّكُم خَرَجتُم تَطلُبونَ بِدَمِهِ .

قالا : نَدَعُ شَيوخَ المُهاجِرينَ ونَجعَلُها لِأَبنائِهِم ! (3) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 148 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 80 ح 52 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 246 ، الكافئة : ص 19 ح 19 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 233 نحوه .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 453 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 315 وفيه «لأيتام» بدل «لأبنائهم» .

ص: 427

7574.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در توصيف طلحه و زبير _: هر يك از آن دو،امر خلافت را براى خود اميد مى بُرد و به سوى خود مى كشيد و نه همراهش. نه پيوندى با خدا دارند و نه با وسيله اى به سوى او روى مى آورند . هر يك ، كينه ديگرى را در دل دارد و زود است كه پرده از آن برداشته شود.

به خدا سوگند كه اگر به آنچه مى خواهند برسند ، اين يكى ، جانِ آن ديگرى را بستانَد و اين بر سرِ آن ديگرى يورش بَرَد.

اينك گروه تجاوزگر به پا خاسته اند . پس گروهى كه براى خدا جهاد كنند ، كجايند؟ راه هاى راست برايشان گشوده شد و از پيش،آنان را خبر دادند.براى هر گم راهى اى دليلى وجود دارد و براى هر پيمان شكنى اى، شبهه اى.

به خدا سوگند ، من مانند شنونده اى نيستم كه صداى بر سر و سينه زدن را مى شنود و صداى جارچى مرگ را مى شنود و دُرّ چشم هاى گريان را مى بيند ، ولى عبرت نمى گيرد.7568.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به يكى از كار گزارانش _ ) الإرشاد:آن گاه كه خبر حركت عايشه و طلحه و زبير از مكّه به بصره به او (على عليه السلام ) رسيد ، خدا را ستايش كرد و ثنا گفت و فرمود : «عايشه، طلحه و زبير ، حركت كردند و هر يك از طلحه و زبير ، حكومت را براى خود مى خواهد و نه همراهش. طلحه ادّعاى خلافت نمى كند ، مگر از آن رو كه پسر عموى عايشه است و زبيرْ مدّعى آن نيست ، مگر از آن رو كه داماد پدر اوست. به خدا سوگند ، اگر آنان به آنچه مى خواهند ، دست يابند ، زبير ، گردن طلحه را خواهد زد و طلحه ، گردن زبير را و هر يك با ديگرى بر سر اين حكومت ، ستيز خواهند كرد.7569.امام كاظم عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عتبة بن مغيرة بن اَخنس _: سعيد بن عاص با طلحه و زبير ، خلوت كرد و گفت : اگر پيروز شويد ، حكومت را به كه مى سپاريد؟ با من صادقانه بگوييد .

گفتند : براى يكى از خودمان، هر كدام كه مردم انتخاب كنند.

سعيد گفت : نه ؛ بلكه بايد آن را در خاندان عثمان قرار دهيد ؛ چرا كه شما براى خونخواهى او دست به شورش زده ايد .

گفتند : هجرت كنندگان بزرگ را وا گذاريم و حكومت را به فرزندانشان بسپاريم؟! .

ص: 428

7570.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن ابن عبّاس :خَرَجَ أصحابُ الجَمَلِ في سِتِّمِئَةٍ ، مَعَهُم : عَبدُ الرَّحمنِ بنُ أبي بَكرَةَ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ صَفوانَ الجُمَحِيُّ ، فَلَمّا جاوَزا بِئرَ مَيمونٍ (1) إذا هُم بِجَزورٍ قَد نُحِرَت ونَحرُها يَنثَعِبُ (2) ، فَتَطَيَّروا .

وأذَّنَ مَروانُ حينَ فَصَلَ مِن مَكَّةَ ، ثُمَّ جاءَ حَتّى وَقَفَ عَلَيهِما ، فَقالَ : أيَّكُما اُسَلِّمُ بِالإِمرَةِ ، واُؤَذِّنُ بِالصَّلاةِ ؟ !

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ : عَلى أبي عَبدِ اللّهِ . وقالَ مُحَمَّدُ بنُ طَلحَةَ : عَلى أبي مُحَمَّدٍ .

فَأرسَلَت عائِشَةُ إلى مَروانَ ، فَقالَت : ما لَكَ ! أ تُريدُ أن تُفَرِّقَ أمرَنا ؟ ! لِيُصَلِّ ابنُ اُختي ! فَكانَ يُصَلّي بِهِم عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ ، حَتّى قَدِمَ البَصرَةَ .

فَكانَ مُعاذُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ يَقولُ : وَاللّهِ لَو ظَفِرنا لَافتَتَنّا ؛ ما خَلَّى الزُّبَيرُ بَينَ طَلحَةَ وَالأَمرِ ، ولا خَلّى طَلحَةُ بَينَ الزُّبَيرِ وَالأَمرِ ! (3)7571.امام على عليه السلام :الجمل :لَمّا أصبَحوا [النّاكِثونَ بَعدَ استيلائِهِم عَلَى البَصرَةِ] ، اجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِم ، وأذَّنَ مُؤذِّنُ المَسجِدِ لِصَلاةِ الغَداةِ ، فَرامَ (4) طَلحَةُ أن يَتَقَدَّمَ لِلصَّلاةِ بِهِم ، فَدَفَعَهُ الزُّبَيرُ وأرادَ أن يُصَلِّيَ بِهِم ، فَمَنَعَهُ طَلحَةُ ، فَما زالا يَتَدافَعانِ حَتّى كادَتِ الشَّمسُ أن تَطلُعَ .

فَنادى أهلُ البَصرَةِ : اللّهَ اللّهَ يا أصحابَ رَسولِ اللّهِ فِي الصَّلاةِ ، نَخافُ فَوتَها !

فَقالَت عائِشَةُ : مُروا أن يُصَلِّي بِالنّاسِ غَيرُهُما .

فَقالَ لَهُم يَعلَى بنُ مُنيَةَ : يُصَلّي عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ يَوما ، ومُحَمَّدُ بنُ طَلحَةَ يَوما ، حَتّى يَتَّفِقَ النّاسُ عَلى أميرٍ يَرضَونَهُ . فَتَقَدَّمَ ابنُ الزُّبَيرِ ، وصَلّى بِهِم ذلِكَ اليَومَ . (5) .


1- .بِئْر مَيْمُون : بئر بمكّة منسوبة إلى ميمون بن خالد الحضرمي (معجم البلدان : ج 1 ص 302) .
2- .ثَعَبَ الماءَ والدمَ ونحوهما : فَجَّره ، فانثَعَب كما ينثعبُ الدم من الأنف (لسان العرب : ج 1 ص 236 «ثعب») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 454 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 314 نحوه .
4- .رامَ الشيء : طلبه (لسان العرب : ج 12 ص 258 «روم») .
5- .الجمل : ص 281 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 181 نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 367 وشرح نهج البلاغة : ج 9 ص 320 و الفتوح : ج 2 ص 459 .

ص: 429

7572.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن عبّاس _: جمليان با ششصد نفر حركت كردند . همراه آنان عبد الرحمان بن ابو بكره و عبد اللّه بن صفوان جمحى بودند. وقتى از منطقه چاه ميمون (1) گذشتند ، شترى ذبح شده ديدند كه خونش فوران مى كرد. آن را به فال بد گرفتند.

وقتى مروان از مكّه بيرون رفت ، اذان گفت و نزد طلحه و زبير آمد و به آنان گفت : بر كدام يك از شما به عنوان خليفه سلام كنم و به نام او براى نماز ، اذان سردهم؟

عبد اللّه بن زبير گفت : به نام ابو عبد اللّه (زبير) و محمّد بن طلحه گفت : به نام ابو محمّد (طلحه) .

عايشه ، پيغامى براى مروان فرستاد كه : چه مى كنى؟ آيا مى خواهى در كار ما تفرقه بيندازى؟ پسر خواهرم نماز بگزارد . [ از آن پس] عبد اللّه بن زبير با آنان نماز مى گزارْد تا وارد بصره شد.

از اين رو ، معاذ بن عبيد اللّه هميشه مى گفت : به خدا سوگند ، اگر پيروز گرديم ، گرفتار بحران مى شويم. زبير، طلحه را با حكومت ، تنها نخواهد گذاشت و طلحه، زبير را با حكومت ، تنها نخواهد گذاشت.7573.امام على عليه السلام :الجَمل:وقتى ناكثين [ پس از مسلّط شدن بر بصره ]صبح خود را آغاز كردند ، مردم نزد آنان گِرد آمدند و مؤذّن مسجد ، براى نماز صبحْ اذان گفت. طلحه خواست جهت اقامه نماز به پيش رود كه زبير ، او را كنار زد و خود خواست نماز را با آنان اقامه كند. طلحه او را از اين كار بازداشت. آن دو يكديگر را كنار مى زدند تا آن جا كه نزديك بود خورشيد طلوع كند.

مردم بصره فرياد برآوردند : اى صحابيان پيامبر خدا! نسبت به نماز ، خدا را، خدا را [ در نظر آوريد]! مى ترسيم وقت از دست برود.

عايشه گفت : دستور دهيد كسى جز آن دو با مردم نماز بگزارد.

يعلى بن منيه گفت : روزى عبد اللّه بن زبير نماز اقامه كند و روزى محمّد بن طلحه تا مردم به خليفه اى كه مى پسندند ، توافق كنند. سپس فرزند زبير پيش افتاد و آن روز با مردم ، نماز خواند. .


1- .چاهى در مكّه ، منسوب به ميمون بن خالد حضرمى.

ص: 430

راجع : ص 556 (بدء الخلاف) .

5 / 2الحِقدُ7577.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ عِندَ التَّهَيُّؤِ لِقِتالِ القاسِطينَ _: ألا إنَّ خِضابَ النِّساءِ الحِنّاءُ ، وخِضابَ الرِّجالِ الدِّماءُ ، وَالصَّبرُ خَيرٌ في عَواقِبِ الاُمورِ ، ألا إنَّها إحَنٌ (1) بَدرِيَّةٌ ، وضَغائِنُ اُحُدِيَّةٌ ، وأحقادٌ جاهِلِيَّةٌ ، _ وقَرَأَ _ : «فَقَ_تِلُواْ أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لآَ أَيْمَ_نَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ» (2) . (3)7578.عنه عليه السلام :الإقبال_ في دُعاءِ النُّدبَةِ في وَصفِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ويُقاتِلُ عَلَى التَّأويلِ ، ولا تَأخُذُهُ فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ ، قَد وَتَرَ (4) فيهِ صَناديدَ (5) العَرَبِ ، وقَتَلَ أبطالَهُم ، وناوَشَ (6) ذُؤبانَهُم ، وأودَعَ قُلوبَهُم أحقادا بَدرِيَّةً ، وخَيبَرِيَّةً ، وحُنَينِيَّةً ، وغَيرَهُنَّ ، فَأَضَبَّت (7) عَلى عَداوَتِهِ ، وأكَبَّت عَلى مُنابَذَتِهِ ، حَتّى قَتَلَ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . (8) .


1- .الإحَن : جمع إحنة ؛ الحقد (النهاية : ج 1 ص 27 «أحن») .
2- .التوبة : 12 .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 180 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 587 ح 472 .
4- .يقال : وَتَرتُ الرجل ؛ إذا قتلت له قتيلاً وأخذت له مالاً (لسان العرب : ج 5 ص 274 «وتر») .
5- .الصناديد : الواحد صِنديد ، وهو كلّ عظيم غالب (لسان العرب : ج 3 ص 260 «صند») .
6- .ناوَشَهم : قاتلَهم ، والمناوشة في القتال : تداني الفريقين وأخذ بعضهم بعضا (النهاية : ج 5 ص 128 «نوش») .
7- .أضبّ الشيء : أخفاه (لسان العرب : ج 1 ص 540 «ضبب») .
8- .الإقبال : ج 1 ص 507 ، المزار الكبير : ص 577 ، مصباح الزائر : ص 448 وفيهما «ناهش» بدل «ناوش» وفي صدر الحديث : «قال محمّد بن عليّ بن أبي قرّة : نقلت من كتاب محمّد بن الحسين بن سنان البزوفري دعاء الندبة ، وذكر أنّه الدعاء لصاحب الزمان صلوات اللّه عليه» .

ص: 431

5 / 2 كينه

ر . ك : ص 557 (آغاز اختلاف) .

5 / 2كينه7577.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگام آماده شدن براى جنگ با قاسطين _: «آگاه باشيد كه خضابِ زنان ، حناست و خضابِ مردان ، خون ؛ و پايدارى براى پايان كارها نيكوتر است. بدانيد اين [ بحران ها و فتنه ها و جنگ ها] ، كينه هاى بدر و دشمنى هاى اُحُد و بغض هاى جاهلى است ... «پس با پيشوايان كفر بجنگيد ؛ چرا كه آنان را هيچ پيمانى نيست . باشد كه [ از پيمان شكنى ]باز ايستند» .7578.امام على عليه السلام :الإقبال_ در دعاى ندبه در توصيف امام على عليه السلام _: و او بر اساس تأويل مى جنگد و در راه خدا ، سرزنش ملامتگران ، او را باز نمى دارد. او در راه خدا بزرگانِ [ مشرك ]عرب و قهرمانانشان را كشت و فرومايگان آنها را از پاى درآورد و در دل هاى آنان ، كينه هاى بدر و خيبر و حُنين و ديگر جنگ ها را به يادگار گذاشت . از اين رو ، دشمنىِ او را در دل پنهان داشتند و براى كنار زدن او هجوم آوردند تا آن جا كه با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگيد.

.

ص: 432

7579.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بلاغات النساء عن اُمّ الخير بنت الحريش البارقيّة_ في وَصفِ أعداءِ الإمامِ عَلِيٍّ عليه السلام في حَربِ صِفّينَ _: إنَّها إحَنٌ بَدرِيَّةٌ ، وأحقادٌ جاهِلِيَّةٌ ، وضَغائِنُ اُحُدِيَّةٌ ، وَثَبَ بِها مُعاوِيَةُ حينَ الغَفلَةِ ؛ لِيُدرِكَ بِها ثاراتِ بَني عَبدِ شَمسٍ . (1)7580.عنه صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين عن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء الخزاعي_ في حَربِ صِفّينَ _: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ القَومَ لَو كانُوا اللّهَ يُريدونَ أو للّهِِ يَعمَلونَ ما خالَفونا ! ولكِنَّ القَومَ إنَّما يُقاتِلونَ فِرارا مِنَ الاُسوَةِ (2) ، وحُبّا لِلأَثَرَةِ (3) ، وضَنّا (4) بِسُلطانِهِم ، وكُرها لِفِراقِ دُنياهُمُ الَّتي في أيديهِم ، وعَلى إحَنٍ في أنفُسِهِم ، وعَداوَةٍ يَجِدونَها في صُدورِهِم؛ لِوَقائِعَ أوقَعتَها _ يا أميرَ المُؤمِنينَ _ بِهِم قَديمَةٍ،قَتَلتَ فيها آباءَهُم وإخوانَهُم.

ثُمَّ التَفَتَ إلَى النّاسِ فَقالَ : فَكَيفَ يُبايِعُ مُعاوِيَةُ عَلِيّا وقَد قَتَلَ أخاهُ حَنظَلَةَ ، وخالَهُ الوَليدَ ، وَجدَّهُ عُتبَةَ في مَوقِفٍ واحِدٍ ! وَاللّهِ ما أظُنُّ أن يَفعَلوا ، ولَن يَستَقيموا لَكُم دونَ أن تُقَصَّدَ (5) فِيهِمُ المُرّانُ (6) ، وتُقَطَّعَ عَلى هامِهِمُ السُّيوفُ ، وتُنثَرَ حَواجِبُهُم بِعَمَدِ الحَديدِ ، وتَكونَ اُمورٌ جَمَّةٌ بَينَ الفَريقَينِ . (7) .


1- .بلاغات النساء : ص 57 ، العقد الفريد : ج 1 ص 345 وفيه «واثب» بدل «معاوية» ، صبح الأعشى : ج 1 ص 250 ؛ الطرائف : ص 28 .
2- .القوم اُسوة في هذا الأمر : أي حالهم فيه واحدة (لسان العرب : ج 14 ص 35 «أسا») .
3- .في الحديث : «إنّكم ستلقون بعدي أثَرَة» ، الأثَرَة : الاسم من آثَرَ إذا أعطى ، أراد أنّه يستأثر عليكم فيُفضّل غيركم في نصيبه من الفيء (لسان العرب : ج 4 ص 8 «أثر») .
4- .ضَنِنتُ بالشيء : بخِلت به (لسان العرب : ج 13 ص 261 «ظنن») .
5- .تَقَصَّدَت الرماح : تكسّرت (لسان العرب : ج 3 ص 355 «قصد») .
6- .المُرّان _ بالضمّ _ : الرماح الصُّلبة اللَّدْنة ، واحدتها مُرّانة (لسان العرب : ج 13 ص 403 «مرن») .
7- .وقعة صفّين : ص 102 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 180 وفيه «تُقْصَفَ فيهم قَنا» بدل «تقصّد فيهم» ، المعيار والموازنة : ص 128 نحوه .

ص: 433

7581.عنه صلى الله عليه و آله :بلاغات النساء_ به نقل از اُمّ الخير دختر حريش بارقيه ، در توصيف دشمنان امام على عليه السلام در جنگ صِفّين _: به درستى كه اين كينه هاى بدر و بغض هاى جاهليت و دشمنى هاى اُحد است كه معاويه به هنگام غفلت و ناآگاهى [ مردم ]بر آن دست يافت تا انتقام خون فرزندان عبد شمس را بستاند.7582.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى ، در جنگ صفّين _: [ عبد اللّه بن بديل گفت :] اى امير مؤمنان! اگر اين مردمْ خدا را مى خواستند يا براى خدا كار مى كردند ، با ما به مخالفت بر نمى خاستند ؛ ولى اينان مى جنگند براى گريز از برابرى [ در تقسيم بيت المال] و علاقه به بهره گرفتن بيشتر از بيت المال ، و بخل ورزيدن در قدرت و سلطنت ، و ناخوش داشتنِ از دست دادن دنيايى كه در اختيارشان است ، و كينه هايى كه در جان خود دارند ، و دشمنى هايى كه در سينه هاى خود مى يابند بر اثر حادثه ها ، و رخدادهايى كه تو _ اى اميرمؤمنان _ در گذشته برايشان پديد آورده اى و پدران و برادرانشان را كشته اى.

آن گاه رو به مردم كرد و گفت: چگونه معاويه با على عليه السلام بيعت كند ، حال آن كه [ على عليه السلام ] برادرش حنظله و دايى اش وليد و جدّش عُقبه را در يك جنگ كُشت؟! به خدا سوگند ، گمان نكنم چنين كنند و هرگز در برابر شما تسليم نگردند تا آن كه نيزه ها بشكند ، و شمشيرها بر سرشان فرود آيد ، و عمودهاى آهنين بر پيشانى هاى آنان نثار گردد ، و ميان دو گروه ، اتّفاق هاى بسيار رُخ دهد. .

ص: 434

7583.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلاموقعة صفّين :ذَكَروا أنَّهُ اجتَمَعَ . . . عُتبَةُ بنُ أبي سُفيانَ وَالوَليدُ بن عُقبَةَ ، ومَروانُ بنُ الحَكَمِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ ، وَابنُ طَلحَةَ الطَّلحاتِ ، فَقالَ عُتبَةُ : إنَّ أمرَنا وأمرَ عَلِيٍّ لَعَجَبٌ ، لَيسَ مِنّا إلّا مَوتورٌ مُحاجٌّ ؛ أمّا أنا فَقَتَلَ جَدّي ، وَاشتَرَكَ في دَمِ عُمومَتي يَومَ بَدرٍ ، وأمّا أنتَ يا وَليدُ فَقَتَلَ أباكَ يَومَ الجَمَلِ ، وأيتَمَ إخوَتَكَ ، وأمّا أنتَ يا مَروانُ فَكَما قالَ الأَوَّلُ :

وأفلَتَهُنَّ عَلباءٌ جَريضا

ولَو أدرَكنَهُ صَفِرَ الوِطابُ

قالَ مُعاوِيَةُ : هذَا الإِقرارُ ، فَأَينَ الغُيُرُ ؟ قالَ مَروانُ : أيَّ غُيُرٍ تُريدُ ؟ قالَ : اُريدُ أن يُشجَرَ بالرِّماحِ . فَقالَ : وَاللّهِ إنَّكَ لَهازِلٌ ، ولَقَد ثَقَّلنا عَلَيكَ . (1)7584.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المناقب للخوارزمي :يُروى في يَومِ السّادِسِ وَالعِشرينَ مِن حُروبِ صِفّينَ : اجتَمَعَ عِندَ مُعاوِيَةَ المَلأَُ مِن قَومِهِ ، فَذَكَروا شَجاعَةَ عَلِيٍّ وشَجاعَةَ الأَشتَرِ ، فَقالَ عُتبَةُ بنُ أبي سُفيانَ : إن كانَ الأَشتَرُ شُجاعا ، لكِنَّ عَلِيّا لا نَظيرَ لَهُ في شَجاعَتِهِ وصَولَتِهِ وقُوَّتِهِ ! !

قالَ مُعاوِيَةُ : ما مِنّا أحَدٌ إلّا وقَد قَتَلَ عَلِيٌّ أباهُ ، أو أخاهُ ، أو وَلَدَهُ ؛ قَتَلَ يَومَ بَدرٍ أباكَ يا وَليدُ ، وقَتَلَ عَمَّكَ يا أبَا الأَعوَرِ يَومَ اُحُدٍ ، وقَتَلَ يَابنَ طَلحَةَ الطَّلحاتِ أباكَ يَومَ الجَمَلِ ، فَإِذَا اجتَمَعتُم عَلَيهِ أدرَكتُم ثَأرَكُم مِنهُ ، وشَفَيتُم صُدورَكُم . (2)راجع : ج 3 ص 496 (من تخلّف عن بيعته) .

.


1- .وقعة صفّين : ص 417 .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 234 .

ص: 435

7586.عنه عليه السلام :وقعة صِفّين:آورده اند كه عقبة بن ابى سفيان ، وليد بن عقبه ، مروان بن حكم، عبد اللّه بن عامر و ابن طلحة الطلحات، (1) جمع شدند . عقبه گفت: داستان ما و على، بس شگفت آور است. هيچ يك از ما نيست، جز آن كه خونى بر گردن على دارد و عليه او حجّت دارد . امّا درباره من، جدّم را كُشت و در ريختن خون عموهايم در جنگ بدر شركت كرد؛ و امّا تو _ اى وليد _ ، پدرت را در جنگ جمل كشت و برادرانت را يتيم كرد ؛ و امّا تو _ اى مروان _ ، پس چنان است كه شاعر عهد جاهلى [ امرؤ القيس ]گفته است:

علباء (قاتل پدرم) زن و فرزند وى را داغدار وا نهاد

چنان كه اگر بيابندش ، در دَم ، خونش را خواهند ريخت .

معاويه گفت: اين همه، اعتراف بود. غيرتمندى ها كجاست؟

مروان گفت: چه غيرتمندى و تعصّبى مى خواهى؟

گفت: مى خواهم با نيزه ها سوراخ سوراخ شود.

مروان گفت: به خدا سوگند، ياوه مى گويى و بودن ما نزد تو برايت سنگين است.7580.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المناقب ، خوارزمى :در گزارش روز بيست و ششم از جنگ هاى صِفّين ، روايت شده است: بزرگان گروه معاويه، نزد او گِرد آمدند و از شجاعت على عليه السلام و اَشتر ياد كردند. عقبة بن ابى سفيان گفت: اگرچه اشتر شجاع است ؛ امّا براى على ، همتايى در شجاعت، بزرگى و نيرومندى نيست.

معاويه گفت: هيچ يك از ما نيست ، جز آن كه على، پدر يا برادر يا فرزندش را كشته است. اى وليد! در جنگ بدر، پدر تو را كُشت و عموى تو را _ اى ابو الأعور! _ در جنگ اُحُد به قتل رسانيد و _ اى ابن طلحة الطلحات! _ پدر تو را در جنگ جمل كُشت. اگر همه بر او هجوم آوريد، انتقام خود را از او خواهيد گرفت و دل هايتان تَسلّى خواهد يافت.ر . ك : ج 3 ص 497 (روى گردانندگان از بيعت با امام) .

.


1- .طلحة الطلحات ، لقب طلحة بن عبد اللّه خلف خُزاعى از بخشندگان عرب است كه در جنگ جمل در كنار عايشه كشته شد . او را از آن رو طلحة الطلحات ناميدند كه مادرش دختر حارث بن ابى طلحه بود . پيامبر صلى الله عليه و آله او را در اُحد ، «طلحة الخير» و در غزوه ذات العسرة، «طلحة الفياحى» و در حُنين، «طلحة الجواد» ناميد (لغت نامه دهخدا ، ذيل واژه) . يعنى طلحات جمع طلحة است و چون چند نام برايش جمع شده ، او را چنين لقب داده اند . (م)

ص: 436

5 / 3الحَسَدُ7584.امام على عليه السلام :الأمالي للمفيد عن الحسن بن سلمة :لَمّا بَلَغَ أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ مَسيرُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وعائِشَةَ مِن مَكَّةَ إلَى البَصرَةِ . . . فَقامَ أبُو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ حَسَدَ قُرَيشٍ إيّاكَ عَلى وَجهَينِ : أمّا خِيارُهُم ؛ فَحَسَدوكَ مُنافَسَةً فِي الفَضلِ ، وَارتِفاعا فِي الدَّرَجَةِ ، وأمّا أشرارُهُم ؛ فَحَسَدوكَ حَسَدا أحبَطَ اللّهُ بِهِ أعمالَهُم ، وأثقَلَ بِهِ أوزارَهُم ، وما رَضوا أن يُساووكَ حَتّى أرادوا أن يَتَقَدَّموكَ ، فَبَعُدَت عَلَيهِمُ الغايَةُ ، وأسقَطَهُمُ المِضمارُ . وكُنتَ أَحقَّ قُرَيشٍ بِقُرَيشٍ ؛ نَصَرتَ نَبِيَّهُم حَيّا ، وقَضَيتَ عَنهُ الحُقوقَ مَيِّتا . وَاللّهِ ما بَغيُهُم إلّا عَلى أنفُسِهِم ، ونَحنُ أنصارُكَ وأعوانُكَ ، فَمُرنا بِأَمرِكَ ! ثُمَّ أنشَأَ يَقولُ :

إنَّ قَوما بَغَوا عَلَيكَ وكادو

كَ وعابوكَ بِالاُمورِ القِباحِ لَيسَ مِن عَيبِها جَناحُ بَعوضِ

فيكَ حَقّا ولا كَعُشرِ جَناحِ أبصَروا نِعمَةً عَلَيكَ مِنَ اللّ

_هِ وقَرما (1) يَدُقُّ قَرنَ النِّطاحِ وإماما تَأوِي الاُمورُ إلَيهِ

ولِجاما يُلينُ غَربَ الجِماحِ (2) حاكِما تُجمَعُ الإمامَةُ فيهِ

هاشِمِيّا لَهُ عِراضُ البِطاحِ حَسَدا لِلَّذي أتاكَ مِنَ اللّ

_هِ وعادوا إلى قُلوبٍ قَراحِ ونُفوسٌ هُناكَ أوعِيَةُ البُغ

_ضِ عَلَى الخَيرِ لِلشَّقاءِ شِحاحِ مِن مُسِرٍّ يُكِنُّهُ حُجُبُ الغَي

_بِ ومِن مُظهِرِ العَداوَةِ لاحِ يا وَصِيَّ النَّبِيِّ نَحنُ مِنَ الحَ

_قِّ عَلى مِثلِ بَهجَةِ الإِصباحِ فَخِّذِ (3) الأَوسَ وَالقَبيلَ مِنَ الخَز

رَجِ بِالطَّعنِ فِي الوَغى وَالكِفاحِ لَيسَ مِنّا مَن لَم يَكُن لَكَ فِي اللّ

_هِ وَلِيّا عَلَى الهُدى وَالفَلاحِ (4) .


1- .القَرم من الرجال : السيّد المعظّم (لسان العرب : ج 12 ص 473 «قرم») .
2- .جَمَحَ الفرسُ : ذهب يجري جريا غالبا ، واعتزّ فارسَه وغَلبَه (لسان العرب : ج 2 ص 426 «جمح») .
3- .فخّذت بينهم : أي فرّقت (لسان العرب : ج 3 ص 502 «فخذ») .
4- .الأمالي للمفيد : ص 154 ح 6 .

ص: 437

5 / 3 حسادت

5 / 3حسادت7587.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الأمالى ، مفيد_ به نقل از حسن بن سَلَمه _: وقتى خبر حركت طلحه ، زبير و عايشه از مكّه به سوى بصره به امير مؤمنان رسيد، ابو هيثم بن تيّهان به پا خاست و گفت: اى امير مؤمنان! حسد قريشيان نسبت به تو دو گونه است. نيكانشان بر فضيلت و برترى مقام تو رشك بَرند، و بدانِ آنها چنان حسد ورزيدند كه خداوند، اعمال آنان را تباه ساخت و گناهشان را سنگين كرد . آنها به برابرى با تو رضايت ندادند؛ بلكه خواستند بر تو پيشى گيرند؛ [ ليكن] هدف ، دست نيافتنى بود و مسابقه ، آنان را فرو افكند . تو از خودِ قريش به آنان سزاوارترى . پيامبرِ آنان را در زندگى اش يارى رساندى و پس از مرگ، حق او را ادا نمودى. به خدا سوگند، آنان جز بر خويش ستم نكردند . اينك ما ياران و ياوران توايم . كارت را به ما بفرما. آن گاه چنين سرود:

به درستى كه گروهى بر تو ستم كردند و فريبكارى نمودند

و در عيبجويى ، كارهاى زشتى را به تو نسبت دادند. به حقيقت كه در تو به اندازه بال مگسى

بلكه يكْ دهمِ بال مگس ، عيب نيست. در تو نعمت الهى را مشاهده كردند

و بزرگوارى اى كه شاخ گردنكشان را درهم مى شكند و نيز پيشوايى را ديدند كه كارها به سويش باز مى گردد

و افسارى كه اسب چموش را رام مى كند. حاكمى را [ مشاهده كردند] كه پيشوايى در او جمع شده

و هاشمى اى كه گستره سرزمين مكّه از آنِ اوست . بر آنچه از جانب خدا به سوى تو آمد ، حسد ورزيدند

و با دل هايى زخمى و جان هايى كه چون جام كينه اى بر ضد خوبى هاست

از سرِ شقاوت و پليدى با تو دشمنى كردند. پنهان كننده[ى دشمنى] كه ابرهاى غيبى پنهانش مى كنند

و آن كه آشكارا اظهار دشمنى مى كند . اى وصىّ پيامبر! ما نسبت به حق

به مانند طراوت بامدادانيم. قبيله اوس و خزرج را در ميدان هاى ستيز و نبرد

به نيزه و تير ، بگير . از ما نيست آن كه به خاطر خدا دوستدار تو نباشد

و بر طريق هدايت و رستگارى قرار ندارد.

.

ص: 438

7588.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ عِندَ خُروجِهِ لِقتالِ أهلِ البَصرَةِ وفيها يَذُمُّ الخارِجينَ عَلَيهِ _: ما لي ولِقُرَيشٍ ! وَاللّهِ لَقَد قاتَلتُهُم كافِرينَ ، ولَاُقاتِلَنَّهُم مَفتونينَ ، وإنّي لَصاحِبُهُم بِالأَمسِ كَما أنَا صاحِبُهُمُ اليَومَ . وَاللّهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيشٌ إلّا أنَّ اللّهَ اختارَنا عَلَيهِم ، فَأَدخَلناهُم في حَيِّزِنا ، فَكانوا كَما قالَ الأَوَّلُ :

أدَمتَ لَعَمري شُربَكَ المَحضَ صابِحا

وأكلَكَ بِالزُّبدِ المُقَشَّرَةَ البُجرا ونَحنُ وَهَبناكَ العَلاءَ ولَم تكُن

عَلِيّا وحُطنا حَولَكَ الجُردَ وَالسُّمرا (1)راجع : ج 9 ص 130 (خليل بن أحمد) . ج 3 ص 572 (تعذّر بعض الإصلاحات) .

5 / 4الحِرصُ7588.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن مالك بن أوس:بَعَثَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]إلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ فَدَعاهُما ، ثُمَّ قالَ لَهُما : أ لَم تَأتِياني وتُبايِعاني طائِعَينِ غَيرَ مُكرَهَينِ،فَما أنكَرتُم! أ جَورٌ في حُكمٍ، أوِ استِئثارٌ في فَيءٍ؟ ! قالا : لا . قالَ عليه السلام : أو في أمرٍ دَعَوتُماني إلَيهِ مِن أمرِ المُسلِمينَ فَقَصَرتُ عَنهُ؟ ! قالا : مَعاذَ اللّهِ .

قالَ عليه السلام : فَمَا الَّذي كَرِهتُما مِن أمري حَتّى رَأَيتُما خِلافي ؟

قالا: خِلافَكَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ فِي القَسمِ،وَانتِقاصَنا حَقَّنا مِنَ الفَيءِ ؛ جَعَلتَ حَظَّنا فِي الإِسلامِ كَحَظِّ غَيرِنا مِمّا أفاءَ اللّهُ عَلَينا بِسُيوفِنا مِمَّن هُوَ لَنا فَيءٌ فَسَوَّيتَ بَينَنا وبَينَهُم . (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 33 ، الإرشاد : ج 1 ص 248 ، الكافئة : ص20 ح 19 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 113 ح 89 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 731 ح 1530 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 30 ح 9 .

ص: 439

5 / 4 حرص

7589.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش به هنگام حركت كردن براى جنگ با بصريان، در نكوهش كسانى كه عليه ايشان دست به شورش زدند _: مرا با قريش چه كار؟ به خدا سوگند، با آنان در حال كفرشان جنگيدم و اينك، در حال فريب خوردگى شان هم با آنان مى جنگم. به درستى كه من ديروز همراه آنان بودم، چنان كه امروز همراه آنانم.

به خدا سوگند ، انتقام قريش از ما جز بدان جهت نيست كه خداوند ، ما را بر آنان برگزيد و ما ، آنان را در حوزه آيين خود داخل كرديم. پس آنان چنان اند كه آن شاعر جاهلى گفته است:

به جان خودم سوگند كه صبحگاهان

نوشيدنى ات شير خالص بود و خوراكت كره و خرماى بى هسته. اين مقام بلند را به تو بخشيديم و تو لايق مقام رفيع نبودى

ما بوديم كه گِرد تو را با اسبان و نيزه ها گرفتيم .ر . ك : ج 3 ص 573 (دشوارى پاره اى اصلاحات) . ج 9 ص 131 (خليل بن احمد) .

5 / 4حرص7593.عنه عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از مالك بن اوس _: [ على عليه السلام ]به دنبال طلحه و زبير فرستاد و آنان را فرا خواند . پس به آنان فرمود: «آيا شما دو نفر از روى ميل و بدون اكراه به سراغ من نيامديد و با من بيعت نكرديد؟ پس [ در حكومت من ]چه چيز را ناروا ديديد؟ آيا در داورى ستم كردم يا بيت المال را به خود اختصاص دادم؟».

گفتند : نه.

فرمود : «آيا مرا در كارى مربوط به مسلمانان فرا خوانديد و كوتاهى كردم؟».

گفتند: پناه بر خدا!

فرمود : «پس كدام كارِ مرا خوش نمى داريد كه به مخالفت با من برخاستيد؟».

گفتند : اين كه تو با روش عمر بن خطّاب در تقسيم [ بيت المال] ، مخالفت ورزيدى و سهم ما را از ثروت هاى عمومى كم ساختى و بهره ما را در اسلام ، از آنچه خداوند به واسطه شمشيرهاى ما غنيمت قرار داد ، مانند ديگران قرار دادى؛ ديگرانى كه خودْ [ روزى] جزوِ غنيمت هاى ما بودند و ميان ما و آنان به يك سانْ رفتار كردى.

.

ص: 440

7594.عنه عليه السلام :الجمل :صارا [طَلحَةُ وَالزَّبَيرُ] إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَخَطَبَ إلَيهِ طَلحَةُ وِلايَةَ العِراقِ ، وطَلَبَ مِنهُ الزُّبَيرُ وِلايَةَ الشّامِ . فَأَمسَكَ عليه السلام عَن إجابَتِهِما في شَيءٍ مِن ذلِكَ . فَانصَرَفا وهُما ساخِطانِ مِنهُ ، فَعَرَفا ما كانَ غَلَبَ في ظَنِّهِما قَبلُ مِن رَأيِهِ عليه السلام ، فَتَرَكاهُ يَومَينِ أو ثَلاثَةَ أيّامٍ ، ثُمَّ صارا إلَيهِ وَاستَأذَنا عَلَيهِ ، فَأَذِنَ لَهُما ، وكانَ في عُلِّيَّةٍ (1) في دارِهِ ، فَصَعِدا إلَيهِ وجَلَسا عِندَهُ بَينَ يَدَيهِ ، وقالا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد عَرَفتَ حالَ هذِهِ الأَزمِنَةِ وما نَحنُ فيهِ مِنَ الشِّدَّةِ ، وقَد جِئناكَ لِتَدفَعَ إلَينا شَيئا نُصلِحُ بِهِ أحوالَنا ، ونَقضي بِهِ حُقوقا عَلَينا !

فَقالَ عليه السلام : قَد عَرَفتُما مالِي بِيَنبُعَ (2) ، فَإِن شِئتُما كَتَبتُ لَكُما مِنهُ ما تَيَسَّرَ ! !

فَقالا : لا حاجَةَ لَنا في مالِكَ بِيَنبُعَ .

فَقالَ لَهُما : فَما أصنَعُ ؟

فَقالا لَهُ : أعطِنا مِن بَيتِ المالِ شَيئا فيهِ لَنا كِفايَةٌ .

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : سُبحانَ اللّهِ ! وأَيُّ يَدٍ لي في بَيتِ المالِ ! ذلِكَ لِلمُسلِمينَ ، وأنَا خازِنُهُم وأمينٌ لَهُم ، فَإِن شِئتُما رَقَيتُ المِنبَرَ وسَأَلتُهُم ذلِكَ مِمّا شِئتُما ، فَإِن أذِنوا فيهِ فَعَلتُ . وأنّى لي بِذلِكَ وهُوَ لِكافَّةِ المُسلِمينَ ؛ شاهِدِهِم وغائِبِهِم ! ! لكِنّي اُبلي لَكُما عُذرا .

قالا : ما كُنّا بِالَّذي يُكَلِّفُكَ ذلِكَ ، ولَو كَلَّفناكَهُ لَما أجابَكَ المُسلِمونَ .

فَقالَ لَهُما : فَما أصنَعُ ؟

قالا : سَمِعنا ما عِندَكَ . (3) .


1- .العُلِّيَّة: الغُرفة. وقال بعضهم: العِلِّيَّة _ بالكسر _ (الصحاح: ج 6 ص 2437 «علا»).
2- .يَنْبُع : بليدة بالقرب من المدينة ، بها عيون وحضر وحصن(تقويم البلدان : ص 89) .
3- .الجمل : ص 164 .

ص: 441

7595.عنه عليه السلام :الجمل:طلحه و زبير به سوى امير مؤمنان رفتند . طلحه ، حكومت عراق را درخواست كرد و زبير، حكومت شام را. على عليه السلام هيچ يك از خواسته هاى آنان را نپذيرفت. آن دو خشمگينانه بازگشتند و نظر وى را كه پيش از آن گمان مى بردند ، فهميدند. دو يا سه روز از او كناره گرفتند . پس نزد او رفتند و تقاضاى ملاقات كردند. على عليه السلام به آنان اذن داد . او (على عليه السلام ) در بالاخانه خود بود. آن دو بالا رفتند و در حضور او نشستند و گفتند: اى اميرمؤمنان! شرايط زمانه را مى دانى و از گرفتارى ما باخبرى . نزد تو آمده ايم تا چيزى به ما ببخشى تا به اوضاعمان سر و سامان دهيم و بتوانيم حقوقى را كه بر گردن داريم، ادا كنيم.

على عليه السلام فرمود: «شما از آنچه كه من در منطقه يَنْبُع (1) دارم ، باخبريد . اگر مى خواهيد ، مقدارى كه ممكن است براى شما بنويسم».

گفتند: ما نيازى به ثروت [ شخصى] تو در ينبع نداريم.

على عليه السلام فرمود: «پس چه كنم؟».

گفتند: از بيت المال به ما مقدارى اختصاص ده كه زندگى ما را كفايت كند.

امير مؤمنان عليه السلام فرمود: سبحان اللّه ! من چه اختيارى در بيت المال دارم؟ بيت المال، از آنِ مسلمانان است و من ، تنها خزانه دار و امين آنانم. اگر مايل باشيد، بر منبر مى روم و خواسته شما را از مردم مى پرسم. اگر اجازه دادند ، انجام مى دهم. من چه اختيارى نسبت بدان دارم؟ اين براى تمام مسلمانان است، چه اين جا باشند چه نباشند؛ ليكن من عذر خود را به شما گفتم».

آن دو گفتند: ما درصدد به زحمت انداختن تو نيستيم . اگر تو را بدين امر وا داريم ، مسلمانان تو را اجابت نخواهند كرد .

امام عليه السلام به آن دو فرمود: «پس من چه كنم؟».

گفتند: حرف هايت را شنيديم. .


1- .شهركى در نزديكى مدينه كه داراى چشمه ها و آبادانى و دژهاست (تقويم البلدان : ص 89) .

ص: 442

7596.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن أبي بشير الشيباني :لَم يَكُن [بَعدَ بَيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ]إلّا يَسيرا حَتّى دَخَلَ عَلَيهِ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، فَقالا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ أرضَنا أرضٌ شَديدَةٌ ، وعِيالَنا كَثيرٌ ، ونَفَقَتَنا قَليلَةٌ !

قالَ : أ لَم أقُل لَكُم إنّي لا اُعطي أحَدا دونَ أحَدٍ ؟ !

قالا : نَعَم .

قالَ : فَأْتوني بِأَصحابِكُم ، فَإِن رَضوا بِذلِكَ أعطَيتُكُم ، وإلّا لَم اُعطِكُم دونَهُم . ولَو كانَ عِندي شَيءٌ أعطَيتُكُم مِنَ الَّذي لي؛ لَوِ انتَظَرتُم حَتّى يَخرُجَ عَطائي أعطَيتُكُم مِن عَطائي .

فَقالا : ما نُريدُ مِن مالِكَ شَيئا . وخَرَجا مِن عِندِهِ . فَلَم يَلبَثا إلّا قَليلاً حَتّى دَخَلا عَلَيهِ ، فَقالا : أ تَأذَنُ لَنا فِي العُمرَةِ ؟

قالَ : ما تُريدانِ العُمرَةَ ، ولكِن تُريدانِ الغُدرَةَ . (1)7597.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :دعائم الإسلام :رُوّينا عَن عَلِيٍّ عليه السلام أنَّهُ أمَرَ عَمَّارَ بنَ ياسِرٍ ، وعُبيدَ اللّهِ بنَ أبي رافِعٍ ، وأبَا الهَيثَمِ بنَ تَيِّهانَ ، أن يُقَسِّموا فَيئا بَينَ المُسلِمينَ ، وقالَ لَهُم : اِعدِلوا فيهِ ، ولا تُفَضِّلوا أحَدا عَلى أحَدٍ .

فَحَسَبوا ، فَوَجَدُوا الَّذي يُصيبُ كُلَّ رَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ ثَلاثَةَ دَنانيرَ ، فَأَعطَوُا النّاسَ . فَأَقبَلَ إلَيهِم طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، ومَعَ كُلِّ واحِدٍ مِنهُمَا ابنُهُ ، فَدَفَعوا إلى كُلِّ واحِدٍ مِنهُم ثَلاثَةَ دَنانيرَ . فَقالَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ : لَيسَ هكَذا كانَ يُعطينا عُمَرُ ! فَهذا مِنكُم أو عَن أمرِ صاحِبِكُم ؟ قالوا : بَل هكَذا أمَرَنا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام .

فَمَضَيا إلَيهِ ، فَوَجَداهُ في بَعضِ أموالِهِ قائِما فِي الشَّمسِ عَلى أجيرٍ لَهُ يَعمَلُ بَينَ يَدَيهِ ، فَقالا : تَرى أن تَرتَفِعَ مَعَنا إلَى الظِّلِّ ؟ قالَ : نَعَم .

فَقالا لَهُ : إنّا أتَينا إلى عُمّالِكَ عَلى قِسمَةِ هذَا الفَيءِ ، فَأَعطَوا كُلَّ واحِدٍ مِنّا مِثلَ ما أعطَوا سائِرَ النّاسِ !

قالَ : وما تُريدانِ ؟ !

قالا : لَيسَ كَذلِكَ كانَ يُعطينا عُمَرُ !

قالَ : فَما كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُعطيكُما ؟ فَسَكَتا ، فَقالَ : أ لَيسَ كانَ صلى الله عليه و آله يَقسِمُ بِالسَّوِيَّةِ بَينَ المُسلِمينَ مِن غَيرِ زِيادَةٍ ؟ !

قالا : نَعَم .

قالَ : أفَسُنَّةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أولى بِالاِتِّباع عِندَكُما ، أم سُنَّةُ عُمَرَ ؟ !

قالا : سُنَّةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولكِن يا أميرَ المُؤمِنينَ لَنا سابِقَةٌ وغَناءٌ وقَرابَةٌ ، فإِن رَأَيتَ ألّا تُسَوّيَنا بِالنّاسِ فَافعَل .

قالَ : سابِقَتُكُما أسبَقُ ، أم سابِقَتي ؟ قالا : سابِقَتُكَ .

قالَ : فَقَرابَتُكُما أقرَبُ ، أم قَرابَتي ؟ قالا : قَرابَتُكَ .

قالَ : فَغَناؤُكُما أعظَمُ أم غَنائي ؟ قالا : بَل أنتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ أعظَمُ غَناءً .

قالَ : فَوَاللّهِ ، ما أنَا وأجيري هذا في هذَا المالِ إلّا بِمَنزِلَةٍ واحِدَةٍ ! ! (2) .


1- .المناقب للخوارزمي ، طبعة مكتبة نينوى : ص 112 وطبعة مؤسّسة النشر الإسلامي : ص 178 ح 216 وفيه جميع ضمائر المثنّى بصيغة الجمع ، تذكرة الخواصّ : ص 59 نحوه وراجع الكافئة : ص 14 ح 12 و 13 .
2- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 384 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 111 نحوه وفيه من «قالا : ليس كذلك . . .» ، بحار الأنوار : ج 41 ص 116 ح 23 .

ص: 443

7598.عنه عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو بشير شيبانى _: از بيعت على عليه السلام چيزى نگذشته بود كه طلحه و زبير، نزد او آمدند و گفتند: اى اميرمؤمنان! زمين ما زمينى سخت و ناهموار است و نانخور ما بسيار و درآمد ما اندك.

فرمود: «مگر به شما نگفتم من به هيچ كس چيزى نمى بخشم؟».

گفتند: چرا.

فرمود: «پس همكيشان خود را بياوريد . اگر بدين كار رضايت دادند ، به شما مى بخشم ، وگرنه به شما تنها نخواهم داد، و اگر سرمايه اى نزد من باشد، از سهم خودم به شما خواهم داد . اگر صبر كنيد تا سهم من به دست آيد، از سهم خود به شما مى بخشم».

گفتند: ما از سهم تو چيزى نمى خواهيم و از نزد او بيرون رفتند .

چند روزى نگذشت كه دوباره بازگشتند و گفتند: آيا اجازه عمره به ما مى دهى؟

فرمود: «شما قصد عمره نداريد ؛ بلكه قصد نيرنگ داريد».7591.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دعائم الإسلام:براى ما از على عليه السلام گزارش شده است كه به عمّار بن ياسر ، عبيد اللّه بن ابى رافع و ابوهيثم بن تيّهان فرمان داد كه غنيمتى را ميان مسلمانان تقسيم كنند و به آنان فرمود: «در تقسيم آن، عدالت ورزيد و كسى را بر كسى برترى ندهيد».

آنان محاسبه كردند و دريافتند كه به هريك از مسلمانان، سه دينار مى رسد. پس آن را به مردم دادند. آن گاه طلحه و زبير با پسرانشان آمدند. به هريك از آنان نيز سه دينار بخشيدند. طلحه و زبير گفتند: عمر، اين چنين به ما نمى داد. آيا اين كار را خودسرانه مى كنيد يا دستور پيشوايتان است؟

گفتند: امير مؤمنان به ما اين چنين دستور داد.

طلحه و زبير، نزد على عليه السلام رفتند و او را بر سرِ يكى از زمين هايش زير آفتاب يافتند كه بر كارگرى كه در حضورش كار مى كرد، نظارت داشت.

گفتند: مايلى به سايه برويم؟

فرمود: «آرى» .

آن گاه به وى گفتند: ما سراغ كارگزارانت در تقسيم اين غنيمت رفتيم و آنان ، به اندازه ديگر مردم به ما بخشيدند؟

فرمود : «و شما چه مى خواهيد؟» .

گفتند: عُمر ، اين چنين به ما نمى بخشيد.

فرمود: «پيامبر خدا، چگونه به شما مى بخشيد؟».

ساكت شدند.

آن گاه فرمود: «آيا پيامبر خدا به طور برابر و بدون زيادى بين مسلمانان تقسيم نمى كرد؟».

گفتند: چرا.

فرمود : «به نظرتان روش پيامبر خدا براى پيروى شايسته تر است يا روش عمر؟» .

گفتند: روش پيامبر خدا؛ ولى _ اى اميرمؤمنان! _ ما داراى سابقه، دارايى و خويشاوندى هستيم . اگر مى توانى ما را با مردمْ برابر نكنى ، چنين كن.

فرمود: «سابقه شما بيشتر است يا من؟» .

گفتند: سابقه تو.

فرمود: «خويشاوندى شما نزديك تر است يا خويشاوندى من؟» .

گفتند: خويشاوندى تو.

فرمود: «بى نيازى شما بيشتر است يا من؟» .

گفتند: تو _ اى امير مؤمنان! _ بى نيازترى .

فرمود: «به خدا سوگند، من و اين كارگر، در اين غنيمت يكسانيم!». .

ص: 444

. .

ص: 445

. .

ص: 446

7592.امام على عليه السلام :مروج الذهب :لَمّا رَأى مُعاوِيَةُ القَتلَ في أهلِ الشّامِ وكَلَبَ (1) أهلِ العِراقِ عَلَيهِم ، اِستَدعى بِالنُّعمانِ بنِ جَبَلَةَ التَّنوخِيِّ _ وكانَ صاحِبَ رايَةِ قَومِهِ في تَنوخَ (2) وبَهراءَ (3) _ وقالَ لَهُ : لَقَد هَمَمتُ أن اُوَلِّيَ قَومَكَ مَن هُوَ خَيرٌ مِنكَ مُقدَما (4) ، وأنصَحُ مِنكَ دينا .

فَقالَ لَهُ النُّعمانُ : إنّا لَو كُنّا نَدعو قَومَنا إلى جَيشٍ مَجموعٍ لَكانَ في كَسعِ (5) الرِّجالِ بَعضُ الأَناةِ (6) ، فَكَيفَ ونَحنُ نَدعوهُم إلى سُيوفٍ قاطِعَةٍ ، ورُدَينِيَّةٍ (7) شاجِرَةٍ ، وقَومٍ ذَوي بَصائِرَ نافِذَةٍ ! ! وَاللّهِ لَقَد نَصَحتُكَ عَلى نَفسي ، وآثَرتُ مُلكَكَ عَلى ديني ، وتَرَكتُ لِهَواكَ الرُّشدَ وأَنَا أعرِفُهُ ، وحُدتُ عَنِ الحَقِّ وأنَا اُبصِرُهُ ، وما وُفِّقتُ لِرُشدٍ حينَ اُقاتِلُ عَلى مُلكِكَ ابنَ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأوَّلَ مُؤمِنٍ بِهِ ومُهاجِرٍ مَعَهُ ، ولَو أعطَيناهُ ما أعطَيناكَ لَكانَ أرأَفَ بِالرَّعِيَّةِ ، وأجزَلَ فِي العَطِيَّةِ ، ولكِن قَد بَذَلنا لَكَ الأَمرَ ، ولابُدَّ مِن إتمامِهِ كانَ غَيّا أو رُشدا ، وحاشا أن يَكونَ رُشدا ، وسَنُقاتِلُ عَن تينِ الغَوطَةِ (8) وزَيتونِها ؛ إذ حُرِمنا أثمارَ الجَنَّةِ وأنهارَها . وخَرَجَ إلى قَومِهِ ، وصَمَدَ إلَى الحَربِ . (9) .


1- .كَلِب عليه كَلَبا : غضب (لسان العرب : ج 1 ص 723 «كلب») .
2- .تَنُوخ : حيّ من اليمن (لسان العرب : ج 3 ص 65 «نوخ») .
3- .بهراء : قبيلة من اليمن (لسان العرب : ج 4 ص 85 «بهر») .
4- .يُقال: هو جَريءُ المُقدَم: أي جرِيءٌ عِند الإقدام (تاج العروس: ج 17 ص 560 «قدم»).
5- .الكَسْع : أن تضرب بيدك أو برجلك بصدر قدمك على دُبر إنسان أو شيء (لسان العرب: ج 8 ص 309 «كسع») .
6- .الأناة : الحِلم والوقار (لسان العرب : ج 14 ص 48 «أني») .
7- .رُدَيْنة : امرأة في الجاهليّة كانت تسوِّي الرماح بخطّ هَجَر ، إليها نسبت الرماح الرُدينية (تاج العروس: ج 18 ص 232 «ردن») .
8- .الغوطة : الكورة التي منها دمشق . والغوطة كلّها أشجار وأنهار متّصلة(معجم البلدان : ج 4 ص 219) .
9- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 .

ص: 447

7593.امام على عليه السلام :مروج الذهب:وقتى معاويه كشته شدن شاميان و خشم گرفتنِ مردم عراق را بر آنها ديد، نعمان بن جَبَله تَنوخى را _ كه پرچمدار قوم خود در ناحيه اى از يمن در قبيله بَهْراء بود _ فرا خواند و به وى گفت: تصميم گرفته ام فردى كاراتر از تو را كه دينش خالص تر از تو باشد ، بر قبيله ات بگمارم .

نعمان به وى گفت: به راستى كه اگر قوم خود را به پيوستن به سپاهى گِرد آمده فرا مى خوانديم، در واداشتن آنان ، سستى و تأنّى مشهود بود؛ چه رسد كه آنان را به سوى شمشيرهاى بُرنده و نيزه هاى رُدَيْنى (1) مُشبّك [ بر اثر فراوانى فرورفتگى در يكديگر ]و مردمانى تيزبين فرا مى خوانيم . به خدا سوگند ، من خير و صلاح تو را بر خودم ترجيح دادم و فرمان روايى تو را بر دين خود برگزيدم. خوش بختى و كمال را در راه خواسته هاى تو رها ساختم ، با اين كه آن را مى شناختم و از حق كناره گرفتم ، با اين كه آن را مى ديدم و به هيچ كمالى توفيق نيافتم ، آن گاه كه به خاطر حكومت تو ، با پسر عموى پيامبر خدا و نخستين ايمان آورنده به او و هجرت كننده با او جنگيدم.

[ اى معاويه!] اگر آنچه را در اختيار تو گذارديم، در اختيار او مى گذاشتم، با مردم ، بسيار مهربان تر بود و بيشتر مى بخشيد ؛ ولى ما كار را به تو واگذار كرديم و چاره اى جز به پايان بُردن آن نيست ؛ خواه گم راهى باشد و خواه كمال و پيشرفت ، و حاشا كه كمال و پيشرفت باشد! و به زودى براى انجير و زيتون غوطه (2) خواهيم جنگيد ؛ زيرا از ميوه ها و نهرهاى بهشت ، محروم شده ايم!

آن گاه به سوى قومش رفت و آهنگ جنگ كرد. .


1- .رُدَيْنى : رُدَيْنه ، نام زنى است كه در جاهليت، نيزه هاى «خِطّ» (در بحرين قديم) را صاف مى كرد . از اين رو ، اين نيزه ها به وى منسوب شده بود (تاج العروس : ج 18 ص 232) .
2- .غوطه : ناحيه اى كه دمشق بخشى از آن بود و پُر از درختان به هم پيوسته بود (معجم البلدان : ج4 ص 219) .

ص: 448

راجع : ص 550 (تأهّب الناكثين للخروج على الإمام) .

5 / 5الجَهالَةُ7597.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كتابٍ لَهُ إلى عَقيلٍ _: ألا وإنَّ العَرَبَ قَدِ اجتَمَعَت عَلى حَربِ أخيكَ اليَومَ اجتِماعَها عَلى حَربِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قَبلَ اليَومِ ، فَأَصبَحوا قَد جَهِلوا حَقَّهُ ، وجَحَدوا فَضلَهُ . (1)7598.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي البختري الطائي :أطافَت ضَبَّةُ والأَزدُ بِعائِشَةَ يَومَ الجَمَلِ ، وإذا رِجالٌ مِنَ الأَزدِ يأخُذونَ بَعرَ الجَمَلِ فَيَفُتّونَهُ ويَشُمّونَهُ ، ويَقولونَ : بَعرُ جَمَلِ اُمِّنا ريحُهُ رِيحُ المِسكِ ! (2)7599.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مروج الذهب_ في وَصفِ مُعاوِيَةَ _: وبَلَغَ مِن إحكامِهِ لِلسِّياسَةِ وإتقانِهِ لَها وَاجتِذابِهِ قُلوبَ خَواصِّهِ وعَوامِّهِ أنَّ رَجُلاً مِن أهلِ الكوفَةِ دَخَلَ عَلى بَعيرٍ لَهُ إلى دِمَشقَ _ في حَالَةِ مُنصَرَفِهِم عَن صِفّينَ _ فَتَعَلَّقَ بِهِ رَجُلٌ مِن دِمَشقَ ، فَقالَ : هذِهِ ناقَتي ، اُخِذَت مِنّي بِصِفّينَ !

فَارتَفَعَ أمرُهُما إلى مُعاوِيَةَ ، وأقامَ الدِّمَشقِيُّ خَمسينَ رَجُلاً بَيِّنَةً يَشهَدون أنَّها ناقَتُهُ . فَقَضى مُعاوِيَةُ عَلَى الكوفِيِّ ، وأمَرَهُ بِتَسليمِ البَعيرِ إلَيهِ .

فَقالَ الكوفِيُّ : أصلَحَكَ اللّهُ ، إنَّهُ جَمَلٌ ، ولَيسَ بِناقَةٍ !

فَقالَ مُعاوِيَةُ : هذا حُكمٌ قَد مَضى . ودَسَّ إلَى الكوفِيِّ بَعدَ تَفَرُّقِهِم فَأَحضَرَهُ ، وسَأَلَهُ عَن ثَمَنِ بَعيرِهِ ، فَدَفَعَ إلَيهِ ضِعفَهُ ، وبَرَّهُ وأحسَنَ إلَيهِ ، وقالَ لَهُ : أبلِغ عَلِيّا أنّي اُقاتِلُهُ بِمِئَةِ ألفٍ ، ما فيهِم مَن يُفَرِّقُ بَينَ النّاقَةِ وَالجَمَلِ ! !

وقَد بَلَغَ مِن أمرِهِم في طاعَتِهِم لَهُ أنَّهُ صَلّى بِهِم عِندَ مَسيرِهِم إلى صِفّينَ الجُمُعَةَ في يَومِ الأَربِعاءِ ، وأعاروهُ رُؤوسَهُم عِندَ القِتالِ ، وحَمَلوهُ بِها ، ورَكَنوا إلى قَولِ عَمرِو بنِ العاصِ : إنَّ عَلِيّا هُوَ الَّذِي قَتَلَ عَمّارَ بنَ ياسِرٍ حينَ أخرَجَهُ لِنُصرَتِهِ . ثُمَّ ارتَقى بِهِمُ الأَمرُ في طاعَتِهِ إلى أن جَعَلوا لَعَن عَلِيٍّ سُنَّةً ؛ يَنشَأُ عَلَيهَا الصَّغيرُ ، ويَهلِكُ عَلَيهَا الكَبيرُ . (3) .


1- .الغارات : ج 2 ص 431 عن زيد بن وهب ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 119 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 75 نحوه وفيه «قريشا» بدل «العرب» وراجع نهج البلاغة : الكتاب 36 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 522 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 340 ، نهاية الأرب : ج 20 ص 72 كلاهما نحوه .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 41 .

ص: 449

5 / 5 نادانى

ر . ك : ص 551 (آمادگى ناكثين براى شورش بر ضد امام) .

5 / 5نادانى7600.امام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به عقيل _: بدان كه اعراب، امروز بر جنگ با برادرت گرد آمده اند، چنان كه ديروز بر جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله گِرد آمدند. اينان، حق او (برادرت) را نشناختند و برترى اش را مغرضانه انكار كردند.7601.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو البخترى طايى _: در روز جنگ جمل، دو قبيله ضِبَّه و اَزْد، دور عايشه را گرفتند. در اين ميان، مردانى از قبيله اَزْد، سرگين شتر [ عايشه] را بر مى داشتند، آن را خُرد كرده، مى بوييدند و مى گفتند : سرگين شتر مادرمان بوى مُشك دارد .7602.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في دعاءٍ عَلَّمَهُ لِكُميلٍ _ ) مروج الذهب_ در وصف معاويه _: در اتقان و محكم كارى وى در سياست و جذب دل هاى خواص و عوام ، بدان جا رسيد كه مردى از كوفه به هنگام بازگشت شاميان از صِفّين ، با شترى نر (بَعير) ، وارد دمشق شد . مردى دمشقى او را گرفت و گفت: اين ناقه (ماده شتر) از آنِ من است . در صفّين از من به غارت رفته است .

نزاع آنان بالا گرفت تا به معاويه رسيد. مرد دمشقى پنجاه مرد را به عنوان گواه آورد كه شهادت دهند كه شتر، از آنِ اوست.

معاويه به زيان مرد كوفى داورى كرد و دستور داد تا شتر را به مرد دمشقى تحويل دهد.

مرد كوفى گفت: خداوند ، تو را اصلاح كند! اين ، شترِ نر است ، نه شترِ ماده (بعير است ، و نه ناقه) .

معاويه گفت: اين ، حكمى است كه صادر شده است و پس از پراكنده شدن مردم ، به طور پنهانى مرد كوفى را حاضر كرد و از او قيمت شترش را پرسيد و دو برابر آن را به او داد و با وى نيكى و احسان كرد و به او گفت : به على بگو كه من با صد هزار نفر با او مى جنگم كه در ميان آنان، كسى نيست كه شترِ ماده را از نر تشخيص دهد!

ميزان پيروى شاميان از معاويه بدان جا رسيده بود كه به هنگام حركت به سوى صفّين، نماز جمعه را در روز چهارشنبه برايشان به جاى آورد و آنان، سر و جان خود را در اختيار معاويه گذاشتند و او را به جنگ وا داشتند و به سخن عمرو بن عاص اعتماد كردند كه [ گفت] : على، عمّار بن ياسر را كشته است؛ زيرا براى يارى خود، او را به جنگ آورده است.

نيز اطاعت و پيروى آنان تا بدان جا رسيد كه لعن نمودنِ على عليه السلام را سنّت قرار دادند و خردسالان آنها بر آن [ سنّت] ، رشد يافتند و پيرمردان آنها با آن از دنيا رفتند.

.

ص: 450

راجع : ج 12 ص 296 (بواعث بغضه) . ج 2 ص 574 (بغض قريش) .

.

ص: 451

ر . ك : ج 12 ص 297 (انگيزه هاى دشمنى با امام على) . ج 2 ص 575 (دشمنى قريش) .

.

ص: 452

الفصل السادس : أهداف الإمام في قتال البغاة6 / 1إحياءُ الدّينِ7604.امام على عليه السلام :مسند ابن حنبل عن أبي سعيدٍ الخدريّ:كُنّا جُلوسا نَنتَظِرُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَخَرَجَ عَلَينا مِن بَعضِ بُيوتِ نِسائه _ قالَ : _ فَقُمنا مَعَهُ ، فَانقَطَعَت نَعلُهُ فَتَخَلَّفَ عَلَيها عَلِيٌّ يَخصِفُها ، فَمَضى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ومَضَينا مَعَهُ ، ثُمَّ قامَ يَنتَظِرُهُ ، وقُمنا مَعَهُ .

فَقالَ : إنَّ مِنكُم مَن يُقاتِلُ عَلى تَأويلِ هذَا القُرآنِ كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ ، فَاستَشرَفنا وفينا أبو بكرٍ وعُمَرُ ، فَقالَ : لا ، ولكِنَّهُ خاصِفُ النَّعلِ .

قالَ : فَجِئنا نُبَشِّرُهُ ، _ قال : _ وكَأَنَّهُ قَد سَمِعَهُ . (1) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 4 ص 163 ح 11773 و ص 68 ح 11289 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 29 ح 1081 وفيهما من «إنّ منكم . . .» ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 637 ح 1083 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 132 ح 4621 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 286 ح 155 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 19 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 67 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 426 الرقم 3277 عن عبد الرحمن بن بشير و ج 4 ص 107 ح 3789 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 207 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 305 ؛ الكافي : ج 5 ص 12 ح 2 ، تهذيب الأحكام : ج 4 ص 116 ح 3361 و ج 6 ص 137 ح 230 والثلاثة الأخيرة عن حفص بن غياث عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، تحف العقول : ص290 عن الإمام الباقر عليه السلام ، الملاحم والفتن : ص330 ح 480 وفي الخمسة الأخيرة من «إنّ منكم . . .» ، الأمالي للطوسي : ص 254 ح 458 كلّها نحوه وراجع الجعفريّات : ص 198 .

ص: 453

فصل ششم : اهداف امام على در نبرد با سركشان

6 / 1 زنده نگه داشتن دين

فصل ششم : اهداف امام على در نبرد با سركشان6 / 1زنده نگه داشتن دين7608.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: ما نشسته بوديم و انتظار پيامبر خدا را مى كشيديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه يكى از زنانش به سوى ما بيرون آمد. ما به همراه او به پا خاستيم كه كفشش پاره شد. على عليه السلام ماند تا آن را وصله زند و پيامبر خدا رفت و ما به همراه او رفتيم . آن گاه ايستاد و انتظار على عليه السلام را مى كشيد و ما هم با او ايستاديم.

سپس فرمود : «كسى از شما بر سرِ تأويل (1) اين قرآن خواهد جنگيد ، چنان كه من بر تنزيل 2 آن جنگيدم».

ما به پا خاستيم و در ميان ما ابو بكر و عمر نيز بودند.

آن گاه فرمود: «[ شما] نه ؛ بلكه آن وصله كننده كفش [ بر سرِ تأويل مى جنگد]» .

به نزد او (على عليه السلام ) آمديم ، تا مژده اش دهيم ؛ ولى گويا آن را شنيده بود.

.


1- .. تأويل و تنزيل به معناى باطن و ظاهر قرآن است . (م)

ص: 454

7609.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :اِنقَطَعَ شِسعُ (1) نَعلِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَدَفَعَها إلى عَلِيٍّ عليه السلام يُصلِحُها ، ثُمَّ مَشى في نَعلٍ واحِدَةٍ غَلوَةً (2) أو نَحوَها ، وأقبَلَ عَلى أصحابِهِ فَقالَ : إنَّ مِنكُم مَن يُقاتِلُ عَلى التَّأويلِ كَما قاتَلَ مَعي عَلَى التَّنزيلِ !

فَقالَ أبو بَكرٍ : أنَا ذاكَ ، يا رَسولَ اللّهِ ؟ ! قالَ : لا . فَقالَ عُمَرُ : فَأَنَا يا رَسولَ اللّهِ ؟ ! قالَ : لا . فَأَمسكَ القَومُ ، ونَظَرَ بَعضُهُم إلى بَعضٍ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لكِنَّهُ خاصِفُ النَّعلِ _ وأومَأَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام _ وإنَّهُ المُقاتِلُ عَلَى التَّأويلِ إذا تُرِكَت سُنَّتي ونُبِذَت ، وحُرِّفَ كِتابُ اللّهِ ، وتَكَلَّمَ فِي الدّينِ مَن لَيسَ لَهُ ذلِكَ ، فَيُقاتِلُهُم عَلِيٌّ عليه السلام عَلى إحياءِ دينِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . (3)7610.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ لأبي ذَرٍّ _ ) الإمام الباقر عليه السلام :جاءَ رَجُلٌ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ عَلى مِنبَرِهِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ تَأذَنُ لي أن أتَكَلَّمَ بِما سَمِعتُ عَن عَمّارِ بنِ ياسِرٍ يَرويهِ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقالَ : اِتَّقُوا اللّهَ ولاتَقولوا عَلى عَمّارٍ إلّا ما قالَهُ _ حَتّى قالَ ذلِكَ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ ثُمَّ قالَ لَهُ : تكََلَّم .

قالَ : سَمِعتُ عَمّارا يَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أنَا اُقاتِلُ عَلَى التَّنزيلِ ، وَعَلِيٌّ يُقاتِلُ عَلَى التَّأويلِ .

فَقالَ عليه السلام : صَدَقَ عَمّارٌ ورَبِّ الكَعبَةِ، إنَّ هذِهِ عِندي لَفي ألفِ كَلِمَةٍ تَتبَعُ كُلَّ كَلِمَةٍ ألفُ كَلِمَةٍ . (4)7611.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن أبي ذرّ الغفاري :كُنتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ بِبَقيعِ الغَرقَدِ (5) ، فَقالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، إنَّ فيكُم رَجُلاً يُقاتِلُ النّاسَ مِن بَعدي عَلى تَأويلِ القُرآنِ كَما قاتَلتُ المُشرِكينَ عَلى تَنزيلِهِ ، وهُم يَشهَدونَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، فَيَكبُرُ قَتلُهُم عَلَى النّاسِ ، حَتّى يَطعَنوا عَلى وَلِيِّ اللّهِ ، ويَسخَطوا عَمَلَهُ كَما سَخِطَ موسى أمرَ السَّفينَةِ وقَتلَ الغُلامِ وأمرَ الجِدارِ ، وكانَ خَرقُ السَّفينَةِ وقَتلُ الغُلامِ وإقامَةُ الجِدارِ للّهِِ رضِىً ، وسَخِطَ ذلِكَ موسى .

أرادَ بِالرَّجُلِ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام . (6) .


1- .شِسْع النعل: قِبالُها الذي يُشدّ إلى زمامها، والزمام: السَّير الذي يُعقد فيه الشسع (لسان العرب: ج 8 ص 180 «شسع»).
2- .الغَلْوَة : قدر رمية بسهم (لسان العرب : ج 15 ص 132 «غلا») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 123 عن جابر بن يزيد ، كشف الغمّة : ج 1 ص 211 كلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام ، كشف اليقين : ص 165 ح 175 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، بحار الأنوار : ج 32 ص 299 ح 260 .
4- .الخصال : ص 650 ح 48 عن جابر بن يزيد الجعفي ، بصائر الدرجات : ص 309 ح 5 عن جابر .
5- .بَقِيْعُ الغَرْقَد : موضع بظاهر المدينة فيه قبور أهلها (النهاية : ج 1 ص 146 «بقع») .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 88 ح 78 ، كفاية الطالب : ص 334 ، الفردوس : ج 4 ص 368 ح 7068 نحوه ؛ تفسير فرات : ص 200 ح 262 وليس فيهما «أراد بالرجل عليّ بن أبي طالب عليه السلام » .

ص: 455

7612.عنه عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :بندِ كفش پيامبر خدا پاره شد . آن را به على عليه السلام داد تا تعمير كند. سپس با يك [ لنگه] كفش به اندازه فاصله پرتاب يك تير يا چيزى نزديك به آن ، راه رفت و سپس روى به يارانش كرد و فرمود : «در ميان شما كسى است كه براى تأويل مى جنگد ، چنان كه به همراه من بر سرِ تنزيل جنگيد».

ابو بكر گفت: اى پيامبر خدا! آيا آن شخصْ منم؟

فرمود : «نه».

سپس عمر گفت : اى پيامبر خدا! آيا منم؟

فرمود : «نه».

مردم [ از سخن گفتن] خوددارى كردند و يكديگر را نگاه كردند .

آن گاه پيامبر خدا فرمود : «ولى آن [ كه براى تأويل مى جنگد] ، وصله كننده كفش است» و به سوى على بن ابى طالب عليه السلام اشاره كرد و افزود : «به درستى كه اوست جنگ كننده بر تأويل ، آن گاه كه سنّت من رها شود و كنار نهاده شود و [مقاصد واقعى ]كتاب خدا را تحريف كنند و كسانى كه صلاحيت ندارند، درباره دينْ سخن گويند و على ، براى زنده نگه داشتن دين خداوند عز و جل با آنان مى جنگد».7606.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام برفراز منبر بود كه مردى به سوى او آمد و گفت : اى امير مؤمنان! آيا به من اجازه مى دهى درباره آنچه از عمّار بن ياسر شنيدم كه او از پيامبر خدا روايت مى كرد ، سخن گويم؟

[ امام على عليه السلام ] فرمود: «از خداوند ، پروا كنيد و به عمّار، چيزى جز آنچه را گفته ، نسبت مَدهيد» و اين را سه بار تكرار كرد . سپس به آن مرد فرمود : «بگو».

مرد گفت : از عمّار شنيدم كه مى گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : «من براى تنزيل مى جنگم و على، براى تأويل خواهد جنگيد».

[ امام على عليه السلام ] فرمود: «به پروردگار كعبه سوگند كه عمّار ، درست گفت! به درستى كه آن [ تأويل قرآن ]در هزار كلمه نزد من است كه در پىِ هر كلمه، هزار كلمه است».7607.امام على عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ ب_ه نقل از اب_وذر غِف_ارى _: ه_مراه پيامبر خدا در گورستان بقيع بودم كه فرمود : «سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، در ميان شما مردى است كه پس از من با مردم [به ظاهر مسلمان ]براى تأويل قرآن مى جنگد ، چنان كه من با مشركان براى تنزيل قرآن جنگيدم و آنان كسانى اند كه به يگانگى خداوند ، شهادت مى دهند. از اين رو ، كشتن آنان در نظر مردم ، سنگين است تا آن جا كه بر ولىّ خدا طعن مى زنند و از كارش به خشم مى آيند ، چنان كه موسى ، در داستان كِشتى و كُشتن نوجوان و آن ديوار، خشمگين شد؛ ولى سوراخ كردن كِشتى و كُشتن نوجوان و بر افراشتن ديوار ، براى خشنودى خداوند بود ؛ اگرچه موسى را به خشم آورد» و منظور او از آن مرد [كه براى تأويل مى جنگد] ، على بن ابى طالب عليه السلام بود. .

ص: 456

7608.امام على عليه السلام :كفاية الأثر عن أنس بن مالك :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : أوصياءُ الأَنبِياءِ الَّذينَ [ يَقومونَ مِن ] (1) بَعدِهِم بِقَضاءِ دُيونِهِم ، وإنجازِ عِداتِهِم ، ويُقاتِلونَ عَلى سُنَّتِهِم .

ثُمَّ التَفَتَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : أنتَ وَصِيّي ، وأخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، تَقضي دَيني ، وتَنحو (2) عِداتي ، وتُقاتِلُ عَلى سُنَّتي ؛ تُقاتِلُ عَلَى التَّأويلِ كَما قاتَلتُ عَلَى التَّنزيلِ . (3)7609.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ! لا اُلفِيَنَّكُم بَعدي تَرجِعونَ كُفّارا ؛ يَضرِبُ بَعضُكُم رِقابَ بَعضٍ ، فَتَلقَوني في كَتيبَةٍ كَمَجَرِّ السَّيلِ الجَرّارِ ! ألا وإنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أخي ، ووَصِيّي ، يُقاتِلُ بَعدي عَلى تَأويلِ القُرآنِ كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ . (4) .


1- .سقط ما بين المعقوفين من المصدر ، وأثبتناه من بحار الأنوار.
2- .كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «وتُنجِزُ» .
3- .كفاية الأثر : ص 75 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 311 ح 152 وراجع الأمالي للطوسي : ص 351 ح 726 والطرائف : ص 521 والصراط المستقيم : ص 87 والمناقب للخوارزمي : ص 61 ح 31 وينابيع المودّة : ج 3 ص 278 ح 2 .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 180 ، بحار الأنوار : ج 22 ص 46 ح 19 .

ص: 457

7610.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ به ابوذر _ ) كفاية الأثر_ به نقل از اَنَس بن مالك _: شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود: «اوصياى پيامبران ، كسانى اند كه پس از آنان به اداى ديون آنان و به عملى كردن وعده هاى آنان برمى خيزند و براى برپايى سنّت آنان، نبرد مى كنند».

آن گاه رو به على عليه السلام كرد و فرمود: «تو وصى و برادر من در دنيا و آخرتى ، دَين مرا مى پردازى و وعده هايم را عملى مى سازى ، و براى برپايى سنّت من جنگ مى كنى. براى تأويل [ قرآن] مى جنگى ، چنان كه من بر سرِ تنزيل [ قرآن] جنگيدم».7611.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! نبينم كه پس از من به كفر باز گرديد و برخى از شما گردن برخى را بزند ؛ چرا كه مرا ملاقات مى كنيد در ميان لشكرى، مانند آبْ راه سيلى كُشنده. بدانيد كه على بن ابى طالب، برادر و وصىّ من است كه پس از من براى تأويل قرآن مى جنگد ، چنان كه من براى تنزيل آن جنگيدم. .

ص: 458

7612.امام على عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ . . . تُقاتِلُ بَعدي عَلى التَّأويلِ كَما قاتَلتُ عَلَى التَّنزيلِ . (1)7613.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :أنَا اُقاتِلُ عَلى تَنزيلِ القُرآنِ ، وعَلِيٌّ يُقاتِلُ عَلى تَأويلِ القُرآنِ . (2)7614.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: عَجَبا لِسَعدٍ وابنِ عُمَرَ ؛ يَزعُمانِ أنّي اُحارِبُ عَلَى الدُّنيا ! ! أفَكانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُحارِبُ عَلَى الدُّنيا ؟ ! فَإِن زَعَما أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حارَبَ لِتَكسيرِ الأَصنامِ ، وعِبادَةِ الرَّحمنِ ، فَإِنَّما حارَبتُ لِدَفعِ الضَّلالِ ، وَالنَّهيِ عَنِ الفَحشاءِ وَالفَسادِ . أفَمِثلي يُزَنُّ (3) بِحُبِّ الدُّنيا ! وَاللّهِ ، لَو تَمَثَّلَت لي بَشَرا سَوِيّا لَضَرَبتُها بِالسَّيفِ ! (4)6 / 2الدِّفاعُ عَنِ السُّنَّةِ7614.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي ، وأبو وُلدي ، تُقاتِلُ عَن سُنَّتي ، وتُبرِئُ ذِمَّتي . (5)7615.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :طَلَبَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَوَجَدَني في حائِطٍ نائِما ، فَضَرَبَني بِرِجلِهِ ، قالَ : قُم ، فَوَاللّهِ لَاُرضِيَنَّكَ ! أنتَ أخي ، وأبو وُلدي ، تُقاتِلُ عَلى سُنَّتي . مَن ماتَ عَلى عَهدي فَهُوَ في كَنزِ اللّهِ ، ومَن ماتَ عَلى عَهدِكَ فَقَد قَضى نَحبَهُ ، ومَن ماتَ بِحُبِّكَ بَعدَ مَوتِكَ خَتَمَ اللّهُ لَهُ بِالأَمنِ وَالإيمانِ ما طَلَعَت شَمسٌ أو غَرَبَت . (6) .


1- .كفاية الأثر : ص 135 عن سعد بن مالك ، الجمل : ص 80 ، بشارة المصطفى : ص 142 عن ابن عبّاس ، المسترشد : ص 429 ح 142 ، عوالي اللآلى¨ : ج 4 ص 87 ح 17 كلّها نحوه ؛ الصواعق المحرقة : ص 123 عن أبي سعيد الخدري .
2- .الفردوس : ج1 ص46 ح115 عن وهب بن صيفي ، كنز العمّال: ج 11 ص 613 ح 32968 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 218 عن زيد بن أرقم .
3- .زَنَّهُ بكذا : إذا اتّهمه به وظنّه فيه (النهاية : ج 2 ص 316 «زنن») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 328 ح 765 .
5- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 271 ح 524 عن أبي المغيرة عن الإمام عليّ عليه السلام ، المناقب لابن المغازلي : ص 238 ح 285 ؛ الأمالي للصدوق : ص 156 ح 150 ، بشارة المصطفى : ص 155 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 كلّها عن جابر بن عبد اللّه وفيها ذيله .
6- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 656 ح 1118 عن أبي المغيرة ، الصواعق المحرقة : ص 126 ، ذخائر العقبى : ص 124 وفيهما «كنز الجنّة» بدل «كنز اللّه » .

ص: 459

6 / 2 دفاع از سنّت

7616.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو... پس از من براى تأويل مى جنگى، چنان كه من براى تنزيل جنگيدم.7617.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من براى تنزيل قرآن مى جنگم و على، براى تأويل قرآن مى جنگد.7618.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: شگفتا از سعد و فرزند عمر! ادّعا مى كنند كه من براى دنيا مى جنگم! آيا پيامبر خدا براى دنيا مى جنگيد؟! اگر بر اين باورند كه پيامبر خدا براى شكستن بت ها و عبادت خداوند رحمان جنگيد ، همانا من براى از ميان برداشتن گم راهى و بازداشتن از فساد و فحشا مى جنگم. آيا كسى مانند من ، به دنيا دوستى متهم مى شود؟! به خدا سوگند، اگر دنيا براى من در قالب انسانى زيبا مجسّم شود، آن را با شمشير خواهم زد.6 / 2دفاع از سنّت7617.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ [ خطاب] به على عليه السلام _: تو برادر من و پدر فرزندان منى . در دفاع از سنّت من مى جنگى و آنچه را بر عهده من است ، ادا مى كنى.7618.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا در جستجوى من بود تا اين كه مرا در بُستانى در حال خواب يافت. پايش را بر من زد و فرمود : «برخيز . به خدا سوگند ، تو را خشنود مى سازم! تو برادر من و پدر فرزندان منى كه در دفاع از سنّت من مى جنگى. آن كه بر پيمان من بميرد، در گنجينه الهى خواهد بود، و آن كه بر پيمان تو جان دهد، عهد خود را ادا كرده است، و آن كه پس از مرگِ تو، با دوستى تو بميرد، خداوند تا زمانى كه خورشيدْ طلوع و غروب مى كند، زندگى اش را به امنيت و ايمان ختم خواهد كرد.

.

ص: 460

6 / 3مُكافَحَةُ البِدعَةِ7621.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ قَد كَتَبَ عَلَيكَ جِهادَ المَفتونينَ ، كَما كَتَبَ عَلَيَّ جِهادَ المُشرِكينَ .

فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الفِتنَةُ الَّتي كُتِبَ عَلَيَّ فيهَا الجِهادُ ؟

قالَ : قَومٌ يَشهَدونَ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنّي رَسولُ اللّهِ ، وهُم مُخالِفونَ لِلسُنَّةِ .

فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ : فَعَلامَ اُقاتِلُهُم وهُم يَشهَدونَ كَما أشهَدُ ؟ !

قالَ : عَلَى الإحداثِ فِي الدّينِ ، ومُخالَفَةِ الأَمرِ .

فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ كُنتَ وعَدتَنِي الشَّهادَةَ ، فَاسأَلِ اللّهَ أن يُعَجِّلَها لي بَينَ يَدَيكَ .

قالَ : فَمَن يُقاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ؟ ! (1)7622.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :الأمالي للطوسي عن أبي سعيدٍ الخدريّ :أخبَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا بِما يَلقى بَعدَهُ ، فَبَكى عليه السلام وقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أسأَلُكَ بِحَقّي عَلَيكَ ، وقَرابَتي مِنكَ ، وحَقِّ صُحبَتي إيّاكَ ، لَمّا دَعَوتَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أن يَقبِضَني إلَيهِ ؟

فَقالَ صلى الله عليه و آله : أ تَسأَ لُني أن أدعُوَ رَبّي لِأَجَلٍ مُؤَجَّلٍ ؟

قالَ : فَعَلامَ اُقاتِلُهُم ؟ قالَ : عَلَى الإِحداثِ فِي الدّينِ . (2) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 206 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 501 ح 1098 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 218 وفيه ذيله ؛ المناقب للخوارزمي : ص 175 ح 211 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 108 نحوه .

ص: 461

6 / 3 پيكار با بدعت ها

6 / 3پيكار با بدعت ها7622.امام كاظم عليه السلام :امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود: «به درستى كه خداوند ، جهاد عليه فريب خوردگان را بر تو واجب ساخته است، چنان كه جهاد با مشركان را بر من واجب كرد».

گفتم: اى پيامبر خدا ! آن فتنه اى كه جنگ در آن بر من واجب شده ، چيست؟

فرمود: «گروهى هستند كه به يگانگى خدا و فرستاده خدا بودنِ من گواهى مى دهند ؛ ولى با سنّت من مخالف اند».

گفتم: اى پيامبر خدا! بر چه [ جرمى] با آنان بجنگم ، با اين كه آنان چيزى را گواهى مى دهند كه من گواهى مى دهم؟

فرمود: «به جرم بدعت گذارى در دين و مخالفت با امر [ الهى]».

گفتم: اى پيامبر خدا ! به درستى كه مرا وعده شهادت دادى . از خداوند بخواه كه آن را پيش اندازد و در ركاب تو قرار دهد».

فرمود: «آن گاه چه كسى با ناكثين، قاسطين و مارقين پيكار كند؟».7623.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن وَصاياهُ لكُمَيلٍ _ ) الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: پيامبر خدا، به على عليه السلام از آنچه پس از او با آن رو به رو مى شود ، خبر داد .

على عليه السلام گريست و گفت: اى پيامبر خدا ! از تو مى خواهم به حقّى كه بر تو دارم و خويشاوندى ام و حق مصاحبت و همراهى با تو ، آن گاه كه خداوند عز و جل را مى خوانى ، از او بخواه كه مرا به سوى خود بَرَد.

فرمود: «از من مى خواهى كه درباره اجلى كه وقت معيّن دارد ، پروردگارم را بخوانم؟».

گفت: پس بر چه [ جرمى] با آنان پيكار كنم؟

فرمود: «به جرم بدعتگذارى در دين».

.

ص: 462

6 / 4مُكافَحَةُ الفُجورِ7623.امام على عليه السلام ( _ در سفارش به كميل _ ) المستدرك على الصحيحين عن جابر بن عبد اللّه :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ آخِذٌ بِضَبعِ (1) عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وهُوَ يَقولُ : «هذا أميرُ البَرَرَةِ ، قاتِلُ الفَجَرةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ» ، ثُمَّ مَدَّ بِها صَوتَهُ . (2)7624.امام زين العابدين عليه السلام :ت_اريخ بغداد ع_ن جابر ب_ن عبد اللّه :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الحُدَيبِيَةِ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ يَقولُ : «هذا أميرُ البَرَرَةِ ، وقاتِلُ الفَجَرَةِ ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ» ، يَمُدُّ بِها صَوتَهُ . (3) .


1- .الضبع _ بسكون الباء _ : وسط العضد وقيل : هو ما تحت الإبط (النهاية : ج 3 ص 73) .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 140 ح 4644 ، المناقب لابن المغازلي : ص 80 ح 120 وفيه «الكفرة» بدل «الفجر به» ؛ الأمالي للطوسي : ص 483 ح 1055 وراجع علل الشرائع : ص213 ح 2 .
3- .تاريخ بغداد : ج 2 ص 377 الرقم 887 و ج 4 ص 219 الرقم 1915 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 383 ح 8985 ، المناقب لابن المغازلي : ص 84 ح 125 ، كفاية الطالب : ص 221 ؛ المسترشد : ص 622 ح 289 .

ص: 463

6 / 4 پيكار با تبهكارى ها

6 / 4پيكار با تبهكارى ها7627.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: از پيامبر خدا، در حالى كه بازوى على بن ابى طالب عليه السلام را گرفته بود ، شنيدم كه با صداى بلند و كشيده مى فرمود: «اين ، پيشواى نيكوكاران و كُشنده تبهكاران است. هركه او را يارى دهد ، يارى مى شود ، و هركه از يارى او دست بدارد ، بى ياور و درمانده مى شود».7626.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ بغداد_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: در روز حُدَيبيّه شنيدم پيامبر خدا، در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود ، با صداى رسا مى فرمود: «اين ، پيشواى نيكوكاران و كُشنده تبهكاران است. هركه او را يارى دهد ، يارى مى گردد ، و هر كه از يارى او دست بدارد ، بى ياور و درمانده مى شود».

.

ص: 464

الفصل السابع : نبذة من الآراء في قتال البُغاة7 / 1أبو أيّوبَ الأنصارِيُ7630.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن أبي أيّوب الأنصاري_ في خِلافَةِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ _: أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ بِقِتالِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . (1)7631.عنه عليه السلام ( _ مِن كتابٍ كَتَبَهُ لِلْأَشْتَرِ _ ) تاريخ دمشق عن أبي أيّوب الأنصاريّ_ في خِلافَةِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ _: أمَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقِتالِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)7632.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :المعجم الكبير عن محنف بن سليم :أتَينا أبا أيّوبَ الأنصارِيَّ وهُوَ يَعلِفُ خَيلاً لَهُ بِصَعنَبى (3) ، فَقِلنا (4) عِندَهُ ، فَقُلتُ لَهُ : أبا أيّوبَ ، قاتَلتَ المُشرِكينَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثُمَّ جِئتَ تُقاتِلُ المُسلِمينَ ؟ !

قالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني بِقِتالِ ثَلاثَةٍ : النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ، فَقَد قاتَلتُ النّاكِثينَ ، وقاتَلتُ القاسِطينَ ، وأنَا مُقاتِلٌ إن شاءَ اللّهُ المارِقين؛ بالشَّعَفاتِ، بِالطُّرُقاتِ، بِالنَّهراواتِ (5) ؛ وما أدري ما هُم ! (6) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4674 ، كفاية الطالب : ص 168 عن ابن عبّاس نحوه .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 ، المناقب للخوارزمي : ص 190 ح 226 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 ؛ كفاية الأثر : ص 117 كلاهما نحوه وراجع الاستيعاب : ج 3 ص 214 الرقم 1875 .
3- .صَعْنَبَى : قرية باليمامة (معجم البلدان : ج 3 ص 407) .
4- .من القَيلولةَ؛ وهي النَّومُ في الظَّهيرةِ. تقولُ: قالَ، يَقيلُ، قَيلولَةً (اُنظر الصحاح : ج 5 ص 1808 «قيل»).
5- .كذا في المصدر، والظاهر أنّ الصواب: «بالنهروانات» كما في تاريخ دمشق وغيره.
6- .المعجم الكبير : ج 4 ص 172 ح 4049 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 108 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 473 كلاهما عن مخنف بن سليم ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 عن مخنف بن سليمان ، كفاية الطالب : ص 169 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 339 ح 309 عن أبي مخنف وكلّها نحوه .

ص: 465

فصل هفتم : ديدگاه هايى درباره نبرد با سركشان

7 / 1 ابو ايّوب انصارى

فصل هفتم : ديدگاه هايى درباره نبرد با سركشان7 / 1ابو ايّوب انصارى7631.امام على عليه السلام ( _ در نامه خود به مالك اشتر _ ) المستدرك على الصحيحين ، طوسى_ به نقل از ابو ايّوب انصارى ، در خلافت عمر بن خطّاب _: پيامبر خدا، على بن ابى طالب را بر پيكار با ناكثين ، قاسطين و مارقين ، فرمان داد.7632.امام حسين عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو ايّوب انصارى ، در خلافت عمر بن خطّاب _: پيامبر خدا ، مرا بر پيكار با ناكثين، قاسطين و مارقين به همراه على بن ابى طالب عليه السلام فرمان داد.7633.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في دعائه عِندَ الصَّباحِ و المَساءِ _ ) المعجم الكبير_ به نقل از محنف بن سليم _: نزد ابو ايّوب انصارى رفتيم كه در روستاى صَعْنَبى [ در يمامه ]اسبانش را علوفه مى داد . پيش از ظهر ، نزد او استراحت كرديم . من به وى گفتم: ابو ايّوب! تو همراه پيامبر خدا با مشركانْ پيكار كردى و اينك با مسلمانان مى جنگى؟

گفت: به درستى كه پيامبر خدا ، مرا بر پيكار با سه گروه، فرمان داد : ناكثين، قاسطين و مارقين. [ تاكنون ]با ناكثين و قاسطين پيكار كرده ام و اگر خدا بخواهد ، بر سر كوه ها ، در راه ها و حاشيه رودخانه ها با مارقين هم جنگ خواهم كرد ؛ اگر چه اكنون نمى دانم آنان چه كسانى هستند .

.

ص: 466

7634.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ بغداد عن علقمة والأسود :أتَينا أبا أيّوبَ الأنصارِيَّ عِندَ مُنصَرَفِهِ مِن صِفّينَ، فَقُلنا لَهُ : يا أبا أيّوبَ ! إنَّ اللّهَ أكرَمَكَ بِنُزولِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وبِمَجيءِ ناقَتِهِ؛ تَفَضُّلاً مِنَ اللّهِ وإكراما لَكَ حَتّى أناخَت بِبابِكَ دونَ النّاسِ ، ثُمَّ جِئتَ بِسَيفِكَ عَلى عاتِقِكَ تَضرِبُ بِهِ أهلَ لا إلهَ إلَا اللّهُ ؟!

فَقالَ : يا هذا ! إنَّ الرّائِدَ لا يَكذِبُ أهلَهُ ، وإنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَنا بِقِتالِ ثَلاثَةٍ مَعَ عَلِيٍّ : بِقِتالِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ .

فَأَمَّا النّاكِثونَ : فَقَد قابَلناهُم (1) ؛ أهلُ الجَمَلِ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ.

وأمَّا القاسِطونَ : فَهذا مُنصَرَفُنا مِن عِندِهِم _ يَعني مُعاوِيَةَ وعَمرا _ .

وأمّا المارِقونَ : فَهُم أهلُ الطَّرفاواتِ، وأَهلُ السُّعَيفاتِ، وأَهلُ النُّخَيلاتِ، وأَهلُ النَّهرَواناتِ؛ وَاللّهِ ما أدري أينَ هُم ! ولكِن لابُدَّ مِن قِتالِهِم إن شاءَ اللّهُ . (2)7 / 2أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ7634.امام صادق عليه السلام :تاريخ دمشق عن أبي سعيد الخدري :أمَرَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِقِتالِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ، فَقُلنا : يا رَسولَ اللّهِ ، أمَرتَنا بِقِتالِ هؤُلاءِ، فَمَعَ مَن ؟

قالَ : مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، مَعَهُ يُقتَلُ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ . (3) .


1- .في تاريخ دمشق والبداية والنهاية : «قاتَلناهم» بدل «قابلناهم».
2- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 186 الرقم 7165 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 207 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 471 ح 9043 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 108 الرقم 3789 ، المناقب للخوارزمي : ص 190 ح 224 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 306 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 281 ح 220 .

ص: 467

7 / 2 ابو سعيد خُدْرى

7635.امام كاظم عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از علقمه و اَسود _: به هنگام بازگشت ابو ايّوب انصارى از صِفّين ، نزدش رفتيم و گفتيم: اى ابو ايّوب! به درستى كه خداوند ، تو را با فرستادن محمّد صلى الله عليه و آله گرامى داشت و آمدن شترش ، تفضّل و كرامتى از سوى خداوند براى تو بود كه شترش را بر درِ خانه تو خوابانْد ، نه ديگران . (1) آن گاه ، شمشيرت را بر دوش گرفته اى و اهلِ توحيد را [ گردن ]مى زنى؟!

ابو ايّوب گفت: اى مرد! به درستى كه راهنما ، هيچ گاه به گروهش دروغ نمى گويد ، و به درستى كه پيامبر خدا ، پيكار با سه گروه را به همراه على عليه السلام به ما فرمان داد : پيكار با ناكثين ، قاسطين و مارقين را . امّا ناكثين ، با آنان رو به رو شديم ، [ يعنى] اهل جمل ، طلحه و زبير ؛ و امّا قاسطين ، اينك از [ جنگ با آنان] باز مى گرديم (يعنى معاويه و عمرو) ؛ و امّا مارقين ، آنان در حاشيه روخانه ها و نخلستان ها و كنار نهرها اقامت خواهند گزيد . به خدا سوگند ، اكنون نمى دانم آنان كجايند ؛ ولى از پيكار با آنان چاره اى نيست ، به خواست خداوند.7 / 2ابو سعيد خُدْرى7638.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: پيامبر خدا، ما را بر پيكار با ناكثين ، قاسطين و مارقين ، فرمان داد. گفتيم: اى پيامبر خدا! ما را بر پيكار با اينان فرمان دادى ؛ [ امّا] به فرماندهى چه كسى؟

ف_رمود: «به فرماندهى على بن ابى طالب، كه عمّار بن ياسر ، همراه او كشته خواهد شد» .

.


1- .به ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه اشاره دارد . آن گاه كه اشراف مدينه از ايشان خواستند در منزل آنان بار اندازد ، فرمود : «هر كجا شترم خوابيد ، همان جا فرود مى آيم و شتر ، بر درِ خانه ابو ايّوب خوابيد . (م)

ص: 468

7 / 3حُذَيفَةُ7638.امام زين العابدين عليه السلام :فتح الباري عن زيد بن وهب :بَينا نَحنُ حَولَ حُذَيفَةَ إذ قالَ : كَيفَ أنتُم وقَد خَرَجَ أهلُ بَيتِ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله فِرقَتَينِ يَضرِبُ بَعضُهُم وُجوهَ، بَعضٍ بِالسَّيفِ ؟ فَقُلنا : يا أبا عَبدِ اللّهِ، وإنَّ ذلِكَ لَكائِنٌ ؟! فَقالَ بَعضُ أصحابِهِ : يا أبا عَبدِ اللّهِ، فَكَيفَ نَصنَعُ إن أدرَكنا ذلِكَ الزَّمانَ ؟ قالَ : اُنظُرُوا الفِرقَةَ الَّتي تَدعو إلى أمرِ عَلِيٍّ فَالزَموها، فَإِنَّها عَلىَ الهُدى . (1)7 / 4عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ7641.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الاستيعاب عن عبد اللّه بن عمر :ما آسى عَلى شَيءٍ إلّا أنّي لَم اُقاتِل مَعَ عَلِيٍّ رضى الله عنهالفِئَةَ الباغِيَةَ ! (2)7639.بحار الأنوار ( _ به نقل از ابوذر _ ) المستدرك على الصحيحين عن الزهري :أخبَرَني حَمزَةُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ أنَّهُ بَينَما هُوَ جالِسٌ مَعَ عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ إذ جاءَهُ رَجُلٌ مِن أهلِ العِراقِ فَقالَ : يا أبا عَبدِ الرَّحمنِ : إنّي وَاللّهِ لَقَد حَرَصتُ أن أتَسَمَّتَ بِسَمتِكَ وأقتَدِيَ بِكَ في أمرِ فُرقَةِ النّاسِ ، وأعتَزِلَ الشَّرَّ مَا استَطَعتُ ، وإنّي أقرَأُ آيَةً مِن كِتابِ اللّهِ مُحكَمَةً قَد أخَذَت بِقَلبي، فَأَخبِرني عَنها .

أرَأَيتَ قَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَ إِن طَ_آئِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُواْ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَهُمَا فَإِن بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَ_تِلُواْ الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِىءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ فَإِن فَآءَتْ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُواْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ » (3) ؟ أخبِرني عَن هذِهِ الآيَةِ .

فَقالَ عَبدُ اللّهِ : ما لَكَ ولِذلِكَ ؟ اِنصَرِف عَنّي ، فَانطَلَقَ حَتّى تَوارى عَنّا سَوادُهُ ، وأقبَلَ عَلَينا عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، فَقالَ : ما وَجَدتُ في نَفسي مِن شَيءٍ فيأمرِ هذِهِ الآيَةِ ما وَجَدتُ في نَفسي أنّي لَم اُقاتِل هذِهِ الفِئَةَ الباغِيَةَ كَما أمَرَنِيَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . (4) .


1- .فتح الباري : ج 13 ص 55 ، مجمع الزوائد : ج 7 ص 477 ح 12032 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 403 ح 354 عن محمّد بن إسماعيل بن أبان يرفعه .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 83 الرقم 1630 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 109 الرقم 3789 ؛ علل الشرائع : ص 222 نحوه .
3- .الحجرات : 9 .
4- .المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 125 ح 4598 وج 2 ص 502 ح 3722، السنن الكبرى: ج 8 ص 298 ح 16706 ، فتح الباري : ج 13 ص 72 وفيه من قوله تعالى نحوه .

ص: 469

7 / 3 حُذَيفه
7 / 4 عبد اللّه بن عمر

7 / 3حُذَيفه7642.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :فتح البارى_ به نقل از زيد بن وَهْب _: زمانى كه اطراف حُذَيفه گرد آمده بوديم ، گفت: هرگاه خاندان پيامبر شما دو گروه شوند و گروهى با شمشير ، گروه ديگر را بزنند ، شما چه خواهيد كرد؟

گفتيم: اى ابو عبد اللّه ! چنين حادثه اى رُخ خواهد داد؟ و برخى از ياران حذيفه گفتند: اگر در آن زمان بوديم ، چه كنيم؟

[ حذيفه] گفت: بنگريد به گروهى كه به سوى على عليه السلام فرا مى خوانَد . همراه آنان باشيد كه آن گروه ، هدايت يافته اند.7 / 4عبد اللّه بن عمر7644.عنه صلى الله عليه و آله :الاستيعاب_ به نقل از عبد اللّه بن عمر _: بر چيزى تأسّف نمى خورم ، جز آن كه به همراه على عليه السلام با گروه سركش (باغى) ، پيكار نكردم.7645.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از زُهْرى _: حمزة بن عبد اللّه بن عمر به من خبر داد كه با عبد اللّه بن عمر نشسته بودم كه مردى عراقى نزد عبد اللّه بن عمر آمد و گفت : اى ابو عبد الرحمان ! به خدا سوگند كه من ، حقيقتا خيلى مشتاق بودم كه به تو اقتدا كنم و به هنگام اختلاف مردم ، پيرو تو باشم و تا آن جا كه بتوانم ، از آشوب ها كناره گيرم. من آيه اى از آيات محكم (1) قرآن را تلاوت مى كنم كه قلبم را مى فشُرَد . مرا از آن با خبر كن. آيا اين سخن خداوند عز و جل چه معنايى دارد : «و اگر دو طايفه از مؤمنان با هم بجنگند، ميان آن دو را اصلاح دهيد ، و اگر [ باز] يكى از آن دو بر ديگرى تعدّى كرد، با آن [ طايفه اى ]كه تعدّى مى كند ، بجنگيد تا به فرمان خدا بازگردد. پس اگر باز گشت، ميان آنها را دادگرانه سازش دهيد و عدالت كنيد كه خدا دادگران را دوست مى دارد» ؟ از معناى اين آيه مرا خبر ده.

عبد اللّه گفت : تو را با اين آيه چه كار؟ از نزد من برو .

آن مرد ، باز گشت تا سايه او نيز از چشم ما پنهان شد و [ آن گاه] عبد اللّه بن عمر ، رو به ما كرد و گفت : در خودم نسبت به اين آيه چيزى نديدم ، جز اين كه مى بينم من با اين گروه سركش (باغى) ، آن گونه كه خداوند عز و جل مرا بدان فرمان داده بود ، پيكار نكردم .

.


1- .آيات محكم، آن دسته از آيات قرآن است كه در تطبيق آنها بر مصاديقشان جاى ترديدى نيست . (م)

ص: 470

7 / 5عمّارُ بنُ ياسِرٍ7644.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين عن عمّار بن ياسر_ لِعَمرِو بنِ العاصِ _: أمَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن اُقاتِلَ النّاكِثينَ، وقَد فَعَلتُ . وأمَرَني أن اُقاتِلَ القاسِطينَ ، فأَنتُم هُم . وأمَّا المارِقونَ فَما أدري اُدرِكُهُم أم لا . (1)راجع : ج 6 ص 56 (استشهاد عمّار بن ياسر) .

7 / 6اُمُّ سَلَمَةَ زَوجَةُ النَّبِيِّ7648.عنه عليه السلام ( _ مِن دُعائهِ لِوَداعِ شَهرِ رَمَضانَ _ ) المناقب للخوارزمي عن شهر بن حوشب :كُنتُ عِندَ اُمِّ سَلَمَةَ، فَسَلَّمَ رَجُلٌ فَقيلَ : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا أبو ثابِتٍ مَولى أبي ذَرٍّ . قالَت : مَرحَبا بِأَبي ثابِتٍ ، اُدخُل. فَدَخَلَ فَرَحَّبَت بِهِ .

فقالت : أينَ طارَ قَلبُكَ حينَ طارَتِ القُلوبُ مَطايِرَها ؟

قالَ : مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام .

قالَت : وُفِّقتَ وَالَّذي نَفسُ اُمِّ سَلَمَةَ بِيَدِهِ؛ لَسَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَ عِلِيٍّ ، لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ .

ولَقَد بَعَثتُ ابني عُمَرَ وَابنَ أخي عَبدَ اللّهِ _ أبي اُمَيَّةَ _ وأمَرتُهُما أن يُقاتِلا مَعَ عَلِيٍّ مَن قاتَلَهُ ، ولَولا أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَنا أن نَقِرَّ في حِجالِنا (2) _ أو في بُيوتِنا _ ، لَخَرَجتُ حَتّى أقِفَ في صَفِّ عَلِيٍّ . (3) .


1- .وقعة صفّين : ص 338 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 21 وراجع المسترشد : ص 269 ح 79 وشرح الأخبار : ج 1 ص 383 و ج 2 ص 83 ومسند أبي يعلى : ج 2 ص 267 ح 1620 والمعيار والموازنة : ص 119 .
2- .الحَجَلةُ بالتحريك : بَيْتٌ كالقُبّةِ يُستَر بالثّياب وتكون له أزرار كبار ، وتُجمع على حِجال (النهاية : ج 1 ص 346 «حجل») .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 176 ح 214 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 148 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 35 ح 10 .

ص: 471

7 / 5 عمّار بن ياسر
7 / 6 امّ سلمه ، همسر پيامبر

7 / 5عمّار بن ياسر7649.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ مِن وَصِيَّتِهِ لِولْدِهِ عِندَ دُخُولِ شَهرِ ر ) وقعة صفّين به نقل از عمّار بن ياسر_ به عمرو بن عاص _: پيامبر خدا به من فرمان داد كه با ناكثينْ پيكار كنم و من چنين كردم. به من فرمان داد كه با قاسطينْ پيكار كنم و آنها شماييد ؛ و امّا درباره مارقين ، نمى دانم كه آيا آنان را در مى يابم يا نه .ر . ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .

7 / 6امّ سلمه ، همسر پيامبر7650.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ هنگامى كه در آخرين روز ماه شعبان ، براى مردم خط ) المناقب ، خوارزمى_ به نقل از شهر بن حَوشَب _: نزد اُمّ سَلَمه بودم كه مردى سلام كرد. گفته شد : تو كيستى؟

گفت : من ابو ثابت ، آزاد شده ابو ذرم.

امّ سلمه گفت : خوش آمدى ابو ثابت! داخل شو .

ابو ثابت داخل شد و امّ سلمه ، ضمن خوشامدگويى به وى گفت : قلب تو كجا پرواز كرد ، زمانى كه دل ها به هر سو پرواز كردند؟

گفت : دلم با على بن ابى طالب بود.

اُمّ سلمه گفت : به آن كه جان امّ سلمه در دست اوست ، سوگند كه رستگار شدى . شنيدم پيامبر خدا مى فرمود: «على با قرآن است و قرآن با على . آن دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض [ كوثر] بر من وارد شوند» .

من ، فرزندم عمر و پسر برادرم عبد اللّه (ابو اُميّه) را فرستادم و بدانها دستور دادم در كنار على عليه السلام با هر كه او پيكار مى كند ، پيكار كنند، و اگر پيامبر خدا به ما [ زنان ]دستور نداده بود كه در پسِ پرده ها يا در خانه هايمان بنشينيم ، براى جنگ ، بيرون مى رفتم تا در صف [ ياران ]على عليه السلام قرار گيرم.

.

ص: 472

7 / 7أئِمَّةُ أهلِ السُّنَّةِ7653.عنه عليه السلام :مناقب أبي حنيفة عنه أنّه قال :ما قاتَلَ أحَدٌ عَلِيّا عليه السلام لِيَرُدَّهُ إلَى الحَقِّ إلّا وكانَ عَلِيٌّ أولى بِالحَقِّ مِنهُ ، ولَولاهُ ما عَلِمَ أحَدٌ كَيفَ السّيرَةُ في قِتالِ المُسلِمينَ . (1)7652.امام باقر عليه السلام :أيضا :لا شَكَّ أنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ قاتَلا عَلِيّا بَعدَما بايَعاهُ وحالَفاهُ . (2)7653.امام باقر عليه السلام :مناقب أبي حنيفة :سُئِلَ الإمامُ [أبو حَنيفَةَ] عن قِتالِ يَومِ الجَمَلِ . فَقالَ : سارَ عَلِيٌّ عليه السلام فيهِ بِالعدَلِ ، وهُوَ الَّذي عَلَّمَ المُسلِمينَ قِتالَ أهلِ البَغيِ . (3) .


1- .مناقب أبي حنيفة : ج 2 ص 344 و ج 1 ص 342 .
2- .مناقب أبي حنيفة : ج 2 ص 344 و ج 1 ص 343 .
3- .مناقب أبي حنيفة : ج 2 ص 345 .

ص: 473

7 / 7 پيشوايان اهل سنّت

7 / 7پيشوايان اهل سنّت7656.عنه صلى الله عليه و آله :مناقب أبى حنيفة_ به نقل از ابو حنيفه _: هيچ كس با على عليه السلام پيكار نكرد كه او را به سوى حق بازگردانَد ، جز آن كه على عليه السلام از او به حق ، نزديك تر و سزاوارتر بود، و اگر على عليه السلام نبود ، كسى نمى دانست روش اسلام در جنگ با مسلمانان چيست .7654.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مناقب أبى حنيفة_ به نقل از ابو حنيفه _: ترديدى نيست كه طلحه و زبير با على عليه السلام پيكار كردند ، پس از آن كه با او بيعت كردند و با او هم پيمان شدند.7655.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مناقب أبى حنيفة:از امام ابو حنيفه درباره پيكار روز جملْ سؤال شد . وى گفت : على عليه السلام در آن جنگ ، به عدالتْ رفتار كرد و او همان كسى است كه چگونگى پيكار با سركشان را به مسلمانان آموخت.

.

ص: 474

7656.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الاعتقاد والهداية عن ابن خزيمة(1) : كُلُّ مَن نازَعَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ في إمارَتِهِ فَهُوَ باغٍ ، عَلى هذا عَهِدتُ مَشايِخَنا، وبِهِ قالَ ابنُ إدريسَ؛ يَعنِي الشّافِعِيَّ رَحِمَهُ اللّهُ . (2)7657.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الفرق بين الفِرق عن أبي منصور 3_ في بَيانِ الاُصولِ الَّتِي اجتَمَعَ عَلَيها أهلُ السُّنَّةِ _الفرق بين الفِرق عن أبي منصور (3) : قالوا بإِمامَةِ عَلِيٍّ في وَقتِهِ ، وقالوا بِتَصويبِ عَلِيٍّ في حُروبِهِ بِالبَصرَةِ ، وبِصِفّينَ ، وبِنَهرَوانَ . . . .

وقالوا في صِفّينَ : إنَّ الصَّوابَ كانَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ، وإنَّ مُعاوِيَةَ وأصحابَهُ بَغَوا عَلَيهِ بِتَأويلٍ أخطَؤوا فيهِ ؛ ولَم يَكفُروا بِخَطَئِهِم . (4)7658.عنه صلى الله عليه و آله ( _ في خُطبتِهِ عندَ إقبالِ شهرِ رمضانَ _ ) فيض القدير عن عبد القاهر الجرجاني (5)_ في كِتابِ الإِمامَةِ _فيض القدير عن عبد القاهر الجرجاني 7 : أجمَعَ فُقَهاءُ الحِجازِ وَالعِراقِ مِن فَريقَيِ الحَديثِ وَالرَّأيِ ، مِنهُم : مالِكٌ والشّافِعِيُّ وأبو حَنيفَةَ وَالأَوزاعِيُّ ، وَالجُمهورُ الأَعظَمُ مِنَ المُتَكَلِّمينَ وَالمُسلِمينَ : أنَّ عَلِيّا مُصيبٌ في قِتالِهِ لِأَهلِ صِفّينَ ، كَما هُوَ مُصيبٌ في أهلِ الجَمَلِ ، وأنَّ الَّذينَ قاتَلوهُ بُغاةٌ ظالِمونَ لَهُ ، لكِن لا يُكَفَّرونَ بِبَغيِهِم . 8 .


1- .محمّد بن إسحاق بن خزيمة (223 _ 311 ه ) الحافظ الحجّة الفقيه ، شيخ الإسلام إمام الأئمّة ، أبو بكر السلمي النيسابوري الشافعي ، صاحب التصانيف . عني في حداثته بالحديث والفقه حتى صار يضرب به المثل في سعة العلم والإتقان ، وقال أبو الحسن الدارقطني : كان ابن خزيمة إماما ثبتا معدوم النظير (سير أعلام النبلاء : ج 14 ص 365 الرقم 214 و ص 372) .
2- .الاعتقاد والهداية : ص 248 .
3- .الفرق بين الفِرق : ص 309 .
4- .أبو بكر ، عبد القاهر بن عبد الرحمن الجرجاني وكان شافعيّا ، عالما ، أشعريّا ، ذا نسك ودين وكان آية في النحو . وصنّف شرحا حافلاً للإيضاح يكون ثلاثين مجلّدا ، وله «إعجاز القرآن» ضخم ، و«مختصر شرح الإيضاح» ثلاثة أسفار ، وكتاب «العوامل المِئة» وكتاب «المفتاح» ، وفسّر الفاتحة في مجلّد ، وله «العمد في التصريف» و«الجمل» وغير ذلك. توفّي سنة إحدى وسبعين وأربع مِئة، وقيل : سنة أربع وسبعين (راجع سير أعلام النبلاء : ج 18 ص 432 الرقم 219) .
5- .فيض القدير : ج 6 ص 366 ، التذكرة للقرطبي : ج 2 ص 422 ح 1789 وراجع نصب الراية : ج 4 ص 69 .

ص: 475

7659.عنه صلى الله عليه و آله :الاعتقاد والهداية_ به نقل از ابن خُزَيمه (1) _: هر كس با اميرمؤمنان على بن ابى طالب در فرمان روايى اش منازعه كند، سركش (باغى) است. اين مطلب را از استادان خويش به ياد دارم . ابن ادريس شافعى نيز همين را گفته است.7660.عنه صلى الله عليه و آله :الفرق بين الفِرَق_ به نقل از ابو منصور ، 2 در تشريح اصولى كه اهل سنّت بر آنها اتّفاق نظر دارند _: آنان، به امامت على عليه السلام در زمان خودش (پس از سه خليفه) معتقدند و على عليه السلام را در جنگ هايش در بصره، صفّين و نهروان، تأييد مى كنند . آنان درباره جنگ صفّين معتقدند كه : حق با على عليه السلام بوده است و معاويه و يارانش بر او سركشى كردند . بدين معنا كه در رفتار خود با على عليه السلام اشتباه كردند؛ ولى با اشتباهشان كافر نشدند.7661.بحار الأنوار عنه صلى الله عليه و آله ( _ لَمّا صَعِدَ المِنبَرَ و قالَ : آمِينَ _ ) فيض القدير_ به نقل از عبد القاهر جُرجانى (2) (در كتاب الإمامة) _: فقيهان حجاز و عراق از دو تيره حديث گرا و اهل رأى كه از جمله آنهايند : مالك، شافعى ، ابوحنيفه، اَوزاعى، و اكثر قابل توجّهى از متكلّمان و مسلمانان ، اتّفاق نظر دارند كه على عليه السلام در پيكارش با اهل صِفّينْ درستكار بود ، چنان كه در نبرد با لشكر جمل نيز درستكار بود ، و كسانى كه با وى جنگيدند ، سركشانِ ستمكار به وى بودند؛ ليكن با سركشى شان كافر نشدند. .


1- .محمّد بن اسحاق بن خُزَيمَه (223 _ 311 ق)، حافظ، حجّت، فقيه ، شيخ الاسلام، امام الأئمة ، ابو بكر سُلَمى نيشابورى شافعى . وى داراى نوشته هاى فراوان است . او از كودكى به تحصيل حديث و فقه پرداخت تا آن جا كه در گستردگى دانش و اتقان، ضرب المثل بود . ابو الحسن دار قُطنى مى گويد : ابن خزيمه، پيشوايى ثابت قدم و بى نظيرى بود (سير أعلام النبلاء : ج 14 ص 365 ش214 و ص 372) .
2- .ابو بكر عبد القاهر بن عبد الرحمان جُرجانى، شافعى ، دانشمندى اشعرى و اهل عبادت و ديندارى بود و در نحو، نمونه بود . وى شرحى مبسوط براى الإيضاح تأليف كرد كه سى جلد بود . او كتاب إعجاز القرآن را در حجم بسيار نوشت و مختصر شرح الإيضاح در سه جلد و نيز كتاب هاى العوامل المئة والمفتاح را نوشت و سوره فاتحه را در يك جلد، تفسير كرد . همچنين كتاب العمد فى التصريف و الجمل و كتاب هاى ديگرى نوشت . او در سال 471 ق، فوت كرد و برخى نيز گفته اند در سال 470 ق. (سير أعلام النبلاء : ج 18 ص 432 ش 219).

ص: 476

7657.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :التذكرة للقرطبى عن أبي المعالي1 : عَلِيٌّ عليه السلام كانَ إماما حَقّا في تَولِيَتِهِ ، ومُقاتِلوهُ بُغاةٌ . (1)7658.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در خطبه اش به هنگام فرا رسيدن ماه رمضان _ ) شرح صحيح مسلم للنووي :وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام هُوَ المُحِقُّ المُصيبُ في تِلكَ الحُروبِ ، هذا مَذهَبُ أهلِ الُّسنَّةِ . (2)7659.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أيضا_ في حَديثِ عَمّارٍ (3) _: قالَ العُلَماءُ : هذَا الحَديثُ حُجَّةٌ ظاهِرَةٌ في أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ مُحِقّا مُصيبا . (4)7660.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سير أعلام النبلاء :لا نَرتابُ أنَّ عَلِيّا أفضَلُ مِمَّن حارَبَهُ ، وأنَّهُ أولى بِالحَقِّ . (5)7661.بحار الأنوار :البداية والنهاية :هذا مَقتَلُ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ، قَتَلَهُ أهلُ الشّامِ ، وبانَ وظَهَرَ بِذلِكَ سِرُّ ما أخبَرَ بِهِ الرَّسولُ صلى الله عليه و آله مِن أنَّهُ تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وبانَ بِذلِكَ أنَّ عَلِيّا مُحِقٌّ وأنَّ مُعاوِيَةَ باغٍ . (6) .


1- .التذكرة للقرطبي : ج 2 ص 423 ح 1792 ، نصب الراية : ج 4 ص 69 .
2- .شرح صحيح مسلم للنووي : ج 18 ص 228 .
3- .وهو قوله صلى الله عليه و آله : عمّار تقتّله الفئة الباغية .
4- .شرح صحيح مسلم للنووي : ج 18 ص 252 .
5- .سير أعلام النبلاء : ج 8 ص 210 الرقم 37 .
6- .البداية والنهاية : ج 7 ص 267 .

ص: 477

7662.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :التذكرة ، قرطبى_ به نقل از ابو المعالى (1) _: على عليه السلام پيشوايى بود كه در حكومتش بر حق بود و پيكاركنندگانِ با وى ، همه سركش بودند.7662.امام صادق عليه السلام :شرح صحيح مسلم ، نووى :على عليه السلام در جنگ هايش بر حق و درستكار بود . اين ، رأى اهل سنّت است.7663.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في تفسيرِ قولِهِ تعالى : {Q} «و أعِدُّوا لَهُم ) شرح صحيح مسلم ، نَوَوى_ درباره حديث عمّار _: دانشمندان گفته اند : اين حديث ، دليلى آشكار است بر اين كه على عليه السلام بر حق و درستكار بود.7664.عنه صلى الله عليه و آله :سِيَر أعلام النبلاء :ما شك نداريم كه على عليه السلام برتر از كسانى بود كه با وى جنگيدند و او به حق ، نزديك تر و سزاوارتر است.7665.عنه صلى الله عليه و آله :البداية والنهاية_ درباره شهادت عمّار _: اين است چگونگى كشته شدن عمّار بن ياسر در كنار اميرمؤمنان على بن ابى طالب كه شاميان او را كشتند و با كشته شدن او، رازى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آن خبر داده بود _ كه عمّار را گروه سركش خواهند كشت _ روشن و آشكار شد و نيز روشن گشت كه على عليه السلام بر حق بود و معاويه ، سركش و ستمگر. .


1- .امام الحَرَمين، ابو المعالى، ضياءالدين عبد الملك بن امام ابو محمّد عبداللّه بن يوسف بن عبداللّه بن يوسف بن محمّد بن حمويه جوينى نيشابورى شافعى (419_478 ق) . وى در خانه اش دفن شد و پس از چند سال به حرم امام حسين عليه السلام منتقل شد و در كنار پدرش مدفون گشت . ابو سعد سمعانى مى گويد : ابو المعالى، امام الأئمه به صورت مطلق بود، شرق و غرب بر پيشوايى اش اتّفاق داشتند و مانندش ديده نشده است . او نزد پدرش فقه آموخت . هنگامى كه پدرش فوت كرد، ابو المعالى بيست ساله بود و به جاى وى تدريس كرد . سپس به حج رفت و چهار سال آن جا بود، تدريس مى كرد و فتوا مى داد و ميان مذاهب گوناگون، جمع مى كرد، تا اين كه پس از گذشت دوران تعصّب ورزى به شهر خود بازگشت و در نظاميه نيشابور، تدريس مى كرد. نزد او سيصد نفر براى درس آموزى حضور مى يافتند (سير أعلام النبلاء : ج 18 ص 468 ش240) .

ص: 478

7663.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در تفسير آيه «و تا آن جا كه مى توانيد . . .» _ ) فتح الباري_ بَعدَ ذِكرِ حَديثِ عَمّارٍ _: وفي هذَا الحَديثِ عَلَمٌ مِن أعلامِ النُّبُوَّةِ ، وفَضيلَةٌ ظاهِرَةٌ لِعَلِيٍّ ولِعَمّارٍ ، ورَدٌّ عَلَى النَّواصِبِ الزّاعِمينَ أنَّ عَلِيّا لَم يَكُن مُصيبا في حُروبِهِ . (1)7664.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أيضا_ بَعدَ ذِكرِ حَديثِ الخَوارِجِ (2) _: وفي هذَا الحَديثِ مِنَ الفَوائِدِ غَيرُ ما تَقَدَّمَ مَنقَبَةٌ عَظيمَةٌ لِعَلِيٍّ ، وأنَّهُ كانَ الإِمامَ الحَقَّ ، وأنَّهُ كانَ عَلَى الصَّوابِ في قِتالِ مَن قاتَلَهُ في حُروبِهِ فِي الجَمَلِ وصِفّينَ وغَيرِهِما . (3)7665.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أيضا_ في قَولِهِ تَعالى : «وَ إِن طَ_آئِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُواْ . . .» (4) _: فيهَا الأَمرُ بِقِتالِ الفِئَةِ الباغِيَةِ ، وقَد ثَبَتَ أنَّ مَن قاتَلَ عَلِيّا كانوا بُغاةً . (5)7666.عنه صلى الله عليه و آله :مجموع فتاوى ابن تيميّة_ بَعدَ ذِكرِ حَديثِ عَمّارٌ _: وهذا أيضا يَدُلُّ عَلى صِحَّةِ إمامَةِ عَلِيٍّ ووُجوبِ طاعَتِهِ ، وأنَّ الدّاعِيَ إلى طاعَتِهِ داعٍ إلَى الجَنَّةِ ، وَالدّاعِيَ إلى مُقاتَلَتِهِ داعٍ إلَى النّارِ _ وإن كانَ مُتَأَوِّلاً _ وهُوَ دَليلٌ عَلى أنَّهُ لَم يَكُن يَجوزُ قِتالُ عَلِيٍّ .

وعَلى هذا فَمُقاتِلُهُ مُخطِئٌ وإن كانَ مُتَأَوِّلاً ، أو باغٍ بِلا تَأويلٍ ، وهُوَ أصَحُّ القَولَينِ لِأَصحابِنا ، وهُوَ الحُكمُ بِتَخطِئَةِ مَن قاتَلَ عَلِيّا ، وهُوَ مَذهَبُ الأَئِمَّةِ الفُقَهاءِ الَّذينَ فَرَّعوا عَلى ذلِكَ قِتالَ البُغاةِ المُتَأَوِّلينَ . (6) .


1- .فتح الباري : ج 1 ص 543 ح 447 ، فيض القدير : ج 4 ص 467 .
2- .وهو قوله صلى الله عليه و آله في الخوارج : يخرج منه [العراق] قومٌ يقرؤون القرآن ولا يجاوز تراقيم يمرقون من الإسلام مروق السهم من الرمية .
3- .فتح الباري : ج 12 ص 299 .
4- .الحجرات : 9 .
5- .فتح الباري : ج 13 ص 67 ح 7110 .
6- .مجموع فتاوى ابن تيميّة : ج 4 ص 437 .

ص: 479

7667.عنه صلى الله عليه و آله :فتحُ البارى_ پس از آوردن حديث عمّار _: و در اين حديث ، نشانه اى از نشانه هاى نبوّت وفضيلتى آشكار براى على عليه السلام وعمّار وجود دارد وخطّ بطلانى است بر عقيده ناصبيان كه گمان مى كنند على عليه السلام در جنگ هايش بر حق نبود.7668.عنه صلى الله عليه و آله :ابن حَجر_ پس از گزارش حديث خوارج _: و از فايده هاى اين حديث _ جز آنچه گذشت _ ، اين است كه افتخارى بزرگ براى على عليه السلام است و اين كه او پيشوايى بر حق بود، و اين كه او در پيكارش با كسانى كه با او جنگيدند (در جمل و صفّين و غير از اين دو جنگ)، بر حق بود.7669.عنه صلى الله عليه و آله :ابن حَجر_ درباره آيه «و اگر دو طايفه از مؤمنان با هم بجنگند ...» _: در اين آيه فرمان به پيكار با گروه سركش وجود دارد و به اثبات رسيده است كه كسانى كه با على عليه السلام جنگيدند، سركش (باغى) بودند.7670.الإمامُ الصّادقُ عن آبائه عليهم السلاممجموع فتاوى ابن تيميّة_ پس از آوردن حديث عمّار ، كه او را گروه سركش مى كُشند _: و اين هم دلالت بر درستى امامت على عليه السلام و وجوب اطاعت از وى دارد، و اين كه هر كس به پيروى از او دعوت كند، به بهشتْ دعوت كرده است، و آن كه به جنگ با او فراخوانَد، به آتش فرا خوانده است _ گرچه تأويل كننده باشد _ ، و همين حديث ، دليل است بر آن كه پيكار با على عليه السلام جايز نبود. بر اين اساس ، جنگ كننده با او خطاكار و بر باطل است _ گرچه تأويل كننده باشد _ ، يا سركش (باغى) است _ اگر تأويل كننده نباشد _ و اين ، درست ترين نظريه اصحاب ما و حكم به خطاكار بودن كسانى است كه با على عليه السلام پيكار كردند و اين، همان نظر پيشوايان فقيه [ اهل سنّت ]است ؛ آنها كه پيكار با سركشان تأويل كننده را بر همين نظريه مبتنى داشته اند. .

ص: 480

سخنى در بر حق بودن امام على در تمام جنگ ها

سخنى در بر حق بودن امام على در تمام جنگ هاابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان ، معروف به «شيخ مفيد» ، مى گويد : از دلايل آن كه اميرمؤمنان در تمامى جنگ هايش بر حق بود و مخالفانش در گم راهى بودند ، روايت هاى فراوانى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله به اين تعبير رسيده است كه : «حَربُكَ يا عَلِيُّ حَربي ، وسِلمُكَ يا عَلِيُّ سِلمي ؛ اى على! جنگِ تو، جنگِ من است و صلحِ تو ، صلح من» (1) و نيز اين سخن كه : «يا عَلِيُّ، أنَا حَربٌ لِمَن حارَبَكَ ، وسِلمٌ لِمَن سالَمَكَ ؛ اى على! من با كسى كه با تو پيكار كند ، در جنگم و با آن كه با تو در آشتى باشد ، در آشتى ام» . (2) اين دو حديث ، از طريق اهل سنّت و شيعه و نيز محدّثان منسوب به اهل سنّت و محدّثان منسوب به شيعه ، روايت شده است و هيچ يك از عالمان ، در سند آنها ايرادى وارد نساخته اند و هيچ فرد حديث شناسى ادّعا نكرده است كه راويان اين دو حديث ، دروغگو بوده اند.

.


1- .الفصول المختارة : ص 245 ، أوائل المقالات ، مفيد : ج 4 ص 285 ، فقه القرآن ، راوندى : ج 1 ص 365 ، عوالى اللآلى : ج 2 ص 102 ح 278 و ج 4 ص 87 ح 108 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 331 .
2- .الأمالى ، مفيد : ص 213 ح 4 ،بحار الأنوار : ج 39 ص 206 ح 25 وراجع سنن ابن ماجة : ج 1 ص 52 ح 145 ومسند ابن حنبل : ج 3 ص 446 ح 9704 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 161 ح 4713 و 4714 والمناقب ، ابن مغازلي : ص 64 ح 90 .

ص: 481

سخنانى كه وضعشان چنين است ، بايد آنها را پذيرفت و به آنها عمل كرد ؛ چرا كه هر يك از آنها اگر سخنى ناصواب بود ، امّت اسلامى از دانشمندى كه آن را رد كند و راويانش را تكذيب نمايد ، تهى نبود . چنين سخنى از طعن و ايراد ، مصون نمى مانْد و انگيزه هاى ساختگى بودنش روشن مى گشت و نشانه هاى خداوند سبحان بر بطلانش اقامه مى گرديد . بدين ترتيب ، صحّت و سلامت اين دو حديث از تمام آنچه گفته شد، خود ، دليلى روشن است بر ثابت بودن آنها _ چنان كه ما بيان كرديم _ . از همين قبيل است روايت مستفيضى از پيامبر صلى الله عليه و آله كه به اميرمؤمنان فرمود: «تُقاتِلُ يا عَلِيُّ عَلى تَأويلِ القُرآنِ ، كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ ؛ اى على! تو براى تأويل قرآن مى جنگى ، چنان كه من براى تنزيلش جنگيدم». (1) نيز اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به سهيل بن عمرو و همراهان او _ كه براى درخواست بازگرداندن بردگان به اسلام گرويده به مكّه ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بودند _ كه : «اى گروه قريش! [ يا از اين كارها ]دست بر مى داريد، يا اين كه خداوند ، مردى را به سوى شما برمى انگيزد كه براى تأويل قرآن با شما بجنگد ، چنان كه من براى تنزيلش با شما جنگيدم» . برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفتند : اى پيامبر خدا! او كيست؟ آيا فلانى است؟ فرمود : «نه». گفتند : پس فلانى است؟ فرمود: «نه ؛ بلكه او همان وصله كننده كفش است كه اكنون درون اتاق است». نگاه كردند و على عليه السلام را در اتاق يافتند كه كفش پيامبر خدا را وصله مى زد. (2) و از همين قبيل است سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرمؤمنان كه : «تُقاتِلُ بَعدِي النّاكِثينَ

.


1- .المسترشد : ص 429 ح 142 ، كفاية الأثر : ص 76 ، الإرشاد : ج 1 ص 123 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 336 .
2- .الإفصاح : ص 135 ، مجمع البيان : ج 3 ص 322 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 149 ح 7 .

ص: 482

وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ؛ پس از من با ناكثين، قاسطين و مارقين مى جنگى» . سخن درباره اين حديث هم مانند ديگر احاديثى است كه گذشت . اين حديث نيز از هر ايراد سَندى مبرّاست و دليلى بر بطلان صدور آن نيست و ثبوتش مسلّم است و شيعه و اهل سنّت ، تسليم نقل و روايت آن اند و اين ، دليلى ديگر است بر درستى آن حديث. و از همين نمونه هاست سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ ، اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيثُما دارَ ؛ على با حق است و حق با على است . بار خدايا ! حق را بر محور على بچرخان ، هر كجا كه او چرخيد» . (1) اين را نيز محدّثان اهل سنّت روايت كرده اند و از جمله احاديث صحيح خود به شمار آورده اند و كسى بر سندش اعتراض نكرده است و هيچ يك از آنان بر تكذيب راويانش اقدامى نكرده است و دليلى عقلى يا نقلى بر باطل بودنش يافت نمى شود. پس اعتقاد به درستى آن ، لازم است . و از همين هاست اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله : «اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ؛ بارخدايا! دوست بدار آن را كه على را دوست بدارد ، و دشمن باش با آن كه با على دشمن است ، و يارى كن آن را كه على را يارى رسانَد ، و درمانده كن آن را كه از يارى على دست بدارد» . (2) اين روايت ، مشهورتر از آن است كه نيازمند جمع سند باشد و اين حديث نيز نزد ناقلان اخبار ، مسلّم است. و نيز سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام كه : «قاتَلَ اللّهُ مَن قاتَلَكَ ، وعادَى اللّهُ مَن عاداكَ ؛

.


1- .الطرائف : ص 103 ح 150 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 143 ، إعلام الورى : ج 1 ص 316 ، نهج الحقّ : ص 224 ، إحقاق الحقّ : ج 5 ص 623 _ 638 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 135 ح 4629 ، تاريخ بغداد : ج 14 ص 321 ش 7643 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 176 ح 138 ، المناقب ، خوارزمى : ص 104 ح 107 ، الإنصاف : ص 66 ، تطهير الجنان واللسان : ص 51 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 254 ح 964 و ص 250 ح 951 .

ص: 483

خدا بكُشد آن را كه با تو مى جنگد و دشمن باشد با كسى كه با تو دشمنى مى كند». (1) اين روايت نيز مشهور است و نزد محدّثان و اهل روايت، شناخته شده است و در كتب آنان ذكر شده است. و نيز اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني ، ومَن آذاني فَقَد آذَى اللّهَ تَعالى ؛ آن كه على را اذيت كند ، مرا اذيّت كرده است ، و كسى كه مرا اذيت كند ، خداوند متعال را اذيّت كرده است». (2) پيامبر خدا با اين سخن ، حكم كرد كه آزُردن على عليه السلام آزردن خداوند است و آزردن خداوند _ كه نامش شكوهمند است _ ، هلاك كننده و بيرون برنده از ايمان است. خداوند عز و جل فرمود : «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِى الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا ؛ (3) بى گمان، كسانى كه خدا و پيامبر او را آزار مى رسانند، خدا آنان را در دنيا و آخرت لعنت مى كند و برايشان عذابى خفّت آور آماده ساخته است» . از اين گونه احاديث كه آورديم ، با همان مضامينى كه بر حقّانيت اميرمؤمنان و خطاكارىِ مخالفانش دلالت كنند، بسيار است كه اگر بخواهيم همه را گرد آوريم ، كتابى قطور مى شود و سخن به درازا مى كشد و آنچه در اين جا آورديم ، براى اثبات حقّانيت و هدفى كه آرزو مى كنيم ، بس است _ اگر خداوند متعال بخواهد _ . (4) همچنين در پى گفتار شيخ مفيد ، اين سخن ابن ابى الحديد ، درخورِ توجّه است كه مى گويد :

.


1- .الكافئة : ص 36 ح 37 ، الاحتجاج : ج 1 ص 330 ح 55 ، بشارة المصطفى : ص 166 ، الاصابة : ج 3 ص 82 ش 3254 و ج 2 ص 373 ش 2560 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 238 ش 1589 .
2- .ذخائر العقبى : ص 122 ، المعيار والموازنة : ص 224 ، الإفصاح : ص 128 ، العدد القويّة : ص 248 ح 50 .
3- .احزاب ، آيه 57 .
4- .الجمل : ص 79 و 82 .

ص: 484

امامتِ پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، حقّ امام على عليه السلام بود و اگر او [ پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ]شمشير مى كشيد ، بى ترديد ما حكم به خطاكارى و هلاكت تمام كسانى مى كرديم كه با او مخالفت كردند ؛ زيرا از پيامبر خدا احاديث صحيحى به اثبات رسيده است كه : «على با حق است و حق با على است و حق ، آن جا مى چرخد كه على بچرخد» و بارها به على عليه السلام فرمود : «جنگ با تو، جنگ با من است و آشتىِ با تو آشتىِ با من». (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 297 .

ص: 485

پيكار نخست : جنگ جمل (فتنه ناكثين)

اشاره

پيكار نخست : جنگ جمل(فتنه ناكثين)فصل يكم : سيماى نبردفصل دوم : شخصيّت سران ناكثينفصل سوم : آمادگى ناكثين براى شورش بر ضد امامفصل چهارم : آمادگى امام براى رويارويى با ناكثينفصل پنجم : يارى خواستن امام از كوفيانفصل ششم : اشغال بصرهفصل هفتم : از ذى قار تا بصرهفصل هشتم : تلاش هاى امام براى جلوگيرى از جنگفصل نهم : جنگفصل دهم : پس از پيروزى

.

ص: 486

الفصل الأول : مواصفات الحرب1 / 1تاريخُهاذكر بعض المؤرّخين أنّ معركة الجمل وقعت في جمادى الاُولى (1) عام (36 ه ) ، بينما أكّد بعض آخر أنّها وقعت في جمادى الثانية (2) من العام نفسه ، ولم تدُم أكثر من يوم واحد . (3) وتاريخ الرسالتين اللتين بعثهما الإمام إلى أهالي المدينة والكوفة بعد انتهاء الحرب يؤيّد الرأي الأوّل . فقد جاء في ختام هاتين الرسالتين : «وكَتَبَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ في جُمادَى الاُولى مِن سَنَةِ سِتٍّ وثَلاثينَ مِنَ الهِجرَةِ» . (4) النقطة الجديرة بالاهتمام فيما يخصّ تاريخ وقوع أوّل حرب داخليّة في عهد حكومة الإمام عليه السلام هي أنّ هذه الحرب وقعت بعد خمسة أشهر فقط من مبايعة الناس إيّاه ، وأنّه بقي مشغولاً بإخماد الفتن الداخليّة طوال عهد حكومته الذي استمرّ لأقلّ من خمس سنوات . وهذا يعني أنّه لم تسنح له الفرصة للبناء ولتنفيذ سياساته وخططه . ولكنّه في الوقت ذاته لم يفرّط بأَيِ فرصة ، وقدّم في عهد حكومته أفضل وأبدعها أساليب الحكم، وخلّف أكبر رقم في ميدان البناء والإعمار.

.


1- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 120 ، مروج الذهب : ج 2 ص 360 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 310 ؛ تاريخ اليعقوبى¨ : ج 2 ص 182 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 411 ح 5570 ، الطبقات الكبرى:ج3 ص224،تاريخ خليفه بن خيّاط: ص135 و138 ، تاريخ الطبرى¨ : ج 4 ص 501 و514 و 534 ، الأخبار الطوال : ص 147 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 333 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 239 .
3- .ذكرت بعض المصادر أنّ الحرب استغرقت أربع ساعات (راجع : تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183) ، وحدّد زمانها بما بين الظهر والمغرب في مصادر اُخرى نظير (أنساب الأشراف : ج 3 ص 38) ، كما ذكر أنّها استمرّت يوما في بعضها كما في (تاريخ الطبري : ج 4 ص 523) . ولا تعارض بين هذه الأقوال .
4- .الجمل : ص 396 و ص 399 .

ص: 487

فصل يكم : سيماى نبرد
1 / 1 زمان نبرد

فصل يكم : سيماى نبرد (1)1 / 1زمان نبردبرخى از مورّخان نوشته اند كه جنگ جمل در جمادى اوّل سال 36 هجرى اتّفاق افتاد ، در حالى كه برخى ديگر تأكيد كرده اند كه در جمادى ثانى همان سال اتّفاق افتاد و بيش از يك روز به درازا نكشيد. (2) تاريخ دو نامه اى كه امام على عليه السلام براى مردم مدينه و كوفه پس از پايان جنگ نوشت ، نظر اوّل را تأييد مى كند ؛ زيرا در پايان اين دو نامه ، چنين آمده است : عبيد اللّه بن ابى رافع ، آن را در جمادى اوّل سال 36 هجرى نوشت. نكته قابل توجّه در تاريخ نخستين جنگ داخلى در حكومت امام على عليه السلام آن است كه اين جنگ ، تنها پس از پنج ماه از بيعت مردم با امام عليه السلام اتّفاق افتاد و او از آن پس ، سرگرم خاموش ساختن فتنه ها و بحران هاى داخلى اى بود كه در تمام مدت زمامدارى اش _ كه كم تر از پنج سال طول كشيد _ ادامه يافتند . معناى اين سخن ، آن است كه او فرصت سازندگى و اجراى سياست ها و برنامه هايش را نيافت. با اين همه ، امام عليه السلام هيچ فرصتى را از دست نداد و در دوران حكومتش برترين و انسانى ترين روش حكومت را ارائه داد و در عرصه سازندگى و عمران نيز آثارى ماندگار از خود بر جاى نهاد.

.


1- .براى آگاهى بيشتر در خصوص اين فصل ، به نقشه هاى ضميمه كتاب مراجعه شود .
2- .برخى منابع يادآور شده اند كه جنگ ، چهار ساعت به طول انجاميد (ر . ك : تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 183) و برخى منابع ، زمان آن را ميان ظهر و مغرب دانسته اند (مانند : أنساب الأشراف : ج 3 ص 38) ، و برخى منابع ، يادآور شده اند كه جنگ ، يك روز به طول انجاميد (چون : تاريخ الطبرى : ج 4 ص 523) و ميان اين سخنان ، تعارضى نيست .

ص: 488

1 / 2مَكانُهاالبصرة : مدينة تقع في أقصى الجنوب الشرقي للعراق، قرب الحدود مع إيران والكويت . بُنيت البصرة مع الكوفة في عهد الخليفة الثاني وبأمره . وكانت مركزا عسكريّا تنطلق منه الجيوش الإسلاميّة لدى فتحها بلاد الشرق . (1) وعندما عزم الناكثون على محاربة أمير المؤمنين عليه السلام ، صاروا يبحثون عن مدينة عسكريّة . ولم تكن هناك مدينة تحمل هذه الخصوصيّة غير البصرة والكوفة . ونظرا لطبيعة علاقة أهالي الكوفة بالإمام عليّ عليه السلام ، وتنفُّذ بعض رؤوس الناكثين بين أهالى البصرة ، فقد وقع اختيارهم على البصرة . وقعت معركة الجمل في الزّابوقة ؛ (2) التي هي في ضواحي البصرة ، أو في الزاوية ؛ (3) التي كانت واحدة من أحياء البصرة، أو في الخريبة . (4)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 590 و 591 ، مروج الذهب : ج 2 ص 328 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 48 وفي كلّها قول آخر في تمصيرها سنة ستّ عشرة ، معجم البلدان : ج 1 ص 432 لمزيد الاطّلاع على البصرة وتمصيرها راجع كتاب «موسوعة تاريخ البصرة» ، الجزء الأوّل .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 466 و 470 و 505 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 336 ، معجم البلدان : ج 3 ص 125 ، معجم ما استعجم : ج 2 ص 691 ، الفتوح : ج 2 ص 463 .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 370 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 135 .
4- .الأخبار الطوال : ص 146 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 182 .

ص: 489

1 / 2 محل نبرد

1 / 2محل نبردبصره ، شهرى در دورترين نقطه جنوب شرقى عراق و نزديك مرزهاى ايران و كويت است. بصره و كوفه در دوران حكومت خليفه دوم و به فرمان او ساخته شدند و مراكزى نظامى بودند كه سپاه اسلام براى فتح منطقه شرق از آن جا حركت مى كرد. هنگامى كه ناكثينْ تصميم بر پيكار با اميرمؤمنان گرفتند ، به جستجوى شهرى نظامى پرداختند و از شهرى با اين خصوصيت ، جز بصره و كوفه ، نمونه اى وجود نداشت و از آن جا كه مردمان كوفه به امام على عليه السلام علاقه مند بودند و از سوى ديگر ، برخى سران ناكثين در ميان مردم بصره نفوذ داشتند، قرعه انتخاب به نام بصره اصابت كرد. جنگ جمل در محلّى به نام زابوقه (در اطراف بصره) يا زاويه (يكى از محلّه هاى بصره) يا در خريبه (محلّى در نزديكى بصره) اتّفاق افتاد .

.

ص: 490

1 / 3عَدَدُ المُشارِكينَ فيهابلغ قوام الجيشين في معركة الجمل خمسين ألفا ، شكّل جيش الإمام أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام عشرين ألفا منهم ، (1) وشكّل جيش الناكثين ثلاثين ألفا . (2) ومن اللافت للنظر في جيش الإمام عليه السلام أنّ بين اُمرائه عددا من وجوه الصحابة المعروفين بطهرهم ، وجلالتهم ، والتزامهم ، وتعبّدهم .

1 / 4قادَةُ جَيشِ الإِمامِقائد الخيّالة : عمّار بن ياسر . (3) قائد الرجّالة : محمّد بن أبي بكر . (4) قائد الساقة : هند المرادي . (5) قائد المقدّمة : عبد اللّه بن عبّاس . (6) قائد الميمنة : الإمام الحسن عليه السلام . (7) قائد الميسرة : الإمام الحسين عليه السلام . (8) صاحب الراية : محمّد ابن الحنفيّة . (9)10

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 505 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 336 ، الفتوح : ج 2 ص 464 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 240 ؛ الجمل : ص 321 وفيه «فأحاط العسكر يومئذٍ من الفرسان المعروفين والرجّالة المشهورين على ستّة عشر ألف رجل» .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 505 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 336 ، الفتوح : ج 2 ص 464 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 240 .
3- .. تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 ؛ الجمل : ص 319 .
4- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 ؛ الجمل : ص 319 وزاد فيه «ثمّ الجملي» .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 ، تاريخ الطبرى¨ : ج 4 ص 480 وفيه «أبو ليلى بن عمر بن الجراح» ؛ الجمل : ص 319 .
6- .العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 وفيهما «علباء بن الهيثم السدوسي ويقال : عبد اللّه بن جعفر ويقال : الحسن بن عليّ» على نحو الترديد بينهم ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 480 وفيه «عبد اللّه بن عبّاس» ، الأخبار الطوال : ص 147 وفيه «الأشتر» ، هامش تاريخ دمشق : ج 13 ص 260 .
7- .تاريخ دمشق : ج 14 ص 187 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 ، تاريخ الطبرى¨ : ج 4 ص 480 وفيه «عمر بن أبي سلمة أو عمرو بن سفيان بن عبد الأسد» ، الأخبار الطوال : ص 147 وفيه «عمّار بن ياسر» .
8- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 480 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الأخبار الطوال : ص 147 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 .
9- .لمزيد الاطّلاع حول قادة جيش الإمام عليه السلام (راجع الفتوح : ج 2 ص 468) .

ص: 491

1 / 3 تعداد شركت كنندگان در نبرد
1 / 4 فرماندهان سپاه امام على

1 / 3تعداد شركت كنندگان در نبردش_مارِ نيروهاى دو س_پاه در ج_نگ ج_مل ب_ه پنجاه هزار نفر رسيد كه سپاه امام على عليه السلام بيست هزار نفر بودند و سپاه ناكثين ، سى هزار نفر. از مطالب قابل توجّه در سپاه امام على عليه السلام اين است كه در ميان فرماندهانش تعدادى از بزرگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بودند كه به پاكى، بزرگى ، ديندارى و تعبّد ، شُهره بودند.

1 / 4فرماندهان سپاه امام علىفرمانده سواره نظام : عمّار بن ياسر . فرمانده پياده نظام : محمّد بن ابى بكر . فرمانده ساقه سپاه: هند مرادى . فرمانده پيش قراولان: عبد اللّه بن عبّاس . فرمانده طرف راست سپاه: امام حسن عليه السلام . فرمانده طرف چپ سپاه: امام حسين عليه السلام . پرچمدار سپاه: محمّد بن حنفيه (فرزند على عليه السلام ) . (1)

.


1- .براى آگاهى بيشتر درباره فرماندهان سپاه امام عليه السلام (ر. ك: الفتوح : ج 2 ص 468) .

ص: 492

1 / 5قادَةُ جَيشِ النّاكِثينَقائد الحرب : الزبير بن العوّام . (1) قائد الخيّالة : طلحة بن عبيد اللّه . (2) قائد خيّالة الميمنة : مروان بن الحكم . (3) قائد خيّالة الميسرة : هلال بن وكيع الدارمي . (4) قائد الرجّالة : عبد اللّه بن الزبير . (5) قائد رجّالة الميمنة : عبد الرحمن بن عتاب بن أسيد . (6) قائد رجّالة الميسرة : عبد الرحمن بن الحارث . (7) صاحب الراية : عبد اللّه بن حكيم . (8)(9)

.


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 89 ؛ الجمل : ص 324 .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 89 ، الفتوح : ج 2 ص 461 ، الأخبار الطوال : ص 146 وفيه «محمّد بن طلحة» .
3- .الجمل : ص 324 ؛ الفتوح : ج 2 ص 461 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 89 وفيه «على المقدّمة مروان» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 وفيهما «على الميسرة» .
4- .الجمل : ص 324 ؛ الفتوح : ج 2 ص 461 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الأخبار الطوال : ص 146 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص138 ، الإمامة والسياسة : ج1 ص89 ، الفتوح : ج2 ص461.
6- .الجمل : ص 324 ؛ الفتوح : ج 2 ص 461 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 89 وفيه «عبد الرحمن بن عبادة» ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 507 وفيه «إلى الميسرة» .
7- .الجمل : ص 324 ؛ الأخبار الطوال : ص 147 وفيه «وإلى الميسرة» ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 507 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 337 وفيهما «كان قائد الميمنة ، وفي الأخير : عبد الرحمن بن الحرث» ، الفتوح : ج 2 ص 461 وفيه «حاتم بن بكير الباهلي» ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 89 وفيه «وعلى الميسرة هلال بن وكيع» .
8- .الجمل : ص 324 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 ، الأخبار الطوال : ص 146 وفيه «عبد اللّه بن حرام بن خويلد» .
9- .لمزيد الاطّلاع حول قادة جيش واقعة الجمل (راجع الفتوح : ج 2 ص 461) .

ص: 493

1 / 5 فرماندهان سپاه ناكثين

1 / 5فرماندهان سپاه ناكثينفرمانده جنگ : زبير بن عوام . فرمانده سواره نظام: طلحة بن عبيد اللّه . فرمانده سمت راست سواره نظام: مروان بن حكم. فرمانده سمت چپ سواره نظام: هلال بن وكيع دارمى. فرمانده پياده نظام: عبد اللّه بن زبير. فرمانده سمت راست پياده نظام: عبد الرحمان بن عتّاب بن اسيد. فرمانده سمت چپ پياده نظام: عبد الرحمان بن حارث. پرچمدار: عبد اللّه بن حكيم . (1)

.


1- .براى آگاهى بيشتر درباره فرماندهان سپاه جمل (ر . ك : الفتوح : ج 2 ص 461) .

ص: 494

1 / 6أكابِرُ أصحابِ الإِمامِشارك الكثير من أكابر أصحاب الرسول صلى الله عليه و آله في معركة الجمل إلى جانب الإمام عليّ عليه السلام ، إلّا أنّ الروايات تختلف في ذكر عددهم ؛ فبعض المصادر يصرّح بأنّ عددهم كان ثمانين من أهل بدر ، وألفا وخمسمئة من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله . ويذكر آخر أنّ عدد المشاركين في هذه المعركة من أصحاب الرسول كان ثمانمئة من الأنصار ، وأربعمئة ممّن شهدوا بيعة الرضوان . ومن بين الشخصيّات البارزة التي شاركت في جيش الإمام عليّ عليه السلام يمكن الإشارة إلى كلّ من : أبي أيّوب الأنصاري وأبي الهيثم بن التيّهان وخزيمة بن ثابت وعبد اللّه بن بديل وعبد اللّه بن عبّاس وعثمان بن حنيف وعديّ بن حاتم وعمّار بن ياسر وعمرو بن الحمق وعمر بن أبي سلمة وهاشم بن عتبة . وشخصيّات كبيرة اُخرى مثل : اُويس القرني ، جارية بن قدامة ، حجر بن عديّ ، زيد بن صوحان ، سيحان بن صوحان ، صعصعة بن صوحان ، مالك الأشتر ، شريح بن هاني ، محمّد بن أبى بكر ومحمّد ابن الحنفيّة . وكان بين اُولئك الذين وقفوا إلى جانب الإمام عليه السلام شخصيّتان مؤثّرتان جدّا : الاُولى : عمّار بن ياسر ، فبالنظر إلى اشتهار ما تنبّأ به الرسول صلى الله عليه و آله حول مصيره ، كان وجوده في جيش الإمام عليّ عليه السلام كفيلاً بعدم وقوف كلّ من يؤمن بالرسول صلى الله عليه و آله ضدّ جيش الإمام . ولهذا يُروى أنّ الزبير لمّا بلغه أنّ عمّارا مع عليّ عليه السلام «اِرتابَ بِما كانَ فيهِ» . والثانية : ابن اُمّ سلمة ، وكان وجوده دليلاً على تأييد زوجة رسول اللّه صلى الله عليه و آله لجبهة الإمام . وهذا التأييد وإن كان لا يرقى إلى مكانة عائشة الحسّاسة يوم الجمل ، ولكن كان له تأثير كبير في أذهان عموم الناس .

.

ص: 495

1 / 6 بزرگان صحابه در سپاه امام

1 / 6بزرگان صحابه در سپاه امامبسيارى از بزرگان صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله به همراه امام على عليه السلام در جنگ جمل شركت جُستند ؛ ليكن روايت ها در گزارش تعداد آنان متفاوت است. برخى مصادر ، تصريح دارند كه هشتاد نفر بدرى و هزار و پانصد صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله در سپاه على عليه السلام بودند. برخى ديگر از مصادر ، بيان مى دارند كه تعداد صحابيان شركت كننده در اين جنگ ، هشتصد نفر از انصار بود و چهارصد نفر از كسانى كه در بيعت رضوان حضور داشتند . از ميان شخصيت هاى برجسته اى كه در سپاه امام على عليه السلام شركت جستند ، مى توان به اين افراد اشاره كرد: ابو ايّوب انصارى، ابو هيثم بن تيّهان، خزيمة بن ثابت، عبد اللّه بن بديل، عبد اللّه بن عبّاس، عثمان بن حنيف، عدىّ بن حاتم، عمّار بن ياسر، عمرو بن حمق ، عمر بن ابى سلمه و هاشم بن عتبه. شخصيت هاى بزرگ ديگرى چون: اويس قرنى، جارية بن قدامه، حجر بن عدى، زيد بن صوحان، سليمان بن صوحان ، صعصعة بن صوحان ، مالك اشتر، شريح بن هانى، محمّد بن ابى بكر و محمّد بن حنفيه نيز درميان سپاه او بودند. از ميان كسانى كه در كنار امام عليه السلام بودند، دو شخصيت ، بسيار تأثيرگذار بودند: نخست ، عمّار بن ياسر. با توجّه به خبر دادن پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد آينده زندگى عمّار، حضور او در سپاه امام على عليه السلام ضامن آن بود كه كسانى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان آورده اند ، در صف مخالف امام عليه السلام قرار نگيرند و از اين رو ، گزارش شده است كه زبير ، وقتى شنيد عمّار به همراه على عليه السلام است ، در وضعيت خود ترديد كرد. دوم ، پسر اُمّ سلمه. حضور او در سپاه امام ، دليلى بود بر تأييد جبهه امام على عليه السلام توسط همسر پيامبر صلى الله عليه و آله . اين تأييد ، گرچه به منزلت و جايگاه حسّاس عايشه در جنگ جمل نمى رسيد ، ولى تأثير بسيارى در افكار عمومى داشت.

.

ص: 496

7695.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :شهد مع عليّ عليه السلام يوم الجمل ثمانون من أهل بدر ، وألف وخمسمِئةٍ من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (1) .


1- .الأمالي للطوسي : ص 726 ح 1527 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 401 ح 350 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 367 وفيه «أربعمئة من المهاجرين والأنصار منهم : سبعون بدريّا وباقيهم من الصحابة» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 484 عن السدّي وفيه «مئة وثلاثون بدريّا وسبعمئة من أصحاب النبيّ صلى الله عليه و آله » .

ص: 497

7693.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به هشام بن حكم كه به ايشان عرض كرد : از ) الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: در جنگ جمل ، به همراه على عليه السلام ، هشتاد نفر از اهل بدر و هزار و پانصد نفر از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشتند. .

ص: 498

7694.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به عبد اللّه بن فضل هاشمى كه از ايشان پ ) تاريخ الإسلام للذهبي عن سعيد بن جبير :كانَ مَعَ عَلِيٍّ يَومَ وَقعَةِ الجَمَلِ ثَمانُمِئَةٍ مِنَ الأَنصارِ ، وأربَعُمِئَةٍ مِمَّن شَهِدَ بَيعَةَ الرِّضوانِ . (1)7695.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأخبار الطوال :إنَّ الزُّبَيرَ لَمّا عَلِمَ أنَّ عَمّارا مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ارتابَ بِما كان فيهِ ؛ لِقَولِ رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله : «الحَقُّ مَعَ عَمّارٍ» ، و«تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ» . (2)7696.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن عبد الرحمن بن أبي عمرة :قامَت اُمُّ سَلَمَةَ فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ، لَولا أن أعصِيَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ وأنَّكَ لا تَقبَلُهُ مِنّي؛ لَخَرَجتُ مَعَكَ ، وهذَا ابني عُمَرُ _ وَاللّهِ ، لَهُوَ أعَزُّ عَلَيَّ مِن نَفسي _ يَخرُجُ مَعَكَ فَيَشهَدُ مَشاهِدَكَ .

فَخَرَجَ، فَلَم يَزَل مَعَهُ . (3)1 / 7وُجوهُ أصحابِ الجَمَلِكان وجوه أصحاب الجمل من أصحاب الرسول صلى الله عليه و آله والمقرّبين إليه ، وكان في جيشهم أيضا أشراف وأكابر آخرون . فقد كان فيهم عائشة وطلحة والزبير ومروان بن الحكم وعبد اللّه بن عامر وكعب بن سور ، وغيرهم ممّن كانوا يؤيّدون عثمان أو لا يطيقون تحمّل عدالة الإمام عليه السلام . وقد كان حضور أشخاصٍ كطلحة والزبير وعائشة في المعركة باعثا على وقوع غير ذوي البصيرة _ ممّن ينظرون إلى الحقّ من خلال الشخصيّات البارزة _ في الشك والحيرة ، أو الانضمام إلى جيش أصحاب الجمل . ولأجل تنوير عقول أمثال هؤلاء الناس قال أمير المؤمنين عليه السلام قولته المشهورة : «إنَّ الحَقَّ لا يُعرَفُ بِالرِّجالِ ؛ اِعرِفِ الحَقَّ تَعرِف أهلَهُ» .

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 484 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 138 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 9 ح 393 وفيه «وتسعمئة» بدل «وأربعمئة» و ج 1 ص 382 ح 324 نحوه وفيه «سبعمئة رجل من المهاجرين والأنصار» بدل «ثمانمِئة من الأنصار» .
2- .الأخبار الطوال : ص 147 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 335 و ص 337 ، نهاية الأرب : ج 20 ص 68 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 240 وفيها «كفّ الزبير عن قتال عمّار لقوله صلى الله عليه و آله » وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 510 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 323 وفيه «هذا ابن عمّي» بدل «ابني عمر» ، الفتوح : ج 2 ص 456 نحوه وفيه كتابها إلى الإمام عليه السلام .

ص: 499

1 / 7 سرشناسان سپاه جمل

7700.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الإسلام ، ذهبى_ به نقل از سعيد بن جبير _: در روز جنگ جمل ، هشتصد نفر از انصار و چهارصد نفر از كسانى كه در بيعت رضوان حضور داشتند، با على عليه السلام همراه بودند.7696.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأخبار الطوال:زبير ، آن گاه كه دانست عمّار به همراه على عليه السلام است ، در موقعيت خود ترديد كرد ، به خاطر سخن پيامبر خدا كه : «حق با عمّار است» و «تو را [ اى عمّار! ]گروه سركش مى كشند».7697.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرحمان بن اب_ى عمره _: امّ س_لمه به پا خ_است و گ_فت : اى امير مؤمنان! اگر نافرمانى خداوند عز و جل و نپذيرفتن تو نبود، به همراه تو [ براى جنگ ، از خانه] بيرون مى آمدم. اين است فرزندم عمر كه به خدا سوگند ، از جان خودم برايم عزيزتر است . او به همراه تو مى آيد و در تمامى صحنه ها[ ى جنگ ]حضور مى يابد.

وى آمد و همواره با امام على عليه السلام بود.1 / 7سرشناسان سپاه جملسرشناسان سپاه جمل ، از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و نزديكان وى بودند . همچنين در سپاه آنان ، اشراف و بزرگان ديگر نيز حضور داشتند. در ميان آنان، عايشه ، طلحه ، زبير، مروان بن حكم، عبد اللّه بن عامر ، كعب بن سور و افراد ديگرى وجود داشتند كه يا حامى عثمان بودند و يا تاب تحمّل عدالت امام عليه السلام را نداشتند. حضور شخصيت هاى برجسته اى چون طلحه و زبير و عايشه در جنگ، سبب شد گروهى ناآگاه كه حقيقت را در شخصيت هاى برجسته مى بينند، در شك و ترديد افتند يا به لشكر جمل بپيوندند. براى بيدار ساختنِ خِرَد چنين انسان هايى ، امير مؤمنان ، آن سخن مشهور خود را بر زبان آورد كه : «حقيقت با شخصيت ها شناخته نمى شود . حق را بشناس تا اهل حق را بشناسى».

.

ص: 500

راجع : ج 5 ص 28 (التباس الأمر على من لا بصيرة له) .

1 / 8عَدَدُ القَتلى فيهاقُتل في معركة الجمل من جيش الإمام عليّ عليه السلام خمسة آلاف . (1) وتُجمع النصوص التاريخيّة كلّها على هذا العدد بدون أدنى اختلاف . ولكن هناك اختلاف كبير بين هذه النصوص حول عدد قتلى جيش الجمل، بحيث لا يمكن التعويل كثيرا على أيٍّ منها . فقد ذكرت بعض الأخبار التاريخيّة أنّ عدد من قُتل منهم عشرون ألفا (2) ، بينما جاء في أخبار اُخرى أنّه قُتل منهم ثلاثة عشر ألفا (3) ، وعلى خبرٍ آخر عشرة آلاف (4) ، أو خمسة آلاف (5) . وجاء في نقل سيف بن عمر أنّه قُتل منهم خمسة آلاف ، وهو _ في العادة _ ينقل الأخبار الكاذبة ، أو يختلقها من عنده . وما ذُكر من أنّ عدد قتلى أصحاب الجمل كان عشرة آلاف ، وإن لم يأتِ في مصادر تاريخيّة كثيرة ، إلّا أنّ نبوءة الإمام عليّ عليه السلام في عدد قتلاهم تؤيّد هذا المعنى . فقد قال لمّا بلغه خروج عائشة : «وقَد _ وَاللّهِ _ عَلِمتُ أنَّهَا الرّاكِبَةُ الجَمَلَ؛ لا تَحُلُّ عُقدةً، ولا تَسيرُ عَقَبَةً، ولا تَنزِلُ مَنزِلاً إلّا إلى مَعصِيَةٍ ، حَتّى تُورِدَ نَفسَها ومَن مَعَها مَورِدا يُقتَلُ ثُلُثُهُم ، ويَهرُبُ ثُلُثُهُم ، ويَرجَعُ ثُلُثُهُم» . (6) وبما أنّ عدد أصحاب الجمل كان ثلاثين ألفا (7) ، فيجب أن يكون عدد قتلاهم عشرة آلاف . وذكر الشيخ المفيد في كتاب الجمل أنّ مجموع القتلى بلغ خمسةً وعشرين ألفا ، فإذا نقص منها خمسة آلاف ممّن قتلوا في جيش الإمام يبقى العدد عشرون ألفا ، وهذا يؤيّد النصّ الوارد في أنّ عدد من قُتل منهم عشرون ألفا . وواصل الشيخ المفيد يقول : وروى عبد اللّه بن الزبير رواية شاذّة أنّهم كانوا خمسة عشر ألفا . قيل : ويوشك أن يكون قول ابن الزبير أثبت . ولكنّ القول بذلك باطل ؛ لبعده عن جميع ما قاله أهل العلم به . (8) وكلام اُمّ أفعى مع عائشة _ الذي ورد في عيون الأخبار _ يؤيّد صحّة هذا القول . على أنّه ذكرت بعض المصادر أنّ مجموع قتلى الفريقين كان ثلاثين ألفا (9) ، فيما ذكرت اُخرى أنّه كان عشرين ألفا . (10)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 539 ، العقد الفريد : ج 3 ص 324 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 346 ، مروج الذهب : ج 2 ص 360 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 245 .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 324 .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 360 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 539 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 539 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 346 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 245 .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 246 .
7- .راجع : ص 490 (عدد المشاركين فيها) .
8- .الجمل : ص 419 .
9- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 484 .
10- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 59 .

ص: 501

1 / 8 تعداد كشتگان در جنگ

ر . ك : ج 5 ص 29 (مشتبه شدن امور بر كسانى كه چشم بصيرت نداشتند) .

1 / 8تعداد كشتگان در جنگاز سپاه امام على عليه السلام در جنگ جمل ، پنج هزار نفر كشته شدند و تمام متون تاريخى ، بدون كم ترين اختلافى بر اين عدد ، اتّفاق دارند ؛ ولى متون تاريخى درباره تعداد كشته هاى لشكر جمل ، اختلاف بسيار دارند كه نمى توان بر هيچ يك از آنها اعتماد كرد. در برخى گزارش ها آمده است كه تعداد كشتگان آنها بيست هزار نفر بود ، با آن كه در گزارش هاى ديگرى آمده كه سيزده هزار نفر از آنان كشته شدند و در خبر ديگرى ده هزار يا پنج هزار نفر آمده است. در گزارش سيف بن عمر آمده است كه : «پنج هزار نفر از لشكر جمل كشته شدند» كه البته او معمولاً اخبار دروغ و يا خبرهاى ساخته خود را گزارش مى كند. آنچه گزارش شده كه : «تعداد كشته هاى لشكر جمل ، ده هزار نفر بود»، گرچه در مصادر تاريخى فراوانى نيامده ، ولى با خبر امام على عليه السلام درباره تعداد كشتگان آنها تأييد مى شود. هنگامى كه خبر شورش عايشه به على عليه السلام رسيد ، فرمود : «به خدا سوگند ، مى دانم آن زن شترسوار ، گِرِهى نمى گشايد و از گردنه اى نمى گذرد و به منزلى فرود نمى آيد ، مگر به سوى گناه، تا خود و كسانى را كه به همراه اويند ، در مَهلكه اى قرار دهد كه يكْ سومِ آنان كشته شوند، يك سوم آنان فرار كنند و يك سوم بازگردند» و از آن جا كه تعداد سپاه جملْ سى هزار نفر بود، (1) تعداد كشته هاى آنان بايد ده هزار نفر باشد. شيخ مفيد در كتاب الجمل آورده است كه مجموع كشته ها[ ى دو سپاه] به 25 هزار نفر رسيد و اگر از اين رقم ، پنج هزار نفرى را كه در سپاه امام عليه السلام كشته شدند، كم كنيم ، بيست هزار نفر خواهند ماند و اين ، تأييد كننده متونى است كه تعداد كشته هاى سپاه جمل را بيست هزار نفر مى دانند. شيخ مفيد ، سپس مى گويد : عبد اللّه بن زبير ، در روايتى شاذ ، گزارش كرده كه تعداد سپاه آنها [ در جمل] ، پانزده هزار نفر بود. گفته اند: «شايد سخن فرزند زبير ، صحيح تر باشد» ؛ ولى اين ، روايتى نادرست است ؛ زيرا با تمام آنچه اهل علم گفته اند ، فاصله دارد. سخن اُمّ اَفعى با عايشه كه در عيون الأخبار آمده، اين سخن را تأييد مى كند ، گذشته از آن كه برخى مصادر ، دلالت دارند كه مجموع كشته هاى دو سپاه ، سى هزار نفر بوده است و برخى ديگر آن را بيست هزار نفر آورده اند.

.


1- .ر . ك : ص 491 (تعداد شركت كنندگان در نبرد) .

ص: 502

. .

ص: 503

. .

ص: 504

7705.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ عند ما سَألَه أبو بصيرٍ عنِ الرُّوحِ عِندَ النّ ) عيون الأخبار لابن قتيبة :دَخَلَت اُمُّ أفعَى العَبدِيَّةُ عَلى عائِشَةَ [بَعدَ وَقعَةِ الجَمَلِ ]فَقالَت :

يا اُمَّ المُؤمِنينَ ، ما تَقولينَ فِي امرَأَةٍ قَتَلَت ابنا لَها صَغيرا ؟

قالَت : وَجَبَت لَهَا النّارُ .

قالَت : فَما تَقولينَ فِي امرَأَةٍ قَتَلَت مِن أولادِها الأَكابِرِ عِشرينَ ألفا ؟!

قالَت : خُذوا بِيَدِ عَدُوَّةِ اللّهِ . (1) .


1- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 202 ، العقد الفريد : ج 3 ص 328 وفيه «اُمّ أوفى العبديّة» وراجع الأساب الأشراف : ج 3 ص 59 .

ص: 505

7706.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :عيون الأخبار ، ابن قتيبة :اُمّ اَفعى ع_بديه [ پ_س از ج_نگ جمل] به نزد عايشه رفت و گفت : اى اُمّ المؤمنين! درباره زنى كه فرزند خردسالش را به قتل رسانده ، چه نظرى دارى؟

گفت : دوزخ بر او لازم است.

گفت : نظرت درباره كسى كه بيست هزار از فرزندان بزرگ سالش را بكشد ، چيست؟

عايشه گفت : اين دشمن خدا را دستگير كنيد! .

ص: 506

الفصل الثاني : هويّة رؤساء الناكثينتُعدّ معركة الجمل من الحوادث الجديرة بالتأمّل في التاريخ الإسلاميّ ؛ وإنّ في التعرّف على دوافع مسعّريها وأهدافهم تذكيرا للمرء وتنبيها له لمعرفة رجاله الذين يقتدي بهم ويسير على نهجهم . إنّنا نلحظ في النصوص التاريخيّة التي تحدّثت عن تنظيم القوّات وأهدافها وبواعثها نقاطا تثير التأمّل . منها : الأهواء ، والنزعات الدنيويّة ، واستغلال بعض الوجهاء لتحفيز عامّة الناس . ومنها : ممارسات مكتنزي الثروات ، وطلّاب السلطة ، ومَنْ وجد حياته المترفة مهدّدة بالخطر . النقطة الاُخرى التي ينبغي ألّا ننساها هي كيفيّة مواجهة أشخاصٍ من الصحابة عليّا عليه السلام ، في حين أنّهم كانوا يدّعون الإسلام والسبق إليه ! ومن جانب آخر ، وجاهة عامّة الأشخاص الذين كان موقفهم في معركة الجمل يتعارض تماما مع موقفهم في زمان عثمان . وننقل فيما يأتي بإيجاز نصوصا تتحدّث عن حياة الذين أوقدوا تلك الحرب ، وندعوا القرّاء إلى التأمّل فيها .

.

ص: 507

فصل دوم : شخصيّت سران ناكثين
اشاره

فصل دوم : شخصيّت سران ناكثينجنگ جمل، از حوادث قابل تأمّل تاريخ اسلام به شمار مى رود . شناخت انگيزه ها و اهدافِ برافروزندگان اين جنگ و شناخت سردمداران آن _ يعنى كسانى كه به آنها اقتدا و از آنان پيروى شد _ ، براى آدمى مايه تذكّر و عبرت آموزى است. در متون تاريخى اى كه از چگونگى شكل گيرى سپاه جَمل و اهداف و انگيزه هاى آنها اطّلاعاتى در اختيار مى نهند ، نكات تأمّل برانگيزى ملاحظه مى شود. نقش هواهاى نفسانى، گرايش هاى دنيوى،بهره گيرى از چهره هاى موجّه براى ايجاد انگيزه در ميان عموم مردم، نقش سرمايه اندوزان و مَسندجويان و كسانى كه زندگى اشرافى خود را در خطر مى ديدند ، بسى درخورِ تأمّل است . نكته ديگرى كه نبايد فراموش كنيم ، چگونگى رويارويى كسانى با على عليه السلام است كه داعيه مسلمانى و پيشتازى در اسلام را داشتند . آخرين نكته اين واقعه ، شخصيّت و موضعگيرى هاى كسان بسيارى است كه مواضعشان در جنگ جمل به طور كامل با مواضعشان در زمان عثمان در تضاد بود. آنچه در پى مى آيد ، اشاراتى كوتاه به چگونگى زندگى برافروزندگان اين جنگ است كه خوانندگان را به تأمّل در آنها دعوت مى كنيم.

.

ص: 508

2 / 1خَصائِصُهُم7711.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :العقد الفريد :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ يَقولُ : «بُليتُ بأَنَضِّ النّاسِ ، وأنطَقِ النّاسِ ، وأطوَعِ النّاسِ فِي النّاسِ» . يُريدُ بِأَنَضِّ النّاسِ : يَعلَى بنَ مُنيَةَ ؛ وكانَ أكثَرَ النّاسِ ناضّا (1) ، ويُريدُ بِأَنطَقِ النّاسِ : طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ ، وأطوَعِ النّاسِ فِي النّاسِ: عائِشَةَ اُمَّ المُؤمِنينَ . (2)7712.عنه عليه السلام ( _ في وَصفِ السّالِكِ إلى اللّه ِ _ ) الإمام عليّ عليه السلام :إنّي بُليتُ بِأَربَعَةٍ : أدهَى النّاسِ وأَسخاهُم ؛ طَلحَةَ ، وأَشجَعِ النّاسِ ؛ الزُّبَيرِ ، وأَطوَعِ النّاسِ فِي النّاسِ ؛ عائِشَةَ ، وأَسرَعِ النّاسِ إلى فِتنَةٍ ؛ يَعلَى بنِ اُمَيَّةَ . (3)7707.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :وَاللّهِ ، لَقَد مُنيتُ بِأَربَعٍ لَم يُمنَ بِمِثلِهِنَّ أحَدٌ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : مُنيتُ بِأَشجَعِ النّاسِ ؛ الزُّبَيرِ بنِ العَوّامِ ، وبِأَخدَعِ النّاسِ ؛ طَلحَةَ بنِ عُبيدِ اللّهِ ، وبِأَطوَعِ النّاسِ فِي النّاسِ ؛ عائِشَةَ بنتِ أبي بَكرٍ ، وبِمَن أعانَ عَلَيَّ بِأَنواعِ الدَّنانيرِ؛ يَعلَى بنِ مُنيَةَ . (4)7708.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :إنّي مُنيتُ بِأَربَعَةٍ ما مُنِيَ أحَدٌ بِمِثلِهِنَّ : مُنيتُ بِأَطوَعِ النّاس فِي النّاسِ ؛ عائِشَةَ بِنتِ أبي بَكرٍ ، وبِأَشجَعِ النّاسِ ؛ الزُّبَيرِ بنِ العَوّامِ ، وبِأَخصَمِ النّاسِ ؛ طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ، وبِأَكثَرِ النّاسِ مالاً ؛ يَعلَى بنِ مُنيَةَ التَّميمِيِّ ؛ أعانَ عَلَيَّ بِأَصواعِ الدَّنانيرِ . (5) .


1- .الناضّ : هو ما كان ذهبا أو فضّة ، عينا وورِقا . وقد نَضَّ المالُ ينِضّ إذا تحوّل نقدا بعد أن كان متاعا (النهاية : ج 5 ص 72 «نضض») .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 323 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 22 .
3- .الاستيعاب : ج 2 ص 318 الرقم 1289 عن صالح بن كيسان وعبد الملك بن نوفل والشعبي وابن أبي ليلى ، اُسد الغابة : ج 3 ص 87 الرقم 2627 وفيه «وأكثر الناس غنى يعلى بن مُنية» بدل «وأسرع الناس . . .» .
4- .الفتوح : ج 2 ص 463 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 277 ح 199 .
5- .المسترشد : ص 419 ح 141 عن شريح بن هانئ ، كشف المحجّة : ص 254 نحوه وراجع فتح الباري : ج 13 ص 55 .

ص: 509

2 / 1 ويژگى هاى ناكثين

2 / 1ويژگى هاى ناكثين7711.امام على عليه السلام :العقد الفريد:على بن ابى طالب عليه السلام هميشه مى فرمود: «من به زراندوزترينِ مردم، سخنگوترينِ مردم و مُطاع ترينِ مردم در ميان مردم گرفتار شدم». مقصود او از زراندوزترينِ مردم، يَعلَى بن مُنْيَه بود _ كه ثروتمندترين مردم بود _ ، و مقصود او از سخنگوترين مردم ، طلحة بن عبيد اللّه بود ، و منظورش از مطاع ترين مردم در ميان مردم ، عايشه امّ المؤمنين بود.7712.امام على عليه السلام ( _ در توصيف رهرو راه خدا _ ) امام على عليه السلام :من گرفتار چهار نفر شدم : زيرك ترين و سخاوتمندترينِ مردم ، طلحه ؛ و شجاع ترينِ مردم ، زبير ؛ و مطاع ترينِ مردم در ميان مردم ، عايشه ؛ و سريع ترين مردم براى بحران و فتنه ، يعلى بن اُميّه . (1)7713.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، گرفتار چهار نفر شدم كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله كسى به مانند آنان گرفتار نشده است. مبتلا شدم به دليرترين مردم ، زبير بن عوام ؛ و نيرنگبازترين مردم ، طلحه بن عبيد اللّه ؛ و مُطاع ترينِ مردم در ميان مردم ، عايشه دختر ابو بكر ؛ و كسى كه با دينارهاى گوناگون عليه من كمك كرد ، يَعلَى بن مُنْيه.7714.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام :به راستى كه گرفتار چهار نفر شدم كه كسى به مانند آنها گرفتار نشد : مبتلا شدم به مطاع ترينِ مردم در ميان مردم ، عايشه دختر ابو بكر ؛ و به دليرترين مردم ، زبير بن عوام ؛ و به كينه توزترين مردم ، طلحه بن عبيد اللّه ؛ و به ثروتمندترينِ مردم ، يَعلَى بن منيه تميمى _ كه با پيمانه هاى دينار ، عليه من كمك رسانى كرد _ .

.


1- .در اُسد الغابة ، به جاى «سريع ترين مردم .. .» آمده : «ثروتمندترينِ مردم ، يعلى بن اميّه بود» . گفتنى است : يَعلَى بن اُميّه را گاهى به مادرش (مُنْيَة) نسبت مى دهند .

ص: 510

7715.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :عنه عليه السلام :حارَبَني خَمسَةٌ : حارَبَني أطوَعُ النّاسِ في النّاسِ ؛ عائِشَةُ ، وأشجَعُ النّاسِ ؛ الزُّبَيرُ ، وأمكَرُ النّاسِ ؛ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ ؛ لَم يُدرِكهُ ماكِرٌ قَطُّ ، وحارَبَني أعبَدُ النّاسِ ؛ مُحَمَّدُ بنُ طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ؛ كانَ مَحمودا حَتَّى استَزَلَّهُ أبوهُ ؛ فَخَرَجَ بِهِ ، وحارَبَني أعطَى النّاسِ ؛ يَعلَى بنُ مُنيَةَ ؛ كانَ يُعطِي الرَّجُلَ الواحِدَ الثَّلاثينَ دينارا وَالسِّلاحَ وَالفَرَسَ عَلى أن يُقاتِلَني . (1)7716.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :مُنيتُ _ أو بُليتُ _ بِأَطوَعِ النّاسِ في النّاسِ ؛ عائِشَةَ ، وبِأَدهَى النّاسِ ؛ طَلحَةَ ، وبِأَشجَعِ النّاسِ ؛ الزُّبَيرِ ، وبِأَكثَرِ النّاسِ مالاً ؛ يَعلَى بنِ مُنيَةَ ، وبِأَجوَدِ قُرَيشٍ ؛ عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرٍ . (2)2 / 2عائِشَةُهي عائشة بنت أبي بكر ، وزوج النبيّ الأعظم صلى الله عليه و آله . (3) توفّي عنها النبيّ ولها من العمر ثماني عشرة سنةً . (4) حظيت باحترام بالغ في عهد أبي بكر وعمر ، بَيْدَ أنّ عثمان قلّل من شأنها ومن احترامها ؛ فبرز الخلاف بينهما (5) إلى درجة أنّها كانت تحرّض الناس على قتله بقولها : اقتلوا نعثلاً فقد كفر (6) ! وحين حاصر الثوّار عثمان ذهبت إلى مكّة ، وظلّت فيها إلى أن قُتِل . (7) وعندما قُتل عثمان ، كانت تتطلّع إلى خلافة طلحة (8) والزبير . (9) ولمّا تناهى إلى سمعها استخلاف أمير المؤمنين عليه السلام رجعت من منتصف الطريق إلى مكّة ، ونادت بظُلامة عثمان مطالبة بثأره . (10) وعلى الرغم من أنّ موقفها من قتل عثمان كان واضحا للناس ؛ ومنهم من كان يذكّرها به ، بَيْدَ أنّهم كانوا يحترمونها ويسمعون كلامها ؛ إجلالاً لرسول اللّه صلى الله عليه و آله ، ولاُمومتها المؤمنين . كانت خطيبة وأديبة ؛ (11) وملمّة إلماما تامّا بسجايا العرب ، وتعرف مواطن ضعفهم ، لذا كانت قادرة على تحريضهم . (12) وكان طلحة والزبير يعلمان أنّ الطريق الوحيد للنصر وتسلّم الخلافة هو تعبئة الناس بواسطة عائشة ؛ فلم يضيّعا هذه الفرصة . كانت عائشة تجاهر بعدائها للإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، وتذكر أنّ بينها وبينه ما يكون بين المرأة وبين أحمائها . (13) ولولا وجاهتها لما استطاع طلحة والزبير تعبئة الناس للحرب . وكانت فارسة الحلبة بعد مقتل طلحة والزبير . (14) مع هذا كلّه ، أرجعها الإمام عليه السلام إلى المدينة باحترامٍ تامّ . (15) واصلت عداءها للإمام عليه السلام على الرغم من إصحارها بالندم مرارا على ما فرّطت في جنبه يوم الجمل . (16) أظهرت سرورها بعد استشهاد أمير المؤمنين عليه السلام ، (17) وسجدت لذلك شكرا ! (18) وحالت دون دفن الإمام الحسن عليه السلام عند جدّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (19) ماتت سنة سبع وخمسين أو ثمانٍ وخمسين من الهجرة . (20)

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 499 عن أبي فروة ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 59 الرقم 3 عن ابن أبي فروة .
2- .الأغاني : ج 12 ص 389 عن أبي الكنود .
3- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 58 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 135 الرقم 19 ، الاستيعاب : ج 4 ص 435 الرقم 3463 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 186 الرقم 7093 .
4- .تهذيب الكمال : ج 35 ص 236 الرقم 7885 ، الاستيعاب : ج 4 ص 436 الرقم 3463 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 189 الرقم 7093 ، الإصابة : ج 8 ص 232 الرقم 11461 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 94 .
5- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 144 ، الفتوح : ج 2 ص 421 ؛ الجمل : ص 147 و 148 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 459 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 313 ، العقد الفريد : ج 3 ص 300 ، الفتوح : ج 2 ص 437 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 72 وفيه «فقد فجر» بدل «فقد كفر» .
7- .راجع : ج 3 ص 230 (تحريض عائشة) .
8- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 212 .
9- .الجمل : ص 231 .
10- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 458 و 459 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 312 و 313 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 212 و 213 ، الأخبار الطوال : ص 144 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 483 ، الفتوح : ج 2 ص 452 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 71 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 231 ؛ تاريخ اليعقوبى¨ : ج 2 ص 180 .
11- .سنن الترمذي : ج 5 ص 705 ح 3884 ، تهذيب الكمال : ج 35 ص234 الرقم 7885 ، الاستيعاب : ج 4 ص 437 الرقم 3463 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 92 .
12- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 516 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 340 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 243 .
13- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 544 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 348 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 246 و ص 305 .
14- .راجع : ج 5 ص 212 (استمرار الحرب بقيادة عائشة) .
15- .راجع : ج 5 ص 246 (محادثات بين الإمام وعائشة) .
16- .راجع : ج 5 ص 254 (ندم عائشة) .
17- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 40 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 150 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 438 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 131 ح 59 .
18- .الجمل : ص 159 ؛ مقاتل الطالبيّين : ص 55 .
19- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 225 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 298 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 276 الرقم 47 ، تاريخ دمشق : ج 13 ص 293 .
20- .تهذيب الكمال: ج 35 ص 235 الرقم 7885 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 518 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 192 الرقم 19 ، الاستيعاب : ج 4 ص 438 الرقم 3463 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 189 الرقم 7093 .

ص: 511

2 / 2 عايشه

7715.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :پنج نفر با من پيكار كردند : مُطاع ترينِ مردم در ميان مردم ، عايشه ؛ و دليرترين مردم ، زبير ؛ و مكّارترينِ مردم ، طلحة بن عبيد اللّه _ كه هرگز هيچ مكّارى به پاى او نرسيده است _ ؛ و عابد پيشه ترينِ مردم ، محمّد بن طلحة بن عبيد اللّه _ كه فردى شايسته بود تا اين كه پدرش او را از راه به در كرد و او را براى جنگ ، بيرون كشيد _ ؛ و بخشنده ترين مردم ، يَعلَى بن مُنْيه _ كه به هر نفر ، سى دينار و اسلحه و اسبى مى داد تا با من بجنگد _ .7716.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام :گرفتار شدم به مطاع ترينِ مردم در ميان مردم ، عايشه ؛ و به زيرك ترين مردم ، طلحه ؛ و به دليرترين مردم ، زبير ؛ و به ثروتمندترينِ مردم ، يعلى بن منيه ؛ و به بخشنده ترينِ قريشيان ، عبد اللّه بن عامر .2 / 2عايشهوى دختر ابو بكر و همسر پيامبر صلى الله عليه و آله است كه هنگام رحلت ايشان ، هجده سال داشت. او در زمان ابو بكر و عمر ، از احترام بسيارى برخوردار بود ؛ ولى عثمان از شأن و احترام او كاست. بدين سبب ، بين آنان اختلاف بروز كرد تا آن پايه كه عايشه با اين سخن خود ، مردم را به قتل عثمان تحريك مى كرد : «اُقتلوا نَعثلاً فقد كَفَر ؛ پيرمردِ نادان را بكشيد كه كافر شده است». در زمانى كه شورش كنندگان، عثمان را محاصره كردند، عايشه به مكّه رفت و در آن جا ماند تا عثمان كشته شد. (1) پس از قتل عثمان ، عايشه ، اميد به خلافت طلحه و زبير داشت ؛ ولى چون به گوشش رسيد كه امام على عليه السلام به خلافت برگزيده شده است ، از نيمه راه مكّه و مدينه، به مكّه بازگشت و عَلَم مظلوميّت عثمان و خونخواهى او را برافراشت . اگرچه موضع او در قتل عثمان براى مردمْ روشن بود و برخى موارد را به او گوشزد هم مى كردند ؛ ليكن به احترام پيامبر صلى الله عليه و آله و امّ المؤمنين بودنش، به او احترام مى گذاردند و از وى حرف شنوى داشتند. عايشه زنى سخنران و اديب بود و با خُلقيات اعراب ، آشنايى كامل داشت و نقاط ضعف آنان را به خوبى مى دانست ، لذا قادر به تحريك آنان بود . طلحه و زبير هم كه مى دانستند تنها راه پيروزى آنان و در دست گرفتن خلافت ، اين است كه به وسيله عايشه ، مردم را بشورانند ، اين فرصت را از دست ندادند. عايشه به طور آشكار با امام على عليه السلام دشمنى مى كرد و يادآورى مى كرد كه اختلاف بين او و امام ، اختلاف زن با فاميل شوهر است . اگر وجهه عايشه نبود ، طلحه و زبير ، قادر به جمع آورى نيرو براى جنگ نبودند. او پس از كشته شدن طلحه و زبير ، ميداندار جنگ بود . (2) با اين همه ، پس از جنگ، امام على عليه السلام با احترام كامل، او را به مدينه برگرداند . (3) اگرچه عايشه چندين بار از آنچه در برابر امام على عليه السلام در جنگ جمل از خود نشان داده بود ، اظهار ندامت كرد ، (4) ولى به دشمنى خود با امام عليه السلام ادامه داد. وى پس از شهادت امام على عليه السلام ، خوش حالى خود را آشكار كرد و سجده شكر به جاى آورد . همچنين او مانع خاك سپارى امام حسن عليه السلام در كنار جدّش پيامبر خدا گرديد . عايشه در سال 57 يا 58 هجرى درگذشت .

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 231 (تحريكات عايشه) .
2- .ر . ك : ج 5 ص 213 (تداوم نبرد به رهبرى عايشه) .
3- .ر . ك : ج 5 ص 247 (گفتگوهايى ميان امام و عايشه) .
4- .ر . ك : ج 5 ص 255 (پشيمانى عايشه) .

ص: 512

. .

ص: 513

. .

ص: 514

2 / 3طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِأحد السابقين إلى الإسلام ، (1) ومن كبار الصحابة . آخى الزبيرَ قبل الهجرة . (2) كان تاجرا ، وعندما وقعت معركة بدر كان قد ذهب في تجارة إلى الشام . (3) أثنى عليه أهل السُّنّة ، وعَدُّوه من العشرة المبشَّرة . (4) كان الخلفاء يحترمونه بعد وفاة النبيّ صلى الله عليه و آله . اختاره عمر في الشورى السداسيّة ، لكنّه اعتزل لمصلحة عثمان . (5) كان في غاية الدهاء والسياسة . (6) حصل على ثروة طائلة في عصر عثمان ؛ بسبب الأموال التي كان قد أعطاها إيّاه بلا حساب . (7) وَهَبه عثمان مرّةً دَيْنا كان عليه بلغ خمسين ألف درهم ، وقال له : معونةً على مروءتك ! ! (8) كان من ملّاكي الأرض الكبار ، حتى كان يُغِلّ بالعراق ما بين أربعمئة ألف إلى خمسمئة ألف ، ويُغلّ بالسَّراة (9) شرة آلاف دينار . (10) خلّف بعد موته ثروةً قدِّرت بثلاثين مليون درهم . (11) لم يُولِّه عثمان على مصر من الأمصار مع أنّه كان يعظّمه ، ويعود ذلك إلى أنّه كان يهتمّ كثيرا بأقاربه وبِطانته ، ومن هنا توتّرت العلاقة بينهما ، (12) كما أعرض عثمان أيضا عن أهمّ سندٍ له في الماضي وهو عبد الرحمن بن عوف . (13) كان طلحة يطمح إلى الخلافة ؛ (14) فكتب إلى البصرة ، والكوفة ، وغيرهما من الأمصار محرّضا أهلها على قتل عثمان . (15) وكان بيت المال بيده في جريان قتل عثمان ، (16) بَيْدَ أنّه لم يستطع أن يطالب بالخلافة ؛ لاتّهامه بالمشاركة في قتله؛ فبايع أميرَ المؤمنين عليه السلام ، والعجيب أنّه أوّل شخص يبايع. لم يظفر طلحة بالخلافة ، ويضاف إلى ذلك أنّه حُرِمَ من الامتيازات التي كانت له في عهد عثمان . ممّا حدا به إلى إعلان معارضته للإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، فأوقد نار الحرب مع الزبير ، وعائشة ، وغيرهما . وكان يقول : إنّا داهَنّا في أمر عثمان ، فلا نجد اليوم شيئا أمثل من أن نبذل دماءنا فيه ! ! ! (17) قُتل طلحة في معركة الجمل سنة 36 ه ، بسهم رماه به مروان بن الحكم مِن خلفه . (18)

.


1- .الإصابة : ج 3 ص 430 الرقم 4285 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 54 .
2- .تهذيب الكمال : ج 13 ص 415 الرقم 2975 ، الإصابة : ج 3 ص 431 الرقم 4285 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 66 .
3- .الاستيعاب : ج 2 ص 317 الرقم 1289 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 54 .
4- .تهذيب الكمال : ج 13 ص 412 الرقم 2975 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 24 الرقم 2 ، الاستيعاب : ج 2 ص 317 الرقم 1289 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 54 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 523 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 248 .
5- .راجع : ج 3 ص 48 (ماجرى في الشورى) .
6- .راجع : ص 508 (خصائصهم) .
7- .راجع: ج 3 ص 118 (ما أعطى طلحة بن عبيد اللّه ) .
8- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 405 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 104 .
9- .السَّراة : الجبال والأرض الحاجزة بين تهامة واليمن ، ولها سعة ، وقال قوم : الحجاز هو جبال تحجز بين تهامة ونجد يقال لأعلاها السراة (معجم البلدان : ج 3 ص 204) .
10- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 221 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 32 الرقم 2 ، مروج الذهب : ج 2 ص 342 ، الاستيعاب : ج 2 ص 321 الرقم 1289 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 102 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 248 .
11- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 417 ح 5587 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 222 ، تهذيب الكمال : ج 13 ص 423 الرقم 2975 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 120 .
12- .تاريخ المدينة : ج 4 ص 1169 ، العقد الفريد : ج 3 ص 303 .
13- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 171 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 169 .
14- .الإرشاد : ج 1 ص 246 .
15- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 53 ، أنساب الاشراف : ج 6 ص 196 ، تاريخ المدينة : ج 4 ص 1198 .
16- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 407 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .
17- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 222 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 476 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 35 الرقم 2 ، تاريخ المدينة : ج 4 ص 1169 ، الاستيعاب : ج 2 ص 318 الرقم 1289 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 109 .
18- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 417 ح 5586 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 223 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 139 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 36 الرقم 2 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 242 و ص 248 ؛ الجمل : ص 389 .

ص: 515

2 / 3 طلحة بن عبيد اللّه

2 / 3طلحة بن عبيد اللّهطلحة بن عبيد اللّه از پيشتازان در اسلام بود و از بزرگان صحابيان به شمار مى رفت . قبل از هجرت ، بين او و زبير ، عقد برادرى بسته شد . او تاجر بود و هنگام جنگ بدر ، براى تجارت به شام رفته بود . رجاليان اهل سنّت ، او را ستوده اند و از عشره مبشّره (ده نفر مژده داده شده به بهشت) دانسته اند. بعد از رحلت پيامبر خدا ، خلفاى سه گانه ، احترام او را نگاه مى داشتند. عمر ، او را به عضويت شوراى شش نفره خود درآورد ؛ ولى او به نفع عثمان ، از خلافت كناره گرفت . (1) طلحه بسيار باهوش و سياستمدار بود (2) و در زمان عثمان ، به سبب اموال بى حسابى كه عثمان به او داده بود ، (3) ثروت بى شمارى به دست آورد. يك بار عثمان ، پنجاه هزار درهم بدهىِ او را [ به بيت المال ]بخشيد و گفت : تا كمكى باشد به جوان مردىِ تو! او از زمينداران بزرگ بود ، به گونه اى كه درآمد غلّه او از عراق ، چهارصد تا پانصد هزار دينار و از [ ناحيه] سَرات ، (4) ده هزار دينار بود. ثروت باقى مانده او پس از مرگ ، سى ميليون درهمْ تخمين زده مى شود. عثمان با اين كه او را بزرگ مى داشت ، به او مَسند و رياستى نبخشيد ؛ زيرا در اين جهت ، بيشتر به خويشان و اطرافيان خود (بنى اُميّه) توجّه داشت . از اين رو ، رابطه طلحه با او به سردى گراييد، همان طور كه عثمان از مهم ترين پشتيبان قبلى خود ، عبد الرحمان بن عوف نيز كناره گرفت. طلحه ، خود ، ادّعاى خلافت داشت . لذا نامه هايى به بصره ، كوفه و ديگر نواحى نوشت و مردم را براى قتل عثمان تحريك كرد . وى قبل از كشته شدن عثمان ، بيت المال را در دست گرفته بود ؛ ولى بعد از آن به دليل اتّهام شركت در قتل عثمان ، نتوانست رسماً ادعاى خلافت كند ، با امام على عليه السلام بيعت كرد ؛ و شگفت آن كه او نخستين بيعت كننده بود. طلحه كه علاوه بر دست نيافتن به خلافت ، از امتيازات زمان عثمان هم محروم شده بود ، با امام على عليه السلام به مخالفت برخاست و با همراهى زبير و عايشه و ديگران ، جنگ جمل را به راه انداخت . او مى گفت : ما درباره خون عثمان ، كوتاهى كرديم و امروز ، چيزى را شايسته تر از اين نمى يابيم كه خونمان را در راه عثمان بريزيم. طلحه در سال 36 هجرى ، در جنگ جمل و با اصابت تير از پشتِ سر ، به دست مروان بن حكم كشته شد.

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 49 (آنچه در شورا گذشت) .
2- .ر . ك : ص 509 (ويژگى هاى ناكثين) .
3- .ر . ك : ج 3 ص 119 (آنچه به طلحة بن عبيد اللّه داد) .
4- .سر زمينى ميان تهامه و يمن (معجم البلدان : ج 3 ص 204) .

ص: 516

. .

ص: 517

. .

ص: 518

7720.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى عن محمّد بن إبراهيم:كانَ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ يُغِلُّ بِالعِراقِ ما بَينَ أربَعِمِئَةِ ألفٍ إلى خَمسِمِئَةِ ألفٍ ، ويُغِلُّ بِالسَّراةِ عَشرَةَ آلافِ دينارٍ أو أقَلَّ أو أكثَرَ . (1) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 221 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 32 الرقم 2 وليس فيه «إلى خمسمئة ألف» ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 101 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 342 والاستيعاب : ج 2 ص 321 الرقم 1289 .

ص: 519

7721.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از محمّد بن ابراهيم _: طلحة بن عبيد اللّه از سرزمين عراق، چهارصد هزار تا پانصد هزار [ دينار ] درآمد داشت و از منطقه سَرات ، نزديك به ده هزار دينار سود مى كرد. .

ص: 520

7722.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى عن إسحاق بن يحيى عن موسى بن طلحة :أنَّ مُعاوِيَةَ سَأَلَهُ : كَم تَرَكَ أبو مُحَمَّدٍ _ يَرحَمُهُ اللّهُ _ مِنَ العَينِ ؟

قالَ : تَرَكَ ألفَي ألفِ دِرهَمٍ ومِئَتَي ألفِ دِرهَمٍ ، ومِئَتَي ألفِ دينارٍ ، وكانَ مالُهُ قَدِ اغتيلَ . كانَ يُغِلُّ كُلَّ سَنَةٍ مِنَ العِراقِ مِئَةَ ألفٍ سِوى غَلّاتِهِ مِنَ السَّراةِ وغَيرِها ، ولَقَد كانَ يُدخِلُ قُوتَ أهلِهِ بِالمَدينَةِ سَنَتَهُم مِن مَزرَعَةٍ بِقَناةٍ كانَ يَزرَعُ عَلى عِشرينَ ناضِحا ، وأَوَّلُ مَن زَرَعَ القَمحَ بِقَناةٍ هُوَ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ : عاشَ حَميدا سَخِيّا شَريفا ، وقُتِلَ فَقيرا ، رَحِمَهُ اللّهُ ! (1)7723.بحار الأنوار :الطبقات الكبرى عن إبراهيم بن محمّد بن طلحة :كانَت قيمَةُ ما تَرَكَ طَلحَةُ بنُ عُبَيدِ اللّهِ مِنَ العَقارِ وَالأَموالِ وما تَرَكَ مِنَ النّاضِّ ثَلاثينَ ألفَ ألفِ دِرهَمٍ ، تَرَكَ مِنَ العَينِ ألفَي ألفٍ ومِئَتَي ألفِ دِرهَمٍ ، ومِئَتَي ألفِ دينارٍ ، وَالباقي عُروضٌ (2) . (3)7724.الخصال :مروج الذهب_ في ذِكرِ أحوالِ طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ في خِلافَةِ عُثمانَ _: اِبتَنى دارَهُ بِالكوفَةِ ، المَشهورَةَ بِهِ هذَا الوَقتِ ، المَعروفَةَ _ بِالكُناسَةِ _ بِدارِ الطَّلحِيّينَ ، وكانَ غَلَّتُهُ مِنَ العِراقِ كُلَّ يَومٍ ألفَ دينارٍ ، وقيلَ أكثَرُ مِن ذلِكَ ، وبِناحِيَةِ الشَّراةِ (4) أكثَرُ مِمّا ذَكَرنا ، وشَيَّد دارَهُ بِالمَدينَةِ وبَناها بِالآجُرِّ والجَصِّ وَالسّاجِ . (5) .


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 222 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 103 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 33 الرقم 2 نحوه .
2- .العُرُوض : الأمتعة التي لا يدخلها كيل ولا وزن ، ولا يكون حيوانا ولا عقارا (لسان العرب : ج 7 ص 170 «عرض») .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 222 .
4- .الشَّرَاة : صقع بالشام بين دمشق ومدينة الرسول صلى الله عليه و آله (معجم البلدان : ج 3 ص 332) .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 342 .

ص: 521

7725.تحف العقول :الطبقات الكبرى_ به نقل از اسحاق بن يحيى ، از موسى بن طلحه _:معاويه از موسى بن طلحه پرسيد: ابو محمّد (طلحه) ، چه قدر نقدينه از خود به جاى گذاشت؟

گفت: دوميليون و دويست هزار درهم و دويست هزار دينار ، و البته ثروتش در آن جا به غارت رفت . هر سال از سرزمين عراق، يكصد هزار درآمد داشت ، بجز درآمدش از منطقه سَرات و مناطق ديگر [ بيرون از عراق] . خرجىِ سالانه خانواده اش را از مزرعه اى كه با قناتْ آبيارى مى شد ، به دست مى آورد كه با بيست شتر آبكش ، زراعت مى كرد و اوّلين كسى بود كه گندم را از طريق آبيارى با قنات ، كِشت كرد.

معاويه گفت: ستوده ، سخاوتمند و شريفْ زندگى كرد ؛ ولى فقيرانه از پاى درآمد . خداىْ او را رحمت كند !7726.بحار الأنوار عن الإمام الصادق عليه السلام ( _ لأصحابِهِ _ ) الطبقات الكبرى_ به نقل از ابراهيم بن محمّد بن طلحه _: ارزش آنچه طلحة بن عبيد اللّه از باغ و زمين و ثروت هاى مختلف و پول نقد بر جاى گذاشت ، سى ميليون درهم بود. دو ميليون و دويست هزار درهم و دويست هزار دينار نقدينه بر جاى گذاشت و باقى ثروتش كالاهايى بود كه به پيمانه و وزن در نمى آمد و حيوان و زمين هم نبود.7724.الخصال ( _ به نقل از زهرى _ ) مروج الذهب_ در گزارش وضعيت طلحة بن عبيد اللّه در خلافت عثمان _: او خانه اش را در كوفه ساخت (كه در اين روزگار ، همچنان به «خانه طلحه» مشهور است و در [ محلّه ]«كُناسه» كوفه به «دارالطلحيين» شناخته مى شود) . درآمد او از عراق ، هر روز ، هزار دينار بود و برخى بيشتر گفته اند . درآمدش از منطقه شَرات، (1) بيشتر از آن بود. خانه اش را در مدينه با آجر و گچ و از چوب درخت ساج بنا كرد. .


1- .منطقه اى ميان دمشق و مدينه (مجمع البلدان : ج 3 ص 332) .

ص: 522

7725.تحف العقول :تاريخ الطبري عن موسى بن طلحة :كانَ لِعُثمانَ عَلى طَلحَةَ خَمسونَ ألفا ، فَخَرَجَ عُثمانُ يَوما إلَى المَسجِدِ ، فَقالَ لَهُ طَلحَةُ : قَد تَهَيَّأَ مالُكَ فَاقبِضهُ .

قالَ : هُوَ لَكَ يا أبا مُحَمَّدٍ ! مَعونَةً لَكَ عَلى مُروءَتِكَ . (1)راجع : ج 3 ص 118 (ما أعطى طلحة بن عبيداللّه ) . و ص 234 (تحريض طلحة) .

2 / 4الزُّبَيرُ بنُ العَوّامِهو ابن عمّة النبيّ صلى الله عليه و آله وأمير المؤمنين عليّ عليه السلام ، وهو رابع من أسلم ، أو خامسهم ، (2) وكان من الصحابة الشجعان (3) المشهورين ، وشهد مشاهد النبيّ صلى الله عليه و آله كلّها ، (4) وجُرح عدّة مرّات ، عدّه أهل السنّة أحد العشرة المبشّرة بالجنّة . (5) امتنع من بيعة أبي بكر ، وكان من خاصّة أمير المؤمنين عليه السلام ، وأصحابه الاُوَل ، (6) قيل : إنّه حضر دفن السيّدة فاطمة الزهراء عليهاالسلام ، (7) ممّا يدلّ على قربه من الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . كان أحد الستّة الذين رشّحهم عمر للشورى ، واعتزل نصرةً للإمام عليّ عليه السلام . (8) وكان صهر أبي بكر ، (9) بيد أنّه أمضى سنوات من عمره إلى جانب أمير المؤمنين عليه السلام . وقال عليه السلام فيه : ما زال الزبير رجلاً منّا أهلَ البيت حتى نشأ ابنه المشؤوم عبد اللّه . (10) وهذا يدلّ على أنّ عبد اللّه بن الزبير كان مثيرا للفتنة ، وهو ما سنشير إليه لاحقا . كَنَز الزبير ثروة طائلة في عهد عثمان ، (11) بلغت عند موته خمسين ألف دينار ، وألف فرس ، وألف عبد وأمَة . (12) لكنّه لم يتولَّ منصبا . وكان يساعد الثوّار الذين نهضوا ضدّ عثمان ، (13) بل طالب بقتله ؛ علّه يتقلّد أمر الخلافة . وبايع عليّا عليه السلام بعد قتل عثمان ، (14) ولكنّه لمّا حُرم من الإمارة ، ومن الامتيازات التي كانت له في عصر عثمان ، رفع لواء المعارضة بوجه أمير المؤمنين عليه السلام (15) يحرّضه على ذلك ولدُه عبد اللّه . توجّه إلى مكّة مع طلحة متظاهرَين أنّهما يريدان العمرة ، (16) وهناك نسّقا مع عائشة وغيرها ، ثمّ اتّفقوا على إشعال فتيل «الجمل» ، واعتزل الزبير الحرب بعد كلام أمير المؤمنين عليه السلام معه ، لكنّه اغتيل على يد ابن جرموز . (17)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 405 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 103 و 104 .
2- .اُسد الغابة : ج 2 ص 307 الرقم 1732 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 1 ص 267 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 144 .
3- .راجع : ص 508 (خصائصهم) .
4- .اُسد الغابة : ج 2 ص 309 الرقم 1732 ، الاستيعاب : ج 2 ص 91 الرقم 811 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 249 .
5- .اُسد الغابة : ج 2 ص 309 الرقم 1732 ، الإصابة : ج 2 ص 457 الرقم 2796 ، الاستيعاب : ج 2 ص 91 الرقم 811 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 249 .
6- .راجع : ج 2 ص 516 (الهجوم على بيت فاطمة بنت رسول اللّه عليهاالسلام) .
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 363 ، بحار الأنوار : ج 43 ص 183 نقلاً عن تاريخ الطبري .
8- .راجع : ج 3 ص 48 (ماجرى في الشورى) .
9- .المحبّر : ص 54 ؛ تاريخ دمشق : ج 18 ص 429 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 242 الرقم 2949 .
10- .نهج البلاغة : الحكمة 453 ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الاستيعاب : ج 3 ص 40 الرقم 1553 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 244 الرقم 2949 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 167 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 107 .
12- .مروج الذهب : ج 2 ص 342 .
13- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 211 .
14- .نهج البلاغة : الكتاب 54 ، الإرشاد : ج 1 ص 245 ؛ الطبقات الكبرى : ج 3 ص 31 .
15- .راجع : ص 424 (الاستعلاء) . وص 506 (هويّة رؤساء الناكثين) .
16- .راجع : ص 562 (خروج طلحة والزبير إلى مكّة) .
17- .راجع : ج 5 ص 166 (عاقبة الزبير) .

ص: 523

2 / 4 زبير بن عوّام

7727.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از موسى بن طلحه _: عثمان ، پنجاه هزار [ سكّه ]از طلحه طلب داشت . روزى عثمان براى رفتن به مسجد ، بيرون شد . طلحه به وى گفت: مال تو آماده است . آن را بستان.

عثمان گفت: براى تو باشد ، اى ابو محمّد! كمكى است در برابر جوان مردى تو.ر . ك : ج 3 ص 119 (آنچه به طلحة بن عبيد اللّه داد) . ص 235 (تحريكات طلحه) .

2 / 4زبير بن عوّامزُبير بن عَوّام ، پسر عمه پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على عليه السلام است . او چهارمين يا پنجمين نفرى بود كه اسلام آورد ، از ياران شجاع (1) و سرشناس پيامبر اسلام بود و در تمام جنگ هاى او شركت داشت و چندين بار مجروح شد. رجاليان اهل سنّت ، او را از عشره مبشّره (ده تنِ بشارت داده شده به بهشت) مى شمرند. وى بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از بيعت با ابو بكر ، سر باز زد و در زمره ياران اوّليه و خاصّ امام على عليه السلام بود . (2) زبير بنا بر بعضى اقوال ، در دفن حضرت فاطمه عليهاالسلام شركت داشت كه به گونه اى نشان دهنده نزديك بودن او به على عليه السلام است. او يكى از اعضاى شوراى شش نفره اى بود كه عمر ، آنان را نامزد خلافتْ ساخته بود ؛ ولى او به نفع امام على عليه السلام كناره گرفت. (3) زبير ، داماد ابو بكر بود ؛ ولى سال هاى بسيارى از عمر خود را در كنار امام على عليه السلام گذراند. امام على عليه السلام درباره او فرمود: زبير ، هميشه از ما اهل بيت بود تا آن زمان كه فرزند نامبارك او ، عبد اللّه ، بزرگ شد . و اين ، خود نشان دهنده فتنه انگيزى عبد اللّه است كه به آن اشاره خواهد شد. زبير در زمان عثمان، به ثروت بسيار زيادى دست يافت، به گونه اى كه هنگام مرگ ، پنجاه هزار دينار، يك هزار اسب و يك هزار غلام و كنيز داشت ؛ ولى عهده دار مقام و منصبى نبود. زبير از كسانى بود كه به شورشيانى كه عليه عثمان قيام كرده بودند ، كمك مى كرد و در حقيقت ، خواهان قتل عثمان بود تا خود به خلافت برسد. او پس از قتل عثمان ، با امام على عليه السلام بيعت كرد ؛ ولى چون امارتى به دست نياورد و افزون بر آن ، از امتيازات دوران عثمان نيز محروم شد، در برابر امام على عليه السلام پرچم اعتراض برافراشت . (4) تحريك كننده او در اين موضعگيرى ، پسرش عبد اللّه بود. زبير به اتفاق طلحه با وانمود كردن انجام دادن عمره به سوى مكّه رفت (5) و در آن جا با عايشه و ديگران هماهنگ شدند و آتش جنگ جمل را برافروختند. زبير ، پس از گفتگوى امام على عليه السلام با او ، از جنگْ كناره گرفت ؛ ولى به دست ابن جرموز ، ترور شد . (6)

.


1- .ر . ك : ص 509 (ويژگى هاى ناكثين) .
2- .ر . ك : ج 2 ص 517 (هجوم به خانه فاطمه ، دختر پيامبر) .
3- .ر . ك : ج 3 ص 49 (آنچه در شورا گذشت) .
4- .ر . ك : ص 425 (برترى جويى) و ص 507 (شخصيّت سران ناكثين) .
5- .ر . ك : ص 563 (بيرون رفتن طلحه و زبير به قصد مكّه) .
6- .ر . ك : ج 5 ص 167 (پايان كار زبير) .

ص: 524

. .

ص: 525

. .

ص: 526

7732.عنه عليه السلام :مروج الذهب_ في ذِكرِ أحوالِ الزُّبَيرِ بنِ العَوّامِ في خِلافَةِ عُثمانَ _: بَنى دارَهُ بِالبَصرَةِ ؛ وهِيَ المَعروفَةُ في هذَا الوَقتِ _ وهُوَ سَنَةُ اثنَتَينِ وثَلاثينَ وثَلاثِمَئةٍ _ تَنزِلُها التُّجّارُ وأَربابُ الأَموالِ وأَصحابُ الجَهازِ مِنَ البَحرِيّينَ (1) وغَيرِهِم ، وَابتَنى أيضا دورا بِمِصرَ وَالكوفَةِ وَالإسكَندَرِيَّةِ ، وما ذَكَرنا مِن دَورِهِ وضِياعِهِ فَمَعلومٌ غَيرُ مَجهولٍ إلى هذِهِ الغايَةِ .

وبَلَغَ مالُ الزُّبَيرِ بَعدَ وَفاتِهِ خَمسينَ ألفَ دينارٍ ، وخَلَّفَ الزُّبَيرُ ألفَ فَرَسٍ ، وألفَ عَبدٍ وأمَةٍ ، وخِطَطا (2) بِحَيثُ ذَكَرنا مِنَ الأَمصارِ . (3)7733.عنه عليه السلام ( _ في وَصفِ شيعَةِ أهلِ البيتِ _ ) الطبقات الكبرى :كانَ لِلزُّبَيرِ أربَعُ نِسوَةٍ ، ورُبِّعَ الثُّمنُ ، فَأَصابَ كُلَّ امرَأَةٍ ألفُ ألفٍ ومِئَةُ ألفٍ . قالَ : فَجَميعُ مالِهِ خَمسَةٌ وثَلاثونَ ألفَ ألفٍ ومِئَتا ألفٍ . (4)2 / 5عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِولد في السنة الاُولى من الهجرة بالمدينة ، وهو أوّل مولود من أولاد المهاجرين . (5) وكان حفيد أبي بكر . (6) وله دور مهمّ في انحراف أبيه ، وإيقاد حرب الجمل . وقال فيه أمير المؤمنين عليّ عليه السلام : «ما زالَ الزُّبَيرُ رَجُلاً مِنّا أهلَ البَيتِ حَتّى نَشَأَ ابنُهُ المَشؤومُ عَبدُ اللّهِ» . (7) وبذل قصارى جهده في تولية أبيه الخلافة بعد مقتل عثمان ، إلّا أنّه لم يُفلح في ذلك ، وكان حلقة الوصل بين عائشة من جهة ، والزبير وطلحة من جهة اُخرى . (8) وعندما عزم الزبير على اعتزال القتال حاول أن يُثنيه عمّا هو بسبيله مستخدما ضروب الحيل الأخلاقيّة والعاطفيّة . (9) ولمّا لم يبق أحد حول جمل عائشة ، أخذ بزمامه ، وجُرح جرحا بليغا في اصطراعه مع مالك الأشتر . وكان يرغب في قتل مالك حتى لو كلّفه ذلك نفسَه ، لذا كان يقول وهما مصطرعان : اُقتُلوني ومالِكا وَاقتُلوا مالِكا مَعي ! (10) عفا عنه الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بعد الحرب ، بطلبٍ من عائشة . (11) وكان مغرورا منبوذا حتى إنّ معاوية لم يحترمه ولم يُبالِ به . (12) ولم يبايع يزيدَ بعد هلاك معاوية . وتوطّن مكّة حفظا لنفسه (13) ثمّ تسلّط عليها فهاجمها جيش يزيد لدحره ، واحترقت الكعبة ، ودُمّرت في ذلك الهجوم . (14) لكنّ عبد اللّه نجا عندما بلغ مكّة خبرُ هلاك يزيد . (15) ثمّ ادّعى الخلافة سنة 64 ه ، (16) واستولى على الحجاز واليمن والعراق وخراسان . (17) وطلب البيعة من عبد اللّه بن عبّاس ، ومحمّد ابن الحنفيّة ، فلم يستجيبا له ، فعزم على إحراقهما ، بَيْدَ أنّهما نجَوَا بعد حملة المختار . (18) قُتل ابن الزبير ، ثمّ صُلب في عهد عبد الملك بن مروان سنة 73 ه ، بعدما أغار الحجّاج على مكّة والمسجد الحرام . (19)

.


1- .في نسخة : «وأصحاب الجهات من البحرين» (هامش المصدر) .
2- .الخِطَط : جمع خِطّة ؛ وهي الأرض يختطّها الإنسان لنفسه بأن يُعلِّم عليها علامة ، ويَخُطَّ عليها خطّا ليُعلم أنّه قد احتازها ، وبها سمّيت خِطط الكوفة والبصرة (النهاية : ج 2 ص 48 «خطط») .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 342 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 109 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 67 الرقم 3 وفيه «ورفع الثلث» بدل «ورُبِّع الثُّمن» و «خمسون» بدل «خمسة وثلاثون» .
5- .صحيح مسلم : ج 3 ص 1690 ح 25 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 270 ح 27004 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 631 ح 6326 ، السنن الكبرى : ج 6 ص 335 ، السيرة النبويّة لابن كثير : ج 2 ص 331 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 631 ح 6326 ، تهذيب الكمال : ج 14 ص 509 الرقم 3269 ، تاريخ دمشق : ج 28 ص 146 .
7- .نهج البلاغة : الحكمة 453 ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الاستيعاب : ج 3 ص 40 الرقم 1553 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 244 الرقم 2949 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 167 .
8- .الجمل : ص 229 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 509 ، مروج الذهب : ج 2 ص 372 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 490 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 242 ؛ الجمل : ص 288 و 289 .
10- .مروج الذهب : ج 2 ص 376 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 519 و ص530 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 39 ؛ الجمل : ص 350 و ص 362 .
11- .مروج الذهب : ج 2 ص 378 ، الفتوح : ج 2 ص 485 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 323 ، مقاتل الطالبيّين : ص 397 .
13- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 340 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 530 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 169 و 170 ، العقد الفريد : ج 3 ص 363 ، تاريخ دمشق : ج 28 ص 203 و ص 209 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 147 .
14- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 498 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 602 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 244 الرقم 2949 .
15- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 498 و ص 501 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 602 ، تاريخ دمشق : ج 28 ص 209 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 225 و 226 .
16- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 497 و ص 501 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 604 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 364 الرقم 53 ، تاريخ دمشق : ج 28 ص 202 و 221 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 238 و 239 .
17- .اُسد الغابة : ج 3 ص 244 الرقم 2949 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 364 الرقم 53 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 615 ، تاريخ دمشق : ج 28 ص 209 و ص 245 و 246 ، مروج الذهب : ج 3 ص 83 . وقد ذكرت بعض المصادر أنّه حكم على مصر أيضا ، ولكن لم يستوسق له الأمر ؛ إذ سرعان ما غلب مروان عليها .
18- .تاريخ دمشق : ج 28 ص 204 ، مروج الذهب : ج 3 ص 86 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 261 .
19- .مروج الذهب : ج 3 ص 122 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 639 ح 6346 ، تاريخ الطبري : ج 6 ص 187 ، الكامل في التاريخ : ج 3 ص 67 _ 75 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 377 الرقم 52 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 245 الرقم 2949 ، تاريخ دمشق : ج 28 ص 212 و ص 242 و 245 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 329 .

ص: 527

2 / 5 عبد اللّه بن زبير

7731.امام على عليه السلام :مروج الذهب_ در شرح وضعيت زبير بن عوّام به هنگام خلافت عثمان _: خانه اى در بصره ساخت كه در اين زمان (يعنى سال 332ق) نيز معروف است و بازرگانان ، صاحبان ثروت و صاحبان وسايل (از دريانوردان و ديگران) ، در آن ، منزل مى كنند. همچنين خانه هايى در مصر ، كوفه و اسكندريه ساخت و آنچه از خانه و باغ و بستان هايش گزارش كرديم ، تا اين زمان ، معروف و مشهور است.

ثروت زبير پس از وفاتش پنجاه هزار دينار بود و پس از خود ، هزار اسب و هزار غلام و كنيز بر جاى نهاد و همچنين ، سرزمين هايى را در شهرها به نام خود كرد كه از آنها در بخش شهرها ياد كرديم.7732.امام على عليه السلام :الطبقات الكبرى:زب_ي_ر ، چ_ه_ار زن داش_ت و يكْ هشتمِ اموالش (يعنى سهم زن در تركه شوهر) بر چهار تقسيم شد و به هر زن ، يك ميليون و صد هزار [ دينار ]رسيد و ثروتش سى و پنج ميليون و دويست هزار [ دينار ]تمام بود.2 / 5عبد اللّه بن زبيروى در سال اوّل هجرى در مدينه به دنيا آمد و اوّلين فرزند مهاجران است كه در مدينه به دنيا آمد. او نوه ابوبكر بود و در انحراف پدرش از مسير حق و برپا كردن جنگ جمل ، نقشى اساسى داشت. امام على عليه السلام درباره او فرمود : زبير، هميشه از مااهل بيت بود تا زمانى كه فرزند نامباركش، عبداللّه ،بزرگ شد . او بعد از قتل عثمان ، بسيار تلاش مى كرد تا پدرش را به خلافت برساند ؛ ولى در كار خود ، موفّق نشد. او حلقه اتّصال عايشه از يك سو ، و زبير و طلحه از سوى ديگر بود. او حتّى هنگامى كه زبير قصد كناره گيرى از جنگ جمل را داشت ، به انواع حيله هاى اخلاقى و احساسى دست زد تا پدر را منصرف كند. در جنگ جمل ، زمانى كه كسى اطراف شتر عايشه نمانده بود ، عبد اللّه ، خودْ زمام شتر را به دست گرفت. او در جنگ تن به تن با مالك اشتر ، به شدّت مجروح شد. گفته اند كه به كشتن مالك اشتر بسيار تمايل داشت ، حتى اگر به قيمت جان خودش تمام شود. لذا در مواجهه با مالك اشتر مى گفت: من و مالك را بكُشيد و مالك را به همراه من به قتل رسانيد . بعد از پايان جنگ ، بنا به درخواست عايشه ، امام على عليه السلام او را عفو كرد. عبد اللّه بن زبير ، شخص مغرور و مطرودى بود ، به گونه اى كه حتى مورد توجّه و احترام معاويه هم قرار نگرفت. او پس از مرگ معاويه ، با يزيد ، بيعت نكرد و براى حفظ جان خود ، در مكّه ساكن شد و بعدها بر مكّه تسلّط يافت. لشكريان يزيد به مكّه حمله بردند تا مقاومت عبد اللّه را درهم شكنند . در اين حمله ، كعبه آتش گرفت و خراب شد؛ ليكن چون در همين زمان، خبر مرگ يزيد به مكّه رسيد ، عبد اللّه ، جان سالم به در بُرد. عبد اللّه ، پس از مرگ يزيد، در سال 64 هجرى، ادّعاى خلافت كرد و بر حجاز و يمن و عراق و خراسان مسلّط شد. او از عبد اللّه بن عبّاس و محمّد بن حنفيه بيعت خواست ؛ ولى آنان روى برتافتند . از اين رو ، تصميم گرفت آن دو را آتش بزند ؛ ليكن با حمله [ ياران ]مختار ، آن دو از مرگ نجات پيدا كردند. در زمان خلافت عبد الملك بن مروان ، در سال 73 هجرى ، با حمله حَجّاج به مكّه و مسجد الحرام، عبد اللّه بن زبير ، كشته و سپس به دار كشيده شد.

.

ص: 528

. .

ص: 529

. .

ص: 530

7736.عنه عليه السلام ( _ فيما كَتَبَهُ للأشتَرِ _ ) شرح نهج البلاغة :ومِنَ المُنحَرِفينَ عَنهُ [عَلِيٍّ عليه السلام ]المُبغِضينَ لَهُ : عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ . . . كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ : «ما زالَ الزُّبَيرُ مِنّا أهلَ البَيتِ حَتّى نَشَأَ ابنُهُ عَبدُ اللّهِ ، فَأَفسَدَهُ» .

وَعَبدُ اللّهِ هُوَ الَّذي حَمَلَ الزُّبَيرَ عَلَى الحَربِ ، وهُوَ الَّذي زَيَّنَ لِعائِشَةَ مَسيرَها إلَى البَصرَةِ ، وكانَ سَبّابا فاحِشا ، يُبغِضُ بَني هاشِمٍ ، ويَلعَنُ ويَسُبُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 79 .

ص: 531

7737.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ مِن وَصاياهُ عليه السلام لِعُنوانِ البصريِّ _ ) شرح نهج البلاغة:از جمله كسانى كه از على عليه السلام كناره گرفتند و در شمارِ دشمنانش درآمدند ، عبد اللّه بن زبير است. على عليه السلام مى فرمود: «زبير ، هميشه از ما اهل بيت بود تا زمانى كه فرزندش عبد اللّه ، بزرگ شد و او را تباه ساخت».

عبد اللّه ، همان كسى است كه زبير را به جنگْ وا داشت و او كسى است كه رفتن به بصره را در چشم عايشه خوب جلوه داد. او فردى بد دهن و فحّاش بود ، با بنى هاشم دشمنى مى ورزيد و على بن ابى طالب عليه السلام را نفرين مى كرد و دشنام مى داد. .

ص: 532

7738.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ مِن وصايا الخِضْرِ لموسى عليهما السلام _ ) مروج الذهب عن مساور بن السائب :أنَّ ابنَ الزُّبَيرِ خَطَبَ أربَعينَ يَوما لا يُصَلّي عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وقالَ : لا يَمنَعُني أن اُصَلِّيَ عَلَيهِ إلّا أن تَشمَخَ رِجالٌ بِآنافِها . (1)قالَ ابنُ أبِي الحَديدِ بَعدَ ذِكرِهِ لِهذَا الخَبَرِ : وفي رِوايَةِ مُحَمَّدِ بنِ حَبيبٍ وأَبي عُبَيدَةَ مُعَمَّرِ بنِ المُثَنّى : إنَّ لَهُ اُهَيلَ سوءٍ يُنغِضونَ (2) رُؤوسَهُم عِندَ ذِكرِهِ . (3)

7736.امام على عليه السلام ( _ در عهد نامه خود با مالك اشتر _ ) مقاتل الطالبيّين_ في ذِكرِ عَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَيرِ _: هُوَ الَّذي بَقِيَ أربَعينَ جُمعَةً لا يُصَلّي عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في خُطبَتِهِ حَتَّى التاثَ (4) عَلَيهِ النّاسُ ، فَقالَ : إنَّ لَهُ أهلَ بَيتِ سوءٍ إذا صَلَّيتُ عَلَيهِ أو ذَكَرتُهُ أتلَعوا (5) أعناقَهُم ، وَاشرَأَبّوا لِذِكرِهِ ، وفَرِحوا بِذلِكَ ، فَلا اُحِبُّ أن اُقِرَّ عَينَهُم بِذِكرِهِ!! . (6)2 / 6مَروانُ بنُ الحَكَمِكان مروان بن الحكم شخصا مشبوها ، ورجلاً انتهازيّا يميل إلى اثارة الفتن والاضطرابات ، ويمثّل تجسيدا للشخص المرسوس في أوساط حركة لا ينسجم مع مسارها ولا يعتقد بقيمها ولا يتماشى مع مُثُلها . وأمثال هؤلاء الأشخاص يُلحقون أضرارا فادحة بالتيّار الفكري أو السياسي الذى ينتمون إليه . إنّ التأثير العميق الذي كان لمروان على عثمان من جهة ، والرغبة الجامحة في إيجاد حكومة مجرّدة من القيم من جهة اُخرى ، فضلاً عن عدم اعتقاده بالثقافة الإسلاميّة ، جعل له دورا مهمّا في التطوّرات التي عصفت بالمجتمع الإسلامي آنذاك . لقد كان له دور جدير بالتأمّل في تأجيج نار الغضب من جديد في نفوس الثائرين على عثمان ، وتعجيل اضطرام المناحرات حول دار الخلافة . والمترجَم له هو ابن عمّ عثمان . وُلدَ في مكّة أو في الطائف ، ولكن لمّا كان النبيّ صلى الله عليه و آله قد نفى أباه الحكم بن أبي العاص إلى الطائف ، فقد ذهب معه إليها ؛ لذلك لم يَرَ رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (7) وسبب نفي الحَكَم إلى الطائف هو نظره في داخل بيت النبيّ صلى الله عليه و آله ، أو استهزاؤه بعمله وسيرته صلى الله عليه و آله . (8) لَعَنه رسول اللّه صلى الله عليه و آله وقال : «وَيلٌ لِاُمَّتي مِمّا في صُلبِ هذا» . (9) وعندما تقلّد عثمان أمر الخلافة ، أعاد عمّه وابن عمّه إلى المدينة ، وبالغ في إكرامهما (10) وأغدق عليهما الأموال (11) وفسح المجال لمروان أن يتدخّل في شؤون الخلافة ؛ فأصبح كاتبه ، بل منظّر حكومته حقّا . لا ريب في أنّ ركون عثمان إلى مروان ، وطاعته طاعةً مطلقة كان لها دور مهمّ في قتله . (12) وكان مروان غِرّا لا حظّ له من آداب الإسلام في المعاشرة ؛ لأنّه كان يعيش خارج المدينة منذ طفولته بوصفه طريدَ رسول اللّه صلى الله عليه و آله . وجُرح أثناء دفاعه عن عثمان ، (13) وضرب على قفاه فقُطع أحد علباويه ، فعاش بعد ذلك أوقص ، (14) وكان يلقّب «خيط باطل» لدقّة عنقه (15) ثمّ فرّ بعد مقتل عثمان إلى مكّة ، ولحق بالمتمرّدين ؛ أي أصحاب الجمل . (16) وكان على الميمنة في حرب الجمل ، (17) وله فيها دور ماكر . وقَتل في مَعْمعتها طلحةَ ؛ لأنّه كان يحسبهُ قاتلَ عثمان ، (18) وجُرح في الحرب ، (19) بيد أنّ الإمام عليه السلام عفا عنه ، (20) ثمّ التحق بمعاوية ، (21) واشترك معه في حرب صفّين . (22) تولّى حكم المدينة سنة 42 ه ، (23) وهو الذي حال دون دفن الإمام الحسن عليه السلام عند جدّه المصطفى صلى الله عليه و آله . (24) تأمّر مروان على المسلمين بعد يزيد بن معاوية ، لكنّه لم يحكم أكثر من تسعة أو عشرة أشهر ، (25) فتحقّق فيه كلام الإمام أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه ؛ إذ كان قد شبّه قِصَرَ إمارته ب « لَعْقَةِ الكَلبِ أنفَهُ» ، (26) ثمّ تسلّط أبناؤه من بعده ، فتأسّس الكيان المروانيّ الذي كان له دور خبيث سيّئ في تشويه المعارف الإسلاميّة ودمار المجتمع الإسلاميّ . هلك مروان سنة 65 ه . (27)

.


1- .مروج الذهب : ج 3 ص 88 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 62 نحوه .
2- .من الإنغاض : تحريك الرأس نحو الغير كالمتعجّب منه (مفردات ألفاظ القرآن : ص 816 «نغض») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 62 .
4- .الاِلتِياث: الاختلاطُ والالتِفاف (لسان العرب : ج 2 ص 187 «لوث») .
5- .أتلَعَ: مَدَّ عُنُقَهُ مُتطاوِلاً (القاموس المحيط: ج 3 ص 10 «تلع»).
6- .مقاتل الطالبيّين : ص 397 ؛ بحار الأنوار : ج 48 ص 183 ح 26 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 261 .
7- .اُسد الغابة : ج 5 ص 139 الرقم 4848 .
8- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 135 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 647 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 49 الرقم 1217 .
9- .اُسد الغابة : ج 2 ص 49 الرقم 1217 و ج 5 ص 139 الرقم 4848 ، الاستيعاب : ج 3 ص 444 الرقم 2399 وفيهما «ونظر إليه عليّ يوما فقال : ويلك ، وويل اُمّة محمّد منك ومن بنيك !» .
10- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 164 و ص 166 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 343 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 647 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 257 .
11- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 133 و ص 136 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 36 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 430 و ص432، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 50 .
12- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 362 و 363 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 37 ، الاستيعاب : ج 3 ص 444 الرقم 2399 .
14- .الوَقْص : قصر في العنق كأنّه ردّ في جوف الصدر (المحيط في اللغة : ج 5 ص 467 «وقص») .
15- .اُسد الغابة : ج 5 ص 140 الرقم 4848 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 230 ، تاريخ المدينة : ج 4 ص 1282 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 260 .
16- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 73 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 38 .
17- .راجع : ص 532 (مروان بن الحكم) .
18- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 223 ، تاريخ المدينة : ج 4 ص 1170 ، الاستيعاب : ج 2 ص 319 الرقم 1289 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 509 .
19- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 38 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 244 .
20- .نهج البلاغة : صدر الخطبة 73 ؛ الطبقات الكبرى : ج 5 ص 38 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 57 و 58 ، مروج الذهب : ج 2 ص 378 .
21- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 58 .
22- .الإصابة : ج 6 ص 204 الرقم 8337 .
23- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 38 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 172 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 455 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 8 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 153 وفيهما «سنة إحدى وأربعين» .
24- .تاريخ المدينة : ج 1 ص 110 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 44 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 225 .
25- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 611 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 233 ، الاستيعاب : ج 3 ص 445 الرقم 2399 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 140 الرقم 4848 ، الإصابة : ج 6 ص 204 الرقم 8337 وفيه «قدر نصف سنة» .
26- .نهج البلاغة : الخطبة 73 .
27- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 43 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 610 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 646 ، مروج الذهب : ج 3 ص 97 ، الاستيعاب : ج 3 ص 445 الرقم 2399 .

ص: 533

2 / 6 مروان بن حكم

7740.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مروج الذهب_ به نقل از مساور بن سائب _: فرزند زبير ، چهل روز خطبه خواند و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود نفرستاد و گفت: چيزى مرا از اين كه بر پيامبر خدا درود فرستم ، باز نمى دارد ، جز اين كه [ ممكن است سبب شود ]مردانى خود را برتر ببينند.ابن ابى الحديد ، پس از نقل اين روايت مى گويد: در گزارش محمّد بن حبيب و ابو عبيده معمّر بن مثنّى (از قول عبد اللّه بن زبير) ، چنين آمده است: او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) تعدادى خويشاوند نااهل دارد كه وقتى از پيامبر خدا نام برده مى شود ، [ مغرورانه] سر مى جنبانند.

7740.امام على عليه السلام :مقاتل الطالبيين_ در شرح حال عبد اللّه بن زبير _: او كسى است كه چهل جمعه در خطبه اش بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود نفرستاد تا اين كه مردم [ به عنوان اعتراض] اطرافش جمع شدند. او [ در پاسخ به اعتراض آنها ]گفت: پيامبر خدا تعدادى خويشاوند نااهل دارد كه اگر بر او درود فرستم يا از او يادى كنم ، گردن برمى افرازند و از ياد او احساس عزّت مى كنند و بدان خشنود مى گردند و من دوست ندارم ياد و نام او مايه چشمْ روشنى آنان باشد.2 / 6مروان بن حكممروان بن حَكَم ، چهره مرموز ، فتنه انگيز و فرصت طلبى بود كه تمايل بسيارى به ايجاد فتنه ها و درگيرى ها داشت. وى نمونه عينى نفوذيان در يك نهضت است كه نه با روح جريان ، همگونى دارند و نه به ارزش هاى آن باور دارند و نه با اسوه هاى آن ، همراه اند . اين گونه كسان ، بيشترين ضررها را به آن جريان فكرى و سياسى كه در آن رشد مى كنند ، وارد مى سازند. مروان ، با نفوذ بسيارى كه در عثمان داشت ، و تمايل بى اندازه اش به سلطنت و سرانجام ، بى اعتقادى اش به فرهنگ اسلامى ، نقش [ تخريبى ]مهمّى در تحوّلات جامعه اسلامى بازى كرده است. نقش او در شعله ورسازى دوباره آتش قهر شورشيان عليه عثمان و شتاب گرفتن درگيرى هاى اطراف دارالخلافه نيز تأمّل برانگيز است. مروان ، از خاندان اُموى و پسر عموى عثمان بود كه در مكّه يا طائف متولّد شد ؛ ليكن چون پيامبر خدا ، پدر او حَكم بن ابى العاص را به طائف تبعيد كرده بود ، او نيز به همراه پدرش در طائف بود و لذا پيامبر خدا را نديد. دليل تبعيد حكم بن ابى العاص به طائف ، نگاه كردن او به داخل خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و يا به سخره گرفتن اعمال و رفتار ايشان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله ، يك بار ، حَكَم را نفرين كرده و فرموده بود : واى بر امّت من از دست نسل اين مرد! هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد ، عمو و پسر عموى خود (حَكَم و مروان) را به مدينه بازگرداند و اكرام بسيار كرد ، اموال زيادى به آنان داد و به مروانْ فرصت داد تا در تمام شئون خلافت ، دخالت كند. مروان ، مُنشى خليفه ، ولى در واقع ، گرداننده اصلى كار حكومت بود. اعتماد عثمان به مروان و اطاعت بى چون و چرا از او ، بى گمان در قتل عثمان ، نقش مهمى داشت . مروان ، افزون بر آن كه جوان و خام بود ، از آداب معاشرت اسلامى نيز بهره اى نداشت ؛ زيرا از آغاز زندگى ، خارج از مدينه و به عنوان تبعيدى و مطرود پيامبر صلى الله عليه و آله زندگى كرده بود . او با ضربتى كه بر پشت گردن او خورده بود ، زخمى شده بود و تا آخر عمر را با گردنى كج و خميده گذراند و چون گردنى باريك داشت ، او را «خَيطُ الباطل (ريسمان باطل)» مى ناميدند. او پس از كشته شدن عثمان به مكّه گريخت و به شورشيان جمل ملحق شد. مروان در جنگ جمل ، فرمانده سوارگان سمت راست سپاه بود . (1) او در اين جنگ ، نقشى مزوّرانه داشت و در بحبوحه جنگ ، طلحه را كشت ؛ چون او را قاتل عثمان مى دانست . او در همين جنگ ، مجروح شد ؛ ولى امام على عليه السلام او را عفو كرد. وى سپس به معاويه ملحق شد و در جنگ صِفّينْ شركت كرد. مروان پس از شهادت امام على عليه السلام در سال 42 هجرى از سوى معاويه حاكم مدينه شد. او مانع به خاك سپارىِ امام حسن عليه السلام در كنار جدّش پيامبر خدا گرديد. او بعد از يزيد بن معاويه به خلافت رسيد ؛ ليكن نُه يا دَه ماه بيشتر حكومت نكرد و اين سخن امام على عليه السلام كه مدّت زمان حكومت او را به «لعقةُ الكلبِ أنفَه (به اندازه اى كه سگ ، دماغش را مى ليسد)» تشبيه كرده بود، تحقّق يافت . پس از او فرزندانش خلافت را در دست گرفتند و بدين سان ، سلسله مروانيانْ بنياد نهاده شد كه در ناهنجار جلوه دادن معارف اسلام و سقوط جامعه اسلامى ، نقش بسيار بد و خبيثانه اى داشتند. مروان در سال 65 هجرى كشته شد.

.


1- .ر . ك : ص 533 (مروان بن حكم) .

ص: 534

. .

ص: 535

. .

ص: 536

. .

ص: 537

. .

ص: 538

7744.عنه عليه السلام :المعجم الكبير عن ثوبان :إنَّ رَسولَ اللّهِ قالَ : اُريتُ بَني مَروانَ يَتَعاوَرونَ (1) مِنبَري ، فَساءَني ذلِكَ . (2)7742.امام باقر عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن أبي هريرة :إنَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : «إنّي اُريتُ في مَنامي كَأَنَّ بَنِي الحَكَمِ بنِ أبِي العاصِ يَنزونَ (3) عَلى مِنبَري كَما تَنزُو القِرَدَةُ» . قالَ : فَما رُؤِيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مُستَجمِعا ضاحِكا حَتّى تُوُفِّيَ . (4) .


1- .تعاوروه : تداولوه فيما بينهم (تاج العروس : ج 7 ص 276 «عور») .
2- .المعجم الكبير : ج 2 ص 96 ح 1425 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 173 .
3- .نزوت على الشيء : إذا وثبت عليه (لسان العرب : ج 15 ص 319 «نزا») .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 4 ص 527 ح 8481 ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 63 ح 6430 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص173 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 108 الرقم 14 نحوه.

ص: 539

7743.امام صادق عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از ثوبان _: پيامبر خدا فرمود: «به من نشان داده شد كه فرزندان مروان ، منبر مرا دست به دست مى چرخانند و اين ، مرا ناراحت كرد».7744.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو هريره _: پيامبر خدا فرمود: «در خواب به من نشان داده شد كه گويا فرزندان حَكَم بن ابى العاص بر منبرِ من مى جَستند ، آن گونه كه بوزينه ها بالا مى جهند» و پيامبر صلى الله عليه و آله از آن پس تا هنگام وفات ، خندان ديده نشد. .

ص: 540

7745.عنه عليه السلام :المعجم الكبير عن أبي قبيل :إنَّ ابنَ مَوهَبٍ أخبَرَهُ أنَّهُ كانَ عِندَ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ مَروانُ ، فَكَلَّمَهُ في حَوائِجِهِ ، فَقالَ : اِقضِ حاجَتي يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَوَاللّهِ إنَّ مُؤنَتي لَعَظيمَةٌ؛ إنّي أصبَحتُ أبا عَشرَةٍ ، وأخا عَشرَةٍ ، وعَمَّ عَشرَةٍ ، فَلَمّا أدبَرَ مَروانُ وَابنُ عَبّاسٍ جالِسٌ مَعَ مُعاوِيَةَ عَلى سَريرِهِ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : أنشُدُكَ اللّهَ يَابنَ عَبّاسٍ ، أما تَعلَمُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : «إذا بَلَغَ بَنُو الحَكَمِ ثَلاثينَ رَجُلاً اتّخَذوا مالَ اللّهِ بَينَهُم دُوَلاً ، وعِبادَهُ خَوَلاً ، وكِتابَهُ دَغَلاً ، (1) فَإِذا بَلَغوا تِسعَةً وتِسعينَ وأربَعَمِئَةٍ كانَ هَلاكُهُم أسرَعَ مِنَ الثَّمَرَةِ» ؟ قالَ ابنُ عَبّاسٍ : اللّهُمَّ نَعَم . . . قالَ مُعاوِيَةُ : أنشُدُكَ اللّهَ يَابنَ عَبّاسٍ ، أما تَعلَمُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذَكَرَ هذا ، فَقالَ : «أبُو الجَبابِرَةِ الأَربَعَةِ»؟ قالَ ابنُ عَبّاسٍ : اللّهُمَّ نَعَم . (2)7746.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة :قالوا : اُخِذَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ أسيرا يَومَ الجَمَلِ، فَاستَشفَعَ الحَسَنَ وَالحُسَينَ عليهماالسلامإلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَكَلَّماهُ فيهِ ، فَخَلّى سَبيلَهُ ، فَقالا لَهُ : يُبايِعُكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ؟ فَقالَ عليه السلام : أ وَلَم يُبايِعني بَعدَ قَتلِ عُثمانَ ؟ لا حاجَةَ لي في بَيعَتِهِ! إنَّها كَفٌّ يَهودِيَّةٌ، لَو بايَعَني بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ ، (3) أما إنَّ لَهُ إمرَةً كَلَعقَةِ الكَلبِ أنفَهُ ، وهُوَ أبُو الأكبُشِ الأَربَعَةِ ، وسَتَلقَى الاُمَّةُ مِنهُ ومِن وُلدِهِ يَوما أحمَرَ ! (4) .


1- .دُوَلاً : جمع دَوْلة ؛ وهو ما يُتداول من المال ؛ فيكون لقوم دون قوم . وخَوَلاً : أي خدما وعبيدا ؛ يعني أنّهم يستخدمونهم ويستعبدونهم . ودَغَلاً : أي يخدعون به الناس ، وأصل الدغَل : الشجر الملتفّ الذي يكمنُ أهل الفساد فيه (النهاية : ج 2 ص 140 «دول» و ص 88 «خول» و ص 123 «دغل») .
2- .المعجم الكبير : ج 12 ص 182 ح 12982 وج 19 ص 382 ح 897 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 173 ؛ العمدة : ص 472 ح 994 ، بحار الأنوار : ج 18 ص 126 .
3- .السُّبّة : الإست (مجمع البحرين : ج 2 ص 802 «سبب») . أي لو بايع في الظاهر لغدر في الباطن (بحار الأنوار : ج 32 ص 235) .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 73 وراجع الخرائج والجرائح : ج 1 ص 197 ح 35 .

ص: 541

7747.عنه صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير_ به نقل از ابو قبيل _: ابن موهب براى وى نقل كرد كه نزد معاوية بن ابى سفيان بودم كه مروان بر او وارد شد و درباره خواسته هايش با او سخن گفت. آن گاه گفت: اى امير مؤمنان! خواسته ام را برآور. به خدا سوگند كه خرجم سنگين است . من پدر ده نفر و برادر ده نفر و عموى ده نفرم.

وقتى مروان رفت _ و ابن عبّاس در آن مجلس بود و معاويه نيز بر تختش نشسته بود _ ، معاويه گفت: اى ابن عبّاس! تو را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانى كه پيامبر خدا فرمود: «اگر فرزندان حَكَم به سى مرد برسند ، مالِ خدا را ميان خود دست به دست مى گردانند و بندگان خدا را برده خويش مى سازند و كتاب خدا را وسيله فريب دادن مردم قرار مى دهند ، و اگر به 499 نفر رسند ، هلاكت آنان زودتر از گنديدن ميوه خواهد بود»؟

ابن عبّاس گفت: آرى ، به خدا.

معاويه گفت: ابن عبّاس! تو را به خدا سوگند مى دهم، آيا مى دانى كه پيامبر خدا اين مطلب را بيان كرد و فرمود: «پدرِ جبّاران چهارگانه؟» .

ابن عبّاس گفت: آرى ، به خدا.7748.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :نهج البلاغه:گفتند كه مروان بن حكم ، در روز جنگ جمل به اسارت گرفته شد. آن گاه حسن و حسين عليهماالسلام را نزد امير مؤمنان به شفاعت گرفت. آن دو با امير مؤمنان صحبت كردند و او را رها كرد.

آن دو به على عليه السلام گفتند: اى امير مؤمنان! آيا با تو بيعت مى كند؟

فرمود: «مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا نيازى به بيعت او نيست. آن دست ، دست يهودى است . اگر با دستش بيعت كند ، با نشيمنگاهش آن [ بيعت] را بر هم مى زَنَد. (1) بدانيد كه او را حكومتى است [ كوتاه] ، به اندازه اى كه سگى دماغ خود را بليسَد و او پدرِ چهار فرمان رواست و امّت [ اسلام] از دست او و فرزندانش روزگارى خون رنگ خواهند داشت». .


1- .واژه «سُبّه» كه در متن عربى آمده ، در اصل به معنى كفل و سُرين است و در اين سخن ، دو احتمال وجود دارد : يكى آن كه سُبّه به قصد تحقير مروان و تندى كردن بر او به كار بُرده شده است و ديگر آن كه معناى حقيقى داشته باشد؛ زيرا اعراب پيمان شكن هرگاه تصميم بر شكستن پيمان بسته شده مى گرفتند ، به عنوان به سخره گرفتن سوگند و پيمان خود ، بادى بيرون مى دادند (شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 147) .

ص: 542

2 / 7عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍعبد اللّه بن عامر بن كُرَيْز ، ابن خال عثمان ، (1) عيّنةٌ ماثلة من الذين تمرّغوا في الرفاه ، فانْبَرَوا للقيم الإنسانيّة مُشاكِسين لها ومُخاصمين . ولّاه عثمان على البصرة وهو ابن أربع وعشرين أو خمس وعشرين سنة ، (2) كما كان يلي بلاد فارس أيضا . (3) عزله أمير المؤمنين عليه السلام بعد مقتل عثمان ، فَنَهب بيتَ مال البصرة ، وفرّ إلى مكّة ، (4) وكانت معرفته بالبصرة هي التي دفعت أصحاب الجمل إلى التوجّه نحوها ، (5) وهو أحد الذين جهّزوا الجيش بالمال الذي سرقه من خزانة البصرة ، فأنفق مليون درهم ، وتبرّع بمائة بعير لقتال أمير المؤمنين عليه السلام . (6) لاذ بالفرار بعد معركة الجمل قاصدا الشام ، (7) وفيها صاهر معاوية ، (8) وكان معه في حرب صفّين ، (9) كما شارك في قتال الإمام الحسن عليه السلام ، وصار واسطة في الصلح ، (10) ثمّ ولي البصرة ثلاث سنوات اُخرى في عهد معاوية . (11) حياته مَعْلَم على عبادته للدنيا وجشعه في استغلال بيت المال . وهكذا . . . أ ليس عجيبا أن يذكروا في ترجمته أنّه «كان أحد الأجواد الممدوحين» ؟ ! (12) هلك ما بين سنة 58 إلى 59 ه . (13)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 45 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 264 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 241 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 18 الرقم 6 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 289 الرقم 3033 ، تاريخ دمشق : ج 29 ص 250 ؛ الجمل : ص 166 .
2- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 116 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 289 الرقم 3033 ، تاريخ دمشق : ج 29 ص 254 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 45 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 242 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 166 .
3- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 116 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 325 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 20 الرقم 6 ، تاريخ دمشق : ج 29 ص 254 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 48 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 259 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 289 الرقم 3033 ، تاريخ دمشق : ج 29 ص 261 .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 366 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 258 و 259 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 289 الرقم 3033 ؛ المسترشد : ص 419 ح 141 .
6- .مروج الذهب : ج 2 ص 366 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 452 و الكامل في التاريخ : ج 2 ص 314 والبداية والنهاية : ج 7 ص 231 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 536 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 259 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 290 الرقم 3033 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 88 .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 742 ح 6697 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 88 .
9- .الأخبار الطوال : ص 196 ؛ وقعة صفّين : ص 246 و ص 417 .
10- .الأخبار الطوال : ص 216 _ 218 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 49 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 170 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 454 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 21 الرقم 6 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 290 الرقم 3033 .
12- .اُسد الغابة : ج 3 ص 290 الرقم 3033 ، العقد الفريد : ج 1 ص 245 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 45 .
13- .تاريخ دمشق : ج 29 ص 271 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 49 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 515 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 162 و ص 165 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 171 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 21 الرقم 6 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 290 الرقم 3033 .

ص: 543

2 / 7 عبد اللّه بن عامر

2 / 7عبد اللّه بن عامرعبد اللّه بن عامر بن كُرَيز ، پسر دايى عثمان است و نمونه عينى رفاه زدگانى است كه با هر آنچه ارزش انسانى است ، به ستيزه جويى و دشمنى مى پردازند. او در 24 يا 25 سالگى از طرف عثمان به حكومت بصره منصوب شد و افزون بر آن ، حكومت منطقه فارس را نيز در دست گرفت . پس از قتل عثمان ، امام على عليه السلام او را معزول ساخت . وى نيز موجودى خزانه بصره را دزديد و به مكّه فرار كرد . به واسطه شناخت او از بصره بود كه اهل جملْ تصميم گرفتند به بصره بروند. او يكى از كسانى بود كه با پولى كه از بيت المال دزديده بود ، به تجهيز لشكر پرداخت و يك ميليون درهم و يكصد شتر براى جنگ با امام على عليه السلام هزينه كرد. پس از جنگ جمل هم به شام فرار كرد و داماد معاويه شد . وى در جنگ صِفّين در لشكر شام بود، چنان كه در جنگ با امام حسن عليه السلام نيز شركت داشت و واسطه صلح بود . سپس در زمان خلافت معاويه ، سه سال ديگر فرماندار بصره شد . زندگانى او نشانگر دنياپرستى و آزمندى در بهره جويى از بيت المال است . بدين سان ، آيا شگفت انگيز نيست كه در شرح حال او بنويسند: «يكى از بخشندگانِ ستايش شده بود» . ابن عامر در سال 58 يا 59 هجرى درگذشت .

.

ص: 544

2 / 8يَعلَى بنُ مُنيَةَ (1)صهر الزبير ، (2) وعامل أبو بكر (3) وعمر وعثمان على اليمن ، (4) عزله أمير المؤمنين عليه السلام بعد مقتل عثمان ، فنهب بيت مال اليمن (5) ولجأ إلى مكّة ومعه ستّمئة ألف درهم وستّمئة بعير ، (6) فالتحق فيها بعائشة وطلحة والزبير ، وتعهّد بنفقات الحرب ، فدفع أربعمائة ألف درهم للمحاربين ، وجعل الإبل تحت تصرّفهم . (7) وهو الذي اشترى الجمل الذي كانت عليه عائشة . (8) وله ثروة طائلة أيضا ، وكان أحد الصحابة الذين سَطَوا على بيت المال ، فملؤوا جيوبهم منه . ويا عجبا إذا اشتهر بالجود والكرم (9) ! ! ومن المحتمل أنّه مات في أيّام معاوية . 10

.


1- .مُنْيَة هذه هي اُمّه ، وقد اشتهر بالنسبة إليها ، وهي مُنية بنت غزوان . وأمّا أبوه فهو اُميّة بن أبي عبيدة التميمي المكّي .
2- .المعارف لابن قتيبة : ص 276 .
3- .الإصابة : ج 6 ص 539 الرقم 9379 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 486 الرقم 5647 ، تهذيب الكمال : ج 32 ص 380 الرقم 7110 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 101 الرقم 20 وفيهما «كان عامل عمر على نجران» .
4- .الجمل : ص 233 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 450 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 313 ، الفتوح : ج 2 ص 453 وفيه «ومعه أربعمئة بعير» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 231 .
6- .اُسد الغابة : ج 5 ص 487 الرقم 5647 ، مروج الذهب : ج 2 ص 366 ، العقد الفريد : ج 3 ص 323 وفيه «وجهّز من ماله خمسمئة فارس بأسلحتهم وأزودتهم» ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 101 الرقم 20 وفيه «فأنفق أموالاً جزيلة في العسكر كما ينفق الملوك» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 314 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 231 وفيهما «ستّمئة بعير وستّمئة ألف درهم» .
7- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 315 ، المعارف لابن قتيبة : ص 276 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 487 الرقم 5647 ، العقد الفريد : ج 3 ص 323 ، الفتوح : ج 2 ص 468 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 231 .
8- .اُسد الغابة : ج 5 ص 487 الرقم 5647 ، تهذيب الكمال : ج 32 ص 380 الرقم 7110 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 101 الرقم 20 .
9- .تهذيب الكمال : ج 32 ص 381 الرقم 7110 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 101 الرقم 20 ، الإصابة : ج 6 ص 539 الرقم 9379 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 487 الرقم 5647 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 28 ص 58 ح 40 وفيهما «ثمّ صار من أصحاب عليّ وقتل معه بصفّين» .

ص: 545

2 / 8 يَعْلَى بن مُنْيَه

2 / 8يَعْلَى بن مُنْيَه (1)يعلى بن منيه ، داماد زبير و كارگزار عمر و عثمان در يمن بود . امير مؤمنان ، پس از قتل عثمان ، او را معزول كرد . وى نيز بيت المال يمن را كه ششصد هزار درهم و ششصد شتر بود ، دزديد و به مكّه پناهنده شد. او در مكّه به عايشه ، طلحه و زبير ملحق شد و مخارج جنگ را به عهده گرفت ، چهارصد هزار درهم براى جنگ طلبان جمل خرج كرد و شترها را هم در اختيار آنان نهاد. شترى را كه عايشه در جنگ جمل سوار بود ، او خريده بود. يعلى بن منيه ، ثروتى بسيار داشت و از صحابيانى بود كه با چنگ اندازى به بيت المال ، زندگى شان را از ثروتْ آكنده بودند و شگفتا كه به «جود» و «كرم» مشهورند! به احتمال بسيار ، وى در زمان خلافت معاويه مُرده است.

.


1- .مُنْيَه ، نام مادر اوست كه شهرتش را از وى گرفته است و او دختر غزوان بود . پدرش امية بن ابى عبيده تميمى مكّى بوده است .

ص: 546

7752.امام صادق عليه السلام :الجمل :لَمَّا اتَّصَلَ بِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام خَبَرُ ابنِ أبي رَبيعَةَ وَابنِ مُنيَةَ وما بَذَلاهُ مِنَ المالِ في شِقاقِهِ وَالفَسادِ عَلَيهِ قالَ : وَاللّهِ إن ظَفِرتُ بِابنِ مُنيَةَ وَابنِ أبي رَبيعَةَ لَأَجعَلَنَّ أموالَهُما في مالِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ .

ثُمَّ قالَ : بَلَغَني أنَّ ابنَ مُنيَةَ بَذَلَ عَشرَةَ آلافِ دينارٍ في حَربي ! مِن أينَ لَهُ عَشرَةُ آلافِ دينارٍ ؟ سَرَقَها مِنَ اليَمَنِ ثُمَّ جاءَ بِها ! لَئِن وَجَدتُهُ لَاخُذَنَّهُ بِما أقَرَّ بِهِ .

فَلَمّا كانَ يَومُ الجَمَلِ وَانكَشَفَ النّاسُ هَرَبَ يَعلَى بنُ مُنيَةَ . (1) .


1- .الجمل : ص 232 .

ص: 547

7753.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به يزيد بن هارون واسطى كه از ايشان دربا ) الجمل:وقتى خ_بر اب_ن اب_ى ربيعه و اب_ن مُ_نْيه و ثروتى كه در راه ايجاد شكاف [ بين مسلمانان ]و دشمنى با امير مؤمنانْ مصرف كرده اند، به ايشان رسيد ، فرمود: «به خدا سوگند ، اگر بر ابن منيه و ابن ابى ربيعه دست يابم ، ثروتشان را جزو اموال خداوند عز و جل قرار مى دهم».

سپس فرمود: «به من خبر رسيده است كه ابن منيه ، ده هزار دينار در راه جنگ با من خرج كرده است . از كجا ده هزار دينار آورده است؟ آنها را از يمن دزديده و [ بدين جا ]آورده است . اگر او را بيابم ، بدانچه اقرار كند ، مؤاخذه اش خواهم نمود» .

وقتى روز جنگْ فرا رسيد و لشكر جمل از هم پراكنده شدند ، يعلى بن منيه پا به فرار گذاشت. .

ص: 548

. .

ص: 549

. .

ص: 550

الفصل الثالث : تأهّب الناكثين للخروج على الإمام3 / 1دَسائِسُ مُعاوِيَةَ7755.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن قيس بن عرفجة :لَمّا حُصِرَ عُثمانُ أبرَدَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ بِخَبَرِهِ بَريدَينِ : أحَدَهُما إلَى الشّامِ وَالآخَرَ إلَى اليَمَنِ _ وبِها يَومَئِذٍ يَعلَى بنُ مُنيَةَ _ ومَعَ كُلِّ واحِدٍ مِنهُما كِتابٌ فيهِ :

إنَّ بَني اُمَيَّةَ فِي النّاسِ كَالشّامَةِ الحَمراءِ ، وإِنَّ النّاسَ قَد قَعَدوا لَهُم بِرَأسِ كُلِّ مَحَجَّةٍ ، وعَلى كُلِّ طَريقٍ ، فَجَعَلوهُم مَرمَى العُرّ (1) وَالعَضيهَةِ ، (2) ومَقذَفَ القَشبِ (3) وَالأَفيكَةِ ، وقَد عَلِمتُم أنَّها لَم تَأتِ عُثمانَ إلّا كَرها تُجبَذُ (4) من وَرائِها ، وإنّي خائِفٌ إن قُتِلَ أن تَكونَ مِن بَني اُمَيَّةَ بِمَناطِ الثُّرَيّا إن لَم نَصِر كَرَصيفِ الأَساسِ المُحكَمِ ، ولَئِن وَهى عَمودُ البَيتِ لَتَتَداعَيَنَّ جُدرانُهُ ، وَالَّذي عيبَ عَلَيهِ إطعامُكُمَا الشّامَ وَاليَمَنَ ، ولاشَكَّ أنَّكُما تابِعاهُ إن لَم تَحذَرا ، وأَمّا أنَا فَمُساعِفٌ كُلَّ مُستَشيرٍ ، ومُعينٌ كُلَّ مُستَصرِخٍ ، ومُجيبٌ كُلَّ داعٍ ، أتَوَقَّعُ الفُرصَةَ فَأَثِبُ وَثبَةَ الفَهدِ أبصَرَ غَفلَةَ مُقتَنَصِهِ ، ولَولا مَخافَةُ عَطَبِ البَريدِ وضَياعِ الكُتُبِ لَشَرَحتُ لَكُما مِنَ الأَمرِ ما لا تَفزَعانِ مَعَهُ إلى أن يَحدُثَ الأَمرُ ، فَجِدّا في طَلَبِ ما أنتُما وَلِيّاهُ ، وعَلى ذلِكَ فَليَكُنِ العَمَلُ إن شاءَاللّهُ ... .

فَلَمّا وَرَدَ الكِتابُ عَلى مُعاوِيَةَ أذَّنَ فِي النّاسِ الصَّلاةَ جامِعَةً ، ثُمَّ خَطَبَهُم خُطبَةَ المُستَنصِرِ المُستَصرِخِ ، وفي أثناءِ ذلِكَ وَرَدَ عَلَيهِ قَبلَ أن يَكتُبَ الجَوابَ كِتابُ مَروانَ بِقَتلِ عُثمانَ . . . .

فَلَمّا وَرَدَ الكِتابُ عَلى مُعاوِيَةَ أمَرَ بِجَمعِ النّاسِ ، ثُمَّ خَطَبَهُم خُطبَةً أبكى مِنهَا العُيونَ ، وقَلقَلَ القُلوبَ ، حَتّى عَلَتِ الرَّنَّةُ ، وَارتَفَعَ الضَّجيجُ ، وهَمَّ النِّساءُ أن يَتَسَلَّحنَ .

ثُمَّ كَتَبَ إلى طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ، وَالزُّبَيرِ بنِ العَوّامِ ، وسَعيدِ بنِ العاصِ ، وعَبدِ اللّهِ بنِ عامِرِ بنِ كُرَيزٍ ، وَالوَليدِ بنِ عُقبَةَ ، ويَعلَى بنِ مُنيَةَ ؛ وهُوَ اسمُ اُمِّهِ ، وإنَمَّا اسمُ أبيهِ اُمَيَّةُ .

فَكانَ كِتابُ طَلحَةَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّكَ أقَلُّ قُرَيشٍ في قُرَيشٍ وِترا ، مَعَ صَباحَةِ وَجهِكَ ، وسَماحَةِ كَفِّكَ ، وفَصاحَةِ لِسانِكَ ؛ فَأَنتَ بِإزاءِ مَن تَقَدَمَّكَ فِي السّابِقَةِ ، وخامِسُ المُبَشَّرينَ بِالجَنَّةِ ، ولَكَ يومُ أُحُدٍ وشَرَفُهُ وفَضلُهُ ، فَسارِع رَحِمَكَ اللّهُ إلى ما تُقَلِّدُكَ الرَّعِيَّةُ مِن أمرِها مِمّا لا يَسَعُكَ التَّخَلُّفَ عَنهُ ، ولا يَرضَى اللّهُ مِنكَ إلّا بِالقِيامِ بِهِ ، فَقَد أحكَمتُ لَكَ الأمرَ قِبَلي ، وَالزُّبَيرُ فَغَيرُ مُتَقَدِّمٍ عَلَيكَ بِفَضلٍ ، وأَيُّكُما قَدَّمَ صاحِبَهُ فَالمُقَدَّمُ الإِمامُ، وَالأَمرُ مِن بَعدِهِ لِلمُقَدِّمِ لَهُ ، سَلَكَ اللّهُ بِكَ قَصدَ المُهتَدينَ ، ووَهَبَ لَكَ رُشدَ المُوَفَّقينَ ، وَالسَّلامُ .

و كَتَبَ إلَى الزُّبَيرِ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّكَ الزُّبَيرُ بنُ العَوّامِ بنِ أبي خَديجَةَ ، وَابنُ عَمَّةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وحَوارِيُّهُ وسَلَفُهُ ، وصِهرُ أبي بَكرٍ ، وفارِسُ المُسلِمينَ ، وأَنتَ الباذِلُ فِي اللّهِ مُهجَتَهُ بِمَكَّةَ عِندَ صَيحَةِ الشَّيطانِ ، بَعَثَكَ المُنبَعِثُ فَخَرَجتَ كَالثُّعبانِ المُنسَلِخِ بِالسَّيفِ المُنصَلِتِ ، تَخبِطُ خَبطَ الجَمَلِ الرَّديعِ ، (5) كُلُّ ذلِكَ قُوَّةُ إيمانٍ وصِدقُ يَقينٍ ، وسَبَقَت لَكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله البِشارَةُ بِالجَنَّةِ ، وجَعَلَكَ عُمَرُ أحَدَ المُستَخلَفينَ عَلَى الاُمَّةِ .

وَاعلَم يا أبا عَبدِ اللّهِ ، أنَّ الرَّعِيَّةَ أصبَحَت كَالغَنَمِ المُتَفَرِّقَةِ لِغَيبَةِ الرّاعي ، فَسارِع رَحِمَكَ اللّهُ إلى حَقنِ الدِّماءِ ، ولَمِّ الشَعَثِ ، وجَمعِ الكَلِمَةِ ، وصَلاحِ ذَاتِ البَينِ قَبلَ تَفاقُمِ الأَمرِ ، وَانتِشارِ الاُمَّةِ ؛ فَقَد أصبَحَ النّاسُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ عَمّا قَليلٍ يَنهارُ إن لَم يُرأَب ، (6) فَشَمِّر لِتَأليفِ الاُمَّةِ ، وَابتَغِ إلى رَبِّكَ سَبيلاً ، فَقَد أحكَمتُ الأَمرَ عَلى مَن قِبَلي لَكَ ولِصاحِبِكَ ، عَلى أنَّ الأَمرَ لِلمُقدَّمِ ، ثُمَّ لِصاحِبِهِ مِن بَعدِهِ ، جَعَلَكَ اللّهُ مِن أئِمَّةِ الهُدى ، وبُغاةِ الخَيرِ وَالتَّقوى ، وَالسَّلامُ . (7) .


1- .العُرّة : اللطخ والعيب (كتاب العين : ص 527 «عرر») .
2- .العَضِيهة : الإفك (المحيط في اللغة : ج 1 ص 109 «عضه») .
3- .القَشْب من الكلام : الفِرَى ؛ يقال : قشَّبنا فلان؛ أي رمانا بأمر لم يكن فينا . وعن ابن الأعرابي : القاشب : الذي يعيب الناس بما فيه (لسان العرب : ج 1 ص 673 «قشب») .
4- .جبذتُ الشيءَ: مثل جَذَبتُه، مقلوبٌ منه (الصحاح: ج 2 ص 561 «جبذ»).
5- .أي المردوع ؛ من رَدَعه إذا كفّه (هامش المصدر) .
6- .الرَّأْب : الجمع والشدّ برفق (النهاية : ج 2 ص 176 «رأب») .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 233 .

ص: 551

فصل سوم : آمادگى ناكثين براى شورش بر ضد امام
3 / 1 نيرنگ هاى معاويه

فصل سوم : آمادگى ناكثين براى شورش بر ضد امام3 / 1نيرنگ هاى معاويه7759.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از قيس بن عرفجه _: وقتى عثمان به محاصره درآمد ، مروان بن حَكَم ، دو پيك براى رساندن خبر فرستاد ، يكى به سوى شام و ديگرى به يمن _ كه در آن زمان ، يعلى بن منيه بر آن حكم مى راند _ و با هريك از پيك ها نامه اى ارسال كرد كه در آن ، نوشته شده بود:

بنى اميّه در ميان مردم ، مانند خالِ گوشتىِ سرخ اند كه مردم بر سر هر گذرگاهى به صحبت كردن از آنان نشسته اند و آنان را در تيررس افترا و طعنه و عيبجويى قرار داده اند .

مى دانيد كه اين حادثه براى عثمان پيش نيامد،جز آن كه ناگوارى هايى در پى خواهد داشت و من ترس آن دارم كه اگر او كشته شود ، حكومت از بنى اميّه به اندازه ثريّا دور شود، چنانچه ما همچون پايه هايى استوار و محكم نباشيم و اگر اين ستون هاى خانه سست شود، ديوارها فرو ريزد.

اِشكال عثمان اين بود كه شام ويمن را طعمه شما دو نفر (معاويه ويعلى بن منيه) ساخت و شكّى نيست كه اگر برحذر نباشيد ، آنچه بر سر او آمد ، بر سرِ شما نيز خواهد آمد . و امّا من براى هر مشورت خواهى يار ، و براى هر فريادخواهى ياور ، و براى هر فراخواننده اى اجابت كننده ام . فرصت ها را به انتظار مى نشينم تا مانند يوزپلنگى كه غفلت شكار خود را ديده ، [ از كمينگاه ]بِجَهَم و اگر ترس هلاكت نامه رسان و تباه شدن نوشته ها نبود ، برايتان از كار عثمانْ شرحى مى دادم كه تا روز حادثه ، بى تابى نكنيد . پس در تحقّق آنچه بر آن گماشته شده ايد ، تلاش كنيد و كارها بايد اين چنين باشد. إن شاء اللّه !

وقتى اين نامه به معاويه رسيد ، همگان را فراخواند و مانند كسى كه يارى مى طلبد و فريادخواهى مى كند ، برايشان سخنرانى كرد . در همين هنگام ، پيش از آن كه پاسخ نامه را بنويسد، نامه ديگر مروان با خبر كشته شدن عثمان رسيد.

چون نامه به معاويه رسيد ، دستور داد مردم را جمع كنند . سپس براى آنان سخنرانى كرد ، به گونه اى كه چشم ها را به گريه درآورد و دل ها را به تپش انداخت ، آن چنان كه ناله ها بالا گرفت و شيون ها بلند شد ، به طورى كه زنان نيز تصميم گرفتند [ براى جنگ ]سلاح برگيرند . آن گاه براى طلحة بن عبيد اللّه ، زبير بن عوّام ، سعيد بن عاص ، عبد اللّه بن عامر بن كُرَيز ، وليد بن عُقْبه و يَعلَى بن مُنْيه (1) نامه نوشت.

نامه [ معاويه به ] طلحه چنين بود:

امّا بعد ؛ به راستى كه تو تنهاترينِ قريش در ميان قريشيانى، با اين كه سيمايى درخشان و دستى بخشنده و زبانى رسا دارى. تو از نظر سابقه [ در اسلام] ، همسان كسانى هستى كه از تو پيش افتاده اند و پنجمين بشارت داده شده به بهشتى. تو افتخار جنگ اُحد و فضيلت آن را با خود دارى. پس _ خدايت رحمت كند! _ به سوى حكومتى بشتاب كه مردمْ آن را بر گردنت افكنده اند كه مجالى براى سر باز زدن از آن نيست و خداوند ، از تو خشنود نخواهد شد ، مگر اين كه براى آن به پا خيزى .

از جانب من كارها استوار شده است . زبير در هيچ فضيلتى بر تو تقدّم ندارد ؛ و هر يك از شما كه رفيقش را مقدّم بدارد ، پيشوا همان است كه حكومت به او تقديم شده است و پس از او فرد تقديم كننده است. خداوند ، تو را در مسير هدايت شدگان قرار دهد و رشد انسان هاى موفّق را به تو بخشد . والسلام!

معاويه همچنين به زبير نوشت:

امّا بعد ؛ به راستى كه تو زبير بن عوّام ، فرزند ابو خديجه اى و پسر عمّه پيامبر خدا و از همراهان او و هم تبار اويى. داماد ابو بكر و جنگاور مسلمانانى و تويى كه خونت را در راه خدا در مكّه به هنگام فريادگرىِ شيطان بخشيدى. پيامبر خدا تو را برانگيخت و تو همچون اژدهايى كه شمشير از نيام بركشيده ، بيرون رفتى و مانند شترى كه او را باز دارند ، [شيطان را] مضروب ساختى . تمام اينها نشانه نيرومندى ايمان و يقين راستين است و پيامبر خدا نيز پيش از آن ، بشارت بهشت به تو داد و عمر ، تو را يكى از نامزدهاى خلافتِ بر امّت قرار داد.

بدان _ اى ابو عبد اللّه ! _ كه مردم ، مانند رَمه اى پراكنده به سبب نبودِ چوپان اند . پس _ خدايت رحمت كند! _ براى حفظ خون ها و به سامان آوردن كارها و اتّحاد كلمه و اصلاح ميان مردم ، پيش از وخيم شدن كارها و پراكندگى امّت، بشتاب ؛ زيرا مردم بر لب پرتگاه قرار گرفته اند و اگر به آرامى جمع نشوند ، زود است كه سقوط كنند . پس براى جمع كردن امّت ، آماده شو و راهى به خشنودى پروردگار ، برگزين.

كارها از طرف من براى تو و رفيقت استوار گشته است . هر كه زودتر جلو اُفتد ، حكومت از آنِ اوست و پس از او، براى رفيقش. خداوند ، تو را از پيشوايان هدايت و طالبان خير و پرهيزگارى قرار دهد. والسلام!

.


1- .منيه نام مادر وى بود و نام پدرش اميّه بود .

ص: 552

. .

ص: 553

. .

ص: 554

7756.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة:بَعَثَ [مُعاوِيَةُ] رَجُلاً مِن بَني عُمَيسٍ، وكَتَبَ مَعَهُ كِتابا إلَى الزُّبَيرِ بنِ العَوّامِ وفيهِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لِعَبدِ اللّهِ الزُبَيرِ أميرِ المُؤمِنينَ مِن مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، سَلامٌ عَلَيكَ . أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي قَد بايَعتُ لَكَ أهلَ الشّامِ ، فَأَجابوا وَاستَوسَقوا (1) كَما يَستَوسِقُ الجَلَبُ ، (2) فَدونَكَ الكوفَةَ والبَصرَةَ ، لا يَسبِقكَ إلَيها ابنُ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّه لا شَيءَ بَعدَ هذَينِ المِصرَينِ .

وقَد بايَعتُ لِطَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ مِن بَعدِكَ ، فَأَظهِرَا الطَّلَبَ بِدَمِ عُثمانَ ، وَادعُوَا النّاسَ إلى ذلِكَ ، وَليَكُن مِنكُمَا الجِدُّ والتَّشميرُ ، أظفَرَكُمَا اللّهُ ، وخَذَلَ مُناوِئَكُما ! !

فَلَمّا وَصَلَ هذَا الكِتابُ إلَى الزُّبَيرِ سُرَّ بِهِ ، وأَعلَمَ بِهِ طَلحَةَ وأَقرَأَهُ إيّاهُ ، فَلَم يَشُكّا في النُّصحِ لَهُما مِن قِبَلِ مُعاوِيَةَ ، وأَجمَعا عِندَ ذلِكَ عَلى خِلافِ عَلِيٍّ عليه السلام . (3) .


1- .أي اجتمعوا على الطاعة (اُنظر النهاية : ج 5 ص 185 «وسق») .
2- .الجَلَب : ما جُلِب من خيل وإبل ومتاع (لسان العرب : ج 1 ص 268 «جلب») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 231 .

ص: 555

7757.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة:[ معاويه ] مردى از طايفه بنى عُمَيس را به همراه نامه اى نزد زبير بن عوّام فرستاد و در نامه چنين بود :

به نام خداوند بخشنده مهربان . به بنده خدا زبير ، اميرمؤمنان ، از معاوية بن ابى سفيان. درود بر تو! پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه از شاميان براى تو بيعت خواستم و آنان اجابت كردند و چنان كه اسبان و شترانْ جمع مى شوند، جمع شدند. به سوى كوفه و بصره بشتاب و [ مراقب باش ]پسر ابو طالب بر تو پيشى نگيرد ؛ زيرا پس از اين دو شهر ، چيزى نيست.

من براى طلحة بن عبيد اللّه ، پس از تو بيعت گرفتم. خونخواهى عثمان را عَلَم كنيد و مردم را بدان فرا خوانيد و مى بايد شما دو نفر ، جدّيت و آمادگى داشته باشيد. خ_داوند ، ش_ما را پ_يروز گردانَد و ب_دخواه شما را درمانده سازد!

وقتى اين نامه به زبير رسيد ، خشنود شد و طلحه را از آن آگاه كرد و برايش نامه را خواند. آن دو در خيرخواهى معاويه ترديد نكردند و از اين رو ، در مخالفت با على عليه السلام هم رأى شدند . .

ص: 556

7758.امام رضا عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ في شَأنِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ _:ويا عَجَبا لِاستِقامَتِهِما لِأَبي بَكرٍ وعُمَرَ وبَغيِهِما عَلَيَّ ! وهُما يَعلَمانِ أنّي لَستُ دونَ أحَدِهِما ، ولَو شِئتُ أن أقولَ لَقُلتُ . ولَقَد كانَ مُعاوِيَةُ كَتَبَ إلَيهِما مِنَ الشّامِ كِتابا يَخدَعُهُما فيهِ ، فَكَتَماهُ عَنّي ، وخَرَجا يوهِمانِ الطَّغامَ (1) أنَّهُما يَطلُبانِ بِدَمِ عُثمانَ . (2)3 / 2بَدءُ الخِلافِ7761.عنه عليه السلام :الإمامة والسياسة :ذَكَروا أنَّ الزُّبَيرَ وطَلحَةَ أتَيا عَلِيّا _ بَعدَ فَراغِ البَيعَةِ _ فَقالا : هَل تَدري عَلى ما بايعَناكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟

قالَ عَلِيٌّ : نَعَم ، عَلَى السَّمِع وَالطّاعَةِ ، وعَلى ما بايَعتُم عَلَيهِ أبا بَكرٍ وعُمَرَ وعُثمانَ .

فَقالا : لا ، ولكِنّا بايَعناكَ عَلى أنّا شَريكاكَ فِي الأَمرِ .

قالَ عَلِيٌّ : لا ، ولكِنَّكُما شَريكانِ فِي القَولِ وَالاِستِقامَةِ وَالعَونِ عَلَى العَجزِ وَالأَوَدِ . (3)(4) .


1- .الطَّغام : من لا عقل له ولا معرفة . وقيل : هم أوغاد الناس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
2- .الجمل : ص 268 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 63 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 310 عن زيد بن صوحان .
3- .في المصدر : «والأولاد» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه . والأود : العِوَج (النهاية : ج 1 ص 79 «أود») .
4- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 70 .

ص: 557

3 / 2 آغاز اختلاف

7762.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنرانى اش درباره طلحه و زبير ، پيش از جنگ جمل _: شگفتا از همراهى آن دو با ابو بكر و عمر و ستم آنان بر من ، با آن كه مى دانند كه من كم تر از آن دو نيستم . و اگر بخواهم بگويم، مى گويم. معاويه براى آنان از شام ، نامه اى نوشت و آن دو را فريفت و آن دو نفر از من كتمان كردند و بيرون رفتند و براى بى خِرَدان چنين وا نمود كردند كه خونخواهى عثمان مى كنند.3 / 2آغاز اختلاف7762.امام صادق عليه السلام :الإمامة والسياسة:گفته اند زبير و طلحه ، پس از انجام دادن بيعت ، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : اى اميرمؤمنان! آيا مى دانى بر چه چيزى با تو بيعت كرديم؟

على عليه السلام فرمود : «آرى ، بر پيروى و اطاعت و بر همان چه كه با ابو بكر، عمر و عثمان ، بيعت كرديد».

گفتند : خير . ما با تو بيعت كرديم كه شريك تو در حكومت باشيم.

على عليه السلام فرمود : «خير ؛ ولى شما شريكيد در سخن ، پايدارى و كمك در ناتوانى ها و كجى ها».

.

ص: 558

7763.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا قالَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ لَهُ عليه السلام : نُبايِعُكَ عَلى أنّا شُرَكاؤُكَ في هذَا الأَمرِ ، قالَ _: لا ولكِنَّكُما شَريكانِ فِي القُوَّةِ وَالاِستِعانَةِ ، وعَونانِ عَلَى العَجزِ وَالأَوَدِ . (1)7764.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :أتاهُ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ فَقالا : إنَّهُ قَد نالَتنا بَعدَ رَسولِ اللّهِ جَفوةٌ ، (2) فَأَشرِكنا في أمرِكَ !

فَقالَ : أنتُما شَريكايَ فِي القُوَّةِ وَالاِستِقامَةِ ، وعَونايَ عَلَى العَجزِ وَالأَوَدِ . (3)راجع : ص 424 (دوافع البغاة في قتال الإمام) .

3 / 3إظهارُ الشَّكاةِ7766.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمامة والسياسة :كانَ الزُّبَيرُ لا يَشُكُّ فِي وِلايَةِ العِراقِ ، وطَلحَةُ فِي اليَمَنِ ، فَلَمّا استَبانَ لَهُما أنَّ عَلِيّا غَيرُ مُوَلّيهِما شَيئا ، أظهَرا الشَّكاةَ ؛ فَتَكَلَّمَ الزُّبَيرُ في مَلَاءٍ مِن قُرَيشٍ ، فَقالَ : هذا جَزاؤُنا مِن عِلِيٍّ ! قُمنا لَهُ في أمرِ عُثمانَ ، حَتّى أثبَتنا عَلَيهِ الذَّنبَ ، وسَبَّبنا لَهُ القَتلَ ، وهُوَ جالِسٌ في بَيتِهِ وكُفِيَ الأَمرَ . فَلمّا نالَ بِنا ما أرادَ ، جَعَلَ دونَنا غَيرَنا .

فَقالَ طَلحَةُ : مَا اللَّومُ إلّا أنّا كُنّا ثَلاثَةً مِن أهلِ الشّورى ، كَرِهَهُ أحَدُنا وبايَعناهُ ، وأَعطَيناهُ ما في أيدينا ، ومَنَعَنا ما في يَدِهِ ؛ فَأَصبَحنا قَد أخطَأنا ما رَجَونا .

قالَ : فَانتَهى قَولُهُما إلى عَلِيٍّ ، فَدَعا عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ وكانَ استَوزَرَهُ ، فَقالَ لَهُ : بَلَغَكَ قَولُ هذَينِ الرَّجُلَينِ ؟ قالَ : نَعَم ، بَلَغَني قَولُهُما . قالَ : فَما تَرى ؟ قالَ : أرى أنَّهُما أحَبَّا الوِلايَةَ ؛ فَوَلِّ البَصرَةَ الزُّبَيرَ ، ووَلِّ طَلحَةَ الكوفَةَ ؛ فَإِنَّهما لَيسا بِأَقربَ إلَيكَ مِنَ الوَليدِ وَابنِ عامِرٍ مِن عُثمانَ . فَضَحِكَ عَلِيٌّ ، ثُمَّ قالَ : وَيحَكَ ، إنّ العِراقَينِ بِهِمَا الرِّجالُ وَالأَموالُ ، ومَتى تَمَلَّكا رِقابَ النّاسِ يَستَميلَا السَّفيهَ بِالطَّمَعِ ، ويَضرِبَا الضَّعيفَ بِالبَلاءِ ، ويَقوَيا عَلَى القَوِيِّ بِالسُّلطانِ ، ولَو كُنتُ مُستَعمِلاً أحَدا لِضُرِّهِ وَنَفعِهِ لَاستَعمَلتُ مُعاوِيَةَ عَلَى الشّامِ ، ولولا ما ظَهَرَ لي مِن حِرصِهِما عَلَى الوِلايَةِ ، لَكانَ لي فيهِما رَأيٌ . (4) .


1- .نهج البلاغة : الحكمة 202 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 114 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 48 ح 31 .
2- .الجَفاء : ترك الصلة والبرّ (لسان العرب : ج 14 ص 148 «جفا») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
4- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 71 وراجع الجمل : ص 164 والمسترشد : ص 418 ح 141 .

ص: 559

3 / 3 اظهار شِكوِه

7767.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه طلحه و زبير بدو گفتند : با تو بيعت مى كنيم تا در حكومت ، شريك تو باشيم _: خير ؛ ولى شما دو شريكيد در توان و كمك ، و دو ياوريد در ناتوانى ها و كجى ها.7768.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:طلحه و زبير ، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند : پس از پيامبر خدا به ما بى مهرى شد . ما را در حكومت ، شريك ساز .

فرمود: «شما شريكانِ منيد در توان و پايدارى ، و ياوران منيد در ناتوانى ها و كجى ها».ر . ك : ص 425 (انگيزه هاى تجاوزكاران در نبرد با امام على) .

3 / 3اظهار شِكوِه7765.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمامة و السياسة:زبير در زمامدارى عراق و طلحه در زمامدارى يمن ، ترديدى نداشتند. وقتى برايشان آشكار شد كه على عليه السلام آن دو را به كارى نمى گمارَد، به شِكوه پرداختند. زبير در حضور جمعى از قريش ، سخن راند و گفت : اين است پاداش ما از سوى على! در ماجراى عثمان به سود او دست به كار شديم و عثمان را گناهكار دانستيم و زمينه هاى قتل او را فراهم آورديم و على در خانه اش نشسته بود و خواسته اش برآورده شد . حال كه به دست ما به خواسته اش رسيده ، ديگران را به جاى ما برگزيده است.

و طلحه گفت : سرزنش روا نيست ، جز اين كه ما سه نفر از اهل شورا بوديم كه يكى از ما با او موافق نبود ، ولى ما دو نفر با او بيعت كرديم و آنچه در اختيار داشتيم ، به وى بخشيديم ؛ امّا او ما را از آنچه دارد ، منع كرد. اينك آنچه را بدان اميد داشتيم ، از دست رفته مى بينيم.

سخن آن دو به على عليه السلام رسيد . عبد اللّه بن عبّاس را كه مشاور خود كرده بود ، فرا خواند و بدو فرمود : «سخن اين دو را شنيده اى؟» .

گفت : آرى ، شنيده ام.

فرمود : «نظرت چيست؟» .

گفت : گمان مى كنم كه آن دو حكومت را دوست دارند . زبير را بر بصره و طلحه را بر كوفه بگمار. آن دو به تو نزديك تر از وليد و ابن عامر به عثمان نيستند .

على عليه السلام خنديد و فرمود: «واى بر تو! در دو شهر عراق ، مردان جنگى و ثروت ها هست . اگر آن دو مالك رقاب مردم شوند ، دل سفيه را با طمع به دست آورند و ناتوان را با سختى از ميان بَرَنْد و با توانمندان با قدرتْ پيروز شوند . اگر قرار بود كسى را به خاطر محاسبه زيان و نفعش به كار گيرم ، معاويه را بر شام به كار مى گماردم ، و اگر نبود كه طمع آنان در حكومت ، بر من آشكار گشت، درباره آنان رأيى ديگر داشتم.

.

ص: 560

7766.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام كَلَّمَ بِهِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ بَعدَ بَيعَتِهِ بِالخِلافَةِ ، وقَد عَتَبا عَلَيهِ مِن تَركِ مَشورَتِهِما وَالِاستِعانَةِ فِي الاُمورِ بِهِما _: لَقَد نَقَمتُما يَسيرا ، وأَرجَأتُما كثَيرا . أ لا تُخبِرانّي ، أيُّ شَيءٍ كانَ لَكُما فيهِ حَقٌّ دَفَعتُكُما عَنهُ ؟ أم أيُّ قِسمٍ استَأثَرتُ عَلَيكُما بِهِ ؟ أم أيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إلَيَّ أحَدٌ مِنَ المُسلِمينَ ضَعُفتُ عَنهُ ، أم جَهِلتُهُ ، أم أخطَأتُ بابَهُ ؟

وَاللّهِ ، ما كانَت لي فِي الخِلافَةِ رَغبَةٌ ، ولا فِي الوِلايَةِ إربَةٌ ، (1) ولكِنَّكُم دَعَوتُموني إلَيها ، وحَمَلتُموني عَلَيها ، فَلَمّا أفضَت إلَيَّ نَظرتُ إلى كِتابِ اللّهِ وما وَضَعَ لَنا ، وأَمَرَنا بِالحُكمِ بِهِ فَاتَّبَعتُهُ ، ومَا استَنَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَاقتَدَيتُهُ ، فَلَم أحتَج في ذلِكَ إلى رَأيِكُما ، ولا رَأيِ غَيرِكُما ، ولا وَقَعَ حُكمٌ جَهِلتُهُ فَأَستَشيرَكُما وإِخواني مِنَ المُسلِمينَ ، ولَو كانَ ذلِكَ لَم أرغَب عَنكُما ، ولا عَن غَيرِكُما .

وأَمّا ما ذَكَرتُما مِن أمرِ الاُسوَةِ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ أمرٌ لَم أحكُم أنَا فيهِ بِرَأيي ، ولا وَلَيتُهُ هَوىً مِنّي ، بَل وَجَدتُ أنَا وأَنتُما ما جاءَ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد فُرِغَ مِنهُ ، فَلَم أحتَج إلَيكُما فيما قَد فَرَغَ اللّهُ مِن قَسمِهِ ، وأَمضى فيهِ حُكمُهُ ، فَلَيسَ لَكُما _ وَاللّهِ _ عِندي ولا لِغَيرِكُما في هَذا عُتبى . (2) أخَذَ اللّهُ بِقُلوبِنا وقُلوبِكُم إلَى الحَقِّ ، وأَلهَمَنا وإِيّاكُمُ الصَّبرَ .

_ ثُمَّ قالَ عليه السلام : _ رَحِمَ اللّهُ رَجُلاً رَأى حَقّا فَأَعانَ عَلَيهِ ، أو رَأى جَورا فَرَدَّهُ ، وكانَ عَونا بِالحَقِّ عَلى صاحِبِهِ . (3) .


1- .أي حاجة (النهاية : ج 1 ص 36 «أرب») .
2- .العُتْبى : الرجوع من الذنب والإساءة (النهاية : ج 3 ص 175 «عتب») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 205 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 50 ح 34 ؛ المعيار والموازنة : ص113 و 114 .

ص: 561

7767.امام حسن عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنانى كه با طلحه و زبير ، پس از بيعت گفت ، در حالى كه آن دو وى را به جهت مشورت نكردن با آنان و كمك نگرفتن از آنان سرزنش مى كردند _:شما دو تن ، اندكى ناخشنود شديد و كارهاى بسيارى را به تأخير انداختيد. چرا نمى گوييد كه شما را در چه چيزى حقّى بوده و من آن را از شما دريغ داشته ام؟ و در كدام نصيب، خود را بر شما ترجيح داده ام؟ يا كدام حقّى بود كه يكى از مسلمانان ، نزد من آورده و من در اداى آن ناتوان بوده ام يا حكم آن را ندانسته ام يا در آن خطا نموده ام؟

به خدا سوگند، نه به خلافتْ رغبتى داشتم و نه به حكومت ، نيازى. اين شما بوديد كه مرا بدان فراخوانديد و مرا بر آن وا داشتيد.

هنگامى كه خلافت به من رسيد ، در كتاب خدا و آنچه براى ما در آن مقرّر داشته و بدان فرمانمان داده ، نظر كردم و از آن پيروى نمودم و به سنّتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نهاده بود ، اقتدا كردم و در اين زمينه ، به رأى شما و جز شما نيازى ندارم. براى من حكمى پيش نيامد كه ندانم و با شما و ديگر برادران مسلمان ، مشورت كنم و اگر چنين چيزى اتّفاق مى افتاد ، از مشورت با شما و ديگران ، روى نمى گردانيدم.

و امّا درباره اين كه چرا در تقسيم [ بيت المالْ ]مساوات مى كنم، اين هم چيزى است كه من بر پايه رأى خود و هواى نفْس بدان حكم نكردم ؛ بلكه من و شما دو تن ديده ايم كه پيامبر خدا در اين باب ، چه حكمى آورده و چگونه عمل كرده است. پس در كارى كه خداوند حكمش را مقرّر داشته و امضا كرده ، نيازى به رأى شما نداشتم.

به خدا سوگند ، شما دو تن و ديگران را در اين مسئله ، حقّى بر من نيست تا پوزش بخواهم و خشنودى تان را بجويم . خداوند ، دل هاى ما و شما را به حق ، متمايل سازد و در دل هاى ما و شما شكيبايى اندازد!

[ سپس فرمود: ] خداىْ رحمت كند كسى را كه چون حقّى را بيند ، آن را يارى دهد و چون ستمى را بيند ، آن را دور سازد و براى صاحب حق [ در ستاندن حق] ، ياور باشد! .

ص: 562

3 / 4خُروجُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ إلى مَكَّةَفي أعقاب عدّة أيّام من المداولات التي أجراها طلحة والزبير مع الإمام في سبيل الحصول على بعض المناصب الحكوميّة ، (1) وكسب الامتيازات الاقتصاديّة ، ولم تتمخّض هذه المباحثات إلّا عن رفضه الانصياع لمطاليبهم ، تناهى إليهم خبر إعلان عائشة في مكّة عن معارضتها للإمام ، والبراءة من قتلة عثمان . ومن جهة اُخرى فقد فرّ بعض عمّال عثمان برفقة الأموال التي نهبوها من بيت المال إلى مكّة خوفا من حساب الإمام لهم . وهكذا فقد عزم كلّ من طلحة والزبير على الذهاب إلى مكّة ، والإعلان عن معارضتهما لحكومة الإمام من هناك . فجاءاه وهما يضمران هذه النيّة .

7771.امام كاظم عليه السلام :الجمل :فَلَمّا دَخَلا [ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ] عَلَيهِ قالا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قَد جِئناكَ نَستَأذِنُكَ لِلخُروجِ فِي العُمرَةِ . فَلَم يَأذَن لَهُما .

فَقالا : نَحنُ بَعيدُو العَهدِ بِها ، اِئذَن لَنا فيها .

فَقالَ لَهُما : وَاللّهِ ، ما تُريدانِ العُمرَةَ ، ولكِنَّكُما تُريدانِ الغُدرَةَ ! وإِنَّما تُريدانِ البَصرَةَ !

فَقالا : اللّهُمَّ غَفرا ، ما نُريدُ إلَا العُمرَةَ .

فَقالَ لَهُما عليه السلام : اِحلِفا لي بِاللّهِ العَظيمِ أنَّكُما لا تُفسِدانِ عَلَيَّ اُمورَ المُسلِمينَ ، ولا تَنكُثانِ لي بَيعَةً ، ولا تَسعَيانِ في فِتنَةٍ . فَبَذَلا ألسِنَتُهُما بِالأَيمانِ الوَكيدَةِ فيمَا استَحلَفَهُما عَلَيهِ مِن ذلِكَ .

فَلَمّا خَرَجا مِن عِندِهِ لَقِيَهُمَا ابنُ عَبّاسٍ فَقالَ لَهُما : فَأَذِنَ لَكُما أميرُ المُؤمِنينَ ؟ قالا : نَعَم .

فَدَخَلَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَابتَدَأَهُ عليه السلام وقالَ : يَابنَ عَبّاسٍ ، أ عِندَكَ خَبَرٌ ؟

فَقالَ : قَد رَأَيتُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ .

فَقالَ لَهُ : إنَّهُمَا استَأذَناني فِي العُمرَةِ ، فَأَذِنتُ لَهُما بَعدَ أنِ استَوثَقتُ مِنهُما بِالأَيمانِ ألّا لا يَغدِرا ولا يَنكُثا ولا يُحدِثا فَسادا ، وَاللّهِ يَا بنَ عَبّاسٍ ما قَصَدا إلَا الفِتنَةَ ، فَكَأَنّي بِهِما وقَد صارا إلى مَكَّةَ لِيَستَعينا عَلى حَربي ؛ فَإِنَّ يَعلَى بنَ مُنيَةَ الخائِنَ الفاجِرَ قَد حَمَلَ أموالَ العِراقِ وفارِسَ لَيُنفِقَ ذلِكَ ، وسَيُفسِدُ هذانِ الرَّجُلانِ عَلَيَّ أمري ، ويَسفِكانِ دِماءَ شيعَتي وأَنصاري .

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : إذا كانَ عِندَكَ الأَمرُ كَذلِكَ فَلِمَ أذِنتَ لَهُما ؟ وهَلّا حَبَستَهُما وأوثَقتَهُما بِالحَديدِ ، وكَفَيتَ المُسلِمينَ شَرَّهُما !

فَقالَ لَهُ عليه السلام : يَابنَ عَبّاسٍ ! أ تَأمُرُني أن أبدَأَ بِالظُّلمِ ، وبِالسَّيِّئَةِ قَبلَ الحَسَنَةِ ، واُعاقِبَ عَلَى الظِّنَّةِ وَالتُّهَمَةِ ، وآخُذَ بِالفِعلِ قَبلَ كَونِهِ ؟ كَلّا ! وَاللّهِ لا عَدَلتُ عَمّا أخَذَ اللّهُ عَلَيَّ مِنَ الحُكمِ بِالعَدلِ ، ولَا القَولِ بِالفَصلِ . (2) .


1- .الجمل : ص 164 . راجع : ص 424 (الاستعلاء) .
2- .الجمل : ص 166 وراجع الكافئة : ص 14 ح 13 والاحتجاج : ج 1 ص 373 ح 67 ومروج الذهب : ج 2 ص 366 و أنساب الأشراف : ج 3 ص 22 والفتوح : ج 2 ص 451 .

ص: 563

3 / 4 بيرون رفتن طلحه و زبير به قصد مكّه

3 / 4بيرون رفتن طلحه و زبير به قصد مكّهدر پى رفت و آمدهاى چند روزه طلحه و زبير به نزد امام على عليه السلام براى دستيابى به پاره اى از سِمَت هاى حكومتى (1) و گرفتن امتيازهاى مالى و در حالى كه اين گفتگوها نتيجه اى جز تن ندادن امام عليه السلام به خواسته هاى آنان دربرنداشت ، بدانان خبر رسيد كه عايشه در مكّه اعلان رويارويى با امام عليه السلام كرده و از كُشندگان عثمان ، برائت جسته است. از سوى ديگر ، برخى از كارگزاران عثمان ، از ترس حسابرسى امام عليه السلام به همراه اموالى كه از بيت المالْ غارت كرده بودند ، به سوى مكّه گريختند. از اين رو ، طلحه و زبير نيز تصميم گرفتند به مكّه بروند و در آن جا رويارويى خود را با حكومت امام عليه السلام اعلام كنند. آن دو نزد امام عليه السلام آمده بودند و اين نيّت را در دل داشتند.

7775.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الجمل:وقتى كه [ طلحه و زبير ] نزد على عليه السلام آمدند ، گفتند: اى اميرمؤمنان! نزد تو آمده ايم تا براى رفتن به عمره ، كسب اجازه كنيم.

[ على عليه السلام ] بدانان اجازه نداد. گفتند: مدّت هاست كه عمره نرفته ايم . به ما اجازه رفتن بده.

[ على عليه السلام ] بدانان فرمود: «به خدا سوگند ، شما قصد عمره نداريد ؛ بلكه قصد پيمان شكنى داريد و مى خواهيد به بصره برويد».

گفتند: بار خدايا ! ما را بيامرز . ما قصدى جز عمره نداريم.

بدانان فرمود: «براى من به خداوند بزرگ ، سوگند ياد كنيد كه نسبت به امور مسلمانان ، در كار من فساد نمى كنيد و بيعتى را كه با من كرديد ، نمى شكنيد و در فتنه جويى تلاش نخواهيد كرد».

آنان زبان به سوگندهاى غليظ در آنچه از آنان خواسته بود، گشودند.

وقتى از نزد او بيرون آمدند ، ابن عبّاس ، آن دو را ديد و بدانان گفت : آيا اميرمؤمنان به شما اجازه [ عمره ] داد؟

گفتند: آرى.

ابن عبّاس ، نزد اميرمؤمنان رفت و ايشان شروع به سخن كرد و فرمود: «ابن عبّاس! آيا خبرى دارى؟» .

گفت: طلحه و زبير را ديدم.

بدو فرمود: «آن دو از من اجازه عمره خواستند و من ، بدانان اجازه دادم ، البته پس از آن كه با سوگند از آنان تعهّد گرفتم كه حيله نكنند ، بيعت نشكنند و فساد ، ايجاد ننمايند. به خدا سوگند _ اى ابن عبّاس _ كه آنان قصدى جز فتنه نداشتند. گويا مى بينم آن دو را كه به مكّه رفته اند تا به پيكار با من كمك برسانند. به راستى كه يعلى بن منيه ، آن خيانت پيشه فاسد ، ثروت هاى عراق و فارس را با خود بُرد تا در اين راه مصرف كند. به زودى اين دو در كار حكومت من فساد مى كنند و خون پيروان و ياران مرا مى ريزند».

عبد اللّه بن عبّاس گفت: اگر مسئله در نظرت چنين بود ، چرا به آنان اجازه دادى؟ و چرا آنان را در حبس نكردى و به آهن نبستى تا مسلمانان را از شرّ آنان باز دارى؟

[ على عليه السلام ] به وى فرمود: «اى ابن عبّاس! آيا مرا وا مى دارى كه ستمْ آغاز كنم و بدى را پيش از نيكى بياغازم و بر گمان و تهمت ، كيفر دهم و پيش از انجام دادن جرم ، دستگيرشان كنم؟! هرگز! به خدا سوگند ، از آنچه خداوند بر من لازم دانسته _ كه داورى بر پايه عدالت و سخن جداكننده حقّ و باطل باشد _ عدول نمى كنم».

.


1- .ر.ك : ص 425 (برترى جويى) .

ص: 564

7776.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :الجمل عن بكر بن عيسى :إنَّ عَلِيّا عليه السلام أخَذَ عَلَيهِمَا العَهدَ وَالميثاقَ أعظَمَ ما أخَذَهُ عَلى أحَدٍ مِن خَلقِهِ ألّا يُخالِفا ولا يَنكُثا ، ولا يَتَوَجَّها وَجها غَيرَ العُمرَةِ حَتّى يَرجِعا إلَيهِ ، فَأَعطَياهُ ذلِكَ مِن أنفُسِهِما ، ثُمَّ أذِن لَهُما فَخَرَجا . (1) .


1- .الجمل : ص 437 ، الكافئة : ص 15 ح 14 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 32 ح 18 .

ص: 565

7777.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الجمل_ به نقل از بكر بن عيسى _: به راستى كه على عليه السلام از آن دو (طلحه و زبير) سخت ترين پيمان و ميثاقى را كه از كسى مى توان گرفت، گرفت تا با وى مخالفت نورزند و بيعت نشكنند و جز عمره ، به سوى ديگر نروند تا نزد وى بازگردند و آن دو نيز چنين تعهّدى را از طرف خودشان به او سپردند، تا اين كه به آنان اجازه داد و آنان بيرون رفتند. .

ص: 566

3 / 5دَعوَةُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ عائِشَةَ إلَى الخُروجِ (1)7774.امام باقر عليه السلام :أنساب الأشراف عن صالح بن كيسان وأبي مخنف:قالوا : قَدِمَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ عَلى عائِشَةَ ، فَدَعَواها إلَى الخُروجِ ، فَقالَت : أ تَأمُرانّي أن اُقاتِلَ ؟

فَقالا : لا ، ولكِن تُعلِمينَ النّاسَ أنَّ عُثمانَ قُتِلَ مَظلوما ، وتَدعيهِم إلى أن يَجعَلُوا الأمرَ شورى بَينَ المُسلِمينَ ؛ فَيَكونوا عَلَى الحالَةِ الَّتي تَرَكَهُم عَلَيها عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ، وتُصلِحينَ بَينَهُم . (2)7775.امام صادق عليه السلام :الفتوح :خَرَجَ الزُّبَيرُ وطَلحَةُ إلى مَكَّةَ ، وخَرَجَ مَعَهُما عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرِ بنِ كُرَيزٍ؛ وهُوَ ابنُ خالِ عُثمانَ ، فَجَعَلَ يَقولُ لَهُما : أبشِرا ! فَقَد نِلتُما حاجَتَكُما ، وَاللّهِ لَأَمُدَّنَّكُما بِمِئَةِ ألفِ سَيفٍ .

قالَ : وقَدِموا مَكَّةَ وبِها يَومَئِذٍ عائِشَةُ ، وحَرَّضوها عَلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، وكانَ مَعَها جَماعَةٌ مِن بَني اُمَيَّةَ ، فَلَمّا عَلِمَت بِقُدومِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ فَرِحَت بِذلِكَ وَاستَبشَرَت ، وعَزَمَت عَلى ما أرادَت مِن أمرِها . (3) .


1- .هذا الكلام لا يعني أنّ عائشة كانت بريئة تماما وأنّ طلحة والزبير هما اللذان حرّضاها على اتّخاذ ذلك الموقف . إنّ موقف عائشة أثناء العودة من مكّة وسماع خبر مقتل عثمان وخلافة الإمام عليه السلام ينمّ عن أنّها كانت تبحث عن ذريعة للإعلان عن معارضتها للإمام عليّ عليه السلام ، وأنّها كانت متأهّبة للإعلان عن تأييدها لأيّة حركة معارضة ، راجع : ج 3 ص 318 (حجّ عائشة في حصر عثمان) .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 23 .
3- .الفتوح : ج 2 ص 452 .

ص: 567

3 / 5 دعوت طلحه و زبير از عايشه براى قيام

3 / 5دعوت طلحه و زبير از عايشه براى قيام 17778.عنه عليه السلام :أنساب الأشراف_ ب_ه ن_قل از ص_الح بن ك_يسان و ابو مخنف _: طلحه و زبير ، نزد عايشه رفتند و او را به قيام فرا خواندند. عايشه گفت: آيا مرا وا گرمى داريد كه پيكار كنم؟

گفتند: نه ؛ امّا به مردمْ اعلام كن كه عثمان ، مظلومانه كشته شده است و آنها را دعوت كن كه مسئله حكومت را شورايى ميان مسلمانان قرار دهند تا بر همان روشى باشد كه عمر بن خطّاب ، آنان را در آن رها كرد تا تو ميان آنها صلح برقرار كنى.7779.عنه عليه السلام :الفتوح:طلحه و زبير به سوى مكّه بيرون رفتند و عبد اللّه بن عامر بن كُرَيز (پسردايى عثمان) نيز با آنان بيرون رفت . عبد اللّه ، پيوسته به آن دو مى گفت: مژده باد بر شما كه به خواسته هاى خود ، دست يافتيد. به خدا سوگند كه شما را با صد هزار شمشير ، يارى مى رسانم.

آنان ، وارد مكّه شدند. در آن روزگار ، عايشه نيز در مكّه بود. آن دو او را بر خونخواهى عثمان ، تشويق كردند . گروهى از بنى اميّه نيز همراه وى بودند. چون عايشه خبر آمدن طلحه و زبير را شنيد، شادمان گشت و مژده داد و برخواسته خود در مسئله حكومت ، مصمّم شد.

.

ص: 568

7780.بحار الأنوار :الجمل :لَمّا عَرَفَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ مِن حالِها [أي عائِشَةَ] وحالِ القَومِ عَمِلا عَلَى اللَّحاقِ بِها وَالتَّعاضُدِ عَلى شِقاقِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَاستَأذَناهُ فِي العُمرَةِ ... وسارا إلى مَكَّةَ خالِعَينِ الطّاعَةَ ، ومُفارِقَينِ الجَماعَةَ .

فَلَمّا وَرَدا إلَيها فيمَن تَبِعَهُما مِن أولادِهِما وخاصَّتِهِما وخالِصَتِهِما طافا بِالبَيتِ طَوافَ العُمرَةِ ، وسَعَيا بَينَ الصَّفا والمَروَةِ ، وبَعَثا إلى عائِشَةَ عَبدَ اللّهِ بنَ الزُّبَيرِ وقالا لَهُ : اِمضِ إلى خالَتِكَ ، فَأَهدِ إلَيهَا السَّلامَ مِنّا وقُل لَها : إنَّ طَلحَةَ والزُّبَيرَ يُقرِئانِكِ السَّلامَ ويَقولانِ لَكِ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عُثمانَ قُتِلَ مَظلوما ، وإِنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ابتَزَّ النّاسَ أمرَهُم ، وغَلَبَهُم عَلَيهِ بِالسُّفَهاءِ الَّذينَ تَوَلَّوا قَتلَ عُثمانَ ، ونَحنُ نَخافُ انتِشارَ الأَمرِ بِهِ ؛ فَإِن رَأَيتِ أن تَسيري مَعَنا لَعَلَّ اللّهَ يَرتُقُ بِكِ فَتقَ هذِهِ الاُمَّةِ ، و يَشعَبُ بِكِ صَدعَهُم ، وَيلُمُّ بِكِ شَعَثَهُم ، (1) ويُصلِحُ بِكِ اُمورَهُم .

فَأَتاها عَبدُ اللّهِ ، فَبَلَّغَها ما أرسَلاهُ بِهِ ، فَأَظهَرَتِ الاِمتِناعَ مِن إجابَتِهِما إلَى الخُروجِ عَن مَكَّةَ ، وقالَت : يا بُنَيَّ ، لَم آمُر بِالخُروجِ ، لكِنّي رَجَعتُ إلى مَكَّةَ لِاُعلِمَ النّاسَ ما فُعِلَ بِعُثمانَ إمامِهِم ، وأَنَّهُ أعطاهُمُ التَّوبَةَ ، فَقَتَلوهُ تَقِيّا نَقِيّا بَرِيّا ، ويَرَونَ في ذلِكَ رَأيَهُم ، ويُشيرونَ إلى مَنِ ابتَزَّهُم أمرَهُم وغَصَبَهُم مِن غَيرِ مَشورَةٍ مِنَ المُسلِمينَ ولا مُؤامَرَةٍ ، بِتَكَبُّرٍ وتَجَبُّرٍ ، ويَظُنُّ أنَّ النّاسَ يَرَونَ لَهُ حَقّا كَما كانوا يَرَونَهُ لِغَيرِهِ .

هَيهاتَ هَيهاتَ ! يَظُنُّ ابنُ أبي طالِبٍ يَكونُ في هذَا الأَمرِ كَابنِ أبي قُحافَةَ ، لا وَاللّهِ ، ومَن فِي النّاسِ مِثلُ ابنِ أبي قُحافَةَ ؟ تَخضَعُ إلَيهِ الرِّقابُ ، ويُلقى إلَيهِ المَقادُ ، ولِيَها وَاللّهِ ابنُ أبي قُحافَةَ فَخَرَجَ مِنها كَما دَخَلَ ، ثُمَّ وَلِيَها أخو بَني عَدِيٍّ ، فَسَلَكَ طَريقَهُ ، ثُمَّ مَضَيا فَوَلِيَهَا ابنُ عَفّانٍ ؛ فَرَكِبَها رَجُلٌ لَهُ سابِقَةٌ ومُصاهَرَةٌ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأَفعالٌ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مَذكورَةٌ ، لا يَعمَلُ أحَدٌ مِنَ الصَّحابَةِ مِثلَ ما عَمِلَهُ في ذاتِ اللّهِ ، وكانَ مُحِبّا لِقَومِهِ ، فَمالَ بَعضَ المَيلِ ، فَاستَتَبناهُ فَتابَ ثُمَّ قُتِلَ ، فَيَحِقُّ لِلمُسلِمينَ أن يَطلُبوا بِدَمِهِ .

فَقالَ لَها عَبدُ اللّهِ : فَإِذا كانَ هذا قُولَكِ في عَلِيٍّ يا اُمَّه ، ورَأيَكِ في قاتِلي عُثمانَ ، فَمَا الَّذي يُقعِدُكِ عَنِ المُساعَدَةِ عَلى جِهادِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وقَد حَضَرَكِ مِنَ المُسلِمينَ مَن فيهِ غِنىً وكِفايَةٌ فيما تُريدينَ ؟

فَقالَت : يا بُنَيَّ اُفَكِّرُ فيما قُلتَ وتَعودُ إلَيَّ .

فَرَجَعَ عَبدُ اللّهِ إَلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ بِالخَبَرِ ، فَقالا لَهُ : قَد أجابَت اُمُّنا _ وَالحَمدُ للّهِِ _ إلى ما نُريدُ ، ثُمَّ قالا لَهُ : باكِرها فِي الغَدِ ، فَذَكِّرها أمرَ المُسلِمينَ ، وأَعلِمها أنّا قاصِدانِ إلَيها لِنُجَدِّدَ بِها عَهدا ، ونُحكِمُ مَعَها عَقدا ، فَباكَرَها عَبدُ اللّهِ ، وأَعادَ عَلَيها بَعضَ ما أسلَفَهُ مِنَ القَولِ إلَيها ، فَأَجابَت إلَى الخُروجِ ونادى مُناديها : إنَّ اُمُّ المُؤمِنينَ تُريدُ أن تَخرُجَ تَطلُبَ بِدَمِ عُثمانَ ، فَمَن كانَ يُريدُ أن يَخرُجَ فَليَتَهَيَّأ لِلخُروجِ مَعَها .

وصارَ إلَيها طَلحَةُ ، فَلَمّا بَصُرَت بِهِ قالَت لَهُ : يا أبا مُحَمَّدٍ قَتَلتَ عُثمانَ وبايَعتَ عَلِيّا ؟ فَقالَ لَها : يا اُمَّه ، ما مَثَلي إلّا كَما قالَ الأَوَّلُ :

نَدِمتُ نَدامَةَ الكُسَعِيِّ (2) لَمّا

رَأَت عَيناهُ ما صَنَعَت يَداهُ

و جاءَهَا الزُّبَيرُ فَسَلَّمَ عَلَيها ، فَقالَت لَهُ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ! شَرِكتَ في دَمِ عُثمانَ ، ثُمَّ بايَعتَ عَلِيّا ، وأَنتَ وَاللّهِ أحَقُّ مِنهُ بِالأَمرِ ؟

فَقالَ لَهَا الزُّبَيرُ: أمّا ما صَنَعتُ مَعَ عُثمانَ فَقَد نَدِمتُ مِنهُ وهَرَبتُ إلى رَبّي مِن ذَنبي في ذلِكَ ، ولَن أترُكَ الطَّلَبَ بِدَمِ عُثمانَ . وَاللّهِ ما بايَعتُ عَلِيّا إلّا مُكرَها ، اِلتَفَّ بِهِ السُّفَهاءُ مِن أهلِ مِصرَ وَالعِراقِ ، وسَلّوا سُيوفَهُم وأَخافُوا النّاسَ حَتّى بايَعوهُ . (3)

وصارَ إلى مَكَّةَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبي رَبيعَةَ _ وكانَ عامِلَ عُثمانَ عَلى صَنعاءَ _ فَدَخَلَها وقَدِ انكَسَرَ فَخِذُهُ ، وكانَ سَبَبُ ذلِكَ ما رَواهُ الواقِدِيُّ عَن رِجالِهِ : أنَّهُ لَمَّا اتَّصَلَ بِابنِ أبي رَبيعَةَ حَصرُ النّاسِ لِعُثمانَ أقبَلَ سَريعا لِنُصرَتِهِ ، فَلَقِيَهُ صَفوانُ بنُ اُمَيَّةَ ، وهُوَ عَلى فَرَسٍ يَجري وعَبدُ اللّه بنُ أبي رَبيعَةَ علَى بَغلَةٍ ، فَدَنا مَنهَا الفَرَسُ ، فَحادَت فَطَرَحَتِ ابنَ أبي رَبيعَةَ وكَسَرَت فَخِذَهُ ، وعَرَفَ أنَّ النّاسَ قَد قَتَلوا عُثمانَ ، فَصارَ إلى مَكَّةَ بَعدَ الظُّهرِ ، فَوَجَدَ عائِشَةَ يَومَئِذٍ بِها تَدعو إلَى الخُروجِ لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، فَأَمَرَ بِسَريرٍ، فَوُضِعَ لَهُ سَريرٌ فِي المَسجِدِ ، ثُمَّ حُمِلَ وَوُضِعَ عَلَيهِ وقالَ لِلنّاسِ : مَن خَرَجَ لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ فَعَلَيَّ جَهازُهُ ، فَجَهَّزَ ناسا كَثيرا ، فَحَمَلَهُم ولَم يَستَطِعِ الخُروجَ مَعَهُم لِما كانَ بِرِجلِهِ . (4) .


1- .الرَّتْق : إلحام الفَتْق وإصلاحه . وشَعْبُ الصدعِ في الإناء : إصلاحه ومُلاءمته . ويَلمُّ بك شعثهم أي : يجمع ما تفرّق منه (اُنظر لسان العرب : ج 10 ص 114 «رتق» و ج 1 ص 498 «شعب» و ج 2 ص 161 «شعث») .
2- .الكُسَعي : يُضرب به المثل في الندامة ، وهو رجل رامٍ رمى بعد ما أسدف الليلُ عَيْرا ، فأصابه وظنّ أنّه أخطأه ، فكسر قوسه ، وقيل : وقطع إصبَعَهُ ثمّ نَدِم من الغد حين نظر إلى العَيْر مقتولاً وسهمه فيه (لسان العرب : ج 8 ص 311 «كسع») .
3- .حاول الزبير بهذا الكلام الكاذب أن يوجّه أفعاله ، ولتتّضح لك هذه الاُكذوبة ، راجع : ج 4 ص 458 (الفصل الأوّل / أوّل من بايع) و ص 485 (إقبال الناس على البيعة) .
4- .الجمل : ص 229 .

ص: 569

7778.امام صادق عليه السلام :الجمل:وقتى ط_لحه و زبير از وضعيت عايشه و مردمْ باخبر شدند ، براى پيوستن به وى و كمك به رويايى با امير مؤمنان ، تلاش كردند . از اين رو بود كه از امير مؤمنان براى سفر عمره ، اجازه خواستند و به سوى مكّه راه افتادند ، در حالى كه جامه اطاعت از تن به درآورده ، از توده مسلمانان ، جدا مى شدند.

[ طلحه و زبير ،] وقتى با همراهان خود ، از جمله فرزندان و نزديكان و خواصّ خود به مكّه وارد شدند ، طواف عمره به جاى آوردند و سعى ميان صفا و مروه كردند . سپس عبد اللّه بن زبير را نزد عايشه فرستادند و به وى گفتند: نزد خاله ات برو ، از سوى ما به وى اهداى سلام كن و به او بگو: به راستى كه طلحه و زبير ، بر تو درود مى فرستند و مى گويند: امير مؤمنان ، عثمان ، مظلومانه كشته شد و على بن ابى طالب ، كار مردم را از دستشان رُبود و به يارى نابخردانى كه عهده دار كشتن عثمان شدند، بر مردم ، پيروز شد و ما مى ترسيم كه [ سيطره و قدرت ]حكومت وى گسترش يابد.

از اين رو ، اگر با رأى ما موافقى ، با ما حركت كن. شايد خداوند به واسطه تو ، تفرقه هاى ميان اين امّت را به اتّحاد ، و پراكندگى شان را به سامان ، و پريشانى هايشان را به وحدت ، مبدّل سازد و امور مسلمانان را اصلاح نمايد.

عبد اللّه بن زبير ، نزد عايشه آمد و آنچه را آن دو تنْ پيغام داده بودند ، به وى رساند ؛ ولى عايشه از پذيرفتن خواسته آنان در خروج از مكّه ، امتناع ورزيد و گفت: فرزندم! من فرمان به خروج نمى دهم ؛ امّا خود به مكّه بازگشتم تا مردم را از آنچه بر پيشوايشان عثمان رفته است ، باخبر سازم . به راستى كه عثمان در برابر مردمْ توبه كرد ؛ ولى آنان او را در نيكى ، پاكى و بى گناهى كُشتند .

مردم [ بايد] در اين باره بينديشند و [ نيز] درباره كسى كه بدون رايزنى مسلمانان و بدون تبادل نظر با آنان خلافت را غصب نموده و با زور و قلدرى چيره شده است . او مى پندارد كه مردم براى او در خلافت ، حقّى مى بينند ، همان گونه كه براى ديگران مى ديدند!؟

هرگز! هرگز! پسر ابوطالب گمان مى بَرَد كه در كار خلافت ، مانند پسر ابو قُحافه (ابو بكر) است؟ نه ، به خدا! چه كسى در ميان مردم همچون پسر ابو قحافه است كه گردن ها براى او خضوع كنند و در برابرش سر تسليم فرود آورند؟ به خدا سوگند،پسر ابو قُحافه ، حكومت را بر عهده گرفت و همان گونه كه آن را به دست گرفت ، از آن بيرون شد.

پس از او [عمر بن خطاب] آن كه از تبار و خاندان عدى بود ، خلافت را بر عهده گرفت و راه ابو بكر را پيمود و پس از آن دو، پسر عفّان به خلافت رسيد و بدين گونه ، مردى بر مَركب حكومت سوار شد كه داراى سابقه در اسلام بود و [ افتخار] دامادى پيامبر خدا [ را داشت] و كارهايى در خدمت پيامبر انجام داد كه مشهور است و هيچ يك از اصحاب ، كارهايى همچون او براى خدا انجام نداد . او شيفته خويشان خود بود و اندكْ كژى اى پيدا كرد و ما او را به توبه كردن ، فراخوانديم و او نيز توبه كرد و سپس كشته شد ، و اين ، حقّ مسلمانان است كه خونخواه او باشند.

عبد اللّه بن زبير به عايشه گفت: مادرجان! اگر چنين نظرى درباره على بن ابى طالب و قاتلان عثمان دارى، چه چيزْ تو را از مساعدت بر جنگ با على بن ابى طالبْ باز مى دارد ، حالْ آن كه آن اندازه از مسلمانان پيش تو جمع شده اند كه براى اجراى نيّت تو كافى و بسنده اند؟

عايشه گفت: فرزندم! درباره آنچه گفتى مى انديشم و تو دوباره نزد من باز آى.

عبد اللّه ، خبر را به اطّلاع طلحه و زبير رساند .

آن دو گفتند: سپاسْ خدا را كه مادر ما با آنچه كه ما مى خواهيم ، موافقت كرده است. سپس به وى گفتند: فردا صبح زود ، نزد عايشه باش و كار مسلمانان را به وى گوشزد كن و به او اعلام كن كه ما مى خواهيم پيش او بياييم تا تجديد عهدى كنيم و با او پيمان ببنديم.

عبد اللّه بن زبير ، فرداى آن روز ، صبحِ زود پيش عايشه برگشت و برخى از سخنان ديروز خود را تكرار كرد.

عايشه با خروج از مكّه موافقت كرد و جارچى او جار زد كه: اُمّ المؤمنين،قصد دارد براى خونخواهى عثمان، قيام كند . هركس مى خواهد با او قيام كند ، خود را آماده كند.

طلحه نزد عايشه رفت . چون چشم عايشه به وى افتاد ، گفت: اى ابو محمّد! عثمان را كشتى و با على بيعت كردى؟!

طلحه بدو گفت: مادرجان! داستان من چيزى نيست ، جز همان كه آن شاعر جاهلى گفته است :

پشيمان شدم ، همچون پشيمانى آن مرد قبيله كُسَع (1)

هنگامى كه چشمانش ديد كه دستانش چه كرده اند.

زبير هم نزد عايشه آمد و بر او سلام كرد. عايشه به وى گفت: اى ابو عبد اللّه ! در ريختن خون عثمان ، شركت جُستى و آن گاه با على بيعت كردى ، در حالى كه به خدا سوگند ، از او به خلافتْ سزاوارتر بودى؟!

زبير گفت: امّا آنچه درباره عثمان انجام دادم ، از آن پشيمانم و از گناه خويش ، به پيشگاه خداى خود ، پناه مى برم و هرگز خونخواهى عثمان را رها نخواهم كرد.

به خدا سوگند ، با على جز با اكراهْ بيعت نكردم. نابخردان مصرى و عراقى ، اطراف او را گرفته بودند و شمشيرهاى خود را كشيده بودند و مردم را مى ترساندند تا آن كه مردم با على بيعت كردند! (2)

عبد اللّه بن ابى ربيعه _ كه كارگزار عثمان در صنعا بود _ ، با رانى شكسته به مكّه آمد. واقدى ، سبب آن را چنين روايت كرده است:

چون خبر محاصره شدن عثمان توسط مردم به وى رسيد ، به سرعت براى يارى عثمان به سوى او شتافت. صفوان بن اُميّه كه بر اسبى سوار بود ، او را ديد. عبد اللّه بن ابى ربيعه بر استرى سوار بود. اسبِ صفوان به استرِ عبد اللّه نزديك شد استر ، منحرف شد و عبد اللّه را به زمين زد و رانش شكست. سپس [ در همان جا] خبر يافت كه عثمان ، كشته شده است . از اين رو ، بعد از ظهر ، به سوى مكّه روانه شد . آن روز ، عايشه را در مكّه ديد كه مردم را براى قيام به خونخواهى عثمان ، فرا مى خواند.

عبد اللّه دستور داد برايش تختى فراهم آوردند و در مسجد الحرام نهادند . پس به آن جا منتقل شد و بر تخت ، نهاده شد . او به مردم گفت: هركس براى خونخواهى عثمان بيرون رود ، ساز و برگش را من فراهم مى سازم. از اين رو ، گروه بسيارى را آماده ساخت ؛ ولى خود به سبب شكستگى رانش نتوانست با آنان حركت كند. .


1- .اين مرد را براى پشيمانى مَثَل مى زنند ؛ زيرا در شب به سوى الاغى تير انداخت كه بدان اصابت كرد، ولى وى گمان كرد كه تيرش به خطا رفته و كمان خود را شكست يا انگشتان خود را بريد . چون صبح شد و الاغ را كشته ديد (كه تير بدو اصابت كرده بود) ، پشيمان شد (لسان العرب : ج 8 ص 311) .
2- .بر خلاف اين سخن زبير ، مردم در بيعت با على عليه السلام از آزادى كامل برخوردار بودند. براى آگاهى بيشتر ، ر . ك : ج 3 ص 479 (فصل يكم : بيعت نور / نخستين كسى كه بيعت كرد) و ص 485 (روى آوردن مردم براى بيعت) .

ص: 570

. .

ص: 571

. .

ص: 572

3 / 6تَخطيطُ النّاكِثينَ لِلحَربِإنّ شورى الناكثين جديرة بالتأمّل ، فقد اجتمعوا في مكّة من أجل التخطيط لمواجهة أمير المؤمنين عليه السلام . وجلس طلحة ، والزبير ، وعائشة ، ومروان بن الحكم ، ويعلى بن منية ، وعبد اللّه بن عامر ، وعبد اللّه بن الزبير ، ونظائرهم ليعيّنوا موضع القتال ، ويرسموا خطّة الحرب ، وأساليب المواجهة . وكان لكلّ واحدٍ من هؤلاء مواصفاته الخاصّة ؛ فطلحة والزبير كانا لاهثَين وراء السلطة ، وفي أنفسهما هوى الرئاسة والخلافة ، ومروان رجل ماكر ، مريب ، بعيد عن الدين ، وعبد اللّه بن عامر شخص موتور فَقَدَ سلطته بعد أن ملأ جيوبه بدنانير بيت المال ودراهمه ، وهكذا كان يعلى بن منية ؛ فامتزج حبّ السلطة ، ونزعة الترف ، وبلبلة الهوَس بفتنة عمياء تمخّضت عنها معركة الجمل . واختارت هذه الشرذمة البصرة بعد مداولات كثيرة ، ذلك أنّهم من جهة لم يثقوا بمعاوية ؛ فيذهبوا إلى الشام ، ومن جهة اخرى إنّهم كانوا يبتغون مدينة هي في الوقت نفسه قاعدة عسكرية ولم تكن مدينة غير الكوفة والبصرة لها هذه الخصوصيّة ، فاختاروا البصرة لميل أهل الكوفة للإمام عليّ عليه السلام ، وميل أهل البصرة إلى عثمان ، مضافا إلى نفوذ ابن عامر في البصرة لأنّه كان حاكما عليها ، وهذا ما يساعدهم في استقطاب الناس والحصول على معلومات ضروريّة تخدم موقف الحرب .

.

ص: 573

3 / 6 برنامه ريزى ناكثين براى پيكار

3 / 6برنامه ريزى ناكثين براى پيكاراساسِ شوراى ناكثين ، جاى درنگ دارد. آنان جهت برنامه ريزى براى رويارويى با امير مؤمنان در مكّه اجتماع كردند . طلحه، زبير ، عايشه ، مروان بن حكم ، يعلى بن منيه ، عبد اللّه بن عامر ، عبد اللّه بن زبير و افرادى از اين دست ، نشستند تا محلّ جنگ را معيّن سازند و نقشه جنگ و راه هاى رويايى را طرّاحى كنند. هريك از اينها ويژگى هاى خود را داشتند. طلحه و زبير ، شيفته قدرت بودند و در سر ، هواى رياست و خلافت داشتند . مروان ، مردى فريبكار ، وسوسه گر و به دور از ديانت بود. عبد اللّه بن عامر ، حاكمى بركنار شده بود كه جيب هايش را از دينار و درهم بيت المال ، پُر كرده بود و همين طور ، يعلى بن منيه. بدين ترتيب ، قدرت طلبى ، رفاه جويى و هوا و هوس ها با فتنه اى كورْ به هم آميختند و از دل آنها ، «پيكار جمل» بيرون آمد. اين گروه ، پس از بررسى هاى فراوان ، بصره را برگزيدند ؛ زيرا از يك سو به معاويه اطمينان نداشتند تا به سوى شام روند و از سوى ديگر ، به دنبال مكانى بودند كه هم زمان ، پايگاه نظامى نيز باشد و هيچ شهرى جز كوفه و بصره ، اين ويژگى را نداشت. آنان به جهت تمايل كوفيان به امام على عليه السلام و تمايل بصريان به عثمان ، بصره را برگزيدند ؛ افزون بر آن كه ابن عامر ، در بصره نفوذ داشت ؛ زيرا وى زمانى حاكم آن ديار بود و اين ، همان چيزى بود كه آنان را براى گِردآوردن مردم و دستيابى به آگاهى هاى لازمى كه در جنگ مفيد مى افتاد ، كمك مى كرد.

.

ص: 574

7781.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة :قالَ الزُّبَيرُ : الشّامُ بِهَا الرِّجالُ وَالأَموالُ ، وعَلَيها مُعاوِيَةُ ، وهُوَ ابنُ عَمِّ الرَّجُلِ ، ومَتى نَجتَمِع يُوَلِّنا عَلَيهِ .

وقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ : البَصرَةُ ؛ فَإِن غَلَبتُم عَلِيّا فَلَكُمُ الشّامُ ، وإِن غَلَبَكُم عَلِيٌّ كانَ مُعاوِيَةُ لَكُم جُنَّةً ، وهذِهِ كُتُبُ أهلِ البَصرَةِ إلَيَّ .

فَقالَ يَعلَى بنُ مُنيَةَ (1) _ وكانَ داهِيا _ : أيُّهَا الشَّيخانِ ! قَدِّرا قَبلَ أن تَرحَلا أنَّ مُعاوِيَةَ قَد سَبَقَكُم إلَى الشّامِ وفيهَا الجَماعَةُ ، وأنتُم تَقدَمونَ عَلَيهِ غَدا في فُرقَةٍ ، وهُوَ ابنُ عَمِّ عُثمانَ دونَكُم ؛ أ رَأَيتُم إن دَفَعَكُم عَنِ الشّامِ ، أو قالَ : أجعَلُها شورى ، ما أنتُم صانِعونَ ؟ أ تُقاتِلونَهُ أم تَجعَلونَها شورى فَتَخرُجا مِنها ؟ وأَقبَحُ مِن ذلِكَ أن تأتِيا رَجُلاً في يَدَيهِ أمرٌ قَد سَبَقَكُما إلَيهِ ، وتُريدا أن تُخرِجاهُ مِنهُ!

فَقالَ القَومُ : فَإِلى أينَ ؟

قالَ : إلَى البَصرَةِ . (2) .


1- .في المصدر : «منبه» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 79 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 450 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 314 والبداية والنهاية : ج 7 ص 231 .

ص: 575

7782.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة:زبير گفت: شام ، [ جهت جنگ ، مناسب تر است ؛ زيرا ]مردان جنگى و ثروت بسيار دارد و معاويه بر آن حكومت مى كند كه پسرعموى عثمان است و هرگاه اجتماع كنيم، ما را بر او (على عليه السلام ) مسلّط مى گردانَد.

عبد اللّه بن عامر گفت: بصره [ مناسب تر است] . اگر بر على پيروز گشتيد ، شام هم از آنِ شماست و اگر على بر شما پيروز گشت ، معاويه سپر شماست، و اين هم نامه هاى بصريان است كه براى من فرستاده اند.

يعلى بن منيه _ كه فردى زيرك بود _ گفت: اى دو بزرگوار! پيش از عزيمت ، كار را بسنجيد. معاويه پيش از شما در شام بوده است و در آن جا اجتماع و اتّحاد است و شما فردا با پراكندگى بدان جا مى رويد. او عموزاده عثمان است و شما چنين نسبتى [ با عثمان ]نداريد . اگر شما را از شام بيرون رانَد يا بگويد: «كار را به شورا مى گذارم» ، شما چه مى كنيد؟ آيا با او پيكار مى كنيد يا كار خلافت را به شورا وا مى گذاريد و از شامْ بيرون مى رويد؟ زشت تر آن كه شما سراغ مردى مى رويد كه از پيش ، حكومت در دستش بوده و شما مى خواهيد او را از آن منصبْ بيرون سازيد.

گفتند: پس كجا برويم؟

گفت: به سوى بصره. .

ص: 576

7783.امام صادق عليه السلام :الفتوح :شاوَروا فِي المَسيرِ فَقالَ الزُّبَيرُ : عَلَيكُم بِالشّامِ ! فيهَا الرِّجالُ والأَموالُ ، وبِها مُعاوِيَةُ ؛ وهُوَ عَدُوٌّ لِعَلِيٍّ .

فَقالَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ : لا وَاللّهِ ما في أيديكُم مِنَ الشّامِ قَليلٌ ولا كَثيرٌ ! وذلِكَ أنَّ عُثمانَ بنَ عَفّانٍ قَد كانَ استَعانَ بِمُعاوِيَةَ لِيَنصُرَهُ وقَد حوصِرَ ، فَلَم يَفعَل وتَرَبَّصَ حَتّى قُتِلَ ، لِذلِكَ يَتَخَلَّصُ لَهُ الشّامُ ، أفَتَطمَعُ أن يُسَلِّمَها (1) إلَيكُم ؟ مَهلاً عَن ذِكرِ الشّامِ وعَلَيكُم بِغَيرِها . (2)7784.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري :ثُمَّ ظَهَرا _ يَعني طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ _ إلى مَكَّةَ بَعدَ قَتلِ عُثمانَ بِأَربَعَةِ أشهُرٍ وَابنُ عامِرٍ بِها يَجُرُّ الدُّنيا ، وقَدِمَ يَعلَى بنُ اُمَيَّةَ مَعَهُ بِمالٍ كَثيرٍ ، وزِيادَةٍ عَلى أربَعِمِئَةِ بَعيرٍ ، فَاجتَمَعوا في بَيتِ عائِشَةَ ، فَأَرادُوا الرَّأيَ ، فَقالوا : نَسيرُ إلى عَلِيٍّ فَنُقاتِلُهُ .

فَقالَ بَعضُهُم : لَيسَ لَكُم طاقَةٌ بِأَهلِ المَدينَةِ ، ولكِنّا نَسيرُ حَتّى نَدخُلَ البَصرَةَ وَالكوفَةَ ، ولِطَلحَةَ بِالكوفَةِ شيعَةٌ وهَوىً ، ولِلزُّبَيرِ بِالبَصرَةِ هَوىً ومَعونَةٌ .

فَاجتَمَعَ رَأيُهُم عَلى أن يَسيروا إلَى البَصرَةِ وإلَى الكوفَةِ . فَأَعطاهُم عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ مالاً كَثيرا وإِبِلاً ، فَخَرَجوا في سَبعِمِئَةِ رَجُلٍ مِن أهلِ المَدينَةِ ومَكَّةَ ، ولَحِقَهُمُ النّاسُ حَتّى كانوا ثَلاثَةَ آلافِ رَجُلٍ . (3) .


1- .في المصدر : «أسلمها» ، والصحيح ما أثبتناه كما يقتضيه السياق .
2- .الفتوح : ج 2 ص 453 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 452 ، الأساب الأشراف : ج 3 ص 21 نحوه وزاد فيه «قالوا : فنسير إلى الشام فيه الرجال والأموال وأهل الشام شيعة لعثمان ، فنطلب بدمه ونجد على ذلك أعوانا وأنصارا ومشايعين . فقال قائل منهم : هناك معاوية وهو والي الشام والمطاع به ، ولن تنالوا ما تريدون ، وهو أولى منكم بما تحاولون لأنّه ابن عمّ الرجل» بعد «بأهل المدينة» .

ص: 577

7785.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الفتوح:درباره محل جنگ ، مشورت كردند. زبير گفت: بر شماست كه به شام برويد ؛ زيرا در آن ، مردان جنگى و ثروت است و در آن ، معاويه حكومت مى كند كه دشمن على است.

وليد بن عقبه گفت: نه، به خدا سوگند! از شام ، چيزى در دست شما نيست ، نه اندك و نه بسيار ؛ چرا كه عثمان بن عفّان ، به هنگام محاصره شدنش از معاويه كمك خواست تا او را يارى رساند ؛ ولى معاويه كمك نكرد و منتظر ماند تا عثمان كشته شد. از اين رو ، شام كاملاً در اختيار او قرار گرفت . آيا چشم اميد داريد كه آن را به شما تقديم كند؟ از شام درگذريد و به جاى ديگر بينديشيد.7786.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى:طلحه و زبير ، چهارماه پس از كشته شدن عثمان به مكّه رفتند و ابن عامر ، در مكّه حضور داشت و در جستجوى مال دنيا بود . يعلى بن منيه نيز با ثروت بسيار كه بيش از چهارصد شتر بود، وارد مكّه شد. ايشان در خانه عايشه گِرد آمدند و به رايزنى نشستند و گفتند : به سوى على مى رويم و با وى پيكار مى كنيم.

يكى از آنان گفت : شما را ياراى برخورد با اهل مدينه نيست ؛ ولى به سوى بصره و كوفه حركت مى كنيم. طلحه در كوفه ، دوستان و هوادارانى دارد و زبير نيز در بصره ، داراى طرفداران و ياورانى است.

رأيشان بر آن قرار گرفت كه به سوى بصره و كوفه بروند. آن گاه ، عبد اللّه بن عامر ، ثروت فراوان و شترانى در اختيار آنان نهاد. آنها با هفتصد مرد جنگى از اهل مدينه و مكّه ، حركت كردند و مردمان ديگر نيز به آنان پيوستند تا اين كه شمارشان به سه هزار نفر رسيد. (1) .


1- .در أنساب الأشراف ، اين افزونى آمده است : گفتند: به سوى شام حركت مى كنيم كه در آن ، مردان و ثروت هاست و شاميان ، پيرو عثمان اند. خونخواهى عثمان مى كنيم و در اين راه ، اعوان و انصار و همراهانى مى يابيم . يكى از آنان گفت : در آن جا معاويه است كه حكمران شام است و در آن جا مُطاع است و به خواسته هايتان نمى رسيد و او بر اين كار ، از مردم مدينه سزاوارتر است؛ زيرا پسر عموى عثمان است .

ص: 578

3 / 7تَحذيرُ اُمِّ سَلَمَةَ عائِشَةَ عَنِ الخُروجِ7786.امام باقر عليه السلام :الجمل :بَلَغَ اُمَّ سَلَمَةَ اجتِماعُ القَومِ وما خاضوا فيهِ ، فَبَكَت حَتَّى اخضَلَّ خِمارُها ، ثُمَّ دَعَت بِثِيابِها ، فَلَبِسَتها وتَخَفَّرَت ومَشَت إلى عائِشَةَ لِتَعِظَها وتَصُدَّها عَن رأيِها في مُظاهَرَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بِالخِلافِ ، وتَقعُدَ بِها عَنِ الخُروجِ مَعَ القَومِ .

فَلَمّا دَخَلَت عَلَيها قالَت : إنَّكِ سُدَّةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ اُمَّتِهِ ، وحِجابُكِ مَضروبٌ عَلى حُرمَتِهِ ، وقَد جَمَعَ القُرآنُ ذَيلَكِ ؛ فَلا تَندَحيهِ ، ومَكَّنَكِ خُفرَتَكِ ؛ فَلا تُضحيها ، اللّهَ اللّهَ مِن وَراءِ هذِهِ الآيَةِ !

قَد عَلِمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَكانَكِ ؛ فَلَو أرادَ أن يَعهَدَ إلَيكِ لَفَعَلَ ، بَل نَهاكِ عَن الفَرطَةِ فِي البِلادِ .

إنَّ عَمودَ الدّينِ لا يُقامُ بِالنِّساءِ إن مالَ ، ولا يُرأَبُ بِهِنَّ إن صُدِعَ ، حُمادَياتُ النِّساءِ : غَضُّ الأَطرافِ ، وخَفُّ الأعطافِ ، وقَصرُ الوَهازَةِ ، وضَمُّ الذُّيولِ .

ما كُنتِ قائِلَةً لَو أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عارَضَكِ بِبَعضِ الفَلَواتِ ، ناصَّةً قَلوصا مِن مَنهَلٍ إلى آخَرَ ! قَد هَتَكتِ صَداقَتَهُ ، وتَرَكتِ حُرمَتَهُ وعُهدَتَهُ ؟! إنَّ بِعَينِ اللّهِ مَهواكِ ، وعَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ترِدينَ .

وَاللّهِ لَو سِرتُ مَسيرَكِ هذا ثُمَّ قيلَ لي : اُدخُلِي الفِردَوسَ ، لَاستَحيَيتُ أن ألقى مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله هاتِكَةً حِجابا قَد سَتَرَهُ عَلَيَّ . اِجعَلي حِصنَكِ بَيتَكِ ، وقاعَةَ البَيتِ قَبرَكِ ، حَتّى تَلقَينَهُ ، وأَنتِ عَلى ذلِكَ أطوَعُ ما تَكونينَ للّهِِ ما لَزِمتيهِ ، (1) وأَنصَرُ ما تَكونينَ لِلدِّينِ ما جَلَستِ عَنهُ .

فَقالَت لَها عائِشَةُ : ما أعرَفَني بِوَعظِكِ ، وأَقبَلَني لِنُصحِكِ ! ولَنِعمَ المَسيرُ مَسيرٌ فَزِعتُ إلَيهِ ، وأَنَا بَينَ سائِرَةٍ أو مُتَأَخِّرَةٍ ، فَإِن أقعُد فَعَن غَيرِ حَرَجٍ ، وإن أسِر فَإلى ما لابُدَّ مِنَ الِازدِيادِ مِنهُ . 2(2) .


1- .في المصدر: «لزمته» بدل «ما لزمتيه»، والصواب ما أثبتناه كما في الاحتجاج.
2- .الجمل : ص 236 ، الاحتجاج : ج 1 ص 391 ح 82 عن الإمام الصادق عليه السلام ، معاني الأخبار : ص 375 ح 1 عن أبي الأخنس الأرحبي ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 76 ، العقد الفريد : ج 3 ص 316 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 219 وفي الأربعة الأخيرة «أنّها كتبت بهذا إلى عائشة» و ص 220 وكلّها نحوه وراجع الاختصاص : ص 116 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 180 .

ص: 579

3 / 7 پرهيزاندن امّ سلمه ، عايشه را از حركت

3 / 7پرهيزاندن امّ سلمه ، عايشه را از حركت7788.امام صادق عليه السلام :الجمل:خبر گِردآمدن مردمان و اهدافشان ، به اُمّ سلمه رسيد. چنان گريست كه چارقدش پُر از اشك شد. آن گاه ، لباس هايش را خواست . آنها را بر تن كرد و خود را به شدّت پوشاند و به سوى عايشه روانه شد تا او را اندرز دهد و او را از تصميمش در مخالفت با اميرمؤمنان باز دارد و از همراهى اش با جمعيت ، منصرف سازد.

[ اُمّ سلمه] وقتى بر عايشه وارد شد ، گفت: به راستى كه تو درى ميان پيامبر خدا و امّت اويى و حجاب تو بر پايه حُرمت او زده شده است و قرآن كريم ، دامان تو را جمع كرده است . (1) پس پرده درى مكن . اين جايگاه امن را نيز خدا به تو داد . پس آن را از ميان مَبَر. خدا را ، خدا را در مورد پيامد اين آيه 2 [ در نظر بگير ]!

پيامبر خدا ، موقعيت تو را مى دانست . اگر مى خواست به تو سفارش كند، مى كرد ؛ بلكه تو را از گشت و گذار در شهرها باز داشت. ستون دين ، اگر كج شود و شكافى بردارد، به دست زنان ، استوار نمى شود و ترميم نمى گردد. نهايت كوشش زنان [ در حريم دين ] ، چشم برگرفتن از نامحرم و دامن برچيدن از كبر و نخوت و كوتاه گام برداشتن و جمع كردن دامان خويش است.

اگر [ پيامبر خدا ] تو را در صحراها و سوار بر شتران جوان ببيند كه از آبشخورى به آبشخور ديگر مى روى ، چه پاسخ خواهى داد؟ تو صداقت او را دريدى و حرمت و عهدش را وا نهادى. به راستى كه كارهايت در محضر خداست و بر پيامبر خدا وارد خواهى شد.

به خدا سوگند ، اگر من اين كار تو را انجام دهم و به من گفته شود : «وارد بهشت شو» ، شرم مى كنم كه محمّد صلى الله عليه و آله را ملاقات كنم ؛ چون حجابى كه بر من انداخته بود ، دريده ام. خانه ات را حصار خويش كن و كُنج خانه ات را گور خود بدان تا پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدار كنى كه تو بدين روش ، با آنچه بدان پايبند بوده اى ، خداوند را بيشتر اطاعت كرده اى ، و با آنچه دست از آن نگه داشته اى ، دين را بيشتر يارى رسانده اى.

عايشه به اُمّ سلمه گفت: پند و اندرز تو را نمى فهمم و خيرخواهى ات را نمى پذيرم . راهى كه برگزيده ام، راه خوبى است. من بر سرِ دو راهى «حركت» و «برجاى نشستن» مانده ام . اگر بنشينم ، از روى نياز و ناچارى نيست ، و اگر به راه افتم ، به سوى چيزى رفته ام كه چاره اى از ادامه دادن آن نيست.

.


1- .. اشاره است به آيات 30 _ 34 از سوره احزاب كه خداوند در آنها توصيه هايى به زنان پيامبر صلى الله عليه و آله دارد و از جمله ، به آنان فرمان مى دهد كه : «در خانه هاى خود بمانيد» . (م)

ص: 580

3 / 8رَسائِلُ عائِشَةَ إلى وُجوهِ البِلادِ7790.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري :كَتَبَت عائِشَةُ إلى رِجالٍ مِن أهلِ البَصرَةِ ، وكَتَبَت إلَى الأَحنَفِ بنِ قَيسٍ ، وصَبرَةَ بنِ شَيمانَ ، وأَمثالِهِم مِنَ الوُجوهِ ، ومَضَت حَتّى إذا كانَت بِالحُفَيرِ (1) انتَظَرَتِ الجَوابَ بِالخَبَرِ . (2)7791.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «إنّما الصَّدَقاتُ للفُقَ ) الكامل في التاريخ :كَتَبَت عائِشَةُ إلى أهلِ الكوفَةِ بِما كانَ مِنهُم ، وتَأمُرُهُم أن يُثَبِّطُوا النّاسَ عَن عَلِيٍّ ، وتَحُثُّهُم عَلى طَلَبِ قَتَلَةِ عُثمانَ ، وكَتَبَت إلى أهلِ اليَمامَةِ وإِلى أهلِ المَدينَةِ بِما كانَ مِنهُم أيضا . (3) .


1- .الحُفَيْر : ماء لباهلة ، بينه وبين البصرة أربعة أميال من جهة مكّة (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 277) .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 461 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 316 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 232 .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 322 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 472 وفيه نصّ الكتاب ، والبداية والنهاية : ج 7 ص 234 .

ص: 581

3 / 8 نامه هاى عايشه به سران شهرها

3 / 8نامه هاى عايشه به سران شهرها7791.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه «جز اين نيست كه صدقات براى فقيران اس ) تاريخ الطبرى:عايشه براى افراد سرشناس بصره نامه نگاشت و نيز براى احنف بن قيس، صبرة بن شيمان وسرشناسانى همانند آنان ، نامه نوشت . آن گاه از مكّه بيرون رفت تا به چاهى در منطقه باهله (در چهار ميلى بصره) رسيد و منتظر جواب ماند.7792.الكافى ( _ به نقل از مفضّل _ ) الكامل فى التاريخ:ع_اي_شه ب_راى ك_وف_يان نامه اى نوشت و افتخاراتشان را برشمرد و به آنان فرمان داد كه مردم را از على عليه السلام دور سازند و آنان را به جستجوى قاتلان عثمان برانگيخت ، و براى م_ردم يمامه و مدينه نيز نامه هايى در باب افتخاراتشان نوشت.

.

ص: 582

7793.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن مجالد بن سعيد :لَمّا قَدِمَت عائِشَةُ البَصرَةَ كَتَبَت إلى زَيدِ بنِ صوحانَ : مِن عائِشَةَ بِنتِ أبي بَكرٍ اُمِّ المُؤمِنينَ حَبيبَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى ابنِها الخالِصِ زَيدِ بنِ صوحانَ ، أمّا بَعدُ : فَإِذا أتاكَ كِتابي هذا فَاقدَم ، فَانصُرنا عَلى أمِرنا هذا ؛ فَإِن لَم تَفعَل فَخَذِّلِ النّاسَ عَن عَلِيٍّ .

فَكَتَبَ إلَيها : مِن زَيدِ بنِ صوحانَ إلى عائِشَةَ بِنتِ أبي بَكرٍ الصِدّيقِ حَبيبَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، أمّا بَعدُ : فَأَنَا ابنُكِ الخالِصُ إنِ اعتَزَلتِ هذَا الأَمرَ ، ورَجَعتِ إلى بَيتِكِ ، وإِلّا فَأَنَا أوَّلُ مَن نابَذَكِ .

قالَ زَيدُ بنُ صوحانَ : رَحِمَ اللّهُ اُمَّ المُؤمِنينَ ! اُمِرَت أن تَلزَمَ بَيتَها ، واُمِرنا أن نُقاتِلَ ، فَتَرَكَت ما اُمِرَت بِهِ وأَمَرَتنا بِهِ ، وصَنَعَت ما اُمِرنا بِهِ ونَهَتنا عَنهُ ! (1)3 / 9تَأَهُّبُ عائِشَةَ لِلخرُوجِ7796.عنه عليه السلام :الجمل :لَمّا رَأَت عائِشَةُ اجتِماعَ مَنِ اجتَمَعَ إلَيها بِمَكَّةَ عَلى مُخالَفَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، والمُبايَنَةِ لَهُ وَالطّاعَةِ لَها في حَربِهِ تَأَهَّبَت لِلخُروجِ .

وكانَت في كُلِّ يَومٍ تُقيمُ مُنادِيَها يُنادي بِالتَّأَهُّبِ لِلمَسيرِ ، وكانَ المُنادي يُنادي ويَقولُ : مَن كانَ يُريدُ المَسيرَ فَليَسِر ؛ فَإِنَّ اُمَّ المُؤمِنينَ سائِرَةٌ إلَى البَصرَةِ تَطلُبُ بِدَمِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ المَظلومِ . (2) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 476 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 319 ، العقد الفريد : ج 3 ص 317 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 226 عن الحسن البصري ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 120 ، الجمل : ص 431 والأربعة الأخيرة نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 234 .
2- .الجمل : ص 233 وراجع شرح الأخبار : ج 1 ص 401 ح 351 .

ص: 583

3 / 9 آمادگى عايشه براى قيام

7797.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از مُجالد بن سعيد _: وقتى عايشه وارد بصره شد ، نامه اى بدين مضمون به زيد بن صَوحان نوشت:

از امّ المؤمنين عايشه دختر ابو بكر ، محبوبه پيامبر خدا ، به فرزند بااخلاصش زيد بن صوحان. امّا بعد ؛ هرگاه اين نامه ام به دستت رسيد ، به سوى ما حركت كن و ما را در اين كار ، يارى رسان و اگر چنين نكردى ، پس [ حدّاقل ]مردم را از يارى رساندن به على ، بازدار .

زيد در جواب او نوشت:

از زيد بن صوحان ، به عايشه دختر ابو بكرِ صدّيق، محبوبه پيامبر خدا . امّا بعد ؛ من فرزند با اخلاص توام ، اگر از اين كار ، كناره گيرى نمايى و به خانه ات برگردى ؛ وگرنه نخستين كسى خواهم بود كه تو را طرد مى كنم.

زيد بن صوحان گفت: خداىْ اُمّ المؤمنين را رحمت كند كه دستور يافت در خانه اش بنشيند و ما مأمور پيكار شديم ؛ ولى او دستورى را كه به او داده شده بود ، كنار نهاد و ما را نيز بدان فرمان داد ، و آنچه را ما بدان مأمور شده بوديم ، او انجام داد و ما را از انجام دادن آن باز داشت.ر . ك : ج 5 ص 74 (قيس بن سعد و زيد بن صوحان) .

3 / 9آمادگى عايشه براى قيام7793.امام على عليه السلام :الجمل:چون عايشه اجتماع كسانى را كه در مخالفت با اميرمؤمنان و جدا شدن از او در مكّه گرد آمده بودند ، ديد و پيرويشان را از خويش در جنگ با ايشان مشاهده كرد ، براى پيكارْ مهيّا گشت و هر روز ، جارچى او براى آمادگى حركت ، جار مى زد و چنين مى گفت: آن كه قصد حركت دارد ، حركت كند كه اُمّ المؤمنين به سوى بصره در حركت است و براى عثمان بن عفّان مظلوم ، خونخواهى مى كند.

.

ص: 584

7794.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :نادَى المُنادي : إنَّ اُمَّ المُؤمِنينَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرَ شاخِصونَ إلَى البَصرَةِ ، فَمَن كانَ يُريدُ إعزازَ الإِسلامِ ، وقِتالَ المُحِلّينَ ، وَالطَّلَبَ بِثَأرِ عُثمانَ، ولَم يَكُن (1) عِندَهُ مَركَبٌ ، ولَم يَكُن لَهُ جَهازٌ ؛ فَهذا جَهازٌ ، وهذِهِ نَفَقَةٌ . (2)3 / 10اِستِرجاعُ عائِشَةَ لَمّا سَمِعَت بِاسمِ جَمَلِها !7797.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :لَمّا عَزَمَت عائِشَةُ عَلَى الخُروجِ إلَى البَصرَةِ طَلَبوا لَها بَعيرا أيِّدا (3) يَحمِلُ هَودَجَها ، فَجاءَهُم يَعلَى بنَ اُمَيَّةَ بِبَعيرِهِ المُسَمّى عَسكَرا ؛ وكانَ عَظيمَ الخَلقِ شَديدا ، فَلَمّا رَأَتهُ أعجَبَها ، وأنشَأَ الجَمّالُ يُحَدِّثُها بِقُوَّتِهِ وشِدَّتِهِ ، ويَقولُ في أثناءِ كَلامِهِ : عَسكَرٌ . فَلَمّا سَمِعَت هذِهِ اللَّفظَةَ استَرجَعَت وقالَت : رُدّوهُ لا حاجَةَ لي فيهِ ، وذَكَرَت حَيثُ سُئِلَت أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذَكَرَ لَها هذَا الاِسمَ ، ونَهاها عَن رُكوبِهِ ، وأمَرَت أن يُطلَبَ لَها غَيرُهُ ، فَلَم يوجَد لَها ما يُشبِهُهُ ، فَغُيِّرَ لَها بِجِلالٍ (4) غَيرَ جِلالِهِ وقيلَ لَها : قَد أصَبنا لَكِ أعظَمَ مِنهُ خَلقا ، وأَشَدَّ قُوَّةً ، واُتِيَت بِهِ فَرَضِيَت . (5)3 / 11اِستِرجاعُ عائِشَةَ لَمّا وَصَلَت إلى ماءِ الحَوأَبِ !7800.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :مَرَّ القَومُ فِي اللَّيلِ بِماءٍ يُقالُ لَهُ : ماءَ الحَوأَبِ ، (6) فَنَبَحَتهُم كِلابُهُ ، فَقالَت عائِشَةُ : ما هذَا الماءُ ؟ قالَ بَعضُهُم : ماءُ الحَوأَبِ .

قالَت : إنّا للّهِِ وإِنّا إلَيهِ راجِعونَ ! رُدّوني رُدّوني ! هذَا الماءُ الَّذي قالَ لي رَسولُ اللّهِ : «لا تَكونِي الَّتي تَنبَحُكِ كِلابُ الحَوأَبِ» .

فَأَتاهَا القَومُ بِأَربَعينَ رَجُلاً ، فَأَقسَموا بِاللّهِ أنَّهُ لَيسَ بِماءِ الحَوأَبِ!! (7) .


1- .في المصدر: «ومن لم يكن» ، والصواب ما أثبتناه كما يقتضيه السياق، وفي الكامل: «وليس له مركب...».
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 314 .
3- .أيِّد : أي قويّ (النهاية : ج 1 ص 84 «أيد») .
4- .جِلال كلّ شيء : غطاؤه (لسان العرب : ج 11 ص 118 «جلل») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 224 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 138 ح 112 .
6- .الحَوْأَب : موضع في طريق البصرة من جهة مكّة ، وقيل : موضع بئر نبحت كلابه على عائشة عند مقبلها إلى البصرة (معجم البلدان : ج 2 ص 314) .
7- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 181 .

ص: 585

3 / 10 استرجاع عايشه به هنگام شنيدن نام شترش
3 / 11 استرجاع عايشه به هنگام رسيدن به آبگاه حَوأب

7801.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: جارچى صدا زد : اُمّ المؤمنين و طلحه و زبير ، به سوى بصره در حركت اند . آن كه قصد سربلند ساختن اسلام و پيكار با حلال كنندگان [ خون خليفه ] و خونخواهى عثمان را دارد ، [ همراهشان شود] و هر آن كس كه مَركب و تجهيزات جنگى ندارد ، اين تجهيزات و اين هم زاد و توشه!3 / 10استرجاع عايشه به هنگام شنيدن نام شترش7804.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة:هنگامى كه عايشه تصميم حركت به سوى بصره گرفت ، برايش شترى نيرومند درخواست كردند تا كجاوه (هودج) او را حمل كند. يَعلَى بن اُميّه ، شتر خود را كه «عَسْكر» نام داشت ، آورد. شتر ، بسيار تنومند بود. عايشه چون آن را ديد ، خوشش آمد و ساربان ، شروع كرد از نيرومندى و تيزرو بودن آن ، سخن گفتن و در لا به لاى سخنش مى گفت: عَسْكر.

عايشه چون اين نام را شنيد ، استرجاع كرد (آيه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ_آ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ» بر زبان آورد) و گفت: آن را بازگردانيد ؛ مرا بدان نيازى نيست .

وقتى سببش را از او پرسيدند، گفت: پيامبر خدا اين نام را برايش ذكر كرده و او را از سوار شدن بر آن ، نهى كرده است .

دستور داد شترى ديگر برايش مهيّا گردد ؛ ولى شترى مانند آن ، يافت نشد . از اين رو ، روكش شتر را عوض كردند و به وى گفته شد : شترى تنومندتر و نيرومندتر برايت آورديم. آن را برايش آوردند و او بدان ، راضى شد.3 / 11استرجاع عايشه به هنگام رسيدن به آبگاه حَوأب7801.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:جمعيّت، شبانگاه از كنار آبگاهى گذشتند كه «آب حَوْأب» ناميده مى شد. سگان منطقه به روى آنان پارس كردند. عايشه گفت : [ نام ]اين آبگاه چيست؟

يكى از آنان گفت : آبگاه حَوْأب .

عايشه گفت : إنّا للّه وإنّا إليه راجعون . مرا بازگردانيد! مرا بازگردانيد! اين ، همان آبى است كه پيامبر خدا به من فرمود: «تو آن كس مباش كه سگ هاى حَوْأب به رويش پارس مى كنند».

پس چهل مرد را نزد او آوردند و آنان به خدا سوگند خوردند كه اين آبگاه ، آبگاهِ حوأب نيست .

.

ص: 586

7802.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس وعامر الشعبي وحبيب بن عمير :لَمّا خَرَجَت عائِشَةُ وطَلَحَةُ وَالزُّبَيرُ مِن مَكَّةَ إلَى البَصرَةِ ، طَرَقَت ماءَ الحَوأَبِ _ وهُوَ ماءٌ لِبَني عامِرِ بنِ صَعصَعَةَ _ فَنَبَحَتهُمُ الكِلابُ ، فَنَفَرَت صِعابُ إ بِلِهِم .

فَقالَ قائِلٌ مِنهُم : لَعَنَ اللّهُ الحَوأَبَ ؛ فَما أكثَرَ كِلابَها ! فَلَمّا سَمِعَت عائِشَةُ ذِكرَ الحَوأَبِ ، قالَت : أ هذا ماءُ الحَوأَبِ ؟ قالوا : نَعَم ، فَقالَت : رُدّوني رُدّوني ، فَسَأَلوها ما شَأنُها ؟ ما بَدا لَها ؟

فَقالَت : إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «كَأَنّي بِكِلابِ ماءٍ يُدعَى الحَوأَبَ ، قَد نَبَحَت بَعضَ نِسائي» ثُمَّ قالَ لي : «إيّاكِ يا حُميراءُ أن تَكونيها !» .

فَقالَ لَهَا الزُّبَيرُ : مَهلاً يَرحَمُكِ اللّهُ ؛ فَإِنّا قَد جُزنا ماءَ الحَوأَبِ بِفَراسِخَ كَثيرَةٍ . فَقالَت : أ عِندَكَ مَن يَشهَدُ بِأَنَّ هذِهِ الكِلابَ النابِحَةَ لَيسَت عَلى ماءِ الحَوأَبِ ؟

فَلَفَّقَ لَهَا الزُّبَيرُ وطَلحَةُ خَمسينَ أعرابِيّا جَعَلا لَهُم جُعلاً ، فَحَلَفوا لَها ، وشَهِدوا أنَّ هذَا الماءَ لَيسَ بِماءِ الحَوأَبِ ، فَكانَت هذِهِ أوَّلُ شَهادَةِ زورٍ فِي الإِسلامِ !

فَسارَت عائِشَةُ لِوَجهِها . (1)7803.امام على عليه السلام :الجمل عن العرني_ دَليلُ أصحابِ الجَمَلِ _: سِرتُ مَعَهُم فَلا أمُرُّ عَلى وادٍ ولا ماءٍ إلّا سَأَلوني عَنهُ ، حَتّى طَرَقنا ماءَ الحَوأَبِ ، فَنَبَحَتنا كِلابُها ، قالوا : أيُّ ماءٍ هذا ؟ قُلتُ : ماءُ الحَوأَبِ .

قالَ : فَصَرَخَت عائِشَةُ بِأَعلى صَوتِها ، ثُمَّ ضَرَبَت عَضُدَ بَعيرِها فَأَناخَتهُ ، ثُمَّ قالَت : أنَا وَاللّهِ صاحِبَةُ كِلابِ الحَوأَبِ طُروقا ، رُدّوني ! تَقولُ ذلِكَ ثَلاثا ، فَأَناخَت وأَناخوا حَولَها وهُم عَلى ذلِكَ ، وهِيَ تَأبى ، حَتّى كانَتِ السّاعَةُ الَّتي أناخوا فيها مِنَ الغَدِ .

قالَ : فَجاءَهَا ابنُ الزُّبَيرِ فَقالَ : النَّجاءَ النَّجاءَ (2) ! ! فَقَد أدرَكَكُم وَاللّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ! قالَ : فَارتَحَلوا وشَتَموني ، فَانصَرَفتُ . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 310 ، مروج الذهب : ج 2 ص 366 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 82 ، الفتوح : ج 2 ص 457 كلّها نحوه وراجع المناقب للخوارزمي : ص181 ح 217 .
2- .أي أنجو بأنفسكم (النهاية : ج 5 ص 25) .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 457 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 315 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 231 كلاهما نحوه .

ص: 587

7804.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس و عامر شعبى و حبيب بن عُمَير _: چون عايشه به همراه طلحه و زبير از مكّه به بصره حركت كرد و از راه آبگاه حَوأب _ همان آبى كه از آنِ بنى عامر بن صعصعه است _ گذشتند ، سگان به روى آنان پارس كردند و شترهاى چموش آنان ، رَم كردند.

يكى از آنان گفت: خداوند ، حَوأب را لعنت كند ؛ چه قدر سگانش بسيارند! وقتى عايشه نام حَوأب را شنيد، گفت: آيا اين آبگاه حَوأب است؟

گفتند: آرى.

گفت: مرا بازگردانيد! مرا بازگردانيد!

از وى پرسيدند : مگر چه شده؟ چه حادثه اى پيش آمده است؟

گفت: من خود شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود: «گويا مى بينم سگان آبگاهى كه حَوأب ناميده مى شود ، بر روى يكى از زنانم پارس مى كنند».

سپس رو به من كرد و فرمود : «اى حُمَيرا ، مبادا كه تو آن زن باشى!».

زبير به وى گفت: آرام باش . خداوند ، تو را رحمت كند! ما از آبگاه حَوأب ، فرسنگ هاى بسيارى گذشته ايم.

عايشه گفت: آيا كسى هست كه به گفته تو شهادت دهد كه اينها سگانِ پارس كننده بر آبگاه حَوأب نيستند؟

زبير و طلحه با كمك هم ، پنجاه باديه نشين براى او گِرد آوردند و مبلغى را نيز براى آنها مقرّر داشتند و آنان براى عايشه سوگند ياد كردند و شهادت دادند كه اين آب در منطقه حَوأب نيست ، و اين ، نخستين شهادت دادن دروغ در اسلام بود.

سپس عايشه به راه خود ادامه داد.7805.امام صادق عليه السلام :الجمل_ به نقل از عرنى ، كه راهنماى جمليان بود _: به همراه آنان حركت كردم . از هيچ وادى و آبگاهى نگذشتم ، جز آن كه نامش را از من مى پرسيدند تا اين كه به آبگاه حَوأب رسيديم. سگان آن به روى ما پارس كردند. جمليان پرسيدند: اين چه آبگاهى است؟

گفتم: آبگاه حَوأب.

عايشه با صدايى بلند ، فرياد كرد و بر پهلوى شترش زد و او را خواباند و گفت: به خدا سوگند ، من همان «گذر كننده بر سگان حَوأب» هستم . مرا بازگردانيد!

اين را سه مرتبه گفت و سپس شترش را خوابانيد و آنها نيز شترانشان را گِرد شتر عايشه خواباندند. آنان بر نظر خود ، اصرار مى ورزيدند و عايشه نظرشان را نمى پذيرفت و تا روز بعد در همين وقت برجاى ماندند.

ابن زبير ، نزد عايشه آمد و گفت: خودتان را نجات دهيد! خودتان را نجات دهيد! به خدا سوگند ، على بن ابى طالب به شما نزديك شده است.

آنان حركت كردند و مرا دشنام دادند. من هم بازگشتم. .

ص: 588

7806.امام صادق عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِنِسائِهِ _: لَيتَ شِعري، أيَّتُكُنَّ صاحِبَةُ الجَمَلِ الأَدَببِ ، (1) الَّتي تَنبَحُها كِلابُ الحَوأَبِ ، فَيُقتَلُ عَن يَمينِها وعَن يَسارِها قَتلى كَثيرَةٌ ، ثُمَّ تَنجو بَعدَما كادَت ؟ ! (2)7807.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن اُمّ سلمة :ذَكَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله خُروجَ بَعضِ اُمَّهاتِ المُؤمِنينَ ، فَضَحِكَت عائِشَةُ ، فَقالَ : اُنظُري يا حُمَيراءُ أن لا تَكوني أنتِ !

ثُمَّ التَفَتَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : إن وَليتَ مِن أمرِها شَيئا فَارفُق بِها . (3) .


1- .أراد الأدبّ ، فأظهر الإدغام لأجل الحَوْأب . والأدب : الكثير وبَرِ الوجه (النهاية : ج 2 ص 96) .
2- .معاني الأخبار: ص 305 ح 1 ، الجمل: ص 432 ، شرح الأخبار : ج1 ص338 ح304 ، المناقب لابن شهر آشوب: ج 3 ص 149، تنبيه الخواطر : ج 1 ص 22 وليس فيه «فيُقتل عن يمينها . . .» ؛ مجمع الزوائد : ج 7 ص 474 ح 12026 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 311 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 490 ، الاستيعاب : ج 4 ص 439 الرقم 3463 كلاهما نحوه ، البداية والنهاية : ج 6 ص 212 وراجع مسند ابن حنبل : ج 9 ص 310 ح 24308 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 130 ح 6413 وصحيح ابن حبّان : ج 15 ص 126 ح 6732 والمصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 708 ح 15 والمصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 365 ح 20753 ومسند أبي يعلى : ج 4 ص 423 ح 4848 وفتح الباري : ج 13 ص 55 وفيه «سنده على شرط الصحيح» .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 129 ح 4610 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 6 ص 411 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 212 ، المحاسن والمساوئ : ص 49 ، المناقب للخوارزمي : ص 176 ح 213 ؛ الجمل : ص 431 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 148 والأربعة الأخيرة عن سالم بن أبي الجعد ، شرح الأخبار : ج 1 ص 338 ح 305 نحوه .

ص: 589

7808.عنه عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به زنانش _: ك_اش مى دانست_م كدام يك از شما همراه شترِ پركُركْ صورت هستيد كه سگان حوأب بر روى او پارس مى كنند و در چپ و راست او ، بسيارى كشته مى شوند و پس از آنچه نزديك شده بود ، نجات مى يابد.7809.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از اُمّ سَلَمه _: پيامبر صلى الله عليه و آله از قيام يكى از همسران خود ، ياد كرد. عايشه خنديد. سپس [ پيامبر خدا ]فرمود: «مواظب باش _ اى حُميرا _ كه تو آن فرد نباشى!».

آن گاه به على عليه السلام رو كرد و فرمود: «اگر تو عهده دار كار او شدى ، با وى مدارا كن». .

ص: 590

تَعليقٌ :قال ناصر الدين الألباني (1) في كتاب سلسلة الأحاديث الصحيحة _ بعد ذكر حديث كلاب الحوأب _ : إنّ الحديث صحيح الإسناد ، ولا إشكال في متنه ... فإنّ غاية ما فيه أنّ عائشة لمّا علمت بالحوأب كان عليها أن ترجع ، والحديث يدلّ أنّها لم ترجع ! وهذا ممّا لا يليق أن يُنسب لاُمّ المؤمنين . وجوابنا على ذلك : أنّه ليس كلّ ما يقع من الكُمّل يكون لائقا بهم ؛ إذ لا عصمة إلّا للّه وحده . والسنّي لاينبغي له أن يغالي فيمن يحترمه حتى يرفعه إلى مصافّ الأئمّة الشيعة المعصومين ! ولا نشكّ أنّ خروج اُمّ المؤمنين كان خطأً من أصله ، ولذلك همّت بالرجوع حين علمت بتحقّق نبوءة النبيّ صلى الله عليه و آله عند الحوأب ، ولكنّ الزبير أقنعها بترك الرجوع بقوله : عسى اللّه أن يُصلح بكِ بين الناس . ولا نشكّ أنّه كان مخطئا في ذلك أيضا . والعقل يقطع بأنّه لا مناص من القول بتخطئة إحدى الطائفتين المتقاتلتين اللتين وقع فيهما مئات القتلى ، ولا شكّ أنّ عائشة هي المخطئة لأسباب كثيرة وأدلّة واضحة ، ومنها : ندمها على خروجها ، وذلك هو اللائق بفضلها وكمالها ، وذلك ممّا يدلّ على أنّ خطأها من الخطأ المغفور ، بل المأجور ! ! (2) أقول : إنّنا نقلنا هذا الكلام للاستدلال على اتّفاق الشيعة والسنّة على خطأ عائشة في إشعال معركة الجمل ، بحيث إنّ شخصا مثل الألباني قبل بهذا الأمر وسلّم به ! ولا يخفى ما في تبريراتِهِ لهذا الخطأ من قبل عائشة .

.


1- .الشيخ ناصر الدين الألباني المالكي ، من أشدِّ المحدّثين السلفيّين تعصّبا ، وهو مشهور بتوجيه أفعال الصحابة والطعن على الشيعة ، بحيث يمكن القول بأنّ قبوله لحديث كهذا دال على اتّفاق جميع المسلمين .
2- .سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 1 ص 775 .

ص: 591

يادداشت

يادداشتناصر الدين آلبانى (م 1417ق) (1) در كتاب سلسلة الأحاديث الصحيحة، پ_س از گ_زارش ح_ديث «س_گان حوأب» ، نوشته است: به راستى كه اين حديث ، داراى سند درست است و در متن آن ، ايرادى نيست. نهايت اشكالى كه در آن به چشم مى خورد ، اين است كه عايشه ، آن گاه كه دانست در منطقه حوأب است ، مى بايست باز مى گشت و اين حديث ، دلالت دارد بر اين كه او بازنگشت ؛ ولى اين امر در شأن اُمّ المؤمنين نيست كه به وى نسبت داده شود. امّا پاسخ ما : چنين نيست كه هر آنچه از بزرگان سر مى زند، در شأن آنان باشد ؛ زيرا عصمت و پاكى ، تنها از آنِ خداوند يگانه است. براى اهل سنّت ، شايسته نيست درباره افرادى كه نزدشان محترم اند ، غلو كنند تا آن جا كه آنان را هم تراز امامان معصوم شيعه قرار دهند . ما ترديد نداريم كه بيرون آمدن عايشه ، از اصل ، خطا بود و از اين رو ، وقتى تصميم به بازگشت گرفت كه فهميد خبر پيامبر صلى الله عليه و آله در سرزمين حوأب ، تحقّق يافته است ؛ ليكن زبير با اين سخن ، او را قانع ساخت تا از بازگشت ، صرف نظر كند كه: «اميد است كه خداوند ، به واسطه تو در ميان مردمان ، صلح برقرار سازد» ؛ ولى ما ترديد نداريم كه زبير نيز در اين كار ، خطاكار بود. خِرَد ، به طور قطع ، حكم مى كند كه ناچار بايد يكى از دو گروه جنگ كننده _ كه صدها كشته در ميان آنان به جا ماند _ محكوم شوند و بى ترديد ، عايشه به ادلّه فراوان و روشن ، خطاكار بود. يكى از ادلّه، «پشيمانى» وى از شورش بود و اين ، شايسته فضايل و كمالات وى است و دلالت دارد كه اشتباه او قابل بخشش ، بلكه سزاوار پاداش است. اين سخن را آورديم تا روشن شود كه شيعه و اهل سنّت ، بر خطاى عايشه در شعله ور ساختن جنگ جمل ، اتّفاق نظر دارند تا آن جا كه شخصى مانند آلبانى نيز آن را پذيرفته و بدان تسليم شده است. البته توجيه او براى خطاى عايشه ، خالى از اشكال نيست.

.


1- .محمّد ناصرالدين آلبانى در سال 1914 م ، در كشور آلبانى به دنيا آمد . وى پس از به قدرت رسيدن «احمد زوغو» _ كه افكار و سياست هاى غرب گرايانه داشت _ در آلبانى ، مجبور به هجرت به دمشق شد . محمّد ناصرالدين در دمشق به كار و تحصيل پرداخت و در حوزه حديث و نقد آن ، مهارت يافت. وى سپس از طريق مجلّه مصرى المنار ، با انديشه هاى رشيد رضا (از علماى سَلَفى مصر) ، آشنا شد و تحت تأثير وى قرار گرفت . آلبانى به خاطر تندروى در فتاواى شرعى و ارتباط با بِن باز (مفتى پيشين عربستان سعودى) ، به وهّابيگيرى شهرت يافت و آثار فراوانى بويژه در رد و نقد و تهذيب كتب حديثى اهل سنت با همين ديدگاه نگاشت. وى نسبت به شيعه ، تعصّب منفى شديدى داشت (ر . ك : حياة الألبانى و آثاره وثناء العلماء عليه ، محمّد بن ابراهيم الشيبانى ، تونس: دارالسَّلَفية ، اوّل ، 1987م) .

ص: 592

3 / 12مُناقَشاتُ عَائِشَةَ وسَعيدٍ7810.امام صادق عليه السلام :الإمامة والسياسة :لَمّا نَزَلَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وعائِشَةُ بِأَوطاسٍ مِن أرضِ خَيبَرَ ، أقبَلَ عَلَيهِم سَعيدُ بنُ العاصي عَلى نَجيبٍ (1) لَهُ ، فَأَشرَفَ عَلَى النّاسِ ومَعَهُ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، فَنَزَلَ وتَوَكَّأَ عَلى قَوسٍ لَهُ سَوداءَ ، فَأَتى عائِشَةَ .

فَقالَ لَها : أينَ تُريدينَ يا اُمَّ المُؤمِنينَ ؟ قالَت : اُريدُ البَصرَةَ .

قال : وما تَصنَعينَ بِالبَصرَةِ ؟ قالَت : أطلُبُ بِدَمِ عُثمانَ .

قالَ : فَهؤُلاءِ قَتَلَةُ عُثمانَ مَعَكِ !

ثُمَّ أقبَلَ عَلى مَروانَ فَقالَ لَهُ : وأَنتَ أينَ تُريدُ أيضا ؟ قالَ : البَصرَةَ .

قالَ : وما تَصنَعُ بِها ؟ قالَ : أطلُبُ قَتَلَةَ عُثمانَ .

قالَ : فَهؤُلاءِ قَتَلَةُ عُثمانَ مَعَكَ ! إنّ هذَينِ الرَّجُلَينِ قَتَلا عُثمانَ «طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ» ، وهُما يُريدانِ الأَمرَ لِأَنفُسِهِما ، فَلَمّا غَلَبا عَلَيهِ قالا : نَغسِلُ الدَّمَ بِالدَّمِ ، وَالحَوبَةَ بِالتَّوبَةِ .

ثُمَّ قالَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ : أيُّهَا النّاسُ ! إن كُنتُم إنَّما خَرَجتُم مَعَ اُمِّكُم ؛ فَارجِعوا بِها خَيرا لَكُم ، وإن كُنتُم غَضِبتُم لِعُثمانَ ؛ فَرُؤَساؤُكُم قَتَلوا عُثمانَ ، وإن كُنتُم نَقَمتُم عَلى عَلِيٍّ شَيئا ؛ فَبَيِّنوا ما نَقَمتُم عَلَيهِ ، أنشُدُكُمُ اللّهَ فِتنَتَينِ في عامٍ واحِدٍ .

فَأَبَوا إلّا أن يَمضوا بِالنّاسِ ، فَلَحِقَ سَعيدُ بنُ العاصي بِاليَمَنِ ، ولَحِقَ المُغيرَةُ بِالطّائِفِ ، فَلَم يَشهَدا شَيئا مِن حُروبِ الجَمَلِ ولا صِفّينَ . (2) .


1- .النجيب من الإبل : القويّ منها ، الخفيف السريع (النهاية : ج 5 ص 17 «نجب») .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 82 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 315 .

ص: 593

3 / 12 گفتگوهاى عايشه و سعيد

3 / 12گفتگوهاى عايشه و سعيد7813.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ في قولهِ : {Q} «قَدْ أفْلَحَ مَنْ تَزَكّى» {/Q} ) الإمامة والسياسة:وقتى كه طلحه و زبير و عايشه در منطقه اَوطاس از سرزمين خيبر اُتراق كردند ، سعيد بن عاصى (عاص) ، سوار بر شترى نيرومند و تندرو و به همراه مغيرة بن شعبه ، به سمت آنان آمد و با تكيه بر كمان سياهش از شتر پياده شد . سپس نزد عايشه رفت و گفت: اى اُمّ المؤمنين! قصد كجا دارى؟

گفت: قصد بصره دارم.

سعيد گفت: در بصره چه كار دارى؟

گفت: خونخواهى عثمان.

سعيد گفت: اينان كه همراه تواند ، خودشان قاتلان عثمان اند!

آن گاه به سوى مروان آمد و به وى گفت: و تو قصد كجا دارى؟

گفت: بصره .

گفت: آن جا چه كار دارى؟

گفت : قاتلان عثمان را مى جويم .

گفت: همين همراهان تو، قاتلان عثمان اند! به راستى كه اين دو مرد، طلحه و زبير، عثمان را كشتند . آن دو ، حكومت را براى خود مى خواهند. وقتى بر عثمانْ پيروز شدند ، گفتند: خون را با خون مى شوييم و گناه را با توبه.

سپس مغيرة بن شعبه گفت: اى مردم! اگر فقط به خاطر مادرتان بيرون آمده ايد ، او را بازگردانيد كه براى خودتان بهتر است ؛ و اگر به خاطر [ كشته شدن ]عثمانْ خشمگين هستيد، سردمدارانِ خودتان عثمان را كشته اند ؛ و اگر بر على خُرده مى گيريد، روشن سازيد كه از چه چيزى خُرده مى گيريد . شما را به خدا ، در يك سال ، دو فتنه به پا نكنيد!

آنان رضايت ندادند ، جز آن كه مردم را [ به سمت بصره] به پيش بَرند . سعيد بن عاصى (عاص) به يمن رفت و مغيرة بن شعبه به طائف ، و اين دو در جنگ هاى جمل و صفّين ، حضور نداشتند.

.

ص: 594

. .

ص: 595

. .

ص: 596

. .

ص: 597

فهرست تفصيلى .

ص: 598

. .

ص: 599

. .

ص: 600

. .

ص: 601

. .

ص: 602

. .

ص: 603

. .

ص: 604

. .

ص: 605

. .

جلد 5

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الرابع : تأهّب الإمام لمواجهة الناكثين4 / 1اِستِشارَةُ الإِمامِ أصحابَهُ فيهِمكان معاوية قد أخضع الشام لسلطته عدّة سنين ، بيدٍ مبسوطة وهيمنة قيصريّة ، ولم يردعه أحد من الخلفاء الماضين عن أعماله قطّ . وكان يعرف أميرَ المؤمنين عليه السلام حقّ معرفته ، ويعلم علم اليقين أنّه لا يتساهل معه أبدا . فامتنع عن بيعته ، ورفع قميص عثمان ، ونادى بالثأر له مستغلّاً جهل الشاميّين ، وتأهّب للحرب (1) . فتجهّز الإمام عليه السلام لقمع هذا الباغي ، وعيّن الاُمراء على الجيش ،وكتب إلى عمّاله في مصر ، والكوفة ، والبصرة يستظهرهم بإرسال القوّات اللازمة . وبينا كان يعدّ العدّة لذلك بلغه تواطؤ طلحة والزبير وعائشة في مكّة ، وإثارتهم للفتنة ، وتحرّكهم صوب البصرة ، (2) فرأى عليه السلام أنّ إخماد هذه الفتنة أولى ، لذلك دعا وجهاء أصحابه واستطلع آراءهم . ويستوقفنا حقّا اُسلوب هذا الحوار ، وآراء أصحابه ، وموقفه الحاسم عليه السلام من قمع البغاة ، وقد اشترك في الحوار المذكور : عبد اللّه بن عبّاس ، ومحمّد بن أبي بكر ، وعمّار بن ياسر ، وسهل بن حُنيف ، واقترح عبد اللّه بن عبّاس عليه أن يأخذ معه اُمّ سلمة أيضا ، فرفض صلوات اللّه عليه ذلك ، وقال : «فَإِنّي لا أرى إخراجَها مِن بَيتِها كَما رَأَى الرَّجُلانِ إخراجَ عائِشَةَ» . (3) ولِمَ ذاك ؟ ذاك لأنّه عليه السلام لم يفكّر إلّا بالحقّ ، لا بالنصر كيفما كان .

.


1- .راجع : ص 412 (ح 2377 استعداد الإمام لحرب معاوية قبل حرب الجمل) .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 455 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 312 و 323 .
3- .الجمل : ص 239 .

ص: 7

فصل چهارم : آمادگى امام براى رويارويى با ناكثين

4 / 1 مشورت امام با يارانش درباره ناكثين

فصل چهارم : آمادگى امام براى رويارويى با ناكثين4 / 1مشورت امام با يارانش درباره ناكثينمعاويه سال ها شام را با دستى باز و حكومتى قيصرگونه ، زير سلطه خود داشت و هيچ يك از خلفاى پيش از او، وى را از رفتارش باز نداشتند. او امير مؤمنان را خوب مى شناخت و به طور يقين و قطع مى دانست كه على عليه السلام با وى سازش نمى كند. از اين رو ، از بيعت با او سر باز زد و پيراهن عثمان را بالا برد و فرياد خونخواهى سرداد و از نادانى شاميان ، سود جُست و براى جنگ با امام عليه السلام آماده گشت. (1) امام على عليه السلام براى ريشه كن كردن اين طغيانگر (باغى) ، آماده گشت ؛ فرماندهان سپاه را تعيين نمود و براى كارگزاران خود در مصر ، كوفه و بصره ، نامه نوشت و از آنان خواست تا با فرستادن نيروهاى لازم ، وى را پشتيبانى كنند. امام عليه السلام در اوانى كه نيرو براى رويارويى با معاويه فراهم مى ساخت، خبر زمينه سازى طلحه و زبير و عايشه در مكّه و تحريك آنان براى ايجاد يك آشوب و حركتشان به سوى بصره، به وى رسيد . چنين صَلاح ديد كه فرو نشاندن اين فتنه ، اولويت دارد. از اين رو ، سرشناسان ياران خود را فرا خواند و از نظر آنان ، آگاهى يافت. شيوه اين گفتگو و رأى ياران امام و موضع قاطع او براى ريشه كنى سركشان ، ما را بر حقايقى واقف مى سازد. در اين گفتگو ، عبد اللّه بن عبّاس، محمّد بن ابى بكر، عمّار بن ياسر و سهل بن حُنَيف ، شركت داشتند. عبد اللّه بن عبّاس پيشنهاد كرد كه على عليه السلام اُمّ سلمه را نيز همراه خود سازد. امام عليه السلام اين نظر را رد كرد و فرمود: «من صلاح نمى بينم امّ سلمه را از منزلْ بيرون آورم ، آن گونه كه طلحه و زبير ، عايشه را بيرون آوردند». چرا چنين كرد؟ زيرا او تنها به حق مى انديشيد، نه پيروزى به هر طريقى كه باشد.

.


1- .ر . ك : ص 413 (ح 2377 آمادگى امام براى نبرد با معاويه پيش از جنگ جمل) .

ص: 8

5771.امام كاظم عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :كَتَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]إلى قَيسِ بنِ سَعدٍ أن يَندُبَ النّاسَ إلَى الشّامِ ، وإلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ ، وإلى أبي موسى مِثلَ ذلِكَ ، وأقبَلَ عَلَى التَّهَيُّؤَ وَالتَّجَهُّزِ ، وخَطَبَ أهلَ المَدينَةِ ، فَدَعاهُم إلَى النُهوضِ في قِتالِ أهلِ الفُرقَةِ وقالَ : ... اِنهَضوا إلى هؤُلاءِ القَومِ الَّذينَ يُريدونَ يِفَرِّقونَ جَماعَتَكُم ؛ لَعَلَّ اللّهَ يُصلِحُ بِكُم ما أفسَدَ أهلُ الآفاقِ ، وتَقضونَ الَّذي عَلَيكُم .

فَبَينا هُم كَذلِكَ إذ جاءَ الخَبَرُ عَن أهلِ مَكَّةَ بِنَحوٍ آخَرَ وتَمامٍ عَلى خِلافٍ، (1) فَقامَ فيهِم بِذلِكَ فَقالَ : ... ألا وإنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ واُمَّ المُؤمِنينَ قَد تَمالَؤوا عَلى سُخطِ إمارَتي ، ودَعَوُا النّاسَ إلَى الإِصلاحِ ، وسَأَصبِرُ ما لَم أخَف عَلى جَماعَتِكُم ، وأكُفُّ إن كَفّوا ، وأقتَصِرُ عَلى ما بَلَغَني عَنهُم . (2)5772.الكافى ( _ به نقل از عمر بن يزيد _ ) الجمل :ولَمَّا اجتَمَعَ القَومُ عَلى ما ذَكَرناهُ مِن شِقاقِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وَالتَّأَهُّبِ لِلمَسيرِ إلَى البَصرَةِ ، وَاتَّصَلَ الخَبَرُ إلَيهِ ، وجاءَهُ كِتابٌ بِخَبَرِ القَومِ ، دَعَا ابنَ عَبّاسٍ ، ومُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ ، وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، وسَهلَ بنَ حُنَيفٍ ، وأَخبَرَهُم بِالكِتابِ وبِما عَلَيهِ القَومُ مِنَ المَسيرِ .

فَقالَ مَحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ : ما يُريدونَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَتَبَسَّمَ عليه السلام وقالَ : يَطلُبونَ بِدَمِ عُثمانَ ! فَقالَ مُحَمَّدٌ : وَاللّهِ ، ما قَتَلَ عُثمانَ غَيرُهُم ! ثَمَّ قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أشيروا عَلَيَّ بِما أسمَعُ مِنكُمُ القَولَ فيهِ .

فَقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : الرَّأيُ المَسيرُ إلَى الكوفَةِ ؛ فَإِنَّ أهلَها لَنا شيعَةٌ ، وقَدِ انطَلَقَ هؤُلاءِ القَومُ إلَى البَصرَةِ .

وقالَ ابنُ عَبّاسٍ : الرَّأيُ عِندي يا أميرَ المُؤمِنينَ أن تُقَدِّمَ رَجُلاً إلَى الكوفَةِ فَيُبايِعونَ لَكَ ، وتَكتُبَ إلَى الأَشعَرِيِّ أن يُبايِعَ لَكَ ، ثُمَّ بَعدَهُ المَسيرُ حَتّى نَلحَقَ بِالكوفَةِ ، وتُعاجِلَ القَومَ قَبلَ أن يَدخُلُوا البَصرَةَ ، وتَكتُبَ إلى اُمِّ سَلَمَةَ فَتَخَرُجَ مَعَكَ ؛ فَإِنَّها لَكَ قُوَّةٌ .

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : بَل أسيرُ بِنَفسي ومَن مَعِيَ فِي اتِّباعِ الطَّريقِ وَراءَ القَومِ ، فَإِن أدرَكتُهُم فِي الطَّريقِ أخَذتُهُم ، وإن فاتوني كَتَبتُ إلَى الكوفَةِ وَاستَمدَدتُ الجُنودَ مِنَ الأَمصارِ وسِرتُ إلَيهِم . وأَمّا اُمُّ سَلَمَةَ فَإِنّي لا أرى إخراجَها مِن بَيتِها كَما رَأَى الرَّجُلانِ إخراجَ عائِشَةَ .

فَبَينَما هُم في ذلِكَ إذ دَخَلَ عَلَيهِم اُسامَةُ بنُ زَيدِ بنِ حارِثَةَ وقالَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : فِداكَ أبي واُمّي ! لا تَسِر سَيرا واحِدا ، وَانطَلِق إلى يَنْبُعَ ، وخَلِّف عَلَى المَدينَةِ رَجُلاً ، وأقِم بِما لَكَ ؛ فَإِنَّ العَرَبَ لَهُم جَولَةٌ ثُمَّ يَصيرونَ إلَيكَ .

فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : إنَّ هذَا القَولَ مِنكَ يا اُسامَةُ إن كانَ عَلى غَيرِ غِلٍّ في صَدرِكَ فَقَد أخطَأتَ وَجهَ الرَّأيِ فيهِ ، لَيسَ هذا بِرَأيِ بَصيرٍ ، يَكونُ وَاللّهِ كَهَيئَةِ الضَّبُعِ في مغَارَتِها . فَقالَ اُسامَةُ : فَمَا الرَّأيُ ؟ قالَ : ما أشَرتُ بِهِ ، أو ما رَآهُ أميرُ المُؤمِنينَ لِنَفسِهِ .

ثُمَّ نادى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فِي النّاسِ : تَجَهَّزوا لِلمَسيرِ ؛ فَإِنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ قَد نَكَثَا البَيعَةَ ، ونَقَضَا العَهدَ ، وأَخرَجا عائِشَةَ مِن بَيتِها يُريدانِ البَصرَةَ لِاءِثارَةِ الفِتنَةِ ، وسَفكِ دِماءِ أهلِ القِبلَةِ .

ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ إلَى السَّماءِ فَقالَ : اللّهُمَّ إنَّ هذَينِ الرَّجُلَين قَد بَغَيا عَلَيَّ ، ونَكَثا عَهدي ، ونَقَضا عَقدي ، وشَقّاني بِغَيرِ حَقٍّ مِنهُما كانَ في ذلِكَ ، اللّهُمَّ خُذهُما بِظُلمِهِما لي ، وأَظفِرني بِهِما ، وَانصُرني عَلَيهِما» . (3) .


1- .كذا في المصدر، وفي الكامل: «وأنّهم على الخِلافِ».
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 445 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 311 و 312 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 74 والبداية والنهاية : ج 7 ص 230 .
3- .الجمل : ص 239 .

ص: 9

5773.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: على عليه السلام براى قيس بن سعد، عثمان بن حُنَيف و ابو موسى نامه نوشت كه مردم را براى جنگ با شام ، روانه سازند و خود به آماده سازى و فراهم آوردن ابزار جنگ پرداخت. ايشان براى مردم مدينه سخنرانى كرد و آنان را به برخاستن براى جنگ با تفرقه اندازان فرا خواند و فرمود: «... براى جنگ با گروهى كه مى خواهند اتّحاد و همبستگى شما را به تفرقه كشانند ، به پا خيزيد . اميد است كه خداوند به واسطه شما ، آنچه را ديگران تباه كرده اند ، سامان بخشد و شما بتوانيد آنچه را بر عهده تان است ، به جاى آوريد».

در اين ميان كه مردم در حال آماده شدن [ براى نبرد با معاويه] بودند، از اهل مكّه خبر ديگرى آمد كه آنان به مخالفت برخاسته اند. امام على عليه السلام با شنيدن اين خبر ، در ميان مردم ايستاد و فرمود: «... بدانيد كه طلحه و زبير و اُمّ المؤمنين (عايشه) ، بر ناخشنودى از حكومت من ، هم داستان شده اند و مردم را براى اصلاحْ فرا خوانده اند و من تا زمانى كه از وحدت شما اطمينان داشته باشم ، مقاومت مى كنم و اگر آنان دست بردارند، من هم دست برمى دارم و با آنان كارى ندارم و به همان گزارش هايى كه از آنان به من مى رسد ، اكتفا مى كنم».5774.بحار الأنوار عن محمّدِ بنِ مُسلمٍ:الجمل:وقتى گروهى [ از مردم] بر مخالفت با اميرمؤمنانْ يك سخن و آماده حركت به سمت بصره شدند و خبرش به او رسيد و نامه اى به او رسيد كه از آن گروه گزارش مى داد، ابن عبّاس، محمّد بن ابى بكر، عمّار بن ياسر و سهل بن حنيف را فرا خواند و آنان را از نامه و حركت آن گروه به سوى بصره ، آگاه ساخت.

محمّد بن ابى بكر گفت: اى اميرمؤمنان! آنان چه مى خواهند؟

تبسّمى كرد و فرمود: «خونخواه عثمان شده اند» .

محمّد گفت: به خدا سوگند كه عثمان را كسى جز آنان نكُشت!

آن گاه اميرمؤمنان فرمود: «در اين باره ، نظر مشورتى خود را با من در ميان گذاريد».

عمّار بن ياسر گفت: نظر من حركت به سمت كوفه است ؛ زيرا مردمانش پيروان ما هستند و اين گروه به سوى بصره روانه شده اند.

ابن عبّاس گفت: اى اميرمؤمنان! نظر من آن است كه فردى را به سمت كوفه روانه كنى تا كوفيان با تو بيعت كنند و نامه اى براى [ ابوموسى ]اشعرى بنويسى كه برايت بيعت بگيرد . سپس حركت كنيم و به كوفه ملحق شويم و پيش از آن كه آنان وارد بصره شوند، كارشان را بسازى، و نامه اى به اُمّ سلمه بنويسى كه به همراهت بيرون آيد، زيرا او براى تو مايه قوّت است.

اميرمؤمنان فرمود: «[ نه ؛ ] خودم و همراهانم در تعقيب آنان حركت مى كنيم. اگر در راهْ آنان را يافتيم، دستگيرشان مى كنيم و اگر از دست رفتند، به كوفه نامه مى نويسم و از شهرها[ ى ديگر ]درخواست لشكر مى كنم و به سمت آنان مى روم ؛ و امّا بيرون آوردن امّ سلمه را از خانه اش ، آن گونه كه آن دو (طلحه و زبير) عايشه را بيرون آوردند ، به صَلاح نمى دانم» .

در حالى كه آنان در اين گفتگو بودند، اُسامة بن زيد بن حارثه وارد شد و به اميرمؤمنان گفت: پدر و مادرم فدايت! اين مسير را يكسره طى مكن. [ نخست ]به سوى يَنبُع برو و با همه امكانات در آن جا مستقر شو و فردى را در مدينه به جاى خويش بگمار ؛ زيرا اعراب در آغاز ، هياهويى مى كنند و سپس [ سر به فرمانْ ]سوى تو مى آيند.

ابن عبّاس به وى گفت: اى اُسامه! اگر اين رأىْ بدون شائبه از دلت برخاسته باشد، در آن ، اشتباه كرده اى و رأى انسانِ آگاه نيست. به خدا سوگند، اين كار به سان [كار ]كفتاران است به هنگام يورش .

اسامه گفت: پس رأى درست چيست؟

ابن عبّاس گفت: آنچه من بدان اشاره كردم يا آنچه اميرمؤمنان، خود ، صلاح مى داند.

آن گاه اميرمؤمنان در ميان مردم ندا در داد : «براى حركت ، آماده شويد كه طلحه و زبير، بيعت را شكسته اند و پيمان را نقض كرده اند . آنها عايشه را از خانه اش بيرون كشيده اند و براى به پا كردن فتنه و ريختن خون اهل قبله، قصد رفتن به بصره را دارند».

آن گاه ، دستانش را به سوى آسمانْ بلند كرد و گفت: «بار خدايا ! اين دو مرد بر من ستم كردند و عهد مرا شكستند و پيمان مرا نقض كردند و بدون آن كه حقّى داشته باشند، بر من جفا كردند. بار خدايا ! آنان را به خاطر ستمى كه بر من كردند، بگير و بر آنان پيروزم گردان و مرا بر آنان يارى فرما!» . .

ص: 10

. .

ص: 11

. .

ص: 12

5775.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا اُشيرَ عَلَيهِ بِأَلّا يَتَّبِعَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ ولا يَرصُدَ لَهُمَا القِتالَ _: وَاللّهِ لا أكونُ كَالضَّبُعِ ؛ تَنامُ عَلى طولِ اللَّدمِ (1) حَتّى يَصِلَ إلَيها طالِبُها ، ويَختِلَها راصِدُها ، ولكِنّي أضرِبُ بِالمُقبِلِ إلَى الحَقِّ المُدبِرَ عَنهُ ، وبِالسّامِعِ المُطيعِ العاصِيَ المُريبَ أبدا حَتّى يَأتيَ عَلَيَّ يَومي . فَوَاللّهِ ما زِلتُ مَدفوعا عَن حَقّي مُستَأثَرا عَلَيَّ مُنذُ قَبَضَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله حَتّى يَومِ النّاسِ هذا . (2)4 / 2خُطبَةُ الإِمامِ لَمّا بَلَغَهُ خَبَرُ النّاكِثينَ5773.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ حينَ بَلَغَهُ خَبَرُ النّاكِثينَ بِبَيعَتِهِ _: ألا وإِنَّ الشَّيطانَ قَد ذَمَّرَ حِزبَهُ ، (3) وَاستَجلَبَ جَلَبَهُ ؛ لِيَعودَ الجَورُ إلى أوطانِهِ ، ويَرجِعَ الباطِلُ إلى نِصابِهِ ، وَاللّهِ ما أنكَروا عَلَيَّ مُنكَرا ، ولا جَعَلوا بَيني وبَينَهُم نَصِفا .

وإِنَّهُم لَيَطلُبونَ حَقّا هُم تَرَكوهُ ، ودَما هُم سَفَكوهُ ؛ فَلَئِن كُنتُ شَريكَهُم فيهِ ؛ فَإِنَّ لَهُم لَنَصيبَهُم مِنهُ ، ولَئِن كانوا وَلوهُ دوني ، فَمَا التَّبِعَةُ إلّا عِندَهُم ، وإنَّ أعظَمَ حُجَّتِهِم لَعَلى أنفُسِهِم ، يَرتَضِعونَ اُمّا قَد فَطَمَت ، ويُحيونَ بِدعَةً قَد اُميتَت .

يا خَيبَةَ الدّاعي ! مَن دَعا ! وإلامَ اُجيبَ ! وإنّي لَراضٍ بِحُجَّةِ اللّهِ عَلَيهِم ، وعِلمِهِ فيهِم . فَإِن أبَوا أعطَيتُهُم حَدَّ السَّيفِ، وكَفى بِهِ شافِيا مِنَ الباطِلِ ، وناصِرا لِلحَقِّ .

ومِنَ العَجَبِ بَعثُهُم إلَيَّ أن أبرُزَ لِلطِّعانِ ! وأن أصبِرَ لِلجِلادِ ! هَبِلَتهُمُ الهَبولُ ! لَقَد كُنتُ وما اُهَدَّدُ بِالحَربِ ، ولا اُرَهَّبُ بِالضَّربِ ! وإنّي لَعَلى يَقينٍ مِن رَبّي ، وغَيرِ شُبهَةٍ مِن ديني . (4) .


1- .أي ضَرْب جُحرها بحجر ، إذا أرادوا صَيْد الضَّبُع ضربوا جُحْرها بحَجر ، أو بأيديهم ، فتحسبُه شيئا تصيده ، فتخرج لتأخذه ، فتُصطاد (النهاية : ج 4 ص 246 «لدم») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 6 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 135 ح 110 .
3- .أي : حضّهم وشجّعهم (النهاية : ج 2 ص 167 «ذمر») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 22 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 110 ح 2401 وفيه إلى «لعلى أنفسهم» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 53 ح 39 وراجع جواهر المطالب : ج 1 ص 324 .

ص: 13

4 / 2 سخنرانى امام به هنگام دريافت گزارش ناكثين

5774.بحار الأنوار ( _ به نقل از محمّد بن مسلم _ ) امام على عليه السلام_ آن گاه كه به وى پيشنهاد شد كه طلحه و زبير را تعقيب نكند و درصدد جنگ با آنان نباشد _: به خدا سوگند، چون كفتار نخواهم بود كه با ضرباهنگ مداوم و آرام ، به خواب رود تا جوينده اش به وى رسد و شكارچى اش او را فريب دهد؛ بلكه من همواره به كمك حق جويان با حق گريزان مى جنگم و به كمك شنونده مطيع با نافرمانِ شكّاك، ستيز مى كنم تا اجلم فرا رسد. به خدا سوگند، از آن زمان كه خداوند پيامبرش را قبض روح كرد تا امروز، هميشه از حقّ خود بر كنار بوده ام [ و ديگران ]بر من مقدّم بوده اند .4 / 2سخنرانى امام به هنگام دريافت گزارش ناكثين5777.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنرانى او به هنگامى كه گزارش بيعت شكنى به وى رسيد _: بدانيد كه شيطان، گروهش را برانگيخته است و لشكر خويش را از هر سو فرا خوانده تا ستم در زادگاهش برقرار باشد و باطل در جايگاهش پايدار مانَد. به خدا سوگند، از من زشتى نديدند و ميان من و خودشان منصفانه رفتار نكردند.

آنان، حقّى را مى جويند كه خودْ آن را به كنار نهادند، و خونخواهى كسى را مى كنند كه خودْ خونش را ريختند. اگر در اين كار، با آنان شريك بوده ام، آنان را هم سهمى است، و اگر بدون من دست به اين كار زده اند، پيامدش نيز بر عهده خودشان است.

به راستى كه بزرگ ترين دليل آنان بر ضررِ خودشان است. آنان از مادرى شير مى خورند كه شيرش خشكيده است، و بدعتى را زنده مى كنند كه ميرانده شده است.

اى دعوت كننده زيانكار! كه مى خواند؟ چرا پاسخ دهم؟ به راستى كه من به حجّت الهى بر آنان و به علم او درباره ايشان خشنودم. اگر سر باز زنند، تيزىِ شمشير را به آنان نشان خواهم داد كه آن براى درمان باطل و يارى حق، كافى است.

و شگفت ، اين است كه فرستاده اند تا من به ميدان كارزار آيم و در جنگ، پايدارى نمايم. مادرشان بر آنان بگِريد! تاكنون در جنگ ، تهديد نشده ام و از شمشير نهراسيده ام. به راستى كه من نسبت به پروردگارم يقين دارم و ترديدى در دينم ندارم.

.

ص: 14

5778.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ في خُطبَتِهِ حينَ نُهوضِهِ إلَى الجَمَلِ _: إنّي بُليتُ بِأَربَعَةٍ : أدهَى النّاسِ وأَسخاهُم ؛ طَلحَةَ ، وأشَجَعِ النّاسِ ؛ الزُّبَيرِ ، وأطوَعِ النّاسِ فِي النّاس ؛ عائِشَةَ ، وأُسرَعِ النّاسِ إلى فِتنَةٍ ؛ يَعلَى بنِ اُمَيَّةَ .

وَاللّهِ ، ما أنكَروا عَلَيَّ شَيئا مُنكرا ، ولَا استَأثَرتُ بِمالٍ ، ولا مِلتُ بِهَوىً ، وإنَّهُم لَيَطلُبونَ حَقّا تَرَكوهُ ، ودَما سَفَكوهُ ، ولَقَد وَلوهُ دوني ، وإن كُنتُ شَريكَهُم فِي الإِنكارِ لِما أنكَروهُ .

وما تَبِعَةُ عُثمانَ إلّا عِندَهُم ، وإنَّهُم لَهُمُ الفِئَةُ الباغِيَةُ ؛ بايَعوني ونَكَثوا بَيعَتي ، ومَا استَأنَوا بي حَتّى يَعرِفوا جَوري مِن عَدلي ، وإنّي لَراضٍ بِحُجَّةِ اللّهِ عَلَيهِم ، وعلِمِهِ فيهِم ، وإِنّي مَعَ هذا لَداعيهِم ومُعذِرٌ إلَيهِم ؛ فَإِن قَبِلوا فَالتَّوبَةُ مَقبولَةٌ ، وَالحَقُّ أولى ما انصُرِفَ إلَيهِ ، وإن أبَوا أعطَيتُهُم حَدَّ السَّيفِ ، وكَفى بِهِ شافِيا مِن باطِلٍ وناصِرا . (1)5779.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ في مَعنى (2) طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ حينَ بَلَغَهُ خُروجَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ إلَى البَصرَةِ لِقِتالِهِ _: قَد كُنتُ وما اُهَدَّدُ بِالحَربِ ، ولا اُرَهَّبُ بِالضَّربِ ، وأَنَا عَلى ما قَد وَعَدَني رَبّي مِنَ النَّصرِ ، وَاللّهِ مَا استَعجَلَ مُتَجَرِّدا لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ إلّا خَوفا مِن أن يُطالَبَ بِدَمِهِ ؛ لاِنَّهُ مَظِنَّتُهُ ، ولَم يَكُن فِي القَومِ أحرَصُ عَلَيهِ مِنهُ ، فَأَرادَ أن يُغالِطَ بِما أجلَبَ فيهِ ؛ لِيَلتَبِسَ الأَمرُ ، ويَقَعَ الشَّكُّ .

ووَاللّهِ ما صَنَعَ في أمرِ عُثمانَ واحِدَةً مِن ثَلاثٍ : لَئِن كانَ ابنُ عَفّانَ ظالِما _ كَما كانَ يَزعُمُ _ لَقَد كانَ يَنبَغي لَهُ أن يُوازِرَ قاتِليهِ ، وأَن يُنابِذَ ناصِريهِ . ولَئِن كانَ مَظلوما لَقَد كانَ يَنبَغي لَهُ أن يَكونَ مِنَ المُنَهنِهينَ (3) عَنهُ ، وَالمُعَذِّرينَ فيهِ. ولَئِن كانَ في شَكٍّ مِنَ الخَصلَتَينِ ، لَقَد كانَ يَنبَغي لَهُ أن يَعتَزِلَهُ ويَركُدَ جانِبا ، ويَدَعَ النّاسَ مَعَهُ . فَما فَعَلَ واحِدَةً مِنَ الثَّلاثِ ، وجاءَ بِأَمرٍ لَم يُعرَف بابُهُ ، ولَم تَسلَم مَعاذيرُهُ! (4) .


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 318 الرقم 1289 عن صالح بن كيسان وعبد الملك بن نوفل بن مساحق والشعبي وابن أبي ليلى ، اُسد الغابة : ج 3 ص 87 الرقم 2627 .
2- .معنى كلّ شيء : مِحْنته وحالُه التي يصير إليها أمرُه (لسان العرب : ج 15 ص 106 «عنا») .
3- .نهنههُ عنه : منعه وكفّه عن الوصول إليه (النهاية : ج 5 ص 139 «نهنه») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 174 ، الأمالي للطوسي : ص 169 ح 284 نحوه .

ص: 15

5780.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش به هنگام حركت به سوى جنگ _: من به چهار چيز مبتلا گشتم: زيرك ترين و سخاوتمندترينِ مردم، طلحه، و شجاع ترينِ مردم، زبير، و مُطاع ترينِ مردم در نزد مردم، عايشه، و سريع ترينِ مردم در فتنه انگيزى، يَعلَى بن اُميّه.

به خدا سوگند، از من زشتى نديدند و ثروتى را به خود اختصاص ندادم و به سوى هوا و هوس نرفتم. آنان حقّى را مى جويند كه خود به كنارى نهادند و خونى را طلب مى كنند كه خود بر زمين ريختند و آنان،خودشان عهده دار آن بودند، نه من. اگر من شريك آنان بودم، آن را زشت نمى شمردند.

پيامد خون عثمان ، تنها بر گردن آنان است و آنان، همان گروه ستمكارند. با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند و به من فرصت ندادند تا ستمكارى مرا از عدالت من بازشناسند. من به حجّت الهى بر آنان و آگاهى اش درباره آنها خشنودم. با اين همه، آنان را [ به اطاعت ]فرا مى خوانم و عذرشان را مى پذيرم. اگر پذيرفتند، توبه ، پذيرفته شده است و حق، بهترين چيزى است كه به سويش بازگشت شود، و اگر سر باز زدند، تيزى شمشير را به آنان نشان مى دهم كه آن ، براى درمان باطل و ياورى حق، بسنده است .5781.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخن وى درباره طلحة بن عبيد اللّه ، وقتى خبر حركتش با زبير به سوى بصره براى چجنگ با وى به او رسيد _: تا بوده ام، مرا به جنگ ، تهديد نكرده اند و از شمشير نهراسانده اند. من دل به وعده نصرت پروردگارم بسته ام. به خدا سوگند كه او (طلحه) در خونخواهى عثمانْ شتاب نكرد، مگر از ترس آن كه از او بازخواست شود؛ زيرا كه وى متّهم بود و كسى در ميان جمعيت بر [ ريختن خون ]عثمان ، حريص تر از او نبود. از اين رو، تصميم گرفت بدانچه برايش سودمندتر است، مغالطه كند تا حقيقتْ پوشيده مانَد و ترديد، پيدا شود.

به خدا سوگند، طلحه در مسئله عثمان، بايد يكى از سه كار را انجام مى داد: اگر عثمانْ ستمگر بود _ چنان كه وى گمان داشت _ ، سزاوار بود كه قاتلان او را يارى كند و ياوران عثمان را دور سازد ؛ و اگر عثمانْ مظلوم بود، سزاوار بود كه شورشيان را از او بازدارد و در آنچه متّهمش ساخته بودند، عذرى آورَد؛ و اگر در ترديد بود، سزاوار بود كه كناره گيرد و در گوشه اى بماند و مردم را با عثمان ، تنها گذارد. او هيچ يك از سه كار را نكرد و كارى تازه كرد كه ناشناخته بود و عذرهايى آورد كه درست نبود. .

ص: 16

5782.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :الإرشاد :ولَمَّا اتَّصَلَ بِهِ مَسيرُ عائِشَةَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ إلَى البَصرَةِ مِن مَكَّةَ، حَمِدَ اللّهَ وأثَنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ : قَد سارَت عائِشَةُ وطَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ؛ كُلُّ واحِدٍ مِنهُما يَدَّعِي الخِلافَةَ دونَ صاحِبِهِ ، لا يَدَّعي طَلحَةُ الخِلافَةَ إلّا أنَّهُ ابنُ عَمِّ عائِشَةَ ، ولا يَدَّعيهَا الزُّبَيرُ إلّا أنَّهُ صِهرُ أبيها ، وَاللّهِ لَئِن ظَفِرا بِما يُريدانِ لَيَضرِبَنَّ الزُّبَيرُ عُنُقَ طَلحَةَ ، ولَيَضرِبَنَّ طَلحَةُ عُنُقَ الزُّبَيرِ ، يُنازِعُ هذا عَلى المُلكِ هذا !

وقَد _ وَاللّهِ _ عَلِمَت أنَّهَا الرّاكِبَةُ الجَمَلَ ، لا تَحُلُّ عُقدَةً ، ولا تَسيرُ عَقَبةً ، ولا تَنزِلُ مَنزِلاً إلّا إلى مَعصِيَةٍ ؛ حَتّى تورِدُ نَفسَها ومَن مَعَها مَورِدا يُقتَلُ ثُلُثُهُم ، ويَهرُبُ ثُلُثُهُم ، ويَرجِعُ ثُلُثُهُم .

وَاللّهِ إنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ لَيَعلَمانِ أنَّهُما مُخطِئانِ وما يَجهَلانِ ، ولَرُبَّ (1) عالِمٍ قَتَلَهُ جَهلُهُ وعِلمُهُ مَعَهُ لا يَنفَعُهُ . وَاللّهِ لَيَنَبَحَنَّها كِلابُ الحَوأَبِ ، فَهَل يَعتَبِرُ مُعتَبِرٌ أو يَتَفَكَّرُ مُتَفَكِّرٌ ؟!

ثُمَّ قالَ : قَد قامَتِ الفِئَةُ الباغِيَةُ ؛ فَأَينَ المُحسِنونَ ؟ (2) .


1- .في الطبعة المعتمدة للمصدر: «ولربّما»، والتصويب من بعض النسخ الخطيّة للمصدر.
2- .الإرشاد : ج 1 ص 246 ، الكافئة : ص19 ح 19 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 113 ح 88 ؛ المعيار والموازنة : ص 53 .

ص: 17

5778.امام على عليه السلام :الإرشاد:وقتى خبر حركت عايشه، طلحه و زبير از مكّه به بصره به او (على عليه السلام ) رسيد ، خدا را سپاس و ثنا گفت و فرمود: «عايشه ، طلحه و زبير، حركت كردند. هريك از آن دو نفر (طلحه و زبير) ، خلافت را براى خود مى خواهد، نه رفيقش. طلحه ادّعاى خلافت نمى كند ، مگر از آن رو كه پسرعموى عايشه است، و زبير ، آن را ادّعا نمى كند، مگر از آن رو كه داماد پدر عايشه است. به خدا سوگند، اگر به خواسته هاى خود دست يابند، زبير ، گردن طلحه را خواهد زد و طلحه ، گردن زبير را و هريك با ديگرى در حكومت ، نزاع خواهد كرد.

به خدا سوگند، دانستم كه عايشه، همان زنى است كه سوارِ شتر خواهد شد؛ نه مشكلى را مى گشايد و نه از گردنه اى عبور مى كند و بلكه در منزلى اُتراق نمى كند، مگر آن كه بر معصيت است ، تا آن كه خود و همراهانش را به ورطه اى افكنَد كه يك سوم آنان كشته شوند و يك سوم ديگر فرار كنند و يك سوم، بازگردند. به خدا سوگند، طلحه و زبير مى دانند كه خطاكارند و [ بدين امر ، ]ناآگاه نيستند. چه بسا عالمى كه نادانى اش او را كُشت و دانشى را كه با خود داشت، به او سودى نرسانْد!

به خدا سوگند، سگان آبگاه حَوأب بر عايشه پارس مى كنند. آيا پندگيرى هست كه عبرت گيرد؟! و آيا انديشمندى هست كه بينديشد؟!».

سپس فرمود: «گروه تجاوزكار به پا خاستند. پس نيكوكاران كجايند؟». .

ص: 18

4 / 3خُروجُ الإِمامِ مِنَ المَدينَةِ5781.امام صادق عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن أبي الأسود الدؤلي عن الإمام عليّ عليه السلام :أتاني عَبدُ اللّهِ بنُ سَلامٍ وقَد وَضَعتُ رِجلي فِي الغَرزِ (1) وأنَا اُريدُ العِراق، فَقالَ : لا تَأتِ (2) العِراقَ ؛ فَإنَّكَ إن أتَيتَهُ أصابَكَ بِهِ ذُبابُ (3) السَّيفِ . قالَ عَلِيٌّ : وَايمُ اللّهِ ، لَقَد قالَها لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَبلَكَ . قالَ أبُو الأَسودِ : فَقُلتُ في نَفسي: ، يا اَللّهُ ، ما رَأَيتُ كَاليَومِ رَجُلاً مُحارِبا (4) يُحَدِّثُ النّاسَ بِمِثلِ هذا . (5)5782.امام كاظم عليه السلام :تاريخ الطبري :بَلَغَ عَلِيّا الخَبَرُ _ وهُوَ بِالمَدينَةِ _ بِاجتِماعِهِم عَلَى الخُروجِ إلَى البَصرَةِ ، وبِالَّذِي اجتَمَعَ عَلَيهِ مَلَؤُهُم ؛ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وعائِشَةُ ومَن تَبِعَهُم ، وبَلَغَهُ قَولُ عائِشَةَ ، وخَرَجَ عَلِيٌّ يُبادِرُهُم في تَعبِيَتِهِ الَّتي كانَ تَعَبّى بِها إلَى الشّامِ ، وخَرَجَ مَعَهُ مَن نَشِطَ مِنَ الكوفِيّينَ وَالبَصرِيّينَ مُتَخَفِّفينَ في سَبعِمِئَةِ رَجُلٍ ، وهُوَ يَرجو أن يُدرِكَهُم ، فَيَحولَ بَينَهُم وبَينَ الخُروجِ ، فَلَقِيَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ سَلامٍ فَأَخَذَ بِعِنانِهِ وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ لا تَخرُج مِنها ؛ فَوَاللّهِ لَئِن خَرَجتَ مِنها لا تَرجِعُ إلَيها ، ولا يَعودُ إلَيها سُلطانُ المُسلِمينَ أبَدا ، فَسَبّوهُ فَقالَ : دَعُوا الرَّجُلَ ؛ فَنِعمَ الرَّجُلُ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . وسارَ حَتَّى انتَهى إلَى الرَّبَذَةِ فَبَلَغَهُ مَمَرُّهُم ، فَأَقامَ حينَ فاتوهُ يَأتَمِرُ بِالرَّبَذَةِ . (6) .


1- .الغَرْز : رِكاب كور الجملِ إذا كان من جلد أو خشب (النهاية : ج 3 ص 359 «غرز») .
2- .في المصدر : «تأتي» ، والصحيح ما أثبتناه .
3- .ذُبابُ السَّيف: حَدُّ طَرفِه الذي بين شَفرَتَيه (لسان العرب: ج 1 ص 383 «ذبب»).
4- .في المصدر: «رجلٌ محاربٌ»، والصواب ماأثبتناه كما في المصادر الاُخرى.
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 151 ح 4678 ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 127 ح 6733 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 259 ح 487 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 455 وراجع تاريخ ابن خلدون : ج 2 ص 611 .

ص: 19

4 / 3 بيرون آمدن امام على از مدينه

4 / 3بيرون آمدن امام على از مدينه5785.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ في مُناجاتِهِ _ ) المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو الأسود دُئلى _: امام على عليه السلام فرمود : «در حالى كه پا در ركاب شتر نهاده، قصد عراق داشتم، عبد اللّه بن سلّام به نزد من آمد و گفت: به عراق نرو؛ زيرا اگر به عراق درآيى ، تيزى شمشيرها تو را آسيب مى رساند.

به او گفتم : به خدا سوگند ، به ياد مى آورم كه پيش از تو اين مطلب را پيامبر خدا به من فرمود» .

[ ابو الأسود مى گويد:] با خود گفتم: خدايا! تا امروز نديده بودم كه مردى جنگاور، چنين با مردمْ سخن گويد.5783.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى:على عليه السلام در مدينه بود كه گزارش رسيد كه [ اهل جمل ]براى رفتن به سوى بصره اجتماع كرده اند و [ همچنين] خبر تصميم جمعى طلحه ، زبير و عايشه و پيروانشان و نيز سخنان عايشه به وى رسيد.

على عليه السلام [ از مدينه] بيرون آمد و آنان را با همان آرايش نظامى اى كه براى رفتن به شامْ فراهم ساخته بود، تعقيب مى كرد. هفتصد نفر از كوفيان و بصريانِ چالاك و سبك بار به همراه او بيرون رفتند و اميد داشت به آنان برسد و از رفتن آنان به بصره جلوگيرى كند.

در راه، عبد اللّه بن سلّام ، او را ديد و زمام شترش را گرفت و گفت: اى اميرمؤمنان! از مدينه بيرون مرو. به خدا سوگند، اگر از آن بيرون روى، هرگز بدان باز نمى گردى و قدرت و عظمت مسلمانان نيز هرگز به مدينه باز نمى گردد.

همراهان ، او را بد گفتند. على عليه السلام فرمود: «رهايش سازيد. او نيكْ مردى از ياران محمّد پيامبر است».

سپس حركت كرد تا به منطقه رَبَذه رسيد و خبر عبور آنان را دريافت . چون به آنها نرسيد ، چند روزى براى مشاوره و گفتگو در رَبَذه ماند.

.

ص: 20

5784.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل :ثُمَّ خَرَجَ في سَبعِمِئَةِ رَجُلٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، وَاستَخلَفَ عَلَى المَدينَةِ تَمّامَ بنَ العَبّاسِ ، وبَعَثَ قُثَمَ بنَ العَبّاسِ إلى مَكَّةَ ، ولَمّا رَأى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام التَّوَجُّهَ إلَى المَسيرِ طالِبا لِلقَومِ رَكِبَ جَمَلاً أحمَرَ وقادَ كُمَيتا (1) وسارَ وهُوَ يَقولُ :

سيروا أبابيلَ وحُثُّوا السَّيرا

كَي نَلحَقَ التَّيمِيَّ وَالزُّبَيرا إذ جَلَبَا الشَّرَّ وعافَا الخَيرا

يا رَبِّ أدخِلهُم غَدا سُعَيرا

وسارَ مُجِدّا فِي السَّيرِ حَتّى بَلَغَ الرَّبَذَةَ ، فَوَجَدَ القَومَ قَد فاتوا ، فَنَزَلَ بِها قَليلاً ثُمَّ تَوَجَّهَ نَحوَ البَصرَةِ ، وَالمُهاجِرونَ وَالأَنصارُ عَن يَمينِهِ وشِمالِهِ ، مُحدِقونَ بِهِ مَعَ مَن سَمِعَ بِمَسيرِهِم ، فَاتَّبَعَهُم حَتّى نَزَلَ بِذي قارٍ فَأَقامَ بِها . (2)4 / 4كِتابُ الإِمامِ إلى أهلِ الكوفَةِ عِندَ المَسيرِ مِنَ المَدينَةِ5787.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى أهلِ الكوفَةِ عِندَ مَسيرِهِ مِن المَدينَةِ إلَى البَصرَةِ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَليٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى أهلِ الكوفَةِ ؛ جَبهَةِ الأَنصارِ ، وسَنامِ العَرَبِ .

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي اُخبِرُكُم عَن أمرِ عُثمانَ حَتّى يَكونَ سَمعُهُ كَعِيانِهِ : إنَّ النّاسَ طَعَنوا عَلَيهِ ، فَكُنتُ رَجُلاً مِنَ المُهاجِرينَ اُكثِرُ استِعتابَهُ ، واُقِلُّ عِتابَهُ ، وكانَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ أهوَنُ سَيرِهِما فيهِ الوَجيفُ ، (3) وأرفَقُ حِدائِهِمَا العَنيفُ ، وكانَ مِن عائِشَةَ فيهِ فَلتَةُ غَضَبٍ ، فَاُتيحَ لَهُ قَومٌ فَقَتَلوهُ ، وبايَعَنِي النّاسُ غَيرَ مُستَكرَهينَ ولا مُجبَرينَ ، بَل طائِعينَ مُخَيَّرينَ .

وَاعلَموا أنَّ دارَ الهِجرَةِ قَد قَلَعَت بِأَهلِها وقَلَعوا بِها ، وجاشَت جَيشَ المِرجَلِ ، (4) وقامَتِ الفِتنَةُ عَلَى القُطبِ ، فَأَسرِعوا إلى أميرِكُم ، وبادِروا جِهادَ عَدُوِّكُم ، إن شاءَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . (5) .


1- .الكُمَيت : أقوى الخيل (لسان العرب : ج 2 ص 81 «كمى») .
2- .الجمل : ص 240 .
3- .الوجيف : هو ضَرْبٌ من السير سريعٌ (النهاية : ج 5 ص 157 «وجف») .
4- .المِرْجَل : قِدرٌ من نحاس ، وقيل : يطلق على كلّ قدر يُطبخ فيها (المصباح المنير : ص 221 «رجل») .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 1 ، الأمالي للطوسي : ص 718 ح 1518 عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري وليس فيه من «ولا مجبرين ...» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 151 كلاهما نحوه، بحار الأنوار: ج32 ص84 ح56؛ شرح نهج البلاغة: ج14 ص8 وفيه «روى محمّدبن إسحاق عن عمّه عبدالرحمن بن يسار القرشي قال : لمّا نزل عليّ عليه السلام الربذة متوجّها إلى البصرة بعث إلى الكوفة محمّد بن جعفر بن أبي طالب ، ومحمّد بن أبي بكر الصدّيق ، وكتب إليهم هذا الكتاب ، وزاد في آخره : فحسبي بكم إخوانا وللدين أنصارا ، ف «انفِرُواْ خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَ_هِدُواْ بِأَمْوَ لِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ ذَ لِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ» التوبة : 41» .

ص: 21

4 / 4 نامه امام به كوفيان به هنگام حركت از مدينه

5788.عنه عليه السلام :الجمل:آن گاه [ على عليه السلام ] با هفتصد نفر از مهاجران و انصار، بيرون رفت و تمّام بن عبّاس را به جاى خويش در مدينه گمارد و قُثم بن عبّاس را به مكّه فرستاد. وقتى در جستجوى جمليان، تصميم به حركت گرفت ، بر شترى سرخ موىْ سوار شد و اسبى نيرومند در پى داشت و حركت كرد و چنين زمزمه مى كرد :

مانند پرستوها كوچ كنيد و شتاب كنيد

تا به مرد تَيمى و زبير برسيم. زيرا شرارت به پا كردند و از نيكى گذشتند

بار پروردگارا ! فرداى قيامت، آنان را در آتش وارد ساز.

امام على عليه السلام با شتابْ حركت كرد تا به ربذه رسيد. چون بدان جا رسيد، دريافت كه آنان گذر كرده اند. اندكى در ربذه ماند و سپس به سمت بصره به راه افتاد و مهاجران و انصار در چپ و راست وى بودند و با كسان ديگرى _ كه خبر حركت او و يارانش را شنيده [ و همراهش شده ]بودند _ ، او را در ميان گرفته بودند. [ على عليه السلام ]به دنبال آنان بود تا به ذو قار (1) رسيد و در آن جا بار افكند.4 / 4نامه امام به كوفيان به هنگام حركت از مدينه5787.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به كوفيان به هنگام حركت از مدينه به سوى بصره _: از بنده خدا على اميرمؤمنان به كوفيان ، پيشانى انصار و بزرگان عرب. پس از حمد و سپاس خداوند؛ به شما از ماجراى عثمان به گونه اى خبرمى دهم كه شنيدنش مانند ديدنش باشد. مردم بر او خُرده مى گرفتند و من يكى از مهاجران بودم كه همواره، خشنودى او را مى خواستم و كمتر او را سرزنش مى كردم، (2) و طلحه و زبير، آسان ترين كارشان آن بود كه بر او بتازند و ملايم ترين صدايشان، درشتى كردن با او بود. عايشه، ناگهان نسبت به عثمان ، خشم گرفت. گروهى فرصت يافتند و او را كشتند.

مردمان ، بدون اكراه و جبر، بلكه با رغبت و اختيار با من بيعت كردند. بدانيد كه [ مدينه ]سراى هجرت، مردمانش را بلند كرده و بيرون رانده است و مردم از آن كوچيده اند. مدينه، مانند ديگ ، جوشيد و آشوب پا گرفت. به سوى پيشواى خود بشتابيد و به سمت جنگ با دشمنانْ شتاب كنيد، به خواست خداوند عز و جل . (3)

.


1- .ذو قار (ذى قار) ، جايى ميان كوفه و واسط (البتّه به كوفه نزديك تر) است و در آن ، جنگ مشهور ميان ايرانيان و اعراب ، واقع شده است (تقويم البلدان: ص 292) .
2- .برخى مترجمان نهج البلاغة ، اين قسمت را چنين ترجمه كرده اند : «تنها كسى بودم كه در وا داشتن او به جلب رضايت مردم، مى كوشيدم و كمتر به انتقادش زبان مى گشودم» (خورشيد بى غروب نهج البلاغه ، ص 29) . (م)
3- .در شرح نهج البلاغة (ج 14 ص 85) آمده است : محمّد بن اسحاق از عمويش عبد الرحمان بن يسار قُرَشى نقل مى كند كه گفت: چون على عليه السلام در رَبَذه فرود آمد و عازم بصره بود ، محمّد بن جعفر بن ابى طالب و محمّد بن ابى بكر صدّيق را به سوى كوفه فرستاد و نامه اى برايشان نوشت و در آخر اضافه كرد : «من براى شما برادر ، و براى دين، ياورم. [ خداوند فرموده است :] «سبك بار و گران بار، بسيج شويد و با مال و جانتان در راه خدا جهاد كنيد . اگر بدانيد ، اين براى شما بهتر است» (توبه : آيه 41) .

ص: 22

4 / 5خُطبَةُ الإِمامِ لَمّا أرادَ المَسيرَ إلَى البَصرَةِ5790.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن الكلبي :لَمّا أرادَ عَلِيٌّ عليه السلام المَسيرَ إلَى البَصرَةِ ، قامَ فَخَطَبَ النّاسَ ، فَقالَ _ بَعدَ أن حَمِدَ اللّهَ وصلّى عَلى رَسولِهِ صلى الله عليه و آله _ : إنَّ اللّهَ لَمّا قَبَضَ نَبِيَّهُ استَأثَرَت عَلَينا قُرَيشٌ بِالأَمرِ ، ودَفَعَتنا عَن حَقٍّ نَحنُ أحَقُّ بِهِ مِنَ النّاسِ كافَّةً ، فَرَأَيتُ أنَّ الصَّبرَ عَلى ذلِكَ أفضَلُ مِن تَفريِقِ كَلِمَةِ المُسلِمينَ وسَفكِ دِمائِهِم . وَالنّاسُ حَديثو عَهدٍ بِالإِسلامِ ، وَالدّينُ يُمخَضُ مَخضَ الوَطبِ ، (1) يُفسِدُهُ أدنى وَهنٍ ، ويَعكِسُهُ أقَلُّ خُلفٍ . فَوَلِيَ الأَمرَ قَومٌ لَم يَألوا في أمرِهِمُ اجتِهادا ، ثُمَّ انتَقَلوا إلى دارِ الجَزاءِ ، وَاللّهُ وَلِيُّ تَمحيصِ سَيِّئاتِهِم ، وَالعَفوِ عَن هَفَواتِهِم .

فَما بالُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، ولَيسا مِن هذَا الأَمرِ بِسَبيلٍ ! لَم يَصبِرا عَلَيَّ حَولاً ولا شَهرا حَتّى وَثَبا ومَرَقا ، ونازَعاني أمرا لَم يَجعَلِ اللّهُ لَهُما إلَيهِ سَبيلاً ، بَعدَ أن بايَعا طائِعَينِ غَيرَ مكرَهَينِ ، يَرتَضِعانِ اُمّا قَد فَطَمَت ، ويُحيِيانِ بِدعَةً قَد اُميتَت . أ دَمَ عُثمانَ زَعَما ! وَاللّهِ مَا التَّبِعَةُ إلّا عِندَهُم وفيهِم ، وإِنَّ أعظَمَ حُجَّتِهِم لَعَلى أنفُسِهِم ، وأَنَا راضٍ بِحُجَّةِ اللّهِ عَلَيهِم وعَمَلِهِ فيهِم ، فَإِن فاءا وأَنابا فَحَظَّهُما أحرَزا ، وأَنفُسَهُما غَنِما ، وأَعظِم بِها غَنيمَةً ! وإِن أبَيا أعطَيتُهُما حَدَّ السَّيفِ ، وكَفى بِهِ ناصِرا لِحَقٍّ، وشافِيا لِباطِلٍ !

ثُمَّ نَزَلَ . (2) .


1- .الوَطْب : الزقّ الذي يكون فيه السمن واللبن ، وهو جلد الجذع _ الشابّ الفتي من الحيوانات _ فما فوقه (النهاية : ج 5 ص 203 «وطب») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 308 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 62 .

ص: 23

4 / 5 سخنرانى امام على به هنگام حركت به سمت بصره

4 / 5سخنرانى امام على به هنگام حركت به سمت بصره5793.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از كلبى _: چون على عليه السلام آهنگ حركت به سوى بصره كرد، به پا خاست و براى مردم ، سخنرانى كرد و پس از حمد خداوند و درود بر پيامبرش فرمود : «به راستى كه چون خداوندْ پيامبرش را قبض روح كرد، قريش، حكومت را از ما به يغما بردند و ما را از حقّى كه از همه مردم بدان شايسته تر بوديم ، كنار زدند. چنين [ مصلحت ]ديدم كه صبر بر اين مسئله بهتر است از پراكندگى مسلمانان و ريخته شدن خون آنان.

مردم، تازه مسلمان بودند و دين، مانند مَشكِ شير و كَره در تلاطم بود كه كوچك ترين سستى اى آن را تباه مى كرد و كمترين اختلافى آن را وارونه مى ساخت. آن گاه [ در پى تصميم من به صبر]، كار حكومت را كسانى به دست گرفتند كه در كارشان از هيچ كوششى فروگذار نكردند. سپس به سراى جزا رفتند و خداوند، عهده دار پاك كردن بدى هاى آنان و گذشت از لغزش هاى آنان است.

طلحه و زبير ، چه فكر مى كنند، در حالى كه در حكومت، سهمى ندارند؟ آنان يك سال و حتّى يك ماه بر حكومت من صبر نياوردند و از جاى جهيدند و سركشى كردند و در مسئله اى با من به منازعه پرداختند كه خداوند، در آن، حقّى براى آنان قرار نداده است، آن هم پس از آن كه با ميل، و نه از روى اكراه، بيعت كردند . آنان از مادرى شير مى نوشند كه شيرش خشكيده است و بدعتى را زنده مى كنند كه ميرانده شده است.

آيا ادّعاى خونخواهى عثمان را دارند؟ به خدا سوگند كه مسئوليت گناه آن كار بر آنها و در ميان آنهاست و اين بزرگ ترين دليلشان ، بر ضدّ خودشان است و من به حجّت خداوند بر آنان و رفتار او با آنان خشنودم. اگر آن دو بازگردند و توبه كنند، خود ، سود بُرده اند و جانشان را مغتنم دانسته اند _ كه چه غنيمت بزرگى است! _ و اگر سر باز زنند، تيزى شمشير را به آنان نشان خواهم داد و شمشير، براى ياورى حق و درمان باطل ، بسنده است».

آن گاه از منبر فرود آمد.

.

ص: 24

4 / 6نُزولُ الإِمامِ بِالرَّبَذَةِ5791.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد :لَمّا تَوَجَّهَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلَى البَصرَةِ نَزَلَ الرَّبَذَةَ ، (1) فَلَقِيَهُ بِها آخِرُ الحاجّ، فَاجتَمَعوا لِيَسمَعوا مِن كَلامِهِ وهُوَ في خِبائِهِ ، قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَأَتَيتُهُ فوََجَدتُهُ يَخصِفُ نَعلاً ، فَقُلتُ لَهُ : نَحنُ إلى أن تُصلِحَ أمرَنا أحوَجُ مِنّا إلى ما تَصنَعُ ! فَلَم يُكَلِّمني حَتّى فَرَغَ مِن نَعلِهِ ، ثُمَّ ضَمَّها إلى صاحِبَتِها ثُمَّ قالَ لي : قَوِّمَها ؟ فَقُلتُ : لَيسَ لَها قيمَةٌ . قالَ : عَلى ذاكَ ! قُلتُ : كِسرُ دِرهَمٍ ! قالَ : وَاللّهِ لَهُما أحَبُّ إلَيَّ مِن أمرِكُم هذا، إلّا أن اُقيمَ حَقّا أو أدفَعَ باطِلاً .

قُلتُ : إنَّ الحاجَّ قَد اِجتَمَعوا لِيَسمَعوا مِن كَلامِكَ ، فَتَأذَنُ لي أن أتَكَلَّمَ ؛ فَإِن كانَ حَسَنا كانَ مِنكَ ، وإِن كانَ غَيرَ ذلِكَ كانَ مِنّي ؟ قالَ : لا ، أنَا أتَكَلّمُ . ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلى صَدري _ وكانَ شَثنَ (2) الكَفَّينِ _ فَآلَمَني ، ثُمَّ قامَ فَأَخَذتُ بِثَوبِهِ فَقُلتُ : نَشَدتُكَ اللّهَ وَالرَّحِمَ ! قالَ : لا تَنشُدني . ثُمَّ خَرَجَ فَاجتَمَعوا عَلَيهِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأَثنى عَلَيه، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ اللّهَ تَعالى بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ولَيسَ فِي العَرَبِ أحَدٌ يَقرَأُ كِتابا ولا يَدَّعي نُبُوَّةً ، فَساقَ النّاسَ إلى مَنجاتِهِم ، أمَ وَاللّهِ ما زِلتُ في ساقَتِها ؛ ما غَيَّرتُ ولا خُنتُ حَتّى تَوَلَّت بِحَذافيرِها .

ما لي ولِقُرَيشٍ ؟ أمَ وَاللّهِ لَقَد قَاتَلتُهُم كافِرينَ ، ولَاُقاتِلَنَّهُم مَفتونينَ ، وإِنَّ مَسيري هذا عَن عَهدٍ إلَيَّ فيهِ ، أمَ وَاللّهِ : لَأَبقُرَنَّ الباطِلَ حَتّى يَخرُجَ الحَقُّ مِن خاصِرَتِهِ . ما تَنقَمُ مِنّا قُرَيشٌ إلّا أنَّ اللّهَ اختارَنا عَلَيهِم فَأَدخَلناهُم في حَيِّزِنا، وأَنشَدَ :

أدَمتَ (3) لَعَمري شُربَكَ المَحضَ خالِصا

وأَكلَكَ بِالزُّبدِ المُقَشَّرَةَ البُجرا ونَحنُ وَهَبناكَ العَلاءَ ولَم تَكُن

عَلِيّا وحُطنا حَولَكَ الجُردَ وَالسُّمرا (4) .


1- .الرَّبَذَة : من قرى المدينة على ثلاثة أيّام ، قريبة من ذات عرق على طريق الحجاز . إذا رحلت من فيد تريد مكّة ، وبهذا الموضع قبر أبيذرّ الغفاري رحمه الله (معجم البلدان : ج 3 ص 24) .
2- .الشَّثَن بالتحريك مصدر شَثِنَت كفّه بالكسر ؛ أي خَشُنَت وغَلُظَت (لسان العرب : ج 13 ص 232 «شثن») .
3- .في المصدر : «ذنب» وما أثبتناه من نهج البلاغة .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 247 ، نهج البلاغة : الخطبة 33 وفيه من «قال ابن عبّاس . . .» وراجع شرح المائة كلمة : ص 228 .

ص: 25

4 / 6 توقّف امام در رَبَذه

4 / 6توقّف امام در رَبَذه5794.امام صادق عليه السلام :الإرشاد:آن گاه كه اميرمؤمنانْ قصد بصره كرد، در رَبَذه توقف نمود و آخرين حاجيان، او را در آن جا ملاقات كردند و نزد او _ كه در خيمه خويش بود _ جمع شدند تا سخنش را بشنوند.

ابن عبّاس مى گويد: نزد او رفتم و ديدم كفشى را وصله مى كند. به وى گفتم: ما به اصلاح كارهايمان نيازمندتريم از اين كارى كه [ اكنون ]انجام مى دهى.

با من سخن نگفت تا از [ وصله كردن ] كفش خود ، فارغ شد و آن را كنار لنگه ديگرش نهاد. پس به من فرمود: «اينها را قيمت كن» .

گفتم : قيمتى ندارند.

فرمود: «هرچه مى ارزد، بگو!».

گفتم: كمتر از يك درهم [ مى ارزند ].

فرمود: «به خدا سوگند، اينها برايم دوست داشتنى تر است از اين حكومت بر شما، مگر آن كه حقّى را به پا دارم يا باطلى را برانم».

گفتم : حاجيان ، جمع شده اند تا سخنت را بشنوند. آيا به من اجازه مى دهى سخن بگويم كه اگر سخنى نيكو بود، به نام توست و اگر جز آن بود، به نام من باشد؟

فرمود: «نه ؛ خودم صحبت مى كنم».

آن گاه دستش را _ كه بسيار ستبر بود _ بر سينه ام نهاد، به گونه اى كه احساس درد كردم. پس بلند شد.

گوشه لباسش را گرفتم و گفتم: تو را به خدا سوگند مى دهم و به حقّ خويشاوندى از تو درخواست مى كنم.

فرمود: «مرا سوگند مده».

آن گاه بيرون رفت و مردمْ نزدش اجتماع كردند. آن گاه، خدا را سپاس گفت و بر او ثنا فرستاد و فرمود: «امّا بعد؛ به راستى كه خداوند متعال، محمّد را [ در زمانى ]برانگيخت كه كسى در ميان عرب، كتاب خواندن نمى دانست و مدّعى نبود . او مردم را به جايگاه نجاتشان سوق داد. بدانيد كه به خدا سوگند ، هميشه در شمار فرماندهان [ جنگ ]بودم. نه چيزى را دگرگون كردم و نه خيانت ورزيدم تا آن كه [ لشكر جاهليتْ ]يكباره روى برگردانْد.

مرا با قريش چه كار؟ بدانيد كه به خدا سوگند، آنان كافر بودند و من با ايشان جنگيدم و اينك فريب خوردگان اند كه با آنان جنگ مى كنم و اين حركت من، به سبب عهدى است كه با من شده است.

به خدا سوگند كه باطل را مى شكافم، تا حقيقت از تهيگاهش بيرون آيد. قريش از ما انتقام نمى گيرد، مگر بدان جهت كه خداوند، ما را بر آنان برگزيد و ما آنان را در حوزه [ دين و حكومتِ ] خود درآورديم» و اين شعر را زمزمه كرد :

«به جانم سوگند كه بامدادان ، پيوسته شير خالص نوشيدى

و سرشير و خرماى بى هسته خوردى. و ما به تو بزرگى بخشيديم و تو بلند مرتبه نبودى

و ما گرداگردِ تو اسبان كوتاه مو و نيزه ها فراهم كرديم» .

.

ص: 26

. .

ص: 27

. .

ص: 28

4 / 7كِتابُ الإِمامِ إلى والِي البَصرَةِ5797.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي كِتابِهِ إِلى عُثمانَ لَمّا بَلَغَهُ مُشارَفَةُ القَومِ البَصرَةَ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ ، أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ البُغاةَ عاهَدُوا اللّهَ ثُمَّ نَكَثوا وتَوَجَّهوا إلى مِصرِكَ ، وساقَهُمُ الشَّيطانُ لِطَلَبِ ما لا يَرضَى اللّهُ بِهِ ، وَاللّهُ أشَدُّ بَأسا وأَشَدُّ تَنكيلاً . فَإِذا قَدِموا عَلَيكَ فَادعُهُم إلَى الطّاعَةِ وَالرُّجوعِ إلَى الوَفاءِ بِالعَهدِ وَالميثاقِ الَّذي فَارَقونا عَلَيهِ ، فَإِن أجابوا فَأَحسِن جِوارَهُم ما داموا عِندَكَ ، وإن أبَوا إلَا التَّمَسُّكَ بِحَبلِ النَّكثِ وَالخِلافِ فَناجِزهُمُ القِتالَ حَتّى يَحكُمَ اللّهُ بَينَكَ وبيَنَهُم وهُوَ خَيرُ الحاكِمين . وكَتَبتُ كِتابي هذا إلَيكَ مِنَ الرَّبَذَةِ ، وأَنَا مُعَجِّلٌ المَسيرَ إلَيكَ إن شاءَ اللّهُ . وكَتَبَهُ عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ في سَنَةِ سِتٍّ وثَلاثينَ . (1)4 / 8اِلتِباسُ الأَمرِ عَلى مَن لا بَصيرَةَ لَهُ5795.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :وقالَ لَهُ [لِعَلِيٍّ عليه السلام ] الحارِثُ بنُ حَوطٍ الرّانِيُّ : أظَنُّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وعائِشَةَ اجتَمَعوا عَلى باطِلٍ ؟

فَقالَ : يا حارِثُ ! إنَّهُ مَلبوسٌ عَلَيكَ ، وإِنَّ الحَقَّ وَالباطِلَ لا يُعرَفانِ بِالنّاسِ ، ولكنِ اعرِفِ الحَقَّ تَعرِف أهلَهُ ، وَاعرِفِ الباطِلَ تَعرِفْ مَن أتاهُ . (2)5796.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأمالي للطوسي عن أبي بكر الهُذَلِيّ :دَخَلَ الحارِثُ بنُ حَوطٍ اللَّيثِيُّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبيطالِبٍ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أرى طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وعائِشَةَ احتَجّوا إلّا عَلى حَقٍّ ؟ فَقالَ : يا حارِثُ ، إنَّكَ إن نَظَرتَ تَحتَكَ ولَم تَنظُر فَوقَكَ جُزتَ عَنِ الحَقِّ ؛ إنَّ الحَقَّ وَالباطِلَ لا يُعرفانِ بِالنّاسِ ، ولكِنِ اعرِفِ الحَقَّ بِاتِّباعِ مَنِ اتَّبَعَهُ ، وَالباطِلَ بِاجتِنابِ مَنِ اجتَنَبَهُ .

قالَ : فَهَلّا أكونُ كَعَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ وسَعدِ بنِ مالِكٍ ؟ فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ وسَعدا خَذَلَا (3) الحَقَّ ولَم يَنصُرَا الباطِلَ ، مَتى كانا إمامَينِ فِي الخَيرِ فَيُتَّبَعانِ ؟ ! (4) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 312 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 210 ، الأمالي للطوسي : ص 134 ح 216 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 64 ، البيان والتبيين : ج 3 ص 211 كلّها نحوه وفيها «الليثي» بدل «الراني» .
3- .في المصدر: «وسعد أخذلا»، والصواب ماأثبتناه.
4- .الأمالي للطوسي : ص 134 ح 216 ، وفي الطرائف : ص 136 ح 215 : ومن ذلك ما ذكره الغزالي في كتاب «المنقذ من الضلال» ما هذا لفظه : العاقل يقتدي بسيّد العقلاء عليّ عليه السلام حيث قال : «لا يُعرف الحقّ بالرجال ، اعرِف الحقّ تعرف أهله» فشهد أنّ عليّا سيّد العقلاء .

ص: 29

4 / 7 نامه امام على به فرماندار بصره

4 / 8 مشتبه شدن امور بر كسانى كه چشم بصيرت نداشتند

4 / 7نامه امام على به فرماندار بصره5799.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اش به عثمان [ بن حُنَيف ] ، هنگام باخبر شدن از نزديك بودن لشكر جمليان به بصره _: از بنده خدا اميرمؤمنان، به عثمان بن حنيف. پس از حمد و سپاس خداوند؛ به راستى كه اين سركشان، با خداوندْ پيمان بستند و سپس بيعت شكستند و به سوى ديار تو روان شدند. شيطان، آنان را به خواستن آنچه خداوندْ خوش نمى دارد، سوق داد و خداوند، قدرتش بيشتر و كيفرش سخت تر است.

هرگاه بر تو وارد شدند، آنان را به پيروى و وفاى به پيمانى كه آن را از ما بُريدند، فرا خوان. اگر پذيرفتند، آنان را گرامى دار تا زمانى كه نزد تواند، و اگر سر باز زدند و جز چنگ زدن به ريسمان پيمان شكنى و مخالفتْ [ كارى ]نكردند ، با آنان پيكار كن تا خداوند، ميان تو و آنان داورى كند كه او بهترين داور است.

اين نامه را از ربذه برايت نوشتم و من با شتاب ، نزد تو خواهم آمد _ اگر خدا خواهد _ .

نامه را عبيد اللّه بن ابى رافع در سال سى و ششم [ هجرى ] نوشت.4 / 8مشتبه شدن امور بر كسانى كه چشم بصيرت نداشتند5802.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:حارث بن حوط رانى [ به على عليه السلام ]گفت:باور كنم كه طلحه،زبير و عايشه بر باطلْ گِرد آمده اند؟

[ على عليه السلام ] فرمود: «اى حارث! به راستى كه حق بر تو مُشتَبَه شده است. به راستى كه حق و باطل با مردمانْ شناخته نمى شوند؛ ليكن حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى، و باطل را بشناس تا كسانى را كه آن را دنبال مى كنند، بشناسى».5803.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِ اللّه ِ تباركَ و تَعالى : {Q} «ما يَفْت ) الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو بكر هُذَلى _: حارث بن حوط ليثى نزد امير مؤمنان على بن ابى طالب آمد و گفت: اى امير مؤمنان! گمان نمى كنم طلحه و زبير و عايشه، جز بر حق ، احتجاج كنند!

[ امير مؤمنان] فرمود: «اى حارث! به راستى كه اگر زير پايت را بنگرى و به بالاى سرت ننگرى، از حق ، منحرف مى شوى. به راستى كه حق و باطل با مردمان شناخته نمى شوند؛ ليكن حقيقت را با پيروى پيروان حق بشناس، و باطل را با دورى جُستن آنان كه از آن دورى مى جويند».

حارث گفت: چرا مانند عبد اللّه بن عمر و سعد بن مالك نباشم؟

امير مؤمنان فرمود: «به راستى كه عبد اللّه بن عمر و سعد، از يارى حق دست بداشتند و باطل را نيز يارى نرساندند. كِى آن دو پيشوايان خوبى بوده اند تا از آنان پيروى شود؟!». (1)

.


1- .در كتاب الطرائف (ص 136 ح 215) چنين آمده است : و غزالى در كتاب المنقذ من الضلال نوشته است : خردمند ، به سرور خردمندان على عليه السلام اقتدا مى كند آن جا كه فرمود : «حق با مردمان شناخته نمى شود . حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى» . غزالى با اين سخن گواهى مى دهد كه على عليه السلام سرور خردمندان است .

ص: 30

5804.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي مخنف :وقامَ رَجُلٌ إلى عِلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أيُّ فِتنَةٍ أعظَمُ مِن هذِهِ ؟ إنَّ البَدرِيَّةَ لَيَمشي بَعضُها إلى بَعضٍ بِالسَّيفِ ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام :

وَيحَكَ! أ تَكونُ فِتنَةٌ أنَا أميرُها وقائِدُها ؟ ! وَالَّذي بَعَثَ مُحَمَّدا بِالحَقِّ وكَرَّمَ وَجهَهُ ، ما كَذَبتُ ولا كُذِبتُ ، ولا ضَلَلتُ ولا ضُلَّ بي، ولا زَلَلتُ ولا زُلَّ بي ، وإنّي لَعَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي ؛ بَيَّنَهَا اللّهُ لِرَسولِهِ ، وبَيَّنَها رَسولُهُ لي ، وسَاُدعى يَومَ القِيامَةِ ولا ذَنبَ لي ، ولَو كانَ لي ذَنبٌ لَكفَّرَ عَنّي ذُنوبي ما أنَا فيهِ مِن قِتالِهِم . (1)5805.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :خَرَجَ طارِقُ بنُ شِهابٍ الأَحمَسِيُّ يَستَقبِلُ عَلِيّا عليه السلام وقَد صارَ بِالرَّبَذَةِ طالِبا عائِشَةَ وأصحابَها ، وكانَ طارِقٌ مِن صَحابَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وشيعَتِهِ ، قالَ : فَسَأَلتُ عَنهُ قَبلَ أن ألقاهُ؛ ما أقدَمَهُ ؟ فَقيلَ : خالَفَهُ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وعائِشَةُ ، فَأَتَوُا البَصرَةَ ، فَقُلتُ في نَفسي : إنَّهَا الحَربُ ! أ فَاُقاتِلُ اُمَّ المُؤمِنينَ وحَوارِيَّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ إنَّ هذا لَعَظيمٌ ! ثُمَّ قُلتُ : أ أَدَعُ عَلِيّا وهُوَ أوَّلُ المُؤمِنينَ إيمانا بِاللّهِ وابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ووَصِيُّهُ ؟ هذا أعظَمُ ! ثُمَّ أتَيتُهُ فَسَلَّمتُ عَلَيهِ ، ثُمَّ جَلَستُ إلَيهِ فَقَصَّ عَلَيَّ قِصَّةَ القَومِ وقِصَّتَهُ . (2) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 265 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 226 .

ص: 31

5806.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مِخنَف _: مردى در برابر على عليه السلام به پا خاست و گفت: اى اميرمؤمنان! چه فتنه اى از اين بزرگ تر است كه برخى جنگاوران جنگ بدر، با شمشير به سراغ برخى ديگر مى روند؟

على عليه السلام فرمود: «واى بر تو! آيا فتنه اى هست كه من فرمانده و رهبر آنم؟! سوگند به آن كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق برانگيخت و او را عزّت بخشيد ، نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است. نه من گم راه شدم و نه به واسطه من كسى گم راه شد. نه من لغزيدم و نه كسى به واسطه من لغزيد.

به راستى كه من دليلى روشن از پروردگارم دارم كه آن را خداوند براى پيامبرش روشن ساخت و پيامبرش آن را براى من روشن كرد و زودا كه روز قيامت، فرا خوانده شوم و گناهى بر من نباشد و اگر گناهى داشته باشم، [ ثواب ]پيكار من با آنان، آن را خواهد پوشاند» .5807.قرب الإسناد عن البَزَنطيِّ :شرح نهج البلاغة:طارق بن شهاب اَحمسى، آن گاه كه على عليه السلام در تعقيب عايشه و همراهانش به ربذه آمد، به استقبال او رفت. وى از ياران على عليه السلام و از پيروان او بود.

[ طارق] مى گويد: پيش از ديدن وى (على عليه السلام )، پرسيدم كه چه چيزى او را تا اين جا آورده است؟

گفته شد: طلحه، زبير و عايشه با او به مخالفت برخاسته اند و وارد بصره شده اند.

[ طارق مى گويد : ] با خود گفتم: به راستى اين يك جنگ است؟ و آيا با اُمّ المؤمنين و ياران پيامبر خدا بجنگم؟ به راستى كه كارى بس دشوار است!

سپس با خود گفتم: آيا على را رها سازم؟ او كه نخستين ايمان آورنده به خداوند

و پسر عمو و وصى پيامبر خداست؟ اين كه بسيار دشوارتر است!

سپس نزد او (على عليه السلام ) آمدم و بر او سلام كردم. نزد او نشستم و او داستان خود و پيمان شكنان را برايم شرح داد. .

ص: 32

5800.امام على عليه السلام :فتح الباري عن العلاء أبي محمّد عن أبيه :جاءَ رَجُلٌ إلى عِلِيٍّ وهُوَ بِالزّاوِيَةِ ، فَقالَ : عَلامَ تُقاتِلُ هؤُلاءِ ؟ قالَ : عَلَى الحَقِّ ، قالَ : فَإِنَّهُم يَقولونَ إنَّهُم عَلَى الحَقِّ ؟ قالَ : اُقاتِلُهُم عَلَى الخُروجِ مِنَ الجَماعَةِ ، ونَكثِ البَيعَةِ . (1)راجع : ج 4 ص 76 (الإلتزام بالحقّ في معرفة الرجال) .

.


1- .فتح الباري : ج 13 ص 57 .

ص: 33

5802.امام حسن عليه السلام :فتح البارى_ به نقل از ابو محمّد علاء از پدرش _: آن گاه كه اميرمؤمنان در زاويه بود،مردى نزد وى آمد و گفت: براى چه چيزى با اينان (جمليان) پيكار مى كنى؟

فرمود: «براى حق».

مرد گفت: آنان هم كه مى گويند براى حق [مى جنگند]!

فرمود: «به خاطر خارج شدنشان از جمعيّت مسلمانان و شكستن بيعت، با آنان پيكار مى كنم».ر . ك : ج 4 ص 77 (حق مدارى در شناخت مردان) .

.

ص: 34

M2733_T1_File_6525338

الفصل الخامس : استنصار الإمام من أهل الكوفة5 / 1كِتابُ الإِمامِ إلى أهلِ الكُوفَةِ مِنَ الرَّبَذَةِ5808.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عَن يَزيدَ الضَّخمِ :لَمّا أتى عَلِيّا الخَبَرُ وهُوَ بِالمَدينَةِ بِأَمرِ عائِشَةَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ أنَّهُم قَد تَوَجَّهوا نَحوَ العِراقِ ، خَرَجَ يُبادِرُ وهُوَ يَرجو أن يُدرِكَهُم ويَرُدَّهُم ، فَلَمَّا انتَهى إلَى الرَّبَذَةِ أتاهُ عَنهُم أنَّهُم قَد أمعَنوا ، (1) فَأَقامَ بِالرَّبَذَةِ أيّاما ، وأتاهُ عَنِ القَومِ أنَّهُم يُريدونَ البَصرَةَ ، فَسُرِّيَ (2) بِذلِكَ عَنهُ ، وقالَ : إنَّ أهلَ الكوفَةِ أشَدُّ إلَيَّ حُبّا ، وفيهِم رُؤوسُ العَرَبِ وأعلامُهُم ... .

[و] عَن مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ أبي لَيلى عَن أبيهِ قالَ : كَتَبَ عَلِيٌّ إلى أهلِ الكوفَةِ : بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، أمّا بَعدُ ؛ فَإِنِّي اختَرتُكُم والنُّزولَ بَينَ أظهُرِكُم لِما أعرِفُ مِن مَوَدَّتِكُم وحُبِّكُم للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، فَمَن جاءَني ونَصَرَني فَقَد أجابَ الحَقَّ وقَضَى الَّذي عَلَيهِ . (3) .


1- .أمعنوا في الطلب : أي جَدُّوا وأبعدوا (النهاية : ج 4 ص 344 «معن») .
2- .سُرِّي عنه : أي كُشف عنه الخوف (النهاية : ج 2 ص 364 «سرى») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 477 .

ص: 35

فصل پنجم : يارى خواستن امام از كوفيان

5 / 1 نامه امام به كوفيان از ربذه

فصل پنجم : يارى خواستن امام از كوفيان5 / 1نامه امام به كوفيان از ربذه5811.عنه عليه السلام ( _ في قَولِهِ : {Q} «فَلْيَستَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از يزيد ضخم _: وقتى خبر عايشه، طلحه و زبير به على عليه السلام در مدينه رسيد كه آنان به سمت عراق حركت كرده اند، با شتاب از مدينه بيرون رفت و اميدوار بود به آنان برسد و بازشان گردانَد. وقتى به ربذه رسيد، به وى خبر دادند كه آنها بسيار دور شده اند. چند روزى در ربذه اقامت گزيد. از آنان خبر رسيد كه قصد بصره كرده اند. بيمش برطرف شد و فرمود: «به راستى كه كوفيان به من علاقه مندترند و در ميان آنان، سران عرب و شخصيت هاى برجسته اى هست».

[ و ] از محمّد بن عبد الرحمان بن ابى ليلى، از پدرش نقل است كه مى گويد: على عليه السلام براى كوفيان نوشت:

«به نام خداوند بخشنده مهربان. پس از حمد و سپاس خداوند؛ به راستى كه من شما را و اقامت در ميان شما را برگزيدم ؛ چون دوستى و مهرورزىِ شما را نسبت به خداوند عز و جل و پيامبر خدا مى دانم. پس هركه سوى من آيد و مرا يارى دهد، به نداى حقْ پاسخ گفته و وظيفه اش را به انجام رسانده است» .

.

ص: 36

5812.بحار الأنوار :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :لَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ الرَّبَذَةَ أقامَ بِها ، وسَرَّحَ مِنها إلَى الكوفَةِ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ ، ومُحَمَّدَ بنَ جَعفَرٍ وكَتَبَ إلَيهِم :

إنِّي اختَرتُكُم عَلَى الأَمصارِ ، وفَزِعتُ إلَيكُم لِما حَدَثَ ؛ فَكونوا لِدينِ اللّهِ أعوانا وأنصارا ، وأيِّدونا وانهَضوا إلَينا ؛ فَالإِصلاحُ ما نُريدُ ؛ لِتَعودَ الاُمَّةُ إخوانا ، ومَن أحَبَّ ذلِكَ وآثَرَهُ فَقَد أحَبَّ الحَقَّ وآثَرَهُ ، ومَن أبغَضَ ذلِكَ فَقَد أبغَضَ الحَقَّ وغَمِصَهُ (1) .

فَمَضَى الرَّجُلانِ وبَقِيَ عَلِيٌّ بِالرَّبَذَةِ يَتَهَيَّأُ ، وأرسَلَ إلَى المَدينَةِ ، فَلَحِقَهُ ما أرادَ مِن دابَّةٍ وسِلاحٍ ، وأمِرَ أمرُهُ ، (2) وقامَ فِي النّاسِ فَخَطَبَهُم وقالَ :

إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أعَزَّنا بِالإِسلامِ ، ورَفَعَنا بِهِ ، وجَعَلَنا بِهِ إخوانا بَعدَ ذِلَّةٍ وقِلَّةٍ وتَباغُضٍ وتَباعُدٍ ، فَجَرَى النّاسُ عَلى ذلِكَ ما شاءَ اللّهُ ؛ الإِسلامُ دينُهُم ، وَالحَقُّ فيهِم ، وَالكِتابُ إمامُهُم ، حَتّى اُصيبَ هذَا الرَّجُلُ بِأَيدي هؤُلاءِ القَومِ الَّذينَ نَزَغَهُمُ الشَّيطانُ لِيَنزَغَ بَينَ هذِهِ الاُمَّةِ ، ألا إنَّ هذِهِ الاُمَّةَ لابُدَّ مُفتَرِقَةٌ كَمَا افتَرَقَتِ الاُمَمُ قَبلَهُم ، فَنَعوذُ بِاللّهِ مِن شَرِّ ما هُوَ كائِنٌ . (3)5809.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن عبد الرحمن بن يسار القرشي_ في ذكرِ كِتابِ عَلِيٍّ عليه السلام إلى أهلِ الكوفَةِ _: لَمّا نَزَلَ عَلِيٌّ عليه السلام الرَّبَذَةَ مُتَوَجِّهاً إلَى البَصرَةِ بَعَثَ إلَى الكوفَةِ مُحَمَّدَ بن

جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ ، ومُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ الصِّدّيقِ ، وكَتَبَ إلَيهِم هذَا الكتابَ (4) وزادَ في آخِرِهِ :

فَحَسبي بِكُم إخواناً ، ولِلدّينِ أنصارا، ف_ _ «انفِرُواْ خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَ_هِدُواْ بِأَمْوَ لِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ ذَ لِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ» (5) ... .

قالَ : لَمّا قَدِمَ مُحَمَّدُ بنُ جَعفَرٍ ، ومَحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ الكوفَةَ استَنفَرَا النّاسَ ، فَدَخَلَ قَومٌ مِنهُم عَلى أبي موسى لَيلاً فَقالوا لَهُ : أشِر عَلَينا بِرَأيِكَ فِي الخُروجِ مَعَ هذَينِ الرَّجُلَينِ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : أمّا سَبيلُ الآخِرَةِ فَالزَموا بُيوتَكُم ، وأمّا سَبيلُ الدُّنيا فَاشخَصوا مَعَهُما ! فَمَنَعَ بِذلِكَ أهلَ الكوفَةِ مِنَ الخُروجِ . وبَلَغَ ذلِكَ المُحَمَّدَينِ ، فَأَغلَظا لِأَبي موسى ، فَقالَ أبو موسى : وَاللّهِ إنَّ بَيعَةَ عُثمانَ لَفي عُنُقِ عَلِيٍّ وعُنُقي وأعناقِكُما ، ولَو أرَدنا قِتالاً ما كُنّا لِنَبدَأَ بِأَحَدٍ قَبلَ قَتَلَةِ عُثمانَ . فَخَرجا مِن عِندِهِ ، فَلَحِقا بِعَلِيٍّ عليه السلام فَأَخبَراهُ الخَبَرَ . (6) .


1- .غَمِصَه : احتقره ولم يره شيئاً (النهاية : ج 3 ص 386 «غمص») .
2- .أمِرَ أمرُه : أي كثُر وارتفع شأنه (النهاية : ج 1 ص 65 «أمر») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 478 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 324 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 235 كلاهما نحوه .
4- .الكتاب الأوّل من نهج البلاغة .
5- .التوبة : 41 .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 8 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 84 و 85 .

ص: 37

5810.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به گروهى كه از ايشان پرسيدند : چرا ما د ) تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: وقتى على عليه السلام به ربذه رسيد، در آن جا اقامت گزيد و از آن جا محمّد بن ابى بكر و محمّد بن جعفر را به كوفه روانه ساخت و براى اهل كوفه چنين نوشت: «به راستى كه من ، شما را از ميان شهرهاى ديگر برگزيدم و براى حوادث پيش آمده، به شما روى آوردم. پس ياران و ياوران دين خدا باشيد و ما را يارى دهيد و به سوى ما برخيزيد. آنچه ما مى خواهيم، اصلاح است تا امّت به برادرى بازگردند . و هر كس اين را دوست بدارد و برگزيند، حق را دوست داشته و برگزيده است، و هر كس اين را دشمن بدارد، حق را دشمن داشته و آن را كوچك شمرده است».

آن دو مرد رفتند و على عليه السلام در رَبَذه ماند و آماده پيكار مى شد. پيكى به مدينه فرستاد و آنچه از سلاح و مَركب مى خواست، براى او رسيد و كارش بالا گرفت و در ميان مردم به پا خاست و برايشان سخنرانى كرد و فرمود:

«به راستى كه خداوند عز و جل ما را به واسطه اسلام، گرامى داشت و مرتبه اى بلند بخشيد و پس از خوارى، كمى، دشمنى و دورىِ از هم، با يكديگر برادرمان ساخت. مردم بدين سان بودند تا خدا مى خواست. اسلام، دين آنان و حقيقت ، در ميانشان، و قرآن ، پيشوايشان بود تا آن كه اين مرد (عثمان) به دست اين گروه كشته شد؛ گروهى كه شيطان، آنان را برانگيخت تا در ميان اين امّتْ اختلاف اندازند. بدانيد كه اين امّت، ناگزير پراكنده خواهند شد ، چنان كه امّت هاى پيشين پراكنده شدند ؛ و به خداوند پناه مى بريم از شرّ آنچه كه اتّفاق خواهد افتاد».5811.امام صادق عليه السلام ( _ درباره آيه: «پس ، دعوت مرا اجابت كنند و به من ا ) شرح نهج البلاغة_ به نقل از عبد الرحمان بن يسار قرشى، در گزارشِ نامه على عليه السلام به كوفيان _: چون على عليه السلام در راه حركت به سوى بصره به ربذه رسيد، محمّد بن جعفر بن ابى طالب و محمّد بن ابى بكر را به كوفه فرستاد و اين نامه (1) را براى آنان نوشت و در آخرش افزود:

«شما براى من به عنوان برادر و ياوران دين،كافى هستيد. پس «سبُك بار و گران بار، بسيج شويد و با مال و جانتان در راه خدا جهاد كنيد. اگر بدانيد، اين براى شما بهتر است» ».

چون محمّد بن جعفر و محمّد بن ابى بكر براى بسيج مردمْ وارد كوفه شدند، گروهى از مردم، شبانه نزد ابو موسى رفتند و به وى گفتند: نظرت را درباره خروج با اين دو نفر به سوى على عليه السلام براى ما بيان دار.

ابو موسى گفت: راه آخرتْ آن است كه در خانه بمانيد و راه دنيا آن است كه با آنان حركت كنيد.

ابو موسى با اين سخن، از حركت كوفيانْ جلوگيرى كرد. اين خبر به محمّد بن جعفر و محمّد بن ابى بكر رسيد و بر ابو موسى خشم گرفتند.

ابو موسى گفت: به خدا سوگند ، بيعت عثمان بر گردن على و من و شما دو نفر است. اگر تصميم بر جنگ داشته باشيم، پيش از جنگ با قاتلان عثمان ، با كسى ديگر نمى جنگيم.

آن دو از نزد ابو موسى بيرون آمدند و به على عليه السلام پيوستند و ماجراى ابو موسى را به وى گزارش دادند. .


1- .اوّلين نامه در نهج البلاغه .

ص: 38

5 / 2بَعثُ الإمامِ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ إلى أبي موسى لِيَستَنفِرَ النّاسَ5814.عنه صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن أبي ليلى :خَرَجَ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ إلى عَلِيٍّ بِالرَّبَذَةِ ، فَأَخبَرَهُ بِقُدومِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وقَولِ أبي موسى ، فَقالَ : لَقد أرَدتُ عَزلَهُ وسَأَلنِي الأَشتَرُ أن اُقِرَّهُ . فَرَدَّ عَلِيٌّ هاشِما إلَى الكوفَةِ وكَتَبَ إلى أبي موسى :

إنّي وَجَّهتُ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ لِيُنهِضَ مَن قِبَلَكَ مِنَ المُسلِمينَ إلَيَّ ، فَأَشخِصِ النّاسَ ؛ فَإِنّي لَم اُوَلِّكَ الَّذي أنتَ بِهِ إلّا لِتَكونَ مِن أعواني عَلَى الحَقِّ .

فَدَعا أبو موسَى السّائِبَ بنَ مالِكٍ الأشعَرِيَّ ، فَقالَ لَهُ : ماتَرى ؟ قالَ : أرى أن تَتَّبِعَ ما كَتَبَ بِهِ إِلَيكَ . قالَ : لكِنّي لا أرى ذلِكَ ! فَكَتَبَ هاشِمٌ إلى عَلِيٍّ : إنّي قَد قَدِمتُ عَلى رَجُلٍ غالٍّ مُشاقٍّ ظاهِرِ الغِلِّ والشَّنَآنِ . وبَعَثَ بِالكِتابِ مَعَ المُحِلِّ بنِ خَليفَةَ الطّائِيِّ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 .

ص: 39

5 / 2 فرستادن هاشم بن عتبه نزد ابو موسى براى بسيج مردم

5 / 2فرستادن هاشم بن عتبه نزد ابو موسى براى بسيج مردم5817.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو ليلى _: هاشم بن عُتْبه در رَبَذه به نزد على عليه السلام رفت و از بازگشت محمّد بن ابى بكر و سخن ابو موسى به وى گزارش داد. آن گاه وى فرمود: «قصد داشتم او را عزل كنم؛ ولى اَشتر از من خواست او را ابقا كنم».

سپس على عليه السلام هاشم را به كوفه فرستاد و براى ابوموسى نوشت:

«من هاشم بن عتبه را نزد تو فرستادم تا مسلمانانِ اطرافت را به سوى من بسيج كنى. پس مردم را حركت ده؛ چرا كه من تو را بر شهرى كه هم اكنون بر آن حاكمى ، نگماردم، مگر بدان جهت كه براى [ اقامه ]حق ، از ياران من باشى».

ابو موسى، سائب بن مالك اشعرى را فرا خواند و به وى گفت: تو چه نظرى دارى؟

گفت: معتقدم از آنچه برايت نوشته، پيروى كنى.

ابو موسى گفت: ولى من چنين نظرى ندارم.

هاشم براى على عليه السلام نوشت : «من بر مردى تُند رو و سختگير واردشده ام كه كينه توزى و دشمنى اش آشكار است» و نامه را توسط مُحِلّ بن خليفه طايى براى على عليه السلام فرستاد.

.

ص: 40

6054.عنه عليه السلام :الجمل :خَرَجَ [الإمامُ عَلِيٌّ عليه السلام ] في سَبعِمِئَةِ رَجُلٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ . . . ثُمَّ دَعا هاشِمَ بنَ عُتبَةَ المِرقالَ ، وكَتَبَ مَعَهُ كِتابا إلى أبي موسَى الأَشعَرِيِّ _ وكانَ بِالكوفَةِ مِن قِبَلِ عُثمانَ _ وأمَرَهُ أن يوصِلَ الكِتابَ إلَيهِ لِيَستَنفِرَ النّاسَ مِنها إلَى الجِهادِ مَعَهُ ، وكانَ مَضمونُ الكِتابِ :

بِسمِ اللّهِالرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ قَيسٍ .

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي أرسَلتُ إلَيكَ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ (المِرقالَ) لِتُشخِصَ مَعَهُ مَن قِبَلَكَ مِنَ المُسلِمينَ لِيَتَوَجَّهوا إلى قَومٍ نَكَثوا بَيعَتي ، وقَتَلوا شيعَتي ، وأحدَثوا في هذِهِ الاُمَّةِ الحَدَثَ العَظيمَ ، فَأَشخِص بِالنّاسِ إلَيَّ مَعَهُ حينَ يَقدَمُ عَلَيكَ (1) ولا تَحبِسهُ ؛ فَإِنّي لَم اُقِرَّكَ فِي المِصرِ الَّذي أنتَ فيهِ إلّا أن تَكونَ مِن أعواني وأنصاري عَلى هذَا الأَمرِ ، وَالسَّلامُ .

فَقَدِمَ هاشِمٌ بِالكِتابِ عَلى أبي موسَى الأَشعَرِيِّ ، فَلَمّا وَقَفَ عَلَيهِ دَعَا السّائِبَ بنَ مالِكٍ الأَشعَرِيَّ ، فَأَقرَأَهُ الكِتابِ ، وقالَ لَهُ : ماتَرى ؟ فقالَ السّائِبُ : اِتَّبِع ما كَتَبَ بِهِ إلَيكَ ، فَأَبى أبو موسى ذلِكَ ، وكَسَرَ الكِتابَ ومَحاهُ ، وبَعَثَ إلى هاشِمِ بنِ عُتبَةَ يُخِوِّفُهُ وَيَتَوَعَّدُهُ بِالسِّجنِ ، فَقالَ السّائِبُ بنُ مالِكٍ : فَأَتَيتُ هاشِما فَأَخبَرتُهُ بِأَمرِ أبي موسى ، فَكَتَبَ هاشِمٌ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام :

أمّا بَعدُ ؛ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَإِنّي قَدِمتُ بِكِتابِكَ عَلَى امرِئٍ عاقٍّ شاقٍّ ، بَعيدِ الرُّحمِ ، (2) ظاهِرِ الغِلِّ وَالشِّقاقِ ، وقَد بَعَثتُ إلَيكَ بِهذَا الكِتابِ مَعَ المُحِلِّ بنِ خَليفَةَ أخي طَيِّىٍ، وهُوَ مِن شيعَتِكَ وأنصارِكَ ، وعِندَهُ عِلمُ ما قِبَلِنا ، فَاسأَلهُ عَمّا بَدا لَكَ ، وَاكتُب إلَيَّ بِرَأيِكَ أتَّبِعهُ ، وَالسَّلامُ .

فَلَمّا قَدِمَ الكِتابُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وقَرَأَهُ ، دَعَا الحَسَنَ ابنَهُ ، وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، وقَيسَ بنَ سَعدٍ فَبَعَثَهُم إلى أبي موسى ، وكَتَبَ مَعَهُم :

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ قَيسٍ: أمّا بَعدُ ؛ يَابنَ الحائِكِ ! ! وَاللّهِ إنّي كُنتُ لَأَرى أنَّ بُعدَكَ مِن هذَا الأَمرِ _ الَّذي لَم يَجعَلكَ اللّهُ لَهُ أهلاً ، ولا جَعَلَ لَكَ فيهِ نَصيبا _ سَيَمنَعُكَ مِن رَدِّ أمري ، وقَد بَعثَتُ إلَيكَ الحَسنَ وعَمّارا وقَيسا ، فَأَخلِ لَهُمُ المِصرَ وأهلَهُ ، وَاعتَزِل عَمَلَنا مَذموما مَدحوراً ، فَإِن فَعَلتَ وإلّا فَإِنّي أمَرتُهُم أن يُنابِذوكَ عَلى سَواءٍ ، إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنينَ ، فَإِن ظَهَروا عَلَيكَ قَطَّعوكَ إربا إربا ، وَالسَّلامُ عَلى مَن شَكَرَ النِّعمَةَ ورَضِيَ بِالبَيعَةِ ، وعَمِلَ للّهِِ رَجاءَ العاقِبَةِ . (3) .


1- .في المصدر: «يقدم الكتاب عليك»، والصواب ماأثبتناه كما في بحار الأنوار.
2- .الرُّحم: العطف والرحمة. يقال: ما أقرب رُحمَ فلان؛ إذا كان ذا مرحمة وبِرٍّ (لسان العرب: ج 12 ص 231 «رحم»).
3- .الجمل: ص240 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 85 ؛ شرح نهج البلاغة: ج 14 ص 8 و 9 نحوه وراجع فتح الباري : ج 13 ص 58 .

ص: 41

6053.عنه عليه السلام :الجمل:[ امام على عليه السلام ] با هفتصد نفر از مهاجران و انصار، حركت كرد ... آن گاه، هاشم بن عُتبه مِرقال را فرا خواند و به همراهش نامه اى براى ابو موسى اشعرى _ كه از زمان عثمان ، حاكم كوفه بود _ فرستاد و به وى فرمان داد كه نامه را به ابو موسى برساند تا مردم را از كوفه براى جهاد به همراه خود بسيج كند. مضمون نامه چنين بود:

«به نام خداوند بخشنده مهربان . از على اميرمؤمنان به [ ابو موسى] عبد اللّه بن قيس. پس از حمد و سپاس خداوند ؛ من هاشم بن عُتبه مِرقال را نزد تو فرستادم تا مسلمانانِ اطرافت را همراه او بسيج كنى تا با گروهى كه بيعت مرا شكستند و پيروانم را كشتند و در ميان امّت، فتنه اى بزرگ پديد آوردند، روياروى شوند. پس زمانى كه نزد تو آمد، مردم را به همراه وى به سوى من روانه كن و محبوسش مكن ؛ زيرا من ، تو را در شهرى كه هم اكنون در آن حاكمى، ابقا نكردم، مگر بدان جهت كه در امر حكومت ، از ياران و ياوران من باشى . والسلام!».

هاشم، نامه را براى ابو موسى آورد . وقتى ابو موسى به موضوع نامه واقف گشت، سائب بن مالك اشعرى را فرا خواند و نامه را برايش خواند و به وى گفت: چه نظرى دارى؟

سائب به وى گفت: از آنچه برايت نوشته، پيروى كن.

ابو موسى از اين كار، سر باز زد و نامه را پاره كرد و از بين برد و به سوى هاشم بن عتبه فرستاد و او را ترساند و تهديد به زندان كرد.

سائب بن مالك مى گويد: نزد هاشم آمدم و دستور ابو موسى را به وى گزارش كردم. آن گاه، هاشم براى على بن ابى طالب عليه السلام نوشت: پس از حمد و سپاس خداوند؛ اى امير مؤمنان!نامه ات را براى مردى بُردم كه سخت و نافرمان و به دور از رحمت است و كينه توزى و اختلاف افكنى اش آشكار است. اين نامه را با مُحِلّ بن خليفه (از قبيله طَى و از پيروان و يارانت) به سوى تو فرستادم و او اخبار ما را مى داند . هرچه مى خواهى از او بپرس و نظرت را برايم بنويس تا از آن پيروى كنم. والسلام!

وقتى نامه به على عليه السلام رسيد و آن را خواند، فرزندش حسن عليه السلام ، عمّار بن ياسر و قيس بن سعد را فرا خواند و آنان را با نامه اى كه نوشت، نزد ابو موسى فرستاد:

«از بنده خدا على ، اميرمؤمنان، به عبد اللّه بن قيس. پس از حمد و سپاس خداوند؛ اى خودخواهِ متكبّر! به خدا سوگند كه معتقد بودم دورىِ تو از امر [ حكومت ]_ كه خداوند، تو را شايسته آن قرار نداده و برايت در آن بهره اى ننهاده _ ، به زودى تو را از ردّ فرمان من باز مى دارد.

اينك حسن، عمّار و قيس را به سويت فرستاده ام. شهر و مردمانش را به آنان وا گذار و از مسئوليتى كه در حكومت ما دارى با سرزنش و نكوهيدگى كنار رو. اگر چنين كردى [ كه هيچ ]؛ و گرنه به آنان دستور داده ام تو را طرد كنند. به راستى كه خداوند، خيانت پيشگان را دوست نمى دارد، و اگر بر تو پيروز گردند، تو را قطعه قطعه كنند. درود بر كسى كه شكر نعمت كند و به بيعتْ خشنود باشد و به اميد عاقبت خودش براى خداوند عمل كند». .

ص: 42

5 / 3إرسالُ الإِمامِ ابنَهُ إلَى الكوفَةِ6050.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي ليلى :بَعَثَ عَلِيٌّ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ يَستَنفِرانِ النّاسَ ، وبَعَثَ قَرَظَةَ بنَ كَعبٍ الأَنصارِيَّ أميرا عَلَى الكوفَةِ ، وكَتَبَ مَعَهُ إلى أبي موسى :

أمّا بَعدُ ؛ فَقَد كُنتُ أرى أنَّ بُعدَكَ مِن هذَا الأَمرِ الَّذي لَم يَجعَلِ اللّهُ عَزَّوجَلَّ لَكَ مِنهُ نَصيبا سَيَمنَعُكَ مِن رَدِّ أمري ، وقَد بَعَثتُ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ وعمّارَ بنَ ياسِرٍ يَستَنفِرانِ النّاسَ ، وبَعَثتُ قَرَظَةَ بنَ كَعبٍ والِيا عَلَى المِصرِ ، فَاعتَزِل مَذموما مَدحورا ؛ فَإِن لَم تَفعَل فَإِنّي قَد أمَرتُهُ أن يُنابِذَكَ ؛ فَإِن نَابَذتَهُ فَظَفِرَ بِكَ أن يُقَطِّعَكَ آرابا .

فَلَمّا قَدِمَ الكِتابُ عَلى أبي موسَى اعتَزَلَ ، ودَخَلَ الحَسنُ وعَمّارٌ المَسجِدَ ، فَقالا :

أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَقولُ : إنّي خَرَجتُ مَخرَجي هذا ظالِما أو مَظلوما ، وإنّي اُذَكِّرُ اللّهَ عَزَّوجَلَّ رَجُلاً رَعى للّهِِ حَقّاً إلّا نَفَرَ ؛ فَإِن كُنتُ مَظلوما أعانَني ، وإن كُنتُ ظالِما أخَذَ مِنّي . وَاللّهِ إنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ لَأَوَّلُ مَن بايَعَني ، وأوَّلُ مَن غَدَرَ ، فَهَلِ استَأثَرتُ بِمالٍ أو بَدَّلتُ حُكما ؟ فَانفِروا ؛ فَمُروا بِمَعروفٍ ، وَانهَوا عَن مُنكَرٍ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 328 وشرح نهج البلاغة : ج 14 ص 10 _ 12 والجمل : ص 243 و 244 .

ص: 43

5 / 3 فرستادن حسن بن على به سوى كوفه

5 / 3فرستادن حسن بن على به سوى كوفه6047.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو ليلى _: على عليه السلام ، حسن بن على عليه السلام و عمّار بن ياسر را فرستاد تا مردم را بسيج كنند و قُرظة بن كعب انصارى را به عنوان امير كوفه فرستاد و نامه اى با وى براى ابو موسى فرستاد [ بدين مضمون ]:

«پس از حمد و سپاس خداوند؛ به تحقيق كه معتقد بودم دورى جستن تو از امر [ حكومت ] _ كه خداوند عز و جل برايت بهره اى در آن قرار نداده _ ، تو را از مخالفت با فرمان من باز دارد. من ، حسن بن على و عمّار بن ياسر را براى بسيج مردم فرستادم و قُرظَة بن كعب را به عنوان فرماندار شهر گماشتم. تو با سرزنش و نكوهيدگى كنار برو و اگر چنين نكنى، به قُرظَة بن كعب دستور داده ام تو را طرد سازد و اگر تو او را طرد كردى و او بر تو پيروز گشت ، تو را قطعه قطعه كند».

وقتى نامه به ابو موسى رسيد ، كنار رفت. حسن و عمّار، داخل مسجد شدند و گفتند: اى مردم ! امير مؤمنان مى فرمايد : «من در اين حركت يا ستمگرم يا ستمديده . هر كه به حقّ خدا پايبند است ، خدا را در نظر آورد و بيايد ، اگر ستمديده ام ، يارى ام كند و اگر ستمگرم ، حق را از من باز ستانَد . به خدا سوگند كه طلحه و زبير، نخستين كسانى بودند كه با من بيعت كردند و نخستين كسانى بودند كه بيعت شكستند . آيا من ثروتى را به خود اختصاص داده ام يا حكمى را دگرگون ساخته ام؟ پس بسيج شويد و امر به معروف و از منكر نهى كنيد».

.

ص: 44

6046.إرشاد القلوب :شرح نهج البلاغة عن أبي مِخنَف عن موسى بن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن أبيه :أقبَلنا مَعَ الحَسَنِ وعَمّارِ بنِ ياسِرٍ مِن ذي قارٍ (1) حَتّى نَزَلنَا القادِسِيَّةَ ، فَنَزَلَ الحَسَنُ وعَمّارٌ ونَزَلنا مَعَهُما ، فَاحتَبى (2) عَمّارٌ بِحَمائِلِ سَيفِهِ ، ثُمَّ جَعَلَ يَسأَلُ النّاسَ عَن أهلِ الكوفَةِ وعَن حالِهِم ، ثُمَّ سَمِعتُهُ يَقولُ : ما تَرَكتُ في نَفسي حَزَّةً أهَمَّ إلَيَّ مِن ألّا نَكونَ نَبَشنا عُثمانَ مِن قَبرِهِ ، ثُمَّ أحرَقناه بِالنّارِ .

قال : فَلَمّا دَخَلَ الحَسَنُ وعَمّارٌ الكوفَةَ اجتَمَعَ إلَيهِمَا النّاسُ ، فَقامَ الحَسَنُ فَاستَنفَرَ النّاسَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وصَلّى عَلى رَسولِهِ ، ثُمَّ قالَ :

أيُّهَا النّاسُ ! إنّا جِئنا نَدعوكُم إلَى اللّهِ ، وإلى كِتابِهِ ، وسُنَّةِ رَسولِهِ ، وإلى أفقَهِ مَن تَفَقَّهَ مِنَ المُسلِمينَ ، وأعدَلِ مَن تُعدِّلونَ ، وأفَضلِ مَن تُفَضِّلونَ ، وأوفى مَن تُبايِعونَ ، مَن لَم يَعِبهُ القُرآنُ ، ولَم تُجَهِّلهُ السُّنَّةُ ، ولَم تَقعُد بِهِ السابِقَةُ . إلى مَن قَرَّبَهُ اللّهُ تَعالى إلى رَسولِهِ قَرابَتَينِ : قَرابَةَ الدّينِ ، وقَرابَةَ الرَّحِمِ . إلى مَن سَبَقَ النّاسَ إلى كُلِّ مَأثَرَةٍ . إلى مَن كَفَى اللّهُ بِهِ رَسولَهُ وَالنّاسُ مُتَخاذِلونَ ، فَقَرُبَ مِنهُ وهُم مُتَباعِدونَ ، وصَلّى مَعَهُ وهُم مُشرِكونَ ، وقاتَلَ مَعَهُ وهُم مُنهَزِمونَ ، وبارَزَ مَعَهُ وهُم مُحجِمونَ ، وصَدَّقَهُ وهُم يُكَذِّبونَ . إلى مَن لَم تُرَدَّ لَهُ رايَةٌ (3) ولا تُكافَأُ لَهُ سابِقَةٌ ، وهُوَ يَسأَلُكُمُ النَّصرَ ، ويَدعوكُم إلَى الحَقِّ ، ويَأمُرُكُم بِالمَسيرِ إلَيهِ لِتُوازِروهُ وتَنصُروهُ عَلى قَومٍ نَكَثوا بَيعَتَهُ ، وقَتَلوا أهلَ الصَّلاحِ مِن أصحابِهِ ، ومَثَّلوا بِعُمّالِهِ ، وَانتَهَبوا بَيتَ مالِهِ ، فَاشخَصوا إلَيهِ رَحِمَكُمُ اللّهُ ، فَمُروا بِالمَعروفِ ، وَانهَوا عَنِ المُنكَرِ ، وَاحضَروا بِما يَحضَرُ بِهِ الصالِحونَ .

قالَ أبو مِخنَفٍ : حَدَّثَني جابِرُ بنُ يَزيدٍ قالَ : حَدَّثَني تَميمُ بنُ حِذيَمٍ النّاجِيُّ قالَ : قَدِمَ عَلَينَا الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ يَستَنفِرانِ النّاسَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ومَعَهُما كَتابُهُ ، فَلَمّا فَرَغا مِن قِراءَةِ كِتابِهِ قامَ الحَسَنُ _ وهُوَ فَتىً حَدَثٌ وَاللّهِ إنّي لاُرثي لَهُ مِن حَداثَةِ سِنِّهِ وصُعوبَةِ مَقامِهِ _ فَرَماهُ النّاسُ بِأَبصارِهِم وهُم يَقولونَ : اللّهُمَّ سَدِّد مَنطِقَ ابنِ بِنتِ نَبِيِّنا ، فَوَضَعَ يَدَهُ عَلى عَمودٍ يُتَسانَدُ إلَيهِ _ وكانَ عَليلاً مِن شَكوى بِهِ _ فَقالَ :

الحَمدُ للّهِِ العَزيزِ الجَبّارِ ، الواحِدِ القَهّارِ ، الكَبيرِ المُتَعالِ «سَوَآءٌ مِّنكُم مَّنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَن جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِالَّيْلِ وَ سَارِبٌ بِالنَّهَارِ » (4) أحمَدُهُ عَلى حُسنِ البَلاءِ ، وتَظاهُرِ النَّعماءِ ، وعَلى ما أحبَبنا وكَرِهنا مِن شِدَّةٍ ورَخاءٍ ، وأشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، اِمتَنَّ عَلَينا بِنُبُوَّتِهِ ، وَاختَصَّهُ بِرِسالَتِهِ وأنزَلَ عَلَيهِ وَحيَهُ ، وَاصطَفاهُ عَلى جَميعِ خَلقِهِ ، وأرسَلَهُ إلَى الإِنسِ وَالجِنِّ حينَ عُبِدَتِ الأَوثانُ ، واُطيعَ الشَّيطانُ ، وجُحِدَ الرَّحمنُ ، فَصَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وعَلى آلِهِ ، وجَزاهُ أفضَلَ ما جَزَى المُسلِمينَ .

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي لا أقولُ لَكُم إلّا ما تَعرِفونَ ؛ إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عَليَّ بنَ أبي طالِبٍ أرشَدَ اللّهُ أمرَهُ ، وأعَزَّ نَصرَهُ ، بَعَثني إلَيكُم يَدعوكُم إلَى الصَّوابِ ، وإلَى العَمَلِ بِالكِتابِ ، وَالجِهادِ في سَبيلِ اللّهِ ، وإن كانَ في عاجِلِ ذلِكَ ما تَكرَهونَ ؛ فَإِنَّ في آجِلِهِ ما تُحِبّونَ إن شاءَ اللّهُ ، ولَقَد عَلِمتُم أنَّ عَلِيّا صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَحدَهُ ، وأنَّهُ يَومَ صَدَّقَ بِهِ لَفي عاشِرَةٍ مِن سِنِّهِ ، ثُمَّ شَهِدَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَميعَ مشَاهِدِهِ ، وكانَ مِنِ اجتِهادِهِ في مَرضاةِ اللّهِ وطاعَةِ رَسولِهِ وآثارِهِ الحَسَنَةِ فِي الإِسلامِ ما قَد بَلَغَكُم ، ولَم يَزَل رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله راضِيا عَنهُ حَتّى غَمَّضَهُ بِيَدِهِ ، وغَسَّلَهُ وحدَهُ ، وَالمَلائِكَةُ أعوانُهُ ، وَالفَضلُ ابنُ عَمِّهِ يَنقُلُ إلَيهِ الماءَ ، ثُمَّ أدخَلَهُ حُفرَتَهُ ، وأوصاهُ بِقَضاءِ دَينِهِ وعِداتِهِ وغَيرِ ذلِكَ مِن اُمورِهِ ، كُلُّ ذلِكَ مِن مَنِّ اللّهِ عَلَيهِ ، ثُمَّ وَاللّهِ ما دَعا إلى نَفسِهِ ، ولَقَد تَداكَّ النّاسُ عَلَيهِ تَداكَّ الإِبِلِ الهيمِ عِندَ وُرودِها ، فَبايَعوهُ طائِعينَ ، ثُمَّ نَكَثَ مِنهُم ناكِثونَ بِلا حَدَثٍ أحدَثَهُ ، ولا خِلافٍ أتاهُ ، حَسَدا لَهُ وبَغيا عَلَيهِ .

فَعَلَيكُم عِبادَ اللّهِ بَتَقوىَ اللّهِ وطاعَتِهِ ، وَالجِدِّ وَالصَّبرِ وَالاِستِعانَةِ بِاللّهِ ، وَالخُفوفِ إلى ما دَعاكُم إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ ، عَصَمَنَا اللّهُ وإيّاكُم بِما عَصَمَ بِهِ أولِياءَهُ وأهلَ طاعَتِهِ ، وألهَمَنا وإيّاكُم تَقواهُ ، وأعانَنا وإيّاكُم عَلى جِهادِ أعدائِهِ ، وأستَغفِرُ اللّهَ العَظيمَ لي ولَكُم . ثُمَّ مَضى إلَى الرُّحبَةِ (5) فَهَيَّأَ مَنزِلاً لِأَبيهِ أميرِ المُؤمِنينَ .

قالَ جابِرٌ : فَقُلتُ لِتَميمٍ : كَيفَ أطاقَ هذَا الغُلامُ ما قَد قَصَصتَهُ مِن كَلامِهِ ؟ فَقالَ : ولَما سَقَطَ عَنّي مِن قَولِهِ أكثَرُ ، ولَقَد حَفِظتُ بَعضَ ما سَمِعتُ .

قالَ أبو مِخنَفٍ : ولَمّا فَرَغَ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام مِن خُطبَتِهِ ، قامَ بَعدَهُ عَمّارٌ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى رَسولِهِ ، ثُمَّ قالَ :

أيُّهَا النّاسُ ! أخو نَبِيِّكُم وابنُ عَمِّهِ يَستَنفِرُكُم لِنَصرِ دينِ اللّهِ ، وقَد بَلاكُمُ اللّهُ بِحَقِّ دينِكُم وحُرمَةِ اُمِّكُم ، فَحَقُّ دينِكُم أوجَبُ وحُرمَتُهُ أعظَمُ .

أيُّهَا النّاسُ ! عَلَيكُم بِإِمامٍ لا يُؤَدَّبُ ، وفَقيهٍ لا يُعَلَّمُ ، وصاحِبِ بَأسٍ لا يَنكُلُ ، وذي سابِقَةٍ فِي الإِسلامِ لَيسَت لِأَحَدٍ ، وإنَّكُم لَو قَد حَضَرتُموهُ بَيَّنَ لَكُم أمرَكُم إن شاءَ اللّهُ . (6) .


1- .ذُوقار : موضع بين الكوفة وواسط ، وهو إلى الكوفة أقرب ، فيه كان «يوم ذي قار» بين الفرس والعرب (تقويم البلدان : ص 292) .
2- .الاحتباء : هو أن يضمّ الإنسان رجليه إلى بطنه بثوب يجمعهما به مع ظهره ، ويشدّه عليها (النهاية : ج 1 ص 335 «حبا») .
3- .في المصدر: «رواية»، والصواب ماأثبتناه كما في بحار الأنوار.
4- .الرعد : 10 .
5- .الرُّحْبَة : محلّة بالكوفة (مجمع البحرين : ج 2 ص 684 «رحب») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 11 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 86 و 87 وبحار الأنوار : ج 32 ص 88 .

ص: 45

6049.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مِخْنَف، از موسى بن عبد الرحمان بن ابى ليلى ، از پدرش _: به همراه حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر،از ذو قار آمديم تا به قادسيه رسيديم. حسن عليه السلام و عمّار ، اُتراق كردند و ما هم به همراه آنان اتراق كرديم. عمّار، حمايل شمشيرش را محكم به خود بست و آن گاه ، شروع به پرسش از مردم درباره كوفيان و وضعيتشان كرد و شنيدم كه مى گفت: در دلم خواسته اى مهم تر از اين نيست كه عثمان را از قبر ، بيرون آوريم و او را با آتش بسوزانيم.

[ راوى مى گويد: ] چون حسن عليه السلام و عمّارْ وارد كوفه شدند، مردم ، نزد آنان گِرد آمدند. پس حسن عليه السلام به پا خاست و مردم را به بسيج شدن فرا خواند و خدا را سپاس گفت و بر پيامبرش درود فرستاد. سپس فرمود:

«اى مردم! ما نزد شما آمده ايم تا شما را به خداوند و كتابش و سنّت پيامبرش ، و به سوى دين شناس ترينِ مسلمانان و عادل ترين كسى كه عادلش مى شمريد و برترين كسى كه بافضيلتش مى دانيد و باوفاترين كسى كه با او بيعت مى كنيد ، فرا خوانيم؛ كسى كه قرآن، او را سرزنش نكرده و در سنّت ، جاهل به شمار نيامده است و هيچ سابقه نيكى را از كف نداده است .

به سوى كسى فرا مى خوانيم كه خداوند، او را از دو راه به پيامبر خود نزديك ساخت: نزديكى در دين و نزديكى در خويشاوندى؛ به سوى كسى كه از همه مردم در هر كرامتى پيشى گرفت؛ پيشى گرفت؛ به سوى كسى كه خداوند با يارى رساندن او پيامبرش را از يارى ديگران بى نياز كرد، در حالى كه مردمْ او را يارى نكردند ؛ به او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) نزديك شد، در حالى كه مردم از او دورى مى جُستند، و با او نماز گزارْد، در حالى كه مردمْ مشرك بودند ؛ همراه او پيكار كرد، در حالى كه مردمْ فرار مى كردند و با او به ميدان آمد ، در حالى كه مردم از ترس، پيش نمى رفتند؛ كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را تصديق كرد، در حالى كه مردمْ او را تكذيب مى كردند؛ به سوى كسى كه در هيچ جنگى مغلوب نشد و در پيشى گرفتن در اسلام، همتايى ندارد.

[ اينك] او از شما كمك مى خواهد و شما را به سوى حق ، دعوت مى كند و شما را فرمان مى دهد كه به سويش حركت كنيد و يارى اش دهيد و او را بر قومى كه بيعتش را شكستند، ياران شايسته او را كشتند و فرماندارانش را مُثله كردند و بيت المال او را غارت نمودند ، يارى دهيد. پس به سوى او حركت كنيد. خدايتان رحمت كند ! پس امر به معروف و نهى از منكر كنيد و [براى فرداى خود] چيزى را آماده كنيد كه صالحان آماده مى كنند» .

[ ابو مِخْنَف مى گويد: ] جابر بن يزيد برايم روايت كرد و گفت : تميم بن حذيم ناجى برايم روايت كرد و گفت : حسن بن على عليه السلام و عمّار بن ياسر ، نزد ما آمدند تا از مردم بخواهند كه به سوى على عليه السلام بسيج شوند و نامه او با آنان بود. وقتى از خواندن نامه او فارغ شدند، حسن عليه السلام از جاى برخاست. او جوانى نورس بود و به خدا سوگند، به جهت كمى سن و دشوارى موقعيتش بر او نگران بودم.

مردم بدو خيره شده بودند و مى گفتند: بارخدايا ! سخن پسر دختر پيامبر ما را استوار گردان.

حسن عليه السلام دستش را برعصايى كه بر آن تكيه مى كرد ، گذاشت (به خاطر بيمارى اى كه داشت، ناتوان شده بود) و فرمود:

«سپاسْ از آنِ خداوندِ عزّتمند و جبّار است. او يگانه قهّار و بزرگِ متعال است . «براى او يكسان است: كسى از شما كه سخن خود را نهان كند و كسى كه آن را فاش سازد و كسى كه خويشتن را به شبْ پنهان دارد و در روز، آشكارا حركت كند» . سپاس مى گويم او را بر زيبايى آزمايش و بلا و پشت هم درآمدن نعمت ها و برآنچه ما دوست مى داريم و يا ناخوش مى انگاريم،از سختى و آسانى، و گواهى مى دهم كه خدايى جز او نيست؛يگانه است و شريكى براى او نيست.

و [ شهادت مى دهم بر ] اين كه محمّد، بنده و فرستاده اوست. بر ما با پيامبرى او منّت نهاد و او را به رسالت خويش، ويژه ساخت و وحى اش را بر او فرو فرستاد و او را از ميان تمامى آفريدگانش برگزيد و در هنگام بت پرستى و فرمانبردارى از شيطان و انكار خداوندِ بخشاينده، او را به سوى اِنس و جِن فرستاد. پس درود خدا بر او و خاندانش باد، و خداوند، او را از بهترين پاداشى كه به مسلمانان عطا مى فرمايد، پاداش دهد!

پس از حمد و سپاس خداوند؛ من سخنى جز آنچه خودتان مى دانيد، نمى گويم. اميرمؤمنان على بن ابى طالب _ كه خداوند ، كارش را سامان بخشد و پيروزى اش را قوى دارد! _ مرا به سوى شما فرستاد. او شما را به درستى و عمل به قرآن و جهاد در راه خدا فرا مى خوانَد. اگر چه دنياى اين كار ، چيزى است كه خوش نمى داريد، ولى آخرت آن به گونه اى است كه مى پسنديد _ اگر خدا خواهد _ .

شما نيك مى دانيد كه على با پيامبر خدا، به تنهايى نماز گزارد و آن روز كه او را تصديق كرد، در سال دهم عمرش بود. پس از آن با پيامبر خدا در تمامى جنگ ها حضور داشت و از تلاش او در راه رضايت خداوند و پيروى پيامبر خدا و آثار نيك او در اسلام، آنچه بوده، خبرش به شما رسيده است. هميشه پيامبر خدا از او خشنود بود تا [ به هنگام مرگ ]با دستان خود، چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله را فروبست و او را به تنهايى غسل داد و فرشتگان ، كمك كارش بودند و فضل، پسر عمويش، آب مى آورد.

او بود كه پيامبر خدا را در قبر نهاد. پيامبر خدا به وى گزاردنِ بدهكارى ها و به جاىْ آوردنِ وعده ها و ساير كارهايش را سفارش نمود. تمامى اينها، منّت خداوند بر على است.

به خدا سوگند، از آن پس، على [ كسى را] به [ اطاعت از ] خود ، دعوت نكرد تا اين كه مردم، چونان شتران تشنه به هنگام رسيدن به آبگاه ، بر او هجوم آوردند و از روى ميل ، با او بيعت كردند. پس از آن، گروهى از روى حسادت و ستمگرى بر او بيعت شكستند ، بدون آن كه او كارى كرده باشد يا خلافى از او سر زده باشد.

بر شما باد _ بندگان خدا! _ پرواى الهى و پيروى از او و تلاش و شكيبايى و يارى جستن از او ، و حركت به سوى آنچه امير مؤمنان، شما را بدان فرا مى خوانَد. خداوند، ما و شما را بدانچه دوستان و مُطيعان خويش را بِدان مصون داشته، مصون دارد و بر ما و شما پرواى خود را الهام كند، و ما و شما را بر پيكار با دشمنانش يارى رسانَد. از خداوند بزرگ براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم».

سپس به منطقه رُحْبَه (1) رفت و خانه اى براى پدرش امير مؤمنان آماده ساخت.

جابر مى گويد: به تميم [ كه اين سخنان حسن بن على عليهماالسلام را برايم روايت كرد ]گفتم: چگونه اين جوان توانست سخنانى را كه نقل كردى، بر زبان آورد؟

تميم گفت : آنچه از سخنانش كه از ياد من رفته است ، بيشتر بود. من تنها برخى از آنچه را شنيدم، از حفظ دارم.

[ ابو مخنف مى گويد: ] وقتى حسن بن على عليهماالسلام از سخنرانى اش فارغ گرديد، عمّار ، به پا خاست و خدا را سپاس و ثنا گفت و بر پيامبرش درود فرستاد. سپس گفت: اى مردم! برادرِ پيامبرتان و پسر عموى او از شما براى يارى دين خدا درخواست حركت كرده است و خداوند، شما را با حقّانيت دينتان و احترام مادرتان (عايشه) آزموده است. حقوق دين، واجب تر و احترامش بيشتر است.

اى مردم! دنباله روِ پيشوايى باشيد كه [ نيازى به ]تأديب ندارد و دين شناسى است كه او را [ نيازى به] تعليم نيست و توانمندى است كه سستى و شكست ندارد و داراى سابقه اى در اسلام است كه كسى جز او آن را ندارد؛ و به راستى اگر شما نزد او حاضر شويد، حقيقتِ كارتان را بر شما روشن مى سازد _ اگر خدا خواهد _ . .


1- .روستايى در جنوبِ شرق كوفه ، در يك منزلىِ آن ، نزديك قادسيه ، در سمت چپ راه حج گزارانى كه به مكّه مى روند (معجم البلدان : ج 3 ص 33) .

ص: 46

. .

ص: 47

. .

ص: 48

. .

ص: 49

. .

ص: 50

5 / 4مَوقِفُ أبي موسى مِن مَندوبِيِ الإِمامِ6046.إرشاد القلوب :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :خَرَجَ أبو موسى فَلَقِيَ الحَسَنَ ، فَضَمَّهُ إلَيهِ وأقبَلَ عَلى عَمّارٍ ، فَقالَ : يا أبَا اليَقظانِ أ عَدَوتَ فيمَن عَدا عَلى أميرِ المُؤمِنينَ ؛ فَأَحلَلتَ نَفسَكَ مَعَ الفُجّارِ ! فَقالَ : لَم أفعَل، ولِمَ تَسوؤُني (1) ؟ وقَطَعَ عَلَيهِمَا الحَسَنُ فَأَقبَلَ عَلى أبي موسى فَقالَ : يا أبا موسى ! لِمَ تُثَبِّطُ النّاسَ عَنّا ؟ فَوَاللّهِ ما أرَدنا إلَا الإِصلاحَ ، ولا مِثلُ أميرِ المُؤمِنينَ يُخافُ عَلى شَيءٍ ، فَقالَ : صَدَقتَ بِأَبي أنتَ واُمّي ، ولكِنَّ المُستَشارَ مُؤتَمَنٌ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّها سَتكونُ فِتنَةٌ ؛ القاعِدُ فيها خَيرٌ مِنَ القائِمِ ، وَالقائِمُ خَيرٌ مِنَ الماشي ، وَالماشي خَيرٌ مِنَ الرّاكِبِ ، قَد جَعَلَنَا اللّهُ عَزَّوجَلَّ إخوانا ، وحَرَّمَ عَلَينا أموالَنا ودِماءَنا وقالَ : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَأْكُلُواْ أَمْوَ لَكُم بَيْنَكُم بِالْبَ_طِ_لِ . . . وَلَا تَقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيمًا» ، (2) وقالَ عَزَّوجَلَّ : «وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ» (3) .

فَغَضِبَ عَمّارٌ وساءَهُ وقامَ وقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! إنَّما قالَ لَهُ خاصَّةً : «أنتَ فيها قاعِدا خَيرٌ مِنكَ قائِما» .. .

وقامَ أبو موسى فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! أطيعوني تَكونوا جُرثومَةً (4) مِن جَراثيمِ العَرَبِ ؛ يَأوي إلَيكُمُ المَظلومُ ، ويَأمَنُ فيكُمُ الخائِفُ ، إنّا أصحابَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أعلَمُ بِما سَمِعنا ، إنَّ الفِتنَةَ إذا أقبَلَت شَبَّهَت ، وإذا أدبَرَت بَيَّنَت ، وإنَّ هذِهِ الفِتنَةَ باقِرَةٌ كَداءِ البَطنِ ، تَجري بِهَا الشَّمالُ وَالجَنوبُ، وَالصَّبا وَالدَّبورُ ، فَتَسكُنُ أحياناً فَلا يُدرى مِن أينَ تُؤتى ، تَذَرُ الحَليمَ كَابنِ أمسِ ، شيموا سُيوفَكُم ، وقَصِّدوا رِماحَكُم ، وأرسِلوا سِهامَكُم ، وَاقطَعوا أوتارَكُم ، وَالزَموا بُيوتَكُم ، خَلّوا قُرَيشا _ إذا أبَوا إلَا الخُروجَ مِن دارِ الهِجرَةِ وفِراقَ أهلِ العِلمِ بِالإِمرَةِ _ تَرتُق فَتقَها ، وتَشعَب صَدعَها ؛ فَإِن فَعَلَت فَلِأَنفُسِها سَعَت ، وإن أبَت فَعَلى أنفُسِها مَنَّت ، سَمنَها تُهَريقُ في أديمِها ، (5) اِستَنصِحوني ولا تَستَغِشّوني ، وأطيعوني يَسلَم لَكُم دينُكُم ودُنياكُم ، ويَشقى بِحَرِّ هذِهِ الفِتنَةِ مَن جَناها .

فَقامَ زَيدٌ فَشالَ يَدَهُ المَقطوعَةَ ، (6) فَقالَ: يا عَبدَاللّهِ بنَ قَيسٍ، رُدَّ الفُراتَ عَن دِراجِهِ ، (7) اُردُدهُ مِن حَيثُ يَجيءُ حَتّى يَعودَ كَما بَدَأَ ، فَإِن قَدَرتَ عَلى ذلِكَ فَسَتَقدِرُ عَلى ما تُريدُ ، فَدَع عَنكَ ما لَستَ مُدرِكَهُ . ثُمَّ قَرَأَ : «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ» (8) _ إلى آخِرِ الآيَتَينِ _ سيروا إلى أميرِ المُؤمِنينَ وسَيِّدِ المُسلِمينَ ، وَانفِروا إلَيهِ أجمَعينَ؛ تُصيبُوا الحَقَّ .

فَقامَ القَعقاعُ بنُ عَمرٍو فَقالَ : إنّي لَكُم ناصِحٌ ، وعَلَيكُم شَفيقٌ ، اُحِبُّ أن تَرشُدوا ، ولَأَقولَنَّ لَكُم قَولاً هُوَ الحَقُّ ؛ أمّا ما قالَ الأَميرُ فَهُوَ الأَمرُ لَو أنَّ إلَيهِ سَبيلاً ، وأمّا ما قالَ زَيدٌ فَزَيدٌ فِي الأَمرِ فَلا تَستَنصِحوهُ ؛ فَإِنَّهُ لا يُنتَزَعُ أحدٌ مِنَ الفِتنَةِ طَعَنَ فيها وَجَرى إلَيها . وَالقَولُ الَّذي هُوَ القَولُ: إنَّهُ لابُدَّ مِن إمارَةٍ تُنَظِّمُ النّاسَ ، وتَزَعُ الظّالِمَ ، وتُعِزُّ المَظلومَ ، وهذا عَلِيٌّ يَلي بِما وَلِيَ ، وقَد أنصَفَ فِي الدُّعاءِ ، وإنَّما يَدعو إلَى الإِصلاحِ ، فَانفِروا وكونوا مِن هذَا الأَمرِ بِمَرأى ومَسمَعٍ .

وقالَ سَيحانُ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّهُ لابُدَّ لِهذَا الأَمرِ وهؤُلاءِ النّاسِ مِن والٍ ؛ يَدفَعُ الظّالِمَ ، ويُعِزُّ المَظلومَ ، ويَجمَعُ النّاسَ ، وهذا واليكُم يَدعوكُم لِيُنظَرَ فيما بَينَهُ وبَينَ صاحِبَيهِ ، وهُوَ المَأمونُ عَلَى الاُمَّةِ ، الفَقيهُ فِي الدّينِ ؛ فَمَن نَهَضَ إلَيهِ فَإِنّا سائِرونَ مَعَهُ . (9) .


1- .هكذا في المصدر، وفي الكامل: «ولَم يَسُؤني»، والظاهر أنّه الصواب.
2- .النساء : 29 .
3- .النساء : 93 .
4- .الجُرثومة: الأصل (النهاية: ج 1 ص 254 «جرثم»).
5- .قال الميداني : سمنكُم هُريق في أديمكم : يُضرب للرجل ينفق ماله على نفسه ثمّ يريد أن يمتنّ به (مجمع الأمثال : ج 2 ص 112 الرقم 1799) . والأديم _ هنا _ هو طعامهم المأدوم .
6- .قُطعت في معركة اليرموك.
7- .قال الميداني : «مَن يردّ الفراتَ عن دِراجه» هو جمع دَرَج ؛ أي وجْهه الذي توجّه له . يعني أنّ الأمر خرج من يده وأنّ الناس عزموا على الخروج من الكوفة ، فهو لا يقدر أن يردّهم من فورهم هذا (مجمع الأمثال : ج 3 ص 336 الرقم 4094) .
8- .العنكبوت : 1 و 2 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 482 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 327 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 236 كلاهما نحوه .

ص: 51

5 / 4 موضع ابو موسى در برابر فرستادگان امام على

5 / 4موضع ابو موسى در برابر فرستادگان امام على6043.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: ابو موسى بيرون آمد و حسن عليه السلام را ملاقات كرد و او را در آغوش كشيد و رو به سوى عمّار كرد و گفت: اى ابو يقظان! تو هم به همراه دشمنان با اميرمؤمنان دشمنى مى كنى؟ پس خودت را در جرگه فاجران قرار داده اى.

عمّار گفت: چنين نكردم و چرا نسبت به من بدگويى مى كنى؟

حسن عليه السلام سخن آن دو را بُريد و روبه سوى ابو موسى نمود و فرمود: «اى ابو موسى! چرا مردم را از ما مى رانى؟ به خدا سوگند، نه ما جز اصلاح، قصد ديگرى داريم و نه از كسى مانند امير مؤمنان بر چيزى بايد هراس داشت».

ابو موسى گفت: راست مى گويى _ پدر و مادرم فدايت! _ ؛ وليكن مشاور، امين است. از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: «فتنه اى رُخ خواهد داد كه در آن زمان، آن كس كه بنشيند، بهتر است از كسى كه برخيزد، و آن كه برخيزد، بهتر است از كسى كه پياده به راه افتد، و پياده، بهتر است از سواره». خداوند عز و جل ما را برادر قرار داد و مال و خونمان را بر يكديگر حرام گردانيد و فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! اموال همديگر را به ناروا مخوريد... و همديگر را مكُشيد؛ زيرا خدا همواره با شما مهربان است» و خداوند عز و جل فرموده است: «و هر كس مؤمنى را عمداً بكشد ، كيفرش دوزخ است» .

عمّار ، خشمگين شد و اين سخن، او را بد آمد و به پا خاست و گفت: اى مردم! همانا پيامبر صلى الله عليه و آله تنها به ابو موسى فرمود: «تو در آن [ فتنه ] بنشينى، بهتر است از اين كه برخيزى»...

ابو موسى برخاست و گفت: اى مردم! مرا اطاعت كنيد تا بنيادى از بنيادهاى عرب باشيد كه گرفتار به شما پناه آورَد و هراسناك، در ميان شما امنيت يابد. به راستى كه ما ياران محمّد صلى الله عليه و آله به آنچه [ از او] شنيديم، داناتريم. فتنه وقتى رو آورَد، مشتبه باشد و وقتى رخت بر بندد، آشكار گردد و به راستى كه اين فتنه، چونان دردى كه شكم را مى دَرَد ، رشته اتّحاد مسلمانان را خواهد دريد ، با باد شمال و جنوب و صبا و مغرب از چهار سو خواهد وزيد و زمانى آرام شود كه كس نداند از كجا آمده است و خردمند را چون ابلهان ، سرگردان كند.

شمشيرهايتان را در نيام كنيد، نيزه هاتان را كوتاه كنيد ، تيرهايتان را بگذاريد و زِه هاى كمان هايتان را پاره كنيد و در خانه هايتان بنشينيد. قريش را واگذاريد _ اگر اصرار دارند از دارالهجره (مدينه) بيرون آيند و از آگاهان به خلافتْ دورى گزينند _ تا شكافشان را به هم آورند و كمبودهاى خود را پُر كنند. اگر كارى كنند، به سود خويش كوشيده اند و اگر كارى نكنند، براى خود ، بليّه آورده اند. روغنشان را در مَشك خودشان مى ريزند. (1) از من خيرخواهى جوييد ، نه دغلكارى. مرا اطاعت كنيد تا دين و دنياتان به سلامت باشد. هركه اين فتنه را پديد آورَد، به آتش آن بسوزد.

زيد برخاست و دست بريده خود را بلند كرد (2) و گفت:

اى عبد اللّه بن قيس (ابو موسى)! فرات را از راه خود بازگردان. (3) از جايى كه مى آيد، بَرَش گردان تا همان طور كه آمده است ، بازگردد! اگر اين كار را بتوانى انجام دهى ، خواسته ات را هم مى توانى انجام دهى. از كارى كه توانش را ندارى، دست بردار.

زيد ، سپس خواند: «الف ، لام ، ميم . آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند: ايمان آورديم ، رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند؟» .به سوى امير مؤمنان و سرور مسلمانان حركت كنيد و همگى به سوى او بسيج شويد تا حق را دريابيد.

قعقاع بن عمرو ، برخاست و گفت: به راستى كه من، خيرخواه و دلسوز شمايم. دوست مى دارم كه راه صواب پوييد و سخنى با شما مى گويم كه سخن حقّى است. آنچه امير (ابو موسى) مى گويد، همان [ صحيح ترين كار] است ، اگر شُدنى باشد. امّا آنچه زيد مى گويد ، [ بايد دانست كه ]زيد، خود از حكومتيان است. از او خيرخواهى مجوييد؛ زيرا كسى كه در فتنه بوده و به سويش حركت كرده، خود را از آن باز نمى دارد.

سخن درست، آن است كه ناچار، زمامدارى بايد كه امور مردم را سامان دهد و ستمگر را باز دارد و ستمديده را عزيز گردانَد. اينك على،امورى را كه برعهده گرفته، اداره مى كند و منصفانه دعوت مى كند و به اصلاحْ فرا مى خواند. پس بسيج شويد و در صحنه حضور داشته باشيد.

سيحان گفت: اى مردم! حكومت و مردم، زمامدار مى خواهند تا ستمگر را برانَد و ستمديده را عزّت بخشد و مردم را گِرد آورَد و اينك، اين زمامدار شماست كه شما را فرا مى خواند تا در كار او و دو رقيبش [ طلحه و زبير] بنگريد. وى امين امّت و فقيه در دين است. هركه مى خواهد به سويش بيايد كه ما به سوى وى روانيم.

.


1- .ميدانى مى گويد : اين ، ضرب المثل است براى كسى كه ثروتش را براى خودش مصرف مى كند و مى خواهد بدان وسيله منّت گذارد (مجمع الأمثال : ج 2 ص 112 ش1799) .
2- .دست او در نبرد «يَرموك» قطع شده بود .
3- .ميدانى در توضيح جمله «من يرد الفرات عن دراجه» كه در متن عربى آمده مى گويد : دِراج ، جمع دَرَج به معناى صورت است؛ يعنى كار از دستش خارج شد و مردم تصميم گرفتند از كوفه خارج شوند و او ديگر نمى توانست آنها را به سرعتْ بيرون بَرَد (مجمع الأمثال : ج 3 ص 336 ش4094) .

ص: 52

. .

ص: 53

. .

ص: 54

6042.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي مِخنَف :لَمّا سَمِعَ أبو موسى خُطبَةَ الحَسَنِ وعَمّارٍ قامَ فَصَعِدَ المِنبَرَ ، وقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أكرَمَنا بِمُحَمَّدٍ ؛ فَجَمَعَنا بَعدَ الفُرقَةِ ، وجَعَلَنا إخوانا مُتَحابّينَ بَعدَ العَداوَةِ ، وحَرَّمَ عَلَينا دِماءَنا وأموالَنا ، قالَ اللّهُ سُبحانَهُ : «وَلَا تَأْكُلُواْ أَمْوَ لَكُم بَيْنَكُم بِالْبَ_طِ_لِ» ، (1) وقالَ تَعالى : «وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَ__لِدًا فِيهَا» ، (2) فَاتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ ، وضَعوا أسلِحَتَكُم وكُفّوا عَن قِتالِ إخوانِكُم .

أمّا بَعدُ ؛ يا أهلَ الكوفَةِ ! إن تُطيعُوا اللّهَ بادِيا ، وتُطيعوني ثانِيا تَكونوا جُرثومَةً مِن جَراثيمِ العَرَبِ ، يَأوي إلَيكُمُ المُضطَرُّ ، ويَأمَنُ فيكُمُ الخائِفُ ، إنَّ عَلِيّا إنَّما يَستَنفِرُكُم لِجِهادِ اُمِّكُم عائِشَةَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ حَوارِيِّ رَسولِ اللّهِ ومَن مَعَهُم مِنَ المُسلِمينَ ، وأنَا أعلَمُ بِهذِهِ الفِتَنِ ؛ إنَّها إذا أقبَلَت شَبَّهَت ، وإذا أدبَرَت أسفَرَت . إنّي أخافُ عَلَيكُم أن يَلتَقِيَ غارانِ مِنكُم فَيَقتَتِلا ، ثُمَّ يُترَكا كَالأَحلاسِ (3) المُلقاةِ بِنَجوَةٍ (4) مِنَ الأَرضِ ، ثُمَّ يَبقى رِجرِجَةٌ (5) مِنَ النّاسِ لا يَأمُرونَ بِالمَعروفِ ولا يَنهَون عَن مُنكَرٍ ، إنَّها قَد جاءَتكُم فِتنَةٌ كافِرَةٌ لا يُدرى مِن أينَ تُؤتى ! تَترُكُ الحَليمَ حَيرانَ ! كَأَنّي أسمَعُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالأَمسِ يَذكُرُ الفِتَنَ فَيَقولُ : «أنتَ فيها نائِما خَيرٌ مِنكَ قاعِداً ، وأَنتَ فيها جالِسا خَيرٌ مِنكَ قائِما ، وأنتَ فيها قائِما خَيرٌ مِنكَ ساعِيا» . فَثَلِّموا سُيوفَكُم ، وقَصِّفوا رِماحَكُم ، وَأنصِلوا سِهامَكُم ، وقَطِّعوا أوتارَكُم ، وخَلّوا قُرَيشا تَرتُق فَتقَها وتَرأَب صَدعَها ؛ فَإِن فَعَلَت فَلِأَنفُسِها ما فَعَلَت ، وإن أبَت فَعَلى أنفُسِها ما جَنَت ، سَمنُها في أديمِها ، اِستَنصِحوني ولا تَستَغِشّوني ، وأطيعوني ولا تَعصوني ، يَتَبَيَّن لَكُم رُشدُكُم ، ويَصلى هذِهِ الفِتنَةَ مَن جَناها .

فَقامَ إلَيهِ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، فَقالَ : أنتَ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ ذلِكَ ؟ قالَ : نَعَم ، هذِهِ يَدي بِما قُلتُ ، فَقالَ : إن كُنتَ صادِقا فَإِنَّما عَناك بِذلِكَ وَحدَكَ ، واتَّخَذَ عَلَيكَ الحُجَّةَ ، فَالزَمَ بَيتَكَ ولا تَدخُلَنَّ فِي الفِتنَةِ ، أما إنّي أَشهَدُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَ عَلِيّا بِقِتالِ النّاكِثينَ ، وسَمّى لَهُ فيهِم مَن سَمّى ، وأمَرَهُ بِقِتالِ القاسِطينَ ، وإن شِئتَ لَاُقيمَنَّ لَكَ شُهودا يَشهَدونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله إنَّما نَهاكَ وَحدَكَ ، وحَذَّرَكَ مِنَ الدُّخولِ فِي الفِتنَةِ . ثُمَّ قالَ لَهُ : أعطِني يَدَكَ عَلى ما سَمِعتَ ، فَمَدَّ إلَيهِ يَدَهُ ، فَقالَ لَهُ عَمّارٌ : غَلَبَ اللّهُ مَن غالَبَهُ وجاهَدَهُ . ثُمَّ جَذَبَهُ فَنَزَلَ عَنِ المِنبَرِ . (6) .


1- .البقرة : 188 .
2- .النساء : 93 .
3- .الأحلاس : جمع حِلْس ؛ وهو الكساء الذي يلي ظهر البعير تحت القَتَب (النهاية : ج 1 ص 423 «حلس») .
4- .النجوة : ما ارتفع من الأرض (النهاية : ج 5 ص 26 «نجا») .
5- .الرِّجْرِجة _ في الأصل _ : بقيّة الماء الكَدِرة في الحوض المختلطة بالطين ، فلا ينتفع بها . والمراد هنا : رُذالة الناس ورَعاعَهم الذين لاعقول لهم (واُنظر النهاية : ج 2 ص 198 «رجرج») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 14 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 265 وراجع الأخبار الطوال : ص 145 والجمل : ص 247 .

ص: 55

6045.بحار الأنوار :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مخنف _: وقتى ابو موسى، سخنرانى حسن عليه السلام و عمّار را شنيد، به پا خاست و بر منبر رفت و گفت: سپاسْ از آنِ خدايى است كه ما را به واسطه محمّد صلى الله عليه و آله گرامى داشت و پس از جدايى، ما را جمع كرد و پس از دشمنى، ما را برادر و دوستدار يكديگر قرار داد و بر ما خون و ثروت يكديگر را حرام گردانيد. خداوند سبحان فرمود: «و اموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد» و فرمود: «و هر كسى عمداً مؤمنى را بكشد ، كيفرش دوزخ است كه در آن ، ماندگار خواهد بود» . پس اى بندگان خدا ! از خداوند ، پروا كنيد ، سلاحتان را بر زمين گذاريد و از كشتن برادرانتان خوددارى ورزيد .

امّا بعد؛ اى كوفيان! اگر نخستْ خداوند را اطاعت كنيد و در مرتبه دوم، مرا اطاعت كنيد، از بنيادهاى عرب خواهيد بود كه گرفتار به شما پناه آورَد و هراسناك، در ميان شما امنيت يابد. به راستى كه على، شما را براى جنگ با مادرتان عايشه و طلحه و زبير، دو حوارى پيامبر خدا و مسلمانانِ همراهشان بسيج مى كند و من ، اين فتنه ها را بهتر مى شناسم.

فتنه ها وقتى روى مى آورند، مُشتَبَه (ناشناخته) هستند و وقتى روى مى گردانند، آشكار مى گردند . همانا مى ترسم بر شما كه دو گروه غافل از شما با يكديگر رو در رو شوند و يكديگر را بكشند و آن گاه مانند پلاسى افتاده بر زمينِ بلند، رها شوند. سپس اراذل ومردمان پست ، باقى مانند كه نه امر به معروف مى كنند و نه نهى از منكر .

به راستى كه فتنه اى پوشيده بر شما وارد شده كه معلوم نيست از كجا آمده است كه خردمند را سرگردانْ رها مى كند. گويا مى شنوم كه پيامبر خدا، ديروز از فتنه ها ياد مى كرد و مى فرمود: «تو در آن خُفته باشى ، بهتر از آن است كه نشسته باشى، و نشسته باشى، بهتر از آن است كه ايستاده باشى، و تو در آن ايستاده باشى، بهتر از آن است كه كوشا باشى».

پس شمشيرها را در نيام كنيد و نيزه ها را بشكنيد و تيرها را بگذاريد و زه ها را پاره كنيد و قريش را رها كنيد تا پارگى را خود رفو كنند و شكاف را خود پُر كنند. اگر كارى كنند، به سود خويش كرده اند و اگر سر باز زنند، هر ثمرى كه بدهد، براى خودشان است. روغنشان را در مَشك خودشان مى ريزند. از من خيرخواهى بجوييد ، نه دغلكارى. مرا اطاعت كنيد و نافرمانى مكنيد تا راه سلامت بر شما آشكار گردد، و هركه آتش فتنه را برافروخته است ، به آن درافتد .

عمّار بن ياسر، به سوى او بلند شد و گفت: تو خود شنيدى كه پيامبر خدا چنين فرمود؟

ابو موسى گفت: آرى. اين دستانم گِرو آنچه گفتم!

عمّار گفت: اگر راست بگويى ، پس تنها تو مقصود پيامبر خدا بوده اى و حجّت را تنها بر تو تمام كرده است. پس در خانه ات بنشين و در فتنه، داخل مشو . امّا من گواهى مى دهم كه پيامبر خدا، على را به پيكار با ناكثين فرمان داد و براى او افرادى را نام بُرد، و او را به پيكار با قاسطين فرمان داد. اگر مى خواهى، گواهانى بياورم كه گواهى دهند پيامبر خدا تنها تو را [ از فتنه ]منع كرد و تنها تو را از ورود در فتنه، برحذر داشت.

سپس به وى گفت: دستت را بر آنچه شنيدى، به من ده.

ابو موسى دستش را دراز كرد. عمّار بدو گفت: خداوند، دستى را كه با على پيكار كند و او را انكار نمايد، خوار مى سازد.

سپس او را كشيد و او از منبر به زير آمد. .

ص: 56

. .

ص: 57

. .

ص: 58

6044.بحار الأنوار عن ابن أبي يعفور :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :قامَ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! أجيبوا دَعوَةَ أميرِكُم ، وسيروا إلى إخوانِكُم ؛ فَإِنَّهُ سَيوجَدُ لِهذَا الأَمرِ مَن يَنفِرُ إلَيهِ ، وَاللّهِ لَأَن يَلِيَهُ اُولُو النُّهى أمثَلُ فِي العاجِلَةِ ، وخَيرٌ فِي العاقِبَةِ ، فَأَجيبوا دَعوَتَنا وأعينونا عَلى مَا ابتُلينا وَابتُليتُم .

فَسامَحَ النّاسُ وأجابوا ورَضوا بِهِ . وأتى قَومٌ مِن طَيِّى ءٍ عَدِيّا فَقالوا : ماذا تَرى وما تَأمُرُ ؟ فَقالَ : نَنتَظِرُ ما يَصنَعُ النّاسُ . فَاُخبِرَ بِقِيامِ الحَسَنِ وكَلامِ مَن تَكَلَّمَ فَقالَ : قَد بايَعنا هذَا الرَّجُلَ ، وقَد دَعانا إلى جَميلٍ ، وإلى هذَا الحَدَثِ العَظيمِ لِنَنظُرَ فيهِ ، ونَحنُ سائِرونَ وناظِرونَ .

وقامَ هِندُ بنُ عَمروٍ فَقالَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ قَد دَعانا ، وأرسَلَ الَينا رُسُلَهُ حَتّى جاءَنَا ابنُهُ ، فَاسمَعوا إلى قَولِهِ ، وَانتَهوا إلى أمرِهِ ، وَانفِروا إلى أميرِكُم ، فَانظُروا مَعَهُ في هذَا الأَمرِ ، وأعينوهُ بِرَأيِكُم .

وقامَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! أجيبوا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَانفِروا خِفافا وثِقالاً ، مُرّوا؛ أنَا أوَّلُكُم . (1)M2733_T1_File_6525376

5 / 5إشخاصُ الأَشتَرِ لِمُواجَهَةِ فِتنَةِ أبي موسىكان الإمام بحاجة إلى وجود جيش الكوفة إلى جانب سائر الجيش للتصدّي بحزم لحركة الناكثين ، إلّا أنّ تثبيط أبي موسى لأهالي الكوفة حال دون نهوضهم لنصرته . وكان مالك الأشتر قادرا على حلّ هذه العقدة ؛ إذ إنّه هو الذي اقترح على أمير المؤمنين عليه السلام إبقاءه في منصبه على ولاية الكوفة بعد أن كان الإمام قد هَمّ بعزله فيمن عزله من ولاة عثمان . وتصرّح بعض الوثائق التاريخيّة بأنّ الإمام قال له : «أنتَ شَفَعتَ في أبي موسى أن اُقِرَّهُ عَلَى الكوفَةِ ؛ فَاذهَب فَأَصلِح ما أفسَدتَ» ، (2) بيد أنّ الرواية التي أوردها نصر بن مزاحم تفيد أنّ الأشتر هو الذي عرض على الإمام فكرة المسير إلى الكوفة لمعالجة ما أفسده الأشعرى .

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 485 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 328 و 329 نحوه .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 41 ص 20 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 482 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 236 كلاهما نحوه .

ص: 59

5 / 5 فرستادن اشتر براى رويارويى با فتنه ابو موسى

6039.امام زين العابدين عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: حسن بن على عليهماالسلام به پا خاست و گفت:

«اى مردم! دعوت اميرتان على عليه السلام را پاسخ گوييد و به سوى برادرانتان روان گرديد كه به زودى كسانى براى اين كار، پيدا خواهند شد. به خدا سوگند، اگر خردمندانْ بدين كار پردازند، براى دنيايشان شايسته تر و براى آخرتشان بهتر است. پس دعوت ما را بپذيريد و ما را در آزمايشى كه دامنگير ما و شما شده، كمك كنيد».

مردم پذيرفتند و دعوتش را اجابت كردند و به آن رضايت دادند . گروهى از قبيله طَى، نزد عَدى [ بن حاتم ]رفتند و گفتند: چه نظرى دارى و چه دستور مى دهى؟

گفت: ببينيم مردمْ چه كار مى كنند.

چون خبر سخنان حسن عليه السلام و ديگران به وى داده شد، گفت: ما با اين مرد (على عليه السلام ) بيعت كرده ايم و اكنون ما را به سوى كارى شايسته فرا خوانده است و به اين كه در اين كار بزرگ بنگريم. ما حركت مى كنيم و مى نگريم.

هند بن عمر به پا خاست و گفت: به راستى كه امير مؤمنان، ما را فرا خوانده است و نمايندگانش را نزد ما فرستاده و فرزندش نزد ما آمده است. پس سخنش را بشنويد و فرمانش را به كار بنديد و به سوى اميرتان رويد و با او در اين كار بنگريد و با نظر خويش، او را يارى رسانيد.

سپس حُجر بن عَدى به پا خاست و گفت: اى مردم! امير مؤمنان را پاسخ گوييد و سبك بار و گران بار، كوچ كنيد. بياييد كه من نخستينِ شمايم.5 / 5فرستادن اشتر براى رويارويى با فتنه ابو موسىامام على عليه السلام به سپاه كوفه در كنار سپاه خود، نياز داشت تا با قاطعيتِ تمام تر حركت ناكثين را درهم شكند؛ امّا جلوگيرى ابو موسى از بسيج مردم كوفه ، مانع حركت آنان براى يارى امام عليه السلام شد. مالك اَشتر ، توان بازكردن اين گره را داشت ؛ زيرا پس از آن كه امام عليه السلام تصميم داشت ابو موسى را به همراه ساير كارگزاران عثمان عزل نمايد، او بود كه به امير مؤمنان، باقى گذاردن ابو موسى را در منصب زمامدارى كوفه پيشنهاد كرده بود. برخى اسناد تاريخى تصريح مى كنند كه امام على عليه السلام به اشتر فرمود: «تو درباره ابو موسى وساطت كردى كه او را در كوفه اِبقا كنم. اينك برو و آنچه را خراب كرده اى، اصلاح كن». امّا از روايتى كه نصر بن مُزاحم آورده، چنين برمى آيد كه مالك، خود به امام عليه السلام پيشنهاد داد كه به كوفه رود و آنچه را ابوموسى بر هم ريخته، اصلاح نمايد.

.

ص: 60

6035.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن نصر بن مزاحم :قَد كانَ الأَشتَرُ قامَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي قَد بَعَثتُ إلى أهلِ الكوفَةِ رَجُلاً قَبلَ هذَينِ ، فَلَم أرَهُ أحكَمَ شَيئا ولا قَدَرَ عَلَيهِ ، وهذانِ أخلَقُ مَن بَعثتُ أن يُنشَبَ (1) بِهِمُ الأَمرُ عَلى ما تُحِبُّ ، ولَستُ أدري ما يَكونُ ؛ فَإِن رَأَيتَ _ أكرَمَكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ _ أن تَبعَثَني في أثَرِهِم ؛ فَإِنَّ أهلَ المِصرِ أحسَنُ شَيءٍ لي طاعَةً ، وإن قَدِمتُ عَلَيهِم رَجَوتُ ألّا يُخالِفَني مِنهُم أحَدٌ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : اِلحَق بِهِم .

فَأَقبَلَ الأَشتَرُ حَتّى دَخَلَ الكوفَةَ وقَدِ اجتَمَعَ النّاسُ فِي المَسجِدِ الأَعظَمِ ، فَجَعَلَ لا يَمُرُّ بِقَبيلَةٍ يَرى فيها جَماعَةً في مَجلِسٍ أو مَسجِدٍ إلّا دَعاهُم ويَقولُ : اِتَّبِعوني إلَى القَصرِ ، فَانتَهى إلَى القَصرِ في جَماعَةٍ مِنَ النّاسِ ، فَاقتَحَمَ القَصرَ ، فَدَخَلَهُ وأبو موسى قائِمٌ فِي المَسجِدِ يَخطُبُ النّاسَ ويُثَبِّطُهُم ؛ يَقولُ :

أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ هذِهِ فِتنَةٌ عَمياءُ صَمّاءُ تَطَأُ خِطامَها ، (2) النّائِمُ فيها خَيرٌ مِنَ القاعِدِ ، وَالقاعِدُ فيها خَيرٌ مِنَ القائِمِ ، وَالقائِمُ فيها خَيرٌ مِنَ الماشي ، وَالماشي فيها خَيرٌ مِنَ السّاعي ، وَالسّاعي فيها خَيرٌ مِنَ الرّاكِبِ . إنَّها فِتنَةٌ باقِرَةٌ كَداءِ البَطنِ ، أتَتكُم مِن قِبَلِ مَأمَنِكُم ، تَدَعُ الحَليمَ فيها حَيرانَ كَابنِ أمسِ . إنّا مَعاشِرَ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أعلَمُ بِالفِتنَةِ ؛ إنَّها إذا أقبَلَت شَبَّهَت ، وإذا أدبَرَت أسفَرَت .

وعَمّارٌ يُخاطِبُهُ ، وَالحَسَنُ يَقولُ لَهُ : اِعتَزِل عَمَلَنا لا اُمَّ لَكَ ! وتَنَحَّ عَن مِنبَرِنا . وقالَ لَهُ عَمّارٌ : أنتَ سَمِعتَ هذا مِن رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله ؟ فَقالَ أبو موسى : هذِهِ يَدي بِما قُلتُ .

فَقالَ لَهُ عَمّارٌ : إنَّما قالَ لَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله هذا خاصَّةً ، فَقالَ : «أنتَ فيها قاعِدا خَيرٌ مِنكَ قائِما» . ثُمَّ قالَ عَمّارٌ : غَلَبَ اللّهُ مَن غالَبَهُ وجاحَدَهُ .

قالَ نَصرُ بنُ مُزاحِمٍ : حَدَّثَنا عُمَرُ بنُ سَعيدٍ قالَ : حَدَّثَني رَجُلٌ عَن نُعَيمٍ عن أبي مَريمَ الثَّقَفِيِّ قالَ : وَاللّهِ إنّي لَفِي المَسجِدِ يَومَئِذٍ وعَمّارٌ يُخاطِبُ أبا موسى ويَقولُ لَهُ ذلِكَ القَولَ ، إذ خَرَجَ عَلَينا غِلمانٌ لِأَبي موسى يَشَتَدّونَ يُنادونَ : يا أبا موسى! هذَا الأَشتَرُ قَد دَخَلَ القَصرَ فَضَرَبَنا وأخرَجَنا.

فَنَزَلَ أبو موسى ، فَدَخَلَ القَصرَ ، فَصاحَ بِهِ الأَشتَرُ : اُخرُج مِن قَصرِنا لا اُمَّ لَكَ ! أخرَجَ اللّهُ نَفسَكَ ! فَوَاللّهِ إنَّكَ لَمِنَ المُنافِقينَ قَديما . قالَ : أجِّلني هذِهِ العَشِيَّةَ . فَقالَ : هِيَ لَكَ ، ولا تَبيتَنَّ فِي القَصرِ اللَّيلَةَ .

ودَخَلَ النّاسُ يَنتَهِبونَ مَتاعَ أبي موسى ، فَمَنَعَهُمُ الأَشتَرُ وأخرَجَهُم مِنَ القَصرِ ، وقالَ : إنّي قَد أخرَجتُهُ . فَكَفَّ النّاسَ عَنهُ . (3) .


1- .أي يستقيم ويستحكم ؛ من قولهم : نشِب الشيءُ في الشيء كما ينشُب الصيد في الحبالة ، والنُّشبة من الرجال : الذي إذا نشب بشيء لم يكد يفارقه (لسان العرب : ج 1 ص 757 «نشب») .
2- .الخِطام : الحبل الذي يُقاد به البعير (النهاية : ج 2 ص 51 «خطم») . وقال المجلسي قدس سره : الوط ء في الخطام ، كناية عن فقد القائد ، وإذا خلت الناقة من القائد تعثر وتخبط وتفسد ما تمرّ عليه بقوائمها (بحار الأنوار : ج 69 ص 234) .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 486 ؛ الجمل : ص 251 نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 482 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 329 وشرح نهج البلاغة : ج 14 ص 21 .

ص: 61

6041.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از نصر بن مزاحم _: اَشتر نزد على عليه السلام رفت و گفت: اى اميرمؤمنان ! به راستى كه من پيش از اين دو نفر، مردى را به كوفه فرستادم ؛ ولى نديدم كارى انجام دهد و از [ انجام دادن ] آن، ناتوان بود، و اين دو (امام حسن و عمّار ياسر) ، شايسته ترين كسانى هستند كه فرستادى تا كار، آن گونه كه مى خواهى انجام شود ؛ امّا نمى دانم چه خواهد شد .

اى امير مؤمنان _ كه خداوند ، تو را گرامى بدارد! _ اگر صلاح مى دانى، مرا به دنبال آنان بفرست؛ زيرا مردم شهر [ كوفه ]از من نيك اطاعت مى كنند و اگر به سوى آنان روم، اميدوارم كه هيچ كس از آنان با من مخالفت نكند.

على عليه السلام فرمود: «بدانان ملحق شو».

اشتر رفت تا به كوفه رسيد و مردم در مسجد بزرگ شهر، گِرد آمده بودند. اشتر بر هر قبيله اى كه مى گذشت و جمعى از آنها را در جلسه اى يا مسجدى مى ديد، دعوتشان مى كرد و مى گفت: همراه من به طرف قصر حكومتى (دار الإماره) بياييد.

او به همراه گروهى از مردم به قصر رسيد. به زور ، وارد قصر شد . ابو موسى در نمازخانه قصر، ايستاده بود و براى مردم، سخنرانى مى كرد و آنان را از حركت، باز مى داشت. او مى گفت: اى مردم! به راستى كه اين، فتنه اى است كور و كَر كه بى ساربانْ رها گشته است. آن كه در اين فتنه خُفته باشد، از نشسته، بهتر است و نشسته، از ايستاده بهتر است و ايستاده، از پياده بهتر است و پياده ، از دونده بهتر است و دونده، از سواره بهتر. اين ، فتنه اى است كه چون دردى كه شكم را بدَرَد ، رشته اتّحاد مسلمانان را مى دَرَد و از پناهگاه شما به سوى شما آمده است و خردمند را مانند ابلهان ، سرگردان مى كند. ما ياران محمّد صلى الله عليه و آله از فتنه ها آگاه تريم. وقتى فتنه روى مى آورد، مُشتَبَه است و آن گاه كه از ميان مى رود، آشكار مى گردد.

عمّار با او سخن مى گفت و حسن عليه السلام بدو مى فرمود: «بى مادر! از كارِ [ حكومت ]ما كناره گير و از منبر ما دور شو» .

و عمّار به وى گفت: تو اين سخن را از پيامبر خدا شنيدى؟

ابو موسى گفت: اين دستان من، در گروِ آنچه گفتم!

عمّار بدو گفت: همانا پيامبر خدا، اين سخن را تنها براى تو گفت و فرمود: «تو در فتنه نشسته باشى، بهتر است كه به پا خيزى». آن گاه عمّار گفت: خداوند، آن كه را با وى در افتد و او را انكار كند، خوار و زبون مى سازد!

[ نصربن مزاحم مى گويد: ] عمر بن سعيد براى ما روايت كرد و گفت: مردى از قبيله نعيم، از ابو مريم ثقفى روايت كرد كه گفت: به خدا سوگند كه من آن روز، در مسجد بودم كه عمّار، ابو موسى را مخاطب قرار داده بود و داشت اين سخن را به وى مى گفت كه غلامان ابو موسى پيش دويدند و فرياد برآوردند : اى ابو موسى! اين ، اشتر است. به قصر [ حكومتى ] آمد و ما را كتك زد و بيرون انداخت.

ابو موسى از منبر پايين آمد و وارد قصر شد. اشتر بر سر او فرياد زد : اى بى مادر! از قصر ما بيرون شو. خداوند ، جانت را بگيرد! به خدا سوگند كه تو از قديم از منافقان بوده اى. ابو موسى گفت: امشب را به من مهلت ده. اشتر گفت: باشد؛ ولى امشب نبايد در قصر بمانى.

مردم ريختند كه اسباب و اثاثيه ابو موسى را غارت كنند كه اشتر، آنان را از اين كار ، باز داشت و از قصر بيرونشان كرد و گفت: من خود، او را بيرون مى رانم، و مردم از ابو موسى دست برداشتند. .

ص: 62

. .

ص: 63

. .

ص: 64

5 / 6وُصولُ قُوّاتِ الكوفَةِ إلَى الإِمامِانتهى الموقف الحاسم الذي اتّخذه مالك الأشتر من أبي موسى الأشعري بحلّ مشكلة إرسال جيش من الكوفة ، فانطلقت القوّات من هناك والتحقت بالإمام في ذي قار . وممّا يسترعي الاهتمام في هذا الصدد هو أنّه عليه السلام أخبر أصحابه بعدد الجيش القادم من الكوفة قبل وصوله إليه .

6037.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي الطفيل :قالَ عَلِيٌّ : «يَأتيكُم مِنَ الكوفَةِ اثنا عَشَرَ ألفَ رَجُلٍ ورَجُلٌ» ، فَقَعَدتُ عَلى نَجَفَةِ (1) ذي قارٍ ، فَأَحصَيتُهُم ، فَما زادوا رَجُلاً ، ولا نَقَصوا رَجُلاً . (2)6036.عنه عليه السلام :الإرشاد :قالَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] بِذي قارٍ وهوَ جالِسٌ لِأَخذِ البَيعَةِ : يَأتيكُم مِن قِبَلِ الكوفَةِ ألفُ رَجُلٍ ؛ لا يَزيدون رَجُلاً ، ولا يَنقُصونَ رَجُلاً ، يُبايِعونّي عَلَى المَوتِ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَجَزِعتُ لِذلِكَ ، وخِفتُ أن يَنقُصَ القَومُ عَن العَدَدِ أو يَزيدوا عَلَيهِ ، فَيَفسُدَ الأَمرُ عَلَينا ، ولَم أزَل مَهموما دَأبي إحصاءُ القَومِ ، حَتّى وَرَدَ أوائِلُهُم ، فَجَعَلتُ اُحصيهِم ، فَاستَوفَيتُ عَدَدَهُم تِسعَمِئَةِ رَجُلٍ وتِسعَةً وتِسعينَ رَجُلاً ، ثُمَّ انقَطَعَ مَجيءُ القَومِ .

فَقُلتُ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، ماذا حَمَلَهُ عَلى ما قالَ ؟ فبََينا أنَا مُفَكِّرٌ في ذلِكَ إذ رَأَيتُ شَخصا قَد أقبَلَ ، حَتّى دَنا ؛ فَإِذا هُوَ راجِلٌ عَلَيهِ قَباءُ صوفٍ مَعَهُ سَيفُهُ وتُرسُهُ وإداوَتُهُ ، (3) فَقَرُبَ مِن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ لَهُ : اُمدُد يَدَكَ اُبايِعكَ .

فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : وعَلامَ تُبايِعُني ؟ قالَ : عَلَى السَّمعِ وَالطّاعَةِ ، وَالقِتالِ بَينَ يَدَيكَ حَتّى أموتَ أو يَفتَحَ اللّهُ عَلَيكَ .

فَقالَ لَهُ : مَا اسمُكَ ؟ قالَ : اُوَيسٌ .

قالَ : أنتَ اُويسٌ القَرَنِيُّ ؟ قالَ : نَعَم .

قالَ : اللّهُ أكبَرُ ، أخبَرَني حَبيبي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنّي اُدرِكُ رَجُلاً مِن اُمَّتِهِ يُقالُ لَهُ : اُوَيسٌ القَرَنِيُّ ، يَكونُ مِن حِزبِ اللّهِ ورَسولِهِ ، يَموتُ عَلَى الشَّهادَةِ ، يَدخُلُ في شَفاعَتِهِ مِثلُ رَبيعَةَ ومُضَرَ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَسُرِّيَ عَنّي (4) . (5) .


1- .النَّجَفَة: شبه التلّ (لسان العرب: ج 9 ص 323 «نجف»).
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 500 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 329 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 21 .
3- .الإداوة : إناء صغير من جلد يُتّخذ للماء كالسطيحة ونحوها (النهاية : ج 1 ص 33 «أدا») .
4- .سُرِّي عنه : أي كُشف عنه الخوف (النهاية : ج 2 ص 364 «سرى») .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 315 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 200 ح 39 ، الثاقب في المناقب : ص 266 ح 230 ، إعلام الورى : ج 1 ص 337 وليس فيه من «فجزعت لذلك» إلى «حتى ورد أوائلهم» وراجع إرشاد القلوب : ص 224 .

ص: 65

5 / 6 پيوستن نيروهاى كوفه به امام

5 / 6پيوستن نيروهاى كوفه به امامموضع قاطعى كه مالك اشتر در برابر ابو موسى اشعرى اتّخاذ كرد، سبب شد كه مشكل بسيج نمودنِ مردم كوفه حل گردد و سپاهى بزرگ از كوفه حركت كرده، در منطقه ذو قار به امام عليه السلام بپيوندند. آنچه در اين زمينه قابل ملاحظه است، خبردادن امام على عليه السلام به يارانش از تعداد سپاهيان كوفه، پيش از رسيدن آنان است.

6032.بحار الأنوار :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو طُفَيل _: على عليه السلام فرمود: «از كوفه دوازده هزار و يك مرد مى آيد».

ابو طفيل مى گويد : بر تپّه اى در ذو قار نشستم و آنان را شمردم. نه يك نفر بيش بودند و نه يك نفر كم.6031.عيسى عليه السلام :الإرشاد:على عليه السلام كه در منطقه ذو قار براى گرفتن بيعتْ جلوس كرده بود ، فرمود: «از سوى كوفه، هزار مرد خواهد آمد، نه يك نفر كم و نه يك نفر بيش. آنان با من تا پاى جان ، بيعت خواهند كرد».

ابن عبّاس مى گويد: پريشان شدم و ترسيدم كه تعداد كوفيان بيشتر يا كمتر باشد و كار ما خراب گردد. پيوسته ناراحت بودم و مى خواستم آن را بشمارم تا اين كه طليعه آنان رسيد. آنها را شمردم و تعدادشان 999 نفر بود و جمعيت، تمام شد. با خود گفتم: إنا للّه و انّا إليه راجعون ! [كار خراب شد]. چه چيزى على را وا داشت اين سخن را بگويد؟

در همين حال كه در انديشه بودم، ديدم شخصى مى آيد. وقتى نزديك شد، مردى پياده بود كه قبايى پشمين بر تن داشت وشمشير وسپر وظرف آبش همراهش بود. به امير مؤمنان نزديك شد و گفت: دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم .

اميرمؤمنان بدو فرمود: «بر چه چيزى با من بيعت مى كنى؟» .

گفت: بر شنيدن و اطاعت كردن و پيكار در ركاب تو تا مُردن . يا بميرم يا آن كه خداوند پيروزى را نصيب تو كند .

على عليه السلام بدو فرمود: «نامت چيست؟» .

گفت: اويس.

فرمود: «تو اويس قَرَنى هستى؟» .

گفت: آرى.

فرمود: «اللّه اكبر ! دوست من پيامبر خدا، مرا خبر داد كه مردى از امّتش را خواهم ديد كه نامش اويس قرنى است. او از حزب خدا و حزب پيامبر اوست. با شهادت مى ميرد و جميعتى به اندازه قبيله هاى ربيعه و مُضَر، در زمره شفاعت شدگان او قرار مى گيرند».

ابن عبّاس مى گويد: آن گاه بود كه ترس از من برطرف شد.

.

ص: 66

راجع : ج 12 ص 66 (مصير الحرب في وقعة الجمل) .

.

ص: 67

ر . ك : ج 12 ص 67 (سرانجام جنگ جمل) .

.

ص: 68

. .

ص: 69

پژوهشى درباره فرستادگان امام على به كوفه

اشاره

پژوهشى درباره فرستادگان امام على به كوفهامام على عليه السلام براى جنگ با لشكر جمل، احتياج به نيروهاى رزمنده بيشترى داشت و شهر كوفه، بهترين شهرى بود كه مى توانست چنين نيروهايى را براى يارى او روانه سازد. اين ، بدان جهت بود كه كوفه، شهرى نظامى بود و تعداد سپاهيان رزمنده موجود در آن، بسيار فراوان بود، برخلاف مكّه، مدينه و يمن و... . افزون بر آن ، كوفه نزديك ترين نقطه به بصره (پايگاه اصحاب جمل) بود و بدين جهت، بهترين مكان براى اعزام نيرو محسوب مى شد. مشكل بزرگى كه بر سر راه اعزام نيرو از كوفه وجود داشت ، حضور ابو موسى اشعرى (فرماندار منصوب عثمان و على عليه السلام بر اين شهر) بود كه مردم را از پيوستن به سپاه على عليه السلام باز مى داشت و اين جنگ را _ كه دو طرف آن ، صحابيان پيامبر خدا بودند _ فتنه اى مى دانست كه بايد از آن ، بركنار مانْد . بدين جهت، امام على عليه السلام نامه اى را به همراه نمايندگانى به كوفه فرستاد تا مردم كوفه را به حضور در سپاه ايشان ، دعوت و تشويق كنند. طبيعى است كه اين نمايندگان، بايد از وجهه خوبى در ميان مردم كوفه برخوردار مى بودند تا قدرت مُحاجّه با ابو موسى اشعرى را نيز دارا باشند. درباره نمايندگان امام عليه السلام و ترتيب اعزام آنها ، گزارش هاى بسيار گوناگونى در منابع تاريخى وجود دارد: 1 . طبرى، گزارش نمايندگان على عليه السلام و ترتيب آنان را اين گونه آورده است: الف _ محمّد بن ابى بكر و محمّد بن عون ؛ امام حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر؛

.

ص: 70

مالك اشتر. ب _ در گزارش سيف بن عمر، ترتيب نمايندگان ، چنين آمده است : محمّد بن ابى بكر و محمّد بن جعفر؛ مالك اشتر و عبد اللّه بن عبّاس؛ امام حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر. ج _ محمّد بن ابى بكر؛ هاشم بن عتبه؛ امام حسن عليه السلام و عمّار ياسر . 2 . نقل الكامل فى التاريخ هم تقريبا همانند تاريخ الطبرى است. (1) 3 . در البداية والنهاية نيز تنها گزارش هاى سيف بن عمر از طبرى نقل شده است. (2) 4 . كتاب أنساب الأشراف، نمايندگان را اين گونه برشمرده است: هاشم بن عتبه؛ عبد اللّه بن عبّاس و محمّد بن ابى بكر؛ امام حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر. در اين كتاب ، همچنين آمده كه امام حسن عليه السلام همراه با ده هزار مرد جنگى به خدمت امام على عليه السلام رسيدند و نامى از مالك اشتر در بين نمايندگان امام عليه السلام نيست. (3) 5 . در كتاب الجَمل، اسامى نمايندگان على عليه السلام اين گونه آمده است: هاشم بن عتبه (از ربذه) ؛ امام حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر و قيس بن سعد؛ مالك اشتر. در همين كتاب و در گزارش ديگرى از واقدى، نمايندگان ، اين چنين معرّفى شده اند: محمّد بن حنفيّه و محمّد بن ابى بكر؛ امام حسن عليه السلام و عمّار (يا ابن عبّاس). (4) 6 . در شرح نهج البلاغة ، ترتيب نمايندگان اعزامى على عليه السلام به كوفه عبارت است از: هاشم بن عتبه؛ عبد اللّه بن عبّاس و محمّد بن ابى بكر (يا محمّد بن جعفر بن ابى طالب و محمّد بن ابى بكر، چنان كه در گزارش محمّد بن اسحاق آمده است)؛

.


1- .الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 324_329 .
2- .البداية والنهاية : ج 7 ص 235_237 .
3- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 31 و 32 .
4- .الجمل : ص 242_257 .

ص: 71

1 . هاشم بن عتبه
2 . محمّد بن ابى بكر

امام حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد، (1) و در ادامه نيز متن طبرى آمده است. (2) 7 . در كتاب الامامة والسياسة از اين افراد ، نام برده شده است : عمّار بن ياسر و محمّد بن ابى بكر ؛ امام حسن عليه السلام و عبد اللّه بن عبّاس و عمّار بن ياسر و قيس بن سعد . (3) همان گونه كه ملاحظه مى شود، اختلاف بسيارى در تعداد نمايندگان و ترتيب آنان وجود دارد. به نظر مى رسد كه ترتيب صحيح نمايندگان ، اين گونه باشد:

1 . هاشم بن عتبهامام على عليه السلام از ربذه (در نزديكى مدينه)، هاشم بن عتبه را با نامه اى به سوى ابو موسى اشعرى (فرماندار كوفه) فرستاد و از او خواست تا مردم را به جنگيدن عليه سپاه جمل فرا خوانَد. دليل انتخاب هاشم بن عتبه نيز مشخّص است. هاشم، از سران سپاه اسلام بود و در كوفه از وجهه خوبى برخوردار بوده است. هاشم بن عتبه، به كوفه رفت و نامه امام عليه السلام را ابلاغ كرد؛ ولى با مخالفت ابوموسى اشعرى روبه رو شد. هاشم از كوفه، نامه اى به امام نوشت و ايشان را از اوضاع آن جا آگاه كرد. به دنبال آن ، خود هاشم به حضور على عليه السلام رسيد و جريان را مفصّلاً توضيح داد.

2 . محمّد بن ابى بكرنماينده دوم امام على عليه السلام محمّد بن ابى بكر است كه از وجهه مناسبى در نزد همه مسلمانان، بخصوص شورش كنندگان بر ضدّ عثمان برخوردار بود. متون تاريخى در

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 8 _ 10 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 16 .
3- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 85 و 86 .

ص: 72

3 . حسن بن على و عمّار بن ياسر

مورد اعزام محمّد بن ابى بكر ، اتّفاق نظر دارند ؛ اگرچه درباره ترتيب فرستاده شدن او اختلاف است . بعضى اعزام او را قبل از هاشم بن عتبه دانسته اند (1) و بعضى آن را بعد از بازگشت هاشم از كوفه (2) و بعضى هم زمانى را براى آن ذكر نكرده اند. (3) درباره همراهيان محمّد بن ابى بكر هم اختلاف است. برخى از محمّد بن عون ، (4) برخى از محمّد بن جعفر، (5) برخى از محمّد بن حنفيّه (6) و برخى از عبد اللّه بن عبّاس (7) نام برده اند. به زودى درباره اين افراد، جداگانه سخن خواهيم گفت.

3 . حسن بن على و عمّار بن ياسرامام حسن عليه السلام و عمّار بن ياسر، به طور قطع از نمايندگان امام على عليه السلام به كوفه اند. پس از آن كه ساير نمايندگان امام على عليه السلام نتوانستند ابو موسى و مردم كوفه را به همراهى با على عليه السلام ترغيب كنند، امام عليه السلام اين دو بزرگوار را به كوفه فرستاد. متون مربوط به سخنرانى هاى ايشان در كوفه و بحث و گفتگوهاى آنان با ابو موسى اشعرى در كتب تاريخى و حديثى ذكر شده است. اينان ، در نهايت نيز به همراه لشكر كوفه به سپاه امام على عليه السلام ملحق شدند. برخى متون، اعزام سپاه كوفه را نتيجه فعّاليت هاى اين دو تن مى دانند 8 و بعضى ديگر، از

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 499 .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 31 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 10 .
3- .الجمل : ص 257 .
4- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 477 .
5- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 478 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 8 .
6- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 31 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 8 .
7- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 32 ، الجمل : ص 261 و 262 .

ص: 73

4 . مالك اشتر

اعزام اشتر به كوفه و اخراج ابو موسى از قصر حكومتى سخن گفته اند. (1)

4 . مالك اشتراز مالك اشتر نيز به عنوان فرستاده امام على عليه السلام ياد شده است. بيشتر متون، او را آخرين فرستاده دانسته و گفته اند : بر اثر كوشش وى، مردم كوفه بسيج شدند و لشكرى براى كمك به على عليه السلام فرستادند (2) و بعضى ديگر، اعزام اشتر را در ابتداى كار دانسته اند و فعّاليت او را ناموفقْ تلقّى كرده اند. (3) گفتنى است كه اشتر ، از وجهه بى مانندى در ميان كوفيان برخوردار بود. او چند ماه پيش از اين تاريخ و در اوج قدرت خليفه سوم، توانست شهر را تصرّف كند و عليه عثمان بشورانَد. بنا بر اين ، احتمال قوى آن است كه اشتر، آخرين نماينده بوده و براى تمام كردنِ كار، روانه شده است؛ امّا نقلى كه او را نماينده اوّل و ناموفّق معرّفى مى كند، گزارش سيف بن عمر است كه دشمنى آشكار و بى منطق او با مالك اشتر ، در جاىْ جاى كتاب تاريخ الطبرى مشهود است. همچنين بعضى از منابع ديگر، از درخواست خودِ اشتر براى اعزام به كوفه سخن گفته اند؛ (4) زيرا ابو موسى، فرماندار عثمان بر كوفه بود و على عليه السلام قصد عزل او را داشت؛ ولى به درخواست مالك اشتر و به خاطر او، ابو موسى را بر ولايت كوفه باقى گذارد . عمل اشتر، گوياى اين است كه او براى جبران خطاى قبلى خود ، دست به اين كار زده است.

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 486 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 329 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 17 .
2- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 486 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 329 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 17 .
3- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 482 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 327 .
4- .الجمل : ص 251 ، تاريخ الطبرى : ج 4 ص 486 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 329 .

ص: 74

نكته قابل توجّه
1 . عبد اللّه بن عبّاس
2 . قيس بن سعد و زيد بن صوحان

نكته قابل توجّهبرخى منابع تاريخى از اعزام فرستادگان ديگرى از سوى امام على عليه السلام به كوفه نيز ياد كرده اند كه ما در درستى اين گزارش ها ترديد داريم. آنان عبارت اند از:

1 . عبد اللّه بن عبّاسعبد اللّه بن عبّاس نيز به عنوان نماينده ديگر امام على عليه السلام نام برده شده است ؛ اگرچه تفصيل چندانى از نقش او در آن جا مطرح نشده است؛ ولى اين بعيد است كه عبد اللّه بن عبّاس، به عنوان نماينده امام على عليه السلام به كوفه رفته باشد و منابع تاريخى، سخنى از او نقل نكرده باشند ، در حالى كه مى دانيم او از قدرت استدلال و گفتارى قوى برخوردار بوده است. بعضى متون به همراهى ابن عبّاس با محمّد بن ابى بكر اشاره كرده اند ، در جايى كه مصادر ديگر، او را همراه مالك اشتر دانسته اند (1) و بعضى ديگر از منابع، تصريح دارند كه او همراه امام حسن عليه السلام و عمّار ياسر بوده است. (2) جز كتاب الجمل، ديگر متون تاريخى، عبد اللّه بن عبّاس را جزو فرستادگان اوّليه دانسته اند.

2 . قيس بن سعد و زيد بن صوحانابن ابى الحديد، نام قيس بن سعد و زيد بن صوحان را هم به عنوان فرستادگان على عليه السلام ياد كرده است؛ (3) ولى اين گزارش نمى تواند صحيح باشد ؛ چون قيس بن

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 482 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 327 .
2- .الجمل : ص 261 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 10 .

ص: 75

3 . محمّد بن عون و محمّد بن حنفيّه

سعد در ابتداى خلافت امام على عليه السلام فرماندار مصر شد و به مصر رفت و در جنگ جمل، حضور نداشت . (1) امّا زيد بن صوحان ، از شخصيت هاى بزرگ كوفه بود كه عايشه بدو نامه نوشت و او را به همراهى خود و دستِ كم، شركت نكردن در جنگ فرا خواند. زيد بن صوحان، نامه عايشه را در مسجد كوفه خواند و جواب نيكويى بدان داد. او علاوه بر احتجاجاتى كه با ابو موسى اشعرى نمود، بگومگوهايى نيز با بعضى از مخالفان امام عليه السلام داشته است.

3 . محمّد بن عون و محمّد بن حنفيّههر يك اين دو تن نيز تنها در يك گزارش ياد شده اند. كتاب الجمل، از محمّد بن حنفيّه نام برده است (2) و تاريخ الطبرى ، از محمّد بن عون. (3) طبيعى است كه انفراد اين گزارش ها، عدم اعتماد بدانها را تقويت مى كند . به علاوه ، شخصيت سياسى و نظامى اين دو نفر ، در حدّى نبوده است كه فرستاده امام عليه السلام به سوى كوفيان باشند. چنين است محمّد بن جعفر كه اگرچه نام او در متون متعددى به عنوان فرستاده امام عليه السلام آمده است، (4) ولى به خاطر نداشتن شهرت سياسى و اجتماعى و نظامى، او را در شمار كسانى قرار داده اند كه حضورشان در كوفه مورد ترديد است.

.


1- .رجوع شود به تحليل بلاذرى در أنساب الأشراف: ج 3 ص 31 .
2- .الجمل : ص 257 .
3- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 477 .
4- .تاريخ الطبرى : ج 4 ص 487 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 327 ، شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 8 .

ص: 76

الفصل السادس : احتلال البصرة6 / 1مُناقَشاتُ مَندوبِ الوالي وَالنّاكِثينَ5925.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف في إسناده :ولَمّا قَرُبَت عائِشَةُ ومَن مَعَها مِنَ البَصرَةِ بَعَثَ إلَيهِم عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ عِمرانَ بنَ الحُصَينِ الخُزاعِيَّ أبا نُجَيدٍ ، وأبَا الأَسوَدِ الدُّؤَلِيَّ ، فَلَقِياهُم بِحَفَرِ أبي موسى (1) فَقالا لَهُم : فيما قَدِمتُم ؟ فَقالوا : نَطلُبُ بِدَمِ عُثمانَ ، وأن نَجعَلَ الأَمرَ شورى ؛ فَإِنّا غَضِبنا لَكُم مِن سَوطِهِ وعَصاهُ ؛ أفَلا نَغضَبُ لَهُ مِنَ السَّيفِ ؟ ! !

وقالا لِعائِشَةَ : أَمَرَكِ اللّهُ أن تَقَرّي في بَيتِكِ ؛ فَإِنَّكِ حَبيسُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وحَليلَتُهُ وحُرمَتُهُ . فَقالَت لِأَبِي الأَسوَدِ : قَد بَلَغَني عَنكَ يا أبَا الأَسوَدِ ما تَقولُ فِيَّ ! ! فَانصَرَفَ عِمرانُ وأبُو الأَسوَدِ إلَى ابنِ حُنَيفٍ ، وجَعَلَ أبُو الأَسوَدِ يَقولُ :

يَا بنَ حُنَيفٍ قَد اُتيتَ فَانفِرِ

وطاعِنِ القَومَ وضارِب وَاصبِرِ وَابرُز لَهُم مُستَلئِماً وشَمِّرِ

فَقالَ عُثمانُ : إي ورَبِّ الحَرَمَينِ لَأَفعَلَنَّ . (2) .


1- .حَفَرُ أبي موسى : وهي ركايا أحفرها أبو موسى الأشعري على جادّة البصرة إلى مكّة (معجم البلدان : ج 2 ص 275) .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 24 وراجع بلاغات النساء : ص 17 والمعيار والموازنة : ص 57 .

ص: 77

فصل ششم : اشغال بصره

6 / 1 گفتگوهاى نماينده حاكم بصره با ناكثين

فصل ششم : اشغال بصره6 / 1گفتگوهاى نماينده حاكم بصره با ناكثين5921.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف با سندهايش _: چون عايشه و همراهانش به بصره نزديك شدند ، عثمان بن حنيف ، عمران بن حُصَين خُزاعى و ابو الأسود دُئلى را نزد آنان فرستاد و در نزديكى حوضچه هاى ابو موسى (1) آنان را ملاقات كردند و به آنان گفتند: براى چه آمده ايد؟

گفتند: در پى خونخواهى عثمان و به شورا گذاشتن حكومتيم . ما به خاطر شما، از تازيانه و عصاى او (عثمان) به خشم آمديم . چگونه از شمشير كشيدن بر روى او خشمگين نشويم؟

آن دو به عايشه گفتند: خداوند به تو دستور داد در خانه ات بنشينى ؛ زيرا تو در بند نكاح پيامبر خدا و همسر و حريم اويى .

عايشه به ابو الأسود گفت: گزارش سخنان تو درباره من، به گوش من رسيده است.

سپس عمران و ابو الأسود، نزد عثمان بن حنيف بازگشتند و ابو الأسود، چنين مى گفت :

اى پسر حنيف! بر تو حمله شد . به پا خيز

و با آنان به زد و خورد پرداز و شكيبا باش .

و سلاح برگير ، در برابر آنان بِايست و دامن بر كمر زن .

عثمان بن حنيف گفت: آرى. به خداوند مكّه و مدينه سوگند كه چنين خواهم كرد!

.


1- .منظور ، حوضچه هايى است كه ابو موسى آنها را در كنار جاده بصره به مكّه حفر كرد (معجم البلدان : ج 2 ص 275) .

ص: 78

5920.امام صادق عليه السلام :الجمل عن الواقدي وأبي مِخنَف عن أصحابهما والمدائني وابن دأب عن مشايخهما بالأسانيد :إنَّ عائِشَةَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرَ لَمّا ساروا مِن مَكَّةَ إلَى البَصرَةِ أغَذُّوا (1) السَّيرَ مَعَ مَنِ اتَّبَعَهُم مِن بَني اُميَّةَ وعُمّالِ عُثمانَ وغَيرِهِم مِن قُرَيشٍ ، حَتّى صاروا إلَى البَصرَةِ ، فَنَزَلوا حَفَرَ أبي موسى ، فَبَلَغَ عُثمانَ بنَ حُنَيفٍ وهُوَ عامِلُ البَصرَةِ يَومَئِذٍ ، وخَليفَةُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وكانَ عِندَهُ حُكَيمُ بنُ جَبَلَةَ ، فَقالَ لَهُ حُكَيمٌ : مَا الَّذي بَلَغَكَ ؟ فَقالَ : خُبِّرتُ أنَّ القَومَ قَد نَزَلوا حَفَرَ أبي موسى ، فَقالَ لَهُ حُكَيمٌ : اِيذَن لي أن أسيرَ إلَيهِم ؛ فَإِنّي رَجُلٌ في طاعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ عُثمانُ : تَوَقَّف عَن ذلِكَ حَتّى اُراسِلَهُم ، فَقالَ لَهُ حُكَيمٌ : إنّا للّهِِ ، هَلَكتَ وَاللّهِ يا عُثمانُ !

فَأَعرَضَ عَنهُ وأَرسَلَ إلى عِمرانَ بنِ حُصَينٍ وأبِي الأسوَدِ الدُّؤَلِيِّ ، فَذَكَرَ لَهُما قُدومَ القَومِ البَصرَةَ وحُلولَهُم حَفَرَ أبي موسى ، وسَأَلَهُمَا المَسيرَ إلَيهِم وخِطابَهُم عَلى ما قَصَدوا به ، وكَفَّهُم عَنِ الفِتنَةِ ، فَخَرَجا حَتّى دَخَلا عَلى عائِشَةَ فَقالا لَها :

يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! ما حَمَلَكِ عَلَى المَسيرِ ؟ فَقالَت : غَضِبتُ لَكُما مِن سَوطِ عُثمانَ وعَصاهُ، ولا أغضَبُ أن يُقتَلَ ؟!

فَقالا لَها : وما أنتِ مِن سوطِ عُثمانَ وعَصاهُ وإنَّما أنتِ حَبيسَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ نُذَكِّرُكِ اللّهَ أن تُهراقَ الدِّماءُ بِسَبَبِكِ . فَقالَت : وهَل مِن أحَدٍ يُقاتِلُني ؟ فَقالَ لَها أبُو الأَسوَدِ : نَعَم وَاللّهِ؛ قِتالاً أهوَنُهُ شَديدٌ !

ثُمَّ خَرَجا مِن عِندِها ، فَدَخَلا عَلَى الزُّبَيرِ فَقالا : يا أبا عَبدِ اللّهِ ! نَنشُدُكَ اللّهَ أن تُهراقَ الدِّماءُ بِسَبَبِكَ ! فَقالَ لَهُما : اِرجِعا مِن حَيثُ جِئتُما ، لا تُفسِدا عَلَينا . فَأَيِسا مِنهُ وخَرَجا حَتّى دَخَلا عَلى طَلحَةَ فَقالا لَهُ : نَنشُدُكَ اللّهَ أن تُهراقَ الدِّماءُ بِسَبَبِكَ ! فَقالَ لَهُما طَلحَةُ : أ يُحِبُّ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أنَّهُ إذا غَلَبَ عَلى أمرِ المَدينَةِ أنَّ الأَمرَ لَهُ ، وأنَّهُ لا أمرَ إلّا أمرُهُ ؟ وَاللّهِ لَيَعلَمَنَّ ، فَانصَرِفا مِن حَيثُ جِئتُما . فَانصَرَفا مِن عِندِهِ إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ فَأَخبَراهُ الخَبَرَ .

ورَوَى ابنُ أبي سَبرَةَ عَن عيسَى بنِ أبي عيسى عَنِ الشَّعبِيِّ أنَّ أبَا الأَسوَدِ الدُّؤَلِيَّ وعِمرانَ لَمّا دَخَلا عَلى عائِشَةَ قالا لَها : مَا الَّذي أقدَمَكِ هذَا البَلَدَ وأنتِ حَبيسَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقَد أمَرَكِ أن تَقَرّي في بَيتِكِ ؟ فَقالَت : غَضِبتُ لَكُم مِنَ السَّوطِ وَالعَصا ، ولا أغضَبُ لِعثمانَ مِنَ السَّيفِ ؟! فَقالا لَها : نَنشُدُكِ اللّهَ أن تُهراقَ الدِّماءُ بِسَبَبِكِ ، وأن تَحمِلِي النّاسَ بَعضَهُم عَلى بَعضٍ ، فَقالَت لَهُما : إنَّما جِئتُ لِاُصلِحَ بَينَ النّاسِ . وقالَت لِعِمرانَ بنِ الحُصَينِ : هَل أنتَ مُبَلِّغٌ عُثمانَ بنَ حُنَيفٍ رِسالَةً ؟ فَقالَ : لا اُبَلِّغُهُ عَنكِ إلّا خَيراً . فَقالَ لَها أبُو الأَسوَدِ : أنَا اُبَلِّغُهُ عَنكِ فَهاتي ، قالَت : قُل لَهُ : يا طَليقَ ابنَ أبي عامِرٍ، بَلَغَني أنَّكَ تُريدُ لِقائي لِتُقاتِلَني ! فَقالَ لَها أبُو الأَسوَدِ : نَعَم وَاللّهِ لَيُقاتِلَنَّكِ . فَقالَت : وأنتَ أيضا أيُّهَا الدُّؤَلِيُّ ؟ ! يَبلُغُني عَنكَ ما يَبلُغُني ! قُم فَانصَرِف عَنّي .

فَخَرَجا مِن عِندِها إلى طَلحَةَ فَقالا لَهُ : يا أبا مُحَمَّدٍ ! أ لَم يَجتَمِعِ النّاسُ إلى بَيعَةِ ابنِ عَمِّ رَسولِ اللّهِ الَّذي فَضَّلَهُ اللّهُ تَعالى كَذا وكَذا ؟ وجَعَلا يَعُدّانِ مَناقِبَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وفَضائِلَهُ وحُقوقَهُ ، فَوقَعَ طَلحَةُ بِعَلِيٍّ عليه السلام وسَبَّهُ ونالَ مِنهُ وقالَ : إنَّهُ لَيسَ أحَدٌ مِثلَهُ ، أمَ وَاللّهِ لَيَعلَمَنَّ غِبَّ (2) ذلِكَ . فَخَرَجا مِن عِندِهِ وهُما يَقولانِ : غَضِبَ هذَا الدَّنيءُ ، ثُمَّ دَخَلا عَلَى الزُّبَيرِ فَكَلَّماهُ مِثلَ كَلامِهِما لِصاحِبِهِ ، فَوَقَعَ أيضاً في عَلِيٍّ عليه السلام وسَبَّهُ ، وقالَ لِقَومٍ كانوا بِمَحضَرٍ مِنهُ : صَبِّحوهُم قَبلَ أن يُمسوكُم ، فَخَرَجا مِن عِندِهِ حَتّى صارا إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ فَأخبرَاهُ الخَبَرَ ، فَأَذِنَ عُثمانُ لِلنّاسِ بِالحَربِ . (3) .


1- .أغَذّ : أسرع في السير (النهاية : ج 3 ص 347 «غذذ») .
2- .غِبُّ كلّ شيء : عاقبته (لسان العرب : ج 1 ص 635 «غبب») .
3- .الجمل : ص 273 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 462 _ 466 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 316 وشرح نهج البلاغة : ج 6 ص 225 .

ص: 79

5923.عنه صلى الله عليه و آله :الجمل_ به نقل از واقدى و ابو مِخْنَف ، از يارانشان و مدائنى و ابن دأب از استادانشان با سندهايشان _: عايشه ، طلحه و زبير، وقتى از مكّه به سوى بصره حركت كردند، با همراهانشان از بنى اميّه و كارگزاران عثمان و ديگر قريشيان با شتاب آمدند تا به بصره رسيدند و در ناحيه حوضچه هاى ابو موسى اُتراق كردند.

خبر [ نزديك شدن ناكثين] به عثمان بن حنيف رسيد كه در آن روز، فرماندار بصره و جانشين اميرمؤمنان [ در بصره ]بود. حُكَيم بن جَبَله كه نزد او حضور داشت، به وى گفت: چه خبرى به تو رسيده است؟

عثمان بن حنيف گفت: باخبر شدم كه آنان (ناكثين) در ناحيه حوضچه هاى ابو موسى اردو زده اند.

حُكَيم گفت: اجازه بده به نزد آنان بروم . به راستى كه من پيرو امير مؤمنانم.

عثمان گفت: صبر كن تا با آنان مكاتبه كنم.

حكيم گفت: إنّا للّه ! به خدا سوگند _ اى عثمان _ كه نابود گشتى!

عثمان از حُكَيم رو گرداند و به دنبال عمران بن حُصَين و ابو الأسود دُئلى فرستاد و به آن دو گفت كه آنان (ناكثين) وارد بصره شده اند و در كنار حوضچه هاى ابو موسى پياده شده اند و از آن دو خواست تا نزد آنان بروند و درباره مقصدشان با آنان گفتگو كنند و آنان را از آشوب و فتنه، باز دارند.

آن دو ، حركت كردند و نزد عايشه رفتند و به وى گفتند : اى اُمّ المؤمنين! انگيزه تو از اين حركت چيست؟

عايشه گفت: به خاطر شما از تازيانه و عصاى عثمان به خشم آمدم . حالْ بر كشتن عثمان ، خشمگين نشوم؟

به وى گفتند: تو را با تازيانه و عصاى عثمان، چه كار؟ تو بانويى ويژه پيامبر خدايى . خدا را به ياد تو مى آوريم كه مبادا به واسطه تو خون ها ريخته شود.

عايشه گفت: آيا كسى با من خواهد جنگيد؟

ابو الأسود به وى گفت: آرى، به خدا سوگند، جنگى كه آسانش نيز سخت خواهد بود .

آن گاه از نزد عايشه بيرون آمدند و نزد زبير رفتند و گفتند: اى ابو عبد اللّه ! تو را به خدا سوگند مى دهيم كه مبادا به وسيله تو خون هايى ريخته شود!

زبير به آنان گفت: از همان جا كه آمده ايد، بازگرديد. كار را بر ما تباه مسازيد.

آنها از زبير ، نااميد شدند و نزد طلحه رفتند و گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه مبادا به واسطه تو خون هايى ريخته شود!

طلحه به آنان گفت: آيا على بن ابى طالب، دوست مى دارد اگر بر [ شهر ]مدينه پيروز شد، حكومت از آنِ او باشد و فرمانى جز فرمان او اجرا نشود؟ (1) به خدا سوگند كه او خود [اين را ]مى داند. از همان جا كه آمده ايد، بازگرديد.

آنها از نزد او بازگشتند و به سوى عثمان بن حُنَيف رفتند و به وى گزارش دادند.

ابن ابى سبره ، از عيسى بن ابى عيسى ، از شعبى گزارش كرده است كه وقتى ابو الأسود دُئلى و عمران بر عايشه وارد شدند و به وى گفتند: چه چيزى تو را به اين شهر كشاند، با آن كه تو بانويى ويژه پيامبر خدايى و او به تو فرمان داد در خانه ات بنشينى؟

عايشه گفت: به خاطر شما از تازيانه و عصا به خشم آمدم . چگونه به خاطر عثمان از شمشير [ فرود آمده بر او ]خشمگين نشوم؟

آن دو به وى گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه مبادا به وسيله تو خون هايى ريخته شود و مردم را بر يكديگر بشورانى!

عايشه به آنان گفت: من آمده ام تا ميان مردم ، صلح [ و آرامش ] برقرار كنم .

عايشه سپس به عمران بن حصين گفت: آيا تو نامه اى براى عثمان بن حنيف، مى برى؟

گفت : جز خير و خوبى ، چيزى از طرف تو براى او نمى برم .

ابو الأسود بدو گفت: من نامه ات را به او مى رسانم. آن را بياور . عايشه گفت: به عثمان بن حنيف بگو: اى آزاد شده ابن ابى عامر! به من خبر رسيده كه قصد دارى با من روبه رو شوى و پيكار كنى!

ابو الأسود به وى گفت: آرى . به خدا سوگند كه پيكار خواهد كرد!

عايشه گفت: و نيز تو ، اى دئلى؟! از تو هم خبرهايى به من مى رسد. برخيز و از پيش من برو.

آن دو تن از نزد عايشه، به سوى طلحه رفتند و به او گفتند: اى ابو محمّد! آيا مردم بر بيعت پسرعموى پيامبر خدا كه خداوندْ او را فضيلت هاى چنين و چنانِ بسيارى بخشيده، اجتماع نكردند؟ و شروع كردند به برشمردن مناقب ، فضايل و حقوق اميرمؤمنان.

طلحه از على عليه السلام عيبجويى كرد و به وى دشنام داد و از او بدگويى نمود و گفت: به راستى كه كسى مانند او نيست. به خدا سوگند، عاقبت كارش را خواهد ديد.

آن دو از نزد طلحه خارج شدند و با هم مى گفتند: اين مردِ پست، به خشم آمد.

سپس بر زبير وارد شدند و با او سخن هايى را كه با طلحه گفته بودند، گفتند.

او نيز از على عليه السلام عيبجويى كرد و به وى دشنام داد و به جمعيتى كه در حضورش بودند، گفت: صبحگاهان بر آنان يورش بريد ، پيش از آن كه آنان، شامگاهان بر شما يورش آورند .

آن دو از نزد او هم بيرون رفتند و نزد عثمان بن حنيف بازگشتند و جريان را به وى گزارش دادند. آن گاه، عثمان به مردم ، اجازه پيكار داد. .


1- .ظاهرا منظور طلحه از اين پرسش آن است كه اگر على بن ابى طالب عليه السلام چنين خواسته اى دارد، همين براى جنگيدن با او كافى است . (م)

ص: 80

. .

ص: 81

. .

ص: 82

5922.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن أبي مخنف :أرسَلَ [ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ ] إلى أبِي الأَسوَدِ الدُّؤَلِيِّ وعِمراَنَ بنِ الحُصَينِ الخُزاعِيِّ ، فَأَمَرَهُما أن يَسيرا حَتّى يَأتِياهُ بِعِلمِ القَومِ ومَا الَّذي أقدَمَهُم ، فَانطَلَقا حَتّى إذا أتَيا حَفَرَ أبي موسى وبِهِ مُعَسكَرُ القَومِ ، فَدَخَلا عَلى عائِشَةَ ، فَنالاها ووَعَظاها وأذكَراها وناشَداهَا اللّهَ ، فَقالَت لَهُما : اِلقَيا طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ .

فَقاما مِن عِندِها ولَقِيَا الزُّبَيرَ فَكَلَّماهُ ، فَقالَ لَهُما : إنّا جِئنا لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ونَدعُوا النّاسَ إلى أن يَرُدّوا أمرَ الخِلافَةِ شورى ؛ لِيَختارَ النّاسُ لِأَنفُسِهِم . فَقالا لَهُ : إنَّ عُثمانَ لَم يُقتَل بِالبَصرَةِ لِيُطلَبَ دَمُهُ فيها ، وأنتَ تَعلَمُ قَتَلَةَ عُثمانَ مَن هُم وأينَ هُم ، وإنَّكَ وصاحِبَكَ وعائِشَةَ كُنتُم أشَدَّ النّاسِ عَلَيهِ ، وأعظَمَهُم إغراءً بِدَمِهِ ، فَأَقيدوا مِن أنفُسِكُم .

وأمّا إعادَةُ أمرِ الخِلافَةِ شورى ؛ فَكَيفَ وقَد بايَعتُم عَلِيّا طائِعينَ غَيرَ مُكرَهينَ ؟ وأنتَ يا أبا عَبدِ اللّهِ لَم يَبعُدِ العَهدُ بِقِيامِكَ دونَ هذَا الرَّجُلِ يَومَ ماتَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنتَ آخذٌ قائِم سَيفِكَ تَقولُ : ما أحَدٌ أحَقَّ بِالخِلافَةِ مِنهُ ، ولا أولى بِها مِنهُ ، وَامتَنَعتَ مِن بَيعَةِ أبي بَكرٍ ، فَأَينَ ذلِكَ الفِعلُ مِن هذَا القَولِ ؟ !

فَقالَ لَهُما : اِذهَبا فَالقَيا طَلحَةَ .

فَقاما إلى طَلحَةَ ، فَوَجَداهُ أخشَنَ المَلمَسِ ، شَديدَ العَريكَةِ ، قَوِيَّ العَزمِ في إثارَةِ الفِتنَةِ وإضرامِ نارِ الحَربِ ، فَانصَرَفا إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ فَأخبَراهُ ، وقالَ لَهُ أبُو الأَسوَدِ :

يَابنَ حُنَيفٍ قَد اُتيتَ فَانفِرِ

وطاعِنِ القَومَ وجالِد وَاصبِرِ وَابرُز لَها مُستَلئِما وشَمِّرِ

فَقالَ ابنُ حُنَيفٍ : إي وَالحَرَمَينِ لَأَفعَلَنَّ . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 313 .

ص: 83

5921.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مخنف _: عثمان بن حنيف ، فرستاده اى نزد ابو الأسود دئلى و عمران بن حصين خزاعى فرستاد و به آنان دستور داد كه حركت كنند و از گروه [ ناكثين ]برايش خبر آورند و اين كه [ بفهمند] چه چيزى آنان را بر اين امر وا داشته است. آن دو به راه افتادند تا به حوضچه هاى ابو موسى رسيدند كه لشكرگاه ناكثين ، آن جا بود.

آن دو بر عايشه وارد شدند . از او خُرده گرفتند، او را موعظه كردند و به او تذكّر دادند و او را به خداوند ، سوگند دادند.

عايشه به آنان گفت: با طلحه و زبير ، ملاقات كنيد.

آن دو از پيش او برخاستند و با زبير ملاقات كردند و با او سخن گفتند . زبير به آنان گفت: ما براى خونخواهى عثمان آمده ايم و از مردم مى خواهيم كه مسئله خلافت را به شورا وا گذارند تا مردم براى خود [ خليفه اى] برگزينند.

آن دو به زبير گفتند: عثمان در بصره كشته نشده است تا خونخواهى اش در آن جا باشد! تو خود مى دانى كه قاتلان عثمان ، چه كسانى اند و كجا هستند. به راستى كه تو و رفيقت (طلحه) و عايشه، سرسخت ترينِ مردم عليه عثمان بوديد و بيشتر از ديگران بر ريختن خون عثمان ، تشويق مى كرديد. پس بايد از خودتان انتقام بگيريد! و امّا در مورد بازگشت مسئله خلافت به شورا، اين ديگر چرا؟ شما كه خودتان با على عليه السلام از روى رغبت و بدون اكراه بيعت كرديد. تو ، اى ابو عبد اللّه (زبير)! از آن روز كه به حمايت از على برخاستى ، زمان زيادى نگذشته است . در روزى كه پيامبر خدا از دنيا رفت ، تو خود ، قبضه شمشير به دست گرفتى و مى گفتى: كسى سزاوارتر از على براى خلافت و شايسته تر از او نيست و از بيعت با ابو بكر ، سر باز زدى. آن رفتار كجا و اين سخن كجا؟!

زبير گفت: نزد طلحه برويد و با او ديدار كنيد.

آن دو برخاستند و به سوى طلحه رفتند. او را تندخو ، ستيزه جو و مصمّم در به پا كردن فتنه و شعله ور ساختن آتش جنگ يافتند. از اين رو ، نزد عثمان بن حنيف بازگشتند و به وى گزارش دادند و ابو الأسود بدو گفت:

اى پسر حنيف! بر تو حمله شد . به پاخيز

و با آنان بجنگ و شكيبا باش.

و سلاح برگير ، در برابر آنان بِايست و دامن بر كمر زن.

عثمان بن حنيف گفت: آرى. سوگند به دو حرم (مكّه و مدينه) كه چنين خواهم كرد! .

ص: 84

5920.عنه عليه السلام :الإمامة والسياسة :ذَكَروا أنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ لَمّا نَزَلَا البَصرَةَ ، قالَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ : نُعذِرُ إلَيهِما بِرَجُلَينِ ، فَدَعا عِمرانَ بنَ الحُصَينِ صاحِبَ رَسولِ اللّهِ ، وأبَا اَلأَسوَدِ الدُّؤَلِيَّ ، فَأَرسَلَهُما إلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، فَذَهَبا إلَيهِما فَنادَيا : يا طَلحَةُ ! فَأَجابَهُما .

فَتَكَلَّمَ أبُو الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّ ، فَقالَ : يا أبا مُحَمَّدٍ ! إنَّكُم قَتَلتُم عُثمانَ غَيرَ مُؤامِرينَ لَنا في قَتلِهِ ، وبايَعتُم عَلِيّا غَيرَ مُؤامِرينَ في بَيعَتِهِ ، فَلَم نَغضَب لِعُثمانَ إذ قُتِلَ ، ولَم نَغضَب لِعَلِيٍّ إذ بويِعَ ، ثُمَّ بَدا لَكُم ، فَأَرَدتُم خَلعَ عَلِيٍّ ، ونَحنُ عَلَى الأَمرِ الأَوَّلِ ، فَعَلَيكُمُ المَخرَجُ مِمّا دَخَلتُم فيهِ .

ثُمَّ تَكَلَّمَ عِمرانُ ، فَقالَ : يا طَلحَةُ ! إنَّكُم قَتَلتُم عُثمانَ ولَم نَغضَب لَهُ إذ لَم تَغضَبوا ، ثُمَّ بايَعتُم عَلِيّا، وبايَعنا مَن بايَعتُم ؛ فَإِن كان قَتلُ عَثمانَ صَوابا فَمسيرُكُم لِماذا ؟ وإن كانَ خَطَأً فَحَظُّكُم مِنهُ الأَوفَرُ ، ونَصيبُكُم مِنهُ الأَوفى !

فَقالَ طَلحَةُ : يا هذانِ ! إنَّ صاحِبَكُما لا يَرى أنَّ مَعَهُ في هذَا الأَمرِ غَيرَهُ ، ولَيسَ عَلى هذا بايَعناهُ ، وَايمُ اللّهِ لَيُسفَكَنَّ دَمُهُ .

فَقالَ أبُو الأَسوَدِ : يا عِمرانُ ! أمّا هذا فَقَد صَرَّحَ أنَّهُ إنَّما غَضِبَ لِلمُلكِ .

ثُمَّ أتَيَا الزُّبَيرَ فَقالا : يا أبا عَبدِ اللّهِ ! إنّا أتَينا طَلحَةَ . قالَ الزُّبَيرُ : إنَّ طَلحَةَ وإيّايَ كَروحٍ في جَسَدَينِ ، وإنَّهُ وَاللّهِ _ يا هذانِ _ قَد كانَت مِنّا في عُثمانَ فَلَتاتٌ ، احتَجنا فيها إلَى المَعاذيرِ ، ولَوِ استَقبَلَنا مِن أمرِنا مَا استَدبَرَنا نَصَرناهُ . (1) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 83 .

ص: 85

5919.امام صادق عليه السلام :الإمامة والسياسة:آورده اند كه چون طلحه و زبير وارد بصره شدند، عثمان بن حنيف گفت: پيام خود را با دو مرد ، نزد آنان مى فرستيم. آن گاه عمران بن حُصَين (صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله ) و ابو الأسود دُئلى را فراخواند و آنان را به سوى طلحه و زبير فرستاد . آن دو نزد آنان رفتند و بانگ برآوردند: اى طلحه!

طلحه به آن دو پاسخ داد . ابو الأسود دئلى شروع به سخن گفتن كرد و گفت: اى ابو محمّد! به راستى كه شما عثمان را كشتيد ، بدون آن كه در كشتن او با ما [ صحابيانِ بيرون از مدينه ]مشورت كنيد و با على عليه السلام بيعت كرديد، بدون آن كه در آن نيز مشورت كنيد. ما نه به خاطر كشته شدن عثمان به خشم آمديم و نه هنگامى كه با على عليه السلام بيعت شد، بر او خشم گرفتيم. پس از آن ، براى شما دگرگونى پيش آمد [ و تصميمتان تغيير كرد ]و تصميم به خلع على عليه السلام از خلافت گرفتيد ؛ ولى ما بر همان تصميم اوّل ، ثابت قدم هستيم . پس بر شماست كه خود را از آنچه در آن افكنديد، بيرون كشيد.

سپس عمران به سخن آمد و گفت: اى طلحه! به راستى كه شما عثمان را كشتيد و ما برايش به خشم نيامديم تا وقتى كه شما به خشم نيامديد. سپس با على عليه السلام بيعت كرديد و ما هم با همان كه شما بيعت كرديد ، بيعت كرديم. حال اگر كشته شدن عثمان به حق بود ، حركت [ امروز] شما براى چيست؟ و اگر خطا بود ، بهره شما از آن فزون تر و سهم شما در آن بيشتر است .

طلحه گفت: اى شما دو مرد! به راستى كه رئيس شما معتقد نيست كه در حكومت ، با او شريكى هست و ما با چنين وضعى (كه ما را شريك نكند) ، با او بيعت نكرديم. به خدا سوگند كه خونش ريخته خواهد شد!

ابو الأسود گفت: اى عمران! اين مرد به صراحتْ اعلام كرد كه تنها براى حكومت به خشم آمده است.

آن گاه نزد زبير آمدند و گفتند: اى ابو عبد اللّه ! ما نزد طلحه رفتيم.

زبير گفت: طلحه و من ، مانند يك روح هستيم در دو پيكر.به خدا سوگند _ اى شما دو مرد! _ از ما درباره عثمان، لغزش هايى سر زد كه در آن،نياز به پوزش داريم و اگر اين حوادث را پيش بينى مى كرديم ، به يارى عثمان مى رفتيم. .

ص: 86

6 / 2مُخالَفَةُ الوالي مُنابَذَةَ النّاكِثينَ5916.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس:إنَّ الزُّبَيرَ وطَلحَةَ أغَذَّ (1) السَّيرَ بِعائِشَةَ حَتَّى انتَهَوا إلى حَفَرِ أبي موسَى الأَشعَرِيِّ وهُوَ قَريبٌ مِنَ البَصرَةِ ، وكَتَبا إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ الأَنصارِيِّ _ وهُوَ عامِلُ عَلِيٍّ عليه السلام عَلَى البَصرَةِ _ أن أخلِ لَنا دارَ الإِمارَةِ ، فَلَمّا وَصَلَ كِتابُهُما إلَيهِ بَعَثَ [إلَى] (2) الأَحنَفِ بنِ قَيسٍ فَقالَ لَهُ : إنَّ هؤُلاءِ القَومَ قَدِموا عَلَينا ومَعَهُم زَوجَةُ رَسولِ اللّهِ ، وَالنّاسُ إلَيها سِراعٌ كَما تَرى .

فَقالَ الأَحنَفُ : إنَّهُم جاؤوكَ بِها لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، وهُمُ الَّذينَ ألَّبوا عَلى عُثمانَ النّاسَ ، وسَفَكوا دَمَهُ ، وأراهُم وَاللّهِ لا يُزايِلونَ (3) حَتّى يُلقُوا العَداوَةَ بَينَنا ويَسفِكوا دِماءَنا ، وأظُنُّهُم وَاللّهِ سَيَركَبونَ مِنكَخاصَّةً ما لا قِبَل لَكَ بِهِ إن لَم تَتَأَهَّب لَهُم بِالنُّهوضِ إلَيهِم فيمَن مَعَكَ مِن أهلِ البَصرَةِ ؛ فَإِنَّكَ اليَومَ الوالي عَلَيهِم ، وأنتَ فيهِم مُطاعٌ ، فَسِر إلَيهِم بِالنّاسِ ، وبادِرهُم قَبلَ أن يَكونوا مَعَكَ في دارٍ واحِدَةٍ ؛ فَيَكونَ النّاسُ لَهُم أطوعَ مِنهُم لَكَ .

فَقالَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ : الرَّأيُ ما رَأَيتَ ، لكِنَّني أكرَهُ الشَّرَّ وأن أبدَأَهُم بِهِ ، وأرجُو العافِيَةَ وَالسَّلامَةَ إلى أن يَأتِيَني كِتابُ أميرِ المُؤمِنينَ ورَأيُهُ فَأَعمَلَ بِهِ .

ثُمَّ أتاهُ بَعدَ الأَحنَفِ حُكَيمُ بنُ جَبَلَةَ العَبدِيُّ مِن بَني عَمرِو بنِ وَديعَةَ ، فَأَقرَأَهُ كِتابَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، فَقالَ لَهُ مِثلَ قَولِ الأَحنَفِ ، وأجابَهُ عُثمانُ بِمِثلِ جَوابِهِ لِلأَحنَفِ ، فَقالَ لَهُ حُكَيمٌ : فَائذَن لي حَتّى أسيرَ إلَيهِم بِالنّاسِ ، فَإِن دَخَلوا في طاعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ وإلّا نابَذتُهُم عَلى سَواءٍ ، فَقالَ عُثمانُ : لَو كانَ ذلِكَ رَأيي لَسِرتُ إلَيهِم بِنَفسي . قالَ حُكَيمٌ : أمَا وَاللّهِ إن دَخَلوا عَلَيكَ هذَا المِصرَ لَيَنتَقِلَنَّ قُلوبُ كَثيرٍ مِنَ النّاسِ إلَيهِم ، ولَيُزيلُنَّكَ عَن مَجلِسِكَ هذا، وأنتَ أعلَمُ . فَأبى عَلَيهِ عُثمانُ . (4) .


1- .أغذّ : إذا أسرع في السَّير (النهاية : ج 3 ص 347 «غذذ») .
2- .ما بين المعقوفين سقط من المصدر ، وأثبتناه من الدرجات الرفيعة .
3- .زايلوهم : أي فارقوهم في الأفعال التي لاتُرضي اللّه ورسوله (النهاية : ج 2 ص 325 «زيل») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 311 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 381 .

ص: 87

6 / 2 مخالفت حاكم بصره با بيرون راندن ناكثين

6 / 2مخالفت حاكم بصره با بيرون راندن ناكثين5919.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس _: زبير و طلحه با شتابْ عايشه را حركت دادند تا به حوضچه هاى ابوموسى اشعرى در نزديكى بصره رسيدند و براى عثمان بن حنيف انصارى _ كه كارگزار على عليه السلام در بصره بود _ نامه نوشتند كه دارالحكومه را براى ما خالى كن.

وقتى نامه آنها به وى رسيد ، سراغ احنف بن قيس فرستاد و گفت: اين گروه بر ما وارد شده اند و همسر پيامبر خدا، همراه آنان است و مردم به سرعت به سمت او مى روند ، چنان كه مى بينى.

احنف گفت: آنان همسر پيامبر صلى الله عليه و آله را براى خونخواهى عثمان آورده اند و آنان ، همان كسانى اند كه مردم را بر عثمان شوراندند و خونش را ريختند. به خدا سوگند ، چنين مى بينم كه آنان دست نمى كشند تا آن كه ميان ما دشمنى افكنند و خون هاى ما را بريزند. به خدا سوگند ، گمان مى كنم به زودى از تو چيزهايى مى خواهند كه به عهده تو و در اختيار تو نيست . اگر با كسانى كه از بصريان در فرمان دارى،آماده پيكار با آنان نباشى [فرصت از دست مى رود]؛ زيرا كه امروز ، تو حكمران بر آنانى و فرمان تو در ميان آنان ، مُطاع است. پس همراه مردم به سوى آنان حركت كن و بر آنان سبقت گير، پيش از آن كه با تو در يك خانه قرار گيرند ؛ چرا كه مردم ، از آنان بيشتر اطاعت خواهند كرد.

عثمان بن حنيف گفت: رأى درست ، رأى توست؛ ولى من ستيز و شروع كردن به آن را خوش نمى دارم و اميد به عافيت و صلح دارم تا اين كه نامه و رأى اميرمؤمنان به من برسد و طبق آن عمل كنم.

پس از احنف،حُكَيم بن جَبَله عبدى از قبيله بنى عمرو بن وديعه ، نزد عثمان بن حنيف آمد و نامه طلحه و زبير را برايش خواند . حكيم بن جبله نيز مانند احنف بن قيس با او سخن گفت و عثمان بن حنيف ، همان پاسخى را كه به احنف داده بود ، به او هم داد .

حُكَيم به وى گفت: اجازه بده به همراه مردم ، به سوى آنان حركت كنم. اگر به اطاعت اميرمؤمنانْ تن دادند [ كه هيچ] ؛ وگرنه تمامى آنان را مى رانم.

عثمان گفت: اگر نظرم چنين بود ، خودم به سوى آنان حركت مى كردم.

حُكَيم گفت: بدان، به خدا سوگند ، اگر آنان به اين شهر وارد شوند ، دل هاى بسيارى از مردم به سويشان كشيده مى شود. تو را از مقام و منصبت به زير خواهند كشيد و تو خود ، اين را بهتر مى دانى.

ولى عثمان بن حنيف از قبول پيشنهاد او سر باز زد.

.

ص: 88

6 / 3حَصرُ دارِ الإِمارَةِ وَالقِتالُ حَولَها5916.عنه صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :ونادى عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ فِي النّاسِ فَتَسَلَّحوا ، وأقبَلَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وعائِشَةُ حَتّى دَخَلُوا المِربَدَ مِمّا يَلي بَني سُلَيمٍ ، وجاءَ أهلُ البَصرَةِ مَعَ عُثمانَ رُكبانا ومُشاةً ، وخَطَبَ طَلحَةُ فَقالَ : إنَّ عُثمانَ بنَ عَفّانَ كانَ مِن أهلِ السّابِقَةِ وَالفَضيلَةِ مِنَ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ ، وأحدَثَ أحداثاً نَقَمناها عَلَيهِ ، فَبايَنّاهُ ونافَرناهُ ، ثُمَّ أعتَبَ حينَ استَعتَبناهُ ، فَعَدا عَلَيهِ امرُؤٌ ابتَزَّ هذِهِ الاُمَّةَ أمرَها بِغَيرِ رِضىً ولا مَشورَةٍ ، فَقَتَلَهُ ، وساعَدَهُ عَلى ذلِكَ رِجالٌ غَيرُ أبرارٍ ولا أتقِياءَ ، فَقَتلوهُ بَريئاً تائِباً مُسلِماً ، فَنَحنُ نَدعوكُم إلَى الطَّلَبِ بِدَمِهِ ؛ فَإِنَّهُ الخَليفَةُ المَظلومُ . وتَكَلَّمَ الزُّبَيرُ بِنَحوٍ مِن هذَا الكَلامِ .

فَاختَلَفَ النّاسُ؛ فَقالَ قائِلونَ : نَطَقا بِالحَقِّ ، وقالَ آخَرونَ : كَذِبا ولَهُما كانا أشَدَّ النّاسِ عَلى عُثمانَ ! ! وَارتَفَعَتِ الأَصواتُ .

واُتِيَ بِعائِشَةَ عَلى جَمَلِها في هَودَجِها فَقالَت : صَهٍ صَهٍ ، (1) فَخَطَبَت بِلِسانٍ ذَلقٍ وصَوتٍ جَهوَرِيٍّ، فأَسكَتَ (2) لَهَا النّاسُ فَقالَت : إنَّ عُثمانَ خَليفَتَكُم قُتِلَ مَظلوماً بَعدَ أن تابَ إلى رَبِّهِ ، وخَرَجَ مِن ذَنبِهِ ، وَاللّهِ مابَلَغَ مِن فِعلِهِ ما يُستَحَلُّ بِهِ دَمُهُ ؛ فَيَنبَغي فِي الحَقِّ أن يُؤخَذَ قَتَلَتُهُ فَيُقتَلوا بِهِ ، ويُجعَلَ الأَمرُ شورى .

فَقالَ قائِلونَ : صَدَقتِ . وقالَ آخَرونَ : كَذَبتِ، حَتّى تَضارَبوا بِالنِّعالِ وتَمايَزوا ، فَصاروا فِرقَتَينِ : فِرقَةً مَعَ عائِشَةَ وأصحابِها ، وفرقَةً مَعَ ابنِ حُنَيفٍ ، وكانَ عَلى خَيلِ ابنِ حُنَيفٍ حُكَيمُ بنُ جَبَلَةَ ، فَجَعَلَ يَحمِلُ ويَقولُ :

خَيلي إلَيَّ إنَّها قُرَيشُ

لَيُردِيَنَّها نَعيمُها وَالطَّيشُ (3)

وتَأَهَّبوا لِلقِتالِ ، فَانتَهَوا إلَى الزّابوقَةِ ، (4) وأصبَحَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ فَزَحَفَ إلَيهِم ، فَقاتَلَهُم أشَدَّ قِتالٍ ، فَكَثُرَت بَينَهُمُ القَتلى ، وفَشَت فيهِمُ الجِراحُ . ثُمَّ إنَّ النّاسَ تَداعَوا إلَى الصُّلحِ ، فَكَتَبوا بَينَهُم كِتاباً بِالمُوادَعَةِ إلى قُدومِ عَلِيٍّ عَلى أن لا يَعرِضَ بَعضُهُم لِبَعضٍ في سوقٍ ولا مَشرَعَةٍ ، وأنَّ لِعُثمانَ بنِ حُنَيفٍ دارَ الإِمارَةِ وبَيتَ المالِ وَالمَسجِدَ ، وأنّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ يَنزِلانِ ومَن مَعَهُما حَيثُ شاؤوا . ثُمَّ انصَرَفَ النّاسُ وألقَوُا السِّلاحَ . (5) .


1- .هي كلمة زجر تقال عند الإسكات ، بمعنى اسكت (النهاية : ج 3 ص 63 «صه») .
2- .أسكت : أي أعرض ولم يتكلّم . يقال : تكلّم الرجل ثمّ سكت بغير ألف ، فإذا انقطع كلامه فلم يتكلّم قيل : اسكت (النهاية : ج 2 ص 383 «سكت») .
3- .كذا ورد في المصدر ، وعجز البيت مختلّ الوزن .
4- .الزابوقَة : موضع قريب من البصرة ، كانت فيه وقعة الجمل (معجم البلدان : ج 3 ص 125) .
5- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 25 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 463 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 317 .

ص: 89

6 / 3 محاصره دارالحكومه و جنگ در اطراف آن

6 / 3محاصره دارالحكومه و جنگ در اطراف آن5913.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف:عثمان بن حنيف ، مردم را آماده باش داد و همه مسلّح شدند. طلحه و زبير و عايشه نيز پيشروى كردند تا به منزلگاه مَرْبد (پس از منزلگاه بنى سليم) رسيدند. بصريان به همراه عثمان ابن حنيف ، پياده و سواره آمدند.

طلحه سخنرانى كرد و گفت: به راستى كه عثمان بن عفّان، از پيشتازان و صاحبان فضيلت و از نخستين مهاجران بود. وى كارهايى انجام داد كه ما بر او خُرده گرفتيم و در آن كارها از او جدا شديم و اظهار نفرت كرديم و هنگامى كه از او خواستيم راه خشنودى مسلمانان را در پيش گيرد ، چنين كرد. سپس مردى بر او هجوم برد كه حكومت اين مردم را بدون رضايت و مشورت ، در رُبود و سپس او را به قتل رساند و مردانى پست و بى تقوا ، او را در اين كار ، يارى دادند . پس او را بى گناه و در حال توبه و مسلمان كُشتند. اينك شما را به خونخواهى اش مى خوانيم؛ چرا كه او خليفه مظلوم است.

زبير نيز سخنانى به همين گونه بر زبان آورد . مردم ، اختلاف كردند . برخى گفتند : «آنها به حقْ سخن گفتند» و برخى ديگر گفتند: «دروغ مى گويند. آن دو از همه بر ضدّ عثمان، سخت تر بودند» .

داد و فريادها بلند شد. عايشه را كه در هودج بود ، با شترش آوردند. گفت: ساكت باشيد! ساكت باشيد!

آن گاه با زبانى گويا و صدايى رسا سخنرانى كرد. مردم ، هنگام سخنرانى سكوت كردند. وى گفت: به راستى كه عثمان، خليفه شما، مظلومانه كشته شد، پس از آن كه به سوى پروردگارش توبه كرد و از گناهانش بيرون شده بود. به خدا سوگند ، رفتار او به مرتبه اى نرسيد كه ريختن خونش حلال شمرده شود. پس سزاوار است قاتلانش دستگير و به انتقام خون او كُشته شوند و حكومت ، به شورا واگذار گردد .

گروهى گفتند: «راست مى گويد» و گروهى گفتند: «دروغ مى گويد» و ميان آنها زد و خورد با كفش در گرفت و از هم جدا شدند و دو دسته گرديدند: دسته اى با عايشه و همراهانش و دسته اى با عثمان بن حنيف.

حُكَيم بن جَبَله كه فرمانده سواره نظام عثمان بن حنيف بود ، شروع به حمله كرد و مى سرود:

سوارگان من! به سويم بشتابيد كه اينان قريش اند

تا آسوده خاطران و سبك مغزان آنها پست شوند.

[ سپاه جَمل ،] آماده پيكار شدند و به منطقه زابوقه (1) رسيدند. عثمان بن حنيف ، صبحگاهان بر آنان يورش بُرد و با آنان نبردى سخت كرد. كشته ها در ميان دو لشكر زياد شد و مجروحان ، در ميان ميدان جنگ افتاده بودند. سپس مردم را به صلحْ دعوت كردند و صلح نامه اى نوشتند كه تا آمدن على عليه السلام كسى در بازارها و خيابان ها متعرّض ديگرى نشود ، دارالحكومه و بيت المال و مسجد ، از آنِ عثمان بن حنيف باشد و طلحه و زبير و همراهانشان ، هر كجا كه خواستند ، اُتراق كنند. پس از اين بود كه مردمْ پراكنده شدند و سلاح بر زمين گذاشتند.

.


1- .جايى نزديك بصره است كه در آن ، جنگ جمل رُخ داد.

ص: 90

6 / 4مُصالَحَةُ والِي البَصرَةِ وَالنّاكِثينَ5913.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الجمل :ثُمَّ إنَّهُم تَداعَوا إلَى الصُّلحِ ، ودَخَلَ بَينَهُمُ النّاسُ لِما رَأَوا مِن عَظيمِ مَا ابتُلوا بِهِ ، فَتَصالَحوا عَلى أنَّ لِعثمانَ بنِ حُنَيفٍ دارَ الإِمارَةِ وَالمَسجِدَ وبَيتَ المالِ ، ولِطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وعائِشَةَ ما شاؤوا مِنَ البَصرَةِ ولا يُهاجونَ حَتّى يَقدِمَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَإِن أحَبّوا عِندَ ذلِكَ الدُّخولَ في طاعَتِهِ ، وإن أحبّوا أن يُقاتِلوا، وكَتَبوا بِذلِكَ كِتابا بَينَهُم، وأوثَقوا فيهِ العُهودَ وأكَّدوها ، وأشهَدُوا النّاسَ عَلى ذلِكَ ، ووُضِعَ السِّلاحُ ، واُمِنَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ عَلى نَفسِهِ وتَفَرَّقَ النّاسُ عَنهُ . (1) .


1- .الجمل : ص 279 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 150 وتاريخ خليفة بن خيّاط : ص 136 .

ص: 91

6 / 4 مصالحه حاكم بصره با ناكثين

6 / 4مصالحه حاكم بصره با ناكثين5910.امام زين العابدين عليه السلام :الجمل:سپس [ هر دو طرف درگير در جنگ] به صلح فرا خواندند و مردم ، چون شدّت گرفتارى ها را ديدند، در اين مصالحه شركت كردند كه دارالحكومه و مسجد و بيت المال ، در اختيار عثمان بن حنيف باشد و طلحه و زبير و عايشه ، به هر كجاى بصره كه مى خواهند ، بروند و به يكديگر حمله نكنند تا امير مؤمنان وارد شود. آن گاه اگر خواستند، تَن به اطاعت او دهند و اگر خواستند ، پيكار كنند. اين مطلب را به صورت نوشته درآوردند و بر آن ، پيمان هاى اكيد بستند و مردم را بر اين امر ، گواه گرفتند. سپس اسلحه ها بر زمين گذارده شد و عثمان بن حنيف ، در خود ، احساس امنيت كرد و لشكريان [ وى] از گِردش پراكنده شدند.

.

ص: 92

5909.امام حسن عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي مِخنَف_ في بَيانِ نَصِّ مُعاهَدَةِ الصُّلحِ _:

هذا مَا اصطَلَحَ عَلَيهِ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ الأَنصارِيُّ ومَن مَعَهُ مِنَ المُؤمِنينَ مِن شيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وطَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ومَن مَعَهُما مِنَ المُؤمِنينَ وَالمُسلِمينَ مِن شيعَتِهِما ؛ أنَّ لِعُثمانَ بنِ حُنَيفٍ دارَ الإِمارَةِ وَالرُّحبَةَ وَالمَسجِدَ وبَيتَ المالِ وَالمِنبَرَ ، وأنَّ لِطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ومَن مَعَهُما أن يَنزِلوا حَيثُ شاؤوا مِنَ البَصرَةِ ، ولا يُضارَّ بَعضُهُم بَعضا في طَريقٍ ولا فُرضَةٍ (1) ولا سوقٍ ولا شِرعَةٍ ولا مِرفَقٍ حَتّى يَقدَمَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَإِن أحَبّوا دَخَلوا فيما دَخَلَت فيهِ الاُمَّةُ ، وإن أحَبّوا لَحِقَ كُلُّ قَومٍ بِهَواهُم وما أحَبّوا مِن قِتالٍ أو سِلمٍ أو خُروجٍ أو إقامَةٍ ، وعَلَى الفَريقَينِ بِما كَتَبوا عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ ، وأشَدُّ ما أخَذَهُ عَلى نَبِيٍّ مِن أنبِيائِهِ مِن عَهدٍ وذِمَّةٍ .

وخُتِمَ الكِتابُ ، ورَجَعَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ حَتّى دَخَلَ دارَ الإِمارَةِ ، وقالَ لِأَصحابِهِ : اِلحَقوا رَحِمَكُمُ اللّهُ بَأَهلِكُم ، وضَعوا سِلاحَكُم ، وداووا جَرحاكُم . فَمَكَثوا كَذلِكَ أيّاما . (2)6 / 5اِستيلاءُ النّاكِثينَ عَلَى البَصرَةِ5910.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي مِخنَف :ثُمَّ إنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ قالا : إن قَدِمَ عَلِيٌّ ونَحنُ عَلى هذِهِ الحالِ مِنَ القِلَّةِ وَالضَّعفِ لَيَأخُذَنَّ بِأَعناقِنا ، فَأَجمَعا عَلى مُراسَلَةِ القَبائِلِ وَاستِمالَةِ العَرَبِ ، فَأَرسَلا إلى وُجوهِ النّاسِ وأهلِ الرِّياسَةِ وَالشَّرَفِ يَدعُوانِهِم إلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ وخَلعِ عَلِيٍّ وإخراجِ ابنِ حُنَيفٍ مِنَ البَصرَةِ ، فَبايَعَهُم عَلى ذلِكَ الأَزدُ وضَبَّةُ وقَيسُ بنُ عَيلانَ كُلُّها إلَا الرَّجُلَ وَالرَّجُلَينِ مِنَ القَبيلَةِ كَرِهوا أمرَهُم فَتَوارَوا عَنهُم ، وأرسَلوا إلى هِلالِ بنِ وَكيعٍ التَّميمِيِّ ، فَلَم يَأتِهِم ، فَجاءَهُ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ إلى دارِهِ ، فَتَوارى عَنهُما ، فَقالَت لَهُ اُمُّهُ : ما رَأَيتُ مِثلَكَ ! أتاكَ شَيخا قُرَيشٍ ، فَتَوارَيتَ عَنهُما ! فَلَم تَزَل بِهِ حَتّى ظَهَرَ لَهُما ، وبايَعَهُما ومَعَهُ بَنو عَمرِو بنِ تَميمٍ كُلُّهُم، وبَنو حَنظَلَةَ، إلّا بَني يَربوعٍ ؛ فَإِنَّ عامَّتَهُم كانوا شيعَةً لِعَلِيٍّ عليه السلام ، وبايَعَهُم بَنو دارِمٍ كُلُّهُم، إلّا نَفَرا مِن بَني مُجاشِعٍ ذَوي دينٍ وفَضلٍ .

فَلَمَّا استَوسَقَ لِطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ أمرُهُما، خَرَجا في لَيلَةٍ مُظلِمَةٍ ذاتِ ريحٍ ومَطَرٍ ومَعَهُما أصحابُهُما قَد ألبَسوهُمُ الدُّروعَ وظاهَروا فَوقَها بِالثِّيابِ ، فَانتَهَوا إلَى المَسجِدِ وَقتَ صَلاةِ الفَجرِ ، وقَد سَبَقَهُم عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ إلَيهِ ، واُقيمَتِ الصَّلاةُ ، فَتَقَدَّمَ عُثمانُ لِيُصَلِّيَ بِهِم ، فَأَخَّرَهُ أصحابُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وقَدَّمُوا الزُّبَيرَ . (3) .


1- .الفُرْضة : المَشْرَعة (لسان العرب : ج 7 ص 206 «فرض») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 319 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 320 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 386 .

ص: 93

6 / 5 سلطه ناكثين بر بصره با حيله

5909.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مخنف ، در گزارش متن عهد نامه صلح _: اين است آنچه عثمان بن حنيف انصارى و مؤمنان همراهش از پيروان اميرمؤمنان على بن ابى طالب ، با طلحه و زبير و همراهانش از مؤمنان و پيروان مسلمانشان ، بر آن ، مصالحه نمودند:

همانا دارالحكومه، رُحْبه (1) ، مسجد ، بيت المال و منبر ، در اختيار عثمان بن حنيف باشد و طلحه و زبير و همراهانشان حق دارند كه هر كجاى بصره كه مى خواهند ، منزل كنند و كسى از طرفين ، حق ندارد به ديگرى در راه و آب گاه و بازار و آب راه و استراحتگاه، آسيبى برساند تا اميرمؤمنان على بن ابى طالب به بصره بيايد. پس اگر [ طرف مقابل] مايل بودند ، در آنچه امّت داخل شده اند، وارد شوند [ كه هيچ] ؛ و اگر نخواستند، هر گروه به سمت خواسته هاى خود رود ، يا جنگ و يا صلح ، يا بيرون رفتن و يا ماندن ، و عهد و ميثاق خداوند و حتى سخت تر از پيمانى كه خداوند از پيامبرانش گرفته است، برعهده دو گروه باشد.

سپس نامه مُهر شد. عثمان بن حنيف بازگشت و وارد دارالحكومه شد و به ياران خود گفت: خدايتان رحمت كند! نزد خانواده خود برويد و اسلحه بر زمين گذاريد و زخمى ها را مداوا كنيد.

چند روزى اين چنين ، دست نگه داشتند.6 / 5سلطه ناكثين بر بصره با حيله5906.فاطمه زهرا عليها السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مخنف _: پس [ از امضاى عهد نامه ]طلحه و زبير گفتند : اگر على بيايد و ما اين چنين اندك و ناتوان باشيم ، گردن ما را خواهد زد. از اين رو ، تصميم به نامه نگارى با قبيله ها و دلجويى از اعراب گرفتند. به سوى برجستگان و رؤسا و بزرگان ، پيك فرستادند و آنان را به خونخواهى عثمان و كنار زدن على عليه السلام و بيرون راندن عثمان بن حنيف از بصره ، فرا خواندند.

قبيله هاى اَزْد و ضِبّه و قيس بن عيلان ، در اين كار با آنان بيعت كردند ، جز يك يا دو نفر از مردان اين قبيله ها كه از اين كار ، ناخرسند بودند و از چشم آنان پنهان شدند.

ناكثين به سوى هلال بن وكيع تميمى فرستادند ؛ ولى او نزد آنان نيامد. طلحه و زبير به خانه او رفتند ؛ امّا هلال ، خود را از آنها پنهان كرد. مادرش به وى گفت: تاكنون كسى را مانند تو نديده ام. دو پيرمردِ قريش به نزد تو آمده اند و تو از آنان پنهان مى شوى؟

مادر ، آن قدر اصرار ورزيد تا هلال به نزد آن دو آمد و با آنان بيعت كرد و به همراه او تمامى قبيله عمرو بن تميم و نيز قبيله بنى حنظله بيعت كردند ، بجز بنى يربوع ؛ زيرا تمام بنى يَربوع از پيروان على عليه السلام بودند و نيز تمام قبيله بنى دارِم ، بيعت كردند ، بجز چند نفر از بنى مُجاشع كه اهل دين و فضيلت بودند .

چون كار طلحه و زبيرْ محكم شد، شبى تار و بارانى و توفانى بيرون آمدند. به همراه آنان ، يارانشان بودند كه زره بر آنها پوشانده بودند و بر روى زره ، لباس بر تن داشتند. به هنگام نماز صبح به مسجد رسيدند و عثمان بن حنيف ، پيش از آنان به مسجد رسيده بود و صف هاى نماز ، بسته شده بود. عثمان ، پيش رفت كه با آنان نماز بگزارد ؛ ولى ياران طلحه و زبير ، [ برخلاف صلح نامه] او را كنار زدند و زبير را جلو انداختند.

.


1- .رُحْبه ، نام روستايى است نزديك كوفه . همچنين صحن مسجد و ميدان هاى عمومى را نيز رُحْبه گويند . ظاهرا به تناسب سياق، در اين جا به معناى ميدان است . (م)

ص: 94

5905.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب_ في ذِكرِ أصحابِ الجَمَلِ _: فَأَتَوُا البَصرَةَ ، فَخَرَجَ إلَيهِم عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ فَمانَعَهُم ، وجَرى بَينَهُم قِتالٌ ، ثُمَّ إنَّهُمُ اصطَلَحوا بَعدَ ذلِكَ عَلى كَفِّ الحَربِ إلى قُدومِ عَلِيٍّ .

فَلَمّا كانَ في بَعضِ اللَّيالي بَيَّتوا (1) عُثمانَ بنَ حُنَيفٍ ، فَأَسَروهُ وضَرَبوهُ ونَتَفوا لِحيَتَهُ ، ثُمَّ إنَّ القَومَ استَرجَعوا وخافوا عَلى مُخَلَّفيهِم بِالمَدينَةِ مِن أخيهِ سَهلِ بنِ حُنَيفٍ وغَيرِهِ مِنَ الأَنصارِ ، فَخَلَّوا عَنهُ .

وأرادوا بَيتَ المالِ ، فَمانَعَهُمُ الخَزّانُ والمَوكَّلونَ بِهِ وهُمُ السَّبابِجَةُ ، (2) فَقُتِلَ مِنهُم سَبعونَ رَجُلاً غَيرَ مَن جُرِحَ ، وخَمسونَ مِنَ السَّبعينَ ضُرِبَت رِقابُهُم صَبرا مِن بَعدِ الأَسرِ ، وهؤُلاءِ أوَّلُ مَن قُتِلَ ظُلما فِي الإِسلامِ وصَبرا .

وقَتَلوا حُكَيمَ بنَ جَبَلَةَ العَبدِيَّ ، وكانَ مِن ساداتِ عَبدِ القَيسِ ، وزُهّادِ ربَيعَةَ ونُسّاكِها . (3) .


1- .بَيَّتَ القَومَ والعَدُوَّ: أوقَعَ بهم ليلاً (لسان العرب: ج 2 ص 16 «بيت»).
2- .السبابِجة : قوم من السند كانوا بالبصرة جلاوزةً وحرّاس السجن (الصحاح : ج 1 ص 321 «سبج») .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 367 وراجع الكافئة : ص 17 ح 17 .

ص: 95

5904.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب_ در گزارش اهل جمل _: آنان وارد بصره شدند . عثمان بن حنيف [ با ياران خود ]به سوى آنان حركت كرد و جلوى آنان را گرفت و ميان آنان ، جنگى به پا خاست. سپس آنان بر كنار گذاشتن جنگ تا آمدن على عليه السلام صلح كردند.

آن گاه در يكى از شب ها بر عثمان بن حنيف ، شبيخون زدند و او را به اسارت گرفتند و كتك زدند و موهاى ريش او را كَندند. سپس پشيمان شدند و بر جانِ بازماندگان خود در مدينه از سوى برادر عثمان (يعنى سهل بن حنيف) و ساير انصار، احساس خطر كردند و از اين رو ، وى را آزاد ساختند. سپس به سوى بيت المال رفتند. نگهبانان و كليدداران كه از سبابجه (از مردمان سند) بودند، راه بر آنان بستند، بجز زخميان ، هفتاد نفر از آنان (نگهبانان) كشته شدند كه پنجاه نفرشان را پس از اسارت و شكنجه ، گردن زدند. اينان ، نخستين كسانى اند كه در اسلام ، مظلومانه و دست بسته كشته شدند.

[ همچنين] حُكَيم بن جَبَله را به قتل رساندند كه از بزرگان طايفه عبد القيس و از زُهّاد و عُبّاد قبيله ربيعه بود. .

ص: 96

5903.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن الزهري_ في ذِكرِ أصحابِ الجَمَلِ _: فَقَدِمُوا البَصرَةَ وعَلَيها عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ ، فَقالَ لَهُم عُثمانُ : ما نَقَمتُم عَلى صاحِبِكُم ؟

فَقالوا : لَم نَرَهُ أولى بِها مِنّا ، وقَد صَنَعَ ما صَنَعَ .

قالَ : فَإِنَّ الرَّجُلَ أمَّرَني ، فَأَكتُبُ إلَيهِ فَاُعلِمُهُ ما جِئتُم لَهُ ، عَلى أن اُصُلِّيَ بِالنّاسِ حَتّى يِأتِيَنا كِتابُهُ ، فَوَقَفوا عَلَيهِ وكَتَبَ .

فَلَم يَلبثَ إلّا يَومَينِ حَتّى وَثَبوا عَلَيهِ فَقاتَلوهُ بِالزّابوقَةِ عِندَ مَدينَةِ الرِّزقِ ، (1) فَظَهَروا وأخَذوا عُثمانَ ، فَأَرادوا قَتلَهُ ، ثُمَّ خَشوا غَضَبَ الأَنصارِ ، فَنالوهُ في شَعرِهِ وجَسَدِهِ . (2)5902.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف عن أبي مِخنَف :صاروا [أهلُ البَصرَةِ] فِرقَتَينِ : فِرقَةً مَعَ عائِشَةَ وأصحابِها ، وفِرقَةً مَعَ ابنِ حُنَيفٍ . . . وتَأَهَّبوا لِلقِتالِ ، فَانتَهَوا إلَى الزّابوقَةِ ، وأصبَحَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ ، فَزَحَفَ إلَيهِم ، فَقاتَلَهُم أشَدَّ قِتالٍ ، فَكَثُرَت بَينَهُمُ القَتلى ، وفَشَت فيهِمُ الجِراحُ .

ثُمَّ إنَّ النّاسَ تَداعَوا إلَى الصُّلحِ ، فَكَتَبوا بَينَهُم كِتابا بِالمُوادَعَةِ إلى قُدومِ عَلِيٍّ ، عَلى أن لا يَعرِضَ بَعضُهُم لِبَعضٍ في سوقٍ ولا مَشرَعَةٍ ، وأنَّ لِعثمانَ بنِ حُنَيفٍ دارَ الإِمارَةِ وبَيتَ المالِ والمَسجِدَ ، وأنَّ طَلحَةَ والزُّبَيرَ يَنزِلانِ ومَن مَعَهُما حَيثُ شاؤوا . ثُمَّ انصَرَفَ النّاسُ وألقَوُا السِّلاحَ .

وتَناظَرَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، فَقالَ طَلحَةُ : وَاللّهِ لَئِن قَدِمَ عَلِيٌّ البَصرَةَ لَيَأخُذَنَّ بِأَعناقِنا ! فَعَزَما عَلى تَبييتِ ابنِ حُنَيفٍ وهُوَ لا يَشعُرُ ، وواطَآ أصحابَهُما عَلى ذلِكَ ، حَتّى إذا كانَت لَيلَةُ ريحٍ وظُلمَةٍ جاؤوا إلَى ابنِ حُنَيفٍ وهُوَ يُصَلِّي بِالنّاسِ العِشاءَ الآخِرَةَ، فَأَخذوهُ وأمَروا بِهِ فَوُطِئَ وَطأً شَديدا ، ونَتَفوا لِحيَتَهُ وشارِبَيهِ ، فَقالَ لَهُما : إنَّ سَهلاً حَيٌّ بِالمَدينَةِ، وَاللّهِ لَئِن شاكَني شَوكَةٌ لَيَضَعَنَّ السَّيفَ في بَني أبيكُما ؛ يُخاطِبُ بِذلِكَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ ، فَكَفّا عَنهُ وحَبَساهُ .

وبَعَثا عَبدَ اللّهِ بنَ الزُّبَيرِ في جَماعَةٍ إلى بَيتِ المالِ وعَلَيهِ قَومٌ مِنَ السَّبابِجَةِ يَكونونَ أربَعينَ ، ويُقالُ : أربَعَمِئَةٍ ، فَامتَنَعوا مِن تَسليمِهِ دونَ قُدومِ عَليٍّ ، فَقَتَلوهُم ورَئيسَهُم أبا سَلَمَةَ الزُّطِّيَّ ، وكانَ عَبدا صالِحا . (3) .


1- .هي إحدى مسالح العجم بالبصرة قبل أن يختطّها المسلمون (معجم البلدان : ج 3 ص 41) .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 469 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 319 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 181 .
3- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 26 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 464 و 467 و 506 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 318 .

ص: 97

5901.بحار الأنوار :تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى ، در گزارش اهل جمل _: آنان وارد بصره شدند ، در حالى كه عثمان بن حنيف ، حكمران آن بود. عثمان به آنان گفت: چه خُرده اى بر پيشوايتان [ على عليه السلام ]مى گيريد؟

گفتند: او را در خلافت ، از خود ، شايسته تر نمى دانيم ، در حالى كه او هر كارى خواسته ، كرده است.

عثمان گفت: او مرا بر اين شهر گمارده است . اينك برايش نامه مى نويسم و او را از اهداف شما آگاه مى سازم ، به شرط آن كه تا پاسخ او به دست ما برسد ، نماز را من امامت كنم.

آنان بر اين امر ، توافق كردند و عثمان ، نامه را نوشت.

دو روز نگذشته بود كه بر او يورش بردند و در منطقه زابوقه ، نزديكى [ ويرانه هاى ]شهر رزق ، به پيكار با او برخاستند و بر عثمان بن حنيفْ پيروز شدند، او را به اسارت گرفتند و خواستند او را به قتل برسانند ؛ ولى از خشم انصار [ مدينه نسبت به خويشان خود] ، هراسان شدند و آسيب هايى بر موها و بدنش وارد كردند.5906.فاطمةُ الزَّهراءُ عليها السلام :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مخنف _: اهل بصره دو دسته شدند . دسته اى با عايشه و همراهانش بودند ، و دسته اى ديگر با عثمان بن حنيف...[ همه ]آماده پيكار شدند و به منطقه زابوقه رسيدند. صبحگاهان ، عثمان بن حنيف بر آنان ، يورش بُرد و با آنان جنگ سختى كرد. كشته ها در ميانشان بسيار شد و زخميان ، پراكنده افتادند. پس آنان خواهان صلح شدند و در ميان خود ، صلح نامه اى تا آمدن على عليه السلام نگاشتند كه هيچ يك در بازارها و راه ها متعرّض ديگرى نشوند و دارالحكومه، بيت المال و مسجد ، در اختيار عثمان بن حنيف باشد و طلحه و زبير و همراهانشان به هر كجا كه خواستند ، بروند. سپس دو طرفِ مخاصمه بازگشتند و سلاح بر زمين گذاشتند.

طلحه و زبير با يكديگر به گفتگو نشستند . طلحه گفت: به خدا سوگند ، اگر على وارد بصره گردد، گردن ما را خواهد زد. از اين رو ، تصميم گرفتند بر عثمان بن حنيف _ به گونه اى كه متوجّه نشود _ ، شبيخون بزنند و يارانشان نيز بر اين تصميم توافق كردند تا اين كه در شبى تاريك و توفانى بر عثمان بن حنيفْ وارد شدند. او در حال خواندن نماز عشا با مردم بود. وى را به شدّت ، زير لگد گرفتند و موهاى ريش و سبيل وى را كَندند.

عثمان به طلحه و زبير گفت: [ برادرم ]سهل ، در شهر مدينه زنده است. به خدا سوگند ، اگر خارى بر من بخَلَد ، او به روى خاندان شما شمشير خواهد كشيد _ و مخاطبش طلحه و زبير بودند _ . در اين هنگام ، آنان از شكنجه كردن او دست برداشتند و زندانى اش كردند.

طلحه و زبير ، گروهى را به سركردگى عبد اللّه بن زبير به سمت بيت المال فرستادند كه بر آن ، چهل مرد و به قولى چهارصد تن از مردم سِنْد (از سياهان هند) گمارده بودند. نگهبانان از واگذارى بيت المال، پيش از آمدن على عليه السلام سر باز زدند. [ مهاجمان، ]نگهبانان و رئيسشان، ابوسلمه زُطّى را _ كه بنده اى نيكوكار بود _ به قتل رساندند. .

ص: 98

5905.عنه صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة :ذَكَروا أنَّهُ لَمَّا اختَلَفَ القَومُ اصطَلَحوا عَلى أنّ لِعُثمانَ بنِ حُنَيفٍ دارَ الإِمارَةِ ومَسجِدَها وبَيتَ المالِ ، وأن يَنزِلَ أصحابُهُ حَيثُ شاؤوا مِنَ البَصرَةِ ، وأن يَنزِلَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وأصحابُهُما حَيثُ شاؤوا حَتّى يَقدِمَ عَلِيٌّ ؛ فَإِنِ اجتَمَعوا دَخَلوا فيما دَخَلَ فيهِ النّاسُ ، وإن يَتَفَرَّقوا يَلحَق كُلُّ قَومٍ بِأَهوائِهِم ، عَلَيهِم بِذلِكَ عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ ، وذِمَّةُ نَبِيِّهِ . وأشهَدوا شُهودا مِنَ الفَريقَينِ جَميعا .

فَانصَرَفَ عُثمانُ ، فَدَخَلَ دارَ الإِمارَةِ ، وأمَرَ أصحابَهُ أن يَلحَقوا بِمَنازِلِهِم ، ويَضَعوا سِلاحَهُم ، وَافتَرَقَ النّاسُ ... فَمَكَثَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ فِي الدّارِ أيّاما ، ثُمَّ إنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ ومَروانَ بنَ الحَكَمِ أتَوهُ نِصفَ اللَّيلِ في جَماعَةٍ مَعَهُم _ في لَيلَةٍ مُظلِمَةٍ سَوداءَ مَطيرَةٍ _ وعُثمانُ نائِمٌ ، فَقَتَلوا أربَعينَ رَجُلاً مِنَ الحَرَسِ ، فَخَرَجَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ ، فَشَدَّ عَلَيهِ مَروانُ فَأسَرَهُ ، وقَتَلَ أصحابَهُ . (1) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 88 .

ص: 99

5904.عنه صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة:گزارش كرده اند كه چون ميان دو طرف (بصريان و جَمليان) اختلاف شد، بر اين مصالحه كردند كه دارالحكومه، مسجد و بيت المال ، زير نظر عثمان بن حنيف باشد و ياران عثمان ، هر كجا كه خواستند ، بروند و نيز طلحه و زبير و همراهانشان هر كجا كه خواستند ، اقامت كنند تا على عليه السلام از راه برسد. آن گاه اگر بر قول حقْ اتّحاد كردند ، همه در آنچه مردم پذيرفته اند ، داخل گردند و اگر اختلاف شد ، هر گروه به دنبال خواسته هاى خود رود و بر اين [ عهدنامه] ، پيمان و ميثاق الهى ، ذمّه پيامبر صلى الله عليه و آله و گواهانى را از دو طرف به گواهى گرفتند.

آن گاه ، عثمان بازگشت و وارد دارالحكومه شد و به يارانش دستور داد كه به خانه هاى خود بروند و سلاح بر زمين گذارند. مردم [ نيز] پراكنده شدند... عثمان بن حنيف، چند روزى در دارالحكومه ماند. پس از مدتى طلحه، زبير و مروان بن حَكَم، به همراه گروهى ، در نيمه شبى تاريك و بارانى ، در حالى كه عثمان در خواب بود ، بر او حمله بُردند و چهل تن از نگهبانانِ عثمان را به قتل رساندند. عثمان ، بيرون آمد و مروان بن حَكَم بر وى حمله كرد و او را به اسارت درآورد و يارانش را كُشت. .

ص: 100

5903.عنه صلى الله عليه و آله :الجمل_ في ذِكرِ ماحَدَثَ بَعدَ مُصالَحَةِ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ وأصحابِ الجَمَلِ _: طَلَبَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ غَدرَتَهُ ، حَتّى كانَت لَيلَةٌ مُظلِمَةٌ ذاتُ رِياحٍ ، فَخَرَجَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ وأصحابُهُما حَتّى أتَوا دارَ الإِمارَةِ وعُثمانُ بنُ حُنَيفٍ غافِلٌ عَنهُم ، وعَلَى البابِ السَّبابِجَةُ يَحرُسونَ بُيوتَ الأَموالِ _ وكانوا قَوما مِنَ الزُّطِّ (1) قَدِ استَبصَروا وأكَلَ السُّجودُ جِباهَهُم ، وَائتَمَنَهُم عُثمانُ عَلى بَيتِ المالِ ودارِ الإِمارَةِ _ فَأَكَبَّ عَلَيهِمُ القَومُ وأخَذوهُم مِن أربعِ جَوانِبِهِم ، ووَضَعوا فِيهِمُ السَّيفَ ، فَقَتَلوا مِنهُم أربَعينَ رَجُلاً صَبرا ! يَتَوَلّى مِنهُم ذلِكَ الزُّبَيرُ خاصَّةً ، ثُمَّ هَجَموا عَلى عُثمانَ فَأَوثَقوهُ رِباطا ، وعَمَدوا إلى لِحيَتِهِ _ وكانَ شَيخا كَثَّ اللِّحَيةِ _ فَنَتَفوها حَتّى لَم يَبقَ مِنها شَيءٌ ولا شَعرَةٌ واحِدَةٌ ! وقالَ طَلحَةُ : عَذِّبُوا الفاسِقَ ، وَانتِفوا شَعرَ حاجِبَيهِ ، وأشفارَ عَينَيهِ ، وأوثِقوهُ بِالحَديدِ ! (2)راجع : تاريخ الطبري : ج 4 ص 469 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 319 ، مروج الذهب : ج 2 ص 367 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 26 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 88 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 181 .

.


1- .الزُّطّ : جنس من السودان والهنود (النهاية : ج 2 ص 302 «زطا») .
2- .الجمل : ص 281 .

ص: 101

5901.بحار الأنوار :الجمل_ در گزارش وقايع پس از مصالحه عثمان بن حنيف با اهل جمل _: طلحه و زبير به دنبال غافلگير كردن عثمان بودند تا اين كه در شبى تاريك و توفانى ، آن دو به همراه يارانشان بيرون آمدند و وارد دارالحكومه شدند ، در حالى كه عثمان بن حنيف از آنان غافل بود. بر در قصر [ حكومتى]، گروهى از سربازان سِنْدى بودند كه از بيت المال ، پاسدارى مى كردند. آنان (سِنْديان)، گروهى از سياهان هندى بودند كه مسلمان شده بودند و از كثرت سجده، پيشانى هايشان پينه بسته بود و عثمان بن حنيف ، در پاسدارى از بيت المال و دارالحكومه به آنان اطمينان داشت.

جمليان ، از چهار سو بر آنان يورش بُردند و آنان را در محاصره قرار دادند و بر آنان شمشير كشيدند و چهل تن از آنان را با فجيع ترين وضع به قتل رساندند. اين كار را زبير به تنهايى بر عهده داشت . سپس بر عثمانْ يورش بُردند و او را با طناب بستند و موهاى ريش او را _ كه پُرپشت هم بود _ كَندند ، به گونه اى كه حتى يك موىْ بر صورتش نماند. طلحه گفت: فاسق را شكنجه دهيد ، موهاى ابروان و پلك هايش را بكَنيد و او را به زنجير بكشيد! .

ص: 102

6 / 6أمرُ عائِشَةَ بِقَتلِ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ5898.الكافى ( _ به نقل از أبو بصير _ ) الجمل :قالَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ لِعائِشَةَ [بَعدَما أخَذا عُثمانَ بنَ حُنَيفٍ] : ما تَأمُرينَ في عُثمانَ ؟ فَإِنَّهُ لِما بِهِ .

فَقالَت : اُقتُلوهُ قَتَلَهُ اللّهُ ! وكانَت عِندَهَا امرَأَةٌ مِن أهلِ البَصرَةِ فَقالَت لَها : يا اُمّاه ! أينَ يُذهَبُ بِكِ ؟ ! أ تَأمُرينَ بِقَتلِ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ ، وأخوهُ سَهلٌ خَليفَةٌ عَلَى المَدينَةِ ، ومَكانُهُ مِنَ الأَوسِ وَالخَزرَجِ ما قَد عَلِمتِ ! وَاللّهِ ، لَئِن فَعَلتِ ذلِكَ لَتَكونَنَّ لَهُ صَولَةٌ بِالمَدينَةِ يُقتَلُ فيها ذَراري قُرَيشٍ .

فَنابَ إلى عائِشَةَ رَأيُها وقالَت : لا تَقتُلوهُ ، ولكِنِ احبِسوهُ وضَيِّقوا عَلَيهِ حَتّى أرى رَأيي .

فَحُبِسَ أيّاما، ثُمَّ بَدا لَهُم في حَبسِهِ ، وخافوا مِن أخيهِ أن يَحبِسَ مَشايِخَهُم بِالمَدينَةِ ويوقِعَ بِهِم ، فَتَرَكوا حَبسَهُ . (1)5897.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن سهل بن سعد :لَمّا أخَذوا عُثمانَ بنَ حُنَيفٍ ، أرسَلوا أبانَ بنَ عُثمانَ إلى عائِشَةَ يَستَشيرونَها في أمرِهِ ، قالَت : اُقتُلوهُ ! فَقالَت لَهَا امرَأَةٌ : نَشَدتُكِ بِاللّهِ يا اُمَّ المُؤمِنينَ في عُثمانَ وصُحبَتِهِ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! قالَت : رُدّوا أبانا ، فَرَدّوهُ .

فَقالَت : اِحبِسوهُ ولا تَقتُلوهُ ، قالَ : لَو عَلِمتُ أنَّكِ تَدعيني لِهذا لَم أرجِع !

فَقالَ لَهُم مُجاشِعُ بنُ مَسعودٍ : اِضرِبوهُ وَانتِفوا شَعرَ لِحيَتِهِ . فَضَربوهُ أربَعينَ سَوطا، ونَتَفوا شَعرَ لِحَيتِهِ ورَأسِهِ وحاجِبَيهِ وأشفارَ عَينَيهِ، وحَبَسوهُ . (2) .


1- .الجمل : ص 284 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 468 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 319 نحوه .

ص: 103

6 / 6 فرمان عايشه بر كشتن عثمان بن حُنَيف

6 / 6فرمان عايشه بر كشتن عثمان بن حُنَيف5899.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الجمل:[ پس از دستگيرى عثمان بن حنيف ،] طلحه و زبير به عايشه گفتند: درباره عثمان با اين مواضعش ، چه دستور مى دهى؟

عايشه گفت: خدا او را بِكُشد! بكشيدش .

در اين حال ، زنى بصرى نزد وى بود و گفت: اى مادر! تو را به كجا مى برند؟ آيا فرمان قتل عثمان بن حنيف را صادر مى كنى با اين كه برادرش سهل ، فرماندار مدينه است و مى دانى كه وى در ميان اوس و خزرج ، چه جايگاهى دارد؟ به خدا سوگند ، اگر چنين كنى ، سهل را در مدينه ابهّتى است كه ذرّيه قريش را برمى اندازد.

عايشه از تصميم خود بازگشت و گفت: او را مكشيد ؛ ولى به زندانش افكنيد و بر او سخت بگيريد تا نظر خود را اعلام دارم.

عثمان بن حنيف ، چند روزى در زندان بود ؛ ولى از آن هم منصرف شدند و ترسيدند برادرش بزرگان آنان را در مدينه به زندان افكَنَد و بر آنان يورش بَرَد. از اين رو ، از زندانى كردن او منصرف شدند.5898.الكافي عن أبي بصير عن الإمام الصّادقُ عليه السلامتاريخ الطبرى_ به نقل از سهل بن سعد _: چون عثمان بن حنيف را گرفتند ، اَبان بن عثمان [ بن عفّان ]را جهت نظرخواهى به سوى عايشه فرستادند . عايشه گفت: او را بِكُشيد.

زنى بدو گفت: اى مادر مؤمنان! درباره عثمان بن حنيف كه صحابى پيامبر خدا بوده است ، تو را به خدا سوگند مى دهم!

عايشه گفت: ابان را بازگردانيد .

او را بازگرداندند . سپس گفت: عثمان بن حنيف را به زندان افكنيد و او را مكشيد.

ابان گفت: اگر مى دانستم مرا بدين جهت فرا خوانده اى، برنمى گشتم .

مُجاشع بن مسعود به آشوبگران گفت: او را كتك بزنيد و موهاى ريش او بِكَنيد.

آنان نيز چهل تازيانه بر او زدند و موهاى سر و صورت و ابروها و پلك هاى چشمش را كَندند و به زندانش انداختند.

.

ص: 104

6 / 7اِستِبصارُ أبي بَكرَةَ لَمّا رَأى عائِشَةَ تَأمُرُ وتَنهى5895.تنبيه الخواطر :صحيح البخاري عن أبي بكرة(1) : لَقَد نَفَعَنِي اللّهُ بِكَلِمَةٍ أيّامَ الجَمَلِ ، لَمّا بَلَغَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله أنَّ فارِساً مَلَّكُوا ابنَةَ كِسرى قال : «لَن يُفلِحَ قَومٌ وَلَّوا أمرَهُمُ امرَأَةً» . (2)5894.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به سؤال از آيه «آن چيزهايى را كه خدا بع ) المستدرك على الصحيحين عن أبي بكرة :لَمّا كانَ يَومُ الجَمَلِ أرَدتُ أن آتِيَهُم اُقاتِلُ مَعَهُم، حَتّى ذَكَرتُ حَديثا سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّهُ بَلَغَهُ أنَّ كِسرى أو بَعضَ مُلوكِ الأَعاجِمِ ماتَ ، فَوَلَّوا أمرَهُمُ امرَأَةً ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «لا يُفلِحُ قَومٌ تَملِكُهُمُ امرَأَةٌ» . (3)6 / 8قَتلُ المُعارِضينَ5875.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن الزهري :قامَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ خطيبَينِ فَقالا : يا أهلَ البَصرَةِ ! تَوبَةٌ بِحَوبَةٍ ، إنَّما أردَنا أن يُستَعتَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عُثمانُ ، ولَم نُرِد قَتلَهُ ، فَغَلَبَ سُفَهاءُ النّاسِ الحُلَماءَ حَتّى قَتَلوهُ .

فَقالَ النّاسُ لِطَلحَةَ : يا أبا مُحَمَّدٍ ، قَد كانَت كُتُبُكَ تَأتينا بِغَيرِ هذا ! فَقالَ الزُّبَيرُ : فَهَل جاءَكُم مِنّي كِتابٌ في شَأنِهِ ؟ ثُمَّ ذَكَرَ قَتلَ عُثمانَ وما أتى إلَيهِ، وأظهَرَ عَيبَ عَلِيٍّ . فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن عَبدِ القَيسِ فَقالَ : أيُّهَا الرَّجُلُ ! أنصِت حَتّى نَتَكَلَّمَ ، فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ : وما لَكَ ولِلكَلامِ ؟ فَقالَ العَبدِيُّ :

يامَعشَرَ المُهاجِرينَ ، أنتُم أوَّلُ مَن أجابَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَكانَ لَكُم بِذلِكَ فَضلٌ ، ثُمَّ دَخَلَ النّاسُ فِي الإِسلامِ كَما دَخَلتُم ، فَلَمّا تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بايَعتُم رَجُلاً مِنكُم ، وَاللّهِ مَا استَأمَرتُمونا في شَيءٍ مِن ذلِكَ ، فَرَضينا وَاتَّبَعناكُم ، فَجَعَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لِلمُسلِمِينَ في إمارَتِهِ بَرَكَةً ، ثُمَّ ماتَ وَاستَخلَفَ عَلَيكُم رَجُلاً مِنكُم فَلَم تُشاوِرونا في ذلِكَ ، فَرَضينا وسَلَّمنا ، فَلَمّا تُوُفِّيَ الأَميرُ جَعَلَ الأَمرَ إلى سِتَّةِ نَفَرٍ ، فَاختَرتُم عُثمانَ وبايَعتُموهُ عَن غَيرِ مَشورَةٍ مِنّا ، ثُمَّ أنكَرتُم مِن ذلِكَ الرَّجُلِ شَيئا فَقَتَلتُموهُ عَن غَيرِ مَشوَرةٍ مِنّا ، ثُمَّ بايَعتُم عَلِيّا عَن غَيرِ مَشورَةٍ مِنّا ، فَمَا الَّذي نَقَمتُم عَلَيهِ فَنُقاتِلَهُ ؟ هَلِ استَأثَرَ بِفَيءٍ ؟ أو عَمِلَ بِغَيرِ الحَقِّ ؟ أو عَمِلَ شَيئاً تُنكِرونَهُ فَنَكونَ مَعَكُم عَلَيهِ ؟ وإلّا فَما هذا ؟

فَهَمّوا بِقَتلِ ذلِكَ الرَّجُلِ ، فَقامَ مِن دونِهِ عَشيرَتُهُ ، فَلَمّا كانَ الغَدُ وَثَبوا عَلَيهِ وعَلى مَن كانَ مَعَهُ ، فَقَتَلوا سَبعينَ رَجُلاً . (4) .


1- .أبو بكرة هو الذي كان يحثّ الأحنف بن قيس على الاعتزال وينهاه عن الوقوف إلى جانب الإمام عليّ عليه السلام ، استنادا إلى الحديث النبوي : «إذا تواجه المسلمان بسيفيهما فكلاهما من أهل النار» (صحيح البخاري : ج 6 ص 2594 ح 672) . لكنّه شخصيّا كان يميل إلى نصرة عائشة ، غير أنّه بعد ذكر هذا الحديث اعتزل الفريقين . نقل ابن حجر عن ابن التين : كلام أبي بكرة يدلّ على أنّه لولا عائشة لكان مع طلحة والزبير ؛ لأنّه لو تبيّن له خطؤهما لكان مع عليّ (فتح الباري : ج 13 ص 56) .
2- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2600 ح 6686 ، السنن الكبرى : ج3 ص127ح5128، البداية والنهاية: ج6 ص212؛ العمدة: ص454 ح 948 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 194 ح 143 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 4 ص 570 ح 8599 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 277 ؛ الجمل : ص 297 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 212 ح 168 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 469 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 320 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 28 .

ص: 105

6 / 7 بيدار شدن ابو بكره ، هنگام امر و نهى كردن عايشه

6 / 8 كشتن مخالفان

6 / 7بيدار شدن ابو بكره ، هنگام امر و نهى كردن عايشه5878.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از ابو بكره 1 _: خداوند ، مرا با جمله اى در ايّام جنگ جَمَل، فايده رسانْد . چون به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه ايرانيان ، دختر كسرا را به حكومت نشانده اند ، فرمود: «گروهى كه حكومتشان را به زنى بسپارند ، هرگز به راه نجات ، رهنمون نخواهند شد».5877.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو بكره _: چون روز جنگ جَمَل فرا رسيد، خواستم نزد آنان بروم و به همراهشان پيكار كنم كه سخنى را كه از پيامبر خدا شنيده بودم ، به ياد آوردم. هنگامى كه به پيامبر خدا خبر رسيد كه كسرا (يا يكى از پادشاهان كشورهاى غير عرب) از دنيا رفته و حكومت را به زنى سپرده اند، فرمود: «گروهى كه زنى بر آنان حكومت كند ، به راه نجات ، رهنمون نخواهند شد».6 / 8كشتن مخالفان5874.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: طلحه و زبير براى سخنرانى به پا خاستند و گفتند: اى مردم بصره! از گناه خويش توبه مى كنيم! ما خواستيم امير المؤمنينْ عثمان [ از راهى كه در پيش گرفته بود]، بازگردد و قصد كشتنش را نداشتيم؛ ولى مردمان نادان بر خردمندانْ غلبه كردند و او را كُشتند.

مردم به طلحه گفتند: اى ابو محمّد! نامه هايت كه نزد ما مى آمد ، غير از اين بود.

زبير گفت: آيا از من نامه اى درباره عثمان به شما رسيده است؟

آن گاه ، داستان كشته شدن عثمان و آنچه را كه بر سرش آمد ، بيان كرد و از على عليه السلام عيبجويى نمود. مردى از طايفه عبد القيس در برابر زبير به پا خاست و گفت: اى مرد! ساكت شو تا سخن بگوييم.

عبد اللّه بن زبير گفت: تو را چه به سخن گفتن؟!

مرد گفت : اى گروه مهاجران ! شما نخستين كسانى بوديد كه [ دعوت ]پيامبر خدا را اجابت نموديد . از اين رو، فضيلتى داريد. سپس مردم به اسلام گرويدند، آن گونه كه شما اسلام آورديد.

چون پيامبر خدا وفات كرد، با مردى از خودتان بيعت كرديد. به خدا سوگند، در اين باره با ما هيچ مشورتى نكرديد؛ ولى ما هم پذيرفتيم و پيروى كرديم. خداوند عز و جل در حكومت آن مرد ، براى مسلمانان بركتى نهاد. او از دنيا رفت و مردى از شما را به عنوان جانشين به خلافت برگزيد و باز هم با ما مشورت نكرديد؛ ولى ما پذيرفتيم و تسليم شديم.

وقتى آن امير از دنيا رفت ، حكومت را به شش نفر واگذار كرد . شما بدون مشورت با ما عثمان را انتخاب كرديد و با او بيعت نموديد . سپس كارهاى او را نپسنديديد و بدون مشورت با ما او را كُشتيد. پس از آن، بدون مشورت با ما با على عليه السلام بيعت كرديد. اينك چرا بر او خُرده مى گيريد تا با او بجنگيم؟ آيا از بيت المالْ چيزى را به خود اختصاص داده است؟ يا برخلاف حقْ رفتار كرده است؟ يا كارى انجام داده كه شما را خوش نيامده است تا عليه او شما را همراهى كنيم؟ اگر جز اين است، اين كارها چيست؟

خواستند او را بِكُشند كه طايفه اش مانع شدند . فرداى آن روز بر او و همراهانش يورش بُردند و هفتاد مرد را به قتل رساندند.

.

ص: 106

6 / 9إعلامُ خَبَرِ احتِلالِ البَصرَةِ5871.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة_ في ذِكرِ أصحابِ الجَمَلِ _: كَتَبوا إلى أهلِ الشّامِ بَما صَنَعوا وصاروا إلَيهِ : إنّا خَرَجنا لِوَضعِ الحَربِ ، وإقامَةِ كِتابِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ بِإِقامَةِ حُدودِهِ فِي الشَّريفِ وَالوَضيعِ وَالكَثيرِ وَالقَليلِ ، حَتّى يَكونَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ هُوَ الَّذي يَرُدُّنا عَن ذلِكَ .

فَبايَعَنا خِيارُ أهلِ البَصرَةِ ونُجباؤُهُم ، وخالَفَنا شِرارُهُم ونُزّاعُهُم ، فَرَدّونا بِالسِّلاحِ وقالوا فيما قالوا : نَأخُذُ اُمَّ المُؤمِنينَ رَهينَةً ؛ أن أمَرَتهُم بِالحَقِّ وحَثَّتهُم عَلَيهِ .

فَأَعطاهُمُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ سُنّةَ المُسلِمينَ مَرَّةً بَعدَ مَرَّةٍ ، حَتّى إذا لَم يَبقَ حَجَّةٌ ولا عُذرٌ استَبسَلَ قَتَلَةُ أميرِ المُؤمِنينَ ، فَخَرَجوا إلى مَضاجِعِهِم ، فَلَم يَفلِت مِنهُم مُخبِرٌ إلّا حُرقوصَ بنَ زُهَيرٍ ، وَاللّهُ سُبحانَهُ مُقيدُهُ إن شاءَ اللّهُ . وكانوا كَما وَصَفَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . وإنّا نُناشِدُكُمُ اللّهَ في أنفُسِكُم إلّا نَهَضتُم بِمِثلِ ما نَهَضنا بِهِ ، فَنَلقَى اللّهَ عَزَّ وجَلَّ وتَلقَونَهُ ، وقَد أعذَرنا وقَضَينَا الَّذي عَلَينا ...

وكَتَبوا إلى أهلِ الكوفَةِ بِمِثلِهِ . . . وكَتَبوا إلى أهلِ اليَمامَةِ . . . وكَتَبوا إلى أهلِ المَدينَةِ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 472 .

ص: 107

6 / 9 اعلام خبر اشغال بصره

6 / 9اعلام خبر اشغال بصره5872.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه ، در گزارش اهل جمل _: آنان [ طى نامه اى ]به مردم شام ، كارها و اهداف خود را [ چنين] نوشتند:

ما براى فرو نشاندن جنگ و برپاداشتن كتاب خداوند عز و جل از مدينه خارج شديم تا حدود الهى در ميان افراد بالا دست و فرو دست ، چه بسيار باشند و چه كم ، به اجرا درآيد [ و بر اين راه ، ادامه مى دهيم] تا خداوند ، ما را از آن باز دارد.

نيكان و بزرگان بصره با ما بيعت كردند و اشرار و اوباش به مخالفت با ما برخاستند و ما را با اسلحه به عقب راندند و [ نيز ]در ضمن سخنان خود [ و براى تهديد ما ]گفتند: ما اُمّ المؤمنين را به گروگان مى گيريم تا آنان را به حقْ فرمان دهد و بر آن ، وا دارد.

خداوند ، روش مسلمانان را مكرّر به آنان گوشزد نمود، تا وقتى كه عذر و بهانه اى باقى نمانْد . قاتلان امير المؤمنين (عثمان) با اقدام به جنگ ، خود را در معرض هلاكت قرار دادند . آنان به خانه ها خزيدند و از خبررسانان آنها كسى جز حرقوص بن زهير رهايى نيافت و خداوند سبحان ، او را به زنجير خواهد كشيد _ إن شاء اللّه _ و آنان ، همان گونه بودند كه خداوند عز و جل توصيف كرده بود.

شما را به خداوند سوگند مى دهيم كه قيام كنيد ، همان گونه كه ما قيام كرديم . ما و شما، خداوند عز و جل را ملاقات خواهيم كرد . خداوند ، عذرى بر ما باقى نگذارْد و آنچه بر عهده ما بود ، به انجام رسانيديم.

مانند همين نامه را براى كوفيان و مردم يمامه و اهل مدينه نيز نوشتند.

.

ص: 108

6 / 10كِتابُ عائِشَةَ إلى حَفصَةَ5869.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي مخنف :لَمّا نَزَلَ عَلِيٌّ عليه السلام ذا قارٍ ، كَتَبَت عائِشَةُ إلى حَفصَةَ بِنتِ عُمَرَ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي اُخبِرُكِ أنَّ عَلِيّاً قَد نَزَلَ ذا قارٍ ، وأقامَ بِها مَرعوبا خائِفا لِما بَلَغَهُ مِن عُدَّتِنا وجَماعَتِنا ، فَهُو بِمَنزِلَةِ الأَشقَرِ ؛ إن تَقَدَّمَ عُقِرَ ، وإن تَأَخَّرَ نُحِرَ .

فَدَعَت حَفصَةُ جَوارِيَ لَها يَتَغَنَّينَ ويَضرِبنَ بِالدُّفوفِ ، فَأَمَرَتهُنَّ أن يَقُلنَ في غِنائِهِنَّ :

مَا الخَبَرُ مَا الخَبَرُ ؟!

عَلِيٌّ فِي السَّفَرِ . كَالفَرَسِ الأَشقَرِ . إن تَقَدَّمَ عُقِرَ .

وإن تَأَخَّرَ نُحِرَ .

وجَعَلَت بَناتُ الطُّلَقاءِ يَدخُلنَ عَلى حَفصَةَ ، ويَجتَمِعنَ لِسَماع ذلِكَ الغِناءِ .

فَبَلَغَ اُمَّ كُلثومٍ بِنتَ عَلِيٍّ عليه السلام فَلَبِسَت جَلابيبَها ودَخَلَت عَلَيهِنَّ في نِسوَةٍ مُتَنَكِّراتٍ ، ثُمَّ أسفَرَت عَن وَجهِها ، فَلَمّا عَرَفَتها حَفصَةُ خَجِلَت وَاستَرجَعَت .

فَقالَت اُمُّ كُلثومٍ : لَئِن تَظاهَرتُما عَلَيهِ مُنذُ اليَومِ لَقد تَظاهَرتُما عَلى أخيهِ مِن قَبلُ ، فَأَنزَلَ اللّهُ فيكُما ما أنزَلَ .

فَقالَت حَفصَةُ : كُفّي رَحِمَكِ اللّهُ ! وأمَرَت بِالكِتابِ فَمُزِّقَ، وَاستَغفَرَتِ اللّهَ . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 13 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 90 وراجع الجمل : ص 276 .

ص: 109

6 / 10 نامه عايشه به حفصه

6 / 10نامه عايشه به حفصه5869.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مخنف _: وقتى على عليه السلام به سرزمين ذوقار رسيد ، عايشه براى حفصه دختر عمر ، چنين نامه نوشت:

پس از حمد و سپاس خداوند؛ تو را خبر مى دهم كه على به ذوقار آمده است و چون خبر جمعيت و نيروى ما بدو رسيده ، با ترس و وحشت در آن جا اقامت گزيده است. او به سان اسب سرخْ موى است . اگر جلو آيد ، پى شود و اگر عقب نشيند ، كشته شود.

حفصه ، كنيزان خود را فراخواند تا برايش بخوانند و دف زنند و به آنان دستور داد كه در آوازه خوانى خود ، اين اشعار را بخوانند:

چه خبر ؟ چه خبر؟

على در سفر است.

مانند اسب سرخْ مو

اگر جلو رود ، پى شود .

و اگر عقب نشيند ، كشته شود.

و دختران طُلَقا (1) ، نزد حفصه مى آمدند و براى شنيدن اين آوازه خوانى اجتماع مى كردند .

چون خبر به امّ كلثوم دختر على عليه السلام رسيد ، چادر به سر كرد و به همراه زنانى ديگر، به طور ناشناس ، نزد آنان رفت. سپس صورت خود را آشكار كرد.چون حفصه او را شناخت، خجالت كشيد و «إنّا للّه وإنّا إليه راجعون» بر زبان راند.

امّ كلثوم گفت: اگر شما دو تن (يعنى عايشه و حفصه) امروز عليه على همدست شده ايد، در گذشته نيز عليه برادرش (پيامبر خدا) همدست شديد و خداوند درباره شما آياتى را نازل كرده است.

حفصه گفت: بس كن ، خدايت رحمت كند!

و دستور داد تا نامه را آوردند و پاره كردند و به درگاه خداوند، استغفار نمود.

.


1- .آنانى كه در اسلام ، اسير شدند و سپس توسّط پيامبر صلى الله عليه و آله بخشيده و آزاد شدند . (م)

ص: 110

. .

ص: 111

. .

ص: 112

الفصل السابع : من ذي قار إلى البصرة7 / 1أخذُ البَيعَةِ عَلى مَن حَضَرَ5865.امام صادق عليه السلام :الإرشاد عن ابن عبّاس :لَمّا نَزَلَ [الاِءمامُ عَلِيٌّ عليه السلام ]بِذي قارٍ أخَذَ البَيعَةَ عَلى مَن حَضَرَهُ ، ثُمَّ تَكَلَّمَ فَأَكثَرَ مِنَ الحَمدِ للّهِِ وَالثَّناءِ عَلَيهِ وَالصَّلاةِ عَلى رَسولِ اللّهِ، صلى الله عليه و آله ثُمَّ قالَ :

قَد جَرَت اُمورٌ صَبَرنا عَلَيها _ وفي أعيُنِنَا القَذى _ تَسليما لِأَمرِ اللّهِ تَعالى فيمَا امتَحَنَنا بِهِ رَجاءَ الثَّوابِ عَلى ذلِكَ ، وكانَ الصَّبرُ عَلَيها أمثَلَ مِن أن يَتَفَرَّقَ المُسلِمونَ وتُسفَكَ دِماؤُهُم .

نَحنُ أهلُ بَيتِ النُّبُوَّةِ ، وأحَقُّ الخَلقِ بِسُلطانِ الرِّسالَةِ ، ومَعدِنُ الكَرامَةِ الَّتِي ابتَدَأَ اللّهُ بِها هذِهِ الاُمَّةَ .

وهذا طَلحَةُ وُالزُّبَيرُ لَيسا مِن أهلِ النُّبُوَّةِ ولا مِن ذُّرِّيَّةِ الرَّسولِ ، حينَ رَأَيا أنَّ اللّهَ قَد رَدَّ عَلَينا حَقَّنا بَعدَ أعصُرٍ ، فَلَم يَصبِرا حَولاً واحِدا ولا شَهرا كامِلاً حَتّى وَثَبا عَلى دَأبِ الماضينَ قَبلَهُما ، لِيَذهَبا بِحَقّي ، ويُفَرِّقا جَماعَةَ المُسلِمينَ عَنّي . ثُمَّ دَعا عَلَيهِما . (1) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 249 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 114 ح 91 وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 374 ح 68 .

ص: 113

فصل هفتم : از ذو قار تا بصره

7 / 1 بيعت گرفتن از حاضران

فصل هفتم : از ذو قار تا بصره7 / 1بيعت گرفتن از حاضران5864.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ في وصيَّتِهِ إلى ابنِهِ الحسنِ عليه السلام _ ) الإرشاد_ به نقل از ابن عبّاس _: چون [ امام على عليه السلام ]به سرزمين ذو قار (1) رسيد،از كسانى كه به همراهش حضور داشتند، بيعت گرفت . سپس سخن گفت و بسيار حمد و ستايش الهى كرد و بر پيامبر خدا درود فرستاد.سپس فرمود:

«حوادثى گذشت كه ما از روى تسليم بودن به فرمان خداوند متعال ، در آزمايش هايى كه ما را بدان آزمود و از روى اميدوارى به پاداش ، بر آنها صبر كرديم _ در حالى كه در چشمانمان خار بود _ ، و شكيبايى بر اين حوادث ، بهتر از پراكندگى مسلمانان و ريخته شدن خون هايشان بود.

ما خاندان پيامبرى هستيم كه سزاوارترينِ مرد بود به رسالت و سرچشمه كرامتى كه خداوند ، بدين امّتْ ارزانى داشت . اين طلحه و زبير ، نه از خاندان پيامبرند و نه از نسل پيامبر صلى الله عليه و آله . چون ديدند كه پس از سال هاى سال ، خداوندْ حقوقمان را به ما بازگردانْد، يك سال و [ بلكه ]يك ماه كاملْ تحمّل نكردند و به شيوه پيشينيانِ خود رو كردند تا حقّ مرا پايمال كنند و مسلمانان را از اطراف من پراكنده سازند».

آن گاه ، امام عليه السلام آن دو را نفرين نمود.

.


1- .ذو قار (ذى قار) ، جايى ميان كوفه و واسط (البتّه به كوفه نزديك تر) است و در آن ، جنگ مشهور ميان ايرانيان و اعراب ، واقع شده است (تقويم البلدان: ص 292) .

ص: 114

7 / 2خُطَبُ الإِمامِ بِذي قارٍ5861.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة_ في ذِكرِ خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام عِندَ خُروجِهِ لِقتالِ أهلِ البَصرَةِ _: قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : دَخَلتُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بِذي قارٍ وهُوَ يَخصِفُ نَعلَهُ ، فَقالَ لي : ما قيمَةُ هذَا النَّعلِ ؟ فَقُلتُ : لا قيمَةَ لَها ! فَقالَ عليه السلام : وَاللّهِ لَهِيَ أحَبُّ إلَيَّ مِن إمرَتِكُم، إلّا أن اُقيمَ حَقّا أو أدفَعَ باطِلاً . ثُمَّ خَرَجَ فَخَطَبَ النّاسَ فَقالَ :

إنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ولَيسَ أحَدٌ مِنَ العَرَبِ يَقرَأُ كِتابا ولا يَدّعي نُبُوَّةً ، فَساقَ النّاسَ حَتّى بَوَّأَهُم محَلَّتَهُم وبَلَّغَهُم مَنجاتَهُم ، فَاستَقامَت قَناتُهُم وَاطمَأَنَّت صَفاتُهُم .

أمَا وَاللّهِ ، إن كُنتُ لَفي ساقَتِها (1) حَتّى تَوَلَّت بِحَذافيرِها ، ما عَجَزتُ ولا جَبُنتُ ، وإنَّ مَسيري هذا لِمِثلِها ، فَلَأَنقُبَنَّ الباطِلَ حَتّى يَخرُجَ الحَقُّ مِن جَنبِهِ .

ما لي ولِقُرِيشٍ ! وَاللّهِ ، لَقَد قاتَلتُهُم كافرينَ ولَاُقاتِلَنَّهُم مَفتونينَ ، وإنّي لَصاحِبُهُم بِالأَمسِ كَما أنَا صاحِبُهُمُ اليَومَ ! وَاللّهِ ما تَنقِمُ مِنّا قُرَيشٌ إلّا أنَّ اللّهَ اختارَنا عَلَيهِم ، فَأَدخَلناهُم في حَيِّزِنا، فكانوا كَما قالَ الأَوَّلُ :

أدَمتَ لَعَمري شُربَكَ المَحضَ صابِحاً

وأكلَكَ بِالزُّبدِ المُقَشَّرَةَ البُجرا ونَحنُ وَهَبناكَ العَلاءَ ولَم تَكُن

عَلِيّا وحُطنا حَولَكَ الجُردَ وَالسُّمرا (2)5863.بحار الأنوار عن ربيعةِ بنِ كعبٍ :شرح نهج البلاغة عن زيد بن صوحان:شَهِدتُ عَلِيّا عليه السلام بِذي قارٍ وهُوَ مُعتَمٌّ بِعِمامَةً سَوداءَ مُلتَفٌّ بِساجٍ يَخطُبُ، فَقالَ في خُطبَةٍ :... قَد عَلِمَ اللّهُ سُبحانَهُ أنّي كُنتُ كارِها لِلحُكومَةِ بَينَ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ولَقَد سَمِعتُه يَقولُ : «ما مِن والٍ يَلي شَيئا مِن أمرِ اُمَّتي إلّا اُتِيَ بِهِ يَومَ القِيامَةِ مَغلولَةً يَداهُ إلى عُنُقِهِ عَلى رُؤوسِ الخَلائِقِ ، ثُمَّ يُنشَرُ كِتابُهُ ، فَإِن كانَ عادِلاً نَجا ، وإن كانَ جائِرا هَوى» .

حَتَّى اجتَمَعَ عَلَيَّ مَلَؤُكُم ، وبايَعَني طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، وأنَا أعرِفُ الغَدرَ في أوجُهِهِما ، وَالنَّكثَ في أعيُنِهِما ، ثُمَّ استَأذَناني فِي العُمرَةِ ، فَأَعلَمتُهُما أن لَيسَ العُمرَةَ يُريدانِ ، فَسارا إلى مَكَّةَ وَاستَخَفّا عائِشَةَ وخَدَعاها ، وشَخَصَ مَعَهُما أبناءُ الطُّلَقاءِ ، فَقَدِمُوا البَصرَةَ ، فَقَتَلوا بِهَا المُسلِمينَ ، وفَعَلوا المُنكَرَ . ويا عَجَبا لِاستِقامَتِهِما لِأَبي بَكرٍ وعُمَرَ وَبغيِهِما عَلَيَّ ! وهُما يَعلَمانِ أنّي لَستُ دونَ أحَدهِمِا ، ولَو شِئتُ أن أقولَ لَقُلتُ ، ولَقَد كانَ مُعاوِيَةُ كَتَبَ إلَيهِما مِنَ الشّامِ كِتابا يَخدَعُهُما فيهِ ، فَكَتَماهُ عَنّي ، وخَرَجا يوهِمانِ الطَّغامَ (3) أنَّهُما يَطلُبانِ بِدَمِ عُثمانَ .

وَاللّهِ ، ما أنكَرا عَلَيَّ مُنكَرا ، ولا جَعَلا بَيني وبَينَهُم نَصِفا ، (4) وإنَّ دَمَ عُثمانَ لَمَعصوبٌ بِهِما ، ومَطلوبٌ مِنهُما .

يا خَيبَةَ الدّاعي ! إلامَ دَعا ؟ وبِماذا اُجيبَ ؟ وَاللّهِ ، إنَّهُما لَعَلى ضَلالَةٍ صَمّاءَ ، وجَهالَةٍ عَمياءَ ، وإنَّ الشَّيطانَ قَد ذَمَّرَ لَهُما حِزبَهُ ، وَاستَجلَبَ مِنهُما خَيلَهُ ورَجِلَهُ ، لِيُعيدَ الجَورَ إلى أوطانِهِ ، وَيُردَّ الباطِلَ إلى نِصابِهِ .

ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ ، فَقالَ :

اللّهُمَّ إنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ قَطَعاني ، وظَلَماني ، وألّبَا عَلَيَّ ، ونَكَثا بَيعَتي ، فَاحلُل ما عَقَدا ، وَانكُث ما أبرَما ، ولا تغفِر لَهُما أبَدا ، وأرِهِمَا المَساءَةَ فيما عَمِلا وأمَّلا ! (5) .


1- .السَّاقةُ : جمعُ سائق ، وهم الذين يَسوقون جيش الغُزاة ويكونون من ورائه يحفظونه (النهاية : ج 2 ص 424 «سوق») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 33 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 76 ح 50 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 247 .
3- .الطَّغام : من لا عقل له ولا معرفة ، وقيل : هم أوغاد الناس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
4- .النِّصْف : الانْتِصاف . وَقد أنْصَفَه من خَصْمِه ، يُنْصِفُه إنْصافاً (النهاية : ج 5 ص 66 «نصف») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج1 ص309 ؛ الجمل : ص267 ، بحار الأنوار: ج 32 ص 63 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 22 .

ص: 115

7 / 2 سخنرانى هاى امام در ذو قار

7 / 2سخنرانى هاى امام در ذو قار5860.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة_ در گزارش سخنرانى امام عليه السلام به هنگام بيرون رفتن براى پيكار با مردم بصره _: عبد اللّه ابن عبّاس گفت: در سرزمين ذو قار ، نزد اميرمؤمنان رفتم . او كفش هايش را وصله مى زد. به من فرمود: «ارزش اين كفش ، چه قدر است؟».

گفتم: ارزشى ندارد.

فرمود: «به خدا سوگند ، اين برايم دوست داشتنى تر است از حكومت بر شما ، مگر آن كه حقّى را به پا دارم يا باطلى را از ميان بردارم» .

آن گاه بيرون رفت و براى مردم ، سخنرانى كرد و فرمود:

«به راستى كه خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت ، در آن زمان كه هيچ يك از اعراب ، نه كتابى مى خواندند و نه ادّعاى پيامبرى داشتند . او مردم را پيش بُرد تا آنان را به جايگاه خويش برنشانْد و به رستگارى رسانْد تا آن كه كارشان استوار شد و جمعيتشان پايدار گرديد.

بدانيد! به خدا سوگند كه من از پيشتازان پشتيبان سپاه او بودم تا [ لشكر جاهليتْ ]پشت كرد[ و تار و مار شد]. نه ناتوانى نمودم و نه سُست گشتم و راه امروز من ، مانند آن روز است. باطل را چنان مى شكافم كه حق از پهلويش به در آيد.

مرا با قريشْ چه كار؟ به خدا سوگند ، پيش تر با آنان در حال كفرشان پيكار نمودم و امروز ، در حالى كه فريب خورده اند ، با آنان پيكار مى كنم. به راستى كه من ديروز ، هماورد آنان بودم ، چنان كه امروز چنينم.

به خدا سوگند ، قريش از ما كينه اى ندارد ، جز آن كه خداوند ، ما را بر آنان برگزيد و ما آنان را در زمره خود آورديم. آنان چنان بودند كه شاعر جاهلى گفته است:

به جانم سوگند كه پيوسته صبحگاهان ، شير خالص

نوشيدى و سرشير و خرماى بى هسته خوردى. ما اين رتبه را به تو داديم و تو بلند مرتبه نبودى

و ما در اطراف تو اسبان كوتاه مو و نيزه ها فراهم كرديم».5859.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از زيد بن صوحان ، از سخنرانى امام على عليه السلام در سرزمين ذو قار ، در حالى كه عمامه اى سياه بر سر نهاده و ملحفه اى به خود پيچيده بود _: خداوند سبحان مى دانست كه من،حكومت در ميان امّت محمّد صلى الله عليه و آله را خوش نمى داشتم؛ چرا كه [ از پيامبر صلى الله عليه و آله ]شنيده بودم كه مى فرمود: «هيچ حاكمى ، كار امّت مرا به دست نمى گيرد ، جز آن كه روز قيامت ، در حالى كه دست هايش به گردنش بسته است، او را در حضور مردمان مى آورند. پرونده اش گشوده مى شود. اگر عدالت پيشه باشد ، نجات مى يابد و اگر ستم پيشه باشد ، سقوط مى كند».

تا آن كه بزرگان شما به دور من گرد آمدند و طلحه و زبير با من بيعت نمودند. من نيرنگ را در چهره آنان و پيمان شكنى را در چشمانشان مى ديدم. سپس از من اجازه عمره خواستند و من به آنان فهماندم كه قصد عمره ندارند. به سوى مكّه رفتند، عايشه را سبُك و خوار كردند و فريفتند. فرزندان طُلقا ، به همراه آنان حركت كردند و وارد بصره شدند و مسلمانان را در آن جا كشتند و كارهاى زشتى انجام دادند.

شگفتا از اين كه آنها در كنار ابو بكر و عمر به همكارى ايستادند ؛ ولى بر من ستم روا مى دارند ، با آن كه خود مى دانند كه من كم تر از آن دو نيستم! اگر مى خواستم [ اسرارشان را ]بگويم ، مى گفتم. معاويه از شام برايشان نامه اى نوشت و آن دو را با نامه فريب داد و آنها نامه را از من پنهان كردند. آن دو خروج كردند تا نابخردان را به اين توهّم اندازند كه خون عثمان را طلب مى كنند.

به خدا سوگند كه هيچ زشتى اى را در من سراغ نداشتند و ميان من و خود ، عدالت و انصاف را حَكَم نكردند ، و به راستى كه خون عثمان بر گردن آنهاست و مى بايد از آنان ستانده شود.

چه ناكام است اين دعوت كننده! به سوى چه فرا مى خوانَد؟ و چه پاسخى دريافت كرده است؟ به خدا سوگند ، آنان در يك گم راهىِ كَر كننده و نادانىِ كوركننده اند و به راستى كه شيطان ، حزبش را براى آن دو برانگيخته و سواره و پياده اش را به سوى آن فراخوانده است تا ستم را به جايش بازگردانَد و باطل را به حدّ نصاب خود برسانَد».

آن گاه دستانش را [ به نفرين] بلند كرد و گفت : «بار خدايا! طلحه و زبير از من جدا شدند و به من ستم كردند و عليه من مجهّز شدند و بيعتم را شكستند. آنچه را بستند ، تو بِگُشا و آنچه را محكم كردند ، تو بشكَن و هيچ گاه آنان را مبخش ، و بدى را در آرزوها و كردارشان نشانشان ده!».

.

ص: 116

. .

ص: 117

. .

ص: 118

5858.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد :مِن كَلامِهِ عليه السلام _ وقَد نَهَضَ مِن ذي قارٍ مُتَوَجِّها إلَى البَصرَةِ _ بَعدَ حَمدِ اللّهِ وَالثَّناءِ عَليهِ وَالصَّلاةِ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ اللّهَ تَعالى فَرَضَ الجِهادَ وعَظَّمَهُ وجَعَلَهُ نُصرَةً لَهُ ، وَاللّهِ ، ما صَلَحَت دُنيا قَطُّ ولا دينٌ إلّا بِهِ ، وإنَّ الشَّيطانَ قَد جَمَعَ حِزبَهُ وَاستَجلَبَ خَيلَهُ، وشَبَّهَ في ذلِكَ وخَدَعَ ، وقَد بانَتِ الاُمورُ وتَمَخَّضَت ، وَاللّهِ ما أنكَروا عَلَيَّ مُنكَرا ، ولا جَعَلوا بَيني وبَينَهُم نِصفا ، وإنَّهُم لَيَطلُبونَ حَقّا تَرَكوهُ ودَما هُم سَفَكوهُ ! ولَئِن كُنتُ شَرِكتُهُم فيهِ ، إنَّ لَهُم لَنَصيبَهُم مِنهُ ، ولَئِن كانوا وَلوهُ دوني فَما تَبِعتُهُ إلّا قِبَلَهُم ، وإنَّ أعظَمَ حُجَّتِهِم لَعَلى أنفُسِهِم ، وإنّي لَعَلى بَصيرَتي ما لُبِّسَت عَلَيَّ ، وإنَّها لَلفِئَةُ الباغِيَةُ، فيهَا الحُمّى وَالحُمَةُ ، (1) قَد طالَت هُلبَتُها ، (2) وأمكَنَت دِرَّتُها ، (3) يَرضَعونَ اُمّا فَطَمَت ، ويُحيونَ بَيعَةً تُرِكَت ؛ لِيَعودَ الضَّلالُ إلى نِصابِهِ .

ما أعتَذِرُ مِمّا فَعَلتُ ، ولا أتَبَرَّأُ مِمّا صَنَعتُ ، فَخَيَبَةً لِلدّاعي ومَن دَعا ، لَو قيلَ لَهُ : إلى مَن دَعواكَ ؟ وإلى مَن أجَبتَ ؟ ومَن إمامُك ؟ وما سُنَّتُهُ ؟ إذا لَزاحَ الباطِلُ عَن مَقامِهِ ، ولَصَمَتَ لِسانُهُ فَما نَطَقَ . وَايمُ اللّهِ ، لَأُفرِطَنَّ (4) لَهُم حَوضا أنَا ماتِحُهُ ، (5) لا يَصدُرونَ عَنهُ ولا يَلقَونَ بَعدَهُ رِيّا أبَدا ، وإنّي لَراضٍ بِحُجَّةِ اللّهِ عَلَيهِم وعُذرِهِ فيهِم ، إذ أنَا داعيهِم فَمُعذِرٌ إلَيهِم ، فَإِن تابوا وأقبَلوا فَالتَّوبَةُ مَبذولَةٌ وَالحَقُّ مَقبولٌ ، ولَيسَ عَلَى اللّهِ كُفرانٌ ، وإن أبَوا أعطَيتُهُم حَدَّ السَّيفِ وكَفى بِهِ شافِيا مِن باطِلٍ وناصِرا لِمُؤمِنٍ . (6) .


1- .حُمَة العقرب : سمّها وضرّها (تاج العروس : ج 19 ص 344 «حمى»). أي في هذه الفئة الأذى والضرر والفساد .
2- .الهُلْب : الشَّعَر . وقيل : هو ما غلُظ من شعر الذَّنَب وغيره (النهاية : ج 5 ص 269 «هلب») .
3- .الدِّرَّة : كثرة اللبن وسيلانه (لسان العرب : ج 4 ص 279 «درر») .
4- .أفرط الحوض: أي ملأه . يُفرط فيه: أي يكثر في صبّ الماء فيه (لسان العرب : ج 7 ص 366 «فرط») .
5- .الماتح : المستقي من البئر بالدَّلْو من أعلى البئر (النهاية : ج 4 ص 291متح) .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 251 .

ص: 119

5857.امام على عليه السلام :الإرشاد:از سخنان على عليه السلام _ به هنگامى كه از ذو قار به سمت بصره حركت كرد _ : پس از حمد و سپاس خداوند و درود بر پيامبر خدا . امّا بعد ؛ به راستى كه خداوند ، جهاد را واجب كرد و آن را بزرگ شمرد و آن را سبب يارى خود قرار داد. به خدا سوگند كه دين و دنيا ، جز با جهاد ، سامان نمى گيرد و به راستى كه شيطان ، حزب خود را گِرد آورده است و لشكرش را فراهم آورده و در اين كار ، شبهه انداخته و نيرنگ كرده است.

امور آشكار و خالص [ از ناخالص جدا] گشت. به خدا سوگند ، نه كار زشتى از من سراغ دارند ، نه انصاف را ميان من و خود ، حكمفرما ساختند. به راستى آنان ، حقّى را مى جويند كه خود رهايش ساختند و خونى را طلب مى كنند كه خود ريختند. اگر من در آن كار با آنان شريك بودم، آنها نيز سهم دارند ، و اگر خودشان به تنهايى آن كار را انجام داده اند ، مسئوليتش نيز برگردن خودشان است و بزرگ ترين دليلشان عليه خودشان است .

به راستى كه من بر سر بينش خويش ايستاده ام و چيزى بر من مُشتَبَه نشده است. حقيقتاً آنان همان گروه طغيانگرند كه سوزش و زهر در ميان آنان است. مويشان بلند و شيرشان جارى است. از مادرى شير مى خورند كه شيرش خشكيده است و پيمانى متروك را زنده مى كنند تا گم راهى را به جايش بازگردانند. (1)

من از آنچه كرده ام ، نه عذر مى خواهم و نه بيزارى مى جويم. فراخواننده و فراخوانده شده زيانكارند. اگر به وى گفته شود كه : «به سوى چه كسى فرا مى خوانى؟ و به چه كسى پاسخ مى دهى؟ و پيشوايت كيست و روش او چيست؟»، در اين هنگام است كه باطل از جايش بركَنده مى شود و سكوت مى كند و زبانش بند مى آيد و سخن نمى گويد. به خدا سوگند ، براى آنان حوضى پُر خواهم ساخت كه تنها خود از آن بنوشم! از آن ، نتيجه اى نمى گيرند و پس از آن ، هيچ گاه سيراب نخواهند شد.

به راستى كه من به تمام بودن حجّت خدا بر آنها و معذور نبودن آنها در پيشگاه خدا ، خشنودم؛ چرا كه من آنان را فرا خواندم و راه عذر و بهانه را برايشان بستم. اگر توبه كرده ، رو آورند ، راه توبه باز است و حق ، پذيرفته است و خداوند ، ناسپاس نيست ؛ ولى اگر سر باز زنند ، لبه شمشير را نشانشان خواهم داد و آن، براى درمان باطل و يارى مؤمن، بس است . .


1- .اين جملات ، تمثيل است و وضعيت گروه طغيانگر را ترسيم مى كند كه با ظاهرى سودمند و باطنى زهرآلود و خشك، درصدد گم راه كردن مردم اند . (م)

ص: 120

5860.عنه صلى الله عليه و آله :الإرشاد عن سلمة بن كهيل :لَمَّا التَقى أهلُ الكوفَةِ وأميرُ المؤمِنينَ عليه السلام بِذي قارٍ رَحَّبوا بِهِ وقالوا : الحَمدُ للّهِِ الَّذي خَصَّنا بِجِوارِكَ وأكرَمَنا بِنُصرَتِكَ . فَقامَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فيهِم خَطيبا فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ :

يا أهلَ الكوفَةِ ! إنَّكُم مِن أكرَمِ المُسلِمينَ وأقصَدِهِم تَقويما ، وأعدَلِهِم سُنَّةً ، وأفضَلِهِم سَهما فِي الإِسلامِ ، وأجوَدِهِم فِي العَرَبِ مُرَكَّبا (1) ونِصابا ، (2) أنتُم أشَدُّ العَرَبِ وُدّا لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ولِأَهلِ بَيتِهِ ، وإنَّما جِئتُكُم ثِقَةً _ بَعدَ اللّهِ _ بِكُم لِلَّذي بَذَلتُم مِن أنفُسِكُم عِندَ نَقضِ طَلحَةَ والزُّبَيرِ وخَلعِهِما طاعَتي ، وإقبالِهِما بِعائِشَةَ لِلفِتنَةِ ، وإخراجِهِما إيّاها مِن بَيتِها حَتّى أقدَماهَا البَصرَةَ ، فَاستَغوَوا طَغامَها وغَوغاءَها ، مَعَ أنَّهّ قَد بَلَغَني أنَّ أهل الفَضلِ مِنهُم وخِيارَهُم فِي الدّينِ قَدِ اعتَزَلوا وكَرِهوا ما صَنَعَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ .

ثُمَّ سَكَتَ ، فَقالَ أهلُ الكوفَةِ : نَحنُ أنصارُكَ وأعوانُكَ عَلى عَدُوِّكَ ، ولَو دَعَوتَنا إلى أضعافِهِم مِنَ النّاسِ احتَسَبنا في ذلِكَ الخَيرَ ورَجَوناهُ . (3)7 / 3قُدومُ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ5857.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :لَمّا نَزَلَ عَلِيٌّ الثَّعلَبِيَّةَ (4) أتاهُ الَّذي لَقِيَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ وحَرَسُهُ ، فَقامَ وأخبَرَ القَومَ الخَبَرَ وقالَ : اللّهُمَّ عافِني مِمّا ابتَلَيتَ بِهِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ مِن قَتلِ المُسلَمينَ وسَلِّمنا مِنهُم أجمَعينَ .

ولَمَّا انتَهى إلَى الاسادِ (5) أتاهُ ما لَقِيَ حُكَيمُ بنُ جَبَلَةَ وقَتَلَةُ عُثمانَ بنِ عَفّانٍ ، فَقالَ : اللّهُ أكبَرُ، ما ينجيني مِن طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ إذ أصابا ثَأرَهُما أو يُنجيهِما ! وقَرَأَ : «مَآ أَصَابَ مِن مُّصِيبَةٍ فِى الْأَرْضِ وَ لَا فِى أَنفُسِكُمْ إِلَا فِى كِتَ_بٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَآ» ، (6) وقالَ :

دَعا حُكَيمٌ دَعوَةَ الزِّماعِ

حَلَّ بِها مَنزِلَةَ النِّزاعِ

ولَمَّا انتَهَوا إلى ذي قارٍ انتهى إلَيهِ فيها عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ ولَيسَ في وَجهِهِ شَعَرٌ ، فَلَمّا رَآهُ عَلِيٌّ نَظَرَ إلى أصحابِهِ فَقالَ : اِنطَلَقَ هذا مِن عِندِنا وهُوَ شَيخٌ فَرَجَعَ إلَينا وهُوَ شابٌّ ! (7) .


1- .المُرَكَّب : الأصل والمنبت ؛ تقول : فلانٌ كريم المُرَكّب ؛ أي كريم أصل منصبه في قومه (لسان العرب : ج 1 ص 432 «ركب») .
2- .نصاب كلُّ شيء أصله (لسان العرب : ج 1 ص 761 «نصب») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 249 ، الجمل : ص 266 نحوه .
4- .الثَّعْلَبيَّة : من منازل طريق مكّة من الكوفة بعد الشقوق وقبل الخزيمية (معجم البلدان : ج 2 ص 78) .
5- .كذا في المصدر ، ولعلّ الصحيح «الأَساوِد» : وهو اسم ماء على يسار الطريق للقاصد إلى مكّة من الكوفة (معجم البلدان : ج 1 ص 171) .
6- .الحديد : 22 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 481 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 326 نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 321 وتذكرة الخواصّ : ص 68 .

ص: 121

7 / 3 آمدن عثمان بن حنيف

5813.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ به نقل از سَلَمة بن كَهيل _: چون كوفيان با اميرمؤمنان در منطقه ذو قار به هم رسيدند ، به وى خوشامد گفته ، گفتند: سپاسْ خدا را كه ما را به همراهى تو اختصاص داد و با يارى دادن به تو ، ما را گرامى داشت.

آن گاه اميرمؤمنان، براى سخنرانى در ميانشان به پا خاست و سپاس و ثناى خداوند كرد و فرمود:

«اى كوفيان! به راستى كه شما از گرامى ترينِ مسلمانان و ميانه روترينِ آنان در خُلق و خوى ، و متعادل ترين آنها در سنّت ، و سهيم ترينِ آنها در اسلام و بهترينِ اعراب از جهت تبار و ريشه ايد. شما علاقه مندترين اعراب به پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان او هستيد.

همانا من با اطمينانى كه پس از خداوند به شما دارم _ به خاطر جانفشانى هايى كه كرديد _ ، به سويتان آمده ام ، در اين هنگام كه طلحه و زبير ، پيمان شكستند و از اطاعت من سر باز زدند، و آن هنگام كه براى آشوب به عايشه روى آوردند و او را از خانه اش بيرون كشيدند و به بصره واردش ساختند و اراذل و اوباش بصره را فريفتند ؛ هر چند به من خبر رسيد كه مردمان بافضيلت آنها و برجستگانشان ، از كارهايى كه طلحه و زبير كردند ، دورى جستند و خود را كنار كشيدند» .

آن گاه سكوت كرد.

كوفيان گفتند: ما ياوران و ياران تو بر ضدّ دشمنت هستيم. اگر ما را به سوى لشكرى چند برابر آنان نيز فرا خوانى، خير آن را از سوى خداوند مى دانيم و به حساب او مى گذاريم و بدان ، اميد داريم.7 / 3آمدن عثمان بن حنيف5816.امام صادق عليه السلام ( _ نيز در پاسخ به همين پرسش _ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: چون على عليه السلام در سرزمين ثَعلبيه (1) منزل كرد، مردى كه عثمان بن حنيف و محافظان او را ديده بود،نزد على عليه السلام آمد. [على عليه السلام ]ايستاد و خبرها را با سپاهيان درميان گذاشت و فرمود :

«بار خدايا ! ما را از كشتن مسلمانان كه طلحه و زبير را بدان گرفتار كردى ، سالم بدار و ما را از شرّ همه آنان، نجات بخش!».

وقتى على عليه السلام به سرزمين اَساوِد (2) رسيد ، از سرنوشت حُكَيم بن جَبَله و قاتلان عثمان [ بن عفّان] خبر يافت و فرمود : «اللّه اكبر! اينك كه طلحه و زبير انتقام خود را گرفته اند ، چه چيز مرا از دست آنان نجات مى بخشد ؟ يا آنها را [ از من ]نجات مى دهد؟» .

سپس اين آيه را تلاوت كرد : « «هيچ مصيبتى نه در زمين و نه در نفْس هاى شما نرسد، مگر آن كه پيش از آن كه آن را پديد آوريم، در كتابى است» » . و اين بيت را خواند :

حُكَيم [ بن جبله] ، چونان فردى مصمّم ، دعوت كرد

و اين دعوت ، او را به مرحله جان باختن كشانْد .

و چون به منطقه ذو قار رسيدند ، عثمان بن حنيف ، در حالى نزد او آمد كه مو بر صورت نداشت. وقتى على عليه السلام او را ديد ، رو به يارانش كرده و فرمود: «اين مرد ، پير از پيش ما رفت و جوانْ نزد ما بازگشت!».

.


1- .از منزلگاه هاى راه مكّه به كوفه است كه روستايى آباد بود و سپس خراب شد (معجم البلدان : ج 2 ص 78) .
2- .آبگاهى در سمت چپ راه مكّه به كوفه (معجم البلدان : ج 1 ص 171) .

ص: 122

5817.امام صادق عليه السلام :الجمل :خَرَجَ ابنُ حُنَيفٍ حَتّى أتى أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ بِذي قارٍ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وقَد نَكَّلَ بِهِ القَومُ ، بَكى وقالَ : يا عُثمانُ، بَعَثتُكَ شَيخا ألحى فَرَدّوكَ أمرَدَ إلَيَّ ! اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنَّهُمُ اجتَرَؤوا عَلَيكَ وَاستَحَلّوا حُرُماتِكَ ، اللّهُمَّ اقتُلهُم بِمَن قَتَلوا مِن شيعَتي ، وعَجِّل لَهُمُ النَّقمَةَ بِما صَنَعوا بِخَليفَتي . (1)7 / 4اِتِّباعُ الحَقِّ عِندَ قِيامِ الحَقِّ5820.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة :مِن كَلامِهِ عليه السلام في وُجوبِ اتِّباعِ الحَقِّ عِندَ قِيامِ الحُجَّةِ كَلَّمَ بِهِ بَعضَ العَرَبِ ، وقَد أرسَلَهُ قَومٌ مِن أهلِ البَصرَةِ لَمّا قَرُبَ عليه السلام مِنها لِيَعلَمَ لَهُم مِنهُ حَقيقَةَ حالِهِ مَع أصحابِ الجَمَلِ لِتَزولَ الشُّبهَةُ مِن نُفوسِهِم ، فَبَيَّنَ لَهُ عليه السلام مِن أمرِهِ مَعَهُم ما عَلِمَ بِهِ أنَّهُ عَلَى الحَقِّ ، ثُمَّ قالَ لَهُ : بايِع .

فَقالَ : إنّي رَسولُ قَومٍ ، ولا اُحدِثُ حَدَثا حَتّى أرجِعَ إلَيهِم .

فَقالَ عليه السلام : أ رَأَيَت لَو أنَّ الَّذينَ وَراءَكَ بَعثوكَ رائِدا تَبتَغي لَهُم مَساقِطَ الغَيثِ ، فَرَجَعتَ إلَيهِم وأخبَرتَهُم عَنِ الكَلَأِ وَالماءِ ، فَخالَفوا إلى المَعاطِشِ وَالمَجادِبِ ، ما كُنتَ صانِعا ؟

قالَ : كُنتُ تارِكَهُم ومُخالِفَهُم إلَى الكَلَأِ وَالماءِ .

فَقالَ عليه السلام : فَامدُد إذا يَدَكَ .

فَقالَ الرَّجُلُ : فَوَاللّهِ مَا استَطَعتُ أن أمتَنِعَ عِندَ قِيامِ الحُجَّةِ عَلَيَّ ، فَبايَعتُهُ عليه السلام .

وَالرَّجُلُ يُعرَفُ بِكُلَيبٍ الجَرمِيِّ . (2) .


1- .الجمل : ص 285 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 182 وشرح نهج البلاغة : ج 14 ص 18 ونهاية الأرب : ج 20 ص 45 والبداية والنهاية : ج 7 ص 236 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 170 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 83 ح 55 ؛ ربيع الأبرار : ج 1 ص 710 نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 491 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 46 .

ص: 123

7 / 4 پيروى از حق به هنگام برپا شدن آن

5821.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لِمَن قالَ لَهُ : اُحِبُّ أنْ يُستَجابَ دُعائي ) الجمل:عثمان بن حنيف [ از بصره] بيرون آمد تا در منطقه ذوقار به اميرمؤمنان رسيد. وقتى امير مؤمنان به وى نگاه كرد و ديد كه جمليانْ او را شكنجه داده اند ، با گريه فرمود:

«اى عثمان! من تو را پيرمردى با ريش فرستادم و اينك، تو را به شكل جوانى بى مو به من بازگردانده اند. بار خدايا! تو مى دانى كه آنان بر تو گستاخى كردند و حرمت هايت را شكستند. بارخدايا! در برابر هر يك از پيروان من كه كشته اند ، آنان را بكش، و به خاطر آنچه با جانشين من [ در بصره] كردند ، عذاب را به زودى بر آنان بفرست!».7 / 4پيروى از حق به هنگام برپا شدن آن5819.بحار الأنوار :نهج البلاغة_ از گفتگوهاى على عليه السلام است درباره لزوم پيروى از حق ، به هنگامى كه حجّت و برهان بر پا شود، و على عليه السلام اين سخنان را هنگامى كه به بصره نزديك شد تا موضع خود (با اصحاب جمل) را بيان دارد و شبهه را از ذهن بصريانْ دور كند ، با عربى در ميان گذارد كه او را گروهى از بصريان، نزد او فرستاده بودند _:

[ على عليه السلام ] براى او وضعيت خود را با آنان (جمليان) به گونه اى روشن ساخت كه آن مرد فهميد كه امام عليه السلام بر حق است. سپس به او فرمود: «بيعت كن».

مرد عرب گفت: من فرستاده يك گروهم و كارى نخواهم كرد تا به سوى آنان بازگردم.

[ امام على عليه السلام ] فرمود: «اگر گروهى كه پشتِ سر تو هستند ، تو را فرستاده باشند تا سرزمينى را كه باران در آن باريده ، بيابى و سپس ، نزد آنان بازگردى و از جايى پُر آب و علف به آنان خبر دهى و آنان مخالفت كنند و به سوى سرزمين خشك و بى آب روند ، تو چه مى كنى؟».

گفت: با آنان مخالفت مى كنم و به سوى جاى پُر آب و علف مى روم.

فرمود: «پس دستت را دراز كن».

آن مرد گفت: به خدا سوگند ، ديگر نتوانستم با [ اين همه] اقامه حجّت و دليل بر من ، از پذيرش حق ، امتناع ورزم. پس با على عليه السلام بيعت كردم .

آن مرد ، كُلَيب جَرمى بود.

.

ص: 124

5820.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل عن كُلَيبٍ :لَمّا قُتِلَ عُثمانُ ما لَبِثنا إلّا قَليلاً حَتّى قَدِمَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ البَصرَةَ ، ثُمَّ ما لَبِثنا بَعدَ ذلِكَ إلّا يَسيراً حَتّى أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَنَزَلَ بِذي قارٍ ، فَقالَ شَيخانِ مِنَ الحَيِّ : اِذهَب بِنا إلى هذَا الرَّجُلِ فَنَنظُرُ ما يَدعو إلَيهِ ، فَلَمّا أتَينا ذا قارٍ قَدِمنا عَلى أذكَى العَرَبِ ، فَوَاللّهِ لَدَخَلَ عَلى نَسَبِ قَومي ، فَجَعَلتُ أقولُ : هُوَ أعلَمُ بِهِ مِنّي وأطوَعُ فيهِم .

فَقالَ : مَن سَيِّدُ بَني راسِبٍ ؟

فَقُلتُ : فُلانٌ .

قالَ : فَمَن سَيِّدُ بَني قُدامَةَ ؟

قُلتُ : فُلانٌ ، لِرَجُلٍ آخَرَ .

فَقالَ : أنتَ مُبَلِّغُهُما كِتابَينِ مِنّي ؟

قُلتُ : نَعَم .

قالَ : أفَلا تُبايِعونّي ؟

فَبايَعَهُ الشَّيخانِ اللَّذانِ كانا مَعي وتَوَقَّفتُ عَن بَيعَتِهِ . فَجَعَلَ رِجالٌ عِندَهُ قَد أكَلَ السُّجودُ وُجوهَهُم يَقولونَ : بايِع، بايِع .

فَقالَ عليه السلام : دَعُوا الرَّجُلَ .

فَقُلتُ : إنَّما بَعَثَني قَومي رائِدا وساُنهي إلَيهِم ما رَأَيتُ ، فَإِن بايَعوا بايَعتُ ، وإنِ اعتَزَلُوا اعتَزَلتُ .

فَقالَ لي : أ رَأَيتَ لَو أنَّ قَومَكَ بَعثوكَ رائِدا فَرَأَيتَ رَوضَةً وغَديرا ، فَقُلتَ : يا قَومي، النُّجعَةَ (1) النُّجعَةَ ! فَأَبَوا ، ما كُنتَ بِمُستَنجِحٍ (2) بِنَفسِكَ ؟

فَأَخَذتُ بِإِصبَعٍ مِن أصابِعِهِ وقُلتُ : اُبايِعُكَ عَلى أن اُطيعَكَ ما أطَعتَ اللّهَ ، فَإِذا عَصَيتَهُ فَلا طاعَةَ لَكَ عَلَيَّ .

فَقالَ : نَعَم . وطَوَّلَ بِها صَوتَهُ ، فَضَرَبتُ عَلى يَدِهِ .

ثُمَّ التَفَتَ إلى مُحَمَّدِ بنِ حاطِبٍ ، وكانَ في ناحِيَةِ القَومِ ، فَقالَ :

إذَا انطَلَقتَ إلى قَومِكَ فَأَبلِغهُم كُتُبي وقَولي .

فَتَحَوَّلَ إلَيهِ مُحَمَّدٌ حَتّى جَلَسَ بَينَ يَدَيهِ وقالَ : إنَّ قَومي إذا أتَيتُهُم يَقولونَ : ما يَقولُ صاحِبُكَ في عُثمانَ ؟ فَسَبَّ عُثمانَ الَّذينَ حَولَهُ ، فرَأَيتُ عَلِيّا قَد كَرِهَ ذلِكَ حَتّى رَشَحَ جَبينُهُ وقالَ :

أيُّهَا القَومُ ! كُفّوا، ما إيّاكُم يَسأَلُ .

قال : فَلَم أبرَح عَنِ العَسكَرِ حَتّى قَدِمَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام أهلُ الكوفَةِ فَجَعَلوا يَقولونَ : نَرى إخوانَنا مِن أهلِ البَصرَةِ يُقاتِلونَنا ، وجَعَلوا يَضحَكونَ ويَعجَبونَ ويَقولونَ : وَاللّهِ لَوِ التَقَينا لَتَعاطَينَا الحَقَّ ، كَأَ نَّهُم يَرَون أنَّهُم لا يَقتَتِلونَ .

وخَرَجتُ بِكِتابَي عَلِيٍّ عليه السلام فَأَتَيتُ أحَدَ الرَّجُلَينِ فَقَبِلَ الكِتابَ وأجابَهُ ، ودُلِلتُ عَلَى الآخَرِ ، وكانَ مُتَوارِياً ، فَلَو أنَّهُم قالوا لَهُ : كُلَيبٌ ، ما أذِنَ لي ، فَدَخَلتُ عَلَيهِ ودَفَعتُ الكتابَ إلَيهِ وقُلتُ : هذا كِتابُ عَلِيٍّ، وأخبَرتُهُ الخَبَرَ وقُلتُ : إنّي أخبَرتُ عَلِيّاً أنَّكَ سَيِّدُ قَومِكَ . فَأَبى أن يَقبَلَ الكِتابَ ولَم يُجِبهُ إلى ما سَأَلَهُ وقالَ : لا حاجَةَ لِيَ اليَومَ فِي السُّؤدَدِ .

فَوَاللّهِ ، إنّي لَبِالبَصرَةِ ما رَجَعتُ إلى عَلِيٍّ حَتّى نَزَلَ العَسكَرُ ، ورَأَيتُ القَومَ الَّذينَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام فَطَلَعَ القَومُ . (3) .


1- .النُجْعَةُ : طلب الكلأ ومَساقطِ الغَيْث (النهاية : ج 5 ص 22 «نجع») .
2- .هكذا في المصدر، ولعلّ الصواب: «بِمُستَنجِعٍ»؛ من النُّجعَةِ .
3- .الجمل : ص 290 وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 703 ح 1 .

ص: 125

5821.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به كسى كه عرض كرد : دوست دارم دعايم پذي ) الجمل_ به نقل از كُلَيب جَرْمى _: چون عثمانْ كشته شد ، اندكى نگذشته بود كه طلحه و زبير ، وارد بصره شدند. پس از آن ، اندكى نگذشت كه على بن ابى طالب عليه السلام روى آورد و در ذو قار ، منزل گزيد. دو پيرمرد از طايفه گفتند: ما را نزد اين مرد بِبَر تا بنگريم به چه دعوت مى كند.

وقتى وارد ذو قار شديم ، دانستيم كه بر باهوش ترينِ عربْ وارد شده ايم. به خدا سوگند ، اصل و نسب مرا مى شناخت و من با خود مى گفتم: او از من به تيره من داناتر است و در ميان آنان مُطاع تر!

فرمود: «رئيس بنى راسب كيست؟».

گفتم: فلانى.

فرمود: «اكنون رئيس بنى قُدامه كيست؟» .

گفتم: فلانى؛ يعنى مردى ديگر.

فرمود: «تو دو نامه از آنان براى من دارى؟».

گفتم: آرى .

فرمود: «آيا با من بيعت نمى كنى؟» .

پس دو پيرمردى كه با من بودند ، بيعت كردند و من ، خوددارى كردم .

مردانى كه نزد او بودند و سجده ، پيشانى آنها را ساييده بود ، پيوسته مى گفتند: بيعت كن! بيعت كن!

فرمود: «او را رها كنيد!» .

گفتم: قوم من ، مرا به عنوان خبررسان فرستاده اند و به زودى آنچه را ديده ام ، برايشان باز مى گويم. اگر بيعت كردند ، من هم بيعت مى كنم و اگر كناره گرفتند ، من هم كناره مى گيرم.

به من فرمود: «به نظرت اگر قوم ، تو را به عنوان خبر آورنده فرستادند و تو باغ و آبشخورى يافتى و گفتى: اى قوم من! آب و علف ، اين جاست ، و آنان [ از همراهىِ تو ]امتناع ورزيدند، آيا خود را نجات نمى دهى؟».

آن گاه ، انگشتى از انگشتان او را گرفتم و گفتم: با تو بيعت مى كنم كه تو را پيروى كنم تا زمانى كه خدا را اطاعت مى كنى و هرگاه نافرمانى خدا كردى ، ديگر اطاعتى از تو بر عهده من نباشد.

فرمود: «باشد» و صدايش را كشيد .

پس دستم را بر دستش زدم [ و بيعت كردم].

آن گاه ، متوجّه محمّد بن حاطب شد كه در گوشه جمعيت بود و فرمود: «وقتى به سوى قوم خود رفتى ، نامه و سخن مرا به آنان برسان».

محمّد ، نزد او آمد و در برابرش نشست و گفت: وقتى نزد قوم خود بازگردم ، خواهند گفت: نظر رئيس تو درباره عثمان چه بود؟

كسانى كه در اطراف على عليه السلام بودند ، عثمان را دشنام دادند . ديدم على عليه السلام از اين كار ، ناراحت شد و عَرَق بر پيشانى اش نشست و فرمود: «اى مردم! بس كنيد! از شما كه نمى پرسد».

[ مى گويد:] از لشكرگاه بيرون نرفته بودم كه كوفيان بر على عليه السلام وارد شدند و مى گفتند: «مى بينيم كه برادران بصرى ما با ما پيكار مى كنند» و پيوسته مى خنديدند و خوش بودند و مى گفتند: «به خدا سوگند ، اگر با آنان روياروى شويم ، حق را خواهيم گرفت». گويا معتقد بودند كه بصرى ها پيكار نمى كنند.

من با دو نامه على عليه السلام حركت كردم و نزد يكى از آن دو مرد رفتم. او نامه را پذيرفت و پاسخ داد و نزد ديگرى راهنمايى شدم؛ ولى او پنهان شده بود. اگر بدو مى گفتند : كُلَيب [ آمده است] ، مرا نمى پذيرفت. [ به هر حال] نزد او رفتم و نامه را به وى دادم و گفتم: «اين ، نامه على است» و جريان را به وى گزارش دادم و گفتم: «من به على عليه السلام گفته ام كه تو رئيس قبيله ات هستى».

او از پذيرفتن نامه على عليه السلام امتناع ورزيد و به درخواست او پاسخ نگفت و گفت: امروز به رياست ، نيازى ندارم.

به خدا سوگند كه من در بصره بودم و به سوى على عليه السلام بازنگشته بودم كه سپاه رسيد و كسانى را كه با على عليه السلام بودند ، ديدم. پس جمعيت رسيد. .

ص: 126

. .

ص: 127

. .

ص: 128

تَعليقٌتشير الأكثريّة القريبة من الاتّفاق من النصوص التاريخيّة إلى أنّ عثمان بن حنيف قدم على الإمام وهو في ذي قار ، غير أنّ بعض المصادر تذكر بأنّه قدم عليه حينما كان في الرَّبَذة (1) . ويبدو أنّ القول الأوّل أقرب إلى الواقع ؛ لأنّ الإمام عليّا عليه السلام كان يلاحق أصحاب الجمل ، ولم تكن تفصله عنهم مسافة كبيرة . علما أنّ الإمام عليه السلام كان قد كتب من الرَّبَذة رسالة إلى عثمان بن حُنيف يُعلمه فيها بمسير أصحاب الجمل صوب البصرة . ونظرا لبعد الرَّبَذة عن البصرة ، يُستبعد أن يكون الإمام توقّف هناك أكثر من شهر واحد ، بحيث يكون أصحاب الجمل قد ساروا نحو البصرة ، وبعد التصالح والقتال وحبس عثمان بن حنيف وإخراجه من الحبس ، ثمّ يكون عثمان قطع هذا الطريق الطويل والتحق بالإمام في الرَّبَذة ! ولكنّ الإمام عليه السلام كان قد سار من الرَّبَذة ، وعندما كان في ذي قار بانتظار قدوم مدد أهل الكوفة ، دخل عليه عثمان بن حنيف .

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 480 .

ص: 129

يادداشت

يادداشتبيشتر منابع تاريخى به اين نكته اشاره دارند كه عثمان بن حنيف ، در منطقه ذو قار بر على عليه السلام وارد شد؛ ولى برخى منابع،دلالت دارند كه او در منطقه رَبَذه نزد امام عليه السلام رفت. به نظر مى رسد كه سخن اوّل به واقعْ نزديك تر است؛ زيرا امام على عليه السلام در تعقيب جمليان بود و فاصله زيادى با آنان نداشت. با توجّه به اين كه امام عليه السلام از رَبَذه براى عثمان بن حنيفْ نامه اى نوشت و به وى خبر داد كه لشكر جمل به سوى بصره در حركت اند و با توجّه به دورى ربذه از بصره، بعيد مى نمايد كه امام عليه السلام در ربذه بيش از يك ماه توقّف كرده باشد، به گونه اى كه جمليان به بصره رفته باشند و پس از مصالحه و پيكار و زندانى شدن عثمان بن حنيف و بيرون كردن او از زندان، عثمان، اين راه طولانى را پيموده و در ربذه به امام عليه السلام پيوسته باشد؛ ليكن على عليه السلام از ربذه حركت كرد و هنگامى كه در ذو قار به انتظارِ رسيدنِ نيروهاى كوفه بود، عثمان بن حنيف بر او وارد شد.

.

ص: 130

7 / 5قُدومُ الإِمامِ إلَى البَصرَةِ6012.مطالب السؤول عنه عليه السلام :مروج الذهب عن المنذر بن الجارود :لَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ عليه السلام البَصرَةَ دَخَلَ مِمّا يَلي الطَفَّ _ إلى أن قالَ _ : فَساروا حَتّى نَزَلُوا المَوضِعَ المَعروفَ بِالزّاوِيَةِ ، فَصَلّى أربَعَ رَكَعاتٍ ، وعَفَّرَ خَدَّيهِ عَلَى التُّرابِ ، وقَد خَالَطَ ذلِكَ دُموعَهُ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ يَدعو :

اللّهُمّ رَبَّ السَّمواتِ وما أظَلَّت، وَالأَرَضينَ وما أقَلَّت ، ورَبَّ العَرشِ العَظيمِ ، هذِهِ البَصرَةُ أسأَلُكَ مِن خَيرِها ، وأعوذُ بِكَ مِن شَرَّها ، اللّهُمَّ أنزِلنا فيها خَيرَ مُنزَلٍ وأنتَ خَيرُ المُنزِلينَ ، اللّهُمَّ إنّ هؤُلاءِ القَومَ قَد خَلَعوا طاعَتي وبَغَوا عَلَيَّ ونَكَثوا بَيعَتي ، اللّهُمَّ احقِن دِماءَ المُسلِمينَ . (1)6011.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإرشاد_ مِن كَلامِهِ عليه السلام حينَ دَخَلَ البَصرَةَ وجَمَعَ أصحابَهُ فَحَرَّضَهُم عَلَى الجِهادِ _:

عِبادَ اللّهِ ! اِنهَدوا (2) إلى هؤُلاءِ القَومِ مُنشَرِحَةً صُدورُكُم بِقِتالِهِم ، فَإِنَّهُم نَكَثوا بَيعَتي وأخَرَجُوا ابنَ حُنَيفٍ عامِلي بَعدَ الضَّربِ المُبَرِّحِ وَالعُقوبَةِ الشَّديدَةِ ، وقَتَلُوا السَّيابِجَةَ ، (3) وقَتَلوا حُكيمَ بنَ جَبَلَةَ العَبدِيَّ، وقَتَلوا رِجالاً صالِحينَ ، ثُمَّ تَتَبَّعوا مِنهُم مَن نَجا يَأخُذونَهُم في كُلِّ حائِطٍ وتَحتَ كُلِّ رابِيَةٍ ، ثُمَّ يَأتونَ بِهِم فَيَضرِبونَ رِقابَهُم صَبرا ! ما لَهُم قَاتَلَهُمُ اللّهُ أنّى يُؤفَكونَ ؟ !

اِنهَدوا إلَيهِم وكونوا أشِدّاءَ عَلَيهِم ، وَالقَوهُم صابِرينَ مُحتَسِبينَ ، تَعلَمونَ أنَّكُم مُنازِلوهُم ومُقاتِلوهُم ، وقَد وَطَّنتُم أنفُسَكُم عَلَى الطَّعنِ الدَّعسِيِّ (4) والضَّربِ الطِّلَخفِيِّ (5) ومُبارَزَةِ الأَقرانِ ، وأيُّ امرِئٍ مِنكُم أحَسَّ مِن نَفسِهِ رَباطَةَ جَأشٍ عِندَ اللِّقاءِ ، ورَأى مِن أحَدٍ مِن إخوانِهِ فَشَلاً ، فَليَذُبَّ عَن أخيهِ الَّذي فُضِّلَ عَلَيهِ كَما يَذُبُّ عَن نَفسِهِ ، فَلَو شاءَ اللّهُ لَجَعَلَهُ مِثلَهُ . (6) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 368 و 370 .
2- .نَهَدَ : نهض ، نَهَدَ القوم لعدوّهم : إذا صمدوا له وشرعوا في قتاله (النهاية : ج 5 ص 134 «نهد») .
3- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّ الصحيح : «السَّبابجة» كما في بحار الأنوار : نقلاً عن المصدر وكما في بقيّة المصادر . والسَّبابجة : قوم من السند كانوا بالبصرة جلاوزة وحرّاس السجن (الصحاح : ج 1 ص 321 «سبج») . ائتمنهم عثمان [بن حنيف ]على بيت المال ودار الإمارة (الجمل : ص 281) .
4- .الدَّعس : شدّة الوط ء (لسان العرب : ج 6 ص 84 «دعس») . والمراد هنا الطعن الشديد .
5- .الطِّلَخْف والطِّلَّخف والطَّلَخْف : الشديد من الضرب والطعن (لسان العرب : ج 9 ص 223 «طلخف») .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 252 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 171 ح 131 وراجع الجمل : ص 331 .

ص: 131

7 / 5 ورود امام به بصره

7 / 5ورود امام به بصره6008.امام صادق عليه السلام :مروج الذهب_ به نقل از مُنذر بن جارود _: ... على عليه السلام از سَمت راهى كه به طف مى روند ، وارد بصره شد ... و حركت كردند تا در مكانى كه به «زاويه» معروف بود ، توقّف كردند . چهار ركعت نماز به جا آورد، گونه هايش را به خاك ساييد و اشك هايش با خاك ، عجين شد. سپس دست هايش را بلند كرد و دعا نمود:

«بار خدايا! اى پروردگار آسمان ها و آنچه سايه افكنده ، و [ اى پروردگار ]زمين ها و آنچه بر دوش مى كشد ، و اى پروردگار عرش بزرگ! اين ، بصره است . از تو خيرهايش را مى خواهم و از شرّش به تو پناه مى بَرَم.

بار خدايا! ما را به بهترين صورت ، در آن فرود آر كه تو بهترينِ فرود آورندگانى . بار خدايا! اين گروه ، اطاعت مرا كنار نهادند و بر من ستم كردند و بيعتم را شكستند. بارخدايا! خون مسلمانان را خودت حفظ كن.6007.امام على عليه السلام :الإرشاد_ از سخن امام على عليه السلام هنگامى كه وارد بصره شد و يارانش را گِرد آورد و آنان را بر پيكار ، تشويق نمود _: اى بندگان خدا! براى جنگ با اينان برخيزيد و در جنگ با اينها گشاده دل باشيد؛ چرا كه بيعتم را شكستند و عثمان بن حنيف ، كارگزار مرا ، پس از كتك زدن و شكنجه كردنِ بسيار ، بيرون راندند و سياهان هندى را كُشتند. حُكَيم بن جبله را به قتل رساندند و مردانى صالح را كشتند . سپس در جستجوى هركه نجات يافته بود ، رفتند و آنان را در پسِ هر ديوار و بلندى اى كه بودند ، گرفتند و آوردند و با شكنجه و دست بسته ، گردن زدند. چه مى خواهند؟ خداوند، آنان را بكُشد! كِى بازگردانده مى شوند.

به سوى آنان حمله بريد و بر آنان سخت گيريد و با شكيبايى و اميد به ثواب الهى، با آنان رو در رو شويد. در حالى كه مى دانيد شما هماوردان و جنگ كنندگان با آنهاييد ، خود را براى سختْ نيزه زدن و محكمْ شمشير كوبيدن بر آنان و هماوردجويى آماده سازيد و هريك از شما كه در خود به هنگام رودررويى قوّت قلبى احساس كرد و در برادرش سستى ديد ، از برادرش حمايت كند ، چنان كه از خود دفاع مى كند. اگر خدا مى خواست ، او را نيز به سان وى قرار مى داد».

.

ص: 132

. .

ص: 133

. .

ص: 134

الفصل الثامن : جهود الإمام لمنع القتالعندما تحرّك الإمام أمير المؤمنين عليه السلام مع قوّاته من ذي قار ، بعث صَعْصَعة بن صوحان إلى طلحة والزبير وعائشة ، ومعه كتاب تحدّث فيه عن إثارتهم للفتنة ، وذكر فيه موقفهم الحاقد الماكر من عثمان بن حُنيف ، وحذّرهم من مغبّة عملهم ، وعاد صعصعة فأخبره قائلاً : «رَأَيتُ قَوما ما يُريدونَ إلّا قِتالَكَ» . (1) وتأهّبت قوّات الطرفين للحرب ، بيد أنّ الإمام سلام اللّه عليه منع أصحابه من أن يبدؤوهم بقتال ، وحاول في بادئ أمره أن يردع اُولي الفتنة عن الحرب . وإنّ حديثه عليه السلام مع قادة جيش الجمل ، ومع الجيش نفسه يجلب الانتباه . (2) وبذل قصارى جهوده في سبيل المحافظة على الهدوء ، والحؤول دون اشتعال نار الحرب ، فبعث إلى قادة الجيش رسائل يحثّهم فيها على عدم الاصطدام ، (3) ثمّ أوفد مبعوثيه للتفاوض معهم . (4) ولمّا لم تثمر جهوده شيئا ، ذهب بنفسه إليهم . (5) ونلاحظ أنّ الإمام عليه السلام قد ترجم لنا في تلك الرسائل والمحاورات شخصيّته وأبان عظيم قدره ، وأماط اللثام عن الموقف السابق الذي كان عليه مساعير الحرب ، وتحدّث مرّة اُخرى عن قتل عثمان وكيفيّته بدقّة تامّة ، وكشف أبعاد ذلك الحادث ، وأغلق على مثيري الفتنة تشبّثهم بالمعاذير الواهية . ولمّا وجد ذلك عقيما وتأهّب الفريقان للقتال ، أوصى عليه السلام أصحابه بمَلْك أنفسهم والمحافظة على الهدوء ، وقال : «لا تَعجَلوا حَتّى اُعذِرَ إلَى القَومِ . . .» . فقام إليهم فاحتجّ عليهم فلم يجد عند القوم إجابة . وبعد اللتيا والتي ، بعث ابن عبّاس ثانية من أجل التفاوض الأخير ؛ لعلّه يردعهم عن الحرب ؛ ، لئلّا تُسفك دماء المسلمين هدرا ، بيد أنّ القوم خُتم على سمعهم ، فلم يصغوا إلى رسول الإمام ، كما لم يصغوا إلى الإمام عليه السلام من قبل . (6) وقد كان لعائشة وعبد اللّه بن الزبير خاصّة الدور الأكبر في ذلك .

.


1- .الجمل : ص 313 و 314 وراجع الأخبار الطوال : ص 147 .
2- .قرب الإسناد : ص 96 ح 327 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 77 ح 23 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 54 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 239 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 ، الفتوح : ج 2 ص 465 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 31 ؛ البيان والتبيين : ج 3 ص 221 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 508 و 509 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 334 و 335 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 320 ح 662 ، مروج الذهب : ج 2 ص 371 .
6- .الجمل : ص 336 _ 338 .

ص: 135

فصل هشتم : تلاش هاى امام براى جلوگيرى از نبرد

اشاره

فصل هشتم : تلاش هاى امام براى جلوگيرى از نبردهنگامى كه اميرمؤمنان با سپاه خود از ذو قار حركت كرد، صعصعة بن صوحان را به سوى طلحه، زبير و عايشه فرستاد و با او نامه اى بود كه در آن ، از فتنه انگيزى آنان سخن رفته بود و رفتار كينه جويانه و مزوّرانه آنان را نسبت به عثمان بن حنيف ، گوشزد مى كرد و آنها را از عاقبت رفتارشان برحذر مى داشت. صعصعه بازگشت و چنين گزارش داد: گروهى را ديدم كه جز پيكار با تو ، چيزى نمى خواهند. نيروهاى دو طرف ، براى پيكارْ آماده شدند ، در حالى كه امام على عليه السلام يارانش را از شروع پيكار ، منع مى كرد و در آغاز ، تلاش داشت كه فتنه جويان را از جنگ ، باز دارد. گفتگوهاى امام عليه السلام با سران لشكر جمل و سپاهيان آن ، قابل توجّه است . او تمام سعى خود را در راه حفظ آرامش و جلوگيرى از برافروخته شدن آتش جنگ به كار گرفت. از اين رو ، نامه هايى به سران لشكر نوشت و آنان را بر به وجود نيامدن درگيرى برانگيخت. سپس نمايندگانش را براى گفتگو نزد آنان فرستاد و چون تلاش هايش بى نتيجه ماند ، خودش نزد آنان رفت. امام على عليه السلام در اين نامه ها و گفتگوها ، از شخصيت خود ، پرده برداشت و بزرگى منزلت خويش را روشن ساخت و از مسائل پيشين _ كه شعله هاى جنگ از آنها افروخته شده بود _ نقاب بركشيد و بار ديگر از كشته شدن عثمان و چگونگى آن ، با دقّت تمام ، سخن گفت و از ابعاد آن حادثه پرده برداشت و راه چنگ زدن به بهانه هاى سُست را بر فتنه انگيزان بست. وقتى هم كه اين روشنگرى ها را بى نتيجه يافت و هر دو گروه براى پيكار مهيّا شدند ، يارانش را به خويشتندارى و حفظ آرامش ، سفارش نمود و فرمود: «شتاب مكنيد تا نزد آنان عذرى داشته باشم». سپس به سوى آنان رفت و بر آنان احتجاج كرد؛ ولى پاسخى دريافت نكرد. پس از اين همه ، ابن عبّاس را براى بارِ دوم ، جهت آخرين گفتگو به سوى آنان فرستاد تا شايد آنان را از جنگ باز دارد تا خون مسلمانان ريخته نشود ؛ ولى بر گوش هاى آنان مُهر زده شده بود و به سخن فرستاده امام عليه السلام گوش ندادند ، چنان كه پيش از آن نيز چنين كرده بودند . در اين كار ، بيشترين نقش را عايشه و عبد اللّه بن زبير بازى كردند.

.

ص: 136

8 / 1رَسائِلُ الإِمامِ إلى رُؤَساءِ الفِتنَةِ6008.الإمامُ الصادقُ عليه السلام :الأخبار الطوال :أقامَ عَلِيٌّ رضى الله عنه ثَلاثَةَ أيّامٍ يَبعَثُ رُسُلَهُ إلى أهلِ البَصرَةِ ، فَيَدعوهُم إلَى الرُّجوعِ إلَى الطّاعَةِ وَالدُّخولِ فِي الجَماعَةِ ، فَلَم يَجِد عِندَ القَومِ إجابَةً . (1)6007.عنه عليه السلام :الجمل :لَمّا سارَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مِن ذي قارٍ قَدَّمَ صَعصَعَةَ بنَ صوحانَ بِكِتابٍ إلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وعَائِشَةَ ، يُعَظِّمُ عَلَيهِم حُرمَةَ الإِسلامِ ، ويُخَوِّفُهُم فيما صَنَعوهُ ، ويَذكُرُ لَهُم قَبيحَ مَا ارتَكَبوهُ مِن قَتلِ مَن قَتَلوا مِنَ المُسلِمينَ ، وما صَنَعوا بِصاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ ، وقَتلِهِمُ المُسلِمينَ صَبرا ، ويَعِظُهُم ويَدعوهُم إلَى الطّاعَةِ .

قالَ صَعصَعَةُ : فَقَدِمتُ عَلَيهِم فَبَدَأتُ بِطَلحَةَ فَأَعطَيتُهُ الكِتابَ وأدَّيتُ إلَيهِ الرِّسالَةَ ، فَقالَ : الآنَ ؟ ! حينَ عَضَّتِ ابنَ أبي طالِبٍ الحَربُ يَرفُقُ لَنا !

ثُمَّ جِئتُ إلَى الزُّبَيرِ فَوَجَدتُهُ أليَنَ مِن طَلحَةَ ، ثُمَّ جِئتُ إلى عائِشَةَ فَوَجَدتُها أسرَعَ النّاسِ إلَى الشَّرِّ ، فَقالَت : نَعَم قَد خَرَجتُ لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، وَاللّهِ لِأَفعَلَنَّ وأفعَلَنَّ !

فَعُدتُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَلَقيتُهُ قَبلَ أن يَدخُلَ البَصرَةَ ، فَقالَ :

ما وَراءَكَ يا صَعصَعَةُ ؟

قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، رَأَيتُ قَوما ما يُريدونَ إلّا قِتالَكَ !

فَقالَ : اللّهُ المُستَعانُ .

ثُمَّ دَعا عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ فَقالَ : اِنطَلِق إلَيهِم فَناشِدهُم وذَكِّرهُمُ العَهدَ الَّذي لي في رِقابِهِم . (2) .


1- .الأخبار الطوال : ص 147 .
2- .الجمل : ص 313 .

ص: 137

8 / 1 نامه هاى امام به سران فتنه

8 / 1نامه هاى امام به سران فتنه6004.عنه عليه السلام :الأخبار الطوال:ع_ل_ى عليه السلام س_ه روز ص_بر ك_رد و نمايندگانش را به سوى مردم بصره [ كه در پى جمليان رفته بودند ]مى فرستاد و آنان را به بازگشت به اطاعت خويش و همراهى با جمعيت مسلمانانْ فرا مى خواند ؛ ولى از آنان پاسخى دريافت نكرد.6003.عنه عليه السلام :الجمل:وقتى اميرمؤمنان از ذو قار حركت كرد ، صعصعة بن صوحان را با نامه اى نزد طلحه ، زبير و عايشه فرستاد [ و در آن] ، حرمت اسلام را برايشان بزرگ شمرد و آنان را از عاقبت كارهايى كه مى كنند ، ترساند و زشتى كارهايى را كه مرتكب شدند (كارهايى مثل: كشتن مسلمانان و آنچه با صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله ، عثمان بن حنيف انجام داده بودند و كشتن مسلمانان با شكنجه) به آنان گوشزد كرد، آنان را موعظه نمود و به اطاعت ، فرا خواند.

صعصعه مى گويد: بر آنان وارد شدم . نخست ، نزد طلحه رفتم . نامه را به وى دادم و پيام را رساندم كه او گفت: اينك؟! حال كه جنگ، پسر ابو طالب را در تنگنا قرار داد، با ما نرمى مى كند؟!

سپس نزد زبير آمدم و او را نرم خوتر از طلحه يافتم. سپس نزد عايشه رفتم . او را در رسيدن به شر، از همه شتابنده تر يافتم. آن گاه عايشه گفت: آرى، براى خونخواهى عثمانْ قيام كرده ام و به خدا سوگند كه به يقين و به طور حتم ، چنين خواهم كرد!

به سوى اميرمؤمنان بازگشتم و پيش از ورود به بصره ، او را ملاقات كردم . فرمود: «چه خبر ، اى صعصعه؟».

گفتم: اى امير مؤمنان! گروهى را ديدم كه جز پيكار با تو، چيزى نمى خواهند.

فرمود: «خداوند ، يارى رسان است» .

آن گاه عبد اللّه بن عباس را خواست و فرمود: «نزد آنان برو و با آنان گفتگو كن و پيمانى را كه بر عهده دارند ، به آنان يادآورى كن».

.

ص: 138

6002.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ _: أمّا بَعدُ ، فَقَد عَلِمتُما وإن كَتَمتُما ، أنّي لَم اُرِدِ النّاسَ حَتّى أرادوني ، ولَم اُبايِعُهم حَتّى بايَعوني . وإنَّكُما مِمَّن أرادَني وبايَعَني ، وإنَّ العامَّةَ لَم تُبايِعني لِسلطانٍ غالِبٍ ، ولا لِعَرَضٍ حاضِرٍ ، فَإِن كُنتُما بايَعتُماني طائِعَينِ ، فَارجِعا وتوبا إلَى اللّهِ مِن قَريبٍ ، وإن كُنتُما بايَعتُماني كارِهَينِ ، فَقَد جَعَلتُما لي عَلَيكُمَا السَّبيلَ بِإِظهارِكُما الطّاعَةَ ، وإسرارِكُمَا المَعصِيَةَ . ولَعَمري ، ما كُنتُما بِأَحَقِّ المُهاجِرينَ بِالتَّقِيَّةِ وَالكِتمانِ ، وإنَّ دَفعَكُما هذَا الأَمرَ مِن قَبلِ أن تَدخُلا فيهِ ، كانَ أوسَعَ عَلَيكُما مِن خُروجِكُما مِنهُ بَعدَ إقرارِكُما بِهِ .

وقَد زَعَمتُما أنّي قَتَلتُ عُثمانَ ، فَبَيني وبَينَكُما مَن تَخَلَّفَ عَنّي وعَنكُما مِن أهلِ المَدينَةِ ، ثُمَّ يُلزَمُ كُلُّ امرِى ءٍ بِقَدرِ مَا احتَمَلَ . فَارجِعا أيُّهَا الشَّيخانِ عَن رَأيِكُما ، فَإِنَّ الآنَ أعظَمَ أمرِكُمَا العارُ ، مِن قَبلِ أن يَتَجَمَّعَ العارُ وَالنّارُ ، وَالسَّلامُ . (1) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 54 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 239 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 ، الفتوح : ج 2 ص 465 كلّها نحوه .

ص: 139

6001.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به طلحه و زبير _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ شما دو نفر مى دانيد _ گرچه كتمان مى كنيد _ كه من سراغ مردم نرفتم ؛ بلكه آنان مرا خواستند ، و من با آنان بيعت نكردم تا آن كه آنان با من بيعت نمودند ، و شما دو تن ، از كسانى بوديد كه مرا خواستيد و با من بيعت كرديد.

مردم به خاطر قدرت برتر يا ثروت آماده با من بيعت نكردند. پس اگر شما از روى رضايت با من بيعت كرديد ، زود برگرديد و به درگاه خدا توبه كنيد ، و اگر از روى ناخشنودى با من بيعت كرديد ، شما با آشكار داشتن فرمانبردارى و پنهان كردن نافرمانى خود ، راه بازخواست را براى من باز گذارديد.

به جانم سوگند كه شما از ديگر مهاجران ، سزاوارتر به تقيّه و كتمان نبوديد. به راستى كه كنار گذاردن من از حكومت ، پيش از آن كه در آن وارد شويد ، براى شما آسان تر از اين بود كه پس از اقرار به آن ، بخواهيد از آن بيرون رويد.

ادّعا مى كنيد كه من عثمان را كشته ام. پس ميان من و شما كسى از مردم مدينه را به داورى خوانيد كه نه هوادار من باشد و نه طرفدار شما . آن گاه ، هركس به اندازه اى كه در آن كار دخالت داشته ، مسئوليت بر گردن گيرد .

پس اى دو بزرگوار! از تصميم خود بازگرديد كه اكنون ، بزرگ ترين چيزى كه دامنگير شما مى شود ، ننگ است، پيش از آن كه ننگ و آتش [ دوزخ] با هم جمع گردد. والسلام! .

ص: 140

6000.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى عائِشَةَ قَبلَ الحَربِ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكِ خَرَجتِ غاضِبَةً للّهِِ ولِرَسولِهِ ، تَطلُبينَ أمرا كانَ عَنكِ مَوضوعا ، ما بالُ النِّساءِ وَالحَربَ وَالإِصلاحَ بَينَ النّاسِ ؟! تُطالِبينَ بِدَمِ عُثمانَ ، ولَعَمري لَمَن عَرَّضَكِ لِلبَلاءِ ، وحَمَلَكِ عَلَى المَعصِيَةِ ، أعظَمُ إلَيكِ ذَنبا مِن قَتلَةِ عُثمانَ ! وما غَضِبتِ حَتّى أغضَبتِ ، وما هِجتِ حَتّى هَيَّجتِ ، فَاتَّقِي اللّهَ وَارجِعي إلى بَيتِكِ . (1)8 / 2إشخاصُ ابنِ عَبّاسٍ إلَى الزُّبَيرِ5997.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :البيان والتبيين عن عبد اللّه بن مصعب :أرسَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رحمه اللهعَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ لَمّا قَدِمَ البَصرَةَ فَقالَ لَهُ :

اِيتِ الزُّبَيرَ ولا تَأتِ طَلحَةَ؛ فَإِنَّ الزُّبَيرَ أليَنُ ، وإنَّكَ تَجِدُ طَلحَةَ كَالثَّورِ عاقِصا (2) قَرنَهُ ، يَركَبُ الصُّعوبَةَ ويَقولُ : هِيَ أسهَلُ ! فَأقرِئهُ السَّلامَ ، وقُل لَهُ : يَقولُ لَكَ ابنُ خالِكَ : عَرَفتَني بِالحِجازِ وأنكَرتَني بِالعِراقِ ، فَما عَدا مِمّا بَدا لَكَ (3) ؟

قالَ : فَأَتَيتُ الزُّبَيرَ ، فَقالَ : مَرحَبا يَابنَ لُبابَةَ ، أزائِرا جِئتَ أم سَفيرا ؟ قُلتُ : كُلَّ ذلِكَ . وأبلَغتُهُ ما قالَ عَلِيٌّ .

فَقالَ الزُّبَيرُ: أبلِغهُ السَّلامَ وقُل لَهُ: بَينَنا وبَينَكَ عَهدُ خَليفَةٍ، ودَمُ خَليفَةٍ، واجتِماعُ ثَلاثَةٍ وَانفِرادُ واحِدٍ ، واُمٌّ مَبرورَةٌ ، ومُشاوَرَةُ العَشيرَةِ ، ونَشرُ المَصاحِفِ ، فَنُحِلُّ ما أحَلَّت ، ونُحَرِّمُ ما حَرَّمَت . (4) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 ، الفتوح : ج 2 ص 465 ، المناقب للخوارزمي : ص 184 ح 223 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 239 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 152 كلّها نحوه .
2- .العَقِصُ : الألوى الصعْبُ الأخلاقِ ، تشبيها بالقرن المُلتوي (النهاية : ج 3 ص 276 «عقص») .
3- .قال السيّد الشريف : وهو عليه السلام أوّل من سمعت منه هذه الكلمة : أعني «فما عدا ممّا بدا» (نهج البلاغة : ذيل الخطبة 31) .
4- .البيان والتبيين : ج 3 ص 221 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 195 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 31 .

ص: 141

8 / 2 فرستادن ابن عبّاس نزد زبير

5996.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در نامه اش به عايشه پيش از جنگ _: پس از حمد و سپاس خداوند ؛ تو از خانه ات بيرون آمدى ، در حالى كه بر خدا و پيامبرش خشم گرفتى. كارى را مى جويى كه از عهده تو برداشته شده است. زنان را چه به جنگ و صلح در ميان مردم؟!

تو خونخواه عثمان شده اى . به جانم سوگند ، كسانى كه تو را در معرض اين فتنه قرار دادند و تو را بر نافرمانى وا داشتند ، نزد تو گناهكارتر از قاتلان عثمان اند .

خشمگين نشدى تا اين كه [ ديگران را] به خشم درآوردى ، و به هيجان نيامدى تا آن كه [ ديگران را] به هيجان انداختى . از خدا بترس و به خانه ات بازگرد.8 / 2فرستادن ابن عبّاس نزد زبير5999.عنه صلى الله عليه و آله :البيان والتبيين_ به نقل از عبد اللّه بن مصعب _: هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام وارد بصره شد، عبد اللّه بن عباس را فرستاد و بدو فرمود: «نزد زبير برو ، نه طلحه ؛ زيرا زبير نرم خوست و طلحه را چون گاوى خواهى يافت كه شاخ هاى درهم پيچيده دارد، بر دشوارى سوار مى شود و مى گويد كه اين ، آسان تر است. به وى (زبير) سلام برسان و بگو: پسر دايى ات به تو مى گويد : در حجاز ، مرا شناختى و در عراق ، مرا نمى شناسى؟! چه چيز تو را از آنچه آشكار بود ، بازگردانْد؟». (1)

ابن عبّاس مى گويد: نزد زبير آمدم . او گفت: خوش آمدى ، اى پسر لبابه ! براى ديدار آمده اى يا ابلاغ پيام؟

گفتم:«براى هر دو» و سخن على عليه السلام را به وى ابلاغ كردم.

زبير گفت: به وى سلام برسان و به او بگو: ميان ما و تو ، پيمان خليفه اى است و خون خليفه اى ، و جمع سه نفره اى است و جدايى يك نفره اى ، و مادرى نيكوكار و رايزنى با بستگان ، و باز شدن مُصحف ها. آنچه را تو حلال مى شمارى ، ما نيز حلال مى شمريم و آنچه را تو حرام مى دانى ، ما نيز حرام مى دانيم.

.


1- .سيّد رضى گفته است : او نخستين كسى است كه چنين جمله اى از او شنيده شده است . يعنى جمله «چه چيزى تو را از آنچه آشكار بود، بازگرداند؟» (نهج البلاغة : ذيل خطبه 31) .

ص: 142

8 / 3الاحتجاجاتُ عَلى عائِشَةَ5996.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الفتوح :فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ دَعا عَلِيٌّ رضى الله عنه زَيدَ (1) بنَ صوحانَ وعَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ ، فَقالَ لَهُما : اِمضِيا إلى عائِشَةَ فَقولا لَها : أ لَم يَأمُركِ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى أن تَقَرّي في بَيتِكِ ؟ فَخُدِعتِ وَانخَدَعتِ ، وَاستُنفِرتِ فَنَفَرتِ ، فَاتَّقِي اللّهَ الَّذي إلَيهِ مَرجِعُكِ ومَعادُكِ ، وتوبي إلَيهِ فَإِنَّهُ يَقبَلُ التَّوبَةَ عَن عِبادِهِ ، ولا يَحمِلَنَّكِ قَرابَةُ طَلحَةَ وحُبُّ عَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَيرِ عَلَى الأَعمالِ الَّتي تَسعى بِكِ إلَى النّارِ .

قالَ : فَانطَلَقا إلَيها وبَلَّغاها رِسالَةَ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَقالَت عائِشَةُ : ما أنَا بِرادَّةٍ عَلَيكُم شَيئا فَإِنّي أعلَمُ أنّي لا طَاقَةَ لي بِحُجَجِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَرَجَعا إلَيهِ وأخبَراهُ بِالخَبَرِ . (2)5995.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عن القاسم بن محمّد :أقبَلَ جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ السَّعدِيُّ ، فَقالَ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! وَاللّهِ ، لَقَتلُ عُثمانَ بنِ عَفّانَ أهوَنُ مِن خُروجِكِ مِن بَيتِكِ عَلى هَذا الجَمَلِ المَلعونِ عُرضَةً لِلسِّلاحِ ! إنَّهُ قَد كانَ لَكِ مِنَ اللّهِ سِترٌ وحُرمَةٌ ، فَهَتَكتِ سِترَكِ وأبَحتِ حُرمَتَكِ ، إنَّهُ مَن رأى قِتالَكِ فَإِنَّهُ يَرى قَتلَكِ ، وإن كُنتِ أتَيتِنا طائِعَةً فَارجِعي إلى مَنزِلِكِ ، وإن كُنتِ أتَيتِنا مُستَكرَهَةً فَاستَعيني بِالنّاس . (3) .


1- .في المصدر : «يزيد» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .الفتوح : ج 2 ص 467 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 465 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 318 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 88 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 233 وفيه «حارثة» بدل «جارية» وكلاهما نحوه .

ص: 143

8 / 3 احتجاج هايى با عايشه

8 / 3احتجاج هايى با عايشه5992.امام على عليه السلام :الفتوح:صبحگاهان ، على عليه السلام زيد بن صوحان و عبد اللّه بن عبّاس را فرا خواند و بدانان فرمود : «نزد عايشه برويد و به وى بگوييد: آيا خداوند _ تبارك و تعالى _ به تو فرمان نداد كه در خانه ات بنشينى؟ با تو حيله كرده اند و تو فريب خورده اى . تو را به راه انداختند و تو نيز به راه افتادى . از خدايى كه بازگشت و مَعادت به سوى اوست ، بترس و به سويش توبه كن كه او توبه را از بندگانش مى پذيرد. مبادا خويشاوندى طلحه و علاقه به عبد اللّه بن زبير ، به كارهايى وادارت كند كه به سوى آتش كشانده شوى!».

آن دو نزد عايشه رفتند و پيام على عليه السلام را به وى رساندند.

عايشه گفت: من چيزى در پاسخ شما نخواهم گفت ؛ زيرا مى دانم در برابر استدلال هاى على بن ابى طالب ، مرا قدرت پاسخ نيست.

آن دو بازگشتند و جريان را با على عليه السلام در ميان نهادند.5991.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از قاسم بن محمّد _: جارية بن قُدامه سعدى پيش آمد و گفت: اى اُمّ المؤمنين! به خدا سوگند ، كشته شدن عثمان بن عفّان ، ساده تر از بيرون آمدن تو از خانه و سوارشدن بر اين شتر لعنتى و در برابر اسلحه ها قرار گرفتن است . تو از جانب خداوند ، حرمتى و حجابى داشتى؛ ولى حجاب خود را دريدى و حرمت خويش را شكستى. به راستى كه هركس جنگ با تو را روا بداند، كشتن تو را هم روا مى داند. اگر با ميل خود به سوى ما آمده اى ، به خانه ات بازگرد ، و اگر با اكراه آمده اى ، از مردمْ كمك بخواه.

.

ص: 144

5994.عنه عليه السلام :المحاسن والمساوئ عن الحسن البصري :إنَّ الأَحنَفَ بنَ قَيسٍ قالَ لِعائِشَةَ يَومَ الجَمَلِ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ هَل عَهِدَ عَلَيكِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله هذَا المَسيرَ ؟ قالَت : اللّهُمَّ لا . قالَ : فَهَل وجَدتِهِ في شَيءٍ مِن كِتابِ اللّهِ جَلَّ ذِكرُهُ ؟ قالَت : ما نَقرَأُ إلّا ما تَقرَؤونَ . قالَ : فَهَل رَأَيتِ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله استَعانَ بِشَيءٍ مِن نِسائِهِ إذا كانَ في قِلَّةٍ وَالمُشرِكونَ في كَثرَةٍ ؟ قَالت : اللّهُمَّ لا . قالَ الأَحنَفُ : فَإِذا ما هُوَ ذَنبُنا ؟ ! (1)5993.عنه عليه السلام :فتح الباري عن الحسن :إنَّ عائِشَةَ أرسَلَت إلى أبي بَكرَةَ فَقالَ : إنَّكِ لَاُمٌّ ، وإنَّ حَقَّكِ لَعَظيمٌ ، ولكِن سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لَن يُفلِحَ قَومٌ تَملِكُهُمُ امرَأَةٌ . (2)5992.عنه عليه السلام :مروج الذهب :قامَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ بَينَ الصّفَّينِ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! ما أنصَفتُم نَبِيَّكُم حينَ كَفَفتُم عَقائِلَكُم فِي الخُدورِ وأبرَزتُم عَقيلَتَهُ لِلسُّيوفِ ، وعائِشَةُ عَلى جَمَلٍ في هَودَجٍ مِن دُفوفِ الخَشَبِ قَد ألبَسوهُ المُسوحَ وجُلودَ البَقَرِ ، وجَعَلوا دونَهُ اللُّبودَ ، وقَد غُشِيَ عَلى ذلِكَ بِالدُّروعِ ، فَدَنا عَمّارٌ مِن مَوضِعِها ، فَنادى : إلى ماذا تَدعينَ ؟ قالَت : إلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، فَقالَ : قاتَلَ اللّهُ في هذَا اليَومِ الباغِيَ وَالطّالِبَ بِغَيرِ الحَقِّ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّكُم لَتَعلَمونَ أيُّنَا المُمالِئُ في قَتلِ عُثمانَ . (3)5991.عنه عليه السلام :مجمع الزوائد عن سعيد بن كوز :كُنتُ مَعَ مَولايَ يَومَ الجَمَلِ ، فَأَقبَلَ فارِسٌ فَقالَ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! فَقالَت عائِشَةُ : سَلوهُ مَن هُوَ ؟ قيلَ : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، قالَت : قولوا لَهُ : ما تُريدُ ؟ قالَ : أنشُدُكِ بِاللّهِ الَّذي أنزَلَ الكِتابَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في بَيتِكِ ، أ تَعلَمينَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَعَلَ عَلِيّا وصِيّا عَلى أهلِهِ ، وفي أهلِهِ ؟ قالَت : اللّهُمَّ نَعمَ . قالَ : فَما لَكِ ؟ قالَت : أطلُبُ بِدَمِ عُثمانَ أميرِ المُؤمِنينَ . قالَ : فَتَكَلَّمَ .

ثُمَّ جاءَ فَوارِسُ أربَعَةٌ فَهَتَفَ بِهِم رَجُلٌ مِنهُم . ثُمَّ قالَ : تَقولُ عائِشَةُ : ابنُ أبي طالِبٍ ورَبِّ الكَعبَةِ ، سَلوهُ مَن هُوَ ؟ ما يُريدُ ؟ قالوا : مَن أنتَ ؟

قالَ : أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ .

قالَت : سَلوهُ ما يُريدُ ؟

قالوا : ما تُريدُ ؟

قالَ : أنشُدُكِ بِاللّهِ الَّذي أنزَلَ الكِتابَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في بَيتِكِ ، أ تَعلَمينَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَعَلَني وَصِيّا عَلى أهلِهِ ، وفي أهلِهِ ؟

قالَت : اللّهُمَّ نَعَم .

قالَ : فَما لَكِ ؟

قالَت : أطلُبُ بِدَمِ أميرِ المُؤمِنينَ عُثمانَ !

قالَ : أريني قَتَلَةَ عُثمانَ ! ! ثُمَّ انصَرَفَ وَالتَحَمَ القِتالُ . (4) .


1- .المحاسن والمساوئ : ص 49 .
2- .فتح الباري : ج 13 ص 56 .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 370 .
4- .مجمع الزوائد : ج 7 ص 479 ح 12038 وراجع الإيضاح : ص 77 وسعد السعود : ص 237 .

ص: 145

5990.امام على عليه السلام :المحاسن والمساوئ_ به نقل از حسن بصرى _: اَحنف بن قيس در جنگ جمل به عايشه گفت:اى اُمّ المؤمنين! آيا پيامبر خدا اين حركت را به تو گوشزد كرده بود؟

عايشه گفت : نه به خدا!

پرسيد:آيا آن را در جايى از كتاب خداوند متعال يافتى؟

گفت : ما چيزى جز آنچه شما مى خوانيد، نمى خوانيم.

پرسيد: آيا سراغ دارى كه پيامبر خدا، آن هنگام كه مسلمانان اندك بودند و مشركانْ بسيار ، حتى در يك مورد از زنانش كمك بگيرد؟

گفت: نه به خدا!

احنف گفت: پس اينك گناه ما چيست؟!5989.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فتح البارى_ به نقل از حسن _: عايشه ، كسى را به سوى ابو بكره فرستاد. ابو بكره گفت: تو [ براى مؤمنانْ ]مادرى و حقّت بزرگ است ؛ ولى شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود: «گروهى كه زنى بر آنان حكم رانَد ، رستگار نمى شوند».5990.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مروج الذهب:عمّار بن ياسر ، ميان دو لشكر ايستاد و گفت: اى مردم! شما نسبت به پيامبرتان انصاف به خرج نداديد . همسران خود را در پرده نگاه داشتيد و همسر او را در برابر شمشيرها قرار داديد.

عايشه بر روى شتر و در كجاوه اى سوار بود كه كناره هايش از چوب بود و آن را با پَلاس و پوست گاو ، پوشانده بودند و روى آن ، نَمَد كشيده بودند و آن را با زره آهنين ، مجهّز ساخته بودند.

عمّار به وى نزديك شد و بانگ برآورد: به چه چيزى فرا مى خوانى؟

عايشه گفت: به خونخواهى عثمان.

عمّار گفت: خداوند ، همين امروز ، تجاوزپيشه و جوينده غير حق را بكشد. اى مردم! به راستى كه شما مى دانيد كدام يك از ما طرفدار كشتن عثمان بوديم.5989.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مجمع الزوائد_ به نقل از سعيد بن كُوز _: در جنگ جمل به همراه مولاى خود بودم . سواره اى پيش آمد و گفت: اى اُمّ المؤمنين!

عايشه گفت: بپرسيد او كيست .

گفته شد: كيستى؟

گفت: من عمّار بن ياسرم.

عايشه گفت: به وى بگوييد: چه مى خواهى؟

گفت: تو را به خداوندى كه قرآن را در خانه تو بر پيامبر خدا نازل كرد، سوگند ، آيا مى دانى كه پيامبر خدا، على عليه السلام را جانشين بر اهل خود و در ميان اهلش قرار داد؟

عايشه گفت: آرى به خدا!

عمّار گفت: پس چه مى خواهى؟

عايشه گفت: خون امير المؤمنين عثمان را مى جويم .

[ راوى مى گويد:] سپس [ عمّار با او] سخن گفت. آن گاه چهار اسبْ سوار ديگر آمدند. مردى از ميان آنان بر آنها بانگ زد. عايشه گفت: به پروردگار كعبه سوگند كه او پسر ابو طالب است! از او بپرسيد كه كيست و چه مى خواهد.

گفتند: كيستى؟

فرمود : «من ، على بن ابى طالبم» .

عايشه گفت: از او بپرسيد كه چه مى خواهد .

گفتند: چه مى خواهى؟

فرمود: «تو را به خدايى كه قرآن را بر پيامبر خدا در خانه تو نازل كرد، سوگند ، آيا مى دانى كه پيامبر خدا مرا جانشين خويش بر اهل خود و در ميان اهلش قرار داد؟» .

عايشه گفت: آرى به خدا!

فرمود: «پس چه مى خواهى؟»

عايشه گفت: از امير المؤمنين عثمان ، خونخواهى مى كنم.

فرمود: «قاتلان عثمان را نشانم ده!» .

سپس بازگشت و پيكار درگرفت. .

ص: 146

5988.بحار الأنوار ( _ سلمان فارسى رضى الله عنه هنگام مرگ اظهار تأسف و ) المحاسن والمساوئ عن سالم بن أبي الجعد :فَلَمّا كانَ حَربُ الجَمَلِ أقبلَتَ [عائِشَةُ ]في هَودَجٍ مِن حَديدٍ وهِيَ تَنظُرُ مِن مَنظَرٍ قَد صُيِّرَ لَها في هَودَجِها ، فَقالَتِ لرَجُلٍ مِن ضَبَّةَ وهُوَ آخِذٌ بِخِطامِ جَمَلِها أو بَعيرِها : أينَ تَرى عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؟ قالَ : ها هُوَ ذا واقِفٌ رافِعٌ يَدَهُ إلَى السَّماءِ ، فَنَظَرَت فَقالَت : ما أشبَهَهُ بِأَخيهِ !

قالَ الضَّبِّيُّ : ومَن أخوهُ ؟

قالَت : رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

قالَ : فَلا أراني اُقاتِلُ رَجُلاً هُوَ أخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَنَبَذَ خِطامَ راحِلَتِها مِن يَدِهِ ومالَ إلَيهِ . (1) .


1- .المحاسن والمساوئ : ص 49 .

ص: 147

5987.امام صادق عليه السلام :المحاسن والمساوئ_ به نقل از سالم بن ابى جعد _: چون جنگ جملْ اتّفاق افتاد ، عايشه در كجاوه اى آهنين پيش آمد . او از سوراخى كه براى كجاوه اش ساخته بودند ، بيرون را نگاه مى كرد. به مردى از تيره ضِبّه كه زمام شتر هفت يا نُه ساله اش را گرفته بود ، گفت: على بن ابى طالب را كجا مى بينى؟

مرد گفت: او آن جا ايستاده و دست ها را به سوى آسمان بلند كرده است.

عايشه نگاه كرده و گفت: چه قدر به برادرش شبيه است!

مرد ضِبّى پرسيد : برادرش كيست؟

عايشه گفت: پيامبر خدا.

مرد گفت: پس روا نمى بينم با مردى پيكار كنم كه برادر پيامبر خداست.

زمام شتر وى را رها كرد و به سوى على عليه السلام رفت. .

ص: 148

8 / 4خُطبَةُ الإِمامِ لَمّا رَجَعَت رُسُلُهُ5988.بحار الأنوار : ( _ سلمانُ الفارسيُّ رضى الله عنه لمّا سُئل عن تَحس ) الأمالي للطوسي عن إسماعيل بن رجاء الزبيدي :لَمّا رَجَعَت رُسُلُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام مِن عِندِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وعائِشَةَ ، يُؤذِنونَهُ بِالحَربِ ، قامَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ، ثُمَّ قالَ :

يا أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد راقَبتُ هؤُلاءِ القَومَ كَيما يَرعَووا أو يَرجِعوا ، وقَد وَبَّختُهُم بِنَكثِهِم وعَرَّفتُهُم بَغيَهُم ، فَلَيسوا يَستَجيبونَ ، ألا وقَد بَعَثوا إلَيَّ أن أبرُزَ لِلطِّعانِ ، وأصبِرَ لِلجِلادِ ، فَإِنَّما مَنَّتكَ نَفسُكَ مِن أبنائِنَا الأَباطيلَ ، (1) هَبِلَتهُمُ الهَبولُ ، (2) قَد كُنتُ وما اُهَدَّدُ بِالحَربِ ولا اُرَهَّبُ بِالضَّربِ ، وأنَا عَلى ما وَعَدَني رَبّي مِنَ النَّصرِ وَالتَّأييدِ وَالظَّفَرِ ، وإنّي لَعَلى يَقينٍ مِن رَبّي ، وفي غَيرِ شُبهَةٍ مِن أمري .

أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ المَوتَ لا يَفوتُهُ المُقيمُ ، ولا يُعجِزُهُ الهارِبُ ، لَيسَ عَنِ المَوتِ مَحيصٌ ، مَن لَم يَمُت يُقتَل ، إنَّ أفضَلَ المَوتِ القَتلُ ، وَالَّذي نَفسُ ابنِ أبي طالِبٍ بِيَدِهِ لِأَلفُ ضَربَةٍ بِالسَّيفِ أهوَنُ عَلَيَّ مِن مَوتٍ عَلى فِراشٍ !

يا عَجَباً لِطَلحَةَ ! ألَّبَ عَلَى ابنِ عَفّانَ حَتّى إذا قُتِلَ أعطاني صَفَقَةَ يَمينِهِ طائِعاً ، ثُمَّ نَكَثَ بَيعَتي ، وطَفِقَ يَنعَى ابنَ عَفّانَ ظالِماً ، وجاءَ يَطلُبُني _ يَزعُمُ _ بِدَمِهِ ، وَاللّهِ ، ما صَنَعَ في أمرِ عُثمانَ واحِدَةً مِن ثَلاثٍ : لَئِن كانَ ابنُ عَفّانَ ظالِماً _ كَما كانَ يَزعُمُ _ حينَ حَصَرَهُ وألَّبَ عَلَيهِ ، إنَّهُ لَيَنبَغي أن يُؤازِرَ قاتِليهِ وأن يُنابِذَ ناصِريهِ ! وإن كانَ في تِلكَ الحالِ مَظلوماً ، إنَّهُ لَيَنبَغي أن يَكونَ مَعَهُ ! وإن كانَ في شَكٍّ مِنَ الخَصلَتَينِ ، لَقَد كانَ يَنبَغي أن يَعَتزِلَهُ ويَلزَمَ بَيتَهُ ويَدَعَ النّاسَ جانِباً ! فَما فَعَلَ مِن هذِهِ الخِصالِ واحِدَةً ، وها هُوَ ذا قَد أعطاني صَفَقَةَ يَمينِهِ غَيرَ مَرَّةٍ ثُمَّ نَكَثَ بَيعَتَهُ ! اللّهُمَّ فَخُذهُ ولا تُمهِلهُ .

ألا وإنَّ الزُّبَيرَ قَطَعَ رَحِمي وقَرابَتي ، ونَكَثَ بَيعَتي ، ونَصَبَ لِيَ الحَربَ وهُوَ يَعلَمُ أنَّهُ ظالِمٌ لي ! اللّهُمَّ فَاكفِنيهِ بِما شِئتَ . (3) .


1- .هكذا في المصدر، وفي بحار الأنوار: «من أنباء الأباطيل».
2- .هَبِلَتْهم الهَبُول : أي ثَكِلَتْهم الثَّكُول ؛ وهي من النساء التي لا يَبْقى لها وَلَدٌ (النهاية : ج 5 ص 240 «هبل») .
3- .الأمالي للطوسي : ص 169 ح 284 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 174 .

ص: 149

8 / 4 سخنرانى امام، هنگامى كه فرستادگانش باز آمدند

8 / 4سخنرانى امام، هنگامى كه فرستادگانش باز آمدند5985.عنه عليه السلام ( _ في زيارةِ الحسينِ عليه السلام عند الوَداعِ _ ) الأمالى ، طوسى_ به نقل از اسماعيل بن رجاء زبيدى _: چون فرستادگان اميرمؤمنان از نزد طلحه، زبير و عايشه _ كه نداى جنگ را سرداده بودند _ ، بازگشتند، به پا خاست، خدا را سپاس و ثنا گفت و بر محمّد و خاندانش درود فرستاد و سپس فرمود :

«اى مردم! من منتظر بودم تا اين گروه ، حرمت نگه دارند يا بازگردند . آنان را به جهت پيمان شكنى سرزنش كردم و طغيانگرى شان را به آنان گوشزد كردم ؛ ولى پاسخى ندادند. بدانيد كه از من خواسته اند براى زد و خورد ، آماده شوم و بر نبرد، شكيبايى كنم و گفته اند كه تو به خودت درباره [ پيروزى بر] فرزندان قهرمان ما اميد بيهوده مى دهى. مادرانى كه فرزندى برايشان نمانده ، بر آنان بگِريند! تا بوده ام ، از جنگ نترسيده ام و از ضربت تيغ نهراسيده ام . من به وعده يارى، نيرومندى و پيروزى پروردگارم دل بسته ام و به پروردگار خود يقين دارم و در كار خود ، هيچ شبهه اى ندارم.

اى مردم! به راستى كه مرگ از [ آن كه در ميدان جنگ] ايستاده ، در نمى گذرد و فرار كننده، آن را ناتوان نمى سازد. از مرگ ، چاره اى نيست. آن كه نميرد ، كشته مى شود ، و برترين مرگ ، كشته شدن [ در راه خدا] است. سوگند به آن كه جان فرزند ابوطالب در دست اوست، هزار ضربه شمشير بر من ، آسان تر است از مردن در بستر.

شگفتا از طلحه! خودش [ مردم را] بر پسر عفّان (عثمان) تحريك كرد و وقتى او كشته شد، از روى ميل ، دست بيعت به سوى من دراز كرد و سپس ، بيعت مرا شكست و با اين كه [ خود ]ستمگر است، نوحه سرايى بر پسر عفّان را آغاز كرده است و آمده و از من، خون عثمان را مى طلبد.

به خدا سوگند ، آنچه درباره عثمانْ واقع شد ، از اين سه حالْ بيرون نيست : يا اين كه عثمانْ ستمگر بود، آن گونه كه طلحه به هنگام محاصره و يورش بر او ادّعا كرد . پس مى بايد قاتلان عثمان را يارى مى كرد و يارى كنندگانش را دور مى ساخت ؛ و اگر عثمان در آن حالْ مظلوم بود، سزاوار بود كه طلحه همراه وى باشد ؛ و [ سومْ اين كه ]اگر طلحه در ستمگرى يا مظلوميت عثمانْ ترديد داشت ، سزاوار بود كه از او كناره گيرد و در خانه خود بنشيند و از مردم ، كناره جويد.

طلحه هيچ يك از اين سه كار را انجام نداد . همو بارها با من دست بيعت داد و پس از چندى بيعت را شكست. بار خدايا! او را بگير و مهلتش مده .

آگاه باشيد كه زبير ، پيوند خويشاوندى مرا بُريد و بيعتم را شكست و در برابر من ، جنگ به راه انداخت . او خود مى داند كه بر من ستم كرده است. بار خدايا! آن گونه كه خود صلاح مى دانى ، مرا از [ شرّ] او حفظ فرما».

.

ص: 150

8 / 5تَحذيرُ شَبابِ قُرِيشٍ مِنَ الحَربِ5982.امام على عليه السلام :الجمل عن صفوان :لَمّا تَصافَّ النّاسُ يَومَ الجَمَلِ صاحَ صائِحٌ مِن أصحابِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : يا مَعاشِرَ شَبابِ قُرَيشٍ ! أراكُم قَد لَجَجتُم وغُلِبتُم عَلى أمرِكُم هذا ، وإنّي أنشُدُكُمُ اللّهَ أن تَحقِنوا دِماءَكُم ولا تَقتُلوا أنفُسَكُم ، اِتَّقُوا الأَشتَرَ النَّخَعِيَّ وجُندُبَ بنَ زُهيرٍ العامِرِيَّ ، فَإِنَّ الأَشتَرَ نَشَرَ دِرعَهُ حَتّى يَعفُوَ أثَرُهُ ، وإنَّ جُندَباً يَخرِمُ دِرعَهُ حَتّى يُشَمَّرَ عَنهُ ، وفي رايَتِهِ عَلامَةٌ حَمراءُ ، فَلَمَّا التَقَى النّاسُ أقبَلَ الأَشتَرُ وجُندَبٌ قِبالَ الجَمَلِ يَرفُلانِ فِي السِّلاحِ حَتّى قَتَلا عَبدَ الرَّحمنِ بنَ عَتّابِ بنِ أسيدٍ ومَعبَدَ بنَ زُهَيرِ بنِ خَلَفِ بنِ اُمَيَّةَ ، وعَمَدَ جُندُبٌ لِابنِ الزُّبَيرِ فَلَمّا عَرَفَهُ قالَ : أترُكُكَ لِعائِشَةَ ...

ورَوى مُحَمَّدُ بنُ موسى عن مُحَمَّدِ بنِ إبراهيمَ عَن أبيهِ قالَ : سَمِعتُ مُعاذَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ التّميمِيَّ _ وكانَ قَد حَضَرَ الجَمَلَ _ يَقولُ : لَمَّا التَقَينا وَاصطَفَفنا نادى مُنادي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : يا مَعاشِرَ قُرَيشٍ ! اِتَّقُوا اللّهَ عَلى أنفُسِكُم ، فَإِنّي أعلَمُ أنَّكُم قَد خَرَجتُم وظَنَنتُم أنَّ الأَمرَ لا يَبلُغُ إلى هذا ، فَاللّهَ اللّهَ في أنفُسِكُم ! فَإِنَّ السَّيفَ لَيسَ لَهُ بُقيا ، فَإِن أحبَبتُم فَانصَرِفوا حَتّى نُحاكِمَ هؤُلاءِ القَومَ ، وإن أحبَبتُم فَإِلَيَّ فَإِنَّكُم آمِنونَ بِأَمانِ اللّهِ .

فَاستَحيَينا أشَدَّ الحَياءِ وأبصَرنا ما نَحنُ فيهِ ، ولكِنَّ الحِفاظَ (1) حَمَلَنا عَلَى الصَّبرِ مَعَ عائِشَةَ حَتّى قُتِلَ مَن قُتِلَ مِنّا ، فَوَاللّهِ ، لَقَد رَأَيتُ أصحابَ عَلِيٍّ عليه السلام وقَد وَصَلوا إلَى الجَمَلِ وصاحَ مِنهُم صائِحٌ : اِعقِروهُ ، فَعَقَروهُ فَوَقَعَ ، فَنادى عَلِيٌّ عليه السلام : «مَن طَرَحَ السِّلاحَ فَهُوَ آمِنٌ ، ومَن دَخَلَ بَيتَهُ فَهُوَ آمِنٌ» . فَوَاللّهِ ما رَأَيتُ أكرَمَ عَفوا مِنهُ .

ورَوى سُلَيمانُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ عُوَيمرٍ الأَسلَمِيُّ قالَ : قالَ ابنُ الزُّبَيرِ : إنّي لَواقِفٌ في يَمينِ رَجُلٍ مِن قُرَيشٍ إذ صاحَ صائِحٌ : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ ! اُحذِّرُكُمُ الرَّجُلَينِ : جُندُباً العامِرِيَّ وَالأَشتَرَ النَّخَعِيَّ . قالَ: وسَمِعتُ عَمّاراً يَقولُ لِأَصحابِنا : ما تُريدونَ وما تَطلُبونَ ؟ فَنادَيناهُ : نَطلُبُ بِدَمِ عُثمانَ ، فَإِن خَلَّيتُم بَينَنا وبَينَ قَتَلَتِهِ رَجَعنا عَنكُم . فَقالَ عَمّارٌ : لَو سَأَلتُمونا _ أن تَرجِعوا عَنّا _ بِئسَ الفَحلُ ؛ فإنّه ألأَمُ الغَنَمِ فَحلاً وشَرُّها لحَماً ما أعطَيناكُموهُ . ثُمَّ التَحَمَ القِتالُ ونادَيناهُم : مَكِّنونا مِن قَتَلَةِ عُثمانَ ونَرجِعُ عَنكُم . فَنادانا عَمّارٌ : قَد فَعَلنا ، هذِهِ عائِشَةُ وطَلحَةُ وَالزُّبَيرُ قَتَلوهُ عَطَشاً ، فَابدَؤوا بِهِم ، فَإِذا فَرَغتُم مِنهُم تَعالَوا إلَينا نَبذُل لَكُمُ الحَقَّ . فَأَسكَتَ وَاللّهِ أصحابَ الجَمَلِ كُلَّهُم . (2) .


1- .الحِفَاظ : الذبُّ عن المحارم والمنع لها عند الحروب ، والاسم الحفيظة . والحفاظ : المحافظة على العهد (لسان العرب : ج 7 ص 442 «حفظ») .
2- .الجمل : ص 364 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 57 والأخبار الطوال : ص 151 .

ص: 151

8 / 5 پرهيزاندن جوانان قريش از جنگ

8 / 5پرهيزاندن جوانان قريش از جنگ5979.امام على عليه السلام :الجمل_ به نقل از صفوان _: وقتى در جنگ جمل، مردم روياروى هم قرار گرفتند ، يكى از ياران اميرمؤمنان على بن ابى طالب بانگ زد: اى جوانان قريش! مى بينم كه با زور و رو در بايستى بر اين كار ، مجبور شده ايد. شما را به خداوند سوگند مى دهم ، خون خود را حفظ كنيد و خود را به كشتن مدهيد . از اَشتر نَخَعى و جُندَب بن زُهَير عامرى بترسيد. به راستى كه اشتر [ براى جنگ ، ]دامانِ زره ، گسترده است تا چيزى از آن باقى نمانَد و جندب ، زره را شكافته و آن را بالا زده و بر درفش او علامت سرخ است. (1)

چون مردمْ روياروى شدند، اشتر و جندب ، در حالى كه غرق در سلاح بودند ، به سوى شتر رفتند و عبد الرحمان بن عَتّاب بن اُسَيد و مَعبد بن زهير بن خلف بن اُميّه را به هلاكت رساندند. جندب، قصد كشتن ابن زبير را داشت و چون او را شناخت ، گفت: تو را به خاطر [ خاله ات ]عايشه رها مى كنم...

محمّد بن موسى ، از محمّد بن ابراهيم ، از پدرش روايت مى كند كه گفت: از معاذ بن عبيد اللّه تميمى كه در جنگ جملْ حضور داشت، شنيدم كه مى گفت: وقتى رو در رو و آماده جنگ شديم، جارچىِ على بن ابى طالب عليه السلام فرياد زد: «اى قريشيان! به خاطر خدا بر جان خود ، پروا كنيد؛ زيرا من مى دانم كه شما قيام كرديد و گمان داشتيد كه كار ، بدين جا نمى كشد . اكنون نسبت به جان خود ، خدا را ، خدا را [ در نظر بگيريد] ؛ چرا كه با آمدن شمشير ، چيزى باقى نمى مانَد. اگر دوست داريد ، بازگرديد تا خود با اين قومْ كنار آييم ، و اگر دوست مى داريد ، به من بپيونديد كه همه شما در امان خدا ايمن خواهيد بود» .

سخت شرمنده شديم و بر ما روشن شد كه در چه [ بلايى] گرفتار شده ايم ؛ ولى تعصّب بر حفظ بيعت، ما را وا داشت تا در كنار عايشه پايدارى كنيم تا اين كه گروه بسيارى از ما كشته شدند. به راستى ديدم كه ياران على عليه السلام به شتر نزديك شدند و از ميان آنها ، كسى فرياد زد : شتر را پى كنيد.

آن را پى كردند و از پاى درآمد. على عليه السلام خودش ندا داد: «هركس سلاح بر زمين افكنَد ، در امان است و هركس وارد خانه اش شود ، در امان است».

به خدا سوگند ، هيچ كس را در بخشش، بخشنده تر از او نديدم.

سليمان بن عبد اللّه بن عُوَيمر اَسلمى روايت مى كند كه ابن زبير گفت: من در سمت راست مردى از قريش ايستاده بودم كه كسى فرياد زد: اى قُرَشيان! شما را از دو كس برحذر مى دارم: جندب عامرى و اشتر نخعى .

نيز شنيدم كه عمّار به ياران ما مى گفت: چه مى خواهيد و چه مى جوييد؟

به او پاسخ داديم : خون عثمان را طلب مى كنيم. اگر ما را با قاتلان عثمان وا گذاريد ، بر مى گرديم.

عمّار گفت: اگر از ما مى خواستيد [ كه بدون قيد و شرط] باز گرديم _ كه همان هم مايه بدنامى است و گوشت دندانگير و لقمه دهان پُركنى نيست _ ، موافقت نمى كرديم.

چون جنگ درگرفت، ما ندا داديم كه قاتلان عثمان را در اختيارمان بگذاريد تا برگرديم.

عمّار در پاسخ گفت: ما اين كار را انجام داده ايم . اين عايشه و طلحه و زبيرند كه عثمان را تشنه كُشتند . از آنان شروع كنيد . اگر از مجازات آنان فراغت يافتيد ، نزد ما بياييد تا حق را در اختيارتان بگذاريم.

به خدا سوگند كه همه لشكر جمل ، سكوت كردند.

.


1- .اينها همه كنايه هايى است كه از آمادگى و تصميم قاطع براى جنگيدن ، حكايت دارد . (م)

ص: 152

. .

ص: 153

. .

ص: 154

8 / 6اِعتِزالُ شابَّينِ مِنَ الحَربِ5982.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن القاسم بن محمّد :خَرَجَ غُلامٌ شابٌّ مِن بَني سَعدٍ إلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، فَقالَ : أمّا أنتَ يا زُبَيرُ فَحَوارِيُّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأمّا أنتَ يا طَلحَةُ فَوَقَيتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِكَ ، وأرى اُمَّكُما مَعَكُما فَهَل جِئتُما بِنِسائِكُما ؟ قالا : لا ، قالَ : فَما أنَا مِنكُما في شَيءٍ ، وَاعتُزِلَ . وقال السَّعدِيُّ في ذلِكَ :

صُنتُم حَلائِلَكُم وقُدتُم اُمَّكُمُ

هذا لَعَمرُكَ قِلَّةُ الإِنصافِ اُمِرَت بِجَرِّ ذُيولِها في بَيتِها

فَهَوَت تَشُقُّ البيدَ بِالإيجافِ (1) غَرَضا يُقاتِلُ دونَها أبناؤُها

بِالنَّبلِ وَالخَطِّيِّ وَالأَسيافِ هُتِكَت بِطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ سُتورُها

هذَا المُخَبَّرُ عَنهُمُ وَالكافي

وأقبَلَ غُلامٌ مِن جُهَينَةَ عَلى مُحَمَّدِ بنِ طَلحَةَ _ وكانَ مُحَمَّدٌ رَجُلاً عابِدا _ فَقالَ : أخبِرني عَن قَتَلَةِ عُثمانَ !

فَقالَ : نَعَم ، دَمُ عُثمانَ ثَلاثَةُ أثلاثٍ ، ثُلُثٌ عَلى صاحِبَةِ الهَودَجِ _ يَعني عائِشَةَ _ وثُلُثٌ عَلى صاحِبِ الجَمَلِ الأَحمَرِ _ يَعني طَلحَةَ _ وثُلُثٌ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ .

وضَحِكَ الغُلامُ وقالَ : أ لا أراني عَلى ضَلالٍ ؟ ! ولَحِقَ بِعَلِيٍّ ، وقالَ في ذلِكَ شِعرا :

سَأَلتُ ابنَ طَلحَةَ عَن هالِكِ

بِجَوفِ المَدينَةِ لَم يُقبَرِ فَقالَ : ثَلاثَةُ رَهطٍ هُمُ

أماتُوا ابنَ عَفّانَ وَاستَعبَرِ فَثُلثٌ عَلى تِلكَ في خِدرِها

وثُلثٌ عَلى راكِبِ الأَحمَرِ وثُلثٌ عَلَى ابنِ أبي طالِبِ

ونَحنُ بِدَوِّيَّةٍ قَرقَرِ فَقُلتُ : صَدَقتَ عَلَى الأَوَّلَي

_نِ وأخطَأتَ فِي الثّالِثِ الأَزهَرِ (2) .


1- .الإيجاف : سُرْعَة السَّيْر ، وقد أَوْجَفَ دَابَّتَه يُوجِفُها إيجافاً ، إذا حَثَّها (النهاية : ج 5 ص 157 «وجف») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 465 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 318 وفيه إلى «والكافي» وراجع تاريخ المدينة : ج 4 ص 1173 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 84 .

ص: 155

8 / 6 كناره گيرى دو جوان از جنگ با امام

8 / 6كناره گيرى دو جوان از جنگ با امام5979.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از قاسم بن محمّد _: جوانى كم سن از قبيله بنى سعد ، نزد طلحه و زبير رفت و گفت: اى زبير! تو از حاميان پيامبر خدا بودى و تو _ اى طلحه! _ با دست خود ، از جان پيامبر خدا پاسدارى نمودى و مى بينم كه مادر شما (عايشه) به همراه شماست . آيا ناموس خود را نيز آورده ايد؟

گفتند: نه.

گفت: پس من از سوى شما دليل روشنى ندارم . و كناره گيرى كرد.

سعد ، در اين باره سرود :

نواميس خود را مصون داشتيد و مادرتان (عايشه) را كشانيده ايد

حقّا كه اين از كم انصافى است. [ عايشه] مأمور بود كه در خانه خويش بماند

امّا راه بيابان ها را به سرعت در پيش گرفت . هدف قرار گرفت و فرزندانش در برابر او

با تير و نيزه و شمشير ، مى جنگند . با طلحه و زبير ، حرمت عايشه هتك شد

واين حادثه اى بودكه پيش تر خبرش داده شده بود واين [براى روشنگرى]بس است.

جوانى از قبيله جُهَينه نزد محمّد بن طلحه _ كه مردى عابد بود _ آمد و گفت: از قاتلان عثمان با من سخن بگو.

محمّد گفت: باشد! خون عثمان ، سه پاره است : پاره اى به گردن صاحب كجاوه است ، يعنى عايشه؛ و پاره اى به گردن صاحبِ شتر سرخْ موى است ، يعنى طلحه ؛ و پاره اى به گردن على بن ابى طالب است.

جوان بخنديد و گفت: آيا گمان مى كنيد من بر گم راهى مى مانم؟! به على عليه السلام پيوست و در اين باره، شعرى سرود:

از پسر طلحه درباره آن مقتول

كه در مدينه دفن نشد ، پرسيدم. گفت: آنان سه گروه بودند

كه پسر عفّان را كشتند . و اشكش روان شد. يك سوم به گردن كسى است كه در پرده است

و يك سوم ، به گردنِ مرد سوار بر شتر سرخ. و يك سوم آن نيز به گردن على بن ابى طالب

و ما باديه نشينانى بوديم كه غرّيديم . گفتم: نسبت به دو تنِ اوّلى راست گفتى

امّا درباره سومى به خطايى آشكار رفتى.

.

ص: 156

8 / 7الإِقدامُ الشُّجاعُ لِاءِنقاذِ العَدُوِّ5976.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب :خَرَجَ عَلِيٌّ بِنَفسِهِ حاسِرا عَلى بَغلَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لا سِلاحَ عَلَيهِ ، فَنادى : يا زُبَيرُ ، اخرُج إلَيَّ ، فَخَرجَ إلَيهِ الزُّبَيرُ شاكّا في سِلاحِهِ ، فَقيلَ ذلِكَ لِعائِشَةَ ، فَقالَت : وا ثُكلَكِ يا أسماءُ ، فَقيلَ لَها : إنَّ عَلِيّا حاسِرٌ ، فَاطمَأَنَّت . وَاعتَنَقَ كُلُّ واحِدٍ مِنهُما صاحِبَهُ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : وَيَحكَ يا زُبَيرُ ! مَا الَّذي أخرَجَكَ ؟ قالَ : دَمُ عُثمانَ ، قالَ : قَتَلَ اللّهُ أولانا بِدَمِ عُثمانَ ، أما تَذكُرُ يَومَ لَقيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله في بَني بَياضَةَ وهُوَ راكِبٌ حِمارَهُ ، فَضَحِكَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ ، وضَحِكتُ إلَيهِ ، وأنتَ مَعَهُ ، فَقُلتَ أنتَ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما يَدَعُ عَلِيٌّ زَهوَهُ .

فَقالَ لَكَ : لَيسَ بِهَ زَهوٌ ، أ تُحِبُّهُ يا زُبَيرُ ؟

فَقُلتَ : إنّي وَاللّهِ لَاُحِبُّهُ .

فَقالَ لَكَ : إنَّكَ وَاللّهِ سَتُقاتِلُهُ وأنتَ لَهُ ظالِمٌ .

فَقالَ الزُّبَيرُ : أستَغفِرُ اللّهَ ، وَاللّهِ لَو ذَكَرتُها ما خَرَجتُ .

فَقالَ لَهُ عليه السلام : يا زُبَيرُ ، ارجِع ، فَقالَ : وكَيفَ أرجِعُ الآنَ وقَدِ التَقَت حَلقَتَا البِطانِ (1) ؟! هذا وَاللّهِ العارُ الَّذي لا يُغسَلُ .

فَقالَ عليه السلام : يا زُبَيرُ ، ارجِع بِالعارِ قَبلَ أن تَجمَعَ العارَ وَالنّارَ .

فَرَجَعَ الزُّبَيرُ وهُوَ يَقولُ :

اِختَرتُ عارا عَلى نارٍ مُؤَجَّجَةٍ

ما إن يَقومُ لَها خَلقٌ مِنَ الطّينِ نادى عَلِيٌّ بِأَمرٍ لَستُ أجهَلُهُ

عارٌ لَعَمرُكَ فِي الدُّنيا وفِي الدّينِ فَقُلتُ : حَسبُكَ مِن عَذلٍ أبا حَسَنٍ

فَبَعضُ هذَا الَّذي قَد قُلتَ يَكفيني

فَقالَ ابنُهُ عَبدُ اللّهِ : أينَ تَذهَبُ وتَدَعُنا ؟ فَقالَ : يا بُنَيَّ ، أذكَرَني أبُو الحَسَنِ بِأَمرٍ كُنتُ قَد اُنسيتُهُ ، فَقالَ : لا وَاللّهِ ، ولكِنَّكَ فَرَرتَ مِن سُيوفِ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ؛ فَإِنَّها طِوالٌ حِدادٌ ، تَحمِلُها فِتيَةٌ أنجادٌ ، قالَ : لا وَاللّهِ ، ولكِنّي ذَكَرتُ ما أنسانيهِ الدَّهرُ ، فَاختَرتُ العارَ عَلَى النّارِ ، أبِالجُبنِ تُعَيِّرُني لا أبا لَكَ ؟ ثُمَّ أمالَ سِنانَهُ وشَدَّ فِي المَيمَنَةِ .

فَقالَ عَلِيٌّ : اِفرِجوا لَهُ فَقَد هاجوهُ .

ثُمَّ رَجَعَ فَشَدَّ فِي المَيسَرَةِ ، ثُمَّ رَجَعَ فَشَدَّ فِي القَلبِ ، ثُمَّ عادَ إلَى ابنِهِ ، فَقالَ : أ يفَعَلُ هذا جَبانٌ ؟ ثُمَّ مَضى مُنصَرِفا . (2) .


1- .البِطان : حزام القتب الذي يجعل تحت بطن البعير . يقال : التقت حَلقَتا البِطان للأمر إذا اشتدّ (تاج العروس : ج 18 ص 62 «بطن») .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 371 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 51 والفتوح : ج 2 ص 469 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 92 والمناقب للخوارزمي : ص 179 ح 216 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 182 .

ص: 157

8 / 7 حركت شجاعانه امام براى نجات دشمن

8 / 7حركت شجاعانه امام براى نجات دشمن5973.امام على عليه السلام :مروج الذهب:على عليه السلام به تنهايى و بدون زره و در حالى كه بر اَستر پيامبر خدا سوار بود ، بدون سلاح ، به ميدان رفت و ندا داد: «اى زبير! نزد من آى».

زبير ، پوشيده در سلاح ، نزد او آمد . اين خبر به عايشه رسيد. گفت: اى اَسماء ، واى بر مصيبت تو! امّا وقتى به عايشه گفتند: على بدون ساز و برگ است، آرام شد.

آن دو (على عليه السلام و زبير) با يكديگر معانقه كردند. على عليه السلام به زبير فرمود: «واى بر تو اى زبير! چه چيزى تو را به قيام وا داشت؟».

گفت: خون عثمان .

فرمود:«خداوند، آن را كه در ريختن خون عثمانْ بيشتر دخالت داشت ، بكُشد! آيا آن روز را به ياد نمى آورى كه پيامبر خدا را سوار بر الاغى در منطقه بنى بياضه ديدى؟ پيامبر خدا به من لبخند زد و من هم به او لبخند زدم و تو با پيامبر خدا بودى و گفتى: اى پيامبر خدا! على تكبّرش را كنار نمى گذارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله به تو فرمود: على تكبّر ندارد . آيا او را دوست دارى اى زبير؟

و تو گفتى: به خدا سوگند ، او را دوست دارم.

آن گاه به تو فرمود: به راستى كه تو به زودى با او پيكار مى كنى ، درحالى كه نسبت به او ستمگرى ؟».

زبير گفت: استغفر اللّه ! به خدا سوگند ، اگر آن را به ياد مى آوردم ، قيام نمى كردم.

[على عليه السلام ] به وى فرمود: «اى زبير! بازگرد».

زبير گفت: چگونه بازگردم ؟ اينك كه كمربند [ جنگْ] بسته شده است؟ به خدا سوگند ، اين ، لكّه ننگى است كه پاك نمى شود!

فرمود: «اى زبير! با ننگ برگرد ، پيش از آن كه ننگ و آتش با هم جمع شوند».

زبير [ از نزد على عليه السلام ] بازگشت و مى گفت:

ننگ را بر آتش برافروخته برگزيدم

تا وقتى كه آفريده اى از خاك براى آتش به پا خيزد. على مطلبى را گوشزد كرد كه بدان جاهل نبودم

به جان تو سوگند كه اين ، ننگى در دنيا و در دين است. گفتم: ملامت ابوالحسن ، تو را بس است

و برخى از آنچه كه گفتى ، مرا كفايت مى كند.

فرزند زبير (عبد اللّه ) گفت: كجا مى روى ؟ ما را تنها مى گذارى؟

گفت: فرزندم! ابو الحسن ، مطلبى را به يادم آورد كه آن را از ياد بُرده بودم.

فرزند زبير گفت: نه به خدا! تو از شمشيرهاى فرزندان عبد المطّلب فرار كردى؛ شمشيرهايى كه تيز و بلندند و تنها جوان مردان دلير ، توان تحمّل آنها را دارند.

زبير گفت: نه . به خدا سوگند ، چيزى را به ياد آوردم كه روزگار از يادم بُرده بود و من ، ننگ را بر آتش برگزيدم. اى بى پدر! مرا به ترس ، سرزنش مى كنى؟

آن گاه نيزه بركشيد و بر سمت راست سپاه على عليه السلام حمله كرد. على عليه السلام فرمود: «راه را برايش باز كنيد . او را تحريك كرده اند».

سپس بازگشت و به جانب چپ حمله كرد و سپس بازگشت و بر وسط سپاه حمله بُرد و آن گاه ، نزد فرزندش بازگشت و گفت: آيا ترسو چنين كارى مى كند؟

سپس روى گردانْد و بازگشت.

.

ص: 158

5978.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن الزهري :خَرَجَ عَلِيٌّ عَلى فَرَسِهِ ، فَدَعَا الزُّبَيرَ ، فَتَواقَفا ، فَقالَ عَلِيٌّ لِلزُّبَيرِ :

ما جاءَ بِكَ ؟

قالَ : أنتَ ، ولا أراكَ لِهذَا الأَمرِ أهلاً ، ولا أولى بِهِ مِنّا .

فَقالَ عَلِيٌّ : لَستُ لَهُ أهلاً بَعدَ عُثمانَ ! قَد كُنّا نَعُدُّكَ مِن بَني عَبدِ المُطَّلِبِ حَتّى بَلَغَ ابنُكَ ابنُ السَّوءِ فَفَرَّقَ بَينَنا وبَينَكَ . وعَظَّمَ عَلَيهِ أشياءَ ، فَذَكَرَ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله مَرَّ عَلَيهِما فَقالَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : ما يَقولُ ابنُ عَمَّتِكَ ؟ لَيُقاتِلَنَّكَ وهُوَ لَكَ ظالِمٌ .

فَانصَرَفَ عَنهُ الزُّبَيرُ ، وقالَ : فَإِنّي لا اُقاتِلُكَ .

فَرَجَعَ إلَى ابنِهِ عَبدِ اللّهِ فَقالَ : ما لي في هذِهِ الحَربِ بَصيرَةٌ ، فَقالَ لَهُ ابنُهُ : إنَّكَ قَد خَرَجتَ عَلى بَصيرَةٍ ، ولكِنَّكَ رَأَيتَ راياتِ ابنِ أبي طالِبٍ ، وعَرَفتَ أنَّ تَحتَهَا المَوتُ ، فَجَبُنتَ . فَأَحفَظَهُ (1) حَتّى أرعَدَ وغَضِبَ ، وقالَ : وَيحَكَ ! إنّي قَد حَلَفتُ لَهُ ألّا اُقاتِلَهُ ، فَقالَ لَهُ ابنُهُ : كَفِّر عَن يَمينِكَ بِعِتقِ غُلامِكَ سَرجَسَ ، فَأَعتَقَهُ ، وقامَ فِي الصَّفِّ مَعَهُم .

وكانَ عَلِيٌّ قالَ لِلزُّبَيرِ : أ تَطلُبُ مِنّي دَمَ عُثمانَ وأنتَ قَتَلتَهُ ؟ ! سَلَّطَ اللّهُ عَلى أشَدِّنا عَلَيهِ اليَومَ ما يَكرَهُ . (2) .


1- .أحفَظَه : أغضبه ؛ من الحفيظة : الغضب (النهاية : ج 1 ص 408 «حفظ») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 508 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 335 نحوه وراجع اُسد الغابة : ج 2 ص 310 الرقم 1732 ومسند أبي يعلى : ج 1 ص 320 ح 662 والبداية والنهاية : ج 7 ص 241 والأمالي للطوسي : ص 137 ح 223 والصراط المستقيم : ج 3 ص 120 .

ص: 159

5856.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: على عليه السلام سوار بر اسب خود ، بيرون شد و زبير را صدا زد . آنان برابر هم ايستادند. على عليه السلام به زبير فرمود : «چه چيزى تو را بدين جا كشاند؟» .

زبير گفت: تو . من تو را شايسته مقام خلافت نمى دانم و از ما به آن ، سزاوارتر نيستى.

على عليه السلام فرمود: «پس از مرگ عثمان [ نيز] شايسته آن نبودم؟ ما تو را از فرزندان عبد المطّلب به شمار مى آورديم، تا اين كه فرزند شرورت بالغ شد و ميان ما و تو جدايى افكند» و چيزهايى را در نظر زبير ، بزرگ شمرد و به يادش آورد كه [ روزى ]پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن دو گذشت و به على عليه السلام فرمود : «پسر عمّه ات چه مى گويد؟ او با تو پيكار خواهد كرد ، در حالى كه بر تو ستمگر است».

زبير بازگشت و گفت: به راستى كه با تو پيكار نمى كنم.

سپس به سوى فرزندش عبد اللّه بازگشت و گفت: براى من ، اين جنگ ، روشن نيست.

پسرش گفت: تو با روشنى قيام كردى و اينك ، پرچم هاى پسر ابو طالب را ديدى و دانستى كه زير اين پرچم ها ، مرگ خوابيده است و ترسيدى.

بدين ترتيب ، او را به خشم آورد . زبير به لرزه آمد و خشمگين شد و گفت: واى بر تو! به راستى كه من سوگند خورده ام كه با او پيكار نكنم.

پسرش به وى گفت: به خاطر قَسَمت كفّاره بده و برده خود سِرجِس ، را آزاد كن.

زبير ، او را آزاد كرد و در صفوف آنان ماند.

على عليه السلام به زبير فرمود: «تو خونِ عثمان را از من مى خواهى ، با اين كه خودت او را كشتى؟ خداوند بر كسى كه بر او بيشتر سخت گرفت ، همين امروز ، بلا نازل كند!». .

ص: 160

5855.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن قتادة :سارَ عَلِيٌّ مِنَ الزاوِيَةِ يُريدُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وعائِشَةَ وساروا مِنَ الفُرضَةِ يُريدون عَلِيّا ، فَالتَقَوا عِندَ مَوضِعِ قَصرِ عُبَيدِ اللّهِ بنِ زيادٍ فِي النِّصفِ مِن جُمادَى الآخِرَةِ سَنَةَ سِتٍّ وثَلاثينَ يَومَ الخَميسِ ، فَلَمّا تَراءَى الجَمعانِ خَرَجَ الزُّبَيرُ عَلى فَرَسٍ عَلَيهِ سِلاحٌ ، فَقيَل لِعَلِيٍّ : هذَا الزُّبَيرُ ، قالَ : أما إنَّهُ أحرَى الرَّجُلَين إن ذُكِّرَ بِاللّهِ أن يَذكُرَهُ ، وخَرَجَ طَلحَةُ ، فَخَرَجَ إلَيهِما عَلِيٌّ فَدَنا مِنهُما حَتَّى اختَلَفَت أعناقُ دَوابِّهِم ، فَقالَ عَلِيٌّ : لَعَمري لَقد أعدَدتُما سِلاحا وخَيلاً ورِجالاً ، إن كُنتُما أعدَدتُما عِندَ اللّهِ عُذرا؛ فَاتَّقِيَا اللّهَ سُبحانَهُ ، ولا تَكونا كَالَّتي نَقَضَت غَزلَها مِن بَعدِ قُوَّةٍ أنكاثا ، أ لَم أكُن أخاكُما في دينِكُما ؟ تُحَرِّمانِ دَمي واُحَرِّمُ دِماءَكُما ! فَهَل مِن حَدَثٍ أحَلَّ لَكُما دَمي ؟ قالَ طَلحَةُ : ألَّبتَ النّاسَ علَى عُثمانَ ، قالَ عَلِيٌّ : «يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ » ، (1) يا طَلحَةُ، تَطلُبُ بِدَمِ عُثمانَ؟! فَلَعَنَ اللّهُ قَتَلَةَ عُثمانَ . (2) .


1- .النور : 25 .
2- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 501 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 334 وفيه من «فلمّا تراءى الجمعان» وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 241 .

ص: 161

5854.امام حسين عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از قتاده _: على عليه السلام از سرزمين زاويه حركت كرد و در تعقيب طلحه و زبير و عايشه بود و آنان از سرزمين فرضه حركت كردند و به دنبال على عليه السلام بودند . نزديك منزلگاه عبيد اللّه بن زياد ، در تاريخ نيمه جمادى ثانى سال سى و ششم هجرى در روز پنج شنبه با يكديگر رو در رو شدند. وقتى دو گروه صف آرايى كردند ، زبير سوار بر اسب و مسلّح ، بيرون آمد. به على عليه السلام گفته شد: اين ، زبير است.

فرمود: «بدانيد كه از ميان آن دو مرد ، او شايسته تر است كه خدا را به ياد آورد ؛ اگر به يادش آورند» .

آن گاه طلحه بيرون شد. على عليه السلام به سوى آن دو حركت كرد و به آنان نزديك شد ، چنان كه گردن اسب هايشان به هم مى خورد.

على عليه السلام فرمود: «به جانم سوگند ، شما اسلحه و سواره و پياده نظامْ فراهم كرديد. بهتر آن بود كه نزد خداوند ، عذرى فراهم مى ساختيد . از خداوند سبحان بترسيد. مانند آن زنى نباشيد كه پس از ريسيدن ، رشته هاى خويش را پنبه مى كرد . آيا من برادرِ دينى شما نبودم كه خون مرا محترم مى شمرديد و من ، خون شما را محترم مى دانستم؟ آيا حادثه اى رخ داده كه خونم را براى شما حلال كرده است؟».

طلحه گفت: مردم را بر ضدّ عثمان برانگيختى .

على عليه السلام فرمود: «آن روز ، خدا جزاى شايسته آنان را به طور كامل مى دهد و خواهند دانست كه خداوند،همان حقيقتِ آشكار است» . اى طلحه! [ آيا] تو خونخواهى عثمان را مى كنى؟ پس خداوند ، قاتلان عثمان را لعنت كند!». .

ص: 162

5856.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :بَرَزَ عَلِيٌّ عليه السلام يَومَ الجَمَلِ ، ونادى بِالزُّبَيرِ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، مِرارا ، فَخَرَجَ الزُّبَيرُ ، فَتَقارَبا حَتَّى اختَلَفَت أعناقُ خَيلِهِما .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّما دَعَوتُكَ لِاُذكِّرَكَ حَديثا قالَهُ لي ولَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، أ تَذكُرُ يَومَ رَآكَ وأنتَ مُعتَنِقي ، فَقالَ لَكَ : أ تُحِبُّهُ ؟

قُلتَ : وما لي لا اُحِبُّهُ وهُوَ أخي وَابنُ خالي ؟ !

فَقالَ : أما إنَّكَ سَتُحارِبُهُ وأنتَ ظالِمٌ لَهُ .

فَاستَرجَعَ الزُّبَيرُ ، وقالَ : أذكَرتَني ما أنسانيهِ الدَّهرُ . ورَجَعَ إلى صُفوفِهِ ، فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ ابنُهُ : لَقَد رَجَعتَ إلَينا بِغَيرِ الوَجهِ الَّذي فَارَقتَنا بِهِ !

فَقالَ : أذكَرَني عَلِيٌّ حَديثا أنسانيهِ الدَّهرُ ، فَلا اُحارِبُهُ أبَدا ، وإنّي لَراجِعٌ وتارِكُكُم مُنذُ اليَومِ .

فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ : ما أراكَ إلّا جَبُنتَ عَن سُيوفِ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ؛ إنَّها لَسُيوفٌ حِدادٌ ، تَحمِلُها فِتيَةٌ أنجادٌ .

فَقالَ الزُّبَيرُ : وَيلَكَ ! أ تُهَيِّجُني عَلى حَربِهِ ! أما إنّي قَد حَلَفتُ ألّا اُحارِبَهُ .

قالَ : كَفِّر عَن يَمينِكَ ، لا تَتَحدَّث نِساءُ قُرَيشٍ أنَّكَ جَبُنتَ ، وما كُنتَ جَبانا .

فَقالَ الزُّبَيرُ : غُلامي مَكحولٌ حُرٌّ كَفّارَةً عَن يَميني . ثُمَّ أنصَلَ سِنانَ رُمحِهِ ، وحَمَلَ عَلى عَسكَرِ عَلِيٍّ عليه السلام بِرُمحٍ لا سِنانَ لَهُ .

فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اِفرِجوا لَهُ ، فَإِنَّهُ مُحرَجٌ .

ثُمَّ عادَ إلى أصحابِهِ ، ثُمَّ حَمَلَ ثانِيَةً ، ثُمَّ ثالِثَةً ، ثُمَّ قالَ لِابنِهِ : أجُبنا وَيلَكَ تَرى ؟ ! فَقالَ : لَقَد أعذَرتَ . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 233 وراجع الأخبار الطوال : ص 147 والفصول المختارة : ص 142 والأمالي للطوسي : ص 137 ح 223 وبشارة المصطفى : ص 247 .

ص: 163

5842.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة:على عليه السلام روز جنگ جمل ، [ از ميان لشكر] بيرون آمد و زبير را چندين بار چنين صدا زد : «اى ابو عبد اللّه !» .

زبير ، بيرون آمد. آن دو به يكديگر چنان نزديك شدند كه گردن اسبانشان به هم مى خورد.

على عليه السلام به زبير فرمود: «همانا تو را صدا زدم تا حديثى را به يادت آورم كه پيامبر خدا براى من و تو فرمود . آيا آن روز را به ياد مى آورى كه پيامبر خدا تو را ديد كه دست بر گردن من انداخته بودى و به تو فرمود: او را دوست مى دارى؟

تو گفتى: براى چه او را دوست ندارم كه برادر و پسردايى من است؟

و [پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود: تو به زودى با او پيكار مى كنى ، درحالى كه تو بر او ستمگرى ؟».

زبير ، «إنّا للّه وإنّا إليه راجعون» را بر زبان راند و گفت: چيزى را به يادم آوردى كه روزگار از يادم برده بود .

او نزد لشكريان خود بازگشت. فرزندش عبد اللّه به او گفت: نزد ما برگشتى؛ امّا نه با حالى كه از ما جدا شدى!

گفت: على ، مرا به ياد حديثى انداخت كه روزگار ، از يادم برده بود. من هرگز با او پيكار نخواهم كرد و هم اينك باز مى گردم و از امروز ، شما را رها مى كنم.

عبد اللّه گفت: تو را جز اين نمى بينم كه از شمشيرهاى فرزندان عبد المطّلب ترسيدى ؛ شمشيرهاى تيزى كه تنها جوان مردانِ دلير ، تاب تحمّل آنها را دارند.

زبير گفت: واى بر تو! مرا بر جنگ با على تهييج مى كنى؟ من سوگند ياد كرده ام كه با او نجنگم.

عبد اللّه گفت: براى شكستن سوگندت كفّاره بده تا زنان قريش با يكديگر نگويند كه تو ترسيدى ، با اين كه [ تو هيچ گاه] ترسو نبوده اى.

زبير گفت: غلامم مكحول ، به عنوان كفّاره سوگندم آزاد است. آن گاه ، پيكان نيزه را كشيد و با نيزه بدون پيكان ، بر لشكرگاه على عليه السلام حمله بُرد.

على عليه السلام فرمود: «راه را برايش باز گذاريد . او تحت فشار قرار گرفته است».

پس زبير به نزد يارانش بازگشت و براى بار دوم و سوم حمله بُرد . آن گاه به فرزندش گفت: واى بر تو ! آيا در من ترسى مى بينى؟

عبد اللّه گفت: راه بهانه جويى را بستى . .

ص: 164

5841.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ اليعقوبي :قالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ لِلزُّبَيرِ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ! اُدنُ إلَيَّ اُذَكِّرُكَ كَلاما سَمِعتُهُ أنَا وأنتَ مِن رَسولِ اللّهِ !

فَقالَ الزُّبَيرُ لِعَلِيٍّ: لِيَ الأَمانُ ؟

قالَ عَلِيٌّ : عَلَيكَ الأَمانُ ، فَبَرَزَ إلَيهِ فَذَكَّرَهُ الكَلامَ .

فَقالَ : اللّهُمَّ إنّي ما ذَكَرتُ هذا إلّا هذِهِ الساعَةَ ، وثَنى عِنانَ فَرَسِهِ لِيَنصَرِفَ ، فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ : إلى أينَ ؟ قالَ : ذَكَّرَني عَلِيٌّ كَلاماً قالَهُ رَسولُ اللّهِ . قالَ : كَلّا ، ولكِنَّكَ رَأَيتَ سُيوفَ بَني هاشِمٍ حِدادا تَحمِلُها شِدادٌ . قالَ : وَيلَكَ ! ومِثلي يُعَيَّرُ بِالجُبنِ ؟ هَلُمَّ إلَيَّ الرُّمحَ . وأخَذَ الرُّمحَ وحَمَلَ عَلى أصحابِ عَلِيٍّ .

فَقالَ عَلِيٌّ : اِفرِجوا لِلشَّيخِ ، إنَّهُ مُحرَجٌ .

فَشَقَّ المَيمَنَةَ وَالمَيسَرَةَ وَالقَلبَ ثُمَّ رَجَعَ فَقالَ لِابنِهِ : لا اُمَّ لَكَ ! أيَفعَلُ هذا جَبانٌ ؟ وَانصَرَفَ . (1) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 182 .

ص: 165

5832.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:على بن ابى طالب عليه السلام به زبير فرمود: «اى ابو عبد اللّه ! به من نزديك شو تا سخنى را به يادت آورم كه من و تو از پيامبر خدا شنيديم» .

زبير به على عليه السلام گفت: در امانم؟

على عليه السلام فرمود: «در امانى».

پس به نزد او آمد و على عليه السلام سخن را به يادش انداخت.

زبير گفت: بار خدايا! تا اين ساعت ، آن را به ياد نياورده بودم.

دهنه اسب را كشيد كه باز گردد . عبد اللّه به وى گفت: كجا؟

زبير گفت: على ، سخنى را به يادم انداخت كه پيامبر خدا فرموده بود.

عبد اللّه گفت: هرگز [ چنين نيست] ؛ بلكه تو شمشيرهاى تيز بنى هاشم را ديدى كه گُرده مردانى قوى آنها را حمل مى كند [ و ترسيدى].

زبيرگفت: واى بر تو! كسى مانند مرا به ترس ، سرزنش مى كنى؟ به من نيزه بدهيد.

نيزه را بر گرفت و بر ياران على عليه السلام حمله بُرد. على عليه السلام فرمود: «براى اين پيرمرد ، راه را باز كنيد . او در فشار قرار گرفته است».

زبير بر راست و چپ و قلب لشكر على عليه السلام حمله بُرد. آن گاه بازگشت و به فرزندش گفت: مادر مرده! آيا ترسو چنين مى كند؟ و بازگشت. .

ص: 166

8 / 8عاقِبَةُ الزُّبَيرِ5828.عنه صلى الله عليه و آله ( _ و قد سُئلَ عنِ اسمِ اللّه ِ الأعظمِ _ ) الجمل عن مروان بن الحكم :هَرَبَ الزُّبَيرُ فارّا إلَى المَدينَةِ حَتّى أتى وادِيَ السِّباعِ ، فَرَفَعَ الأَحنَفُ صَوتَهُ وقالَ : ما أصنَعُ بِالزُّبَيرِ ؟ قَد لَفَّ بَينَ غارَينِ (1) مِنَ النّاسِ حَتّى قَتَلَ بَعضُهُم بَعضا ، ثُمَّ هُوَ يُريدُ اللِّحاقَ بِأَهلِهِ !!

فَسَمِعَ ذلِكَ ابنُ جُرموزٍ فَخَرَجَ في طَلَبِهِ، وَاتَّبَعَهُ رَجُلٌ مِن مُجاشِعٍ حَتّى لَحِقاهُ ، فَلَمّا رَآهُما الزُّبَيرُ حَذِرَهُما .

فَقالا : يا حَوارِيَّ رَسولِ اللّهِ ، أنتَ في ذِمَّتِنا لا يَصِلُ إلَيكَ أحَدٌ . وسايَرَهُ ابنُ جُرموزٍ ، فَبَينا هُوَ يَسايِرُهُ ويَستَأخِرُ ، وَالزُّبَيرُ يُفارِقُهُ ، قالَ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، اِنزِع دِرعَكَ فَاجعَلها عَلى فَرَسِكَ فَإِنَّها تُثقِلُكَ وتُعييكَ ، فَنَزَعَها الزُّبَيرُ وجَعَلَ عَمرُو بنُ جُرموزٍ يَنكُصُ ويَتَأَخَّرُ ، وَالزُّبَيرُ يُناديهِ أن يَلحَقَهُ وهُوَ يَجري بِفَرَسِهِ ، ثُمَّ يَنحازُ عَنهُ حَتَّى اطمَأَنَّ إلَيهِ ولَم يُنكِر تَأَخُّرَهُ عَنهُ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ وطَعَنَهُ بَينَ كَتِفَيهِ فَأَخرَجَ السِّنانَ مِن ثَديَيهِ ، ونَزَلَ فَاحتَزَّ رَأسَهُ وجاءَ بِهِ إلَى الأَحنَفِ ، فَأَنفَذَهُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام .

فَلَمّا رَأى رَأسَ الزُّبَيرِ وسَيفَهُ قالَ : ناوِلِني السَّيفَ ، فَناوَلَهُ ، فَهَزَّهُ وقالَ :

سَيفٌ طالَما قاتَلَ بِهِ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولكِنَّ الحينَ ومَصارِعَ السّوءِ !

ثُمَّ تَفَرَّسَ في وَجهِ الزُّبَيرِ وقالَ :

لَقَد كانَ لَكَ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله صُحبَةٌ ومِنهُ قَرابَةٌ ، ولكِنَّ الشَّيطانَ دَخَلَ مِنخَرَيكَ ، فَأَورَدَك هذَا المَورِدَ ! (2) .


1- .الغار : الجمع الكثير من الناس ، والقبيلة العظيمة (المحيط في اللغة : ج 5 ص 124 «غور») .
2- .الجمل : ص 390 و 387 عن محمّد بن إبراهيم ؛ الطبقات الكبرى : ج 3 ص 111 عن خالد بن سمير وكلاهما نحوه وراجع تاريخ الطبرى¨ : ج 4 ص 498 و 534 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 49 _ 54 ومروج الذهب : ج 2 ص 372 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 338 .

ص: 167

8 / 8 پايان كار زبير

8 / 8پايان كار زبير5825.الدعوات :الجمل_ به نقل از مروان بن حَكم _: زبير به قصد مدينه فرار كرد تا به بيابان سِباع رسيد. احنف ، صدايش را بلند كرد و گفت: با زبير ، چه كنم؟ او دو گروه از مسلمانان را به جان هم انداخت تا اين كه برخى، برخى ديگر را كشتند و اينك مى خواهد به خانواده اش بپيوندد.

ابن جرموز ، اين سخن را شنيد و به دنبال زبير افتاد و مردى از قبيله مُجاشع نيز در پى او رفت تا اين كه اين دو تن به او رسيدند. زبير ، چون آن دو را ديد ، آنان را [ از كشتن خويش ]برحذر داشت.

آن دو گفتند: اى حوارى پيامبر خدا! تو در امان مايى و كسى به تو دست نمى يابد.

ابن جرموز ، او را همراهى مى كرد. در همين حال كه او را همراهى مى كرد و عقب مى كشيد و زبير از او جدا مى شد ، گفت: اى ابو عبد اللّه ! زرهت را درآور و آن را روى اسبت بگذار كه برايت سنگينى مى كند و خسته ات مى سازد. زبير ، آن را از تن ، بيرون آورد و عمرو بن جرموز برمى گشت و [به عمد] عقب مى ماند . زبير او را صدا مى زد كه خود را به وى برساند.

عمرو ، اسبش را مى تازانْد سپس ، خود را به او نزديك مى كرد ، تا آن كه زبير از او آسوده خاطر شد و عقب ماندن عمرو بر او غريب نمى نمود . ناگاه عمرو ، حمله كرد و از پشت ، چنان نيزه اى ميان شانه هاى زبير زد كه پيكان آن از سينه او بيرون آمد و از اسب ، فرو افتاد. عمرو ، سر زبير را بريد و نزد احنف آورد و او نيز آن را نزد امير مؤمنان فرستاد.

[ على عليه السلام ] چون سر بريده زبير و شمشير او را ديد، فرمود: «آن شمشير را به من بدهيد».

دادند. آن را در دست چرخانْد و فرمود: «اين ، شمشيرى است كه با آن مدّت هاى طولانى در حضور پيامبر خدا جنگ كرد امّا سرانجام ، هلاكت و مرگى نكوهيده به او رسيد» .

سپس به سر زبير نگريست و فرمود:«تو افتخار همنشينى و خويشاوندى با پيامبر خدا را داشتى ؛ ولى شيطان، درون دماغت رفت و تو را به چنين روزى افكند».

.

ص: 168

8 / 9مُناقَشاتُ الإِمامِ وطَلحَةَ5968.عنه عليه السلام :مروج الذهب :ثُمَّ نادى عَلِيٌّ رضى الله عنه طَلحَةَ حينَ رَجَعَ الزُّبَيرُ : يا أبا مُحَمَّدٍ ، مَا الَّذي أخرَجَكَ ؟

قالَ : الطَّلَبُ بِدَمِ عُثمانَ .

قالَ عَلِيٌّ : قَتَلَ اللّهُ أولانا بِدَمِ عُثمانَ ، أما سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «اللّهُمَّ ! والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ» ؟ وأنتَ أوَّلُ مَن بايَعَني ثُمَّ نَكَثتَ ، وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ» . (1)(2)5967.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى : {Q} «و لَنِعمَ دارُ المُتَّقي ) الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ مادارَ بَينَ الإِمامِ عليه السلام وَطَلحَةَ مِنَ الكَلامِ _: قالَ طَلحَةُ : اِعتَزِل هذَا الأَمرَ ، ونَجعَلُهُ شورى بَينَ المُسلِمينَ ، فَإِن رَضوا بِكَ دَخَلتُ فيما دَخَلَ فيهِ النّاسُ ، وإن رَضوا غَيرَكَ كُنتَ رَجُلاً مِنَ المُسلِمينَ .

قالَ عَلِيٌّ : أوَلَم تُبايِعني يا أبا مُحَمَّدٍ طائِعا غَيرَ مُكرَهٍ ؟ فَما كُنتُ لِأَترُكَ بَيعَتي .

قالَ طَلحَةُ : بايَعتُكَ وَالسَّيفُ في عُنُقي .

قالَ: أ لَم تَعلَم أنّي ما أكرَهتُ أحَدا عَلَى البَيعَةِ؟ ولَو كُنتُ مُكرِها أحَدا لَأَكرَهتُ سَعدا ، وَابنَ عُمَرَ ، ومُحَمَّدَ بنَ مَسلَمَةَ ؛ أبَوُا البَيعَةَ وَاعتَزَلوا ، فَتَرَكتُهُم .

قالَ طَلحَةُ : كُنّا فِي الشّورى سِتَّةٌ ، فَماتَ اثنانِ وقَد كَرِهناكَ ، ونَحنُ ثَلاثَةٌ .

قالَ عَلِيٌّ : إنَّما كانَ لَكُما ألّا تَرضَيا قَبلَ الرِّضى وقَبلَ البَيعَةِ ، وأمَّا الآنَ فَلَيس لَكُما غَيرُ ما رَضيتُما بِهِ ، إلّا أن تَخرُجا مِمّا بويِعتُ عَلَيهِ بِحَدَثٍ ، فَإِن كُنتُ أحدَثتُ حَدَثا فَسَمّوهُ لي ! وأخرَجتُم اُمَّكُم عائِشَةَ ، وتَرَكتُم نِساءَكُم ، فَهذا أعظَمُ الحَدَثِ مِنكُم ، أرِضىً هذا لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن تَهتِكوا سِترا ضَرَبَهُ عَلَيها ، وتُخرِجوها مِنهُ ؟ !

فَقالَ طَلحَةُ : إنَّما جاءَت لِلإِصلاحِ .

قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : هِيَ _ لَعَمرُ اللّهِ _ إلى مَن يُصلِحُ لَها أمرَها أحوَجُ . أيُّهَا الشَّيخُ! اِقبَلِ النُّصحَ وَارضَ بِالتَّوبَةِ مَعَ العارِ ، قَبلَ أن يَكونَ العارُ وَالنّارُ . (3) .


1- .الفتح : 10 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 373 وراجع المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 419 ح 5594 والمناقب للخوارزمي : ص 182 ح 221 .
3- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 95 .

ص: 169

8 / 9 گفتگوى امام با طلحه

8 / 9گفتگوهاى امام با طلحه5964.امام على عليه السلام :مروج الذهب:هنگامى كه زبير بازگشت ، على عليه السلام طلحه را ندا داد: «اى ابو محمّد! چه چيزى تو را به قيام [ عليه من] وا داشت؟».

طلحه گفت: خونخواهى عثمان.

على عليه السلام فرمود: «خداوند ، آن كسى را كه در ريختن خون عثمانْ بيشتر دخالت داشت ، بُكشد! آيا نشنيدى كه پيامبر خدا [ درباره من ]مى فرمود: بار خدايا! دوست بدار آن را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار آن را كه دشمن مى دارد! ؟ و تو نخستين كسى هستى كه با من بيعت كردى و سپس ، آن را شكستى و خداوند عز و جل فرمود: «آن كه پيمان بشكَند ، بر زيان خود ، پيمان شكسته است» ».5963.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمامة والسياسة_ در گزارش گفتگوى امام عليه السلام با طلحه _: طلحه گفت: از اين حكومت ، كناره گير تا آن را در ميان مسلمانان ، به مشورت بگذاريم . اگر به تو رضايت دادند ، من نيز به آنچه مردم رضايت دهند ، رضايت مى دهم و اگر به ديگرى رضايت دادند ، تو هم مانند يكى از مسلمانانْ [ تابع باش].

على عليه السلام فرمود: «اى ابو محمّد! آيا تو با رضايت و بدون اجبار و اكراه با من بيعت نكردى؟ من بيعت خود را رها نمى سازم».

طلحه گفت: بيعت كردم ، در حالى كه شمشير بر گردنم بود.

فرمود: «آيا نمى دانى كه من كسى را بر بيعت ، مجبور نساختم؟ و اگر اجبارى در كار بود ، مى بايست سعد و ابن عمر و محمّد بن مَسلَمه را وادار مى كردم ، با اين كه از بيعت ، سر باز زدند و كناره گرفتند و من هم آنان را به حال خودشان وا گذاردم».

طلحه گفت: ما در شورا ، شش نفر بوديم. دو نفر مُردند و ما سه نفريم كه با تو موافق نيستيم.

على عليه السلام فرمود: «شما مى توانستيد پيش از بيعت ، رضايت ندهيد؛ امّا اينك حقّى جز آنچه بدان رضايت داده ايد ، در كار نيست؛ مگر آن كه كار خلافى [ انجام دهم ]كه موجب شود از آنچه بر آن بيعت شده ام ، بيرون رويد. اگر از من كارى ناپسند سر زده ، بازگو كنيد.

شما مادرتان عايشه را از خانه بيرون كشيديد و زن هاى خود را [ در خانه ]گذاشتيد و اين ، بزرگ ترين كار زشت شماست . آيا پيامبر خدا از اين كار راضى است كه پرده اى را كه او بر عايشه افكنده ، بدريد و پرده از وى برگيريد؟» .

طلحه گفت: او براى اصلاح آمد.

على عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند ، آن زن ، به كسى كه كارهايش را اصلاح كند ، نيازمندتر است. اى پيرمرد! خيرخواهى را بپذير و به توبه به همراه ننگ ، رضايت ده، پيش از آن كه ننگ با آتشْ همراه شود».

.

ص: 170

M2733_T1_File_6525635

8 / 10فَشَلُ آخِرِ الجُهودِ5966.عنه عليه السلام :الجمل :قالَ ابنُ عَبّاسٍ : قُلتُ [لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ] : ما تَنتَظِرُ ؟ وَاللّهِ ، ما يُعطيكَ القَومُ إلَا السَّيفَ ، فَاحمِل عَلَيهِم قَبلَ أن يَحمِلوا عَلَيكَ .

فَقالَ : نَستَظهِرُ بِاللّهِ عَلَيهِم .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَوَاللّهِ ، ما رُمتُ مِن مَكاني حَتّى طَلَعَ عَلَيَّ نُشّابُهُم كَأَنَّهُ جَرادٌ مُنتَشِرٌ ، فَقُلتُ : أما تَرى يا أميرَ المُؤمِنينَ إلى ما يَصنَعُ القَومُ ؟ مُرنا نَدفَعهُم !

فَقالَ : حَتّى اُعذِرَ إلَيهِم ثانِيَةً . ثُمَّ قالَ : مَن يَأخُذُ هذَا المُصحَفَ فَيَدعوهُم إلَيهِ وهُوَ مَقتولٌ وأنَا ضامِنٌ لَهُ عَلَى اللّهِ الجَنَّةَ ؟

فَلَم يَقُم أحَدٌ إلّا غُلامٌ عَلَيه قَباءٌ أبيَضُ ، حَدَثُ السِّنِّ مِن عَبدِ القَيسِ يُقالُ لَهُ مُسلِمٌ كَأَنّي أراهُ ، فقَالَ : أنَا أعرِضُهُ عَلَيهِم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وقَدِ احتَسَبتُ نَفسي عِندَ اللّهِ تَعالى .

فَأَعرَضَ عَنهُ إشفاقا عَلَيهِ، ونادى ثانِيَةً : مَن يَأخُذُ هذَا المُصحَفَ ويَعرِضُهُ عَلَى القَومِ وَليَعلَم أنَّهُ مَقتولٌ ولَهُ الجَنَّةُ ؟

فَقامَ مُسلِمٌ بِعَينِهِ وقالَ : أنَا أعرِضُهُ . فَأَعرَضَ ، ونادى ثالِثَةً فَلَم يَقُم غَيرُ الفَتى ، فَدَفَعَ إلَيهِ المُصحَفَ .

وقالَ : اِمضِ إلَيهِم وَاعرِضهُ عَلَيهِم وَادعُهُم إلى ما فيهِ .

فَأَقبَلَ الغُلامُ حَتّى وَقَفَ بِإِزاءِ الصُّفوفِ ونَشَرَ المُصحَفَ ، وقالَ : هذا كِتابُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَدعوكُم إلى ما فيهِ .

فَقالَت عائِشَةُ : اُشجُروهُ بِالرِّماحِ قَبَّحَهُ اللّهُ ! فَتَبادَروا إلَيهِ بِالرِّماحِ فَطَعَنوهُ مِن كُلِّ جانِبٍ ، وكانَت اُمُّهُ حاضِرَةً فَصاحت وطَرَحَت نَفسَها عَلَيهِ وجَرَّتهُ مِن مَوضِعِهِ ، ولَحِقَها جَماعَةٌ مِن عَسكَرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أعانوها عَلى حَملِهِ حَتّى طَرَحوهُ بَينَ يَدي أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام واُمُّهُ تَبكي وتَندُبُهُ وتَقولُ :

يا رَبِّ إنَّ مُسلِما دَعاهُم

يَتلو كِتابَ اللّهِ لا يَخشاهُم فَخَضَّبوا مِن دَمِه قَناهُم

واُمُّهُم قائِمَةٌ تَراهُم تَأمُرُهُم بِالقَتلِ لا تَنهاهُم (1) .


1- .الجمل : ص 339 ، إرشاد القلوب : ص 341 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 511 عن عمّار بن معاوية الدهني نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 509 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 350 ومروج الذهب : ج 2 ص 370 .

ص: 171

8 / 10 ناكام ماندن آخرين تلاش ها

8 / 10ناكام ماندن آخرين تلاش ها5963.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الجمل:ابن عبّاس مى گويد: [ به امير مؤمنان ]گفتم: در انتظار چه هستى؟ به خدا سوگند، اين گروه ، جز شمشير ، چيزى به تو نخواهند داد . پس قبل از آن كه آنان بر تو يورش آورند ، تو بر آنان حمله كن.

فرمود: «از خداوند [ در اين نبرد] كمك مى خواهيم».

[ ابن عبّاس مى گويد:] از جايم حركت نكرده بودم كه تيرهاى آنان ، مانند ملخ هاى پراكنده به سويم باريد. گفتم: اى امير مؤمنان! نمى بينى اينان چه مى كنند؟ دستور ده تا آنان را عقب برانيم.

فرمود: «[ صبر مى كنم] تا اين كه بارِ ديگر نزد آنان عذرى داشته باشم».

سپس فرمود: «كيست كه اين قرآن را بگيرد و آنان را بدان دعوت كند و كشته شود و من ، بهشت را نزد خداوند برايش ضمانت كنم؟».

كسى برنخاست ، جز جوانى كه قبايى سفيد برتن داشت ، كم سن و از قبيله عبد القيس بود و «مسلم» خوانده مى شد. گويا اينك او را مى بينم. گفت: من ، قرآن را بر آنان عرضه مى دارم _ اى امير مؤمنان! _ و جانم را به حساب خداوند متعال مى گذارم.

على عليه السلام از سر دلسوزى بر آن جوان ، از او رو گرداند و بار ديگر ندا داد: «كيست كه اين قرآن را بگيرد و بر اين گروه ، عرضه بدارد و بداند كه كشته مى شود و پاداش او بهشت است؟» .

همان مسلم به پا خاست و گفت: من آن را عرضه مى دارم.

امام عليه السلام باز هم از او رو گرداند و براى مرتبه سوم ، ندا داد و كسى جز همان جوان به پا نخاست. پس قرآن را بدو داد و فرمود: «نزد آنان برو، قرآن را بر آنان عرضه دار و آنان را به آنچه در آن است ، فرا خوان».

جوان ، پيش رفت و در برابر صف هاى لشكر دشمن ايستاد و قرآن را باز كرد و گفت: اين ، كتاب خداوند عز و جل است و امير مؤمنان ، شما را بدانچه در آن است ، فرا مى خواند.

عايشه گفت: او را با نيزه بزنيد ، كه خدايش او را زشت بدارد!

از هر سو با نيزه بر او حمله بردند و از هر سو نيزه اش زدند. مادر آن جوان ، حضور داشت. ناله اى كرد و خود را بر روى جوان انداخت و او را از جايش به عقب كشيد . گروهى از سپاه امير مؤمنان به طرف آن زن آمدند و مادر را در برداشتن جوان ، كمك كردند و آوردند تا اين كه او را در برابر امير مؤمنان گذاشتند. مادرش مى گريست و نوحه سرايى مى نمود و چنين مى گفت:

بار پروردگارا! مسلم ، آنان را دعوت كرد

كتاب خدا را تلاوت مى كرد و از آنان نمى هراسيد. و آنان ، نيزه هاى خود را از خونش رنگين كردند

در حالى كه مادرشان (عايشه) ايستاده بود و آنان را مى ديد. و او آنان را به جنگ، فرمان مى داد و از آن، بازشان نمى داشت.

.

ص: 172

5962.عنه عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن مجزأة السدوسي :لَمّا تَقابَلَ العَسكَرانِ : عَسكَرُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام وعَسكَرُ أصحابِ الجَمَلِ ، جَعَلَ أهلُ البَصرَةِ يَرمونَ أصحابَ عَلِيٍّ بِالنَّبلِ حَتّى عَقَروا مِنهُم جَماعَةً ، فَقالَ النّاسُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ، إنَّهُ قَد عَقَرَنا نَبلُهُم فَمَا انتِظارُكَ بِالقَومِ ؟

فَقالَ عَلِيٌّ : اللّهُمَّ إنّي اُشهِدُكَ أنّي قَد أعذَرتُ وأنذَرتُ ، فَكُن لي عَلَيهِم مِنَ الشّاهِدينَ .

ثُمَّ دَعا عَلِيٌّ بِالدِّرعِ ، فَأَفرَغَها عَلَيهِ ، وتَقَلَّدَ بِسَيفِهِ وَاعتَجَرَ بِعِمامَتِهِ وَاستَوى عَلى بَغلَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ دَعا بِالمُصحَفِ فَأَخَذَهُ بِيَدِهِ ، وقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، مَن يَأخُذُ هذَا المُصحَفَ فَيَدعو هؤُلاءِ القَومِ إلى ما فيهِ ؟

فَوَثَبَ غُلامٌ مِن مُجاشِعٍ يُقالُ لَهُ : مُسلِمٌ ، عَليهِ قَباءٌ أبيَضُ ، فَقالَ لَهُ : أنَا آخُذُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : يا فَتى إنَّ يَدَكَ اليُمنى تُقطَعُ ، فَتَأخُذُهُ بِاليُسرى فَتُقطَعُ ، ثُمَّ تُضرَبُ عَلَيهِ بِالسَّيفِ حَتّى تُقتَلَ !

فَقالَ الفَتى : لا صَبرَ لي عَلى ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ .

فَنادى عَلِيٌّ ثانِيَةً وَالمُصحَفُ في يَدِهِ ، فَقامَ إلَيهِ ذلِكَ الفَتى وقالَ : أنَا آخُذُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَأَعادَ عَلَيهِ عَلِيٌّ مَقالَتَهُ الاُولى ، فَقالَ الفَتى : لا عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَهذا قَليلٌ في ذاتِ اللّهِ ، ثُمَّ أخَذَ الفَتَى المُصحَفَ وَانطَلَقَ بِهِ إلَيهِم ، فَقالَ : يا هؤُلاءِ ، هذا كِتابُ اللّهِ بَينَنا وبَينَكُم . فَضَرَبَ رُجُلٌ مِن أصحابِ الجَمَلِ يَدَهُ اليُمنى فَقَطَعَها ، فَأَخَذَ المُصحَفَ بِشِمالِهِ فَقُطِعَت شِمالُهُ ، فَاحتَضَنَ المُصحَفَ بِصَدرِهِ فَضُرِبَ عَلَيهِ حَتّى قُتِلَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ . (1) .


1- .المناقب للخوارزمي : ص 186 ح 223 ، الفتوح : ج 2 ص 472 وفيه من «ثمّ دعا عليّ بالدرع . . .» ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 111 عن أبي مخنف وكلاهما نحوه .

ص: 173

5961.عنه عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از مجزئه سدوسى _: چون دو لشكر (لشكر امير مؤمنان على و لشكر جمليان) رو در رو شدند ، بصريان (لشكر جملْ) شروع به تيراندازى به سوى ياران على عليه السلام نمودند تا اين كه گروهى از آنان را از پاى در آوردند.

مردم گفتند: اى امير مؤمنان! به راستى كه تيرهايشان ما را از پاى درآورد. از آنان چه انتظارى دارى؟

على عليه السلام فرمود: «بار خدايا! تو را شاهد مى گيرم كه جاى عذرى نگذاشتم و آنان را بيم دادم . پس تو براى من عليه آنان گواه باش».

آن گاه ، زره خواست و آن را بر تن كرد و شمشير به كمر بست و دستارش را بر سر بست و بر اَستر پيامبر صلى الله عليه و آله سوار شد و سپس ، قرآنى خواست و آن را به دست گرفت و فرمود: «اى مردم ! چه كسى اين قرآن را مى گيرد و اين گروه را بدان ، فرا مى خواند؟» .

جوانى از قبيله مُجاشع به نام «مسلم» _ كه قبايى سفيد بر تن داشت _ برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم .

على عليه السلام به وى فرمود: «اى جوان! دست راستت بُريده مى شود. سپس آن را با دست چپ مى گيرى . آن هم بُريده مى شود . سپس با شمشير ، آن قدر بر تو ضربه مى زنند تا كشته شوى».

جوان [در مرتبه نخست] گفت: من تحمّل آن را ندارم ، اى امير مؤمنان!

على عليه السلام ، درحالى كه قرآن را در دست داشت ، دوباره ندا داد . همان جوان برخاست و گفت: درد و بلا از تو دور باد ، اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم.

امام عليه السلام سخن نخست خود را تكرار كرد.

جوان گفت: مانعى ندارد ، اى امير مؤمنان! اين [ گونه شهيد شدن ]در راه خداوند ، ناچيز است.

سپس آن جوان ، قرآن را گرفت و به سوى آنان رفت و گفت: اى جمعيت ! اين ، كتاب خداست ميان ما و شما.

مردى از جمليان ، دست راست او را با شمشير زد و آن را قطع كرد. جوان ، قرآن را با دست چپ گرفت. مرد ، دست چپ وى را هم قطع كرد . جوان ، قرآن را به سينه چسبانيد. مرد ، آن قدر بر او ضربه وارد كرد كه كشته شد . رحمت خدا بر او باد! .

ص: 174

. .

ص: 175

. .

ص: 176

الفصل التاسع : القتال9 / 1أوَّلُ قِتالٍ عَلى تَأويلِ القُرآنِ5958.امام صادق عليه السلام :الأمالي للطوسي عن بكير بن عبد اللّه الطويل وعمّار بن أبي معاوية عن أبي عثمان البجلي مؤذّن بني أفصى :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يَقولُ يَومَ الجَمَلِ : «وَإِن نَّكَثُواْ أَيْمَ_نَهُم مِّن بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُواْ فِى دِينِكُمْ فَقَ_تِلُواْ أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لآَ أَيْمَ_نَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ» ، (1) ثُمَّ حَلَفَ _ حينَ قَرَأَها _ أنَّهُ ما قوتِلَ أهلُها مُنذُ نَزَلَت حَتَّى اليَومَ .

قالَ بُكَيرٌ : فَسَأَلتُ عَنها أبا جَعفَرٍ عليه السلام ، فَقالَ : صَدَقَ الشَّيخُ ، هكَذا قالَ عَلِيٌّ عليه السلام ، وهكَذا كانَ . (2)5957.امام صادق عليه السلام :الأمالي للمفيد عن أبي عثمان مؤذّن بني أفصى :سَمِعتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام حينَ خَرَجَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ لِقِتالِهِ يَقولُ : عُذَيري مِن طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ؛ بايَعاني طائِعَينِ غَيرَ مُكرَهَينِ ، ثُمَّ نَكَثا بَيعَتي مِن غَيرِ حَدَثٍ ، ثُمَّ تَلا هذِهِ الآيَةَ : «وَإِن نَّكَثُواْ أَيْمَ_نَهُم مِّن بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُواْ فِى دِينِكُمْ فَقَ_تِلُواْ أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لآَ أَيْمَ_نَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ» . (3) .


1- .التوبة : 12 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 131 ح 207 ، بشارة المصطفى : ص 267 وراجع تفسير العيّاشي : ج 2 ص 78 ح 23 .
3- .الأماليللمفيد: ص73 ح7، تفسير العيّاشي: ج2 ص79 ح28 عن أبيعثمان مولى بنيقصيّ وراجع ص78 ح25.

ص: 177

فصل نهم : جنگ

9 / 1 نخستين جنگ بر سرِ تأويل قرآن

فصل نهم : جنگ9 / 1نخستين جنگ بر سرِ تأويل قرآن5958.عنه عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ به نقل از بُكَير بن عبد اللّه طويل و عمّار بن ابى معاويه ، از ابو عثمان بجلى، اذان گوى بنى اَفصى _: شنيدم كه على عليه السلام در جنگ جمل مى گويد : « «و اگر سوگندهايشان را پس از پيمان شكستند و بر دين شما خُرده گرفتند ، با پيشوايان كفر ، كارزار كنيد ؛ چرا كه آنان ، حرمت سوگند [و پيمان] را رعايت نمى كنند. باشد كه دست بردارند» ».

وقتى اين آيه را تلاوت مى كرد ، سوگند ياد نمود كه با مصاديق اين آيه،از هنگام نزول تا امروز،پيكار نشده است.

بُكَير مى گويد: درباره اين سخن ، از امام باقر عليه السلام پرسيدم . فرمود: «آن پيرمرد [ بجلى ]راست گفت . على عليه السلام چنين گفت و چنين هم بود».5957.عنه عليه السلام :الأمالى ، مفيد_ به نقل از ابو عثمان ، اذان گوى بنى اَفصى _: از على بن ابى طالب عليه السلام هنگامى كه طلحه و زبير براى جنگ با وى قيام كردند، شنيدم كه مى فرمود: «نسبت به طلحه و زبير ، عذر دارم . آن دو با من از روى رضايت و بدون اجبار ، بيعت كردند . سپس بدون پديده ناشايسته اى [ از ناحيه من] ، بيعت با من را شكستند» .

آن گاه اين آيه را تلاوت كرد: «و اگر سوگندهايشان را پس از پيمان شكستند و بر دين شما خُرده گرفتند ، با پيشوايان كفر ، كارزار كنيد؛ چراكه آنان حرمت سوگند [و پيمان] را رعايت نمى كنند. باشد كه دست بردارند» » .

.

ص: 178

5956.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :قرب الإسناد عن حنّان بن سدير :سَمِعتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام يَقولُ : دَخَلَ عَلَيَّ اُناسٌ مِن أهلِ البَصرَةِ فَسَأَلوني عَن طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، فَقُلتُ لَهُم : كانا مِن أئِمَّةِ الكُفرِ ؛ إنَّ عَلِيّا عليه السلام يَومَ البَصرَةِ لَمّا صَفَّ الخُيولَ ، قالَ لِأَصحابِهِ : لا تَعجَلوا عَلَى القَومِ حَتّى اُعذِرَ فيما بَيني وبَينَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وبَينَهُم .

فَقامَ إلَيهِم فَقالَ : يا أهلَ البَصرَةِ ! هَل تَجِدونَ عَلَيَّ جَورا في حُكمٍ ؟ قالوا : لا . قالَ : فَحَيفا في قِسمٍ ؟ قالوا : لا . قالَ : فَرَغبَةً في دُنيا أخَذتُها لي ولِأَهلِ بَيتي دونَكُم ، فَنَقَمتُم عَلَيَّ فَنَكَثتُم بَيعَتي ؟ قالوا : لا . قالَ : فَأَقَمتُ فيكُمُ الحُدودَ وعَطَّلتُها عَن غَيرِكُم ؟ قالوا : لا . قالَ : فَما بالُ بَيعَتي تُنكَثُ وبَيعَةُ غَيري لا تُنكَثُ ؟ ! إنّي ضَرَبتُ الأَمرَ أنفَهُ وعَينَهُ فَلَم أجِد إلَا الكُفرَ أوِ السَّيفَ .

ثُمَّ ثَنى إلى صاحِبِهِ فَقالَ : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى يَقولُ في كِتابِهِ : «وَإِن نَّكَثُواْ أَيْمَ_نَهُم مِّن بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُواْ فِى دِينِكُمْ فَقَ_تِلُواْ أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لآَ أَيْمَ_نَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ» .

فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ وَاصطَفى مُحَمَّدا بِالنُّبُوَّةِ إنَّهُم لَأَصحابُ هذِهِ الآيَةِ ، وما قوتِلوا مُنذُ نَزَلَت . (1)9 / 2دُعاءُ الإِمامِ قَبلَ القِتالِ5953.امام باقر عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا تَوافَقَ النّاسُ يَومَ الجَمَلِ ، خَرَجَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ حَتّى وَقَفَ بَينَ الصَفَّينِ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ نَحوَ السَّماءِ ، ثُمَّ قالَ : يا خَيرَ مَن أفضَت إلَيهِ القُلوبُ ، ودُعِيَ بِالأَلسُنِ ، يا حَسَنَ البَلايا ، يا جَزيلَ العَطاءِ ، اُحكُم بَينَنا وبَينَ قَومِنا بِالحَقِّ ، وأنتَ خَيرُ الحاكِمينَ . (2) .


1- .قرب الإسناد : ص 96 ح 327 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 77 ح 23 .
2- .شرح الأخبار : ج 1 ص 387 ح 328 .

ص: 179

9 / 2 دعاى امام پيش از پيكار

5952.امام على عليه السلام :قرب الإسناد_ به نقل از حنان بن سدير _: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: «مردمانى از بصره نزد من آمدند و درباره طلحه و زبير از من پرسيدند. به آنان گفتم: آن دو از پيشوايان كفر بودند. به راستى كه على عليه السلام در جنگ بصره ، هنگامى كه سواران (سواره نظام) را آماده ساخت ، به يارانش فرمود: در جنگ با اين گروه ، شتاب مكنيد تا نزد خود و خداوند عز و جل و آنان ، عذرى داشته باشم .

سپس به سوى آنان رفت و فرمود: اى بصريان! آيا دريافته ايد كه در حكمى ستم روا داشته ام؟ .

گفتند: نه.

فرمود: آيا در تقسيم ثروت ، جفا كرده ام؟ .

گفتند: نه .

فرمود: آيا حكومت را از روى علاقه به دنيا براى خود و خاندانم به دست گرفتم كه شما بر من خُرده گرفتيد و بيعت با من را شكستيد؟ .

گفتند: نه.

فرمود : آيا حدود الهى را بر شما جارى ساختم و بر ديگران جارى نساختم؟ . گفتند : نه.

فرمود: پس چرا بيعت من شكسته مى شود و بيعت ديگران،شكسته نمى شود؟! من به خوبى در اين كار نگريستم و آن را شكافتم و جز كفر يا طغيانگرى چيزى در آن نديدم .

آن گاه بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و فرمود: به راستى كه خداوند _ تبارك و تعالى _ در كتابش مى گويد: «و اگر سوگندهايشان را پس از پيمان شكستند و بر دين شما خُرده گرفتند، با پيشوايان كفر ، كارزار كنيد؛ چراكه آنان حرمت سوگند [و پيمان] را رعايت نمى كنند . باشد كه دست بردارند» .

سپس امير مؤمنان فرمود: سوگند به آن كه دانه را شكافت و آفريدگان را آفريد و محمّد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى برگزيد ، اينان ، همان مصاديق اين آيه اند و از هنگام نزول اين آيه تاكنون با آنان پيكار نشده است ».9 / 2دعاى امام پيش از پيكار5949.امام صادق عليه السلام :امام صادق عليه السلام :وقتى در جنگ جمل ، دو سپاه رو در رو شوند ، على عليه السلام بيرون رفت و ميان دو سپاه ايستاد و دست هايش را به سوى آسمانْ بلند كرد و گفت: «اى بهترين كسى كه دل ها به سويش پرواز مى كند و با زبان ها او را مى خوانند! اى زيبا آزمون! اى بسيار بخشنده بخشش هاى بزرگ ! ميان ما و اين گروه ، به حق ، داورى كن كه تو بهترين داورى».

.

ص: 180

5953.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الجمل :لَمّا رَأى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ما قَدِمَ عَلَيهِ القَومُ مِنَ العِنادِ وَاستَحَلّوهُ مِن سَفكِ الدَّمِ الحَرامِ ، رَفَعَ يَدَيهِ إلَى السَّماءِ وقالَ : اللّهُمَّ إلَيكَ شَخَصَتِ الأَبصارُ ، وبُسِطَتِ الأَيدي ، وأفضَتِ القُلوبُ ، وتَقَرَّبَت إلَيكَ بِالأَعمالِ ، «رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنتَ خَيْرُ الْفَ_تِحِينَ» . (1)(2)5952.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في دُعائِهِ يَومَ الجَمَلِ _: اللّهُمَّ إنّي أحمَدُكَ _ وأنتَ لِلحَمدِ أهلٌ _ عَلى حُسنِ صَنعِكَ إلَيَّ ، وتَعَطُّفِكَ عَلَيَّ ، وعَلى ما وَصَلتَني بِهِ مِن نورِكَ ، وتَدارَكتَني بِهِ مِن رَحمَتِكَ ، وأسبَغتَ عَلَيَّ مِن نِعمَتِكَ ، فَقَدِ اصطَنَعتَ عِندي _ يا مَولايَ _ ما يَحِقُّ لَكَ بِهِ جُهدي وشُكري ؛ لِحُسنِ عَفوِكَ ، وبَلائِكَ القَديمِ عِندي ، وتَظاهُرِ نَعمائِكَ عَلَيَّ ، وتَتابُعِ أياديكَ لَدَيَّ ، لَم أبلُغ إحرازَ حَظّي ، ولا صَلاحَ نَفسي ، ولكِنَّكَ يا مَولايَ بَدَأتَني أوّلاً بِإِحسانِكَ فَهَدَيتَني لِدينِكَ ، وعَرَّفتَني نَفسَكَ ، وثَبَّتَّني في اُموري كُلِّها بِالكِفايَةِ وَالصُّنعِ لي ، فَصَرَفتَ عَنّي جَهدَ البَلاءِ ، ومَنَعتَ مِنّي مَحذورَ الأَشياءِ ، فَلَستُ أذكُرُ مِنكَ إلّا جَميلاً ، ولَم أرَ مِنكَ إلّا تَفضيلاً .

يا إلهي، كَم مِن بَلاءٍ وجَهدٍ صَرَفتَهُ عَنّي ، وأرَيتَنيهِ في غَيري ، فَكَم مِن نِعمَةٍ أقرَرتَ بِها عَيني ، وكَم مِن صَنيعَةٍ شَريفَةٍ لَكَ عِندي .

إلهي أنتَ الَّذي تُجيبُ عِندَ الاِضطِرارِ دَعوَتي ، وأنتَ الَّذي تُنَفِّسُ عِندَ الغُمومِ كُربَتي ، وأنتَ الَّذي تَأخُذُ لي مِنَ الأَعداءِ بِظُلامَتي ، فَما وَجَدتُكَ ولا أجِدُكَ بَعيدا مِنّي حينَ اُريدُكَ ، ولا مُنقَبِضا عَنّي حينَ أسأَلُكَ ، ولا مُعرِضاً عَنّي حينَ أدعوكَ ، فَأَنتَ إلهي ، أجِدُ صَنيعَكَ عِندي مَحموداً ، وحُسنَ بَلائِكَ عِندي مَوجودا ، وجميعَ أفعالِكَ عِندي جَميلاً ، يَحمَدُكَ لِساني وعَقلي وجَوارِحي وجَميعَ ما أقَلَّتِ الأَرضُ مِنّي .

يا مَولايَ أسأَلُك بِنورِكَ الَّذِي اشتَقَقتَهُ مِن عَظَمَتِكَ ، وعَظَمَتِكَ الَّتِي اشتَقَقتَها مِن مَشِيَّتِكَ ، وأسأَلُكَ بِاسمِكَ الَّذي عَلا، أن تَمُّنَ عَلَيَّ بِواجِبِ شُكري نِعمَتَكَ .

رَبِّ، ما أحرَصَني عَلى ما زَهَّدتَني فيهِ، وحَثَثتَني عَلَيهِ ! إن لَم تُعِنّي عَلى دُنيايَ بِزُهدٍ ، وعَلى آخِرَتي بِتَقوايَ ، هَلَكتُ .

رَبّي ، دَعَتني دَواعِي الدُّنيا ؛ مِن حَرثِ النِّساءِ وَالبَنينَ ، فَأَجَبتُها سَريعا ، ورَكَنتُ إلَيها طائِعا . ودَعَتني دَواعِي الآخِرَةِ مِنَ الزُّهدِ وَالِاجتِهادِ فَكَبَوتُ لَها ، ولَم اُسارِع إلَيها مُسارَعَتي إلَى الحُطامِ الهامِدِ ، وَالهَشيمِ البائِدِ ، وَالسَّرابِ الذّاهِبِ عَن قَليلٍ .

رَبِّ، خَوَّفتَني وشَوَّقتَني وَاحتَجَبتَ (3) عَلَيّ فَما خِفتُك حَقَّ خَوفِكَ ، وأخافُ أن أكونَ قَد تَثَبَّطتُ عَنِ السَّعيِ لَكَ ، وتَهاوَنتُ بِشَيءٍ مِنِ احتِجابِكَ . اللّهُمَّ فَاجعَل في هذِهِ الدُّنيا سَعيي لَكَ وفي طاعَتِكَ ، وَاملَأ قَلبي خَوفَكَ ، وحَوِّل تَثبيطي وتَهاوُني وتَفريطي وكُلَّ ما أخافُهُ مِن نَفسي فَرَقاً (4) مِنكَ ، وصَبراً على طاعَتِكَ ، وعَمَلاً بِهِ ، يا ذَا الجَلالِ وَالإِكرامِ .

وَاجعَل جُنَّتي مِنَ الخَطايا حَصينَةً ، وحَسَناتي مُضاعَفَةً ؛ فَإِنَّكَ تُضاعِفُ لِمَن تَشاءُ .

اللّهُمَّ اجعَل دَرَجاتي فِي الجِنانِ رَفيعَةً ، وأعوذُ بِكَ رَبّي مِن رَفيعِ المَطعَمِ وَالمَشرَبِ ، وأعوذُ بِكَ مِن شَرِّ ما أعلَمُ ومِن شَرِّ ما لا أعلَمُ ، وأعوذُ بِكَ مِنَ الفَواحِشِ كُلِّها ؛ ما ظَهَرَ مِنها وما بَطَنَ ، وأعوذُ بِكَ رَبّي أن أشتَرِيَ الجَهلَ بِالعِلمِ كَمَا اشتَرى غَيري ، أوِ السَّفَهَ بِالحِلم ، أوِ الجَزَعَ بِالصَّبرِ ، أوِ الضَّلالَةَ بِالهُدى ، أوِ الكُفرَ بِالإيمانِ . يا رَبِّ مُنَّ عَلَيَّ بِذلِكَ ؛ فَإِنَّكَ تَتَوَلَّى الصّالِحينَ ، ولا تُضيعُ أجرَ المُحسِنينَ ، وَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ . (5) .


1- .الأعراف : 89 .
2- .الجمل : ص 341 .
3- .كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «احتججتَ» وهو أنسب .
4- .الفَرَق : الخوف والفزع (النهاية : ج 3 ص 438 «فرق») .
5- .مهج الدعوات : ص 125 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 234 ح 9 .

ص: 181

5951.بحار الأنوار :الجمل:چون امير مؤمنان ديد كه آن گروه ، دشمنى مى ورزند و خونى را كه ريختنش حرام است ، حلال مى شمرَند ، دستانش را به سوى آسمانْ بلند كرد و گفت: «بار خدايا! ديدگان، متوجّه توست و دست ها به سوى تو دراز است و دل ها به سوى تو پر مى كشند و با رفتارهاى نيك به سوى تو تقرّب مى جويند. «بار پروردگارا! ميان ما و قوم ما به حق داورى كن كه تو بهترينِ داورانى» ».5950.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در دعايش در جنگ جمل _: بار خدايا ! تو را _ كه شايسته سپاسى _ سپاس مى گويم بر رفتار زيبايت نسبت به من ، و مهربانى ات بر من ، و بر نور خودت كه بر من افكندى ، و بر رحمتت كه بدان ، [ كمبودهاى] مرا جبران نمودى و بر نعمت هايت كه بر من ارزانى داشتى.

مولاى من! تو با گذشت نيكو و آزمون زيباى خود كه از پيش ، با من داشتى و با فراوانى نعمتت بر من و پى درپى شدن نعمت هايت نزد من، برمن نيكى روا داشته اى ، چنان كه همه تلاش و سپاس مرا شايسته تو مى سازد.

من بدان پايه نرسيدم كه [ بدون كمك و لطف تو ]نصيبم را به دست آورم و خود را اصلاح كنم؛ ولى _ اى مولاى من! _ نخستين بار ، تو با احسانت آغاز كردى و مرا به سوى دينت راهنمايى نمودى و خودت را به من شناساندى و در تمام كارها با حمايت از من و كارسازى براى من ، مرا ثابت قدم نگه داشتى ، سختى بلا را از من دور كردى و كارهاى ناروا را از من بازداشتى. من از تو جز زيبايى به ياد نمى آورم، و جز احسان [و بخشش] ، از سوى تو چيزى نمى بينم.

اى خداى من! چه بسيار بلا و سختى كه از من دور كردى و آن را در ديگران نشانم دادى ، و چه بسيار نعمتى كه چشمانم را بدان روشن ساختى ، و چه بسيار كارهاى والايى كه از سوى تو براى من به انجام رسيد.

خداى من ! تنها تويى آن كه به هنگام اضطرار، دعايم را پاسخ مى دهى ، و تنها تويى كه به هنگام گرفتارى ، اندوهم را برطرف مى سازى ، و تنها تويى كه براى من از دشمنان ، حقوق ضايع شده ام را مى ستانى. هنگامى كه قصد تو مى كنم ، تو را دور از خود ، نمى يابم و آن گاه كه از تو چيزى مى خواهم ، تو را مُمْسِك نمى يابم ، و هنگامى كه تو را مى خوانم، تو را از خود روى گردان نمى يابم.

پس تو خداى منى . كارهايت نزد من پسنديده است و آزمون زيبايت نزد من موجود ، و البته تمام كارهايت براى من زيباست. زبانم ، خِرَدم ، اعضايم و تمام آنچه زمين از من بر خود دارد ، تو را سپاس مى گويد.

اى مولاى من! از تو مى خواهم به نورانيّتت _ كه آن را از بزرگى ات برگرفتى _ و به بزرگى ات _ كه آن را از خواستت برگرفتى _ و از تو مى خواهم به حقّ نامت _ كه برترين است _ ، بر من منّت گذارى تا شكر نعمتت را _ كه بر من واجب است _ به جاى آورم.

پروردگارا! من چه قدر حريصم بر آنچه مرا از آن منع كردى ، و [ چه قدر دورم] از آنچه مرا بدان تشويق كردى! اگر مرا در دنيايم با زهدم ، و در آخرتم با پارسايى ام يارى نرسانى، هلاك مى شوم.

پروردگار من ! خواسته هاى دنيايى ، همچون آميزش همسران و داشتن فرزندان ، مرا به سوى خود فرا خوانْد و من به سرعت به آنها پاسخ گفتم و با رغبت ، به سوى آنها رفتم ، و خواسته هاى آخرت، همچون زهد و تلاش [ در عمل ]مرا فرا خوانْد ؛ ولى از آنها خوددارى كردم و به سوى آنها شتاب نكردم ، چنان كه به سوى ثروت هاى ناپايدار و درختان و گياهان بر باد رفته و سرابِ بى دوام،شتاب مى كنم.

پروردگارا ! مرا ترساندى و تشويق نمودى و بر من پرده پوشى كردى ؛ امّا آن چنان كه بايد ، از تو نترسيدم. مى ترسم كه در كوشش به سوى تو كُندى كرده باشم و در برابرِ پرده پوشى تو ، سستى به خرج داده باشم.

بار خدايا ! تلاشم را در اين دنيا براى خودت و در راه اطاعت خودت قرار ده ، و قلبم را از ترس خودت پُر ساز، و كُندى و سستى و كوتاهى و هر آنچه را كه بر خود از آن بيم دارم ، به ترس از خودت و شكيبايى در اطاعتت و عمل به آن ، مبدّل ساز _ اى صاحب جلالت و كرامت! _ و سپرم را در برابر لغزش ها ، نفوذناپذير قرار ده و نيكى هايم را چندين برابر گردان كه تو براى هر كه خواهى ، چندين برابر كنى!

بار خدايا! درجاتم را در بهشت ، بالا قرار ده .

و به تو پناه مى برم _ اى پروردگار من! _ از [ خوردن ]خوراكى و آشاميدنى گران قيمت.

و به تو پناه مى برم از بدى هايى كه مى دانم و بدى هايى كه نمى دانم .

و به تو پناه مى برم از همه زشتى ها، چه آنها كه آشكار است و چه آنها كه پنهان است.

و به تو پناه مى برم كه با فروختن دانش، نادانى را بخرم _ چنان كه ديگران خريدند _ و با بردبارى، سبُك سرى را و با شكيبايى، ناشكيبايى را و با هدايت، گم راهى را و با ايمان، كفر را .

پروردگارا! بر من در اين كارها منّت گذار كه تو سرپرست صالحانى و پاداش نيكوكاران را تباه نمى سازى ؛ و سپاس ، تنها از آنِ خداوند پروردگارِ جهانيان است. .

ص: 182

. .

ص: 183

. .

ص: 184

9 / 3تَحريضُ الإِمامِ أصحابَهُ عَلَى القِتالِ5947.امام باقر عليه السلام :الجمل :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أنظَرَهُم [أصحابَ الجَمَلِ] ثَلاثَةَ أيّامٍ ؛ لِيَكُفّوا ويَرعَووا ، فَلَمّا عَلِمَ إصرارَهُم عَلَى الخِلافِ قامَ في أصحابِهِ فَقالَ :

عِبادَ اللّهِ ! اِنهَدوا إلى هَؤلاءِ القَومِ مُنشَرِحَةً صُدورُكُم ، فَإِنَّهُم نَكَثوا بَيعَتي ، وقَتَلوا شيعَتي ، ونَكَّلوا بِعامِلي ، وأخرَجوهُ مِنَ البَصرَةِ بَعدَ أن آلَموهُ بِالضَّربِ المُبَرِّحِ ، وَالعُقوبَةِ الشَّديدَةِ ، وهُوَ شَيخٌ مِن وُجوهِ الأَنصارِ وَالفُضَلاءِ ، ولَم يَرعَوا لَهُ حُرمَةً ، وقَتَلُوا السَّبابِجَةَ رِجالاً صالِحينَ ، وقَتَلوا حُكَيمَ بنَ جَبَلَةَ ظُلما وعُدوانا ؛ لِغَضَبِهِ للّهِِ ، ثُمَّ تَتَبَّعوا شيعَتي بَعدَ أن هَرَبوا مِنهُم وأخَذوهُم في كُلِّ غائِطَةٍ ، (1) وتَحتَ كُلِّ رابِيَةٍ ، يَضرِبونَ أعناقَهُم صَبرا ، ما لَهُم؟ «قَ_تَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ» (2) ! !

فَانهَدوا إلَيهِم عِبادَ اللّهِ ، وكونوا اُسودا عَلَيهِم ؛ فَإِنَّهُم شِرارٌ ، ومُساعِدوهُم عَلَى الباطِلِ شِرارٌ ، فَالقَوهُم صابِرينَ مُحتَسِبينَ مَوَطِّنينَ أنفُسَكُم ، إنَّكُم مُنازِلونَ ومُقاتِلونَ ، قَد وَطَّنتُم أنفُسَكُم عَلَى الضَّربِ وَالطَّعنِ ومُنازَلَةِ الأَقرانِ . فَأَيُّ امرِى ءٍ أحَسَّ مِن نَفسِهِ رَبَاطَةَ جَأشٍ عِندَ الفَزَعِ وشَجاعَةً عِندَ اللِّقاءِ ورأى مِن أخيهِ فَشَلاً ووَهنا ، فَليَذُبَّ عَنهُ كَما يَذُبُّ عَن نَفسِهِ ؛ فَلَو شاءَ اللّهُ لَجَعَلَهُ مِثلَهُ . (3) .


1- .الغائط : المتّسع من الأرض مع طمأنينة (لسان العرب : ج 7 ص 364 «غوط») .
2- .التوبة : 30 .
3- .الجمل : ص 334 ، الإرشاد : ج 1 ص 252 نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 171 ح 131 .

ص: 185

9 / 3 تشويق يارانش به پيكار

9 / 3تشويق يارانش به پيكار5948.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الجمل:امير مؤمنان ، سه روز به جمليان مهلت داد تا دست بردارند و حرمت نگه دارند؛ ولى چون پافشارى آنان را بر مخالفت ديد ، در ميان يارانش برخاست و فرمود:

«اى بندگان خدا! با سينه هاى گشاده ، به سوى اين گروه ، حمله بريد؛ چرا كه آنان بيعتم را شكستند، پيروانم را كشتند، كارگزارم را شكنجه دادند و او را پس از اين كه با زدنى سخت و مجازاتى شديد، آزار و اذيّت كردند ، از بصره بيرون راندند ، درحالى كه او پيرمردى است از چهره هاى سرشناس انصار و اهل فضيلت. براى او حرمتى نگه نداشتند و سِنْديان را _ كه مردانى صالح بودند _ به قتل رساندند و حُكَيم بن جَبَله را چون براى خدا نسبت به آنان خشم گرفته بود، ظالمانه و با دشمنى كشتند و پس از آن كه پيروان من از دست آنان گريختند ، تعقيبشان كردند و آنان را در هر پَستى و بلندى اى گرفتند و با شكنجه و زجر، گردن زدند. آنها را چه شده است؟! «خداوند ، آنان را بكُشد . كى [به سوى حق ]بازگردانده مى شوند» .

اى بندگان خدا! به سويشان بشتابيد و چون شير ، بر آنان يورش ببريد ؛ چرا كه آنان ، اشرارند و كسانى كه آنها را بر باطلْ يارى مى دهند نيز از اشرارند. با شكيبايى و به حساب خدا گذاردن و آمادگى روحى خود ، با آنان رو به رو شويد. به راستى كه شما مبارزه جو و پيكاركننده ايد و جان خويش را براى ضربه شمشير و نيزه و جنگ با هماوردان ، آماده ساخته ايد.

هركس به هنگام سختى در خود ، آرامشى احساس كرد و به هنگام رو در رويى ، در خود ، شجاعتى يافت و در برادرش سستى و هراسى ديد ،از او حمايت كند ، چنان كه از خود حمايت مى كند كه اگر خدا مى خواست ، او را مانند وى قرار مى داد».

.

ص: 186

5947.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَتِهِ يَومَ الجَمَلِ _: أيُّهَا النّاسُ ! إنّي أتَيتُ هؤُلاءِ القَومَ ، ودَعَوتُهُم ، وَاحتَجَجتُ عَلَيهِم ، فَدَعَوني إلى أن أصبِرَ لِلجِلادِ ، وأبرُزَ لِلطِّعانِ ، فَلِاُمِّهِمُ الهَبَلُ ! وقَد كُنتُ وما اُهَدَّدُ بِالحَربِ ، ولا اُرَهَّبُ بِالضَّربِ ، أنصَفَ القارَةَ مَن راماها ، (1) فَلِغَيري فَليُبرِقوا وليُرعِدوا ؛ فَأَنَا أبُو الحَسَنِ الَّذي فَلَلتُ (2) حَدَّهُم ، وفَرَّقتُ جَماعَتَهُم ، وبِذلِكَ القَلبِ ألقى عَدُوّي ، وأنَا عَلىَ ما وعَدَنَي رَبّي مِنَ النَّصرِ وَالتَّأييدِ وَالظَّفَرِ ، وإنّي لَعَلى يَقينٍ مِن رَبّي ، وغَيرِ شُبهَةٍ مِن أمري .

أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ المَوتَ لا يَفوتُهُ المُقيمُ ، ولا يُعجِزُهُ الهارِبُ ، لَيسَ عَنِ المَوتِ مَحيصٌ ، ومَن لَم يَمُت يُقتَلُ ، وإنَّ أفضَلَ المَوتِ القَتلُ . وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لَأَلفُ ضَربَةٍ بِالسَّيفِ أهوَنُ عَلَيَّ مِن ميتَةٍ عَلى فِراشٍ .

واعَجَبا لِطَلحَةَ ! ألَّبَ (3) النّاسَ عَلَى ابنِ عَفّانَ ، حَتّى إذا قُتِلَ أعطاني صَفَقَتَهُ بِيَمينِهِ طائِعا ، ثُمَّ نَكَثَ بَيعَتي ، اللّهُمَّ خُذهُ ولا تُمهِلهُ . وإنَّ الزُّبَيرَ نَكَثَ بَيعَتي ، وقَطَعَ رَحِمي ، وظاهَرَ عَلَيَّ عَدُوّي ، فَاكفِنيهِ اليَومَ بِما شِئتَ . (4) .


1- .القارَة : قبيلة من بني الهون ابن خزيمة ، سُمّوا قارَة لاجتماعهم والتفافهم ، ويوصفون بالرمي ، وفي المثل : أنصفَ القارَة مَن راماها (النهاية : ج 4 ص 120 «قور») .
2- .فلَّه فانفَلّ ، أي كسره فانكسر (لسان العرب : ج 11 ص 531 «فلل») .
3- .من التأليب : التحريض (لسان العرب : ج 1 ص 216 «ألب») .
4- .الكافي : ج 5 ص 53 ح 4 عن ابن محبوب رفعه ، الأمالي للطوسي : ص 169 ح 284 عن إسماعيل بن رجاء الزبيدي نحوه وراجع نهج البلاغة : الخطبة 174 .

ص: 187

5946.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :امام على عليه السلام_ از سخنرانى اش در جنگ جمل _: اى مردم! به راستى كه من به سوى اين گروه آمدم و آنان را فرا خواندم و براى آنان ، استدلال كردم. آنان مرا دعوت كردند كه در نبرد، شكيبايى ورزم و براى زخم نيزه ها آماده شوم. مادرشان در عزا نشيند! من هيچ گاه با جنگ ، تهديد نشده ام و از ضربت شمشير ، ترسانده نشده ام. آنان كه قبيله قارَه (1) را به جنگ با تير و كمان فرا خواندند ، با ايشان انصاف ورزيدند . براى ديگرى رعد و برق به راه اندازند كه من ابو الحسنم ؛ همان كسى كه بُرش آنان را كُند ساخت و جماعتشان را از هم پراكند ، و با چنين دلى دشمنم را ملاقات مى كنم كه به وعده هاى يارى و تقويت و پيروزى پروردگار خويش ، دل بسته ام و به پروردگارم يقين دارم و در كار خود ، هيچ شبهه اى ندارم.

اى مردم! به راستى كه مرگ ، از [ كسى كه در ميدان جنگْ] برجاىْ ايستاده ، درنمى گذرد و فراركننده ، او را ناتوان نمى سازد. از مرگ ، چاره اى نيست. آن كه نميرد ، كشته مى شود و برترين مرگ، كشته شدن [ در راه خدا] است. سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، هزار ضربه شمشير برايم آسان تر است از مردن در بستر!

شگفتا از طلحه! مردم را به كشتن پسر عفّان تحريك كرد و وقتى او كشته شد، دستش را [ براى بيعت] از سرِ رضايت به من داد. سپس بيعت مرا شكست. بار خدايا! او را بگير و مهلتش مده.

آگاه باشيد كه زبير ، بيعت مرا شكست و پيوند خويشاوندى ام را بُريد و دشمنانم را پشتيبانى نمود. [ بار خدايا! ]امروز ، آن گونه كه خود مى خواهى ، مرا از [ شرّ ]او كفايت كن. .


1- .قارَه ، قبيله اى از بنى هون بن خزيمه اند. از اين جهت قاره ناميده شده اند كه همواره گرد هم اند. اينان ، به تيراندازى مشهور بوده اند، چنان كه در مَثَل آمده است : انصاف ورزيدند كسانى كه با قاره به تيراندازى پرداختند . (ر . ك : النهاية : ج 4 ص 120) .

ص: 188

9 / 4السَّكينَةُ العَلَوِيَّةُ فِي الحَربِ5943.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل عن محمّد بن الحنفيّة :لَمّا نَزَلنَا البَصرَةَ وعَسكَرنا بِها وصَفَفنا صُفوفَنا ، دَفَعَ أبي عَلِيٌّ عليه السلام إلَيَّ اللِّواءَ ، وقالَ : لا تُحدِثَنَّ شَيئا حَتّى يُحدَثَ فيكُم . ثُمَّ نامَ ، فَنالَنا نَبلُ القَومِ ، فَأَفزَعتُهُ ، فَفَزِعَ وهُوَ يَمسَحُ عَينَيهِ مِنَ النَّومِ ، وأصحابُ الجَمَلِ يَصيحونَ : يا ثاراتِ عُثمانَ !

فَبَرَزَ عليه السلام ولَيسَ عَلَيهِ إلّا قَميصٌ واحِدٌ ، ثُمَّ قالَ : تَقَدَّم بِاللَّواءِ ! فَتَقَدَّمتُ وقُلتُ : يا أبَتِ أفي مِثلِ هذَا اليَومِ بِقَميصٍ واحِدٍ ؟ !

فَقالَ عليه السلام : أحرَزَ أمرا أجَلُهُ ، (1) وَاللّهِ قَاتَلتُ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وأنَا حاسِرٌ (2) أكثَرَ مِمّا قاتَلتُ وأنَا دارِعٌ . (3)5942.امام كاظم عليه السلام ( _ در پاسخ به برادرش على بن جعفر ، كه از ايشان پرس ) مروج الذهب :قَد كانَ أصحابُ الجَمَلِ حَمَلوا عَلى مَيمَنَةِ عَلِيٍّ ومَيسَرَتِهِ ، فَكَشَفوها ، فَأَتاهُ بَعضُ وُلدِ عَقيلٍ وعَلِيٌّ يَخفِقُ نُعاسا عَلى قُربوسِ سَرجِهِ ، فَقالَ لَهُ : يا عَمُّ ، قَد بَلَغَت مَيمَنَتُكَ ومَيسَرَتُكَ حَيثُ تَرى ، وأنتَ تَخفِقُ نُعاسا ؟ ! قالَ : اُسكُت يَابنَ أخي ، فَإِنَّ لِعَمِّكَ يَوما لا يَعدُوهُ ، وَاللّهِ ما يُبالي عَمُّكَ وَقَعَ عَلَى المَوتِ أو وَقَعَ المَوتُ عَلَيهِ ! (4)5941.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دعائم الإسلام :رُوّينا عَن عَلِيٍّ عليه السلام أنَّهُ أعطَى الرّايَةَ يَومَ الجَمَلِ لِمُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ ، فَقَدَّمَهُ بَينَ يَدَيهِ ، وجَعَلَ الحَسَنَ فِي المَيمَنَةِ ، وجَعَلَ الحُسَينَ فِي المَيسَرَةِ ، ووَقَفَ خَلفَ الرّايَةِ عَلى بَغلَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

قالَ ابنُ الحَنَفِيَّةِ : فَدَنا مِنَّا القَومُ ، ورَشَقونا بِالنَّبلِ وقَتَلوا رَجُلاً ، فَالتَفَتُّ إلى أميرِ المُؤمِنينَ فَرَأَيتُهُ نائِما قَدِ استَثقَلَ نَوما ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، عَلى مِثلِ هذِهِ الحالِ تَنامُ ؟! قَد نَضَحونا بِالنَّبلِ وقَتَلوا مِنّا رَجُلاً وقَد هَلَكَ النّاسُ ! ! فَقالَ : لا أراكَ إلّا تَحِنُّ حَنينَ العَذراءِ ، الرّايَةُ رايَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَخَذَها وهَزَّها ، وكانَتِ الرّيحُ في وُجوهِنا ، فَانقَلَبَت عَلَيهِم ، فَحسَرَ عَن ذِراعَيهِ وشَدَّ عَلَيهِم ، فَضَرَبَ بِسَيفِهِ حَتّى صُبِغَ كُمُّ قَبائِهِ وَانحَنى سَيفُهُ . (5) .


1- .أحرَزتُ الشيءَ اُحرِزهُ : إذا حفظته وضممته إليك وصُنته على الأخذ (لسان العرب : ج 5 ص 333 «حرز») .
2- .الحاسر : خلاف الدارع ، وهو من لا مغفر له ولا درع ولا بيضة على رأسه (تاج العروس : ج 6 ص 274 «حسر») .
3- .الجمل : ص 355 .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 375 .
5- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 393 .

ص: 189

9 / 4 آرامش على در جنگ

9 / 4آرامش على در جنگ5942.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام ( _ و قد سَألَهُ أخوهُ عليُّ بنُ جعفرٍ عن رجلٍ مسلم ) الجمل_ به نقل از محمّد بن حنفيه _: چون وارد بصره شديم و در آن جا لشكرگاه زديم و صفوف خود را آماده ساختيم ، پدرم على عليه السلام پرچم جنگ را به من داد و فرمود: «پيش از اقدام دشمن كارى عليه آنان انجام نده». (1) سپس خوابيد.

تيرهاى دشمن بر ما باريدن گرفت. او را از خواب ، بيدار كردم . بيدار شد ، در حالى كه چشم هايش را مى ماليد و جمليان فرياد مى زدند: اى خونخواهان عثمان!

[ على عليه السلام ] در حالى كه جز يك پيراهن بر تن نداشت ، بيرون رفت و فرمود: «با پرچم به پيش رو !».

پيش رفتم و گفتم: اى پدر! در چنين روزى ، تنها با يك پيراهن ؟!

فرمود: «هركس را مرگش [ به وقت خود ]خواهد گرفت. به خدا سوگند ، در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بدون زره ، بيشتر جنگيدم تا با زره».5941.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مروج الذهب:جمليان بر سمت راست و چپ سپاه على عليه السلام حمله مى كردند و آن را از هم گسستند. در اين هنگام ، يكى از فرزندان عقيل به نزد على عليه السلام آمد و او بر كوهه زين اسب خود ، به خوابى سبك فرو رفته بود. به على عليه السلام گفت: عمو جان ! راست و چپ سپاهت به چنان وضعيتى رسيده است كه مى بينى و تو در حال چُرت زدنى؟

فرمود: «پسرِ برادر! خاموش باش. عمويت را روزى است كه از آن، درنمى گذرد. به خدا سوگند ، عمويت باكى ندارد كه به پيشواز مرگ برود يا مرگ ، [خودْ ]او را دريابد» .5940.امام صادق عليه السلام :دعائم الإسلام:براى ما از على عليه السلام روايت شده است كه در جنگ جمل ، پرچم را به محمّد بن حنفيه سپرد و او را پيشاپيش خود فرستاد و حسن عليه السلام را در سمت راست سپاه و حسين عليه السلام را در سمت چپ گمارد و خود ، پشت سر پرچمدار ، سوار بر استر پيامبر خدا ايستاد.

محمّد بن حنفيه مى گويد: دشمنان به ما نزديك شدند و به سوى ما تيراندازى كردند و مردى را كشتند. به سوى اميرمؤمنانْ رو كردم . او را در خوابى سنگين يافتم . گفتم: اى اميرمؤمنان! در چنين وضعيتى مى خوابى؟! ما را تيرباران كردند و مردى از ما را كشتند و مردم به هلاكت افتادند .

فرمود: «مى بينم كه مانند دختران باكره ، ناله مى كنى. اين پرچم ، پرچم پيامبر خداست».

آن را گرفت و تكانى داد كه باد آن به صورت ما خورد . بر آنها شوريد ، آستين هايش را بالا زد و سخت بر آنان حمله بُرد و با شمشير ، چنان بر آنان نواخت كه آستين قبايش [ از خون آنها ]رنگين گشت و شمشيرش كج شد.

.


1- .اشاره به اين كه آغازگر جنگ مباش . (م)

ص: 190

5940.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ عَلِيٍّ عليه السلام يَومَ الجَمَلِ _: فَشَقَّ عَلِيٌّ في عَسكَرِ القَومِ يَطعَنُ ويَقتُلُ ، ثُمَّ خَرَجَ وهُوَ يَقولُ : الماءَ ، الماءَ . فَأَتاهُ رَجُلٌ بِإِداوَةٍ (1) فيها عَسَلٌ ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أمَّا الماءُ فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ في هذَا المَقامِ ، ولكن اُذَوِّقُكَ هذَا العَسَلَ . فَقالَ : هاتِ ، فَحَسا مِنهُ حُسوَةً ، ثُمَّ قالَ : إنَّ عَسَلَكَ لَطائِفِيٌّ ! قالَ الرَّجُلُ : لَعَجَبا مِنكَ _ وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ _ لِمَعرِفَتِكَ الطّائِفِيَّ مِن غَيرِهِ في هذَا اليَومِ ، وقَد بَلَغَتِ القُلوبُ الحَناجِرَ ! ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إنَّهُ وَاللّهِ يَابنَ أخي ما مَلَأَ صَدرَ عَمِّكَ شَيءٌ قَطُّ ، ولا هابَهُ شَيءٌ . (2)راجع : ج 6 ص 92 (طمأنينة الإمام في ساحة القتال) .

9 / 5لُبْسُ الدِّرعَ البَتْراءِ5939.عنه عليه السلام :الجمل عن محمّد بن الحنفيّة :دَعا [عَلِيٌّ عليه السلام ]بِدِرعِهِ البَتراءِ ولَم يَلبَسها بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلّا يَومَئِذٍ ، فَكانَ بَينَ كَتِفَيهِ مِنها وَهنٌ . فَجاءَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وفي يَدِهِ شِسعُ نَعلٍ ، فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : ما تُريدُ بِهذَا الشِّسعِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ : أربِطُ بِها ما قَد تَهِي (3) مِن هذَا الدِّرعِ مِن خَلفي . فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : أفي مِثلِ هذَا اليَومِ تَلبَسُ مِثلَ هذا ! فَقالَ عليه السلام : ولِمَ ؟ قالَ : أخافُ عَلَيكَ . فَقالَ : لا تَخَف أن اُؤتى مِن وَرائي ، وَاللّهِ يَابنَ عَبّاسٍ ما وَلَّيتُ في زَحفٍ قَطُّ . (4) .


1- .الإداوة : إناء صغير من جلد يُتّخذ للماء كالسطيحة ونحوها (النهاية : ج 1 ص 33 «أدا») .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 96 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 34 نحوه .
3- .كلُّ ما استرخى رِباطُه فقد وَهَى . وقد وَهَى الثوبُ يَهي وَهيا : إذا بَلي وتخرّق (لسان العرب : ج 15 ص 417 «وهي») .
4- .الجمل : ص 355 .

ص: 191

9 / 5 دربركردن زره بدون پشت

5938.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الإمامة و السياسة_ در گزارش از على عليه السلام در جنگ جمل _: على عليه السلام در لشكر آنان نفوذ مى كرد ، نيزه مى زد و مى كُشت . سپس بازگشت و گفت: «آب [ بدهيد]، آب!».

مردى با ظرف عسل،نزد او آمد و گفت: اى امير مؤمنان! در اين حال ، [خوردن ]آب براى شما صلاح نيست ؛ ولى از اين عسل به شما مى نوشانم.

فرمود: «بده» و قدرى از آن چشيد . سپس فرمود: «به راستى كه عسل تو از طائف است».

مرد گفت: به خدا _ اى اميرمؤمنان! _ در شگفتم از اين كه تو ، در چنين روزى كه جان ها به حنجره ها رسيده است ، عسل طائف را از ديگر عسل ها باز مى شناسى!

على عليه السلام به وى فرمود: «به خدا سوگند ، اى برادرزاده! هرگز چيزى سينه عمويت را پُر نساخته و هرگز چيزى او را به هراس نينداخته است».ر.ك : ج 6 ص 93 (آرامش امام در عرصه نبرد) .

9 / 5دربركردن زره بدون پشت5936.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الجمل_ به نقل از محمّد بن حنفيه _: [ روز جمل ، ]على عليه السلام زره خود را _ كه بدون پشت بود _ خواست . و آن را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله جز در اين روز ، در برنكرده بود و ميان دو كتف او پارگى از زره برجا مانده بود.

امير مؤمنان آمد و در دستش بند كفشى بود . ابن عبّاس به وى گفت: اى اميرمؤمنان! با اين بند ، چه كار دارى؟

فرمود: «مى خواهم با اين بند، شكاف پشت زره را به هم آورم».

ابن عبّاس گفت: در چنين روزى اين [ زرهِ بدون پشت ]را پوشيده اى؟!

فرمود: «چه طور مگر؟» .

گفت: بر جان تو مى ترسم.

فرمود: «مترس كه از پشت سر بر من آسيبى رسد . ابن عبّاس! به خدا سوگند ، هيچ گاه در هيچ جنگى به دشمن ، پشت نكرده ام».

.

ص: 192

راجع : ج 10 ص 448 (كانت درعه بلا ظهر) .

9 / 6صاحِبُ رَايَةِ الحَربِ5971.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الجمل عن محمّد بن عبد اللّه عن عمرو بن دينار :قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِابنِهِ مُحَمَّدٍ : خُذِ الرّايَةَ وَامضِ _ وعَلِيٌّ عليه السلام خَلفَهُ _ فَناداهُ يا أبَا القاسِمِ ! فَقالَ : لَبَّيكَ يا أبَةِ . فَقالَ : يا بُنَيَّ لا يَستَفِزَّكَ ماتَرى ؛ قَد حَمَلتُ الرّايَةَ وأنَا أصغَرُ مِنكَ فَمَا استَفَزَّني عَدُوّي ، وذلِكَ أنَّني لَم ألقَ أحَدا إلّا حَدَّثَتني نَفسي بِقَتلِهِ ، فَحَدِّث نَفسَكَ _ بِعَونِ اللّهِ _ بِظُهورِكَ عَلَيهِم ، ولا يَخذُلكَ ضَعفُ النَّفسِ بِاليَقينِ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ أشَدُّ الخِذلانِ .

قالَ: فَقُلتُ : يا أبَةِ أرجو أن أكونَ كَما تُحِبُّ إن شاءَ اللّهُ . قالَ : فَالزَم رايَتَكَ ، فَإِذا اختَلَطَتِ الصُّفوفُ قِف في مَكانِكَ وبَينَ أصحابِكَ ، فَإِن لَم تَرَ أصحابَكَ فَسَيَرَونَكَ . قالَ : وَاللّهِ إنّي لَفي وَسَطِ أصحابي فَصاروا كُلُّهُم خَلفي وما بَيني وبَينَ القَومِ أحَدٌ يَرُدُّهُم عَنّي ، وأنَا اُريدُ أن أتَقَدَّمَ في وُجوهِ القَومِ ، فَما شَعَرتُ إلّا بِأَبي مِن خَلفي قَد جَرَّدَ سَيفَهُ وهُوَ يَقولُ : لا تَقَدَّمَ حَتّى أكونَ أمامَكَ . فَتَقَدَّمَ عليه السلام بَينَ يَدَيَّ يُهَروِلُ ومَعَهُ طائِفَةٌ مِن أصحابِهِ ، فَضَرَبُوا الَّذينَ في وجَهي حَتّى أنهَضوهُم ولَحِقتُهُم بِالرّايَةِ ، فَوَقَفوا وَقفَةً ، وَاختَلَطَ النّاسُ ، ورَكَدَتِ السُّيوفُ ساعَةً ، فَنَظرتُ إلى أبي يَفرِجُ النّاسَ يَمينا وشِمالاً ويَسوقُهُم أمامَهُ ، فَأَردتُ أن أجولَ فَكَرِهتُ خِلافَهُ . (1) .


1- .الجمل : ص 368 .

ص: 193

9 / 6 پرچمدار جنگ

ر . ك : ج 10 ص 449 (پوشيدن زره بى پشت) .

9 / 6پرچمدار جنگ5968.امام باقر عليه السلام :الجمل_ به نقل از محمّد بن عبد اللّه ، از عمرو بن دينار _: اميرمؤمنان به فرزندش محمّد فرمود: «پرچم را بگير و برو» .

على عليه السلام پشت سر او بود و او را صدا زد : «اى ابو القاسم!» .

گفت: بله، پدرجان!

فرمود: «فرزندم! آنچه مى بينى ، تو را به وحشت نيندازد . من درحالى كه كوچك تر از تو بودم، پرچم بر دوش داشتم و دشمن ، مرا به وحشت نينداخت. اين بدان سبب بود كه در معركه جنگ ، با هيچ كس روبه رو نمى شدم ، جز آن كه كشتن وى را به خودم تلقين مى كردم. پس به مدد الهى پيروزى بر آنها را به خودت تلقين كن و با يقين ، بر ضعف نفس خود غلبه كن ، كه ضعف نفس ، بدترين درماندگى است» .

محمّد مى گويد كه گفتم: پدرم! اگر خدا بخواهد ، اميدوارم چنان باشم كه تو دوست دارى.

فرمود: «پرچمت را محكم نگه دار. وقتى دو سپاه درهم آميخت، در جاى خود و ميان يارانت بِايست . اگر تو يارانت را نمى بينى ، آنها تو را خواهند ديد».

محمّد مى گويد: به خدا سوگند كه من در ميان يارانم بودم . ناگاه ، تمام آنان پشت سر من قرار گرفتند و ميان من و دشمن ، كسى نبود كه آنها را از من دور سازد و من مى خواستم تا ميان لشكر دشمن، پيشروى كنم كه پدرم را پشت سرم احساس كردم كه شمشيرش را آخته بود و مى فرمود: «پيش مرو تا من جلوتر از تو باشم».

او جلوتر از من ، هَروَله كنان ، با گروهى از يارانش پيش مى رفت و كسانى را كه مقابل من قرار مى گرفتند ، از تيغ مى گذراندند تا اين كه آنان را به فرار وا داشتند و من با پرچم به آنها پيوستم . لحظه اى ايستادند و دو لشكر در هم شدند . لحظه اى شمشيرها آرام شد . به پدرم نگاه كردم. ديدم دشمن را از چپ و راست مى شكافد و آنان را از برابر خود مى راند . خواستم به جلو حركت كنم؛ ولى نمى خواستم خلاف گفته او رفتار كرده باشم.

.

ص: 194

5969.امام باقر عليه السلام :مروج الذهب :جاءَ ذُو الشَّهادَتينِ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ إلى عَلِيٍّ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لا تُنكِسِ اليَومَ رَأسَ مُحَمَّدٍ ، وَاردُد إلَيهِ الرّايَةَ ! فَدَعا بِهِ ، ورَدَّ عَلَيهِ الرّايَةَ ، وقالَ :

اِطعَنهُمُ طَعنَ أبيكَ تُحمَدِ

لا خَيرَ فِي الحَربِ إذا لَم توقَدِ بِالمَشرَفِيِّ وَالقَنَا المُسَرَّدِ (1)9 / 7اِشتِدادُ القِتالِ5834.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن القعقاع :ما رَأَيتُ شَيئا أشبَهَ بِشَيءٍ مِن قِتالِ القَلبِ يَومَ الجَمَلِ بِقِتالِ صِفّينَ ، لَقَد رَأَيتُنا نُدافِعُهُم بِأَسِنَّتِنا ونَتَّكِئُ عَلى أزِجَّتِنا ، (2) وهُم مِثلُ ذلِكَ ، حَتّى لَو أنَّ الرِّجالَ مَشَت عَلَيها لَاستَقَلَّت بِهِم . (3)5828.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در پاسخ به اين پرسش كه اسم اعظم خدا چيست _ ) البداية والنهاية :قالَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] لِابنِهِ مُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ : وَيحَكَ ! تَقَدَّم بِالرّايَةِ . فَلَم يَستَطِع ، فَأَخَذَها عَلِيٌّ مِن يَدِهِ ، فَتَقَدَّمَ بِها ، وجَعَلَتِ الحَربُ تَأخُذُ وتُعطي ؛ فَتارَةً لِأَهلِ البَصرَةِ ، وتارَةً لِأَهلِ الكوفَةِ ، وقُتِلَ خَلقٌ كَثيرٌ وجَمٌّ غَفيرٌ، ولَم تُرَ وَقعَةٌ أكثَرَ مِن قَطعِ الأَيدي وَالأَرجُلِ فيها مِن هذِهِ الوَقعَةِ . (4) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 376 ؛ وقعة الجمل لضامن بن شدقم : ص 143 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 243 والمناقب للخوارزمي : ص 187 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 155 والصراط المستقيم : ج 2 ص 267 وبحار الأنوار : ج 32 ص 175 وج 42 ص 99 .
2- .الزُّجّ : الحديدة التي تُركّب في أسفل الرمح ، والسنان يُركّب عاليتَه والجمع أزجاج وأزِجّة (لسان العرب : ج 2 ص 285 «زجج») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 532 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 348 وراجع العقد الفريد : ج 3 ص 325 .
4- .البداية والنهاية : ج 7 ص 243 .

ص: 195

9 / 7 شدّت يافتن نبرد

5829.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب:خ_زيمة بن ث_ابت [ م_عروف ب_ه ]ذو شهادتين ، نزد على عليه السلام آمد و گفت: اى اميرمؤمنان! محمّد را سرشكسته مكن و پرچم را به وى بازگردان . او را فرا خواند و پرچم را به وى بازگردانْد و فرمود:

«مانند پدرت بر آنان نيزه فرود آور تا ستايش شوى

جنگى كه برافروخته نشود، خيرى در آن نيست. با شمشيرهاى مَشْرَفى (1) و نيزه هاى پى در پى».9 / 7شدّت يافتن نبرد5832.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از قعقاع _: چيزى را شبيه تر به چيز ديگر نيافتم از نبرد سخت جمل به جنگ صفّين . ديديم كه آنان را با سرِ نيزه هايمان مى رانديم و خود بر پايه هاى نيزه هايمان تكيه مى داديم و آنان نيز چنين مى كردند، چنان كه اگر كسانى روى نيزه ها راه مى رفتند ، نيزه ها آنها را نگه مى داشتند .5833.امام صادق عليه السلام :البداية والنهاية:[ على عليه السلام ] به فرزندش محمّد بن حنفيه فرمود: «واى بر تو! با پرچم به پيش رو»؛ ولى او نتوانست . پرچم را از او گرفت و خود به پيش تاخت. جنگ ، برنده و بازنده داشت؛ گاهى به سود بصريانْ پيش مى رفت و گاهى به سود كوفيان. افراد بسيارى كشته شدند و در هيچ جنگى ديده نشد كه به اندازه جنگ جمل ، دست و پا قطع شده باشد .

.


1- .گونه اى شمشير است منسوب به مَشارِف شام .

ص: 196

5834.امام صادق عليه السلام :الإمامة والسياسة :اِقتَتَلَ القَومُ قِتالاً شَديدا ، فَهَزَمَت يَمَنُ البَصَرَةِ يَمَنَ عَلِيٍّ ، وهَزَمَت رَبيعَةُ البَصرَةِ رَبيعَةَ عَلِيٍّ . . . ثُمَّ تَقَدَّم عَلِيٌّ فَنَظَرَ إلى أصحابِهِ يُهزَمونَ ويُقتَلونَ ، فَلَمّا نَظَرَ إلى ذلِكَ صاحَ بِابنِهِ مُحَمَّدٍ _ ومَعَهُ الرّايَةُ _ : أنِ اقتَحِم ! فَأَبطَأَ وثَبَتَ ، فَأَتى عَلِيٌّ مِن خَلفِهِ فَضَرَبَهُ بَينَ كَتِفَيهِ ، وأخَذَ الرّايَةَ مِن يَدِهِ ، ثُمَّ حَمَلَ فَدَخَلَ عَسكَرَهُم ، وإنَّ المَيمَنَتَينِ وَالمَيسَرَتَينِ تَضطَرِبانِ ؛ في إحداهُما عَمّارٌ ، وفِي الاُخرى عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ .

قالَ : فَشَقَّ عَلِيٌّ في عَسكَرِ القَومِ يَطعَنُ ويَقتُلُ ، ثُمَّ خَرَجَ . . . ثُمَّ أعطَى الرّايَةَ لِابنِهِ وقالَ : هكَذا فَاصنَع . فَتَقَدَّمَ مُحَمَّدٌ بِالرّايَةِ ومَعَهُ الأَنصارُ ، حَتَّى انتَهى إلَى الجَمَلِ وَالهَودَجِ وهَزَمَ ما يَليهِ ، فَاقتَتَلَ النّاسُ ذلِكَ اليَومَ قِتالاً شَديدا ، حَتّى كَانتِ الواقِعَةُ والضَّربُ عَلَى الرُّكَبِ . (1)5835.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الجمل عن محمّد بن الحنفيّة :اِلتَقَينا وقَد عَجَّلَ أصحابُ الجَمَلِ وزَحَفوا عَلَينا ، فَصاحَ أبي عليه السلام : اِمضِ . فَمَضَيتُ بَينَ يَدَيهِ أقطو (2) بِالرّايَةِ قَطوا .

وتَقَدَّمَ سَرعانَ أصحابُنا ، فَلاذَ أصحابُ الجَمَلِ ، ونَشَبَ القِتالُ ، وَاختَلَفَتِ السُّيوفُ ، وأبي بَينَ كَتِفَيَّ يَقولُ : يا بُنَيَّ تَقَدَّم ! ولَستُ أجِدُ مُتَقَدَّما ، وهُوَ يَقولُ : تَقَدَّم ، فَقُلتُ : ما أجِدُ مُتَقَدَّما إلّا عَلَى الأَسِنَّةِ ! !

فَغَضِبَ أبي عليه السلام وقالَ : أقولُ لَكَ : تَقَدَّم ، فَتَقولُ : عَلَى الأَسِنَّةِ ! ! ثِق يا بُنَيَّ ، وتَقَدَّم بَينَ يَدَيَّ عَلَى الأَسِنَّةِ ! !

وتَناوَلَ الرّايَةَ مِنّي ، وتَقَدَّمَ يُهَروِلُ بِها ، فَأَخَذَتني حِدَّةٌ ، فَلَحِقتُهُ وقُلتُ : أعطِنِي الرّايَةَ . فَقالَ لي : خُذها . وقَد عَرَفتُ ما وَصَفَ لي . (3) .


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 96 .
2- .القَطْوُ : مقارَبة الخَطْو مع النشاط ، يقال منه : قطا في مِشيته يَقطو (لسان العرب : ج 15 ص 190 «قطا») .
3- .الجمل : ص 360 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 514 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 339 والبداية والنهاية : ج 7 ص 243 والأخبار الطوال : ص 149 ومروج الذهب : ج 2 ص 375 .

ص: 197

5836.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمامة والسياسة:دو لشكر ، نبرد سختى كردند. ميمنه [ سپاه] بصريان، ميمنه سپاه على عليه السلام را درهم شكسته بود و افراد قبيله ربيعه در لشكر بصره، ربيعيان سپاه امام عليه السلام را شكست داده بودند... .

على عليه السلام به پيش آمد و نگاهى به ياران و سپاهيان خود انداخت كه شكست خورده و كشته شده بودند . وقتى چنين ديد ، بر فرزندش محمّد _ كه پرچمدار بود _ بانگ زد: «به پيش رو!» ؛ ولى او كندى كرد و در جايش ثابت ماند. على عليه السلام از پشت سر آمد و ميان دو كتف او زد و پرچم را از دستش گرفت و خود ، حمله برد و وارد لشكر دشمن شد.

ميمنه و مِيسَره هر دو سپاه در اضطراب بودند. در يك طرف ، عمّار بود و در طرف هاى ديگر ، عبد اللّه بن عباس و محمّد بن ابى بكر.

على عليه السلام سپاه دشمن را شكافت . ضربه مى زد و مى كُشت . سپس بيرون آمد... و پرچم را به محمّد داد و فرمود: «اين چنين بجنگ».

محمّد با پرچم به پيش تاخت و انصار با او بودند تا به شتر و كجاوه [ ى عايشه ]رسيد و همراهان شتر ، گريخته بودند.

در اين روز ، هر دو لشكر ، نبرد سهمگينى كردند ، به طورى كه آسيب ها و ضربت زدن ها ، در حالِ به زانو نشستنْ صورت مى گرفت.5837.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الجمل_ به نقل از محمّد بن حنفيه _: رو در رو شديم ، درحالى كه سپاه جمل بر ما پيشْ دستى كردند و بر ما يورش آوردند. پدرم بانگ زد: «حركت كن!».

من در پيشاپيش او به راه افتادم و با گام هاى كوتاه ، پرچم را به پيش بردم . ياران ما به سرعت به پيش تاختند و لشكر جمل ، پناه گرفتند . جنگ درگرفت و شمشيرها در هم رفت.

پدرم كه پشت سرم بود ، مى فرمود: «فرزندم ، به پيش!» و من توان جلو رفتن در خود نمى ديدم و او همواره مى فرمود: «به پيش!» .

گفتم: من راهى به پيش نمى بينم ، مگر بر سرِ نيزه ها [ بروم] !

وى خشمگين شد و فرمود: «به تو مى گويم: به پيش رو و تو مى گويى : بر سر نيزه ها [ بروم]؟! فرزندم! [ بر خدا ]اعتماد كن و پيشاپيش من در برابر سرنيزه ها به پيش رو».

پرچم را از من گرفت و هَروَله كنان به پيش تاخت . غيرتم جنبيد و خود را به او رساندم و گفتم: «پرچم را به من بده» كه به من فرمود: «بگير!».

در آن هنگام دانستم كه از من چه مى خواهد. .

ص: 198

9 / 8مُقاتَلَةُ الإِمامِ بِنَفسِهِ5836.امام على عليه السلام :الفتوح :قاتَلَ مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِيَّةِ ساعَةً بِالرّايَةِ ثُمَّ رَجَعَ ، وضَرَبَ عَلِيٌّ رضى الله عنهبِيَدِهِ إلى سَيفِهِ فَاستَلَّهُ ، ثُمَّ حَمَلَ عَلَى القَومِ ، فَضَرَبَ فيهِم يَمينا وشِمالاً ، ثُمَّ رَجَعَ وقَدِ انحَنى سَيفُهُ فَجَعَلَ يُسَوّيهِ بِرُكبَتِهِ ، فَقالَ لَهُ أصحابُهُ : نَحنُ نَكفيكَ ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَلَم يُجِب أحَدا حَتّى سَوّاهُ ، ثُمَّ حَمَلَ ثانِيَةً حَتَّى اختَلَطَ بِهِم ، فَجَعَلَ يَضرِبُ فيهِم قُدُما قُدُما حَتَّى انحَنى سَيفُهُ ، ثُمَّ رَجَعَ إلى أصحابِهِ ، وَوَقَفَ يُسَوّي السَّيفَ بِرُكبَتِهِ وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ ما اُريدُ بِذلِكَ إلّا وَجهَ اللّهِ وَالدّارَ الآخِرَةَ !

ثُمَّ التَفَتَ إلَى ابنِهِ مُحمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ وقالَ : هكَذَا اصنَع يابُنَيَّ . (1)5837.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبي مخنف :زَحَفَ عَلِيٌّ عليه السلام نَحوَ الجَمَلِ بِنَفسِهِ في كَتيبَتِهِ الخَضراءِ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، وحَولَهُ بَنوهُ حَسنٌ وحُسَينٌ ومُحَمَّدٌ عليهم السلام ، ودَفَعَ الرّايَةَ إلى مُحَمَّدٍ ، وقالَ : أقدِم بِها حَتّى تَركُزَها في عَينِ الجَمَلِ ، ولا تَقِفَنَّ دونَهُ .

فَتَقَدَّمَ مُحَمَّدٌ ، فَرشَقَتهُ السِّهامُ ، فَقالَ لِأَصحابِهِ : رُوَيدا ، حَتّى تَنفَدَ سِهامُهُم ، فَلَم يَبقَ لَهُم إلّا رَشقَةٌ أو رَشقَتانِ . فَأَنفَذَ عَلِيٌّ عليه السلام (2) إلَيهِ يَستَحِثُّهُ ، ويَأمُرُهُ بِالمُناجَزَةِ ، فَلَمّا أبطَأَ عَلَيهِ جاءَ بِنَفسِهِ مِن خَلفِهِ ، فَوَضَعَ يَدَهُ اليُسرى عَلى مَنكِبِهِ الأَيمَنِ وقالَ لَهُ : أقدِم ، لا اُمَّ لَكَ !

فَكانَ مُحَمَّدٌ إذا ذَكَرَ ذلِكَ بَعدُ يَبكي ، ويَقولُ : لَكَأَنّي أجِدُ ريحَ نَفَسِهِ في قَفايَ ، وَاللّهِ لا أنسى أبَدا .

ثُمَّ أدرَكَت عَلِيّا عليه السلام رِقَّةٌ عَلى وَلَدِهِ ، فَتَناوَلَ الرّايَةَ مِنهُ بِيَدِه اليُسرى وذُو الفِقارِ مَشهورٌ في يُمنى يَدَيهِ ، ثُمَّ حَمَلَ فَغاصَ في عَسكَرِ الجَمَلِ ، ثمّ رَجَعَ وقَدِ انحَنى سَيفُهُ ، فَأَقامَهُ بِرُكبَتِهِ . فَقالَ لَهُ أصحابُهُ وبَنوهُ وَالأَشتَرُ وعَمّارٌ : نَحنُ نَكفيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَلم يُجِب أحَدا مِنهُم ، ولا رَدَّ إلَيهِم بَصَرَهُ ، وظَلَّ يَنحِطُ (3) ويَزأَرُ زَئيرَ الأَسَدِ ، حَتّى فَرِقَ مَن حَولَهُ ، وتَبادَروهُ ، وإنَّهُ لَطامِحٌ بِبَصَرِهِ نَحوَ عَسكَرِ البَصرَةِ ، لا يُبصِرُ مَن حَولَهُ ، ولا يَرُدُّ حِوارا .

ثُمَّ دفَعَ الرّايَةَ إلَى ابنِهِ مُحَمَّدٍ ، ثُمَّ حَمَلَ حَملَةً ثانِيَةً وَحدَهُ ، فَدَخَلَ وَسَطَهُم فَضَرَبَهُم بِالسَّيفِ قُدُما قُدُما ، وَالرِّجالُ تَفِرُّ مِن بَينِ يَدَيهِ ، وتَنحازُ عَنهُ يُمنَةً ويَسرَةً ، حَتّى خَضَبَ الأَرضَ بِدِماءِ القَتلى ، ثُمَّ رَجَعَ وقَدِ انحَنى سَيفُهُ ، فَأقامَهُ بِرَكبَتِهِ ، فَاعصَوصَبَ (4) بِهِ أصحابُهُ ، وناشَدوهُ اللّهَ في نَفسِهِ وفِي الإِسلام ، وقالوا : إنَّكَ إن تُصَب يَذهبِ الدّينُ ! فَأَمسِك ونَحنُ نَكفيكَ .

فَقالَ : وَاللّهِ ، ما اُريدُ بِما تَرَونَ إلّا وَجهَ اللّهِ وَالدّارَ الآخِرَةَ . ثُمَّ قالَ لِمُحَمَّدٍ ابنِهِ : هكَذا تَصنَعُ يَابنَ الحَنَفِيَّةِ . فَقالَ النّاسُ : مَنِ الَّذي يَستَطيعُ ما تَستَطيعُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ! (5) .


1- .الفتوح : ج 2 ص 474 ، المناقب للخوارزمي : ص 187 نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 257 .
2- .في الطبعة المعتمدة : «فأنفذا إليه عليّ عليه السلام إليه» ، والصحيح ما أثبتناه كما في طبعة دار الرشاد (ج 1 ص 85) .
3- .النحْط : شبه الزَّفير (لسان العرب : ج 7 ص 412 «نحط») .
4- .اعصَوْصبوا : اجتمعوا وصاروا عِصابةً واحدة (النهاية : ج 3 ص 246 «عصب») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 257 وراجع الفتوح : ج 2 ص 473 .

ص: 199

9 / 8 جنگيدن خودِ امام

9 / 8جنگيدن خودِ امام5840.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الفتوح:محمّد بن حنفيه ، لحظاتى پرچم به دستْ جنگيد و سپس برگشت. على عليه السلام دست بُرد و شمشيرش را بركشيد و بر دشمن ، يورش بُرد . از چپ و راست بر آنان نواخت . سپس برگشت ، درحالى كه شمشيرش كج شده بود و شروع كرد آن را با زانو راست كردن. يارانش به وى گفتند: بگذار ما اين كار را انجام دهيم ، اى امير مؤمنان!

به كسى پاسخ نگفت تا آن را راست كرد .

سپس براى بارِ دوم يورش بُرد و در دل دشمن ، نفوذ كرد . با شجاعت و جرئت بر آنان ضربه مى زد تا آن كه شمشيرش كج شد. آن گاه نزد يارانش بازگشت و ايستاد و در حالى كه با زانو شمشير خود را راست مى كرد ، فرمود: «به خدا سوگند ، از اين كار ، جز خداوند و آخرت را در نظر ندارم».

آن گاه رو به فرزندش محمّد بن حنفيه نمود و فرمود: «فرزندم! اين چنين بجنگ».5839.بحار الأنوار :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو مخنف _: على عليه السلام با يگانِ سبز (نيروى ويژه) خود _ كه متشكّل از مهاجران و انصار بود _ به سوى لشكر جمل ، يورش بُرد و در اطراف او فرزندانش حسن، حسين عليهماالسلام و محمّد بودند. پرچم را به محمّد سپرد و فرمود: «با آن به پيش تاز تا آن را در چشم شتر بنشانى و تا چنين نكرده اى از پا منشين».

محمّد به پيش تاخت . چوبه هاى تير بر او باريدند. محمّد به يارانش گفت: كمى صبر كنيد تا تيرهايشان تمام شود و براى آنان يك تير يا دو تير بيشتر نمانَد.

على عليه السلام به سوى محمّد شتافت و او را برمى انگيخت و به پيكار ، دستور مى داد. وقتى كُندى او را ديد، خود از پشت سرِ وى آمد و دست چپ خود را بر شانه راست او نهاد و فرمود: «به پيش تاز !».

محمّد ، هرگاه اين خاطره را به ياد مى آورْد ، مى گريست و مى گفت: گويا بوى نفَسش را در پشت سرم استشمام مى كردم . به خدا ، هرگز آن را از ياد نخواهم برد!

سپس على عليه السلام را بر فرزندش رحم آمد و پرچم را با دست چپ از او گرفت و ذو الفقار آخته ، در دست راستش بود. آن گاه ، يورش آورد و در دل لشكر جمل فرو رفت . سپس با شمشير كج شده برگشت و آن را با زانو راست نمود. ياران و فرزندانش و اشتر و عمّار [ ، نزديكش آمده ]به وى گفتند: اى اميرمؤمنان! بگذار ما اين كار را به جاى تو انجام دهيم . نه به آنان پاسخ گفت و نه نگاهشان كرد .

پيوسته نفس نفس مى زد و همچون شير ، مى غرّيد تا آنان كه در اطرافش بودند ، پراكنده شدند. لشكر دشمن به سويش شتافتند و او با چشمانش [ آخر ]لشكر بصره را مى نگريست و اطراف خود را نگاه نمى كرد و سخنى را پاسخ نمى گفت.

آن گاه ، پرچم را به فرزندش محمّد سپرد و براى بار دوم به تنهايى يورش بُرد و به وسط لشكر جمل ، وارد شد و شجاعانه و جسورانه ، با شمشير بر آنان ضربت مى زد و مردان جنگى از برابرش مى گريختند و به چپ و راست مى رفتند تا زمين از خون كُشتگانْ رنگين شد .

آن گاه بازگشت، درحالى كه شمشيرش كج شده بود. آن را با زانو راست كرد. يارانش گِردش جمع شده بودند و او را نسبت به جانش و براى حفظ اسلام ، سوگند مى دادند و مى گفتند: اگر تو آسيب ببينى ، دين از ميان خواهد رفت . دست نگه دار كه ما خود از پس اين كار برمى آييم.

فرمود: «به خدا سوگند ، با كارهايى كه مى كنم ، جز خدا و آخرت را نمى خواهم». آن گاه به فرزندش محمّد فرمود: «اى پسر حنفيه! اين چنين كار كن».

اطرافيان گفتند: اى اميرمؤمنان! چه كسى مى تواند كارى را كه تو انجام مى دهى ، انجام دهد؟!

.

ص: 200

5840.امام على عليه السلام :المصنّف لابن أبي شيبة عن الأعمش عن رجل قد سمّاه :كُنتُ أرى عَلِيّا يَحمِلُ فَيَضرِبُ بِسَيفِهِ حَتّى يَنثَنِيَ ، ثُمَّ يَرجِعُ فَيقولُ : لا تَلوموني ولوموا هذا . ثُمَّ يَعودُ فَيُقَوِّمُهُ . (1) .


1- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 706 ح 2 ، العقد الفريد : ج 3 ص 324 .

ص: 201

5841.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از اَعمَش ، از مردى كه نامش را بُرد _: مى ديدم كه على عليه السلام يورش مى بُرد و با شمشير، ضربت مى زد تا شمشيرش كج مى شد. آن گاه بر مى گشت و مى فرمود: «مرا سرزنش نكنيد . اين شمشير را سرزنش كنيد».

سپس با شمشير راست ، [ به سوى دشمنْ ]بازمى گشت . .

ص: 202

5842.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن أبي مخنف :خَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ خَلَفٍ الخُزاعِيُّ _ وهُوَ رَئيسُ البَصرَةِ ، وأكثَرُ أهلِها مالاً وضِياعا _ فَطَلَبَ البِرازَ ، وسَأَلَ ألّا يَخرُجَ إلَيهِ إلّا عَلِيٌّ عليه السلام ، وَارتَجَزَ فَقالَ :

أبا تُرابٍ ادنُ مِنّي فِترا

فَإِنَّني دانٍ إلَيكَ شِبرا وإنَّ في صَدري عَلَيكَ غِمرا

فَخَرَجَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَلَم يُمهِلُهُ أن ضَرَبَهُ فَفَلَقَ هامَتَهُ . (1)5843.بحار الأنوار عن مُحمّدِ بنِ مُسلمٍ عن الإمامِ الصالفتوح :اِنفَرَقَ عَلِيٌّ يُريدُ أصحابَهُ ، فَصاحَ بِهِ صائِحٌ مِن وَرائِهِ ، فَالتَفَتَ وإذا بِعَبدِاللّهِ بنِ خَلَفٍ الخُزاعِيِّ وهُوَ صاحبُ مَنزِلِ عائِشَةَ بِالبَصرَةِ ، فَلَمّا رَآهُ عَلِيٌّ عَرَفَهُ ، فَناداهُ : ما تَشاءُ يَابنَ خَلَفٍ ؟

قالَ : هَل لَكَ فِي المُبارَزَةِ ؟

قالَ عَلِيٌّ : ما أكرَهُ ذلِكَ ، ولكن وَيحَكَ يَابنَ خَلَفٍ ما راحَتُكَ فِي القَتلِ وقَد عَلِمتَ مَن أنَا ! !

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ خَلَفٍ : دَعني مِن مَدحِكَ يَابنَ أبي طالِبٍ ، وَادنُ مِنّي لِتَرى أيُّنا يَقتُلُ صاحِبَهُ ! ثُمَّ أنشَدَ شِعرا ، فَأَجابَهُ عَلِيٌّ عَلَيهِ ، وَالتَقَوا لِلضَّربِ ، فَبادَرَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ خَلَفٍ بِضَربَةٍ دَفَعَها عَلِيٌّ بِحَجَفَتِهِ ، (2) ثُمَّ انحَرَفَ عَنهُ عَلِيٌّ فَضََربَهُ ضَرَبَةً رَمى بِيَمينِهِ ، ثُمَّ ضَرَبَهُ اُخرى فَأَطارَ قِحفَ رَأسِهِ . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 261 .
2- .الحَجَف : ضرب من التِّرسة ، واحدتها حَجَفة . ويقال للتُّرس إذا كان من جلود ليس فيه خشب ولا عقب (لسان العرب : ج 9 ص 39 «جحف») .
3- .الفتوح : ج 2 ص 478 ، المناقب للخوارزمي : ص 188 ؛ كشف اليقين : ص 189 ح 191 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 242 وفيهما «ابن أبي خلف الخزاعي» وكلّها نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 261 .

ص: 203

5971.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ ب_ه نقل از اب_و م_خن_ف _: عبد اللّه بن خَلَف خُزاعى _ كه سركرده بصريان و ثروتمندترينِ خاندان خود بود _ بيرون آمد و هماورد طلبيد و درخواست كرد كه جز على عليه السلام كسى براى مبارزه با او بيرون نيايد و چنين رجز مى خوانْد :

ابوتراب! تو يك انگشت به من نزديك شو

كه من يك وجب به تو نزديك مى شوم . چرا كه در دلم كينه تو را دارم.

على عليه السلام به سوى او حركت كرد و بدون آن كه به وى مهلت دهد، ضربتى بر او زد و فرقش را شكافت.5972.امام على عليه السلام :الفتوح:على عليه السلام [ از لشكر دشمنْ] دور شد و به سوى يارانش مى رفت كه فريادكننده اى از پشت سر او فرياد زد . وى برگشت و عبد اللّه بن خلف خزاعى را _ كه ميزبان عايشه در بصره بود _ ديد. چون على عليه السلام او را ديد ، شناخت و او را ندا داد كه : «اى پسر خلف! چه مى خواهى؟».

گفت: آيا مى خواهى بجنگى؟

على عليه السلام فرمود: «از آن بدم نمى آيد؛ ولى واى بر تو ، اى پسر خلف! در مرگ ، چه آسودگى اى مى جويى، با آن كه مرا مى شناسى؟».

عبد اللّه بن خلف گفت: خودْستايى را وا گذار _ اى پسر ابوطالب _ و نزد من بيا تا ببينى كدام يك از ما هماوردش را خواهد كُشت .

آن گاه شعرى سرود و على عليه السلام با شعر ، او را پاسخ داد و براى پيكار ، رو در رو شدند.

عبد اللّه بن خلف ، ضربه اى ناگهانى فرود آورد كه على عليه السلام آن را با سپرش دفع كرد. آن گاه على عليه السلام از او كناره گرفت و ضربتى بر او فرود آورد كه دست راستش را قطع كرد و سپس ضربتى ديگر فرود آورد كه كاسه سرش را پرانْد . .

ص: 204

5843.بحار الأنوار ( _ به نقل از محمّد بن مسلم از امام صادق عليه السلا ) شرح نهج البلاغة عن أبي مخنف :تَناوَلَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبزى خِطامَ الجَمَلِ ، وكانَ كُلُّ مَن أرادَ الجِدَّ فِي الحَربِ وقاتَلَ قِتالَ مُستَميتٍ يَتَقَدَّمُ إلَى الجَمَلِ فَيَأخُذُ بِخِطامِهِ ، ثُمَّ شَدَّ عَلى عَسكَرِ عَلِيٍّ عليه السلام وقالَ :

أضرِبُهُم ولا أرى أبا حَسَن

ها إنَّ هذا حَزَنٌ مِنَ الحَزَن

فَشَدَّ عَلَيهِ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِالرُّمحِ ، فَطَعَنَهُ ، فَقَتَلَهُ وقالَ : قَد رَأَيتَ أبا حَسَنٍ ، فَكَيفَ رَأَيتَهُ ! وتَرَكَ الرُّمحَ فيهِ . (1)9 / 9مُقاتَلَةُ عَمّارٍ5846.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الفتوح :خَرَجَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ حَتّى وَقَفا قُدّامَ الجَمَلِ . قالَ : وتَبِعَهُمَا الأَشتَرُ ووَقَفَ مَعَهُما .

قالَ : فَقالَ رَجُلٌ مِن أصحابِ الجَمَلِ : مَن أنتُم أيُّهَا الرَّهطُ ؟ قالوا : نَحنُ مِمَّن لا تُنكِرونَهُ ! وأعلَنوا بِأَسمائِهِم _ وَدَعوا بِأَسمائِهِم _ ودُعَوا إلَى البِرازِ ، فَخَرَجَ عُثمانُ الضَّبِّيُّ وهُوَ يُنشِدُ شِعرا ، فَخَرَجَ إلَيهِ عَمّارُ بُن ياسِرٍ فَأَجابَهُ عَلى شِعرِهِ ، ثُمَّ حَمَلَ عَلَيهِ عَمّارٌ فَقَتَلَهُ . (2)5847.عنه عليه السلام :الفتوح :خَرَجَ عَمرُو بنُ يَثرِبِيٍّ _ مِن أصحابِ الجَمَلِ _ حَتّى وَقَفَ بَينَ الصَّفَّينِ قَريبا مِنَ الجَمَلِ ، ثُمَّ دَعا إلَى البِرازِ وسَأَلَ النِّزالَ ، فَخَرَجَ إلَيهِ عَلباءُ بنُ الهَيثَمِ مِن أصحابِ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَشَدَّ عَلَيهِ عَمروٌ فَقَتَلَهُ . ثُمَّ طَلَبَ المُبارَزَةَ ، فَلَم يَخرُج إلَيهِ أحَدٌ ، فَجَعَلَ يَجولُ في مَيدانِ الحَربِ وهُوَ يَرتَجِزُ ويَقولُ شِعرا ، ثُمَّ جالَ وطَلَبَ البِرازَ ، فَتَحاماهُ النّاسُ وَاتَّقَوا بَأسَهُ ، قالَ : فَبَدَرَ إلَيهِ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ وهُوَ يُجاوِبُهُ عَلى شِعرِهِ ، وَالتَقَوا بِضَربَتَينِ ، فَبادَرَهُ عَمّارٌ بِضَربَةٍ فَأَرداهُ عَن فَرَسِهِ ، ثُمَّ نَزَلَ إلَيهِ عَمّارٌ سَريعا فَأَخَذَ بِرِجلِهِ وجَعَلَ يَجُرُّهُ حَتّى ألقاهُ بَينَ يَدي عَلِيٍّ رضى الله عنه .

فَقالَ عَلِيٌّ: اِضرِب عُنُقَهُ . فَقالَ عَمرٌو : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، استَبقِني حَتّى أقتُلَ لَكَ مِنهُم كَما قَتَلتُ مِنكُم . فَقالَ عَلِيٌّ : يا عَدُوَّ اللّهِ ! أبَعدَ ثَلاثَةٍ مِن خِيارِ أصحابي أستَبقيكَ (3) ؟ ! لا كانَ ذلِكَ أبَدا . قالَ : فَادنُني حَتّى اُكَلِّمَكَ في اُذُنِكَ بِشَيءٍ . فَقالَ عَلِيٌّ : أنتَ رَجُلٌ مُتَمَرِّدٌ ، وقَد أخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِكُلِّ مُتَمَرِّدٍ عَلَيَّ ، وأنتَ أحَدُهُم . فَقالَ عَمرُو بنُ يَثرِبِيٍّ: أمَا وَاللّهِ لَو وَصَلتُ إلَيكَ لَقَطَعتُ اُذُنَكَ _ أو قالَ : أنفَكَ _ قالَ : فَقَدَّمَهُ عَلِيٌّ فَضَرَبَ عُنُقَهُ . (4) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 256 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 148 وتاريخ الطبري : ج 4 ص 519 .
2- .الفتوح : ج 2 ص 476 .
3- .في المصدر : «استبقيتك» ، والصحيح ما أثبتناه كما في شرح نهج البلاغة .
4- .الفتوح : ج 2 ص 477 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 259 نحوه .

ص: 205

9 / 9 نبرد عمّار

5848.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ ب_ه نقل از اب_و م_خن_ف _: عبد اللّه بن اَبزى ، زمام شتر [ عايشه ]را گرفت (و در روز جَمَل ، هركس تصميم به نبرد جدّى داشت و مى خواست تا مرز مرگ بجنگد ، به سوى شتر مى شتافت و افسارش را مى گرفت) . ابن ابزى بر سپاه على عليه السلام يورش بُرد و چنين رجز خواند :

بر آنان ضربت مى زنم و ابو الحسن را نمى بينم

بدانيد كه اين، غمى است از جمله غم ها.

على عليه السلام با نيزه بر او حمله بُرد و بر او نيزه اى زد و او را كُشت و فرمود: «ابو الحسن را ديدى؟ او را چگونه ديدى؟!». و نيزه را در بدن او رها كرد.9 / 9نبرد عمّار5846.امام صادق عليه السلام :الفتوح :محمّد بن ابى بكر و عمّار بن ياسر حركت كردند تا مقابل شتر [ عايشه ]ايستادند . اَشتر هم از پىِ آنان رفت و به همراه آنان ايستاد. مردى از لشكر جمل گفت: اى گروه! شما چه كسانى هستيد؟

گفتند: ما از كسانى هستيم كه شما آنها را مى شناسيد. و نام هاى خود را گفتند و آنان را به پيكار ، دعوت كردند . عثمان ضِبّى با خواندن رجز ، بيرون آمد . عمّار به سمت او حركت كرد ، و شعرش را پاسخ داد . سپس عمّار بر او يورش بُرد و او را كشت.5847.امام صادق عليه السلام :الفتوح:عمرو بن يَثرِبى از لشكر جملْ بيرون آمد و ميان دو سپاه ونزديك شتر [ عايشه ]ايستاد. سپس هماورد طلبيد و درخواست كارزار كرد. علباء بن هيثم (از ياران على عليه السلام ) حركت كرد ؛ ولى عمرو بر او حمله بُرد و او را كشت .

سپس دوباره مبارز طلبيد. كسى به سوى او بيرون نرفت. آن گاه شروع كرد در ميدان نبرد به جولان دادن و رجزخوانى كردن و شعر مى خواند. پس حركتى ديگر كرد و مبارز طلبيد . لشكر ، يكديگر را به دورى جُستن از او فرا مى خواندند و از حمله او مى ترسيدند .

ناگاه ، عمّار بن ياسر ، در حالى كه شعر او را پاسخ مى داد ، به سوى او شتافت. با ضربت زدن ، رو در رو شدند. عمّار ، پيش دستى كرد و ضربتى بر او فرود آورد و او را از اسب به زير انداخت. آن گاه به سرعتْ نزديك او فرود آمد و پايش را گرفت و كشيد تا او را در مقابل على عليه السلام افكند .

على عليه السلام فرمود: «گردنش را بزن».

عمرو گفت: اى اميرمؤمنان! مرا زنده بدار تا براى تو از آنان بكشم، چنان كه از شما كشتم.

على عليه السلام فرمود: «اى دشمن خدا! آيا پس از [ آن كه ]سه تن از بهترين يارانم [ را كشتى ]تو را زنده نگه دارم؟! هرگز چنين نخواهد شد».

عمرو گفت: مرا به خود ، نزديك ساز تا در گوشت سخنى بگويم.

على عليه السلام فرمود: «تو مرد سركشى هستى و پيامبر خدا مرا از سركشانْ خبر داده است و تو يكى از آنانى».

عمرو بن يثربى گفت: بدان كه به خدا سوگند ، اگر به تو نزديك مى شدم ، گوش (يا بينى) تو را [ با دندانْ ]مى كندم .

على عليه السلام او را به پيش انداخت و گردنش را زد.

.

ص: 206

5848.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبري عن داوود بن أبي هند عن شيخ من بني ضبّة :اِرتَجَزَ يَومِئِذٍ ابنُ يَثرِبِيٍّ :

أنا لِمَن أنكَرَنِي ابنُ يَثرِبيّ

قَاتِلُ عَلباءَ وهِندِ الجَمَليّ وَابنٍ لِصوحانَ عَلى دينِ عَليّ

وقالَ : مَن يُبارِزُ ؟ فَبَرَزَ لَهُ رَجُلٌ ، فَقَتَلَهُ ، ثُمَّ بَرَزَ لَهُ آخَرُ فَقَتَلَهُ . وَارتَجَزَ وقالَ :

أقتُلُهُم وقَد أرى عَلِيّا

ولَو أشا أوجَرتُه عَمرِيّا

فَبَرَزَ لَهُ عَمّارُ بُن ياسِرٍ ، وإنَّهُ لَأَضعَفُ مَن بارَزَهُ ، وإنَّ النّاسَ لَيَستَرجِعونَ حينَ قامَ عَمّارٌ ، وأنَا أقولُ لِعَمّارٍ _ مِن ضَعفِهِ _ : هذا وَاللّهِ لاحِقٌ بِأَصحابِهِ ! وكانَ قَضيفا ، (1) حَمشَ (2) السّاقَينِ ، وعَلَيهِ سَيفٌ حَمائِلُهُ تَشِفُّ عَنهُ قَريبٌ مِن إبطِهِ ، فَضَرَبَهُ (3) ابنُ يَثرِبيٍّ بِسَيفِهِ ، فَنَشَبَ في حَجَفَتِهِ ، وضَرَبَهُ عَمّارُ وأوهَطَهُ ، (4) ورمَى أصحابُ عَلِيٍّ ابنَ يَثرِبِيٍّ بِالحِجارَةِ حَتّى أثخَنوهُ وَارتَثّوهُ . (5)(6) .


1- .القَضِيف : الدقيق العظم القليل اللحم (لسان العرب : ج 9 ص 284 «قضف») .
2- .حَمْشُ الساقين : دقيقهما (لسان العرب : ج 6 ص 288 «حمش») .
3- .في المصدر : «فيضربه» ، وهو تصحيف .
4- .أوهَطَهُ : أثخَنَهُ ضربا، أو صَرَعَهُ صرعَةً لايَقوم منها (تاج العروس: ج 10 ص 452 «وهط») .
5- .ارتُثّ فلان : إذا ضُرب في الحرب فاُثخن وحُمل وبه رمق ثمّ مات (لسان العرب : ج 2 ص 151 «رثث») .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 530 و 517 عن عطيّة بن بلال ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 340 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 243 ، الفتوح : ج 2 ص 477 وليس فيهما الرجز وكلّها نحوه ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 156 وفيه الرجز فقط وراجع الجمل : ص 345 .

ص: 207

5849.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از داوود بن ابى هند ، از پيرمردى از تيره بنى ضِبّه _: عمرو بن يثربى در جنگ جمل ، چنين رجز مى خواند:

كسانى كه مرا نمى شناسند، بدانند كه من پسر يثربى ام

همان قاتل عَلباء و هند جملى ، و قاتل پسر صوحان ، كه [ هرسه] از پيروان على بودند.

و گفت: چه كسى با من مبارزه مى كند؟

مردى بيرون رفت . عمرو ، او را كُشت . پس مردى ديگر بيرون رفت . او را هم كشت و چنين رجز مى خواند :

مى كُشم آنان را و على را مى بينم

و اگر بخواهم بر دهان او هم نيزه مى زنم!

سپس عمّار بن ياسر بيرون رفت و او ناتوان ترينِ افرادى بود كه براى نبرد با عمرو ، بيرون رفته بودند.

وقتى عمّار براى مبارزه برخاست ، مردم ، استرجاع مى كردند («إنّا للّه و إنّا إليه راجعون» مى گفتند) و من به خاطر ناتوانى عمّار مى گفتم: به خدا ، او هم به يارانش خواهد پيوست.

عمّار ، مردى لاغر اندام و داراى ساق هاى باريك بود. شمشيرى داشت كه غلافش براى او بلند بود و تا زير بغلش مى آمد. ابن يثربى او را با شمشير زد ؛ امّا شمشير در سپر فرو رفت . عمّار ، ضربه اى به او زد و او را به زمين افكند كه نتوانست برخيزد . ياران على عليه السلام نيز سنگ هايى به سويش پرتاب كردند تا آن كه ناتوان شد . [ يارانش ]او را از معركه بيرون بُردند تا آن كه مُرد. .

ص: 208

9 / 10مُقاتَلَةُ الأَشتَرِ وَابنِ الزُّبَيرِ5852.بحار الأنوار :الجمل :لاذَ بِالجَمَلِ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَير وتَناوَلَ خِطامَهُ بِيَدِهِ ، فَقالَت عائِشَةُ : مَن هذَا الَّذي أخَذَ بِخِطامِ جَمَلي ؟ قالَ : أنَا عَبدُ اللّهِ ؛ اِبنُ اُختِكِ . فَقالَت : وا ثُكلَ أسماءَ !

ثُمَّ بَرَزَ الأَشتَرُ إلَيهِ ، فَخَلّى الخِطامَ مِن يَدِهِ وأقبَلَ نَحوَهُ ، فَقامَ مَقامَهُ فِي الخِطامِ عَبدٌ أسوَدُ ، وَاصطَرَعَ عَبدُ اللّهِ وَالأَشتَرُ ، فَسَقَطا إلَى الأَرضِ ، فَجَعَلَ ابنُ الزُّبَيرِ يَقولُ _ وقَد أخَذَ الأشتَرُ بِعُنُقِهِ _ : اُقتُلوني ومالِكا ، وَاقتُلوا مالِكا مَعي !

قالَ الأَشتَرُ : فَما سَرَّني إلّا قَولُهُ «مالِكٌ» ؛ لَو قالَ «الأَشتَرُ» لَقَتَلوني . ووَاللّهِ لَقَد عَجِبتُ مِن حُمقِ عَبدِ اللّهِ ؛ إذ يُنادي بِقَتلِهِ وقَتلي ، وما كانَ يَنفَعُهُ المَوتُ إن قُتِلتُ وقُتِلَ مَعي ، ولَم تَلِدِ امرَأَةٌ مِنَ النَّخَعِ غَيري ! ! فَأَفرَجتُ عَنهُ ، فَانهَزَمَ وبِهِ ضَربَةٌ مُثخِنَةٌ في جانِبِ وَجهِهِ . (1) .


1- .الجمل : ص 350 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 519 عن عبد اللّه بن الزبير و ص 530 عن الشعبي ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 343 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 244 كلّها نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 39 وشرح نهج البلاغة : ج 1 ص 262 ومروج الذهب : ج 2 ص 376 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 96 والبداية والنهاية : ج 8 ص 336 .

ص: 209

9 / 10 پيكار مالك اشتر و ابن زبير

9 / 10پيكار مالك اشتر و ابن زبير5850.بحار الأنوار :الجمل:عبد اللّه بن زبير ، خود را به شتر [ عايشه ]رساند و افسارش را با دست گرفت. عايشه گفت: اين كيست كه افسار شترم را گرفته است؟

گفت: منم عبد اللّه ، پسر خواهرت.

عايشه گفت: اى واى از داغ اسماء!

آن گاه ، مالك اشتر به سوى عبد اللّه شتافت. عبد اللّه ، افسار را رها ساخت و به سمت مالك رفت و به جاى او برده اى سياه ، افسار را گرفت. عبد اللّه و اشتر به پيكار پرداختند. هر دو بر زمين افتادند، در حالى كه مالك ، گردن عبد اللّه را گرفته بود . عبد اللّه فرياد مى زد: مرا و مالك را بكشيد ! مالك را با من بكشيد!

[ بعدها] مالك اشتر گفت: چيزى مرا خوش حال نكرد ، جز اين سخن او كه گفت : «مالك را» و اگر مى گفت: «اَشتر را»، آنها مرا مى كشتند. (1) به خدا سوگند ، در شگفتم از حماقت عبد اللّه بن زبير؛ چرا كه به كشته شدن خودش و من فرياد مى زد . اگر من كشته مى شدم و او نيز همراه من كشته مى شد ، مرگ به حال او سودى نداشت ؛ و هيچ زنى از طايفه نَخَع ، چون من نزاده است . آن گاه ، او را رها ساختم و او گريخت، درحالى كه ضربتى سختْ كارى بر صورتش واردشده بود.

.


1- .شايد از آن رو بود كه وى با نام مالك چندان شناخته نبود ، بلكه او را با نام اشتر مى شناختند . (م)

ص: 210

5851.امام صادق عليه السلام :المصنّف لابن أبي شيبة عن عبد اللّه بن عبيد بن عمير :إنَّ الأَشتَرَ وَابنَ الزُّبَيرِ التَقَيا ، فَقالَ ابنُ الزُّبَيرِ : فَما ضَرَبتُهُ ضَربَةً حَتّى ضَرَبَني خَمسا أو سِتّا _ قالَ : ثُمَّ قالَ : _ و ألقاني بِرِجلي . (1)

ثُمَّ قالَ : واللّهِ لَولا قَرابَتُكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما تَرَكتُ مِنكَ عُضوا مَعَ صاحِبِهِ ! (2)5852.بحار الأنوار :تاريخ دمشق عن زهير بن قيس :دَخَلتُ مَعَ ابنِ الزُّبَيرِ الحَمّامَ ، فَإِذا في رَأسِهِ ضَربَةٌ لَو صُبَّ فيها قارَورَةٌ مِن دُهنٍ لَاستَقَرَّت .

قالَ : تَدري مَن ضَرَبَني هذِهِ ؟ ! قُلتُ : لا . قالَ : ضَربَنيها ابنُ عَمِّكَ الأَشتَرُ . (3)9 / 11قَتلُ طَلحَةَ بِيَدِ مَروانَ5855.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الفتوح :جَعَلَ طَلحَةُ يُنادي بِأَعلى صَوتِهِ : عِبادَ اللّهِ ! الصَّبرَ الصَّبرَ ! إنَّ بَعدَ الصَّبرِ النَّصرُ وَالأَجرُ . فَنَظَرَ إلَيهِ مَروانُ بنُ الحَكَمِ ، فَقالَ لِغُلامٍ لَهُ : وَيلَكَ يا غُلامُ ! وَاللّهِ إنّي لَأَعلَمُ أنَّه ما حَرَّضَ عَلى قَتلِ عُثمانَ يَومَ الدّارِ أحَدٌ كَتَحريضِ طَلحَةَ ولا قَتَلَهُ سِواهُ ! ولكِنِ استُرني فَأَنتَ حُرٌّ ؛ فَسَتَرَهُ الغُلامُ .

ورَمى مَروانُ بِسَهمٍ مَسمومٍ لِطَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ، فَأَصابَهُ بِهِ ، فَسَقَطَ طَلحَةُ لِما بِهِ وقَد غُمِيَ عَلَيهِ . ثُمَّ أفاقَ ، فَنَظَرَ إلَى الدَّمِ يَسيلُ مِنهُ فَقالَ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيه راجِعونَ ، أظُنُّ وَاللّهِ أنَّنا عُنينا بِهذِهِ الآيَةِ مِن كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ إذ يَقولُ : «وَاتَّقُواْ فِتْنَةً لَا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَ_لَمُواْ مِنكُمْ خَآصَّةً وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ » . (4)(5) .


1- .كذا في المصدر ، وفي العقد الفريد وجواهر المطالب : «ثمّ أخذ برجلي فألقاني في الخندق» .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 707 ح 10 و ج 7 ص 260 ح 71 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 22 ، العقد الفريد : ج 1 ص 112 و ج 3 ص 324 ، النجوم الزاهرة : ج 1 ص 105 ؛ الكنى والألقاب : ج 2 ص 30 نحوه .
3- .تاريخ دمشق : ج 56 ص 383 ، النجوم الزاهرة : ج 1 ص 105 ؛ الكنى والألقاب : ج 2 ص 30 .
4- .الأنفال : 25 .
5- .الفتوح : ج 2 ص 478 .

ص: 211

9 / 11 كشته شدن طلحه به دست مروان

5973.عنه عليه السلام :المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از عبد اللّه بن عُبَيد بن عُمَير _: اشتر و ابن زبير ، رو در رو شدند. ابن زبير گفت: ضربتى بر او نزدم ، جز آن كه اشتر ، پنج يا شش ضربه بر من زد . سپس مرا با پايم در افكنْد . پس اشتر گفت: اگر خويشاوندى ات با پيامبر خدا نبود، عضوى از اعضايت را بر بدنت باقى نمى گذاشتم .5974.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ دمشق_ ب_ه ن_قل از زُهَير ب_ن قيس _: ب_ا ابن زبير ، وارد حمّام شدم . ناگاه جاى ضربتى را در سرش ديدم كه اگر يك شيشه روغن در آن مى ريخت ، جا مى گرفت. گفت: مى دانى چه كسى اين ضربت را زد؟

گفتم: نه.

گفت: اين را پسرعمويت اشتر بر من وارد ساخت.9 / 11كشته شدن طلحه به دست مروان5977.عنه صلى الله عليه و آله :الفتوح:طلحه با صداى بلند ، فرياد مى زد: بندگان خدا! شكيبايى، شكيبايى [ ورزيد] ! چرا كه پس از شكيبايى ، نصرت و پاداش است.

مروان بن حَكَم به وى نگاهى افكند و به برده اش گفت: واى بر تو ، اى غلام! به خدا سوگند كه مى دانم هيچ كس در روز كشتن عثمان در خانه اش به اندازه طلحه [ مردم را ]تحريك نكرد و هيچ كس جز او ، وى را نكشت . اكنون اگر مرا پنهان كنى ، تو را آزاد خواهم كرد .

غلام ، وى را پنهان ساخت . مروان ، تيرى زهرآگين به سوى طلحة بن عبيد اللّه پرتاب كرد. تير به طلحه اصابت كرد و طلحه بر اثر اصابت تير بر زمين افتاد و بيهوش شد . سپس به هوش آمد و ديد كه خون از او جارى است. گفت: إنّا للّه وإنّا إليه راجعون ! به خدا سوگند ، گمان مى كنم مقصود خداوند عز و جل از اين آيه ماييم كه : «و از فتنه اى كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد ، بترسيد و بدانيد كه خدا ، سختْ كيفر است» .

.

ص: 212

6009.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الجمل عن ابن أبي عون :سَمِعتُ مَروانَ بنَ الحَكَم يَقولُ : لَمّا كانَ يَومُ الجَمَلِ قُلتُ : وَاللّهِ لاُدرِكَنَّ ثَأرَ عُثمانَ ! فَرَمَيتُ طَلحَةَ بِسَهمٍ فَقَطَعتُ نِساهُ ، وكانَ كُلَّما سُدَّ المَوضِعُ غَلَبَ الدَّمُ وألَمُهُ ، فَقالَ لِغُلامِهِ : دَعهُ فَهُوَ سَهمٌ أرسَلَهُ اللّهُ إلَيَّ .

ثُمَّ قالَ لَهُ : وَيلَكَ ! اُطلُب لي مَوضِعا أحتَرِزُ فيهِ ، فَلَم يَجِد لَهُ مَكانا ، فَاحتَمَلَهُ عُبَيدُ اللّهِ بنُ مَعمَرٍ فَأَدخَلَهُ بَيتَ أعرابِيَّةٍ ، ثُمَّ ذَهَبَ فَصَبَرَ هُنَيَّةً ورَجَعَ ، فَوَجَدَهُ قَد ماتَ . (1)9 / 12اِستمرارُ الحَربِ بِقِيادَةِ عائِشَةَ6012.مطالب السؤول :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :كانَ القِتالُ الأَوَّلُ يَستَحِرُّ إلَى انتِصافِ النَّهارِ ، واُصيبَ فيهِ طَلحَةُ ، وذَهَبَ فيهِ الزُّبَيرُ ، فَلَمّا أوَوا إلى عائِشَةَ وأبى أهلُ الكوفَةِ إلَا القِتالَ ولَم يُريدوا إلّا عائِشَةَ ، ذَمَرَتهم (2) عائِشَةُ .

فَاقتَتَلوا حَتّى تَنادَوا فَتَحاجَزوا ، فَرَجَعوا بَعدَ الظُّهرِ فَاقتَتَلوا ، وذلِكَ يَومَ الخَميسِ في جُمادَى الآخِرَةِ ، فَاقتَتَلوا صَدرَ النَّهارِ مَعَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، وفي وَسَطِهِ مَعَ عائِشَةَ . (3) .


1- .الجمل : ص 389 وراجع شرح الأخبار : ج 1 ص 403 ح 352 والطبقات الكبرى : ج 3 ص 223 والمعجم الكبير : ج 1 ص 113 ح 201 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 43 وتاريخ المدينة : ج 4 ص 1170 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 486 و 528 وتاريخ الطبري : ج 4 ص 509 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 337 .
2- .الذَّمْر : اللوم والحضّ معاً (لسان العرب : ج 4 ص 311 «ذمر») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 514 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 338 .

ص: 213

9 / 12 تداوم نبرد به رهبرى عايشه

6013.تحف العقول عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري عن الإماالجمل_ به نقل از ابن ابى عون _: شنيدم كه مروان بن حَكَم مى گفت: چون روز جنگ جمل فرا رسيد ، با خود گفتم: به خدا سوگند ، بايد خون عثمان را تلافى كنم . پس تيرى به سوى طلحه افكندم كه رگِ پاى او را بريد و چنان بود كه هرگاه جايگاه زخمْ بسته مى شد ، خونْ فوران مى كرد و او را مى آزرد.

طلحه به غلامش گفت: اين را وا گذار . آن تير ، تيرى بود كه خداوند به سويم فرستاد .

پس به غلام گفت: واى بر تو ! برايم مكانى بجوى تا در آن ، پناه گيرم. او مكانى نيافت. عبيد اللّه بن معمّر ، او را با خود بُرد و در خانه زنى اعرابى جاى داد. آن گاه بيرون رفت و اندكى بعد كه بازگشت ، ديد مُرده است.9 / 12تداوم نبرد به رهبرى عايشه6013.تحف العقول ( _ به نقل از جابر بن عبد اللّه الأنصاري _ ) تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: جنگِ نخست تا وسط روز ادامه يافت و طلحه در آن ، مجروح شد و زبير هم رفت. پس چون لشكر به عايشه پناه بردند و كوفيان جز جنگ نخواستند و جز [ تحويل دادن] عايشه را نخواستند، عايشه آنان را با سرزنش ، تحريك نمود.

آنان جنگ كردند تا اين كه بانگ آتش بس زدند و از جنگ ، دست كشيدند و سپس ، بعد از ظهر ، بازگشتند و به جنگ پرداختند و اين در روز پنج شنبه از ماه جمادى دوم بود. پس نبرد در آغاز روز با طلحه و زبير بود و در وسط روز با عايشه.

.

ص: 214

6014.امام هادى عليه السلام :تاريخ الطبري عن الشعبي :حَمَلَت مَيمَنَةُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلى مَيسَرَةِ أهلِ البَصرَةِ فَاقتَتَلوا، ولاذَ النّاسُ بِعائِشَةَ ، أكثَرُهُم ضُبَّةُ وَالأَزدُ . وكانَ قِتالُهُم مِن ارتِفاعِ النَّهارِ إلى قَريبٍ مِنَ العَصرِ ، ويُقالُ : إلى أن زالَتِ الشَّمسُ ، ثُمَّ انهَزَموا . (1)راجع : ص 104 (استبصار أبي بكرة لمّا رأى عائشة تأمر وتنهى) .

9 / 13قِصَّةُ رَجُلٍ مُصطَلَمِ الاُذُنِ6018.عنه عليه السلام :مروج الذهب :ذَكَرَ المَدائِنِيُّ أنَّهُ رَأى بِالبَصرَةِ رَجُلاً مُصطَلَمَ (2) الاُذُنِ ، فَسَأَ لَهُ عَن قِصَّتِهِ ، فَذَكَرَ أنَّهُ خَرَجَ يَومَ الجَمَلِ يَنظُرُ إلَى القَتلى ، فَنَظَرَ إلى رَجُلٍ مِنهُم يَخفِضُ رَأسَهُ ويَرفَعُهُ وهُوَ يَقولُ :

لَقَد أورَدَتنا حَومَةَ المَوتِ اُمُّنا

فَلَم تَنصَرِف إلّا ونَحنُ رِواءُ أطَعنا بَني تَيمٍ لِشَقوَةِ جَدِّنا

وما تَيمٌ إلّا أعبُدٌ وإماءُ

فُقُلتُ : سُبحانَ اللّهِ ! أ تَقولُ هذا عِندَ المَوتِ ! قُل : لا إلهَ إلَا اللّهُ ! ! فَقالَ : يَابنَ اللَّخناءِ ، إيّايَ تَأمُرُ بِالجَزَعِ عِندَ المَوتِ ! ! فَوَلَّيتُ عَنهُ مُتَعَجِّبا مِنهُ ، فَصاحَ بي: اُدنُ مِنّي ولَقِّنِّي الشَّهادَةَ ، فَصِرتُ إلَيه ، فَلَمّا قَرُبتُ مِنهُ استَدناني ، ثُمَّ التَقَمَ اُذُني فَذَهَبَ بِها ، فَجَعَلتُ ألعُنُهُ وأدعو عَلَيهِ . فَقالَ : إذا صِرتَ إلى اُمِّكَ فَقالَت : مَن فَعَلَ هذا بِكَ ؟ فَقُل : عُمَيرُ بنُ الأَهلَبِ الضَّبِّيُّ ، مَخدوعُ المَرأَةِ الَّتي أرادَت أن تَكونَ أميرَ المُؤمِنينَ . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 512 .
2- .الاصْطِلام : الاستئصال ، وهو افتعال من الصَّلم : وهو القطع المستأصل (مجمع البحرين : ج 2 ص 1046 «صلم») .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 379 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 523 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 60 نحوه وكلاهما عن أبي رجاء وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 344 .

ص: 215

9 / 13 داستان مرد گوش بُريده

6019.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از شَعبى _: جانب راست سپاه اميرمؤمنان بر جانب چپ بصريان ، يورش بردند و به جنگ پرداختند و لشكريان به عايشه پناه بُردند . بيشتر آنان از قبيله ضِبّه و اَزْد بودند. جنگ آنان از هنگام بالا آمدن روز تا نزديك عصر بود و گفته شده تا غروب خورشيد. سپس شكست خوردند.ر . ك : ص 105 (بيدار شدن ابو بكره هنگام امر و نهى كردن عايشه) .

9 / 13داستان مرد گوش بُريده6023.عنه عليه السلام :مروج الذهب:مدائنى گزارش كرده است كه در بصره ، مردى گوش بُريده را ديد . از او داستانش را سؤال كرد و او چنين يادآور شد كه در جنگ جمل ، بيرون رفته بود و به كشته ها مى نگريست . چشمش به مردى افتاد كه سرش را پايين و بالا مى كرد و مى گفت:

مادرمان ، ما را به آبشخور مرگ در انداخت

و بازنگشت ، مگر آن كه ما سيراب بوديم. ما از فرزندان تَيم ، به خاطر بدبختى و بدشانسى خود اطاعت كرديم

و تَيم ، جز گروهى برده و كنيز نبودند.

گفتم: سبحان اللّه ! اين سخنان را به هنگام مرگ بر زبان مى آورى؟ بگو: لا اله إلا اللّه !

مرد گفت: اى پسر زن گُنده فرْج (يا مرد ختنه ناكرده)! مرا به فغان كردن به هنگام مرگ مى خوانى؟!

با شگفتى از او گذشتم كه مرا صدا زد و گفت: نزد من بيا و شهادت را به من تلقين كن.

نزد او رفتم . وقتى به وى نزديك شدم، مرا نزديك تر طلبيد و گوشم را گاز گرفت و آن را كَنْد. من هم شروع كردم به لعنت كردن او و نفرين فرستادن بر وى.

مرد گفت: هرگاه نزد مادرت رفتى و پرسيد كه چه كسى با تو چنين كارى كرده است، بگو: عُمَير بن اَهلب ضِبّى، فريب خورده زنى كه مى خواست اميرمؤمنان شود!

.

ص: 216

9 / 14عَقرُ الجَمَلِ وتَفَرُّقُ أصحابِهِ6017.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال :لَمّا رَأى عَلِيٌّ لَوثَ (1) أهلِ البَصرَةِ بِالجَمَلِ ، وأنَّهُم كُلَّما كُشِفوا عَنهُ عادوا فَلاثوا بِهِ ، قالَ لِعمّارٍ وسَعيدِ بنِ قَيسٍ وقَيسِ بنِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ وَالأَشتَرِ وَابنِ بُدَيلٍ ومُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وأشباهِهِم مِن حُماةِ أصحابِهِ : إنَّ هؤُلاءِ لا يَزالونَ يُقاتِلونَ ما دامَ هذا الجَمَلُ نَصبَ أعيُنِهِم ، ولَو قَد عُقِرَ فَسَقَطَ لَم تَثبُت لَهُ (2) ثابِتَةٌ .

فَقَصَدوا بِذَوِي الجِدِّ مِن أصحابِهِ قَصدَ الجَمَلِ حَتّى كَشَفوا أهلَ البَصرَةِ عَنهُ ، وأفضى إلَيهِ رَجُلٌ مِن مُرادِ الكوفَةِ يُقالُ لَهُ : أعيَنُ بنُ ضُبَيعَةَ ، فَكَشَفَ عُرقوبَهُ (3) بِالسَّيفِ ، فَسَقَطَ ولَهُ رُغاءٌ ، فَغَرِقَ فِي القَتلى . (4)6018.امام على عليه السلام :الجمل عن محمّد ابن الحنفيّة :ثُمَّ تَقَدَّمَ [أبي] بَينَ يَدَيَّ وجَرَّدَ سَيفَهُ وجَعَلَ يَضرِبُ بِهِ ، ورَأَيتُهُ وقَد ضَرَبَ رَجُلاً فَأبانَ زَنَدَهُ ، ثُمَّ قالَ : اِلزَم رايَتَكَ يا بُنَيَّ ، فَإِنَّ هذَا استِكفاءٌ . فَرَمَقتُ لِصَوتِ أبي ولَحَظتُهُ فَإِذا هُوَ يُورِدُ السَّيفَ ويَصدُرُهُ ولا أرى فيهِ دَما ! وإذا هُوَ يُسرِعُ إصدارَهُ فَيَسبِقُ الدَّمَ .

وأحدَقنا بِالجَمَلِ ، وصارَ القِتالُ حَولَهُ ، وَاضطَرَبنا أشَدَّ اضطِرابٍ رَآهُ راءٍ حَتّى ظَنَنتُ أنَّهُ القَتلُ . فَصاحَ أبي عليه السلام : يَابنَ أبي بَكرٍ اقطَعِ البِطانَ ! فَقَطَعَهُ ، وألقَى الهَودَجَ ؛ فَكَأَنَّ _ وَاللّهِ _ الحَربَ جَمرَةٌ صُبَّ عَلَيهَا الماءُ . (5) .


1- .لاث بالشيء : إذا أطاف به ، وفلان يلوث بي : أي يلوذ بي (لسان العرب : ج 2 ص 187 «لوث») .
2- .كذا في المصدر، والظاهر أنّ الصواب: «لهم».
3- .العُرقوب : هو الوَتَر الذي خلف الكعبين بين مفصل القدم والساق من ذوات الأربع وهو من الإنسان فويق العقب (النهاية : ج 3 ص 221 «عرقب») .
4- .الأخبار الطوال : ص 150 .
5- .الجمل : ص 360 وراجع ص 374 و 375 ومروج الذهب : ج 2 ص 375 .

ص: 217

9 / 14 پى كردن شتر و پراكنده شدن لشكر جمل

9 / 14پى كردن شتر و پراكنده شدن لشكر جمل6021.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال:وقتى على عليه السلام پناه گرفتن بصريان را به جمل (شتر عايشه) ديد و اين كه هرگاه از آن به عقب رانده مى شوند ، باز مى گردند و بدان پناه مى برند، به عمّار و سعيد بن قيس و قيس بن سعد بن عباده و مالك اَشتر و ابن بُدَيل و محمّد بن ابى بكر و كسانى ديگر همچون آنها از يارانش فرمود: «تا اين شتر در برابر ديدگانشان باشد ، اينان به جنگْ ادامه خواهند داد و اگر پِى شود و فرو افتد ، ديگر كسى در جنگ ، ثابت نخواهد ماند» .

آن گاه ، آنان با همراهى ياران دلاور على عليه السلام به سمت شتر ، حمله بردند و لشكر بصره را از آن ، دور ساختند و مردى از طايفه مراد كوفه به نام اَعيُن بن ضبيعه، خود را به شتر رسانيد و آن را با شمشير ، پِى كرد . سپس شتر با ناله و ضجّه فرود افتاد و در ميان كشته ها ناپديد شد.6022.امام على عليه السلام :الجمل_ به نقل از محمّد بن حنفيه _: آن گاه پدرم در برابر من به پيش تاخت و شمشيرش را آخته بود و با آن ، ضربت مى زد.ديدم كه بر مردى ضربتى فرود آورد و بازويش را شكافت. سپس فرمود: «فرزندم! به پرچمت بچسب ؛ چرا كه به زودى اين زحمت از دوش تو برداشته شود» .

با صداى پدرم ، نگاه كردم و ديدم كه شمشير را فرو مى برد و بيرون مى آورد ، امّا خونى بر شمشير نمى ديدم ؛ چرا كه آن را به سرعت بيرون مى آورد و شمشير بر خون ، پيشى مى گرفت .

شتر را در ميان گرفتيم و جنگ به اطراف شتر كشيده شد. در سخت ترين التهابى كه ممكن بود كسى ببيند، قرار گرفتيم ، به طورى كه پنداشتم كشته مى شويم كه پدرم بانگ زد : اى پسر ابو بكر! بند كجاوه را قطع كن».

وى آن را قطع كرد و كجاوه فرود افتاد. به خدا سوگند ، گويا جنگ، آتش گداخته اى بود كه بر آن ، آبْ ريخته شده باشد.

.

ص: 218

6023.امام على عليه السلام :مروج الذهب :بَعَثَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى وَلَدِهِ مُحمّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ _ وكانَ صاحِبَ رايَتِهِ _ : اِحمِل عَلَى القَومِ . فَأَبطَأَ مُحَمَّدٌ بِحَملَتِهِ ، وكانَ بِإِزائِهِ قَومٌ مِنَ الرُّماةِ يَنتَظِرُ نَفادَ سِهامِهِم ، فَأَتاهُ عَلِيٌّ فَقالَ : هَلّا حَمَلتَ !

فَقالَ : لا أجِدُ مُتَقَدَّما إلّا عَلى سَهمٍ أو سِنانٍ ، وإنّي مُنتَظِرٌ نَفادَ سِهامِهِم وأحمِلُ .

فَقالَ لَهُ: اِحمِل بَينَ الأَسِنَّةِ ؛ فَإِنَّ لِلمَوتِ عَلَيكَ جُنَّةً .

فَحَمَلَ مُحَمَّدٌ ، فَشَكَّ بَينَ الرِّماحِ وَالنُّشّابِ ، فَوَقَفَ ، فَأَتاهُ عَلِيٌّ فَضَرَبَهُ بِقائِمِ سَيفِهِ وقالَ : أدرَكَكَ عِرقٌ مِن اُمِّكَ ! وأخَذَ الرّايَةَ وحَمَلَ ، وحَمَلَ النّاسُ مَعَهُ ، فَما كانَ القَومُ إلّا كَرَمادٍ اشتَدَّتِ بِهِ الرّيحُ في يَومٍ عاصِفٍ . (1)6024.امام على عليه السلام :الجمل عن محمّد ابن الحنفيّة :نَظَرتُ إلى أبي يَفرِجُ النّاسَ يَمينا وشِمالاً ، ويَسوقُهُم أمامَهُ . . . حَتَّى انتَهى إلَى الجَمَلِ وحَولَهُ أربَعَةُ آلافِ مُقاتِلٍ مِن بَني ضَبَّةَ وَالأَزدِ وتَميمٍ وغِيرِهِم ، فَصاحَ : اِقطَعوا البِطانَ ! فَأَسرَعَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ فَقَطَعَهُ ، وَاطَّلَعَ عَلَى الهَودَجِ ، فَقالَت عائِشَةُ : مَن أنتَ ؟

فَقالَ : أبغَضُ أهلِكِ إلَيكِ .

قالَت : اِبنُ الخَثعَمِيَّةِ ؟

قالَ : نَعَم ، ولَم تَكُن دونَ اُمَّهاتِكِ .

قالَت : لَعَمري ، بَل هِيَ شَريفَةٌ ، دَع عَنكَ هذا ، الحَمدُ للّهِِ الَّذي سَلَّمَكَ .

قالَ : قَد كانَ ذلِكَ ما تَكرَهينَ .

قالَت : يا أخي لَو كَرِهتُهُ ما قُلتُ ما قُلتُ !

قالَ : كُنتِ تُحِبّينَ الظَّفَرَ وأنّي قُتِلتُ .

قالَت : قَد كُنتُ اُحِبُّ ذلِكَ ، لكِن لَمّا صِرنا إلى ما صِرنا إلَيهِ أحبَبتُ سَلامَتَكَ ؛ لِقَرابَتي مِنكَ ، فَاكفُف ولا تُعَقِّبِ الاُمورَ ، وخُذِ الظّاهِرَ ولا تَكُن لُوَمَةً ولا عُذَلَةً ، فَإِنَّ أباكَ لَم يَكُن لُوَمَةً ولا عُذَلَةً .

وجاءَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقَرَعَ الهَودَجَ بِرُمحِهِ ، وقالَ : يا شُقَيراءُ ، أبِهذا أوصاكِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ !

قالَت : يَابنَ أبي طالِبٍ قَد مَلَكتَ فَأَسجِح . (2)

وجاءَها عَمّارٌ فَقالَ لَها : يا اُمّاهُ ! كَيفَ رَأَيتِ ضَربَ بَنيكِ اليَومَ دونَ دينِهِم بِالسَّيفِ ؟ فَصَمَتَت ولَم تُجِبهُ .

وجاءَها مالِكُ الأَشتَرُ وقالَ لَها : الحَمدُ للّهِِ الَّذي نَصَرَ وَلِيَّهُ ، وكَبَتَ عَدُوَّهُ ، «جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَ_طِ_لُ إِنَّ الْبَ_طِ_لَ كَانَ زَهُوقًا» ، (3) فَكَيفَ رَأَيتِ صُنعَ اللّهِ بِكِ يا عائِشَةُ ؟

فَقالَت : مَن أنتَ ثَكِلَتكَ اُمُّكَ ؟

فَقالَ : أنَا ابنُكِ الأَشتَرُ .

قالَت : كَذَبتَ، لَستُ بِاُمِّكَ .

قالَ : بَلى ، وإن كَرِهتِ .

فَقالَت : أنتَ الَّذي أرَدتَ أن تُثكِلَ اُختي أسماءَابنَها ؟

فَقالَ : المَعذِرَةُ إلَى اللّهِ ثُمَّ إلَيكِ ، وَاللّهِ إنّي لَولا كُنتُ طاوِيا ثَلاثَةً لَأَرَحتُكِ مِنهُ ، وأنشَأَ يَقولُ ، بَعدَ الصَّلاةِ عَلَى الرَّسولِ :

أعائشُ لَولا أنَّني كُنتُ طاوِيا

ثَلاثا لَغادَرتِ ابنَ اُختِكِ هالِكا غَداةَ يُنادي وَالرِّماحُ تَنوشُهُ

بِآخِرِ صَوتٍ اُقتُلوني ومالِكا

فَبَكَت وقالَت : فَخَرتُم وغَلَبتُم ، «وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا» . (4)

ونادى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مُحَمَّدا فَقالَ : سَلها : هَل وَصَلَ إلَيها شَيءٌ مِنَ الرِّماحِ وَالسِّهامِ . فَسَأَلَها ، فَقالَت : نَعَم ، وصَلَ إلَيَّ سَهمٌ خَدَشَ رَأسي وسَلِمتُ مِنهُ ، يَحكُمُ اللّهُ بَيني وبَينَكُم .

فَقالَ مُحَمَّدٌ : وَاللّهِ ، لَيَحكُمَنَّ اللّهُ عَلَيكِ يَومَ القِيامَةِ ، ما كانَ بَينَكِ وبَينَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام حَتّى تَخرُجي عَلَيهِ وتُؤَلِّبِي النّاسَ عَلى قِتالِهِ ، وتَنبِذي كِتابَ اللّهِ وَراءَ ظَهرِكِ ! !

فَقالَت : دَعنا يا مُحَمَّدُ ! وقُل لِصاحِبِكَ يَحرُسني .

قالَ : وَالهَودَجُ كَالقُنفُذِ مِنَ النَّبلِ ، فَرَجَعتُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَخبَرتُهُ بِما جَرى بَيني وبَينَها ، وما قُلتُ وما قالَت . فَقالَ عليه السلام : هِيَ امرَأَةٌ ، وَالنِّساءُ ضِعافُ العُقولِ ،تَوَلَّ أمرَها ، وَاحمِلها إلى دارِ بَني خَلَفٍ حَتّى نَنظُرَ في أمرِها . فَحَمَلتُها إلَى المَوضِعِ ، وإنَّ لِسانَها لا يَفتُرُ عَنِ السَّبِّ لي ولِعَلِيٍّ عليه السلام وَالتَّرَحُّمِ عَلى أصحابِ الجَمَلِ . (5) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 375 .
2- .أي قدَرْت فسهّل وأحسن العفو ، وهو مثل سائر (النهاية : ج 2 ص 342 «سجح») .
3- .الإسراء : 81 .
4- .الأحزاب : 38 .
5- .الجمل : ص 368 وراجع الأمالي للمفيد : ص 24 ح 8 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 161 وتاريخ الطبري : ج 4 ص 519 و 533 والأخبار الطوال : ص 151 ونهاية الأرب : ج 2 ص 78 .

ص: 219

6025.عنه عليه السلام :مروج الذهب:[ على عليه السلام ] به سوى فرزندش محمّدبن حنفيه _ كه پرچمدار او بود _ ، فرستاد كه : «با پرچم به سوى دشمن ، يورش بَر».

محمّد در حمله كردن، كُندى كرد. در برابر او گروهى تيرانداز بودند كه محمّد،منتظر بود تيرهاى آنان تمام شود.

على عليه السلام نزد وى آمد و فرمود: «چرا حمله نكردى؟».

محمّد گفت: پيشروى را جز بر تير و نيزه نيافتم و من انتظار مى كشم تا تيرهاى آنان تمام شود و آن گاه حمله كنم .

[ امام] به وى فرمود : «در ميان نيزه ها حمله كن ؛ چرا كه مرگ ، براى تو سپرى است» . (1)

محمّد،يورش بُرد و در نيزه افكندن يا تير انداختن، ترديد كرد و ايستاد. على عليه السلام نزد او آمد و با دسته شمشير بر وى زد و فرمود: «اين ضعف و ترس را از مادرت به ارث برده اى!».

پرچم را از او گرفت و حمله كرد و سپاهيان نيز با او حمله كردند . لشكر دشمن ، مانند خاكسترى بود كه باد در روز توفانى بر آن وزيده باشد.6026.عنه عليه السلام :الجمل_ به نقل از محمّد بن حنفيه _: به پدرم نگريستم كه لشكر را از راست و چپ مى شكافت و به عقب مى راند... تا به شتر [ عايشه] رسيد كه در اطرافش چهارهزار جنگجو از قبيله بنى ضبّه و اَزد و تميم و ديگران بودند. فرياد زد: «بند كجاوه را قطع كنيد!» .

محمّد بن ابى بكر ، آن را به سرعتْ قطع كرد و بر كجاوه چيره شد .

عايشه گفت: كيستى؟

محمّد گفت: كسى كه در ميان خاندانت با او از همه دشمن ترى.

عايشه گفت: پسر خَثعَميه؟

محمّد گفت: آرى ، و مادرم پست تر از ديگر زنان پدرت نبود.

عايشه گفت: به جانم سوگند، بلكه او بزرگوار بود . اين سخن را بگذار . خدا را شكر كه تو را سالم نگه داشت.

محمّد گفت: اين ، چيزى است كه تو از آن ناخشنودى.

عايشه گفت: برادرم! اگر ناخشنود بودم ، اين سخن را نمى گفتم.

محمّد گفت: تو آن پيروزى اى را دوست مى داشتى كه من كشته شده باشم.

عايشه گفت: چنين مى خواستم ؛ ولى وقتى در اين وضعيت افتاديم ، سلامتت را خواستم ، به جهت خويشاوندى ام با تو. [ اكنون] بس كن و گذشته را دنبال مكن. ظاهر را بگير و سرزنش كننده و نكوهش كننده مباش كه پدرت سرزنش كننده و نكوهش كننده نبود.

على عليه السلام آمد و با نيزه بر كجاوه زد و فرمود: «اى شُقَيراء ! (2) آيا پيامبر خدا تو را بدين كار سفارش كرد؟!».

عايشه گفت: اى پسر ابو طالب! به قدرت رسيدى . پس آسان گير [ و گذشت كن ].

عمّار ، نزد عايشه آمد و به وى گفت: اى مادر! امروز ، دفاع مسلّحانه فرزندانت را براى حمايت از دينشان چگونه ديدى؟!

عايشه سكوت كرد و پاسخى نداد.

مالك اشتر ، نزد وى آمد و بدو گفت: سپاسْ خدا را كه دوست خود را پيروز كرد و دشمن خود را خوار ساخت . «حق آمد و باطل رفت . به راستى كه باطل ، رفتنى است» . اى عايشه! كار خدا را با خودت چگونه ديدى؟

عايشه گفت: كيستى ، مادرت به عزايت بنشيند؟!

گفت: منم فرزند تو، اشتر.

عايشه گفت: دروغ مى گويى . من مادر تو نيستم.

اشتر گفت: چرا؛ هستى، اگر چه تو خوش ندارى!

عايشه گفت: تو بودى كه خواستى خواهرم اسماء در مرگ فرزندش (عبد اللّه بن زبير) بنشيند؟

اشتر گفت: از خداوند و سپس از تو عذر مى خواهم . به خدا سوگند ، اگر نبود كه سه روز گرسنه بودم، تو را از او راحت مى كردم.

سپس بعد از درود فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين سرود:

اى عايشه! اگر سه روز گرسنه نبودم

پسر خواهرت را كشته مى يافتى . در صبحگاهى ، در حالى كه نيزه ها او را نويد مى داد

با صداى بلند ، فرياد مى زد كه: مرا با مالك بكشيد!

عايشه گريست و گفت: شما پيروز شديد و افتخار مى كنيد . «و فرمان خدا تقديرى است كه اندازه گيرى شده است» .

اميرمؤمنان، محمّد بن ابى بكر را ندا داد و گفت: «از او بپرس كه آيا نيزه و تيرى به وى اصابت كرده است؟».

محمّد از او پرسيد و عايشه گفت: آرى. تيرى به سرم اصابت كرد و آن را خراش داد ، ولى سالم ماندم. خداوند ، ميان من و شما داورى كند!

محمّد گفت: به خدا سوگند كه خداوند ، در روز قيامت به زيان تو داورى مى كند. [ مگر] ميان تو و اميرمؤمنانْ چه رُخ داده بود كه عليه او قيام كردى و مردم را بر پيكار با او شوراندى و كتاب خدا را پشت سرافكندى؟

عايشه گفت: اى محمّد! ما را به خودمان وا گذار . به رئيست بگو از من پاسدارى كند.

[ محمّد] مى گويد: كجاوه از بسيارىِ تيرها به سان خارپُشت شده بود. آن گاه، نزد اميرمؤمنان بازگشتم و آنچه ميان من و [ خواهرم] عايشه گذشته بود و نيز آنچه را من گفتم و آنچه را عايشه گفته بود ، به وى خبر دادم.

امام على عليه السلام فرمود: «او زن است و زنان ، كم خِرَدند. كار او را بر عهده گير و او را به خانه بنى خلف ببر تا درباره اش بينديشيم».

او را بدان جا بردم؛ ولى زبانش از ناسزاگويى بر من و على عليه السلام و اظهار ترحّم براى جمليان ، باز نمى ايستاد . .


1- .اشاره به قضا و قدر الهى دارد . (م)
2- .در برخى نسخه ها چون الأمالى مفيد ، «يا حميراء» آمده است . حميرا، از نام هاى عايشه بود، به معناى سرخ رو و شقيرا نيز به همان معناست . (م)

ص: 220

. .

ص: 221

. .

ص: 222

. .

ص: 223

. .

ص: 224

6027.عنه عليه السلام :الجمل :لَمّا تَفَرَّقَ النّاسُ عَنِ الجَمَلِ أشفَقَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أن يَعودَ (1) إلَيهِ فَتعودَ الحَربُ ، فَقالَ : عَرقِبُوا (2) الجَمَلَ . فَتَبادَرَ إلَيهِ أصحابُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَعَرقَبوهُ ، ووَقَعَ لِجَنبِهِ ، وصاحَت عائِشَةُ صَيحَةً أسمَعَت مَن فِي العَسكَرَينِ . (3)6028.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن ميسرة أبي جميلة :إنَّ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ أتَيا عائِشَةَ وقَد عُقِرَ الجَمَلُ ، فَقَطَعا غُرضَةَ (4) الرَّحلِ ، وَاحتَمَلَا الهَودَجَ فَنَحَّياهُ ، حَتّى أمَرَهُما عَلِيٌّ فيهِ أمرَهُ بَعدُ ، قالَ : أدخِلاهَا البَصرَةَ . فَأَدخَلاها دارَ عَبدِ اللّهِ بنِ خَلَفٍ الخُزاعِيِّ . (5)9 / 15مُدَّةُ الحَربِ6031.عيسى عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :كانَتِ الحَربُ أربَعَ ساعاتٍ مِنَ النَّهارِ . فَرَوى بَعضُهُم أنَّهُ قُتِلَ في ذلِكَ اليَومِ نَيِّفٌ وثَلاثونَ ألفا . (6)6032.بحار الأنوار :أنساب الأشراف :كانَتِ الحَربُ مِنَ الظُّهرِ إلى غُروبِ الشَّمسِ . (7)6033.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن عوانة :اِقتَتَلوا يَومَ الجَمَلِ يَوما إلَى اللَّيلِ ، فَقالَ بَعضُهُم :

شَفَى السَّيفُ مِن زَيدٍ وهِندٍ نُفوسَنا

شِفاءً ومِن عَينَي عَدِيِّ بنِ حاتِمِ صَبَرنا لَهُم يَوما إلَى اللَّيلِ كُلِّهِ

بِصُمِّ القَنا وَالمُرهَفاتِ الصَّوارِمِ (8) .


1- .كذا في المصدر، ولعلّ الصواب: «يعودوا».
2- .تعرقبها : تقطع عرقوبها ، والعرقوب هو الوتر الذي خلف الكعبين بين مفصل القدم والساق من ذوات الأربع (النهاية : ج 3 ص 221 «عرقب») .
3- .الجمل : ص 350 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 519 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 343 كلاهما نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 376 والأخبار الطوال : ص 150 وشرح نهج البلاغة : ج 1 ص 262 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 98 .
4- .الغَرْض : حزام الرحل ، والغُرضة كالغَرْض (لسان العرب : ج 7 ص 193 «غرض») .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 533 وراجع الكامل في التاريخ : ج2 ص346 والبداية والنهاية : ج 7 ص 245 والفتوح : ج2 ص485 .
6- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 .
7- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 38 .
8- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 523 .

ص: 225

9 / 15 مدّت زمان جنگ

6034.عنه صلى الله عليه و آله :الجمل:چون لشكريان از گِردِ شتر [ عايشه ]پراكنده شدند ، اميرمؤمنان ، نگران اين بود كه مردم به سوى شتر بازگردند و جنگ ، دوباره درگيرد. پس فرمود: «شتر را پِى كنيد!».

ياران اميرمؤمنان به سمت شتر شتافتند و آن را پى كردند ، كه به پهلو بر زمين افتاد و عايشه فريادى كشيد كه هركس در دو سپاه بود ، شنيد.6025.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ميسرة ابى جميله _: وقتى شتر [ عايشه ]پِى شد ، محمّد بن ابى بكر و عمّار بن ياسر ، نزد عايشه آمدند . آنان ، بندِ بار را بريدند و كجاوه را برداشتند و به گوشه اى نهادند تا على عليه السلام درباره آن به آنها دستور دهد. على عليه السلام فرمود: «عايشه را به بصره ببريد».

آن دو او را به خانه عبد اللّه بن خلف خُزاعى بردند.9 / 15مدّت زمان جنگ5876.امام صادق عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:جنگ در طول چهار ساعت از روز ، اتّفاق افتاد. برخى گزارش كرده اند كه در اين جنگ ، سى و چند هزار نفر كشته شدند.5877.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف:جنگ از ظهر تا غروب خورشيد بود .5878.امام صادق عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عوانه _: در جنگ جمل ، يك روز تا شب جنگيدند و برخى سروده اند:

شمشير جان هاى ما را از زيد و هند خُنَكا بخشيد

و نيز از دو چشم عَدى بن حاتم . براى آنان ، يك روز تا تمام شب

در برابر سختى پيكان ها و تيزى شمشيرها شكيبايى كرديم.

.

ص: 226

راجع : ص 212 (استمرار الحرب بقيادة عائشة) .

9 / 16كَلامُ الإِمامِ عِندَ تَطوافِهِ عَلَى القَتلى5882.عنه صلى الله عليه و آله :الإرشاد :ومِن كَلامِهِ [عَلِيٍّ] عليه السلام عِندَ تَطوافِهِ عَلى قَتلَى الجَمَلِ : هذِهِ قُرَيشٌ ، جَدَعتُ أنفي ، وشَفَيتُ نَفسي ، لَقَد تَقَدَّمتُ إلَيكُم اُحَذِّرُكُم عَضَّ السُّيوفِ ، وكُنتُم أحداثا لا عِلمَ لَكُم بِما تَرَونَ ، ولكِنَّهُ الحَينُ ، (1) وسوءُ المَصرَعِ ، فَأَعوذُ بِاللّهِ مِن سوءِ المَصرَعِ .

ثُمَّ مَرَّ عَلى مَعبَدِ بنِ المِقدادِ فَقالَ : رَحِمَ اللّهُ أبا هذا ، أما إنَّهُ لَو كانَ حَيّا لَكانَ رَأيُهُ أحسَنَ مِن رَأيِ هذا .

فَقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أوقَعَهُ وجَعَلَ خَدَّهُ الأَسفَلَ ، إنّا وَاللّهِ _ يا أميرَ المُؤمِنينَ _ ما نُبالي مَن عَنَدَ عَنِ الحَقِّ مِن وَلَدٍ ووالِدٍ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ : رَحِمَكَ اللّهُ وجَزاكَ عَنِ الحَقِّ خَيرا .

قالَ : ومَرَّ بِعَبدِ اللّهِ بنِ رَبيعَةَ بنِ دَرّاجٍ _ وهُوَ فِي القَتلى _ فَقالَ : هذَا البائِسُ ، ما كانَ أخرَجَهُ ؛ أدينٌ أخرَجَهُ ، أم نَصرٌ لِعُثمانَ ؟ ! وَاللّهِ ما كانَ رَأيُ عُثمانَ فيهِ ولا في أبيهِ بِحَسَنٍ .

ثُمَّ مَرَّ بِمَعبَدِ بنِ زُهَيرِ بنِ أبي اُمَيَّةَ فَقالَ : لَو كانَتِ الفِتنَةُ بِرأسِ الثُّرَيّا لَتَناوَلَها هذَا الغُلامُ ، وَاللّهِ ما كانَ فيها بِذي نَحيزَةٍ ، (2) ولَقَد أخبَرَني مَن أدرَكَهُ وإنّهُ لَيُوَلوِلُ فَرَقامِنَ السَّيفِ .

ثُمَّ مَرَّ بِمُسلِمِ بنِ قَرَظَةَ فَقالَ : البِرُّ أخرَجَ هذا ! وَاللّهِ ، لَقَد كَلَّمَني أن اُكَلِّمَ لَهُ عُثمانَ في شَيءٍ كانَ يَدَّعيهِ قِبَلَهُ بِمَكَّةَ، فَأَعطاهُ عُثمانُ وقالَ: لَولا أنتَ ما أعطَيتُهُ،إنَّ هذا _ ما عَلِمتُ _ بِئسَ أخُو العَشيرَةِ ؛ ثُمَّ جاءَ المَشومُ لِلحَينِ يَنصُرُ عُثمانَ !

ثُمَّ مَرَّ بِعَبدِ اللّهِ بنِ حُمَيدِ بنِ زُهَيرٍ فَقالَ : هذا أيضا مِمَّن أوضَعَ في قِتالِنا ، زَعَمَ يَطلُبُ اللّهَ بِذلِكَ ، ولَقَد كَتَبَ إلَيَّ كُتُبا يُؤذي فيها عُثمانَ ، فَأَعطاهُ شَيئا ، فَرَضِيَ عَنهُ .

ومَرَّ بِعَبدِ اللّهِ بنِ حَكيمِ بنِ حِزامٍ فَقالَ : هذا خَالَفَ أباهُ فِي الخُروجِ ، وأبوهُ حَيثُ لَم يَنصُرنا قَد أحسَنَ في بَيعَتِهِ لَنا ، وإن كانَ قَد كَفَّ وجَلَسَ حَيثُ شَكَّ فِي القِتالِ ، وما ألومُ اليَومَ مَن كَفَّ عَنّا وعَن غَيرِنا ، ولكنَّ المُليمَ الَّذي يُقاتِلُنا !

ثُمَّ مَرَّ بِعَبدِ اللّهِ بنِ المُغيرَةِ بنِ الأخنَسِ فَقالَ : أمّا هذا فَقُتِلَ أبوهُ يَومَ قُتِلَ عُثمانُ فِي الدّارِ ، فَخَرَجَ مُغضَبا لِمَقتَلِ أبيهِ ، وهُوَ غُلامٌ حَدَثٌ حُيِّنَ لِقَتلِهِ .

ثُمَّ مَرَّ بِعَبدِ اللّهِ بنِ أبي عُثمانَ بنِ الأَخنَسِ بنِ شُرَيقٍ ، فَقالَ : أمّا هذا فَإِنّي أنظُرُ إلَيهِ وقَد أخَذَ القَومُ السُّيوفُ هارِبا يَعدو مِنَ الصَفِّ ، فَنَهنَهتُ (3) عَنهُ ، فَلَم يَسمَع مَن نَهنَهتُ حَتّى قَتَلَهُ . وكانَ هذا مِمّا خَفِيَ عَلى فِتيانِ قُرَيشٍ ، أغمارٌ (4) لا عِلمَ لَهُم بِالحَربِ ، خُدِعوا وَاستُزِلّوا ، فَلَمّا وَقَفوا وَقَعوا فَقُتِلوا .

ثُمَّ مَشى قَليلاً فَمَرَّ بِكَعبِ بنِ سورٍ (5) فَقالَ : هذَا الَّذي خَرَجَ عَلَينا في عُنُقِهِ المُصحَفُ ، يَزعُمُ أنَّهُ ناصِرُ اُمِّهِ ! يَدعُو النّاسَ إلى ما فِيهِ وهُوَ لا يَعلَمُ ما فيهِ ، ثُمَّ استَفتَحَ وخابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ . (6) أما إنَّهُ دَعَا اللّهَ أن يَقتُلَني ، فَقَتَلَهُ اللّهُ . أجلِسوا كَعبَ بنَ سورٍ . فَاُجلِسَ ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ : يا كَعبُ ، قَد وَجَدتُ ما وَعَدَني رَبّي حَقّا ، فَهَل وَجَدتَ ما وَعَدَكَ رَبُّكَ حَقّا ؟ ثُمَّ قالَ : أضجِعوا كَعبا .

ومَرَّ عَلى طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ فَقالَ : هذَا النّاكِثُ بَيعَتي ، وَالمُنِشِئُ الفِتنَةَ فِي الاُمَّةِ ، وَالمُجلِبُ عَلَيَّ ، الدّاعي إلى قَتلي وقَتلِ عِترَتي ، أجلِسوا طَلحَةَ . فَاُجلِسَ ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ : يا طَلحَةَ بنَ عُبيدِ اللّهِ ، قَد وَجَدتُ ما وَعَدَني رَبّي حَقّا ، فَهَل وَجَدتَ ما وَعَدَ رَبُّكَ حَقّا ؟ ثُمَّ قالَ : أضجِعوا طَلحَةَ ، وسارَ .

فَقالَ لَهُ بَعضُ مَن كانَ مَعَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أتُكَلِّمُ كَعبا وطَلحَةَ بَعدَ قَتلِهِما ؟!

قالَ : أمَ وَاللّهِ ، إنَّهُما لَقَد سِمِعا كَلامي كَما سَمِعَ أهلُ القَليبِ (7) كَلامَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ بَدرٍ . (8) .


1- .الحَينُ: الهَلاك (لسان العرب: ج 13 ص 136 «حين»).
2- .النحيزة : الطبيعة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1759 «نحز») .
3- .نهنهتَ : إذا صحتَ به لتكفّه (مجمع البحرين : ج 3 ص 1841 «نهنه») .
4- .أغمار : جمع غمر : الذي لم يجرّب الاُمور (المحيط في اللغة : ج 5 ص 81 «غمر») .
5- .كعب بن سور من بني لقيط ، قتل يوم الجمل ، كان يخرج بين الصفّين معه المصحف يدعو إلى ما فيه ، فجاءه سهم غرب فقتله ، ولّاه عمر بن الخطّاب قضاء البصرة بعد أبي مريم (الجرح والتعديل : ج 7 ص 162 ح 912) .
6- .إشارة إلى الآية 15 من سورة إبراهيم .
7- .القليب : البئر التي لم تُطوَ (النهاية : ج 4 ص 98 «قلب») وأشار عليه السلام إلى كلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله في غزوة بدر مع قتلى قريش الذين طُرحوا في البئر (راجع السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 292) .
8- .الإرشاد : ج 1 ص 254 ، الجمل : ص 391 نحوه مع تقديم وتأخير ، بحار الأنوار : ج 32 ص 207 ح 163 وراجع تصحيح الاعتقاد : ص 93 والشافي : ج 4 ص 344 والاحتجاج : ج 1 ص 381 ح 73 و 74 وشرح نهج البلاغة : ج 1 ص 248 .

ص: 227

9 / 16 سخن امام به هنگام گشتن در اطراف كشته ها

ر . ك : ص 213 (تداوم نبرد به رهبرى عايشه) .

9 / 16سخن امام به هنگام گشتن در اطراف كشته ها5880.امام صادق عليه السلام :الإرشاد :از سخنان على عليه السلام به هنگام گشتن در اطراف كشته هاى جنگ جمل است : «اين ، قريش است كه برخلاف ميل خويش با آنها جنگيدم و خود را راحت كردم . به سوى شما تاختم و شما را از آسيب شمشيرها برحذر داشتم و شما جوان بوديد و بر آنچه مى ديديد ، آگاه نبوديد ؛ ولى اين است پايان كار : هلاكت و مرگ زشت. به خدا پناه مى برم از مرگ بد!».

آن گاه بر [ جنازه] مَعبد بن مقداد گذشت و فرمود: «خداوند، پدر اين مرد را رحمت كند! اگر او زنده بود ، عقيده اش بهتر از عقيده اين بود».

عمّار بن ياسر گفت: سپاسْ خدا را كه او را هلاك ساخت و خوار گردانيد. به خدا سوگند ، اى اميرمؤمنان! آنان كه از حقْ كناره گيرند ، براى ما تفاوتى ندارند ؛ خواه فرزند باشد يا پدر.

اميرمؤمنان فرمود: «خداوند ، تو را رحمت كند و از حقيقت ، بهره نيكو دهد!».

سپس بر [ جنازه] عبد اللّه بن ربيعة بن دُرّاج كه در شمار كشته ها بود ، گذر كرد و فرمود: «اين بدبخت را چه چيزى از خانه بيرون كشانيد؟ آيا دين ، او را بيرون آورد يا يارى كردن عثمان؟ به خدا سوگند كه عثمان درباره او و پدرش نظر خوشى نداشت».

سپس بر [ جنازه] مَعبد بن زُهير بن ابى اُميّه گذشت و فرمود: «اگر آشوب و فتنه در نوك ثريّا بود، اين جوانْ بدان دست مى يافت؛ [ ولى] به خدا سوگند ، در فتنه ها جُربزه اى نداشت و كسى كه او را [ در جنگ ]ديده بود ، به من خبر داد كه از ترس شمشير ، شيون مى كرد».

آن گاه بر [ جنازه] مسلم بن قَرظَه گذر كرد و فرمود: «نيكى كردن [در حقّ او] ، او را [ براى جنگ ، ]بيرون كشيد . وى از من خواست كه با عثمان درباره دارايىِ مورد ادّعايش در مكّه صحبت كنم. عثمان ، آن [ دارايى] را به وى بخشيد . پس [ به من ]گفت: اگر سفارش تو نبود ، آن را به من نمى دادند . وى _ تا آن جا كه من مى دانم _ در خاندانش فردِ بدى بود و با اين همه ، اين شومْ عاقبت، براى يارى عثمان آمد».

سپس بر [ جنازه] عبد اللّه بن حميد بن زهير ، گذر كرد و فرمود: «اين هم از كسانى است كه در جنگ با ما شتاب كرد. گمان مى كرد با اين كار ، خدا را مى جويد. براى من نامه هايى نوشت و از عثمان ، بد مى گفت. عثمان به وى چيزى بخشيد و از آن پس از او خشنود گرديد».

و بر [ جنازه] عبد اللّه بن حَكيم بن حِزام ، گذر كرد و فرمود : «اين شخص با پدرش درباره قيام ، مخالفت كرد . پدر او ، گرچه ما را يارى نكرد ، ولى بيعت ما را نيكو داشت ؛ چرا كه به هنگام شك و ترديد در جنگ ، خوددارى كرد و در خانه نشست و من امروز ، كسانى را كه از ما و از دشمن ما دست كشيدند ، سرزنش نمى كنم؛ ليكن سرزنش ، شايسته كسانى است كه با ما كارزار كردند».

سپس بر [ جنازه] عبد اللّه بن مُغَيرة بن اَخنس ، گذر كرد و فرمود : «پدرِ اين ، در روزى كه عثمان در خانه كشته شد، به قتل رسيد . وى به جهت كشته شدن پدرش خشمگينْ قيام كرد؛ ولى او جوانى كم سال بود كه قتلش مقدّر شد».

سپس بر [ جنازه] عبد اللّه بن ابى عثمان بن اخنس بن شريق ، گذر كرد و فرمود: «و آن گاه كه شمشيرهاى آخته ، دو سپاه را در آغوش كشيدند ، او را مى نگريستم كه از صف لشكر فرار مى كرد. بر او بانگ زدم كه دست [ از جنگ ]بردارد ؛ ولى نشنيد تا لشكريانْ وى را كُشتند و اين [ فتنه] ، چيزى بود كه بر جوانان قريش، پنهان ماند. جوانان ناپخته كه دانش جنگ نداشتند، فريب خوردند و لغزيدند. وقتى ايستادند، ضربه خوردند و كشته شدند».

سپس قدرى قدم زد و بر [ جنازه] كعب بن سور، (1) گذر كرد و فرمود: «اين ، كسى است كه عليه ما قيام كرد و قرآن بر گردن داشت و گمان مى كرد مادرش (عايشه) را يارى مى كند. مردم را به آنچه در قرآن است ، فرا مى خواند ؛ ولى از آنچه در آن ، است ، آگاهى نداشت. سپس درصدد پيروزى بود؛ ولى هر جبّار سركشى نااميد مى گردد. (2) بدانيد كه او از خدا خواست كه خدا مرا بكشد؛ ولى خداوند ، او را كُشت. كعب را بنشانيد».

او را نشاندند. اميرمؤمنان فرمود: «اى كعب ! من آنچه را خداوندم به من وعده داده بود ، يافتم . آيا تو هم حقيقت آنچه را خداوندت به تو وعده كرده بود ، يافتى؟» .

سپس فرمود: «كعب را به پهلو بخوابانيد».

و بر [ جنازه] طلحة بن عبيد اللّه ، گذر كرد و فرمود: «اين ، آن كسى بود كه بيعت مرا شكست و در ميان امّت ، آشوب به پا كرد و عليه من فرا خواند ؛ كسى كه [ مردم را ]به كشتن من و خاندانم فرا مى خوانْد. طلحه را بنشانيد» .

او را نشاندند. اميرمؤمنان فرمود: «اى طلحة بن عبيد اللّه ! من آنچه را خداوند به من وعده كرده بود ، حق يافتم . آيا تو هم آنچه را خداوند به تو وعده داده بود، حق يافتى؟» .

پس فرمود: «طلحه را به پهلو بخوابانيد» و رفت.

يكى از كسانى كه با او بود، گفت : اى اميرمؤمنان! آيا با كعب و طلحه ، پس از كشته شدن ، سخن مى گويى؟!

فرمود: «آرى . به خدا سوگند ، آنان سخن مرا شنيدند ، چنان كه جنگ بدر فروافتادگان در چاه ، سخن پيامبر خدا را شنيدند».

.


1- .كعب بن سور از تيره بنى لَقيط، در جنگ جملْ كشته شد . وى ميان دو گروه ، حركت مى كرد و به همراهش قرآن بود و مردم را بدان فرا مى خوانْد . تيرى نابه هنگام بر او اصابت كرد و كشته شد . عمر ، او را پس از ابو مريم به منصب قضاوت بصره گمارْد (الجرح و التعديل : ج 7 ص 162 ش912) .
2- .اشاره اى است به آيه 15 از سوره ابراهيم .

ص: 228

. .

ص: 229

. .

ص: 230

. .

ص: 231

. .

ص: 232

الفصل العاشر : بعد الظفر10 / 1الكَرامَةُ5884.بحار الأنوار :الإمام الباقر عليه السلام :أمَرَ عَلِيٌّ رضى الله عنه مُنادِيَهُ فَنادى يَومَ البَصرَةِ : «لا يُتَّبَعُ مُدبِرٌ ، ولا يُذَفَّفُ (1) عَلى جَريحٍ ، ولا يُقتَلُ أسيرٌ ، ومَن أغلَقَ بابَهُ فَهُوَ آمِنٌ ، ومَن ألقى سِلاحَهُ فَهُوَ آمِنٌ» ، ولَم يَأخُذ مِن مَتاعِهِم شَيئا . (2)5885.بحار الأنوار :الأخبار الطوال :نادى عَلِيٌّ رضى الله عنه في أصحابِهِ : لا تَتَّبِعوا مُوَلِّيا ، ولا تُجهِزوا عَلى جَريحٍ ، ولا تَنتَهِبوا مالاً ، ومَن ألقى سِلاحَهُ فَهُوَ آمِنٌ ، ومَن أغلَقَ بابَهُ فَهُو آمِنٌ . (3)5886.بحار الأنوار :الجمل عن معاذ بن عبيد اللّه التميمي :فَوَاللّهِ ، لَقَد رَأَيتُ أصحابَ عَلِيٍّ عليه السلام وقَد وَصَلوا إلَى الجَمَلِ ، وصاحَ مِنهُم صائِحٌ : اِعقِروهُ ، فَعَقَروهُ فَوَقَعَ .

فَنادى عَلِيٌّ عليه السلام : مَن طَرَحَ السِّلاحَ فَهُوَ آمِنٌ ، ومَن دَخَلَ بَيتَهُ فَهُوَ آمِنٌ .

فَوَاللّهِ ، ما رَأَيتُ أكرَمَ عَفوا مِنهُ . (4) .


1- .الذفّ : الإجهاز على الجريح (الصحاح : ج 4 ص 1362 «ذفف») .
2- .السنن الكبرى : ج 8 ص 314 ح 16747 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 718 ح 60 كلاهما عن حفص بن غياث عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع الأمالي للمفيد : ص 25 ح 8 .
3- .الأخبار الطوال: ص 151 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 395 ح 334 عن أبي البختري وكلاهما نحوه وراجع فتح البارى¨ : ج 13 ص 57 والعقد الفريد : ج 3 ص 327 .
4- .الجمل : ص 365 وراجع الأمالي للمفيد : ص 25 ح 8 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 وشرح الأخبار : ج 1 ص 295 ح 281 ومروج الذهب : ج 2 ص 378 والأخبار الطوال : ص 151 .

ص: 233

فصل دهم : پس از پيروزى

10 / 1 بزرگوارى

فصل دهم : پس از پيروزى10 / 1بزرگوارى5890.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام به منادى اش در جنگ بصره (جملْ) دستور داد كه فرياد زند: فراريان از جنگ ، دنبال نمى شوند . زخمى ها كشته نمى شوند . اسيران به قتل نمى رسند . هركس در خانه اش را ببندد ، در امان است وهركس سلاحش را بر زمين اندازد ، در امان است و هيچ چيز از اموال آنان (جمليان) [ به غنيمت ]گرفته نمى شود. (1)5891.عنه عليه السلام ( _ عِندَ ما سُئلَ عَن أضَلِّ الدَّعَواتِ _ ) الأخبار الطوال:على عليه السلام در ميان يارانش ندا داد: «هيچ فرارى اى را دنبال مكنيد . زخمى ها را به قتل نرسانيد . هيچ مالى را غارت نكنيد و هركس سلاحش را بر زمين اندازد ، در امان است و هركس درِ خانه اش را ببندد ، در امان است».5886.بحار الأنوار :الجمل_ به نقل از معاذ بن عبيد اللّه تميمى _: به خدا سوگند ، ياران على عليه السلام را ديدم كه به شتر [ عايشه ]رسيده بودند و از ميان آنان ، كسى بانگ برآورد: شتر را پى كنيد ! آن را پِى كردند و بر زمين افتاد. آن گاه على عليه السلام فرياد برآورد: «هركس اسلحه بر زمين اندازد، در امان است و هركس وارد خانه اش گردد ، در امان است».

به خدا سوگند، بزرگوارتر از على عليه السلام در گذشت نديده ام.

.


1- .چنان كه از احاديث 2265 و 2290 و .. . برداشت مى شود ، بازماندگان لشكر جمل ، اجازه يافتند كه اموالشان را با خود ببرند ؛ اگر چه اثاث و اسلحه كشتگان و فراريانى كه بازنگشتند ، بر جاىْ ماند و امام عليه السلام آنها را ميان سپاه خويش ، تقسيم نمود . (م)

ص: 234

5887.امام على عليه السلام :شرح الأخبار عن موسى بن طلحة بن عبيد اللّه_ وكانَ فيمَن اُسِرَ يَومَ الجَمَلِ ، وحُبِسَ مَعَ مَن حُبِسَ مِنَ الاُسارى بِالبَصرَةِ _: كُنتُ في سِجنِ عَلِيٍّ بِالبَصرَةِ ، حَتّى سَمِعتُ المُنادِيَ يُنادي : أينَ موسَى بنُ طَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ؟ فَاستَرجَعتُ وَاستَرجَعَ أهلُ السِّجنِ ، وقالوا : يَقتُلُكَ .

فَأَخرَجَني إلَيهِ ، فَلَمّا وَقَفتُ بَينَ يَدَيهِ قالَ لي : يا موسى ! قُلتُ : لَبَّيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ !

قالَ : قُل : أستَغفِرُ اللّهَ وأتوبُ إلَيهِ ثَلاثَ مَرّاتٍ . فَقُلتُ : أستَغفِرُ اللّهَ وأتوبُ إلَيهِ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ فَقالَ لِمَن كانَ مَعي مِن رُسُلِهِ : خَلّوا عَنهُ ، وقالَ لي : اِذهَب حَيثُ شِئتَ ، وما وَجَدتَ لَكَ في عَسكَرِنا مِن سِلاحٍ أو كُراعٍ فَخُذهُ ، وَاتَّقِ اللّهَ فيما تَستَقبِلُهُ مِن أمرِكَ ، وَاجلِس في بَيتِكَ . فَشَكَرتُ لَهُ وَانصَرَفتُ . (1)5888.امام باقر عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :دَخَلتُ عَلى مَروانَ بنِ الحَكَمِ ، فَقالَ : ما رَأَيتُ أحَدا أكرَمَ غَلَبَةً مِن أبيكَ ، ما هُوَ إلّا أن وَلِيَنا يَومَ الجَمَلِ ، فَنادى مُناديهِ : لا يُقتَلُ مُدبِرٌ ، ولا يُذَفَّفُ عَلى جَريحٍ . (2) .


1- .شرح الأخبار : ج 1 ص389 ح 331، المناقب لابن شهرآشوب: ج 2 ص 114 وفيه من «قل : أستغفر اللّه ...» .
2- .السنن الكبرى : ج 8 ص 314 ح 16746 عن إبراهيم بن محمّد عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، فتح الباري : ج 13 ص 57 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 57 عن أنس بن عياض نحوه ؛ المبسوط : ج 7 ص 264 كلاهما عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلاموفيه «يدنف» بدل «يُذفّف» وراجع الطبقات الكبرى : ج 5 ص 93 والبداية والنهاية : ج 7 ص 245 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 97 .

ص: 235

5889.امام باقر عليه السلام :شرح الأخبار_ به نقل از موسى بن طلحة بن عبيد اللّه ، كه از كسانى بود كه در جنگ جمل به اسارت درآمد و به همراه ساير اسيران در بصره زندانى شد _:من در زندانِ على عليه السلام در بصره بودم. شنيدم منادى صدا مى زند: موسى بن طلحة بن عبيد اللّه كجاست؟

من و زندانيان ، استرجاع كرديم («إنّا للّه » گفتيم) و زندانيان گفتند: تو را مى كُشد.

على عليه السلام مرا به نزد خود خواست . وقتى در برابرش ايستادم ، به من فرمود: «اى موسى!».

گفتم: بله ، اى اميرمؤمنان!

فرمود : «سه مرتبه بگو : استغفر اللّه و اتوب اليه!».

من سه بارْ آن را گفتم . سپس به كسانى كه همراه وى بودند ، فرمود: «رهايش كنيد!» و به من فرمود: «هركجا مى خواهى ، برو و آنچه از اسلحه و حيوان در سپاه ما دارى ، بردار و در آينده زندگى ات از خدا بترس و در خانه ات بنشين» .

از او سپاس گزارى كردم و رفتم.5890.امام على عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام :بر مروان بن حَكم وارد شدم . گفت: كسى را بزرگوارتر از پدرت به هنگام پيروزى نديدم. در جنگ جمل ، بر ما مسلّط گشت و منادى اش ندا داد: هيچ فرارى اى به قتل نمى رسد و هيچ زخمى اى كشته نمى شود . .

ص: 236

10 / 2إصدارُ العَفوِ العامِّ5893.عنه عليه السلام ( _ وَ قَد سَمِعَ رَجُلاً يَقولُ : اللّهُمَّ إنّي أ ) أنساب الأشراف :قامَ عَلِيٌّ _ حينَ ظَهَرَ وظَفِرَ _ خَطيبا فَقالَ : يا أهلَ البَصرَةِ ! قَد عَفَوتُ عَنكُم ؛ فَإِيّاكُم وَالفِتنَةَ ؛ فَإِنَّكُم أوَّلُ الرَّعِيَّةِ نَكَثَ البَيعَةَ ، وشَقَّ عَصَا الاُمَّةِ .

ثُمَّ جَلَسَ وبايَعَهُ النّاسُ . (1)5894.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ عَن قَولِهِ تَعالى : {Q} «وَ لاَ تَ ) الإرشاد :ومِن كَلامِهِ [عَلِيٍّ عليه السلام ] بِالبَصرَةِ حينَ ظَهَرَ عَلَى القَومِ ، بَعدَ حَمدِ اللّهِ وَالثَّناءِ عَلَيهِ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ ذو رَحمَةٍ واسِعَةٍ ، ومَغفِرَةٍ دائِمَةٍ ، وعَفوٍ جَمٍّ ، وعِقابٍ أليمٍ ، قَضى أنَّ رَحمَتَهُ ومَغفِرَتَهُ وَعفوَهُ لِأَهلِ طاعَتِهِ مِن خَلقِهِ ، وبِرَحمَتِهِ اهتَدَى المُهتَدونَ ، وقَضى أنَّ نِقمَتَهُ وسَطَواتِهِ وعِقابَهُ عَلى أهلِ مَعصِيَتِهِ مِن خَلقِهِ ، وبَعدَ الهُدى وَالبَيِّناتِ ما ضَلَّ الضّالّونَ . فَما ظَنُّكُم _ يا أهلَ البَصرَةِ _ وقَد نَكَثتُم بَيعَتي ، وظاهَرتُم عَلَيَّ عَدُوّي ؟

فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ فَقالَ : نَظُنُّ خَيرا ، ونَراك قَد ظَفِرتَ وقَدَرتَ ، فَإِن عاقَبتَ فَقَدِ اجتَرَمنا ذلِكَ ، وإن عَفَوتَ فَالعَفوُ أحَبَّ إلَى اللّهِ .

فَقالَ : قَد عَفَوتُ عَنكُم ؛ فَإِيّاكُم وَالفِتنَةَ ؛ فَإِنَّكُم أوَّلُ الرَّعِيَّةِ نَكَثَ البَيعَةَ ، وشَقَّ عَصا هذِهِ الاُمَّةِ .

قالَ : ثُمَّ جَلَسَ لِلنّاسِ فَبايَعوهُ . (2) .


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 58 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 257 ، الجمل : ص 407 عن الحارث بن سريع نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 230 ح 182 وراجع الأخبار الطوال : ص 151 .

ص: 237

10 / 2 صدور فرمان عفو عمومى

10 / 2صدور فرمان عفو عمومى6056.عنه عليه السلام :أنساب الاشراف:على عليه السلام ، هنگامى كه چيرگى يافت و پيروز شد، براى سخنرانى به پا خاست و فرمود: «اى مردم بصره! از شما گذشتم . برحذر باشيد از فتنه! به راستى كه شما نخستين مردمانى بوديد كه بيعت را شكستيد و وحدت امّت را برهم زديد».

آن گاه نشست و مردم با وى بيعت كردند.6057.عنه عليه السلام :الإرشاد :از سخنرانى على عليه السلام در بصره ، به هنگامى كه بر اهل جملْ پيروز شد ، پس از حمد و سپاس گفتن خداوند _ : امّا بعد؛ به راستى كه خداوند ، داراى رحمت گسترده و غفران هميشگى و گذشت بسيار و كيفر دردناك است.

خداوند ، چنين حكم كرد كه رحمت و غفران و گذشت او ، از آنِ بندگان اطاعت پيشه باشد و با رحمت او ، راه يافتگانْ هدايت شدند و چنين مقدّر ساخت كه مجازات و خشم و كيفرش برسر بندگان نافرمانش باشد و پس از هدايت و دليل روشن ، گم راهان گم راه نشدند.

اى بصريان! شما _ كه بيعت با من را شكستيد و دشمنم را عليه من يارى كرديد _ ، نسبت به من چه گمانى داريد؟».

مردى به پا خاست و گفت: ما [ به تو] گمان نيك داريم و مى بينيم كه تو پيروز شدى و قدرت يافتى . اگر كيفر دهى ، ما مرتكب جرم شده ايم [ و شايسته كيفريم] و اگر گذشت كنى، گذشت ، نزد خداوند ، دوست داشتنى تر است.

فرمود: «از شما گذشتم. پس ، از فتنه دورى جوييد ؛ چرا كه شما نخستين مردمانى بوديد كه بيعت شكستيد و وحدت امّت را برهم زديد».

[ راوى] مى گويد: سپس در برابر مردم نشست و آنان با وى بيعت كردند.

.

ص: 238

10 / 3الاِعتِذارُ مِنَ الإِمامِ6052.امام على عليه السلام :الجمل عن هاشم بن مساحق القرشي :حَدَّثَني أبي أنَّهُ لَمَّا انهَزَمَ النّاسُ يَومَ الجَمَلِ اجتَمَعَ مَعَهُ طائِفَةٌ مِن قُرَيشٍ فيهِم مَروانُ بنُ الحَكَمِ ، فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ : وَاللّهِ لَقَد ظَلَمنا هذَا الرَّجُلَ _ يَعنونَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام _ ونَكَثنا بَيعَتَهُ مِن غَيرِ حَدَثٍ ، وَاللّهِ لَقَد ظَهَرَ عَلَينا ، فَما رَأَينا قَطُّ أكرَمَ سِيرَةً مِنهُ ، ولا أحسَنَ عَفوا بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَقوموا حَتّى نَدخُلَ عَلَيهِ ونَعتَذِرَ إلَيهِ مِمّا صَنعَناهُ .

قالَ : فَصِرنا إلى بابِهِ ، فَاستَأذَنّاهُ فَأَذِنَ لَنا ، فَلَمّا مَثَلنا بَينَ يَدَيهِ جَعَلَ مُتَكَلِّمُنا يَتَكَلَّمُ .

فَقالَ عليه السلام : أنصِتوا أكفِكُم ، إنَّما أنَا بَشَرٌ مِثلُكُم ؛ فَإِن قُلتُ حَقّا فَصَدِّقوني ، وإن قُلتُ باطِلاً فَرُدّوا عَلَيَّ .

أنشُدُكُمُ اللّهَ ! أ تعلَمون أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا قُبِضَ كُنتُ أنَا أولَى النّاسِ بِهِ وبِالنّاسِ مِن بَعدِهِ ؟ قُلنا : اللّهُمَّ نَعَم .

قالَ : فَعَدَلتُم عَنّي وبايَعتُم أبا بَكرٍ ، فَأَمسَكتُ ولَم اُحِبَّ أن أشُقَّ عَصَا المُسلِمينَ ، واُفَرِّقَ بَينَ جَماعَتِهِم ؛ ثُمَّ إنَّ أبا بَكرٍ جَعَلَها لِعُمَرَ مِن بَعدِهِ فَكَفَفتُ ، ولَم اُهِجِ النّاسَ ، وقَد عَلِمتُ أنّي كُنتُ أولَى النّاسِ بِاللّهِ وبِرَسولِهِ وبِمَقامِهِ ، فَصَبَرتُ حَتّى قُتِلَ عُمَرُ ، وجَعَلَني سادِسَ سِتَّةٍ ، فَكَفَفُت ولَم اُحِبَّ أن اُفَرِّقَ بَينَ المُسلِمينَ ، ثُمَّ بايَعتُم عُثمانَ فَطَعَنتُم عَلَيهِ فَقَتَلتُموهُ وأنَا جالِسٌ في بَيتي ، فَأَتَيتُموني وبايَعتُموني كَما بايَعتُم أبا بَكرٍ وعُمَرَ ؛ فَما بالُكُم وفَيتُم لَهُما ولَم تَفوا لي ؟ ! ومَا الَّذي مَنَعَكُم مِن نَكثِ بَيعَتِهِما ودَعاكُم إلى نَكِث بَيعَتي ؟

فَقُلنا لَهُ : كُن يا أميرَ المُؤمِنينَ كَالعَبدِ الصّالِحِ يُوسُفَ إذ قالَ : «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّ حِمِينَ» . (1)

فَقالَ عليه السلام : لا تَثريبَ عَلَيكُمُ اليَومَ ، وإنَّ فيكُم رَجُلاً لَو بايَعَني بِيَدِهِ لَنَكَثَ بِأستِهِ _ يَعني مَروانَ بنَ الحَكَمِ _ . (2) .


1- .يوسف : 92 .
2- .الجمل : ص 416 ، الأمالي للطوسي : ص 506 ح 1109 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 392 ح 333 عن هشام بن مساحق وكلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 262 ح 200 .

ص: 239

10 / 3 عذرخواهى از امام

10 / 3عذرخواهى از امام6055.امام على عليه السلام :الجمل_ به نقل از هاشم بن مُساحِق قُرَشى _: پدرم برايم گفت كه چون جمليان در جنگ جملْ شكست خوردند ، گروهى از قريشيان كه در ميان آنها مروان بن حكم [ نيز ]بود ، اجتماع كردند و به يكديگر گفتند: به خدا سوگند ، ما به اين مرد ، ستم روا داشتيم (مقصودشان اميرمؤمنان بود) و بيعت او را بدون عذر شكستيم . به خدا كه امروز بر ما پيروز گشته است . ما پس از پيامبر خدا، از او بزرگوارتر در روش و مَنش و با گذشت تر نديده ايم. برخيزيد تا نزد او برويم و از كردار خود در حضور او پوزش طلبيم.

[ پدرم] گفت : به درِ خانه اش رفتيم . اجازه خواستيم. به ما اجازه داد . وقتى به حضورش رسيديم ، سخنگوى ما خواست سخن بگويد كه فرمود: «شما ساكت باشيد تا من سخنى بگويم كه براى شما بسنده باشد. من هم بشرى مانند شمايم. اگر حق گفتم ، مرا تصديق كنيد و اگر باطل گفتم ، آن را از من نپذيريد. شما را به خدا ، آيا مى دانيد كه چون پيامبر خدا وفات يافت ، پس از او من نزديك ترين كس به وى و سزاوارترينِ مردم نسبت به خودشان بودم؟».

گفتيم: آرى به خدا.

فرمود: «آن گاه شما از من كناره گرفتيد و با ابو بكر ، بيعت كرديد . من دست نگه داشتم و دوست نداشتم وحدت مسلمانان را برهم زنم و اتّحاد و اجتماع آنان را پراكنده سازم.

سپس ابو بكر ، پس از خود ، حكومت را به عمر سپرد و من دست نگه داشتم و مردم را تحريك نكردم ، با اين كه مى دانستم نزديك ترين فرد به خدا و پيامبرش و جايگاه او هستم و صبر كردم تا عمر ، كشته شد و مرا يكى از شش نفر [ شوراى خود] قرار داد. باز هم دست نگه داشتم و دوست نداشتم بين مسلمانان، تفرقه ايجاد كنم.

آن گاه شما با عثمان بيعت كرديد و سپس بر او خُرده گرفتيد و او را كشتيد ، در حالى كه من در خانه ام نشسته بودم. پس به سراغ من آمديد و با من بيعت كرديد ، آن گونه كه با ابو بكر و عمر بيعت كرده بوديد . شما را چه شد كه در بيعت با آن دو وفادار بوديد و با من وفا نكرديد؟ و چه چيزى شما را از شكستن بيعتِ آن دو باز داشت و به شكستن بيعت من وا داشت؟».

به وى گفتيم:اى اميرمؤمنان! مانند بنده صالح خدا يوسف باش ، آن جا كه گفت: «امروز بر شما سرزنشى نيست. خدا شما را مى آمرزد و او مهربان ترينِ مهربانان است» .

آن گاه فرمود: «امروز ، سرزنشى بر شما نيست كه در ميان شما مردى است كه اگر با دستش با من بيعت كند با مقعدش آن را مى شكند» و مقصودش مروان بن حكم بود .

.

ص: 240

10 / 4مُناقَشاتٌ بَينَ عَمّارٍ وعائِشَةَ6058.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي يزيد المديني :قالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ لِعائِشَةَ حينَ فَرَغَ القَومُ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! ما أبعَدَ هذَا المَسيرَ مِنَ العَهدِ الَّذي عُهِدَ إلَيكِ !

قالَت : أبو اليَقظانِ ! قالَ : نَعَم .

قالَت : وَاللّهِ ، إنَّكَ _ ما عَلِمتُ _ قَوّالٌ بِالحَقِّ . قالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي قَضى لي عَلى لِسانِكِ . (1)6059.عنه عليه السلام :الأمالي للطوسي عن موسى بن عبد اللّه الأسدي :لَمَّا انهَزَمَ أهلُ البَصرَةِ أمَرَ عَلِيُّ بنُ أبي طاِلبٍ عليه السلام أن تُنزَلَ عائِشَةُ قَصرَ أبي خَلَفٍ ، فَلَمّا نَزَلَت جاءَها عَمّارُ بنُ ياسِرٍ فَقالَ لَها : يا اُمَّتِ ! كَيفَ رَأَيتِ ضَربَ بَنيكِ دونَ دينِهِم بِالسَّيفِ ؟

فَقالَت : اِستَبصَرتَ يا عَمّارُ مِن أجلِ أنَّكَ غَلَبتَ ؟

قالَ : أنَا أشَدُّ استِبصارا مِن ذلِكَ ، أمَا وَاللّهِ ، لَو ضَرَبتُمونا حَتّى تُبلِغونا سَعَفاتِ هَجَرٍ لَعَلِمنا أنّا عَلَى الحَقِّ ، وأنَّكُم عَلَى الباطِلِ .

فَقالَت لَهُ عائِشَةُ : هكَذا يُخَيَّلُ إلَيكَ ، اِتَّقِ اللّهَ يا عَمّارُ ! فَإِنَّ سِنَّكَ قَد كَبِرَ ، ودَقَّ عَظمُكَ ، وفَنِيَ أجَلُكَ ، وأذهَبتَ دينَكَ لِابنِ أبي طالِبٍ .

فَقالَ عَمّارٌ : إنّي وَاللّهِ ، اختَرتُ لِنَفسي في أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَرَأَيتُ عَلِيّا أقرَأَهُم لِكِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأعلَمَهُم بِتَأويلِهِ ، وأشَدَّهُم تَعظيما لِحُرمَتِهِ ، وأعرَفَهُم بِالسُّنَّةِ ، مَعَ قَرابَتِهِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعِظَمِ عَنائِهِ وبَلائِهِ فِي الإِسلامِ . فَسَكَتَت . (2) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 545 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 348 ، فتح الباري : ج 13 ص 58 كلاهما نحوه .
2- .الأمالي للطوسي : ص 143 ح 233 ، بشارة المصطفى : ص 281 وفيه «ابن أبي خلف» بدل «أبي خلف» .

ص: 241

10 / 4 گفتگوهايى ميان عمّار و عايشه

10 / 4گفتگوهايى ميان عمّار و عايشه6062.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابويزيد مَدينى _: عمّار بن ياسر ، هنگامى كه دشمن [ از جنگ ]دست كشيد ، به عايشه گفت: اى امّ المؤمنين! اين راه از آن پيمانى كه با تو بسته شده بود، چه قدر دور است!

گفت: تو ابو يقظانى؟!

عمّار گفت: آرى .

گفت: به خدا سوگند كه تو _ تا آن جا كه من مى دانم _ هميشه حقگو بوده اى.

عمّار گفت: سپاسْ خدا را كه اين را براى من بر زبان تو راند.6063.عنه عليه السلام ( _ في الدُّنيا _ ) الأمالى ، طوسى_ به نقل از موسى بن عبد اللّه اسدى _: چون بصريانْ شكست خوردند ، على بن ابى طالب عليه السلام دستور داد عايشه در منزلگاه ابو خَلَف نگهدارى شود . وقتى در آن جا منزل كرد، عمّار بن ياسر نزد او آمد و به وى گفت: اى مادر! شمشير زدن فرزندانت را در حمايت از دينشان چگونه ديدى؟!

عايشه گفت: اى عمّار! تو چون پيروز شده اى ، بينش يافته اى؟!

عمّار گفت: بينش من از اين [ كه با پيروزى حاصل آيد ]قوى تر است . بدان ، به خدا سوگند ، اگر آن قدر ما را با شمشير مى زديد كه به نخلستان هاى منطقه هَجَر (1) رانده مى شديم ، باز هم مى دانستيم كه ما بر حقّيم و شما بر باطل.

عايشه به وى گفت: چنين توهّم كرده اى اى عمّار! از خدا بترس؛ چرا كه سنّ تو ديگر بالا رفته و استخوانت لاغر شده و عمرت به سر آمده است . تو دينت را به خاطر فرزند ابو طالب بر باد دادى!

عمّار گفت: به خدا سوگند ، من در ميان ياران پيامبر خدا دست به انتخاب زدم و ديدم كه على عليه السلام از همه به كتاب خدا آگاه تر و بر تأويل آن ، داناتر است و حُرمت آن را نگه دارنده تر و به سنّت ، آشناتر است. علاوه بر اين كه او خويشاوند پيامبر خداست و سختى ها و مشقّت هاى بسيارى در راه اسلام ديده است.

عايشه سكوت كرد.

.


1- .شهرى در يمن كه خرما را بدان منسوب كنند (لغت نامه دهخدا : ج 14 ص 20702) .

ص: 242

10 / 5مُناقَشاتٌ بَينَ ابنِ عَبّاسٍ وعائِشَةَ6059.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :وَجَّهَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] ابنَ عَبّاسٍ إلى عائِشَةَ يَأمُرُها بِالرُّجوعِ ، فَلَمّا دَخَلَ عَلَيها ابنُ عَبّاسٍ قالَت : أخطَأتَ السُّنَّةَ يَابنَ عَبّاسٍ مَرَّتَينِ : دَخَلتَ بَيتي بِغَيرِ إذني ، وجَلَستَ عَلى مَتاعي بِغَيرِ أمري .

قالَ : نَحنُ عَلَّمنا إيّاكِ السُّنَّةَ ؛ إنَّ هذا لَيسَ بِبَيتِكِ ! بَيتُكِ الَّذي خَلَّفَكِ رَسولُ اللّهِ بِهِ ، وأمَرَكِ القُرآنُ أن تَقَرّي فيهِ . (1)6060.امام على عليه السلام :مروج الذهب :بَعَثَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] بِعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ إلى عائِشَةَ يَأمُرُها بِالخُروجِ إلَى المَدينَةِ ، فَدَخَلَ عَلَيها بِغَيرِ إذنِها ، وَاجتَذَبَ وِسادَةً فَجَلَسَ عَلَيها .

فَقالَت لَهُ : يَابنَ عَبّاسٍ ! أخطَأتَ السُّنَّةَ المَأمورَ بِها ؛ دَخَلتَ إلَينا بِغَيرِ إذنِنا ، وجَلَستَ عَلى رَحلِنا بِغَير أمرِنا .

فَقالَ لَها : لَو كُنتِ فِي البَيتِ الَّذي خَلَّفَكِ فيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما دَخَلنا إلّا بِإِذنِكِ ، وما جَلَسنا عَلى رَحلِكِ إلّا بِأَمرِكِ ، وإنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَأمُرُكِ بِسُرعَةِ الأَوبَةِ ، وَالتَّأَهُّبِ لِلخُروجِ إلَى المَدينَةِ .

فَقالَت : أبيَتُ ما قُلتَ ، وخالَفتُ ما وَصَفتَ .

فَمَضى إلى عَلِيٍّ ، فَخَبَّرَهُ بِامتِناعِها ، فَرَدَّهُ إلَيها ، وقالَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَعزِمُ عَلَيكِ أن تَرجِعي ، فَأَنعَمَت وأجابَت إلَى الخُروجِ . (2) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 390 ح 332 عن ابن عبّاس نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 269 ح 210 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 377 ، العقد الفريد : ج 3 ص 326 عن ابن عبّاس ، الفتوح : ج 2 ص 486 كلاهما نحوه .

ص: 243

10 / 5 گفتگوهايى ميان ابن عبّاس و عايشه

10 / 5گفتگوهايى ميان ابن عبّاس و عايشه6063.امام صادق عليه السلام ( _ درباره دنيا _ ) تاريخ اليعقوبى:على عليه السلام ابن عبّاس را به سوى عايشه فرستاد كه به او دستور دهد [ به مدينه ]باز گردد. وقتى ابن عبّاس بر عايشه وارد شد ، عايشه گفت: دو بار از [پيروى از ]سنّت به خطا رفتى ، اى ابن عبّاس! بدون اجازه وارد خانه ام شدى و بدون فرمان من بر اثاثيه ام نشستى.

ابن عبّاس گفت: ما بوديم كه سنّت را به تو آموختيم. اين جا خانه تو نيست. خانه تو آن جاست كه پيامبر خدا تو را در آن به جاى گذاشت و قرآن به تو دستور داد در آن بنشينى.6064.امام كاظم عليه السلام :مروج الذهب:[ على عليه السلام ] عبد اللّه بن عبّاس را نزد عايشه فرستاد و دستور داد وى را به سوى مدينه حركت دهند. ابن عبّاس ، بدون اجازه وارد خانه شد و متّكايى را برداشت و بر روى آن نشست.

عايشه به وى گفت: اى ابن عبّاس! در [ عمل كردن به ]سنّتى كه بدان مأمور شده اى ، به خطا رفتى. بدون اجازه بر ما وارد شدى و بدون اجازه بر بساط ما نشستى .

ابن عبّاس به او گفت: اگر تو در خانه اى كه پيامبر خدا تو را در آن بر جاى گذاشت ، مى نشستى، ما نيز بدون اجازه تو وارد نمى شديم و بدون دستور تو بر بساط تو نمى نشستيم. امير مؤمنان ، درباره تو به بازگشت سريع و آمادگى براى رفتن به مدينه فرمان مى دهد.

عايشه گفت: از آنچه گفتى ، سر باز مى زنم و با آنچه توصيف كردى، مخالفت مى ورزم.

ابن عبّاس ، نزد على عليه السلام رفت و او را از امتناع عايشه باخبر ساخت. [ على عليه السلام ]دوباره او را نزد عايشه فرستاد و گفت: به راستى كه اميرمؤمنان ، تصميم قطعى گرفته است كه تو بازگردى.

عايشه ، نرمى نشان داد و بازگشت را پذيرفت.

.

ص: 244

6065.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :رجال الكشّي عن إسماعيل بن الفضل الهاشمي :حَدَّثَني بَعضُ أشياخي قالَ : لَمّا هَزَمَ عَلِيُّ ابنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أصحابَ الجَمَلِ ، بَعَثَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ إلى عائِشَةَ يَأمُرُها بِتَعجيلِ الرَّحيلِ ، وقِلَّةِ العِرجَةِ . (1)

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَأَتَيتُها وهِيَ في قَصرِ بَني خَلَفٍ في جانِبِ البَصرَةِ ، قالَ : فَطَلَبتُ الإِذنَ عَلَيها ، فَلَم تَأذَن ، فَدَخَلتُ عَلَيها مِن غَيرِ إذنِها ، فَإِذا بَيتٌ قَفارٌ لَم يُعدَّ لي فيهِ مَجلِسٌ ، فَإِذا هِيَ مِن وَراءِ سِترَينِ .

قالَ : فَضَرَبتُ بِبَصَري فَإِذا في جانِبِ البَيتِ رَحلٌ عَلَيهِ طُنفُسَةٌ ، (2) قالَ : فَمَدَدتُ الطُّنفُسَةَ فَجَلَستُ عَلَيها .

فَقالَت مِن وَراءِ السِّترِ : يَابنَ عَبّاسٍ ! أخطَأتَ السُّنَّةَ ؛ دَخَلتَ بَيتَنا بِغَيرِ إذنِنا ، وجَلَستَ عَلى مَتاعِنا بِغَيرِ إذنِنا .

فَقالَ لَهَا ابنُ عَبّاسٍ : نَحنُ أولى بِالسُّنَّةِ مِنكِ ، ونَحنُ عَلَّمناكِ السُّنَّةَ ، وإنَّما بَيتُكِ الَّذي خَلَّفَكِ فيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَخَرَجتِ مِنهُ ظالِمَةً لِنَفسِكِ، غِاشِيَةً (3) لِدينِكِ ، عاتِيَةً عَلى رَبِّكِ ، عاصِيَةً لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَإِذا رَجَعتِ إلى بَيتِكِ لَم نَدخُلهُ إلّا بِإِذنِكِ ، ولَم نَجلُس عَلى مَتاعِكِ إلّا بِأَمرِكِ . إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام بَعَثَ إلَيكِ يَأمُرُكِ بِالرَّحيلِ إلَى المَدينَةِ ، وقِلَّةِ العِرجَةِ .

فَقالَت : رَحِمَ اللّهُ أميرَ المُؤمِنينَ ! ذلِكَ عُمرُ بنُ الخَطّابِ .

فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : هذا وَاللّهِ أميرُ المُؤمِنينَ ، وإن تَزَبَّدَت (4) فيهِ وُجوهٌ ، ورَغَمَت (5) فيهِ مَعاطِسُ ! أمَا وَاللّهِ ، لَهُوَ أميرُ المُؤمِنينَ ، وأمَسُّ بِرَسولِ اللّهِ رَحِما ، وأقرَبُ قَرابَةً ، وأقدَمُ سَبقا ، وأكثَرُ عِلما ، وأعلى مَنارا ، وأكثَرُ آثارا مِن أبيكِ ومِن عُمَرَ .

فَقالَت : أبَيتُ ذلِكَ ... .

قالَ : ثُمَّ نَهَضتُ وأتَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَخبَرتُهُ بِمَقالَتِها ، وما رَدَدتُ عَلَيها ، فَقالَ : أنَا كُنتُ أعلَمُ بِكَ حَيثُ بَعَثتُكَ . (6) .


1- .العِرْجة : المُقام (لسان العرب : ج 2 ص 321 «عرج») .
2- .الطُّنفُسَة: البساط الذي له خَمْل رقيق (النهاية : ج 3 ص 140 «طنفس») .
3- .كذا في المصدر، ولعلّ الصواب: «غاشَّةً».
4- .تزبّد الإنسان : إذا غضب وظهر على صماغيه زبدتان (لسان العرب : ج 3 ص 193 «زبد») .
5- .يقال رَغِم وأرغَم اللّه أنفه : أي ألصقه بالرَّغام ؛ وهو التراب . هذا هو الأصل . ثمّ استُعمل في الذلّ والعَجْز عن الانتصاف والانقياد على كُره (النهاية : ج 2 ص 238 «رغم») .
6- .رجال الكشّي : ج 1 ص 277 الرقم 108 .

ص: 245

6066.عنه عليه السلام :رجال الكَشّى_ به نقل از اسماعيل بن فضل هاشمى _: برخى استادانم برايم روايت كرده اند كه چون على بن ابى طالب عليه السلام لشكر جمل را شكست داد ، اميرمؤمنان، عبد اللّه بن عبّاس را نزد عايشه فرستاد و او را به سرعت بخشيدن در حركت و كوتاه كردن اقامت ، دستور داد.

ابن عبّاس مى گويد: نزد وى آمدم و او در منزلگاه بنى خلف در كنار بصره بود. از او اجازه خواستم كه وارد شوم. اجازه نداد . پس بدون اجازه وارد شدم و با اتاقى خالى مواجه شدم كه جاى نشستن برايم مهيّا نبود و عايشه ، پشت دو پرده بود. نظر افكندم و در گوشه اتاق ، اثاثيه اى ديدم كه بر آن ، گليمى بود. گليم را كشيدم و بر آن نشستم.

عايشه از پشت پرده گفت: اى ابن عبّاس! سنّت را به خطا رفته اى . در خانه ما بدون اجازه ، وارد شدى و بر اثاثيه ما بدون اجازه نشستى.

ابن عبّاس به وى گفت: ما از تو به [ تعليم] سنّت ، سزاوارتريم. ما به تو سنّت آموختيم. خانه تو آن جاست كه پيامبر خدا تو را در آن به جاى نهاد و تو از آن بيرون آمدى ، درحالى كه بر خود ستم روا داشتى، و بر دينت سرپوش نهادى و بر پروردگارت طغيان كردى و پيامبر خدا را نافرمانى نمودى. پس هرگاه به خانه ات بازگشتى، بدون اجازه ات بدان وارد نمى شويم و جز به فرمانت بر اثاثيه ات نمى نشينيم. به درستى كه اميرمؤمنان على بن ابى طالب [ مرا] به سوى تو فرستاد كه به تو دستور حركت به مدينه و اقامتِ اندك [ در بصره] دهد.

عايشه گفت: رحمت خدا بر «اميرمؤمنان»، كه همان عمر بن خطاب بود!

ابن عبّاس گفت: به خدا سوگند كه اين «اميرمؤمنان» است، گرچه چهره هايى بر او خشمگين باشند و دماغ هايى در برابرش به خاك ماليده شوند! بدان ، به خدا سوگند ، همانا او امير مؤمنان و نزديك ترين خويشاوندِ پيامبر خدا و داراى نزديك ترين رابطه نَسبى [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ] و سابقه دارتر، و داناتر و برجسته تر و داراى نقش و حضورى بيشتر از پدر تو و عمر است.

عايشه گفت: اين [ فرمان] را نمى پذيرم...

ابن عبّاس مى گويد: پس برخاستم و نزد اميرمؤمنان آمدم و او را از سخنان عايشه و آنچه بدو جواب داده بودم ، باخبر ساختم. پس فرمود: «من از تو بهتر مى دانستم كه تو را به كجا مى فرستم». .

ص: 246

10 / 6مُحادَثاتٌ بَينَ الإِمامِ وعائِشَةَ6066.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ في خَبَرِ عائِشَةَ _: أتاها عَلِيٌّ ، وهِيَ في دارِ عَبدِ اللّهِ بنِ خَلَفِ الخُزاعِيِّ ، وابنُهُ المَعروفُ بِطَلحَةِ الطَّلحاتِ ، فَقالَ : إيها يا حُمَيراءُ ! أ لَم تَنتَهي عَن هذَا المَسيرِ ؟ فَقالَت : يَابنَ أبي طالِبٍ ! قَدَرتَ فَأَسجِح !

فَقالَ : اخرُجي إلَى المَدينَةِ ، وَارجِعي إلى بَيتِكِ الَّذي أمَرَكِ رَسولُ اللّهِ أن تَقَرّي فيهِ . قالَت : أفعَلُ . (1) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 .

ص: 247

10 / 6 گفتگوهايى ميان امام و عايشه

10 / 6گفتگوهايى ميان امام و عايشه6069.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ در گزارش عايشه _: على عليه السلام نزد عايشه آمد كه در خانه عبد اللّه بن خَلف خُزاعى بود ؛ همو كه پسرش به «طلحة الطلحات» معروف بود. [ امام عليه السلام ]فرمود: «اى حُمَيرا! از اين حركتْ دست برنمى دارى؟» .

عايشه گفت : اى پسر ابى طالب! قدرت يافتى، پس نرمى به خرج ده!

فرمود: «به سوى مدينه حركت كن و به همان خانه ات بازگرد كه پيامبر خدا تو را دستور داد در آن بنشينى».

گفت: چنين مى كنم .

.

ص: 248

6068.بحار الأنوار ( _ به نقل از أبو طفيل عامر بن واثلة : امام زين الع ) مروج الذهب_ في خَبَرِ عائِشَةَ _: جَهَّزَها عَلِيٌّ وأتاها فِي اليَومِ الثّاني ، ودَخَلَ عَلَيها ومَعَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ وباقي أولادِهِ وأولادِ إخوَتِهِ وفِتيانُ أهلِهِ مِن بَني هاشِمٍ وغَيرُهُم مِن شيعَتِهِ مِن هَمدانَ ، فَلَمّا بَصُرَت بِهِ النِّسوانُ صِحنَ في وَجهِهِ وقُلنَ : يا قاتِلَ الأَحِبَّةِ !

فَقالَ : لَو كُنتُ قاتِلَ الأَحِبَّةِ لَقَتَلتُ مَن في هذا البَيتِ ، وأشارَ إلى بَيتٍ مِن تِلكَ البُيوتِ قَدِ اختَفى فيهِ مَروانُ بنُ الحَكَمِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ ، وغَيرُهُم .

فَضَرَبَ مَن كانَ مَعَهُ بِأَيديهِم إلى قَوائِمِ سُيوفِهِم لَمّا عَلِموا مَن فِي البَيتِ مَخافَةَ أن يَخرُجوا مِنهُ فَيَغتالوهُ .

فَقالَت لَهُ عائِشَةُ _ بَعدَ خَطبٍ طَويلٍ كانَ بَينَهُما _ : إنّي اُحِبُّ أن اُقيمَ مَعَكَ ، فَأَسيرَ إلى قِتالِ عَدُوِّكَ عِندَ سَيرِكَ .

فَقالَ : بَلِ ارجِعي إلَى البَيتِ الَّذي تَرَكَكِ فيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

فَسَأَلَته أن يُؤَمِّنَ ابنَ اُختِها عَبدَ اللّهِ بنَ الزُّبَيرِ ، فَأَمَّنَهُ ، وتَكَلَّمَ الحَسَنُ وَالحُسَينُ في مَروانَ ، فَأَمَّنَهُ ، وأمَّنَ الوَليدَ بنَ عُقبَةَ ووُلدَ عُثمانَ وغَيرَهُم مِن بَني اُمَيَّةَ ، وأمَّنَ النّاسَ جَميعا .

وقَد كانَ نادى يَومَ الوَقعَةِ : مَن ألقى سِلاحَهُ فَهُوَ آمِنٌ ، ومَن دَخَلَ دارَهُ فَهُوَ آمِنٌ . (1)6069.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :دَخَلَ عَلِيٌّ البَصرَةَ يَومَ الِاثنَينِ ، فَانتَهى إلَى المَسجِدِ ، فَصَلّى فيهِ ، ثُمَّ دَخَلَ البَصرَةَ ، فَأَتاهُ النّاسُ ، ثُمَّ راحَ إلى عائِشَةَ عَلى بَغلَتِهِ ، فَلَمّا انتَهى إلى دارِ عَبدِ اللّهِ بنِ خَلَفٍ _ وهِيَ أعظَمُ دارٍ بِالبَصرَةِ _ وَجَدَ النِّساءَ يَبكينَ عَلى عَبدِ اللّهِ وعُثمانَ _ ابنَي خَلَفٍ _ مَعَ عائِشَةَ ، وصَفِيَّةُ ابنَةُ الحُارِثِ مُختَمِرَةٌ تَبكي .

فَلَمّا رَأَتهُ قالَت : يا عَلِيُّ ، يا قاتِلَ الأَحِبَّةِ ، يا مُفَرِّقَ الجَمعِ ! أيتَمَ اللّهُ بَنيكَ مِنكَ كَما أيتَمتَ وُلدَ عَبدِ اللّهِ مِنهُ !

فَلَم يَرُدَّ عَلَيها شَيئا ، ولَم يَزَل عَلى حالِهِ حَتّى دَخَلَ عَلى عائِشَةَ ، فَسَلَّمَ عَلَيها ، وقَعَدَ عِندَها ، وقالَ لَها : جَبَهَتنا صَفِيَّةُ ، أما إنّي لَم أرَها مُنذُ كانَت جارِيَةً حَتَّى اليَومِ .

فَلَمّا خَرَجَ عَلِيٌّ أقبَلَت عَلَيهِ فَأَعادَت عَلَيهِ الكَلامَ ، فَكَفَّ بَغلَتَهُ وقالَ : أما لَهَمَمتُ _ وأشارَ إلَى الأَبوابِ مِن الدّارِ _ أن أفتَحَ هذَا البابَ وأقتُلَ مَن فيهِ ، ثُمَّ هذا فَأَقتُلَ مَن فيهِ ، ثُمَّ هذا فَأَقتُلَ مَن فيهِ _ وكانَ اُناسٌ مِنَ الجَرحى قَد لَجَؤوا إلى عائِشَةَ ، فاُخبِرَ عَلِيٌّ بِمَكانِهِم عِندَها ، فَتَغافَلَ عَنهُم _ فَسَكَتَت .

فَخَرَجَ عَلِيٌّ فَقالَ رَجُلٌ مِنَ الأَزدِ : وَاللّهِ ، لا تُفِلتُنا هذِهِ المَرأَةُ ! فَغَضِبَ وقالَ : صَه ! لا تَهتِكُنَّ سِترا ، ولا تَدخُلُنَّ دارا ، ولا تَهيجُنَّ امرَأَةً بِأَذًى ، وإن شَتَمنَ أعراضَكُم ، وسَفَّهَن اُمرَاءَكُم وصُلَحاءَكُم ؛ فَإِنَّهُنَّ ضِعافٌ ، ولَقَد كُنّا نُؤمَرُ بِالكَفِّ عَنهُنَّ ، وإنَّهُنَّ لَمُشرِكاتٌ ، وإنَّ الرَّجُلَ لَيُكافِئُ المَرأَةَ ويَتَناوَلُها بِالضَّربِ ، فَيُعَيَّرُ بِها عَقِبُهُ مِن بَعدِهِ ، فَلا يَبلُغَنّي عَن أحَدٍ عَرَضَ لِامرَأَةٍ ، فَاُنَكِّلَ بِهِ شِرارَ النّاسِ . (2) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 377 وراجع دعائم الإسلام : ج 1 ص 394 وتفسير فرات : ص 111 ح 113 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 539 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 347 نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 246 والفتوح : ج 2 ص 483 .

ص: 249

6070.عنه عليه السلام :مروج الذهب_ در گزارش عايشه _: على عليه السلام عايشه را آماده [ بازگشت ]ساخت و در روز دوم ، نزد او آمد و به همراهش حسن وحسين عليهماالسلام و ساير فرزندانش و فرزندان برادرش و جوانان بنى هاشم و ديگر پيروانش از قبيله هَمْدان نيز وارد شدند . وقتى چشم زنان به على عليه السلام افتاد ، بر او فرياد زدند و گفتند: اى كُشنده دوستان [ و آشنايان ما] !

فرمود: «اگر من كُشنده دوستان [ شما]بودم ، مى بايست كسى را كه در اين خانه است ، كشته باشم» و اشاره كرد به خانه اى از خانه ها كه در آن ، مروان بن حكم و عبد اللّه بن زبير و عبد اللّه بن عامر و ديگران ، پنهان شده بودند. كسانى كه با او بودند ، چون دانستند چه كسانى در خانه اند ، دست به شمشير بردند تا مبادا آنها از مخفيگاه خود بيرون آيند و [ على عليه السلام را] ناگهانى و غافلگيرانه بكشند.

عايشه _ پس از سخنان طولانى كه ميانشان ردّ و بدل شد _ به او (على عليه السلام ) گفت: من دوست مى دارم به همراه تو باشم و در جنگ با دشمنانت با تو حركت كنم.

فرمود: «نه ؛ به خانه اى برگرد كه پيامبر خدا تو را در آن بر جاى نهاد».

عايشه از او خواست كه پسر خواهرش عبد اللّه بن زبير را امان دهد. به وى امان داد. حسن و حسين عليهماالسلام درباره مروان ، پا در ميانى كردند. او را نيز امان داد و وليد بن عقبه و فرزندان عثمان و ديگر بنى اميّه را نيز امان داد و همه مردم را امان داد.

او در روز جنگ هم ندا داده بود كه: «هركس سلاح بر زمين گذارد ، در امان است ، و هركس در خانه اش رود ، در امان است».6071.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: على عليه السلام در روز دوشنبه وارد بصره شد و به مسجد رفت و در آن ، نماز گزارد . آن گاه وارد بصره شد. پس مردم به نزد او آمدند . او سوار بر اَسترش نزد عايشه رفت. چون به خانه عبد اللّه بن خلف _ كه بزرگ ترين خانه بصره بود _ رسيد ، زنان را ديد كه به همراه عايشه بر عبد اللّه و عثمان، دو فرزند [ كشته شده] خلف ، گريه مى كنند و صفيّه دختر حارث نيز ، چارقد برسر ، گريه مى كرد.

وقتى صفيّه على عليه السلام را ديد، گفت: اى على! اى كُشنده دوستان! اى پراكنده سازِ جمع! خداوند ، فرزندانت را يتيم كند ، چنان كه فرزندان عبد اللّه را يتيم كردى!

على عليه السلام به وى پاسخى نداد و بر همان حالت بود تا پيش عايشه رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و به وى گفت: صفيّه ، ما را غافلگير كرد و به راستى كه او را از زمانى كه دختر بود ، ديگر نديده بودم.

وقتى على عليه السلام بيرون رفت، صفيّه رو به او كرد و سخنش را تكرار نمود. [ على عليه السلام ]استرش را نگه داشت و با اشاره به درهاى اتاق ها فرمود : «بدانيد كه تصميم گرفتم اين در را بگشايم و هركه را در آن است، بكُشم و سپس آن در را بگشايم و هركه را در آن است ، بكُشم و سپس در ديگر را باز كنم و هر كه را در آن است ، بكُشم».

اين سخن او براى اين بود كه گروهى از زخمى ها به عايشه پناه آورده بودند و على عليه السلام از مكان آنان در اتاق ها اطّلاع يافته بود؛ ولى از آنان تغافل كرده بود. از اين پس ، صفيّه ساكت شد.

على عليه السلام بيرون مى رفت كه مردى از اَزْد گفت: به خدا سوگند كه اين زن ، ما را رها نمى سازد .

على عليه السلام خشمگين شد و فرمود: «ساكت باش! پرده ها را پاره مكن و به خانه اى وارد مشو، و زنى را با زخم زبان به هيجان مياور ؛ گرچه به حيثيت شما دشنام دهند و فرمان روايان و نيكان شما را سفيه بدانند؛ چرا كه آنان ناتوان اند. آن روز كه مشرك بودند ، ما مأمور بوديم از آنان دست برداريم [ ، چه رسد به امروز]! مردى كه با زن ، رو در رو شود و او را كتك بزند ، نسل او به اين خاطر ، سرزنش مى شود. پس مبادا به من خبر رسد كه كسى متعرّض زنى شده است ، كه او را به سان بدترينِ مردم ، كيفر خواهم داد». .

ص: 250

10 / 7إشخاصُ عائِشَةَ إلَى المَدينَةِ6074.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل عن أبي رافع :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : إنَّهُ سَيكونُ بَينَكَ وبَينَ عائِشَةَ أمرٌ ، قالَ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : أنا ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : فَأَنَا أشقاهُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : لا ، ولكِن إذا كانَ ذلِكَ فَاردُدها إلى مَأمَنِها . (1) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 10 ص 343 ح 27268 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 332 ح 995 ، فتح الباري : ج 13 ص 55 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 395 ح 335 نحوه .

ص: 251

10 / 7 فرستادن عايشه به سوى مدينه

10 / 7فرستادن عايشه به سوى مدينه6071.امام على عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر خدا به على بن ابى طالب فرمود: «به زودى ميان تو و عايشه ، حادثه اى اتّفاق مى افتد» .

على عليه السلام گفت: من، اى پيامبر خدا؟

فرمود: «آرى» .

گفت: من؟

فرمود: «آرى» .

گفت: پس من بدبخت ترين آنانم ، اى پيامبر خدا؟

فرمود: «نه؛ ولى وقتى چنين اتّفاقى افتاد، عايشه را به جايگاه امنش بازگردان».

.

ص: 252

6072.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال_ في ذِكرِ أحداثِ ما بَعدَ حَربِ الجَمَلِ _: قالَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]لِمُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ : سِر مَعَ اُختِكَ حَتّى توصِلَها إلَى المَدينَةِ ، وعَجِّلِ اللُّحوقَ بي بِالكوفَةِ . فَقالَ : أعفِني مِن ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ .

فَقالَ عَلِيٌّ : لا اُعفيكَ مِنهُ ، وما لَكَ بُدٌّ . فَسارَ بِها حَتّى أورَدَهَا المَدينَةَ . (1)6073.امام على عليه السلام :الجمل :لَمّا عَزَمَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلَى المَسيرِ إلَى الكوفَةِ أنفَذَ إلى عائِشَةَ يَأمُرُها بِالرَّحيلِ إلَى المَدينَةِ ، فَتَهَيَّأَت لِذلِكَ ، وأنفَذَ مَعَها أربَعينَ امرَأَةً ألبَسَهُنَّ العمائِمَ وَالقَلانِسَ ، (2) وقَلَّدَهُنَّ السُّيوفَ ، وأمَرَهَنُّ أن يَحفَظنَها ، ويَكُنَّ عَن يَمينِها وشِمالِها ومِن وَرائِها .

فَجَعَلَت عائِشَةُ تَقولُ فِي الطَّريقِ : اللّهُمَّ افعَل بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ بِما فَعَلَ بي ! بَعَثَ مَعِيَ الرِّجالَ ولَم يَحفَظ بي حُرمَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

فَلَمّا قَدِمنَ المَدينَةَ مَعَها ألقَينَ العَمائِمَ وَالسُّيوفَ ودَخَلنَ مَعَها ، فَلَمّا رَأَتهُنَّ نَدِمَت عَلى ما فَرَّطَت بِذَمِّ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وسَبِّهِ .

وقالَت : جَزَى اللّهُ ابنَ أبي طالِبٍ خَيرا ، فَلَقَد حَفِظَ فِيَّ حُرمَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (3) .


1- .الأخبار الطوال : ص 152 .
2- .القلنسوة : تلبس في الرأس والجمع قلانس (تاج العروس : ج 8 ص 424 «قلس») .
3- .الجمل : ص 415 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 98 ، مروج الذهب : ج 2 ص 379 وفيه «بعث معها عليّ أخاها عبد الرحمن بن أبي بكر وثلاثين رجلاً وعشرين امرأة ...» بدل «لمّا عزم أمير المؤمنين عليه السلام على المسير . . .» ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 544 عن محمّد وطلحة ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 347 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 246 وكلّها نحوه وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 والفتوح : ج 2 ص 487 .

ص: 253

6074.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال_ در گزارش حوادث پس از جنگ جمل _: [ على عليه السلام ] به محمّد بن ابى بكر فرمود: «با خواهرت حركت كن تا او را به مدينه برسانى . سپس به سرعت ، در كوفه به من بپيوند».

محمّد گفت: اى اميرمؤمنان! مرا از اين كار ، معاف دار.

على عليه السلام فرمود: «تو را معاف نمى دارم و از آن چاره اى ندارى».

پس او (عايشه) را حركت داد و وارد مدينه ساخت.6075.امام على عليه السلام :الجمل:چون اميرمؤمنانْ تصميم حركت به سوى كوفه گرفت كسى را نزد عايشه فرستاد كه به وى دستور دهد به سوى مدينه كوچ كند . وى براى حركت ، مهيّا شد. سپس چهل زن را دستار و كلاه پوشانيد و شمشير در اختيارشان نهاد و به آنان فرمان داد از عايشه محافظت كنند و او را از راست و چپ و پشت سر ، درميان گيرند.

عايشه در طول راه مى گفت: بار خدايا! با على بن ابى طالب ، چنان كن كه با من رفتار كرد ؛ مردان را به همراهم فرستاد و حرمت پيامبر خدا را نگه نداشت.

وقتى زنان ، همراه با عايشه به مدينه رسيدند ، دستارها و شمشيرها را برداشتند و با وى وارد مدينه شدند . چون عايشه آنان را ديد ، از دشنام گويى و نكوهش اميرمؤمنان ، پشيمان شد و گفت: خداوند به پسر ابى طالب ، پاداش نيكو دهد ؛ چرا كه حرمت پيامبر خدا را درباره من، پاس داشت. .

ص: 254

10 / 8نَدَمُ عائِشَةَ6078.الإمامُ الحسنُ عليه السلام :الكامل في التاريخ عن عائشة_ بَعدَ حَربِ الجَمَلِ _: وَاللّهِ ، لَوَدِدتُ أنّي مِتُّ قبَلَ هذَا اليَومِ بِعشرينَ سَنَةً . (1)6076.امام على عليه السلام :نهاية الأرب :أتى وُجوهُ النّاسِ إلى عائِشَةَ وفيها : القَعقاعُ بنُ عَمروٍ ، فَسلَّمَ عَلَيها فَقالَت : وَاللّهِ ، لَوَدِدتُ أنّي مِتُّ قَبلَ هذَا اليَومِ بِعِشرينَ سَنَةً ! (2)6077.نهج البلاغة ( _ به نقل از عبد اللّه بن عباس _ ) فتح الباري عن محمّد بن قيس :ذُكِرَ لِعائِشَةَ يَومُ الجَمَلِ قَالَت : وَالنّاسُ يَقولونَ: «يَومُ الجَمَلِ» ؟ قالوا : نَعَم ، قالَت : وَدِدتُ أنّي جَلَستُ كَما جَلَسَ غَيري ؛ فَكانَ أحَبَّ إلَيَّ مِن أن أكونَ وَلَدتُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَشرَةً كُلَّهُم مِثلَ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ الحارِثِ بنِ هِشامٍ . (3)6078.امام حسن عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن عائشة :وَدِدتُ أنّي كُنتُ ثُكِلتُ عَشرَةً مِثلَ الحارِثِ بنِ هِشامٍ ، وأنّي لَم أسِر مَسيري مَعَ ابنِ الزُّبَيرِ . (4)6079.تنبيه الخواطر :الطبقات الكبرى عن عمارة بن عمير :حَدَّثَني مَن سَمِعَ عائِشَةَ إذا قَرَأَت هذِهِ الآيَةَ : «وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ» (5) بَكَت حَتّى تَبُلَّ خِمارَها . (6) .


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 345 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 264 عن جندب بن عبد اللّه ، الفتوح : ج 2 ص 487 ، المعيار والموازنة : ص 61 .
2- .نهاية الأرب : ج 20 ص 79 .
3- .فتح الباري : ج 13 ص 55 ، مجمع الزوائد : ج 7 ص 480 ح 12040 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 429 الرقم 3283 ، تاريخ دمشق : ج 34 ص 274 وزاد في ذيله «أو مثل عبد اللّه بن الزبير» .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 129 ح 4609 ، الاعتقاد والهداية : ص 246 وفيه «مثل ولد الحرث بن هشام» بدل «مثل الحارث بن هشام» وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 717 ح 55 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 60 .
5- .الأحزاب : 33 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 81 ، الزهد لابن حنبل : ص 205 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 60 كلاهما عن أبي الضحى عمّن سمع عائشة ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 177 الرقم 19 ، الدرّ المنثور : ج 6 ص 600 عن مسروق .

ص: 255

10 / 8 پشيمانى عايشه

10 / 8پشيمانى عايشه6080.بحار الأنوار :الكامل فى التاريخ_ به نقل از عايشه ، پس از جنگ جمل _: به خدا سوگند ، دوست داشتم بيست سال پيش از اين روز ، مُرده بودم.6081.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :نه_اية الأرب:چ_هره هاى س_رش_ناس ، ن__زد عايشه آمدند. يكى از آنها قَعقاع بن عمرو بود كه نزد او آمد و سلام كرد. عايشه گفت: به خدا سوگند ، دوست داشتم كه بيست سال پيش از اين ، مُرده بودم.6082.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :فتح البارى_ به نقل از محمّد بن قيس _: جنگ جمل به ياد عايشه آمد و گفت: هنوز مردم از جنگ جملْ سخن مى گويند؟

گفتند: آرى .

گفت: دوست داشتم در خانه مى نشستم _ چنان كه ديگران نشستند _ ، و اين براى من دوست داشتنى تر بود از اين كه از پيامبر خدا ده فرزند مى داشتم و تمامى آنان ، مانند عبد الرحمان بن حارث بن هشام بودند.6083.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عايشه _: دوست داشتم در سوگ ده فرزند مانند حارث بن هشام مى نشستم و به همراه پسر زبير ، اين راه را نمى پيمودم.6081.امام باقر عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از عمارة بن عُمَير _: كسى برايم روايت كرد كه شنيده بود وقتى عايشه آيه «و در خانه هايتان بنشينيد» را تلاوت مى كرد ، چندان مى گريست كه روسرى اش خيس مى شد.

.

ص: 256

6082.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ بغداد عن عروة :ما ذَكَرَت عائِشَةُ مَسيرَها في وَقعَةِ الجَمَلِ قَطُّ ، إلّا بَكَت حَتّى تَبُلَّ خِمارَها وتَقولُ : يا لَيتَني كُنتُ نَسيا مَنسِيّا . (1)6083.امام على عليه السلام :المناقب للخوارزمي عن أبي عتيق :قالَت عائِشَةُ : إذا مَرَّ ابنُ عُمَرَ فَأَرونيهِ ، فَلَمّا مَرَّ قيلَ لَها : هذَا ابنُ عُمَرَ ، قالَت : يا أبا عَبدِ الرَّحمنِ ، ما يَمنَعُكَ أن تَنهاني عَن مَسيري ؟ قالَ : قَد رَأَيتُ رَجُلاً قَد غَلَبَ عَلَيكِ [يَعني ابنَ الزُّبَيرِ] ، وظَنَنتُ ألّا تُخالِفيهِ . قالَت : أما إنَّكَ لَو نَهَيتَني ما خَرَجتُ . (2)10 / 9غَنائِمُ الحَربِ6086.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :اِتَّفَقَتِ الرُّواةُ كُلُّها عَلى أنَّهُ [عَلِيّا عليه السلام ] قَبَضَ ما وَجَدَ في عَسكَرِ الجَمَلِ مِن سِلاحٍ ودابَّةٍ ومَملوكٍ ومَتاعٍ وعُروضٍ ، فَقَسَّمَهُ بَينَ أصحابِهِ ، وأنَّهُم قالوا لَهُ : اِقسِم بَينَنا أهلَ البَصرَةِ فَاجعَلهُم رَقيقا ، فَقالَ : لا .

فَقالوا : فَكَيفَ تُحِلُّ لَنا دِماءَهُم ، وتُحَرِّمُ عَلَينا سَبيَهُم ؟!

فَقالَ : كَيفَ يَحِلُّ لَكُم ذُرِّيَّةٌ ضَعيفَةٌ في دارِ هِجرَةٍ وإسلامٍ ؟! أمّا ما أجلَبَ بِهِ القَومُ في مُعَسكَرِهِم عَلَيكُم فَهُوَ لَكُم مَغنَمٌ ، وأمّا ما وارَتِ الدّورُ واُغلِقَت عَلَيهِ الأَبوابُ فَهُوَ لِأَهلِهِ ، ولا نَصيبَ لَكُم في شَيءٍ مِنهُ .

فَلَمّا أكثَروا عَلَيهِ قالَ : فَأَقرِعوا علَى عائِشَةَ ؛ لِأَدفَعَها إلى مَن تُصيبُهُ القُرعَةُ !

فَقالوا : نَستَغفِرُ اللّهَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ثُمَّ انصَرَفوا . (3) .


1- .تاريخ بغداد : ج 9 ص 185 الرقم 4766 ، الاعتقاد والهداية : ص 246 ، المناقب للخوارزمي : ص 182 ح 220 .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 182 ح 218 ، سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 1 ص 776 عن ابن أبي عتيق .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 250 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 97 .

ص: 257

10 / 9 غنيمت هاى جنگ

6087.عنه عليه السلام :تاريخ بغداد_ به نقل از عُروه _: هيچ گاه عايشه حضور در جنگ جمل را به ياد نمى آورْد ، مگر آن كه مى گريست تا آن جا كه روسرى اش خيس مى شد و مى گفت: اى كاش از ياد رفته بودم و فراموش شده بودم (1) !6088.عنه عليه السلام :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو عتيق _: عايشه گفت: هر زمان پسر عمر [ از اين جا ]گذر مى كند ، او را به من نشان دهيد. وقتى گذر كرد ، به عايشه گفته شد : اين ، فرزند عمر است.

عايشه گفت: اى ابو عبد الرحمان! چه چيزى جلوىِ تو را گرفت كه مرا از رفتن [ به جنگ با على] باز بدارى؟

ابو عبد الرحمان گفت: ديدم مردى بر [ فكر و كار ]تو مسلّط شده است كه مى پنداشتم با او مخالفت نمى كنى (مقصودش عبد اللّه بن زبير بود).

عايشه گفت: بدان كه اگر تو مرا باز مى داشتى ، دست به شورش نمى زدم.10 / 9غنيمت هاى جنگ6085.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة:روايت كنندگان ، اتّفاق نظر دارند كه على عليه السلام آنچه اسلحه و چارپا، بَرده و اثاثيه و كالا در لشكرگاه جمل يافت ، همه را برداشت و ميان يارانش تقسيم كرد.

آنان به وى گفتند: بصريان [ شكست خورده در جنگ] را ميان ما تقسيم كن و آنان را بَرده قرار ده .

فرمود: «نه» .

گفتند: چگونه خون آنان براى ما حلال است و اسير گرفتن آنان بر ما حرام؟

فرمود: «چگونه انسان هاى ناتوان در سرزمين هجرت و اسلام براى شما حلال باشند؟! آنچه جمليان در لشكرگاه خويش بر ضدّ شما به كار گرفتند ، غنيمت است و براى شماست؛ و امّا هرچه را خانه ها پنهان ساخته اند و درها بر رويش بسته شده ، از آنِ صاحبانش است و براى شما در آن ، بهره اى نيست».

و چون بر او بسيار اصرار ورزيدند ، فرمود: «عايشه را قرعه زنيد ، تا به نام هركس در آمد ، به وى دهم!» . گفتند: اى اميرمؤمنان! از خداوند ، طلب آمرزش مى كنيم. پس دست برداشتند.

.


1- .اشاره دارد به آيه 23 سوره مريم : «درد زايمان ، او را به سوى تنه درخت خرما كشانيد گفت: اى كاش پيش از اين مُرده بودم و يكسر فراموش شده بودم» .

ص: 258

6086.امام على عليه السلام :شرح الأخبار :كانَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ قَد غَنَّمَ أصحابَهُ ما أجلَبَ بِهِ أهلُ البَصرَةِ إلى قِتالِهِ _ وأجلَبوا بِهِ : يَعني أتَوا بِهِ في عَسكَرِهِم _ ولَم يَعرِض لِشَيءٍ غَيرِ ذلِكَ مِن أموالِهِم ، وجَعَلَ ما سِوى ذلِكَ مِن أموالِ مَن قُتِلَ مِنهُم لِوَرَثَتِهِم ، وخَمَّسَ ما اُغنِمَهُ مِمّا أجلَبوا بِهِ عَلَيهِ ، فَجَرَت أيضا بِذلِكَ السُّنَّةُ . (1)10 / 10بَذلُ الإِمامِ سَهمَهُ مِنَ الغَنيمَةِ6089.امام على عليه السلام :مروج الذهب :قَبَضَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] ما كانَ في مُعَسكَرِهِم مِن سِلاحٍ ودابَّةٍ ومَتاعٍ وآلَةٍ وغَيرِ ذلِكَ ، فَباعَهُ وقَسَّمَهُ بَينَ أصحابِهِ ، وأخَذَ لِنَفسِهِ _ كَما أخَذَ لِكُلِّ واحِدٍ مِمَّن مَعَهُ مِن أصحابِهِ وأهلِهِ ووُلدِهِ _ خَمسَمِئَةِ دِرهَمٍ .

فَأَتاهُ رَجُلٌ مِن أصحابِهِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّي لَم آخُذ شَيئا ، وخَلَّفَني عَن الحُضورِ كَذا _ وأدلى بِعُذرٍ _ فَأَعطاهُ الخَمسَمِئَةِ الَّتي كانَت لَهُ . (2)6090.عنه عليه السلام :الجمل :ثُمَّ نَزَلَ عليه السلام [أي بَعدَ خُطبَتِهِ فِي أهلِ البَصرَةِ ]وَاستَدعى جَماعَةً مِن أصحابِهِ ، فَمَشَوا مَعَهُ حَتّى دَخَلَ بَيتَ المالِ ، وأرسَلَ إلَى القُرّاءِ ، فَدَعاهُم ودَعَا الخُزّانَ وأمَرَهُم بِفَتحِ الأَبوابِ الَّتي داخِلُها المالُ ، فَلَمّا رأى كَثرَةَ المالِ قالَ : «هذا جَنايَ وخِيارُهُ فيهِ» . 3 ثُمَّ قَسَّمَ المالَ بَينَ أصحابِهِ فَأَصابَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم سِتَّةَ آلافِ ألف دِرهَمٍ ، وكانَ أصحابُهُ اثنَي عَشَرَ ألفاً ، وأخَذَ هُوَ عليه السلام كَأَحَدِهِم ، فَبَينا هُم عَلى تِلكَ الحالَةِ ، إذ أتاهُ آتٍ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ اسمي سَقَطَ مِن كِتابِكَ ، وقَد رَأَيتُ مِنَ البَلاءِ ما رَأَيتُ . فَدَفَعَ سَهمَهُ إلى ذلِكَ الرَّجُلِ .

ورَوَى الثَّورِيُّ عَن داووُدَ بنِ أبي هِندٍ عَن أبي حَربِ بنِ أبِي الأَسوَدِ قالَ : لَقَدَ رَأَيتُ بِالبَصرَةِ عَجَباً ! لَمّا قَدِمَ طَلحَةُ وُالزُّبَيرُ قَد أرسَلا إلى اُناسٍ مِن أهلِ البَصرَةِ وأنَا فيهِم ، فَدَخَلنا بَيتَ المالِ مَعَهُما ، فَلَمّا رَأَيا ما فيهِ مِنَ الأَموالِ قالا : هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ ورَسولُهُ . ثُمَّ تَلَيا هذِهِ الآيَةَ : «وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هَ_ذِهِ» إلى آخِرِ الآيَةِ، وقالا : نَحنُ أحَقُّ بِهذَا المالِ مِن كُلِّ أحَدٍ .

فَلَمّا كانَ مِن أمرِ القَومِ ما كانَ دَعانا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَدَخَلنا مَعَهُ بَيتَ المالِ ، فَلَمّا رَأى ما فيهِ ضَرَبَ إحدى يَدَيهِ عَلَى الاُخرى وقالَ : يا صَفراءُ يا بَيضاءُ ، غُرّي غَيري ! وقَسَّمَهُ بَينَ أصحابِهِ بِالسَّوِيَّةِ حَتّى لَم يَبقَ إلّا خَمسُمِئَةِ دِرهَمٍ عَزَلَها لِنَفسِهِ ، فَجاءَهُ رَجُلٌ فَقالَ : إنَّ اسمي سَقَطَ مِن كِتابِكَ . فَقالَ عليه السلام : رُدّوها عَلَيهِ . ثُمَّ قالَ :

الحَمدُ للّهِِ الَّذي لَم يَصِل إلَيَّ مِن هذَا المالِ شَيءٌ ، ووَفَّرَهُ عَلَى المُسلِمينَ . (3) .


1- .شرح الأخبار : ج 1 ص 389 ح 331 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 380 وراجع الأخبار الطوال : ص 211 .
3- .الجمل : ص 400 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 380 وشرح نهج البلاغة : ج 1 ص 249 و ج 9 ص 322 .

ص: 259

10 / 10 امام ، سهم خود را از غنيمت ها بخشيد

6091.عنه عليه السلام :شرح الأخبار:ياران على عليه السلام آنچه را اهل بصره براى پيكار با على عليه السلام به لشكرگاه خود آورده بودند ، به غنيمت گرفتند؛ ولى متعرّض ديگر اموال آنان نشدند. على عليه السلام جز آن مال ها، اموال كشتگان اهل بصره را براى ورثه شان باقى گذاشت و از آنچه [ سپاهش ]به عنوان غنيمت برداشتند ، خمس گرفت و بدين ترتيب ، سنّتْ جارى شد.10 / 10امام ، سهم خود را از غنيمت ها بخشيد6090.امام على عليه السلام :مروج الذهب:على عليه السلام آنچه از اسلحه ، چارپا ، اثاثيه و ابزار و ديگر چيزها در لشكرگاه جمليان يافت ، برداشت و آنها را فروخت و ميان ياران خود تقسيم كرد و براى خود ، پانصد درهم برداشت ، چنان كه براى همه همراهانش ، چه ياران و چه بستگان و فرزندان ، چنين كرد.

مردى از يارانش نزد وى آمد و گفت: اى اميرمؤمنان! من چيزى دريافت نكرده ام و فلان عذر ، مرا از حضور [ در هنگام گرفتن غنايم] باز داشت.

[ على عليه السلام ] پانصد درهم خود را به وى بخشيد.6091.امام على عليه السلام :الجمل:[ على عليه السلام ] پس از سخنرانى اش در ميان بصريان ، از منبر پايين آمد . گروهى از يارانش را خواست و با آنان به سوى بيت المال رفت. به سوى قاريان فرستاد و آنان را فرا خواند و [ نيز ]نگهبانان را فرا خواند و دستور داد درهاى بيت المال را بازگشايند ، و چون فراوانىِ اموال را ديد ، [ اين مصرع را ]خواند:

اين ، دستچين من و بهترين آن است . 1

آن گاه ، اموال را ميان يارانش قسمت كرد و به هريك ، شش هزار درهم رسيد . ياران او دوازده هزار نفر بودند . خود نيز مانند يكى از آنان سهم برداشت. در همين حال كه به تقسيم اموالْ سرگرم بودند ، كسى آمد و گفت: اى امير مؤمنان! نام من از ديوان تو افتاده است و گرفتارى هايى كه تو ديدى ، من نيز ديده ام.

[ على عليه السلام ] سهم خود را به وى داد.

ثورى از داوود بن ابى هند و او از ابو حرب بن ابو الأسود گزارش كرده است كه ابو حرب گفت: در بصره ، امر شگفتى ديدم . چون طلحه و زبير به بصره رسيدند ، نزد گروهى از بصريان فرستادند كه من هم داخل آنان بودم. با طلحه و زبير ، وارد بيت المال شديم . چون اموال را ديدند ، گفتند: اين است آنچه خدا و پيامبرش به ما وعده داده اند . آن گاه ، اين آيه را تلاوت كردند: «خداوند ، شما را به غنيمت هاى بسيار وعده داد كه دريافت مى كنيد و آن را براى شما تعجيل نمود» (تا آخر آيه) و گفتند: ما به اين اموال ، از هركس سزاوارتريم.

وقتى سرنوشت آن قومْ چنين شد، على بن ابى طالب عليه السلام ما را فرا خواند و با او وارد بيت المال شديم . وقتى اموال را ديد ، يك دست را بر دست ديگر زد و فرمود: «اى [ طلاهاى ]زرد! اى [ نقره هاى] سفيد ! ديگرى را بفريبيد» و همه آنها را به طور مساوى ميان يارانش تقسيم نمود، جز پانصد درهم كه براى خود ، كنار گذاشت.

مردى نزد او آمد وگفت: نامِ من از ديوان تو افتاده است.

فرمود: «پانصد درهم [ من ]را به وى دهيد».

سپس فرمود: «سپاسْ خداوندى را كه چيزى از اين ثروت را به من نداد و آن را بر مسلمانان فراوان نمود».

.

ص: 260

. .

ص: 261

. .

ص: 262

10 / 11دُخولُ الإِمامِ بَيتَ مالِ البَصرَةِ6094.ارشاد القلوب :الجمل :لَمّا خَرَجَ عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ مِنَ البَصرَةِ ، وعادَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ إلى بَيتِ المالِ فَتَأَمَّلا ما فيهِ ، فَلَمّا رَأَوا ما حَواهُ مِنَ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ قالوا : هذِهِ الغَنائِمُ الَّتي وَعَدنَا اللّهُ بِها ، وأخبَرَنا أنَّهُ يُعَجِّلُها لَنا .

قالَ أبُو الأَسوَدِ : فَقَد سَمِعتُ هذا مِنهُما ، ورَأَيتُ عَلِيّا عليه السلام بَعدَ ذلِكَ ، وقَد دَخَلَ بَيتَ مالِ البَصرَةِ ، فَلَمّا رَأى ما فيهِ قالَ : يا صَفراءُ ويا بَيضاءُ غُرّي غَيري ! اَلمالُ يَعسوبُ (1) الظَّلَمَةِ ، وأنَا يَعسوبُ المُؤمِنينَ .

فَلا وَاللّهِ مَا التَفَتَ إلى ما فيهِ ، ولا فَكَّرَ فيما رَآهُ مِنهُ ، وما وَجَدتُهُ عِندَهُ إلّا كَالتُّرابِ هَواناً ! فَعَجِبتُ مِنَ القَومِ ومِنهُ عليه السلام ! فَقُلتُ : اُولئِكَ مِمَّن يُريدُ الدُّنيا ، وهذا مِمَّن يُريدُ الآخِرَةَ ، وقَوِيَت بَصيرَتي فيهِ . (2)10 / 12خُطبَةُ الإِمامِ بَعدَ قِسمَةِ المالِ6096.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الجمل عن الواقدي :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام لَمّا فَرَغَ مِن قِسمَةِ المالِ قامَ خَطيباً ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ :

أيُّهَا النّاسُ ! إنّي أحمَدُ اللّهَ عَلى نِعَمِهِ ؛ قُتِلَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، وهُزِمَت عائِشَةُ . وَايمُ اللّهِ لَو كانَت عائِشَةُ طَلَبَت حَقّاً وأهانَت باطِلاً لَكانَ لَها في بَيتِها مَأوىً ، وما فَرَضَ اللّهُ عَلَيهَا الجِهادُ ، وإنَّ أوَّلَ خَطَئِها في نَفسِها ، وما كانَت وَاللّهِ عَلَى القَومِ إلّا أشأَمَ مِن ناقَةِ الحِجرٍ ، (3) ومَا ازدادَ عَدُوُّكُم بِما صَنَعَ اللّهُ إلّا حِقدا ، وما زادَهُمُ الشَّيطانُ إلّا طُغيانا . ولَقَد جاؤوا مُبطِلينَ وأدبَروا ظالِمينَ ، إنَّ إخوانَكُمُ المُؤمِنينَ جاهَدوا في سَبيلِ اللّهِ ، وآمَنوا بِهِ يَرجونَ مَغفِرَةً مِنَ اللّهِ ، وإنَّنا لَعَلَى الحَقِّ ، وإنَّهُم لَعَلَى الباطِلِ ، وسَيَجمَعُنَا اللّهُ وإيّاهُم يَومَ الفَصلِ ، وأستَغفِرُ اللّهَ لي ولَكُم . (4) .


1- .اليعسوب : السيّد والرئيس والمقدّم (النهاية : ج 3 ص 234 «عسب») .
2- .الجمل : ص 285 .
3- .يشير بهذا إلى قصّة ناقة صالح عليه السلام . والحِجْر : اسم ديار ثمود بوادي القرى بين المدينة والشام وفيها بئر ثمود (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 221) .
4- .الجمل : ص 402 .

ص: 263

10 / 11 ورود امام به بيت المال بصره

10 / 12 سخنرانى امام پس از تقسيم بيت المال

10 / 11ورود امام به بيت المال بصره6099.عنه عليه السلام :الجمل:چون عثمان بن حُنَيف از بصره بيرون رفت و طلحه و زبير به بيت المال برگشتند و در برابر آنچه در آن بود ، درنگ كردند، همين كه ميزان طلا و نقره اش را ديدند ، گفتند: اينها ، همان غنيمت هايى است كه خداوند ، ما را به آنها وعده داده است و به ما خبر داده است كه آن را به زودى در اختيارمان مى نهد.

ابو الأسود مى گويد: اين سخن را از آنان شنيدم و پس از آن ماجرا ، على عليه السلام را ديدم كه وارد بيت المال بصره شد . وقتى ثروت هاى آن را ديد ، فرمود: «اى [ طلاهاى ]زرد! اى [ نقره هاى ]سفيد! ديگرى را بفريبيد. ثروت ، مقتداى ستمگران است و من ، پيشواى مؤمنان».

به خدا سوگند ، نه بدانچه در آن جا بود ، توجّهى كرد و نه در آنچه ديده بود ، انديشيد ؛ بلكه ثروت ها را نزد او چون خاكى بى ارزش يافتم . از آنان (طلحه و زبير) و از وى شگفت زده شدم! از اين رو با خود گفتم: «آنان از كسانى اند كه دنيا را مى خواهند ، و اين از كسانى است كه آخرت را مى جويند» و آگاهى ام نسبت به وى افزون شد.10 / 12سخنرانى امام پس از تقسيم بيت المال6096.امام على عليه السلام :الجمل_ به نقل از واقدى _: به راستى كه اميرمؤمنان، چون از تقسيم ثروت[ هاى به جا مانده از سپاه جملْ ]فراغت يافت ، براى سخنرانى برخاست و خداوند را سپاس گفت و بر او درود فرستاد و فرمود:

«اى مردم! خدا را بر نعمت هايش سپاس مى گويم. طلحه و زبير كشته شدند و عايشه،شكست خورد. به خدا سوگند، اگر عايشه در جستجوى حق و خوار ساختن باطل بود،بايد در خانه اش مسكن مى گزيد كه خداوند ، جهاد را بر او واجب نساخته است. نخستين خطاى او درباره خودش بود.

به خدا سوگند ، او براى جمليان ، شوم تر از ماده شتر سرزمين حِجْر (1) بود. دشمن شما با آنچه خداوند انجام داد ، جز بر كينه اش افزوده نشد و شيطان ، جز بر طغيانشان نيفزود . آنان براى [ بر پا داشتن] باطل آمدند و ستمگرانه بازگشتند. به راستى كه برادران مؤمن شما در راه خدا پيكار كردند و به خداوند ، ايمان داشتند و آمرزش الهى را آرزو مى كردند و ما بر حقّيم و آنان (دشمنان) بر باطل اند ، و خداوند به زودى ما و آنها را در روز قيامت ، جمع مى كند. پس اينك براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم».

.


1- .اشاره به ناقه صالح دارد و حِجر ، نام منطقه ثمود است كه در ميان راه مدينه و شام قرار دارد (معجم البلدان : ج 2 ص 221) .

ص: 264

10 / 13تَوبيخُ الإِمامِ أهلَ البَصرَةِ6099.امام على عليه السلام :الجمل :لَمّا كَتَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام الكُتُبَ بِالفَتحِ قامَ فِي النّاسِ خَطيباً ، فَحَمِدَ اللّهَ تَعالى وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ غَفورٌ رَحيمٌ عَزيزٌ ذُو انتِقامٍ ، جَعَلَ عَفوَهُ ومَغفِرَتَهُ لِأَهلِ طاعَتِهِ ، وجَعَلَ عَذابَهُ وعِقابَهُ لِمَن عَصاهُ وخالَفَ أمرَهُ ، وَابتَدَعَ في دينِهِ ما لَيسَ مِنهُ ، وبِرَحمَتِهِ نالَ الصّالِحونَ العَونَ ، وقَد أمكَنَنِيَ اللّهُ مِنكُم يا أهلَ البَصرَةِ ، وأسلَمَكُم بِأَعمالِكُم ؛ فَإِيّاكُم أن تَعودوا إلى مِثلِها ؛ فَإِنَّكُم أوَّلُ مَن شَرَعَ القِتالَ وَالشِّقاقَ ، وتَرَكَ الحَقَّ وَالإِنصافَ . (1)6100.امام على عليه السلام :الجمل ع_ن ال_حارث بن سريع :لَمّا ظَهَرَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلى أهلِ البَصرَةِ وقَسَّمَ ما حَواهُ العَسكَرُ ، قامَ فيهِم خَطيبا ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى رَسولِهِ وقالَ :

أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ذو رَحمَةٍ واسِعَةٍ ومَغفِرَةٍ دائِمَةٍ لِأَهلِ طاعَتِهِ ، وقَضى أنَّ نِقمَتَهُ وعِقابَهُ عَلى أهلِ مَعصِيَتِهِ .

يا أهلَ البَصرَةِ ! يا أهلَ المُؤتَفِكَةِ ، ويا جُندَ المَرأَةِ ، وأتباعَ البَهيمَةِ ! رَغا فَأَجَبتُم ، وعُقِرَ فَانهَزَمتُم ، أحلامُكُم دِقاقٌ ، وعَهدُكُم شِقاقٌ ، ودينُكُم نِفاقٌ ، وأنتُم فَسَقَةٌ مُرّاقٌ .

يا أهلَ البَصرَةِ ! أنتُم شَرُّ خَلقِ اللّهِ ؛ أرضُكُم قَريبَةٌ مِنَ الماءِ ، بَعيدَةٌ مِنَ السَّماءِ . خَفَّت عُقولُكُم ، وسَفِهَت أحلامُكُم . شَهَرتُم سُيوفَكُم ، وسَفَكتُم دِماءَكُم ، وخالَفتُم إمامَكُم ؛ فَأَنتُم اُكلَةُ الآكِلِ ، وفَريسَةُ الظّافِرِ ، فَالنّارُ لَكُم مُدَّخَرٌ ، وَالعارُ لَكُم مَفَخَرٌ ، يا أهلَ البَصرَةِ ! نَكَثتُم بَيعَتي ، وظاهَرتُم عَلَيَّ ذوي عَداوَتي ، فَما ظَنُّكُم يا أهلَ البَصرَةِ الآنَ . (2) .


1- .الجمل : ص 400 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 257 وبحار الأنوار : ج 32 ص 230 ح 182 .
2- .الجمل : ص 407 وراجع تفسير القمّي : ج 2 ص 339 والاحتجاج : ج 1 ص 250 ونثر الدرّ : ج 1 ص 315 ومروج الذهب : ج 2 ص 377 .

ص: 265

10 / 13 سرزنش اهل بصره از سوى امام

10 / 13سرزنش اهل بصره از سوى امام6103.عنه عليه السلام :الجمل:چون اميرمؤمنان، نامه هاى پيروزى را نوشت ، در ميان مردم به سخنرانى برخاست و خداوند متعال را حمد كرد و بر او ثنا گفت و بر محمّد و خاندانش درود فرستاد. سپس فرمود:

«امّا بعد؛ به راستى كه خداوند ، بخشنده مهربان و عزيزِ صاحب انتقام است. گذشت و آمرزش خود را براى اهل طاعت نهاده ، و عذاب و كيفرش را براى كسى كه نافرمانى كند و دستورش را مخالفت نمايد و در دين ، بدعت گذارَد. صالحان با رحمت او مدد يافتند.

اى اهل بصره! خداوند ، مرا بر شما قدرت بخشيد و شما را به خاطر رفتارتان تسليم كرد. پس مبادا به كارهايى مانند كارهاى گذشته باز گرديد ؛ چرا كه شما نخستين كسانى بوديد كه پيكار و اختلاف را آغاز كرديد و حق و انصاف را كنار نهاديد».6104.عنه عليه السلام :الجمل_ به نقل از حارث بن سريع _: چون اميرمؤمنان بر مردم بصره پيروز شد و آنچه را در لشكرگاه دشمن بود ، تقسيم كرد، به سخنرانى در ميان آنان ايستاد و خداوند را ستود و ثنا گفت و بر پيامبر او درود فرستاد و فرمود:

«اى مردم! به راستى كه خداوند عز و جل داراى رحمت گسترده و آمرزش هميشگى براى اهل طاعت است و چنين مقدّر كرده كه كيفر و عِقابش براى گناهكاران باشد.

اى مردم بصره! اى اهالى شهرِ زير و رو شده! و اى سربازان زن! و اى پيروان چارپا! [ همين كه آن حيوانْ ]صدا كرد ، پاسخ گفتيد و چون پِى شد ، عقب نشستيد. مغزتان كوچك است و پيمانتان تفرقه ، و دينتان دورويى است ، و شما فاسقانى از دين به در رفته ايد.

اى اهل بصره! شما بدترينِ آفريدگانِ خداونديد. زمين شما به آب ، نزديك است و از آسمان ، دور . سبُك مغزيد و پست آرزو . شمشيرهايتان را بيرون كشيديد و خونتان را ريختيد و با پيشوايتان مخالفت كرديد . پس شما خوراكِ خورنده هاييد و شكار درندگان، كه آتش براى شما ذخيره شده و ننگ براى شما فخر گشته است .

اى مردم بصره! بيعت مرا شكستيد و دشمنانم را عليه من پشتيبانى كرديد . اينك اى بصريان! چه گمان داريد؟».

.

ص: 266

6105.عنه عليه السلام :الأخبار الطوال :دَخَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه البَصرَةَ ، فَأَتى مَسجِدَها الأَعظَمَ ، وَاجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ ذو رَحمَةٍ واسِعَةٍ وعِقابٍ أليمٍ ، فَما ظَنُّكُم بي يا أهلَ البَصرَةِ ؛ جُندَ المَرأةِ ، وأتباعَ البَهيمَةِ ؟ رَغا فَقاتَلتُم ، وعُقِرَ فَانهَزَمتُم ، أخلاقُكُم دِقاقٌ ، وعَهدُكُم شِقاقٌ ، وماؤُكُم زُعاقٌ . (1) أرضُكُم قَريبَةٌ مِنَ الماءِ ، بَعيدَةٌ مِنَ السَّماءِ ، وَايمُ اللّهِ لَيَأتِيَنَّ عَلَيها زَمانٌ لا يُرى مِنها إلّا شُرُفاتُ مَسجِدِها فِي البَحرِ ، مِثلُ جُؤجُؤِ (2) السَّفينَةِ . اِنصَرِفوا إلى مَنازِلِكُم .

ثُمَّ نَزَلَ ، وَانصَرَفَ إلى مُعَسكَرِهِ . (3)6106.عنه عليه السلام ( _ في صِفةِ الدنيا _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في ذَمِّ أهلِ البَصرَةِ بَعدَ وَقعَةِ الجَمَلِ _: كُنتُم جُندَ المَرأَةِ ، وأتباعَ البَهيمَةِ ؛ رَغا فَأَجَبتُم ، وعُقِرَ فَهَرَبتُم . أخلاقُكُم دِقاقٌ ، وعَهدُكُم شِقاقٌ ، ودينُكُم نِفاقٌ ، وماؤُكُم زُعاقٌ ، وَالمُقيمُ بَينَ أظهُرِكُم مُرتَهَنٌ بِذَنبِهِ ، وَالشّاخِصُ عَنكُم مُتدارَكٌ بِرَحمَةٍ مِن رَبِّهِ . كَأَنّي بِمَسجِدِكُم كَجُؤجُؤِ سَفينَةٍ قَد بَعَثَ اللّهُ عَلَيهَا العَذابَ مِن فَوقِها ومِن تَحتِها ، وغَرِقَ مَن في ضِمنِها . (4) .


1- .ماءٌ زُعاق : مرٌّ غليظ لا يطاق شربه من اُجوجته (لسان العرب : ج 10 ص 141 «زعق») .
2- .الجؤجؤ : الصدر (النهاية : ج 1 ص 232 «جؤجؤ») .
3- .الأخبار الطوال : ص 151 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 13 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 189 .

ص: 267

6101.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال:على عليه السلام وارد بصره شد و به مسجد بزرگ شهر ، در آمد . مردم ، نزد او گِرد آمدند. بر فراز منبر شد ، خداوند را ستود و ثنا گفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد . سپس فرمود:

«امّا بعد؛ به راستى كه خداوند ، داراى رحمتى گسترده و كيفرى دردناك است . اى بصريان! نسبت به من ، چه گمان داريد؟ اى لشكريان زن! و اى پيروان چارپا! [ آن حيوانْ ]صدا كرد و شما پيكار كرديد ، و [ چون ]پِى شد ، گريختيد . خُلق و خوى شما سبُك [و بى مايه] است ، و پيمان شما تفرقه ، و آبتان تلخ. زمينتان به آبْ ، نزديك است و از آسمان ، دور . به خدا سوگند ، روزى بر اين [ شهر] خواهد گذشت كه از آن جز كنگره مسجدها مانند سينه كشتى در دريا چيزِ ديگرى ديده نشود. به خانه هاى خود بازگرديد».

آن گاه از منبر ، پايين آمد و به لشكرگاه خود بازگشت.6102.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نكوهش مردم بصره ، پس از جنگ جمل _: شما سربازان زن و پيروان چارپا بوديد . صدا كرد ، پاسخ گفتيد ، و پِى شد ، پس فرار كرديد. خلق و خوى شما سبُك است ، و پيمان شما تفرقه ، و دينتان دورويى ، و آب شما تلخ. آن كه در ميان شما به سر بَرَد، به كيفر گناهش گرفتار آيد ، و آن كه شما را ترك گويد ، مشمول آمرزش پروردگار شود . گويى مسجد شما را مى بينم كه چون سينه كشتى اى است كه خداوند ، بر آن از هر سو عذاب فرستاده، و هركه در آن است ، غرق شده است. .

ص: 268

6103.امام على عليه السلام :معجم البلدان :في رِوايَةٍ أنَّ عَلِيّا رضى الله عنه لَمّا فَرَغَ مِن وَقعَةِ الجَمَلِ دَخَلَ البَصرَةَ فَأَتى مَسجِدَهَا الجامِعَ ، فَاجتَمَعَ النّاسُ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ ذو رَحمَةٍ واسِعَةٍ ، فَما ظَنُّكُم يا أهلَ البَصرَةِ ؟ يا أهلَ السَّبخَةِ ، يا أهلَ المُؤتَفِكَةِ ؛ اِئتَفَكَت (1) بِأَهلِها ثَلاثا وعَلَى اللّهِ الرابِعَةُ ، ياجُندَ المَرأَةِ ... ثُمَّ قالَ : انصَرِفوا إلى مَنازِلِكُم وأطيعُوا اللّهَ وسُلطانَكُم .

وخَرَجَ حَتّى صارَ إلَى المَربَدِ ، وَالتَفَتَ وقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أخرَجَني مِن شَرِّ البِقاعِ تُرابا ، وأسرَعِها خَرابا . (2)10 / 14اِستِخلافُ ابنِ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ6106.امام على عليه السلام ( _ در وصف دنيا _ ) الجمل عن الواقدي عن رجاله :لَمّا أرادَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام الخُروجَ مِنَ البَصرَةِ استَخلَفَ عَلَيها عَبدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ وأوصاهُ ، فَكانَ في وَصِيَّتِهِ لَهُ أن قالَ :

يَا بنَ عَبّاسٍ ، عَلَيكَ بِتَقوَى اللّهِ وَالعَدلِ بِمَن وُلّيتَ عَلَيهِ ، وأن تَبسُطَ لِلنّاسِ وَجهَكَ ، وتُوَسِّعَ عَلَيهِم مَجلِسَكَ وتَسَعَهُم بِحِلمِكَ . وإيّاكَ وَالغَضَبَ ؛ فَإِنَّهُ طِيَرَةٌ مِنَ الشَّيطانِ ، وإيّاكَ وَالهَوى ؛ فَإِنَّهُ يَصُدُّكَ عَن سَبيلِ اللّهِ .

وَاعلَم أنَّ ما قَرَّبَكَ مِنَ اللّهِ فَهُوَ مُباعِدُكَ مِنَ النّارِ ، وما باعَدَكَ مِنَ اللّهِ فَهُوَ مُقَرِّبُكَ مِنَ النّارِ . وَاذُكرِ اللّهَ كَثيرا ولا تَكُن مِنَ الغافِلينَ .

ورَوى أبو مِخنَفٍ لوطُ بنُ يَحيى قالَ : لَمَّا استَعمَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ عَلَى البَصرَةِ خَطَبَ النّاسَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى رَسولِهِ ، ثُمَّ قالَ :

يا مَعاشِرَ النّاسِ ، قَدِ استَخلَفتُ عَلَيكُم عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ ما أطاعَ اللّهَ ورَسولَهُ ؛ فَإِن أحدَثَ فيكُم أو زاغَ عَنِ الحَقِّ فَأَعلِموني أعزِلهُ عَنكُم ؛ فَإِنّي أرجو أن أجِدَهُ عَفيفاً تَقِيّاً وَرِعاً ، وإنّي لَم اُوَلِّهِ عَلَيكُم إلّا وأنَا أظُنُّ ذلِكَ بِهِ ، غَفَرَ اللّهُ لَنا ولَكُم .

فَأَقامَ عَبدُ اللّهِ بِالبَصرَةِ حَتّى عَمِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلَى التَّوَجُّهِ إلَى الشّامِ ، فَاستَخلَفَ عَلَيها زيادَ بنَ أبيهِ ، وضَمَّ إلَيهِ أبَا الأَسوَدِ الدُّؤَلِيَّ ، ولَحِقَ بِأَميرِالمُؤمِنينَ عليه السلام ، فَسارَ مَعَهُ إلى صِفّينَ . (3) .


1- .أي غرقت ، فشبّه غرقها بانقلابها (النهاية : ج 1 ص 56 «أفك») .
2- .معجم البلدان : ج 1 ص 436 .
3- .الجمل : ص 420 وراجع نهج البلاغة : الكتاب 76 .

ص: 269

10 / 14 جانشين گذاردن ابن عبّاس در بصره

6107.عنه عليه السلام :معجم البلدان:در گزارشى آمده است كه كه چون على عليه السلام از جنگ جملْ فراغت يافت ، وارد بصره شد و به مسجد جامع در آمد. سپس بر منبر رفت و خداوند را سپاس و ثنا گفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد . آن گاه فرمود:

«امّا بعد ؛ به راستى كه خداوند ، داراى رحمت گسترده است. گمان شما چيست ، اى بصريان؟ اى اهل شوره زار و اى اهل شهر غرق شده، كه سه بار با مردمش در آب فرو رفته است و بار چهارم آن نيز با خداست!اى لشكريان زن!».

آن گاه ، حوادث پيشين آن را بر شمرد و فرمود: «به خانه هاى خود بازگرديد و از خداوند و پيشواى خويش ، اطاعت كنيد».

على عليه السلام از بصره بيرون رفت تا به سرزمين «مربد» رسيد . نگاهى به آن انداخت و فرمود: «سپاسْ خداوندى را كه مرا از بدْ خاك ترينِ سرزمين ها و زود آوارشونده ترينِ آنها بيرون بُرد».10 / 14جانشين گذاردن ابن عبّاس در بصره6107.امام على عليه السلام :الجمل_ به نقل از واقِدى ، از رجال خودش _: چون اميرمؤمنان تصميم گرفت از بصره بيرون رود ، عبد اللّه بن عبّاس را بر آن [ شهر] گمارد و به او سفارش كرد. از جمله سفارش هايش اين بود كه فرمود:

«اى ابن عبّاس ! بر تو باد پرواى الهى و [برقرارىِ ]عدالت در ميان كسانى كه بر آنان گمارده شده اى و اين كه براى مردم ، چهره بگشايى و مجلست را عمومى سازى و مردم را با بردبارى خود ، پذيرا باشى. بپرهيز از خشم كه آن ، انگيزه اى شيطانى است ، و بپرهيز از هوا و هوس كه از راه خداوند ، بازت مى دارد!

بدان كه آنچه تو را به خداوندْ نزديك مى سازد ، همان ، دوركننده تو از آتش است، و آنچه تو را از خداوندْ دور مى سازد ، همان ، نزديك كننده تو به آتش است . خدا را بسيار ياد كن و از غافلان مباش.

و ابومِخْنَفْ لوط بن يحيى گزارش كرده است كه: چون اميرمؤمنان ، عبد اللّه بن عبّاس را به بصره گمارْد ، براى مردمْ سخنرانى كرد، خداوند را سپاس و ثنا گفت و بر پيامبرش درود فرستاد . سپس فرمود:

«اى مردم! عبد اللّه بن عبّاس را بر شما گماردم . از او بشنويد و دستورهايش را _ تا وقتى از خداوند و پيامبرش اطاعت مى كند _ اطاعت كنيد و اگر بدعتى گذاشت يا از حق كناره گرفت ، به من خبر دهيد تا او را از حكومت بر شما عزل كنم . به راستى كه اميدوارم او را پاكْ دامن ، پارسا و خودنگهدار بيابم. من او را بدين كار نگماردم،جز آن كه مى دانم اين خصلت ها در وى وجود دارد. خداوند بر من و شما ببخشد!».

عبد اللّه در بصره ماند ، تا زمانى كه اميرمؤمنان به سوى شام ، حركت كرد . در آن هنگام، زياد بن ابيه را به جاى خود بر بصره گمارد و ابو الأسود دُئلى را نيز معاون او نهاد و خود به اميرمؤمنان پيوست و با او به سوى صِفّينْ حركت نمود.

.

ص: 270

10 / 15كِتابُ الإِمامِ إلى أهلِ الكوفَةِ6110.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام _ في كِتابِهِ إلى أهلِ الكوفَةِ _:بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى أهلِ الكوفَةِ : سَلامٌ عَلَيكُم ، فَإِنّي أحمَدُ اللّهَ إلَيكُمُ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ حَكَمٌ عَدلٌ «لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ وَ إِذَآ أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ وَ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ» . (1)

وإنّي اُخبِرُكُم عَنّا ، وعَمَّن سِرنا إلَيهِ مِن جُموعِ أهلِ البَصرَةِ ، ومَن سارَ إلَيهِ مِن قُرَيشٍ وغَيرِهِم مَعَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ بَعدَ نَكِثِهما صَفقَةَ أيمانِهِما .

فَنَهَضتُ مِنَ المَدينَةِ حينَ انتَهى إلَيَّ خَبَرُهُم ، وما صَنَعوهُ بِعامِلي عُثمانَ بنِ حُنيَفٍ حَتّى قَدِمتُ ذا قارٍ ، فَبَعَثتُ إلَيكُمُ ابنِيَ الحَسَنَ وعَمّارا وقَيسا فَاستَنفَروكُم لِحَقِّ اللّهِ وحَقِّ رَسولِهِ وحَقِّنا ، فَأَجابَني إخوانُكُم سِراعا حَتّى قَدِموا عَلَيَّ .

فَسِرتُ بِهِم وبِالمُسارِعينَ مِنهُم إلى طاعَةِ اللّهِ حَتّى نَزَلتُ ظَهرَ البَصرَةِ ، فَأَعذَرتُ بِالدُّعاءِ ، وأقَمتُ الحُجَّةَ ، وأقَلتُ العَثرَةَ وَالزَّلَّةَ مِن أهلِ الرَّدَّةِ مِن قُرَيشٍ وغَيرِهِم ، وَاستَتَبتُهُم عَن نَكثِهِم بَيعَتي ، وعَهدِ اللّهِ لي عَلَيهِم ، فَأَبَوا إلّا قِتالي ، وقِتالَ مَن مَعي ، وَالتَّمادِيَ فِي الغَيِّ ، فَناهَضتُهُم بِالجِهادِ .

فَقُتِلَ مَن قُتِلَ مِنهُم ، ووَلّى مَن وَلّى إلى مِصرِهِم ، فَسَأَلوني ما دَعَوتُهُم إلَيهِ مِن كَفِّ القِتالِ ، فَقَبِلتُ مِنهُم ، وغَمَدتُ السُّيوفَ عَنهُم ، وأخَذتُ بِالعَفوِ فيهِم ، وأجرَيتُ الحَقَّ وَالسُّنَّةَ بَينَهُم ، وَاستَعمَلتُ عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ عَلَى البَصرَةِ ، وأنَا سائِرٌ إلَى الكوفَةِ إن شاءَ اللّهُ تَعالى .

وقَد بَعَثتُ إلَيكُم زَحرَ بنَ قَيسٍ الجُعفِيَّ لِتَسأَلوهُ فَيُخبِرَكُم عَنّا وعَنهُم ، ورَدِّهِمُ الحَقَّ عَلَينا ، ورَدِّ اللّهِ لَهُم (2) وهُم كارِهونَ . وَالسَّلامُ عَلَيكُم ورَحمَةُ اللّهِ وبَركاتُهُ . وكَتَبَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ في جُمادَى الاُولى مِن سَنَةِ سِتٍّ وثَلاثينَ مِنَ الهِجرَةِ . (3) .


1- .الرعد : 11 .
2- .في المصدر: «وردّهم اللّه »، والتصويب من الإرشاد.
3- .الجمل : ص 398 ، الإرشاد : ج 1 ص 258 ، الشافي : ج 4 ص 329 ، معادن الحكمة : ج 1 ص 447 ح 85 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 231 ح 182 .

ص: 271

10 / 15 نامه امام به كوفيان

10 / 15نامه امام به كوفيان6113.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به كوفيان _: «به نام خداوند بخشنده مهربان . از على اميرمؤمنان به مردم كوفه . سلام عليكم! همانا خداوندى را سپاس مى گويم كه جز او خدايى نيست . امّا بعد ؛ به راستى كه خداوند ، حاكم عادل است . «[خداوند ]سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمى دهد ، مگر آن كه آنان ، آنچه را در خودشان است ، تغيير دهند و چون خدا براى قومى [ به خاطر اعمالشان ]اراده بدى كند ، هيچ چيز مانع آن نيست و غير از او حمايتگرى براى آنان نخواهد بود» .

همانا شما را از خودمان خبر مى دهم و نيز از كسانى كه به سوى آنان رفتيم ، يعنى جمعيّت بصريان و كسانى از قريش و ساير قبيله ها كه به همراه طلحه و زبير به بصره آمدند ، پس از آن كه آن دو عهد خود را شكستند.

هنگامى كه اخبار آنان و رفتارى كه با كارگزارم عثمان بن حُنَيف داشتند ، به من رسيد ، از مدينه حركت كردم تا وارد ذو قار شدم . آن گاه ، فرزندم حسن و عمّار و قيس را به سوى شما فرستادم تا شما را براى [ گرفتن] حقّ خدا و حقّ پيامبرش و حقّ ما، بسيج كنند . برادران شما به سرعتْ مرا پاسخ گفتند و بر من وارد شدند . با آنان و با پيشى گيرندگانشان به سوى طاعت خدا ، حركت كردم تا در پشت بصره اُتراق نمودم.

با فراخواندنِ آنان ، راه عذرشان را بستم و دليلْ اقامه كردم و از لغزش هاى مرتدّان قريش و ديگران درگذشتم و از آنان خواستم به خاطر بيعت شكنى و شكستن عهد خداوند با من، توبه كنند ؛ ولى آنان سر باز زدند و جز به پيكار با من و همراهان من و فرو رفتن در گم راهى ، رضايت ندادند. پس به جهاد با آنان برخاستم.

پس ، از آنان جمعى كشته شدند و جمعى به شهرشان گريختند . آن گاه ، آنان چيزى را از من درخواست كردند كه من ، آنان را به همان فرا مى خواندم ؛ يعنى كنار نهادن جنگ. من هم پذيرفتم و شمشير از [ تعقيب] آنان برگرفتم و در نيام كردم و راه گذشت را در ميان آنان در پيش گرفتم ، و حق و سنّت را در ميانشان به اجرا گذاردم و عبد اللّه بن عباس را به [ حكومت] بصره گماردم و اينك _ اگر خدا بخواهد _ به سوى كوفه روانم.

زَحْر بن قيس جُعفى را به سوى شما فرستادم تا از او درباره ما و جمليان سؤال كنيد و او آگاهتان سازد كه چگونه حقّ ما را نپذيرفتند و خداوند [با شكست آنها در جنگ] ، آنان را _ كه اكراه داشتند _ به پذيرش حقّ ما بازگردانْد . والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته!».

اين نامه را عبيد اللّه بن ابى رافع در جمادى اوّل از سال سى و ششم هجرى نوشت.

.

ص: 272

. .

ص: 273

. .

ص: 274

10 / 16قُدومُ الإِمامِ إلَى الكوفَةِ6116.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبيد بن أبي الكنود وغيره :لَمّا قَدِمَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِنَ البَصرَةِ إلَى الكوفَةِ يَومَ الِاثنَينِ لِثِنتَي عَشرَةَ لَيلَةً مَضَت مِن رَجَبٍ سَنَةَ سِتٍّ وثَلاثينَ ، وقَد أعَزَّ اللّهُ نَصرَهُ ، وأظهَرَهُ عَلى عَدُوِّهِ ، ومَعَهُ أشرافُ النّاسِ وأهلُ البَصرَةِ ، استَقبَلَهُ أهلُ الكوفَةِ وفيهِم قُرّاؤُهُم وأشرافُهُم ، فَدَعَوا لَهُ بِالبَرَكَةِ وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أينَ تَنزِلُ ؟ أ تَنزِلُ القَصرَ ؟ فَقالَ : لا ، ولكِنّي أنزِلُ الرُّحبَةَ . فَنَزَلَها وأقبَلَ حَتّى دَخَلَ المَسجِدَ الأَعظَمَ فَصَلّى فيهِ رَكعَتَينِ ، ثُمَّ صَعِدَ المِنبَرَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلى رَسولِهِ وقالَ :

أمّا بَعدُ ؛ يا أهلَ الكوفَةِ ! فَإِنَّ لَكُم فِي الإِسلامِ فَضلاً ما لَم تُبَدِّلوا وتُغَيِّروا . دَعَوتُكُم إلَى الحَقِّ فَأَجَبتُم ، وبَدَأتُم بِالمُنكَرِ فَغَيَّرتُم . ألا إنَّ فَضلَكُم فيما بَينَكُم وبَينَ اللّهِ فِي الأَحكامِ وَالقَسمِ ، فَأَنتُم اُسوَةُ مَن أجابَكُم ودَخَلَ فيما دَخَلتُم فيهِ . ألا إنَّ أخوَفَ ما أخافُ عَلَيكُمُ اتِّباعُ الهَوى ، وطولُ الأَمَلِ ؛ فَأَمَّا اتِّباعُ الهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الحَقِّ ، وأمّا طولُ الأَمَلِ فَيُنسِي الآخِرَةَ . ألا إنَّ الدُّنيا قَد تَرَحَّلَت مُدبِرَةً ، وَالآخِرَةَ تَرَحَّلتَ مُقبِلَةً ، ولِكُلِّ واحِدَةٍ مِنهُما بَنونَ ؛ فَكونوا مِن أبناءِ الآخِرَةِ . اَليَومَ عَمَلٌ ولا حِسابٌ ، وغَدا حِسابٌ ولا عَمَلٌ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي نَصَرَ وَلِيَّهُ ، وخَذَلَ عَدُوَّهُ ، وأعَزَّ الصّادِقَ المُحِقَّ ، وأذَلَّ النّاكِثَ المُبطِلَ .

عَلَيكُم بِتَقوَى اللّهِ وطاعَةِ مَن أطاعَ اللّهَ مِن أهلِ بَيتِ نَبِيِّكُم ، الَّذينَ هُم أولى بِطاعَتِكُم فيما أطاعُوا اللّهَ فيهِ مِنَ المُنتَحِلينَ المُدَّعينَ المُقابِلينَ إلَينا ، يَتَفَضَّلونَ بِفَضلِنا ، ويُجاحِدونّا أمرَنا ، ويُنازِعونّا حَقَّنا ، ويُدافِعونّا عَنهُ . فَقَد ذاقوا وَبالَ مَا اجتَرَحوا فَسوفَ يَلقَونَ غَيّاً . ألا إنَّهُ قَد قَعَدَ عَن نُصرَتي مِنكُم رِجالٌ فَأَنَا عَلَيهِم عاتِبٌ زارٍ . فَاهجُروهُم وأسمِعوهُم ما يَكرَهونَ حَتّى يُعتِبوا ، لِيُعرَفَ بِذلِكَ حِزبُ اللّهِ عِندَ الفُرقَةِ .

فَقامَ إلَيهِ مالِكُ بنُ حَبيبٍ اليَربوعِيُّ _ وكانَ صاحِبَ شَرَطَتِهِ _ فَقالَ : وَاللّهِ إنّي لَأَرَى الهُجرَ وإسماعَ المَكروهِ لَهُم قَليلاً . وَاللّهِ لَئِن أمَرتَنا لَنَقتُلَنَّهُم .

فَقالَ عَلِيٌّ : سُبحانَ اللّهِ يا مالِ ! جُزتَ المَدى ، وعَدَوتَ الحَدَّ ، وأغرَقتَ فِي النَّزعِ !

فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لَبَعضُ الغَشمِ (1) أبلَغُ في اُمورٍ تَنوبُكَ مِن مُهادَنَةِ الأَعادي .

فَقالَ عَلِيٌّ : لَيسَ هكَذا قَضَى اللّهُ يا مالِ ، قَتلُ النَّفسِ بِالنَّفسِ ، فَما بالُ الغَشمِ وقالَ : «وَ مَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَ_نًا فَلَا يُسْرِف فِّى الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُورًا» (2) وَالإِسرافُ فِي القَتلِ أن تَقتُلَ غَيرَ قاتِلِكَ ؛ فَقَد نَهَى اللّهُ عَنهُ ، وذلِكَ هُوَ الغَشمُ . (3) .


1- .الغشم : الظلم والغصب (لسان العرب : ج 12 ص 437 «غشم») .
2- .الإسراء : 33 .
3- .وقعة صفّين : ص 3 ، الأمالي للمفيد : ص 127 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 354 ح 337 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 102 نحوه وراجع المعيار والموازنة : ص 97 .

ص: 275

10 / 16 ورود امام به كوفه

10 / 16ورود امام به كوفه6110.امام على عليه السلام :وقعة صفين_ به نقل از عبد الرحمان بن عبيد بن ابى كنود و ديگران _: چون على بن ابى طالب عليه السلام از بصره به كوفه رسيد ، روز دوشنبه ، دوازدهم رجب سال سى و ششم هجرى بود و خداوند ، پيروزى اش را گرامى داشت و او را بر دشمنش پيروز گردانيد و به همراه او ، بزرگان مردم و اهل بصره بودند . كوفيان به استقبال آمدند و در ميان آنها قاريان و بزرگان كوفه حضور داشتند. سپس براى او به خير و بركت ، دعا كردند و گفتند: اى اميرمؤمنان! كجا اقامت مى كنى؟ آيا به قصر [ حكومتى ]مى روى؟

فرمود: «نه ؛ ولى در رُحبه ، (1) توقّفى خواهم داشت» .

پس در رُحبه ، توقّف كرد و سپس وارد مسجد بزرگ شهر شد و در آن ، دو ركعت نماز گزارْد و بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند گفت و بر پيامبرش درود فرستاد و فرمود:

«امّا بعد ؛ اى مردم كوفه! همانا براى شما در اسلام ، فضيلتى است تا زمانى كه آن را دگرگون نسازيد و تغيير ندهيد. شما را به سوى حق فرا خواندم و شما اجابت كرديد. و آغاز كرديد به مبارزه با مُنكَر و آن را دگرگون ساختيد .

بدانيد كه فضيلت ميان شما و خداوند ، در احكام و تقسيم هاست. شما الگوى كسانى هستيد كه شما را پاسخ مى گويند و در آنچه شما داخل گشتيد، داخل مى گردند.بدانيد كه بيشترين هراس من بر شما ، پيروى از هوا و هوس و آرزوهاى طولانى است ؛ زيرا كه پيروى هوا و هوس ، از حق باز مى دارد و آرزوى دراز ، آخرت را از ياد مى بَرَد.

بدانيد كه دنيا پشت مى كند و مى رود و آخرت روى مى آورد و مى آيد و هريك را فرزندانى است . شما از فرزندان آخرت باشيد. امروز ، [ روز] عمل است و حسابى نيست و فردا [ روز ]حساب است و جاى عمل نيست. سپاسْ خدايى را كه ولىّ خود را يارى كرد و دشمنش را بى ياور گذاشت و راستگوىِ حق مدار را عزيز گردانيد و بيعت شكنِ باطل مَدار را خوار ساخت.

بر شما باد پرواى الهى و پيروىِ اهل بيت پيامبرتان كه از خداوند ، اطاعت مى كنند؛ آنان كه در آنچه خدا را اطاعت مى كنند ، از ديگر فرقه هايى كه خود را به دين مى بندند و ادّعا دارند و با ما به مقابله مى پردازند، سزاوارتر به پيروى شدن اند، در حالى كه آن ديگران ، از فضيلت ما فضيلت يافته اند؛ ولى امر (حكومت) ما را انكار مى كنند ، و در حقّ ما با ما كشمكش مى كنند و ما را از آن ، دور مى سازند. آنان ، نتيجه رفتار خود را چشيدند و به زودى [ سزاى] گم راهى [ خود ]را خواهند ديد.

بدانيد كه مردانى از شما از يارى من سر باز زدند و من ، آنان را نكوهش و توبيخ مى كنم. از آنان كناره جوييد و آنچه را خوش نمى دارند ، به گوششان برسانيد تا بازگردند ، و از اين طريق ، به هنگام جدا شدن ها ، حزب خدا شناخته مى شود».

مالك بن حبيب يَربوعى _ كه از سرداران سپاه او بود _ برخاست و گفت: به خدا سوگند كه قهر و دورى و سخنان درشت به گوششان رساندن را براى آنانْ كم مى دانم . به خدا سوگند،اگر به ما دستور دهى ، آنان را خواهيم كُشت.

على عليه السلام فرمود: «سبحان اللّه ، اى مالك! از اندازه گذشتى و از حد ، تجاوز كردى و در دشمنى فرو رفتى».

مالك گفت: اى اميرمؤمنان! كمىِ ستم، در كارهايى كه براى تو پيش مى آيد ، از سازش با دشمنان ، كارسازتر است.

على عليه السلام فرمود: «اى مالك! خداوند ، چنين حكم نكرده است. كشتن نفْس در برابر نفْس است. ستمْ چرا؟ خداوند فرموده است: «و هركس به ستمْ كشته شود، به سرپرست وى قدرتى داده ايم . پس [ او] نبايد در قتل ، زياده روى كند ؛ زيرا او [ از طرف شرع ، ]يارى شده است» و زياده روى در كشتن، آن است كه جز قاتل را بكشى كه خداوند ، از آن ، نهى كرده است و اين ، همان ستم است».

.


1- .رُحْبه در اين جا به معناى ميدان و توقّفگاه عمومى شهر است . (م)

ص: 276

6111.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين عن الأصبغ بن نباتة :إنَّ عَلِيّا لَمّا دَخَلَ الكوفَةَ قيلَ لَهُ : أيَّ القَصرَينِ نُنزِلُكَ ؟ قالَ : قَصرُ الخَبالِ لا تُنزِلونيهِ . فَنَزَلَ عَلى جَعدَةَ بنِ هُبَيرَةَ المَخزومِيِّ . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 5 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 355 ح 337 .

ص: 277

6112.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از اَصبغ بن نباته _: على عليه السلام وقتى وارد كوفه شد ، به وى گفتند: در كدام يك از دو قصر[ حكومتى ]شما را اقامت دهيم؟

فرمود: «در قصر خِبال ، اقامتم مدهيد». (1)

سپس در خانه جَعدة بن هُبَيره مخزومى منزل گزيد. .


1- .خِبال ، يعنى فساد و تباهى . يعنى در كاخ هايى كه بر فساد و تباهى بنا شده ، مرا جاى مدهيد . (م)

ص: 278

M2733_T1_File_6525958

M2733_T1_File_6525959

.

ص: 279

پيكار دوم : جنگ صفّين (فتنه قاسطين)

اشاره

پيكار دوم : جنگ صِفّين(فتنه قاسطين)فصل يكم : سيماى نبردفصل دوم : شخصيت سران قاسطينفصل سوم : سياست هاى علىفصل چهارم : نبرد تبليغاتىفصل پنجم : آماده شدن معاويه براى جنگفصل ششم : حركت امام به سوى صفّينفصل هفتم : رويارويى دو سپاهفصل هشتم : نبردفصل نهم : اوج گرفتن نبردفصل دهم : سخت ترين روزهافصل يازدهم : فرو ايستادن جنگفصل دوازدهم : گزينش داورفصل سيزدهم : بازگشت از صفّينفصل چهاردهم : در سراپرده داورى

.

ص: 280

الفصل الأول : مواصفات الحرب1 / 1تَأريخُهابعد مضي حوالي أربعة أشهر على إخماد فتنة الناكثين بقيادة عائشة وطلحة والزبير وفي وقت لم تكن جراحها قد اندملت ودماؤها قد جفّت ، واجه الإسلام العلوي فتنة القاسطين بقيادة معاوية . فخرج الإمام عليّ عليه السلام في الخامس من شوّال عام 36 للهجرة من الكوفة لإخماد هذه الفتنة . (1) وفي أواخر ذي القعدة (2) وأثناء حطّ الرحال في صفّين وقعت معركة خاطفة للسيطرة على شريعة الفرات التي سيطر عليها جيش معاوية قبل وصول الإمام وجيشه ، وقد انتهت هذه المعركة بانتصار جيش الإمام عليّ عليه السلام . وفي شهر ذي الحجّة وقعت مناوشات بين الجيشين ، (3) إلى أن اُعلنت الهدنة بين الفريقين في محرّم من عام 37 ، (4) وما إن انتهت حتى وقعت الحرب الحقيقيّة بينهما في بداية صفر عام 37 (5) وحَمِيَ وطيسها في الثامن من صفر . وفي العاشر منه (6) حينما كان جيش الإمام على وشك إحراز الانتصار الحاسم ، إلّا أنّها انفضّت بحيلة من عمرو بن العاص ، وعاد الإمام إلى الكوفة .

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 384 ؛ وقعة صفّين : ص 131 .
2- .راجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 573 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 365 ومروج الذهب : ج 2 ص 386 .
3- .راجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 575 و البداية والنهاية : ج 7 ص 260 و وقعة صفّين : ص 196 .
4- .راجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 575 و ج 5 ص 5 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 والبداية والنهاية : ج 7 ص 260 ومروج الذهب : ج 2 ص 387 ووقعة صفّين : ص 196 .
5- .راجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 10 ومروج الذهب : ج 2 ص 387 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 538 ووقعة صفّين : ص 202 .
6- .راجع مروج الذهب : ج 2 ص 400 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 48 والبداية والنهاية : ج 7 ص 273 .

ص: 281

فصل يكم : سيماى نبرد

1 / 1 زمان نبرد

فصل يكم : سيماى نبرد (1)1 / 1زمان نبردپس از گذشت چهار ماه از خاموش شدن فتنه ناكثين (به رهبرى عايشه، طلحه و زبير) و در زمانى كه هنوز زخم هاى آن پيكار ، بهبود نيافته بود و خون هاى ريخته شده ، نخشكيده بود ، اسلام علوى با فتنه قاسطين (به رهبرى معاويه) رو به رو گرديد. امام على عليه السلام در پنجم شوال سال 36 هجرى براى خاموش كردن اين فتنه از كوفه حركت كرد و در اواخر ماه ذى قعده و به هنگام بار افكندن سپاهيان در صفّين، درگيرى غافلگير كننده اى براى مسلّط شدن بر شريعه فرات ، رخ داد ؛ چرا كه پيش از آمدن على عليه السلام و سپاهيانش ، لشكريان معاويه بر آن ، مسلّط شده بودند و اين درگيرى به پيروزى سپاه امام على عليه السلام انجاميد . در ماه ذى حجه نيز درگيرى هاى شديدى ميان دو سپاه ، صورت گرفت تا اين كه در محرّم سال 37 ، ميان دو گروه ، آتش بس اعلام گرديد؛ ولى جنگ ، پايان نيافت تا اين كه پيكار حقيقى در آغاز ماه صفر سال 37 ، ميان دو سپاه ، رُخ داد و در هشتم صفر ، تنور جنگ ، داغ گرديد و در دهم صفر ، هنگامى كه سپاه امام على عليه السلام در آستانه پيروزى قطعى قرار گرفته بود ، با حيله عمرو بن عاص ، فرصت پيروزى از دست رفت و امام على عليه السلام به كوفه بازگشت.

.


1- .براى آگاهى بيشتر در خصوص اين فصل ، به نقشه هاى ضميمه كتاب مراجعه شود .

ص: 282

1 / 2مَكانُهاصِفّين _ بكسرتين وتشديد الفاء _ موضع بقرب الرقّة (1) على شاطئ الفرات من الجانب الغربي بين الرقّة وبالس . (2)(3) وتبلغ المسافة بين دمشق والرقّة _ وهي بقرب صفّين _ 550 كيلو مترا تقريبا . (4)

1 / 3عَدَدُ المُشارِكينَ فيهاذكرت أعداد متضاربة عن عدد جيشي الإمام عليّ عليه السلام ومعاوية . ولعلّ سبب ذلك يعود إلى أنّ بعضهم ذكر عدد المقاتلين فقط ، بينما أضاف بعضٌ آخر الخدم والغلمان . وزاد عليهم آخرون كلَّ مَن يرافق الجيوش عادةً من جماعات الميرة ، والنساء والأطفال . ومع أنّ النصوص التاريخيّة أشارت إلى أنّ جيش الإمام عليّ عليه السلام بلغ قوامه 120 ألفا (5) أو 150 ألفا (6) أو 95 ألفا (7) أو أكثر من 100 ألف (8) أو 50 ألفا (9) على اختلافٍ بينها ، إلّا أنّ المشهور هو أنّ عدد جيش الإمام كان تسعين ألفا . (10) وتضاربت الروايات أيضا بخصوص عدد جيش معاوية ما بين 60 ألفا (11) و 70 ألفا (12) و83 ألفا (13) و90 ألفا (14) ومائة ألف 15 ومائة وعشرين ألفا 16 و130 ألفا ، 17 إلّا أنّ الروايات التي تصرّح بأن عددهم كان خمسةً وثمانين ألفا هي الأشهر . 18

.


1- .الرَّقَّة : من مدن سوريا الحاليّة ، وهي مدينة مشهورة تقع على الفرات ، بينها وبين حرّان ثلاثة أيّام ، وهي قريبة من صفّين (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 59) .
2- .بَالِس : بلدة بالشام بين حلب والرَّقّة في الساحل الغربي من الفرات أسفل صفّين (راجع معجم البلدان : ج 1 ص 328) .
3- .معجم البلدان : ج 3 ص 414 .
4- .جدول المسافات للقطر العربي السوري : ص 127 .
5- .معجم البلدان : ج 3 ص 414 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 275 عن صفوان بن عمرو .
6- .البداية والنهاية : ج 7 ص 261 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام وزيد بن أنس وغيرهما .
7- .العقد الفريد : ج 3 ص 332 عن ابن أبي شيبة .
8- .البداية والنهاية : ج 7 ص 261 .
9- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 97 .
10- .مروج الذهب : ج 2 ص 384 ، الفتوح : ج 2 ص 544 ، معجم البلدان : ج 3 ص 414 .
11- .البداية والنهاية : ج 7 ص 275 عن صفوان بن عمرو .
12- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 123 ، الفتوح : ج 2 ص 538 .
13- .معجم البلدان : ج 3 ص 414 .
14- .مروج الذهب : ج 2 ص 384 ، العقد الفريد : ج 3 ص 332 وفيه «بضع وثمانون ألفا» .

ص: 283

1 / 2 محلّ نبرد
1 / 3 تعداد شركت كنندگان در نبرد

1 / 2محلّ نبردصِفّين ، مكانى است نزديك شهر رَقَّه (1) و در كناره غربى فرات ، ميان رَقَّه و بالس (2) . فاصله ميان دمشق و رقَّه _ كه صفّين از توابع آن است _ 550 كيلومتراست.

1 / 3تعداد شركت كنندگان در نبردرقم هاى متفاوتى درباره سپاه امام على عليه السلام و معاويه ذكره شده است. شايد اختلاف رقم ها بدان برگردد كه برخى از تاريخ نويسان ، تنها عدد رزمندگان را گزارش كرده اند و برخى شمار خدمت گزاران و بردگان را هم بدان افزوده اند و گروهِ ديگرى تمام همراهان سپاه ، يعنى زنان و كودكان و گروه هاى پشتيبان (آورندگان آذوقه) را نيز بر آن افزوده اند. متون تاريخى اشاره دارند كه سپاه امام على عليه السلام به يكصد وبيست هزار يا يكصد و پنجاه هزار يا 95 هزار يا بيش از يكصد هزار يا بيش از پنجاه هزار نفر مى رسيد (با اختلافى كه ميان آنها وجود دارد)؛ ليكن رأى مشهورْ آن است كه تعداد سپاه امام عليه السلام نود هزار نفر بود. همچنين گزارش هاى تاريخى درباره تعداد لشكريان معاويه ، ميان شصت هزار، هفتاد هزار، 83 هزار، نود هزار، يكصد هزار، يكصد و بيست هزار و يكصد و سى هزار نفر متفاوت است ؛ ليكن گزارش هايى كه تصريح مى كند تعداد آنان 85 هزار تن بود، مشهورتر است.

.


1- .شهرى باستانى بر ساحل فرات ، در شرق سوريه امروزى .
2- .بالس ، شهرى است در شام ، ميان حَلَب و رَقّه ، كه در ساحل غربى فرات ، قرار گرفته است (معجم البلدان : ج 3 ص 414) .

ص: 284

1 / 4قادَةُ جَيشِ الإِمامِقائد خيّالة الكوفة : مالك الأشتر . (1) قائد خيّالة البصرة : سهل بن حنيف . قائد رجّالة الكوفة : عمّار بن ياسر . قائد قرّاء أهل البصرة : مسعر بن فدكي التميمي . (2) قائد قرّاء أهل الكوفة: عبد اللّه بن بُدَيل وعمّار بن ياسر . (3) صاحب اللواء : هاشم بن عتبة . (4) آمر الميمنة : الأشعث بن قيس . آمر الميسرة : عبد اللّه بن عبّاس . آمر رجّالة الميمنة : سليمان بن صُرَد الخزاعي . آمر رجّالة الميسرة : الحارث بن مُرّة العبدي . قلب الجيش : قبيلة مُضَر . (5) ميمنة الجيش : أهل اليمن . (6) ميسرة الجيش : قبيلة ربيعة . 7

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الأخبار الطوال : ص 171 ؛ وقعة صفّين: ص205 و 208 وفيها «على الخيل: عمّار بن ياسر».
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ؛ وقعة صفّين : ص 208 وفيه «مسعود» بدل «مسعر» .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11، الأخبار الطوال : ص 171؛ وقعة صفّين: ص 205 وفيهما «على الرجّالة : عبد اللّه بن بُدَيل» و ص 208 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الأخبار الطوال : ص 171 ؛ وقعة صفّين : ص 205 .
5- .الأخبار الطوال : ص 171 ؛ وقعة صفّين : ص 205 .
6- .. وقعة صفّين : ص 205 ؛ الأخبار الطوال : ص 171 وفيه «وفي الميمنة : ربيعة وفي الميسرة : أهل اليمن» .

ص: 285

1 / 4 فرماندهان سپاه امام على

1 / 4فرماندهان سپاه امام علىفرمانده سواره نظام كوفه: مالك اشتر. فرمانده سواره نظام بصره: سهل بن حنيف. فرمانده پياده نظام كوفه: عمّار بن ياسر. فرمانده قاريان بصره: مسعر بن فدكى تميمى. فرمانده قاريان كوفه: عبد اللّه بن بديل و عمّار بن ياسر. پرچمدار : هاشم بن عتبه. فرمانده سمت راست لشكر: اشعث بن قيس. فرمانده سمت چپ لشكر : عبد اللّه بن عباس. فرمانده سمت راست پياده نظام: سليمان بن صُرَد خزاعى. فرمانده سمت چپ پياده نظام: حارث بن مُرّه عبدى. قلب سپاه : قبيله مُضَر. سمت راست سپاه : اهل يمن. سمت چپ سپاه : قبيله ربيعه.

.

ص: 286

1 / 5قادَةُ جَيشِ القاسِطينَقائد الميمنة : ابن ذي الكلاع الحميري . (1) قائد الميسرة : حبيب بن مسلمة الفهري . (2) قائد خيّالة الشام : عمرو بن العاص . (3) قائد رجّالة الشام : الضحّاك بن قيس . (4) قائد الخيّالة : عبيد اللّه بن عمر بن الخطّاب . (5) قلب الجيش : أهل دمشق ، وعليهم الضحّاك بن قيس الفهري . (6) ميمنة الجيش : أهل حمص (7) وقِنّسرين . (8)9 ميسرة الجيش : أهل الاُردنّ وفلسطين . 10 صاحب اللواء : عبد الرحمن بن خالد بن الوليد . 11

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ؛ وقعة صفّين : ص 213 و 206 وفيهما «ذا الكلاع الحميري» .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الأخبار الطوال : ص 172 ؛ وقعة صفّين : ص 213 و 206 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 ؛ وقعة صفّين : ص 213 .
4- .وقعة صفّين : ص 213 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 ، الأخبار الطوال : ص 172 .
5- .وقعة صفّين : ص 206 .
6- .حِمْص : أحد قواعد الشام ، وتقع إلى الشمال من مدينة دمشق ، تبعد عنها 150 كيلومتراً وهي ذات بساتين ، وشربها من نهر العاصي . دخلت هذه المدينة تحت سيطرة المسلمين في سنة 15 للهجرة (راجع تقويم البلدان : ص 261) .
7- .قنِّسرِين : مدينة في سوريا تقع بين حلب وحمص .
8- .. وقعة صفّين : ص 206 .

ص: 287

1 / 5 فرماندهان سپاه قاسطين

1 / 5فرماندهان سپاه قاسطينفرمانده سمت راست سپاه: ابن ذى كِلاع حِمْيرى. فرمانده سمت چپ سپاه: حبيب بن مسلمه فهرى. فرمانده سواره نظام شام : عمرو بن عاص. فرمانده پياده نظام شام : ضحّاك بن قيس. فرمانده سواره نظام : عبيد اللّه بن عمر بن خطّاب. قلب لشكر : اهالى دمشق ، به فرماندهى ضحّاك بن قيس فهرى. سمت راست سپاه : اهالى حِمص و قِنِّسرين. سمت چپ سپاه : اهالى اردن و فلسطين. پرچمدار: عبد الرحمان بن خالد بن وليد.

.

ص: 288

1 / 6أكابِرُ أصحابِ الإِمامِشارك في حرب صفّين إلى جانب أمير المؤمنين عليه السلام الكثير من أكابر صحابة الرسول صلى الله عليه و آله وغيرهم ممّن بذل كلّ غالٍ ونفيس في سبيل إرساء دعائم الإسلام . وتختلف الروايات في ذكر عددهم ؛ فمنها ما يشير إلى أنّ عددهم كان بين 70 و 80 من البدريّين ، و 800 ممّن شهدوا بيعة الرضوان ، و 400 من سائر الصحابة . وفي مقابل ذلك كان عدد الذين شاركوا في جيش معاوية من الصحابة لا يتجاوز عدد أصابع اليد وهم ممّن أسلموا بعد الفتح . من الشخصيّات الصحابيّة البارزة التي وقفت إلى جانب الإمام عليّ عليه السلام يمكن الإشارة إلى كلّ من : الإمام الحسن عليه السلام ، الإمام الحسين عليه السلام ، عمّار بن ياسر ، سهل بن حنيف ، قيس بن سعد ، عديّ بن حاتم ، هاشم بن عتبة ، عبد اللّه بن بديل ، عبد اللّه بن عبّاس ، اُويس القرني ، أبو الهيثم مالك بن التيّهان ، عبد اللّه بن جعفر ، خزيمة بن ثابت ، سليمان بن صرد الخزاعي ، عمرو بن حمق الخزاعي . ومن الأعلام الآخرين الذين لم يدركوا عهد الرسول صلى الله عليه و آله وكانوا في جيش الإمام عليه السلام في معركة صفّين : محمّد ابن الحنفيّة ، مالك الأشتر ، الأحنف بن قيس ، سعيد بن قيس الهمداني ، حجر بن عديّ ، أصبغ بن نباتة ، صعصعة بن صوحان ، شريح بن هانئ ، عبد اللّه بن هاشم بن عتبة ، جعدة بن هبيرة ، زياد بن النضر .

.

ص: 289

1 / 6 ياران برجسته امام

1 / 6ياران برجسته امامدر نبرد صفّين، به همراه اميرمؤمنان ، بسيارى از صحابيان بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و برجستگانى ديگر شركت داشتند؛ كسانى كه در راه تقويت پايه هاى اسلام ، ارزشمندترين سرمايه ها را بخشيده بودند. گزارش هاى تاريخى درباره تعداد اين شخصيت هاى برجسته ، متفاوت است . برخى گزارش ها اشاره دارند كه تعداد آنان ، هفتاد تا هشتاد نفر از صحابيان بَدْرى و هشتصد نفر از صحابيان حاضر در بيعت رضوان و چهارصد نفر از ديگر صحابيان بوده است . در مقابل ، تعداد صحابيان شركت كننده در لشكر معاويه از انگشتان دست ، تجاوز نمى كرده و آنان ، كسانى بوده اند كه پس از فتح مكّه ، مسلمان شده بودند. از شخصيت هاى برجسته در كنار امام على عليه السلام مى توان به اينها اشاره كرد : امام حسن عليه السلام ، امام حسين عليه السلام ، عمّار بن ياسر، سهل بن حنيف، قيس بن سعد، عدىّ بن حاتم، هاشم بن عتبه، عبد اللّه بن بديل، عبد اللّه بن عبّاس، اويس قرنى، ابو هيثم مالك بن تيّهان ، عبد اللّه بن جعفر، خزيمة بن ثابت، سليمان بن صُرَد خزاعى و عمرو بن حَمِق خزاعى . برخى از بزرگان ديگرى كه عهد پيامبر عليه السلام را درك نكرده بودند ، ولى در جنگ صفين در سپاه امام على عليه السلام حضور داشتند ، عبارت اند از: محمّد بن حنفيه ، مالك اشتر، احنف بن قيس، سعيد بن قيس هَمْدانى، حُجر بن عَدى، اصبغ بن نباته، صعصعة بن صوحان، شُريح بن هانى، عبد اللّه بن هاشم بن عتبه، جَعدة بن هُبيره و زياد بن نضر.

.

ص: 290

6144.عنه عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن الحكم :شَهِدَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام صِفّينَ ثَمانونَ بَدرِيّا ، وخَمسونَ ومِئَتانِ مِمَّن بايَعَ تَحتَ الشَّجَرَةِ . (1)6145.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :كانَ مَعَ عَلِيٍّ يَومَ صِفّينَ مِن أهلِ بَدرٍ سَبعونَ رَجُلاً ، ومِمَّن بايَعَ تَحتَ الشَّجَرَةِ سَبعُمِئَةِ رَجُلٍ ، ومِن سائِرِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ أربَعُمِئَةِ رَجُلٍ . (2) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 112 ح 4559 ، الفتوح : ج 2 ص 544 عن الحكم بن عتيبة وذكر أيضا عن سليمان بن مهران الأعمش وفيه «كان مع عليّ يومئذٍ ثمانون بدريّا ، وثمانمائة من أصحاب محمّد صلى الله عليه و آله » ، البداية والنهاية : ج 7 ص 255 وفيه «مائة وخمسون» بدل «خمسون ومائتان» ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 9 ح 392 عن الحكم .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 188 ؛ تاريخ دمشق : ج 19 ص 442 نحوه وفيه «في حربه» بدل «يوم صفّين» .

ص: 291

6146.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از حَكَم _: به همراه على عليه السلام در جنگ صفّين ، هشتاد جنگاور بَدرى و [ نيز ]دويست و پنجاه نفر از كسانى كه زير درخت [ در «بيعت رضوان» با پيامبر خدا] بيعت كردند ، حضور داشتند . (1)6143.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :در ج_نگ صفّ_ين ، با ع_لى عليه السلام هفتاد نفر از بدريان بودند و از كسانى كه زير درخت (بيعت رضوان) بيعت كردند ، هفتصد نفر و از ديگر مهاجران و انصار ، چهار صد نفر . .


1- .در الفتوح جمله اى اضافه هست : «در صفّين با على عليه السلام هشتاد بدرى و هشتصد نفر از اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله شركت داشتند» .

ص: 292

6144.امام على عليه السلام :تاريخ خليفة بن خيّاط عن عبد الرحمن بن أبزي :شَهِدنا مَعَ عَلِيٍّ ثَمانُمِئَةٍ مِمَّن بايَعَ بَيعَةَ الرِّضوانِ ، قُتِلَ مِنّا ثَلاثَةٌ وسِتّونَ ، مِنهُم : عَمّارُ بنُ ياسِرٍ . (1)6145.امام على عليه السلام :العقد الفريد :قالَ مُعاوِيَةُ يَوما : يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! لِمَ تَطلُبونَ ما عِندي ؟ فَوَاللّهِ لَقَد كُنتُم قَليلاً مَعي كَثيرا مَعَ عَلِيٍّ ، ولَقَد فَلَلتُم حَدّي يَومَ صِفّينَ ، حَتّى رَأَيتُ المَنايا تَتَلَظّى مِن أسِنَّتِكُم . (2)6146.امام حسين عليه السلام :مروج الذهب :كانَ مِمَّن شَهِدَ صِفّينَ مَعَ عَلِيٍّ مِن أِصحابِ بَدرٍ سَبعَةٌ وثَمانونَ رَجُلاً : مِنهُم سَبعَةَ عَشَرَ مِنَ المُهاجِرينَ ، وسَبعونَ مِنَ الأَنصارِ ، وشَِهدَ مَعَهُ مِنَ الأَنصارِ مِمَّن بايَعَ تَحتَ الشَّجَرَةِ ؛ وهِيَ بَيعَةُ الرِّضوانِ منَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَسعُمِئَةٍ ، وكانَ جَميعُ مَن شَهِدَ مَعَهُ مِنَ الصَّحابَةِ ألفَينِ وثَمانَمِئَةٍ . (3)1 / 7وُجوهُ أصحابِ مُعاوِيَةَلم يكن أحد من أصحاب معاوية من السابقين إلى الإسلام ، بل كان بعضهم ممّن حارب النبيّ صلى الله عليه و آله سنوات عديدة أو ممّن طرده أو لعنه النبيّ صلى الله عليه و آله ، أمثال : عمرو بن العاص،عبد اللّه بن عمرو بن العاص، عبيد اللّه بن عمر ، حبيب بن مسلمة ، ذوالكلاع الحميري ، الضحّاك بن قيس ، الوليد بن عقبة ، عبد الرحمن بن خالد بن الوليد ، أبو الأعور ، بُسر بن أرطاة ، عبد اللّه بن عامر ، مروان بن الحكم ، عتبة بن أبي سفيان .

.


1- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 148 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 545 ، الفتوح : ج 2 ص 544 وفيه «وهم يومئذٍ تسعون ألفاً وثمانمئة رجل ممّن بايع النبيّ صلى الله عليه و آله تحت الشجرة ، قال سعيد بن جبير : كان مع عليّ رضى الله عنهيومئذٍ ثمانمئة رجل من الأنصار ، وتسعمئة ممّن بايع تحت الشجرة» ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 9 ح 391 .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 91 .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 361 .

ص: 293

1 / 7 ياران سرشناس معاويه

6148.بحار الأنوار :تاريخ خليفة بن خيّاط_ به نقل از عبد الرحمان بن اَبزى _: ما در كنار على عليه السلام با هشتصد نفر از كسانى كه در بيعت رضوان [ با پيامبر خدا] بيعت كردند، حضور داشتيم كه 63 نفر كشته شدند و يكى از آنها عمّار بن ياسر بود.6149.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :العِقد الفريد:روزى معاويه گفت : اى گروه انصار! چرا آنچه را دارم از من مطالبه مى كنيد؟ به خدا سوگند كه اندكى از شما با من بوديد و بسيارتان با على. در جنگ صفّين ، تند و تيزى مرا كُند كرديد، آن چنان كه ديدم از نيزه هايتان ، مرگ ، زبانه مى كِشَد.6150.عنه صلى الله عليه و آله :مروج الذهب:در جنگ صفّين ، به همراه على عليه السلام ، 87 نفر از بدريانْ حضور داشتند : هفده نفر از مهاجران و هفتاد نفر از انصار . و نيز از صحابيانِ انصارى كه در زير درخت [ با پيامبر خدا ]بيعت كردند ، يعنى همان بيعت رضوان _ كه از سوى مهاجران و انصار بود _ ، نهصد نفر [ در صفّينْ] حضور يافتند و صحابيانى كه با او در جنگ صِفّينْ حضور داشتند ، در مجموع ، دو هزار و هشتصد نفر بودند.1 / 7ياران سرشناس معاويههيچ يك از ياران معاويه از پيش گامان در اسلام نبودند ؛ بلكه برخى از آنان از كسانى بودند كه با پيامبر صلى الله عليه و آله سال هاى دراز ، پيكار كرده بودند يا از كسانى بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را بيرون رانده يا نفرين نموده بود، مانند : عمرو بن عاص، عبد اللّه بن عمرو بن عاص ، عبيد اللّه بن عمر، حبيب بن مسلمه، ذو كلاع حميرى، ضحّاك بن قيس، وليد بن عقبه، عبد الرحمان بن خالد بن وليد، ابو الأعوَر، بُسر بن اَرطات، عبد اللّه بن عامر، مروان بن حَكم و عتبة بن ابى سفيان.

.

ص: 294

6150.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين :اِجتَمَعَ عِندَ مُعاوِيَةَ : عُتبَةُ بنُ أبي سُفيانَ وَالوَليدُ بنُ عُقبَةَ ، ومَروانُ بنُ الحَكَمِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ ، وَابنُ طَلحَةَ الطَّلحاتِ ، فَقالَ عُتبَةُ : إنَّ أمرَنا وأمرَ عَلِيٍّ لَعَجَبٌ ، لَيسَ مِنّا إلّا مَوتورٌ مُحاجٌّ ؛ أمّا أنَا فَقَتَلَ جَدّي ، وَاشتَرَكَ في دَمِ عُمومَتي يَومَ بَدرٍ . وأمّا أنتَ يا وَليدُ فَقَتَلَ أباكَ يَومَ الجَمَلِ ، وأيتَمَ إخوتَكَ . وأمّا أنتَ يا مَروانُ فَكَما قالَ الأَوَّلُ :

وأفلَتَهُنَّ عَِلباءُ جَريضاً

ولَو أدرَكنَهُ صَفِرَ الوِطابُ (1)

قالَ مُعاوِيَةُ : هذَا الإِقرارُ فَأَينَ الغُيُرُ (2) ؟ قالَ مَروانُ : أيَّ غُيُرٍ تُريدُ ؟ قالَ : اُريدُ أن يُشجَرَ (3) بِالرِّماحِ . فَقالَ : وَاللّهِ إنَّكَ لَهازِلٌ ، ولَقد ثَقُلنا عَلَيكَ . (4)راجع : ص 300 (هويّة رؤساء القاسطين) .

1 / 8عَدَدُ القَتلى فيهاالمشهور أنّ القتلى من أهل العراق خمسة وعشرون ألفا ، ومن أهل الشام خمسة وأربعون ألفا (5) وفي قبالها أقوال اُخر _ كما نقل عن ابن أبي شيبة _ : خمسون ألفا من أهل الشام ، وعشرون ألفا من أهل العراق (6) وعن يحيى بن معين : من أهل العراق عشرون ألفا ، ومن أهل الشام تسعون ألفا ، ومجموع من قتل بها من الفريقين _ في مئة يوم وعشرة أيّام _ مِئة ألف وعشرة آلاف . (7)

.


1- .علباء هذا هو قاتل والد امرئ القيس ، وهو علباء بن حارث الكاهلي ، والجريض : الذي يأخذ بريقه . صفر وطابُه : قُتِل (هامش المصدر) .
2- .هو جمع غيور ، من الغيرة ؛ وهي الحميّة والأنفة (النهاية : ج 3 ص 401 «غير») .
3- .شجرناهم بالرماح : أي طعنّاهم بها حتى اشتبكت فيهم (النهاية : ج 2 ص 446 «شجر») .
4- .وقعة صفّين : ص 417 .
5- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 98 ، مروج الذهب : ج 2 ص 405 عن الهيثم بن عدي والشرقي بن القطامي وأبي مخنف ، معجم البلدان : ج 3 ص 414 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 275 عن ابن سيرين وسيف ؛ وقعة صفّين : ص 558 .
6- .العقد الفريد : ج 3 ص 337 .
7- .مروج الذهب : ج 2 ص 404 .

ص: 295

1 / 8 تعداد كشته ها در جنگ صفّين

6155.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ( _ كانَ يَدعو دائم_اً بهذا الدُّعاءِ _ ) وقعة صِفّين:عتبة بن ابى سفيان، وليد بن عتبه، مروان بن حكم، عبد اللّه بن عامر و ابن طلحة الطلحات ، (1) نزد معاويه گِرد آمدند. عتبه گفت : بى گمان ، كار ما و على ، شگفت است. هيچ يك از ما نيست كه خونى بر گردن على ، و عليه او حجّت نداشته باشد . امّا من : او جدّم را كُشت و در ريختن خون عموهايم در جنگ بدر ، شريك بود؛ و امّا تو _ اى وليد! _ : پدرت را در جنگ جمل به قتل رساند و برادرانت را يتيم كرد ؛ و امّا تو _ اى مروان! _ : پس آن گونه اى كه شاعر جاهلى سروده است :

علباء، (2) آنان را دغدار وا نهاد

و اگر بر او دست يابند ، كشته خواهد شد.

معاويه گفت : اين ، اعتراف بود . پس غيورانْ كجا هستند؟

مروان گفت : چه غيورانى مى خواهى؟

معاويه گفت : كسى مى خواهم كه با نيزه ها سوراخ سوراخ شود.

مروان گفت : به خدا سوگند كه ياوه مى گويى. به درستى كه وجود ما بر تو گران آمده است.ر . ك : ص 301 (شخصيت سران قاسطين) .

1 / 8تعداد كشته ها در جنگ صفّينمشهورْ آن است كه كشته هاى عراقيان ، 25 هزار نفر بود و كشته هاى شاميان ، 45 هزار. در برابر اين گفته، اقوال ديگرى نيز وجود دارد ، چنان كه از ابن ابى شيبه نقل شده است كه پنجاه هزار از شاميان و بيست هزار از عراقيان كشته شدند و از يحيى بن معين گزارش شده كه از عراقيان ، بيست هزار و از شاميان نود هزار نفر كشته شد و مجموع كشتگان از دو سپاه ، در مدّت يكصد و ده روز ، يكصد و ده هزار نفر بود.

.


1- .ر . ك : پاورقى حديث 2022 .
2- .علباء بن حارث كاهلى ، قاتل پدر شاعر (امرؤ القيس) است .

ص: 296

6156.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام بِصِفّينَ في خَمسينَ ألفاً ، ويُقالُ : في مِئَةِ ألفٍ . وكانَ مُعاوِيَةُ في سَبعينَ ألفاً ، ويُقالُ : في مِئَةِ ألفٍ . فَقُتِلَ مِن أهلِ الشّامِ خَمسَةٌ وأربَعونَ ألفاً ، ومِن أهلِ العِراقِ خَمسَةٌ وعِشرونَ ألفاً . (1)6157.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِمّا أوصَى به ابنَهُ الحسنَ عليه السلام _ ) معجم البلدان :قُتِلَ فِي الحَربِ بَينَهُما سَبعونَ ألفاً ، مِنهُم مِن أصحابِ عَلِيٍّ خَمسَةٌ وعِشرونَ ألفا ومِن أصحابِ مُعاوِيَةَ خَمسَةٌ وأربعَونَ ألفاً ، وقُتِلَ مَعَ عَلِيٍّ خَمسَةٌ وعِشرونَ صَحابِيّاً بَدرِيّاً ، وكانَت مُدَّةُ المُقام بِصِفّينَ مِئَةَ يَومٍ وعَشَرَةَ أيّامٍ ، وكانَتِ الوَقائِعُ تِسعينَ وَقعَةً . (2)6158.عنه عليه السلام :تهذيب الكمال عن الحسن بن عثمان عن عدّة من الفقهاء وأهل العلم :كانَت وَقعَةُ صِفّينَ بَينَ عَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ، فَقُتِلَت بَينَهُما جَماعَةٌ كَبيرَةٌ يُقالُ : إنَّهُم كانوا سَبعينَ ألفا في صَفَرٍ ، ويُقالُ : في رَبيعِ الأَوَّلِ ؛ مِنهُم مِن أهلِ الشّامِ خَمسَةٌ وأربَعونَ ألفا ، ومِن أهلِ العِراقِ خَمسَةٌ وعِشرونَ ألفا ، وكانَ مِمَّن عُرِفَ مِن أشرافِ النّاسِ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ . (3) .


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 97 .
2- .معجم البلدان : ج 3 ص 414 .
3- .تهذيب الكمال : ج 21 ص 226 الرقم 4174 .

ص: 297

6159.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :أنساب الأشراف :على عليه السلام در [ جنگ ]صفّين ، پنجاه هزار _ و گفته مى شود: صد هزار _ سپاهى داشت ، و معاويه با هفتاد هزار _ و گفته مى شود : با صد هزار _ نفر آمده بود. از شاميان، 45 هزار نفر كشته شدند و از عراقيان ، 25 هزار نفر.6160.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :معجم البلدان :در نبرد ميان على عليه السلام و معاويه ، هفتاد هزار نفر كشته شدند : 25 هزار نفر از ياران على عليه السلام و 45 هزار نفر از ياران معاويه.

به همراه على عليه السلام از صحابيان بدرى ، 25 نفر در جنگْ كشته شدند . زمان اقامت در صفّين ، يكصد و ده روز بود و نود بار ، جنگ و گريزْ صورت گرفت.6161.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام ( _ لَمّا سُئلَ : مَن أعظَمُ الناسِ خَطَراً ؟ _ ) تهذيب الكمال_ به نقل از حسن بن عثمان ، از گروهى از فقيهان و اهل علم _: پيكار صفّين ، ميان على عليه السلام و معاويه رُخ داد و جمعيت بسيارى در جنگ ميان آن دو كشته شدند كه گفته مى شود هفتاد هزار نفر بودند ، و جنگ در ماه صفر بود _ و گفته مى شود : در ماه ربيع اوّل _ و 45 هزار نفر آنان از شاميان بودند و 25 هزار نفر از عراقيان ، و از چهره هاى سرشناس كشتگان ، عمّار بن ياسر بود. .

ص: 298

6162.عنه عليه السلام :مروج الذهب عن يحيى بن معين :إنَّ عِدَّةَ مَن قُتِلَ بِها مِنَ الفَريقَينِ _ في مِئَةِ يَومٍ وعَشَرَةِ أيّامٍ _ مِئَةُ ألفٍ وعَشَرَةُ آلافٍ مِنَ النّاسِ ؛ مِن أهلِ الشّامِ تِسعونَ ألفا ، ومِن أهلِ العِراقِ عِشرونَ ألفا . (1) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 404 .

ص: 299

6157.امام على عليه السلام ( _ در سفارشهاى خود به فرزندش حسن عليه السلام _ ) مروج الذهب_ به نقل از يحيى بن معين _: به تحقيق ، تعداد كسانى كه از دو سپاه ، در مدّت يكصد و ده روز كشته شدند، يكصد و ده هزار نفر بود : نود هزار نفر از شاميان و بيست هزار نفر از عراقيان. .

ص: 300

الفصل الثاني : هويّة رؤساء القاسطين2 / 1مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَولد في سنة 20 قبل الهجرة وأسلم سنة 8 ه مُكرها تحت بوارق فرسان الإسلام ، وعُرف هو وأضرابه ب_«الطُّلَقاء» . ولّاه عمر على الشام ، فانتهج لنفسه اُسلوبا تحكّميّا سلطويّا ، وضرب على وتر الاستقلال مذ نُصب واليا عليه ، وتساهل معه عمر لأسبابٍ ما . 1 وفي عهد عثمان _ الذي كان يتطلّع إلى تسليط الاُمويّين على الناس _ لم يرعوِ معاوية عن ظلمه وجوره ، وتمرّغ في ترفه ونعيمه ، بلا وازعٍ من ضمير ، ولا رادعٍ من سلطان . وإنّ إمارته التي استمرّت عشرين سنة ، وأساليبه في تجهيل الناس وتحميقهم ، وبثّ الذعر والهلع في نفوسهم ، وإبقائهم على جهلهم ؛ كلّ اُولئك مهّد الأرضيّة لكلّ عمل يصبّ في مصلحته بالشام . عزم على مناوءة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام منذ تولّيه الخلافة ، وجدّ كثيرا في تحريض طلحة والزبير عليه ، وقاد معركة صفّين ضدّ الإمام عليه السلام . وبعد قضيّة التحكيم أكثر من شنّ الغارات الوحشيّة على المناطق الخاضعة لحكومة الإمام عليه السلام ، وأفسد في الأرض ، وأهلك الحرث والنسل . ثمّ تمكّن من فرض الصلح على الإمام الحسن عليه السلام سنة 41 ه ، عبر مكيدة خاصّة ، وضجيج مفتعل ، فأحكم قبضته على السلطة بلا منازع ، ثمّ طفق يضطهد شيعة أمير المؤمنين عليه السلام وأنصاره ، موغلاً في ذلك ، حتى أنّ أقرانه وأتباعه لم يطيقوا ممارساته . وإنّ لقاء المغيرة به ، وإخباره عن موقفه العدائي ضدّ الدين الإسلامي الحنيف يترجمان حقده الدفين ، كما يدلّان على غاية خسّته ودَنَسه ، (1) وقد أفرط في سبّ الإمام عليه السلام ، وعندما طُلب منه أن يكفّ قال : «لا واللّه ، حتى يربوَ عليه الصغير ، ويهرم عليه الكبير ، ولا يذكر ذاكر له فضلاً » ! ! (2) وتستوقفنا المعلومات التي يذكرها ابن أبي الحديد حول طمسه فضائل الإمام ، واختلاقه فضائل لنفسه ، وسعيه في وضع الحديث ، نقلاً عن كتاب الأحداث للمدائني ، (3) وغيره من الكتب القديمة ، والواقع أنّ كلّ ما قام به يوائم التفكير القيصري والكسروي ، ويبتغي تبديل تعاليم الدين . وتعتبر إمامته للصلاة في المدينة ، وتركه البسملة ، واحتجاج المهاجرين والأنصار عليه أدلّة قاطعة على ما نقول . ومهما يكن فإنّ معاوية تقمّص الخلافة ؛ الخلافة الدينيّة التي لا يعتقد بها اعتقادا راسخا من أعماق قلبه ، وادّعى خلافة من قصد قتاله ، ولم يتورّع عن تشويه الدين ، ولم يأبهْ لتغيير معارف الحقّ . وأباح لنفسه كلّ عمل من أجل إحكام قبضته على الاُمور ، واستمرار تسلّطه وتحكّمه . هلك معاوية سنة 60 ه ، ونصب يزيد حاكما على الناس ، فخطا بذلك خطوة اُخرى نحو قلب الحقائق الدينيّة ، وهو ما اشتُهرت آثاره في التاريخ .

.


1- .مروج الذهب : ج 4 ص 41 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 57 ، النصائح الكافية : ص 97 وراجع مروج الذهب : ج 3 ص 41 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 44 .

ص: 301

فصل دوم : شخصيّت سران قاسطين

2 / 1 معاوية بن ابى سفيان
اشاره

فصل دوم : شخصيّت سران قاسطين2 / 1معاوية بن ابى سفيانمعاويه ، بيست سالْ قبل از هجرتْ زاده شد و در سال هشتم هجرى و در زير برق خيره كننده شمشير مجاهدان اسلام، با اكراه و اجبار ، تسليم آيين محمّد صلى الله عليه و آله شد. او و همگِنانش عنوان «طُلَقاء» گرفتند. در زمان خلافت عمر، به ولايت شام،منصوب شد. او از ابتداى حاكميت،براى خود، حكومتى استبدادى و پادشاهى پديد آورد و صلاى استقلال سرداد. عمر بنا به ملاحظاتى با معاويه كنار مى آمد. 1 در خلافت عثمان _ كه حاكميت به سوى تسلّط امويان پيش مى رفت _ ، معاويه همچنان به ستمگرى ها و فتنه جويى هاى خود ادامه مى داد و ابعاد جاه طلبى و خوشگذرانى را بدون دغدغه خاطر مى گسترد. حاكميت بيست ساله او با سياست هاى : در جهل نگه داشتن و تحميق مردم ، ايجاد رعب و وحشت در دل شهروندان و دور نگه داشتن جامعه از آگاهى ، زمينه را براى هر گونه اقدام به نفع وى در شام، آماده كرده بود. او از آغاز خلافت امام على عليه السلام آهنگ مخالفت با وى ساز كرد و در تحريك طلحه و زبير ، بسيار كوشيد و جنگ صفّين را عليه امام على عليه السلام رهبرى كرد. معاويه پس از جريان حَكَميت، به غارتگرى ها و هجوم هاى وحشيانه عليه مناطقى كه حكومت علوى را پذيرفته بودند ، دامن زد و در زمين ، فساد بسيارى به بار آورد و آبادانى ها و نسل ها را به نابودى كشاند . او به سال 41 هجرى ، با نيرنگ خاص و جوسازى و غوغاسالارى، صلح را بر امام حسن عليه السلام تحميل كرد و بدين سان ، با غلبه بر تمامى مخالفان ، پايه هاى حكومتش را محكم ساخت و پس از آن، آزاررسانى به شيعيان على عليه السلام و طرفداران آن بزرگوار را دامن زد و گسترد، تا بدان جا كه براى همگنان و همراهان خودش نيز غير قابل تحمّل بود. داستان رويارويى مغيره با او و گزارش مغيره از موضع بس خصمانه وى عليه دين اسلامى حنيف، ضمن آن كه نشانگر اوج پليدى اوست ، نشان دهنده عمق كينه توزى اش نيز بود. او در سبّ على عليه السلام بسيار افراط مى كرد و چون از او خواستند كه دست نگه دارد، گفت: نه، به خدا سوگند ، [ از آن ، دست نمى كشم ]تا كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگْ سالان بر آن پير شوند و هيچ گوينده اى برايش فضيلتى نگويد. گزارش هايى كه ابن ابى الحديد به نقل از كتاب الأحداث مدائنى و ديگر منابع كهن درباره فضيلت ستيزى معاويه و فضيلت سازى اش براى خود و وضع و جعل حديث مى دهد، ما را آگاه مى سازد حقيقتْ اين است كه اينها در راستاى تفكّر قيصرى و كسرايى و ديگرگون سازى آموزه هاى دين بوده است. امامت او بر نماز در مدينه و نگفتن «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و احتجاجات مهاجران و انصار با او ، مى تواند دليلى گويا بر اين همه به حساب آيد . معاويه به هر صورت كه بود، جامه خلافت را به تن كرد ؛ خلافت بر اساس دينى كه او هيچ گونه باور استوار قلبى بدان نداشت و جانشينى بر جاى كسى كه قصد داشت با او و تعاليم او بجنگد . وى از تحريف دين ، باكى نداشت و از دگرگون سازى معارف حق ، تن نمى زد. او براى قبضه كردن كارها و استحكام بخشيدن به آنها و سلطه جويى و حكمرانى اش ، هرگونه اقدامى را بر خود ، مباح مى شمرد. معاويه به سال 60 هجرى هلاك شد و يزيد را به عنوان حاكم جهان اسلام ، منصوب كرد. او با اين كارش گامى ديگر در جهت وارونه سازى معارف دين برداشت كه آثار آن كارها در سراسر تاريخ ، شُهره است.

.

ص: 302

. .

ص: 303

. .

ص: 304

. .

ص: 305

. .

ص: 306

6166.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مقتل الحسين للخوارزمي عن أحمد بن أعثم الكوفي :إنَّ مُعاوِيَةَ لَمّا حَجَّ حِجَّتَهُ الأخيرَةَ ارتَحَلَ مِن مَكَّةَ ، فَلَمّا صارَ بِالأَبواءِ (1) ونَزَلَها قامَ في جَوفِ اللَّيلِ لِقَضاءِ حاجَتِهِ ، فَاطَّلَعَ في بِئرِ الأَبواءِ ، فَلَمَّا اطَّلَعَ فيهَا اقشَعَرَّ جِلدُهُ ، وأصابَتهُ اللَّقوَةُ (2) في وَجهِهِ ، فَأَصبَحَ وهُوَ لِما بِهِ مَغمومٌ ، فَدَخَلَ عَليهِ النّاسُ يَعودونَهُ ، فَدعَوا لَهُ وخَرَجوا مِن عِندِهِ ، وجَعَلَ مُعاوِيَةُ يَبكي لِما قَد نَزَلَ بِهِ ، فَقالَ لَه مَروانُ بنُ الحَكَمِ : أ جَزِعتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ : لا يا مَروانُ ، ولكِنّي ذَكَرتُ ما كُنتُ عَنهُ عَزوفا ، ثُمَّ إنّي بَكَيتُ في إحَني ، (3) وما يَظهَرُ لِلنّاسِ مِنّي ، فَأَخافُ أن يَكونَ عُقوبَةً عُجِّلَت لي لِما كانَ مِن دَفعي حَقَّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وما فَعَلتُ بِحُجرِ بنِ عَدِيٍّ وأصحابِهِ ، ولَولا هَوايَ مِن يَزيدَ لأَبصَرتُ رُشدي ، وعَرَفتُ قَصدي . (4)2 / 1 _ 1نَسَبُهُ6165.امام كاظم عليه السلام :ربيع الأبرار :كانَ مُعاوِيَةُ يُعزى إلى أربَعَةٍ : مُسافِرِ بنِ أبي عَمروٍ ، وإلى عُمارَةَ بنِ الوَليدِ ، وإلَى العَبّاسِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، وإلَى الصَّباحِ؛ مُغَنٍّ أسوَدُ كانَ لِعُمارَةَ . قالوا : وكانَ أبو سُفيانَ دَميما ، قَصيرا ، وكانَ الصَّباحُ عَسيفا (5) لِأَبي سُفيانَ ، شابّا وَسيما ، فَدَعَتهُ هِندٌ إلى نَفسِها . (6) .


1- .الأَبْوَاء : قرية من أعمال الفُرع من المدينة ، بينها وبين الجُحفة ثلاثة وعشرون ميلاً (معجم البلدان : ج 1 ص 79) .
2- .اللَّقْوَة : مرض يعرض للوجه ، فيُميله إلى أحد جانبيه (النهاية : ج 4 ص 268 «لقا») .
3- .الإحَن : جمع إحنة ؛ الحقد (النهاية : ج 1 ص 27 «أحن») .
4- .مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 173 .
5- .العسيف : الأجير (مجمع البحرين : ج 2 ص 1214 «عسف») .
6- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 551 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 336 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 201 ح 489 .

ص: 307

2 / 1 _ 1 نَسَب معاويه

6166.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مقتل الحسين ، خوارزمى_ به نقل از احمد بن اعثم كوفى _: چون معاويه ، آخرين حجّ خود را به جاى آورد ، از مكّه كوچ كرد. چون به سرزمين ابواء (1) رسيد و در آن جا توقّف كرد، نيمه هاى شب براى قضاى حاجت برخاست . همين كه به چاه ابواء رسيد، بر پوستش لرزه افتاد و مرض لَقْوه او را گرفت و يك طرف صورتش كج شد. تا هنگام صبح به دليل بروز اين بيمارى اندوهگين بود. مردم براى عيادت به نزد او مى آمدند و برايش دعا مى كردند و بيرون مى رفتند.

معاويه به جهت پيشامدى كه برايش رُخ داده بود ، مى گريست. مروان به وى گفت : بى تابى مى كنى، اى اميرمؤمنان!

گفت : نه اى مروان؛ ليكن چيزى را به ياد آوردم كه از آن ، دورى مى جُستم . سپس بر كينه هاى خود و آنچه از جانب من بر سرِ مردم مى آيد ، گريستم . پس ترسيدم كه اين ، كيفرى باشد كه به سبب كنار نهادن حقّ على بن ابى طالب و آنچه با حجر بن عدى و ياران على انجام دادم، خيلى زودْ گريبانگيرم شده است. اگر عشق من به يزيد نبود، حقيقت را مى يافتم و راه صحيح را مى شناختم.2 / 1 _ 1نَسَب معاويه6169.عنه صلى الله عليه و آله :ربيع الأبرار:معاويه به چهار نفر نسبت داده مى شد: مسافر بن ابى عمرو ، عمارة بن وليد ، عبّاس بن عبد المطّلب و صباح _ آوازه خوان سيه چُرده اى كه برده عمّارة بن وليد بود _ . گفته اند كه ابو سفيان ، زشت و كوتاه قد بود و صباح ، اجير ابو سفيان و جوانى زيباروى بود. هند ، او را به همبستر شدن با خود فرا خوانْد .

.


1- .ابواء ، روستايى است در اطراف مدينه كه با جُحفه ، 23 ميل فاصله دارد (معجم البلدان : ج 1 ص 79) .

ص: 308

6170.عنه صلى الله عليه و آله :الفخري :كانَت اُمُّهُ هِندٌ بِنتُ عُتبَةَ شَريفَةً في قُرَيشٍ ، أسلَمَت عامَ الفَتحِ ، وكانَت في وَقعَةِ أحُدٍ لَمّا صُرِعَ حَمزَةُ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ رضى الله عنه عَمُّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن طَعنَةِ الحَربَةِ الَّتي طُعِنَها ، جاءَت هِندٌ فَمَثَّلَت بِحَمزَةَ ، وأخَذَت قِطعَةً مِن كَبِدِهِ فَمَضَغَتها حَنَقَا عَلَيهِ ؛ لِأَنَّه كانَ قَد قَتَلَ رِجالاً مِن أقارِبِها ! فَلِذلِكَ يُقالُ لِمُعاوِيَةَ : ابنُ آكِلَةِ الأَكبادِ . (1)2 / 1 _ 2دُعاءُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَلَيهِ6167.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير عن ابن عبّاس :سَمِعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله صَوتَ رَجُلَينِ يُغَنِّيانِ ؛ وهُما يَقولانِ :

ولا يَزالُ حَوارِيٌّ يَلوحُ عِظامُهُ

زَوَى الحَربَ عَنهُ أن يُجَنَّ فَيُقبَرا 2

فَسَأَلَ عَنهُما فَقيلَ : مُعاوِيَةُ وعَمرُو بنُ العاصِ ، فَقالَ : اللّهُمَّ أركِسهُما فِي الفِتنَةِ رَكسا ، ودُعَّهُما إلَى النّارِ دَعّا. (2)6168.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صحيح مسلم عن ابن عبّاس :كُنتُ ألعَبُ مَعَ الصِّبيانِ فَجاءَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَتَوارَيتُ خَلفَ بابٍ . قالَ : فَجاءَ فحَطَأَني حَطأَةً (3) وقالَ : اِذهَب وَادعُ لي مُعاوِيَةَ . قالَ : فَجِئتُ فَقُلتُ : هُوَ يَأكُلُ . قالَ : ثُمَّ قالَ لي : اِذهب فَادعُ لي مُعاوِيَةَ . قالَ : فَجِئتُ فَقُلتُ : هُوَ يَأكُلُ . فَقالَ : لا أشبَعَ اللّهُ بَطنَهُ ! (4) .


1- .الفخري : ص 103 .
2- .المعجم الكبير : ج 11 ص 32 ح 10970 ، مسند ابن حنبل : ج 7 ص 182 ح 19801 ، مسند أبي يعلى : ج 13 ص 429 ح 7436 ؛ وقعة صفّين : ص 219 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 535 ح 499 كلّها عن أبي برزة نحوه وراجع لسان العرب : ج 6 ص 100 .
3- .يقال : حطأه ، حَطْأً ؛ إذا دفعه بكفّه . وقيل : لا يكون الحَطْ ء إلّا ضربة بالكفّ (النهاية : ج 1 ص 404 «حطا») .
4- .صحيح مسلم : ج 4 ص 2010 ح 96 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 202 الرقم 4948 ، مسند الطيالسي : ص 359 ح 2746 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 6 ص 243 وفي آخره «قال : فما شبع أبداً» ، تاريخ الطبري : ج 10 ص 58 ، فتوح البلدان : ص 663 ، سلسلة الأحاديث الصحيحة : ج 1 ص 121 ح 82 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 119 والستّة الأخيرة نحوه .

ص: 309

2 / 1 _ 2 نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر معاويه

6169.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الفخرى:مادر معاويه ، هند ، دختر عُتبه ، زنى سرشناس در قريش بود كه در سال فتح مكّه اسلام آورد . در جنگ [ اُحد] ، وقتى حمزة بن عبد المطّلب، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، بر اثر اصابت نيزه اى بر زمين افتاد ، هند آمد و او را مُثله كرد و بر اثر كينه توزى نسبت به وى ، تكّه اى از جگر او را جويد؛ زيرا حمزه ، مردانى را از نزديكان وى به قتل رسانده بود. از اين رو ، معاويه را «فرزند زنِ جگرخوار» مى نامند.2 / 1 _ 2نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر معاويه6172.امام على عليه السلام :المعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا ، صداى دو مرد را شنيد كه آواز مى خوانند و مى گويند:

ياورى كه همواره استخوان هايش آشكار بود

فتنه جنگ و مرگ را از او دور نگاه داشت .

پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : «آن دو نفر كيستند؟».

گفته شد: معاويه و عمرو بن عاص.

پس فرمود: «بار خدايا! آن دو را در فتنه ، فرو غلتان و در آتش ، رهايشان ساز». (1)6173.عنه عليه السلام :صحيح مسلم_ به نقل از ابن عبّاس _: من در ميان كودكان ، بازى مى كردم كه پيامبر خدا آمد . من پشت درى پنهان شدم. آن گاه پيامبر خدا آمد و دست برشانه من گذاشت و فرمود: «برو و معاويه را نزد من فرا خوان».

من آمدم و گفتم: او غذا مى خورد.

باز به من فرمود: «برو و معاويه را نزد من فرا خوان».

من [ دوباره] آمدم و گفتم: او غذا مى خورد.

آن گاه فرمود: «خداوند ، شكمش را سير نگرداند!».

.


1- .علّامه امينى گفته است : اين حديث، چهار طريق صحيح دارد و در آن ، هيچ مناقشه اى نيست ، جز آن كه امانتدارى ابن كثير ، او را وا داشت كه طريق ضعيف را ذكر كند ، چنان كه سيوطى در ضمن دُرهايش جز سخيف را نياورد و درباره سندهاى صحيح، براى حفظ كرامت پسر هند سكوت كرد (الغدير : ج 10 ص 145) .

ص: 310

6174.الإمامُ الحسينُ عليه السلام :وقعة صفّين عن عليّ بن الأقمر :وَفَدنا عَلى مُعاوِيَةَ وقَضَينا حَوائِجَنا ثُمَّ قُلنا : لَو مَرَرنا بِرَجُلٍ قَد شَهِدَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعايَنَهُ ، فَأَتَينا عَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ فَقُلنا : يا صاحِبَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، حَدِّثنا ما شَهِدَت ورَأَيتَ . قالَ :

إنَّ هذا أرسَلَ إلَيَّ _ يَعني مُعاوِيَةَ _ فَقالَ : لَئِن بَلَغَني أنَّكَ تُحَدِّثُ لَأَضرِبَنَّ عُنُقَكَ . فَجَثَوتُ عَلى رُكبَتَيَّ بَينَ يَدَيهِ ، ثُمَّ قُلتُ : وَدِدتُ أنّ أحَدَّ سَيفٍ في جُندِكَ عَلى عُنُقي ، فَقالَ : وَاللّهِ ما كُنتُ لِاُقاتِلَكَ ولا أقتُلَكَ .

وَايمُ اللّهِ ما يَمنَعُني أن اُحَدِّثَكُم ما سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ فيه : رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أرسَلَ إلَيهِ يَدعوهُ _ وكانَ يَكتُبُ بَينَ يَدَيهِ _ فَجاءَ الرَّسولُ فَقالَ : هُوَ يَأكُلُ . فَقالَ : «لا أشبَعَ اللّهُ بَطنَهُ» فَهَل تَرَونَهُ يَشبَعُ ؟

قال : وخَرَجَ مِن فَجٍّ (1) فَنَظَرَ رَسولُ اللّهِ إلى أبي سُفيانَ وهُوَ راكِبٌ ومُعاوِيَةُ وأخوهُ ، أحَدُهُما قائِدٌ وَالآخَرُ سائِقٌ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قال : « اللّهُمَّ العَنِ القائِدَ وَالسّائِقَ وَالرّاكِبَ » .

قُلنا : أنتَ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

قالَ : نَعَم ، وإلّا فَصُمَّتا اُذُنايَ ، كَما عَمِيَتا عَينايَ . (2) .


1- .الفَجّ : الطريق الواسع (النهاية : ج 3 ص 412 «فجج») .
2- .وقعة صفّين : ص 220 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 190 ح 458 _ 474 .

ص: 311

6175.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از على بن اَقمر _: بر معاويه وارد شديم و خواسته هايمان را برآورديم . سپس گفتيم: [ چه خوب است] مردى را ببينيم كه محضر پيامبر خدا را درك كرده و او را ديده است.

آن گاه ، به نزد عبد اللّه بن عمر آمديم و گفتيم: اى يار پيامبر خدا! از آنچه شاهدش بوده اى و ديده اى ، براى ما باز گو .

[ عبد اللّه بن عمر] گفت: اين مرد (يعنى معاويه) كسى را نزد من فرستاد و گفت: اگر به من خبر رسد كه حديث مى گويى ، گردنت را مى زنم .

من نيز در برابر او بر روى زانوهاى خود نشستم و گفتم: دوست دارم تيزترين شمشير لشكرت بر گردنم باشد .

او گفت: به خدا سوگند ، با تو پيكار نمى كنم و تو را نمى كشم .

به خدا سوگند كه تهديد او مرا از اين باز نمى دارد كه آنچه را از پيامبر خدا درباره معاويه شنيده ام ، براى شما بازگو كنم . پيامبر خدا را ديدم كه به سوى وى (معاويه) فرستاد و او را فرا خواند _ كه كاتب پيامبر بود _ . پيك ، باز آمد و گفت: او غذا مى خورد.

[ پيامبر خدا] فرمود: «خدا شكمش را سير نگرداند!». آيا ديده اى او سير شود؟

پيامبر خدا از بزرگ راهى ، بيرون آمد. آن گاه به ابو سفيانْ نظر افكند كه سواره بود و معاويه و برادرش يكى از جلو مى رفت و ديگرى از پس . وقتى پيامبر خدا به آنان نظر افكند، فرمود: «بار خدايا ! جلودار و دنباله رو و سواره را لعنت كن».

گفتيم: تو خودت از پيامبر خدا شنيدى؟

گفت: بلى؛ وگر نه [ اگر دروغ گويم] ، گوش هايم كَر شود ، چنان كه چشمانم نابينا شده است. .

ص: 312

6176.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِهِ تعالى: {Q} «و لَو لاَ أن يَكونَ النّا ) البداية والنهاية_ بَعدَ ذِكرِ كَلامِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: وقَد كانَ مُعاوِيَةُ لا يَشبَعُ بَعدَها ، ووافَقَتهُ هذِهِ الدَّعوَةُ في أيّامِ إمارَتِهِ ، فَيُقالُ : إنَّهُ كانَ يَأكُلُ فِي اليَومِ سَبعَ مَرّاتٍ طَعاما بِلَحمٍ ، وكانَ يَقولُ : وَاللّهِ لا أشبَعُ وإنَّما أعيى . (1)6177.عنه عليه السلام :تهذيب التهذيب عن عليّ بن عمر :النَّسائِيُّ أفقَهُ مَشايِخِ مِصرَ في عَصرِهِ ، وأعرَفُهُم بِالصَّحيحِ وَالسَّقيمِ ، وأعلَمُهُم بِالرِّجالِ ، فَلَمّا بَلَغَ هذَا المَبلَغَ حَسَدوهُ ، فَخَرَجَ إلَى الرَّملَةِ (2) [ثُمَّ إلى دِمَشقَ] فَسُئِلَ عَن فَضائِلِ مُعاوِيَةَ فَأَمسَكَ عَنهُ ، فَضَرَبوهُ فِي الجامِعِ فَقالَ : أخرِجوني إلى مَكَّةَ ، فَأَخرَجوهُ وهُوَ عَليلٌ وتُوُفِّيَ مَقتولاً شَهيدا ... .

و عَن أبي بَكرٍ المَأمونِيِّ : قيلَ لَهُ [أيِ النَّسائيِّ ]وأنَا حاضِرٌ : أ لا تُخرِجَ فَضائِلَ مُعاوِيَةَ ؟ فَقالَ : أيَّ شَيءٍ اُخرِجُ ؟ «اللّهُمَّ لا تُشبِع بَطنَهُ» ؟ ! ! وسَكَتَ، وسَكَتَ السّائِلُ . (3) .


1- .البداية والنهاية : ج 6 ص 169 . وقال ابن كثير في موضع آخر : وقد انتفع معاوية بهذه الدعوة في دنياه واُخراه ، أمّا في دنياه فإنّه لمّا صار إلى الشام أميراً ، كان يأكل في اليوم سبع مرّات ، يجاء بقصعة فيها لحم كثير وبصل فيأكل منها ، ويأكل في اليوم سبع أكلات بلحم ، ومن الحلوى والفاكهة شيئا كثيرا ! (البداية والنهاية : ج 8 ص 119) .
2- .الرَّمْلة : مدينة عظيمة بفلسطين وهي اليوم خراب ، بينها وبين بيت المقدس ثمانية عشر يوما ، كانت مقرّ ملك سليمان بن داوود عليهماالسلام (معجم البلدان : ج 3 ص 69) .
3- .تهذيب التهذيب : ج 1 ص 94 الرقم 66 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 11 وفيه من «قيل له . . .» وراجع تهذيب الكمال : ج 1 ص 338 الرقم 48 .

ص: 313

6173.امام على عليه السلام :البداية والنهاية_ پس از گزارش سخن پيامبر صلى الله عليه و آله _: معاويه پس از آن [ نفرين] ، سير نمى شد و اين حالت ، در دوران حكومتش با وى همراه بود و گفته مى شد كه او روزانه ، هفت بار غذاى گوشتى مى خورد و مى گفت : به خدا سوگند ، سير نمى شوم ؛ ولى خسته مى شوم. (1)6174.امام حسين عليه السلام :تهذيب التهذيب_ به نقل از على بن عمر _: نَسايى ، فقيه ترينِ استادان مصر در زمان خود و آگاه ترينِ آنها به درست و نادرست [ بودن حديث ]و داناترينِ آنان به علم رجال بود. وقتى بدين پايه رسيد ، به او حسد ورزيدند . از اين رو ، به شهر رَمْله (2) و سپس به دمشق رفت. از او درباره فضيلت هاى معاويه سؤال شد . از پاسخگويى خوددارى كرد. در مسجد جامع ، او را كتك زدند [ كه صدمات بسيار ديد] . آن گاه گفت: مرا به سمت مكّه روانه كنيد. او را ، در حالى كه بيمار بود، به سوى مكّه روانه كردند . [ از اين رو ]به صورت كشته و شهيد از دنيا رفت.

از ابو بكر مأمونى گزارش شده است : من حضور داشتم كه به نَسايى گفته شد : آيا نمى خواهى فضيلت هاى معاويه را روايت كنى؟

نسايى گفت: كدام فضيلت را روايت كنم؟ «بارخدايا! شكم او را سير مگردان» را؟

سپس سكوت كرد و سؤال كننده نيز سكوت كرد. .


1- .ابن كثير در جايى ديگر گفته است : معاويه به اين نفرين در دنيا و آخرت ، دچار شده بود . در دنيايش اين چنين بود كه وقتى حكمران شام شد ، روزانه هفت مرتبه غذا مى خورد . برايش طَبَقى پُر از گوشت و پياز مى آوردند و از آن مى خورد و روزانه هفت مرتبه گوشت مى خورد و شيرينى جات و ميوه فراوان مى خورد (البداية و النهاية : ج 8 ص 119) .
2- .شهرى بزرگ، نزديك فلسطين كه امروزه از ميان رفته است (معجم البلدان : ج 3 ص 69) .

ص: 314

2 / 1 _ 3أمرُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِقَتلِهِ إذا شوهِدَ عَلى مِنبَرِهِ6178.عنه عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إذا رَأَيتُم مُعاوِيَةَ عَلى مِنبَري فَاقتُلوهُ . 16179.تنبيه الخواطر عن رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آل ( _ عِندَ ما وَقَفَ على مَزبلةٍ _ ) عنه صلى الله عليه و آله :إذا رَأَيتُم مُعاوِيَةَ يَخطُبُ عَلى مِنبَري فَاقتُلوهُ . (1)6180.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله :إذا رَأَيتُم مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ يَخطُبُ عَلى مِنبَري فَاضرِبوا عُنُقَهُ . (2)6177.امام صادق عليه السلام :أنساب الأشراف عن أبي سعيد الخدري :إنَّ رَجُلاً مِنَ الأَنصارِ أرادَ قَتلَ معُاوِيَةَ ، فَقُلنا لَهُ : لا تَسُلَّ السَّيفَ في عَهدِ عُمَرَ حَتّى نَكتُبَ إلَيهِ، قالَ : إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «إذا رَأَيتُم مُعاوِيَةَ يَخطُبُ عَلَى الأَعوادِ فَاقتُلُوهُ» . قالوا : ونَحنُ سَمِعناه، ولكِن لا نَفعَلُ حَتّى نَكتُبَ إلى عُمَرَ ، فَكَتَبوا إلَيهِ فَلَم يَأتِهِم جَوابُ الكِتابِ حَتّى ماتَ . (3)2 / 1 _ 4وَصِيَّةُ والِدَيهِ6180.امام على عليه السلام :البداية والنهاية عن عليّ بن محمّد بن عبد اللّه بن أبي سيف :_ لِمُعاوِيَةَ _قالَ أبو سُفيانَ : يا بُنَيَّ ، إنَّ هؤُلاءِ الرَّهطَ مِنَ المُهاجِرينَ سَبَقونا وتَأَخَّرنا ، فَرَفَعَهُم سَبقُهُم وقِدَمُهُم عِندَ اللّهِ وِعندَ رَسولِهِ ، وقَصَرَ بِنا تَأخيرُنا ، فَصاروا قادَةً وسادَةً ، وصِرنا أتباعا ، وقَد وَلَّوكَ جَسيما مِن اُمورِهِم فَلا تُخالِفهُم ؛ فَإِنَّكَ تَجري إلى أمَدٍ ، فَنافِس فَإِن بَلَغتَهُ أورَثتَهُ عَقِبَكَ .

فَلَم يَزَل مُعاوِيَةُ نائِبا عَلَى الشّامِ فِي الدَّولَةِ العُمَرِيَّةِ وَالعُثمانِيَّةِ مُدَّةَ خِلافَةِ عُثمانَ . (4) .


1- .وقعة صفّين : ص 216 عن الحسن وزاد في ذيله «قال أبو سعيد الخدري : فلم نفعل ولم نفلح» ؛ تاريخ دمشق : ج 59 ص 156 ح 12336 و 12337 كلاهما عن أبي سعيد وفيه «فارجموه» بدل «فاقتلوه» .
2- .وقعة صفّين : ص 216 عن عبد اللّه بن مسعود .
3- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 136 .
4- .البداية والنهاية : ج 8 ص 118 .

ص: 315

2 / 1 _ 3 فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به كشتن معاويه، اگر بر منبر او ديده شد
2 / 1 _ 4 سفارش پدر و مادر معاويه به او

2 / 1 _ 3فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به كشتن معاويه، اگر بر منبر او ديده شد6183.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد ، او را بكُشيد.6184.نهج البلاغة : ( _ الإمامُ عليٌّ عليه السلام و قد لَقِيَهُ عِندَ م ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هرگاه معاويه را ديديد كه بر منبرم خطبه مى خوانَد ، او را بكشيد.6181.امام صادق عليه السلام ( _ به پسر جندب _ ) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هرگاه معاوية بن ابى سفيان را ديديد كه بر منبر من سخن مى رانَد، گردنش را بزنيد.6182.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :أنساب الأشراف_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: مردى از انصار مى خواست معاويه را بكُشد. به وى گفتيم: در حكومت عمر ، شمشير مكش تا براى او نامه اى بنويسيم .

[ مرد] گفت: من خود از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: «هرگاه معاويه را ديديد كه بر اين چوب ها (مِنبر) خطبه مى خوانَد ، او را بكشيد».

گفتند: ما هم شنيده ايم ؛ ولى چنين كارى نمى كنيم تا براى عمر بنويسيم.

آن گاه براى عمر ، نامه نوشتند و او جواب نامه ايشان را نداد تا مُرد.2 / 1 _ 4سفارش پدر و مادر معاويه به او6185.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :البداية والنهاية_ ب_ه نقل از ع_لى ب_ن محمّد ب_ن عبد اللّه بن ابى سيف _: ابو سفيان به معاويه گفت: فرزندم! اين گروه از مهاجران ، [ در گرويدن به دين خدا ]بر ما پيشى گرفتند و ما عقب مانديم . بدين ترتيب ، سبقت و پيشتازى، آنان را نزد خدا و پيامبرش بلند مرتبه ساخت و تأخير ما، ما را فرو دست قرار داد. از اين رو ، آنان پيشوا و بزرگ شدند و ما دنباله رو گشتيم. اينك ، كارى بزرگ را به تو سپرده اند . پس با آنان مخالفت مَوَرز؛ چرا كه تو تا مدّتى اين كار را در دست دارى . پس رقابت كن و اگر توانستى ، آن را براى بازماندگانت موروثى كن .

و معاويه هميشه در دولت عمر و در تمام دوران حكومت عثمان ، فرمان رواى شام بود.

.

ص: 316

6186.عنه صلى الله عليه و آله :البداية والنهاية عن عليّ بن محمّد بن عبد اللّه بن أبي سيف :قالَت هِندٌ لِمُعاوِيَةَ _ فيما كَتَبَت بِهِ إلَيهِ _ : وَاللّهِ يا بُنَيَّ إنَّهُ قَلَّ أن تَلِدَ حُرَّةٌ مِثلَكَ ، وإنَّ هذَا الرَّجُلَ [أي عُمَرَ بنَ الخَطّابِ ]قَدِ استَنهَضَكَ في هذَا الأَمرِ ، فَاعمَل بِطاعَتِهِ فيما أحبَبتَ وكَرِهتَ . (1)2 / 1 _ 5عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ومُعاوِيةُ6189.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :البداية والنهاية عن الزهري :ذُكِرَ مُعاوِيَةُ عِندَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ فَقالَ : دَعوا فَتى قُرَيشٍ وَابنَ سَيِّدِها ؛ إنَّهُ لَمَن يَضحَكُ فِي الغَضَبِ ، ولا يُنالُ مِنهُ إلّا عَلَى الرِّضا ، ومَن لا يُؤخَذُ مِن فَوقِ رَأسِهِ إلّا مِن تَحتِ قَدَمَيهِ . (2)6185.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن أبي محمّد الاُموي :خَرَجَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ إلَى الشّامِ ، فَرَأى مُعاوِيَةَ في مَوكِبٍ يَتَلَقّاهُ ، وراحَ إلَيهِ في مَوكِبٍ ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : يا مُعاوِيَةُ ! تَروحُ في مَوكِبٍ وتَغدو في مِثلِهِ ، وبَلَغَني أنَّكَ تُصبِحُ في مَنزِلِكَ وذَوُو الحاجاتِ بِبابِكَ !

قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ العَدُوَّ بِها قَريبٌ مِنّا ولَهُم عُيونٌ وجَواسيسُ ، فَأَرَدتُ يا أميرَ المُؤمِنينَ أن يَرَوا لِلإِسلامِ عِزّاً .

فَقالَ لَهُ عُمَرُ : إنَّ هذا لَكَيدُ رَجُلٍ لَبيبٍ أو خُدعَةُ رَجُلٍ أريبٍ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ، مُرني بِما شِئتَ أصِر إلَيهِ .

قالَ : وَيحَكَ ! ما ناظَرتُكَ في أمرٍ أعيبُ عَلَيكَ فيهِ إلّا تَرَكتَني ما أدري آمُرُكَ أم أنهاكَ ! (3) .


1- .البداية والنهاية : ج 8 ص 118 .
2- .البداية والنهاية : ج 8 ص 124 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 331 .

ص: 317

2 / 1 _ 5 عمر بن خطّاب و معاويه

6186.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :البداية والنهاية _ به نقل از على بن محمّد بن عبد اللّه بن ابى سيف _ :هند در نامه اى كه به معاويه نوشت ، گفت : پسرم! به خدا سوگند ، كم است كه زن آزاده اى ، فرزندى مانند تو بزايد . اكنون اين مرد (يعنى عمر بن خطّاب)، تو را بر اين امر (حكومت) گمارده است . پس در فرمانبردارى از او تلاش كن ، در آنچه مى پسندى و نمى پسندى.2 / 1 _ 5عمر بن خطّاب و معاويه6189.امام على عليه السلام :البداية والنهاية_ به نقل از زُهْرى _: نزد عمر بن خطاب ، از معاويه ياد شد . او گفت: جوان قريشى و فرزند سرور قريش را رها كنيد . او كسى است كه در خشم مى خندد و به جز در حال خشنودى نمى توان چيزى از او گرفت، و كسى است كه از بالاى سرش [ و با عزّت ،] چيزى به كسى نمى دهد ، جز به آن كسى كه او را پايمال كند.6190.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو محمّد اُموى _: عمربن خطّاب به شام رفت . معاويه را ديد كه با يك گروه به استقبالش مى آيد و در شامگاه نيز با يك گروه. عمر به وى گفت: اى معاويه! شامگاهان با يك گروهْ حركت مى كنى و صبحگاهان با گروهى ديگر و به من خبر رسيده است كه صبحگاهان در منزل مى مانى و نيازمندان ، پشت در قصر تو مى مانند.

معاويه گفت: اى اميرمؤمنان! دشمن در اين سرزمين به ما نزديك است و داراى جاسوسان و خبرچينانى هستند. اى اميرمؤمنان! خواستم عزّت اسلام را ببينند.

عمر به وى گفت: به درستى كه اين ، حيله مردى خردمند است يا نيرنگ مردى زِبَردست.

آن گاه معاويه گفت: اى اميرمؤمنان! آنچه مى خواهى ، مرا بدان فرمان ده تا همان گونه باشم.

عمر گفت: واى بر تو! در كارى بر تو عيب نگرفتم ، جز آن كه مرا به گونه اى رها كردى كه نمى دانم به تو فرمان دهم يا بازت دارم.

.

ص: 318

6191.عنه عليه السلام :سير أعلام النبلاء :لَمّا قَدِمَ عُمَرُ الشّامَ ، تَلَقّاهُ مُعاوِيَةُ في مَوكِبٍ عَظيمٍ وهَيئَةٍ ، فَلَمّا دَنا مِنهُ ، قالَ : أنتَ صاحِبُ المَوكِبِ العَظيمِ ؟

قالَ : نَعَم .

قالَ : مَعَ ما بَلَغَني عَنكَ مِن طولِ وُقوفِ ذَوِي الحاجاتِ بِبابِكَ ؟

قالَ : نَعَم .

قالَ : ولِمَ تَفعَلُ ذلِكَ ؟

قالَ : نَحنُ بِأَرضٍ جَواسيسُ العَدُوِّ بِها كَثيرٌ ، فَيَجِبُ أن نُظهِرَ مِن عِزِّ السُّلطانِ ما يُرهِبُهُم ، فَإِن نَهَيتَنِي انتَهَيتُ .

قالَ : يا مُعاوِيَةُ ! ما أسأَلُكَ عَن شَيءٍ إلّا تَرَكتَني في مِثلِ رَواجِبُ الضَّرِسِ . (1) لَئِن كانَ ما قُلتَ حَقّا ؛ إنَّهُ لَرَأيُ أريبٍ ، وإن كانَ باطِلاً ؛ فَإِنَّهُ لَخُدعَةُ أديبٍ .

قالَ : فَمُرني .

قالَ : لا آمُرُكَ ولا أنهاكَ .

فَقيلَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ما أحسَنَ ما صَدَرَ عَمّا أورَدتَهُ .

قالَ : لِحُسنِ مَصادِرِهِ ومَوارِدِهِ جَشَّمناهُ (2) ما جَشَّمناهُ . (3) .


1- .الرواجِب: هي ما بين عُقد الأصابع من داخل ، والضَّرِس: الصعب السيّئ الخُلُق (النهاية: ج 2 ص 197 «رجب» و ج 3 ص 83 «ضرس») .
2- .جَشِمتُ الأمرَ وتَجَشّمته : إذا تكلّفتَه (النهاية : ج 1 ص 274 «جشم») .
3- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 133 الرقم 25 ، الاستيعاب : ج 3 ص 471 الرقم 2464 ، تاريخ دمشق : ج 59 ص 112 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 124 كلّها نحوه .

ص: 319

6192.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :سير أعلام النبلاء:چون عمر وارد شام شد، معاويه با موكبى بزرگ و با گروهى به استقبال وى آمد . وقتى به عمر نزديك شد، عمر گفت: تو چنين موكب بزرگى دارى؟!

گفت: آرى .

گفت: با اين حال ، به من خبر رسيده كه نيازمندان پشت درِ قصرت انتظار مى كشند؟

گفت: آرى.

عمر گفت: چرا چنين مى كنى؟

گفت: ما در سرزمينى زندگى مى كنيم كه جاسوسانِ دشمن در آن بسيارند. مى بايد عزّت فرمان روا را به گونه اى آشكار سازيم كه آنان را به هراس اندازد. اگر مرا از اين كار باز مى دارى ، آن را كنار گذارم.

عمر گفت: اى معاويه! چيزى را از تو نخواستم ، جز آن كه مرا سخت در تنگنا قرار دادى. (1) اگر آنچه گفتى ، حقيقت دارد ، اين ، تصميمى هوشمندانه است و اگر نادرست است، نيرنگ انسانى اديب است.

معاويه گفت: مرا فرمان ده!

عمر گفت: نه تو را فرمان مى دهم و نه بازت مى دارم.

به عمر گفته شد: اى اميرمؤمنان! چه نيكو از آنچه او را در آن قرار دادى ، بيرون آمد.

عمر گفت: به جهت ورود و خروج نيكويش اين امور را بر او تكليف كرديم . .


1- .«الرواجِب» كه در متن عربى آمده ، به معناى مفصل بند انگشتان است و «الضَّرِس» به معناى سخت بد اخلاق است . ظاهرا كنايه از الرواجب الضرس در تنگنا قرار دادن است . (م)

ص: 320

6193.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عن سعيد المقبري :قالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : تَذكُرونَ كِسرى وقَيصَرَ ودَهاءَهُما وعِندَكُم مُعاوِيَةُ ! . (1)6194.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الاستيعاب :قالَ عُمَرُ [بنُ الخَطّابِ] إذ دَخَلَ الشّامَ ورَأى مُعاوِيَةَ : هذا كِسرَى العَرَبِ . (2)2 / 1 _ 6خِصالُهُ الموبِقَةُ6191.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن الحسن :أربَعُ خِصالٍ كُنَّ في مُعاوِيَةَ ، لَو لَم يَكُن فيهِ مِنهُنَّ إلّا واحِدَةً لَكانَت موبِقَةً : اِنتِزاؤُهُ عَلى هذِهِ الاُمَّةِ بِالسُّفَهاءِ ؛ حَتّى ابتَزَّها أمرَها بِغَيرِ مَشورَةٍ مِنهُم وفيهِم بَقايَا الصَّحابَةِ وذُو الفَضيلَةِ . وَاستِخلافُهُ ابنَهُ بَعدَهُ سِكّيرا خِمّيرا ؛ يَلبَسُ الحَريرَ ، ويَضرِبُ بِالطَّنابِيرِ . وَادِّعاؤُهُ زِيادا ؛ وقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «الوَلَدُ لِلفِراشِ ، وَلِلعاهِرِ الحَجَرُ» . وقَتلُهُ حُجراً ، وَيلاً لَهُ مِن حُجر _ مَرَّتَينِ _ . (3) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 330 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 471 الرقم 2464 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 279 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 499 نحوه وفيه «بالسيف» بدل «بالسفهاء» وراجع محاضرات الاُدباء : ج 4 ص 483 والبداية والنهاية : ج 8 ص 130 .

ص: 321

2 / 1 _ 6 خصلت هاى ويرانگر معاويه

6192.امام زين العابدين عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از سعيد مقبرى _: عمربن خطّاب گفت: از زيركى كسرا و قيصر ياد مى كنيد با آن كه معاويه در ميان شماست؟!6193.امام صادق عليه السلام :الاستيعاب:وقتى عمربن خطابْ وارد شام شد و معاويه را ديد، گفت: اين ، كسراى عرب است.2 / 1 _ 6خصلت هاى ويرانگر معاويه6196.مجمع البيان عن عمرَ بنِ الخطّابِ :تاريخ الطبرى_ به نقل از حسن _: چهار خصلت در معاويه بود كه اگر تنها يكى از آنها در او بود، موجب تباهى بود: سوار شدن بر [ امور ]امّت با يارى سفيهان به گونه اى كه بدون مشورت با آنان ، زمام امورشان را در اختيار گرفت با آن كه در ميان امّت ، صحابيان و صاحبان فضيلت ، حضور داشتند؛ جانشين كردن فرزند هميشه مست و مى گسارش را پس از خود ؛ همو كه لباس حرير مى پوشيد و تار و طنبور مى نواخت؛ و پسرخواندگى زياد بن ابيه، با آن كه پيامبر خدا فرمود: «فرزند ، از آنِ فراش (پدر و مادر شرعى و قانونى) است و براى زناكار، سنگ است»؛ و همچنين كشتن حُجْر [ ابن عَدى] . واى بر او به خاطر [ كشتن ]حجر! (اين را دوبار گفت) .

.

ص: 322

2 / 1 _ 7هُوِيَّتُهُ عَن لِسانِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام6197.المناقب لابن شهر آشوب :الإمام عليّ عليه السلام_ في صِفَةِ مُعاوِيَةَ _: لَم يَجعَلِ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ سابِقَةً فِي الدّينِ ، ولا سَلَفَ صِدقٍ فِي الإِسلامِ ، طَليقٌ ابنُ طَليقٍ ، حِزبٌ مِن هذِهِ الأَحزابِ ، لَم يَزَل للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ولِلمُسلِمينَ عَدُوّا هُوَ وأبوهُ حَتّى دَخَلا فِي الإِسلامِ كارِهَينِ . (1)6198.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ في صِفَةِ رَجُلٍ مَذمومٍ ، ثُمَّ في فَضلِهِ هُوَ عليه السلام _: أما إنَّهُ سَيَظهَرُ عَلَيكُم بَعدي رجُلٌ رَحبُ البُلعومِ ، مُندَحِقُ (2) البَطنِ ، يَأكُلُ ما يَجِدُ ، ويَطلُبُ ما لا يَجِدُ ، فَاقتُلوهُ ، ولَن تَقتُلوهُ ! ألا وإِنَّهُ سَيَأمُرُكُم بِسَبّي وَالبَراءَةِ مِنّي ؛ فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبّوني ؛ فَإِنَّه لي زَكاةٌ ، ولَكُم نَجاةٌ ؛ وأمَّا البَراءَةُ فَلا تَتَبَرَّؤوا مِنّي ؛ فَإِنّي وُلِدتُ عَلَى الفِطرَةِ ، وسَبَقتُ إلَى الإيمانِ وَالهِجرَةِ . (3)6199.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: فَسُبحانَ اللّهِ ! ما أشَدَّ لُزومَكَ لِلأَهواءِ المُبتَدَعَةِ ، وَالحَيرَةِ المُتَّبَعَةِ ، مَعَ تَضييعِ الحَقائِقِ وَاطِّراحِ الوَثائِقِ الَّتي هِيَ للّهِِ طِلبَةٌ وعَلى عِبادِهِ حُجَّةٌ . (4)6200.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :وَاللّهِ ، لَوَدَّ مُعاوِيَةُ أنَّهُ ما بَقِيَ مِن هاشِمٍ نافِخُ ضَرَمَةٍ (5) إلّا طُعِنَ في نَيطِهِ (6) ؛ إطفاءً لِنورِ اللّهِ ، «وَيَأْبَى اللَّهُ إِلآَّ أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَ_فِرُونَ» . (7)(8) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 8 .
2- .مُنْدَحِق البطن : أي واسعها ، كأنّ جوانبها قد بعد بعضها من بعض ، فاتّسعت (النهاية : ج 2 ص 105 «دحق») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 57 ، إعلام الورى : ج 1 ص 340 ، شرح المائة كلمة : ص 237 وفي صدره «ما حكم بوقوعه في حقّ عبيد اللّه بن زياد أما إنّه . . .» ، بحار الأنوار : ج 39 ص 325 ح 27 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 205 ح 3 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 37 ، الاحتجاج : ج 1 ص 428 ح 92 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 98 ح 403 وفيهما «تضييع» بدل «تضييق» .
5- .الضَّرَمة : النار ، وهذا يقال عند المبالغة في الهلاك ؛ لأنّ الكبير والصغير ينفخان النار (النهاية : ج 3 ص 86 «ضرم») .
6- .أي إلّا ماتَ . يقال : طُعن في نَيْطه ، وفي جنازته ؛ إذا مات (النهاية : ج 5 ص 141 «نيط») .
7- .التوبة : 32 .
8- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 180 ، النهاية في غريب الحديث : ج 5 ص 90 وفيه إلى «ضَرَمة» ، شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 129 وفيه إلى «نَيْطه» ؛ تفسير العيّاشي : ج 2 ص 81 ح 30 عن أبي الأعزّ التميمي .

ص: 323

2 / 1 _ 7 شخصيت معاويه از زبان امام على عليه السلام

2 / 1 _ 7شخصيت معاويه از زبان امام على عليه السلام6203.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در توصيف معاويه _: خداوند عز و جل براى او پيشتازى اى در دين و پيشينه اى درست در اسلام ، قرار نداد. او آزاد شده فرزند آزاد شده است . او دسته اى از همين دسته هاست [ كه با اسلام مخالفت مى ورزيدند]. او و پدرش هميشه دشمن خداوند عز و جل و پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان بودند تا اين كه با كراهت به اسلام روى آوردند.6204.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در توصيف آن مرد نكوهيده و سپس در بيان فضايل خود _: بدانيد كه بى گمان ، پس از من مردى گشاده گلو و بزرگْ شكم بر شما چيره خواهد شد . آنچه بيابد ، مى خورد و آنچه را نيابد ، مى جويد. او را بكشيد ، و هرگز او را نمى كشيد . بدانيد كه او شما را به دشنام گويىِ به من و بيزارى جُستن از من وا مى دارد ؛ امّا دشنام را ، پس دشنام دهيد كه براى من ، مايه پاكى و براى شما موجب نجات است ؛ و اما بيزارى جُستن، پس از من تبرّى مجوييد كه من بر فطرت [ توحيد ]زاده شدم و در ايمان و هجرت ، [ بر ديگران ]پيشى گرفتم.6205.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: سبحان اللّه ! چه سخت به هوس هاى بدعت آلود ، گرفتارى و به سرگردانىِ پيروى شده ، دچارى : با تباه ساختن حقيقت ها و كنار نهادن وثيقه هايى كه خواسته خداوند است و حجّت او در برابر بندگانش .6198.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، معاويه دوست مى دارد كه از [بنى] هاشم،كسى نباشد كه در آتش بدمَد، (1) جز آن كه بميرد تا نور خدا خاموش شود؛ «ولى خداوند نمى گذارد، تا نور خود را كامل كند ، هرچند كافران را خوش نيايد» .

.


1- .اين مَثَل براى مبالغه در نابودى و هلاكت به كار مى رود؛ زيرا كوچك و بزرگ ، آتش را روشن نگه مى دارند . (م)

ص: 324

راجع : ص 418 (حرب الدعاية) .

2 / 1 _ 8أهدافُ مُعاوِيَةَ6202.امام على عليه السلام :سير أعلام النبلاء عن سعيد بن سويد :صَلّى بِنا مُعاوِيَةُ فِي النُّخَيلَةِ (1) الجُمُعَةَ فِي الضُّحى، ثُمَّ خَطَبَ وقالَ : ما قاتَلنا لِتَصوموا ولا لِتُصَلّوا ولا لِتَحُجّوا أو تُزَكّوا ، قَد عَرَفتُ أنَّكُم تَفعَلون ذلِكَ ، ولكن إنَّما قاتَلناكُم لِأَتَأَمَّرَ عَلَيكُم ، فَقَد أعطانِيَ اللّهُ ذلِكَ وأنتُم كارِهونَ . (2)6203.امام على عليه السلام :مروج الذهب عن مطرف بن المغيرة بن شعبة :وفَدتُ مَعَ أبِيَ «المُغيرَةِ » إلى مُعاوِيَةَ ، فَكانَ أبي يَأتِيهِ يَتَحَدَّثُ عِندَهُ ، ثُمَّ يَنصَرِفُ إلَيَّ فَيَذكُرُ مُعاوِيَةَ ، ويَذكُرُ عَقلَهُ ، ويَعجَبُ مِمّا يَرى مِنهُ ، إذ جاءَ ذاتَ لَيلَةٍ فَأَمسَكَ عَنِ العَشاءِ ، فَرَأَيتُهُ مُغتَمّاً ، فَانتَظَرتُهُ ساعَةً ، وظَنَنتُ أنَّهُ لِشَيءٍ حَدَثَ فينا أو في عَمَلِنا ، فَقُلتُ لَهُ : ما لي أراكَ مُغتَمّاً مُنذُ اللَّيلَةِ ؟ قالَ : يا بُنِيَّ ، إنّي جِئتُ مِن عِندِ أخبَثِ النّاسِ ! قُلتُ لَهُ : وما ذاكَ ؟ قالَ :

قُلتُ لَهُ _ وقَد خَلَوتُ بِهِ _ : إنَّكَ قَد بَلَغتَ مِنّا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَلَو أظهَرتَ عَدلاً ، وبَسَطتَ خَيرا ؛ فَإِنَّكَ قَد كَبِرتَ ، ولَو نَظَرتَ إلى إخوَتِكَ مِن بَني هاشِمٍ ، فَوَصَلتَ أرحامَهُم ؛ فَوَاللّهِ ما عِندَهُمُ اليَومَ شَيءٌ تَخافُهُ ، فَقالَ لي :

هَيهاتَ هَيهاتَ ! ! مَلَكَ أخو تَيمٍ فَعَدَلَ وفَعَلَ ما فَعَلَ ، فَوَاللّهِ ما عَدا أن هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكرُهُ ، إلّا أن يَقولَ قائِلٌ : أبو بَكرٍ . ثُمَّ مَلَكَ أخو عَدِيٍّ ، فَاجتَهَدَ وشَمَّرَ عَشرَ سِنينَ ، فَوَاللّهِ ما عَدا أن هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكرُهُ ، إلّا أن يَقولَ قائِلٌ : عُمَرُ . ثُمَّ مَلَكَ أخونا عُثمانُ، فَمَلَكَ رَجُلٌ لَم يَكُن أحَدٌ في مِثلِ نَسَبِهِ ، فَعَمِلَ ما عَمِلَ وعُمِلَ بِهِ ، فَوَاللّهِ ما عَدا أن هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكرُهُ ، وذِكرُ ما فُعِلَ بِهِ . وإنَّ أخا هاشِمٍ يُصرَخُ بِهِ في كُلِّ يَومٍ خَمسَ مَرّاتٍ : أشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ ، فَأَيُّ عَمَلٍ يَبقى مَعَ هذا ؟ لا اُمَّ لَكَ ! وَاللّهِ إلّا دَفناً دَفناً . (3) .


1- .النُّخَيْلَة : موضع قرب الكوفة على سمت الشام وهو الموضع الذي خرج إليه الإمام علي عليه السلام (معجم البلدان : ج 5 ص 278) .
2- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 146 الرقم 25 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 131 ؛ كشف الغمّة : ج 2 ص 167 .
3- .مروج الذهب : ج 4 ص 41 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 576 ح 375 ، شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 129 ؛ كشف اليقين : ص 466 ح 565 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 44 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 169 ح 443 .

ص: 325

2 / 1 _ 8 هدف هاى معاويه

ر . ك : ص 419 (نبرد تبليغاتى) .

2 / 1 _ 8هدف هاى معاويه6207.عنه عليه السلام :سير أعلام النبلاء_ به نقل از سعيد بن سويد _: معاويه ، هنگام ظهر با ما در منطقه نُخَيله نماز جمعه خواند و پس از آن ، خطبه خواند و گفت: ما جنگ نكرديم تا شما روزه بداريد، نماز بگزاريد ، حج به جا آوريد و زكات دهيد ؛ چرا كه من مى دانستم كه شما چنين مى كنيد ؛ وليكن با يكديگر جنگيديم تا من بر شما فرمان روايى كنم و خداوند ، چنين چيزى را به من بخشيد ، گرچه شما آن را خوش نمى داريد.6208.عنه عليه السلام :مروج الذهب_ به نقل از مطرف بن مغيرة بن شعبه _: با پدرم مغيره نزد معاويه رفتم. پدرم هميشه نزد او مى رفت و با او سخن مى گفت و آن گاه كه به نزد من باز مى گشت ، از معاويه سخن مى گفت و از خردمندى او ياد مى كرد و از آنچه از او مى ديد ، شگفت زده مى شد تا اين كه شبى باز آمد و از غذا خوردن ، خوددارى كرد. ديدم كه ناراحت است. ساعتى منتظر ماندم و گمان كردم ناراحتى او به خاطر چيزى است كه در ما و رفتار ما پيدا شده است. پس به وى گفتم: چرا تو را از سرِ شب تاكنون ناراحت مى بينم؟

گفت: فرزندم! من از نزد پليدترينِ مردم آمده ام.

به وى گفتم: چرا؟

پدرم گفت: وقتى با معاويه خلوت كرده بودم ، به او گفتم: اى اميرمؤمنان! تو به آنچه از ما خواسته بودى ، رسيدى. حالا اگر عدالت را آشكار كنى و خوبى ها را بگسترانى [ خوب است] . به درستى كه تو به سنّ پيرى رسيده اى و اگر به برادرانت از بنى هاشم نظر كنى و صله رَحِم به جا آورى [ خيلى خوب است] . به خدا سوگند ، امروزه آنان چيزى ندارند كه تو از آن بترسى.

او به من گفت: هرگز! هرگز ! آن برادر تيمى (يعنى ابو بكر) به حكومت رسيد ، به عدالتْ رفتار كرد و انجام داد آنچه انجام داد. به خدا سوگند ، جز اين نشد كه او مُرد و يادش هم از ميان رفت، مگر آن كه كسى بگويد: ابو بكر.

سپس برادر عَدَوى (يعنى عمر كه از بنى عدى بود) به حكومت رسيد. ده سال دامن به كمر زد و تلاش كرد . به خدا سوگند ، جز آن نشد كه از دنيا رفت و يادش هم از ميان رفت ، مگر آن كه كسى بگويد: عمر.

آن گاه برادرمان عثمان به حكومتْ دست يافت. مردى به حكومت رسيد كه در نَسَب ، مانند نداشت، كارهايش را انجام داد و [ در پايان] با وى چنان كردند. به خدا سوگند ، جز اين نشد كه او مُرد و ياد او و ياد كارهايى كه انجام داد نيز از ميان رفت؛ ولى آن مرد هاشمى ، روزانه پنج مرتبه فرياد برآورده مى شود : «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه !» .

اى بى مادر! با اين اعلام ، چه كارى باقى خواهد مانْد؟ و به خدا سوگند ، جز دفن كردن آن ، چاره اى نيست.

.

ص: 326

2 / 1 _ 9كِتابُ الإِمامِ الحُسَينِ عليه السلام إلَيهِ (1)6208.امام صادق عليه السلام :الإمام الحسين عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: أمّا بَعدُ : فَقَد جاءَني كِتابُكَ تَذكُرُ فيهِ أنَّهُ انتَهَت إلَيكَ عَنّي اُمورٌ لَم تَكُن تَظُنُّني بِها رَغبَةً بي عَنها ، وإنَّ الحَسَناتِ لا يَهدي لَها ولا يُسَدِّدُ إلَيها إلَا اللّهُ تَعالى .

وأمّا ما ذَكَرتَ أنَّهُ رَقِيَ إلَيكَ عَنّي ، فَإِنَّما رَقّاهُ المَلّاقونَ المَشّاؤونَ بِالنَّميمَةِ ، المُفَرِّقونَ بَينَ الجَمعِ ، وكَذَبَ الغاوونَ المارِقونَ ، ما أرَدتُ حَربا ولا خِلافا ، وإنّي لَأَخشَى اللّهَ في تَركِ ذلِكَ مِنكَ ومِن حِزبِكَ القاسِطينَ المُحِلّينَ ، حِزبِ الظّالِمِ ، وأعوانِ الشَّيطانِ الرَّجيمِ .

أ لَستَ قاتِلَ حُجرٍ وأصحابِهِ العابِدينَ المُخبِتينَ الَّذين كانوا يَستَفظِعونَ البِدَعَ ، ويَأمُرونَ بِالمَعروفِ ، ويَنهَونَ عَنِ المُنكَرِ ؟ فَقَتَلتَهُم ظُلما وعُدوانا مِن بَعدِ ما أعطَيتَهُمُ المَواثيقَ الغَليظَةَ ، وَالعُهودَ المُؤَكَّدَةَ ، جُرأَةً عَلَى اللّهِ ، وَاستِخفافا بِعَهدِهِ ؟

أوَلَستَ بِقاتِلِ عَمرِو بنِ الحَمِقِ الَّذي أخلَقَت وأبلَت وَجهَهُ العِبادَةُ ؟ فَقَتَلتَهُ مِن بَعدِما أعطَيتَهُ مِنَ العُهودِ ما لَو فَهِمَتهُ العُصمُ (2) نَزَلَت مِنَ شَعَفِ (3) الجِبالِ .

أوَلَستَ المُدَّعِيَ زِيادا فِي الإِسلامِ ، فَزَعَمتَ أَنَّهُ ابنُ أبي سُفيانَ ، وقَد قَضى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنّ الوَلَدَ لِلفِراشِ ولِلعاهِرِ الحَجَرَ ؟ ثُمَّ سَلَّطتَهُ عَلى أهِل الإِسلامِ يَقتُلُهُم ويُقَطِّعُ أيدِيَهُم وأرجُلَهُم مِن خِلافٍ ، ويَصلُبُهُم عَلى جُذوعِ النَّخلِ . سُبحانَ اللّهِ يا مُعاوِيةُ ! لَكَأَنَّكَ لَستَ مِن هذِهِ الاُمَّةِ ، ولَيسوا مِنكَ .

أوَلَستَ قاتِلَ الحَضرَمِيَّ الَّذي كَتَبَ إلَيكَ فيهِ زِيادٌ أنَّهُ عَلى دينِ عَلِيٍّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ ؟ ودينُ عَلِيٍّ هُوَ دينُ ابنِ عَمِّهِ صلى الله عليه و آله الَّذي أجلَسَكَ مَجلِسَكَ الَّذي أنتَ فيهِ ، ولَولا ذلِكَ كانَ أفضَلُ شَرَفِكَ وشَرفِ آبائِكَ تَجَشُّمَ الرِّحلَتَينِ : رِحَلَةِ الشِّتاءِ وَالصَّيفِ ، فَوَضَعَهَا اللّهُ عَنكُم بِنا مِنَّةً عَلَيكُم !

وقُلتَ فيما قُلتَ : لا تَرُدَّ هذِهِ الاُمَّةَ في فِتنَةٍ . وإنّي لا أعلَمُ لَها فِتنَةً أعظَمَ مِن إمارَتِكَ عَلَيها !

وقُلتَ فيما قُلتَ : اُنظُر لِنَفسِكَ ولِدينِكَ ولِاُمَّةِ مُحَمَّدٍ . وإنّي وَاللّهِ ما أعرِفُ أفضَلَ مِن جِهادِكَ ؛ فَإِن أفعَل فَإِنَّهُ قُربَةٌ إلى رَبّي ، وإن لَم أ فعَلهُ فَأَستَغفِرُ اللّهَ لِديني ، وأسأَلُهُ التَّوفيقَ لِما يُحِبُّ ويَرضى .

وقُلتَ فيما قُلتَ : مَتى تَكِدني أكِدكَ . فَكِدني يا مُعاوِيَةُ ما بَدا لَكَ ، فَلَعَمري لَقَديما يُكادُ الصّالِحونَ ، وإنّي لَأَرجو أن لا تَضُرَّ إلّا نَفسَكَ ، ولا تَمحَقَ إلّا عَمَلَكَ ، فَكِدني ما بَدا لَكَ .

وَاتَّقِ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ ! وَاعلَم أنَّ للّهِِ كِتابا لا يُغادِرُ صَغيرَةً ولا كَبيرَةً إلّا أحصاها ، وَاعلَم أنَّ اللّهَ لَيسَ بِناسٍ لَكَ قَتلَكَ بِالظِّنَّةِ ، وأخذَكَ بِالتُّهَمَةِ ، وإمارَتَكَ صَبِيّا يَشرَبُ الشَّرابَ ، ويَلعَبُ بِالكِلابِ ، ما أراكَ إلّا قَد أوبَقتَ نَفسَكَ ، وأهلَكتَ دينَكَ ، وأضَعتَ الرَّعِيَّةَ . وَالسَّلامُ . (4) .


1- .كتب معاوية إلى الإمام الحسين عليه السلام : أمّا بعد ، فقد انتهت إليّ منك اُمور ، لم أكن أظنّك بها رغبة عنها ، وإنّ أحقّ الناس بالوفاء لمن أعطى بيعة من كان مثلك ، في خطرك وشرفك ومنزلتك التي أنزلك اللّه بها ، فلا تنازع إلى قطيعتك ، واتّق اللّه ولا تردّن هذه الاُمّة في فتنة ، وانظر لنفسك ودينك واُمّة محمّد ، ولا يستخفنّك الذين لا يوقنون (الإمامة والسياسة : ج 1 ص 201) .
2- .العُصْم : الوعول (لسان العرب : ج 12 ص 406 «عصم») .
3- .جمع شَعَفة ؛ وهي مِن كلّ شيء أعلاه (النهاية : ج 2 ص 481 «شعف») .
4- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 202 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 252 الرقم 99 ، الاحتجاج : ج 2 ص 89 ح 164 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 44 ص 212 ح 9 .

ص: 327

2 / 1 _ 9 نامه امام حسين عليه السلام به معاويه

2 / 1 _ 9نامه امام حسين عليه السلام به معاويه (1)6211.عنه عليه السلام :امام حسين عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: پس از حمد و سپاس خداوند؛ نامه تو به دستم رسيد . در آن ، يادآور شده اى كه از من مطالبى به گوش تو رسيده كه انجام دادن آنها را به اين دليل كه برايم فايده اى در بر ندارند ، از من گمان نداشتى. به راستى كه جز خداوند متعال ، كسى به سوى خوبى ها و تأييد آنها راهنمايى نمى كند.

و امّا آنچه ياد آوردى كه از من به تو رسيده است : همانا چاپلوسانِ سخن چين كه بر هم زننده جمع اند ، آن را به تو رسانده اند و گم راهانِ بيرون رفته از حقيقت ، دروغ گفته اند . من سرِ جنگ و مخالفت ندارم ؛ ولى از خدا مى ترسم كه تو و حزب جفاپيشه و حرمت شكنت، آن حزب ستمگر و ياران شيطان رانده شده ، آن را ترك كنيد [ و با من بجنگيد].

آيا تو قاتل حُجر بن عدى و ياران عابد و زاهدش نيستى؛ آنها كه بدعت ها را زشت مى شمردند و امر به معروف و نهى از منكر مى كردند؟ آنان را ظالمانه و از روى دشمنى كشتى ، پس از آن كه به آنان ، پيمان هاى استوار و وعده هاى محكم دادى . آيا اين كار تو گستاخى بر خداوند و سَبُك شمردن پيمان او نيست؟

آيا تو قاتل عمرو بن حَمِق نيستى؛ آن كه عبادت ، چهره اش را پينه بسته و فرسوده ساخته بود؟ تو پس از آن كه به وى وعده هايى دادى كه اگر بزان كوهى آن را مى فهميدند ، از قلّه كوه ها فرود مى آمدند ، او را به قتل رساندى.

آيا تو نبودى كه زياد را در دوران اسلام ، برادر خود خواندى و ادّعا كردى كه او پسر ابو سفيان است، با آن كه پيامبر خدا حكم كرده بود كه فرزند ، از آنِ فِراش (پدر و مادر شرعى و قانونى) است و بر زناكار ، سنگ (سنگسار) است؟ و سپس او را بر مسلمانان مسلّط كردى تا آنان را بكُشد و دست و پاى آنان را در جهت خلاف يكديگر ، قطع كند و آنان را بر شاخه هاى درختان نخل ، به دار آويزد ؟ سبحان اللّه ! اى معاويه! گويا تو از اين امّت نيستى و آنان از تو نيستند.

آيا تو قاتل حَضْرَمى نيستى كه زياد در بدگويى از او برايت نوشت كه او بر آيين على _ كه خداوند ، چهره اش را گرامى بدارد _ است ، در حالى كه دين على ، همان دين پسر عمويش (پيامبر صلى الله عليه و آله ) بود كه تو را بر جايگاهى كه در آن قرار دارى ، نشاند؟ و اگر او نبود، برترين شرافت تو و پدرانت كوچ كردن بود (كوچ كردن در زمستان و تابستان) كه خداوند به واسطه ما به عنوان منّت گذارى بر شما آن را از عهده تان برداشت .

و در ميان گفته هايت، گفته اى : امّت را در فتنه وارد مساز. به درستى كه من براى اين امّت ، فتنه اى بزرگ تر از تسلّط بر آنها نمى شناسم .

و در گفته هايت گفته اى : [ موقعيت] خودت را، دينت را و امّت محمّد صلى الله عليه و آله را در نظر بگير . به خدا سوگند كه من فضيلتى بالاتر از جهاد با تو نمى شناسم. اگر انجام دهم ، آن ، وسيله تقرّب به پروردگارم است و اگر انجام ندهم ، از خداوند به خاطر ديندارى ام استغفار مى كنم و از او براى انجام دادن آنچه او دوست مى دارد و خشنود است ، توفيق مى طلبم.

و در بين گفته هايت، گفته اى : تا وقتى با من نيرنگ كنى با تو نيرنگ مى كنم. اى معاويه! هر چه مى توانى نيرنگ كن. به جانم سوگند ، از گذشته [ چنين بوده كه ]به صالحان ، حيله و نيرنگ مى زدند و من اميدوارم كه تو جز به خودت، زيان نرسانى و جز اعمال خودت را نابود نسازى. پس هر چه مى توانى ، حيله كن.

اى معاويه! از خداوند ، پروا كن و بدان كه نزد خداوند ، كتابى است كه هيچ گناه كوچك و بزرگى را فروگذار نمى كند ، جز آن كه آن را شماره كند ، و بدان كه خداوند ، كشتن هاى بر پايه گمانت را، گرفتن هاى بر پايه تهمتت را، و به حكومت نشاندن كودكى را كه مى گسارى و سگبازى مى كند، فراموش نخواهد كرد . تو را جز اين نمى بينم كه خودت را هلاك كرده اى و دينت را نابود ساخته اى و مردم را ضايع نموده اى . والسلام!

.


1- .معاويه به امام حسين عليه السلام نوشت : پس از حمد و سپاس خداوند ؛ مطالبى از تو به من رسيده كه گمان نمى بردم بدانها ميلى داشته باشى . به راستى كه سزاوارترينِ مردمان به وفادارى، كسى است كه از بيعت شخصى مانند تو برخوردار گردد ، كه داراى بزرگى، شرافت و منزلتى هستى كه خداوند بر تو ارزانى داشته است . پس براى دريدن پيوندها تلاش مكن ، از خدا پروا كن و امّت را وارد فتنه اى مساز و به [ موقعيت] خود و دين خود و امّت بنگر ، تا كسانى كه ايمانى از روى يقين ندارند، تو را خوار نشمارند (الإمامة والسياسة : ج 1 ص 201) .

ص: 328

. .

ص: 329

. .

ص: 330

2 / 1 _ 10بَلاغٌ تَعميمِيٌّ لِلمُعتَضِدِ العَبّاسِيِّ6211.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري_ في ذِكرِ وَقائِعِ سَنَةِ 284 ه _: في هذِهِ السَّنَةِ عَزَمَ المُعتَضِدُ بِاللّهِ عَلى لَعنِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ عَلَى المَنابِرِ ، وأَمرَ بِإِنشاءِ كِتابٍ بِذلِكَ يُقرُأُ عَلَى النّاسِ ، فَخَوَّفَهُ عُبَيدُ اللّهِ بنُ سُلَيمانَ بنِ وَهبٍ اضطِرابَ العامَّةِ ، وأنَّهُ لا يَأمَنُ أن تَكونَ فِتنَةٌ ، فَلَم يَلتَفِت ءالى ذلِكَ . . . وأمَرَ بِإِخراجِ الكِتابِ الَّذي كانَ المَأمونُ أمَرَ بِإِنشائِهِ بِلَعنِ مُعاوِيَةَ ، فَاُخرِجَ لَهُ مِنَ الدّيوانِ ، فَأَخَذَ مِن جَوامِعِهِ نُسخَةَ هذَا الكِتابِ . . . وفيهِ بَعدَ الحَمدِ وَالثَّناءِ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله :

وكانَ مِمَّن عانَدَهُ ونابَذَهُ وكَذَّبَهُ وحارَبَهُ مِن عَشيرَتِهِ العَدَدُ الأَكثَرُ ، وَالسَّوادُ الأَعظَمُ ، يَتَلَقَّونَهُ بِالتَّكذيبِ وَالتَّثريبِ ، ويَقصِدونَهُ بِالأَذِيَّةِ وَالتَّخويفِ ، ويُبادونَهُ بِالعَداوَةِ ، ويَنصِبونَ لَهُ المَحارَبَةَ ، ويَصُدّونَ عَنهُ مَن قَصَدَهُ ، ويَنالونَ بِالتَّعذيبِ مَنِ اتَّبَعَهُ .

وأشَدُّهُم في ذلِكَ عَداوَةً ، وأعظَمُهُم لَهُ مُخالَفَةً ، وأوَّلُهُم في كُلِّ حَربٍ ومُناصَبَةٍ ، لا يُرفَعُ عَلَى الإِسلامِ رايةٌ إلّا كانَ صاحِبَها وقائِدَها ورَئيسَها في كُلِّ مَواطِنِ الحَربِ مِن بَدرٍ واُحُدٍ وَالخَندَقِ وَالفَتحِ _ أبو سفيانَ بنُ حَربٍ وأشياعُهُ مِن بَني اُمَيَّةَ المَلعونينَ في كِتابِ اللّهِ ، ثُمَّ المَلعونينَ عَلى لِسانِ رَسولِ اللّهِ في عِدَّةِ مَواطِنَ وعِدَّةِ مَواضِعَ ، لِماضي عِلمِ اللّهِ فيهِم وفي أمرِهِم ونِفاقِهِم وكُفرِ أحلامِهِم ، فَحارَبَ مُجاهِدا ، ودافَعَ مُكابِدا ، وأقامَ مُنابِذا حَتّى قَهَرَهُ السَّيفُ ، وعَلا أمرُ اللّهِ وهُم كارِهونَ ، فَتَقَوَّلَ بِالإِسلامِ غَيرَ مُنطَوٍ عَلَيهِ ، وأسَرَّ الكُفرَ غَيرَ مُقلِعٍ عَنهُ ، فَعَرَفَهُ بِذلِكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالمُسلِمونَ ، ومَيَّزَ لَهُ المُؤَلَّفَةَ قُلوبُهُم ، فَقَبِلَهُ ووَلَدَهُ عَلى عِلمٍ مِنهُ .

فَمِمّا لَعَنَهُمُ اللّهُ بِهِ عَلى لِسانِ نَبِيِّه صلى الله عليه و آله ، وأنَزَلَ بِهِ كِتاباً قَولُهُ : «وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْءَانِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَا طُغْيَ_نًا كَبِيرًا» (1) ولَا اختِلافَ بَينَ أحَدٍ أنَّهُ أرادَ بِها بَني اُمَيَّةَ .

و مِنهُ قَولُ الرَّسولِ عليه السلام وقَد رَآهُ مُقبِلاً عَلى حِمارٍ ومُعاوِيَةُ يقَودُ بِهِ ويَزيدُ ابنُهُ يَسوقُ بِهِ : « لَعَنَ اللّهُ القائِدَ وَالرّاكِبَ وَالسّائِقَ » . . . .

و مِنهُ ما أنزَلَ اللّهُ عَلى نَبِيِّهِ في سورَةِ القَدرِ : «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ » (2) مِن مُلكِ بَني اُمَيّةَ .

ومِنهُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله دَعا بِمُعاوِيَةَ لِيَكتُبَ بِأَمرِهِ بَينَ يَدَيهِ ، فَدافَعَ بِأَمرِهِ ، وَاعتَلَّ بِطَعامِهِ ، فَقالَ النَّبِيُّ : «لا أشبَعَ اللّهُ بَطنَهُ» . فَبَقِيَ لا يَشبَعُ ويَقولُ : وَاللّهِ ما أترُكُ الطَّعامَ شِبَعا ولكِن إعياءً !

ومِنهُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : «يَطلُعُ مِن هذَا الفَجِّ رَجُلٌ مِن اُمَّتي يُحشَرُ عَلى غَيرِ مِلَّتي» ، فَطَلَعَ مُعاوِيَةُ .

ومِنهُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : « إذا رَأَيتُم مُعاوِيَةَ عَلى مِنبَري فَاقتُلوهُ » .

ومِنهُ الحَديثُ المَرفوعُ المَشهورُ أنَّهُ قالَ : « إنَّ مُعاوِيَةَ في تابوتٍ مِن نارٍ في أسفَلِ دَرَكٍ مِنها يُنادي : يا حَنّانُ يا مَنّان ! «ءَآلْ_آنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ » (3) » .

... ثُمَّ مِمّا أوجَبَ اللّهُ لَهُ بِهِ اللَّعنَةَ قَتلُهُ مَن قَتَلَ صَبرا مِن خِيارِ الصَّحابَةِ وَالتّابِعينَ وأهلِ الفَضلِ وَالدِّيانَةِ ، مِثلَ عَمرِو بنِ الحَمِقِ ، وحُجرِ بنِ عَدِيٍّ ، فيمَن قَتَلَ مِن أمثالِهِم ، في أن تَكونَ لَهُ العِزَّةُ وَالمُلكُ وَالغَلَبَةُ ، وَللّهِِ العِزَّةُ وَالمُلكُ وَالقُدرَةُ ، وَاللّهُ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَ__لِدًا فِيهَا وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِيمًا » . (4)

ومِمَّا استَحَقَّ بِهِ اللَّعنَةَ مِنَ اللّهِ ورَسولِهِ ادِّعاؤُهُ زِيادَ بنَ سُمَيَّةَ جُرأَةً عَلَى اللّهِ ! وَاللّهُ يَقولُ : «ادْعُوهُمْ لِأَبَآئِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِندَ اللَّهِ» ، (5) ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «مَلعونٌ مَنِ ادَّعى إلى غَيرِ أبيهِ ، أوِ انتَمى إلى غَيرِ مَواليهِ» ، ويَقولُ : «الوَلَدُ لِلفِراشِ ولِلعاهِرِ الحَجَرُ» . فَخالَفَ حُكمَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وسُنَّةَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله جِهارا ، وجَعَلَ الوَلَدَ لِغَيرِ الفِراشِ، وَالعاهِرَ لا يَضُرُّهُ عَهرُهُ ، فَأَدخَلَ بِهذِهِ الدَّعوَةِ مِن مَحارِمِ اللّهِ ومَحارِمِ رَسولِهِ في اُمِّ حَبيبَةَ زَوجَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وفي غَيرِها مِن سُفورِ وُجوهٍ ما قَد حَرَّمَهُ اللّهُ ، وأثبَتَ بِها قُربى قَد باعَدَهَا اللّهُ ، وأباحَ بِها ما قَد حَظَرَهُ اللّهُ ، مِمّا لَم يَدخُل عَلَى الإِسلامِ خَلَلٌ مِثلُه، ولَم يُنِلِ الدّينَ تَبديلٌ شِبهُهُ .

ومِنهُ إيثارُهُ بِدينِ اللّهِ ، ودُعاؤُهُ عِبادَ اللّهِ إلَى ابنِهِ يَزيدَ المُتَكَبِّرِ الخِمّيرِ ، صاحِبِ الدُّيوكِ والفُهودِ والقُرودِ ، وأخذُهُ البَيعَةَ لَهُ عَلى خِيارِ المُسلِمينَ بِالقَهرِ وَالسَّطوَةِ وَالتَّوعيدِ وَالإِخافَةِ وَالتَّهَدُّدِ وَالرَّهبَةِ ، وهُوَ يَعلَمُ سَفَهَهُ ، ويَطَّلِعُ عَلى خُبثِهِ ورَهَقِهِ ، (6) ويُعايِنُ سَكَرانَهُ وفُجورَهُ وكُفرَهُ !

فَلَمّا تَمَكَّنَ مِنهُ ما مَكَّنَهُ مِنهُ ، ووَطَّأَهُ لَهُ ، وعَصَى اللّهَ ورَسولَهُ فيهِ ، طَلَبَ بِثَأراتِ المُشرِكينَ وطَوائِلِهِم عِندَ المُسلِمينَ ، فَأَوقَعَ بِأَهلِ الحَرَّةِ الوَقيعَةَ الَّتي لَم يَكُن فِي الإِسلامِ أشنَعُ مِنها ولا أفحَشُ مِمّا ارتَكَبَ مِنَ الصّالِحينَ فيها ، وشَفى بِذلِكَ عَبَدَ (7) نَفسِهِ وغَليلِهِ ، وظَنَّ أن قَدِ انتَقَمَ مِن أولِياءِ اللّهِ ، وبَلَغَ النَّوى لِأَعداءِ اللّهِ ، فَقالَ مُجاهِرا بِكُفرِهِ ومُظهِرا لِشِركِهِ :

لَيتَ أشياخي بِبَدرٍ شَهِدوا

جَزَعَ الخَزرَجِ مِن وَقعِ الأَسَل قَد قَتَلنَا القَرمَ مِن ساداتِكُم

وعَدَلنا مَيلَ بَدرٍ فَاعتَدَل فَأَهلّوا وَاستَهَلّوا فَرَحاً

ثُمَّ قالوا يا يَزيدُ لا تُسَل لَستُ مِن خِندِفَ إن لَم أنتَقِم

مِن بَني أحمَدَ ما كانَ فَعَل وَلِعَتَ هاشِمُ بِالمُلكِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ ولا وَحيٌ نَزَل

هذا هُوَ المُروقُ مِنَ الدّينِ، وقَولُ مَن لا يَرجِعُ إلَى اللّهِ ولا إلى دينِهِ ولا إلى كِتابِهِ ولا إلى رَسولِهِ ، ولا يُؤمِنُ بِاللّهِ ولا بِما جاءَ مِن عِندِ اللّهِ .

ثُمَّ مِن أغلَظِ مَا انتَهَكَ وأعظَمِ ما اختَرَمَ سَفكُهُ دَمَ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ وَابنِ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، مَعَ مَوقِعِهِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَمكانِهِ مِنهُ ، ومَنزِلَتِهِ مِنَ الدّينِ وَالفَضلِ ، وشَهادَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَهُ ولِأَخيهِ بِسيادَةِ شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ ، اجتراءً عَلَى اللّهِ ، وكُفرا بِدينِهِ ، وعَداوَةً لِرَسولِهِ ، ومُجاهَدَةً لِعِترَتِهِ ، وَاستِهانَةً بِحُرمَتِهِ ، فَكَأَنّما يَقتُلُ بِهِ وبِأَهلِ بَيتِهِ قَوما مِن كُفّارِ أهلِ التُّركِ وَالدَّيلَم ، لا يَخافُ مِنَ اللّهِ نَقِمَةً ، ولا يَرقُبُ مِنهُ سَطوَةً ، فَبَتَرَ اللّهُ عُمرَهُ ، وَاجتَثَّ أصلَهُ وفَرعَهُ ، وسَلَبَهُ ما تَحتَ يَدِهِ ، وأعَدَّ لَهُ مِن عَذابِهِ وعُقوبَتِهِ مَا استَحَقَّهُ مِنَ اللّهِ بِمَعصِيَتِهِ ... . (8) .


1- .الإسراء : 60 .
2- .القدر: 3 .
3- .يونس : 91 .
4- .النساء : 93 .
5- .الأحزاب : 5 .
6- .الرَّهَقُ: غِشيانُ المَحارِمِ (المصباح المنير: ص 242 «رهق»).
7- .يقال عَبِد يعبَدُ عَبَدا : أي غَضِب غَضَبَ أنَفَة (النهاية : ج 3 ص 170 «عبد») .
8- .تاريخ الطبري : ج 10 ص 54 . قال الطبري بعد نقل هذا الكتاب : إنّ عبيد اللّه بن سليمان أحضر يوسف بن يعقوب القاضي وأمره أن يعمل الحيلة في إبطال ما عزم عليه المعتضد ، فمضى يوسف بن يعقوب فكلّم المعتضد في ذلك ، وقال له : يا أمير المؤمنين ! إنّي أخاف أن تضطرب العامّة ، ويكون منها عند سماعها هذا الكتاب حركة . فقال : إن تحرّكت العامّة أو نطقت وضعت سيفي فيها ، فقال : يا أمير المؤمنين ، فما تصنع بالطالبيّين الذين هم في كلّ ناحية يخرجون ويميل إليهم كثير من الناس لقرابتهم من الرسول ومآثرهم وفي هذا الكتاب إطراؤهم ؟ أو كما قال ، وإذا سمع الناس هذا كانوا إليهم أميل ، وكانوا هم أبسط ألسنةً ، وأثبت حجّةً منهم اليوم . فأمسك المعتضد فلم يردّ عليه جوابا ولم يأمر من الكتاب بعده بشيء (تاريخ الطبري : ج 10 ص 63) ، وقال ابن الأثير : كان عبيد اللّه _ الذي سعى في عدم قراءة هذا الكتاب _ من المنحرفة عن عليّ عليه السلام (الكامل في التاريخ : ج 4 ص 585) .

ص: 331

2 / 1 _ 10 بخش نامه عمومى معتضد عبّاسى

2 / 1 _ 10بخش نامه عمومى معتضد عبّاسى6212.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ در گ_زارش ح_وادث س_ال 284 هجرى _: در اين سال ، معتضد (خليفه عبّاسى) ، تصميم بر لعن معاوية بن ابى سفيان بر منبرها گرفت و فرمان به نوشتن نامه اى در اين زمينه داد كه براى مردم ، خوانده شود. عبيد اللّه بن سليمان بن وَهْب ، او را از شورش عمومى برحذر داشت و اين كه تضمينى نيست كه فتنه اى به پا نشود ؛ امّا معتضد ، بدان توجّهى نكرد... و دستور داد نامه اى را كه مأمون در آن دستور لعن معاويه را داده بود ، بيرون كشند. آن نامه را از ديوان [ حكومتى] بيرون آوردند و از مجموع آن نامه، متن اين نامه استخراج شد... در اين نامه ، پس از حمد و ثنا بر پيامبر خدا چنين آمده است :

او (پيامبر خدا) كسى بود كه بيشتر قبيله اش با او دشمنى ورزيده ، مخالفت كردند، تكذيبش نمودند و با او به پيكار برخاستند. و بيشتر توده ها ، او را تكذيب و سرزنش و آزار و تهديد نموده ، با او دشمنى آغاز كردند و رو در روى او عَلَم جنگ برافراشتند و هر كه را مى خواست به سويش رود ، باز داشتند و پيروانش را شكنجه دادند.

از آن جمله ، كسى كه در دشمنى و مخالفت از همه سرسخت تر و در هر جنگى پيش قدم بود و هر پرچمى كه بر ضد اسلام برافراشته مى شود ، از آنِ او بود و در همه جنگ ها از بدر و اُحد و خندق و فتح مكّه ، فرمانده و سردار (دشمنان پيامبر صلى الله عليه و آله ) بود، ابو سفيان بن حرب و پيروانش از بنى اميّه بودند كه در قرآن ، لعنت (نفرين) شده اند و بر زبان پيامبر خدا در چندين جاى ، لعنت شده اند ؛ زيرا كه نفاق و كفر بزرگان آنان ، در علم الهى مقرّر شده بود.

ابو سفيان جنگيد و مخالفت ورزيد و دشمنى كرد تا اين كه شمشير، او را مقهور نمود و كار خدا غلبه يافت، حالْ آن كه آنان ، ناخشنود بودند. او به زبان، مسلمان شد و نه به دل ، و كفر را در نهان داشت و از آن ، دل نكَنْد. پيامبر خدا و مسلمانان ، او را بدين گونه شناختند. [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]او را جزو «المؤلفةُ قلوبُهم (دل به دست آوردگان)» (1) قرار داد و او و فرزندش را با آن كه به احوالشان آگاه بود، پذيرفت.

از جمله لعنت هاى خداوند كه بر زبان پيامبر خويش بر او فرستاد و در كتاب خود نازل كرد ، اين است : «و آن درخت لعنت شده در قرآن را [ جز براى آزمايش قرار نداديم ]و ما آنان را بيم مى دهيم؛ ولى جز بر طغيان بيشتر آنها نمى افزايد» و اختلافى در ميان مسلمانان نيست كه مقصود خداوند از درخت لعنت شده، بنى اميّه است.

و از جمله آن نفرين ها ، آن گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله است كه وقتى ابو سفيان را بر خرى سوار ديد كه معاويه از جلو ، آن را مى كَشد و يزيد (پسر ديگرش) آن را مى رانَد، فرمود : «خداوند ، جلودار و سواره و راننده را لعنت كند!».

و از آن جمله است آنچه خداوند بر پيامبرش در سوره قدر ، نازل فرمود : «شب قدر ، بهتر است از هزار ماه» ، يعنى از حكومت بنى اميّه .

و از آن جمله است اين كه پيامبر خدا معاويه را فرا خواند تا در حضورش دستورهاى او را بنويسد ؛ امّا فرمان وى را معطّل نهاد و غذا خوردنش را بهانه كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «خداوند ، شكمش را سير نكند!» و چنان شد كه هرگز سير نمى شد و مى گفت:به خدا سوگند،به جهت سير شدن ، خوردن را رها نمى كنم ؛ بلكه خسته مى شوم.

و از آن جمله است اين كه پيامبر خدا فرمود : «از اين دره ، مردى از امّت من مى آيد كه بر غير دين من محشور مى گردد» و معاويه نمايان شد.

و از آن جمله است اين كه پيامبر خدا فرمود : «هر گاه معاويه را بر منبر من ديديد ، او را بكُشيد».

و از آن جمله حديثى است كه سندش را به معصوم مى رسانند و مشهور كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «معاويه در تابوتى آتشين در طبقه زيرين جهنّم است و بانگ مى زند: يا حنّان! يا منّان! اى مهربان! اى احسان كننده! «اكنون؟ و حالْ آن كه پيش از اين ، نافرمانى مى كردى و از تبهكاران بودى؟» » .

... و نيز از امورى كه خداوند به خاطر آن ، لعنت بر او را واجب ساخت، اين بود كه افرادى از نيكان صحابيان و تابعيان و اهل فضيلت و ديانت (مانند عمرو بن حَمِق، حُجر بن عَدى و كسانى ديگر همچون آنها) را در غير ميدان كارزار (2) كشت ، بدين جهت كه عزّت و حكومت و پيروزى از آنِ وى شود؛ ولى عزّت و حكومت و قدرت ، از آنِ خداوند است و خداوند عز و جل مى فرمايد : «و هر كس به عمد ، مؤمنى را بكشد، كيفرش دوزخ است كه در آن ، ماندگار خواهد بود، و خدا بر او خشم مى گيرد و لعنتش مى كند و عذابى بزرگ برايش آماده ساخته است» .

و از جمله چيزهايى كه وى به خاطر آن ، مستحقّ لعنت خداوند و پيامبرش گرديد، گستاخى او بر خداوند و ادّعاى نَسَب زياد بن ابيه (پسر سميّه) است، با آن كه خداوند مى فرمايد : «پسرخواندگان را به نام پدران خودشان بخوانيد كه نزد خداوند ، عادلانه تر است» و پيامبر خدا فرمود : «ملعون است آن كه جز پدرش براى خويش ادّعا كند و جز به وابستگان خويش ، انتساب جويد» و مى فرمود : «فرزند ، از آن فِراش است و براى زناكار ، سنگ است».

او آشكارا با حكم خداوند عز و جل و سنّت پيامبرش مخالفت ورزيد و فرزند را به غير فراش ، منسوب كرد كه زناكار را زناكارى اش زيان نمى رساند و با اين انتساب ، [ خواهر خويش] امّ حبيبه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگران را در معرض محرّمات خدا و محرّمات پيامبر او نهاد و چهره هايى را نمايان كرد كه خداوند ، حرام كرده بود و قرابتى را اثبات نمود كه خداوند ، آن را بيگانه قرار داده بود ، و چيزهايى را مباح كرد كه خداوند ، ممنوع ساخته بود؛ خللى كه همانند آن ، بر اسلام ، وارد

نشده بود و تغييرى كه دين ، دستْ خوشِ مثل آن ، نگشته بود.

از آن جمله ، اين بود كه دين خدا را بازيچه كرد و بندگان خدا را به سوى فرزندش يزيد متكبّر مى گسار ، خروس بازِ يوزبازِ ميمون باز خواند ، و براى وى با قهر و زور و تهديد و ترساندن و به هراس افكندن ، از شريف ترين مسلمانان بيعت گرفت با آن كه خود ، سفاهت وى را مى دانست و از خباثت و كم خِردى او اطّلاع داشت و مستى و فسق و كفر او را مشاهده مى كرد.

و چون قدرتى كه با نافرمانى خدا و پيامبرش براى يزيد فراهم آورده بود ، به وى رسيد ، يزيد به انتقامجويى مشركان از مسلمانان پرداخت ، با اهل حَرّه برخوردى مسلحانه كرد (3) كه در اسلام ، زشت تر و شنيع تر از آنچه كه او با آن صالحان انجام داد ، انجام نشده بود و با اين كار ، خشم و كينه خويش را فرو نشانيد و گمان بُرد كه از دوستان خدا انتقام گرفته است و خواسته دشمنان خدا را به انجام رسانده است و با ابراز كفر خويش و آشكار ساختن شرك ، چنين سرود:

كاش نياكان [ كشته شده] من در بدر ، مشاهده مى كردند

ناله [ امروزِ] خزرجيان را از ضربت شمشير . و گروه سروران شما را كشتيم

و كجىِ بدر را راست كرديم و به اعتدال بازگشت. و از روى شادى غريو برآوردند

و گفتند : اى يزيد ، آفرين! من از خندف نباشم اگر از بنى احمد

به سبب كرده هايشان ، انتقام نگيرم . هاشميان به حكومت ، دل بسته اند، [ وگرنه]

نه خبرى آمد و نه وحى اى نازل شد!

اين ، همان بيرون شدن از دين است و گفتار كسى است كه به خدا و دين او و كتاب وى و پيامبر وى باز نمى گردد و به خدا و آنچه از نزد او آمده ، ايمان ندارد.

بدترين حرمتى كه يزيد شكست و بزرگ ترين خطايى كه كرد ، آن بود كه خون حسين بن على عليه السلام و پسر فاطمه عليهاالسلام دختر پيامبر خدا را ريخت ، با وجود مقام و منزلتى كه حسين عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله داشت و جايگاهى كه در دين و فضيلت ها داشت و گواهى پيامبر خدا براى او و برادرش به سرورى جوانان بهشت ؛ [ حُرمت شكنى اى] از روى گستاخى بر خدا و انكار دين و دشمنى با پيامبر صلى الله عليه و آله و مخالفت با خاندان وى و سبك شمردن حرمت وى .

گويا با كشتن حسين عليه السلام و خاندانش ، جمعى از كافران تُرك و ديلم را مى كُشت ؛ از عذاب خداوند نمى ترسيد و از قدرت الهى هراس نداشت تا خداوند ، عمر او را كوتاه كرد و بُن و برگ و بارش را از ريشه درآورد و آنچه را در دست داشت ، از وى گرفت و عذاب و عقوبتى را كه به سبب نافرمانى خداوند ، درخور آن بود ، برايش مهيّا كرد. (4)

.


1- .اين ، نامى است برگرفته از آيه 60 سوره توبه كه: «اميد است با مدارا و مهربانى كردن با آنها از دشمنى دست بكشند» . (م)
2- .«قتل صبرا» كه در متن عربى آمده ، به معناى كشتن در اسارت، دست بسته و همراه با شكنجه به كار مى رود و معناى جامع همه اينها كشتن در غير ميدان نبرد است . (م)
3- .اشاره دارد به لشكر كشى يزيد به شهر مدينه در سال 63 هجرى كه در آن سيصد تن از مردم مدينه كشته شدند و سه شبانه روز به غارت و فساد پرداختند . (م)
4- .تاريخ الطبرى : ج 10 ص 54 . طبرى پس از نقل اين نامه گفته است : عبيد اللّه بن سليمان، يوسف بن يعقوب قاضى را احضار كرد و به وى فرمان داد كه در خنثا كردن تصميم معتضد ، حيله اى به كارگيرد . يوسف بن يعقوب رفت و در اين باره با معتضد ، صحبت كرد و به وى گفت: اى امير مؤمنان! مى ترسم كه مردم ، نگران شوند و با شنيدن اين نامه، شورشى در ميان آنان ايجاد گردد . معتضد گفت : اگر مردم به پا خيزند يا سخنى بر زبان آورند، به رويشان شمشير خواهم كشيد . يوسف گفت : اى امير مؤمنان! با خاندان ابو طالب چه مى كنى كه در هر ناحيه اى قيام مى كنند و به خاطر خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و فضايلشان ، مردم به سوى آنان مى روند كه در اين نامه، ستايش آنان است؟ يا چنين گفت : اگر مردم مطالب اين نامه را بشنوند، بيشتر به سوى آنان ميل مى كنند . آنان زبانشان گشاده تر است و محبّت و دليلشان قوى تر . معتضد ، سكوت كرد و پاسخى نداد و پس از نوشته شدنِ آن نامه ، به چيزى فرمان نداد (تاريخ الطبرى : ج 10 ص 63) . ابن اثير مى گويد : عبيد اللّه كه تلاش مى كرد اين نامه خوانده نشود ، از كناره گيران از على عليه السلام بود (الكامل فى التاريخ : ج 4 ص 585) .

ص: 332

. .

ص: 333

. .

ص: 334

. .

ص: 335

. .

ص: 336

. .

ص: 337

. .

ص: 338

2 / 2عَمرُو بنُ العاصِسياسيّ ماكر ، ومحتال ماهر ، ووجهٌ متلوّن عجيب ، وعُدَّ أحد دهاة العرب الأربعة . (1) كان له في الفحشاء عِرقٌ ؛ فاُمّه النابغة كانت من البغايا المشهورة . ولمّا ولد عمرو فيسنة 50 قبل الهجرة ، نسبته اُمّه إلى خمسة ، ثمّ اختارت العاص وألحقته به . (2) نشأ عمرو في حجر من كان يهجو النبيّ صلى الله عليه و آله كثيرا ، وهو الذي عبّرت عنه سورة الكوثر بالأبتر . (3) وكان الإمام الحسن عليه السلام يقول فيه : «ألأَمُهُم حَسَبا ، وأخبَثُهُم مَنصِبا » . (4) وكان عمرو بن العاص يؤذي النبيّ صلى الله عليه و آله ويهجوه كثيرا في مكّة . وبعد كلّ ما أبداه من عنادٍ وتهتّك لعنه رسول اللّه صلى الله عليه و آله وقال : « اللّهُمَّ إنَّ عَمرَو بنَ العاصِ هَجاني ، وأنتَ تَعلَمُ أنّي لَستُ بِشاعِرٍ ، فَالعَنهُ مَكانَ كُلِّ بَيتٍ هَجاني لَعنَةً » . (5) وعندما هاجر عدد من المسلمين إلى الحبشة ، ذهب عمرو بن العاص إلى بلاد النجاشي مبعوثا من قريش ليُرجعهم ، فلم يفلح . (6) قال ابن أبي الحديد في وصف عمرو بن العاص : وكان عمرو أحد من يؤذي رسول اللّه صلى الله عليه و آله بمكّة ويشتمه ، ويضع في طريقه الحجارة ؛ لأنّه كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يخرج من منزله ليلاً ، فيطوف بالكعبة ، وكان عمرو يجعل له الحجارة في مسلكه ليعثر بها . . . لشدّة عداوة عمرو بن العاص لرسول اللّه صلى الله عليه و آله أرسله أهل مكّة إلى النجاشي ليزهّده في الدين ، وليطرد عن بلاده مهاجرة الحبشة ، وليقتل جعفر بن أبي طالب عنده إن أمكنه قتله . (7) قاتل المسلمين في حروب متعدّدة إلى جانب المشركين . (8) ولمّا أحسّ بقدرة الإسلام المتعاظمة ، أسلم سنة 8 ه قبل فتح مكّة . (9) كان ملمّا بفنون القتال . أمّره النبيّ صلى الله عليه و آله في غزوة ذات السلاسل ، وفي الجيش أبو بكر ، وعمر ، (10) وعندما توفّي النبيّ صلى الله عليه و آله كان في مهمّة بعُمان . (11)(12) أحبّه عمر بن الخطّاب كثيرا ، وكان يكرّمه ويبجّله . (13) وفتح ابن العاص مصر في أيّامه ، ثمّ ولّاه عليها . (14) وظلّ واليا عليها في عهد عثمان مدّة ، ثمّ عزله عثمان وولّى أخاه لاُمّه عبد اللّه ابن سعد بن أبي سرح ؛ انطلاقا من سياسته في تحكيم الاُمويّين . (15) فاغتمّ عمرو لذلك وحقد على عثمان ، وكان له دور مهمّ في تأليب الناس عليه . (16) وكان ابن العاص داهية ، عارفا بزمانه ، ومن جانب آخر كان رَكونا إلى الدنيا ، عابدا لهواه ، من هنا كان يعلم جيّدا أنّه لا يمكن أن ينسجم مع أشخاص مثل أمير المؤمنين عليّ عليه السلام ، لذلك ولّى صوب معاوية (17) عندما تقلّد الإمام الخلافة ، وهو يعلم أنّ حبّ الدنيا هو الذي حداه على ذلك ، وقال لمعاوية مرّة : إن هي إلّا الدنيا نتكالب عليها ... . (18) وهكذا كان ، إذ جعل ولاية مصر شرطا لمؤازرته معاوية . (19) وكان في حرب صفّين قائدا لجيش الشام ، ومستشارا لمعاوية ، وموجّها للحرب في ساحة القتال . (20) وكان أسود القلب ، أعماه حبّ الدنيا عن رؤية الحقّ ، وكان يعرف فضائل أمير المؤمنين عليه السلام ، وطالما صرّح بها . (21) وكذلك كان يعرف عمّار بن ياسر وشخصيّته ، ويعتقد بكلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله فيه إذ قال له : «تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ» . (22) ومن جهة اُخرى كان يدرك ضعة معاوية ورذالته وتعسّفه . كما كان هو نفسه لا نظير في ضعته وحقارته ؛ إذ كشف عورته للإمام أمير المؤمنين عليه السلام لمّا رأى الموت قد أمسك بخناقه ! ! فنجا من الموت بهذه المكيدة التي تمثّل وصمة عارٍ عليه . (23) وهو صاحب خطّة رفع المصاحف على الرماح عند اشتداد الحرب ، وتواتر الهزائم ، فأنقذ جيش الشام من اندحار حتميّ . (24) ومثّل معاوية في التحكيم ، فخدع أبا موسى الأشعري ؛ إذ جعل نتيجة التحكيم لمصلحة معاوية ، (25) فمهّد الأرضيّة لفتن اُخرى . وكان أحد المخطّطين البارعين للسياسة الدعائيّة المناهضة لأمير المؤمنين عليه السلام . (26) وإنّ قيامه بتعكير الأجواء ، وتضليل الناس ، وانتقال المواقف ضدّ أمير المؤمنين عليه السلام معلم على لؤمه وقبحه ومكره ، وأشار الإمام إلى شيء من ذلك إشارة بليغة في الخطبة 84 من نهج البلاغة . قاتل ابنُ العاص محمّدَ بن أبي بكر في مصر ، فغلبه وأحكم قبضته عليها . (27) هلك سنة 43 ه . (28) وخلّف ثروة طائلة ، ودراهم ودنانير وافرة . وذُكر أنّ أمواله المنقولة بلغت سبعين رقبة جمل مملوءة ذهبا . (29)

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 58 الرقم 15 ، تهذيب الكمال : ج 22 ص 82 الرقم 4388 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 234 الرقم 3971 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 54 .
2- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 548 ، العقد الفريد : ج 1 ص 347 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 284 و 285 .
3- .البداية والنهاية : ج 3 ص 104 و ج 5 ص 307 ، الدرّ المنثور : ج 8 ص 647 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 291 .
5- .الإيضاح : ص 84 ، الاحتجاج : ج 2 ص 36 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 282 و 291 كلّها نحوه .
6- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 431 ح 1740 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 1 ص 357 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 61 الرقم 15 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 232 الرقم 3971 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 70 _ 72 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 283 .
8- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 63 الرقم 15 ، البداية والنهاية : ج 4 ص 236 .
9- .اُسد الغابة : ج 4 ص 232 الرقم 3971 ، البداية والنهاية : ج 4 ص 236 .
10- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 67 الرقم 15 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 32 ، تاريخ دمشق : ج 46 ص 146 ، تهذيب الكمال : ج 22 ص 81 الرقم 4388 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 604 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 233 الرقم 3971 .
11- .عُمان : اسم لبلدة عربيّة على ساحل بحر اليمن والهند (معجم البلدان : ج 4 ص 150) . وهي اليوم من دول الجزيرة العربيّة تقع في الجنوب الشرقي منها ، عاصمتها مسقط .
12- .تاريخ الطبري : ج 3 ص 258 و 302 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 69 الرقم 15 ، تاريخ دمشق : ج 46 ص 152 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 233 الرقم 3971 وفي بعضها «بالبحرين» .
13- .النجوم الزاهرة : ج 1 ص 63 و64 .
14- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 58 الرقم 15 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 104 _ 106 و 241 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 174 و 227 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 234 الرقم 3971 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 26 .
15- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 34 الرقم 8 و ص 71 الرقم 15 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 253 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 235 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 151 .
16- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 192 و 209 و ج 3 ص 74 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 73 الرقم 15 ، مروج الذهب : ج 2 ص 363 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 234 الرقم 3971 ، الفتوح : ج 2 ص 418 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 170 .
17- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 560 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 234 الرقم 3971 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 26 .
18- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 72 الرقم 15 ، تاريخ دمشق : ج 46 ص 167 ، النجوم الزاهرة : ج 1 ص 63 ، مروج الذهب : ج 2 ص 363 ، الفتوح : ج 2 ص 511 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 116 ؛ وقعة صفّين : ص 35 و 39 و43 وفيه شعر عليّ بن أبي طالب عليه السلام في ذلك ، تاريخ اليعقوبى¨ : ج 2 ص 185 والسبعة الأخيرة نحوه .
19- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 74 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 72 الرقم 15 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 98 ، مروج الذهب : ج 2 ص 363 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 411 ، الأخبار الطوال : ص158 ، الفتوح : ج 2 ص 513 و514 ، الإمامة والسياسة : ج1 ص 117 ؛ وقعة صفّين : ص 40 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 186 .
20- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 563 و ج 5 ص 12 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 359 و 371 ، الفتوح : ج 2 ص 537 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 117 .
21- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 73 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 561 ، الأخبار الطوال : ص 158 ؛ وقعة صفّين : ص 37 و ص 222 و 237 ، الأمالي للطوسي : ص 134 ح 217 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 186 .
22- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 381 ، الفتوح : ج 3 ص 74 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 268 ؛ وقعة صفّين : ص 341 و 343 .
23- .الفتوح : ج 3 ص 47 ، البداية والنهاية : ج 4 ص 20 و ج 7 ص 264 .
24- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 98 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 48 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 386 ، الفتوح : ج 3 ص 181 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 273 .
25- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 و 70 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 396 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 234 الرقم 3971 ، الفتوح : ج 4 ص 197 .
26- .نهج البلاغة : الخطبة 84 ، الأمالي للطوسي : ص 131 ح 208 ، الغارات : ج 2 ص 513 .
27- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 100 _ 105 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 412 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 234 الرقم 3971 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 313 _ 317 .
28- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 513 ح 5907 و 5910 و 5909 وفيه «سنة 51 و42 هجريّة» و ح 5911 ، تهذيب الكمال : ج 22 ص 83 الرقم 4388 وفيهما «سنة 42 هجريّة» ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 181 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 458 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 24 .
29- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 77 الرقم 15 .

ص: 339

2 / 2 عمرو بن عاص
اشاره

2 / 2عمرو بن عاصاو سياستبازى فريبگر، نيرنگبازى چيره دست، و شخصيتى چند چهره و شگفت انگيز است. او را يكى از چهار فرد زيرك و هوشمند عرب دانسته اند. او ريشه در فحشا دارد . مادرش (نابغه) ، از بدكاره هاى مشهور بود . چون عمرو در سال 50 قبل از هجرت به دنيا آمد، مادرش او را به پنج نفر منسوب مى دانست و از اين ميان، عاص را برگزيد و بدو ملحقش كرد. بدين ترتيب ، عمرو در دامن كسى رشد يافت كه پيامبر صلى الله عليه و آله را بسيار هجو مى كرد؛ همان كسى كه سوره «كوثر» ، او را «ابتر (نسلْ گسيخته)» خواند و امام حسن عليه السلام از او چنين ياد كرد : وى پست ترين آنانِ از جهت نَسَب ، و پليدترين آنها از نظر جايگاه است. به روزگارى كه پيامبر در مكّه بود، عمرو بن عاص ، ايشان را بسيار آزار مى داد و هجو مى كرد. پيامبر خدا در برابر اين همه خيره سرى و هرزه درايى، او را نفرين كرد و فرمود : بار خدايا! عمرو بن عاص ، مرا هجو كرده است و تو مى دانى كه من شاعر نيستم . پس در برابر هر بيت شعرى كه مرا هجو كرده است ، بر او نفرين فرست. هنگامى كه گروهى از مسلمانان به حبشه هجرت كردند، عمرو بن عاص ، فرستاده قريش بود كه به دربار نجاشى رفت تا آنان را بازگردانَد كه در اين مأموريت ، توفيق نيافت. ابن ابى الحديد، در توصيف عمرو بن عاص مى گويد : عمرو ، يكى از كسانى بود كه در مكّه پيامبر صلى الله عليه و آله را آزار مى داد و به ايشان ناسزا مى گفت و در راه ايشان سنگ مى انداخت . پيامبر خدا شب ها از خانه بيرون مى رفت و كعبه را طواف مى نمود و عمرو در راهش سنگ مى انداخت تا بر زمين بيفتد... . به جهت دشمنىِ بسيار وى با پيامبر خدا، مردمان مكّه او را نزد نجاشى فرستادند تا وى را نسبت به دين جديد (اسلام) ، بى ميل سازد و مهاجران مسلمان را از كشورش بيرون رانَد و اگر بتواند، جعفر بن ابى طالب را به قتل برساند . او در جنگ هاى متعدّدى همدوش با مشركان، عليه مسلمانان جنگيد و چون قدرت روز افزون اسلام را دريافت، در سال هشتم هجرى و قبل از فتح مكّه ، اسلام آورد. عمرو با فنون جنگى آشنايى داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله فرماندهى سپاه را در غزوه ذاتُ السَّلاسل بدو سپرد، با اين كه ابو بكر و عمر هم در آن لشكر بودند. او در هنگامه رحلت پيامبر خدا ، در پى مأموريتى در عُمّان به سر مى بُرد. عُمَر به او علاقه شگفتى داشت و او را بزرگ مى داشت و از او تجليل مى كرد . وى در زمان عمر، مصر را فتح كرد و از سوى عمر ، به حكومت آن ديار ، منصوب شد. در زمان عثمان نيز مدّتى بر منصب ولايت مصر بود؛ امّا عثمان بر اساس سياست حاكميت بخشيدن به امويان، عمرو را عزل كرد و عبد اللّه بن سعد را _ كه برادر مادرى اش بود _ به جاى او گمارد. عمرو از اين عزل ، اندوهگين گشت و كينه عثمان را به دل گرفت و در شعله ور ساختن شورش عليه عثمان ، نقش جدّى داشت. عمرو بن عاص از يك سو بسيار زيرك و زمان شناس بود و از سوى ديگر ، دنياگرا و هواپرست. بدين سان ، او خوب مى دانست كه با كسانى چون على عليه السلام نمى توان كنار آمد . از اين رو ، چون ايشان به خلافت رسيد، به سوى معاويه رفت و خود ، علّت اين روى گردانى و رويكرد را دنيا خواهى دانست و به معاويه گفت : آنچه بر سرِ آن، ستيز مى كنيم ، چيزى جز دنيا نيست . چنين بود كه ولايت مصر را شرط همكارى و همراهى با معاويه قرار داد. او در جنگ صِفّين ، فرمانده لشكر شام، مشاور معاويه و صحنه گردان معركه بود. ابن عاص، سياه دل و تيره جان بود و دنياپرستى ، يكسره او را از ديدن حق ، ناتوان ساخته بود ، در حالى كه فضايل على عليه السلام را مى دانست و هميشه بدانها تصريح كرده بود و نيز عمّار و شخصيت او را مى شناخت. او به سخن معجزه آساى پيامبر خدا كه به عمّار فرموده بود : «تو را گروه سركش خواهد كشت» نيز باور داشت و از سوى ديگر، پستى ها و رذالت ها و ستمگرى هاى معاويه را نيز دريافته بود. او خود نيز در پستى و حقارت ، بى بديل بود. در جنگ با على عليه السلام ، چون مرگ را در چند قدمى خود ديد، در برابر امام عليه السلام كشفِ عورت كرد و با اين حيله ننگ آور، از مرگ ، نجات يافت. او نقشه بر سرِ نيزه كردنِ اوراق قرآن را در اوج جنگ و در هنگامه شكست هاى پى در پى لشكر معاويه ، طرّاحى كرد و لشكر شام را از نابودى و شكست قطعى در صفّين رهانْد. او در ماجراى حَكَميت ، نمايندگى معاويه را به عهده گرفت و با فريب دادن ابو موسى اشعرى، نتيجه حكميت را به سود معاويه تغيير داد و بدين سان ، زمينه فتنه هاى ديگرى را به وجود آورد. عمرو عاص ، يكى از طرّاحان چيره دستِ سياست هاى تبليغى عليه على عليه السلام بود و جوسازى ها، عوام فريبى ها و صحنه سازى هاى او عليه على عليه السلام نشانه اى از پستى، زشت خويى و فريبگرى اوست، كه امام على عليه السلام در نهج البلاغة (خطبه 84)، اشاره اى بليغ به آن دارد. او در مصر با محمّد بن ابى بكر جنگيد و با چيره گشتن بر او، حاكميت مصر را به چنگ آورد. عمرو به سال 43 هجرى درگذشت و ثروت بسيار و درهم و دينار فراوانى از خود بر جاى گذاشت. آورده اند كه فقط اموال منقول او، هفتاد بار شتر طلا بوده است.

.

ص: 340

. .

ص: 341

. .

ص: 342

. .

ص: 343

. .

ص: 344

. .

ص: 345

. .

ص: 346

. .

ص: 347

. .

ص: 348

2 / 2 _ 1نَسَبُهُ6217.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ به اين پرسش كه : آيا منظور از آيه: «تا ) ربيع الأبرار :كانَتِ النّابِغَةُ _ اُمُّ عَمرِو بنِ العاصِ _ أمَةَ رَجُلٍ مِن عَنَزَةَ ، فَسُبِيتَ ، فَاشتَراها عَبدُ اللّهِ بنُ جَدعانَ ، فَكانَت بَغِيّا ، ثُمَّ عُتِقَت . ووَقَعَ عَلَيها أبو لَهَبٍ ، واُمَيَّةُ بنُ خَلَفٍ ، وهِشامُ بنُ المُغيرَةِ ، وأبو سفيانَ بنُ حَربٍ ، وَالعاصُ بنُ وائِلٍ ، في طُهرٍ واحِدٍ ، فَوَلَدَت عَمرا !!

فَادَّعاهُ كُلُّهُم ، فَحَكَمَت فيهِ اُمُّهُ فَقالَت : هُوَ لِلعاصِ ؛ لِأَنَّ العاصَ كانَ يُنفِقُ عَلَيها !

وقالوا : كانَ أشبَهَ بِأَبي سُفيانَ ، وفي ذلِكَ يَقولُ أبو سُفيانَ بنُ الحارِثِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ :

أبوكَ أبو سُفيانَ لاشَكَّ قَد بَدَت

لَنا فيكَ مِنهُ بَيِّناتُ الشَّمائِلِ (1)6218.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :العقد الفريد عن عبد اللّه بن سليمان المدني وأبي بكر الهذلي :إنَّ أروى بِنتَ الحارِثِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ دَخَلَت عَلى مُعاوِيَةَ ؛ وهِيَ عَجوزٌ كَبيرَةٌ ، فَلَمّا رَآها مُعاوِيَةُ قالَ : مَرحَبا بِكِ وأهلاً ياعَمَّةُ ، فَكَيفَ كُنتِ بَعدَنا ؟ فَقالَت : يَابنَ أخي ، لَقَد كَفَرتَ يدَ النِّعمَةِ ، وأسَأتَ لِابنِ عَمِّكَ الصُّحبَةَ ، وتَسَمَّيتَ بِغَيرِ اسمِكَ ، وأخَذتَ غَيرَ حَقِّكَ ، مِن غَيرِ بَلاءٍ كانَ مِنكَ ، ولا مِن آبائِكَ ، ولا سابِقَةٍ فِي الإِسلامِ ، بَعدَ أن كَفَرتُم بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ... .

فَقالَ لَها عَمرُو بنُ العاصِ : كَفى أيَّتُها العَجوزُ الضّالَّةُ ، وأقصِري مِن قَولِكِ مَعَ ذَهابِ عَقلِكِ ؛ إذ لا تَجوزُ شَهادَتُكِ وَحدَكِ ؟ فَقالَت لَهُ : وأنتَ يَابنَ النّابِغَةِ ! ! تَتَكَلَّمُ واُمُّكَ كانَت أشهَرَ امرَأَةٍ تُغَنّي بِمَكَّةَ وآخَذَهَنَّ لِلاُجرَةِ ! اِدَّعاكَ خَمسَةُ نَفَرٍ مِن قُرَيشٍ ، فَسُئِلَت اُمُّكَ عَنهُم ، فَقالَت : كُلُّهُم أتاني ، فَانظُروا أشبَهَهُم بِهِ فَأَلحِقوهُ بِهِ ، فَغَلَبَ عَلَيكَ شَبَهُ العاصِ بنِ وائلٍ ، فَلُحِقتَ بِهِ . (2) .


1- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 548 .
2- .العقد الفريد : ج 1 ص 346 .

ص: 349

2 / 2 _ 1 نَسَب عمرو بن عاص

2 / 2 _ 1نَسَب عمرو بن عاص6218.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ربيع الأبرار:نابغه (مادر عمرو بن عاص) ، كنيز مردى از قبيله عَنزه بود. وى به اسارت گرفته شد و او را عبد اللّه بن جَدعان خريد و در اين دوران ، بدكاره بود. سپس از بردگى آزاد شد و ابو لهب، اُمية بن خلف، هشام بن مغيره، ابو سفيان بن حرب و عاص بن وائل در يك دوره كه از حيض پاك بود ، با او زنا كردند و عمرو را به دنيا آورد. هر يك از اين مردان ، مدّعى فرزندى عمرو شدند. مادرش (نابغه) را به داورى گرفتند و او گفت : «اين ، فرزند عاص بن وائل است» ؛ زيرا عاص به وى نفقه مى داد و گفته اند كه به ابو سفيان بن حرب، شبيه تر بود و در اين باره ، ابو سفيان بن حارث بن عبد المطّلب سروده است :

پدر تو ، بدون شك ، ابو سفيان بود

و براى ما نشانه هايى از شكل و شمايل او در تو آشكار گشت.6219.امام كاظم عليه السلام :العقد الفريد_ به نقل از عبد اللّه بن سليمان مدنى و ابو بكر هُذَلى _: اَروى دختر حارث بن عبد المطّلب نزد معاويه رفت . او پير زنى كهن سال بود . معاويه چون او را ديد ، گفت : آفرين بر تو و خوش آمدى، اى عمّه! پس از ما چگونه بودى؟

گفت : اى برادر زاده! دست نعمت دهنده را ناسپاسى نمودى و نسبت به پسر عمويت رفتار بدى كردى و خود را به نامى كه شايسته اش نبودى ، ناميدى و چيزى را كه حقّ تو نبود ، ستاندى ، بى آن كه تو و پدرانت سختى كشيده باشيد و بى آن كه در اسلام ، داراى سابقه اى باشيد، پس از آن كه به پيامبر خدا كفر ورزيديد.

آن گاه ، عمرو بن عاص به اروى گفت : بس كن ، اى پيرزنِ گم راه! سخنت را كوتاه كن كه عقل از سرت پريده است . تو زنى و گواهى تو به تنهايى كافى نيست .

اروى به وى گفت : و تو ، اى پسر نابغه! سخن مى گويى با آن كه مادرت مشهورترينْ زنِ آوازه خوان مكّه بود و از همه بيشتر مزد [ فاحشگى] مى گرفت. پنج نفر از قريش ، تو را به فرزندى خواندند ، تا آن كه از مادرت سؤال شد. گفت : تمام آنان با من نزديكى كردند . بنگريد كدام يك از آنها به اين ، شبيه تر است و همان را پدر اين فرزند بدانيد. شباهت عاص بن وائل به تو بيشتر بود و تو را به او منسوب كردند.

.

ص: 350

6220.لقمان عليه السلام ( _ در اندرز به فرزندش _ ) بلاغات النساء عن أنس بن مالك :قالَ عَمرُو بنُ العاصِ [لِأَروى بِنتِ الحارِثِ] : أيَّتُهَا العَجوزُ الضّالَّةُ ! أقصري مِن قَولِكِ ، وغُضّي مِن طَرفِكِ !

قالَت : ومَن أنتَ لا اُمَّ لَكَ ؟ قالَ : عَمرُو بنُ العاصِ .

قالَت : يَابنَ اللَّخناءِ النّابِغَةِ ! أ تُكَلِّمُني ؟ اِربَع عَلى ظَلعِكَ ، (1) وَاعنَ بِشَأنِ نَفسِكَ ، فَوَاللّهِ ما أنتَ مِن قُرَيشٍ فِي اللُّبابِ مِن حَسَبِها ، ولا كَريمِ مَنصِبِها ، ولَقَدِ ادَّعاكَ سِتَّةٌ مِن قُرَيشٍ كُلُّ واحِدٍ يَزعُمُ أنَّهُ أبوكَ .

ولَقَد رَأَيتُ اُمَّكَ _ أيّامَ مِنى _ بِمَكَّةَ مَعَ كُلِّ عَبدٍ عاهِرٍ _ أي فاجِرٍ _ فَائتَمَّ بِهِم ؛ فَإِنَّكَ بِهِم أشبَهُ . (2)6221.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن أبي عبيدة معمّر بن المثنّى في كتاب الأنساب :إنَّ عَمرا اختَصَمَ فيهِ يَومَ وِلادَتِهِ رَجُلانِ : أبو سُفيانَ بنُ حَربٍ ، وَالعاصُ بنُ وائِلٍ ، فَقيلَ : لِتَحكُم اُمُّهُ . فَقالَت اُمُّهُ : إنَّهُ مِنَ العاصِ بنِ وائِلٍ .

فَقالَ أبوسُفيانَ : أما إنّيلا أشُكُّ أنّي وَضَعتُهُ فيرَحِمِ اُمِّهِ . فَأَبَت إلَا العاصَ .

فَقيلَ لَها : أبو سُفيانَ أشرَفُ نَسَبا ! فَقالَت : إنَّ العاصَ بنَ وائِلٍ كَثيرُ النَّفَقَةِ عَلَيَّ،وأبو سُفيانَ شَحيحٌ. (3) .


1- .اربَع : أي كفّ وارفق . والظَّلْع : العَرَج ، والمعنى : اسكُت على ما فيك من العيب (لسان العرب : ج 8 ص 110 «ربع» و ص 244 «ضلع» وانظر مجمع الأمثال : ج 2 ص 35 الرقم 1553) .
2- .بلاغات النساء : ص 43 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 284 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 230 ح 516 .

ص: 351

6222.تنبيه الخواطر :بلاغات النساء_ به نقل از اَنَس بن مالك _: عمروبن عاص به اَروى دختر حارث گفت: اى پيرزنِ گم راه! سخنت را كوتاه كن و چشمت را فرو بند.

اروى گفت: تو ديگر كيستى، اى بى مادر؟

گفت: عمرو بن عاص.

اروى گفت: اى فرزند نابغه زناكار! تو با من سخن مى گويى؟! تو ديگر با آن عيب هايى كه دارى ، ساكت باش و به وضع خودت بنگر . به خدا سوگند ، تو از قريش نيستى . نه در خردمندى از نژاد آنهايى و نه در بزرگوارى در مقام آنها. تو را شش نفر از قريشيان به نام خود خواندند و هريك ادّعا مى كردند كه پدر توانَد. به درستى كه مادر تو را در ايّام مِنا در مكّه با غلامى زناكار ديده ام . به آنان اقتدا كن كه به همان ها شبيه ترى.6223.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو عبيده مَعمَر بن مُثَنّى (در كتاب الأ نساب) _: در روز ولادت عمرو ، دو نفر درباره او نزاع كردند : يكى ابو سفيان بن حرب و ديگرى عاص بن وائل. گفته شد: مادرش داورى كند. مادرش گفت: او فرزند عاص بن وائل است.

ابو سفيان گفت: بدانيد كه من ترديد ندارم كه نطفه او را من در زهدان مادرش نهاده ام ؛ ولى اين زن ، همه را به جز عاص ، انكار كرد.

به مادرش گفته شد : نسب ابو سفيان كه برتر است. گفت:

ولى عاص بن وائل ، خوب خرج مى كند و ابو سفيان ، بخيل و چشمْ تنگ است. .

ص: 352

2 / 2 _ 2كلام الإمام عليّ عليه السلام في خصائصه6222.تنبيه الخواطر :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عَمروِ بنِ العاصِ _: فَإِنَّكَ قَد جَعَلتَ دينَكَ تَبَعا لِدُنيَا امرِىً ظاهِرٍ غَيُّهُ ، مَهتوكٍ سِترُهُ ، يَشينُ الكَريمَ بِمَجلِسِهِ ، ويُسَفِّهُ الحَليمَ بِخِلْطَتِهِ ، فَاتَّبَعتَ أثَرَهُ ، وطَلَبتَ فَضلَهُ ، اتِّباعَ الكَلبِ لِلضِّرغامِ يَلوذُ بِمَخالِبِهِ ، ويَنتَظِرُ ما يُلقى إلَيهِ مِن فَضلِ فَريسَتِهِ .

فَأَذهَبتَ دُنياكَ وآخِرَتِكَ ! ولَو بِالحَقِّ أخذت أدرَكتَ ما طَلَبتَ ؛ فَإِن يُمَكِّنِّي اللّهُ مِنكَ ومِنِ ابنِ أبي سُفيانَ أجزِكُما بِما قَدَّمتُما ، وإن تُعجِزا (1) وتَبقَيا فَما أمامَكُما شَرٌّ لَكُما ، وَالسَّلامُ. (2)6223.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام :عَجَبا لِابنِ النّابِغَةِ ! يَزعُمُ لِأَهلِ الشّامِ أنَّ فِيَّ دُعابَةً ، وأنِّي امرُؤٌ تِلعابَةٌ ، اُعافِسُ (3) واُمارِسُ ! لَقَد قالَ باطِلاً ، ونَطَقَ آثِما .

أما _ وَشرُّ القَولِ الكَذِبُ _ إنَّهُ لَيقولُ فَيَكذِبُ ، ويَعِدُ فَيُخلِفُ ، ويُسأَلُ فَيَبخَلُ ، ويَسأَلُ فَيُلحِفُ ، (4) ويَخونُ العَهدَ ، ويَقطَعُ الإِلَّ ، (5) فَإِذا كانَ عِندَ الحَربِ فَأَيُّ زاجِرٍ وآمِرٍ هُوَ ! ما لَم تَأخُذِ السُّيوفُ مَآخِذَها ، فَإِذا كانَ ذلِكَ كانَ أكبرُ مَكيدَتِهِ أن يَمنَحَ القِرمَ سُبَّتَهُ (6) .

أما وَاللّهِ ، إنّي لَيَمنَعُني مِنَ اللَّعِبِ ذِكرُ المَوتِ ، وإنَّهُ لَيَمنَعُهُ مِن قَولِ الحَقِّ نِسيانُ الآخِرَةِ ، إنَّهُ لَم يُبايِع مُعاوِيَةَ حَتّى شَرَطَ أن يُؤتِيَهُ أتِيَّةً ، ويَرضَخَ لَهُ عَلى تَركَ الدّينِ رَضيخَةً . (7)(8) .


1- .أي : وإن لم أستطع أخذكما أو متّ قبل ذلك وبقيتما بعدي (شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 163) .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 39 ، الاحتجاج : ج 1 ص 432 ح 95 وفيه «أخبرتكما» بدل «أجزِكما» .
3- .المعافسة : المعالجة والممارسة والملاعبة (النهاية : ج 3 ص 263 «عفس») .
4- .يقال : ألحفَ في المسألة يُلْحِف : إذا ألحّ فيها ولزمها (النهاية : ج 4 ص 237 «لحف») .
5- .الإلّ : العهد والقرابة (مجمع البحرين : ج 1 ص 62 «ألل») .
6- .السُبَّةُ : الإسْتُ (مجمع البحرين : ج 2 ص 802 «سبب») .
7- .أي عطيّة (النهاية : ج 2 ص 228 «رضخ») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 84 ، الاحتجاج : ج 1 ص 433 ح 96 ، شرح المائة كلمة : ص 162 ح 13 ، الأمالي للطوسي : ص 131 ح 208 عن عليّ بن محمّد ، الغارات : ج 2 ص 513 كلاهما نحوه إلى «القوم سُبَّته» .

ص: 353

2 / 2 _ 2 سخن امام على عليه السلام درباره ويژگى هاى عمرو

2 / 2 _ 2سخن امام على عليه السلام درباره ويژگى هاى عمرو6226.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به عمرو بن عاص _: به درستى كه تو دينت را پيروِ دنياى كسى قرار داده اى كه گم راهى اش آشكار است، پرده هايش دريده است، انسان هاى بزرگوار ، در مجلس او سرافكنده مى شوند و معاشرتش ، انسان هاى بردبار را كودن مى سازد. تو دنباله روِ او شدى و در پى پسْ مانده او رفتى ، مانند سگى كه به دنبال شير مى رود و به چنگال هايش پناه مى بَرَد و انتظار مى كشد تا پس مانده شكار او به سويش افكنده شود.

دنيا و آخرتت را از ميان بُردى. اگر به حقْ چنگ مى زدى ، به آنچه مى جويى، مى رسيدى. اگر خداوندْ مرا بر تو و پسر ابو سفيانْ قدرت بخشد ، به آنچه كرده ايد ، كيفرتان خواهم كرد، و اگر به شما دسترس نبود و شما [ پس از من ]باقى مانديد، آنچه در پيش روى شماست ، برايتان بسيار بدتر است . والسلام!6227.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :امام على عليه السلام :شگفتا از پسر آن زن بدنام! در برابر شاميان ، ادّعا كرده كه من شوخ طبعم و مردى بازى پيشه ام كه كارها را از سرِ شوخى مى گذرانم؛ ولى او سخنى باطل بر زبان رانده و گناهكارانه سخن گفته است .

بدانيد كه بدترين سخن ، دروغ است. او سخن مى گويد ، ولى دروغ مى گويد؛ وعده مى دهد ، ولى خُلف وعده مى كند؛ از او تقاضا مى شود ، ولى بُخل مى ورزد؛ وقتى خودْ چيزى را مى خواهد ، اصرار مى كند؛ در پيمان ها خيانت مى ورزد و پيوند خويشى را مى بُرد . در هنگامه جنگ ، تا زمانى كه شمشيرها سهم خود را نگيرند، چه چيز نهى كننده و فرمان دهنده است! و وقتى چنين شود ، بزرگ ترين حيله اش آن است كه عورت خود را نشان دهد!

بدانيد كه به خدا سوگند ، ياد مرگ ، مرا از بازى باز مى دارد ، و فراموشى آخرت ، او را از گفتن حقْ باز مى دارد . به درستى كه او با معاويه بيعت نكرد ، مگر با اين شرط كه بهره اى به وى دهد و در برابر رها كردن دينش ، بخششى به او عطا كند.

.

ص: 354

6225.امام على عليه السلام :العقد الفريد :ذُكِرَ عَمرُو بنُ العاصِ عِندَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ فيهِ عَلِيٌّ :

عَجَبا لِابنِ النّابِغَةِ ! يَزعُمُ أنّي بِلِقائِهِ اُعافِسُ واُمارِسُ ، أنّى وشَرُّ القَولِ أكذَبُهُ ، إنَّهُ يَسأَلُ فَيُلحِفُ ، ويُسأَلُ فَيَبَخَلُ . فَإِذا احمَرَّ البَأسُ ، وحَمِيَ الوَطيسُ ، (1) وأخَذَتِ السُّيوفُ مَآخِذَها مِن هامِ الرِّجالِ ، لَم يَكُن لَهُ هَمٌّ إلّا نَزعُهُ ثِيابَهُ ، ويَمنَحُ النّاسَ استَهُ ! أغَصَّهُ اللّهُ وتَرَّحَهُ . (2)(3)2 / 2 _ 3كَلامُ الإِمامِ الحَسَنِ عليه السلام في مَثالِبِهِ6228.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ مُفاخَرَةٍ جَرَت بَينَ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ عليهماالسلام وبَينَ رِجالاتٍ مِن قُرَيشٍ ، قالَ الإمامُ الحَسَنُ عليه السلام _: أمّا أنتَ يَابنَ العاصِ ؛ فَإِنَّ أمرَكَ مُشتَرَكٌ ، وَضَعَتكَ اُمُّكَ مَجهولاً ؛ مِن عَهرٍ وسِفاحٍ ، [فَتَحاكَمَ] فيكَ أربَعَةٌ مِن قُرَيشٍ ، فَغَلَبَ عَلَيكَ جَزّارُها ؛ ألأَمُهُم حَسَبا ، وأخبَثُهُم مَنصِبا ، ثُمَّ قامَ أبوكَ فَقالَ : أنَا شانِئُ مُحَمَّدٍ الأَبتَرِ ، فَأَنزَلَ اللّهُ فيهِ ما أنزَلَ . وقاتَلتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله في جَميعِ المَشاهِدِ ، وهَجوتَهُ وآذَيتَهُ بِمَكَّةَ ، وكِدتَهُ كَيدَكَ كُلَّهُ ، وكُنتَ مِن أشَدِّ النّاسِ لَهُ تَكذيبا وعَداوَةً .

ثُمَّ خَرَجتَ تُريدُ النَّجاشِيَّ مَعَ أصحابِ السَّفينَةِ لِتَأتِيَ بِجَعفَرٍ وأصحابِهِ إلى أهلِ مَكَّةَ ، فَلَمّا أخطَأَكَ ما رَجَوتَ ورَجَعَكَ اللّهُ خائِبا وأكذَبَكَ واشِيا ، جَعَلتَ حَدَّكَ عَلى صاحِبِكَ عُمارَةَ بنِ الوَليدِ ، فَوَشَيتَ بِهِ إلَى النَّجاشِيِّ حَسَدا لِمَا ارتَكَبَ مَعَ حَليلَتِكَ ، فَفَضَحَكَ اللّهُ وفَضَحَ صاحِبَكَ . فَأَنتَ عَدُوُّ بَني هاشِمٍ فِي الجاهِلِيَّةِ وَالإِسلامِ .

ثُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ وكُلُّ هؤُلاءِ الرَّهطِ يَعلَمونَ أنَّكَ هَجَوتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَبعينَ بَيتا مِنَ الشِّعرِ ، فقَالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «اللّهُمَّ إنّي لا أقولُ الشِّعرَ ، ولا يَنبَغي لي ، اللّهُمَّ العَنهُ بِكُلِّ حَرفٍ ألفَ لَعنَةٍ» ، فَعَلَيكَ إذا مِنَ اللّهِ ما لا يُحصى مِنَ اللَّعنِ .

وأمّا ما ذَكَرتَ مِن أمرِ عُثمانَ ، فَأَنتَ سَعَّرتَ عَلَيهِ الدُّنيا نارا ، ثُمَّ لَحِقتَ بِفِلَسطينَ ، فَلَمّا أتاكَ قَتلُهُ قُلتَ : أنَا أبو عَبدِ اللّهِ إذا نَكَأتُ (4) قُرحَةً أدمَيتُها ! ثُمَّ حَبَستَ نَفسَكَ إلى مُعاوِيَةَ ، وبِعتَ دينَكَ بِدُنياهُ ؛ فَلَسنا نَلومُكَ عَلى بُغضٍ ، ولا نُعاتِبُكَ عَلى وُدٍّ ، وبِاللّهِ ما نَصَرتَ عُثمانَ حَيّا ، ولا غَضِبتَ لَهُ مَقتولاً . ويَحَكَ يَابنَ العاصِ ! أ لَستَ القائِلَ في بَني هاشِمٍ لَمّا خَرَجتَ مِن مَكَّةَ إلَى النَّجاشِيِّ :

تَقولُ ابنَتي أينَ هذَا الرَّحيلُ

ومَا السَّيرُ مِنّي بِمُستَنكَرِ فَقُلتُ : ذَريني فَإِنِّي امرُؤٌ

اُريدُ النَّجاشِيَّ في جَعفَرِ لِأَكوِيَه عِندَهُ كَيَّةً

اُقيمُ بِها نَخوَةَ الأَصعَرِ وشانِئُ أحمَدَ مِن بَينِهِم

وأقوَلُهُم فيهِ بِالمُنكَرِ وأجري إلى عُتبَةَ جاهِدا

ولَو كانَ كَالذَّهَبِ الأَحمَرِ ولا أنثَني عَن بَني هاشِمٍ

ومَا اسطَعتُ فِي الغَيبِ وَالمَحضَرِ فَإِن قَبِلَ العَتبَ مِنّي لَهُ

وإلّا لَوَيتُ لَهُ مِشفَري (5)

فَهذا جَوابُكَ هَل سَمِعتَهُ (6) ؟! .


1- .الوَطِيس : شبْهُ التنّور . وقيل : هو الضِّراب في الحرب . وقيل : هو الوَطْ ء الذي يَطِس الناس ؛ أي يدقّهم . عبّر به عن اشتباك الحرب وقيامها على ساق (النهاية : ج 5 ص 204 «وطس») .
2- .ترّحه الأمر : أي أحزنه (لسان العرب : ج 2 ص 417 «ترح») .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 335 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 38 نحوه وفيه «تِلعابة» بدل «بلقائه» وزاد في آخره «واُخزاه وفضحه» .
4- .يقال : نكأتُ القَرحة أنكؤها : إذا قشرتها (النهاية : ج 5 ص 117 «نكا») .
5- .المِشْفَر للبعير كالشفة للإنسان (لسان العرب : ج 4 ص 419 «شفر») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 291 ؛ الغدير : ج 2 ص 122 وراجع تذكرة الخواصّ : ص 201 وجواهر المطالب : ج 2 ص 219 .

ص: 355

2 / 2 _ 3 سخنان امام حسن عليه السلام درباره ناهنجارى هاى عمرو

6229.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :العقد الفريد:نزد على بن ابى طالب عليه السلام از عمرو بن عاص ، سخن به ميان آمد. درباره اش فرمود: «شگفتا از فرزند زن بدنام! گمان مى بَرَد در حضور او شوخ طبعى مى كنم و اين كار را تكرار مى كنم . چگونه ، حال آن كه بدترينْ سخن ، دروغ ترينِ آن است؟ او مى خواهد و اصرار مى ورزد ، در حالى كه اگر از او خواسته شود ، بخل خواهد ورزيد . آن هنگام كه سختى ها شدّت گيرند و تنور جنگ ، داغ گردد و شمشميرها سهم خود را از جمجمه مردان برگيرند ، او جز بركَندن لباس ها و نشان دادن مقعدش به مردم ، كارى ندارد. خداوند ، او را در غم و اندوه اندازد!2 / 2 _ 3سخنان امام حسن عليه السلام درباره ناهنجارى هاى عمرو6229.امام كاظم عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ در گ_زارش م_ناظره اى م_ي_ان حسن بن على عليهماالسلام و مردانى از قريش _: [ امام حسن عليه السلام فرمود:] امّا تو ، اى پسر عاص ! كارَت مشترك است . مادرت تو را بى آن كه پدرت معلوم باشد ، از راه زنا و فسق به دنيا آورد . چهار نفر از قريش در انتساب تو به خويش ، نزاع كردند كه خونخوارترين آنها در تصاحب تو پيروز شد : آن كه تبارش از همه پست تر بود و جايگاهش از همه پليدتر. آن گاه ، پدرت برخاست و گفت: من دشمن محمّدِ بى نسلم. پس خداوند ، درباره اش آن سوره را نازل فرمود.

تو [ همانى كه] در تمام جنگ ها در برابر پيامبر خدا جنگيدى، او را در مكّه هجو كردى و آزار دادى و با تمام توان ، با او نيرنگ كردى و تو بيشتر از همه مردمان ، او را دروغگو مى خواندى و با او دشمنى مى نمودى.

آن گاه با كشتى سوارانى به نزد نجاشى رفتى تا جعفر و همراهانش را به مكّه بازگردانى . وقتى اميدت بر باد رفت و خداوند ، تو را ناكام برگردانْد و تو را به عنوان سخن چينْ تكذيب كرد ، با رفيقت عمارة بن وليد ، تندى كردى و براى اين كه با همسر تو مرتكب گناهى شده بود ، از روى حسادت ، نزد نجاشى از او سخن چينى كردى و خداوند ، تو و رفيقت را مفتضح ساخت. تو دشمن بنى هاشمى ، چه در دوران جاهليت و چه در اسلام.

تو مى دانى و اين جمعيّت [ نيز] مى دانند كه پيامبر خدا را با هفتاد بيت شعر ، هجو كردى . آن گاه ، پيامبر خدا فرمود: «بار خدايا! من شعر نمى گويم و شايسته من هم نيست. بار خدايا! او را در مقابل هر حرف [ از حروف شعرش] هزار بار لعنت كن». پس از سوى خداوند ، لعنت هاى بى شمارى بر تو فرستاده شده است.

و امّا درباره آنچه از قضيه عثمان يادآورى كردى، اين تو بودى كه آتش دنيا را عليه او شعله ور ساختى و آن گاه به سمت فلسطين رفتى و وقتى خبر كشته شدنش به تو رسيد ، گفتى: من ابو عبد اللّه هستم كه اگر به دُمَلى چركين دست بزنم ، آن را خونين مى كنم. پس از آن ، خود را وقف معاويه كردى و دينت را به دنياى او فروختى.

ما تو را نه از روى دشمنى سرزنش مى كنيم و نه از روى دوستى ، پرخاش. به خدا سوگند ، نه تا عثمانْ زنده بود، او را يارى كردى و نه هنگامى كه كشته شد ، برايش ناراحت شدى.

واى بر تو ، اى پسر عاص! آيا تو همان نيستى كه هنگام حركت از مكّه به سوى نجاشى ، درباره بنى هاشم ، چنين سرودى:

دخترم مى گويد : اين سفر به كجا مى انجامد؟

حالْ آن كه سفر كردن من امرى ناشناخته نيست. گويم: مرا رها كن كه من مردى هستم كه

درباره جعفر [ بن ابى طالب] ، به نزد نجاشى مى روم . تا او را نزد نجاشى داغ زنم

و بزرگى و عظمت مرد متكبّر را در آن جا به پا دارم . از ميان آنان (قريش) ، احمد را دشمن مى دارم

و بيشترين گوينده زشتى ها [ درباره او]. براى پيكار به سوى عتبه روانم

گرچه مانند طلاى سرخ باشد . و از برخورد با بنى هاشم ، سر باز نزدم

تا آن جا كه بتوانم در نهان و آشكار . اگر سرزنش هاى من درباره او پذيرفته گردد

[ چه خوب!] وگرنه لب فرو بندم.

اين است جواب تو . آيا شنيدى؟!

.

ص: 356

. .

ص: 357

. .

ص: 358

6230.امام كاظم عليه السلام :الاحتجاج عن الشعبي وأبي مخنف ويزيد بن أبي حبيب المصري_ في بَيانِ احتِجاج الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ عليهماالسلامعَلى جَماعَةٍ مِنَ المُنكِرينَ لِفَضلِهِ وفَضلِ أبيهِ مِن قَبلُ عِندَ مُعاوِيَةَ ، قالَ الحَسَنُ _: أمّا أنتَ يا عَمرَو بنَ العاصِ، الشّانِئَ اللَّعينَ الأَبتَرَ ، فَإِنَّما أنتَ كَلبٌ ، أوَّلُ أمرِكَ أنَّ اُمَّكَ بَغِيَّةٌ ، وأنَّكَ وُلِدتَ عَلى فِراشٍ مُشتَرَكٍ ، فَتَحاكَمَت فيكَ رِجالُ قُرَيشٍ ، مِنهُم : أبو سفيانَ بنُ الحَربِ ، وَالوَليدُ بنُ المُغيرَةِ ، وعُثمانُ بنُ الحَرثِ ، وَالنَّضَرُ بنُ الحَرثِ بنِ كَلَدَةَ ، وَالعاصُ بنُ وائِلٍ ، كُلُّهُم يَزعُمُ أنَّكَ ابنُهُ ؛ فَغَلَبَهُم عَلَيكَ مِن بَينِ قُرَيشٍ ألأَمُهُم حَسَبا ، وأخبَثُهُم مَنصِبا ، وأعظَمُهُم بَغيَةً .

ثُمَّ قُمتَ خَطيبا ، وقُلتَ : أنَا شانِئُ مُحَمَّدٍ ، وقالَ العاصُ بنُ وائِلٍ : إنَّ مُحَمَّدا رَجُلٌ أبتَرُ لا وَلَدَ لَهُ ، فَلَو قَد ماتَ انقَطَعَ ذِكرُهُ ، فَأَنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : «إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ» . (1)

وكانَت اُمُّكَ تَمشي إلى عَبدِ قَيسٍ تَطلُبُ البُغيَةَ ؛ تَأتيهِم في دورِهِم ، وفي رِحالِهِم ، وبُطونِ أودِيَتِهِم .

ثُمَّ كُنتَ في كُلِّ مَشهَدٍ يَشهَدُهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن عَدُوِّهِ أشَدَّهُم لَهُ عَداوَةً ، وأشَدَّهُم لَهُ تَكذيبا . ثُمَّ كُنتَ في أصحابِ السَّفينَةِ الَّذينَ أتَوُا النَّجاشِيَّ وَالمَهجَرَ ، (2) الخارجَ إلَى الحَبَشَةِ فِي الإِشاطَةِ بِدَمِ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ وسائِرِ المُهاجِرينَ إلَى النَّجاشِيِّ ، فَحاقَ المَكرُ السَّيِّئُ بِكَ ، وجَعَلَ جَدَّكَ الأَسفَلَ ، وأبطَلَ اُمنِيَّتَكَ ، وخَيَّبَ سَعيَكَ ، وأكذَبَ اُحدوثَتَكَ ، وجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذينَ كَفَرُوا السُّفلى ، وكَلِمَةُ اللّهِ هِيَ العُليا . (3) .


1- .الكوثر : 3 .
2- .في بحارالأنوار: «المِنهرج» ، ق_ال المجلسي قدس سره : ق_ال الفيروز آبادي: هرج الناس يهرجون: وقعوا في فتنة واختلاط وقتل، وهرج الفَرسُ: جَرى، وفي بعض النسخ: «المهجر» فيكون عطفا على النجاشي بأن يكون مصدرا ميميّا ؛ أي أهل الهجرة (بحار الأنوار: ج 44 ص 87).
3- .الاحتجاج : ج 2 ص 35 ح 150 ، بحار الأنوار : ج 44 ص 80 ح 1 .

ص: 359

6231.عنه عليه السلام :الاحتجاج_ به نقل از شعبى و ابو مخنف و يزيد بن ابى حبيب مصرى ، در گزارش استدلال حسن بن على عليهماالسلام با گروهى از منكران فضايل او و فضيلت هاى پدرش در حضور معاويه _: [ امام حسن عليه السلام فرمود : ]امّا تو ، اى عمرو بن عاص ! اى كينه جوى نفرين شده بى تبار ! همانا تو [ مانند ]سگى . نخستين مسئله ات آن كه مادرت بدكاره بود و تو از بستر مشترك به دنيا آمدى . مردان قريش ، از جمله : ابو سفيان بن حرب ، وليد بن مغيره ، عثمان بن حرث ، نضر بن حرث بن كلده و عاص بن وائل ، درباره تو نزاع كردند و هر يك ادّعا مى كرد كه تو فرزند اويى. از ميان قريشيان ، كسى را پدر تو خواندند كه در ميان آنان ، پست ترين نسب و خبيث ترين جايگاه و بيشترين ستمكارى را داشت.

تو همانى كه به عنوان سخنران به پا خاستى و گفتى: من دشمن محمّدم! و عاص ابن وائل گفت: محمّد ، مردى ابتر (بى نسل) است كه فرزند پسرى ندارد و اگر بميرد، يادش محو مى گردد. پس خداوند _ تبارك و تعالى _ اين آيه را نازل كرد: «به درستى كه دشمن تو ، بى نسل است» .

مادرت براى زنادادن به سوى [ قبيله] عبد قيس مى رفت ، چه در خانه هاى آنان و چه در مسافرت هايشان ، و چه در دلِ دشت هايشان.

در هر يك از جنگ ها كه پيامبر خدا حضور مى يافت ، تو از همه دشمنان در دشمنى كردن و تكذيب نمودن ، سخت ترين بودى. سپس تو در ميان كِشتى سوارانى كه به سوى حبشه حركت كردند ، بودى كه براى ريختن خون جعفر بن ابى طالب و ساير مهاجران ، نزد نجاشى رفتيد. نيرنگ زشت به تو بازگشت و خداوند ، تلاشت را بى مقدار گردانيد و آرزوهايت را به باد داد و تلاشت را بى ثمر ساخت و گفته هايت را تكذيب كرد و سخن كسانى را كه كفر ورزيدند ، پايين بُرد ، كه سخن خداوند ، همان سخنِ برتر است. .

ص: 360

2 / 2 _ 4كَلامُ ابنُ عَبّاسٍ في مَثالِبِهِ6234.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :العقد الفريد عن أبي مخنف :حَجَّ عَمرُو بنُ العاصِ ، فَمَرَّ بِعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، فَحَسَدَهُ مَكانَهُ وما رَأى مِن هَيبَةِ النّاسِ لَهُ ، ومَوقِعَهُ مِن قُلوبِهِم ، فَقالَ لَهُ : يَابنَ عَبّاسٍ ، ما لَكَ إذا رَأَيتَني وَلَّيتَني القَصَرَةَ ، وكَأَنَّ بَينَ عَينَيكَ دَبَرَةً ، وإذا كُنتَ في مَلَأٍ مِنَ النّاسِ كُنتَ الهَوهاةَ (1) الهُمَزَةَ !

فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : لِأنَّكَ مِنَ اللِّئامِ الفَجَرَةِ ، وقُرَيشٌ الكِرامُ البَرَرَةُ ، لا يَنطِقونَ بِباطِلٍ جَهِلوهُ ، ولا يَكتُمونَ حَقّا عَلِموهُ ، وهُم أعظَمُ النّاسِ أحلاما ، وأرَفَعُ النّاسِ أعلاما . دَخَلتَ في قُرَيشٍ ولَستَ مِنها ، فَأَنتَ السّاقِطُ بَينَ فِراشَينِ ؛ لا في بَني هاشِمٍ رَحلُكَ ، ولا في بَني عَبدِ شَمسٍ راحِلَتُكَ ، فَأَنتَ الأَثيمُ الزَّنيمُ ، الضّالُّ المُضِلُّ ، حَمَلَكَ مُعاوِيَةُ عَلى رِقابِ النّاسِ ، فَأَنتَ تَسطو بِحِلمِهِ ، وتَسمو بِكَرَمِهِ . (2) .


1- .رجل هوهاة : أي جبان ، وهو الأحمق أيضا (المحيط في اللغة : ج 4 ص 92 «هاء») .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 73 .

ص: 361

2 / 2 _ 4 سخنان ابن عبّاس درباره ناهنجارى هاى عمرو بن عاص

2 / 2 _ 4سخنان ابن عبّاس درباره ناهنجارى هاى عمرو بن عاص6233.بحار الأنوار :العقد الفريد_ به نقل از ابو مخنف _: عمرو بن عاص ، حج گزارد و به عبد اللّه بن عبّاس برخورد . بر جايگاه او و احترام مردم نسبت به وى و منزلت او در دل ها رشك بُرد و گفت: اى ابن عبّاس ! چرا وقتى مرا مى بينى، روى برمى گردانى ، چنان كه گويا ميان ديدگانت زخمى است ؟ و چرا هرگاه در حضور مردم هستى ، ترسو و بدگويى؟

ابن عبّاس گفت: زيرا تو از انسان هاى پست و فاسدى، و قريشيان ، بزرگوار و نيك اند و باطلى را كه درباره اش اطّلاعى ندارند ، بر زبان نمى رانند ، و حقّى راكه مى دانند ، كتمان نمى كنند. قريش ، برترينِ مردم در عقل و خِرَدند و بلندْ رايت ترين مردم اند .

تو وارد قريش شده اى؛ ولى از آنان نيستى . تو از ميان دو بستر به دنيا آمدى. نه مركَبت در بنى هاشم است و نه قافله ات در فرزندان عبد شمس ، و تو همان گناهكارِ فرومايه اى، گم راهِ گم راه كننده! معاويه تو را بر گُرده مردم ، سوار كرد و تو با تدبيرهاى او بزرگى مى كنى و با عطابخشى او آقايى مى كنى.

.

ص: 362

2 / 2 _ 5وَلايَتُهُ في عَصرِ عُمَرَ6236.عنه عليه السلام :الأنساب :عَمرُو بنُ العاصِ . . . كانَ مِن دُهاةِ النّاسِ ، وَلّاهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى جَيشِ ذاتِ السَّلاسِلِ وكانَ في تِلكَ القَريَةِ أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، ثُمَّ وَلّاهُ عُمَرُ عَلى جَيشٍ بِالشّامِ ، وفَتَحَ بَيتَ المَقدِسِ وعِدَّةً مِن بِلادِ فِلَسطينَ . (1)6237.عنه عليه السلام :النجوم الزاهرة عن الليث بن سعد :إنَّ عُمَرَ نَظَرَ إلى عَمرِو بنِ العاصِ يَمشي ، فَقالَ : ما يَنبَغي لِأَبي عَبدِ اللّهِ أن يَمشِيَ عَلَى الأَرضِ إلّا أميرا . (2)2 / 2 _ 6اِعتِرافُهُ بِحَقّانِيَّةِ الإِمامِ عليه السلام6240.عنه عليه السلام :العُزلة عن عمرو بن دينار :أخبَرَني مَن سَمِعَ عَمرَو بنَ العاصِ _ يَومَ صِفّينَ _ يَقولُ لِابنِهِ عَبدِ اللّهِ : يا بُنَيَّ ! اُنظُر أينَ تَرى عَلِيّا ؟

قالَ : أراهُ في تِلكَ الكَتيبَةِ القَتماءِ ، ذاتِ الرِّماحِ ، عَلَيهِ عِمامَةٌ بَيضاءُ .

قالَ : للّهِِ دَرُّ بَني عَمرِو بنِ مالِكٍ ، لَئِن كانَ تَخَلُّفُهُم عَن هذَا الأَمرِ خَيرا كانَ خَيرا مَبرورا ، ولَئِن كانَ ذَنبا كانَ ذَنبا مَغفورا .

فَقالَ لَهُ ابنُهُ : أي أبَتِ ! فَما يَمنَعُكَ إذ غَبَطتَهُم أن تَرجِعَ ؟ !

فَقالَ : يا بُنَيَّ ! إنَّ الشَّيخَ مِثلي إذا دَخَلَ فِي الأَمرِ لَم يَدَعهُ حَتّى يَحُكَّهُ . (3) .


1- .الأنساب : ج 3 ص 345 .
2- .النجوم الزاهرة : ج 1 ص 63 ، تاريخ دمشق : ج 46 ص 155 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 70 الرقم 15 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 92 .
3- .العزلة : ص 20 الرقم 20 .

ص: 363

2 / 2 _ 5 حكومت عمرو در دوران عُمَر
2 / 2 _ 6 اعتراف عمرو به حقانيّت امام على عليه السلام

2 / 2 _ 5حكومت عمرو در دوران عُمَر6237.امام على عليه السلام :الأنساب:عمروبن ع_اص ... از م_ردمان زي_رك بود . پيامبر خدا او را فرمانده سپاه ذاتُ السَّلاسِل نمود ، با اين كه ابو بكر و عمر [ هم در آن سپاه] ، حضور داشتند . پس از آن ، عمر ، او را فرمانده سپاهى در شام نمود . او بيت المقدّس و چندين شهر فلسطين را فتح كرد.6238.امام على عليه السلام :النجوم الزاهرة_ به نقل از ليث بن سعد _: عُمَر به [ ابو عبد اللّه ] عمرو بن عاص _ كه راه مى رفت _ ، نگاه كرد و گفت: سزاوار نيست ابو عبد اللّه بر زمينْ گام نهد ، جز آن كه امير باشد.2 / 2 _ 6اعتراف عمرو به حقانيّت امام على عليه السلام6241.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :العزلة_ به نقل از عمرو بن دينار _: كسى كه در جنگ صفّين از عمرو بن عاص شنيده بود كه با پسرش سخن مى گفت ، به من خبر داد كه او گفت: فرزندم! درست بنگر كه على را كجا مى بينى؟

گفت: او را در ميان سياهىِ گروه نيزه داران مى بينم كه دستارى سپيد بر سر دارد.

عمرو گفت: آفرينِ خدا بر فرزندان عمرو بن مالك! اگر كناره گيرى آنان از اين نبرد، خير باشد ، خيرى پُربار خواهد بود ، و اگر گناه باشد، گناهى بخشوده است.

فرزندش به وى گفت: پدر! تو كه بر حال آنان غبطه مى خورى ، چه چيزى جلوىِ تو را مى گيرد كه باز گردى؟

گفت: فرزندم! شخص بزرگى مانند من ، وقتى در كارى وارد شود ، آن را رها نمى سازد تا كار را به انجام رسانَد.

.

ص: 364

6242.بحار الأنوار :العقد الفريد عن العتبي عن أبيه :قالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ : ما أعجَبُ الأَشياءِ ؟

قال : غَلَبةُ مَن لا حَقَّ لَهُ ذَا الحَقِّ عَلى حَقِّهِ !

قالَ مُعاوِيَةُ : أعجَبُ مِن ذلِكَ أن يُعطى مَن لا حَقَّ لَهُ ما لَيسَ لَهُ بِحَقِّ مِن غَيرِ غَلَبَةٍ ! (1)2 / 2 _ 7شَرطُ بَيعَتِهِ لِمُعاوِيَةَ6242.بحار الأنوار :تاريخ اليعقوبي :كانَت مِصرُ وَالمَغرِبُ لِعَمرِو بنِ العاصِ طُعمَةً شَرَطَها لَهُ يَومَ بايَعَ ، ونُسخَةُ الشَّرطِ : هذا ما أعطى مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ عَمرَو بنَ العاصِ مِصرَ ، أعطاهُ أهلَها ، فَهُم لَهُ حياتَهُ ، ولا تَنقُصُ طاعَتُهُ شَرطا .

فَقالَ لَهُ وَردانُ مَولاهُ : فيهِ الشَّعرُ مِن بَدَنِكَ ! فَجَعَلَ عَمرٌو يَقرَأُ الشَّرطَ ، ولا يَقِفُ عَلى ما وَقَفَ عَلَيهِ وَردانُ . فَلَمّا خَتَمَ الكِتابَ وشَهِدَ الشُّهودُ ، قالَ لَهُ وَردانُ : وما عُمرُكَ أيُّهَا الشَّيخُ إلّا كَظِم ءِ حِمارٍ ، (2) هَلّا شَرَطتَ لِعَقِبِكَ مِن بَعدِكَ ؟ ! !

فَاستَقالَ مُعاوِيَةَ ، فَلَم يُقِلهُ ، فَكانَ عَمروٌ لا يَحمِلُ إلَيهِ مِن مالِها شَيئا ؛ يُفَرِّقُ الأَعطِيَةَ فِي النّاسِ ، فَما فَضَلَ مِن شَيءٍ أخَذَهُ لِنَفسِهِ .

ووَلِيَ عَمرُو بنُ العاصِ مِصرَ عَشرَ سِنينَ ، مِنها لِعُمَرَ بنِ الخَطّابِ أربَعَ سِنينَ ، ولِعُثمانَ بنِ عَفّانٍ أربَعَ سِنينَ إلّا شَهرَينِ ، ولِمُعاوِيَةَ سَنَتينِ وثَلاثَةَ أشهُرٍ ، وتُوُفِّيَ ولَهُ ثَمانٌ وتِسعونَ سَنَةً ، وكانَ داهِيَةَ العَرَبِ رَأيا وحَزما وعَقلاً ولِسانا . (3) .


1- .العقد الفريد : ج 3 ص 355 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 84 عن مسلمة .
2- .ما بقي منه إلّا قدر ظِم ء الحمار : أي لم يبقَ من عمره إلّا اليسير (لسان العرب : ج 1 ص 116 «ظمأ») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 221 .

ص: 365

2 / 2 _ 7 شرط بيعت كردن عمرو با معاويه

6243.امام على عليه السلام :العقد الفريد_ به نقل از عُتبى ، از پدرش _: معاويه به عمربن عاص گفت : شگفت انگيزترينِ كارها چيست؟

گفت: پيروزى آن كه حقّى ندارد ، بر صاحب حق به رغم حقّانيت او !

معاويه گفت: شگفت انگيزتر ، آن كه به كسى كه حقّى ندارد ، بدون جنگ ، آنچه حقّش نيست ، داده شود!2 / 2 _ 7شرط بيعت كردن عمرو با معاويه6246.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى:مصر و مغرب ، تيول عمرو بن عاص بود كه روز بيعت با معاويه ، گرفتن آنها را با او شرط كرده بود و متن شرط ، چنين است: اين ، تعهّدى است كه معاوية بن ابى سفيان ، به واسطه آن ، مصر را به عمرو بن عاص بخشيد. اهل مصر را به وى بخشيد كه تا در مدّت زمان حيات عمرو ، از آنِ او باشند ، به شرط آن كه در پيروى و اطاعت، كوتاهى نكند.

وردان ، غلام عمرو ، به وى گفت: مويى از تنت در آن [بگذار]!

عمرو ، شرط ها را مى خواند و به آنچه وردان پى برده بود ، پى نبرد .

وقتى عهدنامه را مُهر زد و گواهان را شاهد گرفت، وردان به وى گفت: اى مرد! از عمرت جز اندكى باقى نمانده است. چرا براى نسل پس از خودت چيزى شرط نكردى؟

عمرو ، تقاضاى بر هم زدن از معاويه كرد؛ ولى معاويه نپذيرفت. از آن پس ، عمرو از ثروت مصر چيزى براى معاويه نمى فرستاد. درآمدهاى آن را ميان مردم ، تقسيم مى كرد و آنچه را كه اضافه مى آمد ، براى خود بر مى داشت.

عمرو بن عاص ، ده سال بر مصر حكومت كرد : چهارسال در دوران عمر بن خطّاب و سه سال و ده ماه در زمان عثمان و دو سال و سه ماه در زمان معاويه. وى در 98 سالگى مُرد. او در نظردادن، دورانديشى ، خردمندى و زبان بازى ، از زيركان عرب بود.

.

ص: 366

6244.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سير أعلام النبلاء :أتى [عَمرُو بنُ العاصِ ]مُعاوِيَةَ ، فَوَجَدَهُ يَقُصُّ ويُذَكِّرُ أهلَ الشّامِ في دَمِ الشَّهيدِ ، فَقالَ لَهُ : يا مُعاوِيَةُ ! قَد أحرَقتَ كَبِدي بِقِصَصِكَ ، أ تَرى إن خالَفنا عَلِيّا لِفَضلٍ مِنّا عَلَيهِ ؟ لا وَاللّهِ ! إن هِيَ إلَا الدُّنيا نَتَكالَبُ عَلَيها ، أمَا وَاللّهِ ، لَتُقطِعَنَّ لي مِن دُنياكَ ، أو لَاُنابِذَنَّكَ .

فَأَعطاهُ مِصرَ ، وقَد كانَ أهلُها بَعَثوا بِطاعَتِهِم إلى عَلِيٍّ . (1)راجع : ص 496 (الاستعانة بعمرو بن العاص) .

2 / 2 _ 8شِدَّةُ أسَفِهِ عِندَ المَوتِ6248.عنه عليه السلام :الاستيعاب عن الشافعي :دَخَلَ ابنُ عَبّاسٍ عَلى عَمرِو بنِ العاصِ في مَرَضِهِ ، فَسَلَّمَ عَلَيهِ وقالَ : كَيفَ أصبَحتَ يا أبا عَبدِ اللّهِ ؟

قال : أصلَحتُ مِن دُنيايَ قَليلاً ، وأفسَدتُ مِن ديني كَثيرا ، فَلَو كانَ الَّذي أصلَحتُ هُوَ الَّذي أفسَدتُ وَالَّذي أفسَدتُ هُوَ الَّذي أصلَحتُ لَفُزتُ ، ولَو كانَ يَنفَعُني أن أطلُبَ طَلَبتُ ، ولَو كانَ يُنجيني أن أهرُبَ هَرَبتُ ، فَصِرتُ كَالمَنجَنيقِ بَينَ السَّماءِ وَالأَرضِ ؛ لا أرقى بِيَدَينِ ، ولا أهبِطُ بِرِجلَينِ ، فَعِظني بِعِظَةٍ أنتَفِعُ بِها يَابنَ أخي .

فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : هَيهاتَ يا أبا عَبدِ اللّهِ ! صارَ ابنُ أخيكَ أخاكَ ، ولا تَشاءُ أن أبكِيَ إلّا بَكَيتُ ، كَيفَ يُؤمِنُ (2) بِرَحيلِ مَن هُوَ مُقيمٌ ؟

فَقالَ عَمرٌو : عَلى حينِها ، مِن حينِ ابنِ بِضعٍ وثَمانينَ سَنَةً تُقَنِّطُني مِن رَحمَةِ رَبّي ، اللّهُمَّ إنَّ ابنَ عَبّاسٍ يُقَنِّطُني مِن رَحمَتِكَ فَخُذ مِنّي حَتّى تَرضى !

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : هَيهاتَ يا أبا عَبدِ اللّهِ ! أخَذتَ جَديدا ، وتُعطي خَلَقا ؟ !

فَقالَ عَمرٌو : ما لي ولَكَ يَابنَ عَبّاسٍ ! ما اُرسِلُ كَلِمَةً إلّا أرسَلتَ نَقيضَها . (3) .


1- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 72 الرقم 15 ، تاريخ دمشق : ج 46 ص 166 نحوه ، النجوم الزاهرة : ج 1 ص 63 وفيه «فأعطاه مصر يُعطي أهلها عطاءهم ، وما بقي فله» بدل «فأعطاه مصر . . .» .
2- .هكذا في المصدر، وفي شرح نهج البلاغة : «ولا تشاء أن تبلى إلّا بليت، كيف يؤمر...». وكلاهما فيه نظر.
3- .الاستيعاب : ج 3 ص 269 الرقم 1953 ، وشرح نهج البلاغة : ج 6 ص 323 وراجع اُسد الغابة : ج 4 ص 234 الرقم 3971.

ص: 367

2 / 2 _ 8 تأسّف شديد عمرو به هنگام مرگ

6249.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :سير أعلام النبلاء:عمرو بن عاص ، نزد معاويه آمد . ديد كه او درباره خون عثمان براى شاميان ، سخن مى گويد . گفت: اى معاويه! با داستان هايت جگرم را آتش زدى . آيا مى پندارى اگر ما با على مخالفت كرديم ، براى فضيلت ما بر او بود؟ نه به خدا! آنچه بر سرِ آن ، ستيز مى كنيم، چيزى جز دنيا نيست. به خدا سوگند ، يا از دنيايت براى من سهمى مى گذارى و يا از تو جدا مى شوم .

چنين بود كه معاويه ، مصر را به عمرو بخشيد ، با آن كه مردمان مصر ، پيروى خود را از على عليه السلام اعلان كرده بودند.ر . ك : ص 497 (يارى جُستن از عمرو بن عاص) .

2 / 2 _ 8تأسّف شديد عمرو به هنگام مرگ6247.امام على عليه السلام :الاستيعاب_ به نقل از شافعى _: ابن عبّاس به هنگام بيمارى عمرو بن عاص ، بر او وارد شد و سلام كرد و گفت: اى ابو عبد اللّه ! چگونه اى؟

گفت: كمى از دنيايم را سامان بخشيدم و بسيارى از دينم را تباه ساختم . اگر آنچه را سامان دادم ، همانى بود كه تباه ساختم و آنچه را تباه ساختم ، همانى بود كه سامان دادم، بى گمانْ رستگار بودم.

اگر درخواست [ اين جا به جايى] برايم سودمند بود ، آن را درخواست مى كردم و اگر گريختنْ نجاتم مى داد ، مى گريختم. همچون منجنيق ، بين آسمان و زمينْ قرار گرفته ام. نه دستانى دارم كه بالا روم و نه پاهايى كه فرود آيم. اى پسر برادر! مرا پندى ده كه از آن ، سود بَرَم.

ابن عبّاس به وى گفت: ديگر دير است ، اى ابو عبد اللّه ! من هم مانند تواَم . اگر بخواهى گريه كنم ، گريه مى كنم . چگونه آن كه خود ، اقامت گزيده است [ و آماده كوچ نيست] ، به كوچ كردنْ ايمان بياورَد؟

عمرو گفت: اتفاقا هم اكنون وقت موعظه است . حالا كه در هشتاد و چند سالگى هستم ، مرا از رحمت پروردگارم نااميد مى كنى؟ بار خدايا! ابن عبّاس ، مرا از رحمتت نااميد مى كند. پس جان مرا بگير تا خشنود گردى.

ابن عبّاس گفت: ديگر دير است ، اى ابو عبد اللّه ! نو مى گيرى و كهنه مى دهى؟!

عمرو گفت: ميان من و تو چه شده است كه سخنى نمى گويم ، جز آن كه تو ضدّش را بر زبان مى آورى؟!

.

ص: 368

6248.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي :لَمّا حَضَرَت عَمرا الوَفاةُ قالَ لِابنِهِ : لَوَدَّ أبوكَ أنَّهُ كانَ ماتَ في غَزاةِ ذاتِ السَّلاسِلِ ؛ إنّي قَد دَخَلتُ في اُمورٍ لا أدري ما حُجَّتي عِندَ اللّهِ فيها .

ثُمَّ نَظَرَ إلى مالِهِ فَرَأى كَثرَتَهُ ، فَقالَ : يا لَيتَهُ كانَ بَعرا ، يا لَيتَنيِمتُّ قَبلَ هذَا اليَومِ بِثَلاثينَ سَنَةً ؛ أصلَحتُ لِمُعاوِيَةَ دُنياهُ ، وأفسَدتُ ديني ، آثَرتُ دُنيايَ وتَرَكتُ آخِرَتي ، عُمِّيَ عَلَيَّ رُشدي حَتّى حَضَرَني أجَلي ، كَأَنّي بِمُعاوِيَةَ قَد حَوى مالي ، وأساءَ فيكُم خِلافَتي .

وتُوُفِّيَ عَمرٌو لَيلَةَ الفِطرِ سَنَةَ 43 ه ، فَأَقَرَّ مُعاوِيَةُ ابنَهُ عَبدَ اللّهِ بنَ عَمرٍو . (1)2 / 3عُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَولد عبيد اللّه بن عمر بن الخطّاب في زمن النبيّ الأكرم صلى الله عليه و آله ، (2) وعندما قُتل أبوه على يد أبي لؤلؤة حمل على الهرمزان _ وكان عليلاً _ وعلى ابنة أبي لؤلؤة _ وكانت صغيرةً _ وجُفينة _ وكان من أهل الذمّة _ وقتلهم . (3) حكم عليه الصحابة _ ومنهم أمير المؤمنين عليه السلام _ بالقتل ، لكنّ عثمان عفا عنه (4) وأمره بالهرب من الإمام عليه السلام وقد اقطع له عثمان كويفة ابن عمر في قرب الكوفة فلم يزل بها . (5) ولمّا تسلّم أمير المؤمنين عليه السلام زمام الخلافة لحق عبيد اللّه بمعاوية ؛ خوفا من القصاص ، وصار أميرا على خيّالته . (6) نشط كثيرا لأجل معاوية في صفّين ، بَيدَ أنّه قُتل أثناء الحرب . (7) وقد اختلف في قاتله فقيل : قتله أمير المؤمنين عليه السلام ، وقيل : مالك الأشتر ، وقيل : عمّار بن ياسر . (8)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 222 .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 568 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 522 الرقم 3473 ، الاستيعاب : ج 3 ص 132 الرقم 1737 ، الإصابة : ج 5 ص 41 الرقم 6255 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 15 و16 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 239 و 240 و 243 ، مروج الذهب : ج 2 ص 388 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 226 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 296 و 568 ، الإصابة : ج 5 ص 42 الرقم 6255 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 522 الرقم 3473 ، الأوائل لأبي هلال : ج 1 ص 126 .
4- .السنن الكبرى : ج 8 ص 108 ح 16083 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 17 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 130 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 239 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 226 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 568 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 523 الرقم 3473 ، الإصابة : ج 5 ص 43 الرقم 6255 .
5- .الجمل : ص 176 ؛ معجم البلدان : ج 4 ص 496 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 17 ، مروج الذهب : ج 2 ص 388 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 542 و 568 وفيه «كان مقدّم جيش معاوية يوم صفّين» ، اُسد الغابة : ج 3 ص 523 الرقم 3473 ، الاستيعاب : ج 3 ص 132 الرقم 1737 ، الإصابة : ج 5 ص 43 الرقم 6255 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 17 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 و ج 5 ص 34 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 297 ، الاستيعاب : ج 3 ص 133 الرقم 1737 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 266 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 19 ، مروج الذهب : ج 2 ص 395 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 569 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 523 الرقم 3473 وفيها أقوال اُخر ؛ وقعة صفّين : ص 429 .

ص: 369

2 / 3 عبيد اللّه بن عمر

6252.امام على عليه السلام ( _ در مناجات خويش _ ) تاريخ اليعقوبى:وقتى مرگ عمرو فرا رسيد ، به فرزندش گفت: پدرت دوست داشت در جنگ ذات السلاسل از دنيا مى رفت . من در كارهايى داخل شدم كه نمى دانم دليل و [حجّتِ] من در آنها نزد خداوند چيست؟

آن گاه به ثروتش نگاه كرد و فراوانى آن را ديد و گفت: كاش اينها پِشكِل بود! كاش سى سالْ پيش از اين ، مُرده بودم! دنياى معاويه را آباد كردم و دين خود را تباه ساختم . دنيايم را ترجيح دادم و آخرتم را رها كردم. رشد و كمالم بر من پوشيده مانْد تا مرگم فرا رسيد . گويا معاويه را مى بينم كه بر ثروتم چنگ انداخته و پس از من با شما بد رفتارى مى كند .

عمرو ، در شب عيد فطر سال 43 قمرى از دنيا رفت و معاويه، فرزند او عبد اللّه بن عمرو را به جاى او منصوب كرد.2 / 3عبيد اللّه بن عمرعبيد اللّه بن عمر بن خطّاب در زمان پيامبر خدا به دنيا آمد. پس از اين كه عمر به دست ابو لؤلؤ كشته شد، عبيد اللّه به هرمزان _ كه عليل بود _ و دختر ابو لؤلؤ _ كه صغير بود _ و جُفينه _ كه اهل ذمّه بود _ ، حمله كرد و آنان را كشت. صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله و از جمله امام على عليه السلام ، عبيد اللّه را به مرگْ محكوم كردند؛ ليكن عثمانْ او را عفو كرد و دستور داد كه از دست امام عليه السلام بگريزد و قطعه زمينى از كويفة بن عمر (1) در نزديكى كوفه در اختيار او نهاد و عبيد اللّه ، پيوسته در آن جا بود. پس از به خلافت رسيدن امام على عليه السلام ، عبيد اللّه بن عمر ، از ترس قصاص ، به معاويه پيوست و فرمانده سواران او شد. او در جنگ صفّين ، فعّاليت فراوانى به نفع معاويه كرد ؛ ليكن در هنگامه جنگ ، كشته شد. درباره كُشنده او اختلاف نظر وجود دارد . گفته شده است كه امام على عليه السلام او را به هلاكت رساند و گفته شده مالك اشتر ، و نيز گفته شده عمّار بن ياسر او را كشت .

.


1- .كُوَيْفَه ، تصغير كوفه است و نام روستايى است از روستاهاى كوفه كه به عبيد اللّه بن عمر نسبت داده شده است ؛ زيرا وى پس از كشتن دختر ابو لؤلؤ در آن جا منزل گرفت . (م)

ص: 370

6256.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مروج الذهب :قَد كانَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ لَحِقَ بِمُعاوِيَةَ ؛ خَوفا مِن عَلِيٍّ أن يُقيدَهُ بِالهُرمُزانِ ، وذلِكَ أنَّ أبا لُؤلُؤَةَ _ غُلامَ المُغيرَةِ بنِ شُعبَةَ _ قاتِلُ عُمَرَ وكانَ في أرضِ العَجَمِ غُلاما لِلهُرمُزانِ ، فَلَمّا قُتِلَ عُمَرُ شَدَّ عُبَيدُ اللّهِ عَلَى الهُرمُزانِ فَقَتَلَهُ ، وقالَ : لا أترُكُ بِالمَدينَةِ فارِسِيّا ولا في غَيرِها إلّا قَتَلتُهُ بِأَبي .

وكانَ الهُرمُزانُ عَليلاً فِي الوَقتِ الَّذي قُتِلَ فيهِ عُمَرُ ، فَلَمّا صارَتِ الخِلافَةُ إلى عَلِيٍّ أرادَ قَتلَ عُبَيدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ بِالهُرمُزانِ ؛ لِقَتلِهِ إيّاهُ ظُلما مِن غَيرِ سَبَبٍ استَحَقَّهُ ، فَلَجَأَ إلى مُعاوِيَةَ . (1) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 388 .

ص: 371

6253.عيسى عليه السلام :مروج الذهب:ع_بيد اللّه ب_ن عمر ب_ه معاوي_ه پيوست ، از ترس آن كه على عليه السلام او را به خاطر [ كُشتن ]هرمزان ، دربند سازد؛ زيرا ابو لؤلؤ، غلام مغيرة بن شعبه ، قاتل عمر بود و ابو لؤلؤ ، در سرزمين فارس ، غلام هرمزان بود. وقتى ابو لؤلؤ عمر را كشت، عبيد اللّه بر هرمزانْ حمله بُرد و او را كُشت و گفت: هيچ فارسى زبانى را در مدينه و ديگر شهرها رها نمى كنم ، مگر آن كه او را به خونخواهى پدرم خواهم كُشت.

هرمزان ، هنگام كشته شدن عمر ، بيمار و ناتوان بود . وقتى خلافت به على عليه السلام رسيد، تصميم گرفت عبيد اللّه بن عمر را به خاطر كشتن هرمزان بكُشد ؛ زيرا او را ظالمانه و بدون سببى كه مستحق باشد، كشته بود. [ از اين رو، عبيد اللّه ] به معاويه پناه بُرد. .

ص: 372

6254.تنبيه الخواطر :وقعة صفّين عن الجرجاني :لَمّا قَدِمَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ عَلى مُعاوِيَةَ بِالشّامِ ، أرسَلَ مُعاوِيَةُ إلى عَمرِو بنِ العاصِ فَقالَ : يا عمرُو ، إنَّ اللّهَ قَد أحيا لَكَ عُمَرَ بَنَ الخَطّابِ بِالشّامِ بِقُدومِ عُبَيدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ ، وقَد رَأَيتُ أن اُقيمَهُ خَطيبا فَيَشهَدَ عَلى عَلِيٍّ بِقَتلِ عُثمانَ ، ويَنالَ مِنهُ ! فَقالَ : الرَّأيُ ما رَأَيتَ . فَبَعَثَ إلَيهِ فَأَتى ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يَابنَ أخي ، إنَّ لَكَ اسمَ أبيكَ ، فَانظُر بِمِل ءِ عَينَيكَ ، وتَكَلَّم بِكُلِّ فيكَ ؛ فَأَنتَ المَأمونُ المُصَدَّقُ فَاصعَدِ المِنبَرَ وَاشتُم عَلِيّا ، وَاشهَد عَلَيهِ أنَّهُ قَتَلَ عُثمانَ !

فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أمّا شَتمي لَهُ (1) فَإِنَّهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، واُمُّهُ فاطِمَةُ بِنتُ أسَدِ بنِ هاشِمٍ ، فَما عَسى أن أقولَ في حَسَبِهِ ! ! وأمّا بَأسُهُ فَهُوَ الشُّجاعُ المُطرِقُ ، وأمّا أيّامُهُ فَما قَد عَرَفتَ ، ولكِنّي مُلزِمُهُ دَمَ عُثمانَ .

فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ : إذا وَاللّهِ قَد نَكَأتَ القُرحَةَ .

فَلَمّا خَرَجَ عُبَيدُ اللّهِ قَالَ مُعاوِيَةُ : أمَا وَاللّهِ لَولا قَتلُهُ الهُرمُزانَ ، ومَخافَةُ عَلِيٍّ عَلى نَفسِهِ ما أتانا أبَدا ؛ أ لَم تَرَ إلى تَقريظِهِ عَلِيّا ؟! فَقالَ عَمرٌو : يا مُعاوِيَةُ ، إن لَم تَغلِب فَاخلِب . فَخَرَجَ حَديثُهُ إلى عُبَيدِ اللّهِ ، فَلَمّا قامَ خَطيبا تَكَلَّمَ بِحاجَتِهِ ، حَتّى إذا أتى إلى أمرِ عَلِيٍّ أمسَكَ ولَم يَقُل شَيئا ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : ابنَ أخي ، إنَّكَ بَين عِيٍّ أو خِيانَةٍ ! فَبَعَثَ إلَيهِ : كَرِهتُ أن أقطَعَ الشَّهادَةَ عَلى رَجُلٍ لَم يَقتُل عُثمانَ ، وعَرَفتُ أنَّ النّاسَ مُحتَمِلوها عَنّي فَتَرَكتُها . (2) .


1- .في المصدر: «شتميه» والتصويب من بحار الأنوار.
2- .وقعة صفّين : ص 82 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 383 ح 342 _ 356 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 100 .

ص: 373

6255.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقعة صِفّين_ به نقل از جُرجانى _: وقتى عبيد اللّه بن عمر بن خطّاب در شام به نزد معاويه رفت ، معاويه سراغ عمرو بن عاص فرستاد و گفت: اى عمرو! به درستى كه خداوند با آمدن عبيد اللّه بن عمر ، عمر بن خطّاب را در شام ، براى تو زنده گردانيد. نظر من اين است كه او را به خطابه وا دارم تا شهادت دهد كه على عثمان را كشته است و از او انتقام گيرد .

عمرو گفت: رأى، رأى توست.

سپس معاويه سراغ عبيد اللّه فرستاد و او آمد. معاويه به او گفت: پسر برادر! بر تو نام پدرت است . با تمام چشمانت بنگر و با تمام دهانت سخن بگو كه تو امينِ تأييد شده اى . بر منبر بالا رو و على را دشنام گو و گواهى ده كه عثمان را او به قتل رسانيده است.

عبيد اللّه گفت: اى اميرمؤمنان! امّا دشنام : به درستى كه او على بن ابى طالب است و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم است. پس ممكن نيست كه درباره تبارش چيزى بگويم. و امّا دليرى او : او دلاورى كوبنده است . و امّا درباره پيشينه اش كه خود ، آگاهى . ليكن [ با وجود دانستن اينها ]او را به [ريختن] خون عثمان ، متّهم مى سازم.

عمرو بن عاص گفت: به خدا سوگند كه دُمَلى را درآورده اى!

وقتى عبيد اللّه بيرون رفت ، معاويه گفت: به خدا سوگند ، اگر جرم كشتن هرمزان و ترس بر جانش از سوى على نبود ، هيچ گاه نزد ما نمى آمد. نمى بينى چگونه على را تأييد مى كند؟

عمرو گفت: اى معاويه! اگر پيروز نشدى ، چنگ بزن .

سخن عمرو به گوش عبيد اللّه رسيد و هنگامى كه به سخنرانى پرداخت ، آنچه مى خواست، گفت ، و چون سخن به على عليه السلام رسيد ، باز ايستاد و چيزى نگفت. معاويه به وى گفت: برادرزاده! يا در سخن گفتن ناتوانى و يا خيانت پيشه اى .

پس براى معاويه پيغام فرستاد كه : خوش نداشتم به زيان مردى شهادت دهم كه عثمان را نكُشته است و چون دانستم كه مردم از من مى پذيرند ، آن را رها ساختم. .

ص: 374

6256.امام على عليه السلام :مروج الذهب_ في تَفصيلِ وَقعَةِ صَفّينَ _: كانَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ إذا خَرَجَ إلَى القِتالَ قامَ إلَيهِ نِساؤُهُ فَشَدَدنَ عَلَيهِ سِلاحَهُ ، ما خَلَا الشَّيبانِيّةَ بِنتَ هانِئِ بنِ قَبيصَةَ ، فَخَرَجَ في هذَا اليَومِ ، وأقبَلَ عَلَى الشَّيبانِيَّةِ وقالَ لَها : إنّي قَد عَبَّأتُ اليَومَ لِقَومِكِ ، وَايمُ اللّهِ ، إنّي لَأَرجو أن أربِطَ بِكُلِّ طُنبٍ مِن أطنابِ فُسطاطي سَيِّدا مِنهُم !

فَقالَت لَهُ : ما اُبغِضَ إلّا أن تُقاتِلَهُم .

قالَ : ولِمَ ؟

قالَت : لِأَنَّهُ لَم يَتَوَجَّه إلَيهِم صِنديدٌ في جاهِلِيَّةٍ ولا إسلامٍ وفي رَأسِهِ صَعَرٌ إلّا أبادوهُ ، وأخافُ أن يَقتُلوكَ ، وكَأَنّي بِكَ قَتيلاً وقَد أتَيتُهُم أسأَلُهُم أن يَهَبوا لي جِيفَتَكَ . فَرَماها بِقَوسٍ فَشَجَّها ، وقالَ لَها : سَتَعلَمين بِمَن آتيكِ مِن زُعَماءِ قَومِكِ .

ثُمَّ تَوَجَّهَ فَحَمَلَ عَلَيهِ حُرَيثُ بنُ جابِرِ الجُعفِيُّ فَطَعَنَهُ فَقَتَلَهُ ، وقيلَ : إنَّ الأَشتَرَ النَّخَعِي هُوَ الَّذي قَتَلَهُ ، وقيلَ : إنَّ عَلِيّا ضَرَبَهُ ضَربَةً فَقَطَعَ ما عَلَيهِ مِنَ الحَديدِ حَتّى خالَطَ سَيفُهُ حَشوَةَ جَوفِهِ .

وإنَّ عَلِيّا قالَ حينَ هَرَبَ فَطَلَبَهُ لِيُقيدَ مِنهُ بِالهُرمُزانِ : لَئِن فاتَني في هذَا اليَومِ لا يَفوتُني في غَيرِهِ .

وكَلَّمَ نِساؤُهُ مُعاوِيَةَ في جيفَتِهِ ، فَأَمَرَ أن تَأتينَ رَبيعَةَ فَتَبذُلنَ في جيفَتِهِ عَشرَةَ آلافٍ ، فَفَعَلنَ ذلِكَ .

فَاستَأمَرَت رَبيعَةُ عَلِيّا ، فَقالَ لَهُم : إنَّما جيفَتُهُ جيفَةُ كَلبٍ لا يَحِلُّ بَيعُها ، ولكِن قَد أجَبتُهُم إلى ذلِكَ ، فَاجعَلوا جيفَتَهُ لِبِنتِ هانِئِ بنِ قَبيصَةَ الشَّيبانِيِّ زَوجَتِهِ . فَقالوا لِنِسوَةِ عُبَيدِ اللّهِ : إن شِئتُنَّ شَدَدناهُ إلى ذَنَبِ بَغلٍ ، ثُمَّ ضَرَبناهُ حَتّى يَدخُلَ إلى عَسكَرِ مُعاوِيَةَ . فَصَرَخنَ وقُلنَ : هذا أشَدُّ عَلَينا ، وأخبَرنَ معُاوِيَةَ بِذلِكَ . فَقالَ لَهُنَّ :ائتُوا الشَّيبانِيَّةَ فَسَلوها أن تُكَلِّمَهُم في جيفَتِهِ ، فَفَعَلنَ .

وأتَتِ القَومَ ، وقالَت : أنَا بِنتُ هانِئِ بنِ قَبيصَةَ ، وهذا زَوجي القاطِعُ الظّالِمُ ، وقَد حَذَّرتُهُ ما صارَ إلَيهِ ، فَهَبوا إلَيَّ جيفَتَهُ ، فَفَعَلوا . وألقَت إلَيهِم بِمِطرَفِ خَزٍّ فَأَدرَجوهُ فيهِ ، ودَفَعوهُ إلَيها ، فَمَضَت بِهِ ، وكانَ قَد شُدَّ في رِجلِهِ إلى طُنبِ فُسطاطٍ مِن فَساطيطِهِم . (1) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 395 وراجع الاستيعاب : ج 3 ص 133 الرقم 1737 والطبقات الكبرى : ج 5 ص 18 .

ص: 375

6257.عنه عليه السلام :مروج الذهب_ در تشريح جنگ صفّين _: هرگاه عبيد اللّه بن عمر ، جهت پيكارْ بيرون مى رفت ، زنانش به پا مى خاستند و سلاحش را محكم مى كردند ، جز دختر هانى بن قبيصه شيبانى كه عبيد اللّه ، هنگام جنگ ، بيرون آمد و نزد او رفت و گفت: به درستى كه امروز ، خود را براى جنگ با خويشانت آماده مى كنم . به خدا سوگند كه اميدوارم با هر طنابى از طناب هاى خيمه ام ، بزرگى از آنان را به بند كشم.

آن زن به وى گفت: از اين كه با آنان پيكار كنى ، خشمگين نمى شوم.

عبيد اللّه گفت: چرا؟!

زن گفت: زيرا در دوران جاهليت و اسلام ، هيچ بزرگى كه در سرش شعله اى [ از خشمْ ]زبانه مى كشيد ، به سوى آنان نتاخت ، جز آن كه او را نابود ساختند و مى ترسم تو را بكشند و گويا مى بينم كه تو را كشته اند و من نزد آنان آمده ام و از آنان مى خواهم كه جنازه ات را به من بدهند.

عبيد اللّه به سوى زن ، تيرى انداخت و او را مجروح ساخت و به وى گفت: به زودى خواهى دانست كه چه كسى از بزرگان قومت را نزد تو مى آورم.

آن گاه به جنگ رفت و حريث بن جابر جُعْفى بر او حمله كرد و بر او نيزه زد و او را كُشت.

گفته شده آن كسى كه او را كشت ، اَشتر نَخَعى بود و گفته شده كه على عليه السلام ضربه اى بر او فرود آورد و آهنى (سپرى) را كه بر او بود ، قطع كرد و شمشير در روده هايش فرو رفت.

على عليه السلام ، وقتى كه عبيد اللّه مى گريخت و او به دنبالش بود تا به جرم كشتن هرمزان در بندش سازد، فرمود: «اگر امروز از دستم بگريزد ، در روز ديگر نمى تواند بگريزد .».

معاويه با زنان عبيد اللّه ، درباره جنازه اش صحبت كرد و فرمان داد تا نزد [ طايفه ]ربيعه روند و دَه هزار [ سكّه ]پرداخت كنند [ تا جنازه را از آنان بگيرند ]و آنان ، قبول كردند.

[ طايفه] ربيعه با على عليه السلام به مشورت پرداختند و على عليه السلام به آنان فرمود: «جنازه او جنازه سگ است و فروش آن ، جايز نيست؛ ولى خواسته آنان را اجابت مى كنم. جنازه اش را در اختيار همسرش دختر هانى بن قبيصه شيبانى قرار دهيد».

به زنان عبيد اللّه گفتند: اگر مى خواهيد ، او را به دُم قاطرى مى بنديم و قاطر را رَم مى دهيم تا به لشكر معاويه وارد شود.

زنان فرياد برآوردند و گفتند: اين كار بر ما گران است.

اين خبر را به معاويه رساندند . او به آنان گفت: نزد آن زن شيبانى رويد و از او بخواهيد درباره جنازه با آنان سخن گويد. آنان نيز چنين كردند.

آن زن ، نزد سپاه على عليه السلام آمد و گفت : من دختر هانى بن قبيصه هستم و اين ، شوهر ستمگر و سركش من است و من او را از عاقبت كار ، برحذر داشتم. حال ، جنازه اش را به من تحويل دهيد.

آنان چنين كردند. وى به سوى سپاه ، عبايى از پوست خز انداخت و آنان ، جنازه را در آن پيچيدند و به آن زن شيبانى دادند و او جنازه عبيد اللّه را بُرد، درحالى كه طناب هاى خيمه اى از خيمه هاى آنان به پاهاى عبيد اللّه بسته شده بود. .

ص: 376

2 / 4عَبدُ اللّهِ بنُ عَمرِو بنِ العاصِولد في سنة 38 قبل الهجرة ، وأسلم وهاجر إلى المدينة بعد سنة 7 ه . (1) وأبوه عمرو بن العاص يكبره بإحدى عشرة أو اثنتي عشرة سنة ! ! (2) يبدو أنّه كان في البداية يمنع أباه من الذهاب إلى معاوية ، ويطلب منه أن يعتزله ، وكان يعلم بأفضليّة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، ويرى أنّ معاوية صاحب دنيا ، بيدَ أنّه صحب أباه في توجّهه إلى معاوية ، وكان على ميمنة جيشه في حرب صفّين ، (3) وعلى قولٍ : كان صاحب راية أبيه عمرو بن العاص فيها . (4) ولي الكوفة في أيّام معاوية مدّة ، (5) ثمّ ولّاه مصر بعد هلاك أبيه . (6) ورث من أبيه قناطير مقنطرة من الذهب المصري ، فكان من ملوك الصحابة . (7) وكان يُصحِر بندمه على حضوره في صفّين ، ويقول : لوددت أنّي مِتّ قبلها بعشرين سنة ، أو بعشر سنين . (8) ومات بمصر سنة 65 ه . (9)

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 91 الرقم 17 .
2- .سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 80 الرقم 17، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 163 ح 55 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 346 الرقم 3092 ، الإصابة : ج 4 ص 166 الرقم 4865 ، الاستيعاب : ج 3 ص 86 الرقم 1636 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 263 .
3- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 91 الرقم 17 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 165 ح 55 ، اُسد الغابة: ج 3 ص 347 الرقم 3092 ، الأخبار الطوال : ص 172 وفيه «هو على الخيل» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 وفيه «هو على الميسرة» .
4- .الفتوح : ج 3 ص 26 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 266 وفيه «كانت بيده الراية» .
5- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 91 الرقم 17 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 166 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 451 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 165 ح 55 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 264 .
6- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 181 و 229 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 458 و 478 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 24 و 31.
7- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 90 الرقم 17 .
8- .الطبقات الكبرى: ج 4 ص 266، سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 92 الرقم 17 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 166 ح 55 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 347 الرقم 3092 ، الاستيعاب : ج 3 ص 87 الرقم 1636 .
9- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 94 الرقم 17 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 166 ح 55 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 661 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 268 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 348 الرقم 3093 ، الإصابة : ج 4 ص 167 الرقم 4865 ، الاستيعاب : ج 3 ص 88 الرقم 1636 وفي الثلاثة الأخيرة أقوال اُخر ، البداية والنهاية : ج 8 ص 263 .

ص: 377

2 / 4 عبد اللّه بن عمرو بن عاص

2 / 4عبد اللّه بن عمرو بن عاصاو 38 سال قبل از هجرت به دنيا آمد و در سال هفتم هجرى مسلمان شد و به مدينه هجرت كرد. پدرش عمرو بن عاص ، از او يازده و يا دوازده سال بزرگ تر بود! او در آغاز ، پدرش را از پيوستن به معاويه باز مى داشت و از او مى خواست كه از معاويه كناره گيرد . وى بر افضل بودن امام على عليه السلام آگاهى داشت و معاويه را فردى دنياپرست مى دانست؛ امّا در كنار پدرش به سوى معاويه رفت و در جنگ صفّين ، فرماندهى ميمنه لشكر او را برعهده داشت و بنا به قولى، پرچمدار پدرش عمرو بن عاص بود. او در زمان حكومت معاويه، مدّتى حاكم كوفه بود و پس از مرگ پدرش ، از سوى معاويه به حكومت مصر منصوب شد. او از پدرش ثروت بسيارى از طلاهاى مصرى به ارث بُرد و در شمار ملوك صحابيان است. عبد اللّه از شركت در جنگ صفّين ، اظهار ندامت مى كرد و مى گفت: اى كاش بيست سال يا ده سال پيش از آن ، مرده بودم! او به سال 65 هجرى در مصر درگذشت.

.

ص: 378

6258.امام على عليه السلام ( _ در وصيّت به فرزندش حسن عليه السلام _ ) مسند ابن حنبل عن حنظلة بن خويلد العنبري :بَينَما أنَا عِندَ مُعاوِيَةَ ، إذ جاءَهُ رَجُلانِ يَختَصِمانِ في رَأسِ عَمّارٍ ، يَقولُ كُلُّ واحِدٍ مِنهُما : أنَا قَتَلتُهُ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَمرٍو : لِيَطِب بِهِ أحَدُكُما نَفسا لِصاحِبِهِ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ !

قالَ مُعاوِيَةُ : فَما بالُكَ مَعَنا ؟ ! قالَ : إنَّ أبي شَكاني إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : «أطِع أباكَ ما دامَ حَيّا ولا تَعصِهِ» ، فَأَنَا مَعَكُم ، ولَستُ اُقاتِلُ . (1)6259.مسيح عليه السلام :المعجم الأوسط عن إسماعيل بن رجاء عن أبيه :كُنتُ في مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في حَلقَةٍ فيها أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ وعَبدُ اللّهِ بنُ عَمرٍو ، إذ مَرَّ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ فَسَلَّمَ ، فَرَدَّ عَلَيهِ القَومُ وسَكَتَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَمرٍو ، ثُمَّ رَفَعَ ابنُ عَمرٍو صَوتَهُ بَعدَما سَكَتَ القَومُ ، فَقالَ : وعَلَيكَ السَّلامُ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ .

ثُمَّ أقبَلَ عَلَى القَومِ ، فَقالَ : أ لا اُخبِرُكُم بِأَحَبَّ أهلِ الأَرضِ إلى أهلِ السَّماءِ ؟ قالوا : بَلى . قالَ : هُوَ هذَا المُقَفّى ، وَاللّهِ ما كَلَّمتُهُ كَلِمَةً ، ولا كَلَّمَني كَلِمَةً ، مُنذُ لَيالِ صِفّينَ ، ووَاللّهِ ، لَأَن يَرضى عَنّي أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَكونَ لي مِثلُ اُحُدٍ .

فَقالَ لَهُ أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ : أ لا تَغدو إلَيهِ ؟

قالَ : بَلى .

فَتَواعَدا أن يَغدوا إلَيهِ ، وغَدَوتُ مَعَهُما ، فَاستَأذَنَ أبو سَعيدٍ ، فَأَذِنَ لَهُ ، فَدَخَلنا ، فَاستَأذَنَ لِابنِ عَمرٍو ، فَلَم يَزَل بِهِ حَتّى أذِنَ لَهُ الحُسَينُ ، فَدَخَلَ ، فَلَمّا رَآهُ أبو سَعيدٍ زَحَلَ (2) لَهُ ، وهُوَ جالِسٌ إلى جَنبِ الحُسَينِ فَمَدَّهُ الحُسَينُ إلَيهِ ، فَقامَ ابنُ عَمرٍو ، فَلَم يَجلِس ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ خَلّى عَن أبي سَعيدٍ ، فَأَزحَلَ لَهُ ، فَجَلَسَ بَينَهُما . فَقَصَّ أبو سَعيدٍ القِصَّةَ .

فَقالَ : أ كَذلِكَ يَابنَ عَمرٍو ؟ أ تَعلَمُ أنّي أحَبُّ أهلِ الأَرضِ إلى أهلِ السَّماءِ ؟

قالَ : إي ورَبِّ الكَعبَةِ ، إنَّكَ لَأَحَبُّ أهلِ الأَرضِ إلى أهلِ السَّماءِ .

قالَ : فَما حَمَلَكَ عَلى أن قاتَلتَني وأبي يَومَ صِفّينَ ؟ وَاللّهِ لِأَبي خَيرٌ مِنّي ! قالَ : أجَل ، ولكِنَّ عَمرا شَكاني إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : إنَّ عَبدَ اللّهِ يَقومُ اللَّيلَ ، ويَصومُ النَّهارَ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :«صَلِّ ونَم ، وصُم وأفطِر ، وأطِع عَمرا» ، فَلَمّا كانَ يَومَ صِفّينَ أقسَمَ عَلَيَّ . وَاللّهِ ، ما كَثَّرتُ لَهُم سَوادا ، ولَا اختَرَطتُ لَهُم سَيفا ، ولا طَعَنتُ بِرُمحٍ ، ولا رَمَيتُ بِسَهمٍ .

فَقالَ لَهُ الحُسَينُ : أ ما عَلِمتَ أنَّهُ لا طاعَةَ لِمَخلوقٍ في مَعصِيَةِ الخالِقِ ؟

قالَ : بَلى . (3) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 2 ص 564 ح 6549 ، العقد الفريد : ج 3 ص 335 وفيه إلى «الفئة الباغية» .
2- .زَحَلَ عن مكانه : تنحّى (تاج العروس : ج 14 ص 304 «زحل») .
3- .المعجم الأوسط : ج 4 ص 181 ح 3917 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 347 الرقم 3092 نحوه وفيه إلى «ولا رميت بسهم» وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 73 .

ص: 379

6260.امام على عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از حنظلة بن خُوَيلد عنبرى _: هنگامى كه نزد معاويه بودم ، دو مرد پيش او آمدند و درباره سر عمّار ، نزاع داشتند. هريك مى گفت: من او را كشتم .

عبد اللّه بن عمرو گفت: براى آن كه خيال يكى از شما به نفع رفيقش راحت باشد ، [ مى گويم كه] از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: «او (عمّار) را گروه طغيانگر مى كُشند».

معاويه گفت: [ اگر منظورت اين است كه «گروه طغيانگر» ماييم] پس چرا با مايى؟

عبد اللّه گفت: پدرم از من به نزد پيامبر خدا شكايت كرد و او فرمود: «تا زمانى كه پدرت زنده است ، از او اطاعت كن و او را نافرمانى نكن». من با شما هستم ؛ ولى پيكار نمى كنم.6261.امام على عليه السلام :المعجم الأوسط_ به نقل از اسماعيل بن رجاء ، از پدرش _: من در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و در ميان جمعى بودم كه ابو سعيد خُدْرى و عبد اللّه بن عمرو در آن حضور داشتند. حسين بن على عليهماالسلام از كنار آن جمع گذشت و سلام كرد. جمعيّت ، پاسخ سلام دادند و عبد اللّه بن عمرو ، سكوت كرد. چون جمعيّتْ ساكت شدند ، صدايش را بلند كرد و گفت: و عليك السلام و رحمة اللّه وبركاته [ بر تو باد درود ، رحمت و بركت هاى خداوند] !

آن گاه رو به جمعيت كرد و گفت: آيا شما را از محبوب ترينِ زمينيانْ نزد اهل آسمان ، خبر دهم؟

گفتند: بلى .

گفت: همين كسى [ است] كه از اين جا گذشت . به خدا سوگند ، پس از شب هاى صفّين ، نه من با او كلمه اى سخن گفته ام و نه او با من كلمه اى سخن گفته است. به خدا سوگند ، اگر از من خشنود گردد ، برايم دوست داشتنى تر است از اين كه [ ثروتى] مانند كوه اُحُد داشته باشم .

ابو سعيد خدرى به وى گفت: نمى خواهى صبحگاهان نزد او بروى؟

گفت: چرا.

قرار گذاشتند كه صبح به نزد او روند و من هم با آنان رفتم. ابو سعيد ، اجازه گرفت و [ حسين ابن على عليهماالسلام] اجازه داد و وارد شديم. براى ابن عمرو هم اجازه خواست و آن قدر اصرار ورزيد تا حسين عليه السلام اجازه داد و او هم داخل شد. وقتى ابو سعيدْ او را ديد ، برايش جا باز كرد ، در حالى كه در كنار حسين عليه السلام نشسته بود. حسين عليه السلام او را به سوى خود كشيد . ابن عمرو ، بلند شد و ننشست . حسين عليه السلام وقتى چنين ديد ، ابو سعيد را رها كرد و برايش جا باز شد و ميان آن دو نشست. ابو سعيد ، داستان را بازگو كرد.

حسين عليه السلام فرمود: «آيا اين چنين است ، اى فرزند عمرو؟ آيا تو مى دانى كه من ، محبوب ترينِ زمينيانْ نزد آسمانيانم؟».

گفت: بلى. به پروردگار كعبه سوگند كه تو محبوب ترينِ زمينيانْ نزد اهل آسمانى!

[ حسين عليه السلام ] فرمود: «چه چيزى تو را وا داشت كه در صفّين با من و پدرم پيكار كنى؟ به خدا سوگند ، پدرم از من بهتر بود».

گفت: آرى ؛ امّا عمرو از من نزد پيامبر خدا شكايت كرد كه عبد اللّه ، شب ها شب زنده دارى مى كند و روزها روزه مى دارد. آن گاه پيامبر خدا فرمود: «نماز بخوان و بخواب و روزه بدار و افطار كن و از عمرو ، اطاعت نما».

وقتى هنگامه صفّين شد ، او مرا سوگند داد. به خدا سوگند ، من نه براى آنان سياهى لشكر شدم و نه شمشيرى آختم و نه نيزه اى پرتاب كردم و نه تيرى رها نمودم.

حسين عليه السلام به وى فرمود: «آيا نمى دانى كه در معصيت خالق، اطاعتى براى مخلوق نيست [ و نبايد از عمرو اطاعت مى كردى]؟».

گفت: چرا. .

ص: 380

. .

ص: 381

. .

ص: 382

2 / 5عَبدُ الرَّحمنِ بنُ خالِدِ بنِ الوَليدِمن شجعان قريش ، ومن أعداء أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام وبني هاشم . (1) كان واليا على حمص في عهد عثمان ، وأشخص إليه عثمان المخرجين من الكوفة . (2) وكان معاوية يَعُدّه ولده (3) وكان من اُمراء جيشه في صفّين وكان لواء أهل الشام بيده عند اشتداد الحرب ، (4) وكان أخوه مهاجر مع أمير المؤمنين عليه السلام في الجمل ، وصفّين . (5) كما كان من القادة المحاربين في بعض الأيّام في معارك ذي الحجّة . (6) لعنه أمير المؤمنين عليه السلام في الصلاة . (7) هذا ، وقد نقلت عنه كلمات في الثناء على شجاعة الإمام عليه السلام . (8) تولّى حكومة حمص مدّةً في خلافة معاوية . ولمّا عرف معاوية هوى الشاميّين في حكومة عبد الرحمن بعده ، قتله بالسمّ ، لئلّا ينافس يزيدَ على الحكم . (9)

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 372 الرقم 1410 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 436 الرقم 3293 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 156 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 321 و 325 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 269 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 166 .
3- .وقعة صفّين : ص 430 .
4- .الأخبار الطوال : ص 172 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 ؛ وقعة صفّين : ص 395 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 54 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 436 الرقم 3293 ، الاستيعاب : ج 2 ص 373 الرقم 1410 ، الإصابة : ج 5 ص 27 الرقم 6223 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 258 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 258 ؛ وقعة صفّين : ص 195 .
7- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 126 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 397 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 284 ؛ وقعة صفّين : ص 552 .
8- .وقعة صفّين : ص 387 .
9- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 118 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 436 الرقم 3293 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 227 ، الاستيعاب : ج 2 ص 373 الرقم 1410 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 476 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 223 .

ص: 383

2 / 5 عبد الرحمان بن خالد بن وليد

2 / 5عبد الرحمان بن خالد بن وليدعبد الرحمان بن خالد بن وليد ، از شجاعان قريش و از دشمنان امام على عليه السلام و بنى هاشم بود. وى در زمان عثمان ، حاكم حِمْص بود و عثمان، تبعيديان كوفه را نزد او مى فرستاد. معاويه ، او را فرزند خود مى شمرد. او در جنگ صفّين ، از سرداران لشكر معاويه بود و در شدّت جنگ ، پرچم شاميان در دست او بود. برادرش (مهاجر بن خالد) ، در جنگ هاى جمل و صفّين ، در سپاه امام على عليه السلام بود. او همچنين در برخى روزهاى جنگ در ماه ذى حجّه، از فرماندهان جنگجويان بود و امام على عليه السلام در نماز، او را نفرين مى كرد. با اين حال ، از او سخنانى در ستايش شجاعت على عليه السلام نقل شده است. او در زمان معاويه ، مدتى حاكم حمص بود و چون معاويه از علاقه اهل شام به حكومت عبد الرحمان بعد از خود آگاه شد، او را با سَم كشت تا با يزيد بر سر حكومت ، رقابت نكند.

.

ص: 384

6268.الإمامُ زينُ العابدينَ عليه السلام :وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن خالد بن الوليد_ في وَصفِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _:أمَا وَاللّهِ لَقَد رَأَيتُنا يَوما مِنَ الأَيّامِ وقَد غَشِيَنا ثُعبانٌ مِثلُ الطَّودِ الأَرعَنِ قَد أثارَ قَسطَلاً (1) حالَ بَينَنا وبَينَ الاُفُقِ ، وهُوَ عَلى أدهَمٍ شائِلٍ ، يَضرِبُهُم بِسَيفِهِ ضَربَ غَرائِبِ الإِبِلِ، كاشِرا عَن أنيابِهِ كَشرَ المُخدِرِ الحَرِبِ . (2)

فَقالَ مُعاوِيَةُ : وَاللّهِ إنَّهُ كانَ يُجالِدُ ويُقاتِلُ عَن تِرَةٍ لَهُ وعَلَيهِ . (3)راجع : ج 12 ص 378 (أبو الأعور) و ص 380 (بسر بن أرطاة) و ص 426 (الوليد بن عقبة) .

.


1- .القسطل : الغبار الساطع (لسان العرب : ج 11 ص 557 «قسطل») .
2- .خَدَرَ الأسدُ فهو مُخدِرٌ : إذا كان في خِدرِه ؛ وهو بيته . وحَرِبَ الرجُلُ : اشتدّ غضَبُه، فهو حَرِب (لسان العرب: ج 4 ص 231 «خدر» و ج 1 ص 304 «حرب»).
3- .وقعة صفّين : ص 387 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 53 .

ص: 385

6264.امام كاظم عليه السلام :وقعة صفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن خالد بن وليد ، در توصيف امام على عليه السلام _: به خدا سوگند ، روزى بر ما گذشت كه گرفتار اژدهايى همچون كوهى استوار شديم و او در حالى كه گَرد و غبار به راه انداخته و ميان ما و افق حايل شده بود، بر ما هجوم آورد . او بر اسبى سياه _ كه سُم بر زمين مى كوفت _ ، سوار بود و از چپ و راست ، شمشيرشان مى زد و مانند شترى جوان ، در جوش و خروش بود و چون پيكار كننده توفنده ، از خشم ، دندان مى فشرد. معاويه گفت : به خدا سوگند ، هم اكنون او (على عليه السلام ) شمشير مى زند و انتقامجويانه مى جنگد.ر . ك : ج 12 ص 379 (ابو اعور) وص 381 (بُسر بن ارطات) و ص 427 (وليد بن عقبه) .

.

ص: 386

الفصل الثالث : السياسة العلويّة3 / 1عَزلُ مُعاوِيَةَذكرنا سابقا أنّ اُولى الأعمال التي اتّخذها الإمام عليّ عليه السلام بعد مبايعة الناس له على طريق الشروع بالإصلاحات هو عزل عمّال عثمان . وكان الساسة من أصحاب الإمام لا يرون من المصلحة عزل شخصين ، هما : معاوية وأبي موسى الأشعري . وأخيرا وبعد الكثير من التوضيحات وفي أعقاب وساطة مالك الأشتر ، وافق أمير المؤمنين عليه السلام على إبقاء أبي موسى الأشعري . أمّا بالنسبة الى معاوية فلم تفلح جميع الجهود التي بذلت لإقناع الإمام بإبقائه في منصبه ، إذ كان لا يرى جواز إبقائه واليا ولو لحظة واحدة . أمّا بالنسبة إلى معاوية فهو لم يبايع الإمام ولم يترك أهل الشام يبايعونه . وبدأ منذ اليوم الأول لخلافة الإمام بالتآمر عليه ، ممهّدا بذلك الأجواء للصدام العسكري . وأوّل سؤال يُثار في هذا المجال هو كيف يمكن تبرير عمل الإمام هذا من الوجهة السياسيّة ؟ أ لم يكن من الأفضل أن يُبقي الإمامُ معاوية في منصبه في بداية خلافته إلى حين استتباب الاُمور ، وإلى أن يبايع هو وأهل الشام ، ثمّ يعزله من بعد ذلك لكي لا تقع حرب صفّين ولكي تستقرّ الحكومة الإسلاميّة بقيادته ؟ أ لم يكن الحفاظ على وحدة كلمة الاُمّة وديمومة النظام الإسلامي وهما من أوجب الواجبات ، يقضيان بإبقاء معاوية على ولاية الشام ولو مؤقّتا ؟

.

ص: 387

فصل سوم : سياست على

3 / 1 كنار گذاردن معاويه
اشاره

فصل سوم : سياست على3 / 1كنار گذاردن معاويهپيش از اين گفتيم كه يكى از نخستين اقدامات امام على عليه السلام پس از بيعت مردم براى آغاز اصلاحات، بركنار كردن كارگزاران عثمان بود . (1) سياستمداران علاقه مند به امام عليه السلام ، بر كنارى دو نفر را مصلحت نمى دانستند : معاويه و ابو موسى اشعرى. سرانجام با توضيحات بسيار و وساطت هاى مالك اشتر ، امام عليه السلام با ابقاى ابو موسى موافقت كرد؛ امّا در مورد معاويه ، هر چه براى قانع كردن على عليه السلام تلاش كردند ، نتيجه اى نداشت و ايشان ، ابقاى او بر حكومت شام را حتى براى يك لحظه روا ندانست. معاويه نيز نه خود با امام عليه السلام بيعت كرد و نه گذاشت مردم شام با ايشان بيعت كنند و از همان روز اوّل حكومت امام عليه السلام ، توطئه عليه او را شروع كرد و زمينه را براى برخورد نظامى فراهم ساخت. نخستين سؤال در اين زمينه اين است كه : چگونه مى توان اين اقدام امام عليه السلام را از نظر سياسى توجيه كرد؟ آيا بهتر نبود امام على عليه السلام معاويه را در آغاز حكومت خود ، ابقا مى كرد تا حاكميتش استقرار يابد و معاويه، همراه اهل شام با او بيعت كند و بعد ، او را عزل مى كرد تا جنگ صفّينْ پيش نيايد و حكومت اسلامى به رهبرى او تداوم يابد؟ آيا حفظ وحدت كلمه امّت و تداوم نظام اسلامى _ كه از واجب ترين واجبات است _ اقتضا نمى كرد كه امام عليه السلام او را به طور موقّت در حكومت شام ، ابقا نمايد؟

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 563 (كنار نهادن كارگزاران عثمان) .

ص: 388

. .

ص: 389

. .

ص: 390

دفاع از سياست كنار گذاردن معاويه
اشاره

دفاع از سياست كنار گذاردن معاويهبر اساس مبانى سياست هاى امام عليه السلام در اداره نظام اسلامى _ كه شرح آن گذشت _ ، (1) به سادگى مى توان به اين گونه پرسش ها پاسخ داد؛ امّا در خصوص اين سياست ، نكات مهمّى وجود دارد كه در اين جا بايد بدان اشاره شود. ابن ابى الحديد ، به تفصيل از اين سياست دفاع كرده است و ما مطالب مهم آن را ذكر مى كنيم : ابن ابى الحديد ، در ابتدا با استناد به مدارك و منابع تاريخى استدلال مى كند كه معاويه ، در هيچ شرايطى با على عليه السلام بيعت نمى كرد . سپس به مبانى دينى امام عليه السلام در نصب و عزل ها اشاره مى كند و در خاتمه ، طى نقل تحليلى متين از دانشمندى به نام ابن سنان ، روشن مى سازد كه اصولاً ابقاى معاويه در شرايطى كه پس از عثمان ، مردم با امام عليه السلام بيعت كردند ، ممكن نبود و موجب مى شد ايشان در آغاز حكومت ، با فضايى مواجه شود كه عثمان در انتهاى حكومت بدان رسيد. (2)

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 450 (دفاع كلّى از سياست مدارى امام على) .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 233 .

ص: 391

1 . ابقاى معاويه به بيعتش نمى انجاميد

1 . ابقاى معاويه به بيعتش نمى انجاميدابن ابى الحديد ، ضمن نقل انتقادهايى بر سياست امام على عليه السلام در زمينه عزل معاويه گزارش كرده است كه يكى از انتقادها اين سخن است : اگر امام عليه السلام هنگامى كه در مدينه با وى بيعت شد ، معاويه را بر شامْ ابقا مى كرد تا حكومتش مستقر گردد و پايه هايش استوار شود و معاويه و شاميان با او بيعت كنند ، و سپس او را كنار مى نهاد ، از جنگى كه ميان آنها در گرفت ، پيشگيرى كرده بود . پاسخْ اين است كه امير مؤمنان ، شرايط آن روز را مى دانست كه معاويه به هيچ رو بيعت نمى كند ، گرچه او را بر حكومت شامْ ابقا نمايد ؛ بلكه ابقاى وى بر حكومت شام ، معاويه را نيرومندتر مى ساخت و امتناع وى را از بيعت ، قوى تر مى كرد ؛ چرا كه پرسش كننده يا بايد بگويد : «سزاوار بود كه على عليه السلام معاويه را به بيعت فرا خواند و هم زمان ، او را بر شام بگمارد و هر دو كار با هم قرين گردد» و يا بايد بگويد: «امام عليه السلام مى بايد نخست از معاويه مطالبه بيعت مى كرد [ و ابقاى او را به تأخير مى انداخت]» و يا بگويد : «بايد نخست او را ابقا مى كرد و درخواست بيعت را به فرصتى ديگر مى انداخت». در صورت نخست ، اين احتمال بود كه معاويه ، حكم على عليه السلام بر ابقاى وى در حكومت را براى شاميان بخوانَد و موقعيت خود را نزد آنان ، محكم سازد و در ذهن آنان جاى دهد كه : «اگر او شايسته حكومت نبود ، على عليه السلام بر او اعتماد نمى كرد» و آن گاه ، بيعت كردن را به تأخير اندازد و از آن ، سر باز زند . و صورت دوم ، همان كارى است كه امير مؤمنان انجام داد . و امّا صورت سوم ، مانند صورت اوّل است؛ بلكه معاويه را در مخالفت و سركشى اى كه قصد آن را داشت، قوى تر مى كرد. چگونه كسى كه آشنا به تاريخ است ، گمان مى كند كه اگر على عليه السلام معاويه را بر

.

ص: 392

شام مى گمارْد، معاويه با او بيعت مى كرد ، با آن كه مى دانيم ميان على عليه السلام و معاويه ، نزاع ها و كينه هاى كهنى است كه شتر در آن ، زانو نَزَد؛ (1) زيرا على عليه السلام بود كه حنظله برادر معاويه و دايى اش وليد و جدّش عتبه را يك جا به هلاكت رساند . پس از آن نيز مسائلى ميان آن دو در زمان خلافت عثمانْ اتّفاق افتاد و بر يكديگر تند شدند تا آن جا كه معاويه وى را تهديد كرد و گفت : من به سوى شام مى روم و اين پيرمرد (عثمان) را نزد تو مى گذارم . به خدا سوگند ، اگر مويى از وى كم شود ، با يكصدهزار شمشير با تو مى جنگم! ... و امّا سخن ابن عبّاس به امام على عليه السلام كه : «يك ماه او را بر حكومت بگمار و يك عمر او را بركنار دار» و آنچه مغيرة بن شعبه به وى پيشنهاد كرد ، توهّماتى بود كه آن دو براى خود داشتند و به آنها خوش گمان بودند و بر قلبشان خطور كرده بود. على عليه السلام از وضعيت خود با معاويه بهتر آگاه بود و مى دانست كه اين وضعيت ، اصلاح پذير نيست . چگونه بر ذهن انسان آگاه به وضعيت معاويه و نيرنگ ها و شيطنت هاى او و كينه اى كه از على عليه السلام از حادثه كشته شدن عثمان و پيش از آن در دل داشت ، خطور مى كند كه معاويه ، ابقاى على عليه السلام را بپذيرد و فريب بخورد و با او بيعت نمايد؟! معاويه ، زيرك تر از آن بود كه فريب بخورد و على عليه السلام نسبت به وضعيت معاويه ، آگاه تر از كسانى بود كه گمان مى كردند اگر امام عليه السلام از او دلجويى كند و او را ابقا نمايد ، بيعت خواهد كرد. در نظر على عليه السلام ، اين بيمارى ، درمانى جز شمشير نداشت ؛ چرا كه پايان كار ،

.


1- .كنايه از اين كه هيچ گاه با يكديگر از درِ سازش وارد نمى شوند. در واقع رابطه آنان به شترى كينه اى تشبيه شده كه زانو بر زمين نزند . (م)

ص: 393

2 . ابقاى معاويه ، حكومت مركزى را متزلزل مى كرد

همان مى شد و او كار آخر را اوّل قرار داد. (1)

2 . ابقاى معاويه ، حكومت مركزى را متزلزل مى كردابقاى معاويه ، نه تنها پايه هاى حكومت امام على عليه السلام را مستحكم نمى كرد، بلكه موجب تزلزل حاكميت او از ابتدا مى شد . ابن ابى الحديد ، در اين باره تحليلى را از كتاب العادل، تأليف دانشمندى به نام ابن سِنان، نقل كرده كه متن آن چنين است : مى دانيم يكى از اسبابى كه باعث شورش بر عثمان شد و مسلمانان را بدان جا كشاند كه او را محاصره كردند و به قتل رساندند ، حاكم كردن معاويه بر شام بود ، با وجود اين كه پيش از نصب وى نيز ظلم و سلطه جويى او بارز بود و مخالفت وى با احكام دينى در دايره حكومتش هويدا بود. عثمان در اين زمينه ، مورد پرسش و خطاب قرار گرفت و عذر آورد كه عمر ، پيش از او ، وى را به حكومت گمارده است ؛ ولى مسلمانان ، عذر او را نپذيرفتند و جز به كنار نهادن وى قانع نگشتند و كار بدان جا كشيد كه كشيد . على عليه السلام از مسلمانانى بود كه از اين حكم عثمان ، بسيار ناخشنود و از همه به فساد دين معاويه آگاه تر بود . پس اگر او پيمان خلافتش را با ابقاى معاويه در شام و تثبيت وى مى شكست ، آيا چنين نبود كه در ابتداى امر ، بدان جا رسد كه عثمان در پايان كار رسيده بود ؟ و آيا به كنار نهاده شدن و كشته شدن وى منجر نمى شد؟ اگر چنين كارى از نظر دينى روا بود و گناهى در پى نداشت، به طور يقين از جهت

.


1- .ابن ابى الحديد ، در ضمن سخنش گفته است : در اين جا خبرى را مى آورم كه زبير بن بكّار در كتاب الموفّقيات آورده است تا هر كس از آن آگاه شود، بداند كه معاويه ، هيچ گاه متمايل به پيروى على عليه السلام نمى شد و با وى بيعت نمى كرد و ضدّيت معاويه با على عليه السلام و جدايى اش از او ، مانند ضدّيت سياه و سفيد بود كه هيچ گاه جمع نمى شوند و مانند ناسازگارى سلب و ايجاب بود كه زوال ناپذير است (شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 233) .

ص: 394

3 . ناسازگارى ابقاى معاويه با مبانى سياسى امام على

سياسى ، اشتباهى فاحش و عاملى نيرومند براى مخالفت و سركشى شهروندان بود و اين گونه نبود كه براى على عليه السلام امكان داشته باشد كه به مسلمانان اعلام كند : «رأى حقيقى من ، عزل معاويه پس از ثبات يافتن حكومت و پيروى اكثريت از من است و هدف من از ابقاى وى بر حكومت ، فريب دادن او و سرعت بخشيدن به پيروى وى و بيعت لشكريان اوست و پس از اين، او را عزل مى كنم و بر پايه عدالت با او رفتار مى كنم» ؛ چرا كه به محض اعلام اين مطلب ، خبر به معاويه مى رسيد و تدبيرى كه امام عليه السلام انديشيده بود ، تباه مى شد و غرضى كه بر آن تكيه كرده بود. نقض مى شد . (1)

3 . ناسازگارى ابقاى معاويه با مبانى سياسى امام علىابن سنان، پاسخى ديگر به خُرده گيرى بر سياست كنار گذاردن معاويه داده است و در آن، به مبانى سياسى امام على عليه السلام در حكمرانى اشاره مى كند (2) و آن را پاسخ حقيقى مى داند . وى مى گويد : به درستى كه على عليه السلام به مخالفت با شريعت به خاطر سياست ، معتقد نبود ، خواه آن سياستْ دينى باشد يا دنيوى . امّا در كارهاى دنيايى، مانند اين كه گمان بَرَد فردى درصدد فاسد كردن خلافت اوست ، هيچ گاه كشتن يا زندانى نمودنِ او را روا نمى دانست (مگر آن كه با شواهد و ادلّه يقين آور ، به فتنه گرىِ او اطمينان يابد) و بر پايه توهّم و اخبار تحقيق نشده ، رفتار نمى كرد . و امّا در امور دينى، مانند حد زدنِ متّهم به دزدى نيز سياست را مقدّم نمى داشت ؛ بلكه مى فرمود : «اگر با اقرار خودش يا گواهى شهود ، دزدى او به اثبات رسد، حد را بر او جارى مى سازم ، و گرنه متعرّض وى نخواهم شد» .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 247 .
2- .مبانى سياسى امام عليه السلام در آغاز بخش پنجم ، به تفصيل گزارش شد .

ص: 395

در ميان بزرگان اسلام ، بودند كسانى كه خلاف اين عقيده را داشتند . ديدگاه مالك بن انس ، عمل كردن بر طبق مصالح مُرسل (1) بود و اين كه براى امام ، جايز است يك سوم امّت را در راستاى اصلاح دوسوم ديگر بكُشد . ديدگاه بيشتر مردمان ، آن است كه عمل كردن بر طبق نظر و گمان غالب ، جايز است ؛ ولى چون ديدگاه امام على عليه السلام چنان بود كه گفتيم و معاويه از نظر او فاسق بود و مقدّمه يقينى ديگرى نيز نزد او سبقت داشت و آن اين كه به كار گرفتن فاسق ، جايز نيست و او كسى نبود كه استحكام پايه حكومت را با مخالفت ورزيدن با شريعت بنا نهد ، پس مى بايد آشكارا معاويه را كنار مى گذارْد، گرچه اين امر به جنگ بينجامد . (2)

.


1- .مصالح مُرسل يا مرسله، يكى از ادلّه اجتهادى نزد اهل سنّت است كه فقيه بر پايه مصالح عمومى، آن جا كه حكم شرعى در ميان نباشد ، فتوا مى دهد . (م)
2- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 246 .

ص: 396

3 / 2رفض سياسة المداهنة6277.عنه صلى الله عليه و آله :مروج الذهب عن ابن عبّاس :قَدِمتُ مِن مَكَّةَ بَعدَ مَقتَلِ عُثمانَ بِخَمسِ لَيالٍ ، فَجِئتُ عَلِيّا أدخُلُ عَلَيهِ ، فَقيلَ لي : عِندَهُ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، فَجَلَستُ بِالبابِ ساعَةً ، فَخَرَجَ المُغيرَةُ ، فَسَلَّمَ عَلَيَّ ، وقالَ : مَتى قَدِمتَ ؟ قُلتُ : السّاعَةَ ، ودَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ وسَلَّمتُ عَلَيهِ . . .

قُلتُ : أخبِرني عَن شَأنِ المُغيرَةِ ، ولِمَ خَلا بِكَ ؟

قالَ : جاءَني بَعدَ مَقتَلِ عُثمانَ بِيَومَينِ ، فَقالَ : أخلِني ، فَفَعَلتُ ، فَقالَ : إنَّ النُّصحَ رَخيصٌ ، وأنتَ بَقِيَّةُ النّاسِ ، وأنَا لَكَ ناصِحٌ ، وأنَا اُشيرُ عَلَيكَ أن لا تَرُدَّ عُمّالَ عُثمانَ عامَكَ هذا ، فَاكُتب إلَيهِم بِإِثباتِهِم عَلى أعمالِهِم ، فَإِذا بايَعوا لَكَ ، وَاطمَأَنَّ أمرُكَ ، عَزَلتَ مَن أحبَبتَ ، وأقرَرتَ مَن أحبَبتَ .

فَقُلتُ لَهُ : وَاللّهِ ، لا اُداهِنُ في ديني ، ولا اُعطِي الرِّياءَ في أمري .

قالَ : فَإِن كُنتَ قَد أبَيتَ فَانزِع مَن شِئتَ ، وَاترُك مُعاوِيَةَ ؛ فَإِنَّ لَهُ جُرأَةً وهُوَ في أهلِ الشّامِ مَسموعٌ مِنهُ ، ولَكَ حُجَّةٌ في إثباتِهِ ، فَقَد كانَ عُمَرُ وَلّاهُ الشّامَ كُلَّها .

فَقُلتُ لَهُ : لا وَاللّهِ ، لا أستَعمِلُ مُعاوِيَةَ يَومَينِ أبَدا .

فَخَرَجَ مِن عِندي عَلى ما أشارَ بِهِ ، ثُمَّ عادَ ، فَقالَ : إنّي أشَرتُ عَلَيكَ بِما أشَرتُ بِهِ وأبَيتَ عَلَيَّ ، فَنَظَرتُ فِي الأَمرِ وإذا أنتَ مُصيبٌ لا يَنبَغي أن تَأخُذَ أمرَكَ بِخُدعَةٍ ، ولا يَكونَ فيهِ دُلسَةٌ .

قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَقُلتُ لَهُ : أمّا أوَّلُ ما أشارَ بِهِ عَلَيكَ فَقَد نَصَحَكَ ، وأمَّا الآخِرُ فَقَد غَشَّكَ . (1) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 364 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 440 وفيه «بردّ عمّال» بدل «أن لا تردّ عمّال» و«الدنيّ» بدل «الرياء» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 306 نحوه وراجع الأخبار الطوال : ص 142 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 67 والبداية والنهاية : ج 7 ص 229 .

ص: 397

3 / 2 كنار نهادن سياست سازش

3 / 2كنار نهادن سياست سازشسياست على6280.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :مروْج الذهب_ به نقل از ابن عبّاس _: پنج شب پس از كشته شدن عثمان ، از مكّه [ به مدينه ]بازگشتم و نزد على عليه السلام رفتم تا او را ببينم . گفته شد كه مغيرة بن شعبه نزد اوست . چند لحظه اى پشت در نشستم تا مغيره بيرون آمد . بر من سلام كرد و گفت : كِى آمدى؟

گفتم : چند لحظه قبل .

سپس نزد على عليه السلام رفتم . بر او سلام كردم... گفتم : به من بگو كه مغيره ، چه كار داشت و چرا در خلوت با تو صحبت كرد؟

فرمود : «دو روز پس از كشته شدن عثمان ، نزد من آمد و گفت : با تو صحبتى خصوصى دارم و من پذيرفتم. آن گاه گفت : به درستى كه خيرخواهى ، كم ارزش شده است و تو باقى مانده مردمان [ بزرگ و صحابى] هستى ومن ، خيرخواه توام . من از باب مشورت به تو مى گويم كارگزاران عثمان را در اين سال [ كه سال نخست حكومت توست ]بركنار مكن. براى آنان بنويس كه برسرِ كارشان باقى اند و هر گاه با تو بيعت كردند و كار تو استقرار يافت ، هر كه را دوست داشتى ، كنار بگذار و هر كه را دوست داشتى منصوب كن.

من به وى گفتم : به خدا سوگند ، در دينم سازش و در حكومت خود ، ظاهرسازى نمى كنم.

گفت : اگر امتناع مى ورزى ، پس هر كه را مى خواهى ، كنار گذار؛ ولى معاويه را نگه دار . او گستاخ و جسور است و شاميان از او حرف شنوى دارند و تو براى نگه داشتنش دليلى دارى؛ زيرا عمر ، او را بر تمامى سرزمين شام گمارد.

به وى گفتم : نه ، به خدا سوگند! معاويه را حتى دو روز هم به كار نمى گيرم.

او پس از مشورت و مطرح كردن مطالبش ، از نزد من بيرون رفت. سپس برگشت و گفت: من به تو مشورت هايى رساندم و تو [ از قبول آنها] امتناع ورزيدى . در اين موضوع نگريستم و چنين يافتم كه تو بر صوابى. سزاوار نيست در كارهايت نيرنگ و فريب را به كار گيرى».

[ ابن عبّاس مى گويد :] به او (على عليه السلام ) گفتم : در آنچه نخست به تو مشورت داد ، خيرخواهى كرد؛ امّا در مرتبه دوم به تو خيانت نمود.

.

ص: 398

6276.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مروج الذهب عن ابن عبّاس_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنَا اُشيرُ عَلَيكَ أن تُثبِتَ مُعاوِيَةَ ، فَإِن بايَعَ لَكَ فَعَلَيَّ أن أقلَعَهُ مِن مَنزِلِهِ . قالَ : لا وَاللّهِ لا اُعطيهِ إلَا السَّيفَ ، ثُمَّ تَمَثَّلَ :

فَما مِيتَةٌ إن مُتُّها غَيرَ عاجِزِ

بِعارٍ إذا ما غالَتِ النَّفسَ غولُها

فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنتَ رَجُلٌ شُجاعٌ ، أ ما سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : الحَربُ خُدعَةٌ ؟ ! فَقالَ عَلِيٌّ : بَلى . قُلتُ : أمَا وَاللّهِ ، لَئِن أطَعتَني لَأَصدُرَنَّ بِهِم بَعد وُرودٍ ، ولَأَترُكَنَّهُم يَنظُرونَ في أدبارِ الاُمورِ ، ولا يَدرونَ ما كانَ وَجهُها ، مِن غَيرِ نقَصٍ لَكَ ، ولا إثمٍ عَلَيكَ .

فَقالَ لي : يَابنَ عَبّاسٍ ، لَستُ مِن هُنَيّاتِكَ ولا هُنَيّاتِ مُعاوِيَةَ في شَيءٍ ، تُشيرُ بِهِ عَلَيَّ بِرَأيٍ ، فَإِذا عَصَيتُكَ فَأَطِعني .

فَقُلتُ : أنَا أفعَلُ ، فَإِنَّ أيسَرَ ما لَكَ عِندِي الطّاعَةُ ، وَاللّهُ وَلِيُّ التَّوفيقِ . (1)راجع : ج 3 ص 562 (عزل عمّال عثمان) .

3 / 3الإِمامُ يَدعو مُعاوِيَةَ إلَى البَيعَةِ6280.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ لَمّا بويِعَ عليه السلام بِالخِلافَةِ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ : أمّا بَعدُ ، فَقَد عَلِمتَ إعذاري فيكُم ، وإعراضي عَنكُم ، حَتّى كانَ ما لابُدَّ مِنهُ ولا دَفعَ لَهُ ، وَالحَديثُ طَويلٌ ، وَالكَلامُ كَثيرٌ ، وقَد أدبَرَ ما أدبَرَ ، وأقبَلَ ما أقبَلَ ، فَبايِع مَن قِبَلَكَ ، وأقبِل إلَيَّ في وَفدٍ مِن أصحابِكَ . وَالسَّلامُ . (2) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 364 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 441 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 307 نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 229 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 75 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 365 ح 340 .

ص: 399

3 / 3 امام معاويه را به بيعت فرا مى خوانَد

6281.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مروج الذهب_ به نقل از ابن عبّاس _: [ به على عليه السلام گفتم :] نظر مشورتى من به تو اين است كه معاويه را نگه دارى . اگر با تو بيعت كرد ، من بر عهده مى گيرم كه او را از جايگاهش بركَنَم.

فرمود : «نه ؛ به خدا سوگند كه جز شمشير به او چيزى نخواهم بخشيد!» .

آن گاه بدين شعر ، تمثّل جُست:

«اگر بميرم ، به گونه اى كه از روى زبونى نباشد

ننگ نيست ، اگر شيطان ، آدمى را گم راه نكرده باشد

گفتم : اى اميرمؤمنان! تو مردى دلاورى . آيا نشنيدى كه پيامبر خدا مى فرمود : «جنگ ، نيرنگ است؟».

على عليه السلام فرمود : «چرا».

گفتم : به خدا سوگند ، اگر از من بپذيرى ، آنان را پس از وارد شدن ، بيرون مى كنم و آنان را رها مى سازم كه در پشت كارها بينديشند و ندانند سبب آن چيست ، بدون آن كه نقصى بر تو وارد گردد يا گناهى بر تو باشد.

فرمود : «اى ابن عبّاس! من از خُرده گيرى هاى تو و معاويه ، به دورم . به من مشورت مى دهى . اگر مشورت تو را نپذيرفتم، بايد از من اطاعت كنى».

گفتم : من چنين خواهم كرد؛ زيرا كم ترين حقّى كه بر من دارى، اطاعت است، و خداوند ، توفيق دهنده است.ر . ك : ج 3 ص 563 (كنار نهادن كارگزاران عثمان) .

3 / 3امام معاويه را به بيعت فرا مى خوانَد6285.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه اش به معاويه ، هنگامى كه براى خلافت با وى بيعت شد _:از بنده خدا، على، اميرمؤمنان، به معاوية بن ابى سفيان . پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه عذر مرا درباره خودتان و روى گردانى ام را از شما دانستى، تا آن جا كه از آن ، چاره اى نبود و راه فرارى وجود نداشت . حرف و حديث ، طولانى است و سخن ، بسيار. آنچه گذشته، گذشته است و آنچه پيش آمده، پيش آمده است . از آنان كه نزد تو هستند ، بيعت گير و با گروهى از يارانت نزد من آى . والسلام!

.

ص: 400

6286.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة :لَمّا بويِعَ عَلِِيٌّ عليه السلام كَتَبَ إلى مِعاوِيَةَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ النّاس قَتَلوا عُثمانَ عَن غَيرِ مَشورَةٍ مِنّي ، وبايَعوني عَن مَشورَةٍ مِنهُم وَاجتِماعٍ ، فَإِذا أتاكَ كِتابي فَبايِع لي ، وأوفِد إلَيَّ أشرافَ أهلِ الشّامِ قِبَلَكَ . (1)3 / 4سِياسَةُ مُعاوِيَةَ في جَوابِ الإِمامِ6283.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري_ في ذِكرِ كِتابِ الإِمامِ إلى مُعاوِيَهَ وأبي موسى _: وكانَ رَسولُ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ سَبرَةَ الجُهَنِيَّ ، فَقَدِمَ عَلَيهِ فَلَم يَكتُب مُعاوِيَةُ بِشَيءٍ ، ولَم يُجِبهُ ، ورَدَّ رَسولَهُ ، وجَعَلَ كُلَّما تَنَجَّزَ جَوابَهُ لَم يَزِد عَلى قَولِهِ :

أدِم إدامَةَ حِصنٍ أوخَذا بِيَدي

حَرباً ضَروساً تَشُبُّ الجَزلَ وَالضَّرَما في جارِكُم وَابنِكُم إذ كانَ مَقتَلُهُ

شَنعاءَ شَيَّبَتِ الأَصداغَ وَاللَّمَما أعيَى المَسودُ بِها وَالسَّيِّدونَ فَلَم

يوجَد لَها غَيرُنا مَولىً ولا حَكَما

وجَعَلَ الجُهَنِيُّ كُلَّما تَنَجَّزَ الكِتابَ لَم يَزِدهُ عَلى هذِهِ الأَبياتِ ، حَتّى إذا كانَ الشَّهرُ الثّالِثُ مِن مَقتَلِ عُثمانَ في صَفَرٍ دَعا مُعاوِيَةُ بِرَجُلٍ مِن بَني عَبسٍ ثُمَّ أحَدِ بَني رَواحَةَ يُدعى قَبيصَةَ ، فَدَفَعَ إلَيهِ طوماراً مَختوماً عُنوانُهُ : مِن مُعاوِيَةَ إلى عَلِيٍّ ، فَقالَ : إذا دَخَلتَ المَدينَةَ فَاقبِض عَلى أسفَلِ الطّومارِ ، ثُمَّ أوصاهُ بِما يَقولُ ، وسَرَّحَ رَسولَ عَلِيٍّ .

وخَرَجا فَقَدِمَا المَدينَةَ في رَبيعِ الأَوَّلِ لِغُرَّتِهِ ، فَلَمّا دَخَلَا المَدينَةَ رَفَعَ العَبسِيُّ الطّومارَ كَما أمَرَهُ ، وخَرَجَ النّاسُ يَنظُرونَ إلَيهِ ، فَتَفَرَّقوا إلى مَنازِلِهِم وقَد عَلِموا أنَّ مُعاوِيَةَ مُعتَرِضٌ ، ومَضى يَدخُلُ عَلى عَلِيٍّ ، فَدَفَعَ إلَيهِ الطّومارَ فَفَضَّ خاتَمَهُ فَلَم يَجِد في جَوفِهِ كِتابَةً ، فَقالَ لِلرَّسولِ : ما وَراءَكَ ؟ قال : آمِنٌ أنَا ؟ قالَ : نَعَم ؛ إنَّ الرُّسُلَ آمِنَةٌ لا تُقتَلُ . قالَ : وَرائي أنّي تَرَكتُ قَوماً لا يَرضَونَ إلّا بِالقَوَدِ . قالَ : مِمَّن ؟ قالَ : مِن خَيطِ نَفسِكَ ، وتَرَكتُ سِتّينَ ألفَ شَيخٍ يَبكي تَحتَ قَميصِ عُثمانَ وهُوَ مَنصوبٌ لَهُم قَد ألبَسوهُ مِنبَرَ دِمَشقَ . فَقالَ : مِنّي يَطلُبونَ دَمَ عُثمانَ ! أ لَستُ مَوتوراً كَتِرَةِ عُثمانَ ؟ ! اللّهُمَّ إنّي أبرَأُ إلَيكَ مِن دَمِ عُثمانَ . (2) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 230 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 443 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 310 .

ص: 401

3 / 4 سياست معاويه در پاسخ به امام على

6284.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :هنگامى كه با على عليه السلام بيعت شد، براى معاويه چنين نوشت: «پس از حمد و سپاس خداوند ؛ به درستى كه مردم ، عثمان را بدون رايزنى با من به قتل رساندند و با گِرد آمدن و مشورت خودشان ، با من بيعت كردند . هرگاه نامه ام به تو رسيد ، براى من از مردم ، بيعت بگير و نمايندگانى از بزرگان شام را از سوى خودت نزد من روانه كن».3 / 4سياست معاويه در پاسخ به امام على6287.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ در گزارش نامه امام على عليه السلام به معاويه و ابو موسى _: فرستاده اميرمؤمنان به سوى معاويه ، سبره جُهَنى بود. او نزد معاويه رفت؛ ولى معاويه ، نه نامه اى مى نوشت و نه پاسخى مى داد و فرستاده را نمى پذيرفت و هر گاه فرستاده از او جواب مى خواست ، تنها اين اشعار را مى خواند:

مانند دژى استوار بمان يا دستم را

در جنگى خانمانسوز كه آتش برافروزد ، بربند. جنگى با همسايگان و فرزندانتان كه

كشتن فاجعه بار آنان ، موى سر و گيجگاه را سپيد كند. جنگى كه زير دستان و بالا دستان را خسته كند

و براى آن ، جز ما سرپرستى و داورى يافت نشود.

هرگاه جُهَنى تقاضاى نوشتن پاسخ نامه را مى كرد ، معاويه بيش از اين اشعار ، چيزى در پاسخش نمى گفت ، تا آن كه ماه سوم كشتن عثمان ، يعنى ماه صفر شد . معاويه ، مردى از بنى عَبْس و يك نفر از بنى رَواحه به نام قبيصه را فرا خواند و طومارى مُهر زده به وى داد كه عنوانش چنين بود : از معاويه به على.

سپس [ به عَبْسى] گفت : هر گاه وارد مدينه شدى ، پايين طومار را بگير [ و آن را بلند كن] ، و به وى سفارش هايى كرد كه چه بگويد و فرستاده على عليه السلام را نيز روانه ساخت.

هر دو بيرون آمدند و در آغاز ماه ربيع اوّل ، به مدينه رسيدند. وقتى وارد مدينه شدند ، عبسى طومار را _ چنان كه مأمور شده بود _ بلند كرد و مردم ، بيرون آمدند و بدان مى نگريستند . سپس به خانه هاى خويش رفتند و دانستند كه معاويه ، مخالف است.

مرد عبسى رفت تا بر على عليه السلام وارد شد . طومار را به وى داد. وقتى [ على عليه السلام ]مهرش را شكست در درون آن نوشته اى نديد، به فرستاده [ معاويه] فرمود : «چه خبر؟» .

گفت : در امانم؟

فرمود : «بلى . فرستادگان در امان اند و كشته نمى شوند».

گفت : قومى را پشت سر گذاشتم كه جز به انتقام ، رضايت نمى دادند.

فرمود : «از چه كسى؟».

گفت : از خودت! من شصت هزار پيرمرد را پشت سر نهادم كه زير پيراهن عثمان ، گريه مى كردند؛ پيراهنى كه براى آنان نصب شده بود و بر منبر دمشق ، كشيده شده بود.

فرمود: «خون عثمان را از من مى خواهند؟! مگر من مانند عثمان ، ستمديده [ و خون باخته ]نيستم؟ بار خدايا! در پيشگاه تو از خون عثمان ، برائت مى جويم».

.

ص: 402

3 / 5تَعيينُ الوالي لِلشّامِ وإرجاعُهُ6290.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري :قالَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] لِابنِ عَبّاسٍ : سِر إلَى الشّامِ فَقَد وَلَّيتُكَها . فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : ما هذا بِرَأيٍ ؛ مُعاوِيةُ رَجُلٌ مِن بَني اُمَيَّةَ ، وهُوَ ابنُ عَمِّ عُثمانَ وعامِلُهُ عَلَى الشّامِ ، ولَستُ آمَنُ أن يَضرِبَ عُنُقي لِعُثمانَ ، أو أدنى ما هُوَ صانِعٌ أن يَحبِسَني فَيَتَحَكَّمَ عَلَيَّ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : ولِمَ ؟ قالَ : لِقَرابَةِ ما بَيني وبَينَكَ ، وإنَّ كُلَّ ما حُمِلَ عَلَيكَ حُمِلَ عَلَيَّ ، ولكِنِ اكتُب إلى مُعاوِيَةَ فَمَنِّهِ وعِدهُ . فَأَبى عَلِيٌّ وقالَ : وَاللّهِ لا كانَ هذا أبَدا . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 440 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 307 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 67 نحوه .

ص: 403

3 / 5 تعيين فرماندار براى شام و فرستادن او

3 / 5تعيين فرماندار براى شام و فرستادن او6288.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى:[ امام على عليه السلام ] به ابن عبّاس فرمود : «به سوى شامْ حركت كن كه تو را فرماندار آن جا قرار دادم».

ابن عبّاس گفت : اين ، رأى صوابى نيست. معاويه مردى از بنى اميّه است و پسر عموى عثمان و كارگزار او در شام. من در امان نيستم از اين كه به انتقام خون عثمان ، گردنم را بزند يا دستِ كم به زندانم افكنَد و بر من سلطه جويد.

على عليه السلام به وى فرمود : «چرا؟».

گفت : به جهت خويشاوندى ميان من و تو، و هر حكمى بر ضد تو بدهند ، بر ضد من نيز خواهند داد؛ ولى به معاويه نامه بنويس و به او اميد و وعده بده.

على عليه السلام امتناع ورزيد و فرمود: «به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد شد!».

.

ص: 404

6289.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :بَعَثَ عَلِيٌّ عُمّالَهُ عَلَى الأَمصارِ فَبَعَثَ . . . سَهلَ بنَ حُنَيفٍ عَلَى الشّامِ ، فَأَمّا سَهلٌ فَإِنَّهُ خَرَجَ حَتّى إذا كانَ بِتَبوكَ (1) لَقِيَتهُ خَيلٌ ، فَقالوا : مَن أنتَ ؟ قالَ : أميرٌ . قالوا : عَلى أيِّ شَيءٍ ؟ قالَ : عَلَى الشّامِ ، قالوا : إن كانَ عُثمانُ بَعَثَكَ فَحَيَّهَلاً بِكَ ، وإن كانَ بَعَثَكَ غَيرُهُ فَارجِع ! قالَ : أوَما سَمِعتُم بِالَّذي كانَ ؟ قالوا : بَلى ؛ فَرَجَعَ إلى عَلِيٍّ . (2)3 / 6إشخاصُ جَريرِ بنِ عَبدِ اللّهِ إلى مُعاوِيَةَ6292.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري :وَجَّهَ عَلِيٌّ عِندَ مُنصَرَفِهِ مِنَ البَصرَةِ إلَى الكوفَةِ وفَراغِهِ مِنَ الجَمَلِ جَريرَ بنَ عَبدِ اللّهِ البَجَلِيَّ إلى مُعاوِيَةَ يَدعوهُ إلى بَيعَتِهِ ، وكانَ جَريرٌ حينَ خَرَجَ عَلِيٌّ إلَى البَصرَةِ لِقِتالِ مَن قاتَلَهُ بِها بِهَمَذانَ عامِلاً عَلَيها كانَ عُثمانُ استَعمَلَهُ عَلَيها ، وكانَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ عَلى آذَربَيجانَ عامِلاً عَلَيها كانَ عُثمانُ استَعمَلَهُ عَلَيها ، فَلَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ الكوفَةَ مُنصَرِفا إلَيها من البَصرَةِ كَتَبَ إلَيهِما يَأمُرهُما بِأَخذِ البَيعَةِ لَهُ عَلى مَن قِبَلِهِما مِنَ النّاسِ وَالاِنصِرافِ إلَيهِ . فَفَعَلا ذلِكَ ، وَانصَرَفا إلَيهِ . فَلَمّا أرادَ عَلِيٌّ تَوجيهَ الرَّسولِ إلى مُعاوِيَةَ ، قالَ جَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ : . . . ابعَثني إلَيهِ فَإِنَّهُ لي وِدٌّ حَتّى آتِيَهُ فَأَدعوَهُ إلَى الدُّخولِ في طاعَتِكَ ، فَقالَ الأَشتَرُ لِعَلِيٍّ : لا تَبعَثهُ ، فَوَاللّهِ إنّي لَأَظُنُّ هَواهُ مَعَهُ .

فَقالَ عَلِيٌّ : دَعهُ حَتّى نَنظُرَ مَا الَّذي يَرجِعُ بِهِ إلَينا .

فَبَعَثَهُ إلَيهِ وكَتَبَ مَعَهُ كِتابا يُعلِمُهُ فيهِ بِاجتِماعِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ عَلى بَيعَتِهِ ، ونَكثِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وما كانَ مِن حَربِهِ إيّاهُما ، ويَدعوهُ إلى الدُّخولِ فيما دَخَلَ فيهِ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ مِن طاعَتِهِ ، فَشَخَصَ إلَيهِ جَريرٌ ، فَلَمّا قَدِمَ عَلَيهِ ماطَلَهُ وَاستَنظَرَهُ ، ودَعا عَمرا فَاستَشارَهُ فيما كَتَبَ بِهِ إلَيهِ ، فَأَشارَ عَلَيهِ أن يُرسِلَ إلى وُجوهِ الشّامِ ، ويُلزِمَ عَلِيّا دَمَ عُثمانَ ، ويُقاتِلَهُ بِهِم ، فَفَعَلَ ذلِكَ مُعاوِيَةُ . (3) .


1- .تبوك ، منطقة في وسط الطريق الرابط بين المدينة ودمشق ، شمال غربيّ المدينة ، وجنوب دمشق .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 442 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 309 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 229 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 561 ، مروج الذهب : ج 2 ص 381 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 359 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 254 ؛ وقعة صفّين : ص 27 كلّها نحوه وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 113 والأخبار الطوال : ص 156 .

ص: 405

3 / 6 فرستادن جرير بن عبد اللّه به سوى معاويه

6293.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: على عليه السلام كارگزارانش را به شهرها فرستاد و سهل بن حُنَيف را به سوى شام فرستاد. سهل ، حركت كرد و چون به منطقه تبوك رسيد ، سوارانى او را ديدند .

گفتند : كيستى؟

گفت : اميرم .

گفتند : بر كجا؟

گفت : بر شام.

گفتند : اگر عثمانْ تو را فرستاده، خوش آمدى و اگر ديگرى تو را فرستاده است، باز گرد .

گفت : مگر نشنيده ايد چه شده است؟

گفتند : چرا .

پس سهل به سوى على عليه السلام بازگشت.3 / 6فرستادن جرير بن عبد اللّه به سوى معاويه6293.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى:على عليه السلام به هنگام بازگشت از بصره به كوفه و فراغت از جنگ جمل، جرير بن عبد اللّه بجلى را نزد معاويه فرستاد تا او را به بيعتْ فرا خوانَد . جرير، هنگامى كه على عليه السلام براى جنگ با خوارج به سوى بصره مى رفت، از طرف عثمان ، كارگزار او در هَمِدان بود و اشعث بن قيس نيز از طرف عثمان ، كارگزار آذربايجان بود. وقتى على عليه السلام از بصره به كوفه بازگشت ، نامه اى براى آن دو نوشت و به آنان دستور داد براى او بيعت بگيرند و به سوى او بيايند. آن دو بيعت گرفتند و نزد على عليه السلام آمدند.

وقتى على عليه السلام خواست شخصى را به سوى معاويه بفرستد ، جرير بن عبد اللّه گفت : ... مرا نزد معاويه بفرست ؛ زيرا او با من دوست است. من نزد او مى روم و او را به اطاعت از تو فرا مى خوانم.

اَشتر به على عليه السلام گفت : او را نفرست . به خدا سوگند ، گمان مى كنم كه دل وى با معاويه است.

على عليه السلام فرمود: «بگذار ببينم با چه چيزى نزد ما باز مى گردد».

او را نزد معاويه فرستاد و با او نامه اى فرستاد و در آن ، يكْ سخن شدن مهاجران و انصار بر بيعت وى و پيمان شكنى طلحه و زبير و جريان جنگ با آنان را به او اعلام كرد و او را به اطاعتى كه مهاجران و انصار به آن درآمده اند ، فرا خواند. امام عليه السلام جرير را [ با چنين نامه اى ]به سوى معاويه فرستاد .

وقتى جرير نزد معاويه رسيد، معاويه او را معطّل كرد و از او مهلت خواست. در همين حال ، عمرو [ بن عاص] را فرا خواند و با او نسبت به آنچه على عليه السلام برايش نوشته بود، مشورت كرد. عمرو به وى پيشنهاد كرد كه نزد چهره هاى سرشناس شام بفرستد و خون عثمان را به گردن على عليه السلام نهد و به كمك مردم شام با على عليه السلام بجنگد ، و معاويه نيز چنين كرد.

.

ص: 406

6294.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ _: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ بَيعَتي بِالمَدينَةِ لَزِمَتكَ وأنتَ بِالشّامِ ؛ لِأَنَّهُ بايَعَنِي القَومُ الَّذينَ بايَعوا أبا بَكرٍ وعُمَرَ وعُثمانَ عَلى ما بويِعوا عَلَيهِ ، فَلَم يَكُن لِلشّاهِدِ أن يَختارَ ، ولا لِلغائِبِ أن يَرُدَّ ، وإنَّمَا الشّورى لِلمُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، فَإِذَا اجتَمَعوا عَلى رَجُلٍ فَسَمَّوهُ إماما ، كانَ ذلِكَ للّهِِ رِضاً ، فَإِن خَرَجَ مِن أمرِهِم خارِجٌ بِطَعنٍ أو رَغبَةٍ رَدّوهُ إلى ما خَرَجَ مِنهُ ، فَإِن أبى قاتَلوهُ عَلَى اتِّباعِهِ غَيرَ سَبيلِ المُؤمِنينَ ، وَوَلّاهُ اللّهُ ما تَوَلّى ويُصليهِ جَهَنَّمَ وساءَت مَصيرا .

وإنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ بايَعاني ، ثُمَّ نَقَضا بَيعَتي ، وكانَ نَقضُهُما كَرَدِّهِما ، فَجاهَدتُهُما عَلى ذلِكَ حَتّى جاءَ الحَقُّ وظَهَرَ أمرُ اللّهِ وهُم كارِهونَ .

فَادخُل فيما دَخَلَ فيهِ المُسلِمونَ ؛ فَإِنَّ أحَبَّ الاُمورِ إلَيَّ فيكَ العافِيةُ ، إلّا أن تَتَعَرَّضَ لِلبَلاءِ ، فَإِن تَعَرَّضتَ لَهُ قاتَلتُكَ وَاستَعَنتُ اللّهَ عَلَيكَ .

وقَد أكثَرتَ في قَتَلَةِ عُثمانَ فَادخُل فيما دَخَلَ فيهِ المُسلِمونَ ، ثُمَّ حاكِمِ القَومَ إلَيَّ أحمِلكَ وإيّاهُم عَلى كِتابِ اللّهِ . فَأَمّا تِلكَ الَّتي تُريدُها فَخُدعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ ، ولَعَمري لَئِن نَظَرتَ بِعَقلِكَ دونَ هَواكَ لَتَجِدَنّي أبرَأَ قُرَيشٍ مِن دَمِ عُثمانَ .

وَاعلَم أنَّكَ مِنَ الطُّلَقاءِ الَّذينَ لا تَحِلُّ لَهُمُ الخِلافَةُ ، ولا تَعرِضُ فِيهِمُ الشّورى ، وقَد أرسَلتُ إلَيكَ وإلى مَن قِبَلَكَ : جَريرَ بنَ عَبدِ اللّهِ ؛ وهُوَ مِن أهلِ الإيمانِ وَالهِجرَةِ ، فَبايِع ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 29 ؛ تاريخ دمشق : ج 59 ص 128 كلاهما عن عامر الشعبي ، العقد الفريد : ج 3 ص 329 ، الأخبار الطوال : ص 157 نحوه إلى «عن اللبن» ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 75 ، الفتوح : ج 2 ص 506 وفيه من «وإنّما الشورى . . .» نحوه ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 113 .

ص: 407

6295.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ از نامه اش به معاويه _: به نام خداوند بخشنده مهربان . پس از حمد و سپاس خداوند؛ به يقين ، بيعتى كه با من در مدينه شد، براى تو نيز لازم است ، گرچه تو در شامى؛ زيرا با من همان قومى بيعت كردند كه با ابو بكر و عمر و عثمان ، بيعت كردند بر همان پايه اى كه با آنها بيعت شد .

از اين رو ، نه براى حاضرانْ حقّ انتخاب است و نه براى غايبانْ حقّ نپذيرفتن، و البته شورا براى مهاجران و انصار است. پس هر گاه بر مردى توافق كردند و او را پيشوا ناميدند ، خشنودى خداوند در آن است و اگر كسى از كار آنان با اعتراض يا ميلْ خارج گردد ، او را بدانچه از آن خارج شده ، باز مى گردانند و اگر امتناع ورزيد ، با او پيكار مى كنند ؛ چون از مسيرى غير مسير مؤمنانْ پيروى كرده است و خداوند ، او را با آنچه دوست مى دارد ، همراه مى سازد و در دوزخش مى افكنَد ، كه پايان بدى است!

به درستى كه طلحه و زبير با من بيعت كردند. سپس بيعت مرا شكستند، و شكستن بيعت ، در حكم نپذيرفتن بيعت با من از سوى آن دو بود و من بدين سبب ، با ايشان پيكار كردم تا آن كه حق در رسيد و در حالى كه آنان خوش نداشتند ، امر خدا چيره شد.

پس تو نيز به راه ديگر مسلمانان در آى ؛ زيرا دوست داشتنى ترينِ كارها نسبت به تو در نظر من ، آرامش و عافيت است ، مگر آن كه تو خود بلا خواهى، كه در اين صورت با تو مى جنگم و از خدا بر ضدّ تو يارى مى جويم.

درباره قاتلان عثمان ، بسيار سخن گفته اى . پس به راهى درآى كه مسلمانان مى پيمايند. سپس با آنان براى محاكمه نزد من آى تا تو و آنان را بر [ تبعيت از ]كتاب خدا وا دارم. امّا آنچه تو در پى آنى ، مانند خدعه اى است كه براى از شير گرفتن كودكان مى زنند.

به جان خودم سوگند، اگر به عقل خويش مراجعه كنى و به دور از هواى نفس بينديشى ، مى دانى كه من در خون عثمان ، بى گناه ترينْ فرد قريشم. و بدان كه تو در شمار طُلَقاء (آزاد شدگان جنگى) هستى كه خلافت ، شايسته آنان نيست و حقّ شركت در شورا را ندارند . اينك جرير بن عبد اللّه را كه از مؤمنان و مهاجران است ، نزد تو و آنان كه پيرامون تو هستند، فرستادم. پس بيعت كن؛ و هيچ نيرويى نيست ، مگر به [ سبب ]خداوند. .

ص: 408

راجع : نهج البلاغة : الكتاب 6 و37 .

3 / 7مُعاوِيَةُ يُبَدِّدُ الوَقتَ استِعداداً لِلحَربِ6299.عنه صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين عن الجرجاني :كانَ مُعاوِيَةُ أتى جَريرا في مَنزِلِهِ فَقالَ : يا جَريرُ ! إنّي قَد رَأَيتُ رَأيا .

قالَ : هاتِهِ .

قالَ : اُكتُب إلى صاحِبِكَ يَجعَلُ لِيَ الشّامَ ومِصرَ جِبايَةً ، فإذا حَضَرَتهُ الوَفاةُ لَم يَجعَل لِأَحَدٍ بَعدَهُ بَيعَةً في عُنُقي ، واُسَلِّمُ لَهُ هذَا الأَمرَ ، وأكتُبُ إلَيهِ بِالخِلافَةِ .

فَقالَ جَريرٌ : اُكتُب بِما أرَدتَ ، وأكتُبُ مَعَكَ .

فَكَتَبَ مُعاوِيَةُ بِذلِكَ إلى عَلِيٍّ . فَكَتَبَ عَلِيٌّ إلى جَريرٍ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّما أرادَ مُعاوِيَةُ ألّا يَكونَ لي في عُنُقِهِ بَيعَةٌ ، وأن يَختارَ مِن أمرِهِ ما أحَبَّ ، وأرادَ أن يُريثَكَ حَتّى يَذوقَ أهلَ الشّامِ . وإنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ قَد كانَ أشارَ عَلَيَّ أن أستَعمِلَ مُعاوِيَةَ عَلَى الشّامِ وأنَا بِالمَدينَةِ ، فَأَبَيتُ ذلِكَ عَلَيهِ . ولَم يَكُنِ اللّهُ لِيَراني أتَّخِذُ المُضِلّينَ عَضُدا ، فَإِن بايَعَكَ الرَّجُلُ ، وإلّا فَأَقبِل . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 52 ؛ تاريخ دمشق : ج 59 ص 131 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 115 و116 كلاهما نحوه .

ص: 409

3 / 7 وقت كُشى معاويه به قصد آماده شدن براى نبرد

ر . ك : نهج البلاغة، نامه 6 و 37 .

3 / 7وقت كُشى معاويه به قصد آماده شدن براى نبرد6298.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين_ به نقل از جرجانى _: معاويه به خانه جرير آمد و گفت : به درستى كه من به نظرى رسيدم.

گفت : بيان كن.

گفت : به مولايت بنويس كه درآمد ماليات شام و مصر را در اختيار من نهد و هرگاه مرگ او در رسيد، بيعت كسى را بر گردن من ننهد. من نيز كار را به او وا مى گذارم و خلافت را به نام او مى نويسم.

جرير گفت : هر چه مى خواهى خود بنويس و من نيز هم زمان با تو مى نويسم.

معاويه ، اين مطلب را براى على عليه السلام نوشت.

على عليه السلام [ در پاسخ آن نامه] به جرير ، چنين نوشت: «پس از حمد و سپاس خداوند؛ همانا معاويه مى خواهد بيعت من بر گردنش نباشد و آنچه خود دوست مى دارد ، برگزيند و نيز مى خواهد تو را سر بگردانَد تا آمادگى مردم شام را ارزيابى كند. به راستى مغيرة بن شعبه پيش از اين به من گوشزد كرد كه معاويه را در شام بگمارم و خود در مدينه باشم؛ ولى من از اين كار ، خوددارى ورزيدم ، مبادا كه خداوند ببيند كه من گم راهان را كمك كار خود گرفته ام. اگر آن مردْ بيعت كرد ، [ چه نيكو! ]وگرنه باز گرد».

.

ص: 410

3 / 8أصحاب الإِمامِ يُشيرونَ عَلَيهِ بِالاِستِعدادِ لِلحَربِ6301.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ وقَد أشارَ عَلَيهِ أصحابُهُ بِالِاستعدادِ لِلحَربِ بَعدَ إرسالِهِ جَريرَ بنَ عَبدِ اللّهِ البَجَليَّ إلى مُعاوِيَةَ _: إنَّ استِعدادي لِحَربِ أهلِ الشّامِ وجَريرٌ عِندَهُم إغلاقٌ لِلشّامِ وصَرفٌ لِأَهلِهِ عَن خَيرٍ إن أرادوهُ . ولكِن قَد وَقَّتُّ لِجرَيرٍ وَقتاً لا يُقيمُ بَعدَهُ إلّا مَخدوعاً أو عاصِياً . وَالرَّأيُ عِندي مَعَ الأَناةِ ، فَأَروِدوا (1) ولا أكرَهُ لَكُمُ الإِعدادَ.

ولَقَد ضَرَبتُ أنفَ هذَا الأَمرِ وعَينَهُ ، وقَلَّبتُ ظَهرَهُ وبَطنَهُ ، فَلَم أرَ لي فيهِ إلَا القِتالَ أوِ الكُفرَ بِما جاءَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله . إنَّهُ قَد كانَ عَلَى الاُمَّةِ والٍ أحدَثَ أحداثاً وأوجَدَ النّاسَ مَقالاً ، فَقالوا ثُمَّ نَقَموا فَغَيَّروا . (2)6302.عنه عليه السلام :تاريخ دمشق عن الكلبي :كانَ عَلِيٌّ استَشارَ النّاسَ ، فَأَشاروا عَلَيهِ بِالقِيامِ بِالكوفَةِ غَيرَ الأَشتَرِ ، وعَدِيِّ بنِ حاتِمٍ ، وشُرَيحِ بنِ هانِئِ الحارِثِيِّ ، وهانِئِ بنِ عُروَةَ المُرادِيِّ ، فَاءِنَّهُم قالوا لِعَلِيٍّ : إنَّ الَّذينَ أشاروا عَلَيكَ بِالمَقامِ بِالكوفَةِ إنَّما خَوَّفوكَ حَربَ الشّامِ ، ولَيسَ في حَربِهِم شَيءٌ أخوَفُ مِنَ المَوتِ ، وإيّاهُ نُريدُ . فَدَعا عَلِيٌّ الأَشتَرَ وعَدِيّاً وشُرَيحاً وهانِئاً فَقالَ :

إنَّ استِعدادي لِحَربِ الشّامِ وجَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ عِندَ القَومِ صَرفٌ لَهُم عَن غَيٍّ إن أرادوهُ ، ولكِنّي قَد أرسَلتُ رَسولاً ، فَوَقَّتُّ لِرَسولي وَقتاً لا يُقيمُ بَعدَهُ ، وَالرَّأيُ مَعَ الأَناةِ فَاتَّئِدوا ولا أكرَهُ لَكُمُ الإِعذارَ . (3) .


1- .أروِد : أمهل (مجمع البحرين : ج 2 ص 753 «رود») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 43 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 393 ح 364 .
3- .تاريخ دمشق : ج 59 ص 130 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 114 نحوه وراجع الفتوح : ج 2 ص 505 .

ص: 411

3 / 8 اعلام آمادگى ياران امام براى جنگ

3 / 8اعلام آمادگى ياران امام براى جنگ6305.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه يارانش به وى براى جنگْ اعلام آمادگى كردند، پس از فرستادن جرير بن عبد اللّه بجلى به سوى معاويه _: آماده شدن من براى جنگ با شاميان ، به هنگامى كه [ هنوز ]جرير نزد آنان است، در بستن بر روى شام و بازداشتن شاميان از كار خير است ، اگر آن را بخواهند ؛ ليكن براى جرير، مدّتى را تعيين كرده ام كه پس از آن در آن جا نمانَد ، مگر آن كه فريب بخورد يا نافرمانى كند. رأى من با درنگ خواهد بود. پس مهلت دهيد. البته از آمادگى شما ناخشنود نيستم.

من اين كار را نيك سنجيدم و درون و برون آن را ژرف نگريستم و جز جنگيدن يا كفر ورزيدن به آنچه محمّد صلى الله عليه و آله آورده، چاره اى نديدم. او (عثمان) بر مردمْ حاكم بود و بدعت ها پديد آورد و زبان طعن مردم را دراز كرد. پس بر او خُرده گرفتند،سپس به خشم آمدند و واژگونش ساختند.6300.امام على عليه السلام :تاريخ دمشق_ به نقل از كلبى _: على عليه السلام با مردم ، مشورت كرد. آنان جز [ مالك ]اَشتر، عَدى بن حاتم، شُرَيح بن هانى حارثى و هانى بن عُروه مرادى ، رأى دادند كه وى در كوفه بماند؛ ولى اين چند نفر به على عليه السلام گفتند : آنها كه پيشنهاد ماندن در كوفه را دادند ، تو را از جنگ با شاميان ترسانده اند و در جنگيدن با آنان، چيزى ترسناك تر از مرگ نيست و ما طالب مرگيم.

پس على عليه السلام اشتر، عدى ، شريح و هانى را فرا خواند و فرمود : «آماده شدن من براى نبرد با شام ، در حالى كه جرير بن عبد اللّه نزدشان است ، بازداشتن آنان از خير است، (1) اگر قصد آن را داشته باشند؛ ليكن من نماينده اى فرستاده ام و براى وى ، وقتى تعيين كرده ام كه پس از آن نمانَد. تصميم گيرى [ درست] ، با درنگ ، همراه است. پس شتاب مكنيد و اگر عذرى به جا داشتيد،از شما مى پذيرم» (2) .

.


1- .در متن تاريخ دمشق ، «صرف لهم عن غىّ» آمده كه ظاهرا خطاست و در نهج السعادة (ج2 ص 89) «عن خير» آمده است . ترجمه هم بر اساس اين متن انجام گرفته است . (م)
2- .ظاهرا «الأعذار» كه در متن عربى آمده ، تصحيف «الإعداد» است كه در حديث قبل نيز آمده بود و معناى سخن اين است : البته از آمادگى شما ناخشنود نيستم . (م)

ص: 412

3 / 9اِستِعدادُ الإِمامِ لِحَربِ مُعاوِيَةَ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ6303.امام زين العابدين عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :اِستَأذَنَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ عَلِيّا فِي العُمرَةِ فَأَذِنَ لَهُما فَلَحِقا بِمَكَّةَ وأَحَبَّ أهلُ المَدينَةِ أن يَعلَموا ما رَأيُ عَلِيٍّ في مُعاوِيَةَ وَانتِقاضِهِ ، لِيَعرِفوا بِذلِكَ رَأيَهُ في قِتال أهلِ القِبلَةِ أ يَجسُرُ عَلَيهِ أو يَنكُلُ عَنهُ . . . . فَدَسّوا إلَيهِ زِيادَ بنَ حنَظَلَةَ التَّميمِيَّ _ وكانَ مُنقَطِعاً إلى عَلِيٍّ _ فَدَخَلَ عَلَيهِ فَجَلَسَ إلَيهِ ساعَةً ثُمَّ قالَ لَهُ عَلِيٌّ : يا زيادُ تَيَسَّر .

فَقالَ : لِأَيِّ شَيءٍ ؟

فَقالَ : تَغزُو الشّامَ .

فَقالَ زِيادٌ : الأَناةُ وَالرِّفقُ أمثَلُ . فَقالَ :

ومَن لا يُصانِع في اُمورِ كَثيرَةِ

يُضَرَّس بِأَنيابٍ ويوطَأ بِمَنسِمِ

فَتَمَثَّلَ عَلِيٌّ وكَأَنَّهُ لا يُرِيدُهُ :

مَتى تَجمَعِ القَلبَ الذَّكِيَّ وصارِماً

وأنفاً حَمِيّاً تَجتَنِبكَ المَظالِمُ

فَخَرَجَ زِيادٌ عَلَى النّاسِ وَالنّاسُ يَنتَظِرونَهُ فَقالوا : ما وَراؤَكَ ؟ فَقالَ : السَّيفُ ياقومُ ، فَعَرَفوا ما هُوَ فاعِلٌ .

ودَعا عَلِيٌّ مُحَمَّدَ ابنَ الحَنَفِيَّةِ فَدَفَعَ إلَيهِ اللِّواءَ ، ووَلّى عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ مَيمَنَتَهُ ، وعُمَرُ بنُ أبي سَلَمَةَ _ أو عَمرُو بنُ سُفيانَ بنِ عَبدِ الأَسَدِ _ وَلّاهُ مَيسَرَتَهُ ، ودَعا أبا لَيلَى بنَ عُمَرَ بنِ الجَرّاحِ ابنَ أخي أبي عُبَيدَةَ بنِ الجَرّاحِ فَجَعَلَهُ عَلى مُقَدِّمَتِهِ ، وَاستَخلَفَ عَلَى المَدينَةِ قُثَمَ بنَ عَبّاسٍ ، ولَم يُوَلِّ مِمَّن خَرَجَ عَلى عُثمانَ أحَداً ، وكَتَبَ إلى قَيسِ بنِ سَعدٍ أن يَندُبَ النّاسَ إلَى الشّامِ ، وإلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ وإلى أبي موسى مثلَ ذلِكَ ، وأقبَلَ عَلَى التَّهَيُّؤِ وَالتَّجَهُّزِ ، وخَطَبَ أهلَ المَدينَةِ فَدَعاهُم إلَى النُّهوضِ في قِتالِ أهلِ الفُرقَةِ وقالَ :

إنَّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ بَعَثَ رَسولاً هادِياً مَهدِيّاً بِكِتابٍ ناطِقٍ وأمَرٍ قائِمٍ واضِحٍ لا يَهلِكُ عَنهُ إلّا هالِكٌ ، وإنَّ المُبتَدَعاتِ وَالشُّبُهاتِ هُنَّ المُهلِكاتُ إلّا مَن حَفِظَ اللّهُ ، وإنَّ في سُلطانِ اللّهِ عِصمَةَ أمرِكُم ، فَأَعطوهُ طاعَتَكُم غَيرَ مَلوِيَّةٍ ولا مُستَكرَهٍ بِها ، وَاللّهِ لتَفعَلُنَّ أو لَيَنَقَلَنَّ اللّهُ عَنكُم سُلطانَ الإِسلامِ ثُمَّ لا يَنقُلُهُ إلَيكم أبَداً حَتّى يَأرِزَ الأَمرُ إلَيها ، اِنهَضوا إلى هؤُلاءِ القَومِ الَّذينَ يُريدونَ يُفَرِّقونَ جَماعَتَكُم ، لَعَلَّ اللّهَ يُصلِحُ بِكُم ما أفسَدَ أهلُ الآفاقِ وتَقضونَ الَّذي عَلَيكُم .

فَبَينا هُم كَذلِكَ إذ جاءَ الخَبَرُ عَن أهلِ مَكَّةَ بِنَحوٍ آخَرَ وتَمامٍ عَلى خِلافٍ ، فَقامَ فيهِم بِذلِكَ فَقالَ :

إنَّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ جَعَلَ لِظالِمِ هذِهِ الأُمَّةِ العَفوَ وَالمَغفِرَةَ ، وجَعَلَ لِمَن لَزِمَ الأَمرَ وَاستَقامَ الفَوزَ وَالنَّجاةَ ، فَمَن لَم يَسَعهُ الحَقُّ أخَذَ بِالباطِلِ ، ألا وإنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ واُمَّ المُؤمِنينَ قَد تَمالَؤوا عَلى سُخطِ إمارَتي ، ودَعَوُا النّاسَ إلَى الإِصلاحِ ، وسَأَصبِرُ ما لَم أخَف عَلى جَماعَتِكُم ، وأكُفُّ إن كَفّوا ، وأقتَصِرُ عَلى ما بَلَغَني عَنهُم .

ثُمَّ أتاهُ أنَّهُم يُريدونَ البَصرَةَ لِمُشاهَدَةِ النّاسِ وِالإِصلاحِ ، فَتَعَبّى لِلخُروجِ إلَيهِم وقالَ :

إن فَعَلوا هذا فَقَدِ انقَطَعَ نِظامُ المُسلِمينَ ، وما كانَ عَلَيهِم فِي المُقامِ فينا مَؤونَةٌ ولا إكراهٌ . فَاشتَدَّ عَلى أهلِ المَدينَةِ الأَمرُ فَتَثاقَلوا . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 444 .

ص: 413

3 / 9 آمادگى امام براى نبرد با معاويه پيش از جنگ جمل

3 / 9آمادگى امام براى نبرد با معاويه پيش از جنگ جمل6306.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: طلحه و زبير براى انجام دادن عمره از على عليه السلام اجازه خواستند . به آنان اجازه داد و آنها به سوى مكّه رفتند. مردم مدينه مى خواستند بدانند كه رأى على عليه السلام درباره معاويه و مخالفت ورزيدن وى چيست، تا بدين وسيله ، نظر وى را درباره جنگ با اهل قبله بدانند كه آيا بر اين كار ، جرئت دارد يا از آن ، سر باز مى زند.

مَدَنيان ، بدين منظور ، زياد بن حنظله تميمى را _ كه از ياران خاصّ على عليه السلام بود _ نزد او فرستادند. وى نزد على عليه السلام رفت و لَختى نزد وى نشست. آن گاه على عليه السلام بدو فرمود : «اى زياد! آماده شو».

زياد گفت : براى چه كارى؟

فرمود : «كه با شاميان ، پيكار كنى».

زياد گفت : درنگ كردن و نرمش به خرج دادن ، بهتر است ، و شعرى خواند :

هر كه در بسيارى از كارها مدارا نمى كند

با دندان ها دريده شود و با سُم ها كوبيده گردد .

على عليه السلام نيز به شعرى تمثل جُست:

«هرگاه دلى هوشيار و شمشيرى بُرنده و روحى غيرتمند

فراهم آيند ، تو را از تحمّل ستم ها دور مى دارند» .

زياد ، نزد مردم [ مدينه] بازگشت. آنان در انتظار وى بودند . از او پرسيدند : چه خبر؟

زياد گفت : اى قوم، شمشير !

پس دانستند كه على عليه السلام [ با معاويه] چه خواهد كرد.

آن گاه على عليه السلام ، محمّد بن حنفيه را فرا خواند و پرچم را به وى داد و عبد اللّه بن عبّاس را به سمت راست سپاه و عمر بن ابى سَلَمه يا عمرو بن سفيان بن عبد الأسد را در سمت چپ آن گماشت و ابو ليلى بن عمر بن جرّاح (برادر ابو عبيده جرّاح) را فرا خواند و به فرماندهى پيش قراولان سپاه گماشت و قُثَم بن عبّاس را در مدينه به جاى خود گمارد و هيچ يك از كسانى را كه بر عثمانْ شوريده بودند ، به كار نگرفت.

[على عليه السلام همچنين] به قيس بن سعد نوشت كه مردم را به سوى شامْ روانه كند [ تا در آن جا به وى بپيوندند ]و به عثمان بن حنيف و ابو موسى نيز چنين نوشت و خود به تجهيز و آماده كردن [ سپاه ]پرداخت و براى مردم مدينه ، سخنرانى كرد و آنان را به پيكار با جدايى طلبانْ فرا خواند و فرمود:

«به راستى كه خداوند عز و جل ، پيامبرى هدايتگر و هدايت شده را با كتابى گويا و فرمانى استوار و روشن فرستاد كه جز اهل هلاكت ، از آن ، منحرف نمى شوند.

بدعت ها و شبههها ، مايه هلاكت اند ، مگر آن كه خداوندْ محفوظ بدارد و به راستى كه مصونيت كارهاى شما در [ سايه ]حكومت الهى است . بى هيچ ترديد و اكراه به اطاعت خداوند تَن در دهيد . به خدا سوگند ، بايد چنين كنيد [ و اگر چنين نكنيد] ، خداوند ، قدرت اسلام را از ميان شما مى بَرد و هرگز به سوى شما بازنمى گردانَد تا امر [ ولايت] به وقتش باز گردد.

به سوى اين گروهى كه مى خواهند اتّحاد شما را پراكنده سازند ، به پا خيزيد . باشد كه خداوند به واسطه شما آنچه را مردمان نواحى ديگر به تباهى كشاندند ، اصلاح كند و تكليفى را كه بر عهده داريد ، انجام دهيد».

در اين حال بودند كه خبر به گونه اى ديگر از مردم مكّه آمد كه همه ، دل به مخالفت داده اند . [ امام على عليه السلام ]باز به سخن گفتن ايستاد و فرمود:

«به راستى كه خداوند عز و جل براى ستمگر اين امّت ، عفو و بخشش قرار داده است و براى كسى كه منحرف نشود و استقامت ورزد ، رستگارى و نجات را نهاده است. هر كه از حق به تنگ آيد ، به باطل گرايد.

بدانيد كه طلحه و زبير و اُمّ المؤمنين (عايشه) به نارضايتى از خلافت من همدل شده اند و مردم را به اصلاح خوانده اند و من هم صبورى مى كنم _ مادام كه بر اتّحاد شما بر حق ، بيمناك نباشم _ و اگر دست بردارند و بدانچه شنيده ام ، اكتفا كنند ، من هم دست بر مى دارم».

سپس خبر رسيد كه آنان [ به بهانه] ديدارِ مردم و اصلاح امور ، قصد بصره كرده اند. پس از آن ، براى حركت و مقابله با آنان آماده شد و فرمود :

«اگر چنين فتنه اى كنند ، نظام مسلمانان از هم مى گسلد. اقامتشان در ميان ما ، نه خرجى داشت و نه ناگوار بود».

اين كار (1) بر مردم مدينه گران آمد و از آن ، طفره رفتند.

.


1- .مقصود ، لشكركشى براى جنگ با گروهى از اهل قبله است ، چنان كه در صدر حديث آمده است . (م)

ص: 414

. .

ص: 415

. .

ص: 416

. .

ص: 417

. .

ص: 418

الفصل الرابع : حرب الدعاية4 / 1كِتابُ الإِمامِ إلى مُعاوِيَةَ يَعِظُهُ فيهِ6451.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ بَعضِ ما دارَ بَينَ عَلِيٍّ عليه السلام ومُعاوِيَةَ مِنَ الكُتُبِ ، وأوَّلُ هذَا الكِتابِ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ الدُّنيا دارُ تِجارَةٍ ، ورِبحُها أو خُسرُهَا الآخِرَةُ ؛ فَالسَّعيدُ مَن كانَت بِضاعَتُهُ فيهَا الأَعمالَ الصّالِحَةَ ، ومَن رَأَى الدُّنيا بِعَينِها وقَدَّرَها بِقَدرِها . وإنّي لَأَعِظُكَ مَعَ عِلمي بِسابِقِ العِلمِ فيكَ مِمّا لا مَرَدَّ لَهُ دونَ نَفاذِهِ ؛ ولكِنَّ اللّهَ تَعالى أخَذَ عَلَى العُلَماءِ أن يُؤَدُّوا الأَمانَةَ وأن يَنصَحُوا الغَوِيَّ وَالرَّشيدَ ، فَاتَّقِ اللّهَ ولا تَكُن مِمَّن لا يَرجو للّهِِ وَقاراً ، ومَن حَقَّت عَلَيهِ كَلِمَةُ العَذابِ فَإِنَّ اللّهَ بِالمِرصادِ . وإنَّ دُنياكَ سَتُدبِرُ عَنكَ وسَتَعودُ حَسرَةً عَليكَ ، فَأَقلِع عَمّا أنتَ عَلَيهِ مِنَ الغَيِّ وَالضَّلالِ عَلى كِبَرِ سِنِّكَ وفَناءِ عُمُرِكَ ؛ فَإِنَّ حالَكَ اليَومَ كَحالِ الثَّوبِ المَهيلِ الَّذي لا يَصلُحُ مِن جانِبٍ إلّا فَسَدَ مِن آخَرَ ، وأردَيتَ جيلاً مِنَ النّاسِ كَثيراً خَدَعتَهُم بِغَيِّكَ ، وألقَيتَهُم في مَوجِ بَحرِكَ تَغشاهُمُ الظُّلُماتُ وتَتَلاطَمُ بِهِمُ الشُّبُهاتُ ، فَجاروا عَن وِجهَتِهِم ، ونَكَصوا عَلى أعقابِهِم ، وتَوَلَّوا عَلى أدبارِهِم ، وعَوَّلوا عَلى أحسابِهِم ، إلّا مَن فاءَ مِن أهلِ البَصائِرِ فَإِنَّهُم فارَقوكَ بَعدَ مَعرِفَتِكَ ، وهَرَبوا إلَى اللّهِ مِن مُوازَرَتِكَ إذ حَمَلتَهُم عَلَى الصَّعبِ وعَدَلتَ بِهِم عَنِ القَصدِ . فَاتَّقِ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ في نَفسِكَ ، وجاذِبِ الشَّيطانَ قِيادَكَ ، فَإِنَّ الدُّنيا مُنقَطِعَةٌ عَنكَ وَالآخِرَةَ قَريبَةٌ مِنكَ ، وَالسَّلامُ . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 133 ؛ نهج البلاغة : الكتاب 32 وفيه من «أرديت جيلاً . . .» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 85 ح 400 .

ص: 419

فصل چهارم : نبرد تبليغاتى
4 / 1 اندرز نامه امام به معاويه

فصل چهارم : نبرد تبليغاتى4 / 1اندرز نامه امام به معاويه6452.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ ضمن بيان برخى نامه هاى تبادل شده ميان على عليه السلام و معاويه كه آغاز اين نامه چنين است : «از بنده خداوند ، على ، امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان» _: امّا بعد ؛ همانا دنيا ، سراىِ بازرگانى و سود يا زيان آن ، آخرت است . پس خوش بخت كسى كه سرمايه اش در دنيا كارهاى نيكو باشد ، و كسى كه دنيا را چنان كه هست ببيند و آن را به فراخور قدر حقيقى اش ، ارزش نهد .

من تو را اندرز مى دهم با اين كه از گذشته تو آگاهم ؛ گذشته اى كه از دير باز نسبت به آن آشنايى دقيق و بدون ترديد دارم [ ومى دانم كه اندرز سودى براى آن ندارد] ؛ امّا خداوند متعال از دانايان پيمان گرفته كه رسم امانت به جاى آورند و گمگشته و رهيافته را اندرز دهند [ و از اين روست كه تو را اندرز مى دهم] .

پس ، از خدا بترس و از كسانى مباش كه از شُكوه خدا بيم ندارند و فرمان عذاب بر ايشان واجب مى آيد ، كه خداوند ، سخت در كمينگاه است . همانا دنيايت به زودى از تو روى مى گردانَد و زودازود ، مايه حسرتت مى گردد . اكنون كه كُهنْ سال شده اى و عمرت رو به پايان است ، گم گشتگى و گم راهىِ پيشين را [ از دل] بركَن كه حالِ امروزِ تو ، همانند جامه اى پوسيده است كه از هر طرف اصلاحش كنند ، از طرف ديگر گسسته مى شود .

به راستى ، تو گروهى بسيار از مردم را به هلاكت افكندى و با گم راهى خويش فريفتى و چنان در موج درياى [ حيله هاى ]خود در انداختى كه تيرگى ها آنان را فرا پوشانْد و شبههها آنان را به تلاطم انداخت . آن گاه از مسير خويش به در رفتند و [ از خيرى كه در آن بودند ،] به گذشتگان

[ باطل] خويش روى آوردند و به پشت سرشان روى گرداندند و بر خاندان و نژاد خويش تكيه زدند ، مگر بينشمندانى كه [ به حق ]روى نمودند . ايشان بعد از شناختنت ، تو را ترك گفتند و از يارى كردنت [ تن زدند و] به خدا پناه جُستند ؛ زيرا آنان را به كار دشوارى كشاندى و از راهِ درست ، بازشان گرداندى .

پس اى معاويه! بر خويشتن از خداى بپرهيز و زمام خود را از چنگ شيطان بيرون آور ، كه دنيا از تو جداشدنى ، و آخرت به تو نزديك است . والسّلام!

.

ص: 420

4 / 2جَوابُهُ بِكُلِّ وَقاحَةٍ6449.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن أبيالحسن علي بن محمّد المدائني :فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ :

مِن مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ :

أمّا بَعدُ ؛ فَقَد وَقَفتُ عَلى كِتابِكَ ، وقَد أبَيتَ عَلَى الفِتَنِ إلّا تَمادِياً ، وإنّي لَعالِمٌ أنَّ الَّذي يَدعوكَ إلى ذلِكَ مَصرَعُكَ الَّذي لا بُدَّ لَكَ مِنهُ ، وإن كُنتَ مُوائِلاً فَازدَد غَيّاً إلى غَيِّكَ ، فَطالَما خَفَّ عَقلُكَ ، ومَنَّيتَ نَفسَكَ ما لَيس لَكَ ، وَالتَوَيتَ عَلى مَن هُوَ خَيرٌ مِنكَ ، ثُمَّ كانَتِ العاقِبَةُ لِغَيرِكَ ، وَاحتَمَلتَ الوِزرَ بِما أحاطَ بِكَ مِن خَطيئَتِكَ ، وَالسَّلامُ . (1)4 / 3كِتابُ الإِمامِ إلَيهِ يُحَذِّرُهُ مِنَ الحَربِ6446.امام صادق عليه السلام ( _ در پاسخ مردى كه به ايشان عرض كرد : اساس دين، تو ) شرح نهج البلاغة عن المدائني :فَكَتَبَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَيهِ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ ما أتَيتَ بِهِ مِن ضَلالِكَ لَيسَ بِبَعيدِ الشَّبَهِ مِمّا أتى بِهِ أهلُكَ وقَومُكَ الَّذينَ حَمَلَهُمُ الكُفرُ وتَمَنِّى الأَباطيلِ عَلى حَسَدِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله حَتّى صُرِعوا مَصارِعَهُم حَيثُ عَلِمتَ ؛ لَم يَمنَعوا حَريماً ولَم يَدفَعوا عَظيماً ، وأنَا صاحِبُهُم في تِلكَ المَواطِنِ ، الصّالي بِحَربِهِم ، وَالفالُّ لِحَدِّهِم ، وَالقاتِلُ لِرُؤوسِهِم ورُؤوسِ الضَّلالَةِ ، والمُتبِعُ إن شاءَ اللّهُ خَلَفَهُم بِسَلَفِهِم ، فَبِئسَ الخَلَفُ خَلَفٌ أتبَعَ سَلَفاً مَحَلُّهُ ومَحَطُّهُ النّارُ ، وَالسَّلامُ . (2) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 133 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 134 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 86 ح 401 .

ص: 421

4 / 2 پاسخِ بس بى شرمانه معاويه
4 / 3 نامه امام به معاويه و پرهيز دادنش از جنگ

4 / 2پاسخِ بس بى شرمانه معاويه6443.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو الحسن على بن محمّد مدائنى _: آن گاه ، معاويه به وى (على عليه السلام ) نوشت :

از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب .

امّا بعد ؛ نامه ات را دريافتم . همانا فتنه ها را به درازا كشانده اى . و من مى دانم آنچه تو را به اين كار وامى دارد ، مرگ توست كه تو را از آن چاره اى نيست ؛ هر چند از آن گريز جويى . پس بر گم گشتگى خويش بيفزاى! ديرگاهى است كه انديشه ات سَبُك گشته و خود را در آرزوى چيزى افكندى كه از آنِ تو نيست و با آن كس كه از تو بهتر است ، در مى پيچى ؛ ليكن فرجام [ نيك] از آنِ كسى جز توست . و بار گناه [ديگران ]را با خطاهايى كه تو را فرا گرفته ، بر دوش خواهى داشت . والسّلام!4 / 3نامه امام به معاويه و پرهيز دادنش از جنگ6445.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى _: على عليه السلام به او (معاويه) نوشت :

امّا بعد ؛ اين مايه گم راهى كه با خود دارى ، چندان دور از همانى نيست كه خانواده و خاندان تو با خود داشتند ؛ هم ايشان كه كفر و باطل خواهى ، وادارشان كرد كه بر محمّد صلى الله عليه و آله حسد ورزند ، تا آن گاه كه به خاك هلاكت در انداخته شدند _ چنان كه خود مى دانى _ ؛ همانان كه هيچ حريمى را پاس نداشتند و هيچ [ رخداد ]بزرگى را دور نكردند . من ، خويش ، در آن عرصه ها در مقابلشان بودم ؛ در تنور جنگ با آنان ، حمله ور بودم و بُرندگى شمشيرهايشان را كُند مى ساختم و سران ايشان و سردمداران گم راهى را مى كشتم . به خواست خداوند ، جانشين ايشان [ يعنى تو] را نيز در پى همان پيشينيان خواهم فرستاد . و چه بد جانشينى است آن كه بر جاى پيشينيانى نشيند كه جايگاه و فرودگاهشان آتش است . والسّلام!

.

ص: 422

4 / 4جَوابُهُ بِكُلِّ وَقاحَةٍ6442.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن المدائني :فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ :

أمّا بَعدُ ؛ فَقَد طالَ فِي الغَيِّ مَا استَمرَرتَ أدراجَكَ ، كَما طالَما تَمادى عَنِ الحَربِ نُكوصُكَ وإبطاؤُكَ ، فَتوعِدُ وَعيدَ الأَسَدِ وتَروغُ رَوَغانَ الثَّعلَبِ ، فَحَتّامَ تَحيدُ عَن لِقاءِ مُباشَرَةِ اللُّيوثِ الضّارِيَةِ وَالأَفاعِي القاتِلَةِ ، ولا تَستَبعِدَنَّها فَكُلُّ ما هُوَ آتٍ قَريبٌ إن شاءَ اللّهُ ، وَالسَّلامُ . (1)4 / 5كِتابُ الإِمامِ إلَيهِ يُخبِرُ فيهِ بِما سَيَقَعُ فِي الحَربِ6439.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة عن المدائني :فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام :

أمّا بَعدُ ؛ فَما أعجَبَ ما يَأتيني مِنكَ ، وما أعلَمَني بِما أنتَ الَيهِ صائِرٌ ! ولَيسَ إبطائي عَنكَ إلّا تَرَقُّبا لِما أنتَ لَهُ مُكَذِّبٌ وأنَا بِهِ مُصَدِّقٌ ، وكَأَنّي بِكَ غَداً وأنتَ تَضِجُّ مِنَ الحَربِ ضَجيجَ الجِمالِ مِنَ الأَثقالِ ، وسَتَدعوني أنتَ وأصحابُكَ إلى كِتابٍ تُعَظِّمونَهُ بِأَلسِنَتِكُم وتَجحَدونَهُ بِقُلوبِكُم ، وَالسّلامُ . (2) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 134 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 134 .

ص: 423

4 / 4 پاسخِ بس بى شرمانه معاويه
4 / 5 نامه امام به وى و آگاه كردنش از پيشامدهاى جنگ

4 / 4پاسخِ بس بى شرمانه معاويه6442.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى _: معاويه به او (على عليه السلام ) نوشت :

امّا بعد ؛ ديرگاهى است كه در گم راهى به پيش مى روى ، همان سان كه ديرى است از نبرد بازمانده و روى گردانده اى . همچون شير ، بيم بر مى انگيزى و همانندِ روباه ، طفره زنان مى گريزى . تا چه هنگام از رويارويى با شيرهاى درنده و مارهاى جان ستان ، كناره مى جويى؟ چنين روزى را دور مشمار ، كه به خواست خدا ، آنچه در پيش است ، نزديك مى نمايد . والسّلام!4 / 5نامه امام به وى و آگاه كردنش از پيشامدهاى جنگ6439.عنه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى _: على عليه السلام به او (معاويه) نوشت :

امّا بعد ؛ چه شگفتى آور است پاسخ تو به من و چه قدر معلوم است بر من ، سرنوشتى كه تو در پيش دارى! چيزى مرا از جنگ با تو به كُندى وا نداشته ، مگر انتظار كشيدن آنچه تو آن را تكذيب مى كنى و من راستش مى شمارم . گويى هم اينك فردا را مى بينم كه همچون شترانِ نالان از بار گران ، از جنگ ، ضجّه بر مى آورى و آن گاه ، تو و ياورانت مرا به كتابى فرا مى خوانيد كه با زبان هاتان بزرگش مى شماريد و با دل هاتان مغرضانه انكارش مى كنيد . والسّلام !

.

ص: 424

4 / 6جَوابُهُ بِكُلِّ وَقاحَةٍ6436.امام على عليه السلام ( _ در عهدنامه خود به مالك اشتر _ ) شرح نهج البلاغة عن المدائني :فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ :

أمّا بَعدُ ؛ فَدَعني مِن أساطيرِكَ وَاكفُف عَنّي مِن أحاديثِكَ ، وَاقصُر عَن تَقَوُّلِكَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَافتِرائِكَ مِنَ الكَذِبِ ما لَم يَقُل ، وغُرورِ مَن مَعَكَ وَالخِداعِ لَهُم فَقَدِ استَغوَيتَهُم ، ويوشِكُ أمرُكَ أن يَنكَشِفَ لَهُم فَيَعتَزِلوكَ ويَعلَموا أنَّ ما جِئتَ بِهِ باطِلٌ مُضمَحِلٌّ ، وَالسَّلامُ . (1)4 / 7كِتابُ الإِمامِ إلَيهِ يُخبِرُ فيهِ بِمَصيرِهِ6433.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن المدائني :فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام :

أمّا بَعدُ ؛ فَطالَما دَعَوتَ أنتَ وأولِياؤُكَ أولِياءُ الشَّيطانِ الرَّجيمِ الحَقَّ أساطيرَ الأَوَّلينَ ، ونَبَذتُموهُ وَراءَ ظُهورِكُم ، وجَهَدتُم بِإِطفاءِ نَورِ اللّهِ بِأَيديكُم وأفواهِكُم ، وَاللّهُ مُتِمُّ نورِهِ ولَو كَرِهَ الكافِرونَ . ولَعَمري لَيُتِمَّنَّ النّورَ عَلى كُرهِكَ ، ولَيُنفِذَنَّ العِلمَ بِصِغارِكَ ، ولَتُجازَيَنَّ بِعَمَلِكَ ، فَعِث في دُنياكَ المُنُقَطِعَةِ عَنكَ ما طابَ لَكَ ؛ فَكَأَنَّكَ بِباطِلِكَ وقَدِ انقَضى وبِعَمَلِكَ وقَد هَوى (2) ثُمَّ تَصيرُ إلى لَظىً ، لَم يَظلِمكَ اللّهُ شَيئاً ، وما رَبُّكَ بِظَلّامٍ لِلعَبيدِ . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 134 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 86 ح 401 .
2- .في بحار الأنوار : «فكأنّك بأجلك قد انقضى وعملك قد هوى».
3- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 135 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 86 ح 401 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 83 .

ص: 425

4 / 6 پاسخِ بس بى شرمانه معاويه
4 / 7 نامه امام به معاويه و خبر دادن از سرنوشت او

4 / 6پاسخِ بس بى شرمانه معاويه6436.الإمامُ عليٌّ عليه السلام ( _ مِن كتابِهِ عليه السلام للأشتَرِ _ ) شرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى _: معاويه به او (على عليه السلام ) نوشت :

امّا بعد؛مرا از [شنيدنِ] افسانه هايت معاف بدار وسخنانت را از من باز دار . سخن بستن به پيامبر خدا ، نسبت دادن سخنانِ دروغ به وى و فريفتن ياران خويش و نيرنگبازى با ايشان را بس كن ، كه آنان را به گم راهى كشانده اى ، و زود است كه كارت بر ايشان آشكار شود و آن گاه از تو كناره جويند و دريابند ادّعاى تو باطل و بى بنيان است.والسّلام!4 / 7نامه امام به معاويه و خبر دادن از سرنوشت او6433.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى _: على عليه السلام به او (معاويه) نوشت :

امّا بعد ؛ ديرگاهى است تو و هواخواهانت _ كه ياوران شيطانِ رانده شده اند _ ، حق را افسانه پيشينيان مى خوانيد و آن را فرا پشتِ خويش مى افكنيد و سخت مى كوشيد تا با دست ها و دهان هاى خود ، نور خدا را خاموش كنيد ؛ امّا خداوند ، به ناخواستِ كافران ، نورش را فراگير مى كند .

به جانم سوگند ، به ناخواستِ تو آن نور ، فراگستر مى شود و علم [ خدا] به همه جزئيّات كارهايت رخنه مى كند و تو به سبب اعمالت كيفر مى بينى . پس در دنيايت كه از تو جداشدنى است ، هرچه مى خواهى به تبهكارى بپرداز . گويا تو را مى بينم كه به باطلت كه به سر آمده و به آنچه كرده اى و واژگون گشته ، مؤاخذه مى كنند ، پس آن گاه به زبانه آتش در مى افتى ، بى آن كه خداوند بر تو هيچ ستم رانده باشد ، كه پروردگارت هرگز بر بندگان ستم نمى رانَد .

.

ص: 426

4 / 8جَوابُهُ بِكُلِّ وَقاحَةٍ يَدعُو الإِمامَ لِلتَّشميرِ لِلحَربِ6430.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن المدائني :فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ :

أمّا بَعدُ ؛ فَما أعظَمَ الرَّينَ عَلى قَلبِكَ وَالغِطاءَ عَلى بَصَرِكَ ! الشَّرَهُ مِن شيمَتِكَ وَالحَسَدُ مِن خَليقَتِكَ ، فَشَمِّر لِلحَربِ وَاصبِر لِلضَّربِ ، فَوَاللّهِ ، لَيَرِجِعَنَّ الأَمرُ إلى ما عَلِمتَ ، وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ . هَيهاتَ هَيهاتَ ! أخطَأَكَ ما تَمَنّى ، وهَوى قَلبُكَ مَعَ مَن هَوى ، فَاربَع عَلى ظَلعِكَ ، وقِس شِبرَكَ بِفِترِكَ ؛ لِتَعلَمَ أينَ حالُكَ مِن حالِ مَن يَزِنُ الجِبالَ حِلمُهُ، ويَفصِلُ بَينَ أهلِ الشَّكِ عِلمُهُ ، وَالسَّلامُ. (1)4 / 9كَيدُ مُعاوِيَةَ في حَربِ الدِّعايَةِ6427.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة عن النقيب أبي جعفر :كانَ مُعاوِيَةُ يَتَسَقَّطُ عَلِيّاً ويَنعى عَلَيهِ ما عَساهُ يَذكُرُهُ مِن حالِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ وأنَّهُما غَصَباهُ حَقَّهَ ، ولا يَزالُ يَكيدُهُ بِالكِتابِ يَكتُبُهُ وَالرِّسالَةِ يَبعَثُها يَطلُبُ غِرَّتَهُ (2) ؛ لِيَنفُثَ بِما في صَدرِهِ مِن حالِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ إمّا مُكاتَبَةً أو مُراسَلَةً ، فَيَجعَلَ ذلِكَ حُجَّةً عَلَيهِ عِندَ أهلِ الشّامِ ، ويُضيفَهُ إلى ما قَرَّرَهُ في أنفُسِهِم مِن ذُنوبِهِ كَما زَعَمَ ، فَقَد كانَ غَمَصَهُ (3) عِندَهُم بِأَنَّهُ قَتَلَ عُثمانَ ومالَأَ عَلى قَتلِهِ ، وأنَّهُ قَتَلَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وأسَرَ عائِشَةَ وأراقَ دِماءَ أهلِ البَصرَةِ ، وبَقِيَت خَصلَةٌ واحَدَةٌ وهُوَ أن يَثبُتَ عِندَهُم أنَّهُ يَتَبَرَّأُ مِن أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، ويَنسُبُهُما إلى الظُّلمِ ومُخالَفَةِ الرَّسولِ في أمرِ الخِلافَةِ ، وأنَّهُما وَثَبا عَلَيها غَلَبَةً وغَصَباهُ إيّاها .

فَكانَت هذِهِ الطّامَّةُ الكُبرى لَيسَت مُقتَصِرَةً عَلى فَسادِ أهلِ الشّامِ عَلَيهِ ، بَل وأهلِ العِراقِ الَّذينَ هُم جُندُهُ وبِطانَتُهُ وأنصارُهُ ؛ لِأَنَّهُم كانوا يَعتَقِدونَ إمامَةَ الشَّيخَينِ إلَا القَليلَ الشّاذَّ مِن خَواصِّ الشّيعَةِ .

فَلَمّا كَتَبَ ذلِكَ الكِتابَ مَعَ أبي مُسلِمٍ الخَولانِيِّ (4) قَصَدَ أن يُغضِبَ عَلِيّاً ويُحرِجَهُ ويُحوِجَهُ إذا قَرَأَ ذِكرَ أبي بَكرٍ وأنَّهُ أفضَلُ المُسلِمينَ إلى أن يَخلِطَ خَطَّهُ فِي الجَوابِ بِكَلِمَةٍ تَقتَضي طَعناً في أبي بَكرٍ ، فَكانَ الجَوابُ مُجَمجَماً غَيرَ بَيِّنٍ لَيسَ فيهِ تَصريحٌ بِالتَّظليمِ لَهُما ولَا التَّصريحُ بِبَراءَتِهِما وتارَةً يَتَرَحَّمُ عَلَيهِما وتارَةً يَقولُ : أخَذا حَقّي وقَد تَرَكتُهُ لَهُما .

فَأَشارَ عَمرُو بنُ العاصِ عَلى مُعاوِيَةَ أن يَكتُبَ كِتاباً ثانِياً مُناسِباً لِلكِتابِ الأَوَّلِ ؛ لِيَستَفِزّا فيهِ عَلِيّاً عليه السلام ويَستَخِفّاهُ ، ويَحمِلَهُ الغَضَبُ مِنهُ أن يَكتُبَ كَلاماً يَتعََلَّقانِ بِهِ في تَقبيحِ حالِهِ وتَهجينِ مَذهَبِهِ .

وقالَ لَهُ عَمرٌو : إنَّ عَلِيّاً عليه السلام رَجُلٌ نَزِقٌ تَيّاهٌ ، ومَا استَطعَمتَ مِنهُ الكَلامَ بِمِثلِ تَقريظِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ فَاكتُب . فَكَتَبَ كِتاباً أنفَذَهُ إلَيهِ مَعَ أبي اُمامَةَ الباهِلِيِّ وهُوَ مِنَ الصَّحابَةِ بَعدَ أن عَزَمَ عَلى بِعثَتِهِ مَعَ أبِي الدَّرداءِ ونُسخَةُ الكِتابِ :

مِن عَبدِ اللّهِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ تَعالى جَدُّهُ ، اصطَفى مُحَمَّدا عليه السلام لِرِسالَتِهِ وَاختَصَّهُ بِوَحيِهِ وتَأدِيَةِ شَريعَتِهِ ، فَأَنقَذَ بِهِ مِنَ العَمايَةِ وهَدى بِهِ مِنَ الغَوايَةِ ، ثُمَّ قَبَضَهُ الَيهِ رَشيداً حَميداً قَد بَلَّغَ الشَّرعَ ومَحَقَ الشِّركَ وأخمَدَ نارَ الإِفكِ ، فَأَحسَنَ اللّهُ جَزاءَهُ وضاعَفَ عَلَيهِ نِعَمَهُ وآلاءَهُ ، ثُمَّ إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ اختَصَّ مُحَمَّدا عليه السلام بِأَصحابٍ أيَّدوهُ وآزَروهُ ونَصَروهُ ، وكانوا كَما قالَ اللّهُ سُبحانَهُ لَهُم : «أَشِدَّآءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيْنَهُمْ» (5) فَكانَ أفضَلَهُم مَرتَبَةً وأعلاهُم عِندَ اللّهِ وَالمُسلِمينَ مَنزِلَةً الخَليفَةُ الأَوَّلُ ، الَّذي جَمَعَ الكَلِمَةَ ولَمَّ الدَّعوَةَ وقاتَلَ أهلَ الرِّدَّةِ ، ثُمَّ الخَليفَةُ الثّاني الَّذي فَتَحَ الفُتوحَ ومَصَّرَ الأَمصارَ وأذَلَّ رِقابَ المُشرِكينَ ، ثُمَّ الخَليفَةُ الثّالِثُ المَظلومُ الَّذي نَشَرَ المِلَّةِ وطَبَّقَ الآفاقَ بِالكَلِمَةِ الحَنيفِيَّةِ .

فَلَمَّا استَوثَقَ الإِسلامُ وضَرَبَ بِجِرانِهِ (6) عَدَوتَ عَلَيهِ فَبَغَيتَهُ الغَوائِلَ ونَصَبتَ لَهُ المَكايِدَ ، وضَرَبتَ لَهُ بَطنَ الأَمرِ وظَهرَهُ ودَسَستَ عَلَيهِ وأغرَيتَ بِهِ ، وقَعَدتَ حَيثُ استَنصَرَكَ عَن نَصرِهِ وسَأَلَكَ أن تُدرِكَهُ قَبلَ أن يُمَزَّقَ فَما أدرَكتَهُ ، وما يَومُ المُسلِمينَ مِنكَ بِواحِدٍ .

لَقَد حَسَدتَ أبا بَكرٍ وَالتَوَيتَ عَلَيهِ ورُمتَ إفسادَ أمرِهِ ، وقَعَدتَ في بَيتِكَ ، وَاستَغوَيتَ عِصابَةً مِنَ النّاسِ حَتّى تَأَخَّروا عَن بَيعَتِهِ ، ثُمَّ كَرِهتَ خِلافَةَ عُمَرَ وحَسَدتَهُ وَاستَطَلتَ مُدَّتَهُ ، وسُرِرتَ بِقَتلِهِ وأظهَرتَ الشَّماتَةَ بِمُصابِهِ حَتّى إنَّكَ حاوَلتَ قَتلَ وَلَدِهِ ؛ لِأَنَّهُ قَتَلَ قاتِلَ أبيهِ ، ثُمَّ لَم تَكُن أشَدَّ مِنكَ حَسَدا لِابنِ عَمِّكَ عُثمانَ نَشَرتَ مَقابِحَهُ وطَوَيتَ مَحاسِنَهُ ، وطَعَنتَ في فِقهِهِ ثُمَّ في دينِهِ ثُمَّ في سيرَتِهِ ثُمَّ في عَقلِهِ ، وأغرَيتَ بِهِ السُّفَهاءَ مِن أصحابِكَ وشيعَتِكَ حَتّى قَتَلوهُ بِمَحضَرٍ مِنكَ لا تَدفَعُ عَنهُ بِلِسانٍ ولا يَدٍ ، وما مِن هؤُلاءِ إلّا مَن بَغَيتَ عَلَيهِ وتَلَكَّأتَ في بَيعَتِهِ حَتّى حُمِلتَ إلَيهِ قَهراً تُساقُ بِخَزائِمِ (7) الاِقتِسارِ كَما يُساقُ الفَحلُ المَخشوشُ ، ثُمَّ نَهَضتَ الآنَ تَطلُبُ الخِلافَةَ ، وقَتَلَةُ عُثمانَ خُلَصاؤُكَ وسُجَراؤُكَ والمُحدِقونَ بِكَ ، وتِلكَ مِن أمانِيِّ النُّفوسِ وضَلالاتِ الأَهواءِ .

فَدَعِ اللَّجاجَ وَالعَبَثَ جانِباً وَادفَع إلَينا قَتَلَةَ عُثمانَ ، وأَعِدِ الأَمرَ شورى بَينَ المُسلِمينَ لِيَتَّفِقوا عَلى مَن هُوَ للّهِِ رِضاً . فَلا بَيعَةَ لَكَ في أعناقِنا ولا طاعَةَ لَكَ عَلَينا ولا عُتبى لَكَ عِندَنا ، ولَيسَ لَكَ ولِأَصحابِكَ عِندي إلَا السَّيفُ ، وَالَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ لَأَطلُبَنَّ قَتَلَةَ عُثمانَ أينَ كانوا وحَيثُ كانوا حَتّى أقتُلَهُم أو تَلتَحِقَ روحي بِاللّهِ .

فَأَمّا ما لا تَزالُ تَمُنُّ بِهِ مِن سابِقَتِكَ وجِهادِكَ فَإِنّي وَجَدتُ اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ : «يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُواْ قُل لَا تَمُنُّواْ عَلَىَّ إِسْلَ_مَكُم بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَكُمْ لِلْاءِيمَ_نِ إِن كُنتُمْ صَ_دِقِينَ» (8) ولَو نَظَرتَ في حالِ نَفسِكَ لَوَجَدتَها أشَدَّ الأَنفُسِ امتِناناً عَلَى اللّهِ بِعَمَلِها ، وإذا كانَ الاِمتِنانُ عَلَى السّائِلِ يُبطِلُ أجرَ الصَّدَقَةِ فَالاِمتِنانُ عَلَى اللّهِ يُبطِلُ أجرَ الجِهادِ ويَجعَلُهُ كَ «صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْدًا لَا يَقْدِرُونَ عَلَى شَىْ ءٍ مِّمَّا كَسَبُواْ وَاللَّهُ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ» . (9)

قالَ النَّقيبُ أبو جَعفَرٍ : فَلَمّا وَصَلَ هذَا الكِتابُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام مَعَ أبي اُمامَةَ الباهِلِيِّ ، كَلَّمَ أبا اُمامَةَ بِنَحوٍ مِمّا كَلَّمَ بِهِ أبا مُسلِمٍ الخَولانِيَّ وكَتَبَ مَعَهُ هذَا الجَوابَ .

قالَ النَّقيبُ : وفي كِتابِ مُعاوِيَةَ هذا ذِكرُ لَفظِ الجَمَلِ المَخشوشِ أوِ الفَحلِ المَخشوشِ ، لا فِي الكِتابِ الواصِلِ مَعَ أبي مُسلِمٍ ولَيسَ في ذلِكَ هذِهِ اللَّفظَةُ وإنَّما فيهِ : «حَسَدتَ الخُلَفاءَ وبَغَيتَ عَلَيهِم عَرَفنا ذلِكَ مِن نَظَرِكَ الشَّزرِ (10) وقَولِكَ الهُجرِ (11) وتَنَفُّسِكَ الصُّعَداءَ _ وإبطائِكَ عَنِ الخُلَفاءِ» .

قالَ : وإنَّما كَثيرٌ مِنَ النّاسِ لا يَعرِفونَ الكِتابَينِ ، وَالمَشهورُ عِندَهُم كِتابُ أبي مُسلِمٍ فَيَجعَلونَ هذِهِ اللَّفظَةَ فيهِ ، وَالصَّحيحُ أنَّها في كِتابِ أبي اُمامَةَ ، أ لا تَراها عادَت في جَوابِهِ ؟ ولَو كانَت في كتابِ أبي مُسلِمٍ لَعادَت في جَوابِهِ . (12) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 135 .
2- .الغِرَّة : الغَفلة (النهاية : ج 3 ص 354 «غرر») .
3- .غَمَصَه : حَقَّرَه واستَصغَرَه ولم يَره شيئاً (لسان العرب : ج 7 ص 61 «غمص») .
4- .راجع : ص 442 (رسائل معاوية إلى الإمام في دم عثمان) .
5- .الفتح : 29 .
6- .الجِرَان : باطن العُنُق . ومنه حديث عائشة «حتى ضربَ الحقُّ بِجرَانِه» أي قَرَّ قَرارُه واستقام ، كما أنّ البعير إذا برَك واستراح مدّ عُنُقَه على الأرض (النهاية : ج 1 ص 263 «جرن») .
7- .الخِزَام : جمع خِزامة ، وهي حَلقة من شعر تُجعل في أحد جانبي مَنخِرَي البعير (النهاية : ج 2 ص 29 «خزم») .
8- .الحجرات : 17 .
9- .البقرة : 264 .
10- .الشَّزْر : النظر عن اليمين والشمال ، وليس بمستقيم الطريقة . وقيل : هو النَّظرُ بمؤخر العين ، وأكثرُ ما يكون النَّظرُ الشزْرُ في حال الغضَب وإلى الأعدَاء (النهاية : ج 2 ص 470 «شزر») .
11- .أهْجَر في مَنْطقه يُهْجِرُ إهْجاراً إذا أفْحَش ، وكذلك إذا أكثر الكلام فيما لاينبغي . والاسم : الهُجْر ، بالضم . وهَجَريَهْجُر هَجْراً ، بالفتح ، إذا خلط في كلامه ، وإذا هذى (النهاية : ج 5 ص 245 «هجر») .
12- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 184 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 60 .

ص: 427

4 / 8 پاسخِ بس بى شرمانه معاويه و فراخواندنِ امام به جنگ
4 / 9 حيله گرى معاويه در نبرد تبليغاتى

4 / 8پاسخِ بس بى شرمانه معاويه و فراخواندنِ امام به جنگ6424.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى _: معاويه به او (على عليه السلام ) نوشت :

امّا بعد ؛ آلودگىِ قلبت چه بسيار است و بر ديدگانت چه پرده اى افتاده! تنگْ چشمى ، شيوه تو و حسدورزى ، خوى توست . پس براى نبرد مهيّا شو و بر ضربه[ ى شمشير ]شكيبا باش . خداى را سوگند كه وضع ، بدان سان كه [در گذشته ]دانستى ، باز خواهد گشت ، و سرانجام [ نيك] از آنِ تقوا پيشگان است . هيهات! هيهات! آرزويت تو را به خطا افكنده و جانت در زمره هوسرانان به هوس افتاده . پس بر جاى خود بنشين و روزگارت را به آرامى بگذران تا دريابى كه در قياس با كسى كه بردبارى اش با كوه ها سنجيده مى شود و دانشش ، شك زدگان را به باور مى رسانَد ، چگونه اى . والسّلام!4 / 9حيله گرى معاويه در نبرد تبليغاتى6430.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ به نقل از نقيب ابو جعفر _: معاويه در پى [تحريك و] به لغزش افكندن على عليه السلام بود ، خاطرات بد را به ياد او مى آورْد تا شايد او از حال ابو بكر و عمر كه حقّ [ خلافت] او را غصب كرده بودند ، چيزى گويد [و بدين سان ، رسوا شود] . پس همواره با نامه پراكندن و پيك فرستادن ، بر آن بود كه غافلگيرش كند تا وى در نامه اى يا با پيكى ، آنچه را از ابو بكر و عمر در دل دارد ، آشكار سازد و آن گاه معاويه ، نزد مردم شام ، آن را دستاويزى به زيان على عليه السلام سازد و به ديگر گناهان وى ، به زعم خويش ، كه در باور آن مردم نشانده بود ، بيفزايد .

همو بود كه نزد شاميان ، على عليه السلام را فرومايه جلوه داده بود ، بدين ادّعا كه او در قتل عثمان دست داشته و كشندگانش را يارى كرده ، طلحه و زبير را كشته و عايشه را به اسارت افكنده و خون مردم بصره را بر زمين ريخته است . اكنون يك دستاويز باقى مانده بود : اين كه به شاميان بقبولانَد على عليه السلام از ابو بكر و عمر ، بيزارى مى جويد و آن دو را ستم پيشه و سرپيچنده از فرمان پيامبر خدا در امر خلافت مى داند و بر اين باور است كه آن دو زورمندانه به خلافت چنگ زدند و آن را غاصبانه از وى ربودند .

اين بلاى بزرگ ، هم به انگيزه تباه ساختن انديشه شاميان براى دشمنى با امام عليه السلام و هم به نيّتِ برانگيختن مردم عراق بر وى بود ؛ همانان كه سپاهيان و همرازان و ياران او به شمار مى رفتند ؛ چرا كه ايشان ، جز اندكى شيعه خاص ، به پيشوايى عمر و ابو بكر نيز قائل بودند .

آن گاه كه معاويه آن نامه را با ابو مسلم خولانى همراه كرد ، (1) در انديشه بود كه على عليه السلام را به خشم آورَد و در تنگنا افكَنَد و ناگزيرش سازد كه پس از خواندنِ عبارت هاى وى در يادكردِ ابو بكر و اين كه او را برترينِ مسلمانان شمرده ، پاسخى بنگارد كه در بردارنده طعنى به ابو بكر باشد . امّا پاسخ امام عليه السلام پيچ و تاب دار و دو پهلو بود ؛ نه آشكارا آنان را ستم ورز خواند و نه از بى گناهى شان دم زد . گاه براى ايشان رحمت طلبيد و گاه فرمود : «آن دو به حقّ من دست يازيدند و من ، آن را به ايشان وا نهادم» .

آن گاه ، عمرو بن عاص ، معاويه را اندرز داد كه نامه اى ديگر ، سازگار با نامه نخست ، بنگارد تا در آن ، على عليه السلام را بر انگيزانند و خوار شمارند و چنان به خشم اندازند كه وى كلامى بنگارد و آن دو ، همان كلام را دستاويزى براى زشت نمودنِ چهره او و فرومايه شمردنِ آيينش سازند .

عمرو به معاويه گفت : على مردى شتاب ورز و بى پرواست . پس هر چيز را همانند ستايش ابو بكر و عمر كه اميد مى ورزى او را به سخن برانگيزد ، بنويس .

معاويه نامه اى نوشت . نخست قصد داشت آن را با ابو الدّرداء همراه كند ؛ ليكن سرانجام آن را با ابو اُمامه باهِلى روان ساخت ؛ همو كه از جمله صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله بود . متن آن نامه چنين است :

از بنده خدا ، معاوية بن ابى سفيان ، به على بن ابى طالب .

امّا بعد ؛ همانا خداوند متعال ، محمّد را به پيامبرىِ خويش برگزيد و او را به ابلاغ وحى و شريعت ، ممتاز فرمود . با او [ مردم را] از كورى نجات بخشيد و از گم راهى به هدايت كشيد . سپس وى را رستگار و ستوده ، به پيشگاه خود برگرفت ؛ همو را كه دين را ابلاغ كرده ، شرك را از ميان برده ، و آتش فريبگرى را فرو نشانده بود . پس خدايش پاداش نيك دهاد و نعمت ها و دهش هاى خويش را در حقّش دو چندان كُناد!

آن گاه ، خداوند سبحان ، يارانى به او عطا فرمود كه او را يارى و ياورى و پشتيبانى كردند و مصداق فرموده سبحان شدند : «بر كافران سخت گيرنده و ميان خود ، مهر ورزنده» . برترينِ اين ياران و بلند پايه ترينشان نزد خدا و مسلمانان ، خليفه اوّل بود كه امّت را وحدت بخشيد ، دعوت توحيدى را سامان داد و با مرتدّان به نبرد برخاست . از پىِ او ، خليفه دوم بود كه اسلام را پيروزى بخشيد و سرزمين هايى را به روى آن گشود و سرِ مشركان را فرود آورد . پس از وى ، خليفه مظلوم سوم بود كه اسلام را دامنه داد و كلمه حق را به اين سو و آن سو گسترد .

آن گاه كه اسلام ، قرار و استقرار يافت ، تو بر آن تاختى و غائله ها برانگيختى و حيله ها پروراندى و پنهان و آشكار با آن در آويختى و توطئه ها چيدى و با آن دشمنى ها پراكندى . آن دم كه دين خدا تو را به يارى طلبيد ، از يارى اش فرو نشستى و آن زمان كه از تو خواست تا پيش از فروپاشى ، آن را دريابى ، رهايش ساختى . بارى ، گرفتارى مسلمانان به تو يكى و دو تا نبوده است .

تو بودى كه به ابو بكر حسد ورزيدى و با او در پيچيدى و تباه كردنش را عزم كردى . در خانه خويش نشستى و گروهى از مردم را به گم راهه كشاندى تا در بيعت با او درنگ ورزيدند . از آن پس ، جانشينى عمر را نيز ناخوشايند داشتى و بر او حسد بُردى و دوران خلافتش را دراز شمردى ، به قتل او خرسند گشتى و در سوگش شادمانى خود را آشكار كردى تا آن كه براى قتل فرزند او كه قاتل پدرش را كشته بود ، چاره انديشيدى .

هيچ كس بيش از تو بر عمو زاده ات عثمان حسد نورزيد . زشتكارى هايش را پراكندى و نيك كردارى هايش را فرو پوشاندى . [ نخست ]دين شناسى و سپس ديندارى و رفتار و خردش را به طعن گرفتى و ياران و پيروان نادان خويش را ضدّ او بر انگيختى تا او را فرا چشم تو كشتند و تو نه به زبان و نه به دست ، به دفاع از او برنخاستى .

تو به اين هر سه ، ستم راندى و در بيعت با هر يك ، درنگ ورزيدى تا آن دم كه به قهر و غلبه ، همانند شترى با بينىِ مهار شده ، تو را به سوى وى كشاندند . اكنون به طلب خلافت برخاسته اى و كُشندگان عثمان ، وفاداران و دوستان و پيرامونيان تو گشته اند . و اين است رهاورد آرزوهاى نَفْس ها و گمگشتى هاى شهوت ها .

پس ، از سرسختى دست بردار و بيهوده گرى را وا گذار و كُشندگان عثمان را به ما بسپار و ديگر بار ، كار خلافت را ميان مسلمانان به شورا بگذار تا بر هر كه خدا از او خشنود است ، اتّفاق كنند . تو را پيمانى بر گردن ما نيست و نه سزاوارِ آن هستى كه از تو فرمان بَريم و نه سزاوار آنى كه جلب خشنودىِ تو نماييم . براى تو و يارانت ، نزد من ، چيزى جز شمشير چيزى نيست . سوگند به آن كه جز او خدايى نيست،كُشندگان عثمان را،هر جا و هرگونه باشند، خواهم يافت تا آن كه ايشان را بكشم يا جانم به خدا پيوندد .

و امّا اين كه همواره پيشينه خويش در اسلام و جهادهايت را منّت گذارانه به رخ مى كشى ، من در كلام خداوند سبحان چنين يافته ام : «از اين كه اسلام آورده اند ، بر تو منّت مى گذارند . بگو : براى اسلامتان بر من منّت مگذاريد ؛ بلكه خدا بدان سبب كه شما را به ايمان راه نموده ، بر شما منّت مى نهد ، اگر راست مى گوييد» .

اگر در حال خويش بنگرى ، آن را اين گونه مى يابى كه پرمنّت ترينِ انسان ها بر خدا به خاطر عملت هستى . پس آن جا كه منّت نهادن بر مستمندِ نيازخواه ، پاداش صدقه را از ميان مى بَرَد ، منّت گذاردن بر خدا پاداش جهاد را تباه مى سازد و آن را مصداق اين آيه مى كند : «سنگى است صاف كه روى آن ، خاكى نشسته باشد ؛ ناگاه بارانى تند فرو بارَد و آن سنگ را همچنان كشت ناپذير باقى گذارَد . چنين كسان از آنچه كرده اند ، سودى نمى برند ، كه خدا كافران را هدايت نمى كند» .

آن گاه كه اين نامه همراه ابو اُمامه باهِلى به على عليه السلام رسيد ، وى با او همان گونه سخن گفت كه با ابو مسلم خولانى گفته بود ؛ و اين پاسخ را [ كه خواهد آمد] با وى روانه ساخت . معاويه ، عبارت «شتر يا حيوان نَر بينى مهار شده» را در همين نامه به كار برد ، نه در نامه اى كه با ابو مسلم روانه كرده بود . در آن نامه ، نه عبارت مزبور ، بلكه اين عبارت بود : «بر خلفا حسد ورزيدى و به ايشان ستم راندى . اين را از چپ نگريستن و دشنامگويى و آه سرد كشيدن و درنگت در بيعت با خلفا دريافتيم» .

البتّه بسيارى از افراد ، اين دو نامه را از يكديگر باز نمى شناسند و آنچه ميانشان شهرت دارد ، همان نامه ابو مسلم است و اين عبارت را از آنِ همان مى شمارند ؛ ليكن عبارت مزبور در نامه [ همراهِ] ابو امامه آمده است . آيا نمى نگرى كه اين عبارت در پاسخ اين نامه ، باز آمده ؛ و اگر در نامه [ همراهِ] ابو مسلم بود ، در پاسخِ همان باز مى آمد؟

.


1- .ر . ك : ص 443 (نامه هاى معاويه به امام در باب خون عثمان) .

ص: 428

. .

ص: 429

. .

ص: 430

. .

ص: 431

. .

ص: 432

. .

ص: 433

. .

ص: 434

4 / 10الأَجوِبَةُ الواعِيَةُ لِلإِمامِ6427.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ جَوابا ، وهُوَ مِن مَحاسِنِ الكُتُبِ _: أمّا بَعدُ ؛ فَقَد أتاني كِتابُكَ تَذكُرُ فيهِ اصطِفاءَ اللّهِ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله لِدينِهِ وتَأييدَهُ إيّاهُ بِمَن أيَّدَهُ مِن أصحابِهِ ، فَلَقَد خَبَّأَ لَنَا الدَّهرُ مِنكَ عَجَباً ، إذ طَفِقتَ تَخبِرُنا بِبَلاءِ اللّهِ تَعالى عِندَنا ونِعمَتِهِ عَلَينا في نَبِيِّنا ، فَكُنتَ في ذلِكَ كَناقِلِ التَّمرِ إلَى هَجَرَ أو داعي مُسَدِّدِهِ إلَى النِّضالِ .

وزَعَمتَ أنَّ أفضَلَ النّاسِ فِي الإِسلامِ فُلانٌ وفُلانٌ ، فَذَكَرتَ أمراً إن تَمَّ اعتَزَلَكَ كُلُّهُ ، وإن نَقَصَ لَم يَلحَقكَ ثَلمُهُ . وما أنتَ وَالفاضِلَ والمَفضولَ ، وَالسّائِسَ وَالمَسوسَ ؟ وما لِلطُّلَقاءِ وأبناءِ الطُّلَقاءِ والتَّمييزَ بَينَ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ ، وتَرتيبَ دَرَجاتِهِم ، وتَعريفَ طَبَقاتِهِم . هَيهاتَ لَقَد حَنَّ قِدحٌ لَيسَ مِنها ، وطَفِقَ يَحكُمُ فيها مَن عَلَيهِ الحُكمُ لَها .

ألا تَربَعُ _ أيُّهَا الإِنسانُ _ عَلى ظَلعِكَ ، وتَعرِفُ قُصورَ ذَرعِكَ ؟ وتَتَأَخَّرُ حَيثُ أخَّرَكَ القَدَرُ ؟ فَما عَلَيكَ غَلَبَةُ المَغلوبِ ولا ظَفَرُ الظّافِرِ ، وإنَّكَ لَذَهَّابُ فِي التّيهِ ، رَوّاغٌ عَنِ القَصدِ .

ألا تَرى _ غَيرَ مُخبِرٍ لَكَ ولكِن بِنِعمَةِ اللّهِ اُحدِّثُ _ أنَّ قَوماً استُشهِدوا في سَبيلِ اللّهِ تَعالى مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ _ ولِكُلٍّ فَضلٌ _ حَتّى إذَا استُشهِدَ شَهيدُنا قيلَ : سَيِّدُ الشُّهَداءِ ، وخَصَّهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَبعينَ تَكبيرَةً عِندَ صَلاتِهِ عَلَيهِ .

أ وَلا تَرى أنَّ قَوماً قُطِّعَت أيديهِم في سَبيلِ اللّهِ _ ولِكُلٍّ فَضلٌ _ حَتّى إذا فُعِلَ بِواحِدِنا ما فَعَلَ بِواحِدِهِم قيلَ : الطَّيّارُ فِي الجَنَّةِ وذُو الجَناحَينِ ، ولَولا ما نَهَى اللّهُ عَنهُ مِن تَزكِيَةِ المَرءِ نَفسَهُ لَذَكَرَ ذاكِرٌ فَضائِلَ جَمَّةً تَعرِفُها قُلوبُ المُؤمِنينَ ، ولا تَمُجُّها آذانُ السّامِعينَ ، فَدَع عَنكَ مَن مالَت بِهِ الرَّمِيَّةُ ؛ فَإِنّا صَنائِعُ رَبِّنا ، وَالنّاسُ بَعدُ صَنائِعُ لَنا . لَم يَمنَعنا قَديمُ عِزِّنا ولا عادِيُّ طَولِنا عَلى قَومِكَ أن خَلَطناكُم بِأَنفُسِنا ، فَنَكَحنا وأنكَحنا فِعلَ الأَكفاءِ ، ولَستُم هُناكُ .

وأنّى يَكونُ ذلِكَ ومِنَّا النَّبِيُّ ومِنكُمُ المُكَذِّبُ ، ومِنّا أسَدُ اللّهِ ومِنكُم أسَدُ الأَحلافِ ، ومِنّا سَيِّدا شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ ومِنكُم صِبيَةُ النّارِ ، ومِنّا خَيرُ نِساءِ العالَمينَ ومِنكُمُ حَمّالَةُ الحَطَبِ في كَثيرٍ مِمّا لَنا وعَلَيكُم ؛ فَإِسلامُنا قَد سُمِعَ ، وجاهِلِيَّتُنا لا تُدفَعُ ، وكِتابُ اللّهِ يَجمَعُ لَنا ما شَذَّ عَنّا وهُوَ قَولُهُ سُبحانَهُ وتَعالى : «وَأُوْلُواْ الأَْرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِى كِتَ_بِ اللَّهِ» (1) وقَولُهُ تَعالى : «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَ هِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَ_ذَا النَّبِىُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاللَّهُ وَلِىُّ الْمُؤْمِنِينَ» (2) فَنَحنُ مَرَّةً أولى بِالقَرابَةِ ، وتارَةً أولى بِالطّاعَةِ . ولَمَّا احتَجَّ المُهاجِرونَ عَلَى الأَنصارِ يَومَ السَّقيفَةِ بِرَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله فَلَجوا عَلَيهِم ، فَإِن يَكُنِ الفَلَجُ بِهِ فَالحَقُّ لَنا دونَكُم ، وإن يَكُن بِغَيرِهِ فَالأَنصارُ عَلَى دَعواهُم .

وزَعمَتَ أنّي لِكُلِّ الخُلَفاءِ حَسَدتُ وعَلى كُلِّهِم بَغَيتُ ، فَإِن يَكُن ذلِكَ كَذلِكَ فَلَيسَتِ الجِنايَةُ عَلَيكَ فَيَكونَ العُذرُ إلَيكَ :

وتِلكَ شَكاةٌ ظاهِرٌ عَنكَ عارُها

وقُلتُ إنّي كُنتُ اُقادُ كَما يُقادُ الجَمَلُ المَخشوشُ حَتّى اُبايِعَ ، ولَعَمرُ اللّهِ لَقَد أرَدتَ أن تَذُمَّ فَمَدَحتَ ، وأن تَفضَحَ فَافتَضَحتَ ! وما عَلَى المُسلِمِ مِن غَضاضَةٍ في أن يَكونَ مَظلوماً ما لَم يَكُن شاكّاً في دينِهِ ، ولا مُرتاباً بِيَقينِهِ . وهذِهِ حُجَّتي إلى غَيرِكَ قَصدُها ، ولكِنّي أطلَقتُ لَكَ مَنها بِقَدرِ ما سَنَحَ مِن ذِكرِها .

ثُمَّ ذَكَرتَ ما كانَ مِن أمري وأمرِ عُثمانَ فَلَكَ أن تُجابَ عَن هذِهِ لِرَحِمِكَ مِنهُ ، فَأَيُّنا كانَ أعدى لَه وأهدى إلى مَقاتِلِهِ . أ مَن بَذَلَ لَهُ نُصرَتَهُ فَاستَقعَدَهُ وَاستَكَفَّهُ ، أم مَنِ استَنصَرَهُ فَتَراخى عَنهُ وبَثَّ المَنونَ إلَيهِ حَتّى أتى قَدَرُهُ عَلَيهِ ؟

كَلّا وَاللّهِ لَ_ «قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنكُمْ وَ الْقَآئِلِينَ لِاءِخْوَ نِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا وَ لَا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَا قَلِيلاً» (3) وما كُنتُ لِأَعتَذِرَ مِن أنّي كُنتُ أنقِمُ عَلَيهِ أحداثاً،فَإِن كانَ الذَّنبُ إلَيهِ إرشادي وهِدايَتي لَهُ فَرُبَّ مَلومٍ لا ذَنبَ لَهُ :

وقَد يَستَفيدُ الظِّنَّةَ المُتَنَصِّحُ .

وما أرَدتُ إلَا الإِصلاحَ ما استَطَعتُ وما تَوفيقي إلاّ بِاللّهِ عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وإلَيهِ اُنيبُ .

وذَكَرتَ أنَّهُ لَيسَ لي ولِأَصحابي عَندَكَ إلَا السَّيفُ فَلَقَد أضحَكتَ بَعدَ استِعبارٍ ! مَتى ألفَيتَ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ عَنِ الأَعداءِ ناكِلينَ ، وبِالسَّيفِ مُخَوَّفينَ ؟ ! ف

_

لَبِّث قَليلاً يَلحَقِ الهَيجا حَمَلْ

فَسَيَطلُبُكَ مَن تَطلُبُ ، ويَقرُبُ مِنكَ ما تَستَبعِدُ ، وأنَا مُرقِلٌ نَحوَكَ في جَحفَلٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وَالتّابِعينَ لَهُم بِإِحسانٍ ، شَديدٍ زِحامُهُم ، ساطِعٍ قَتامُهُم ، مُتَسَربِلينَ سَرابيلَ المَوتِ ، أحَبُّ اللِّقاءِ إلَيهِم لِقاءُ رَبِّهِم ، وقَد صَحِبَتهُم ذُرِّيَّةٌ بَدرِيَّةٌ وسُيوفٌ هاشِمِيَّةٌ ، قَد عَرَفتَ مَواقِعَ نِصالِها في أخيكَ وخالِكَ وجَدِّكَ وأهلِكَ 4 «وَ مَا هِىَ مِنَ الظَّ__لِمِينَ بِبَعِيدٍ» . (4)6 .


1- .الأنفال : 75 .
2- .آل عمران : 68 .
3- .الأحزاب : 18 .
4- .هود : 83 .

ص: 435

4 / 10 پاسخ هاى هوشمندانه امام

4 / 10پاسخ هاى هوشمندانه امام6424.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه او به معاويه ؛ و اين نامه از نيكوترين نامه هاست _:

امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد كه در آن ، ياد كرده اى كه خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را براى [ ابلاغ ]دين خود برگزيد و او را با كسانى كه خود نيروشان بخشيده بود ، نيرومند ساخت . همانا روزگار ، شگفتْ چيزى از تو را بر ما پنهان كرده بود ؛ چه از نعمتى كه خداوند ارزانى مان فرموده و نيز از موهبتى كه با وجود پيامبرمان بر ما نهاده ، با ما سخن آغاز كرده اى . اين كار تو همانند آن است كه كسى خرما به هَجَر فرستد ( = زيره به كرمان بَرَد ) يا شاگردى نوآموز ، استاد تير اندازى اش را به مبارزه فراخوانَد .

آن گاه ، پنداشته اى كه برترينِ مردم در اسلام ، فلان و فلان هستند . سخنى گفته اى كه اگر يكسره درست باشد ، تو را از آن هيچ بهره اى نيست ؛ و اگر نادرست باشد ، تو را از آن زيانى نيست . تو را چه رسد كه چه كسى برتر است و چه كسى فروتر ، يا كدام كس سياستمدار است و كدام سياست شده؟! آزادشدگان و فرزندانِ آنها را چه رسد كه ميان نخستين مهاجران فرق نهند و مراتب ايشان را تعيين كنند و رتبه هايشان را نشان دهند؟ هيهات! آن تير كه از جنس تيرهاى ديگر نبود ، آواز برآورْد [ و خود را شناساند] و آن كس كه خود محكوم بود ، در اين داستان ، شروع به داورى نمود .

اى آدمى! چرا بر جاى خود نمى نشينى و [ضعف و ]كوته دستىِ خود را در نمى يابى و در رتبه واپسين كه برايت تقدير گشته ، قرار نمى گيرى؟ تو را چه زيان از شكستِ مغلوب يا پيروزى ظفرمند؟ تو در [ بيابان ]سرگردانى ره پيمايى و از راه راست ، رويگردان!

آيا نمى بينى _ هر چند نمى خواهم براى تو بگويم ، ولى برآنم هر يك كه نعمت خدا را بر زبان برانم _ گروهى از مهاجران و انصار ، در راه خدا شهيد شدند و هر يك را [ در پيشگاه پروردگار ]فضيلتى است ؛ تا آن گاه كه شهيد ما (حمزه) به شهادت رسيد و «سيّد الشهداء (سرور شهيدان)» خوانده شد و پيامبر خدا به هنگام نماز گزاردن بر وى ، به هفتاد تكبير ممتازش ساخت؟

آيا نمى بينى گروهى ، دستانشان در راه خدا قطع شد و هر يك را [ در پيشگاه پروردگار ]فضيلتى است ؛ تا آن گاه كه آنچه درباره ايشان رخ داد ، براى يكى از ما ( جعفر بن ابى طالب ) صورت پذيرفت و او «بسيار پرنده در باغ بهشت» و نيز «دارنده دو بال» خوانده شد؟

اگر خداوند خودستايى را نهى نفرموده بود ، [ اين ]ياد آورنده فضيلت هاى فراوانى را يادآور مى شد كه دل هاى مؤمنان با آنها آشناست و گوش هاى شنوايان آنها را ناخوش نمى دارد . پس از كسى كه شكارِ [ دنيا ]درمانده اش ساخته ، سخن مگو . ما (اهل بيت) پروردگانِ خداييم و ديگر مردم ، پروردگانِ ما هستند . سرافرازى ديرين و برترى هميشگى ما بر خاندان تو ، مانع نشد كه با شما در آميزيم . پس چنان كه شيوه همتايان است ، از شما زن گرفتيم و به شما زن داديم ، گرچه در آن جايگاه نبوديد .

و چگونه شما همتاى ماييد ، در حالى كه از ماست پيامبر صلى الله عليه و آله و از شماست تكذيب كننده (ابو جهل) ؛ از ماست شير خدا (حمزه) و از شماست شيرِ سوگندها (عتبة بن ربيعه ، جدّ تو) ؛ از مايند سرورانِ جوانان بهشتى (حسن و حسين ) و از شمايند كودكان آتش (فرزندانِ عُقبَة بن ابى مُعيط ) ؛ از ماست برترينِ زنانِ جهانيان (فاطمه) و از شماست آن زن هيزم كش (امّ جميل ، خواهر ابو سفيان و همسر ابو لهب) . [ چنين است] در بسيارى از آنچه ما را به سود است و شما را به زيان!

اسلامِ ما را همگان [ ديده و] شنيده اند و [ پاكىِ ما در دوران] جاهليتِ [ مردم ]ما انكار كردنى نيست . كتاب خدا در اين فرمايش وى _ سبحانه و تعالى _ همه آنچه را از ما پراكنده گشته ، برايمان گرد آورده است : «در كتاب خدا ، بعضى از خويشاوندان از بعضِ ديگر سزاوارترند» ؛ و نيز اين سخن خداوند بلند پايه : «سزاوارترينِ مردم [ در انتساب] به ابراهيم، همانا كسانى هستند كه از او پيروى كردند و [ نيز] اين پيامبر و آنان كه ايمان آوردند . و خداوند ، يار مؤمنان است» . پس ما ، هم به دليل خويشاوندى [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ]برتريم و هم به سبب اطاعت [ از وى] .

در روز سقيفه [ نيز] آن گاه كه مهاجران [ به انتساب ]به پيامبر خدا استدلال كردند ، بر انصار چيره شدند . پس اگر با اين انتساب پيروزى تحقّق مى يابد ، حق از آنِ ماست نه شما ؛ و اگر پيروزى با چيزى جز آن ثابت مى شود ، پس انصار بر ادّعاى خود باقى اند [ حال آن كه چنين نشد و مهاجران غلبه يافتند] .

پنداشته اى كه من بر همه خلفا حسد ورزيده و به ايشان ستم رانده ام! اگر چنين باشد ، جنايتى بر تو نرفته تا پوزش خواهى از تو روا باشد :

و آن ، عيبى است كه ننگش از تو دور است .

و گفتى كه من همانند شترِ بينى مهار شده، كشانده مى شدم تا بيعت كنم. خداى را سوگند،خواستى مرا نكوهش كنى، امّا ستايش كردى؛ خواستى مرا رسوا سازى ، امّا خود رسوا شدى.مسلمان را عيبى نيست كه مظلوم گردد ، مادام كه در دينش به شك و در يقينش به ترديد دچار نشود . اين، آن دليلِ من است كه تو مخاطبش نبودى ؛ ليكن قدرى از آن را كه ذكرش مناسب افتاد ، براى تو بيان كردم .

آن گاه ، از كار من و عثمان ياد كرده اى . به دليل خويشاوندى تو با او ، رواست كه در اين باب ، پاسخ بشنوى . پس [ انصاف دِه ]كدام يك از ما ، با او بيشتر دشمنى ورزيديم و ديگران را به راه هاى كشتن او رهنمون شديم : آن كس كه يارى خود را به عثمان پيشكش كرد ، امّا وى را باز نشانيد و باز داشت ؛ يا آن كه عثمان از او يارى خواست ، ولى او سستى كرد و [ اسبابِ] مرگ را براى او فراهم آورد تا مقدّرات او فرا رسيد؟

به خدا سوگند ، چنين نيست [ كه تو وانمود مى كنى] . «همانا خداوند آگاه است از حال كسانى كه شما را [ از جهاد ]باز مى دارند و به همكيشان خويش مى گويند : به سوى ما بياييد ؛ و خود ، جز زمانى اندك ، در نبرد حاضر نمى شوند» .

من بر آن نيستم كه به دليل نكوهيدنِ عثمان بر بدعت هايش ، پوزش بجويم . اگر رهنمايى و هدايت من در حقّ او ، گناه به شمار مى رود ، پس چه بسا سرزنش شده اى كه هيچ گناهى ندارد :

و گاه بُوَد كه اندرزگو خود ، در معرض بدگمانى است .

من تنها در پى اصلاح هستم ، به قدر توان خويش . توفيقم فقط به يارى خداست ، بر او تكيه مى كنم و به سويش باز مى گردم .

و گفتى كه براى من و ياورانم نزد تو جز شمشير نيست . راستى را كه پس از گريستن ، مرا به خنده وا داشتى! چه هنگامى ديده اى كه فرزندان عبد المطّلب از دشمنان روى گردانند و از شمشيرها ترسانده شوند؟ پس :

اندكى به درنگ فراخوان تا حَمَل (1) به ميدان آيد!

و آن كه در جستجوى اويى ، زود باشد كه تو را بجويد و آنچه دور مى پندارى ، به تو روى آوَرَد . من در ميانه سپاهى از مهاجران و انصار و نيكو پيروانِ ايشان به سوى تو مى شتابم ؛ همانان كه سخت پُرشمارند و غبارشان پراكنده ؛ جامه مرگ را در بر كرده اند و دوست داشتنى ترين ديدار برايشان ديدار با پروردگار خويش است ؛ و با ايشان اند فرزندانِ رزمندگان بدر و شمشيرهاى بنى هاشم كه خود مى دانى چگونه فرود آمدند بر برادرت (حنظلة بن ابى سفيان ) ، دايى ات (وليد بن عَتَبه ) ، جدّت (عَتَبة بن رَبيعه ) ، و خويشاوندانت . «و آن [ عذاب ]از ستمگران دور نيست» . (2)

.


1- .منظور حَمَل بن بدر ، در جنگ داحس و غبراء ، يا حمل بن سعدانه كلبى ، يا حمل بن سعد است و اين مَثَل ، كنايه از شجاعت و رزم آورى است . (م)
2- .ابن ابى الحديد مى گويد : از نقيب ابو جعفر يحيى بن ابى زيد پرسيدم : اين پاسخ را با آن نامه معاويه سازگار يافته ام كه آن را با ابو مسلم خولانى نزد على عليه السلام روانه كرد . اگر پاسخْ همين است ، پس آنچه صاحبان كتاب هاى سيره آورده اند و نصر بن مزاحم در وقعة صفّين نقل كرده ، نادرست است ؛ و اگر پاسخْ آن است ، پس اين ، نادرست و ثابت نشده است . وى گفت : بلكه اين هر دو ثابت شده و روايت شده اند (شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 184 نيز ، ر . ك : وقعة صفّين : ص 88) .

ص: 436

. .

ص: 437

. .

ص: 438

. .

ص: 439

. .

ص: 440

. .

ص: 441

. .

ص: 442

4 / 11رَسائِلُ مُعاوِيَةَ إلَى الإِمامِ في دَمِ عُثمانِ6421.امام على عليه السلام :الكامل للمبرّد :كَتَبَ [مُعاوِيَةُ] إلى عَلِيٍّ رضى الله عنه :

مِن مُعاوِيَةَ بنِ صَخرٍ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ :

أمّا بَعدُ ؛ فَلَعَمري لَو بايَعَكَ القَومُ الَّذينَ بايَعوكَ وأنتَ بَرِيءٌ مِن دَمِ عُثمانَ كُنتَ كَأَبي بَكرٍ وعُمَرَ وعُثمانَ ، ولكِنَّكَ أغرَيتَ بِعُثمانَ المُهاجِرينَ ، وخَذَّلتَ عَنهُ الأَنصارَ ، فَأَطاعَكَ الجاهِلُ ، وقَوِيَ بِكَ الضَّعيفُ . وقَد أبى أهلُ الشّامِ إلّا قِتالَكَ حَتّى تَدفَعَ إلَيهِم قَتَلَةَ عُثمانَ ، فَإِن فَعَلتَ كانَت شورى بَينَ المُسلِمينَ .

ولَعَمري ما حُجَّتُكَ عَلَيَّ كَحُجَّتِكَ عَلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، لِأَنَّهُما بايَعاكُ ولَم اُبايِعكَ . وما حُجَّتُكَ عَلى أهلِ الشّامِ كَحُجَّتِكَ عَلى أهلِ البَصرَةِ ؛ لِأَنَّ أهلَ البَصرَةِ أطاعوكَ ولَم يُطِعكَ أهلُ الشّامِ . وأمّا شَرَفُكَ فِي الإِسلامِ وقَرابَتُكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ومَوضِعُكَ مِن قُرَيشٍ فَلَستُ أدفَعُهُ . (1) .


1- .الكامل للمبرّد : ج 1 ص 423 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 88 ، العقد الفريد : ج 3 ص 329 ، المناقب للخوارزمي : ص 203 ح 240 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 121 والثلاثة الأخيرة نحوه ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 394 ح 365 .

ص: 443

4 / 11 نامه هاى معاويه به امام در باب خون عثمان

4 / 11نامه هاى معاويه به امام در باب خون عثمان6418.امام على عليه السلام :الكامل ، مبرّد :معاويه به على عليه السلام نوشت :

از معاوية بن صَخْر به على بن ابى طالب .

امّا بعد ؛ به جانم سوگند ، اگر گروهى كه با تو بيعت كرده اند ، در حالى بيعت كرده بودند كه تو از خون عثمان مبرّا باشى ، تو [ نيز] همانند ابو بكر و عمر و عثمان مى بودى ؛ امّا تو مهاجران را بر عثمان شوراندى و انصار را از گِردش پراكندى . آن گاه ، نادان از تو فرمان بُرد و ناتوان از تو نيرو گرفت . شاميان ، از هر چيزى جز نبرد با تو سرباز مى زنند تا كُشندگان عثمان را به ايشان بسپارى ، كه اگر چنين كنى ، [ گزينش خليفه با ]شورايى از مسلمانان خواهد بود .

به جانم سوگند ، دليل تو برابرِ من ، نه آن تواند بود كه برابرِ طلحه و زبير اقامه كردى ؛ زيرا آن دو با تو بيعت كرده بودند ، امّا من چنين نكردم . دليل تو برابر شاميان نيز همانند دليلت برابرِ مردم بصره نتواند بود ؛ زيرا مردم بصره از تو فرمان بُردند ، ولى شاميان چنين نكردند . و امّا پيشينه برتر تو در مسلمانى و خويشاوندى ات با پيامبر خدا و جايگاهت در قريش را انكار نمى توانم كرد .

.

ص: 444

6417.امام على عليه السلام :وقعة صفّين عن أبي روق :(1) إنَّ أبا مُسلِمٍ الخَولانِيَّ قَدِمَ إلى مُعاوِيَةَ في اُناسٍ مِن قُرّاءِ أهلِ الشّامِ ، قَبلَ مَسيرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام إلى صِفّينَ ، فَقالوا لَهُ : يا مُعاوِيَةُ عَلامَ تُقاتِلُ عَلِيّاً ، ولَيسَ لَكَ مِثلُ صُحبَتِهِ ولا هِجرَتِهِ ولا قَرابَتِهِ ولا سابِقَتِهِ ؟ قالَ لَهُم : ما اُقاتِلُ عَلِيّاً وأنَا أدَّعي أنَّ لي فِي الإِسلامِ مِثلَ صُحبَتِهِ ولا هِجرَتِهِ ولا قَرابَتِهِ ولا سابِقَتِهِ ، ولكِن خَبِّروني عَنكُم ؛ أ لَستُم تَعلَمونَ أنَّ عُثمانَ قُتِلَ مَظلوماً ؟ قالوا : بَلى . قالَ : فَليَدَع إلَينا قَتَلَتَهُ فَنَقتُلَهُم بِهِ ، ولا قِتالَ بَينَنا وبَينَهُ . قالوا : فَاكتُب إلَيهِ كِتاباً يَأتيهِ بِهِ بَعضُنا . فَكَتَبَ إلى عَلِيٍّ هذَا الكِتابَ مَعَ أبي مُسلِمٍ الخَولانِيِّ ... .

مِن مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : سَلامٌ عَلَيكَ ، فَإِنّي أحمَدُ إلَيكَ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ .

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ اصطَفى مُحَمَّدا بِعِلمِهِ ، وجَعَلَهُ الأَمينَ عَلى وَحيِهِ ، والرَّسولَ إلى خَلقِهِ ، وَاجتَبى لَهُ مِن المُسلِمينَ أعواناً أيَّدَهُ اللّهُ بِهِم ، فَكانوا في مَنازِلِهِم عِندَهُ عَلى قَدرِ فَضائِلِهِم فِي الإِسلامِ ؛ فَكانَ أفضَلَهُم في إسلامِهِ ، وأنصَحَهُم للّهِِ ولِرَسولِهِ الخَليفَةُ مِن بَعدِهِ ، وخَليفَةُ خَليفَتِهِ ، وَالثّالِثُ الخَليفَةُ المَظلومُ عُثمانَ ، فَكُلَّهُم حَسَدتَ ، وعَلى كُلِّهِم بَغَيتَ . عَرَفنا ذلِكَ في نَظَرِكَ الشَّزرِ ، وفي قَولِكَ الهُجرِ ، وفي تَنَفُّسِكَ الصُّعَداءَ ، وفي إبطائِكَ عَنِ الخُلَفاءِ ، تُقادُ إلى كُلٍّ مِنهُم كَما يُقادُ الفَحلُ المَخشُوشُ (2) حَتّى تُبايِعَ وأنتَ كارِهٌ .

ثُمَّ لَم تَكُن لِأَحَدٍ مِنهُم بِأَعظَمَ حَسَداً مِنكَ لِابنِ عَمِّكَ عُثمانَ ، وكانَ أحَقَّهُم ألّا تَفعَلَ بِهِ ذلِكَ في قَرابَتِهِ وصِهرِهِ ؛ فَقَطَعتَ رَحِمَهُ ، وقَبَّحتَ مَحاسِنَهُ ، وألَّبتَ النّاسَ عَلَيهِ ، وبَطَنتَ وظَهَرتَ ، حَتّى ضُرِبَت إلَيهِ آباطُ الإِبِلِ ، وقِيدَت إلَيهِ الخَيلُ العِرابُ ، وحُمِلَ عَلَيهِ السِّلاحُ في حَرَمِ رَسولِ اللّهِ ، فَقُتِلَ مَعَكَ فِي المَحَلَّةِ وأنتَ تَسمَعُ في دارِهِ الهائِعَةَ ، لا تَردَعُ الظَّنَّ وَالتُّهَمَةَ عَن نَفسِكَ فيهِ بِقَولٍ ولا فِعلٍ .

فَاُقسِمُ صادِقاً أن لَو قُمتَ فيما كانَ مِن أمرِهِ مَقاماً واحِداً تُنَهنِهُ النّاسَ عَنهُ ما عَدَلَ بِكَ مَن قِبَلَنا مِنَ النّاسِ أحَداً ، ولَمَحا ذلِكَ عِندَهُم ما كانوا يَعرِفونَكَ بِهِ مِنَ المُجانَبَةِ لِعُثمانَ والبَغيِ عَلَيهِ .

واُخرى أنتَ بِها عِندَ أنصارِ عُثمانَ ظَنينٌ (3) : إيواؤُكَ ؛ قَتَلَةُ عُثمانَ ، فَهُم عَضُدُكَ وأنصارُكَ ويَدُكَ وبِطانَتُكَ . وقَد ذُكِرَ لي أنَّكَ تَنَصَّلُ مِن دَمِهِ ، فَإِن كُنتَ صادِقاً فَأَمكِنّا مِن قَتَلَتِهِ نَقتُلَهُم بِهِ ، ونَحنُ أسرَعُ النّاسِ إلَيكَ . وإلّا فَإِنَّهُ فَلَيسَ لَكَ ولا لِأَصحابِكَ إلَا السَّيفُ .

وَالَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ لَنَطلُبَنَّ قَتَلَةَ عُثمانَ فِي الجِبالِ وَالرِّمالِ ، وَالبَرِّ وَالبَحرِ ، حَتّى يَقتُلَهُمُ اللّهُ ، أو لَتَلحَقَنَّ أرواحُنا بِاللّهِ . وَالسَّلامُ . (4) .


1- .في المصدر : «أبي ورق» وهو تصحيف ، ويدلّ عليه وروده في مواضع اُخرى منه بهذا الاسم وكذا في نقل بحار الأنوار عنه .
2- .هو الذي جُعل في أنفه الخِشاش ؛ وهو عُوَيد يُجعل في أنف البعير يشدُّ به الزِّمام ؛ ليكون أسرع لانقياده (النهاية : ج 2 ص 34 وص 33 «خشش») .
3- .ظنين: أي متّهم في دينه، فعيل بمعنى مفعول؛ من الظِّنَّة : التهمة (النهاية : ج 3 ص 163 «ظنن») .
4- .وقعة صفّين : ص 85 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 108 ح 408 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 73 ، المناقب للخوارزمي : ص 250 نحوه .

ص: 445

6421.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از ابو روق _: پيش از آن كه امير مؤمنان به صِفّين رهسپار شود ، ابو مسلم خولانى در ميان گروهى از قاريان شام ، نزد معاويه آمد . آنان به معاويه گفتند : اى معاويه! بر چه پايه با على عليه السلام مى جنگى ، حال آن كه تو در همدمى [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ] ، هجرت ، خويشاوندى [ با پيامبر خدا] و پيشينه[ ىِ مسلمانى ]همانند او نيستى؟

گفت : من با اين ادّعا كه در همدمى ، هجرت ، خويشاوندى و پيشينه با على يكسانم ، با وى نبرد نمى كنم . ليكن مرا از خويش خبر دهيد . آيا نمى دانيد عثمان مظلوم كشته شد؟

گفتند : چرا .

گفت : پس كشندگان عثمان را به ما وا گذارَد تا به تلافىِ عثمان ، آنان را بكشيم ؛ و آن گاه ، ميان ما و او جنگى نخواهد بود .

گفتند : پس نامه اى براى وى بنويس تا يكى از ما برايش ببرد .

آن گاه ، معاويه اين نامه را همراهِ ابو مسلم خولانى ، نزد على عليه السلام روانه كرد ... :

از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب .

درود بر تو! [ نخست] خداى را نزد تو مى ستايم كه جز او معبودى نيست .

امّا بعد ؛ همانا خداوند محمّد را با دانش خويش برگزيد و او را امين وحى خويش و فرستاده به سوى آفريدگانش گردانيد و از مسلمانان ، ياورانى برايش برگزيد و او را با ايشان يارى فرمود . جايگاه آنان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله به ميزان فضيلتشان در مسلمانى بود . برترينِ آنان در مسلمانى و خيرخواه ترينشان براى [ خشنودى ]خدا و پيامبرش ، جانشين پس از وى و آن گاه جانشينِ آن جانشين و سپس خليفه مظلوم ، عثمان بودند . تو به همه آنان حسد ورزيدى و بر همه ستم راندى . ما اين را از چپ نگريستن و دشنام دهى و آه سرد كشيدن و درنگ ورزيدنت در بيعت با خلفا دريافتيم كه براى بيعت سپردن ، همانند شتر نرِ به بينىْ مهار شده ، با اكراه به سوى هر يك از ايشان كشانده شدى .

حسدورزىِ تو به عمو زاده ات عثمان ، بيش از آن دو بود . و او سزاوارتر از آن دو بود كه با او چنين نكنى ؛ زيرا هم خويشاوندتان بود و هم دامادِ [ پيامبر خدا] . امّا تو رشته خويشاوندى را بُريدى و زيبايى هايش را زشت جلوه دادى و مردم را بر او شوراندى و پنهان و پيدا به دسيسه پرداختى ، تا آن گاه كه مردم بر شتران سوار شدند و به سوى او به راه افتادند و او را در ميان گرفتند و اسبانِ نژاده به سويش تاختن آوردند و در حرم پيامبر خدا بر او سلاح كشيده شد . آن گاه ، وى در كنار تو و در يك كوى ، كشته شد ؛ و تو فرياد ناله را از خانه اش مى شنيدى ، امّا با هيچ گفتار و كردارى ، بدگمانى و تهمت را از خود دور نكردى .

ص_ادقانه سوگند م_ى خورم كه اگ_ر نسبت به كار او [ و باز داشتنِ مردم ، ] تنها يك گام بر مى داشتى ، هيچ يك از كسانى كه نزد ما هستند ، از تو روى نمى گرداندند و همين ، مايه محو پيشينه تو در كناره گيرى از عثمان و ستم ورزيدنت به وى مى شد .

ديگر سببى كه تو را نزد ياران عثمان متّهم ساخته ، پناه دادنت به كُشندگان او است ؛ همانان كه بازوان ، ياوران ، دستگيران و رازداران تواَند .

به من گفته شده كه تو خود را از خون عثمان بر كنار مى دانى . اگر راست مى گويى ، كشندگانش را به ما بسپار تا به قصاص خون وى ، ايشان را بكشيم ؛ [ كه اگر چنين كنى ، ] ما پيش از دگران به تو مى گرويم و اگر چنين نكنى ، براى تو و يارانت جز شمشير نخواهد بود .

به خداى يگانه سوگند ، ما كُشندگان عثمان را در كوهستان ها ، ريگزارها ، بيابان ها و درياها خواهيم جُست تا يا خداوند ، ايشان را بكشد و يا جان هاى ما به خدا بپيوندد . والسّلام! .

ص: 446

6420.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ كِتابٍ كَتَبَهُ مُعاوِيَةُ إلَى الإِمامِ عليه السلام _: مِن مُعاوِيَةَ ابنِ أبي سُفيانَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّا بَني عَبدِ مَنافٍ لَم نَزَل نَنزِعُ مِن قَليبٍ واحِدٍ ، ونَجري في حَلبَةٍ واحِدَةٍ لَيسَ لِبَعضِنا عَلى بَعضٍ فَضلٌ ، ولا لِقائِمِنا عَلى قاعِدِنا فَخرٌ ، كَلِمَتُنا مُؤتَلِفَةٌ ، واُلفَتُنا جامُعَةٌ ، ودارُنا واحِدَةٌ ، يَجمَعُنا كَرَمُ العِرقِ ، ويَحوينا شَرَفُ النِّجارِ ، (1) ويَحنو قَوِيُّنا عَلى ضَعيفِنا ، ويُواسي غَنِيُّنا فَقيرَنا ، قَد خَلَصَت قُلوبُنا مِن وَغَلِ الحَسَدِ ، (2) وطَهُرَت أنفُسُنا مِن خُبثِ النِّيَّةِ .

فَلَم نَزَل كَذلِكَ حَتّى كانَ مِنكَ ما كانَ مِنَ الإِدهانِ في أمرِ ابنِ عَمِّكَ والحَسَدِ لَهُ ونُصرَةِ النّاسِ عَلَيهِ ، حَتّى قُتِلَ بِمَشهَدٍ مِنكَ لا تَدفَعُ عَنهُ بِلِسانٍ ولا يَدٍ ، فَلَيتَكَ أظهَرتَ نَصرَهُ حَيثُ أسرَرتَ خَبَرَهُ ، (3) فَكُنتَ كَالمُتَعَلِّقِ بَينَ النّاسِ بِعُذرٍ وإن ضَعُفَ ، وَالمُتَبَرِّئِ مِن دَمِهِ بِدَفعٍ وإن وَهُنَ ولكِنَّكَ جَلَستَ في دارِكَ تَدُسُّ إلَيهِ الدَّواهِيَ ، وتُرسِلُ إلَيهِ الأَفاعِيَ ، حَتّى إذا قَضَيتَ وَطَرَكَ مِنهُ أظهَرتَ شَماتَةً ، وأبدَيتَ طَلاقَةً ، وحَسَرتَ لِلأَمرِ عَن ساعِدِكَ ، وشَمَّرتَ عَن ساقِكَ ، ودَعَوتَ النّاسَ إلى نَفسِكَ ، وأكرَهتَ أعيانَ المُسلِمينَ عَلى بَيعَتِكَ .

ثُمَّ كانَ مِنكَ بَعدَ ما كانَ مِن قَتلِكَ شَيخَيِ المُسلِمينَ أبي مُحَمَّدٍ طَلحَةَ ، وأبي عَبدِ اللّهِ الزُّبَيرِ ، وهُما مِنَ المَوعودينَ بِالجَنَّةِ وَالمُبَشَّرِ قاتِلُ أحَدِهِما بِالنّارِ فِي الآخِرَةِ .

هذا إلى تَشريدِكَ بِاُمِّ المُؤمِنينَ عائِشَةَ ، وإحلالِها مَحَلَّ الهونِ مُبتَذَلَةً بَينَ أيدِي الأَعرابِ وفَسَقَةِ أهلِ الكوفَةِ ، فَمِن بَينِ مُشهِرٍ لَها ، وبَينَ شامِتٍ بِها ، وبَينَ ساخِرٍ مِنها ، تَرى ابنَ عَمِّكَ كانَ بِهذِهِ لَو رَآهُ راضِياً أم كانَ يَكونُ عَلَيكَ ساخِطاً ، ولَكَ عَنهُ زاجِراً ! أن تُؤذِيَ أهلَهُ ، وتُشَرِّدَ بِحَليلَتِهِ ، وتَسفِكَ دِماءَ أهلِ مِلَّتِهِ .

ثُمَّ تَركُكَ دارَ الهِجرَةِ الَّتي قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَنها : «إنَّ المَدينَةَ لَتَنفي خَبَثَها كَما يَنفِي الكيرُ خَبَثَ الحَديدِ» فَلَعَمري لَقَد صَحَّ وَعدُهُ ، وصَدَقَ قَولُهُ ، ولَقَد نَفَت خَبَثَها ، وطَرَدَت عَنها مَن لَيسَ بِأَهلٍ أن يَستَوطِنَها ، فَأَقَمتَ بَينَ المِصرَينِ ، وبَعُدتَ عَن بَرَكَةِ الحَرَمَينِ ، ورَضِيتَ بِالكوفَةِ بَدَلاً مِنَ المَدينَةِ ، وبِمُجاوَرَةِ الخَوَرنَقِ وَالحَيرَةِ عِوَضا عَن مُجاوَرَةِ خاتَمِ النُّبُوَّةِ ، ومِن قَبلِ ذلِكَ ما عِبتَ خَليفَتَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أيّامَ حَياتِهِما ، فَقَعَدتَ عَنهُما ، وألَّبتَ عَلَيهِما ، وَامتَنَعتَ مِن بَيعَتِهِما ، ورُمتَ أمراً لم يَرَكَ اللّهُ تَعالى لَهُ أهلاً ، ورَقيتَ سُلَّماً وَعراً وحاوَلتَ مَقاماً دَحضاً ، وَادَّعَيتَ ما لَم تَجِد عَلَيهِ ناصِرا

ولَعَمري لَو وَليتَها حينَئِذٍ لَمَا ازدادَت إلّا فَساداً وَاضطِراباً ، ولا أعقَبَت وِلايَتُكَها إلَا انتِشارا وَارتِدادا ؛ لِأَنَّكَ الشّامِخُ بِأَنفِهِ ، الذّاهِبُ بِنَفسِهِ ، المُستَطيلُ عَلَى النّاسِ بِلِسانِهِ ويَدِهِ ، وها أنَا سائِرٌ إلَيكَ في جَمعٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ تَحُفُّهُم سُيوفٌ شامِيَّةٌ ، ورِماحٌ قَحطانِيَّةٌ ، حَتّى يُحاكِموكَ إلَى اللّهِ .

فَانظُر لِنَفسِكَ ولِلمُسلِمينَ ، وَادفَع إلَيَّ قَتَلَةَ عُثمانَ ؛ فَإِنَّهُم خاصَّتُكَ وخُلَصاؤُكَ وَالمُحدِقونَ بِكَ ، فَإِن أبَيتَ إلّا سُلوكَ سَبيلِ اللَّجاجِ وَالإِصرارَ عَلَى الغَيِّ وَالضَّلالِ فَاعلَم أنَّ هذِهِ الآيَةَ إنَّما نَزَلَت فيكَ وفي أهلِ العِراقِ مَعَكَ : «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ ءَامِنَةً مُّطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَ قَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ» . (4)(5) .


1- .أي الأصل والحسب (لسان العرب : ج 5 ص 193 «نجر») .
2- .في بحار الأنوار : «دَغَلِ الحسد» .
3- .في بحار الأنوار : «حيث أشهرت ختره» .
4- .النحل : 112 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 251 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 89 ح 402 .

ص: 447

6419.عنه عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ نامه اى كه معاويه به امام عليه السلام نوشت _:

از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب .

امّا بعد ؛ ما خاندان عبد مناف ، همواره از يك چاه آب كشيده ايم و در يك خط مسابقه حركت كرده ايم ، بى آن كه برخى از ما را بر ديگرى برترى باشد يا ايستاده ما را بر نشسته ، افتخارى . سخن ما هماهنگ ، پيوندمان فراگير ، و سرايمان يكى بود . شرافتِ نَسَب، ما را به هم مى پيوست و كرامتِ نژاد ، ما را در بر مى گرفت . نيرومندِ ما بر ناتوانمان مهر مى ورزيد و توانگرِ ما دلدارى بخشِ فقيرمان بود . دل هاى ما از كينه حسد خالى بود و جان هامان از ناپاكْ انديشه ، پيراسته .

همواره بر اين حال بوديم تا آن گاه كه تو در كار عموزاده خويش سستى ورزيدى و به او حسد بُردى و مردم را ضدّ او يارى كردى و سرانجام ، وى در پيشِ چشم تو كشته شد ؛ بى آن كه با زبان و دست ، فتنه را از او دور كنى .

اى كاش تو به جاى آن كه پنهانى درباره وى دسيسه بينگيزى،آشكارا او را يارى مى كردى تا دستِ كم شبه عذرى هر چند ضعيف ، در ميان مردم مى داشتى و از خون وى ، گر چه با عذرى سست ، خود را تبرئه مى كردى . امّا تو در خانه ات نشستى و بلا را پنهانى به جانب او برانگيختى و افعى ها را به جان وى انداختى و آن گاه كه به خواسته خويش دست يافتى ، شادمانى ات را آشكار ساختى و خشنودى ات را نماياندى و براى خلافت ، آستين بر زدى و كمر همّت بر بستى و مردم را به سوى خويش فرا خواندى و چهره هاى برجسته مسلمانان را به بيعت با خود وا داشتى .

پس از آن ، دو بزرگ مسلمانان ، ابو محمّد طلحه و ابو عبد اللّه زبير را كشتى ؛ همانان كه به ايشان وعده بهشت داده شده بود و به قاتلِ يكى از آن دو ، وعده آتش در آخرت .

از اين فراتر ، اُمّ المؤمنين عايشه را آواره كردى و چنانش به خوارى نشاندى كه ميان باديه نشينان و فاسقان كوفه فرو نهاده شد ؛ گروهى او را راندند ، دسته اى دشنامش دادند و عدّه اى استهزايش كردند . آيا مى پندارى اگر پسر عمويت (پيامبر خدا ) اين حال را مى ديد ، خشنود بود يا بر تو خشم مى گرفت و تو را باز مى داشت از اين كه امّتش را بيازارى و همسرش را آواره كنى و خون پيروان دينش را بريزى؟

وانگهى ، سرزمينِ هجرت (مدينه ) را رها كردى ، حال آن كه پيامبر خدا گفته بود : «مدينه ، ناپاكى اش را مى زدايد ، همان گونه كه كوره ذوب ، زنگارِ آهن را» . به جانم سوگند ، وعده او راست آمد و گفتارش درست افتاد و مدينه زنگارش را زدود و آن كس را كه شايسته جاى گُزيدن در آن نبود ، از خويش رانْد .

آن گاه ، ميان دو شهر (كوفه و بصره ) اقامت گزيدى و از بركت دو حرم (مكّه و مدينه ) محروم ماندى و كوفه را بر مدينه برگزيدى و همسايگى با خُوَرنَق و حيره را بر همسايگى با پيامبر خاتم ، ترجيح دادى .

پيش از اين نيز در دوران زندگىِ دو خليفه پيامبر خدا ، بر ايشان عيب گرفتى و از يارى شان بازنشستى و ديگران را بر ايشان شوراندى و از بيعتشان سر باز زدى و مقصدى را نشانه گرفتى كه خداوند متعال ، تو را شايسته آن نساخته بود . بر نردبانى دشوار برآمدى و براى رسيدن به جايگاهى لغزان ، كوشيدى و چيزى را داعيه داشتى كه بر آن هيچ ياورى نيافتى .

به جانم سوگند ، اگر در آن هنگام ، خلافت را به عهده مى گرفتى ، جز تباهى و ناآرامى به بار نمى آمد و دست اندازى ات بر خلافت ، جز گسيختگى و ارتداد را سبب نمى شد ؛ زيرا تو سخت به خود شيفته اى ، فريفته خويشى ، و دست و زبانت را بر مردم مى گشايى .

هان كه من با گروهى از مهاجران و انصار به سوى تو روانم ؛ گروهى كه شمشيرهاى شامى و نيزه هاى قحطانى آنان را در برگرفته است [ و آهنگِ تو دارند ]تا تو را نزد خدا به محاكمه كشانند !

پس درباره خود و مسلمانان بينديش و كُشندگان عثمان را به من وا گذار كه ايشان ، ويژگان و همدلان و پيرامونيانِ تو هستند . حال اگر همچنان راهِ سرسختى بپويى و بر گمگشتگى و گم راهى اصرار ورزى ، بدان كه اين آيه درباره تو و عراقيان همراهت نازل شده است : «خداوند ، سرزمينى را مَثَل مى زند كه در امن و امان بود و روزى اش از هر سو فراوان مى رسيد . پس نعمت هاى خدا را كفران كردند و خداوند به سبب آنچه كردند ، مزه [ پوشيدنِ] جامه گرسنگى و بيم را به آنان چشانيد» . .

ص: 448

. .

ص: 449

. .

ص: 450

4 / 12أجوِبَةُ الإِمامِ عَنِ الرَّسائِلِ بِما لا مَزيدَ عَلَيهِ6416.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: مِن عَلِيٍّ إلى مُعاوِيَةَ بنِ صَخرٍ :

أمّا بَعدُ ؛ فَقَد أتاني كِتابُ امرِئٍ لَيسَ لَهُ نَظَرٌ يَهديهِ ، ولا قائِدٌ يُرشِدُهُ ، دَعاهُ الهَوى فَأَجابَهُ ، وقادَهُ فَاتَّبَعَهُ .

زَعَمتَ أنَّهُ أفسَدَ عَلَيكَ بَيعَتي خَطيئَتي في عُثمانَ . ولَعَمري ما كُنتُ إلّا رَجُلاً مِنَ المُهاجِرينَ ؛ اُورِدتُ كَما اُورِدوا ، واُصدِرتُ كَما اُصدِروا . وما كانَ اللّهُ لِيَجمَعَهُم عَلى ضَلالَةٍ ، ولا لِيَضرِبَهُم بِالعَمى ، وما أمَرتُ فَيَلزَمَني خَطيئَةُ الآمِرِ ، ولا قَتَلتُ فَيَجِبَ عَلَيَّ القِصاصُ .

وأمّا قَولُكَ إنَّ أهلَ الشّامِ هُمُ الحُكّامُ عَلى أهلِ الحِجازِ ، فَهاتِ رَجُلاً مِن قُرَيشِ الشّامِ يُقبَلُ فِي الشّورى أو تَحِلُّ لَهُ الخِلافَةُ . فَإِن زَعَمتَ ذلِكَ كَذَّبَكَ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ ، وإلّا أتَيتُكَ بِهِ مِن قُرَيشِ الحِجازِ .

وأمّا قَولُكَ : اِدفَع إلَينا قَتَلَةَ عُثمانَ ، فَما أنتَ وعُثمانَ ؟ إنَّما أنتَ رَجُلٌ مِن بَني اُمَيَّةَ ، وبَنو عُثمانَ أولى بِذلِكَ مِنكَ . فَإِن زَعَمتَ أنَّكَ أقوى عَلى دَمِ أبيهِم مِنهُم فَادخُل في طاعَتي ، ثُمَّ حاكِمِ القَومَ إلَيَّ أحمِلكَ وإيّاهُم عَلَى المَحَجَّةِ .

وأمّا تَمييزُكَ بَينَ الشّامِ وَالبَصرَةِ وبَينَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ فَلَعَمري مَا الأَمرُ فيما هُناكَ إلّا واحِدٌ ؛ لِأَنَّها بَيعَةٌ عامَّةٌ لا يُثَنّى فيهَا النَّظَرُ ، ولا يُستَأنَفُ فيهَا الخِيارُ .

وأمّا وَلوعُكَ بي في أمرِ عُثمانَ فَما قُلتَ ذلِكَ عَن حَقِّ العِيانِ ، ولا يَقينِ الخُبرِ . وأمّا فَضلي فِي الإِسلامِ وقَرابَتي مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وشَرَفي في قُرَيشٍ فَلَعَمري لَوِ استَطَعتَ دَفعَ ذلِكَ لَدَفَعتَهُ . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 57 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 379 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 89 نحوه وراجع المناقب للخوارزمي : ص 204 .

ص: 451

4 / 12 پاسخ هاى وافىِ امام به آن نامه ها

4 / 12پاسخ هاى وافىِ امام به آن نامه ها6413.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ از نامه وى به معاويه _:

از على به معاوية بن صَخْر .

امّا بعد ؛ نامه كسى به من رسيد كه نه بينشى دارد تا راهبرش شود ، و نه رهنمايى تا راهش بَرَد . هوا و هوس او را فرا خوانده و وى اجابتش كرده ؛ و همان ، او را به دنبال خود كشيده و او هم از آن پيروى كرده است .

پنداشته اى كه گناه من در باب عثمان ، بيعت سپارى تو با من را تباه مى سازد . به جانم سوگند ، من جز تَنى از مهاجران نبودم ؛ هر گونه روى كردند ، من نيز روى كردم و هر سان روى وا گرداندند ، من نيز وا گرداندم . كار خداوند چنان نبود كه ايشان را بر گم راهى گرد آورَد و به كورى دراندازد . من [ نيز به چنان كارى ]فرمان ندادم تا گناهِ فرمان دهنده ، بر گردن من باشد ، و به قتلى دست نزده ام تا قصاص بر من روا گردد .

و امّا اين كه گفته اى : «شاميان بر حجازيان حاكم اند» ؛ يكى از قريشيانِ شام را بياور كه در شورا پذيرفته شود يا سزاوار خلافت باشد . اگر پندارى كه چنين است ، مهاجران و انصار ، سخنت را ناراست مى شمرند ؛ امّا من چنين كسى را از قريش حجاز برايت مى آورم .

و امّا اين كه گفته اى : «كُشندگان عثمان را به ما وا گذار» ؛ تو را چه به عثمان؟! تو يكى از بنى اميّه اى و فرزندان عثمان در اين امر بر تو مقدّم اند . اگر مى پندارى تو از ايشان براى ستاندن خون پدرشان نيرومندترى ، پس در اطاعت من درآ و اين گروه را براى داورى نزد من آور تا تو و ايشان را به راهِ ميانه هدايت كنم .

و امّا اين كه ميان شام و بصره ، و طلحه و زبير فرق نهاده اى ؛ به جانم سوگند كه هيچ تفاوتى در اين جهت ، ميان آنان نيست ؛ زيرا اين بيعتى است همگانى كه نمى توان در آن نظر را برگرداند و گزينش را از سر گرفت .

و امّا حرص و ولع تو به [ متّهم ساختن] من در ماجراى عثمان ؛ اين را نه از روى حقيقتى مبتنى بر مشاهده گفتى و نه از روى گزاره اى قطعى .

و امّا برترىِ من در مسلمانى و خويشاوندى ام با پيامبر صلى الله عليه و آله و شرافتم در قريش ؛ به جانم سوگند كه اگر مى توانستى آن را انكار كنى ، مى كردى !

.

ص: 452

. .

ص: 453

. .

ص: 454

6412.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ أخا خَولانَ قَدِمَ عَلَيَّ بِكِتابٍ مِنكَ تَذكُرُ فيهِ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ، وما أنعَمَ اللّهُ عَلَيهِ بِهِ مِنَ الهُدى وَالوَحيِ . وَالحَمدُ للّهِِ الَّذي صَدَقَهُ الوَعدَ ، وتَمَّمَ لَهُ النَّصرَ ، ومَكَّنَ لَهُ فِي البِلادِ ، وأظهَرَهُ عَلى أهلِ العِداءِ وَالشَّنَآنِ مِن قَومِهِ الَّذينَ وَثَبوا بِهِ ، وشَنِفوا لَهُ ، وأظهَروا لَهُ التَّكذيبَ ، وبارَزوهُ بِالعَداوَةِ ، وظاهَروا عَلى إخراجِهِ وعَلى إخراجِ أصحابِهِ وأهلِهِ ، وألَّبوا عَلَيهِ العَرَبَ ، وجامَعوهُم عَلى حَربِهِ ، وجَهَدوا في أمرِهِ كُلَّ الجَهدِ ، وقَلَّبوا لَهُ الاُمورَ حَتّى ظَهَرَ أمرُ اللّهِ وهُم كارِهونَ .

وكانَ أشَدَّ النّاسِ عَلَيهِ ألبَةً اُسرَتُهُ ، وَالأَدنى فَالأَدنى مِن قَومِهِ إلّا مَن عَصَمَهُ اللّهُ .

يَا بنَ هِندٍ ! فَلَقَد خَبَّأَ لَنَا الدَّهرُ مِنكَ عَجَباً ! ولَقَد قَدِمتَ فَأَفحَشتَ ؛ إذ طَفِقتَ تُخبِرُنا عَن بَلاءِ اللّهِ تَعالى في نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وفينا ، فَكُنتَ في ذلِكَ كَجالِبِ التَّمرِ إلى هَجَرَ ، أو كَداعي مُسَدِّدِهِ إلَى النِّضالِ .

وذَكَرتَ أنَّ اللّهَ اجتَبى لَهُ مِنَ المُسلِمينَ أعواناً أيَّدَهُ اللّهُ بِهِم ، فَكانوا في مَنازِلِهِم عِندَهُ عَلى قَدرِ فَضائِلِهِم فِي الإِسلامِ ، فَكانَ أفضَلَهُم _ زَعمتَ _ فِي الإِسلامِ ، وأنصَحَهُم للّهِِ ورَسولِهِ الخَليفَةُ ، وخَليفَةُ الخَليفَةِ . ولَعَمري إنَّ مَكانَهُما مِنَ الإِسلامِ لَعَظيمٌ ، وإنَّ المُصابَ بِهِما لَجُرحٌ فِي الإِسلامِ شَديدٌ . رَحِمَهُمَا اللّهُ وجَزاهُما بِأَحسَنِ الجَزاءِ .

وذَكَرتَ أنَّ عُثمانَ كانَ فِي الفَضلِ ثالِثاً ؛ فَإِن يَكُن عُثمانُ مُحسِناً فَسَيَجزيهِ اللّهُ بِإِحسانِهِ ، وإن يَكُ مُسيئاً فَسَيَلقى رَبّاً غَفوراً لا يَتَعاظَمُهُ ذَنبٌ أن يَغفِرَهُ .

ولَعَمرُ اللّهِ إنّي لَأَرجو _ إذا أعطَى اللّهُ النّاسَ عَلى قَدرِ فَضائِلِهِم فِي الإِسلامِ ونَصيحَتِهِم للّهِِ ورَسولِهِ _ أن يَكونَ نَصيبُنا في ذلكَ الأَوفَرَ .

إنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله لَمّا دَعا إلَى الإِيمانِ بِاللّهِ وَالتَّوحيدِ كُنّا _ أهلَ البَيتِ _ أوَّلَ مَن آمَنَ بِهِ ، وصَدَّقَ بِما جاءَ بِهِ ، فَلَبِثناأحوالاً مُجَرَّمَةً ، وما يَعبُدُ اللّهَ في رَبعٍ ساكِنٍ مِنَ العَرَبِ غَيرُنا ، فَأَرادَ قَومُنا قَتلَ نَبِيِّنا ، واجتِياحَ أصلِنا ، وهَمُّوا بِنَا الهُمومَ ، وفَعَلوا بِنَا الأَفاعيلَ ؛ فَمَنَعونَا المِيرةَ ، وأمسَكوا عَنَّا العَذبَ ، وأحلَسونَا الخَوفَ ، (1) وجَعَلوا عَلَينَا الأَرصادَ وَالعُيونَ ، وَاضطَرّونا إلى جَبَلٍ وَعِرٍ ، وأوقَدوا لَنا نارَ الحَربِ ، وكَتَبوا عَلَينا بَينَهُم كِتاباً لا يُؤاكِلونا ولا يُشارِبونا ولا يُناكِحونا ولا يُبايِعونا ولا نَأمَنُ فيهِم حَتّى نَدفَعَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَيَقتُلوهُ ويُمَثِّلوا بِهِ . فَلَم نَكُن نَأمَنُ فيهِم إلّا مِن مَوسِمٍ إلى مَوسِمٍ ، فَعَزَمَ اللّهُ لَنا عَلى مَنعِهِ ، وَالذَّبِّ عَن حَوزَتِهِ ، وَالرَّميِ مِن وَراءِ حُرمَتِهِ ، وَالقِيامِ بِأَسيافِنا دونَهُ ، في ساعاتِ الخَوفِ بِاللَّيلِ وَالنَّهارِ ، فَمُؤمِنُنا يَرجو بِذلِكَ الثَّوابَ ، وكافِرُنا يُحامي بِهِ عَنِ الأَصلِ .

فَأَمّا مَن أسلَمَ مِن قُرَيشٍ بَعدُ فَإِنَّهُم مِمّا نَحنُ فيهِ أخلِياءُ ؛ فَمِنهُم حَليفٌ مَمنوعٌ ، أو ذو عَشيرَةٍ تُدافِعُ عَنهُ ؛ فَلا يَبغيهِ أحَدٌ بِمِثلِ ما بَغانا بِهِ قَومُنا مِنَ التَّلَفِ ، فَهُم مِنَ القَتلِ بِمَكانِ نَجوَةٍ وأمنٍ . فَكانَ ذلِكَ ما شاءَ اللّهُ أن يَكونَ .

ثُمَّ أمَرَ اللّهُ رَسولَهُ بِالهِجرَةِ ، وأذِنَ لَهُ بَعدَ ذلِكَ في قِتالِ المُشرِكينَ ، فَكانَ إذَا احمَرَّ البَأسُ ودُعِيَت نِزالَ أقامَ أهلَ بَيتِهِ فَاستَقدَموا ، فَوَقى بِهِم أصحابَهُ حَرَّ الأَسِنَّةِ والسُّيوفِ ، فَقُتِلَ عُبَيدَةُ يَومَ بَدرٍ ، وحَمزَةُ يَومَ اُحُدٍ ، وجَعفَرٌ وزَيدٌ يَومَ مَؤتَةَ ، وأرادَ للّهِِ مَن لَو شِئتُ ذَكَرتُ اسمَهُ مِثلَ الَّذي أرادوا مِنَ الشَّهادَةِ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله غَيرَ مَرَّةٍ ، إلّا أنَّ آجالَهُم عُجِّلَت ، ومَنِيَّتَهُ اُخِّرَت . وَاللّهُ مولِي الإِحسانِ إلَيهِم ، وَالمَنّانُ عَلَيهِم بِما قَد أسلَفوا مِنَ الصّالِحاتِ . فَما سَمِعتُ بِأَحَدٍ ولا رَأَيتُ فيهِم مَن هُوَ أنصَحُ للّهِِ في طاعَةِ رَسولِهِ ، ولا أطوَعُ لِرَسولِهِ في طاعَةِ رَبِّهِ ، ولا أصبَرُ عَلَى اللَأْواءِ وَالضَّرّاءِ وحينَ البَأسِ ومَواطِنِ المَكروهِ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِن هؤُلاءِ النَّفَرِ الَّذينَ سَمَّيتُ لَكَ . وفِي المُهاجِرينَ خَيرٌ كَثيرٌ نَعرِفُهُ ، جَزاهُمُ اللّهُ بِأَحسَنِ أعمالِهِم !

وذكَرتَ حَسَدِي الخُلَفاءَ ، وإبطائي عَنهُم ، وبَغيي عَلَيهِم ؛ فَأَمَّا البَغيُ فَمَعاذَ اللّهِ أن يَكونَ ، وأمَّا الإِبطاءُ عَنهُم وَالكَراهَةُ لِأَمرِهِم فَلَستُ أعتَذِرُ مِنهُ إلَى النّاسِ ، لِأَنَّ اللّهَ جَلَّ ذِكرُهُ لَمّا قَبَضَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله قالَت قُرَيشٌ : مِنّا أميرٌ ، وقالَتِ الأَنصارُ : مِنّا أميرٌ . فَقالَت قُرَيشٌ : مِنّا مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَنَحنُ أحَقُّ بِذلِكَ الأَمرِ ، فَعَرَفَت ذلِكَ الأَنصارُ ، فَسَلَّمَت لَهُمُ الوِلايَةَ وَالسُّلطانَ . فَإِذَا استَحَقّوها بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله دونَ الأَنصارِ فَإِنَّ أولَى النّاسِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أحَقُّ بِها مِنهُم . وإلّا فَإِنَّ الأَنصارَ أعظَمُ العَرَبِ فيها نَصيباً ، فَلا أدري أصحابي سَلِموا مِن أن يَكونوا حَقّي أخَذوا ، أوِ الأَنصارُ ظَلَموا ، بَل عَرَفتُ أنَّ حَقّي هُوَ المَأخوذُ ، وقَد تَرَكتُهُ لَهُم ، تَجاوَزَ اللّهُ عَنهُم !

وأمّا ما ذَكَرتَ مِن أمرِ عُثمانَ وقَطيعَتي رَحِمَهُ ، وتَأليبي عَلَيهِ ؛ فَإِنَّ عُثمانَ عَمِلَ ما قد بَلَغَكَ ، فَصَنَعَ النّاسُ بِهِ ما قَد رَأَيتَ وقَد عَلِمتَ أنّي كُنتُ في عُزلَةٍ عَنهُ ، إلّا أن تتََجَنّى ، فَتَجَنَّ ما بَدا لَكَ .

وأمّا ما ذَكَرتَ مِن أمرِ قَتَلَةِ عُثمانَ ؛ فَإِنّي نَظَرتُ في هذَا الأَمرِ ، وضَرَبتُ أنفَهُ وعَينَيهِ ، فَلَم أرَ دَفعَهُم إلَيكَ ولا إلى غَيرِكَ .

ولَعَمري لَئِن لَم تَنزِع عَن غَيِّكَ وشِقاقِكَ لَتَعرِفَنَّهُم عَن قَليلٍ يَطلُبونَكَ ، ولا يُكَلِّفونَكَ أن تَطلُبَهُم في بَرٍّ ولا بَحرٍ ، ولا جَبَلٍ ولا سَهلٍ .

وقَد كانَ أبوكَ أتاني حينَ وَلَّي النّاسُ أبا بَكرٍ فَقالَ : أنتَ أحَقُّ بَعدَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِهذَا الأَمرِ ، وأنا زَعيمٌ لَكَ بِذلِكَ عَلى مَن خالَفَ عَلَيكَ . اُبسُط يَدَكَ اُبايِعكَ ، فَلَم أفعَل وأنتَ تَعلَمُ أنَّ أباكَ قد كانَ قالَ ذلِكَ وأرادَهُ حَتّى كُنتُ أنَا الَّذي أبيَتُ ، لِقُربِ عَهدِ النّاسِ بِالكُفرِ ، مَخافَةَ الفُرقَةِ بَينَ أهلِ الإِسلامِ . فَأَبوكَ كانَ أعرَفَ بِحَقّي مِنكَ . فَإِن تَعرِف مِن حَقّي ما كانَ يَعرِفُ أبوكَ تُصِب رُشدَكَ ، وإن لَم تَفعَل فَسَيُغنِي اللّهُ عَنكَ وَالسَّلامُ . (2) .


1- .أي ألزموناه ولم يفارقنا (اُنظر النهاية : ج 1 ص 424 «حلس») .
2- .وقعة صفّين : ص 88 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 110 ح 408 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 76 ، المناقب للخوارزمي : ص 252 نحوه وكلّها عن أبي ورق وراجع نهج البلاغة : الكتاب 28 .

ص: 455

6411.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته نامه او به معاويه _:

از بنده خدا على امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان .

امّا بعد ؛ مرد خولانى نامه اى از تو برايم آورد كه در آن از محمّد صلى الله عليه و آله و نعمت هدايتگرى و ابلاغ وحى كه خداوند به او ارزانى فرمود ، ياد كرده اى .

سپاسْ ، از آنِ خداوندى است كه وعده او را راست ساخت و يارى اش را كامل كرد و او را در سرزمين ها قدرت بخشيد و وى را بر هم خاندان هاى كينه توز و ستيزه گرش پيروز فرمود ؛ همانان كه بر او تاختند ، با او دشمنى ورزيدند ، دروغگويش خواندند ، دشمنانه به ميدانش آمدند ، براى بيرون راندن او و ياران و خاندانش هم داستان شدند ، [ اقوام ]عرب را بر او شوراندند و براى جنگ با وى گردشان آوردند ، در ستيز با او همه گونه كوشيدند ، و كارها را بر او باژگونه [ و دشوار ]ساختند ، تا آن گاه كه به ناخواستِ آنان ، فرمان خدا چيرگى يافت .

البتّه كه خاندانِ او و بستگان نزديكش يكى پس از ديگرى ، سختكوش ترينِ مردم در آشوبگرى بر ضدّ وى بودند ، مگر آنان كه خداوند ، دامنشان را پاك نگاه داشت .

اى پسر هند! روزگار ، شگفتْ چيزى از تو را بر ما پوشيده داشته بود . به كارى روى آوردى ، ولى زشت و تباهش كردى ، آن گاه كه از نعمتى كه خداوند متعال به پيامبرش و ما ارزانى فرمود ، با ما سخن آغاز كردى . تو در اين كار ، همانند كسى هستى كه خرما به هَجَر بَرَد ( = زيره به كرمان فرستد ) يا همانند شاگردى نوآموز كه استاد تيراندازى اش را به مبارزه فرا خوانَد .

و چنين ياد كرده اى : «خداوند از مسلمانان، يارانى را براى او برگزيد و با ايشان يارى اش فرمود و جايگاهشان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله به ميزان فضيلت هاشان در مسلمانى است ؛ و خيرخواه ترينِ ايشان براى [ خشنودىِ] خدا و پيامبرش ، خليفه[ ى اوّل] و جانشين اويند» . به جانم سوگند كه جايگاه آن دو در اسلام ، بلند است و سوگشان زخمى كارى براى اسلام است . خداوند ، رحمتشان كناد و با نكوترين پاداش پاداششان دهاد!

و ياد كرده اى كه عثمان در فضيلت ، سومين بود . اگر وى نيكوكار بود ، خدايش به پاس نيكوكارى ، پاداش دهاد و اگر گناهكار بود ، زود است كه با پروردگارى آمرزنده ديدار كند كه هيچ گناهى نزد وى آن قدر بزرگ جلوه نمى كند كه قابل آمرزش او نباشد .

خداى را سوگند ، هر گاه خداوند ، مردم را به ميزان فضيلت هاى مسلمانى و خيرخواهى شان براى [ خشنودى ]خدا و پيامبرش پاداش دهد ، من اميدوارم كه بهره ما از اين پاداش بيش از ديگران باشد .

آن گاه كه محمّد صلى الله عليه و آله [ مردم را] به سوى ايمان به خدا و توحيد فرا خواند،ما خاندان پيامبر،نخستين ايمان آورندگان به او و تصديق كنندگان دينش بوديم و ساليانى ، بى كم و كاست ، بر اين حال بوديم ، حال آن كه در پهنه زمين ، از ساكنان عرب ، كسى جز ما خدا را عبادت نمى كرد .

قوم ما خواستند كه پيامبرمان را بكشند و ريشه ما را بر كَنَند ؛ به قصدهاى گرانْ آهنگِ ما كردند و كارهاى سنگين به زيان ما انجام دادند ، ما را از طعام بازداشتند و از آب گوارا محروم كردند ، جامه هراس بر تنمان پوشاندند ، ديده بانان و جاسوسان بر ما گماشتند ، به دامنه كوهى ناهموار ، ناگزيرمان پراكندند ، آتش جنگ بر ما بر افروختند ، ميان خويش عهدى نوشتند كه با ما به خوردن و آشاميدن ننشينند ، نه به ما همسر دهند و نه بگيرند ، با ما داد و ستد نكنند و تا پيامبر صلى الله عليه و آله را براى كشتن و مُثله كردن به ايشان نسپاريم ، امانمان ندهند .

و ما تنها در موسم [ حج] ميان ايشان در امان بوديم ؛ امّا خداوند ما را بر آن داشت كه از پيامبر صلى الله عليه و آله پاسدارى كنيم ، حريمش را نگاه داريم و تير در كمان و شمشير بر كف ، شبانه و روزانه ، در لحظه هاى بيم ، حرمتش را نگاهبان باشيم . مؤمنِ [ خاندان ]ما چنين مى كرد تا پاداش [ پروردگار را ]يابد و كافرِ [ خاندان ] ما بدين سان از ريشه [ و كيان خود ]حراست مى نمود .

امّا گروهى از قريش كه از آن پس ، به اسلام گرويده بودند ، از اين [ تنگنا] كه ما در آن بوديم ، بركنار بودند ؛ زيرا يا به سببِ هم پيمانى ، آزارشان ممنوع بود و يا خويشاوندانى داشتند كه از ايشان دفاع مى كردند . پس هيچ كس به اندازه اى كه ما از قوممان ستم و آزار ديديم ، نديد . آن مسلمانان ديگر، [دستِ كم] از كشته شدن در امان بودند. و اين حال ، تا آن گاه كه خداوند مى خواست ، ادامه يافت.

سپس خداوند ، پيامبر خويش را فرمان هجرت داد و از آن پس ، اجازه اش فرمود كه با مشركان نبرد كند . چون سرخىِ جنگ پديدار مى شد و [از سوى دشمن ]فرياد برمى آيد كه فرود آييد ، پيامبر صلى الله عليه و آله خويشاوندان خود را برمى انگيخت و آنان گام پيش مى گذاشتند و ياوران پيامبر ، او و مسلمانان را از لبه پيكان ها و شمشيرها حفظ مى كردند . در جنگ بدر ، عبيده ، در هنگامه اُحُد ، حمزه ، و در نبرد موته ، جعفر و زيد كشته شدند . آن كس كه اگر مى خواستم نامش را مى بردم ، (1) براى خدا بارها همانند ايشان ، در پى شهادت در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بود ؛ امّا اجل هاى آنان زودتر فرا رسيد و مرگ او به تأخير افتاد .

خداوند به ايشان نيكى خواهد فرمود و به پاس پيشينه نيك كردارى شان به آنان نعمت بسيار خواهد بخشيد . در ميانِ اينان نه شنيدم و نه ديدم كه كسى بيش از همين چند تن كه نام بردم ، براى [ خشنودى ]خدا در فرمانبرى از پيامبرش خيرانديش تر باشد ، در اطاعت از پروردگارش ، مطيع پيامبر او باشد ، و به گاهِ گرفتارى ها و سختى ها و بيم ها و ناخوشامدها صبورى ورزد ، [ البتّه ]در مهاجران ، نيكان بسيار مى شناسيم كه خداوند همه را به پاس نيكوترين كردارهاشان ، پاداش دهاد!

و ياد كرده اى كه من بر خلفا حسد ورزيده ، در بيعت با ايشان درنگ كرده و بر آنان ستم رانده ام . امّا اين كه ستم رانده باشم ، پناه بر خدا از چنين كارى! و اين كه در بيعتشان درنگ ورزيده و از خلافتشان ناخشنود بوده ام ، از اين بابت پوزش خواهِ مردم نيستم ؛ زيرا آن گاه كه خداوندِ بِشكوهْ ياد ، جان پيامبرش را برگرفت ، قريش گفتند : «فرمان روا از ماست» و انصار [ نيز ]گفتند : «فرمان روا از ماست» . قريش گفتند : «پيامبر خدا محمد، از ماست . پس ما به خلافت سزاوارتريم» . انصار اين سخن را پذيرفتند و حكومت و قدرت را به مهاجران سپردند .

اگر مهاجران ، و نه انصار ، به دليل آن كه محمد صلى الله عليه و آله از ايشان بوده ، به خلافت سزاوارترند ، پس آن كه به محمد صلى الله عليه و آله نزديك تر است ، بيش از ديگران شايسته خلافت است . اگر جز اين بود ، انصار بيش از همه عرب از خلافت سهم مى بُردند . نمى دانم آيا اصحابِ من (مهاجران ) از اين كه حقّم را ربودند ، دين به سلامت بردند يا انصار بودند كه ستم كردند [ و اجازه اين حق رُبايى را به ايشان دادند] ؛ امّا مى دانم كه حقّ من ربوده شده است . من نيز آن را به ايشان وا نهادم . خداوند از آنان درگذراد!

و امّا ياد كرده اى از كار عثمان و اين كه من پيوند خويشى ام با او را بُريدم و مردم را بر او شوراندم . عثمان چنان رفتار كرد كه خبرش به تو رسيده و مردم هم با او چنان كردند كه ديدى . تو ، خود مى دانى كه من از او بر كنار بودم ؛ مگر آن كه در پى تهمت افكنى باشى . پس هر تهمتى كه خواهى ، بيفكَن .

و امّا آنچه درباره كُشندگان عثمان گفته اى ؛ در اين باب انديشيدم و زير و زبرش را سنجيدم . شايسته نمى بينم كه ايشان را به تو يا هيچ كس ديگر ، وا گذارم .

به جانم سوگند ، اگر از گم راهى و ستيزه جويى ات دست نشويى ، خواهى ديد كه همانان زودازود ، در پى تو [ نيز ]برمى آيند و اين رنج را بر تو نخواهند افكَند كه به حسب ادّعايت در بيابان و دريا و كوه و دشت، در پى ايشان برآيى.

آن گاه كه ابو بكر عهده دار حكومت مردم بود، پدرت نزد من آمد و گفت : «پس از محمد صلى الله عليه و آله ، تو شايسته ترين فرد براى خلافتى و من در برابر هركس در اين امر با تو مخالفت ورزد ، به هوادارى ات برخواهم خاست . دست بگشاى تا با تو بيعت كنم». من چنين نكردم و تو خود،مى دانى كه پدرت چنان گفت و چنان مى خواست ؛ امّا من سر باز زدم ، زيرا مردم هنوز از دوران كفر چندان دور نشده بودند و بيم آن داشتم كه [ با اين كار ]ميان مسلمانان تفرقه افتد . پدر تو بيش از تو ، با حقّ من آشنا بود . اگر به قدر پدرت ، حقّ مرا بشناسى ، به هدايت دست مى يابى و اگر چنين نكنى ، زود است كه خداوند مرا از تو بى نياز گردانَد . والسّلام! .


1- .مقصود امام على عليه السلام خودِ اوست . (م)

ص: 456

. .

ص: 457

. .

ص: 458

. .

ص: 459

. .

ص: 460

6416.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ جَواباً _: أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّا كُنّا نَحنُ وأنتُم عَلى ما ذَكَرتَ مِنَ الاُلفَةِ وَالجَماعَةِ ، فَفَرَّقَ بَينَنا وبَينَكُم أمسِ أنّا آمَنّا وكَفَرتُم ، وَاليَومَ أنَّا استَقَمنا وفُتِنتُم . وما أسلَمَ مُسلِمُكُم إلّا كَرهاً ، وبَعدَ أن كانَ أنفُ الإِسلامِ كُلُّهُ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حِزباً .

وذَكَرتَ أنّي قَتَلتُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ ، وشَرَّدتُ بِعائِشَةَ ونَزَلتُ بَينَ المِصرَينِ ، وذلِكَ أمرٌ غِبتَ عَنهُ فَلا عَلَيكَ ، ولَا العُذرُ فيهِ إلَيكَ .

وذَكَرتَ أنَّكَ زائِري فِي المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، وقَدِ انقَطَعَتِ الهِجرَةُ يَومَ اُسِرَ أخوكَ ، فَإِن كانَ فيكَ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ ؛ فَإِنّي إن أزُركَ فَذلِكَ جدَيرٌ أن يَكونَ اللّهُ إنَّما بَعَثَني إلَيكَ لِلنِّقمَةِ مِنكَ ! وإن تَزُرني فَكَما قالَ أخو بَني أَسَدٍ :

مُستَقبِلينَ رِياحَ الصَّيفِ تَضرِبُهُم

بِحاصِبٍ بَينَ أغوارٍ وجُلْمودِ

وعِندِي السَّيفُ الَّذي أعضَضتُهُ بِجَدِّكَ وخالِكَ وأخيكَ في مَقامٍ واحِدٍ . وإنَّكَ وَاللّهِ _ ما عَلِمتُ _ الأَغلَفُ القَلبِ ، المُقارِبُ العَقلِ ، وَالأَولى أن يُقالَ لَكَ : إنَّكَ رَقيتَ سُلَّماً أطلَعَكَ مَطلَعَ سوءٍ عَلَيكَ لا لَكَ ، لِأَنَّكَ نَشَدتَ غَيرَ ضالَّتِكَ ، ورَعيتَ غَيرَ سائِمَتِكَ ، وطَلَبتَ أمراً لَستَ مِن أهلِهِ ولا في مَعدِنِهِ ، فَما أبعَدَ قَولَكَ مِن فِعلِكَ ! وقَريبٌ ما أشبَهتَ (1) مِن أعمامٍ وأخوالٍ ! حَمَلَتهُمُ الشَّقاوَةُ وتَمَنِّي الباطِلِ عَلَى الجُحودِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، فَصُرِعوا مَصارِعَهُم حَيثُ عَلِمتَ ، لَم يَدفَعوا عَظيماً ، ولَم يَمنَعوا حَريماً ، بِوَقعِ سُيوفٍ ما خَلا مِنهَا الوَغى ، ولَم تُماشِهَا الهُوَيْنى . (2)

وقَد أكثَرتَ في قَتَلَةِ عُثمانَ ، فَادخُل فيما دَخَلَ فيهِ النّاسُ ، ثُمَّ حاكِمِ القَومَ إلَيَّ أحمِلكَ وإيّاهُم عَلى كِتابِ اللّهِ تَعالى . وأمّا تِلكَ الَّتي تُريدُ (3) فَإِنَّها خُدعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ في أوَّلِ الفِصالِ ، وَالسَّلامُ لِأَهلِهِ . (4) .


1- .ما : مصدرية ؛ أي وقريب شبهك (شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 20) .
2- .أي لم تصحبها ، يصفها بالسرعة والمضيّ في الرؤوس والأعناق (شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 20) .
3- .قيل : إنّه يريد التعلّق بهذه الشبهة ؛ وهي قَتَلة عثمان . وقيل : أراد به ما كان معاوية يكرّر طلبه من أمير المؤمنين عليه السلام ، وهو أن يقرّه على الشام وحده ، ولا يكلّفه البيعة (شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 21) .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 64 ، الاحتجاج : ج 1 ص 426 ح 91 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 91 ح 402 .

ص: 461

6415.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ ب_رگرفته ن_امه وى در پ_اسخ ب_ه معاويه _: امّا بعد ؛ چنان كه ياد كردى ، ما و شما [ پيش از اسلام ]مأنوس و يكْ پارچه بوديم . ديروز ، ايمان ما و كفر شما ميانمان فاصله افكند و امروز ، استوارى ما بر حق و گرفتارى شما به فتنه . هيچ يك از شما ، جز از سرِ ناچارى ، مسلمان نشد ، آن هم پس از آن كه همه بزرگانِ اسلام ، يكْ پارچه هم داستانِ پيامبر خدا شدند .

ياد كرده اى كه من طلحه و زبير را كشته ام و عايشه را آواره كرده ام و بين بصره و كوفه مستقر شده ام . اين ، كارى است كه تو از آن بركنار بودى . پس ، از آن بر تو ملامتى نيست و پوزش خواستن از آن نزد تو نشايد .

و ياد كرده اى كه در ميان [لشكرى از] مهاجران و انصار به ديدار من خواهى آمد . امّا آن روز كه [ در جنگ بدر ]برادرت (عَمرو) به اسيرى گرفته شد، پيوند هجرت بُريده شد [ و تو و خاندانت از مهاجران به شمار نمى آييد] . پس اگر [ براى جنگ با من] در شتابى ، آسوده باش كه اگر من به ديدار تو آيم ، شايسته است ؛ چرا كه خداوند مرا به سويت مى فرستد تا تو را به كيفر رسانم . اگر هم تو به ديدار من آيى ، چنان مى شود كه مردى از بنى اسد گفته :

به سوى بادهاى تابستانى روى مى آورند كه

درميان زمين هاى صاف وتخته سنگ ها، سنگريزه ها را به جانبشان مى افكَند.

نزد من است شمشيرى كه آن را به گَزيدنِ جدّت ، دايى ات و برادرت در يك ميدان وا داشتم . خداى را سوگند _ چنان كه دانستم _ دل تو در غلاف است و خِرَدت كم مايه . مى سِزَد كه درباره تو گفته شود : «بر نردبانى بالا رفته اى كه تو را به بلندايى رسانده به زيانت ، نه به سودت ؛ زيرا تو چيزى را جُستى كه گمشده ات نيست و گله اى را چراندى كه از آنِ تو نيست و در جستجوى چيزى برآمدى كه سزاوارش نيستى و گوهرِ آن را ندارى . چه دور است گفتار تو از كردارت!

زود همانند عموها و دايى هايت شدى ؛ همانان كه سنگْ دلى و آرزوپرورىِ باطل ، ايشان را به انكار محمد صلى الله عليه و آله كشاند و سرانجام _ همان گونه كه مى دانى _ با ضربه شمشيرهايى كه كارزار از آنها خالى نبود و سستى در آنها راه نداشت ، در هلاكت افتادند ، بى آن كه هيچ حادثه بزرگى را از خود دور كنند يا حريمى را پاس دارند .

درباره كُشندگان عثمان ، پُر سخن گفتى . پس تو [ نيز ]همانند مردم [ در اطاعت از من] داخل شو ؛ آن گاه ، مردم را براى داورى نزد من فراخوان تا تو و ايشان را بر پايه كتاب خداوند متعال ، راه بَرَم . و امّا آنچه تو مى خواهى ، (1) فريب دادنِ كودك است به هنگام گرفتنش از شير . و درود بر شايسته درود باد! .


1- .گفته شده مراد وى ، دست آويختن معاويه به مسئله شبهه انگيز «قاتلان عثمان» است . نيز گفته شده منظور ، آن چيزى است كه معاويه بارها از امير مؤمنان درخواست كرده بود ؛ يعنى حكومت وى بر شام را بپذيرد و به بيعت وادارش نكند (شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 21).

ص: 462

6414.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ الدُّنيا حُلوَةٌ خَضِرَةٌ ، ذاتُ زينَةٍ وبَهجَةٍ ، لَم يَصبُ الَيها أحَدٌ إلّا وشَغَلَتهُ بِزينَتِها عَمّا هُوَ أنفَعُ لَهُ مِنها ، وبِالآخِرَةِ اُمِرنا ، وعَلَيها حُثِثنا ؛ فَدَع يا مُعاوِيَةُ ما يَفنى ، وَاعمَل لِما يَبقى ، وَاحذَرِ المَوتَ الَّذي إلَيهِ مَصيرُكَ ، وَالحِسابَ الَّذي إلَيهِ عاقِبَتُكَ ، وَاعلَم أنَّ اللّهَ تَعالى إذا أرادَ بِعَبدٍ خَيراً حالَ بَينَهُ وبَينَ ما يَكرَهُ ، ووَفَّقَهُ لِطاعَتِهِ ، وإذا أرادَ اللّهُ بِعَبدٍ سوءاً أغراهُ بِالدُّنيا ، وأنساهُ الآخِرَةَ وبَسَطَ لَهُ أمَلَهُ ، وعاقَهُ عَمّا فيهِ صَلاحُهُ .

وقَد وَصَلَني كِتابُكَ ، فَوَجَدتُكَ تَرمي غَيرَ غَرَضِكَ ، وتَنشُدُ غَيرَ ضالَّتِكَ وتَخبِطُ في عَمايَةٍ ، وتَتيهُ في ضَلالَةٍ ، وتَعتَصِمُ بِغَيرِ حُجَّةٍ ، وتَلوذُ بِأَضعَفِ شُبهَةٍ .

فَأَمّا سُؤالُكَ المُتارَكَةَ وَالإِقرارَ لَكَ عَلَى الشّامِ ؛ فَلَو كُنتُ فاعِلاً ذلِكَ اليَومَ لَفَعَلتُهُ أمسِ .

وأمّا قَولُكَ إنَّ عُمَرَ وَلّاكَهُ فَقَد عَزَلَ مَن كانَ وَلّاهُ صاحِبُهُ ، وعَزَلَ عُثمانُ مَن كانَ عُمَرُ وَلّاهُ ، ولَم يُنَصَّب لِلنّاسِ إمامٌ إلّا لِيَرى مِن صَلاحِ الاُمَّةِ ما (1) قَد كانَ ظَهَرَ لِمَن قَبلَهُ ، أو اُخفِيَ عَنهُم عَيبُهُ ، وَالأَمرُ يَحدُثُ بَعدَهُ الأمَرُ ، ولِكُلِّ والٍ رَأيٌ وَاجتِهادٌ .

فَسُبحانَ اللّهِ ! ما أشَدَّ لُزومَكَ لِلأَهواءِ المُبتَدَعَةِ ، وَالحَيرَةِ المُتَّبَعَةِ مَع تَضييعِ الحَقائِقِ وَاطِّراحِ الوَثائِقِ الَّتي هِيَ للّهِِ تَعالى طِلبَةٌ ، وعَلى عِبادِهِ حُجَّةٌ فَأَمّا إكثارُكَ الحِجاجَ عَلى عُثمانَ وقَتَلَتِهِ فَإِنَّكَ إنَّما نَصَرتَ عُثمانَ حَيثُ كاَن النَّصرُ لَكَ ، وخَذَلتَهُ حَيثُ كانَ النَّصرُ لَهُ ، وَالسَّلامُ . (2) .


1- .في المصدر : «إماماً» بدل «ما» ، والتصويب من بحار الأنوار ، وفيه أيضاً : «خفي عنهم غيّه» بدل «اُخفي عنهم عيبه» وهو الأنسب .
2- .نهج السعادة : ج 4 ص 168 ح 68 ، نهج البلاغة: الكتاب 37، الاحتجاج: ج1 ص428 ح92 وفيهما من «فسبحان اللّه ... » ، بحار الأنوار : ج33 ص97 ح403 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 16 ص153 .

ص: 463

6413.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته از نامه وى به معاويه _: امّا بعد ؛ همانا دنيا شيرين است و سرسبز ، و آراسته و با طراوت . هر كه به آن ميل كند ، دنيا او را با آرايش هاى خويش از سودمندى هايش باز مى دارد . ما فرمان يافته ايم كه به آخرت ، روى كنيم و به سوى آن برانگيخته شويم .

پس اى معاويه! آنچه را فنا مى پذيرد ، فرو گذار و براى آنچه پاينده مى ماند ، بكوش و برحذر باش از مرگ كه به سوى آن روانى و از محاسبه اى كه كارت به آن مى انجامد .

و بدان كه خداوند متعال ، هر گاه خير را براى بنده اى بخواهد ، او را از ناپسندى ها باز مى دارد و به فرمان بردارى خويش توفيق مى بخشد ، و هر گاه براى بنده اى بد بخواهد ، او را با دنيا مى فريبد و آخرت را از يادش مى بَرَد و آرزويش را مى گسترد و وى را از آنچه موجب صلاح اوست ، باز مى دارد .

نامه تو به من رسيد . يافتمت كه به غيرِ هدف خويش تير مى افكَنى ، غير گمشده خود را مى جويى ، در نابينايى خطا مى كنى ، در گمگشتگى سرگردانى ، به دليل هاى واهى چنگ مى زنى و به خُردترين شبهه پناه مى جويى .

و امّا اين كه مى خواسته اى تا تو را وا گذارم و حكومت شام را به تو سپارم ؛ اگر مى خواستم امروز چنين كنم ، ديروز مى كردم .

و امّا اين كه گفته اى عُمَر تو را به حكومت شام برگزيد ؛ وى با اين كار ، آن كس را كه همتاى پيشينش حكومت بخشيده بود ، عزل كرد ، همان سان كه عثمان نيز واليانِ عمر را بر كنار نمود . هيچ رهبرى براى مردم منصوب نمى شود ، جز اين كه صلاح امّت را كه براى رأى پيشينيان آشكار بود و يا عيبش بر آنان پوشيده بود در نظر مى گيرد . از پسِ هر كارى ، امرى نو پديد مى آيد و براى هر زمامدارى رأى و اجتهادى است .

سبحان اللّه كه چه سخت پايبند هوس هاى نوپديد وسرگشتگى فرا كِشنده خود شده اى و همراه آن ، حقايق را تباه ساخته اى و رشته هاى قابل اعتماد را گسسته اى ؛ همان ها را كه مطلوب خدا و حجّت براى بندگان اوست!

و امّا اين كه درباره عثمان و كُشندگانش سخت به جدل برخاسته اى ؛ تو عثمان را آن گاه يارى كردى كه يارى كردن به سود خودت بود و آن گاه كه يارى به سود او بود، او را وا گذشته اى. والسّلام! .

ص: 464

6412.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ بَيعَتي بِالمَدينَةِ لَزِمَتكَ وأنتَ بِالشّامِ ؛ لِأَنَّهُ بايَعَنِي القَومُ الَّذينَ بايَعوا أبا بَكرٍ وعُمَرَ وعُثمانَ عَلى ما بويِعوا عَلَيهِ ، فَلَم يَكُن لِلشّاهِدِ أن يَختارَ ، ولا لِلغائِبِ أن يَرُدَّ ، وإنَّمَا الشّورى لِلمُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، فَإِذَا اجتَمَعوا عَلى رَجُلٍ فَسَمَّوهُ إماما ، كانَ ذلِكَ للّهِِ رِضىً ، فَإِن خَرَجَ مِن أمرِهِم خارِجٌ بِطَعنٍ أو رَغبَةٍ رَدّوهُ إلى ما خَرَجَ مِنهُ ، فَإِن أبى قاتَلوهُ عَلَى اتِّباعِهِ غَيرَ سَبيلِ المُؤمِنينَ ، ووَلّاهُ اللّهُ ما تَوَلّى ويُصليهِ جَهَنَّمَ وساءَت مَصيرا .

وإنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ بايَعاني ، ثُمَّ نَقَضا بَيعَتي ، وكانَ نَقضُهُما كَرَدِّهِما ، فَجاهَدتُهُما عَلى ذلِكَ ، حَتّى جاءَ الحَقُّ ، وظَهَرَ أمرُ اللّهِ وهُم كارِهونَ .

فَادخُل فيما دَخَلَ فيهِ المُسلِمونَ ؛ فَإِنَّ أحَبَّ الاُمورِ إلَيَّ فيكَ العافِيَةُ ، إلّا أن تَتَعَرَّضَ لِلبَلاءِ ؛ فَإِن تَعَرَّضتَ لَهُ قاتَلتُكَ ، وَاستَعَنتُ اللّهَ عَلَيكَ .

وقَد أكثَرتَ في قَتَلَةِ عُثمانَ ، فَادخُل فيما دَخَلَ فيهِ المُسلِمونَ ، ثُمَّ حاكِمِ القَومَ إلَيَّ أحمِلكَ وإيّاهُم عَلى كِتابِ اللّهِ .

فَأَمّا تِلكَ الَّتي تُريدُها فَخُدعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ ، ولَعَمري لَئِن نَظَرتَ بِعَقلِكَ دونَ هواكَ لَتَجِدَنّي أبرَأَ قُرَيشٍ مِن دَمِ عُثمانَ .

وَاعلَم أنَّكَ مِنَ الطُّلَقاءِ الَّذينَ لا تَحِلُّ لَهُمُ الخِلافَةُ ، ولا تُعرَضُ فيهِمُ الشّورى ، وقَد أرسَلتُ إلَيكَ وإلى مَن قِبَلَكَ : جَريرَ بنَ عَبدِ اللّهِ ؛ وهُوَ مِن أهلِ الإِيمانِ وَالهِجرَةِ فَبايِع ، ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 29 ؛ تاريخ دمشق : ج 59 ص 128 كلاهما عن عامر الشعبي ، العقد الفريد : ج 3 ص 329 ، الأخبار الطوال : ص 157 نحوه إلى «فخدعة الصبي عن اللبن» ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 75 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 113 وراجع نهج البلاغة : الكتاب 64 والفتوح : ج 2 ص 506 .

ص: 465

6411.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ بر گرفته نامه او به معاويه _: به نام خداوند بخشنده مهربان . امّا بعد ؛ هر چند تو در شامى ، بيعت با من در مدينه ، تو را نيز فرا مى گيرد ؛ زيرا همان مردمى با من بيعت كردند كه با ابو بكر و عمر و عثمان نيز _ بر آن پيمان ها كه آنان بدان بيعت شدند _ بيعت كرده بودند پس نه شاهد [ _ِ بيعت] ، حق دارد كه [خلاف نظر مردم را ]برگزيند و نه غايب، حق دارد كه آن را رد كند ؛ [ همان گونه كه ]شورا از آنِ مهاجران و انصار بود و آن گاه كه بر كسى اتّفاق كردند و او را پيشوا ناميدند ، همين مايه خشنودى خدا بود و اگر كسى با طعنه زدن يا ميل [ جديد ]پروردن ، از اين انتخاب سر باز مى زد ، او را به همين رأى بازمى گرداندند ؛ و اگر نمى پذيرفت ، با وى به نبرد بر مى خاستند ، چرا كه شيوه اى جز شيوه مؤمنان را پيروى كرده بود و خدا نيز او را به [كيفرِ] آنچه پى گرفته بود ، وا مى نهاد و به دوزخش در مى افكَند كه بد بازگشتگاهى است .

طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعتم را شكستند . پيمان شكستن آنان به منزله ردّ بيعت بود و من بر اين كار ، با ايشان به جهاد برخاستم ، تا حق ، در آمد و به ناخواستِ ايشان ، امر خدا برآمد .

تو [ نيز] در آنچه مسلمانان بدان راه يافتند ، داخل شو ، كه دوست داشتنى ترين چيز براى تو نزد من ، سلامت است ، مگر آن كه خود ، را در معرض بلا بيفكنى ، كه اگر چنين كنى ، با تو مى جنگم و براى غلبه بر تو ، از خدا يارى مى جويم .

درباره كُشندگان عثمان ، پُر سخن گفتى . پس به راه ديگر مسلمانان درآ و آن گاه ، آن مردم را براى داورى نزد من فرا خوان تا تو و ايشان را [به حكمى ]بر پايه كتاب خدا وادارم .

و امّا آنچه تو مى خواهى ، فريب دادنِ كودك است به هنگامِ گرفتنش از شير . به جانم سوگند ، اگر با عقل خويش و نه ميل نفس ، نظر كنى ، درخواهى يافت كه من بيش از همه قريش ، از خون عثمان بركنارم .

و بدان كه تو از آزادشدگانى كه خلافت ، براى ايشان روا نيست و [ نظر ]شورا به ايشان تعلّق نمى پذيرد . من ، جرير بن عبد اللّه را به سوى تو و هر كه نزد توست ، گُسيل داشتم _ و او از مؤمنان و مهاجران است _ . پس [ با وى ، به نمايندگىِ من ]بيعت كن . و هيچ قدرتى جز از خدا نيست . .

ص: 466

. .

ص: 467

. .

ص: 468

4 / 13كِتابُ الإِمامِ إلَيهِ يُحَذِّرُهُ مِن طَلَبِ ما لَيسَ لَهُ بِحَقٍّ6408.امام صادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ : سَلامٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى ، فَإِنّي أحمَدُ اللّهَ إلَيكَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ .

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّكَ قَد رَأَيتَ مِنَ الدُّنيا وتَصَرُّفِها بِأَهلِها وإلى ما مَضى مِنها ، وخَيرُ ما بَقِيَ مِنَ الدُّنيا ما أصابَ العِبادُ الصّادِقونَ فيما مَضى . ومَن نَسِيَ الدّنيا نِسيانَ الآخِرَةِ يَجِد بَينَهُما بَونا بَعيدا .

وَاعلَم يا مُعاوِيَةُ أنَّكَ قَدِ ادَّعَيتَ أمرا لَستَ مِن أهلِهِ لا فِي القَدَمِ ولا فِي الوِلايَةِ ، ولَستَ تَقولُ فيهِ بِأَمرٍ بَيِّنٍ تُعرَفُ لَكَ بِهِ أثَرَةٌ ، ولا لَكَ عَلَيهِ شاهِدٌ مِن كِتابِ اللّهِ ، ولا عَهدٌ تَدَّعيهِ مِن رَسولِ اللّهِ ، فَكَيفَ أنتَ صانِعٌ إذَا انقَشَعَت عَنكَ جَلابيبُ ما أنتَ فيهِ مِن دُنيا اُبهِجتَ بِزينَتِها ورَكَنتَ إلى لَذَّتِها ، وخُلِّيَ فيها بَينَكَ وبَينَ عَدُوٍّ جاهِدٍ مُلِحٍّ ، مَعَ ما عَرَضَ في نَفسِكَ مِن دُنيا قَد دَعَتكَ فَأَجَبتَها ، وقادَتكَ فَاتَّبَعتَها ، وأمَرَتكَ فَأَطَعتَها . فَاقعَس عَن هذَا الأَمرِ ، وخُذ اُهبَةَ الحِسابِ ؛ فَإِنَّهُ يوشِكُ أن يَقِفَكَ واقِفٌ عَلى ما لا يُجِنُّكَ مِنهُ مِجَنٌّ . ومَتى كُنتُم يا مُعاوِيَةُ ساسَةً لِلرَّعِيَّةِ ، أو وُلاةً لِأَمرِ هذِهِ الاُمَّةِ بِغَيرِ قَدَمٍ حَسَنٍ ، ولا شَرَفٍ سابِقٍ عَلى قَومِكُم . فَشَمِّر لِما قَد نَزَلَ بِكَ، ولاتُمَكِّنِ الشَّيطانَ مِن بُغيَتِهِ فيكَ، مَعَ أنّي أعرِفُ أنَّ اللّهَ ورَسولَهُ صادِقانِ . فَنَعوذُ بِاللّهِ مِن لُزومِ سابِقِ الشَّقاءِ . وإلّا تَفعَل اُعلِمكَ ما أغفَلَكَ مِن نَفسِكَ ؛ فَإِنَّكَ مُترَفٌ قَد أخَذَ مِنكَ الشَّيطانُ مَأخَذَهُ ، فَجَرى مِنكَ مَجرَى الدَّمِ فِي العُروقِ .

وَاعلَم أنَّ هذَا الأَمرَ لَو كانَ إلَى النّاسِ أو بِأَيديهِم لَحَسَدونا وَامتَنّوا بِهِ عَلَينا ، ولكِنَّهُ قَضاءٌ مِمَّنِ امتَنَّ بِهِ عَلَينا عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ الصّادِقِ المُصَدَّقِ . لا أفلَحَ مَن شَكَّ بَعدَ العِرفانِ وَالبَيِّنَةِ . اللّهُمَّ احكُم بَينَنا وبَينَ عَدُوِّنا بِالحَقِّ وأنتَ خَيرُ الحاكِمينَ . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 108 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 100 ح 405 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 86 نحوه وراجع تاريخ دمشق : ج 59 ص 132 .

ص: 469

4 / 13 نامه امام به معاويه و برحذر داشتنش از آنچه حقّ او نيست

4 / 13نامه امام به معاويه و برحذر داشتنش از آنچه حقّ او نيست6405.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته نامه او به معاويه _:

از بنده خدا ، على امير مؤمنان ، به معاوية بن ابى سفيان .

درود بر هر كه هدايت پذيرد! من [ در مكتوبِ روانه ]به سوى تو ، خداوند را سپاس مى گويم كه هيچ معبودى جز او نيست .

امّا بعد ؛ تو دنيا و دگرگون ساختن اهل خويش و سرگذشتش را ديده اى . بهترينِ ماندگارى هاى دنيا ، همان است كه در گذشته ، به بندگان راستى پيشه رسيد . و هر كه [ حقيقتِ حالِ] دنيا را بسانِ فراموشىِ آخرت ، فراموش كند ، ميان آن دو فاصله اى دور مى يابد .

اى معاويه! بدان كه مدّعىِ امرى شده اى كه شايسته آن نيستى ، نه در سابقه[ ى مسلمانى] و نه در امر خلافت . بر اين ادّعا ، هيچ دليل روشنى اقامه نمى كنى كه نشانگر منزلت تو باشد و نيز بر آن ، هيچ گواهى از كتاب خدا يا عهدى از پيامبر خدا ، كه ادّعاى آن ورزى ، ندارى . پس چه خواهى كرد آن گاه كه جامه تعلّقات دنيايى ات بركَنده شود ؛ دنيايى كه به زينت آن شادمانى و به لذّتش پشتْ گرم ؛ و در آن با دشمنى سرسخت و اِبرام پيشه وا گذاشته شده اى ، جز آن كه دنيا خويشتن را به نفسِ تو عرضه كرده و تو را به خود فرا خوانده و تو اجابتش كرده اى ، و راهت بُرده و تو پيروى اش نموده اى ، و فرمانت داده و تو فرمانش بُرده اى.

پس اين امر را فرو گذار و براى [ روز ]حساب ، ساز و برگ فراهم كن ، كه زود است كسى (مأمور الهى) تو را بر عذابى متوقّف سازد كه هيچ سپرى نتواند تو را از آن حفظ كند .

اى معاويه! شما كى و كجا پيشوايان اين مردم يا صاحبان ولايت اين امّت بوده ايد ؛ بى هيچ گذشته نيكويى و يا برترىِ پيشينى بر قوم خويش؟ پس براى آن [آزمونى] كه بر تو فرو آمده است ، آماده باش و شيطان را وا مگذار كه درباره تو به آرزويش برسد .

البتّه من مى دانم كه خدا و پيامبرش ، راستگويند . پس خداى را پناه مى جوييم از اين كه تيره بختىِ پيشين ، همراهِ [ تو ]باقى بماند . اگر [ چنان كه گفتم] نكنى ، تو را از غافلگيرى هاى نفْست آگاه خواهم كرد؛ زيرا [در آن حال، ]تو افراطْ پيشه اى هستى كه شيطان ، راهش را در تو گشوده و همانند جريان خون در رگ ها ، در تو نفوذ يافته است .

بدان كه اگر امر خلافت به انتخاب و در دست مردم بود ، بر ما حسد مى بردند و با آن بر ما منّت مى نهادند ؛ امّا اين امر ، حكم پروردگار است كه از رهگذر بيان پيامبرِ راستگوى تأييد شده ، آن را بر ما منّت نهاده است و هر كه پس از شناخت آن و [ اقامه شدن ]دليل روشن ، در آن ترديد ورزد ، به رستگارى نمى رسد . بار خدايا! ميان ما و دشمنان ما ، به حق داورى كن كه تو بهترينِ داورانى!

.

ص: 470

4 / 14جَوابُهُ بِكُلِّ وَقاحَةٍ6409.عنه عليه السلام :وقعة صفّين :كَتَبَ مُعاوِيَةُ [إلَى الإِمامِ عليه السلام ] : مِن مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : أمّا بَعدُ ؛ فَدَعِ الحَسَدَ ؛ فَإِنَّكَ طالَما لَم تَنتَفِع بِهِ ، ولا تُفسِد سابِقَةَ قَدَمِكَ بِشَرَهِ نَخوَتِكَ ؛ فَإِنَّ الأَعمالَ بِخَواتيمِها ، ولا تَمحَق سابِقَتَكَ في حَقِّ مَن لا حَقَّ لَكَ في حَقِّهِ ، فَإِنَّكَ إن تَفعَل لا تَضُرَّ بِذلِكَ إلّا نَفسَكَ ، ولا تَمحَق إلّا عَمَلَكَ ، ولا تُبطِل إلّا حُجَّتَكَ . ولَعَمري ما مَضى لَكَ مِنَ السّابِقاتِ لَشَبيهٌ أن يَكونَ مَمحوقا ؛ لِمَا اجتَرَأتَ عَلَيهِ مِن سَفكِ الدِّماءِ ، وخِلافِ أهلِ الحَقِّ . فَاقرَأ سورَةَ الفَلَقِ ، وتَعَوِّذِ بِاللّهِ مِن شَرِّ نَفسِكَ ؛ فَإِنَّكَ الحاسِدُ إذا حَسَدَ ! ! ! (1)4 / 15رَسائِلُ اُخرى مِنَ الإِمامِ إلَيهِ6406.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: فَاتَّقِ اللّهَ فيما لَدَيكَ ، وَانظُر في حَقِّهِ عَلَيكَ ، وَارجِع إلى مَعرِفَةِ مالا تُعذَرُ بِجَهالَتِهِ ؛ فَإِنَّ لِلطّاعَةِ أعلاما واضِحَةً ، وسُبُلاً نَيِّرَةً ، ومَحَجَّةً نَهجَةً ، وغايَةً مُطَّلَبَةً ، يَرِدُهَا الأَكياسُ ، ويُخالِفُها الأَنكاسُ ؛ مَن نَكَبَ عَنها جارَ عَنِ الحَقِّ ، وخَبَطَ فِي التِّيهِ ، وغَيَّرَ اللّهُ نِعمَتَهُ ، وأحَلَّ بِهِ نِقمَتَهُ . فَنَفسَكَ نَفسَكَ ! فَقَد بَيَّنَ اللّهُ لَكَ سَبيلَكَ . وحَيثُ تَناهَت بِكَ اُمورُكَ فَقَد أجرَيتَ إلى غايَةِ خُسرٍ ومَحَلَّةِ كُفرٍ ؛ فَإِنَّ نَفسَكَ قَد أولَجَتكَ شَرّا ، وأقحَمَتكَ غَيّا ، وأورَدَتكَ المَهالِكَ ، وأوعَرَت عَلَيكَ المَسالِكَ . (2) .


1- .وقعة صفّين : ص 110 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 87 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 30 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 83 ح 399 .

ص: 471

4 / 14 پاسخِ بس بى شرمانه معاويه
4 / 15 ديگر نامه هاى امام به معاويه

4 / 14پاسخِ بس بى شرمانه معاويه6403.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين :معاويه به امام عليه السلام نوشت :

از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب .

امّا بعد ؛ پس حسدورزى را فرو بگذار ، كه ديرگاهى است از آن سودى نبرده اى ؛ و پيشينه مسلمانى خود را با تكبّر آزمندانه ات تباه نكن ، كه [ ارزشِ ]كارها به فرجامِ آنهاست ؛ و سابقه ات را [ با تصرّف] در حقّ كسى كه تو را در حقّ او استحقاقى نيست ، محو مساز ، كه اگر چنين كنى ، تنها به خويشتن زيان مى رسانى و عمل خود را تباه مى كنى و حجّت خويش را باطل مى سازى .

به جانم سوگند كه همه پيشينه تو چنان است كه محو شده باشد ، بس كه در خونريزى جسارت ورزيده اى و با حق مداران مخالفت كرده اى . پس سوره فلق را بخوان و از شرّ نفس به خداوند پناه جو ، كه تويى همان حسدورزى كه حسد مى ورزد .4 / 15ديگر نامه هاى امام به معاويه6400.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته نامه او به معاويه _: در آنچه نزد توست ، خداى را پروا كن و در حقّ او بر خويش بينديش و به شناختِ آنچه براى نشناختنش بهانه اى ندارى، باز گرد كه براى پيروى ، نشانه هايى آشكار و راه هايى روشن و جاده اى راست و پايانى دلخواه است كه هوشمندان، در آن وارد مى شوند و بخت برگشتگان ، از آن سرباز مى زنند . هر كس از آن بيرون افتد ، از حق خارج مى شود و به خطا در بيابان سرگشتگى پاى مى نهد و خداوند ، نعمتش را از او مى ستانَد و عذابش را بر او روا مى دارد .

پس خويشتن را مراقب باش! خويشتن را مراقب باش كه خداوند ، راهت را برايت روشن فرموده است . آن گاه كه كارت پايان پذيرد ، [ مى بينى كه ]همانا به سوى نهايتِ زيان و جايگاه كفر رانده اى . همانا نَفْسَت تو را به بدى وا داشت و در گم راهى افكَنْد و به هلاكتگاه ها در انداخت و راه ها را بر تو دشوار كرد .

.

ص: 472

6399.امام على عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ الدُّنيا مَشغَلةٌ عَن غَيرِها ، ولَم يُصِب صاحِبُها مِنها شَيئاً إلّا فَتَحَت لَهُ حِرصاً عَلَيها ولَهَجاً بِها ، ولَن يَستَغنِيَ صاحِبُها بِما نالَ فيها عَمّا لَم يَبلُغهُ مِنها . ومِن وَراءِ ذلِكَ فِراقُ ما جَمَعَ ، ونَقضُ ما أبرَمَ ! ولَوِ اعتَبَرتَ بِما مَضى حَفِظتَ ما بَقِيَ . وَالسَّلامُ . (1)6403.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ قَد جَعَلَ الدُّنيا لِما بَعدَها ، وَابتَلى فيها أهلَها ؛ لِيَعلَمَ أيُّهُم أحسَنُ عَمَلاً . ولَسنا لِلدُّنيا خُلِقنا ، ولا بِالسَّعيِ فيها اُمِرنا ، وإنَّما وُضِعنا فيها لِنُبتَلى بِها ، وقَدِ ابتَلانِي اللّهُ بِكَ ، وَابتَلاكَ بي ، فَجَعَلَ أحَدَنا حُجَّةً عَلَى الآخَرِ ، فَعَدَوتَ عَلَى الدُّنيا بِتَأويلِ القُرآنِ ، فَطَلَبتَني بِما لَم تَجنِ يَدي ولا لِساني ، وعَصَيتَهُ أنتَ وأهلُ الشّامِ بي وألَّبَ عالِمُكُم جاهِلَكُم ، وقائِمُكُم قاعِدَكُم ؛ فَاتَّقِ اللّهَ في نَفسِكَ ، ونازِعِ الشَّيطانَ قِيادَكَ ، وَاصرِف إلَى الآخِرَةِ وَجهَكَ ؛ فَهِيَ طَريقُنا وطَريقُكَ . وَاحذَر أن يُصيبَكَ اللّهُ مِنهُ بِعاجِلِ قارِعَةٍ تَمَسُّ الأَصلَ وتَقطَعُ الدّابِرَ ؛ فَإِنّي اُولي لَكَ بِاللّهِ ألِيَّةً غَيرَ فاجِرَةٍ ، لَئِن جَمَعَتني وإيّاكَ جَوامِعُ الأَقدارِ لا أزالُ بِباحَتِكَ «حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَهُوَ خَيْرُ الْحَ_كِمِينَ» (2) . (3) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 49 ، وقعة صفّين : ص 498 نحوه وفي صدره «كتب عليّ إلى عمرو بن العاص» بدل «إلى معاوية» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 483 ح 688 .
2- .الأعراف : 87 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 55 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 116 ح 409 وراجع المعيار والموازنة : ص 138 .

ص: 473

6402.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته نامه وى به معاويه _: امّا بعد؛ به راستى دنيا، [ آدمى را ]از هر چيز ، جز خود باز مى دارد و دنيادار هيچ بهره اى از آن نمى بَرَد ، مگر آن كه دنيا دروازه هاى آزمندى و شيفتگى به خويش را بر او مى گشايد . هرگز دنيادار به سببِ آنچه از دنيا نصيب برده ، از آنچه نصيب نبرده ، بى نياز نمى شود و در پى اين همه ، بايد از آنچه گرد آورده ، جدا شود و آنچه را استوار ساخته ، فرو پاشد . اگر از آنچه گذشته ، عبرت گيرى ، در آنچه باقى مانده ، خود را نگه خواهى داشت . والسّلام!6401.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته نامه وى به معاويه _: امّا بعد ؛ خداىِ منزّه ، دنيا را براى پس از آن (آخرت ) آفريده و در آن ، اهلش را به آزمون كشانيده تا معلوم شود كه كدامينِ ايشان ، نيكْ كردارتر است . ما براى دنيا آفريده نشده ايم و به كوشش در [ راهِ ]آن مأمور نگشته ايم . جز اين نيست كه ما در دنيا نهاده شده ايم تا با آن آزموده شويم . همانا خداوند مرا به تو ، و تو را به من مبتلا ساخته و يكى از ما را بر ديگرى حجّت قرار داده است .

تو در طلب دنيا ، به تأويل قرآن شتافتى و از من بازخواستِ جنايتى را كردى كه دست و زبانم به آن آلوده نشده است . و تو و شاميان براى سرپيچى از من ، خدا را عصيان كرديد ؛ دانايتان نادانتان را برانگيخت و ايستاده تان [ نيز ]نشسته تان را!

درباره خويش از خداى پروا كن و مهار خود را از چنگ شيطان درآور و رويت را به سوى آخرت بگردان كه رهگذارِ ما و تو خواهد بود . بپرهيز از آن كه خداوند از سوى خود ، به بلايى شتابنده گرفتارت كند كه به ريشه زند و نسل را براندازد .

براى تو ، به خدا سوگند مى خورم ؛ سوگندى سراسر راست كه اگر فراهم سازهاى تقدير ، من و تو را به هم رسانند ، در ميدان تو مى مانَم ، «تا آن گاه كه خداوند ميان ما داورى كند ، كه او بهترينِ داوران است» . .

ص: 474

6400.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: أمّا بَعدُ ؛ فَقَد آنَ لَكَ أن تَنتَفِعَ بِاللَّمحِ الباصِرِ مِن عِيانِ الاُمورِ ، فَقَد سَلَكتَ مَدارِجَ أسلافِكَ بِادِّعائِكَ الأَباطيلَ ، وَاقتِحامِكَ غُرورَ المَينِ وَالأَكاذيبِ ، وبِانتِحالِكَ ما قَد عَلا عَنكَ ، وَابتِزازِكَ لِما قَدِ اختُزِنَ دونَكَ ، فِرارا مِنَ الحَقِّ ، وجُحودا لِما هُوَ ألزَمُ لَكَ مِن لَحمِكَ ودَمِكَ ، مِمّا قَد وَعاه سَمعُكَ ، ومُلِئَ بِهِ صَدرُكَ ، فَماذا بَعدَ الحَقِّ إلَا الضَّلالُ المُبينُ ، وبَعدَ البَيانِ إلَا اللَّبسُ .

فَاحذَرِ الشُّبهَةَ وَاشتِمالَها عَلى لُبسَتِها ؛ فَإِنَّ الفِتنَةَ طالَما أغدَفَت جَلابيبَها وأغشَتِ الأَبصارَ ظُلمَتُها . وقَد أتاني كِتابٌ مِنكَ ذو أفانينَ مِنَ القَولِ ، ضَعُفَت قُواها عَنِ السِّلمِ ، وأساطيرَ لَم يَحُكها مِنكَ عِلمٌ ولا حِلمٌ ، أصبَحتَ مِنها كَالخائِضِ فِي الدَّهاسِ ، (1) وَالخابِطِ فِي الدِّيماسِ ، (2) وتَرَقَّيتَ إلى مَرقَبَةٍ بَعِيدَةِ المَرامِ ، نازِحَةِ الأَعلامِ ، تَقصُرُ دونَهَا الأَنوقُ ، ويُحاذى بِهَا العَيُّوقُ . (3)

وحاشَ للّهِِ أن تَلِيَ لِلمُسلِمينَ بَعدي صَدَرا أو وِردا ، أو اُجرِيَ لَكَ عَلى أحَدٍ مِنهُم عَقدا أو عَهدا ، فَمِنَ الآنَ فَتَدارَك نَفسَكَ وَانظُر لَها ؛ فَإِنَّكَ إن فَرَّطتَ حَتّى يَنهَدَ (4) إلَيكَ عِبادُ اللّهِ اُرتِجَتْ عَلَيكَ الاُمورُ ، ومُنِعتَ أمراً هُوَ مِنكَ اليَومَ مَقبولٌ . وَالسَّلامُ . (5)6399.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الأمالي للطوسي عن ثعلبة بن يزيد الحمّاني :كَتَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ تَعالى أنزَلَ إلَينا كِتابَهُ ، ولَم يَدَعنا في شُبهَةٍ ولا عُذرَ لِمَن رَكِبَ ذَنباً بِجَهالَةٍ ، وَالتَّوبَةُ مَبسوطَةٌ «وَلَا تَ_زِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْ_رَى» (6) وأنتَ مِمَّن شَرَعَ الخِلافَ مُتمادِياً في غِرَّةِ الأَمَلِ مُختَلِفَ السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ ، رَغبَةً فِي العاجِلِ ، وتَكذيباً بَعدُ بِالآجِلِ ، وكَأَنَّكَ قَد تَذَكَّرتَ ما مَضى مِنكَ ، فَلَم تَجِد إلَى الرُّجوعِ سَبيلاً . (7) .


1- .الدهاس : من رواها بالكسر فهو جمع دَهْس ، ومن قرأها بالفتح فهو مفرد ، يقول : هذا دَهسٌ ودَهاس _ بالفتح _ للمكان السهل الذي لا يبلغ أن يكون رملاً ، وليس هو بتراب ولا طين (شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 26) .
2- .الدِّيْماس : السَّرَب المُظلم تحت الأرض (شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 26) .
3- .الأنُوقْ _ كأكول _ : طائر ؛ وهو الرَّحْمَة ، والعَيّوق كوكب معروف فوق زحل في العلو . وهذه أمثال ضَرَبها في بُعد معاوية عن الخلافة (شرح نهج البلاغة : ج 18 ص 27) .
4- .نَهَدَ: نهض ، ونَهَدَ القوم لعدوّهم ، إذا صمدوا له ، وشرعوا في قتاله (النهاية : ج 5 ص 134 «نهد») .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 65 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 118 ح 410 .
6- .الأنعام : 164 .
7- .الأمالي للطوسي : ص 217 ح 381 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 75 ح 399 ؛ المعيار والموازنة : ص 102 نحوه .

ص: 475

6398.امام صادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته نامه وى به معاويه _: امّا بعد ؛ تو را هنگامِ آن رسيده كه با تيزبينى ، از امورِ آشكار سود بَرى . تو با ادّعاهاى نادرستت و اين كه بى پروا خود را در فريب ها و دروغ ها درافكندى ، به همان راه پيشينيانت رفتى ؛ آنچه را از مرتبه تو برتر است ، به خود بر بستى ، اموالى را كه نزد تو سپرده شده بود ، ربودى ؛ و اين همه را براى گريز از حق و انكار آنچه از گوشْت و خونت با تو پيوسته تر است و [ هنوز ]گوشَت از آن آكنده و سينه ات از آن لبريز است ، انجام دادى . پس ، از پىِ حق چيست ، جز گم راهى آشكار ؟ و از پىِ روشنى [ حق ]چيست ، جز آميختن [ حق به باطل]؟

پس ، از شبهه و آميزش [ حق و باطل در] آن ، بپرهيز ، كه ديرگاهى است فتنه ، پرده هاى خويش را آويخته و تيرگى اش ، ديدگان را كور كرده است . نامه اى از تو به من رسيده با سخنانى ناروشن و ناتوان از آشتى پراكندن و داراى افسانه هايى كه دانش و تأمّلت آنها را بر نبافته است . با اين سخنان ، به كسى مى مانى كه در ريگِ روان فرو رفته يا در سياهچالى به اشتباهكارى گرفتار است . جايگاهى بلند را مى طلبى كه دستيابى به آن دور ونشانه هايش بس دست نايافتنى است ، عُقاب را به آن راهى نيست و عَيّوق با آن برابر است .

پناه مى برم به خدا كه پس از من ، بَست و گشادِ كارهاى مسلمانان را تو در دست گيرى يا تو را منصبى بخشم كه [ وجوب ]عقد و پيمانى از مسلمانى را برايت لازم آورَد . پس از اكنون نَفْست را درياب و در [ كارِ] آن بينديش ، كه اگر چنان كوتاهى ورزى كه بندگان خدا در برابرت قيام كنند ، كارها بر تو فرو بسته خواهد شد و آنچه امروز از تو پذيرفته مى شود ، آن روز پذيرفته نخواهد شد . والسّلام!6397.امام زين العابدين عليه السلام :الأمالى ، طوسى_ ب_ه ن_قل از ثَعْلبة بن ي_زيد ح_مّانى _: امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام به معاوية بن ابى سفيان نوشت :

«امّا بعد ؛ همانا خداوند متعال ، كتاب خويش را بر ما فرو فرستاد و ما را در شبهه فرو نگذاشت . پس براى آن كس كه از سرِ نادانى دست به گناه زند ، عذرى نمى مانَد و [ درِ ]توبه [ نيز] همواره گشاده است . «و هيچ بار كِشنده اى ، بار ديگرى را بر دوش نمى كشد» و تو از آن كسانى كه مخالفت مى آغازند ، در فريبِ آرزو فرو مى روند ، و آشكار و نهانشان با هم يكى نيست ؛ زيرا شيفته [دنياى] نزديك اند و آخرت را دروغ مى پندارند . گويا خود ، به آنچه از تو رفته ، تذكّر يافته اى ؛ ليكن براى بازگشت ، راهى نمى يابى» . .

ص: 476

4 / 16نَقدُ الإِمامِ رَأيَهُ وفِراسَتَهُ في مُكاتَبَةِ مُعاوِيَةَ6394.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي عَلَى التَّرَدُّدِ في جَوابِكَ ، وَالاِستِماعِ إلى كِتابِكَ ؛ لَمُوَهِّنٌ رَأيي ، ومُخَطِّئٌ فِراسَتي . وإنَّكَ إذ تُحاوِلُنِي الاُمورَ ، وتُراجِعُنِي السُّطورَ ، كَالمُستَثقِلِ النّائِمِ ؛ تَكذِبُهُ أحلامُهُ . وَالمُتَحَيِّرِ القائِمِ يَبهَظُهُ مَقامُهُ . لا يَدري أ لَهُ ما يَأتي أم عَلَيهِ ، ولَستَ بِهِ ، غَيرَ أنَّهُ بِكَ شَبيهٌ .

واُقسِمُ بِاللّهِ إنَّهُ لَولا بَعضُ الاِستِبقاءِ ، لَوَصَلَت إلَيكَ مِنّي قَوارِعُ تَقرَعُ العَظمَ ، وتَهلِسُ اللَّحمَ ! وَاعلَم أنَّ الشَّيطانَ قَد ثَبَّطَكَ عَن أن تُراجِعَ أحسَنَ اُمورِكَ ، وتَأذَنَ لِمَقالِ نَصيحَتِكَ ، وَالسَّلامُ لِأَهلِهِ . (1) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 73 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 121 ح 411 .

ص: 477

4 / 16 ارزيابى امام از تيزبينى و هوشيارى خود در پاسخ دادن به معاويه
اشاره

4 / 16ارزيابى امام از تيزبينى و هوشيارى خود در پاسخ دادن به معاويه6398.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته نامه وى به معاويه _: امّا بعد ؛ من با پاسخ هاى پياپى و گوش سپردن به نامه هاى تو ، انديشه ام را سست و هوشيارى ام را خطاكار نشان مى دهم . و تو آن گاه كه حيله گرانه چيزهايى را از من مى خواهى و نامه هاى پياپى مى نويسى ، همانند آن كسى هستى كه به خواب سنگين فرو رفته ، خواب هاى او راهى دروغين را به او مى نمايانند ؛ و نيز همانند آن كس هستى كه سرگردان ايستاده و ايستادنش او را درمانده كرده ، نمى داند آنچه پيش مى آيد ، به سود اوست يا به زيانش . البتّه تو به چنان كسى نمى مانى ؛ بلكه او به تو مى مانَد .

خداى را سوگند ، اگر نمى خواستم قدرى زنده بمانى ، بلاهايى از من به تو مى رسيد كه استخوان در هم مى كوبيد و گوشْت آب مى كرد . بدان كه شيطان تو را باز مى دارد كه به نيكْ كردارى ات برگردى و به گفتارِ پنددهنده ات گوش بسپارى . و درود بر شايسته درود باد!

.

ص: 478

. .

ص: 479

اهداف معاويه از نبرد تبليغاتى و حكمتِ پاسخ هاى امام

اهداف معاويه از نبرد تبليغاتى و حكمتِ پاسخ هاى امامانديشيدن در نامه هاى تبادل شده ميان امام عليه السلام و معاويه در گير و دار نبرد تبليغاتى و جسارت ورزى ها و بى شرمى هاى مندرج در پاسخ هاى معاويه ، پژوهنده را به اين پرسش وا مى دارد كه : چرا امام عليه السلام باب مكاتبه را گشود و با فردى همچون معاويه به تبادلِ نامه پرداخت؟ آيا رواتر نبود كه امام عليه السلام پاسخ دادن به معاويه را فرو بگذارد تا از اين بى حرمتى و ناسزاگويى در امان مانَد؟ ابن ابى الحديد ، پس از نقل بخشى از نامه هاى تبادل شده ميان امام عليه السلام و معاويه ، مى نويسد : از رويدادهاى بس شگفت و تكان دهنده روزگار _ گر چه شگفتى ها و غرايب روزگار ، فراوان اند _ آن است كه كار على عليه السلام بدان جا كشد كه معاويه همانند و همسنگ او به شمار رود و با يكديگر به مكاتبه و پاسخ دهى برخيزند و در خطاب به طرف مقابل ، يكسان به حساب آيند و على عليه السلام به او كلمه اى نگويد ، مگر آن كه معاويه همانندش ، بلكه بسى سخت تر از آن را پاسخ دهد . اى كاش محمّد صلى الله عليه و آله اين صحنه را گواه بود تا نه از روى خبر ، بلكه آشكارا بنگرد دعوتى كه وى بر پا داشت و سخت ترين مشقّت ها را براى آن تحمّل كرد و در حراست از آن ، با بيم هاى رنج آور مواجه شد و براى استوارسازى حكومتش ، شمشير بركشيد و پايه هايش را استحكام بخشيد و آفاق را از آن بياكنْد ، اكنون

.

ص: 480

بى كم و كاست ، در چنگ دشمنانش افتاده بود ؛ همانان كه به گاه آغاز اين دعوت ، او را دروغگو شمردند و آن گاه كه مردم را به آن فرا خوانْد ، از وطنش بيرونش راندند و چهره اش را خونين كردند و عمو و خاندانش را كُشتند ؛ گويى كه او براى آنان مى كوشيد [ و اين همه زحمت را به جان مى خريد] تا ايشان آسوده باشند ، همان سان كه ابوسفيان در روزگار عثمان گفته بود، آن دم كه از كنار مزار حمزه گذشت و آن را لگدكوب كرد و گفت : اى ابو عُماره! آنچه برايش با شمشير ، يكديگر را مى نواختيم ، امروز در دست پسر بچّه هاى ما افتاده و با آن بازى مى كنند! آن گاه ، كار بدان جا كشيد كه معاويه به على عليه السلام فخر بفروشد ، آن گونه كه همانندان و برابران مى فروشند! آن دم كه مادِر (نمادِ بُخل ) ، [ حاتمِ] طايى را به بخل ورزى ننگ نهد و باقِل (نمادِ ناتوانى در گفتار) ، قُس (نمادِ بلاغت) را به سستى در گفتار سرزنش كند ؛ و ستاره [ كم نورِ] سُها به خورشيد طعنه زند كه : «تو پنهانى!» و تيرگىِ [ شب ]به صبح گويد كه: «تو رنگ پريده اى!» و زمين از سرِ سفاهت به آسمان فخر بفروشد و سنگريزه ها و صخره ها به شهاب ها تفاخر ورزند . [بارى!آن دم كه چنين مى شود] پس اى مرگ به ديدارم بيا،كه [ديگر]زندگى نكوهيده است و اى جان من! با من وقار ورز كه روزگار تو سرِ هزل دارد! آن گاه ، ديگر بار ، به امير مؤمنان عرض مى كنم كه كاش مى دانستم چرا باب مكاتبه و پاسخ دهى را ميان خود و معاويه گشود! و اگر ضرورت ، به چنين رويدادى انجاميد ، چرا در نامه نگارى اش به او ، به اندرز كفايت نكرد ، بى آن كه از افتخارشمارى و فخرفروشى دم زند! و اگر از اين دو نيز گريزى نبود ، چرا به همين دو اكتفا نورزيد ، بى آن كه از مطلبى ديگر سخن گويد كه به جدال و پاسخگويى متقابل و بلكه سخت تر از آن بينجامد : «وَلَا تَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ

.

ص: 481

اهداف معاويه
اشاره

فَيَسُبُّواْ اللَّهَ عَدْوَا بِغَيْرِ عِلْمٍ ؛ (1) و آنها را كه جز خدا را مى خوانند ، دشنام مدهيد ، كه آنان از روى دشمنى ، به نادانى ، خدا را دشنام خواهند داد» ... شايد در آن هنگام ، براى وى مصلحتى آشكار بوده كه امروز از ما پنهان است . و خداى را اَمرى است كه آن را به انجام خواهد رسانيد . (2) حقيقت به همين گفتار پايانى ابن ابى الحديد باز مى گردد كه وى به نحو احتمال بيان كرده است . بى ترديد ، امام عليه السلام بدون حكمت در ميدان اين نبرد تبليغاتى پاى ننهاد . اگر بخواهيم حكمت مكاتبات امام عليه السلام را دريابيم ، بايد نخست نوع اهدافى را كه معاويه از برانگيختن نبرد تبليغاتى در برابرِ امام عليه السلام جستجو مى كرد ، بشناسيم .

اهداف معاويهپيش از پرداختن به بيان اهداف معاويه از اين نبرد تبليغاتى ، بايسته است اشاره ورزيم كه در آن روزگار ، نامه هاى سياسى از مهم ترين ابزارهاى نبرد روانى و تبليغاتى به شمار مى رفته اند . در آن دوره ، رسانه هاى تبليغى در دو چيز خلاصه مى شدند : سخنرانى هاى عمومى و نامه ها . طبيعى است كه نامه ها بيش از سخنرانى ها ، كاركردِ تبليغاتى داشته اند . بسا كه بتوانيم تأثير تبليغاتىِ نامه ها در آن روزگار را با كاركردِ روزنامه نگارى در دوران كنونى يكسان بدانيم . معاويه ، پيش از آغاز درگيرى مستقيم نظامى با امام عليه السلام ، جنگ تبليغاتى فراگيرى را برابرِ او برانگيخت . به استناد پايه هاى شيوه سياسى وى ، هدف او از اين نبرد ، آن بود كه زمينه اجتماعى را براى درگيرى مستقيم نظامى آماده سازد ، چنان كه در اين جنگ ، دو روش سخنرانى و نامه نگارى را هم زمان به كار گرفت .

.


1- .انعام ، آيه 108 .
2- .. شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 136 .

ص: 482

1 . بر بستن اتّهامِ قتل عثمان به امام

در وراى اين نبرد تبليغاتى ، چنين اهدافى پى گرفته مى شد :

1 . بر بستن اتّهامِ قتل عثمان به امامبخش گسترده اى از نامه هاى معاويه به امام عليه السلام ، گرد همين موضوع مى چرخد . انگيزه هاى رويكرد معاويه به سهيم شمردنِ امام عليه السلام در قتل عثمان ، از طرفى آن بود كه شايستگى امام عليه السلام براى عهده دار شدن خلافت را به طعن گيرد و از ديگر طرف ، اين كه به بهانه خونخواهى عثمان ، زمينه مناسب را براى درگيرى مستقيم نظامى با امام عليه السلام فراهم آورَد و از همين رهگذر ، فضاى دلخواه را براى دستيابىِ خودِ معاويه به قدرت ، مهيّا سازد . بسيارند آن دسته از سندهاى تاريخى كه درستىِ اين ادّعا را گواهى مى دهند . (1) معاويه ، اين سياست شيطانى را آشكارا ، حتّى پيش از كشته شدن عثمان ، پيش گرفت ، آن گاه كه در يارىِ وى درنگ ورزيد . اين پديده آن گاه كاملاً آشكار شد كه عثمان اصرار ورزيد معاويه نيرويى براى حمايت از وى روياروى آشوبگران گسيل دارد ؛ امّا معاويه از پشتيبانى او سر باز زد . در اين حال بود كه عثمان ، آشكارا به وى

.


1- .. بَلاذُرى در أنساب الأشراف آورده است : معاويه ، پس از فرستادنِ ابو مسلم خولانى نزد على عليه السلام ، نعمان بن بشير انصارى و ابو هُريره دوسى را به سوى وى گسيل داشت . آن دو ، على عليه السلام را فراخواندند كه كُشندگان عثمان بن عفّان را تسليم كند تا به قصاص خون وى ، كشته شوند و بدين سان ، كار مردم سامان يابد و از جنگ ، پيشگيرى شود . معاويه مى دانست كه على عليه السلام چنين نخواهد كرد ؛ ليكن مى خواست نزد شاميان گواهى داده شود كه على عليه السلام از تسليم آن افراد و بيزارى جستن از ايشان سر باز زده است . بدين ترتيب ، راه باز مى شد تا معاويه ادّعا كند كه على عليه السلام ، عثمان را كشته است . آن گاه خشم شاميان بر على عليه السلام افزايش مى يافت و در جنگ و دشمنى با وى تيز خشم تر و ديده ورتر شوند . وقتى آن دو نزد امام عليه السلام رسيدند و خواست معاويه را به وى ابلاغ كردند ، او هيچ يك از آن خواسته ها را نپذيرفت . سپس ابو هريره به شام بازگشت و معاويه به وى فرمان داد كه مردم را از آنچه ميان وى و على عليه السلام گذشته ، آگاه سازد (أنساب الأشراف : ج 3 ص 205) .

ص: 483

2 . وا داشتن امام به بدگويى از خلفا

گفت : تو مى خواهى من كشته شوم و سپس خود را خونخواه من بشمارى . (1)

2 . وا داشتن امام به بدگويى از خلفامعاويه نيك مى دانست كه على عليه السلام خود را نخستين پيشوا پس از پيامبر صلى الله عليه و آله مى داند و بر آن است كه در ماجراى خلافت ، بر وى ستم رفته و از همين رو به مقاومت روى آورده است و مادام كه همسرش فاطمه زهرا عليهاالسلام ، پاره تنِ پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود ، از بيعت با ابو بكر ، سر باز زد . ليكن امام عليه السلام صلاح نمى ديد كه اين رأى را آشكار كند ؛ زيرا به پراكندگى امّت اسلام مى انجاميد و به نظام سياسى مسلمانان آسيب مى زد . در اين رويكرد ، يكى از هدف هاى معاويه در نبرد تبليغاتى اش آن بود كه امام عليه السلام را به بدگويى از دو خليفه نخست وا دارد تا آن را دستاويزى سازد براى اين كه وى را در پيشگاه افكار عمومى به حصار افكَنَد و در تنگنايش اندازد و ميان ياران و پيروانش تفرقه پراكنَد . ابوجعفر نقيب در اين باره گفته است : معاويه در پى [تحريك و] به لغزش افكندن على عليه السلام بود و خاطرات غم انگيزى را بر او يادآور مى شد تا شايد درباره ابوبكر و عمر و غصب حقّ او توسّط آن دو ، چيزى بر زبان بياورد [كه معاويه از آن بهره جويد] . پس همواره با نامه پراكندن و پيك فرستادن ، بر آن بود كه غافلگيرش كند تا وى در نامه اى يا با پيكى ، آنچه را از ابو بكر و عمر در دل دارد، آشكار سازد و آن گاه معاويه ، نزد مردم شام ، آن را دستاويزى به زيان على عليه السلام سازد... . اين بلاى بزرگ ، هم به انگيزه تباه ساختن انديشه شاميان براى دشمنى با امام عليه السلام و هم به نيّتِ برانگيختنِ مردم عراق ضدّ وى بود ؛ همانان كه سپاهيان و همرازان و ياران او به شمار مى رفتند ؛ چرا كه ايشان ، جز اندكى شيعه خاص ، به پيشوايى

.


1- .. تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 175 .

ص: 484

3 . طعن زدن به فراگيرىِ بيعت امّت با امام
4 . خدشه وارد ساختن به قداست امام ، نزد عواطف عمومى
حكمت پاسخ هاى امام به معاويه

عمر و ابو بكر نيز قائل بودند . (1)

3 . طعن زدن به فراگيرىِ بيعت امّت با اماماز مقدّمه اين فصل ، آشكار شد كه يكى از نقاط قوّت برجسته در آغاز حكومت امام عليه السلام ، گستردگىِ دامنه بيعت عموم مردم با وى بود ؛ چرا كه هيچ يك از خلفاى پيشين را چنين بيعت فراگيرى دست نداده بود . معاويه بر آن بود كه از رهگذر نبرد تبليغاتى ، به اين نقطه قوّت و دستاورد ، آسيب رسانَد و چنين وانمود كند كه پيمان نسپردن شاميان با امام عليه السلام ، نشان دهنده مشروع نبودن خلافت اوست .

4 . خدشه وارد ساختن به قداست امام ، نزد عواطف عمومىمعاويه كاملاً آگاه بود كه على عليه السلام از پشتوانه اى پُربَها و پيشينه اى روشن در ديندارى بهره مند است و از اين رو ، نمى تواند با او رويارويى كند ، مگر آن كه قداستش را نزد افكار عمومى در هم كوبد و حريمش را در پيشگاه عواطف مردم بشكند ؛ آن هم از طريق كارى تبليغاتى و انبوه با كارگزارىِ عناصر گم راه كننده و فريبكار! نامه نگارى هاى وى با امام عليه السلام نيز تنها گامى در همين مسير بود كه بعدا با دشنام دهى به امام عليه السلام بر منابر ، در هم پيوست .

حكمت پاسخ هاى امام به معاويهاينك مى پرسيم : اگر امام عليه السلام در اين نبرد تبليغاتى عقب مى نشست ، چه مى شد؟ اگر _ همان گونه كه ابن ابى الحديد پنداشته _ وى باب نامه نگارى با معاويه را نمى گشود ، چه رخ مى داد؟ اگر در همين سطح ، گفتار و نقشه هاى معاويه را ناديده مى گرفت و بى پاسخ مى نهاد ، چه پيش مى آمد؟ آيا مثلاً معاويه سكوت مى گزيد و از نبرد تبليغاتى ويرانگر بر ضدّ امام عليه السلام دست مى كشيد؟

.


1- .. شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 184 .

ص: 485

شك نيست كه پيش گرفتنِ سياستِ سكوت فرا روى امواج شكننده تبليغاتى معاويه ، به زيان امام عليه السلام مى انجاميد ؛ زيرا سكوت وى به منزله تأييد همه تهمت هاى معاويه بود . ساده انگارى است اگر بپنداريم چنانچه امام عليه السلام باب مكاتبه با معاويه را نمى گشود ، معاويه جنگ تبليغاتى ضدّ امام عليه السلام را نمى آغازيد يا از ادامه آن روى مى گرداند . به عكس و بى ترديد ، اگر امام عليه السلام سكوت مى گزيد ، دامنه اين جنگ گسترده تر و شعله هايش برافروخته تر مى شد . نامه ها و پاسخ هاى امام عليه السلام نه تنها معاويه را در تبليغ حيله گرانه اش بر ضدّ امام عليه السلام ناكام كرد ، بلكه به سندى تاريخى در اثبات حقّانيّت امام عليه السلام تبديل شد . از اين رهگذر ، وى انديشه ها را تابناك ساخت و مردم را بصيرت و هوشيارى بخشيد ، به نيكوترين شيوه از خويش دفاع كرد ، (1) حجّت را بر معاويه و هواداران فريب خورده اش تمام كرد و براى تاريخ و آيندگان ، سندى حاوى گزارش رخدادها ميان خود و معاويه بر جاى نهاد . او با اين كار ، جانب احتياط را نگاه داشت ؛ زيرا اجازه نداد معاويه هر گونه مى خواهد ، اهداف خويش از جنگ تبليغاتى را پى گيرد .

.


1- .ر . ك : ج 8 ص 255 (بحثى درباره خودستايى امام) .

ص: 486

4 / 17كِتابُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ إلى مُعاوِيَةَ6386.امام كاظم عليه السلام :وقعة صفّين عن عبد اللّه بن عوف بن الأحمر :كَتَبَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ إلى مُعاوِيَةَ :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . مِن مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ إلَى الغاوِي ابنِ صَخرٍ . سَلامٌ عَلى أهلِ طاعَةِ اللّهِ مِمَّن هُوَ مُسلِمٌ لِأَهلِ وِلايَةِ اللّهِ .

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ بِجَلالِهِ وعَظَمَتِهِ وسُلطانِهِ وقُدرَتِهِ خَلَقَ خَلقا بِلا عَنَتٍ (1) ولا ضَعفٍ في قُوَّتِهِ ، ولا حاجَةٍ بِهِ إلى خَلقِهِم ، ولكِنَّهُ خَلَقَهُم عَبيدا ، وجَعَلَ مِنهُم شَقِيّا وسَعيدا ، وغَوِيّا ورَشيدا ، ثُمَّ اختارَهُم عَلى عِلمِهِ ، فَاصطَفى وَانتَخَبَ مِنهُم مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ؛ فَاختَصَّهُ بِرِسالَتِهِ ، وَاختارَهُ لِوَحيِهِ ، وَائتَمَنَهُ عَلى أمرِهِ ، وبَعَثَهُ رَسولاً مُصَدِّقا لِما بَينَ يَدَيهِ مِنَ الكُتُبِ ، ودَليلاً عَلَى الشَّرائِعِ ، فَدَعا إلى سَبيلِ رَبِّهِ بِالحِكمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ ؛ فَكانَ أوَّلَ مَن أجابَ وأنابَ ، وصَدَّقَ ووافَقَ ، وأسلَمَ وسَلَّمَ أخوهُ وَابنُ عَمِّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَصَدَّقَهُ بِالغَيبِ المَكتومِ ، وآثَرَهُ عَلى كُلِّ حَميمٍ ، فَوَقاهُ كُلَّ هَولٍ ، وواساهُ بِنَفسِهِ في كُلِّ خَوفٍ ، فَحارَبَ حَربَهُ ، وسالَمَ سَلمَهُ ، فَلَم يَبرَح مُبتَذِلاً لِنَفسِهِ في ساعاتِ الأَزلِ (2) ومَقاماتِ الرَّوعِ ، حَتّى بَرَّزَ سابِقا لا نَظيرَ لَهُ في جِهادِهِ ، ولا مُقارِبَ لَهُ في فِعلِهِ .

و قَد رَأَيتُكَ تُساميهِ وأنتَ أنتَ ! ! وهُوَ هُوَ المُبَرِّزُ السّابِقُ في كُلِّ خَيرٍ ، أوَّلُ النّاسِ إسلاما ، وأصدَقُ النّاسِ نِيَّةً ، وأطيَبُ النّاسِ ذُرِّيَّةً ، وأفضَلُ النّاسِ زَوجَةً ، وخَيرُ النّاسِ ابنَ عَمٍّ . وأنتَ اللَّعينُ ابنُ اللَّعينِ .

ثُمَّ لَم تَزَل أنتَ وأبوكَ تَبغِيانِ الغَوائِلَ لِدينِ اللّهِ ، وتَجهَدانِ عَلى إطفاءِ نورِ اللّهِ ، وتَجمَعانِ عَلى ذلِكَ الجُموعَ ، وتَبذُلانِ فيهِ المالَ ، وتُحالِفانِ (3) فيهِ القَبائِلَ ؛ عَلى ذلِكَ ماتَ أبوكَ ، وعَلى ذلِكَ خَلَفتَهُ .

وَالشّاهِدُ عَلَيكَ بِذلِكَ مَن يَأوي ويَلجَأُ إلَيكَ مِن بَقِيَّةِ الأَحزابِ ، ورُؤوسِ النِّفاقِ وَالشِّقاقِ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله .

وَالشّاهِدُ لِعَلِيٍّ _ مَعَ فَضلِهِ المُبينِ ، وسَبقِهِ القَديمِ _ أنصارُهُ الَّذينَ ذُكِروا بِفَضلِهِم فِي القُرآنِ ، فَأَثنَى اللّهُ عَلَيهِم ، مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، فَهُم مَعهُ عَصائِبُ وكَتائِبُ حَولَهُ ، يُجالِدونَ بِأَسيافِهِم ، ويُهَريقونَ دِماءَهُم دونَهُ ، يَرَونَ الفَضلَ فِي اتِّباعِهِ ، وَالشَّقاءَ في خِلافِهِ .

فَكَيفَ _ يا لَكَ الوَيلُ ! ! _ تَعدِلُ نَفسَكَ بِعَلِيٍّ ، وهُوَ وارِثُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ووَصِيُّهُ ، وأبو وَلَدِهِ ، وأوَّلُ النّاسِ لَهُ اتِّباعا ، وآخِرُهُم بِهِ عَهدا ، يُخبِرُهُ بِسِرِّهِ ، ويُشرِكُهُ في أمرِهِ ، وأنتَ عَدُّوُهُ وَابنُ عَدُوِّهِ ؟ ! فَتَمَتَّع مَا استَطَعتَ بِباطِلِكَ ، وَليُمدِد لَكَ ابنُ العاصِ في غَوايَتِكَ ، فَكَأَنَّ أجَلَكَ قَدِ انقَضى ، وكَيدَكَ قَد وَهى . وسَوفَ يَستَبينُ لِمَن تَكونُ العاقِبَةُ العُليا .

وَ اعلَم أنَّكَ إنَّما تُكايِدُ رَبَّكَ الَّذي قَد أمِنتَ كَيدَهُ ، وأيِستَ مِن رَوحِهِ . (4) وهُوَ لَكَ بِالمِرصادِ ، وأنتَ مِنهُ في غُرورٍ ، وبِاللّهِ وأهلِ رَسولِهِ عَنكَ الغَناءُ ، وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى . (5) .


1- .العَنَت: المشقّة (النهاية : ج 3 ص 306 «عنت») .
2- .الأزْل : الشِّدّة والضيق (النهاية : ج 1 ص 46 «أزل») .
3- .في المصدر : «تخالفان» ، والصواب ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى ؛ وفي الاختصاص : «تُؤَلِّبانِ عليه القبائل» .
4- .رَوْح اللّه : رحمته (لسان العرب : ج 2 ص 459 «روح») .
5- .وقعة صفّين : ص 118 ، الاحتجاج : ج 1 ص 434 ح 97 ، الاختصاص : ص 124 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 575 ح 723 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 188 نحوه .

ص: 487

4 / 17 نامه محمّد بن ابى بكر به معاويه

4 / 17نامه محمّد بن ابى بكر به معاويه6383.امام صادق عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن عوف بن احمر _:

محمّد بن ابى بكر به معاويه نوشت :

به نام خداوند بخشنده مهربان . از محمّد بن ابى بكر به آن گم راه ، فرزند صَخْر . درود بر فرمانبرانِ خدا ، از جانب كسى كه به شايسته ولايت الهى تسليم شده است .

امّا بعد ؛ خداوند با شكوه و بزرگى و چيرگى قدرت خويش ، بى مشقّت و بى آن كه توانش كاستى پذيرد و به آفريدگانِ خويش نياز يابد ، جهان آفرينش را پديد آورد . خداوند ، آنان را بنده خويش مقرّر فرمود و از ايشان ، گروهى را تيره بخت و برخى را نيك بخت قرار داد؛ شمارى را گم راه و عدّه اى را راهيافته . سپس با علم خويش ، آنان را بِه گُزين كرد و از ميان ايشان ، محمّد صلى الله عليه و آله را برگزيد و به پيامبرى،ويژه ساخت و براى [ابلاغ ]وحى خويش انتخاب كرد و امينِ امرِ خود شمرد و او را به رسالت برانگيخت ؛ پيامبرى كه كتاب هاى [ آسمانى ]پيشين را راست شمرد و رهنما به سوى شريعت ها شد . پس وى با حكمت و پند نيك ، [ مردم را] به راه پروردگارش فرا خواند .

نخستين كسى كه محمّد صلى الله عليه و آله را اجابت كرد و به او روى آورْد و راستگويش شمرد و با وى همساز گشت و اسلام آورد و تسليم شد ، برادر و پسر عمويش على بن ابى طالب بود كه او را بر پايه [ سرّ] غيبىِ پوشيده ، تصديق كرد و بر هر دوست [ ديگر ]ترجيحش داد و از هر بيمى پاسش داشت و در هر [ رويداد ]هراس آلود ، از دل و جان ، قوّت قلب او شد ، با دشمن وى جنگيد و با دوستش سازگارى ورزيد ، در لحظه هاى سختى و هنگامه هاى هراس ، همواره جان خويش را به او پيشكش كرد ، چندان كه پيش گامى شد در جهاد ، بى مانند و در رفتار ، بى همتا .

اكنون مى بينيم كه از همتايى با او دم مى زنى ، حال آن كه تو ، تويى ؛ و اوست همان برترينى كه در هر خيرى پيشى جُسته ؛ نخستين اسلام آورنده ، پاكْ نيّت ترينِ مردم و پاكْ نژادترينِ انسان ها ، داراى برترين همسر ، و پسر عمويش برترين پسر عموى عالَم است و تويى لعنت شده فرزند لعنت شده!

پس آن گاه ، تو و پدرت ، همواره در پى آشوبگرى در دين خدا بوديد و كوشيديد تا نور خداوند را فرو بنشانيد . بدين غرض ، محفل ها فراهم ساختيد ، مال[ ها ]صرف كرديد ، و با قبايلِ [ گرونده به اسلام ]در افتاديد . پدرت بر همين انديشه مُرد و تو نيز پا جاى پاى او نهادى .

گواه ضدّ تو ، بر اين معنا ، باقى مانده احزاب و سرانِ نفاق و مخالفت با پيامبر خدا هستند كه به تو پناهنده شده ، نزدت مأوا جُسته اند .

و گواه على ، افزون بر فضل آشكار و پيشينه ديرينش ، ياران او هستند كه يادشان به ارجمندى در قرآن آمده ؛ همان مهاجران و انصارى كه خداوند ، ايشان را ستوده است . ايشان ، پيوستگان و فوج هاى پيرامون اويند كه شمشير از نيام بركشيده ، برايش خون خود را مى ريزند ، فضيلت را در پيروى از او يافته ، تيره بختى را در ستيز با وى مى بينند .

واى بر تو! چگونه خود را با على برابر مى كنى ، حال آن كه او وارث و وصى و پدرِ فرزندانِ پيامبر خدا و نخستين پيروى كننده از وى و ديرپاى ترين پيمان سپارِ اوست و پيامبر صلى الله عليه و آله رازش را به او سپرده و او را در كار خويش شريك كرده است ؛ امّا تو دشمن پيامبر صلى الله عليه و آله و پسرِ دشمن اويى؟! پس تا مى توانى از باطلِ خويش بهره گير و پسرِ عاص [ نيز] تو را در گم راهى ات يارى دهد . گويا مهلتت سپرى گشته و حيله ات سست شده است . زود است كه آشكار شود فرجامِ برتر از آنِ كيست .

بدان! جز اين نيست كه تو با پروردگارت فريبگرى پيش گرفته اى ؛ همو كه از تدبيرش در امان مانده اى و از رحمتش نااميد گشته اى! و او در كمين توست ، حال آن كه تو فريفته [ ى صبر ]او شده اى . و خدا و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله از تو بى نيازند . درود بر آن كه هدايت را پيروى كند!

.

ص: 488

. .

ص: 489

. .

ص: 490

4 / 18جَوابُ مُعاوِيَةَ عَنهُ6386.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :وقعة صفّين عن عبد اللّه بن عوف بن الأحمر:فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . مِن مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ إلَى الزّاري عَلى أبيهِ مُحَمَّدِ ابنِ أبي بَكرٍ . سَلامٌ عَلى أهلِ طاعَةِ اللّهِ .

أمّا بَعدُ ؛ فَقَد أتاني كِتابُكَ ، تَذكُرُ فيهِ مَا اللّهُ أهلُهُ في قُدرَتِهِ وسُلطانِهِ ، وما أصفى بِهِ نَبِيَّهُ ، مَعَ كَلامٍ ألَّفتَهُ ووَضَعتَهُ ، لِرَأيِكَ فيهِ تَضعيفٌ ، ولِأَبيكَ فيهِ تَعنيفٌ .

ذَكَرتَ حَقَّ ابنِ أبي طالِبٍ ، وقَديمَ سَوابِقِهِ وقَرابَتَهُ مِن نَبِيِّ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ ، ونُصرَتَهُ لَهُ ، ومُواساتَهُ إيّاهُ في كُلِّ خَوفٍ وهَولٍ ، وَاحتِجاجَكَ عَلَيَّ بِفَضلِ غَيرِكَ لا بِفَضلِكَ . فَأَحمَدُ إلها صَرَفَ الفَضلَ عَنكَ ، وجَعَلَهُ لِغَيرِكَ .

وقَد كُنّا وأبوكَ مَعَنا في حَياةٍ مِن نَبِيِّنا صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ نَرى حَقَّ ابنِ أبي طالِبٍ لازِما لَنا ، وفَضلَهُ مُبَرِّزا عَلَينا ، فَلَمَّا اختارَ اللّهُ لِنَبِيِّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وسَلَّمَ ما عِندَهُ ، وأتَمَّ لَهُ ما وَعَدَهُ ، وأظهَرَ دَعوَتَهُ ، وأفلَجَ حُجَّتَهُ . قَبَضَهُ اللّهُ إلَيهِ ، فَكانَ أبوكَ وفاروقُهُ أوَّلَ مَنِ ابتَزَّهُ وخالَفَهُ ؛ عَلى ذلِكَ اتَّفَقا وَاتَّسَقا ، ثُمَّ دَعَواهُ إلى أنفُسِهِم ؛ فَأَبطَأَ عَنهُما ، وتَلَكَّأَ عَلَيهِما ؛ فَهَمّا بِهِ الهُمومَ ، وأرادا بِهِ العَظيمَ ؛ فَبايَعَ وسَلَّمَ لَهُما ؛ لا يُشرِكانِهِ في أمرِهِما،ولا يُطلِعانِهِ عَلى سِرِّهِما،حَتّى قُبِضا وَانقَضى أمرُهُما.

ثُمَّ قامَ بَعدَهُما ثالِثُهُما عُثمانُ بنُ عَفّانَ ، يَهتَدي بِهَديِهِما ، ويَسيرُ بِسيرَتِهِما ، فَعِبتَهُ أنتَ وصاحِبُكَ ، حَتّى طَمِعَ فيهِ الأَقاصي مِن أهلِ المَعاصي ، وبَطَنتُما لَهُ وأظهَرتُما ، وكَشَفتُما عَداوَتَكُما وغِلَّكُما ، حَتّى بَلَغتُما مِنهُ مُناكُما .

فَخُذْ حِذرَكَ يَابنَ أبي بَكرٍ ! فَسَتَرى وَبالَ أمرِكَ . وقِس شِبرَكَ بِفِترِكَ (1) تَقصُر عَن أن تُساوِيَ أو تُوازِيَ مَن يَزِنُ الجِبالَ حِلمُهُ ، ولا تَلينُ عَلى قَسرٍ قَناتُهُ ، ولا يُدرِكُ ذو مَدىً أناتَهُ . أبوك مَهَّدَ مِهادَهُ ، وبَنى مُلكَهُ وشادَهُ ، فَإِن يَكُن ما نَحنُ فيهِ صَوابا فَأَبوكَ أوَّلُهُ ، وإن يَكُ جَورا فَأَبوكَ أسَسُهُ . ونَحنُ شُرَكاؤُهُ ، وبِهَديِهِ أخَذنا ، وبِفِعلِهِ اقتَدَينا . ولَولا ما سَبَقَنا إلَيهِ أبوكَ ما خالَفنَا ابنَ أبي طالِبٍ وأسلَمنا لَهُ ، ولكِنّا رَأَينا أباكَ فَعَلَ ذلِكَ فَاحتَذَينا بِمِثالِهِ ، وَاقتَدَينا بِفِعالِهِ . فَعِب أباكَ ما بَدا لَكَ أو دَع، وَالسَّلامُ عَلى مَن أنابَ ، ورَجَعَ عَن غَوايَتِهِ وتابَ. (2) .


1- .الفِتْر : مابين طرف الإبهام وطرف المشيرة (لسان العرب : ج 5 ص 44 «فتر») .
2- .وقعة صفّين : ص 119 ، الاحتجاج : ج 1 ص 436 ح 98 ، الاختصاص : ص 126 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 3 ص 579 ح 724 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 189 .

ص: 491

4 / 18 پاسخ معاويه به محمّد بن ابى بكر

4 / 18پاسخ معاويه به محمّد بن ابى بكر6383.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن عَوف بن احمر _: پس معاويه به وى (محمّد بن ابى بكر) نوشت :

به نام خداوند بخشنده مهربان . از معاوية بن ابى سفيان به سرزنشگرِ پدر خويش ، محمّد بن ابى بكر . درود بر اهلِ بندگى خدا!

امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد كه در آن ، آنچه را شايانِ قدرت و چيرگىِ خداست و نيز آنچه را كه خداوند ، پيامبرش را بدان برگزيد ، ياد كرده اى ، همراهِ گفتارى كه خود پيوسته و بر نهاده بودى و در آن ، هم از كم خِردى ات نشان بود و هم از بدگويى به پدرت!

از حقّ فرزند ابوطالب و پيشينه ديرين و خويشاوندى اش با پيامبر خدا _ كه درود خداوند بر او باد _ و يارى رساندنش به او و همدردى اش با او در هر بيم و هراس ، ياد كرده اى . [ بدين سان] با فضلِ كسى جز خود ، با من احتجاج رانده اى . پس خداى را مى ستايم كه فضل را از تو وا گردانْد و آن را به كسى جز تو بخشيد .

ما و پدرت در روزگار پيامبرمان _ درود خداوند بر او باد _ مى ديديم كه [ پاس داشتنِ ]حقّ فرزند ابوطالب در عهده ما و فضلش براى ما آشكار است . آن گاه كه خداوند آنچه را نزدش بود ، براى پيامبرش _ كه درود وثناى خداوند بر او باد _ برگزيد و آنچه را به وى وعده كرده بود ، كمال بخشيد و دعوتش را آشكار فرمود و حجّتش را چيرگى داد ، او را به جوار خويش فرا بُرد .

پس پدر تو و فاروقِ وى (عمر ) نخستين كسانى بودند كه حقّ على را ربودند و با او به مخالفت برخاستند و هر دو [ نيز در اين امر] هم دست و هم داستان شدند . سپس او را به سوى خود فرا خواندند ؛ امّا وى [ در بيعت] با آنان درنگ ورزيد و از اين كار طفره رفت . پس آن دو به رنجش افكندند و او را به سختى دچار ساختند . آن گاه وى نيز بيعت كرد و تسليم ايشان شد ، در حالى كه آن دو ، وى را در كار خود مشاركت نمى دادند و از سرّ خويش آگاهش نمى كردند تا آن دم كه درگذشتند و دورانشان سرآمد .

سپس سومينِ ايشان ، عثمان بن عفّان ، [ به خلافت ]برخاست ، به راه ايشان رفت و به روش آنان راه پيمود . امّا تو و رهبرت (على ) او را نكوهش كرديد ، چندان كه دورافتادگانِ گنه پيشه در او طمع بردند و شما به توطئه پنهان و آشكار ضدّ او پرداختيد و دشمنى و ناراستى تان را آشكارا نشان داديد ، تا آن كه به آرزوى خود درباره او دست يافتيد .

اى پسر ابو بكر! به هوش باش كه به زودى پيامدهاى تلخ كارت را خواهى ديد ؛ و پاى از گليم خويش بيرون مَنِه كه تو كمتر از آنى كه برابرى يا هم ترازى نمايى با كسى كه صبرش،با كوه ها پيمانه مى گردد ، نيزه اش با هيچ نيرويى خم نمى پذيرد،و هيچ شكيبايى به گَردِ حوصله اش نمى رسد.

پدرت بساطش را گسترانْد و حكومتش را بنيان نهاد و استوارش گرداند،پس اگر راهى كه ما در آنيم ، راست باشد، پدرت سرآمدِ آن است و اگر ناراست باشد نيز ، پدرت آن را بنياد نهاده است و ما شريكان اوييم و راه وى را مى پوييم و به رفتار او اقتدا مى جوييم . اگر پدرت پيش از ما اين راه را نپيموده بود ، ما از فرزند ابوطالب سرپيچى نمى كرديم و تسليم وى مى گشتيم.امّا ما ديديم كه پدرت چنين كرد و ما نيز به شيوه او راه پيموديم و از رفتار او پيروى كرديم. پس در آنچه درست مى پندارى ، [ نخست ]پدرت را سرزنش كن؛ يا [اگر چنين نمى كنى، ما را] وا گذار. درود بر هر كه باز گردد و از گمگشتى اش به راه آيد و توبه ورزد !

.

ص: 492

. .

ص: 493

. .

ص: 494

الفصل الخامس : تهيُّؤ معاوية للحرب5 / 1إشارَةُ عَمرِو بنِ العاصِ6379.امام صادق عليه السلام :شرح نهج البلاغة_ في شَرحِ كَلامِهِ عليه السلام فِي اليَومِ الثّاني مِن بَيعَتِهِ بِالمَدينَةِ ، حَيثُ أمَرَ عليه السلام بِرَدِّ كُلِّ قَطيعَةٍ أقطَعَها عُثمانُ وكُلِّ مالٍ أعطاهُ مِن بَيتِ المالِ _: قالَ الكَلبِيُّ : ثُمَّ أمَرَ عليه السلام بِكُلِّ سِلاحٍ وُجِدَ لِعُثمانَ في دارِهِ مِمّا تَقَوّى بِهِ عَلَى المُسلِمينَ فَقُبِضَ ، وأمَرَ بِقَبضِ نَجائِبَ كانَت في دارِهِ مِن إبِلِ الصَّدَقَةِ فَقُبِضَت ، وأمَرَ بِقَبضِ سَيفِهِ ودِرعِهِ ، وأمَرَ ألّا يُعرَضَ لِسِلاحٍ وُجِدَ لَهُ لَم يُقاتَل بِهِ المُسلِمونَ ، وبِالكَفِّ عَن جَميعِ أموالِهِ الَّتي وُجِدَت في دارِهِ وفي غَيرِ دارِهِ ، وأمَرَ أن تُرتَجَعَ الأَموالُ الَّتي أجازَ بِها عُثمانُ حَيثُ اُصيبَت أو اُصيبَ أصحابُها .

فَبَلَغَ ذلِكَ عَمرَو بنَ العاصِ وكانَ بِأَيلَةَ مِن أرضِ الشّامِ ، أتاها حَيثُ وَثَبَ النّاسُ عَلى عُثمانَ فَنَزَلَها فَكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ : ما كُنتَ صانِعا فَاصنَع . إذ قَشَرَكَ ابنُ أبي طالِبٍ مِن كُلِّ مالٍ تملِكُهُ كَما تُقشَرُ عَنِ العَصا لِحاها . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 270 .

ص: 495

فصل پنجم : آماده شدن معاويه براى جنگ
5 / 1 رهنمودِ عمرو بن عاص

فصل پنجم : آماده شدن معاويه براى جنگ5 / 1رهنمودِ عمرو بن عاص6375.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ در شرح گفتار امام عليه السلام در دومين روز پس از بيعت با وى در مدينه ، آن گاه كه فرمان داد تا هر زمينِ خراج دارى كه عثمان بخشيده و نيز هر مالى كه وى از بيت المال بذل كرده ، [ به بيت المال] بازگردانده شود _: كلبى گفته است : آن گاه امام عليه السلام فرمان داد همه سلاح هاى يافت شده در خانه عثمان كه ضدّ مسلمانان از آن بهره گرفته شده بود ، ستانده شود ؛ و نيز همه شترانِ گُزينه زكات ، و همچنين شمشير و زره وى .

و فرمان داد به سلاحى كه از آنِ وى بوده و در جنگ با مسلمانان از آن استفاده نشده ، دست اندازى نشود و نيز به اموال شخصى او ، خواه در خانه اش و خواه بيرون از آن . همچنين فرمان داد همه اموالى كه عثمان هديه كرده ، هر جا كه آن اموال يا صاحبانشان به دست افتند ، [ به بيت المال] بازگردانده شود .

اين خبر به عمرو بن عاص رسيد كه ساكن «اَيله» در سرزمين شام بود _ وى آن گاه كه مردم بر عثمان شوريده بودند ، به آن جا رفته ، در آن ساكن شده بود _ . پس به معاويه نوشت: هرچه مى خواهى كنى، اكنون بكن كه فرزند ابوطالب،تو را از هر مالى كه صاحب شده اى، جدا خواهد كرد، همان سان كه پوستِ چوبْ دستى از آن كَنده مى شود.

.

ص: 496

5 / 2الاِستِعانَةُ بِعَمرِو بنِ العاصِ6379.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن عمر بن سعد ومحمّد بن عبيد اللّه :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عَمرٍو وهُوَ بِالبَيعِ مِن فِلَسطينَ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّهُ كانَ مِن أمرِ عَلِيٍّ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ما قَد بَلَغَكَ . وقَد سَقَطَ إلَينا مَروانُ بنُ الحَكَمِ في رافِضَةِ أهلِ البَصرَةِ ، وقَدِمَ عَلَينا جَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ في بَيعَةِ عَلِيٍّ ، وقَد حَبَستُ نَفسي عَلَيكَ حَتّى تَأتِيَني . أقبِل اُذاكِرك أمراً .

فَلَمّا قُرِئَ الكِتابُ عَلى عَمرٍو استَشارَ ابنَيهِ عَبدَ اللّهِ ومُحَمَّدا فَقالَ : اِبنَيَّ ، ما تَرَيانِ ؟

فَقالَ عَبدُ اللّهِ : أرى أنَّ نَبِيَّ اللّهِ صلى الله عليه و آله قُبِضَ وهُوَ عَنكَ راضٍ ، وَالخَليفَتانِ مِن بَعدِهِ ، وقُتِلَ عُثمانُ وأنتَ عَنهُ غائِبٌ . فَقِرَّ في مَنزِلِكَ فَلَستَ مَجعولاً خَليفَةً ، ولا تُريدُ أن تَكونَ حاشِيَةً لِمُعاوِيَةَ عَلى دُنيا قَليلَةٍ ، أوشَكَ أن تَهلِكَ فَتَشقى فيها .

وقالَ مُحَمَّدٌ : أرى أنَّكَ شَيخُ قُرَيشٍ وصاحِبُ أمرِها ، وإن تَصَرَّمَ هذَا الأَمرُ وأنتَ فيهِ خامِلٌ تَصاغَرَ أمرُكَ ، فَالحَق بِجَماعَةِ أهلِ الشّامِ فَكُن يَدا مِن أياديها ، وَاطلُب بِدَمِ عُثمانَ ، فَإِنَّكَ قَدِ استَنَمتَ فيهِ إلى بَني اُمَيَّةَ .

فَقالَ عَمرٌو : أمّا أنتَ يا عَبدَ اللّهِ فَأَمَرتَني بِما هُوَ خَيرٌ لي في ديني ، وأمّا أنتَ يا مُحَمَّدُ فَأَمَرتَني بِما هُوَ خَيرٌ لي في دُنيايَ ، وأنَا ناظِرٌ فيهِ . (1)5 / 3وَعدُ المُؤازَرَةِ المَشروطَةِ6376.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري :خَرَجَ عَمرُو بنُ العاصِ ومَعَهُ ابناهُ حَتّى قَدِمَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَوَجَدَ أهلَ الشّامِ يَحُضّونَ مُعاوِيَةَ عَلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ : أنتُم عَلَى الحَقِّ ، اطلُبوا بِدَمِ الخَليفَةِ المَظلومِ . ومُعاوِيَةُ لا يَلتَفِتُ إلى قَولِ عَمرٍو . (2) .


1- .وقعة صفّين : ص 34 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 370 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 61 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 560 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 358 .

ص: 497

5 / 2 يارى جُستن از عمرو بن عاص
5 / 3 وعده يارىِ مشروط

5 / 2يارى جُستن از عمرو بن عاص6373.امام كاظم عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد و محمّد بن عبيد اللّه _: عمرو در [ منطقه ]«بيع» از سرزمين فلسطين بود كه معاويه به وى نوشت : امّا بعد ؛ خبر ماجراى على و طلحه و زبير ، حتما به تو رسيده است . مروان بن حكم ، در زمره بصريان مخالفِ [ على ]نزد ما گريخته و جرير بن عبد اللّه [ نيز ]براى پيمان خواهىِ على بر ما درآمده است . من دست نگه مى دارم تا تو نزدم آيى . بيا تا در باب كارى با تو مذاكره كنم .

چون اين نامه بر عمرو خوانده شد ، وى با پسرانش ، عبد اللّه و محمّد ، رايزنى كرد و گفت : پسرانم! رأى شما چيست؟

عبد اللّه گفت : به رأى من ، پيامبر خدا آن گاه كه درگذشت ، از تو خشنود بود و دو خليفه پس از او [ نيز چنين بودند] ؛ و عثمان در حالى كشته شد كه تو نزدش نبودى . پس در خانه خود آرام گير كه تو را براى خليفه شدن نيافريده اند . نيز تو نمى خواهى براى دنيايى اندك ، كناره نشينِ معاويه شوى . آن گاه زود است كه هلاك گردى و در آن حال ، تيره بخت باشى .

محمّد گفت : به رأى من ، تو بزرگ و صاحبْ اختيارِ قريشى . اگر اين كار سپرى شود و تو بر كناره باشى ، خوار خواهى شد . پس به شاميان بپيوند و همدست ايشان شو و به خونخواهى عثمان برخيز كه بدين سان ، نزد بنى اميّه در شام ، آرام خواهى خفت .

عمرو گفت : عبد اللّه ! تو مرا به آنچه مايه خير دين من است ، فرا خواندى . امّا تو اى محمّد! مرا به آنچه مايه خير دنياى من است ، دعوت كردى ، و من در اين امر ، خواهم انديشيد .5 / 3وعده يارىِ مشروط6370.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى :عمرو بن عاص ، همراهِ دو پسرش راهى شد و نزد معاويه آمد . ديد كه شاميان ، معاويه را بر مى انگيزند كه به خونخواهىِ عثمان برخيزد . عمرو بن عاص گفت: شما بر حقّيد . خونِ خليفه مظلوم را بخواهيد . امّا معاويه به گفتار عمرو التفات نكرد .

.

ص: 498

6369.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ قُدومِ عَمرِو بنِ العاصِ عَلى مُعاوِيَةَ وبَيعَتِهِ لَهُ _: فَقَدِمَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَذاكَرَهُ أمرَهُ ، فَقالَ لَهُ : أمّا عَلِيٌّ ، فَوَاللّهِ ، لا تُساوِي العَرَبُ بَينَكَ وبَينَهُ في شَيءٍ مِنَ الأَشياءِ ، وإنَّ لَهُ فِي الحَربِ لَحَظّا ما هُوَ لِأَحَدٍ مِن قُرَيشٍ إلّا أن تَظلِمَهُ .

قالَ : صَدَقتَ ، ولكِنّا نُقاتِلُهُ عَلى ما في أيدينا ، ونُلزِمُهُ قَتلَ عُثمانَ .

قالَ عَمرٌو : واسَوءَتاه ! إنَّ أحَقَّ النّاسِ ألّا يَذكُرَ عُثمانَ لَأَنا ولَأَنتَ . (1)

قالَ : ولِمَ وَيحَكَ ؟

قالَ : أمّا أنتَ فَخَذَلتَهُ ومَعَكَ أهلُ الشّامِ حَتَّى استَغاثَ بِيَزيدَ بنِ أسَدٍ البَجَلِيِّ ، فَسارَ إلَيهِ ؛ وأمّا أنَا فَتَرَكتُهُ عِيانا ، وهَرَبتُ إلى فِلَسطينَ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ : دَعني مِن هذا مُدَّ يَدَكَ فَبايِعني !

قالَ : لا ، لَعَمرُ اللّهِ ، لا اُعطيكَ ديني حَتّى آخُذَ مِن دُنياكَ .

قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : لَكَ مِصرُ طُعمَةً ، فَغَضِبَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ ، وقالَ : ما لي لا اُستَشارُ ؟

فَقالَ مُعاوِيَةُ : اُسكُت ، فَإِنَّما يُستَشارُ بِكَ .

فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، بِت عِندَنَا اللَّيلَةَ . وكَرِهَ أن يُفسِدَ عَلَيهِ النّاسَ ، فَباتَ عَمرٌو ، وهُوَ يَقولُ :

مُعاوِيَ لا اُعطيكَ ديني ، ولَم أنَل

بِهِ مِنكَ دُنيا ، فَانظُرَن كَيفَ تَصنَعُ فَإِن تُعطِني مِصرا فَأَربِح بِصَفقَةٍ

أخذتَ بِها شَيخا يَضُرُّ ويَنفَعُ وَمَا الدّينُ وَالدُّنيا سَواءً ، وإنَّني

لَاخُذُ ما اُعطى ، ورَأسي مُقَنَّعُ ولكِنَّني اُعطيكَ هذا ، وإنَّني

لَأَخدَعُ نَفسي ، وَالمُخادِعُ يُخدَعُ أ اُعطيكَ أمرا فيهِ لِلمُلكِ قُوَّةٌ

وأبقى لَهُ ، إن زَلَّتِ النَّعلُ اُصرَعُ ؟ وتَمنَعُني مِصرا ، ولَيسَت بِرَغبَةٍ

وإنَّ ثَرَى القَنُوعِ يَوما لَمُولَعُ (2)

فَكَتَبَ لَهُ بِمِصرَ شَرطا ، وأشهَدَ لَهُ شُهودا ، وخَتَمَ الشَّرطَ ، وبايَعَهُ عَمرٌو ، وتَعاهَدا عَلَى الوَفاءِ . (3) .


1- .في المصدر : «لا أنا ولا أنت» ، والتصويب من طبعة النجف : ج 2 ص 162 .
2- .كذا في المصدر ، وفي الشطر الأخير اضطراب ، وقد ذكر الأبيات في شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 66 وروى الشطر الأخير كما يلي : «وإنّي بِذَا الممنوعِ قِدماً لَمولَعُ» .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 186 وراجع وقعة صفّين : ص 38 وتاريخ دمشق : ج 46 ص 170 والعقد الفريد : ج 3 ص 339 .

ص: 499

6368.امام على عليه السلام :تاريخ اليعقوبى_ در ياد كردِ درآمدنِ عمرو بن عاص نزد معاويه و بيعتش با وى _: پس عمرو نزد معاويه آمد و او با وى درباره كارش به مذاكره پرداخت . عمرو گفت : امّا على ؛ خدا را سوگند كه عرب در هيچ چيز ميان تو و او برابرى قائل نيست . نيز او را در جنگ ، مايه اى است كه هيچ يك از قريش را نيست ، جز آن كه به او ستم روا دارى .

گفت : راست مى گويى ؛ امّا ما با دستاويزى كه داريم ، به نبرد او مى رويم و قتل عثمان را در عهده اش مى گذاريم .

عمرو گفت : چه زشت[ انديشه اى]! هم من و هم تو ناسزامندترينِ افراد براى سخن گفتن از عثمانيم .

گفت : واى بر تو! چرا؟

گفت : امّا تو ؛ پس ناتوانش نهادى ، با آن كه شاميان با تو بودند ، چندان كه ناچار به يزيد ابن اسد بجلى پناه برد و به سوى او روان شد . و امّا من ؛ آشكارا او را وا نهادم و به فلسطين گريختم .

معاويه گفت : اين سخن را فرو بگذار و دست پيش آر و با من بيعت كن!

گفت : نه! به خدا سوگند ، تا از دنياى تو بهره اى نيابم ، دينم را به تو نمى بخشم .

معاويه او را گفت : مصر از آنِ تو .

پس مروان بن حَكَم خشمگين شد و گفت : مرا چه [ نقصى ]پيش آمده است كه با من رايزنى نمى شود؟

معاويه گفت: سكوت كن! با تو [نيز] رايزنى خواهد شد.

سپس معاويه به عمرو بن عاص گفت : ابا عبد اللّه ! شب را نزد ما بمان! [ اين پيشنهاد معاويه به عمرو از آن روى بود كه] بيم داشت وى مردم را بر او بشورانَد . عمرو شب را ماند ، در حالى كه مى سرود :

اى معاويه! تا از دنياى تو نصيبى نَبرَم

دينم را به تو نمى دهم . پس بنگر كه چه مى كنى . اگر مصر را به من بخشى ، سودايى سودمند كرده اى

[ زيرا] با آن، پيرمردى را به چنگ مى آورى كه مايه زيان وسود توانَد بود. دين و دنيا برابر نيستند ؛ و من

با سرافكندگى ، اين بخشش را مى پذيرم . با اين حال ، من دينم را به تو مى دهم و

خود را مى فريبم ، كه فريبگر ، فريب خورده نيز هست . آيا چيزى به تو دهم كه مايه نيرومندى و پايدارى حكومتِ [ تو] باشد

ولى اگر من گامى بلغزم ، نقش زمين شوم؟ تو حكومت مصر را از من دريغ مى دارى ، در حالى كه دلخواهِ من نبود

و همانا بخششى كه از آن قناعت ورزند،روزى بدان اشتياق افتد.

پس معاويه در پيمان نامه اى ، حكومت مصر را به وى وا نهاد و گواهانى بر آن گرفت و آن را مُهر كرد . سپس عمرو با او بيعت كرد و هر دو ، عهد وفادارى بستند . .

ص: 500

6367.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سير أعلام النبلاء عن يزيد بن أبي حبيب وعبد الواحد بن أبي عون :لَمّا صارَ الأَمرُ في يَدِ مُعاوِيَةَ ، استَكثَرَ مِصرَ طُعمَةً لِعَمرٍو ما عاشَ ، ورَأى عَمرٌو أنَّ الأَمرَ كُلَّهُ قَد صَلَحَ بِهِ وبِتَدبيرِهِ ، وظَنَّ أنَّ مُعاوِيَةَ سَيَزيدُهُ الشَّامَ ، فَلَم يَفعَل ، فَتَنَكَّرَ لَهُ عَمرٌو . فَاختَلَفا وتَغالَظا ، فَأَصلَحَ بَينَهُما مُعاوِيَةُ بنُ حُدَيجٍ ، وكَتَبَ بَينَهُما كِتابا بِأَنَّ : لِعَمرٍو وِلايَةَ مِصرَ سَبعَ سِنينَ ، وأشهَدَ عَلَيهِما شُهودا ، وسارَ عَمرٌو إلى مِصرَ سَنَةَ تِسعٍ وثَلاثينَ ، فَمَكَثَ نَحوَ ثَلاثِ سِنينَ ، وماتَ . (1)6366.امام على عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ في ذِكرِ عَمرِو بنِ العاصِ _: إنَّهُ لم يُبايِع مُعاوِيَةَ حَتّى شَرَطَ أن يُؤتِيَهُ أتِيَّةً ، ويَرضَخَ لَهُ عَلى تَركِ الدِّين رَضيخَةً . (2) .


1- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 73 الرقم 15 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 84 ، الاحتجاج : ج 1 ص 434 ح 96 ، شرح المائة كلمة : ص 162 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 221 ح 509 .

ص: 501

6373.الإمامُ الكاظمُ عليه السلام :سير أعلام النّبلاء_ به نقل از يزيد بن ابى حبيب و عبد الواحد بن ابى عون _: آن گاه كه معاويه حكومت را در دست گرفت ، پنداشت كه حكومت مادام العمر مصر ، افزون از ارزش عمرو است . عمرو نيز پنداشت كه كار حكومت ، سراسر به وجود او و تدبيرش فراهم آمده است ؛ [ همچنين ]گمان كرده بود كه معاويه شام را نيز به قلمرو حكومت او خواهد افزود ، امّا وى چنين نكرد .

بدين سان ، عمرو از او گله مند شد . پس به اختلاف و كين ورزى درافتادند . معاوية بن حَديج به آشتى دادنشان برآمد و ميانشان عهدى چنين نوشت : «حكومت مصر ، هفت سال از آنِ عمرو باشد» . سپس بر اين عهد ، گواهانى گرفت و عمرو در سال 39 [ هجرى ]روانه مصر شد و نزديك سه سال در آن جا بزيست و آن گاه بمرد .6372.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در ياد كرد از عمرو بن عاص _: همانا او با معاويه بيعت نكرد، مگر آن گاه كه وى شرط كرد در آينده پاداشى به او دهد و براى دست كشيدن از دين ، او را اندك عطايى بخشد . .

ص: 502

5 / 4اِستِغلالُ قَميصِ عُثمانَ6369.عنه عليه السلام :تاريخ الطبري عن محمّد وطلحة :كانَ أهلُ الشّامِ لَمّا قَدِمَ عَلَيهِمُ النُّعمانُ بنُ بَشيرٍ بِقَميصِ عُثمانَ الَّذي قُتِلَ فيهِ مُخَضَّبا بِدَمِهِ ، وبِأَصابِعِ نائِلَةَ زَوجَتِهِ مَقطوعَةً بِالبَراجِمِ ؛ إصبَعانِ مِنها ، وشَيءٌ مِنَ الكَفِّ ، وإصبَعانِ مَقطوعَتانِ مِن اُصولِهِما ، ونِصفُ الإِبهامِ ، وَضَعَ مُعاوِيَةُ القَميصَ عَلَى المِنبَرِ ، وكَتَبَ بِالخَبَرِ إلَى الأَجنادِ .

وثابَ إلَيهِ النّاسُ ، وبَكَوا سَنَةً (1) وهُوَ عَلَى المِنبَرِ وَالأَصابِعُ مُعَلَّقَةٌ فيهِ ، وآلَى الرِّجالُ مِن أهلِ الشّامِ ألّا يَأتُوا النِّساءَ ، ولا يَمَسَّهُمُ الماءُ لِلغُسلِ إلّا مِنِ احتِلامٍ ، ولا يَناموا عَلَى الفُرُشِ حَتّى يَقتُلوا قَتَلَةَ عُثمانَ ، ومَن عَرَضَ دونَهُم بِشَيءٍ أو تَفنى أرواحُهُم . فَمكَثوا حَولَ القَميصِ سَنَةً ، وَالقَميصُ يوضَعُ كُلَّ يَومٍ عَلَى المِنبَرِ ويُجَلَّلُهُ أحيانا فَيُلبَسُهُ ، وعُلِّقَ في أردانِهِ أصابِعُ نائِلَةَ. (2)6352.عنه عليه السلام ( _ لِزِيادِ بنِ أبيهِ و قدِ استَخلَفَهُ لعبدِ اللّ ) وقعة صفّين عن عمر بن سعد :لَمّا بَلَغَ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ مَكانُ عَلِيٍّ عليه السلام بِالنُّخَيلَةِ ومُعَسكَرِهِ بِها _ ومُعاوِيَةُ بِدِمَشقَ قَد ألبَسَ مِنبَرَ دِمَشقَ قَميصَ عُثمانَ _ وهُوَ مُخَضَّبٌ بِالدَّمِ ، وحَولَ المِنبَرِ سَبعونَ ألفَ شَيخٍ يَبكونَ حَولَهُ لا تَجِفُّ دُموعُهُم عَلى عُثمانَ _ خَطَبَ مُعاوِيَةُ أهلَ الشّامِ فَقالَ :

يا أهلَ الشّامِ ! قَد كُنتُم تُكَذِّبوني في عَلِيٍّ ، وقَدِ استَبانَ لَكُم أمرُهُ ، وَاللّهِ ، ما قَتَلَ خَليفَتَكُم غَيرُهُ ، وهُوَ أمَرَ بِقَتلِهِ ، وألَّبَ النّاسَ عَلَيهِ ، وآوى قَتَلَتَهُ ، وهُم جُندُهُ وأنصارُهُ وأعوانُهُ ، وقَد خَرَجَ بِهِم قاصِدا بِلادَكُم ودِيارَكُم لِاءِبادَتِكُم .

يا أهلَ الشّامِ ! اللّهَ اللّهَ في عُثمانَ ! فَأَنَا وَلِيُّ عُثمانَ وأحَقُّ مَن طَلَبَ بِدَمِهِ ، وقَد جَعَلَ اللّهُ لِوَلِيِّ المَظلومِ سُلطانا ، فَانصُروا خَليفَتَكُمُ المَظلومَ ؛ فَقَدَ صَنَعَ بِهِ القَومُ ما تَعلَمونَ ، قَتَلوهُ ظُلما وبَغيا ، وقَد أمَرَ اللّهُ بِقِتالِ الفِئَةِ الباغِيَةِ حَتّى تَفيءَ إلى أمرِ اللّهِ . ثُمَّ نَزَلَ . (3) .


1- .في الكامل في التاريخ : «فبكوا على القميص مدّة» ، وهو الأصحّ .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 562 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 359 نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 228 .
3- .وقعة صفّين : ص 127 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 230 .

ص: 503

5 / 4 سوء استفاده از پيراهن عثمان

ر . ك : ص 479 (اهداف معاويه از نبرد تبليغاتى و حكمتِ پاسخ هاى امام) .

5 / 4سوء استفاده از پيراهن عثمان6348.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد و طلحه _: آن گاه كه نعمان بن بشير ، پيراهن خونين عثمان را كه به گاه كشته شدن در بر داشت ، براى شاميان آورد ، معاويه آن را بر منبر نهاد و خبر را با نوشتن نامه به آگاهىِ شهرها و روستاها رسانيد . همراه آن پيراهن ، انگشتانِ نائله ، همسر عثمان نيز بود ؛ دو انگشتِ قطع شده از مفصل و بخشى از كف دست و دو انگشتِ بريده از بيخ و نيمى از انگشت شست .

مردم [براى ديدن] به سوى پيراهن گسيل شدند و چندى گريستند،در حالى كه پيراهن بر منبر قرار داشت و انگشتان از آن آويزان بود . مردان شام سوگند خوردند كه هرگز با زنان خويش درنياميزند و آبِ غسل ، جز براىِ [ رفعِ ]احتلام، به بدنشان نرسد ، و بر بستر نيارامند تا آن گاه كه يا كشندگان عثمان و كسى را كه از آنان به گونه اى حمايت مى كند،بكشند و يا جانشان را از كف بدهند.پس يك سال، پيرامون پيراهن ماندند ، در حالى كه هر روز پيراهن بر منبر نهاده مى شد و گاه آن را فرو مى پوشاندند و جامه اى بر آن مى افكندند،و انگشتانِ نائله از رشته هاى آن آويزان بود.6347.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: معاويه در دمشق ، منبر [ مسجد ]دمشق را با پيراهن خون آلود عثمان پوشانيده بود و گرداگردِ منبر ، هفتاد هزار بزرگْ سال مى گريستند و اشكشان در سوگ عثمان خشك نمى شد . همين كه خبر رفتن امام على عليه السلام به نخيله و بر پا كردن لشكرگاه در آن نقطه به معاويه رسيد معاويه براى شاميان به سخن ايستاد و چنين گفت :

اى مردم شام! شما سخن مرا درباره على ناراست مى شمرديد . اكنون حال وى بر شما آشكار گشته است . خداى را سوگند ، جز او كسى خليفه شما را نكشته است . اوست كه به قتل او فرمان داد و مردم را بر او شوراند و كشندگانش را پناه داد ؛ همانان اند كه سپاهيان و ياران و ياوران اويند و وى ايشان را روانه شهر و ديارتان كرده تا شما را نابود كنند .

اى مردم شام! خدا را ، خدا را ، درباره عثمان [ در نظر بگيريد]! من ولىّ عثمان و سزاوارترين كس براى خونخواهى اويم . و همانا خداوند ، سرپرست مظلوم را [ براى خونخواهى اش] قدرتى بخشيده است . پس خليفه مظلوم خود را يارى كنيد كه آن قوم با او چنان كردند كه مى دانيد و او را ستمكارانه و تجاوزگرانه كشتند . و خداوند فرمان داده است با گروه تجاوزگر نبرد شود تا آن گاه كه به حكم خدا گردن نهند . [ اين را بگفت] و از منبر به زير آمد.

.

ص: 504

5 / 5المُصالَحَةُ مَعَ الرُّومِ6344.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن حرملة بن عمران :أتى مُعاوِيَةَ في لَيلَةٍ أنَّ قَيصَرَ قَصَدَ لَهُ فِي النّاسِ ، وأنَّ ناتِلَ بنَ قَيسٍ الجُذامِيَّ غَلَبَ فِلَسطينَ وأخَذَ بَيتَ مالِها ، وأنَّ المِصرِيّينَ الَّذينَ كانَ سَجَنَهُم هَرَبوا ، وأنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ قَصَدَ لَهُ فِي النّاسِ ، فَقالَ لِمُؤَذِّنِهِ : أذِّن هذِهِ السّاعَةَ ، _ وذلِكَ نِصفُ اللَّيلِ _ فَجاءَهُ عَمرُو بنُ العاصِ فَقالَ : لِمَ أرسَلتَ إلَيَّ ؟ قالَ : أنَا ما أرسَلتُ إلَيكَ ، قالَ : ما أذَّنَ المُؤَذِّنُ هذِهِ السّاعَةَ إلّا مِن أجلي ، قالَ : رُميتُ بالقِسِيِّ الأَربَعِ ! قالَ عَمرٌو : أمّا هؤُلاءِ الَّذينَ خَرَجوا مِن سِجنِكَ ، فَإِنَّهُم إن خَرَجوا مِن سِجنِكَ فَهُم في سِجنِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ وهُم قَومٌ شُراةٌ لا رحلَةَ بِهِم ، فَاجعَل لِمَن أتاكَ بِرَجُلٍ مِنهُم أو بِرَأسِهِ دِيتَهُ فَإِنَّكَ سَتُؤتى بِهِم ، وَانظُر قَيصَرَ فَوادِعهُ وأعطِهِ مالاً وحُلَلاً مِن حُلَلِ مِصرَ فَإِنَّهُ سَيَرضى مِنكَ بِذاكَ ، وَانظُر ناتِلَ بنَ قَيسٍ فَلَعَمري ما أغضَبَهُ الدّينُ ولا أرادَ إلّا ما أصابَ ، فَاكتُب إلَيهِ وهَب لَهُ ذلِكَ وهَنِّئهُ إيّاهُ ، فَإِن كانَت لَكَ قُدرَةٌ عَلَيهِ وإن لَم تَكُن لَكَ فَلا تَأسَ عَلَيهِ ، وَاجعَل حَدَّكَ وحَديدَكَ لِهذَا الَّذي عِندَهُ دَمُ ابنِ عَمِّكَ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 333 .

ص: 505

5 / 5 سازش با روم

ر . ك : ص 479 (اهداف معاويه از نبرد تبليغاتى و حكمت پاسخ هاى امام) .

5 / 5سازش با روم6347.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از حَرملة بن عمران _: شبى به معاويه خبر رسيد كه قيصر با سپاهى قصد او كرده و ناتل بن قيس جذامى بر فلسطين چيره شده ، بر بيت المال چنگ افكنده است و مصريانى كه وى به حبس افكنده بود ، گريخته اند و على بن ابى طالب با سپاهى قصد او كرده است . نيم شب بود كه معاويه ، اذان گوى خويش را خواست و گفت : همين لحظه اذان بده! سپس عمرو ابن عاص نزد وى درآمد و گفت : چرا[ قاصد ]پىِ من فرستادى؟

گفت : من [ قاصدى] پى تو نفرستادم .

گفت : در اين لحظه ، مؤذّن جز براى [ فرا خواندنِ ]من ، اذان سر نداده است . گفت : چهار كمان به سوى من نشانه گرفته شده است .

عمرو گفت : امّا آنان كه از زندانت گريخته اند ، هر چند از زندان تو بيرون شده اند ، در زندان خداى عز و جل جاى دارند و خوارجى هستند كه مقصد و جايگاهى ندارند . پس به هر كه يكى از آنان را ، زنده يا مرده ، نزد تو آوَرد ، ديه اش را [ پاداش] ده . [ اگر چنين كنى ،] به زودى آنان نزد تو آورده خواهند شد .

و در كار قيصر بينديش : با او پيمانى بنويس و اموال و جامه هايى از جامه هاى مصرى به وى ببخش ، كه با همين از تو خشنود خواهد شد .

و در كار ناتل بن قيس بينديش . به جانم سوگند كه او دردِ دين ندارد و تنها همان را مى خواهد كه به آن دست يافته است . پس نامه اى به وى بنويس و آن اموال را به وى وا گذار و بِدان ، تهنيتش گو . اگر بر او قدرت يافتى [ بسا بهتر] ؛ و اگر نيافتى ، از او اندوه به دل راه مده! پس تيزىِ شمشير و نيرومندى ات را براى كسى نگاه دار كه خونِ پسر عمويت (عثمان) در عهده اوست .

.

ص: 506

6346.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :مروج الذهب :قَد كانَ مُعاوِيَةُ صالَحَ مَلِكَ الرُّومِ عَلى مالٍ يَحمِلُهُ إلَيهِ لِشُغلِهِ بِعَلِيٍّ . (1)5 / 6الاِستِنصارُ مِن مَكَّةَ وَالمَدينَةِ6343.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن صالح بن صدقة :لَمّا أرادَ مُعاوِيَةُ السَّيرَ إلى صِفّينَ قالَ لِعَمرِو بنِ العاصِ : إنّي قَد رَأَيتُ أن نُلقِيَ إلى أهلِ مَكَّةَ وأهلِ المَدينَةِ كِتابا نَذكُرُ لَهُم فيهِ أمرَ عُثمانَ ، فَإِمّا أن نُدرِكَ حاجَتَنا ، وإمّا أن يَكُفَّ القَومُ عَنّا .

قالَ عَمرٌو : إنَّما نَكتُبُ إلى ثَلاثَةِ نَفَرٍ : راضٍ بِعَلِيٍّ فَلا يَزيدُهُ ذلِكَ إلّا بَصيرَةً ، أو رَجُلٍ يَهوى عُثمانَ فَلَن نَزيدَهُ عَلى ما هُوَ عَلَيهِ ، أو رَجُلٍ مُعتَزِلٍ فَلَستَ بِأَوثَقَ في نَفسِهِ مِن عَلِيٍّ . قالَ : عَلَيَّ ذلِكَ . فَكَتَبا : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّهُ مَهما غابَت عَنّا مِنَ الاُمورِ فَلَن يَغيبَ عَنّا أنَّ عَلِيّا قَتَلَ عُثمانَ ، وَالدَّليلُ عَلى ذلِكَ مَكانُ قَتَلَتِهِ مِنهُ . وإنَّما نَطلُبُ بِدَمِهِ حَتّى يَدفَعوا إلَينا قَتَلَتَهُ فَنَقتُلَهُم بِكِتابِ اللّهِ ، فَإِن دَفَعَهُم عَلِيٌّ إلَينا كَفَفنا عَنهُ ، وجَعَلناها شورى بَينَ المُسلِمينَ عَلى ما جَعَلَها عَلَيهِ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ . وأمَّا الخِلافَةُ فَلَسنا نَطلُبُها ، فَأَعينونا عَلى أمرِنا هذا وَانهَضوا مِن ناحِيَتِكُم ، فِإِنَّ أيدِيَنا وأيدِيَكُم إذَا اجتَمَعَت عَلى أمرٍ واحِدٍ ، هابَ عَلِيٌّ ما هُوَ فيهِ .

فَكَتَبَ إلَيهِما عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ : أمّا بَعدُ فَلَعَمري لَقَد أخطَأتُما مَوضِعَ البَصيرَةِ ، وتَناوَلتُماها مِن مَكانٍ بَعيدٍ ، وما زادَ اللّهُ مِن شاكٍّ في هذَا الأَمرِ بِكِتابِكُما إلّا شَكّا . وما أنتُما وَالخِلافَةَ ؟ وأمّا أنتَ يا مُعاوِيَةُ فَطليقٌ ، وأمّا أنتَ يا عَمرُو فَظَنونٌ . ألا فَكُفّا عَنّي أنفُسَكُما ، فَلَيس لَكُما ولا لي نَصيرٌ .

وكَتَبَ رَجُلٌ مِنَ الأَنصارِ مَعَ كِتابِ عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ :

مُعاوِيَ إنَّ الحَقَّ أبلَجُ واضِحٌ

ولَيسَ بِما رَبَّصتَ أنتَ ولا عَمرُو . (2) .


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 387 .
2- .وقعة صفّين : ص 62 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 109 .

ص: 507

5 / 6 يارى جُستن از مكّه و مدينه

6342.امام على عليه السلام :مروج الذّهب :معاويه به دليل مشغول بودنش به على عليه السلام ، با امپراتور روم ، با اموالى كه به سوى وى روانه كرد ، پيمان سازش بست .5 / 6يارى جُستن از مكّه و مدينه6339.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از صالح بن صدقه _: آن گاه كه معاويه خواست به سوى صفّين حركت كند ، به عمرو بن عاص گفت : انديشيده ام كه نامه اى به مردم مكّه و مدينه بفرستيم و در آن ، ماجراى عثمان را به يادشان آوريم تا يا به يارى ما آيند و يا بر جايشان بنشينند .

عمرو گفت : جز اين نيست كه ما به سه كس نامه مى دهيم : يكى آن كه از على خشنود است ، كه بدين سان بر بينايى اش افزوده مى شود ؛ ديگر آن كه هوادار عثمان است ، كه ما چيزى بر او نمى افزاييم ؛ و سوم آن كه كناره گزيده ، كه در نگاه او تو بيش از على قابل اعتماد نيستى .

[ معاويه ]گفت : بايد اين كار را بكنم .

پس نوشتند : امّا بعد ؛ هر چه از ما پنهان بماند ، اين [ حقيقت] پنهان نماناد كه عثمان را على كشته است . دليل اين امر ، جايگاهِ كُشندگانِ عثمان نزد على است . جز اين نيست كه ما خونخواه اوييم ، تا آن گاه كه كشندگانش را به ما وا سپارند و بر پايه كتاب خدا قصاصشان كنيم . پس اگر على آنان را به ما وا نهد ، از او دست مى كشيم و خلافت را به رسم عمر بن خطّاب ، به شورا ميان مسلمانان وا مى نهيم . و امّا خلافت ؛ ما طالب آن نيستيم . پس در خونخواهى عثمان ، ما را يارى دهيد و از سرزمين خويش برخيزيد كه اگر بر يك امر همدست شويم ، على از ادامه راهى كه در آن است ، پروا خواهد كرد .

عبد اللّه بن عمر در پاسخِ آن دو نوشت :

امّا بعد ؛ به جانم سوگند كه جايگاه بصيرت را گم كرده ايد و از جايى دور به خلافت چنگ انداخته ايد . با اين نامه شما ، خداوند تنها به ترديدِ ترديدكنندگان در اين امر،مى افزايد.شما را با خلافت چه كار؟ امّا تو اى معاويه! از آزادشدگانى ؛ و امّا تو اى عمرو! خود ، متّهمى . هان! خويشتن را از من كنار گيريد،كه شما و مرا ياورى نيست.

مردى از انصار نيز همراه نامه عبد اللّه بن عمر ، [ اين بيت شعر را] نوشت :

معاويه! همانا حق ، به آشكارى ، روشن است

و نه چنان است كه تو و عمرو انتظار داريد .

.

ص: 508

6310.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن زياد بن رستم :كَتَبَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ خاصَّةً ، وإلى سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، ومُحَمَّدِ بنِ مَسلَمَةَ ، دونَ كِتابِهِ إلى أهلِ المَدينَةِ ، فَكانَ في كِتابِهِ إلَى ابنِ عُمَرَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّهُ لَم يَكُن أحَدٌ مِن قُرَيشٍ أحَبَّ إلَيَّ أن يَجتَمِعَ عَلَيهِ الاُمَّةُ بَعدَ قَتلِ عُثمانَ مِنكَ . ثُمَّ ذَكَرتُ خَذلَكَ إيّاهُ وطَعنَكَ عَلى أنصارِهِ فَتَغَيَّرتُ لَكَ ، وقَد هَوَّنَ ذلِكَ عَلَيَّ خِلافُكَ عَلى عَلِيٍّ ، ومَحا عَنَكَ بَعضَ ما كانَ مِنكَ ، فَأَعِنّا _ رَحِمَكَ اللّهُ _ عَلى حَقِّ هذَا الخَليفَةِ المَظلومِ ، فَإِنّي لَستُ اُريدُ الإِمارَة عَلَيكَ ، ولكِنّي اُريدُها لَكَ ، فَإِن أبَيتَ كانَت شورى بَينَ المُسلِمينَ . (1)5 / 7إعلانُ الحَربِ6313.الإمامُ الحسنُ عليه السلام ( _ عِند ما سُئلَ عنِ الدَّنيئةِ ؟ _ ) وقعة صفّين عن محمّد وصالح بن صدقة :كَتَبَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى جَرَيرٍ [رَسولِهِ إِلى مُعاوِيَةَ] بَعدَ ذلِكَ :

أمّا بَعدُ ؛ فَإِذا أتاكَ كِتابي هذا ، فَاحمِل مُعاوِيَةَ عَلَى الفَصلِ ، وخُذهُ بِالأَمرِ الجَزمِ ، ثُمَّ خَيِّرهُ بَينَ حَربٍ مُجلِيَةٍ ، أو سِلمٍ مُحظِيَةٍ ، فَإِنِ اختارَ الحَربَ فَانبِذ لَهُ ، وإنِ اختارَ السِّلمَ فَخُذ بَيعَتَهُ .

فَلَمّا انتَهَى الكِتابُ إلى جَريرٍ أتى مُعاوِيَةَ فَأَقرَأَهُ الكِتابَ ، فَقالَ لَهُ : يا مُعاوِيَةُ ، إنَّهُ لا يُطبَعُ عَلى قَلبٍ إلّا بِذَنبٍ ، ولا يُشرَحُ صَدرٌ إلّا بِتَوبَةٍ ، ولا أظُنُّ قَلبَكَ إلّا مَطبوعا . أراكَ قَد وَقَفتَ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ كَأَنَّكَ تَنتَظِرُ شَيئا في يَدَي غَيرِكَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : ألقاكَ بِالفَيصَلِ أوَّلَ مَجلِسٍ إن شاءَ اللّهُ . فَلَمّا بايَعَ مُعاوِيَةَ أهلُ الشّامِ وذاقَهُم قالَ : يا جَريرُ ! الحَق بِصاحِبِكَ . وكَتَبَ إلَيهِ بِالحَربِ ، وكَتَبَ في أسفَلِ كِتابِهِ بِقَولِ كَعبِ بنِ جُعَيلٍ :

أرَى الشّامَ تَكرَهُ مُلكَ العِراقِ

وأهلُ العِراقِ لَها كارِهونا وكُلٌّ لِصاحِبِهِ مُبغِضٌ

يَرى كُلَّ ما كانَ مِن ذاكَ دينا (2) .


1- .وقعة صفّين : ص 71 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 113 .
2- .وقعة صفّين : ص 55 ، نهج البلاغة : الكتاب 8 وفيه إلى «فخذ بيعته» وفيه «مخزية» بدل «محظية» ؛ تاريخ دمشق : ج 59 ص 135 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 87 كلاهما نحوه وراجع جواهر المطالب : ج 1 ص 371 .

ص: 509

5 / 7 اعلانِ جنگ

6306.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از زياد بن رستم _: معاوية بن ابى سفيان براى عبد اللّه بن عمر خطّاب ، به طور ويژه ، و نيز به سعد بن ابى وقّاص و محمّد بن مسلمه ، جز نامه اش به مردم مدينه ، نامه هايى فرستاد . در نامه اش به فرزند عمر آمده بود :

امّا بعد ؛ پس از قتل عثمان ، در ميان قريش ، هيچ كس را به اندازه تو براى خلافت ، خوش نمى داشتم . سپس به ياد آوردم كه تو او را تنها وا نهادى و بر ياورانش طعن زدى . پس ، از تو ناخرسند شدم ؛ امّا مخالفت تو با على ، كار را بر من آسان كرد و بخشى از لغزش هايت را از نظرم محو ساخت . پس _ خدايت رحمت كناد _ براى پاس داشتنِ حق خليفه مظلوم ، ما را يارى كن ، كه من خواهان فرمان راندن بر تو نيستم ؛ بلكه فرمانروايى را از آنِ تو مى خواهم و اگر از آن سر باز زنى ، كار به شورا ميان مسلمانان وا نهاده خواهد شد .5 / 7اعلانِ جنگ6309.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از محمّد و صالح بن صدقه _: از آن پس ، على عليه السلام به جرير (پيكش به سوى معاويه) نوشت : «امّا بعد ؛ هر گاه اين نامه ، تو را رسيد ، معاويه را به [ پذيرش حقيقتِ ]روشن وا دار و به امر قطعى تسليم گردان! پس او را ميان جنگى كه [دشمن را از جايش] كوچ دهد يا صلحى سعادت بخش ، مختار ساز . اگر جنگ را برگزيد ، به او اعلان جنگ كن و اگر به صلح گراييد ، بيعتش را بپذير» .

آن گاه كه نامه به جرير رسيد ، وى نزد معاويه آمد و آن را بر وى خواند و به او گفت : اى معاويه! تنها با گناه ، بر دل مُهر زده مى شود و تنها با توبه ، [ قفلِ] سينه گشوده مى گردد و من مى پندارم كه بر دل تو مُهر زده شده است . مى بينم ميان حق و باطل ايستاده اى ؛ گويا در انتظار چيزى هستى كه در دستانِ كسى جز توست» .

معاويه گفت : اگر خدا خواهد ، سخن قطعى را در نخستين مجلس [ پس از اين ]به تو خواهم گفت .

چون مردم شام با معاويه بيعت كردند و او آنان را [ به وفادارى ]آزمود ، گفت : اى جرير! به رئيس خود بپيوند .

سپس نامه اى حاكى از اعلان جنگ،براى على عليه السلام نوشت و در پايين آن ، به سروده كعب بن جعيل استناد ورزيد:

مى بينم كه شام ، حكومت عراق را نمى پسندد

و مردم عراق نيز شام را پذيرا نيستند . هر يك ، دشمن ديگرى است

و هر كدام ، از اين دشمنى ، دين [ و ديندارى ]را در نظر دارند .

.

ص: 510

. .

ص: 511

. .

ص: 512

M2733_T1_File_6526541

الفصل السادس : مسير الإمام إلى صفّين6 / 1اِستِشارَةُ الإِمامِ فِي المَسيرِ إلى صِفّينَ6314.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن أبي بكر الهذلي :إنَّ عَلِيّا لَمَّا استَخلَفَ عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ سارَ مِنها إلَى الكوفَةِ فَتَهَيَّأَ فيها إلى صِفّينَ ، فَاستَشارَ النّاسَ في ذلِكَ فَأَشارَ عَلَيهِ قَومٌ أن يَبعَثَ الجُنودَ ويُقيمَ وأشارَ آخَرونَ بِالمَسيرِ ، فَأَبى إلَا المُباشَرَةَ فَجَهَّزَ النّاسَ . فَبَلَغَ ذلِكَ مُعاوِيَةَ فَدَعا عَمرَو بنَ العاصِ فَاستَشارَهُ فَقالَ : أمّا إذ بَلَغَكَ أنَّهُ يَسيرُ فَسِرِ بِنَفسِكَ ولا تَغِب عَنهُ بِرَأيِكَ ومَكيدَتِكَ . قالَ : أمّا إذا يا أبا عَبدِ اللّهِ فَجَهَّزِ النّاسَ . فَجاءَ عَمرٌو فَحَضَّضَ النّاسَ وضَعَّفَ عَلِيّا وأصحابَهُ وقالَ : إنَّ أهلَ العِراقِ قَد فَرَّقوا جَمعَهُم وأوهَنوا شَوكَتَهُم وفَلَوا حَدَّهُم ، ثُمَّ إنَّ أهلَ البَصرَةِ مُخالِفونَ لِعَلِيٍّ قَد وَتَرَهُم وقَتَلَهُم ، وقَد تَفانَت صَناديدُهُم وصَناديدُ أهلِ الكوفَةِ يَومَ الجَمَلِ ، وإنَّما سارَ في شِرذِمَةٍ قَليلَةٍ ، ومِنهُم مَن قَد قَتَلَ خَليفَتَكُم ، فَاللّهَ اللّهَ في حَقِّكُم أن تُضَيِّعوهُ وفي دَمِكُم أن تُبطِلوهُ . (1)راجع : ص 410 (أصحاب الإمام يشيرون عليه بالاستعداد للحرب) .

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 563 ، تاريخ دمشق : ج 22 ص 429 .

ص: 513

فصل ششم : حركت امام به سوى صفّين
6 / 1 رايزنى امام براى حركت به سوى صفّين

فصل ششم : حركت امام به سوى صفّين6 / 1رايزنى امام براى حركت به سوى صفّين6314.امام على عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو بكر هُذَلى _: آن گاه كه على ، عبد اللّه بن عبّاس را در بصره به كارگزارى نشاند ، از آن جا راهى كوفه شد و در كوفه براى حركت به صفّين ، مهيّا گشت . پس با مردم به رايزنى پرداخت . گروهى بر آن بودند كه سپاهيان را حركت دهد و خود بمانَد ، گروهى نيز حركت خود او را توصيه مى كردند . وى تصميم گرفت كه خود نيز حركت كند . پس مردم را آماده ساخت .

اين خبر به معاويه رسيد . او عمرو بن عاص را فرا خواند و با وى راى زد . عمرو گفت : حالْ كه دريافتى او حركت كرده ، تو نيز حركت كن و با رأى و چاره انديشىِ خويش ، دمى از او غافل مشو .

معاويه گفت : پس اى ابا عبد اللّه ! مردم را آماده ساز .

عمرو نزد مردم آمد و ايشان را برانگيخت و على عليه السلام و يارانش را ضعيف شمرد و گفت : همانا عراقيان وحدتشان را گسستند و شوكتشان را بر باد دادند و بُرَندگى شان را تباه كردند .

بصريان هم با على سر ستيز دارند ؛ زيرا خونشان را ريخته و از ايشان كشته است و پهلوانانِ بصره و كوفه در نبرد جَمَل ، هلاك گشته اند .

پس على با گروهى اندك مانده كه از آن ميان ، كسانى اند كه خليفه شما را كشته اند . خداى را ، خداى را [ در نظر گيريد]! مبادا حقّ خويش را تباه سازيد و خونتان (خون خليفه ) را هَدَر كنيد .ر . ك : ص 411 (اعلام آمادگى ياران امام براى جنگ) .

.

ص: 514

6 / 2خُطبَةُ الإِمامِ قَبلَ الشُّخوصِ6318.امام على عليه السلام :وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبيد بن أبي الكنود :لَمّا أرادَ عَلِيٌّ عليه السلام الشُّخوصَ مِنَ النُّخَيلَةِ ، قامَ في النّاسِ _ لِخَمسٍ مَضَينَ مِن شَوّالٍ يَومَ الأَربَعاءِ _ فَقالَ :

الحَمدُ للّهِِ غيرَ مَفقودِ النِّعَمِ ، ولا مُكافَإِ الإِفضالِ ، وأشهَدُ ألّا إلهَ إلَا اللّهُ ونَحنُ عَلى ذلِكُم مِنَ الشّاهِدينَ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ صلى الله عليه و آله .

أمّا بَعدَ ذلِكُم ؛ فَإِنّي قَد بَعَثتُ مُقَدِّماتي ، وأمَرتُهُم بِلُزومِ هذَا المِلطاطِ ، (1) حَتّى يَأتِيَهُم أمري ، فَقَد أرَدتُ أن أقطَعَ هذِهِ النُّطفَةَ (2) إلى شِرذِمَةٍ مِنكُم مُوَطِّنينَ بِأَكنافِ (3) دَجلَةَ ، فَاُنهِضَهُم مَعَكُم إلى أعداءِ اللّهِ إن شاءَ اللّهُ ، وقَد أمَّرتُ عَلَى المِصرِ عُقبَةَ بنَ عَمرٍو الأَنصارِيَّ ، ولَم آلُكُم ولا نَفسي ، فَإِيّاكُم وَالتَّخَلُّفَ وَالتَّرَبُّصَ ؛ فَإِنّي قَد خَلَّفتُ مالِكَ بنَ حَبيبٍ اليَربوعِيَّ ، وأمَرتُهُ ألّا يَترُكَ مُتَخَلِّفا إلّا ألحَقَهُ بِكُم عاجِلاً إن شاءَ اللّهُ .

فَقامَ إلَيهِ مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! وَاللّهِ لا يَتَخَلَّفُ عَنكَ إلّا ظَنينٌ ، ولا يَتَرَبَّصُ بِكَ إلّا مُنافِقٌ . فَأْمُر مالِكَ بنَ حَبيبٍ أن يَضرِبَ أعناقَ المُتَخَلِّفينَ .

قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : قَد أمَرتُهُ بِأَمري ، ولَيسَ مُقَصِّرا في أمري إن شاءَ اللّهُ .

وأرادَ قَومٌ أن يَتَكَلَّموا فَدَعا بِدابَّتِهِ فَجاءَتهُ ، فَلَمّا أرادَ أن يَركَبَ وَضَعَ رِجلَهُ فِي الرِّكابِ وقالَ : «بِسمِ اللّهِ» . فَلَمّا جَلَسَ عَلى ظَهرِها قالَ : «سُبْحَ_نَ الَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَ_ذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ * وَ إِنَّ_آ إِلَى رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ» . (4) ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ منِ وَعثاءِ السَّفَرِ ، وكَآبَةِ المُنقَلَبِ ، وَالحَيرَةِ بَعدَ اليَقينِ ، وسوءِ المَنظَرِ فِي الأَهلِ وَالمالِ وَالوَلَدِ . اللّهُمَّ أنتَ الصّاحِبُ فِي السَّفَرِ ، وَالخَليفَةُ فِي الأَهلِ ، ولا يَجمَعُهُما غَيرُكَ ؛ لِأَنَّ المُستَخلَفَ لا يَكونُ مُستَصحَبا، وَالمُستَصحَبَ لا يَكونُ مُستَخلَفا. (5) .


1- .قال الشريف الرضي : يعني عليه السلام بالمِلْطاط هاهنا : السَّمْت الذي أمرهم بلزومه ؛ وهو شاطئ الفرات ، ويقال ذلك أيضا لشاطئ البحر ، وأصله ما استوى من الأرض (نهج البلاغة : ذيل الخطبة 48) .
2- .قال الشريف الرضي : ويعني بالنُّطفة : ماء الفرات ، وهو من غريب العبارات وعجيبها (نهج البلاغة : ذيل الخطبة 48) .
3- .أكناف : الكَنَفُ : ناحية الشيء ، وناحيتا كلِّ شيء كنفاه ، والجمع أكناف (لسان العرب : ج 9 ص 308 «كنف») .
4- .الزخرف : 13 و14 .
5- .وقعة صفّين : ص 131 .

ص: 515

6 / 2 خطبه امام پيش از راهى شدن

6 / 2خطبه امام پيش از راهى شدن6321.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن عُبيد بن ابى كنود _: آن گاه كه على عليه السلام خواست از نُخَيله راهى شود ، روز چهارشنبه ، پنجم ماه شوّال بود . پس ميان مردم برخاست و گفت :

«خداوندى را سپاس كه نعمت هايش ناپيدا نمانَد و احسانش را همانندى نيست . گواهى مى دهم كه معبودى جز اللّه نيست و ما بر اين گواهيم ؛ و [ نيز ]گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست .

امّا بعد ؛ آگاه باشيد كه من پيش گامان سپاهم را پيش فرستاده ، دستورشان داده ام كه بر مسير اين ساحل پيش روند (1) تا فرمان من به ايشان فرا رسد . من برآنم كه اين آب (فرات ) را درنَوَردم (2) تا به گروهى اندك از شما كه بر كناره دجله وطن دارند ، رَسَم و ايشان را _ اگر خدا خواهد _ براى رويارويى با دشمنان خدا ، به يارى شما برانگيزم .

اكنون عقبة بن عمرو انصارى را به اميرىِ مصر گماشته و چيزى از خود و شما [ براى نبرد ]فرو نگذاشته ام . پس مبادا برجاى بمانيد يا شك به دل راه دهيد ، كه من مالك بن حبيب يربوعى را در اين جا گماشته و فرمانش داده ام كه هر كه را جا بمانَد ، _ اگر خدا خواهد _ زودازود به شما ملحق سازد» .

پس معقِل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، تنها بد دل از تو گام پس مى نهد و تنها منافق در يارى ات شك به دل راه مى دهد . پس به مالك بن حبيب فرمان دِه كه بر جاى ماندگان را گردن زند .

على عليه السلام گفت : «من فرمان خويش را به او داده ام و وى _ اگر خدا خواهد _ در [ اجراى ]فرمان من كوتاهى نمى ورزد» .

كسانى خواستند سخن بگويند ؛ امّا امام عليه السلام مَركبش را طلبيد و مَركب ، فرا پيش وى آمد . آن گاه كه خواست سوار شود ، پاى در ركاب نهاد و فرمود : «بسم اللّه !» و چون بر پُشت آن نشست ، گفت : «منزّه است آن كه اين [ حيوان] را رامِ ما فرمود ؛ وگرنه ما بر آن توانا نبوديم . و هر آينه ما به سوى پروردگارمان باز مى گرديم» .

سپس گفت : «بار خدايا! به تو پناه مى برم از رنج سفر و دلْ افسردگىِ بازگشت ، و حيرانىِ پس از يقين ، و چشم انداز ناخوشايند درباره خانواده و دارايى و فرزندان . بار خدايا! تو اى همراهِ سفر و جانشين در [ سرپرستىِ ]خانواده ؛ و كسى جز تو نمى تواند اين هر دو باشد ؛ چرا كه جانشين ، همراه نيست و همراه ، جانشين نتواند بود» .

.


1- .شريف رضى مى گويد : «در اين جا، مراد امام عليه السلام از مِلطاط كه در متن روايت آمده ، كسانى است كه ايشان را فرمان داد تا بدان سوى روند ، كه همان ساحل فرات است . نيز اين واژه براى ساحل دريا به كار مى رود و در اصل ، يعنى زمين صاف» (نهج البلاغة : ذيل خطبه 48) .
2- .شريف رضى گفته است : «مراد از نطفه كه در متن روايت آمده ، آب فرات است و اين از عباراتِ شگفت و شگرف است» (نهج البلاغة : ذيل خطبه 48) .

ص: 516

6338.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال :لَمّا أجمَعَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى المَسيرِ إلى أهلِ الشّامِ ، وحَضَرَتِ الجُمُعَةُ ، صَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ :

أيُّهَا النّاسُ ! سيروا إلى أعداءِ السُّنَنِ وَالقُرآنِ ، سيروا إلى قَتَلَةِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، سيروا إلَى الجُفاةِ الطَّغامِ الَّذينَ كانَ إسلامُهُم خَوفا وكَرها ، سيروا إلَى المُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم لِيَكُفّوا عَنِ المُسلِمينَ بَأسَهُم . (1)6342.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خِطبَةٍ لَهُ عِندَ المَسيرِ إلَى الشّامِ ، وقيلَ : هُوَ بِالنُّخَيلَةِ خارِجا مِنَ الكوفَةِ إلى صِفّينَ _: الحَمدُ للّهِِ كُلَّما وَقَبَ لَيلٌ وغَسَقَ ، وَالحَمدُ للّهِِ كُلَّما لاحَ نَجمٌ وخَفَقَ ، وَالحَمدُ للّهِِ غَيرَ مَفقودِ الإِنعامِ ، ولا مُكافَإِ الإِفضالِ .

أمّا بَعدُ ؛ فَقَد بَعَثتُ مُقَدِّمَتي ،وأمَرتُهُم بِلُزومِ هذَا المِلطاطِ ، حَتّى يَأتِيَهُم أمري ، وقَد رَأَيتُ أن أقطَعَ هذِهِ النُّطفَةَ إلى شِرذِمَةٍ مِنكُم ، مُوَطِّنينَ أكنافَ دَجلَةَ ، فَاُنهِضَهُم مَعَكُم إلى عَدُوِّكُم ، وأجعَلَهُم مِن أمدادِ القُوَّةِ لَكُم . (2) .


1- .الأخبار الطوال : ص 164 وراجع الفتوح : ج 2 ص 550 ووقعة صفّين : ص 94 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 48 وراجع وقعة صفّين : ص 134 .

ص: 517

6341.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الأخبار الطوال :آن گاه كه على عليه السلام آهنگ حركت به سوى شاميان كرد و [ نماز ]جمعه فرا رسيد ، بر فراز منبر رفت ، خدا را حمد و ثنا گفت ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و گفت :

«اى مردم! روان شويد به سوى دشمنان سنّت ها و قرآن ؛ به سوى كُشندگانِ مهاجران و انصار ؛ به سوى جفاپيشگانِ فرومايه كه با بيم و اكراه اسلام آوردند ؛ به سوى آنان كه [ براى اسلام دروغينشان] دل هاشان به دست آورده شد تا آزارشان را از مسلمانان نگه دارند» .6340.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته خطبه وى هنگام حركت به شام (و گفته شده : هنگامى كه در نُخَيله ، بيرون كوفه و عازم صفّين بود) _: سپاسْ خداوند را سزاست تا هرگاه كه شب گردد و تاريك شود ، و تا هرگاه ستاره اى آشكار و پنهان شود ؛ خداوندى را كه نعمت هايش ناپيدا نمانَد و احسانش را همانندى نباشد .

امّا بعد ؛ همانا پيش قراولان سپاهم را پيش فرستاده ، دستورشان داده ام كه بر مسير اين ساحل ، پيش روند تا فرمان من به ايشان فرا رسد . من بر آنم كه اين آب (فرات ) را درنَوَردم تا به گروهى اندك از شما كه بر كناره دجله وطن دارند ، رَسَم و ايشان را _ اگر خدا خواهد _ براى رويارويى با دشمنانتان ، به يارى شما برانگيزم و از ياورانتان گردانم . .

ص: 518

6 / 3رَدُّ الشَّمسِ بِدُعاءِ الإِمامِ6337.امام على عليه السلام :وقعة صفّين عن ابن مخنف :إنّي لَأَنظُرُ إلى أبي ، مِخنَفِ بنِ سُلَيمٍ وهُوَ يُسايِرُ عَلِيّا بِبابِلَ ، وهُوَ يَقولُ : إنَّ بِبابِلَ أرضا قَد خُسِفَ بِها ، فَحَرِّك دابَّتَكَ لَعَلَّنا أن نُصَلِّيَ العَصرَ خارِجا مِنها .

فَحَرَّكَ دابَّتَهُ وحَرَّكَ النّاسُ دَوابَّهُم في أثَرِهِ ، فَلَمّا جازَ جِسرَ الصَّراةِ نَزَلَ فَصَلّى بِالنّاسِ العَصرَ .

[و] عَن عَبدِ خَيرٍ : كُنتُ مَعَ عَلِيٍّ أسيرُ في أرضِ بابِلَ . وحَضَرَتِ الصَّلاةُ صَلاةُ العَصرِ . فَجَعَلنا لا نَأتِي مَكانا إلّا رَأَيناهُ أفيَحَ (1) مِنَ الآخَرِ ، حَتّى أتَينا عَلى مَكانٍ أحسَنَ ما رَأَينا ، وقَد كادَتِ الشَّمسُ أن تَغيبَ . فَنَزَلَ عَلِيٌّ ونَزَلتُ مَعَهُ ، فَدَعَا اللّهَ فَرَجَعَتِ الشَّمسُ كَمِقدارِها مِن صَلاةِ العَصرِ ، فَصَلَّينَا العَصرَ ، ثُمَّ غابَتِ الشَّمسُ . (2)راجع : ج 11 ص 22 (ردّ الشمس أيّام إمارة الإمام) .

6 / 4بُكاءُ الإِمامِ لَمّا وَصَلَ إلى كَربَلاءَ6335.امام على عليه السلام :وقعة صفّين عن الحسن بن كثير عن أبيه :إنَّ عَلِيّا أتى كَربَلاءَ فَوَقَفَ بِها ، فَقيلَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذِهِ كَربَلاءُ .

قالَ : ذاتُ كَربٍ وبَلاءٍ .

ثُمَّ أومَأَ بِيَدِهِ إلى مَكانٍ فَقالَ : هاهُنا مَوضِعُ رِحالِهِم ، ومُناخُ رِكابِهِم .

وأومَأَ بِيَدِهِ إلى مَوضِعٍ آخَرَ فَقالَ : هاهُنا مُهَراقُ دِمائِهِم . (3) .


1- .كلّ موضع واسع يقال له : أفيَح (النهاية : ج 3 ص 484 «فيح») .
2- .وقعة صفّين : ص 135 وراجع تهذيب التهذيب : ج 3 ص 237 الرقم 4144 .
3- .وقعة صفّين : ص 142 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 420 و ج 41 ص 339 ح 58 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 171 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 332 وخصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 47 .

ص: 519

6 / 3 بازگشتِ خورشيد با دعاى امام
6 / 4 گريستنِ امام ، هنگامِ رسيدن به كربلا

6 / 3بازگشتِ خورشيد با دعاى امام6332.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از ابن مِخنَف _: من به پدرم ، مخنف بن سُليم ، ديده دوخته بودم كه همراه على عليه السلام به سوى بابِل روان بود . امام عليه السلام مى گفت : «در بابِل ، جايى است كه زمين آن ، [به عذاب الهى] فرو رفته است . پس مَركَبت را بِران ، باشد كه نماز عصر را بيرون از آن منطقه بگزاريم» .

پس امام عليه السلام مَركبش را براند و مردم نيز در پى او راندند . آن گاه كه از پُلِ «صَرات» گذشت ، از مَركب فرود آمده ، نماز عصر را با مردم گزارد .

[ و در نقل از عَبد خَير آمده است :] با على عليه السلام در سرزمينِ بابِل راه مى سپردم . هنگام نماز عصر فرا رسيد . پيوسته به هر جا مى رسيديم ، آن را فراخ تر از جاهاى ديگر مى يافتيم ، تا اين كه سرانجام به مكانى نيكوتر از جاى هايى كه ديده بوديم ، رسيديم ؛ امّا خورشيد در آستانه غروب بود . على عليه السلام فرود آمد و من نيز همراهش فرود آمدم . پس خداى را خواند و [ با دعاى وى ]خورشيد به جايگاهى كه مربوط به نماز عصر است ، بازگشت . نماز عصر را خوانديم و سپس خورشيد ، پنهان شد .ر . ك : ج 11 ص 23 (بازگشت خورشيد در هنگام زمامدارى او) .

6 / 4گريستنِ امام ، هنگامِ رسيدن به كربلا6334.عنه عليه السلام :وقعة صفّين_ به نقل از حسن بن كثير ، از پدرش _: على عليه السلام به كربلا درآمد و [ چندى ]توقّف ورزيد . به وى گفته شد : اى امير مؤمنان! اين[ جا ]كربلاست .

گفت : «جاى كَرب و بلاء (اندوه و آسيب )!» .

سپس با دست خويش به جايى اشاره كرد و گفت : «اين جا باراندازشان است و استراحتگاه شترانشان است» .

آن گاه با دستش به مكانى ديگر اشاره كرد و گفت : «اين جا خون هاشان ريخته مى شود» .

.

ص: 520

6328.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :الفتوح :سارَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] حَتّى نَزَلَ بِدَيرِ كَعبٍ فَأَقامَ هُنالِكَ باقِيَ يَومِهِ ولَيلَتِهِ . وأصبَحَ سائِرا حَتّى نَزَلَ بِكَربَلاءَ ، ثُمَّ نَظَرَ إلى شاطِئِ الفُراتِ وأبصَرَ هُنالِكَ نَخيلاً فَقالَ :

يَابنَ عَبّاسٍ ! أ تَعرِفُ هذَا المَوضِعَ ؟

فَقالَ : لا يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ما أعرِفُهُ .

فَقالَ : أما إنَّكَ لَو عَرَفتَهُ كَمَعرِفَتي لَم تَكُن تُجاوِزُهُ حَتّى تَبكِيَ لِبُكائي .

قالَ : ثُمَّ بَكى عَلِيٌّ رضى الله عنه بُكاءً شَديدا ، حَتَّى اخضَلَّت لِحَيتُهُ بِدُموعِهِ وسالَتِ الدُّموعُ عَلى صَدرِهِ ، ثُمَّ جَعَلَ يَقولُ :

أوّاه ! مالي ولِالِ أبي سُفيانَ ! ثُمَّ التَفَتَ إلَى الحُسَينِ رضى الله عنه فَقالَ : اِصبِر أبا عَبدِ اللّهِ ! فَلَقَد لَقِيَ أبوكَ مِنهُم مِثلَ الَّذي تَلقى مِن بَعدي .

قالَ : ثُمَّ جَعَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه يَجولُ في أرضِ كَربَلاءَ كَأَنَّهُ يَطلُبُ شَيئا ، ثُمَّ نَزَلَ ودَعا بِماءٍ فَتَوَضَّأَ وُضوءَ الصَّلاةِ ، ثُمَّ قامَ فَصَلّى ما شاءَ أن يُصَلِّيَ وَالنّاسُ قَد نَزَلوا هُنالِكَ مِن قُربِ نِيْنَوى (1) إلى شاطِئِ الفُراتِ . قالَ : ثُمَّ خَفَقَ بِرَأسِهِ خَفَقَةً فَنامَ وَانتَبَهَ فَزِعا فَقالَ :

يَابنَ عَبّاسٍ ! أ لا اُحَدِّثُكَ بِما رَأَيتُ السّاعَةَ في مَنامي ؟

فَقالَ : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ !

فَقالَ : رَأَيتُ رِجالاً بيضَ الوُجوهِ ، في أيديهِم أعلامٌ بيضٌ ، وهُم مُتَقَلِّدونَ بُسُيوفٍ لَهُم ، فَخَطّوا حَولَ هذِهِ الأَرضِ خَطَّةً ، ثُمَّ رَأَيتُ هذِهِ النَّخيلَ وقَد ضَرَبَت بِسَعفِهَا الأَرضَ ، ورَأَيتُ نَهرا يَجري بِالدَّمِ العَبيطِ ، ورَأَيتُ ابنِي الحُسَينَ وقَد غَرِقَ في ذلِكَ الدَّمِ وهُوَ يَستَغيثُ فَلا يُغاثُ ، ثُمَّ إنّي رَأَيتُ اُولئِكَ الرِّجالَ البيضَ الوُجوهِ الَّذينَ نَزَلوا مِنَ السَّماءِ وهُم يُنادونَ : صَبرا آلَ الرَّسولِ صَبرا ! فَإِنَّكُم تُقتَلونَ عَلى أيدي أشرارِ النّاسِ ، وهذِهِ الجَنَّةُ مُشتاقَةٌ إلَيكَ يا أبا عَبدِ اللّهِ ! ثُمَّ تَقَدَّموا إلَيَّ فَعَزَّوني وقالوا : أبشِر يا أبَا الحَسَنِ ! فَقَد أقَرَّ اللّهُ عَينَكَ بِابنِكَ الحُسينِ غَدا يَومَ يَقومُ النّاسُ لِرَبِّ العالَمينَ . ثُمَّ إنِّي انتَبَهتُ ؛ فَهذا ما رَأَيتُ ، فَوَالَّذي نَفسُ عَلِيٍّ بِيَدِهِ ! لَقَد حَدَّثَنِي الصّادِقُ المَصدوقُ أبُو القاسِمِ صلى الله عليه و آله أنّي سَأَرى هذِهِ الرُّؤيا بِعَينِها في خُروجي إلى قِتالِ أهلِ البَغيِ عَلَينا ، وهذِهِ أرضُ كَربَلاءَ الَّذي يُدفَنُ فيهَا ابنِي الحُسَينُ وشيعَتُهُ وجَماعَةٌ مِن وُلدِ فاطِمَةَ بِنتِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وأنَّ هذِهِ البُقعَةَ المَعروفَةَ في أهلِ السَّماواتِ تُذكَرُ بِأَرضِ كَربٍ وبَلاءٍ ، وليُحشَرَنَّ مِنها قَومٌ يَدخُلونَ الجَنَّةَ بِلا حِسابٍ . (2) .


1- .نِيْنَوى : ناحية بسواد الكوفة إلى جانب نهر دجلة ، منها كربلاء التي قتل بها الحسين عليه السلام (راجع معجم البلدان : ج 5 ص 339) .
2- .الفتوح : ج 2 ص 551 وراجع الأمالي للصدوق : ص 597 ح 5 ووقعة صفّين : ص 140 .

ص: 521

6327.امام على عليه السلام :الفتوح :[ على عليه السلام ] در راه شد تا به دِير كَعب فرود آمد و باقى مانده روز و نيز شب را در آن جا مكان گُزيد . صبحگاهان باز در راه شد تا به كربلا رسيد ، سپس به كرانه فرات نظر افكند : در آن جا ، نخلستانى ديد و گفت : «ابن عبّاس! آيا اين مكان را مى شناسى؟» .

گفت : نه ، اى امير مؤمنان! آن را نمى شناسم .

گفت : «بدان كه اگر تو نيز همچون من اين سرزمين را مى شناختى ،از آن در نمى گذشتى ، مگر آن كه همانند من گريه كنى» .

سپس على عليه السلام سخت گريست ، چندان كه ريشش از اشك هايش خيس شد و اشك بر سينه اش جارى گشت . پس گفت : «آه! مرا با خاندان ابو سفيان چه كار؟!» .

سپس به حسين عليه السلام روى كرد و گفت : «شكيبا باش اى ابو عبد اللّه ! پدرت از آنان همان ديده كه تو پس از من خواهى ديد» .

آن گاه على عليه السلام در زمين كربلا به گذار پرداخت ، گويى چيزى را مى جويد . سپس [از مركب ]فرود آمد و آب خواست ، پس وضوى نماز گزارد و سپس برخاست و آن قدر كه مى خواست ، نماز خواند . سپاه نيز آن جا ، نزديك نينوا (1) بر كرانه فرات ، فرود آمده بودند .

آن گاه ، دَمى سرش سنگين شد و [ قدرى ]در خواب شد و ناگاه هراسناك برخاست و گفت : «ابن عبّاس! آيا بگويمت كه اكنون در خواب چه ديدم؟» .

گفت : آرى ، امير مؤمنان!

گفت : «مردانى ديدم سپيد روى ؛ در دست هاشان بيرق هايى سپيد بود و شمشيرهاشان را به كمر بسته بودند . سپس گرداگرد اين زمين ، خطّى كشيدند . آن گاه ، اين درختان خرما را ديدم كه شاخه هاى خود را به زمين زده اند. نيز نهرى ديدم كه در آن ، خون تازه روان بود و فرزندم حسين را ديدم كه در آن خون ، غرقه بود و يارى مى خواست ؛ امّا كسى به يارى اش نمى آمد . سپس ديدم كه آن مردان سپيدْچهره از آسمان فرود آمدند و ندا در دادند : اى خاندان پيامبر! صبور باشيد ، صبور! شما به دست پليدترينِ مردم كشته مى شويد . و تو اى ابو عبد اللّه ! اين بهشت ، مشتاقِ توست .

آن گاه ، [ آن مردان سپيد روى] به سويم آمدند . پس مرا تسليت دادند و گفتند : مژده باد تو را اى ابو الحسن! هر آينه ، فردا كه مردم نزد پروردگار جهان ها به پا مى ايستند ، خداوند ، چشم تو را به فرزندت حسين روشن گردانَد .

سپس بيدار شدم . اين بود آن خوابى كه ديدم . به آن كه جان على در دست اوست ، سوگند ، [ پيامبر ]راستگوىِ تأييد شده ، ابو القاسم ، مرا خبر داد كه همين خواب ، آرى همين خواب را هنگامِ بيرون شدنم براى نبرد با تجاوزگران به خودمان، خواهم ديد.اين، سرزمين كربلاست كه فرزندم حسين و پيروانش و دسته اى از فرزندان فاطمه ، دختِ محمّد صلى الله عليه و آله در آن دفن مى شوند.همانا اين مكان نزد آسمانيان مشهور است و آن را به نام سرزمين كرب و بلا (اندوه و آسيب)ياد مى كنند.هر آينه از اين زمين، گروهى برانگيخته خواهند شد كه بى محاسبه ، داخل بهشت مى شوند» . .


1- .جايى است از توابع كوفه بر ساحل دجله . بخشى از آن را كربلا مى نامند كه حسين عليه السلام در آن كشته شد (معجم البلدان : ج 5 ص 339) .

ص: 522

راجع : ج 12 ص 54 (استشهاد الحسين في كربلاء) .

6 / 5مُرورُ الجَيشِ بِالمَدائِنِ6326.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صفّين عن عمر بن سعد :ثُمَّ مَضى نَحوَ ساباطَ (1) حَتَّى انتَهى إلى مَدينَةِ بَهُرَسيرَ ، (2) وإذا رَجُلٌ مِن أصحابِهِ يُقالُ لَهُ حُرُّ بنُ سَهمِ بنِ طَريفٍ مِن بَني رَبيعَةَ بنِ مالِكٍ ، يَنظُرُ إلى آثارِ كِسرى ، وهُوَ يَتَمَثَّلُ قولَ ابنِ يَعفُرَ التَّميمِيِّ :

جَرَتِ الرِّياحُ عَلى مَكانِ دِيارِهِم

فَكَأَنَّما كانوا عَلى ميعادٍ

فَقالَ عَلِيٌّ : أفَلا قُلتَ : «كَمْ تَرَكُواْ مِن جَنَّ_تٍ وَ عُيُونٍ * وَ زُرُوعٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ * وَ نَعْمَةٍ كَانُواْ فِيهَا فَ_كِهِينَ * كَذ لِكَ وَ أَوْرَثْنَ_هَا قَوْمًا ءَاخَرِينَ* فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَآءُ وَ الْأَرْضُ وَ مَا كَانُواْ مُنظَرِينَ» (3) ؟ إنَّ هؤُلاءِ كانوا وارِثينَ فَأَصبَحوا مَوروثينَ ، إنَّ هؤُلاءِ لَم يَشكُرُوا النِّعمَةَ فَسُلِبوا دُنياهُم بِالمَعصِيَةِ . إيّاكُم وكُفرَ النِّعَمِ لا تَحُلَّ بِكُمُ النِّقَمُ . ثُمَّ قالَ : اِنزِلوا بِهذِهِ النَّجوَةِ . (4)(5) .


1- .سَابَاط : موضع في العراق معروف قرب المدائن وبهرسير ، يعرف بساباط كِسرى (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 166) .
2- .بَهُرَسِير : من نواحي سواد بغداد قرب المدائن وهي غربي دجلة (معجم البلدان : ج 1 ص 515) .
3- .الدخان : 25 _ 29 .
4- .النَّجوة : ما ارتفع من الأرض (النهاية : ج 5 ص 26 «نجا») .
5- .وقعة صفّين : ص 142 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 315 نحوه إلى نهاية الآية ، بحار الأنوار : ج 32 ص 422 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 202 ، المعيار والموازنة : ص 132 ، كنز العمّال : ج 16 ص 204 ح 44228 نقلاً عن ابن أبي الدنيا وتاريخ بغداد وكلاهما نحوه .

ص: 523

6 / 5 گذشتن سپاه از مدائن

ر . ك : ج 12 ص 55 (شهادت امام حسين در كربلا) .

6 / 5گذشتن سپاه از مدائن6322.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: سپس امام عليه السلام به سوى ساباط (1) رهسپار شد تا به شهر بَهُرَسير (2) رسيد. آن جا ، يكى از يارانش به نام حُرّ بن سهم بن طريف ، از قبيله بنى ربيعة بن مالك ، به آثار كسرا مى نگريست و به سخن ابن يعفر تميمى استناد مى جُست :

بادها بر ديار آنها برگذشت

گويا از پيش وعده اى داشتند .

على عليه السلام گفت : «چرا نمى گويى : «پس از خود ، چه باغ ها و چشمه سارها بر جاى نهادند ؛ و كشتزارها و خانه هاى نيكو ؛ و نعمتى كه در آن ، غرق شادمانى بودند . بدين سان بودند و ما آن نعمت ها را به مردمى ديگر وا گذاشتيم . نه آسمان بر آنها گريست و نه زمين ؛ و نه به آنان مهلت داده شد» . همانا اينان ارث بردند و آن گاه از آنان ارث برده شد . ايشان شكر نعمت به جاى نياوردند و بر اثر گناه ، دنيايشان را از آنان ستاندند . از كفران نعمت بپرهيزيد تا عذاب بر شما فرو نيايد» .

سپس فرمود : «در اين بلند جاى فرود آييد» .

.


1- .جايى در عراق در نزديكى مدائن وبَهُرَسير كه به «ساباط كسرا» شناخته مى شود (معجم البلدان: ج 3 ص 166) .
2- .جايى از توابع بغداد ، نزديك مدائن و ساباط در غرب دجله (معجم البلدان : ج 1 ص 515) .

ص: 524

6321.امام على عليه السلام :وقعة صفّين عن الأصبغ بن نباتة :إنَّ رَجُلاً سَأَلَ عَلِيّا بِالمَدائِنِ عَن وُضوءِ رَسولِ اللّهِ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ ، فَدَعا بِمِخضَبٍ (1) مِن بِرامٍ قَد نَصَفَهُ الماءُ . قالَ عَلِيٌّ : مَنِ السّائِلُ عَن وُضوءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

فَقامَ الرَّجُلُ ، فَتَوَضَّأَ عَلِيٌّ ثَلاثا ثَلاثا ، ومَسَحَ بِرَأسِهِ واحِدَةً ، وقالَ : هكَذا رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ يَتَوَضَّأُ . (2)6320.امام على عليه السلام :وقعة صفّين عن حَبّة العُرَني :أمَرَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ الحارِثَ الأَعوَرَ فَصاحَ في أهلِ المَدائِنِ : مَن كانَ مِنَ المُقاتِلَةِ فَليُوافِ أميرَ المُؤمِنينَ صَلاةَ العَصرِ . فَوافَوهُ في تِلكَ السّاعَةِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ :

أمّا بَعدُ فَإِنّي قَد تَعَجَّبتُ مِن تَخَلُّفِكُم عَن دَعوَتِكُم ، وَانقِطاعِكُم عَن أهلِ مِصرِكُم في هذِهِ المَساكِنِ الظّالِمِ أهلُها ، وَالهالِكِ أكثَرُ سُكّانِها ، لا مَعروفا تَأمرونَ بِهِ ، ولا مُنكَرا تَنهَونَ عَنهُ .

قالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّا كُنّا نَنتَظِرُ أمرَكَ ورَأيَكَ ، مُرنا بِما أحبَبتَ .

فَسارَ وخَلَّفَ عَلَيهِم عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ ، فَأَقامَ عَلَيهِم ثَلاثا ثُمَّ خَرَجَ في ثَمانِمِائَةٍ ، وخَلَّفَ ابنَهُ يَزيدَ فَلَحِقَهُ في أربَعِمِائَةِ رَجُلٍ مِنهُم ، ثُمَّ لَحِقَ عَلِيّا . (3) .


1- .المِخضَب : هي إجّانةٌ تُغْسَلُ فيها الثياب (النهاية : ج 2 ص 39 «خضب») .
2- .وقعة صفّين : ص 146 .
3- .وقعة صفّين : ص 143 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 423 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 203 وليس فيه «ثمّ لحق عليّا» .

ص: 525

6319.امام على عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: در مدائن ، مردى درباره وضوى پيامبر خدا _ درود و سلام بر او باد _ پرسيد . وى (على عليه السلام ) تشت سنگى اى را خواست كه تا نيمه اش آب بود . سپس گفت : «كه بود كه از وضوى پيامبر خدا پرسيد؟» .

مرد برخاست . على عليه السلام سه اندامش (دو دست و صورت ) را سه بار شُست وسرش را يك بار مسح كشيد و گفت : «ديدم كه پيامبر خدا اين گونه وضو مى ساخت» .6324.عنه عليه السلام ( _ فيما أوصَى إلى ابنِهِ الحسنِ عليه السلام _ ) وقعة صِفّين_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: على بن ابى طالب عليه السلام به حارث اَعوَر فرمان داد و او در ميان مردم مدائن ، ندا سرداد : «هر كه از رزمندگان است ، در نماز عصر به امير مؤمنان بپيوندد» .

رزمندگان در آن زمان به وى پيوستند . او خداوند را حمد و ثنا گفت و فرمود :

«امّا بعد ؛ از وا نشستنِ شما در [ پذيرش ]فراخوان ، به شگفتى فرو شدم ؛ و نيز از اين كه در اين خانه ها [ مانده ، ]از مردم شهرتان جدا گشتيد ؛ خانه هايى كه ساكنانش ستم پيشه [ بوده]اند و بيشينه ايشان هلاك شده اند . نه به معروفى امر مى كنيد و نه از منكرى ، نهى!» .

گفتند : اى امير مؤمنان! ما در انتظار فرمان و نظر تو بوديم . اكنون هر گونه مى پسندى ، امر فرماى .

پس امام عليه السلام روانه شد و عَدىّ بن حاتم را بر ايشان گماشت . عدى سه روز در آن جا بماند و سپس با هشتصد تن [ از مدائن ]بيرون شد و پسرش يزيد را به جاى خود گماشت . او [ نيز] با چهار صد تنِ [ ديگر] به پدرش پيوست و آن گاه به على عليه السلام ملحق شد . .

ص: 526

6 / 6مُرورُ الجَيشِ بِالأَنبارِ6498.امام على عليه السلام :وقعة صفّين عن حبّة العُرَني :وجاءَ عَلِيٌّ حَتّى مَرَّ بِالأَنبارِ ، فَاستَقبَلَهُ بَنو خُشنوشَك (1) دَهاقِنَتُها . فَلَمَّا استَقبَلوهُ نَزَلوا ثُمَّ جاؤوا يَشتَدّونَ مَعَهُ قالَ : ما هذِهِ الدَّوابُّ الَّتي مَعَكُم ؟ وما أرَدتُم بِهذَا الَّذي صَنَعتُم ؟

قالوا : أمّا هذَا الَّذي صَنَعنا فَهُو خُلُقٌ مِنّا نُعَظِّمُ بِهِ الاُمَراءَ . وأمّا هذِهِ البَراذينُ فَهَدِيَّةٌ لَكَ . وقَد صَنَعنا لَكَ ولِلمُسلِمينَ طَعاما ، وهَيَّأنا لِدَوابِّكُم عَلَفا كَثيرا .

قالَ : أمّا هذَا الَّذي زَعَمتُم أنَّهُ مِنكُم خُلُقٌ تُعَظِّمونَ بِهِ الاُمَراءَ فَوَاللّهِ ، ما يَنفَعُ هذَا الاُمَراءَ ، وإنَّكُم لَتَشُقّونَ بِهِ عَلى أنفُسِكُم وأبدانِكُم ، فَلا تَعودوا لَهُ . وأمّا دَوابُّكُم هذِهِ فَإِن أحبَبتُم أن نَأخُذَها مِنكُم فَنَحسَبَها مِن خَراجِكُم أخَذناها مِنكُم . وأمّا طَعامُكُمُ الَّذي صَنَعتُم لَنا فَإِنّا نَكرَهُ أن نَأكُلَ مِن أموالِكُم شَيئا إلّا بِثَمَنٍ .

قالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، نَحنُ نُقَوِّمُهُ ثُمَّ نَقبَلُ ثَمَنَهُ .

قالَ : إذا لا تُقَوِّمونَهُ قيمَتَهُ ، نَحنُ نَكتَفي بِما دونَهُ .

قالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَإِنَّ لَنا مِنَ العَرَبِ مَوالِيَ ومَعارِفَ ، فَتَمنَعُنا أن نُهدِيَ لَهُم وتَمنَعُهُم أن يَقبَلوا مِنّا ؟

قالَ : كُلُّ العَرَبِ لَكُم مَوالٍ ، ولَيسَ يَنبَغي لِأَحَدٍ مِنَ المُسلِمينَ أن يَقبَلَ هَدِيَّتَكُم . وإن غَصَبَكُم أحَدٌ فَأَعلِمونا .

قالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّا نُحِبُّ أن تَقبَلَ هَدِيَّتَنا وكَرامَتَنا .

قالَ لَهُم : وَيحَكُم ، نَحنُ أغنى مِنكُم . فَتَرَكَهُم ثُمَّ سارَ . (2) .


1- .قال سليمان بن الربيع بن هشام النهدي أحد رواة كتاب صفّين : خُشْ : طيب . نُوشَك : راض . يعني بني الطيّب الراضي ، بالفارسيّة (راجع وقعة صفّين : ص 144) .
2- .وقعة صفّين : ص 143 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 424 .

ص: 527

6 / 6 گذشتن سپاه از شهر انبار

6 / 6گذشتن سپاه از شهر انبار6495.الكافى ( _ به نقل از عبد الاعلى ، از بستگان آل سام _ ) وقعة صِفّين_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: على عليه السلام آمد تا گذرش به شهر انبار افتاد . دهقانان بنى خُشنوشَك (1) از او استقبال كردند ؛ پس از استقبال ، پياده شدند و در ركاب او دويدن آغازيدند . فرمود : «اين چارپايان كه با خود داريد ، چيستند و از اين كار كه كرديد ، چه قصدى داريد؟» .

گفتند : امّا اين كار كه كرديم ، عادتِ ما در بزرگداشتِ اميران است . وامّا اين استران را براى تو هديه آورده ايم . [نيز] براى تو و مسلمانان غذا فراهم آورده ايم و براى چارپايانتان علوفه بسيار آماده كرده ايم .

گفت : «امّا اين عادت كه پنداريد مايه بزرگداشتِ اميران است ؛ به خدا سوگند كه ايشان را سودى ندارد و با اين كار ، تنها خود و بدن هاتان را به رنج مى افكنيد . پس ديگر اين كار را نكنيد . و امّا اين چارپايانتان ؛ اگر دوست مى داريد كه آنها را از شما بستانيم ، آن را به منزله خراج از شما مى گيريم [ نه هديه] . و امّا غذايى كه براى ما فراهم كرده ايد ؛ خوش نمى داريم از دارايى شما ، جز با پرداخت بهاى آن بخوريم» .

گفتند : اى امير مؤمنان! آن را قيمت مى نهيم و سپس بهايش را دريافت مى كنيم .

گفت : «در اين صورت ، قيمت [ واقعىِ ] آن را نمى نهند . [ لذا ] ما به آنچه داريم ، بسنده مى كنيم» .

گفتند : اى امير مؤمنان! ما هم پيمانان و آشنايانى از عرب داريم . آيا مَنعِمان مى كنى كه به ايشان هديه بدهيم و ايشان را منع مى كنى كه از ما بپذيرند؟

گفت : «همه عرب ، هم پيمانان شمايند . هيچ يك از مسلمانان را نمى سزد كه هديه شما را بپذيرد . و هر كه به زور ، [مالى را] از شما ستانْد ، ما را آگاه كنيد» .

گفتند : اى امير مؤمنان! ما خوش مى داريم كه هديه و نيكوداشتِ ما را بپذيرى .

به آنان گفت : «واى بر شما! ما از شما بى نيازتريم» . آن گاه ، تَركشان گفت و روانه شد .

.


1- .سليمان بن ربيع بن هشام نَهدى ، يكى از روايتگران كتاب صفّين مى گويد : «خُش يعنى طيّب و نُوشَك ، يعنى راضى . پس مراد از بنى خشنوشك ، بنى طيّب راضى است» (ر . ك : وقعة صفّين : ص 144) .

ص: 528

6 / 7خَبَرُ ماءِ الدَّيرِ6496.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الفتوح :أقامَ عَلِيٌّ رضى الله عنه بِالأَنبارِ يَومَينِ ، فَلَمّا كانَ فِي اليَومِ الثّالِثِ سارَ بِالنّاسِ في بَرِّيَّةٍ مَلساءَ ، وعَطِشَ النّاسُ وَاحتاجوا إلَى الماءِ . قالَ : وإذا بِراهِبٍ في صَومَعَتِهِ ، فَدَنا مِنهُ عَلِيٌّ رضى الله عنهوصاحَ بِهِ فَأَشرَفَ عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ رضى الله عنه : هَل تَعلَمُ بِالقُربِ مِنكَ ماءً نَشرَبُ مِنهُ ؟

فَقالَ : ما أعلَمُ ذلِكَ ، وإنَّ الماءَ لَيُحمَلُ إلَينا مِن قَريبٍ مِن فَرسَخَينِ .

قالَ : فَتَرَكَهُ عَلِيٌّ رضى الله عنه وأقبَلَ إلى مَوضِعٍ مِنَ الأَرضِ فَطافَ بِهِ ، ثُمَّ أشارَ إلى مَكانٍ مِنهُ فَقالَ : اِحفِروا ههُنا .

فَحَفَروا قَليلاً وإذا هُم بِصَخرَةٍ صَفراءَ كَأَنَّما طُلِيَت بِالذَّهَبِ ، وإذا هِيَ عَلى سَبيلِ الرَّحى لا يَنتَقِلُها إلّا مِئَةُ رَجُلٍ .

فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : اِقلِبوها فَالماءُ مِن تَحتِها .

فَاجتَمَعَ النّاسُ عَلَيها فَلَم يَقدِروا عَلى قَلبِها .

قالَ : فَنَزَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه عَن فَرَسِهِ ، ثُمَّ دَنا مِنَ الصَّخرَةِ وحَرَّكَ شَفَتَيهِ بِشَيءٍ لَم يُسمَع ، ثُمَّ دَنا مِنَ الصَّخرَةِ وقالَ : بِاسمِ اللّهِ ، ثُمَّ حَرَّكَها ورَفَعَها فَدَحاها ناحِيَةً .

قالَ : فَإِذا بِعَينٍ مِنَ الماءِ لَم تَرَ النّاسُ أعذَبَ مِنها ولا أصفى ولا أبرَدَ ، فَنادى فِي النّاسِ أن «هَلُمّوا إلَى الماءِ» .

قالَ : فَوَرَدَ النّاسُ فَنَزَلوا وشَرِبوا وسَقَوا ما مَعَهم مِنَ الظَّهرِ ، ومَلَؤوا أسقِيَتَهُم ، وحَمَلوا مِنَ الماءِ ما أرادوا . ثُمَّ حَمَلَ عَلَى الصَّخرَةِ وهُوَ يُحَرِّكُ شَفَتَيهِ بِمِثلِ كَلامِهِ الأَوَّلِ حَتّى رَدَّ الصَّخرَةَ إلى مَوضِعِها .

ثُمَّ سارَ حَتّى نَزَلَ فِي الماءِ الَّذي أرادوا وإذا ماؤُهُ مُتَغَيِّرٌ ، فَقالَ عَلِيٌ رضى الله عنه لِأَصحابِهِ :

أ فيكُم مَن يَعرِفُ مَكانَ المَاءِ الَّذي يُتِمُّ عَلَيهِ ؟

فَقالوا : نَعَم يا أميرَ المُؤمِنينَ .

قالَ : فَانطَلَقوا إلَيهِ ، فَطَلَبوا مَكانَ الصَّخرَةِ فَلَم يَقدِروا عَلَيهِ ؛ فَانطَلَقوا إلَى الرّاهِبِ فَصاحوا بِهِ : يا راهِبُ ! فَأَشرَفَ عَلَيهِم ، فَقالوا : أينَ هذَا الماءُ الَّذي هُوَ بِالقُربِ مِن دَيرِكَ ؟

فَقالَ الرّاهِبُ : إنَّهُ ما بِقُربي شَيءٌ مِنَ الماءِ !

فَقالوا : بَلى ! قَد شَرِبنا مِنهُ . نَحنُ وصاحِبُنا ، وهُوَ الَّذي استَخرَجَ لَنَا الماءَ وقَد شَرِبنا مِنهُ .

فَقالَ الرّاهِبُ : وَاللّهِ ما بُنِيَ هذَا الدَّيرُ إلّا بِذلِكَ الماءِ ، وإنَّ لي في هذِهِ الصَّومَعَةِ مُنذُ كَذا سَنَةً ما عَلِمتُ بِمَكانِ هذَا الماءِ ، وإنَّها عَينٌ يُقالُ لَها عَينُ راحوما ، مَا استَخرَجَها إلّا نَبِيٌّ أو وَصِيُّ نَبِيٍّ ، ولَقَد شَرِبَ مِنها سَبعونَ نَبِيّا وسَبعونَ وَصِيّا .

قالَ : فَرَجَعوا إلى عَلِيٍّ رضى الله عنه فَأَخبَروهُ بِذلِكَ ، فَسَكَتَ ولَم يَقُل شَيئا . (1) .


1- .الفتوح : ج 2 ص 555 وراجع وقعة صفّين : ص 145 .

ص: 529

6 / 7 ماجراى آبِ صومعه

6 / 7ماجراى آبِ صومعه6494.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الفتوح :على عليه السلام دو روز در شهر انبار ماندْ . روز سوم ، سپاه را در بيابانى هموار [ و بى آب و علف ]حركت داد . آنان تشنه شدند و به آب نيازشان افتاد . ناگهان به راهبى برخوردند كه در صومعه اش مى زيست . على عليه السلام به وى نزديك شد و او را ندا داد . راهب پديدار شد . على عليه السلام به او گفت : «آيا در نزديكى خويش ، آبى سراغ دارى كه از آن بياشاميم؟» .

گفت : آبى نمى شناسم . براى ما ، از حدود دو فرسخ آن سوتر ، آب آورده مى شود .

على عليه السلام وى را ترك گفت و به نقطه اى از زمين روى كرد و گردِ آن چرخيد . سپس به گوشه اى از آن اشاره كرد و گفت : «اين جا را حفر كنيد» .

پس اندكى كندند و به صخره اى زرد رنگ برخوردند ، گويى كه از طلا پوشيده شده بود ؛ سنگى همچون سنگ آسياب كه نيروى صد تَن براى جا به جا كردنش بايسته بود.

على عليه السلام گفت : «سنگ را برگردانيد! آب زير آن است» .

افراد ، پيرامون سنگ گِرد آمدند و [ هر چه كوشيدند ]نتوانستند آن را برگردانند .

پس على عليه السلام از اسب خويش فرود آمد ، به صخره نزديك شد ، به گونه اى كه هيچ صدايى شنيده نشد ، زير لب چيزى گفت ، سپس به صخره نزديك[ تر] شد و گفت : «بسم اللّه !» . آن گاه ، آن را حركت داد و از جاى برداشته ، در گوشه اى افكند .

در اين هنگام ، آبى از زمين جوشيد كه افراد [ تا آن روز] گواراتر ، زلال تر و خُنك تر از آن نديده بودند . پس در مردم ندا داد : «به سوى آب آييد!» .

پس افراد فرود آمدند و نوشيدند و به ستوران خويش نوشاندند و آبدان هاشان را پُر كردند و هر چه خواستند ، با خود برداشتند . آن گاه ، على عليه السلام صخره را بلند كرد و همانند بار پيش ، زير لب چيزى گفت و آن را به جاى خود بازگرداند .

پس روانه شد تا بر كناره آبى كه قصد كرده بودند ، فرود آمد ؛ آبى كه ديگرگون بود . پس على عليه السلام به يارانش گفت : «آيا در شما كسى هست كه جاى آن آب را كه بر آن برگذشتيم ، بداند؟» .

گفتند : آرى ، اى امير مؤمنان!

گفت : «پس به سوى آن روان شويد» .

سپس افراد [ رفتند و] در جستجوى مكان صخره برآمدند و آن را نيافتند . نزد راهب رفتند و بانگ زدند : اى راهب! وى پديدار شد . گفتند : كجاست آبى كه نزديك صومعه تو قرار دارد؟

راهب گفت : نزديك من هيچ آبى نيست .

گفتند : هست! ما خود از آن نوشيديم ؛ هم ما و هم اميرمان كه آب را برايمان برآورد ، و ما از آن نوشيديم .

راهب گفت : به خدا سوگند ، اين صومعه ، جز با همان آب ، بنا نشده است . من از فلان سال كه در اين صومعه بوده ام ، مكان اين آب را ندانسته ام . و آن ، چشمه اى است به نام «راحوما» كه جز پيامبر يا جانشين پيامبر ، كسى نمى تواند آن را برآورَد ؛ و از آن ، هفتاد پيامبر و هفتاد جانشين پيامبر نوشيده اند .

پس افراد نزد على عليه السلام بازگشتند و او را از اين ماجرا خبر دادند . وى سكوت كرد و هيچ نگفت .

.

ص: 530

. .

ص: 531

. .

ص: 532

6493.الدرّ المنثور ( _ به نقل از ابن ادرع _ ) الإرشاد_ في بَيانِ قِصَّةِ عَطَشِ أصحابِ الإِمامِ عليه السلام لَمّا تَوَجَّهَ إلى صِفّينَ ولِقائِهِم مَعَ الرّاهِبِ _: فَقالَ عليه السلام : اِكشِفُوا الأَرضَفي هذَا المَكانِ .

فَعَدَلَ جَماعَةٌ مِنهُم إلَى المَوضِعِ فَكَشَفوهُ بِالمَساحي ، فَظَهَرَت لَهُم صَخرَةٌ عَظيمَةٌ تَلمَعُ ، فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هُنا صَخرَةٌ لا تَعمَلُ فيهَا المَساحي .

فَقالَ لَهُم : إنَّ هذِهِ الصَّخرَةَ عَلَى الماءِ فَإِن زالَت عَن مَوضِعِها وجََدتُمُ الماءَ .

فَاجتَهَدوا في قَلبِها ، فَاجتَمَعَ القَومُ وراموا تَحريكَها فَلَم يَجِدوا إلى ذلِكَ سَبيلاً وَاستَصعَبَت عَلَيهِم ، فَلَمّا رَآهُم عليه السلام قَدِ اجتَمَعوا وبَذَلُوا الجُهدَ في قَلعِ الصَّخرَةِ فَاستَصعَبَت عَلَيهِم ، لَوى عليه السلام رِجلَهُ عَن سَرجِهِ حَتّى صارَ عَلَى الأَرضِ ، ثُمَّ حَسَرَ عَن ذِراعَيهِ ووَضَعَ أصابِعَهُ تَحتَ جانِبِ الصَّخرَةِ فَحَرَّكَها ، ثُمَّ قَلَعَها بِيَدِهِ ودَحا بِها أذرُعا كَثيرَةً ، فَلَمّا زالَت عَن مَكانِها ظَهَرَ لَهُم بَياضُ المَاءِ ، فَتَبادَروا إلَيهِ فَشَرِبوا مِنهُ ، فَكانَ أعذَبَ ماءٍ شَرِبوا مِنهُ في سَفَرِهِم وأبرَدَهُ وأصفاهُ .

فَقالَ لَهُم : تَزَوَّدوا وَارتَووا .

فَفَعَلوا ذلِكَ . ثُمَّ جاءَ إلَى الصَّخرَةِ فَتَناوَلَها بِيَدِهِ ووَضَعَها حَيثُ كانَت . (1)6492.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ في صِفَةِ قُوَّةِ الإِمامِ عليه السلام _: وهُوَ الَّذي قَلَعَ بابَ خَيبَرَ وَاجتَمَعَ عَلَيهِ عُصبَةٌ مِنَ النّاسِ لِيَقلِبوهُ فَلَم يَقلِبوهُ ، وهُوَ الَّذِي اقتَلَعَ هُبَلَ مِن أعلَى الكَعبَةِ ، وكانَ عَظيما جِدّا وألقاهُ إلَى الأَرضِ ، وهُوَ الَّذِي اقتَلَعَ الصَّخرَةَ العَظيمَةَ في أيّامِ خِلافَتِهِ عليه السلام بِيَدِهِ بَعدَ عَجزِ الجَيشِ كُلِّهِ عَنها وأنبَطَ الماءَ مِن تَحتِها . (2) .


1- .الإرشاد : ج 1 ص 335 ، إعلام الورى : ج 1 ص 346 نحوه وراجع خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 50 والخرائج والجرائح : ج1 ص 222 ح 67 والفضائل لابن شاذان : ص 89 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 21 .

ص: 533

6491.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الإرشاد_ در بيان ماجراى تشنگى ياران امام عليه السلام به هنگامِ روى نهادن به صِفّين و ديدارشان با راهب _: پس امام عليه السلام فرمود : «در اين نقطه ، زمين را بشكافيد!» .

گروهى از افراد ، به آن مكان روى كردند و با بيل به كاويدن زمين پرداختند . پس صخره اى بزرگ و تابان بر ايشان آشكار شد . گفتند : اى امير مؤمنان! اين جا صخره اى است كه بيل ها در آن كارگر نمى افتند .

به آنان گفت : «اين صخره بر آبى جاى دارد و اگر از مكان خود كنار رود ، آب را خواهيد يافت» .

پس افراد در جا به جا كردن صخره كوشيدند،گِرد آمدند و آهنگِ جا به جا نمودن آن كردند ؛ امّا به اين مقصود راهى نيافتند و كار بر ايشان سخت دشوار شد .

آن گاه كه امام عليه السلام ديد آنان گِرد آمده ، كوشش خويش را در جا به جايى صخره به كار گرفته اند و كار بر ايشان چنان دشوار شده ، پايش را از روى زين برگرداند تا بر زمين فرود آمد ، سپس آستين بالا زد ، انگشتانش را زير گوشه اى از صخره برد و آن را حركت داد . آن گاه ، با دستش آن را بركَند و چندين قدم آن سوتر پرتاب كرد .

وقتى صخره جا به جا شد ، روشناىِ آب نزدشان نمودار گشت . به آن روى آوردند و از آن نوشيدند . آن آب گواراترين ، خنك ترين و زلال ترين آبى بود كه در سفر[ هاى ]خويش نوشيده بودند .

به ايشان گفت : «توشه برگيريد و سيراب شويد» .

پس چنين كردند . آن گاه ، امام عليه السلام نزديك صخره شد ، آن را با دست برگرفت و بر همان جاى كه بود ، باز نهاد .6490.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ در وصفِ نيرومندى امام عليه السلام _: و اوست كه دروازه خيبر را بركنْد و گروهى از مردم گِرد آمدند تا آن را برگردانند و نتوانستند . و اوست كه [ بُتِ ]هُبَل را _ كه بسيار بزرگ بود _ از فراز كعبه بركنْد و بر زمين فرو افكند . و اوست كه در روزگار خلافتش صخره اى بزرگ را با دست خويش از جاى كنْد _ آن گاه كه همه سپاه از اين كار ناتوان شدند _ و از زير آن آب برآورْد . .

ص: 534

6 / 8النُّزولُ بِبَليخٍ (1)6493.الدرّ المنثور عن ابنِ الأدرعِ :الفتوح :ونَظَرَ إلَيهِ [عَلِيٍّ عليه السلام ] راهِبٌ قَد كانَ هُنالِكَ في صَومَعَةٍ لَهُ ، فَنَزَلَ مِنَ الصَّومَعَةِ وأقبَلَ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَأَسلَمَ عَلى يَدِهِ ؛ ثُمَّ قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ عِندَنا كِتابا تَوارَثناهُ عَن آبائِنا ، يَذكُرونَ أنَّ عيسَى بنَ مَريَمَ عليه السلام كَتَبَهُ ، أفَأَعرِضُهُ عَلَيكَ ؟

قالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : نَعَم فَهاتِهِ .

فَرَجَعَ الرّاهِبُ إلَى الصَّومَعَةِ وأقبَلَ بِكِتابٍ عَتيقٍ قَد كادَ أن يَندَرِسَ ، فَأَخَذَهُ عَلِيٌّ وقَبَّلَهُ ثُمَّ دَفَعَهُ إلَى الرّاهِبِ ، فَقالَ : اِقرَأهُ عَلَيَّ !

فَقَرَأَهُ الرّاهِبُ عَلى عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَإِذا فيهِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، الَّذي قَضى فيما قَضى وسَطَرَ فيما سَطَرَ ، أنَّهُ باعِثٌ فِي الاُمِّيّينَ رَسولاً مِنهُم يُعَلِّمُهُمُ الكِتابَ وَالحِكمَةَ ، ويَدُلُّهُم عَلى سَبيلِ الرَّشادِ ، لا فَظٌّ (2) ولا غَليظٌ ولاصَخّابٌ (3) فِي الأَسواقِ ، لا يَجزِي السَّيِّئَةَ السَّيِّئَةَ ولكِن يَعفو ويَصفَحُ ، اُمَّتُهُ الحامِدونَ الَّذينَ يَحمَدونَ اللّهَ عَلى كُلِّ حالٍ في هَبوطِ الأَرضِ وصَعودِ الجِبالِ ، ألسِنَتُهُم مُذَلَّلَةٌ بِالتَّسبيحِ وَالتَّقديسِ وَالتَّكبيرِ وَالتَّهليلِ ، يَنصُرُ اللّهُ هذَا النَّبِيَّ عَلى مَن ناواهُ ؛ فَإِذا تَوَفّاهُ اللّهُ اختَلَفَت اُمَّتُهُ مِن بَعدِهِ ، ثُمَّ يَلبَثونَ بِذلِكَ ما شاءَ اللّهُ ؛ فَيَمُرُّ رَجُلٌ مِن اُمَّتِهِ بِشاطِئِ هذَا النَّهرِ ، يَأمُرُ بِالمَعروفِ ويَنهى عَنِ المُنكَرِ ، يَقضي بِالحَقِّ ولا يَرتَشي فِي الحُكمِ ، الدُّنيا عَلَيهِ أهوَنُ مِن شُربِ الماءِ عَلَى الظَّمآنِ ، (4) يَخافُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ فِي السِّرِّ ويَنصَحُ اللّهَ فِي العَلانِيَةِ ، ولا يَأخُذُهُ فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ ، فَمَن أدرَكَ ذاكَ النَّبِيَّ فَليُؤمِن بِهِ ، فَمَن آمَنَ بِهِ كانَ لَهُ رِضوانُ اللّهِ وَالجَنَّةُ ، ومَن أدرَكَ ذلِكَ العَبدَ الصّالِحَ فَليَنصُرهُ فَإِنَّهُ وَصِيُّ خاتِمِ الأَنبِياءِ ، وَالقَتلُ مَعهُ شَهادَةٌ .

قالَ : ثُمَّ إنَّهُ أقبَلَ هذَا الرّاهِبُ عَلى عَلِيٍّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّي صاحِبُكَ لا اُفارِقُكَ أبَدا حَتّى يُصيبَني ما أصابَكَ .

قالَ : فَبَكى عَلِيٌّ رضى الله عنه ثُمَّ قالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي ذَكَرَني عِندَهُ في كُتُبِ الأَبرارِ .

قالَ : ثُمَّ سارَ وهذَا الرّاهِبُ مَعَهُ ، فَكانَ يَتَغَدّى ويَتَعَشّى مَعَ عَلِيٍّ ؛ حَتّى صارَ إلى صِفّينَ ، فَقاتَلَ فَقُتِلَ ، فَقالَ عَلِيٌّ لِأَصحابِهِ : اُطلُبوهُ ! فَطَلَبوهُ فَوَجَدوهُ ، فَصَلّى عَلَيهِ عَلِيٌّ رضى الله عنه ودَفَنَهُ وَاستَغفَرَ لَهُ ، ثُمَّ قالَ : هذا مِنّا أهلَ البَيتِ . (5) .


1- .موضع في سوريا ، قرب الرقّة على جانب الفرات .
2- .فظّ : سَيِّئالخُلق (لسان العرب : ج 7 ص 452 «فظظ») .
3- .الصَّخَب والسَّخَب : الضَّجَّة ، واضطرابُ الأصواتِ للخِصَام (النهاية : ج 3 ص 14 «صخب») .
4- .في وقعة صفّين : «الدنيا أهون عليه من الرّماد في يوم عصفت به الريح ، والموت أهون عليه من شرب الماء على الظماء»؛ والظاهر وقوع السقط هنا في المصدر .
5- .الفتوح : ج 2 ص 556 ؛ وقعة صفّين : ص 147 نحوه .

ص: 535

6 / 8 فرود آمدن در بُلَيخ

6 / 8فرود آمدن در بُلَيخ (1)6490.عنه صلى الله عليه و آله :الفتوح :راهبى كه آن جا در صومعه اى مى زيست ، به على عليه السلام نگريست ، از صومعه برون آمد و به وى روى كرد و به دست وى اسلام آورد . سپس گفت : اى امير مؤمنان! نزد ما كتابى است كه آن را از پدران خويش ارث برده ايم و مى گويند عيسى بن مريم عليهماالسلام آن را برنوشته است . آيا به شما عرضه اش كنم؟

على عليه السلام گفت : «آرى ، آن را بياور!» .

راهب به صومعه بازگشت و كتابى كهنه بازآورد كه نزديك به فرو پاشيدن بود . على عليه السلام آن را برگرفت و بوسيد . سپس به راهب باز گردانيد و گفت : «آن را بر من بخوان» .

راهب آن را بر على عليه السلام خواند . در آن چنين بود :

«به نام خداوند بخشنده مهربان كه در قضايش چنين حكم كرد و در [ لوحِ ]مسطورش چنين نوشت كه در ميان مردمى مَدرَس نرفته ، پيامبرى از خودشان برانگيزد تا كتاب و حكمت را به ايشان بياموزَد و به راه رشد يافتگى رهنمونشان شود ؛ پيامبرى كه كج خُلقى و درشتى نمى كند ، در بازارها بانگِ بلند بر نمى دارد و بدى را به بدى پاداش نمى دهد ، بلكه مى بخشايد و در مى گذرد ؛ پيامبرى كه امّتش ستايشگرند و در هر حال ، خواه به گاه فرو رفتن در زمين و خواه به گاه برآمدن از كوه ها ، خداى را سپاس مى گويند و زبان هاشان رامِ ياد كردن از خدا به منزّهى و پاكى و بزرگى و يگانگى است .

خداوند ، اين پيامبر را بر دشمنانش چيره مى كند و آن گاه كه او را نزد خويش فرا بر مى كشد ، امّتش از پىِ او به اختلاف در مى افتند و تا زمانى كه خدا خواهد ، در اين حال مى مانند . آن گاه مردى از امّتش بر كرانه اين نهر بر مى گذرَد ، به معروف امر و از منكر نهى مى كند ، به حق حكم مى رانَد و در داورى رشوه نمى ستانَد . دنيا بر او آسان تر از آبْ نوشيدن تشنگان است ؛ خداوند شكوهمند بالاپايه را در نهان پروا مى كند و در آشكار براى خدا خلوص مى ورزد و در [ كارِ] خدا سرزنشِ هيچ سرزنشگرى او را در نمى گيرد . هر كس آن پيامبر را دريابد ، بايد به او بگرود . اگر گرويد ، رضوان و بهشت خدا از آنِ اوست . و هر كه آن بنده صالح را دريابد ، بايد يارى اش كند ، كه او جانشين پيامبرِ واپسين و كشته شدن با او ، شهادت است» .

سپس آن راهب به على عليه السلام روى كرد و گفت : اى امير مؤمنان! من همراه تو مى مانم و هرگز از تو جدا نمى شوم ، چندان كه مرا همان رسد كه تو را برسد .

سپس على عليه السلام گريست و گفت : «سپاس ، خداى را كه مرا نزد خويش ، در كتبِ نيكان ، ياد فرموده است» .

آن گاه ، حركت كرد و راهب با وى روان شد . پس صبح و شام ، با على عليه السلام هم سفره بود ، تا اين كه به صفّين رسيد . پس به [ صف] نبرد پيوست تا كشته شد . على عليه السلام به يارانش فرمود : «او را بجوييد» . او را جُستند و يافتند . على عليه السلام بر او نماز گزارد و دفنش كرد و برايش آمرزش خواست . سپس گفت : «اين [ مرد ]از ما اهل بيت است» .

.


1- .جايى است در سوريه ، نزديك رَقّه بر حاشيه فرات .

ص: 536

M2733_T1_File_6526612

6 / 9الوُصولُ إلَى الرَّقَّةِ6486.امام باقر عليه السلام ( _ در پاسخ به زراره كه از آيه: «حنيفانى براى خدا ب ) وقعة صفّين عن يزيد بن قيس الأرحبي :ثُمَّ سارَ أميرُ المُؤمِنينَ حَتّى أتَى الرَّقَّةَ وجُلُّ أهلِهَا العُثمانِيَّةُ ، الَّذينَ فَرّوا مِنَ الكُوفَةِ بِرَأيِهِم وأهوائِهِم إلى مُعاوِيَةَ ، فَغَلَّقوا أبوابَها وتَحَصَّنوا فيها ، وكانَ أميرُهُم سِماكَ بنَ مَخرَمَةَ الأَسَدِيَّ في طاعَةِ مُعاوِيَةَ ، وقَد كانَ فارَقَ عَلِيّا في نِحوٍ مِن مِئَةِ رَجُلٍ مِن بَني أسَدٍ ، ثُمَّ أخَذَ يُكاتِبُ قَومَهُ حَتّى لَحِقَ بِهِ مِنهُم سَبعُمِئَةِ رَجُلٍ . (1) .


1- .وقعة صفّين : ص 146 .

ص: 537

6 / 9 رسيدن به رَقّه

6 / 9رسيدن به رَقّه6486.الإمامُ الباقرُ عليه السلام ( _ و قد سَألَهُ زُرارةُ عن قولِ اللّه ِ عزّ و جلّ ) وقعة صِفّين_ به نقل از يزيد بن قيس اَرحَبى _: سپس امير مؤمنان روان گشت تا به رَقّه رسيد كه بيشينه مردمش هواخواهِ عثمان بودند و به سبب اعتقاد و علاقه به معاويه ، از كوفه به آن جا گريخته بودند . آنان دروازه ها را بر بستند و در آن جا پناه گزيدند . فرمانده ايشان سماك بن مخرمه اسدى بود كه از معاويه فرمان مى بُرد و همراهِ نزديك به صد مرد از بنى اسد از على عليه السلام جدا شده و آن گاه به قوم خود نامه پراكنده بود و بدين سان ، هفتصد مرد از ايشان به وى پيوسته بودند .

.

ص: 538

6485.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :الفتوح :دَعا عَلِيٌّ أهلَ الرَّقَّةِ فَقالَ : اِعقِدوا لي جِسرا عَلى هذَا الفُراتِ حَتّى أعبُرَ عَلَيهِ أنَا وأصحابي إلى قِتالِ مُعاوِيَةَ . فَأَبَوا ذلِكَ ؛ وعَلِمَ عَلِيٌّ رضى الله عنههَوى أهلِ الرَّقَّةِ في مُعاوِيَةَ ، فَتَرَكَهُم ونادى في أصحابِهِ : نَمضي لِكَي نَعبُرَ عَلى جِسرِ مَنبِجٍ . (1)

قالَ : فَخَرَجَ الأَشتَرُ إلى أهلِ الرَّقَّةِ مغُضِبا وقالَ : وَاللّهِ يا أهلَ الرَّقَّةِ ! لَئِن لَم تَعقِدوا لِأَميرِ المُؤمِنينَ جِسرا لَاُجَرِّدَنَّ فيكُمُ السَّيفَ ولَأَقتُلَنَّ الرِّجالَ ولَأَحوِيَنَّ الأَموالَ . فَلَمّا سَمِعَ أهلُ الرَّقَّةِ ذلِكَ قالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ : إنَّ الأَشتَرَ وَاللّهِ يوفي بِما يَقولُ ؛ ثُمَّ إنَّهُم رَكِبوا خَلفَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَرَدّوهُ وقالوا : اِرجِع يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَإِنَّنا عاقِدونَ لَكَ جِسرا .

قالَ : فَرَجَعَ عَلِيٌّ إلَى الرَّقَّةِ ، وعَقَدوا لَهُ جِسرا عَلَى الفُراتِ ، ونادى في أصحابِهِ أنِ اركَبوا ! فَرَكِبَتِ النّاسُ وعَبَرَتِ الأَثقالُ كُلُّها ، وعَبَرَ النّاسُ بِأَجمَعِهِم ، وعَلِيٌّ واقِفٌ في ألفِ فارِسٍ مِن أصحابِهِ ، ثُمَّ عَبَرَ آخِرَ النّاسِ . (2)6 / 10كِتابُ الإِمامِ إلى مُعاوِيَةَ وجَوابُهُ6483.امام حسين عليه السلام :وقعة صفّين عن أبي الوداك :إنَّ طائِفَةً مِن أصحابِ عَلِيٍّ قالوا لَهُ : اُكتُب إلى مُعاوِيَةَ وإلى مَن قِبَلَهُ مِن قَومِكَ بِكِتابٍ تَدعوهُم فيهِ إلَيكَ وتَأمُرُهُم بِتَركِ ماهُم فيهِ مِنَ الخَطَأِ فَإِنَّ الحُجَّةَ لَن تَزدادَ عَلَيهِم بِذلِكَ إلّا عِظَما ، فَكَتَبَ إلَيهِم :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ وإلى مَن قِبَلَهُ مِن قُرَيشٍ .

سَلامٌ عَلَيكُم فَإِنّي أحمَدُ اللّهَ إلَيكُمُ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ .

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ للّهِِ عِبادا آمَنوا بِالتَّنزيلِ ، وعَرَفُوا التَّأوِيلَ ، وفَقُهوا فِي الدِّينِ ، وبَيَّنَ اللّهُ فَضلَهُم فِي القُرآنِ الحَكيمِ ، وأنتُم في ذلِكَ الزَّمانِ أعداءٌ لِرَسولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ ، تُكَذِّبونَ بِالكِتابِ ، مُجمِعونَ عَلى حَربِ المُسلِمينَ ، مَن ثَقِفتُم مِنهُم حَبَستُموهُ أو عَذَّبتُموهُ أو قَتَلتُموهُ ، حَتّى أرادَ اللّهُ إعزازَ دينِهِ وإظهارَ رَسولِهِ ، ودَخَلَتِ العَرَبُ في دينِهِ أفواجا ، وأسلَمَت لَهُ هذِهِ الاُمَّةُ طَوعا وكَرها ، وكُنتُم مِمَّن دَخَلَ في هذَا الدّينِ إمّا رَغبَةً وإمّا رَهبَةً ، عَلى حينَ فازَ أهلُ السَّبقِ بِسَبقِهِم وفازَ المُهاجِرونَ الأَوَّلونَ بِفَضلِهِم . فَلا يَنبَغي لِمَن لَيسَت لَهُ مِثلُ سَوابِقِهِم فِي الدّينِ ولا فَضائِلِهِم فِي الإِسلامِ ، أن يُنازِعَهُمُ الأَمرَ الَّذي هُم أهلُهُ وأولى بِهِ ، فَيَحوبَ (3) بِظُلمٍ . ولا يَنبَغي لِمَن كانَ لَهُ عَقلٌ أن يَجهَلَ قَدرَهُ ، ولا أن يَعدُوَ طَورَهُ ، ولا أن يُشقِيَ نَفسَهُ بِالتِماسِ ما لَيسَ لَهُ . ثُمَّ إنَّ أولَى النّاسِ بِأَمرِ هذِهِ الاُمَّةِ قَديما وحَديثا ، أقرَبُها مِن رَسولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ ، وأعلَمُها بِالكِتابِ وأفقَهُها فِي الدّينِ ، وأوَّلُها إسلاما وأفضَلُها جِهادا وأشَدُّها بِما تُحَمِّلُهُ الرَّعِيَّةُ مِن أمورِهَا اضطِلاعا . فَاتَّقُوا اللّهَ الَّذي إلَيهِ تُرجَعونَ ، «وَ لَا تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَ_طِ_لِ وَ تَكْتُمُواْ الْحَقَّ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ» . (4) وَاعلَموا أنَّ خِيارَ عِبادِ اللّهِ الَّذيَن يَعمَلونَ بِما يَعلَمونَ ، وأنَّ شِرارَهُمُ الجُهّالُ الَّذينَ يُنازِعونَ بِالجَهلِ أهلَ العِلمِ ، فَإِنَّ لِلعالِمِ بِعِلمِهِ فَضلاً ، وإنَّ الجاهِلَ لَن يَزدادَ بِمُنازَعَةِ العالِمِ إلّا جَهلاً .

ألا وإنّي أدعوكُم إلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ ، وحَقنِ دِماءِ هذِهِ الاُمَّةِ . فَإِن قَبِلتُم أصَبتُم رُشدَكُم ، وَاهتَدَيتُم لِحَظِّكُم . وإن أبَيتُم إلَا الفُرقَةَ وشَقَّ عَصا هذِهِ الاُمَّةِ فَلَن تَزدادوا مِنَ اللّهِ إلّا بُعدا ، ولَن يَزدادَ الرَّبُّ عَلَيكُم إلّا سُخطا . وَالسَّلامُ .

فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّهُ :

لَيسَ بَيني وبَينَ قَيسٍ عِتابٌ

غَيرُ طَعنِ الكُلى وضَربِ الرِّقابِ

فَقالَ عَلِيٌ : «إِنَّكَ لَا تَهْدِى مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَ_كِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ» . (5)(6) .


1- .مَنْبِج : مدينة كبيرة في ناحية الشام فوق الرقّة وحلب ، بينها وبين الفرات ثلاثة فراسخ ، وبينها وبين حلب عشرة فراسخ ، بناها أنوشيروان (راجع معجم البلدان : ج 5 ص 206) .
2- .الفتوح : ج 2 ص 564 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 565 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 211 ؛ وقعة صفّين : ص 151 كلّها نحوه .
3- .الحُوب : الإثم ، وفلان يَتحوَّب من كذا ؛ أي يتأثّم (لسان العرب : ج 1 ص 340 «حوب») .
4- .البقرة : 42 .
5- .القصص : 56 .
6- .وقعة صفّين : ص 149 ، الأمالي للطوسي : ص 183 ح 308 عن جبر بن نوف نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 80 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 68 .

ص: 539

6 / 10 نامه امام به معاويه و پاسخ وى

6482.امام صادق عليه السلام ( _ در سفارش به عبد اللّه بن جندب _ ) الفتوح :[ على عليه السلام ] بر مردم رَقّه بانگ زد و گفت : «بر اين نهر برايم پُلى بربنديد تا من و يارانم از آن گذشته ، به نبردِ معاويه رويم» .

آنان از اين كار ، سر باز زدند . على عليه السلام مى دانست كه مردم رقّه هواخواهِ معاويه اند . پس ايشان را وا نهاد و به يارانش ندا داد : «در مى گذريم تا بر پل مَنبِج (1) بربگذريم» .

اَشتر ، خشمگينانه به سوى مردم رَقّه رفت و گفت : اى مردم رقّه! به خداى سوگند ، اگر براى امير مؤمنان پُلى برنبنديد ، بر شما شمشير كشيده ، مردان را مى كشم و دارايى ها را تصاحب مى كنم .

آن گاه كه مردم رقّه اين سخن را شنيدند ، برخى به برخى گفتند : سوگند خدا را كه اشتر به آنچه بگويد ، عمل مى كند! پس سواره در پى على بن ابى طالب عليه السلام شدند و او را بازگردانده ، گفتند : اى امير مؤمنان! بازگرد كه ما برايت پُلى بر مى بنديم .

پس على عليه السلام به رقّه بازگشت و براى او پلى بر فرات بربستند و او در ميان يارانش ندا داد : «سوار شويد!» . سپس سپاه سوار شدند و بارها عبور يافت و همگان گذشتند . على عليه السلام با هزار سوار از يارانش ايستاد و سپس آخر از همه عبور كرد .6 / 10نامه امام به معاويه و پاسخ وى6482.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في وَصاياهُ لعبدِ اللّه ِ بنِ جُندَبٍ _ ) وقعة صِفّين_ به نقل از ابو وداك _: گروهى از ياران على عليه السلام به او گفتند : به معاويه و قريشيانِ پيرامونش نامه اى بنويس و ايشان را به سوى خويش فرا خوان و فرمانشان ده كه از خطايى كه در آن اند ، دست كشند كه بدين سان ، حجّت بزرگ بر آنان تمام خواهد شد» . امام عليه السلام به ايشان نوشت :

«به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا ، على امير مؤمنان ، به معاويه و قريشيانِ پيرامونش .

درود بر شما! در نامه اى كه نزدتان مى فرستم ، خدايى را كه معبودى جز او نيست ، ستايش مى كنم .

امّا بعد ؛ خداى را بندگانى است كه به قرآن ايمان آورده ، با تأويل آن آشنايند ؛ دين را ژرفكاوانه مى شناسند ؛ و خداوند در قرآنِ حكمتمند ، فضل خويش را برايشان آشكار فرموده است .

در آن روزگار ، شما دشمنان پيامبر خدا بوديد ، قرآن را ناراست مى شمرديد ، بر جنگ با مسلمانان همدست مى شديد و هر مسلمانى را كه مى يافتيد ، در بند مى كشيديد يا عذاب مى كرديد يا مى كشتيد ، تا آن گاه كه خداوند مقرّر فرمود دينش را سرافرازى بخشد و پيامبرش را [ بر دشمنانش] چيره گردانَد .

آن گاه ، اعراب ، گروه گروه در دين او در آمدند و اين امّت ، خواسته و ناخواسته ، تسليم وى شدند . و شما از كسانى بوديد كه در اين دين درآمدند ، خواه به رغبت و خواه از سر بيم ، و در اين حال ، پيش گامانِ [ مسلمانى] به سابقه شان ، و مهاجران اوّل ، به فضلشان رستگار شدند . پس آن را كه نه سابقه ديندارى و نه فضل مسلمانىِ ايشان را دارد ، نمى سزد كه با ايشان در امر خلافت _ كه خود شايسته و سزاوارِ آن اند _ ، به كشمكش برخيزد و آلوده گناه شود . و آن را كه خِرَد دارد ، نمى سزد كه قدر خويش نشناسد و از حدّ خود پا فراتر نهد و خود را در طلبِ چيزى كه از آنِ او نيست ، به زحمت اندازد .

پس سزاوارترينِ مردم براى [ به عهده گرفتنِ] كار اين امّت ، چه ديروز و چه امروز ، كسى است كه بيش از همه به پيامبر خدا نزديك باشد ؛ با كتاب [ خدا ]آشناتر و در دين ، ژرفكاوتر باشد ؛ نخستين پذيرنده اسلام و برترين مجاهد و تحمّل پذيرترين كس براى بار مسئوليت اداره اين امّت باشد . پس پروا كنيد خدايى را كه به سويش باز مى گرديد ؛ «و حق را به باطل درنياميزيد ، و حق را نپوشانيد ، در حالى كه خود [ حقيقت را ]مى دانيد» .

و بدانيد كه بندگان برگزيده خدا آنان اند كه به آنچه مى دانند ، عمل مى كنند ؛ و بدترين بندگان خدا كسانى هستند كه با نادانى ، به نزاعِ دانايان مى روند ، كه دانا را از رهگذر علمش فضلى است و نادان ، با رفتن به نزاعِ دانا ، تنها بر نادانى خويش مى افزايد .

هَلا! من شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و پاس داشتنِ خون اين امّت فرا مى خوانم . اگر بپذيريد ، راه رشد را يافته و به پاداش [ جاودان] خود رهنمون شده ايد ؛ و اگر جز پراكنده ساختن و شكستنِ ابزار قدرت اين امّت را نخواهيد ، پس ، از خدا دورتر مى شويد و پروردگار ، خشمش را بر شما مى افزايد . والسّلام!» .

آن گاه ، معاويه به وى [ چنين] پاسخ نوشت :

امّا بعد ؛ به راستى :

ميان من و قيس ، گلايه اى نيست

جز قُلوه ها را به نيزه كوفتن و گردن ها را به شمشير زدن .

و على عليه السلام [ به كلام خدا استناد نمود و در پاسخش ]فرمود : «[ اى پيامبر!] تو آن را كه مى خواهى ، نمى توانى هدايت كرد ؛ بلكه خداوند ، هر كه را خواهد هدايت كند ، و او داناتر است كه هدايت پذير كيست» .

.


1- .مَنبج ، شهرى است بزرگ در منطقه شام ، بالاتر از رقّه و حلب كه با فرات ، سه فرسنگ و با حلب ، ده فرسنگ فاصله دارد و آن را انوشيروان بنا نهاده است (معجم البلدان : ج 5 ص 206) .

ص: 540

. .

ص: 541

. .

ص: 542

6 / 11الأَشتَرُ عَلى مُقَدِّمَةِ جَيشِ الإِمامِ6480.عنه عليه السلام ( _ لأبي بصيرٍ _ ) تاريخ الطبري عن خالد بن قطن الحارثي :إنَّ عَلِيّا لَمّا قَطَعَ الفُراتَ دَعا زِيادَ بنَ النَّضرِ وشُرَيحَ بنَ هانِئٍ فَسَرَّحَهُما أمامَهُ نَحوَ مُعاوِيَةَ عَلى حالِهِمَا الَّتي كانا خَرَجا عَلَيها مِنَ الكُوفَةِ . قالَ : وقَد كانا حَيثُ سَرَّحَهُما مِنَ الكوفَةِ أخَذا عَلى شاطِئِ الفُراتِ مِن قِبَلِ البَرِّ مِمّا يَلِي الكوفَةَ حَتّى بَلَغا عاناتٍ ، (1) فَبَلَغَهُما أخذُ عَلِيٍّ عَلى طَريقِ الجَزيرَةِ ، وبَلَغَهُما أنَّ مُعاوِيَةَ قَد أقبَلَ مِن دِمَشقَ في جُنودِ أهلِ الشّامِ لِاستِقبالِ عَلِيٍّ فَقالا : لا وَاللّهِ ، ما هذا لَنا بِرَأيٍ أن نَسيرَ وبَينَنا وبَينَ المُسلِمينَ وأميرِ المُؤمِنينَ هذَا البَحرُ ! وما لَنا خَيرٌ في أن نَلقى جُنودَ أهلِ الشّامِ بِقِلَّةِ مَن مَعَنا مُنقَطِعينِ مِنَ العَدَدِ وَالمَدَدِ . فَذَهَبوا لِيَعبُروا مِن عاناتٍ ، فَمَنَعَهُم أهلُ عاناتٍ وحَبَسوا عَنهُمُ السُّفُنَ ، فَأَقبَلوا راجِعينَ حَتّى عَبَروا مِن هِيتَ ، (2) ثُمَّ لَحِقوا عَلِيّا بِقَريَةٍ دونَ قَرقِيسِياءَ (3) وقَد أرادوا أهلَ عاناتٍ فَتَحَصَّنوا وفَرّوا ، ولَمّا لَحِقَتِ المُقَدِّمَةُ عَلِيّا قالَ : مُقَدِّمَتي تَأتيني مِن وَرائي !

فَتَقَدَّمَ إلَيهِ زِيادُ بنُ النَّضرِ الحارِثِيُّ وشُرَيحُ بنُ هانِئٍ فَأَخبَراهُ بِالَّذي رَأَيا حينَ بَلَغَهُما مِنَ الأَمرِ ما بَلَغَهُما . فَقالَ : سَدَدتُما . ثُمَّ مَضى عَلِيٌّ فَلَمّا عَبَرَ الفُراتَ قَدَّمَهُما أمامَهُ نَحوَ مُعاوِيَةَ ، فَلَمّا انتَهَيا إلى سورِ الرّومِ لَقِيَهُما أبُوالأَعوَرِ السُّلَمِيُّ عَمرُو بنُ سُفيانَ في جُندٍ مِن أهلِ الشّامِ ، فَأَرسَلا إلى عَلِيٍّ : إنّا قَد لَقِينا أبَا الأَعوَرِ السُّلَمِيَّ في جُندٍ مِن أهلِ الشّامِ وقَد دَعَوناهُم فَلَم يُجِبنا مِنهُم أحَدٌ فَمُرنا بِأَمرِكَ . فَأَرسَلَ عَلِيٌّ إلَى الأَشتَرِ فَقالَ :

يا مالِكُ ، إنَّ زِيادا وشُرَيحا أرسَلا إلَيَّ يُعلِماني أنَّهُما لَقِيا أبَا الأَعوَرِ السُّلَمِيَّ في جَمعٍ مِن أهلِ الشّامِ ، وأنبَأَنِي الرَّسولُ أنَّهُ تَرَكَهُم مُتَواقِفينَ ، فَالنَّجاءَ إلى أصحابِكَ النَّجاءَ ، فَإِذا قَدِمتَ عَلَيهِم فَأَنتَ عَلَيهِم وإيّاكَ أن تَبدَأَ القَومَ بِقِتالٍ إلّا أن يَبدَؤوكَ حَتّى تَلقاهُم فَتَدعُوَهُم وتَسمَعَ ، ولا يَجرِمَنَّكَ شَنَآنُهُم عَلى قِتالِهِم قَبلَ دُعائِهِم وَالإِعذارِ إلَيهِم مَرَّةً بَعدَ مَرَّةٍ ، وَاجعَل عَلى مَيمَنَتِكَ زِيادا وعَلى مَيسَرَتِكَ شُرَيحا وقِف مِن أصحابِكَ وَسَطا ، ولا تَدنُ مِنهُم دُنوَّ مَن يُريدُ أن يُنشِبَ الحَربَ ، ولا تَباعَد مِنهُم بُعدَ مَن يَهابُ البَأسَ حَتّى أقدَمَ عَلَيكَ ، فَإِنّي حَثيثُ السَّيرِ في أثَرِكَ إن شاءَ اللّهُ .

قالَ : وكانَ الرَّسولُ الحارِثَ بنَ جُمهانَ الجُعفِيَّ فَكَتَبَ عَلِيٌّ إلى زِيادٍ وشُرَيحٍ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد أمَّرتُ عَلَيكُما مالِكا فَاسمَعا لَهُ وأطيعا ، فَإِنَّهُ مِمَّن لا يُخافُ رَهَقُهُ ولا سِقاطُهُ ولا بُطؤُهُ عَمَّا الإِسراعُ إلَيهِ أحزَمُ ، ولَا الإِسراعُ إلَى مَا الإِبطاءُ عَنهُ أمثَلُ ، وقَد أمَرتُهُ بِمِثلِ الَّذي كُنتُ أمَرتُكُما بِهِ ألّا يَبدَأَ القَومَ حَتّى يَلقاهُم فَيَدعُوَهُم ويُعذِرَ إلَيهِم . (4) .


1- .عَانَات : عانة بلد في العراق مشهور بين الرَّقَة وهيت ، وجاء في الشعر (عانات) كأنّه جمع لما حوله ، وهي مشرفة على الفرات قرب حديثة (معجم البلدان : ج 4 ص 72) .
2- .هِيْت : بلدة في العراق على الفرات من نواحي بغداد فوق الأنبار (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
3- .قَرْقِيسِياء : بلد على نهر الخابور قرب صفّين والرقّة ، وعندها مصبّ الخابور في الفرات ، وهي الآن في العراق (راجع معجم البلدان : ج 4 ص 328) .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 566 ؛ وقعة صفّين : ص 152 نحوه .

ص: 543

6 / 11 اَشتر ، فرمانده پيش قراولان سپاه امام

6 / 11اَشتر ، فرمانده پيش قراولان سپاه امام6477.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از خالد بن قُطْن حارثى _: آن گاه كه على عليه السلام از فرات برگذشت ، زياد ابن نضر و شريح بن هانى را فرا خواند و با همان حال كه از كوفه بيرون شده بودند ، به سوى معاويه روانه ساخت .

آن دو ، پس از آن كه امام عليه السلام از كوفه [ به سوى معاويه ]روانه شان كرد ، كناره فرات را در خشكى از جانب كوفه در پيش گرفتند تا به عانات (1) رسيدند . در آن جا ، خبر يافتند كه على عليه السلام راه جزيره را در پيش گرفته و معاويه با سپاه شام ، از سوى دمشق به رويارويى با على عليه السلام مى رود . [ با خود ]گفتند : نه ؛ به خدا سوگند ، اين خردمندانه نيست كه ما به راه ادامه دهيم ، حال آن كه اين رود ميان ما و مسلمانان و امير مؤمنان ، فاصله اندازد ؛ و خير ما در آن نيست كه با شمارِ كم و بدون نيرو[ ى كمكى] و پشتيبانى ، با سپاه شام رويارو شويم .

پس در راه شدند تا از عانات عبور كنند ؛ امّا مردمِ عانات ، ايشان را باز داشتند و كشتى ها را از آنان دور كردند . پس بازگشتند تا از هيت (2) برگذشتند و در روستايى فرو دستِ قَرقيسيا (3) به على عليه السلام پيوستند و آن گاه قصدِ مردمِ عانات كردند ؛ امّا ايشان پناه گرفته ، گريختند . هنگامى كه پيش قراولان سپاه به على عليه السلام پيوستند ، گفت : «پيش قراولان سپاهم ، از پىِ من مى آيند» .

زياد بن نضر حارثى و شريح بن هانى نزد وى آمدند و آنچه را به هنگام دريافت خبرِ [ مسير امام عليه السلام و معاويه ]انديشيده بودند ، به او گزارش كردند . [ امام عليه السلام ]گفت : «درست انديشيديد» .

آن گاه كه على عليه السلام از فرات گذشت ، [ ديگر بار] آن دو را پيشاپيشِ خود ، به سوى معاويه گُسيل داشت . هنگامى كه آن دو به سور الرّوم (باروىِ روم) رسيدند ، ابو اَعور عمرو بن سفيان سُلَمى با لشكرى از شاميان روياروى ايشان ايستاد . پس آن دو به على عليه السلام گزارش نوشتند : «ما به ابو اَعوَر سُلَمى همراهِ لشكرى از شاميان ، برخورده و آنان را [ به تسليم] فرا خوانده ايم ؛ امّا هيچ يك از ايشان دعوت ما را نپذيرفته است . ما را فرمان ده كه چه كنيم» .

على عليه السلام به مالك اَشتر ، چنين پيغام داد : «اى مالك! زياد و شريح به من گزارش كرده اند كه ابو اعور سُلَمى را با گروهى از سپاه شام ديدار كرده اند . پيك به من خبر داده كه آنان را در حالى ترك گفته كه روياروى يكديگر صف آراسته اند . پس بشتاب به سوى يارانت ؛ بشتاب! هرگاه به ايشان رسيدى ، فرماندهى شان در عهده توست . مبادا آغازكننده جنگ باشى ، مگر آن كه ايشان جنگ را بياغازند ؛ [ و مبادا به نبرد پردازى ]پيش از آن كه آنان را ديدار كنى و [ به صلح ]فراخوانى و [ سخنشان را ]بشنوى .

دشمنى با ايشان ، نبايد تو را به جنگ با آنان وا دارد ، مگر آن كه نخستْ ايشان را فرا خوانى و چند بار بر آنان حجّت آورى . زياد را بر جناح راست و شريح را بر جناح چپ سپاهت بگمار و خود ، ميانه سپاهت را به دست گير ؛ و همچون كسى كه قصد جنگ افروزى دارد، نزديكشان مشو و[نيز] به سان كسى كه از ترس دشوارى و درگيرى مى گريزد، از ايشان دور نمان . [ چنين كن ]تا خود به تو برسم ؛ كه _ اگر خدا خواهد _ شتابان به دنبالت خواهم آمد» .

پيكِ [ اين نامه] حارث بن جمهان جُعفى بود . آن گاه ، على عليه السلام به زياد و شريح نوشت :

«امّا بعد ؛ من مالك را به فرماندهىِ شما گماشته ام . پس ، از او سخن بشنويد و به فرمانش گردن نهيد . او كسى است كه نه بيمِ كم خِردى و لغزيدن بر او مى رود ، نه درنگ ورزيدن در كارى كه بايسته شتاب است ، و نه شتاب كردن در كارى كه شايسته درنگ باشد . او را همچنان كه به شما فرمان داده بودم ، فرمان داده ام كه جنگ را نياغازد ، مگر آن كه نخست با گروه مقابل ديدار كرده ، ايشان را [ به تسليم ]فراخوانده ، حجّت را بر آنان تمام كند» .

.


1- .عانه ، سرزمينى است مشهور در عراق ، ميان رَقّه و هيت . ذكرى از آن در شعر به صورت «عانات» آمده است كه به نظر مى رسد به عانه و حوالى آن ، اطلاق شده است . اين سرزمين نزديك «حديثه» بر حاشيه فرات واقع است (معجم البلدان : ج 4 ص 72) .
2- .سرزمينى است در عراق بر حاشيه فرات كه از توابع بغداد است و در شمال انبار قرار گرفته است (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
3- .سرزمينى است بر ساحل «خابور» در نزديكى صفّين و رَقّه و در آن جا خابور به فرات مى ريزد . اين سرزمين ، اكنون در عراق واقع شده است (معجم البلدان : ج 4 ص 328) .

ص: 544

. .

ص: 545

. .

ص: 546

6 / 12مُواجَهَةُ مُقَدِّمَةِ الجَيشَينِ6479.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :تاريخ الطبري عن خالد بن قطن الحارثي :خَرَجَ الأَشتَرُ حَتّى قَدِمَ عَلَى القَومِ ، فَاتَّبَعَ ما أمَرَهُ عَلِيٌّ وكَفَّ عَنِ القِتالِ ، فَلَم يَزالوا مُتَواقِفينَ حَتّى إذا كانَ عِندَ المَساءِ حَمَلَ عَلَيهِم أبُوالأَعوَرِ السُّلَمِيُّ ، فَثَبَتوا لَهُ وَاضطَرَبوا ساعَةً ، ثُمَّ إنَّ أهلَ الشّامِ انصَرَفوا .

ثُمَّ خَرَجَ إلَيهِم مِنَ الغَدِ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ الزُّهرِيُّ في خَيلٍ ورِجالٍ حَسَنٍ عَدَدُها وعُدَّتُها ، وخَرَجَ إلَيهِ أبُوالأَعوَرِ فَاقتَتَلوا يَومَهُم ذلِكَ ، تَحمِلُ الخَيلُ عَلَى الخَيلِ وَالرِّجالُ عَلَى الرِّجالِ ، وصَبَرَ القَومُ بَعضُهُم لِبَعضٍ ثُمَّ انصَرَفوا ، وحَمَلَ عَلَيهِمُ الأَشتَرُ فَقُتِلَ عَبدُ اللّهِ بنُ المُنذِرِ التَّنوخِيُّ قَتَلَهُ يَومَئِذٍ ظَبيانُ بنُ عَمّارٍ التَّميمِيُّ وما هُوَ إلّا فَتىً حَدَثٌ وإن كانَ التَّنوخِيُّ لَفارِسَ أهلِ الشّامِ ، وأخَذَ الأَشتَرُ يَقولُ : وَيحَكُم ! أروني أبَا الأَعوَرِ . ثُمَّ إنَّ أبَا الأَعوَرِ دَعَا النّاسَ فَرَجَعوا نَحوَهُ ، فَوَقَفَ مِن وَراءِ المَكانِ الَّذي كانَ فيهِ أوَّلَ مَرَّةٍ ، وجاءَ الأَشتَرُ حَتّى صَفَّ أصحابَهُ فِي المَكانِ الَّذي كانَ فيهِ أبُوالأَعوَرِ ، فَقالَ الأَشتَرُ لِسِنانِ بنِ مالِكٍ النَّخَعِيِّ : اِنطَلِق إلى أبِي الأَعوَرِ فَادعُهُ إلَى المُبارَزَةِ ، فَقالَ : إلى مُبارَزَتي أو مُبارَزَتِكَ ؟ فَقالَ لَهُ الأَشتَرُ : لَو أمَرتُكَ بِمُبارَزَتِهِ فَعَلتَ ؟ قالَ : نَعَم وَاللّهِ ، لَو أمَرتَني أن أعتَرِضَ صَفَّهُم بِسَيفي ما رَجَعتُ أبَدا حَتّى أضرِبَ بِسَيفي في صَفِّهِم ، قالَ لَهُ الأَشتَرُ : يَابنَ أخي ، أطالَ اللّهُ بَقاءَكَ ! قَد وَاللّهِ ، ازدَدتُ رَغبَةً فيكَ لا أمَرتُكَ بِمُبارَزَتِهِ إنّما أمَرتُكَ أن تَدعُوَهُ إلى مُبارَزَتي ، إنَّهُ لا يَبرُزُ إن كانَ ذلِكَ مِن شَأنِهِ إلّا لِذَوِي الأَسنانِ وَالكَفاءَةِ وَالشَّرَفِ ، وأنتَ _ لِرَبِّكَ الحَمدُ _ مِن أهلِ الكَفاءَةِ والشَّرَفِ غَيرَ أنَّكَ فَتىً حَدَثُ السِّنِ ، فَلَيسَ بِمُبارِزِ الأَحداثِ ولكِنِ ادعُهُ إلى مُبارَزَتي . فَأَتاهُ فَنادى : آمِنوني فَإِنّي رَسولٌ فَاُومِنَ ، فَجاءَ حَتَّى انتَهى إلى أبِي الأَعوَرِ . قالَ أبومِخنَفٍ : فَحَدَّثَنِي النَّضرُ بنُ صالِحٍ أبو زُهَيرٍ العَبِسيُّ قالَ : حَدَّثَني سِنانٌ قالَ : فَدَنَوتُ مِنهُ فَقُلتُ : إنَّ الأَشتَرَ يَدعوكَ إلى مُبارَزَتِهِ . قالَ : فَسَكَتَ عَنّي طَويلاً ثُمَّ قالَ : إنَّ خَفَّةَ الأَشتَرِ وسوءَ رَأيِهِ هُوَ حَمَلَهُ عَلى إجلاءِ عُمّالِ ابنِ عَفّانَ مِنَ العِراقِ ، وَانتِزاؤُهُ عَلَيهِ يُقَبِّحُ مَحاسِنَهُ ، ومِن خِفَّةِ الأَشتَرِ وسوءِ رَأيِهِ أن سارَ إلَى ابنِ عَفّانَ في دارِهِ وقَرارِهِ حَتّى قَتَلَهُ ، فيمَن قَتَلَهُ فَأَصبَحَ مُتَّبَعا بِدَمِهِ ، ألا لا حاجَةَ لي في مُبارَزَتِهِ . قالَ : قُلتُ : إنَّكَ قَد تَكَلَّمتَ فَاسمَع حَتّى اُجيَبَك ، فَقالَ : لا ، لا حاجَةَ لي فِي الاِستِماعِ مِنكَ ولا في جَوابِكَ ، اذهَب عَنّي . فَصاحَ بي أصحابُهُ فَانصَرَفتُ عَنهُ ، ولَو سَمِعَ إلَيَّ لَأَخبَرتُهُ بِعُذرِ صاحِبي وحُجَّتِهِ . فَرَجَعتُ إلَى الأَشتَرِ فَأَخبَرتُهُ أنَّهُ قَد أبَى المُبارَزَةَ ، فَقالَ : لِنَفسِهِ نَظَرَ .

فَواقَفناهُم حَتّى حَجَزَ اللَّيلُ بَينَنا وبَينَهم وَبِتنا مُتَحارِسينَ ، فَلَمّا أصبَحنا نَظَرنا فَإِذَا القَومُ قَدِ انصَرَفوا مِن تَحتِ لَيلَتِهِم ، ويُصَبِّحُنا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ غُدوَةً . فَقَدِمَ الأَشتَرُ فيمَن كانَ مَعَهُ في تِلكَ المُقَدِّمَةِ حَتَّى انتَهى إلى مُعاوِيَةَ فَواقَفَهُ ، وجاءَ عَلِيٌّ في أثَرِهِ فَلَحِقَ بِالأَشتَرِ سَريعا فَوَقَفَ وتَواقَفوا طَويلاً . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 567 ؛ وقعة صفّين : ص 154 نحوه .

ص: 547

6 / 12 رويارويىِ پيش قراولان هر دو سپاه

6 / 12رويارويىِ پيش قراولان هر دو سپاه6476.الإمامُ الرِّضا عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از خالد بن قُطْن حارثى _: اَشتر در راه شد تا به شاميان رسيد . از فرمان على عليه السلام پيروى كرد و در جنگ ، پيش گام نشد . [ دو لشكر ]همچنان روياروىِ هم صف آراستند تا عصرگاهان كه ابو اعور سُلَمى به سپاه اشتر هجوم آورد . ايشان در برابر وى پايدارى كردند و ساعتى به نبرد پرداختند . سپس شاميان بازگشتند .

صبحگاهانِ روز بعد ، هاشم بن عُتبه زُهْرى با سواران و پيادگانى پُرشمار و مجهّز به ايشان هجوم بردند . [ از آن سوى] ابو اَعوَر به ميدان وى آمد و سراسرِ آن روز را سواره با سواره و پياده با پياده ، گرمِ نبرد شدند . [ چندى] دو دسته به نبرد ادامه دادند و سپس بازنشستند . آن گاه [ صبحگاهِ روز ديگر] ، اشتر بر ايشان بتاخت و عبد اللّه بن مُنذر تَنوخى ، شه سوار شاميان ، [ در اين نبرد] كشته شد ، آن هم به دست ظبيان بن عمّار تميمى كه در آن روز ، هنوز جوانى نوخاسته بود .

اشتر پياپى مى گفت : واى بر شما! ابو اعور را به من نشان دهيد .

ابو اعور سپاهش را فراخواند و ايشان نزد وى بازگشتند . او عقب تر از جايى كه بار نخست در آن موضع گرفته بود ، ايستاد و اشتر به همان جايى آمد كه ابو اعور پيش از آن ، مستقر شده بود و سپاهش را صف آراست . سپس وى به سنان بن مالك نَخَعى گفت : به سوى ابو اعور روان شو و او را به نبرد فرا خوان .

گفت : به نبرد با خودم يا نبرد با تو؟

اشتر گفت : اگر تو را به نبرد با او فرمان دهم ، مى پذيرى؟

گفت : آرى . به خداى سوگند ، اگر فرمانم دهى كه صف آنان را با شمشير خويش بشكافم ، باز نخواهم گشت ، مگر آن كه صفشان را به شمشير بدَرَم .

اشتر گفت : اى برادرزاده ، خداوند عمرت را بيفزايد! به خدا سوگند ، شوقم به تو افزون شد . تو را به نبرد با او فرمان ندادم ؛ بلكه فرمانت دادم كه او را به نبرد با من فرا خوانى؛ زيرا او اگر شأن (شايستگى) آن را داشته باشد ، جز با بزرگ سالان و بلندْ رتبگانِ والانژاد ، هماورد نمى شود . البتّه تو _ سپاسْ پروردگارت را _ هم بلندمرتبه اى و هم والانژاد ؛ امّا هنوز جوانى نوخاسته اى و او با نوخاستگان نبرد نمى كند . پس او را به هماوردى با من فرا خوان .

پس [ سنان] سوى ابو اعور آمد و ندا در داد : مرا امان دهيد كه پيغام رسانم .

پس امانش دادند . آن گاه ، آمد تا نزد ابو اعور رسيد .

[ ابو مخنف به نقل از ابو زهير نضر بن صالح عَبْسى مى گويد كه :] سنان گفت : به وى نزديك شدم و گفتم : مالك اشتر ، تو را به نبردِ خويش فرا خوانده است . او درازْ زمانى سكوت كرد و آن گاه گفت : سبُك سرى و زشت انديشىِ اشتر ، او را وا داشت كه كارگزارانِ [ عثمان ]ابن عفّان را از عراق بگريزانَد ، بر او سركشى كند و زيبايى هاى او را زشت جلوه دهد . [ نيز] از سبُك سرى و زشت انديشى وى بود كه به خانه و قرارگاه [ عثمان ]ابن عفّان تاخت و در زمره كشندگان او درآمد و اكنون خون عثمان ، گريبانگير اوست . بدانيد كه من به نبرد با او نيازى ندارم .

به وى گفتم : سخن گفتى . پس بشنو تا پاسخت گويم .

گفت : نه! مرا به سخن شنيدن از تو و به پاسخت ، نياز نيست . از من دور شو!

پس يارانش بر من بانگ زدند و از آن جا بازگشتم . و اگر به من گوش فرا مى داد ، دليل و حجّتِ فرماندهم (اشتر ) را برايش بيان مى كردم . آن گاه ، نزد اشتر بازگشتم و به او خبر دادم كه ابو اعور از نبرد [ با وى ]سر باز زده است .

گفت : او بر جانِ خويش ترسيده است .

پس [ همچنان] روياروى ايشان ايستاديم ، چندان كه شب ميان ما و ايشان پرده كشيد ؛ و شب را به نگهبانى گذرانديم . صبح كه شد ، ديديم سپاه شام در پناه تيرگى شب ، از آن جا رفته اند . صبح هنگام ، على بن ابى طالب عليه السلام به ما رسيد . آن گاه ، اشتر با همراهانش در سپاه پيش قراولان ، پيش رفت تا به معاويه رسيد و روياروى وى ايستاد . على عليه السلام [ نيز] در پى اشتر روان شد و شتابان به وى پيوست . سپس توقّف كرد و اين توقّف به درازا انجاميد .

.

ص: 548

. .

ص: 549

. .

ص: 550

الفصل السابع : مواجهة الجيشينالمَدخَلُتوجّه الإمام عليه السلام من الكوفة باتّجاه الشام في شهر شوّال من عام 36 ه ، ولمّا كان الطريق المستقيم بينهما يمرّ عبر صحراء جرداء لا عشب فيها ولا ماء ولم تكن للإمام عليه السلام المعدّات الكافية لدعم جيشه الذي قوامه مِئة ألف ، اختار الطريق المحاذي للفرات (أي مسير الجزيرة) . فمرّ على كربلاء وهيت و. . . حتى وصل إلى الرقّة قرب صفّين . فالتقت مقدّمة جيش الإمام بقيادة مالك الأشتر مع مقدّمة جيش معاوية واضطرّتهم للفرار ، وهي أوّل مواجهة بين الجيشين في صفّين،والذي شرع بهذه المواجهه جيش معاوية. وفي أواخر ذي القعدة وصل جيش الإمام إلى صفّين ، بعد وصول جيش معاوية إليها لقربها من الشام ، واحتلال المناطق الحسّاسة من المنطقة . وقد نظّم معاويةُ جيشَه بنحوٍ بحيث لا يتمكّن جيش الإمام من الوصول للماء . فنصحهم الإمام عليه السلام ، وأرسل اليهم رسولاً في ذلك ، لكن دون جدوى . فهجم الأشتر والأشعث على جيش معاوية _ بعد موافقة الإمام على ذلك _ واستولوا على الماء . فأمر الإمام عليه السلام بتنظيم الجيش بنحوٍ يتمكّن معه الجيشان من الماء . وبهذا انتصر الإمام عليه السلام نصراً معنويّاً سجّله التاريخ في صفحاته بماء الذهب بأنّ الإمام يمنع التوسّل بالسبل غير الإنسانيّة في مواجهة العدوّ لتحصيل النصر . ثمّ أرسل الإمام عليه السلام ممثّليه إلى معاوية كي يدفعوا به إلى الاستسلام ، ويحولون دون وقوع الحرب وإراقة الدماء . فلمّا أقبلوا على معاوية طردهم بغضب . وفي شهر ذيالحجّة حصلت مناوشات ومواجهات متفرّقة بين الجيشين ؛ إذ كان الإمام في صدد إنهاء ذلك بالصلح دون الحرب ، ولذا لم تكن المواجهة بين تمام الجيشين. ثمّ انقطعت هذه المواجهات المتفرّقة في شهر محرّم من عام 37 ه ، وصارت محادثات الصلح بصورة أكثر جدّية ، لكنّها لم تثمر شيئاً كسابقاتها . فلمّا تقطّعت جميع السبل تهيّأ الإمام عليه السلام للحرب ، فبدأت الحرب يوم الأربعاء أوّل شهر صفر عام 37 ه . وكانت الحرب في الاُسبوع الأوّل بهذه الكيفيّة : يخرج صباح كلّ يوم أحد القادة الأبطال لجيش الإمام ويحارب العدوّ حتى المساء ، ثم تنقطع الحرب إلى اليوم التالي دون حصول نصر لأحد الطرفين على الآخر خلال هذه المدّة . وكان قادة الجيش في هذه الأيّام : مالك الأشتر ، وعمّار بن ياسر ، ومحمّد ابن الحنفيّة ، وعبد اللّه بن عبّاس ، وهاشم بن عتبة ، وقيس بن سعد . لكن الحرب اشتدّت في يوم الأربعاء الثامن من صفر واتّخذت شكلاً آخر ؛ حيث اشترك فيها تمام الجيشين . وقد استقرّ الإمام عليه السلام في القلب ، وتولّى قيادة الجيش بنفسه . واستُشهد عدد كثير من كبار الجيش في هذا اليوم ويوم الخميس . ولمّا كان قصد الإمام حسم الأمر لم تتوقّف الحرب عند غروب الخميس بل استمرّت ليلة الجمعة أيضاً ، وكانت أشدّ ليلة طوال الحرب ، ولهذا سُمّيت «ليلة الهرير» . وكان الإمام عليه السلام حاضراً بنفسه في أرض المعركة يوم الخميس وليلة الجمعة ، وقتل بيده 523 شخصاً أكثرهم من شجعان أهل الشام . ولشدّة الحرب صلّى أصحاب الإمام عليه السلام في ميدان القتال إيماءً . وفي صباح الجمعة أشرقت الشمس وأطلّت على ظفر جيش الإمام وانكسار وهزيمة أهل الشام . وأشرف مالك الأشتر والسريّة التي يقودها على خيمة معاوية _ التي يقود الجيش منها _ بحيث صمّم معاوية على الاستسلام وطلب الأمان ، لكن جرى قلم القدر على شيء آخر ؛ فتلاقح جهل الخوارج مع حيلة عمرو بن العاص فأنتجا نجاة معاوية !

.

ص: 551

فصل هفتم : رويارويى دو سپاه
پيش گفتار

فصل هفتم : رويارويى دو سپاهپيش گفتاردر شوّال سال 36 هجرى ، امام على عليه السلام از كوفه به سوى شام روانه شد . راه مستقيم ميان كوفه و شام از بيابانى خشك و بى آب و علف مى گذشت و امام عليه السلام براى تأمين نياز سپاه صد هزار نفرى خود ، امكانات كافى نداشت . از اين رو ، راهِ در امتدادِ فرات ، يعنى مسيرِ جزيره را در پيش گرفت . بدين سان ، از كربلا و هيت و ... گذشت و به رَقّه ، در نزديكى صفّين رسيد . سپاه پيش قراول امام عليه السلام به فرماندهىِ مالك اشتر با سپاه پيش قراول معاويه رويارو شد و آن را ناچار به گريز كرد . اين ، نخستين رويارويى ميان دو سپاه در صِفّين بود كه آن را سپاه معاويه آغازيد . در اواخر ذى قعده ، سپاه امام عليه السلام به صفّين رسيد . پيش از اين ، سپاه معاويه به صفّين رسيده ، مناطق حسّاس آن را اشغال كرده بود؛ زيرا صفّين تا شام چندان فاصله اى نداشت. معاويه نيروهاى خود را چنان آراست كه سپاه امام عليه السلام نتواند به آب دست يابد . امام عليه السلام ايشان را اندرز داد و پيكى در اين باب ، سوى آنان روانه ساخت ؛ امّا نتيجه اى حاصل نشد . پس از صدور نظر موافق امام عليه السلام ، اشتر و اشعث به سپاه معاويه حمله كردند و بر آب چيره شدند . امام عليه السلام دستور داد لشكر به گونه اى آراسته شود كه هر دو سپاه بتوانند آب برگيرند . بدين سان ، امام عليه السلام به پيروزى معنوى دست يافت ، چنان كه تاريخ ، آن را با آبِ زر در صفحات خويش ثبت كرد . امام عليه السلام ، در رويارويى با دشمن ، براى دستيابى به پيروزى ، استفاده از شيوه هاى غير انسانى را ممنوع مى شمارَد . سپس امام عليه السلام نمايندگانش را به سوى معاويه گسيل داشت تا او را به فرمانبردارى فرا خوانند و از جنگ و خونريزى پيشگيرى كنند ؛ امّا چون نزد معاويه آمدند ، وى ايشان را خشمگينانه راند . در ذى حجّه ، برخوردها و درگيرى هايى پراكنده ميان دو سپاه رخ داد . از آن جا كه امام عليه السلام قصد داشت اين ماجرا به صلح ، و نه جنگ ، بينجامد ، رويارويى ميان تمامِ دو سپاه صورت نمى پذيرفت . در محرّم سال 37 هجرى ، اين برخوردهاى پراكنده پايان پذيرفت و گفتگوهاى صلح ، جدّى تر شد ، امّا همچون گذشته ، بى نتيجه ماند . آن گاه كه همه راه ها طى شد ، امام عليه السلام براى جنگ مهيّا گشت.جنگ در روز چهارشنبه،يكم صفر سال 37 هجرى آغاز شد . در هفته نخست ، جنگ بدين منوال گذشت : هر صبحگاه ، يكى از فرماندهان دلاور سپاه امام عليه السلام به ميدان مى آمد و تا عصرگاهان با دشمن مى جنگيد . سپس جنگ تا روزِ پسين متوقّف مى شد ، بى آن كه در اين مدّت ، هيچ يك از دو طرف بر ديگرى پيروزى يابد . فرماندهان سپاه در اين روزها ، از اين قرار بودند : مالك اشتر ، عمّار بن ياسر ، محمّد ابن حنفيّه ، عبد اللّه بن عبّاس ، هاشم بن عُتبه و قيس بن سعد . در روز چهارشنبه هشتم صفر ، جنگ شدّت گرفت و شكلى ديگر يافت ، بدان سان كه همه دو سپاه در آن درگير شدند . امام عليه السلام در قلب سپاه استقرار يافت و فرماندهى سپاه را خود عهده دار شد . بسيارى از بزرگان لشكر در اين روز و روز پنج شنبه به شهادت رسيدند . از آن جا كه امام عليه السلام مى خواست كار را يكسره كند ، در غروب پنج شنبه جنگ متوقّف نشد ؛ بلكه تا شبِ جمعه نيز استمرار يافت . در طول دوره نبرد ، شديدترين درگيرى در همين شب رخ داد و از اين رو ، آن را ليلة الهَرير (شبِ غرّش) ناميده اند . در روز پنج شنبه و شبِ جمعه ، امام عليه السلام ، خود در عرصه معركه حضور داشت و به دست خويش ، 523 تن را هلاك كرد كه بيشينه آنان ، از دليرانِ شام به شمار مى رفتند . شدّتِ جنگ سبب شد كه ياران امام عليه السلام ، نماز را در ميدان جنگ به اشاره بگزارند . در صبحگاه جمعه ، آفتاب در حالى برآمد كه شاهد پيروزى سپاه امام عليه السلام و شكست و گريز شاميان بود . مالك اشتر و دسته زير فرماندهى اش در آستانه خيمه معاويه قرار گرفتند ؛ جايى كه وى سپاه شام را از همان جا فرماندهى مى كرد . معاويه در صدد تسليم شدن و امان خواستن برآمد ؛ امّا قلم تقدير ، سرنوشتى ديگر را رقم زد : نادانىِ خوارج با فريبگرى عمرو بن عاص درآميخت و رهايى معاويه را باردار شد!

.

ص: 552

. .

ص: 553

. .

ص: 554

7 / 1الاِصطِفافُ لِلقِتالِ6467.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبري عن أبي عبد الرحمن السلمي :سَمِعتُ عَمّارَ بنَ ياسِرٍ بِصِفّينَ وهُوَ يَقولُ لِعَمرِو بنِ العاصِ : لَقَد قاتَلتُ صاحِبَ هذِهِ الرّايَةِ ثَلاثا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهذِهِ الرّابِعَةُ ، ماهِيَ بِأَبَرَّ ولا أتقى . (1)6474.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن أسماء بن الحكم الفزاري :كُنّا بِصِفّينَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ تَحتَ رايَةِ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ ، ارتِفاعَ الضُّحى _ اِستَظلَلنا بِبُردٍ أحمَرَ _ إذ أقبَلَ رَجُلٌ يَستَقرِي الصَّفَّ حَتَّى انتَهى إلَينا فَقالَ : أيُّكُم عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ؟

فَقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : هذا عَمّارٌ .

قالَ : أبُو اليَقظانِ ؟

قالَ : نَعَم .

قالَ : إنَّ لي حاجَةً إلَيكَ فَأَنطِقُ بِها عَلانِيَةً أو سِرّا

قالَ : اختَر لِنَفسِكَ أيَّ ذلِكَ شِئتَ .

قالَ : لا ، بَل عَلانِيَةً .

قالَ : فَانطِق .

قالَ : إنّي خَرَجتُ مِن أهلي مُستَبصِرا فِي الحَقِّ الَّذي نَحنُ عَلَيهِ لا أشُكُّ في ضَلالَةِ هؤُلاءِ القَومِ وأنَّهُم عَلَى الباطِلِ ، فَلَم أزَل عَلى ذلِكَ مُستَبصِرا حَتّى كانَ لَيلَتي هذِهِ صَباحَ يَومِنا هذا ؛ فَتَقَدَّمَ مُنادينا فَشَهِدَ ألّا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ ، ونادى بِالصَّلاةِ ، فَنادى مُناديهِم بِمِثلِ ذلِكَ ، ثُمَّ اُقيمَتِ الصَّلاةُ فَصَلَّينا صَلاةً واحِدَةً ، ودَعَونا دَعوَةً واحِدَةً ، وتَلَونا كِتابا واحِدا ، ورَسولُنا واحِدٌ ، فَأَدرَكَنِي الشَّكُّ في لَيلَتي هذِهِ ، فَبِتُّ بِلَيلَةٍ لا يَعلَمُها إلَا اللّهُ حَتّى أصبَحتُ ، فَأَتَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ فَذَكَرتُ ذلِكَ لَهُ فَقالَ : هَل لَقيتَ عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ؟

قُلتُ : لا .

قالَ : فَالقَهُ فَانظُر ما يَقولُ لَكَ فَاتَّبِعهُ . فَجِئتُكَ لِذلِكَ .

قالَ لَهُ عَمّارٌ : هَل تَعرِفُ صاحِبَ الرّايَةِ السَّوداءِ المُقابِلَتي (2) فَإِنَّها رايَةُ عَمرِو بنِ العاصِ ، قاتَلتُها مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثَلاثَ مَرّاتٍ ، وهذِهِ الرّابِعَةُ ما هِيَ بِخَيرِهِنَّ ولا أبَرِّهِنَّ ، بَل هِيَ شَرُّهُنَّ وأفجَرُهُنَّ .

أشَهِدتَ بَدرا واُحُدا وحُنَينا أو شَهِدَها لَكَ أبٌ فَيُخبِرَكَ عَنها ؟

قالَ : لا .

قالَ : فَإِنَّ مَراكِزَنا عَلى مَراكِزِ راياتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَوم بَدرٍ ، ويَومَ اُحُدٍ ، ويَومَ حُنَينٍ ، وإنَّ هؤُلاءِ عَلى مَراكِزِ راياتِ المُشرِكينَ مِنَ الأَحزابِ ، هَل تَرى هذَا العَسكَرَ ومَن فيهِ ؟ فَوَاللّهِ ، لَوَدِدتُ أنَّ جَميعَ مَن أقبَلَ مَعَ مُعاوِيَةَ مِمَّن يُريدُ قِتالَنا مُفارِقا لِلَّذي نَحنُ عَلَيهِ كانوا خَلقا واحِدا فَقَطَّعتُهُ وذَبَحتُهُ ، وَاللّهِ ، لَدِماؤُهُم جَميعا أحَلُّ مِن دَمِ عُصفورٍ ، أ فَتَرى دَمَ عُصفورٍ حَراما ؟

قالَ : لا ، بَل حَلالٌ .

قالَ : فَإِنَّهُم كَذلِكَ حَلالٌ دِماؤُهُم .

أ تَراني بَيَّنتُ لَكَ ؟

قالَ : قَد بَيَّنتَ لي .

قالَ : فَاختَر أيَّ ذلِكَ أحبَبتَ .

قالَ : فَانصَرَفَ الرَّجُلُ ثُمَّ دَعاهُ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ فَقالَ : أما إنَّهُم سَيَضرِبونَنا بِأَسيافِهِم حَتّى يَرتابَ المُبطِلونَ مِنكُم فَيَقولونَ : لَو لَم يَكونوا عَلى حَقٍّ ما ظَهَروا عَلَينا . وَاللّهِ ، ما هُم مِنَ الحَقِّ عَلى ما يُقذي (3) عَينَ ذُبابٍ ، وَاللّهِ ، لَو ضَرَبونا بِأَسيافِهِم حَتّى يُبلِغونا سَعَفاتِ هَجَرَ لَعَرَفتُ أنّا عَلى حَقٍّ وهُم عَلى باطِلٍ .

وَايمُ اللّهِ ، لا يَكونُ سَلما (4) سالِما أبَدا حَتّى يَبوءَ أحَدُ الفَريقَينِ عَلى أنفُسِهِم بِأَنَّهُم كانوا كافِرينَ ، وحَتّى يَشهَدوا عَلَى الفَريقِ الآخَرِ بِأَنَّهُم عَلَى الحَقِّ وأنَّ قَتلاهُم فِي الجَنَّةِ ومَوتاهُم، ولا يَنصَرِمُ أيّامُ الدّنيا حَتّى يَشهَدوا بِأَنَّ مَوتاهُم وقَتلاهُم فِي الجَنَّةِ، وأنَّ مَوتى أعدائِهِم وقَتلاهُم فِي النّارِ ، وكانَ أحياؤُهُم عَلَى الباطِلِ . (5) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 40 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 381 .
2- .كما في المصدر ، والصحيح : «المقابلة لي» .
3- .القَذَى : جمع قَذاة ، وهو ما يقع في العين من تراب أو تِبْن أو وَسَخ أو غير ذلك (النهاية : ج 4 ص 30 «قذا») .
4- .كذا في المصدر .
5- .وقعة صفّين : ص 321 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 491 ح 424 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 256 وليس فيه «وايم اللّه ، لا يكون . . .» .

ص: 555

7 / 1 صف آرايى براى نبرد

7 / 1صف آرايى براى نبرد6471.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلامتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى _: در صِفّين از عمّار بن ياسر ، خطاب به عمرو بن عاص شنيدم : همانا با صاحب اين پرچم ، در حالى كه همدوش پيامبر خدا بوده ام ، سه بار جنگيده ام ؛ و اين ، بار چهارم است كه از آن سه بار ، نيكوتر و پرهيزگارانه تر نيست .6470.الإمامُ الباقرُ أو الإمامُ الصّادقُ عليهما السلاموقعة صِفّين_ به نقل از اسماء بن حَكم فزارى _: در صفّين ، همراه على بن ابى طالب عليه السلام ، زير پرچم عمّار بن ياسر بوديم . آفتاب ، بالا آمده بود و ما پارچه اى سرخ را سايبانِ خود كرده بوديم كه مردى پيش آمد و با نگاه به چهره ها از سراسرِ صف گذشت تا به ما رسيد و گفت : كدام يك از شما ، عمّار بن ياسر است؟

عمّار بن ياسر گفت : اين است عمّار!

گفت : ابويقظان؟

گفت : آرى .

گفت : مرا با تو كارى است . آن را آشكار بگويم يا پنهان؟

گفت : هرگونه كه خود مى خواهى .

گفت : نه! آشكارا مى گويم .

گفت : پس سخن آغاز كن!

گفت : من از خاندان خود جدا شدم ، در حالى كه با بينش دريافته بودم آنچه ما بر آنيم ، حق است و در گم راهىِ اين گروهِ [ مقابل] و بر باطل بودنشان ترديد نداشتم . تا شب پيش كه اينك در صبحگاهِ آنيم ، بر همان بينش بودم . چون اذان گوى ما پيش آمد و ندا سرداد و به يكتايى خداوند و پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله شهادت داد و [ مردم را ]به نماز فراخواند ، اذان گوىِ آنان نيز همين گونه ندا سرداد . آن گاه ، نماز برپاى گشت و ما همه ، يك نماز گزارديم و يك سان دعا خوانديم و يك كتاب را تلاوت كرديم ، در حالى كه پيامبرمان نيز يكى است . در اين شب ، شك مرا درگرفت و شب را بدان سان كه جز خداى ، كس نداند ، به صبح آوردم . سپس روى سوى امير مؤمنان على عليه السلام نهادم و اين را به او گفتم . فرمود : «آيا با عمّار بن ياسر ديدار كرده اى؟»

گفتم : نه .

فرمود : «پس به ديدار او رو! بنگر كه چه مى گويد و از او پيروى كن» . از اين رو ، نزد تو آمده ام .

عمّار به او گفت : آيا صاحب اين پرچم سياه را كه برابرِ من است ، مى شناسى؟ آن پرچم ، از آنِ عمرو بن عاص است كه من سه بار ، همراه پيامبر خدا با [ صاحبان] آن پرچم جنگيده ام و اين ، بار چهارم است كه [ نه تنها] بهتر و نيكوتر از آن سه نيست ، بلكه بدترين و گناه آلودترين آنهاست . آيا بدر و اُحُد و حُنَين را شاهد بوده اى يا پدرت در آنها حضور يافته و تو را از آنها خبر داده است؟

گفت : نه .

گفت : در جنگ هاى بدر و اُحد و حُنين ، جايگاه ما ، زير پرچم پيامبر خدا بود و اينان (سران سپاه مقابل) زير پرچم احزاب مشرك قرار داشتند . آيا آن لشكر و افرادش را مى بينى؟ پس خداى را سوگند ، آرزو داشتم همه كسانى كه همراهِ معاويه به جنگ ما آمده و از كيشِ ما جدا گشته اند ، پيكرى واحد بودند و من ، آن را از هم مى دريدم و گردن مى بريدم . به خدا سوگند كه خون همه ايشان ، حلال تر از خون گنجشك است . آيا تو [ ريختن] خون گنجشك را حرام مى دانى؟

گفت : نه ؛ بلكه حلال است .

گفت : اينان نيز خونشان حلال است . آيا بر اين باورى كه [ حقيقت را] برايت آشكار كردم؟

گفت : هر آينه ، [ حقيقت را] برايم آشكار كردى .

گفت : پس هر كدام را كه مى خواهى ، برگزين!

سپس مرد ، روانه شد . عمّار بن ياسر وى را فرا خواند و گفت : بدان كه آنان ما را به شمشير مى زنند تا اين كه باطلگرايانِ شما [ كه در لشكر على عليه السلام هستند ]به ترديد مى افتند و مى گويند : اگر ايشان (ياران معاويه) بر حق نبودند ، بر ما چيره نمى شدند . خداى را سوگند ، آنان حتّى به قدر خاشاكى كه در چشم مگسى افتد ، بر حق نيستند . خداى را سوگند ، اگر آنان ما را به شمشير بزنند ، چندان كه به نخلستان هاى هَجَر (1) برانندمان ، باز يقين دارم كه ما بر حقّيم و آنان بر باطل .

به خدا سوگند ، هرگز صلحى درست برقرار نمى شود ، مگر آن كه يكى از دو طَرَف از دل و جان اعتراف كند كه كافر است و طرف مقابل بر حق است و كشتگان و مردگانش در بهشت اند . و ديرى از روزهاى دنيا نمى گذرد كه آنان ، گواه خواهند بود كه مردگان و كشتگانشان در بهشت اند و مردگان و كشتگانِ دشمنانشان در آتش اند و زندگانشان بر باطل .

.


1- .شهرى در يمن . خرما را بدان منسوب كنند (لغت نامه دهخدا : ج 14 ص 20702) .

ص: 556

. .

ص: 557

. .

ص: 558

. .

ص: 559

. .

ص: 560

6469.الإمامُ الباقرُ عليه السلام :مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن سلمة :رَأَيتُ عَمّارا يَومَ صِفّينَ شَيخا كَبيرا آدَمَ طِوالاً آخِذَ الحَربَةِ بِيَدِهِ ويَدُهُ تَرعَدُ فَقالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لَقَد قاتَلتُ بِهذِهِ الرّايَةِ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثَلاثَ مَرّاتٍ ، وهذِهِ الرّابِعَةُ ، وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لَو ضَرَبونا حَتّى يَبلُغوا بِنا شَعَفاتِ هَجَرَ لَعَرَفتُ أنَّ مُصلِحينا عَلَى الحَقِّ وأنَّهُم عَلَى الضَّلالَةِ . (1)7 / 2حَيلولَةُ جَيشِ مُعاوِيَةَ دونَ الماءِ6466.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :الأخبار الطوال :أقبَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه حَتّى وافَى المَكانَ ، فَصادَفَ أهلَ الشّامِ قَدِ احتَوَوا عَلَى القَريَةِ وَالطَّريقِ ، فَأَمَرَ النّاسَ ، فَنَزَلوا بِالقُربِ مِن عَسكَرِ مُعاوِيَةَ ، وَانطَلَقَ السَّقّاؤون وَالغِلمانُ إلى طَريقِ الماءِ ، فَحالَ أبُو الأَعوَرِ بَينَهُم وبينَهُ .

واُخبِرَ عَلِيٌّ رضى الله عنه بِذلِكَ ، فَقالَ لِصَعصَعَةَ بنِ صوحانَ : اِيتِ مُعاوِيَةَ ، فَقُل لَهُ : إنّا سِرنا إلَيكُم لِنُعذِرَ قَبلَ القِتالِ ، فَإِن قَبِلتُم كانَتِ العافِيَةُ أحَبَّ إلَينا ، وأراكَ قَد حُلتَ بَينَنا وبينَ الماءِ ، فَإِن كانَ أعجَبَ إلَيكَ أن نَدَعَ ما جِئنا لَهُ ، ونَذَرَ النّاسَ يَقتَتِلونَ عَلَى الماءِ حَتّى يَكونَ الغالِبُ هُوَ الشّارِبَ فَعَلنا .

فَقالَ الوَليدُ : اِمنَعهُمُ الماءَ كَما مَنَعوهُ أميرَ المُؤمِنينَ عُثمانَ ، اقتُلهُم عَطَشا ، قَتَلَهُمُ اللّهُ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ : ما تَرى ؟ .

قالَ : أرى أن تُخَلِّيَ عَنِ الماءِ ، فَإِنَّ القَومَ لَن يَعطَشوا وأنتَ رَيّانُ .

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبي سَرحٍ ، وكانَ أخا عُثمانَ لِأُمِّهِ : اِمنَعهُمُ الماءَ إلَى اللَّيلِ ، لَعَلَّهُم أن يَنصَرِفوا إلى طَرَفِ الغَيضَةِ ، (2) فَيَكونَ انصِرافُهُم هَزيمَةً .

فَقالَ صَعصَعَةُ لِمُعاوِيَةَ : مَا الَّذي تَرى ؟ .

قالَ مُعاوِيَةُ : اِرجِع ، فَسَيَأتيكُم رَأيي . فَانصَرَفَ صَعصَعَةُ إلى عَلِيٍّ ، فَأَخبَرَهُ بِذلِكَ . (3) .


1- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 480 ح 18906 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 262 ح 1607 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 433 ح 5651 و ص 443 ح 5678 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 256 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 195 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 408 الرقم 84 ، العقد الفريد : ج 3 ص 336 وفي الستّة الأخيرة «سعفات» بدل «شعفات» ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 727 ح 36 نحوه ، البداية والنهاية : ج 7 ص 267 ؛ الخصال : ص 276 ح 18 عن حفص بن غياث عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه .
2- .الغيضة : وهي الشجر الملتَفّ (النهاية : ج 3 ص 402 «غيض») .
3- .الأخبار الطوال : ص 168 .

ص: 561

7 / 2 بسته شدن آب بر روى سپاه على

6465.امام صادق عليه السلام ( _ به هنگام مصيبت _ ) مُسنَد ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن سَلَمه _: در جنگ صفّين ، عمّار را ديدم كه پيرى بود كهن سال ، با چهره گندمگون و قامتى بلند و در دست لرزانش نيزه اى داشت و مى گفت : سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، من همدوشِ پيامبر خدا ، سه بار عليه [ افراد زير ]اين پرچم [ كه در دست عمرو بن عاص است ]جنگيده ام و اين ، چهارمين بار است . سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، اگر ما را چنان بزنند كه به بالا دستِ هَجَر پرتابمان كنند ، باز مى دانم كه اصلاح خواهانِ ما بر حقّ اند و ايشان در گم راهى اند .7 / 2بسته شدن آب بر روى سپاه على6462.امام على عليه السلام :الأخبار الطوال :على عليه السلام پيش آمد تا به مكانِ [ نبرد] رسيد . پس به شاميان برخورد كه بر روستا و جاده چنگ انداخته بودند . امام عليه السلام به سپاهش دستور داد تا نزديك سپاه معاويه فرود آيند . سپس آب كِشندگان و غلامان در مسير آب رهسپار شدند ؛ امّا ابو اَعور ميان آنان و آب ، فاصله انداخت .

اين خبر به على عليه السلام رسيد . به صَعصَعة بن صُوحان گفت : «نزد معاويه رو و به او بگو : ما به سوى شما روان شده ايم تا پيش از نبرد ، حجّت را بر شما تمام كنيم . اگر بپذيريد ، سلامت [ _ِ شما] نزد ما دلخواه تر است . مى بينم كه آب را بر ما بسته اى . اگر تو را خوشايندتر است ، ما هدف خويش را وا مى گذاريم و سپاه را رخصت مى دهيم كه بر سر آب بجنگند تا سرانجام هر كه چيره شد ، از آن بنوشد» .

وليد [ به معاويه] گفت : آب را بر ايشان ببند ، همان گونه كه آنان آب را بر امير مؤمنان عثمان بستند . تشنه لب هلاكشان كن كه خدايشان بكُشد!

معاويه به عمرو بن عاص گفت : چه مى انديشى؟

گفت : [ مصلحت] مى بينم كه دست از آب بردارى . هرگز چنان نخواهد شد كه آن سپاه تشنه بمانند و تو سيراب باشى .

عبد اللّه بن ابى سَرح _ كه برادرِ مادرىِ عثمان بود _ ، گفت : تا شب آب را بر ايشان ببند ، باشد كه به سوى بيشه زار روان شوند، و اين به منزله عقب نشينى آنان است.

صعصعه به معاويه گفت : تو چه مى انديشى؟

معاويه گفت : باز گرد! نظرم به شما ابلاغ خواهد شد .

آن گاه ، صعصعه نزد على عليه السلام بازگشت و او را از آنچه گذشت ، خبر داد .

.

ص: 562

6461.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن عوف بن الأحمر :لَمّا قَدِمنا عَلى مُعاوِيَةَ وأهلِ الشّامِ بِصِفّينَ وَجَدناهُم قَد نَزَلوا مَنزِلاً اختاروهُ مُستَوِيا بَساطا واسِعا ، أخَذُوا الشَّريعَةَ ، فَهِيَ في أيديهِم ، وقَد صَفَّ أبُو الأَعوَرِ السُّلَمِيُّ عَلَيهَا الخَيلَ وَالرِّجالَ ، وقَد قَدَّمَ المُرامِيَةَ أمامَ مَن مَعَهُ ، وصَفَّ صَفّا مَعَهُم مِنَ الرِّماحِ وَالدَّرَقِ ، (1) وعَلى رُؤوسِهِمُ البيضُ ، وقَد أجمَعوا عَلى أن يَمنَعونَا الماءَ .

فَفَزِعنا إلى أميرِ المُؤمِنينَ ، فَخَبَّرناهُ بِذلِكَ ، فَدَعا صَعصَعَةَ بنَ صوحانَ فَقالَ لَهُ : اِيتِ مُعاوِيةَ وقُل لَهُ : إنّا سِرنا مَسيرَنا هذا إلَيكُم ، ونَحنُ نَكرَهُ قِتالَكُم قَبلَ الإِعذارِ إلَيكُم ، وإنَّكَ قَدَّمتَ إلَينا خَيلَكَ ورِجالَكَ فَقاتَلتَنا قَبلَ أن نُقاتِلَكَ ، وبَدَأتَنا بِالقِتالِ ، ونَحنُ مَن رَأَينَا الكَفَّ عَنكَ حَتّى نَدعُوَكَ ونَحتَجَّ عَلَيكَ .

وهذِهِ اُخرى قَد فَعَلتُموها ، قَد حُلتُم بَينَ النّاسِ وبَينَ الماءِ ، وَالنّاسُ غَيرُ مُنتَهينَ أو يَشرَبوا ، فَابَعث إلى أصحابِكَ فَليُخَلّوا بَينَ النّاسِ وبَينَ الماءِ ، ويَكُفّوا حَتّى نَنظُرَ فيما بَينَنا وبَينَكُم ، وفيما قَدِمنا لَهُ وقَدِمتُم لَهُ ، وإن كانَ أعجَبَ إلَيكَ أن نَترُكَ ما جِئنا لَهُ ، ونَترُكَ النّاسَ يَقتَتِلونَ عَلَى الماءِ حَتّى يَكونَ الغالِبُ هُوَ الشّارِبَ ، فَعَلنا .

فَقالَ مُعاوِيَةُ لِأَصحابِهِ : ما تَرَونَ ؟

فَقالَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ : اِمنَعهُمُ الماءَ كَما مَنَعوهُ عُثمانَ بنَ عَفّانَ ؛ حَصَروهُ أربَعينَ صَباحا يَمنَعونَهُ بَردَ الماءِ ، ولينَ الطَّعامِ . اُقتُلهُم عَطَشا ، قَتَلَهُمُ اللّهُ عَطَشا !

فَقالَ لَهُ عَمرُو بنُ العاصِ : خَلِّ بَينَهُم وبَينَ الماءِ ، فَإِنَّ القَومَ لَن يَعطَشوا وأنتَ رَيّانُ ، ولكِن بِغَيرِ الماءِ ، فَانظُر ما بَينَكَ وبَينَهُم .

فَأَعادَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ مَقالَتَهُ . وقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبي سَرحٍ : اِمنَعُهُم الماءَ إلَى اللَّيلِ ، فَإِنَّهُم إن لَم يَقدِروا عَلَيهِ رَجَعوا ، ولَو قَد رَجَعوا كانَ رُجوعُهُم فَلّاً . اِمنَعهُمُ الماءَ مَنَعَهُمُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ !

فَقالَ صَعصَعَةُ : إنَّما يَمنَعُهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ الكَفَرَةَ الفَسقَةَ وشَرَبَةَ الخَمرِ ، ضَربَكَ وضَربَ هذَا الفاسِقِ _ يَعنِي الوَليدَ بنَ عُقبَةَ _ .

قالَ : فَتَواثَبوا إلَيهِ يَشتُمونَهُ ويَتَهَدَّدونَهُ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : كُفّوا عَنِ الرَّجُلِ فَإِنَّهُ رَسولٌ . (2) .


1- .الدَّرَق: جمع دَرَقة وهي تُرسٌ من جلود ليس فيه خشب ولا عقب (لسان العرب : ج 10 ص 95 «درق») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 571 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 318 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 364 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 124 كلاهما نحوه وفيه «الأشعث» بدل «صعصعة بن صوحان» ؛ وقعة صفّين : ص 160 .

ص: 563

6466.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن عوف بن احمر _: چون در صِفّين به معاويه و شاميان رسيديم ، ديديم كه ايشان پيش تر فرود آمده و بخشى هموار و گسترده را برگزيده و شريعه (1) را زير چنگ گرفته اند . ابو اعور سُلَمى ، سواران و پيادگانى را بر آب گماشته و پيشاپيش آنان ، تيراندازان و نيزه داران و سپرداران را به صف كرده بود كه كلاهخود بر سر داشتند و انبوه شده بودند تا ما را از آب ، باز دارند .

پس ما سراسيمه نزد امير مؤمنان رفتيم و او را از اين حال ، آگاه كرديم . وى صعصعة بن صُوحان را فرا خواند و به او فرمود : «نزد معاويه رو و بگو : ما اين راه را به سوى شما پيموده ايم ؛ امّا پيش از آن كه حجّت را بر شما تمام كنيم ، از جنگ با شما اكراه داريم . اكنون تو سواران و پيادگانت را به جانب ما فرستاده اى و پيش از آن كه به نبرد با تو پردازيم ، با ما به جنگ برخاسته اى ، [ يعنى] جنگ با ما را تو آغاز كرده اى .

ما را در نظر است كه تا تو را دعوت نكرده ، حجّت را بر تو تمام نساخته ايم ، دست از [ نبرد با] تو نگه داريم و اين [ جنايتى ]ديگر است كه انجام داده ايد ؛ آب را بر سپاهيان بسته ايد . سپاهيان من ، دست بردار نيستند ، مگر اين كه از آب بنوشند . پس به يارانت پيغام فرست كه راه آب را بر سپاه من باز بگذارند و [ از آن] دست بردارند تا در كار و مقصود خود و شما بينديشيم . امّا اگر برايت خوش تر است كه ما قصد خويش را وا نهيم و به سپاه رخصت دهيم كه بر سر آب بجنگند تا هر كه چيره شد ، بنوشد ، چنين خواهيم كرد» .

معاويه به يارانش گفت : چه مى انديشيد؟

وليد بن عُقبه گفت : آب را بر ايشان ببند ، همان گونه كه آنان بر عثمان بن عفّان بستند و چهل روز او را محاصره كرده ، از خُنَكاى آب و گوارايىِ غذا دورش ساختند . ايشان را تشنه لب بكُش ، كه خدايشان تشنه لب بكشد!

عمرو بن عاص به معاويه گفت : آب را بر ايشان بگشا ؛ زيرا آنان تشنه لب نمى مانند ، در حالى كه تو سيراب باشى . پس به چيزى جز آب ، در امور ميان خود و ايشان بينديش .

وليد بن عقبه ديگر بار سخن خويش را گفت . عبد اللّه بن ابى سَرح نيز گفت : تا هنگام شب ، آب را بر آنان ببند . ايشان اگر نتوانند به آب دست يابند ، باز مى گردند ؛ و همين بازگشتشان ، گريز و شكست است . آب را بر ايشان ببند كه خداوند در روز قيامت ، آب را بر ايشان ببندد!

صعصعه گفت : جز اين نيست كه در روز قيامت ، خداوند آب را بر كافران و بدكاران و باده نوشانى چون تو و اين فاسق (وليد بن عقبه ) مى بندد . مثل تو و اين فاسق _ يعنى وليد ابن عقبه _ هم چنين است .

پس بر سرش ريختند و دشنام و بيمش دادند .

معاويه گفت : دست از اين مرد بداريد كه او پيك است . .


1- .گُدار يا بخش ديگرى از رودخانه كه مى توان از آن جا آب برداشت .

ص: 564

6465.عنه عليه السلام ( _ كانَ يقولُ عندَ المُصيبةِ _ ) الفتوح :دَعا عَلِيٌّ رضى الله عنه بِشَبَثِ 1 بنِ رِبعِيٍّ الرِّياحِيِّ وصَعصَعَةَ بنِ صوحانَ العَبدِيِّ فَقالَ لَهُما : اِنطَلِقا إلى مُعاوِيَةَ فَقولا لَهُ : إنَّ خَيلَكَ قَد حالَت بَينَنا وبَينَ الماءِ ، ولَو كُنّا سَبَقناكَ لَم نَحُل بَينَكَ وبَينَهُ ، فَإِن شِئتَ فَخَلِّ عَنِ الماءِ حَتّى نَستَوِيَ فيهِ نَحنُ وأنتَ ، وإن شِئتَ قاتَلناكَ عَلَيهِ حَتّى يَكونَ لِمَن غَلَبَ ، وتَرَكنا ما جِئنا لَهُ مِنَ الحَربِ .

قالَ : فَأَقبَلَ شَبَثٌ فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ! إنَّكَ لَستَ بِأَحَقَّ مِن هذَا الماءِ مِنّا فَخَلِّ عَنِ الماءِ ، فَإِنَّنا لا نَموتُ عَطَشا وسُيوفُنا عَلى عَواتِقِنا .

ثُمَّ تَكَلَّمَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ! إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ يَقولُ لَكَ : إنَّنا قَد سِرنا مَسيرَنا هذا وإنّي أكرَهُ قِتالَكُم قَبلَ الإِعذارِ إلَيكُم ، فَإِنَّكَ قَدَّمتَ خَيلَكَ فَقاتَلتَنا مِن قَبلِ أن نُقاتِلَكَ وبَدَأتَنا بِالقِتالِ ، ونَحنُ مَن رَأَينَا الكَفَّ حَتّى نُعذِرَ إلَيكَ ونَحتَجَّ عَلَيكَ ، وهذِهِ مَرَّةٌ اُخرى قَد فَعَلتُموها ، حُلتُم بَينَ النّاسِ وَالماءِ ، وَايمُ اللّهِ لَنَشَربَنَّ مِنهُ شِئتَ أم أبَيتَ ! فَامنُن إن قَدَرتَ عَلَيهِ مِن قَبلِ أن نَغلِبَ فَيَكونَ الغالِبُ هُوَ الشّارِبَ .

فَقالَ لِعَمرِو بنِ العاصِ : ما تَرى أبا عَبدِ اللّهِ ؟ فَقالَ : أرى أنَّ عَلِيّا لا يَظمَأُ وفي يَدِهِ أعِنَّةُ الخَيلِ وهُوَ يَنظُرُ إلَى الفُراتِ دونَ أن يَشرَبَ مِنهُ ، وإنَّما جاءَ لِغَيرِ الماءِ فَخَلِّ عَنِ الماءِ حَتّى يَشرَبَ ونَشرَبَ .

قالَ : فَقالَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ : يا مُعاوِيَةُ ! إنَّ هؤُلاءِ قَد مَنَعوا عُثمانَ بنَ عَفّانَ الماءَ أربَعينَ يَوما وحَصَروهُ ، فَامنَعهُم إيّاهُ حَتّى يَموتوا عَطَشا وَاقتُلهُم قاتَلَهُمُ اللّهُ أنّى يُؤفَكونَ .

قالَ : ثُمَّ تَكَلَّمَ عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدِ بنِ أبي سَرحٍ ، فَقالَ : لَقَد صَدَقَ الوَليدُ في قَولِهِ : فَامنَعهُمُ الماءَ ، مَنَعَهُمُ اللّهُ إيّاهُ يَومَ القِيامَةِ !

فَقالَ صَعصَعَةُ : إنَّما يَمنَعُهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ الكَفَرَةَ الفَسَقَةَ الفَجَرَةَ مِثلَكَ ومِثلَ نُظَرائِكَ هذَا الَّذي سَمّاهُ اللّهُ فِي الكِتابِ فاسِقا الوَليدُ بنُ عُقبَةَ الَّذي صَلّى بِالنّاسِ الغَداةَ أربَعا وهُوَ سَكرانُ ثُمَّ قالَ : أزيدُكُم ؟ فَجُلِدَ الحَدَّ فِي الإِسلامِ . قالَ : فَثاروا إلَيهِ بِالسُّيوفِ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : كُفّوا عَنهُ فَإِنَّهُ رَسولٌ . (1) .


1- .الفتوح : ج 3 ص 5 وراجع المعيار والموازنة : ص 146 .

ص: 565

6464.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام ( _ في قولِ اللّه ِ عزّ و جلّ : {Q} «فَوَقاهُ اللّه ) الفتوح :على عليه السلام ، شَبَث بن رِبعى رياحى (1) و صعصعة بن صوحان عبدى را فرا خواند و به ايشان گفت : «به سوى معاويه رويد و به او بگوييد : سواره نظامِ تو آب را بر ما بسته است ، حال آن كه اگر ما پيش از تو به آب دست مى يافتيم ، آن را بر شما نمى بستيم . اگر مى خواهى آب را رها كن تا به گونه برابر از آن استفاده كنيم ؛ و اگر ميل دارى ، بر سرِ آب با تو مى جنگيم ، تا هر كه پيروز شد ، آب از آنِ او باشد و [ بدين سان ]مقصود [ اصلى] خود از نبرد را وا مى گذاريم» .

پس شَبَث روانه شد و گفت : اى معاويه! تو به اين آب ، سزاوارتر از ما نيستى . پس دست از آن بردار كه ما تا شمشير بر دوش داريم ، از تشنگى نخواهيم مُرد .

سپس صعصعة بن صوحان به سخن درآمد و گفت : اى معاويه! همانا امير مؤمنان على بن ابى طالب به تو پيغام داده كه : «ما اين راه را آمده ايم ؛ [ امّا ]پيش از اتمام حجّت بر شما از جنگيدن با شما اكراه دارم ؛ ليكن تو سوارگان خويش را پيش فرستاده اى و پيش از آن كه ما با تو نبرد كنيم ، جنگ با ما را آغازيده اى ؛ و ما بر آنيم كه از نبرد دور باشيم تا براى تو دليل و حجّت آوريم ؛ و اين [ جنايتى ]ديگر است كه چنين كرديد و آب را بر سپاه بستيد . به خدا سوگند ، بخواهى يا نخواهى ، ما از آن آب خواهيم نوشيد . پس پيش از آن كه ما بر آن چيره گرديم _ اگر مى توانى _ آب را ببند ، كه آن گاه ، هر كه پيروز شود ، مى نوشد .

معاويه به عمرو بن عاص گفت : رأى تو چيست ، اى ابوعبد اللّه ؟

گفت : من معتقدم على كسى نيست كه تشنه بماند ، حال آن كه در دستش زمام اسبان باشد و بدون آن كه از فرات بنوشد ، به آن بنگرد . جز اين نيست كه او براى چيزى جز آب آمده است . پس از [ بستن] آب دست بردار تا او و ما بنوشيم .

پس وليد بن عقبه گفت : اى معاويه! اينان چهل روز عثمان بن عفّان را از آب باز داشتند و به محاصره درافكندند . پس آب را از ايشان برگير تا تشنه بميرند و آنان را بكش ؛ خدايشان بكشد! چگونه [ از حق ]منحرف مى شوند؟

سپس عبد اللّه بن سعد بن ابى سَرح به سخن درآمد و گفت : به راستى وليد سخنى راست بر زبان راند . آب را از ايشان باز گير كه خداوند در روز قيامت ، آن را از ايشان باز گيرد!

صعصعه گفت : جز اين نيست كه در روز قيامت ، خداوند آب را از كافران بدكار زشت پيشه اى همچون تو و همانندانت باز مى گيرد، [ از جمله] همين كس كه خداوند در كتابش او را فاسق خوانده ؛ [ همين] وليد بن عقبه كه نماز صبح را در حال مستى چهار ركعت خواند ، حال آن كه امام جماعت مردم بود و باز گفت : مى خواهيد بيشتر برايتان بگويم؟ و از همين رو ، به آيين اسلام شلّاقش زدند .

پس ياران معاويه ، با شمشير بر سرش ريختند ؛ امّا معاويه گفت : از او دست برداريد كه پيام رسان است . .


1- .در منابع ، نام او در شمار كسانى كه على عليه السلام نزد معاويه گسيل فرمود ، نيست ؛ بلكه تنها از صعصعة بن صوحان ياد شده است (تاريخ الطبرى : ج 5 ص 239 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 364 ، وقعة صفّين : ص 161) ، در الإمامة والسياسة (ج 1 ص 125) آمده : على عليه السلام ، اشعث بن قيس را براى مذاكره با معاويه درباره بستنِ آب ، گسيل داشت .

ص: 566

. .

ص: 567

. .

ص: 568

7 / 3تَحريضُ الإِمامِ أصحابَهُ لِلاِستيلاءِ عَلَى الماءِ6461.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام لَمّا غَلَبَ أصحابُ مُعاوِيَةَ أصحابَهُ عليه السلام عَلى شَريعَةِ الفُراتِ بِصَفّينَ ومَنَعوهُمُ الماءَ _:

قَدِ استَطعَموكُم القِتالَ ، فَأَقِرّوا عَلى مَذَلَّةٍ ، وتَأخيرِ مَحَلَّةٍ ، أو رَوُّوا السُّيوفَ مِنَ الدِّماءِ تَروَوا مِنَ الماءِ ، فَالمَوتُ في حَياتِكُم مَقهورينَ ، وَالحَياةُ في مَوتِكُم قاهِرينَ .

ألا وإنَّ مُعاوِيَةَ قادَ لُمَةً مِنَ الغُواةِ ، وعَمَّسَ (1) عَلَيهِمُ الخَبَرَ ، حَتّى جَعَلوا نُحورَهُم أغراضَ المَنِيَّةِ . (2)7 / 4اِستيلاءُ أصحابِ الإِمامِ عَلَى الماءِ6458.امام صادق عليه السلام :الأخبار الطوال :ظَلَّ أهلُ العِراقِ يَومَهُم ذلِكَ ولَيلَتَهُم بِلا ماءٍ إلّا مَن كانَ يَنصَرِفُ مِنَ الغِلمانِ إلى طَرَفِ الغَيضَةِ ، فَيَمشي مِقدارَ فَرسَخَينِ فَيَستَقي ، فَغَمَّ عَلِيّا رضى الله عنهأمرُ النّاسِ غَمّا شَديدا ، وضاقَ بِما أصابَهُم مِنَ العَطَشِ ذَرعا ؛ فَأَتاهُ الأَشعَثُ ابنُ قَيسٍ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ يَمنَعُنَا القَومُ الماءَ وأنتَ فينا ومَعَنا سُيوفُنا ؟ وَلِّنِي الزَّحفَ إلَيهِ ، فَوَاللّهِ لا أرجِعُ أو أموتَ ، ومُرِ الأَشتَرَ فَليَنضَمَّ إلَيَّ في خَيلِهِ .

فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : اِيتِ في ذلِكَ ما رَأَيتَ .

فَلَمّا أصبَحَ زاحَفَ أبَا الأَعوَرِ ، فَاقتَتَلوا ، وصَدَقَهُمُ الأَشتَرُ وَالأَشعَثُ حَتّى نَفَيَاالأَعوَرَ وأصحابَهُ عَنِ الشَّريعَةِ ، وصارَت في أيديهِما . (3) .


1- .عمّس عليهم الخبر : أي لبّس الحال عليهم وجعل الأمر مظلما (مجمع البحرين : ج 2 ص 1272 «عمس») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 51 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 442 نقلاً عن وقعة صفّين وزاد فيه «حيث منعوكم الماء» بعد «القتال» .
3- .الأخبار الطوال : ص 168 .

ص: 569

7 / 3 برانگيختنِ ياران براى تسلّط بر آب
7 / 4 تسلّط ياران امام بر آب

7 / 3برانگيختنِ ياران براى تسلّط بر آب6455.امام على عليه السلام :امام على عليه السلام_ برگرفته خطبه وى ، آن گاه كه سپاه معاويه در صِفّين ، شريعه فرات را از سپاه امام عليه السلام گرفته ، آب را بر ايشان بستند _: همانا شما را بر سفره جنگ فرا خواندند . پس يا تن به ذلّت دهيد و از مرتبه خويش فرو افتيد ، يا شمشيرهاتان را از خون و كامتان را از آب سيراب كنيد . پس مرگ در اين است كه با شكست زندگى كنيد و زندگى در اين كه پيروز بميريد .

هَلا كه معاويه جماعتى از گم راهان را [ به جنگ ]كشانده و حقيقت را از آنان پوشيده داشته تا گلوهاى خود را هدف تير مرگ سازند!7 / 4تسلّط ياران امام بر آب6460.عنه صلى الله عليه و آله ( _ ممّا أوصى بهِ عليّاً عليه السلام _ ) الأخبار الطوال :عراقيان آن روز و شب را بى آب به سر بردند ، مگر غلامانى كه دو فرسنگ راه پيموده ، به سوى بيشه زار رفته ، آب برگرفته بودند . پس على عليه السلام را اندوهى سخت فرا گرفت و از مصيبت تشنگى ايشان سينه اش تنگ شد . سپس اشعث بن قيس نزد وى آمد و گفت : اى امير مؤمنان! آيا در حالى كه تو در ميان مايى و شمشيرهامان با ماست ، آن سپاه آب را بر ما مى بندند؟ بگذار من به سوى آب ، پيشروى كنم . به خدا سوگند ، زنده باز نمى گردم [ مگر آن كه آب بياورم] . به اَشتر نيز فرمان ده كه با سوارانش به من بپيوندد .

على عليه السلام به او گفت : «به آنچه در نظر دارى ، عمل كن» .

صبحگاهان ، اشعث به سوى ابو اعور پيشروى كرد . آن گاه درگير شدند . اشتر و اشعث ، دلاورانه با ايشان جنگيدند تا اعور و يارانش را از شريعه راندند و آب ، از آنِ ايشان شد .

.

ص: 570

6459.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :وقعة صفّين عن زيد بن حسين :نادَى الأَشعَثُ عَمرَو بنَ العاصِ قالَ : وَيحَكَ يَابنَ العاصِ ! خَلِّ بَينَنا وبَينَ الماءِ ، فَوَاللّهِ ، لَئِن لَم تَفعَل لَيَأخُذَنّا وإيّاكُمُ السُّيوفُ .

فَقالَ عَمرٌو : وَاللّهِ ، لا نُخَلّي عَنهُ حَتّى تَأخُذَنَا السُّيوفُ وإيّاكُم ، فَيَعلَمَ رَبُّنا أيُّنا اليَومَ أصبَرُ .

فَتَرَجَّلَ الأَشعَثُ وَالأَشتَرُ وذَوُو البَصائِرِ مِن أصحابِ عَلِيٍّ ، وتَرَجَّلَ مَعَهُمَا اثنا عَشَرَ ألفا ، فحََمَلوا عَلَى عَمرٍو ومَن مَعَهُ مِن أهلِ الشّامِ ، فَأَزالوهُم عَنِ الماءِ حَتّى غَمَسَت خَيلُ عَلِيٍّ سَنابِكَها فِي الماءِ . (1)6458.الإمامُ الصّادقُ عليه السلام :الكامل في التاريخ_ بَعدَ ذِكرِ إرسالِ الإِمامِ عليه السلام صَعصَعَةَ لِمُعاوِيَةَ كَي يُكَلِّمَهُ بِشَأنِ الشَّريعَةِ _: فَرَجَعَ صَعصَعَةُ [حينَ بَعَثَهُ الإِمامِ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ] فَأَخبَرَهُ بِما كانَ ، وأنَّ مُعاوِيَةَ قالَ : سَيَأتيكُم رَأيي ، فَسَرَّبَ الخَيلَ إلى أبِي الأَعوَرِ لِيَمنَعَهُمُ الماءَ .

فَلَمّا سَمِعَ عَلِيٌّ ذلِكَ قالَ : قاتِلوهُم عَلَى الماءِ .

فَقالَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ الكِندِيُّ : أنَا أسيرُ إلَيهِم . فَسارَ إلَيهِم ، فَلَمّا دَنَوا مِنهُم ثاروا في وُجوهِهِم فَرَمَوهُم بِالنَّبلِ ، فَتَرامَوا ساعَةً ثُمَّ تَطاعَنوا بِالرِّماحِ ، ثُمَّ صاروا إلَى السُّيوفِ فَاقتَتَلوا ساعَةً .

وأرسَلَ مُعاوِيَةُ يَزيدَ بنَ أسَدٍ البَجَلِيَّ القَسرِيَّ _ جَدَّ خالِدِ بنِ عَبدِ اللّهِ القَسرِيِّ _ فِي الخَيلِ إلى أبِي الأَعوَرِ ، فَأَقبَلوا .

فَأَرسَلَ عَلِيٌّ شَبَثَ بنَ رِبعِيِّ الرِّياحِيَّ ، فَازدادَ القِتالُ .

فَأَرسَلَ مُعاوِيَةُ عَمرَو بنَ العاصِ في جُندٍ كثيرٍ ، فَأَخَذَ يُمِدُّ أبَا الأَعوَرِ ويَزيدَ بنَ أسَدٍ .

وأرسَلَ عَلِيٌّ الأَشتَرَ في جَمعٍ عَظيمٍ ، وجَعَلَ يُمِدُّ الأَشعَثَ وشَبَثا ، فَاشتَدَّ القِتالُ .

فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَوفٍ الأَزدِيُّ الأَحمَرِيُّ :

خَلّوا لَنا ماءَ الفُراتِ الجاري

أوِ اثبُتوا لِجَحفَلٍ جَرَّارِ لِكُلِّ قَرمٍ مُستَميتٍ شاري

مُطاعِنٍ بِرُمحِهِ كَرّارِ ضَرّابِ هاماتِ العِدى مِغوارِ

لم يَخشَ غَيرَ الواحِدِ القَهّارِ

وقاتَلوهُم حَتّى خَلَّوا بَينَهُم وبَينَ الماءِ ، وصارَ في أيدي أصحابِ عَلِيٍّ . (2) .


1- .وقعة صفّين : ص 167 و ص 170 وفيه «فلقي عمرو بن العاص بعد ذلك الأشعث بن قيس ، فقال : أي أخا كندة ! أما واللّه ، لقد أبصرت صواب قولك يوم الماء ولكنّي كنت مقهورا على ذلك الرأي فكايدتك بالتهدّد ، والحرب خدعة» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 442 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 324 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 364 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 569 نحوه وراجع الفتوح : ج 3 ص 9 _ 13 ووقعة صفّين : ص 162 .

ص: 571

6457.عنه عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از زيد بن حسين _: اشعث ، بر عمرو بن عاص بانگ زد و گفت : واى بر تو اى فرزند عاص! آب را بر ما بگشا . به خدا سوگند ، اگر چنين نكنى ، ما و شما را شمشيرها در [ ميان] مى گيرند .

عمرو گفت : به خدا سوگند ، آب را نمى گشاييم تا شمشيرها ما و شما را در [ ميان ]گيرند . آن گاه ، پروردگار ما گواه خواهد بود كه كدام يك ، امروز پايدارتريم .

پس اشعث و اشتر و ديده وران سپاه على عليه السلام به زير آمدند و همراهِ ايشان دوازده هزار تن سرازير شدند و بر عمرو و شاميانِ همراهش يورش آوردند و از آب دورشان كردند ، چندان كه سُمِ اسبان سپاه على عليه السلام در آب جاى گرفت .6456.عنه عليه السلام :الكامل فى التّاريخ_ پس از بيان آن كه امام عليه السلام ، صعصعه را به سوى معاويه فرستاد تا درباره شريعه آب با وى گفتگو كند _: پس صعصعه باز گشت و او را از آنچه گذشت و از اين كه معاويه اعلان نظرش را به آينده وا نهاد ، خبر داد و [ نيز از اين كه ]معاويه ، سواران را به سوى ابو اعور فرستاد تا [ همچنان ]آب را بر سپاه على عليه السلام بسته نگاه دارند .

چون على عليه السلام اين سخن بشنيد ، گفت : «بر سرِ آب با ايشان بجنگيد» .

اشعث بن قيس كِندى گفت : من به سوى آنان روانه مى شوم .

پس سويشان روان گشت . آن گاه كه به ايشان نزديك شدند ، به جانبشان تاختند و تير افكندند . پس از ساعتى تيرافكنى ، با نيزه ها يكديگر را زدند و سپس به شمشير دست بردند و چندى جنگيدند .

معاويه ، يزيد بن اسد بِجلى قَسرى ، جدّ خالد بن عبد اللّه قَسرى را با سواران به سوى ابو اعور روان كرد و آنان به راه افتادند .

على [ نيز] شَبَثِ بن رِبعى رياحى را فرستاد و [ بدين سان] جنگ شدّت گرفت .

آن گاه ، معاويه ، عمرو بن عاص را با سپاهى بسيار روانه كرد و او به يارى ابو اعور و يزيد بن اسد شتافت .

على عليه السلام [ نيز] اشتر را با سپاهى گران گسيل داشت و او به يارى اشعث و شبث روان شد و [ بيش از پيش ]جنگ شدّت يافت .

عبد اللّه بن عوف اَزْدى احمرى [ به گاه رجز خواندن ، مى]گفت :

آبِ رونده فرات را براى ما بگشاييد

يا برابرِ لشكر انبوه ما مقاومت كنيد . هر سالار جانبازى ، جانش را به فروش نهاده

و با نيزه تازنده اش هجوم آورده است . با يورش هاى پياپى ، سرهاى بسيارى از دشمنان را جدا مى كند

و جز از خداى يگانه چيره ، پروا ندارد .

و با سپاه شام جنگيدند تا آن گاه كه آب به رويشان گشوده شد و در دست ياران على عليه السلام افتاد . .

ص: 572

6455.عنه عليه السلام :وقعة صفّين عن صعصعة بن صوحان :قَتَلَ الأَشتَرُ في تِلكَ المَعرَكَةِ سَبعَةً ... فَأَوَّلُ قَتيلٍ قَتَلَ الأَشتَرُ ذلِكَ اليَومَ بِيَدِهِ مِن أهلِ الشّامِ رَجُلٌ يُقالُ لَهُ : صالِحُ بنُ فَيروزَ _ وكانَ مَشهورا بِشِدَّةِ البَأسِ _ ... فَبَرَزَ إلَيهِ الأَشتَرُ ... ثُمَّ شَدَّ عَلَيهِ بِالرُّمحِ فَقَتَلَهُ ، وفَلَقَ ظَهرَهُ ، ثُمَّ رَجَعَ إلى مَكانِهِ .

ثُمَّ خَرَجَ إلَيهِ فارِسٌ آخَرُ يُقالُ لَهُ : مالِكُ بنُ أدهَمَ السَّلمانِيُّ _ وكانَ مِن فُرسانِ أهلِالشّامِ _ ... ثُمَّ شَدَّ عَلَى الأَشتَرِ ، فَلَمّا رهَِقَهُ التَوَى الأَشتَرُ عَلَى الفَرَسِ ، ومار السِّنانُ فَأَخطَأَهُ ، ثُمَّ استَوى عَلى فَرَسِهِ وشَدَّ عَلَيهِ بِالرُّمحِ ... فَقَتَلَهُ .

ثُمَّ خَرَجَ فارِسٌ آخَرُ يُقالُ لَهُ : رِياحُ بنُ عَتيكٍ ... فَخَرَجَ إلَيهِ الأَشتَرُ . . . فَشَدَّ عَلَيهِ فَقَتَلَهُ .

ثُمَّ خَرَجَ إلَيهِ فارِسٌ آخَرُ يُقالُ لَهُ : إبراهِيمُ بنُ الوَضّاحِ ... فَخَرَجَ إلَيهِ الأَشتَرُ ... فَقَتَلَهُ .

ثُمَّ خَرَجَ إلَيهِ فارِسٌ آخَرُ يُقالُ لَهُ : زامِلُ بنُ عَتيكٍ الحِزاميُّ _ وكانَ مِن أصحابِ الأَلِويَةِ _ فَشَدَّ عَلَيهِ ... فَطَعَنَ الأَشتَرُ في مَوضِعِ الجَوشَنِ فَصَرَعَهُ عَن فَرَسِهِ ولَم يُصِب مَقتَلاً ، وشَدَّ عَلَيهِ الأَشتَرُ راجِلاً فَكَسَفَ (1) قَوائِمَ الفَرسِ بِالسَّيفِ . . . ثُمَّ ضَرَبَهُ بِالسَّيفِ وهُما رَجلانِ . (2)

ثُمَّ خَرَجَ إلَيهِ فارِسٌ يُقالُ لَهُ : الأَجلَحُ _ وكانَ مِن أعلامِ العَربِ وفُرسانِها ، وكانَ عَلى فَرَسٍ يُقالُ لَهُ : لاحِقٌ _ فَلَمَّا استَقبَلَهُ الأُشتَرُ كَرِهَ لِقاءَهُ وَاستَحيا أن يَرجِعَ ، فَخَرَجَ إلَيهِ . . . فَشَدَّ عَلَيهِ الأَشتَرُ . . . فَضَرَبَهُ .

ثُمَّ خَرَجَ إلَيهِ مُحَمَّدُ بنُ رَوضَةَ وهُوَ يَضرِبُ في أهلِ العِراقِ ضَربا مُنكَرا . . . فَشَدَّ عَلَيهِ الأَشتَرُ . . . ثُمَّ ضَرَبَهُ فَقَتَلَهُ ... .

ثُمَّ أقبَلَ الأَشتَرُ يَضرِبُ بِسَيفِهِ جُمهورَ النّاسِ حَتّى كَشَفَ أهلَ الشّامِ عَن الماءِ . (3) .


1- .كسفه : قطعه (القاموس المحيط : ج 3 ص 190 «كسف») .
2- .الرَّجلان : الراجِل (لسان العرب : ج 11 ص 269 «رجل») .
3- .وقعة صفّين : ص 174 _ 179 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 216 _ 218 عن أبي هاني بن معمر السدوسي وفيه «رياح ابن عبيدة الغسّاني» بدل «رياح بن عتيك» .

ص: 573

6454.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :وقعة صِفّين_ به نقل از صعصعة بن صُوحان _: اشتر در آن كارزار ، هفت تن را كُشت ... نخستين كسى از شاميان كه در آن نبرد ، به دست اشتر كشته شد ، مردى بود به نام صالح بن فيروز كه به دلاورى زبانزد بود ... پس اشتر به نبردِ او آمد ... و با نيزه بر وى يورش برد و هلاكش ساخت و پشتش را دريد و آن گاه به جاى خويش بازگشت .

سپس جنگاورى ديگر از شه سواران شامى به نام مالك بن ادهم سلمانى به ميدانِ اشتر آمد ... پس بر او يورش آورد و چون به وى نزديك شد ، اشتر بر روى اسب ، خود را كنار كشيد و درپيچيد .

سرنيزه[ ى آن مرد شامى] به جنبش درآمد ، امّا خطا رفت و به اشتر نخورد . آن گاه ، اشتر بر اسب خويش راست نشست و با نيزه بر وى هجوم آورد ... و هلاكش كرد . سپس شه سوارى ديگر به نام رياح بن عتيك پيش آمد ... اشتر روى به جانب او نهاد ... و بر وى هجوم برد و به قتلش رسانيد .

آن گاه،ديگر تكْ سوارى با نام ابراهيم بن وضّاح به نبردِ اشتر آمد ... اشتر به ميدانِ وى رفت ... و او را كشت .

از آن پس ، شه سوارى ديگر به نام زامل بن عتيك حِزامى _ كه از پرچمداران بود _ ، پيش آمد و به اشتر يورش آورد ... و نيزه اش را بر جايى از زره او فرو بُرد و از اسبش فرو افكند ، ولى نتوانست او را بكشد . سپس اشتر ، پياده به او حمله بُرد و اسبش را به شمشير پِى كرد ... و در حالى كه هر دو پياده بودند ، وى را با شمشير بزد .

سپس سوارى به نام اَجْلَح ، از نام آوران و شه سواران عرب ، سوار بر اسبى به اسم «لاحق» ، به سوى اشتر يورش آورد . هنگامى كه اشتر به سويش رفت ، اجلح را هماورد شدن با وى ناخوش آمد ، امّا شرم ورزيد كه بازگردد . پس به سوى اشتر رفت ... و اشتر به او هجوم برد ... و او را بزد .

آن گاه ، محمّد بن روضه _ كه به عراقيان سخت ضربه زده بود _ ، به ميدانِ اشتر آمد . اشتر بر او حمله برد ... سپس او را بزد و بكشت .

از آن پس ، اشتر شمشيرزنان به سوى انبوه لشكر شام حمله بُرد تا شاميان را از آب به عقب راند . .

ص: 574

. .

ص: 575

. .

ص: 576

6453.رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة :لَمّا مَلَكَ عَسكَرُ مُعاوِيَةَ عَلَيهِ [عَلَى الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام ]الماءَ ، وأحاطوا بِشَريعَةِ الفُراتِ ، وقالَت رُؤَساءُ الشّامِ لَهُ : اقتُلهُم بِالعَطَشِ كَما قَتَلوا عُثمانَ عَطَشا ، سَأَلَهُم عَلِيٌّ عليه السلام وأصحابُهُ أن يُشرِعوا لَهُم شُربَ الماءِ ، فَقالوا : لا وَاللّهِ ، ولا قَطرَةً حَتّى تَموتَ ظَمَأً كَما ماتَ ابنُ عَفّانَ .

فَلَمّا رَأى عليه السلام أنَّهُ المَوتُ لا مَحالَةَ تَقَدَّمَ بِأَصحابِهِ ، وحَمَلَ عَلى عَساكِرِ مُعاوِيَةَ حَمَلاتٍ كَثيفَةٍ ، حَتّى أزالَهُم عَن مَراكِزِهِم بَعدَ قَتلٍ ذَريعٍ ؛ سَقَطَت مِنهُ الرُّؤوسُ وَالأَيدي ، ومَلَكوا عَلَيهِمُ الماءَ ، وصارَ أصحابُ مُعاوِيَةَ فِي الفَلاةِ ، لا ماءَ لَهُم . (1)7 / 5مُكافَأَةُ الإِساءَةِ بِالإِحسانِ6500.عنه عليه السلام :الكامل في التاريخ_ في ذِكرِ القِتالِ عَلَى الماءِ _: قاتَلوهُم حَتّى خَلَّوا بَينَهم وبينَ الماءِ ، وصارَ في أيدي أصحابِ عَلِيٍّ ، فَقالوا : وَاللّهِ ، لا نُسقيهِ أهلَ الشّامِ !

فَأَرسَلَ عَلِيٌّ إلى أصحابِهِ : أن خُذوا مِنَ الماءِ حاجتَكُم ، وخَلّوا عَنهُم ، فَإِنَّ اللّهَ نَصَرَكُم بِبَغيِهِم وظُلمِهِم . (2)6499.امام على عليه السلام :مروج الذهب_ بَعدَ أن كَشَفَ جُندُ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام جُندَ مُعاوِيَةَ عَنِ الماءِ _: قالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، ما ظَنُّكَ بِالرَّجُلِ ،أ تَراهُ يَمنَعُنَا الماءَ لِمَنعِنا إيّاهُ ؟ وقَد كانَ انحازَ بِأَهلِ الشّامِ إلى ناحِيَةٍ فِي البَرِّ نائِيَةٍ عَن الماءِ .

فَقالَ لَهُ عَمرٌو : لا ، إنَّ الرَّجُلَ جاءَ لِغَيرِ هذا ، وإنَّهُ لا يَرضى حَتّى تَدخُلَ في طاعَتِهِ ، أو يَقطَعَ حَبلَ عاتِقِكَ .

فَأَرسَلَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ يَستَأذِنُهُ في وُرودِهِ مَشرَعَتَهُ ، وَاستِقاءِ النّاسِ مِن طَريقِهِ ، ودُخولِ رُسُلِهِ في عَسكَرِهِ . فَأَباحَهُ عَلِيٌّ كُلَّ ما سَأَلَ وطَلَبَ مِنهُ . (3) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 23 ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 450 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 145 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 365 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 572 ؛ وقعة صفّين : ص162 كلاهما نحوه وراجع الفتوح : ج 7 و 8 .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 386 .

ص: 577

7 / 5 بدى را با خوبى پاداش دادن

6500.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :سپاه معاويه آب را از على عليه السلام بازداشته ، بر شريعه فرات مسلّط شدند و سرانِ شام به معاويه گفتند : آنان را از تشنگى بكُش ، همان سان كه ايشان ، عثمان را تشنه لب كشتند .

آن گاه ، على عليه السلام و يارانش از ايشان خواستند كه آب را بر آنان بگشايند . گفتند : نه . به خدا سوگند ، قطره اى آب [ نخواهيمت داد ]تا تشنه لب بميرى ، همان گونه كه [ عثمان ]ابن عفّان مُرد .

چون [ على عليه السلام ] بديد كه مرگِ حتمى در پيش است ، سپاهش را پيش كشيد و به سپاهيان معاويه ، با حملاتى سنگين يورش برد و پس از كشتارى وحشتناك كه در آن ، سرها و دست ها[ ى بسيار] فرو افتاد ، ايشان را از پايگاه هاشان دور كرد و آب را از آنان ستاند ، به گونه اى كه سپاه معاويه در بيابان قرار گرفت و از آب ، دور افتاد .7 / 5بدى را با خوبى پاداش دادن6501.امام باقر عليه السلام ( _ وقتى ابو جارود عرض كرد : مرا از دينى كه خود و خ ) الكامل فى التّاريخ_ در بيان جنگ بر سر آب _: [ سپاه على عليه السلام ] با سپاه شام جنگيدند تا ميان آب و آنان فاصله انداختند و آب در چنگ ياران على عليه السلام افتاد . پس گفتند : به خدا سوگند ، شاميان را از آن نمى نوشانيم!

على عليه السلام به يارانش پيك فرستاد : «به قدر حاجت از آب برگيريد و اجازه دهيد كه ايشان [ هم ]برگيرند ، كه همانا خداوند ، پيروزىِ شما را از رهگذرِ سركشى و ستمِ آنان مقرّر فرمود [ پس شما ، خود ، ستم مكنيد]» .6502.الكافى ( _ به نقل از على بن ابى حمزه _ ) مُروج الذّهب :از آن پس كه سپاه على عليه السلام لشكر معاويه را از آب دور كرد ، معاويه به عمرو بن عاص گفت : اى ابو عبد اللّه ! درباره اين مرد چه گمان دارى؟ آيا از آن رو كه ما آب را بر وى بستيم ، او نيز آب را بر ما مى بندد؟ و اين ، در حالى بود كه شاميان به ناحيه اى از بيابان عقب رانده شده بودند كه از آب دور بود .

عمرو به وى گفت : نه . اين مرد براى كارى جز اين آمده است و تنها هنگامى خشنود مى شود كه يا در اطاعتش درآيى و يا رشته گردنت بريده شود .

پس معاويه پيكى نزد على عليه السلام فرستاد و اجازه خواست كه به شريعه آب فرات وارد شود تا سپاهش از آن طريق ، سيراب شوند و دسته [ سقّايان ]سپاهش به اردوگاه وى داخل گردند . على عليه السلام هر چه را معاويه تقاضا و طلب كرد ، اجازت داد .

.

ص: 578

6503.بحار الأنوار عن عبدِ العظيمِ الحَسَنيِّ :الأخبار الطوال_ بَعدَ مَنعِ مُعاوِيةَ الماءَ عَلى جَيشِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: فَلَمّا أصبَحَ زاحَفَ أبَا الأَعوَرِ ، فَاقتَتَلوا ، وصَدَقَهُمُ الأَشتَرُ وَالأَشعَثُ حَتّى نَفَيا أبَا الأَعوَرِ وأصحابَهُ عَنِ الشَّريعَةِ ، وصارَت في أيديهِما .

فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ لِمُعاوِيَةَ : ما ظَنُّكَ بِالقَومِ اليَومَ إن مَنَعوكَ الماءَ كَما مَنَعتَهُم أمسِ ؟

فَقالَ مُعاوِيَةُ : دَع ما مَضى ، ما ظَنُّكَ بِعَلِيٍّ ؟

قالَ : ظَنّي أنَّهُ لا يَستَحِلُّ مِنكَ مَا استَحلَلتَ مِنهُ ؛ لِأَنَّهُ أتاكَ في غَيرِ أمرِ الماءِ .

ثُمَّ تَوادَعَ النّاسُ ، وكَفَّ بَعضُهُم عَن بَعضٍ ، وأمَرَ عَلِيٌّ ألّا يُمنَعَ أهلُ الشّامِ مِنَ الماءِ ، فَكانوا يُسقَونَ جَميعا . (1)6504.الأمالي للطوسي عن إبراهيم المُخارقيِّ :شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ القِتالِ عَلَى الماءِ وَاستيلاءِ أصحابِ الإِمامِ عَلَيهِ _: فَقالَ لَهُ أصحابُهُ وشيعَتُهُ : اِمنَعهُمُ الماءَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! كَما مَنَعوكَ ، ولا تَسقِهِم مِنهُ قَطرَةً ، وَاقتُلهُم بِسُيوفِ العَطَشِ ، وخُذهُم قَبضا بِالأَيدي فَلا حاجَةَ لَكَ إلَى الحَربِ .

فَقالَ : لا وَاللّهِ ، لا اُكافِئُهُم بِمِثلِ فِعلِهِم ، افسَحوا لَهم عَن بَعضِ الشَّريعَةِ ، فَفي حَدِّ السَّيفِ ما يُغني عَن ذلِكَ . (2) .


1- .الأخبار الطوال : ص 169 ، الفتوح : ج 3 ص 11 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 126 ؛ وقعة صفّين : ص 186 كلّها نحوه .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 24 وج 3 ص 331 نحوه ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 451 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 443 .

ص: 579

6503.بحار الأنوار ( _ به نقل از عبد العظيم حسنى _ ) الأخبار الطوال :[ پس از آن كه معاويه آب را بر سپاه امام على عليه السلام بست ، ]صبحگاهان [ دسته اى از سپاه على عليه السلام ]به سوى ابو اعور پيش خزيدند و با هم درگير شدند. اشتر و اشعث،نبردى شجاعانه كردند تا ابو اعور و مردانش را از سرچشمه دور ساختند و آب در چنگشان افتاد .

پس عمرو بن عاص به معاويه گفت : امروز درباره اين سپاه چه گمان مى برى ، اگر همان گونه كه تو ديروز آب را بر ايشان بستى ، آنان امروز آب را بر تو ببندند؟

معاويه گفت : گذشته را فرو بگذار . گمان تو درباره على چيست؟

گفت : به گمان من ، آنچه تو درباره او روا دانستى ، او درباره تو روا نمى داند ؛ زيرا وى براى چيزى جز كارِ [ بستن يا گشودنِ ]آب آمده است .

آن گاه،افراد [دو سپاه] يكديگر را به حال خود گذاردند و از هم دست كشيدند و على عليه السلام امر كرد كه آب بر شاميان بسته نشود. پس ايشان ، جملگى ، از آب بهره مى بردند.6504.الأمالى للطوسى ( _ به نقل از ابراهيم مُخارقى _ ) شرح نهج البلاغة_ در بيان جنگ بر سر آب و تسلّط ياران امام عليه السلام بر آن _: ياران و هوادارانش به وى گفتند : اى امير مؤمنان! همان گونه كه آنان آب را بر تو بستند ، آب را بر آنها ببند و مگذار شاميان قطره اى از آن را ب_ياشامند و ب_ه شمشير ت_شنگى ، هلاكشان س_از و [ بدين سان ]دستْ بسته بگيرشان ، كه [ اگر چنين كنى ]تو را نيازى به جنگ نيست .

امام عليه السلام فرمود : «نه . به خدا سوگند ، با ايشان همچون خودشان مقابله نمى كنم . قدرى از سرچشمه را براى آنان باز بگذاريد ، كه لبه شمشير ، براى رويارويى با آنان بس است» . .

ص: 580

7 / 6إقامَةُ الحُجَّةِ في ساحَةِ القِتالِ6506.بحار الأنوار عن يوسفَ :تاريخ اليعقوبي :وجَّهَ عَلِيٌّ إلى مُعاوِيَةَ يَدعوهُ ويَسأَلُهُ الرُّجوعَ ، وألّا يُفَرِّقَ الاُمَّةَ بِسَفكِ الدِّماءِ ، فَأَبى إلَا الحَربَ . (1)6329.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة الحنفي_ بَعدَ ذِكرِ القِتالِ عَلَى الماءِ _: مَكَثَ عَلِيٌّ يَومَينِ لا يُرسِلُ إلى مُعاوِيَةَ أحَدا ، ولا يُرسِلُ إلَيهِ مُعاوِيَةُ . ثُمَّ إنَّ عَلِيّا دَعا بَشيرَ بنَ عَمرِو بنِ مِحصَنٍ الأَنصارِيَّ ، وسَعيدَ بنَ قَيسٍ الهَمدانِيَّ ، وشَبَثَ بنَ رِبعِيٍّ التَّميمِيَّ ، فَقالَ : اِيتوا هَذَا الرَّجُلَ ، فَادعوهُ إلَى اللّهِ ، وإلَى الطّاعَةِ وَالجَماعَةِ .

فَقالَ لَهُ شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ : يا أميرَ المُؤمِنينَ !أ لا تُطمِعُهُ في سُلطانٍ تُوَلّيهِ إيّاهُ ، ومَنزِلَةٍ يَكونُ لَهُ بِها اُثرَةٌ عِندَكَ إن هُوَ بايَعَكَ ؟

فَقالَ عَلِيٌّ : اِيتوهُ فَالقَوهُ وَاحتَجّوا عَلَيهِ ، وَانظُروا ما رَأيُهُ . _ وهذا في أوَّلِ ذِي الحِجَّةِ _ .

فَأَتَوهُ ، ودَخَلوا عَلَيهِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ أبو عَمرَةَ بَشيرُ بنُ عَمرٍو ، وقالَ : يا مُعاوِيَةُ ! إنَّ الدُّنيا عَنكَ زائِلَةٌ ، وإنَّكَ راجِعٌ إلَى الآخِرَةِ ، وإنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ مُحاسِبُكَ بِعَمَلِكَ ، وجازيكَ بِما قَدَّمَت يَداكَ ، وإنّي أنشُدُكَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أن تُفَرِّقَ جَماعَةَ هذِهِ الاُمَّةِ ، وأن تَسفِكَ دِماءَها بَينَها !

فَقَطَعَ عَلَيهِ الكَلامَ ، وقالَ : هَلّا أوصَيتَ بِذلِكَ صاحِبَكَ ؟

فَقالَ أبو عَمرَةَ : إنَّ صاحِبي لَيسَ مِثلَكَ ، صاحِبي أحَقُّ البَرِيَّةِ كُلِّها بِهذَا الأَمرِ فِي الفَضلِ وَالدّينِ وَالسّابِقَةِ فِي الإِسلامِ ، وَالقَرابَةِ مِنَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله .

قالَ : فَيَقولُ ماذا ؟

قالَ : يَأمُرُكَ بِتَقوَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وإجابَةِ ابنِ عَمِّكَ إلى ما يَدعوكَ إلَيهِ مِنَ الحَقِّ ، فَإِنَّهُ أسلَمُ لَكَ في دُنياكَ ، وخَيرٌ لَكَ في عاقِبَةِ أمرِكَ .

قالَ مُعاوِيَةُ : ونُطِلُّ (2) دَمَ عُثمانَ ! لا وَاللّهِ ، لا أفعَلُ ذلِكَ أبَدا .

فَذَهَبَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ يَتَكَلَّمُ ، فَبادَرَهُ شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ فَتَكَلَّمَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وقالَ : يا مُعاوِيَةُ ! إنّي قَد فَهِمتُ ما رَدَدتَ عَلَى ابنِ مِحصَنٍ ، إنَّهُ وَاللّهِ ، لا يَخفى عَلَينا ما تَغزو وما تَطلُبُ ، إنَّكَ لم تَجِد شَيئا تَستَغوي بِهِ النّاسَ وتَستَميلُ بِهِ أهواءَهُم ، وتَستَخلِصُ بِهِ طاعَتَهُم ، إلّا قَولَكَ : «قُتِلَ إمامُكُم مَظلوما ، فَنَحنُ نَطلُبُ بِدَمِهِ» ، فَاستَجابَ لَكَ (3) سُفَهاءُ طَغامٌ ، وقَد عَلِمنا أن قَد أبطَأتَ عَنهُ بِالنَّصرِ،وأحبَبتَ لَهُ القَتلَ،لِهذِهِ المَنزِلَةِ الَّتي أصبَحتَ تَطلُبُ ، ورُبَّ مُتَمَنّي أمرٍ وطالِبِهِ ، اللّهُ عَزَّ وجَلَّ يَحولُ دونَهُ بِقُدرَتِهِ ، ورُبَّما اُوتِيَ المُتَمَنّي اُمنِيَّتَهُ وفَوقَ اُمنِيَّتِهِ .

ووَاللّهِ ، ما لَكَ في واحِدَةٍ مِنهُما خَيرٌ ، لَئِن أخطَأتَ ما تَرجو إنَّكَ لَشَرُّ العَرَبِ حالاً في ذلِكَ ، ولَئِن أصَبتَ ما تَمَنّى لا تُصيبُهُ حَتّى تَستَحِقَّ مِن رَبِّكَ صُلِيَّ النّارِ ، فَاتَّقِ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ ، ودَع ما أنتَ عَلَيهِ ، ولا تُنازِعِ الأَمرَ أهلَهُ .

فَحَمِدَ اللّهَ [مُعاوِيَةُ] وأثنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ أوَّلَ ما عَرَفتُ فيهِ سَفَهَكَ وخِفَّةَ حِلمِكَ ، قَطعُكَ عَلى هذَا الحَسيبِ الشَّريفِ سَيِّدِ قَومِهِ مَنطِقَهُ ، ثُمَّ عَنَيتَ بَعدُ فيما لا عِلمَ لَكَ بِهِ ، فَقَد كَذَبتَ ولَؤُمتَ أيُّهَا الأَعرابِيُّ الجِلفُ الجافي في كُلِّ ما ذَكَرتَ ووَصَفتَ . انصَرِفوا مِن عِندي ، فَإِنَّهُ لَيسَ بَيني وبَينَكُم إلَا السَّيفُ . (4) .


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 188 .
2- .الطَّلُّ : هَدْرُ الدَّم (لسان العرب : ج 11 ص 405 «طلل») .
3- .في المصدر : «له» ، والصواب ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 573 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 365 ؛ وقعة صفّين : ص 187 وفيه «شهر ربيع الآخر» بدل «أوّل ذي الحجّة» وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 387 .

ص: 581

7 / 6 حجّت آوردن در ميدان نبرد

7 / 6حجّت آوردن در ميدان نبرد6330.عنه عليه السلام :تاريخ اليعقوبى :على عليه السلام سوى معاويه پيك فرستاد و او را فرا خواند و از او خواست كه بازگردد و امّت را با خونريزى از هم پراكنده نسازد ؛ امّا معاويه نپذيرفت مگر جنگ را .6331.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه حنفى ، پس از يادكردِ جنگ بر سرِ آب _: على عليه السلام دو روز درنگ ورزيد و هيچ پيكى نزد معاويه نفرستاد ، چنان كه معاويه نيز پيكى نزد وى گُسيل نكرد . آن گاه على عليه السلام ، بشير بن عمرو بن محصن انصارى ، سعيد بن قيس هَمْدانى و شَبَث بن رِبعى تميمى را فرا خواند و گفت : «نزد اين مرد رويد و او را به سوى خدا و فرمانبردارى و پيوستن به امّت فرا خوانيد» .

شبث بن ربعى به وى گفت : اى امير مؤمنان! آيا او را به طمعِ گماردنش به حكومت و منزلتى نمى اندازى كه در صورت بيعت با تو ، از آن بهره مندش سازى؟

على عليه السلام گفت : «نزد وى رويد و با او ديدار كنيد و بر وى حجّت آوريد ، و بنگريد كه رأيش چيست» . اين در روز نخست ذى حجّه بود .

پس نزد وى روانه شدند و بر او درآمدند . آن گاه ، ابوعمره بشير بن عمرو ، سپاس و ستايش خداى را به جاى آورد و گفت : اى معاويه! همانا دنيا از تو رخ برمى تابد و به سوى آخرت باز مى گردى . و خداوند عز و جل از تو به آنچه كرده اى ، حساب مى كشد و به تناسب عملت جزايت مى دهد . تو را به خداوند عز و جل سوگند مى دهم كه اين امّت را از هم نپراكنى و خون ايشان را روان نسازى .

معاويه گفتارش را بريد و گفت : آيا همين سفارش را به فرمانده خود نيز كرده اى؟

ابو عمره گفت : فرماندهِ من همانند تو نيست . او در فضيلت و ديندارى و پيشينه مسلمانى و خويشاوندى با پيامبر خدا ، شايسته ترين كس براى خلافت است .

گفت : پس وى چه مى گويد؟

گفت : تو را به تقواى خداوند عز و جل فرا مى خواند و نيز به اين كه دعوت پسر عمويت را بپذيرى كه تو را به حق فرا مى خوانَد ، كه اين دنيايت را بيشتر به سلامت مى دارد و در فرجام كارت نيز برايت بهتر است .

معاويه گفت : خون عثمان را هدر دهيم؟! نه ، به خدا سوگند ، هرگز چنين نمى كنم .

آن گاه سعيد بن قيس پيش رفت تا سخن بگويد كه شَبَث بن رِبعى بر او پيش دستى كرد و سخن آغاز كرد و پس از سپاس و ستايش خداوند ، گفت : اى معاويه! پاسخت را به ابن محصن دريافتم . به خدا سوگند،آنچه در سر دارى و مى طلبى ، بر ما پوشيده نيست . براى آن كه مردم را گم راه كنى و هوس هاشان را برانگيزى و اطاعتشان را به كف آورى ، دستاويزى جز اين نيافته اى كه بگويى : امامتان ، مظلوم ، كشته شد و ما خونخواهِ او هستيم . [ تنها ]نابخردانى فرومايه ، اين سخن را پذيرفتند ، حال آن كه ما خوب مى دانيم كه تو خود ، از يارىِ عثمان سر برتافتى و خوش داشتى كه وى كشته شود تا بتوانى به آنچه مى طلبى ، دست يابى . [ امّا ]چه بسا خواهنده و جوينده مقصودى كه خداوند عز و جل به قدرت خويش ، او را از مطلوبش باز مى دارد ؛ و چه بسا خواهنده اى كه به آرزوى خويش ، و بلكه فراتر از آن ، دست مى يابد .

و به خدا سوگند ، تو را در هيچ يك از آن دو ، خيرى نيست . اگر به آنچه در آرزو دارى ، دست نيابى ، در اين ناكامى ، بدحال ترينِ مردم عرب به شمار مى روى ؛ و اگر به آنچه مى خواهى ، دست يابى ، همراهِ اين دستيابى ، شايسته آتش جهنّم مى شوى . پس اى معاويه! خداى را پروا كن و آنچه را برآنى ، فرو گذار و در امر [ خلافت] با كسى كه شايسته آن است ، به نزاع بر مخيز .

سپس معاويه ، پس از سپاس و ستايش خداى گفت : امّا بعد ؛ نخستين چيزى كه

بى خردى و سبُكْ مغزى تو را از آن دريافتم ، اين است كه سخن اين والاتبار شريف را كه سرآمدِ قوم خود است ، بُريدى و آن گاه به چيزى پرداختى كه هيچ دانشى در آن ندارى . اى عرب بيابانگرد سبُك سر خشكْ مغز ! در هر چه گفتى و وصف كردى ، دروغ راندى و فرومايگى ورزيدى . از نزدم دور شويد كه ميان من و شما ، چيزى جز شمشير نباشد .

.

ص: 582

. .

ص: 583

. .

ص: 584

7 / 7بِدايَةُ القِتالِ6507.رجال الكشّي عن الحسنِ بنِ زيادٍ العطّار عن أبي عبتاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة الحنفي_ في بَيانِ ابتِداءِ الحَربِ في ذِي الحِجَّةِ _: أخَذَ عَلِيٌّ يَأمُرُ الرَّجُلَ ذَا الشَّرَفِ فَيَخرُجُ مَعَهُ جَماعَةٌ ، ويَخرُجُ الَيهِ مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ آخَرُ مَعَهُ جَماعَةٌ ، فَيَقتَتِلانِ في خَيلِهِما ورِجالِهِما ثُمَّ يَنصَرِفانِ ، وأخَذوا يَكرَهونَ أن يَلقَوا بِجَمعِ أهلِ العِراقِ أهلَ الشّامِ لِما يَتَخَوَّفونَ أن يَكونَ في ذلِكَ مِن الاِستِئصالِ وَالهَلاكِ ، فَكانَ عَلِيٌّ يُخرِجُ مَرَّةً الأَشتَرَ ، ومَرَّةً حُجرَ بنَ عَدِيٍّ الكِندِيَّ ، ومَرَّةً شَبَثَ بنَ رِبعِيٍّ ، ومَرَّةً خالِدَ بنَ المُعَمَّرِ ، ومَرَّةً زِيادَ بنَ النَّضرِ الحارِثِيَّ ، ومَرَّةً زِيادَ بنَ خَصَفَةَ التَّيِميّ ، ومَرَّةً سَعيدَ بنَ قَيسٍ ، ومَرَّةً مَعقِلَ بنَ قَيسٍ الرِّياحِيَّ ، ومَرَّةً قَيسَ بنَ سَعدٍ ، وكانَ أكثَر القَومِ خُروجا الَيهِمُ الأَشتَرُ ، وكانَ مُعاوِيَةُ يُخرِجُ إلَيهِم عَبدَ الرَّحمنِ بنَ خالِدٍ المَخزومِيَّ وأبَا الأَعوَرِ السُّلَمِيَّ ، ومَرَّةً حَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ الفِهرِيَّ ، ومَرَّةً ابنَ ذِي الكَلاعِ الحِميَرِيَّ ، ومَرَّةً عُبيدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ ، ومَرَّةً شُرَحبيلَ بنَ السِّمطِ الكِندِيَّ ، ومَرَّةً حَمزَةَ بنَ مالِكِ الهَمدانِيَّ ، فَاقتَتَلوا مِن ذِي الحِجَّةِ كُلِّها ورُبَّمَا اقتَتَلوا فِي اليَومِ الواحِدِ مَرَّتَينِ أوَّلَهُ وآخِرَهُ .

قالَ أبومِخنَفٍ : حَدَّثَني عَبدُ اللّهِ بنُ عاصِمٍ الفائِشيُّ قالَ : حَدَّثَني رَجُلٌ مِن قَومي أنَّ الأَشتَرَ خَرَجَ يَوما يُقاتِلُ بِصِفّينَ في رِجالٍ مِنَ القُرّاءِ ورِجالٍ مِن فُرسانِ العَرَبِ ، فَاشتَدَّ قِتالُهُم فَخَرَجَ عَلَينا رَجُلٌ وَاللّهِ لَقَلَّما رَأَيتُ رَجُلاً قَطُّ هُوَ أطوَلُ ولا أعظَمُ مِنهُ ، فَدَعا إلَى المُبارَزَةِ فَلَم يَخرُج إلَيهِ أحَدٌ إلَا الأَشتَرُ ، فَاختَلَفا ضَربَتَينِ فَضَرَبَهُ الأَشتَرُ فَقَتَلَهُ ، وايمُ اللّهِ ، لَقَد كُنّا أشفَقنا عَلَيهِ ، وسَأَلناهُ ألّا يَخرُجَ إلَيهِ ، فَلَمّا قَتَلَهُ الأَشتَرُ نادى مُنادٍ مِن أصحابِهِ :

يا سَهمَ سهم بنَ أبِي العَيزارِ

يا خَيرَ مَن نَعلَمُهُ منِ زارِ

وزارَةُ : حَيٌّ مِنَ الأَزدِ . وقالَ : اُقسِمُ بِاللّهِ لَأَقتُلَنَّ قاتِلَكَ أو لَيَقتُلَنّي . فَخَرَجَ فَحَمَلَ عَلَى الأَشتَرِ وعَطَفَ عَلَيهِ الأَشتَرُ فَضَرَبَهُ ، فَإِذا هُوَ بَينَ يَدَي فَرَسِهِ ، وحَمَلَ عَلَيهِ أصحابُهُ فَاستَنقَذوهُ جَريحا . فَقالَ أبو رُفَيقَةَ الفَهمِيُّ : هذا كانَ نارا فَصادَفَ إعصارا . وَاقتَتَلَ النّاسُ ذَا الحِجَّةِ كُلَّهُ ، فَلَمَّا انقَضى ذُو الحِجَّةِ تَداعَى النّاسُ إلى أن يَكُفَّ بَعضُهُم عَن بَعضٍ المُحَرَّمَ ، لَعَلَّ اللّهَ أن يُجرِيَ صُلحا أوِ اجتِماعا ، فَكَفَّ بَعضُهُم عَن بَعضٍ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ؛ وقعة صفّين : ص 195 .

ص: 585

7 / 7 آغاز نبرد

7 / 7آغاز نبرد6508.سنن أبي داوود عن ابن عباس :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبدالملك بن ابى حرّه حنفى ، در يادكردِ آغاز نبرد در ذى حجّه _: على عليه السلام ، يكايك ، مردانى بزرگْ منش را فرمانِ [ نبرد ]مى داد و با هر يك ، گروهى [ از رزمندگان ]به ميدان مى رفتند . از ياران معاويه نيز كسى به ميدان مى آمد و گروهى همراهش مى شدند . آن گاه ، سواره و پياده با يكديگر به جنگ برخاسته ، سپس عقب مى نشستند و خوش نداشتند كه با همه عراقيان به رويارويىِ شاميان بروند ؛ زيرا بيم داشتند كه اين كار ، موجب گرفتارى و هلاكت شود و از اين رو ، على عليه السلام ، كسان خود را يكى يكى به ميدان مى فرستاد ؛ يك بار اشتر را و بار ديگر حُجْر بن عَدى كِندى را و بدين ترتيب هر بار يكى از يارانش را مى فرستاد : شَبَث بن رِبعى ، خالد بن معمّر ، زياد بن نضر حارثى ، زياد بن خصفه تَيمى ، سعيد بن قيس ، مَعقِل بن قيس رياحى و قيس بن سعد . در اين ميان ، آن كه بيشتر به ميدان رفت ، اشتر بود .

و معاويه ، پياپى اين كسان را به ميدانِ عراقيان فرستاد : عبد الرحمان بن خالد مخزومى ، ابو اعور سُلَمى ، حبيب بن مَسلَمه فِهْرى ، ابن ذى كِلاع حِمْيَرى ، عبيد اللّه ابن عمر بن خطّاب ، شُرَحبيل بن سِمْط كِنْدى و حمزة بن مالك هَمْدانى . آنان سراسرِ ذى حجّه را جنگيدند و گاه مى شد كه در يك روز ، دو بار نبرد مى كردند : آغازِ روز و پايان آن .

[ به نقلِ ابو مخنف از عبد اللّه بن عاصم فائشى و او از مردى هم قبيله اش : ]روزى ، در صفّين ، اشتر همراه برخى قاريان و تكْ سوارانِ عرب ، به نبرد برخاست . هنگامى كه جنگشان اوج گرفت ، مردى به ميدانمان آمد _ كه خداى را سوگند _ تا آن روز به ندرت كسى را به بالايى و تنومندىِ او ديده بودم . وى هماورد خواست و هيچ كس جز اشتر به ميدان او نرفت . آنان دو ضربه ردّ و بدل كردند و اشتر با ضربه اى او را هلاك ساخت . به خدا سوگند ، ما از پيش بر جانِ اشتر بيمناك بوديم و از او مى خواستيم كه به نبردِ وى نرود . پس آن گاه كه اشتر ، او را كُشت ، يكى از مردانش ندا در داد :

هَلا اى سَهم! اى سهم بن ابى عيزار

اى خوب ترين كسى كه در ميانِ طايفه «زاره» (1) مى شناسيم .

و گفت : به خدا سوگند ، يا من قاتل تو را مى كشم يا او مرا مى كشد . سپس به ميدان آمد و به اشتر يورش آورد . اشتر به او روى كرد و ضربه اى بر وى نواخت ، چندان كه مقابلِ اسبش بر زمين افتاد . يارانش به سوى او شتافتند و پيكر مجروحش را وا رهاندند . ابو رفيقه فهمى گفت : او آتشى بود ؛ ليكن با گردبادى روبه روى گشت .

و افراد ، سراسر ذى حجّه را جنگيدند . وقتى ذى حجّه سرآمد ، خواستار آن شدند كه در ماه محرّم ، دست از هم بدارند ؛ بلكه خداوند ميانشان صلح و وحدت برقرار كند . و افراد دست از هم بداشتند .

.


1- .زاره ، طايفه اى است از قبيله اَزْد .

ص: 586

7 / 8الهُدنَةُ رَجاءَ الصُّلحِ6508.سنن أبى داوود ( _ به نقل از ابن عباس _ ) تاريخ الطبري_ في أخبارِ سَنَةِ 37 هجريّة _: كانَ في أوَّلِ شَهرٍ مِنها وهُوَ المُحَرَّمُ مُوادَعَةُ الحَربِ بَينَ عَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ ، قَد تَوادَعا عَلى تَركِ الحَربِ فيهِ إلَى انقِضائِهِ طَمَعاً فِي الصُّلحِ . (1) .


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 .

ص: 587

7 / 8 آتش بس ، به اميدِ صلح

7 / 8آتش بس ، به اميدِ صلح6511.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبرى_ در ب_يان روي_داده_اى س_ال 37 هجرى _ : در نخستين ماه آن سال ، يعنى محرّم ، آتش بس ميان على عليه السلام و معاويه رخ داد . آنان ، به اميد صلح ، تا پايان محرّم ، قرار آتش بس نهادند .

.

ص: 588

6512.الإمامُ عليٌّ عليه السلام :تاريخ الطبري عن المحلّ بن خليفة الطائي :لَمّا تَوادَعَ عَلِيٌّ ومُعاوِيَةُ يَومَ صِفّينَ اختَلَفَ فيما بَينَهُمَا الرُّسُلُ رَجاءَ الصُّلحِ ، فَبَعَثَ عَلِيٌّ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ ويَزيدَ بنَ قَيسٍ الأَرحَبِيَّ وشَبَثَ بنَ رِبعِيٍّ وزِيادَ بنَ خَصَفَةَ إلى مُعاوِيَةَ .

فَلَمّا دَخَلوا حَمِدَ اللّهَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّا أتَيناكَ نَدعوكَ إلى أمرٍ يَجمَعُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ كَلِمَتَنا واُمَتَّنا ، ويَحِقنُ بِهِ الدِّماءَ ويُؤَمِّنُ بِهِ السُّبُلَ ويُصلِحُ بِهِ ذاتَ البَينِ . إنَّ ابنَ عَمِّكَ سَيِّدُ المُسلِمينَ أفضَلُها سابِقَةً وأحسنُها فِي الإِسلامِ أثَرا ، وقَدِ استَجمَعَ لَهُ النّاسُ ، وقَد أرشَدَهُمُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِالَّذي رَأَوا ، فَلَم يَبقَ أحَدٌ غَيرُكَ وغَيرُ مَن مَعَكَ ، فَانتَهِ يا مُعاوِيَةُ لا يُصبِكَ اللّهُ وأصحابَكَ بِيَومٍ مِثلَ يَومِ الجَمَلِ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ : كَأَنَّكَ إنَّما جِئتَ مُتَهَدِّدا لَم تَأتِ مُصلِحا ، هَيهاتَ يا عَدِيُّ ! كَلّا وَاللّهِ ، إنّي لَابنُ حَربٍ ما يُقَعقَعُ لي بِالشِّنانِ ، (1) أما وَاللّهِ إنَّكَ لَمِنَ المُجلِبينَ عَلَى ابنِ عَفّانَ ، وإنَّكَ لَمِن قَتَلَتِهِ ، وإنّي لَأَرجو أن تَكونَ مِمَّن يَقتُلُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ ، هَيهاتَ يا عَدِيَّ ابنَ حاتِمٍ ! قَد حَلَبتُ بِالسّاعِدِ الأَشَدِّ .

فَقالَ لَهُ شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ وزيادُ بنُ خَصَفَةَ _ وتَنازعَا جَوابا واحِدا _ : أتَيناكَ فيما يُصلِحُنا وإياكَ ، فَأَقبَلتَ تَضرِبُ لَنَا الأَمثالَ ، دَع مالا يُنتَفَعُ بِهِ مِنَ القَولِ وَالفِعلِ ، وأجِبنا فيما يَعُمُّنا وإيّاكَ نَفعُهُ .

وتَكَلَّمَ يَزيدُ بنُ قَيسٍ فَقالَ : إنّا لَم نَأتِكَ إلّا لِنُبَلِّغَكَ ما بُعِثنا بِهِ إلَيكَ ، ولِنُؤَدِّيَ عَنكَ ما سَمِعنا مِنكَ ، ونَحنُ عَلى ذلِكَ لَم نَدَع أن نَنصَحَ لَكَ ، وأن نَذكُرَ ما ظَنَنّا أنَّ لَنا عَلَيكَ بِهِ حُجَّةً ، وأنَّكَ راجِعٌ بِهِ إلَى الأُلفَةِ وَالجَماعَةِ .

إنَّ صاحِبَنا مَن قَد عَرَفتَ وعَرَفَ المُسلِمونَ فَضلَهُ ، ولا أظُنُّهُ يَخفى عَلَيكَ ، إنَّ أهلَ الدّينِ وَالفَضلِ لَن يَعدِلوا بِعَلِيٍّ ، ولَن يُمَيِّلوا بَينَكَ وبَينَهُ ، فَاتَّقِ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ ولا تُخالِف عَلِيّا ، فَإِنّا وَاللّهِ ما رَأَينا رَجُلاً قَطُّ أعمَلَ بِالتَّقوى ولا أزهَدَ فِي الدُّنيا ولا أجمَعَ لِخِصالِ الخَيرِ كُلِّها مِنهُ .

فَحَمِدَ اللّهَ مُعاوِيَةُ وأثنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكُم دَعوتُم إلَى الطّاعَةِ وَالجَماعَةِ ، فَأَمَّا الجَماعَةُ الَّتي دَعَوتُم إلَيها فَمَعَنا هِيَ . وأمَّا الطّاعَةُ لِصاحِبِكُم فَإِنّا لا نَراها ، إنَّ صاحِبَكُم قَتَلَ خَليفَتَنا وفَرَّقَ جَماعَتَنا وآوى ثَأرَنا وقَتَلَتَنا ، وصاحِبَكُم يَزعُمُ أنَّهُ لَم يَقتُلهُ فَنَحنُ لا نَرُدُّ ذلِكَ عَلَيهِ ، أرَأَيتُم قَتَلَةَ صاحِبِنا ؟أ لَستُم تَعلَمونَ أنَّهُم أصحابُ صاحِبِكُم ؟ فَليَدفَعهُم إلَينا فَلنَقتُلهُم بِهِ ، ثُمَّ نَحنُ نُجيبُكُم إلَى الطّاعَةِ وَالجَماعَةِ .

فَقالَ لَهُ شَبَثٌ : أ يَسُرُّكَ يا مُعاوِيَةُ أنَّكَ اُمِكنتَ مِن عَمّارٍ تَقتُلُهُ ؟

فَقالَ مُعاوِيَةُ : وما يَمنَعُني مِن ذلِكَ ؟ ! وَاللّهِ لَو اُمكِنتُ مِنِ ابنِ سُمَيَّةَ ما قَتَلتُهُ بِعُثمانَ ولكِن كُنتُ قاتِلَهُ بِناتِلٍ مَولى عُثمانَ .

فَقالَ لَهُ شَبَثٌ : وإلهِ الأَرضِ وإلهِ السَّماءِ ما عَدَلتَ مُعتَدِلاً ، لا وَالَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ لا تَصِلُ إلى عَمّارٍ حَتّى تُندَرَ الهامُ عَن كَواهِِل الأَقوامِ ، وتَضيقَ الأَرضُ الفَضاءُ عَلَيكَ بِرُحبِها .

فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : إنَّهُ لَو قَد كانَ ذلِكَ كانَتِ الأَرضُ عَلَيكَ أضيَقَ .

وتَفَرَّقَ القَومُ عَن مُعاوِيَةَ ، فَلَمَّا انصَرَفوا بَعَثَ مُعاوِيَةَ إلى زِيادِ بنِ خَصَفَةَ التَّيمِيِّ فَخَلا بِهِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ : أمّا بَعدُ يا أخا رَبيعَةَ فَإِنَّ عَلِيّا قَطَعَ أرحامَنا وآوى قَتَلَةَ صاحِبِنا ، وإنّي أسأَلُكَ النَّصرَ عَلَيهِ بِاُسرَتِكَ وعَشيرَتِكَ ، ثُمَّ لَكَ عَهدُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وميثاقُهُ أن أوَلِّيَكَ إذا ظَهَرتُ أيَّ المِصرَينِ أحبَبتَ .

قالَ أبومِخنَفٍ : فَحَدَّثَني سَعدٌ أبُو المُجاهِدِ عَنِ المُحِلِّ بنِ خَليفَةَ ، قالَ : سَمِعتُ زِيادَ بنَ خَصَفَةَ يُحَدِّثُ بِهذَا الحَديثِ .

قالَ : فَلَمّا قَضى مُعاوِيَةُ كَلامَهُ ، حَمِدتُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ وأثنَيتُ عَلَيهِ ، ثُمَّ قُلتُ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّي عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي وبِما أنعَمَ عَلَيَّ فَلَن أكونَ ظَهيرا لِلمُجرِمينَ ، ثُمَّ قُمتُ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ _ وكانَ إلى جَنبِهِ جالِسا _ : لَيسَ يُكَلِّمُ رَجُلٌ مِنّا رَجُلاً مِنهُم فَيُجيبَ إلى خَيرٍ ، مالَهُم عَضَبَهُمُ (2) اللّهُ بِشَرٍّ ! ما قُلوبُهُم إلّا كَقَلبِ رَجُلٍ واحِدٍ . (3) .


1- .قال الميداني : القعقعة : تحريك الشيء اليابس الصلب مع صوت مثل السلاح وغيره . والشِّنان : جمع شَنّ ؛ وهو القربة البالية ، وهم يحرّكونها إذا أرادوا حثّ السير لتفزع فتسرع . يُضرب لمن لا يتّضع لما ينزل به من حوادث الدهر ، ولا يروعه ما لا حقيقة له (مجمع الأمثال : ج 3 ص 238 الرقم 3754) .
2- .العَضب: القطع، وتدعو العرب على الرجل فتقول : ماله عضبه اللّه ، يدعون عليه بقطع يديه ورجليه (تاج العروس : ج 2 ص 241 «عضب») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ؛ وقعة صفّين : ص 197 .

ص: 589

6513.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از محلّ بن خليفه طايى _: آن گاه كه على عليه السلام و معاويه در صِفّين ، قرار آتش بس نهادند ، به اميد صلح ، سفيرانى ميانشان تبادل شد . على ، عَدى بن حاتم ، يزيد بن قيس اَرحَبى ، شبث بن رِبعى و زياد بن خصفه را نزد معاويه گسيل كرد .

آن گاه كه اينان [بر معاويه] داخل شدند، عَدى بن حاتم، پس از سپاس خداوند گفت : امّا بعد ؛ ما نزد تو آمده ايم تا به امرى فرا خوانيمت كه خداوند عز و جل با آن ، دين و امّت ما را وحدت مى بخشد ، از خونريزى پيشگيرى مى كند ، راه ها را امن مى گرداند و رابطه ها را اصلاح مى كند .

پسر عموى تو ، سرور مسلمانان است كه پيشينه اش از همه برتر و كارنامه مسلمانى اش از همه نكوتر است . مسلمانان گِرد او فراهم آمده اند و خداوند عز و جل ايشان را به آن كه رأيشان با اوست ، رهنمون گشته است . پس كسى جز تو و يارانت باقى نمانده [ كه از حكم وى سرپيچد] . اى معاويه! [ از مخالفت ]دست بدار تا خداوند تو و يارانت را به وضع [ اهلِ ]جَمَل گرفتار نفرمايد .

معاويه گفت : گويى براى ترساندن آمده اى ، نه صلح برقرار كردن . هيهات ، اى عدى! به خدا سوگند ، هرگز! من پسر حَرب هستم و مَشكِ پوسيده خشكيده ، بى تابم نمى كند . هَلا كه _ خداى را سوگند _ تو از يورش آورندگان به [ عثمان ]ابن عفّان و در زمره كُشندگان اويى . خداى را آرزو مى برم كه از همان كسان باشى كه خداوند به [ قصاص خون] وى ، ايشان را مى كشد . واى بر تو ، اى عدى بن حاتم! با كسى رو به رو گشته اى كه بر تو بسيار سخت مى گيرد .

شبث بن ربعى و زياد بن خصفه ، در پاسخى يگانه ، هر يك به وى گفتند : ما براى آنچه خودمان و تو را به صلاح است ، نزدت آمده ايم ؛ امّا تو براى ما مَثَل مى زنى . گفتار و كردار بى سود را فرو بگذار و به گونه اى پاسخمان ده كه ما و تو را سودمند افتد .

سپس يزيد بن قيس به سخن درآمد و گفت : ما نزد تو نيامده ايم ، جز براى ابلاغ پيامى كه بدان مأمور شده ايم و نيز رساندنِ پاسخى كه از تو مى شنويم . با اين حال ، فروگذار از آن نيستيم كه تو را اندرز دهيم و آنچه را به گمان خود ، حجّت خويش بر تو مى شماريم ، بيان كنيم ، باشد كه با آن، به پيوند و وحدت [با امّت اسلام ]بازگردى!

امير ما آن است كه تو و مسلمانان ، فضلش را مى شناسيد و گمان ندارم كه آن ، بر تو پوشيده باشد . دينداران و فضيلت مداران هرگز از على عليه السلام دست نمى كشند و ميان تو و او به ترديد نمى افتند . پس اى معاويه! خداى را پروا كن و با على ستيزه مجو . به خدا سوگند ، ما هرگز كسى را نديده ايم كه بيش از على ، تقواپيشه و دنياگريز و گردآورنده خصلت هاى نيك باشد .

سپس معاويه ، سپاس و ستايش خداى را به جاى آورد و گفت : امّا بعد ؛ شما [ مرا] به فرمانبرى و پيوستن به مسلمانان فرا خوانديد . امّا پيوستگى با مسلمانان ، براى ما حاصل است ؛ و امّا فرمانبرى از اميرتان را در انديشه نمى داريم ؛ [ زيرا] او خليفه ما را كشته ، جماعتمان را گسسته و كسانى را كه خون [ خليفه] ما را در گردن دارند و او را كشته اند ، پناه داده است .

امير شما مى پندارد كه كُشنده خليفه نيست . ما اين سخن او را رد نمى كنيم [ بلكه مى پرسيم : ]آيا شما كشندگان خليفه ما را ديده ايد؟ آيا نمى دانيد آنان ، ياوران امير شما هستند؟ پس بايد ايشان را به ما بسپارد تا به قصاص خون خليفه ، هلاكشان كنيم . آن گاه ، براى فرمانبرى و پيوستن به امّت ، شما را اجابت خواهيم كرد .

شبث به وى گفت : اى معاويه! آيا خوش مى دارى كه به عمّار دست يابى و او را بكشى؟

معاويه گفت : چه چيز مرا از اين كار باز مى دارد؟ به خدا سوگند ، اگر فرزند سميّه را بيابم ، او را به قصاص خون عثمان نمى كشم ؛ بلكه به كيفر كشتن ناتل ، غلام عثمان ، قصاصش مى كنم .

شبث به او گفت : به معبود زمين و آسمان سوگند ، راه اعتدال نپيمودى . نه! سوگند به خداى يگانه ، دستت به عمّار نمى رسد ، مگر آن كه سرها از گُرده هاى طوايف فرو افتد و زمين با همه فراخناكى اش ، بر تو تنگ آيد .

سپس معاويه او را گفت : اگر چنين شود ، زمين بر تو تنگ تر خواهد شد!

آن گاه ، ايشان از نزد معاويه بازگشتند . پس از حركت آنان ، معاويه با پيكى از زياد ابن خصفه تيمى خواست كه بازگردد . پس با وى خلوت كرد و پس از سپاس و ستايش خداى گفت : امّا بعد ؛ اى برادر قبيله ربيعه! على پيوند خويشاوندى مان را بُريد و قاتلان خليفه ما را پناه داد . من از تو مى خواهم كه با خاندان و قبيله ات ، مرا روياروى او يارى كنى . سپس به عهد و پيمان خداى عز و جل متعهّد مى شوم كه اگر پيروز شدم ، حكومت هر يك از دو شهر [كوفه يا بصره ]را كه خواستى ، به تو بسپارم .

[ ابو مخنف از سعد ابو المجاهد ، از محلّ بن خليفه، از زياد بن خصفه اين سخن را نقل كرده است كه :] چون سخن معاويه فرجام يافت ، سپاس و ستايش خداوند عز و جل را به جاى آورده ، گفتم : امّا بعد ؛ من به حجّت آشكار پروردگار خويش و نعمت او ، بر پا و استوارم . پس هرگز پشتيبان تبهكاران نخواهم بود . سپس برخاستم .

معاويه به عمرو بن عاص كه كنارش نشسته بود ، گفت : هيچ يك از ما با تَنى از ايشان سخن نمى گويد كه پاسخى نيك دهد . خداى دست و پاشان را در كارى بد قطع كُناد! آنان را چه شده؟! دل هاشان همانند دل يك مرد است [ و اتّحاد دارند]! .

ص: 590

. .

ص: 591

. .

ص: 592

7 / 9مُناقَشاتُ وَفدِ مُعاوِيَةَ6512.امام على عليه السلام :تاريخ الطبري عن عبدالرحمن بن عبيد أبيالكنود:إنَّ مُعاوِيَةَ بَعَثَ إلى عَلِيٍّ حَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ الفِهرِيَّ وشُرَحبيلَ بنَ السِّمطِ ومَعنَ بنَ يَزيدَ بنِ الأَخنَسِ ، فَدَخَلوا عَلَيهِ وأنَا عِندَهُ ، فَحَمِدَ اللّهَ حَبيبٌ وأثنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ عُثمانَ بنَ عفّانَ كانَ خَليفَةً مَهدِيّا يَعمَلُ بِكِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ويُنيبُ إلى أمرِ اللّهِ تَعالى ، فَاستَثقَلتُم حَياتَهُ وَاستَبطَأتُم وَفاتَهُ فَعَدَوتُم عَلَيهِ فَقَتَلتُموهُ ، فَادفَع إلَينا قَتَلَةَ عُثمانَ _ إن زَعَمتَ أنَّكَ لَم تَقتُلهُ _ نَقتُلهُم بِهِ ، ثُمَّ اعتَزِل أمرَ النّاسِ فَيَكونَ أمرُهُم شورى بَينَهُم ، يُوَلِّي النّاسُ أمرَهُم مَن أجمَعَ عَلَيهِ رَأيُهُم .

فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : وما أنتَ لا أمَّ لَكَ وَالعَزلَ وهذَا الأَمرَ ، اسكُت فَإِنَّكَ لَستَ هُناكَ ولا بِأَهلٍ لَهُ .

فَقامَ وقال لَهُ : وَاللّهِ لَتَرَيَنّي بِحَيثُ تَكرَهُ .

فَقالَ عَلِيٌّ : وما أنتَ ولَو أجلَبتَ بِخَيلِكَ ورَجِلِكَ لا أبقَى اللّهُ عَلَيكَ إن أبقَيتَ عَلَيَّ ، أحُقرَةً وسوءًا ؟ ! اِذهَب فَصَوِّب وصَعِّد ما بَدا لَكَ .

و قالَ شُرَحبيلُ بنُ السِّمطِ : إنّي إن كَلَّمتُكَ فَلَعَمري ما كَلامي إلّا مِثلُ كَلامِ صاحِبي قَبلُ ، فَهَل عِندَكَ جَوابٌ غَيرَ الَّذي أجَبتَهُ بِهِ ؟

فَقالَ عَلِيٌّ : نَعَم لَكَ ولِصاحِبِكَ جَوابٌ غَيرَ الَّذي أجَبتُهُ بِهِ .

فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ :

أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ اللّهَ جَلَّ ثَناؤُهُ بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِالحَقِّ فَأَنقَذَ بِهِ مِنَ الضَّلالَةِ وَانتاشَ (1) بِهِ مِنَ الهَلَكَةِ وجَمَعَ بِهِ مِنَ الفُرقَةِ ، ثُمَّ قَبَضَهُ اللّهُ إلَيهِ وقَد أدّى ما عَلَيهِ صلى الله عليه و آله ثُمَّ استَخلَفَ النّاسُ أبا بَكرٍ وَاستَخلَفَ أبو بَكرٍ عُمَرَ فَأَحسَنَا السّيرَةَ وعَدَلا فِي الأُمَّةِ ، وقَد وَجَدنا عَلَيهِما أن تَوَلَّيا عَلَينا ونَحنُ آلُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَغَفَرنا ذلِكَ لَهُما ، ووَلِيَ عُثمانُ فَعَمِلَ بِأَشياءَ عابَها النّاسُ عَلَيهِ ، فَساروا إلَيهِ فَقَتَلوهُ ، ثُمَّ أتانِي النّاسُ وأنا مُعتَزِلٌ أمورَهُم فَقالوا لي : بايِع فَأَبَيتُ عَلَيهِم ، فَقالوا لي : بايِع فَإِنَّ الأُمَّةَ لا تَرضى إلّا بِكَ وإنّا نَخافُ إن لَم تَفعَل أن يَفتَرِقَ النّاسُ ، فَبايَعتُهُم فَلَم يَرُعني إلّا شِقاقُ رَجُلَينِ قَد بايَعاني ، وخِلافُ مُعاوِيَةَ الَّذي لَم يَجعَلِ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ سابِقَةً فِي الدّينِ ولا سَلَفَ صِدقٍ فِي الإِسلامِ ، طَليقٌ ابنُ طَليقٍ ، حِزبٌ مِن هذِهِ الأَحزابِ ، لَم يَزَل للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ولِلمُسلِمينَ عَدُوّا هُوَ وأبوهُ حَتّى دَخَلا فِي الإِسلامِ كارِهينَ .

فَلا غَروَ إلّا خِلافُكُم مَعَهُ وَانقِيادُكُم لَهُ وتَدَعونَ آلَ نَبِيِّكُمُ صلى الله عليه و آله الَّذينَ لا يَنبَغي لَكُم شِقاقُهُم ولا خِلافُهُم ولا أن تَعدِلوا بِهِم مِنَ النّاسِ أحَدا ، ألا إنّي أدعوكُم إلى كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله وإماتَةِ الباطِلِ وإحياءِ مَعالِمِ الدّينِ ، أقولُ قَولي هذا وأستَغفِرُ اللّهَ لي ولَكُم ولِكُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ومُسلِمٍ ومُسلِمَةٍ .

فَقالا : اِشهَد أنَّ عُثمانَ قُتِلَ مَظلوما .

فَقالَ لَهُما : لا أقولُ : إنَّهُ قُتِلَ مَظلوما ولا إنَّهُ قُتِلَ ظالِماً .

قالا : فَمَن لَم يَزعُم أنَّ عُثمانَ قُتِلَ مَظلوما فَنَحنُ مِنهُ بُرَآءُ ، ثُمَّ قاما فَانصَرَفا .

فَقالَ عَلِيٌّ : «إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَا وَلَّوْاْ مُدْبِرِينَ * وَ مَآ أَنتَ بِهَ_دِى الْعُمْىِ عَن ضَلَ__لَتِهِمْ إِن تُسْمِعُ إِلَا مَن يُؤْمِنُ بِ_ايَ_تِنَا فَهُم مُّسْلِمُونَ» . (2)

ثُمَّ أقبَلَ عَلِيٌّ عَلى أصحابِهِ فَقالَ : لا يَكُن هؤُلاءِ أولى بِالجِدِّ في ضَلالِهِم مِنكُم بِالجِدِّ في حَقِّكُم وطاعَةِ رَبِّكُم . (3) .


1- .نَتَشْتُ الشيءَ بالمِنْتاشِ : أي استخرجتُه (لسان العرب : ج 6 ص 350 «نتش») .
2- .النمل : 80 و 81 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 7 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 259 نحوه وليس فيه من «وقال شرحبيل» إلى «ومسلم ومسلمة» ؛ وقعة صفّين : ص 200 وراجع تاريخ ابن خلدون : ج 2 ص 628 .

ص: 593

7 / 9 گفتگوهاى فرستادگان معاويه

7 / 9گفتگوهاى فرستادگان معاويه6515.عنه عليه السلام :تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرّحمان عبيد بن ابى كنود _: معاويه اين كسان را نزد على عليه السلام فرستاد:حبيب بن مسلمه فِهرى ، شُرَحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس . من نزد على عليه السلام بودم كه ايشان بر وى وارد شدند .

حبيب ، پس از سپاس و ستايش خداى گفت : امّا بعد ؛ همانا عثمان بن عفّان ، خليفه اى هدايت يافته بود كه به كتاب خداى عز و جل عمل مى نمود و پياپى به فرمان خدا روى مى كرد ؛ [ ولى ]زندگانى اش را گران شمرديد و [ رسيدنِ ]مرگش را ديررس دانستيد (عمرش در ديده شما دراز شد ) . پس بر سرش ريختيد و او را كشتيد .

اكنون _ اگر يقين دارى كه خودت عثمان را نكشته اى _ كُشندگان او را به ما وا گذار تا آنان را به قصاص خون وى بكشيم . آن گاه ، از فرمانروايىِ مردم كناره گير تا امر خلافت ، به شورا در ميانشان برگزار شود و هر كس كه همه بر او اتّفاق كردند ، حكومت مردم را در دست گيرد .

على بن ابى طالب عليه السلام به وى گفت : «اى بى مادر! تو را با عزل [من] و امر خلافت چه كار؟! خاموش شو كه در چنين جايگاهى نيستى و تو را شايستگىِ اين سخن نيست» .

پس [ حبيب] برخاست و به على عليه السلام گفت : به خدا سوگند ، مرا به گونه اى مى بينى كه خوش نمى دارى [ و تو را مى كُشم]!

على عليه السلام گفت : «تو و سواران و پيادگانت ، _ هر چند آنها را بر من بتازانى _ چه هستيد؟! خداى بر تو ترحّم نياورد ، اگر [در ميدان نبرد] بر من ترحّم نمايى! تو با اين كوچكى و زشتى ، براى من چه ارزشى دارى؟! برو و هر چه مى توانى ، پايين و بالا بزن!».

شرحبيل بن سمط گفت : به جانم سوگند ، اگر من نيز با تو سخنى بگويم ، هر آينه ، همانند همان سخن دوستم است . پس آيا پاسخى جز آن كه به وى گفتى ، دارى ؟

على عليه السلام گفت : «آرى! براى تو و دوستت پاسخى جز آنچه به وى گفتم ، دارم» .

آن گاه ، سپاس و ستايش خداوند را به جاى آورد و گفت : «امّا بعد ؛ همانا خداوند _ بشكوه باد حمدش _ محمّد صلى الله عليه و آله را به حق برانگيخت و با او [ مردم را ]از گم راهى رهانيد و از هلاكت برون آورد و از پراكندگى به پيوستگى رسانيد . سپس وى را به سوى خود بركشيد ، در حالى كه وظيفه اش را انجام داده بود .

آن گاه ، مردم ، ابو بكر را به خلافت گرفتند و ابو بكر [ نيز] عمر را به خلافت گماشت . پس آن دو روشى پسنديده داشتند و در ميان امّت ، دادگرى ورزيدند . البتّه ما بر آنها خشمناكيم ؛ زيرا ولايتى را كه حقّ ما خاندان پيامبر خدا بود ، از ما گرفتند ؛ ليكن ما از اين كارشان درگذشتيم .

از آن پس، عثمان عهده دار امور شد و كارهايى كرد كه مردم بر او عيب گرفتند و به سوى او رفتند و او را كشتند.

سپس مردم به من روى آوردند _ در حالى كه از كارهاشان كناره گرفته بودم _ و گفتند : بيعت ما را بپذير . من از پذيرش بيعتشان سر باز زدم . [ ديگر بار ]به من گفتند : بيعت ما را بپذير كه همانا اين امّت ، جز به [ حكومت] تو خشنود نمى شوند و بيم داريم كه اگر نپذيرى ، مردم پراكنده شوند . پس بيعت ايشان را پذيرفتم و تنها دو چيز مرا پروا مى داد : جدا شدنِ آن دو مرد (طلحه و زبير ) كه با من بيعت كردند [ و بعد پيمان شكستند] ؛ و [ نيز ]مخالفتِ معاويه كه خداوند عز و جل نه پيشينه ديندارى به او بخشيده و نه پيشينيانى دارد كه به راستى اسلام آورده باشند ؛ آزاد شده اى است فرزند آزاد شده [او و تبارش ]حزبى از آن احزاب[ _ِ گرد آمده براى نابودى اسلام ]هستند . (1) او و پدرش همواره با خداى عز و جل و پيامبرش و مسلمانان دشمنى ورزيدند تا آن گاه كه با بى ميلى [و از سرِ ناچارى] اسلام آوردند .

پس جاى شگفتى نيست جز از اين كه همراه او با من مخالفت كرديد و از او فرمان بُرديد و خاندان پيامبر خود را رها كرديد ؛ همانان را كه شايسته نيست از ايشان جدا شويد و با آنان مخالفت ورزيد و هيچ يك از مردم را با آنان برابر شماريد .

هَلا كه من شما را به كتاب خدا عز و جل و سنّت پيامبرش و ميراندنِ باطل و زنده كردنِ نشانه هاى دين ، فرا مى خوانم . اين سخن خويش را مى گويم و براى خود و شما و هر مرد و زن مؤمن و مسلمان ، آمرزش مى خواهم» .

آن دو گفتند: گواهى بده كه عثمان،مظلومانه كشته شد.

على عليه السلام به آن دو گفت : «من نه مى گويم او مظلومانه كشته شد و نه مى گويم ظالم بود كه به قتل رسيد» .

گفتند : هر كه نپندارد عثمان مظلومانه كشته شده ، ما از او بيزاريم . سپس برخاستند و بازگشتند .

على عليه السلام تلاوت كرد : «تو نمى توانى مردگان را شنوا سازى و آوازِ خويش را به گوشِ كرانى كه از تو روى مى گردانند ، برسانى . تو نمى توانى كوران را از گم راهى شان راه نمايى . آواز خود را تنها به گوشِ كسانى توانى رساند كه به آيات ما ايمان آورده اند و مسلمان هستند» .

سپس على عليه السلام به ياران خويش رو كرد و گفت : «مبادا اينان با پافشارى بر گم راهى خويش ، سزاوارتر از شما در پافشارى بر حقّتان و بندگىِ پروردگارتان باشند!» .

.


1- .اشاره است به سپاهيان هم پيمان براى جنگ با مسلمانان كه در سوره احزاب از آنان سخن رفته است . (م)

ص: 594

. .

ص: 595

. .

ص: 596

. .

ص: 597

. .

ص: 598

7 / 10اِلاستِئناءُ رَجاءَ الاِهتِداءِ6518.عنه صلى الله عليه و آله ( _ أيضاً _ ) شرح نهج البلاغة :لَمّا مَلَكَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام الماءَ بِصِفّينَ ، ثُمَّ سَمَحَ لِأَهلِ الشّامِ بِالمُشارَكَةِ فيهِ وَالمُساهَمَةِ ، رَجاءَ أن يَعطِفوا إلَيهِ ، وَاستِمالَةً لِقُلوبِهِم وإظهارا لِلمَعدَلَةِ وحُسنِ السّيرَةِ فيهِم ، مَكَثَ أيّاما لا يُرسِلَ إلى مُعاوِيَةَ، ولا يَأتيهِ مِن عِندِ مُعاوِيَةَ أحَدٌ .

وَاستَبطَأَ أهلُ العِراقِ إذنَهُ لَهُم فِي القِتالِ ، وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! خَلَّفنا ذَرارِيَّنا ونِساءَنا بِالكوفَةِ ، وجِئنا إلى أطرافِ الشّامِ لِنَتَّخِذَها وَطَنا ؟ ! ائذَن لَنا فِي القِتالِ ، فِإِنَّ النّاسَ قَد قالوا .

قالَ لَُهم عليه السلام : ما قالوا ؟

فَقالَ مِنهُم قائِلٌ : إنَّ النّاسَ يَظُنّونَ أنَّكَ تَكرَهُ الحَربَ كِراهِيَةً لِلمَوتِ ، وإنَّ مِن النّاسِ مَن يَظُنُّ أنَّكَ في شَكٍّ مِن قِتالِ أهلِ الشّامِ .

فَقالَ عليه السلام : ومَتى كُنتُ كارِها لِلحَربِ قَطُّ ؟ إنَّ مِنَ العَجَبِ حُبّي لَها غُلاما ويَفَعا ، وكَراهِيَتي لَها شَيخا بَعدَ نَفادِ العُمُرِ وقُربِ الوَقتِ !

وأمّا شَكّي فِي القَومِ فَلَو شَكَكتُ فيهم لَشَكَكتُ في أهلِ البَصرَةِ ، وَاللّهِ ، لَقَد ضَرَبتُ هذَا الأَمرَ ظَهرا وبَطنا ، فَما وَجَدتُ يَسَعُني إلّا القِتالُ ، أو أن أعصِيَ اللّهَ ورَسولَه ، ولكِنّي أستَأني بِالقَومِ ، عَسى أن يَهتَدوا أو تَهتَدِيَ مِنهُم طائِفَةٌ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لي يَومَ خَيبَرَ : لَأَن يَهدِيَ اللّهُ بِكَ رَجُلاً واحِدا خَيرٌ لَكَ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ . (1) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 13 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 447 .

ص: 599

7 / 10 درنگ و مدارا ، به اميدِ هدايت پذيرى

7 / 10درنگ و مدارا ، به اميدِ هدايت پذيرى6516.امام على عليه السلام :شرح نهج البلاغة :امير مؤمنان در صِفّين بر آب تسلّط يافت و آن گاه با اهل شام مدارا ورزيد ؛ يعنى در آب ، شريك و سهيمشان ساخت ، بدان اميد كه به وى بگرايند و نيز از آن رو كه دل هاشان را به دست آورَد و دادگرى و نيكْ سيرتى را به ايشان نشان دهد . از آن پس ، چند روز درنگ ورزيد ، بى آن كه وى پيك نزد معاويه فرستد يا معاويه نزد او پيك روانه كند .

عراقيان در اذن طلبيدن از على عليه السلام براى نبرد ، شتاب مى ورزيدند و مى گفتند : اى امير مؤمنان! ما كودكان و فرزندانمان را در كوفه بر جاى نهاده و به پيرامون شام آمده ايم تا در آن وطن گزينيم؟ به ما اذن نبرد بده ، كه سپاهيان [چيزها ]مى گويند .

على عليه السلام به ايشان گفت : «چه [چيزهايى ]مى گويند؟».

يكى از آنان گفت : آنها مى پندارند تو از بيمِ مرگ ، جنگ را خوش نمى دارى . برخى نيز گمان مى كنند تو در نبرد با شاميان ، دچار ترديدى .

گفت : «تا امروز ، چه زمان جنگ را ناخوش داشته ام؟ شگفتا كه به وقت نوخاستگى و شادابى ، دوستار جنگ بوده باشم و به گاه پيرى ، پس از سپرى شدن عمر و نزديك شدن مرگ ، از آن بيزار گردم!

و امّا اين كه در [ جنگ با اين] قوم به شك افتاده باشم ؛ اگر چنين بود ، بايد در [ جنگ با ]اهل بصره نيز به شك مى افتادم . به خدا سوگند ، پيدا و پنهانِ اين موضوع را كاويدم و ديدم تنها راه ، جنگيدن است و اگر چنين نكنم ، از خدا و پيامبرش سر پيچيده ام .

امّا اين كه با ايشان تأنّى به خرج مى دهم ، بدان اميد است كه هدايت يابند يا [ دست كم ]گروهى از ايشان هدايت پذيرند . همانا پيامبر خدا در جنگ خيبر ، مرا فرمود : هر آينه اگر خداوند به واسطه تو يك نفر را هدايت كند ، برايت بهتر است از همه آنچه آفتاب بر آن مى تابد » .

.

ص: 600

6517.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در دعاى خود _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام وقَدِ استَبطَأَ أصحابُهُ إذنَهُ لَهُم فِي القِتالِ بِصِفّينَ _: أمّا قَولُكُم : أكُلَّ ذلِكَ كَراهِيَةَ المَوتِ ؟ فَوَاللّهِ ما اُبالي ، دَخَلتُ إلَى المَوتِ أو خَرَجَ المَوتُ إلَيَّ .

وأمّا قَولُكُم : شَكّا في أهلِ الشّامِ ، فَوَاللّهِ ما دَفَعتُ الحَربَ يَوما إلّا وأنا أطمَعُ أن تَلحَقَ بي طائِفَةٌ فَتَهتَدِيَ بي ، وتَعشُوَ (1) إلى ضَوئي ، وذلِكَ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أقتُلَها عَلى ضَلالِها ، وإن كانَت تُبوءُ بِآثامِها . (2) .


1- .يعشو : يُبْصِرُ بها بَصَرا ضَعيفا (النهاية : ج 3 ص 243 «عشا») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 55 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 556 ح 464 .

ص: 601

6518.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ( _ در دعا _ ) امام على عليه السلام_ برگرفته كلام او ، آن گاه كه يارانش در خواستن اذن جنگ در صِفّين شتاب مى ورزيدند _: امّا اين كه گفتيد : آيا اين همه [ تأخير ]براى ناخوشايند داشتنِ مرگ است؟ به خدا سوگند ، برايم فرقى نمى كند كه من به سوى مرگ درآيم يا مرگ به سوى من روان شود .

و امّا اين سخنتان كه [ شايد] در [ جنگ با] شاميان به شك افتاده ام ؛ به خدا سوگند كه هيچ روزى جنگ را به تأخير نيفكنده ام ، مگر از آن رو كه اميدوار بوده ام دسته اى [ از ايشان] به من بپيوندند و هدايت پذيرند و از نورِ من بينايى گيرند . و اين ، براى من دوست داشتنى تر از آن است كه ايشان را در عين گم راهى شان بكُشم ، هر چند اگر كشته شوند ، به كيفر گناهانشان گرفتار خواهند گشت» . .

ص: 602

. .

ص: 603

فهرست تفصيلى .

ص: 604

. .

ص: 605

. .

ص: 606

. .

ص: 607

. .

ص: 608

. .

ص: 609

. .

ص: 610

. .

ص: 611

. .

جلد 6

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الثامن : القتال8 / 1دُعاءُ الإِمامِ قَبلَ القِتالِتاريخ الطبري عن زيد بن وهب الجهني :إنَّ عَلِيّا خَرَجَ إلَيهِم غَداةَ الأَربَعاءِ فَاستَقبَلَهُم فَقالَ : اللّهُمَّ ! رَبَّ السَّقفِ المَرفوعِ المَحفوظِ المَكفوفِ ، الَّذي جَعَلتَهُ مَغيضا (1) لِلَّيلِ وَالنَّهارِ ، وجَعَلتَ فيهِ مَجرَى الشَّمسِ وَالقَمَرِ ومَنازِلَ النُّجومِ ، وجَعَلتَ سُكّانَهُ سِبطا (2) مِنَ المَلائِكَةِ ، لا يَسأَمونَ العِبادَةَ . ورَبَّ هذِهِ الأَرضِ الَّتي جَعَلتَها قَرارا لِلأَنامِ وَالهَوامِّ وَالأَنعامِ ، وما لا يُحصى مِمّا لا يُرى ومِمّا يُرى مِن خَلقِكَ العَظيمِ . ورَبَّ الفُلكِ الَّتي تَجري فِي البَحرِ بِما يَنفَعُ النّاسَ ، ورَبَّ السَّحابِ المُسَخَّرِ بَينَ السَّماءِ وَالأَرضِ ، ورَبَّ البَحرِ المَسجورِ المُحيطِ بِالعالَمِ ، ورَبَّ الجِبالِ الرَّواسِي الَّتي جَعَلتَها لِلأَرضِ أوتادا ، ولِلخَلقِ مَتاعا ؛ إن أظهَرتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبنَا البَغيَ ، وسَدِّدنا لِلحَقِّ ، وإن أظهَرتَهُم عَلَينا فَارزُقنِي الشَّهادَةَ ، وَاعصِم بَقِيَّةَ أصحابي مِنَ الفِتنَةِ . (3) وزاد في البداية والنهاية : ثُمَّ تَقَدَّمَ عَلِيٌّ وهُوَ فِي القَلبِ في أهلِ المَدينَةِ ، وعَلى مَيمَنَتِهِ يَومَئِذٍ عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلٍ ، وعَلى المَيسَرَةِ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، وعَلَى القُرّاءِ عَمّارُ ابنُ ياسِرٍ وقَيسُ بنُ سَعدٍ ، وَالنّاسُ عَلى راياتِهِم فَزَحَفَ بِهِم إلَى القَومِ . (4)

.


1- .غاضَه : أي نَقَصَهُ (لسان العرب : ج 7 ص 201 «غيض») .
2- .السِّبْطُ : الاُمّة والطائفَةُ (النهاية : ج 2 ص 334 «سبط») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 14 ؛ نهج البلاغة : الخطبة 171 وليس فيه من «وربّ الفلك» إلى «بالعالم» ، مهج الدعوات : ص 133 عن يعقوب بن شعيب ، المصباح للكفعمي : ص 403 كلاهما عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلام ، وقعة صفّين : ص 232 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 241 .
4- .البداية والنهاية : ج 7 ص 263 .

ص: 7

فصل هشتم : نبرد

8 / 1 دعاى امام ، پيش از نبرد

فصل هشتم : نبرد8 / 1دعاى امام ، پيش از نبردتاريخ الطبرى_ به نقل از زيد بن وَهْب جهنى _: در صبحگاه چهارشنبه ، على عليه السلام به سوى ايشان تاخت و به ميدانشان شتافت و گفت : «بار خدايا! اى پروردگار آسمان برافراشته نگاهداشته در هم پيچيده ، كه آن را كاستى گاهِ شب و روز كردى و گذرگاه مِهر و ماه نمودى و جاى فرودِ ستارگان ساختى و ساكنانش را دسته اى از فرشتگان گردانيدى كه از عبادت ، خسته و آزرده نمى شوند! اى پروردگار اين زمين كه آن را قرارگاه مردم و حشرات و چارپايان و آفريدگان بزرگِ بى شمارت ، از پيدا و پنهان ، ساخته اى! اى پروردگار آن كِشتى كه به سودِ مردم ، در دريا روان است! اى پروردگار ابرى كه ميان آسمان و زمين رام گشته است! اى پروردگار درياى لبريز كه جهان را در بر دارد! اى پروردگار كوه هاى استوار كه آنها را لنگرهاى زمين و توشه[ گاه]هاى آفريدگان قرار دادى! اگر ما را بر دشمنمان چيره كردى ، از تجاوز دورمان دار و بر حق استوارمان گردان ؛ و اگر ايشان را بر ما پيروز كردى ، مرا شهادت نصيب فرما و باقى مانده يارانم را از فتنه نگاه دار!» . [ در البداية و النهاية افزوده شده است :] سپس على عليه السلام پيش تاخت ، در حالى كه خود همراه اهل مدينه در قلب سپاه بود و آن روز ، جناح راست را عبد اللّه بن بديل ، جناح چپ را عبد اللّه بن عبّاس و [ دسته] قاريان را عمّار بن ياسر و قيس بن سعد فرماندهى مى كردند و سپاهيان زير پرچم ايشان بودند . پس على عليه السلام ، آنان را به سوى سپاهِ [ معاويه ]به انبوهى پيش بُرد .

.

ص: 8

الإمام عليّ عليه السلام_ يَومَ صِفّينَ _: اللّهُمَّ إلَيكَ رُفِعَتِ الأَبصارُ ، وبُسِطَتِ الأَيدي ، ونُقِلَتِ الأَقدامُ ، ودَعَتِ الأَلسُنُ ، وأفضَتِ القُلوبُ ، وتُحوكِمَ إلَيكَ فِي الأَعمالِ ، فَاحكُم بَينَنا وبَينَهُم بِالحَقِّ وأنتَ خَيرُ الفاتِحينَ . اللّهُمَّ إنّا نَشكو إلَيكَ غَيبَةَ نَبِيِّنا وقِلَّةَ عَدَدِنا وكَثرَةَ عَدُوِّنا وتَشَتُّتَ أهوائِنا وشِدَّةَ الزَّمانِ وظُهورَ الفِتَنِ . أعِنّا عَلَيهِم بِفَتحٍ تُعَجِّلُهُ ، ونَصرٍ تُعِزُّ بِهِ سُلطانَ الحَقِّ وتُظهِرُهُ . (1)

عنه عليه السلام_ في دُعائِهِ عِندَ ابتِداءِ القِتالِ يَومَ صِفّينَ لَمّا زَحَفوا بِاللِّواءِ _: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ، اللّهُمَّ إيّاكَ نَعبُدُ وإيّاكَ نَستَعينُ ، يا اللّهُ يا رَحمنُ يا رَحيمُ ، يا أحَدُ يا صَمَدُ يا إلهَ مُحَمَّدٍ ، إلَيكَ نُقِلَتِ الأَقدامُ ، وأفضَتِ القُلوبُ ، وشَخَصَتِ الأَبصارُ ، ومُدَّتِ الأَعناقُ ، وطُلِبَتِ الحَوائِجُ ، ورُفِعَتِ الأَيدي ، اللّهُمَّ افتَح بَينَنا وبَينَ قَومِنا بِالحَقِّ وأنتَ خَيرُ الفاتِحينَ . ثُمَّ قالَ : لا إلهَ إلَا اللّهُ وَاللّهُ أكبَرُ _ ثَلاثا _ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 231 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 461 ح 399 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 176 كلّها عن عبد الواحد بن حسّان العجلي عمّن حدّثه .
2- .مهج الدعوات : ص 127 ، وقعة صفّين : ص 477 عن جابر بن عُمير الأنصاري ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 211 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 11 وزاد فيها «اللهمّ إنّا نشكو إليك غيبة نبيّنا ، وكثرة عدوّنا ، وتشتّت أهوائنا» قبل «اللهمّ افتح» وراجع كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 902 ح 59 .

ص: 9

امام على عليه السلام_ در نبرد صِفّين _: بار خدايا! به سوى تو چشم ها فراز آمده ، دست ها گشوده شده ، گام ها به پويه درافتاده ، زبان ها فراخوان گشته ، دل ها كشيده شده و داورىِ كارها به تو واگذار گشته است . پس ميان ما و ايشان به حق داورى كن ، كه تو بهترينِ داورانى! بار خدايا! نزد تو شكايت مى آوريم از نبودن پيامبرمان ، اندكىِ شمارمان ، بسيارىِ دشمنمان ، پراكندگىِ گرايش هايمان ، دشوارىِ روزگار ، و پيدايش فتنه ها! ما را مدد فرماى به پيروزىِ شتابنده و نصرتى كه با آن ، حكومت حق را شُكوه و چيرگى مى بخشى .

امام على عليه السلام_ در دعايش به هنگام آغاز جنگ صِفّين و پيش راندنِ پرچم ها _: «به نام خداوند بخشنده مهربان . هيچ نيرو و توانى نيست ، مگر با اتّكا به خداوند والاى بزرگ! بار خدايا! تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى جوييم . اى خدا ، اى رحمان ، اى رحيم ، اى يكتا ، اى بى نيازِ نيازبرآور ، اى معبودِ محمّد! به سويت گام ها در پويه ، دل ها كشيده شده ، ديدگان خيره ، گردن ها افراشته ، نيازها طلبيده ، و دست ها برآورده شده اند . بار خدايا! ميان ما و دشمن ما به حق داورى كن ، كه تو بهترينِ داورانى!» . سپس سه بار گفت : «لا إله إلّا اللّه و اللّه اكبر!» .

.

ص: 10

8 / 2الأَمرُ بِالقِتالِالأخبار الطوال :لَمَّا انسَلَخَ المُحَرَّمُ بَعَثَ عَلِيٌّ مُنادِيا ، فَنادى في عَسكَرِ مُعاوِيَةَ عِندَ غُروبِ الشَّمسِ : إنّا أمسَكنا لِتَنصَرِمَ الأَشهُرُ الحُرُمُ ، وقَد تَصَرَّمَت ، وَإنّا نَنبِذُ إلَيكُم عَلى سَواءٍ ، إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنينَ . (1)

تاريخ الطبري عن جعفر بن حذيفة :مَكَثَ النّاسُ حَتّى إذا دَنَا انسِلاخُ المُحَرَّمِ أمَرَ عَلِيٌّ مَرثَدَ بنَ الحارِثِ الجُشَمِيَّ ، فَنادى أهلَ الشّامِ _ عِندَ غُروبِ الشَّمسِ _ : ألا إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَقولُ لَكُم : إنّي قَدِ استَدَمتُكُم لِتُراجِعُوا الحَقَّ وتُنيبوا إلَيهِ ، وَاحتَجَجتُ عَلَيكُم بِكِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، فَدَعَوتُكُم إلَيهِ ، فَلَم تَناهَوا عَن طُغيانٍ ، ولَم تُجيبوا إلى حَقٍّ ، وإنّي قَد نَبَذتُ إلَيكُم عَلى سَواءٍ ، إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنينَ . فَفَزِعَ أهلُ الشّامِ إلى اُمَرائِهِم ورُؤَسائِهِم ، وخَرَجَ مُعاوِيَةُ وعَمرُو بنُ العاصِ فِي النّاسِ يُكَتِّبانِ الكَتائِبَ ويُعَبِّيانِ النّاسَ ، وأوقَدُوا النِّيرانَ ، وباتَ عَلِيٌّ لَيلَتَهُ كُلَّها يُعَبِّي النّاسَ ، ويُكَتِّبُ الكَتائِبَ ، ويَدورُ فِي النّاسِ يُحَرِّضُهُم . (2)

8 / 3تَحريضُ الإِمامِ أصحابَهُ عَلَى القِتالِتاريخ دمشق عن ابن عبّاس :عَقِمَ النِّساءُ أن يَأتينَ بِمِثلِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ ، وَاللّهِ ما رَأَيتُ ولا سَمِعتُ رَئيسا يوزَنُ بِهِ ، لَرَأَيتُهُ _ يَومَ صِفّينَ _ وعَلى رَأسِهِ عِمامَةٌ قَد أرخى طَرَفَيها كَأَنَّ عَينَيهِ سِراجا سَليطٍ وهُوَ يَقِفُ عَلى شِرذِمَةٍ يَحُضُّهُم حَتَّى انتَهى إلَيَّ وأنَا في كَنَفٍ مِنَ النّاسِ فَقالَ : مَعاشِرَ المُسلِمينَ ! استَشعِرُوا الخَشيَةَ ، وغُضُّوا الأَصواتَ ، وتَجَلبَبُوا السَّكينَةَ ، وَاعمَلُوا الأَسِنَّةَ ، وأقلِقُوا السُّيوفَ قَبلَ السِّلَّةِ ، وَاطعُنُوا الرّخرِ (3) ، ونافِحوا بِالظُّبا ، وصِلُوا السُّيوفَ بِالخُطا ، وَالنِّبالَ بِالرِّماحِ ، فَإِنَّكُم بِعَينِ اللّهِ ومَعَ ابنِ عَمِّ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله . عاوِدُوا الكَرَّ ، وَاستَحيوا مِنَ الفَرِّ ؛ فَإِنَّهُ عارٌ باقٍ فِي الأَعقابِ وَالأَعناقِ ، ونارٌ يَومَ الحِسابِ ، وطيبوا عَن أنفُسِكُم أنفُسا ، وَامشوا إلَى المَوتِ أسحُحا 4 ، وعَلَيكُم بِهذَا السَّوادِ الأَعظَمِ ، وَالرِّواقِ المُطَنَّبِ (4) ، فَاضرِبوا ثَبَجَهُ (5) ؛ فَإِنَّ الشَّيطانَ راكِبٌ صَعبَهُ ، ومُفرِشٌ ذِراعَيهِ ، قَد قَدَّمَ لِلوَثبَةِ يَدا ، وأخَّرَ لِلنُّكوصِ رِجلاً ، فَصَمدا صَمدا حَتّى يَتَجَلّى لَكُم عَمودُ الدّينِ «وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَن يَتِرَكُمْ أَعْمَ__لَكُمْ» (6) . (7)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 171 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 10 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 370 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 260 وليس فيهما من «ففزع . . .» وكلّها نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 203 عن عمر بن سعد .
3- .كذا في المصدر ، وفي نهج البلاغة : «الشَّزْر» . والطَّعن الشَّزْر : ما كان عن يمين وشمال (لسان العرب : ج 4 ص 404 «شزر») .
4- .في المصدر: «المطَيَّب» ، والصواب ما أثبتناه كما في مختصر تاريخ دمشق والمصادر الاُخرى .
5- .ثَبجَه : وسطه ومعظمه (النهاية : ج 1 ص 206 «ثبج») .
6- .محمّد : 35 .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 460 ، مروج الذهب : ج 2 ص 389 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 110 ؛ نهج البلاغة : الخطبة 66 وفيه من «معاشر المسلمين» ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75 ، بشارة المصطفى : ص 141 كلّها نحوه .

ص: 11

8 / 2 فرمانِ نبرد

8 / 3 تشويق كردن ياران براى نبرد

8 / 2فرمانِ نبردالأخبار الطوال :آن گاه كه محرّم به پايان رسيد ، على عليه السلام آوازگَرى فرستاد و او به هنگام غروب خورشيد ، در اردوگاه معاويه ندا در داد : «همانا ما دست [ از نبرد ]بداشتيم تا ماه هاى حرام به فرجام رسند ؛ و اكنون چنين شده است و ما همگى به شما اعلام جنگ مى كنيم ، كه خدا خيانت پيشگان [ در پيمان] را دوست ندارد» .

تاريخ الطبرى_ به نقل از جعفر بن حُذَيفه _: سپاهيان درنگ ورزيدند تا آن كه فرجامِ ماه محرّم نزديك شد و على عليه السلام به مرثد بن حارث جشمى فرمان داد [ تا ندا در دهد ]و او هنگام غروب آفتاب ، شاميان را ندا در داد : هلا كه امير مؤمنان به شما مى گويد : «همانا با شما مدارا كردم تا به سوى حق باز آييد و توبه كنيد . كتاب خداوند عز و جل را بر شما حجّت آوردم و به آن فرا خواندمتان ؛ امّا از سركشى دست نكشيديد و حق را اجابت نكرديد . من به شما اعلام جنگ مى كنم . كه خدا خيانت پيشگان را دوست ندارد» . سپس شاميان ، غوغاگرانه به اميران و سَرانِ خويش پناه آوردند . معاويه و عمرو بن عاص برون شدند و فوج ها را آراستند و سپاه را آماده ساختند و آتش ها برافروختند . على عليه السلام [ نيز] سراسرِ شب را به آماده سازى سپاه و فوج آرايى پرداخت و خود در ميان ايشان مى گشت و به نبرد تشويقشان مى كرد .

8 / 3تشويق كردن ياران براى نبردتاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: زنان ناتوان اند كه فرزندى همچون امير مؤمنان على بن ابى طالب بياورند . خداى را سوگند ، هيچ اميرى را همسنگِ او نديده ام و نشنيده ام . همانا او را در جنگ صِفّين ديدم كه بر سرش دستارى بود در دو سويش آويخته ، چشمانش گويى خورشيدى بود بس پرفروغ! [ و ديدم كه ]بر سرِ گروهى ايستاده ، ايشان را [ به جنگ] بر مى انگيخت تا آن گاه كه به من رسيد كه در سويى از سپاه بودم . پس گفت : «اى گروه هاى مسلمان! پروا[ ى خدا] را جامه خود سازيد ، آواهاتان را فرو آوريد ، لباس وقار بر تن بپوشيد ، سرنيزه ها را در كار بگيريد ، شمشيرها را پيش از بيرون كشيدن [ از نيام] بجنبانيد ، از چپ و راست نيزه بزنيد ، با لبه تيز شمشير بجنگيد ، شمشيرها را به گام ها و تيرها را به نيزه ها برسانيد ، كه شما در محضر خدا و همراه پسر عموى پيامبرش هستيد . پياپى هجوم بَريد و از گريختن شرم كنيد ، كه گريز از جنگ ، ننگ است براى بازماندگان و در عهده [ ى آنان] و [ نيز ]آتش است در روزى كه حساب به ميان آيد . با ميل و رغبت جانفشانى كنيد و سبُكبارانه به سوى مرگ رويد . بر شما باد [ تاختن ]به اين سياهىِ انبوه (سپاه شاميان ) و سراپرده افراشته با ريسمان ها (خيمه معاويه )! پس بلنداىِ آن را ضربه زنيد ، كه شيطان بر [ مَركب] نا رامِ آن سوار شده و بازوانش را گسترده و براى بَرجَستن دست پيش آورده و براى گريختن پا پَس نهاده است . پس سخت آهنگِ جنگ [ با او و يارانش] كنيد تا ستون دين براى شما جلوه گر شود ، «كه شما برتريد و خداوند با شماست و هرگز [ پاداشِ] كردارتان را نمى كاهد» .

.

ص: 12

الكافي عن مالك بن أعين :حَرَّضَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ النّاسَ بِصِفّينَ فَقالَ : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ دَلَّكُم عَلى تِجارَةٍ تُنجيكُم مِن عَذابٍ أليمٍ ، وتُشفي بِكُم عَلَى الخَيرِ : الإِيمانِ بِاللّهِ وَالجِهادِ في سَبيلِ اللّهِ ، وجَعَلَ ثَوابَهُ مَغفِرَةً لِلذَّنبِ ، ومساكِنَ طَيِّبَةً في جَنّاتِ عَدنٍ ، وقالَ عَزَّ وجَلَّ : «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَ_تِلُونَ فِى سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَ_نٌ مَّرْصُوصٌ» (1) . فَسَوّوا صُفوفَكُم كَالبُنيانِ المَرصوصِ ، فَقَدِّمُوا الدَّارِعَ وأخِّرُوا الحاسِرَ ، وعَضّوا عَلَى النَّواجِذِ ؛ فَإِنَّهُ أنبى لِلسُّيوفِ عَنِ الهامِ (2) ، وَالتَووا عَلى أطرافِ الرِّماحِ ؛ فَإِنَّهُ أموَرُ (3) لِلأَسِنَّةِ ، وغُضُّوا الأَبصارَ ؛ فَإِنَّهُ أربَطُ لِلجَأشِ وأسكَنُ لِلقُلوبِ ، وأميتُوا الأَصواتَ ؛ فَإِنَّهُ أطرَدُ لِلفَشَلِ وأولى بِالوَقارِ ، ولا تَميلوا بِراياتِكُم ، ولا تُزيلوها ، ولا تَجعَلوها إلّا مَعَ شُجعانِكُم ؛ فَإِنَّ المانِعَ لِلذِّمارِ ، وَالصّابِرَ عِندَ نُزولِ الحَقائِقِ ، هُم أهلُ الحِفاظِ ... وَاعلَموا أنَّ أهلَ الحِفاظِ هُمُ الَّذينَ يَحُفّونَ بِراياتِهِم ويَكتَنِفونَها ويَصيرونَ حِفافَيها ووَراءَها وأمامَها ، ولا يُضَيِّعونَها ؛ لا يَتَأَخَّرونَ عَنها فَيُسلِموها ، ولا يَتَقَدَّمونَ عَلَيها فَيُفرِدوها . رَحِمَ اللّهُ امرَأً واسى أخاهُ بِنَفسِهِ ، ولَم يَكِل قِرنَهُ إلى أخيهِ فَيَجتَمِعَ قِرنُهُ وقِرنُ أخيهِ ، فَيَكتَسِبَ بِذلِكَ اللّائِمَةَ ، ويَأتِيَ بِدَناءَةٍ ، وكَيفَ لا يَكونُ كَذلِكَ وهُوَ يُقاتِلُ الاِثنَينِ ؟ ! وهذا مُمسِكٌ يَدَهُ قَد خَلّى قِرنَهُ عَلى أخيهِ هارِبا مِنهُ يَنظُرُ إلَيهِ ، وهذا فَمَن يَفعَلهُ يَمقُتهُ اللّهُ ، فَلا تَعَرَّضوا لِمَقتِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فَإِنَّما مَمَرُّكُم إلَى اللّهِ ، وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ : «لَن يَنفَعَكُمُ الْفِرَارُ إِن فَرَرْتُم مِّنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذًا لَا تُمَتَّعُونَ إِلَا قَلِيلاً» (4) . وَايمُ اللّهِ ، لَئِن فَرَرتُم مِن سُيوفِ العاجِلَةِ لا تَسلَمونَ مِن سُيوفِ الآجِلَةِ ، فَاستَعينوا بِالصَّبرِ وَالصِّدقِ ؛ فَإِنَّما يَنزِلُ النَّصرُ بَعدَ الصَّبرِ ، فَجاهِدوا فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . (5)

.


1- .الصفّ : 4 .
2- .في المصدر : «أنبأ للسيوف على الهام» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار نقلاً عن الكافي .
3- .مَارَ الشيء مَوْرا : اضطرب وتحرّك (لسان العرب : ج 5 ص 186 «مور») .
4- .الأحزاب : 16 .
5- .الكافي : ج 5 ص 39 ح 4 ، نهج البلاغة : الخطبة 124 وفيه من «فقدّموا الدارع . . .» ، وقعة صفّين : ص 235 عن عبد الرحيم بن عبد الرحمن عن أبيه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 562 ح 468 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 16 عن أبي عمرة الأنصاري وكلّها نحوه .

ص: 13

الكافى_ به نقل از مالك بن اَعيَن _: در صِفّين ، امير مؤمنان _ درودهاى خدا بر او باد _ سپاهيان را برانگيخته ، مى فرمود : «همانا خداوند عز و جل شما را به تجارتى ره نموده است كه از عذابى دردناك ، نجاتتان بخشد و در آستانه خير قرارتان دهد . [ او ، شما را به ]ايمان به خدا و جهاد در راهش [ ره نموده ]و پاداش خويش را آمرزشِ گناه و [ تدارك بخشِ ]جايگاه هايى پاكيزه در بهشت هاى برين ساخته است.همو عز و جل فرموده: «همانا خداوند ، دوستار كسانى است كه در راهش ، صفْ آراسته ، نبرد مى كنند ، گويى بنيانى از سُرب هستند» . پس صف هاتان را چون بنيانى سُربى بياراييد ، زرهپوشان را پيش گماريد و بى زرهان را پشت سر قرار دهيد و دندان ها را به هم بفشاريد ، كه اين [ شيوه ]براى حفظ سرها از تيغه شمشيرها سودمندتر است . نيزه ها را چنان در اختيار گيريد ، كه آسان تر به حركت درآيد و نگاه ها را به زير اندازيد ، كه شما را دليرتر مى سازد و دل ها را آرام تر مى كند و صداها را فرو بَريد ، كه سستى را دورتر مى راند و با وقارْ سازگارتر است و پرچم هاتان را خَم نكنيد و [ از معركه ]بيرون نبريد و آنها را جز به دليرانتان نسپاريد ، كه [ افرادِ ]بازدارنده شما از پيشامدِ ناگوار ، و بردبار به گاهِ فرو باريدن بلاهاى حقيقى ، [ همين] نگاهبانانِ پايدار هستند ... و بدانيد كه همين نگاهبانان پايدارند كه پرچم هاشان را در برگرفته ، به خود مى فشارند و پيرامون وفرا پشت و پيشاپيشِ آنها سير مى كنند و آنها را از دست نمى دهند . نه از آنها پس مى افتند كه واگذارشان كنند ، و نه از آنها پيشى مى گيرند كه تنهاشان گذارند . خداوند رحمت آورَد بر كسى كه با جان خويش ، برادرش را يارى كند و حريفش را به برادرش وانگذارد تا هم حريف وى و هم حريف برادرش [ بر آن برادر ]يكجا يورش برند و از اين رهگذر ، سرزنش نصيب خويش سازد و به فرومايگى درافتد . و چگونه چنين نباشد ، حال آن كه آن برادر با دو تن نبرد مى كند و او دست از نبرد شسته ، حريفش را با برادرش تنها نهاده ، خود از وى گريخته ، به او مى نگرد؟ و هر كه چنين كند ، خداوند بر او خشم مى گيرد . پس خويشتن را در معرض خشم خداوند عز و جل قرار ندهيد ، كه گذارِ شما به سوى خداوند است و همو فرموده است : «اگر از مرگ يا قتل بگريزيد ، آن گريز هرگز سودتان نمى بخشد و آن گاه ، جز اندكى ، [ از زندگى ]بهره نمى گيريد» . سوگند به خدا ، اگر از شمشيرهاى دنيا بگريزيد ، از شمشيرهاى آخرت نمى توانيد گريخت . پس ، از پايدارى و راستى مدد جوييد كه پيروزى ، تنها در پى پايدارى فرود مى آيد ؛ و براى خدا ، چنان كه حقّ اوست ، جهاد كنيد ، و هيچ نيرويى نيست ، جز با اتّكا به خداوند!» .

.

ص: 14

. .

ص: 15

. .

ص: 16

8 / 4اليَومُ الأَوَّلُ مِنَ القِتالِتاريخ الطبري عن القاسم مولى يزيد بن معاوية :يَخرُجُ أهلُ العِراقِ أحَدَ عَشَرَ صَفّا ، فَخَرَجوا أوَّلَ يَومٍ مِن صِفّينَ فَاقتَتَلوا ، وعَلى مَن خَرَجَ يَومَئِذٍ مِن أهلِ الكوفَةِ الأَشتَرُ ، وعَلى أهلِ الشّامِ حَبيبُ بنُ مَسلَمَةَ ، وذلِكَ يَومُ الأَربَعاءِ ، فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا جُلَّ النَّهارِ ، ثُمَّ تَراجَعوا وقَدِ انتَصَفَ بَعضُهُم مِن بَعضٍ . (1)

مروج الذهب :وأصبَحَ عَلِيٌّ يَومَ الأَربَعاءِ _ وكانَ أوَّلُ يَومٍ مِن صَفَرَ _ فَعَبَّأَ الجَيشَ ، وأخرَجَ الأَشتَرَ أمامَ النّاسِ ، وأخرَجَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ _ وقَد تَصافَّ أهلُ الشّامِ وأهلُ العِراقِ _ حَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ الفِهرِيَّ ، وكانَ بَينَهُم قِتالٌ شَديدٌ سائِرَ يَومِهِم ، وأسفَرَت عَن قَتلى مِنَ الفَريقَينِ جَميعا ، وَانصَرَفوا . (2)

8 / 5اليَومُ الثّاني مِنَ القِتالِتاريخ الطبري عن القاسم مولى يزيد بن معاوية_ في ذِكرِ أحداثِ اليَومِ الثّاني مِنَ الحَربِ _: خَرَجَ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ في خَيلٍ ورِجالٍ حَسَنٍ عَدَدُها وعُدَّتُها، وخَرَجَ إلَيهِ أبُو الأَعوَرِ ، فَاقتَتَلوا يَومَهُم ذلِكَ ، يَحمِلُ الخَيلُ عَلَى الخَيلِ ، وَالرِّجالُ عَلَى الرِّجالِ ، ثُمَّ انصَرَفوا وقَد كانَ القَومُ صَبَرَ بَعضُهُم لِبَعضٍ . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 ؛ وقعة صفّين : ص 214 وفيهما «صفر» بدل «صفّين» .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 387 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 214 .

ص: 17

8 / 4 روزِ نخست نبرد

8 / 5 روزِ دوم نبرد

8 / 4روزِ نخست نبردتاريخ الطبرى_ از قاسم ، غلامِ يزيد بن معاويه _: عراقيان به ميدان آمده ، يازده صف بستند . در روز نخستِ [ نبرد ]صفّين ، به ميدان رفتند و جنگيدند . آن روز كه چهارشنبه بود ، فرماندهِ عراقيان ، اشتر بود و فرماندهِ شاميان ، حبيب بن مسلمه . ايشان بيشينه روز را سخت جنگيدند ، آن گاه بازگشتند ، حال آن كه هر يك از دو طرف ، به صورت برابر ، ضرباتى بر ديگر وارد كرده بودند .

مروج الذّهب :روز چهارشنبه ، نخستين روز از ماه صفر ، على عليه السلام ، روز را با آراستنِ لشكر آغاز كرد و اَشتر را پيشاپيش سپاه به حركت درآورد . معاويه [ نيز ]حبيب بن مسلمه فِهرى را به ميدان او فرستاد . شاميان و عراقيان ، صف به صف گشتند و ميانشان نبردى سخت در سراسر آن روز در گرفت . هر دو سپاه كشتگان بسيار دادند و آن گاه ، بازگشتند .

8 / 5روز دوم نبردتاريخ الطبرى_ به نقل از قاسم ، غلامِ يزيد بن معاويه ، در بيان رويدادهاى روز دوم نبرد _: هاشم بن عُتبه با سواران و پيادگانى پُر شمار و با تجهيزات مناسب ، به ميدان آمد. [ از آن سو] ابو اَعوَر به ميدان وى شتافت و آن روز را به نبرد گذراندند ؛ سواره با سواره و پياده با پياده . سپس بازگشتند ، حال آن كه برابرِ هم به خوبى پايدارى ورزيده بودند .

.

ص: 18

مروج الذهب :فَلَمّا كانَ يَومُ الخَميسِ _ وهُوَ اليَومُ الثّاني _ أخرَجَ عَلِيٌّ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ بنِ أبي وَقّاصٍ الزُّهرِيَّ المِرقالَ وهُوَ ابنُ أخي سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، وإنَّما سُمِّيَ المِرقالَ ؛ لِأَنَّهُ كانَ يُرقِلُ (1) فِي الحَربِ ، وكانَ أعوَرَ ذَهَبَت عَينُهُ يَومَ اليَرموكِ وكانَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ . . . فَأَخرَجَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ أبَا الأَعوَرِ السُّلَمِيَّ وهُوَ سُفيانُ بنُ عَوفٍ وكانَ مِن شيعَةِ مُعاوِيَةَ وَالمُنحَرِفينَ عَن عَلِيٍّ ، فَكانَت بَينَهُمُ الحَربُ سِجالاً ، وَانصَرَفوا في آخِرِ يَومِهِم عَن قَتلى كَثيرٍ . (2)

8 / 6اليَومُ الثّالِثُ مِنَ القِتالِتاريخ الطبري عن القاسم مولى يزيد بن معاوية :خَرَجَ اليَومَ الثّالِثَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وخَرَجَ إلَيهِ عَمرُو بنُ العاصِ ، فَاقتَتَلَ النّاسُ كَأَشَدِّ القِتالِ ، وأخَذَ عَمّارٌ يَقولُ : يا أهلَ العِراقِ !أ تُريدونَ أن تَنظُروا إلى مَن عادَى اللّهَ ورَسولَهُ وجاهَدَهُما ، وبَغى عَلَى المُسلِمينَ ، وظاهَرَ المُشرِكينَ ، فَلَمّا رَأَى اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يُعِزُّ دينَهُ ويُظهِرُ رَسولَهُ أتَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَأَسلَمَ ، وهُوَ فيما نَرى راهِبٌ غَيرُ راغِبٍ ؟ ثُمَّ قَبَضَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ رَسولَهُ صلى الله عليه و آله ! فَوَاللّهِ ، إن زالَ بَعدَهُ مَعروفا بِعَداوَةِ المُسلِمِ ، وهَوادَةِ المُجرِمِ . فَاثبُتوا لَهُ وقاتِلوهُ فَإِنَّهُ يُطفِئُ نورَ اللّهِ ، ويُظاهِرُ أعداءَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . فَكانَ مَعَ عَمّارٍ زِيادُ بنُ النَّضرِ عَلَى الخَيلِ ، فَأَمَرَهُ أن يَحمِلَ فِي الخَيلِ ، فَحَمَلَ ، وقاتَلَهُ النّاسُ وصَبَروا لَهُ ، وشَدَّ عَمّارٌ فِي الرِّجالِ ، فَأَزالَ عَمرَو بنَ العاصِ عَن مَوقِفِهِ . (3)

.


1- .الإرقال : ضَربٌ من الخَبَب ؛ من قولهم : ناقة مِرقال ؛ أي مُسرعة . وهو لقب هاشم بن عتبة الزهري ؛ سُمّي به لشدّة اتّصافه بهذا الوصف (مجمع البحرين : ج 2 ص 725 «رقل») .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 387 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 ؛ وقعة صفّين : ص 214 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 388 .

ص: 19

8 / 6 روزِ سوم نبرد

مروج الذّهب :در دومين روز نبرد كه پنج شنبه بود ، على عليه السلام ، هاشم بن عُتْبة بن ابى وقّاص زُهْرىِ مِرقال را به ميدان فرستاد ؛ همو كه برادرزاده سعد بن ابى وقّاص بود و از آن روى «مرقال» خوانده مى شد كه در جنگ ، تيزتَك بود . وى كه از شيعيان على به شمار مى رفت ، يك چشم خويش را در جنگ يَرموك از دست داده بود ... آن گاه ، معاويه ، ابو اَعور سُلَمى را به ميدان وى فرستاد ؛ يعنى سفيان بن عوف را كه از پيروان معاويه و جداشدگان از على عليه السلام بود . پس ميان ايشان جنگى سخت درگرفت و در فرجامِ روز ، با كشتگانى بسيار باز گشتند .

8 / 6روزِ سوم نبردتاريخ الطبرى_ به نقل از قاسم ، غلامِ يزيد بن معاويه _: روز سوم ، عمّار بن ياسر به ميدان آمد و عمرو بن عاص به مقابله اش برون شد . سپاهيان به نبردى بس سخت پرداختند . عمّار سخن گفتن آغاز كرد : اى عراقيان! آيا مى خواهيد كسى را بنگريد كه با خدا و پيامبرش دشمنى ورزيد و با آنان جنگيد و بر مسلمانان ستم رانْد و مشركان را پشتيبانى كرد و آن گاه كه ديد خداوند عز و جل ، دينش را شكوه مى بخشد و پيامبرش را چيره مى سازد ، وى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و اسلام آورْد ، حال آن كه ما ديديم از بيم ، اسلام پذيرفت ، نه با رغبت ؛ و هنگامى كه خداوند عز و جل جان پيامبرش را ستاند ، به خدا سوگند ، همچنان از آن پس ، به دشمنى با مسلمان[ ها] و دوستى با مجرم[ ها ]شناخته شد؟ پس در برابرش پايدارى بورزيد و با وى بجنگيد ، كه همانا وى [ به زعم خود] نور خدا را خاموش مى كند و دشمنان خداوند عز و جل را پشتيبان است . همراهِ عمّار ، زياد بن نضر ، سواران را فرماندهى مى كرد . پس عمّار به وى فرمان داد كه با سواران يورش آورَد . وى يورش آورد و سپاهيان با وى نبرد كردند و پايدارى ورزيدند و عمّار [ نيز] با پياده نظام ، هجوم بُرد و عمرو بن عاص را از قرارگاهش برانْد .

.

ص: 20

الأخبار الطوال :خَرَجَ يَوما آخَرَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ في خَيلٍ مِن أهلِ العِراقِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ عَمرُو بنُ العاصِ في ذلِكَ ، ومَعَهُ شُقَّةٌ سَوداءُ عَلى قَناةٍ . فَقالَ النّاسُ : هذا لِواءٌ عَقَدَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : أنَا مُخبِرُكُم بِقِصَّةِ هذَا اللِّواءِ : هذا لِواءٌ عَقَدَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقالَ : مَن يَأخُذُهُ بِحَقِّهِ ؟ فَقالَ عَمرٌو : وما حَقُّهُ يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : لا تَفِرُّ بِهِ مِن كافِرٍ ، ولا تُقاتِلُ بِهِ مُسلِما . فَقَد فَرَّ بِهِ مِنَ الكافِرينَ في حَياةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقَد قاتَلَ بِهِ المُسلِمينَ اليَومَ . فَاقتَتَلَ عَمرٌو وعَمّارٌ ذلِكَ اليَومَ كُلَّهُ . (1)

8 / 7اليَومُ الرّابِعُ مِنَ القِتالِتاريخ الطبري عن القاسم مولى يزيد بن معاوية_ في ذِكرِ أحداثِ اليَومِ الرّابِعِ مِنَ الحَربِ _: خَرَجَ مُحَمَّدُ بنُ عَلِيٍّ وعُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ في جَمعَينِ عَظيمَينِ ، فَاقتَتَلوا كَأَشَدِّ القِتالِ . ثُمَّ إنَّ عُبَيدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ أرسَلَ إلَى ابنِ الحَنَفِيَّةِ : أنِ اخرُج إلَيَّ . فَقالَ : نَعَم . ثُمَّ خَرَجَ يَمشي ، فَبَصُرَ بِهِ أميرُ المُؤمِنينَ فَقالَ : مَن هذانِ المُتَبارِزانِ ؟ فَقيلَ : ابنُ الحَنَفِيَّةِ ، وعُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، فَحَرَّكَ دابَّتَهُ ثُمَّ نادى مُحَمَّدا ، فَوَقَفَ لَهُ . فَقالَ : أمسِك دابَّتي ، فَأَمسَكَها ، ثُمَّ مَشى إلَيهِ عَلِيٌّ فَقالَ : أبرُزُ لَكَ ، هَلُمَّ إلَيَّ . فَقالَ : لَيسَت لي في مُبارَزَتِكَ حاجَةٌ ، فَقالَ : بَلى ، فَقالَ : لا . فَرَجَعَ ابنُ عُمَرَ . فَأَخَذَ ابنُ الحَنَفِيَّةِ يَقولُ لِأَبيهِ : يا أبَتِ ! لِمَ مَنَعتَني مِن مُبارَزَتِهِ ؟ فَوَاللّهِ ، لَو تَرَكتَني لَرَجَوتُ أن أقتُلَهُ . فَقالَ : لَو بارَزتَهُ لَرَجَوتُ أن تَقتُلَهُ ، وما كُنتُ آمَنُ أن يَقتُلَكَ . (2)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 174 ؛ وقعة صفّين : ص 215 عن يونس بن الأرقم عن شيخ من بكر بن وائل نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 ، الأخبار الطوال : ص 174 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 262 كلاهما نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 221 عن عمرو بن شَمِر .

ص: 21

8 / 7 روزِ چهارم نبرد

الأخبار الطّوال :روزى ديگر عمّار بن ياسر ، همراهِ سوارانى از عراقيان ، به ميدان آمد . عمرو بن عاص [ نيز] با سواران يورش آورد ، در حالى كه با خود ، تكّه پارچه اى سياه رنگ داشت كه بر نيزه كرده بود . مردم گفتند : اين ، پرچمى است كه پيامبر خدا براى وى بست . على عليه السلام گفت : «من شما را از داستان اين پرچم خبر مى دهم . اين ، پرچمى است كه پيامبر خدا آن را بَست و فرمود : چه كس اين را چنان كه حق آن است ، بر مى گيرد؟ . عمرو گفت : اى پيامبر خدا! حقِّ آن چيست؟ فرمود : [ اين است كه] با آن ، از هيچ كافرى نگريزى و با هيچ مسلمانى نجنگى . امّا او با اين پرچم ، در دوران زندگى پيامبر خدا ، از كافران گريخت و امروز ، با مسلمانان مى جنگد» . پس عمرو و عمّار ، سراسرِ آن روز را جنگيدند .

8 / 7روزِ چهارم نبردتاريخ الطبرى_ به نقل از قاسم ، غلامِ يزيد بن معاويه ، در بيان رويدادهاى چهارمين روز جنگ _: محمّد بن على و عبيد اللّه بن عمر با دو سپاه بزرگ به ميدان آمدند و به جنگى بس سنگين پرداختند . سپس عبيد اللّه بن عمر ، پيكى نزد [ محمّد ]ابن حنفيّه فرستاد [ و پيغام داد براى نبرد تن به تن] به سوى من حركت كن! گفت : مى پذيرم . پس برون آمد و روان شد . نظر امير مؤمنان [ از دور] به او افتاد و گفت : «اين دو هماورد كيان اند؟» . گفته شد : [ محمّد] ابن حنفيّه و عبيد اللّه بن عمر . پس امام عليه السلام مَركبِ خويش را حركت داد و محمّد را ندا داد . محمّد به اطاعت او ايستاد . على عليه السلام گفت : «مَركَبم را بگير!» . محمّد چنين كرد . سپس على عليه السلام به سوى عبيد اللّه بن عمر رفت و گفت : «به هماوردى ات مى آيم . پيش بيا!» . ابن عمر گفت : مرا نيازى نيست تا با تو مبارزه كنم . گفت : «چرا[ ، پيش آى]» . گفت : نه . پس ابن عمر بازگشت . ابن حنفيّه به پدرش گفت : پدر جان! چرا مرا از هماوردى با او باز داشتى؟ به خدا سوگند ، اگر مرا وا مى گذاشتى ، اميد داشتم كه او را بكشم . امير مؤمنان گفت : «اگر با او هماوردى مى كردى ، من [ نيز] اميد داشتم كه او را بكشى ؛ ليكن از اين كه او تو را بكشد ، نگران بودم» .

.

ص: 22

وقعة صفّين عن عمر بن سعد :إنَّ عُبيدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ تَقَدَّمَ فِي اليَومِ الرّابِعِ ، ولَم يَترُك فارِسا مَذكورا ، وجَمَعَ مَنِ استَطاعَ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : إنَّكَ تَلقى أفاعِيَ أهلِ العِراقِ فَارفُق وَاتَّئِد . فَلَقِيَهُ الأَشتَرُ أمامَ الخَيلِ مُزبِدا _ وكانَ الأَشتَرُ إذا أرادَ القِتالَ أزبَدَ _ ... وشَدَّ عَلَى الخَيلِ خَيلِ الشّامِ فَرَدَّها ، فَاستَحيا عُبَيدُ اللّهِ فَبَرَزَ أمامَ الخَيلِ _ وكانَ فارِسا شُجاعا _ ... فَحَمَلَ عَلَيهِ الأَشتَرُ فَطَعَنَهُ ، وَاشتَدَّ الأَمرُ ، وَانصَرَفَ القَومُ ولِلأَشتَرِ الفَضلُ ، فَغَمَّ ذلِكَ مُعاوِيَةَ . (1)

الفتوح_ في ذِكرِ وَقائِعِ صِفّينَ _: خَرَجَ الأَشتَرُ ... فَخَرَجَ إلَيهِ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ . . . ثُمَّ دَنَا الأَشتَرُ ولَيسَ يَعرِفُهُ . فَقالَ لَهُ : مَن أنتَ أيُّهَا الفارِسُ ؟ ! فَإِنّي لا اُبارِزُ إلّا كُفؤا . قالَ : أنَا مالِكُ بنُ الحارِثِ النَّخَعِيُّ . قالَ : فَصَمَتَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ساعَةً ثُمَّ قالَ : يا مالِكُ ! وَاللّهِ لَو عَلِمتُ أنَّكَ الدّاعي إلَى البِرازِ لَما خَرَجتُ إلَيكَ ، فَإِن رَأَيتَ أن أرجِعَ عَنكَ فَعَلتَ مُنعِما . فَقالَ الأَشتَرُ : أ لا تَخافُ العارَ أن تَرجِعَ عَنّي وأنَا رَجُلٌ مِنَ اليَمَنِ وأنتَ فَتىً مِن قُرَيشٍ ؟ ! فَقالَ : لا وَاللّهِ ما أخافُ العارَ إذا رَجَعتُ عَن مِثلِكَ . فَقالَ لَهُ الأَشتَرُ : فَارجِع إذا ولا تَخرُج إلّا إلى مَن تَعرِفُهُ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 429 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 513 ح 436 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 71 .
2- .الفتوح : ج 3 ص 45 .

ص: 23

وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: در روز چهارم ، عبيد اللّه بن عمر پيش تاخت و هيچ سوارِ نام آورى را [ در اردوگاهش] باقى ننهاد و هر كه را توانست ، گرد آورْد . معاويه به وى گفت : همانا با مارهاى عراق روبه رو مى شوى . پس آرام باش و تأنّى پيشه كن . آن گاه ، اشتر پيشاپيشِ سواران ، غُرنده ، پيش آمد _ و او هر گاه قصد جنگ داشت ، مى غريد _ ... و بر سپاه شام تاخت و آن را باز پس راند . عبيد اللّه شرم ورزيد و پيشاپيش سپاه حضور يافت _ و او تكْ سوارى دلير بود _ ... پس اشتر بر وى هجوم بُرد و به نيزه اش بزد . كار بالا گرفت و سپاه شام گريخت و اشتر ، برترى يافت و اين ماجرا معاويه را اندوهگين ساخت .

الفتوح_ در بيان رويدادهاى صِفّين _: اشتر به ميدان آمد ... عبيد اللّه بن عمر بن خطّاب به سوى وى شتافت ... آن گاه ، به اشتر نزديك شد ، در حالى كه او را نمى شناخت . پس به اشتر گفت : كيستى اى سوار؟ من تنها با همانندِ خود مبارزه مى كنم . گفت : من مالك بن حارث نَخَعى هستم . پس عبيد اللّه بن عمر ، لَختى سكوت ورزيد و سپس گفت : اى مالك! به خدا سوگند ، اگر مى دانستم كه تويى كه هماورد مى طلبى ، به سويت نمى آمدم . پس اگر صلاح مى بينى كه از ميدانت بازگردم ، همين كن تا احسانى نموده باشى . اشتر گفت : آيا ننگ نمى ورزى كه از ميدان من عقب بنشينى ، حال آن كه من مردى هستم از يَمَن و تو جوانى قريشى هستى؟ گفت : نه ، به خدا سوگند! مرا ننگى نيست كه از ميدانِ همچو تويى عقب بنشينم . اشتر به وى گفت : پس اكنون برگرد و جز براى نبرد با آنان كه مى شناسى ، باز نگرد!

.

ص: 24

8 / 8اليَومُ الخامِسُ مِنَ القِتالِوقعة صفّين عن الزهري_ في ذِكرِ أحداثِ اليَومِ الخامِسِ مِنَ الحَربِ _: خَرَجَ في ذلِكَ اليَومِ شِمرُ بنُ أبرَهَةَ بنِ الصَّبّاحِ الحِميَرِيُّ ، فَلَحِقَ بِعَلِيٍّ عليه السلام في ناسٍ مِن قُرّاءِ أهلِ الشّامِ ، فَفَتَّ ذلِكَ في عَضُدِ مُعاوِيَةَ وعَمرِو بنِ العاصِ . وقالَ عَمرٌو : يا مُعاوِيَةُ ! إنَّكَ تُريدُ أن تُقاتِلَ بِأَهلِ الشّامِ رَجُلاً لَهُ مِن مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله قَرابَةٌ قَريبَةٌ ، ورَحِمٌ ماسَّةٌ ، وقَدَمٌ فِي الإِسلامِ لا يَعتَدُّ أحَدٌ بِمِثلِهِ ، ونَجدَةٌ (1) فِي الحَربِ لَم تَكُن لِأَحدٍ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وإنَّهُ قَد سارَ إلَيكَ بِأَصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله المَعدودينَ ، وفُرسانِهِم وقُرّائِهِم وأشرافِهِم وقُدَمائِهِم فِي الإِسلامِ ، ولَهُم فِي النُّفوسِ مَهابَةٌ . فَبادِر بِأَهلِ الشّامِ مَخاشِنَ الوَعرِ ، ومَضايِقَ الغَيضِ ، وَاحمِلهُم عَلَى الجُهدِ ، وَأْتِهِم مِن بابِ الطَّمَعِ قَبلَ أن تُرَفِّهَهُم فَيُحدِثَ عِندَهُم طولُ المُقامِ مَلَلاً ، فَيَظهَرَ فيهِم كَآبَةُ الخِذلانِ . ومَهما نَسيتَ فَلا تَنسَ أنَّكَ عَلى باطِلٍ . فَلَمّا قالَ عَمرٌو لِمُعاوِيَةَ ذلِكَ زَوَّقَ مُعاوِيَةُ خُطبَةً ، وأمَرَ بِالمِنبَرِ فَاُخرِجَ ، ثُمَّ أمَرَ أجنادَ أهلِ الشّامِ فَحَضَروا خُطبَتَهُ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! أعيرونا أنفُسَكُم وجَماجِمَكُم ، لا تَفشَلوا ولا تَخاذَلوا ، فإِنَّ اليَومَ يَومُ خِطارٍ ، ويومُ حَقيقَةٍ وحِفاظٍ ، فَإِنَّكُم عَلى حَقٍّ وبِأَيديكُم حُجَّةٌ ، وإنَّما تُقاتِلونَ مَن نَكَثَ البَيعَةَ ، وسَفَكَ الدَّمَ الحَرامَ ، فَلَيسَ لَهُ فِي السَّماءِ عاذِرٌ . ثُمَّ صَعِدَ عَمرُو بنُ العاصِ مِرقاتَينِ مِنَ المِنبَرِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! قَدِّمُوا المُستَلئِمَةَ ، وأخِّرُوا الحاسِرَ ، وأعيروا جَماجِمَكُم ساعَةً ؛ فَقَد بَلَغَ الحَقُّ مَقطَعَهُ ، وإنَّما هُوَ ظالِمٌ ومَظلومٌ . (2)

.


1- .النَّجدة : الشِّدّة والشَّجاعة ، ورجلٌ نَجِدٌ ونَجُدٌ : أي شديد البأس (النهاية : ج 5 ص 18 «نجد») .
2- .وقعة صفّين : ص 222 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 463 ح 402 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 180 .

ص: 25

8 / 8 روزِ پنجمِ نبرد

8 / 8روزِ پنجمِ نبردوقعة صِفّين_ به نقل از زُهْرى ، در بيان رويدادهاى روز پنجم نبرد _: آن روز ، شِمر بن اَبْرهة بن صباح حِمْيَرى بيرون آمد و همراهِ دسته اى از قاريان شام ، به على عليه السلام پيوست . اين كار ، توانِ معاويه و عمرو بن عاص را كاست . عمرو گفت : اى معاويه! تو مى خواهى همراه شاميان با مردى بجنگى كه با محمّد صلى الله عليه و آله خويشاوندى نزديك و پيوند استوار دارد و در پيشينه مسلمانى ، هيچ كس با وى برابر نيست و مهابت و دليرى اش در جنگ را هيچ يك از ياران محمّد صلى الله عليه و آله ندارد . اينك او با شمارى از ياران محمّد و تكْ سواران و قاريان و بزرگان و پيشينه دارانِ ايشان در اسلام ، به سوى تو آمده است و همه ايشان در دل ها مهابت مى افكَنند . پس با شاميان به آوردگاه هاى خَشِن و گُدارهاى تنگ درآ و آنان را به سختكوشى وا دار و پيش از اين كه تن آسا شوند و از درنگِ بسيار خسته گردند و آثار شكست در ايشان پيدا شود ، آنان را به طمع برانگيز . هر چه را فراموش كردى ، اين را فراموش نكنى كه تو بر باطلى! چون عمرو با معاويه چنين گفت ، معاويه در صدد برآمد كه سخنانى ايراد كند . دستور داد منبرى بيرون نهادند و آن گاه ، سپاه اهل شام را فرمان داد تا در سخنرانى اش حاضر شدند . پس حمد و ثناى خداوند را به جاى آورد و گفت : اى مردم! جان ها و جُمجمه هاى خويش را به ما عاريه دهيد . احساس شكست و خوارى به خود راه مدهيد كه امروز ، هنگامه خطر كردن و ابراز حقيقت و پايدارى است . شما بر حقّيد و حجّت در كَفِتان است . جز اين نيست كه شما با كسى مى جنگيد كه پيمان شكست و خونى را ريخت كه ريختن آن حرام بود و در [ نزد خداوند ]آسمان ، عذرپذيرى ندارد . سپس عمرو بن عاص بر پلّه دوم منبر فرا رفت و سپاس و ستايش خداى را به جاى آورد و گفت : اى مردم! زِرِه پوشيدگان را پيش اندازيد و بى زِرِهان را وا پس گذاريد و ساعتى جمجمه هايتان را عاريه دهيد كه حق به جايى خطير رسيده و اين ، نبردى ميان ظالم و مظلوم است .

.

ص: 26

تاريخ الطبري :فَلَمّا كانَ اليَومُ الخامِسُ خَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ وَالوَليدُ بنُ عُقبَةَ فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا ، ودَنَا ابنُ عَبّاسٍ مِنَ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ ، فَأَخَذَ الوَليدُ يَسُبُّ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، وأخَذَ يَقولُ : يَابنَ عَبّاسَ ! قَطَّعتُم أرحامَكُم ، وقَتَلتُم إمامَكُم ، فَكَيفَ رَأَيتُم صُنعَ اللّهِ بِكُم ؟ ! لَم تُعطَوا ما طَلَبتُم ، ولَم تُدرِكوا ما أمَّلتُم ، وَاللّهُ إن شاءَ مُهلِكُكُم وناصِرٌ عَلَيكُم . فَأَرسَلَ إلَيهِ ابنُ عبّاسٍ : أنِ ابرُز لي ، فَأَبى . وقاتَلَ ابنُ عَبّاسٍ يَومَئِذٍ قِتالاً شَديدا ، وغَشِيَ النّاسَ بِنَفسِهِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 13 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 ، الأخبار الطوال : ص 175 كلاهما نحوه وفيه «عتبة» بدل «عقبة» ؛ وقعة صفّين : ص 221 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 388 .

ص: 27

تاريخ الطبرى :در روز پنجم ، عبد اللّه بن عبّاس و وليد بن عُقبه برون آمده ، جنگى شديد كردند . ابن عبّاس به وليد نزديك شد . وليد خاندان عبد المطّلب را دشنام داد و گفت : اى ابن عبّاس! پيوندهاى خويشاوندى تان را بُريديد و پيشوايتان را كشتيد . پس گمان مى كنيد خدا با شما چه خواهد كرد؟ به آنچه طلب كرده ايد ، نمى رسيد و آنچه را آرزو برده ايد ، در نخواهيد يافت . و خداوند _ اگر خواهد _ شما را هلاك و مقهور مى كند . ابن عبّاس ، پيكى نزد وى فرستاد [ و پيغام داد] : «به نبردِ من بيا!» ؛ امّا وى سر باز زد . آن روز ، ابن عبّاس نبردى شديد كرد و يكْ تنه به دلِ سپاه مى زد .

.

ص: 28

8 / 9اليَومُ السّادِسُ مِنَ القِتالِتاريخ الطبري :خَرَجَ قَيسُ بنُ سَعدٍ الأَنصارِيُّ ، وَابنُ ذِي الكَلاعِ الحِميَرِيُّ فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا ، ثُمَّ انصَرَفا . وذلِكَ فِي اليَومِ السّادِسِ . (1)

مروج الذهب :أخرَجَ عَلِيٌّ فِي اليَومِ السّادِسِ _ وهُوَ يَومُ الإِثنَينِ _ سَعيدَ بنَ قَيسٍ الهَمدانِيَّ ، وهُوَ سَيِّدُ هَمدانَ يَومَئِذٍ ، فَأَخرَجَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ ذَا الكَلاعِ ، وكانَتِ [الحَربُ ]بَينَهُما إلى آخِرِ النَّهارِ ، وأسفَرَت عَن قَتلى ، وَانصَرَفَ الفَريقانِ جَميعا . (2)

8 / 10اليَومُ السّابِعُ مِنَ القِتالِتاريخ الطبري_ في ذِكرِ أحداثِ اليَومِ السّابِعِ مِنَ الحَربِ _: خَرَجَ الأَشتَرُ ، وعادَ إلَيهِ حَبيبُ بنُ مَسلَمَةَ اليَومَ السّابِعَ ، فَاقتَتَلا قِتالاً شَديدا ، ثُمَّ انصَرَفا عِندَ الظُّهرِ ، وكُلٌّ غَيرُ غالِبٍ . وذلِكَ يَومُ الثُّلاثاءِ . (3)

مروج الذهب :وأخرَجَ عَلِيٌّ فِي اليَومِ السّابِعِ _ وهُوَ يَومُ الثُّلاثاءِ _ الأَشتَرَ فِي النَّخَعِ وغَيرِهِم ، فَأَخرَجَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ حَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ الفِهرِيَّ ، فَكانَتِ الحَربُ بَينَهُم سِجالاً ، وصَبَرَ كِلَا الفَريقَينِ وتَكافَؤوا وتَواقَفوا لِلمَوتِ ثُمَّ انصَرَفَ الفَريقانِ وأسفَرَت عَن قَتلى مِنهُما ، وَالجِراحُ في أهلِ الشّامِ أعَمُّ . (4)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 13 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 372 نحوه .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 389 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 13 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 372 .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 389 .

ص: 29

8 / 9 روزِ ششمِ نبرد

8 / 10 روزِ هفتمِ نبرد

8 / 9روزِ ششمِ نبردتاريخ الطبرى :در روز ششم ، قيس بن سعد انصارى و ابن ذى كِلاع حِمْيَرى به ميدان آمدند و به سختى جنگيدند و سپس بازگشتند .

مروج الذهب :در روز دو شنبه _ كه ششمين روز نبرد بود _ ، على عليه السلام ، سعيد بن قيس هَمْدانى را كه در آن روزگار ، بزرگِ قبيله هَمْدان بود ، به ميدان فرستاد . معاويه [ نيز ]ذوكلاع را به ميدانِ وى فرستاد و تا پايان روز ، ميانشان جنگ برقرار بود كه كشتگان فراوان برجاى نهاد . آن گاه ، همه افرادِ [ باقى مانده ]دو طرف بازگشتند .

8 / 10روزِ هفتمِ نبردتاريخ الطبرى_ در بيان رويدادهاى روز هفتمِ نبرد _: در روز هفتم ، اشتر براى نبرد برون آمد و حبيب بن مسلمه به جنگ وى رفت . پس به جنگى سخت پرداختند و هنگام ظهر بازگشتند ، حال آن كه هيچ يك پيروز نشد . و آن روز ، سه شنبه بود .

مروج الذهب :در روز هفتم ، سه شنبه ، على عليه السلام اشتر را به فرماندهىِ نَخَع و قبايل ديگر ، به ميدان فرستاد . معاويه [ نيز] حبيب بن مسلمه فِهْرى را به ميدان وى فرستاد و نبردى شديد ميان ايشان درگرفت . هر دو طرف پايدارى ورزيدند و همپاىِ هم ، تا پاى جان جنگيدند . سپس هر دو بازگشتند ، در حالى كه كشتگان بسيار بر جاى گذاشته بودند ؛ و تعداد زخميان سپاه شام بيشتر بود .

.

ص: 30

الفصل التاسع : اشتداد القتال9 / 1القِتالُ الجِماعِيُّتاريخ الطبري عن زيد بن وهب :أنَّ عَلِيّا قالَ : حَتّى مَتى لا نُناهِضُ هؤُلاءِ القَومَ بِأَجمَعِنا ! فَقامَ فِي النّاسِ عَشِيَّةَ الثُّلاثاءِ لَيلَةَ الأَربِعاءِ بَعدَ العَصرِ ، فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي لايُبرَمُ ما نَقَضَ ، وما أبرَمَ لا يَنقُضُهُ النّاقِضونَ ، لَو شاءَ مَا اختَلَفَ اثنانِ مِن خَلقِهِ ، ولا تَنازَعَتِ الاُمَّةُ في شَيءٍ مِن أمرِهِ ، ولاجَحَدَ المَفضولُ ذَا الفَضلِ فَضلَهُ . وقَد ساقَتنا وهؤُلاءِ القَومَ الأَقدارُ ، فَلَفَّت بَينَنا في هذَا المَكانِ ، فَنَحنُ مِن رَبِّنا بِمَرأىً ومَسمَعٍ ، فَلَو شاءَ عَجَّلَ النَّقِمَةَ ، وكانَ مِنهُ التَّغييرُ ، حَتّى يُكَذِّبَ اللّهُ الظّالِمَ ، ويُعلَمَ الحَقُّ أينَ مَصيرُهُ ، ولكِنَّهُ جَعَلَ الدُّنيا دارَ الأَعمالِ ، وجَعَلَ الآخِرَةَ عِندَهُ هِيَ دارُ القَرارِ ؛ «لِيَجْزِىَ الَّذِينَ أَسَ__اؤواْ بِمَا عَمِلُواْ وَ يَجْزِىَ الَّذِينَ أَحْسَنُواْ بِالْحُسْنَى» (1) . ألا إنَّكُم لاقُو القَومِ غَدا ، فَأَطيلُوا اللَّيلَةَ القِيامَ ، وأكثِروا تِلاوَةَ القُرآنِ ، وسَلُوا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ النَّصرَ وَالصَّبرَ ، وَالقَوهُم بِالجِدِّ وَالحَزمِ ، وكونوا صادِقينَ . ثُمَّ انصَرَفَ ، ووَثَبَ النّاسُ إلى سُيوفِهِم ورِماحِهِم ونِبالِهِم يُصلِحونَها ، ومَرَّ بِهِم كَعبُ بنُ جُعَيلٍ التَّغلِبِيُّ وهُوَ يَقولُ : أصبَحَتِ الاُمَّةُ في أمرٍ عَجَبْ وَالمُلكُ مَجموعٌ غَدا لِمَن غَلَبْ فَقُلتُ قَولاً صادِقا غَيرَ كَذبْ إنَّ غَدا تَهلِكُ أعلامُ العَرَبْ (2)

.


1- .النجم : 31 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 13 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 372 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 262 ؛ وقعة صفّين : ص 225 عن يزيد بن وهب .

ص: 31

فصل نهم : اوج گرفتنِ نبرد

9 / 1 نبرد دسته جمعى

فصل نهم : اوج گرفتن نبرد9 / 1نبرد دسته جمعىتاريخ الطبرى_ به نقل از زيد بن وَهْب: على عليه السلام گفت : «تا كى همگى به اين سپاه يورش نبريم؟» . سه شنبه شب ، پس از عصرگاهان ، وى در سپاه خويش به پا خاست و گفت : «سپاسْ از آنِ خدايى است كه آنچه وى بشكند ، استوار نمى شود و آنچه را وى استوار كند ، شكنندگان نمى توانند بشكنند . اگر او مى خواست ، [ حتّى] دو تن از آفريدگانش دچار اختلاف نمى شدند و امّت در هيچ موضوعى از دينِ او با هم ستيزه نمى كردند و هيچ [ فرد ]فروترى منكِر فضلِ [ فرد] فراتر نمى شد . تقدير ، ما و اين قوم را [ به اين جا ]كشاند و در اين مكان ، ما را به هم درپيچاند . ما اينك جايى هستيم كه پروردگارمان ما را مى بيند و [ صداى ما را] مى شنود كه اگر مى خواست ، انتقام را به شتاب فرو مى فرستاد و از جانب او تغييرى پديد مى آمد تا ستمگر را رسوا كند و روشن گردد كه سرانجامِ حق ، به كجاست . امّا وى دنيا را سراىِ كردار ساخته و آخرت را نزد خويش ، سراى آرامش كرده ، «تا آنان را كه بد كردند ، به سزاىِ كردارشان ، كيفر دهد و نيكْ كرداران را به نيكويى پاداش بخشد» . هلا كه شما فردا با اين دشمنان روبه رو خواهيد شد . پس امشب ، بر پا خاستن [براى نماز] را درازا ببخشيد و قرآن را بسيار تلاوت كنيد و از خداوند عز و جل پيروزى و پايدارى طلب كنيد و با ايشان ، سختكوشانه و احتياط آميز رويارويى كنيد و راستى پيشه سازيد» . سپس بازگشت و سپاهش به سوى شمشيرها و نيزه ها و تيرهاى خود شتافتند تا آنها را [ براى جنگ ]سامان دهند . كعب بن جعيل تَغْلبى بر ايشان برگذشت ، در حالى كه مى سرود : امّت به كارى شگفت روى كرده اند و فردا حكومت ، از آنِ كسى است كه پيروز گردد . سخنى راست گفتم كه در آن ، ناراستى راه ندارد همانا فردا نام آورانِ عرب هلاك خواهند شد .

.

ص: 32

الأخبار الطوال :حَمَلَ حَبيبُ بنُ مَسلَمَةَ _ وكانَ عَلى مَيسَرَةِ مُعاوِيَةَ _ عَلى مَيمَنَةِ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَانكَشَفوا وجالوا جَولَةً . ونَظَرَ عَلِيٌّ إلى ذلِكَ ، فَقالَ لِسَهلِ بنِ حُنَيفٍ : اِنهَض فيمَن مَعَكَ مِن أهلِ الحِجازِ حَتّى تُعينَ أهلَ المَيمَنَةِ . فَمَضى سَهلٌ فيمَن كانَ مَعَهُ مِن أهلِ الحِجازِ نَحوَ المَيمَنَةِ ، فَاستَقبَلَهُم جُموعُ أهلِ الشّامِ ، فَكَشَفوهُ ومَن مَعَهُ حَتَّى انتَهَوا إلى عَلِيٍّ _ وهُوَ فِي القَلبِ _ فَجالَ القَلبُ وفيهِ عَلِيٌّ جَولَةً ، فَلَم يَبقَ مَعَ عَلِيٍّ إلّا أهلُ الحِفاظِ وَالنَّجدَةِ . فَحَثَّ عَلِيٌّ فَرَسَهُ نَحوَ مَيسَرَتِهِ ، وهُم وُقوفٌ يُقاتِلونَ مَن بِإِزائِهِم مِن أهلِ الشّامِ _ وكانوا رَبيعَةَ _ . قالَ زَيدُ بنُ وَهبٍ : فَإِنّي لَأَنظُرُ إلى عَلِيٍّ وهُوَ يَمُرُّ نَحوَ رَبيعَةَ ، ومَعَهُ بَنوهُ : الحَسَنُ وَالحُسَينُ ومُحَمَّدٌ ، وإنَّ النَّبلِ لَيَمُرُّ بَينَ اُذُنَيهِ وعاتِقِهِ ، وبَنوهُ يَقونَهُ بِأَنفُسِهِم . فَلَمّا دَنا عَلِيٌّ مِنَ المَيسَرَةِ وفيهَا الأَشتَرُ ، وقَد وَقَفوا في وُجوهِ أهلِ الشّامِ يُجالِدونَهُم ، فَناداهُ عَلِيٌّ ، وقالَ : اِيتِ هؤُلاءِ المُنهَزِمينَ ، فَقُل : أينَ فِرارُكُم مِنَ المَوتِ الَّذي لَم تُعجِزوهُ إلَى الحَياةِ الَّتي لا تَبقى لَكُم ! فَدَفَعَ الأَشتَرُ فَرَسَهُ ، فَعارَضَ المُنهَزِمينَ ، فَناداهُم : أيُّهَا النّاسُ ! إلَيَّ إلَيَّ ، أنَا مالِكُ بنُ الحارِثِ ، فَلَم يَلتَفِتوا إلَيهِ ، فَظَنَّ أنَّهُ بِالاِستِعرافِ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! أنَا الأَشتَرُ ، فَثابوا (1) إلَيهِ ، فَزَحَفَ بِهِم نَحوَ مَيسَرَةِ أهلِ الشّامِ ، فَقاتَلَ بِهِم قِتالاً شَديدا حَتَّى انكَشَفَ أهلُ الشّامِ . (2)

.


1- .ثاب القوم : أتوا متواترين (لسان العرب : ج 1 ص 244 «ثوب») .
2- .الأخبار الطوال : ص 182 وراجع تاريخ الطبري : ج5 ص18_21 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 373 والبداية والنهاية : ج 7 ص 265 ووقعة صفّين : ص 248 _ 250 .

ص: 33

الأخبار الطّوال :حبيب بن مسلمه كه جناح چپِ [ سپاه] معاويه را فرماندهى مى كرد ، به جناح راستِ [ سپاهِ ]على عليه السلام يورش آورد . پس ايشان از هم پراكنده شدند و سپس بازگشتند و حمله اى آوردند . على عليه السلام كه اين صحنه را مى نگريست ، به سهل بن حُنَيف گفت : «با حجازيانِ همراهِ خويش ، به نبرد برخيز تا جناح راست را يارى كنى» . پس سهل همراه حجازيانِ پيرامونش ، به [ يارى ]جناح راست روان شد . دسته هايى انبوه از سپاه شام به رويارويى ايشان آمدند و اجتماع او و همراهانش را از هم پراكندند تا به سوى على عليه السلام كه در قلب سپاه مى جنگيد ، رسيدند . بدين سان ، قلب سپاه كه على عليه السلام در آن بود ، [ نيز ]دچار گسيختگى شد و تنها پايداران و دليرْ مردان با على عليه السلام ماندند . پس وى اسبش را به سوى جناح چپ سپاهش هِى زد ؛ جايى كه [ مردان قبيله ]ربيعه در برابر شاميانِ مقابلِ خويش ايستاده ، پايدارى مى كردند . زيد بن وَهْب گفت : [ گويى اكنون] على را مى بينم كه به سوى [ مردان ]ربيعه مى رفت و پسرانش ، حسن و حسين و محمّد ، همراهش بودند ، در حالى كه تير از ميانِ گوش ها و پشتش مى گذشت و پسرانش با جان خويش از او محافظت مى كردند . آن گاه ، على عليه السلام به جناح چپ نزديك شد كه اشتر در آن جاى داشت و با شمشير روياروى سپاه شام ايستادگى مى كرد . پس على عليه السلام او را ندا داد و گفت : «به سوى آن گريزندگان رو و به ايشان بگو : كجا مى توانيد از مرگى كه حريفش نمى شويد ، به سوى حياتى كه برايتان نمى پايد ، بگريزيد؟» . اشتر ، اسبش را پيش راند و در برابر گريختگان قرار گرفت و نداشان داد : اى مردم! به سوى من آييد ؛ به سوى من آييد! من مالك بن حارث هستم . امّا آنان به وى توجّهى نكردند . به نظرش رسيد كه بايد [ نام مشهور] خود را بشناساند . پس گفت : اى مردم! من اشتر هستم. مردم به سوى وى شتافتند و وى با ايشان به جناح چپ سپاه شام يورش بُرد و با آنان به سختى درگير گشت تا سپاه شام از هم گسيخته شد .

.

ص: 34

تاريخ الطبري عن زيد بن وهب :إنَّ عَلِيّا لَمّا رَأى مَيمَنَتَهُ قَد عادَت إلى مَواقِعِها ومَصافِّها ، وكَشِفَت مَن بِإِزائِها مِن عَدُوِّها حَتّى ضارَبوهُم في مَواقِفِهِم ومَراكِزِهِم ، أقبَلَ حَتَّى انتَهى إلَيهِم ، فَقالَ : إنّي قَد رَأَيتُ جَولَتَكُم ، وانحِيازَكُم عَن صُفوفِكُم ، يَحوزُكُمُ الطُّغاةُ الجُفاةُ وأعرابُ أهلِ الشّامِ ، وأنتُم لَهاميمُ (1) العَرَبِ ، وَالسَّنامُ الأَعظَمُ ، وعُمّارُ اللَّيلِ بِتِلاوَةِ القُرآنِ ، وأهلُ دَعوَةِ الحَقِّ إذ ضَلَّ الخاطِئونَ . فَلَولا إقبالُكُم بَعدَ إدبارِكُم ، وكَرُّكُم بَعدَ انحِيازِكُم ، وَجَبَ عَلَيكُم ما وَجَبَ عَلَى المُوَلّي يَومَ الزَّحفِ دُبُرَهُ ، وكُنتُم مِنَ الهالِكينَ ، ولكِن هَوَّنَ وَجْدي وشَفى بَعضَ اُحاحِ (2) نَفسي أنّي رَأَيتُكُم بِأَخَرَةٍ حُزتُموهُم كَما حازوكُم ، وأزَلتُموهُم عَن مَصافِّهِم كَما أزالوكُم ، تَحُسّونَهُم بِالسُّيوفِ ، تَركَبُ اُولاهُم اُخراهُم كَالإِبِلِ المُطَرَّدَةِ الهيمِ (3) . فَالآنَ فَاصبِروا ، نَزَلَت عَلَيكُمُ السَّكينَةُ ، وثَبَّتَكُمُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِاليَقينِ لِيَعلَمِ المُنهَزِمُ أنَّهُ مُسخِطٌ رَبَّهُ ، وموبِقٌ نَفسَهُ ، إنَّ فِي الفِرارِ مَوجِدَةَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ عَلَيهِ ، وَالذُّلَّ اللّازِمَ ، وَالعارَ الباقِيَ ، وَاعتِصارَ الفَيءِ مِن يَدِهِ ، وفَسادَ العَيشِ عَلَيهِ . وإنَّ الفارَّ مِنهُ لا يَزيدُ في عُمُرِهِ ، ولا يُرضي رَبَّهُ ، فَمَوتُ المَرءِ مَحقا قَبلَ إتيانِ هذِهِ الخِصالِ خَيرٌ مِنَ الرِّضا بِالتَّأنيسِ (4) لَها ، وَالإِقرارِ عَلَيها . (5)

.


1- .هي جمع لُهْمُوم ؛ وهو الجواد من الناس والخيل (النهاية : ج 4 ص 282 «لهم») .
2- .الاُحاح : الغيظ (تاج العروس : ج 4 ص 3 «أحح») .
3- .الهيم : الإبل العطاش (مجمع البحرين : ج 3 ص 1894 «هيم») .
4- .الإيناس : خلاف الايحاش ، وكذلك التأنيس (لسان العرب : ج 6 ص 14 «أنس») .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 25 ؛ وقعة صفّين : ص 256 ، الكافي : ج 5 ص 40 ح 4 عن مالك بن أعين نحوه وراجع نهج البلاغة : الخطبة 107 .

ص: 35

تاريخ الطبرى_ به نقل از زيد بن وهب _: على عليه السلام ديد كه افراد جناح راست سپاهش به جايگاه ها و صف هاى خود گريختند و از برابر افراد سپاه دشمن كه در برابرشان بودند ، پراكنده گشتند ، به گونه اى كه آنان را در قرارگاه ها و مراكز خويش زدند . چون چنين ديد ، به سوى آنان روى كرد و وقتى نزدشان رسيد ، گفت : «من بازگشت و هجوم و گريختنِ شما از آوردگاهتان را ديدم ، در حالى كه سركشان جفاكار و بيابانگردان عربِ شامى شما را عقب مى راندند ، حال آن كه شما از تبار اصيل عرب و برجستگانِ بزرگ و شب زنده داران تلاوت كننده قرآن و فرا خوانندگان به حق ، در هنگامه گم راهىِ خطاكارانيد . اگر پس از آن پشت كردن ، [ ديگر بار] روى نمى كرديد و پس از آن گريز ، [ ديگر بار ]هجوم نمى آورديد ، همان كيفرى بر شما روا بود كه بر پشت كننده روز حمله رواست و [ آن گاه] هلاك مى شديد . امّا كمى از ناراحتى ام كاست و اندكى از خشمم را تسكين بخشيد كه ديدم سرانجام ، ايشان را پس رانديد ، همان گونه كه آنان شما را پس رانده بودند و ايشان را از آوردگاهشان برون كرديد ، همان سان كه آنان شما را برون كرده بودند و چنان به شمشيرشان برزديد كه همچون شتر بسيار تشنه افسار گسيخته ، اوّلشان به آخرشان بَرجهيد . پس اكنون [ مقاومت و] صبر پيشه كنيد كه آرامش بر شما نازل شده و خداوند عز و جل با يقين ، پايدارى تان بخشيد . گريزنده بايد بداند كه خداى را به خشم آورده و خود را هلاك كرده است ، فرار ، موجب خشم خداوند عز و جل بر او ، و خوارىِ هميشگى و ننگ جاودان ، و از دست رفتن غنيمت از كف وى ، و تباه شدنِ زندگى براى اوست . گريزنده از جنگ ، بر عمرش افزوده نمى شود و پروردگارش را خرسند نمى كند . پس مرگِ مَرد [ در حال پايدارى] بر حقيقت ، پيش از دچار شدن به اين صفت ها ، خوب تر از خشنود شدن به آن صفات ، از طريق انس گرفتن به آنها و پذيرفتنشان است» .

.

ص: 36

الإمام عليّ عليه السلام_ حينَ مَرَّ بِرايَةٍ لِأَهلِ الشّامِ أصحابُها لا يَزولونَ عَن مَواضِعِهِم _:إنَّهُم لَن يَزولوا عَن مَواقِفِهِم دونَ طَعنٍ دِراكٍ (1) ، يَخرُجُ مِنهُ النَّسيمُ (2) ، وضَربٍ يَفلِقُ الهامَ ، ويُطيحُ العِظامَ ، ويَسقُطُ مِنهُ المَعاصِمُ وَالأَكُفُّ ، حَتّى تُصدَعَ جِباهُهُم بِعَمَدِ الحَديدِ ، وتُنثَرَ حَواجِبُهُم عَلَى الصُّدورِ وَالأَذقانِ ! أينَ أهلُ الصَّبرِ وطُلّابُ الأَجرِ ؟ ! فَسارَت إلَيهِ عِصابَةٌ مِنَ المُسلِمينَ ، فَعادَت مَيمَنَتُهُ إلى مَوقِفِها ومَصافِّها ، وكَشَفَت مَن بِإِزائِها ، فَأَقبَلَ حَتَّى انتَهى إلَيهِم . (3)

9 / 2اِستِشهادُ عَبدِ اللّهِ بنِ بُدَيلٍتاريخ الطبري عن أبي روق الهمداني :قاتَلَهُم عَبدُ اللّهِ بنُ بُديَلٍ فِي المَيمَنَةِ قِتالاً شَديدا ، حَتَّى انتَهى إلى قُبَّةِ مُعاوِيَةَ . ثُمَّ إنَّ الَّذين تَبايَعوا عَلَى المَوتِ أقبَلوا إلى مُعاوِيَةَ ، فَأَمَرَهُم أن يَصمُدوا لِابنِ بُدَيلٍ فِي المَيمَنَةِ ؛ وبَعَثَ إلى حَبيبِ بنِ مَسلَمَةَ فِي المَيسَرَةِ ، فَحَمَلَ بِهِم وبِمَن كانَ مَعَهُ عَلى مَيمَنَةِ النّاسِ فَهَزَمَهُم ، وَانكَشَفَ أهلُ العِراقِ مِن قِبَلِ المَيمَنَةِ حَتّى لَم يَبقَ مِنهُم إلَا ابنُ بُدَيلٍ في مِئَتَينِ أو ثَلاثِمِئَةٍ مِنَ القُرّاءِ ، قَد أسنَدَ بَعضُهُم ظَهرَهُ إلى بَعضٍ ، وَانجَفَلَ (4) النّاسُ . فَأَمَرَ عَلِيٌّ سَهلَ بنَ حُنَيفٍ فَاستَقَدَمَ فيمَن كانَ مَعَهُ مِن أهلِ المَدينَةِ ، فَاستَقبَلَتهُم جُموعٌ لِأَهلِ الشّامِ عَظيمَةٌ ، فَاحتَمَلَتهُم حَتّى ألحَقَتهُم بِالمَيمَنَةِ ، وكانَ فِي المَيمَنَةِ إلى مَوقِفِ عَلِيٍّ فِي القَلبِ أهلُ اليَمَنِ ، فَلَمّا كَشِفُوا انتَهَتِ الهَزيمَةُ إلى عَلِيٍّ ، فَانصَرَفَ يَتَمَشّى نَحوَ المَيسَرَةِ ، فَانكَشَفَت عَنهُ مُضَرُ مِنَ المَيسَرَةِ ، وثَبَتَت رَبيعَةُ . (5)

.


1- .دِراك : متتابع (لسان العرب : ج 10 ص 420 «درك») .
2- .النَّسيم : العرق (لسان العرب : ج 12 ص 576 «نسم») .
3- .الكافي : ج 5 ص 40 ح 4 عن مالك بن أعين ، الإرشاد : ج 1 ص 267 ، وقعة صفّين : ص 391 عن عامر الشعبي وليس فيهما ذيله وراجع نهج البلاغة : الخطبة 123 .
4- .انجفلَ القومُ : إذا هربوا بسرعة وانقلعوا كلّهم ومضوا (لسان العرب : ج 11 ص 114 «جفل») .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 18 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 373 ؛ وقعة صفّين : ص 248 .

ص: 37

9 / 2 شهادت عبد اللّه بن بديل

امام على عليه السلام_ آن گاه كه بر پرچمِ برخى از سپاهيان شام گذشت كه در جاى خويش استوار مانده بودند _: «آنان هرگز جايگاه هاى خود را ترك نمى كنند ، مگر با ضربه پياپى نيزه ها كه با آن ، جان برون شود ؛ ضربتى كه سر را بشكافد و استخوان را خُرد كند ، به گونه اى كه از آن ، مچ ها و كف دست ها فرو افتند ، چندان كه پيشانى هاشان به نيزه هاى آهنين شكافته شود و ابروانشان بر سينه ها و چانه هاشان فرو ريزد . [ پس ]كجايند صبرپيشگان و پاداش خواهان؟» . آن گاه ، گروهى از مسلمانان به سويش شتافتند و افراد جناح راستش به جايگاه و آوردگاه خويش بازگشتند و گروهِ مقابل را گريزاندند و او خود ، پيش رفت تا به ايشان رسيد .

9 / 2شهادت عبد اللّه بن بديلتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو روق هَمْدانى _: در جناح راست ، عبد اللّه بن بديل با ايشان سخت به نبرد پرداخت تا به چادر معاويه رسيد . سپس مردانى كه بر مرگ ، هم پيمان شده بودند ، به سوى معاويه شتافتند و او فرمانشان داد كه در جناح راست در برابر ابن بديل ، مقاومت ورزند . نيز به حبيب بن مسلمه كه در جناح چپ بود ، پيغامِ [ مقابله] داد و با او و يارانش ، به جناح راست سپاه على عليه السلام حمله بُرد و ايشان را عقب راند . عراقيان از جناح راست پراكنده گشتند ، چندان كه تنها ابن بديل با دويست يا سيصد تن از قاريان ماند كه پشت به پشت هم داده بودند و بقيّه ، شتابان گريختند . على عليه السلام به سهل بن حُنَيف فرمان داد تا با افرادش از اهل مدينه پيش رود . دسته هايى انبوه از سپاه شام به رويارويىِ ايشان آمدند و بر آنان حمله بردند تا ايشان را به جناح راست عقب راندند . در جناح راست تا قلب سپاه ، كه قرارگاه على عليه السلام بود ، اهل يمن قرار داشتند . چون جناح راست از هم گسيختند ، دامنه گريز تا [ قرارگاه ]على عليه السلام كشيده شد . پس وى آهسته آهسته به سوى جناح چپ رفت . در آن جناح ، اهل مُضَر در مقابل او ، از هم گسيختند و[ تنها] قبيله ربيعه پايدار ماندند .

.

ص: 38

تاريخ الطبري عن فضيل بن خديج عن مولى للأشتر_ لَمّا كَشَفَ الأَشتَرُ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ بُدَيلٍ وأصحابِهِ أهلَ الشّامِ وعَلِموا أنَّ عَلِيّا عليه السلام حَيٌّ صالِحٌ فِي المَيسَرَةِ _: قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلٍ لِأَصحابِهِ : اِستَقدِموا بِنا ، فَأَرسَلَ الأَشتَرُ إلَيهِ : ألّا تَفعَلِ ، اثبُت مَعَ النّاسِ فَقاتِل ؛ فَإِنَّهُ خَيرٌ لَهُم ، وأبقى لَكَ ولِأَصحابِكَ . فَأَبى ، فَمَضى كَما هُوَ نَحوَ مُعاوِيَةَ ، وحولَهُ كَأَمثالِ الجِبالِ ، وفي يَدِهِ سَيفانِ ، وقَد خَرَجَ فَهُوَ أمامَ أصحابِهِ ، فَأَخَذَ كُلَّما دَنا مِنهُ رَجُلٌ ضَرَبَهُ فَقَتَلَهُ ، حَتّى قَتَلَ سَبعَةً . ودَنا مِن مُعاوِيَةَ ، فَنَهَضَ إلَيهِ النّاسِ مِن كُلِّ جانِبٍ ، واُحيطَ بِهِ وبِطائِفَةٍ مِن أصحابِهِ ، فَقاتَلَ حَتّى قُتِلَ ، وقُتِلَ ناسٌ مِن أصحابِهِ ، ورَجَعَت طائِفَةٌ قَد جَرِحوا مُنهَزِمينَ . فَبَعَثَ الأَشتَرُ ابنَ جُمهانَ الجُعفِيَّ فَحَمَلَ عَلى أهلِ الشّامِ الَّذينَ يَتَّبِعونَ مَن نَجا مِن أصحابِ ابنِ بُدَيلٍ حَتّى نَفَّسوا عَنهُم وَانتَهَوا إلَى الأَشتَرِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 23 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 375 .

ص: 39

تاريخ الطبرى_ به نقل از فُضَيل بن خديج ، غلامِ اشتر ، آن گاه كه اشتر ، شاميان را از عبد اللّه بن بديل و يارانش پراكند و آنان دانستند كه على عليه السلام زنده و سر حال است و حالش خوب و در جناح چپ جاى دارد _: عبد اللّه بن بديل به يارانش گفت : بايد پيشروى كنيم . اشتر به وى پيغام داد : چنين نكن! همراه يارانت بمان و نبرد كن . اين ، براى ايشان بهتر است و تو و يارانت را به سلامت مى دارد . امّا عبد اللّه نپذيرفت و همچنان به سوى معاويه پيشروى كرد . پيرامون او [ مردانى] همچون كوه بودند و او خود ، دو شمشير در دست داشت . پس پيشاپيشِ يارانش به حركت درآمد و هر كه را [ از سپاه شام] به وى نزديك مى شد ، با ضربه اى هلاك مى كرد تا آن كه هفت تن را [ به اين منوال ]كُشت . هنگامى كه به معاويه نزديك شد ، سپاه شام از هر سو به جانب وى يورش آوردند . او و جمعى از يارانش در محاصره قرار گرفتند . آن گاه ، وى چندان جنگيد كه كشته شد و گروهى از يارانش [ نيز ]كشته شدند و جمعى ديگر ، زخم برداشته ، گريختند . اشتر ، ابن جمهان جُعْفى را گسيل كرد و او بر شاميانى كه در تعقيب يارانِ نجات يافته ابن بديل بودند ، يورش آورد ، چندان كه ايشان رهايى يافته ، به اشتر پيوستند .

.

ص: 40

وقعة صفّين عن الشعبي :كانَ عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلٍ الخُزاعِيُّ مَعَ عَلِيٍّ يَومَئِذٍ ، وعَلَيهِ سَيفانِ ودِرعانِ ، فَجَعَلَ يَضرِبُ النّاسَ بِسَيفِهِ قُدُما . . . فَلَم يَزَل يَحمِلُ حَتَّى انتَهى إلى مُعاوِيَةَ وَالَّذينَ بايَعوهُ عَلَى المَوتِ ، فَأَمَرَهُم أن يَصمُدوا لِعَبدِ اللّهِ بنِ بُدَيلٍ ، وبَعَثَ إلى حَبيبِ بنِ مَسلَمَةَ الفِهرِيِّ _ وهُوَ فِي المَيسَرَةِ _ أن يَحمِلَ عَلَيهِ بِجَميعِ مَن مَعَهُ ، وَاختَلَطَ النّاسُ وَاضطَرَمَ الفَيلَقانِ ؛ مَيمَنَةُ أهلِ العِراقِ ، ومَيسَرَةُ أهلِ الشّامِ ، وأقبَلَ عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلٍ يَضرِبُ النّاسَ بِسَيفِهِ قُدُما حَتّى أزالَ مُعاوِيَةَ عَن مَوقِفِهِ . وجَعَلَ يُنادي : يالَثاراتِ عُثمانَ ! يَعني أخا كانَ لَهُ قَد قُتِلَ وظَنَّ مُعاوِيَةُ وأصحابُهُ أنَّهُ إنَّما يَعني عُثمانَ بنَ عَفّانَ . وتَراجَعَ مُعاوِيَةُ عن مَكانِهِ القَهقَرى كَثيرا ، وأشفَقَ عَلى نَفسِهِ ، وأرسَلَ إلى حَبيبِ بنِ مَسلَمَةَ مَرَّةً ثانِيَةً وثالِثَةً يَستَنجِدُهُ ويَستَصرِخُهُ . ويَحمِلُ حَبيبٌ حَملَةً شَديدَةً بِمَيسَرَةِ مُعاوِيَةَ عَلى مَيمَنَةِ العِراقِ فَكَشَفَها ، حَتّى لَم يَبقَ مَعَ ابنِ بُدَيلٍ إلّا نَحوُ مِئَةِ إنسانٍ مِنَ القُرّاءِ ، فَاستَنَدَ بَعضُهُم إلى بَعضٍ يَحمونَ أنفُسَهُم ، ولَجَّجَ ابنُ بُديلٍ فِي النّاسِ وصَمَّمَ عَلى قَتلِ مُعاوِيَةَ ، وجَعَلَ يَطلُبُ مَوقِفَهُ ويَصمُدُ نَحوَهُ حَتَّى انتَهى إلَيهِ [ومَعَ مُعاوِيَةَ] (1) عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ واقِفا . فَنادى مُعاوِيَةُ بِالنّاسِ : وَيلَكُم ، الصَّخرَ وَالحِجارَةَ إذا عَجَزتُم عَنِ السِّلاحِ ! فَأَقبَلَ أصحابُ مُعاوِيَةَ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ بُدَيلٍ يَرضَخونَهَ بِالصَّخرِ ، حَتّى أثخَنوهُ وقُتِلَ الرَّجُلُ ، وأقبَلَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ وعَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ حَتّى وَقَفا عَلَيهِ ، فَأَمّا عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ فَأَلقى عِمامَتَهُ عَلى وَجهِهِ وتَرَحَّمَ عَلَيهِ ، وكانَ لَهُ مِن قَبلُ أخا وصَديقا ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : اِكشِف عَن وَجهِهِ . فَقالَ : لا وَاللّهِ ، لا يُمَثَّلُ بِهِ وفِيَّ روحٌ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : اِكشِف عَن وَجهِهِ ، فَإِنّا لا نُمَثِّلُ بِهِ ، فَقَد وَهَبتُهُ لَكَ . فَكَشَفَ ابنُ عامِرٍ عَن وَجهِهِ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : هذا كَبشُ القَومِ (2) ورَبِّ الكَعبَةِ . (3)

.


1- .ما بين المعقوفين أثبتناه من شرح نهج البلاغة .
2- .كبش القوم : رئيسهم وسيّدهم وقيل : حاميتهم والمنظور إليه فيهم (لسان العرب : ج 6 ص 338 «كبش») .
3- .وقعة صفّين : ص 245 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 196 وراجع الأخبار الطوال : ص 175 والاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 وتاريخ الطبرى¨ : ج 5 ص 23 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 375 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 .

ص: 41

وقعة صِفّين_ به نقل از شعبى _: آن روز ، عبد اللّه بن بديل خُزاعى همراه على عليه السلام بود و دو شمشير و دو زره داشت و دليرانه با شمشير بر سپاه معاويه مى زد و پيش مى رفت ... و همچنان حمله كرد تا به معاويه و كسانى كه با او تا پاى جان پيمان بسته بودند ، رسيد . معاويه به ايشان فرمان داد كه روياروى عبد اللّه بن بديل مقاومت كنند . نيز به حبيب بن مسلمه فهرى كه در جناح چپ بود ، پيغام داد كه با همه همراهانش به عبد اللّه حمله كند . افراد به هم برآمدند و دو گروه با هم در افتادند : جناح راست سپاه عراق و جناح چپ سپاه شام . عبد اللّه بن بديل با ضربه هاى دليرانه شمشير پيش تاخت ، چندان كه معاويه را از جايگاهش پس راند . آن گاه ، عبد اللّه ندا در داد : به خونخواهىِ عثمان برآييد!» _ و مرادش ، برادرش [ عثمان بن بديل] بود كه كشته شده بود _ ؛ امّا معاويه و يارانش پنداشتند كه مراد او ، عثمان بن عفّان است . معاويه از جايگاهش بسيار عقب نشست و بر جان خود بيمناك شد و دوباره و سه باره به حبيب بن مسلمه پيغام داد و از او يارى خواست و فرياد خواهى كرد . حبيب با جناح چپ [ سپاه ]معاويه ، سخت به جناح راست سپاه عراق يورش بُرد و آن را از هم شكافت ، چندان كه با ابن بديل ، تنها حدود صد تن از قاريان باقى ماندند . آنان پشت به پشت هم داده ، از خويش دفاع مى كردند . ابن بديل ، با سرسختى ، خود را به ميان سپاه زده بود و عزم قتل معاويه را داشت و جايگاه او را مى جُست و آهنگ او را داشت تا به وى رسيد كه عبد اللّه بن عامر از او نگهبانى مى كرد . آن گاه ، معاويه كسانش را ندا داد : واى بر شما! اگر نمى توانيد سلاح به كار گيريد ، با سنگ و پاره سنگ به وى هجوم بَريد! ياران معاويه بر عبد اللّه بن بديل تاختند و با سنگ هاى گران ، بر او زخم هاى كارى زدند ، چندان كه او را ناتوان ساختند و عبد اللّه كشته شد . معاويه و عبد اللّه بن عامر ، روى به سوى وى نهادند و بالاى سرش ايستادند . عبد اللّه بن عامر ، دستارش را بر چهره او افكند و برايش رحمت طلبيد ؛ چرا كه وى از پيش ، برادر و دوستش بود . معاويه گفت : چهره اش را بگشا . گفت : نه . به خدا سوگند ، تا جان در تنِ من است ، او مُثله نخواهد شد . معاويه گفت : چهره اش را بگشا . ما او را مُثله نخواهيم كرد . من وى را به تو بخشيدم . ابن عامر ، چهره وى را بگشود . معاويه گفت : به پروردگار كعبه سوگند ، اين مرد ، بزرگْ پيشاهنگِ اين قوم بود .

.

ص: 42

راجع : ج 13 ص 336 (عبد اللّه بن بديل) .

9 / 3اِستِشهادُ أبِي الهَيثَمِ بنِ التَّيِّهانِشرح نهج البلاغة عن نصر :أقبَلَ أبُو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ _ وكانَ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، بَدرِيّا ، نَقيبا عَقَبِيّا _ يُسَوّي صُفوفَ أهلِ العِراقِ ، ويَقولُ : يا مَعشَرَ أهلِ العِراقِ ! إنَّهُ لَيسَ بَينَكُم وبَينَ الفَتحِ فِي العاجِلِ وَالجَنَّةِ فِي الآجِلِ إلّا ساعَةٌ مِنَ النَّهارِ ، فَأَرسوا أقدامَكُم ، وسَوّوا صُفوفَكُم ، وأعيروا رَبَّكُم جَماجِمَكُم . اِستَعينوا بِاللّهِ إلهِكُم ، وجاهِدوا عَدُوَّ اللّهِ وعَدُوَّكُم ، وَاقتُلوهُم قَتَلَهُم اللّهُ وأبادَهُم ، وَاصبِروا فَإِنَّ الأَرضَ للّهِِ يورِثُها مَن يَشاءُ مِن عِبادِهِ وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ (1) . (2)

المناقب لابن شهر آشوب_ في ذِكرِ حَربِ صِفّينَ _: قالَ أميرُ المُؤمِنينَ : فَمَا انتِظارُكُم إن كُنتُم تُريدونَ الجَنَّةَ ؟ ! فَبَرَزَ أبُو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ قائِلاً : أحمَدُ رَبّي فَهُوَ الحَميدُ ذاكَ الَّذي يَفعَلُ ما يُريدُ دينٌ قَويمٌ وهُوَ الرَّشيدُ فَقاتَلَ حَتّى قُتِلَ . (3)

.


1- .إشارة إلى الآية 128 من سورة الأعراف .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 190 ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 467 ح 405 .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 180 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 587 .

ص: 43

9 / 3 شهادت ابو هيثم بن تَيِّهان

ر . ك : ج 13 ص 337 (شهادت عبد اللّه بن بديل) .

9 / 3شهادت ابو هيثم بن تَيِّهانشرح نهج البلاغة_ به نقل از نصر _: ابو هيثم بن تيّهان به ميدان آمد كه از ياران پيامبر خدا به شمار مى رفت و هم در جنگ بدر شركت جُسته بود ، هم نماينده پيامبر (نقيب) و هم اصحاب پيمان عقبه بود . وى صف هاى عراقيان را آراست ، در حالى كه مى گفت : اى جماعت عراقيان! ميان شما و پيروزى دنيا و بهشتِ آخرت ، جز ساعتى از روز فاصله نيست . پس گام هاتان را استوار سازيد ، صف هاتان را بياراييد و جمجمه هاتان را به پروردگارتان عاريه دهيد . از خدا كه معبود شماست ، يارى جوييد ، با دشمن خدا و دشمن خويش جهاد كنيد و ايشان را هلاك سازيد ، كه خدايشان هلاك و نابود كناد ، و پايدارى كنيد كه زمين ، از آنِ خداست ؛ آن را به هر يك از بندگانش كه خواهد ، ارث رسانَد ، و سرانجام [ _ِ نيك ]از آنِ پرهيزگاران است» .

المناقب ، ابن شهر آشوب _ در بيان رويدادهاى جنگ صِفّين _ :امير مؤمنان گفت : «اگر بهشت را مى خواهيد ، پس در انتظار چه هستيد؟» . آن گاه ، ابو هيثم بن تيّهان به آوردگاه آمد ، حال آن كه مى خوانْد : پروردگارم را ستايش مى كنم كه شايسته ستايش است . اوست كه هر چه را بخواهد ، انجام مى دهد . و دينِ [ او] پايدار و رهنمون به راه راست است . آن گاه به جنگ پرداخت تا كشته شد .

.

ص: 44

9 / 4اِستِشهادُ اُوَيسِ بنِ عامِرٍ القَرَنِيِّرجال الكشّي عن الأصبغ بن نباتة :كُنّا مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام بِصِفّينَ فَبايَعَهُ تِسعَةٌ وتِسعونَ رَجُلاً ، ثُمَّ قالَ : أينَ تَمامُ المِئَةِ ؛ لَقَد عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يُبايِعَني في هذَا اليَومِ مِئَةِ رَجُلٍ ! قالَ : إذ جاءَ رَجُلٌ عَلَيهِ قَباءُ صوفٍ ، مُتَقَلِّدا بِسَيفَينِ ، فَقالَ : اُبسُط يَدَكَ اُبايِعكَ . قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : عَلامَ تُبايِعُني ؟ قالَ : عَلى بَذلِ مُهجَةِ نَفسي دونَكَ . قالَ : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا اُويَسٌ القَرَنِيُّ . فَبايَعَهُ ، فَلَم يَزَل يُقاتِلُ بَينَ يَدَيهِ حَتّى قُتِلَ ، فَوُجِدَ فِي الرَّجّالَةِ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أبي مكين :رَأَيتُ امرَأَهً في مَسجِدِ اُوَيسٍ القَرَنِيِّ قالَت:كانَ يَجتَمِعُ هُوَ وأصحابٌ لَهُ في مَسجِدِهِم هذا يُصَلّونَ ، ويَقرَؤونَ في مَصاحِفِهِم ، فَآتي غَداءَهُم وعَشاءَهُم هاهُنا حَتّى يُصَلُّوا الصَّلَواتِ . قالَت : وكانَ ذلِكَ دأبَهُم ما شَهِدوا حَتّى غَزَوا ، فَاستُشهِدَ اُوَيسٌ وجَماعَةٌ مِن أصحابِهِ فِي الرَّجّالَةِ بَينَ يَدَي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رَضِيَ اللّهُ عَنهُم أجمَعينَ . (2)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 315 ح 156 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 53 وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5718 وشرح الأخبار : ج 2 ص 12 ح 400 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 461 ح 5728 .

ص: 45

9 / 4 شهادت اويس بن عامر قَرَنى

9 / 4شهادت اويس بن عامر قَرَنىرجال الكشّى_ به نقل از اصبغ بن نباته _: همراهِ على عليه السلام در صفّين بوديم كه 99 مرد با او پيمان بستند . سپس وى گفت : «صدمين تَن كجاست؟ پيامبر خدا به من وعده داده است كه در چنين روزى ، صد مرد با من پيمان مى بندند» . در اين حال ، مردى پيش آمد كه قبايى پشمين داشت و دو شمشير آويخته بود . پس گفت : دست بگشاى تا با تو پيمان بندم . على عليه السلام گفت : «بر چه چيز با من پيمان مى بندى؟» . گفت : بر اين كه جان خويش را به پاى تو ريزم . گفت : «كيستى؟» . گفت : اُويس قَرَنى هستم . پس با على عليه السلام بيعت كرد و پيشاپيشِ او همچنان جنگيد تا كشته شد و [ پيكرش ]در ميانِ پيادگان يافت گشت .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو مكين _: زنى را در مسجد اويس قرنى ديدم كه گفت : اويس و يارانش در آن مسجد به نماز گزاردن و قرائت مُصحَف هاشان مشغول مى شدند و من صبحانه و شامشان را بدين جا مى آوردم تا آنان نماز بگزارند . و تا بودند ، شيوه ايشان همين بود ، تا اين كه به جنگ رفتند و اويس و گروهى از يارانش در جمعِ پيادگان ، پيشاپيش علىّ بن ابى طالب عليه السلام ، شهيد شدند . خداى از همه ايشان خشنود باد!

.

ص: 46

المستدرك على الصحيحين عن عليّ بن حكيم عن شريك :ذَكَروا في مَجلِسِهِ اُوَيساً القَرَنِيَّ ، فَقالَ : قُتِلَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه فِي الرَّجّالَةِ . (1)

تاريخ دمشق عن سعيد بن المسيب_ في ذِكرِ اُوَيسٍ القَرَنِيِّ _: عادَ في أيّامِ عَلِيٍّ فَقاتَلَ بَينَ يَدَيِه ، فَاستُشهِدَ في صِفّينَ أمامَهُ ، فَنَظَروا فَإِذا عَلَيهِ نَيِّفٌ وأربَعونَ جِراحَةً ، مِن طَعنَةٍ ، وضَربَةٍ ، ورَميَةٍ . (2)

9 / 5قِتالُ هاشِمِ بنِ عُتبَةَ وتَوبَةُ شابٍّتاريخ الطبري عن أبي سلمة :إنَّ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ الزُّهرِيَّ دَعَا النّاسَ عِندَ المَساءِ : ألا مَن كانَ يُريدُ اللّهَ وَالدَّارَ الآخِرَةَ فَإِلَيَّ . فَأَقبَلَ إلَيهِ ناسٌ كَثيرٌ ، فَشَدَّ في عِصابَةٍ مِن أصحابِهِ عَلى أهلِ الشّامِ مِرارا ، فَلَيسَ مِن وَجهٍ يَحمِلُ عَلَيهِ إلّا صَبَرَ لَهُ وقاتَلَ فيهِ قِتالاً شَديدا . فَقالَ لِأَصحابِهِ : لايَهولَنَّكُم ما تَرَونَ مِن صَبرِهِم ، فَوَاللّهِ ما تَرَونَ فيهِم إلّا حَمِيَّةَ العَرَبِ ، وصَبرا تَحتَ راياتِها وعِندَ مَراكِزِها ، وإنَّهُم لَعَلَى الضَّلالِ وإنَّكُم لَعَلَى الحَقِّ ، يا قَومِ اصبِروا ، وصابِروا ، وَاجتَمِعوا ، وَامشوا بِنا إلى عَدُوِّنا عَلى تُؤدَةٍ (3) رُوَيدا ، ثُمَّ اثبُتوا ، وتَناصَروا ، وَاذكُرُوا اللّهَ ، ولا يَسأَل رَجُلٌ أخاهُ ، ولا تُكثِرُوا الاِلتِفاتَ ، وَاصمُدوا صَمدَهُم ، وجاهِدوهُم مُحتَسِبينَ حَتّى يَحكُمَ اللّهُ بَينَنا وبَينَهُم وهُوَ خَيرُ الحاكِمينَ . ثُمَّ إنَّهُ مَضى في عِصابَةٍ مَعَهُ مِنَ القُرّاءِ فَقاتَلَ قِتالاً شَديدا هُوَ وأصحابُهُ عِندَ المَساءِ ، حَتّى رَأَوا بَعضَ ما يُسَرّونَ بِهِ . فَإِنَّهُم لَكَذلِكَ إذ خَرَجَ عَلَيهِم فَتىً شابٌّ وهُوَ يَقولُ : أنَا ابنُ أربابِ المُلوكِ غَسّانْ وَالدّائِنُ اليَومَ بِدينِ عُثمانْ إنّي أتاني خَبرٌ فَأَشجانْ أنَّ عَلِيّا قَتَلَ ابنَ عَفّانْ ثُمَّ يَشُدُّ فَلا يَنثَني حَتّى يَضرِبَ بِسَيفِهِ ، ثُمَّ يَشتُمُ ويَلعَنُ ويُكثِرُ الكَلامَ . فَقالَ لَهُ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ : يا عَبدَ اللّهِ ، إنَّ هذَا الكَلامَ بَعدَهُ الخِصامُ ، وإنَّ هذَا القِتالَ بَعدَهُ الحِسابُ ، فَاتَّقِ اللّهَ فَإِنَّكَ راجِعٌ إلَى اللّهِ فَسائِلُكَ عَن هذَا المَوقِفِ وما أرَدتَ بِهِ . قالَ : فَإِنّي اُقاتِلُكُم لِأَنَّ صاحِبَكُم لا يُصَلّي _ كَما ذُكِرَ لي _ وأنتُم لا تُصَلُّونَ أيضا ، واُقاتِلُكُم لِأَنَّ صاحِبَكُم قَتَلَ خَليفَتَنا وأنتُم أرَدتُموهُ عَلى قَتلِهِ . فقَالَ لَهُ هاشِمٌ : وما أنتَ وابنَ عَفّانَ ! إنَّما قَتَلَهُ أصحابُ مُحَمَّدٍ وأبناءُ أصحابِهِ وقُرّاءُ النّاسِ حينَ أحدَثَ الأَحداثَ وخالَفَ حُكمَ الكِتابِ ، وهُم أهلُ الدّينِ وأولى بِالنَّظَرِ في اُمورِ النّاسِ مِنكَ ومِن أصحابِكَ ، وما أظُنُّ أمرَ هذِهِ الاُمَّةِ وأمرَ هذَا الدّينِ اُهمِلَ طَرفَةَ عَينٍ . فَقالَ لَهُ : أجَل ، وَاللّهِ لا اُكذَبُ ؛ فَإِنَّ الكَذِبَ يَضُرُّ ولا يَنفَعُ . قالَ : فَإِنَّ أهلَ هذَا الأَمرِ أعلَمُ بِهِ ، فَخَلِّهِ وأهلَ العِلمِ بِهِ . قالَ : ما أظُنُّكَ وَاللّهِ إلّا نَصَحتَ لي . قالَ : وأمّا قَولُكَ : «إنَّ صاحِبَنا لا يُصَلّي» فَهُوَ أوَّلُ مَن صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ ، وأفقَهُ خَلقِ اللّهِ في دينِ اللّهِ ، وأولى بِالرَّسولِ . وأمّا كُلُّ مَن تَرى مَعي فَكُلُّهُم قارِئٌ لِكِتابِ اللّهِ ، لا يَنامُ اللَّيلَ تَهَجُّدا ، فَلا يُغوِيَنَّكَ عَن دينِكَ هؤُلاءِ الأَشقِياءُ المَغرورونَ . فَقالَ الفَتى : يا عَبدَ اللّهِ إنّي أظُنُّكَ امرَأً صالِحا ، فَتُخبِرُني هَل تَجِدُ لي مِن تَوبَةٍ ؟ فَقالَ : نَعَم يا عَبدَ اللّهِ ، تُب إلَى اللّهِ يَتُب عَلَيكَ ؛ فَإِنَّهُ يَقبَلُ التَّوبَةَ عَن عِبادِهِ ويَعفو عَنِ السَّيِّئاتِ ويُحِبُّ المُتَطَهِّرينَ . قالَ : فَجَشَرَ وَاللّهِ الفَتَى النّاسَ راجِعا . فَقالَ لَهُ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ : خَدَعَكَ العِراقِيُّ ، خَدَعَكَ العِراقِيُّ . قالَ : لا ، ولكِن نَصَحَ لي . (4)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 460 ح 5727 .
2- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 434 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 32 الرقم 5 نحوه .
3- .التؤدَة : التأنّي (لسان العرب : ج 3 ص 443 «وأد») .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 42 ؛ وقعة صفّين : ص 353 ، الدرجات الرفيعة : ص 378 .

ص: 47

9 / 5 نبرد هاشم بن عُتْبه و توبه يك جوان

المستدرك على الصّحيحين_ به نقل از علىّ بن حكيم _: هنگامى در مجلس شريك ، از اويس قرنى ياد شد ، وى گفت : او در جمع پيادگان ، همراه على بن ابى طالب عليه السلام كشته شد .

تاريخ دمشق_ به نقل از سعيد بن مُسَيِّب ، در يادكرد از اُوَيس قَرَنى _: در روزگار على عليه السلام باز گشت و پيشاپيشِ وى جنگيد و در صِفّين ، پيش روى او شهيد شد . وقتى در او نگريستند ، ديدند كه چهل و اَندى جراحتِ نيزه و شمشير و تير بر اندام اوست .

9 / 5نبرد هاشم بن عُتْبه و توبه يك جوانتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو سلمه _: هنگام غروب ، هاشم بن عُتْبه زُهْرى يارانش را فراخواند و گفت : هَلا! هر كس خدا و سراى آخرت را مى طلبد ، به من روى آورَد . انبوهى از مردم به او روى آوردند و او با زبده يارانش ، چند بار بر شاميان به سختى يورش بُرد ؛ امّا از هر سوى كه حمله مى كرد ، با مقاومت روبه رو مى شد و نبردى سخت مى كرد. پس به يارانش گفت : مبادا مقاومت ايشان ، شما را به هراس اندازد! به خدا سوگند ، آنچه از ايشان مى بينيد ، تنها تعصّب عربى است و اين مقاومت ، زير پرچم همين تعصّب و بر محور آن صورت مى پذيرد ؛ و همانا ايشان در گم راهى اند و شما بر حقّيد . اى گروه! مقاومت ورزيد و پايمردى كنيد و گِرد هم آييد تا همگى با وقار و آرامش به سوى دشمنمان حركت كنيم . آن گاه ، استوارى ورزيد ، يكديگر را يارى كنيد و خداوند را ياد آوريد . كسى از برادرش درخواستِ [ نا بجا] نكند و به اين سو و آن سو ، بسيار ننگريد. همچو آنان پايدارى كنيد و براى پاداش خدا ، با ايشان جهاد كنيد تا خداوند ، ميان ما و آنها داورى كند كه او بهترين داور است . سپس همراه زبده قاريانِ همراهش روان شد و غروبگاهان، وى و يارانش به جنگى سخت پرداختند ، چندان كه به برخى نتايج خوشحال كننده رسيدند . در اين حال بودند كه جوانى نوخاسته به سوى ايشان آمد و مى سرود : منم فرزند بزرگْ شاهانِ غسّان كه امروز به دين عثمانم . همانا خبرى به من رسيد كه اندوهگينم ساخت و آن ، اين كه على ، [ عثمان] ابن عفّان را كشته است . سپس به سختى حمله آورد و تا با شمشيرش ضربه اى نمى زد ، روى بر نمى گردانْد . آن گاه ، به ناسزاگويى و لعن [ على عليه السلام ]پرداخت و فراوان سخن گفت . هاشم بن عُتْبه به وى گفت: اى بنده خدا! پس از اين سخن، دادرسى ، و پس از اين نبرد ، حسابِ [ روز قيامت ]خواهد بود . پس از خدا پروا كن كه به سوى وى باز مى گردى و او درباره اين موضع و مقصود تو از آن ، خواهد پرسيد . گفت : همانا با شما مى جنگم ؛ زيرا اميرتان _ آن گونه كه به من گفته شده _ نماز نمى گزارَد و شما نيز نماز نمى گزاريد(!) . نيز با شما مى جنگم ؛ زيرا اميرتان ، خليفه ما را كُشت و شما هم در كشتن وى ، به او يارى رسانديد . هاشم به وى گفت : تو را با ابن عفّان چه كار؟ جز اين نيست كه او را ياران محمّد صلى الله عليه و آله و فرزندانِ ياران او و قاريانِ امّت ، كشتند ، آن هم هنگامى كه آن بدعت ها گزارد و با حكم قرآن مخالفت كرد . و آنان اهل ديانت اند و از تو و يارانت ، براى رأى دادن در امور جامعه شايسته ترند . و گمان نمى كنم [ در اين ماجرا ]حتّى به قدر چشم بر هم زدنى ، در كار اين امّت و اين دين فروگذارى شده باشد . آن جوان به وى گفت : آرى . به خدا سوگند ، به من دروغ نمى گويند ، چرا كه دروغ ، زيان مى رسانَد و سود نمى بخشد . گفت : شايستگانِ اين كار ، به آن آگاه ترند . پس آن را به كسانى وا گذار كه به آن آگاه اند . گفت : به خدا سوگند ، جز اين گمان ندارم كه با من خيرخواهانه سخن گفتى . گفت : و امّا اين سخنت كه امير ما نماز نمى گزارَد ؛ [ بدان كه] او نخستين كسى است كه با پيامبر خدا نماز گزارْد و اوست آگاه ترينِ مردم به دين خدا و بلند پايه تر [ از همگان] نزد پيامبر [ خدا] . و امّا همه كسانى كه با من مى بينى ، قاريان كتاب خدايند كه شب را به عبادت بيدارند . پس مبادا آن تيره بختانِ فريب خورده ، تو را از دينت گم راه كنند! جوان گفت : اى بنده خدا! تو را انسانى صالح مى يابم . پس مرا خبر ده كه آيا راه توبه را براى من گشوده مى بينى؟ گفت : آرى ، اى بنده خدا! نزد خدا توبه كن كه او توبه ات را مى پذيرد و همانا وى ، توبه بندگانش را مى پذيرد و از زشتكارى ها در مى گذرَد و پاكيزگى خواهان را دوست مى دارد . به خدا سوگند ، جوان ، از سپاه شام درآمد و بازگشت . مردى از شاميان به وى گفت : آن عراقى تو را فريفت! آن عراقى تو را فريفت! گفت : نه ؛ بلكه برايم خيرخواهى كرد .

.

ص: 48

. .

ص: 49

. .

ص: 50

9 / 6اِستِشهادُ هاشِمِ بنِ عُتبَةَوقعة صفّين عن حبيب بن أبي ثابت :لَمّا كانَ قِتالُ صِفّينَ وَالرّايَةُ مَعَ هاشِمِ بنِ عُتبَةَ _ قالَ : _ جَعَلَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ يَتَناوَلُهُ بِالرُّمحِ ويَقولُ : أقدِم يا أعوَرُ ! لا خَيرَ في أعوَرَ لا يَأتِي الفَزَعْ فَجَعَلَ يَستَحيي مِن عَمّارٍ ، وكانَ عالِما بِالحَربِ ، فَيَتَقَدَّمُ فَيُركِزُ الرّايَةَ ، فَإِذا تَتامَّت إلَيهِ الصُّفوفُ قالَ عَمّارٌ : أقدِم يا أعوَرُ ! لا خَيرَ في أعوَرَ لا يَأتِي الفَزَعْ فَجَعَلَ عَمرُو بنُ العاصِ يَقولُ : إنّي لَأَرى لِصاحِبِ الرّايَةِ السَّوداءِ عَمَلاً ، لَئِن دامَ عَلى هذا لَتُفنَيَنَّ العَرَبُ اليَومَ . فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا ، وجَعَلَ عَمّارٌ يَقولُ : صَبرا عِبادَ اللّهِ ! الجَنَّةُ تَحتَ ظِلالِ البيضِ ، وكانَ لِواءُ الشّامِ مَعَ أبِي الأَعوَرِ السُّلَمِيِّ . وَلم يَزَل عَمّارٌ بِهاشِمٍ يَنخُسُهُ حَتَّى اشتَدَّ القِتالُ ،وزَحَفَ هاشِمٌ بِالرّايَةِ يُرقِلُ بِها إرقالاً ، وكانَ يُسَمَّى : المِرقالَ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 328 ، الدرجات الرفيعة : ص 378 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 26 ح 380 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 12 وليس فيه «يرقل بها إرقالاً . . .» .

ص: 51

9 / 6 شهادتِ هاشم بن عتبه

9 / 6شهادتِ هاشم بن عتبهوقعة صِفّين_ به نقل از حبيب بن ابى ثابت _: در هنگامه پيكار صفّين ، آن گاه كه هاشم بن عتبه پرچمدار بود ، عمّار بن ياسر ، نيزه را نزد وى گرفته بود [و با اشاره به فضل آسيب ديدگى يكى از ديدگانِ مرقال در جهاد ]مى گفت : اى يك چشم ، به پيش! در مرد يك چشمى كه هراس برنينگيزد ، خيرى نيست . هاشم از عمّار شرم ورزيد ، حال آن كه مردى جنگْ آشنا بود . پس پيش رفت و پرچم را برافراشت و آن گاه كه صفوف ، به تمامت ، نزدش آراسته شدند ، [ ديگر بار ]عمّار گفت : اى يك چشم ، به پيش! در مرد يك چشمى كه هراس برنينگيزد ، خيرى نيست . عمرو بن عاص گفت : مى بينم صاحب آن پرچم سياه ، آهنگِ كارى گران دارد . اگر چنين پيش آيد ، همه عرب ، امروز نابود مى شوند . پس سپاهيان به جنگى سخت پرداختند و عمّار مى گفت : اى بندگان خدا! مقاومت كنيد . بهشت زير سايه شمشيرهاست . و پرچم شام در دست ابو اَعوَر سُلَمى بود . عمّار همچنان هاشم را تحريك مى كرد تا جنگ شدّت گرفت و هاشم ، پرچم را به چابكى حركت مى داد ؛ و [ از همين رو ]او را مِرقال (چابكْ دست/ تيزتگ) مى خواندند .

.

ص: 52

وقعة صفّين :إنَّ عَلِيّا دَعا في هذَا اليَومِ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ ومَعَهُ لِواؤُهُ _ وكانَ أعوَرَ _ فَقالَ لَهُ : يا هاشِمُ ، حَتّى مَتى تَأكُلُ الخُبزَ ، وتَشرَبُ الماءَ ؟ فَقالَ هاشِمٌ : لَأَجهَدَنَّ عَلى ألّا أرجِعَ إلَيكَ أبَدا . قالَ عَلِيٌّ : إنَّ بِإِزائِكَ ذَا الكَلاعِ ، وعِندَهُ المَوتُ الأَحمَرُ ؟ فَتَقَدَّمَ هاشِمٌ ، فَلَمّا أقبَلَ قالَ مُعاوِيَةُ : مَن هذَا المُقبِلُ ؟ فَقيلَ : هاشِمٌ المِرقالُ . فَقالَ : أعوَرُ بَني زُهرَةَ ؟ قاتَلَهُ اللّهُ ! وقالَ : إنَّ حُماةَ اللِّواءِ رَبيعَةُ ، فَأَجيلُوا القِداحَ فَمَن خَرَجَ سَهمُهُ عَبَّيتُهُ لَهُم ، فَخَرَجَ سَهمُ ذِي الكَلاعِ لِبَكرِ بنِ وائِلٍ ، فَقالَ : تَرَّحَكَ اللّهُ مِن سَهمٍ كَرِهتَ الضِّرابَ . وإنَّما كانَ جُلُّ أصحابِ عَلِيٍّ أهلَ اللِّواءِ مِن رَبيعَةَ ؛ لِأَنَّهُ أمَرَ حُماةً مِنهُم أن يُحاموا عَنِ اللِّواءِ . فأََقبَلَ هاشِمٌ . . . وحَمَلَ صاحِبُ لِواءِ ذِي الكَلاعِ وهُوَ رَجُلٍ مِن عُذرَةَ . . . فَاختَلَفا طَعنَتَينِ ، فَطَعَنَهُ هاشِمٌ فَقَتَلَهُ ، وكَثُرَتِ القَتلى ، وحَمَلَ ذُو الكَلاعِ فَاجتَلَدَ النّاسُ ، فَقُتِلا جَميعا ، وأخَذَ ابنُ هاشِمٍ اللِّواءَ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 346 ، الدرجات الرفيعة : ص 38 نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 34 ح 380 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 28 .

ص: 53

وقعة صِفّين :در اين روز ، على عليه السلام ، هاشم بن عتبه را كه يك چشم بود و پرچمش را در دست داشت ، فرا خواند و به وى گفت : «اى هاشم! تا كى [ زنده مى مانى و] نان مى خورى و آب مى نوشى؟» . هاشم گفت : هر آينه ، بسيار مى كوشم تا ديگر هرگز [ زنده] نزدت باز نگردم . على عليه السلام گفت : «روياروى تو ذو كلاع قرار دارد . نزد او مرگ سرخ [ مقدّر شده ]است» . هاشم روى به ميدان آورد و آن گاه كه پيش مى رفت ، معاويه گفت : اين كه پيش مى آيد ، كيست؟ گفته شد : هاشمِ مِرقال . گفت : يك چشمِ بنى زُهره؟ خدايش بكشد! و گفت : قرعه افكنيد و هر كه قرعه به نامش درآيد ، او را برابرِ ايشان آماده مى كنم . پس قرعه ذو كلاع به نام [ قبيله] بكر بن وائل درآمد و او گفت : اى قرعه بدشگون ، خدا نابودت كند! و بيش تر حاميان پرچم در سپاه على عليه السلام از [ بنى ]ربيعه بودند ؛ چرا كه وى به پاسدارانِ ايشان گفته بود كه از پرچم ، حمايت كنند . پس هاشم پيش تاخت ... و مردى از [ قبيله] عذره كه پرچمدار ذو كلاع بود ، [ به وى ]حمله بُرد و دو ضربه ردّ و بدل كردند . هاشم با ضربه خويش او را بكشت . كشتگان بسيار شدند و ذو كلاع ، حمله آورد و افراد بر هم شمشير كشيدند و هر دو (هاشم و ذو كلاع) كشته شدند و فرزندِ هاشم ، پرچم را برداشت .

.

ص: 54

مروج الذهب :صَمَدَ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ المِرقالُ لِذِي الكَلاعِ وهُوَ في حِميَرٍ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ صاحِبُ لِواءِ ذِي الكَلاعِ . . . فَاختَلَفا طَعنَتَينِ ، فَطَعَنَهُ هاشِمٌ المِرقالُ فَقَتَلَهُ ، وقَتَلَ بَعدَهُ تِسعَةَ عَشَرَ رَجُلاً . وحَمَلَ هاشِمٌ المِرقالُ وحَمَلَ ذُو الكَلاعِ ، ومَعَ المِرقالِ جَماعَةٌ مِن أسلَمَ قَد آلوا ألّا يَرجِعوا أو يَفتَحوا أو يُقتَلوا . فَاجتَلَدَ النّاسُ ، فَقُتِلَ هاشِمٌ المِرقالُ ، وقُتِلَ ذُو الكَلاعِ جَميعا ، فَتَناوَلَ ابنُ المِرقالِ اللِّواءَ حينَ قُتِلَ أبوهُ في وَسَطِ المَعرَكَةِ . (1)

مروج الذهب :إنَّ هاشِما المِرقالَ لَمّا وَقَعَ إلَى الأَرضِ وهُوَ يَجودُ بِنَفسِهِ رَفَعَ رَأسَهُ ، فَإِذا عُبيدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ مَطروحا إلى قُربِهِ جَريحا ، فَحَبا حَتّى دَنا مِنهُ ، فَلَم يَزَل يَعَضُّ عَلى ثَديَيهِ حَتّى ثَبَتَت فيهِ أسنانُهُ لِعَدَمِ السِّلاحِ وَالقُوَّةِ . (2)

الأخبار الطوال :دَفَعَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] رايَتَهُ العُظمى إلى هاشِمِ بنِ عُتبَةَ ، فَقاتَلَ بِها نَهارَهُ كُلَّهُ ، فَلَمّا كانَ العَشِيُّ انكَشَفَ أصحابُهُ انكِشافَةً ، وثَبَتَ هاشِمٌ في أهلِ الحِفاظِ مِنهُم وَالنَّجدَةِ ، فَحَمَلَ عَلَيهِمُ الحارِثُ بنُ المُنذِرِ التَّنوخِيُّ فَطَعَنَهُ طَعنَةً جائِفَةً ، فَلَم يَنتَهِ عَنِ القِتالِ . ووافاهُ رَسولُ عَلِيٍّ يَأمُرُهُ أن يُقَدِّمَ رايَتَهُ ، فَقالَ لِلرَّسولِ : اُنظُر إلى ما بي ! فَنَظَرَ إلى بَطنِهِ فَرَآهُ مُنشَقّا ، فَرَجَعَ إلى عَلِيٍّ فَأَخبَرَهُ ، ولَم يَلبَث هاشِمٌ أن سَقَطَ . (3)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 393 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 397 ؛ وقعة صفّين : ص 355 ، الدرجات الرفيعة : ص 381 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 37 ح 380 .
3- .الأخبار الطوال : ص 183 ؛ وقعة صفّين : ص 355 نحوه .

ص: 55

مروج الذّهب :هاشم بن عُتْبه مرقال با ذو كلاع كه همراه [ مردان قبيله ]حِمْيَر بود ، رويارو شد . پس پرچمدار ذو كلاع به وى حمله بُرد ... و دو ضربه بر هم نواختند و هاشم مرقال با ضربه خويش ، وى را كُشت و پس از او ، نوزده مرد را كُشت . هاشم مِرقال ، هجوم آورد و ذو كلاع [ نيز] حمله كرد . همراهِ مرقال ، دسته اى از مردانِ [ قبيله] اَسلَم بودند كه سوگند خورده بودند باز نگردند ، مگر آن كه پيروز شوند يا كشته گردند . پس افراد ، شمشير بركشيدند و هاشم مرقال و ذو كلاع ، هر دو كشته شدند . آن گاه ، فرزندِ مرقال پرچم را گرفت ، حال آن كه پدرش در وسط ميدان نبرد كشته شده بود .

مروج الذّهب :آن گاه كه هاشم مرقال ، بر زمين افتاده و جان مى سپرد ، سرش را بلند كرد و ديد كه عبيد اللّه بن عمر [ بن خطّاب] ، نزديك وى مجروح [ بر خاك ]افتاده است . سينه خيزان ، به او نزديك شد و از آن جا كه نه سلاحى داشت و نه توانى ، سينه عبيد اللّه را به دندان گَزيد تا دندان هايش در [ گوشت ]او فرو رفت .

الأخبار الطّوال :على عليه السلام پرچمِ بزرگِ سپاهش را به هاشم بن عتبه سپرد . او با اين پرچم ، سراسر روز را جنگيد و شبانگاهان يارانش از هم به سختى پراكنده شدند . هاشم ، همراه ياران پايدار و دليرش ، پايمردى مى كرد . آن گاه ، حارث بن مُنذر تَنوخى بر آنان يورش بُرد و ضربه اى سخت و درون شكاف بر هاشم فرود آورد ؛ امّا هاشم از نبرد دست نكشيد . فرستاده على عليه السلام نزد وى حضور يافت و او را فرمان داد كه پرچمش را پيش بَرَد . او به فرستاده گفت : «بنگر كه حال من چگونه است» . آن فرستاده به شكمش نگريست و آن را دريده يافت . پس نزد على عليه السلام بازگشت و او را [ از اين حال] آگاه ساخت . و چندان نگذشت كه هاشم ، فرو افتاد .

.

ص: 56

مروج الذهب :وَقَفَ عَلِيٌّ رضى الله عنه عِندَ مَصرَعِ المِرقالِ ومَن صُرِعَ حَولَهُ مِنَ الأَسلَمِيّينَ وغَيرِهِم ، فَدَعا لَهُم ، وتَرَحَّمَ عَلَيهِم ، وقالَ مِن أبياتٍ : جَزَى اللّهُ خَيرا عُصبَةً أسلَمِيَّةً صِباحَ الوُجوهِ صُرِّعوا حَولَ هاشِمِ يَزيدُ وعَبدُ اللّهِ بِشرُ بنُ مَعبَدٍ وسُفيانُ وَابنا هاشِمٍ ذِي المَكارِمِ وعُروَةُ لا يَنفَد ثَناهُ وذِكرُهُ إذَا اختُرِطَت يَوما خِفافُ الصَّوارِمِ (1)

M304_T1_File_3430086

9 / 7اِستِشهادُ عَمّارِ بنِ ياسِرٍكان عمّار بن ياسر صحابيّا ، حليف الحقّ ، مؤازرا لرسول اللّه صلى الله عليه و آله . وكان مهذّب النفس ، طاهر النقيبة ، محمود السريرة ، سليم القلب ، مفعما بحبّ اللّه تعالى . إنّ عمّارا وما تحمّله من مشاقّ وجهود في سبيل الدين وإرساء دعائم المجتمع الإسلامي الفتيّ صفحة مشرقة تتألّق في التأريخ الإسلامي ؛ فكان ذا بصيرة ثاقبة ، ورؤية نافذة ، وخطوات وطيدة ، فقد كان يرى الشرك على حقيقته من بين ركام المكر والخديعة والظواهر المموّهة بالإسلام والتوحيد . وكان يقف وقفة مهيبة أمام راية أهل الشام ويقول : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لَقَد قاتَلتُ بِهذِهِ الرّايَةِ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثَلاثَ مَرّاتٍ ، وهذِهِ الرّابِعَةُ . وَالّذي نَفسي بِيَدِهِ لَو ضَرَبونا حَتّى يَبلُغوا بِنا شَعَفاتِ هَجَرَ لَعَرَفتُ أنَّ مُصلِحينا عَلَى الحَقِّ ، وأنَّهُم عَلَى الضَّلالَةِ . (2) وهكذا كان وجود عمّار في صفّين باعثا على زهو البعض ، ومولّدا الذعر في نفوس البعض الآخر ، ومثيرا للتأمّل عند آخرين . ولمّا علم الزبير بحضوره في معركة الجمل ، طفق يتضعضع . (3) وأرابَ وجودُه في صفّين كثيرا من أصحاب معاوية ، وذلك أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله كان قد قال له : «تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ» ، (4) وقال : «يَلتَقي أهلُ الشّامِ وأهلُ العِراقِ ، وعَمّارٌ في أهلِ الحَقِّ تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ» ، (5) وقال : «لَيسَ يَنبَغي لِعَمّارٍ أن يُفارِقَ الحَقَّ ، ولَن تَأكُلَ النّارُ مِنهُ شَيئا» ، (6) وقال : «إذَا اختَلَفَ النّاسُ كانَ ابنُ سُمَيَّةَ مَعَ الحَقِّ ...» . (7) وحاول الكثيرون أن يروا عمّارا ، ويسمعوا كلامه ؛ كي يستزيدوا من التعرّف على حقّانيّة أمير المؤمنين عليه السلام من خلال كلام هذا الشيخ الجليل الفتيّ القلب . . . الذي ينبع حديثه من أعماق قلبه ، من أجل أن يتثبّتوا من مواضع أقدامهم . ولمّا تجندل ذلك الشيخ المتفاني ذو القدّ الممشوق ، وتضمّخ بدمه ، وشرب كأس المنون . . . كبر ذلك على كلا الجيشين . ورأى مثيرو الفتنة ومسعّرو الحرب ما أخبر به رسول اللّه صلى الله عليه و آله باُمّ أعينهم ، وإذ شقّ عليهم وصمة «الفئة الباغية» فلابدّ أن يحتالوا بتنميق فتنة اُخرى وخديعة ثانية ؛ ليحولوا دون تضعضع جندهم ، وهذا ما فعله معاوية . (8) فقد إمامنا العظيم _ صلوات اللّه عليه _ أخلص أصحابه وأفضلهم ، وقُطع عضده المقتدر ، واغتمّت نفسه المقدّسة وضاق صدره ، فقال : رَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ أسلَمَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ قُتِلَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ يُبعَثُ حَيّا . (9)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 393 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 35 ؛ وقعة صفّين : ص 356 ، الدرجات الرفيعة : ص 381 كلّها نحوه .
2- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 480 ح 18906 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 262 ح 1607 ، العقد الفريد : ج 3 ص 336 وفيه «سعفات» بدل « شعفات » .
3- .الأخبار الطوال : ص 147 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 510 .
4- .نقل سبعة وعشرون صحابيّا هذا الحديث بألفاظ مختلفة ، راجع : صحيح البخاري : ج 1 ص 172 ح 436 وج 3 ص 1035 ح 2657 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 2235 ح 70 و ص 2236 ح 72 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 669 ح 3800 ، مسند ابن حنبل : ج 2 ص 654 ح 6943 و ج 6 ص 229 ح 17781 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 435 ح 5657 و ص 436 ح 5659 و ح 5660 و ص 442 ح 5676 ، مسند البزّار : ج 4 ص 256 ح 1428 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 221 ح 5146 و ج 23 ص 363 ح 852 _ 857 ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 355 ح 7139 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 251 _ 253 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 571 و ص 577 _ 579 ، الاستيعاب : ج 3 ص 231 الرقم 1883 ، الإصابة : ج 4 ص 474 الرقم 5720 وفيهما «تواترت الآثار عن النبيّ صلى الله عليه و آله أنّه قال : تقتل عمّارا الفئة الباغية» ، الأزهار المتناثرة في الأخبار المتواترة : ص 76 ح 104 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 267 _ 270 .
5- .وقعة صفّين : ص 335 .
6- .وقعة صفّين : ص 335 عن عمرو بن العاص .
7- .المعجم الكبير : ج 10 ص 96 ح 10071 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 6 ص 422 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 271 .
8- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 41 ، العقد الفريد : ج 3 ص 337 ، الفتوح : ج 3 ص 159 ، شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 334 ح 835 ؛ وقعة صفّين : ص 343 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 262 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 476 كلاهما عن محمّد بن عمر و غيره ، كنز العمّال : ج 13 ص 539 ح 37411 .

ص: 57

9 / 7 شهادت عمّار بن ياسر

مروج الذّهب :ع_لى عليه السلام در آن جا ك_ه م_رقال و اَسلَميان و ديگر يارانِ پيرامون او فرو افتاده بودند ، ايستاد و براى ايشان دعا كرد و رحمت طلبيد و اين ابيات را خواند : خداوند به گروه اَسلَميان پاداش نيك دهد كه با چهره هاى تابناك ، پيرامون هاشم بر زمين افتادند ؛ يزيد و عبد اللّه ، بشر بن معبد سفيان ، و دو فرزند هاشم كه اهل بزرگوارى است . و عروه ، كه هرگاه شمشيرهاى چالاك برهنه شوند [چنان حماسه مى آفرينند كه] ستايش و ياد ايشان هرگز از ميان نخواهد رفت .

9 / 7شهادت عمّار بن ياسرعمّار بن ياسر ، صحابى ، هم پيمانِ حق ، پشتوانه پيامبر خدا ، پاكيزه نَفْس ، پاكْ سرشت ، ستوده خُلق ، درستْ دل و سرشار از دوستى خداى تعالى بود . سختى ها و دشوارى هايى كه عمّار در راه دين و براى استوارى پايه هاى جامعه نوپاى اسلامى تحمّل كرد ، صفحه اى است تابان كه در تاريخ اسلامى مى درخشد . او داراى ديدى روشن بين ، نگاهى ژرفكاو و گام هايى استوار بود و مى توانست از پشت ابرهاى متراكمِ حيله و نيرنگ و ظواهرِ آميخته به اسلام و توحيد ، حقيقتِ شرك را دريابد . او در برابر پرچم شاميان ، موضعى شگرف گرفت و گفت : به آن كه جانم در دست او است ، من زير اين پرچم ، همراه پيامبر خدا سه بار جنگيده ام و اين ، چهارمين بار است . به آن كه جانم در دست او است ، اگر چنان ما را بزنند كه به بلندى هاى هَجَر پرتابمان كنند ، باز يقين دارم كه مصلحان ما بر حقّ اند و آنان (شاميان) در گم راهى اند . و چنين بود كه وجود عمّار در صِفّين براى برخى ، نشاط انگيز ، براى گروهى بيم آور و براى دسته اى تأمّل برانگيز بود . آن گاه كه زبير دانست او در ميدان جنگ جَمَل حضور دارد ، رو به فروپاشى رفت . وجود او در صِفّين ، بسيارى از ياران معاويه را به ترديد افكنْد ؛ زيرا پيامبر خدا به وى فرموده بود : «تو را گروهك متجاوز ، خواهند كشت» (1) و [ نيز ]فرموده بود : «شاميان و عراقيان با هم رويارو خواهند شد و عمّار در ميان اهل حق خواهد بود و گروهك متجاوز ، او را خواهند كشت» و [ هم] فرموده بود : «عمّار را روا نيست كه از حق جدا گردد و آتش ، هرگز چيزى از پيكرش را در كام نخواهد كشيد» و [ همچنين] فرموده بود : «هرگاه مردم دچار اختلاف شوند ، فرزند سميّه با حق خواهد بود ...» . بسيارى مى كوشيدند تا عمّار را ببينند و سخنش را بشنوند تا از خلال گفتار اين پير بزرگوارِ بُرنادل كه سخنش از اعماق قلبش سرچشمه مى گرفت ، با حقّانيّت امير مؤمنان ، بيشتر آشنا شوند و بدين سان ، گام هايى استوارتر بيابند . آن گاه كه اين پير فرتوتِ قد خميده بر خاك افتاد و به خون خويش درغلتيد و جام مرگ را نوشيد ، هر دو سپاه را گران آمد . آشوب انگيزان و آتش افروزان ، آنچه را پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده بود ، به چشم خويش ديدند و لكّه ننگ «گروهك متجاوز» برايشان گران جلوه كرد . پس بايد با حيله گرى ، فتنه اى ديگر و نيرنگى تازه بر مى ساختند تا سپاهشان زبون نشود . و اين ، همان كارى بود كه معاويه كرد . امام بزرگ ما _ درودهاى خداوند بر او باد _ خالص ترين و برترين يار خويش را از دست داد و بازوى توانايش قطع شد و جان مقدّسش غمگين و سينه اش تنگ گشت و فرمود : «خداى رحمت كند عمّار را آن روز كه اسلام آورد ، آن روز كه كشته شد ، و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد!» .

.


1- .سير أعلام النبلاء: 3 / 513 / 121.

ص: 58

. .

ص: 59

. .

ص: 60

تاريخ بغداد عن أبي أيّوب :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَمّارٍ : يا عَمّارُ ، تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وأنتَ إذ ذاكَ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَكَ ، يا عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، إن رَأَيتَ عَلِيّا قَد سَلَكَ وادِيا وسَلَكَ النّاسُ وادِيا غَيرَهُ فَاسلُك مَعَ عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُدلِيَكَ في رَدىً، ولَن يُخرِجَكَ مِن هُدىً . يا عَمّارُ ، مَن تَقَلَّدَ سَيفا أعانَ بِهِ عَلِيّا عَلى عَدُوِّهِ قَلَّدَهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ وِشاحَينِ (1) مِن دُرٍّ ، ومَن تَقَلَّدَ سَيفا أعانَ بِهِ عَدُوَّ عَلِيٍّ قَلَّدَهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ وِشاحَينَ مِن نارٍ» . (2)

.


1- .الوِشاح : أصل الوِشاح : شيء ينسج من أديم عريضا ، ويرصّع بالجواهر (مجمع البحرين : ج 3 ص 1938 «وشح») .
2- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 187 ح 7165 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 .

ص: 61

تاريخ بغداد_ به نقل از ابو ايّوب _: از پيامبر خدا شنيدم كه به عمّار فرمود : «اى عمّار! تو را گروهك متجاوز خواهند كشت و در آن هنگام ، تو با حق هستى و حق با توست . اى عمّار بن ياسر! اگر ديدى على راهى را مى پيمايد و مردم راهى ديگر را مى پيمايند ، همراهِ على باش ، كه او هرگز تو را به بيراهه نخواهد بُرد و از مسير هدايت ، بيرون نخواهد كرد . اى عمّار! هر كس شمشيرى بر كمر آويزد تا با آن ، على را ضدّ دشمنش يارى رسانَد ، خداوند در روز قيامت ، دو حمايلِ مرواريد نشان بر اندامش مى آويزد و هر كس شمشيرى بياويزد تا با آن ، دشمنِ على را يارى رسانَد ، خداوند در روز قيامت ، دو حمايل آتشين بر اندامش خواهد آويخت» .

.

ص: 62

الفتوح_ فيما قَالَهُ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ لِعَمرِو بنِ العاصِ _: لَقَد أمَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن اُقاتِلَ النّاكِثينَ ، فَقَد فَعَلتُ ، وأمَرَني أن اُقاتِلَ القاسِطينَ ، فَأَنتُم هُم ، وأمَّا المارِقونَ فَلا أدري اُدرِكُهُم أم لا . أيُّهَا الأَبتَرُ !أ لَستَ تَعلَمُ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَنَ خَذَلَهُ ! فَأَنَا مَولى للّهِِ ولِرَسولِهِ ، وعَلِيٌّ مَولايَ مِن بَعدِهِ ، وأنتَ فَلا مَولى لَكَ . (1)

تاريخ الطبري عن أبي عبد الرحمن السلمي :رَأَيتُ عَمّارا لا يَأخُذُ وادِيا مِن أودِيَةِ صِفّينَ إلّا تَبِعَهُ مَن كانَ هُناكَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ورَأَيتُهُ جاءَ إلَى المِرقالِ هاشِمِ بنِ عُتبَةَ _ وهُوَ صاحِبُ رايَةِ عَلِيٍّ _ فَقالَ : يا هاشِمُ ، أعَوَرا وجُبنا ! لا خَيرَ في أعوَرَ لا يَغشَى البَأسَ ، فَإِذا رَجُلٌ بَينَ الصَّفَّينِ قالَ : هذا وَاللّهِ لَيَخلُفَنَّ إمامَهُ ، ولَيَخذُلَنَّ جُندَهُ ، ولَيَصبِرَنَّ جُهدَهُ ، اركَب يا هاشِمُ ، فَرَكِبَ ومَضى هاشِمٌ يَقولُ : أعوَرُ يَبغي أهلَهُ مَحَلّا قَد عالَجَ الحَياةَ حَتّى مَلّا لابُدَّ أن يَفُلَّ أو يُفَلّا وعَمّارٌ يَقولُ : تَقَدَّم يا هاشِمُ ؛ الجَنَّةُ تَحتَ ظِلالِ السُّيوفِ ، وَالموتُ في أطرافِ الأَسَلِ ، وقَد فُتِّحَت أبوابُ السَّماءِ ، وتَزَيَّنَتِ الحورُ العِين اليَومَ ألقَى الأَحِبَّهْ مُحَمَّدا وحِزبَهْ فَلَم يَرجِعا وقُتِلا . (2)

.


1- .الفتوح : ج 3 ص 77 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 21 ؛ وقعة صفّين : ص 338 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 30 ح 380 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 40 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 270 وراجع شرح الأخبار : ج 1 ص 408 ح 360 .

ص: 63

الفتوح_ در زمره آنچه عمّار بن ياسر به عمرو بن عاص گفت _: پيامبر خدا مرا فرمان داد كه با ناكثين (پيمان شكنان ) بجنگم ، و من چنين كردم . نيز فرمانم داد كه با قاسطين (ستم پيشگان ) بجنگم ، كه شما همانانيد ، و امّا درباره مارقين (برون شدگان از دين ) ، نمى دانم كه آيا با ايشان روبه رو خواهم شد يا نه . اى بُريده نسل! آيا نمى دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر كه من مولايش هستم ، على [ نيز ]مولاى او است . بار خدايا! دوست بدار دوستِ او را ، و دشمن شمار دشمنِ او را ، و ياورى كن يارِ او را ، و فرو گذار فروگذارنده او را»؟ پس من دوستِ خدا و پيامبرش هستم و پس از او على ، مولاى من است ، و تو مولايى ندارى .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابوعبد الرحمان سُلَمى _: عمّار را در صِفّين ديدم كه هر جا سير مى كرد ، اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله نيز با او سير مى كردند . و ديدمش كه نزد هاشم بن عُتبه مِرقال ، پرچمدار على عليه السلام آمد و گفت : اى هاشم ؛ آيا اين كه يك چشمى [و سابقه درخشانت در غزوات كه يك چشم در راه خدا دادى] ، مى ترسى؟! خيرى مباد در يكْ چشمى كه دل به درياى جنگ نزند! آن گاه ، مردى در ميان دو صف ، پديدار شد و گفت : به خدا سوگند، اين مرد (هاشم) پا جاىِ پاىِ امامش خواهد نهاد ، سپاهِ [ رو به روى ]خود را خوار خواهد كرد و با همه توان ، مقاومت خواهد ورزيد . سوار شو ، اى هاشم! آن گاه ، هاشم سوار شد و رهسپار گشت ، در حالى كه مى گفت : [ منم آن] يك چشمى كه مى خواهد براى كَسانش افتخار بيافريند و آن قدر زنده مانده كه ملول شده است و ناگزير است يا شكست دهد يا خود از پاى درآيد . عمّار گفت : به پيش اى هاشم! بهشت زير سايه شمشيرهاست و مرگ در لبه هاى نيزه[ ها] . به راستى درهاى آسمان گشوده شده و سيه چشمان [ بهشتى ]خود را آراسته اند [ و آماده پذيرايى از تواَند] : امروز با دوستان ديدار مى كنم ؛ با محمّد و حزب او . پس آن دو ، باز نگشتند و كشته شدند .

.

ص: 64

تاريخ الطبري عن حبّة بن جوين العرني :اِنطَلَقتُ أنَا وأبو مَسعودٍ إلى حُذَيفَةَ _ بِالمَدائِنِ _ فَدَخَلنا عَلَيهِ ، فَقالَ : مَرحَبا بِكُما ، ما خَلَّفتُما مِن قَبائِلِ العَرَبِ أحَدا أحَبَّ إلَيَّ مِنكُما . فَأَسنَدتُهُ إلى أبي مَسعودٍ ، فَقُلنا : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، حَدِّثنا ؛ فَإِنّا نَخافُ الفِتَنَ . فَقالَ : عَلَيكُما بِالفِئَةِ الَّتي فيهَا ابنُ سُمَيَّةَ ؛ إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، النّاكِبَةُ عَنِ الطَّريقِ ، وإنَّ آخِرَ رِزقِهِ ضَياحٌ مِن لَبَنٍ . قالَ حَبَّةُ : فَشَهِدتُهُ يَومَ صِفّينَ وهُوَ يَقولُ : اِيتوني بِآخِرِ رِزقٍ لي مِنَ الدُّنيا . فَاُتِيَ بِضَياحٍ مِن لَبَنٍ في قَدَحٍ أروَحٍ لَهُ حَلقَةٌ حَمراءُ ، فَما أخطَأَ حُذَيفَةُ مِقياسَ شَعرَةٍ ، فَقالَ : اليَومَ ألقَى الأَحِبَّهْ مُحَمَّدا وحِزبَهْ وَاللّهِ ، لَو ضَرَبونا حَتّى يَبلُغوا بِنا سَعَفاتِ هَجَرَ لَعَلِمنا أنّا عَلَى الحَقِّ وأنَّهُم عَلَى الباطِلِ ، وجَعَلَ يَقولُ : الموتُ تَحتَ الأَسَلِ ، وَالجَنَّةُ تَحتَ البارِقَةِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 38 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 381 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 259 كلاهما نحوه وراجع المناقب للخوارزمي : ص 233 ح 240 .

ص: 65

تاريخ الطبرى_ به نقل از حبّة بن جوين عرنى _: من و ابو مسعود ، در مدائن (1) ، نزد حُذَيفه رفتيم و بر او داخل شديم . گفت : خوش آمديد! از ميان قبايل عرب ، هيچ كس نيست كه بيش از شما دو تن ، دوستش بدارم . من [ به تواضع ]اين سخن را به ابو مسعود نسبت دادم . آن گاه گفتيم : اى ابو عبد اللّه ! با ما سخن بگو كه از فتنه ها بيم داريم . حُذيفه گفت : بر شما باد همراهى با گروهى كه [ عمّار ]فرزند سميّه در آن است . همانا خود از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «گروهك متجاوز گم راه ، او را خواهند كشت و واپسين خوراكش قدرى شير آميخته به آب خواهد بود» . حبّه گفت : پس در صِفّين ، عمّار را ديدم كه مى گفت : «واپسين خوراك من از دنيا را برايم بياوريد» و برايش قدرى شير آميخته به آب ، در پياله اى تَهْ فراخ با حلقه اى سرخ آورده شد . پس حذيفه ، سرِ مويى هم خطا نگفته بود . [ عمّار ]سپس خواند : امروز با دوستان ديدار مى كنم ؛ با محمّد و حزب او . [ و افزود : ]به خدا سوگند ، اگر به ما ضربه زنند ، چندان كه به نخلستان هاى هَجَر پرتابمان كنند ، باز يقين داريم كه ما بر حقّيم و آنان بر باطل اند . آن گاه گفت : مرگ زير [ سايه] نيزه است و بهشت زير [ سايه] شمشير!

.


1- .نام اصلى مدائن ، المدائن السبعة (شهرهاى هفتگانه) است كه پايتخت پادشاهان ايران بوده و در بخش شرقى رود دجله و در حوالى بغداد ، در پايين دست آن قرار دارد . ايوان كسرا هم در اين شهر بوده است . اين شهر در سال چهاردهم هجرى قمرى به دست مسلمانان فتح شد (ر . ك : تقويم البدان : ص 302) .

ص: 66

9 / 8اِضطِرابُ جَيشِ مُعاوِيَةَ بَعدَ استِشهادِ عَمّارٍشرح نهج البلاغة :قالَ مُعاوِيَةُ لَمّا قُتِلَ عَمّارٌ _ وَاضطَرَبَ أهلُ الشّامِ لِرِوايَةِ عَمرِو بنِ العاصِ كانَت لَهُم : «تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ» _ : إنَّما قَتَلَهُ مَن أخرَجَهُ إلَى الحَربِ وعَرَّضَهُ لِلقَتلِ ! فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : فَرَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذَن قاتِلُ حَمزَةَ ! ! (1)

الكامل في التاريخ عن أبي عبد الرحمن السلمي :قالَ عَبدُ اللّهِ لِأَبيهِ [عَمرِو بنِ العاصِ] : يا أبَه ، قَتَلتُم هذَا الرَّجُلَ في يَومِكُم هذا ، وقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما قالَ ! قالَ : وما قالَ ؟ قالَ :أ لَم يَكُنِ المُسلِمونَ وَالنّاسُ يَنقُلونَ في بِناءِ مَسجِدِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لَبِنَةً لَبِنَةً ، وعَمّارٌ لَبِنَتَينِ لَبِنَتَينِ ، فَغُشِيَ عَلَيهِ ، فَأَتاهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَجَعَلَ يَمسَحُ التُّرابَ عَن وَجهِهِ ويَقولُ : وَيحَكَ يَابنَ سُمَيَّةَ ! النّاسُ يَنقُلونَ لَبِنَةً لَبِنَةً ، وأنتَ تَنقُلُ لَبِنَتَينِ لَبِنَتَينِ رَغبَةً فِي الأَجرِ ! وأنتَ مَعَ ذلِكَ تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ . فَقالَ عَمرٌو لِمُعاوِيَةَ : أ ما تَسمَعُ ما يَقولُ عَبدُ اللّهِ ! قالَ : وما يَقولُ ؟ فَأَخبَرَهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أ نَحنُ قَتَلناهُ ؟ إنَّما قَتَلَهُ مَن جاءَ بِهِ . فَخَرَجَ النّاسُ مِن فَساطيطِهِم وأخبِيَتِهِم يَقولونَ : إنَّما قَتَلَ عَمّارا مَن جاءَ بِهِ . فَلا أدري مَن كانَ أعجَبَ؟ أهُوَ أم هُم . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 334 ح 835 ، العقد الفريد : ج 3 ص 337 وفيه «فلمّا بلغ عليّا عليه السلام قال : ونحن قتلنا أيضا حمزة لأنّا أخرجناه» ، الفتوح : ج 3 ص 159 كلاهما نحوه وفيه «فقال عبد اللّه بن عمرو : وكذلك حمزة بن عبد المطّلب يوم اُحد إنّما قتله النبيّ صلى الله عليه و آله ولم يقتله وحشي ؟!» بدل «فقال أمير المؤمنين عليه السلام . . .» .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 382 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 41 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 270 كلاهما نحوه وزاد فيهما «فقال معاوية : إنّك شيخ أخرق ، ولا تزال تحدّث بالحديث وأنت تدحض في بولك ؟» قبل «أنحن قتلناه ؟» ، وقد وردت قضيّة عمّار وبناء المسجد في صحيح البخارى¨ : ج 1 ص 172 ح 436 ومسند ابن حنبل : ج 4 ص 11 ح 11011 والمستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 162 ح 2653 .

ص: 67

9 / 8 آشفتگى سپاه معاويه پس از شهادت عمّار

9 / 8آشفتگى سپاه معاويه پس از شهادت عمّارشرح نهج البلاغة :پس از ك_شته ش_دن عمّ_ار ، سپاهيان شام آشفته شدند ؛ زيرا روايت عمرو بن عاص [ از پيامبر خدا ]به يادشان بود كه : «عمّار را گروهك متجاوز خواهند كشت» . از اين رو ، معاويه گفت : جز اين نيست كه عمّار را كسى كشت كه او را به ميدان جنگ كشاند و در معرض كشته شدن قرار داد! امير مؤمنان گفت : «پس قاتل حمزه [ نيز ]پيامبر خداست!» .

الكامل فى التاريخ_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى _: عبد اللّه به پدرش عمرو بن عاص گفت : پدرم! در اين نبرد ، اين مرد را كشتيد ، حال آن كه پيامبر خدا چنان گفته بود . گفت : چه گفته بود؟ گفت : آيا چنان نبود كه مسلمانان و همه مردم براى ساخت مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ، خشت ها را يك يك انتقال مى دادند ، امّا عمّار ، هر بار دو خشت با خود مى بُرد تا آن گاه كه [ از خستگى] بر زمين افتاد . پس پيامبر خدا بر سرش آمد و خاك از چهره اش سِتُرد و گفت : «مرحبا اى فرزند سميّه! مردم خشت ها را يك به يك مى بَرَند و تو براى پاداش بيشترِ [ خداوند ]دو به دو مى بَرى ، و با اين حال ، گروهك متجاوز تو را مى كُشند» . عمرو به معاويه گفت : آيا نمى شنوى عبد اللّه چه مى گويد؟ معاويه گفت : چه مى گويد؟ عمرو او را [ از گفته عبد اللّه ] آگاه كرد . معاويه گفت : آيا ما او را كشتيم؟ جز اين نيست كه كُشنده او كسى است كه وى را [ به اين جا ]آورْد! سپس افرادِ [ سپاه او] از خيمه ها و چادرهاشان برون آمدند و گفتند : جز اين نيست كه قاتل عمّار ، كسى است كه او را [ به اين جا] آورْد . و نمى دانم كدام يك شگفت تر است : [ كارِ] معاويه يا افرادش؟

.

ص: 68

الكامل في التاريخ :قَد كانَ ذُو الكَلاعِ سَمِعَ عَمرَو بنَ العاصِ يَقولُ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَمّارِ بنِ ياسرٍ : «تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وآخِرُ شَربَةٍ تَشرَبُها ضَياحٌ مِن لَبنٍ» ، فَكانَ ذُو الكَلاعِ يَقولُ لِعَمرٍو : ما هذا وَيحَكَ يا عَمرُو ؟ فَيَقولُ عَمرٌو : إنَّهُ سَيَرجِعُ إلَينا . فَقُتِلَ ذُو الكَلاعِ قَبلَ عَمّارٍ مَعَ مُعاوِيَةَ ، واُصيبَ عَمّارٌ بَعدَهُ مَعَ عَلِيٍّ . فَقالَ عَمرٌو لِمُعاوِيَةَ : ما أدري بِقَتلِ أيِّهِما أنَا أشَدُّ فَرَحا ؛ بِقَتلِ عَمّارٍ ، أو بِقَتلِ ذِي الكَلاعِ ! وَاللّهِ لَو بَقِيَ ذُو الكَلاعِ بَعدَ قَتلِ عَمّارٍ لَمالَ بِعامَّةِ أهلِ الشّامِ إلى عَلِيٍّ . (1)

9 / 9اِستِشهادُ خُزَيمَةَ بنِ ثابِتٍ ذِي الشَّهادَتَينِالطبقات الكبرى عن عمارة بن خزيمة بن ثابت :شَهِدَ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ الجَمَلَ وهُوَ لا يَسُلُّ سَيفا ، وشَهِدَ صِفّينَ وقالَ : أنَا لا أصل (2) أبَدا حَتّى يُقتَلَ عَمّارٌ ، فَأَنظُرَ مَن يَقتُلُهُ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ . فَلَمّا قُتِلَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ قالَ خُزَيمَةُ : قَد بانَت لِيَ الضَّلالَةُ ، وَاقتَرَبَ فَقاتَلَ حَتّى قُتِلَ . (3)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 381 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 268 عن الأحنف بن قيس ؛ وقعة صفّين : ص 341 عن عمر بن سعد وراجع المناقب للخوارزمي : ص 233 ح 240 .
2- .كذا في المصدر ، والصحيح : «لا أصولُ» أي لا اُقاتِلُ كما في اُسد الغابة .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 259 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 127 الرقم 3804 ، العقد الفريد : ج 3 ص 336 ، المناقب للخوارزمي : ص 191 ح 229 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 268 ح 101 كلّها نحوه .

ص: 69

9 / 9 شهادت خزيمة بن ثابت (ذو شهادتين)

الكامل فى التاريخ :ذو كلاع از عمرو بن عاص اين سخن را شنيده بود كه پيامبر خدا به عمّار بن ياسر گفته : «تو را گروهك متجاوز ، خواهند كشت و واپسين آشاميدنى ات ، قدرى شيرِ آميخته به آب است» . ذو كلاع به عمرو گفت : اى عمرو! واى بر تو! اين سخن چيست؟ عمرو گفت : همانا عمّار به زودى به سوى ما باز خواهد گشت [ و از هواداران ما خواهد شد] . پيش از آن كه عمّار در همراهى على عليه السلام كشته شود ، ذو كلاع در همراهى معاويه كشته شد . سپس عمرو به معاويه گفت : نمى دانم از كشته شدنِ كدام يك بيشتر شادمانم : عمّار يا ذو كلاع! به خدا سوگند ، اگر ذو كلاع پس از عمّار كشته مى شد، همه شاميان را به سوى على مى كشانْد.

9 / 9شهادت خزيمة بن ثابت (ذو شهادتين)الطبقات الكبرى_ به نقل از عمارة بن خُزَيمة بن ثابت _: خزيمة بن ثابت در جنگ جَمَل حضور داشت ، ولى دست به شمشير نبُرد . وى در صِفّين نيز حاضر بود و گفت : من هرگز نمى جُنبم تا آن گاه كه عمّار كشته شود . پس مى نگرم كه چه كسى او را مى كشد ؛ زيرا از پيامبر خدا شنيدم كه گفت : «او را گروهك متجاوز ، خواهند كُشت» . آن گاه كه عمّار بن ياسر كشته شد ، خزيمه گفت : اكنون گم راهى آشكار شد . پس [ به معركه] نزديك شد و به نبرد پرداخت ، چندان كه كشته شد .

.

ص: 70

9 / 10قِتالُ الأَشتَرِ ودَورُهُ الأَساسِيُّ فِي الحَربِتؤدّي الحوادث العصيبة ومشقّات الحياة وصروف الدهر دورا مهمّا في صقل الناس ، وتبلور رفعتهم وعزّتهم . إنّ هذا النوع من الحوادث كما يُجلّي عظمة الروح الإنسانيّة بنحو بيّن ، فإنّه يترك أثره العميق في إيجاد الأرضيّة التي تتبلور فيها شخصيّة الإنسان في بعض الأحيان ، وبها تتجلّى بواطن الناس ؛ فإنّه في صروف الدهر وحدثانه تُعرف حقيقة الإنسان ، وقول الإمام أمير المؤمنين عليه السلام : «في تَقَلُّبِ الأَحوالِ عِلمُ جَواهِرِ الرِّجالِ» (1) خير آية على هذه الحقيقة العميقة . وهكذا كانت معركة صفّين مرآةً تجلّت فيها شخصيّة مالك المتألّقة في تاريخ التشيّع ؛ فقد كان الوجه البارز ، والبطل الشجاع الباسل في هذه الحرب . 1 _ كان دور مالك واضحا في تحفيز الكوفيّين الذين كانوا يسمعون كلامه ، وفي إرسالهم إلى المعركة . 2 _ كان له دور أساسي في تنظيم الجيش . 3 _ كان مالك على مقدّمة الجيش ، وكانت هيمنته العظيمة ومواجهته البطوليّة لمقدّمة جيش معاوية _ التي كان عليها أبو الأعور السلمي _ قد أرغمتا هؤلاء على الفرار من الميدان . 4 _ كان أهل الرقّة (2) من أنصار عثمان ، فدمّروا الجسور المنصوبة على نهر الفرات لخلق العقبات أمام الجيش العلوي الذي كان قوامه مِئة ألف مقاتل . فعزم الإمام عليه السلام على الرجوع والبحث عن معبر آخر ؛ لأنّه لم يُرد أن يستخدم القوّة العسكريّة ويقسر الناس على القيام بعمل شاقّ ، وهنا عرّف مالك نفسه لأهل الرقّة وهدّدهم ، فاضطرّوا إلى نصب جسر للعبور ، وعبر الجيش بالفعل . 5 _ حال جيش معاوية دون وصول جيش الإمام عليه السلام إلى الماء ، فاستبسل ومعه الأشعث بن قيس حتى تمكّن الجيش من الحصول على الماء . 6 _ تولّى مالك قيادة الخيّالة عند نشوب الحرب . 7 _ كان له الدور الأكبر في صولات ذي الحجّة . وحين بدأت الحرب في شهر صفر ودامت ثمانية أيّام ، كان مالك في يومين منها قائدا عامّا لها على الإطلاق . 8 _ كان مقاتلاً لا نظير له في المواجهات الفرديّة ، ولم ينكص قطّ عند مواجهة أحد . 9 _ في الأيّام الأخيرة من المعركة ، كان حلّالاً للمشاكل العويصة فيها ، وكان يحضر بأمر مولاه حيثما ظهرت مشكلة فيبادر إلى حلّها . 10 _ تألّق مالك تألّقا عظيما في وقعة الخميس وليلة الهرير . 11 _ قاد مع أصحابه جولة مرعبة مهيبة من جولات صفّين ، فتقدّم حتى وصل خيمة معاوية فجرَ يومِ جمعةٍ ، ولم يكن بينه وبين الانتصار الأخير وإخماد نار الفتنة الاُمويّة إلّا خطوة واحدة ، فتآمر الأشعث والخوارج وأجبروا الإمام عليه السلام على إرجاعه ، فابتعد عن خيمة معاوية بقلب ملؤه الأسى ؛ كي لا يصل إلى مولاه أذى . فيا عجبا لكلّ هذا الإيثار مع ذلك التحجّر ، واسوداد ضمائر المناوئين للإمام عليه السلام ، وقبح سرائرهم ! ! إنّ أعظم ما تميّز به مالك هو معرفته العميقة للإمام عليه السلام وتواضعه أمام مولاه ، ذلك التواضع النابع من وعيه الفذّ ، ومعرفته العظيمة .

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 217 .
2- .الرَّقّة : من مدن سوريا الحاليّة، وهي مدينة مشهورة على الفرات بينها وبين حرّان ثلاثة أيّام (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 59) .

ص: 71

9 / 10 نبردِ اشتر و نقش بنيانىِ او در جنگ

9 / 10نبردِ اشتر و نقش بنيانىِ او در جنگرويدادهاى سنگين و سختى هاى زندگى و دگرگونى هاى روزگار ، در صيقل دادنِ افراد و نمود يافتنِ والايى و شكوه آنان ، بسيار نقش دارند . اين گونه رويدادها همان گونه كه عظمت روح انسان را آشكارا هويدا مى كنند ، اثرى ژرف بر ايجاد زمينه بروز شخصيّت انسان در هنگامه هاى خاص و رخ نمودنِ جنبه هاى پنهانِ افراد دارند . در دگرگونى ها و رخدادهاى روزگار ، حقيقت انسان شناخته مى شود و اين سخن امير مؤمنان ، بهترين روشنگرِ اين حقيقت ژرف است كه : «در دگرگونى هاى اوضاعِ [ روزگار] ، گوهرهاى مردان شناخته مى شود» . بدين سان ، آوردگاهِ صفّين آينه اى شد كه شخصيت مالك در آن تجلّى يافت ؛ همان شخصيّت تابناك تاريخ تشيّع كه رزمنده برجسته و پهلوان دلير و جنگجوى اين نبرد بود . 1 . نقش مالك در برانگيختنِ كوفيانِ گوش به فرمانِ وى و فرستادن آنان به ميدان نبرد ، آشكار بود . 2 . وى در آراستنِ سپاه ، نقشى بنيانى داشت . 3 . او فرمانده پيش قراولان سپاه على عليه السلام بود و شوكت شگرف و نبرد قهرمانه اش در برابر پيش قراولان سپاه معاويه به فرماندهىِ ابو اَعور سُلَمى ، آنان را به گريز از ميدان وا داشت . 4 . مردم رَقّه (1) از ياران عثمان بودند و از اين رو ، پُل هاى ساخته شده بر رود فرات را نابود كردند تا پيش روىِ سپاه صدهزار نفرى امام على عليه السلام مانع بيافرينند. پس امام عليه السلام بر آن شد كه بازگردد و راهى ديگر بجويد؛زيرا نمى خواست از نيروى نظامى بهره گيرد و مردم را به اجبار بر كارى سخت بگمارد . اين جا بود كه مالك ، خود را به مردمِ رَقّه شناساند و تهديدشان كرد و ايشان ناچار شدند براى عبورِ سپاه امام عليه السلام پُلى بربندند و آن گاه ، سپاه از آن گذشت . 5 . سپاه معاويه ، آب را بر سپاه امام عليه السلام بست . در اين حال ، مالك اشتر ، دليرانه رو به جنگ نهاد و به همراهىِ اشعث بن قيس ، توانست به آب دست يابد . 6 . به گاهِ در گرفتنِ جنگ ، مالك ، فرمانده سواره نظام بود . 7 . در حمله هاى ذى حجّه ، وى نقشى اساسى داشت . آن گاه كه در ماه صفر ، جنگ آغاز شد و هشت روز به درازا كشيد ، مالك طىّ دو روز ، فرمانده كلّ لشكر بود . 8 . در نبردهاى تن به تن ، رزمنده اى بى مانند بود و هرگز در رويارويى با كسى ، تن به شكست نداد . 9 . در روزهاى پَسينِ نبرد ، حل كننده مشكلات پيچيده بود و به فرمان مولاى خويش ، هر جا مشكلى بروز مى يافت ، حاضر مى شد و به حلّ آن مى پرداخت . 10 . در رخداد پنج شنبه و ليلة الهَرير (شبِ غرّش ) ، شكوهمندانه درخشيد . 11 . همراه يارانش ، يكى از حمله هاى بيم انگيز و شگرف صِفّين را سامان داد و در صبحگاه روز جمعه ، به خيمه معاويه رسيد و تنها يك گام پيش رو داشت تا به پيروزى نهايى دست يابد و آتش فتنه اموى را فرو نشانَد . پس اشعث و خوارج ، توطئه چيدند و امام عليه السلام را ناچار كردند كه مالك را بازگردانَد ؛ و مالك ، براى آن كه به مولايش آزارى نرسد ، با قلبى لبريز از غم ، از خيمه معاويه دور شد . شگفتا از اين همه ايثار در برابر آن مايه تحجّر و تاريك دلى و پليد باطنىِ توطئه گران بر ضدّ امام ! بزرگ ترين ويژگى مالك ، شناخت ژرف او از امام عليه السلام و تواضعش نزد مولاى خويش بود ؛ تواضعى برگرفته از هوشيارىِ شگرف و معرفتِ سترگ!

.


1- .رَقّه، شهرى است مشهور بر ساحل فرات واز آن جا تا حَرّان، سه روز فاصله است (معجم البلدان: ج 3 ص 59) و از شهرهاى سوريه فعلى است .

ص: 72

. .

ص: 73

. .

ص: 74

الفتوح :خَرَجَ رَجُلٌ مِن أهلِ العِراقِ عَلى فَرَسٍ لَهُ كُمَيتٍ _ لا يُرى مِنهُ إلّا حَماليقُ الحَدَقِ ، وفي يَدِهِ رُمحٌ لَهُ _ فَجَعَلَ يَضرِبُ بِالرُّمحِ عَلى رُؤوسِ أصحابِ عَلِيٍّ ويَقولُ : سَوّوا صُفوفَكُم ! وَالنّاسُ لا يَعرِفونَهُ . حَتّى إذَا اعتَدَلَتِ الصُّفوفُ وَالرّاياتُ ، اِستَقبَلَهُم بِوَجهِهِ ووَلّى ظَهرَهُ إلى أهلِ الشّامِ ، ثُمَّ حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : اِحمَدُوا اللّهِ عِبادَ اللّهَ ، وَاشكُروهُ ؛ إذ جَعَلَ فيكُمُ ابنَ عَمِّ نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ووَصِيَّهُ ، وأحَبَّ الخَلقِ إلَيهِ ، أقدَمَهُم هِجرَةً ، وأوَّلَهُم إيمانا ، سَيفٌ من سُيوفِ اللّهِ صَبَّهُ عَلى أعدائِهِ . فَانظُروا إذا حَمِيَ الوَطيسُ ، وثارَ القَتامُ ، وتَكَسَّرَتِ الرِّماحُ ، وتَثَلَّمَت الصِّفاحُ ، وجالَتِ الخَيلُ بِالأَبطالِ ، ولا أسمَعُ مِنكُم إلّا غَمغَمَةً أو هَمهَمَةً . قالَ : ثُمَّ حَمَلَ عَلى أهلِ الشّامِ ، فَقاتَلَ حَتّى كُسِرَ رُمحُهُ ، ثُمَّ رَجَعَ فَإِذا هُوَ الأَشتَرُ . (1)

تاريخ الطبري عن الحرّ بن الصيّاح النخعي :إنَّ الأَشتَرَ يَومَئِذٍ كانَ يُقاتِلُ عَلى فَرَسٍ لَهُ في يَدِهِ صَفيحَةٌ يَمانِيَّةٌ ؛ إذا طَأطَأَها خِلتَ فيها ماءً مُنصَبّا ، وإذا رَفَعَها كادَ يُعشِي البَصرَ شُعاعُها ، وجَعَلَ يَضرِبُ بِسَيفِهِ ويَقولُ : الغَمَراتُ ثُمَّ يَنجَلينا (2)

تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن عاصم الفائشي :حَدَّثَني رَجُلٌ مِن قَومي أنَّ الأَشتَرَ خَرَجَ يَوما يُقاتِلُ بِصِفّينَ في رِجالٍ مِنَ القُرّاءِ ، ورِجالٍ مِن فُرسانِ العَرَبِ ، فَاشتَدَّ قِتالُهُم ، فَخَرَجَ عَلَينا رَجُلٌ _ وَاللّهِ لَقَلَّما رَأَيتُ رَجُلاً قَطُّ هُوَ أطوَلُ ولا أعَظَمُ مِنهُ _ فَدَعا إلَى المُبارَزَةِ ، فَلَم يَخرُج إلَيهِ أحَدٌ إلَا الأَشتَرُ ، فَاختَلَفا ضَربَتَينِ ، فَضَرَبَهُ الأَشتَرُ ، فَقَتَلَهُ . وَايمُ اللّهِ ، لَقَد كُنّا أشفَقنا عَلَيهِ ، وسَأَلناهُ أن لا يَخرُجَ إلَيهِ ، فَلَمّا قَتَلَهُ الأَشتَرُ نادى مُنادٍ مِن أصحابِهِ : يا سَهمَ سَهمَ ابنَ أبي العَيزارِ يا خيرَ مَن نَعلَمُهُ مِن زارِ _ و«زارَةُ» حَيٌّ مِنَ الأَزدِ _ وقالَ : اُقسِمُ بِاللّهِ ، لَأَقتُلَنَّ قاتِلَكَ أو لَيَقتُلَنّي ، فَخَرَجَ فَحَمَلَ عَلَى الأَشتَرِ ، وعَطَفَ عَلَيهِ الأَشتَرُ فَضَرَبَهُ ، فَإِذا هُوَ بَينَ يَدَي فَرَسِهِ ، وحَمَلَ عَلَيهِ أصحابُهُ فَاستَنقَذوهُ جَريحا . فَقالَ أبو رُفَيقَةَ الفَهمِيُّ : هذا كانَ نارا ، فَصادَفَ إعصارا . (3)

.


1- .الفتوح : ج 3 ص 157 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 207 ؛ وقعة صفّين : ص 473 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 22 ؛ وقعة صفّين : ص 254 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 575 ؛ وقعة صفّين : ص 196 وفيه «أبو رقيقة السهمي» بدل «أبو رفيقة الفهمي» .

ص: 75

الفتوح :مردى از سپاه عراق سوار بر اسبى كَهَر برون آمد كه تنها درون پلك هاى چشمش پيدا بود و در دستش نيزه اى داشت و آن را بر فراز سرِ ياران على عليه السلام حركت مى داد و مى گفت : «صف هاتان را مرتّب كنيد» ؛ و مردم در نمى يافتند كه او كيست . آن گاه كه صف ها و پرچم ها آراسته شدند ، مالك رو به سپاه على عليه السلام و پشت به سپاه شام ايستاد و پس از به جاى آوردن سپاس و ستايش خداوند ، گفت : اى بندگان خدا! خداوند را سپاس گوييد و شكر گزاريد كه در ميان شما ، پسر عمو وجانشينِ پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله و محبوب ترينِ مردم نزد وى را قرار داده؛همان نخستين مهاجر و ايمان آورنده، و همو كه شمشيرى است از شمشيرهاى خدا كه بر دشمنان خويش فرودش آورده است . پس مراقبِ آن هنگامه اى باشيد كه نبردِ سخت در گيرد ، [ پرچم هاى ]سياه به جنب و جوش درآيند ، نيزه ها در هم شكسته شوند ، و شمشيرها شكاف بردارند ، و اسب ها با پهلوانانِ سواره به جنبش درآيند ؛ و [ در آن حال ]تنها آوايى كه از شما مى شنوم ، نعره و همهمه[ ى جنگ ]است . سپس مالك به شاميان يورش بُرد و چندان جنگيد كه نيزه اش شكست . پس باز گشت و در اين حال ، معلوم شد كه او اشتر است .

تاريخ الطبرى_ به نقل از حُرّ بن صَيّاح نَخَعى _: آن روز ، اشتر بر اسب خويش نشسته ، در دستش شمشيرى يَمانى بود و هرگاه آن را تكان مى داد ، پندارى در آن ، آبى در حال چكيدن است ؛ و چون آن را بالا مى بُرد ، پرتوش چشم را خيره مى كرد . او شمشير مى زد و مى گفت : گرداب هايى هستند كه پس از چندى ، درمى گذرند!

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن عاصم فائشى _: مردى از قومِ من ، برايم حكايت كرد كه روزى اَشتر ، همراهِ مردانى از قاريان و تكْ سوارانِ عرب ، در صِفّين به ميدان نبرد آمد و جنگى سخت صورت دادند . آن گاه ، مردى به نبردِ ما آمد كه _ خداى را سوگند _ بسى كم كسى را به درازا و تنومندىِ او ديده بودم . پس هماورد طلبيد و هيچ كس جز اشتر به ميدانِ او نرفت . آنان دو ضربه ردّ و بدل كردند و اشتر با ضربه اى او را كُشت . به خدا سوگند ، ما [ از پيش] بر او بيمناك بوديم و از او مى خواستيم به ميدانِ آن مرد نرود . آن گاه كه اشتر وى را كشت ، يكى از ياران آن مرد تنومند ندا در داد : اى سَهم ، اى سَهم بن ابى عيزار ؛ اى خوب ترين كسى كه از تيره زاره (1) مى شناسيمت . و گفت : به خدا سوگند ، هر آينه يا قاتل تو را مى كشم و يا او مرا مى كشد! سپس برون آمد و به اشتر يورش آورد . اشتر به او روى آورد و بر او ضربه اى زد ، چنان كه مقابلِ اسبش [ بر زمين ]افتاد . آن گاه ، يارانش به سويش شتافتند و پيكر مجروحش را وا رهاندند . ابو رفيقه فهمى گفت : اين ، آتشى بود ؛ امّا با گردبادى روبه رو شد .

.


1- .زاره ، تيره يا طائفه اى از قبيله اَزْد است .

ص: 76

تاريخ الطبري عن الحرّ بن الصيّاح النخعي_ فِي الأَشتَرِ _: رَآهُ مُنقِذٌ وحِميَرٌ ابنا قَيسٍ النّاعِطِيّانِ ، فَقالَ مُنقِذٌ لِحِميَرٍ : ما فِي العَرَبِ مِثلُ هذا إن كانَ ما أرى مِن قِتالِهِ عَلى نِيَّتِهِ . فَقالَ لَهُ حِميَرٌ : وهَلِ النِّيَّةُ إلّا ما تَراهُ يَصنَعُ ! قالَ : إنّي أخافُ أن يَكونَ يُحاوِلُ مُلكا . (1)

وقعة صفّين عن عمر بن سعد عن رجاله :إنَّ مُعاوِيَةَ دَعا مَروانَ بنَ الحَكَمِ فَقالَ : يا مَروانُ ، إنَّ الأَشتَرَ قَد غَمَّني وأقلَقَني ، فَاخرُج بِهذِهِ الخَيلِ في كَلاعٍ ويَحصُبَ ، فَالقَهُ فَقاتِل بِها . فَقالَ لَهُ مَروانُ : اُدعُ لَها عَمرا فَإِنَّهُ شِعارُكَ دونَ دِثارِكَ . ... ودَعا مُعاوِيَةُ عَمرا ، وأمَرَهُ بِالخُروجِ إلَى الأَشتَرِ ... فَخَرَجَ عَمرٌو في تِلكَ الخَيلِ فَلَقِيَهُ الأَشتَرُ أمامَ الخَيلِ ... فَعَرَفَ عَمرٌو أنَّهُ الأَشتَرُ ، وفَشِلَ حَيلُهُ وجَبُنَ ، وَاستَحيا أن يَرجِعَ . . . فَلَمّا غَشِيَهُ الأَشتَرُ بِالرُّمحِ زاغَ عَنهُ عَمرٌو ، فَطَعَنَهُ الأَشتَرُ في وَجهِهِ فَلَم يَصنَعِ الرُّمحُ شَيئا ، وثَقُلَ عَمرٌو فَأَمسَكَ عِنانَ فَرَسِهِ ، وجَعَلَ يَدَه عَلى وَجهِهِ ، ورَجَعَ راكِضا إلَى العَسكَرِ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 22 ؛ وقعة صفّين : ص 255 .
2- .وقعة صفّين : ص 439 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 79 و80 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 132 .

ص: 77

تاريخ الطبرى_ به نقل از حُرّ بن صَيّاح نَخَعى ، درباره اشتر _: مُنقِذ و حِميَر ناعِطى ، پسرانِ قيس ، اشتر را ديدند . منقذ به حمير گفت : اگر اين نيروى جنگاورى كه در او مى بينم ، مبتنى بر نيّت [الهىِ] او باشد ، كسى چون او در مردم عرب نيست . حمير به او گفت : آيا نيّت ، چيزى جز همين [پيكار خطرخيزى] است كه انجام مى دهد و مى بينى؟ گفت : بيم دارم كه او خواهان حكومت [ و نه رزماورىِ فداكارانه ]باشد .

وقعة صِفّين_ ب_ه ن_قل از عمر ب_ن س_عد ، از مردانش _: معاويه ، مروان بن حكم را فرا خواند و گفت : اى مروان! اشتر مرا اندوهگين كرده و نگران ساخته است . تو با اين گروهِ سوارانِ كِلاع و يَحْصُب به ميدان رو ، پس با او رودررو شو و با اين گروه ، به نبرد با وى برخيز . مروان به وى گفت : براى اين كار ، عَمرو را فراخوان كه همچون جامه زيرينت [ به تو پيوسته] است . ... معاويه ، عمرو را فرا خواند و فرمانش داد كه به ميدانِ اشتر رود ... عمرو با همان گروهِ سواران روان شد و اشتر ، پيشاپيش سواران ، با وى رويارو گشت ... عمرو دريافت كه او اشتر است . نيرويش كاسته شد و هراسان شد ، امّا شرم كرد كه باز گردد ... چون اشتر با نيزه بر او تاخت ، عمرو جا تهى كرد و اشتر نيزه اش را به چهره او زد ، ولى [ ضربه ]نيزه ، كارى نبود . عمرو را درد ، سنگين افتاد . پس لگام اسبش را كشيد و دستش را بر چهره اش نهاد و گريزان به اردوگاه بازگشت .

.

ص: 78

راجع : ج 13 ص 506 (مالك الأشتر) . ج 7 ص 12 (استشهاد مالك الأشتر) .

9 / 11قِتالُ الإِمامِ بِنَفسِهِوقعة صفّين عن جابر بن عمير الأنصاري_ في بَيانِ شَجاعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام في حَربِ صِفّينَ _: لا وَاللّهِ الَّذي بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِالحَقِّ نَبِيّا ، ما سَمِعنا بِرَئيسِ قَومٍ مُنذُ خَلَقَ اللّهُ السَّماواتِ وَالأَرضَ أصابَ بِيَدِهِ في يَومٍ واحِدٍ ما أصابَ ؛ إنَّهُ قَتَلَ فيما ذَكَرَ العادّونَ زِيادَةً عَلى خَمسِمِئَةٍ مِن أعلامِ العَرَبِ ، يَخرُجُ بِسَيفِهِ مُنحَنِيا فَيقولُ : مَعذِرَةً إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وإلَيكُم مِن هذا ، لَقَد هَمَمتُ أن أصقُلَهُ ولكِن حَجَزَني عَنهُ أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ كَثيرا : «لا سَيفَ إلّا ذو الفَقارِ ، ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ» وأنا اُقاتِلُ بِهِ دونَهُ . قالَ : فَكُنّا نَأخُذُهُ فَنُقَوِّمُهُ ، ثُمَّ يَتَناوَلُهُ مِن أيدينا فَيَتَقَحَّمُ بِهِ في عُرضِ الصَّفِّ ، فَلا وَاللّهِ ما لَيثٌ بِأَشَدَّ نِكايَةً في عَدُوِّهِ مِنهُ ، رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ رَحمَةً واسِعَةً . (1)

ذخائر العقبى عن ابن عبّاس_ وقَد سَأَلَهُ رَجُلٌ : أكانَ عَلِيٌّ رضى الله عنه يُباشِرُ القِتالَ بِنَفسِهِ يَومَ صِفّينَ ؟ _: وَاللّهِ ما رَأَيتُ رَجُلاً أطرَحَ لِنَفسِهِ في مَتلَفٍ مِن عَلِيٍّ ، ولَقَد رَأَيتُهُ يَخرُجُ حاسِرَ الرَّأسِ ، بِيَدِهِ السَّيفُ إلَى الرَّجُلِ الدّارعِ فَيَقتُلُهُ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 477 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 211 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 264 .
2- .ذخائر العقبى : ص 176 ، حياة الحيوان الكبرى : ج 1 ص 53 .

ص: 79

9 / 11 نبرد شخصِ امام

ر . ك : ج 13 ص 507 (مالك اشتر) . ج 7 ص 13 (شهادت مالك اشتر) .

9 / 11نبرد شخصِ اماموقعة صِفّين_ به نقل از جابر بن عُمَير انصارى ، در بيان دلاورىِ على عليه السلام در جنگ صفّين _: نه ؛ سوگند به خداوندى كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق به پيامبرى برانگيخت ، از زمانى كه خدا آسمان ها و زمين را آفريد ، هرگز نشنيده ايم كه پيشواى مردمى در يك روز ، به دستِ خويش چنين كند كه على عليه السلام كرد . چنان كه شمارندگان ذكر كرده اند ، او بيش از پانصد نام آورِ عرب را هلاك كرد ؛ با شمشيرِ كج شده خود به ميدان مى رفت و مى گفت : «از خداى عز و جل و شما پوزش مى خواهم كه [ شمشيرم ]چنين است . عزم كرده بودم كه آن را صيقل دهم ؛ امّا اين سخن پيامبر خدا مرا از اين كار باز داشت كه فراوان مى فرمود : شمشيرى جز ذوالفقار و جوانْ مردى جز على نيست و اين در حالى بود كه من پيش روى او مى جنگيدم» . ما آن شمشير را مى گرفتيم و صاف مى كرديم . سپس وى آن را از دست هاى ما گرفته ، با آن به پهناى صف [ دشمن ]يورش مى بُرد . نه ؛ به خدا سوگند ، صولتِ هيچ شيرى در شكار دشمن ، بيش از او نبود . رحمتِ فرا گسترِ خداوند بر او باد!

ذخائر العقبى_ به نقل از ابن عبّاس ، در پاسخِ مردى كه از وى پرسيد : آيا على عليه السلام ، خود ، در جنگ صفّين به نبرد پرداخت؟ _: به خدا سوگند ، هيچ مردى را نديدم كه همچون على عليه السلام جان خود را در خطرِ فنا اندازد . به راستى ، خود ، او را ديدم كه برهنه سر و شمشير در دست ، به مردى زرهپوش يورش بُرد و او را كُشت .

.

ص: 80

تاريخ الطبري عن أبي عبد الرحمن السلمي :كُنّا مَعَ عَلِيٍّ بِصِفّينَ ، فَكُنّا قَد وَكَّلنا بِفَرَسِهِ رَجُلَينِ يَحفَظانِهِ ويَمنَعانِهِ مِن أن يَحمِلَ ، فَكانَ إذا حانَت مِنهُما غَفلَةٌ يَحمِلُ ، فَلا يَرجِعُ حَتّى يَخضِبَ سَيفُهُ . وإنَّهُ حَمَلَ ذاتَ يَومٍ فَلَم يَرجِع حَتَّى انثَنى سَيفُهُ ، فَأَلقاهُ إلَيهِم ، وقالَ : لَولا أنَّهُ انثَنى ما رَجَعتُ . (1)

تاريخ الطبري عن أبي روق الهمداني_ في شِدَّةِ حَربِ صِفّينَ _: ... اِنتَهَتِ الهَزيمَةُ إلى عَلِيٍّ ، فَانصَرَفَ يَتَمَشّى نَحوَ المَيسَرَةِ ، فَانكَشَفَت عَنهُ مُضَرُ مِنَ المَيسَرَةِ ، وثَبَتَت رَبيعَةُ . قالَ أبو مِخنَفٍ : حَدَّثَني مالِكُ بنُ أعيَنَ الجُهَنِيُّ ، عَن زَيدِ بنِ وَهبٍ الجُهَنِيِّ قالَ : مَرَّ عَلِيٌّ مَعَهُ بَنوهُ نَحوَ المَيسَرَةِ ومَعَهُ رَبيعَةُ وَحدَها ، وإنّي لَأَرَى النَّبلَ يَمُرُّ بَينَ عاتِقِهِ ومَنكِبِهِ ، وما مِن بَنيهِ أحَدٌ إلّا يَقيهِ بِنَفسِهِ ، فَيَكرَهُ عَلِيٌّ ذلِكَ ، فَيَتَقَدَّمُ عَلَيهِ فَيَحولُ بَينَ أهلِ الشّامِ وبَينَهُ ، فَيَأخُذُهُ بِيَدِهِ إذا فَعَلَ ذلِكَ فَيُلقيهِ بَينَ يَدَيهِ أو مِن وَرائِهِ . فَبَصُرَ بِهِ أحمَرُ _ مَولى أبي سُفيانَ ، أو عُثمانَ ، أو بَعضِ بَني اُمَيَّةَ _ فَقالَ [أي أحمَرُ] : عَلِيٌّ وَربِّ الكَعبَةِ ! قَتَلَنِي اللّهُ إن لَم أقتُلكَ أو تَقتُلني ، فَأَقبَلَ نَحوَهُ ، فَخَرَجَ إلَيهِ كَيسانُ مَولى عَلِيٍّ ، فَاختَلَفا ضَربَتَينِ ، فَقَتَلَهُ مَولى بَني اُمَيَّةَ ، ويَنتَهِزُهُ عَلِيٌّ ، فَيَقَعُ بِيَدِهِ في جَيبِ دِرعِهِ ، فَيَجبِذُهُ (2) ، ثُمَّ حَمَلَهُ عَلى عاتِقِهِ ، فَكَأَنّي أنظُرُ إلى رُجَيلَتَيهِ ، تَختَلِفانِ عَلى عُنُقِ عَلِيٍّ ، ثُمَّ ضَرَبَ بِهِ الأَرضَ فَكَسَرَ مَنكِبَهُ وعَضُدَيهِ ، وشَدَّ ابنا عَلِيٍّ عَلَيهِ حُسَينٌ ومُحَمَّدٌ ، فَضَرَباهُ بِأَسيافِهِما حَتّى بَرَدَ ، فَكَأَنّي أَنظُرُ إلى عَلِيٍّ قائِما ، وإلى شِبلَيهِ يَضرِبانِ الرَّجُلَ ... . ثُمَّ إنَّ أهلَ الشّامِ دَنَوا مِنهُ ، ووَاللّهِ ما يَزيدُهُ قُربُهُم مِنهُ سُرعَةً في مَشيِهِ ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : ما ضَرَّكَ لَو سَعَيتَ حَتّى تَنتَهِيَ إلى هؤُلاءِ الَّذينَ قَد صَبَروا لِعَدُوِّكَ مِن أصحابِكَ ؟ فَقالَ : يا بُنَيَّ ، إنَّ لِأَبيكَ يَوما لَن يَعدُوَهُ ، ولا يُبطِئُ بِهِ عَنهُ (3) السَّعيُ ، ولا يُعَجِّلُ بِهِ إلَيهِ المَشيُ ، إنَّ أباكَ وَاللّهِ ما يُبالي أوَقَعَ عَلَى المَوتِ ، أو وَقَعَ المَوتُ عَلَيهِ ! (4)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 40 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 383 ، الإصابة : ج 6 ص 405 الرقم 8934 وفيه إلى «يخضب سيفه» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 270 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 3 ح 379 .
2- .جَبَذ يَجبذ : لغة في جَذَبَ (لسان العرب : ج 3 ص 478 «جبذ») .
3- .في المصدر : «عند» ، والتصحيح من وقعة صفّين .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 18 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 373 ، شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 198 كلاهما نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 248 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 265 وكشف الغمّة : ج 1 ص 251 .

ص: 81

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى _: همراه على عليه السلام در صِفّين بوديم و دو پياده را بر كناره اسبش گماشته بوديم تا مراقب او باشند و از حمله كردن بازش دارند . امّا او هر گاه آن دو غفلت مى كردند ، حمله مى بُرد و تا زمانى كه شمشيرش در خون نمى نشست ، باز نمى گشت . روزى وى يورش بُرد و تا شمشيرش خَم برنداشت ، بازنگشت . آن گاه آن را به سوى ايشان پرتاب كرد و گفت : «اگر اين [ شمشير] خم برنمى داشت ، باز نمى گشتم .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو رَوْق هَمْدانى ، در وصفِ شدّت جنگ صِفّين _: ... دامنه گريز تا جايى كه على عليه السلام قرار داشت ، كشيده شد . پس وى به سوى جناح چپ ، پياده حركت كرد و [ افرادِ قبيله] مُضَر در جناح چپ ، از گرد او پراكنده شدند و [ فقط افراد قبيله ]ربيعه پايدارى ورزيدند . [ ابو مِخْنَف از مالك بن اَعيَن جُهَنى و او از زيد بن وَهْب جُهَنى آورده است : ]على عليه السلام همراه پسرانش به سوى جناح چپ حركت كرد و تنها افراد ربيعه با او بودند . گويى اكنون مى بينم كه تير از ميان شانه و كتف هايش مى گذرد و يكايك پسرانش خود را سپر او مى كنند و على عليه السلام اين را نمى پسندد و خود را پيش مى اندازد و ميان آن فرزند و شاميان،فاصله مى شود. هرگاه يكى از پسرانش چنين مى كرد، وى او را با دست خويش مى گرفت و پيش رو يا پشت سر خود مى افكَنْد [ به گونه اى كه نتواند سپرِ وى شود] . اَحمَر ، غلامِ ابوسفيان يا عثمان يا يكى ديگر از بنى اميّه ، او را ديد و گفت : اى على! به پروردگار كعبه سوگند ، خدا مرا بكشد اگر يا تو را نكشم و يا خود كشته نشوم . سپس به سوى على عليه السلام يورش بُرد . كيسان ، غلامِ على ، با او برابر شد و دو ضربه ردّ و بدل كردند . غلامِ بنى اميّه ، كيسان را كشت . على عليه السلام خود ، به سوى آن غلام بنى اميّه شتافت و دستش را در گريبانِ زرهش برد و او را به سوى خود كشيد . سپس بر شانه خود ، وى را بر كشيد . گويى اكنون دو پاى او را مى بينم كه بر گردنِ على بالا و پايين مى شوند . آن گاه ، وى را بر زمين كوفت و شانه و بازوانش را شكست . سپس پسرانِ على عليه السلام ، حسين و محمّد عليهماالسلام ، بر آن غلام تاختند و او را با شمشيرهاى خود زدند ، چندان كه [ بمُرد و بدنش] سرد شد . گويى اكنون على عليه السلام را مى نگرم كه ايستاده است و دو شير بچّه اش آن غلام را فرو مى كوبند ... سپس شاميان به على عليه السلام نزديك شدند . به خدا سوگند ، نزديك شدنِ ايشان به وى سبب نمى شد كه او در راه رفتن به شتاب افتد . حسن عليه السلام به وى گفت : تو را چه زيان مى رسد اگر بِدَوى وخود را به آن دسته از يارانت برسانى كه مقابلِ دشمنت پايدارى مى ورزند؟ گفت : «پسر جان! براى پدرت روزى (اَجلى ) است كه از آن هرگز در نگذرد ؛ دويدن ، آن را به تأخير نيفكَنَد و كُند رفتن ، آن را پيش نيندازد . به خدا سوگند ، پدرت را تفاوت نمى كند كه خود به سوى مرگ آيد يا مرگ بر او درآيد» .

.

ص: 82

الأخبار الطوال :كانَ فارِسَ مُعاوِيَةَ الَّذي يَبتَهي (1) بِهِ حُرَيثٌ مَولاهُ ، وكانَ يَلبَسُ بِزَّةَ مُعاوِيَةَ ، ويَستَلئِمُ سِلاحَهُ ، ويَركَبُ فَرَسَهُ ، ويَحمِلُ مُتَشَبِّها بِمُعاوِيَةَ ، فَإذا حَمَلَ قالَ النّاسُ : هذا مُعاوِيَةُ . وقَد كانَ مُعاوِيَةُ نَهاهُ عَن عَلِيٍّ ، وقالَ : اِجتَنِبهُ ، وضَع رُمحَكَ حَيثُ شِئتَ . فَخَلا بِهِ عَمرٌو ، وقالَ : ما يَمنَعُكَ مِن مُبارَزَةِ عَلِيٍّ ، وأنتَ لَهُ كُف ءٌ ؟ قالَ : نَهاني مَولايَ عَنهُ . قالَ : وإنّي وَاللّهِ لَأَرجو إن بارَزتَهُ أن تَقتُلَهُ ، فَتَذَهَبَ بِشَرَفِ ذلِكَ . فَلَم يَزَل يُزَيِّنُ لَهُ ذلِكَ حَتّى وَقَعَ في قَلبِ حُرَيثٍ . فَلَمّا أصبَحوا خَرَجَ حُرَيثٌ حَتّى قامَ بَينَ الصَّفَّينِ ، وقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، ابرُز إلَيَّ ! أنَا حُرَيثٌ . فَخَرَجَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَضَرَبَهُ ، فَقَتَلَهُ . (2)

.


1- .ابتهأت بالشيء : أنستَ به وأحببتَ قربه (تاج العروس : ج 19 ص 232 «بهو») .
2- .الأخبار الطوال : ص 176 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 335 ، الفتوح : ج 3 ص 29 ، الفصول المهمّة : ص 91 ، المناقب للخوارزمي : ص 223 ح 240 ؛ وقعة صفّين : ص 272 كلّها نحوه .

ص: 83

الأخبار الطّوال :تكْ سوارِ معاويه كه بسى به وى مباهات مى ورزيد ، غلامش حُرَيث بود . او رزمپوشِ معاويه را به بَر مى كرد ، سلاح او را به كف مى گرفت ، بر اسب وى سوار مى شد و همانندِ خودِ معاويه حمله مى كرد . از اين رو ، هر گاه يورش مى آورْد ، مردم مى گفتند : «اين ، معاويه است» . معاويه او را از نبرد با على عليه السلام نهى كرده ، به وى گفته بود : نيزه ات را هر جا مى خواهى ، فرود آور ؛ امّا از على دورى كن! عمرو [ بن عاص] با حُرَيث خلوت كرد و گفت : چه چيز تو را از هماوردى با على باز مى دارد ، حال آن كه تو هَمزورِ اويى؟ گفت : سرورم مرا از نبرد با او نهى كرده است . گفت : به خدا سوگند ، من اميدوارم كه اگر با او نبرد كنى ، وى را مى كشى و شرفِ اين كار نصيب تو مى شود . عمرو ، مرتّبا اين كار را براى وى زيبا جلوه مى داد ، چندان كه در دل حُرَيث افتاد [ كه چنين كند] . صبحگاهان ، حريث برون آمد تا ميان دو صف ايستاد و گفت : اى ابوالحسن! من حُرَيث هستم . به نبردِ من بيا! آن گاه ، على عليه السلام به ميدانِ وى رفت و با ضربه اى ، او را كشت .

.

ص: 84

وقعة صفّين عن صعصعة بن صوحان :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ صافَّ أهلَ الشّامِ ، حَتّى بَرَزَ رَجُلٌ مِن حِميَرٍ مِن آلِ ذي يَزَنَ ، اسمُهُ : كُرَيبُ بنُ الصَّبّاحِ ، لَيسَ في أهلِ الشّامِ يَومَئِذٍ رَجُلٌ أشهَرَ شِدَّةً بِالبَأسِ مِنهُ ، ثُمَّ نادى : مَن يُبارِزُ ؟ فَبَرَزَ إلَيهِ المُرتَفِعُ بنُ الوَضّاحِ الزُّبَيدِيُّ ، فَقَتَلَ المُرتَفِعَ . ثُمَّ نادى : مَن يُبارِزُ ؟ فَبَرَزَ إلَيهِ الحارِثُ بنُ الجُلاحِ ، فَقَتَلَ . ثُمَّ نادى : مَن يُبارِزُ ؟ فَبَرَزَ إلَيهِ عائِذُ بنُ مَسروقٍ الهَمدانِيُّ ، فَقَتَلَ عائِذا . ثُمَّ رَمى بِأَجسادِهِم بَعضَها فَوقَ بَعضٍ ، ثُمَّ قامَ عَلَيها بَغيا وَاعتِداءً . ثُمَّ نادى : هَل بَقِيَ مِن مُبارِزٍ ؟ فَبَرَزَ إلَيهِ عَلِيٌّ ثُمَّ ناداهُ : وَيحَكَ يا كُرَيبُ ! إنّي اُحَذِّرُكَ اللّهَ وبَأسَهُ ونَقِمَتَهُ ، وأدعوكَ إلى سُنَّةِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ ، وَيحَكَ ! لا يُدخِلَنَّكَ ابنُ آكِلَةِ الأَكبادِ النّارَ . فَكانَ جَوابُهُ أن قالَ : ما أكثَرَ ما قَد سَمِعنا هذِهِ المَقالَةَ مِنكَ ، فَلا حاجَةَ لَنا فيها . أقدِم إذا شَئتَ ، مَن يَشتَري سَيفي وهذا أثَرُهُ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ ، ثُمَّ مَشى إلَيهِ فَلَم يُمهِلهُ أن ضَرَبَهُ ضَربَةً خَرَّ مِنها قَتيلاً يَتَشَحَّطُ في دَمِهِ . ثُمَّ نادى : مَن يُبارِزُ ؟ فَبَرَزَ إلَيهِ الحارِثُ بنُ وَداعَةَ الحِميَرِيُّ ، فَقَتَلَ الحارِثَ . ثُمَّ نادى : مَن يُبارِزُ ؟ فَبَرَزَ إلَيهِ المُطاعُ بنُ المُطَّلِبِ القَينِيُّ ، فَقَتَلَ مُطاعا . ثُمَّ نادى : مَن يَبرُزُ ؟ فَلَم يَبرُز إلَيهِ أحَدٌ . ثُمَّ إنَّ عَلِيّا نادى : يا مَعشرَ المُسلِمينَ ! «الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَ_تُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ وَاتَّقُواْ اللَّهَ وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ» (1) ، وَيحَكَ يا مُعاوِيَةُ هَلُمَّ إلَيَّ فَبارِزني ، ولا يُقتَلَنَّ النّاسُ فيما بَينَنا ! فَقالَ عَمرٌو : اِغتَنِمهُ مُنتَهَزا ، قَد قَتَلَ ثَلاثَةً مِن أبطالِ العَرَبِ ، وإنّي أطمَعُ أن يُظفِرَكَ اللّهُ بِهِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : وَيحَكَ يا عَمرُو ! وَاللّهِ ، إن تُريدُ إلّا أن اُقتَلَ فَتُصيبَ الخِلافَةَ بَعدي ، اذهَب إلَيكَ ، فَلَيسَ مِثلي يُخدَعُ . (2)

.


1- .البقرة : 194 .
2- .وقعة صفّين : ص 315 ؛ الفتوح : ج 3 ص 112 ، الفصول المهمّة : ص 88 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 264 كلّها نحوه وراجع جواهر المطالب : ج 1 ص 265 .

ص: 85

وقعة صِفّين_ به نقل از صَعصَعة بن صُوحان _: على بن ابى طالب عليه السلام روياروى شاميان قرار گرفت تا آن كه مردى حِميَرى از خاندان ذو يَزَن ، به نام كُرَيب بن صباح ، به ميدان آمد . در آن روز ، هيچ مردى قوى تر از او در شاميان نبود . پس ندا در داد: هماوردِ من كيست؟ مرتفع بن وضّاح زُبيدى به نبردِ او رفت وكشته شد . سپس نداد داد : كيست كه با من هماوردى كند؟ حارث بن جلاح به هماوردى اش رفت و [او نيز ]كشته شد. پس بانگ زد : چه كس با من هماوردى كند؟ عائذ بن مسروق هَمْدانى به نبردش رفت و [ او هم] كشته شد . آن گاه اجساد آن كشته ها را بر روى هم افكَنْد و با گردنكشى و زياده خواهى بر آنها ايستاد و بانگ در داد : آيا مبارزى مانده است؟ على عليه السلام به ميدانِ وى آمد و او را ندا داد : «واى بر تو اى كُرَيب! من تو را از خدا و خشم و انتقام او برحذر مى دارم و به سنّت خدا و پيامبرش فرا مى خوانم . واى بر تو! مبادا پسرِ آن زن جگرخوار ، تو را به آتش در افكَنَد!» . پاسخ او اين بود : اين [ گونه] سخن را از تو بسيار شنيده ايم و ديگر ما را به آن نيازى نيست . اگر مى خواهى ، پيش بيا! كيست كه شمشير مرا كه چنين اثرى دارد ، [ به جان ]بخرد؟ على عليه السلام گفت : «لا حول و لا قوّة إلّا باللّه !» . سپس به سوى وى رفت و بى آن كه مهلتش دهد ، ضربه اى به او زد كه بر اثر آن ، كشته شده ، بر زمين افتاد و در خون خويش غلتيد . سپس ندا در داد : «هماورد كيست؟» . حارث بن وداعه حِميَرى به ميدانش آمد و كشته شد . باز بانگ زد : «كيست مبارز؟» . مطاع بن مطّلب قينى براى نبرد پيش آمد و [ او هم ]كشته شد . آن گاه ، فرياد زد : «مبارزى هست؟» و هيچ كس براى مبارزه با او پيش نيامد . سپس على عليه السلام ندا داد : «اى گروه مسلمانان! «اين ماه حرام در مقابل آن ماه حرام ؛ و شكستنِ حريم ها را قصاص است . پس هر كس بر شما تعدّى كند ، به همان اندازه تعدّى اش ، بر او تعدّى كنيد و از خدا بترسيد و بدانيد كه او با پرهيزگاران است» . واى بر تو اى معاويه! به سوى من آ و با من هماوردى كن ، تا در ميانه ما ديگر مردم كشته نشوند» . عمرو گفت : از اين فرصت بهره گير . او سه تن از پهلوانان عرب را كشته [ و خسته شده است] ؛ پس اميدوارم خداوند تو را بر او پيروز گردانَد! معاويه گفت : واى بر تو اى عمرو! به خدا سوگند ، تنها خواستِ تو آن است كه كشته شوم و تو پس از من به خلافت برسى . پىِ كار خويش رو ، كه كسى همانندِ من ، فريب نمى خورَد .

.

ص: 86

وقعة صفّين عن صعصعة بن صوحان والحارث بن أدهم :بَرَزَ يَومَئِذٍ عُروَةُ بنُ داوُدَ الدِّمَشقِيُّ فَقالَ : إن كانَ مُعاوِيَةُ كَرِهَ مُبارَزَتَكَ يا أبَا الحَسَنِ فَهَلُمَّ إلَيَّ . فَتَقَدَّمَ إلَيهِ عَلِيٌّ ، فَقالَ لَهُ أصحابُهُ : ذَر هذَا الكَلبَ فَإِنَّهُ لَيسَ لَكَ بِخَطَرٍ . فَقالَ : وَاللّهِ ، ما مُعاوِيَةُ اليَومَ بِأغيَظَ لي مِنهُ ، دَعوني وإيّاهُ ، ثُمَّ حَمَلَ عَلَيهِ فَضَرَبَهُ فَقَطَعَهُ قِطعَتَينِ ، سَقَطَت إحداهُما يَمنَةً ، وَالاُخرى يَسرَةً ، فَارتَجَّ العَسكَرانِ لِهَولِ الضَّربَةِ . ثُمَّ قالَ : اِذهَب يا عُروَةُ فَأَخبِر قَومَكَ ، أما وَالَّذي بَعَثَ مُحَمَّدا بِالحَقِّ لَقَد عايَنتَ النّارَ وأصبَحتَ مِنَ النّادِمينَ . وقالَ ابنُ عَمٍّ لِعُروَةَ : وا سوءَ صَباحاه ، قَبَحَ اللّهُ البَقاءَ بَعدَ أبي داوُدَ ... . وحَمَلَ ابنُ عَمِّ أبي داوُدَ عَلى عَلِيٍّ فَطَعَنَهُ فَضَرَبَ الرُّمحَ فَبَرَأهُ ، ثُمَّ قَنَّعَهُ ضَربَةً فَأَلحَقَهُ بِأَبيداوُدَ ، ومُعاوِيَةُ واقِفٌ عَلَى التَّلِّ يُبصِرُ ويُشاهِدُ ، فَقالَ : تَبّا لِهذِهِ الرِّجالِ وقُبحا ؛ أما فيهِم مَن يَقتُلُ هذا مبُارَزَةً أو غيلَةً ، أو فِي اختِلاطِ الفَيلَقِ وثَوَرانِ النَّقعِ ! فَقالَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ : اُبرُز إلَيهِ أنتَ فَإِنَّكَ أولَى النّاسِ بِمُبارَزَتِهِ . فَقالَ : وَاللّهِ ، لَقَد دَعاني إلَى البِرازِ حَتَّى استَحيَيتُ مِن قُرَيشٍ ، وإنّي وَاللّهِ لا أبرُزُ إلَيهِ ، ما جُعِلَ العَسكَرُ بَينَ يَدَيِ الرَّئيسِ إلّا وِقايَةً لَهُ . فَقالَ عُتبَةُ بنُ أبي سُفيانَ : اِلهَوا عَن هذا ؛ كَأَنَّكُم لم تَسمَعوا نِداءَهُ ، فَقَد عَلِمتُم أنَّهُ قَتَلَ حُرَيثا ، وفَضَحَ عَمرا ، ولا أرى أحَدا يَتَحَكَّكُ (1) بِهِ إلّا قَتَلَهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ لِبُسرِ بنِ أرطاةَ :أ تَقومُ لِمُبارَزَتِهِ ؟ فَقالَ : ما أحَدٌ أحَقَّ بِها مِنكَ ، وإذ أبَيتُموهُ فَأَنا لَهُ ... فَاستَقبَلَهُ بُسرٌ قَريبا مِنَ التَّلِّ وهُوَ مُقَنَّعٌ فِي الحَديدِ لا يُعرَفُ ، فَناداهُ : اُبرُز إلَيَّ أبا حَسَنٍ ! فَانحَدَرَ إلَيهِ عَلى تُؤَدَةٍ غَيرَ مُكتَرِثٍ ، حَتّى إذا قارَبَهُ طَعَنَهُ وهُوَ دارِعٌ ، فَأَلقاهُ عَلَى الأَرضِ ، ومَنَعَ الدِّرعُ السِّنانَ أن يَصِلَ إلَيهِ ، فَاتَّقاهُ بُسرٌ بِعَورَتِهِ وقَصَدَ أن يَكشِفَها يَستَدفِعُ بَأسَهُ ، فَانصَرَفَ عَنهُ عَِليٌّ عليه السلام مُستَدبِرا لَهُ ، فَعَرَفَهُ الأَشتَرُ حينَ سَقَطَ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ هذا بُسرُ بنُ أرطاةَ ، عَدُوُّ اللّهِ وعَدُوُّكَ . فَقالَ : دَعهُ عَلَيهِ لَعنَةُ اللّهِ ، أبَعدَ أن فَعَلَها ... . وقامَ بُسرٌ مِن طَعنَةِ عَلِيٍّ مُوَلِّيا ، ووَلَّت خَيلُهُ ، وناداهُ عَلِيٌّ : يا بُسرُ ، مُعاوِيَةُ كانَ أحَقَّ بِهذا مِنكَ . فَرَجَعَ بُسرٌ إلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : اِرفَع طَرفَكَ قَد أدالَ اللّهُ عَمرا مِنكَ . . . . فَكانَ بُسرٌ بَعدَ ذلِكَ إذا لَقِيَ الخَيلَ الَّتي فيها عَلِيٌّ تَنَحّى ناحِيَةً . وتَحامى فُرسانُ أهلِ الشّامِ عَلِيّا . (2)

.


1- .التحكّك : التحرّش والتعرّض (لسان العرب : ج 10 ص 414 «حكك») .
2- .وقعة صفّين : ص 458 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 95 وراجع الفتوح : ج 3 ص 105 والمناقب للخوارزمي : ص 240 ح 240 .

ص: 87

وقعة صِفّين_ ب_ه نقل از ص_عصعة ب_ن ص_وحان و حارث بن اَدهم _: آن روز ، عُروة بن داوود دمشقى به ميدان آمد و گفت : اى ابوالحسن! اگر معاويه از مبارزه با تو اكراه دارد ، به سوى من آ . على عليه السلام به سوى وى رفت . يارانش به وى گفتند : اين سگ را فرو گذار ، كه او هم رتبه تو نيست . گفت : «به خدا سوگند ، امروز معاويه بيش از او به من كينه ندارد . من و او را وا نهيد!» . سپس بر او يورش بُرد و با ضربه اى به دو نيمش كرد ؛ نيمى سوى راست افتاد و نيمى سوى چپ ، و هر دو سپاه از گرانىِ اين ضربه ، بر خويش لرزيدند . سپس گفت : «اى عروه! برو و قومت را آگاه كن . سوگند به آن كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت ، تو به راستى آتش را ديدى و اكنون پشيمانى» . پسر عموى عروه گفت : چه بامداد شومى است . پس از ابو داوود (عروه ) ، خداوند زندگى را [ بر من ]زشت گردانَد! ... سپس او به على عليه السلام يورش آورد و بر او نيزه اى نواخت . على عليه السلام بر آن نيزه ضربه اى زد كه آن را دور ساخت . سپس ضربه ديگرى بر او نواخت و او را در پى ابو داوود ، روانه كرد . معاويه بر تپّه اى ايستاده بود ، اين صحنه را مى ديد و گواه بود . پس گفت : مرگ و ننگ از آنِ اين مردان! آيا در ميانِ ايشان كسى نيست كه يا در هماوردى با او يا به غافلگيرى يا در ميانِ درآميختگىِ دو سپاه و بر پا شدنِ گَردِ [ نبرد] ، وى را بكشد؟ وليد بن عُقْبه گفت : تو ، خود به مبارزه او رو ، كه از همه مردم براى مبارزه با وى سزاوارترى! گفت : به خدا سوگند ، او مرا به مبارزه خواند [ و من سر باز زدم] ، چندان كه نزد قريش شرمسار شدم . خداى را سوگند ، من به مبارزه او نخواهم رفت ؛ زيرا سپاه در مقابل پيشوا ، فقط براى حفاظت از اوست . عتبة بن ابى سفيان گفت : او را واگذاريد . گويى بانگش را نشنيده ايد . شما مى دانيد كه او حُرَيث را كُشت و عمرو [ بن عاص ]را به آن رسوايى كشاند . من كسى را نمى شناسم كه روياروى او رود و كشته نشود . معاويه به بُسر بن اَرطات گفت : آيا براى مبارزه با او بر پا مى خيزى؟ گفت : هيچ كس براى اين مبارزه ، سزاوارتر از تو نيست ؛ امّا اگر شما ابا داريد ، من به نبرد او مى روم ... پس بُسر به تپّه نزديك شد ، حال آن كه نقابى آهنين بر چهره داشت و شناخته نمى شد . آن گاه ، او را ندا داد : اى ابوالحسن! به مبارزه با من درآى! على عليه السلام با وقار و بى اعتنايى [ به وى] به سويش روان گشت و آن گاه كه به وى نزديك شد ، بر او كه زره به تن داشت ، با نيزه ضربه اى زد و وى را بر زمين افكَنْد ؛ امّا زره ، مانِع فرو رفتنِ نيزه بر اندام او شد . بُسر [ نيز] در برابر او به عورتش پناه برد ، بدين سان كه دست بُرد تا عورتش را عريان كند و از آسيب او در امان باشد ، كه على عليه السلام [ با ديدن اين صحنه ]بازگشت و به او پشت كرد . وقتى بُسر بر زمين افتاد ، اَشتر او را شناخت و گفت : اى امير مؤمنان! اين بُسر بن اَرطات ، دشمن خدا و توست . على عليه السلام گفت : «او را وا گذار ، كه خدايش لعنت كناد! آيا پس از اين كه چنان كارى كرد [ نزديكش شوم و او را بكشم]؟» . بُسر پس از ضربه على عليه السلام با سوارانش بازگشت . على عليه السلام او را ندا داد : «اى بسر! براى مبارزه ، معاويه سزاوارتر از تو بود!» . بُسر نزديك معاويه باز گشت . معاويه به او گفت : «سرت را بالا گير ، كه پيش از تو خداوند ، عمرو [ بن عاص ]را به چنين سرنوشتى دچار كرد» ... از آن پس ، هر گاه بُسر به گروهى بر مى خورد كه على عليه السلام در ميانشان بود ، به گوشه اى پناه مى بُرد و تكْ سوارانِ شامى [ نيز ]از على عليه السلام دورى مى جُستند .

.

ص: 88

. .

ص: 89

. .

ص: 90

الفتوح :خَرَجَ رَجُلٌ مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ يُقالُ لَهُ : المُخارِقُ بنُ عَبدِ الرَّحمنِ _ وكانَ فارِسا بَطَلاً _ حَتّى وَقَفَ بَينَ الجَمعَينِ ، ثُمَّ سَأَلَ النِّزالَ ، فَخَرَجَ إلَيهِ المُؤَمَّلُ بنُ عُبَيدٍ المُرادِيُّ ، فَقَتَلَهُ الشّامِيُّ . . . فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى قَتَلَ أربَعَةَ نَفَرٍ ، وَاحتَزَّ رُؤوسَهُم ، وكَشَفَ عَوراتِهِم . قالَ : فَتَحاماهُ النّاسُ خَوفا مِنهُ . قالَ : ونَظَرَ إلَيهِ عَلِيٌّ رضى الله عنه وقَد فَعَلَ ما فَعَلَ فَخَرَجَ إلَيهِ مُتَنَكّرا ، وحَمَلَ عَلَيهِ الشّامِيُّ وهُوَ لَم يَعرِفهُ ، فَبَدَرَهُ عَلِيٌّ بِضَربَةٍ عَلى حَبلِ عاتِقِهِ فَرَمى بِشِقِّهِ ، ثُمَّ نَزَلَ إلَيهِ فَاحتَزَّ رَأسَهُ ، وقَلَّبَ وَجهَهُ إلَى السَّماءِ ، ولَم يَكشِف عَورَتَهُ . ثُمَّ نادى : هَل مِن مُبارِزٍ ؟ فَخَرَجَ إلَيهِ آخَرُ ، فَقَتَلَهُ عَلِيٌّ رضى الله عنه ، وفَعَلَ بِهِ كَما فَعَلَ بِالأَوَّلِ . فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى قَتَلَ مِنهُم سَبعَةً أم ثَمانِيَةً وهُوَ يَفعَلُ بِهِم كَما يَفعَلُ بِالأَوَّلِ ، ولا يَكشِفُ عَوراتِهِم . فَأَحجَمَ النّاسُ عَنهُ وتَحامَتهُ الأَبطالُ مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ ، ورَدَّها عَن مُعاوِيَةَ عَبدٌ لَهُ يُقالُ لَهُ : حَربٌ ، فَكانَ فارِسا لا يُصطَلى بِنارِهِ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : وَيحَكَ يا حَربُ ، اخرُج إلى هذَا الفارِسِ فَاكفِني أمرَهُ ، فَإِنَّهُ قَد قَتَلَ مِن أصحابي مَن قَد عَلِمتَ ! قالَ : فَقالَ حَربٌ : جُعِلتُ فِداكَ إنّي وَاللّهِ أرى مَقامَ فارِسٍ بَطَلٍ لَو بَرَزَ إلَيهِ أهلُ عَسكَرِكَ لَأَفناهُم عَن آخِرِهِم ، فَإِن شِئتَ بَرَزتُ إلَيهِ وأنَا أعلَمُ أنَّهُ قاتِلي ، وإن شِئتَ فَأَبقِني لِغَيرِهِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : لا وَاللّهِ ، ما أُحِبُّ أن تُقتَلَ ، فَقِف مَكانَكَ حَتّى يَخرُجَ إلَيهِ غَيرُكَ . قالَ : وجَعَلَ يُناديهِم ولا يَخرُجُ إلَيهِ واحدٌ مِنهُم ، فَرَفَعَ المِغفَرَ عَن رَأسِهِ ثُمَّ قالَ : أنَا أبُو الحَسَنِ ثُمَّ رَجَعَ إلى عَسكَرِهِ . فَقالَ حَربٌ لِمُعاوِيَةَ : جُعِلتُ فِداكَ أ لَم أقُل لَكَ إنّي أعرِفُ مَقامَ الفارِسِ البَطَلِ . (1)

.


1- .الفتوح : ج 3 ص 111 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 246 نحوه وفيه «المخراق» بدل «المخارق» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 596 ح 475 .

ص: 91

الفتوح :يكى از ياران معاويه به نام مُخارق بن عبد الرحمان كه تكْ سوارى پهلوان بود ، برون آمد تا ميان دو سپاه ايستاد و خواهانِ هماورد شد . مُؤمّل بن عُبيد مرادى به نبردِ وى رفت و مرد شامى او را كشت ... چنين بود تا چهار نفر را كشت و سرشان را جدا كرد و عورت هاشان را برهنه ساخت . پس همگان از بيم وى ، از او دورى مى جُستند . على عليه السلام ديد كه او چه مى كند . پس ناشناس وار به سوى وى رفت و مرد شامى كه او را نشناخته بود ، به سويش حمله بُرد . على عليه السلام ضربه اى بر عصب گردن وى زد و بخشى از گردنش را انداخت . سپس بر سرش فرود آمد و سرش را جدا كرد و چهره اش را رو به آسمان برگرداند ، امّا عورتش را برهنه نساخت . پس ندا در داد : «آيا مبارزى هست؟» . كسى ديگر به نبرد وى آمد . على عليه السلام او را [ نيز ]كشت و با او همان كرد كه با نفر اوّل كرده بود . او بر همين منوال ، هفت يا هشت تن را كُشت و با همه ، همان كرد كه با اوّلى كرده بود ، بى آن كه عورت هاى ايشان را عريان كند . سپاه معاويه از او فاصله گرفتند و ياران پهلوان معاويه از پيش پايش گريختند . در اين حال ، از سپاه معاويه مردى به نام حرب وارد شد كه غلام وى و تكْ سوارى بود كه كسى ياراىِ برابرى با وى را نداشت . معاويه به او گفت : واى بر تو اى حرب! به سوى اين سوار رو و مرا از او رهايى بخش ، كه وى گروهى از ياران مرا كه خود مى دانى ، كشته است . حرب گفت : فدايت شوم! به خدا سوگند ، من شأن اين سوار پهلوان را مى شناسم . اگر همه افراد سپاهت به ميدان او روند ، كشته مى شوند . اگر بخواهى ، با او هماورد مى شوم ، حال آن كه مى دانم مرا مى كشد ؛ و اگر مى خواهى ، مرا براى مبارزه با ديگران نگه دار . معاويه گفت : نه . به خدا سوگند ، دوست نمى دارم كه تو كشته شوى . پس در جاى خود بمان تا كسى جز تو به ميدانِ او رود . على عليه السلام آنان را ندا مى داد ؛ ولى هيچ يك از ايشان به نبردِ وى نيامد . پس كلاهخود را از سرش برداشت و گفت : «من ابوالحسن هستم» . آن گاه ، به اردويش بازگشت . حرب به معاويه گفت : فدايت شوم! آيا نگفتمت كه من شأن اين سوارِ پهلوان را مى شناسم؟

.

ص: 92

راجع : ص 140 (وقعة الخميس) . ج 10 ص 434 (الخصائص الحربيّة) .

9 / 12طُمَأنينَةُ الإِمامِ في ساحَةِ القِتالِوقعة صفّين عن أبي إسحاق :خَرَجَ عَلِيٌّ يَومَ صِفّينَ وفِي يَدِهِ عَنَزَةٌ ، فَمَرَّ عَلى سَعيدِ بنِ قَيسٍ الهَمدانِيِّ ، فَقالَ لَهُ سَعيدٌ : أ ما تَخشى يا أميرَ المُؤمِنينَ أن يَغتالَكَ أحَدٌ وأنتَ قُربَ عَدُوِّكَ ؟ فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إنَّهُ لَيسَ مِن أحَدٍ إلّا عَلَيهِ مِنَ اللّهِ حَفَظَةٌ يَحفَظونَهُ مِن أن يَتَرَدّى في قَليبٍ (1) ، أو يَخِرَّ عَلَيهِ حائِطٌ ، أو تُصيبَهُ آفَةٌ ، فَإِذا جاءَ القَدَرُ خَلَّوا بَينَهُ وبَينَهُ . (2)

.


1- .القَلِيب : البئر التي لم تطو (النهاية : ج 4 ص 98 «قلب») .
2- .وقعة صفّين : ص 250 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 470 ح 408 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 199 .

ص: 93

9 / 12 آرامش امام در عرصه نبرد

ر . ك : ص 141 (پيكار پنج شنبه) . ج 10 ص 435 (ويژگى هاى جنگى) .

9 / 12آرامش امام در عرصه نبردوقعة صِفّين_ به نقل از ابو اسحاق _: در روز[ ى از جنگ] صفّين ، على عليه السلام با نيزه اى كوتاه در دست ، برون آمد و بر سعيد بن قيس هَمْدانى گذشت . سعيد به وى گفت : اى امير مؤمنان! آيا بيم ندارى در حالى كه نزديك دشمن حركت مى كنى ، كسى قصد جانِ تو كند؟ على عليه السلام به وى گفت : «خداوند براى هر كس نگاهبانانى گماشته كه او را نگاه مى دارند از اين كه در چاهى افتد يا ديوارى بر وى فرو ريزد يا گزندى به او رسد ؛ و آن گاه كه قَدَر در رسد ، او را به تقدير وا نهند» .

.

ص: 94

الكافي عن سعيد بن قيس الهمداني :نَظَرتُ يَوما فِي الحَربِ إلى رَجُلٍ عَلَيهِ ثَوبانِ فَحَرَّكتُ فَرَسي فَإِذا هُوَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، في مِثلِ هذَا المَوضِعِ ؟ ! فَقالَ : نَعَم ، يا سَعيدَ بنَ قَيسٍ ، إنَّهُ لَيسَ مِن عَبدٍ إلّا ولَهُ مِنَ اللّهِ حافِظٌ وواقِيَةٌ ، مَعَهُ مَلَكانِ يَحفَظانِهِ مِن أن يَسقُطَ مِن رَأسِ جَبَلٍ ، أو يَقَعَ في بِئرٍ ، فَإِذا نَزَلَ القَضاءُ خَلَّيا بَينَهُ وبَينَ كُلِّ شَيءٍ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ وهُوَ يَطوفُ بَينَ الصَّفَّينِ بِصِفّينَ في غِلالَةٍ (2) لَمّا قالَ لَهُ الحَسَنُ ابنُهُ _: ما هذا زِيُّ الحَربِ _ : يا بُنَيَّ إنَّ أباكَ لا يُبالي وَقَعَ عَلَى المَوتِ ، أو وَقَعَ المَوتُ عَلَيهِ . (3)

العقد الفريد :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه يَخرُجُ كُلَّ يَومٍ بِصِفّينَ حَتّى يَقِفَ بَينَ الصَّفَّينِ ويَقولُ : أيَّ يَومَيِّ مِنَ المَوتِ أفِرْ يَومَ لا يُقدَرُ أو يَومَ قُدِرْ يَومَ لا يُقدَرُ لا أرهَبُهْ ومِنَ المَقدورِ لا يُنجِي الحَذَرْ (4)

راجع : ج 5 ص 188 (السكينة العلوية في الحرب) .

.


1- .الكافي : ج 2 ص 59 ح 8 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 297 وفيه «قيس بن سعيد» بدل «سعيد بن قيس» في كلا الموضعين ، بحار الأنوار : ج 5 ص 105 ح 31 وراجع التوحيد : ص 368 ح 5 ونهج البلاغة : الحكمة 201 .
2- .الغِلالة : شعار يلبس تحت الثوب (لسان العرب : ج 11 ص 502 «غلل») .
3- .مجمع البيان : ج 1 ص 320 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 119 وراجع وقعة صفّين : ص 250 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 19 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 374 والبداية والنهاية : ج 7 ص 265 .
4- .العقد الفريد : ج 1 ص 100 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 132 ووقعة صفّين : ص 395 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 298 .

ص: 95

الكافى_ به نقل از سعيد بن قيس هَمْدانى _: روزى در جنگ ، مردى را ديدم كه دو جامه[ ى معمولى] بر تن داشت . اسبم را تازاندم و ديدم كه امير مؤمنان است . گفتم : اى امير مؤمنان! در چنين جايى [چه مى كنيد]؟! گفت : «آرى ، اى سعيد بن قيس! خداوند براى هر بنده اى ، نگاهبان و نگاهدارى گماشته است . دو فرشته با اويند كه نگاهش مى دارند از اين كه از قلّه كوهى فرو افتد يا در چاهى سقوط كند ؛ امّا آن گاه كه قضا نازل شود ، او را به هر بلايى وا مى نهند» .

امام على عليه السلام_ در حالى كه در صِفّين ، ميان دو صف مى گشت و جامه اى زيرين بر تن داشت و فرزندش حسن عليه السلام به وى گفت : اين ، جامه جنگ نيست _: پسركم! براى پدرت تفاوتى ندارد كه خود به مرگ روى آورَد يا مرگ به وى روى كند .

العقد الفريد :در صِفّ_ين ، ه_ر روز ، ع_لى بن ابى طالب عليه السلام برون مى آمد تا ميان دو صف ايستد و آن گاه مى گفت : كدام يك از دو روزم را از مرگ بگريزم ؛ روزى كه قَدَرم فرا نرسيده يا روزى كه فرا رسيده است؟ از روزى كه قَدَرم فرا نرسيده ، هراسى ندارم و از روز مقدّر ، احتياط و پرهيز كردن ، نجات بخش نيست .

ر . ك : ج 5 ص 189 (آرامش على در جنگ) .

.

ص: 96

M304_T1_File_3430172

9 / 13فَضيحَةُ عَمرِو بنِ العاصِالإمامة والسياسة :ذَكَروا أنَّ عَمرا قالَ لِمُعاوِيَةَ : أ تَجبُنُ عَن عَلِيٍّ ، وتَتَّهِمُني في نَصيحَتي إلَيكَ ؟ ! وَاللّهِ لاُبارِزَنَّ عَلِيّا ولَو مِتُّ ألفَ مَوتَةٍ في أوَّلِ لِقائِهِ . فَبارَزَهُ عَمرٌو ، فَطَعَنَهُ عَلِيٌّ فَصَرَعَهُ ، فَاتَّقاهُ بِعَورَتِهِ ، فَانصَرَفَ عَنهُ عَلِيٌّ ، ووَلّى بِوَجهِهِ دونَهُ . وكانَ عَلِيٌّ رضى الله عنه لَم يَنظُر قَطُّ إلى عَورَةِ أحَدٍ ؛ حَياءً وتَكَرُّما ، وتَنَزُّها عَمّا لا يَحِلُّ ولا يَجمُلُ بِمِثلِهِ . (1)

البداية والنهاية :ذَكَروا أنَّ عَلِيّا حَمَلَ عَلى عَمرِو بنِ العاصِ يَوما فَضَرَبَهُ بِالرُّمحِ ، فَأَلقاهُ إلَى الأَرضِ ، فَبَدَت سَوءَتُهُ ، فَرَجَعَ عَنهُ . فَقالَ لَهُ أصحابُهُ : ما لَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ رَجَعتَ عَنهُ ؟ فَقالَ :أ تَدرونَ ما هُوَ ؟ قالوا : لا ! قالَ : هذا عَمرُو بنُ العاصِ تَلَقّاني بِسَوءَتِهِ ، فَذَكَّرَني بِالرَّحِمِ ، فَرَجَعتُ عَنهُ . فَلَمّا رَجَعَ عَمرٌو إلى مُعاوِيَةَ قالَ لَهُ : اِحمَدِ اللّهَ وَاحمَدِ استَكَ . (2)

وقعة صفّين :حَمَلَ عَمرُو بنُ العاصِ مُعلِما وهُوَ يَقولُ : شَدّوا عَلَيَّ شِكَّتي لا تَنكَشِفْ بَعدَ طُلَيحٍ وَالزُّبَيرِ فَأَتلِفْ يَومٌ لِهَمدانَ ويَومٌ لِلصَّدِفْ وفي تَميمٍ نَخوَةٌ لا تَنحَرِفْ أضرِبُها بِالسَّيفِ حَتّى تَنصَرِفْ إذا مَشَيتُ مِشيَةَ العَودِ الصَّلِفْ ومِثلُها لِحِميَرٍ ، أو تَنحَرِفْ وَالرَّبَعِيّونَ لَهُم يَومٌ عَصِفْ فَاعتَرَضَهُ عَلِيٌّ وهُوَ يَقولُ : قَد عَلِمَت ذاتُ القُرونِ المِيلِ وَالخَصرِ وَالأَنامِلِ الطُّفولِ أنّي بِنَصلِ السَّيفِ خَنشَليلُ أحمي وأرمي أوَّلَ الرَّعيلِ بِصارِمٍ لَيسَ بِذي فُلولِ ثُمَّ طَعَنَهُ فَصَرَعَهُ ، وَاتَّقاهُ عَمرٌو بِرِجلِهِ ، فَبَدَت عوَرَتُهُ ، فَصَرَفَ عَلِيٌّ وَجهَهُ عَنهُ وَارتُثَّ ، فَقالَ القَومُ : أفلَتَ الرَّجُلُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : وهَل تَدرونَ مَن هُوَ ؟ قالوا : لا . قالَ : فَإِنَّهُ عَمرُو بنُ العاصِ تَلَقّاني بِعَورَتِهِ فَصَرَفتُ وَجهي عَنهُ . ورَجَعَ عَمرٌو إلى مُعاوِيَةَ فَقالَ لَهُ : ما صَنَعتَ يا عَمرُو ؟ قالَ : لَقِيَني عَلِيٌّ فَصَرَعَني . قالَ : اِحمَدِ اللّهَ وعَورَتَكَ ، أما وَاللّهِ أن لَو عَرَفتَهُ ما أقحَمتَ عَلَيهِ . (3)

.


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 127 .
2- .البداية والنهاية : ج 7 ص 264 ، الأخبار الطوال : ص 177 ، المناقب للخوارزمي : ص 236 ح 240 ، الفصول المهمّة : ص 89 كلّها نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 397 .
3- .وقعة صفّين : ص 406 و 407 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 60 عن ابن عبّاس وليس فيه الشعر .

ص: 97

9 / 13 رسوايى عمرو بن عاص

9 / 13رسوايى عمرو بن عاصالإمامة و السياسة :گفته شده كه عمرو به معاويه گفت : آيا خود ، از على مى ترسى و آن گاه كه من اندرزت مى دهم ، مرا [ به ترسيدن از او] متّهم مى كنى؟ به خدا سوگند ، هر آينه با على مبارزه خواهم كرد ، هر چند در نخستين ديدار با وى ، هزار بار بميرم . آن گاه عمرو به مبارزه على عليه السلام رفت . على بر او ضربتى زد و بر زمينش افكَنْد . عمرو در برابر او به عورتش پناه برد و [ بدين سان] از او در امان مانْد . على عليه السلام از او دست كشيد و به او پشت كرد . و على عليه السلام هيچ گاه به عورت هيچ كس ننگريسته بود ؛ چرا كه اهل حيا و بزرگْ منشى بود و از آنچه براى كسى چون او روا و زيبا نبود ، دورى مى كرد .

البداية و النّهاية :گفته شده كه روزى ع_ل_ى عليه السلام ب_ه عمرو بن عاص حمله بُرد و او را با نيزه ضربه زد و بر زمين افكَنْد . عورت او نمودار شد . پس على عليه السلام از او [ دست كشيد و] بازگشت . يارانش به وى گفتند : اى امير مؤمنان! تو را چه شد كه از او روى برگرداندى و بازگشتى؟ گفت : «آيا مى دانيد او كيست؟» . گفتند : نه . گفت : «او عمرو بن عاص است كه عورتش را نزد من آشكار كرد و سپس مرا به ياد خويشاوندى افكند . پس من نيز از او منصرف شدم» . آن گاه كه عمرو نزد معاويه باز گشت ، معاويه به وى گفت : خدا را سپاس گو و كَپَل خود را!

وقعة صِفّين :عمرو بن عاص ، پرچم در دست ، حمله بُرد و مى خوانْد : زرهِ مرا بر من محكم كنيد تا گشوده نشود . بعد از طلحه و زبير ، [ در نبرد با على] متّحد شو[ يد] . روزى از آنِ [ مردم] هَمْدان است و روزى از آنِ صِدْف (عمرو بن مالك) و [ مردمِ] تميم را چنان تكبّرى است كه آنان به در نمى رود . من همه آنها را به شمشير مى زنم تا بازگردند ، آن گاه كه خود به راه افتم ، همانند شترى كهن سال كه به خود مى بالد. همين گونه با [مردمِ] حِميَر رفتار مى كنم، مگر آن كه باز گردند و امّا امروز براى اهل ربيعه ، روز نابودى است . على عليه السلام به رويارويى با او برخاست ، حال آن كه مى گفت : «همه [ افراد ، خواه] گردن افرازان و [ خواه ]افسردگان [ و فرو نشستگان] چه بزرگان و چه اطفال ، مى دانند ؛ كه من به تيزىِ شمشير ، نام آورم و مردانه مى رزمم و طلايه دارانِ [ دشمن] را مى افكنم ؛ به شمشيرِ تيزى كه كُندى نمى پذيرد . سپس با نيزه بر عمرو ضربه زد و او را بر خاك افكَنْد . عمرو ، با پاى خويش ، جلوى او را گرفت ، پس عورتش عيان شد . پس على عليه السلام از او چهره گردانْد و عمرو ، نيمه جان از معركه بيرون برده شد . كسانِ [ على عليه السلام ] گفتند : اى امير مؤمنان! آن مرد رهايى يافت! گفت : «آيا مى دانيد او كيست؟» . گفتند : نه . گفت : «او عمرو بن عاص بود كه عورت خويش را در برابر من آشكار كرد و من از او روى گرداندم» . عمرو ، نزد معاويه بازگشت . معاويه به وى گفت : چه كردى اى عمرو؟ گفت : على با من رويارو شد و بر زمينم افكَنْد . گفت : خدا را سپاس گو و عورتت را! هان ؛ به خدا سوگند ، اگر او را مى شناختى ، به نبردش نمى رفتى .

.

ص: 98

عيون الأخبار عن المدائني :رَأى عَمرُو بنُ العاصِ مُعاوِيَةَ يَوما يَضحَكُ ، فَقالَ لَهُ : مِمَّ تَضحَكُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أضحَكَ اللّهُ سِنَّكَ ؟ قالَ : أضحَكُ مِن حُضورِ ذِهنِكَ عِندَ إبدائِكَ سَوءَتَكَ يَومَ ابنِ أبي طالِبٍ ! أما وَاللّهِ لَقَد وافَقتَهُ مَنّانا كَريما ، ولَو شاءَ أن يَقتُلَكَ لَقَتَلَكَ . قالَ عَمرٌو : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أما وَاللّهِ إنّي لَعَن يَمينِكَ حينَ دَعاكَ إلَى البِرازِ فَاحوَلَّت عَيناكَ ، ورَبا سَحرُكَ ، وبَدا مِنكَ ما أكرَهُ ذِكرَهُ لَكَ ، فَمِن نَفسِكَ فَاضحَك أو دَع ! ! . (1)

.


1- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 169 ، العقد الفريد : ج 3 ص 334 عن أبي الحسن وفيه «ولولا ذلك لخرم رفغيك بالرمح» بدل «ولو شاء أن يقتلك لقتلك» ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 107 ، المحاسن والمساوئ : ص 53 عن الشعبي نحوه وراجع الأمالي للطوسي : ص 134 ح 217 .

ص: 99

عيون الأخبار_ به نقل از مَدائنى _: روزى عمرو بن عاص ، معاويه را ديد كه مى خندد . به او گفت : از چه مى خندى اى امير المؤمنين؟ خدايت [ همواره ]شاد كناد! گفت : از تيزْ ذهنى ات مى خندم ، آن گاه كه در برابر فرزند ابوطالب ، عورتت را عريان كردى! هان ؛ به خدا سوگند ، او را بخشنده و بزرگوار دريافتى ؛ وگرنه اگر مى خواست ، تو را مى كُشت . عمرو گفت : اى امير المؤمنين! هان ؛ به خدا سوگند ، من سمت راست تو بودم . آن گاه كه على تو را به مبارزه فرا مى خوانْد ، چشمانت چپ مى شد ، نَفَسَت بَند مى آمد و حالتى در تو ظاهر مى گشت كه دوست نمى دارم برايت بگويم . پس يا به خود بخند و يا دست بردار .

.

ص: 100

9 / 14كِتابُ مُعاوِيَةَ إلَى الإِمامِ يُهَدِّدُهُ بِالقِتالِكنز الفوائد :نُسخَةُ كِتابِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ الهَوى يُضِلُّ مَنِ اتَّبَعَهُ ، وَالحِرصَ يُتعِبُ الطّالِبَ المَحرومَ ، وأحمَدُ العاقِبَتَينِ ما هُدِيَ إلى سَبيلِ الرَّشادِ . ومِنَ العَجَبِ العَجيبِ ذامٌّ ومادِحٌ ، وزاهِدٌ وراغِبٌ ، ومُتَوَكِّلٌ وحَريصٌ ، كَلاما ضَرَبتُهُ لَكَ مَثَلاً لِتَدَبَّرَ حِكمَتَهُ بِجَميعِ الفَهمِ ، ومُبايَنَةِ الهَوى ، ومُناصَحَةِ النَّفسِ . فَلَعَمري يَا ابنَ أبي طالِبٍ ، لَولَا الرَّحِمُ الَّتي عَطَفَتني عَلَيكَ ، وَالسَّابِقَةُ الَّتي سَلَفَت لَكَ ، لَقَد كانَ اختَطَفَتكَ بَعضُ عُقبانِ أهلِ الشّامِ ، فَصَعِدَ بِكَ فِي الهَواءِ ثُمَّ قَذَفَكَ عَلى دَكادِكِ شَوامِخِ الأَبصارِ ، فَاُلفيتَ كَسَحيقِ الفِهرِ (1) عَلى صنِّ (2) الصَّلابَةِ لايَجِدُ الذَّرُّ (3) فيكَ مَرتَعا . ولَقَد عَزَمتُ عَزمَةَ مَن لايَعطِفُهُ رِقَّةُ الإِنذارِ ، إن لَم تُبايِن ما قَرَّبتَ بِهِ أمَلَكَ وطالَ لَهُ طَلَبُكَ ، لَاُورِدَنَّكَ (4) مَورِدا تَستَمِرُّ النَّدامَةَ إن فُسِحَ لَكَ فِي الحَياةِ ، بَل أظُنُّكَ قَبلَ ذلِكَ مِنَ الهالِكينَ ، وبِئسَ الرَّأيُ رَأيٌ يورِدُ أهلَهُ إلَى المَهالِكِ ، ويُمَنّيهِمُ العَطَبَ إلى حينَ لاتَ مَناصٍ . وقَد قُذِفَ بِالحَقِّ عَلَى الباطِلِ ، وظَهَرَ أمرُ اللّهِ وهُم كارِهونَ ، وللّهِِ الحُجَّةُ البالِغَةُ وَالمِنَّةُ الظّاهِرَةُ . وَالسَّلامُ . (5)

.


1- .الفِهر : الحجر قدر ما يدقّ به الجوز ونحوه (لسان العرب : ج 5 ص 66 «فهر») .
2- .كذا في المصدر ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «مسنّ» .
3- .الذرّ : صغار النمل (لسان العرب : ج 4 ص 304 «ذرر») .
4- .في المصدر : «ولاُوردنّك» ، والتصحيح من بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
5- .كنز الفوائد : ج 2 ص 42 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 127 ح 415 .

ص: 101

9 / 14 نامه معاويه به امام و تهديد وى به جنگ

9 / 14نامه معاويه به امام و تهديد وى به جنگكنزالفوائد_ رونوشتِ نامه معاوية بن ابى سفيان به امير مؤمنان على بن ابى طالب _:امّا بعد ؛ همانا خواهش نَفْس ، هر كه را در پىِ آن رود ، گم راه مى كند ؛ و آزمندى ، جستجوگرِ حِرمان پيشه را خسته مى سازد . ستوده ترينِ دو فرجام [ در دنيا و آخرت ]آن است كه به رهيافتگى بينجامد . و بسا شگفت آن كس كه هم سرزنش كند و هم ستايش ؛ هم زهد ورزد و هم رغبت ؛ هم توكّل پيشه كند و هم آزمندى! و اين مَثَل را برايت آوردم تا با فهمِ كامل در حكمتِ آن بينديشى ، و نيز براى هوا ستيزى و اندرز به نَفْس [ تو را سودمند افتد] . اى پسر ابوطالب! به جانم سوگند ، اگر نبود آن رابطه خويشاوندى كه مرا به تو پيوند داده و پيشينه اى كه از آنِ توست ، يكى از عُقابان سپاه شامْ تو را در مى رُبود و تو را به هوا فرا مى بُرد و بر تخته سنگ هاى كوه هاى فرازمند [در مقابل ]ديدگان همه ، فرو مى كوبيد . پس تو را همچون مُشتانهْ سنگى مى يافتند كه چرخِ سنگِ ساينده ، آن را تراشيده باشد [ و آن قدر خُرد مى شدى ]كه مورچگان هم در تو جايى براى پرسه زدن نيابند . تو آهنگِ [ اين كار] كردى ، به چنان آهنگى كه لطف و نَرمىِ هشدارْ از راه بازت نداشت . اينك اگر از آنچه اميدت را به آن دوخته اى و ديرى است در طلب آنى ، دست نكشى ، هر آينه ، تو را به آبشخورى خواهم كشاند كه دراز مدّتى در پشيمانى افتى ، البتّه اگر [ تا آن هنگام ]مجال زندگانى داشته باشى ؛ هر چند گمان دارم كه پيش از آن ، هلاك خواهى گشت . چه زشت است انديشه اى كه صاحبش را به هلاكتگاه ها كشانَد و تباهى را در دلش بپرورانَد ، تا آن گاه كه ديگر مجال گريزيش نباشد . اكنون حق بر باطل پيروز شده و فرمان خدا چيره گشته ، حال آن كه ايشان [ حق را ]خوشايند نمى دارند ، و حجّتِ رسا و احسانِ آشكار از آنِ خداست. والسّلام!

.

ص: 102

9 / 15جَوابُ الإِمامِ لِكِتابِ مُعاوِيَةَكنز الفوائد :مِن عَبدِ اللّهِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ . أمّا بَعدُ ، فَقَد أتانا كِتابُكَ بِتَنويقِ المَقالِ ، وضَربِ الأَمثالِ ، وَانتِحالِ الأَعمالِ ، تَصِفُ الحِكمَةَ ولَستَ مِن أهلِها ، وتَذكُرُ التَّقوى وأنتَ عَلى ضِدِّها ، قَدِ اتَّبَعتَ هَواكَ فَحادَ بِكَ عَنِ الحُجَّةِ (1) ، وألحَجَ (2) بِكَ عَن سَواءِ السَّبيلِ . فَأَنتَ تَسحَبُ أذيالَ لَذّاتِ الفِتَنِ ، وتُحيطُ (3) في زَهرَةِ الدُّنيا ، كَأَنَّكَ لَستَ توقِنُ بِأَوبَةِ البَعثِ ، ولا بِرَجعَةِ المُنقَلَبِ ، قَد عَقَدتَ التّاجَ ، ولَبِستَ الخَزَّ ، وَافتَرَشتَ الدّيباجَ ، سُنَّةً هِرَقلِيَّةً ، ومُلكا فارِسِيّا ، ثُمَّ لَم يَقنَعكَ ذلِكَ حَتّى يَبلُغَني أنَّكَ تَعقِدُ الأَمرَ مِن بَعدِكَ لِغَيرِكَ ، فَيَملِكُ (4) دونَكَ فَتُحاسَبُ دونَهُ . ولَعَمري لَئِن فَعَلتَ ذلِكَ فَما وَرِثَتِ الضَّلالَةُ عَن كَلالَةٍ ، وإنَّكَ لَابنُ مَن كانَ يَبغي عَلى أهلِ الدّينِ ، ويَحسُدُ المُسلِمينَ . وذَكَرتَ رَحِما عَطَفَتكَ عَلَيَّ ، فَاُقسِمُ بِاللّهِ الأَعَزِّ الأَجَلِّ أن لَو نازَعَكَ هذَا الأَمرَ في حَياتِكَ مَن أنتَ تُمَهِّدُ لَهُ بَعدَ وَفاتِكَ لَقَطَعتَ حَبلَهُ ، وأبَنتَ أسبابَهُ . وأمّا تَهديدُكَ لي بِالمَشارِبِ الوَبيئَةِ (5) والمَوارِدِ المُهلِكَةِ ، فَأَنَا عَبدُ اللّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، أبرِز إلَيَّ صَفحَتَكَ ، كَلّا ورَبِّ البَيتِ ما أنتَ بِأَبي عُذرٍ عِندَ القِتالِ ، ولا عِندَ مُناطَحَةِ الأَبطالِ ، وكَأَنّي بِكَ لَو شَهِدتَ الحَربَ وقَد قامَت عَلى ساقٍ ، وكَشَرَت عَن مَنظَرٍ كَريهٍ ، وَالأَرواحُ تُختَطَفُ اختِطافَ البازِيِّ زُغْبَ (6) القَطا ، لَصِرتَ كَالمُولَهَةِ الحَيرانَةِ تَصرِبُها (7) العَبرَةُ بِالصَّدَمَةِ ، لاتَعرِفُ أعلَا الوادي عَن أسفَلِهِ . فَدَع عَنكَ ما لستَ أهلَهُ ؛ فَإِنَّ وَقعَ الحُسامِ غَيرُ تَشقيقِ الكَلامِ ، فَكَم عَسكَرٍ قَد شَهِدتُهُ ، وقَرنٍ نازَلتُهُ ، [ورَأَيتُ] اصطِكاكَ قُرَيشٍ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، إذ أنتَ وأبوكَ و[مَن] هُوَ [أعلَا مِنكُما لي] (8) تَبَعٌ ، وأنتَ اليَومَ تُهَدِّدُني ! فَاُقسِمُ بِاللّهِ أن لَو تُبدِي الأَيّامُ عَن صَفحَتِكَ لَنَشَبَ فيكَ مِخلَبُ لَيثٍ هَصورٍ (9) ، لايَفوتُهُ فَريسَةٌ بِالمُراوَغَةِ ، كَيفَ وأنّى لَكَ بِذلِكَ وأنتَ قَعيدَةُ بِنتِ البِكرِ المُخَدَّرَةِ ؛ يُفزِعُها صَوتُ الرَّعدِ ، وأنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ الَّذي لا اُهَدَّدُ بِالقِتالِ ، ولا اُخَوَّفُ بِالنِّزالِ ، فَإِن شِئتَ يا مُعاوِيَةُ فَابرُز . وَالسَّلامُ . فَلَمّا وَصَلَ هذَا الجَوابُ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ جَمَعَ جَماعَةً مِن أصحابِهِ وفيهِم عَمرُو بنُ العاصِ فَقَرَأَهُ عَلَيهِم . فَقالَ لَهُ عَمرٌو : قَد أنصَفَكَ الرَّجُلُ ، كَم رَجُلٍ أحسَنَ فِي اللّهِ قَد قُتِلَ بَينَكُمَا ، ابرُز إلَيهِ . فَقالَ لَهُ : أبا عَبدِ اللّهِ أخطَأَتِ استُكَ الحُفرَةَ ، أنَا أبرُزُ إلَيهِ مَعَ عِلمي أنَّهُ ما بَرَزَ إلَيهِ أحَدٌ قَطُّ إلّا وقَتَلَهُ ! لا وَاللّهِ ، ولكِنّي سَاُبرِزُكَ إلَيهِ . (10)

.


1- .في بحار الأنوار : «المحجّة» ، ولعلّه أنسب .
2- .اللَّحْج : المَيل ، وألحَجَهم إليه : أمالهم (لسان العرب : ج 2 ص 356 «لحج») .
3- .كذا في المصدر ، وفي بحار الأنوار : «تخبط» .
4- .في المصدر : «فيهلك» ، والتصحيح من بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
5- .في المصدر : «العربيّة» ، والتصحيح من بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
6- .الزغب : الفِراخ (لسان العرب : ج 1 ص 450 «زغب») .
7- .صَرَب بوله : إذا حقنه (الصحاح : ج 1 ص 162 «صرب») . والمراد أنّه يصير ملازما للعبرة ومحبوسا بها بسبب الصدمة التي يواجهها من مشاهدة الحرب .
8- .ما بين المعاقيف سقط من المصدر ، وأثبتناه من بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
9- .أسدٌ هَصور : يكسر ويميل (لسان العرب : ج 5 ص 264 «هصر») .
10- .كنز الفوائد : ج 2 ص 43 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 128 ح 415 .

ص: 103

9 / 15 پاسخ امام به نامه معاويه

9 / 15پاسخ امام به نامه معاويهكنزالفوائد :از بنده خدا ، امير مؤمنان على بن ابى طالب ، به معاوية بن ابى سفيان . امّا بعد ؛ نامه ات به ما رسيد كه [ در آن] سخن آرايى كرده اى ، مَثَل هايى زده اى ، كارهايى را به خودت نسبت داده اى و به وصف حكمت پرداخته اى ، حال آن كه اهل آن نيستى ؛ و تقوا را ياد آورده اى ، در حالى كه با آن در ستيزى . از خواهش نَفْس پيروى كرده اى و آن ، تو را از راه راست ، رويگردان كرده و از طريق صواب ، بازت گردانده است . تو دامنِ لذّتِ فتنه ها را فرا كشيده اى و به زيبايىِ دنيا گرفتار آمده اى ، گويى ايمان ندارى كه روز رستاخيز مى آيد و باز همه در جايى گرد مى آيند . تاج بر نهادى ، جامه خَز بر تن كردى ، فرش ابريشمين گستردى و اين ، شيوه امپراتوران روم و شاهان ايران است . آن گاه ، اين نيز تو را بَس نيفتاد ، چندان كه _ خبر يافته ام _ حكومت را پس از خود ، براى كس ديگرى مقرّر كرده اى . او پس از تو حكمرانى مى كند و تو به جاى او [ نزد خدا ]حسابرسى مى شوى . به جانم سوگند ، اگر چنين كنى [ و از تو شگفت نيست] ، اين گمگشتى را از تبار خود به ارث برده اى ؛ زيرا تو فرزندِ همان كسى كه بر ديندارانْ تجاوز مى كرد و به مسلمانانْ حَسَد مى بُرد . از آن رابطه خويشاوندى ياد كرده اى كه تو را به من پيوند داده است . به خداوند ، آن سرافرازترِ شكوهمندتر ، سوگند ياد مى كنم كه اگر آن كس كه اسباب خلافتِ پس از خود را برايش آماده كرده اى ، در زمان حياتت در امر خلافت با تو به نزاع برمى خاست، رشته [ حيات] او را مى بُريدى وبنيان [ زندگى] وى را مى گسيختى . و امّا اين كه مرا از [ در افتادن به] نوشگاه هاى مسموم و آبشخورهاى كُشنده بيم داده اى ؛ پس [ بدان ]من بنده خدا ، على بن ابى طالب هستم . رويت را به من بنمايان . هرگز ، به پروردگار خانه سوگند ، آن گاه كه جنگ در گيرد و پهلوانان به هم درپيچند ، تو هيچ عذرى ندارى . گويى اكنون مى بينم كه در جنگ حاضرى و نبرد شدّت گرفته و چهره عبوسش را در هم كشيده و جان ها صيد مى شوند ، چنان كه بازِ شكارى ، جوجه پرنده سنگخواره را شكار مى كند . آن گاه ، تو مانند حيوان سرگشته اى مى شوى كه با ديدنِ شدّت جنگ ، اين سو و آن سو به حيرت مى دود ، بى آن كه بالاىِ درّه را از پايينِ آن بشناسد . پس آنچه را شايسته اش نيستى ، فرو گذار ، كه فرود آوردن شمشير ، غير از پاره كردن گفتار [ و قلم فرسايى ]است . چه بسا اردوها كه در آنها حضور داشته ام و هماوردانى كه به ميدانشان درآمده ام و درگيرىِ قريش را در مقابل پيامبر خدا ديده ام ، حال آن كه تو و پدرت و بالاتر از شما دو تَن ، [ در آن نبردها ]زير دست من بوده ايد ؛ با اين حال ، امروز تو مرا تهديد مى كنى؟! پس به خدا سوگند ، اگر روزگار از چهره ات نقاب اندازد [ و خود را در مبارزه تن به تن ، به من نشان دهى] ، پنجه شيرى درنده گرفتارت مى كند كه با هيچ خُدعه اى طعمه را از او گريز نيست . تو را با جنگ چه كار ، كه تو هم نشين دختر پرده نشين بِكرى كه بانگ رعد به هراسش مى آوَرَد ؛ و من على بن ابى طالب هستم كه نه از جنگ ، تهديد مى پذيرم و نه از نبرد ، بيم داده مى شوم . پس اى معاويه! اگر مى خواهى ، به مبارزه برخيز . آن گاه كه اين پاسخ به معاوية بن ابى سفيان رسيد ، وى گروهى از يارانش ، از جمله عمرو بن عاص را گرد آورْد و آن را بر ايشان بخوانْد . عمرو به او گفت : آن مرد با تو انصاف ورزيده است . چه بسيار ، مردان الهىِ نيكو كه در ميان [ ميدان] شما دو تَن ، كشته شدند! به جنگ او رو . معاويه به وى گفت : اى ابوعبد اللّه ! كَپَلت سوراخِ مبال ، گم كرده است [و رأى رسوايت را نابجا برنمودى]! آيا با اين كه مى دانم هر كس به مبارزه او رفته ، كشته شده ، خود به مبارزه اش بروم ؟ نه ، به خدا! بلكه تو را به نبردِ او خواهم فرستاد .

.

ص: 104

. .

ص: 105

. .

ص: 106

9 / 16التَّأكيدُ عَلَى الدَّعوَةِ إلَى البِرازِشرح نهج البلاغة عن المدائني :كَتَبَ إلَيهِ[مُعاوِيَةَ ]عَلِيٌّ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ مَساوِئَكَ مَعَ عِلمِ اللّهِ تَعالى فيكَ حالَت بَينَكَ وبَينَ أن يَصلُحَ لَكَ أمرُكَ ، وأن يَرعَوِيَ قَلبُكَ ، يَابنَ الصَّخرِ اللَّعينِ ! زَعَمتَ أن يَزِنَ الجِبالَ حِلمُكَ ، ويَفصِلَ بَينَ أهلِ الشَّكِّ عِلمُكَ ، وأنتَ الجِلفُ المُنافِقُ ، الأَغلَفُ القَلبِ ، القَليلُ العَقلِ ، الجَبانُ الرَّذلُ ، فَإِن كُنتَ صادِقا فيما تَسطُرُ ويُعينُكَ عَلَيهِ أخو بَني سَهمٍ ، فَدَعِ النّاسَ جانِبا وتَيَسَّر لِما دَعَوتَني إلَيهِ مِنَ الحَربِ وَالصَّبرِ عَلَى الضَّربِ ، وأَعفِ الفَريقَينِ مِنَ القِتالِ ؛ لِيُعلَمَ أيُّنَا المَرينُ عَلى قَلبِهِ ، المُغَطّى عَلى بَصَرِهِ ، فَأَنَا أبُو الحَسَنِ قاتِلُ جَدِّكَ وأخيكَ وخالِكَ ، وما أنتَ مِنهُم بِبَعيدٍ . وَالسَّلامُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ _: وكَيفَ أنتَ صانِعٌ إذا تَكَشَّفَت عَنكَ جَلابيبُ ما أنتَ فيهِ مِن دُنيا قَد تَبَهَّجَت بِزينَتِها ، وخَدَعَت بِلَذَّتِها ، دَعَتكَ فَأَجَبتَها ، وقادَتكَ فَاتَّبَعتَها ، وأمَرَتكَ فَأَطَعتَها . وإنَّهُ يوشِكُ أن يَقِفَكَ واقِفٌ عَلى ما لا يُنجيكَ مِنهُ مِجَنٌّ ، فَاقعَس عَن هذَا الأَمرِ ، وخُذ اُهبَةَ الحِسابِ ، وشَمِّر لِما قَد نَزَلَ بِكَ ، ولا تُمَكِّنِ الغُواةَ مِنَ سَمعِكَ ، وإلّا تَفعَل اُعلِمكَ ما أغفَلتَ من نَفسِكَ ؛ فَإِنَّكَ مُترَفٌ قَد أخَذَ الشَّيطانُ مِنكَ مَأخَذَهُ ، وبَلَغَ فيكَ أمَلَهُ ، وجَرى مِنكَ مَجرَى الرّوحِ وَالدَّمِ . ومَتى كُنتُم _ يا مُعاوِيَةُ _ ساسَةَ الرَّعِيَّةِ ، ووُلاةَ أمرِ الاُمَّةِ ، بِغَيرِ قَدَمٍ سابِقٍ ، ولا شَرَفٍ باسِقٍ ؟ ! ونَعوذُ بِاللّهِ مِن لُزومِ سَوابِقِ الشَّقاءِ ، واُحَذِّرُكَ أن تَكونَ مُتَمادِيا في غِرَّةِ الاُمنِيِّةِ ، مُختَلِفَ العَلانِيَةِ وَالسَّريرَةِ . وقَد دَعَوتَ إلَى الحَربِ ، فَدَعِ النّاسَ جانِبا ، وَاخرُج إلَيَّ وَأَعفِ الفَريقَينِ مِنَ القِتالِ ؛ لِتَعلَمَ أيُّنَا المَرينُ عَلى قَلبِهِ ، وَالمُغَطّى عَلى بَصَرِهِ ، فَأَنَا أبو حَسَنٍ قاتِلُ جَدِّكَ وأخيكَ وخالِكَ شَدخا (2) يَومَ بَدرٍ ، وذلِكَ السَّيفُ مَعي ، وبِذلِكَ القَلبِ ألقى عَدُوّي ، مَا استَبدَلتُ دينا ، ولَا استَحدَثتُ نَبِيّا . وإنّي لَعَلَى المِنهاجِ الَّذي تَرَكتُموهُ طائِعينَ ، ودَخَلتُم فيهِ مُكرَهينَ . وزَعَمتَ أنَّكَ جِئتَ ثائِرا بِدَمِ عُثمانَ ، ولَقَد عَلِمتَ حَيثُ وَقَعَ دَمُ عُثمانَ فَاطلُبهُ مِن هُناكَ إن كُنتَ طالِبا ، فَكَأَنّي قَد رَأَيتُكَ تَضِجُّ مِنَ الحَربِ إذا عَضَّتكَ ضَجيجَ الجِمالِ بِالأَثقالِ ، وكَأَنّي بِجَماعَتِكَ تَدعوني _ ؛ جَزَعا مِنَ الضَّربِ المُتَتابِعِ ، وَالقَضاءِ الواقِعِ ، ومَصارِعَ بَعدَ مَصارِعَ _ إلى كِتابِ اللّهِ ، وهِيَ كافِرَةٌ جاحِدَةٌ ، أو مُبايِعَةٌ حائِدَةٌ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 135 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 87 ح 401 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 82 .
2- .الشدخ : كسرك الشيء الأجوف كالرأس ونحوه (لسان العرب : ج 3 ص 28 «شدخ») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 10 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 101 ح 406 .

ص: 107

9 / 16 تأكيد بر فراخوانى به مبارزه

9 / 16تأكيد بر فراخوانى به مبارزهشرح نهج البلاغة_ به نقل از مدائنى _: على عليه السلام به معاويه نوشت : «امّا بعد ؛ همانا بدكارى هايت كه خدا به آنها آگاه است ، مانع از آن مى شود كه كارت صلاح يابد و قلبت به توبه گرايد . اى فرزند ملعون صَخْر! پنداشته اى كه كوه ها بردبارى ات را پيمانه مى كنند و دانشت ميان شك ورزان داورى مى كند ؛ حال آن كه تو فرومايه اى هستى منافق و فروبسته دل و كم خِرَد ، و بُزدلى پَست! پس اگر در آنچه مى نويسى _ و مردانِ بنى سهم ، تو را در [ نوشتنِ] آن يارى مى كنند _ راستى پيشه كرده اى ، مردم را وا گذار و به مبارزه اى [ تن به تن ]روى آور كه مرا به آن فرا خوانده اى و بر ضربه ها پايدارى ورز ؛ و اين دو سپاه را از جنگ بر كنار ساز تا دانسته شود كه كدام يك از ما ناپاكْ دل و فرو بسته چشم است . پس منم ابو الحسن ، قاتل جدّ و برادر و دايى ات ؛ و دير نيست كه تو نيز به آنان بپيوندى . والسّلام!».

امام على عليه السلام_ برگرفته نامه او به معاويه _: چه خواهى كرد آن هنگام كه پرده هاى دنيايى كه در آنى ، از پيش رويت برداشته شود ؛ دنيايى كه به آرايه هايش شادمان شده اى و با لذّتش فريفته گشته اى ، تو را فرا خوانده و دعوتش را پذيرفته اى ، پيشروَت گشته و تو [ نيز ]از او پيروى كرده اى، تو را فرمان داده و تو از وى فرمان بُرده اى؟ زود است كه نگاهدارنده اى تو را بر حالى نگه دارد كه هيچ نجات بخشى نتواند از آن رهايى ات دهد . پس ، از اين امر (ادّعاى خلافت ) دست بردار ، خود را براى حسابرسى آماده ساز ، براى آنچه بر تو فرود آمده (پيرى و مقدّمات مرگ) ، دامنِ [ آمادگى ]به كمر زن و گوش خويش را بر گفتار گم راهان وا مگشا ؛ و اگر چنين نكنى ، تو را از [ عواقب ]غفلتى كه از خويش كرده اى ، آگاه خواهم كرد . همانا تو در ناز و نعمت فرو رفته اى و شيطان در تو راه يافته و به آرزوى خود رسيده و همانند جان و خون ، در وجود تو جارى شده است . اى معاويه! شما (بنى اميّه) چه هنگام ، حكمرانان مردم و زمامدارانِ اين امّت بوده ايد ، حال آن كه نه پيشينه اى كهن [ در ديندارى] داريد و نه شرافتى والا؟ به خدا پناه مى بريم از همراهى با پيشينه بدبختى ، و هشدارت مى دهم از اين كه همواره فريفته آرزوها گردى و آشكار و نهانت دو گونه باشد . همانا [ مرا] به مبارزه فرا خوانده اى . پس مردم را به يك سو نِه و به جانب من بيا و اين دو سپاه را از جنگ بر كنار دار ، تا دانسته شود كه كدام يك از ما آلوده دل و فرو بسته چشم است . پس [ بدان] من ابو الحسنم ؛ قاتل جدّ و برادر و دايى ات كه آنها را در جنگ بدر درهم شكستم . و اكنون همان شمشير با من است و با همان قلب ، با دشمنم رويارو مى شوم و دين و پيامبر ديگرى برنگزيده ام . من بر همان شيوه اى هستم كه شما به اختيار ، آن را رها كرده ايد و [ از آغاز هم] به اجبار آن را پذيرفته بوديد . پنداشته اى كه براى خونخواهىِ عثمان آمده اى ، حال آن كه خود ، خوب مى دانى كه [مسئوليت] خون او كجا قرار گرفته است . پس اگر خونخواهِ اويى ، همان جا خونخواهى اش كن . گويى اكنون مى بينمت كه جنگ ، تو را گَزيده و از آن ، شيون سر داده اى ، همانند شيونِ شتران زير بارهاى گران ؛ و گويى مى نگرم سپاهت را كه از سختىِ ضربه هاى پياپى و سرنوشتِ پيش آمده و بر خاك افتادن هاى پياپى ، از بيچارگى ، مرا به كتاب خدا فرا مى خوانند ؛ حال آن كه يا [ از آغاز ، حكم كتاب را ]كافر و منكر بوده اند و يا [ نخست ]بيعت كرده و [ سپس ، از حق ]روى گردانده اند .

.

ص: 108

. .

ص: 109

. .

ص: 110

وقعة صفّين عن الشعبي :أرسَلَ عَِليٌّ إلى مُعاوِيَةَ : أنِ ابرُز لي وأَعفِ الفَريقَينِ مِنَ القِتالِ ، فَأَيُّنا قَتَلَ صاحِبَهُ كانَ الأَمرُ لَهُ . قالَ عَمرٌو : لَقَد أنصَفَكَ الرَّجُلُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : إنّي لَأَكرَهُ أن اُبارِزَ الأَهوَجَ الشُّجاعَ ، لَعَلَّكَ طَمِعتَ فيها يا عَمرُو . فَلَمّا لَم يُجِب قالَ عَلِيٌّ : وا نَفساه ، أيُطاعُ مُعاوِيَةُ واُعصى ؟ ! ما قاتَلَت اُمَّةٌ قَطُّ أهلَ بَيتِ نَبِيِّها وهِيَ مُقِرَّةٌ بِنَبِيِّها إلّا هذِهِ الاُمَّةَ . (1)

وقعة صفّين عن عمرو بن شمر :قامَ عَلِيٌّ بَينَ الصَّفَّينِ ثُمَّ نادى : يا مُعاوِيَةُ ، يُكَرِّرُها . فَقالَ مُعاوِيَةُ : اِسأَلوهُ ، ما شَأنُهُ ؟ قالَ : اُحِبُّ أن يَظهَرَ لي فَاُكَلِّمَهُ كَلِمَةً واحدةً . فَبَرَزَ مُعاوِيَةُ ومَعَهُ عَمرُو بنُ العاصِ ، فَلَمّا قارَباهُ لَم يَلتَفِت إلى عَمرٍو ، وقالَ لِمُعاوِيَةَ : وَيحَكَ ، عَلامَ يَقتَتِلُ النّاسُ بَيني وبَينَكَ ، ويَضرِبُ بَعضُهُم بَعضا ؟ ! اُبرُز إلَيَّ ؛ فَأَيُّنا قَتَلَ صاحِبَهُ فَالأَمرُ لَهُ . فَالتَفَتَ مُعاوِيَةُ إلى عَمرٍو فَقالَ : ما تَرى يا أبا عَبدِ اللّهِ فيما ها هُنا ، اُبارِزُهُ ؟ فَقالَ عَمرٌو : لَقَد أنصَفَكَ الرَّجُلُ ، وَاعلَم أنَّهُ إن نَكَلتَ عَنهُ لَم تَزَل سَبَّةً عَلَيكَ وعَلى عَقِبِكَ ما بَقِيَ عَرَبِيٌّ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : يا عَمرَو بنَ العاصِ ، لَيسَ مِثلي يُخدَعُ عَن نَفسِهِ ، وَاللّهِ ما بارَزَ ابنُ أبي طالِبٍ رَجُلاً قَطُّ إلّا سَقَى الأَرضَ مِن دَمِهِ ! ثُمَّ انصَرَفَ راجِعا حَتَّى انتَهى إلى آخِرِ الصُّفوفِ ، وعَمرٌو مَعَهُ . فَلَمّا رَأى عَلِيٌّ عليه السلام ذلِكَ ضَحِكَ ، وعادَ إلى مَوقِفِهِ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 387 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 42 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 383 ومروج الذهب : ج 2 ص 396 والأخبار الطوال : ص 176 والمناقب للخوارزمي : ص 237 ح 240 والبداية والنهاية : ج 7 ص 272 .
2- .وقعة صفّين : ص 274 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 217 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 126 نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 85 والعقد الفريد : ج 3 ص 334 وجواهر المطالب : ج 2 ص 38 .

ص: 111

وقعة صِفّين_ به نقل از شعبى _: على عليه السلام به معاويه پيام داد : «به مبارزه من بيا و اين دو سپاه را از جنگ ، بركنار دار . آن گاه ، هر كس ديگرى را كشت ، خلافت از آنِ او باشد» . عمرو [ به معاويه] گفت : آن مرد با تو انصاف ورزيده است . معاويه گفت : من خوش نمى دارم كه با آن بى پرواىِ دلير ، مبارزه كنم . شايد به خلافتِ [ پس از مرگ من ]طمع بسته اى! آن گاه كه معاويه پاسخى نداد ، على عليه السلام گفت : «دريغا! از معاويه فرمان بُرده مى شود و از من نمى شود؟ هيچ امّتى ، جز اين امّت ، در عين اقرار به پيامبرش با اهل بيت او نجنگيده است» .

وقعة صِفّين_ به نقل از عمرو بن شمر _: على عليه السلام ميان دو صف ايستاد و چند بار ندا داد : «اى معاويه!» . معاويه گفت : از او بپرسيد چه مى خواهد . گفت : «دوست مى دارم خود را به من نشان دهد تا با او كلمه اى سخن بگويم» . معاويه ، همراهِ عمرو بن عاص ، نمودار شد . آن گاه كه آن دو به على عليه السلام نزديك شدند ، وى به عمرو عنايت نكرد و به معاويه گفت : «واى بر تو! بر چه پايه ، اين افراد ميان من و تو به نبرد پردازند و يكديگر را با شمشير زنند؟ به مبارزه من بيا ، [ بر اين قرار كه] هر كس حريفش را كُشت ، خلافت از آنِ او گردد» . معاويه به عمرو روى كرد و گفت : اى ابوعبد اللّه ! رأى تو در اين ميان چيست؟ آيا با او مبارزه كنم؟ عمرو گفت : به راستى ، آن مرد با تو انصاف ورزيد . بدان كه اگر از اين كار سر باز زنى ، تا يك عرب باقى است ، بر تو و نسلت همواره دشنام خواهد بود . معاويه گفت : اى عمرو بن عاص! كسى چون من از نَفْسِ خويش فريب نمى خورَد . به خدا سوگند ، هر مردى كه به نبردِ فرزند ابوطالب رفته ، هر آينه ، زمين از خونش سيراب گشته است . آن گاه ، همراهِ عمرو بازگشت تا به انتهاى صف ها رسيد . على عليه السلام چون اين صحنه را ديد ، خنديد و به جايگاهِ خود بازگشت .

.

ص: 112

تاريخ الطبري عن أبي جعفر :قالَ عَلِيٌّ لِرَبيعَةَ وهَمدانَ : أنتُم دِرعي ورُمحي ، فَانتَدَبَ لَهُ نَحوٌ مِنِ اثنَي عَشَرَ ألفا ، وتَقَدَّمَهُم عَلِيٌّ عَلى بَغلَتِهِ ، فَحَمَلَ وحَمَلوا مَعَهُ حَملَةَ رَجُلٍ واحِدٍ ، فَلَم يَبقَ لِأَهلِ الشّامِ صَفٌّ إلَا انتَقَضَ ، وقَتَلوا كُلَّ مَنِ انتَهَوا إلَيهِ ، حَتّى بَلَغوا مُعاوِيَةَ ، وعَلِيٌّ يَقولُ : أضرِبُهُم ولا أرى مُعاوِيَهْ الجاحِظَ العَينِ العَظيمَ الحاوِيَهْ ثُمَّ نادى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ عَلِيٌّ : عَلامَ يُقَتَّلُ النّاسُ بَينَنا ! هَلُمَّ اُحاكِمكَ إلَى اللّهِ ، فَأَيُّنا قَتَلَ صاحِبَهُ استَقامَت لَهُ الاُمورُ . فَقالَ لَهُ عَمرٌو : أنصَفَكَ الرَّجُلُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : ما أنصَفَ ، وإنَّكَ لَتَعلَمُ أنَّهُ لَم يُبارِزهُ رَجُلٌ قَطُّ إلّا قَتَلَهَ . قالَ لَهُ عَمرٌو : وما يَجمُلُ بِكَ إلّا مُبارَزَتُهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : طَمِعتَ فيها بَعدي . (1)

9 / 17ذِكرى دَعوَةِ الإِمامِ إلَى المُبارَزَةِالأمالي للصدوق عن عدي بن أرطاة :قالَ مُعاوِيَةُ يَوما لِعَمرِو بنِ العاصِ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، أيُّنا أدهى ؟ قالَ عَمرٌو أنَا لِلبَديهَةِ ، وأنت لِلرَّوِيَّةِ . قالَ مُعاوِيَةُ : قَضَيتَ لي عَلى نَفسِكَ ، وأنَا أدهى مِنكَ فِي البَديهَةِ . قالَ عَمرٌو : فَأَينَ كانَ دَهاؤُكَ يَومَ رَفَعتُ المَصاحِفَ ؟ قالَ : بِها غَلَبتَني يا أبا عَبدِ اللّهِ ، فَلا أسأَلُكَ عَن شَيءٍ تَصدُقُني فيهِ . قالَ : وَاللّهِ إنَّ الكَذِبَ لَقَبيحٌ ، فَسَل عَمّا بَدا لَكَ أصدُقكَ . فَقالَ : هَل غَشَشتَني مُنذُ نَصَحتَني ؟ قالَ : لا . قالَ : بَلى وَاللّهِ ، لَقَد غَشَشتَني ، أما إنّي لا أقولُ في كُلِّ المَواطِنِ ولكِن في مَوطِنٍ واحِدٍ . قالَ : وأيُّ مَوطِنٍ هذا ؟ قالَ : يَومَ دَعاني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ لِلمُبارَزَةِ ، فَاستَشَرتُكَ ، فَقُلتُ : ما تَرى يا أبا عَبدِ اللّهِ ، فَقُلتَ : كَفؤٌ كَريمٌ ، فَأَشَرتَ عَلَيَّ بِمُبارَزَتِهِ ، وأنتَ تَعلَمُ مَن هُو ، فَعَلِمتُ أنَّكَ غَشَشتَني . قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، دَعاكَ رَجُلٌ إلى مُبارَزَتِهِ، عَظيمُ الشَّرَفِ ، جَليلُ الخَطَرِ ، فَكُنتَ مِن مُبارَزَتِهِ عَلى إحدَى الحُسنَيَينِ ؛ إمّا أن تَقتُلَهُ فَتَكونَ قَد قَتَلتَ قَتّالَ الأَقرانِ ، وتَزدادَ بِهِ شَرَفا إلى شَرَفِكَ وتَخلُوَ بِمُلكِكَ ، وإمّا أن تُعَجَّلَ إلى مُرافَقَةِ الشُّهَداءِ وَالصّالِحينَ وحَسُنَ اُولئِكَ رَفيقا . قالَ مُعاوِيَةُ : هذِهِ شَرٌّ مِنَ الأَوَّلِ ، وَاللّهِ إنّي لَأَعلَمُ أنّي لَو قَتَلتُهُ دَخَلتُ النّارَ ، ولَو قَتَلَني دَخَلتُ النّارَ . قالَ عَمرٌو : فَمَا حَمَلَكَ عَلى قِتالِهِ ؟ قالَ : المُلكُ عَقيمٌ ، ولَن يَسمَعَها مِنّي أحَدٌ بَعدَكَ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 41 ، مروج الذهب : ج 2 ص 396 نحوه ، البداية والنهاية : ج 7 ص 272 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 132 ح 125 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 49 ح 393 .

ص: 113

9 / 17 يادكردى از مبارزه جويى امام

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابوجعفر _: على عليه السلام به [مردمِ] ربيعه و هَمْدان گفت: «شما زره و نيزه من هستيد». پس دوازده هزار نفر پيرامونش گرد آمدند و على عليه السلام با اَسترِ خويش پيشاپيش آنان در حركت شد . آن گاه وى حمله آورد و آنان نيز [ يك پارچه ]همچون يك مرد ، حمله كردند . پس همه صف هاى شاميان از هم گسيخت و ايشان ، جمله افراد روياروى خود را كشتند تا به معاويه رسيدند . على عليه السلام مى گفت : «ايشان را ضربت مى زنم ، [ امّا ]معاويه را نمى بينم ؛ همان بزرگْ شكمى كه حدقه چشمش بيرون زده است» . سپس معاويه را ندا داد و گفت : «بر چه پايه ، مردم در ميان ما كشته شوند؟ پيش بيا تا تو را به داورى نزد خدا بَرَم . پس هر كس ديگرى را كُشت ، خلافت براى او راست گردد» . عمرو به وى (معاويه) گفت : آن مرد ، با تو انصاف ورزيد . معاويه گفت : «انصاف نورزيد! تو ، خود مى دانى كه هر كس به مبارزه او رفته ، كشته شده است . عمرو به وى گفت : برازنده تو نيست ، مگر مبارزه با او! معاويه گفت : در خلافتِ پس از من ، طمع كرده اى!

9 / 17يادكردى از مبارزه جويى امامالأمالى ، صدوق_ به نقل از عَدّى بن اَرطات _: روزى معاويه به عمرو بن عاص گفت : اى ابو عبد اللّه ! كدام يك از ما زيرك تريم؟ عمرو گفت : من در زودانديشى و تو در ديرانديشى . معاويه گفت : به سود من وزيان خود ، حكم كردى ؛ با آن كه در زودانديشى نيز ، من از تو زيرك ترم . عمروگفت : كجا بود زيركى ات آن گاه كه من قرآن ها را [ بر نيزه ]برافراشتم؟ گفت : اى ابوعبد اللّه ! با همين كار ، بر من پيروز شدى . پس ، از تو چيزى نمى پرسم كه با من در آن راست بگويى (هر چه مى پرسم ، ناراست پاسخ مى دهى )! گفت : به خدا سوگند ، ناراستى زشت است . هر آنچه مى خواهى ، بپرس ، كه با تو راست مى گويم . گفت : آيا از روزى كه خيرخواه من شده اى ، در كارم نيرنگ ورزيده اى؟ گفت : نه . گفت : آرى . به خدا سوگند ، با من نيرنگ ورزيده اى ؛ البتّه نمى گويم در هر جاى ، بلكه در يك جاى . گفت : كدام جاى؟ گفت : آن روز كه على بن ابى طالب ، مرا به مبارزه فرا خوانْد ، من با تو راى زدم و گفتم : اى ابوعبد اللّه ! چه مى انديشى؟ تو گفتى : هماوردى گرامى است ؛ و مرا به مبارزه با او اشارت نمودى ، حال آن كه مى دانستى او كيست ، و من دانستم كه با من نيرنگ مى ورزى . گفت : اى امير المؤمنين! مردى تو را به مبارزه با خويش فرا خوانْد كه بس شرافتمند و بلندپايه بود و تو در مبارزه با او ، به يكى از دو نيكى دست مى يافتى ؛ يا او را مى كشتى كه بدين سان ، كُشنده قاتلِ پهلوانان بودى و بر شرافت خويش مى افزودى و در حكمرانى بى رقيب مى شدى ؛ و يا زودتر به هم نشينى با شهيدان و صالحان مى پيوستى ، كه خوش هم نشينانى هستند ايشان! معاويه گفت : اين ، از آن ، بدتر شد! به خدا سوگند ، هر آينه مى دانم كه اگر من او را مى كشتم ، در آتش مى شدم ؛ و اگر او مرا مى كشت نيز [ باز] در آتش مى شدم! عمرو گفت : پس چرا به جنگ او برخاستى؟ گفت : حكومتْ عقيم (بى خير و بى رَحْم) است . و هرگز كسى پس از تو ، اين سخن را از من نشنود .

.

ص: 114

. .

ص: 115

. .

ص: 116

9 / 18هُجومُ الإِمامِ عَلَى المَجموعَةِ الَّتي فيها مُعاوِيَةُالأخبار الطوال :حَمَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه عَلَى الجَمعِ الَّذي كانَ فيهِ مُعاوِيَةُ في أهلِ الحِجازِ مِن قُرَيشٍ وَالأَنصارِ وغَيرِهِم ، وكانوا زُهاءَ اثنَي عَشَرَ ألفَ فارِسٍ ، وعَلِيٌّ أمامَهُم ، وكَبَّروا وكَبَّرَ النّاسُ تَكبيرَةً ارتَجَّت لَهَا الأَرضُ ، فَانتَقَضَت صُفوفُ أهلِ الشّامِ ، وَاختَلَفَت راياتُهُم ، وَانتَهَوا إلى مُعاوِيَةَ وهُوَ جالِسٌ عَلى مِنبَرِهِ مَعَهُ عَمرُو بنُ العاصِ يَنظُرانِ إلَى النّاسِ ، فَدَعا بِفَرَسٍ لِيَركَبَهُ . ثُمَّ إنَّ أهلَ الشّامِ تَداعَوا بَعدَ جَولَتِهِم ، وثابوا (1) ، ورَجَعوا عَلى أهلِ العِراقِ ، وصَبَرَ القومُ بَعضُهُم لِبَعضٍ إلى أن حَجَزَ بَينَهُمُ اللَّيلُ . (2)

وقعة صفّين :رَكِبَ عَلِيٌّ عليه السلام فَرَسَهُ الَّذي كانَ لِرَسولِ اللّهِ ، وكانَ يُقالُ لَهُ : المُرتَجِزُ ، فَرَكِبَهُ ثُمَّ تَقَدَّمَ أمامَ الصُّفوفِ ، ثُمَّ قالَ : بَلِ البَغلَةُ ، بَلِ البَغلَةُ . فَقُدِّمَت لَهُ بَغلَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الشَّهباءُ ، فَرَكِبَها ، ثُمَّ تَعَصَّبَ بِعِمامَةِ رَسولِ اللّهِ السَّوداءِ ، ثُمَّ نادى : أيُّهَا النّاسُ ! مَن يَشرِ نَفسَهُ للّهِِ يَربَح ؛ هذا يَومٌ لَهُ ما بَعدَهُ ، إنَّ عَدُوَّكُم قَد مَسَّهُ القَرحُ كَما مَسَّكُم . (3) فَانتَدَبَ لَهُ ما بَينَ عَشَرَةِ آلافٍ إلَى اثنَي عَشَرَ ألفا قَد وَضَعوا سُيوفَهُم عَلى عَواتِقِهِم ، وتَقَدَّمَهُم عَلِيٌّ مُنقَطِعا عَلى بَغلَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . . . وتَبِعَهُ ابنُ عَدِيِّ بنِ حاتِمٍ بِلِوائِهِ . . . وتَقَدَّمَ الأَشتَرُ . . . وحَمَلَ النّاسُ حَمَلَةً واحِدَةً ، فَلَم يَبقَ لِأَهلِ الشّامِ صَفٌّ إلَا انتَقَضَ ، وأهمَدوا ما أتَوا عَلَيهِ ، حَتّى أفضَى الأَمرُ إلى مِضرَبِ مُعاوِيَةَ ، وعَلِيٌّ يَضرِبُهُم بِسَيفِهِ ويَقولُ : أضرِبُهُم ولا أرى مُعاوِيَهْ الأخزَرَ العَينِ العَظيمَ الحاوِيَهْ هَوَت بِهِ فِي النّارِ اُمٌّ هاوِيَهْ فَدَعا مُعاوِيَةُ بِفَرَسِهِ لِيَنجُوَ عَلَيهِ ، فَلَمّا وَضَعَ رِجلَهُ فِي الرِّكابِ تَمَثَّلَ بِأَبياتِ عَمرِو بنِ الإِطنابَةِ : أبَت لي عِفَّتي وأبى بَلائي وأخذِي الحَمدَ بِالثَّمَنِ الرَّبيحِ وإجشامِي عَلَى المَكروهِ نَفسي وضَربِي هامَةَ البَطَلِ المُشيحِ وقَولي كُلَّما جَشَأَت وجاشَت مَكانَكِ تُحمَدي أو تَستَريحي لِأَدفَعَ عَن مَآثِرَ صالِحاتٍ وأحمي بَعدُ عَن عِرضٍ صَحيحِ بِذي شُطَبٍ كَلَونِ المِلحِ صافٍ ونَفسٍ ما تَقرُّّ عَلَى القَبيحِ وقالَ : يَا ابنَ العاصِ ، اليَومَ صَبرٌ ، وغَدا فَخرٌ ، صَدَقتَ ، إنّا وما نَحنُ فيهِ كَما قالَ ابنُ أبِي الأَقلحِ : ما عِلَّتي وأنَا رامٍ نابِلُ وَالقَوسُ فيها وَتَرٌ عُنابِلُ تَزِلُّ عن صَفحَتِهَا المَعابِلُ المَوتُ حقٌّ وَالحياةُ باطِلُ فَثَنى مُعاوِيَةُ رِجلَهُ مِنَ الرِّكابِ ونَزَلَ ، وَاستَصرَخَ بِعَكٍّ وَالأَشعَرِيّينَ ، فَوَقَفوا دونَهُ ، وجالَدوا عَنهُ ، حَتّى كَرِهَ كُلٌّ مِنَ الفَريقَينِ صاحِبَهُ ، وتَحاجَزَ النّاسُ . (4)

.


1- .ثابَ الناس : اجتمعوا وجاؤوا (لسان العرب : ج 1 ص 243 «ثبب») .
2- .الأخبار الطوال : ص 181 .
3- .زاد في شرح نهج البلاغة هنا : «فانتدبوا لنصرة دين اللّه » .
4- .وقعة صفّين : ص 403 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 510 ح 436 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 58 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 396 والأخبار الطوال : ص 186 والإمامة والسياسة: ج 1 ص 147 والفتوح : ج 3 ص 175 و 176 والمناقب للخوارزمي : ص 243 و244 ح 240 .

ص: 117

9 / 18 حمله امام به گروهى كه معاويه در آن بود

9 / 18حمله امام به گروهى كه معاويه در آن بودالأخبار الطّوال :على عليه السلام به جلودارىِ سپاهى نزديك به دوازده هزار سوار از حجازيان ، شامل قريشيان و انصار و ديگران به جمعى كه معاويه در آن بود ، حمله بُرد . ايشان و افراد مقابل به گونه اى تكبير گفتند كه زمين لرزيد . صفوف سپاه شام از هم گسيخت و پرچم هاشان زير و زِبَر شد و [ آن قدر عقب نشستند كه] به معاويه رسيدند كه بر منبرش نشسته بود و همراهِ عمرو بن عاص به سپاه مى نگريست . در اين حال ، اسبش را خواست تا سوار شود . آن گاه ، شاميان از پسِ آن گريز ، پيش رفتند و گرد آمده ، به سوى عراقيان روى نهادند و چندان در برابر هم مقاومت ورزيدند كه شب ميانشان پرده انداخت .

وقعة صِفّين :على عليه السلام بر اس_بى ب_ه ن_ام «مُرتجز» بر نشست كه از آنِ پيامبر خدا بود و آن گاه ، به پيشاپيش صف ها تاخت . پس گفت : «استر را بياوريد ، استر را بياوريد!» . استرِ پيامبر خدا ، با نامِ «شَهباء» را برايش آوردند . وى بر آن بر نشست و دستار سياه پيامبر خدا را بر بست و ندا داد : «اى مردم! هر كه جانش را به خدا بفروشد ، سود مى كند . امروز ، روزى است كه آينده از آنِ همان است! همين گونه كه شما زخم ديده ايد ، دشمنتان نيز زخم ديده است» . ميانِ ده تا دوازده هزار تَن نزد على عليه السلام گرد آمدند و شمشيرهاشان را بر شانه نهادند . على عليه السلام ، سوار بر استرِ پيامبر صلى الله عليه و آله ، يگان يگان از پيشاپيش ايشان مى گذشت ... پسر عَدىّ بن حاتم با پرچمش به دنبال وى روان بود ... اَشتر نيز پيش تاخت ... و آن گاه ، افراد يك پارچه حمله آوردند ، چندان كه همه صف هاى شاميان در هم شكست . آنان به هر چه مى رسيدند ، آن را در هم مى كوبيدند تا آن كه نبرد به خيمه گاه معاويه كشيده شد . على عليه السلام با شمشير خويش ، ايشان را مى زد و مى گفت : «ايشان را مى زنم ، ولى معاويه را نمى بينم آن تَنْگْ چشم بزرگْ شكم را كه در ژرفاىِ آتش جهنّم جاى گرفته است!» . معاويه ، اسب خويش را خواست تا با آن بگريزد . آن گاه كه پا در ركاب نهاد ، اين ابياتِ عمرو بن اِطنابه را برخواند : پاكْ دامنى و آزمونْ ديدگى ام مرا پرهيز داد [ از اين كه بگريزم] و نيز اين كه مى خواهم به بهايى بزرگ ، ستايش ديگران را جلب كنم . جانِ خود را به آنچه ناخوشايند است ، وا مى دارم و بر سر پهلوانِ كوشنده مى كوبم . هر گاه اضطراب به سراغم مى آيد و دلم را لرزه فرا مى گيرد [ به خود ]مى گويم : در جاى خود بمان كه يا [ با مقاومت و پيروزى] ستوده شوى و يا [ با مرگ ]راحت يابى . [ از آن رو مقاومت مى كنم] كه از افتخارات شايسته دفاع كنم و آن گاه ، از آبرو و اعتبار راستين ، حمايت ورزم ، با شمشيرى خط دار و برّاق كه همانند بلور سنگ نمك ، مى درخشد و با جانى كه به زشتى تن در نمى دهد . سپس گفت : اى پسرِ عاص! امروز [ روز] پايدارى است و فردا [ هنگام ]سرافرازى! راست گفتى . وضع امروز ما مصداق سخن ابن ابى اقلع است : مرا چه ضعف است ، حال آن كه خودْ تيراندازى قابِل هستم و كمانم را زِهى درهم تنيده است؟ [ همان كمانى كه] تيرهاى پهن و دراز در مقابلش فرو مى افتند مرگ ، حق است و زندگى باطل! پس معاويه پاى از ركاب درآورد و فرود آمد و فرياد كمك خواهى از عكّيان و اشعرى ها را سر داد . آنان مقابلش ايستادند و [ براى اثبات دلاورى خود ]پيش چشمش شمشير بركشيدند و هر يك از آنها ، ديگرى را نكوهش كرد و سپس پراكنده شدند .

.

ص: 118

. .

ص: 119

. .

ص: 120

الأخبار الطوال :إنّ عَلِيّا رضى الله عنه لَيَنغَمِسُ فِي القَومِ فَيَضرِبُ بِسَيفِهِ حَتّى يَنثَنِيَ ، ثُمَّ يَخرُجُ مُتَخَضِّبا بِالدَّمِ حَتّى يُسَوّى لَهُ سَيفُهُ ، ثُمَّ يَرجِعُ ، فَيَنغَمِسُ فيهِم ، ورَبيعَةُ لا تَترُكُ جُهدا في القِتالِ مَعَهُ وَالصَّبرَ ، وغابَتِ الشَّمسُ ، وقَرُبوا مِن مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لِعَمرٍو : ما تَرى ؟ قالَ : أن تُخَلِّيَ سُرادِقَكَ . فَنَزَلَ مُعاوِيَةُ عَنِ المِنبَرِ الَّذي كانَ يَكونُ عَلَيهِ ، وأخلَى السُّرادِقَ ، وأقبَلَت رَبيعَةُ ، وأمامَها عَلِيٌّ رضى الله عنه حَتّى غَشُوا السُّرادِقَ ، فَقَطَعوهُ ، ثُمَّ انصَرَفوا . وباتَ عَلِيٌّ تِلكَ اللَّيلَةَ في رَبيعَةَ . (1)

9 / 19كِتابُ مُعاوِيَةَ إلَى الإِمامِ في أثناءِ الحَربِشرح نهج البلاغة :كِتابٌ كَتَبَهُ مُعاوِيَةُ إلَيهِ [ عليه السلام ]في أثناءِ حَربِ صِفّينَ ، بَل في أواخِرِها : مِن عَبدِ اللّهِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ في مُحكَمِ كِتابِهِ : «وَ لَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَ_سِرِينَ » (2) وإنّي اُحَذِّرُكَ اللّهَ أن تُحبِطَ عَمَلَكَ وسابِقَتَكَ بِشَقِّ عَصا هذِهِ الاُمَّةِ ، وتَفريقِ جَماعَتِها ، فَاتَّقِ اللّهَ ، وَاذكُر مَوقِفَ القِيامَةِ ، وأَقلِع عَمّا أسرَفتَ فيهِ مِنَ الخَوضِ في دِماءِ المُسلِمينَ ، وإنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «لَو تَمالَأَ أهلُ صَنعاءَ وعَدَنَ عَلى قَتلِ رَجُلٍ واحِدٍ مِنَ المُسلِمينَ لَأَكَبَّهُمُ اللّهُ عَلى مَناخِرِهِم فِي النّارِ» فَكَيفَ يَكونُ حالُ مَن قَتَلَ أعلامَ المُسلِمينَ وساداتِ المُهاجِرينَ ، بَلْهَ (3) ما طَحَنَت رَحا حَربِهِ مِن أهلِ القُرآنِ وذِي العِبادَةِ وَالإِيمانِ ؛ مِن شَيخٍ كَبيرٍ ، وشابٍّ غَريرٍ (4) ، كُلُّهُم بِاللّهِ تَعالى مُؤمِنٌ ، ولَهُ مُخلِصٌ ، وبِرَسولِهِ مُقِرٌّ عارِفٌ ، فَإِن كُنتَ أبا حَسَنٍ إنَّما تُحارِبُ عَلَى الإِمرَةِ وَالخِلافَةِ ، فَلَعَمري لَو صَحَّت خِلافَتُكَ لَكُنتَ قَريبا مِن أن تُعذَرَ في حَربِ المُسلِمينَ ، ولكِنَّها ما صَحَّت لَكَ ، أنّى بِصِحَّتِها وأهلُ الشّامِ لَم يَدخُلوا فيها ، ولَم يَرتَضوا بِها ؟ وخَفِ اللّهَ وسَطَواتِهِ ، وَاتَّقِ بَأسَهُ ونَكالَهُ ، وَاغمِد سَيفَكَ عَنِ النّاسِ ، فَقَد وَاللّهِ أكَلَتهُمُ الحَربُ ، فَلَم يَبقَ مِنهُم إلّا كَالثَّمَدِ (5) في قَرارَةِ الغَديرِ ، وَاللّهُ المُستَعانُ . (6)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 183 .
2- .الزمر : 65 .
3- .بَلْهَ : مِن أسماء الأفعال بمعنى دَعْ واتْرُكْ (النهاية : ج 1 ص 155 «بله») .
4- .وَجْهٌ غَرِير : حَسَن . والغَرير : الشابّ الذي لا تجربة له (لسان العرب : ج 5 ص 16 «غرر») .
5- .الثَّمَد : الماء القليل (النهاية : ج 1 ص 221 «ثمد») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 42 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 80 .

ص: 121

9 / 19 نامه معاويه به امام ، در هنگامه نبرد

الأخبار الطّوال :على عليه السلام در دل سپاه دشمن فرو مى رفت و با شمشيرش چندان ضربه مى زد كه تيغه آن كج مى شد . سپس [ از دل سپاه] با اندامى خونْ رنگ برون مى آمد تا تيغه شمشيرش را راست گردانند . پس باز مى گشت و [ باز] در دل سپاه فرو مى شد . [ قبيله ]ربيعه در همراهى با وى و پايدارى در جنگ ، از كوشش فروگذار نكردند . خورشيد غروب كرده بود كه ايشان به معاويه نزديك شدند. وى به عمرو گفت : چه مى انديشى؟ گفت : خيمه گاهت را ترك كن! معاويه از منبرى كه بر آن بود ، فرود آمد و خيمه گاهش را ترك گفت . ربيعيان و پيشاپيشِ آنان على عليه السلام ، پيش تاختند تا بر سراپرده معاويه چيره شدند . پس آن را دريدند و بازگشتند . آن شب ، على عليه السلام در ميان [ مردم] ربيعه خوابيد .

9 / 19نامه معاويه به امام ، در هنگامه نبردشرح نهج البلاغة :در هنگامه نبرد صِفّين و بلكه در اواخر آن ، معاويه به امام على عليه السلام نوشت : از بنده خدا ، معاوية بن ابى سفيان ، به على بن ابى طالب . امّا بعد ؛ همانا خداى تعالى در آيه هاى استوار كتاب خويش مى فرمايد : «به تو و آنان كه پيش از تو بودند ، وحى شده است كه اگر شرك ورزى ، هر آينه ، كارت تباه خواهد گشت و بى شك از خسرانكاران خواهى بود» . و من تو را پرهيز مى دهم از اين كه با شكستن وحدت اين امّت و گسستنِ پيوستگى شان [به حق]، عمل و پيشينه خود را تباه سازى. پس ، از خدا پروا كن و توقّفگاهِ قيامت را ياد آور و از ريختنِ خون مسلمانان كه در آن به زياده روى افتاده اى ، دست بردار . من از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «اگر مردمِ صَنعا و عَدَن به قتل يك مرد مسلمان ، هم دستى كنند ، خداوند ، ايشان را با بينى هاشان در آتش فرو مى افكَنَد» . پس چگونه است حالِ كسى كه مسلمانانِ نام آور و مهاجران بزرگ را كشته است؟ فرو گذار آن [خلافتى] را كه آسياى جنگش ، اهلِ قرآن و عابدان و مؤمنان ، از پير كهنْ سال تا جوان نوخاسته را خُرد كرده ، كه آنان همگى ، به خداى تعالى ايمان دارند و برايش اخلاص مى ورزند و پيامبرش را شناسا و باوردارنده اند . اى ابو الحسن! جز اين نيست كه تو براى حكومت و خلافت مى جنگى . به جانم سوگند ، اگر خلافتْ تو را شايسته بود ، روا مى بود كه در جنگ با مسلمانان معذور شمرده شوى ؛ امّا خلافت ، تو را شايسته نيست . چگونه خلافت ، تو را مى سزد ، حال آن كه شاميان در [ بيعت با تو بر ]آن وارد و به آن راضى نشدند؟ از خداوند و شوكت او بترس و شدّت و عقوبتش را پروا كن و شمشيرت را از مردم فرو پوشان! خداى را سوگند ، به راستى كه جنگ ، آنان را در كام خويش فرو برده و از ايشان جز به اندازه آبى اندك در گودىِ آبگيرى ، باقى نمانده است ، و خداست آن كه از او يارى مى توان گرفت .

.

ص: 122

9 / 20جَوابُ الإِمامِ عَنهُشرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ كِتابِ الإِمامِ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ : أمّا بَعدُ ؛ فَقَد أتَتني مِنكَ مَوعِظَةٌ مُوَصَّلَةٌ ورِسالَةٌ مُحَبَّرَةٌ ، نَمَّقتَها بِضَلالِكَ ، وأمضَيتَها بِسوءِ رَأيِكَ ، وكِتابُ امرِئٍ لَيسَ لَهُ بَصَرٌ يَهديهِ ، ولا قائِدٌ يُرشِدُهُ ، دَعاهُ الهَوى فَأَجابَهُ ، وقادَهُ الضَّلالُ فَاتَّبَعَهُ ؛ فَهَجَرَ لاغِطا ، وضَلَّ خابِطا ، فَأَمّا أمرُكَ لي بِالتَّقوى فَأَرجو أن أكونَ مِن أهلِها ، وأستَعيذُ بِاللّهِ مِن أن أكونَ مِن الَّذينَ إذا اُمِروا بِها أخَذَتهُمُ العِزَّةُ بِالإِثمِ ، وأمّا تَحذيرُكَ إيّايَ أن يُحبَطَ عَمَلي وسابِقَتي فِي الإِسلامِ ، فَلَعَمري لَو كُنتُ الباغِيَ عَلَيكَ لَكانَ لَكَ أن تُحَذِّرَني ذلِكَ ، ولكِنّي وَجَدتُ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «فَقَ_تِلُواْ الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِىءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ» (1) فَنَظَرنا إلى الفِئَتَينِ ؛ أمَّا الفِئَةُ الباغِيَةُ فَوَجَدناها الفِئَةَ الَّتي أنتَ فيها ؛ لِأَنَّ بَيعَتي بِالمَدينَةِ لَزِمَتكَ وأنتَ بِالشّامِ ، كَما لَزِمَتكَ بَيعَةُ عُثمانِ بِالمَدينَةِ وأنتَ أميرٌ لِعُمَرَ عَلَى الشّامِ ، وكَما لَزِمَت يَزيدَ أخاكَ بَيعَةُ عُمَرَ وهُوَ أميرٌ لِأَبي بَكرٍ عَلَى الشّامٍ . وأمّا شَقُّ عَصا هذِهِ الاُمَّةِ فَأَنَا أحَقُّ أن أنهاكَ عَنهُ ، فَأَمّا تَخويفُكَ لي مِن قَتلِ أهلِ البَغيِ فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني بِقِتالِهِم وقَتلِهِم ، وقالَ لِأَصحابِهِ : «إنَّ فيكُم مَن يُقاتِلُ عَلى تَأويلِ القُرآنِ كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ» وأشارَ إلَيَّ ، وأنا أولى مَنِ اتَّبَعَ أمرَهُ . وأمّا قَولُكَ : إنَّ بَيعَتي لَم تَصِحَّ لِأَنَّ أهلَ الشّامِ لَم يَدخُلوا فيها ، كَيفَ وإنَّما هِيَ بَيعَةٌ واحِدَةٌ تَلزَمُ الحاضِرَ وَالغائِبَ، لا يُثَنّى فيهَا النَّظَرُ، ولا يُستَأنَفُ فيهَا الخِيارُ ، الخارِجُ مِنها طاعِنٌ ، وَالمُرَوِّي فيها مُداهِنٌ (2) ، فَاربَع عَلى ظَلعِكَ ، وَانزِع سِربالَ (3) غَيِّكَ ، وَاترُك ما لا جَدوى لَهُ عَلَيكَ ، فَلَيسَ لَكَ عِندي إلَا السَّيفُ ، حَتّى تَفيءَ إلى أمرِ اللّهِ صاغِرا ، وتَدخُلَ فِي البَيعَةِ راغِما . وَالسَّلامُ . (4)

.


1- .الحجرات : 9 .
2- .المُرَوِّي : الذي يرتئي ويُبطئ عن الطاعة ويُفكّر ، وأصله من الرويّة . والمداهن : المنافق (شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 44) .
3- .السِّربال : القميص (النهاية : ج 2 ص 357 «سربل») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 43 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 81 وراجع العقد الفريد : ج 3 ص 329 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 113 ونهج البلاغة : الكتاب 7 ووقعة صفّين : ص 29 .

ص: 123

9 / 20 پاسخ امام به معاويه

9 / 20پاسخ امام به معاويهشرح نهج البلاغة_ در بيان نامه امام عليه السلام به معاويه _: از بنده خدا ، على امير مؤمنان ، به معاوية بن ابى سفيان . امّا بعد ؛ همانا مرا از تو پندى رسيد پيوند يافته [ از سخنان گوناگون] و [ در قالب ]نوشتارى آراسته [ به آرايه هاى نگارش ]كه آن را با گم راهىِ خود ، ترتيب داده اى و با بَدسِگالى ات امضا كرده اى . اين نامه از آنِ كسى است كه نه بينايى اى دارد تا هدايتش كند و نه راهبرى تا به راهش بَرد ؛ خواهشِ نَفْس ، او را فرا خوانده و وى نيز اجابتش كرده ، و گم راهى پيشوايش گشته و او هم از آن پيروى نموده است . پس با ياوه ، صدا به هذيان برآورده و اشتباه كنان به گم راهى درافتاده است. وامّا اين كه مرا به تقوا فرا خوانده اى ؛ پس اميدوارم كه اهلِ آن باشم و به خدا پناه مى برم از اين كه در زمره كسانى درآيم كه هر گاه به تقوا فرمان داده مى شوند ، غرورِ گناهْ ايشان را فرا مى گيرد . و امّا اين كه مرا از تباه شدنِ عمل و پيشينه مسلمانى ام پرهيز داده اى ؛ به جانم سوگند ، اگر من بر تو ستم رانده بودم ، تو را مى رسيد كه چنان پرهيزم دهى . امّا من كلام خداى تعالى را چنين يافته ام : «با آن كه ستم مى كند ، بجنگيد تا به حكم خدا گردن نهد» . پس ما به هر دو گروه نظر كرديم . گروه تجاوزگر را همان يافتيم كه تو در آنى ؛ زيرا بيعت با من در مدينه، شاملِ تو در شام نيز مى شود ، همان گونه كه بيعت با عثمان در مدينه شامل تو نيز شد ، حال آن كه تو ، خود ، كارگزارِ عمر در شام بودى ؛ و نيز همان گونه كه بيعت با عمر شامل برادرت يزيد نيز شد ، حال آن كه وى كارگزار ابو بكر در شام بود . و امّا شكستنِ وحدتِ اين امّت [ كه مرا به آن متّهم كرده اى] ؛ پس مرا بيشتر رواست كه تو را از آن نهى كنم . و امّا اين كه مرا از قتل ستمگران بيم داده اى ؛ همانا پيامبر خدا مرا به نبرد با ايشان و كشتنشان فرمان داد و به يارانش فرمود : «در ميان شما كسى است كه براى پاسداشتِ تأويل [ درستِ ]قرآن مى جنگد ، همان گونه كه من براى پاسداشتِ آن ، به گاهِ نزولش جنگيدم» ؛ و آن گاه به من اشاره كرد . پس من سزاوارترين كس براى پيروى از فرمانِ اويم . و امّا اين كه گفته اى بيعت با من درست نيست ، زيرا شاميان در آن در نيامده اند ؛ چگونه چنين است ، حال آن كه بيعت ، فراگير و شامل حاضران و غايبان است و قابل تجديد نظر و انتخابگرىِ جديد نيست؟ هر كه از آن خارج شود ، آن را باطل دانسته و هر كه در آن كُندى ورزد ، منافق است . پس بر جاى خود قرار گير و جامه سركشى را از تن بيفكن و آنچه را به حال تو سودى ندارد ، وا گذار ، كه [ اگر چنين نكنى ]براى تو نزد من جز شمشير نيست تا آن گاه كه فروتنانه به فرمان خدا گردن نهى و ناگريز در بيعت [ با من ]درآيى . والسّلام!

.

ص: 124

9 / 21حيلَةُ مُعاوِيَةَ لِلنَّجاةِ مِنَ الحَربِوقعة صفّين_ في بَيانِ ما قالَهُ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ حينَ بَلَغَهُ شِعرُ الأَشتَرِ _:قَد رَأَيتُ أن أَكتُبَ إلى عَلِيٍّ كِتابا أسأَلُهُ الشّامَ _ وهُوَ الشَّيءُ الأَوَّلُ الَّذي رَدَّني عَنهُ _ واُلقِيَ في نَفسِهِ الشَّكَّ وَالرَّيبَةَ . فَضَحِكَ عَمرُو بنُ العاصِ ، ثُمَّ قالَ : أينَ أنتَ يا مُعاوِيَةُ مِن خُدعَةِ عَلِيٍّ ؟ ! فَقالَ : أ لَسنا بَني عَبدِ مَنافٍ ؟ قالَ : بَلى ، ولكِن لَهُمُ النُّبُوَّةُ دونَكَ ، وإن شِئتَ أن تَكتُبَ فَاكتُب . فَكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عَلِيٍّ مَعَ رَجُلٍ مِنَ السَّكاسِكِ ، يُقالُ لَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ عُقبَةَ ، وكانَ مِن ناقِلَةِ (1) أهلِ العِراقِ ، فَكَتَبَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّي أظُنُّكَ أن لَو عَلِمتَ أنَّ الحَربَ تَبلُغُ بِنا وبِكَ ما بَلَغَت وعَلِمنا ، لَم يَجِنها بَعضُنا عَلى بَعضٍ ، وإنّا وإن كُنّا قَد غُلِبنا عَلى عُقولِنا فَقَد بَقِي لَنا مِنها ما نَندَمُ بِهِ عَلى ما مَضى ، ونُصلِحُ بِهِ ما بَقِيَ . وقَد كُنتُ سَأَلتُكَ الشّامَ عَلى ألّا يَلزَمَني لَكَ طاعَةٌ ولا بَيعَةٌ ، فَأَبَيتَ ذلِكَ عَلِيَّ ، فَأَعطانِي اللّهُ ما مَنَعتَ ، وأنا أدعوكَ اليَومَ إلى ما دَعَوتُكَ إلَيهِ أمسِ ، فَإِنّي لا أرجو مِنَ البَقاءِ إلّا ما تَرجو ، ولا أخافُ مِنَ المَوتِ إلّا ما تَخافُ . وقَد وَاللّهِ رَقَّتِ الأَجنادُ ، وذَهَبَتِ الرِّجالُ ، ونَحنُ بَنو عَبدِ مَنافٍ لَيسَ لِبَعضِنا عَلى بَعضٍ فَضلٌ إلّا فَضلٌ لا يُستَذَلُّ بِهِ عَزيزٌ ، ولا يُستَرَقُّ حُرٌّ بِهِ . وَالسَّلامُ . (2)

.


1- .الناقِلة : ضدُّ القاطنين (تاج العروس : ج 15 ص 753 «نقل») .
2- .وقعة صفّين : ص 470 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 44 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 129 ح 416 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 22 ، الأخبار الطوال : ص 187 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 137 ، المناقب للخوارزمي : ص 255 ح 240 كلّها نحوه وفيها من «أمّا بعد . . .» .

ص: 125

9 / 21 نيرنگِ معاويه براى رهيدن از نبرد

9 / 21نيرنگِ معاويه براى رهيدن از نبردوقعة صِفّين_ در بيان آنچه معاويه به عمرو بن عاص گفت ، آن گاه كه شعر اَشتر به وى رسيد _: [ معاويه گفت : ]بر اين انديشده ام كه در نامه اى به على ، [ حكومت ]شام را از او بخواهم _ و اين ، نخستين چيزى است كه على مرا از آن باز داشت _ و بدين سان، در دلش شك و ترديد برانگيزم. عمرو بن عاص خنديد و گفت : تو كجا و فريفتنِ على كجا ، اى معاويه؟ گفت : آيا ما فرزندان عبد مناف نيستم؟ گفت : آرى ؛ امّا نبوّت ، ايشان راست ، نه [ خاندانِ ]تو را . اگر مى خواهى [ آن نامه را] بنويسى ، بنويس . معاويه ، نامه اى به على عليه السلام نوشت و به مردى از [ قبيله ]سَكاسِك به نام عبد اللّه بن عُقْبه سپرد كه از عراقيانِ دوره گرد بود . نوشت : امّا بعد ؛ من گمان دارم اگر تو مى دانستى جنگ با ما و تو چنين مى كند كه كرده و خود [ بهتر ]مى دانيم ، هرگز با هم به نبرد نمى پرداختيم . اگرچه پيش از اين ، عقل هاى ما مغلوبِ [هوس هامان ]شد ، اينك براى ما آن قدر عقل مانده كه پشيمانى خورِ گذشته باشيم و بر آنچه باقى مانده ، مصالحه كنيم . من [ حكومتِ] شام را از تو خواستم ، مشروط به اين كه ملزم به بيعت با تو و فرمانبردارى ات نباشم ، و تو از آن خوددارى كردى ؛ امّا خداوند آنچه را از من دريغ داشتى ، مرحمتم فرمود . امروز من تو را به همانى فرا مى خوانم كه ديروز فرا خواندم . اميد من به زنده ماندن ، چيزى جز همان اندازه كه تو اميد دارى ، نيست ؛ بيمم از مرگ ، جز به اندازه بيم تو نيست . به خدا سوگند ، سپاهيان كاسته شده و مردان از ميان رفته اند . ما ، همه ، فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ يك از ما را بر ديگرى برترى اى نيست ، مگر همين برترىِ [ پيش گامى در صلح ]كه بر اثر آن ، نه عزيزى خوار مى شود و نه آزاده اى ، به بردگى مى رود . والسّلام!

.

ص: 126

9 / 22جَوابُ الإِمامِوقعة صفّين :فَلَمّا انتَهى كِتابُ مُعاوِيَةَ إلى عَلِيٍّ قَرَأَهَ ، ثُمَّ قالَ : العَجَبُ لِمُعاوِيَةَ وكِتابِهِ ! ثُمَّ دَعا عَلِيٌّ عُبَيدَ اللّهِ بنَ أبي رافِعٍ كاتِبَهُ ، فَقالَ : اُكتُب إلى مُعاوِيَةَ : أمّا بَعد ؛ فَقَد جاءَني كِتابُكَ ، تَذكُرُ أنَّكَ لَو عَلِمتَ وعَلِمنا أنَّ الحَربَ تَبلُغُ بِنا وبِكَ ما بَلَغَت لَم يَجنِها بَعضُنا عَلى بَعضٍ ، فَإِنّا وإيّاكَ مِنها في غايَةٍ لَم تَبلُغها ، وإنّي لَو قُتِلتُ في ذاتِ اللّهِ وحَييتُ ، ثُمَّ قُتِلتُ ثُمَّ حَييتَ سَبعينَ مَرَّةً ، لَم أرجِع عَنِ الشِّدَّةِ في ذاتِ اللّهِ ، وَالجِهادِ لِأَعداءِ اللّهِ . وأمّا قَولُكَ : إنَّهُ قَد بَقِيَ مِن عُقولِنا ما نَندَمُ بِهِ عَلى ما مَضى ، فَإِنّي ما نَقَصتُ عَقلي ، ولا نَدِمتُ عَلى فِعلي . فَأَمّا طَلَبُكَ الشّامَ ، فَإِنّي لَم أكُن لِاُعطِيَكَ اليَومَ ما مَنَعتُكَ مِنها أمسِ . وأمَّا استِواؤُنا فِي الخَوفِ وَالرَّجاءِ ؛ فَإِنَّكَ لَستَ أمضى عَلَى الشَّكِّ مِنّي عَلَى اليَقينِ ، ولَيسَ أهلُ الشّامِ بِأَحرَصَ عَلَى الدُّنيا مِن أهلِ العِراقِ عَلَى الآخِرَةِ . وأمّا قَولُكَ : إنّا بَنو عَبدِ مَنافٍ لَيس لِبَعضِنا عَلى بَعضٍ فَضلٌ ؛ فَلَعَمري إنّا بَنو أبٍ واحِدٍ ، ولكِن لَيسَ اُمَيَّةُ كَهاشِمٍ ، ولا حَربٌ كَعَبدِ المُطَّلِبِ ، ولا أبو سُفيانَ كَأَبي طالِبٍ ، ولَا المُهاجِرُ كَالطَّليقِ ، ولَا المُحِقُّ كَالمُبطِلِ . وفي أيدينا بَعدُ فَضلُ النُّبُوَّةِ الَّتي أذلَلنا بِهَا العَزيزَ ، وأعزَزنا بِهَا الذَّليلَ . وَالسَّلامُ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 471 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 45 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 130 ح 416 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 22 ، الأخبار الطوال : ص 187 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 138 ، المناقب للخوارزمي : ص 256 ح 240 كلّها نحوه .

ص: 127

9 / 22 پاسخِ امام

9 / 22پاسخِ اماموقعة صِفّين :چون نامه معاويه به على عليه السلام رسيد ، آن را خواند و گفت : «شگفتا از معاويه و نامه اش!» . سپس عبيد اللّه بن ابى رافع ، كاتبِ خويش را خواست و گفت : «به معاويه بنويس : امّا بعد؛ نامه ات مرا رسيد . گفته اى اگر تو و ما مى دانستيم جنگ با ما و تو چه مى كند ، هرگز با يكديگر به نبرد بر نمى خاستيم . [ بدان] من و تو را از جنگ ، نهايتى است كه فرا نرسيده است . اگر من براى خدا كشته شوم و سپس زنده گردم ، آن گاه هفتاد بار كشته و ديگر بار زنده شوم ، از سختكوشى براى خدا و جهاد با دشمنان او دست برنمى دارم . و امّا اين كه گفته اى از عقل هاى ما آن قدر باقى مانده كه با آن ، بر گذشته پشيمانى خوريم ؛ پس [ بدان كه] من نه از عقلم كاسته شده و نه از كارم پشيمانم . و امّا اين كه [ حكومتِ] شام را خواسته اى ؛ من چنان نباشم كه آنچه را ديروز از تو دريغ داشته ام ، امروز به تو عطا كنم . و امّا اين كه ما در بيم [ از مرگ] و اميد [ به زنده ماندن] يكسانيم ؛ تو در شك ، بيش از من در يقين ، پايدار نيستى ، و شاميان بر دنيا ، حريص تر از عراقيان بر آخرت نيستند . و امّا اين كه گفته اى ما فرزندان عبد مناف هستيم و ما را بر يكديگر برترى نيست ؛ به جانم سوگند ، ما فرزندانِ يك پدريم ؛ ليكن اميّه همانند هاشم ، حَرْب همچون عبد المطّلب ، ابو سفيان چون ابو طالب ، مهاجر [ در راه خدا ]مانند آزاد شده [ به دست پيامبر خدا] ، و حق پيشه مثل باطل پيشه نباشد . افزون بر اينها ، فضيلتِ نبوّت از آنِ [ خاندان] ماست كه با آن ، [ كافرانِ ]گردنفراز را گردن شكستيم و [ مؤمنانِ ]سرشكسته را سربلند ساختيم . والسّلام!» .

.

ص: 128

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ جَوابا عَلى كِتابٍ مِنهُ إلَيهِ _:أمّا طَلَبُكَ إلَيَّ الشّامَ ؛ فَإِنّي لَم أكُن لِاُعطِيَكَ اليَومَ ما مَنَعتُكَ أمسِ . وأمّا قَولُكَ : إنَّ الحَربَ قَد أكَلَتِ العَرَبَ إلّا حُشاشاتِ أنفُسٍ بَقِيَت ؛ ألا ومَن أكَلَهُ الحَقُّ فَإِلى الجَنَّةِ ، ومَن أكَلَهُ الباطِلُ فَإِلَى النّارِ . وأمّا استِواؤُنا فِي الحَربِ وَالرِّجالِ ؛ فَلَستَ بِأَمضى عَلَى الشَّكِّ مِنّي عَلَى اليَقينِ ، ولَيسَ أهلُ الشّامِ بِأَحرَصَ عَلَى الدُّنيا مِن أهلِ العِراقِ عَلَى الآخِرَةِ . وأمّا قَولُكَ : إنّا بَنو عَبدِ مَنافٍ ؛ فَكَذلِكَ نَحنُ . ولكِن لَيسَ اُمَّيَةُ كَهاشِمٍ ، ولا حَربٌ كَعَبدِ المُطَّلِبِ . ولا أبو سُفيانَ كَأَبي طالِبٍ . ولَا المُهاجِرُ كَالطَّليقِ ، ولَا الصَّريحُ كَاللَّصيقِ . ولَا المُحِقُّ كَالمُبطِلِ ، ولَا المُؤمِنُ كَالمُدغِلِ (1) . ولَبِئسَ الخَلَفُ خَلَفٌ يَتبَعُ سَلَفا هَوى في نارِ جَهَنَّمَ . وفي أيدينا بَعدُ فَضلُ النُّبُوَّةِ الَّتي أذلَلنا بِهَا العَزيزَ ونَعَشنا بِهَا الذَّليلَ . ولَمّا أدخَلَ اللّهُ العَرَبَ في دينِهِ أفواجا ، وأسلَمَت لَهُ هذِهِ الاُمَّةُ طَوعا وكَرها ، كُنتُم مِمَّن دَخَلَ فِي الدّينِ إمّا رَغبَةً وإمّا رَهبَةً ، عَلى حينَ فازَ أهلُ السَّبقِ بِسَبقِهِم ، وذَهَبَ المُهاجَرونَ الأَوَّلونَ بِفَضلِهِم ؛ فَلا تَجعَلَنَّ لِلشَّيطانِ فيكَ نَصيبا ، ولا عَلى نَفسِكَ سَبيلاً . (2)

.


1- .رجل مُدْغِل : مخابٌّ مُفسِد ، وأدغل في الأمر : أدخلَ فيه ما يفسده ويخالفه (لسان العرب : ج 11 ص 244 «دغل») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 17 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 104 ح 407 وراجع جواهر المطالب : ج 1 ص 362 .

ص: 129

امام على عليه السلام_ برگرفته نامه او به معاويه در پاسخِ نامه اى از او_: امّا اين كه [ حكومت ]شام را از من خواسته اى ؛ من آن نباشم كه آنچه را ديروز از تو دريغ داشتم ، امروز به تو عطا كنم . و امّا اين كه گفته اى همانا جنگْ [ مردمِ ]عرب را در كام بُرده و تنها نيم جان هايى از ايشان باقى مانده است ؛ بدان كه هر كس حقْ او را در كام كشد ، به بهشت رهسپار مى گردد و هر كس باطلْ او را در كام فرو بَرَد ، رهسپارِ آتش خواهد گشت . و امّا اين كه ما در جنگ و سپاه يكسانيم ؛ پس پايدارى تو در شك ، بيش از پايدارى من در يقين نيست و شاميان نيز به دنيا حريص تر از عراقيان به آخرت نيستند. و امّا اين كه گفته اى ما فرزندانِ عبد مناف هستيم ؛ پس ما همانيم ، ليكن اميّه همچون هاشم ، حَرْب همانند عبد المطّلب ، ابوسفيان مثل ابو طالب ، مهاجر مانند آزاد شده ، پاكيزه نَسَب مثلِ ملحق شده [ به ديگران ، به دليل ناشناخته بودن نَسَب] ، حقْ پيشه همانند باطلْ پيشه ، و مؤمن همچون تباهكار نيست . و هر آينه ، بد بازمانده اى است آن كه بازمانده پيشينيانى باشد كه در آتش جهنّم فرو افتاده اند! از اين فراتر ، فضيلت نبوّت در دست ماست كه با آن ، [كافرانِ]گردنفراز را گردن شكستيم و [مؤمنانِ ]سرشكسته را سربلندى بخشيديم . آن گاه كه خداوند [ مردمِ ]عرب را گروه گروه به دين خود درآورْد و اين امّت ، به دلخواه يا به ناچار ، تسليمِ آن شدند ، شما در زمره كسانى بوديد كه يا به ميل و يا از بيم ، در اين دين درآمدند ، حال آن كه ديندارانِ پيشين ، با پيشينه شان رستگارى ، و مهاجرانِ آغازين ، با هجرتشان فضيلت يافته بودند . پس براى شيطان ، در خودْ بهره اى قرار نده ، و بر خويش راهى باز نكن!

.

ص: 130

9 / 23مُعاوِيَةُ يَتَوسَّلُ بِابنِ عَبّاسٍ !أنساب الأشراف عن عيسى بن يزيد :لَمّا قامَتِ الحَربُ بَينَ عَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ بِصِفّينَ ، فَتَحارَبوا أيّاما قالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ في بَعضِ أيّامِهِم : إنَّ رَأسَ النّاسِ مَعَ عَلِيٍّ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، فَلَو ألقَيتَ إلَيهِ كِتابا تَعطِفُهُ بِهِ ؛ فَإِنَّهُ إن قالَ قَولاً لَم يَخرُج مِنهُ عَلِيٌّ ، وقَد أكَلَتنا هذِهِ الحَربُ . فَقالَ عَمرٌو : إنَّ ابنَ عَبّاسٍ أرِيبٌ (1) لا يُخدَعُ ولَو طَمِعتَ فيهِ لَطَمِعتَ في عَلِيٍّ . قالَ : صَدَقتَ إنَّه لَأَرِيبٌ ، ولكِن اكتُب إلَيهِ عَلى ذلِكَ ، فَكَتَبَ إلَيهِ : مِن عَمرِو بنِ العاصِ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ . أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ الَّذي نَحنُ وأنتُم فيهِ ، لَيسَ بِأَوَّلِ أمرٍ قادَهُ البَلاءُ ، وساقَهُ سَفَهُ العاقِبَةِ ، وأنتَ رَأسُ هذَا الأَمرِ بَعدَ عَلِيٍّ ، فَانظُر فيما بَقِيَ بِغَيرِ ما مَضى ، فَوَاللّهِ ما أبقَت هذِهِ الحَربُ لَنا ولا لَكُم حيلَةً ، وَاعلَم أنَّ الشّامَ لا يُملَكُ إلّا بِهَلاكِ العِراقِ ، وأنَّ العِراقَ لا يُملَكُ إلّا بِهَلاكِ الشّامِ ، فَما خَيرُنا بَعدَ إسراعِنا فيكُم ، وما خَيرُكُم بَعدَ إسراعِكُم فينا ، ولَستُ أقولُ : لَيتَ الحَربَ عادَت ، ولكِن أقولُ : لَيتَها لَم تَكُن ، وإنَّ فينا مَن يَكرَهُ اللِّقاءَ كَما أنَّ فيكُم مَن يَكرَهُهُ ، وإنَّما هُوَ أميرٌ مُطاعٌ ، أو مَأمورٌ مُطيعٌ ، أو مُشاوَرٌ مَأمونٌ وهُوَ أنتَ ، فَأَمَّا السَّفيهُ فَلَيسَ بِأَهلٍ أن يُعَدَّ مِن ثِقاتِ أهلِ الشّورى ولا خَواصِّ أهلِ النَّجوى . وكَتَبَ في آخِرِ كِتابِهِ : طالَ البَلاءُ فَما يُرجى لَهُ آسِ بَعدَ الإلهِ سِوى رِفقِ ابنِ عَبّاسِ قولا لَهُ قَولَ مَسرورٍ بِحُظوَتِهِ لا تَنسَ حَظَّكَ إنَّ التّارِكَ النّاسي كُلٌّ لِصاحِبِهِ قِرنٌ يُعادِلُهُ اُسدٌ تُلاقي اُسودا بَينَ أخياسِ (2) اُنظُر فِدىً لَكَ نَفسي قَبلَ قاصِمَةٍ لِلظّهرِ لَيسَ لَها راقٍ ولا آسي أهلُ العِراقِ وأهلُ الشّامِ لَن يَجِدوا طَعمَ الحَياةِ لِحَربٍ ذاتِ أنفاسِ وَالسِّلمُ فيهِ بَقاءٌ لَيسَ يَجهَلُهُ إلّا الجَهولُ ومَا النَّوكى (3) كَأَكياسِ فَاصدَع بِأَمرِكَ أمرَ القَومِ إنَّهُمُ خِشاشُ طَيرٍ رَأَت صَقرا بِحَسحاسِ (4)

.


1- .من الإرب ؛ وهو الدهاء والبصر بالاُمور ، وهو من العقل (لسان العرب : ج 1 ص 209 «أرب») .
2- .أخياس : جمع خِيْسة ؛ وهي الشجر الكثير الملتفّ (لسان العرب : ج 6 ص 75 «خيس») .
3- .النَّوكى : الحَمْقى (النهاية : ج 5 ص 129 «نوك») .
4- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 87 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 63 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 131 ؛ وقعة صفّين : ص 410 ، الدرجات الرفيعة : ص 110 كلّها نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 178 .

ص: 131

9 / 23 چنگ زدنِ معاويه به دامانِ ابن عبّاس

9 / 23چنگ زدنِ معاويه به دامانِ ابن عبّاسأنساب الأشراف_ به نقل از عيسى بن زيد _: آن گاه كه در صِفّين ، ميان على عليه السلام و معاويه جنگ درگرفت و چندى جنگيدند ، يكى از روزها ، معاويه به عمرو بن عاص گفت : سرآمدِ مردمِ همراهِ على ، عبد اللّه بن عبّاس است . خوب است نامه اى به وى بنويسى تا با آن ، دلش را نرم كنى . اگر او سخنى بگويد ، على با آن مخالفت نمى ورزد . اكنون اين جنگ ، ما را در كامِ خويش فرو برده است . عمرو گفت : همانا ابن عبّاس ، بسى زيرك است و فريب نمى خورَد . اگر در او طمع ورزى ، چنان است كه در على طمع بسته باشى . گفت : راست گفتى ؛ او بسى زيرك است . با اين حال ، به او نامه بنويس. پس عمرو به وى نوشت : از عمرو بن عاص به عبد اللّه بن عبّاس . امّا بعد ؛ وضعى كه ما و شما در آنيم ، نخستين حالتى نيست كه [ فتنه و] بلا آن را پيش برده و انديشه نكردن در عاقبتِ كار ، آن را حركت بخشيده باشد . پس از على ، تو پيشاهنگ اين حركتى . پس به آينده ، نه به سانِ گذشته ، بنگر . به خدا سوگند ، اين جنگ براى ما و شما گزيرى ننهاده است . بدان كه شام جز با هلاكتِ [ اهلِ ]عراق ، به تصرّف در نمى آيد و عراق نيز جز با هلاكتِ [ اهلِ ]شام به دست نيايد . پسْ خير ما از پى شتاب در كار [جنگ با] شما و خير شما از پى شتابتان در كار ما چيست؟! من نمى گويم كاش حال جنگ بازگردد ؛ بلكه مى گويم كاش هرگز جنگ در نمى گرفت . در ميان ما كسانى هستند كه از رويارويى در نبرد بيزارند ، همان گونه كه در شما نيز چنين كسانى هستند . جز اين نيست كه چنين كسى ، مى تواند فرماندهى باشد شايسته اطاعت يا كارگزارى فرمانبر و يا مشاورى امين ؛ و آن كس ، تويى . امّا آن نابخرد] كه جنگْ افروزى مى كند] ، نه شايسته آن است كه با وى رايزنى گردد و نه درخورِ آن كه با وى راز گفته شود . عمرو در پايانِ نامه خويش ، [ اين شعر را] نوشت : فتنه به درازا انجاميد و پس از [ لطفِ] خدا جز به مدارا و نرمشِ ابن عبّاس ، اميدِ چاره نتوان بست . سخنِ كسى را كه به منزلتِ وى شادمان است، براى او بازگوييد : بهره خويش را فراموش مكن ، كه فراموشكار ، ترك كننده[ خيرها] است . هر كس [از ما و شما] ، با هم نشين خود ، هم ترازى و برابرى مى كند و در ميان بيشه ها ، شيران با شيران رويارو مى شوند . جانم به قربانت! پيش از [نبردِ] درهم كوبنده پشتِ [انسان ها] كه هيچ تعويذ و درمانى براى آن نمى توان يافت ، در انديشه چاره باش! پس از جنگى دراز مدّت ، ديگر عراقيان و شاميان هرگز طعم زندگى را نخواهند چشيد . صلح ، ضامن حيات است ؛ و اين را كسى انكار نمى كند جز آن كه بسيار نادان باشد.و احمق، قابل قياس با زيرك نيست. با فرمانِ خويش ، كار اين گروه را به سرانجام رسان كه ايشان پرندگانى كوچك اند كه پرنده شكارى تيز پروازى راديده اند[ومضطرب ونيازمندِ يارى اند].

.

ص: 132

9 / 24جَوابُ ابنِ عَبّاسٍ عَنهُأنساب الأشراف عن عيسى بن يزيد :فَلَمّا قَرَأَ ابنُ عَبّاسٍ الكِتابَ وَالشِّعرَ أقرَأَهُما عَلِيّا ، فَقالَ عَلِيٌّ : قاتَلَ اللّهُ ابنَ العاصِ ! ما أغَرَّهُ بِكَ ؟ يَابنَ عَبّاسٍ أجِبهُ ، وَليَرُدَّ عَلَيهِ شِعرَهُ فَضلُ بنُ عَبّاسِ بنِ أبي لَهَبٍ . فَكَتَبَ إلَيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : أمّا بَعدُ : فَإِنّي لا أعلَمُ رَجُلاً مِنَ العَرَبِ أقَلَّ حَياءً مِنكَ ! إنَّهُ مالَ بِكَ إلى مُعاوِيَةَ الهَوى ، وبِعتَهُ دينَكَ بِالثَّمَنِ اليَسيرِ ، ثُمَّ خَبَطتَ لِلنّاسِ في عَشواءَ طَخياءَ طَمَعا في هذَا المُلكِ ، فَلَمّا لَم تَرَ شَيئا أعظَمتَ الدِّماءَ إعظامَ أهلِ الدّينِ ، وأظهَرتَ فيها زَهادَةَ أهلِ الوَرَعِ ، ولا تُريدُ بِذلِكَ إلّا تَهييبَ الحَربِ وكَسرَ أهلِ العِراقِ ؛ فَإِن كُنتَ أرَدتَ اللّهَ بِذلِكَ ، فَدَع مِصرَ وَارجِع إلى بَيتِكَ ؛ فَإِنَّ هذِهِ حَربٌ لَيسَ مُعاوِيَةُ فيها كَعَلِيٍّ ؛ بَدَأَها عَلِيٌّ بِالحَقِّ وَانتَهى فيها إلَى العُذرِ ، وَابتَدَأَها مُعاوِيَةُ بِالبَغيِ فَانتَهى مِنها إلَى السَّرَفِ ، ولَيسَ أهلُ الشّامِ فيها كَأَهلِ العِراقِ ؛ بايَعَ عَلِيّا أهلُ العِراقِ وهُوَ خَيرٌ مِنهُم ، وبايَعَ أهلُ الشّامِ مُعاوِيَةَ وهُم خَيرٌ مِنهُ ، ولَستَ وأنَا فيها سَواءً . أرَدتُ اللّهَ ، وأرَدتَ مِصرَ ، فَإِن تُرِد شَرّا لا يَفُتْنا ، وإن تُرِد خَيرا لا تَسبِقنا . ثُمَّ دَعَا الفَضلَ بنَ العَبّاسِ بنِ عُتبَةَ فَقالَ : يَابنَ عَمٍّ أجِب عَمرَو بنَ العاصِ ، قالَ : يا عَمرُو حَسبُكَ مِن خَدعٍ ووَسواسِ فَاذهَب فَما لَكَ في تَركِ الهُدى آسِ إلّا بَوادِرَ طَعنٍ (1) في نُحورِكُمُ ووَشكَ ضَربٍ يُفَزّي (2) جَلدَةَ الرّاسِ هذا لَكُم عِندَنا في كُلِّ مَعرَكَةٍ حَتّى تُطيعوا عَلِيّا وَابنَ عَبّاسِ أمّا عَلِيٌّ فَإِنَّ اللّهَ فَضَّلَهُ فَضلاً لَهُ شَرَفٌ عالٍ عَلَى النّاسِ لا بارَكَ اللّهُ في مِصرَ فَقَد جَلَبَت شَرّا وحَظُّكَ مِنها حُسوَةُ الحاسي (3)

.


1- .في المصدر : «يطعن» ، والصحيح ما أثبتناه كما في شرح نهج البلاغة .
2- .كذا في المصدر ، ولعلّه مصحّف عن «يفري» .
3- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 88 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 64 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 132 ؛ وقعة صفّين : ص 412 ، الدرجات الرفيعة : ص 111 كلّها نحوه .

ص: 133

9 / 24 پاسخِ ابن عبّاس به عمرو بن عاص

9 / 24پاسخِ ابن عبّاس به عمرو بن عاصأنساب الأشراف_ به نقل از عيسى بن يزيد _: چون ابن عبّاس آن نامه و شعر را خواند ، آنها را بر على عليه السلام نيز برخوانْد . على عليه السلام گفت : «خداوند ، فرزند عاص را بكشد! چه چيز ، او را در تو به طمع انداخت؟ ابن عبّاس! به او پاسخ گوى . شعرش را [ هم ]فضل بن عبّاس بن ابى لهب پاسخ گويد» . سپس عبد اللّه بن عبّاس،به عمرو بن عاص چنين نوشت: امّا بعد ؛ من در ميان [ مردمِ] عرب ، هيچ كس را كم شرم تر از تو نمى شناسم . خواهشِ نَفْس ، تو را به سوى معاويه كشانْد و دين خويش را به بهايى اندك به وى فروختى . سپس به طمعِ اين حكومت ، مردم را به اشتباه در [گمراهى و] ظلمتى سخت افكندى و آن گاه كه به نتيجه[ ى دلخواهت] نرسيدى ، وانمود كردى حرمت گذارِ خون [ مسلمان]ها هستى ، چنان كه اهل ديانت هستند ؛ و خويشتندارىِ پارسايان را از خود نشان دادى . امّا ، از اين كار ، هدفى جز مهيب جلوه دادنِ جنگ و درهم شكستنِ عراقيان ندارى . اگر اين كار را براى خدا مى كنى ، پس مصر را ترك گو و به خانه ات بازگرد ، كه در اين جنگ ، معاويه همچون على نيست . على ، جنگ را به حق آغاز كرد و به حجّت ، فرجام بخشيد ؛ ولى معاويه آن را با ستم شروع كرد و به زياده روى كشانيد . شاميان [ هم] در اين جنگ ، همانند عراقيان نيستند . عراقيان با على كه از ايشان بهتر است ، بيعت كردند ؛ حال آن كه شاميان با معاويه كه خودشان از او بهترند ، دست بيعت دادند . تو و من نيز در اين جنگ ، يكسان نيستيم . من خداى را مى خواهم و تو مصر را . پس اگر در پىِ شرّى ، ما بر تو پيشى نمى گيريم ؛ و اگر در پىِ خيرى ، بر ما پيشى نمى گيرى . سپس فضل بن عبّاس بن عُتْبه را فرا خواند و گفت : اى پسر عمو! عمرو بن عاص را پاسخ گو . وى [ در ابياتى ]گفت : اى عمرو! از نيرنگ و ترديدافكنى ، دست بردار و [ دنبال كار خويش ]رو كه تو را در بيرون شدن از [ راهِ] هدايت ، درمانى نيست؛ جز ضربه هاى پياپى نيزه در گلوگاه هايتان و ضربت هاى پُرشتاب كه پوست سر را مى شكافند. اين است آنچه در هر نبردى ، براى شما فراهم كرده ايم مگر آن كه از على و ابن عبّاس پيروى كنيد. امّا على ؛ آن است كه خدا او را برترى بخشيده چندان كه شرافتى برتر از همه مردم يافته است. خداوند بر تو [ حكومتِ] مصر را مبارك ندارد كه برايت شرّ در پى آورد و بهره تو از آن ، جز جرعه اى نيست.

.

ص: 134

. .

ص: 135

. .

ص: 136

9 / 25كِتابُ مُعاوِيَةَ إلَى ابنِ عَبّاسٍوقعة صفّين :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلَى ابنِ عَبّاسٍ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّكُم يا مَعشَرَ بَني هاشِمٍ لَستُم إلى أحَدٍ أسرَعَ بِالمَساءَةِ مِنكُم إلى أنصارِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ ، حَتّى إنَّكُم قَتَلتُم طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ لِطَلَبِهِما دَمَهُ ، وَاستِعظامِهِما ما نيلَ مِنهُ ، فَإِن يَكُن ذلِكَ لِسُلطانِ بَني اُمَيَّةَ فَقَد وَلِيَها عَدِيٌّ وتَيْمٌ ، فَلَم تُنافِسوهُم ، وأظهَرتُم لَهُمُ الطّاعَةَ . وقَد وَقَعَ مِنَ الأَمرِ ما قَد تَرى ، وأكَلَت هذِهِ الحُروبُ بَعضُها مِن بَعضٍ حَتَّى استَوَينا فيها ، فَما أطمَعَكُم فينا أطَمَعَنا فيكمُ ، وما آيَسَكُم مِنّا آيَسَنا مِنكُم.وقَد رَجَونا غَيرَ الَّذي كانَ، وخَشينا دونَ ما وَقَعَ ، ولَستُم بِمُلاقينَا اليَومَ بِأحدَّ مِن حَدِّ أمسِ ، ولا غَدا بِأَحدَّ مِن حَدِّ اليَومِ ، وقَد قَنِعنا بِما كانَ في أيدينا مِن مُلكِ الشّامِ فَاقنَعوا بِما في أيديكُم مِن مُلكِ العِراقِ ، وأبقوا عَلى قُرَيشٍ ؛ فَإِنَّما بَقِيَ مِن رِجالِها سِتَّةٌ ؛ رَجُلانِ بِالشّامِ ، ورَجُلانِ بِالعِراقِ ، ورَجُلانِ بِالحِجازِ ؛ فَأَمَّا اللَّذانِ بِالشّامِ فَأَنَا وعَمرٌو ، وأمَّا اللَّذانِ بِالعِراقِ فَأَنتَ وعَلِيٌّ ، وأمَّا اللَّذانِ بِالحِجازِ فَسَعدٌ وَابنُ عُمَرَ ، وَاثنانِ مِنَ السِّتَّةِ ناصِبانِ لَكَ ، وَاثنانِ واقِفانِ فيكَ ، وأنتَ رَأسُ هذَا الجَمعِ اليَومَ . ولَو بايَعَ لَكَ النّاسُ بَعدَ عُثمانَ كُنّا إلَيكَ أسرَعَ مِنّا إلى عَلِيٍّ . (1)

9 / 26جَوابُ ابنِ عَبّاسٍ عَنهُوقعة صفّين :لَمَّا انتَهَى الكِتابُ إلَى ابنِ عَبّاسٍ أسخَطَهُ ثُمَّ قالَ : حَتّى مَتى يَخطُبُ ابنُ هِندٍ إلَيَّ عَقلي ، وحَتّى مَتى اُجَمجِمُ عَلى ما في نَفسي ؟ ! فَكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ؛ فَقَد أتاني كِتابُكَ وقَرَأتُهُ ، فَأَمّا ما ذَكَرتَ مِن سُرعَتِنا إلَيكَ بِالمَساءَةِ في أنصارِ ابنِ عَفّانَ ، وكَراهِيَتِنا لِسُلطانِ بَني اُمَيَّةَ ، فَلَعَمري لَقَد أدرَكتَ في عُثمانَ حاجَتَكَ حينَ استَنصَرَكَ فَلَم تَنصُرهُ ، حَتّى صِرتَ إلى ما صِرتَ إلَيهِ ، وبَيني وبَينَكَ في ذلِكَ ابنُ عَمِّكَ وأخو عُثمانَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ . وأمّا طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ؛ فَإِنَّهُما أجلَبا عَلَيهِ ، وضَيَّقا خِناقَهُ ، ثُمَّ خَرَجا يَنقُضانِ البَيعةَ ويَطلُبانِ المُلكَ ، فَقاتَلناهُما عَلَى النَّكثِ ، وقاتَلناكَ عَلَى البَغيِ . وأمّا قَولُكَ : إنَّهُ لَم يَبقَ مِن قُرَيشٍ غَيرُ سِتَّةٍ ؛ فَما أكثَرَ رِجالَها وأحسَنَ بَقِيَّتَها ، وقَد قاتَلَكَ مِن خِيارِها مَن قاتَلَكَ ، لَم يَخذُلنا إلّا مَن خَذَلَكَ . وأمّا إغراؤُكَ إيّانا بِعَدِيٍّ وتَيمٍ ؛ فَأَبو بَكرٍ وعُمَرُ خَيرٌ مِن عُثمانَ ، كَما أنَّ عُثمانَ خَيرٌ مِنكَ ، وقَد بَقِيَ لَكَ مِنّا يَومٌ يُنسيكَ ما قَبلَهُ ، ويُخافُ ما بَعدَهُ . وأمّا قَولُكَ : إنَّه لَو بايَعَ النّاسُ لي لَااستقامَت لي ، فَقَد بايَعَ النّاسُ عَلِيّا وهُوَ خَيرٌ مِنّي فَلَم يَستَقيموا لَهُ ، وإنَّمَا الخِلافَةُ لِمَن كانَت لَهُ فِي المَشوَرَةِ . وما أنتَ يا مُعاوِيَةُ وَالخِلافَةَ ، وأنتَ طَليقٌ ؟ ! وَابنُ طَليقٍ ، وَالخِلافَةُ لِلمُهاجِرينَ الأَوَّلينَ ، ولَيسَ الطُّلَقاءُ مِنها في شَيءٍ . وَالسَّلامُ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 414 ، الدرجات الرفيعة : ص 112 ؛ الفتوح : ج 3 ص 152 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 65 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 133 ، المناقب للخوارزمي : ص 256 ح 240 .
2- .وقعة صفّين : ص 415 ، الدرجات الرفيعة : ص 113 ؛ الفتوح : ج 3 ص 153 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 66 ، المناقب للخوارزمي : ص 257 ح 240 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 133 نحوه .

ص: 137

9 / 25 نامه معاويه به ابن عبّاس

9 / 26 پاسخ ابن عبّاس به معاويه

9 / 25نامه معاويه به ابن عبّاسوقعة صِفّين :معاويه به ابن عبّاس نوشت : امّا بعد ؛ اى هاشميان! شما در آزردنِ هيچ كس ، به اندازه آزردنِ ياران عثمان بن عفّان ، شتاب نداريد ؛ چندان كه طلحه و زبير را كشتيد ، از آن رو كه خونخواهِ عثمان بودند و آنچه را بر او رفته بود ، گران مى شمردند . اگر اين همه براى آن است كه حكومت به بنى اميّه نرسد ، پيش تر [ كسانى از خاندان ]عَدى و تَيْم (عمر و ابو بكر) به آن دست يافتند ؛ امّا شما با آنان درنيفتاديد ، بلكه فرمانبرىِ خود از ايشان را آشكار كرديد . اكنون حال چنين است كه مى بينى و اين جنگ ها برخى از هر دو طرف را چنان در كام خود فرو بُرده كه در آن به برابرى رسيده ايم . پس هر چه شما را در ما به طمع اندازد ، ما را در شما به طمع مى افكَنَد و هر چه شما را از ما منصرف سازد ، ما را از شما منصرف مى كند . ما چيزى را جز آنچه حاصل شد ، اميد داشتيم و [ حتّى] از كَمينه آنچه وقوع يافت ، بيمناك بوديم . شما امروز در رويارويى با ما به تندىِ ديروز نيستيد و فردا نيز به تندىِ امروز نخواهيد بود . ما به حكومت شام كه در چنگ داريم ، قناعت مى ورزيم، شما هم به حكومت عراق كه در دست داريد ، قناعت كنيد . پس بر قريش رحم آوريد كه از بزرگانش تنها شش تن مانده اند : دو در شام ، دو در عراق ، و دو در حجاز . دو تنِ شام ، من و عمرو ، دو تنِ عراق ، تو و على ، و دو تنِ حجاز ، سعد و ابن عُمَر! دو تن از اين شش ، با تو دشمنى ورزيده اند و دو تنِ ديگر ، در تو توقّف كرده اند . و امروز ، تو سرآمدِ اين جمع هستى . اگر مردم پس از عثمان با تو بيعت مى كردند ، ما شتابان تر از آن كه به سوى على رويم ، به تو مى گرويديم .

9 / 26پاسخ ابن عبّاس به معاويهوقعة صِفّين :آن گاه كه اين نامه به ابن عبّاس رسيد ، وى را خشمگين كرد و گفت : تا چند ، فرزندِ هِند ، عقل مرا به خود مى خوانَد و تا چه زمان ، آنچه را در دل دارم ، به صراحت نگويم؟ پس به وى نوشت : امّا بعد ؛ همانا نامه ات به من رسيد و آن را خواندم . امّا اين كه گفته اى ما در آزار رسانى به شما ياران عثمان شتاب ورزيده ايم و حكومت بنى اميّه را خوش نمى داريم ؛ پس به جانم سوگند ، تو در [ پناهِ] عثمان ، به خواست خود رسيدى ؛ [ امّا ]آن گاه كه يارى ات را طلبيد ، او را يارى نكردى ؛ تا اين كه شدى اين كه شدى . و گواه ميان من و تو در اين مطلب ، پسر عموى تو و برادرِ [ مادرىِ ]عثمان ، وليد بن عُقْبه است . و امّا طلحه و زبير ؛ همانان بودند كه افراد را ضدّ على عليه السلام گرد آوردند و گلويش را فشردند و آن گاه ، با بيعت شكنى خروج كرده ، خواهانِ حكومت شدند . پس ما با ايشان ، بر پيمان شكنى شان جنگيديم و با شما بر تجاوزگرى تان مى جنگيم . و امّا اين گفته ات كه از قريش بيش از شش تن نمانده ؛ پس [ بدان كه ]چه فراوان اند مردان قريش و چه نيكويند باقى ماندگانِ ايشان كه برگزيدگانشان با تو جنگيدند و آنان كه ما را تنها نهاده اند ، همانان اند كه تو را نيز تنها نهاده [ و بى طرفى گزيده] اند . و امّا اين كه [ مى خواهى] ما را با [يادآورىِ ]حكومتِ عَدى و تَيمْ تحريك كنى ؛ پس [ بدان كه ]ابو بكر و عمر بهتر از عثمان بودند ، همان گونه كه عثمان بهتر از تو بود . و اينك براى تو روزى نزد ما مانده است كه [ رفتار ما در آن ، ]پيش از آن را از يادت ببَرَد و از آينده اش بيمت دهد! و امّا اين گفته ات كه اگر مردم با من بيعت مى كردند ، حكومت برايم استوار مى شد ؛ پس مردم با على بيعت كردند كه از من بهتر است ، امّا همگان بر بيعتش راست نشدند [ و بهانه مى آورند كه ]خلافت از آنِ كسى است كه در مشورت ، پذيرفته آيد . امّا اى معاويه! تو كجا و خلافت كجا ، كه تو آزادشده و فرزندِ يكى از آزادشدگانى؟ خلافت از آنِ مهاجران پيش گام است و آزادشدگان را از آن ، سهمى نيست . والسّلام!

.

ص: 138

. .

ص: 139

. .

ص: 140

الفصل العاشر : أشدّ الأيّام10 / 1وَقعَةُ الخَميسِكان يوم الخميس أشدّ أيّام الحرب في صفّين وأكثرها فزعا ؛ فقد كان الإمام عليه السلام يقاتل قتالاً شديدا في خضمّ تلك المعركة مضافا إلى قيادته للجيش . وكان يُهيج الجيش للقتال بما صنعه من ملاحم عظيمة مثيرة تشجّع على خوض الحرب . ولم يهدأ القتال يومئذٍ لحظةً واحدةً ، حتى صلّى الجند وهم يقاتلون . وكثر القتلى حتى صاروا كالتلّ ، وجُرح مالا يُحصى من الجيش ، وقتل الإمام عليه السلام آنذاك في يوم واحد (523) من مُنازِلي الأقران ، ومن شجعان العرب . وكان كلّما قتل يكبّر ، ومن تكبيرات الإمام عليه السلام كانوا يعرفون عدد من يُصرع من العدوّ . وقد سُمّي ذلك اليوم «وَقعَةَ الخَميسِ» أو «يَومَ الهَريرِ» . (1)

تاريخ الطبري عن زيد بن وهب :اِزدَلَفَ النّاسُ يَومَ الأَربَعاءِ ، فَاقتَتَلوا كَأَشَدِّ القِتالِ يَومَهُم حَتَّى اللَّيلِ ، لا يَنصَرِفُ بَعضُهُم عَن بَعضٍ إلّا لِلصَّلاةِ . وكَثُرَتِ القَتلى بَينَهُم ، وتَحاجَزوا عِندَ اللَّيلِ ، وكُلٌّ غَيرُ غالِبٍ ، فَأَصبَحوا مِنَ الغَدِ ، فَصَلّى بِهِم عَلِيٌّ غَداةَ الخَميسِ ، فَغَلَّسَ (2) بِالصَّلاةِ أشَدَّ التَّغليسِ . (3)

.


1- .قال المجلسي قدس سره _ في بيان وجه تسمية ليلة الهرير _ : إنّما سمّيت الليلة بليلة الهرير لكثرة أصوات الناس فيها للقتال ، وقيل : لاضطرار معاوية وفزعه عند شدّة الحرب واستيلاء أهل العراق كالكلب ؛ فإنّ الهرير أنين الكلب عند شدّة البرد (مرآة العقول : ج 15 ص 427) .
2- .من الغَلَس : ظلمة آخر الليل إذا اختلطت بضوء الصباح (النهاية : ج 3 ص 377 «غلس») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 15 .

ص: 141

فصل دهم : سخت ترين روزها

10 / 1 پيكار پنج شنبه

فصل دهم : سخت ترين روزها10 / 1پيكار پنج شنبهروز پنج شنبه ، سخت ترين و هولناك ترين روز نبرد صِفّين بود . در اين روز ، امام عليه السلام هم فرماندهى سپاه را عهده دار بود و هم در ميان معركه ، به جنگى سخت مى پرداخت . امام عليه السلام با نبرد سترگ و شورانگيز خود ، سپاهش را بر مى انگيخت كه در دل جنگ فرو روند . در آن روز ، حتّى لحظه اى جنگ آرام نگرفت ، چندان كه سپاهيان در حال نبرد ، نماز گزاردند . كشته ها آن قدر فزونى يافتند كه به پُشته هايى تبديل شدند و شمارى ناشمردنى از لشكريان، زخمى گشتند . در يك روز ، امام عليه السلام 523 تن از پهلوانان رزمجو و دليران عرب را يكْ تنه كُشت . او هرگاه كسى را مى كشت ، تكبير سر مى داد و از نداهاى تكبير وى ، دانسته مى شد كه چند تن از دشمن برخاك افتاده اند . آن روز، «[ روزِ] پيكار پنج شنبه» يا «روز غُرّش (يوم الهَرير)» ناميده شده است. (1)

تاريخ الطبرى_ به نقل از زيد بن وَهْب _: روز چهارشنبه ، دو سپاه به هم نزديك شدند و تا شب، نبردى بس سخت انجام دادند و جز براى نماز گزاردن ، از جنگ دست نكشيدند . بسيارى از ايشان كشته شدند تا آن كه شباهنگام از هم جدا گشتند ، حال آن كه هيچ يك را ظفر حاصل نشده بود . صبحگاهانِ فرداى آن روز ، على عليه السلام نماز صبح پنج شنبه را به امامتِ ايشان ايستاد ، در حالى كه هوا رو به روشنايى گذاشته بود .

.


1- .مجلسى درباره ناميدن اين شب به «ليلة الهرير» آورده است : اين شب از آن رو ليلة الهرير خوانده شده كه همهمه نبرد مردم در آن ، بسيار بود . نيز گفته شده كه سبب آن ، اضطرار و بيمناكىِ سگ گونه معاويه به دليل شدّت يافتن جنگ و چيرگىِ عراقيان بود ؛ چرا كه هرير به زوزه سگ در سرماى شديد گويند (مرآة العقول : ج 15 ص 427) .

ص: 142

وقعة صفّين عن جندب الأزدي :لَمّا كانَ غَداةُ الخَميسِ لِسَبعٍ خَلَونَ مِن صَفَرٍ مِن سَنَةِ سَبعٍ وثَلاثينَ ، صَلّى عَلِيٌّ ، فَغَلَّسَ بِالغَداةِ ، ما رَأَيتُ عَلِيّا غَلَّسَ بِالغَداةِ أشَدَّ مِن تَغليسِهِ يَومَئِذٍ . ثُمَّ خَرَجَ بِالنّاسِ إلى أهلِ الشّامِ فَزَحَفَ إلَيهِم ، وكانَ هُوَ يَبدَؤُهُم فَيَسيرُ إلَيهِم ، فَإِذا رَأَوهُ وقَد زَحَفَ استَقبَلوهُ بِزُحوفِهِم . (1)

الفتوح_ في ذِكرِ وَقعَةِ الخَميسِ _: دَعا عَلِيٌّ رضى الله عنه بِدِرعِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَلَبِسَهُ ، وبِسَيفِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَتَقَلَّدَهُ ، وبِعِمامَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَاعتَجَرَ بِها ، ثُمَّ دَعا بِفَرَسِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَاستَوى عَلَيهِ وجَعَلَ يَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! مَن يَبِع نَفسَهُ يَربَح هذَا اليَومَ ؛ فَإِنَّهُ يَومٌ لَهُ ما بَعدَهُ مِنَ الأَيّامِ ، أما وَاللّهِ ! أن لَولا أن تُعَطَّلَ الحُدودُ ، وتَبطُلَ الحُقوقُ ، ويَظهَرَ الظّالِمونَ ، وتَفوزَ كَلِمَةُ الشَّيطانِ ، مَا اختَرنا وُرودَ المَنايا عَلى خَفضِ العَيشِ وطيبِهِ . ألا إنَّ خِضابَ النِّساءِ الحِنّاءُ ، وخِضابَ الرِّجالِ الدِّماءُ ، وَالصَّبرُ خَيرُ عَواقِبِ الاُمورِ . ألا إنَّها إحَنٌ بَدرِيَّةٌ ، وضَغائِنُ اُحُدِيَّةٌ ، وأحقادٌ جاهِلِيَّةٌ ، وَثَبَ بِها مُعاوِيةُ حينَ الغَفلَةِ لِيَذكُرَ بِها ثاراتِ بَني عَبدِ شَمسٍ : «فَقَ_تِلُواْ أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لآَ أَيْمَ_نَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ» (2) . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص 232 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 14 وفيه «بوجوههم» بدل «بزحوفهم» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 372 وفيه «فلمّا كان يوم الخميس ، صلّى عليّ عليه السلام بغلس ، وخرج بالناس إلى أهل الشام ، فزحف إليهم وزحفوا معه» .
2- .التوبة : 12 .
3- .الفتوح : ج 3 ص 174 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 180 وفيه من «ألا إنّ خضاب . . .» .

ص: 143

وقعة صِفّين_ به نقل از جُندَب اَزْدى _: آن گاه كه صبحگاه پنج شنبه هفتم صفر سال 37 فرا رسيد ، على عليه السلام در تاريكْ روشن سحر نماز گزارْد و هرگز على را نديده بودم كه در چنان هنگامى كه هوا رو به روشنى مى رفت ، نماز گزارده باشد . سپس سپاه را به جانب شاميان روان كرد و به سوى ايشان تاخت و خود ، نخستين كسى بود كه يورش بُرد . شاميان چون او را در حال يورش ديدند ، با نيروهاى يورش بَرنده خود به رويارويى اش رفتند .

الفتوح_ در ب_يان پيكار پ_نج شنبه _: ع_لى عليه السلام ، زرهِ پيامبر خدا را خواست و آن را بر پوشيد ؛ شمشير پيامبر خدا را طلبيد و آن را بربست ؛ دستار پيامبر خدا را طلب كرد و بر سر انداخت. آن گاه ، اسب پيامبر خدا را فرا خواست و بر آن نشست و [ چنين ]سخن آغاز كرد : «الا اى مردم! هر كه امروز جانش را بفروشد ، سود خواهد بُرد ، كه امروز ، روزى است كه روزهاى آينده از آنِ اوست . هَلا! خداى را سوگند ، اگر نبود كه حدودِ [ شرع ]فراموش گردند ، حقوقِ [ الهى] تباه شوند ، و ستمگران چيرگى يابند و انديشه شيطان پيروز گردد ، به گشايش زندگى و خوشى آن پشت پا نمى زديم و پاى نهادن در [ دلِ ]مرگ را بر نمى گزيديم . هَلا كه زنان به حنا خضاب مى كنند و مردان به خون ؛ و صبر ، برترين سرانجام كارهاست . هَلا كه اينها ، خشم هاى بَدرى ، كينه هاى اُحُدى ، و نهفتهْ دردهاى جاهلى است كه معاويه ، اكنون آنها را كه از ياد رفته بودند ، برانگيخته تا انتقام خون هاى خاندان عبد شمس را ياد آورَد . «پس با پيشوايانِ كفر قتال كنيد ، كه ايشان را رسمِ سوگندْ نگه داشتن نيست . باشد كه از كردارِ خود باز ايستند! » » .

.

ص: 144

وقعة صفّين عن القعقاع بن الأبرد الطهوي :وَاللّهِ ، إنّي لَواقِفٌ قَريبا مِن عَلِيٍّ بِصِفّينَ يَومَ وَقعَةِ الخَميسِ ، وقَدِ التَقَت مَذحِجٌ _ وكانوا في مَيمَنَةِ عَلِيٍّ _ وعَكٌّ وجُذامٌ ولَخمٌ وَالأَشعَرِيّونَ ، وكانوا مُستَبصِرينَ في قِتالِ عَلِيٍّ . ولَقَد _ وَاللّهِ _ رَأَيتُ ذلِكَ اليَومَ مِن قِتالِهِم ، وسَمِعتُ مِن وَقعِ السُّيوفِ عَلَى الرُّؤوسِ ، وخَبطِ الخُيولِ بِحَوافِرِها فِي الأَرضِ وفِي القَتلى _ مَا الجِبالُ تَهِدُّ ، ولَا الصَّواعِقُ تَصعَقُ بِأَعظَمَ هَولاً فِي الصُّدورِ مِن ذلِكَ الصَّوتِ . نَظَرتُ إلى عَلِيٍّ وهُوَ قائِمٌ فَدَنَوتُ مِنهُ ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ : «لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ ، وَالمُستَعانُ اللّهُ» . ثُمَّ نَهَضَ حينَ قامَ قائِمُ الظَّهيرَةِ ، وهُوَ يَقولُ : «رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنتَ خَيْرُ الْفَ_تِحِينَ» (1) . وحَمَلَ عَلَى النّاسِ بِنَفسِهِ ، وسَيفِهِ مُجَرَّدٌ بِيَدِهِ ، فَلا وَاللّهِ ما حَجَزَ بَينَنا إلَا اللّهُ رَبُّ العالَمينَ ، في قَريبٍ مِن ثُلُثٍ اللَّيلِ ، وقُتِلَت يَومَئِذٍ أعلامُ العَرَبِ ، وكانَ في رأسِ عَلِيٍّ ثَلاثُ ضَرَباتٍ ، وفي وَجهِهِ ضَربَتانِ . نصر : وقَد قيلَ : إنَّ عَلِيّا لَم يُجرَح قَطُّ . وقُتِلَ في هذَا اليَومِ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ ذُو الشَّهادَتَينِ ، وقُتِلَ مِن أهلِ الشّامِ عَبدُ اللّهِ بنُ ذِي الكَلاعِ الحِميَرِيُّ . (2)

.


1- .الأعراف : 89 .
2- .وقعة صفّين : ص 363 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 41 وراجع الأخبار الطوال : ص 184 .

ص: 145

وقعة صِفّين_ به نقل از قَعقاع بن اَبرَد طُهَوى _: به خدا سوگند ، من در روز پيكار پنج شنبه ، نزديكِ على عليه السلام ايستاده بودم . [ مردمِ] مَذحِج كه در جناح راست سپاه على عليه السلام بودند ، با [ مردمِ ]عَك و جُذام و لُخم و نيز اشعرى ها _ كه بصيرت يافته بودند _ و همراه على عليه السلام مى جنگيدند ، رويارو شدند . خداى را سوگند، آن روز چنان نبردى ديدم و از فرود آمدنِ شمشيرها بر سرها و برخوردِ سُمِ اسبان با زمين و كشتگان،چنان صدايى شنيدم كه هرگز به صدايى دلهره انگيزتر از آن ، كوه ها فرو نريخته اند و آذرخش ها نغريده اند. على عليه السلام را ديدم كه ايستاده بود . به وى نزديك شدم و شنيدم كه مى گفت : «لا حَوْلَ وَل_'c7 قُوَّةَ إلّا بِاللّه ؛ قدرت و قوّتى جز به اتّكاى خدا نيست ، و يارى دهنده خداست» . سپس ، هنگام ظهر برخاست و گفت : «اى پروردگار ما! ميان ما و قوممان ، به حق راهى بگشا ، كه تو بهترينِ راهگشايانى» . على عليه السلام ، خود ، با شمشيرى آخته در كف ، به مردان حمله كرد . به خدا سوگند ، [ تا ]نزديك به يك سومِ شب ، [ جنگى چنان شديد برقرار بود كه ]كسى جز خداوند پروردگارِ جهان ها ، ما را از يكديگر جدا نساخت . آن روز ، نامداران عرب كشته شدند و على عليه السلام را سه ضربه بر سر و دو ضربه بر چهره فرود آمد . [ البتّه] به گفته نصر بن مزاحم ، برخى گفته اند : على عليه السلام هيچ زخمى برنداشت . آن روز، خُزَيمة بن ثابت ذو شهادتين (داراى دو گواهى، كه يك گواهى اش به منزله دو گواهى بود) (1) كشته شد و از شاميان ، عبد اللّه بن ذى كلاع حِميَرى از پاى درآمد .

.


1- .ر . ك : ج 13 ص 187 (خزيمة بن ثابت ، ذو شهادتين) .

ص: 146

الأخبار الطوال :حَمَلَ عَلِيٌّ بِنَفسِهِ عَلى أهلِ الشّامِ حَتّى غابَ فيهِم ، فَانصَرَفَ مُخَضَّبا بِالدِّماءِ ، فَلَم يَزالوا كَذلِكَ يَومَهُم كُلَّهُ وَاللَّيلَ حَتّى مَضى ثُلُثُهُ ، وجُرِحَ عَلِيٌّ خَمسَ جِراحاتٍ ، ثَلاثٌ في رَأسِهِ، وَاثنَتانِ في وَجهِهِ. (1)

10 / 2لَيلَةُ الهَريرِمروج الذهب :كانَت لَيلَةُ الجُمُعَةِ _ وهِيَ لَيلَةُ الهَريرِ _ فَكانَ جُملَةُ مَن قَتَلَ عَلِيٌّ بِكَفِّهِ في يَومِهِ ولَيلَتِهِ خَمسَمِئَةٍ وثَلاثَةً وعِشرينَ رَجُلاً، أكثَرُهُم فِي اليَومِ ، وذلِكَ أنَّهُ كانَ إذا قَتَلَ رَجُلاً كَبَّرَ إذا ضَرَبَ ، ولَم يَكُن يَضرِبُ إلّا قَتَلَ . ذَكَرَ ذلِكَ عَنهُ مَن كانَ يَليهِ في حَربِهِ ولا يُفارِقُهُ مِن وَلَدِهِ وغَيرِهِم . (2)

الفتوح :قامَتِ الفُرسانُ فِي الرُّكُبِ ، فَاصطَفَقوا بِالسُّيوفِ ، وَارتَفَعَ الرَّهجُ وثارَ القَتامُ (3) ، وتَضَعضَعَتِ الرّاياتُ ، وحُطَّتِ الأَلوِيَةُ ، وغابَتِ الشَّمسُ ، وذَهَبَت مَواقيتُ الصَّلاةِ ، حَتّى ماكانَ فِي الفَريقَينِ أحَدٌ يُصَلّي ذلِكَ اليَومَ ولا سَجَدَ للّهِِ سَجدَةً ، ولا كانَتِ الصَّلاةُ إلّا بِالتَّكبيرِ وَالإِيماءِ نَحوَ القِبلَةِ . قالَ : وهَجَمَ عَلَيهِمُ اللَّيلُ ، وَاشتَدَّتِ الحَربُ ، وهذِهِ لَيلَةُ الهَريرِ ، فَجَعَلَ بَعضُهُم يَهِرُّ عَلى بَعضٍ ، ويَعتَنِقُ بَعضُهُم بَعضا ، ويُكرِمُ بَعضُهُم بَعضا (4) . قالَ : وجَعَلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه يَقِفُ ساعَةً بَعدَ ساعَةٍ ، ويَرفَعُ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ وهُوَ يَقولُ : «اللّهُمَّ إلَيكَ نُقِلَتِ الأَقدامُ ، وإلَيكَ أفضَتِ القُلوبُ ، ورُفِعَتِ الأَيدي ، ومُدَّتِ الأَعناقُ ، وطُلِبَتِ الحَوائِجُ ، وشَخَصَتِ الأَبصارُ . اللّهُمَّ «افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنتَ خَيْرُ الْفَ_تِحِينَ» ثُمَّ إنَّهُ حَمَلَ في سَوادِ اللَّيلِ ، وحَمَلَتِ النّاسُ مَعَهُ ، فَكَلَّما قَتَلَ بِيَدِهِ رَجُلاً مِن أهلِ الشّامِ كَبَّر تَكبيرَةً حَتّى اُحصِيَ لَهُ كَذا كَذا تَكبيرَةً . قالَ أبو مُحَمَّدٍ (ابنُ أعثَمَ) : اُحصِيَ لَهُ خَمسُمِئَةِ تَكبيرَةٍ وثَلاثٌ وعِشرونَ تَكبيرَةً ، في كُلِّ تَكبيرَةٍ لَهُ قَتيلٌ . قالَ : وكانَ إذا عَلا قَدَّ ، وإذا وَسَطَ قَطَّ (5) . (6)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 184 وراجع جواهر المطالب : ج 2 ص 64 .
2- .مروج الذهب: ج 2 ص 399 وراجع وقعة صفّين: ص 477 والبداية والنهاية: ج 7 ص 264 والمعيار والموازنة: ص 150 .
3- .الرَّهْج والقَتام : الغُبار (لسان العرب : ج 2 ص 284 «رهج» وج 12 ص 461 «قتم») .
4- .كذا في المصدر ، ولعلّه مصحّف عن «يكزم» . يقال : كزَم الشيء الصُّلب كزما ؛ إذا عضّه عضّا شديدا (لسان العرب : ج 12 ص 518 «كزم») .
5- .قَدَّ : قطع طولاً ، وقَطَّ : قطع عرضا (النهاية : ج 4 ص 21 «قدد») .
6- .الفتوح : ج 3 ص 180 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 213 ووقعة صفّين : ص 479 ونهج البلاغة : الكتاب 15 .

ص: 147

10 / 2 لَيلَةُ الهَرير (شبِ غُرّش)

الأخبار الطوال :على عليه السلام ، خود ، به شاميان حمله مى كرد ، تا در ميان آنها ناپديد مى شد و سپس خون رنگْ بُرون مى شد . آن روز و آن شبشان را پيوسته ، تا يك سوم از شبْ گذشته ، چنين سپرى كردند . على عليه السلام پنج زخم برداشت كه سه تا در سرش و دو تا در صورتش بود .

10 / 2لَيلَةُ الهَرير (شبِ غُرّش)مروج الذَّهب :شب جمعه بود ، شب غرش ، و شمارِ كسانى كه على عليه السلام به دست خويش در آن روز و شبش از پاى در آورده بود ، به 523 تن مى رسيد كه بيشينه ايشان در روز هلاك شده بودند . حال چنان بود كه هرگاه وى كسى را مى كشت ، هنگام ضربه زدن به او ، تكبيرى مى گفت و هر ضربه او به كشته شدن منجر مى شد . اين را فرزندان وى و ديگرانى كه در نبرد وى ، به دنبالش بودند و از او جدا نمى شدند ، روايت كرده اند .

الفتوح :سواران بر ركاب ها ايستادند و شمشيرها را جنباندند . گرد و غبار برخاست و اوج گرفت ؛ پرچم ها فرو افتادند و بيرق ها به زير آمدند ، خورشيد پنهان گشت ، نوبت هاى نماز گذشت و هيچ يك از افراد دو سپاه ، نتوانست [ به طور معمول ]نماز و سجده براى خداوند به جاى آورَد ؛ بلكه نماز ، تنها با تكبير گفتن و اشاره كردن روى به قبله برگزار شد . شب به ايشان روى آورْد و جنگ شدّت گرفت و آن شب ، شب غرّش بود . در آن هنگامه ، برخى به روى هم مى غرّيدند ، بعضى با هم گلاويز مى شدند ، و گروهى يكديگر را به دندان مى گَزيدند . هر چند گاه يك بار ، على عليه السلام مى ايستاد و سرش را به آسمان بر مى افراشت و مى گفت : «بار خدايا! به سوى تو ، گام ها برداشته ، دل ها روان ، دست ها برداشته ، گردن ها بركشيده ، نيازها خواسته ، و چشم ها خيره گشتند . بار خدايا! «ميان ما و قوممان ، به حق راهى بگشا ، كه تو بهترينِ راهگشايانى!» ». سپس وى در سياهىِ شب ، هجوم برد و سپاهيان نيز با وى هجوم بردند ؛ و هرگاه به دست خويش ، يكى از شاميان را از پاى در مى آورْد ، تكبيرى مى گفت ، چندان كه [ از بسيارى كشتگانِ وى ]چندين و چند تكبير شمرده شد . [ ابو محمّد بن اَعثَم گفت :] براى او ، 523 تكبير شمرده شد كه با هر تكبير ، يك تن از پاى در آمد . هرگاه بلند بانگ بر مى آورْد ، [ شاميان را] از طول مى دريد و هرگاه بانگِ ميانه بر مى داشت ، از عرض .

.

ص: 148

تاريخ الطبري عن أبي مخنف :فَاقتَتَلَ النّاسُ تِلكَ اللَّيلَةَ كُلَّها حَتَّى الصَّباحِ ؛ وهِيَ لَيلَةُ الهَريرِ ، حَتّى تَقَصَّفَتِ الرِّماحُ ، ونَفِدَ النَّبلُ ، وصارَ النّاسُ إلَى السُّيوفِ . وأخَذَ عَلِيٌّ يَسيرُ فيما بَينَ المَيمَنَةِ وَالمَيسَرَةِ ، ويَأمُرُ كُلَّ كَتيبَةٍ مِنَ القُرّاءِ أن تَقَدَّمَ عَلَى الَّتي تَليها ، فَلَم يَزَل يَفعَلُ ذلِكَ بِالنّاسِ ، ويَقومُ بِهِم حَتّى أصبَحَ وَالمَعرَكَةُ كُلُّها خَلفَ ظَهرِهِ ، وَالأَشتَرُ في مَيمَنَةِ النّاسِ ، وَابنُ عَبّاسٍ فِي المَيسَرَةِ ، وعَلِيٌّ فِي القَلبِ ، وَالنّاسُ يَقتَتِلونَ مِن كُلِّ جانِبٍ ، وذلِكَ يَومُ الجُمُعَةِ ، وأخَذَ الأَشتَرُ يَزحَفُ بِالمَيمَنَةِ ويُقاتِلُ فيها ، وكانَ قَد تَوَلّاها عَشِيَّةَ الخَميسِ ولَيلَةَ الجُمُعَةِ إلَى ارتِفاعِ الضُّحى ، وأخَذَ يَقولُ لِأَصحابِهِ : اِزحَفوا قِيدَ (1) هذَا الرُّمحِ ، وهُوَ يَزحَفُ بِهِم نَحوَ أهلِ الشّامِ ، فَإِذا فَعَلوا قالَ : اِزحَفوا قادَ هذَا القَوسِ ، فَإِذا فَعَلوا سَأَلَهُم مِثلَ ذلِكَ ، حَتّى مَلَّ أكثَرُ النّاسِ الإِقدامَ . فَلَمّا رَأى ذلِكَ الأَشتَرُ قالَ : اُعيذُكُم بِاللّهِ أن تَرضَعُوا الغَنَمَ سائِرَ اليَومِ ، ثُمَّ دَعا بِفَرَسِهِ ، وتَرَكَ رايَتَهُ مَعَ حَيّانَ بنِ هَوذَةَ النَّخَعِيِّ ، وخَرَجَ يَسيرُ فِي الكَتائِبِ ويَقولُ : مَن يَشتَري نَفسَهُ مِنَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ويُقاتِلُ مَعَ الأَشتَرِ حَتّى يَظهَرَ أو يَلحَقَ بِاللّهِ ! فَلا يَزالُ رَجُلٌ مِنَ النّاسِ قَد خَرَجَ إلَيهِ ، وحَيّانَ بنِ هَوذَةَ . (2)

.


1- .قِيْدَ وقادَ : أي قَدْرَ ، يقال بيني وبينهُ قِيْدُ رُمح ، وقادُ رمح : أي قَدْر رمحٍ (النهاية : ج 4 ص 131 «قيد») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 47 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 385 نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 272 ووقعة صفّين : ص 475 .

ص: 149

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو مِخنَف _: آن شب ، همه سپاهيان تا پگاه جنگيدند ، چندان كه نيزه ها در هم شكستند و تيرها پايان يافتند و افراد به شمشيرها روى آوردند ؛ و آن شب ، شب غُرّش بود . على عليه السلام در فاصله ميان جناح هاى راست و چپ در حركت بود و به هر دسته از قاريان فرمان مى داد كه پيشاپيشِ دسته ديگر آرايش گيرد و تا صبحگاهان ، اين صف آرايى را همواره انجام و كارِ سپاه را سامان مى داد . در اين مدّت ، او ، خود ، پيشاپيش معركه بود . اَشتر در جناح راست ، ابن عبّاس در جناح چپ ، و على عليه السلام در قلب سپاه فرماندهى مى كردند و سپاهيان از هر جانب ، گرمِ نبرد بودند و آن روز ، جمعه بود . اشتر در جناح راست يورش مى آورد و پيكار مى كرد و از شامگاه پنج شنبه و شب جمعه تا بر آمدنِ خورشيد ، عهده دار آن جناح بود و به يارانش مى گفت : «به اندازه اين نيزه پيش رويد!» ؛ و آنان را [ به اين اندازه] به سوى شاميان پيش مى بُرد . آن گاه كه چنين مى كردند ، مى گفت : «به اندازه اين كمان ، پيش رويد!» ؛ و وقتى چنان مى كردند ، ديگر بار همان را از ايشان مى خواست ، چندان كه بيشينه افراد از پيشروى خسته شدند . چون اشتر چنين ديد ، گفت : «شما را به خدا پناه مى دهم اگر بخواهيد باقى مانده روز را [ به سستى بگذرانيد، گويى كه بايد ]شير گوسفند بمكيد». سپس اسب خويش را خواست و پرچمش را به حيّان بن هوذه نَخَعى سپرد و در ميان دسته ها به حركت درآمده ، گفت : «چه كس جان خود را به خداى عز و جل بفروشد و همپاىِ اشتر بجنگد تا يا پيروزى يابد و يا به خدا بپيوندد؟» و همواره مردانى از سپاه به جانبِ او و حيّان بن هوذه مى پيوستند .

.

ص: 150

وقعة صفّين عن زياد بن النضر الحارثي :شَهِدتُ مَعَ عَلِيٍّ بِصِفّينَ ، فَاقتَتَلنا ثَلاثَةَ أيّامٍ وثَلاثَ لَيالٍ ، حَتّى تَكَسَّرَتِ الرِّماحُ ، ونَفِدَتِ السِّهامُ ، ثُمَّ صِرنا إلَى المُسايَفَةِ ؛ فَاجتَلَدنا بِها إلى نِصفِ اللَّيلِ ، حَتّى صِرنا نَحنُ وأهلُ الشّامِ فِي اليَومِ الثّالِثِ يُعانِقُ بَعضُنا بَعضا . وقَد قاتَلتُ لَيلَتَئِذٍ بِجَميعِ السِّلاحِ ؛ فَلَم يَبقَ شَيءٌ مِنَ السِّلاحِ إلّا قاتَلتُ بِهِ ، حَتّى تَحاثَينا بِالتُّرابِ ، وتَكادَمنا بِالأَفواهِ ، حَتّى صِرنا قِياما يَنظُرُ بَعضُنا إلى بَعضٍ ، ما يَستَطيعُ واحِدٌ مِنَ الفَريقَينِ يَنهَضُ إلى صاحِبِهِ ولا يُقاتِلُ . فَلَمّا كانَ نِصفُ اللَّيلِ مِنَ اللَّيلَةِ الثّالِثَةِ انحازَ مُعاوِيَةُ وخَيلُهُ مِنَ الصَّفِّ ، وغَلَبَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى القَتلى في تِلكَ اللَّيلَةِ ، وأقبَلَ عَلى أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وأصحابِهِ فَدَفَنَهُم ، وقَد قُتِلَ كَثيرٌ مِنهُم ، وقُتِلَ مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ أكثَرُ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 369 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 45 .

ص: 151

وقعة صِفّين_ به نقل از زياد بن نَضْر حارثى _: با على عليه السلام در صفّين حضور داشتم و سه روز و سه شب جنگيديم ، چندان كه نيزه ها در هم شكستند و تيرها پايان پذيرفتند و آن گاه به شمشيرزنى روى آورديم و تا نيمه شب [ با دشمن] به هم شمشير زديم ، تا آن كه در روز سوم ، ما و شاميان گلاويز شديم . من آن شب با همه سلاح ها جنگيدم و هيچ سلاحى نمانْد كه از آن بهره نگرفته باشم ؛ حتّى [ با دشمن] به روى هم خاك پاشيديم و يكديگر را به دندان گَزيديم تا آن كه [ از خستگى ]ايستاديم و به هم نگريستيم ، حال آن كه هيچ يك از ما توان نداشت به سوى حريف رفته، با وى بستيزد. شب سوم به نيمه رسيده بود كه معاويه و سپاهش از ميدان بازگشتند و همان شب ، على عليه السلام بر كشتگان بر مى گذشت و به اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله و ياران خود روى مى نهاد و آنان را دفن مى كرد . بسيارى از ياران او كشته شده بودند و بيش از آنها ، ياران معاويه از پاى درآمده بودند .

.

ص: 152

الصراط المستقيم عن عمرو بن العاص_ يَومَ الهَريرِ _: للّهِِ دَرُّ ابنِ أبي طالِبٍ ! ما كانَ أكثَرَهُ عِندَ الحُروبِ ! ما آنَستُ أن أسمَعَ صَوتَهُ في أوَّلِ النّاسِ إلّا وسَمِعتُهُ في آخِرِهِم ، ولا فِي المَيمَنَةِ إلّا وسَمِعتُهُ فِي المَيسَرَةِ . (1)

10 / 3دُعاءُ الإِمامِ لَيلَةَ الهَريرِ ويَومَهُمُهَج الدعوات عن ابن عبّاس:قُلتُ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام لَيلَةَ صَفّينَ : أ ما تَرَى الأَعداءَ قَد أحدَقوا بِنا ؟ فَقالَ : وقَد راعَكَ هذا ؟ قُلتُ : نَعَم . فَقالَ : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن اُضامَ في سُلطانِكَ ، اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن أفتَقِرَ في غِناكَ ، اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن اُضَيَّعَ في سَلامَتِكَ ، اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن اُغلَبَ وَالأَمرُ إلَيكَ . (2)

وقعة صفّين عن جابر بن عمير الأنصاري :وَاللّهِ لَكَأَنّي أسمَعُ عَلِيّا يَومَ الهَريرِ حينَ سارَ أهلَ الشّامِ وذلِكَ بَعدَما طَحَنَت رَحى مَذحِجٍ فيما بَينَها وبَينَ عَكٍّ ولَخمٍ وجُذامٍ وَالأَشعَرِيّينَ بِأَمرٍ عَظيمٍ تَشيبُ مِنهُ النَّواصي مِن حينَ استَقَلَّتِ الشَّمسُ حَتّى قامَ قائِمُ الظَّهيرَةِ ، ثُمَّ إنَّ عَلِيّا قالَ : حَتّى مَتى نُخَلّي بَينَ هذَينِ الحَيَّينِ وقَد فَنِيا وأنتُم وُقوفٌ تَنظُرونَ إلَيهِم ؟ أ ما تَخافونَ مَقتَ اللّهِ ؟ ثُمَّ انفَتَلَ إلَى القِبلَةِ ورَفَعَ يَدَيهِ إلَى اللّهِ ، ثُمَّ نادى : يا اللّهُ يا رَحمنُ يا رَحيمُ يا واحِدُ يا أحَدُ يا صَمَدُ ، يا اللّهُ يا إلهَ مُحَمَّدٍ ، اللّهُمَّ إلَيكَ نُقِلَتِ الأَقدامُ ، وأفضَتِ القُلوبُ ، ورُفِعَتِ الأَيدي ، وَامتَدَّتِ الأَعناقُ ، وشَخَصَتِ الأَبصارُ ، وطُلِبَتِ الحَوائِجُ ، اللّهُمَّ إنّا نَشكو إلَيكَ غَيبَةَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، وكَثرَةَ عَدُوِّنا ، وتَشَتُّتَ أهوائِنا ، «رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنتَ خَيْرُ الْفَ_تِحِينَ» (3) سيروا عَلى بَرَكَةِ اللّهِ ، ثُمَّ نادى : لا إلهَ إلَا اللّهُ وَاللّهُ أكَبَرُ كَلِمَةُ التَّقوى . (4)

.


1- .الصراط المستقيم : ج 2 ص 4 .
2- .مهج الدعوات : ص 134 ، الأمان : ص 126 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 242 نقلاً عن كتاب دفع الهموم والأحزان .
3- .الأعراف : 89 .
4- .وقعة صفّين : ص 477 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 528 ح 445 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 210 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 11 .

ص: 153

10 / 3 دعاى امام در شب و روز غرّش

الصراط المستقيم_ به نقل از عمرو بن عاص ، در باب روز غرّش _: آفرين خداى بر فرزند ابو طالب! چه فراوان بود حضور او در جنگ! هنوز صداى او در پيشاپيش سپاه در گوشم بود كه آوايش را از پَسِ لشكر مى شنيدم ؛ و هنوز بانگش از جناح راست به گوشم مى رسيد كه آن را از جناح چپ در مى يافتم .

10 / 3دعاى امام در شب و روز غرّشمُهَج الدعوات_ به نقل از ابن عبّاس _: در [ يك] شب [ از شب هاى] صِفّين ، به امير مؤمنان گفتم : آيا نمى بينى دشمنان گِردِ ما را گرفته اند؟ فرمود : «و اين تو را به وحشت افكنده است؟» . گفتم : آرى . فرمود : «بار خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه در حكومتِ تو بيداد بينم ، در بى نيازى ات ، فقير گردم ، در سلامتت تباهى پذيرم ، و در حالى كه كار به دست توست ، شكست خورَم» .

وقعة صِفّين_ به نقل از جابر بن عُمَير انصارى _: به خدا سوگند ، گويى هم اينك صداى على عليه السلام را در روز غرّش مى شنوم كه به سوى شاميان روان بود ؛ و اين ، پس از آن بود كه آسياب پيكار مَذحِجيان [ از سپاه على عليه السلام ] با [ مردمِ] عَك و لُخم و جُذام و نيز اشعريان ، از هنگام بالا آمدن آفتاب تا نيم روز ، چنان سخت به گردش درآمد كه موى ها از [ هولِ] آن سپيد مى شود . پس على عليه السلام گفت : «تا چند اين دو گروه را به هم وا گذاريم؟ آنان نابود شدند ، حال آن كه شما ايستاده ايد و به ايشان مى نگريد . آيا از خشم خدا بيم نداريد؟» . سپس روى به قبله نهاد و دستش را به سوى خداوند برافراشت و ندا در داد : «اى خدا ! اى رحمان ! اى رحيم ! اى يگانه ! اى يكتا ! اى بى نيازِ نياز برآور ! اى خدا ! اى خداىِ محمّد ! بار خدايا! به سوى تو گام ها برداشته ، و دست ها برافراشته ، و گردن ها بركشيده ، ديدگان خيره ، و نيازها خواسته شده اند . بار خدايا! به تو شكايت مى آوريم از نبودِ پيامبرمان و پُر شمارىِ دشمنمان و پراكندگىِ آرمان هامان . «اى پروردگار ما! ميان ما و قوممان ، به حق راهى بگشا ، كه تو بهترينِ گشايندگانى» .[ » سپس گفت : «] به بركت خدا پيش رويد» . و آن گاه ندا داد : «كلمه تقوا اين است : لا إله إلّا اللّه و اللّه أكبر!» .

.

ص: 154

الإمام الصادق عليه السلام :دَعا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَومَ الهَريرِ حينَ اشتَدَّ عَلى أولِيائِهِ الأَمرُ دُعاءَ الكَربِ ؛ مَن دَعا بِهِ وهُوَ في أمرٍ قَد كَرَبَهُ وغَمَّهُ نَجّاهُ اللّهُ مِنهُ وهُوَ : «اللّهُمَّ لا تُحَبِّب إلَيَّ ما أبغَضتَ ، ولا تُبَغِّض إلَيَّ ما أحبَبتَ ، اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن أرضى سَخَطَكَ ، أو أسخَطَ رِضاكَ ، أو أرُدَّ قَضاءَكَ ، أو أعدُوَ قَولَكَ ، أو اُناصِحَ أعداءَكَ ، أو أعدُوَ أمرَكَ فيهِم . اللّهُمَّ ما كانَ مِن عَمَلٍ أو قَولٍ يُقَرِّبُني مِن رِضوانِكَ ، ويُباعِدُني مِن سَخَطِكَ ، فَصَبِّرني لَهُ ، وَاحمِلني عَلَيهِ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ لِسانا ذاكِرا ، وقَلبا شاكِرا ، ويَقينا صادِقا ، وإيمانا خالِصا وجَسَدا مُتَواضِعا ، وَارزُقني مِنكَ حُبّا ، وأَدخِل قَلبي مِنكَ رُعبا ، اللّهُمَّ فَإِن تَرحَمني فَقَد حَسُنَ ظَنّي بِكَ ، وإن تُعَذِّبني فَبِظُلمي وجَوري وجُرمي وإسرافي عَلى نَفسي ؛ فَلا عُذرَ لي إنِ اعتَذَرتُ ، ولا مُكافاةَ أحتَسِبُ بِها . اللّهُمَّ إذا حَضَرَتِ الآجالُ ، ونَفِدَتِ الأَيّامُ ؛ وكانَ لابُدَّ مِن لِقائِكَ ؛ فَأَوجِب لي مِنَ الجَنَّةِ مَنزِلاً يَغبِطُني بِهِ الأَوَّلونَ وَالآخِرونَ ، لا حَسرَةَ بَعدَها ، ولا رَفيقَ بَعدَ رَفيقِها ، في أكرَمِها مَنزِلاً . اللّهُمَّ ألبِسني خُشوعَ الإِيمانِ بِالعِزِّ ، قَبلَ خُشوعِ الذُّلِّ فِي النّارِ ، اُثني عَلَيكَ رَبِّ أحسَنَ الثَّناءِ ؛ لِأَنَّ بَلاءَكَ عِندي أحسَنُ البَلاءِ . اللّهُمَّ فَأَذِقني مِن عَونِكَ وتَأييدِكَ وتَوفيقِكَ ورِفدِكَ ، وَارزُقني شَوقا إلى لِقائِكَ ، ونَصرا في نَصرِكَ حَتّى أجِدَ حَلاوَةَ ذلِكَ في قَلبي ، وَاعزِم لي عَلى أرشَدِ اُموري ؛ فَقَد تَرى مَوقِفي ومَوقِفَ أصحابي ، ولا يَخفى عَلَيكَ شَيءٌ مِن أمري . اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ النَّصرَ الَّذي نَصَرتَ بِهِ رَسولَكَ ، وفَرَّقتَ بِهِ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ ، حَتّى أقَمتَ بِهِ دينَكَ ، وأفلَجتَ بِهِ حُجَّتَكَ ، يا مَن هُوَ لي في كُلِّ مَقامٍ . (1)

.


1- .مهج الدعوات : ص 128 عن أبي جعفر محمّد بن النعمان الأحول ، بحار الأنوار : ج 94 ص 237 نقلاً عن كتاب الدعاء لسعد بن عبد اللّه .

ص: 155

امام صادق عليه السلام :روز غرّش ، آن گاه كه بر دوستان على عليه السلام كار سخت شد ، وى «دعاى غُصّه» را خواند ؛ همان دعايى كه هر كه به گاه اندوه و غم آن را بخواند ، خداوند از آن نجاتش مى دهد . و آن دعا اين است : «بار خدايا! آنچه را مايه خشم توست ، براى من دوست داشتنى نساز و آنچه را دوست مى دارى ، برايم دشمن داشتنى مكن . بار خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه به مايه خشم تو خشنود شوم يا بر مايه خشنودىِ تو خشم آورم يا به قضاى تو تن نسپارم يا گفتار تو را وا گذارم يا خيرخواهِ دشمنانت باشم و يا از فرمان تو درباره ايشان ، سر باز زنم . بار خدايا! هر كارى يا گفتارى كه مرا به خشنودى ات نزديك سازد و از خشمت دور گردانَد ، مرا بر آن پايدار و به آن وادار ساز ، اى مهربان ترين مهربانان! بار خدايا! زبانى ذكرگو ، دلى سپاسگزار ، يقينى راستين ، ايمانى ناب ، و پيكرى فروتن از تو مى خواهم . دوستى خودت را روزى ام گردان و بيم از خويش را در دلم جاى دِه! بار خدايا! اگر به من مهر بورزى ، كه گمانم به تو نيكوست [و جز اين نمى كنى ]و اگر عذابم كنى ، آن را به ستم و بيداد و گناه و زياده روىِ خود در كارم ، نسبت مى دهم . پس اگر پوزش بخواهم ، مرا عذرى نيست و كار شايسته اى نكرده ام تا به پاداش آن چشم داشته باشم . بار خدايا! آن گاه كه اَجَل ها در رسند و روزها[ ى عمر ]پايان يابند و از ديدار تو چاره اى نباشد ، برايم مكانى در بهشت مقرّر فرما ، آن هم در گرامى ترين جايگاهش ، كه پيشينيان و پسينيان به آن ، بر من غبطه خورند و از پسِ آن حسرتى ، و فراتر از هم نشينش هم نشينى نباشد . بار خدايا! پيش از آن كه در آتش ، به ذلّت تن سپارم ، جامه خشوع مؤمنانه را به سرافرازى بر تنم بپوشان . پروردگارم! نيكوترين سپاس را برايت به جاى مى آورم؛ زيرا نزد من آزمون تو بهترين آزمون است . بار خدايا! مرا از يارى و پشتيبانى و توفيق و بخششت بچشان ؛ [ و نيز ]اشتياق ديدارت و پيروزى در يارى ات را به من بچشان تا شيرينى اش را در دلم بيابم ؛ و بر درست ترين كارهايم عزمم را استوار گردان . همانا تو جايگاه من و يارانم را مى بينى و هيچ چيز از حال من بر تو پوشيده نيست . بار خدايا! از تو خواهانِ آن پيروزى ام كه به پيامبر خويش عطا فرمودى و با آن ، ميان حقّ و باطل فرق نهادى ، چندان كه دين خويش را با آن استوار ساختى و حجّتت را چيره گرداندى ، اى آن كه در هر جاى با منى!» .

.

ص: 156

. .

ص: 157

. .

ص: 158

M304_T1_File_3430319

الفصل الحادي عشر : توقّف الحرب11 / 1مَكرُ اللَّيلِوقعة صفّين عن عمّار بن ربيعة :إنّ عَلِيّا قامَ خَطيبا ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! قَدَ بَلَغَ بِكُمُ الأَمرُ وبِعَدُوِّكُم ما قَد رَأَيتُم ، ولَم يَبقَ مِنهُم إلّا آخِرُ نفَسٍ ، وإنَّ الاُمورَ إذا أقبَلَتِ اعتُبِرَ آخِرُها بِأَوَّلِها ، وقَد صَبَرَ لَكُمُ القَومُ عَلى غَيرِ دينٍ حَتّى بَلَغنا مِنهُم ما بَلَغنا ، وأنَا غادٍ عَلَيهِم بِالغَداةِ اُحاكِمُهُم إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . فَبَلَغَ ذلِكَ مُعاوِيَةَ ، فَدَعاَعمرَو بنَ العاصِ ، فَقالَ : يا عَمرُو ! إنَّما هِيَ اللَّيلَةُ حَتّى يَغدُوَ عَلِيٌّ عَلَينا بِالفَيصَلِ ، فَما تَرى ؟ قالَ : إنَّ رِجالَكَ لا يَقومونَ لِرِجالِهِ ، ولَستَ مِثلَهُ ، هُوَ يُقاتِلُكَ عَلى أمرٍ ، وأنتَ تُقاتِلُهُ عَلى غَيرِهِ . أنتَ تُريدُ البَقاءَ وهُوَ يُريدُ الفَناءَ ، وأهلُ العِراقِ يُخافونَ مِنكَ إن ظَفِرتَ بِهِم ، وأهلُ الشّامِ لا يَخافونَ عَلِيّا إن ظَفِرَ بِهِم . ولكِن ألقِ إلَيهِم أمرا إن قَبِلوهُ اختَلَفوا ، وإن رَدّوهُ اختَلَفوا ؛ اُدعُهُم إلى كِتابِ اللّهِ حَكَما فيما بَينَكَ وبَينَهُم ؛ فَإِنَّكَ بالِغٌ بِهِ حاجَتَكَ فِي القَومِ ؛ فَإِنّي لَم أزَل اُؤَخِّرُ هذَا الأَمرَ لِوَقتِ حاجَتِكَ إلَيهِ . فَعَرَفَ ذلِكَ مُعاوِيَةُ ، فَقالَ : صَدَقتَ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 476 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 143 ، الأخبار الطوال : ص 188 كلاهما نحوه .

ص: 159

فصل يازدهم : فرو ايستادن جنگ

11 / 1 نيرنگِ شب

فصل يازدهم : فرو ايستادن جنگ11 / 1نيرنگِ شبوقعة صِفّين_ به نقل از عمّار بن ربيعه _: على عليه السلام به خطبه ايستاد و پس از سپاس و ستايش خداى گفت : «اى مردم! كار براى شما و دشمنتان بدين جا رسيد كه ديديد و ايشان را جز نَفَسِ واپسين نمانده است . كارها هر گاه روى آوَرَند ، مى توان پايانشان را از آغازشان سنجيد . آن قوم با انگيزه اى جز ديندارى ، برابرِ شما ايستادند تا اين كه در كار [درهم كوبيدن ]ايشان ، تا بدين جا رسيديم كه رسيديم . صبحگاهِ فردا من به آنان يورش مى برم تا نزد خداى عز و جل [بر ستمكارى]شان دادخواهى كنم» . اين خبر به معاويه رسيد . پس عمرو بن عاص را فرا خواند و گفت : اى عمرو! جز اين نيست كه تنها همين يك شب باقى مانده تا على بر ما بتازد و كار را يكسره كند . تو چه مى انديشى؟ گفت : مردان تو ياراىِ برابرى با مردان وى را ندارند و تو ، خود [ نيز ]همانند او نيستى . او براى چيزى با تو مى جنگد و تو براى چيزى ديگر با او مى جنگى . تو خواهانِ بَقايى و او خواستار فنا [ در راه خدا] است . عراقيان بيمناك اند كه تو بر ايشان چيره شوى ؛ امّا شاميان هراسى ندارند كه على بر آنان چيره گردد . و امّا [ رأى من آن است كه] ايشان را پيشنهادى دِه كه اگر آن را بپذيرند ، به اختلاف افتند ؛ و اگر نپذيرند نيز چنين شود . آنان را به كتاب خدا فرا خوان تا ميان تو و ايشان داور باشد . بدين سان ، تو به خواست خويش از آنان دست مى يابى . من همواره اين مطلب را [ در نظر داشتم ؛ ليكن] به تأخير مى افكندم تا زمان نيازت به آن فرا رسد . معاويه اين رأى را نيك شناخت و گفت : راست گفتى .

.

ص: 160

وقعة صفّين عن صعصعة :قامَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ الكِندِيُّ لَيلةَ الهَريرِ في أصحابِهِ مِن كِندَةَ فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، أحمَدُهُ ، وأستَعينُهُ ، واُؤمِنُ بِهِ ، وأتَوَكَّلُ عَلَيهِ ، وأستَنصِرُهُ ، وأستَغفِرُهُ ، وأستَخيرُهُ ، وأستَهديهِ . . . قَد رَأَيتُم _ يا مَعشَرَ المُسلِمينَ _ ما قَد كانَ في يَومِكُم هذَا الماضي ، وما قَد فَنِيَ فيهِ مِنَ العَرَبِ ، فَوَاللّهِ لَقَد بَلَغتُ مِنَ السِّنَّ ما شاءَ اللّهُ أن أبلُغَ ، فَما رَأَيتُ مِثلَ هذَا اليَومِ قَطُّ . ألا فَليُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ ، إنّا إن نَحنُ تَوَاقَفنا غَدا إنَّهُ لَفَناءُ العَرَبِ ، وضَيعَةُ الحُرُماتِ ، أما وَاللّهِ ما أقولُ هذِهِ المَقالَةَ جَزَعا مِنَ الحَتفِ ، ولكِنّي رَجُلٌ مُسِنٌّ أخافُ عَلَى النِّساءِ وَالذَّرارِيِّ غَدا إذا فَنينا . اللّهُمَّ ! إنَّكَ تَعلَمُ أنّي قَد نَظَرتُ لِقَومي ولِأَهلِ ديني فَلَم آلُ ، وما تَوفيقي إلّا بِاللّهِ ، عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وإلَيهِ اُنيبُ ، والرّأيُ يُخطِئُ ويُصيبُ ، وإذا قَضَى اللّهُ أمرا أمضاهُ عَلى ما أحَبَّ العِبادُ أو كَرِهوا ، أقولُ قَولي هذا ، وأستَغفِرُ اللّهَ العَظيمَ لي ولَكُم . قالَ صَعصَعَةُ : فَانطَلَقَت عُيونُ مُعاوِيَةَ إلَيهِ بِخُطبَةِ الأَشعَثِ فَقالَ : أصابَ ورَبِّ الكَعبَةِ ! لَئِن نَحنُ التَقَينا غَدا لَتَميلَنَّ الرّومُ عَلى ذَرارِيِّنا ونِسائِنا ، ولَتَميلَنَّ أهلُ فارِسٍ عَلى نِساءِ أهلِ العِراقِ وذَرارِيِّهِم ، وإنَّما يُبصِرُ هذا ذَوُو الأَحلامِ وَالنُّهى . اِربِطُوا المَصاحِفَ عَلى أطرافِ القَنا . قالَ صَعصَعَةُ : فَثارَ أهلُ الشّامِ فَنادَوا في سَوادِ اللَّيلِ : يا أهلَ العِراقِ ! مَن لِذَرارِيِّنا إن قَتَلتُمونا ، ومَن لِذَرارِيِّكُم إن قَتَلناكُم ؟ اللّهَ اللّهَ فِي البَقِيَّةِ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 480 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 214 .

ص: 161

وقعة صِفّين_ به نقل از صَعصَعه _: شب غرّش ، اشعث بن قيس كِندْى در ميان يارانِ هم قبيله خويش به پا خاست و گفت : سپاس ، خداى راست . او را مى ستايم ، از او يارى مى جويم ، به او ايمان دارم ، بر او توكّل مى كنم ، و از او پيروزى و آمرزش و خير و هدايت مى جويم ؛ ... اى انبوهِ مسلمانان! آنچه را در اين روزِ سپرى شده ، گذشت و نيز نابودىِ مردم عرب را ديديد . به خدا سوگند ، تا اكنون كه به خواست خدا به اين سن رسيده ام ، همانندِ اين روز را هرگز نديده بودم . هَلا _ حاضر به غايب برساند _ كه اگر فردا ما روياروىِ هم به جنگ بايستيم ، عرب نابود خواهد شد و حرمت ها تباه خواهد گشت . بدانيد _ به خدا سوگند _ اين سخن را از بيمِ مرگ نمى گويم ، كه من عمر خويش را كرده ام ؛ بلكه بيمناكِ زنان و كودكانم ، [ كه ]فردا كه ما نابود مى شويم [ بر ايشان چه خواهد گذشت] . بار خدايا! همانا تو مى دانى كه من در كار قوم خود و همدينانم انديشيدم و از هيچ كوششى دريغ نورزيدم ؛ و توفيقم تنها به دستِ خداست ، بر او توكّل مى كنم و پى در پى به سويش باز مى گردم . انديشه ، گاه به خطا مى رود و گاه به صواب ؛ و هر گاه خداوند كارى را بخواهد ، آن را روا مى دارد ، خواه بندگان دوست بدارند و خواه ناخوش دارند . اين را مى گويم و از خداوند بزرگ براى خود و شما آمرزش مى جويم . جاسوسان معاويه ، خطبه اشعث را به آگاهى اش رساندند . وى گفت : «سوگند به پروردگار كعبه ، به صواب رفته است . اگر فردا ما با هم رويارو شويم ، روميان به كودكان و زنان ما ميل كنند و پارسيان نيز بر زنان و كودكان عراقيان طمع ورزند .جز اين نيست كه اين را بخردان و انديشه ورزان در مى يابند.قرآن ها را بر لبه نيزه ها بنديد!». پس شاميان به جنبش درآمدند و در سياهىِ شب ، بانگ برآوردند : اى عراقيان! اگر شما ما را بكشيد ، فرزندان ما چه كسى را دارند ؛ و اگر ما شما را بكشيم ، فرزندان شما چه كسى را؟ خدا را ، خدا را! درباره بازماندگان [ انديشه كنيد] .

.

ص: 162

11 / 2دُعاءُ الإِمامِ قَبلَ رَفعِ المَصاحِفِمهج الدعوات عن سعد بن عبد اللّه_ : إنَّ هذَا الدُّعاءَ دَعا بِهِ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ قَبلَ رَفعِ المَصاحِفِ الشَّريفَةِ _، ثُمَّ قالَ ما مَعناهُ _ : إنَّ إبليسَ صَرَخَ صَرخَةً سَمِعَها بَعضُ العَسكَرِ يُشيرُ عَلى مُعاوِيَةَ وأصحابِهِ بِرَفعِ المَصاحِفِ الجَليلَةِ لِلحيلَةِ ، فَأَجابَهُ الخَوارِجُ لِمُعاوِيَةَ إلى شُبُهاتِهِ ، فَرَفَعوها فَاختَلَفَ أصحابُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام كَمَا اختَلَفوا في طاعَةِ رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله في حَياتِه، فَدَعا عليه السلام ، فَقالَ : اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ العافِيَةَ مِن جَهدِ البَلاءِ ، ومِن شَماتَةِ الأَعداءِ . اللّهُمَّ اغفِر لي ذَنبي ، وزَكِّ عَمَلي ، وَاغسِل خَطايايَ ؛ فَإِنّي ضَعيفٌ إلّا ما قَوَّيتَ ، وَاقسِم لي حِلما تَسُدُّ بِهِ بابَ الجَهلِ ، وعِلما تُفَرِّجُ بِهِ الجَهَلاتِ ، ويَقينا تُذِهبُ بِهِ الشَّكَّ عَنّي ، وفَهما تُخرِجُني بِهِ مِنَ الفِتَنِ المُعضِلاتِ ، ونورا أمشي بِهِ فِي النّاسِ ، وأهتَدي بِهِ فِي الظُّلُماتِ . اللّهُمَّ اصلِح لي سَمعي وبَصَري وشَعري وبَشَري وقَلبي صَلاحا باقِيا تَصلُحُ بِها ما بَقِيَ من جَسَدي ، أسأَلُكَ الرّاحَةَ عِندَ المَوتِ ، وَالعَفوَ عِندَ الحِسابِ . اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ أيَّ عَمَلٍ كانَ أحَبَّ إلَيكَ وأقرَبَ لَدَيكَ ، أن تَستَعمِلَني فيهِ أبَدا ، ثُمَّ لَقِّني أشرَفَ الأَعمالِ عِندَكَ ، وآتِني فيهِ قُوَّةً وصِدقا وجِدّا وعَزما مِنكَ ونَشاطا ، ثُمَّ اجعَلني أعمَلُ ابتِغاءَ وَجهِكَ ، ومَعاشَةً في ما آتَيتَ صالِحي عِبادِكَ ، ثُمَّ اجعَلني لا أشتَري بِهِ ثَمَنا قَليلاً ، ولا أبتَغي بِهِ بَدَلاً ، ولا تُغَيِّرهُ في سَرّاءَ ولا ضَرّاءَ ولا كَسَلاً ولا نِسيانا ، ولا رِياءً ، ولا سُمعَةً ، حَتّى تَتَوَفّاني عَلَيهِ ، وَارزُقني أشرَفَ القَتلِ في سَبيلِكَ ، أنصُرُكَ وأنصُرُ رَسولَكَ ، أشتَرِي الحَياةَ الباقِيَةَ بِالدُّنيا، وأغنِني بِمَرضاةٍ مِن عِندِكَ... . (1)

.


1- .مهج الدعوات : ص 129 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 238 .

ص: 163

11 / 2 دعاى امام پيش از برافراشته شدنِ قرآن ها

11 / 2دعاى امام پيش از برافراشته شدنِ قرآن هامهج الدعوات_ به نقل از سعد بن عبد اللّه _: اين دعا ، دعايى است كه پيش از برافراشته شدنِ قرآن هاى شريف ، على _ كه درودهاى خدا بر او باد _ آن را خواند . [ راوى پيش از نقل دعا ، سخنى به اين مضمون گفت كه ]ابليس با صدايى كه برخى از سپاهيان هم شنيدند ، فرياد برآورده و به معاويه و يارانش گوشزد كرد كه قرآن هاى فرازمند را به حيله گرى بالا بگيرند ؛ و خوارج نيز به سود معاويه و در مسير شبهه افكنى هايش ، اين نداى ابليس را اجابت كردند . آن گاه ، سپاه معاويه قرآن ها را برافراشتند و بدين سان ، ياران امير مؤمنان دچار اختلاف شدند ؛ همچنان كه در پيروى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در زمان حياتش اختلاف نمودند . پس امام عليه السلام به دعا پرداخت و گفت : «بار خدايا! تو را مى خواهم كه از سختىِ بلا و سرزنش دشمنان به سلامت برون آيم . بار خدايا! گناهم را برايم بيامرز ، كردارم را پاك ساز ، و اشتباهاتم را بِشُوى ، كه من ناتوانم ، مگر آن كه تو توانم بخشى . و مرا خِرَدى روزى ساز كه با آن ، درِ نادانى را بر بندى ، و دانشى كه با آن ، [ پرده هاى] جهل را وا گشايى ، و يقينى كه با آن ، شك را از من بزدايى ، و دريافتى كه با آن ، مرا از فتنه هاى دشوار برون آورى ، و نورى كه با آن ، در ميان انسان ها راه سپارم و در تاريكى ها راه بجويم . بار خدايا! برايم به سامان آور گوشم ، چشمم ، مويم ، پوستم و قلبم را ؛ سامانى پايدار كه ديگر اعضاى پيكرم را با آن به صلاح آورى . از تو آسايش به هنگام مرگ و بخشايش به گاهِ حساب كشى طلب مى كنم . بار خدايا! از تو مى خواهم به هر كارى كه آن را بيشتر دوست مى دارى و به تو نزديك تر است ، مرا مشغول دارى . آن گاه ، گرامى ترين كارها نزد خويش را به من باز افكن و در آن ، مرا نيرو ، راستى ، كوشايى ، و نشاطى از جانب خود عطا فرما . سپس چنانم كن كه براى طلبِ خشنودى تو كار كنم و آن گونه كه بندگان شايسته ات را توفيق داده اى ، زندگى به سر بَرَم . آن گاه ، چنانم ساز كه اين گونه زيستن را به بهايى اندك نفروشم و چيز ديگرى را جانشين آن نكنم ؛ و در گشايش و سختى و تن آسايى و فراموشى و رياورزى و شهرت خواهى ، آن را دگرگون مساز ، تا آن كه مرا بر همان حال بميرانى . گرامى ترين قتل در راه خويش را نصيبم گردان ، چنان كه تو را و پيامبرت را يارى كنم و زندگانى پايدار را به بهاى دنيا بخرم ؛ و از خشنودىِ نزد خويش بى نيازم فرما ...!» .

.

ص: 164

11 / 3رَفعُ المَصاحِفِتاريخ الطبري عن أبي مخنف :لَمّا رَأى عَمرُو بنُ العاصِ أنَّ أمرَ أهلِ العِراقِ قَدِ اشتَدَّ ، وخافَ في ذلِكَ الهَلاكَ ، قالَ لِمُعاوِيَةَ : هَل لَكَ في أمرٍ أعرِضُهُ عَلَيكَ لا يَزيدُنا إلَا اجتِماعا ، ولا يَزيدُهُم إلّا فُرقَةً ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : نَرفَعُ المَصاحِفَ ثُمَّ نَقولُ : ما فيها حَكَمٌ بَينَنا وبَينَكُم ، فَإِن أبى بَعضُهُم أن يَقبَلَها وَجَدتُ فيهِم مَن يَقولُ : بَلى يَنبَغي أن نَقبَلَ ، فَتَكونُ فُرقَةٌ تَقَعُ بَينَهُم ، وإن قالوا : بَلى نَقبَلُ ما فيها ، رَفَعنا هذَا القِتالَ عَنّا وهذِهِ الحَربَ إلى أجَلٍ أو إلى حينٍ . فَرَفَعُوا المَصاحِفَ بِالرِّماحِ وقالوا : هذا كِتابُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ بَينَنا وبَينَكُم ، مَن لِثُغورِ أهلِ الشّامِ بَعدَ أهلِ الشّامِ ؟ ومَن لِثُغورِ أهلِ العِراقِ بَعدَ أهلِ العِراقِ ! فَلَمّا رَأَى النّاسُ المَصاحِفَ قَد رُفِعَت ، قالوا : نُجيبُ إلى كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ونُنيبُ إلَيهِ . (1)

تاريخ اليعقوبي :زَحَفَ أصحابُ عَلِيٍّ وظَهَروا عَلى أصحابِ مُعاوِيَةَ ظُهورا شَديدا ، حَتّى لَصِقوا بِهِ ، فَدَعا مُعاوِيَةُ بِفَرَسِهِ لِيَنجُوَ عَلَيهِ . فَقالَ لَهُ عَمرُو بنُ العاصِ : إلى أينَ ؟ قالَ : قَد نَزَلَ ما تَرى ، فَما عِندَكَ ؟ قالَ : لَم يَبقَ إلّا حيلَةٌ واحِدَةٌ ؛ أن تَرفَعَ المَصاحِفَ ، فَتَدعُوَهُم إلى ما فيها ، فَتَستَكِفَّهُم ، وتُكَسِّرَ مِن حَدِّهِم ، وتَفُتَّ في أعضادِهِم . قالَ مُعاوِيَةُ : فَشَأنَكَ ! فَرَفَعُوا المَصاحِفَ ، ودَعَوهُم إلَى التَّحَكُّمِ بِما فيها ، وقالوا : نَدعوكُم إلى كِتابِ اللّهِ . فَقالَ عَلِيٌّ : إنَّها مَكيدَةٌ ، ولَيسوا بِأَصحابِ قُرآنٍ . فَاعتَرَضَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ الكِندِيُّ _ وقَد كانَ مُعاوِيَةُ استَمالَهُ ، وكَتَبَ إلَيهِ ودَعاهُ إلى نَفسِهِ _ فَقالَ : قَد دَعَا القَومُ إلَى الحَقِّ ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّهُم إنَّما كادوكُم ، وأرادوا صَرفَكُم عَنهُم . فَقالَ الأَشعَثُ : وَاللّهِ ، لَئِن لَم تُجِبهُمُ انصَرَفتُ عَنكَ . ومالَتِ اليَمانِيَّةُ مَعَ الأَشعَثِ ، فَقالَ الأَشعَثُ : وَاللّهِ ، لَتُجيبَنَّهُم إلى ما دَعَوا إلَيهِ ، أو لَنَدفَعَنَّكَ إلَيهِم بِرُمَّتِكَ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 48 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 386 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 135 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 273 كلاهما نحوه .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 188 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 98 والعقد الفريد : ج 3 ص 340 والفتوح : ج 3 ص 180 .

ص: 165

11 / 3 بر افراشته شدنِ قرآن ها

11 / 3بر افراشته شدنِ قرآن هاتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو مِخنَف _: چون عمرو بن عاص ديد كه عراقيان كار را بر ايشان سخت كرده اند و بيمِ هلاكِ سپاه شام مى رود ، به معاويه گفت : آيا تو را پيشنهادى بدهم كه ما را همبستگى و ايشان را گسستگى افزايد؟ گفت : آرى . گفت: قرآن ها را بر مى افرازيم و سپس مى گوييم: هر چه در اين قرآن هاست،ميان ما و شما داورى كند.اگر برخى از ايشان ، اين را نپذيرند ، برخى ديگر خواهند گفت : «آرى ؛ رواست كه آن را بپذيريم» و بدين سان ، ميانشان گسستگى پديد خواهد آمد . و اگر بگويند : «آرى ، به حكم قرآن تن مى دهيم» ، آن گاه ما اين كشتار را از خويش وا مى گشاييم و جنگ را به وقتى معيّن يا نامعيّن وا مى نهيم . پس قرآن ها را بر نيزه ها برافراشتند و گفتند : اين است كتاب خداى عز و جل كه ميان ما و شما حكم مى كند . [ و اگر اين داورى را نپذيريد و جنگ ادامه يابد ]پس از شاميان ، چه كس مرزبان ايشان خواهد بود و پس از عراقيان ، چه كس حريم ايشان را پاس خواهد داشت؟ چون سپاه على عليه السلام ، قرآن هاى برافراشته را ديدند، گفتند: كتاب خداى عز و جل را اجابت مى كنيم و به آن باز مى گرديم.

تاريخ اليعقوبى :ياران على عليه السلام برتاختند و بر ياران معاويه چيرگى قاطعى يافتند تا اين كه به معاويه بس نزديك شدند . آن گاه ، معاويه اسبش را خواست تا با آن بگريزد . عمرو بن عاص به وى گفت : به كدام سو [ مى روى]؟ گفت : مى بينى چه پيش آمده است! آيا انديشه اى دارى؟ گفت : تنها يك چاره باقى مانده است : قرآن ها را برافرازى و ايشان را به حكم آن فرا خوانى و بدين سان ، آنان را باز دارى و شدّتشان را در هم شكنى و در نيروشان سستى افكنى . معاويه گفت : آنچه خواهى ، كن! پس قرآن ها را برافراشتند و ياران على عليه السلام را به داورىِ قرآن فرا خواندند و گفتند : شما را به كتاب خدا فرا مى خوانيم . على عليه السلام گفت : «اين ، نيرنگ است . ايشان اهلِ قرآن نيستند» . اشعث بن قيس كِنْدى به اعتراض برخاست _ معاويه پيش تر دلش را به دست آورده ، طىّ نامه اى او را به سوى خود فرا خوانده بود _ و گفت : آنان ما را به حق دعوت كرده اند . على عليه السلام گفت : «همانا جز اين نيست كه ايشان با شما نيرنگ مى بازند و قصد دارند شما را از خود ، باز دارند» . اشعث گفت : به خدا سوگند ، اگر دعوتشان را نپذيرى ، از تو كناره خواهم گرفت . يمنى ها به اشعث گرويدند و او گفت : به خدا سوگند ، يا دعوت ايشان را اجابت مى كنى و يا تو و يارانت را ، به ايشان مى سپاريم!

.

ص: 166

مروج الذهب_ في ذِكرِ ما جَرى يَومَ الهَريرِ _: وكانَ الأَشتَرُ في هذَا اليَومِ _ وهُوَ يَومُ الجُمُعَةِ _ عَلى مَيمَنَةِ عَلِيٍّ ، وقَد أشرَفَ عَلَى الفَتحِ ، ونادَت مَشيخَةُ أهلِ الشّامِ : يا مَعشَرَ العَرَبِ ! اللّهَ اللّهَ فِي الحُرُماتِ وَالنِّساءِ وَالبَناتِ . وقالَ مُعاوِيَةُ : هَلُمَّ مُخَبَّآتِكَ يَابنَ العاصِ ؛ فَقَد هَلَكنا ، وتَذَكَّر وِلايَةَ مِصرَ ، فَقالَ عَمرٌو : أيُّها النّاسُ ! مَن كانَ مَعَهُ مُصحَفٌ فَليَرفَعهُ عَلى رُمحِهِ . فَكَثُرَ فِي الجَيشِ رَفعُ المَصاحِفِ ، وَارتَفَعَتِ الضَّجَّةُ ، ونادَوا : كِتابُ اللّهِ بَينَنا وبَينَكُم ؛ مَن لِثُغورِ الشّامِ بَعدَ أهلِ الشّامِ ؟ ومَن لِثُغورِ أهلِ العِراقِ بَعدَ أهلِ العِراقِ ؟ ومنَ لِجِهادِ الرّومِ ؟ ومَن لِلتُّركِ ؟ ومَن لِلكُفّارِ ؟ ورُفِعَ في عَسكَرِ مُعاوِيَةَ نَحوٌ مِن خَمسِمِئَةِ مُصحَفٍ . وفي ذلِكَ يَقولُ النَّجاشِيُّ بنُ الحارِثِ : فَأَصبَحَ أهلُ الشّامِ قَد رَفَعُوا القَنا عَلَيها كِتابُ اللّهِ خَيرُ قُرانِ ونادَوا عَلِيّا يَا ابنَ عَمِّ مُحَمَّدٍ أما تَتَّقي أن يَهلِكَ الثَّقَلانِ فَلَمّا رَأى كَثيرٌ مِن أهلِ العِراقِ ذلِكَ قالوا : نُجيبُ إلى كِتابِ اللّهِ ونُنيبُ إلَيهِ ، وأحَبَّ القَومُ المُوادَعَةَ ، وقيلَ لِعَلِيٍّ : قَد أعطاكَ مُعاوِيَةُ الحَقَّ ، ودَعاكَ إلى كِتابِ اللّهِ فَاقبَل مِنهُ ، وكانَ أشَدَّهُم في ذلِكَ اليَومِ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ . (1)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 400 وراجع الفتوح : ج 3 ص 181 .

ص: 167

مروج الذهب_ در بيان ماجراى روز غرّش _: در آن روز كه آدينه بود ، اَشتر ، فرمانده جناح راست على عليه السلام ، در آستانه پيروزى قرار داشت كه سالخوردگانِ شامى ندا دادند : اى انبوهِ عرب ، خدا را ! خدا را ! حرمت ها و زنان و دختران را پاس داريد . معاويه گفت : اى فرزند عاص! آنچه را پوشيده داشته اى ، آشكار كن ، كه هلاك شديم . حكومتِ مصر را هم در ياد داشته باش! عمرو گفت : اى مردم! هر كه قرآن دارد ، بر نيزه بيفرازد . در ميان سپاه ، فراوان قرآن بر افراشته شد و فريادها به هوا برخاست . مى گفتند : كتاب خدا ميان ما و شما داور است . پس از شاميان ، چه كس پاسدار مرزهاى شام ، و پس از عراقيان ، چه كس نگاهبان مرزهاى ايشان خواهد بود؟ چه كسى به جهاد روميان و تُركان و كافران خواهد رفت؟ در سپاه معاويه ، نزديك به پانصد قرآن برافراشته شد . در اين باب ، نجاشى بن حارث مى سرايد : شاميان نيزه ها را رو به ما برافراشتند كه بر سرشان كتاب خدا بود ؛ برترين خواندنى! و ندا دادند على را : اى پسر عموى محمّد! آيا پروا ندارى كه اين دو گروه بزرگِ [ مسلمانان ]هلاك شوند؟ چون بسيارى از عراقيان چنين ديدند ، گفتند : كتاب خدا را اجابت مى كنيم و به آن باز مى گرديم؛ و [ حقيقت آن بود كه ]ايشان ، دوستارِ سازش بودند . آن گاه ، به على عليه السلام گفته شد : معاويه ، حق را به تو عرضه داشت و تو را به كتاب خدا فرا خوانْد . پس دعوتش را بپذير! و سرسخت ترينِ ايشان [ بر اين سخن ]در آن روز ، اشعث بن قيس بود .

.

ص: 168

وقعة صفّين عن تميم بن حذيم :لَمّا أصبَحنا مِن لَيلَةِ الهَريرِ نَظَرنا ، فَإِذا أشباهُ الرّاياتِ أمامَ صَفِّ أهلِ الشّامِ وَسطَ الفَيلَقِ من حِيالِ مَوقِفِ مُعاوِيَةَ ، فَلَمّا أسفَرنا إذا هِيَ المُصاحِفُ قَد رُبِطَت عَلى أطرافِ الرِّماحِ ، وهِيَ عِظامُ مَصاحِفِ العَسكَرِ ، وقَد شَدّوا ثَلاثَةَ أرماحٍ جَميعا وقَد رَبَطوا عَلَيها مُصحَفَ المَسجِدِ الأَعظَمِ يُمسِكُهُ عَشَرَةُ رَهطٍ . وقالَ أبو جَعفَرٍ وأبو الطُّفَيلِ : اِستَقبَلوا عَلِيّا بِمِئَةِ مُصحَفٍ ، ووَضَعوا في كُلِّ مُجَنِّبَةٍ (1) مِئَتَي مُصحَفٍ ، وكانَ جَميعُها خَمسَمِئَةِ مُصحَفٍ . قالَ أبو جَعفَرٍ : ثُمَّ قامَ الطُّفَيلُ بنُ أدهَمَ حِيالَ عَلِيٍّ عليه السلام ، وقامَ أبو شُرَيحٍ الجُذامِيُّ حِيالَ المَيمَنَةِ ، وقامَ وَرقاءُ بنُ المُعَمَّرِ حِيالَ المَيسَرَةِ ، ثُمَّ نادَوا : يا مَعشَرَ العَرَبِ ! اللّهَ اللّهَ في نِسائِكُم وبَناتِكُم ، فَمَن لِلرّومِ وَالأَتراكِ وأهلِ فارِسٍ غَدا إذا فَنيتُم ، اللّهَ اللّهَ في دينِكُم ، هذا كِتابُ اللّهِ بَينَنا وبَينَكُم . فَقالَ عَلِيٌّ : اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنَّهُم مَا الكِتابَ يُريدونَ ، فَاحكُم بَينَنا وبَينَهُم ، إنَّكَ أنتَ الحَكَمُ الحَقُّ المُبينُ . فَاختَلَفَ أصحابُ عَلِيٍّ فِي الرَّأيِ ، فَطائِفَةٌ قالَت : القِتالُ ،وطائِفَةٌ قالَت : المُحاكَمَةُ إلَى الكِتابِ ، ولا يَحِلُّ لَنَا الحَربُ وقَد دُعينا إلى حُكمِ الكِتابِ . (2)

.


1- .مُجنَّبة الجيش : هي التي تكون في الميمنة والميسرة (النهاية : ج 1 ص 303 «جنب») .
2- .وقعة صفّين : ص 478 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 529 وص 530 ح 446 و 447 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 211 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 12 وراجع الأخبار الطوال : ص 188 _ 190 .

ص: 169

وقعة صِفّين_ به نقل از تَميم بن حَذيم _: پس از شب غرّش ، صبحگاهان پرچم واره هايى را پيشاپيشِ صف شاميان در ميانه سپاه و مقابلِ جايگاه معاويه ديديم . چون هوا روشن شد ، دريافتيم كه آنها قرآن هاى بزرگِ سپاه اند كه بر سر نيزه بسته شده اند . سه نيزه را به هم بربسته و قرآنِ مسجد اعظمِ [ دمشق ]را بر آنها آويخته و دَه تن آن را نگاه داشته بودند . سپاهيان شام ، صد قرآن را برابرِ على عليه السلام [ در قلب لشكر] و در هر جناح نيز دويست قرآن بر پا داشتند كه روى هم ، به پانصد مى رسيد . [ ابو جعفر گفته است :] سپس طُفَيل بن اَدهم ، مقابلِ على عليه السلام ، ابو شُرَيح جُذامى برابرِ جناح راست ، و وَرقاء بن مُعَمَّر ، روياروىِ جناح چپ ايستادند وندا دادند : اى انبوهِ عرب ، خدا را ، خدا را ، در زنان و دخترانتان! فردا كه شما هلاك شويد ، چه كس برابرِ روميان و تُركان و پارسيان خواهد ايستاد؟ خدا را ، خدا را ، در دينتان! اين كتاب خداست كه ميان ما و شما داور خواهد بود. على عليه السلام گفت : «بار خدايا! تو ، خود ، مى دانى كه ايشان خواستارِ قرآن نيستند . پس ميان ما و ايشان داورى كن ، كه همانا تو داورى بر حق و روشنگرى» . ياران على عليه السلام دچار اختلاف رأى شدند . گروهى گفتند : «جنگ!» و دسته اى گفتند : «سر سپردن به داورىِ قرآن ! اكنون كه به داورىِ قرآن فرا خوانده شده ايم ، ديگر جنگ براى ما روا نيست» .

.

ص: 170

وقعة صفّين عن صعصعة :أقبَلَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إن كانَ أهلُ الباطِلِ لا يَقومونَ بِأَهلِ الحَقِّ ؛ فَإِنَّهُ لم يُصَب عُصبَةٌ مِنّا إلّا وقَد اُصيبَ مِثلُها مِنهُم ، وكُلٌّ مَقروحٌ ، ولكِنّا أمثَلُ بَقِيَّةً مِنهُم ، وقَد جَزِعَ القَومُ ، ولَيسَ بَعدَ الجَزَعِ إلّا ما تُحِبُّ ، فَناجِزِ القَومَ . فَقامَ الأَشتَرُ النَّخَعِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ مُعاوِيَةَ لا خَلَفَ لَهُ مِن رِجالِهِ ، ولَكَ بِحَمدِ اللّهِ الخَلَفُ ، ولَو كانَ لَهُ مِثلُ رِجالِكَ لَم يَكُن لَهُ مِثلُ صَبرِكَ ولا بَصَرِكَ ، فَاقرَعِ الحَديدَ بِالحَديدِ ، وَاستَعِن بِاللّهِ الحَميدِ . ثُمَّ قامَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّا وَاللّهِ ما أجَبناكَ ، ولا نَصَرناكَ عَصَبِيَّةً عَلَى الباطِلِ ولا أجَبنا إلَا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ، ولا طَلَبنا إلَا الحَقَّ ، ولَو دَعانا غَيرُكَ إلى مادَعَوتَ إلَيهِ لاستَشرى فيهِ اللَّجاجُ ، وطالَت فيهِ النَّجوى ؛ وقَد بَلَغَ الحَقُّ مَقطَعَهُ ، ولَيسَ لَنا مَعَكَ رَأيٌ . فَقامَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ مُغضِباً فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّا لَكَ اليَومَ عَلى ما كُنّا عَلَيهِ أمسِ ، ولَيسَ آخِرُ أمرِنا كَأَوَّلِهِ ، وما مِنَ القَومِ أحَدٌ أحنى عَلى أهلِ العِراقِ ولا أوتَرَ لِأَهلِ الشّامِ مِنّي ؛ فَأَجِبِ القَومَ إلى كِتابِ اللّهِ ؛ فَإِنَّكَ أحَقُّ بِهِ مِنهُم ، وقَد أحَبَّ النّاسُ البَقاءَ ، وكَرِهُوا القِتالَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ هذا أمرٌ يُنظَرُ فيهِ . وذَكَروا أنَّ أهلَ الشّامِ جَزِعوا فَقالوا : يا مُعاوِيَةُ ! ما نَرى أهلَ العِراقِ أجابوا إلى ما دَعَوناهُم إلَيهِ ، فَأَعِدها جَذَعَةً ؛ فَإِنَّكَ قَد غَمَرتَ بِدُعائِكَ القَومَ ، وأطمَعتَهُم فيكَ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 482 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 144 وفيه إلى «أحبّ الناس البقاء» ، المعيار والموازنة : ص 173 كلاهما نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 401 والأخبار الطوال : ص 190 .

ص: 171

وقعة صِفّين_ به نقل از صَعصَعه _: عَدىّ بن حاتم پيش آمد و گفت: اى امير مؤمنان! همانا باطل پيشگان، ياراىِ رويارويى با حق پيشگان را ندارند ، به راستى ، هر دسته اى از ما كه به مصيبتى گرفتار شده باشد ، ايشان نيز به همانندِ آن گرفتار شده اند ؛ و هر دو گروه زخم برداشته اند ، ليكن باقى مانده لشكر ما توانمندترند . ايشان بى تاب گشته اند و پس از بى تابىِ آنان ، بى شك تو به خواستِ خود ، دست خواهى يافت . پس با آن قوم بجنگ . آن گاه ، اَشتر نَخَعى برخاسته ، گفت : اى امير مؤمنان! معاويه را در ميان مردانش جانشينى نيست ؛ امّا خداى را سپاس كه تو جانشين دارى . اگر هم مردانى همچو مردان تو داشت ، پايدارى و بينايى تو را نداشت . پس آهن را بر آهن بكوب و از خداىِ ستوده يارى خواه . سپس عمرو بن حَمِق برخاست و گفت:اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، ما با تعصّب نسبت به باطل به اجابت دعوت تو و يارى ات برنخاستيم و فقط خداى عز و جل را اجابت كرديم و در طلب حق برآمديم . اگر كسى جز تو ما را به آنچه فرا خواندى (جنگ ) ، فرا مى خوانْد ، در آن ، كشمكش در مى گرفت و بگومگوى درگوشى ، به درازا مى كشيد . امّا اكنون حق به نقطه برخوردِ [ نهايى با باطل ]رسيده و ما را با وجود تو [ حقِّ] رأى نيست . اشعث بن قيس ، خشمگينانه برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما براى تو بر همانيم كه ديروز بوديم ؛ امّا فرجامِ كار ما همانند آغازِ آن نيست . در ميان اين سپاه ، هيچ كس نسبت به عراقيانْ دلسوزتر و نسبت به شاميانْ انتقامجوتر از من نيست . پس دعوت شاميان را در داور قرار دادن كتاب خدا بپذير ، كه تو از ايشان به [ پيروى از ]قرآن سزاوارترى . اكنون سپاهيان دوستار زندگى اند و از جنگ بيزار شده اند . على عليه السلام گفت : «اين موضوعى است كه بايد در آن انديشيد» . و گفته اند كه شاميان بى تابى كردند و گفتند : اى معاويه! نشانه پذيرش دعوت خويش را در عراقيان نمى بينيم . پس دعوت را از نو تكرار كن ، كه با اين دعوت در ايشان نفوذ كرده و آنان را در [پذيرش دعوتِ ]خود به طمع افكنده اى.

.

ص: 172

11 / 4الإِمامُ في حِصارِ أصحابِ الجِباهِ السُّودِوقعة صفّين عن صعصعة :دَعا مُعاوِيَةُ عَبدَ اللّهِ بنَ عَمرِو بنِ العاصِ ، وأمَرَهُ أن يُكَلِّمَ أهلَ العِراقِ ، فَأَقبَلَ حَتّى إذا كانَ بَينَ الصَّفَّينِ نادى : يا أهلَ العِراقِ ! أنا عَبدُ اللّهِ بنُ عَمرِو بنِ العاصِ ، إنَّها قَد كانَت بَينَنا وبَينَكُم اُمورٌ لِلدّينِ وَالدُّنيا ، فَإِن تَكُن لِلدّينِ فَقَد وَاللّهِ أعذَرنا وأعذَرتُم ، وإن تَكُن لِلدُّنيا فَقَد وَاللّهِ أسرَفنا وأسرَفتُم . وقَد دَعَوناكُم إلى أمرٍ لَو دَعَوتُمونا إلَيهِ لَأجَبناكُم ؛ فَإِن يَجمَعنا وإيّاكُمُ الرِّضا فَذلِكَ مِنَ اللّهِ ، فَاغتَنِموا هذِهِ الفُرجَةَ لَعَلَّهُ أن يَعيشَ فيهَا المُحتَرِفُ ، ويُنسى فيهَا القَتيلُ ؛ فَإِنَّ بَقاءَ المُهلِكِ بَعدَ الهالِكِ قَليلٌ . فَخَرَجَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ فَقالَ : يا أهلَ الشّامِ ! إنَّهُ قَد كانَ بَينَنا وبَينَكُم اُمورٌ حامَينا فيها عَلَى الدّينِ وَالدُّنيا ، سَمَّيتُموها غَدرا وسَرَفا . وقَد دَعَوتُمونَا اليَومَ إلى ما قاتَلناكُم عَلَيهِ بِالأَمسِ ، ولَم يَكُن لِيَرجِعَ أهلُ العِراقِ إلى عِراقِهِم ،ولا أهلُ الشّامِ إلى شامِهِم بِأَمرٍ أجمَلَ مِن أن يُحكَمَ بِما أنزَلَ اللّهُ ، فَالأَمرُ في أيدينا دونَكُم ، وإلّا فَنَحنُ نَحنُ ، وأنتُم أنتُم . وقامَ النّاسُ إلى عَلِيٍّ فَقالوا : أجِبِ القَومَ إلى ما دَعَوكَ إلَيهِ ؛ فَإِنّا قد فُنينا . . . أكَلَتنَا الحَربُ وقُتِلَتِ الرِّجالُ . وقالَ قَومٌ : نُقاتِلُ القَومَ عَلى ما قاتَلناهُم عَلَيهِ أمسِ . ولَم يَقُل هذا إلّا قَليلٌ مِنَ النّاسِ ، ثُمَّ رَجَعوا عَن قَولِهِم مَعَ الجَماعَةِ ، وثارَتِ الجَماعَةُ بِالمُوادَعَةِ . فَقامَ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ فَقالَ : إنَّهُ لَم يَزَل أمري مَعَكُم عَلى ما اُحِبُّ إلى أن أخَذَت مِنكُمُ الحَربُ ، وقَد وَاللّهِ أخَذَت مِنكُم وتَرَكَت ، وأخَذَت مِن عَدُوِّكُم فَلَم تَترُك ، وإنَّها فيهِم أنكى (1) وأنهَكُ . ألا إنّي كُنتُ أمسِ أميرُ المُؤمِنينَ ، فَأَصبَحتُ اليَومَ مَأمورا ، وكُنتُ ناهِيا فَأَصبَحتُ مَنهِيّا ، وقَد أحبَبتُمُ البَقاءَ ولَيسَ لي أن أحمِلَكُم عَلى ما تَكرَهونَ . (2)

.


1- .يُقال : نكيتُ في العدو : إذا أكثرتَ فيهم الجراح والقتل ، فوهنوا لذلك (النهاية : ج 5 ص 117 «نكا») .
2- .وقعة صفّين : ص 483 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 136 نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 220 .

ص: 173

11 / 4 امام در محاصره سِيَه پيشانى ها

11 / 4امام در محاصره سِيَه پيشانى هاوقعة صِفّين_ ب_ه ن_قل از صَعصَعه _: م_عاويه ، عبد اللّه فرزند عمرو بن عاص را فراخواند و فرمانش داد كه با عراقيان سخن بگويد . وى پيش آمد تا ميان دو سپاه قرار گرفت و ندا داد : اى عراقيان! من عبد اللّه فرزند عمرو بن عاص هستم . ميان ما و شما ماجراهايى گذشت كه گاه بر سرِ دين و يا دنيا بود . اگر بر سر دين بوده ، آرى ، به خدا سوگند كه هر دو گروه ، حجّت را تمام نموديم [و تا حدّ توان ، وظيفه را پى گرفتيم] ؛ و اگر بر سر دنيا بوده ، بارى به خدا سوگند كه هر دو گروه ، زياده روى كرده ايم . ما ، شما را به كارى فرا خوانده ايم كه اگر شما ، ما را به آن فرا خوانده بوديد ، هرآينه ، اجابتتان مى كرديم . اگر خشنودى ما و شما بر اين كار گِرد آيد ، از لطف خداست . پس اين فرصت را غنيمت شمريد ، باشد كه در آن ، پيشه ورْ زندگى از سر گيرد و كشتگان به فراموشى سپرده شوند . و همانا كُشنده ، پس از كشته شده ، چندان نمى پايد . آن گاه ، سعيد بن قيس برون آمد و گفت : اى شاميان! همانا ميان ما و شما امورى گذشت كه در آنها بر سرِ دين و دنيا ، پشت در پشتِ هم [ با يكديگر به نبرد ]ايستاديم و شما آنها را نيرنگ و زياده روى نام نهاديد . امروز ما را به چيزى فرا خوانده ايد كه ما ديروز براى پاسدارى از همان (قرآن) با شما جنگيديم . چنين نيست كه با دستاويزى زيباتر از داورىِ قرآن ، عراقيان به عراقِ خود و شاميان به شامِ خويش بازگردند . اينك كار در دست ماست نه شما ؛ وگرنه ما ، ماييم و شما ، شماييد . گروهى رو به على عليه السلام ، برخاسته ، گفتند : دعوت آنان را اجابت كن ، كه ما هلاك شديم ... جنگ ما را در كام خويش بُرده و مردان كشته شده اند . گروهى گفتند : با شاميان به همان انگيزه مى جنگيم كه ديروز جنگيديم . اين سخن را تنها شمارى اندك از عراقيان گفتند و سپس [ آنان نيز] همراهِ جماعت شدند و از گفته خويش بازگشتند و آن گاه ، همگان را شورِ سازش فرا گرفت . پس على ، امير مؤمنان برخاست و گفت : «همواره كار من با شما بر منوالى كه دوست مى داشتم ، مى گذشت ، تا آن كه جنگْ شما را درگرفت . به خدا سوگند ، به راستى جنگْ شما را در گرفت و وا نهاد ؛ امّا دشمنتان را درگرفت و وا ننهاد . جنگ براى ايشان ، بيش از شما ، آسيب و گزند در پى آورْد . هَلا! همانا من ديروز فرماندهِ مؤمنان بودم و امروز ، فرمانبَر شده ام ؛ ديروز نهى كننده بودم و امروز نهى شده هستم . شما زنده ماندن را دوست مى داريد و من نمى توانم به آنچه دوست نمى داريد ، وادارتان كنم» .

.

ص: 174

مروج الذهب_ بَعدَ ذِكرِ رَفعِ المَصاحِفِ _: فَلَمّا رَأى كَثيرٌ مِن أهلِ العِراقِ ذلِكَ ، قالوا : نُجيبُ إلى كِتابِ اللّهِ ونُنيبُ إلَيهِ ، وأحَبَّ القَومُ المُوادَعَةَ وقيلَ لِعَلِيٍّ : قَد أعطاكَ مُعاوِيَةُ الحَقَّ ، ودَعاكَ إلى كِتابِ اللّهِ ، فَاقبَل مِنهُ ، وكانَ أشَدَّهُم في ذلِكَ اليَومِ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ ، فَقالَ عَلِيٌّ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّهُ لَم يَزَل مِن أمرِكُم ما اُحِبُّ حَتّى قَرَحَتكُمُ الحَربُ ، وقَد وَاللّهِ أخَذَت مِنكُم وتَرَكَت ، وإنّي كُنتُ بِالأَمسِ أميرا ، فَأَصبَحتُ اليَومَ مَأمورا ، وقَد أحبَبتُمُ البَقاءَ . (1)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 400 .

ص: 175

مروج الذَّهب_ پ_س از ب_يانِ ب_رافراشته ش_دنِ قرآن ها _: چون بسيارى از عراقيان چنين ديدند ، گفتند : «[ داورى] كتاب خدا را اجابت مى كنيم و به سوى آن باز مى گرديم» . و [ در حقيقت ، ]ايشان دوستار سازش بودند . به على عليه السلام گفته شد : معاويه حق را به تو عرضه كرد و به كتاب خدا فرا خوانْدت . پس ، از او بپذير . و آن روز ، از همه سرسخت تر در اين سخن ، اشعث بن قيس بود . پس على عليه السلام گفت : «اى مردم! همواره كار شما چنان بود كه مى خواستم ، تا آن گاه كه جنگْ زخمى تان كرد . به خدا سوگند ، به راستى كه جنگ شما را درگرفت و وا نهاد . من ديروز فرمانده بودم و امروز فرمانبَرم و به راستى ، شما خواهانِ زنده ماندن هستيد!» .

.

ص: 176

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ لَمّا اضطَرَبَ عَليهِ أصحابُهُ في أمرِ الحُكومَةِ _: أيُّهَا النّاسُ ! إنَّهُ لَم يَزَل أمري مَعَكُم عَلى ما اُحِبُّ ، حَتّى نَهَكَتكُمُ الحَربُ ، وقَد وَاللّهِ أخَذَت مِنكُم وتَرَكَت ، وهِيَ لِعَدُوِّكُم أنهَكُ ، لَقَد كُنتُ أمسِ أمِيرا ، فَأَصبَحتُ اليَومَ مَأمورا ، وكُنتُ أمسِ ناهِيا ، فَأَصبَحتُ اليَومَ مَنهِيّا ، وقَد أحبَبتُمُ البَقاءَ ، ولَيسَ لي أن أحمَلَكُم عَلى ما تَكرَهونَ ! (1)

وقعة صفّين عن عمر بن سعد :لَمّا رَفَعَ أهلُ الشّامِ المُصاحِفَ عَلَى الرِّماحِ يَدعونَ إلى حُكمِ القُرآنِ قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : عِبادَ اللّهِ ! إنّي أحَقُّ مَن أجابَ إلى كِتابِ اللّهِ ، ولكِنَّ مُعاوِيَةَ ، وعَمرَو بنَ العاصِ ، وَابنَ أبي مُعَيطٍ ، وحَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ ، وَابنَ أبي سَرحٍ لَيسوا بِأَصحابِ دينٍ ولا قُرآنٍ ، إنّي أعرَفُ بِهِم مِنكُم ، صَحِبتُهُم أطفالاً ، وصَحِبتُهُم رِجالاً ، فَكانوا شَرَّ أطفالٍ ، وشَرَّ رِجالٍ . إنَّها كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِها باطِلٌ ، إنَّهُم وَاللّهِ ما رَفَعوها أنَّهُم يَعرِفونَها ويَعمَلونَ بِها ، ولكِنَّهَا الخَديعَةُ وَالوَهنُ وَالمَكيدَةُ . أعيروني سَواعِدَكُم وجَماجِمَكُم ساعَةً واحدَةً ، فَقَد بَلَغَ الحَقُّ مَقطَعَهُ ، ولَم يَبقَ إلّا أن يُقطَعَ دابِرُ الَّذينَ ظَلَموا . فَجاءَهُ زُهاءُ عِشرينَ ألفا مُقَنِّعينَ فِي الحَديدِ شاكِي السِّلاحِ ، سُيوفُهُم عَلى عَواتِقِهِم ، وقَدِ اسوَدَّت جِباهُهُم مِنَ السُّجودِ ! ! يَتَقَدَّمُهُم مِسعَرُ بنُ فَدَكِيٍّ ، وزَيدُ بنُ حُصَينٍ ، وعِصابَةٌ مِنَ القُرّاءِ الَّذينَ صاروا خَوارِجَ مِن بَعدُ ، فَنادَوهُ بِاسمِهِ لا بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ : يا عَلِيُّ ! أجِبِ القَومَ إلى كِتابِ اللّهِ إذ دُعيتَ إلَيهِ ، وإلّا قَتَلناكَ كَما قَتَلنَا ابنَ عَفّانَ ، فَوَاللّهِ لَنَفعَلَنَّها إن لَم تُجِبهُم . فَقالَ لَهُم : وَيحَكُم ! أنا أوَّلُ مَن دَعا إلى كِتابِ اللّهِ ، وأوَّلُ مَن أجابَ إلَيهِ ، ولَيسَ يَحِلُّ لي ولا يَسَعُني في ديني أن اُدعى إلى كِتابِ اللّهِ فَلا أقبَلَهُ ، إنّي إنَّما اُقاتِلُهُم لِيَدينوا بِحُكمِ القُرآنِ ؛ فَإِنَّهُم قَد عَصَوُا اللّهَ فيما أمَرَهُم ، ونَقَضوا عَهدَهُ ، ونَبَذوا كِتابَهُ ، ولكِنّي قَد أعلَمتُكُم أنَّهُم قَد كادوكُم ، وأنَّهُم لَيسُوا العَمَلَ بِالقُرآنِ يُريدونَ . قالوا : فَابعَث إلَى الأَشتَرِ لِيَأتِيَكَ . وقَد كانَ الأَشتَرُ صَبيحَةَ لَيلَةِ الهَريرِ قَد أشرَفَ عَلى عَسكَرِ مُعاوِيَةَ لِيَدخُلَهُ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 208 ، وقعة صفّين : ص 484 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 306 ح 556 ؛ المعيار والموازنة : ص 175 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 138 .
2- .وقعة صفّين : ص 489 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 183 وفيه إلى «صحبتم رجالاً» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 532 ح 449 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 216 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 401 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 48 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 386 والبداية والنهاية : ج 7 ص 273 .

ص: 177

امام على عليه السلام_ برگرفته گفتار او ، آن گاه كه يارانش در مسئله حَكَميّت بر او شوريدند _: اى مردم! همانا همواره كارم با شما چنان بود كه مى خواستم ، تا آن گاه كه جنگْ شما را در هم كوفت . به خدا سوگند، به راستى كه جنگْ شما را درگرفت و وا نهاد و براى دشمنتان كوبنده تر بود . من ديروز فرماندهِ شما بودم و امروز فرمانبَرَم . ديروز نهى كننده بودم و امروز ، نهى شده هستم . همانا شما دوستارِ زنده ماندنيد و من نمى توانم به آنچه دوست نمى داريد ، وادارتان كنم .

وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: آن گاه كه شاميان قرآن ها را بر نيزه ها برافراشتند و به داورىِ قرآن فرا خواندند ، على عليه السلام گفت : «بندگان خدا! من سزاوارترم كه كتاب خدا را اجابت كنم ؛ امّا معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابى مُعَيط و حبيب بن مسلمه و ابن ابى سَرح نه اهل دين اند و نه قرآن . من بيش از شما با ايشان آشنايم و در كودكى و بزرگى با آنان معاشرت داشته ام . اينان ، بدترينِ كودكان بوده اند و بدترينِ بزرگان اند! اين ، گفتارى است حق كه از آن ، قصد باطل شده است . به خدا سوگند ، همانا آنان قرآن ها را از آن رو بر نيزه نكرده اند كه [ شأنِ] آن را مى شناسند و به آن عمل مى كنند ؛ بلكه اين ، نيرنگ و عجز و فريب است . ساعتى ، بازوان و جُمجمه هاتان را به من عاريت دهيد ، كه حق به نقطه برخوردِ [ نهايى با باطل ]رسيده و چيزى نمانده كه دنباله ستمگران بريده شود» . آن گاه ، نزديك به بيست هزار سلاحْ بر كفِ آهن پوش ، شمشير بر شانه و سيه پيشانى (پيشانى پينه بسته) از كثرتِ سجود ، به سوى على عليه السلام پيش آمدند . پيش گام آنان ، مسعر بن فَدَكى ، زيد بن حُصَين و دسته اى از قاريان بودند كه بعدا خوارج خوانده شدند . آنان ، او را به اسم خواندند و نه با لقبِ «امير مؤمنان» . [ گفتند] : اى على! اكنون كه به كتاب خدا فرا خوانده شده اى ، شاميان را اجابت كن ؛ و گرنه ، تو را مى كشيم ، همان سان كه [ عثمان ]ابن عفّان را كشتيم . به خدا سوگند ، اگر ايشان را اجابت نكنى ، چنان مى كنيم . على عليه السلام به ايشان گفت : «واى بر شما! من نخستين كسم كه هم به كتاب خدا فرا خوانْد و هم به آن پاسخ داد . مرا و ديندارى ام را روا نيست كه به كتاب خدا فرا خوانده شوم و آن را نپذيرم ؛ بلكه به راستى ، جز اين نيست كه من با اينان مى جنگم تا به حكم قرآن تن دهند ؛ چرا كه ايشان از فرمان خدا سرپيچيده و پيمان او را شكسته و كتابش را فَرا پشت افكنده اند . به تحقيق ، آگاهتان كردم كه آنان ، يقينا قصد فريب شما كرده اند و خواهانِ عمل به قرآن نيستند» . گفتند : پىِ اَشتر بفرست تا نزد تو آيد . و اشتر ، صبحگاهانِ شب غُرّش ، به قرارگاه معاويه نزديك شده بود و چيزى نمانده بود كه بدان راه يابد .

.

ص: 178

11 / 5رُجوعُ الأَشتَرِ مِنَ المَعرَكَةِوقعة صفّين عن إبراهيم بن الأشتر :كُنتُ عِندَ عَلِيٍّ حينَ أكرَهَهُ النّاسُ عَلَى الحُكومَةِ ، وقالوا : اِبعَث إلَى الأَشتَرِ فَليَأتِكَ . قالَ : فَأَرسَلَ عَلِيٌّ إلَى الأَشتَرِ يَزيدَ بنَ هانِئٍ السَّبيعِيَّ أنِ ائتِني . فَأَتاهُ فَبَلَّغَهُ . فَقالَ : قُل لَهُ : لَيسَ هذِهِ السّاعَةُ الَّتي يَنبَغي لَكَ أن تُزيلَني فيها عَن مَوقِفي ، إنّي قَد رَجَوتُ أن يُفتَحَ لي ؛ فَلا تُعجِلني . فَرَجَعَ يَزيدُ بنُ هانِئٍ إلى عَلِيٍّ فَأَخبَرَهُ ، فَما هُوَ إلّا أنِ انتَهى إلَينا ، فَارتَفَعَ الرَّهَجُ ، وعَلَتِ الأَصواتُ مِن قِبَلِ الأَشتَرِ (1) ، فَقالَ لَهُ القَومُ : وَاللّهِ ما نَراكَ إلّا أمَرتَهُ أن يُقاتِلَ . قالَ : مِن أينَ يَنبَغي أن تَرَوا ذلِكَ ! رَأَيتُموني سارَرتُهُ ؟ أ لَيسَ إنَّما كَلَّمتُهُ عَلى رُؤوسِكُم عَلانِيَةً ، وأنتُم تَسمَعونَني ! قالوا : فَابعَث إلَيهِ فَليَأتِكَ ، وإلّا وَاللّهِ اعتَزَلناكَ . قالَ لَهُ : وَيحَكَ يا يَزيدُ ! قُل لَهُ : أقبِل إلَيَّ ؛ فَإِنَّ الفِتنَةَ قَد وَقَعَت ! فَأَبلَغَهُ ذلِكَ ، فَقالَ لَهُ : أ لِرَفعِ المَصاحِفِ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : أما وَاللّهِ ، لَقَد ظَنَنتَ حينَ رُفِعَت أنَّها سَتوقِعُ اختِلافا وفُرقَةً ، إنَّها مَشورَةُ ابنِ العاهِرَةِ ،أ لا تَرى ما صَنَعَ اللّهُ لَنا ! أ يَنبَغي أن أدَعَ هؤُلاءِ وأنصَرِفَ عَنهُم ! وقالَ يَزيدُ بنُ هانِئٍ : فَقُلتُ لَهُ : أ تُحِبُّ أنَّكَ ظَفِرتَ هاهُنا ، وأنَّ أميرَ المُؤمِنينَ بِمَكانِهِ الَّذي هُوَ بِهِ يُفرَجُ عَنهُ أو يُسلَمُ ؟ قالَ : لا وَاللّهِ ، سُبحانَ اللّهِ ! قالَ : فَإِنَّهُم قَد قالوا : لَتُرسِلَنَّ إلَى الأَشتَرِ فَليَأتِيَنَّكَ أو لَنَقتُلَنَّكَ كَما قَتَلنَا ابنَ عَفّانَ . فَأَقبَلَ حَتَّى انتَهى إلَيهِم فَقالَ :يا أهلَ العِراقِ ! يا أهلَ الذُّلِّ وَالوَهنِ ! أ حينَ عَلَوتُمُ القَومَ ظَهرا ، وظَنّوا أنَّكُم لَهُم قاهِرونَ ، رَفَعُوا المَصاحِفَ يَدعونَكُم إلى ما فيها ! وقَد وَاللّهِ تَرَكوا ما أمَرَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ فيها ، وسُنَّةَ مَن اُنزِلَت عَلَيهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَلا تُجيبوهُم ، أمهِلوني عَدوَ الفَرَسِ ؛ فَإِنّي قَد طَمِعتُ فِي النَّصرِ . قالوا : إذَن نَدخُلَ مَعَكَ في خَطيئَتِكَ ، قالَ : فَحَدِّثوني عَنكُم وقَد قُتِلَ أماثِلُكُم ، وبَقِيَ أراذِلُكُم ، مَتى كُنتُم مُحِقّينَ ؟ أ حينَ كُنتُم تُقاتِلونَ وخِيارُكُم يُقتَلونَ ! فَأَنتُمُ الآنَ إذ أمسَكتُم عَنِ القِتالِ مُبطِلونَ ؛ أمِ الآنَ أنتُم مُحِقّونَ ؟ فَقَتلاكُمُ الَّذينَ لا تُنكِرونَ فَضلَهُم ، فَكانوا خَيرا مِنكُم ، فِي النّارِ إذا ! قالوا : دَعنا مِنكَ يا أشتَرُ ، قاتَلناهُم فِي اللّهِ عَزّ وجَلَّ ، ونَدَعُ قِتالَهُم للّهِِ سُبحانَهُ ، إنّا لَسنا مُطيعيكَ ولا صاحِبَكَ ، فَاجتَنِبنا . فَقالَ : خُدِعتُم وَاللّهِ فَانخَدَعتُم ، ودُعيتُم إلى وَضعِ الحَربِ فَأَجَبتُم . يا أصحابَ الجِباهِ السّودِ ! كُنّا نَظُنُّ صَلَواتِكُم زَهادَةً فِي الدُّنيا ، وشَوقا إلى لِقاءِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، فَلا أرى فِرارَكُم إلّا إلَى الدُّنيا مِنَ المَوتِ . ألا قُبحا يا أشباه النِّيبِ الجَلّالَةِ (2) ! وما أنتُم بِرائينَ بَعدَها عِزّا أبَدا ، فَابعَدوا كَما بَعِدَ القَومُ الظّالِمونَ ! فَسَبّوهُ ، فَسَبَّهُم ، فَضَرَبوا وَجهَ دابَّتِهِ بِسِياطِهِم ، وأقبَلَ يَضرِبُ بِسَوطِهِ وُجوهَ دَوابِّهِمِ ، وصاحَ بِهِم عَلِيٌّ فَكَفّوا . (3)

.


1- .زاد في وقعة صفّين هنا : «وظهرت دلائل الفتح والنصر لأهل العراق، ودلائل الخذلان والإدبار على أهل الشام» .
2- .النِّيب : جمع ناب : وهي الناقة المسنّة ، سمّوها بذلك حين طال نابها وعظم . والجلّالة : الّتي تَتَبّعُ النجاسات (تاج العروس : ج 2 ص 458 «نيب» و ج 14 ص 114 «جلل») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 49 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 386 نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 490 وراجع الأخبار الطوال : ص 190 والفتوح : ج 3 ص 186 .

ص: 179

11 / 5 بازگشت اشتر از عرصه نبرد

11 / 5بازگشت اشتر از عرصه نبردوقعة صِفّين_ به نقل از ابراهيم بن اشتر _: من نزد على عليه السلام بودم ، آن گاه كه وى را ناچار كردند به داورى تن دهد و گفتند : پىِ اَشتر بفرست تا نزد تو آيد. پس على عليه السلام ، يزيد بن هانِئ سُبَيعى را نزد اَشتر فرستاد و او را طلبيد . يزيد نزد او رفت و پيغام را به وى رساند . اشتر گفت : به على بگو اكنون لحظه اى نيست كه شايسته باشد مرا از جايگاهم بَركنى ، كه من اميدوارم [ به زودى ]پيروزى يابم . پس در فرا خواندنم شتاب مكن . يزيد بن هانِئ نزد على عليه السلام باز آمد و به او خبر رساند . همان دَم كه وى به ما رسيد ، از قرارگاه اشتر غبار به هوا خاست و بانگ در پيچيد . آن افراد به على عليه السلام گفتند : به خدا سوگند يقين داريم كه تو او را فرمان داده اى تا بجنگد . گفت : «چگونه رواست كه چنين بينديشيد؟ آيا ديديد كه من با او به نجوا سخن بگويم؟ آيا آشكارا نزد شما و به گونه اى كه مى شنيديد ، با او سخن نگفتم؟» . گفتند : پس [ ديگر بار] پىِ او بفرست تا نزد تو آيد ؛ وگرنه ، به خدا سوگند ، از تو كناره مى گيريم . على عليه السلام به يزيد گفت : «واى بر تو ، اى يزيد! به او بگو نزد من آيد ، چرا كه فتنه[اى ديگر] رخ داده است» . يزيد اين خبر را به مالك رسانْد . مالك به وى گفت : به دليلِ برافراشته شدنِ قرآن ها؟ گفت : آرى . گفت : هان ! به خدا سوگند ، آن گاه كه برافراشته شد ، دانستم كه اختلاف و تفرقه پديد خواهد آورد . اين ، رأىِ آن روسپى زاده (عمرو بن عاص) است . نمى بينى خداوند براى ما چه كرده [ و زمينه پيروزى را برايمان فراهم فرموده است] ؟ آيا رواست كه اينان را وا گذارم و از ايشان دست كشم؟ يزيد بن هانِئ مى گويد به وى گفتم : آيا دوست مى دارى تو در اين جا ظفر يابى و امير مؤمنان در جاىِ خويش ، تنها نهاده شود يا [ حتّى] به دشمن تسليم گردد؟ گفت : نه ، به خدا سوگند! سبحان اللّه ! گفت : آن گروه گفته اند : يا پىِ اشتر بفرست تا نزدت آيد و يا تو را مى كشيم ، آن گونه كه [ عثمان] ابن عفّان را كشتيم! پس مالك روى به جانب عراقيان نهاد تا به ايشان رسيد و گفت : اى عراقيان! اى فرومايگان سستْ عنصر! آيا اكنون كه شما بر شاميان چيره گشته ايد و آنان دريافته اند كه بر ايشان پيروز مى شويد ، قرآن ها را برافراشته اند و شما را به حكم قرآن فرا مى خوانند[ ، چنين مى كنيد] ؟! به خدا سوگند ، ايشان فرمان خداى عز و جل در قرآن و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را فرو نهاده اند . پس آنان را اجابت نكنيد . به من [ تنها] به اندازه يك تاختن اسب ، فرصت دهيد ، كه من به پيروزى چشم دوخته ام . گفتند : آن گاه ، ما نيز در خطاى تو سهيم مى شويم! گفت : درباره خودتان برايم بگوييد ، در حالى كه بهترين هايتان كشته شدند و فرومايگانتان باقى ماندند . شما چه زمان بر حق بوديد ؟ آيا آن گاه كه نبرد مى كرديد و برگزيدگانتان كشته مى شدند؟ پس در اين صورت ، اكنون كه از نبرد دست كشيده ايد ، بر باطل هستيد . يا اينك شما برحقّيد؟ كه در اين صورت ، كشته شدگانتان كه فضيلتشان را انكار نمى كنيد و از شما برتر بودند ، در آتش اند! گفتند : ما را وا گذار ، اى اشتر ! ما در راه خداى عز و جل با ايشان جنگيديم و براى همو كه منزّه است ، جنگ با ايشان را وا مى نهيم . ما نه پيرو توايم و نه اميرت . پس از ما دور شو! گفت : به خدا سوگند ، فريبتان دادند و فريب خورديد . به فرو نهادنِ جنگ ، فرا خوانده شديد و پذيرفتيد . اى سيه پيشانى ها! ما مى پنداشتيم نماز خواندن [ هاى فراوانِ] شما از سرِ بى ميلى به دنيا و شوق ورزيدن به ديدار خداى عز و جل است . امّا اكنون وضع شما را جز آن نمى بينم كه از مرگ به سوى دنيا مى گريزيد . هَلا كه زشت است [ كار شما ]اى همانندانِ پيرْ شترِ نجاستخوار! و شما از اين پس ، هرگز رنگ عزّت را نخواهيد ديد . پس دور شويد ، همان گونه كه گروه ستمگر دور شدند . آن گاه ، ايشان به وى دشنام دادند و او نيز به آنان دشنام داد . پس ايشان با تازيانه هاى خويش بر چهره اسبش كوفتند و او هم با تازيانه اش بر چهره اسبان آنها زد . آن گاه ، على عليه السلام بر ايشان بانگ زد و بازشان داشت .

.

ص: 180

. .

ص: 181

. .

ص: 182

وقعة صفّين عن إبراهيم بن الأشتر_ في بَيانِ ماجَرى بَعدَ رَفعِ المَصاحِفِ _: قالَ الأَشترُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! احمِلِ الصَّفَّ عَلَى الصَّفِّ يُصرَعِ القَومُ . فَتَصايَحوا : إنَّ عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ قَد قَبِلَ الحُكومَةَ ، ورَضِيَ بِحُكمِ القُرآنِ ، ولَم يَسَعهُ إلّا ذلِكَ . قالَ الأَشتَرُ : إن كانَ أميرُ المُؤمِنينَ قَد قَبِلَ ورَضِيَ بِحُكمِ القُرآنِ ، فَقَد رَضيتُ بِما رَضِيَ أميرُ المُؤمِنينَ . فَأَقبَلَ النّاسُ يَقولونَ : قَد رَضِيَ أميرُ المُؤمِنينَ ، قَد قَبِلَ أميرُ المُؤمِنينَ ، وهُوَ ساكِتٌ ، لا يَبَضُّ بِكَلِمَةٍ ، مُطرِقٌ إلَى الأَرضِ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 492 ؛ الفتوح : ج 3 ص 187 نحوه .

ص: 183

وقعة صِفّين_ به نقل از ابراهيم بن اشتر ، در بيان ماجراى پس از برافراشته شدن قرآن ها _: اشتر گفت : اى امير مؤمنان! صفوف عراق را بر صف هاى شاميان بتازان تا ايشان بر خاك افتند . پس حَكَميّت خواهان بانگ برآوردند : همانا على امير مؤمنان ، داورى را پذيرفته و به حكم قرآن ، خشنود است و او را جز اين نرسد . اشتر گفت : اگر امير مؤمنان ، حكم قرآن را پذيرفته و بدان خشنود است ، من نيز به آنچه وى بدان رضايت دهد ، راضى ام . آن گاه ، افراد پيش آمده ، گفتند : امير مؤمنان رضايت داد ؛ امير مؤمنان پذيرفت . و اين در حالى بود كه وى سكوت گزيده بود ، كلمه اى سخن نگفته ، سر به زير افكنده بود .

.

ص: 184

11 / 6فَرَحُ مُعاوِيَةَالفتوح :كانَ مُعاوِيَةُ بَعدَ ذلِكَ [أي بَعدَ خِتامِ الحَربِ ]يَقولُ : وَاللّهِ ، لَقَد رَجَعَ عَنِّي الأَشتَرُ يَومَ رَفعِ المَصاحِفِ ، وأنَا اُريدُ أن أسأَلَهُ أن يَأخُذَ لِيَ الأَمانَ مِن عَلِيٍّ . وقَد هَمَمتُ ذلِكَ اليَومَ بِالهَرَبِ ، ولكِن ذَكَرتُ قَولَ عَمرِو بنِ الإِطنابَةِ حَيثُ يَقولُ : أبَت لي عِفَّتي وأبى بَلائي وأخذِي الحَمدِ بِالثَّمنِ الرَّبيحِ (1)

الفتوح :فَغَمَدَ النّاسُ أسيافَهُم ، ووَضَعوا أسلِحَتَهُم ، وعَزَموا عَلَى الحُكمِ ، فَقالَ عَمرٌو لِمُعاوِيَةَ : كَيفَ رَأَيتَ رَأيي ؟ لَقَد كُنتَ غَرِقتَ في بَحرِ العِراقِ وأنقَذتُكَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : صَدَقتَ أبا عَبدِ اللّهِ ، ولِمِثلِها كُنتُ أرجوكَ . (2)

.


1- .الفتوح : ج 3 ص 188 وراجع عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 126 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 24 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 376 والبداية والنهاية : ج 7 ص 266 و ج 8 ص 283 ووقعة صفّين : ص 404 .
2- .الفتوح : ج 3 ص 191 .

ص: 185

11 / 6 شادمانىِ معاويه

11 / 6شادمانىِ معاويهالفتوح :معاويه پس از پايان يافتنِ جنگ مى گفت : به خدا سوگند ، اَشتر به روزِ برافراشته شدنِ قرآن ها ، در حالى از من منصرف شد كه بر آن بودم تا از وى بخواهم برايم از على اَمان طلبد . آن روز مى خواستم بگريزم ، امّا سخن عمرو بن اَطنابه را ياد آوردم كه گفته است : عفّت و آزمون ديدگى ام ، مرا [ از گريختن ]بازداشت و نيز اين كه مى خواهم به بهايى گران ، ستوده شوم.

الفتوح :پس افراد شمشيرهاشان را در غلاف نهادند و سلاح هاشان را فرو گذاشتند و به داورى تن سپردند . عمرو به معاويه گفت : رأيم را چگونه يافتى؟ در درياى عراق غرق شده بودى كه نجاتت بخشيدم! معاويه گفت : راست مى گويى ، اى ابو عبد اللّه ! براى چنين مواقعى بود كه به تو اميد بسته بودم .

.

ص: 186

11 / 7رِسالَةُ مُعاوِيَةَ إلَى الإِمامِوقعة صفّين عن إبراهيم بن الأشتر :بَعَثَ مُعاوِيَةُ أبَا الأَعوَرِ السَّلَمِيَّ عَلى بِرذَونٍ أبيَضَ ، فَسارَ بَينَ الصَّفَّينِ ؛ صَفِّ أهلِ العِراقِ وصَفِّ أهلِ الشّامِ ، وَالمُصحَفُ عَلى رَأسِهِ وهُوَ يَقولُ : كِتابُ اللّهِ بَينَنا وبَينَكُم . فَأَرسَلَ مُعاوِيَةُ إلى عَلِيٍّ : إنَّ الأَمرَ قَد طالَ بَينَنا وبَينَكَ ، وكُلُّ واحِدٍ مِنّا يَرى أنَّهُ عَلَى الحَقِّ فيما يَطلُبُ مِن صاحِبِهِ ، ولَن يُعطِيَ واحِدٌ مِنَّا الطّاعَةَ لِلآخَرِ ، وقَد قُتِلَ فيما بَينَنا بَشَرٌ كَثيرٌ ، وأنَا أتَخَوَّفُ أن يَكونَ ما بَقِيَ أشَدَّ مِمّا مَضى ، وإنّا سَوفَ نُسأَلُ عَن ذلِكَ المَوطِنِ ، ولا يُحاسَبُ بِهِ غَيري وغَيرُكَ ، فَهَل لَكَ في أمرٍ لَنا ولَكَ فيهِ حَياةٌ وعُذرٌ وبَراءَةٌ ، وصَلاحٌ لِلاُمَّةِ ، وحَقنٌ لِلدِّماءِ ، واُلفَةٌ لِلدّينِ ، وذَهابٌ لِلضَّغائِنِ وَالفِتَنِ ؛ أن يُحَكَّمَ بَينَنا وبَينَكَ حَكَمانِ رَضِيّانِ ؛ أحدُهُما مِن أصحابي ، وَالآخَرُ مِن أصحابِكَ ؛ فَيَحكُمانِ بِما في كِتابِ اللّهِ بَينَنا ؛ فَإِنَّهُ خَيرٌ لي ولَكَ ، وأقطَعُ لِهذِهِ الفِتَنِ . فَاتَّقِ اللّهَ فيما دُعيتَ لَهُ ، وَارضَ بِحُكمِ القُرآنِ إن كُنتَ مِن أهلِهِ . وَالسَّلامُ . (1)

11 / 8جَوابُ الإِمامِ عَنهُ وقَبولُهُ التَّحكيمَوقعة صفّين عن إبراهيم بن الأشتر_ بَعدَ ذِكرِ كِتابِ مُعاوِيَةَ لِلإِمامِ عليه السلام _: فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ . أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ أفضَلَ ما شَغَلَ بِهِ المَرءُ نَفسَهُ اتِّباعُ ما يَحسُنُ بِهِ فِعلُهُ ، ويُستَوجَبُ فَضلُهُ ، ويَسلَمُ مِن عَيبِهِ . وإنَّ البَغيَ وَالزّورَ يُزرِيانِ بِالمَرءِ في دينِهِ ودُنياهُ ، ويُبدِيانِ مِن خَلَلِهِ عِندَ مَن يُغنيهِ مَا استَرعاهُ اللّهُ ما لا يُغني عَنهُ تَدبيرُهُ . فَاحذَرِ الدُّنيا ؛ فَإِنَّهُ لا فَرَحَ في شَيءٍ وَصَلتَ إلَيهِ مِنها . ولَقَد عَلِمتَ أنَّكَ غَيرُ مُدرِكٍ ما قُضِيَ فَواتُهُ . وقَد رامَ قَومٌ أمرا بِغَيرِ الحَقِّ ؛ فَتَأَوَّلوا عَلَى اللّهِ تَعالى ، فَأَكذَبَهُم ومَتَّعَهُم قَليلاً ، ثُمَّ اضطَرَّهُم إلى عَذابٍ غَليظٍ . فَاحذَر يَوما يَغتَبِطُ فيهِ مَن أحمَدَ عاقِبَةَ عَمَلِهِ ، ويَندَمُ فيهِ مَن أمكَنَ الشَّيطانَ مِن قِيادِهِ ولَم يُحادَّهُ ، فَغَرَّتهُ الدُّنيا وَاطمَأَنَّ إلَيها . ثُمَّ إنَّكَ قَد دَعَوتَني إلى حُكمِ القُرآنِ ؛ ولَقَد عَلِمتُ أنَّكَ لَستَ مِن أهلِ القُرآنِ ، ولَستَ حُكمَهُ تُريدُ ، وَاللّهُ المُستَعانُ . وقَد أجَبنَا القُرآنَ إلى حُكمِهِ ، ولَسنا إيّاكَ أجَبنا . ومَن لَم يَرضَ بِحُكمِ [القُرآنِ] (2) فَقَد ضَلَّ ضَلالاً بَعيدا . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص 493 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 537 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 225 وفيه من «فأرسل معاوية . . . ».
2- .مابين المعقوفين سقط من المصدر ، وأثبتناه من بحار الأنوار وشرح نهج البلاغة .
3- .وقعة صفّين : ص 493 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 537 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 225 .

ص: 187

11 / 7 نامه معاويه به امام

11 / 8 پاسخ امام به معاويه و پذيرشِ داورى

11 / 7نامه معاويه به اماموقعة صِفّين_ به نقل از ابراهيم بن اشتر _: معاويه ، ابو اَعوَر سُلَمى را سوار بر اَسترى سپيد ، روانه كرد . وى ، قرآن بر سر ، ميان دو صفِ عراقيان و شاميان به حركت درآمد ، در حالى كه مى گفت : كتاب خدا ميان ما و شما داور است! پس معاويه براى على عليه السلام [ چنين] پيام فرستاد : كار ميان ما و تو به درازا كشيد و هر يك از ما خود را در آنچه از ديگرى مى خواهد ، بر حق مى داند ، بى آن كه هيچ يك از ما به اطاعت از ديگرى تن دهد . افراد بسيار ميان ما كشته شدند و من بيم دارم كه آنچه در پيش است ، سخت تر از گذشته باشد . به زودى ، ما را در باب اين موضع ، بازخواست خواهند كرد و در حقيقت ، از كسى جز من و تو حسابرسى نخواهد شد . آيا تن مى دهى به كارى كه در آن براى ما و تو ، زندگانى و حجّت و برائت باشد و امّت را سامان دهد ، خون ها را پاس دارد ، ميان ديندارانْ اُلفت برقرار سازد ، و كينه ها و آشوب ها را از ميان ببرد ؛ بدين سان كه ميان ما و تو دو داور مورد پسند ، يكى از يارانم و يكى از يارانت باشند و بنا بر كتاب خدا ميان ما داورى كنند؟ پس آن براى من و تو بهتر است و اين آشوب ها را ريشه كن مى كند . در آنچه بدان فرا خوانده شده اى ، خداى را بپرهيز و اگر اهلِ قرآنى ، به حكم آن خشنود باش . والسّلام!

11 / 8پاسخ امام به معاويه و پذيرشِ داورىوقعة صِفّين_ به نقل از ابراهيم بن اشتر ، پس از ذكر نامه معاويه به امام عليه السلام _: پس على بن ابى طالب عليه السلام به معاويه نوشت : «از بنده خدا ، على امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان . امّا بعد ؛ برترين كارى كه انسان خود را به آن مشغول مى كند ، پيروى از شيوه اى است كه با آن ، كارش نيك گردد ، از فضيلتش بهره گيرد ، و از زشتى آن بركنار مانَد . همانا ستم و باطلگرايى ، شخص را در دين و دنيا فرومايه مى نمايند و نزد كسى كه آنچه خدا به او وانهاده بى نيازش ساخته ، چنان عيوبش را آشكار مى كنند كه هيچ گونه چاره انديشى اش ، او را بى نياز نمى كند . پس از دنيا برحذر باش ، كه همانا در هيچ چيزش كه بدان دست يافته اى ، شادمانى نيست . و به راستى ، دريافته اى كه نمى توانى آنچه را از دست رفتنش مقدّر است ، به دست آرى . گروهى خواستارِ چيزى به ناحق شدند و آن را به خداى تعالى نسبت دادند و خداوند ، ايشان را دروغگو خواند و بهره اى كم نصيبشان فرمود و سپس به عذابى سخت دچارشان كرد . پس پروا كن از روزى كه هر كس سرانجام كارش را ستوده ساخته باشد، در آن روز مورد غبطه است و هر كس زمامش را به شيطان وا نهاده و با او نستيزيده باشد، پشيمانى مى كشد كه چرا دنيا او را فريفت و او به آن دل بست . آن گاه مرا به حكم قرآن فرا خوانده اى و تو خود ، خوب مى دانى كه اهل قرآن نيستى و حكم آن را نمى خواهى ؛ و خداست آن كه از او يارى مى توان خواست . ما حكم قرآن را پذيرفتيم و اين نه به آن معناست كه دعوت تو را قبول كرده باشيم . و هركس به حكم قرآن خشنود نشود ، در بيراهه اى ناپيدا كرانه افتاده است» .

.

ص: 188

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى مُعاوِيَةَ _: وإنَّ البَغيَ وَالزّورَ يوتِغانِ (1) المَرءَ في دينِهِ ودُنياهُ ، ويُبدِيانِ خَلَلَهُ عِندَ مَن يَعيبُهُ . وقَد عَلِمتُ أنَّكَ غَيرُ مُدرِكٍ ما قُضِيَ فَواتُهُ . وقَد رامَ أقوامٌ أمرا بِغَيرِ الحَقِّ ، فَتَأَ لَّوا عَلَى اللّهِ فَأَكذَبَهُم . فَاحذَر يَوما يَغتَبِطُ فيهِ مَن أحمَدَ عاقِبَةَ عَمَلِهِ ، ويَندَمُ مَن أمكَنَ الشَّيطانَ مِن قِيادِهِ فَلَم يُجاذِبهُ . وقَد دَعَوتَنا إلى حُكمِ القُرآنِ ولَستَ مِن أهلِهِ ، ولَسنا إيّاكَ أجَبنا ، ولكِنّا أجَبنَا القُرآنَ في حُكمِهِ . وَالسَّلامُ . (2)

.


1- .يُوتِغه : يُهلكه (النهاية : ج 5 ص 149 «وتغ») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 48 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 308 ح 588 .

ص: 189

امام على عليه السلام_ برگرفته نامه وى به معاويه _: ستم و باطلگرايى ، انسان را خواه در دين و خواه در دنيايش ، به هلاكت مى افكند و كاستى هايش را نزد عيبجوىِ وى ، آشكار مى كند . و تو ، خود ، خوب مى دانى كه نمى توانى آنچه را از دست رفتنش مقدّر است ، به دست آرى . گروهى خواستار چيزى به ناحق شدند و آن را به خدا نسبت دادند . پس خداى ايشان را دروغگو شمرد . پروا كن از روزى كه هر كس سرانجام كارش را ستوده ساخته ، در آن روز مورد غبطه قرار مى گيرد و هركس زمامش را به شيطان وا نهاده و خودْ مهارش را در دست نگرفته ، پشيمانى مى كشد . ما را به حكم قرآن فرا خواندى ، حال آن كه اهلِ آن نيستى ؛ و ما تو را اجابت نكرديم ، بلكه حكم قرآن را پذيرفتيم . والسّلام!

.

ص: 190

11 / 9كَلامُ الإِمامِ في ذَمِّ أصحابِهِالإمام على عليه السلام_ مِن كَلامِهِ عليه السلام حينَ رَجَعَ أصحابُهُ عَنِ القِتالِ بِصِفّينَ ، لَمَّا اغتَرَّهُم مُعاوِيَةُ بِرَفعِ المَصاحِفِ _: لَقَد فَعَلتُم فَعلَةً ضَعضَعَت مِنَ الإِسلامِ قُواهُ ، وأسقَطَت مُنَّتَهُ (1) ، وأورَثَت وَهنا وذِلَّةً . لَمّا كُنتُم الأَعلَينَ ، وخافَ عَدُوُّكُمُ الاِجتِياحَ ، وَاستَحَرَّ بِهِمُ القَتلُ ، ووَجَدوا ألَمَ الجِراحِ ؛ رَفَعُوا المَصاحِفَ ودَعَوكُم إلى ما فيها لِيَفثَؤوكُم (2) عَنهُم ، ويَقطَعُوا الحَربَ فيما بَينَكُم وبَينَهُم ، ويَتَرَبَّصوا (3) بِكُم رَيبَ المَنونِ خَديعَةً ومَكيدَةً . فَما أنتُم إن جامَعتُموهُم عَلى ما أحَبّوا ، وأعطَيتُموهُمُ الَّذي سَأَلوا إلّا مَغرورونَ . وَايمُ اللّهِ ، ما أظُنُّكُم بَعدَها مُوافِقي رُشدٍ ، ولا مُصيبي حَزمٍ . (4)

وقعة صفّين :جاءَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ يَلتَمِسُ عَلِيّا ، ما يَطَأُ إلّا عَلى إنسانٍ مَيِّتٍ أو قَدَمٍ أو ساعِدٍ ، فَوَجَدَهُ تَحتَ راياتِ بَكرِ بنِ وائِلٍ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! أ لا نَقومُ حَتّى نَموتَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : ادنُهْ ، فَدَنا حَتّى وَضَعَ أُذُنَهُ عِندَ أنفِهِ ، فَقالَ : وَيحَكَ ! إنَّ عامَّةَ مَن مَعي يَعصيني ، وإنَّ مُعاوِيَةَ فيمَن يُطيعُهُ ولا يَعصيهِ . (5)

.


1- .المُنّة : القوّة (لسان العرب : ج 13 ص 415 «منن») .
2- .فَثَأ الرجلَ : كَسَر غضبَه وسكّنه بقول أو غيره (لسان العرب : ج 1 ص 120 «فثأ») .
3- .في المصدر : «يتربّص» ، والصواب ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 268 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 509 ح 559 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 56 عن جندب بن عبد اللّه ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 390 ، المعيار والموازنة : ص 84 كلّها نحوه .
5- .وقعة صفّين : ص 379 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 503 ح 433 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 77 .

ص: 191

11 / 9 گفتار امام در نكوهش يارانش

11 / 9گفتار امام در نكوهش يارانشامام على عليه السلام_ آن گاه كه قرآن برافراشتنِ معاويه ، ياران امام عليه السلام را فريفت و ايشان در صفّين از نبرد دست كشيدند _: شما كارى كرديد كه نيروى اسلام را فرو كاست و توانش را از ميان برد و سستى و خوارى بر جاى نهاد . آن گاه كه شما سربلندى يافته بوديد و دشمنتان بيم داشت كه ريشه كن شود و كشتارى سخت به ايشان روى آورده بود و دردِ جراحت را مى چشيدند ، ايشان قرآن ها را برافراشتند و شما را [ به دروغ] به حكم آن فرا خواندند تا خشمتان را از خود ، دور كنند و جنگ ميان شما و خويش را فرو بنشانند و به حيله و فريب ، شما را منتظر حوادث آينده روزگار سازند . آن گاه كه بر آنچه ايشان دوست داشتند ، همدست شديد و آنان را به خواستشان رسانديد ، جز فريب خوردگانى نبوديد . به خدا سوگند ، گمان ندارم كه از اين پس راه هدايت بيابيد و به خردورزى روى آوريد .

وقعة صِفّين :عَدىّ بن حاتم به جستجوى على عليه السلام برآمد و در راه ، هر چه بر آن گام مى نهاد ، جز جسد انسانى يا پا و دستى [ بريده] نبود . پس على عليه السلام را زير پرچم هاى [ قبيله] بَكر بن وائل يافت و گفت : اى امير مؤمنان! آيا تا هنگام مرگ ، ايستادگى نكنيم؟ على عليه السلام گفت : «نزديك شو!» . عَدى نزديك شد تا گوشش را كنار بينى على عليه السلام نهاد . پس [ على عليه السلام به او ]گفت : «دريغا! انبوهى از اينان كه با من اند ، از فرمانم سر مى پيچند ؛ امّا معاويه با كسانى است كه از او اطاعت مى كنند و از فرمانش سرنمى پيچند!» .

.

ص: 192

الفصل الثاني عشر : تعيين الحَكَم12 / 1مُخالَفَةُ الإِمامِ في تَعيينِ الحَكَمِالإمام الباقر عليه السلام :لَمّا أرادَ النّاسُ عَلِيّا عَلى أن يَضَعَ حَكَمَينِ قالَ لَهُم عَلِيٌّ : إنَّ مُعاوِيَةَ لَم يَكُن لِيَضَعَ لِهذَا الأَمرِ أحَدا هُوَ أوثَقُ بِرَأيِهِ ونَظَرِهِ مِن عَمرِو بنِ العاصِ ، وإنَّهُ لا يَصلُحُ لِلقُرَشِيِّ إلّا مِثلُهُ ، فَعَلَيكُم بِعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ فَارموهُ بِهِ ؛ فَإِنَّ عَمرا لا يَعقِدُ عُقدَةً إلّا حَلَّها عَبدُ اللّهِ ، ولا يَحُلُّ عُقدَةً إلّا عَقَدَها ، ولا يُبرِمُ أمرا إلّا نَقَضَهُ ، ولا يَنقُضُ أمرا إلّا أبرَمَهُ . فَقالَ الأَشعَثُ : لا وَاللّهِ ، لا يَحكُمُ فيها مُضَرِيّانِ حَتّى تَقومَ السّاعَةُ ، ولكِنِ اجعَلهُ رَجُلاً مِن أهلِ اليَمَنِ إذ جَعَلوا رَجُلاً مِن مُضَرَ . فَقالَ عَلِيٌّ : إنّي أخافُ أن يُخدَعَ يَمَنِيُّكُم ؛ فَإِنَّ عَمرا لَيسَ مِنَ اللّهِ في شَيءٍ إذا كانَ لَهُ في أمرٍ هوىً . فَقالَ الأَشعَثُ : وَاللّهِ ، لِأَن يَحكُما بِبَعضِ مانَكرَهُ ، وأحَدُهُما مِن أهلِ اليَمَنِ ، أحَبُّ إلَينا مِن أن يَكونَ بَعضُ ما نُحِبُّ في حُكمِهِما وهُما مُضَرِيّانِ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 500 عن جابر ؛ الفتوح : ج 4 ص 198 نحوه .

ص: 193

فصل دوازدهم : گزينش داور

12 / 1 مخالفت با امام در گزينشِ داور

فصل دوازدهم : گزينش داور12 / 1مخالفت با امام در گزينشِ داورامام باقر عليه السلام :آن گاه كه افراد از على عليه السلام خواستند تا دو حَكَم برگزيند ، وى به ايشان گفت : «معاويه كسى نيست كه براى اين كار ، كسى جز عمرو بن عاص را برگزيند كه به انديشه و نظرش اطمينان داشته باشد ؛ و براى فرد قُرشى ، جز شخص همتاى او [در هوش و انديشه] روا نيست . پس بر شما باد كه عمرو عاص را با [تيرى چون ]عبد اللّه بن عبّاس بزنيد ؛ زيرا عمرو ، هيچ گرهى بر نمى بندد ، مگر آن كه عبد اللّه بگشايد ؛ و هيچ گرهى را نمى گشايد ، مگر آن كه عبد اللّه بر بندد ؛ و هيچ كارى را استوار نمى كند ، جز آن كه عبد اللّه آن را بر شكند ؛ و هيچ كارى را بر نمى شكند ، جز آن كه عبد اللّه استوارش سازد» . اشعث گفت : نه . به خدا سوگند ، تا قيامت بر پا شود ، نبايد دو تن از مُضَر در اين بابْ داورى كنند . اكنون كه ايشان مردى از مُضَر را به داورى گزيده اند ، تو مردى از يمن برگزين . على عليه السلام گفت : «من بيم دارم كه يمنىِ شما فريفته شود ؛ زيرا عمرو كسى نيست كه اگر كارى موافق هواى نفس او باشد ، ذرّه اى از خدا پروا كند» . اشعث گفت : به خدا سوگند ، اگر يكى از آن دو يمنى باشد و داورى شان برابر با بخشى از خواسته ما نباشد ، براى ما دوست داشتنى تر است از آن كه هر دو مُضَرى باشند و داورى شان برابر با بخشى از خواسته ما باشد .

.

ص: 194

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ في شَأنِ الحَكَمَينِ وذَمِّ أهلِ الشّامِ _: جُفاةٌ طَغامٌ ، وعَبيدٌ أقزامٌ ، جُمِعوا مِن كُلِّ أوبٍ ، وتُلُقِّطوا مِن كُلِّ شَوبٍ ، مِمَّن يَنبَغي أن يُفَقَّهَ ويُؤَدَّبَ ، ويُعَلَّمَ ويُدَرَّبَ ، ويُوَلّى عَلَيهِ ، ويُؤخَذَ عَلى يَدَيهِ . لَيسوا مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، ولا مِنَ الَّذينَ تَبَوَّؤُوا الدّارَ وَالإِيمانَ . ألا وإنَّ القَومَ اختاروا لِأَنفُسِهِم أقرَبَ القَومِ مِمّا يُحِبّونَ (1) ، وإنَّكُمُ اختَرتُم لِأَنفُسِكُم أقرَبَ القَومِ مِمّا تَكرَهونَ . وإنَّما عَهدُكُم بِعَبدِ اللّهِ بنِ قَيسٍ بِالأَمسِ يَقولُ : «إنَّها فِتنَةٌ ، فَقَطِّعوا أوتارَكُم ، وشيموا سُيوفَكُم» . فَإِن كانَ صادِقا فَقَد أخطَأَ بِمَسيرِهِ غَيرَ مُستَكرَهٍ ، وإن كانَ كاذِبا فَقَد لَزِمَتهُ التُّهَمَةُ . فَادفَعوا في صَدرِ عَمرِو بنِ العاصِ بِعَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ ، وخُذوا مَهَلَ الأَيّامِ ، وحوطوا قَواصِيَ الإِسلامِ . أ لا تَرَونَ إلى بِلادِكُم تُغزى ، وإلى صَفاتِكُم تُرمى ؟ (2)

وقعة صفّين :ذَكَروا أنَّ ابنَ الكَوّاءِ قامَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : هذا عَبدُ اللّهِ بنُ قَيسٍ وافِدُ أهلِ اليَمَنِ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وصاحِبُ مَقاسِمِ أبي بَكرٍ ، وعامِلُ عُمَرَ ، وقَد رَضِيَ بِهِ القَومُ . وعَرَضنا عَلَى القَومِ عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ فَزَعَموا : أنَّهُ قَريبُ القَرابَةِ مِنكَ ، ظَنونٌ في أمرِكَ . (3)

الأخبار الطوال :اِجتَمَعَ قُرّاءُ أهلِ العِراقِ وقُرّاءٌ أهلِ الشّامِ ، فَقَعَدوا بَينَ الصَّفَّينِ ، ومَعَهُمُ المُصحَفُ يَتَدارَسونَهُ ، فَاجتَمَعوا عَلى أن يُحَكِّموا حَكَمَينِ ، وَانصَرَفوا . فَقالَ أهلُ الشّامِ : قَد رَضينا بِعَمرٍو . وقالَ الأَشعَثُ ومَن كانَ مَعَهُ مِن قُرّاءِ أهلِ العِراقِ : قَد رَضينا نَحنُ بِأَبي موسى . فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ : لَستُ أثِقُ بِرَأيِ أبي موسى ، ولا بِحَزمِهِ ، ولكِن أجعَلُ ذلِكَ لِعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ . قالوا : وَاللّهِ ، ما نُفَرِّقُ بَينَكَ وبَينَ ابنِ عَبّاسٍ ، وكَأَنَّكَ تُريدُ أن تَكونَ أنتَ الحاكِمَ ، بَلِ اجعَلهُ رَجُلاً هُوَ مِنكَ ومِن مُعاوِيَةَ سَواءٌ ، لَيسَ إلى أحَدٍ مِنكُما بِأَدنى مِنهُ إلَى الآخَرِ . قالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : فَلِمَ تَرضَونَ لِأَهلِ الشّامِ بِابنِ العاصِ ، ولَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : اُولئِكَ أعلَمُ ، إنَّما عَلَينا أنفُسَنا . قالَ : فَإِنّي أجعَلُ ذلِكَ إلَى الأَشتَرِ . قالَ الأَشعَثُ : وهَل سَعَّرَ هذِهِ الحَربَ إلَا الأَشتَرُ ؟ وهَل نَحنُ إلّا في حُكمِ الأَشتَرِ ؟ قالَ عَلِيٌّ : وما حُكمُهُ ؟ قالَ : يَضرِبُ بَعضٌ وُجوهَ بَعضٍ حَتّى يَكونَ ما يُريدُ اللّهُ . قالَ : فَقَد أبَيتُم إلّا أن تَجعَلوا أبا موسى ؟ ! قالوا : نَعَم . قالَ : فَاصنَعوا ما أحبَبتُم . (4)

.


1- .في المصدر : «تحبّون» ، والتصحيح من شرح نهج البلاغة (ج 13 ص 309) .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 238 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 323 ح 569 .
3- .وقعة صفّين : ص 502 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 231 .
4- .الأخبار الطوال : ص 192 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 401 .

ص: 195

امام على عليه السلام_ برگرفته گفتار وى در باب داوران و سرزنش شاميان _: [ شاميان مردمى هستند ]جفا پيشه و فرومايه و زيردستانى پَست كه از هر سو گرد آمده و از هر آميخته اى برچيده شده اند ؛ از آن كسان اند كه سزاوار است به ايشان احكام و آداب آموخته شود و تعليم يابند و كارآزموده گردند و كسى بر ايشان سرپرستى يابد و دستشان گرفته شود . آنان نه از مهاجران اند و نه از انصار ؛ و نه از ايشان اند كه در مدينه جاى داشتند و بر ايمان ، استوار بودند . هلا كه شاميان براى خويش، كسى (عمرو بن عاص) را برگزيدند كه براى دستيابى به آنچه دوست دارند ، از همه شايسته تر است ؛ و شما براى خود ، كسى (ابو موسى اشعرى) را برگزيديد كه براى رسيدن به آنچه دوست نمى داريد ، از همه مناسب تر است . شما به ياد داريد كه ديروز عبد اللّه بن قيس (ابو موسى اشعرى) مى گفت : «اين جنگ ، فتنه است . پس زه هاى كمان خويش را ببُريد و شمشيرهاتان را در نيام كنيد» . اگر راست مى گفت ، پس اشتباه كرد كه آزادانه گام به اين مسير نهاد ؛ و اگر ناراست مى گفت ، همواره در معرض بى اعتمادى خواهد بود . پس با عبد اللّه بن عبّاس [به سان سلاحى] بر سينه عمرو بن عاص بكوبيد [و فتنه اش را دفع كنيد] و از فرصت روزگار ، بهره گيريد و سرزمين هاى دور دستِ اسلام را حراست كنيد. آيا نمى بينيد كه شهرهاتان دست خوش جنگ است وبه تخته سنگ هاى هموارتان تير مى افكنند؟

وقعة صِفّين :ياد كرده اند كه ابن كوّاء نزد على عليه السلام به پا خاست و گفت : اين عبد اللّه بن قيس است ؛ نماينده يمنيان به پيشگاه پيامبر خدا و تقسيم كننده بيت المال در زمان ابو بكر و كارگزار عمر ، كه مردم به او رضايت داده اند . ما به ايشان عبد اللّه بن عبّاس را پيشنهاد كرديم ؛ ليكن ادّعا دارند كه وى با تو خويشاوندىِ نزديك دارد و به طرفدارى از تو متّهم است .

الأخبار الطّوال :قاريانِ مردم عراق و شام ، گرد آمدند و ميان دو صف نشستند ، در حالى كه قرآن به همراه داشتند و آن را [براى يكديگر] مى خواندند . سپس اتّفاق كردند كه دو داور برگزينند و بازگشتند . شاميان گفتند : ما عمرو را برگزيديم . اشعث و قاريان عراق كه همراه وى بودند ، گفتند : ما به ابو موسى رضايت داديم . على عليه السلام به ايشان گفت : «مرا به انديشه و خِردورزىِ ابو موسى اطمينان نيست . من عبد اللّه بن عبّاس را براى اين كار بر مى گزينم» . گفتند : به خدا سوگند ، ما ميان تو و ابن عبّاس فرق نمى نهيم . گويا تو مى خواهى خودْ داور باشى . پس مردى را برگزين كه نسبتش با تو و معاويه يكسان باشد و به هيچ يك از شما دو تن ، نزديك تر از ديگرى نباشد . على عليه السلام گفت : «پس چرا از گزينش ابن عاص براى شاميان خشنوديد ، حال آن كه او چنين نيست؟» . گفتند : آنان [ به كار خود] آگاه ترند و ما تنها بايد به خود بپردازيم . گفت : «پس من اين كار را به اَشتر وا مى نهم» . اشعث گفت : آيا اين جنگ را كسى جز اشتر برافروخت؟ و آيا ما تاكنون جز به رأى اشتر بوده ايم؟ على عليه السلام گفت : «رأى او چيست؟» . گفت : [ اين است كه] گروهى بر گروهى ديگر فرو كوبند تا خواست خدا در رسد! گفت : «آيا جز به اين كه ابو موسى را [حَكَم] قرار دهيد ، تن نمى دهيد؟» گفتند : آرى . گفت : «پس آنچه مى خواهيد ، انجام دهيد!» .

.

ص: 196

تاريخ الطبري عن أبي مخنف :جاءَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ إلى عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : ما أرَى النّاسَ إلّا قَد رَضوا ، وسَرَّهُم أن يُجيبُوا القَومَ إلى ما دَعَوهُم إلَيهِ مِن حُكمِ القُرآنِ ، فَإِن شِئتَ أتَيتُ مُعاوِيَةَ فَسَأَلتُهُ ما يُريدُ ، فَنَظَرتُ ما يَسأَلُ . قالَ : اِيتِهِ إن شِئتَ فَسَلهُ . فَأَتاهُ فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ! لِأَيِّ شَيءٍ رَفَعتُم هذِهِ المَصاحِفَ ؟ قالَ : لِنَرجِعَ نَحنُ وأنتُم إلى ما أمَرَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ في كِتابِهِ ، تَبعَثونَ مِنكُم رَجُلاً تَرضَونَ بِهِ ، ونَبعَثُ مِنّا رَجُلاً ، ثُمَّ نَأخُذُ عَلَيهِما أن يَعمَلا بِما في كِتابِ اللّهِ لا يَعدُوانِهِ ، ثُمَّ نَتَّبِعُ ما اتَّفَقا عَلَيهِ . فَقالَ لَهُ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ : هذَا الحَقُّ . فَانصَرَفَ إلى عَلِيٍّ فَأَخبَرَهُ بِالَّذي قالَ مُعاوِيَةُ . فَقالَ النّاسُ : فَإِنّا قَد رَضينا وقَبِلنا . فَقالَ أهلُ الشّامِ : فَإِنّا قَدِ اختَرنا عَمرَو بنَ العاصِ . فَقالَ الأَشعَثُ واُولئِكَ الَّذينَ صاروا خَوارِجَ بَعدُ : فَإِنّا قَد رَضينا بِأَبي موسى الأَشعَرِيِّ . قالَ عَلِيٌّ : فَإِنَّكُم قَد عَصَيتُموني في أوَّلِ الأَمرِ ، فَلا تَعصونِي الآنَ ، إنّي لا أرى أن اُوَلِّيَ أبا موسى . فَقالَ الأَشعَثُ ، وزَيدُ بنُ حُصَينٍ الطّائِيُّ ، ومِسعَرُ بنُ فَدَكِيٍّ : لا نَرضى إلّا بِهِ ، فَإِنَّهُ ما كانَ يُحَذِّرُنا مِنهُ وَقَعنا فيهِ . قالَ عَلِيٌّ : فَإِنَّهُ لَيسَ لي بِثِقَةٍ ، قَد فارَقَني ، وخَذَّلَ النّاسَ عَنّي ، ثُمَّ هَرَبَ مِنّي حَتّى آمَنتُهُ بَعدَ أشهُرٍ ، ولكِن هذَا ابنُ عَبّاسٍ نُوَلّيهِ ذلِكَ . قالوا : ما نُبالي أنتَ كُنتَ أمِ ابنُ عَبّاسٍ ! لا نُريدُ إلّا رَجُلاً هُوَ مِنكَ ومِن مُعاوِيَةَ سَواءٌ ، لَيسَ إلى واحِدٍ مِنكُما بِأَدنى مِنهُ إلَى الآخَرِ . فَقالَ عَلِيٌّ : فَإِنّي أجعَلُ الأَشتَرَ . قالَ أبو مِخنَفٍ : أنَّ الأَشعَثَ قالَ : وهَل سَعَّرَ الأَرضَ غَيرُ الأَشتَرِ ؟ ! . . . وهَل نَحنُ إلّا في حُكمِ الأَشتَرِ ؟ ! قالَ عَلِيٌّ : وما حُكمُهُ ؟ قالَ : حُكمُهُ أن يَضرِبَ بَعضُنا بَعضا بِالسُّيوفِ حَتّى يَكونَ ما أرَدتَ وما أرادَ . قالَ : فَقَد أبَيتُم إلّا أبا موسى ؟ ! قالوا : نَعَم . قالَ : فَاصنَعوا ما أرَدتُم . فَبَعثوا إلَيهِ وقَد اعتَزَلَ القِتالَ ، وهُوَ بِعُرضٍ (1) ، فَأَتاهُ مَولىً لَهُ ، فَقالَ : إنَّ النّاسَ قَدِ اصطَلَحوا . فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ ! قالَ : قَد جَعَلوكَ حَكَما . قالَ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ! وجاءَ أبو موسى حَتّى دَخَلَ العَسكَرَ ، وجاءَ الأَشتَرُ حَتّى أتى عَلِيّا فَقالَ : ألِزَّني بِعَمرِو بنِ العاصِ ، فَوَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، لَئِن مَلَأتُ عَيني مِنهُ لَأَقتُلَنَّهُ . وجاءَ الأَحنَفُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّكَ قَد رُميتَ بِحَجَرِ الأَرضِ ، وبِمَن حارَبَ اللّهَ ورَسولَهُ أنفَ الإِسلامَ ، وإنّي قَد عَجَمتُ (2) هذَا الرَّجُلَ ، وحَلَبتُ أشطُرَهُ ، فَوَجَدتُهُ كَليلَ الشَّفرَةِ ، قَريبَ القَعرِ ، وإنَّهُ لا يَصلُحُ لِهؤُلاءِ القَومِ إلّا رَجُلٌ يَدنو مِنهُم حَتّى يَصيرَ في أكُفِّهِم ، ويَبعَدُ حَتّى يَصيرَ بِمَنزِلَةِ النَّجمِ مِنهُم . فَإِن أبَيتَ أن تَجعَلَني حَكَما ، فَاجعَلني ثانِيا أو ثالِثا ، فَإِنَّهُ لَن يَعقِدُ عُقدَةً إلّا حَلَلتُها ، ولَن يَحُلَّ عُقدَةً أعقَدَها إلّا عَقَدتُ لَكَ اُخرى أحكَمَ مِنها . فَأَبَى النّاسُ إلّا أبا موسى وَالرِّضا بِالكِتابِ . (3)

.


1- .عُرْض : بليدة في بريّة الشام تدخل في أعمال حلب (معجم البلدان : ج 4 ص 103) .
2- .يُقال : عَجَمتُ الرجلَ : إذا خَبَرتَه (لسان العرب : ج 12 ص 390 «عجم») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 387 ، الفتوح : ج 3 ص 193 _ 199 ؛ وقعة صفّين : ص 498 كلاهما نحوه .

ص: 197

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو مِخنَف _: اشعث بن قيس نزد على عليه السلام آمد و به وى گفت : چنان كه مى بينم ، افراد فقط به اين خرسند و شادمان اند كه دعوت سپاه معاويه براى داورى طبق قرآن را بپذيرند . پس اگر خواهى ، نزد معاويه رَوَم و خواست او را بپرسم و ببينم او چه مى خواهد . [ على عليه السلام ] گفت : «اگر مى خواهى ، نزد او رو و سؤال كن» . پس اشعث نزد معاويه رفت و گفت : اى معاويه! از چه رو ، اين قرآن ها را برافراشته ايد؟ گفت : از آن روى كه ما و شما به آنچه خداى عز و جل در كتابش امر فرموده ، باز گرديم . شما مردى را كه بر مى گزينيد ، از سوى خود فرا فرستيد و ما هم مردى را از خود فرا فرستيم . آن گاه ، از ايشان پيمان بگيريم كه به آنچه در كتاب خداست ، عمل كنند و از آن فراتر نروند ؛ سپس به هرچه حكم كردند ، تن دهيم . اشعث بن قيس به او گفت : اين ، حقّ است . پس من نزد على مى روم و او را خبر مى دهم كه معاويه چه گفته است . سپاهيان عراق گفتند : ما [ به حكميّت] خرسنديم و آن را مى پذيريم . سپاهيان شام گفتند : ما عمرو بن عاص را برگزيده ايم . اشعث و آنان كه بعدا در زمره خوارج درآمدند ، گفتند : ما به ابو موسى اشعرى خرسنديم . على عليه السلام گفت : «شما در آغازِ اين كار ، از من سرپيچيديد . پس اكنون ديگر سر نپيچيد . رأى من آن نيست كه ابو موسى را برگزينم» . اشعث و زيد بن حُصَين طائى و مسعر بن فَدَكى گفتند : ما جز به او رضايت نمى دهيم ، كه او ما را از جنگْ حذر داد و ما در آن فرو افتاديم . على عليه السلام گفت : «مرا به وى اطمينانى نيست ، كه او از من جدا شد و مردم را از پيرامونم پراكنْد و سپس از من گريخت ، تا پس از چند ماه ، او را امان دادم . امّا اين ابن عبّاس ؛ كار را به وى وا مى گذاريم» . گفتند : براى ما ، تو و ابن عبّاس تفاوتى نداريد . ما تنها كسى را مى پسنديم كه نسبتش با تو و معاويه يكسان باشد و به هيچ يك از شما نزديك تر از ديگرى نباشد . سپس على عليه السلام گفت : «پس من اَشتر را بر مى گزينم» . ... اشعث گفت : آيا كسى جز اشتر در زمين، شعله[ ى جنگ] بر افروخت؟ ... و آيا ما جز به حكم اشتر بوده ايم؟ على عليه السلام گفت : «حكم او چيست؟» . گفت : اين است كه برخى از ما برخى ديگر را با شمشير فرو كوبند ، تا آنچه تو و او مى خواهيد ، تحقّق يابد . گفت : «شما جز به ابو موسى خرسند نيستيد؟» . گفتند : آرى . گفت : «پس آنچه مى خواهيد ، انجام دهيد!» . كسى را نزد ابو موسى فرستادند كه از جنگ كناره گرفته ، در [ منطقه] عُرض سكونت گزيده بود . پس غلام وى آمد و گفت : همانا مردم ، صلح پيش گرفته اند . گفت : سپاسْ خداى ، پروردگار جهان ها را ! گفت : تو را به داورى برگزيده اند . گفت : إنّا للّه و انّا إليه راجعون! ابو موسى روانه شد تا به اردوگاه درآمد . اشتر نيز روان گشت تا نزد على عليه السلام رسيد و گفت : مرا در كنار عمرو بن عاص بگمار ، كه سوگند به خدايى كه جز او معبودى نيست ، اگر چشمم به او افتد ، وى را خواهم كشت . احنف [ بن قيس] درآمد و گفت : اى امير مؤمنان! تو با مردى بس هوشمند (عمرو بن عاص) رويارو شده اى ؛ همان كس كه از آغاز اسلام ، با خدا و پيامبرش جنگيده است . من اين مرد (ابو موسى اشعرى) را آزموده و نيك و بدش را ديده ام و او را بسيار كم بُرِش و كم ژرفا يافته ام . همانا براى اينان تنها كسى شايسته است كه چنان به ايشان نزديك شود كه گويى در چنگشان افتاده و چنان دور گردد كه گويى همانند ستاره اى از ايشان فاصله دارد . اگر نمى خواهى مرا به داورى برگزينى ، در رده دوم يا سوم قرارم ده ، كه او (عمرو بن عاص) هيچ گرهى بر نمى بندد ، مگر آن كه من بگشايم و هيچ گرهى را كه من برمى بندم ، برنمى گشايد ، جز آن كه گرهى استوارتر از آن برايت بربندم . امّا افراد [ سپاه على عليه السلام ] تنها به ابو موسى و داورىِ [ او ]طبق قرآن ، رضايت دادند .

.

ص: 198

. .

ص: 199

. .

ص: 200

. .

ص: 201

. .

ص: 202

12 / 2وَثيقَةُ التَّحكيمِالأمالي للطوسي عن جندب :لَمّا وَقَعَ الاِتِّفاقُ عَلى كَتبِ القَضِيَّةِ بَينَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وبَينَ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، حَضَرَ عَمرُو بنُ العاصِ في رِجالِ مِن أهلِ الشّامِ وعَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ في رِجالٍ مِن أهلِ العِراقِ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِلكاتِبِ : اُكتُب : هذا ما تَقاضى عَلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ ابنُ أبي طالِبٍ ومُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ . فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ : اُكتُبِ اسمَهَ وَاسمَ أبيهِ ولا تُسَمِّهِ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ، فَإِنَّما هُوَ أميرُ هؤُلاءِ ولَيسَ بِأَميرِنا . فَقالَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ : لا تَمحُ هذَا الاِسمَ فَإِنّي أتَخَوَّفُ إن مَحَوتَهُ لا يَرجِعُ إلَيكَ أبَدا . فَامتَنَعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مِن مَحوِهِ ، فَتَراجَعَ الخِطابُ فيهِ مَلِيّا مِنَ النَّهارِ ، فَقالَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ : اُمحُ هذَا الاِسمَ تَرَّحَهُ اللّهُ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : اللّهُ أكبَرُ ! سُنَّةٌ بِسُنَّةٍ ومَثَلٌ بِمَثَلٍ ، وَاللّهِ ، إنّي لَكاتِبُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الحُدَيبِيَّةِ وقَد أملى عَلَيَّ : هذا ما قاضى عَلَيهِ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ سُهَيلَ بنَ عَمرٍو ، فَقالَ لَهُ سُهَيلٌ : اُمحُ رَسولَ اللّهِ فَإِنّا لا نُقِرُّ لَكَ بِذلِكَ ، ولا نَشهَدُ لَكَ بِهِ ، اكتُبِ اسمَكَ وَاسمَ أبيكَ ، فَامتَنَعتُ مِن مَحوِهِ فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اُمحُهُ يا عَلِيُّ ! وسَتُدعى إلى مِثلِها فَتُجيبُ ، وأنتَ عَلى مَضَضٍ . فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ : سُبحانَ اللّهِ ! ومِثلُ هذا يُشَبَّهُ بِذلِكَ ونَحنُ مُؤمِنونَ ، واُولئِكَ كانوا كُفّارا ! فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يَابنَ النّابِغَةِ ! ومَتى لَم تَكُن لِلفاسِقينَ وَلِيّا ولِلمُسلِمينَ عَدُوّا ، وهَل تُشبِهُ إلّا اُمَّكَ الَّتي دَفَعَت بِكَ ؟ فَقالَ عَمرٌو : لا جَرَمَ ، لا يَجمَعُ بَيني وبَينَكَ مَجلِسٌ أبَدا . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : وَاللّهِ ، إنّي لَأَرجو أن يُطَهِّرَ اللّهُ مَجلِسي مِنكَ ومِن أشباهِكَ . ثُمَّ كُتِبَ الكِتابُ وَانصَرَفَ النّاسُ . (1)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 187 ح 315 ، وقعة صفّين : ص 508 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 52 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 388 كلّها نحوه وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 151 والأخبار الطوال : ص 194 والفتوح : ج 4 ص 201 .

ص: 203

12 / 2 سندِ داورى

12 / 2سندِ داورىالأمالى ، طوسى_ به نقل از جُندَب _: آن گاه كه بر آن شدند تا فيصله نامه اى ميان امير مؤمنان و معاوية بن ابى سفيان نگاشته شود ، عمرو بن عاص با مردانى از شام ، و عبد اللّه بن عبّاس با مردانى از عراق ، گرد هم آمدند . امير مؤمنان به كاتب گفت : «بنويس : اين ، توافق نامه اى است ميان امير مؤمنان على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان» . عمرو بن عاص گفت : نام او و پدرش را بنويس و لقب امير مؤمنان را برايش منگار ، كه او امير ايشان است نه ما! احنف بن قيس [ به امام عليه السلام ] گفت : اين نام را پاك مكن ، كه اگر كنى ، بيم دارم ديگر هرگز به تو باز نگردد . امير مؤمنان از محو آن لقب ، خوددارى كرد و بسيارى از روز ، بگو مگو بر سرِ آن ادامه يافت . اشعث بن قيس گفت : اين نام را پاك كن ، كه خدا [ صاحب ]آن را غمگين كُناد! امير مؤمنان گفت : «اللّه اكبر! سنّت برابرِ سنّت و مانند به مانند! من در روز حديبيّه ، كاتب پيامبر خدا بودم و او به من املا فرمود : اين ، توافق نامه محمّد پيامبر خدا با سهيل بن عمر است . سهيل به وى گفت : لقب پيامبر خدا را بزدا ، كه ما آن را براى تو نمى پذيريم و پيامبرىِ تو را گواهى نمى دهيم . تنها نام خود و پدرت را بنگار . من از زدودن آن ابا كردم ؛ امّا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى على! آن را بزُدا . زود است كه تو نيز به چنين امرى خوانده شوى ، حال آن كه بر آن مجبورى » . عمرو بن عاص گفت : سبحان اللّه ! چنين كارى ، به آن [حكايت] تشبيه مى گردد ، حال آن كه ايشان كافر بودند و ما مؤمنيم؟! امير مؤمنان گفت : «اى پسر نابغه [ ى نابكار]! چه هنگام ، تو ياور فاسقان و دشمنِ مؤمنان نبوده اى؟ آيا جز به مادرت شباهت دارى كه تو را پس انداخت؟» . عمرو گفت : بى شك ، پس از اين ، ميان من و تو نشستى نخواهد بود . امير مؤمنان گفت : «به خدا سوگند ، من اميدوارم كه خداوند ، مجلسم را از تو و همانندانت پاك گردانَد» . سپس توافق نامه نوشته شد و مردم بازگشتند .

.

ص: 204

تاريخ الطبري عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه_ في ذِكرِ مَا احتَوَت عَلَيهِ وَثيقَةُ التَّحكيمِ _: وَثيقَةُ التَّحكيمِ هِيَ ما يَلي : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم هذا ما تَقاضى عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ومُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ ، قاضى عَلِيٌّ عَلى أهلِ الكوفَةِ ومَن مَعَهُم مِن شيعَتِهِم مِنَ المُؤمِنينَ وَالمُسلِمينَ ، وقاضى مُعاوِيَةُ عَلى أهلِ الشّامِ ومَن كانَ مَعَهُم مِنَ المُؤمِنينَ وَالمُسلِمينَ ، إنّا نَنزِلُ عِندَ حُكمِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وكِتابِهِ ، ولا يَجمَعُ بَينَنا غَيرُهُ ، وإنَّ كِتابَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ بَينَنا مِن فاتِحَتِهِ إلى خاتِمَتِهِ ، نُحيي ما أحيا ، ونُميتُ ما أماتَ . فَما وَجَدَ الحَكَمانِ في كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ _ وهُما أبو موسَى الأَشعَرِيُّ عَبدُ اللّهِ بنُ قَيسٍ ، وعَمرُو بنُ العاصِ القُرَشِيُّ _ عَمَلا بِهِ ، وما لَم يَجِدا في كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فَالسُّنَّةُ العادِلَةُ الجامِعَةُ غَيرُ المُفَرِّقَةِ . وأخَذَ الحَكَمانِ مِن عَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ ومِنَ الجُندَينِ مِنَ العُهودِ وَالميثاقِ ، وَالثِّقَةِ مِنَ النّاسِ ، أنَّهُما آمِنانِ عَلى أنفُسِهِما وأهلِهِما ، والاُمَّةُ لَهُما أنصارٌ عَلَى الَّذي يَتَقاضِيانِ عَلَيهِ . وعَلَى المُؤمِنينَ وَالمُسلِمينَ مِنَ الطّائِفَتَينِ كِلتَيهِما عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ أنّا عَلى ما في هذِهِ الصَّحيفَةِ ، وأن قَد وَجَبَت قَضِيَّتُهُما عَلَى المُؤمِنينَ ، فَإِنَّ الأَمنَ وَالاِستِقامَةَ ووَضعَ السِّلاحِ بَينَهُم أينَما ساروا عَلى أنفُسِهِم وأهليهِم وأموالِهِم ، وشاهِدِهِم وغائِبِهِم . وعَلى عَبدِ اللّهِ بنِ قَيسٍ وعَمرِو بنِ العاصِ عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ أن يَحكُما بَينَ هذِهِ الاُمَّةِ ، ولا يَرُدّاها في حَربٍ ولا فُرقَةٍ حَتّى يُعصِيا ، وأجلُ القَضاءِ إلى رَمَضانَ . وإن أحَبّا أن يُؤَخِّرا ذلِكَ أخَّراهُ عَلى تَراضٍ مِنهُما ، وإن تُوُفِّيَ أحَدُ الحَكَمَينِ فَإِنَّ أميرَ الشّيعَةِ يَختارُ مَكانَهُ ، ولا يَألو مِن أهلِ المَعدَلَةِ وَالقِسطِ . وإنَّ مَكانَ قَضِيَّتِهِمَا الَّذي يَقضِيانِ فيهِ مَكانٌ عَدلٌ بَينَ أهلِ الكوفَةِ وأهلِ الشّامِ ، وإن رَضِيا وأحَبّا فَلا يَحضُرُهُما فيهِ إلّا مَن أرادا ، ويَأخُذُ الحَكَمانِ مَن أرادا مِنَ الشُّهودِ ، ثُمَّ يَكتُبانِ شَهادَتَهُما عَلى ما في هذِهِ الصَّحيفَةِ ، وهُم أنصارٌ عَلى مَن تَرَكَ ما في هذِهِ الصَّحيفَةِ ، وأرادَ فيهِ إلحادا وظُلما . اللّهُمَّ ! إنّا نَستَنصِرُكَ عَلى مَن تَرَكَ ما في هذِهِ الصَّحيفَةِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 53 ، الأخبار الطوال : ص 194 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 388 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 152 ، الفتوح : ج 4 ص 204 ؛ وقعة صفّين : ص 510 و ص 504 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 135 كلّها نحوه .

ص: 205

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرّحمان بن جُندَب ، از پدرش در بيان مُفاد سند داورى _: سند داورى از اين قرار بود : به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، توافق نامه اى است ميان على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان . على ، آن را بر كوفيان و همراهان مؤمن و مسلمانشان نافذ مى داند ؛ و معاويه ، بر شاميان و همراهان مؤمن و مسلمانشان . [ آن توافق اين است :] ما به حكم خداى عز و جل و كتاب او سر فرود مى آوريم و هيچ چيز ، جز آن ، مايه وحدت ما نيست . كتاب خداى عز و جل از آغاز تا پايان ، ميان ما داور است ؛ آنچه را زنده داشته ، زنده مى داريم ؛ و آنچه را ميرانده ، مى ميرانيم . [ وتوافق كرديم كه] آنچه اين دو داور ، ابو موسى اشعرى عبد اللّه بن قيس و عمرو بن عاص قرشى ، در كتاب خداى عز و جل بيابند ، به آن عمل كنند و آن جا كه در كتاب خداى عز و جل حكمى نيابند ، به سنّت عادلانه كه مايه اتّفاق باشد و نه پراكندگى ، رفتار نمايند . دو داور از على و معاويه و لشكريانشان عهد و پيمان ، و از مردمْ اطمينان مى ستانند كه خويش و خاندانشان در امان باشند و امّت ، آن دو را بر آنچه بدان حكم مى كنند ، يارى دهد . به موجب عهد و پيمان خدايى ، بر مؤمنان و مسلمانانِ هر دو طرف واجب است كه آنچه را در اين پيمان نامه مى آيد و حكم آن دو داور بر مؤمنان ايجاب مى كند ، بپذيرند . پس تضمين امنيّت ، پيروى از حق ، و فرو نهادنِ سلاح ، تعهّدى است كه ايشان براى خود ، خويشاوندان ، اموال ، و حاضر و غايب خويش مى پذيرند . و به موجب عهد و پيمان خدايى ، بر عبد اللّه بن قيس و عمرو بن عاص واجب است كه ميان اين امّت ، داورى كنند و آن را به جنگ و تفرقه نكشانند كه [اگر چنين كنند ،] به عصيان مى افتند . سرآمدِ زمان داورى ، [ ماه مبارك ]رمضان است و اگر بخواهند آن را تمديد كنند ، بايد با رضايت هر دو باشد . اگر يكى از دو داور [ در اين مدّت ]وفات يابد ، اميرِ هر گروه از ميان عدالت پيشگان دادگر ، براى وى جانشينى بر مى گزيند . مكان داورىِ ايشان كه در آن به حكميّت مى نشينند ، جايى است كه با كوفيان و شاميان به يك اندازه فاصله داشته باشد ؛ و اگر موجب خشنودى و پسند آن دو باشد ، جز كسانى كه آن دو بخواهند ، كسى در آن مكان حضور نيابد و هر كه را بخواهند ، به گواهى مى گيرند و آن گاه ، اين دو ، گواهىِ خويش را بر اين پيمان نامه مى نگارند . و هر كس از مفاد اين پيمان نامه سرپيچد و راه انكار و ستم در پيش گيرد ، امّت را بر ايشان غلبه خواهد بود . بار خدايا! ما از تو ، روياروى آن كس كه از اين پيمان نامه سرپيچد ، يارى مى طلبيم!

.

ص: 206

. .

ص: 207

. .

ص: 208

شرح نهج البلاغة عن أبي إسحاق الشيباني :قَرَأتُ كِتابَ الصُّلحِ عِندَ سَعيدِ بنِ أبي بُردَةَ في صَحيفَةٍ صَفراءَ عَلَيها خاتَمانِ خاتَمٌ مِن أسفَلِها وخاتَمٌ مِن أعلاها عَلى خاتَمِ عَلِيٍّ عليه السلام «مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ» وعَلى خاتَمِ مُعاوِيَةَ «مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ» وقيلَ لِعَلِيٍّ عليه السلام حينَ أرادَ أن يَكتُبَ الكِتابَ بَينَهُ وبَينَ مُعاوِيَةَ وأهلِ الشّامِ :أ تُقِرُّ أنَّهُم مُؤمِنونَ مُسلِمونَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ما أقِرُّ لِمُعاوِيَةَ ولا لِأَصحابِهِ أنَّهُم مُؤمِنونَ ولا مُسلِمونَ ، ولكِن يَكتُبُ مُعاوِيَةُ ما شاءَ بِما شاءَ ويُقِرُّ بِما شاءَ لِنَفسِهِ ولِأَصحابِهِ ، ويُسَمِّي نَفسَهُ بِما شاءَ وأصحابَهُ . (1)

تاريخ الطبري عن فضيل بن خديج الكندي_ في وَثيقَةِ التَّحكيمِ _: كانَ الكِتابُ في صَفَرٍ والأَجَلُ رَمَضانُ إلى ثَمانِيَةِ أشهُرٍ ، إلى أن يَلتَقِيَ الحَكَمانِ . ثُمَّ إنَّ النّاسَ دَفَنوا قَتلاهُم ، وأمَرَ عَلِيٌّ الأَعوَرَ فَنادى فِي النّاسِ بِالرَّحيلِ . (2)

تاريخ الطبري عن أبي جعفر :كُتِبَ كِتابُ القَضِيَّةِ بَينَ عَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ يَومَ الأَربَعاءِ لِثَلاثِ عَشرَةَ خَلَت مِن صَفَرٍ سَنَةَ سَبعٍ وثَلاثينَ مِنَ الهِجرَةِ عَلى أن يُوافِيَ عَلِيٌّ ومُعاوِيَةُ مَوضِعَ الحَكَمَينِ بِدومَةِ الجَندَلِ في شَهرِ رَمَضانَ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 233 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 19 ؛ وقعة صفّين : ص 509 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 59 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 111 وفيه إلى «قتلاهم» .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 56 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 389 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 277 وراجع وقعة صفّين : ص 507 و ص 511 .

ص: 209

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو اسحاق شيبانى _:صلح نامه را نزد سعيد بن ابى بُرده ، بر صفحه اى زرد خواندم و بر آن ، دو مُهر بود ؛ مُهرى زيرين و مُهرى زِبَرين . بر مُهرِ على عليه السلام [ اين نقش] بود : «محمّد رسول اللّه » ؛ و بر مهر معاويه [ نيز] : «محمّد رسول اللّه » . آن گاه كه على عليه السلام خواست اين قراردادِ ميان خود و معاويه و شاميان را بنويسد ، به وى گفته شد : آيا اقرار دارى كه ايشان مؤمن و مسلمان اند؟ على عليه السلام گفت : «من نمى پذيرم كه معاويه و يارانش مؤمن و مسلمان اند ؛ بلكه وى هر چه بخواهد ، مى نويسد و به آنچه براى خود و يارانش مى پسندد ، اقرار مى كند و خود و يارانش را هرگونه بخواهد ، نام مى نهد» .

تاريخ الطبرى_ به نقل از فُضيل بن خديج كِنْدى ، درباره سند داورى _:آن نامه در ماه صفر نگاشته شد و مهلت تعيين شده براى ديدار داوران از [ ماه مبارك ]رمضان تا هشت ماه بود . سپس مردم ، كشتگانشان را به خاك سپردند و على عليه السلام ، اَعوَر را فرمان داد كه بانگ بازگشت را ميان سپاهيان سر دهد .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو جعفر _: سند داورى ميان على عليه السلام و معاويه ، روز چهارشنبه سيزدهم صفر سال 37 هجرى نگاشته شد ، با اين قرار كه على عليه السلام و معاويه در ماه رمضان ، در دُومَةُ الجَندَل به جايگاه داوران درآيند .

.

ص: 210

12 / 3عَدَمُ رِضاءِ الأَشتَرِ بِما فِي الوَثيقَةِتاريخ الطبري عن عُمارة بن ربيعة الجرمي :لَمّا كُتِبَتِ الصَّحيفَةُ دُعِيَ لَهَا الأَشتَرُ فَقالَ : لا صَحِبَتني يَميني ولا نَفَعَتني بَعدَها شِمالي إن خُطَّ لي في هذِهِ الصَّحيفَةِ اسمٌ عَلى صُلحٍ ولا مُوادَعَةٍ ، أ وَلَستُ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي ومِن ضَلالِ عَدُوّي ؟ أ ولَستُم قَد رَأَيتُمُ الظَّفَرَ لَو لَم تُجمِعوا عَلَى الجَورِ ؟ فَقالَ لَهُ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ : إنَّكَ وَاللّهِ ، ما رَأَيتَ ظَفَرا ولا جَورا ، هَلُمَّ إلَينا فَإنَّهُ لا رَغبَةَ بِكَ عَنَّا . فَقالَ : بَلى وَاللّهِ ، لَرَغبَةٌ بي عَنكَ فِي الدُّنيا لِلدُّنيا وَالآخِرَةِ لِلآخِرَةِ ، ولَقَد سَفَكَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِسَيفي هذا دِماءَ رِجالٍ ما أنتَ عِندي خَيرٌ مِنهُم ولا أحرَمُ دَما . قالَ عُمارَةُ : فَنَظَرتُ إلى ذلِكَ الرَّجُلِ وكَأَنَّما قُصِعَ عَلى أنفِهِ الحُمَمُ _ يَعنِي الأَشعَثَ _ . (1)

تاريخ الطبري عن فضيل بن خديج الكندي :قيلَ لِعَلِيٍّ بَعدَما كُتِبَتِ الصَّحيفَةُ : إنَّ الأَشتَرَ لا يُقِرُّ بِما فِي الصَّحيفَةِ ، ولا يَرى إلّا قِتالَ القَومِ . قالَ عَلِيٌّ : وأنَا وَاللّهِ ، ما رَضيتُ ولا أحبَبتُ أن تَرضَوا ، فَإِذ أبَيتُم إلّا أن تَرضَوا فَقَد رَضيتُ ، فَإِذ رَضيتُ فَلا يَصلُحُ الرُّجوعُ بَعدَ الرِّضا ، ولَا التَّبديلُ بَعدَ الإِقرارِ ، إلّا أن يُعصَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ويُتَعَدّى كِتابُهُ ، فَقاتِلوا مَن تَرَكَ أمرَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . وأمَّا الَّذي ذَكَرتُم مِن تَركِهِ أمري وما أنَا عَلَيهِ فَلَيسَ مِن اُولئِكَ ، ولَستُ أخافُهُ عَلى ذلِكَ ، يالَيتَ فيكُم مِثلَهُ اثنَينِ ! يالَيتَ فيكُم مِثلَهُ واحِدا ! يَرى في عَدُوّي ما أرى ؛ إذا لَخَفَّت عَلَيَّ مَؤونَتُكُم ورَجَوتُ أن يَستَقيمَ لي بَعضُ أوَدِكُم ، وقَد نَهَيتُكُم عَمّا أتَيتُم فَعَصَيتُموني ، وكُنتُ أنَا وأنتُم كَما قالَ أخو هَوازِنَ : وهَل أنَا إلّا مِن غَزِيَّةَ إن غَوَت غَوَيتُ وإن تَرشُد غَزِيَّةُ أرشُد (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 54 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 389 ؛ وقعة صفّين : ص 511 نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 59 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 389 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 269 وفيه من «واللّه . . .» ، وقعة صفّين : ص 521 كلاهما نحوه .

ص: 211

12 / 3 ناخشنودى اشتر از مفاد سند داورى

12 / 3ناخشنودى اشتر از مفاد سند داورىتاريخ الطبرى_ به نقل از عُمارة بن ربيعه جِرمى _: آن گاه كه پيمان نوشته شد ، اشتر براى ملاحظه آن فراخوانده شد . وى گفت : اگر در اين نامه ، نامى از من براى آشتى يا سازش برده شود ، از اين پس ، دست راستم با من مباد و دست چپم به كارم نيايد . آيا از جانب پروردگار خويش ، [ براى جنگيدن] حجّت نداشتم و به گم راهىِ دشمنم يقين نمى ورزيدم؟ آيا نديدى كه اگر شما بر ستم ورزى اتّفاق نمى يافتيد ، پيروزى در چنگ ما بود؟ اشعث بن قيس به وى گفت : به خدا سوگند ، همانا تو ، خود ، نه پيروزى ديدى و نه ستم . به سوى ما بيا [ و با صلح ، موافقت كن] زيرا وجهى براى روى گردانىِ تو از ما نيست . گفت : آرى . به خدا سوگند ، در دنيا ، به دليل دنيا[ گرايى ات] و در آخرت ، به دليل آخرت[ گريزى ات ]از تو رويگردانم . به راستى ، خداوند عز و جل با اين شمشير من ، خون هاى مردانى را ريخته كه تو نزد من از ايشان برتر نيستى و خونت محترم تر نيست . اشعث را نگريستم ، گويى بر بينى اش گدازه اى [ آتش] افكنده شده بود!

تاريخ الطبرى_ به نقل از فُضَيل بن خديج كِنْدى _: پس از نگاشته شدنِ پيمان صلح ، به على عليه السلام گفته شد : اَشتر ، مفاد پيمان را نمى پذيرد و انديشه اش جز بر جنگيدن با شاميان نيست . على عليه السلام گفت : «به خدا سوگند ، من ، خود [ نيز به آن] خشنود نبودم و دوست نمى داشتم كه شما به آن خشنود شويد ؛ ليكن آن گاه كه جز به آن رضايت نداديد ، من نيز رضايت دادم . حال كه راضى شده ام ، بازگشت از پسِ رضا ، و تجديد رأى پس از پذيرش ، شايسته نيست ، مگر آن كه خداى عز و جل نافرمانى شود و از كتابش تجاوز گردد . پس [اگر چنين شد ، ] با هر كه از فرمان خداى عز و جل سرپيچد ، به نبرد برخيزيد . و امّا اين كه گفته ايد مالك از فرمان و رأى من سرپيچيده ؛ وى از اين دست افراد نيست و بر او از چنين چيزى بيمناك نيستم . كاش در ميان شما دو تن همانند وى بودند ؛ [ بلكه] اى كاش در ميان شما يك تن مثل او بود كه درباره دشمن ، همان گونه مى انديشيد كه من مى انديشم . در آن صورت ، بارِ [ فرماندهى]تان بر من سبُك مى شد و اميدوار مى گشتم كه برخى كجروى هاتان اصلاح شود . به راستى ، من شما را از آنچه در پيش گرفتيد ، نهى كردم ؛ امّا از فرمانم سر باز زديد . من و شما همان گونه ايم كه آن مرد [ قبيله ]هَوازِن گفت : آيا من جز از [طايفه] غزيّه ام كه اگر او گم راه گردد ، گم راه مى شوم و چون غزيّه راه يابد ، راه مى يابم؟».

.

ص: 212

12 / 4اِختِلافُ الكَلِمَةِ في أصحابِ الإِمامِتاريخ الطبري عن أبي جناب :خَرَجَ الأَشعَثُ بِذلِكَ الكِتابِ يَقرَؤُهُ عَلَى النّاسِ ، ويَعرِضُهُ عَلَيهِم فَيَقرَؤُنَهُ حَتّى مَرَّ بِهِ عَلى طائِفَةٍ مِن بَني تَميمٍ فيهِم عُروَةُ بنُ أُدَيَّةَ وهُوَ أخو أبي بِلالٍ فَقَرَأَهُ عَلَيهِم فَقالَ عُروَةُ بنُ أُدَيَّةَ : تُحَكِّمونَ في أمرِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ الرِّجالَ ؟ ! لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، ثُمَّ شَدَّ بِسَيفِهِ فَضَرَبَ بِهِ عَجُزَ دابَّتِهِ ضَربَةً خَفيفَةً وَاندَفَعَتِ الدّابَّةُ ، وصاحَ بِهِ أصحابُهُ أن أملِكَ يَدَكَ فَرَجَعَ ، فَغَضِبَ لِلأَشعَثِ قَومُهُ وناسٌ كَثيرٌ مِن أهلِ اليَمَنِ فَمَشَى الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ السَّعدِيُّ ومَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّ ومِسعَرُ بنُ فَدَكِيٍّ وناسٌ كَثيرٌ مِن بَني تَميمٍ فَتَنَصَّلوا (1) إلَيهِ وَاعتَذَروا فَقَبِلَ وصَفَحَ . (2)

الكامل للمبرّد عن أبي العبّاس :أمّا أوَّلُ سَيفٍ سُلَّ مِن سُيوفِ الخَوارِجِ فَسَيفُ عُروَةَ بنِ اُدَيَّةَ ، وذلِكَ أنَّهُ أقبَلَ عَلَى الأَشعَثِ فَقالَ : ما هذِهِ الدَّنيئَةُ يا أشعَثُ ؟ وما هذَا التَّحكيمُ ؟ أشَرطٌ أوثَقُ مِن شَرطِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ؟ ! ثُمَّ شَهَرَ عَلَيهِ السَّيفَ وَالأَشعَثُ مُوَلٍّ ، فَضَرَبَ بِهِ عَجُزَ البَغلَةِ ، فَشَبَّتِ البَغلَةُ فَنَفَرَتِ اليَمانِيَةُ ، وكانوا جُلَّ أصحابِ عَلِيٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ . فَلَمّا رَأى ذلِكَ الأَحنَفُ قَصَدَ هُوَ وجارِيَةُ بنُ قُدامَةَ ، ومَسعودُ بنُ فَدَكِيِّ بنِ أعبُدَ ، وشَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ الرِّياحِيُّ إلَى الأَشعَثِ ، فَسَأَلوهُ الصَّفحَ ، فَفَعَلَ . (3)

.


1- .تَنَصّل إليه من الجناية : خرج وتبرّأ (لسان العرب : ج 11 ص 664 «نصل») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 55 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 389 ؛ وقعة صفّين : ص 513 نحوه وراجع الأخبار الطوال : ص 197 .
3- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1098 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 278 .

ص: 213

12 / 4 اختلاف نظر ميان ياران امام

12 / 4اختلاف نظر ميان ياران امامتاريخ الطبرى :به نقل از ابوجَناب _: اشعث آن نامه را آورده بود ، بر مردم قرائت مى كرد و آن را به ايشان عرضه مى داشت كه بخوانندش، تا آن كه به طايفه اى از بنى تميم رسيد كه در آن ، عُروة بن اُدَيّه ، برادرِ ابوبِلال بود . چون نامه را بر ايشان خوانْد ، عروة بن اُدَيّه گفت : مردان را در كار خداى عز و جل به داورى بر مى گزينيد؟ داورى تنها از آنِ خداست . آن گاه ، شمشير بر كشيد و با آن بر سُرين مَركب اشعث ، ضربه اى آرام نواخت . مَركب برجهيد . ياران عروه بر وى بانگ برآوردند كه: دست بازدار ! وى نيز بازگشت . كسانِ اشعث و بسيارى از يمنى ها به خشم آمدند . احنف بن قيس سعدى و معقل بن قيس رياحى و مسعر بن فدكى و بسيارى از بنى تميم نزد اشعث آمدند و از او دلجويى كردند و پوزش خواستند . او پذيرفت و عفو كرد .

الكامل ، مبرّد_ به نقل از ابوعبّاس _: نخستين شمشيرى كه از غلافِ خوارج برآمد ، شمشير عروة بن اُدَيّه بود ؛ و آن ، هنگامى بود كه وى نزد اشعث آمد و گفت : اين فرومايگى چيست ، اى اشعث؟ واين داورى چيست؟ آيا شرطى استوارتر از شرط خداى عز و جل وجود دارد؟ سپس در حالى كه اشعث پشت كرده بود ، به روى وى شمشير بر كشيد و با شمشير بر سُرينِ استرش ضربه زد . استر برجَست و يمنى ها ناراحت گشتند ؛ همانان كه بيشينه ياران على _ درودهاى خدا بر او باد _ بودند . آن گاه كه احنف چنين ديد ، همراه جارية بن قُدامه و مسعود بن فدكى بن اعبد و شَبَث بن رِبعى رياحى نزد اشعث آمدند و از او طلب عفو كردند و او پذيرفت .

.

ص: 214

مروج الذهب :لَمّا وَقَعَ التَّحكيمُ تَباغَضَ القَومُ جَميعا ، وأقبَلَ بَعضُهُم يَتَبَرَّأُ مِن بَعضٍ : يَتَبَرَّأُ الأَخُ مِن أخيهِ ، وَالاِبنُ مِن أبيهِ ، وأمَرَ عَلِيٌّ بِالرَّحيلِ ، لِعِلمِهِ بِاختِلافِ الكَلِمَةِ ، وتَفاوُتِ الرَّأيِ ، وعَدمِ النِّظامِ لِاُمورِهِم ، وما لَحِقَهُ مِنَ الخِلافِ مِنهُم ، وكَثُرَ التَّحكيمُ في جَيشِ أهلِ العِراقِ ، وتَضارَبَ القَومُ بِالمَقارِعِ ونِعالِ السُّيوفِ ، وتَسابّوا ، ولامَ كُلُّ فَريقٍ مِنهُمُ الآخَرَ في رَأيِهِ . وسارَ عَلِيٌّ يَؤُمَّ الكوفَةَ ، ولَحِقَ مُعاوِيَةُ بِدِمَشقَ مِن أرضِ الشّامِ وفَرَّقَ عَساكِرَهُ ، فَلَحِقَ كُلُّ جُندٍ مِنهُم بِبَلَدِهِ . (1)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 405 .

ص: 215

مروج الذّهب :آن گاه كه ماجراى داورى پيش آمد ، آن جمعيّت ، يكسره خشم گرفتند و برخى از برخى ديگر بيزارى جستند : برادر از برادر ، و پسر از پدر . على عليه السلام فرمان كوچ داد ؛ زيرا مى دانست كه اختلاف رأى و نظر پيش آمده و رشته امور ، گسسته و افراد از وى سر پيچيده اند . داورى ، سبب چندگانگى در سپاه عراقيان شده بود و ايشان با تازيانه و نيامِ شمشير ، يكديگر را فرو مى كوفتند و به هم دشنام مى دادند و هر گروه ، رأى ديگرى را سرزنش مى كرد . على عليه السلام به قصد كوفه در راه شد و معاويه به دمشق كه جزو سرزمين شام بود ، رهسپار گشت و سپاهيانش را پراكند و هر دسته از ايشان به سوى ديار خود ، راهى شد .

.

ص: 216

الفصل الثالث عشر : الإنصراف من صفّين13 / 1خُطبَةُ الإِمامِ عِندَ مُنصَرَفِهِ مِن صِفّينَنهج البلاغة_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام بَعدَ انصِرافِهِ مِن صِفّينَ _: أحمَدُهُ استِتماما لِنِعَمتِهِ ، وَاستِسلاما لِعِزَّتِهِ ، وَاستِعصاما مِن مَعصِيَتِهِ . وأستَعينُهُ فاقَةً إلى كِفايَتِهِ ؛ إنَّهُ لا يَضِلُّ مَن هَداهُ ، ولا يَئِلُ مَن عاداهُ ، ولا يَفتَقِرُ مَن كَفاهُ ؛ فَإِنَّهُ أرجَحُ ما وُزِنَ وأفضَلُ ما خُزِنَ . وأشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، شَهادَةً مُمتَحَنا إخلاصُها ، مُعتَقَدا مُصاصُها ، نَتَمَسَّكُ بِها أبَدا ما أبقانا . ونَدَّخِرُها لِأَهاويلِ ما يَلقانا ، فَإِنَّها عَزيمَةُ الإِيمانِ ، وفاتِحَةُ الإِحسانِ ، ومَرضاةُ الرَّحمنِ ، ومَدحَرَةُ الشَّيطانِ . وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، أرسَلَهُ بِالدِّينِ المَشهورِ ، وَالعَلَمِ المَأثورِ ، وَالكِتابِ المَسطورِ ، وَالنّورِ السّاطِعِ ، وَالضِّياءِ اللّامِعِ ، والأَمرِ الصّادِعِ ، إزاحَةً لِلشُّبُهاتِ ، وَاحتِجاجا بِالبَيِّناتِ . وتَحذيرا بِالآياتِ ، وتَخويفا بِالمَثُلاتِ ، وَالنّاسِ في فِتَنٍ انجَذَمَ فيها حَبلُ الدّينِ ، وتَزَعزَعَت سَوارِي اليَقينِ ، وَاختَلَفَ النَّجرُ (1) وتَشَتَّتَ الأَمرُ ، وضاقَ المَخرَجُ وعَمِيَ المَصدَرُ ، فَالهُدى خامِلٌ وَالعَمى شامِلٌ . عُصِيَ الرَّحمنُ ، ونُصِرَ الشَّيطانُ ، وخُذِلَ الإِيمانُ ، فَانهارَت دَعائِمُهُ ، وتَنَكَّرَت مَعالِمُهُ ، ودَرَسَت سُبُلُهُ ، وعَفَت شُرُكُهُ . أطاعُوا الشَّيطانَ فَسَلَكوا مَسالِكَهُ ، ووَرَدوا مَناهِلَهُ ، بِهِم سارَت أعلامُهُ ، وقامَ لِواؤُهُ في فِتَنٍ داسَتهُم بِأَخفافِها (2) ، ووَطِئَتهُم بِأَظلافِها (3) ، وقامَت عَلى سَنابِكِها (4) ، فَهُم فيها تائِهونَ حائِرونَ جاهِلونَ مَفتونونَ في خَيرِ دارٍ وشَرِّ جيرانٍ . نَومُهُم سُهودٌ وكُحلُهُم دُموعٌ ، بِأَرضٍ عالِمُها مُلجَمٌ وجاهِلُها مُكرَمٌ . [قالَ الشَّريفُ الرَّضِيُّ :] ومِنها يَعني آلَ النَّبِيِّ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ : هُم مَوضِعُ سِرِّهِ ، وَلَجَأُ أمرِهِ ، وعَيبَةُ (5) عِلمِهِ ، ومَوئِلُ (6) حُكمِهِ ، وكُهوفُ كُتُبِهِ ، وجِبالُ دينِهِ ، بِهِم أقامَ انحِناءَ ظَهرِهِ وأذهَبَ ارتِعادَ فَرائِصِهِ . [قالَ الشَّريفُ الرَّضِيُّ :] ومِنها يَعني قَوما آخَرينَ : زَرَعُوا الفُجورَ ، وسَقَوهُ الغُرورَ ، وحَصَدُوا الثُّبورَ (7) . لا يُقاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِن هذِهِ الاُمَّةِ أحَدٌ ، ولا يُسَوّى بِهِم مَن جَرَت نِعمَتُهُم عَلَيهِ أبَدا . هُم أساسُ الدّينِ ، وعِمادُ اليَقينِ . إلَيهِم يَفيءُ الغالي ، وبِهِم يُلحَقُ التّالي . ولَهُم خَصائِصُ حَقِّ الوِلايَةِ ، وفيهِمُ الوَصِيَّةُ وَالوِراثَةُ . الآنَ إذ رَجَعَ الحَقُّ إلى أهلِهِ ، ونُقِلَ إلى مُنتَقَلِهِ . (8)

.


1- .النَّجْرُ : الطَّبْع ، والأصل ، والسَّوقُ الشديد (النهاية : ج 5 ص 21 «نجر») .
2- .الخُف : واحد أخْفافِ البعير ، وهو كالقدم للإنسان (لسان العرب : ج 9 ص 81 «خفف») .
3- .الظَّلْفُ والظِّلْفُ : ظفُرُ كلِّ ما اجترّ وهو ظِلْف البقرة والشاة والظبي وما أشبهها ، والجمع أظلاف (لسان العرب : ج 9 ص 229 «ظلف») .
4- .السُّنْبُك : طرفُ الحافِرِ وجانباه من قُدُمٍ ، وجمعه سَنابُك (لسان العرب : ج 10 ص 444 «سنبك») .
5- .العيبةُ : مستودع الثياب، أو مستودع أفضل الثياب. وعيبة العلم على الاستعارة (مجمع البحرين : ج 2 ص 1296 «عيب») .
6- .المَوْئلُ : الموضع الذي يستقرّ فيه السَّيْلُ (لسان العرب : ج 11 ص 716 «وأل») .
7- .الثبور : الهلاك (النهاية : ج 1 ص 206 «ثبر») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 2 ، بحار الأنوار : ج 18 ص 217 ح 49 ؛ مطالب السؤول : ص 58 وفيه إلى «وجاهلها مكرم» .

ص: 217

فصل سيزدهم : بازگشت از صفّين

13 / 1 خطبه امام ، هنگام بازگشت از صفّين

فصل سيزدهم : بازگشت از صفّين13 / 1خطبه امام ، هنگام بازگشت از صفّيننهج البلاغة_ برگرفته خطبه وى ، هنگام بازگشتش از صفّين _: او را سپاس مى گويم ، در حالى كه خواهان تكميل نعمتش و فرمان بردارى در برابرِ شكوهش و خودنگاهدارى از نافرمانى اش هستم . و از او يارى مى جويم ، به جهت نياز به اين كه مرا كفايت فرمايد ، كه همانا هر كس وى هدايتش كند ، گم راه نمى شود ؛ هر كه او با وى دشمن باشد ، نجات نمى يابد ؛ و هر كه او بى نيازى اش بخشد ، نيازمند نمى شود . پس همانا او فراتر است از هر آنچه سنجيده شده و برتر است از هر آنچه گنجينه گشته . و گواهى مى دهم كه معبودى جز او نيست و همتايى ندارد ؛ گواهى اى كه خلوصش از بوته آزمون برآمده و با خلوصش ، در دلْ گره خورده است و همواره به آن چنگ مى زنيم تا آن گاه كه ما را زنده مى دارد ؛ و آن را براى امور هولناكى كه در پيش داريم ، ذخيره مى كنيم . اين گواهى ، لازمه ايمان استوار ما و سرلوحه نيكوكارى و خشنودىِ خداى مهرورز ، و سبب دور ساختنِ شيطان است . و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست كه وى را با دينى پُر آوازه و نشانه اى تابناك و كتابى نگاشته و نورى تابان و پرتوى درخشان و فرمانى جداسازنده ، فرستاد تا شبهه ها را بزدايد و با برهان ها استدلال كند و به نشانه ها [ ى خدا ]هشدارشان دهد و عقوبت ها [يى همانند سرنوشت اقوام پيشين ]بيمناكشان سازد . و در آن حال ، مردم در آشوب هايى به سر مى بردند كه در آن ، ريسمان دين گسسته ، ستون هاى يقين لرزان گشته ، بنيان [ دين] دست خوش اختلاف شده ، امور نابه سامان گشته ، و راهِ خلاصى [ از اين فتنه ها ]تنگ آمده بود و راه برون شدن [به سوى هدايت] ، كور شده بود . پس ، نشانه هدايت گم ، و كورى فراگير شده بود . در آن حال ، از خداوند مهرورز سرپيچى مى شد ، شيطان يارى مى گشت ، ايمانْ خوار و ستون هايش ويران و نشانه هايش دگرگون و راه هايش نابود و جاده هايش ناپديد شده بود . در آن حال ، از شيطان فرمان مى پذيرفتند و در راه هاى او گام مى نهادند و به سرچشمه هاى وى وارد مى شدند . به يارى ايشان ، نشانه هاى شيطان ، روان [و فراگير] و پرچم او برافراشته گشت ، آن هم در فتنه هايى كه مردم را زير گام هاى خويش لگدمال كرد و زير سُم هايش در هم كوفت و خود ، پا بر جا ايستاد . پس در آن فتنه ها ، مردم سرگشته و حيران و بى خبر و فريفته ، در بهترين خانه (مكّه) با بدترين همسايگان به سر مى بردند و خوابشان بيدارى و سرمه ديدگانشان اشك بود ؛ در سرزمينى كه دانشمندش لگام زده و نادانش گرامى بود . [ شريف رضى گفته است : در بخشى از اين خطبه ، امام عليه السلام درباره خاندان پيامبر _ درود و سلام خدا بر او باد _ سخن مى گويد :] ايشان جايگاه راز خدا ، پناهگاه فرمان ، مخزن دانش ، بازگشتگاهِ حكمت ، خزانه كتاب ها[ ى آسمانى] ، و كوه هاى دين او هستند كه با ايشان ، قامت خميده دين را راست فرمود ولرزش پيكر آن را از ميان بُرد . [ شريف رضى گفته است : در بخشى ديگر از خطبه ، امام عليه السلام از گروهى ديگر سخن مى رانَد :] گناه كاشتند و آن را با فريب ، آبيارى نمودند و هلاكت درو كردند . از اين امّت ، هيچ كس با خاندان محمّد صلى الله عليه و آله سنجيدنى نيست و آنان را كه همواره نعمت آن خاندان بر ايشان جارى است ، با آنها نمى توان برابر شمرد . ايشان ، بنيان دين و ستون يقين هستند كه افراطكار به آنان باز مى گردد و وا پس مانده به ايشان مى پيوندد . ويژگى هاى حقّ امامت از آنِ ايشان است ، و جانشينى و ميراثبرى [ از پيامبر صلى الله عليه و آله ]در آنان جريان دارد . اكنون حق به شايستگانش بازگشته و به جايگاهى كه از آن رخت بر بسته بود ، باز آمده است .

.

ص: 218

. .

ص: 219

. .

ص: 220

13 / 2رِسالَةُ الإِمامِ لِابنِهِ الحَسَنِ في حاضِرَينِ 1الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا أقبَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مِن صِفّينَ كَتَبَ إلَى ابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم مِنَ الوالِدِ الفانِ ، المُقِرِّ لِلزَّمانِ ، المُدبِرِ العُمُرِ ، المُستَسلِمِ لِلدَّهرِ . الذّامِّ لِلدُّنيا ، السّاكِنِ مَساكِنَ المَوتى ، والظّاعِنِ عَنها غَدا . إلَى المَولودِ المُؤَمِّلِ ما لا يُدرَكُ ، السّالِكِ سَبيلَ مَن قَد هَلَكَ ، غَرَضِ الأَسقامِ ، ورَهينَةِ الأَيّامِ ، ورَمِيَّةِ المَصائِبِ ، وعَبدِ الدُّنيا ، وتاجِرِ الغُرورِ ، وغَريمِ المَنايا ، وأسيرِ المَوتِ ، وحَليفِ الهُمومِ ، وقَرينِ الأَحزانِ ، ونُصُبِ الآفاتِ ، وصَريعِ الشَّهَواتِ ، وخَليفَةِ الأَمواتِ . أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ فيما تَبَيَّنتُ مِن إدبارِ الدُّنيا عَنّي ، وجُموحِ الدَّهرِ عَلَيَّ ، وإقبالِ الآخِرَةِ إلَيَّ ، ما يَزَعُني (1) عَن ذِكرِ مَن سِوايَ ، وَالاِهتِمامِ بِما وَرائي ، غَيرَ أنّي حَيثُ تَفَرَّدَ بي دونَ هُمومِ النّاسِ هَمُّ نَفسي ، فَصَدَفَني رَأيي ، وصَرَفَني عَن هَوايَ ، وصَرَّحَ لي مَحضُ أمري ، فَأَفضى بي إلى جِدٍّ لا يَكونُ فيهِ لَعِبٌ ، وصِدقٍ لا يَشوبُهُ كَذِبٌ . ووَجَدتُكَ بَعضي ، بَل وَجَدتُكَ كُلّي حَتّى كَأَنَّ شَيئا لَو أصابَكَ أصابَني ، وكَأَنَّ المَوتَ لَو أتاكَ أتاني ، فَعَناني مِن أمرِكَ ما يَعنيني مِن أمرِ نَفسي ، فَكَتَبتُ إلَيكَ مُستَظهِرا بِهِ إن أنَا بَقيتُ لَكَ أو فَنيتُ . فَإِنّي اُوصيكَ بِتَقوَى اللّهِ _ أي بُنَيَّ _ ولُزومِ أمرِهِ ، وعِمارَةِ قَلبِكَ بِذِكرِهِ ، وَالاِعتِصامِ بِحَبلِهِ . وأيُّ سَبَبٍ أوثَقُ مِن سَبَبٍ بَينَكَ وبَينَ اللّهِ إن أنتَ أخَذتَ بِهِ ؟ ! أحيِ قَلبَكَ بِالمَوعِظَةِ ، وأمِتهُ بِالزَّهادَةِ ، وقَوِّهِ بِاليَقينِ ، ونَوِّرهُ بِالحِكمَةِ ، وذَلِّلهُ بِذِكرِ المَوتِ ، وقَرِّرهُ بِالفَناءِ ، وبَصِّرهُ فَجائِعَ الدُّنيا ، وحَذِّرهُ صَولَةَ الدَّهرِ وفُحشَ تَقَلُّبِ اللَّيالي وَالأَيّامِ ، وَاعرِض عَليهِ أخبارَ الماضينَ ، وذَكِّرهُ بِما أصابَ مَن كانَ قَبلَكَ مِنَ الأَوَّلينَ ، وسِر في دِيارِهِم وآثارِهِم ، فَانظُر فيما فَعَلوا وعَمَّا انتَقَلوا ، وأينَ حَلّوا ونَزَلوا ! فَإِنَّكَ تَجِدُهُم قَد انتَقَلوا عَنِ الأَحِبَّةِ ، وحَلّوا دِيارَ الغُربَةِ ، وكَأَنَّكَ عَن قَليلٍ قَد صِرتَ كَأَحَدِهِم . فَأَصلِح مَثواكَ ، ولا تَبِع آخِرَتَكَ بِدُنياكَ ، ودَعِ القَولَ فيما لا تَعرِفُ ، وَالخِطابَ فيما لَم تُكَلَّف . وأمسِك عَن طَريقٍ إذا خِفتَ ضَلالَتَهُ فَإِنَّ الكَفَّ عِندَ حَيرَةِ الضَّلالِ خَيرٌ مِن رُكوبِ الأَهوالِ . وَأمُر بِالمَعروفِ تَكُن مِن أهلِهِ ، وأنكِرِ المُنكَرَ بِيَدِكَ ولِسانِكَ ، وبايِن مَن فَعَلَهُ بِجُهدِكَ . وجاهِد فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ، ولا تَأخُذكَ فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ . وخُضِ الغَمَراتِ لِلحَقِّ حَيثُ كانَ ، وتَفَقَّه فِي الدّينِ ، وعَوِّد نَفسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى المَكروهِ ونِعمَ الخُلُقُ التَّصَبُّرُ ! وألجِئ نَفسَكَ فِي الاُمورِ كُلِّها إلى إلهِكَ ، فَإِنَّكَ تُلجِئُها إلى كَهفٍ حَريزٍ ، ومانعٍ عَزيزٍ . وأخلِص فِي المَسأَلَةِ لِرَبِّكَ ، فَإِنَّ بِيَدِهِ العَطاءَ وَالحِرمانَ ، وأكثِرِ الاِستِخارَةَ ، وتَفَهَّم وَصِيَّتي ، ولا تَذهَبَنَّ عَنها صَفحا ، فَإِنَّ خَيرَ القَولِ ما نَفَعَ . وَاعلَم أنَّهُ لا خَيرَ في عِلمٍ لا يَنفَعُ ، ولا يُنتَفَعُ بِعِلمٍ لا يَحِقُّ تَعَلُّمُهُ . أي بُنَيَّ ، إنّي لَمّا رَأَيتُني قَد بَلَغتُ سِنّا ، ورَأَيتُني أزدادُ وَهنا ، بادَرتُ بِوَصِيَّتي إلَيكَ ، وأورَدتُ خِصالاً مِنها قَبلَ أن يَعجَلَ بي أجَلي دونَ أن اُفضِيَ إلَيكَ بِما في نَفسي ، وأن اُنقَصَ في رَأيي كَما نُقِصتُ في جِسمي ، أو يَسبِقَني إلَيكَ بَعضُ غَلَباتِ الهَوى وفِتَنِ الدُّنيا ، فَتَكونَ كَالصَّعبِ النَّفورِ . وإنَّما قَلبُ الحَدَثِ كَالأَرضِ الخالِيَةِ ما اُلقِيَ فيها مِن شَيءٍ قَبِلَتهُ . فَبادَرتُكَ بِالأَدَبِ قَبلَ أن يَقسُوَ قَلبُكَ ويَشتَغِلَ لُبُّكَ ؛ لِتَستَقبِلَ بِجِدِّ رَأيِكَ مِنَ الأَمرِ ما قَد كَفاكَ أهلُ التَّجارِبِ بُغيَتَهُ وتَجرِبَتَهُ ، فَتَكونُ قد كُفيتَ مَؤونَةَ الطَّلَبِ ، وعوفيتَ مِن عِلاجِ التَّجرِبَةِ ، فَأَتاكَ مِن ذلِكَ ما قَد كُنّا نَأتيهِ ، وَاستَبانَ لَكَ ما رُبَّما أظلَمَ عَلَينا مِنهُ . أي بُنَيَّ ، إنّي وإن لَم أكُن عُمِّرتُ عُمُرَ مَن كانَ قَبلي ، فَقَد نَظَرتُ في أعمالِهِم ، وفَكَّرتُ في أخبارِهِم ، وسِرتُ في آثارِهِم حَتّى عُدتُ كَأَحَدِهِم ، بَل كَأَنّي بِمَا انتَهى إلَيَّ مِن اُمورِهِم قَد عُمِّرتُ مَعَ أوَّلِهِم إلى آخِرِهِم ، فَعَرَفتُ صَفوَ ذلِكَ مِن كَدَرِهِ ، ونَفعَهُ مِن ضَرَرِهِ ، فَاستَخلَصتُ لَكَ مِن كُلِّ أمرٍ نَخيلَهُ (2) وتَوَخَّيتُ لَكَ جَميلَهُ وصَرَفتُ عَنكَ مَجهولَهُ ، ورَأَيتُ حَيثُ عَناني مِن أمرِكَ ما يَعنِي الوالِدَ الشَّفيقَ ، وأجمَعتُ عَلَيهِ مِن أدَبِكَ أن يَكونَ ذلِكَ وأنتَ مُقبِلُ العُمُرِ ومُقتَبَلُ الدَّهرِ ، ذو نِيَّةٍ سَليمَةٍ ونَفسٍ صافِيَةٍ ، وأن أبتَدِئَكَ بِتَعليمِ كِتابِ اللّهِ وتَأويلِهِ ، وشَرائِعِ الإِسلامِ وأحكامِهِ ، وحَلالِهِ وحَرامِهِ ، لا اُجاوِزُ ذلِكَ بِكَ إلى غَيرِهِ . ثُمَّ أشفَقتُ أن يَلتَبِسَ عَلَيكَ ما اختَلَفَ النّاسُ فيهِ مِن أهوائِهِم مِثلَ الَّذِي التَبَسَ عَلَيهِم ، فَكانَ إحكامُ ذلِكَ عَلى ما كَرِهتُ مِن تَنبيهِكَ لَهُ أحَبَّ إلَيَّ مِن إسلامِكَ إلى أمرٍ لا آمَنُ عَلَيكَ بِهِ الهَلَكَةَ ، ورَجَوتُ أن يُوَفِّقَكَ اللّهُ فيهِ لِرُشدِكَ ، وأن يَهدِيَكَ لِقَصدِكَ ، فَعَهِدتُ إلَيكَ وَصِيَّتي هذِهِ . وَاعلَم يا بُنَيَّ ، أنَّ أحَبَّ ما أنتَ آخِذٌ بِهِ إلَيَّ مِن وَصِيَّتي تَقوَى اللّهِ وَالاِقتِصارُ عَلى ما فَرَضَهُ اللّهُ عَلَيكَ ، وَالأَخذُ بِما مَضى عَلَيهِ الأَوَّلونَ مِن آبائِكَ ، وَالصّالِحونَ مِن أهلِ بَيتِكَ ، فَإِنَّهُم لَم يَدَعوا أن نَظَروا لِأَنفُسِهِم كَما أنتَ ناظِرٌ ، وفَكَّروا كَما أنتَ مُفَكِّرٌ ، ثُمَّ رَدَّهُم آخِرُ ذلِكَ إلى الأَخذِ بِما عَرَفوا وَالإِمساكِ عَمّا لَم يُكَلَّفوا ، فَإِن أبَت نَفسُكَ أن تَقبَلَ ذلِكَ دونَ أن تَعلَمَ كَما عَلِموا فَليَكُن طَلَبُكَ ذلِكَ بِتَفَهُّمٍ وتَعَلُّمٍ ، لا بِتَوَرُّطِ الشُّبُهاتِ وغُلُوِّ الخُصوماتِ (3) . وَابدَأ قَبلَ نَظَرِكَ في ذلِكَ بِالاِستِعانَةِ بِإلهِكَ وَالرَّغبَةِ إلَيهِ في تَوفيقِكَ ، وتَركِ كُلِّ شائِبَةٍ أولَجَتكَ في شُبهَةٍ ، أو أسلَمَتكَ إلى ضَلالَةٍ . فَإِذا أيقَنتَ أن قَد صَفا قَلبُكَ فَخَشَعَ ، وتَمَّ رَأيُكَ فَاجتَمَعَ ، وكانَ هَمُّكَ في ذلِكَ هَمّا واحِدا فَانظُر فيما فَسَّرتُ لَكَ ، وإن أنتَ لَم يَجتَمِع لَكَ ما تُحِبُّ مِن نَفسِكَ ، وفَراغِ نَظَرِكَ وفِكرِكَ ، فَاعلَم أنَّكَ إنَّما تَخبِطُ العَشواءَ (4) ، وتَوَرَّطُ الظَّلماءَ . ولَيسَ طالِبُ الدّينِ مَن خَبَطَ أو خَلَطَ ، وَالإِمساكُ عَن ذلِكَ أمثَلُ . فَتَفَهَّم يا بُنَيَّ وَصِيَّتي ، وَاعلَم أنَّ مالِكَ المَوتِ هُوَ مالِكُ الحَياةِ ، وأنَّ الخالِقَ هُوَ المُميتُ ، وأنَّ المُفنِيَ هُوَ المُعيدُ ، وأنَّ المُبتَلِيَ هُوَ المُعافي ، وأنَّ الدُّنيا لَم تَكُن لِتَستَقِرَّ إلّا عَلى ما جَعَلَهَا اللّهُ عَلَيهِ مِنَ النَّعماءِ ، وَالاِبتلاءِ ، وَالجَزاءِ فِي المَعادِ أو ما شاءَ مِمّا لا نَعلَمُ ، فَإِن أشكَلَ عَلَيكَ شَيءٌ مِن ذلِكَ فَاحمِلهُ عَلى جَهالَتِكَ بِهِ ، فَإِنَّكَ أوَّلُ ما خُلِقتَ خُلِقتَ جاهِلاً ثُمَّ عُلِّمتَ . وما أكثَرَ ما تَجهَلُ مِنَ الأَمرِ ويَتَحَيَّرُ فيهِ رَأيُكَ ، ويَضِلُّ فيهِ بَصَرُكَ ! ثُمَّ تُبصِرُهُ بَعدَ ذلِكَ ، فَاعتَصِم بِالَّذي خَلَقَكَ ورَزَقَكَ وسَوّاكَ ، وَليَكُن لَهُ تَعَبُّدُكَ وإلَيهِ رَغبَتُكَ ومِنهُ شَفَقَتُكَ . وَاعلَم يا بُنَيَّ أنّ أحَدا لَم يُنبِئ عَنِ اللّهِ كَما أنبَأَ عَنهُ الرَّسولُ صلى الله عليه و آله فَارضَ بِهِ رائِدا ، وإلَى النَّجاةِ قائِدا ، فَإِنّي لَم آلُكَ نَصيحَةً . وإنَّكَ لن تَبلُغَ فِي النَّظَرِ لِنَفسِكَ _ وإنِ اجتَهَدتَ _ مَبلَغَ نَظَري لَكَ . وَاعلَم يا بُنَيَّ أنَّهُ لَو كانَ لِرَبِّكَ شَريكٌ لَأَتَتكَ رُسُلُهُ ، ولَرَأَيتَ آثارَ مُلكِهِ وسُلطانِهِ ، ولَعَرَفتَ أفعالَهُ وصِفاتِهِ ، ولكِنَّهُ إلهٌ واحِدٌ كَما وَصَفَ نَفسَهُ ، لا يُضادُّهُ في مُلكِهِ أحَدٌ ، ولا يَزولُ أبَدا ولَم يَزَل . أوَّلٌ قَبلَ الأَشياءِ بِلا أوَّلِيَّةٍ ، وآخِرٌ بعدَ الأَشياءِ بِلا نِهايَةٍ . عَظُمَ عَن أن تَثبُتَ رُبوبِيَّتُهُ بِإِحاطَةِ قَلبٍ أو بَصَرٍ . فَإِذا عَرَفتَ ذلِكَ فَافعَل كَما يَنبَغي لِمِثلِكَ أن يَفعَلَهُ في صِغَرِ خَطَرِهِ ، وقِلَّةِ مَقدِرَتِهِ ، وكَثرَةِ عَجزِهِ ؛ وعَظيمِ حاجَتِهِ إلى رَبِّهِ في طَلَبِ طاعَتِهِ ، وَالرَّهبَةِ مِن عُقوبَتِهِ ، وَالشَّفَقَةِ من سُخطِهِ ؛ فَإِنَّهُ لَم يَأمُركَ إلّا بِحَسَنٍ ، ولَم يَنهَكَ إلّا عَن قَبيحٍ . يا بُنَيَّ ، إنّي قَد أنبَأتُكَ عَنِ الدُّنيا وحالِها وزَوالِها وَانتِقالِها ، وأنبَأتُكَ عَنِ الآخِرَةِ وما اُعِدَّ لِأَهلِها فيها ، وضَربَتُ لَكَ فيهِمَا الأَمثالَ ؛ لِتَعتَبِرَ بِها وتَحذُوَ عَلَيها . إنَّما مَثَلُ مَن خَبَرَ الدُّنيا كَمَثَلِ قَومٍ سَفرٍ نَبا بِهِم مَنزِلٌ جَديبٌ ، فَأَمّوا مَنزِلاً خَصيبا وجَنابا مَريعا ، فَاحتَمَلوا وَعثاءَ الطَّريقِ وفِراقَ الصَّديقِ ، وخُشونَةَ السَّفَرِ ، وجُشوبَةَ المَطعَمِ ؛ لِيَأتوا سَعَةَ دارِهِم ومَنزِلَ قَرارِهِم ، فَلَيسَ يَجِدونَ لِشَيءٍ مِن ذلِكَ ألَما ، ولا يَرَونَ نَفَقَةً مَغرَما ، ولا شَيءَ أحَبُّ إلَيهِم مِمّا قَرَّبَهُم مِن مَنزِلِهِم ، وأدناهُم مِن مَحَلِّهِم . ومَثَلُ مَنِ اغتَرَّ بِها كَمَثَلِ قَومٍ كانوا بِمَنزِلٍ خَصيبٍ فَنَبا بِهِم إلى مَنزِلٍ جَديبٍ ، فَلَيسَ شَيءٌ أكرَهَ إلَيهِم ولا أفظَعَ عِندَهُم مِن مُفارَقَةِ ما كانوا فيه إلى ما يَهجُمونَ عَلَيهِ ويَصيرونَ إلَيهِ . يا بُنَيَّ ، اجعَل نَفسَكَ ميزانا فيما بَينَكَ وبَينَ غَيرِكَ ، فَأَحبِب لِغَيرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفسِكَ ، وَاكرَه لَهُ ما تَكرَهُ لَها ، ولا تَظلِم كَما لا تُحِبُّ أن تُظلَمَ ، وأحسِن كَما تُحِبُّ أن يُحسَنَ إلَيكَ ، وَاستَقبِح مِن نَفسِكَ ما تَستَقبِحُ مِن غَيرِكَ ، وَارضَ مِنَ النّاسِ بِما تَرضاهُ لَهُم مِن نَفسِكَ ، ولا تَقُل ما لا تَعلَمُ وإن قَلَّ ما تَعلَمُ ، ولا تَقُل ما لا تُحِبُّ أن يُقالَ لَكَ . وَاعلَم أنَّ الإِعجابَ ضِدُّ الصَّوابِ ، وآفَةُ الأَلبابِ . فَاسعَ في كَدحِكَ ، ولا تَكُن خازِنا لِغَيرِكَ . وإذا أنتَ هُديتَ لِقَصدِكَ فَكُن أخشَعَ ما تَكونُ لِرَبِّكَ . وَاعلَم أنَّ أمامَكَ طَريقا ذا مَسافَةٍ بَعيدَةٍ ومَشَقَّةٍ شَديدَةٍ ، وأنَّهُ لا غِنى لَكَ فيهِ عَن حُسنِ الاِرتيادِ وقَدرِ (5) بَلاغِكَ مِنَ الزّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهرِ ، فَلا تَحمِلَنَّ عَلى ظَهرِكَ فَوقَ طاقَتِكَ ، فَيَكونَ ثِقلُ ذلِكَ وَبالاً عَلَيكَ . وإذا وَجَدتَ مِن أهلِ الفاقَةِ مَن يَحمِلُ لَكَ زادَكَ إلى يَومِ القِيامَةِ فَيُوافيكَ بِهِ غَدا حَيثُ تَحتاجُ إلَيهِ فَاغتَنِمهُ وحَمِّلهُ إيّاهُ ، وأكثِر مِن تَزويدِهِ وأنتَ قادِرٌ عَلَيهِ ، فَلَعَلَّكَ تَطلُبُهُ فَلا تَجِدُهُ . وَاغتَنِم مَنِ استَقرَضَكَ في حالِ غِناكَ ؛ لِيَجعَلَ قَضاءَهُ لَكَ في يَومِ عُسرَتِكَ . وَاعلَم أنَّ أمامَكَ عَقَبَةً كَؤودا (6) ، المُخِفُّ فيها أحسَنُ حالاً مِنَ المُثقِلِ ، وَالمُبطِئُ عَلَيها أقبَحُ حالاً مِنَ المُسرِعِ ، وأنَّ مَهبِطَكَ بِها لا مَحالَةَ عَلى جَنَّةٍ أو عَلى نارٍ . فَارتَد لِنَفسِكَ قَبلَ نُزُلِكَ ووَطِّي المَنزِلَ قَبلَ حُلولِكَ ، فَلَيس بَعدَ المَوتِ مُستَعتَبٌ ، ولا إلَى الدُّنيا مُنصَرَفٌ . وَاعلَم أنَّ الَّذي بِيَدِهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَالأَرضِ قَد أذِنَ لَكَ فِي الدُّعاءِ وتَكَفَّلَ لَكَ بِالإِجابَةِ ، وأمَرَكَ أن تَسأَلَهُ لِيُعطِيَكَ وتَستَرحِمُهُ لِيَرحَمَكَ ، ولَم يَجعَل بَينَكَ وبَينَهُ مَن يَحجُبُهُ عَنكَ ، ولَم يُلجِئكَ إلى مَن يَشفَعُ لَكَ إلَيهِ ، ولَم يَمنَعكَ إن أسَأتَ مِنَ التَّوبَةِ ، ولَم يُعاجِلكَ بِالنِّقمَةِ ، ولَم يُعَيِّركَ بِالإِنابَةِ ، ولَم يَفضَحكَ حَيثُ الفَضيحَةُ بِكَ أولى ، ولَم يُشَدِّد عَلَيكَ في قَبولِ الإِنابَةِ ، ولَم يُناقِشكَ بِالجَريمَةِ ، ولَم يُؤيِسكَ مِنَ الرَّحمَةِ . بل جَعَلَ نُزوعَكَ عَنِ الذَّنبِ حَسَنَةً ، وَحَسَبَ سَيِّئَتَكَ واحِدَةً ، وَحَسَبَ حَسَنَتَكَ عَشرا ، وفَتَحَ لَكَ بابَ المَتابِ . فَإِذا نادَيتَهُ سَمِعَ نِداءَكَ ، وإذا ناجَيتَهُ عَلِمَ نَجواكَ ، فَأَفضَيتَ إلَيهِ بِحاجَتِكَ ، وأبثَثتَهُ ذاتَ نَفسِكَ ، وشَكَوتَ إلَيهِ هُمومَكَ ، وَاستَكشَفتَهُ كُروبَكَ ، وَاستَعَنتَهُ عَلى اُمورِكَ ، وسَأَلتَهُ مِن خَزائِنِ رَحمَتِهِ ما لا يَقدِرُ عَلى إعطائِهِ غَيرُهُ مِن زِيادَةِ الأَعمارِ وصِحَّةِ الأَبدانِ وسَعَةِ الأَرزاقِ . ثُمَّ جَعَلَ في يَدَيكَ مَفاتيحَ خَزائِنِهِ بِما أذِنَ لَكَ مِن مَسأَلَتِهِ ، فَمَتى شِئتَ استَفتَحتَ بِالدُّعاءِ أبوابَ نِعمَتِهِ ، وَاستَمطَرتَ شَآبيبَ (7) رَحمَتِهِ . فَلا يُقَنِّطَنَّكَ إبطاءُ إجابَتِهِ ، فَإِنَّ العَطِيَّةَ عَلى قَدرِ النِّيَّةِ . ورُبَّما اُخِّرَت عَنكَ الإِجابَةُ لِيَكونَ ذلِكَ أعظَمَ لِأَجرِ السّائِلِ وأجزَلَ لِعَطاءِ الآمِلِ . ورُبَّما سَأَلتَ الشَّيءَ فَلا تُؤتاهُ واُوتيتَ خَيرا مِنهُ عاجِلاً أو آجِلاً ، أو صُرِفَ عَنكَ لِما هُوَ خَيرٌ لَكَ . فَلَرُبَّ أمرٍ قَد طَلَبتَهُ فيهِ هَلاكُ دينِكَ لَو اُوتيتَهُ . فَلتَكُن مَسأَلَتُكَ فيما يَبقى لَكَ جَمالُهُ ويُنفى عَنكَ وَبالُهُ ، فَالمالُ لا يَبقى لَكَ ولا تَبقى لَهُ . وَاعلَم أنَّكَ إنَّما خُلِقتَ لِلآخِرَةِ لا لِلدُّنيا ، ولِلفَناءِ لا لِلبَقاءِ ، ولِلمَوتِ لا لِلحَياةِ ، وأنَّكَ في مَنزِلِ قُلعَةٍ (8) ودارِ بُلغَةٍ (9) وطَريقٍ إلَى الآخِرَةِ ، وأنَّكَ طَريدُ المَوتِ الَّذي لا يَنجو مِنهُ هارِبُهُ ، ولابُدَّ أنَّهُ مُدرِكُهُ ، فَكُن مِنهُ عَلى حَذَرٍ أن يُدرِكَكَ وأنتَ عَلى حالٍ سَيِّئَةٍ ، قَد كُنتَ تُحَدِّثُ نَفسَكَ مِنها بِالتَّوبَةِ فَيَحولَ بَينَكَ وبَينَ ذلِكَ ، فَإِذا أنتَ قَد أهلَكتَ نَفسَكَ . يا بُنَيَّ ، أكثِر مِن ذِكرِ المَوتِ ، وذِكرِ ما تَهجُمُ عَلَيهِ ، وتُفضي بَعدَ المَوتِ إلَيهِ ، حَتّى يَأتِيَكَ وقَد أخَذتَ مِنهُ حِذرَكَ ، وشَدَدتُ لَهُ أزرَكَ ، ولا يَأتِيَكَ بَغتَةً فَيَبهَرَكَ . وإيّاكَ أن تَغتَرَّ بِما تَرى مِن إخلادِ أهلِ الدُّنيا إلَيها ، وتَكالُبِهِم عَلَيها ، فَقَد نَبَّأَكَ اللّهُ عَنها ، ونَعَت لَكَ نَفسَها ، وتَكَشَّفَت لَكَ عَن مَساويها ، فَإِنَّما أهلُها كِلابٌ عاوِيَةٌ ، وسِباعٌ ضارِيَةٌ ، يَهِرُّ بَعضُها بَعضا ، ويَأكُلُ عَزيزُها ذَليلَها ، ويَقهَرُ كَبيرُها صَغيرَها . نَعَمٌ مُعَقَّلَةٌ ، واُخرى مُهمَلَةٌ ، قَد أضَلَّت عُقولَها ورَكِبَت مَجهولَها . سُروحُ عاهَةٍ بِوادٍ وَعثٍ (10) ، لَيسَ لَها راعٍ يُقيمُها ، ولا يُسيمُها . سَلَكَت بِهِمُ الدُّنيا طَريقَ العَمى ، وأخَذَت بِأَبصارِهِم عَن مَنارِ الهُدى ، فَتاهوا في حَيرَتِها ، وغَرِقوا في نِعمَتِها ، وَاتَّخَذوها رَبّا ، فَلَعِبَت بِهِم ولَعِبوا بِها ونَسوا ماوَراءَها . رُوَيدا يُسفِرُ الظَّلامُ ، كَأَن قَد وَرَدَتِ الأَظعانُ ، يوشِكُ مَن أسرَعَ أن يَلحَقَ ! وَاعلَم أنَّ مَن كانَت مَطِيَّتُهُ اللَّيلَ وَالنَّهارَ فَإِنَّهُ يُسارُ بِهِ وإن كانَ واقِفا ، ويَقطَعُ المَسافَةَ وإن كانَ مُقيما وادِعا . وَاعلَم يَقينا أنَّكَ لَن تَبلُغَ أمَلَكَ ولَن تَعدُوَ أجَلَكَ ، وأنَّكَ في سَبيلِ مَن كانَ قَبلَكَ . فَخَفِّض فِي الطَّلَبِ ، وأجمِل فِي المُكتَسَبِ فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَد جَرَّ إلى حَرَبٍ ، فَلَيسَ كُلُّ طالِبٍ بِمَرزوقٍ ، ولاكُلُّ مُجمِلٍ بِمَحرومٍ . وأكرِم نَفسَكَ عَن كُلِّ دَنِيَّةٍ وإن ساقَتكَ إلَى الرَّغائِبِ ، فَإِنَّكَ لَن تَعتاضَ بِما تَبذُلُ مِن نَفسِكَ عِوَضا . ولا تَكُن عَبدَ غَيرِكَ وقَد جَعَلَكَ اللّهُ حُرّا . وما خَيرُ خَيرٍ لا يُنالُ إلّا بِشَرٍّ ، ويُسرٍ لا يُنالُ إلّا بِعُسرٍ . وإيّاكَ أن توجِفَ بِكَ مَطايَا الطَّمَعِ ، فَتورِدَكَ مَناهِلَ الهَلَكَةِ . وإنِ استَطَعتَ ألّا يَكونَ بَينَكَ وبَينَ اللّهِ ذُو نِعمَةٍ فَافعَل ، فَإِنَّكَ مُدرِكٌ قَسمَكَ وآخِذٌ سَهمَكَ . وإنَّ اليَسيرَ مِنَ اللّهِ سُبحانَهُ أعظَمُ وأكرَمُ مِنَ الكَثيرِ مِن خَلقِهِ وإن كانَ كُلٌّ مِنهُ . وتَلافيكَ ما فَرَطَ مِن صَمتِكَ أيسَرُ مِن إدراكِكَ ما فاتَ مِن مَنطِقِكَ ، وحِفظُ ما فِي الوِعاءِ بِشَدِّ الوِكاءِ (11) ، وحِفظُ ما في يَدَيكَ أحَبُّ إلَيَّ مِن طَلَبِ ما في يَدِ غَيرِكَ . ومَرارَةُ اليَأسِ خَيرٌ مِنَ الطَّلَبِ إلَى النّاسِ . وَالحِرفَةُ مَعَ العِفَّةِ خَيرٌ مِنَ الغِنى مَعَ الفُجورِ . وَالمَرءُ أحفَظُ لِسِرِّهِ . ورُبَّ ساعٍ فيما يَضُرُّهُ ! مَن أكثَرَ أهجَرَ . ومَن تَفَكَّرَ أبصَرَ . قارِن أهلَ الخَيرِ تَكُن مِنهُم . وبايِن أهلَ الشَّرِّ تَبِن عَنهُم . بِئسَ الطَّعامُ الحَرامُ ! وظُلمُ الضَّعيفِ أفحَشُ الظُّلمِ ! إذا كانَ الرِّفقُ خُرقا كانَ الخُرقُ رِفقا . رُبَّما كانَ الدَّواءُ داءً . ورُبَّما نَصَحَ غَيرُ النّاصِحِ ، وغَشَّ المُستَنصَحُ . وإيّاكَ وَاتِّكالَكَ عَلَى المُنى فَإِنَّها بَضائِعُ المَوتى ، وَالعَقلُ حِفظُ التَّجارِبِ . وخَيرُ ما جَرَّبتَ ما وَعَظَكَ . بادِرِ الفُرصَةَ قَبلَ أن تَكونَ غُصَّةً . لَيسَ كُلُّ طالِبٍ يُصيبُ ، ولا كُلُّ غائِبٍ يَؤوبُ . ومِنَ الفَسادِ إضاعَةُ الزّادِ ومَفسَدَةُ المَعادِ . ولِكُلِّ أمرٍ عاقِبَةٌ . سَوفَ يَأتيكَ ما قُدِّرَ لَكَ . التّاجِرُ مُخاطِرٌ . ورُبَّ يَسيرٍ أنمى مِن كَثيرٍ ! لا خَيرَ في مُعينٍ مَهينٍ ولا في صَديقٍ ظَنينٍ . ساهِلِ الدَّهرَ ما ذَلَّ لَكَ قُعودُهُ . ولا تُخاطِر بِشَيءٍ رَجاءَ أكثَرَ مِنهُ . وإيّاكَ أن تَجمَحَ بِكَ مَطِيَّةُ اللَّجاجِ . اِحمِل نَفسَكَ مِن أخيكَ عِندَ صَرمِهِ (12) عَلَى الصِّلَةِ ، وعِندَ صُدودِهِ عَلَى اللَّطَفِ وَالمُقارَبَةِ ، وعِندَ جُمودِهِ عَلَى البَذلِ ، وعِندَ تَباعُدِهِ عَلَى الدُّنُوِّ ، وعِندَ شِدَّتِهِ عَلَى اللّينِ ، وعِندَ جُرمِهِ عَلَى العُذرِ حَتّى كَأَنَّكَ لَهُ عَبدٌ وكَأَنَّهُ ذُو نِعمَةٍ عَلَيكَ . وإيَّاك أن تَضَعَ ذلِكَ في غَيرِ مَوضِعِهِ ، أو أن تَفعَلَهُ بِغَيرِ أهلِهِ . لا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَديقِكَ صَديقا فَتُعادِيَ صَديقَكَ . وَامحَض أخاكَ النَّصيحَةَ حَسَنَةً كانَت أو قَبيحَةً . وتَجَرَّعِ الغَيظَ (13) فَإِنّي لَم أرَ جُرعَةً أحلى مِنها عاقِبَةً ولا ألَذَّ مَغَبَّةً ! وَلِن لِمَن غالَظَكَ فَإِنَّهُ يوشِكُ أن يَلينَ لَكَ . وخُذ عَلى عَدُوِّكَ بِالفَضلِ فَإِنَّهُ أحلَى الظَّفَرَينِ . وإن أرَدتَ قَطيعَةَ أخيكَ فَاستَبقِ لَهُ مِن نَفسِكَ بَقِيَّةً تَرجِعُ إلَيها إن بَدا لَهُ ذلِكَ يَوما ما . ومَن ظَنَّ بِكَ خَيرا فَصَدِّق ظَنَّهُ . ولا تُضِيعَنَّ حَقَّ أخيكَ اتِّكالاً عَلى ما بَينَكَ وبَينَهُ ، فَإِنَّهُ لَيسَ لَكَ بِأخٍ مَن أضَعتَ حَقَّهُ . ولا يَكُن أهلُكَ أشقَى الخَلقِ بِكَ . ولا تَرغَبَنَّ فيمَن زَهِدَ فيكَ . ولا يَكونَنَّ أخوكَ أقوى عَلى قَطيعَتِكَ مِنكَ عَلى صِلَتِهِ . ولا تَكونَنَّ عَلَى الإِساءَةِ أقوى مِنكَ عَلَى الإِحسانِ . ولا يَكبُرَنَّ عَلَيكَ ظُلمُ مَن ظَلَمَكَ فَإِنَّهُ يَسعى في مَضَرَّتِهِ ونَفعِكَ . ولَيسَ جَزاءُ مَن سَرَّكَ أن تَسوءَهُ . وَاعلَم يا بُنَيَّ ، أنَّ الرِّزقَ رِزقانِ : رِزقٌ تَطلُبُهُ ، ورِزقٌ يَطلُبُكَ فَإِن أنتَ لَم تَأتِهِ أتاكَ . ما أقبَحَ الخُضوعَ عِندَ الحاجَةِ وَالجَفاءَ عِندَ الغِنى ! إنّ لَكَ مِن دُنياكَ ما أصلَحتَ بِهِ مَثواكَ . وإن جَزِعتَ عَلى ما تَفَلَّتَ مِن يَدَيكَ فَاجزَع عَلى كُلِّ ما لَم يَصِل إلَيكَ . اِستَدِلَّ عَلى ما لَم يَكُن بِما قَد كانَ ، فَإِنَّ الاُمورَ أشباهٌ . ولا تَكونَنَّ مِمَّن لا تَنفَعُهُ العِظَةُ إلّا إذا بالَغتَ في إيلامِهِ ، فَإِنَّ العاقِلَ يَتَّعِظُ بِالآدابِ وَالبَهائِمَ لا تَتَّعِظُ إلّا بِالضَّربِ . اِطرَح عَنكَ وارِداتِ الهُمومِ بِعَزائِمِ الصَّبرِ وحُسنِ اليَقينِ . مَن تَرَكَ القَصدَ جارَ . وَالصّاحِبُ مَناسِبٌ . وَالصَّديقُ مَن صَدَقَ غَيبُهُ . وَالهَوى شَريكُ العَناءِ . رُبَّ قَريبٍ أبعَدُ مِن بَعيدٍ ، ورُبَّ بَعيدٍ أقرَبُ مِن قَريبٍ . وَالغَريبُ مَن لَم يَكُن لَهُ حَبيبٌ . مَن تَعَدَّى الحَقَّ ضاقَ مَذهَبُهُ . ومَنِ اقتَصَرَ عَلى قَدرِهِ كانَ أبقى لَهُ . وأوثَقُ سَبَبٍ أخَذتَ بِهِ سَبَبٌ بَينَكَ وبَينَ اللّهِ ! ومَن لَم يُبالِكَ فَهُو عَدُوُّكَ . قَد يَكونُ اليَأسُ إدراكا إذا كانَ الطَّمَعُ هَلاكا . لَيسَ كُلُّ عَورَةٍ تَظهَرُ ولا كُلُّ فُرصَةٍ تُصابُ . ورُبَّما أخطَأَ البَصيرُ قَصدَهُ وأصابَ الأَعمى رُشدَهُ . أخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّكَ إذا شِئتَ تَعَجَّلتَهُ . وقَطيعَةُ الجاهِلِ تَعدِلُ صِلَةَ العاقِلِ . مَن أمِنَ الزّمانَ خانَهُ ، ومَن أعظَمَهُ أهانَهُ . لَيسَ كُلُّ مَن رَمى أصابَ . إذا تَغَيَّرَ السُّلطانُ تَغَيَّرَ الزَّمانُ . سَل عَنِ الرَّفيقِ قَبلَ الطَّريقِ ، وعَنِ الجارِ قَبلَ الدّارِ . إيّاكَ أن تَذكُرَ فِي الكَلامِ ما يَكونُ مُضحِكا وإن حَكَيتَ ذلِكَ عَن غَيرِكَ . وإيّاكَ ومُشاوَرَةَ النِّساءِ فَإِنَّ رَأيَهُنَّ إلى أفنٍ (14) وعَزمَهُنَّ إلى وَهنٍ . وَاكفُف عَلَيهِنَّ مِن أبصارِهِنَّ بِحِجابِكَ إيّاهُنَّ فَإِنَّ شِدَّةَ الحِجابِ أبقى عَلَيهِنَّ ، ولَيسَ خُروجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِن إدخالِكَ مَن لا يُوثَقُ بِهِ عَلَيهِنَّ ، وإنِ استَطَعتَ أن لا يَعرِفنَ غَيرَكَ فَافعَل . ولا تُمَلِّكِ المَرأَةَ مِن أمرِها ما جاوَزَ نَفسَها فَإِنَّ المَرأَةَ رَيحانَةٌ ولَيسَت بِقَهرَمانَةٍ ولا تَعْدُ بِكَرامَتِها نَفسَها ، ولا تُطمِعها في أن تَشفَعَ بِغَيرِها . وإيّاكَ وَالتَّغايُرَ في غيرِ مَوضِعِ غَيرَةٍ فَإِنَّ ذلِكَ يَدعُو الصَّحيحَةَ إلَى السَّقَمِ وَالبَريئَةَ إلَى الرِّيَبِ . وَاجعَل لِكُلِّ إنسانٍ مِن خَدَمِكَ عَمَلاً تَأخُذُهُ بِهِ فَإِنَّهُ أحرى أن لا يَتَواكَلوا في خِدمَتِكَ . وأكرِم عَشيرَتَكَ فَإِنَّهُم جَناحُكَ الَّذي بِهِ تَطيرُ ، وأصلُكَ الَّذي إلَيهِ تَصيرُ ، ويَدُكَ الَّتي بِها تَصولُ . أستَودِعُ اللّهَ دينَكَ ودُنياكَ ، وَأسأَلُهُ خَيرَ القَضاءِ لَكَ فَي العاجِلَةِ وَالآجِلَةِ وَالدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وَالسَّلامُ . (15)

.


1- .وَزَعه يَزَعُه وَزْعا : إذا كَفَّهُ ومَنَعَهُ (النهاية : ج 5 ص 180 «وزع») .
2- .نخَلَ الشيء يَنخُله نخْلاً : صَفَّاه واختارَه (لسان العرب : ج 11 ص 651 «نخل») .
3- .في نهج البلاغة وتحف العقول : «يُحلَقِ الخصومات» ، وفي بحار الأنوار : ج 1 ص 223 ح 12 و ج 77 ص 202 و ص 219 ووسائل الشيعة : ج 27 ص 170 ح 54 : «علوّ الخصومات» .
4- .عَشَا عن الشيء : ضعفَ بصرُه عنه . وخبَطَه خبطَ عشواء : لم يتعمّده (لسان العرب : ج 15 ص 57 «عشا») .
5- .في المصدر : «قدّر» بدل «وقدر» ، والصواب ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
6- .العَقَبة الكَؤود : أي الشاقّة (النهاية : ج 4 ص 137 «كاد») .
7- .شآبيب : جمع شُؤبُوبٍ ، وهو الدُّفْعةُ من المطَر وغيره (النهاية : ج 2 ص 436 «شأب») .
8- .قُلعة : أي تَحَوُّل وارتحال (النهاية : ج 4 ص 102 «قلع») .
9- .بُلْغةٌ : كِفايةٌ (لسان العرب : ج 8 ص 419 «بلغ») .
10- .الوَعْث : وهو الرَّمْلُ ، والمشيُ فيه يَشْتدّ على صاحبه ويَشُقُّ (النهاية : ج 5 ص 206 «وعث») .
11- .الوِكاء : الخيْطُ الذي تُشَدُّ به الصُّرَّة والكيسُ وغيرهما (النهاية : ج 5 ص 222 «وكا») .
12- .الصَّرمُ : القطع البائن ، والهِجْرانُ (لسان العرب : ج 12 ص 334 «صرم») .
13- .الغَيْظ : الغَضَبُ ، وقيل : هو أشدُّ من الغضب (لسان العرب : ج 7 ص 450 «غيظ») .
14- .الأَفْنُ : النقص . ورجل أفين ومأفون ، أي ناقص العقل (النهاية : ج 1 ص 57 «أفن») .
15- .كشف المحجّة : ص 220 عن عمر بن أبي المقدام ، نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 68 نحوه .

ص: 221

13 / 2 نامه امام به فرزندش حسن در حاضرين

13 / 2نامه امام به فرزندش حسن در حاضرين (1)امام باقر عليه السلام :آن گاه ك_ه امير م_ؤمن_ان عليه السلام از ص_فّين باز مى گشت ، به فرزندش حسن عليه السلام نوشت : «به نام خداوند بخشنده مهربان . از پدرى كه در آستانه فناست ، و چيرگى زمان را پذيراست ، زندگى را پشت سر نهاده ، به گردش روزگار گردن داده ، نكوهنده اين جهان است ، جاى گيرنده در سراهاى مردگان و فردا ، كوچنده از آن ؛ به فرزندى آرزومندِ آنچه به دست نايد ، رونده راهِ كسى كه به جهان نيستى درآمده ، آماج بيمارى ها ، گروگان روزگار ، در تيررسِ بلاها و خود ، دنيا را گوش به فرمان ؛ سوداگر[ دنياى پُر] فريب است ، وامدارِ مرگ ها ، اسيرِ مرگ ، هم سوگند اندوه ها ، هم نشين غم ها ، آماج آفت ها ، زمين خورده شهوت ها ، و جانشين مردگان! امّا بعد ؛ همانا من از پشت كردنِ دنيا به خود و سركشى روزگار بر خويش و روى آوردن آخرت به سوى خويشتن ، چيزى را دريافتم كه مرا از يادِ غير خودم و از توجّه به آنچه پشت سر گذاشته ام ، بازمى دارد [ تا سراسر به آخرت ، توجّه ورزم] . چون به خويشتن فكر كردم و از غيرِ خود ، رويگردان شدم ، پس انديشه ام مرا منعطف ساخت و از خواهش هاى نَفْس باز داشت و حقيقتِ كارم را براى من آشكار ساخت و مرا به چنان كوششى برانگيخت كه در آن ، بازيچه راه ندارد و به راستى اى رهنمونم گشت كه به دروغ ، آميخته نيست . تو را پاره اى از خويش ، بلكه همه وجود خود يافتم ، تا آن جا كه گويى هر چه تو را رسد ، مرا رسيده و اگر مرگ تو را در آيد ، مرا درآمده است . پس آنچه از كار خودم كه برايم مهم افتد ، همان چيز از كار تو نيز برايم مهم آيد ، و [ لذا اين وصيّت را ]برايت نوشتم تا تو را پشتوانه اى باشد ، خواه من برايت بمانم و خواه درگذرم . پسر عزيزم! تو را سفارش مى كنم به تقواى الهى و پيوسته از او فرمان بردن و آباد ساختن دلت با يادش و چنگ زدن به ريسمانش . و كدام رشته استوارتر از رشته ارتباط تو با خداست ، اگر به آن درآويزى؟ دلت را به موعظه زنده بدار ، و به پرهيز [ از دنيا ]بميران ، به يقينْ نيرو بخش ، به حكمتْ نورانى گردان ، با ياد مرگْ رام نما ، از او اعتراف بگير كه فانى است ، به سختى هاى دنيا بينايش گردان ، از هجوم روزگار و ديگرسانى هاى آشكار شب ها و روزها هشدارش ده ؛ و اخبار گذشتگان را بر آن عَرضه دار ، يادش آور كه پيشينيانِ تو را چه رسيد ؛ در سرزمين ها و آثار ايشان سير كن و بنگر چه كردند و از كجا كوچيدند و در كجا فرود آمدند و منزل گزيدند . آن گاه ، به درستى در مى يابى كه ايشان از دوستان جدا شده ، به ديار غربت رخت بركشيده اند ؛ و گويا پس از اندك زمانى ، تو نيز همانند يكى از ايشانى . پس جايگاه آخرت خويش را آباد كن و آخرتت را به دنيايت مفروش و سخن گفتن درباره آنچه را نمى شناسى و نيز گفتگو درباره آنچه را بر عهده ات نيست ، رها كن . در جاده اى كه مى ترسى گم راهه باشد ، گام مگذار ، كه خوددارى به هنگام سرگردانىِ گم راهى ، بهتر از درافتادن در ورطه هاى هولناك است . به نيكوكارى امر كن تا خود ، از نيكوكاران گردى ؛ با دست و زبانت ، از زشتى ها نهى كن وتلاشمندانه ، از هر كه زشتكار است ، دورى نما ؛ در راه خدا چنان كه شايسته اوست ، جهاد كن و مبادا كه در اين راه ، سرزنشِ سرزنشگرى بازدارنده تو باشد . براى حق، هر جا كه باشد،در ژرفاى گرداب [سختى]ها برو ، دين را نيكو بياموز و خود را به تحمّلِ آنچه خوش نمى دارى عادت دِه ، كه نيكو خُلقى است تحمّل ورزى! در همه كارها ، خودت را در پناه معبودت آور ، كه [ اگر چنين كنى ]آن را به پناهگاهى استوار و در پناهِ نگاهبانى عزّتمند درآورده اى . در نيازخواهى از پروردگارت ، اخلاص پيشه كن ، كه عطا كردن و محروم داشتن به دست اوست . از خداوند بسيار طلب خير كن . وصيّتم را نيكو دَرياب و از آن روى مگردان كه بهترين سخن آن است كه سود دهد . و بدان كه در دانش بى سود ، خيرى نيست و دانشى كه سزاوار يادگيرى نيست ، سودى ندارد . پسر عزيزم! آن گاه كه ديدم سالخورده گشته ام و سستى ام روى به افزونى نهاده ، به [ نوشتن ]وصيّت خود براى تو پرداختم و در آن ، ويژگى هايى را برشمردم ، پيش از آن كه مرگ بر من شتاب آورَد و نتوانم آنچه را در دل دارم ، با تو بگويم ؛ يا در انديشه ام كاستى پيش آيد ، چنان كه در جسمم پيش آمده ؛ يا خواهش هاى نَفْس و آشوب هاى دنيا پيش از من به تو روى آورَند و همانند اُشتُرى رَمنده شوى . و جز اين نيست كه دل جوانِ نوخاسته ، همچون زمينى ناكاشته است كه هر بذرى در آن افكَنند ، مى پذيرد . از اين رو ، پيش از آن كه دلت سخت گردد و مغزت [از چيزهاى ديگر] پُر شود ، به تربيت تو پرداختم تا با انديشه اى استوار ، به كار روى آورى و از آنچه صاحبان تجربه در پى آن بودند و آزمودند ، بهره برگيرى و رنج جستجو از تو برداشته شود و نيازت به تجربه و آزمون نيفتد . پس به تو آن رسد كه ما به تجربه بدان رسيديم و براى تو روشن شود آنچه گاهى بر ما تاريك مى نمود . پسر محبوبم! اگرچه من به اندازه همه پيشينيان نزيسته ام ؛ امّا در كارهاى ايشان نگريسته ام و در سرگذشت هايشان انديشيده ام و در آثارشان سير كرده ام تا آن جا كه همچون يكى از آنان گرديده ام ، بلكه با آگاهى اى كه از كارشان به دست آورده ام ، گويى چنان است كه با پيشينيان و پسينيانشان به سر برده ام . پس [ از آنچه ديدم ]روشن را از تار ، و سودمند را از زيانبار باز شناختم و براى تو ، از هر چيز ، غربال شده اش را برگزيدم و زيبايش را خواستم و آن را كه شناخته نبود ، از تو دور داشتم . و چون همانند پدرى مهربان نگران كار تو بودم و بر ادب آموختنَت همّت گماشتم ، چنان ديدم كه اين [ادب آموختن] ، در عنفوان جوانى و در بهار زندگانى ات كه نيّتى پاك دارى و ضميرى با صفا ، به كار رود . و [ بر آن شدم كه] در آغاز راه ، كتاب خدا و تأويل آن را به تو بياموزم و با شرايع و احكام اسلام و حلال و حرام آن آشنايت سازم و از اين امور ، به ديگر چيزها نپردازم . آن گاه بيمناك شدم كه افكار و خواسته هايى كه مردم در آن اختلاف دارند و كار بر آنان مشتبه شده ، بر تو نيز روى آورد و به اشتباهت اندازد . با آن كه دوست نمى داشتم تو را از اين چيزها آگاه كنم ؛ امّا ديدم استحكام آگاهى ات بدين امور ، بهتر از آن است كه تو را تسليم امورى سازم كه در آن ، از هلاكت ايمن نيستى ؛ و اميد بستم كه خداوندْ تو را در آن ، توفيق رستگارى بخشد و به راه راستت هدايت فرمايد . پس اين وصيّت خويش را نزد تو مى سپارم [ و پاسداشت آن را از تو خواستارم] . و بدان _ پسر محبوبم _ آنچه بيشتر دوست دارم از وصيّت من به كارگيرى ، پرهيزگارى است و بسنده كردن بر آنچه خداوند بر تو واجب فرموده ، و پيش گرفتنِ شيوه اى كه پدران پيشين و شايستگانِ خاندانت در پيش گرفتند ؛ زيرا آنان از نگريستن در كار خويش ، فروگذار نكردند ، همان گونه كه تو [ در كار خود ]مى نگرى ، و مى انديشيدند ، همان سان كه تو مى انديشى و سرانجامِ كار ، آنان را بدان جا رسانْد كه آنچه را نيك شناختند ، به كار بستند و از آنچه به آن مكلّف نبودند ، دست نگه داشتند . و اگر نَفْس تو ، از پذيرش اين شيوه بدون دستيابى به شناخت ايشان سر باز مى زند ، پس بايد هر چه طلب مى كنى از روى فهم و دانش باشد ، نه به ورطه شبهه ها در افتادن و جدال ها را به اوج رساندن . و پيش از پيمودن اين راه ، از خداى خويش يارى بخواه و از او توفيق خويش و دور ماندن از هر شائبه اى را كه به شبهه ات در افكَنَد يا به گم راهى ات تسليم كند ، آرزو كن . پس آن گاه كه يقين ورزيدى ، قلبت صفا يافت و فروتن شد ، و انديشه ات فراهم شد و به كمال رسيد و از پراكندگى دور گشت ، و اراده ات در آن بر يك كار منحصر شد ، در آنچه برايت به روشنى بيان كرده ام ، بينديش ؛ و اگر آنچه از صميم دل دوست مى دارى ، تو را دست نداد و آسودگى فكر و انديشه برايت فراهم نيامد ، بدان! راهى را كه به خوبى نمى بينى ، مى سپارى و در تاريك راههها پاى مى گذارى . و جستجوگرِ دين ، آن نيست كه اشتباه كند يا [ حق و باطل را] به هم درآميزد ، كه [ اگر چنين شود ، ]بهترين كار اين است كه از راه باز ايستد . پس اى پسر محبوبم! وصيّتم را نيك درياب و بدان كه در اختيار دارنده مرگ ، همان كس است كه زندگى در دست اوست؛ و آن كه مى آفريند ، همان است كه مى ميراند؛ و آن كه نابود مى كند ، هموست كه باز مى گردانَد ؛ و آن كه مبتلا مى سازد ، همان است كه عافيت مى دهد ؛ و همانا دنيا بر پاى ماندنى نيست ، مگر بر آنچه خداوند آن را بنا نهاده ، از نعمت ها و گرفتارى ها و پاداش روز قيامت و هر يا چه كه او خواست و بر ما ناپيداست . پس اگر [ پذيرش ] برخى از اين امور بر تو دشوار شد ، آن را به حساب نادانى خود بگذار ؛ كه تو در آغازْ نادان آفريده شدى و سپس آموخته شدى . و چه بسيارند چيزهايى كه تو نمى دانى و انديشه ات در آن ، حيران و بصيرتت در آن ، گمگشته است ، و از اين ستم كه خداوندْ تو را پس ، به آن بصيرت خواهى يافت . پس چنگ در [ رشته بندگىِ ]كسى زن كه تو را آفريده و روزى ات داده و تو را پيكرى متناسب بخشيده . پس بايد پرستش تو تنها از آنِ او باشد و گرايشت به او و بيمناكى ات از او . و بدان _ پسر محبوبم _ كه هيچ كس چون پيامبر خدا ، از خداوند خبر نداده است . پس خرسند باش كه او را پيشواى خود گيرى و براى رستگارى ، راهنمايى اش را بپذيرى . من در اندرز دادن به تو فروگذار نكردم ، و تو هر چند بكوشى و درباره خود بينديشى ، به پايه انديشه اى كه من در حقّ تو دارم ، نخواهى رسيد . و بدان _ پسر محبوبم _ كه اگر پروردگارت را شريكى بود ، پيامبران او (آن شريك) نيز نزد تو مى آمدند و نشانه هاى فرمانروايى وقدرتش را مى ديدى و افعال و صفاتش را مى شناختى . امّا پروردگار تو ، همان گونه كه خود وصف فرموده ، خدايى است يكتا كه كسى در فرمان روايى اش با او نستيزد و جاودانه است و هميشه بوده است . پيش از هر چيز بوده و او را آغازى نيست ؛ و پس از هر چيز خواهد بود و او را پايانى نيست . فراتر از آن است كه پروردگارى اش با احاطه دل يا چشم ، ثابت گردد . پس اكنون كه اين را دانستى ، چنان رفتار كن كه از موجودى چون تو شايسته است ، با وجود خُردىِ قدرش و اندكىِ توانش و فراوانىِ ناتوانى اش و بسيارىِ نيازش به پروردگارش ، در فرمانبرى از او و بيمناكى از عذاب و خشمش . او تو را جز به نيكى فرمان ندهد و جز از زشتى باز ندارد . پسر محبوبم! تو را از دنيا و حال آن و نابودى و دست به دست گشتن هايش آگاه كردم ، و از آخرت و آنچه براى اهلش در آن فراهم گشته است ، خبرت دادم ، براى تو از هر دو مَثَل هايى آوردم تا از آنها پند پذيرى و پيروى كنى . مَثَلِ كسانى كه دنيا را آزموده اند ، مَثَلِ آن گروهى از مسافران است كه در جايگاهى قحطى زده اقامت دارند و مى خواهند به سرزمينى سبز و خُرّم و پُر آب و گياه ، كوچ كنند . پس سختىِ راه و جدايىِ دوستان و رنج سفر و ناگوارىِ غذا را تحمّل مى كنند تا به آن سراىِ گشاده كه قرارگاه آنهاست ، برسند . پس از هيچ يك از اينها رنجى احساس نمى كنند و آن هزينه ها را كه كرده اند ، زيان نمى شمرَند و برايشان هيچ چيز خوش تر از آن نيست كه به آن سكونتگاه ، نزديكشان سازد و فاصله شان را با آن جايگاه ، كم كند . و مَثَلِ آنان كه فريفته دنيا شده اند ، مَثَلِ آن گروهى است كه در جايگاهى خرّم و آباد بوده اند و از آن جا به محلّى خشك و بى آب و گياه رخت بر بسته اند . پس براى آنان ، چيزى ناخوشايندتر و سخت تر از جدايى از جايى كه در آن بوده اند و رسيدن به جايى كه بدان كوچيده اند و رخت بر بسته اند ، نيست . پسر محبوبم! در آنچه ميان تو و ديگران مى گذرد ، خود را ترازويى پندار ؛ و براى ديگرى همان را بخواه كه براى خويش مى خواهى و آن را كه براى خود نمى خواهى ، براى ديگرى نيز مخواه ؛ و ستم مَوَرز ، آن سان كه نمى خواهى بر تو ستم شود ؛ و نيكى كن ، همان گونه كه مى خواهى به تو نيكى شود ؛ و هر چه را از ديگرى زشت مى شمارى ، از خويش نيز زشت شمار ؛ و چيزى را براى مردم بپسند كه براى خود مى پسندى ؛ و آنچه نمى دانى ، مگوى ، هر چند آنچه مى دانى ، اندك باشد و آنچه نمى پسندى به تو گويند ، تو هم مگو . و بدان كه خودپسندى ، خلافِ راه راست و آفت خِرَدهاست . پس براى معاش خود سخت بكوش ؛ ولى دارايى ات را براى ديگران ذخيره مكن (صرفا براى وارثانت مگذار و در راه خير خرج كن تا خود نيز بهره بَرى ) . آن گاه كه به راه راست هدايت شدى ، در برابر پروردگارت بيشتر فروتن باش . و بدان كه پيشاپيشِ تو راهى است دراز و رنجى جان گداز و در اين راه ، از كوشش نيكو و برگرفتن توشه به قدرى كه تو را برسانَد ، در عين آن كه پشتت سبُك مانَد ، بى نياز نيستى . پس بيش از توان خود ، بار بر پشتت مگذار كه سنگينىِ آن ، بر تو گران آيد . هرگاه مستمندى را يافتى كه توشه ات را تا روز قيامت ببَرَد و در آن روز كه بدان نياز دارى ، همه آن را به تو باز پس دهد ، چنين كسى را غنيمت شمار و [ با دستگيرى از آن مستمند] بار خود را بر او نِهْ و اكنون كه توان دارى ، بيشتر به وى [ كمك كن و ]توشه رسان ، كه ممكن است [فردا ، موقعيت كارى چون ]آن را بجويى ، امّا نيابى . و غنيمت بشمار كسى را كه در حال توانگرى ات ، از تو وام بخواهد تا در روز سختى ات [ كه از هول قيامت در هراسى ،] آن را به تو اَدا كند . و بدان كه پيش روى توگردنه اى است بس دشوار كه هر كس بارش سبُك تر باشد ، در گذر از آن ، نيكو حال تر از كسى است كه بارى گران بر دوش دارد و آن كه آهسته مى رود ، از آن كه شتاب مى ورزد ، بدْ حال تر است . و بدان كه ناگزير ، جاىِ فرودآمدنت از آن گردنه ، يا بهشت است يا آتشِ [ جهنّم] . پس پيش از فرود آمدنت ، براى خود ، [جايگاه دلخواهت را] بجوى و منزلت را پيش از درآمدنت،مهيّا ساز، كه پس از مرگ،نه وسيله اى براى خشنود گرداندنِ [خدا] هست و نه راه بازگشتى به دنيا. و بدان آن كس كه گنجينه هاى آسمان ها و زمين در دست اوست ، به تو رخصت داده كه دعا كنى و اجابتِ دعايت را ضمانت فرموده و فرمانت داده كه از او بخواهى تا ببخشدت و مهرش را طلب كنى تا دهدت ؛ و ميان تو و خويش ، هيچ كس را فاصله ننهاده و تو را ناچار نكرده كه نزدش شفيع بَرى ؛ و اگر بد كردى ، از توبه بازت نداشته و در عذاب كردنت شتاب نفرموده و براى بازگشتنت ، تو را سرزنش نكرده؛و آن گاه كه سزاوارِ رسوايى بوده اى،رسوايت نفرموده و در قبول توبه ات سختگيرى نكرده ؛ و به سبب گناهت ، تو را به تنگنا[ى حساب كشىِ سخت] در نينداخته و از مهرورزى اش،نااميدت نساخته است؛بلكه روى گردانيدنت از گناه را نيك شمرده و گناهت را يك كيفر داده ، حال آن كه كار نيكت را ده برابر پاداش بخشيده است . او درِ توبه را به رويت گشوده . پس هر گاه بخوانى اش ، صدايت را مى شنود و چون با او نجوا كنى ، نجوايت را درمى يابد . پس خواستِ خود را بدو عرضه مى كنى و راز دلت را نزد او آشكار مى سازى و از اندوه هايت با او شِكوه مى كنى و چاره گرفتارى هايت را از او مى جويى و در كارهايت از او كمك مى خواهى و از گنجينه هاى مِهرش چندان مى طلبى كه جز او كسى نمى تواند آن را به تو عطا كند: افزايش عمرها،سلامت بدن ها و گشايش در روزى ها. پس آن گاه ، با رخصت دادنش به نياز خواهى ات از خودش ، كليدهاى گنجينه هايش را در دستان تو نهاد تا هر گاه بخواهى ، با دعا ، درهاى نعمتش را بگشايى و ريزش باران رحمتش را طلب كنى . پس مبادا درنگ او در اجابت دعاى تو ، نااميدت كند ، كه بخشش ، به قدر نيّت است ؛ و چه بسا اجابت دعايت به تأخير بيفتد تا پاداشِ نيازخواهنده ، بيشتر و عطاى آرزومند ، افزون تر گردد . چه بسا چيزى را خواسته اى و به تو عطا نشده ؛ امّا بهتر از آن را در اين دنيا يا آن جهان به تو دهند يا صلاحت در اين بوده كه آن را از تو دريغ كنند . پس چه بسا چيزهايى خواسته اى كه اگر به تو عطا شود ، تباهى دينت در آن است . از اين رو ، بايد همواره چيزى بخواهى كه زيبايى اش برايت پايدار و مشقّتش از تو دور باشد ، كه نه مال براى تو مى پايد و نه تو براى آن مى پايى . و بدان كه تو براى آخرت آفريده شده اى ، نه دنيا ؛ براى فنا ، نه بقا ؛ براى مرگ ، نه زندگى ؛ و همانا در سراىِ كوچ هستى و در كاشانه اى به اندازه رفع نياز و در راهى به سوى آخرت. و تو رميده مرگ هستى ؛ مرگى كه گريزنده را از آن ، رهايى نيست و بى ترديد ، او را در خواهد يافت . پس بپرهيز از آن كه مرگ تو را دريابد ، در آن حال كه مشغولِ گناه هستى و با خود مى گويى كه از آن توبه خواهى كرد ؛ امّا مرگ ميان تو و توبه فاصله مى اندازد و بدين سان ، خود را به هلاكت مى افكَنى . پسر محبوبم! مرگ را فراوان ياد كن و [ نيز] آن را كه به سويش مى روى و پس از مرگ،بدان روى مى كنى،تا چون به سراغت آيد،خود را آماده كرده و براى آن كمر بر بسته باشى ؛ مبادا ناگاه ، مرگ تو را دريابد و بر تو غلبه كند! زنهار كه از دلبستگى دنياداران به دنيا و كشاكش ايشان بر سرِ آن ، فريب نخورى ، كه خداوند تو را از آن خبر داده و خودِ دنيا نيز خويشتن را برايت وصف كرده و از زشتى هايش پرده برگرفته است . پس جز اين نيست كه دنياطلبان،همچون سگانى هستند كه زوزه مى كشند و همانند درندگانى اند كه به دنبال شكارند و از روى خشم بر يكديگر بانگ برمى آورند و تواناترشان، ناتوان را مى دَرَد و بزرگ ترشان ، بر خُردتر چيره مى شود؛ سُتورانى هستند برخى مهار گسسته و برخى رها شده كه عقل هاشان را از كف داده اند و به بيراهه رهسپارند و در بيابانى دشوار ، رها شده اند تا گياهِ آفت و زيان را بچرند ؛ شبانى ندارند كه نگاهبانشان باشد يا بچراندشان! دنيا ، ايشان را به كوره راه مى بَرَد و ديدگانشان را از فروغ هدايت بر مى بندد . پس در سرگشتگىِ دنيا آواره اند و در نعمتش غرقه اند و آن را صاحب اختيار خويش شمرده اند . دنيا با ايشان بازى مى كند و آنان با آن سرگرمِ بازى اند و ماوراى آن را فراموش كرده اند . اندكى بپاى تا سياهى كنار رود ؛ گويى كاروانيان به منزل رسيده اند و كسى [چون مسافر آخرت] كه مى شتابد ، نزديك است كه [ به پيشينيان] بپيوندد . و بدان كه هر كس شب و روزْ مَركَبَش باشد ، هر چند به ظاهر ايستاده باشد ، او را مى بَرَند ؛ و هر چند در آرام و استراحت باشد ، مسافت را طى مى كند . و به يقين بدان كه هرگز به آرزويت نخواهى رسيد و از مرگ خويش نمى توانى رَست و به همان راهى مى روى كه پيشينيانت رفتند . پس در به دست آوردنِ [ دنيا ]آرام و در مصرفِ آنچه به دست آورده اى ، ميانه رو باش ، كه چه بسا تلاش كه به نابودىِ سرمايه منجر شود . چنان نيست كه هر كس به طلب برخيزد ، روزى اش دهند و هر كه ميانه روى كند ، از روزى محروم مانَد . نَفْست را از هر پَستى [ دور كن و بدين سان ، آن را ]گرامى دار ، هر چند آن پَستى تو را به نعمت هاى فراوان رسانَد ؛ زيرا هرگز برابرِ آنچه از نَفْس خويش سرمايه مى گذارى ، عوض نخواهى يافت . و بنده ديگرى مباش كه خداوند ، تو را آزاد آفريده است . و چه خيرى است در آن خوبى كه جز با بدى به دست نيايد و آن آسايش كه جز با سختى فراهم نشود؟ و بپرهيز از اين كه مَركَب هاى آزمندى ، تو را به تاخت آورَند و به آبشخورهاى هلاكت اندازند . اگر توانى صاحب نعمتى را ميان خود و خدايت فاصله نيفكَنى ، چنين كن ؛ زيرا تو [ بدون آن واسطه نيز ]قسمت خويش را مى يابى و بهره ات را مى بَرى . همانا اندكِ خداى منزّه ، بزرگ تر و گران مايه تر از فراوانِ خَلقِ اوست ، هر چند همه [ چيزها ]از آنِ او بُوَد . جبرانِ آنچه به سببِ خاموش ماندنت به دست نياورده اى ، آسان تر است از به دست آوردنِ آنچه به سببِ گفتن ، از دست داده اى ؛ زيرا نگهدارىِ آنچه در ظرف است ، به استحكامِ درپوشِ آن بستگى دارد و حفظِ آنچه در دست دارى ، براى من دوست داشتنى تر از طلبِ چيزى است كه در دستِ غير توست . تلخىِ نوميدى بهتر از دستِ طلب بردن پيش مردم است . پيشه ورى با پاكْ دامنى ، بهتر از توانگرى با گناه ورزى است . آدمى بيش از ديگران نگهبانِ رازِ خويش است . چه بسا كسى كه به سوى زيان پيش مى تازد [ و خود نمى دانَد] . آن كه فراوان سخن گويد ، ياوه سَرايد . هر كس بينديشد ، بينايى يابد . با نيكان معاشرت كن تا از ايشان شوى ، و از بدان دورى ورز تا در شمار آنان در نيايى . چه بد خوراكى است ، خوراك حرام! ستم بر ناتوان ، زشت ترين ستم است . جايى كه مُدارا ، درشتى باشد (سود ندهد) ، درشتى مدارا [ و راهِ درمان] است . چه بسا دارو كه خود ، درد بُوَد . چه بسا كسى كه از او انتظار نصيحت نرود ؛ ولى نيكو پند دهد ؛ و چه بسا كسى كه از او نصيحت طلبند و [ با پاسخِ نادرست ،] خيانت ورزد . زنهار از تكيه كردن بر آرزوها ، كه آرزوها سرمايه هاى مردگان اند و [ شرطِ ]عقل ، به ياد سپردنِ تجربه هاست . بهترين تجربه ات آن است كه تو را پند دهد . فرصت را غنيمت شمار ، پيش از آن كه [ فوت آن ، سببِ ]اندوه گردد . هر جوينده اى يابنده نيست و هر چه از دست شود ، دوباره باز نمى گردد . از دست نهادنِ توشه و تباه كردن آخرت ، تبهكارى است . هر كارى را سرانجامى است . آنچه برايت مقدّر است ، به زودى تو را خواهد آمد . بازرگان ، خود را به مخاطره مى افكَنَد . چه بسا كمى كه از زياد ، پُربارتر است . در ياورِ فرومايه و دوست غير قابل اعتماد ، خيرى نيست . مادام كه مَركب نورسِ روزگار ، رامِ توست ، با آن مدارا كن . براى كسب سود بيشتر ، خود را به خطر ميفكَن . زنهار كه مَركَبِ ستيزه جويى ، تو را از جاى بركَنَد ! اگر دوستت از تو پيوند گسست ، خويشتن را بر پيوستن به او وادار ؛ و هر گاه از تو كناره گرفت ، به او لطف و نزديكى ورز ؛ و چون بُخل ورزيد ، به او بخشش كن ؛ و اگر دورى گُزيد ، به او نزديك شو ؛ و آن گاه كه درشتى كرد ، با او نَرمى پيشه ساز ؛ و چون گناهى مرتكب شد ، تو پوزش خواه ، چندان كه گويى بنده اويى و او صاحب نعمت توست . [ امّا ]مبادا كه اين پندها را در غير جاى خويش به كار بندى يا درباره ناشايستگان عمل كنى . دشمنِ دوستت را دوست مگير كه [ اگر چنين كنى ]با دوستت ، دشمنى كرده اى . براى برادرت ، اندرز را خالص گردان ، خواه مطلوبِ او باشد و خواه نامطلوبش . خشم را جرعه جرعه فرو بَر ، كه من شربتى ننوشيده ام كه فرجامش شيرين تر و عاقبتش گواراتر از آن باشد . با كسى كه با تو درشتى ورزد ، نرمى پيشه كن ، كه زود باشد او نيز با تو نرمى كند . به دشمن خود احسان كن ، كه آن ، شيرين ترينِ دو پيروزى است . اگر خواهى از دوستت بگسلى ، جايى براى آشتى بگذار كه اگر روزى او خواست كه بازگردى ، بتوانى بازگردى . اگر كسى درباره تو گمان نيك بُرد ، [ تو نيز با كارهاى نيك خود ]گمان او را تصديق كن . با تكيه بر اعتمادى كه ميان تو و دوستت برقرار است ، حقّ او را تباه مگردان ، كه هر كس حقّش را تباه كنى ، دوست تو نيست . مبادا خانواده و بستگانت بى بهره ترين مردم از تو باشند. هرگز به كسى كه از تو دورى مى جويد ، رغبت مَوَرز.مبادا برادرت در قطع پيوند دوستى،از تو در برقرارى پيوند قوى تر باشد يا در بدى كردن ، از تو در نيكى كردن نيرومندتر باشد.ستمِ آن كه به تو ستم مى كند ، بر تو بزرگ نيايد ؛ زيرا او در زيان خود و سود تو مى كوشد . پاداشِ آن كه تو را شادمان مى سازد ، آن نيست كه به وى بدى كنى . پسر محبوبم! بدان كه روزى دو گونه است : آن كه تو مى جويى اش و آن كه تو را مى جويد و اگر تو نزد او نروى ، او نزد تو مى آيد . چه زشت است فروتنى ، هنگام نيازمندى وجفاپيشگى، به گاه بى نيازى. از دنيا همان قدر بهره [ حقيقى] توست كه با آن ، سراى آخرتت را آباد سازى . اگر بر آنچه از دست داده اى ، بى تابى مى كنى ، پس بر هر چه به دست نياورده اى ، نيز بى تابى كن . از آنچه بوده ، بر آنچه نبوده ، دلالت جوى ، كه كارها به يكديگر همانند هستند . همچو آن كس مباش كه اندرز برايش سودمند نيست ، مگر آن گاه كه بسيار آزارش كنى ؛ زيرا خردمندان با تربيت ، پند مى پذيرند و چارپايان جز با زدن ، اندرز نمى گيرند . غم هاى رسيده را با نيروى صبر و يقينِ نيك ، از خود بران . هر كه راه ميانه را رها كند ، از مسير بيرون مى رود . دوست به منزله خويشاوند است . دوست ، كسى است كه نهانش راست باشد . خواهش نَفْس ، شريكِ رنج است . چه بسا نزديك است كه از دور ، دورتر است ؛ و چه بسا دور كه از نزديك ، نزديك تر. غريب آن است كه او را دوستى نباشد . هر كه از حق تجاوز كند ، به تنگ راهه مى افتد . هر كس به قدر و مرتبه خويش اكتفا كند ، منزلتش پاينده تر است . استوارترين رشته پيوند ، رابطه ميان تو و خداست . آن كه اعتنايى به تو نداشته باشد ، دشمن توست . گاه نوميد ماندن [ از چيزى ]به منزله يافتن [ آن ]است ، آن گاه كه آز ورزيدن [ در آن چيز ، به صلاح انسان نباشد و ]مايه تباهى گردد . هر عيبى آشكار شدنى و هر فرصتى دست يافتنى نيست . چه بسا بينا كه در راه به خطا مى رود ، و چه بسا نابينا كه به مقصد مى رسد . بدى را به تأخير انداز ، كه هر زمان خواهى ، توانى در آن شتاب ورزى . پيوند بريدن از نادان ، برابر است با پيوستن به دانا . هر كه خود را از روزگار در امان شمارد ، روزگار به او خيانت مى كند و هر كه آن را ارج نهد ، روزگار خوارش مى سازد . نه چنين است كه هر كه تير بيفكَنَد ، بر هدف زند . هر گاه زمامدار دگرگون گردد ، زمانه دگرگون مى شود . پيش از [ گزينشِ ]سفر ، هم سفر را بجوى ؛ و پيش از [ گزينشِ ]خانه ، همسايه را بپرس . مبادا سخن خنده آور بر زبان رانى ، هر چند به حكايت از ديگرى باشد . از مشاوره با زنان بپرهيز ، كه ايشان را رأيى سست و عزمى ناتوان است . زنان را روى پوشيده دار تا چشمشان به مردان [ نامحرم] نيفتد ، كه سختگيرى در پوشيدگى [ و حجاب] بيش از هر چيز آنان را نگاهدارى مى كند . بيرون رفتنِ ايشان [ از خانه ]بدتر از آن نيست كه فردى را كه به وى اطمينان ندارى ، به خانه درآورى . اگر توانى كارى كنى كه جز تو را نشناسد ، چنان كن و كارى را فراتر از آنچه كه مربوط به خود اوست ، به وى مسپار ، كه زن چون گلِ بهارى است نه كفيل دخل و خرج ؛ گرامى داشتنش را از اندازه مگذران و او را به طمع ميفكَن ، چندان كه براى ديگرى ميانجى شود . از غيرت ورزيدنِ نا به جا بپرهيز كه سبب مى شود زنِ درستكار به نادرستى ، و پاك دامن به بدگمانى افتد . براى هر يك از امر بَرانِ خويش ، كارى تعيين كن و او را به همان بگمار ، تا هر يك وظيفه اش را به عهده ديگرى نگذارد . خويشانت را گرامى دار ؛ زيرا آنان پَر و بال تواَند كه با آنها پرواز مى كنى و اصلِ تواَند كه به آن باز مى گردى و دست تواَند كه با آن حمله مى بَرى . دين و دنيايت را به خدا مى سپارم و از او بهترين سرنوشت را در حال و آينده و دنيا و آخرت ، برايت مى طلبم . والسّلام!». (2)

.


1- .در نهج البلاغة آمده كه امام عليه السلام اين نامه را در «حاضرين» ، جايى نزديك صفّين و در راه منتهى به كوفه ، نوشته است ؛ امّا در كشف المحجّة ، پس از ذكر طرق روايى اهل سنّت براى اين نامه ، آمده : «امام عليه السلام اين نامه را در قِنِّسرين نوشته است» . از آن جا كه قنّسرين منطقه اى نزديك حلب و نه در راه صفّين به كوفه ، بلكه كاملاً در راهِ معكوس آن است ، به نظر مى رسد اين نقل ، صحيح نيست . ابن ابى الحديد گفته است : «امّا اين سخن وى كه امام عليه السلام نامه را در حاضرين نوشته ؛ آنچه ما از ايّام كهن مى خوانديم ، الحاضِرَين بود ؛ يعنى محلّه حلب و محلّه قنّسرين ، كه عبارت است از حومه و اطراف اين سرزمين ها . آن گاه كه در محضر جمعى از استادان ، آن را بدون حرف تعريفِ ال خوانديم ، كسى آن را به معنايى تفسير نكرد . برخى نيز اين كلمه را حاضِرِين ، نه حاضِرَيْن مى خوانند . گروهى نيز برآن اند كه كلمه مزبور ، خناصرين است ، يا به صيغه تثنيه و يا جمع» (شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 52) .
2- .اين متن در نهج البلاغه و تحف العقول نيز آورده شده ؛ ليكن ترجيح داديم كه آن را از كشف المحجّه نقل كنيم ؛ زيرا هم جامع تر و كامل تر از آن دو است و هم بهتر است كه خواننده با متون ديگر كتب حديثى نيز آشنا گردد ؛ چرا كه در اين دانش نامه ، بسيارى از متون را از نهج البلاغه نقل كرده ايم .

ص: 222

. .

ص: 223

. .

ص: 224

. .

ص: 225

. .

ص: 226

. .

ص: 227

. .

ص: 228

. .

ص: 229

. .

ص: 230

. .

ص: 231

. .

ص: 232

. .

ص: 233

. .

ص: 234

. .

ص: 235

. .

ص: 236

. .

ص: 237

. .

ص: 238

. .

ص: 239

. .

ص: 240

. .

ص: 241

. .

ص: 242

13 / 3بَدءُ تَدَفُّقِ الاِعتِراضِتاريخ الطبري عن جندب الأزدي_ في بَيانِ مَسيرِ الإِمامِ عليه السلام مِن صِفّينَ إلَى الكوفَةِ _: ثُمَّ مَضى عَلِيٌّ غَيرَ بَعيدٍ ، فَلَقِيَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ وَديعَةَ الأَنصارِيُّ ، فَدَنا مِنهُ ، وسَلَّمَ عَلَيهِ وسايَرَهُ . فَقالَ لَهُ : ما سَمِعتَ النّاسَ يَقولونَ في أمرِنا ؟ قالَ: مِنهُم المُعجَبُ بِهِ،ومِنهُمُ الكارِهُ لَهُ، كَما قالَ عَزَّ وجَلَّ: «وَلَا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ * إِلَا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ» (1) . فَقالَ لَهُ : فَما قَولُ ذَوِي الرَّأيِ فيهِ ؟ قالَ : أمّا قَولُهُم فيهِ فَيَقولونَ : إنَّ عَلِيّا كانَ لَهُ جَمعٌ عَظيمٌ فَفَرَّقَهُ ، وكانَ لَهُ حِصنٌ حَصينٌ فَهَدَمَهُ ، فَحَتّى مَتى يَبني ما هَدَمَ ، وحَتّى مَتى يَجمَعُ ما فَرَّقَ ! فَلَو أنَّهُ كانَ مَضى بِمَن أطاعَهُ _ إذ عَصاهُ مَن عَصاهُ _ فَقاتَلَ حَتّى يَظفَرَ أو يَهلِكَ إذا كانَ ذلِكَ الحَزمَ . فَقالَ عَلِيٌّ : أنَا هَدَمتُ أم هُم هَدَموا ! أنا فَرَّقتُ أم هُم فَرَّقوا ! أمّا قَولُهُم : إنَّهُ لَو كانَ مَضى بِمَن أطاعَهُ إذ عَصاهُ مَن عَصاهُ فَقاتَلَ حَتّى يَظفَرَ أو يَهلِكَ ، إذا كانَ ذلِكَ الحَزمَ ؛ فَوَاللّهِ ، ما غَبِيَ عَن رَأيي ذلِكَ ، وإن كُنتُ لَسَخِيّا بِنَفسي عَنِ الدُّنيا ، طَيِّبَ النَّفسِ بِالمَوتِ ، ولَقَد هَمَمتُ بِالإِقدامِ عَلَى القَومِ ، فَنَظَرتُ إلى هذَينِ قَد ابتَدَراني _ يَعنِي الحَسنَ وَالحُسينَ _ ونَظَرتُ إلى هذَينِ قَد استَقدَماني _ يَعني عَبدَ اللّهِ بنَ جَعفَرٍ ومُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ _ فَعَلِمتُ أنَّ هذَينِ إن هَلَكَا انقَطَعَ نَسلُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِن هذِهِ الاُمَّةِ ، فَكَرِهتُ ذلِكَ ، وأشفَقتُ عَلى هذَينِ أن يَهلِكا ، وقَد عَلِمتُ أن لَولا مَكاني لَم يَستَقدِما _ يَعني مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ وعَبدَ اللّهِ بنَ جَعفَرٍ _ وَايمُ اللّهِ ، لَئِن لَقيتُهُم بَعدَ يَومي هذا لَأَلقَيَنَّهُم ولَيسوا مَعي في عَسكَرٍ ولا دارٍ . (2)

.


1- .هود : 118 و 119 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 60 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 390 ؛ وقعة صفّين : ص 529 عن عبد الرحمن بن جندب .

ص: 243

13 / 3 آغاز برانگيخته شدن اعتراض

13 / 3آغاز برانگيخته شدن اعتراضتاريخ الطبرى_ به نقل از جُندَب اَزْدى ، در بيان حركت امام عليه السلام از صِفّين به كوفه _:على عليه السلام ، ديرى راه نسپرده بود كه عبد اللّه بن وديعه انصارى به وى برخورد . پس نزديك شد و او را سلام داد و با وى همراه گشت . سپس على عليه السلام به او گفت : «از مردم درباره ما چه شنيده اى؟» . گفت : برخى ستايشگرند و برخى ناخرسند ؛ همان سان كه خداى عز و جل فرموده : «و ايشان ، همواره در اختلاف اند ، مگر پروردگارت رحم آورَد» . على عليه السلام به وى گفت : «سخن صاحبان انديشه در اين باب چيست؟» . گفت : سخن آنان اين است كه على داراى جماعتى عظيم بود ، امّا آن را پراكنده ساخت ؛ و پناهگاهى استوار داشت ، امّا آن را ويران كرد . پس چه زمان آنچه ويران كرد ، بنا مى كند و آنچه پراكند ، گِرد مى آورَد؟ و اى كاش آن گاه كه گروهى از فرمانش سرپيچيدند ، او با فرمانبرانش به نبرد ادامه مى داد تا يا پيروز مى شد يا از ميان مى رفت و رأى استوار ، همين بود . على عليه السلام گفت : «من ويران كردم يا ايشان ويران كردند؟ من پراكندم يا ايشان پراكندند؟ امّا اين سخنشان كه كاش على ، آن گاه كه گروهى از فرمانش سر پيچيدند ، با فرمانبرانش به نبرد ادامه مى داد تا يا پيروز مى شد يا از ميان مى رفت و رأى استوار همين بود ؛ اين بر خود من پوشيده نبود . و هر چند من در گسستنِ نَفْسم از دنيا گشاده دست و در پذيرش مرگْ شادمان ، و براى پيكار با شاميان مصمّم بودم ، به اين دو تن ، حسن و حسين ، نظر كردم كه از من در نبرد پيشى گرفته اند ، و نيز به اين دو نفر ، عبد اللّه بن جعفر [ طيّار] و محمّد بن على (ابن حنفيّه) كه بر من سبقت گرفته اند؛ و دريافتم كه اگر آن دو تن (حسن و حسين) از ميان روند ، نسل محمّد صلى الله عليه و آله از اين امّت برچيده مى شود و من اين را نمى خواستم ؛ و از مرگ اين دو تن (عبد اللّه و محمّد) نيز بيمناك بودم و به يقين دانستم كه اين دو فقط به دليل موقعيّت من ، بر من پيشى گرفتند و به خدا سوگند ؛ هر آينه اگر آنها را [ اذن نبرد مى دادم ، چنانچه ]پس از آن روز ، ديدارشان مى كردم ، بى شك ديدارى نه در سپاهم و خانه ام [ بلكه در سراى ديگر ]بود .

.

ص: 244

الإرشاد عن الإمام عليّ عليه السلام_ في جَوابِ الخَوارِجِ المُعتَرِضينَ عَلَى التَّحكيمِ قَبلَ دُخولِ الكوفَةِ _: اللّهُمَّ هذا مَقامٌ مَن فَلَجَ (1) فيهِ كانَ أولى بِالفَلجِ يَومَ القِيامَةِ ، ومَن نَطِفَ (2) فيهِ أو غَلَّ فَهُوَ فِي الآخِرَةِ أعمى وأضَلُّ سَبيلاً . نَشَدتُكُم بِاللّهِ ! أ تَعلَمونَ أنَّهُم حينَ رَفَعُوا المَصاحِفَ ، فَقُلتُم : نُجيبُهُم إلى كِتابِ اللّهِ ، قُلتُ لَكُم : إنّي أعلَمُ بِالقَومِ مِنكُم ، إنَّهُم لَيسوا بِأَصحابِ دينٍ ولا قُرآنٍ ، إنّي صَحِبتُهُم وعَرَفتُهُم أطفالاً ورِجالاً ؛ فَكانوا شَرَّ أطفالٍ ، وشَرَّ رِجالٍ ، امضوا عَلى حَقِّكُم وصِدقِكُم ، إنَّما رَفَعَ القَومُ لَكُم هذِهِ المَصاحِفَ خَديعَةً ووَهنا ومَكيدَةً . فَرَدَدتُم عَلَيَّ رَأيي ، وقُلتُم : لا ، بَل نَقبَلُ مِنهُم . فَقُلتُ لَكُم : اُذكُروا قَولي لَكُم ومَعصِيَتَكُم إيّايَ ؟ فَلَمّا أبَيتُم إلَا الكِتابَ ، اشتَرَطتُ عَلَى الحَكَمَينِ أن يُحيِيا ما أحياهُ القُرآنُ ، وأن يُميتا ما أماتَ القُرآنُ ؛ فَإِن حَكَما بِحُكمِ القُرآنِ فَلَيسَ لَنا أن نُخالِفُ حُكمَ مَن حَكَمَ بِما فِي الكِتابِ ، وإن أبَيا فَنَحنُ مِن حُكمِهِما بُرَآءُ . فَقالَ لَهُ بَعضُ الخَوارِجِ : فَخَبِّرنا أ تَراهُ عَدلاً تَحكيمَ الرِّجالِ فِي الدِّماءِ ؟ فَقالَ : إنّا لَم نُحَكِّمِ الرِّجالَ ، إنَّما حَكَّمنَا القُرآنَ ، وهذَا القُرآنُ إنَّما هُوَ خَطٌّ مَسطورٌ بَينَ دَفَّتَينِ لا يَنطِقُ ، وإنَّما يَتَكَلَّمُ بِهِ الرِّجالُ . قالوا لَهُ : فَخَبِّرنا عَنِ الأَجَلِ ؛ لِمَ جَعَلتَهُ فيما بَينَكَ وبَينَهُم . قالَ : لِيَتَعَلَّمَ الجاهِلُ ، ويَتَثَبَّتَ العالِمُ ، ولَعَلَّ اللّهَ أن يُصلِحَ في هذِهِ الهُدنَةِ هذِهِ الاُمَّةَ . اُدخُلوا مِصرَكُم رَحِمَكُمُ اللّهُ . ودَخَلوا مِن عِندِ آخِرِهِم . (3)

.


1- .الفَلْج : الظَّفَر والفَوْز (لسان العرب : ج 2 ص 347 «فلج») .
2- .نَطِف الرجل : اتُّهم بريبة ، والنطف : التلطّخ بالعيب (الصحاح : ج 4 ص 1434) .
3- .الإرشاد: ج1 ص270؛ تاريخ الطبري: ج5 ص65 عن عمارة بن ربيعة ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 394 كلاهما نحوه .

ص: 245

الإرشاد_ امام على عليه السلام در پاسخِ خوارج معترض به داورى ، پيش از ورود به كوفه گفت _: «بار خدايا! اين ، جايگاهى است كه هر كس در آن پيروز گردد ، براى پيروزى در روز قيامت ، سزاوارتر است ؛ و هر كه به عيب آلوده شود يا خيانت ورزد ، در رستخيز ، كور و راه گم كرده تر خواهد بود . شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد (به خاطر داريد) آن گاه كه قرآن ها را برافراشتند و گفتيد [ دعوت ]ايشان به كتاب خدا را اجابت مى كنيم ، به شما گفتم : من بيش از شما ، اينان را مى شناسم ؛ آنان نه ياران دين اند و نه قرآن . من در خُردسالى و بزرگْ سالى با آنان معاشرت داشته ام و ايشان را شناخته ام . آنان ، بدترين كودكان [ بوده اند ]و بدترينِ بزرگان اند . بر حق و راستىِ خويش به پيش رويد . اين قوم ، اين قرآن ها را از سرِ نيرنگ و عجز و فريب ، براى شما برافراشته اند ؛ امّا شما رأى مرا نپذيرفتيد و گفتيد : نه! بلكه دعوتشان را مى پذيريم ؛ و من به شما گفتم : به ياد داشته باشيد كه من چه گفتم و شما از سخن من ، سر باز زديد . آن گاه كه شما جز به [ داورى طبق] قرآن رضايت نداديد ، من بر آن دو داور شرط كردم كه آنچه را قرآنْ زنده فرموده ، زنده سازند و آنچه را قرآن ميرانده ، بميرانند . حال اگر به حكم قرآنْ داورى كرده اند ، ما را نمى رسد كه با داورى آن كس كه طبق قرآن حكم كرده ، مخالفت ورزيم ؛ و اگر از حكم قرآن سر باز زده اند ، ما از داورى ايشان بيزاريم» . يكى از خوارج به وى گفت : به ما بگو آيا داور كردنِ آدميان درباره جان افراد ، عادلانه است؟ على عليه السلام گفت : «ما آدميان را داور نكرديم و جز آن نيست كه قرآن را داور ساختيم . اين قرآن ، همانا ، نگاشته اى است گردآمده در كتابى كه خود سخن نمى گويد ؛ بلكه آدميان با زبان آن سخن مى گويند» . به وى گفتند : پس به ما بگو كه چرا ميان ايشان و خود ، زمانى معيّن كردى؟ گفت : «تا نادان دريابد و دانا در دانش خويش ، استوار گردد ؛ و باشد كه در اين دوره آرامش ، اين امّت سامان پذيرند . به شهر خود رويد ، كه خدايتان رحمت كناد!» . و آنان ، همگى ، [ به شهرشان] درآمدند .

.

ص: 246

الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا قالَ لَهُ رَجُلٌ مِن أصحابِهِ : نَهَيتَنا عَنِ الحُكومَةِ ، ثُمَّ أمَرتَنا بِها ، فَلَم نَدرِ أيُّ الأَمرَينِ أرشَدُ ؟ _: هذا جَزاءُ مَن تَرَكَ العُقدَةَ ! أما وَاللّهِ لَو أنّي حينَ أمَرتُكُم بِهِ حَمَلتُكُم عَلَى المَكروهِ الَّذي يَجعَلُ اللّهُ فيهِ خَيرا ، فَإِنِ استَقَمتُم هَدَيتُكُم ، وإنِ اعوَجَجتُم قَوَّمتُكُم ، وإن أبَيتُم تَدارَكتُكُم _ لَكانَتِ الوُثقى . ولكِن بِمَن ، وإلى مَن ؟ اُريدُ أن اُداوِيَ بِكُم وأنتُم دائي ؛ كَناقِشِ الشَّوكَةِ بِالشَّوكَةِ وهُوَ يَعلَمُ أنَّ ضَلعَها (1) مَعَها ! اللّهُمَّ قَد مَلَّت أطِبّاءُ هذَا الدَّاءِ الدَّوِيِّ ، وكَلَّتِ النَّزَعَةُ بِأشطانِ الرَّكِيِّ ! أينَ القَومُ الَّذينَ دُعوا إلَى الإِسلامِ فَقَبِلوهُ ، وقَرَؤُوا القُرآنَ فَأَحكَموهُ ، وهِيجوا إلَى الجِهادِ فَوَلِهوا وَلَهَ اللِّقاحِ إلى أولادِها ، وسَلَبُوا السُّيوفَ أغمادَها ، وأخَذوا بِأَطرافِ الأَرضِ زَحفا زَحفا ، وصَفّا صَفّا . بَعضٌ هَلَكَ ، وبَعضٌ نَجا . لا يُبَشَّرونَ بِالأَحياءِ ، ولا يُعَزَّونَ عَنِ المَوتى . مُرْهُ العُيونِ مِنَ البُكاءِ ، خُمصُ البُطونِ مِنَ الصِّيامِ ، ذُبلُ الشِّفاهِ مِنَ الدُّعاءِ ، صُفرُ الأَلوانِ مِنَ السَّهَرِ ، عَلى وُجوهِهِم غَبَرَةُ الخاشِعينَ . اُولئِكَ إخوانِيَ الذّاهِبونَ . فَحَقٌّ لَنا أن نَظمَأَ إلَيهِم ، ونَعَضَّ الأَيدِيَ عَلى فِراقِهِم . إنَّ الشَّيطانَ يُسَنِّي لَكُم طُرُقَهُ ، ويُريدُ أن يَحُلَّ دينَكُم عُقدَةً عُقدَةً ، ويُعطِيَكُم بِالجَماعَةِ الفُرقَةَ ، وبِالفُرقَةِ الفِتنَةَ ، فَاصدِفوا عَن نَزَغاتِهِ ونَفَثاتِهِ ، وَاقبَلُوا النَّصيحَةَ مِمَّن أهداها إلَيهِم ، وَاعقِلوها عَلى أنفُسِكُم 2 . (2)

.


1- .ضَلْعها : أي ميلها (النهاية : ج 3 ص 96 «ضلع») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 121 ، الاحتجاج : ج 1 ص 438 ح 99 وفيه إلى «الرَّكِيّ» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 362 ح 597 وراجع الاختصاص : ص 156 .

ص: 247

امام على عليه السلام_ آن گاه كه مردى از يارانش به او گفت : ما را از داورى نهى و سپس به آن امر كردى ؛ و ما ندانستيم كدام يك صواب است _: اين [ حيرتْ ]كيفر كسى است كه آنچه را بر آن پيمان بسته ، ترك كند . هَلا ! به خدا سوگند ، اگر آن گاه كه [به ادامه نبرد ]فرمانتان دادم ، شما را به كارى ناخوشايند وا مى داشتم كه خداوند ، خيرتان را در آن نهاده بود _ تا اگر استقامت مى ورزيديد ، شما را هدايت مى نمودم و اگر به راه كج مى رفتيد ، راستتان مى كردم و اگر سر بر مى تافتيد ، ناچارتان مى ساختم _ ، و اين شيوه ، استوارتر بود . امّا با چه كس و با اطمينان به كدام كس؟ مى خواهم [ درد را] با شما درمان كنم ، امّا شما ، خود دردِ منيد ؛ همانند كسى كه بخواهد با نوك خارى ، خارى را بيرون كند و مى داند كه خار به خار ميل دارد . بار خدايا! پزشكانِ اين درد بى درمان از علاج ملول شده اند و آنان كه مى خواهند از چاهى ژرف با طناب ها آب برگيرند ، درمانده گشته اند . كجايند مردمى كه به اسلام ، فرا خوانده شدند و آن را پذيرفتند ؛ قرآن را خواندند و استوار ساختند ؛ به جهاد ، برانگيخته شدند و با شوق به حركت درآمدند ، همچون شوق ماده شترى كه مشتاقانه به سوى فرزندانش مى رود ؛ و شمشيرها را از غلاف ها بر مى كشيدند و فوج فوج و صف به صف به اطراف زمين مى تاختند ؛ برخى جان مى دادند و برخى تن مى رهانيدند . نه از زنده ماندنِ زندگان شاد بودند و نه در مرگ مردگان ، نيازمند تسليت . ديدگانشان از گريه به سپيدى نشسته ، شكم هاشان از روزه دارى لاغر گشته ، لبشان از [ فراوانىِ ]دعا خشكيده ، رنگشان از شب زنده دارى زرد شده ، و بر چهره هاشان گَردِ خشوع نشسته بود . آنان ، برادران من بودند كه رفتند . پس سزاوار است كه تشنه [ ديدار] ايشان باشيم و از دورى شان دستِ [ حسرت ]به دندان بگزيم . همانا شيطان راه هايش را برايتان هموار مى كند و مى خواهد پياپى گره از رشته دينتان بگلسد و به جاى همدلى ، كارتان را به پراكندگى كشانَد و از پراكندگى تان آشوب و فتنه برانگيزد . پس ، از وسوسه ها و افسون هايش روى گردانيد و از كسى كه نصيحت را به شما هديه مى كند ، اندرز پذيريد و آن را آويزه [ گوش ]جان هايتان سازيد .

.

ص: 248

13 / 4دُخولُ الكُوفَةِ وبَدءُ فِتنَةٍ اُخرىتاريخ الطبري عن عمارة بن ربيعة_ في صِفَةِ أصحابِ الإِمامِ عليه السلام _: خَرَجوا مَعَ عَلِيٍّ إلى صِفّينَ وهُم مُتَوادّونَ أحِبّاءُ ، فَرَجَعوا مُتَباغِضينَ أعداءَ ، ما بَرِحوا مِن عَسكَرِهِم بِصِفّينَ حَتّى فَشا فيهِمُ التَّحكيمُ، ولَقَد أقبَلوا يَتَدافَعونَ الطَّريقَ كُلَّهُ ويَتَشاتَمونَ ويَضطَرِبونَ بِالسِّياطِ . يَقولُ الخَوارِجُ : يا أعداءَ اللّهِ ! أدهَنتُم في أمرِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وحَكَّمتُم ! وقالَ الآخِرونَ : فارَقتُم إمامَنا ، وفَرَّقتُم جَماعَتَنا . فَلَمّا دَخَلَ عَلِيٌّ الكوفَةَ لَم يَدخُلوا مَعَهُ حَتّى أتَوا حَرَوراءَ (1) ، فَنَزَلَ بِها مِنهُمُ اثنا عَشَرَ ألفا ، ونادى مُناديهِم : إنَّ أميرَ القِتالِ شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ التَّميمِيُّ ، وأميرَ الصَّلاةِ عبَدُ اللّهِ بنُ الكَوّاءِ اليَشكُرِيُّ ، وَالأَمرُ شورى بَعدَ الفَتحِ ، وَالبَيعَةُ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ، وَالأَمرُ بِالمَعروفِ وَالنَّهيُ عَنِ المُنكَرِ . . . ولَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ الكوفَةَ وفارَقَتهُ الخَوارِجُ وثَبَتَ إلَيهِ الشّيعَةُ فَقالوا : في أعناقِنا بَيعَةٌ ثانِيَةٌ ؛ نَحنُ أولياءُ مَن والَيتَ ، وأعداءُ مَن عادَيتَ . فَقالَتِ الخَوارِجُ : اِستَبَقتُم أنتُم وأهلُ الشّامِ إلَى الكُفرِ كَفَرَسَي رِهانٍ ؛ بايَعَ أهلُ الشّامِ مُعاوِيَةَ عَلى ما أحَبّوا وكَرِهوا ، وبايَعتُم أنتُم عَلِيّا عَلى أنَّكُم أولياءُ مَن والى وأعداءُ مَن عادى ! فَقالَ لَهُم زِيادُ بنُ النَّضرِ : وَاللّهِ ما بَسَطَ عَلِيٌّ يَدَهُ فَبايَعناهُ قَطُّ إلّا عَلى كِتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ولكِنَّكُم لَمّا خالَفتُموهُ جاءَتهُ شيعَتُهُ فَقالوا : نَحنُ أولِياءُ مَن والَيتَ ، وأعداءُ مَن عادَيتَ ، ونَحنُ كَذلِكَ وهُوَ عَلَى الحَقِّ وَالهُدى ، ومَن خالَفَهُ ضالٌّ مُضِلٌّ . (2)

.


1- .حَرَوْراء: قرية بظاهر الكوفة، وقيل: موضع على ميلين منها، نزل به الخوارج الذين خالفوا علي بن أبي طالب رضى الله عنهفنسبوا إليها (معجم البلدان: ج 2 ص 245).
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 و 64 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 393 وفيه من «فلمّا دخل . . . » ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 114 وفيه إلى «المنكر» .

ص: 249

13 / 4 وارد شدن به كوفه و آغاز فتنه اى ديگر

13 / 4وارد شدن به كوفه و آغاز فتنه اى ديگرتاريخ الطبرى_ به نقل از عُمارة بن ربيعه ، در توصيف ياران امام عليه السلام _:همراه على عليه السلام به صِفّين درآمدند ، حال آن كه دوستانه به هم مهر مى ورزيدند ، و [ از صِفّين ]بازگشتند ، در حالى كه دشمنانه بر هم خشم مى گرفتند . هنوز درون اردوگاه خود در صِفّين بودند كه [ ماجراى ]داورى ميانشان پراكندگى پديد آورد و سراسرِ راه را در حالى بازآمدند كه به هم مى تاختند ودشنام مى دادند و با تازيانه به جان هم افتاده بودند . خوارج مى گفتند : «اى دشمنان خدا! در كار خداى عز و جل سازش ورزيديد و تن به داورى داديد» و ديگران مى گفتند : «شما از امام ما جدا شديد و جماعتمان را پراكنديد» . آن گاه كه على عليه السلام به كوفه درآمد ، ايشان با وى درنيامدند و به [ روستاى ]«حَروراء» رفتند . دوازده هزار تن از ايشان بدان درآمدند و منادىِ آنان ندا در داد : فرمانده جنگ ، شَبَث بن رِبْعى تَميمى است و امام جماعت ، عبد اللّه بن كَوّاء يَشكُرى ؛ و پس از پيروزى ، كار به شورا برگزار مى شود و بيعت ، از آنِ خداى عز و جل است ؛ و [ در ميان ما ]امر به معروف و نهى از منكر [ جريان خواهد داشت] ... چون على عليه السلام به كوفه درآمد و خوارج از وى جدا شدند ، شيعيان نزد او پايدار مانده ، گفتند : بر عهده ما بيعتى ديگر باره است . با هر كه تو دوستى ورزى ، دوستيم و با هر كه دشمن باشى ، دشمنيم . خوارج گفتند : شما و شاميان ، همانند اسبانِ مسابقه ، به سوى كفر سبقت گرفتيد . شاميان بر سرِ هر كار خوشايند و ناخوشايند خود ، با معاويه پيمان بستند و شما نيز با على بيعت كرديد ، بر اين پايه كه دوستارِ دوست او و دشمن با دشمن او باشيد . پس زياد بن نضر به ايشان گفت : به خدا سوگند ، على هرگز دست خويش را به بيعت نگشود و ما با وى بيعت نكرديم ، مگر بر پايه كتاب خداى عز و جل و سنّت پيامبر او ؛ امّا آن گاه كه شما با وى به مخالفت برخاستيد ، شيعيانش نزدش آمدند و گفتند : ما دوستار آن كسيم كه تو با وى دوستى و دشمن آن كسيم كه تو با وى دشمنى . ما نيز چنين هستيم و على بر حق و هدايت است ؛ و هر كه با وى مخالفت ورزد ، گم راه و گم راه كننده است .

.

ص: 250

. .

ص: 251

. .

ص: 252

الفصل الرابع عشر : خيمة التحكيم14 / 1تَثمينُ الحَكَمَينِالطرائف عن أبي رافع :لَمّا أحضَرَني أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وقَد وَجَّهَ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ فَقالَ لَهُ : اُحكُم بِكِتابِ اللّهِ ولا تُجاوِزهُ ، فَلَمّا أدبَرَ قالَ : كَأَنّي بِهِ وقَد خُدِعَ . قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَلِمَ تُوَجِّهُهُ وأنتَ تَعلَمُ أنَّهُ مَخدوعٌ ؟ فَقالَ : يا بُنَيَّ ، لَو عَمِلَ اللّهُ في خَلقِهِ بِعِلمِهِ ما احتَجَّ عَلَيهِم بِالرُّسُلِ . (1)

وقعة صفّين :بَعَثَ [ مُعاوِيَةُ ] إلى رِجالٍ مِن قُرَيشٍ مِنَ الَّذينَ كَرِهوا أن يُعينوهُ في حَربِهِ : إنَّ الحَربَ قَد وَضَعَت أوزارَها ، وَالتَقى هذانِ الرَّجُلانِ بِدومَةِ الجَندَلِ (2) ، فَاقدَموا عَلَيَّ . فَأَتاهُ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ ، وأبُو الجَهمِ ابنُ حُذَيفَةَ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ الأَسوَدِ بنِ عَبدِ يَغوثَ الزُّهرِيُّ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ صَفوانَ الجُمَحِيُّ ، ورِجالٌ مِن قُرَيشٍ . وأتاهُ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ؛ وكانَ مُقيما بِالطّائِفِ لَم يَشهَد صِفّينَ . فَقالَ : يا مُغيرَةُ ما تَرى ؟ قالَ : يا مُعاوِيَةُ لَو وَسِعَني أن أنصُرَكَ لَنَصَرتُكَ ، ولكِن عَلَيَّ أن آتِيَكَ بِأَمرِ الرَّجُلَينِ ، فَرَكِبَ حَتّى أتى دومَةَ الجَندَلِ ، فَدَخَلَ عَلى أبي موسى كَأَنَّهُ زائِرٌ لَهُ فَقالَ : يا أبا موسى ، ما تَقولُ فيمَنِ اعتَزَلَ هذَا الأَمرَ وكَرِهَ الدِّماءَ ؟ قالَ : اُولئِكَ خِيارُ النّاسِ ، خَفَّت ظُهورُهُم مِن دِمائِهِم ، وخَمَصَت بُطونُهُم مِن أموالِهِم ، ثُمَّ أتى عَمرا فَقالَ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، ما تَقولُ فيمَنِ اعتَزَلَ هذَا الأَمرَ ، وكَرِهَ هذِهِ الدِّماءَ ؟ قالَ : اُولئِكَ شِرارُ النّاسِ ؛ لَم يَعرِفوا حَقّا ، ولَم يُنكِروا باطِلاً ، فَرَجَعَ المُغيرَةُ إلى مُعاوِيَةَ فَقالَ لَهُ : قَد ذُقتُ (3) الرَّجُلَينِ ؛ أمّا عَبدُ اللّهِ بنُ قَيسٍ فَخالِعٌ صاحِبَهُ وجاعِلُها لِرَجُلٍ لَم يَشهَد هذَا الأَمرَ ، وهَواهُ في عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ ، وأمّا عَمرٌو فَهُوَ صاحِبُ الَّذي تَعرِفُ ، وقَد ظَنَّ النّاسُ أنَّهُ يَرومُها لِنَفسِهِ ، وأنَّهُ لا يَرى أنَّكَ أحَقُّ بِهذَا الأَمرِ مِنهُ . (4)

.


1- .الطرائف : ص 511 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 261 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 310 .
2- .دُوْمَة الجَنْدل : موضع على سبع مراحل من دمشق بينها وبين مدينة الرسول صلى الله عليه و آله ، ويطلق عليها اليوم «الجوف». وقد جرت فيها قضيّة التحكيم (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 487) .
3- .ذُقْتُ ما عنده : أي خَبَرْته (لسان العرب : ج 10 ص 111 «ذوق») .
4- .وقعة صفّين : ص 539 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 251 .

ص: 253

فصل چهاردهم : در سراپرده داورى

14 / 1 ارزيابىِ دو داور

فصل چهاردهم : در سراپرده داورى14 / 1ارزيابىِ دو داورالطّرائف_ به نقل از ابو رافع _: امير مؤمنان مرا فرا خواند ؛ و پيش تر ابو موسى اشعرى را [ به اجبار ]تعيين كرده بود . به وى گفت : «طبق كتاب خدا حكم كن و از آن تجاوز نكن!» . آن گاه كه وى بازگشت ، [ على عليه السلام ] گفت : «گويى مى بينم كه فريب مى خورَد» . گفتم : اى امير مؤمنان! پس چرا او را تعيين كردى ، حال آن كه مى دانى فريب مى خورَد؟ گفت : «پسرم! اگر خداوند به علم خويش با آفريدگانش رفتار مى كرد ، ديگر با پيامبران ، براى ايشان حجّت نمى آورْد» .

وقعة صِفّين :معاويه به برخى مردان قريش كه يارى او را در جنگ ، خوش نداشته بودند ، پيام فرستاد : همانا آتش جنگ ، فرو نشسته و اين دو مرد در دَوْمَةُ الجَندَل [ براى داورى ]گرد آمده اند . پس نزد من آييد . عبد اللّه بن زبير ، عبد اللّه بن عمر ، ابوجَهم بن حُذَيفه ، عبد الرحمان بن اَسود بن عبدِ يَغوثِ زُهْرى ، عبد اللّه بن صفوان جُمَحى ، و مردانى از قريش ، و نيز مُغَيرة بن شُعْبه _ كه ساكن طائف شده و در صِفّين حضور نيافته بود _ نزد وى آمدند . معاويه گفت : اى مغيره! رأى تو چيست؟ گفت : اى معاويه! اگر يارى كردنت در توان من بود ، هر آينه يارى ات مى كردم ؛ ولى [ اكنون كه نمى توانم ،] بر من واجب است كه از آن دو مرد برايت خبر آورم . پس بر نشست تا به دَومَة الجَندَل رسيد و چنان كه گويى صرفا به قصد ديدار آمده ، نزد ابو موسى رفت و گفت : اى ابوموسى! چه مى گويى درباره كسى كه از اين جنگ ، كناره گرفت و از خونريزى بيزارى جُست؟ گفت : آنان ، بهترينِ مردم اند ؛ پشت هاشان از بار خون هاى مسلمانان ، سَبُك و شكم هاشان از اموال آنها فارغ است . سپس نزد عمرو آمد و گفت : اى ابوعبد اللّه ! چه مى گويى درباره كسى كه از اين جنگ ، كناره گرفت و از خونريزى بيزارى جُست؟ گفت : آنان ، بدترينِ مردم اند ؛ حق را نشناختند و باطل را انكار نكردند . مغيره نزد معاويه بازگشت و به او گفت : دو مرد را آزمودم . عبد اللّه بن قيس (ابو موسى) رفيق خويش را بركنار مى كند و خلافت را به كسى مى سپارد كه از جنگ ، كناره گرفته باشد و به عبد اللّه بن عمر گرايش دارد . امّا عمرو ؛ او اهل همان چيزى است كه تو مى دانى . مردم گمان دارند كه وى خلافت را براى خود مى خواهد ؛ و او ، خود نيز چنين نظرى ندارد كه تو براى خلافت ، از او شايسته تر باشى .

.

ص: 254

14 / 2وَصِيَّةُ ابنِ عَبّاسٍ لِأَبي موسىمروج الذهب :وفي سَنَةِ ثَمانٍ وثَلاثينَ كانَ التِقاءُ الحَكَمَينِ بِدومَةِ الجَندَلِ وقيلَ بِغَيرِها ، عَلى ما قَدَّمنا مِن وَصفِ التَّنازُعِ في ذلِكَ ، وبَعَثَ عَلِيٌّ بِعَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ ، وشُرَيحِ بنِ هانئٍ الهَمدانِيِّ في أربَعِمِئَةِ رَجُلٍ فيهِم أبو موسَى الأَشعَرِيُّ ، وبَعَثَ مُعاوِيَةُ بِعَمرِو بنِ العاصِ ومَعَهُ شُرَحبيلُ بنُ السِّمطِ في أربَعِمِئَةِ ، فَلَمّا تَدانَى القَومُ مِنَ المَوضِعِ الَّذي كانَ فيهِ الاِجتِماعُ قالَ ابنُ عَبّاسٍ لِأَبي موسى : إنَّ عَِليّا لَم يَرضَ بِكَ حَكَما لِفَضلٍ عِندَكَ ، وَالمُتَقَدِّمونَ عَلَيكَ كَثيرٌ ، وإنَّ النّاسَ أبَوا غَيرَكَ ، وإنّي لَأَظُنَّ ذلِكَ لِشَرٍّ يُرادُ بِهِم ، وقَد ضُمَّ داهِيَةُ العَرَبِ مَعَكَ . إن نَسيتَ فَلا تَنسَ أنَّ عَلِيّا بايَعَهُ الَّذينَ بايَعوا أبا بَكرٍ وعُمَرَ وعُثمانَ ، ولَيسَ فيهِ خَصلَةٌ تُباعِدُهُ مِنَ الخِلافَةِ ، ولَيسَ في مُعاوِيَةَ خَصلَةٌ تُقَرِّبُهُ مِنَ الخِلافَةِ . (1)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 406 .

ص: 255

14 / 2 سفارش ابن عبّاس به ابو موسى

14 / 2سفارش ابن عبّاس به ابو موسىمروج الذّهب :در سال 38 [ هجرى] ، دو داور در دَومَة الجَندَل (و برخى گفته اند : در جايى ديگر ، چنان كه پيش تر اختلاف نظر در اين باب را آورديم) ديدار كردند . على عليه السلام ، عبد اللّه بن عبّاس و شُريح بن هانى هَمْدانى را با چهارصد مرد روانه كرد كه ابو موسى اشعرى در ميان ايشان بود . معاويه ، عمرو بن عاص را فرستاد كه با وى شُرَحْبيل بن سِمْط ، همراه چهارصد مرد بودند . آن گاه كه جماعت به جاىِ گردهمايى نزديك شدند ، ابن عبّاس به ابو موسى گفت : همانا على به دليل وجود فضيلتى در تو ، به داورشدنت رضايت نداده است و سرآمدان بر تو فراوان اند ؛ امّا مردم از پذيرفتن [حكميتِ ]جز تو سر باز زدند و من گمان مى كنم كه اين [گزينش] ، از روى [تقدير] بدى است كه براى آن گزينندگان اراده شده است . و [ بدان كه ]زيركِ عرب ، طرف مذاكره تو قرار گرفته است . هر چه را فراموش كردى ، اين را از خاطر مبر كه على آن كسى است كه بيعت كنندگان با ابو بكر و عمر و عثمان ، با وى بيعت كرده اند و هيچ ويژگى اى در او نيست كه از خلافت دورش كند ؛ و در معاويه نيز هيچ ويژگى اى نيست كه به خلافت سزاوارش سازد .

.

ص: 256

شرح نهج البلاغة :لَمّا أجمَعَ أهلُ العِراقِ عَلى طَلَبِ أبي موسى ، وأحضَروهُ لِلتَّحكيمِ عَلى كُرهٍ مِن عَلِيٍّ عليه السلام ، أتاهُ عَبدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ ، وعِندَهُ وُجوهُ النّاسِ وأشرافُهُم ، فَقالَ لَهُ : يا أبا موسى ! إنَّ النّاسَ لَم يَرضَوا بِكَ ، ولَم يَجتَمِعوا عَلَيكَ لِفَضلٍ لا تُشارَكُ فيهِ ، وما أكثَرَ أشباهَكَ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وَالمُتَقَدِّمينَ قَبلَكَ ، ولكِنَّ أهلَ العِراقِ أبَوا إلّا أن يَكونَ الحَكَمُ يَمانِيّا ، ورَأَوا أنَّ مُعظَمَ أهلِ الشّامِ يَمانٍ ، وَايمُ اللّهِ إنّي لَأَظُنُّ ذلِكَ شَرّا لَكَ ولَنا ؛ فَإِنَّهُ قَد ضُمَّ إلَيكَ داهِيَةُ العَرَبِ ، ولَيسَ في مُعاوِيَةَ خَلَّةٌ يَستَحِقُّ بِهَا الخِلافَةَ ، فَإِن تَقذِف بِحَقِّكَ عَلى باطِلِهِ تُدرِك حاجَتَكَ مِنهُ ، وإن يَطمَع باطِلُهُ في حَقِّكَ يُدرِك حاجَتَهُ مِنكَ . وَاعلَم يا أبا موسى أنَّ مُعاوِيَةَ طَليقُ الإِسلامِ ، وأنَّ أباهُ رَأسُ الأَحزابِ ، وأنَّهُ يَدَّعِي الخِلافَةَ مِن غَيرِ مَشوَرَةٍ ولا بَيعَةٍ ؛ فَإِن زَعَمَ لَكَ أنَّ عُمَرَ وعُثمانَ استَعمَلاهُ فَلَقَد صَدَقَ ؛ استَعمَلَهُ عُمَرُ ؛ وهُوَ الوالي عَلَيهِ بِمَنزِلَةِ الطَّبيبِ يَحميهِ ما يَشتَهي ، ويُوجِرُهُ ما يَكرَهُ ، ثُمَّ استَعمَلَهُ عُثمانُ بِرَأيِ عُمَرَ ، وما أكثَرَ مَنِ استَعمَلا مِمَّن لَم يَدَّعِ الخِلافَةَ . وَاعلَم أنَّ لِعَمرٍو مَعَ كُلِّ شَيءٍ يَسُرُّكَ خَبيئا يَسوؤُكَ ومَهما نَسيتَ فَلا تَنسَ أنَّ عَلِيّا بايَعَهُ القَومُ الَّذينَ بايَعوا أبا بَكرٍ وعُمَرَ وعُثمانَ ، وأنَّها بَيعَةُ هُدىً وأنَّهُ لَم يُقاتِل إلَا العاصينَ وَالنّاكِثينَ . (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 246 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 22 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 298 ح 553 .

ص: 257

شرح نهج البلاغة :آن گاه كه عراقيان ، به ناخواستِ على عليه السلام ، خواستار ابو موسى شدند و او را براى داورى فرا خواندند ، عبد اللّه بن عبّاس نزد وى آمد ، حال آن كه برجستگان و بزرگانِ مردم نزد او بودند . پس به وى گفت : اى ابو موسى! به سبب فضيلتى ويژه ، مردم تو را نپسنديده و بر تو اتّفاق نكرده اند ، كه همانندانت در مهاجران و انصار و پيش افتادگان بر تو بسيارند . امّا عراقيان جز به اين رضايت ندادند كه داور ، يمنى باشد و در نظر داشتند كه بيشينه شاميان ، يمنى هستند . به خدا سوگند ، من بر آنم كه اين [ انتخاب] هم براى تو و هم براى ما ناپسند است ؛ چرا كه در كنارت زيركِ عرب قرار گرفته است . در معاويه ، هيچ خصلتى نيست كه او را شايسته خلافت سازد . پس اگر حقّ خويش را بر باطل او بكوبى ، به مقصودت در برابر وى مى رسى ؛ و اگر باطل او در حقّ تو طمع ورزد ، او به خواست خويش در برابر تو مى رسد . اى ابو موسى! بدان كه معاويه ، آزاد شده اسلام است و پدرش سركرده احزابِ [ ستيزنده با اسلام] ، و او ادّعاى خلافت را بدون شورا و بيعت دارد . اگر وى تو را به اين پندار افكنده كه عمر و عثمان وى را به كارگزارى گماشته اند، راست مى گويد . آرى ؛ عمر او را به كارگزارى گماشت و او فرماندارش بود ، [ آن هم ]به منزله طبيبى كه او را از خوردنِ آنچه مى خواست ، پرهيز مى داد و او را در آنچه ناخوش مى داشت ، به كار مى گرفت . سپس عثمان او را بر پايه رأى عمر به كارگزارى گزيد . و چه بسيار كسان ديگر كه آن دو به كارگزارى برگزيدند و ادّعاى خلافت ندارند . و بدان كه عمرو [ بن عاص] همراه هر چيز كه تو را خوش آيد ، در پنهان قصد سوئى برايت دارد . هر چه را فراموش مى كنى ، اين را از خاطر مبر كه همان جماعت كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند ، با على نيز پيمان بستند ؛ و آن پيمان ، پيمان هدايت است و هر آينه ، او جز با عصيان پيشگان و پيمان شكنان نجنگيده است .

.

ص: 258

14 / 3وَصِيَّةُ شُرَيحِ بنِ هانِئٍ لِأَبي موسىوقعة صفّين عن الجرجاني :لَمّا أرادَ أبو موسَى المَسيرَ قامَ شُرَيحٌ ، فَأَخَذَ بِيَدِ أبي موسى فَقالَ : يا أبا موسى ! إنَّكَ قَد نُصِبتَ لِأَمرٍ عَظيمٍ لا يُجبَرُ صَدعُهُ ، ولا يُستَقالُ فَتقُهُ ، ومَهما تَقُل شَيئا لَكَ أو عَلَيكَ يَثبُت حَقُّهُ ويُرَ صِحَّتُهُ وإن كانَ باطِلاً . وإنَّهُ لا بَقاءَ لِأَهلِ العِراقِ إن مَلَكَها مُعاوِيَةُ ، ولا بَأسَ عَلى أهلِ الشّامِ إن مَلَكَها عَلِيٌّ . وقَد كانَت مِنكَ تَثبيطَةٌ أيّامَ قَدِمتَ الكُوفَةَ ؛ فَإِن تَشفَعها بِمِثلِها يَكُنِ الظَّنُّ بِكَ يَقينا ، وَالرَّجاءُ مِنكَ يَأسا ، وقالَ شُرَيحٌ في ذلِكَ : أبا موسى رُميتَ بِشَرِّ خَصمٍ فَلا تُضِعِ العِراقَ فَدَتكَ نَفسي ! وأعطِ الحَقَّ شامَهُمُ وخُذْهُ فَإِنَّ اليَومَ في مَهَلٍ كَأَمسِ وإنَّ غَدا يَجى ءُ بِما عَلَيِه يَدورُ الأَمرُ مِن سَعدٍ ونَحسِ ولا يُخدِعْك عَمرٌو إنَّ عَمرا عَدُوُّ اللّهِ مَطلَعَ كُلِّ شَمسِ لَهُ خُدَعٌ يَحارُ العَقلُ فيها مُمَوَّهَةٌ مُزَخرَفَةٌ بِلَبسِ فَلا تَجعَل مُعاوِيَةَ بنَ حَربٍ كَشَيخٍ فِي الحَوادِثِ غَيرِ نِكسِ هَداهُ اللّهُ لِلإِسلامِ فَردا سِوى بِنتِ النَّبِيِّ ، وأيُّ عِرسِ فَقالَ أبو موسى : ما يَنبَغي لِقَومٍ اتَّهَموني أن يُرسِلوني لِأَدفَعَ عَنهُم باطِلاً أو أجُرَّ إلَيهِم حَقّا . . .و سارَ مَعَ عَمرِو بنِ العاصِ شُرَحبيلُ بنُ السِّمطِ الكِندِيُّ في خَيلٍ عَظيمَةٍ ، حَتّى إذا أمِنَ عَلَيهِ خَيلَ أهلِ العِراقِ وَدَّعَهُ ، ثُمَّ قالَ : يا عَمرُو ! إنَّكَ رَجُلُ قُرَيشٍ ، وإنَّ مُعاوِيَةَ لَم يَبعَثكَ إلّا ثِقَةً بِكَ ، وإنَّكَ لَن تُؤتى مِن عَجزٍ ولا مَكيدَةٍ ، وقَد عَرَفتَ أن وَطَّأتُ هذَا الأَمرَ لَكَ ولِصاحِبِكَ ، فَكُن عِندَ ظَنِّنا بِكَ . ثُمَّ انصَرَفَ ، وَانصَرَفَ شُرَيحُ بنُ هانِئٍ حينَ أمِنَ أهلَ الشّامِ عَلى أبي موسى ، ووَدَّعَهُ هُوَ ووُجوهُ النّاسِ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 534 _ 536 ؛ الفتوح : ج 4 ص 207 نحوه وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 153 _ 155 .

ص: 259

14 / 3 سفارش شريح بن هانى به ابو موسى

14 / 3سفارش شريح بن هانى به ابو موسىوقعة صِفّين_ به نقل از جُرجانى _: آن گاه كه ابو موسى عزم حركت كرد ، شُرَيح برخاست و دست ابو موسى را گرفت و گفت : اى ابو موسى! تو به كارى گران گماشته شده اى كه [ اگر سستى كنى ، ]پراكندگى آن اصلاح نشود و شكافش بر هم نيايد. هر چه به سود يا زيان خويش بگويى _ هر چند باطل باشد _ به منزله حق تلقّى مى شود و درست شمرده مى گردد. و همانا اگر معاويه بر عراق حكومت يابد ، همه عراقيان هلاك مى گردند ؛ امّا اگر على بر شام حاكم شود ، شاميان را بيمى نخواهد بود . آن روزها كه به كوفه درآمدى ، گونه اى بازداشتن مردم در كارنامه تو ثبت است كه اگر كارى همانندِ آن كنى ، گمانِ بدى كه به تو مى رود ، به يقين تبديل گردد و اميدى كه به تو بسته شده ، به نوميدى بدل شود . آن گاه شريح در اين باب گفت : اى ابو موسى! در برابر بدترين دشمن افكنده شده اى جانم به قربانت! عراق را تباه مكن . شام را به حق بده و آن را بگير كه همانا امروز نيز همانند ديروز ، هنوز مهلتى هست[ ، تباهش نكنى!] . و چون فردا با وضع خاصّ خود برسد [بسته به درايت تو،] كار به خوش بختى يا تيره بختى مى گذرد . مبادا عمرو تو را بفريبد ، كه همانا عمرو در هر صبحگاه [ و هر هنگام] دشمن خداست . او را نيرنگ هايى است كه عقل در آنها حيران مى شود نيرنگ هايى زراندود شده و آميخته به زيور و اشتباه آميز! پس معاوية بن حرب را در اين حوادث همچون بزرگى بى رقيب قرار مَدِه . خدا او را در راه اسلام به كسى هدايت كند كه همسرِ دختِ پيامبر است ؛ و چه نيكو دامادى است! ابو موسى گفت : شايسته نيست گروهى كه مرا متّهم مى كنند ، مرا مأموريّت دهند تا باطلى را از ايشان دور سازم يا حقّى را به سويشان جلب كنم ... و همراه عمرو بن عاص و شُرَحْبيل بن سِمْط كِنْدى با گروهى عظيم ، روان گشت و آن گاه كه از گزندْ نرساندنِ عراقيان به وى اطمينان يافت ، او را بدرود كرد و گفت : اى عمرو! تو مرد قريشى و معاويه ، جز با اطمينان به تو ، مأموريتت نداده و هرگز به ناتوانى و نيرنگ گرفتار نشوى ؛ و مى دانى كه من اين زمينه را براى تو و رفيقت (معاويه) فراهم ساختم . پس گمانِ ما را برآور . سپس بازگشت و شريح بن هانى نيز آن گاه كه از گزند شاميان بر ابو موسى ايمن گشت ، همراهِ سرشناسان قوم ، او را وداع گفت .

.

ص: 260

14 / 4وَصِيَّةُ الأَحنَفِ بنِ قَيسٍ لِأَبي موسىوقعة صفّين عن الجرجاني :كانَ آخِرُ مَن وَدَّعَ أبا موسَى الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ ، أخَذَ بِيَدِهِ ثُمَّ قالَ لَهُ : يا أبا موسى ! اِعرِف خَطبَ هذَا الأَمرِ ، وَاعلَم أنَّ لَهُ ما بَعدَهُ ، وأنَّكَ إن أضَعتَ العِراقَ فَلا عِراقَ . فَاتَّقِ اللّهَ ؛ فَإِنَّها تَجمَعُ لَكَ دُنياكَ وآخِرَتَكَ ، وإذا لقيتَ عَمرا غَدا فَلا تَبدَأهُ بِالسَّلامِ ؛ فَإِنَّها وإن كانَت سُنَّةً إلّا أنَّهُ لَيسَ مِن أهلِها ، ولا تُعطِهِ يَدَكَ ؛ فَإِنَّها أمانَةٌ ، وإيّاكَ أن يُقعِدَكَ عَلى صَدرِ الفِراشِ ؛ فَإِنَّها خُدعَةٌ ، ولا تَلقَهُ وَحدَهُ ، وَاحذَر أن يُكَلِّمَكَ في بَيتٍ فيهِ مُخدَعٌ تُخَبَّأُ فيهِ الرِّجالُ وَالشُّهودُ . ثُمَّ أرادَ أن يَبورَ (1) ما في نَفسِهِ لِعَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : فَإِن لَم يَستَقِم لَكَ عَمرٌو عَلَى الرِّضا بِعَلِيٍّ فَخَيِّرهُ أن يَختارَ أهلُ العِراقِ مِن قُرَيشِ الشّامِ مَن شاؤوا ؛ فَإِنَّهُم يُوَلّونَا الخِيارَ ؛ فَنَختارُ مَن نُريدُ ، وإن أبَوا فَليَختَر أهلُ الشّامِ مِن قُرَيشِ العِراقِ مَن شاؤوا ، فَإِن فَعَلوا كانَ الأَمرُ فينا . قالَ أبو موسى : قَد سَمِعتُ ما قُلتَ . ولَم يَتَحاشَ لِقَولِ الأَحنَفِ . قالَ : فَرَجَعَ الأَحنَفُ فَأَتى عَلِيّا فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! أخرَجَ وَاللّهِ أبو موسى زُبدَةَ سِقائِهِ في أوَّلِ مَخضِهِ ، لا أرانا إلّا بَعَثنا رَجُلاً لا يُنكِرُ خَلعَكَ . فَقالَ عَلِيٌّ : يا أحنَفُ ! إنَّ اللّهَ غالِبٌ عَلى أمرِهِ . قالَ : فَمِن ذلِكَ نَجزَعُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . وفَشا أمرُ الأَحنَفِ وأبي موسى فِي النّاسِ . (2)

.


1- .يبور : أي يختبر ويمتحن (النهاية : ج 1 ص 161) .
2- .وقعة صفّين : ص 536 ؛ الفتوح : ج 4 ص 208 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 154 وفيه إلى «الأمر فينا» وكلاهما نحوه .

ص: 261

14 / 4 سفارش احنف بن قيس به ابو موسى

14 / 4سفارش احنف بن قيس به ابو موسىوقعة صِفّين_ به نقل از جُرجانى _: واپسين كسى كه ابو موسى را بدرود گفت ، احنف بن قيس بود كه دست وى را گرفت و به او گفت : اى ابو موسى! اهمّيت اين كار را درياب و بدان كه آينده به آن بسته است و اگر تو [ حقِّ ]عراق را تباه كنى ، ديگر عراقى وجود نخواهد داشت . پس تقواى الهى پيشه كن كه تقوا ، دنيا و آخرتت را تأمين مى كند . فردا كه عمرو را ملاقات مى كنى ، در سلام گفتن به وى پيش دستى مكن . گر چه پيش دستى در سلام گفتن ، سنّت است ، او شايسته آن نيست. وبه او دست مَدِه، كه اين دست امانت است. مبادا كه او تو را بر بالاى مجلس نشانَد كه اين كار ، نيرنگ است . و با او در تنهايى اش ديدار مكن و بپرهيز از آن كه در مكانى با تو سخن گويد كه به نيرنگ ، مردان و گواهانى در آن پنهان شده باشند . سپس احنف خواست ابو موسى را بيازمايد كه در دلش در باب على عليه السلام چه مى گذرد . پس به او گفت : اگر عمرو در خشنود شدن به حكومت على با تو همراهى نكرد ، او را مخيَّر گردان كه [ راضى شود] مردم عراق ، هر يك از قريشيان شام را كه مى خواهند ، به خلافت برگزينند . بدين سان ، ايشان گزينش را به عهده ما مى نهند و ما هر كه را خواهيم، برگزينيم.امّا اگر اين را نپذيرفتند ، پس شاميان هر يك از قريشيان عراق را كه مى خواهند ، برگزينند ، كه اگر چنين كنند ، باز كار [ خلافت ]در ميان ما باشد . ابو موسى گفت : آنچه گفتى ، شنيدم ؛ و به سخن [ اخير] احنف ، اعتراضى نكرد . پس احنف بازگشت و نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، ابو موسى در نخستين تكان ، كَره اش را از مَشكش بيرون آورد (خود را افشا كرد).جز اين نمى نگرم كه مردى را مأموريت داده ايم كه از خَلعِ تو اِبا ندارد . على عليه السلام گفت : «اى احنف! خداوند بر كار خويشتن چيره است» . گفت:[ولى] اى امير مؤمنان! ما از همين جهت نگرانيم. آن گاه ، ماجراى احنف و ابو موسى در ميان مردم بر سر زبان ها افتاد .

.

ص: 262

14 / 5وَصِيَّةُ مُعاوِيَةَ لِعَمرِو بنِ العاصِالبيان والتبيين :قالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرِو بنِ العاصِ : يا عَمرُو ! إنَّ أهلَ العِراقِ قَد أكرَهوا عَلِيّا عَلى أبي موسى ، وأنَا وأهلُ الشّامِ راضونَ بِكَ . وقَد ضُمَّ إلَيكَ رَجُلٌ طَويلُ اللِّسانِ ، قَصيرُ الرَّأيِ ؛ فَأَجِدِ الحَزَّ ، وطَبِّقِ المَفصِلَ ، ولا تَلقِهِ بِرَأيِكَ كُلِّهِ . (1)

.


1- .البيان والتبيين : ج 1 ص 172 ، مروج الذهب : ج 2 ص 406 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 154 نحوه وراجع العقد الفريد : ج 3 ص 340 .

ص: 263

14 / 5 سفارش معاويه به عمرو بن عاص

14 / 5سفارش معاويه به عمرو بن عاصالبيان و التّبيين :معاويه به عمرو بن عاص گفت : اى عمرو! همانا عراقيان ، على را به تعيين ابو موسى ناچار كردند ؛ امّا من و شاميان به انتخاب تو خشنوديم . و همانا كسى در كنار تو قرار گرفته كه زبانْ دراز و كوتاهْ خِرَد است . پس او را غافلگيركن و [ تيغت را] به بند استخوان برسان وهمه رأيت را يكْ جا به او ارائه نده .

.

ص: 264

14 / 6نَصيحَةُ الإِمامِ لِعَمرِو بنِ العاصِوقعة صفّين عن شقيق بن سلمة :كَتَبَ عَلِيٌّ إلى عَمرِو بنِ العاصِ يَعِظُهُ ويُرشِدُهُ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ الدُّنيا مَشغَلَةٌ عَن غَيرِها ، ولَم يُصِب صاحِبُها مِنها شَيئا إلّا فَتَحَت لَهُ حِرصا يَزيدُهُ فيها رَغبَةً ، ولَن يَستَغنِيَ صاحِبُها بِما نالَ عَمّا لَم يَبلُغهُ ، ومِن وَراءِ ذلِكَ فِراقُ ما جَمَعَ . وَالسَّعيدُ مَن وُعِظَ بِغَيرِهِ ؛ فَلا تُحبِط _ أبا عَبدِ اللّهِ _ أجرَكَ ، ولا تُجارِ مُعاوِيَةَ في باطِلِهِ . فَأَجابَهُ عَمرُو بنُ العاصِ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ ما فيهِ صَلاحُنا واُلفَتُنَا الإِنابَةُ إلَى الحَقِّ ، وقَد جَعَلنَا القُرآنَ حَكَما بَينَنا ، فَأَجِبنا إلَيهِ . وصَبرَ الرَّجُلُ مِنّا نَفسَهُ عَلى ما حَكَمَ عَلَيهِ القُرآنُ ، وعَذَرَهُ النّاسُ بَعدَ المُحاجَزَةِ . وَالسَّلامُ . فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : أمّا بَعدُ فَإِنَّ الَّذي أعجَبَكَ مِنَ الدُّنيا مِمّا نازَعَتكَ إلَيهِ نَفسُكَ ووَثِقتَ بِهِ مِنها لَمُنقَلِبٌ عَنكَ ، ومُفارِقٌ لَكَ ؛ فَلا تَطمَئِنَّ إلَى الدُّنيا ؛ فَإِنَّها غَرَّارَةٌ . ولَوِ اعتَبَرتَ بِما مَضى لَحَفِظتَ ما بَقِيَ ، وَانتَفَعتَ بِما وُعِظتَ بِهِ . وَالسَّلامُ . فَأَجابَهُ عَمرٌو : أمّا بَعدُ ؛ فَقَد أنصَفَ مَن جَعَلَ القُرآنَ إماما ، ودَعَا النّاسَ إلى أحكامِهِ . فَاصبِر أبا حَسنٍ ، وأنَا غَيرُ مُنيلِكَ إلّا ما أنالَكَ القُرآنُ . (1)

14 / 7مُفاوَضاتُ الحَكَمَينِشرح نهج البلاغة عن أبي جناب الكلبي :إنَّ عَمرا وأبا موسى لَمَّا التَقَيا بِدومَةِ الجَندَلِ أخَذَ عَمرٌو يُقَدِّمُ أبا موسى فِي الكَلامِ ، ويَقولُ : إنَّكَ صَحِبتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَبلي ، وأنتَ أكبَرُ مِنّي سِنّا ، فَتَكَلَّم أنتَ ، ثُمَّ أتَكَلَّمُ أنَا ، فَجَعَلَ ذلِكَ سُنَّةً وعادَةً بَينَهُما ، وإنَّما كانَ مَكرا وخَديعَةً وَاغتِرارا لَهُ أن يُقَدِّمَهُ ؛ فَيَبَدَأ بِخَلعِ عَلِيٍّ ، ثُمَّ يَرى رَأيَهُ . وقالَ ابنُ دَيزيلَ في كِتابِ «صِفّينَ» : أعطاهُ عَمرٌو صَدرَ المَجلِسِ ، وكانَ لا يَتَكَلَّمُ قَبلَهُ ، وأعطاهُ التَّقَدُّمَ فِي الصَّلاةِ ، وفِي الطَّعامِ لا يَأكُلُ حَتّى يَأكُلَ ، وإذا خاطَبَهُ فَإِنَّما يُخاطِبُهُ بِأَجَلِّ الأَسماءِ ويَقولُ لَهُ : يا صاحِبَ رَسولِ اللّهِ ، حَتَّى اطمَأَنَّ الَيهِ وظَنَّ أنَّهُ لا يَغُشُّهُ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 498 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 227 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 254 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 24 ؛ وقعة صفّين : ص 544 نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 300 .

ص: 265

14 / 6 اندرز امام به عمرو بن عاص

14 / 7 مذاكرات داوران

14 / 6اندرز امام به عمرو بن عاصوقعة صِفّين_ به نقل از شقيق بن سَلَمه _: على عليه السلام ، نامه اى به عمرو بن عاص نوشت و چنين اندرز و رهنمودش داد : «امّا بعد ؛ به راستى دنيا ، [ آدمى را] از هر چيز جز خودش باز مى دارد و دنيادار ، هيچ بهره اى از آن نمى گيرد ، مگر اين كه [ دريچه] طمعى [ تازه] به رويش مى گشايد كه ميل به دنيا را در او مى افزايد و هرگز وى با آنچه به دست آورده ، از آنچه به دست نياورده ، بى نياز نمى شود ؛ و در پسِ اين همه ، بايد آنچه را گرد آورده ترك كند . نيك بخت آن است كه از ديگران پند پذيرد . سپس ابو عبد اللّه ! اَجر خود را تباه مكن و با معاويه در باطل خواهى اش همدست مشو!» . آن گاه ، عمرو بن عاص به وى پاسخ نوشت : امّا بعد ؛ مايه صلاح و اُلفت ما ، بازگشت به حقّ است . به راستى ، ما قرآن را ميان خود داور ساخته ايم . پس ما را به آن اجابت كن . هر يك از ما به آنچه قرآن حكم كند ، تن سپرده است و [ بدين سان ]پس از اين كشمكش ، مردم عذر او را خواهند پذيرفت . والسلام! پس على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ آنچه از دنيا كه تو را دلبسته خويش كرده و سبب شده كه به آن اشتياق يابى و اعتماد كنى ، به تو پشت خواهد كرد و از تو جدا خواهد شد . پس به دنيا اعتماد مكن كه سخت فريبنده است . و اگر از آنچه گذشته ، عبرت پذيرى ، آينده را حفظ مى كنى و از آنچه به تو اندرز داده مى شود ، سود مى يابى . والسّلام!» . و عمرو به وى پاسخ داد : امّا بعد ؛ آن كس انصاف ورزيده كه قرآن را پيشواى خود ساخته و مردم را به احكامش فرا خوانده است . پس اى ابو الحسن! صبر پيشه كن كه من تو را جز به مقصدى كه قرآن مى رساندت ، نمى رسانم .

14 / 7مذاكرات داورانشرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو جَناب كَلبى _: آن گاه كه عمرو و ابو موسى در دَومَة الجَندَل ديدار كردند ، عمرو شروع كرد به پيش انداختن ابوموسى در سخن گفتن و به وى مى گفت : تو پيش از من از اصحاب پيامبر خدا بوده اى و سنّ و سال تو نيز از من بيشتر است . پس نخست ، تو سخن بگو و سپس من سخن خواهم گفت . رفته رفته ، عمرو ، اين شيوه را ميان خودشان به شكل سنّت و عادت درآورد . و جز اين نبود كه اين كار ، نيرنگ و فريب و حيله اى بود تا وى را پيش اندازد و ابو موسى ، نخستْ على را خلع كند و آن گاه ، او خود ، رأيش را ابراز دارد . ابن ديزيل در كتاب صفّين آورده است : عمرو ، فرازِ مجلس را به وى بخشيد و پيش از وى سخن نمى گفت و پيش نمازى را به وى ارزانى كرد و پيش از وى به غذا خوردن مشغول نمى شد و هر گاه خطابش مى كرد ، بهترين عنوان ها را برايش به كار مى برد و به وى مى گفت : اى هم نشين پيامبر خدا! بدين سان ، ابو موسى به وى اطمينان ورزيد و گمان كرد كه عمرو به وى خيانت نخواهد كرد .

.

ص: 266

تاريخ الطبري عن الزهري_ في بَيانِ ما جَرى بَينَ الحَكَمَينِ _: قالَ عَمرٌو : يا أبا موسى ، أأَنتَ عَلى أن نُسَمِّيَ رَجُلاً يَلي أمرَ هذِهِ الاُمَّةِ ؟ فَسَمِّهِ لي ؛ فَإِن أقدِر عَلى أن اُتابِعَكَ فَلَكَ عَلَيَّ أن اُتابِعَكَ ، وإلّا فَلي عَلَيكَ أن تُتابِعَني ! قالَ أبو موسى : اُسَمّي لَكَ عَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ . وكانَ ابنُ عُمَرَ فيمَنِ اعتَزَلَ . قالَ عَمرٌو : إنّي اُسَمّي لَكَ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ ، فَلَم يَبرَحا مَجلِسَهُما حَتَّى استَبّا . (1)

تاريخ الطبري عن أبي جناب الكلبي_ في ذِكرِ خَبرِ اجتِماعِ الحَكَمَينِ _:قالَ أبو موسى : أما وَاللّهِ ، لَئِنِ استَطَعتُ لَاُحيِيَنَّ اسمَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ . فَقالَ لَهُ عَمرٌو : إن كُنتَ تُحِبُّ بَيعَةَ ابنِ عُمَرَ ، فَما يَمنَعُكَ مِن ابني وأنتَ تَعرِفُ فَضلَهُ وصَلاحَهُ ! فَقالَ : إنَّ ابنَكَ رَجُلُ صِدقٍ ، ولكِنَّكَ قَد غَمَستَهُ في هذِهِ الفِتنَةِ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 58 وراجع وقعة صفّين : ص 540 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 68 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 396 ، الأخبار الطوال : ص 199 نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 541 .

ص: 267

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهرى ، در بيان آنچه ميان دو داور گذشت _:عمرو گفت : اى ابو موسى! آيا بر آنى كه كسى را براى خلافت اين امّت ، نامزد كنيم؟ پس او را نام ببر . اگر بتوانم از تو پيروى كنم ، اين حق را بر من دارى كه چنين كنم ؛ و اگر نتوانم ، پس من اين حق را بر تو دارم كه از من پيروى كنى . ابو موسى گفت : من برايت عبد اللّه بن عمر را نامزد مى كنم كه از جمله كناره گيران از جنگ بود . عمرو گفت : همانا من معاوية بن ابى سفيان را براى تو نامزد مى كنم . و هنوز آن مجلس را ترك نكرده بودند كه به دشنامگويى به يكديگر پرداختند .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو جَناب كلبى ، در بيان ملاقات داوران _: ابو موسى گفت : هلا ! به خدا سوگند ، همانا اگر بتوانم ، هر آينه ، نام عمر بن خطّاب را زنده مى كنم . عمرو به وى گفت : اگر دوستار بيعت با ابن عمر هستى ، چرا با فرزند من بيعت نمى كنى كه فضيلت و صلاحيّتش را مى شناسى؟ گفت : فرزند تو مردى است درستكار ؛ ليكن تو او را به اين آشوب كشانده اى .

.

ص: 268

مروج الذهب :دَعا عَمرٌو بِصَحيفَةٍ وكاتِبٍ ، وكانَ الكاتِبُ غُلاما لِعَمرٍو ، فَتَقَدَّمَ إلَيهِ لِيَبدَأَ بِهِ أوَّلاً دونَ أبي موسى ؛ لِما أرادَ مِنَ المَكرِ بِهِ ، ثُمَّ قالَ لَهُ بِحَضرَةِ الجَماعَةِ : اُكتُب ؛ فَإِنَّكَ شاهِدٌ عَلَينا ، ولا تَكتُب شَيئا يَأمُرُكَ بِهِ أحَدُنا حَتّى تَستَأمِرَ الآخَرَ فيهِ ، فَإِذا أمَرَكَ فَاكتُب ، وإذا نَهاكَ فَانتَهِ حَتّى يَجتَمِعَ رَأيُنا ، اكتُب : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، هذا ما تَقاضى عَلَيهِ فُلانٌ وفُلانٌ ، فَكَتَبَ وبَدَأَ بِعَمرٍو ، فَقالَ لَهُ عَمرٌو : لا اُمَّ لَكَ ! أ تُقَدِّمُني قَبلَهُ كَأَنَّكَ جاهِلٌ بِحَقِّهِ ؟ ! فَبَدَأَ بِاسمِ عَبدِ اللّهِ بنِ قَيسٍ ، وكَتَبَ : تَقاضَيا عَلى أنَّهُما يَشهَدانِ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، أرسَلَهُ بِالهُدى ودينِ الحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ ولَو كَرِهَ المُشرِكونَ . ثُمَّ قالَ عَمرٌو : ونَشهَدُ أنَّ أبا بَكرٍ خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَمِلَ بِكِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِ اللّهِ حَتّى قَبَضَهُ اللّهُ إلَيهِ ، وقَد أدَّى الحَقَّ الَّذي عَلَيهِ ، قالَ أبو موسى : اُكتُب ، ثُمَّ قالَ في عُمَرَ مِثلَ ذلِكَ ، فَقالَ أبو موسى : اُكتُب . ثُمَّ قالَ عَمرٌو : وَاكتُب : وأنَّ عُثمانَ وَلِيُّ هذَا الأَمرِ بَعدَ عُمَرَ عَلى إجماعٍ مِنَ المُسلِمينَ وشورى مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ورضِىً مِنهُم ، وأنَّهُ كانَ مُؤمِنا ، فَقالَ أبو موسَى الأَشعَرِيُّ : لَيسَ هذا مِمّا قَعَدنا لَهُ ، قالَ عَمرٌو : وَاللّهِ لابُدَّ مِن أن يَكونَ مُؤمِنا أو كافِرا ، فَقالَ أبو موسى : كانَ مُؤمِنا ، قالَ عَمرٌو : فَمُرهُ يَكتُب ، قالَ أبو موسى : اُكتُب ، قالَ عمرٌو : فَظالِما قُتِلَ عُثمانُ أو مَظلوما ، قالَ أبو موسى : بَل قُتِلَ مَظلوما ، قالَ عَمرٌو : أفَلَيسَ قَد جَعَلَ اللّهُ لِوَلِيِّ المَظلومِ سُلطانا يَطلُبُ بِدَمِهِ ؟ قالَ أبو موسى : نَعَم ، قالَ عَمرٌو : فَهَل تَعلَمُ لِعُثمانَ وَلِيّا أولى مِن مُعاوِيَةَ ؟ قالَ أبو موسى : لا ، قالَ عَمرٌو : أ فَلَيسَ لِمُعاوِيَةَ أن يَطلُبَ قاتِلَهُ حَيثُما كانَ حَتّى يَقتُلَهُ أو يَعجِزَ عَنهُ ؟ قالَ أبو موسى : بَلى ، قالَ عَمرٌو لِلكاتِبِ : اُكتُب ، وأمَرَهُ أبو موسى فَكَتَبَ ، قالَ عَمرٌو : فَإِنّا نُقيمُ البَيِّنَةَ أنَّ عَلِيّا قَتَلَ عُثمانَ ، قالَ أبو موسى : هذا أمرٌ قَد حَدَثَ فِي الإِسلامِ ، وإنَّمَا اجتَمَعَنا لِغَيرِهِ ، فَهَلُمَّ إلى أمرٍ يُصلِحُ اللّهُ بِهِ أمرَ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ ، قالَ عَمرٌو : وما هُوَ ؟ قالَ أبو موسى : قَد عَلِمتَ أنَّ أهلَ العِراقِ لا يُحِبّونَ مُعاوِيَةَ أبَدا ، وأنَّ أهلَ الشّامِ لا يُحِبّونَ عَلِيّا أبَدا ؛ فَهَلُمَّ نَخلَعُهُما جَميعا ونَستَخلِفُ عَبدَ اللّهِ بنَ عُمَرَ ! وكانَ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ عَلى بِنتِ أبي موسى . (1)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 407 .

ص: 269

مُروج الذّهب :عمرو ، كاغذى خواست و كاتبى . آن كاتب _ كه غلامِ عمرو بود _ به سوى وى رفت تا نخست ، سخن او را بنگارد ، نه ابو موسى را ؛ زيرا عمرو ، قصد فريفتن ابوموسى را داشت . پس عمرو در حضور جماعت ، به كاتب گفت : بنويس! و همانا تو گواه مايى . و هيچ چيز را كه يكى از ما مى گويد ، ننويس ، مگر آن كه از ديگرى هم نظر پُرسى . اگر آن ديگرى تو را نهى كرد ، ننويس تا رأى ما هر دو يكى شود . بنويس : به نام خداوند بخشنده مهربان . اين است آنچه فلان و فلان بر آن داورى كردند . غلام نوشت و نخست ، نام عمرو را آورد . عمرو به وى گفت : اى بى مادر! آيا مرا بر ابو موسى پيش مى اندازى ؟! گويى حقّ او را نمى شناسى! پس غلام ، نخست نام عبد اللّه بن قيس را آورد و نوشت : آن دو چنين توافق كردند : «گواهى مى دهند معبودى جز خداى يگانه نيست ، يكتاست و شريكى ندارد ، و محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست كه خدا با [ نشانه هاى ]هدايت و دين حق ، او را فرستاد تا به ناخواستِ مشركان ، بر همه دين ها پيروزش گردانَد» . سپس عمرو گفت : و گواهى مى دهيم كه ابو بكر ، خليفه پيامبر خدا ، به كتاب خدا و سنّت پيامبرش رفتار كرد تا آن گاه كه خدا او را نزد خود بركشيد ؛ و همانا حقّى را كه در عهده داشت ، اَدا نمود . ابو موسى گفت : [ همين را ]بنويس! سپس عمرو ، همانندِ همان را درباره عُمَر گفت . ابو موسى گفت : [ همين را ]بنويس! سپس عمرو گفت : بنويس : و عثمان پس از عمر ، با اتّفاق نظر مسلمانان و با نظر و خشنودىِ شورايى از ياران پيامبر خدا ، خلافت را عهده دار شد ؛ و او مؤمن بود . ابو موسى اشعرى گفت : ما به اين مراد ، مجلس ترتيب نداده ايم . عمرو گفت : به خدا سوگند ، او يا مؤمن بوده يا كافر! ابو موسى گفت : مؤمن بوده است . عمرو گفت : پس فرمانش دِه تا بنويسد . ابو موسى گفت : بنويس! عمرو گفت : عثمان ، آن گاه كه كشته شد ، ظالم بود يا مظلوم؟ ابو موسى گفت : آرى ؛ مظلوم بود . عمرو گفت : آيا خداوند ، اين قدرت را به اختياردار مظلوم نداده تا خونخواهى اش كند؟ ابو موسى گفت : آرى! عمرو گفت : آيا تو براى عثمان ، اختياردارى برتر از معاويه مى شناسى؟ ابو موسى گفت : نه! عمرو گفت : آيا معاويه اختيار ندارد قاتل عثمان را هر جا هست ، بجويد تا يا او را بكشد و يا از اين كار درمانَد؟ ابو موسى گفت : آرى! عمرو به كاتب گفت : بنويس! و ابو موسى هم به وى امر كرد و او نوشت . سپس عمرو گفت : ما دليل اقامه مى كنيم كه على ، عثمان را كشته است . ابوموسى گفت:اين،ماجرايى است كه در اسلام رخ داده؛ ولى ما براى چيزى جز آن گرد آمده ايم . پس چيزى بياور كه خداوند با آن ، كار امّت محمّد صلى الله عليه و آله را به سامان آورَد . عمرو گفت : آن چيست؟ ابو موسى گفت : همانا مى دانى كه عراقيان هرگز معاويه را دوست نمى دارند . شاميان نيز هرگز على را نمى پسندند . پس بيا تا هر دو را خلع كنيم و عبد اللّه بن عمر را جايگزين سازيم! و عبد اللّه بن عمر ، داماد ابو موسى بود .

.

ص: 270

العقد الفريد عن أبي الحسن_ في ذِكرِ اجتِماعِ الحَكَمَينِ _: اُخلِيَ لَهُما [عَمرِو بنِ العاصِ وأبي موسى ]مَكانٌ يَجتَمِعانِ فيهِ ، فَأَمهَلَهُ عَمرُو بنُ العاصِ ثَلاثَةَ أيّامٍ ، ثُمَّ أقبَلَ إلَيهِ بِأَنواعٍ مِنَ الطَّعامِ يُشَهّيهِ بِها ، حَتّى إذَا استَبطَنَ أبو موسى ناجاهُ عَمرٌو ، فَقالَ لَهُ : يا أبا موسى ! إنَّكَ شَيخُ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وذو فَضلِها ، وذو سابِقَتِها ، وقَد تَرى ما وَقَعَت فيهِ هذِهِ الاُمَّةُ مِنَ الفِتنَةِ العَمياءِ الَّتي لا بَقاءَ مَعَها ، فَهَل لَكَ أن تَكونَ مَيمونَ هذِهِ الاُمَّةِ ؛ فَيَحقُنُ اللّهُ بِكَ دِماءَها ؛ فَإِنَّهُ يَقولُ في نَفسٍ واحِدَةٍ : «وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعا» (1) ، فَكَيفَ بِمَن أحيا أنفُسَ هذَا الخَلقِ كُلِّهِ ! قالَ لَهُ : وكَيفَ ذلِكَ ؟ قالَ : تَخلَعُ أنتَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، وأخلَعُ أنَا مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ ، ونَختارُ لِهذِهِ الاُمَّةِ رَجُلاً لَم يَحضُر في شَيءٍ مِنَ الفِتنَةِ ، ولَم يَغمِس يَدَهُ فيها . قالَ لَهُ : ومَن يَكونَ ذلِكَ ؟ _ وكانَ عَمرُو بنُ العاصِ قَد فَهِمَ رَأيَ أبي موسى في عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ _ فَقالَ لَهُ : عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ . فَقالَ : إنَّهُ لَكَما ذَكَرتَ ، ولكِن كَيفَ لي بِالوَثيقَةِ مِنكَ ؟ فَقالَ لَهُ : يا أبا موسى ، «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » (2) ، خُذ مِنَ العُهودِ وَالمَواثيقِ حَتّى تَرضى . ثُمَّ لَم يُبقِ عَمرُو بنُ العاصِ عَهدا ولا مَوثِقا ولا يَمينا مُؤَكَّدَةً حَتّى حَلَفَ بِها ، حَتّى بَقِيَ الشَّيخُ مَبهوتا ، وقالَ لَهُ : قَد أحبَبتُ . (3)

.


1- .المائدة : 32 .
2- .الرعد : 28 .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 340 .

ص: 271

العقد الفريد_ به نقل از ابو الحسن ، در بيان گردهمايى دو داور _: براى عمرو بن عاص و ابوموسى ، مكانى خلوت فراهم آمد تا در آن گرد آيند . پس عمرو بن عاص ، سه روز به ابوموسى مهلت داد و آن گاه ، انواع خوراك ها را به وى عرضه كرد و با آنها اشتهايش را برمى انگيخت . چون ابو موسى سير بخورد ، عمرو با وى چنين نجوا كرد : اى ابو موسى! تو بزرگِ اصحاب محمّد هستى و در ميان ايشان ، صاحب فضيلت و پيشينه اى . مى بينى كه امّت در چه فتنه كورى قرار گرفته كه با آن ، اميد بقايش نيست . آيا مى خواهى فرخنده فالِ اين امّت باشى و خداوند به دست تو ، خون ايشان را حفظ كند؟ خداوند درباره حفظ يك تن مى فرمايد : «هر كه يك تن را زنده سازد ، گويى همه مردم را زنده ساخته است» . پس چگونه است حالِ آن كس كه جان هاى همه اين مردم را حفظ كند؟ ابو موسى به وى گفت : چگونه چنين شود؟ گفت : تو على بن ابى طالب را خلع مى كنى و من معاوية بن ابى سفيان را بر كنار مى سازم ؛ و سپس براى اين امّت ، مردى را بر مى گزينيم كه در اين آشوبْ حاضر نبوده ، در آن دست نداشته باشد . ابو موسى به او گفت : و آن كس كيست؟ عمرو بن عاص كه دريافته بود ابوموسى به عبد اللّه بن عمر نظر دارد ، به وى گفت : عبد اللّه بن عمر! ابو موسى گفت : همانا او چنين است كه ياد كردى . امّا من چگونه به تو اطمينان كنم؟ عمرو به وى گفت : اى ابو موسى! «هَلا كه به ياد خدا دل ها آرام مى گيرد!» . هر عهد و پيمانى كه مى خواهى ، بستان تا خشنود شوى . سپس عمرو بن عاص ، هر گونه عهد و ميثاق و سوگندِ به تأكيد را بر خود واجب ساخت ، چندان كه آن پيرمرد ، مبهوت ماند و به او گفت : رضايت دادم!

.

ص: 272

14 / 8رَأيُ الحَكَمَينِتاريخ الطبري عن أبي جناب الكلبي :إنَّ عَمرا وأبا موسى حَيثُ التَقَيا بِدومَةِ الجَندَلِ ، أخَذَ عَمرٌو يُقَدِّمُ أبا موسى فِي الكَلامِ ، يَقولُ : إنَّكَ صاحِبُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنتَ أسَنُّ مِنّي ، فَتَكَلَّم وأتَكَلَّمُ ؛ فَكانَ عَمرٌو قَد عَوَّدَ أبا موسى أن يُقَدِّمَهُ في كُلِّ شَيءٍ ، اغتَزى بِذلِكَ كُلِّهِ أن يُقَدِّمَهُ ، فَيَبدَأَ بِخَلعِ عَلِيٍّ . قالَ : فَنَظَرَ في أمرِهِما ومَا اجتَمَعا عَلَيهِ ، فَأَرادَهُ عَمرٌو عَلى مُعاوِيَةَ فَأَبى ، وأرادَهُ عَلَى ابنِهِ فَأَبى ، وأرادَ موسى عَمرا عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ فَأَبى عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ عَمرٌو : خَبِّرني ما رَأيُكَ ؟ قالَ : رَأيي أن نَخلَعَ هذَينِ الرَّجُلَينِ ، ونَجعَلَ الأَمرَ شورى بَينَ المُسلِمينَ ، فَيَختارَ المُسلِمونَ لِأَنفُسِهِم مَن أحَبّوا . فَقالَ لَهُ عَمرٌو : فَإِنَّ الرَّأيَ ما رَأَيتَ . فَأَقبَلا إلَى النّاسِ وهُم مُجتَمِعونَ ، فَقالَ : يا أبا موسى ، أعلِمهُم بِأَنَّ رَأيَنا قَد اجتَمَعَ وَاتَّفَقَ ، فَتَكَلَّمَ أبو موسى فَقالَ : إنَّ رَأيي ورَأيَ عَمرٍو قَدِ اتَّفَقَ عَلى أمرٍ نَرجو أن يُصلِحَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ أمرَ هذِهِ الاُمَّةِ . فَقالَ عَمرٌو : صَدَقَ وبَرَّ ، يا أبا موسى ! تَقَدَّم فَتَكَلَّم ، فَتَقَدَّمَ أبو موسى لِيَتَكَلَّمَ ، فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : وَيحَكَ ! وَاللّهِ إنّي لَأَظُنَّهُ قَد خَدَعَكَ . إن كُنتُما قَد اتَّفَقتُما عَلى أمرٍ ؛ فَقَدِّمهُ فَليَتَكَلَّم بِذلِكَ الأَمرِ قَبلَكَ ، ثُمَّ تَكَلَّم أنتَ بَعدَهُ ؛ فَإِنَّ عَمرا رَجُلٌ غادِرٌ ، ولا آمَنُ أن يَكونَ قَد أعطاكَ الرِّضا فيما بَينَكَ وبَينَهُ ، فَإِذا قُمتَ في النّاسِ خالَفَكَ _ وكانَ أبو موسى مُغَفَّلاً _ فَقالَ لَهُ : إنّا قَدِ اتَّفَقنا . فَتَقَدَّمَ أبو موسى فَحَمِدَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّا قَد نَظَرنا في أمرِ هذِهِ الاُمَّةِ فَلَم نَرَ أصلَحَ لِأَمرِها ، ولا ألَمَّ لِشَعَثِها مِن أمرٍ قَد أجمَعَ رَأيي ورَأيُ عَمرٍو عَلَيهِ ؛ وهُوَ أن نَخلَعَ عَلِيّا ومُعاوِيَةَ ، وتَستَقبِلَ هذِهِ الاُمَّةُ هذَا الأَمرَ ؛ فَيُوَلّوا مِنهُم مَن أحَبّوا عَلَيهِم ، وإنّي قَد خَلَعتُ عَلِيّا ومُعاوِيَةَ ، فَاستَقبِلوا أمرَكُم ، ووَلّوا عَلَيكُم مَن رَأَيتُموهُ لِهذَا الأَمرِ أهلاً . ثُمَّ تَنَحّى . وأقبَلَ عَمرُو بنُ العاصِ فَقامَ مَقامَهُ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ : إنَّ هذا قَد قالَ ما سَمِعتُم وخَلَعَ صاحِبَهُ ، وأنَا أخلَعُ صاحِبَهُ كَما خَلَعَهُ ، واُثبِتُ صاحِبي مُعاوِيَةَ ؛ فَإِنَّهُ وَلِيُّ عُثمانَ بنِ عَفّانَ ، وَالطّالِبُ بِدَمِهِ ، وأحَقُّ النّاسِ بِمَقامِهِ . فَقالَ أبو موسى : ما لَكَ لا وَفَّقَكَ اللّهُ ! غَدَرتَ وفَجَرتَ ! إنَّما مَثَلُكَ «كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث» (1) . قالَ عَمرٌو : إنَّما مَثَلُكَ «كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارَاً» (2) . وحَمَلَ شُرَيحُ بنُ هانِئٍ عَلى عَمرٍو فَقَنَّعَهُ بِالسَّوطِ ، وحَمَلَ عَلى شُرَيحٍ ابنٌ لِعَمرٍو فَضَرَبَهُ بِالسَّوطِ ، وقامَ النّاسُ فَحَجَزوا بَينَهُم . وكانَ شُرَيحٌ بَعدَ ذلِكَ يَقولُ : ما نُدِمتُ عَلى شَيءٍ نَدامَتي عَلى ضَربِ عَمرٍو بِالسَّوطِ ألّا أكونَ ضَرَبتُهُ بِالسَّيفِ آتِيا بِهِ الدَّهرُ ما أتى . وَالتَمَسَ أهلُ الشّامِ أبا موسى ، فَرَكِبَ راحِلَتَهُ ولَحِقَ بِمَكَّةَ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : قَبَّحَ اللّهُ رَأىَ أبي موسى ! حَذَّرتُهُ وأمَرتُهُ بِالرَّأيِ فَما عَقَلَ . فَكانَ أبو موسى يَقولُ : حَذَّرَنِي ابنُ عَبّاسٍ غَدرَةَ الفاسِقِ ، ولكِنِّي اطمَأنَنتُ إلَيهِ ، وظَنَنتُ أنَّهُ لَن يُؤثِرَ شَيئا عَلى نَصيحَةِ الاُمَّةِ . ثُمَّ انصَرَفَ عَمرٌو وأهلُ الشّامِ إلى مُعاوِيَةَ ، وسَلَّموا عَلَيهِ بِالخِلافَةِ ، ورَجَعَ ابنُ عَبّاسٍ وشُرَيحُ بنُ هانِئٍ إلى عَلِيٍّ . (3)

.


1- .الأعراف : 176 .
2- .الجمعة : 5 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 70 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 396 ، الأخبار الطوال : ص 199 _ 201 كلاهما نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 544_546 وراجع الفتوح : ج 4 ص 214 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 156 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 190 .

ص: 273

14 / 8 رأى داوران

14 / 8رأى داورانتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو جَناب كَلبى _: آن گاه كه عمرو و ابو موسى در دومَةُ الجَندَل با هم ديدار كردند ، عمرو كوشيد تا ابو موسى را در سخن گفتن پيش اندازد و به او گفت : همانا تو از اصحاب پيامبر خدا هستى و سنّ تو بيش از من است . پس نخست تو سخن گو و سپس من سخن خواهم گفت . و عمرو او را عادت مى داد كه در هر كار ، بر وى پيش افتد و از اين شيوه ، در پى آن بود كه وى نخست ، على عليه السلام را خلع كند . پس ابو موسى در كار داورى كه به سبب آن گرد آمده بودند ، انديشيد و عمرو او را به پذيرش معاويه فرا خواند ، وى نپذيرفت . سپس او را به پذيرش پسرش فرا خواند ، باز هم نپذيرفت . ابو موسى هم عبد اللّه بن عُمَر را به عمرو پيشنهاد كرد ؛ ولى وى سر باز زد . پس عمرو به او گفت : به من بگو انديشه ات چيست؟ ابو موسى گفت : من بر آنم كه اين هر دو مرد را خلع كنيم و كار خلافت را به شورا ميان مسلمانان وا گذاريم . آن گاه ، مسلمانان هر كه را بخواهند براى خويش برمى گزينند . عمرو به وى گفت : رأى همان است كه تو انديشيده اى . سپس هر دو نزد مردم آمدند كه اجتماع كرده بودند . عمرو گفت : اى ابو موسى! آنان را آگاه كن كه ما بر يك رأى هم داستان و هم نظر شده ايم . ابو موسى به سخن پرداخت و گفت : انديشه من و عمرو بر چيزى هماهنگ شد كه اميد داريم خداى عز و جل با آن ، كار اين امّت را به سامان آورَد . عمرو گفت : درست و نيكو گفت . اى ابوموسى! اكنون نخست تو سخن بگو . ابو موسى عزم سخن كرد . ابن عبّاس به وى گفت : واى بر تو! به خدا سوگند ، در گمانم كه او تو را فريفته است . اگر بر يك امر اتّفاق كرده ايد ، او را پيش انداز تا پيش از تو سخن گويد و آن امر را ابراز كند . سپس تو از پىِ او سخن گو . همانا عمرو مردى است حيله گر و من ايمن نيستم كه تو را در آنچه ميانتان گذشته ، خشنود سازد . پس چون در ميان مردم برخاستى [ و نخست سخن گفتى] ، با تو مخالفت خواهد كرد . امّا ابو موسى كه كودن بود ، به او گفت : همانا ما اتّفاق كرده ايم . پس ابو موسى پيش قدم شد و پس از سپاس و ستايش خداوند عز و جل گفت : اى مردم! ما در كار اين امّت انديشيديم و هيچ راهى را براى اصلاح امر و گردآوردن پراكندگى هاى آن ، شايسته تر از آنچه من و عمرو بر آن اتّفاق كرده ايم ، نيافتيم . و آن اين است كه على و معاويه را خلع كنيم و آن گاه ، اين امّت ، خود به امر خلافت روى كند و هر كه را خواهد ، خليفه خويش گردانَد . پس من ، على و معاويه را خلع كردم . اكنون شما به امر خويش روى كنيد و آن كس را كه شايسته خلافت مى بينيد ، خليفه خويش سازيد . سپس ابو موسى به جاى خود بازگشت . آن گاه ، عمرو بن عاص پيش آمد و در جاى او ايستاد و پس از سپاس و ستايش خداوند ، گفت : اين بود آنچه شنيديد . او رفيق خويش (على) را خلع كرد و من نيز همانند او ، رفيقش را خلع مى كنم و رفيق خود ، معاويه را استوار مى سازم ، كه او صاحبْ اختيارِ عثمان بن عفّان و خونخواه او و شايسته ترينِ مردم براى جانشينى وى است . ابو موسى گفت : چه شده است تو را؟ خدايت ناكام گردانَد! خيانت و فجور ورزيدى . جز اين نيست كه حكايتِ تو «چون داستان سگ است [ كه] اگر بر آن حمله ور شوى ، زبان از كام برآوَرَد و اگر آن را رها كنى [ باز هم] زبان از كام برآوَرَد» . عمرو گفت : حكايت تو [ نيز] «چون داستان خرى است كه كتاب هايى را بر پشت مى كشد» . شُرَيح بن هانى به عمرو هجوم آورد و با تازيانه بر چهره اش كوفت . فرزند عمرو نيز بر شريح تاخت و او را تازيانه زد . مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند . از آن پس ، شريح مى گفت : از هيچ چيز اين اندازه پشيمان نيستم كه چرا به جاى تازيانه زدن به عمرو ، او را به شمشير نزدم تا روزگار بر وى چنان كند كه بايد . سپس شاميان در پى ابو موسى برآمدند ؛ [ ولى] او بر مَركَب خويش بر نشست و به سوى مكّه رهسپار گشت . ابن عبّاس گفت : خدا رأى ابو موسى را زشت سازد! او را هشدار دادم و امرش كردم كه عقل خويش به كار بندد ؛ امّا چنين نكرد . و ابوموسى مى گفت : ابن عبّاس مرا از حيله گرى اين مرد فاسق برحذر داشت ؛ ولى من به وى اطمينان كردم و گمان بردم او هيچ چيز را بر خيرخواهى براى امّت ترجيح نمى دهد . پس عمرو و شاميان به سوى معاويه رهسپار گشتند و او را به خلافت ، سلام دادند . ابن عبّاس و شُرَيح بن هانى نيز نزد على عليه السلام بازگشتند .

.

ص: 274

. .

ص: 275

. .

ص: 276

تاريخ اليعقوبي :تَنادَى النّاسُ : حَكَمَ وَاللّهِ الحَكَمانِ بِغَيرِ ما فِي الكِتابِ وَالشَّرطُ عَلَيهِما غَيرُ هذا . وتَضارَبَ القَومُ بِالسِّياطِ ، وأخَذَ قَومٌ بِشُعورِ بَعضٍ ، وَافتَرَقَ النّاسُ . ونادَتِ الخَوارِجُ : كَفَرَ الحَكَمانِ ، لا حُكمَ إلّا للّهِِ . (1)

14 / 9كَلامُ الإِمامِ لَمّا بَلَغَهُ أمرُ الحَكَمينِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ بَعدَ التَّحكيمِ وما بَلَغَهُ مِن أمرِ الحَكَمَينِ _:أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ مَعصِيَةَ النّاصِِح الشَّفيقِ العالِمِ المُجَرِّبِ ، تورِثُ الحَسرَةَ ، وتُعقِبُ النَّدامَةَ . وقَد كُنتُ أمَرتُكُم في هذِهِ الحُكومَةِ أمري ، ونَخَلتُ لَكُم مَخزونَ رَأيي ، لَو كانَ يُطاعُ لِقَصيرٍ أمرٌ (2) ! فَأَبيَتُم عَلِيَّ إباءَ المُخالِفينَ الجُفاةِ ، وَالمُنابِذينَ العُصاةِ . حَتَّى ارتابَ النّاصِحُ بِنُصحِهِ ، وضَنَّ الزَّندُ بِقَدحِهِ ، فَكُنتُ أنَا وإيّاكُم كَما قالَ أخو هَوازِنَ : أمَرتُكُمُ أمري بِمُنعَرَجِ اللِّوى فَلَم تَستَبينُوا النُّصحَ إلّا ضُحَى الغَدِ (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 190 .
2- .هو مثل يضرب لمن خالف ناصحه ، وأصل المثل : أنّ قصيرا كان مولى لجذيمة بن الأبرش _ بعض ملوك العرب _ وقد كان جذيمة قتل أبا الزبا ملكة الجزيرة ، فبعثت إليه ليتزوّج بها خدعة وسألته القدوم عليها ، فأجابها إلى ذلك وخرج في ألف فارس وخلّف باقي جنوده مع ابن اُخته وقد كان قصير أشار عليه بأن لا يتوجّه إليها فلم يقبل ، فلمّا قرب الجزيرة استقبلته جنود الزبا بالعدّة ولم يرَ منهم إكراما له ، فأشار عليه قصير بالرجوع وقال : من شأن النساء الغدر ، فلم يقبل ، فلمّا دخل عليها قتلته . فعندها قال قصير : لا يُطاع لقصير أمر . فصار مثلاً لكلّ ناصح عصى (بحار الأنوار : ج 33 ص 322) .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 35 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 322 ح 568 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 140 عن عامر الشعبي وجبر بن نوف ، جواهر المطالب : ج 1 ص 317 كلاهما نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 412 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 163 .

ص: 277

14 / 9 گفتار امام پس از دريافت خبرِ داوران

تاريخ اليعقوبى :مردم ندا در دادند : به خدا سوگند ، دو داور به چيزى جز آنچه در قرآن است ، حكم كردند ؛ امّا جز اين بر ايشان شرط شده بود . سپس افراد با تازيانه به جان هم افتادند و برخى ، موى هاى يكديگر را مى كشيدند . آن گاه پراكنده گشتند . و خوارج ندا در دادند : دو داور ، كافر شدند . حكم ، تنها از آنِ خداست!

14 / 9گفتار امام پس از دريافت خبرِ داورانامام على عليه السلام_ برگرفته سخن وى پس از داورى و دريافت خبر داوران _:امّا بعد ؛ همانا نافرمانى از امر نيكخواهِ مهرورزِ داناىِ كارآزموده ، حسرت مى زايد و پشيمانى در پى دارد . من در ماجراى اين داورى ، فرمان خويش را به شما دادم و آنچه را در گنجينه انديشه داشتم ، برايتان آشكار كردم ؛ «و اى كاش از رأىِ قَصير پيروى مى كردند» . (1) امّا شما همچون مخالفانى جفاپيشه و پيمان شكنانى عصيانگر ، از فرمانم سر باز زديد ؛ چندان كه اندرز دهنده نيكخواه در خيرخواهى اش به ترديد افتاد و سنگِ آتش زنه در افروختنِ آتش ، بُخل ورزيد (2) . پس من و شما مصداق سخن آن مرد [ قبيله] هَوازِن هستيم : «من در [ منزلگاه] مُنعَرِجُ اللِّوى ، امر خويش را با شما در ميان نهادم ولى شما جز در صبحگاهان روز بعد، خيرخواهى ام را درنيافتيد.

.


1- .اين مَثَل در جايى به كار مى رود كه كسى به پندِ ناصح ، عمل نكند . ريشه اين مَثَل آن است كه قصير ، غلامِ يكى از ملوك عرب به نام جذيمة بن اَبرَش بود . جذيمه پدر زبا ، ملكه جزيره را كشته بود . آن ملكه با حيله گرى از جذيمه خواست كه براى ازدواج با وى نزد او رود . جذيمه ، دعوت وى را پذيرفت و با هزار سوار ، روى به راه نهاد و ديگر لشكريانش را همراه خواهرزاده اش باقى نهاد . پيش تر ، قصير به وى گفته بود كه به سوى زبا نرود ؛ ولى او نپذيرفته بود . آن گاه كه وى به جزيره نزديك شد ، انبوهى از سپاهيان زبا پيش آمدند ، بى آن كه وى را احترام كنند . قصير به او گفت كه بازگردد و حيله گرى زنان را گوشزد كرد . جذيمه نپذيرفت و چون نزد زبا رفت ، كشته شد . آن گاه ، قصير گفت : «سخنى از قصير ، پذيرفته نمى شود!» و اين ، مثلى شد براى هر كس كه نصيحت كند و از سخنش سر بپيچند (بحار الأنوار : ج 33 ص 322) .
2- .كنايه از امتناع صاحبان انديشه ، از آشكار ساختن رأى خويش .

ص: 278

. .

ص: 279

. .

ص: 280

. .

ص: 281

بحثى درباره حكميّت

1 . علّت پذيرش حكميت

بحثى در باره حكميّتواقعه حَكَميّت در جنگ صِفّين ، يكى از تأسّف بارترين وقايع دوران حكومت امام على عليه السلام بود . اين حادثه تلخ هنگامى پديد آمد كه سپاه امام عليه السلام با پيروزى نهايى فاصله اى نداشت . پذيرفتن حكميت توسط امام عليه السلام نه تنها مانع پيروزى قريب الوقوع او شد ؛ بلكه موجب بروز اختلاف در سپاه او و درگير شدن امام عليه السلام با بخش عمده اى از زبده ترين رزمندگانِ خود گرديد . براى روشن شدن اين موضوع ، چند مسئله بايد مورد بررسى قرار گيرد :

1 . علّت پذيرش حكميتنخستين مسئله اين است كه : چرا امام عليه السلام حكميّت را پذيرفت ؟ مگر در حق بودن اقدامات خود ترديد داشت؟ اصولاً حكميّت ميان حق و باطل چه مفهومى دارد؟ آيا حكمت و سياست اقتضا نمى كرد كه امام عليه السلام در مقابل فشار بخشى از سپاه خود مقاومت كند و به حكميّت تن در ندهد؟ پاسخ اين است كه : آرى ، مقتضاى حكمت وسياست ، نپذيرفتن حَكميّت بود ؛ ليكن امام عليه السلام بر اساس اسناد متقن تاريخى، به اختيار خود ، حكميت را نپذيرفت ؛ بلكه آن را بر وى تحميل كردند و مقاومت او در برابر اين پيشنهاد جاهلانه ، نه تنها سودى دربر نداشت ، بلكه موجب مى شد جنگ نهروان نيز در صِفّين و بسى زودتر

.

ص: 282

2 . چرا ابو موسى؟

اتّفاق افتد و امام عليه السلام در صحنه درگيرى با شاميان مجبور شود با بخش عمده اى از سپاه خود بجنگد . هنگامى كه معاويه به اين نتيجه رسيد كه تاب مقاومت در برابر سپاه امام عليه السلام را ندارد و درصورت ادامه جنگ ، پيروزى امام عليه السلام قطعى است ، با شناختى كه از بخش عمده اى از سپاه امام عليه السلام داشت، به پيشنهاد عمرو بن عاص، دو حيله شيطانى خطرناك در پيش گرفت : يكى براى آتش بس و توقّف موقّت جنگ، و دوم، متلاشى كردن و يا تضعيف نيروهاى امام عليه السلام ، وهر دو نيرنگ او با كمك عوامل نفوذى اى كه در سپاه امام عليه السلام داشت، نتيجه داد . نيرنگ نخست، بالا بردن قرآن بر نيزه ها و دعوت كردن امام عليه السلام به حكميّت قرآن بود كه جنگ را متوقّف كرد و نيرنگ دوم، داستان حكميّت بود كه خيلى پيچيده تر اجرا شد ، به گونه اى كه سرانجامْ بخشى از كارآمدترين نيروهاى امام عليه السلام را رو در روى او قرار داد . به همان دليل كه امام عليه السلام بعدها ناچار شد در واقعه نهروان با ياران خود بجنگد ، در واقعه صِفّين نيز چاره اى جز پذيرش فشار آنان و تن دادن به حكميّت نداشت . جمله معروف امام عليه السلام هنگام پذيرش حكميّت كه : «لقد كنت أمسِ أميرا ، فأصبحت اليوم مأمورا ! وكنتُ أمس ناهيا ، فأصبحت اليوم منهيّا ! ؛ تا ديروز ، فرمانده بودم و امروز فرمانبر گشته ام و تا ديروز ، خود ، نهى كننده بودم و امروز ، نهى شده ام» (1) نشان دهنده اين واقعيت تلخ است .

2 . چرا ابو موسى؟برخى از محقّقان ، احتمال منافق بودن ابو موسى اشعرى را داده اند؛ (2) امّا اسناد تاريخى اين احتمال را تأييد نمى كنند ، بلكه ظاهر سخنان امام عليه السلام درباره او برخلاف

.


1- .ر . ك : ص 176 ح 2577 .
2- .أنساب الأشراف: 2 / 402.

ص: 283

اين مدّعاست . آنچه مسلّم است ، او فردى ساده لوح و مخالف سياست هاى امام عليه السلام در برخورد قاطع با فتنه انگيزان داخلى بوده است و به همين جهت ، هنگامى كه امام عليه السلام عازم جنگ بصره بود ، او كه فرماندار كوفه بود ، از مردم خواست در خانه بنشينند و به كمك على عليه السلام نروند و سرانجام با برخورد قاطعانه مالك اشتر ، از دار الحكومه رانده شد . اكنون اين سؤال مطرح است كه : چرا امام عليه السلام شخص ساده لوحى را با اين سوء سابقه به عنوان نماينده خود در جريان حكميّت تعيين كرد؟ آيا نمى دانست با تعيين ابوموسى به عنوان حَكَم ، نتيجه حكميّت چه خواهد شد؟ پاسخ اين است كه : آرى ، امام عليه السلام مى دانست كه نتيجه چه خواهد شد و لذا به گفته عبد اللّه بن ابى رافع ، كاتب امام عليه السلام ، هنگامى كه ابو موسى براى شركت در جلسه حكميّت از امام جدا شد ، على عليه السلام گفت : كأنّي بِهِ وقد خُدِعَ! (1) گويى مى بينمش كه فريب مى خورَد . امّا همان جريان فشارى كه امام عليه السلام را وادار به پذيرش حكميّت كرد ، او را ناچار به پذيرش نمايندگى ابو موسى نيز نمود . هرچه امام عليه السلام تلاش كرد كه عبد اللّه بن عبّاس يا مالك اَشتر به عنوان حَكمَ تعيين شود ، آنها نپذيرفتند . على عليه السلام گفت : «إنَّكُم عَصَيتُموني في أوَّلِ الأَمرِ ؛ فَلا تَعصونِي الآنَ ! إنّي لا أرى أن اُوَلِّيَ أبا موسى ؛ شما در آغازِ اين كار ، از من سرپيچيديد . پس اكنون ديگر سرنپيچيد . رأى من آن نيست كه ابو موسى را بر گزينم». اشعث و زيد بن حُصَين طائى و مسعر بن فَدَكى گفتند : ما جز به او رضايت

.


1- .ر . ك : ج 13 ص 65 (ابو موسى اشعرى) .

ص: 284

3 . موضوع داورى

نمى دهيم ، كه او ما را از جنگْ حذر داد و ما در آن افتاديم . على عليه السلام گفت : «فَإِنَّهُ لَيسَ لي بِثِقَةٍ ؛ قَد فارَقَني وخَذَّلَ النّاسَ عَنّي ، ثُمّ هَرَبَ مِنّي حَتّى آمَنتُهُ بَعدَ أشهُرٍ ... ؛ مرا به وى اطمينانى نيست ، كه او از من جدا شد و مردم را از پيرامونم پراكنْد و سپس از من گريخت ، تا پس از چند ماه ، او را امان دادم» . آرى! هر چه امام عليه السلام تلاش كرد ، نپذيرفتند تا اين كه سرانجام فرمود : فَاصنَعوا ما أرَدتُم ! ... پس آنچه مى خواهيد ، انجام دهيد! ... (1)

3 . موضوع داورىاكنون بايد ديد موضوع داورى چه بود و داوران درباره چه چيزى بايد مى انديشيدند و رأى مى دادند؟ در متن پيمان نامه حكميّت ، چيزى كه موضوع داورى را روشن كند و همچنين اختيارات و وظايف داوران را مشخص نمايد ، ديده نمى شود . در متن پيمان حكميّت ، تنها تعيين يك وظيفه كلّى براى داوران آمده و آن اين كه : داوران موظّف بودند بر اساس كتاب خدا حكم كنند و اگر آنچه را مى خواهند در كتاب خدا نيافتند ، به سنّت مراجعه نمايند . در اين متن ، هيچ اشاره اى به موضوع داورى نشده است . آيا موضوع داورى ، تعيين تكليف در برخورد با كُشندگان عثمان بود و چنان كه برخى گفته اند : «از گفتار و از نامه هاى معاويه روشن مى شود كه آنچه به داوران وا گذاردند ، اين است كه ببينند كُشندگان عثمان در كار خود به حق بوده اند يا نه»؟ (2)

.


1- .ر . ك : ص 253 (ارزيابى دو داور) .
2- .الطبقات الكبرى: 6 / 93، تاريخ الإسلام: 5 / 482 / 214، الإصابة: 5 / 92 / 6421.

ص: 285

4 . علّت فريب خوردن سپاه امام

يا موضوع داورى به قدرى روشن بود كه ضرورتى براى ذكر آن در متن پيمان نامه ديده نمى شد؟ يا احتمال دارد كه در متن اصلى پيمان ، موضوع داورى وجود داشته و بعد ، حذف و يا تحريف شده است؟ تغيير متن پيمان نامه بعيد به نظر مى رسد . همچنين اگر موضوع داورى به قتل عثمان اختصاص داشت ، در متن پيمان به آن اشاره مى شد و آنچه در سخنان امام عليه السلام يا در نامه هاى بين او و معاويه در اين زمينه آمده ، نمى تواند روشن كننده موضوع داورى باشد . به نظر مى رسد موضوع حكميّت ، حلّ اختلاف طرفين در همه موارد است و نيازى به ذكر آن نيست . اختلاف ، گاه بر سر مسائل زناشويى است (چنان كه در آيه 35 سوره نساء آمده) ، گاه بر سر مسائل سياسى است (چنان كه در جريان جنگ صِفّين اتفاق افتاد) و گاه در مسائل ديگر . در همه موارد ، داوران بايد درباره همه مسائل مورد اختلاف ميان طرفين داورى كنند و زمينه مصالحه را فراهم سازند . بنا براين ، منحصر كردن موضوع حكميّت در جنگ صِفّين به مسئله قاتلان عثمان ، صحيح نيست ؛ بلكه موضوع حكميّت ، همه مسائل مورد اختلاف ميان امام عليه السلام و معاويه بود و عدم ذكر موضوع خاص در متن پيمان به همين جهت است . البته اين دامنه ، شامل تعيين خليفه نمى شد . وظيفه داوران ، حلّ اختلاف دو سپاه كوفه و شام و فيصله دادن به جنگ و خونريزى بود ، نه تعيين خليفه . در واقع ، آنچه با تزوير عمرو بن عاص ، به عنوان رأى نهايى اعلام شد ، خارج از موضوع حكميّت و اختيارات داوران بود .

4 . علّت فريب خوردن سپاه اماماكنون بايد ديد كه : چرا سپاهيان امام على عليه السلام فريب خوردند ؟ و چرا ندانستند يا نخواستند بدانند قرآن بر نيزه افراشتن شاميان ، نيرنگى است كه مى خواهند

.

ص: 286

بدين وسيله آنان را از جنگ بازدارند؟ و چرا سخنِ امام خود را نشنيدند و او را به پذيرفتن حَكَميّت مجبور گردانيدند؟ در پاسخ اين سؤال بايد گفت : اگر چه در سپاهيان امام عليه السلام كسانى بودند كه گوش به فرمان او داشتند و مى خواستند جنگ تا پيروزى سپاه كوفه ادامه يابد ؛ امّا اسناد تاريخى نشان مى دهد كه اكثريت قاطع سپاه امام عليه السلام از جنگ خسته شده بودند . علاوه بر اين ، مى دانستند كه اگر پيروز هم شوند ، مانند جنگ بصره ، غنيمتى نصيبشان نخواهد شد و انگيزه اى براى ادامه جنگ نداشتند . از اين رو ، وقتى عَدى بن حاتم به امام عليه السلام پيشنهاد ادامه جنگ داد و گفت : اى امير مؤمنان! آيا تا پاى جان مقاومت نكنيم؟ على عليه السلام فرمود : «نزديك شو» . وى نزديك شد . على عليه السلام دهان خود را نزديك گوش وى آورد و فرمود: وَيحَكَ ! إنَّ عامَّةَ مَن مَعي يَعصيني ، وإنَّ مُعاوِيَةَ فيمَن يُطيعُهُ ولا يَعصيهِ . ببين! همه آنانى كه با من هستند، نافرمانى ام مى كنند ، ولى معاويه در جمعى است كه بعضى از وى اطاعت مى كنند و بعضى ديگر نافرمانى . قاريان كوفه كه نقش عمده اى در سپاه امام عليه السلام داشتند ، از اين گروه (اكثريت خسته) بودند و به دليل موقعيتى كه درميان مردم كوفه داشتند ، در اين فضا كارگردان صحنه شدند . امّا آنان به دليل جهل و ابتلا به بيمارى خودبينى و عُجب نتوانستند بفهمند كه قرآن بر نيزه افراشتن شاميان ، نيرنگى است براى توقّف جنگ و پيشگيرى از شكست قريب الوقوع خود . پيوند «تَعَمُّق (تندروى دينى)» با «جهل» و «حماقت» در اين عابدان جاهل ، موجب شد تا امامِ خود را وادار به پذيرش حكميت كنند . (1)

.


1- .ر . ك : ص 293 (پژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آنان) .

ص: 287

5 . حكمت بهره گيرى نكردن امام از فرصت پس از توبه خوارج
اشاره

در اين ميان ، آنچه قاريان را در تصميم احمقانه خود تقويت كرد و نيرنگ معاويه را در توقّف جنگ و ايجاد اختلاف در سپاه امام عليه السلام به ثمر رساند _ همان طور كه قبلاً اشاره شد _ نقش كسانى بود كه با امامِ خود به نفاق كار مى كردند و بعضا به وعده هاى معاويه دل خوش داشتند . سردسته اينان ، اشعث بن قيس بود . او از قبيله كِنْده از مردم جنوب عربستان (يمن) است كه در سال دهم هجرت با تنى چند از مردم قبيله خود نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مسلمان شد . وى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله از اسلام برگشت . ابو بكر ، سپاهى به جنگ با او فرستاد . اشعث اسير شد و او را بسته به مدينه آوردند . ابو بكر او را بخشيد و خواهر خود را بدو داد . اشعث ، پس از كشته شدن عثمان با على عليه السلام بيعت كرد ؛ امّا با او صادقانه برخورد نمى كرد . مواضع او در برابر امام عليه السلام بويژه در ارتباط با ماجراى حكميّت و ايجاد اختلاف در سپاه امام عليه السلام نشان مى دهد كه او به يكى از عوامل نفوذى معاويه تبديل شده بود و امام عليه السلام به دليل موقعيت اجتماعى وى و قبيله اش كه نقش عمده اى در سپاه كوفه داشتند ، نمى توانست با او برخورد حذفى نمايد . (1)

5 . حكمت بهره گيرى نكردن امام از فرصت پس از توبه خوارججنگ با تزوير عمرو عاص متوقّف شد ؛ امّا چيزى نگذشت كه قاريان كوفه متوجّه شدند كه فريب خورده اند و در ماجراى تحميل حكميّت بر امام عليه السلام خطا كرده اند . از اين رو ، نزد امام آمدند و گفتند : ما در تحميل داورى خطا كرديم و توبه مى كنيم . تو هم در پذيرفتن پيشنهاد ما خطا كردى و بايد توبه كنى . نيز عهدنامه اى را كه بر پايه نيرنگ و خطا شكل گرفته است ، فاقد ارزش ديدند و پيشنهاد نقض آن و بازگشت به جنگ را با اصرار تمام ارائه كردند ؛ امّا اين بار ،

.


1- .ر . ك : ص 293 (پژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آنان) و ج 13 ص 89 (اشعث بن قيس) .

ص: 288

الف _ پذيرفتن خطا در رهبرى
ب _ نقض عهد

امام عليه السلام در برابر پيشنهادهاى آنان مقاومت كرد ، و اين مقاومت به جدا شدن قاريان از امام و در نهايت ، به جنگ نهروان انجاميد . آخرين پرسش اساسى در جريان حكميّت اين است كه : چرا امام عليه السلام پيشنهاد قاريان را نپذيرفت؟ آيا نمى دانست كه نپذيرفتن پيشنهاد آنان به كجا مى انجامد؟ و سرانجام ، حكمت بهره گيرى نكردن امام عليه السلام از اين فرصت طلايى براى پايان دادن به فتنه قاسطين و پيشگيرى از فتنه مارقين چيست؟ پاسخ اين است كه پذيرفتن پيشنهاد آنان ، مستلزم سه خطاى بزرگ سياسى و دينى بود كه امام عليه السلام نمى توانست به آن تن در دهد :

الف _ پذيرفتن خطا در رهبرىنخستين درخواست خوارج اين بود كه امام عليه السلام بپذيرد كه در رهبرى و فرماندهى سپاه در ارتباط با پذيرش حكميّت خطا كرده است . امّا امام عليه السلام نمى توانست خود را خطا كار اعلام كند ؛ زيرا : حَكَم قرار دادن براى حل اختلافات ، نه تنها خطا نيست ، بلكه موردتأييد قرآن است . تنها ايراد اين است كه حكميّت در اين ماجرا برخلاف حكمت و سياست بود و امام عليه السلام نيز اين نكته را صريحا اعلام كرده بود؛ ولى آنان خود نپذيرفتند و حكميت را بر امام عليه السلام و سپاه كوفه تحميل كردند . علاوه بر اين ، امام عليه السلام مى خواست به گونه اى كه خوارج قانع شوند ، استغفار نمايد ؛ اما اشعث نگذاشت و مى خواست امام عليه السلام به گونه اى به خطا اعتراف نمايد كه حيثيت و اعتبار رهبرى او خدشه دار گردد .

ب _ نقض عهدبرفرض كه امام عليه السلام به خطاى خود اعتراف مى كرد ، خوارج درخواست ديگرى داشتند كه پيمان نامه سپاهيان كوفه و شام نقض شود ؛ امّا از ديدگاه امام عليه السلام وفادارى به پيمان يكى از اصول بين المللى اسلام است كه به هيچ بهانه اى نبايد نقض شود و

.

ص: 289

لذا در عهدنامه معروف خود به مالك اشتر نوشت : و إن عَقَدتَ بَينَكَ و بَينَ عَدُوِّكَ عُقدَةً أو ألبَستَهُ مِنكَ ذِمَّةً فَحُط عَهدَكَ بِالوَفاءِ ، وَ ارعَ ذِمَّتَكَ بِالأَمانَةِ، وَ اجعَل نَفسَكَ جُنَّةً دونَ ما أعطَيتَ ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ مِن فَرائِضِ اللّهِ شَيءٌ النّاسُ أشَدُّ عَلَيهِ اجتِماعا _ مَعَ تَفَرُّقِ أهوائِهِم و تَشَتُّتِ آرائِهِم _ مِن تَعظيمِ الوَفاءِ بِالعُهودِ، و قَد لَزِمَ ذلِكَ المُشرِكونَ فيما بَينَهُم دونَ المُسلِمينَ؛ لِمَا استَوبَلوا مِن عَواقِبِ الغَدرِ . فَلا تَغدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ، و لا تَخيسَنَّ (تَحبِسَنَّ) بِعَهدِكَ، و لا تَختِلَنَّ عَدُوَّكَ؛ فَإِنَّهُ لا يَجتَرِئُ عَلَى اللّهِ إلّا جاهِلٌ شَقِيٌّ ، و قَد جَعَلَ اللّهُ عَهدَهُ و ذِمَّتَهُ أمنا أفضاهُ بَينَ العِبادِ بِرَحمَتِهِ، و حَريما يَسكُنونَ إلى مَنَعَتِهِ و يَستَفيضونَ إلى جِوارِهِ؛ فَلا إدغالَ و لا مُدالَسَةَ و لا خِداعَ فيهِ . (1) و اگر با دشمنت پيمانى نهادى و در ذمّه (بر گردن) خود ، او را امان دادى ، به عهد خود وفا كن و آنچه بر ذمّه گرفته اى، ادا كن و خود را چون سپرى در برابر پيمانت قرار بده ؛ زيرا مردم بر هيچ چيز از واجب هاى خدا ، به شدّتِ بزرگ شمردن وفاى به عهد ، متّفق نيستند ، با همه خواسته هاى گوناگونى كه دارند و رأى هايى مخالف همديگر كه دارند. و افزون بر مسلمانان ، مشركان نيز وفاى به عهد را در بين خود لازم مى شمارند ؛ چون زيان ناگوار پيمان شكنى را چشيده اند . پس در آنچه به عهده گرفته اى ، خيانت مكن و پيمانى را كه بسته اى ، مشكن و دشمنى را كه در پيمان تو است ، فريب مده؛ زيرا جز نادانِ بدبخت ، بر خدا دليرى نمى كند و خداوند ، پيمان و ذمّه خود را امان قرار داده و از روى رحمت به بندگان ، آن را بر عهده همه نهاده است و چون حريمى استوار ساخته تا در آن بيارامند و به آن ، پناه ببرند. پس در پيمان، نه خيانت و نه فريب و نه مكرى در كار است. اگر امام على عليه السلام اين اصل اساسى اسلام را نقض كند ، چه انتظارى از ديگران مى توان داشت؟

.


1- .سير أعلام النبلاء: 2 / 320 / 61، الاستيعاب: 3 / 151 / 1788.

ص: 290

ج _ سلطه جاهلان ناسك

ج _ سلطه جاهلان ناسكاز ديدگاه امام على عليه السلام خطر سلطه جاهلان ناسك (عمل كننده به احكام شرع) كم تر از خطر عالمان فاسق نيست . اعتراف به خطا و نقض عهد در جريان حكميّت بدين معناست كه على عليه السلام سلطه جاهلان ناسكِ مبتلا به بيمارى عُجب و دنياطلبى و تعمّق (تندروى دينى) را كه به عنوان «قارى» شهرت پيدا كرده بودند ، بر خود و امّت اسلامى پذيرفته و تصميم گيرى هاى اساسى در جنگ و صلح و پس از آن در همه امور كليدى را به آنان سپرده است ، و اين چيزى نيست كه رهبر جامعه اسلامى بتواند آن را بپذيرد و لذا امام عليه السلام با همه توان در برابر خواسته هاى آنان مقاومت كرد ، و به فرموده او : چشم فتنه «سلطه جاهلان ناسك» را در امّت اسلامى از حدقه بيرون آورد . (1)

.


1- .«من چشم فتنه را درآوردم» (ر . ك : مصنف ، ابن ابى شيبه : ج 8 ص 698 ح 81) .

ص: 291

پيكار سوم : جنگ نهروان (فتنه مارقين)

اشاره

پيكار سوم : نبرد نهروان (فتنه مارقين)فصل يكم : چشم اندازفصل دوم : خصوصيات جنگفصل سوم : حركت مارقين به سوى نهروانفصل چهارم : تصميم امام براى نبردِ دوباره با معاويهفصل پنجم : حركت سپاه امام به سوى نهروانفصل ششم : دليل آورى در ميدان نبردفصل هفتم : نبردفصل هشتم : شورشِ باقى مانده خوارجفصل نهم : شورش خِرّيت بن راشِد

.

ص: 292

. .

ص: 293

درآمد (پژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آنان)

درآمدپژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آناننبرد نهروان و چگونگى ظهور جريان خوارج ، از حوادث عبرت انگيز و تنبّه آفرين تاريخ اسلام و روزگار حاكميت على عليه السلام است . چگونگى رفتار آنان ، پيشينه ديندارى و ظواهر اسلام گرايانه آنان و آن گاه رويارويى آنها با مولا عليه السلام از جمله بحث هاى مهم و حسّاس سيره علوى است . دشوارى رويارويى با اين جريان را مى توان از اين كلام على عليه السلام دريافت كه فرمود : ... فَأَنا فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ، ولَم تَكُن لِيَجتَرِئَ عَلَيها أحَدٌ غَيرى (1) . (2) ... من چشم فتنه را درآوردم كه جز من كسى جرئت آن را نداشت . به راستى چگونه مى توان بر روى چهره هاى به ظاهر قرآنى با پيشانى هايى پينه بسته از فراوانى سجود ، شمشير كشيد و آنها را از دمِ تيغ گذراند؟ در اين پژوهش بيش از هر چيز بر روان شناسى اجتماعى «خوارج» در پرتو اسناد تاريخى و حديثى مى پردازيم ، و چگونگى شكل گيرى انديشه آنان و موضعِ سرسختانه و آميخته به لجاجت و جهالت آنان را در برابر على عليه السلام از اين منظر مى كاويم .

.


1- .تفصيل متونى كه اين تحليل را از آنها بركشيديم ، در ضمن بحث هاى آينده ارائه خواهد شد ، جز بعضى موارد كه درباره آنها بحثى نكرده ايم و تنها آن ها را از منابع، استخراج كرده ، در پاورقى آورده ايم.
2- .نهج البلاغة : خطبه 93 .

ص: 294

اعتدال از نگاه دين

اعتدال از نگاه ديناسلام ، دين «وسط» است (1) و آموزه هاى آن سرشار از تأكيد بر اعتدال ، جامع نگرى ، همه سو انديشى و لزوم به دور بودن از افراط ويكسويه نگرى است . پيامبر خدا كه آيين الهى اسلام را برنامه تكامل مادّى و معنوى معرّفى مى كرد و بر جامعيت و كمال آن در اشتمال بر مصالح فردى و اجتماعى تأكيد مى ورزيد ، افراط و يكسويه نگرى را بزرگ ترين خطر امّت و آيينش تلقّى مى كرد و بر اين حقيقت ، بارها در طول حيات پربارش تأكيد ورزيد . آن بزرگوار مى فرمود : لا يَقومُ بِدينِ اللّهِ إلّا مَن حاطَهُ مِن جَميعِ جَوانِبِهِ . (2) دين خدا را جز كسى كه از همه سوى بر آن تسلط دارد ، نمى تواند برپا دارد. آن حضرت اين باور را داشت و بر آموختن آن به امّت ، تلاش مى كرد؛ چرا كه تنها تلاش هاى كسانى در يارى دين به ثمر مى نشيند كه در ديندارى ، همه سو نگر باشند و در ذهن و زبان و تكامل فردى و اجتماعى همه آموزه هاى دين را بنگرند . از اين روى مى فرمود : إنَّ دينَ اللّهِ لَن يَنصُرَهُ إلّا مَن حاطَهُ مِن جَميعِ جَوانِبِهِ. (3) دين خدا را جز آن كس كه از همه سو بر آن احاطه دارد ، يارى نمى رساند . پيامبر خدا افزون بر آموزه هاى زندگى براى هدايت امّت و استوارى آنان در مسير كمال و تحقّق عينى امّت وسط ، الگوهايى نيز معرّفى كرد ، و بر لزوم تمسّك مسلمانان بر سنّت و عترت تأكيد ورزيد و عترت خويش را چهره هاى برجسته اعتدال و حدّ وسط شناسانْد . (4) امامان عليهم السلام بر اين جايگاه اهل بيت نيز اشاره كرده اند و

.


1- .بقره ، آيه 143 .
2- .كنز العمّال : ج 3 ص 84 ح 5612 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 389 .
3- .الفردوس : ج 1 ص 234 ح 897 ، كنز العمّال : ج 10 ص 171 ح 28886 .
4- .ر . ك : اهل بيت در قرآن و حديث .

ص: 295

از جمله حضرت سجّاد عليه السلام در صلوات شعبانيه فرموده است : اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ الفُلكِ الجارِيَةِ فِي اللُّجَجِ الغامِرَةِ؛ يَأمَنُ مَن رَكِبَها ويَغرَقُ مَن تَرَكَها ؛ المُتَقَدِّمُ لَهُم مارِقٌ؛ وَالمُتَأَخِّرُ عَنهُم زاهِقٌ، وَاللّازِمُ لَهُم لاحِقٌ . (1) خداوندا ! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست ؛ آن كشتى شتابان در درياهاى ژرف ، كه هر كس بدان درآيد ، در امنيت خواهد بود و هر كس از آن سر برتابد ، نابود مى شود . پيشى گيرندگان بر آنان منحرف و بازماندگان از آنان از دست رفتنى و همگامان با آنان به مقصود رسَنده اند . بدين سان، پيشوايان الهى، لزوم اعتدال در انديشه و زندگى را براى انسان طرح كرده و بدان تأكيد ورزيده اند و از اين همه، به روشنى مى توان دريافت كه خروج از اعتدال و افتادن كام افراط و تندروى، پيامدى جز ناهنجارى و گاه كشيده شدن به فساد ، نخواهد داشت . خوارج، در حوزه فرهنگ اسلامى ، جريانى است افراطى با مواضعى تند و به دور از اعتدال . اين ويژگى خوارج در احاديث نبوى با عنوان «تعمّق» آمده است : إنَّ أقواما يَتَعَمَّقونَ فِي الدّينِ يَمرُقونَ مِنهُ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (2) گروهى هستند كه در دين ، سختگيرى مى كنند و چون رها شدن تير از كمان، از دينْ دور مى شوند . اكنون و پيش تر از آن كه به ريشه هاى جريان خوارج بپردازيم ، اندكى اين اصطلاح را بكاويم .

.


1- .مصباح المتهجّد : ص 361 ح 485 و ص 828 ح 888 ، الإقبال : ج 3 ص 300 ، المزار الكبير : ص 401 ح 1 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 20 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 4 ص 318 ح 16615 از انس بن مالك ، كنز العمّال : ج 11 ص 288 ح 31543 به نقل از ابن جرير .

ص: 296

(1) تندروى دينى از نگاه احاديث

اشاره

(1)تندروى دينى از نگاه احاديثآورديم كه اسلام، دين وسط است و افراط ، تندروى و خروج از اعتدال را برنمى تابد . اين حقيقت را درآموزه هاى دينى با عناوين گونه گون توان يافت ؛ از جمله در زبان روايات از افراط و تندروى با عنوان «تَعَمُّق» يادشده است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : إيّاكُم وَالتَّعَمُّقَ فِي الدّينِ! فَإِنَّ اللّهَ قَد جَعَلَهُ سَهلاً، فَخُذوا مِنهُ ما تُطيقونَ؛ فَإِنَّ اللّهَ يُحِبُّ ما دامَ مِن عَمَلٍ صالِحٍ وإن كانَ يَسيرا . (1) از سختگيرى در دين بپرهيزيد؛ زيرا خداوند ، آن را آسان قرار داده است. از دين ، آنچه را كه توانش را داريد بگيريد؛ چرا كه خداوند ، كار خوب امّا مستمر را ، هر چند اندك باشد ، دوست دارد . اكنون اندكى در معناى اين واژه در نگاه فرهنگ نويسان و عالمان تأمّل كنيم . خليل بن احمد فراهيدى نوشته است : المُتَعَمِّق : المُبالِغُ فِي الأَمرِ المَنشودِ فيهِ ، الَّذي يَطلُبُ أقصى غايَتِهِ . (2)

.


1- .كنز العمّال : ج 3 ص 35 ح 5348 ، الجامع الصغير : ج 1 ص 452 ح 2933 .
2- .كتاب العين : ص 579 .

ص: 297

متعمّق: زياده روى كننده در هدف مورد نظر خويش؛ شخصى كه در پى دستيابى به نهايتِ ممكن است . ابن منظور آورده است : المُتَعَمِّق : المُبالِغُ فِي الأَمرِ ، المُتَشَدِّدُ فيهِ ، الَّذي يَطلُبُ أقصى غايَتِهِ ... (1) متعمق: كسى كه در چيزى زياده روى مى كند و آن را سخت مى گيرد و مى خواهد نهايت آن را بجويد . اين معنا را در بيان محدّثان نيز مى توان يافت . محدّثان در شرح و تبيين روايات فراوان ، تعمّق را به : زياده روى ، خروج از اعتدال و افراط (در برابر اعتدال) به كار گرفته اند . (2) با كاوش در موارد استعمال واژه «تعمّق» در فرهنگ ها و احاديث اسلامى منقول در منابع فريقين، براى پژوهشگر ترديدى باقى نمى ماند كه مراد از اين واژه در فرهنگ اسلامى ، افراط ، تندروى و خروج از اعتدال است . به هرحال ، اگر نبود جز روايتى كه متن آن را آورديم ، در اثبات اين ادّعا بسنده بود . چنين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله هماره به يارانش سفارش مى كرد كه در امور دين از مرز اعتدال نگذرند ، خود را در تنگنا قرار ندهند ، شور و نشاط را در پرستش از دست ندهند و خود را در مرز سنّت حفظ كنند . مجموعه سفارش ها و آموزه هاى آن حضرت كه بسيار خواندنى و درس آموز است، متأسّفانه در اين مجال نمى گنجد . لذا نمونه هايى از آن را مى آوريم :

.


1- .لسان العرب : ج 10 ص 271 ، النهاية : ج 3 ص 299 .
2- .مجلسى رحمه الله در توضيح آنچه از امام كاظم عليه السلام روايت شده كه «در وضو تعمّق نورزيد» گفته است : «يعنى در مصرف آب و تلاش فزون تر در رساندن آب به بدن ، افزون از خوب شستن» (بحار الأنوار : ج 80 ص 258 . نيز ، ر . ك : وسائل الشيعة : ج 1 ص 434 ، «باب استحباب صفق الوجه بالماء قليلاً عند الوضوء وكراهة المبالغة في الضرب والتعمّق في الوضوء» ، صحيح البخارى : ج 6 ص 2661 «باب ما يكره من التعمّق والتنازع في العلم والغلوّ في الدين والبِدع») .

ص: 298

ألا وإنَّ لِكُلِّ عِبادَةٍ شِرَّةً، ثُمَّ تَصيرُ إلى فَترَةٍ ، فَمَن صارَت شِرَّةُ عِبادَتِهِ إلى سُنَّتي فَقَدِ اهتَدى ، ومَن خالَفَ سُنَّتي فَقَد ضَلَّ وكانَ عَمَلُهُ في تَبابٍ ، أما إنّي اُصَلّي و أنامُ، و أصومُ و اُفطِرُ، و أضحَكُ و أبكي ، فَمَن رَغِبَ عَن مِنهاجي وسُنَّتي فَلَيسَ مِنّي . (1) براى هر عبادتى انگيزه اى وجود دارد كه بعدا به سستى مى گرايد . هر كس كه انگيزه عبادتى اش وى را به سنّت من بكشاند ، هدايت شده است و آن كه با سنّت من مخالفت كند ، گم راه شده است و كردارش بر زيان است . من نماز مى گذارم ، مى خوابم ، روزه مى گيرم ، افطار مى كنم ، مى خندم و گريه مى كنم . هر كس از روش و سنّت من روى گرداند ، از من نيست . پيامبر صلى الله عليه و آله در آينه زمان ، كسانى از امّتش را مى ديد كه به لحاظ افراط و تندروى، در برابر حق مى ايستند و پافشارى بر موضع، باعث مى شود كه از دين الهى و حقايق آن فاصله گيرند . آن بزرگوار در مقامى فرمود : إنَّ أقواما يَتَعَمَّقونَ فِي الدّينِ يَمرُقونَ مِنهُ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (2) گروه هايى از مردم ، در دين ، سختگيرى مى كنند و از آن دور مى گردند ، چون دور شدن تير از كمان . و در كلامى براى نشان دادن چگونگى چهره هاى اين گونه كسان فرمود : إنَّ فيكُم قَوما ويَدأَبونَ ويَعمَلونَ حَتّى يُعجِبُوا النّاسَ وتُعجِبَهُم أنفُسُهُم . يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمْرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (3) در بين شما گروهى هستند كه عبادت مى كنند و مردم را از عبادت خود، به شگفتى وا مى دارند و پيش خود به عُجب ، گرفتار مى گردند و چون گريز تير از كمان ، از دين مى گريزند .

.


1- .الكافى : ج 2 ص 85 ح 1 . نيز ، ر . ك : كنز العمّال : ج 16 ص 276 ح 44439 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 4 ص 318 ح 12615 از انس بن مالك .
3- .مسند ابن حنبل : ج 3 ص 189 .

ص: 299

نقطه آغازين انحراف

تعمّق (تندروى و افراط) و با معيار آن ديگران را سنجيدن ، سرانجامى جز داورى هاى ناهنجار ، خود را حق ديدن و ديگران را طرد كردن و... نخواهد داشت . اين گونه نگرش هاست كه تفرّق ايجاد مى كند ، كژى مى آفريند و شقاق ايجاد مى كند و در نتيجه ، كفر را بر شانه هاى خود، استوار مى دارد . كلام امام على عليه السلام در تبيين اين حقيقت ، بسى روشنگر است كه تعمّق را از بنيادها و استوانه هاى كفر تلقّى كرده است : وَالكُفرُ عَلى أربَعِ دَعائِمَ : عَلَى التَّعَمُّقِ ، وَالتَّنازُعِ ، وَالزَّيغِ، وَالشِّقاقِ ؛ فَمَن تَعَمَّقَ لَم يُنِب إلَى الحَقِّ . (1) كفر بر چهار پايه استوار است: بر سختگيرى ، درگيرى ، شك و دشمنى . هر كس سخت گيرد ، به حق نمى رسد . اين گونه كسان با تأكيد بر پندار خود و زياده روى در فكر و آن گاه كنش هاى افراطگرايانه، هرگز مجال بازگشت به حق را نمى يابند و از اين روى، به اسلام گردن نمى نهند ؛ چرا كه اسلام جز تسليم حق بودن و به آن معترف شدن و از آن تن نزدن ، چيز ديگرى نيست . بزرگ ترين مشكل خوارج ، متأسفانه ، اين تندروى و افراط بى مرز بود و از اين روى ، درنهايتْ بدين باور دست يافتن كه هر كسى متفاوت با آنان بينديشد و بگويد و عمل كند ، در حيطه كفر خواهد بود .

نقطه آغازين انحرافشمارى از مسلمانان صدر اسلام به جهاتى كه پس از اين و به هنگام سخن از ريشه يابى تعمّق خواهيم آورد ، هشدارهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را در اين زمينه جدّى نگرفتند ، از سنّت نبوى تجاوز كردند و با تندروى و گرايش هاى افراطى، گاه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نيز خرده گرفتند . پيامبر صلى الله عليه و آله در نبردى در حال تقسيم غنايم بود و بر اساس مصالحى

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 31 ، الكافى : ج 2 ص 392 ح 1 ، الخصال : ص 232 ح 74 ، تحف العقول : ص 166 .

ص: 300

غنائم را تقسيم مى كرد . يكى از اين گونه افراد _ كه جامه تقدّس به تن داشت و مى پنداشت كه عدالت جوى تر از پيامبر خداست _ پيامبر صلى الله عليه و آله را به عدالت توصيه كرد و تقسيم پيامبر صلى الله عليه و آله را _ كه بر اساس رهنمودى قرآنى شكل گرفته بود _ ، مورد طعن قرار داد . او كه آثار سجده بر پيشانى داشت و سر را به شيوه مقدّس مآبان آن روز تراشيده بود ، با تندى و بلند كردن صدا گفت : مُحَمَّدُ ! وَاللّهِ ما تَعدِلُ ! محمّد! سوگند به خدا كه عدالت نمى ورزى . پيامبر صلى الله عليه و آله كه آثار خشم در چهره اش پيدا بود، فرمود : وَيحَكَ ! فَمَن يَعدِلُ إذا لَم أعدِل ؟ ! واى بر تو! اگر من عدالت نمى ورزم ، پس چه كسى عدالت مى ورزد؟ ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواستند به جرم اين جسارت به پيامبر خدا ، او را بكشند . پيامبر صلى الله عليه و آله مانع شد و فرداى او را در پيش ديد مؤمنان نهاد و با عنوان تعمّق ، او و همگنانش را به دور از حق معرّفى كرد و فرمود : سَيَكونُ لَهُ شيعَةٌ يَتَعَمَّقونَ فِي الدّينِ حَتّى يَخرُجوا مِنهُ . (1) او را پيروانى خواهد بود كه در دين سختگيرى مى كنند تا از آن، خارج مى شوند . در گزارشى ديگر آمده است كه فرمود : إنَّهُ يَخرُجُ هذا في أمثالِهِ وفي أشباهِهِ وفي ضُرَباتِهِ يَأتيهِمُ الشَّيطانُ مِن قِبَلِ دينِهِم ، يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، لا يَتَعَلَّقونَ مِنَ الإِسلامِ بِشَيءٍ . (2) درباره اين شخص و امثال و نظاير او گفته مى شود كه: شيطان از جانب دين آنان بر آنان وارد مى شود ، و از دين مى گريزند، چون گريختن تير از كمان و به هيچ چيز از

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 2 ص 681 ح 7059 .
2- .كنز العمّال : ج 11 ص 307 ح 31587 به نقل از ابن جرير .

ص: 301

جريان قُرّاء و شكل گيرى آن

اسلام ، پايبند نمى مانند . شگفتا كه اينان جامه زهد به تن دارند و ظاهرى عبادتگرانه يا قيافه اى زاهدانه ؛ امّا از نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله از دين به دَر هستند و از حقيقت به دور . اينان عنوان «قارى» را نيز يدك مى كشيدند . طُرفه آن كه اين ويژگى آنان را نيز پيامبر صلى الله عليه و آله بر نموده و چگونگى اش را روشن كرده است : يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يُجاوِزُ حَناجِرَهُم ! قرآن مى خوانند و قرآن از حنجرهايشان فراتر نمى رود . عنوان «قارى» ، از آن روى كه در تاريخ اسلام زمينه اى اجتماعى يافته ، شايسته است كه به اجمالْ تبيين شود :

جريان قُرّاء و شكل گيرى آندر جامعه اسلامى كسانى به نيكوخوانى قرآن شهره بودند . اينان در جامعه اسلامى از محبوبيتى شايان توجّه و رويكردى شايسته برخوردار بودند ، تا بدان جا كه گاه در تعيين مناصب ، عنوان «قارى» و از «قُرّاء» بودنْ امتيازى به شمار مى رفت . (1) اين گونه كسان در گذرگاه زمان فزونى يافتند . آنان براى مشخّص شدن خود، سرهاى خود را به گونه اى خاص مى تراشيدند (2) و كلاه ويژه اى بر سر مى نهادند كه بدان «بُرنُس» گفته مى شد و آنان به آن جهت «اصحاب بَرانِس» نيز ناميده مى شدند . قُرّاء در مكّه ، مدينه ، شام و كوفه پراكنده بودند ؛ امّا بيشترين حضور آنان در كوفه بود . (3) قُرّاء در امور سياسى غالبا شركت نمى كردند ، امّا به روزگار عثمان، انتقاد عليه او را آغاز كردند . عثمان، انتقادها و درشتگويى هاى آنان را برنتابيد و آنان را تبعيد

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 3 ص 99 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 352 و ج 1 ص 226 .
2- .ابن ابى الحديد گفته: علامت آنان اين بود كه وسط سرشان را مى تراشيدند و موها در اطراف سرشان مثل تاج ، حلقه اى مى گشت (شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 123 . نيز ، ر . ك : بحار الأنوار : ج 68 ص 289) .
3- .حياة الشعر فى الكوفة : ص 244 .

ص: 302

نقش قُرّاء در سپاه على
قُرّاء و تحميل حكميّت بر امام

كرد . قُرّاء نيز در خيزش عليه وى و قتل او شركت جستند . (1)

نقش قُرّاء در سپاه علىقُرّاء با اين پيشينه فكرى ، سياسى و اجتماعى، بخش قابل توجّهى از سپاه امام عليه السلام را شكل مى دادند . آنان نيروهايى بودند دلير ، بى باك و رزم آور . حضور آنان در سپاه امام عليه السلام به گونه اى بود كه پس از نابود شدنشان در جنگ نهروان ، جاى خالى آنها در سپاه على عليه السلام كاملاً مشهود بود . چنين بود كه در هنگامه اى كه معاويه غارتگرى را آغاز كرد و امام عليه السلام هرچه سپاهيانش را عليه او و براى دفاع از مرزها برمى شورانْد ، پاسخ نمى شنيد ، يكى از ياران امام عليه السلام گفت : ما أحوَجَ أميرَ المُؤمِنينَ وَمَن مَعَهُ إلى أصحابِ النَّهرَوانِ ! (2) چه قدر امير مؤمنان به اصحاب نهروان ، نيازمند بود !

قُرّاء و تحميل حكميّت بر اماماَسَفا كه قُرّاء با اين پيشينه ، به لحاط تندروى ها ، افراط ها و به تعبير پيامبر خدا «تَعَمُّق» ، بدان گونه كه در روايات اين فصل خواهد آمد ، در تور نامرئى نيرنگ معاويه ، عمرو عاص و عوامل آنان در سپاه امام عليه السلام قرار گرفتند و حكميّت را بر او تحميل كردند . درست در لحظاتى كه نزديك بود طومار سپاه شام براى هميشه برچيده شود و براى هميشه جامعه اسلامى از اين فتنه كور و سياه رهايى يابد ، عمرو عاص، دست به نيرنگ زد و دستور داد به نشانه دست كشيدن از نبرد و اين كه كتاب خدا داور اين نبرد باشد ، قرآن ها را بر نيزه كنند و فراز آورند . قُرّاء سطحى نگرِ ظاهربين كه در پس ظاهر اين صحنه ، نيرنگ را نمى ديدند ، به لحاظ پاسداشت حرمت قرآن و به رغم مخالفت امام عليه السلام و ياران ويژه اش ، او را بر

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 481 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 90 .
2- .اُسد الغابة: 4 / 8 / 3610، سير أعلام النبلاء: 3 / 163 / 26.

ص: 303

جدا شدن قُرّاء از امام
دگرگونى «قُرّاء» به «مارقين»

پذيرش حكميّت و دست برداشتن از نبرد ، ملزم كردند . آنان امام عليه السلام را تهديد كردند كه در غير اين صورت ، او را خواهند كشت . امام عليه السلام به خاطر نفوذى كه آنان در سپاه داشتند ، راهى جز پذيرش اين زورگويى بى بنياد جاهلانه نداشت . پس پيشنهاد آنان را پذيرفت و مالك را كه تا نزديكى خيمه فرماندهى معاويه پيش رفته بود ، فرا خواند و بدين سان ، ثبات نيرنگ و خُدعه رقم خورد و حاكميت على عليه السلام با مشكلى جدّى روبه رو شد .

جدا شدن قُرّاء از امامچيزى نگذشت كه پرده ها بالا رفت و نيرنگ معاويه عيان گشت و قاريانِ سطحى نگر به فريب خوردگى و اشتباه خود پى بردند ؛ امّا شگفتا اين بار نيز به جاى اين كه بيدار شوند و آب رفته را به جوى بازگردانند ، بر تندروى ، جهل ، افراط و يكسويه نگرى خودافزودند و خطايى بزرگ تر را دامن زدند و گفتند اين عمل ، موجب كفر بوده است . ما توبه مى كنيم و تو نيز چون كافر گشته اى بايد توبه كنى و معاهده خود را با معاويه برهم زنى و جنگ را از سر بگيرى ! بى گمان ، پذيرش عهدشكنى از جانب امام عليه السلام _ علاوه بر آن كه مخالف روش ايشان و دستورهاى اسلام بود _ سرانجامْ چنان مى شد كه گروهى مقدّس نماى ظاهرگراى افراطى چنان عرصه حكومت را بر امام عليه السلام تنگ كنند كه يكسره تصميم گيرى درباره جنگ و صلح ، و سياست و اداره را از كف بدهد و امور كليدى از دستش خارج شود . از اين روى ، امام عليه السلام با قدرت درمقابل اين خواسته جاهلانه افراطيان ايستاد؛ امّا قُرّاء به جاى تأمّل در نااستوارى موضع خود ، باز بر سر همان تعمّق در دين و افراط در رفتار ، اين بار به هنگام بازگشت از صِفّين از امامِ دينداران جدا شدند و در نزديكى كوفه در قريه اى به نام «حَروراء» اردو زدند .

دگرگونى «قُرّاء» به «مارقين»بارى ؛ پيشگويى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله تحقق يافت و كسانى كه چهره هاى برجسته مسلمانان در آن روزگار بودند ، و جهاد و رزم و عبادت و زهدْ آميزه زندگى شان

.

ص: 304

على و مباهات به بركَندن فتنه تندروى

بود ، در اثر ابتلا به بيمارى تعمّق و به بهانه دفاع از ساحت قرآن و حريم دين در برابر دين و امام مسلمانان ايستادند . بدين سان ، بيمارى افراط ، آنان را چنان از دين به در كرد كه ديگر اثرى از دين مدارى آنان باقى نماند . چنين بود كه آنان عنوان «مارقين» گرفتند كه پيامبر خدا در وصف آنان، اين عنوان را به كار گرفته بود و از جمله به مولا عليه السلام فرموده بود : يا عَلِيُّ ! لَولا أنتَ لَما قوتِلَ أهلُ النَّهرِ . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ! ومَن أهلُ النَّهرِ ؟ قالَ : قَومٌ يَمرُقونَ مِنَ الإِسلامِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (1) ي اى على! اگر تو نبودى ، كسى با اهلِ نَهر نمى جنگيد . گفتم : اى پيامبر خدا! اهل نهر ، كيان اند؟ فرمود : گروهى كه از اسلام ، فراتر مى روند ، همان سان كه تير از هدف در مى گذرد. اينان عناوين ديگرى نيز داشتند كه برخى را خود برگزيده بودند ، مانند «شُرات»؛ امّا دقيق ترين عنوانْ همان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بدانان داد ، عنوانى نشان دهنده حقيقتِ خسران آميز و فرجام ناهنجار آنان .

على و مباهات به بركَندن فتنه تندروىبا آنچه تا بدين جا درباره جريان تَعَمُّق (تندروى دينى) و چهره هاى وابسته به اين جريان آورديم ، روشن است كه برخورد با اين جريان ، كارى بوده است كارستان ! به واقع ، بركندن ريشه اين فتنه كه _ به ظاهر جريانى استوار در ديندارى بود _ ، بسى دشوار مى نمود . مولا عليه السلام از جمله افتخارات دوران حكومتش را تباه ساختن اين

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 200 ح 341 ، إرشاد القلوب : ص 255 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 20 .

ص: 305

جريان و خشكانيدن ريشه اين فتنه دانسته و فرموده است : أنا فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم تَكُن لِيَتَجَرَّأَ عَلَيها غَيري . (1) من چشم فتنه را درآوردم كه جز من كسى جرئت آن را نداشت. نبرد با قيافه هاى حق به جانب ، قاريانى كه زمزمه هاى قرآنى زندگى شان را فرا گرفته بود و با ظاهرى خداجويانه نداى «لا حُكْمَ إلّا للّه ؛ حُكم ، تنها از آنِ خداست!» بر زبان داشتند ، بسى دشوار بود . آنان شب زنده دارى مى كردند ، سر بر زمين مى نهادند و سجده هاى طولانى به جاى مى آوردند ، پيشانى هاى پينه بسته داشتند ، در انتقادْ هيچ مرزى را رعايت نمى كردند و به عنوان چهره هاى مهم و استوار در راه دين، شُهره بودند ؛ امّا اَسَفا كه دلى بيمار ، انديشه اى تُنُك و خِردى كم سو داشتند . برخورد با جريان تعمّقْ راستى را _ با توجّه به آنچه آمد _ در آن روزگاران جز از على عليه السلام برنمى آمد . قلع و قمع جريان قاريان ، بصيرت و قاطعيت ويژه اى لازم داشت و اين كار ، تنها از على عليه السلام برمى آمد . چنين است كه امام عليه السلام در رويارويى با «ناكثين» و «قاسطين» نفرمود اگر من نبودم ، ديگرى نمى توانست چنين كند ؛ امّا در برخورد با فتنه «خوارج» فرمود : لَم تَكُن لِيَجتَرِئَ عَلَيها أحَدٌ غَيري . جز من كسى بر آن كار ، جرئت نداشت . لَولا أنا ما قوتِلَ ... اگر من نبودم ، كسى نمى توانست نهروانيان را بكشد .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 93 .

ص: 306

(2) ريشه هاى تندروى

اشاره

(2)ريشه هاى تندروىاكنون بنگريم كه اين جريان از كجا و چگونه و چرا سر برآورد . ريشه يابى اين جريان و يافتن عوامل انحراف آنها براى عبرت آموزى، مهم ترين مسئله اين جريان است . اين اهمّيت در حالتى فوق العاده جلوه خواهد كرد كه بدانيم بر اساس پيشگويى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ، اين جريان در هماره تاريخ اسلام وجود خواهد داشت و مبارزه با تندروى و افراط و هوشيارى در برابر آن ، نياز هميشگى امّت اسلام خواهد بود . على عليه السلام درباره تداوم اين جريان فكرى فرمود : كُلَّما قُطِعَ مِنهُم قَرنٌ نَشَأَ قَرنٌ حَتّى يَخرُجَ في بَقِيَّتِهِمُ الدَّجّالُ . (1) هرگاه شاخى از آنها قطع شود، شاخى ديگر سر بر مى آورد تا آن كه دجّال از بين باقى ماندگانشان خروج كند . و نيز آن گاه كه خوارج در نهروان كشته شدند و به امام عليه السلام گفتند كه تمامى اين گروه كشته شدند، امام عليه السلام فرمود : كَلّا ! وَاللّهِ إنَّهُم نُطَفٌ في أصلابِ الرِّجالِ وقَراراتِ النِّساءِ ؛ كُلَّما نَجَمَ مِنهُم قَرنٌ قُطِعَ ،

.


1- .حلية الأولياء : ج 6 ص 54 ، مسند ابن حنبل : ج 2 ص 639 ح 6888 .

ص: 307

يك . جهل

حَتّى يَكونَ آخِرُهُم لُصوصا سَلّابينَ . (1) نه! به خدا سوگند ، همانا ايشان نطفه هايى هستند در صُلب هاى مردان و زهدان هاى زنان . هر زمان يكى از آنان سر برون مى آورد ، سرش قطع مى شود ، تا كسى از آنها باقى نمانَد ، جز مشتى دزد و غارتگر . چنين است كه بايد بيش از هر چيز به روان شناسى مارقين پرداخت و ريشه هاى «تعمّق» را كاويد و زمينه هاى اين تندروى را يافت ، تا مگر عبرتى باشد براى روزگار كنونى و همه عصرها .

يك . جهلدر ريشه يابى جريان تعمّق ، جهل را بايد آغازين عامل برشمرد . در روايات اسلامى بر اين نكته تصريح شده است . على عليه السلام افراط و تفريط ، و تندروى و كندروى را برخاسته از جهل دانسته و فرموده است : لا تَرَى الجاهِلَ إلّا مُفرِطا أو مُفَرِّطا . (2) نادان را جز افراطكار يا تفريطگر نخواهى يافت . چنين است كلام حضرت باقر عليه السلام كه ريشه تندروى خوارج و موضع افراطگرايانه آنان را جهل تلقّى كرده است . اسماعيل جُعْفى مى گويد : از امام باقر عليه السلام درباره آن مقدار از دين كه حتما بايد هر كسى بداند پرسيدم. فرمود: الدّينُ واسِعٌ ، ولكِنَّ الخَوارِجَ ضَيَّقوا عَلى أنفُسِهِم مِن جَهلِهِم . (3) دين ، گسترده است ؛ ولى خوارج به خاطر نادانى خود ، آن را بر خويش

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 60 ، شرح المائة كلمة : ص 238 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 433 ح 641 .
2- .نهج البلاغة : حكمت 70 ، بحار الأنوار : ج 1 ص 159 ح 35 .
3- .الكافى : ج 2 ص 405 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 2 ص 368 ح 1529 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 257 ح 791 .

ص: 308

تنگ ساختند . اين همان نكته اى است كه امام على عليه السلام در تحليل روانى و فكرى خوارج و علّت تندروى ها و گرايش هاى افراطى آنان بر آن تأكيد ورزيده و فرموده است : ... ولكِن مُنيتُ بِمَعشَرٍ أخِفّاءِ الهامِ ، سُفَهاءِ الأَحلامِ . (1) ... امّا به جماعتى سبُكْ مغز و بى خِرَد ، مبتلا شده ام . و در كلامى ديگر، خطاب به آنان فرمود : وأنتُم _ وَاللّهِ _ مَعاشِرُ أخِفّاءُ الهامِ سُفَهاءُ الأَحلامِ . (2) شما _ به خدا سوگند _ جماعتى سبُكْ مغز و نابخرديد . و در سخن والايى ، آن هنگام كه آهنگ بيدار كردن آنان را داشته است ، ضمن روشنگرى ، حقايقى به آنان سفارش مى كند كه از لجاجت و عمل كردن از سر جهالت دست بردارند و راه اعتدال جويند و سپس به چگونگى خُلق و خوى آنان اشاره كرده ، مى فرمايد : ثُمَّ أنتُم شِرارُ النّاسِ ، ومَن رَمى بِهِ الشَّيطانُ مَرامِيَهُ ، وضَرَبَ بِهِ تيهَهُ ، وسَيَهلِكُ فِيَّ صِنفانِ : مُحِبٌّ مُفرِطٌ يَذهَبُ بِهِ الحُبُّ إلى غَيرِ الحَقِّ، ومُبغِضٌ مُفرِطٌ يَذهَبُ بِهِ البُغضُ إلى غَيرِ الحَقِّ . وخَيرُ النّاسِ فِيَّ حالاً النَّمَطُ الأَوسَطُ، فَالزَموهُ . (3) پس ، شما بدترين مردم هستيد كه شيطان ، تيرهاى خود را به سويتان افكنده و آواره گم راهى تان ساخته است . زود است كه در [ پيوند با] من ، دو گروه هلاك شوند : دوستِ افراط پيشه كه دوستىِ من او را به غير حق كشانَد ؛ و دشمنِ زياده ورز كه دشمنىِ من ، وى را از حق ، دور سازد .

.


1- .ر . ك : ص 472 ح 2716 (خطابه امام در ميان صف دو سپاه) .
2- .تاريخ الطبرى : ج 5 ص 85 .
3- .نهج البلاغة : خطبه 127 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 373 ح 604 .

ص: 309

خِرد ، معيار سنجش اعمال

نيك حال ترين مردم در [ پيوند با ]من ، كسانى هستند كه راه ميانه در پيش گيرند . پس همراهِ ايشان باشيد.

خِرد ، معيار سنجش اعمالاز نگاه دين، خِردورزى و تلاش كردن از سر خِرد و رفتار را با انديشه سنجيدن بسى مهم است و دين، بدان تأكيدى شگفت دارد . پيامبر خدا فرمود : ما قَسَمَ اللّهُ العِبادَ شَيئا أفضَلَ مِنَ العَقلِ ؛ فَنَومُ العاقِلِ أفضَلُ مِن سَهَرِ الجاهِلِ ، وإقامَةُ العاقِلِ أفضَلُ مِن شُخوصِ الجاهِلِ . (1) خداوند براى بندگانش چيزى بهتر از خِرد، تقسيم نكرده است . خواب خردمند، بهتر از بيدارخوابىِ نادان است و باز ايستادن خردمند [ از جنگ] ، بهتر از جنگيدن نادان است. بدين سان ، كردارهاى بدون خِرد و تلاش هاى از روى جهل و حماقت ، وزنى و ارجى نخواهند داشت. خوارج در سبُكْ عقلى و جهالت بدان گونه بودند كه با آن همه شب زنده دارى ها و عبادت ها ، به دنبال استوارسازىِ بنيادهاى عقيدتى خود نبودند . شگفتا كه آنان با آن همه رزم آورى در ميدان هاى نبرد و عبادت هاى طولانى و تحمّل رنج در راه عبادت ، هرگز به باورى استوار دست نيافتند و آن همه پايبندى به ظواهر شريعت در عقايد آنها نقش تكاملى بازى نكرد . چنين است كه چون امير مؤمنان شنيد كه يكى از خوارجْ شب ها را به نماز و تلاوت قرآن مشغول است ، فرمود : نَومٌ عَلى يَقينٍ خيرٌ مِن صَلاةٍ عَلى شَكٍّ. (2)

.


1- .الكافى : ج 1 ص 12 ح 11 ، المحاسن : ج 1 ص 308 ح 609 .
2- .نهج البلاغة : حكمت 97 ، غرر الحكم : ح 9958 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 497 ح 9163 . نيز ، ر . ك : ص 306 «ريشه هاى تندروى » .

ص: 310

ژرفاى جهالت خوارج

خواب در حال يقين ، بهتر است از نماز در حال ترديد .

ژرفاى جهالت خوارججهالت خوارج، بسى شگفت است . آنان حتّى تا فرجام نبردى كه به راه انداخته بودند و بر سر آن جان باختند ، در ترديد به سر مى بردند ؛ امّا از لجاجت دست برنمى داشتند . اين نكته در تحليل شخصيت خوارج، مهم است . يعنى اينان به رغم آن همه تندروى در عمل ، تكيه گاه محكمى در عقايد نداشتند . چنين است كه هنگام هلاكت يكى از آنان در نبرد نهروان ، وقتى مى گويند : سفر به بهشت، گوارا باد! رهبر آنان عبد اللّه بن وَهْب مى گويد : نمى دانم به بهشت مى رود يا به جهنّم! مردى از بنى اسد كه اين منظره را مى نگريست ، گفت : من گول اين مرد را خوردم و در جنگ، حاضر شدم و اكنون مى بينم كه خودش در ترديد است . آن گاه با گروه خودش از آنان جدا شد و به سمت ابو ايّوب انصارى آمد. (1) پاسخ امام صادق عليه السلام در باره خوارج ، خواندنى و تأمّل كردنى است كه هم به خوارج ، عنوان «مُردَّد (شكّاك)» داده است و هم چگونگى مواضع آنان را به لحاظ روانى باز گفته است . جميل بن دُرّاج مى گويد: مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد : آيا خوارج در شك بودند؟ فرمود: «آرى» . پرسيد: چطور در شك بودند كه مبارز مى جستند [ و به جنگ مى خواندند]؟ امام عليه السلام فرمود :

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 145 و 251 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 272 و ج 5 ص 96 .

ص: 311

دو . دنيا طلبى

ذلِكَ مِمّا يَجِدونَ في أنفُسِهِم . (1) اين به خاطر آنچه در خويش مى ديدند ، بود . نكته تأمل برانگيز در اين گفتگو اين است كه براى آن مرد، دشوار بوده است كه بپذيرد كسانى با باورى آميخته به ترديد و شك به دفاع از باور ، دست به شمشير ببرند و مبارزه كنند . پاسخ امام عليه السلام اين است كه آن حركت، از سر باور نبوده است ؛ بلكه احساسات درونى، آنان را به چنين موضعى فرا خوانده بود . اين نكته بسيار عبرت آموز و تأمّل برانگيز است كه گاهى و بلكه غالبا ، شخص در صحنه هاى هيجان آفرين و مواضع برخاسته از لحظه ها و بدون تأمّل ، چنان اسير احساس مى شود كه در توفان احساس، يكسره خِرد از كار مى افتد ، و چون اين توفان نشست ، تازه آن كه بر مَركب احساس سوار بوده ، مى فهمد چه كرده و چگونه خود را و سرمايه خود را باخته است . كلام امام عليه السلام نشان مى دهد كه حركت آنان، تكيه گاه استوار اعتقادى نداشته است . صحنه هايى كه ياد شد و ديگر واقعيّت هاى زندگى برخى از اينان، روشن كننده اين حقيقت است .

دو . دنياطلبىدنياگرايى و جذب جاذبه هاى دنيوى شدن را مى توان دومين عامل انحراف خوارج برشمرد ؛ دنياگرايى با تمام شكل ها و نمودهايى كه دارد . به واقع اين موضوع ، مهم ترين عامل جريان هاى سه گانه : ناكثين ، قاسطين و مارقين است . على عليه السلام در بيانى ژرف، به بيان اين حقيقت پرداخته است :

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 145 ح 251 .

ص: 312

فَلَمّا نَهَضتُ بِالأَمرِ نَكَثَت طائِفَةٌ ومَرَقَت اُخرى وقَسَطَ آخَرونَ ، كَأَنَّهُم لَم يَسمَعوا كَلامَ اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ : «تِلْكَ الدَّارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِى الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَ الْعَ_قِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» ! (1) بَلى ! وَاللّهِ لَقَد سَمِعوها ووَعَوها ، ولكِنَّهُم حَلِيَتِ الدُّنيا في أعيُنِهِم ، وراقَهُم زِبرِجُها . (2) وقتى زمام امور را به دست گرفتم، گروهى پيمان شكستند و گروهى ديگر از جمع ديندارانْ بيرون رفتند و گروهى ديگر ستمكارى ورزيدند ، گويى كلام خداوند سبحان را نشنيده اند كه مى گويد: «سراى آن جهان را براى كسانى قرار داده ايم كه تصميم به برترى جويى در زمين و فسادگرى ندارند و پايان كار از آنِ پرهيزگاران است» . آرى ، به خدا سوگند ، شنيدند و دانستند؛ امّا دنيا در چشمشان زيبا جلوه نمود و زيورهايش برايشان خوش نمود ! شايد با آنچه درباره خوارج در تاريخ گزارش شده است ، باور كردن اين مطلب اندكى دشوار باشد . آنان كه عنوان زهد را يدك مى كشيدند و به ظاهر «دنيا گريز» بودند ، در عبادت، سخت به خود رنج مى دادند و در اين باره از حدّ اعتدال گذشته بودند ، به ظاهر به دنبال جنبه هاى مادّى دنيا نبودند ، و در ميدان رزمْ آن چنان رزم آورى مى كردند ، دنيا مدارى اينان يعنى چه؟! بايد گفت : «هزار نكته باريك تر ز مو اين جاست!». دنيا گرايى و دنيامدارى، نمودها و چهره هايى دارد . كسانى گاه بر خود سخت مى گيرند و خود را به دشوارى

.


1- .قصص ، آيه 83 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 3 ، الإرشاد : ج 1 ص 289 ، الاحتجاج : ج 1 ص 457 ح 105 ، الطرائف : ص 418 .

ص: 313

مى افكنند تا مشهور و محبوب شوند ، آوازه بيابند و نامشان همه جا بر زبان ها باشد . بارى : همه موجودات عالَم ، شكارچى اند و تفاوتشان تنها در دام هاست [ كه مى نهند]. تا انسان از دام نَفْس و كمند شيطان رها نشده ، نمى تواند انگيزه خود را در رفتارها خالص كند و روشن است كه دنياگرايى اگر در قالب دين خواهى و در لباس آخرت جويى باشد ، بسى خطرناك تر از دنياطلبى با چهره دنياخواهانه و ظاهرى تنعّم جويانه است . از پسِ آن ظاهر ، حقيقت را يافتن بسى دشوار است . على عليه السلام در تصوير جامعى كه از اصناف مردم در عصر خود به دست داده است ، اين حقيقت را به روشنى نشان مى دهد : ومِنهُم مَن يَطلُبُ الدُّنيا بِعَمَلِ الآخِرَةِ ولا يَطلُبُ الآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنيا ، قَد طامَنَ مِن شَخصِهِ ، وقارَبَ مِن خَطوِهِ ، وشَمَّرَ مِن ثَوبِهِ ، وزَخرَفَ مِن نَفسِهِ لِلأَمانَةِ ، وَاتَّخَذَ سِترَ اللّهِ ذَريعَةً إلَى المَعصِيَةِ . (1) در ميان آنان كسى هست كه با كار آخرت، دنيا را مى جويد و با كار دنيا آخرت را نمى طلبد ، تن آساست و آرام گام بر مى دارد و دامن لباس خود را به كمر مى زند و به دروغ ، خود را امين مردم جلوه مى دهد و پرده پوشى خداوند را ابزار براى گناه قرار داده است . نمودهاى عينى گونه هاى دنياگرايى ، بويژه دنيا جويى هاى با ظاهرِ آراسته به آخرتگرايى ، بسى دشوار است . اين گونه گرايش ها فقط در هنگامه آزمايش و در گردونه هاى دشوار زندگى خود را نشان مى دهد ؛ چرا كه جوهره درون انسان ها تنها در چنين شرايطى آشكار مى شود ، كه امام عليه السلام فرمود :

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 32 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 5 ح 54 .

ص: 314

في تَقَلُّبِ الْأحوالِ عُلِمَ جَواهِرُ الرِّجالِ . (1) آگاهى بر گوهر آدم ها ، در دگرگونى شرايط ، حاصل مى شود . يافتن حق از پس پرده تزوير و ريا ، كارِ هركس نيست . بصيرت و ژرفانگرى مى خواهد ؛ نگاهى چونان نگاهِ پرواپيشه اى استوار انديش مانند مالك اشتر مى خواهد كه در پسِ سجده هاى طولانى و گرايش هاى مقدّس مآبانه ، دنياگرايى را بنگرد . مالك در صِفّين در آستانه پيروزى بود و تا نزديك خيمه فرماندهى سلطه جويان پيش رفته بود كه با فشار قُرّاء ، مجبور به بازگشت شد و چون باز گشت ، از سر سوز ، خطاب به آنان گفت : يا أصحابَ الجِباهِ السّودِ ! كُنّا نَظُنُّ صَلاتَكُم زَهادَةً فِي الدُّنيا وشَوقا إلى لِقاءِ اللّه عز و جل . فَلا أرى فِرارَكُم إلّا إلَى الدُّنيا مِنَ المَوتِ ، أَل_'c7 قُبحا يا أشباهَ النَّيبِ الجَلّالَةِ . (2) اى سيه پيشانى ها! ما مى پنداشتيم نماز خواندن[ هاى فراوانِ] شما از سرِ بى ميلى به دنيا و شوق ورزيدن به ديدار خداى عز و جل است . امّا اكنون وضع شما را جز آن نمى بينم كه از مرگ به سوى دنيا مى گريزيد . هَلا كه زشت است [ كار شما] ، اى همانندانِ پيرْ شترِ نجاستخوار! چگونگى اين دنيا گرايى ها و گونه گونى دنياطلبى با تعابيرى بس آموزنده و تنبّه آفرين در كلام امام سجّاد عليه السلام نيز آمده است . بنگريد : إذا رَأَيتُمُ الرَّجُلَ قَد حَسُنَ سَمتُهُ و هَديُهُ ، و تَماوَتَ في مَنطِقِهِ ، و تَخاضَعَ في حَرَكاتِهِ ، فَرُوَيدا لا يَغُرَّنَّكُم ! فَما أكثَرَ مَن يُعجِزُهُ تَناوُلُ الدُّنيا و رُكوبُ الحَرامِ مِنها لِضَعفِ نِيَّتِهِ و مَهانَتِهِ و جُبنِ قَلبِهِ، فَنَصَبَ الدّينَ فَخّا لَها ، فَهُوَ لا يَزالُ يَختِلُ النّاسَ بِظاهِرِهِ، فَإِن تَمَكَّنَ مِن حَرامٍ اقتَحَمَهُ ! و إذا وَجَدتُموهُ يَعِفُّ عَنِ المالِ الحَرامِ فَرُوَيدا

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 217 .
2- .تاريخ الطبرى : ج 5 ص 50 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 387 ؛ وقعة صفّين : ص 491 .

ص: 315

لا يَغُرَّنَّكُم! فَإِنَّ شَهَواتِ الخَلقِ مُختَلِفَةٌ؛ فَما أكثَرَ مَن يَنبو عَنِ المالِ الحَرامِ و إن كَثُرَ ، و يَحمِلُ نَفسَهُ عَلى شَوهاءَ قَبيحَةٍ فَيَأتي مِنها مُحَرَّما ! فَإِذا وَجَدتُموهُ يَعِفُّ عَن ذلِكَ فَرُوَيدا لا يَغُرَّكُم! حَتّى تَنظُروا ما عَقَدَهُ عَقلُهُ ، فَما أكثَرَ مَن تَرَكَ ذلِكَ أجمَعَ ، ثُمَّ لا يَرجِعُ إلى عَقلٍ مَتينٍ ، فَيَكونُ ما يُفسِدُهُ بِجَهلِهِ أكثَرَ مِمّا يُصلِحُهُ بِعَقلِهِ ؟ فَإِذا وَجَدتُم عَقلَهُ مَتينا فَرُوَيدا لا يَغُرَّكُم! حَتّى تَنظُروا أ مَعَ هَواهُ يَكونُ عَلى عَقلِهِ ؟ أو يَكونُ مَعَ عَقلِهِ عَلى هَواهُ ؟ وكَيفَ مَحَبَّتُهُ لِلرِّئاساتِ الباطِلَةِ وزُهدُهُ فيها؟ فَإِنَّ فِي النّاسِ مَن خَسِرَ الدُّنيا وَ الآخِرَةَ؛ بِتَركِ الدُّنيا لِلدُّنيا ، و يَرى أنَّ لذَّةَ الرِّئاسَةِ الباطِلَةِ أفضَلُ مِن لَذَّةِ الأَموالِ وَ النِّعَمِ المُباحَةِ المُحَلَّلَةِ ، فَيَترُكُ ذلِكَ أجمَعَ طَلَبا لِلرِّئاسَةِ ، حَتّى إذا قيلَ لَهُ : اِتَّقِ اللّهَ، أخَذَتهُ العِزَّةُ بِالإِثمِ ، فَحَسبُهُ جَهَنَّمُ و لَبِئسَ المِهادُ ! فَهُوَ يَخبِطُ خَبطَ عَشواءَ ، يَقودُهُ أوَّلُ باطِلٍ إلى أبعَدِ غاياتِ الخَسارَةِ ، و يُمِدُّهُ رَبُّهُ _ بَعدَ طَلَبِهِ لِما لا يَقدِرُ عَلَيهِ _ فِي طُغيانِهِ ، فَهُوَ يُحِلُّ ما حَرَّمَ اللّهُ ، و يُحَرِّمُ ما أحَلَّ اللّهُ ، لا يُبالي بِما فاتَ مِن دينِهِ إذا سَلِمَت لَهُ رِئاسَتُهُ الَّتي قَد شَقِيَ مِن أجلِها ، فَاُولئِكَ الَّذينَ غَضِبَ اللّهُ عَلَيهِم و لَعَنَهُم و أعَدَّ لَهُم عَذابا مُهينا . و لكِنَّ الرَّجُلَ كُلَّ الرَّجُلِ نِعمَ الرَّجُلُ هُوَ الَّذي جَعَلَ هَواهُ تَبَعا لِأَمرِ اللّهِ ، و قُواهُ مَبذولَةً في رِضَا اللّهِ ؛ يَرَى الذُّلَّ مَعَ الحَقِّ أقرَبَ إلى عِزِّ الأَبَدِ مِنَ العِزِّ فِي الباطِلِ ، و يَعلَمُ أنَّ قَليلَ ما يَحتَمِلُهُ مِن ضَرّائِها يُؤَدّيهِ إلى دَوامِ النَّعيمِ في دارٍ لا تَبيدُ و لا تَنفَدُ ، و أنَّ كَثيرَ ما يَلحَقُهُ مِن سَرّائِها إنِ اتَّبَعَ هَواهُ يُؤَدّيهِ إلى عَذابٍ لَا انقِطاعَ لَهُ و لا زَوالَ . فَذلِكُمُ الرَّجُلُ نِعمَ الرَّجُلُ ؛ فَبِهِ فَتَمَسَّكوا ، و بِسُنَّتِهِ فَاقتَدوا ، و إلى رَبِّكُم بِهِ فَتَوَسَّلوا ؛ فَإِنَّهُ لا تُرَدُّ لَهُ دَعوَةٌ ، و لا تُخَيَّبُ لَهُ طَلِبَةٌ . (1) اگر ديديد فردى خوش رفتار و خوش سلوك است و در سخن گفتن ، آهسته [ و

.


1- .الاحتجاج : ج 2 ص 159 ح 192 ، التفسير المنسوب إلى الإمام العسكرى عليه السلام : ص 53 ح 27 .

ص: 316

مرده وار ]و در حركاتش فروتن است، مواظب باشيد گولتان نزند! چه بسيار كسانى هستند كه به خاطر ضعف اراده و تصميم و ترسو بودن، از دستيابى به دنيا و خوردن حرام آن، ناتوان اند و از اين روى، دين را دام دنيا قرار مى دهند. چنين كسى همواره با ظاهر خود، مردم را گول مى زند و اگر بتواند به حرامى دست يابد، به آن دست مى يازد. و اگر ديديد كه از مال حرام، روى گردان است ، مواظب باشيد گولتان نزند ؛ چون تمايلات مردم، گوناگون است . چه بسيار كسانى كه از مال حرام _ گرچه فراوان باشد _ روى بر مى تابند، ولى به زنِ زشتْ چهره اى دل مى بندند و ارتباط حرام با وى برقرار مى كنند. و اگر ديديد كه از چنين زشتى هايى خويشتندارى مى كند ، مواظب باشيد كه گولتان نزند و بنگريد كه خِردش بر چه قرار مى گيرد؛ چون افراد زيادى هستند كه از همه اينها خود را نگه مى دارند ، امّا از خرد استوارى برخوردار نيستند . چنين كسى به خاطر نادانى اش فسادى كه به وجود مى آورد ، بسيار بيشتر از اصلاحى است كه با خردش انجام مى دهد. و اگر ديديد كه عقلى استوار دارد ، گولتان نزند . ببينيد تمايلاتش هم بر پايه خردش است و يا خِردش در اختيار نفسش است و ببينيد علاقه اش به رياست هاى باطل ، چگونه است و چه قدر از آنها دورى مى گزيند؛ چون كسانى هستند كه در دنيا و آخرت، زيانكار هستند و دنيا را براى دنيا ترك مى كنند . [چنين كسى ]گمان مى كند كه لذّت رياست هاى باطل ، از لذّت مال و نعمت هاى حلال و مباح ، بيشتر است و همه اينها را براى رياس

.

ص: 317

. .

ص: 318

(3) آثار تندروى

اشاره

(3)آثار تندروىاكنون كه در حدّ مجال با چگونگى و ريشه هاى تعمّق آشنا شديم ، سزامند است به آثار آن نيز بپردازيم . احاديثى كه خطر «جاهِل متنسّك (نادانِ پايبند به احكام شريعت)» را برشمرده اند ، به واقع ، آثار زيانبار تعمّق را رقم زده اند . در اين احاديث ، پيامبر خدا پيش بينى كرده است كه عالمان فاجر و عابدان جاهل ، باعثِ هلاكت امّتش مى شوند . اين پيشگويى به روزگار حكومت مولا عليه السلام شكل گرفت كه آن بزرگوار فرمود : قَصَمَ ظَهرِى عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وجاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ . (1) پشتم را عالم بى پَروا و نادان پايبند به شريعت شكسته اند . در كلامى ديگر فرمود : قَطَعَ ظَهرِى اِثنانِ : عالِمٌ فاسِقٌ ... وَجاهِلٌ ناسِكٌ . (2) پشتم را دو گروه قطع كرده اند: عالم فاسق و نادان پايبند به شريعت . و در ضمن خطابه روشنگر فرمود :

.


1- .منية المريد : ص 181 ، غرر الحكم : ح 9665 .
2- .تنبيه الخواطر : ج 1 ص 82 .

ص: 319

قَطَعَ ظَهرِي رَجُلانِ مِنَ الدُّنيا : رَجُلٌ عَليمُ اللِّسانِ فاسِقٌ ، ورَجُلٌ جاهِلُ القَلبِ ناسِكٌ ، هذا يَصُدُّ بِلِسانِهِ عَن فِسقِهِ ، وهذا بِنُسُكِهِ عَن جَهلِهِ ؛ فَاتَّقُوا الفاسِقَ مِنَ العُلَماءِ وَالجاهِلَ مِنَ المُتَعَبِّدينَ ، اُولئِكَ فِتنَةُ كُلِّ مَفتونٍ . (1) دو فرد از دنيا پشتم را شكسته اند: مرد زبان آور فاسق و مرد نادانْ دلِ زاهدنما . يكى با زبانش فسق خود را مى پوشاند و آن ديگرى با زهد نمايى اش نادانى خود را . از عالمان فاسق و نادانان متعبّد ، بپرهيزيد؛ چرا كه اين دو ، فتنه هر فتنه زده اند. با اين جملات ، امام عليه السلام به واقع ، مشكل حكومتش را باز مى گويد . آن بزرگوار نشان مى دهد كه حكومتش از دو سو و از سوى دو طايفه به شدّت ضربه خورده و ستون فقرات آن آسيب ديده است : يك . عالمان مُتهتّك (ناپايبند به شريعت) ، چهره هاى برجسته اى كه جريان ناكثين و قاسطين و زمينه هاى فساد را به وجود آوردند و دانسته به ستمگرى و عهدشكنى پرداختند ؛ دو . جاهلان مُتنسّك (پايبند به احكام شريعت) ، عابدانى كه در نهروان با چهره اى زُهدنما از سر جهل و به نام ديندارى در برابر امام عليه السلام ايستادند . بدين سان ، جاهلِ مُتنسّك نه تنها عباداتش بى ارزش است و تهجّدهايش وزنى ندارد و از آنها سودى نمى برد ؛ بلكه خطرى است جدّى براى اسلام و حكومت اسلامى . به ديگر سخن ، همان گونه كه عالم متهتّك ، آفت نظام اسلامى است ، جاهل متنسّك نيز براى امّت و نظام اسلامى خطرناك است ، و شگفت آن كه مولا عليه السلام سرانجام با دست همين طايفه از پا درآمد و واقعيّت تاريخ نشان داد كه خطر جاهلان عابد ، بسى بيشتر و درهم شكننده تر است . بدين سان ، روشن شد كه تلخ ترين و زيانبارترين ثمره شجره خبيثه تعمّق _ كه

.


1- .الخصال : ص 69 ح 103 ، مشكاة الأنوار : ص 238 ح 687 ، روضة الواعظين : ص 10 .

ص: 320

يك . عُجْب (خودپسندى)

ريشه در جهل و دنياگرايى در لباس دين دارد _ شكستن پايه هاى نظام اسلامى است . اكنون اندكى مشروح تر ، شاخه هاى اين شجره را برشماريم :

يك . عُجْب (خودپسندى)نخستين شاخه تَعَمُّق (تندروى) و تنسُّك هاى جاهلانه ، خود بزرگ بينى و خودپسندى (عُجب) است . قُرّاء به دليل افراط در تعبّد و تنسّك و اين افراط را ارزشى مهم تلقى كردن ، به اين بيمارى زشت گرفتار آمدند و بر اثر اين بيمارى چنين پنداشتند كه هيچ كس بهتر از آنها نيست . چنين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مقامى براى آن كه درون ناپيداى يكى از آنان را در پيش ديدش بنهد، از او پرسيد : أ قُلتَ فى نَفسِكَ حينَ وَقَفتَ عَلَى المَجلِسِ : «لَيسَ فِى القَومِ خَيرٌ مِنّى»؟ قالَ : نَعَم . (1) آيا وقتى وارد مجلس شدى پيش خود گفتى كه: «در بين جمع ، بهتر از من كسى نيست؟» . گفت: آرى . حضرت مى خواست بدو نشان دهد كه به بيمارىِ خودبزرگ بينى و خودپسندى مبتلاست . و در باره او و همانندهايش فرمود : إنَّ فيكُم قَوما يَدأَبونَ ويَعمَلونَ حَتّى يُعجِبُوا النّاسَ وتُعجِبَهُم أنفُسُهُم . (2) بين شما گروهى هستند كه پشت كار را مى گيرند و كار انجام مى دهند ، به گونه اى كه مردم را به شگفتى وا مى دارند و خود نيز مغرور مى گردند .

.


1- .بُهَرسير از مناطق دشت عراق و نزديك مدائن و در غرب رودخانه دجله است . (معجم البلدان : 1 / 155)
2- .ر . ك : مسند أبى يعلى : ج 1 ص 90 ، سنن الدار قطنى : ج 2 ص 41 ، فتح البارى : ج 12 ص 289 .

ص: 321

خطر عُجْب

خطر عُجْبعُجْب درميان بيمارى هاى اخلاقى خطرناك ترين آنهاست . اين ويژگى اگر در كسى پيشروى كند ، غيرقابل علاج خواهد بود و هلاكت را درپى خواهد داشت . كلام امام صادق عليه السلام نشانگر اين حقيقت است : مَن اُعجِبَ بِنَفسِهِ هَلَكَ ، ومَن اُعجِبَ بِرَأيِهِ هَلَكَ ، وإنَّ عيسَى بنَ مَريَمَ قالَ : داوَيتُ المَرضى فَشَفَيتُهُم بِإِذنِ اللّهِ، وأبرَأتُ الأَكمَهَ وَالأَبرَصَ بِإِذنِ اللّهِ ، وَعالَجْتُ المَوتى وأحيَيتُهم بِإذِنِ اللّه و عالَجتُ الأَحمَقَ؛ فَلَم أقدِر عَلى إصلاحِهِ ! فَقيلَ : يا روحَ اللّهِ ! ومَا الأَحمَقُ ؟ قالَ : المُعجَبُ بِرَأيِهِ ونَفسِهِ ، الَّذي يَرَى الفَضلَ كُلَّهُ لَهُ لا عَلَيهِ ، و يوجِبُ الحَقَّ كُلَّهُ لِنَفسِهِ و لا يوجِبُ عَلَيها حَقّا ؛ فَذاكَ الأَحمَقُ الَّذي لا حيلَةَ في مُداواتِهِ . (1) هر كس به خود خوشبين شود ، نابود مى گردد . هر كس به ديدگاه خود خوشبين گردد، نابود مى شود. عيسى بن مريم فرمود: به مداواى بيماران پرداختم و به اذن خدا مداوايشان كردم و پيسى و جزام را به اذن خدا معالجه كردم ، به مداواى مرده پرداختم و به اذن خدا زنده اش ساختم ، به مداواى احمق [ نيز] دست زدم؛ ولى در اصلاح او ناتوان گشتم. گفته شد: اى روح خدا! احمق كيست؟ فرمود: آن كه به خود و ديدگاهش خوشبين است. آن كه همه خوبى ها را براى خود مى بيند و همه حق را براى خود مى داند و براى هيچ كس عليه خود حقّى را نمى پذيرد . اين همان احمقى است كه براى مداوايش راهى نيست . امام خمينى _ رضوان اللّه تعالى عليه _ در سفارشى به فرزندش فرموده است : فرزندم! از خودخواهى و خودبينى به در آى كه اين ، ارث شيطان است كه به واسطه خودبينى و خودخواهى از امر خداى تعالى به خضوع براى ولىّ و صفىّ او _

.


1- .الاختصاص : ص 221 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 320 ح 35 .

ص: 322

دو . تداوم جهالت

جلّ و علا _ سر باز زد . و بدان كه تمام گرفتارى هاى بنى آدم از اين ارث شيطانى است كه اصلِ اصول فتنه است . (1) اگر اين بيمارى در وجودِ كسى ريشه كند ، ديگر هيچ عملى از اعمال او نمى تواند براى نجات و تكاملش سودمند افتد . امام صادق عليه السلام فرموده است : قالَ إبليسُ _ لعنة اللّه عليه _ لِجُنودِهِ : إذَا استَمكَنتُ مِن ابنِ آدَمَ فى ثَلاثٍ، لَم اُبالِ ما عَمِلَ؛ فَإِنَّهُ غَيرُ مَقبولٍ : إذَا استَكثَرَ عَمَلَهُ ، ونَسِيَ ذَنبَهُ ، ودَخَلَهُ العُجبُ . (2) شيطان ملعون به سپاهش گفت: اگر بتوانم سه چيز را در بنى آدم ايجاد كنم ، باكى ندارم كه چه كار خواهد كرد؛ چون هر كارى از او نامقبول خواهد گشت: كردارش را فزونى دهد ، گناهش را فراموش كند و خوشبين گردد . در واقع ، بيمارى عُجْب از يك سو مانع بهره مند شدن انسان از بركات شايسته اعمال نيكوست و از سوى ديگر ، موجب انواع انحراف هاى اخلاقى وعملى . چنين است كه بايد تأكيد كنيم كه ساير آثار تعمّق _ كه پس از اين بدانها اشاره خواهيم كرد _ ، از همين رذيله سرچشمه مى گيرند .

دو . تداوم جهالتيكى ديگر از آثار تعمّق ، تداوم جهالت است . تداوم جهالت ، به نوعى ريشه در عُجْب دارد . وقتى كسى در عمل افراط مى كند و بدون خِردورزى از سر افراط مى كوشد و خود را يك سر و گردن از ديگران برتر مى بيند ، هرگز به بازنگرى انديشه و كار خود نمى پردازد و بدين سان ، در جهالت مى كوشد و بر آن پاى مى فشارد و همچنان در كمند آن مى ماند . چنين است كه حضرت هادى عليه السلام مى فرمايد :

.


1- .صحيفه نور : ج 22 ص 371 .
2- .الخصال : ص 112 ح 86 ، روضة الواعظين : ص 418 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 315 ح 15 .

ص: 323

العُجبُ صارِفٌ عَن طَلَبِ العِلمِ ، داعٍ إلَى التَّخَبُّطِ فِي الجَهلِ . (1) خوشبين به خود ، بازدارنده از جستجوى دانش و موجب فرو رفتن در نادانى است . در حقيقت ، بيمارى عُجب ، انسان را در جهل مركّب وا مى نهد . فردِ متعمّق، بدان گونه كه آورديم ، آنچه را انجام مى دهد، «برترين» مى داند . ديگر چه جاى بازنگرى و تأمل در آن؟! قرآن كريم به گونه اى بس عبرت آموز از اين گونه كسان سخن گفته است : «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَ_لاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا؛ (2) بگو: آيا شما را از زيانكارترين مردم، آگاه گردانيم؟[ آنان] كسانى اند كه كوششان در دنيا به هدر رفته است و خود مى پندارند كه كار خوب انجام مى دهند» . كسى اين آيتِ الهى را در محضر امام عليه السلام خواند . ايشان فرمود : أهلُ الحَرُوراءِ مِنهُم . (3) حرورائيان (خوارج) ، از اينان هستند . بدين سان ، عُجب ، انسان را در جهل نگه مى دارد و شخص گرفتار آمده به اين جهالت، هرگز خود را جاهل نمى داند و از اين حالت رها نمى شود . كلام مولا عليه السلام در اين باره بسى گوياست : إنَّ الجاهِلَ مَن عَدَّ نَفسَهُ _ بِما جَهِلَ مِن مَعرِفَةِ العِلمِ _ عالِما وبِرَأيِهِ مُكتَفِيا ، فَما يَزالُ لِلعُلَماءِ مُباعِدا وعَلَيهِم زارِيا ، ولِمَن خالَفَهُ مُخَطِّئا ، ولِعالِمٍ يَعرِفُ مِنَ الاُمورِ

.


1- .نزهة الناظر : ص 140 ح 16 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 199 ح 27 . نيز ، ر . ك : الدرّة الباهرة : ص 42 .
2- .كهف ، آيه 103 و 104 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 383 ح 3342 .

ص: 324

سه . تكفير و متّهم ساختن

مُضَلِّلاً ، فَإِذا وَرَدَ عَلَيهِ مِنَ الأُمورِ ما لَم يَعرِفهُ أنكَرَهُ وكَذَّبَ بِهِ وقالَ بِجَهالَتِهِ : ما أعرِفُ هذا ، وما أراهُ كانَ ، وما أظُنُّ أن يَكونَ ، وأنّى كانَ ؟ وذلِكَ لِثِقَتِهِ بِرَأيِهِ وقِلَّةِ مَعرِفَتِهِ بِجَهالَتِهِ ، فَما يَنفَكُّ _ بِما يَرى مِمّا يَلتَبِسُ عَلَيهِ رَأيُهُ مِمّا لا يَعرِفُ _ لِلجَهلِ مُستَفيدا ولِلحَقِّ مُنكِرا ، وفِي الجَهالَةِ مُتَحَيِّرا ، وعَن طَلَبِ العِلمِ مُستَكبِرا . (1) نادان ، كسى است كه به خاطر ناآگاهى از دانش ، خويش را عالم مى داند و به نظر خود ، بسنده مى كند ؛ از عالمان ، دورى مى گزيند و از آنان عيبجويى مى كند؛ و هركس كه با وى مخالفت كند ، او را خطاكار مى داند و دانشورى را كه به برخى امور علم و شناخت دارد ، گم راه كننده مى شمارد ، و هرگاه چيزهايى مطرح شود كه نمى داند آن را منكر مى شود و تكذيب مى كند و به خاطر نادانى اش مى گويد: «اين را نمى شناسم» و «فكر نمى كنم كه چنين باشد» و «گمان نمى برم كه وجود داشته باشد» و «كجا چنين چيزى است؟». همه اينها به علّت اعتماد به نظر خود و ناآگاهى از مقدار جهالتش است و به علّت مشتبه شدن كار ، از آنچه معتقد است، جدا نمى شود و بهره نمى برد و حق را منكر مى گردد و در نادانى متحيّر مى ماند و از دانشجويى سر بر مى تابد .

سه . تكفير و متّهم ساختناز جمله ثمرات تلخ و زيانبار تندروى هاى از سر جهل و افراطگرى هاى بى بنياد و تعمّق در دين و خود محورى هاى زاييده از آن ، متّهم ساختن ديگران به بى دينى است . سطحى نگرانِ جامد و خودپسند كه خود و چگونگى رفتار خود را معيار حق گرفته اند ، سريع و بدون هيچ پايه و بنيادى درباره ديگران داورى مى كنند و چوب تكفير را بر سر هر آن كه چون آنها نمى انديشد ، فرود مى آورند . خوارج ، چنين بودند . آنها كه خودْ حَكَميّت را بر امير مؤمنان تحميل كرده

.


1- .تحف العقول : ص 73 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 203 ح 1 .

ص: 325

چهار . تعصّب و لجاجت

بودند ، بدون اين كه اندكى فرصتِ انديشيدن بر خود روا دارند و در آنچه به وجود آورده اند ، تأمّل كنند ، چوب تكفير را فراز آوردند و على عليه السلام را كه تبلور ايمان و تجسّم عينى حق مدارى و جلوه والاى الهى نگرى بود ، تكفير كردند ، و شگفتا كه به قتل هر كه بر اين باور نبود ، فتوا دادند و كسانى را بدين جهت از دم تيغ گذراندند. (1) آنان در اين راه همى پيش رفتند و تكفير را قانونمند كردند و هر آن كه را مرتكب كبيره مى شد ، كافر مى دانستند . از اين روى در يكى از جنگ ها وقتى از فرمانده خود كه «قطرى» نام داشت ، پرسيدند كه جنگ خواهد كرد يا نه و او جواب منفى داد و بعد تصميم به جنگ گرفت ، سپاهيان گفتند كه او دروغ گفته و كافر شده است . قطرى نيز از آن روى كه سپاهش او را به طعنه، «دابّةُ اللّه (جنبنده خدا)» مى خواندند ، حكم به كفر آنان كرد . (2)

چهار . تعصّب و لجاجتلجاجت از سر جهل و تعصّب كوركورانه، يكى ديگر از آثار خطرناك تندروى دينى و عُجب و خودپسندى زاييده از آن است . چنين است كه شخص متعمّق ، هماره در كمند گم راهى است و نجات او ناممكن . على عليه السلام با توجّه به اين نكته و ويژگى خوارج، خطاب به آنان فرمود : أيَّتُهَا العِصابَةُ الَّتي أخرَجَتها عَداوَةُ المِراءِ وَاللَّجاجَةِ وصَدَّها عَنِ الحَقِّ الهَوى وطَمَحَ بِهَا النَّزَقُ وأصبَحَت فِي اللَّبسِ وَالخَطبِ العَظيمِ . (3) اى جماعتى كه دشمنىِ ستيزه و لجاجت ، شما را به شورش كشانده و خواهش نَفْس از حقيقت بازتان داشته و شتابزدگىِ جاهلانه ، شما را به دنبال خود بُرده و در

.


1- .از جمله عبد اللّه بن خباب بن اَرَت را كه داستانش مشهور است (ر . ك : ح 2691) .
2- .ر . ك : الكامل ، مبرّد : ج 3 ص 1334 .
3- .وقعة صفّين: 450 _ 452، أعيان الشيعة: 8 / 148.

ص: 326

اشتباه و كارى گران افتاده ايد! بدين سان، متعمّقان و متعصّبانِ لجوج ، هرگز بر آنچه باور داشتند ، نمى نگريستند و در آن ، احتمال خطا نمى دادند تا باورهاى خود را نيازمند بازنگرى بدانند . چنين بود كه هرگز رهنمودهاى خيرخواهانه امام على عليه السلام را گوش ندادند و در برابر مباحثات مستدل و بيدارگر ابن عبّاس و ديگر فرستاده هاى امام عليه السلام به بازنگرى مواضع خود نپرداختند ، و شگفتا كه گاه از شنيدن سخن نيز تن زدند كه مبادا بشنوند و در آنها اثر بگذارد ! عبد اللّه بن وَهْب در هنگامه نبرد گفت : [ نيزه ها ]را به كار گيريد و شمشيرهايتان را از غلاف بكشيد . من مى ترسم كه چون روز حروراء ، شما را از راه به در كنند . (1) و بعد از مناظره امام عليه السلام با آنها ، فرياد كشيدند كه : [با آنان] روبه رو نشويد و گفتگو نكنيد . (2) و چون احتجاج استوار ابن عبّاس را شنيدند كه با تكيه بر قرآن، راه هاى بهانه جويى را بر آنها بسته بود ، فرياد زدند : لا تَجعَلُوا احتِجاجَ قُرَيشٍ حُجَّةً عَلَيكُم؛ فَإِنَّ هذا مِنَ القَومِ الَّذينَ قالَ اللّهُ عز و جل فيهِم «بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ» (3) . (4) دليل آورىِ قريش را ، حجتى بر ضدّ خويش نسازيد! اين مرد از كسانى است كه خداى عز و جل در باره ايشان فرموده است: «بلكه آنان مردمى ستيزه جويند» . و در گفتگويى ديگر چون پاسخ هاى محكم ابن عبّاس را شنيدند و از پاسخ

.


1- .تاريخ الطبرى : ج 5 ص 84 .
2- .صحيح مسلم : ج 2 ص 748 .
3- .ر . ك : ح 2713 .
4- .زخرف ، آيه 58 .

ص: 327

وا ماندند ، فرياد برآوردند كه : أمسِك عَنّا غَربَ لِسانِكَ يَابنَ عَبّاسٍ ! فَإِنَّهُ طَلِقٌ ذَلِقٌ غَوّاصٌ عَلى مَوضِعِ الحُجَّةِ. اى ابن عبّاس! تيزىِ زبان خود را از ما وا گير ، كه [ بسيار] تيز است و به گاه استدلال ، به اعماق نفوذ مى كند . بدين سان ، خوارج و به ديگر عنوان : «قُرّاء» و يا همان «متعمّقان در دين» ، در كمند سطحى نگرى و تندروى و جهل و لجاجت خويش ماندند و در جامعه اسلامى بسى تباهى آفريدند .

.

ص: 328

(4) نقش عوامل نفوذى

(4)نقش عوامل نفوذىدر پايان ، نكته اى كه در تحليل و ريشه يابى فتنه خوارج نبايد مورد غفلت قرار گيرد ، نقش عوامل نفوذى خارجى (بويژه نفوذى هاى «قاسطين») در انحراف «مارقين» است . هرچند با پنهانكارى هايى كه در اين زمينه به طور طبيعى وجود دارد ، دسترسى به اسناد تاريخى براى اثبات اين ادّعا دشوار است ؛ امّا از طريق قرائن ، تا حدودى مى توان به مقصود رسيد . يكى از قرائنى كه مى تواند پژوهشگر را در اين زمينه يارى دهد ، بررسى نقش اشعث در اين فتنه است . (1) تأمّل در روايات تاريخى و بويژه آنچه در كتاب ارجمند وقعة صِفّين درباره اشعث و موضعگيرى او در اوج درگيرى صِفّين و پس از آن آمده است ، ترديدى باقى نمى گذارد كه او يا به خاطر عزل شدنش از حكومت آذربايجان (2) و كنار گذاشته شدن از رياست قبيله اش (3) و يا به سبب ديگرگونى هاى اعتقادى و تزلزل در باورهاى دينى ، هيچ گونه پيوندى با على عليه السلام نداشت و نوعى چهره نفوذى معاويه در سپاه

.


1- .ر . ك : ج 13 ص 89 (اشعث بن قيس) .
2- .وقعة صفّين : ص 21 .
3- .وقعة صفّين : ص 137 _ 139 .

ص: 329

على عليه السلام بود . اين كلام ابن ابى الحديد درباره وى ، بسى تأمّل برانگيز است : كُلُّ فَسادٍ كانَ في خِلافَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وكُلُّ اضطِرابٍ حَدَثَ فَأَصلُهُ الأَشعَثُ . (1) هر فساد و اغتشاشى كه در خلافت على عليه السلام به وجود آمد ، ريشه آن اشعث بود . اشعث به ارتباط با جبهه معاويه متّهم بود و خودْ اين نكته را مى پاييد و مى كوشيد كارى نكند كه اين راز از پرده برون افتد . او به هنگام عزل نيز آهنگ معاويه كرده بود و قومش او را باز داشته بودند . (2) پيوندهاى او با معاويه و گفتگويش با فرستادگان او نيز دليل است بر اين كه وى در وراى ظاهرش ، به گونه عامل معاويه تلاش مى كرده است . (3) او در هنگامه اوج نبرد و درماندگى سپاه معاويه و بروز نشانه هاى پيروزى سپاه على عليه السلام در ميان قبيله اش سخن گفت ، و بى سرپرستى زنان و فرزندان را در پيش ديد آنان نهاد و تزلزل شگفتى به وجود آورد (4) و چون سپاهيان معاويه با نيرنگ عمرو قرآن را بر سر نيزه كردند ، خطابه خواند و على عليه السلام را به پذيرش صلح ، مجبور كرد (5) و چون بنا بر حكميّت شد و على عليه السلام مالك و يا ابن عبّاس را پيشنهاد كرد ، اشعث با تمام توان ، مخالفت ورزيد (6) و چون متن پيمان حكميّت نوشته شد ، آن را در ميان سپاهيان گزارش نمود . كسانى از سپاه فرياد برآوردند كه : «حكم ، تنها از آنِ خداست» (7) و پس از آن كه

.


1- .وقعة صفّين : ص 21 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 .
3- .وقعة صفّين : ص 408 ، تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 188 .
4- .وقعه صفّين : ص 481 .
5- .وقعة صفّين : ص 482 .
6- .وقعة صفّين : ص 499 .
7- .وقعة صفّين : ص 512 .

ص: 330

اندكى رازهاى توطئه روشن شد ، همان فريب خوردگان ، على عليه السلام را به ارتكاب گناه متّهم كردند و از او خواستند توبه كند و چون على عليه السلام با تعبيرى لطيف خواست فتنه را خاموش كند و نيروها را به سوى شام بسيج كند ، اشعث فتنه جويى را ادامه داد و بار ديگر فريب خوردگان را كه مى رفتند سر بر آستان حق نهند، به جايگاه آغازينشان برگردانْد و فتنه را شعله ورتر كرد . (1) بدين سان ، او تخم فتنه را كاشت و با كسان بسيارى سرِ خويش گرفت و از سپاه على عليه السلام بيرون رفت و آهنگ كوفه كرد . اشعث ، جانى آلوده و ذهنى بيمار و موضعى خصمانه داشت ، و بدين سان ، نقش فتنه گرى خود را به گونه اى بس مؤثّر در جريان نهروان بازى كرد . او نه براساس معيارهاى الهى و انسانى ، بلكه بر اساس هواهاى نفسانى ، گرايش هاىِ مادّى و عصبيّت هاى قبيله اى موضع مى گرفت . اين نكته نيز گفتنى است كه چون على عليه السلام عبد اللّه بن عباس را به عنوان حَكَمْ پيشنهاد كرد ، اشعث گفت : لا وَاللّهِ لا يَحكُمُ فيها مُضَرِيّانِ حَتّى تَقومَ السّاعَةُ ! ولكِنِ اجعَلهُ رَجُلاً مِن أهلِ اليَمَنِ إذ جَعَلوا رَجُلاً مِن مُضَرَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنّي أخافُ أن يُخدَعَ يَمَنِيُّكُم ، فَإنَّ عَمرا لَيسَ مِنَ اللّهِ في شَيءٍ إذا كانَ لَهُ في أمرٍ هَوىً . فَقالَ الأَشعَثُ : وَاللّهِ لَأَن يَحكُما بِبَعضِ ما نَكرَهُ وأحَدُهُما مِن أهلِ اليَمَنِ ، أحَبُّ إلَينا مِن أن يَكونَ بَعضُ ما نُحِبُّ في حُكمِهِما وهُما مُضَرِيّانِ ! (2) نه ! به خدا سوگند ، تا قيامت بر پا شود ، نبايد دو تن از مُضَر در اين بابْ داورى كنند . اكنون كه ايشان مردى از مُضَر را به داورى گزيده اند ، تو مردى از يمن

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 280 .
2- .وقعة صفّين : ص 500 . نيز ، ر . ك : ح 2588 .

ص: 331

برگزين . على عليه السلام گفت : «من بيم دارم كه يمنىِ شما فريفته شود ؛ زيرا عمرو كسى نيست كه اگر كارى موافق هواى نفس او باشد ، ذرّه اى از خدا پروا كند» . اشعث گفت : به خدا سوگند ، اگر يكى از آن دو ، يمنى باشد و داورى شان برابر با بخشى از خواسته ما نباشد ، براى ما دوست داشتنى تر است از آن كه هر دو مُضَرى باشند و داورى شان برابر با بخشى از خواسته ما باشد . بدين سان ، عصبيّتِ قبيله اى و خوى جاهلى اشعث و تنى چند از همراهانش كه پس از آن ، جريان آفرينى نهروان را به دست گرفتند ، باعث شد كه مردى تنگْ انديش و احمق چون ابوموسى (از اشعريان كه يَمَنى بودند) درمقابل حيله گرى فتنه آفرينى چون عمرو (مكّارترينِ قريش) قرار گيرد و سرنوشت تاريخ اسلام، دگرگون شود .

.

ص: 332

الفصل الأوّل : نظرة عامّة1 / 1أسماءُ مُسَعِّرِي الحَربِوصفت النصوص التاريخيّة والحديثية مثيري حرب النهروان بخمس صفات، هي:

1 _ المارقونأوّل من نعتهم بهذا الاسم هو رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وذلك أنّه كان يرى بالبصيرة الإلهيّة بأنّ هذه الفئة بسبب تطرّفها الديني تمرق من الدين بسرعة بحيث لا يبقى عليها أيّ أثر من الآثار الحقيقيّة للدين؛ فقال في هذا المجال: «يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ (1) مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ؛ فَيَنظُرُ الرّامي إلى سَهمِهِ، إلى نَصلِهِ، إلى رِصافِهِ، فَيَتَمارى فِي الفوقَةِ هَل عَلِقَ بِها مِنَ الدَّمِ شَيءٌ» (2) .

.


1- .«يمرقون من الدين . . .» أي يجوزونه ويخرقونه ويتعدّونه كما يخرق السهم الشيء المرميّ به ويخرج منه ، ومنه حديث عليّ : «اُمرت بقتال المارقين» يعني الخوارج (النهاية : ج 4 ص 320 «مرق») .
2- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2540 ح 6532 ، صحيح مسلم : ج 2 ص 743 ح 147 كلاهما عن أبي سعيد ، سنن أبي داوود : ج 4 ص 243 ح 4765 عن أبي سعيد وأنس بن مالك ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 121 ح 11579 عن أبي سعيد ومالك وكلاهما نحوه .

ص: 333

فصل يكم : چشم انداز

1 / 1 نام هاى جنگ افروزان
1 . مارقين (برون شدگان از دين)

فصل يكم : چشم انداز1 / 1نام هاى جنگ افروزانمتون تاريخى و حديثى ، جنگ افروزان نهروان را با پنج عنوان ياد كرده اند .

1 . مارقين (برون شدگان از دين)نخستين كسى كه ايشان را با اين عنوان ياد كرد ، پيامبر خدا بود كه با بينش خدايى دريافت اين گروه به دليل افراط ورزى دينى ، به سرعت از دين خارج خواهند شد ، به گونه اى كه هيچ يك از نشانه هاى حقيقى دين در ايشان باقى نخواهد ماند . ايشان در اين باب فرموده است : آنها از دين بيرون مى روند ، همان گونه كه تير از هدف مى گذرد و تيرافكن به تيرش ، پيكانش ، و بند پيكانش مى نگرد و در شكافِ نوك پيكان ، ترديد مى كند كه آيا خونى به آن آويخته است يا نه! .

.

ص: 334

2 _ الحروريّةأمّا سبب تسميتهم بالحروريّة فقد أورد المبرّد في كتابه «الكامل» ما يلي: وكان سبب تسميتهم الحروريّة أنّ عليّاً رضوان اللّه عليه لمّا ناظرهم _ بعد مناظرة ابن عبّاس إيّاهم _ كان فيما قال لهم: «ألا تَعلَمونَ أنَّ هؤُلاءِ القَومَ لَمّا رَفَعُوا المَصاحِفَ قُلتُ لَكُم: إنَّ هذِهِ مَكيدَةٌ ووَهنٌ، وأنَّهُم لَو قَصَدوا إلى حُكمِ المَصاحِفِ لَم يَأتوني (1) . ثُمَ سَأَلونِي التَّحكيمَ، أفَعَلِمتُم أنَّهُ ما كانَ مِنكُم أحَدٌ أكرَهَ لِذلِكَ مِنّي؟ قالوا: اللّهُمَّ نَعَم... فَرَجَعَ مَعَهُ مِنهُم ألفانِ مِن حَرَوراء، وقَد كانوا تَجَمَّعوا بِها. فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ : ما نُسَمّيكُم؟ ثُمَّ قالَ: أنتُمُ الحَرَورِيَّةُ؛ لِاجتِماعِكُم بِحَرَوراءَ» . (2)

3 _ الشُراةوهذا الاسم يحمل معنيين متضادّين: أ _ مأخوذ من «شَرَى» بمعنى «غضب» وقيل في معناه: سُمّوا بذلك لأنَّهم غضبوا ولَجّوا . (3) ب _ مأخوذ من «شَرَى» بمعنى «باع» . وكان الخوارج يعتبرون أنفسهم «شُراة» بهذا المعنى ، بزعمهم أنّهم شروا دنياهم بالآخرة ، وأنّهم مصداق للآية الكريمة: «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» (4) . (5) وقال عليّ عليه السلام في ردّ هذه التصوّر الجاهل : بَل إنَّهُم مِصداقٌ لِهذِهِ الآيَةِ: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَ_لاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا» 6 .

.


1- .في شرح نهج البلاغة : «لَأتَوْني» .
2- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1099 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 274 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 350 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 405 .
3- .تاج العروس : ج 19 ص 568 «شرى» ، لسان العرب : ج 14 ص 429 «شري» .
4- .البقرة : 207 .
5- .الكهف : 103 و 104 .

ص: 335

2 . حَروريّه
3 . شُرات

2 . حَروريّهدرباره علّت نامگذارى ايشان به حَروريه ، مبرّد در الكامل چنين آورده است : ايشان را از آن روى «حروريه» ناميدند كه على _ رضوان اللّه عليه _ پس از آن كه گفتگوى آنان را با ابن عبّاس ديد ، در ضمن گفتارش ، به ايشان گفت : آيا نمى دانيد كه چون آن قوم ، قرآن ها را بر افراشتند ، به شما گفتم : «همانا اين كار ، نيرنگ و عجز است و ايشان ، اگر خواهان حكم قرآن بودند ، به جنگ من نمى آمدند . سپس از من خواستار داورى شدند ؟ آيا به ياد نداريد كه اين كار ، براى من بيش از همه شما ناخوشايند بود؟» گفتند : خداى را ، آرى! ... پس همراه وى دو هزار تن از حروراء بازگشتند ، كه پيش تر در آن جا گرد آمده بودند . سپس على به ايشان گفت : «شما را چه بناميم؟» . آن گاه گفت : «شما حروريّه هستيد ، زيرا در حروراء گرد آمديد» .

3 . شُراتاين نام ، دو معناى متضاد را در بر دارد : الف _ برگرفته از «شَرى» است ، يعنى «خشم ورزيد» . در اين باب ، گفته شده است : ايشان را به اين نام خواندند ؛ زيرا خشم مى ورزيدند و سرسختى مى كردند . ب _ برگرفته از «شَرى» است ، يعنى «فروخت» . خوارج خود را «شُرات» به اين معنا قلمداد مى كردند ، به اين اعتبار كه دنياى خويش را به آخرت فروخته اند و مصداق اين آيه مبارك اند : «و از مردم ، كسى است كه براى جُستنِ خشنودى خدا ، جانش را مى فروشد» . (1) و على عليه السلام در ردّ اين پندار جاهلانه فرمود: «بلكه ايشان مصداق اين آيه اند : «بگو : آيا شما را از زيانكارترين مردم آگاه كنيم ؟ [ آنان ]كسانى اند كه تلاششان در زندگى دنيا تباه شده است و خود مى پندارند كه كار نيكو مى كنند» ».

.


1- .تاج العروس : ج 19 ص 568 ، لسان العرب : ج 14 ص 429 .

ص: 336

4 _ الخوارجوهذا الاسم من الأسماء المعروفة لمثيري حرب النهروان ، وسمُّوا بهذا الاسم لخروجهم عن طاعة الإمام عليّ عليه السلام وتمرّدهم على حكمه (1) .

5 _ البُغاةالبُغاة: مشتق من البغي بمعنى التعدّي والظلم والفساد. فعندما سُئِل عليّ عليه السلام عن أصحاب النهروان هل هم مشركون أم منافقون؟ سمّاهم بغاة. ولهذه التسمية جذر قرآني حيث يقول الباري تعالى: «وَ إِن طَ_آئِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُواْ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَهُمَا فَإِن بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَ_تِلُواْ الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِىءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ فَإِن فَآءَتْ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُواْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ » (2) . وممّا ينبغي الالتفات إليه في هذا المضمار أنّ الأسماء الثلاثة الاُول خاصّ بأصحاب النهروان، وأمّا «الخارج» و «الباغي» فيشملان الناكثين والقاسطين أيضاً، بل يطلقان على كلّ من تمرّد على الإمام العادل.

.


1- .مجمع البحرين : ج 1 ص 502 «خرج» .
2- .الطبقات الكبرى: 3 / 246 و 249، أنساب الأشراف: 1 / 180 _ 182.

ص: 337

4 . خوارج
5 . بُغات

4 . خوارجاين ، از نام هاى مشهور بر پاكنندگان نهروان است و از آن رو به اين عنوان خوانده شدند كه از فرمان امام على عليه السلام خروج كردند و از حكم او سرپيچى نمودند .

5 . بُغاتبُغات (جمع «باغى») برگرفته از «بغى» به معناى تجاوز (سركشى) و ستم و تباهگرى است . آن گاه كه از على عليه السلام پرسيده شد كه آيا نهروانيان مشرك اند يا منافق ، وى ايشان را بُغات خواند . اين نامگذارى ريشه اى قرآنى دارد ، آن جا كه خداوند _ تعالى _ مى فرمايد : «و اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر به جنگ برخاستند ، ميانشان آشتى افكنيد . و اگر يك گروه بر ديگرى تعدّى كرد ، با آن كه تعدّى مى كند ، بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد . پس اگر باز گشت ، ميانشان صلحى عادلانه برقرار كنيد و عدالت ورزيد ، كه خدا عادلان را دوست مى دارد» . آنچه در اين زمينه شايانِ توجّه است ، آن كه سه عنوان نخست ، ويژه نهروانيان است ؛ امّا دو لقب خوارج و بُغات ، ويژه آنان نيست و درباره ناكثين (اصحاب جمل) و قاسطين (معاويه و يارانش) و نيز هر كس از امامِ عادل سرپيچد ، به كار مى رود .

.

ص: 338

1 / 2إخبارُ النَّبِيِّ عَن خَصائِصِهِم ومَصيرِهِمرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ فِي الحَرَورِيَّةِ _: يَمرُقونَ مِنَ الإِسلامِ مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ (1) . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ أقواما يَتَعَمَّقونَ فِي الدِّينِ ، يَمرُقونَ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (3)

صحيح البخاري عن أبي سلمة وعطاء بن يسار :إنَّهُما أتَيا أبا سَعيدٍ الخُدرِيَّ فَسَأَلاهُ عَنِ الحَرَورِيَّةِ : أ سَمِعتَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : لا أدري مَا الحَرَورِيَّةُ ؟ سَمِعتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يَخرُجُ في هذِهِ الاُمَّةِ _ ولَم يَقُل مِنها _ قَومٌ تَحقِرونَ صَلاتَكُم ، مَعَ صَلاتِهِم ، يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يُجاوِزُ حُلوقَهُم أو حَناجِرَهُم ، يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ فَيَنظُرُ الرّامي إلى سَهمِهِ ، إلى نَصلِهِ ، إلى رِصافِهِ (4) ، فَيَتَمارى (5) فِي الفوقَةِ (6) ، هَل عَلِقَ بِها مِنَ الدَّمِ شَيءٌ (7) . (8)

.


1- .الرَّمِيّة: الصيد الذي ترميه فتقصده وينفذ فيه سهمك . وقيل : هي كلّ دابّة مرميّة (النهاية : ج 2 ص 268 «رمى») .
2- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2540 ح 6533 عن عبد اللّه بن عمر ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 67 ح 11285 و ص 137 ح 11648 و ص 146 ح 11695 ، سنن النسائي : ج 5 ص 88 ، سنن أبي داود: ج 4 ص 243 ح 4764 والخمسة الأخيرة عن أبي سعيد الخدري و ص 244 ح 4767 عن سويد بن غفلة و ح 4768 عن زيد بن وهب الجهني وكلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 59 ح 168 عن عبد اللّه بن مسعود ؛ الإيضاح : ص 49، العمدة : ص 464 ح 973 عن سهل بن حنيف.
3- .مسند ابن حنبل : ج 4 ص 318 ح 12615 عن أنس بن مالك ، كنز العمّال : ج 11 ص 288 ح 31543 نقلاً عن ابن جرير .
4- .الرِّصاف : عَقَبٌ يُلوى على مدخل النصل فيه (النهاية : ج 2 ص 227 «رصف») .
5- .تَمارى : شكّ (لسان العرب : ج 15 ص 278 «مرا») .
6- .الفُوْق من السهم : موضع الوتر (لسان العرب : ج 10 ص 319 «فوق») .
7- .أراد أنّه أنفذ سهمه في الرميّة حتى خرج منها ولم يعلق من دمها بشيء لسرعة مروقه (لسان العرب: ج 3 ص 504 «قذذ»).
8- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2540 ح 6532 ، صحيح مسلم : ج 2 ص 743 ح 147 ، سنن أبي داود : ج 4 ص 243 ح 4765 عن أبي سعيد وأنس بن مالك ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 121 ح 11759 عن أبي سعيد وكلاهما نحوه .

ص: 339

1 / 2 خبر دادنِ پيامبر از ويژگى هاى خوارج و سرنوشت آنها

1 / 2خبر دادنِ پيامبر از ويژگى هاى خوارج و سرنوشت آنهاپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درب_اره حَ_روريّه _: از اس_لام تجاوز مى كنند ، همانند درگذشتنِ تير از هدف .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :همانا گروه هايى در دين افراط كرده ، از آن تجاوز مى كنند ، همان سان كه تير از هدف در مى گذرد .

صحيح البخارى :ابو سَلَمه و عطاء بن يَسار نزد ابو سعيد خُدْرى رفتند و از وى درباره حَروريّه چنين پرسيدند : آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله [ در اين باب ]چيزى شنيده اى؟ گفت : نمى دانم حَروريه چيست ؛ [ امّا] از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود : «در اين امّت (و نفرمود : از اين امّت) ، گروهى برخواهند آمد كه نمازتان را در كنار نماز آنان ، كوچك مى شماريد ؛ قرآن مى خوانند ، امّا اين قرائت از گلوها يا حنجره هاشان فراتر نمى رود ؛ از دين تجاوز مى كنند ، به سان در گذشتن تيز از هدف ، كه تيرانداز به تيرش ، پيكانش ، و بند پيكانش مى نگرد و در شكاف نوك پيكان ترديد مى كند كه آيا [ از شدت سرعت تير ]خونى به آن آويخته است يا نه!» .

.

ص: 340

صحيح مسلم عن أبي سعيد الخدري :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ذَكَرَ قَوما يَكونونَ في اُمَّتِهِ يَخرُجونَ في فُرقَةٍ مِنَ النّاسِ ، سيماهُمُ التَّحالُقُ ، هُم شَرُّ الخَلقِ _ أو مِن أشَرِّ الخَلقِ _ يَقتُلُهُم أدنَى الطّائِفَتَينِ إلَى الحَقِّ . (1)

صحيح مسلم عن أبي ذرّ :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ بَعدي مِن اُمَّتي _ أو سَيَكونُ بَعدي مِن اُمَّتي _ قَومٌ يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يُجاوِزُ حَلاقيمَهُم ، يَخرُجونَ مِنَ الدّينِ كَما يَخرُجُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، ثُمَّ لا يَعودونَ فيهِ . هُم شَرُّ الخَلقِ وَالخَليقَةِ (2) . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :تَمرُقُ مارِقَةٌ في فُرقَةٍ مِنَ النّاسِ ، فَيَلي قَتلَهُم أولَى الطّائِفَتَينِ (4) بِالحَقِّ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :تَكونُ في اُمَّتي فِرقَتانِ ؛ فَتَخرُجُ مِن بَينِهِما مارِقَةٌ ، يَلي قَتلَهُم أولاهُم بِالحَقِّ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ فِرقَةً تَخرُجُ عِندَ اختِلافِ النّاسِ ، تَقتُلُهُم أقرَبُ الطّائِفَتَينِ بِالحَقِّ . (7)

سنن أبي داود عن أبي سعيد الخدري وأنس بن مالك عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله :سَيَكونُ في اُمَّتِي اختِلافٌ وفُرقَةٌ ، قَومٌ يُحسِنونَ القيلَ ويُسيؤونَ الفِعلَ ، يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يُجاوِزُ تَراقِيَهُم ، يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، لا يَرجِعونَ حَتّى يَرتَدَّ عَلى فُوقِهِ ، هُم شَرُّ الخَلقِ وَالخَليقَةِ ، طوبى لِمَن قَتَلَهُم وقَتَلوهُ ، يَدعونَ إلى كِتابِ اللّهِ ولَيسوا مِنهُ في شَيءٍ ، مَن قاتَلَهُم كانَ أولى بِاللّهِ مِنهُم . قالوا : يا رَسولَ اللّهِ ما سيماهُم ؟ قالَ : التَّحليقُ . (8)

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 745 ح 149 ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 12 ح 11018 ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 138 ح 6740 .
2- .الخلق : الناس ، والخليقة : البهائم ، وقيل : هما بمعنى واحد ، ويريد بهما : جميع الخلائق (النهاية : ج 2 ص 70 «خلق») .
3- .صحيح مسلم : ج 2 ص 750 ح 158 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 60 ح 170 ، سنن الدارمي : ج 2 ص 660 ح 2344 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 20 ح 4461 كلّها عن أبي ذرّ ورافع بن عمرو .
4- .المقصود من الطائفتين هما الطائفتان المتحاربتان في صفّين .
5- .صحيح مسلم : ج 2 ص 746 ح 152 و ص 745 ح 150 ، سنن أبي داود : ج 4 ص 217 ح 4667 ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 65 ح 11275 و ص 97 ح 11448 و ص 192 ح 11921 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 301 ح 167 وليس فيه «في فُرقة من الناس» و ص 302 ح 171 و ح 170 و 172 ، السنن الكبرى : ج8 ص 294 ح 16695 و ص 324 ح 16779 كلّها عن أبي سعيد الخدري والأربعة الأخيرة نحوه .
6- .صحيح مسلم : ج 2 ص 746 ح 151 ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 158 ح 11750 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 301 ح 169 كلاهما نحوه وكلّها عن أبي سعيد الخدري .
7- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 737 ح 34 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 249 ح 469 كلاهما عن أبي وائل عن الإمام عليّ عليه السلام ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 304 ح 173 عن أبي سعيد الخدري نحوه .
8- .سنن أبي داود : ج 4 ص 243 ح 4765 ، مسند ابن حنبل : ج 4 ص 446 ح 13337 وزاد فيه «يحقر أحدهم صلاته مع صلاتهم ، وصيامه مع صيامهم» بعد «تراقيهم» ، السنن الكبرى : ج 8 ص 297 ح 16703 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 161 ح 2649 نحوه ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 92 كلاهما عن أنس بن مالك .

ص: 341

صحيح مسلم_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: پيامبر صلى الله عليه و آله از گروهى ياد آورد كه در امّت او از مردم كناره مى گيرند و نشانه ظاهرى شان سر تراشيدن است . ايشان بدترينِ مردم (يا از بدترينِ مردم) هستند و نزديك ترينِ دو گروه به حق ، آنان را مى كُشد .

صحيح مسلم_ به نقل از ابوذر _: پيامبر خدا فرمود : «همانا پس از من ، از امّتم (يا : به زودى ، پس از من ، از امّتم) گروهى خواهند بود كه قرآن را قرائت مى كنند و [ امّا اين قرائت ]از گلوهاشان در نمى گذرد ؛ و از دين بيرون مى روند همانند بيرون شدنِ تير از هدف ، و ديگر به دين باز نمى گردند . آنان ، بدترينِ مردم و بدترينِ موجودات اند» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :گروهى از مردم [ از دين ]كناره مى گيرند و بيرون مى روند . پس سزاوارترِ دو طايفه (1) به حق ، ايشان را مى كشد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در امّتم دو گروه بروز خواهند كرد و از ميان آن دو ، دسته اى بيرون مى روند ؛ س_زاوارترِ آن دو گ_روه به حق ، اي_ن دسته را مى كشد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هنگام اختلاف مردم ، دسته اى [ از دين] بيرون مى روند . نزديك ترِ آن دو گروه [ اختلاف كننده ]به حق ، ايشان را مى كشد .

سنن أبى داوود_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى و اَنَس بن مالك از پيامبرخدا صلى الله عليه و آله _:«زود است كه در امّتم اختلاف و پراكندگى پديد آيد ؛ گروهى كه خوبْ گفتارند و بد كردار ؛ قرآن را قرائت مى كنند و [ امّا اين قرائت] از استخوان گردنشان در نمى گذرد ؛ از دين تجاوز مى كنند ، همان سان كه تير از هدف مى گذرد ، و باز نمى گردند ، مگر آن گاه كه تير به شكاف سرِ پيكان باز گردد [ كه مُحال است] . آنان ، بدترينِ مردم و بدترينِ موجودات اند . خوشا به حال آن كس كه ايشان را بكُشد و آنان او را بكشند . آنها به كتاب خدا فرا مى خوانند و هيچ بهره اى از آن ندارند . هر كه با ايشان نبرد كند ، بيش از آنان سزاوار پيوند با خداست» . گفتند : اى پيامبر خدا! نشانه ظاهرى ايشان چيست؟ فرمود : «سر تراشيدن» .

.


1- .مقصود از دو طايفه، دو طرف درگير در جنگ صِفّين است .

ص: 342

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يَأتي في آخِرِ الزَّمانِ قَومٌ حُدَثاءُ الأَسنانِ ، سُفَهاءُ الأَحلامِ ، يَقولونَ مِن خَيرِ قَولِ البَرِيَّةِ ، يَمرُقونَ مِنَ الإِسلامِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، لا يُجاوِزُ إيمانُهُم حَناجِرَهُم ، فَأَينَما لَقيتُموهُم فَاقتُلوهُم ؛ فَإِنَّ في قَتلِهِم أجرا لِمَن قَتَلَهُم يَومَ القِيامَةِ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أنس :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : سَيَكونُ في اُمَّتِي اختِلافٌ وفُرقَةٌ ، وسَيَجيءُ قَومٌ يُعجِبونَكُم وتُعجِبُهُم أنفُسُهُم ، الَّذينَ يَقتُلونَهُم أولى بِاللّهِ مِنهُم ، يُحسِنونَ القيلَ ويُسيؤونَ الفِعلَ ، ويَدعونَ إلَى اللّهِ ولَيسوا مِنَ اللّهِ في شَيءٍ ، فَإِذا لَقيتُموهُم فَأَنِيموهُم (2) . قالوا : يا رَسولَ اللّهِ ، أنعِتهُم لَنا . قالَ : آيَتُهُمُ الحَلقُ وَالتَّسبيتُ . يَعِني استِئصالَ التَّقصيرِ ، قالَ : وَالتَّسبيتُ استِئصالُ الشَّعرِ . (3)

.


1- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1322 ح 3415، سنن أبي داود: ج 4 ص 244 ح 4767، السنن الكبرى: ج 8 ص 325 ح 16781 ، صحيح مسلم : ج 2 ص 746 ح 154 ، سنن النسائي : ج 7 ص 119 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 177 ح 616 كلّها عن سويد بن غفلة عن الإمام عليّ عليه السلام ، سنن الترمذى¨ : ج 4 ص 481 ح 2188 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 59 ح 168 ، مسند أبي يعلى : ج 5 ص 177 ح 5380 والثلاثة الأخيرة عن عبد اللّه بن مسعود والستّة الأخيرة نحوه .
2- .أي اقتلوهم ، وهو مجاز (تاج العروس : ج 17 ص 711 «نوم») .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 160 ح 2648 .

ص: 343

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در آينده ، گروهى مى آيند كه تازه سال اند و كم خِرَد ؛ بهترين گفته هاى مردم را مى گويند ، از اسلام خارج مى شوند ، همان سان كه تير از هدف بيرون مى آيد و ايمانشان از گلوهاشان فراتر نمى رود . پس هر جا ايشان را يافتيد ، بكُشيدشان ، كه براى كشنده آنان در آخرت ، پاداشى است» .

المستدرك على الصّحيحين_ ب__ه ن_ق_ل از اَنَس _: همانا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «زود است كه در امّتم اختلاف و پراكندگى پديد آيد ؛ و زود است كه گروهى بيايند كه از آنان خوشتان مى آيد ؛ بلكه خودشان نيز از خويشتن خوششان مى آيد . همانا كسى ايشان را مى كشد كه به خدا نزديك تر از آنان است . [ آنان ]خوب سخن مى گويند و بد عمل مى كنند ؛ به سوى خدا فرا مى خوانند و هيچ بهره اى از خدا ندارند . هر گاه ايشان را ديديد ، بكشيدشان!» . گفتند : اى پيامبر خدا! ايشان را براى ما وصف كن . فرمود : «نشانه شان سر تراشى و تسبيت است ؛ يعنى موى سرشان را از بيخ مى زنند» (و «تَسبيت» همان از بيخ زدن موى است) .

.

ص: 344

مسند ابن حنبل عن سعيد بن جهمان :كُنّا نُقاتِلُ الخَوارِجَ وفينا عَبدُ اللّهِ بنُ أبي أوفى وقَد لَحِقَ لَهُ غُلامٌ بِالخَوارِجِ ، وهُم مِن ذلِكَ الشَّطِّ ونَحنُ مِن ذَا الشَّطِّ ، فَنادَيناهُ : أبا فَيروزَ ، أبا فَيروزَ ! وَيحَكَ ! هذا مَولاكَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبي أوفى ، قالَ : نِعمَ الرَّجُلُ هُوَ لَو هاجَرَ ! قالَ : ما يَقولُ عَدُوُّ اللّهِ ؟ قالَ : قُلنا : يَقولُ : نِعمَ الرَّجُلُ لَو هاجَرَ ! قالَ : فَقالَ : أ هِجرَةٌ بَعدَ هِجرَتي مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ ثُمَّ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : طوبى لِمَن قَتَلَهُم وقَتَلوهُ . (1)

صحيح البخاري عن يسير بن عمرو :قُلتُ لِسَهلِ بنِ حُنَيفٍ : هَل سَمِعتَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ فِي الخَوارِجِ شَيئا ؟ قالَ : سَمِعتُهُ يَقولُ _ وأهوى بِيَدِهِ قِبَلَ العِراقِ _ : يَخرُجُ مِنهُ قَومٌ يَقرَؤونَ القُرآنَ ، لا يُجاوِزُ تَراقِيَهُم ، يَمرُقونَ مِنَ الإِسلامِ مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (2)

شرح نهج البلاغة :قَد تَظافَرَتِ الأَخبارُ _ حَتّى بَلَغَت حَدَّ التَّواتُرِ _ بِما وَعَدَ اللّهُ تَعالى قاتِلِي الخَوارِجِ مِنَ الثَّوابِ عَلى لِسانِ رَسولِهِ صلى الله عليه و آله . (3)

1 / 3رِواياتُ عائِشَةَ فيهِمالسنّة لابن أبي عاصم عن أبي سعيد الرقاشي :دَخَلتُ عَلى عائِشَةَ فَقالَت : ما بالُ أبِي الحَسَنِ يَقتُلُ أصحابَهُ القُرّاءَ ؟ ! قالَ : قُلتُ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ، إنّا وَجَدنا فِي القَتلى ذَا الثُّدَيَّةِ . قالَ : فَشَهِقَت أو تَنَفَّسَت ثُمَّ قالَت : كاتِمُ الشَّهادَةِ مَعَ شاهِدِ الزّورِ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يَقتُلُ هذِهِ العِصابَةَ خَيرُ اُمَّتي . (4)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 54 ح 19170 و ص 106 ح 19431 ، السنّة لابن أحمد بن حنبل : ص 279 ح 1447 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 301 والثلاثة الأخيرة عن سعيد بن جمهان ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 424 ح 906 عن أبي حفص وكلّها نحوه .
2- .صحيح البخاري : ج 6 ص 2541 ح 6535 ، صحيح مسلم : ج 2 ص 750 ح 159 ، مسند ابن حنبل : ج 5 ص 410 ح 15977 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 425 ح 908 كلّها نحوه .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 265 .
4- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 585 ح 1327 ، المعجم الأوسط : ج 7 ص 210 ح 7295 .

ص: 345

1 / 3 روايات عايشه درباره خوارج

مسند ابن حنبل_ به نقل از سعيد بن جهمان _: با خوارج مى جنگيديم و عبد اللّه بن ابى اَوفى در ميان ما حضور داشت كه غلامش به خوارج پيوسته بود . ايشان بر آن سوى رود بودند و ما بر اين سوى رود . پس او را ندا داديم : ابو فيروز! ابو فيروز! واى بر تو! اين سرور تو عبد اللّه بن ابى اَوفى است . گفت : خوب مردى است ، اگر هجرت مى كرد . عبد اللّه گفت : اين دشمن خدا چه مى گويد؟ گفتيم : مى گويد كه خوب مردى است ، اگر هجرت مى كرد ! پس عبد اللّه گفت : آيا پس از هجرتم با پيامبر خدا ديگر بار هجرت كنم؟ سپس گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «خوشا به حال كسى كه ايشان را بكشد و آنها او را بكشند !».

صحيح البخارى_ به نقل از يسير بن عمرو _: به سهل بن حُنَيف گفتم : آيا شنيدى كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خوارج سخنى بگويد؟ گفت: شنيدم در حالى كه به سوى عراق اشاره مى كرد، فرمود:«از آن جا گروهى برون مى آيند كه قرآن را مى خوانند و [ امّا خواندن قرآن] از تَرقُوه شان (1) فراتر نمى رود و از اسلام تجاوز مى كنند ، همانند درگذشتنِ تير از هدف» .

شرح نهج البلاغة :خبرها فراوان نقل شده و حتّى به حدّ تواتر رسيده كه خداوندِ متعال از زبان پيامبر خويش ، كُشندگانِ خوارج را وعده پاداش فرموده است .

1 / 3روايات عايشه درباره خوارجالسّنّة ، ابن أبي عاصم_ به نقل از ابوسعيد رقاشى _: نزد عايشه رفتم ؛ او گفت : ابو الحسن را چه مى شود كه ياران قرآن خوانِ خويش را مى كشد؟ گفتم : اى اُمّ المؤمنين! ما در ميان كشتگان ، ذو ثُدَيَّه را يافتيم . عايشه آهى از نهاد بركشيد (يا نفسى [ از سر ناراحتى] كشيد) و گفت : «آن كه گواهى را بپوشانَد ، همراهِ كسى است كه گواهى نادرست دهد . [ پس من كتمان نمى كنم و مى گويم : ]از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «اين گروه را بهترينِ امّتم مى كشد» .

.


1- .يك جفت استخوان بالايى قفسه سينه .

ص: 346

شرح نهج البلاغة عن مسروق :إنَّ عائِشَةَ قالَت لَهُ لَمّا عَرَفَت أنَّ عَلِيّا عليه السلام قَتَلَ ذَا الثُّدَيَّةِ : لَعَنَ اللّهُ عَمرَو بنَ العاصِ ! فَإِنَّهُ كَتَبَ إلَيَّ يُخبِرُني أنَّهُ قَتَلَهُ بِالإِسكَندَرِيَّةِ ، ألا إنَّهُ لَيسَ يَمنَعُني ما في نَفسي أن أقولَ ما سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، يَقولُ : يَقتُلُهُ خَيرُ اُمَّتي مِن بَعدي . (1)

شرح نهج البلاغة عن مسروق :قالَت لي عائِشَةُ : إنَّكَ مِن وُلدي ، ومِن أحَبِّهِم إلَيَّ ، فَهَل عِندَكَ عِلمٌ مِنَ المُخدَجِ ؟ فَقُلتُ : نَعَم ، قَتَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلى نَهرٍ يُقالُ لِأَعلاهُ : تامَرّا ، ولِأَسفَلِهِ : النَّهرَوانُ ، بَينَ لَخاقيقَ (2) وطَرفاءَ . قالَت : اِبغِني عَلى ذلِكَ بَيِّنَةً ، فَأَقَمتُ رِجالاً شَهِدوا عِندَها بِذلِكَ . فَقُلتُ لَها : سَأَلتُكِ بِصاحِبِ القَبرِ ، مَا الَّذي سَمِعتِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيهِم ؟ فَقالَت : نَعَم ، سَمِعتُهُ يَقولُ : إنَّهُم شَرُّ الخَلقِ وَالخَليقَةِ ، يَقتُلُهُم خَيرُ الخَلقِ وَالخَليقَةِ ، وأقرَبُهُم عِندَ اللّهِ وَسيلَةً . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 268 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 158 عن أبي اليسر الأنصاري نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 340 .
2- .اللخاقيق : واحدها لُخقوق ؛ وهي شقوق في الأرض (لسان العرب : ج 10 ص 329 «لخق») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 267 ، المناقب لابن المغازلي : ص 56 ح 79 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 141 ح 74 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 159 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 361 ح 839 و ص 534 ح 1035 كلّها نحوه وراجع فتح الباري : ج 12 ص 286 ومجمع الزوائد : ج 6 ص 359 ح 10447 وبشارة المصطفى : ص 241 وعوالي اللآلي : ج 4 ص 87 ح 110 والمسترشد : ص 281 ح 92 وشرح الأخبار : ج 2 ص 59 ح 421 و ص 64 ح 428 .

ص: 347

شرح نهج البلاغة_ به نقل از مسروق _: آن گاه كه عايشه شنيد على عليه السلام ذو ثُدَيّه را كشته ، به مسروق گفت : خداوند ، عمرو بن عاص را بكشد! او به من نوشت كه ذو ثُدَيّه را در اسكندريه كشته است . هَلا كه او نمى تواند مرا از آنچه در دل دارم ، باز دارد تا بگويم كه از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «ذو ثُدَيّه را بهترينِ امّتم پس از من ، مى كشد» .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از مسروق _: عايشه مرا گفت : تو از فرزندان من و از محبوب ترينِ ايشان نزد منى . آيا از آن ناقصْ دست (ذو ثُدَيّه ) خبرى دارى؟ گفتم : آرى ؛ على بن ابى طالب او را بر كناره نهرى كشت . بالا دست آن ، نهرِ تامرّا و فرو دستش نهروان نام دارد ، ميان لخاقيق (1) و طرفاء . (2) عايشه گفت : براى من گواهانى بر اين خبر بياور . پس مردانى را آوردم و ايشان نزد وى ، اين خبر را گواهى دادند . سپس به عايشه گفتم : به حقّ صاحب اين مزار (پيامبر صلى الله عليه و آله ) از تو مى خواهم كه بگويى درباره اينان (خوارج ) از پيامبر خدا چه شنيدى؟ عايشه گفت : آرى . از او شنيدم كه فرمود : «ايشان ، بدترينِ مردم و بدترينِ موجودات هستند ؛ و بهترينِ مردم و بهترين آفريدگان و آن كه جايگاهش از همه امّت به خداوند نزديك تر است ، آنان را مى كشد» .

.


1- .به معناى «درّه ها و شكاف هاى زمين» ، نام ناحيه اى است در نزديك نهروان .
2- .به معناى «درختان گز» ، نام آبادى اى است در نزديك نهروان .

ص: 348

1 / 4المارِقونَ مِن وِجهَةِ نَظرِ الإِمامِالإمام الحسين عن الإمام عليّ عليهماالسلام :أنَّهُ سُئِلَ عَن أهلِ النَّهرَوانِ أ مُشرِكينَ كانوا ؟ قالَ : مِنَ الشِّركِ فَرّوا ، فَقيلَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مُنافِقينَ كانوا ؟ قالَ : المُنافِقونَ لا يَذكُرونَ اللّهَ إلّا قَليلاً ، فَقيلَ لَهُ : فَما هُم ؟ قالَ : قَومٌ بَغَوا عَلَينا ، فَنَصَرَنَا اللّهُ عَلَيهِم . (1)

الفتوح عن حبيب بن عاصم الأزدي_ لِلإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هؤُلاءِ الَّذينَ نُقاتِلُهُم ، أ كُفّارٌ هُم ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : مِنَ الكُفرِ هَرَبوا ، وفيهِ وَقَعوا . قالَ : أفَمُنافِقونَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : إنَّ المُنافِقينَ لا يَذكُرونَ اللّهَ إلّا قَليلاً . قالَ : فَما هُم يا أميرَ المُؤمِنينَ حَتّى اُقاتِلَهُم عَلى بَصيرَةٍ ويَقينٍ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : هُم قَومٌ مَرَقوا مِن دينِ الإِسلامِ ، كَما مَرَقَ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ؛ يَقرَؤونَ القُرآنَ فَلا يَتَجاوَزُ تَراقِيَهُم ، فَطوبى لِمَن قَتَلَهُم أو قَتَلوهُ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن عامر بن واثلة :سَمِعتُ عَلِيّا رضى الله عنه قامَ فَقالَ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، ولَن تَسأَلوا بَعدي مِثلي . فَقامَ ابنُ الكَوّاءِ فَقالَ :مَنِ «الَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ » (3) ؟ قالَ : مُنافِقو قُرَيشٍ قالَ : فَمَنِ «الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا » ؟ (4) قالَ : مِنهُم أهلُ حَرَوْراءَ . (5)

.


1- .الجعفريّات : ص 234 ، مسند زيد : ص 410 وفيه «أهل الجمل وصفّين وأهل النهروان» بدل «أهل النهروان» ؛ السنن الكبرى : ج 8 ص 302 ح 16722 عن شقيق بن سلمة ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 743 ح 62 عن طارق بن شهاب ، تفسير القرطبي : ج 16 ص 323 عن الحارث الأعور وفيه «أهل البغي من أهل الجمل وصفّين» بدل «أهل النهروان» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 290 عن علقمة بن عامر والأربعة الأخيرة من دون إسنادٍ إلى المعصوم وكلّها نحوه .
2- .الفتوح : ج 4 ص 272 .
3- .إبراهيم : 28 .
4- .الكهف : 104 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 383 ح 3342 ، السنّة لابن أحمد بن حنبل : ص 278 ح 1443 نحوه ، المناقب لابن المغازلي : ص 58 ح 84 وفيه «ويلك هم أهل حَرَورا» ؛ العمدة : ص 461 ح 967 كلّها نحوه وراجع تفسير الطبري : ج 9 الجزء 16 ص 34 .

ص: 349

1 / 4 مارقين از ديدگاه امام

1 / 4مارقين از ديدگاه امامامام حسين عليه السلام :هنگامى كه با على عليه السلام درباره اهل نهروان (1) گفتگو شد كه : آيا مشرك بودند ؟ فرمود : «از شرك گريخته اند» . گفته شد : اى امير مؤمنان! آيا منافق بودند؟ گفت : «منافقان ، خدا را فقط اندكى ياد مى كنند» . به وى گفته شد : پس اينها چيستند؟ گفت : «گروهى بودند كه بر ما سركشى كردند و خداوند ، ما را بر ايشان پيروز كرد» .

الفتوح :حبيب بن عاصم اَزْدى از على عليه السلام پرسيد : اى امير مؤمنان! اينان كه ما با ايشان مى جنگيم ، آيا كافرند؟ على عليه السلام گفت : «از كفر گريختند ، و [ امّا ]در آن افتادند» . گفت : پس آيا منافق اند؟ على عليه السلام گفت : «همانا منافقان ، خدا را تنها كمى ياد مى كنند» . گفت : اى امير مؤمنان! پس بگو اينان چيستند تا با بينايى و يقين ، با ايشان بجنگم . على عليه السلام گفت : «ايشان گروهى هستند كه از دين اسلام بيرون رفتند ، آن گونه كه تير از هدف در مى گذرد ؛ قرآن را قرائت مى كنند ، امّا [ اين قرائت] از تَرقُوه شان فراتر نمى رود . پس خوشا به حال كسى كه ايشان را بكُشد يا آنان وى را بكشند» .

المستدرك على الصّحيحين_ به نقل از عامر بن واثله _: شنيدم على عليه السلام ايستاد و گفت : «پيش از آن كه مرا از دست دهيد ، بپرسيدم ، كه پس از من ، كسى همانندم نيست تا از او سؤال كنيد» . ابن كَوّاء برخاست و گفت : «كسانى كه [ شكرِ ]نعمت خدا را به كفر بدل ساختند و مردمِ خويش را به سراى هلاكت درآوردند» ، كيان اند؟ گفت : «منافقان قريش» . پرسيد : «كسانى كه تلاش ايشان در زندگى دنيا تباه شده و مى پندارند كه كار نيكو مى كنند» ، كيان اند؟ گفت : «از جمله ايشان ، اهل حَروراء (2) هستند» .

.


1- .نهروان ، منطقه وسيعى در شرق بغداد و واسط است كه منتهى اليه آن از سمت بالا ، بغداد است . در اين منطقه ، تعدادى شهرك هاى كوچك قرار دارد . در همين جا ، ميان امير مؤمنان عليه السلام و خوارج ، جنگ مشهور نهروان رخ داد (معجم البلدان : ج 5 ص 324) .
2- .دهى در پشت كوفه است . گفته اند در دو ميلى كوفه قرار دارد . خوارج كه با على عليه السلام دشمنى داشتند ، در همين جا گرد آمدند و از اين رو ، به آن جا منسوبند (معجم البلدان : ج 2 ص 245) .

ص: 350

الكامل للمبرّد :إنَّ عَلِيّا عليه السلام تُلِيَ بِحَضرَتِهِ : «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَ_لاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا» (1) فَقالَ عَلِيٌّ : أهلُ حَرَوْراءَ مِنهُم . (2)

نهج البلاغة :سَمِعَ عَلِيٌّ عليه السلام رَجُلاً مِنَ الحَرَورِيَّةِ يَتَهَجَّدُ ويَقرَأُ ، فَقالَ : نَومٌ عَلى يَقينٍ خَيرٌ مِن صَلاةٍ في شَكٍّ . (3)

إرشاد القلوب :إنَّهُ [عَلِيّا عليه السلام ] خَرَجَ ذاتَ لَيلَةٍ مِن مَسجِدِ الكوفَةِ مُتَوَجِّها إلى دارِهِ وقَد مَضى رُبعٌ مِنَ اللَّيلِ ومَعَهُ كُمَيلُ بنُ زِيادٍ _ وكانَ مِن خِيارِ شيعَتِهِ ومُحِبّيهِ _ فَوَصَلَ فِي الطَّريقِ إلى بابِ رَجُلٍ يَتلُو القُرآنَ في ذلِكَ الوَقتِ ، ويَقرَأُ قَولَهُ تَعالى : «أَمَّنْ هُوَ قَ_نِتٌ ءَانَآءَ الَّيْلِ سَاجِدًا وَ قَآئمًا يَحْذَرُ الْأَخِرَةَ وَ يَرْجُواْ رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُوْلُواْ الْأَلْبَ_بِ » (4) ، بِصَوتٍ شَجِيٍّ حَزينٍ ، فَاستَحسَنَ ذلِكَ كُمَيلٌ في باطِنِهِ ، وأعجَبَهُ حالُ الرَّجُلِ مِن غَيرِ أن يَقولَ شَيئا ، فَالتَفَتَ إلَيهِ عليه السلام وقالَ : يا كُمَيلُ ، لا تُعجِبكَ طَنطَنَةُ الرَّجُلِ ، إنَّهُ مِن أهلِ النّارِ وسَاُنَبِّئُكَ فيما بَعدُ ، فَتَحَيَّرَ كُميلٌ لِمُشافَهَتِهِ لَهُ عَلى ما في باطِنِهِ ، وشَهادَتِهِ لِلرَّجُلِ بِالنّارِ مَعَ كَونِهِ في هذَا الأَمرِ ، وفي تِلكَ الحالَةِ الحَسَنَةِ ظاهِرا في ذلِكَ الوَقتِ ، فَسَكَتَ كُمَيلٌ مُتَعَجِّبا مُتَفَكِّرا في ذلِكَ الأَمرِ . ومَضى مُدَّةٌ مُتَطاوِلَةٌ إلى أن آلَ حالُ الخَوارِجِ إلى ما آلَ ، وقاتَلَهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وكانوا يَحَفظونَ القُرآنَ كَما اُنزِلَ ، وَالتَفَتَ أميرُ المُؤمِنينَ إلى كُمَيلِ بنِ زِيادٍ وهُوَ واقِفٌ بَينَ يَدَيهِ وَالسَّيفُ في يَدِهِ يَقطُرُ دَما ، ورُؤوسُ اُولئِكَ الكَفَرَةِ الفَجَرَةِ مُحَلَّقَةٌ عَلَى الأَرضِ ، فَوَضَعَ رَأسَ السَّيفِ مِن رَأسِ تِلكَ الرُّؤوسِ ، وقالَ : يا كُمَيلُ «أَمَّنْ هُوَ قَ_نِتٌ ءَانَآءَ الَّيْلِ سَاجِدًا وَ قَآئِمًا» أي هُوَ ذلِكَ الشَّخصُ الَّذي كانَ يَقرَأُ في تِلكَ اللَّيلَةِ فَأَعجَبَكَ حالُهُ . فَقَبَّلَ كُميلٌ مُقَدَّمَ قَدَمَيهِ وَاستَغفَرَ اللّهَ . (5)

.


1- .الكهف : 103 و 104 .
2- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1107 ، المعيار والموازنة : ص 299 ، تفسير الطبري : ج 9 الجزء 16 ص 34 عن أبي الطفيل نحوه ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 352 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 97 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 95 وراجع عيون الحكم والمواعظ : ص 497 ح 9163 وغرر الحكم : ح 9958 و كنز العمّال : ج 3 ص 800 ح 8801 .
4- .الزمر : 9 .
5- .إرشاد القلوب : ص 226 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 399 ح 620 .

ص: 351

الكامل ، مبرّد :در محضر على عليه السلام اين آيه خوانده شد : «بگو : آيا شما را از زيانكارترين مردم آگاه كنيم؟ [ آنان ]كسانى اند كه تلاش ايشان در زندگى دنيا تباه شده و مى پندارند كه كار نيكو مى كنند» . پس على عليه السلام گفت : «اهل حَروراء ، در زمره همين افرادند» .

نهج البلاغة :على عليه السلام شنيد كه مردى از حَروريه شب زنده دارى مى كند و قرآن مى خوانَد . گفت : «خوابِ در حال يقين ، بهتر از نماز در حال شكّ است» .

إرشاد القلوب :شبانگاهى كه يك چهارم از شب گذشته بود ، على عليه السلام همراه كميل بن زياد ، از پيروان و دوستان برگزيده اش ، از مسجد كوفه به سوى خانه اش رهسپار شد . در راه ، به خانه مردى رسيد كه در آن هنگام شب ، به تلاوت قرآن مشغول بود و اين آيه را مى خوانْد : «يا آن كس كه در ساعات شب ، به عبادت پرداخته يا در سجود است يا در قيام و از آخرت بيمناك و به رحمت پروردگارش اميداوار است [ با آن كه چنين نيست ، يكسان است]؟ بگو : آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند ، برابرند؟ تنها خردمندان اند كه پند پذيرند» . و اين آيه را با نوايى جانسوز و حزن آلود مى خوانْد . كميل در دل خويش ، حال آن مرد را خوش داشت و بى آن كه چيزى بگويد ، وضع آن مرد برايش ستودنى جلوه كرد. در اين حال، على عليه السلام به وى روى كرد و گفت: «اى كميل! طنين صداى اين مرد تو را خوش نيايد ، كه او اهل آتش است ؛ و زود است كه در آينده ، تو را [ از او] خبر دهم» . كميل در حيرت شد كه على عليه السلام با وى از درونش سخن گفت و گواهى داد كه آن مرد ، با آن حال ، اهل آتش است ، آن هم با چنان وضع به ظاهر نيكويى در آن هنگام! پس سكوت كرد و در آن مطلب به شگفتى و تفكّر فرو رفت . چندى گذشت تا كار خوارج بدان جا كشيد كه كشيد و امير مؤمنان با ايشان به نبرد پرداخت ؛ ايشان كه قرآن را همان گونه كه نازل شده بود ، از بَر داشتند . امير مؤمنان ، در حالى كه رو به روى كميل ايستاده بود و شمشير خون چكان در دست داشت و سرهاى تراشيده آن كافران فاجر (1) بر زمين افتاده بود ، تيغه شمشير را بر بزرگِ آن سرها نهاد و رو به كميل گفت : «اى كميل! «يا آن كس كه در ساعات شب به عبادت پرداخته يا در سجود است يا در قيام ...» ؛ يعنى اين همان شخص است كه در آن شب ، قرآن مى خوانْد وحالش تو را خوش افتاد . پس كميل پيش پاى امام عليه السلام را بوسيد و از خداى آمرزش خواست .

.


1- .اين تعبير از راوى است و با ساير متون اين باب ، سازگار نيست . (م)

ص: 352

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّما أصبَحنا نُقاتِلُ إخوانَنا فِيالإِسلامِ عَلى ما دَخَلَ فيهِ مِنَ الزَّيغِ وَالاِعوجاجِ وَالشُّبهَةِ وَالتَّأويلِ. (1)

1 / 5مُباهاُت الإِمامِ بِقِتالِهِمالإمام عليّ عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : . . . يا عَلِيُّ ! أنتَ مِنّي وأنَا مِنكَ ، يا عَلِيُّ ! لولا أنتَ لَما قوتِلَ أهلُ النَّهرِ ، فَقلُتُ : يا رَسولَ اللّهِ ! ومَن أهلُ النَّهرِ ؟ قالَ : قَومٌ يَمرُقونَ مِنَ الإِسلامِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 122 ، الاحتجاج : ج 1 ص 440 ح 100 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 369 ح 600 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 200 ح 341 ، إرشاد القلوب : ص 255 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 20 كلّها عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام .

ص: 353

1 / 5 باليدنِ امام به جنگ با خوارج

امام على عليه السلام :جز اين نيست كه ما با برادران مسلمان خود به جنگ پرداختيم ؛ زيرا انحراف و كژى و شبهه و تأويلِ [ حقايق دين] در ايشان راه يافته بود .

1 / 5باليدنِ امام به جنگ با خوارجامام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «... اى على! تو از منى و من از توام . اى على! اگر تو نبودى ، كسى با اهلِ نَهر نمى جنگيد» . گفتم : «اى پيامبر خدا! اهل نهر ، كيان اند؟» فرمود : «گروهى كه از اسلام تجاوز مى كنند ، همان سان كه تير از هدف در مى گذرد» .

.

ص: 354

عنه عليه السلام :أنَا فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ . (1)

عنه عليه السلام :أمّا بَعدَ حَمدِ اللّهِ وَالثَّناءِ عَلَيهِ ، أيُّهَا النّاسُ ! فَإِنّي فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم يَكُن لِيَجتَرِئَ عَلَيها أحَدٌ غَيري بَعدَ أن ماجَ غَيهَبُها ، وَاشتَدَّ كَلَبُها (2) . (3)

عنه عليه السلام :أنَا فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَولا أنَا ما قوتِلَ أهلُ النَّهرَوانِ ، وأهلُ الجَمَلِ ، ولَولا أنّي أخَشى أن تَترُكُوا العَمَلَ لَأَخبَرتُكُم بِالَّذي قَضَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عَلى لِسانِ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله لِمَن قاتَلَهُم مُبصِرا لِضَلالِهِم عارِفا بِالهُدَى الَّذي نَحنُ عَلَيهِ . (4)

الغارات عن زرّ بن حبيش :خَ_طَ_بَ عَلِيٌّ عليه السلام بِالنَّهرَوانِ ... فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! أمّا بَعدُ ؛ أنَا فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم يَكُن أحَدٌ لِيَجتَرِئَ عَلَيها غَيري . . . ولَو لَم أكُ فيكُم ما قوتِلُ أصحابُ الجَمَلِ ، وأهلُ النَّهروانِ . وَايمُ اللّهِ ، لَولا أن تَنكُلوا ، وتَدَعُوا العَمَلَ ، لَحَدَّثتُكُم بِما قَضَى اللّهُ عَلى لِسانِ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله لِمَن قاتَلَهُم مُبصِرا لِضَلالَتِهِم ، عارِفا لِلهُدَى الَّذي نَحنُ عَلَيهِ . (5)

.


1- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 698 ح 81 عن المنهال بن عمرو ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 474 عن زاذان ، حلية الأولياء : ج 1 ص 68 عن ذرّ ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 ، الغارات : ج 1 ص 6 عن زرّ بن حبيش ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 144 وزاد في آخره «لم يكن ليفقأها غيري» .
2- .الكَلَب : يعرض للإنسان من عضّ الكلْب الكَلِب، فيصيبه شبه الجنون، فلا يعض أحدا إلّا كَلِب، ويمتنع من شرب الماء حتى يموت عطشا (لسان العرب: ج 1 ص 723 «كلب») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 93 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 348 ح 61 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 433 ح 3 .
4- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 324 ح 188 ، السنّة لابن أحمد بن حنبل : ص 273 ح 1421 ، حلية الأولياء : ج 4 ص 186 ؛ الغارات : ج 1 ص 16 كلّها عن زرّ بن حبيش .
5- .الغارات : ج 1 ص 4 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 نحوه وليس فيه من «وايم اللّه . . .» ، كشف الغمّة : ج 1 ص 244 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 712 ح 17 وزاد فيه «ولا أهل صفّين» بعد «أصحاب الجمل» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 39 ح 410 وزاد فيه «ولا أهل الشام» بعد «أصحاب الجمل» و ص 286 ح 601 عن أبي مريم الأنصاري ؛ شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 57 وفيه من «ولم يكن أحد ليجترئ . . .» .

ص: 355

امام على عليه السلام :من چشم فتنه را كور كردم .

امام على عليه السلام :و امّا پ_س از س_پاس و س_تاي_ش خداى ؛ اى مردم! من چشم فتنه را كور كردم و هيچ كس جز من ، بدين كار جرئت نمى ورزيد ، از آن پس كه تيرگى اش موج برآورده و هارى اش شدّت گرفته بود .

امام على عليه السلام :من چشم فتنه را كور كردم ؛ و اگر من نبودم ، كسى با نهروانيان وجَمَليان نمى جنگيد . و اگر بيم نمى داشتم كه دست از انجام دادن فرايض برداريد ، هر آينه به شما خبر مى دادم كه خداى عز و جل براى كسى كه با ايشان بجنگد ، در حالى كه به گم راهىِ آنان بصيرت دارد و [ طريقِ] هدايتى را كه ما بر آنيم ، مى شناسد ، چه مقدّر فرموده و [ خبر ]آن را بر زبان پيامبرتان جارى نموده است .

الغارات_ به نقل از زرّ بن حُبَيش _: على عليه السلام در نهروان به خطابه پرداخت . خداى را سپاس و ستايش به جاى آورد و سپس گفت : «اى مردم! امّا بعد ؛ من چشم فتنه را كور كردم و هيچ كس جز من به اين كار جرئت نمى ورزيد ... اگر من در ميان شما نبودم ، كسى با جمليان و نهروانيان نمى جنگيد . سوگند به خدا ، اگر نبود كه باز مى نشستيد و دست از انجام دادن فرايض مى كشيديد ، شما را خبر مى دادم كه خداوند بنا به سخن پيامبرتان براى كسى كه با ايشان بجنگد ، در حالى كه به گم راهىِ آنان بصيرت دارد و [ طريقِ ]هدايتى را كه بر آنيم ، بشناسد ، چه مقدّر فرموده است» .

.

ص: 356

1 / 6نَهيُ الإِمامِ عَن قِتالِهِم بَعدَهُنهج البلاغة :قالَ عليه السلام : لا تُقاتِلُوا الخَوارِجَ بَعدي ؛ فَلَيسَ مَن طَلَبَ الحَقَّ فَأَخطَأَهُ كَمَن طَلَبَ الباطِلَ فَأَدرَكَهُ . قالَ الشَّريفُ الرَّضِيُّ : يَعني مُعاوِيَةَ وأصحابَهُ . 1

الإمام الباقر عليه السلام :ذُكِرَتِ الحَرَورِيَّةُ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام قالَ : إن خَرَجوا مَعَ جَماعَةٍ أو عَلى إمامٍ عادلٍ فَقاتِلوهُم ، وإن خَرَجوا عَلى إمامٍ جائِرٍ فَلا تُقاتِلوهُم ؛ فَإِنَّ لَهُم في ذلِكَ مَقالاً . (1)

المصنَّف لابن أبي شيبة عن عبد اللّه بن الحارث عن رجلٍ من بني نضير بن معاوية :كُنّا عِندَ عَلِيٍّ فَذَكَروا أهلَ النَّهرِ ، فَسَبَّهُم رَجُلٌ فَقالَ عَلِيٌّ : لاتَسُبّوهُم ، ولكِن إن خَرَجوا عَلى إمامٍ عادلٍ فَقاتِلوهُم ، وإن خَرَجوا عَلى إمامٍ جائِرٍ فَلا تُقاتِلوهُم ؛ فَإِنَّ لَهُم بِذلِكَ مَقالاً . (2)

.


1- .علل الشرائع : ص 603 ح 71 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 145 ح 252 كلاهما عن السكوني عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه «على إمام عادل أو جماعة» بدل «مع جماعة أو على إمام عادل» .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 737 ح 36 ، كنز العمّال : ج 11 ص 320 ح 31621 نقلاً عن ابن جرير و ح 31620 نقلاً عن خشيش في الاستقامة وابن جرير نحوه ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 332 ح 807 .

ص: 357

1 / 6 نهى امام از جنگ با خوارج ، پس از خويش

1 / 6نهى امام از جنگ با خوارج ، پس از خويشنهج البلاغة :امام عليه السلام فرمود : «پس از من با خوارج نجنگيد ؛ زيرا آن كه در پى حق است و در يافتنِ آن خطا مى كند ، همانند آن كس نيست كه در پى باطل است و آن را مى يابد» . شريف رضى گفته است : مُرادِ امام عليه السلام ، معاويه و ياران وى است . (1)

امام باقر عليه السلام :نزد على عليه السلام از حَروريه ياد شد . گفت : «اگر همراهِ جماعتى قيام كردند يا با پيشوايى عادل در افتادند ، با ايشان بجنگيد ؛ واگر با پيشوايى ستم پيشه به مبارزه برخاستند ، با آنان نجنگيد ؛ چرا كه در اين كار ، دليلى دارند» .

المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل عبداللّه بن حارث ، از مردى از [ قبيله] بنى نضير بن معاويه _: نزد على عليه السلام بوديم كه از اهل نَهر ، ياد شد . مردى ايشان را دشنام داد . على عليه السلام گفت : «ايشان را دشنام ندهيد ؛ امّا اگر بر پيشوايى عادل خروج كردند ، با ايشان بجنگيد ؛ و اگر با پيشوايى ستم پيشه در افتادند ، با آنان نجنگيد ؛ چرا كه در اين كار ، دليلى دارند» .

.


1- .. ابن ابى الحديد گفته است : «مراد امام عليه السلام آن است كه خوارج بر اثر شبهه اى كه در ايشان راه يافته بود ، گم راه گشتند و در پى حق بودند و در مجموع ، به دين تمسّك مى كردند و از عقيده اى كه بر آن بودند دفاع مى ورزيدند ، گر چه در اشتباه بودند . امّا معاويه نه در پى حق ، كه بر باطل بود و از اعتقادى كه آن را بر شبهه پايه نهاده بود ، دفاع نمى كرد و حال وى بر همين مطلب ، دلالت داشت . همانا او از دينداران نبود و به مناسك دين ، پايبندى نداشت و كردار شايسته نداشت و بيت المال را با ولخرجى در برآوردن خواهش هايش و استوار ساختن حكمرانى اش و رشوه دادن براى حفظ قدرت خويش ، صرف مى كرد . همه كارهاى او بر اين دلالت مى كرد كه وى از عدالت بهره ندارد و بر باطل ، اصرار مى ورزد ؛ و چون چنين بود ، جايز نبود كه مسلمانان حكومتش را يارى دهند و خوارج هم ، گر چه خود گم راه بودند ، با حكومت معاويه سر ستيز داشتند ، زيرا آنان درست حال تر از معاويه بودند ، نهى از منكر مى كردند و قيام عليه پيشوايانِ ستم را واجب مى شمردند» (شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 78) .

ص: 358

1 / 7هُوِيَّةُ رُؤَسائِهِمانبثق الخوارج من قلب فئة كانت تسكن الكوفة وتعرف باسم «القراء». وجاءت نشأتهم في ظل مشاعر جيّاشة استفحلت في الأيّام الأخيرة من معركة صفّين، ولم تأتِ من نوازع قائمة على التفكير والتعقّل. كان زمام قيادتهم العسكريّة بيد شبث بن ربعي، فيما كان زمام زعامتهم الدينيّة والفكريّة بيد عبد اللّه ابن الكوّاء. وفي أعقاب تقلّص حدّة المشاعر، ومن بعد المناظرات والاحتجاجات التي أجراها معهم الإمام عليّ عليه السلام وعبد اللّه بن عبّاس، انشقَّ هذان الشخصان عن الخوارج وعادا إلى جيش الإمام عليّ عليه السلام ، وكانا في عداد جيشه عند اضطرام معركة النهروان، وتولّى شبث بن ربعي قيادة ميسرة جيش الإمام. وأخذ بزمام قيادة الخوارج فيما بعد أفراد من عامّة الناس ومن مجاهيلهم، ولا تتوفّر بين أيدينا معلومات عنهم. وقد وردت أسماء أشخاص مثل شريح بن أوفى، وزيد بن الحصين، وحمزة بن سنان في عداد الشخصيّات البارزة للخوارج، ولكن لا تتوفّر لدينا معلومات عن حياتهم وسيرتهم.

1 / 7 _ 1حُرقوصُ بنُ زُهَيرٍكان حرقوص من الصحابة (1) ، ولكنّه خاوٍ من الاعتقاد الراسخ . وقد ذكرنا كلمته البذيئة النابية لرسول اللّه صلى الله عليه و آله في غزوة حنين ، إذ قال له : اعدِلْ يا محمّد ! وكذلك جواب النبيّ صلى الله عليه و آله له . (2) أمره عمر بن الخطّاب بقمع التمرّد الذي قام به الهرمزان في خوزستان ، فنجح في مهمّته . (3) وشارك في الثورة على عثمان . وهمّ أصحاب الجمل بقتله ، لكنّه استطاع الفرار من أيديهم . (4) كان في عداد أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام أيّام خلافته ، لكنّه انخدع بمكيدة عمرو بن العاص في صفّين ، ووقف بوجه الإمام عليه السلام ، وقام بدور مهمّ في فرض التحكيم ، بما كان يحمله من أرضيّة فكريّة وروحيّة منحرفة كما أشرنا إلى ذلك سلفا . وكان عنصرا مؤثّرا أيضا في تنظيم الخوارج لحرب الإمام عليه السلام . كما كان متشدّدا في عدائه له وحقده عليه . (5) وهو وإن رفض الإمارة على أصحاب النهروان ، لكنّه كان على رجّالتهم في تلك المعركة . (6) ثمّ قتله الإمام عليه السلام فيها . (7) وكان رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد أخبر بهلاكه في النهروان ، وعن كيفيّة ذلك . وبعد معركة النهروان قال الإمام عليه السلام : اُطلُبوهُ ، فَلَم يَجِدوهُ ، فَقالَ عليه السلام مُؤَكِّدا : اِرجِعوا ، فَوَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ مَرَّتَينِ أو ثَلاثا ثُمَّ وَجَدوهُ في خَرِبَةٍ . (8) فهذا التأكيد دليل على حقّانيّة الإمام عليه السلام من جهة ، وعلى انحراف الخوارج وضلالهم الثابت من جهة اُخرى ، وهو خطوة لتثبيت قلوب أصحاب الإمام عليه السلام الذين كان قد شقّ عليهم قتال اُناس يتظاهرون بالزهد والعبادة . وهكذا أصحر الإمام عليه السلام بحقّه وثبات خُطاه هو وأصحابه مرارا في معركة النهروان .

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 76 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 714 الرقم 1127 و ج 2 ص 214 الرقم 1541 وفيه «اسمه الآخر : ذو الخُوَيصرة ، وذو الثدية» ، الإصابة : ج 2 ص 44 الرقم 1666 وفيه «عدّ هذين اسمين لشخصين» . ولمزيد الاطّلاع على مختلف الأقوال في هذه المسألة راجع فتح البارى¨ : ج 12 ص 292 .
2- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1321 ح 3414 ، صحيح مسلم : ج 2 ص 744 ح 148 .
3- .اُسد الغابة : ج 1 ص 714 الرقم 1127 ، الإصابة : ج 2 ص 44 الرقم 1666 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 76 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 472 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 72 .
6- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 ، الأخبار الطوال : ص 210 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 289 .
7- .كشف الغمّة : ج 1 ص 266 ؛ الفتوح : ج 4 ص 273 .
8- .صحيح مسلم : ج 2 ص 749 ح 157 ، تاريخ بغداد : ج 10 ص 305 الرقم 5453 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 292 .

ص: 359

1 / 7 شخصيت سردمداران خوارج
1 / 7 _ 1 حُرقوص بن زُهَير

1 / 7شخصيت سردمداران خوارجخوارج از دلِ فتنه اى برآمدند كه در كوفه جاى گرفته بود و به نامِ قُرّاء (قاريان) شناخته مى شد . آغاز پيدايىِ ايشان ، در سايه احساساتى بود كه در روزهاى واپسينِ نبرد صِفّين برانگيخته شد و شدّت گرفت . اين حركت مبتنى بر خاستگاه هاى فكرى و انديشه اى نبود . فرماندهى نظامى آنان بر عهده شَبَث بن رِبعى بود و رهبرى دينى و فكرى شان را عبد اللّه بن كَوّاء بر عهده داشت . در پىِ فرو كش كردن شدّت احساسات و پس از گفتگوها و استدلال هاى امام على عليه السلام و عبد اللّه بن عبّاس با ايشان ، اين دو نفر از خوارج جدا شدند و به سپاه امام على عليه السلام بازگشتند و آن گاه كه نبرد نهروان برپا گشت ، در شمار لشكريان وى بودند و [ حتّى ]شَبَث بن رِبعى ، فرماندهى جناح چپ سپاه امام عليه السلام را بر عهده داشت . از آن پس ، رهبرى خوارج را افرادى از توده مردم و ناشناسان در دست داشتند كه ما را از ايشان شناختى نيست . نام هاى كسانى چون شُرَيح بن اَوفى ، زيد بن حُصَين و حمزة بن سِنان ، در شمارِ شخصيّت هاى برجسته خوارج آمده ، ليكن اطّلاعى از زندگانى و سيره ايشان در دست ما نيست .

1 / 7 _ 1حُرقوص بن زُهَيرحرقوص ، از اصحاب پيامبر اسلام بود ؛ امّا مبانى اعتقادى مستحكمى نداشت . بر خورد اهانت آميز او با پيامبر خدا در جريان تقسيم غنايم جنگ حُنين ، گواه روشنى بر اين مدّعاست . (1) حرقوص ، همان كس است كه عمر بن خطّاب به وى فرمان داد تا سركشى هرمزان در خوزستان را سركوب سازد و او نيز در اين مأموريّت پيروز شد . وى از جمله شورشگران ضدّ عثمان بود . نيز جمليان به قتل او كمر بستند ، امّا وى توانست از چنگشان بگريزد . در روزگار خلافت امير مؤمنان ، حرقوص از ياران وى بود ؛ امّا در صِفّين ، فريفته نيرنگ عمرو بن عاص شد و روياروى امام عليه السلام ايستاد و نقشى مهم در قبولاندنِ حكميّت ، در پىِ آن زمينه هاى انحراف آميز فكرى و روانى داشت ؛ زمينه هايى كه پيش تر به آنها اشاره كرديم . او مهره اى مؤثّر در سازماندهى خوارج براى جنگ با امام عليه السلام بود . نيز وى در دشمنى با امام عليه السلام و كينه ورزى ضدّ ايشان ، افراط مى ورزيد . او گر چه فرماندهى نهروانيان را نپذيرفت ، ولى در جنگ نهروان ، فرمانده پياده نظام شد و امام عليه السلام او را در همين نبرد به قتل رساند . پيامبر خدا قبلاً هلاكت او را در نهروان و نيز چگونگى آن را خبر داده بود . پس از نبرد نهروان ، امام عليه السلام گفت : «او را بيابيد!» . او را نيافتند . امام عليه السلام به تأكيد ، دو يا سه بار فرمود : «باز گرديد! به خدا سوگند ، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده» . آن گاه ، او را در ويرانه اى يافتند . اين تأكيد ، از سويى نشان دهنده حقّانيت امام عليه السلام است و از ديگر سو ، انحراف و گم راهىِ پا بر جاى خوارج را نشان مى دهد و نيز حركتى است براى استوار ساختنِ قلب هاى سپاهيان امام عليه السلام كه جنگيدن با گروهى متظاهر به زهد و عبادت ، بر ايشان گران آمده بود . به همين سان ، امام عليه السلام بارها در جنگ نهروان ، بر حقّانيت راه خويش و يارانش پاى فشرد .

.


1- .ر .ك : ح 2657 .

ص: 360

. .

ص: 361

. .

ص: 362

الإرشاد :لَمّا قَسَّمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله غَنائِمَ حُنيَنٍ ، أقبَلَ رَجُلٌ طُوالٌ آدَمُ أجنَأُ (1) ، بَينَ عَينَيهِ أثَرُ السُّجودِ ، فَسَلَّمَ ولَم يَخُصَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ : قَد رَأَيتُكَ وما صَنعتَ فيهذِهِ الغَنائِمِ . قالَ : وكَيفَ رَأَيتَ ؟ قالَ : لَم أرَكَ عَدَلتَ ! فَغَضِبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : وَيلَكَ ! إذا لَم يَكُنِ العَدلُ عِندي فَعِندَ مَن يَكونُ ؟ ! فَقالَ المُسلِمونَ : أ لا نَقتُلُهُ ؟ فَقالَ : دَعوهُ ؛ سَيَكونَ لَهُ أتباعٌ يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، يَقتُلُهُمُ اللّهُ عَلى يَدِ أحَبِّ الخَلقِ إلَيهِ مِن بَعدي . فَقَتَلَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فيمَن قَتَلَ يَومَ النَّهرَوانِ مِنَ الخَوارِجِ . (2)

صحيح مسلم عن جابر بن عبد اللّه :أتى رَجُلٌ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالجِعرانَةِ مُنصَرَفَهُ مِن حُنَينٍ وفي ثَوبِ بِلالٍ فِضَّةٌ ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقبِضُ مِنها ، يُعطِي النّاسَ ، فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ! اِعدِل . قالَ : وَيلَكَ ! ومَن يَعدِلُ إذا لَم أكُن أعدِلُ ؟ لَقَد خِبتَ وخَسِرتَ إن لم أكُن أعدِلُ . فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : دَعني يا رَسولَ اللّهِ فَأَقتُلَ هذَا المُنافِقَ . فَقالَ : مَعاذَ اللّهِ أن يَتَحَدَّثَ النّاسُ أنّي أقتُلُ أصحابي ، إنَّ هذا وأصحابَهُ يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يُجاوِزُ حَناجِرَهُم ، يَمرُقونَ مِنهُ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . (3)

.


1- .الاُدمة : السُّمرة . وأجنأ : أي أحدب الظهر (لسان العرب : ج 12 ص 11 «أدم» و ج 1 ص 50 «جنأ») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 148 ، إعلام الورى : ج 1 ص 387 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 225 .
3- .صحيح مسلم : ج 2 ص 740 ح 142 ، السنن الكبرى للنسائي : ج 5 ص 31 ح 8087 ، المعجم الأوسط : ج 9 ص 34 ح 9060 ، مسند ابن حنبل : ج 5 ص 128 ح 14810 ، صحيح ابن حبّان : ج 11 ص 148 ح 4819 كلاهما نحوه .

ص: 363

الإرشاد :آن گاه كه پيامبر خدا غنيمت هاى حُنَين را تقسيم كرد ، مردى درازْ قامت با چهره اى گندمگون و گوژپشت ، پيش آمد كه نشانِ سجده ميان دو چشمش بود . پس سلام [ جمعى] داد ؛ ولى به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب سلام نكرد و آن گاه گفت : ديدم كه با اين غنيمت ها چه كردى . فرمود : «چه ديدى؟» . گفت : نديدم كه عدالت ورزى! پيامبر خدا خشمگين گشت و فرمود : «واى بر تو! اگر عدالت نزد من نباشد ، نزدِ چه كسى خواهد بود؟» . مسلمانان گفتند : آيا وى را نكشيم؟ . فرمود : «او را وا گذاريد . زود است كه وى پيروانى يابد كه از دين خارج مى شوند ، چنان كه تير از هدف در مى گذرد . خداوند ، ايشان را به دستِ كسى مى كشد كه محبوب ترينِ آفريدگان نزد وى پس از من است» . پس امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام او را در شمار خوارج و در نبرد نهروان ، به قتل رساند .

صحيح مسلم_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: در بازگشت از غزوه حُنين ، در جِعرانه ، پيامبر خدا از [ دامانِ ]جامه بِلال ، نقره[ هاى غنايم] را بر مى گرفت و به رزمندگان عطا مى كرد . در اين حال ، مردى نزد وى آمد و گفت : اى محمّد! عدالت پيشه كن! فرمود : «واى بر تو! اگر من عدالت نورزم ، چه كسى عدالت مى ورزد؟ اگر من عادل نبودم ، تو زيان و خسران مى ديدى» . عمر بن خطّاب گفت : اى پيامبر خدا! مرا وا گذار تا اين منافق را بكشم . فرمود : «پناه بر خدا از اين كه مردم بگويند من يارانم را مى كشم! اين فرد و يارانش قرآن مى خوانند ، امّا [ قرآن ]از گلوهاشان در نمى گذرد ؛ و از دين خارج مى شوند ، آن گونه كه تير از هدف خارج مى شود» .

.

ص: 364

السنّة لابن أبي عاصم عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص :أتاهُ رَجُلٌ _ يَعنِي النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله _ وهُوَ يَقسِمُ تِبراً يَومَ حُنَينٍ ، فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ! اعدِل ، فَقالَ : وَيحَكَ ! إن لَم أعدِل عِندَ مَن يُلتَمَسُ العَدلُ ؟ ثُمَّ قالَ : يوشِكُ أن يَأتِيَ قَومٌ مِثلُ هذا يَسأَلونَ كِتابَ اللّهِ وهُم أعداؤُهُ ، يَقرَؤونَ كِتابَ اللّهِ ، مُحَلَّقَةٌ رُؤوسُهُم ، إذا خَرَجوا فَاضرِبوا أعناقَهُم . (1)

صحيح البخاري عن أبي سلمة بن عبد الرحمن :إنَّ أبا سَعيدٍ الخُدرِيَّ قالَ : بَينَما نَحنُ عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقسِمَ قَسما ، أتاهُ ذُو الخُوَيصِرَةِ _ وهُوَ رَجُلٌ مِن بَني تَميمٍ _ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ! اعدِل ، فَقالَ : وَيلَكَ ! ومَن يَعدِلُ إذا لَم أعدِل ؟ قد خِبتَ وخَسِرتَ إن لم أكُن أعدِل . فَقالَ عُمَرُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ائذَن لي فيهِ فَأَضرِبَ عُنُقَهُ ؟ فَقالَ : دَعهُ ؛ فَإِنَّ لَهُ أصحابا يَحقِرُ أحدُكُم صَلاتَهُ مَعَ صَلاتِهِم ، وصيامَهُ مَعَ صِيامِهِم ، يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يُجاوِزُ تَراقِيَهُم ، يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ . يَنظُرُ إلى نَصلِهِ فَلا يوجَدُ فيهِ شَيءٌ ، ثُمَّ يَنظَرُ إلى رِصافِهِ فَما يوجَدُ فيهِ شيءٌ ، ثُمَّ يَنظَرُ إلى نَضِيِّهِ _ وهُوَ قِدحُهُ (2) _ فَلا يوجَدُ فيهِ شَيءٌ ، ثُمَّ يَنظَرُ إلى قُذَذِهِ (3) فَلا يوجَدُ فيهِ شَيءٌ ، قَد سَبَقَ الفَرثَ وَالدَّمَ . آيَتُهُم رَجُلٌ أسوَدُ ، إحدى عَضُدَيِه مِثلُ ثَديِ المَرأَةِ ، أو مِثلُ البَضعَةِ تَدَردَرُ ، ويَخرُجونَ عَلى حينَ فُرقَةٍ مِنَ النّاسِ . قالَ أبو سَعيدٍ : فَأَشهَدُ أنّي سَمِعتُ هذَا الحَديثَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأشهَدُ أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ قاتَلَهُم وأنَا مَعَهُ ، فَأَمَرَ بِذلِكَ الرَّجُلِ فَالتُمِسَ ، فَاُتِيَ بِهِ حَتّى نَظَرتُ إلَيهِ عَلى نَعتِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله الَّذي نَعَتَهُ . (4)

.


1- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 446 ح 944 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 159 ح 2644 نحوه ، كنز العمّال : ج 11 ص 316 ح 31610 نقلاً عن ابن جرير .
2- .القِدْح : السهم (النهاية : ج 4 ص 20 «قدح») .
3- .القُذَذ : ريش السهم (لسان العرب : ج 3 ص 504 «قذذ») .
4- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1321 ح 3414 ، صحيح مسلم : ج 2 ص 744 ح 148 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 214 الرقم 1541 كلاهما عن أبي سلمة والضحّاك ، مسند ابن حنبل : ج 2 ص 680 ح 7059 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 139 كلاهما عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص نحوه .

ص: 365

السّنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از عبد اللّه بن عمرو بن عاص _: مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، در حالى كه مشغول تقسيم طلاهاى [ غنيمتىِ ]نبرد حنين بود ، آمد و گفت : اى محمد! عدالت پيشه كن! فرمود : «واى بر تو! اگر من عدالت نورزم ، آن را نزد چه كس مى توان يافت؟» . سپس فرمود : «زود باشد كه گروهى همچون اين فرد بيايند كه كتاب خدا را طلب مى كنند ، امّا دشمنانِ آن اند ؛ و كتاب خدا را قرائت مى كنند ؛ و سرهاشان را مى تراشند . هر گاه خروج كردند ، گردن هاشان را بزنيد» .

صحيح البخارى_ به نقل از ابو سَلَمة بن عبد الرحمان _: ابو سعيد خُدْرى گفت : در آن حال كه نزد پيامبر خدا بوديم و او غنايم را تقسيم مى نمود ، مردى از بنى تميم ، [ با كنيه ]ذو الخُوَيصِرَه ، به حضور او آمد و گفت : اى پيامبر خدا! عدالت ورز ! فرمود : «واى بر تو! اگر من عدالت نورزم ، چه كس عدالت مى ورزد؟ اگر من عدالت نورزم ، تو زيان كرده اى و خسران ديده اى» . عمر گفت : اى پيامبر خدا! مرا اجازت فرما كه گردن او را بزنم . فرمود : «او را وا گذار! همانا وى را يارانى خواهد بود كه هر يك از شما ، نماز و روزه خود را پيشِ نماز و روزه ايشان كوچك مى شمارد ؛ قرآن را قرائت مى كنند ، امّا از ترقُوه شان فراتر نمى رود ؛ از دين بيرون مى روند ، همان سان كه تير از هدف در مى گذرد . [ آن گاه تيرانداز] به پيكان تيرش مى نگرد و چيزى (اثرى) از خون در آن نمى يابد . سپس به بند پيكان نگاه مى كند و باز چيزى نمى بيند . سپس به ميانه پَر و پيكان مى نگرد و باز هم چيزى نمى يابد آن گاه ، پرِ تير را مى بيند و در آن هم چيزى نمى جويد ؛ در حالى كه تير از سِرگين و خونِ [ حيوانِ شكار شده ]گذشته [ و از شدّت سرعت چيزى در آن نمانده ]است . نشانه [ دار] ايشان ، مردى است سياه كه يكى از بازوانش همانند پستان زن يا همچون پاره گوشتى است كه در دهان جويده شده باشد ؛ و آنان هنگامى خروج مى كنند كه مردم ، دچار تفرقه مى شوند» . ابو سعيد گفت : من گواهى مى دهم كه اين سخن را از پيامبر خدا شنيدم و [ نيز ]گواهى مى دهم كه على بن ابى طالب با ايشان جنگيد و من ، خود ، همراه وى بودم . آن گاه فرمان داد آن مرد را بيابند و چون يافته و آورده شد ، در او نگريستم و همان ويژگى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود ، در او ديدم .

.

ص: 366

الكامل للمبرّد :يُروى أنَّ رَجُلاً أسوَدَ شَديدَ بَياضِ الثِّيابِ وَقَفَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقسِمُ غَنائِمَ خَيبَرَ _ ولَم تَكُن إلّا لِمَن شَهِدَ الحُدَيبِيَّةَ _ فَأَقبَلَ ذلِكَ الأَسوَدُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : ما عَدَلتَ مُنذُ اليَومِ ! فَغَضِبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى رُؤِيَ الغَضَبُ في وَجهِهِ ، فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : أ لا أقتُلُهُ يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : إنَّهُ سَيَكونُ لِهذا ولِأَصحابِهِ نَبَأٌ . قالَ أبو العَباسِ : وفي حَديثٍ آخَرَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لَهُ : وَيحَكَ ! فَمَن يَعدِلُ إذا لَم أعدِل ؟ ثُمَّ قالَ لِأَبي بَكرٍ : اُقتُلهُ ، فَمَضى ثُمَّ رَجَعَ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، رَأَيتُهُ راكِعا . ثُمَّ قالَ لِعُمَرَ : اُقتُلهُ ، فَمَضى ثُمَّ رَجَعَ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، رَأَيتُهُ ساجِدا . ثُمَّ قالَ لِعَلِيٍّ : اُقتُلهُ ، فَمَضى ثُمَّ رَجَعَ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَم أرَهُ . (1)

مسند أبي يعلى عن أنس بن مالك :كانَ رَجُلٌ عَلى عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَغزو مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَإِذا رَجَعَ وحَطَّ عَن راحِلَتِهِ ، عَمَدَ إلى مَسجِدِ الرَّسولِ ، فَجَعَلَ يُصَلّي فيهِ فَيُطيلُ الصَّلاةَ ، حَتّى جَعَلَ بَعضُ أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يَرَونَ أنَّ لَهُ فَضلاً عَلَيهِم . فَمَرَّ يَوما ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قاعِدٌ في أصحابِهِ . فَقالَ لَهُ بَعضُ أصحابِهِ : يا نَبِيَّ اللّهِ ، هذا ذاكَ الرَّجُلُ _ فَإِمّا أرسَلَ إلَيهِ نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وإمّا جاءَ مِن قِبَلِ نَفسِهِ _ فَلَمّا رَآهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُقبِلاً قالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ إنَّ بَينَ عَينَيهِ سُفعَةً (2) مِنَ الشَّيطانِ . فَلَمّا وَقَفَ عَلَى المَجلِسِ قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أ قُلتَ في نَفسِكَ حينَ وَقَفتَ عَلَى المَجلِسِ : لَيسَ فِي القَومِ خَيرٌ مِنّي ؟ . قالَ : نَعَم ! (3)

.


1- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1108 ؛ دعائم الإسلام : ج 1 ص 389 نحوه .
2- .أي علامة (النهاية : ج 2 ص 375 «سفع») .
3- .مسند أبي يعلى : ج 4 ص 154 ح 4113 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 187 .

ص: 367

الكامل ، مبرّد :روايت شده كه مردى سياه كه جامه اى بس سپيد بر تن داشت ، نزد پيامبر خدا آمد كه مشغول تقسيم غنيمت هاى خيبر بود و تنها از آنِ كسانى مى شد كه در حُدَيبيه حاضر بوده اند . آن مرد به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : امروز عدالت نورزيده اى! پيامبر خدا خشمگين شد ، چندان كه خشم بر چهره اش پديدار گشت . عمر بن خطّاب گفت : اى پيامبر خدا! آيا او را نكشم؟ فرمود: «به زودى براى او و يارانش خبرى خواهد بود». در روايتى ديگر ، آمده است كه پيامبر خدا به آن مرد گفت : «واى بر تو! اگر من عدالت پيش نگرفته باشم ، چه كسى عدالت ورزيده است؟» . سپس به ابو بكر فرمود : «او را بكش!» . او رفت و سپس برگشت و گفت : اى پيامبر خدا! او را در حال ركوع ديدم . سپس به عمر فرمود : «او را بكش!» . او رفت و سپس برگشت و گفت : اى پيامبر خدا! او را در حال سجده ديدم . آن گاه به على عليه السلام فرمود : «او را بكش!» . او رفت و سپس برگشت و گفت : «اى پيامبر خدا! او را نديدم» .

مسند أبو يعلى_ به نقل از اَنَس بن مالك _: در زمانه پيامبر خدا مردى بود كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله مى جنگيد و آن گاه كه بر مى گشت و بار خود را فرو مى گذاشت ، به مسجد پيامبر روى مى نهاد و در آن به نماز مى پرداخت و نماز را به درازا برگزار مى كرد ، چندان كه برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى پنداشتند كه وى از آنان برتر است . روزى ، در حالى كه پيامبر خدا ميان يارانش نشسته بود ، آن مرد عبور كرد (يا پيامبر خدا خود در پىِ وى فرستاده بود يا او ، خود ، بدان جا آمده بود) . برخى از ياران پيامبر به او گفتند : اى پيامبر خدا! اين ، همان مرد است . چون پيامبر خدا او را در حالِ پيش آمدن ديد ، فرمود : «سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، همانا ميان دو چشم وى ، نشانه اى از شيطان است» . هنگامى كه او در كنار مجلس ايستاد ، پيامبر خدا به وى فرمود : «آيا چون كنار اين مجلس ايستادى ، در دل خويش نگفتى : در ميان اين افراد ، كسى بهتر از من نيست؟!» . گفت : آرى .

.

ص: 368

1 / 7 _ 2عَبدُ اللّهِ بنُ وَهبٍتولّى قيادة الخوارج في فتنة النهروان . وليس في أيدينا معلومات تُذكَر عن ماضيه . علما أنّه لم يَقُم بالأمر في بداية تبلور التيّار الخارجي ؛ فقد كان ابن الكوّاء أمير الصلاة ، وشَبَث بن رِبعيّ أمير الحرب . (1) ثمّ انفصلا عن الخوارج فيما بعد ، (2) ممّا دفعهم إلى البحث عن قائد جديد لهم . وكان المرشّحون للقيادة : هم زيد بن حُصَين ، وحرقوص بن زُهير ، وحمزة بن سِنان ، وشُريح بن أوفى ، بَيْد أنّهم رفضوا ذلك ، فتأمّر عبد اللّه بن وهب عليهم . (3) ونظّمهم من أجل الحرب ، ودعاهم إليها في خُطَبه الحماسيّة ، وحذّرهم من التحدّث إلى الإمام أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام ، والاستماع إلى خُطَبِهِ . (4) وتدلّ بعض النصوص التاريخيّة على أنّه لم يكن ثابت العقيدة في طريقه الذي كان قد اختاره لنفسه . (5) ونقل المؤرّخون أنّه دعا الإمام عليّا عليه السلام إلى البِراز بكلّ وقاحة وصلافة ، ولكنّه قُتل في اللحظات الاُولى التي واجه فيها ليث الوغى الذي لا نِدّ له . (6)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 ، مروج الذهب : ج 2 ص 405 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 393 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 127 وفيه «عليهم ابن الكوّاء» ولم يذكر شبث بن ربعيّ .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 136 ، الفتوح : ج 4 ص 254 .
3- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 134 و ص 137 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 75 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 399 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 191 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 265 .
4- .صحيح مسلم : ج 2 ص 748 ح 156 ، سنن أبي داوود : ج 4 ص 245 ح 4768 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 295 ح 16700 ؛ العمدة : ص 464 ح 972 .
5- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1105 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 146 .
6- .راجع : ص 484 (مقاتلة الإمام عبد اللّه بن وهب) .

ص: 369

1 / 7 _ 2 عبد اللّه بن وَهْب

1 / 7 _ 2عبد اللّه بن وَهْباو در آشوب نهروان ، فرماندهى خوارج را بر عهده داشت . از گذشته وى ، اطّلاعاتى در دست نداريم ؛ امّا مى دانيم كه در آغاز شكل گيرى جريان خوارج ، وى در سِمت فرماندهى نبود ؛ بلكه پيش نماز ، ابن كَوّاء بود و فرمانده جنگ ، شَبَث بن رِبعى . سپس اين دو از خوارج جدا گشتند و ايشان ناچار شدند كه در جستجوى فرماندهى تازه براى خود برآيند . نامزدهاى فرماندهى از اين قرار بودند : زيد بن حُصَين ، حرقوص بن زُهَير ، حمزة بن سنان و شُرَيح بن اَوفى . امّا ايشان فرماندهى را نپذيرفتند و اميرى بر عهده عبد اللّه بن وَهْب نهاده شد . وى خوارج را براى جنگ سازمان مى داد و در سخنرانى هاى شور انگيزش ، ايشان را به جنگ فرا مى خوانْد و آنان را از گفت و شنود با امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام و گوش سپردن به خطبه هاى وى ، بر حذر مى داشت . برخى متون تاريخى دلالت دارند كه او در راهى كه براى خود برگزيده بود ، عقيده اى استوار نداشت . تاريخ نگاران آورده اند كه او با بى شرمى و خودستايىِ بسيار ، امام على عليه السلام را به جنگ تن به تن فرا خوانْد ؛ امّا در همان لحظه هاى نخستِ رويارويى با آن شير بى نظير كارزار ، كشته شد . (1)

.


1- .ر . ك : ص 485 (نبرد امام با عبداللّه بن وَهْب) .

ص: 370

. .

ص: 371

. .

ص: 372

الفصل الثاني : مواصفات الحرب2 / 1تاريخُهابعدما يقرب من سنة واحدة على واقعة صفّين، وفي وقت لم تكن قد اُخمدت فيه نيران هذه الحرب الدامية، اندلع لهيب ثالث حرب داخليّة منطلقاً هذه المرّة من داخل جيش الإمام وبزعامة المتطرّفين من المسلمين. وهكذا كان الإمام منذ تسلّمه لزمام السلطة السياسية يواجه في كلّ عام حرباً أهليّة. إنّ تاريخ وقوع معركة النهروان غير محدّد على وجه الدقّة؛ فقد ذكر بعض المؤرّخين أنّها وقعت سنة 38 ه ، (1) بينما ذكر آخرون أنّها وقعت سنة 37 ه ، (2) وأشار غيرهم إلى وقوعها سنة 39 ه . (3) ويبدو أنّ الرأي الأوّل أقرب إلى الصواب؛ فبالإضافة إلى أنّ الكثير من أصحاب السيَر _ أو أكثرهم كما يقول الطبري _ يذهبون إلى هذا القول؛ فإنَّ التتبّع الدقيق لمجريات الأحداث في عهد حكومة الإمام عليّ عليه السلام يؤيّد هذا الرأي أيضاً. وأمّا الشهر الذي وقعت فيه معركة النهروان فلم يُشِر إليه أكثر المؤرّخين إلّا أنّ البعض منهم يرى أنّها حدثت في شهر صفر سنة 38 ه (4) ويرى آخرون أنّها كانت في شهر شعبان سنة 38 ه (5) ويبدو أنّ القول الصحيح هو الأوّل أي في شهر صفر سنة 38 ه ؛ لأنّ وقت التحكيم كان قد عُيّن في شهر رمضان، ومن بعده جهّز الإمام جيشاً وسار به نحو الشام، وإذا به يواجه تمرّد الخوارج عليه. وكانت مدّة الحرب قصيرة جدّاً وما لبثت أن خمدت على وجه السرعة . (6)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 91 وفيه «وهذا القول عليه أكثر أهل السير» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 407 ، مروج الذهب : ج 2 ص 361 و ص 415 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 362 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 588 .
2- .اُسد الغابة : ج 1 ص 714 الرقم 1127 ، التنبيه والإشراف : ص 256 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 .
4- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 136 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 588 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 588 .
6- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 86 وفيه «فاُهمِدوا في الساعة» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 406 وفيه «فاُهلكوا في ساعة» ، الأخبار الطوال : ص 210 وفيه «وقتلت الخوارج كلّها ربضة واحدة» ، الفتوح : ج 4 ص 274 وفيه «لم تكن إلّا ساعة حتى قتلوا بأجمعهم» ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 وفيه «الْتَحَمَت الحرب بينهم مع زوال الشمس ؛ فأقامت مقدار ساعتين من النهار» ، كشف الغمّة : ج 1 ص 267 وفيه «لم يكن إلّا ساعة حتى قتلوا» .

ص: 373

فصل دوم : خصوصيات جنگ
2 / 1 زمان وقوع جنگ

فصل دوم : خصوصيات جنگ2 / 1زمان وقوع جنگنزديك به يك سال از ماجراى صِفّين مى گذشت و هنوز شعله هاى آن جنگ خونين ، يكسره خاموش نشده بود كه آتش جنگ خانگى ، و اين بار از درون سپاه امام عليه السلام و به سردستگى مسلمانان افراطى ، شعله ور گشت و بدين سان ، امام عليه السلام از آغازِ به دست گيرى زمام قدرت سياسى ، هر سال با يك جنگ داخلى رويارو شد . زمان وقوع جنگ نَهرَوان به طور دقيق معلوم نيست . برخى از تاريخنگاران ، زمان وقوع آن را سال 38 هجرى و بعضى سال 37 هجرى و دسته اى هم سال 39 هجرى دانسته اند . به نظر مى رسد كه رأى نخست به صحّت نزديك تر باشد . بسيارى از سيره نگاران ، يا چنان كه طبرى گفته : بيشينه ايشان ، بر همين قول اند . از اين گذشته ، جُستار دقيق در سير وقايع دوران حكومت امام على عليه السلام نيز اين رأى را تأييد مى كند . و امّا ماهِ وقوع نبرد نهروان ؛ بيشينه تاريخنگاران از آن ياد ننموده اند ؛ ليكن برخى از ايشان اشاره كرده اند كه اين نبرد در ماه صفر سال 38 هجرى رخ داد و بعضى تاريخ وقوع آن را ماه شعبان همان سال دانسته اند . به نظر مى رسد قول نخستْ درست است ، يعنى ماه صفر سال 38 هجرى ؛ زيرا زمان داورى به ماه رمضان نهاده شده بود و از آن پس ، امام عليه السلام سپاهى را تجهيز كرده ، به جانب شام روانه ساخته بود كه در اين ميان ، با سركشى خوارج رويارو گشت . اين نبرد ، بسيار كم پاييد و چيزى نگذشت كه آتشِ آن خاموش شد .

.

ص: 374

2 / 2مَكانُهادارت رحى الحرب في النهروان وهي كورة واسعة بين بغداد وواسط من الجانب الشرقي (1) على أربعة فراسخ من بغداد . (2)

.


1- .معجم البلدان : ج 5 ص 325 .
2- .مجمع البحرين : ج 3 ص 1689 .

ص: 375

2 / 2 مكان جنگ

2 / 2مكان جنگنبرد نهروان در [ جايى به نام] «نهروان» رخ داد كه منطقه اى گسترده ميان بغداد و واسط بود و از در چهار فرسخى شرق بغداد قرار داشت .

.

ص: 376

2 / 3عَدَدُ المُشارِكينَ فيهاشكّل جيش الإمام أمير المؤمنين عليه السلام أكثر من ثمانية وستين ألفا ؛ وذلك أنّ الإمام عليه السلام تهيّأ لقتال أهل الشام ، ولم يكن عزم على قتال الخوارج . (1) وأمّا جيش الخوارج فكان أربعة آلاف ، (2) أو ألفين وثمانمِئَة . (3)

تاريخ الطبري عن جبر بن نوف :جَمَعَ [الإِمامُ عَلِيٌ عليه السلام ] إلَيهِ رُؤوسَ أهلِ الكُوفَةِ ، ورُؤوسَ الأَسباعِ ، ورُؤوسَ القَبائِلِ ، ووُجوهَ النّاسِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ! أنتُم إخواني ، وأنصاري ، وأعواني عَلَى الحَقِّ ، وصَحابَتي عَلى جِهادِ عَدُوِّي المُحِلّينَ بِكُم ، أضرِبُ المُدبِرَ ، وأرجو تَمامَ طاعَةِ المُقبِلِ ، وقد بَعَثتُ إلى أهلِ البَصرَةِ فَاستَنفَرتُهُم إلَيكُم فَلَم يَأتِني مِنهُم إلّا ثَلاثَةُ آلافٍ ومِئَتَا رَجُلٍ ، فَأَعينوني بِمُناصَحَةٍ جَلِيَّةٍ ، خَلِيَّةٍ مِنَ الغَشِّ ، إنَّكُم ... (4) مَخرَجُنا إلى صِفّينَ ، بَل استَجمَعوا بِأَجمَعِكُم ، وإنّي أسأَلُكُم أن يَكتُبَ لي رَئيسُ كُلِّ قَومٍ ما في عَشيرَتِهِ مِنَ المُقاتِلَةِ ، وأبناءِ المُقاتِلَةِ الَّذينَ أدرَكُوا القِتالَ ، وعُبدانِ عَشيرَتِهِ ومَواليهِم ، ثُمَّ يَرفَعُ ذلِكَ إلَينا . فَقامَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ سَمعاً وطاعَةً ، ووُدّاً ونَصيحَةً ، أنَا أوَّلُ النّاسِ جاءَ بِما سَأَلتَ وبِما طَلَبتَ . وقامَ مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّ فَقالَ لَهُ نَحواً مِن ذلِكَ . وقامَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ وزِيادُ بنُ خَصَفَةَ وحُجرُ بنُ عَدِيٍّ وأشرافُ النّاسِ وَالقَبائِلِ فَقالوا مِثلَ ذلِكَ . ثُمَّ إنَّ الرُّؤوسَ كَتَبوا مَن فيهِم ، ثُمَّ رَفَعوهُم إلَيهِ ، وأمَروا أبناءَهُم وعَبيدَهُم ومَوالِيَهُم أن يَخرُجوا مَعَهُم ، وألّا يَتَخَلَّفَ مِنهُم عَنهُم أحَدٌ ، فَرَفَعوا إلَيهِ أربَعينَ ألفَ مُقاتِلٍ ، وسَبعَةَ عَشَرَ ألفاً مِنَ الأَبناءِ مِمَّن أدرَكَ ، وثَمانِيةَ آلافٍ مِن مَواليهِم وعَبيدِهِم ، وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ أمّا مَن عِندَنا مِنَ المُقاتِلَةِ وأبناءِ المُقاتِلَةِ مِمَّن قَد بَلَغَ الحُلُمَ وأطاقَ القِتالَ فَقَد رَفَعنا إلَيكَ مِنهُم ذَوِي القُوَّةِ وَالجَلَدِ ، وأمَرناهُم بِالشُّخوصِ مَعَنا ، ومِنهُم ضُعَفاءُ وهُم في ضِياعِنا وأشياءُ مِمّا يُصلِحُنا . وكانَتِ العَرَبُ سَبعَةً وخَمسينَ ألفاً مِن أهلِ الكوفَةِ ، ومِن مَواليهِم ومَماليكِهِم ثَمانِيةَ آلافٍ ، وكانَ جَميعُ أهلِ الكوفَةِ خَمسَةً وسِتّينَ ألفاً وثَلاثَةَ آلافٍ ومِئَتَي رَجُلٍ مِن أهلِ البَصرَةِ ، وكانَ جَميعُ مَن مَعَهُ ثَمانِيةً وسِتّينَ ألفاً ومِئَتَي رَجُلٍ . (5)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 80 ، مروج الذهب : ج 2 ص 415 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 415 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 146 ، الفتوح : ج 4 ص 270 وفيه «فاستأمن إليه [الإمام عليّ عليه السلام ]منهم ثمانية آلاف وبقي على حربه أربعة آلاف» ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 وفيه «فرجع يومئذٍ من الخوارج ألفان وأقام أربعة آلاف» .
3- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1105 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 86 وفيه بعد رفع راية الأمان بأمر الإمام عليّ عليه السلام «كان الذين بقوا مع عبد اللّه بن وهب ألفين وثمانمائة» .
4- .في هامش المصدر : سقطت كلمات في الأصل .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 79 .

ص: 377

2 / 3 شمارِ شركت كنندگان در جنگ

2 / 3شمارِ شركت كنندگان در جنگسپاه امام على عليه السلام بيش از 68 هزار تن را شامل مى شد ؛ و اين از آن روى بود كه امام عليه السلام براى جنگ با شاميان آماده شده بود ، نه براى نبردِ با خوارج . سپاه خوارج هم مشتمل بر چهار هزار يا دو هزار و هشتصد تن بود .

تاريخ الطبرى_ به نقل از جبر بن نوف _: امام على عليه السلام سرانِ مردم كوفه و جماعات هفتگانه و قبايل و برجستگانِ جامعه را نزد خود گرد آورْد و پس از سپاس و ستايش خداوند ، گفت : «اى مردم كوفه! شما برادران ، ياران ، پشتوانه هاى من در حق ، و همراهانم در جهاد با دشمنم هستيد كه وارد ديارتان شده است . من آن كس را كه [به دشمن] پشت كند ، خواهم زد و براى آن كس كه رو كند ، اميد اطاعت كامل دارم . من به بصريان پيغام دادم و آنان را به يارى شما فرا خواندم ، امّا تنها سه هزار و دويست تن از ايشان به سوى من آمدند . پس مرا با دلسوزىِ آشكار و به دور از خيانت ، يارى دهيد . با شما بود كه به صِفّين رفتيم . پس [ ديگر بار ]همگان گرد آييد . از شما مى خواهم كه بزرگِ هر قوم براى من بنويسد كه در قومش چند جنگجو دارد و همچنين تعداد پسران جنگجويان كه به سن نبرد رسيده اند و نيز بندگان و آزادشدگان [و هم پيمانانِ پيوند ولايىِ] قومش را براى من ارسال كند» . سعيد بن قيس هَمْدانى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! گوش به فرمانيم و فرمانبردار ، [ آن هم ]با مهرورزى و دلسوزى . من نخستين كسى هستم كه به آنچه خواسته اى و طلب كرده اى ، اقدام مى كنم . معقل بن قيس رياحى نيز برخاست و مانندِ همان سخن را گفت . عَدىّ بن حاتم و زياد بن خَصفه و حجر بن عدى و بزرگانِ مردم و قبايل هم برخاستند و مثل همان سخن را گفتند . سران ، شمار رزمندگانشان را نوشتند و آن را به على عليه السلام سپردند و پسران و بندگان و آزادشدگان [و هم پيمانانِ پيوند ولايىِ ]خويش را نيز فرمان دادند كه با كوفيان روان شوند و هيچ يك از آنان سرنپيچد . بدين سان ، چهل هزار جنگجو و هفده هزار پسر تازه بالغ و هشت هزار تن از آزادشدگان [و هم پيمانانِ پيوند ولايىِ] و بندگان خود را نزد او روانه كردند و گفتند : «اى امير مؤمنان! به رزمندگان و پسران بلوغ يافته و آماده نبرد و نيرومندشان كه نزد ما بودند ، فرمان داديم كه همراه ما روان گردند . برخى از آنان از جنگ ناتوانند [ كه با خود نمى آوريم] و حافظ دارايى ها و مايحتاج مايند» . از مردم عرب ، 57 هزار تن كوفى و هشت هزار تن از بندگان و آزادشدگان [و هم پيمانانِ پيوند ولايىِ ]آنان بودند كه بر روى هم ، 65 هزار تن مى شدند ، سه هزار و دويست مرد هم از بصره بودند كه جمع همه به 68 هزار و دويست تن مى رسيد .

.

ص: 378

تاريخ الطبري عن أبي سلمة الزهري_ في ذِكرِ ما بَقِيَ مِن أصحابِ النَّهرَوانِ بَعدَ إعطاءِ الإِمامِ لَهُمُ الأَمانَ _: كانوا أربَعَةَ آلافٍ ، فَكانَ الَّذينَ بَقوا مَعَ عَبدِ اللّهِ بنِ وَهبٍ مِنهُم ألفَينِ وثَمانِمِئَةٍ . (1)

2 / 4قادَةُ جَيشِ الإِمامقائد الميمنة : حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الكِندِيُّ . قائد الميسرة : شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ أو مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّ . قائد الخيّالة : أبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ . قائد الرجّالة : أبو قَتادَةَ الأَنصارِيُّ . قائد أهل المدينة : قَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ الأَنصارِيُّ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 86 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 146 .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 146 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 ، الأخبار الطوال : ص 210 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 وزاد في آخره «ووقف عليّ في القلب في مضر» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 289 .

ص: 379

2 / 4 فرماندهان سپاه امام

تاريخ الطبرى_ به نقل از أبى سَلَمه زُهْرى ، در بيان باقى مانده نهروانيان ، پس از آن كه امام عليه السلام به ايشان امان داد _: ايشان چهار هزار تن بودند . شمار باقى مانده آنان با عبداللّه بن وهب ، دو هزار و هشتصد تن بود .

2 / 4فرماندهان سپاه امامفرمانده جناح راست : حُجْر بن عَدى كِنْدى . فرمانده جناح چپ : شَبَث بن رِبعى يا معقل بن قيس رياحى . فرمانده سواره نظام : ابو ايّوب انصارى . فرمانده پياده نظام : ابو قَتاده انصارى . فرمانده مردم مدينه : قيس بن سعد بن عباده انصارى .

.

ص: 380

2 / 5قادَةُ جَيشِ المارِقينَقائد الميمنة : زَيدُ بنُ حُصَينٍ الطّائِيُّ . قائد الميسرة : شُرَيحُ بنُ أوفَى العَبسِيُّ . قائد الخيّالة : حَمزَةُ بنُ سِنانٍ الأَسَدِيُّ . قائد الرجّالة : حُرقوصُ بنُ زُهَيرٍ السَّعدِيُّ . (1) وقيل : قائد الميمنة : يَزيدُ بنُ حُصَينٍ ، وقائد الخيل : عَبدُ اللّهِ بنُ وَهبٍ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 289 .
2- .الأخبار الطوال : ص 210 .

ص: 381

2 / 5 فرماندهان سپاه مارقين

2 / 5فرماندهان سپاه مارقينفرمانده جناح راست : زيد بن حُصَين طائى . فرمانده جناح چپ : شُرَيح بن اَوفى عبسى . فرمانده سواره نظام : حمزة بن سنان اسدى . فرمانده پياده نظام : حرقوص بن زُهَير سعدى . و گفته شده : فرمانده جناح راست : يزيد بن حُصَين ، و فرمانده سواره نظام : عبد اللّه بن وَهْب .

.

ص: 382

الفصل الثالث : مسير المارقين إلى النهروان3 / 1بِدايَةُ الفُرقَةِتاريخ الطبري عن عمارة بن ربيعة_ في صِفَةِ جَيشِ الإِمامِ عليه السلام _: خَرَجوا مَعَ عَلِيٍّ إلى صِفّينَ وهُم مُتَوادّونَ أحِبّاءُ ، فَرَجَعوا مُتَباغِضينَ أعداءَ ، ما بَرِحوا مِن عَسكَرِهِم بِصِفّينَ حَتّى فَشا فيهِمُ التَّحكيمُ ، ولَقَد أقبَلوا يَتَدافَعونَ الطَّريقَ كُلَّهُ ، ويَتَشاتَمونَ ، ويَضطَرِبونَ بِالسِّياطِ ؛ يَقولُ الخَوارِجُ : يا أعداءَ اللّهِ ! أدهَنتُم في أمرِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وحَكَّمتُم ! وقالَ الآخَرونُ : فارَقتُم إمامَنا ، وفَرَّقتُم جَماعَتَنا ! فَلَمّا دَخَلَ عَلِيٌّ الكوفَةَ لَم يَدخُلوا مَعَهُ حَتّى أتَوا حَرَوراءَ ، فَنَزَلَ بِها مِنهُمُ اثنا عَشَرَ ألفا ، ونادى مُناديهِم : إنَّ أميرَ القِتالِ شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ التَّميمِيُّ ، وأميرَ الصَّلاةِ عَبدُ اللّهِ بنُ الكَوّاءِ اليَشكُرِيُّ ، وَالأَمرُ شورى بَعدَ الفَتحِ ، وَالبَيعَةُ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ، وَالأَمرُ بِالمَعروفِ وَالنَّهيُ عَنِ المُنكَرِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 114 نحوه .

ص: 383

فصل سوم : حركت مارقين به سوى نهروان
3 / 1 آغازِ گسستگى

فصل سوم : حركت مارقين به سوى نهروان (1)3 / 1آغازِ گسستگىتاريخ الطبرى_ به نقل از عمارة بن ربيعه ، در بيان ويژگى هاى سپاه امام عليه السلام _: ايشان همراه على عليه السلام به سوى صِفّين روان شدند ، حال آن كه به هم مهر و دوستى مى ورزيدند ؛ و در حالى بازگشتند كه به يكديگر خشم و دشمنى ابراز مى كردند . هنوز در اردوگاه خويش به صفّين بودند كه ماجراى داورى ميانشان پراكنده شد و در حالى روى در مسير نهادند كه در طول راه با هم جدال مى كردند و يكديگر را دشنام مى دادند و با تازيانه بر هم ضربه مى زدند. خوارج مى گفتند : اى دشمنان خدا! در كار خداى عز و جل به سازش و داورى تن داديد . ديگران مى گفتند : شما از امام ما گسستيد و جماعتمان را پراكنديد . چون على عليه السلام به كوفه درآمد ، اينان با وى در نيامدند و به حَروراء رفتند و دوازده هزار تن از ايشان در آن جا فرود آمدند و منادى شان ندا در داد : پيشواى جنگ ، شَبَث بن رِبعى تميمى و پيشواى نماز ، عبد اللّه بن كَوّاء يَشكُرى است و پس از پيروزى ، امر خلافت به شورا برگزار مى شود و بيعت ، از آنِ خداى عز و جل و [ كار بر پايه ]امر به معروف و نهى از منكر است .

.


1- .براى آگاهى بيشتر درباره اين فصل ، به نقشه پايان كتاب مراجعه شود .

ص: 384

الكامل في التاريخ :لَمّا رَجَعَ عَلِيٌّ مِن صِفّينَ فارَقَهُ الخَوارِجُ وأتَوا حَرَوراءَ ، فَنَزَلَ بِها مِنهُمُ اثنا عَشَرَ ألفا ، ونادى مُناديهِم : إنَّ أميرَ القِتالِ شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ التَّميمِيُّ ، وأميرَ الصَّلاةِ عَبدُ اللّهِ بنُ الكَوَّاء اليَشكُرِيُّ ، وَالأَمرُ شورى بَعدَ الفَتحِ ، وَالبَيعَةُ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ، وَالأَمرُ بِالمَعروفِ ، وَالنَّهيُ عَنِ المُنكَرِ . فَلَمّا سَمِعَ عَلِيٌّ ذلِكَ وأصحابُهُ قامَتِ الشّيعَةُ ، فَقالوا لَهُ : في أعناقِنا بَيعَةٌ ثانِيَةٌ ، نَحنُ أولِياءُ مَن والَيتَ ، وأعداءُ مَن عادَيتَ . فَقالَتِ الخَوارِجُ : اِستَبَقتُم أنتُم وأهلُ الشّامِ إلَى الكُفرِ كَفَرَسَي رِهانٍ (1) ؛ بايَعَ أهلُ الشّامِ مُعاوِيَةَ عَلى ما أحَبّوا وكَرِهوا ، وبايَعتُم أنتُم عَلِيّا عَلى أنَّكُم أولِياءُ مَن والى ، وأعداءُ مَن عادى . فَقالَ لَهُم زِيادُ بنُ النَّضرِ : وَاللّهِ ، ما بَسَطَ عَلِيٌّ يَدَهُ فَبايَعناهُ قَطُّ إلّا عَلى كِتابِ اللّهِ ، وسُنَّةِ نَبِيِّهِ ، ولكِنَّكُم لَمّا خالَفتُموهُ جاءَتهُ شيعَتُهُ فَقالوا لَهُ : نَحنُ أولِياءُ مَن والَيتَ ، وأعداءُ مَن عادَيتَ ، ونَحنُ كَذلِكَ ، وهُوَ عَلَى الحَقِّ وَالهُدى ، ومَن خالَفَهُ ضالٌّ مُضِلٌّ . (2)

تاريخ الطبري عن الزهري :تَفَرَّقَ أهلُ صِفّينَ حينَ حُكِّمَ الحَكَمانِ . . . فَلَمَّا انصَرَفَ عَلِيٌّ خالَفَتِ الحَرَورِيَّةُ وخَرَجَت _ وكانَ ذلِكَ أوَّلَ ما ظَهَرَت _ فَآذَنوهُ بِالحَربِ ، ورَدّوا عَلَيهِ أن حَكَّمَ بَني آدَمَ في حُكمِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وقالوا : لا حُكمَ إلّا للّهِِ سُبحانَهُ ! وقاتَلوا . (3)

.


1- .هما كفَرَسَي رِهان : يُضرب لاثنين يستبقان إلى غاية فيستويان (تاج العروس : ج 8 ص 394 «فرس») .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 393 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 و ص 64 عن عمارة بن ربيعة .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 57 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 390 .

ص: 385

الكامل فى التاريخ :آن گاه كه على عليه السلام از صِفّين بازگشت ، خوارج از وى جدا شدند و به حَروراء درآمدند و دوازده هزار تن از ايشان در آن منزل گزيدند و منادى شان ندا در داد : «پيشواى جنگ ، شَبَث بن رِبعى تميمى و پيشواى نماز ، عبد اللّه بن كوّاء يَشْكُرى است و پس از پيروزى ، كار خلافت به شورا برگزار مى شود و بيعت از آنِ خداى عز و جل و [ كار بر پايه ]امر به معروف و نهى از منكر است» . چون على عليه السلام و يارانش اين را شنيدند ، شيعيان برخاستند و به وى گفتند : در عهده ما بيعتى ديگر افتاد . ما دوستارِ آن كسيم كه تو دوست مى دارى و دشمن آنيم كه تو دشمن مى شمارى . خوارج گفتند : شما و شاميان ، همچون اسبان مسابقه ، يكسان به سوى كفر مى تازيد . شاميان بر پايه خشنودى و ناخشنودىِ خود ، با معاويه بيعت كردند و شما نيز با على بيعت كرده ايد بر اين مبنا كه دوستار دوست او و دشمن شمارِ دشمن او هستيد . زياد بن نَضْر به آنان گفت : به خدا سوگند ، على دست خويش نگشود و ما با وى بيعت نكرديم ، جز بر پايه كتاب خدا و سنّت پيامبرش . امّا آن گاه كه شما مخالفت ورزيديد ، شيعيانش نزد او آمده ، گفتند : ما با آن كه تو دوستش مى دانى ، دوستيم و با هر كس تو دشمن شمارى ، دشمنيم . ما نيز چنين هستيم ؛ و على بر حق و هدايت است و هر كس با وى به مخالفت برخيزد ، گم راه است و گم راه كننده .

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: آن گاه كه داوران ، به داورى گماشته شدند ، اهل صِفّين پراكنده شدند ... پس چون على عليه السلام بازگشت ، حروريّه مخالفت و خروج كردند _ و اين نخستين نشانه اى بود كه [ از سرپيچى آنان] ظهور يافت _ . پس به وى اعلام جنگ نمودند و مايه مخالفتشان با وى اين بود كه او بنى آدم را در حكم خداى عز و جل به داورى گماشت ؛ و گفتند : «حكم ، تنها از آنِ خداى منزّه است!» و [ بر اين باور ]جنگيدند .

.

ص: 386

3 / 2اِحتِجاجُ الإِمامِ عَلى زُرعَةَ وحُرقوصٍتاريخ الطبري عن عون بن أبي جحيفة :إنَّ عَلِيّا لَمّا أرادَ أن يَبعَثَ أبا موسى لِلحُكومَةِ أتاهُ رَجُلانِ مِنَ الخَوارِجِ : زُرعَةُ بنُ البُرجِ الطّائِيُّ ، وحُرقوصُ بنُ زُهَيرٍ السَّعدِيُّ ، فَدَخَلا عَلَيهِ ، فَقالا لَهُ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ ! فَقالَ عَلِيٌّ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ . فَقالَ لَهُ حُرقوصٌ : تُب مِن خَطيئَتِكَ ، وَارجِع عَن قَضِيَّتِكَ ، وَاخرُج بِنا إلى عَدُوِّنا نُقاتِلهُم حَتّى نَلقى رَبَّنا ! فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ : قَد أرَدتُكُم عَلى ذلِكَ فَعَصَيتُموني ، وقَد كَتَبنا بَينَنا وبَينَهُم كِتابا ، وشَرَطنا شُروطا ، وأعطَينا عَلَيها عُهودَنا ومَواثيقَنا ، وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «وَ أَوْفُواْ بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَ_هَدتُّمْ وَ لَا تَنقُضُواْ الْأَيْمَ_نَ بَعْدَ تَوْكِيدِهَا وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ» (1) . فَقالَ لَهُ حُرقوصٌ : ذلِكَ ذَنبٌ يَنبَغي أن تَتوبَ مِنهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : ما هُوَ ذَنبٌ ، ولكِنَّهُ عَجزٌ مِنَ الرَّأيِ ، وضَعفٌ مِنَ الفِعلِ ، وقَد تَقَدَّمتُ إلَيكُم فيما كانَ مِنهُ ، ونَهَيتُكُم عَنهُ . فَقالَ لَهُ زُرعَةُ بنُ البُرجِ : أما وَاللّهِ يا عَلِيُّ لَئِن لَم تَدَع تَحكيمَ الرِّجالِ في كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ قاتَلتُكَ ؛ أطلُبُ بِذلِكَ وَجهَ اللّهِ ورِضوانَهُ ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : بُؤسا لَكَ ، ما أشقاكَ ! كَأَنّي بِكَ قَتيلاً تَسفي عَليكَ الرّيحُ . قالَ : وَدِدتُ أن قَد كانَ ذلِكَ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : لَو كُنتَ مُحِقّا كانَ فِي المَوتِ عَلَى الحَقِّ تَعزِيَةٌ عَنِ الدُّنيا ، إنَّ الشَّيطانَ قَد استَهواكُم ، فَاتَّقُوا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ، إنَّهُ لا خَيرَ لَكُم في دُنيا تُقاتِلونَ عَلَيها . فَخَرَجا مِن عِندِهِ يُحَكِّمانِ . (2)

.


1- .النحل : 91 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 72 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 398 وليس فيه من «لو كنت محقّاً» إلى «تقاتلون عليها» ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 129 عن الزهري ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 188 كلاهما نحوه .

ص: 387

3 / 2 استدلال هاى امام در برابر زُرعه و حُرقوص

3 / 2استدلال هاى امام در برابر زُرعه و حِرقوصتاريخ الطبرى_ به نقل از عون بن ابى جحيفه _: چون على عليه السلام خواست ابو موسى را براى داورى روانه كند ، دو تن از خوارج ، زُرْعة بن برج طائى و حرقوص بن زُهَير سعدى ، نزدش آمدند و بر وى وارد شدند . به او گفتند : حكم ، تنها ازآنِ خداست! على عليه السلام [ نيز] گفت : «حكم ، تنها از آنِ خداست!» . حرقوص به وى گفت : از خطاى خويش توبه كن و از تصميمت باز گرد و ما را بر دشمنمان بتازان تا با ايشان بجنگيم ، چندان كه پروردگارمان را ديدار كنيم . على عليه السلام به ايشان گفت : «از شما همين را خواستم و از من سرپيچيديد . همانا ميان خود و ايشان پيمانى نگاشته ايم و شروطى بر نهاده ايم و عهدها و ميثاق هاى خويش بر آن بسته ايم ؛ و خداى عز و جل فرموده است : «چون با خدا پيمان بستيد ، بدان وفا كنيد و چون سوگند اكيد خورديد ، آن را مشكنيد ، كه خدا را ضامن خويش كرده ايد و او مى داند كه چه مى كنيد» » . حرقوص به وى گفت : اين گناهى است كه توبه از آن ، رواست . على عليه السلام گفت : «اين گناه نيست ؛ بلكه سستىِ انديشه و ناتوانى رفتار است كه من پيش تر هر چه را در آن مى رفت ، برايتان باز گفتم و از آن نهيتان كردم» . زُرْعة بن برج به او گفت : هَلا ! به خدا سوگند ، اى على! اگر داورى مردان در كتاب خداى عز و جل را رها نكنى ، با تو مى جنگم ؛ و از اين كار ، عنايت و خشنودى خدا را طلب مى كنم . على عليه السلام به وى گفت : «بَدا به تو ، كه چه تيره بختى! گويى مى بينم كه كشته افتاده اى و باد بر تو مى وزد و خاك بر تو مى پراكنَد!» . گفت : دوست مى دارم كه همين سان شود . على عليه السلام به او گفت : «اگر بر حق بودى ، در مرگِ بر حق ، آرامش [ و رهيدن] از دنيا بود ؛ [ امّا ]همانا شيطان شما را فريفته است . پس خداى عز و جل را پروا ورزيد ، كه هر آينه ، شما را در دنيا خيرى نيست تا بر آن بجنگيد» . پس ، هر دو از نزد على عليه السلام بيرون شدند در حالى كه شعار تحكيم (لا حكمَ إلّا للّه ) سر مى دادند .

.

ص: 388

3 / 3إشخاصُ عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ إليهِمالإمام عليّ عليه السلام_ مِن وَصِيَّتِهِ لِعَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ لَمّا بَعَثَهُ لِلاِحتِجاجِ عَلَى الخَوارِجِ _:لا تُخاصِمهُم بِالقُرآنِ ؛ فَإِنَّ القُرآنَ حَمّالٌ ذو وُجوهٍ ؛ تَقولُ ويَقولونَ ، ولكِن حاجِجهُم بِالسُّنَّةِ ، فَإِنَّهُم لَن يَجِدوا عَنها مَحيصا . (1)

الفتوح_ في ذِكرِ ابتِداءِ أخبارِ الخَوارِجِ مِنَ الشُّراةِ وخُروجِهِم عَلى عَلِيٍّ عليه السلام _: بَينا عَلِيٌّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ مُقيمٌ بِالكوفَةِ يَنتَظِرُ انقِضاءَ المُدَّةِ الّتي كانَت بَينَهُ وبَينَ مُعاوِيَةَ ثُمَّ يَرجِعُ إلى مُحارَبَةِ أهلِ الشّامِ ، إذ تَحَرَّكَت طائِفَةٌ مِن خاصَّةِ أصحابِهِ في أربَعَةِ آلافِ فارِسٍ ، وهُم مِنَ النُّسّاكِ العُبّادِ أصحابِ البَرانِسِ ، فَخَرَجوا عَنِ الكوفَةِ وتَحَزَّبوا ، وخالَفوا عَلِيّا كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ وقالوا : لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، ولا طاعَةَ لِمَن عَصَى اللّهَ . قالَ : وَانحازَ إلَيهِم نَيِّفٌ عَن ثَمانِيَةِ آلافِ رَجُلٍ مِمَّن يَرى رَأيَهُم . قالَ : فَصارَ القَومُ فِي اثنَي عَشَرَ ألفا ، وساروا حَتّى نَزَلوا بِحَرَوراءَ ، وأمَّروا عَلَيهِم عَبدَ اللّهِ بنَ الكَوّاءِ . قالَ : فَدَعا عَلِيٌّ رضى الله عنه بِعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، فَأَرسَلَهُ إلَيهِم ، وقالَ : يَابنَ عَبّاسٍ امضِ إلى هؤُلاءِ القَومِ فَانظُر ما هُم عَلَيهِ ، ولِماذَا اجتَمَعوا . قالَ : فَأَقبَلَ عَلَيهِمُ ابنُ عَبّاسٍ ، حَتّى إذا أشرَفَ عَلَيهِم ونَظَروا إلَيهِ ناداهُ بَعضُهُم وقالَ : وَيلَكَ يَابنَ عَبّاسٍ ، أكَفَرتَ بِرَبِّكَ كَما كَفَرَ صاحِبُكَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : إنّي لا أستَطيعُ أن اُكَلِّمَكُم كُلَّكُم ، ولكِنِ انظُروا أيُّكُم أعلَمُ بِما يَأتي ويَذَرُ فَليَخرُج إلَيَّ ؛ حَتّى اُكَلِّمَهُ . قالَ : فَخَرَجَ إلَيهِ رَجُلٌ مِنهُم يُقالُ لَهُ : عَتّابُ بنُ الأَعوَرِ الثَّعلَبِيُّ حَتّى وَقَفَ قُبالَتَهُ _ وكَأَنَّ القُرآنَ إنَّما كانَ مُمَثَّلاً بَينَ عَينَيهِ _ فَجَعَلَ يَقولُ ويَحتَجُّ ويَتَكَلَّمُ بِما يُريدُ ، وابنُ عَبّاسٍ ساكِتٌ لا يُكَلِّمُهُ بِشَيءٍ ، حَتّى إذا فَرَغَ مِن كَلامِهِ أقبَلَ عَلَيهِ ابنُ عَبّاسٍ فَقالَ : إنّي اُريدُ أن أضرِبَ لَكَ مَثلاً ، فَإِن كُنتَ عاقِلاً فَافهَم . فَقالَ الخارِجِيُّ : قُل ما بَدا لَكَ . فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : خَبِّرني عَن دارِ الإِسلامِ هذِهِ هَل تَعلَمُ لِمَن هِيَ ، ومَن بَناها ؟ فَقالَ الخارِجِيُّ : نَعَم ، هِيَ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ، وهُوَ الَّذي بَناها عَلى أنبِيائِهِ وأهلِ طاعَتِهِ ، ثُمَّ أمَرَ مَن بَعَثَهُ إلَيها مِنَ الأَنبِياءِ أن يَأمُرُوا الاُمَمَ أن لا تَعبُدوا إلّا إيّاهُ ، فَآمَنَ قَومٌ ، وكَفَرَ قَومٌ ، وآخِرُ مَن بَعَثَهُ إلَيها مِنَ الأَنبِياءِ مُحَمَدٌ صلى الله عليه و آله . فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : صَدَقتَ . ولكِن خَبِّرني عَن مُحَمَّدٍ حينَ بُعِثَ إلى دارِ الإِسلامِ فَبَناها _ كَما بَناها غَيرُهُ مِنَ الأَنبِياءِ _ هَل أحكَمَ عِمارَتَها ، وبَيَّنَ حُدودَها ، وأوقَفَ الاُمَّةَ عَلى سُبُلِها وعَمَلِها وشَرائِعِ أحكامِها ومَعالِمِ دينِها ؟ قالَ الخارِجِيُّ : نَعَم ، قَد فَعَلَ مُحَمَّدٌ ذلِكَ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَخَبِّرنِي الآنَ عَن مُحَمَّدٍ هَل بَقِيَ فيها ، أو رَحَلَ عَنها ؟ قالَ الخارِجِيُّ : بَل رَحَلَ عَنها . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَخَبِّرني رَحَلَ عَنها وهِيَ كامِلَةُ العِمارَةِ بَيِّنَةُ الحُدودِ ، أم رَحَلَ عَنها وهِي خَرِبَةٌ لا عُمرانَ فيها ؟ قالَ الخارِجِيُّ : بَل رَحَلَ عَنها وهِيَ كامِلَةُ العِمارَةِ ، بَيِّنَةُ الحُدودِ ، قائِمَةُ المَنارِ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : صَدَقتَ الآنَ ، فَخَبِّرني هَل كانَ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أحَدٌ يَقومُ بِعِمارَةِ هذِهِ الدّارِ مِن بَعدِهِ أم لا ؟ قالَ الخارِجِيُّ : بَلى ، قَد كانَ لَهُ صَحابَةٌ وأهلُ بَيتٍ ووَصِيٌّ وذُرِّيَّةٌ يَقومونَ بِعِمارَةِ هذِهِ الدّارِ مِن بَعدِهِ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَفَعَلوا أم لَم يَفعَلوا ؟ قالَ الخارِجِيُّ : بَلى ، قَد فَعَلوا وعَمَّروا هذِهِ الدّارَ مِن بَعدِهِ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَخَبِّرنِي الآنَ عَن هذِهِ الدّارِ مِن بَعدِهِ هَل هِيَ اليَومَ عَلى ما تَرَكَها مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله مِن كَمالِ عِمارَتِها وقِوامِ حُدودِها ، أم هِيَ خَرِبَةٌ عاطِلَةُ الحُدودِ ؟ قالَ الخارِجِيُّ : بَل هِيَ عاطِلَةُ الحُدودِ خَرِبَةٌ . قالَ ابنُ عَبّاسِ : أفَذُرِّيَّتُهُ وَلِيَت هذِهِ الخَرابَ ، أم اُمَّتُهُ ؟ قالَ : بَل اُمَّتُهُ . قالَ : قالَ ابنُ عَبّاسٍ : أفَأَنتَ مِنَ الاُمَّةِ أو مِنَ الذُّرِّيَّةِ ؟ قالَ : أنَا مِنَ الاُمَّةِ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : يا عَتّابُ فَخَبِّرنِي الآنَ عَنكَ كَيفَ تَرجُو النَّجاةَ مِنَ النّارِ وأنتَ مِن اُمَّةٍ قَد أخرَبَت دارَ اللّهِ ودارَ رَسولِهِ ، وعَطَّلَت حُدودَها ؟ فَقالَ الخارِجِيُّ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، وَيحَكَ يَابنَ عَبّاسٍ ! احتَلتَ وَاللّهِ حَتّى أوقَعتَني في أمرٍ عَظيمٍ ، وألزَمتَنِي الحُجَّةَ ، حَتّى جَعَلتَني مِمَّن أخرَبَ دارَ اللّهِ . ولكِن وَيحَكَ يَابنَ عَبّاسٍ فَكَيفَ الحيلَةُ فِي التَّخليصِ مِمّا أنَا فيهِ ؟ قالَ ابنُ عَبّاسٍ : الحيلَةُ في ذلِكَ أن تَسعى في عِمارَةِ ما أخرَبَتهُ الاُمَّةُ مِن دارِ الإِسلامِ . قالَ : فَدُلَّني عَلَى السَّعيِ في ذلِكَ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : إنَّ أوَّلَ ما يَجِبُ عَلَيكَ في ذلِكَ أن تَعلَمَ مَن سَعى في خَرابِ هذِهِ الدّارِ فَتُعادِيَهُ ، وتَعلَمَ مَن يُريدُ عِمارَتَها فَتُوالِيَهُ . قالَ : صَدَقتَ يَابنَ عَبّاسٍ ، وَاللّهِ ما أعرِفُ أحَدا في هذَا الوَقتِ يُحِبُّ عِمارَةَ دارِ الإِسلامِ غَيرَ ابنِ عَمِّكَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ لَولا أنَّهُ حَكَّمَ عَبدَ اللّهِ بنَ قَيسٍ في حَقٍّ هُوَ لَهُ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : وَيحَكَ يا عَتّابُ ، إنّا وَجَدنَا الحُكومَةَ في كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ؛ إنَّهُ قالَ تَعالى : «فَابْعَثُواْ حَكَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِّنْ أَهْلِهَآ إِن يُرِيدَآ إِصْلَ_حًا يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُمَآ» (2) ، وقالَ تَعالى : «يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ» (3) . قالَ : فَصاحَتِ الخَوارِجُ مِن كُلِّ ناحِيَةٍ وقالوا : فَكَأَنَّ عَمرَو بنَ العاصِ عِندَكَ مِن العُدولِ ، وأنتَ تَعلَمُ أنَّهُ كانَ فِي الجاهِلِيَّةِ رَأسا ، وفِي الإِسلامِ ذَنَبا ، وهُوَ الأَبتَرُ ابنُ الأَبتَرِ ، مِمَّن قاتَلَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ، وفَتَنَ اُمَّتَهُ مِن بَعدِهِ ! قالَ : فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : يا هؤُلاءِ ! إنَّ عَمرَو بنَ العاصِ لَم يَكُن حَكَماً ، أفَتَحتَجّونَ بِهِ عَلَينا ؟ إنَّما كانَ حَكَما لِمُعاوِيَةَ ، وقَد أرادَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ رضى الله عنه أن يَبعَثَني أنَا فَأَكونَ لَهُ حَكَما ، فَأَبَيتُم عَلَيهِ وقُلتُم : قَد رَضينا بِأَبي موسَى الأَشعَرِيِّ ، وقَد كانَ أبو موسى _ لَعَمري _ رَضِيَ في نَفسِهِ وصُحبَتِهِ وإسلامِهِ وسابِقَتِهِ ، غَيرَ أنَّهُ خُدِعَ فَقالَ ما قالَ ، ولَيس يَلزَمُنا مِن خَديعَةِ عَمرِو بنِ العاصِ لِأَبي موسى ، فَاتَّقوا رَبَّكُم ، وَارجِعوا إلى ما كُنتُم عَلَيهِ مِن طاعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ، فَإِنَّهُ وإن كانَ قاعِدا عَن طَلَبِ حَقِّهِ فَإِنَّما يَنتَظِرُ انقِضاءَ المُدَّةِ ثُمَّ يَعودُ إلى مُحارَبَةِ القَومِ ، ولَيسَ عَلِيٌّ رضى الله عنهمِمَّن يَقعُدُ عَن حَقٍّ جَعَلَهُ اللّهُ لَهُ . قالَ : فَصاحَتِ الخَوارِجُ ؛ وَقالوا : هَيهاتَ يَابنَ عَبّاسٍ ! نَحنُ لا نَتَوَلّى عَلِيّا بَعدَ هذَا اليَومِ أبَدا ، فَارجِع إلَيهِ وقُل لَهُ فَليَخرُج إلَينا بِنَفسِهِ ؛ حَتّى نَحتَجَّ عَلَيهِ ، ونَسمَعَ كَلامَهُ ، ويَسمَعَ مِن كَلامِنا ، فَلَعَلَّنا إن سَمِعنا مِنهُ شَيئا يَعلَقُ إمّا (4) أن نَرجِعَ عَمَّا اجتَمَعنا عَلَيهِ مِن حَربِهِ . قالَ : فَخَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنهفَخَبَّرَهُ بِذلِكَ . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الكتاب 77 ، بحار الأنوار : ج 2 ص 245 ح 56 ؛ ربيع الأبرار : ج 1 ص 691 وفيه «خاصِمهم» بدل «حاجِجهم» .
2- .النساء : 35 .
3- .المائدة : 95 .
4- .كذا في المصدر ، ولعلّ «إمّا» زائدة .
5- .الفتوح : ج 4 ص 251 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 188 .

ص: 389

3 / 3 روانه كردن عبد اللّه بن عبّاس به سوى خوارج

3 / 3روانه كردن عبد اللّه بن عبّاس به سوى خوارجامام على عليه السلام_ برگرفته سفارش او به عبد اللّه بن عبّاس ، آن گاه كه وى را براى دليل آورى ، نزد خوارج فرستاد _: با آنان ، به قرآنْ در نياويز ، كه قرآن [ معانى مختلف را] در بردارد و وجه ها[ ى گوناگون ]را تاب مى آورد ؛ تو مى گويى و آنان هم مى گويند [ و هر دو به قرآن ، استدلال مى كنيد ، بى آن كه سود دهد] ؛ ليكن با آنان به سنّت استدلال كن ، كه ايشان از آن گريزى ندارند .

الفتوح_ در بيان ماجراى شاريان (1) خوارج ، و شورش ايشان بر على عليه السلام _: على عليه السلام در كوفه به انتظار پايان مهلت مقرّر ميان خود و معاويه بود تا ديگر بار با شاميان به جنگ پردازد . در اين حال ، گروهى از اصحاب خاصّ او از زهْدپيشگان عابد و پوشندگان كلاهِ عبادتگران ، با چهار هزار سوار از كوفه بيرون شدند و انسجام يافتند و به ستيز با على عليه السلام پرداختند و گفتند : داورى تنها از آنِ خداست ؛ و آن كس را كه از خداى سرپيچد ، اطاعت نتوان كرد . بيش از هشت هزار مرد [ جنگى] كه با آنان هم انديشه بودند ، به ايشان گرويدند ؛ و آن گروه ، سپاهى با دوازده هزار نيرو فراهم آوردند و روان گشتند تا به حروراء درآمدند ، حال آن كه عبد اللّه بن كوّاء را به فرماندهى برگزيده بودند . على عليه السلام ، عبد اللّه بن عبّاس را فرا خواند و او را به سوى ايشان روانه ساخت و گفت : «اى ابن عبّاس! به سوى اين گروه روان شو و بنگر كه آنان بر چه انديشه اند و از چه روى گِرد آمده اند». پس ابن عبّاس به سويشان روى نهاد ، چندان كه به ايشان رسيد و در ديدرَس ايشان آمد و يكى از آنان ، او را ندا داد و گفت : واى بر تو ابن عبّاس! آيا همانند رفيقت ، على بن ابى طالب ، به پروردگار خويش كفر ورزيده اى؟ ابن عبّاس گفت : مرا ياراى آن نيست كه با همه شما سخن گويم ؛ پس بنگريد كه كدام يك از شما به رفتار و كردار خويش ، آگاه تر است تا او نزد من آيد و با وى سخن گويم . آن گاه ، يكى از ايشان به نام عتّاب بن اَعوَر ثَعْلَبى برون آمد و روياروى ابن عبّاس ايستاد ؛ و گويى كه قرآن پيشِ چشمانش قرار دارد ، به سخن گفتن و دليل آورى و گفتار طبق دلخواه خويش پرداخت . ابن عبّاس سكوت گزيده بود و هيچ نمى گفت . چون وى از سخن باز ايستاد ، ابن عبّاس به وى نزديك شد و گفت : مى خواهم براى تو مَثَلى بزنم ؛ اگر انديشه ورى ، در آن بينديش! آن خارجى گفت : آنچه در نظر دارى ، بگو! ابن عبّاس به او گفت : مرا خبر ده كه آيا مى دانى اين سرزمين اسلامى از آنِ كيست و چه كس آن را بنا نهاد؟ آن خارجى گفت : آرى ؛ اين سرزمين ، از آنِ خداى عز و جل است و او ، آن را براى پيامبرانش و اطاعتگرانش بنا نهاد و سپس پيامبرانش را برانگيخت تا امّت ها را فرمان دهند كه جز خدا را نپرستند . گروهى ايمان آوردند و گروهى كفر ورزيدند ؛ و واپسين پيامبرى كه خدا برانگيخت ، محمّد بود . ابن عبّاس گفت : راست گفتى . امّا خبرم ده آن گاه كه محمّد صلى الله عليه و آله در سرزمين اسلام برانگيخته شد و آن را همانندِ ديگر پيامبران ، بنا كرد ، آيا بنيان آن را استوار ساخت و حدودش را تبيين فرمود و امّت را از راه ها و راهكارها و شريعت هاى اَحكام و نشانه هاى دين خود آگاه ساخت؟ خارجى گفت : آرى ؛ محمّد چنين كرد . ابن عبّاس گفت : اكنون مرا خبرده آيا محمّد صلى الله عليه و آله در ميان اين امّت باقى ماند يا از آن رحلت كرد؟ خارجى گفت : آرى ؛ از آن رحلت كرد . ابن عبّاس گفت : مرا خبرده آيا آن گاه كه وى رحلت كرد ، اين بنا كاملاً استوار شده و حدودش سراسر تبيين گشته بود يا ويرانه و غيرآباد بود؟ خارجى گفت : بلكه در حالى رحلت كرد كه بنايش كاملاً استوار ، حدودش آشكار ، و نشانه هايش بر پا بود . ابن عبّاس گفت : راستى گفتى . پس اينك خبرم ده آيا محمّد صلى الله عليه و آله را كسى بود تا پس از وى به آباد سازى اين سرزمين پردازد يا نه؟ خارجى گفت : آرى ؛ او ياران ، خاندان ، جانشين و نسلى داشت كه پس از وى به آبادسازى اين سرزمين پردازند . ابن عبّاس گفت : چنين كردند يا نه؟ خارجى گفت : آرى ؛ چنين كردند و اين سرزمين را پس از او آباد ساختند . ابن عبّاس گفت : اكنون خبرم ده كه آيا امروز اين سرزمين پس از وى همان گونه است كه او با آبادانى كامل و حدود استوار از خود به جاى نهاد ، يا ويران است و حدود آن كنار نهاده شده است؟ خارجى گفت : همين است : ويران است و حدودش كنار نهاده شده . ابن عبّاس گفت : آيا نسل وى اين ويرانى را سبب گشته اند يا امّتش؟ گفت : امّتش . ابن عبّاس گفت : پس آيا تو از جمله امّت او هستى يا از نسلش؟ گفت : از امّتم . ابن عبّاس گفت : اى عَتّاب! اينك مرا خبر ده كه چگونه اميد رهايى از آتش را دارى ، حال آن كه در زمره امّتى هستى كه سرزمين خدا و پيامبرش را ويران كرده و حدودش را كنار نهاده است؟ خارجى گفت : إنّا للّه و إنّا اليه راجعون! دريغا اى ابن عبّاس! به خدا سوگند ، آن قدر تدبير ورزيدى تا مرا در تنگنايى بزرگ افكندى و [ پذيرش دليل و ]حجّت را بر من لازم ساختى ، چندان كه مرا از كسانى قرار دادى كه سرزمين خدا را ويران ساخته اند . امّا دريغا اى ابن عبّاس! چگونه مى توانم از تنگايى كه در آن افتاده ام ، رهايى يابم؟ ابن عبّاس گفت : راه چاره آن است كه بكوشى تا ويرانى هاى امّت را در سرزمين اسلام ، آباد سازى . گفت: رهنمودم دِه كه چگونه مى توان در اين راه كوشيد. ابن عبّاس گفت : نخستين وظيفه ات آن است كه بدانى چه كسى در ويران ساختن اين سرزمين كوشيده ، تا با وى دشمنى ورزى و دريابى چه كس آبادسازى اش را مى خواهد ، تا او را به دوستى گيرى . گفت : اى ابن عبّاس! به خدا سوگند ، در اين هنگامه ، هيچ كس را نمى شناسم كه آبادسازىِ سرزمين اسلام را دوست بدارد ، جز پسر عمويت ، على بن ابى طالب ، جز آن كه وى عبد اللّه بن قيس (ابو موسى اشعرى) را در حقّى كه از آن خودش بود ، حقّ داورى داد . ابن عبّاس گفت : دريغا تو را اى عَتّاب! ما داورى را در كتاب خداى عز و جل يافته ايم ؛ كه همو فرموده : «داورى از كسانِ مرد و داورى از كسانِ زن برگزينيد . اگر آن دو را قصد اصلاح باشد ، خدا ميانشان موافقت پديد مى آورَد» ؛ و نيز فرموده است : «دو عادل از شما به آن حكم كنند» . پس خوارج از هر سوى صدا برآوردند و گفتند : [ اى ابن عبّاس!] گويا نزد تو ، عمرو بن عاص از جمله عادلان است ؛ حال آن كه مى دانى وى در دوران جاهليّت از سرانِ [ كفر] و در روزگار اسلام ، از دنباله ها بود [نه از سران] و دنباله بُريده و فرزند دنباله بُريده بود (2) ، در زمره آنان كه با محمّد جنگيدند و امّتش را پس از وى به آشوب كشاندند . سپس ابن عبّاس گفت: اى مردم! عمرو بن عاص داورِ [ما ]نبود . پس چرا با وى بر ما استدلال مى كنيد؟ او تنها داور معاويه بود و به راستى ، امير مؤمنان على بر آن بود كه مرا به داورى بفرستد و من داورِ او باشم ؛ امّا شما از امر او سر باز زديد و گفتيد : ما به ابو موسى اشعرى رضايت داده ايم. اين در حالى بود كه _ به جانم سوگند _ ابو موسى از لحاظ شخصيتى و هم نشينى با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام و پيشينه ، وضعى پسنديده داشت ، جز اين كه فريب خورد و گفت آنچه را گفت . امّا نيرنگ عمرو بن عاص به ابو موسى هم براى ما الزام آور نيست . پس پروردگارتان را پروا ورزيد و به حال اطاعت از امير مؤمنان كه بر آن بوديد ، بازگرديد ، كه او گر چه از طلب حقّش بازنشسته ، در انتظار سرآمدنِ مهلت است تا به جنگ با آن گروه بازگردد . و على ، كسى نيست كه از [ طلب] حقّى كه خداوند برايش مقرّر فرموده ، بازنشيند . خوارج، بانگ برآوردند و گفتند:هيهات اى ابن عبّاس! ما از پسِ امروز ، هرگز على را به حكمرانى بر نمى گماريم . پس به سوى او بازگرد و به وى بگو كه خود ، نزد ما آيد تا با وى به استدلال پردازيم و سخنش را بشنويم و او نيز سخن ما را بشنود ؛ باشد كه ما از او سخنى بشنويم كه سبب شود تا از عزم خود براى جنگ با وى روى گردانيم . پس عبد اللّه بن عبّاس به سوى على عليه السلام روان شد و آنچه را گذشته بود ، به وى خبر داد .

.


1- .شرات يا شاريان ، لقبى است كه خوارج براى خود برگزيده بودند ، ر . ك : ص 333 (نام هاى جنگ افروزان) .
2- .اشاره دارد به سوره كوثر كه در آن ، خداوند به پيامبر خويش دلدارى داده ، كسانى را كه به پيامبر صلى الله عليه و آله اَنگ دنباله بُريدگى مى زدند ، بى دنباله و نسلْ بُريده خواند . (م)

ص: 390

. .

ص: 391

. .

ص: 392

. .

ص: 393

. .

ص: 394

. .

ص: 395

. .

ص: 396

شرح نهج البلاغة عن عمر مولى غفرة :لَمّا رَجَعَ عَلِيٌّ عليه السلام مِن صِفّينَ إلَى الكوفَةِ ، أقامَ الخَوارِجُ حَتّى جَمّوا (1) ، ثُمَّ خَرَجوا إلى صَحراءَ بِالكوفَةِ تُسَمّى حَرَوراءَ ، فَنادَوا : لا حُكمَ إلّا للّهِِ ولَو كَرِهَ المُشرِكونَ . ألا إنَّ عَلِيّا ومُعاوِيَةَ أشرَكا في حُكمِ اللّهِ . فَأَرسَلَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَيهِم عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ ، فَنَظَرَ في أمرِهِم ، وكَلَّمَهُم ، ثُمَّ رَجَعَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ : ما رَأَيتَ ؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : وَاللّهِ ، ما أدري ما هُم ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : رَأَيتَهُم مُنافِقينَ ؟ قالَ : وَاللّهِ ، ما سيماهُم بِسيمَا المُنافِقينَ ، إنَّ بَينَ أعيُنِهِم لَأَثَرَ السُّجودِ ، وهُم يَتَأَوَّلونَ القُرآنَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : دَعوهُم ما لَم يَسفِكوا دَما ، أو يَغصِبوا مالاً . وأرسَلَ إلَيهِم : ما هذَا الَّذي أحدَثتُم ، وما تُريدونَ ؟ قالوا : نُريدُ أن نَخرُجَ نَحنُ وأنتَ ومَن كانَ مَعَنا بِصِفّينَ ثَلاثَ لَيالٍ ، ونَتوبَ إلَى اللّهِ مِن أمرِ الحَكَمَينِ ، ثُمَّ نَسيرَ إلى مُعاوِيَةَ فَنُقاتِلَهُ ، حَتّى يَحكُمَ اللّهُ بَينَنا وبَينَهُ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : فَهَلّا قُلتُم هذا حِينَ بَعَثنَا الحَكَمَينِ ، وأخَذنا مِنهُم العَهدَ ، وأعطَيناهُموهُ ! أ لا قُلتُم هذا حِينَئِذٍ ! قالوا : كُنّا قَد طالَتِ الحَربُ عَلَينا ، وَاشتَدَّ البَأسُ ، وكَثُرَ الجِراحُ ، وخَلَا الكُراعُ والسِّلاحُ . فَقالَ لَهُم : أفَحينَ اشتَدَّ البَأسُ عَلَيكُم عاهَدتُم ، فَلَمّا وَجَدتُمُ الجَمامَ (2) قُلتُم : نَنقُضُ العَهدَ ! إنَّ رَسولَ اللّهِ كانَ يَفي لِلمُشرِكينَ ، أفَتَأمُرونَني بِنَقضِهِ ! (3)

.


1- .جمّ الشيء : كثر (لسان العرب : ج 12 ص 105 «جمم») .
2- .الجَمام : الراحة (لسان العرب : ج 12 ص 105 «جمم») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 310 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 343 ح 587 .

ص: 397

شرح نهج البلاغة_ به نقل از عمر ، غلام غفره _: آن گاه كه على عليه السلام از صفّين به كوفه بازگشت ، خوارج بر پا شدند و گرد آمدند و به صحرايى در كوفه با نام «حروراء» روان شدند و ندا در دادند : داورى تنها از آنِ خداست ، گر چه مشركان نخواهند . هَلا كه على و معاويه ، ديگران را در حكم خدا شريك ساخته اند! پس على عليه السلام ، عبداللّه بن عبّاس را به سوى آنان روان ساخت و او كار ايشان را بررسى كرد و با آنان سخن گفت و سپس نزد على عليه السلام بازگشت . على عليه السلام او را گفت : «چه ديدى؟» ابن عبّاس گفت : به خدا سوگند ، نمى دانم آنان چيستند! على عليه السلام به او گفت : «آيا ايشان را منافق يافتى؟» . گفت : خداى را سوگند ، نشانِ منافقان در سيماى آنان پيدا نيست . ميان پيشانى هايشان اثر سجده نمايان است و قرآن را تأويل و تفسير مى كنند . على عليه السلام گفت : «مادام كه خونى نريخته اند يا مالى غصب نكرده اند ، آنان را به حال خود گذاريد» . سپس به آنان پيغام فرستاد : «اين كار چيست كه بدان پرداخته ايد و در پى چه هستيد؟» . گفتند : مى خواهيم كه ما و تو و همراهانمان در صِفّين ، سه شب بيرون شويم و از كار داوران (عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى) نزد خداوند توبه كنيم و سپس به سوى معاويه روان شويم و با او بجنگيم تا خداوند ، ميان ما و او داورى كند . على عليه السلام گفت : «پس چرا آن گاه كه داوران را برگزيديم و از ايشان عهد ستانديم و به آنان اختيار داورى داديم ، چنين نگفتيد؟ چرا اين را آن لحظه نگفتيد؟» . گفتند : در آن حال ، جنگ براى ما به درازا كشيده ، دشوارى ها شدّت گرفته ، شمارِ مجروحان بسيار شده ، و مَركَب و سلاح به پايان رسيده بود! على عليه السلام به آنان گفت : «آيا زمانى كه دشوارى بر شما شدّت يافت ، پيمان بستيد و آن گاه كه آرام يافتيد ، گفتيد : پيمان مى شكنيم ؟ همانا پيامبر خدا به پيمان خود با مشركان وفادار بود ؛ شما از من مى خواهيد كه عهدم را بشكنم؟» .

.

ص: 398

الكامل للمبرّد :ذَكَرَ أهلُ العِلمِ مِن غَيرِ وَجهٍ أنَّ عَلِيّا رضى الله عنه لَمّا وَجَّهَ إلَيهِم عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ لِيُناظِرَهُم ، قالَ لَهُم : مَا الَّذي نَقَمتُم عَلى أميرِ المُؤمِنينَ ؟ قالوا : قَد كانَ لِلمُؤمِنينَ أميرا ، فَلَمّا حَكَّمَ في دينِ اللّهِ خَرَجَ مِنَ الإِيمانِ ، فَليَتُب بَعدَ إقرارِهِ بِالكُفرِ نَعُد لَهُ . فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : ما يَنبَغي لِمُؤمِنٍ لَم يَشُب إيمانَهُ شَكٌّ أن يُقِرَّ عَلى نَفسِهِ بِالكُفرِ . قالوا : إنَّهُ قَد حَكَّمَ . قالَ : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ قَد أَمَرَنا بِالتَّحكيمِ في قَتلِ صَيدٍ ، فَقالَ عَزَّ وجَلَّ : «يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ» ، فَكَيفَ في إمامَةٍ قَد أشكَلَت عَلَى المُسلِمينَ ؟ ! فَقالوا : إنَّهُ قَد حُكِمَ عَلَيهِ فَلَم يَرضَ . فَقالَ : إنَّ الحُكومَةَ كَالإِمامَةِ ، ومَتى فَسَقَ الإِمامُ وَجَبَت مَعصِيَتُهُ ، وكَذلِكَ الحَكَمانِ ، لَمّا خالَفا نُبِذَت أقاويلُهُما . فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ : لا تَجعَلُوا احتِجاجَ قُرَيشٍ حُجَّةً عَلَيكُم ؛ فَإِنَّ هذا مِنَ القَومِ الَّذينَ قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ فيهِم : «بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ» (1) ، وقالَ عَزَّ وجَلَّ : «وَ تُنذِرَ بِهِ قَوْمًا لُّدًّا» (2) . (3)

.


1- .الزخرف : 58 .
2- .مريم : 97 .
3- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1079 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 273 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 349 .

ص: 399

الكامل ، مبرّد :دانشوران ، به طرق مختلف ، روايت كرده اند كه چون على عليه السلام ، عبد اللّه بن عبّاس را براى مناظره نزد خوارج فرستاد ، وى به آنها گفت : چه سبب شد كه بر امير مؤمنان عصيان مى ورزيد؟ گفتند : حقّا كه او امير مؤمنان بود ، امّا آن گاه كه در دين خدا ، داور برگزيد ، از ايمان بيرون شد . پس بايد بعد از اقرار به كفر ، توبه كند تا ما به سويش بازگرديم . ابن عبّاس گفت : براى مؤمنى كه ايمانش به شك در نياميخته ، سزاوار نيست كه به كفر خود اقرار ورزد . گفتند : او داور برگزيد! گفت : همانا خداى عز و جل در مسئله قتل صيد ، ما را به داورى امر فرموده و گفته است : « ... دو عادل از شما در آن داورى كنند» . پس چرا در [ مسئله ]پيشوايى كه بر مسلمانان دشوار شده ، چنين نباشد؟ گفتند : [ امّا] در اين جا ، داورى به زيان او شد و از اين رو ، وى [نتيجه آن را ]نپذيرفت . گفت : داورى همانند پيشوايى است . وقتى پيشوا فاسق شود ، نافرمانى از او واجب مى گردد . همين گونه اند داوران ، كه هر گاه [ با حق] مخالفت ورزند ، گفتارشان كنار نهاده مى شود . برخى از خوارج به يكديگر گفتند : دليل آورى قريش را ، حجتى بر ضدّ خويش نسازيد! اين مرد از كسانى است كه خداى عز و جل درباره ايشان فرموده است : «بلكه آنان مردمى ستيزه جويند» . و نيز فرموده است : «تا قوم ستيزه گر را انذار دهى!» .

.

ص: 400

الكامل للمبرّد :كانَ أصحابُ النُّخَيلَةِ قالوا لِابنِ عَبّاسٍ : إن كانَ عَلِيٌّ عَلى حَقٍّ لم يَشكُك فيهِ وحَكَّمَ مُضطَرّا ، فَما بالُهُ حَيثُ ظَفِرَ لَم يَسبِ ؟ فَقالَ لَهُم ابنُ عَبّاسٍ : قَد سَمِعتُمُ الجَوابَ فِي التَّحكيمِ ، فَأَمّا قَولُكُم فِي السِّباءِ أفَكُنتُم سابينَ اُمَّكُم عائِشَةَ ؟ ! فَوَضَعوا أصابِعَهُم في آذانِهِم ، وقالوا : أمسِك عَنّا غَربَ لِسانِكَ (1) يَابنَ عَبّاسٍ ؛ فَإِنَّهُ طَلقٌ ذَلقٌ (2) ، غَوّاصٌ عَلى مَوضِعِ الحُجَّةِ . (3)

.


1- .غرب اللسان : حدّته (لسان العرب : ج 1 ص 641 «غرب») .
2- .لسان ذَلْقٌ طَلْق : فصيح (لسان العرب : ج 10 ص 110 «ذلق») .
3- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1162 .

ص: 401

الكامل ، مبرّد :گردآمدگان در نُخَيله (1) به ابن عبّاس گفتند : اگر على بر حق بود ، در آن شك نمى كرد و به داورى ناچار نمى شد . او را چه شد كه وقتى پيروز گشت ، دشمن را به اسيرى نگرفت؟ ابن عبّاس گفت : پاسخ را در باب داورى شنيديد . و امّا سخنتان درباره اسير گرفتن ؛ آيا شما مادرتان عايشه را به اسيرى مى بريد؟ آنان انگشتانشان را در گوش هاشان نهادند و گفتند : اى ابن عبّاس! تيزىِ زبان خود را از ما وا گير ، كه [ بسيار ]تيز است و به گاه استدلال ، به اعماق نفوذ مى كند .

.


1- .نخيله ، مصغر نخله ، جايى در نزديكى كوفه به طرف شام است ؛ همان جايى كه امام على عليه السلام به سوى آن جا لشكر كشيد (معجم البلدان : ج 5 ص 278) .

ص: 402

ت_اريخ الطبري ع_ن عمارة بن ربيعة_ في ذِك_رِ الخَوارِجِ _: بَعَثَ عَلِيٌّ ابنَ عَبّاسٍ إلَيهِم ، فَقالَ : لا تَعجَل إلى جَوابِهِم وخُصومَتِهِم حَتّى آتِيَكَ . فَخَرَجَ إلَيهِم حَتّى أتاهُم ، فَأَقبَلوا يُكَلِّمونَهُ ، فَلَم يَصبِر حَتّى راجَعَهُم فَقالَ : ما نَقَمتُم مِنَ الحَكَمَينِ ؛ وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «إِن يُرِيدَآ إِصْلَ_حًا يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُمَآ» ، فَكَيفَ بِاُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . فَقالَتِ الخَوارِجُ : قُلنا : أمّا ما جَعَلَ حُكمَهُ إلَى النّاسِ وأمَرَ بِالنَّظَرِ فيهِ وَالإِصلاحِ لَهُ ، فَهُوَ إلَيهِم كَما أمَرَ بِهِ ، وما حَكَمَ فَأَمضاهُ فَلَيسَ لِلعِبادِ أن يَنظُروا فيهِ ؛ حَكَمَ فِي الزّاني مِئَةَ جَلدَةٍ ، وفِي السّارِقِ بِقَطعِ يَدِهِ ، فَلَيسَ لِلعِبادِ أن يَنظُروا في هذا . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ» . فَقالوا : أوَتَجعَلُ الحُكمَ فِي الصَّيدِ ، وَالحَدَثِ يَكونُ بَينَ المَرأَةِ وزَوجِها كَالحُكمِ في دِماءِ المُسلِمينَ ! وقالَتِ الخَوارِجُ : قُلنا لَهُ : فَهذِهِ الآيَةُ بَينَنا وبَينَكَ ، أعَدلٌ عِندَكَ ابنُ العاصِ وهُوَ بِالأَمسِ يُقاتِلُنا ويَسفِكُ دِماءَنا ! فَإِن كانَ عَدلاً فَلَسنا بِعُدولٍ ، ونَحنُ أهلُ حَربِهِ ، وقَد حَكَّمتُم في أمرِ اللّهِ الرِّجالَ ، وقَد أمضَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ حُكمَهُ في مُعاوِيَةَ وحِزبِهِ أن يُقتَلوا أو يَرجِعوا ، وقَبلَ ذلِكَ ما دَعَوناهُم إلى كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فَأَبَوهُ ، ثُمَّ كَتَبتُم بَينَكُم وبَينَهُ كِتابا ، وجَعَلتُم بَينَكُم وبَينَهُ المُوادَعَةَ وَالاِستِفاضَةَ ، وقَد قَطَعَ عَزَّ وجَلَّ الاِستِفاضَةَ وَالمُوادَعَةَ بَينَ المُسلِمينَ وأهلِ الحَربِ مُنذُ نَزَلَت بَراءَةُ ، إلّا مَن أقَرَّ بِالجِزيَةِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 64 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 393 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 122 ، المعيار والموازنة : ص 194 كلاهما نحوه .

ص: 403

تاريخ الطبرى_ به نقل از عمارة بن ربيعه ، در بيان جريان خوارج _: على عليه السلام ، ابن عبّاس را به سوى آنان روان كرد و گفت : «در پاسخگويى و جدال با ايشان ، شتاب نكن تا من فرا رسم» . ابن عبّاس به سوى آنان حركت كرد تا به ايشان رسيد . آنان به جانبش روى آورده ، گفتار آغاز كردند . وى درنگ نورزيد و با آنان به استدلال پرداخت و گفت : از [تعيينِ ]داوران چه عيبى جستيد ، حال آن كه خداوند عز و جل فرموده است : «اگر آن دو داور خواهان اصلاح باشند ، خدا ميانشان سازگارى پديد مى آوَرد» . پس چرا درباره امّت محمّد صلى الله عليه و آله چنين نباشد؟ خوارج گفتند : ما گفتيم كه آنچه خداوند ، داورى درباره آن را به مردم وا نهاده و دستور فرموده كه در آن به انديشه و اصلاح پردازند ، همان گونه كه او امر فرموده ، بر عهده مردم است . امّا آنچه خداوند در آن حكم فرموده و آن را قطعى كرده ، بندگان را نرسد كه در آن بينديشند و رأى دهند . [ از باب مثال ]خداوند ، حكم زناكار را صد تازيانه مقرّر فرموده و حكم سارق را بريدنِ دست ، و بندگان را روا نيست كه در اين گونه امور نظر دهند . ابن عبّاس گفت : همانا خداى عز و جل مى فرمايد : «دو داور از شما به آن حكم كنند» . گفتند : آيا حكم درباره صيد و اختلاف ميان زن و همسرش را همانند حكم در جان هاى مسلمانان قرار مى دهى؟ و [ نيز] خوارج گفتند كه به ابن عبّاس گفتيم : همين آيه را ميان خود و تو دليل مى شمريم . آيا نزد تو [ عمرو ]ابن عاص عادل است ، حال آن كه ديروز با ما مى جنگيد و خون ما را مى ريخت؟ اگر او عادل است ، پس ما عادل نيستيم ، زيرا با وى مى جنگيم . شما در كار خداوند ، مردان را داور كرده ايد ، حال آن كه خداوند عز و جل حكم خويش را درباره معاويه و جماعتش قطعى فرموده كه يا كشته شوند و يا [ به حق ]بازگردند . پيش از اين، هر چه ايشان را به كتاب خداى عز و جل فرا خوانديم ، از آن سر باز زدند . آن گاه ، شما ميان خود و او پيمان نامه اى نگاشتيد و به سازش و آزادىِ آمد و شد تن داديد ؛ در حالى كه خداى عز و جل از هنگام نزول سوره توبه ، آزادىِ آمد و شد و سازش ميان مسلمانان و كافران حربى را ممنوع شمرد ، مگر آن كه جزيه بپردازند .

.

ص: 404

شرح الأخبار عن عبد اللّه بن عبّاس :أرسَلَني عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلَى الخَوارِجِ الحَرَورِيَّةِ لِاُكَلِّمَهُم ، فَكَلَّمتُهُم . فَقالوا : لا حُكمَ إلّا للّهِِ . فَقُلتُ : أجَل ، ولكِن أما تَقرَؤونَ القُرآنَ وقَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ» (1) ، وقولَهُ : «وَأَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ» (2) ، وقولَهُ : «فَابْعَثُواْ حَكَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِّنْ أَهْلِهَآ» (3) ! وقَد شَهِدَ مَن شَهِدَ مِنكُم رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذ حَكَّمَ سَعدا في بَني قُرَيظَةَ ، فَلَمّا حَكَمَ فيهِم بِالحَقِّ أجازَ حُكمَهُ ، وقالَ : لَقَد حَكَمتَ فيهِم بِحُكمِ اللّهِ مِن فَوقِ سَبعَةِ أرقِعَةٍ ، فَهَل تَقولونَ إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخطَأَ في تَحكيمِ سَعدٍ في بَني قُرَيظَةَ ؟ ! وأيُّهُم عِندَكُم أوجَبُ أن يُحكَمَ فيهِ : أمرُ ما بَينَ رَجُلٍ وبَينَ امرَأَتِهِ ، أو جزاءُ صَيدٍ يُصيبُهُ مُحرِمٌ ، أوِ الحُكمُ في اُمَّةٍ قَدِ اختَلَفَت وقَتَلَ بَعضُها بَعضا ؛ لِيَرجِعَ مِنها إلى حُكمِ الكِتابِ مَن خالَفَهُ ، فَتُحقَنَ دِماءُ الاُمَّةِ ويُلَمَّ شَعَثُها ؟ فَقالَ لَهُمُ ابنُ الكَوّاءِ : دَعوا ما يَقولُ هذا وأصحابُهُ ، وأقبِلوا عَلى ما أنتُم عَلَيهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ قَد أخبَرَ أنَّ هؤُلاءِ قَومٌ خَصِمونَ . (4)

.


1- .المائدة : 95 .
2- .المائدة : 49 .
3- .النساء : 35 .
4- .شرح الأخبار : ج 2 ص 46 ح 413 وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 466 .

ص: 405

شرح الأخبار_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _: على امير مؤمنان ، مرا به سوى خوارجِ حَروريه روانه كرد تا با ايشان سخن گويم ؛ و من چنين كردم . آنان گفتند : حكم تنها از آنِ خداست! گفتم : آرى ؛ امّا مگر در قرآن نمى خوانيد كه خداى عز و جل فرموده است : «دو عادل از ميان شما در آن داورى كنند» و نيز فرموده : «و اين كه ميان ايشان بر پايه آنچه خداوند نازل فرموده ، حكم كنى» ؛ و همچنين : «پس داورى از خويشانِ مرد و داورى از خويشانِ زن بر گزينيد» ؟ برخى از شما شاهد بوديد كه پيامبر خدا ، سعد را در [ ماجراى] بنى قريظه داور ساخت و آن گاه كه وى به حق درباره ايشان داورى كرد ، پيامبر صلى الله عليه و آله داورى اش را جارى ساخت و [ به وى ]فرمود : «به راستى كه تو با همان حكم خدا كه از فراز هفت آسمان نازل كرده ، درباره آنان حكم كردى» . پس آيا شما مى گوييد كه پيامبر خدا در دادن داورى به سعد درباره بنى قُرَيظه ، به خطا رفت؟ و كدام يك از اينها ، نزد شما براى داورى كردن ، سزاوارتر است : اختلاف ميان مرد و زنش يا كيفرِ صيد كردن مُحرِم و يا حكم كردن درباره امّتى كه دچار اختلاف شده اند و مردمش يكديگر را مى كشند ، تا هر كس مخالف حكم كتاب خداست به آن بازگردد و خون هاى اين امّت حفظ شود و پراكندگى شان سامان پذيرد؟ ابن كَوّاء به خوارج گفت : آنچه را اين مرد و يارانش مى گويند ، وا گذاريد و به آنچه عزم كرده ايد ، روى آوريد ، كه همانا خداوند عز و جل خبر داده است كه اينان (قريشيان) قومى مجادله گرند .

.

ص: 406

3 / 4خُروجُ الإِمامِ إلى حَرَوراءَ وتَوبَةُ جَماعَةٍ مِنَ الخَوارِجِالفتوح_ بَعدَ ذِكرِ رُجوعِ عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ مِن حَرَوراءَ وإخبارِهِ الإِمامَ بِما جَرى بَينَهُ وبَينَ الخَوارِجِ _: رَكِبَ عَلِيٌّ إلَى القَومِ في مِئَةِ رَجُلٍ مِن أصحابِهِ ، حَتّى وافاهُم بِحَرَوراءَ ، فَلَمّا بَلَغَ ذلِكَ الخَوارِجَ رَكِبَ عَبدُ اللّهِ بنُ الكَوّاءِ في مِئَةِ رَجُلٍ مِن أصحابِهِ حَتّى واقَفَهُ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : يَابنَ الكَوّاءِ إنَّ الكَلامَ كَثيرٌ ، ابرُز إلَيَّ مِن أصحابِكَ حَتّى أُكَلِّمَكَ . قالَ ابنُ الكَوّاءِ : وأنَا آمِنٌ مِن سَيفِكَ . قالَ عَلِيٌّ : نَعَم ، وأنتَ آمِنٌ مِن سَيفي . قالَ : فَخَرَجَ ابنُ الكَوّاءِ في عَشَرَةٍ مِن أصحابِهِ ودَنَوا مِن عَلِيٍّ رضى الله عنه . قالَ : وذَهَبَ ابنُ الكَوّاءِ لِيَتَكَلَّمَ فَصاحَ بِهِ رَجُلٌ مِن أصحابِ عَلِيٍّ وقالَ : اُسكُت ؛ حَتّى يَتَكَلَّمَ مَن هُوَ أحَقُّ بِالكَلامِ مِنكَ . قالَ : فَسَكَتَ ابنُ الكَوّاءِ ، وتَكَلَّمَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَذَكَرَ الحَربَ الَّذي كانَ بَينَهُ وبَينَ مُعاوِيَةَ ، وذَكَرَ اليَومَ الَّذي رُفِعَت فيهِ المَصاحِفُ ، وكَيفَ اتَّفَقوا عَلَى الحَكَمَينِ ، ثُمَّ قالَ لَهُ عَلِيٌّ : وَيحَكَ يَابنَ الكَوّاءِ ، أ لَم أقُل لَكُم في ذلِكَ اليَومِ الَّذي رُفِعَت فيهِ المَصاحِفُ : كَيفَ أهلُ الشّامِ يُريدونَ أن يَخدَعوكُم بِها ؟ أ لَم أقُل لَكُم بِأَنَّهُم قَد عَضَّهُمُ السِّلاحُ وكاعوا (1) عَنِ الحَربِ ، فَذَروني اُناجِزهُم ، فَأَبَيتُم عَلَيَّ وقُلتُم : إنَّ القَومَ قَد دَعَونا إلى كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فَأَجِبهُم إلى ذلِكَ ، وإلّا لَم نُقاتِل مَعَكَ ، وإلّا دَفَعناكَ إلَيهِم ! فَلَمّا أجَبتُكُم إلى ذلِكَ وأرَدتُ أن أبعَثَ ابنَ عَمّي عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ لِيكَونَ لي حَكَما ، فَإِنَّهُ رَجُلٌ لا يَبتَغي بِشَيءٍ مِن عَرَضِ هذِهِ الدُّنيا ولا يَطمَعُ أحَدٌ مِن النّاسِ في خَديعَتِهِ ، فَأَبى عَلَيَّ مِنكُم مَن أبى ، وجِئتُموني بِأَبي موسَى الأَشعَرِيِّ وقُلتُم : قَد رَضينا بِهذا . فَأَجَبتُكُم إلَيهِ وأنا كارِهٌ ، ولَو أصَبتُ أعوانا غَيرَكُم في ذلِكَ الوَقتِ لَما أجَبتُكُم . ثُمَّ إنِّي اشتَرَطتُ عَلَى الحَكَمَينِ بِحَضرَتِكُم أن يَحكُما بِما أنزَلَ اللّهُ مِن فاتِحَتِهِ إلى خاتِمَتِهِ أوِ السُّنَّةِ الجامِعَةِ ، فَإِن هُما لَم يَفعَلا ذلِكَ فَلا طاعَةَ لَهُما عَلَيَّ ، أكانَ ذلِكَ أم لَم يَكُن ؟ فَقالَ ابنُ الكَوّاءِ : صَدَقتَ ، قَد كانَ هذا بِعَينِهِ ، فَلِمَ لا تَرجِعُ إلى حَربِ القَومِ إذ قَد عَلِمتَ إنَّ الحَكَمَينِ لَم يَحكُما بِالحَقِّ، وأنَّ أحَدَهُما خَدَعَ صاحِبَهُ ؟ فَقالَ عَلِيٌ : إنَّهُ لَيسَ إلى حَربِ القَومِ سَبيلٌ إلَى انقِضاءِ المُدَّةِ الَّتي ضُرِبَت بَيني وبَينَهُم . قالَ ابنُ الكَوّاءِ : فَأَنتَ مُجمِعٌ عَلى ذلِكَ ؟ قالَ : وهَل يَسَعُني إلّا ذلِكَ ؟ اُنظُر يَابنَ الكَوّاءِ أنّي أصَبتُ أعوانا وأقعُدُ عَن حَقّي ؟ قالَ : فَعِندَها بَطَنَ (2) ابنُ الكَوّاءِ فَرَسَهُ وصارَ إلى عَلِيٍّ مَعَ العَشَرَةِ الَّذينَ كانوا مَعَهُ ، ورَجَعوا عَن رَأيِ الخَوارِجِ ، وَانصَرَفوا مَعَ عَلِيٍّ إلَى الكوفَةِ ، وتَفَرَّقَ الباقونَ وهُم يَقولونَ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، ولا طاعَةَ لِمَن عَصَى اللّهَ . (3)

.


1- .كاعَ : جبُن (لسان العرب : ج 8 ص 317 «كوع») .
2- .بَطَنَه : ضرب بطنه (لسان العرب : ج 13 ص 54 «بطن») .
3- .الفتوح : ج 4 ص 253 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 189 وكشف الغمّة : ج 1 ص 264 .

ص: 407

3 / 4 حركت امام به سوى حَروراء و توبه گروهى از خوارج

3 / 4حركت امام به سوى حَروراء و توبه گروهى از خوارجالفتوح_ پس از بيانِ بازگشت عبد اللّه بن عبّاس از حروراء و گزارش دادنِ وى به امام عليه السلام درباره آنچه ميان وى و خوارج گذشته است _: على عليه السلام همراه صد مرد از يارانش ، به سوى خوارج مَركَب راند تا در حروراء به ايشان رسيد . چون اين خبر به خوارج رسيد ، عبد اللّه بن كَوّاء ، همراه صد مرد از يارانش مَركَب راند تا مقابل على عليه السلام ايستاد . على عليه السلام به وى گفت : «اى ابن كوّاء! سخن بسيار است . از ياران خويش جدا شو و نزد من آى تا با تو سخن بگويم» . ابن كوّاء گفت : آيا از شمشير تو در امانم؟ على عليه السلام گفت : «آرى ؛ تو از شمشير من در امانى» . ابن كوّاء با ده تن از يارانش حركت كرده ، به على عليه السلام نزديك شدند . ابن كوّاء خواست سخن را بياغازد ، كه مردى از ياران على عليه السلام بر او بانگ زد و گفت : خاموش باش تا آن كس كه در سخن گفتن سزاوارتر از توست ، به سخن پردازد. پس ابن كوّاء سكوت ورزيد و على بن ابى طالب عليه السلام لب به كلام گشود . از نبردى سخن گفت كه ميان او و معاويه رخ داده بود و از روزى ياد كرد كه قرآن ها برافراشته شدند و اين كه چگونه بر آن دو داور ، اتّفاق كردند . سپس على عليه السلام به وى گفت : «اى ابن كوّاء ، واى بر تو! آيا در آن روز كه قرآن ها برافراشته شدند ، به شما نگفتم كه چگونه شاميان ، قصد فريب دادن شما را دارند؟ آيا نگفتمتان كه سلاح[ هاى شما ]ايشان را گَزيده و از جنگ ، بيمناك گشته اند و مرا وا گذاريد تا كارشان را يكسره كنم ؛ امّا شما گفتيد : همانا اين قوم ، ما را به كتاب خداى عز و جل فرا خوانده اند . پس يا ايشان را اجابت كن و يا همراه تو نمى جنگيم و به ايشان تسليمت مى كنيم؟ آن گاه كه سخن شما را پذيرفتم و خواستم پسر عمويم ابن عبّاس را برگزينم تا از جانب من داور باشد _ زيرا وى مردى است كه در پى بهره اى از اين دنيا نيست و هيچ كس در فريفتنش طمع نمى بندد _ ، گروهى از شما از سخنم سر باز زديد و ابو موسى اشعرى را نزد من آورديد و گفتيد : ما به اين مرد خشنوديم . پس ، به اكراه ، سخنتان را پذيرفتم و اگر يارانى جز شما در آن هنگام داشتم ، اجابتتان نمى كردم . سپس در حضور شما بر داوران شرط كردم كه بر پايه آنچه در قرآن نازل شده ، از آغاز تا پايان ، و يا سنّتِ غير قابل اختلاف ، داورى كنند و اگر چنين نكرده باشند ، پذيرش رأيشان بر من واجب نيست . آيا چنين بود يا نبود؟» . ابن كوّاء گفت : راست مى گويى ؛ يكسره چنين بود . پس چرا آن گاه كه دريافتى داوران به حق داورى نكرده اند و يكى ، ديگرى را فريفته ، به جنگ با آن قوم بازنگشتى؟ على عليه السلام گفت : «تا زمانى كه مهلت مقرّر ميان من و ايشان پايان پذيرد ، مرا راهى براى جنگ با ايشان نيست» . ابن كوّاء گفت : آيا بر اين مطلب مصمّمى؟ گفت : «مگر چاره اى ديگر دارم؟ اى ابن كوّاء! بنگر كه اگر من يارانى داشته باشم ، از حقّم فرو مى نشينم؟» . در اين هنگام ، ابن كوّاء بر شكم اسبش نواخت و همراه آن ده تن كه با وى بودند ، به سوى على عليه السلام روان شد . و بدين سان ، آنان از انديشه خوارج بازگشتند و با على عليه السلام به كوفه بازگشتند و ديگران پراكنده شدند ، در حالى كه مى گفتند : حكم، تنها از آنِ خداست ، و از كسى كه خدا را نافرمانى كرده ، نمى توان اطاعت كرد .

.

ص: 408

الأخبار الطوال_ في ذِكرِ احتِجاجاتِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام عَلَى الخَوارِجِ _: قالَ : لِيَخرُج إلَيَّ رَجُلٌ مِنكُم تَرضونَ بِهِ حَتّى أقولَ ويَقولَ ، فَإِن وَجَبَت عَلَيَّ الحُجَّةُ أقرَرتُ لَكُم وتُبتُ إلَى اللّهِ ، وإن وَجَبَت عَلَيكُم فَاتَّقُوا الَّذي مَرَدُّكُم إلَيهِ . فَقالوا لِعَبدِ اللّهِ بنِ الكَوّاءِ _ وكانَ مِن كُبَرائِهِم _ : اُخرُج إلَيهِ حَتّى تُحاجَّهُ ، فَخَرَجَ إلَيهِ . فَقالَ عَلِيٌّّ : هَل رَضيتُم ؟ قالوا : نَعَم . قالَ : اللّهُمَّ اشهَد ؛ فَكفى بِكَ شَهيدا . فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : يَابنَ الكَوّاءِ ، مَا الَّذي نَقَمتُم عَلَيَّ بَعدَ رِضاكُم بِوِلايَتي ، وجِهادِكُم مَعي ، وطاعَتِكُم لي ؟ فَهلّا بَرِئتُم مِنّي يَومَ الجَمَلِ ؟ قالَ ابنُ الكَوّاءِ : لَم يَكُن هُناكَ تَحكيمٌ . فَقالَ عَلِيٌّ : يَابنَ الكَوّاءِ ، أنَا أهدى أم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ ابنُ الكَوّاءِ : بَل رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ : فَما سَمِعتَ قَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ» (1) ، أكانَ اللّهُ يَشُكَّ أنَّهُم هُمُ الكاذِبونَ ؟ قالَ : إنَّ ذلِكَ احتِجاجٌ عَلَيهِم ، وأنتَ شَكَكتَ في نَفسِكَ حينَ رَضيتَ بِالحَكَمَينِ ، فَنَحنُ أحرى أن نَشُكَّ فيكَ . قالَ : وإنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «فَأْتُواْ بِكِتَ_بٍ مِّنْ عِندِ اللَّهِ هُوَ أَهْدَى مِنْهُمَآ أَتَّبِعْهُ» (2) . قالَ ابنُ الكَوّاءِ : ذلِكَ أيضا احتِجاجٌ مِنهُ عَلَيهِم . فَلَم يَزَل عَلِيٌّ عليه السلام يُحاجُّ ابنَ الكَوّاءِ بِهذا وشِبهِهِ ، فَقالَ ابنُ الكَوّاءِ : أنتَ صادِقٌ في جَميعِ ما تَقولُ ، غَيرَ أنَّكَ كَفَرتَ حينَ حَكَّمتَ الحَكَمَينِ . قالَ عَلِيٌّ : وَيحَكَ يَابنَ الكَوّاءِ ، إنّي إنَّما حَكَّمتُ أبا موسى وَحدَهُ ، وحَكَّمَ مُعاوِيَةُ عَمراً . قالَ ابنُ الكَوّاءِ : فَإِنَّ أبا موسى كانَ كافِراً . قالَ عَلِيٌّ : وَيحَكَ ، مَتى كَفَرَ ، أحينَ بَعَثتُهُ ، أم حينَ حَكَمَ ؟ قالَ : لا ، بَل حينَ حَكَمَ . قالَ : أفَلا تَرى أنّي إنَّما بَعَثتُهُ مُسلِما ، فَكَفَرَ _ في قَولِكَ _ بَعدَ أن بَعَثتُهُ ، أرَأَيتَ لَو أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ رَجُلاً مِنَ المُسلِمينَ إلى اُناسٍ مِنَ الكافِرينَ لِيَدعُوَهُم إلَى اللّهِ ، فَدَعاهُم إلى غَيرِهِ ، هَل كانَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن ذلِكَ شَيءٌ ؟ قالَ : لا . قالَ : وَيحَكَ ، فَما كانَ عَلِيَّ إن ضَلَّ أبو موسى ؟ أفَيَحِلُّ لَكُم بِضَلالَةِ أبي موسى أن تَضَعوا سُيوفَكُم عَلى عَواتِقِكُم فَتَعتَرِضوا بِهَا النّاسَ ؟ ! فَلَمّا سَمِعَ عُظَماءُ الخَوارِجِ ذلِكَ قالوا لِابنِ الكَوّاءِ : اِنصَرِف ، ودَع مُخاطَبَةَ الرَّجُلِ . فَانصَرَفَ إلى أصحابِهِ ، وأبَى القَومُ إلَا التَّمادِيَ فِي الغَيِّ . (3)

.


1- .آل عمران : 61 .
2- .القصص : 49 .
3- .الأخبار الطوال : ص 208 .

ص: 409

الأخبار الطوال_ در بيان دليل آورى هاى امام على عليه السلام نزد خوارج _:على عليه السلام گفت : «مردى از شما كه خود مى پسنديد ، به سوى من آيد تا گفتگو كنيم . اگر حجّت بر من واجب افتاد ، نزد شما اقرار مى ورزم و به درگاه خدا توبه مى كنم ؛ و اگر بر شما واجب افتاد ، شما از خداوندى كه به سويش باز مى گرديد ، پروا ورزيد» . خوارج به عبد اللّه بن كوّاء _ كه از بزرگانشان بود _ ، گفتند : به سوى او روان شو تا با وى احتجاج كنى . ابن كوّاء به سوى على عليه السلام حركت كرد . على عليه السلام گفت : «آيا اين را پسنديديد؟» . گفتند : آرى! . گفت : «بار خدايا! گواه باش ، كه گواهىِ تو بَس است!» . [ سپس] على عليه السلام گفت : «اى ابن كوّاء! پس از تن دادن به ولايتم و جنگيدنتان به همراهى ام و فرمان بردارى تان از من ، چه عيبى در من يافتيد؟! چرا در نبرد جَمَل از من سر بر نتافتيد؟» . ابن كوّاء گفت : آن جا ، حَكَميّت (داورى) در ميان نبود! على عليه السلام گفت : «اى ابن كوّاء! آيا من بيشتر بر هدايتم يا پيامبر خدا؟» . ابن كوّاء گفت : پيامبر خدا . على عليه السلام گفت : «آيا سخن خداى عز و جل را [ در ماجراى مُباهله] نشنيده اى : «بگو: بياييد تا ما پسران خود را و شما پسرانتان را ، و ما زنان خود را و شما زنانتان را ، و ما جان هاى خود را و شما جان هايتان را فرا خوانيم» ؟ آيا خداوند ترديد داشت كه آنان ناراست مى گويند؟» . گفت : اين احتجاجى بود بر ايشان ؛ امّا تو آن گاه كه داورى را پذيرفتى ، در [ حقّانيّت ]خويش ترديد كردى . پس ما به ترديد كردن در تو سزاوارتريم . گفت : «همانا خداى فرازمند مى فرمايد : «شما كتابى از جانب خدا بياوريد كه از آن دو هدايتگرتر باشد تا من از آن پيروى كنم» » . ابن كوّاء گفت : اين نيز احتجاجى از وى بود با ايشان . و همچنين به همين گونه ، على عليه السلام با ابن كوّاء استدلال مى كرد كه ابن كوّاء گفت : تو در همه سخنانت ، راست گفتارى ، جز آن كه با پذيرش داورىِ آن دو داور ، كفر ورزيدى . على عليه السلام گفت : «واى بر تو ، اى ابن كوّاء! همانا جز اين نيست كه من فقط ابو موسى را داورى دادم ؛ و عمرو را معاويه داور ساخت» . ابن كوّاء گفت : پس ابو موسى كافر شد . على عليه السلام گفت : «واى بر تو! او چه زمان كافر شد؟ آن گاه كه من او را برگزيدم يا آن زمان كه وى حكم كرد؟» . گفت : نه ؛ بلكه آن زمان كه حكم كرد . گفت : «آيا نديدى كه من او را در حالى كه مسلمان بود ، برگزيدم و به گفته تو ، پس از آن كه من برگزيدمش ، كفر ورزيد؟ آيا در نظر تو ، اگر پيامبر خدا مردى از مسلمانان را به سوى گروهى از كافران مى فرستاد تا ايشان را به جانب خدا فرا خوانَد و او آنان را به غير خدا فرا مى خوانْد ، پيامبر خدا را گناهى بود؟» . گفت : نه . گفت : «واى بر تو! پس اگر ابو موسى گم راه گشت ، مرا چه گناهى است؟ آيا با گم راهىِ ابو موسى ، بر شما روا مى شود كه شمشيرهاتان را بر دوش افكنيد و با آن متعرّض مردم شويد؟» . چون بزرگانِ خوارج چنين شنيدند ، به ابن كوّاء گفتند : باز گرد و گفتگو با اين مرد را وا گذار! پس وى نزد يارانش بازگشت و آن قوم ، همچنان در گم راهى ماندند .

.

ص: 410

. .

ص: 411

. .

ص: 412

الكامل للمبرّد_ في ذِكرِ الخَوارِجِ _: يُروى أنَّ عَلِيّا في أوَّلِ خُروجِ القَومِ عَلَيهِ دَعا صَعصَعَةَ بنَ صوحانَ العَبدِيَّ _ وقَد كانَ وَجَّهَهُ إلَيهِم _ وزِيادَ بنَ النَّضرِ الحارِثِيَّ مَعَ عَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ ، فَقالَ لِصَعصَعَةَ : بِأَيِّ القَومِ رَأَيتَهُم أشَدَّ إطافَةً ؟ فَقالَ : بِيَزيدَ بنِ قَيسٍ الأَرحَبِيِّ . فَرَكِبَ عَلِيٌّ إلَيهِم إلى حَرَوراءَ ، فَجَعَلَ يَتَخَلَّلُهُم حَتّى صارَ إلى مَضرِبِ يَزيدَ بنِ قَيسٍ ، فَصَلّى فيهِ رَكعَتَينِ ، ثُمَّ خَرَجَ فَاتَّكَأَ عَلى قَوسِهِ ، وأقبَلَ عَلَى النّاسِ ، ثُمَّ قالَ : هذا مَقامٌ مَن فَلَجَ فيهِ فَلَجَ يَومَ القِيامَةِ ، أنشُدُكُمُ اللّهَ ، أعَلِمتُم أحَدا مِنكُم كانَ أكرَهُ لِلحُكومَةِ مِنّي ؟ قالوا : اللّهُمَّ لا . قال : أ فَعَلِمتُم أنَّكُم أكرَهتُموني حَتّى قَبِلتُها ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : فَعَلامَ خالَفتُموني ونابَذتُموني ؟ قالوا : إنّا أتَينا ذَنبا عَظيما ، فَتُبنا إلَى اللّهِ ، فَتُب إلَى اللّهِ مِنهُ وَاستَغفِرهُ نَعُد لَكَ . فَقالَ عَلِيٌّ : إنّي أستَغفِرُ اللّهَ مِن كُلِّ ذَنبٍ . فَرَجَعوا مَعَهُ ، وهُم سِتَّةُ آلافٍ . فَلَمَّا استَقَرّوا بِالكوفَةِ أشاعوا أنَّ عَلِيّا رَجَعَ عَنِ التَّحكيمِ ورَآهُ ضَلالاً ، وقالوا : إنَّما يَنتَظِرُ أميرُ المُؤمِنينَ أن يَسمَنَ الكُراعُ ، ويُجبَى المالُ ، فَيَنهَضَ إلَى الشّامِ . فَأَتَى الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ عَلِيّا فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ النّاسَ قَد تَحَدَّثوا أنَّكَ رَأَيتَ الحُكومَةَ ضَلالاً ، والإِقامَةَ عَلَيها كُفرا ! فَخَطَبَ عَلِيٌّ النّاسَ فَقالَ : مَن زَعَمَ أنّي رَجَعتُ عَنِ الحُكومَةِ فَقَد كَذَبَ ، ومَن رَآها ضَلالاً فَهُوَ أضَلُّ . فَخَرَجَتِ الخَوارِجُ مِنَ المَسجِدِ ، فَحَكَّمَت ، فَقيلَ لِعَلِيٍّ : إنَّهُم خارِجونَ عَلَيكَ . فَقالَ : لا اُقاتِلُهُم حَتّى يُقاتِلوني ، وسَيَفعَلونَ . (1)

.


1- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1130 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 278 نحوه ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 353 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 130 .

ص: 413

الكامل ، مبرّد_ در بيان ماجراى خوارج _: روايت شده است كه در آغاز خروج ايشان بر على عليه السلام ، وى صَعصَعة بن صُوحان عبدى _ كه او را پيش تر به جانب آنان فرستاده بود _ و زياد بن نضر حارثى را همراه عبد اللّه بن عبّاس فرا خوانْد و به صعصعه گفت : «چنان كه تو ديدى ، آنان بيشتر گردِ كدام كس را گرفته اند؟» . گفت : يزيد بن قيس اَرحَبى . پس على عليه السلام به سوى آنان در حَروراء مَركَب رانْد و در ميان ايشان گشت تا به خيمه يزيد بن قيس رسيد و در آن ، دو ركعت نماز گزارْد . سپس بيرون آمد و بر كمان خويش تكيه زد و به مردم روى كرد و گفت : «اين است آن جايگاهى كه هر كس در آن پيروز شود ، در روز قيامت پيروز شده است . شما را به خداوند سوگند مى دهم ، آيا از ميان خويش ، كسى را مى شناسيد كه بيش از من از داورى بيزار بوده باشد؟» . گفتند : خداى را ، نه! گفت : «آيا مى دانيد كه شما مرا به پذيرش داورى وا داشتيد؟» . گفتند : خداى را ، آرى! گفت : «پس بر چه پايه ، با من مخالفت كرديد و به من اعلام جنگ نموديد شكسته ايد؟» . گفتند : ما گناهى بزرگ مرتكب شديم و نزد خدا توبه كرديم . تو [ نيز] از اين گناه نزد خدا توبه كن و از او آمرزش خواه ، تا به سويت بازگرديم . على عليه السلام گفت : «همانا من از هر گناهى نزد خدا توبه مى كنم» . پس شش هزار تن از ايشان با وى بازگشتند . آن گاه كه در كوفه استقرار يافتند ، چنين رواج دادند كه على ، از داورى بازگشته و آن را گم راهه شمرده است ؛ وگفتند : همانا امير مؤمنان در انتظار است تا مَركَب ها فربه شوند و اموال گرد آيد و سپس به سوى شام حمله بَرَد . پس اشعث بن قيس نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! مردم مى گويند كه تو داورى را گم راهه شمرده اى و انتخاب داور را كفر دانسته اى . پس على عليه السلام مردم را مخاطب ساخت و گفت : «هر كس مى پندارد من از داورى بازگشته ام ، دروغ مى گويد ؛ و هر كس آن را گم راهه مى داند ، خودْ گم راه تر است» . آن گاه ، خوارج از مسجد بيرون شدند و شعار تحكيم (لا حكم إلّا للّه ) سر دادند . به على عليه السلام گفته شد : آنان بر تو خروج كرده اند . گفت : «من با ايشان نمى جنگم تا آن گاه كه ايشان با من بجنگند ؛ و به زودى چنين مى كنند!» .

.

ص: 414

تاريخ الطبري عن عمارة بن ربيعة_ في ذِكرِ الخَوارِجِ _: بَعَثَ عَلِيٌّ زِيادَ ابنَ النَّضرِ إلَيهِم فَقالَ : اُنظُر بِأَيِّ رُؤوسِهِم هُم أشَدُّ إطافَةً . فَنَظَرَ ، فَأَخبَرَهُ أنَّهُ لَم يَرَهُم عِندَ رَجُلٍ أكثَرَ مِنهُم عِندَ يَزيدَ بنَ قَيسٍ . فَخَرَجَ عَلِيٌّ فِي النّاسِ حَتّى دَخَلَ إلَيهِم ، فَأَتى فُسطاطَ يَزيدَ بنِ قَيسٍ ، فَدَخَلَهُ فَتَوَضَّأَ فيهِ ، وصَلّى رَكعَتَينِ ، وأمَّرَهُ عَلى أصبَهانَ (1) وَالرَّيِّ (2) . ثُمَّ خَرَجَ حَتَّى انتَهى إلَيهِم وهُم يُخاصِمونَ ابنَ عَبّاسٍ ، فَقالَ : اِنتَهِ عَن كَلامِهِم ، أ لَم أنهَكَ رَحِمَكَ اللّهُ ! ثُمَّ تَكَلَّمَ فَحَمِدَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إنَّ هذا مَقامٌ مَن أفلَجَ فيهِ كانَ أولى بِالفُلجِ يَومَ القِيامَةِ ، ومَن نَطَقَ فيهِ وأوعَثَ (3) فَهُوَ فِي الآخِرَةِ أعمى وأضَلُّ سَبيلاً . ثُمَّ قالَ لَهُم : مَن زَعيمُكُم ؟ قالوا : ابنُ الكَوّاءِ . قالَ عَلِيٌّ : فَما أخرَجَكُم عَلَينا ؟ قالوا : حُكومَتُكُم يَومَ صِفّينَ . قالَ : أنشُدُكُمُ بِاللّهِ ، أ تَعلَمونَ أنَّهُم حَيثُ رَفَعُوا المَصاحِفَ ، فَقُلتُم : نُجيبُهُم إلى كِتابِ اللّهِ ، قُلتُ لَكُم : إنّي أعلَمُ بِالقَومِ مِنكُم ، إنَّهُم لَيسوا بِأَصحابِ دينٍ ولا قُرآنٍ ، إنّي صَحِبتُهُم وعَرَفتُهُم أطفالاً ورِجالاً ، فَكانوا شَرَّ أطفالٍ وشَرَّ رِجالٍ . اِمضُوا عَلى حَقِّكُم وصِدقِكُم ، فَإِنَّما رَفَعَ القَومُ هذِهِ المَصاحِفَ خَديعَةً ودَهنا (4) ومَكيدَةً ، فَرَدَدتُم عَلَيَّ رَأيي ، وقُلتُم : لا ، بَل نَقبَلُ مِنهُم . فَقُلتُ لَكُم : اُذكُروا قَولي لَكُم ، ومَعصِيَتَكُم إيّايَ ، فَلَمّا أبَيتُم إلَا الكِتابَ اشتَرَطتُ عَلَى الحَكَمَينِ أن يُحييا ما أحيَا القُرآنُ ، وأن يُميتا ما أماتَ القُرآنُ ، فَإِن حَكَما بِحُكمِ القُرآنِ فَلَيسَ لَنا أن نُخالِفَ حَكَما يَحكُمُ بِما فِي القُرآنِ ، وإن أبَيا فَنَحنُ مِن حُكمِهِما بُرَآءُ . قالوا لَهُ : فَخَبِّرنا أ تَراهُ عَدلاً تَحكيمَ الرّجالِ فِي الدِّماءِ ؟ فَقالَ : إنّا لَسنا حَكَّمَنَا الرِّجالَ ، إنَّما حَكَّمَنَا القُرآنَ ، وهذَا القُرآنُ إنَّما هُوَ خَطٌّ مَسطورٌ بَينَ دَفَّتَينِ لا يَنطِقُ ، إنَّما يَتَكَلَّمُ بِهِ الرِّجالُ . قالوا : فَخَبِّرنا عَنِ الأَجَلِ ، لِمَ جَعَلتَهُ فيما بَينَكَ وبَينَهُم ؟ قالَ : لِيَعلَمَ الجاهِلُ ، ويَتَثَبَّتَ العالِمُ ، ولَعَلَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يُصلِحُ في هذِهِ الهُدنَةِ هذِهِ الاُمَّةَ . اُدخُلوا مِصرَكُم رَحِمَكُمُ اللّهُ . فَدَخَلوا مِن عِندِ آخِرِهِم . (5)

.


1- .إصبهان : هي مركز محافظة اصفهان ، وتعدّ واحدة من المدن الكبيرة والقديمة في إيران ، تقع هذه المدينة على بعد 400 كيلو متر من جنوب طهران . وكانت عاصمة إيران إبّان العهد الصفوي .
2- .الرّي : واحدة من المدن الإيرانية القديمة ، وتعدّ الآن إحدى مناطق مدينة طهران ، وكان لها في السابق مكانة متميّزة ، وقد تخرّج منها عدد وفير من العلماء الأفاضل .
3- .أوعثَ فلان : إذا خلّطَ ، والوعث : فساد الأمر واختلاطه (لسان العرب : ج 2 ص 202 «وعث») .
4- .دَهَنَ الرجل : إذا نافق (لسان العرب : ج 13 ص 162 «دهن») .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 65 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 393 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 270 نحوه وفيه من «فحمد اللّه عزّوجلّ . . .» .

ص: 415

تاريخ الطبرى_ به نقل از عمارة بن ربيعه ، در بيان ماجراى خوارج _: على عليه السلام ، زياد بن نضر را به سوى ايشان روانه كرد و گفت : «بنگر آنان بيشتر گِرد كدام يك از سَرانشان را گرفته اند» . پس وى تأمّل كرد و به او خبر داد كه آنان ، بيش از همه ، پيرامون يزيد بن قيس گرد آمده اند . على عليه السلام ، همراه گروهى ، روان شد تا نزد ايشان رسيد و به خيمه يزيد بن قيس درآمد و در آن داخل شد و همان جا وضو ساخت و دو ركعت نماز گزارْد و حكومت اصفهان و رى را به او وا نهاد . سپس برون آمد تا نزد خوارج رسيد كه مشغول مذاكره با ابن عبّاس بودند و گفت : «سخن گفتن با ايشان را ادامه نده! خدايت رحمت كند ؛ مگر تو را [ از اين كار] نهى نكرده بودم؟» . سپس سخن را آغاز كرد و پس از سپاس و ستايش خداى عز و جل گفت : «بار خدايا! اين ، جايگاهى است كه هر كس در آن پيروز شود ، پيروزى در روز قيامت شايسته اوست ؛ و هر كس در آن ، سخن گويد و تباهى زايد ، در آخرتْ نابينا و گم راه است . آن گاه به ايشان گفت : «پيشواى شما كيست؟» . گفتند : ابن كوّاء! على عليه السلام گفت: «چه چيز شما را بر ما شورانده است؟». گفتند : پذيرش داورى در جنگ صفّين ، از جانب شما . گفت : «شما را به خداوند سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد آن گاه كه ايشان قرآن ها را برافراشتند ، شما گفتيد : دعوت آنان به كتاب خدا را اجابت مى كنيم ؛ و من به شما گفتم : من اين قوم را بيش از شما مى شناسم ؛ آنان نه اهل دين اند و نه قرآن . من در كودكى و بزرگ سالى با ايشان معاشرت داشته ام و مى شناسمشان . آنها بدترينِ كودكان و بدترينِ بزرگان اند ؛ بر حق و راستىِ خويش به پيش رويد ؛ جز اين نيست كه اين قرآن ها به نيرنگ و نفاق و حيله برافراشته شده است امّا شما رأى مرا پس زديد و گفتيد : نه! ما دعوت ايشان را مى پذيريم . و من به شما گفتم : به ياد داشته باشيد سخنم را و اين كه مرا نافرمانى كرديد . پس آن گاه كه جز به داورى ، به چيزى ديگر خشنود نشديد ، من بر دو داور شرط كردم كه آنچه را قرآن زنده داشته ، زنده دارند و آنچه را قرآن ميرانده ، بميرانند . پس اگر به حكم قرآن داورى كرده اند ؛ ما را نرسد كه با آن داور كه به حكم قرآن داورى كرده ، مخالفت كنيم ؛ و اگر از حكم قرآن سر پيچيده اند ، ما از حكم آنان بيزاريم» . به وى گفتند : حال به ما خبر دِه آيا داور كردنِ مردان درباره جان انسان ها را عادلانه مى دانى؟ گفت : «ما مردان را داور نكرديم ، بلكه قرآن را به داورى برگزيديم ؛ و اين قرآن ، تنها خطّى است نگاشته شده ميان دو جلد كه خود ، سخن نمى گويد ، بلكه مردان اند كه از زبان آن سخن مى گويند» . گفتند : پس بگو چرا ميان خود و ايشان ، مهلت قرار دادى؟ گفت : «تا نادان دريابد و عالم ، ثابت قدم شود ؛ اميد كه خداى عز و جل در اين مدّتِ آرامش ، اين امّت را اصلاح سازد . به شهر خويش وارد شويد ؛ خدايتان رحمت كناد!» . پس آنان همگى داخل شدند .

.

ص: 416

. .

ص: 417

. .

ص: 418

العقد الفريد_ في ذِكرِ كَلامِ الإِمامِ مَعَ ابنِ الكَوّاءِ _: فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : يَابنَ الكَوّاءِ ، إنَّهُ مَن أذنَبَ في هذَا الدّينِ ذَنبا يَكونُ فِي الإِسلامِ حَدَثا استَتَبناهُ مِن ذلِكَ الذَّنبِ بِعَينِهِ ، وإنَّ تَوبَتَكَ أن تَعرِفَ هُدى ما خَرَجتَ مِنهُ ، وضَلالَ ما دَخَلتَ فيهِ . قالَ ابنُ الكَوّاءِ : إنَّنا لا نُنكِرُ أنّا قَد فُتِنّا . فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ عَمرِو بنِ جُرموزٍ : أدرَكنا وَاللّهِ هذِهِ الآيَةَ : «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ» (1) _ وكانَ عَبدُ اللّهِ مِن قُرّاءِ أهلِ حَرَوراءَ _ . فَرَجَعوا فَصَلّوا خَلفَ عَلِيٍّ الظُّهرَ ، وَانصَرَفوا مَعَهُ إلَى الكوفَةِ . ثُمَّ اختَلَفوا بَعدَ ذلِكَ في رَجعَتِهِم ، ولامَ بَعضُهُم بَعضا . (2)

3 / 5صَبرُ الإِمامِ عَلى أذاهُم ورِفقُهُ بِهِمتاريخ الطبري عن أبي رزين :لَمّا وَقَعَ التَّحكيمُ ورَجَعَ عَلِيٌّ مِن صِفّينَ رَجَعوا مُبايِنينَ لَهُ ، فَلَمّا انتَهَوا إلى النَّهرِ أقاموا بِهِ ، فَدَخَلَ عَلِيٌّ فِي النّاسِ الكوفَةَ ، ونَزَلوا بِحَرَوراءَ ، فَبَعَثَ إلَيهِم عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ ، فَرَجَعَ ولَم يَصنَع شَيئا . فَخَرَجَ إلَيهِم عَلِيٌّ فَكَلَّمَهُم حَتّى وَقَعَ الرِّضا بَينَهُ وبَينَهُم ، فَدَخَلُوا الكوفَةَ . فَأَتاهُ رَجُلٌ فَقالَ : إنَّ النّاسَ قَد تَحَدَّثوا أنَّكَ رَجَعتَ لَهُم عَن كُفرِكَ . فَخَطَبَ النّاسَ في صَلاةِ الظُّهرِ ، فَذَكَرَ أمرَهُم ، فَعابَهُ ، فَوَثَبوا مِن نَواحِي المَسجِدِ يَقولونَ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ . وَاستَقبَلَهُ رَجُلٌ مِنهُم واضِعٌ إصبَعَيهِ في اُذُنَيهِ ، فَقالَ : «وَ لَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَ_سِرِينَ » (3) . فَقالَ عَلِيٌّ : «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ » (4) . (5)

.


1- .العنكبوت : 1 و2 .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 345 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 69 .
3- .الزمر : 65 .
4- .الروم : 60 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 73 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 285 .

ص: 419

3 / 5 شكيبايى امام بر آزارِ خوارج و مدارا با ايشان

العقد الفريد_ در بيان گفتگوى امام عليه السلام با ابن كوّاء _: على عليه السلام به وى گفت : «اى ابن كوّاء! هر كس در اين دين گناهى مرتكب شود كه در اسلام ، بدعت شمرده گردد ، او را از همان گناه توبه مى دهيم ؛ و همانا توبه تو آن است كه هدايتى را كه از آن برون شده اى ، بشناسى و ضلالتى را كه بدان داخل گشته اى ، دريابى» . ابن كوّاء گفت : ما انكار نمى كنيم كه فريب خورده ايم . عبد اللّه بن عمرو بن جرموز _ كه از قاريانِ اهل حروراء بود _ ، به على عليه السلام گفت : به خدا سوگند ، ما [ معناى] اين آيه را درك كرديم : «الف لام ميم! آيا مردم پنداشتند كه همين كه بگويند ايمان آورديم ، وا نهاده مى شوند و آزموده نمى گردند؟» . پس بازگشتند و وراى على عليه السلام ، نماز ظهر گزاردند و همراه او به كوفه بازآمدند . از آن پس ، درباره بازگشتشان به اختلاف افتادند و برخى ، ديگرى را سرزنش كرد .

3 / 5شكيبايى امام بر آزارِ خوارج و مدارا با ايشانتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو رزين _: آن گاه كه داورى رخ داد و على عليه السلام از صفّين بازگشت ، اينان در حالى بازگشتند كه از وى جدا شده بودند و چون به نهر رسيدند ، همان جا ماندند . على عليه السلام همراهِ [ ديگر] مردم به كوفه درآمد و ايشان در حَروراء فرود آمدند . على عليه السلام ، عبد اللّه بن عبّاس را نزد ايشان فرستاد . پس وى بازگشت بى آن كه كارى كند . سپس على عليه السلام نزد آنان رفت و با ايشان سخن گفت ، چندان كه ميانشان خشنودى تحقّق يافت و به كوفه درآمدند . پس مردى نزد على عليه السلام آمد و گفت : همانا مردم مى گويند كه تو ، به درخواست ايشان ، از كفر خود بازگشته اى! آن گاه ، على عليه السلام در هنگام نماز ظهر ، با مردم سخن گفت و از آن شايعه ياد كرد و آن را زشت شمرد . پس خوارج از هر گوشه مسجد پراكنده شدند و گفتند : حكم ، تنها از آنِ خداست! مردى كه دو انگشت خود را در گوش هايش فرو برده بود ، پيشاپيش امام عليه السلام ايستاد و اين آيه را خواند : «همانا به تو و آنان كه پيش از تو بوده اند ، وحى شد كه اگر شرك ورزى ، كارت تباه خواهد شد و از جمله زيانكاران خواهى بود» . على عليه السلام [ در پاسخش اين آيه را تلاوت] فرمود : «شكيبا باش ، كه وعده خدا حق است ؛ و مبادا آنان كه يقين ندارند ، تو را بى ثبات كنند!» .

.

ص: 420

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ في صَلاةِ الصُّبحِ فَقَرَأَ ابنُ الكَوّاء وهُوَ خَلفَهُ : «وَ لَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَ_سِرِينَ » . فَأَنصَتَ عَلِيٌّ عليه السلام ؛ تَعظيما لِلقُرآنِ حَتّى فَرَغَ مِنَ الآيَةِ ، ثُمَّ عادَ في قِراءَتِهِ ، ثُمَّ أعادَ ابنُ الكَوَّاء الآيَةَ ، فَأَنصَتَ عَلِيٌّ عليه السلام أيضا ، ثُمَّ قَرَأَ ، فَأَعادَ ابنُ الكَوّاء فَأَنصَتَ عَلِيٌّ عليه السلام ، ثُمَّ قالَ : «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ» ، ثُمَّ أتَمَّ السّورةَ ، ثُمَّ رَكَعَ . (1)

مروج الذهب عن الصلت بن بهرام :لَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ الكوفَةَ جَعَلَتِ الحَرَورِيَّةُ تُناديهِ وهُوَ عَلَى المِنبَرِ : جَزِعتَ مِنَ البَلِيَّةِ ، ورَضيتَ بِالقَضِيَّةِ ، وقَبِلتَ الدَّنِيَّةَ ، لا حُكمَ إلّا للّهِِ . فَيَقولُ : حُكمَ اللّهِ أنتَظِرُ فيكُم . فَيَقولونَ : «وَ لَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَ_سِرِينَ » . فَيَقولُ عَلِيٌّ : «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ» . (2)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 3 ص 35 ح 127 عن معاوية بن وهب ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 113 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 158 ح 4704 ، السنن الكبرى : ج 2 ص 348 ح 3327 كلاهما عن أبي يحيى نحوه وليس فيهما «ابن الكوّاء» .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 406 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 128 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 73 والبداية والنهاية : ج 7 ص 282 .

ص: 421

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام در حال گزاردنِ نماز صبح بود . ابن كوّاء كه پشت سر او بود ، [ اين آيه را ]قرائت كرد : «و همانا به تو و آنان كه پيش از تو بوده اند ، وحى شده كه اگر شرك ورزى ، كارت تباه خواه شد و از جمله زيانكاران خواهى بود» . على عليه السلام به احترام قرآن ، سكوت ورزيد تا وى از قرائت آيه فراغت يافت . سپس به قرائت نماز ادامه داد . ديگر بار ابن كوّاء همان آيه را خواند و على عليه السلام نيز سكوت ورزيد و پس از آن ، به قرائت نماز ادامه داد . پس ابن كوّاء بار ديگر آن آيه را خواند . على عليه السلام سكوت كرد و آن گاه گفت : «شكيبا باش ، كه وعده خداوند حق است ؛ و مبادا آنان كه يقين ندارند ، تو را بى ثبات سازند!» . سپس قرائت سوره را اتمام بخشيد و ركوع گزارد .

مُرُوج الذّهب_ به نقل از صَلْت بن بهرام _: چون على عليه السلام به كوفه درآمد ، حَروريه او را كه بر منبر بود ، ندا دادند : از آن آشوب ، بى تاب شدى و به داورى رضايت دادى و خوارى را پذيرفتى . حكم ، تنها از آنِ خداست . و على عليه السلام مى گفت : «در انتظار حكم خدا درباره شما هستم» . آنان مى گفتند : «به راستى ، به تو و آنان كه پيش از تو بودند ، وحى شد كه اگر شرك ورزى ، كارت تباه خواهد شد و از جمله زيانكاران خواهى بود» ! على عليه السلام مى گفت : «شكيبا باش ، كه وعده خدا حق است ؛ و مبادا آنان كه يقين ندارند ، تو را بى ثبات كنند!» .

.

ص: 422

تاريخ الطبري عن كثير بن بهز الحضرمي :قامَ عَلِيٌّ فِي النّاسِ يَخطُبُهُم ذاتَ يَومٍ ، فَقالَ رَجُلٌ _ مِن جانِبِ المَسجِدِ _ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ . فَقامَ آخَرُ فَقالَ مِثلَ ذلِكَ ، ثُمَّ تَوالى عِدَّةُ رِجالٍ يُحَكِّمونَ . فَقالَ عَلِيٌّ : اللّهُ أكبَرُ ، كَلِمَةُ حَقٍّ يُلتَمَسُ بِها باطِلٌ ! أما إنَّ لَكُم عِندَنا ثَلاثا ما صَحِبتُمونا : لا نَمنَعُكُم مَساجِدَ اللّهِ أن تَذكُروا فيهَا اسمَهُ ، ولا نَمنَعُكُمُ الفَيءَ ما دامَت أيديكُم مَعَ أيدينا ، ولا نُقاتِلُكُم حَتّى تَبدَؤونا . ثُمَّ رَجَعَ إلى مَكانِهِ الَّذي كانَ فيهِ مِن خُطبَتِهِ . (1)

دعائم الإسلام :خَطَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] بِالكوفَةِ فَقامَ رَجُلٌ مِنَ الخَوارِجِ فَقالَ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ . فَسَكَتَ عَلِيٌّ ، ثُمَّ قامَ آخَرُ وآخَرُ ، فَلَمّا أكثَروا عَلَيهِ قالَ : كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِها باطِلٌ ، لَكُم عِندَنا ثَلاثُ خِصالٍ : لا نَمنَعُكُم مَساجِدَ اللّهَ أن تُصَلّوا فيها ، ولا نَمنَعُكُمُ الفَيءَ ما كانَت أيديكُم مَعَ أيدينا ، ولا نَبدَؤُكُم بِحَربٍ حَتّى تَبدَؤونا بِهِ ، وأشهَدُ لَقَد أخبَرَنِي النَّبِيُّ الصّادِقُ عَنِ الرّوحِ الأَمينِ عَن رَبِّ العالَمينَ أنَّهُ لا يَخرُجُ عَلَينا مِنكُم فِرقَةٌ _ قَلَّت أو كَثُرَت إلى يَومِ القِيامَةِ _ إلّا جَعَلَ اللّهُ حَتفَها عَلى أيدينا ، وأنَّ أفضَلَ الجِهادِ جِهادُكُم ، وأفضَلَ الشُّهَداءِ مَن قَتَلتُموهُ ، وأفضَلَ المُجاهِدينَ مَن قَتَلَكُم ؛ فَاعمَلوا ما أنتُم عامِلونَ ، فَيَومَ القِيامَةِ يَخسَرُ المُبطِلونَ ، و «لِّكُلِّ نَبَإٍ مُّسْتَقَرٌّ وَسَوْفَ تَعْلَمُونَ » (2) . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 73 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 319 ح 16763 عن كثير بن نمر ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 398 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 282 ؛ الإيضاح : ص 474 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 341 ح 818 عن كثير بن نمر وكلّها نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 285 .
2- .الأنعام : 67 .
3- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 393 وراجع تاريخ ابن خلدون : ج 2 ص 637 .

ص: 423

تاريخ الطبرى_ به نقل از كثير بن بهز حَضرَمى _: روزى ، على عليه السلام در ميان مردم برخاست و با آنان سخن مى گفت كه از گوشه مسجد ، مردى گفت : حكم ، تنها از آنِ خداست! ديگرى هم برخاست و همان سخن را گفت . سپس گروهى از مردان به همان شيوه به اعتراض برخاستند . على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! اين ، گفتارى است حق ، كه با آن ، باطلى پى گرفته مى شود . هَلا كه تا با ماييد ، سه چيز از آنِ شما خواهد بود : شما را از درآمدن به مساجد خدا براى برپا داشتن ياد او باز نمى داريم ؛ و تا با ماييد ، شما را از غنايم بى بهره نمى گذاريم ؛ و تا جنگ را آغاز نكنيد ، با شما نمى جنگيم» . سپس به ادامه گفتار خويش از آن خطبه پرداخت .

دعائم الإسلام :على عليه السلام در كوفه مشغول ايراد خطابه بود . مردى از خوارج برخاست و گفت : حكم ، تنها از آنِ خداست! على عليه السلام سكوت ورزيد و آن گاه ، يكان يكان برخاستند [ و همان سخن را گفتند] . چون انبوه شدند ، گفت : «اين ، گفتارى است حق كه از آن ، باطل قصد شده است . شما نزد ما از سه بهره برخورداريد : بازتان نمى داريم كه به مساجد خدا درآييد و در آنها نماز گزاريد ؛ و تا وقتى همدست ماييد ، از غنايم بى بهره تان نمى گذاريم ؛ و تا با ما به جنگ نپرداخته ايد ، با شما نمى جنگيم . من گواهى مى دهم كه پيامبر راستگو از روح الامين و او از پروردگار جهانيان ، مرا خبر داد كه تا روز قيامت ، هيچ گروهى از شما ، خواه كم شمار و خواه پرشمار ، بر ما نمى شورد ، مگر آن كه خداوند خونش را به دست ما بريزد . همانا جهاد با شما ، برترين جهاد است ، و والاترينِ شهيدان ، آنان اند كه شما بكشيدشان ، و نيكوترينِ مجاهدان ، كسانى هستند كه شما را بكشند . پس هرچه مى كنيد، بكنيد،كه در روز قيامت، باطلكاران زيان مى كنند ؛ و «به زودى خواهيد دانست كه براى هر خبرى ، زمانى معيّن است» » .

.

ص: 424

تاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة الحنفي :إنَّ عَلِيّا خَرَجَ ذاتَ يَومٍ يَخطُبُ ، فَإِنَّهُ لَفي خُطبَتِهِ إذ حَكَّمَتِ المُحَكَّمَةُ في جَوانِبِ المَسجِدِ ، فَقالَ عَلِيٌّ : اللّهُ أكبَرُ ، كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِها باطِلٌ ! إن سَكَتوا عَمَّمناهُم ، وإن تَكَلَّموا حَجَجناهمُ ، وإن خَرَجوا عَلَينا قاتَلناهُم . فَوَثَبَ يَزيدُ بنُ عاصِمٍ المُحارِبِيُّ فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ غَيرَ مُوَدَّعٍ رَبُّنا ، ولا مُستَغنىً عَنهُ . اللّهُمَّ ، إنّا نَعوذُ بِكَ مِن إعطاءِ الدَّنِيَّةِ في دِينِنا ؛ فَإِنَّ إعطاءَ الدَّنِيَّةِ فِي الدّينِ إدهانٌ في أمرِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وذُلُّ راجِعٌ بِأَهلِهِ إلى سَخَطِ اللّهِ . يا عَلِيُّ ، أبِالقَتلِ تُخَوِّفُنا ؟ أما وَاللّهِ ، إنّي لَأَرجو أن نَضرِبَكُم بِها عَمّا قَليلٍ غَيرَ مُصفَحاتٍ ، ثُمَّ لَتَعلَمَنَّ أيُّنا أولى بِها صِلِيّا . ثُمَّ خَرَجَ بِهِم هُوَ وإخوَةٌ لَهُ ثَلاثَةٌ هُوَ رابِعُهُم فَاُصيبوا مَعَ الخَوارِجِ بِالنَّهرِ ، واُصيبَ أحَدُهُم بَعدَ ذلِكَ بِالنُّخَيلَةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ فِي الخَوارِجِ لَمّا سَمِعَ قَولَهُم : لا حُكمَ إلّا للّهِِ _: كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِها باطِلٌ ! نَعَم ، إنَّهُ لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، ولكِن هؤُلاءِ يَقولونَ : لا إمرَةَ إلّا للّهِِ ، وإنَّهُ لابُدَّ لِلنّاسِ مِن أميرٍ ؛ بَرٍّ أو فاجِرٍ ؛ يَعمَلُ في إمرَتِهِ المُؤمِنُ ، ويَستَمتِعُ فيهَا الكافِرُ ، ويُبَلِّغُ اللّهُ فيهَا الأَجَلَ ، ويُجمَعُ بِهِ الفَيءُ ، ويُقاتَلُ بِهِ العَدُوُّ ، وتَأمَنُ بِهِ السُّبُلُ ، ويُؤخَذُ بِهِ لِلضَّعيفِ مِنَ القَوِيِّ ، حَتّى يَستَريحَ بَرٌّ ، ويُستَراحَ مِن فاجِرٍ . (2)

نهج البلاغة :رُوِيَ أنَّهُ عليه السلام كانَ جالِسا في أصحابِهِ، فَمَرَّت بِهِمُ امرَأَةٌ جَميلَةٌ، فَرَمَقَها القَومُ بِأَبصارِهِم ، فَقالَ عليه السلام : إنَّ أبصارَ هذِهِ الفُحولِ طَوامِحُ ، وإنَّ ذلِكَ سَبَبُ هَبابِها (3) ، فَإِذا نَظَرَ أحَدُكُم إلَى امرَأَةٍ تُعجِبُهُ فَليُلامِس أهلَهُ ، فَإِنَّما هِيَ امرَأَةٌ كَامرَأَتِهِ . فَقالَ رَجُلٌ مِنَ الخَوارِجِ : قاتَلَهُ اللّهُ ، كافِرا ما أفقَهَهُ ! فَوَثَبَ القَومُ لِيَقتُلوهُ . فَقالَ عليه السلام : رُوَيدا ؛ إنَّما هُوَ سَبٌّ بِسَبٍّ ، أو عَفوٌ عَن ذَنبٍ . (4)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 72 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 398 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 40 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 358 ح 593 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 135 .
3- .الهِبّة _ بالكسر _ : هياج الفحل ، وهَبَّ التيس هِبابا : هاجَ ونَبّ للسّفاد (لسان العرب : ج 1 ص 778 «هبب») .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 420 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 113 وفيه «هناتها» بدل «هِبابها» .

ص: 425

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه حنفى _: روزى ، على عليه السلام به خطبه برخاست . در ميان خطبه وى ، خوارج در گوشه هاى مسجد ، ندا دادند كه: حكم ، تنها از آنِ خداست! . على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! اين ، گفتارى است حق كه از آن ، باطل قصد شده است اگر ساكت مانند ، آنان را در زمره مسلمانان بهره مى بخشيم ؛ اگر سخن گويند ، با ايشان احتجاج مى كنيم ؛ و اگر بر ما بشورند ، با آنان مى جنگيم» . پس يزيد بن عاصم مُحاربى برجهيد و گفت : سپاس ، از آنِ خداست . پروردگارمان نه وانهاده مى شود و نه از او بى نيازى جسته مى شود . بار خدايا! به تو پناه مى بريم از اين كه در دينمان خوارى پذيريم ، كه خوارى پذيرفتن در دين ، خيانت ورزيدن در كار خداى عز و جل است و ذلّتى است كه اهلش را به خشم خداوند مى كشاند . اى على! آيا ما را از كشته شدن بيم مى دهى؟ به خدا سوگند ، بدان كه همانا من اميد مى ورزم شما را به زودى با شمشيرهايى بزنم كه بازگردانده نمى شوند ؛ آن گاه ، خواهى دانست كه كدام يك از ما براى سوختن به آتش جهنّم ، سزاوارتر است ! سپس او (يزيد بن عاصم) و سه برادرش كه وى چهارمينشان بود ، آن جماعت را [از مسجد ]بيرون برد و سه نفرشان همراه خوارج و بر كناره نهر ، از پاى درآمدند و يكى از ايشان نيز پس از آن ، در نُخَيله از پاى درآمد .

امام على عليه السلام_ برگرفته سخن وى درباره خوارج ، آن گاه كه سخن ايشان را شنيد كه : «حكم ، تنها از آنِ خداست!»_: اين ، گفتارى است حق كه از آن ، باطلى قصد شده است . آرى ؛ همانا داورى تنها از آنِ خداست ؛ امّا اينان مى گويند : حكمرانى تنها از آنِ خداست ؛ حال آن كه مردم را فرمانروايى بايد ، خواه نيكوكار وخواه بدكار كه مؤمن در حكومت وى به كار پردازد و كافر در آن بهره گيرد ؛ تا در آن [ مردم را ]به اَجَل خويش رسانَد . با آن ، بيت المال مسلمانان گرد آيد و با دشمن پيكار شود ، راه ها امن گردد و حقّ ضعيف از قوى ستانده شود ؛ چندان كه نيكوكار بياسايد و از بدكار در آسايش باشد .

نهج البلاغة :روايت شده كه على عليه السلام با يارانش نشسته بود كه زنى زيبا از كنارشان گذشت و جماعت با چشمان خود او را دنبال كردند . امام عليه السلام گفت : «همانا ديدگان اين نرينگان ، آزمند است! اين گونه نگريستن ، مايه برانگيختن شهوت است . پس هر يك از شما چشمش به زنى افتاد كه او را خوش آمد ، بايد با زن خود درآميزد ، كه او نيز زنى است همچون هر زنى» . مردى از خوارج گفت : خداوند ، او را در حال كفرش بكشد! چه خوب مى فهمد! جماعت برخاستند تا او را بكشند . على عليه السلام گفت : «درنگ ورزيد! پاسخ او ، تنها دشنامى است برابر دشنام ، يا درگذشتن از گناه» .

.

ص: 426

3 / 6بَيعَتُهُم عَبدَ اللّهِ بنَ وَهبٍتاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة :إنَّ عَلِيّا لَمّا بَعَثَ أبا موسى لِاءِنفاذِ الحُكومَةِ لَقِيَتِ الخَوارِجُ بَعضُها بَعضا ، فَاجتَمَعوا في مَنزِلِ عَبدِ اللّهِ بنِ وَهَبٍ الرّاسِبِيِّ ، فَحَمِدَ اللّهَ عَبدُ اللّهِ بنُ وَهبٍ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَوَاللّهِ مايَنبَغي لِقَومٍ يُؤمِنونَ بِالرَّحمنِ ويُنيبونَ إلى حُكمِ القُرآنِ أن تَكونَ هذِهِ الدّنيَا _ الَّتِي الرِّضا بِها وَالرُّكونُ بِها وَالإِيثارُ إيّاها عَناءٌ وتَبارٌ _ آثَرَ عِندَهُم مِنَ الأَمرِ بِالمَعروفِ ، وَالنَّهيِ عَنِ المُنكَرِ ، وَالقَولِ بِالحَقِّ ، وإن مُنَّ وضُرَّ فَإِنَّهُ مَن يُمَنُّ ويُضَرُّ في هذِهِ الدُّنيا فَإِنَّ ثوابَهُ يَومَ القيامَةِ رِضوانُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وَالخُلودُ في جَنّاتِهِ . فَاخرُجوا بِنا إخوانَنا مِن هذِهِ القَريَةِ الظّالِمِ أهلُها إلى بَعضِ كُوَرِ الجِبالِ ، أو إلى بَعضِ هذِهِ المَدائِنِ ، مُنكِرينَ لِهذِهِ البِدَعِ المُضِلَّةِ . فَقالَ لَهُ حُرقوصُ بنُ زُهَيرٍ : إنَّ المَتاعَ بِهذِهِ الدُّنيا قَليلٌ ، وإنَّ الفِراقَ لَها وَشيكٌ ، فَلا تَدعُوَنَّكُم زينَتُها وبَهجَتُها إلَى المُقامِ بِها ، ولا تَلفِتَنَّكُم عَن طَلَبِ الحَقِّ ، وإنكارِ الظُّلمِ ، فَإِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوا وَالَّذينَ هُم مُحسِنونَ . فَقالَ حَمزَةُ بنُ سِنانٍ الأَسدِيُّ : يا قَومُ ! إنَّ الرَّأيَ ما رَأَيتُم ، فَوَلّوا أمرَكُم رَجُلاً مِنكُم ، فَإِنَّهُ لابُدَّ لَكُم مِن عِمادٍ وسِنادٍ ورايَةٍ تَحُفّونَ بِها ، وتَرجِعونَ إلَيها . فَعَرَضوها عَلى زَيدِ بنِ حُصَينٍ الطاّئِيِّ ، فَأَبى ، وعَرَضوها عَلى حُرقوصِ بنِ زُهَيرٍ ، فَأَبى ، وعَلى حَمزَةَ بنِ سِنانٍ وشُرَيحِ بنِ أوفَى العَبِسيِّ ، فَأَبَيا ، وعَرَضوها عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ وَهبٍ ، فَقالَ: هاتوها ، أما وَاللّهِ لا آخُذُها رَغبَةً فِي الدُّنيا ، ولا أدَعُها فَرَقا (1) مِنَ المَوتِ . فَبايَعوهُ لِعَشرٍ خَلَونَ مِن شَوّالٍ ، وكانَ يُقالُ لَهُ : ذُو الثَّفِناتِ . ثُمَّ اجتَمَعوا في مَنزِلِ شُرَيحِ بنِ أوفَى العَبسِيِّ ، فَقالَ ابنُ وَهبٍ : اِشخَصوا بِنا إلى بَلدَةٍ نَجتَمِعُ فيها لِاءِنفاذِ حُكمِ اللّهِ ، فَإِنَّكُم أهلُ الحَقِّ . قالَ شُرَيحٌ : نَخرُجُ إلَى المَدائِنِ فَنَنزِلُها ، ونَأخُذُ بِأَبوابِها ، ونُخرِجُ مِنها سُكّانَها ، ونَبعَثُ إلى إخوانِنا مِن أهلِ البَصرَةِ فَيَقدَمونَ عَلَينا . فَقالَ زَيدُ بنُ حُصَينٍ : إنَّكُم إن خَرَجتُم مُجتَمِعينَ اتُّبِعتُم ، ولكِنِ اخرُجوا وُحدانا مُستَخفينَ ، فَأَمَّا المَدائِنُ فَإِنَّ بِها مَن يَمنَعُكُم ، ولكِن سيروا حَتّى تَنزِلوا جِسرَ النَّهرَوانِ وتُكاتِبوا إخوانَكُم مِن أهلِ البَصرَةِ . قالوا : هذَا الرَّأيُ . وكَتَبَ عَبدُ اللّهِ بنُ وَهبٍ إلى مَن بِالبَصرَةِ مِنهُم يُعلِمُهُم مَا اجتَمَعوا عَلَيهِ ، ويَحُثُّهُم عَلَى اللِّحاقِ بِهِم ، وسَيَّرَ الكِتابَ إلَيهِم ، فَأَجابوهُ أنَّهُم عَلَى اللِّحاقِ بِهِ . فَلَمّا عَزَموا عَلَى المَسيرِ تَعَبَّدوا لَيلَتَهُم ؛ وكانَت لَيلَةُ الجُمُعَةِ ويَومُ الجُمُعَةِ ، وساروا يَومَ السَّبتِ ، فَخَرَجَ شُرَيحُ بنُ أوفَى العَبسِيُّ وهُوَ يَتلو قَولَ اللّهِ تَعالى : «فَخَرَجَ مِنْهَا خَآئِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِى مِنَ الْقَوْمِ الظَّ__لِمِينَ * وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَآءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّى أَن يَهْدِيَنِى سَوَآءَ السَّبِيلِ» (2) . (3)

.


1- .الفَرَق : الخوف والفزع (النهاية : ج 3 ص 438 «فرق») .
2- .القصص : 21 و 22 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 74 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 398 ، الأخبار الطوال : ص 202 نحوه وفيه «حمزة بن سيّار ويزيد بن حصين» بدل «حمزة بن سنان وزيد بن حصين» وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 137 .

ص: 427

3 / 6 بيعت خوارج با عبد اللّه بن وهب

3 / 6بيعت خوارج با عبد اللّه بن وهبتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه _: چون على عليه السلام ، ابو موسى را براى داورى برگزيد ، برخى از خوارج با هم ديدار كردند و در خانه عبد اللّه بن وَهْب راسبى گرد آمدند . عبد اللّه بن وهب ، پس از سپاس و ستايش خدا گفت : امّا بعد ؛ به خدا سوگند ، جماعتى را كه به [ خداوند ]رحمان ايمان دارند و به حكم قرآن تن مى دهند ، روا نيست كه اين دنيا كه خشنود شدن به آن و تكيه كردن بر آن و برگزيدنش ، رنج و ويرانى است ، نزد آنان گُزيده تر از امر به معروف و نهى از منكر و گفتار حق باشد ، هر چند دچار كمبود يا زيانى در اين دنيا شود ؛ زيرا پاداش وى در روز قيامت ، خشنودى خداى عز و جل و جاودانگى در بهشت اوست . پس اى برادران ما بياييد با نپذيرفتن اين بدعت هاى گم راه كننده ، از اين سرزمين كه مردمى ستمگر دارد ، به برخى نواحى كوهستانى يا يكى از اين شهرها برويم . حرقوص بن زُهَير به او گفت : همانا بهره اين دنيا اندك است و جدايى از آن ، نزديك! پس مبادا آراستگى و شادابى اش ، شما را به ماندن در آن فرا خوانَد و از طلب حق و ظلم ستيزى باز دارد ، كه همانا خداوند با كسانى است كه تقوا پيشه كنند و احسان پيش گيرند . حمزة بن سِنان اسدى گفت : اى جماعت! رأى همان است كه شما انديشيديد . پس كار خويش را به مردى از خود بسپاريد ؛ زيرا شما را پشتوانه و تكيه گاهى بايد و نيز پرچمى كه زير آن گرد آييد و به سوى آن بازگرديد . آن گاه ، رهبرى را به زيد بن حُصَين طائى عرضه كردند ، وى نپذيرفت ؛ به حرقوص بن زهير و حمزة بن سنان و شُرَيح بن اَوفى عبسى نيز پيشنهاد كردند و ايشان نپذيرفتند . سپس آن را به عبد اللّه بن وَهْب عرضه نمودند . وى گفت : مى پذيرم ؛ امّا به خدا سوگند، آن را نه به جهت دلبستگى به دنيا مى پذيرم و نه به سبب بيم از مرگ ، وا مى گذارم . آن گاه در روز دهم شوّال ، با وى بيعت كردند . و به وى ذو ثَفَنات (داراى پينه ها) مى گفتند . سپس در خانه شريح بن اوفى عبسى گرد آمدند . ابن وهب گفت : به سرزمينى روان گرديم و در آن گرد آييم تا حكم خدا را جارى كنيم ، كه شما اهل حقّيد . شريح گفت : به مدائن مى رويم و در آن جا فرود مى آييم و بر دروازه هاى آن مسلّط مى شويم و ساكنانش را از آن بيرون مى كنيم و به برادرانمان از اهل بصره پيغام مى دهيم و آنان به يارى ما مى شتابند . زيد بن حُصَين گفت : همانا اگر همه با هم حركت كنيد ، در تعقيبتان بر مى آيند . پس پراكنده و پنهان حركت كنيد! و امّا مدائن ؛ در آن جا كسانى هستند كه شما را باز خواهند داشت . پس به حركت درآييد تا بر كناره پل نهروان فرود آييد و در آن جا ، به برادران بصرى خود نامه بنگاريد . گفتند : رأى ، همين است . عبد اللّه بن وَهْب به همفكران بصرى شان نامه نوشت و آنان را از تصميمى كه گرفته بودند ، آگاه كرد و ايشان را برانگيخت كه به جمعشان بپيوندند . سپس نامه را به سوى آنان فرستاد . آنها به وى پاسخ دادند كه به آن جمع خواهند پيوست . آن گاه كه عزم حركت كردند ، شبانگاهش را به عبادت پرداختند . و آن هنگام ، شب جمعه و [ از پسِ آن] روز جمعه بود . روز شنبه آهنگ حركت كردند . پس شريح بن اوفى عبسى به حركت درآمد ، حال آن كه اين سخن خداى فرازمند را تلاوت مى كرد : «ترسان و نگران ، از شهر بيرون شد . گفت : اى پروردگار من! مرا از ستمكاران رهايى بخش . چون به جانب مَديَن روان شد ، گفت : شايد پروردگار من مرا به راه راست رهبرى كند» .

.

ص: 428

. .

ص: 429

. .

ص: 430

M304_T1_File_3430879

3 / 7قَتلُهُمُ ابنَ خَبّابٍ وَامرَأَتَهُ وهِيَ حُبلىمسند ابن حنبل عن أيّوب عن حميد بن هلال عن رجل من عبد القيس كان من الخوارج ثمّ فارقهم قال :دَخَلوا قَريَةً ، فَخَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ خَبّابٍ ، ذَعِرا يَجُرُّ رِداءَهُ ، فَقالوا : لَم تُرَعْ ، قالَ : وَاللّهِ لَقَد رُعتَموني ! قالوا : أنتَ عَبدُ اللّهِ بنُ خَبّابٍ صاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : نَعَم . قالوا (1) : فَهَل سَمِعتَ مِن أبيكَ حَديثا يُحَدِّثُهُ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله تُحَدِّثُناهُ ؟ قالَ : نَعَم ، سَمِعتُهُ يُحَدِّثُ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّهُ ذَكَرَ فِتنَةً ، القاعِدُ فيها خَيرٌ مِنَ القائِمِ ، وَالقائِمُ فيها خَيرٌ مِنَ الماشي ، وَالماشي فيها خَيرٌ مِنَ السّاعي . قالَ : فَإِن أدرَكتَ ذلِكَ فَكُن عَبدَ اللّهِ المَقتولَ _ قالَ أيّوبُ : ولا أعلَمُهُ إلّا قالَ : ولا تَكُن عَبدَ اللّهِ القاتِلَ _ . قالوا : أ أنتَ سَمِعتَ هذا مِن أبيكَ يُحَدِّثُهُ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : فَقَدَّموهُ عَلى ضَفَّةِ النَّهرِ ، فَضَرَبوا عُنُقَهُ ، فَسالَ دَمُهُ كَأَنَّهُ شِراكُ نَعلٍ مَا ابذَقَرَّ (2) ، وبَقَروا اُمَّ وَلَدِهِ عَمّا في بَطنِها . (3)

.


1- .في المصدر : «قال» ، والتصحيح من تاريخ الطبري .
2- .ما ابذقرّ دمُه : ما تفرّق ولا تمذّر (لسان العرب : ج 4 ص 51 «بذقر») .
3- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 452 ح 21121 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 81 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 245 وفيه «أيّوب بن حميد بن هلال» ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 374 ح 7180 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 143 نحوه ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 205 الرقم 46 نحوه وذكر فيه أيضا «إنّ عبد اللّه بن خبّاب ولد في زمان رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛ وكان موصوفا بالخير والصلاح والفضل» وفي ج 7 ص 237 : «إنّ عبد اللّه بن خبّاب كان عامل الإمام عليّ عليه السلام على النهروان» .

ص: 431

3 / 7 كشته شدن ابن خَبّاب و زن باردارش به دست خوارج

3 / 7كشته شدن ابن خَبّاب و زن باردارش به دست خوارجمسند ابن حنبل_ به نقل از ايّوب از حميد بن هلال ، از مردى از عبد قيس كه در زمره خوارج بود و سپس از آنان جدا شد_: [ خوارج] به روستايى وارد شدند . پس عبد اللّه بن خَبّاب ، وحشت زده و در حالى كه ردايش را مى كشيد ، برون آمد . گفتند : بيمناك نشدى؟ گفت : به خدا سوگند ، شما مرا به بيم افكنديد! گفتند : تو عبد اللّه پسر خبّاب هستى كه صحابى پيامبر خدا بود؟ گفت : آرى . گفتند : آيا از پدرت حديثى شنيده اى كه او از پيامبر خدا روايت كرده باشد تا براى ما بازگويى؟ گفت : آرى . شنيدم از پيامبر خدا روايت مى كرد كه وى از فتنه اى ياد كرد كه در آن ، هر كس فرو نشيند ، بهتر از آن است كه بِايستد ؛ و آن كه بايستد ، بهتر از آن كه راه رود ؛ و آن كه راه رود ؛ بهتر از آن كه بدود . [ و روايت مى كرد كه ]پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اگر آن فتنه را دريافتى ، بنده اى مقتول باش» . [ ايّوب گفت :] آنچه من از اين گفتار مى فهمم ، اين است : بنده اى قاتل مباش . گفتند : تو ، خود ، شنيدى كه پدرت اين سخن را از پيامبر خدا روايت مى كرد؟ گفت : آرى . پس او را بر كناره نهر آوردند و گردنش را زدند . آن گاه ، خون او چندان باريك و يكْ رشته روان شد كه گويا بند كفش است . سپس زنش را كه جنين در رَحِم داشت ، شكم دريدند .

.

ص: 432

تاريخ الطبري عن حميد بن هلال :إنَّ الخارِجَةَ الَّتي أقبَلَت مِنَ البَصرَةِ جاءَت حَتّى دَنَت مِن إخوانِها بِالنَّهرِ ، فَخَرَجَت عِصابَةٌ مِنهُم ، فَإِذا هُم بِرَجُلٍ يَسوقُ بِامرَأَةٍ عَلى حِمارٍ ، فَعَبَروا إلَيهِ ، فَدَعَوهُ ، فَتَهَدَّدوهُ وأفزَعوهُ ، وقالوا لَهُ : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا عَبدُ اللّهِ بنُ خَبّابٍ صاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ثُمَّ أهوى إلى ثَوبِهِ يَتَناوَلُهُ مِنَ الأَرضِ ، وكانَ سَقَطَ عَنهُ لَمّا أفزَعوهُ . فَقالوا لَهُ : أفزَعناكَ ؟ قالَ : نَعَم . قالوا لَهُ : لا رَوعَ عَلَيكَ ، فَحَدِّثنا عَن أبيكَ بِحَديثٍ سَمِعَهُ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؛ لَعَلَّ اللّهَ يَنفَعُنا بِهِ . قالَ : حَدَّثَني أبي عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّ فِتنَةً تَكونُ ، يَموتُ فيها قَلبُ الرَّجُلِ كَما يَموتُ فيها بَدَنُهُ ، يُمسي فيها مُؤمِنا ويُصبِحُ فيها كافِرا ، ويُصبِحُ فيها كافِرا ويُمسي فيها مُؤمِنا . فَقالوا : لِهذَا الحَديثِ سَأَلناكَ ، فَما تَقولُ في أبي بَكرٍ وعُمَرَ ؟ فَأَثنى عَلَيهِما خَيرا . قالوا : ما تَقولُ في عُثمانَ ، في أوَّلِ خِلافَتِهِ وفي آخِرِها ؟ قالَ : إنَّهُ كانَ مُحِقّا في أوَّلِها وفي آخِرِها . قالوا : فَما تَقولُ في عَلِيٍّ قَبلَ التَّحكيمِ وبَعدَهُ ؟ قالَ : إنَّهُ أعلَمُ بِاللّهِ مِنكُم ، وأشَدُّ تَوَقِّيا عَلى دينِهِ ، وأنفَذُ بَصيرَةً . فَقالوا : إنَّكَ تَتَّبِعُ الهَوى ، وتُوالِي الرِّجالَ عَلى أسمائِها لا عَلى أفعالِها ، وَاللّهِ لَنَقتُلَنَّكَ قِتلَةً ما قَتَلناها أحَدا . فَأَخَذوهُ فَكَتَفوهُ ، ثُمَّ أقبَلوا بِهِ وبِامرَأَتِهِ وهِيَ حُبلى مُتِمٌّ (1) ، حَتّى نَزَلوا تَحتَ نَخلٍ مَواقِرَ ، فَسَقَطَت مِنهُ رُطَبَةٌ ، فَأَخَذَها أحَدُهُم فَقَذَفَ بِها في فَمِهِ ، فَقالَ أحَدُهُم : بِغَيرِ حِلِّها وبِغَيرِ ثَمَنٍ ! فَلَفَظَها وألقاها مِن فَمِهِ . ثُمَّ أخَذَ سَيفَهُ ؛ فَأَخَذَ يَمينَهَ فَمَرَّ بِهِ خِنزيرٌ لِأَهلِ الذِّمَّةِ ، فَضَرَبَهُ بِسَيفِهِ ، فَقالوا : هذا فَسادٌ فِي الأَرضِ ! فَأَتى صاحِبُ الخِنزيرِ فَأَرضاهُ مِن خِنزيرِهِ . فَلَمّا رَأى ذلِكَ مِنهُمُ ابنُ خَبّابٍ قالَ : لَئِن كُنتُم صادِقينَ فيما أرى فَما عَلَيَّ مِنكُم بَأسٌ ، إنّي لَمُسلِمٌ ، ما أحدَثتُ فِي الإِسلامِ حَدَثا ، ولَقَد أمَّنتُموني ؛ قُلتُم : لا رَوعَ عَلَيكَ . فَجاؤوا بِهِ فَأَضجَعوهُ ، فَذَبَحوهُ ، وسالَ دَمُهُ فِي الماءِ . وأقبَلوا إلَى المَرأَةِ ، فَقالَت : إنّي إنَّما أنَا امرَأَةٌ ، أ لا تَتَّقونَ اللّهَ ! فَبَقَروا بَطنَها ، وقَتَلوا ثَلاثَ نِسوَةٍ مِن طَيِّءٍ ، وقَتَلوا اُمَّ سِنانٍ الصَّيداوِيَّةَ . (2)

.


1- .أتمّت الحُبلى فهي مُتِمٌّ : إذا تمّت أيّام حملها (لسان العرب : ج 12 ص 68 «تمم») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 81 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 403 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 142 عن أبي مجلز ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 167 كلاهما نحوه .

ص: 433

تاريخ الطبرى_ به نقل از حميد بن هلال _: خوارجى كه از بصره حركت كرده بودند ، آمدند تا به برادرانشان در كناره نهر نزديك شدند . پس دسته اى از ايشان كه در راه بودند ، به مردى برخوردند كه زنى را بر خرى سوار كرده ، شتابان پيش مى بُرد . پس به كنارش رفتند و او را فرا خواندند و به تهديد ، هراسانش ساختند و به وى گفتند : تو كيستى؟ گفت : من عبد اللّه هستم فرزند خَبّاب ، كه صحابى پيامبر خدا بود . سپس خَم شد تا جامه اش را كه هنگام هراساندن او از اندامش بر زمين افتاده بود ، بردارد . به او گفتند : آيا تو را به هراس افكنديم؟ گفت : آرى . او را گفتند : تو را بيمى نيست! پس ما را از پدرت حديثى روايت كن كه وى از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده باشد ؛ اميد كه خداوند ، ما را از آن سود دهد . گفت : پدرم از پيامبر خدا روايت كرد كه آشوبى در پيش است كه در آن ، دل مرد مى ميرد ، همان سان كه بدنش مى ميرد . در آن [ فتنه ، آدمى] شبانگاه مؤمن است و صبحگاهان ، كافر؛ و روز را به كفر آغاز مى كند و به ايمان پايان مى دهد . گفتند : اين حديث را از تو پرسيديم . حال بگو درباره ابو بكر و عمر چه رأيى دارى؟ وى آن دو را به نيكى ستود . گفتند : درباره عثمان چه مى گويى ؛ در آغاز خلافتش و در پايانش؟ گفت : او هم در آغاز و هم در پايان خلافتش ، بر حق بود . گفتند : چه مى گويى درباره على ، پيش و پس از داورى؟ گفت : همانا او خداشناس تر از شما و در دينش پرهيزگارتر و بصيرتر است . سپس گفتند : همانا تو از خواهش نَفْس پيروى مى كنى و مردان را به نامشان نه كارهاشان ، پى مى گيرى . به خدا سوگند ، تو را مى كشيم ، به گونه اى كه هيچ كس را نكشته ايم . پس او را گرفتند و كتفش را بستند و سپس وى و زن او را كه در پايان دوره باردارى بود ، با خود بردند و زير نخلى پُر بار ، فرود آمدند . از آن درخت ، خرمايى فرو افتاد . يكى از خوارج ، آن خرما را برگرفت و در دهان خود گذاشت . يكى ديگر از ايشان به او گفت : از راه غير حلال و بدون پرداخت وجه [ مى خورى]؟ آن مرد خرما را از دهانش به بيرون افكند . سپس شمشيرش را برگرفت و به سمت راست رفت . در اين حال ، خوكى از آنِ يكى از ذِمّى ها از كنار وى عبور كرد . آن مرد ، خوك را به شمشيرش زد . گفتند : اين [ كار] ، فساد در زمين است . آن گاه صاحب خوك آمد و به ازاى خوكش ، [ وى را تاوان دادند تا ]راضى اش كردند . چون ابن خبّاب اين كار را از ايشان ديد ، گفت : اگر در آنچه [ از شما ]مى بينم ، صادقيد ، پس مرا از شما بيمى نيست . من مسلمانم و در اسلام ، بدعتى نياورده ام ؛ و همانا مرا امان داديد و گفتيد كه بيمى بر من نيست . پس خوارج او را آوردند و به پهلو خواباندند و سرش را بريدند ؛ و خونش در آب ، روان گشت . سپس به سوى آن زن آمدند . او گفت : همانا من تنها يك زن هستم . آيا خداى را پروا نمى كنيد؟ پس شكمش را دريدند و سه زن از [ قبيله] طَى را هم كشتند و اُمّ سنان صيداوى را [ هم] از پاى درآوردند .

.

ص: 434

. .

ص: 435

. .

ص: 436

الفصل الرابع : عزم الإمام على قتال معاوية ثانيا4 / 1خُطبَةُ الإِمامِ قَبلَ المَسيرِ إلَى الشّامِتاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة :لَمّا خَرَجَتِ الخَوارِجُ وهَرَبَ أبو موسى إلى مَكَّةَ ورَدَّ عَلِيٌّ ابنَ عَبّاسٍ إلَى البَصرَةِ ، قامَ فِي الكوفَةِ فَخَطَبَهُم ، فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ وإن أتَى الدَّهرُ بِالخَطبِ الفادِحِ ، وَالحَدَثانِ الجَليلِ ، وأشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّهِ . أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ المَعصِيَةَ تورِثُ الحَسرَةَ ، وتُعقِبُ النَّدَمَ ، وقَد كُنتُ أمَرتُكُم في هذَينِ الرَّجُلَينِ وفي هذِهِ الحُكومَةِ أمري ، ونَحَلتُكُم رَأيي ، لَو كانَ لِقَصيرٍ أمرٌ ! ولكِن أبَيتُم إلّا ما أرَدتُم ، فَكُنتُ أنَا وأنتُم كَما قالَ أخو هَوازِنَ : أمَرتُهُمُ أمري بِمُنعَرَجِ اللِّوىَ فَلَم يَستَبينُوا الرُّشدَ إلّا ضُحَى الغَدِ ألا إنَّ هذَينِ الرَّجُلَينِ اللَّذَينِ اختَرتُموهُما حَكَمَينِ قَد نَبَذا حُكمَ القُرآنِ وَراءَ ظُهورِهِما ، وأحيَيا ما أماتَ القرآنُ ، وَاتَّبَعَ كُلُّ واحِدٍ مِنهُما هَواهُ بِغَيرِ هُدىً مِنَ اللّهِ ، فَحَكَما بِغَيرِ حُجَّةٍ بَيِّنَةٍ ، ولا سُنَّةٍ ماضِيَةٍ ، وَاختَلَفا في حُكمِهِما ، وكِلاهُما لَم يَرشُد ، فَبَرِئَ اللّهُ مِنهُما ورَسولُهُ وصالِحُ المُؤمِنينَ . اِستَعِدّوا وتَأَهَّبوا لِلمَسيرِ إلَى الشّامِ ، وأصبِحوا في مُعَسكَرِكُم إن شاءَ اللّهُ يَومَ الإِثنَينِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 77 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 400 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 140 عن عامر الشعبي وجبر بن نوف وغيرهما ، مروج الذهب : ج 2 ص 412 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 287 عن الشعبي وفيه إلى «ضحى الغد» ؛ نهج البلاغة : الخطبة 35 وفيه من «الحمد للّه » إلى «ضحى الغد» والأربعة الأخيرة نحوه .

ص: 437

فصل چهارم : تصميم امام براى نبردِ دوباره با معاويه
4 / 1 سخنرانى امام ، پيش از حركت به سوى شام

فصل چهارم : تصميم امام براى نبرد دوباره با معاويه4 / 1سخنرانى امام ، پيش از حركت به سوى شامتاريخ الطبرى_ به نقل از عبدالملك بن ابى حرّه _: آن گاه كه خوارج شوريدند و ابو موسى به مكّه گريخت و على عليه السلام ، ابن عبّاس را به بصره بازگرداند ، در كوفه به خطابه برخاست و گفت : «سپاس خداى راست ، هر چند روزگار ، اين فاجعه دشوار و حادثه بزرگ را پيش آورده است، و شهادت مى دهم كه معبودى جز اللّه نيست و محمد صلى الله عليه و آله پيامبر خداست . امّا بعد ؛ همانا نافرمانى موجب حسرت است و پشيمانى در پى دارد . من درباره اين دو داور و اين حكميّت ، فرمانم را به شما ابلاغ كردم و رأيم را با شما در ميان نهادم . اى كاش از رأىِ قَصير پيروى مى كردند . (1) امّا شما سر باز زديد و به خواست خود عمل كرديد . پس [ كار] من و شما مصداق سخن آن شاعر هوازِن است : من در مُنعرَج اللّوى رأى خود را با شما در ميان نهادم ولى شما در چاشتگاه روز ديگر به فايده آن آگاه شديد . هلا كه اين دو مردى كه شما به داورى شان برگزيديد ، به راستى حكم قرآن را پشت سر افكندند و آنچه را قرآن ميرانده ، زنده داشتند و هر يك از آن دو ، بى هيچ هدايتى از سوى خداوند ، از خواهش نَفْس خويش پيروى كرد . پس بدون داشتن حجّت روشن و سنّتِ از پيش رفته ، داورى كردند و در داورى شان به اختلاف افتادند و هيچ يك ره نيافتند . پس خداوند و پيامبرش و مؤمنانِ شايسته ، از ايشان بيزارند . براى حركت به شام ، آماده و مهيّا شويد و به خواستِ خدا ، دوشنبه در اردوگاهتان فراهم آييد» .

.


1- .كنايه است از بى توجّهى به اندرز .

ص: 438

4 / 2اِستِنصارُ الإِمامِ الخَوارِجَ في قِتالِ مُعاوِيَةَتاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة :كَتَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلَى الخَوارِجِ بِالنَّهرِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى زَيدِ بنِ حُصَينٍ ، وعَبدِ اللّهِ بنِ وَهبٍ ، ومَن مَعَهُما مِنَ النّاسِ . أمّا بَعدُ ، فَإنَّ هذَينِ الرَّجُلَينِ اللَّذَينِ ارتَضَينا حُكمَهُما قَد خالَفا كِتابَ اللّهِ ، وَاتَّبَعا أهواءَهُما بِغَيرِ هُدىً مِنَ اللّهِ ، فَلَم يَعمَلا بِالسُّنَّةِ ، ولَم يُنفِذا لِلقُرآنِ حُكما ، فَبَرِئَ اللّهُ ورَسولُهُ مِنهُما وَالمُؤمِنونَ ، فَإِذا بَلَغَكُم كِتابي هذا فَأَقبِلوا ؛ فَإِنّا سائِرونَ إلى عَدُوِّنا وعَدُوِّكُم ، ونَحنُ عَلَى الأَمرِ الأَوَّلِ الَّذي كُنّا عَلَيهِ . وَالسَّلامُ . وكَتَبوا إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكَ لَم تَغضَب لِرَبِّكَ ، إنَّما غَضِبتَ لِنَفسِكَ ، فَإِن شَهِدتَ عَلى نَفسِكَ بِالكُفرِ وَاستَقبَلتَ التَّوبَةَ نَظَرنا فيما بَينَنا وبَينَكَ ، وإلّا فَقَد نابَذناكَ عَلى سَواءٍ ، إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنينَ . فَلَمّا قَرَأَ كِتابَهُم أيِسَ مِنهُم ، فَرَأى أن يَدَعَهُم ويَمضِيَ بِالنّاسِ إلى أهلِ الشّامِ حَتّى يَلقاهُم فَيُناجِزَهُم . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 77 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 401 ، الأخبار الطوال : ص 206 نحوه وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 287 .

ص: 439

4 / 2 يارى خواستن امام از خوارج در جنگ با معاويه

4 / 2يارى خواستن امام از خوارج در جنگ با معاويهتاريخ الطبرى_ ب_ه نقل از عبد المل_ك ب_ن ابى حرّه _: على عليه السلام به خوارجِ بر كناره نهر نوشت : «به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا ، على امير مؤمنان ، به زيد بن حُصَين و عبد اللّه بن وَهْب و همراهانِ آن دو! امّا بعد ؛ پس اين دو مرد كه به داورىِ آنان رضايت داده بوديم ، با كتاب خدا مخالفت ورزيدند و بى هيچ هدايتى از سوى خداوند ، از خواهش هاى نَفْسشان پيروى كردند ، به سنّت عمل نكردند و حكم قرآن را جارى نساختند . پس خدا و پيامبرش و مؤمنان از آن دو بيزارند . هر گاه اين نامه من به شما رسيد ، [به سوى من ]روى آوريد ، كه ما به سوى دشمن خود و شما در حركتيم و بر همان شيوه ايم كه از نخست بوديم . والسّلام!» . خوارج به وى نوشتند : امّا بعد ؛ همانا تو نه براى پروردگارت ، كه براى نَفْس خويش ، خشم گرفته اى . پس اگر بر كافر بودنِ خود گواهى دهى و به توبه روى آورى ، در كار خود و تو مى انديشيم ؛ وگرنه، همگى با تو خواهيم جنگيد ، كه همانا خداوند ، خيانت پيشگان را دوست نمى دارد ! چون على عليه السلام نامه ايشان را خواند ، از آنان نوميد شد و چنين انديشيد كه آنان را رها كند و جماعت را به سوى شاميان حركت دهد تا به آنان برخورَد و با ايشان به جنگ پردازد .

.

ص: 440

أنساب الأشراف عن أبي مجلز :بَعَثَ عَلِيٌّ إلَى الخَوارِجِ أن سيروا إلى حَيثُ شِئتُم ، ولا تُفسِدوا فِي الأَرضِ ؛ فَإِنّي غَيرُ هائِجِكُم ما لَم تُحدِثوا حَدَثا . فَساروا حَتّى أتَوُا النَّهرَوانَ ، وأجمَعَ عَلِيٌّ عَلى إتيانِ صِفّينَ ، وبَلَغَ مُعاوِيَةَ فَسارَ حَتّى أتى صِفّينَ . وكَتَبَ عَلِيٌّ إلَى الخَوارِجِ _ بِالنَّهرَوانِ _ : أمّا بَعدُ ، فَقَد جاءَكُم ما كُنتُم تُريدونَ ، قَد تَفَرَّقَ الحَكَمانِ عَلى غَيرِ حُكومَةٍ ولَا اتِّفاقٍ ، فَارجِعوا إلى ما كُنتُم عَلَيهِ ، فَإِنّي اُريدُ المَسيرَ إلَى الشّامِ . فَأَجابوهُ : أنَّهُ لا يَجوزُ لَنا أن نَتَّخِذَكَ إماما وقَد كَفَرتَ حَتّى تَشهَدَ عَلى نَفسِكَ بِالكُفرِ ، وتَتوبَ كَما تُبنا ، فَإِنَّكَ لَم تَغضَب للّهِِ ، إنَّما غَضِبتَ لِنَفسِكَ . فَلَمّا قَرَأَ جَوابَ كِتابِهِ إلَيهِم يَئِسُ مِنهُم ، فَرَأى أن يَمضِيَ مِن مُعَسكَرِهِ بِالنُّخَيلَةِ وقَد كانَ عَسكَرَ بِها حينَ جاءَ خَبرُ الحَكَمَينِ إلَى الشّامِ ، وكَتَبَ إلى أهلِ البَصرَةِ فِي النُّهوضِ مَعَهُ . (1)

4 / 3نُزولُ عَسكَرِ الإِمامِ بِالنُّخَيلَةِالأخبار الطوال_ بَعدَ ذِكرِ رِسالَةِ الإِمامِ عليه السلام إلَى الخَوارِجِ وجَوابِهِم لَهُ _: لَمّا قَرَأَ عَلِيٌّ كِتابَهُم يَئِسَ مِنهُم ، ورَأى أن يَدَعَهُم عَلى حالِهِم ، ويَسيرَ إلَى الشّامِ ؛ لِيُعاوِدَ مُعاوِيَةَ الحَربَ ، فَسارَ بِالنّاسِ حَتّى عَسكَرَ بِالنُّخَيلَةِ ، وقالَ لِأَصحابِهِ : تَأَهَّبوا لِلمَسيرِ إلى أهلِ الشّامِ ، فَإِنّي كاتِبٌ إلى جَميعِ إخوانِكُم لِيَقدَموا عَلَيكُم ، فَإِذا وافَوا شَخَصنا إن شاءَ اللّهُ . ثُمَّ كَتَبَ كِتابَهُ إلى جَميعِ عُمّالِهِ أن يُخَلِّفوا خُلفاءَهُم عَلى أعمالِهِم ، ويَقدَموا عَلَيهِ . (2)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 141 .
2- .الأخبار الطوال : ص 206 .

ص: 441

4 / 3 فرود آمدن سپاه امام در نُخَيله

أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مجلز _: على عليه السلام به خوارج پيغام داد : «هر جا مى خواهيد ، برويد و در زمين فساد نكنيد ، كه تا وقتى آشوبى بر پا نكنيد ، من شما را تحريك [ به حمله و جنگ ]نمى كنم» . پس خوارج در راه شدند تا به نهروان رسيدند . على عليه السلام بر آن شد كه به صِفّين رود . به معاويه نيز خبر رسيد و او [ نيز ]حركت كرد تا به صفّين درآمد . على عليه السلام به خوارجِ منزل گزيده در نهروان نوشت : «امّا بعد ؛ به راستى آنچه مى خواستيد ، شما را در رسيد . داوران بدون داورى و اتّفاق نظر ، از هم جدا شدند . پس به آنچه بر آن بوديد ، بازگرديد ، كه همانا من خواهان حركت به سوى شام هستم» . خوارج به وى [ چنين] پاسخ دادند : ما را روا نيست كه تو را به پيشوايى گيريم ، حال آن كه كفر ورزيده اى ؛ مگر آن كه به كفر خويش گواهى دهى و همانند ما توبه كنى، كه تو نه براى خدا ، بلكه براى نَفْس خويش ، خشم گرفته اى . چون على عليه السلام پاسخ نامه خود به ايشان را خواند ، از آنان نا اميد گشت و بر آن شد كه از اردوگاه خود در نُخَيله _ كه از هنگامِ رسيدنِ خبر داوران ، در آن جا اردو زده بود _ به سوى شام حركت كند و به مردم بصره نوشت كه همراه وى بر پا خيزند .

4 / 3فرود آمدن سپاه امام در نُخَيلهالأخبار الطّوال_ پس از بيان نامه امام عليه السلام به خوارج و پاسخ ايشان به وى _: چون على عليه السلام نامه ايشان را خواند ، از آنان اميد بُريد و بر آن شد كه ايشان را به حال خود وا گذارَد و به سوى شام رهسپار گردد تا جنگ با معاويه را از سر گيرد . پس سپاه را به حركت درآورْد تا در نُخَيله اردو زد و به يارانش گفت : «براى حركت به سوى شاميان آماده شويد ، كه من به همه برادرانتان پيغام فرستاده ام كه به سوى شما آيند و هر گاه فرا رسند ، به خواست خدا عازم مى شويم» . سپس به همه كارگزارانش نامه داد كه جانشينانى در امور خويش بگمارند و به سوى وى حركت كنند .

.

ص: 442

تاريخ الطبري عن جبر بن نوف :إنَّ عَلِيّا لَمّا نَزَلَ بِالنُّخَيلَةِ وأيِسَ مِنَ الخَوارِجِ ، قامَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ مَن تَرَكَ الجِهادَ فِي اللّهِ وأدهَنَ في أمرِهِ كانَ عَلى شَفا هُلكِهِ ، إلّا أن يَتَدارَكَهُ اللّهُ بِنِعمَةٍ ، فَاتَّقُوا اللّهَ ، وقاتِلوا مَن حادَّ اللّهَ ، وحاوَلَ أن يُطفِئَ نورَ اللّهِ ، قاتِلُوا الخاطِئينَ الضّالّينَ ، القاسِطينَ المُجرِمينَ ، الَّذينَ لَيسوا بِقُرّاءٍ لِلقُرآنِ ، ولا فُقهاءَ في الدّينِ ، ولا عُلماءَ فِي التَّأويلِ ، ولا لِهذَا الأَمرِ بِأَهلِ سابِقَةٍ فِي الإِسلامِ . وَاللّهِ ، لَو وَلُّوا عَلَيكُم لَعَمِلُوا فيكُم بِأَعمالِ كِسرى وهِرَقلَ ؛ تَيَسَّروا وتَهَيَّؤوا لِلمَسيرِ إلى عَدُوِّكُم مِن أهلِ المَغرِبِ ، وقَد بَعَثنا إلى إخوانِكُم مِن أهلِ البَصرَةِ لِيَقدَموا عَلَيكُم ، فَإِذا قَدِموا فَاجتَمَعتُم شَخَصنا إن شاءَ اللّهُ ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . وكَتَبَ عَلِيٌّ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ _ مَعَ عُتبَةَ بنِ الأَخنَسِ بنِ قَيسٍ مِن بَني سَعدِ بنِ بَكرٍ _ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّا قَد خَرَجنا إلى مُعَسكَرِنا بِالنُّخَيلَةِ ، وقَد أجمَعنا عَلَى المَسيرِ إلى عَدُوِّنا مِن أهلِ المَغرِبِ ، فَاشخَص بِالنّاسِ حَتّى يَأتِيَكَ رَسولي ، وأقِم حَتّى يَأتِيَكَ أمري . وَالسَّلامُ . (1)

4 / 4إصرارُ الجَيشِ عَلى قِتالِ الخَوارِجِ قَبلَ المَسيرِمروج الذهب :نَزَلَ عَلِيٌّ الأَنبارَ ، وَالتَأَمَت إلَيهِ العَساكِرُ ، فَخَطَبَ النّاسَ ، وحَرَّضَهُم عَلَى الجِهادِ ، وقالَ : سيروا إلى قَتَلَةِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ قُدُما ؛ فَإِنَّهُم طالَما سَعَوا في إطفاءِ نورِ اللّهِ ، وحَرَّضوا عَلى قِتالِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ومَن مَعَهُ . ألا إنَّ رَسولَ اللّهِ أمَرَني بِقِتالِ القاسِطينَ ؛ وهُم هؤُلاءِ الَّذينَ سِرنا إلَيهِم ، وَالنّاكِثينَ ؛ وهُم هؤُلاءِ الَّذينَ فَرَغنا مِنهُم ، وَالمارِقينَ ؛ ولَم نَلقَهُم بَعدُ . فَسيروا إلَى القاسِطينَ ؛ فَهُم أهَمَّ عَلَينا مِنَ الخَوارِجِ ، سيروا إلى قَومٍ يُقاتِلونَكُم كَيما يَكونوا جَبّارينَ ، يَتَّخِذُهُمُ النّاسُ أربابا ، ويَتَّخِذونَ عِبادَ اللّهِ خَوَلاً (2) ، ومالَهُم دُوَلاً . فَأَبَوا إلّا أن يَبدَؤوا بِالخَوارِجِ ، فَسارَ عَلِيٌّ إلَيهِم . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 78 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 401 وراجع الأخبار الطوال : ص 206 .
2- .خَوَلاً : أي خَدَماً وعبيداً ، يعني أنّهم يستخدمونهم ويستعبدونهم (النهاية : ج 2 ص 88 «خول») .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 415 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 198 ح 706 وفيه «عن زيد بن وهب : لمّا خرجت الخوارج بالنهروان قام عليّ رضى الله عنهفي أصحابه فقال : إنّ هؤلاء القوم قد سفكوا الدم الحرام ، وأغاروا في سَرْح الناس ، وهم أقرب العدوّ إليكم ، وإن تسيروا إلى عدوّكم أنا أخاف أن يخلفكم هؤلاء في أعقابكم» .

ص: 443

4 / 4 پافشارى سپاهيان بر جنگ با خوارج ، پيش از حركت به شام

تاريخ الطبرى_ به نقل از جبر بن نوف _: چون على عليه السلام به نُخَيله فرود آمد و از خوارج مأيوس گشت ، برخاست و پس از سپاس و ستايش خداى گفت : «امّا بعد ؛ پس هر كه جهاد براى خدا را وا گذارَد و در كار خدا سستى كند ، بر لبه پرتگاه هلاكت است ، مگر آن كه خدا به نعمت [ هدايت] خويش او را دست گيرد . پس خداى را پروا كنيد و با هر كه خداى را به ستيز برخاسته است و مى كوشد تا نور او را فرو بنشانَد ، نبرد كنيد . بجنگيد با خطا پيشگان گم راه ستمكار بدكردار ، كه نه قارى قرآن اند ، و نه دين را مى فهمند ؛ نه تأويل [ قرآن و سنّت] را مى شناسند ، و نه در روزگار اسلام ، در پيشوايى سابقه اى دارند . به خدا سوگند،اگر بر شما تسلّط يابند،كردار پادشاهان ايران و روم را در ميان شما جارى مى كنند . براى حركت به سوى دشمنتان در باختر ، مهيّا و آماده شويد . ما به برادرانتان در بصره نيز پيغام داده ايم كه به سوى شما آيند . پس هر گاه فرا رسند و گرد آييد ، به خواست خدا ، روان مى شويم ؛ و نيرو و توانى نيست ، مگر با تكيه بر خدا!» . على عليه السلام ، همراه عُتْبة بن اَخْنس بن قيس ، از [ قبيله ]بنى سعد بن بَكر ، نامه اى [ چنين ]براى عبد اللّه بن عبّاس فرستاد : «امّا بعد ؛ همانا ما به اردوگاه خود در نُخَيله آمده ايم و برآنيم كه به سوى دشمن خود در باختر ، حركت كنيم . پس تا فرستاده ام تو را در رسد ، مردم را حركت دِه . و منتظر باش تا فرمانم به تو ابلاغ گردد . والسّلام!» .

4 / 4پافشارى سپاهيان بر جنگ با خوارج ، پيش از حركت به شاممروج الذّهب :على عليه السلام در [ شهرِ] اَنبار (1) فرود آمد و لشكريان ، پيرامونش فراهم آمدند . پس وى براى مردم خطبه خواند و آنان را به جهاد برانگيخت و گفت : «به سوى كُشندگانِ مهاجران و انصار روانه شويد ، كه آنان ديرى در فرو نشاندنِ نور خدا كوشيدند و مردم را به جنگ با پيامبر خدا و همراهانش ترغيب كردند . هَلا كه پيامبر خدا مرا به جنگ با قاسطين (ستم پيشگان) فرمان داد ؛ و آنان همينان اند كه به سويشان روان شده ايم ؛ و [ نيز ]با ناكثين (پيمان شكنان) _ همانان كه از جنگ با ايشان فراغت يافتيم _ و [ همچنين] با مارقين (برون شدگان از دين) ، كه هنوز با آنان رويارو نشده ايم . پس به سوى قاسطين روان گرديد كه از خوارج براى ما خطرناك ترند . حركت كنيد به جانب جماعتى كه با شما مى جنگند تا از ستمكاران گردند و مردم ، ايشان را صاحب اختيار خود گردانند و آنان ، بندگان خدا را برده خود سازند و اموالشان را دست به دست گردانند» . امّا لشكريان جز اين را نپذيرفتند كه نخست با خوارج بجنگند . پس على عليه السلام به سوى ايشان حركت كرد .

.


1- .شهرى در ده فرسخى بغداد در كنار رود فرات است كه مقر سفاح ، اولين خليفه عباسى در آن جا بوده است (تقويم البلدان : ص 301) .

ص: 444

تاريخ الطبري عن أبي الصلت التيمي :بَلَغَ عَلِيّا أنَّ النّاسَ يَقولونَ : لَو سارَ بِنا إلى هذِهِ الحَرَورِيَّةِ فَبَدَأنا بِهِم ، فَإِذا فَرَغنا مِنهُم وَجَّهَنا مِن وَجهِنا ذلِكَ إلَى المُحِلّينَ . فَقامَ في النّاسِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ قَد بَلَغَني قَولُكُم : لَو أنَّ أميرُ المُؤمِنينَ سارَ بِنا إلى هذِهِ الخارِجَةِ الَّتي خَرَجَت عَلَيهِ فَبَدَأنا بِهِم ، فَإِذا فَرَغنا مِنهُم وَجَّهَنا إلَى المُحِلّينَ ، وإنَّ غَيرَ هذِهِ الخارِجَةِ أهَمُّ إلَينا مِنهُم ، فَدَعوا ذِكرَهُم ، وسيروا إلى قَومٍ يُقاتِلونَكُم كَيما يَكونوا جَبّارينَ مُلوكا ، ويَتَّخِذوا عِبادَ اللّهِ خَوَلاً . فَتَنادى النّاسُ مِن كُلِّ جانِبٍ : سِر بِنا ياأميرَ المُؤمِنينَ حَيثُ أحبَبتَ . (1)

الإمامة والسياسة :قامَ عَلِيٌّ فيهِم [أهلِ الكوفَةِ ]خَطيبا ، فَقالَ : أمّا بَعدُ ، فَقَد بَلَغَني قَولُكُم : لَو أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ سارَ بِنا إلى هذِهِ الخارِجَةِ الَّتي خَرَجَت عَلَينا ، فَبَدَأنا بِهِم ، إلّا أنَّ غَيرَ هذِهِ الخارِجَةِ أهَمُّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ ، سيروا إلى قَومٍ يُقاتِلونَكُم كَيما يَكونوا فِي الأَرضِ جَبّارينَ مُلوكا ، ويَتَّخِذُهُم المُؤمِنونَ أربابا ، ويَتَّخِذونَ عِبادَ اللّهِ خَوَلاً ، ودَعوا ذِكرَ الخَوارِجِ . قالَ : فَنادَى النّاسُ مِن كُلِّ جانِبٍ : سِر بِنا يا أميرَ المُؤمِنينَ حَيثُ أحبَبتَ ، فَنَحنُ حِزبُكَ وأنصارُكَ ؛ نُعادي مَن عاداكَ ، ونُشايِعُ مَن أنابَ إلَيكَ وإلى طاعَتِكَ ، فَسِر بِنا إلى عَدُوِّكَ كائِنا مَن كانَ ، فَإِنَّكَ لَن تُؤتى مِن قِلَّةٍ ولا ضَعفٍ ؛ فَإِنَّ قُلوبَ شيعَتِكَ كَقَلبِ رَجُلٍ واحِدٍ فِي الاِجتِماعِ عَلى نُصرَتِكَ ، وَالجِدِّ في جِهادِ عَدُوِّكَ ، فَأَبشِر يا أميرَ المُؤمِنينَ بِالنَّصرِ ، وَاشخَص إلى أيِّ الفَريقَينِ أحبَبتَ ، فَإِنّا شَيعَتُكَ الَّتي تَرجو في طاعَتِكَ وجِهادِ مَن خالَفَكَ صالِحَ الثَّوابِ مِنَ اللّهِ ، تَخافُ مِنَ اللّهِ في خِذلانِكَ وَالتَّخَلُّفِ عَنكَ شَديدَ الوَبالِ . فَبايَعوهُ عَلَى التَّسليمِ وَالرِّضا ، وشَرَطَ عَلَيهِم كِتابَ اللّهِ وسُنَّةَ رَسولِهِ صلى الله عليه و آله . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 80 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 402 .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 166 .

ص: 445

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو صَلْت تَيْمى _: به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم مى گويند : كاش على ما را به سوى اين حَروريه روان مى ساخت تا نخست با ايشان بجنگيم ؛ و هر گاه از آنان فارغ مى شديم ، ما را از آن جا به سوى آنها (شاميان) كه جنگ با آنان سزاست ، حركت مى داد . پس على عليه السلام در ميان مردم برخاست و از پى سپاس و ستايش خدا گفت : «امّا بعد ؛ مرا خبر رسيده كه گفته ايد كاش امير مؤمنان ما را به سوى اين خوارج كه بر ما شوريده اند ، مى بُرد و نخست با آنان مى جنگيديم و هر گاه از ايشان فارغ مى شديم ، ما را به سوى (شاميان) كه جنگ با آنان سزاست ، روانه مى ساخت . همانا آن گروه ديگر ، غير از خوارج ، براى ما خطرناك ترند . پس از ياد آنان برون آييد و به جنگ كسانى رويد كه با شما مى جنگند تا حكمرانانى سركش شوند و بندگان خدا را برده خود سازند» . آن گاه ، مردم از هر سوى ندا دادند : اى امير مؤمنان! ما را به هر سوى مى پسندى ، روان كن .

الإمامة و السياسة :ع_لى عليه السلام در م_يان ك_وفيان ب_ه خطابه برخاست و گفت : «امّا بعد ؛ مرا خبر رسيده كه گفته ايد : اى كاش امير مؤمنان ما را به سوى اين خوارج مى بُرد كه بر ما شوريده اند تا نخست با آنان بجنگيم . امّا آن گروهِ غير از اين خوارج ، براى امير مؤمنان خطرناك ترند . روان شويد به سوى گروهى كه با شما مى جنگند تا در زمين، سر كشانه حكمرانى كنند و مؤمنان آنان را صاحب اختيار خويش سازند و ايشان ، بندگان خدا را به بندگى گيرند . و از ياد خوارج درگذريد» . پس جماعت از هر سو ندا دادند : اى امير مؤمنان! ما را به هر سوى كه خواهى ، روان كن ، كه ما حزب و ياوران توايم ؛ با هر كه دشمن تو باشد ، دشمنى مى ورزيم ؛ و هر كه را به تو و فرمانبردارى ات روى كند ، همراهى مى كنيم . پس ما را به سوى دشمن خود ، هر جاى كه باشد ، روان ساز ، كه تو هرگز دچار اندكى و ناتوانى [ _ِ يارانت] نمى شوى ؛ بلكه دل هاى پيروانت در همدستى براى يارى كردنت و كوشش در جهاد با دشمنت ، همانند دل يك مرد است . اى امير مؤمنان! به پيروزى شادمان باش و به سوى هر يك از دو گروه كه خواهى ، حركتمان ده ، كه ما پيرو توايم ؛ پيروى كه در فرمان بردن از تو و جهاد با مخالفانت ، اميد پاداشِ شايسته از خداوند دارد و از اين كه تو را تنها گذارد ، از خداى مى ترسد ؛ و سرپيچى از فرمانت ، عذابى سخت دارد» . پس بر گوش به فرمان بودن و اطاعت [ از فرمان او ]با وى بيعت كردند و او بر ايشان شرط كرد كه به كتاب خدا و سنّت پيامبرش پايبند باشند .

.

ص: 446

. .

ص: 447

. .

ص: 448

M304_T1_File_3430922

الفصل الخامس : مسير جيش الإمام إلى النهروان5 / 1ما أدّى إلى تَطَوُّرِ مَوقِفِ الإِمامِ في مُواجَهَةِ الخَوارِجِتاريخ الطبري عن حميد بن هلال_ بَعدَ أن ذَكَرَ أنَّ الخَوارِجَ قَتَلوا عَبدَ اللّهِ ابنَ خَبّابٍ وَامرَأَتَهُ _: وقَتَلوا ثَلاثَ نِسوَةٍ مِن طَيِّءٍ ، وقَتَلوا اُمَّ سِنانٍ الصَّيداوِيَّةَ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا ومَن مَعَهُ مِنَ المُسلِمينَ مِن قَتلِهِم عَبدَ اللّهِ بنَ خَبّابٍ وَاعتِراضِهِمُ النّاسَ ، فَبَعَثَ إلَيهِمُ الحارِثَ بنَ مُرَّةَ العَبدِيَّ لِيَأتِيَهُم فَيَنظُرَ فيما بَلَغَهُ عَنهُم ، ويَكتُبَ بِهِ إلَيهِ عَلى وَجهِهِ ، ولا يَكتُمَهُ . فَخَرَجَ حَتَّى انتَهى إلَى النَّهرِ لِيُسائِلَهُم ، فَخَرَجَ القَومُ إلَيهِ فَقَتَلوهُ . وأتَى الخَبَرُ أميرَ المُؤمِنينَ وَالنّاسَ ، فَقامَ إلَيهِ النّاسُ فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ عَلامَ تَدَعُ هؤُلاءِ وَراءَنا يَخلُفونَنا في أموالِنا وعِيالِنا ؟ ! سِر بِنا إلَى القَومِ ، فَإِذا فَرَغنا مِمّا بَينَنا وبَينَهُم سِرنا إلى عَدُوِّنا مِن أهلِ الشّامِ . وقامَ إلَيهِ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ الكِندِيُّ فَكَلَّمَهُ بِمِثلِ ذلِكَ _ وكانَ النّاسُ يَرَونَ أنَّ الأَشعَثَ يَرى رَأيَهُم ؛ لِأَنَّهُ كانَ يَقولُ يَومَ صِفّينَ أنصَفَنا قَومٌ يَدعونَ إلى كِتابِ اللّهِ ، فَلَمّا أمَرَ عَلِيّا بِالمَسيرِ إلَيهِم عَلِمَ النّاسُ أنَّهُ لَم يَكن يَرى رَأيَهُم _ فَأَجمَعَ عَلى ذلِكَ، فَنادى بِالرَّحيلِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 82 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 403 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 142 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 168 كلاهما نحوه وراجع الأخبار الطوال : ص 207 والبداية والنهاية : ج 7 ص 288 .

ص: 449

فصل پنجم : حركت سپاه امام به سوى نهروان
5 / 1 انگيزه هاى تغيير موضع امام در برخورد با خوارج

فصل پنجم : حركت سپاه امام به سوى نهروان (1)5 / 1انگيزه هاى تغيير موضع امام در برخورد با خوارجتاريخ الطبرى_ به نقل از حميد بن هلال ، پس از بيان اين كه خوارج ، عبد اللّه بن خَبّاب و همسرش را كشتند _: و سه زن از [ قبيله] طَى و [ نيز] اُمّ سنان صيداوى را كشتند . اين خبر كه آنان عبد اللّه بن خبّاب را كشته اند و راه را بر مردم مى گيرند ، به على عليه السلام و مسلمانانِ همراه وى رسيد . پس على عليه السلام ، حارث بن مرّه عبدى را به سوى ايشان گسيل داشت تا صحّت اخبار رسيده را دريابد و آنچه را مى بيند ، بدون كتمان ، به وى كتبا گزارش كند . پس حارث حركت كرد ، چندان كه به نهر رسيد تا از حال آنان آگاه گردد . خوارج به جانب وى روى كرده ، او را كشتند . خبر به امير مؤمنان و مردم رسيد . جماعت نزد او برخاسته، گفتند: اى اميرمؤمنان! چرا اينان را پشت سرمان وا مى گذارى تا بر اموال و خانواده هاى ما چنگ اندازند ؟ ما را به سوى اين قوم روان ساز . پس هر گاه از كار خود با ايشان فارغ شويم ، به سوى دشمن شامى مان رهسپار مى گرديم . اشعث بن قيس كِنْدى نزد وى برخاست و همين سخن را گفت . (مردم مى پنداشتند كه اشعث با خوارج همرأى است ؛ زيرا وى در نبرد صِفّين ، گفته بود : شاميان انصاف داده اند كه ما را به كتاب خدا فرا خوانده اند ؛ امّا آن گاه كه از على عليه السلام خواست تا به سوى آنان حركت كند ، مردم دريافتند كه وى با خوارج همرأى نيست) . پس على عليه السلام بر همين نظر استوار شد و فرمانِ حركت داد .

.


1- .براى آگاهى بيشتر در خصوص اين فصل ، به نقشه پايان كتاب مراجعه شود .

ص: 450

5 / 2إشخاصُ الإِمامِ قَيسَ بنَ سَعدٍ إلَيهِم قَبلَ المَسيرِتاريخ الطبري عن عبد اللّه بن عوف :لَمّا أرادَ عَلِيٌّ المَسيرَ إلى أهلِ النَّهرِ مِنَ الأَنبارِ قَدَّمَ قَيسَ بنَ سَعدِ بنِ عُبادَةَ ، وأمَرَهُ أن يَأتِيَ المَدائِنَ فَيَنزِلَها حَتّى يَأمُرَهُ بِأمرِهِ . ثُمَّ جاءَ مُقبِلاً إلَيهِم ، ووافاهُ قَيسٌ وسَعدُ بنُ مَسعودٍ الثَّقَفِيُّ بِالنَّهرِ ، وبَعَثَ إلى أهلِ النَّهرِ : اِدفَعوا إلَينا قَتَلَةَ إخوانِنا مِنكُم نَقتُلهُم بِهِم ، ثُمَّ أنَا تارِكُكُم وكافٌّ عَنكُم حَتّى ألقى أهلَ الشّامِ ، فَلَعَلَّ اللّهَ يُقَلِّبُ قُلوبَكُم ، ويَرُدُّكُم إلى خَيرٍ مِمّا أنتُم عَلَيهِ مِن أمرِكُم . فَبَعَثوا إلَيهِ ، فَقالوا : كُلُّنا قَتَلَتُهُم ، وكُلُّنا نَستَحِلُّ دِماءَهُم ودِماءَكُم . (1)

تاريخ الطبري عن عبد الرحمن بن أبي الكنود :إنَّ قَيسَ بنَ سَعدِ بنِ عُبادَةَ قالَ لَهُم [أهلِ النَّهرَوانِ] : عِبادَ اللّهِ ! أخرِجوا إلَينا طَلِبَتَنا مِنكُم ، وَادخُلوا في هذَا الأَمرِ الَّذي مِنهُ خَرَجتُم ، وعودوا بِنا إلى قِتالِ عَدُوِّنا وعَدُوِّكُم ، فَإِنَّكُم رَكِبتُم عَظيماً مِنَ الأَمرِ ؛ تَشهَدونَ عَلَينا بِالشِّركِ ، وَالشِّركُ ظُلمٌ عَظيمٌ ، وتَسفِكونَ دِماءَ المُسلِمينَ وتَعُدّونَهُم مُشرِكينَ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ شَجَرَةَ السُّلَمِيُّ : إنَّ الحَقَّ قَد أضاءَ لَنا فَلَسنا نُتابِعُكُم ، أو تَأتونا بِمِثلِ عُمَرَ . فَقالَ : ما نَعلَمُهُ فينا غَيرَ صاحِبِنا ، فَهَل تَعلَمونَهُ فيكُم ؟ وقالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ في أنفُسِكُم أن تُهلِكوها : فَإِنّي لَأَرَى الفِتنَةَ قَد غَلَبَت عَلَيكُم . وخَطَبَهُم أبو أيّوبَ خالِدُ بنُ زَيدٍ الأَنصارِيُّ ، فَقالَ : عِبادَ اللّهِ ! إنّا وإيّاكُم عَلَى الحالِ الاُولَى الَّتي كُنّا عَلَيها ، لَيسَت بَينَنا وبَينَكُم فُرقَةٌ ، فَعَلامَ تُقاتِلونَنا ؟ فَقالوا إنّا لَو بايَعناكُمُ اليَومَ حَكَّمتُم غَداً . قالَ : فَإِنّي أنشُدُكُمُ اللّهَ أن تُعَجِّلوا فِتنَةَ العامِ مَخافَةَ ما يَأتي في قابِلٍ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 83 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 404 ، مروج الذهب : ج 2 ص 415 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 168 و فيها من «بعث إلى أهل النهر . . .» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 288 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 83 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 404 ، الأخبار الطوال : ص 207 نحوه .

ص: 451

5 / 2 روانه شدن قيس بن سعد به سوى خوارج، به فرمان امام، پيش از حركت

5 / 2روانه شدن قيس بن سعد به سوى خوارج، به فرمان امام، پيش از حركتتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن عوف _: چون على عليه السلام خواست از [ شهر ]انبار به سوى خوارج حركت كند ، قيس بن سعد بن عباده را پيش فرستاد و به وى فرمان داد تا به مدائن رفته،در آن جا منزل گزيند تا وقتى كه فرمانش به او رسد . سپس على عليه السلام به سوى خوارج حركت كرد . بر كناره نهر ، قيس و سعد بن مسعود ثقفى به وى پيوستند . پس على عليه السلام به خوارج پيغام داد : «كشندگانِ برادران ما را از ميان خود برگرفته ، به ما بسپاريد تا در ازاى [ كشتن ]آنان ، قصاصشان كنيم . سپس من رهاتان مى كنم و از شما دست مى شويم تا با شاميان رويارو شوم ؛ باشد كه خدا دل هاتان را بگردانَد و شما را به وضعى بهتر از اين كه اكنون داريد ، بازگردانَد» . پس خوارج به وى پيغام داده ، گفتند : ما ، همه ، ايشان را كشتيم و همگى ، [ ريختن ]خون آنان و شما را مباح مى دانيم .

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرّحمان بن ابى كنود _: همانا قيس بن سعد بن عباده به اهل نهروان گفت : بندگان خدا! آنچه را از شما طلب مى كنيم ( قاتلان را ) به ما تسليم نماييد و در بيعتى كه از آن خارج شده ايد ، درآييد و همراه ما به جنگ با دشمن ما و خودتان بازگرديد ، كه شما به كارى گران دست زده ايد : ما را مشرك مى خوانيد ، حال آن كه شرك ستمى است بزرگ ؛ و خون هاى مسلمانان را مى ريزيد و ايشان را مشرك به شمار مى آوريد . عبد اللّه بن شجره سُلَمى گفت : همانا حقيقت براى ما روشن شده و ما از شما پيروى نمى كنيم ، مگر آن كه همانند عُمَر را براى ما آوريد! [ قيس] گفت : ما در ميان خود ، جز اميرمان كسى را نمى شناسيم كه [ همانند ]او باشد . آيا شما در ميان خود [ كسى چون ]او را مى شناسيد؟ و [ نيز] گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم كه جان هاى خود را هلاك نكنيد ، كه همانا جز اين نمى بينم كه فتنه بر شما چيره شده است . ابو ايّوب خالد بن زيد انصارى [ هم] با ايشان به سخن پرداخت و گفت : اى بندگان خدا! ما و شما بر همان حال نخست هستيم كه از پيش برآن بوديم . ميان ما و شما جدايى نيست . پس چرا با ما مى جنگيد؟ گفتند : اگر امروز با شما بيعت كنيم ، فردا [ باز هم ]به داورى تن خواهيد داد . گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم كه به دليل بيم از آنچه در آينده پيش خواهد آمد ، فتنه امروز را پيش نيندازيد!

.

ص: 452

5 / 3نُزولُ الإِمامِ عَلى فَرسَخَينِ مِنَ النَّهرَوانِالفتوح :سارَ عَلِيٌّ رضى الله عنه حَتّى نَزَلَ عَلى فَرسَخَينِ مِنَ النَّهرَوانِ ، ثُمَّ دَعا بِغُلامِهِ فَقالَ لَهُ : اِركَب إلى هؤُلاءِ القَومِ ، وقُل لَهُم عَنّي : مَا الَّذي حَمَلَكُم عَلَى الخُروجِ عَلَيَّ ، أ لَم أقصِد في حُكمِكُم ؟ أ لَم أعدِل في قَسمِكُم ؟ أ لَم أقسِم فيكُم فَيئَكُم ؟ أ لَم أرحَم صَغيرَكُم ؟ أ لَم اُوَقِّر كَبيرَكُم ؟ أ لَم تَعلَموا أنّي لَم أتَّخِذكُم خَوَلاً ، ولَم أجعَل مالَكُم نَفَلاً ؟ وَانظُر ماذا يَرُدّونَ عَلَيكَ ، وإن شَتَموكَ فَاحتَمِل ، وإيّاكَ أن تَرُدَّ عَلى أحَدٍ مِنهُم شَيئا . فَأَقبَلَ غُلامُ عَلِيٍّ حَتّى أشرَفَ عَلَى القَومِ بِالنَّهرَوانِ ، فَقالَ لَهُم ما أمَرَهُ بِهِ ، فَقالَت لَهُ الخَوارِجُ : اِرجِع إلى صاحِبِكَ ؛ فَلَسنا نُجيبُهُ إلى شَيءٍ يُريدُه أبَدا ، وإنّا نَخافُ أن يَرُدَّنا بِكَلامِهِ الحَسَنِ كَما رَدَّ إخوانَنا بِحَرَوراءَ عَبدَ اللّهِ بنَ الكَوّاءِ وأصحابَهُ ، وَاللّهِ تَعالى يَقولُ : «بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ» (1) ، ومَولاكَ عَلِيٌّ مِنهُم ، فَارجِع إلَيهِ وخَبِّرهُ بِأَنَّ اجتِماعَنا هاهُنا لِجِهادِهِ ومُحارَبَتِهِ ، لا لِغَيرِ ذلِكَ . (2)

.


1- .الزخرف : 58 .
2- .الفتوح : ج 4 ص 261 .

ص: 453

5 / 3 اردو زدن امام در دو فرسنگىِ نهروان

5 / 3اردو زدن امام در دو فرسنگىِ نهروانالفتوح :على عليه السلام روان شد تا در دو فرسنگىِ نهروان فرود آمد . پس غلامش را فرا خوانْد و به وى گفت : «به سوى اين قوم مَركَب بران و از جانب من به ايشان بگو : چه چيز شما را وا داشت تا بر من بشوريد؟ آيا در حكمرانى بر شما راه اعتدال را فرو نهادم؟ آيا در تقسيم بيت المال براى شما عدل نورزيدم؟ آيا حقّ شما از بيت المال را ميانتان تقسيم نكردم؟ آيا به خُردِتان مهر نورزيدم و بزرگتان را حرمت ننهادم؟ آيا نمى دانيد كه من شما را به بندگى نگرفتم و مالتان را [ به اين و آن ]نبخشيدم؟ و بنگر كه آنان چه پاسخى به تو مى دهند . اگر دشنامت دادند ، شكيبايى كن . مبادا كه به هيچ يك از ايشان پاسخ دهى!» . پس غلام حركت كرد تا نزد آن جماعت در نهروان رسيد و به ايشان گفت كه على عليه السلام ، او را به چه فرمان داده است . خوارج به وى گفتند : نزد امير خود بازگرد كه ما هرگز پاسخ او را در آنچه او مى خواهد ، نخواهيم داد ؛ زيرا بيم داريم كه با گفتار نيكويش ما را بازگردانَد ، همان سان كه برادرانمان ، عبد اللّه بن كوّاء و يارانش را در حَروراء بازگردانْد . و خداى فرازمند مى فرمايد : «بلكه آنان (قريشيان) گروهى احتجاجگرند» . و مولاى تو ، على ، از جمله ايشان است . پس نزد او بازگرد و به وى گزارش ده كه گرد هم آمدن ما در اين جا ، تنها براى جهاد و جنگ با اوست ، نه براى چيز ديگر .

.

ص: 454

5 / 4إخبارُ الإِمامِ بِما سَيَقَعُ فِي الحَربِالكامل في التاريخ :إنَّ الخَوارِجَ قَصَدوا جِسرَ النَّهرِ وكانوا غَربَهُ ، فَقالَ لِعَلِيٍّ أصحابُهُ : إنَّهُم قَد عَبَرُوا النَّهرَ ! فَقالَ : لَن يَعبُروا . فَأَرسَلوا طَليعَةً ، فَعادَ وأخبَرَهُم أنَّهُم عَبَرُوا النَّهرَ ، وكانَ بَينَهُم وبَينَهُ نُطفَةٌ مِنَ النَّهرِ ، فَلِخَوفِ الطَّليعَةِ مِنهُم لَم يَقرَبهُم ، فَعادَ فَقالَ : إنَّهُم قَد عَبَرُوا النَّهرَ . فَقالَ عَلِيٌّ : وَاللّهِ ما عَبَروهُ ، وإنَّ مَصارِعَهُم لَدونَ الجِسرِ ، ووَاللّهِ لا يُقتَلُ مِنكُم عَشَرَةٌ ، ولا يَسلَمُ مِنهُم عَشَرَةٌ . وتَقَدَّمَ عَلِيٌّ إلَيهِم فَرَآهُم عِندَ الجِسرِ لَم يَعبُروهُ ، وكانَ النّاسُ قَد شَكّوا في قَولِهِ ، وَارتابَ بِهِ بَعضُهُم ، فَلَمّا رَأَوُا الخَوارِجَ لَم يَعبُروا كَبَّروا ، وأخبَروا عَلِيّا بِحالِهِم . فَقالَ : وَاللّهِ ، ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا عَزَمَ عَلى حَربِ الخَوارِجِ ، وقيلَ لَهُ : إنَّ القَومَ عَبَروا جِسرَ النَّهرَوانِ _: مَصارِعُهُم دونَ النُّطفَةِ (2) ، وَاللّهِ ، لا يُفلِتُ مِنهُم عَشَرَةٌ ، ولا يَهلِكُ مِنكُم عَشَرَةٌ . (3)

الكامل للمبرّد :قَد قالَ عَلِيٌّ وقيلَ لَهُ : إنَّهُم يُريدونَ الجِسرَ ، فَقالَ : لَن يَبلُغُوا النُّطفَةَ . وجَعَلَ النّاسُ يَقولونَ لَهُ في ذلِكَ ، حَتّى كادوا يَشُكّونَ ، ثُمَّ قالوا : قَد رَجَعوا يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقالَ : وَاللّهِ ، ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ . ثُمَّ خَرَجَ إلَيهِم في أصحابِهِ وقَد قالَ لَهُم : إنَّهُ وَاللّهِ ما يُقتَلُ مِنكُم عَشَرَةٌ ، ولا يُفلِتُ مِنهُم عَشَرَةٌ . فَقُتِلَ مِن أصحابِهِ تِسعَةٌ ، وأفلَتَ مِنهُم ثَمانِيَةٌ . (4)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 . راجع : ص 490 (استبشار الناس بظهور آية من آيات النبوّة) .
2- .قال الشريف الرضي رحمه الله : يعني بالنطفة ماء النهر ، وهي أفصح كناية عن الماء ، وإن كان كثيرا جمّا .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 59 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 267 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 263 ، إعلام الورى : ج 1 ص 338 كلّها نحوه وليس فيها «مصارعهم دون النطفة» .
4- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1105 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 416 .

ص: 455

5 / 4 خبر دادنِ امام از رويدادهاى آينده جنگ

5 / 4خبر دادنِ امام از رويدادهاى آينده جنگالكامل فى التّاريخ :خوارج به سوى پلى كه بر نهر بود ، روان شدند و نزديك آن بودند . ياران على عليه السلام به وى گفتند : ايشان از نهر برگذشتند . على عليه السلام گفت : «هرگز عبور نخواهند كرد» . آن گاه ، ديده بانى فرستادند . او بازگشت و خبرشان داد كه ايشان از نهر برگذشته اند ، در حالى كه ميان آنها و او رشته اى از آب نهر فاصله افكنده بود ؛ امّا ديده بان از بيم ، به ايشان نزديك نشده و بازگشته و گفته بود : آنها از نهر برگذشته اند . على عليه السلام گفت : «به خدا سوگند ، از آن عبور نكرده اند و همانا پيش از پل هلاك خواهند شد . به خدا سوگند ، از شما بيش از ده تن كشته نمى شوند و از آنها ، بيش از ده تن زنده نمى مانند» . على عليه السلام ، خود ، به سوى آنان پيش رفت و ايشان را بر كناره پل ديد كه هنوز از آن بر نگذشته اند . مردم ، پيش تر ، در گفتار او ترديد ورزيده و برخى در او به شكّ افتاده بودند . چون ديدند كه خوارج عبور نكرده اند ، تكبير سر دادند و على عليه السلام را از حال خويش ، آگاه كردند . على عليه السلام گفت : «خداى را سوگند ، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده» . (1)

امام على عليه السلام_ آن گاه كه براى جنگ با خوارج روان گشت و به وى گفته شد كه ايشان از پل نهروان برگذشته اند _: آنان اين سوىِ آب ، هلاك مى شوند . به خدا سوگند ، از آنها بيش از ده تن رهايى نمى يابند و از شما [ نيز] افزون بر ده نفر كشته نمى شوند .

الكامل ، مبرّد :به على عليه السلام گفته شد : خوارج مى خواهند از پل برگذرند . وى گفت : «آنان هرگز به آب نخواهند رسيد» . مردم به چند و چون در اين باب پرداختند ، چندان كه نزديك بود به ترديد افتند . سپس گفتند : اى امير مؤمنان! ايشان بازگشته اند . پس گفت : «به خدا سوگند ، من نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده» . آن گاه ، در ميان يارانش به سوى ايشان روانه شد و به همراهانش گفت : «به خدا سوگند ، همانا از شما [حتّى ]ده تن كشته نخواهند شد و از ايشان ، [حتّى ]ده نفر رهايى نخواهند يافت» . پس ، از ياران وى نُه نفر كشته شدند و از خوارج ، هشت تن رهايى يافتند .

.


1- .ر . ك : ص 491 (شادمانى مردم به سبب ظهور يكى از نشانه هاى نبوّت) .

ص: 456

كنز العمّال عن أبي سليمان المرعش :لَمّا سارَ عَلِيٌّ إلَى النَّهرَوانِ سِرتُ مَعَهُ ، فَقالَ عَلِيٌّ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ لا يَقتُلونَ مِنكُم عَشَرَةً ، ولا يَبقى مِنهُم عَشَرَةٌ . فَلَمّا سَمِعَ النّاسُ ذلِكَ حَمَلوا عَلَيهِم ، فَقَتَلوهُم . (1)

الإرشاد عن جندب بن عبد اللّه الأزدي :شَهِدتُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام الجَمَلَ وصِفّينَ لا أشُكُّ في قِتالِ مَن قاتَلَهُ ، حَتّى نَزَلنَا النَّهرَوانَ ، فَدَخَلَني شَكٌّ ، وقُلتُ : قُرّاؤُنا وخِيارُنا نَقتُلُهُم ؟ ! إنَّ هذا لَأَمرٌ عَظيمٌ . فَخَرَجتُ غُدوَةً أمشي ومَعي إداوَةُ (2) ماءٍ ، حَتّى بَرَزتُ عَنِ الصُّفوفِ ، فَرَكَزتُ رُمحي ، ووَضَعتُ تُرسي إلَيهِ ، وَاستَتَرتُ مِنَ الشَّمسِ ، فَإِنّي لَجالِسٌ حَتّى وَرَدَ عَلَيَّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ لي : يا أخَا الأَزدِ ، أمَعَكَ طَهورٌ ؟ قُلتُ : نَعَم ، فَناوَلتُهُ الإِداوَةَ ، فَمَضى حَتّى لَم أرَهُ ، ثُمَّ أقبَلَ وقَد تَطَهَّرَ فَجَلَسَ في ظِلِّ التُّرسِ ، فَإِذا فارِسٌ يَسأَلُ عَنهُ ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذا فارِسٌ يُريدُكَ ، قالَ : فَأَشِر إلَيهِ ، فَأَشَرتُ إلَيهِ ، فَجاءَ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد عَبَرَ القَومُ وقد قَطَعُوا النَّهرَ ! فَقالَ : كَلّا ، ما عَبَروا . قالَ : بَلى ، وَاللّهِ لَقَد فَعَلوا . قالَ : كَلّا ، ما فَعَلوا . قالَ : فَإِنَّهُ لَكَذلِكَ إذ جاءَ آخَرُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد عَبَرَ القَومُ ! قالَ : كَلّا ، ما عَبَروا . قالَ : وَاللّهِ ، ما جِئتُكَ حَتّى رَأَيتُ الرّاياتِ في ذلِكَ الجانِبِ ، وَالأَثقالَ . قالَ : وَاللّهِ ما فَعَلوا ، وإنَّهُ لَمَصرَعُهُم ومُهَراقُ دِمائِهِم . ثُمَّ نَهَضَ ونَهَضتُ مَعَهُ ، فَقُلتُ في نَفسي : الحَمدُِللّهِ الَّذي بَصَّرَني هذَا الرَّجُلَ ، وعَرَّفَني أمرَهُ ، هذا أحَدُ رَجُلَينِ : إمّا رَجُلٌ كَذّابٌ جَرِيءٌ ، أو عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وعَهدٍ مِن نَبِيِّهِ ، اللّهُمَّ ! إنّي اُعطيكَ عَهدا تَسأَلُني عَنهُ يَومَ القِيامَةِ إن أنَا وَجَدتُ القَومَ قَد عَبَروا أن أكونَ أوَّلَ مَن يُقاتِلُهُ ، وأوَّلَ مَن يَطعَنُ بِالرُّمحِ في عَينِهِ ، وإن كانوا لَم يَعبُروا أن اُقيمَ عَلَى المُناجَزَةِ وَالقِتالِ . فَدَفَعنا (3) إلَى الصُّفوفِ ، فَوَجَدنَا الرّاياتِ وَالأَثقالَ كَما هِيَ ، قالَ : فَأَخَذَ بِقَفايَ ودَفَعَني ، ثُمَّ قالَ : يا أخَا الأَزدِ ، أتَبَيَّنَ لَكَ الأَمرُ ؟ قُلتُ : أجَل يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَشَأنَكَ بِعَدُوِّكَ . فَقَتَلتُ رَجُلاً ، ثُمَّ قَتَلتُ آخَرَ ، ثُمَّ اختَلَفتُ أنَا ورَجُلٌ آخَرُ أضرِبُهُ ويَضرِبُني فَوَقَعنا جَميعا ، فَاحتَمَلَني أصحابي ، فَأَفَقتُ حينَ أفَقتُ وقَد فَرَغَ القَومُ . (4)

.


1- .كنز العمّال : ج 11 ص 322 ح 31625 نقلاً عن يعقوب بن شيبة في كتابه «مسير عليّ» .
2- .الإداوة : إناء صغير من جلد يتّخذ للماء كالسطيحة ونحوها (لسان العرب : ج 14 ص 25 «أدا») .
3- .دَفَع إلى المكان ودُفِع : انتهى (لسان العرب : ج 8 ص 89 «دفع») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 317 ، إعلام الورى : ج 1 ص 339 وراجع الكافي : ج 1 ص 345 ح 2 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 268 والمعجم الأوسط : ج 4 ص 227 ح 4051 .

ص: 457

كنز العمّال_ به نقل از ابوسليمان مرعش _: آن گاه كه على عليه السلام به نهروان رهسپار گشت ، من با وى همراه شدم . على عليه السلام گفت : «سوگند به آن كه دانه را شكافيد و جنبنده را آفريد ، ايشان [حتّى ]ده تن از شما را نمى كشند و از خودِشان [ هم ]ده تن باقى نمى مانند» . چون مردم اين را شنيدند ، بر آنان هجوم بردند و هلاكشان كردند .

الإرشاد_ به نقل از جُنْدَب بن عبد اللّه اَزْدى _: من در جَمَل و صِفّين با على عليه السلام همراه بودم و در نبرد با كسانى كه وى با ايشان جنگيد ، ترديد نورزيدم . امّا وقتى در نهروان فرود آمديم،ترديد در من راه يافت و گفتم : قاريان و برگزيدگانِ خود را مى كشيم؟ اين ، كارى بس گران است! پگاهان ، برون آمده ، با مَشكى آب در دست ، قدم زدم ، چندان كه از صف ها جدا شدم . پس نيزه ام را در زمين فرو كردم و سپرم را بر آن نهادم و [ سايبانى ساخته ]خود را از تابش آفتاب پوشاندم . نشسته بودم كه على امير مؤمنان ، نزد من آمد و مرا گفت : «اى برادر اَزدى! آيا آب براى طهارت دارى؟» . گفتم : آرى . سپس مَشك آب را به وى دادم . او چندان دور شد كه نديدمش . سپس در حالى كه وضو ساخته بود ، برگشت و در سايه سپر نشست . در اين حال ، سوارى پيش آمد كه در جستجوى او بود . گفتم : اى امير مؤمنان! اين سوار تو را مى جويد . گفت : «به وى اشاره كن!» . او را اشاره كردم و آمد . گفت : اى امير مؤمنان! آن جماعت عبور كردند و از نهر برگذشتند . گفت : «نه! عبور نكرده اند» . گفت : چرا ؛ به خدا سوگند ، بر گذشتند . گفت : «نه! چنين نكرده اند» . گفت : همانا كه چنين است . در اين حال ، ديگرى آمد و گفت : اى امير مؤمنان! آنان عبور كردند . گفت : «نه! عبور نكرده اند» . گفت : به خدا سوگند ، نزدت نيامدم ، مگر آن گاه كه پرچم ها و بارها[ يشان] را در آن سو ديدم . گفت : «به خدا سوگند ، چنين نكرده اند ! همانا همين جا هلاكتگاه و جاى ريختن خون ايشان است» . سپس برخاست و من [ هم] با وى برخاستم . با خود گفتم : سپاس ، از آنِ خدايى است كه مرا نسبت به اين مرد ، بينا ساخت و امر خويش را به من شناسانْد . وضع او از دو حال خارج نيست : يا مردى است دروغگو و بى باك ؛ و يا از پروردگار خويش ، دليلى روشن و از پيامبرش ، خبرى در اختيار دارد . بار خدايا! من با تو پيمانى مى سپارم كه روز قيامت ، مرا از آن واخواست فرمايى : اگر آن جماعت [ از نهر ]عبور كرده باشند ، من نخستين كسى خواهم بود كه با وى بجنگم و نيزه را در چشم او فرو برم ؛ واگر عبور نكرده باشند ، به كارزار و جنگ برخيزم. سپس به صف ها رسيديم و پرچم ها و بارها را ، چنان كه بود ، يافتيم . على عليه السلام پشت گردنم را گرفت و مرا [مقدارى] پيش رانْد . آن گاه گفت : «اى برادر اَزدى! آيا حقيقت برايت روشن شد؟» . گفتم : آرى ، اى امير مؤمنان! گفت : «پس اين تو و اين دشمنت!» . پس يكى را كشتم و از پس آن ، ديگرى را . سپس با مردى ديگر در افتادم و به هم ضربه مى زديم ، پس هر دو فرو افتاديم . يارانم مرا با خود حمل كردند [ و باز پس كشيدند] . هنگامى به هوش آمدم كه جماعت از جنگ فارغ شده بودند .

.

ص: 458

شرح نهج البلاغة :لَمّا خَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى أهلِ النَّهرِ أقبَلَ رَجُلٌ مِن أصحابِهِ مِمَّن كانَ عَلى مُقَدِّمَتِهِ يَركُضُ ، حَتَّى انتَهى إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : البُشرى يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قالَ : ما بُشراكَ ؟ قالَ : إنَّ القَومَ عَبَرُوا النَّهرَ لَمّا بَلَغَهُم وُصولُكَ ، فَأَبشِر ؛ فَقَد مَنَحَكَ اللّهُ أكتافَهُم . فَقالَ لَهُ : آللّهِ أنتَ رَأَيتَهُم قَد عَبَروا ! قالَ : نَعَم . فَأَحلَفَهُ ثَلاثَ مَرّاتٍ ، في كُلِّها يَقولُ : نَعَم . فَقالَ عَلِيٌّ : وَاللّهِ ، ما عَبَروهُ ، ولَن يَعبُروهُ ، وإنَّ مَصارِعَهُم لَدونَ النُّطفَةِ ، وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ لَن يَبلُغُوا الأَثلاثَ ولا قَصرَ بَوازِنَ حَتّى يَقتُلَهُمُ اللّهُ ، وقَد خابَ مَنِ افتَرى . قالَ : ثُمَّ أقبَلَ فارِسٌ آخَرُ يَركُضُ ، فَقالَ كَقَولِ الأَوَّلِ ، فَلَم يَكتَرِث عَلِيٌّ عليه السلام بِقَولِهِ وجاءَتِ الفُرسانُ تَركُضُ ، كُلُّها تَقولُ مِثلَ ذلِكَ . فَقامَ عَلِيٌّ عليه السلام فَجالَ في مَتنِ فَرَسِهِ . قالَ : فَيَقولُ شابٌّ مِنَ النّاسِ : وَاللّهِ ، لَأَكونَنَّ قَريبا مِنهُ ، فَإِن كانوا عَبَرُوا النَّهرَ لَأَجعَلَنَّ سِنانَ هذَا الرُّمحِ في عَينِهِ ؛ أيَدَّعي عِلمَ الغَيبِ ! فَلَمَّا انتَهى عليه السلام إلَى النَّهرِ وَجَدَ القَومَ قَد كَسَروا جُفونَ سُيوفِهِم ، وعَرقَبوا خَيلَهُم ، وجَثَوا عَلى رُكَبِهِم ، وحَكَّموا تَحكيمَةً واحِدَةً بِصَوتٍ عَظيمٍ لَهُ زَجَلٌ . (1) فَنَزَلَ ذلِكَ الشّابُّ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي كُنتُ شَكَكتُ فيكَ آنِفا ، وإنّي تائِبٌ إلَى اللّهِ وإلَيكَ ، فَاغفِر لي ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ اللّهَ هُوَ الَّذي يَغفِرُ الذُّنوبَ ، فَاستَغفِرهُ . (2)

.


1- .الزَّجَل : رفع الصوت الطَّرِب (لسان العرب : ج 11 ص 302 «زجل») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 271 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 348 ح 587 .

ص: 459

شرح نهج البلاغة :آن گاه كه على عليه السلام به سوى خوارج روان شد ، يكى از پيش قراولان، دوان دوان خود را به على عليه السلام رساند و گفت : اى امير مؤمنان ، مژده ات باد! گفت : «مژده ات چيست؟» . گفت : آن جماعت ، هنگامى كه خبر رسيدنت را دريافتند ، از نهر برگذشتند . پس تو را مژده باد ؛ زيرا خداوند ، آنان را در اختيار تو نهاده است . على عليه السلام به وى گفت : «خدا را ، آيا آنها را ديدى كه بگذرند؟» . گفت : آرى . پس على عليه السلام او را سه بار سوگند داد و او هر بار گفت : آرى . سپس على عليه السلام گفت : «به خدا سوگند ، آنان از نهر عبور نكرده اند و هرگز عبور نخواهند كرد و اين سوى آب ، هلاك خواهند گشت . سوگند به آن كه دانه را شكافيد و جنبنده را آفريد ، ايشان هرگز به اَثْلاث و قصر بَوازن نخواهند رسيد ، جز آن كه خداوند ، آنان را بكشد . و هر كه دروغ ببندد ، ناكام است!» . سپس رزمنده اى ديگر دوان دوان پيش آمد و همانند سخن نخست را گفت . على عليه السلام به سخن وى اهمّيتى نداد و سواران ديگر نيز به شتاب آمدند و همان خبر را دادند . على عليه السلام برخاست و بر پشت اسب خويش به جولان درآمد . جوانى از ميان رزمندگان گفت : به خدا سوگند ، هر آينه من در نزديكىِ او مى ايستم . اگر [ خوارج ]از نهر گذشته باشند ، سرِ اين نيزه را در چشمش فرو مى بَرَم . آيا او مدّعى علم غيب است؟! چون على عليه السلام به نهر رسيد ، آن جماعت را ديد كه نيام هاى شمشيرهاشان را در هم شكسته اند ، ستورانشان را پى كرده اند ، بر زانوانشان نشسته اند ، و با بانگى آهنگين و بلند مى گويند : «لا حُكْمَ إلّا للّه ؛ حُكم ، تنها از آنِ خداست!» . پس آن جوان فرود آمد و گفت : اى اميرمؤمنان! من پيش تر در تو به ترديد افتادم و اكنون نزد خدا و تو ، توبه مى كنم پس از من درگذر . على عليه السلام گفت : «همانا خداوند است آن كه گناهان را مى آمرزد . پس از وى غفران بخواه .

.

ص: 460

راجع : ج 12 ص 68 (مصير الخوارج) .

.

ص: 461

ر . ك : ج 12 ص 69 (سرانجام خوارج) .

.

ص: 462

الفصل السادس : إقامة الحجّة في ساحة القتال6 / 1اِحتِجاجاتُ الإِمامِ عَلَيهِمنهج البلاغة :مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام قالَهُ لِلخَوارِجِ ، وقَد خَرَجَ إلى مُعَسكَرِهِم وهُم مُقيمونَ عَلى إنكارِ الحُكومَةِ فَقالَ عليه السلام : أكُلُّكُم شَهِدَ مَعَنا صِفّينَ ؟ فَقالوا : مِنّا مَن شَهِدَ ، ومِنّا مَن لَم يَشهَد . قالَ : فَامتازوا فِرقَتَينِ ؛ فَليَكُن مَن شَهِدَ صِفّينَ فِرقَةً ، ومَن لَم يَشهَدها فِرقَةً ، حَتّى اُكَلِّمَ كُلّاً مِنكُم بِكَلامِهِ . ونادَى النّاسَ ، فَقالَ : أمسِكوا عَنِ الكَلامِ ، وأنصِتوا لِقَولي ، وأقبِلوا بِأَفئِدَتِكُم إلَيَّ ، فَمَن نَشَدناهُ شَهادَةً فَليَقُل بِعِلمِهِ فيها . ثُمَّ كَلَّمَهُم عليه السلام بِكَلامٍ طَويلٍ ، مِن جُملَتِهِ أن قالَ عليه السلام : أ لَم تَقولوا عِندَ رَفعِهِمُ المَصاحِفَ حيلَةً وغيلَةً ومَكرا وخَديعَةً : إخوانُنا وأهلُ دَعوَتِنَا استَقالونا وَاستَراحوا إلى كِتابِ اللّهِ سُبحانَهُ ، فَالرَّأيُ القَبولُ مِنهُم ، وَالتَّنفيسُ عَنهُم ؟ فَقُلتُ لَكُم : هذا أمرٌ ظاهِرُهُ إيمانٌ ، وباطِنُهُ عُدوانٌ ، وأوَّلُهُ رَحمَةٌ ، وآخِرُهُ نَدامَةٌ ، فَأَقيموا عَلى شَأنِكُم ، وَالزَموا طَريقَتَكُم ، وعَضّوا عَلَى الجِهادِ بِنَواجِذِكُم ، ولا تَلتَفِتوا إلى ناعِقٍ نَعَقَ ؛ إن اُجيبَ أضَلَّ ، وإن تُرِكَ ذَلَّ . وقَد كانَت هذِهِ الفَعلَةُ ، وقَد رَأَيتُكُم أعطَيتُموها . وَاللّهِ لَئِن أبَيتُها ما وَجَبَت عَلَيَّ فَريضَتُها ، ولا حَمَّلَنِي اللّهُ ذَنبَها . ووَاللّهِ ، إن جِئتُها إنّي لَلمُحِقُّ الَّذي يُتَّبَعُ ، وإنَّ الكِتابَ لَمَعي ، ما فارَقتُهُ مُذ صَحِبتُهُ ، فَلَقَد كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وإنَّ القَتلَ لَيَدورُ عَلَى الآباءِ وَالأَبناءِ ، وَالإِخوانِ وَالقَراباتِ ، فَما نَزدادُ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ وشِدَّةٍ إلّا إيمانا ، ومُضِيّا عَلَى الحَقِّ ، وتَسليما لِلأَمرِ ، وصَبرا عَلى مَضَضِ (1) الجِراحِ . ولكِنّا إنَّما أصبَحنا نُقاتِلُ إخوانَنا فِي الإِسلامِ عَلى ما دَخَلَ فيهِ مِنَ الزَّيغِ وَالاعوِجاجِ ، وَالشُّبهَةِ وَالتَّأويلِ . فَإِذا طَمِعنا في خَصلَةٍ يَلُمُّ اللّهُ بِها شَعَثَنا ، ونَتَدانى بِها إلَى البَقِيَّةِ فيما بَينَنا ، رَغِبنا فيها ، وأمسَكنا عَمّا سِواها . (2)

.


1- .مَضَّني الجُرح : آلَمَني وأوجعني (لسان العرب : ج 7 ص 233 «مضض») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 122 ، الاحتجاج : ج 1 ص 439 ح 100 وفيه من «أ لم تقولوا . . .» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 368 ح 600 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 270 .

ص: 463

فصل ششم : دليل آورى در ميدان نبرد
6 / 1 دليل آوردن امام براى خوارج

فصل ششم : دليل آورى در ميدان نبرد6 / 1دليل آوردن هاى امام براى خوارجنهج البلاغة_ برگرفته كلام وى با خوارج ، آن گاه كه به اردوگاه ايشان رفت ، حال آن كه داورى را انكار مى كردند _: على عليه السلام گفت : «آيا همه شما با ما در صِفّين همراه بوديد؟» . گفتند : برخى همراه بوده ايم و برخى نه . گفت : «پس دو گروه شويد ؛ آنان كه در صِفّين حضور داشتند ، در گروهى روند ، و آنهايى كه حضور نداشتند ، در گروه ديگر ، تا من با هر يك از اين دو ، به زبان خود ، سخن گويم» . جماعت ، نداهايى در دادند . او گفت : «از كلام بپرهيزيد و به گفتارم گوش فرا دهيد و با دل هاتان به سوى من آييد ؛ و هر كس او را به گواهى گيريم ، دانش خود را در آن ابراز دارد» . سپس به گفتارى بلند با ايشان پرداخت و از جمله گفت: «آيا آن هنگام كه ايشان به حيله و نيرنگ و فريب و دَستان،قرآن ها را برافراشتند، نگفتيد: برادران و هم دينان ما، از ما عفو خواسته و به كتاب خداى منزّه امان جُسته اند. پس بايد از ايشان بپذيريم و آنان را آسوده گذاريم ؟ من به شما گفتم : اين ، پديده اى است به ظاهر مؤمنانه و در باطن ، دشمنانه ، كه آغازش مهربانى است و پايانش پشيمانى . پس به كار خويش پردازيد و راه خود سپريد و بر جهاد ، دندان بفشاريد و به اين بانگ هاى شوم ، گوش مسپاريد كه اگر پذيرفته شود ، گم راه كند و اگر واگذاشته شود ، سبب حقارت شود . امّا اين كار (داورى) انجام پذيرفت و ديدمتان كه شما خود ، آن [ فرصت] را به ايشان بخشيديد . به خدا سوگند ، اگر [آن روز] من از آن سر بر مى تافتم ، از آن ، وجوبى بر عهده من نبود و خداوند ، مرا به گناه آن ، بازخواست نمى فرمود . و به خدا سوگند ، اگر آن را مى پذيرفتم ، هر آينه من همان [پيشواى ]برحق بودم كه بايد از من پيروى كنند؛[زيرا] كه كتاب خدا با من است و از آن هنگام كه با آن همراه شدم (از آغاز نزول وحى ) ، از آن جدا نشده ام . هر آينه ما با پيامبر خدا بوديم ، در حالى كه جنگ ميان پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان مى گرديد ؛ امّا با هر مصيبت و رنج ، جز بر ايمان ما و پاى فشردنِمان بر حق و تسليم بودنمان به فرمان و شكيبايى بر دردِ جراحت ، افزوده نمى شد . ليكن اكنون ما با برادران مسلمان خود مى جنگيم ؛ زيرا انحراف و كژى و شبهه و تأويلِ [ دلخواه ]در دينشان راه يافته است . اگر دستاويزى يابيم كه خداوند با آن پراكندگى مان را سامان بخشد و با آن در باقى مانده روابطمان به هم نزديك شويم ، به آن مى گراييم و جز آن را فرو مى گذاريم» .

.

ص: 464

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ يَكشِفُ لِلخَوارِجِ الشُّبهَةَ _: فَإِن أبَيتُم إلّا أن تَزعُموا أنّي أخطَأتُ وضَلَلتُ ، فَلِمَ تُضَلِّلونَ عامَّةَ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِضَلالي ، وتَأخُذونَهُم بِخَطَئي ، وتُكَفِّرونَهُم بِذُنوبي ؟ سُيوفُكُم عَلى عَواتِقِكُم تَضَعونَها مَواضِعَ البُرءِ وَالسُّقمِ ، وتَخلِطونَ مَن أذنَبَ بِمَن لَم يُذنِب ! وقَد عَلِمتُم أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَجَمَ الزّانِيَ المُحصَنَ ، ثُمَّ صَلّى عَلَيهِ ، ثُمَّ وَرَّثَهُ أهلَهُ ، وقتََلَ القاتِلَ ، ووَرَّثَ ميراثَهُ أهلَهُ ، وقَطَعَ السّارِقَ ، وجَلَدَ الزّانِيَ غَيرَ المُحصَنِ ، ثُمَّ قَسَمَ عَلَيهِما مِنَ الفَيءَ ، ونَكَحَا المُسلِماتِ ؛ فَأَخَذَهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِذُنوبِهِم ، وأقامَ حَقَّ اللّهِ فيهِم ، ولَم يَمنَعهُم سَهمَهُم مِنَ الإِسلامِ ، ولَم يُخرِج أسماءَهُم مِن بَينِ أهلِهِ . ثُمَّ أنتُم شِرارُ النّاسِ ، ومَن رَمى بِهِ الشَّيطانُ مَرامِيَهُ ، وضَرَبَ بِهِ تيهَهُ (1) ! وسَيَهلِكُ فِيَّ صِنفانِ : مُحِبٌّ مُفرِطٌ يَذهَبُ بِهِ الحُبُّ إلى غَيرِ الحَقِّ ، ومُبغِضٌ مُفرِطٌ يَذهَبُ بِهِ البُغضُ إلى غَيرِ الحَقِّ ، وخَيرُ النّاسِ فِيَّ حالاً النَّمَطُ الأَوسَطُ ، فَالزَموهُ ، وَالزَمُوا السَّوادَ الأَعظَمَ ، فَإِنَّ يَدَ اللّهِ مَعَ الجَماعَةِ ، وإيّاكُم وَالفُرقَةَ ؛ فَإِنَّ الشّاذَّ مِنَ النّاسِ لِلشَّيطانِ ، كَما أنَّ الشّاذَّ مِنَ الغَنَمِ لِلذِّئبِ . ألا مَن دَعا إلى هذَا الشِّعارِ فَاقتُلوهُ ، ولَو كانَ تَحتَ عِمامَتي هذِهِ ، فَإِنَّما حُكِّمَ الحَكَمانِ لِيُحيِيا ما أحيَا القرآنُ ، ويُميتا ما أماتَ القُرآنُ ، وإحياؤُهُ الاِجتِماعُ عَلَيهِ ، وإماتَتُهُ الاِفتِراقُ عَنهُ . فَإِن جَرَّنَا القُرآنُ إلَيهِمُ اتَّبَعناهُم ، وإن جَرَّهُم إلَينَا اتَّبَعونا . فَلَم آتِ _ لا أبا لَكُم _ بُجرا (2) ، ولا خَتَلتُكُم (3) عَن أمرِكُم ، ولا لَبَّستُهُ عَلَيكُم ، إنَّمَا اجتَمَعَ رَأيُ مَلَئِكُم عَلَى اختِيارِ رَجُلَينِ ، أخَذنا عَلَيهِما ألّا يَتَعَدَّيَا القُرآنَ ، فَتاها عَنهُ ، وتَرَكَا الحَقَّ وهُما يُبصِرانِهِ ، وكانَ الجَورُ هَواهُما فَمَضَيا عَلَيهِ . وقَد سَبَقَ استِثناؤُنا عَلَيهِما _ فِي الحُكومَةِ بِالعَدلِ ، وَالصَّمدِ لِلحَقِّ _ سوءَ رَأيِهِما ، وجَورَ حُكمِهِما . (4)

.


1- .ضرب في الأرض : أسرع وسار ، وأرض تيه : مظلّة أي يتيه فيها الإنسان (لسان العرب : ج 1 ص 544 «ضرب» و ج 13 ص 482 «تيه») . يعني سلك بهم في ضلالة .
2- .البُجر : الداهية والأمر العظيم (النهاية : ج 1 ص 97 «بجر») .
3- .ختله : خدعه وراوغه (النهاية: ج 2 ص 9 «ختل») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 127 .

ص: 465

امام على عليه السلام_ برگرفته گفتار او كه از خوارج ، شبهه مى زدايد _: اگر اصرار داريد كه من به خطا رفته و گم راه شده ام ، چرا همه امّت محمّد صلى الله عليه و آله را به سبب گم راهىِ من ، گم راه مى شمريد و آنان را به خطاى من بازخواست مى كنيد و به دليل گناهان من ، كافر مى دانيد؟! شمشيرهاى خويش را بر شانه هاتان نهاده ، بر بى گناه و گناهكار فرود مى آوريد و آن را كه گناه كرده ، با آن كه نكرده ، در هم مى آميزيد . هر آينه مى دانيد كه پيامبر خدا آن را كه با زنِ همسردار زنا كرده بود ، سنگسار نمود و سپس بر وى نماز گزارْد و ميراثش را به كسانش داد ؛ و [ نيز ]قاتل را قصاص كرد و ميراثش را به كسانش سپرد ؛ و دزد را دست بُريد و زنا كننده با زنِ بى همسر را تازيانه زد و سهمشان از غنايم را به ايشان پرداخت و [ رخصت داد تا] آن دو با زنان مسلمان ازدواج كردند . پس پيامبر خدا ، آنان را به دليل گناهانشان بازخواست كرد و حقّ خداى را بر ايشان جارى ساخت ؛ و [ امّا ]ايشان را از سهمِ مسلمانى شان باز نداشت و نامشان را از ميان مسلمانان نزدود . شما بدترين مردم ، و كسانى هستيد كه شيطان ، آنان را به جاهايى كه خواسته ، در افكنده و آواره گم راهى شان ساخته است . زود است كه در [ پيوند با ]من ، دو گروه هلاك شوند : دوستِ افراط پيشه كه دوستىِ من او را به غير حق كشانَد ؛ و دشمنِ زياده ورز كه دشمنىِ من ، وى را از حق دور سازد . نيك حال ترين مردم در [ پيوند با ]من ، كسانى هستند كه راه ميانه در پيش گيرند . پس همراهِ ايشان باشيد ، همراهِ جماعت بزرگ تر ، كه دست خدا با جماعت است . از تفرقه بپرهيزيد ، كه آدميانِ جدا افتاده ، از آنِ شيطان اند ، همان سان كه گوسفندِ جدا افتاده از آنِ گرگ است . هَلا! هر كس [ مردم را] به شعار [ جدايى و تفرقه ]فرا خوانَد ، بكُشيدش ، هر چند زير اين [ پرچم و ]دستار من باشد . جز اين نيست كه آن دو داور ، به داورى پرداختند تا آنچه را قرآن زنده داشته ، زنده دارند و هر چه را قرآن ميرانده ، بميرانند . و زنده داشتن قرآن ، يعنى گردآمدن پيرامون آن ؛ و ميراندنش ، يعنى گسستن از آن : اگر قرآن ما را به سوى آنان كشانَد ، از ايشان پيروى كنيم و اگر آنان را به جانبِ ما كشانَد ، آنان از ما پيروى كنند . پدرِتان مباد! من گناهى گران نكرده ام و شما را در كارتان فريب نداده ام و آن را بر شما مُشتَبَه نساخته ام . همانا بزرگانِ خودتان دو نفر را برگزيدند و ما از آن دو پيمان گرفتيم كه از قرآن در نگذرند ؛ [ امّا] آن دو از قرآن روى برتافتند و حقيقت را ، با آن كه مى ديدندش ، رها كردند . ميلشان به كناره گيرى از مسير [حق] بود و به آن رهسپار شدند . پيش از بدانديشى و ظالمانه حكم كردن آنان ، ما از ايشان پيمان گرفته بوديم كه به عدل داورى كنند و بر حق پاى فشارند .

.

ص: 466

التوحيد عن الأصبغ بن نباتة :لَمّا وَقَفَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلَى الخَوارِجِ ، ووَعَظَهُم ، وذَكَّرَهُم ، وحَذَّرَهُمُ القِتالَ ، قالَ لَهُم : ما تَنقِمونَ مِنّي ؟ أ لا إنّي أوَّلُ مَن آمَنَ بِاللّهِ ورَسولِهِ ؟ ! فَقالوا : أنتَ كَذلِكَ ، ولكِنَّكَ حَكَّمتَ في دينِ اللّهِ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ . فَقالَ عليه السلام : وَاللّهِ ، ما حَكَّمتُ مَخلوقا ، وإنَّما حَكَّمتُ القُرآنَ ، ولَولا أنّي غُلِبتُ عَلى أمري وخولِفتُ في رَأيي لَما رَضيتُ أن تَضَعَ الحَربُ أوزارَها بَيني وبَينَ أهلِ حَربِ اللّهِ ، حَتّى اُعلِيَ كَلِمَةَ اللّهِ ، وأنصُرَ دينَ اللّهِ ، ولَو كَرِهَ الكافِرونَ وَالجاهِلونَ . (1)

.


1- .التوحيد : ص 225 ح 6 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 381 ح 610 .

ص: 467

التّوحيد_ ب_ه ن_قل از اَصبغ ب_ن نُباته _: چ__ون امير مؤمنان على بن ابى طالب ، نزد خوارج آمد و اندرزشان داد و يادآورى شان كرد و از جنگ پرهيزشان داد ، به آنان گفت : «چه عيب و نقصانى در كار من مى بينيد؟ آيا من نخستين كس نبودم كه به خدا و پيامبرش ايمان آورْد؟» . گفتند : چنين هستى ؛ امّا تو در دين خدا ، ابو موسى اشعرى را حكَميّت بخشيدى! او گفت : «به خدا سوگند ، من آفريده اى را داور نساختم ؛ بلكه تنها قرآن را داورى دادم . و اگر چنين نبود كه در كار خود مغلوب گشته بودم و با انديشه ام مخالفت مى شد،هر آينه راضى نمى شدم كه نبرد ميان من و ستيزندگان با خدا ، آرام گيرد تا كلمه خدا را به كرسى نشانم و دين او را يارى سازم ، هر چند كافران و نادانان نپسندند» .

.

ص: 468

تاريخ الطبري عن أبي سلمة الزهري :إنَّ عَلِيّا قالَ لِأَهلِ النَّهرِ : يا هؤُلاءِ ! إنَّ أنفُسَكُم قَد سَوَّلَت لَكُم فِراقَ هذِهِ الحُكومَةِ الَّتي أنتُمُ ابتَدَأتُموها وسَأَلتُموها وأنَا لَها كارِهٌ ، وأنبَأتُكُم أنَّ القَومَ سَأَلوكُموها مَكيدَةً ودَهنا ، فَأَبَيتُم عَلَيَّ إباءَ المُخالِفينَ ، وعَدَلتُم عَنّي عُدولَ النُّكَداءِ العاصينَ ، حَتّى صَرَفتُ رَأيي إلى رَأيِكُم ، وأنتُم وَاللّهِ مَعاشِرُ أخِفّاءُ الهامِ ، سُفهاءُ الأَحلامِ ، فَلَم آتِ _ لا أبا لَكُم _ حَراما . وَاللّهِ ، ما خَبَلْتُكُم (1) عَن اُمورِكُم ، ولا أخفَيتُ شَيئا مِن هذَا الأَمرِ عَنكُم ، ولا أوطَأتُكُم عَشوَةً (2) ، ولا دَنَّيتُ لَكُمُ الضَّرّاءَ ، وإن كانَ أمرُنا لِأَمرِ المُسلِمينَ ظاهِرا ، فَأَجمَعَ رَأيُ مَلَئِكُم عَلى أنِ اختاروا رَجُلَينِ ، فَأَخَذنا عَلَيهِما أن يَحكُما بِما فِي القُرآنِ ولا يَعدُواه ، فَتاها ، وتَرَكَا الحَقَّ وهُما يُبصِرانِهِ ، وكانَ الجَورُ هَواهُما . وقَد سَبَقَ استيثاقُنا عَلَيهِما فِي الحُكمِ بِالعَدلِ وَالصَّدِّ لِلحَقِّ سوءَ رَأيِهِما ، وجَورَ حُكمِهِما . وَالثِّقَةُ في أيدينا لِأَنفُسِنا حينَ خالَفا سَبيلَ الحَقِّ ، وأتَيا بِما لا يُعرَفُ . فَبَيِّنوا لَنا : بِماذا تَستَحِلّونَ قِتالَنا ، وَالخُروجَ مِن جَماعَتِنا ؟ إنِ اختارَ النّاسُ رَجُلَينِ أن تَضَعوا أسيافَكُم عَلى عَواتِقِكُم ، ثُمَّ تَستَعرِضُوا النّاسَ تَضرِبونَ رِقابَهُم ، وتَسفِكونَ دِماءَهُم ! إنَّ هذا لَهُوَ الخُسرانُ المُبينَ . وَاللّهِ ، لَو قَتَلتُم عَلى هذا دَجاجَةً لَعَظُمَ عِندَ اللّهِ قَتلُها ، فَكَيفَ بِالنَّفسِ الَّتي قَتلُها عِندَ اللّهِ حَرامٌ ! فَتَنادَوا : لا تُخاطِبوهُم ، ولا تُكَلِّموهُم ، وتَهَيَّؤوا لِلِقاءِ الرَّبِّ ، الرَّواحَ الرَّواحَ إلَى الجَنَّةِ . (3)

.


1- .خَبَلَه : أفسد عقلَه (لسان العرب : ج 11 ص 198 «خبل») .
2- .أوطأني عَشْوةً : لَبَس علَيَّ ، والمعنى فيه : أنّه حمله على أن يركب أمراً غير مستبين الرشد ، فربّما كان فيه عطبه (لسان العرب : ج 15 ص 59 «عشا») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 84 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 404 ؛ نهج البلاغة : الخطبة 177 وفيه من «فأجمع رأي ملئكم» إلى «وأتيا بما لا يعرف» وكلاهما نحوه .

ص: 469

تاريخ الطبرى _ به نقل از ابوسَلَمه زُهْرى _ :همانا على عليه السلام به خوارج نهروان گفت : «اى جماعت! نَفْسِتان شما را فريفت تا از اين داورى كه خود آن را آغاز كرديد و فرا خواستيد و من از آن بيزار بودم ، جدا شويد . و من به شما خبر دادم كه آن قوم با شما فريب و نيرنگ مى ورزند ؛ امّا شما همچون مخالفان ، از سخنم سربرتافتيد و به سان لجاجتگرانِ سركش ، از من روى گردانيديد تا ناچار شدم همرأىِ شما گردم . به خدا سوگند ، شما اى جماعت ، سبُكْ مغز و نابخرديد و _ پدرِتان مباد _ من كه گناهى نكرده ام. به خدا سوگند ، من شما را در كارتان به سفاهت نيفكندم و چيزى از اين كار را از شما نپوشاندم و آن را بر شما مُشتَبَه نساختم و دشوارى را به شما نزديك نكردم . هر چند فرمان ما در كار مسلمانان روشن بود ، رأى بزرگانتان بر آن شد كه دو نفر را برگزينند و ما از آن دو پيمان گرفتيم كه به آنچه در قرآن است ، حكم كنند و از آن در نگذرند ؛ امّا از آن به بيراه شدند و حق را ، با آن كه مى ديدندش ، وا نهادند و خواهش نَفْسشان انحراف از مسير حق بود . پيش از آن كه بدانديشى و ظالمانه داورى كردن آنان (دو داور) معلوم گردد ، ما از آنها پيمان ستانديم كه به عدل ، داورى و در حق ، پايدارى كنند . و اكنون كه از راه حق سرپيچيده و حكمى نادرست داده اند ، حجّت در دست ما و به سود ماست . پس براى من آشكار كنيد كه چرا جنگ با ما را روا مى شمريد و از جماعت ما بيرون مى رويد؟ [تنها] بدين جهت كه مردم دو داور برگزيدند؟! [آيا همين كافى است ]تا شما شمشيرهاتان را بر دوش هاتان افكنيد و راه بر مردم گيريد و گردن هاشان را بزنيد و خون هاشان را بريزيد؟ همانا اين است زيان آشكار . به خدا سوگند ، اگر بر اين مبنا ، مرغى را بكشيد ، قتلش نزد خدا [ گناهى ]بزرگ است ؛ چه رسد به قتل انسانى كه نزد خداوند ، كشتنش حرام است» . پس خوارج [ در ميان خود] ندا در دادند : با آنان سخن نگوييد و هم كلام نشويد و براى ديدار پروردگار ، مهيّا گرديد ؛ به سوى بهشت حركت كنيد ؛ حركت كنيد!

.

ص: 470

تاريخ الطبري عن زيد بن وهب :إنَّ عَلِيّا أتى أهلَ النَّهرِ فَوَقَفَ عَلَيهِم ، فَقالَ : أيَّتُهُا العِصابَةُ الَّتي أخرَجَتها عَداوَةُ المِراءِ وَاللَّجاجَةِ ، وصَدَّها عَنِ الحَقِّ الهَوى ، وطَمَحَ بِها النَّزَقُ (1) ، وأصبَحَت فِي اللَّبسِ وَالخَطبِ العَظيمِ ، إنّي نَذيرٌ لَكُم أن تُصبِحوا تُلفيكُمُ الاُمَّةُ غَدا صَرعى بِأَثناءِ هذَا النَّهرِ ، وبِأَهضامِ هذَا الغائِطِ (2) ، بِغَيرِ بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكُم ، ولا بُرهانٍ بَيِّنٍ . أ لَم تَعلَموا أنّي نَهَيتُكُم عَنِ الحُكومَةِ ، وأخبَرتُكُم أنَّ طَلَبَ القَومِ إيّاها مِنكُم دَهنٌ ومَكيدَةٌ لَكُم ، ونَبَّأتُكُم أنَّ القَومَ لَيسوا بِأَصحابِ دينٍ ولا قُرآنٍ ، وأنّي أعرَفُ بِهِم مِنكُم ، عَرَفتُهُم أطفالاً ورِجالاً ، فَهُم أهلُ المَكرِ وَالغَدرِ ، وأنَّكُم إن فارَقتُم رَأيي جانَبتُمُ الحَزمَ ! فَعَصَيتُموني ، حَتّى أقرَرتُ بِأَن حَكَّمتُ . فَلَمّا فَعَلتُ شَرَطتُ وَاستَوثَقتُ ، فَأَخذَتُ عَلَى الحَكَمَينِ أن يُحيِيا ما أحيَا القرآنُ ، وأن يُميتا ما أماتَ القُرآنُ ، فَاختَلَفا ، وخالَفا حُكمَ الكِتابِ وَالسُنَّةِ ، فَنَبَذنا أمرَهُما ، ونَحنُ عَلى أمرِنَا الأَوَّلِ ، فَما الَّذي بِكُم ؟ ومِن أينَ اُتيتُم ؟ قالوا : إنّا حَكَّمنا ،فَلَمّا حَكَّمنا أثِمنا ، وكُنّا بِذلِكَ كافِرينَ ، وقَد تُبنا ، فَإِن تُبتَ كَما تُبنا فَنَحنُ مِنكَ ومَعَكَ ، وإن أبَيتَ فَاعتَزِلنا ؛ فَإِنّا مُنابِذوكَ على سَواءٍ ، إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنينَ . فَقالَ عَلِيٌّ : أصابَكُم حاصِبٌ ، ولا بَقِيَ مِنكُم وابِرٌ ! أبَعدَ إيماني بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهِجرَتي مَعَهُ وجِهادي في سَبيلِ اللّهِ أشهَدُ عَلى نَفسي بِالكُفرِ ! لَقَد ضَلَلتُ إذا وما أنَا مِنَ المُهتَدينَ . ثُمَّ انصَرَفَ عَنهُم . (3)

.


1- .النَّزَق : خِفّة في كلّ أمر وعجلة في جهل وحمق (لسان العرب : ج 10 ص 352 «نزق») .
2- .الهِضم : ما تطامَنَ من الأرض ، وجمعه أهضام ، والغائط : المتّسع من الأرض مع طمأنينة (لسان العرب : ج 12 ص 615 «هضم» و ج 7 ص 364 «غوط») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 84 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 404 ، الأخبار الطوال : ص 207 نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 189 .

ص: 471

تاريخ الطبرى_ به نقل از زيد بن وَهْب _: همانا على عليه السلام نزد خوارج نهروان آمد و روياروى ايشان ايستاد و گفت : «اى جماعتى كه دشمنىِ از روى ستيزه و لجاجت ، شما را به شورش كشانده و خواهش نَفْس از حقيقت بازتان داشته و شتابزدگىِ جاهلانه ، شما را به دنبال خود بُرده و در اشتباه و كارى گران افتاده ايد! همانا شما را بيم مى دهم از اين كه فردا صبحگاهان ، امّت ، شما را در حالى يابند كه بى جان بر كناره اين نهر و در گودى هاى اين دشت افتاده ايد ، بى آن كه از جانب پروردگار خويش دليلى روشن و حجّتى آشكار داشته باشيد . آيا نمى دانيد كه من شما را از داورى نهى كردم و خبرتان دادم كه تقاضاى آن جماعت از شما نيرنگ و فريبكارى است و آگاهى تان دادم كه آنها نه اهل دين اند و نه اهل قرآن ؛ و من بيش از شما آنان را مى شناسم و در خُردى و بزرگى با ايشان آشنا بوده ام و [ مى دانم كه ]نيرنگباز و حيله گرند ؛ و اگر از انديشه من بگسليد ، از خِردورزى دور افتاده ايد . امّا شما از من سر پيچيديد ، چندان كه ناچار به پذيرش حَكَميّت شدم . و آن گاه كه چنين كردم ، شرط نهادم و پيمان ستاندم . و از آن دو داور پيمان گرفتم كه آنچه را قرآن زنده داشته ، زنده سازند و آنچه را قرآن ميرانده ، بميرانند ؛ [ امّا] آن دو به اختلاف افتادند و با حكم كتاب و سنّت مخالفت ورزيدند و ما حكم ايشان را كنار افكنديم ؛ حال آن كه بر همان عزم نخست هستيم . پس شما را چه شده و از كجا فريفته شده ايد؟» . گفتند : ما به داورى تن داديم ؛ و چون چنين كرديم ، به گناه افتاديم و بدان سبب كافر شديم و سپس توبه كرديم . حال اگر تو [ نيز] همانند ما توبه كنى ، ما از تو و با توايم ؛ و اگر تن نمى دهى ، از ما كناره بگير كه ما يكْ پارچه ، با تو اعلام جنگ مى كنيم ، كه همانا خداوند ، خيانت پيشگان را دوست نمى دارد . على عليه السلام گفت : «تندبادى شما را فرا گيرد و از شما هيچ كس باقى نمانَد ! آيا پس از ايمان آوردنم به پيامبر خدا و هجرتم با وى و جهادم در راه خدا ، به كفر خويشتن گواهى دهم؟! اگر چنين كنم ، هر آينه به گم راهى افتم و از رهيافتگان نباشم» . سپس از ايشان روى گردانْد .

.

ص: 472

تاريخ بغداد عن جابر :إنّي لَشاهِدٌ عَلِيّا يَومَ النَّهرَوانِ لَمّا أن عايَنَ القَومَ قالَ لِأَصحابِهِ : كُفّوا . فَناداهُم أن أقيدونا (1) بِدَمِ عَبدِ اللّهِ بنِ خَبّابٍ _ وكانَ عامِلُ عَلِيٍّ عَلَى النَّهرَوانِ _ . قالوا : كُلُّنا قَتَلَهُ . (2)

6 / 2خُطبَةُ الإِمامِ بَينَ الصَّفَّينِالأخبار الموفّقيّات عن عليّ بن صالح :لَمّا استَوَى الصَّفّانِ بِالنَّهرَوانِ تَقَدَّمَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام بَينَ الصَّفَّينِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، أيَّتُهَا العِصابَةُ الَّتي أخرَجَتها عادَةُ المِراءِ وَالضَّلالَةِ ، وصَدَفَ بِها عَنِ الحَقِّ الهَوى وَالزَّيغُ ، إنّي نَذيرٌ لَكُم أن تُصبِحوا غَدا صَرعى بِأَكنافِ هذَا النَّهرِ ، أو بِمِلطاطٍ (3) مِنَ الغائِطِ ، بِلا بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكُم ولا سُلطانٍ مُبينٍ . أ لَم أنهَكُم عَن هذِهِ الحُكومَةِ واُحَذِّركُموها ، واُعلِمكُم أنَّ طَلَبَ القَومِ لَها دَهنٌ مِنهُم ومَكيدَةٌ ؟ ! فَخالَفتُم أمري وجانَبتُمُ الحَزمَ فَعَصَيتُموني حَتّى أقرَرتُ بِأَن حَكَّمتُ ، وأخَذتُ عَلَى الحَكَمَينِ فَاستَوثَقتُ ، وأمَرتُهُما أن يُحيِيا ما أحيَا القُرآنُ ، ويُميتا ما أماتَ القرآنُ ، فَخالَفا أمري وعَمَلا بِالهَوى ، ونَحنُ عَلَى الأَمرِ الأَوَّلِ ، فَأَينَ تَذهَبونَ ؟ وأينَ يُتاهُ بِكُم ؟ فَقالَ خَطيبُهُم : أمّا بَعدُ ، يا عَلِيُّ ! فَإِنّا حينَ حَكَّمنا كانَ ذلِكَ كُفرا مِنّا ، فَإِن تُبتَ كَما تُبنا فَنَحنُ مَعَكَ ومِنكَ ، وإن أبَيتَ فَنَحنُ مُنابِذوكَ عَلى سَواءٍ إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنينَ . فَقالَ عَلِيٌّ : أصابَكُم حاصِبٌ (4) ولا بَقِيَ مِنكُم وابِرٌ (5) ، أبَعدَ إيماني بِاللّهِ ، وجِهادي في سَبيلِ اللّهِ ، وهِجرَتي مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله اُقِرُّ بِالكُفرِ ؟ ! لَقَد ضَلَلتُ إذا وما أنَا مِن المُهتَدينَ ، ولكِن مُنيتُ بِمَعشَرٍ أخِفّاءِ الهامِ ، سُفَهاءِ الأَحلامِ ، وَاللّهُ المُستَعانُ . (6)

.


1- .القَوَد : القِصاص ، وقتل القاتل بدل القتيل ، وقد أقدتُه به اُقيدُه (النهاية : ج 4 ص 119 «قود») .
2- .تاريخ بغداد : ج 7 ص 237 ح 3729 وراجع السنن الكبرى : ج 8 ص 320 ح 16767 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 136 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 83 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 404 والبداية والنهاية : ج 7 ص 288 .
3- .الملطَاط : ساحل البحر (لسان العرب : ج 7 ص 390 «لطط») .
4- .حاصِب : أي عذاب من اللّه ، وأصلُه رُمِيتُم بالحصْباء من السماء (النهاية : ج 1 ص 394 «حصب») .
5- .يقال : ما بالدار وابر ؛ أي ما بها أحد (لسان العرب : ج 5 ص 273 «وبر») .
6- .الأخبار الموفّقيّات : ص 325 ح 181 .

ص: 473

6 / 2 خطابه امام در ميان صف دو سپاه

تاريخ بغداد_ به نقل از جابر_: همانا در روز نهروان شاهد بودم كه على عليه السلام ، چون آن جماعت را ديد ، به يارانش گفت : «باز ايستيد!» . سپس ايشان را ندا داد : «كشندگان عبد اللّه بن خبّاب را به ما سپاريد تا قصاصشان كنيم» _ و عبد اللّه ، كارگزار على عليه السلام در نهروان بود _ . گفتند : ما ، همه ، او را كشتيم!

6 / 2خطابه امام در ميان صف دو سپاهالأخبار الموفّقيّات_ به نقل از على بن صالح _: چون صف دو سپاه در نهروان آرايش نظامى گرفتند ، امير مؤمنان على بن ابى طالب ، ميان دو صف آمد و سپس گفت : «امّا بعد ؛ اى جماعتى كه رسمِ ستيزه و گم راهى به شورشتان وا داشته و خواهش نَفْس و انحراف ، از حق دورتان كرده است! همانا بيمتان مى دهم كه فردا صبحگاهان ، بر كناره اين نهر يا كرانه اين صحرا بى جان بيفتيد ، بى آن كه از پروردگارتان دليلى روشن و حجّتى آشكار داشته باشيد . آيا من شما را از اين داورى نهى نكردم و برحذر نداشتم و آگاهتان نكردم كه درخواست داورى از سوى اين مردم [شامى ]فريبگرى و نيرنگ ورزى است؟ پس ، از فرمان من سرپيچيديد و خِردورزى را كنار نهاديد و نافرمانى ام كرديد ، چندان كه به داورى تن دادم ؛ و از آن دو داور ، پيمان و ميثاق ستاندم و فرمانشان دادم كه آنچه را قرآن زنده داشته ، زنده دارند و آنچه را قرآن ميرانده ، بميرانند ؛ [ امّا ]از فرمانم سرْ باز زدند و به خواهش نَفْس رفتار كردند . از اين رو ، ما بر همان امر نخستين هستيم . پس به كجا روانيد و كجا به سرگشتگى كشانده مى شويد؟» . خطيبِ خوارج گفت : امّا بعد ؛ اى على! آن گاه كه ما به داورى روى آورديم ، مرتكب كفر شديم . پس اگر تو [ نيز ]همانند ما توبه كنى ، ما با تو و از توايم ؛ و اگر خوددارى كنى ، ما يكْ پارچه به تو اعلان جنگ مى كنيم ، كه همانا خداوند ، خيانت پيشگان را دوست نمى دارد . على عليه السلام گفت : «تندبادى شما را فراگيرد و از شما هيچ كس باقى نمانَد! آيا پس از ايمان آوردنم به خدا و جهادم در راه او و هجرتم همراه پيامبر خدا ، به كفر اقرار كنم؟! اگر چنين كنم ، به گم راهى در مى افتم و از رهيافتگان نيستم . امّا به جماعتى سبُكْ مغز و بى خِرَد ، مبتلا شده ام ، و خداست آن كه از او يارى مى توان خواست» .

.

ص: 474

6 / 3رَفعُ رايَةِ الأَمانِتاريخ الطبري عن أبي سلمة الزهري :رَفَعَ عَلِيٌّ رايَةَ أمانٍ مَعَ أبي أيّوبَ ، فَناداهُم أبو أيّوبَ :مَن جاءَ هذِهِ الرّايَةَ مِنكُم مِمَّن لَم يَقتُل ولَم يَستَعرِض فَهُوَ آمِنٌ ، ومَنِ انصَرَفَ مِنكُم إلَى الكوفَةِ أو إلَى المَدائِنِ وخَرَجَ مِن هذِهِ الجَماعَةِ فَهُوَ آمِنٌ ، إنَّهُ لا حاجَةَ لَنا بَعدَ أن نُصيبَ قَتَلَةَ إخوانِنا مِنكُم في سَفكِ دِمائِكُم . فَقالَ فَروَةُ بنُ نَوفَلٍ الأَشجَعِيُّ : وَاللّهِ ، ما أدري عَلى أيِّ شَيءٍ نُقاتِلُ عَلِيّا ؟ ! لا أرى إلّا أن أنصَرِفَ حَتّى تَنفُذَ لي بَصيرَتي في قِتالِهِ أو اتِّباعِهِ ، وَانصَرَفَ في خَمسِمِئَةِ فارِسٍ حَتّى نَزَلَ البَندَنيجَيْنَ وَالدَّسْكَرَةَ ، وخَرَجَت طائِفَةٌ اُخرى مُتَفَرِّقينَ فَنَزَلَتِ الكوفَةَ ، وخَرَجَ إلى عَلِيٍّ مِنهُم نَحوٌ مِن مِئَةٍ ، وكانوا أربَعَةَ آلافٍ ، فَكانَ الَّذينَ بَقوا مَعَ عَبدِ اللّهِ بنِ وَهبٍ مِنهُم ألفَينِ وثَمانِمِئَةٍ . (1)

الأخبار الطوال :رَفَعَ عَلِيٌّ رايَةً ، وضَمَّ إلَيها ألفَي رَجُلٍ ، ونادى : مَنِ التَجَأَ إلى هذِهِ الرّايَةِ فَهُو آمِنٌ . ثُمَّ تَواقَفَ الفَريقانِ ، فَقالَ فَروَةُ بنُ نَوفَلٍ الأَشجَعِيُّ _ وكانَ مِن رُؤَساءِ الخَوارِجِ _ لِأَصحابِهِ : يا قَومُ ! وَاللّهِ ما نَدري ، عَلامَ نُقاتِلُ عَلِيّا ، ولَيسَت لَنا في قَتلِهِ حُجَّةٌ ولا بَيانٌ ، يا قَومُ ! انصَرِفوا بِنا حَتّى تَنفُذَ لَنَا البَصيرَةُ في قِتالِهِ أو اتِّباعِهِ . فَتَرَكَ أصحابَهُ في مَواقِفِهِم ، ومَضى في خَمسِمِئَةِ رَجُلٍ حَتّى أتى إلَى البَندَنيجَينِ ، وخَرَجَت طائِفَةٌ اُخرى حَتّى لَحِقوا بِالكوفَةِ ، وَاستَأمَنَ إلَى الرّايَةِ مِنهُم ألفُ رَجُلٍ ، فَلَم يَبقَ مَعَ عَبدِ اللّهِ بنِ وَهبٍ إلّا أقَلُّ مِن أربَعَةِ آلافِ رَجُلٍ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 86 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 وفيه «ألف وثمانمائة» بدل «ألفين وثمانمائة» ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 146 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 كلاهما نحوه .
2- .الأخبار الطوال : ص 210 .

ص: 475

6 / 3 برافراشتن پرچم اَمان

6 / 3برافراشتن پرچم اَمانتاريخ الطبرى_ به نقل از ابوسَلَمه زُهْرى _: على عليه السلام ، پرچم اَمان را به دست ابو ايّوب برافراشت . ابو ايّوب ، آنان را ندا داد : هر يك از شما كه دست به قتل نزده و متعرّضِ كسان نشده باشد و زير اين پرچم آيد ، در امان است ؛ و هر كه از شما به كوفه يا مدائن روان شود و از اين جماعت جدا گردد ، [ نيز ]در امان است . پس از آن كه به قاتلان برادرانمان از ميان شما دست يابيم ، ما را نيازى به ريختن خون شما نيست . فَروَة بن نوفل اشجعى گفت : به خدا سوگند ، نمى دانم چرا با على مى جنگيم . جز اين نمى انديشم كه بازگردم تا در جنگ با او يا دنباله روى از وى ، بصيرت يابم . سپس با پانصد سوار روان گشت تا در بندنيجين (1) و دَسْكره فرود آمد . جماعتى ديگر هم برون آمده ، پراكنده شدند و در كوفه جاى گرفتند . نزديك به يكصد تن هم به على عليه السلام پيوستند . و اينان ، در جمع ، چهار هزار تن بودند . و دو هزار و هشتصد تن از خوارج با عبد اللّه بن وَهْب ماندند .

الأخبار الطّوال :ع_ل_ى عليه السلام ، پ_رچ_م [ ام_ان ] را برافراشت و دو هزار مرد را زير آن گرد آورد . و ندا داد : «هر كس زير اين پرچم پناه گيرد ، در امان است» . سپس دو گروه ، رويارو ايستادند . فَروَة بن نوفل اشجعى كه از سرانِ خوارج بود ، به يارانش گفت : اى جماعت! به خدا سوگند ، ما نمى دانيم چرا با على مى جنگيم و در قتل او ، هيچ دليل و برهانى نداريم . اى جماعت! با من بازگرديد تا بصيرت يابيم كه با وى بجنگيم يا از او دنباله روى كنيم . پس يارانش را در جايگاه هاشان وا نهاد و همراه پانصد نفر روان شد تا به بندنيجَيْن درآمد . گروهى ديگر نيز برون آمدند و به كوفه پيوستند . هزار تن هم زير پرچم ، امان گزيدند . و با عبد اللّه بن وَهْب ، جز كم تر از چهارهزار تن باقى نماندند .

.


1- .شهرى مشهور در كنار نهروان در ناحيه جبل و از توابع بغداد است (معجم البلدان : ج 1 ص 499) .

ص: 476

. .

ص: 477

. .

ص: 478

الفصل السابع : القتال7 / 1الدُّعاءُ قَبلَ القِتالِالإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَدعو عَلَى الخَوارِجِ فَيَقولُ في دُعائِهِ : اللّهُمَّ رَبَّ البَيتِ المَعمورِ ، وَالسَّقفِ المَرفوعِ ، وَالبَحرِ المَسجورِ ، وَالكِتابِ المَسطورِ ، أسأَلُكَ الظَّفَرَ عَلى هؤُلاءِ الَّذينَ نَبَذوا كِتابَكَ وَراءَ ظُهورِهِم ، وفارَقوا اُمَّةَ أحمَدَ عُتُوّاً عَلَيكَ . (1)

7 / 2الأَمرُ بِالقِتالِمروج الذهب_ في ذِكرِ قِتالِ الخَوارِجِ _: لَمّا أشرَفَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] عَلَيهِم قالَ : اللّهُ أكبَرُ ، صَدَقَ اللّهُ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَتَصافَّ القَومُ ، ووَقَفَ عَلَيهِم بِنَفسِهِ ، فَدَعاهُم إلَى الرُّجوعِ وَالتَّوبَةِ ، فَأَبَوا ورَمَوا أصحابَهُ ، فَقيلَ لَهُ : قَد رَمَونا . فَقالَ : كُفّوا . فَكَرَّرُوا القَولَ عَلَيهِ ثَلاثا وهُوَ يَأمُرُهُم بِالكَفِّ ، حَتّى اُتِيَ بِرَجُلٍ قَتيلٍ مُتَشَحِّطٍ بِدَمِهِ . فَقالَ عَلِيٌّ : اللّهُ أكبَرُ ، الآنَ حَلَّ قِتالُهُمُ ، احمِلوا عَلَى القَومِ . (2)

.


1- .قرب الإسناد : ص 12 ح 37 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار: ج 33 ص 381 ح 611 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 416 .

ص: 479

فصل هفتم : نبرد
7 / 1 دعا پيش از نبرد
7 / 2 فرمان نبرد

فصل هفتم : نبرد (1)7 / 1دعا پيش از نبردامام باقر عليه السلام :همانا على عليه السلام در نبرد با خوارج ، چنين دعا كرد : «بار خدايا ! اى پروردگار خانه آباد و بام برافراشته و درياى پرخروش و كتابِ برنوشته! از تو پيروزى مى خواهم بر آنان كه كتاب تو را فرا پُشت خود افكندند و با سركشى بر تو ، از امّت احمد ، جدا گشتند» .

7 / 2فرمان نبردمروج الذّهب_ در بيان جنگ با خوارج _: چون على عليه السلام بر خوارج فراز آمد ، گفت : «اللّه اكبر ! خدا و پيامبرش راست گفته اند» . پس دو سپاه،روياروى هم صف آراستند و على عليه السلام خود، پيشاپيش آنان ايستاد و ايشان را به بازگشت و توبه فراخواند و آنان ، پرهيز كردند و به سوى يارانِ او تير انداختند . به امام عليه السلام گفته شد : آنان، ما را تيرباران كردند . پس گفت : «دست باز داريد!» . ياران على عليه السلام ، آن گفته را سه بار نزد وى تكرار كردند و او [ همچنان] از ايشان خواست كه دست باز دارند ، تا زمانى كه مردى آغشته به خون نزد وى آورده شد . على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! اينك جنگ با آنان روا شد . بر ايشان بتازيد» .

.


1- .براى آگاهى بيشتر در خصوص اين فصل ، به نقشه پايان كتاب مراجعه شود .

ص: 480

شرح نهج البلاغة عن أبي عبيدة_ فِي الخَوارِجِ _: اِستَنطَقَهُم عَلِيٌّ عليه السلام بِقَتلِ عَبدِ اللّهِ بنِ خَبّابٍ ، فَأَقَرّوا بِهِ . فَقالَ : انفَرِدوا كَتائِبَ لِأَسمَعَ قَولَكُم كَتيبَةً كَتيبَةً . فَتَكَتَّبوا كَتائِبَ ، وأقَرَّت كُلُّ كَتيبَةٍ بِمِثلِ ما أقَرَّت بِهِ الاُخرى مِن قَتلِ ابنِ خَبّابٍ ، وقالوا : ولَنَقتُلَنَّكَ كَما قَتَلناهُ ! فَقالَ عَلِيٌّ : وَاللّهِ ، لَو أقَرَّ أهلُ الدُّنيا كُلُّهُم بِقَتلِهِ هكَذا وأنَا أقدِرُ عَلى قَتلِهِم بِهِ لَقَتَلتُهُم . ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ فَقالَ لَهُم : شُدّوا عَلَيهِم ، فَأَنَا أوَّلُ مَن يَشُدُّ عَلَيهِم . (1)

7 / 3قِتالُ الإِمامِ بِنَفسِهِالكامل للمبرّد :خَرَجَ مِنهُم رَجُلٌ بَعدَ أن قالَ عَلِيٌّ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ : اِرجِعوا وَادفَعوا إلَينا قاتِلَ عَبدِ اللّهِ بنِ خَبّابٍ . فَقالُوا : كُلُّنا قَتَلَهُ وشَرِكَ في دَمِهِ ! ثُمَّ حَمَلَ مِنهُم رَجُلٌ عَلى صَفِّ عَلِيٍّ _ وقَد قالَ عَلِيٌّ : لا تَبدَؤوهُم بِقِتالٍ _ فَقَتَلَ مِن أصحابِ عَلِيٍّ ثَلاثَةً وهُوَ يَقولُ : أقتُلُهُم ولا أرى عَلِيّا ولَو بَدا أوجَرتُهُ الخَطِّيّا فَخَرَجَ إلَيهِ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ فَقَتَلَهُ ، فَلَمّا خالَطَهُ السَّيفُ قالَ : حَبَّذَا الرَّوحَةُ إلَى الجَنَّةِ ! فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنِ وَهبٍ : ما أدري أإلَى الجَنَّةِ أم إلَى النّارِ ؟ فَقالَ رَجُلٌ مِن بَني سَعدٍ : إنَّما حَضَرتُ اغتِرارا بِهذا ، وأراهُ قَد شَكَّ ! ! فَانخَزَلَ بِجَماعَةٍ مِن أصحابِهِ ، ومالَ ألفٌ إلى ناحِيَةِ أبي أيّوبَ الأَنصارِيِّ . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة: ج 2 ص 282 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 355 ح 587 ، مستدرك الوسائل: ج 18 ص 213 ح 22534 ، نفس الرحمن في فضائل سلمان : ص 62 وفيهما إلى «لقتلتهم» .
2- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1105 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 272 وراجع شرح الأخبار : ج 2 ص 55 ح 416 .

ص: 481

7 / 3 نبردِ شخص امام

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابوعبيده ، درباره خوارج _: على عليه السلام خوارج را به دليل قتل عبد اللّه بن خبّاب بازخواست كرد و آنان به آن [جنايت] ، اقرار نمودند . گفت : «به دسته هايى درآييد تا دسته دسته ، سخنتان را بشنوم» . پس به دسته هايى درآمدند و هر دسته ، همانند دسته ديگر، به قتل [ عبد اللّه ]ابن خبّاب اعتراف كردند و گفتند: همان گونه كه او را كشتيم ، هر آينه تو را نيز مى كشيم! على عليه السلام گفت : «به خدا سوگند ، اگر همه مردم دنيا ، چنين ، به قتل او اعتراف كنند و من بتوانم همه ايشان را بكشم ، چنين مى كنم» . سپس به يارانش روى نمود و به آنان گفت : «به ايشان حمله بَريد كه من ، خود ، نخستين حمله برَنده به ايشانم» .

7 / 3نبردِ شخص امامالكامل ، مبرّد :مردى از خوارج برون آمد ، از آن پس كه على عليه السلام گفت : «باز گرديد و قاتل عبد اللّه بن خبّاب را به ما تسليم كنيد» . خوارج گفتند : ما همه ، او را كشته ايم و در خونش شريكيم ! سپس يكى از ايشان به صف على عليه السلام حمله آورد _ و على عليه السلام پيش تر [ به يارانش] گفته بود: «شما آغازكننده جنگ با آنان نباشيد» _ و سه تن از ياران على عليه السلام را كشت ، در حالى كه مى گفت : آنان را مى كشم ، حال آن كه على را نمى بينم و اگر وى آشكار شود ، نيزه تيزم را در دهان او فرو مى برم! پس على عليه السلام به سوى وى حمله كرد و هلاكش نمود و آن گاه كه شمشير را در او فرو برد ، [ آن مرد] گفت : خوش باد روان شدن به بهشت! عبد اللّه بن وَهب گفت : نمى دانم به سوى بهشت يا جهنّم [ رفت]! پس مردى از بنى سعد گفت : «جز اين نيست كه من فريفته اين مرد (عبد اللّه بن وهب) شدم و در اين جا حضور يافتم . اكنون مى بينم كه او ، خود ، به شك افتاده است ! سپس با گروهى از يارانش عقب نشست . هزار تن [ همراه او] به سوى ابو ايّوب انصارى [و پرچم امان او ]گراييدند .

.

ص: 482

مروج الذهب :حَمَلَ رَجُلٌ مِنَ الخَوارِجِ عَلى أصحابِ عَلِيٍّ ، فَجَرَحَ فيهِم ، وجَعَلَ يَغشى كُلَّ ناحِيَةٍ ، ويَقولُ : أضرِبُهُم ولَو أرى عَلِيّا ألبَستُهُ أبيَضَ مَشرَفِيّا فَخَرَجَ إلَيهِ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، وهُوَ يَقولُ : يا أيُّهذَا المُبتَغي عَلِيّا إنّي أراكَ جاهِلاً شَقِيّا قَد كُنتَ عَن كِفاحِهِ غَنِيّا هَلُمَّ فَابرُز ها هُنا إلَيّا وحَمَلَ عَلَيهِ عَلِيٌّ ، فَقَتَلَهُ . ثُمَّ خَرَجَ مِنهُم آخَرُ ، فَحَمَلَ عَلَى النّاسِ ، فَفَتَكَ فيهِم ، وجَعَلَ يَكُرُّ عَلَيهِم ، وهُوَ يَقولُ : أضرِبُهُم ولَو أرى أبا حَسَن ألبَستُهُ بِصارِمي ثَوبَ غَبَن فَخَرَجَ إلَيهِ عَلِيٌّ وهُوَ يَقولُ : يا أيُّهذَا المُبتَغي أبا حَسَن إليكَ فَانظُر أيُّنا يَلقَى الغَبَن وحَمَلَ عَلَيهِ عَلِيٌّ وشَكَّهُ بِالرُّمحِ ، وتَرَكَ الرُّمحَ فيهِ ، فَانصَرَفَ عَلِيٌّ وهُوَ يَقولُ : لَقَد رَأَيتَ أبا حَسَنٍ فَرَأَيتَ ما تَكرَهُ . (1)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 416 وراجع بحار الأنوار : ج 34 ص 450 .

ص: 483

مروج الذّهب :يكى از خوارج به ياران على عليه السلام يورش آورد و برخى را مجروح كرد و در هر سوى ، شمشير مى زد و مى گفت : ايشان را ضربه مى زنم ؛ و اگر على را ببينم شمشيرِ مَشْرَفى را جامه تنش مى سازم ! پس على عليه السلام به سوى وى درآمد ، حال آن كه مى خوانْد: «اى آن كه در جستجوى على هستى! همانا تو را نادانى تيره بخت مى بينم . تو از نبرد با او بى نيازى بشتاب و براى نبرد به اين جا ، اين سوى كه هستم ، بيا!» . آن گاه ، على عليه السلام به او يورش آورد و هلاكش كرد . سپس يكى ديگر از ايشان برون آمد و به افراد، حمله بُرد و صفشان را شكافت و همان گونه كه يورش مى آورْد ، گفت : ايشان را ضربه مى زنم و اگر ابو الحسن (على) را بيابم بر اندامش با شمشير خويش ، جامه خوارى مى پوشانم! پس على عليه السلام به سوى وى حمله آورْد ، در حالى كه مى گفت : «اى آن كه به دنبال ابو الحسنى! به سوى تو مى آيم پس بنگر كه كدام يك از ما جامه خوارى بر تن مى كند! سپس على عليه السلام به او يورش برد و نيزه را در او فرود آورد و آن را در بدنش باقى نهاد ، در حالى كه مى گفت: «اكنون ابو الحسن را ديدى و آنچه را خوش نمى داشتى، نگريستى!».

.

ص: 484

7 / 4مُقاتَلَةُ الإِمامِ عَبدَ اللّهِ بنَ وَهبٍالفتوح :تَقَدَّمَ عَبدُ اللّهِ بنِ وَهَبٍ الرّاسِبِيُّ حَتّى وَقَفَ بَينَ الجَمعَينِ ، ثُمَّ نادى بِأَعلى صَوتِهِ : يَابنَ أبي طالِبٍ ! حَتّى مَتى يَكونَ هذِهِ المُطاوَلَةُ بَينَنا وبَينَكَ ؟ ! وَاللّهِ ، لا نَبرَحُ هذِهِ العَرصَةَ أبَدا أو تَأبى عَلى نَفسِكَ ، فَابرُز إلَيَّ حَتّى أبرُزَ إلَيكَ وذَرِ النّاسَ جانِبا . فَتَبَسَّمَ عَلِيٌّ رضى الله عنه ثُمَّ قالَ : قاتَلَهُ اللّهُ مِن رَجُلٍ ما أقَلَّ حياءَهُ ! أما إنَّهُ لَيَعلَمُ أنّي حَليفُ السَّيفِ وجَديلُ الرُّمحِ ، ولكِنَّهُ أيِسَ مِنَ الحَياةِ ، أو لَعَلَّهُ يَطمَعُ طَمَعا كاذِبا . قالَ : وجَعَلَ عَبدُ اللّهِ يَجولُ بَينَ الصَّفَّينِ وهُوَ يَرتَجِزُ ويَقولُ : أنَا ابنُ وَهبٍ الرّاسِبِيُّ الثّاري أضرِبُ فِي القَومِ لِأَخذِ الثّارِ حَتّى تَزولَ دَولَةُ الأَشرارِ ويَرجِعَ الحَقُّ إلَى الأَخيارِ ثُمَّ حَمَلَ فَضَرَبَهُ عَلِيٌّ ضَربَةً ألحَقَهُ بِأَصحابِهِ . (1)

.


1- .الفتوح : ج 4 ص 274 ؛ كشف اليقين : ص 205 ح 206 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 267 كلاهما نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 190 .

ص: 485

7 / 4 نبرد امام با عبد اللّه بن وَهْب

7 / 4نبرد امام با عبد اللّه بن وَهْبالفتوح :عبد اللّه بن وَهْب راسِبى پيش آمد تا ميان دو سپاه ايستاد و با ندايى بلند بانگ برآورْد : اى فرزند ابوطالب! تا چه زمان ، اين امروز و فردا كردن ميان ما و تو به درازا كشد؟ به خدا سوگند ، ما هرگز اين ميدان را ترك نمى كنيم ، مگر آن كه تو از [ هواى ]نَفْس خويش سر بپيچى . پس به مبارزه من در آى تا با تو نبرد كنم ؛ و اين جماعت را كنار گذار! پس على عليه السلام لبخندى زد و گفت : «خدايش هلاك كناد كه چه مرد كم شرمى است! آيا او نمى داند كه من هم سوگند شمشير و هَم تافته نيزه ام؟! [مى داند؛] امّا او از زندگى نوميد شده و شايد هم [به جهت پيرىِ من] در طمعى دروغين دل بسته است!» . عبد اللّه ، جولان دادن ميان دو صف را آغاز كرد و رجز خواند و گفت : من ابن وهب راسبىِ يورش آورم كه براى خونخواهى ، به اين جماعت مى تازم ؛ تا حكمرانى بدكاران برافتد و حق به نيكان بازگردد! سپس يورش آورد و على عليه السلام او را ضربتى زد و به يارانش ملحق ساخت .

.

ص: 486

7 / 5حَملَةُ ذِي الثُّدَيَّةِ عَلَى الإِمامِكشف اليقين :حَمَلَ ذُو الثُّدَيَّةِ لِيَقتُلَ عَلِيّا عليه السلام ، فَسَبَقَهُ عَلِيٌّ عليه السلام وضَرَبَهُ فَفَلَقَ البَيضَةَ ورَأسَهُ ، فَحَمَلَهُ فَرَسُهُ فَأَلقاهُ في آخِرِ المَعرَكَةِ في جُرفٍ دالِيَةٍ عَلى شَطِّ النَّهرَوانِ . (1)

7 / 6سُرعَةُ دَمارِهِمتاريخ الطبري عن أبي سلمة الزهري :وبَعَثَ عَلِيٌّ الأَسوَدَ بنَ يَزيدَ المُرادِيَّ في ألفَي فارِسٍ ، حَتّى أتى حَمزَةَ بنَ سِنانٍ وهُوَ في ثَلاثِمِئَةِ فارِسٍ مِن خَيلِهِم ... وأقبَلَتِ الخَوارِجُ ، فَلَمّا أن دَنَوا مِنَ النّاسِ نادَوا يَزيدَ بنَ قَيسٍ فَكانَ يَزيدُ بنُ قَيسٍ عَلى أصبَهانَ فَقالوا : يا يَزيدَ بنَ قَيسٍ لا حُكمَ إلّا للّهِِ وإن كَرِهَت أصبَهانُ ، فَناداهُم عَباسُ بنُ شَريكٍ وقَبيصَةُ بنُ ضُبَيعَةَ العَبسِيّانِ يا أعداءَ اللّهِ ، أ لَيسَ فيكُم شُرَيحُ بنُ أوفَى المُسرِفُ عَلى نَفسِهِ ؟ هَل أنتُم إلّا أشباهُهُ ؟ ! قالوا : وما حُجَّتُكُم عَلى رَجُلٍ كانَت فيهِ فِتنَةٌ وفينا تَوبَةٌ ؟ ثُمَّ تَنادَوا : الرَّواحَ الرَّواحَ إلَى الجَنَّةِ ! فَشَدّوا عَلَى النّاسِ وَالخَيلُ أمامَ الرِّجالِ ، فَلَم تَثبُت خَيلُ المُسلِمينَ لِشِدَّتِهِم ، وَافتَرَقَتِ الخَيلُ فِرقَتَينِ : فِرقَةٌ نَحوَ المَيمَنَةِ ، واُخرى نَحوَ المَيسَرَةِ ، وأقبَلوا نَحوَ الرِّجاِل ، فَاستَقبَلَتِ المُرامِيَةُ وُجوهَهُم بِالنَّبلِ ، وعَطَفَت عَلَيهِمُ الخَيلُ مِنَ المَيمَنَةِ وَالمَيسَرَةِ ، ونَهَضَ إلَيهِمُ الرِّجالُ بِالرِّماحِ وَالسُّيوفِ ، فَوَاللّهِ ما لَبَّثوهُم أن أناموهُم . ثُمَّ إنَّ حَمزَةَ بنَ سِنانٍ صاحِبَ خَيلِهِم لَمّا رَأَى الهَلاكَ ، نادى أصحابَهُ أنِ انزِلوا ، فَذَهَبوا لِيَنزِلوا فَلَم يَتَقارّوا حَتّى حَمَلَ عَلَيهِمُ الأَسوَدُ بنُ قَيسٍ المُرادِيُّ ، وجاءَتهُم الخَيلُ مِن نَحوِ عَلِيٍَّفاُهمِدوا فِي السّاعَةِ . (2)

.


1- .كشف اليقين : ص 205 ح 205 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 266 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 190 ؛ الفتوح : ج 4 ص 273 كلاهما نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 86 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 406 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 289 كلاهما نحوه من «ثمّ تنادوا» .

ص: 487

7 / 5 يورش آوردن ذو ثُدَيّه به امام
7 / 6 تار و مار شدن خوارج در زمانى كوتاه

7 / 5يورش آوردن ذو ثُدَيّه به امامكشف اليقين :ذو ثُدَيّه يورش آورْد تا على عليه السلام را بكشد . على عليه السلام پيشْ دستى كرد و بر او ضربه اى زد كه كلاهخود و سرش را شكافت . اسبش او را با خود تا انتهاى ميدان نبرد بُرد و در گودالى بر كناره رود نهروان افكند .

7 / 6تار و مار شدن خوارج در زمانى كوتاهتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو سَلَمه زُهْرى _: على عليه السلام ، اسود بن يزيد مرادى را با دو هزار سوار روانه كرد تا به سوى حمزة بن سنان (فرمانده سواره نظام خوارج ) در آمد كه سيصد سوار از سپاه خويش در اختيار داشت ... و خوارج پيش آمدند و آن گاه كه به سپاه على عليه السلام نزديك گشتند ، يزيد بن قيس را كه سركرده [ دسته ]اصفهان بود ، ندا دادند و گفتند : اى يزيد بن قيس! داورى تنها از آنِ خداست ، هر چند اهل اصفهان نپسندند! پس عبّاس بن شريك عبسى و قبيصة بن ضُبيعه عبسى ، آنان را ندا دادند : اى دشمنان خدا! آيا در ميان شما شُرَيح بن اوفى نبود كه بر جان خود زياده روى كرد؟ آيا شما جز همانندان وى هستيد؟! گفتند : برهان شما چيست بر مردى كه گرفتار فتنه شد ، حال آن كه ما توبه كرده ايم؟ سپس بانگ برآوردند : حركت ، حركت به سوى بهشت! و آن گاه ، به سپاه على عليه السلام حمله آوردند ، در حالى كه سواره نظام ، پيشاپيشِ پيادگان بود . سواره نظام مسلمانان در برابر هجوم سخت آنان ، پايدارى نكرد و به دو گروه پراكنده شد : گروهى به سوى جناح راست و گروهى به جانب جناح چپ . و آنان به سوى پيادگان روى آوردند . پس تيراندازان ، به سوى ايشان تير افكندند و سپس سواره نظام از راست و چپ به جانب آنان يورش آوردند و پيادگان با نيزه و شمشير بر آنها تاختند و به خدا سوگند، چندان مجالشان ندادند تا آنان را از پاى درآوردند . چون حمزة بن سنان ، فرمانده سواره نظام خوارج ، هلاكت ايشان را نگريست،يارانش را ندا داد كه فرود آيند. هنوز فرود نيامده و استقرار نيافته بودند كه اسود بن قيس مرادى بر ايشان تاخت و سواران از جانب على عليه السلام به سوى آنان فراز آمدند و در زمانى كوتاه ، همه ، تار و مار شدند.

.

ص: 488

تاريخ الطبري عن حكيم بن سعد_ في وَصفِ حَربِ النَّهرَوانِ _: ما هُوَ إلّا أن لَقينا أهلَ البَصرَةِ ، فَما لَبَّثناهُم ، فَكَأَنَّما قيلَ لَهُم :موتوا ، فَماتوا قَبلَ أن تَشتَدَّ شَوكَتُهُم ، وتَعظُمَ نِكايَتَهُم . (1)

الإمامة والسياسة عن الثعلبي :لَقَد رَأَيتُ الخَوارِجَ حينَ استَقبَلَتهُمُ الرِّماحُ وَالنَّبلُ كَأَنَّهُم مَعَزٌ اتَّقَتِ المَطَرَ بِقُرونِها ، ثُمَّ عَطَفَتِ الخَيلُ عَلَيهِم مِنَ المَيمَنَةِ وَالمَيسَرَةِ ، ونَهَضَ عَلِيٌّ فِي القَلبِ بِالسُّيوفِ وَالرِّماحِ ، فَلا وَاللّهِ ما لَبِثوا فُواقا (2) ، حَتّى صَرَعَهُمُ اللّهُ ، كَأَنَّما قيلَ لَهُم : موتوا فَماتوا . (3)

الأخبار الطوال_ في ذِكرِ بَدءِ القِتالِ _: قالَ عَلِيٌّ لِأَصحابِهِ : لا تَبدَؤوهُم بِالقِتالِ حَتّى يَبدَؤوكُم . فَتَنادَتِ الخَوارِجُ : لا حُكمَ إلّا للّهِِ وإن كَرِهَ المُشرِكونَ ، ثُمَّ شَدّوا عَلى أصحابِ عَلِيٍّ شِدَّةَ رَجُلٍ واحِدٍ ، فَلَم تَثبُت خَيلُ عَلِيٍّ لِشِدَّتِهِم ، وَافتَرَقَتِ الخَوارِجُ فِرقَتَينِ : فِرقَةٌ أخَذَت نَحوَ المَيمَنَةِ ، وفِرقَةٌ اُخرى نَحوَ المَيسَرَةِ . وعَطَفَ عَلَيهِم أصحابُ عَلِيٍّ ، وحَمَلَ قَيسُ بنُ مُعاوِيَةَ البُرجُمِيُّ مِن أصحابِ عَلِيٍّ عَلى شُرَيحِ بنِ أبي أوفى ، فَضَرَبَهُ بِالسَّيفِ عَلى ساقِهِ فَأَبانَها فَجَعَلَ يُقاتِلُ بِرَجُلٍ واحِدَةٍ وهُوَ يَقولُ : الفَحلُ يَحمي شَولَهُ مَعقولاً فَحَمَلَ عَلَيهِ قَيسُ بنُ سَعدٍ فَقَتَلَهُ وقُتِلَتِ الخَوارِجُ كُلُّها رِبضَةً (4) واحِدَةً . (5)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 87 .
2- .الفواق : أي قسمها في أقدر فواق ناقة ، وهو ما بين الحلْبَتين من الراحة (النهاية : ج 3 ص 479 «فوق») .
3- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 .
4- .الرِّبضة : مقتل قوم قتلوا في بقعة واحدة (لسان العرب : ج 7 ص 153 «ربض») .
5- .الأخبار الطوال : ص 210 .

ص: 489

تاريخ الطبرى_ به نقل از حكيم بن سعد ، در وصف نبرد نهروان _: آن نبرد بيش از اين به درازا نينجاميد كه ما با اهل بصره درگير شديم و مهلتشان نداديم . گويى كه به ايشان گفته شده بود : «بميريد!» . پس مُردند ، پيش از آن كه اقتدارى يابند يا غلبه اى پيدا كنند .

الإمامة و السّياسة_ به نقل از ثَعلَبى _: خوارج را ديدم آن گاه كه نيزه ها و تيرها به سويشان روان شدند ، گويى بُزهايى بودند كه مى خواستند با شاخ هايشان خود را از باران حفظ كنند . سپس سواره نظام از راست و چپ به ايشان حمله آورد و على عليه السلام در قلب سپاه [ بود و همه] با شمشيرها و نيزه ها به آنان تاختند . پس به خدا سوگند ، به اندازه فاصله ميان دو شير دوشى نپاييدند تا خداوند ، هلاكشان كرد ، گويى به ايشان گفته شده بود : «بميريد!» . پس مُردند .

الأخبار الطّوال_ در بيان آغاز جنگ _: على عليه السلام به يارانش گفت : «پيش از آن كه ايشان جنگ را آغاز كنند ، به آنها هجوم نبريد» . پس خوارج ندا در دادند : داورى تنها از آنِ خداست ، هر چند مشركان نپسندند! سپس [ همگى ]همچون يك مرد ، هماهنگ به سوى ياران على عليه السلام تاختند . از شدّت هجومشان ، سواران على عليه السلام پايدارى نورزيدند . خوارج دو دسته شدند : گروهى به جناح راست و گروهى به جناح چپ روى آوردند . ياران على عليه السلام به ايشان حمله آوردند . قيس بن معاويه بُرجُمى ، از ياران على عليه السلام ، بر شريح بن اوفى تاخت و با شمشير ، ضربه اى بر پايش فرود آورد و آن را قطع كرد . پس وى با يك پا به نبرد ادامه داد ، حال آن كه مى گفت : نرينه ، در بند [ نيز ]از آنچه برايش مانده حمايت مى كند! پس قيس بن سعد به او حمله كرد و نابودش ساخت و همه خوارج در يك جاى از پا درآمدند .

.

ص: 490

7 / 7اِستِبشارُ النّاسِ بِظُهورِ آيَةٍ مِن آياتِ النُّبُوَّةِمسند ابن حنبل عن أبي كثير مولى الأنصار :كُنتُ مَعَ سَيِّدي مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنهحَيثُ قُتِلَ أهلُ النَّهرَوانِ ، فَكَأَنَّ النّاسَ وَجَدوا في أنفُسِهِم مِن قَتلِهِم . فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : يا أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد حَدَّثَنا بِأَقوامٍ يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، ثُمَّ لا يَرجِعونَ فيهِ أبَدا حَتّى يَرجِعَ السَّهمُ عَلى فوقِهِ ، وإنَّ آيَةَ ذلِكَ أنَّ فيهِم رَجُلاً أسوَدَ مُخدَجَ (1) اليَدِ ، إحدى يَدَيهِ كَثَديِ المَرأَةِ ، لَها حَلَمَةٌ كَحَلَمَةِ ثَديِ المَرأَةِ ، حَولَهُ سَبعُ هُلُباتٍ ، فَالتَمِسوهُ ، فَإِنّي أراهُ فيهِم . فَالتَمَسوهُ فَوَجَدوهُ إلى شَفيرِ النَّهرِ تَحتَ القَتلى ، فَأَخرَجوهُ . فَكَبَّرَ عَلِيٌّ رضى الله عنه فَقالَ : اللّهُ أكَبرُ ، صَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ ، وإنَّهُ لَمُتَقَلِّدٌ قَوسا لَهُ عَرَبِيَّةً ، فَأَخَذَها بِيَدِهِ فَجَعَلَ يَطعَنُ بِها في مُخدَجَتِهِ ويَقولُ : صَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ ، وكَبَّرَ النّاسُ حينَ رَأَوهُ وَاستَبشَروا ، وذَهَبَ عَنهُم ما كانوا يَجِدونَ . (2)

.


1- .مُخدَج اليد : ناقص اليد (لسان العرب : ج 2 ص 248 «خدج») .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 191 ح 672 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 294 وراجع تاريخ بغداد : ج 1 ص 199 ح 38 .

ص: 491

7 / 7 شادمانى مردم به سبب ظهور يكى از نشانه هاى نبوّت

7 / 7شادمانى مردم به سبب ظهور يكى از نشانه هاى نبوّتمسند ابن حنبل_ به نقل از ابو كثير ، وابسته انصار _: همراه با سَروَرم ، آن گاه كه خوارج نهروان كشته شدند ، با على بن ابى طالب عليه السلام بوديم . گويا افراد از كشتن خوارج ، [ اضطرابى] در جان خويش احساس مى كردند . على عليه السلام گفت : «اى مردم! همانا پيامبر خدا با ما درباره اقوامى سخن گفت كه از دين ، بيرون مى روند ، همانند تيرى كه از هدف بيرون رود ، و هرگز به آن باز نمى گردند ، مگر كه تير به شكافِ سرش باز آيد [ كه محال است] . و نشانِ آن ، اين است كه در ميان آنان ، مردى است سياه با دستى ناقص كه يكى از دستانش همانند پستان زن است ؛ برآمدگىِ دستش به برآمدگى پستان زن شباهت دارد و پيرامونش هفت موى رُسته است . پس او را بجوييد ، كه همانا من يقين دارم وى در ميان ايشان است» . پس او را جُستند و بر كناره رود ، زير كشتگان ، يافتند و بيرونش آوردند . آن گاه ، على عليه السلام تكبير برآورد و گفت : «اللّه اكبر! خدا و پيامبرش راست گفته اند» . و او كمانى عربى بر بسته بود . آن را به دست گرفت و در عضو ناقص آن مرد فرو برد و گفت : «خدا و پيامبرش راست گفته اند» . مردم چون او را ديدند ، تكبير برآوردند و شادمان گشتند و آنچه احساس مى كردند ، از ايشان رخت بر بست .

.

ص: 492

صحيح مسلم عن بسر بن سعيد عن عبيد اللّه بن أبي رافع :إنَّ الحَرَورِيَّةَ لَمّا خَرَجَت _ وهُوَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه _ قالوا : لا حُكمَ إلّا للّهِِ . قالَ عَلِيٌّ : كَلِمَةُ حَقٍّ اُريدَ بِها باطِلٌ ، إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَصَفَ ناسا إنّي لَأَعرِفُ صِفَتَهُم في هؤُلاءِ ، يَقولونَ الحَقَّ بِأَلسِنَتِهِم لا يَجوزُ هذا مِنهُم _ وأشارَ إلى حَلقِهِ _ مِن أبغَضِ خَلقِ اللّهِ إلَيهِ مِنهُم أسوَدُ ، إحدى يَدَيهِ طُبيُ شاةٍ أو حَلَمَةُ ثَديٍ . فَلَمّا قَتَلَهُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه قالَ : اُنظُروا ، فَنَظَروا فَلَم يَجِدوا شَيئا . فَقالَ : اِرجِعوا ، فَوَاللّهِ ! ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ _ مَرَّتَينِ أو ثَلاثا _ ثُمَّ وَجَدوهُ في خَرِبَةٍ ، فَأَتَوا بِهِ حَتّى وَضَعوهُ بَينَ يَدَيهِ . قالَ عُبَيدُ اللّهِ : وأنَا حاضِرٌ ذلِكَ مِن أمرِهِم ، وقَولِ عَلِيٍّ فيهِم . (1)

مروج الذهب :كانَ جُملَةُ مَن قُتِلَ مِن أصحابِ عَلِيٍّ تِسعَةً ، ولَم يُفلِت مِن الخَوارِجِ إلّا عَشَرَةٌ ، وأتى عَلِيٌّ عَلَى القَومِ ، وهُم أربَعَةُ آلافٍ ، فيهِمُ المُخدَجُ ذُو الثُّدَيَّةِ إلّا مَن ذَكَرنا مِن هؤُلاءِ العَشَرَةِ . وأمَرَ عَلِيٌّ بِطَلَبِ المُخدَجِ ، فَطَلَبوهُ ، فَلَم يَقدِروا عَلَيهِ ، فَقامَ عَلِيٌّ وعَلَيهِ أثَرُ الحُزنِ لِفَقدِ المُخدَجِ ، فَانتَهى إلى قَتلى بَعضُهُم فَوقَ بَعضٍ . فَقالَ : اُفرُجوا . فَفَرَجوا يَمينا وشِمالاً وَاستَخرَجوهُ . فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : اللّهُ أكبَرُ ، ما كَذَبتُ عَلى مُحَمَّدٍ ، وإنَّهُ لَناقِصُ اليَدِ لَيسَ فيها عَظمٌ ، طَرَفُها حَلَمَةٌ مِثلُ ثَديِ المَرأَةِ ، عَلَيها خَمسُ شَعَراتٍ أو سَبعٌ ، رُؤوسُها مُعَقَّفَةٌ ، ثُمَّ قالَ : اِيتُوني بِهِ . فَنَظَرَ إلى عَضُدِهِ ، فَإِذا لَحمٌ مُجتَمَعٌ عَلى مِنكِبِهِ كَثَديِ المَرأَةِ عَلَيهِ شَعَراتٌ سودٌ إذا مُدَّتِ اللَّحمَةُ امتَدَّت ، حَتّى تُحاذِيَ بَطنَ يَدِهِ الاُخرى ، ثُمَّ تَترَكُ فَتَعودُ إلى مَنكِبِهِ . فَثَنى رِجلَهُ ونَزَلَ ، وخَرَّ للّهِِ ساجِدا . (2)

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 749 ح 157 ، تاريخ بغداد : ج 10 ص 305 الرقم 5453 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 417 وراجع سنن أبي داوود : ج 4 ص 244 ح 4768 و ص 245 ح 4769 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 230 ح 848 .

ص: 493

صحيح مسلم ، عبد الرزّاق_ به نقل از بُسْر بن سعيد ، از عبد اللّه بن ابى رافع _: راوى (عبيد اللّه ) با على بن ابى طالب عليه السلام همراه بوده [ و ديده است] كه خوارج به حركت درآمده ، گفتند : حكم ، تنها از آنِ خداست! على عليه السلام گفت : «اين ، گفتارى است حق كه از آن ، باطل قصد شده است . همانا پيامبر خدا مردمى را وصف فرموده كه نشانه شان را در اين گروه مى بينم : حق را بر زبان مى رانند و حق از اين عضو ايشان (به دهانش اشاره كرد) در نمى گذرد . يكى از آنها منفورترينِ مردمان نزد خداست ، مردى است سياه كه يكى از دستانش همانند سر پِستان گوسفند يا برآمدگى پستان [ زن ]است» . چون على بن ابى طالب عليه السلام آنان را كُشت ، گفت : «نظر اندازيد!» . نظر انداختند و نشانى [ از آن مرد ]نيافتند . گفت : «باز گرديد [ و نظر اندازيد]! به خدا سوگند ، من نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده» _ و اين سخن را دو يا سه بار گفت _ . سپس او را در ويرانه اى يافتند و آوردند تا در مقابل على عليه السلام قرار دادند . عبيد اللّه گفت : و من، گواه اين حال ايشان و گفتار على عليه السلام درباره آنان بودم .

مروج الذّهب :از سپاه على عليه السلام ، كسانى كه كشته شدند ، نُه تن بودند و از خوارج ، جز ده تن زنده نماندند . على عليه السلام بر آن قوم درآمد كه پيش تر چهار هزار تن بودند و ذو ثُدَيّه ناقصْ دست در ميانشان بود و اينك جز همان ده تن كه ياد كرديم ، كسى از آنان زنده نبود . على عليه السلام فرمان داد تا آن ناقصْ دست را بيابند . او را پى جُستند ، ولى نيافتندش! على عليه السلام كه از نيافتن وى اندوهگين به نظر مى آمد ، برخاست و به سوى كشتگانى رفت كه روى هم افتاده بودند . سپس گفت : «اينها را كنار زنيد [ و او را بيابيد]» . از راست و چپ ، كنارشان زدند و او را بيرون آوردند . على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! بر محمّد صلى الله عليه و آله دروغ نبستم . همانا اين ، همان ناقصْ دستى است كه دستش استخوان ندارد و سر آن ، برآمدگى اى همچون پستان زن است و پنج يا هفت مو بر آن رُسته كه سرِ آنها خميده است» . سپس گفت : «او را نزدِ من آوريد!» . آن گاه به بازويش نگريست و گوشتى متراكم بر شانه اش ديد ، همانند پستان زن ، كه موهاى سياهى بر آن رُسته بود . هر گاه آن قطعه گوشت را مى كشيدى ، كِش مى آمد و به كف دست ديگرش مى رسيد و وقتى رهايش مى كردى به طرف شانه اش بر مى گشت . پس على عليه السلام پاى خم كرد و فرود آمد و خداوند را سجده نهاد .

.

ص: 494

تاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة :إنَّ عَلِيّا خَرَجَ في طَلَبِ ذِي الثُّدَيَّةِ ومَعَهُ سُلَيمانُ بنُ ثَمامَةَ الحَنَفِيُّ أبو جَبرَةَ ، وَالرَّيّانُ بنُ صَبرَةَ بنِ هَوذَةَ ، فَوَجَدَهُ الرَّيّانُ ابنُ صَبرَةَ بنِ هَوذَةَ في حُفرَةٍ عَلى شاطِئِ النَّهرِ في أربَعينَ أو خَمسينَ قَتيلاً . قالَ : فَلَمّا استُخرِجَ نَظَرَ إلى عَضُدِهِ ، فَإِذا لَحمٌ مُجتَمَعٌ عَلى مَنكِبِهِ كَثَديِ المَرأَةِ ، لَهُ حَلَمَةٌ عَلَيها شَعَراتٌ سودٌ ، فإِذا مُدَّتِ امتَدَّت حَتّى تُحاذِيَ طولَ يَدِهِ الاُخرى ، ثُمَّ تُترَكُ فَتَعودُ إلى مَنكِبِهِ كَثَديِ المَرأَةِ . فَلَمّا استُخرِجَ قالَ عَلِيٌّ : اللّهُ أكبَرُ ! وَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ ، أما وَاللّهِ لَولا أن تَنكُلوا عَنِ العَمَلِ ، لَأَخبَرتُكُم بِما قَضىَ اللّهُ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله لِمَن قاتَلَهُم مُستَبصِرا في قِتالِهِم ، عارِفا لِلحَقِّ الَّذي نَحنُ عَلَيهِ . (1)

الكامل في التاريخ :قَد رَوى جَماعَةٌ أنَّ عَلِيّا كانَ يُحَدِّثُ أصحابَهُ قَبلَ ظُهورِ الخَوارِجِ ؛ أنَّ قَوما يَخرُجونَ يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، عَلامَتُهُم رَجُلٌ مُخدَجُ اليَدِ ، سَمِعوا ذلِكَ مِنهُ مِرارا . فَلَمّا خَرَجَ أهلُ النَّهرَوانِ سارَ بِهِم إلَيهِم عَلِيٌّ وكانَ مِنهُ مَعَهُم ما كانَ ، فَلَمّا فَرَغَ أمَرَ أصحابَهُ أن يَلتَمِسُوا المُخدَجَ ، فَالتَمَسوهُ ، فَقالَ بَعضُهُم : ما نَجِدُهُ ، حَتّى قالَ بَعضُهُم : ما هُوَ فيهِم ، وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ ، إنَّهُ لَفيهِم ، وَاللّهِ ، ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ ! ثُمَّ إنَّهُ جاءَهُ رَجُلٌ فَبَشَّرَهُ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد وَجَدناهُ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 88 وراجع تاريخ بغداد : ج 7 ص 237 الرقم 3729 والمحاسن والمساوئ : ص 385 وكشف الغمّة : ج 1 ص 267 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 407 .

ص: 495

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه _: على عليه السلام در جستجوى ذو ثُدَيّه برآمد و همراهش ابو جبره سليمان بن ثُمامه حنفى و ريّان بن صبرة بن هوذه بودند . پس رَيّان بن صبرة بن هوذه ، او را در شكافى همراه با چهل يا پنجاه كشته يافت . چون بيرون آورده شد ، على عليه السلام به بازويش نگريست و ديد كه گوشتى متراكم همانند پستان زن ، بر شانه اوست كه برآمدگى اى دارد و بر آن موهاى سياهى رُسته است، كه وقتى آن را مى كِشند ، كشيده مى شود و به درازاى دست ديگرش مى رسد و وقتى رها مى شود ، به طرف شانه اش بر مى گردد ، همانند پستان زن! چون برون آورده شد ، على عليه السلام گفت : «اللّه اكبر! به خدا سوگند ، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده . هَلا! به خدا سوگند ، اگر نبود كه دست از عمل مى كشيديد ، به شما خبر مى دادم كه خداوند بر زبان پيامبرش چه جارى فرمود درباره كسى كه با آنان ، بينشمندانه و با شناختِ حقّى كه بر آنيم ، بجنگد» .

الكامل فى التّاريخ :گروهى روايت كرده اند كه على عليه السلام ، پيش از پيدايىِ خوارج ، با يارانش سخن مى گفت كه دسته اى از دين بيرون مى روند ، همانند بيرون شدن تير از هدف ؛ و نشانه آنان ، مردى است ناقصْ دست . و آنان اين سخن را بارها از او شنيده بودند . پس چون نهروانيان شوريدند ، على عليه السلام همراه همان ياران به سوى ايشان روان گشت و كارش با آنان ، همان شد كه شد و آن گاه كه [ از كارشان] فراغت يافت ، به يارانش فرمان داد كه آن ناقصْ دست را بيابند . پس او را پى جُستند و برخى گفتند : «او را نمى يابيم!» و گروهى ديگر گفتند : «وى در ميان ايشان نيست!» ؛ [ امّا ]على عليه السلام گفت : «به خدا سوگند ، همانا او در ميان ايشان است . به خدا سوگند ، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده» . سپس مردى نزد وى آمد و بشارتش داد و گفت : اى امير مؤمنان! او را يافتيم!

.

ص: 496

7 / 8كَلامُ الإِمامِ عِندَ المُرورِ بِقَتلَى الخَوارِجِالإمام عليّ عليه السلام_ وقَد مَرَّ بِقَتلَى الخَوارِجِ يَومَ النَّهرَوانِ _: بُؤسا لَكُم ، لَقَد ضَرَّكُم مَن غَرَّكُم ! فَقيلَ لَهُ : مَن غَرَّهُم يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ عليه السلام : الشَّيطانُ المُضِلُّ ، وَالأَنفُسُ الأَمّارَةُ بِالسّوءِ ، غَرَّتهُم بِالأَمانِيِّ ، وفَسَحَت لَهُم بِالمَعاصي ، ووَعَدَتهُمُ الإِظهارَ ، فَاقتَحَمَتْ بِهِمُ النّارَ . (1)

7 / 9إخبارُ الإِمامِ بِاستِمرارِ نَهجِهِم فِي التّاريخِالإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا قَتَلَ الخَوارِجَ ، فَقيلَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هَلَكَ القَومُ بِأَجمَعِهِم _: كَلّا وَاللّهِ ، إنَّهُم نُطَفٌ في أصلابِ الرِّجالِ وقَراراتِ النِّساءِ ، كُلَّما نَجَمَ مِنهُم قَرنٌ قُطِعَ ، حَتّى يَكونَ آخِرُهُم لُصوصا سَلّابينَ . (2)

المصنّف لعبد الرزّاق عن قتادة :لَمّا قَتَلَهُم قالَ رَجُلٌ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أبادَهُم وأراحَنا مِنهُم . فَقالَ عَلِيٌّ : كَلّا وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، إنَّ مِنهُم لَمَن في أصلابِ الرِّجالِ لَم تَحمِلهُ النِّساءُ بَعدُ ، ولَيَكونَنَّ آخِرُهُم لُصّاصا جَرّادينَ . (3)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 323 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 88 عن عبد الملك بن أبي حرّة ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 407 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 289 كلّها نحوه .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 60 ، شرح المائة كلمة : ص 238 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 433 ح 641 .
3- .المصنّف لعبد الرزّاق : ج 10 ص 150 ح 18655 ، كنز العمّال : ج 11 ص 287 ح 31542 .

ص: 497

7 / 8 سخنان امام ، هنگام گذشتن بر كشتگانِ خوارج
7 / 9 خبر دادنِ امام از ادامه يافتن راه خوارج در تاريخ

7 / 8سخنان امام ، هنگام گذشتن بر كشتگانِ خوارجامام على عليه السلام_ آن گاه كه در نبرد نهروان، بر كشتگانِ خوارج بر مى گذشت _: «بدا به حالتان! آن كه فريبتان داد ، شما را زيانكار ساخت» . به وى گفته شد : اى امير مؤمنان! چه كسى ايشان را فريفت؟ گفت : «همان شيطان گم راه كننده و نَفْسِ فرمان دهنده به بدى ، كه آنان را فريفته آرزوها ساخت و راه نافرمانى را به رويشان گشود و به پيروزى وعده شان داد و در آتش ، سرنگونشان كرد» .

7 / 9خبر دادنِ امام از ادامه يافتن راه خوارج در تاريخامام على عليه السلام_ آن گاه كه خوارج كشته شدند و به وى گفته شد : اى امير مؤمنان! همه آن جماعت هلاك گشتند _: نه! به خدا سوگند ، همانا ايشان نطفه هايى هستند در صُلب هاى مردان و زهدان هاى زنان . هر زمان يكى از آنان سر برون مى آورد ، سرش قطع مى شود ، تا كسى از آنها باقى نمانَد ، جز مشتى دزد و غارتگر .

المصنّف ، عبد الرزّاق_ به نقل از قَتاده _: آن گاه كه على عليه السلام خوارج را هلاك كرد ، كسى گفت : ستايش ، از آنِ خدايى است كه ايشان را نابود كرد و ما را از آنان راحت بخشيد . على عليه السلام گفت : «نه ؛ سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، همانا از ايشان ، كسانى در صُلب هاى مردان اند كه هنوز زنان ، آنها را آبستن نشده اند ؛ و هر آينه ، واپسينِ آنان دزدان و جامه ربايان خواهند بود» .

.

ص: 498

المعجم الأوسط عن أبي جعفر الفرّاء :سَمِعَ عَلِيٌّ أحَدَ ابنَيهِ _ إمَّا الحَسَنَ أوِ الحُسَينَ _ يَقولُ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أراحَ اُمَّةَ مُحَمَّدٍ مِن هذِهِ العِصابَةِ . فَقالَ عَلِيٌّ : لَو لَم يَبقَ مِن اُمّة مُحَمَّدٍ إلّا ثَلاثَةٌ لَكانَ أحَدُهُم عَلى رَأيِ هؤُلاءِ ، إنَّهُم لَفي أصلابِ الرِّجالِ وأرحامِ النِّساءِ . (1)

شرح نهج البلاغة_ فِي الخَوارِجِ _: وقَد صَحَّ إخبارُهُ عليه السلام عَنهُم أنَّهُم لَم يَهلِكوا بِأَجمَعِهِم في وَقعَةِ النَّهرَوانِ ، وأنَّها دَعوَةٌ سَيَدعو إلَيها قَومٌ لَم يُخلَقوا بَعدُ ، وهكَذا وَقَعَ ، وصَحَّ إخبارُهُ عليه السلام أيضا أنَّهُ سَيَكونُ آخِرُهُم لُصوصا سَلّابينَ ، فَإِنَّ دَعوَةَ الخَوارِجِ اضمَحَلَّت ، ورِجالَها فَنِيَت ، حَتّى أفضَى الأَمرُ إلى أن صارَ خَلَفُهُم قُطّاعَ طَريقٍ ، مُتَظاهِرينَ بِالفُسوقِ وَالفَسادِ فِي الأَرضِ . (2)

تاريخ بغداد عن حبّة العرني :لَمّا فَرَغنا مِنَ النَّهرَوانِ قالَ رَجُلٌ : وَاللّهِ لا يَخرُجُ بَعدَ اليَومِ حَرَورِيٌّ أبَدا . فَقالَ عَلِيٌّ : مَه ! لا تَقُل هذا ، فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ إنَّهُم لَفي أصلابِ الرِّجالِ وأرحامِ النِّساءِ ، ولا يَزالونَ يَخرُجونَ حَتّى تَخرُجَ طائِفَةٌ مِنهُم بَينَ نَهرَينِ ، حَتّى يَخرُجَ إلَيهِم رَجُلٌ مِن وُلدي فَيَقتُلُهُم فَلا يَعودونَ أبَدا . (3)

.


1- .المعجم الأوسط : ج 7 ص 339 ح 7666 ، كنز العمّال : ج 11 ص 291 ح 31549 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 73 .
3- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 275 الرقم 4375 ، مروج الذهب : ج 2 ص 418 .

ص: 499

المعجم الأوسط_ به نقل از ابوجعفر فَرّاء _: على عليه السلام از يكى از پسرانش ، حسن يا حسين عليهماالسلام ، شنيد كه مى گفت : ستايش ، از آنِ خدايى است كه امّت محمد صلى الله عليه و آله را از اين جماعت ، راحت بخشيد . على عليه السلام گفت : «اگر از امّت محمد صلى الله عليه و آله ، جز سه تن نمانده باشند ، يكى از ايشان بر انديشه اينان خواهد بود . ايشان در صُلب هاى مردان و زهدان هاى زنان اند» .

شرح نهج البلاغة_ درباره خوارج _: خبر دادنِ وى درباره ايشان صحيح بود كه گفت : همه آنان در ماجراى نهروان هلاك نشده اند و اين ، آيينى است كه جماعتى هنوز به دنيا نيامده ، دعوتگر آن خواهند شد . و همين نيز رخ داد . و همچنين خبردادنش در اين باب نيز صحيح بود كه واپسينِ آنها دزدانى غارتگر خواهند بود . همانا آيين خوارج از ميان رفت و مردانش نابود شدند ، چندان كه كار به جايى رسيد كه راهزنانِ فسق پيشه و فسادگر در زمين ، در پى آنان ظهور كردند .

تاريخ بغداد_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: چون از [نبرد ]نهروان فراغت يافتيم، مردى گفت : به خدا سوگند ، از اين پس ، هيچ يك از خوارج ظهور نخواهند كرد . على عليه السلام گفت : «باز ايست! اين سخن را مگو! سوگند به آن كه دانه را شكافيد و جنبنده را آفريد ، همانا ايشان در صُلب هاى مردان و زهدان هاى زنان اند ؛ و همواره پديدار خواهند شد تا آن كه دسته اى از ايشان در ميان دو نهر ظهور مى كند و مردى از فرزندان من بر ايشان مى تازد و هلاكشان مى سازد و از آن پس ، ديگر باز نمى گردند» .

.

ص: 500

7 / 10سِياسَةُ الإِمامِ فِي الجَرحى وَالغَنائِمِتاريخ الطبري عن عبد الملك بن أبي حرّة :طَلَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] مَن بِهِ رَمَقٌ مِنهُم ، فَوَجَدناهُم أربَعَمِئَةِ رَجُلٍ ، فَأَمَرَ بِهِم عَلِيٌّ فَدُفِعوا إلى عَشائِرِهِم ، وقالَ : اِحمِلوهُم مَعَكُم فَداووهُم ، فَإِذا بَرِئوا فَوافوا بِهِمُ الكوفَةِ ، وخُذوا ما في عَسكَرِهِم مِن شَيءٍ . قالَ : وأمَّا السِّلاحُ وَالدَّوابُّ وما شَهِدوا بِهِ عَلَيهِ الحَربَ ، فَقَسَّمَهُ بَينَ المُسلِمينَ ، وأمَّا المَتاعُ وَالعَبيدُ وَالإِماءُ فَإِنَّهُ حينَ قَدِمَ رَدَّهُ عَلى أهلِهِ . (1)

7 / 11خُطبَةُ الإِمامِ لَمّا فَرَغَ مِن قِتالِ الخَوارِجِكنز العمّال عن عبد الملك بن قريب :سَمِعتُ العَلاءَ بنَ زِيادٍ الأَعرابِيَّ يَقولُ : سَمِعتُ أبي يَقولُ : صَعِدَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِنبَرَ الكوفَةَ بَعدَ الفِتنَةِ وفَراغِهِ مِنَ النَّهرَوانِ فَحَمِدَ اللّهَ وخَنَقَتهُ العِبرَةُ ، فَبَكى حَتَّى اخضَلَّت لِحيَتُهُ بِدُموعِهِ وجَرَت ، ثُمَّ نَفَضَ لِحيَتَهُ فَوَقَعَ رَشاشُها عَلى ناسٍ مِن اُناسٍ ، فَكُنّا نَقولُ : إنَّ مَن أصابَهُ مِن دُموعِهِ فَقَد حَرَّمَهُ اللّهُ عَلى النّارِ ، ثُمَّ قالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! لا تَكونوا مِمَّن يَرجُو الآخِرَةَ بِغَيرِ عَمَلٍ ، ويُؤَخِّرُ التَّوبَةَ بِطولِ الأَمَلِ ، يَقولُ فِي الدُّنيا قَولَ الزّاهِدينَ ، ويَعمَلُ فيها عَمَلَ الرّاغِبينَ ، إن اُعطِيَ مِنها لَم يَشبَع ، وإن مُنِعَ مِنها لَم يَقنَع ، يَعجِزُ عَن شُكرِ ما اُوتِيَ ، ويَبتَغِي الزِّيادَةَ فيما بَقِيَ ، ويَأمُرُ ولا يَأتي ، ويَنهى ولا يَنتَهي ، يُحِبُّ الصّالِحينَ ولا يَعمَلُ بِأَعمالِهِم ، ويُبغِضُ الظّالِمينَ وهُوَ مِنهُم ، تَغلِبُهُ نَفسُهُ عَلى ما يَظُنُّ ، ولا يَغلِبُها عَلى ما يَستَيقِنُ ، إنِ استَغنى فُتِنَ ، وإن مَرِضَ حَزِنَ ، وإنِ افتَقَرَ قَنِطَ ووَهَنَ ، فَهُوَ بَينَ الذَّنبِ وَالنِّعمَةِ يَرتَعُ ، يُعافى فَلا يَشكُرُ ، ويُبتَلى فَلا يَصبِرُ ، كَأَنَّ المُحَذَّرَ مِنَ المَوتِ سِواهُ ، وكَأَنَّ مَن وُعِدَ وزُجِرَ غَيرُهُ . يا أغراضَ المَنايا ! يا رَهائِنَ المَوتِ ! يا وِعاءَ الأَسقامِ ! يا نُهبَةَ الأَيّامِ ! ويا ثِقلَ الدَّهرِ ! ويا فاكِهَةَ الزَّمانِ ! ويا نورَ الحَدَثانِ ! ويا خُرسُ عِندَ الحُجَجِ ! ويا مَن غَمَرَتهُ الفِتَنُ وحيلَ بَينَهُ وبَينَ مَعرِفَةِ العِبَرِ . بِحَقٍّ ! أقولُ : ما نَجا مَن نَجا إلّا بِمَعرِفَةِ نَفسِهِ ، وما هَلَكَ مَن هَلَكَ إلّا مِن تَحتِ يَدِهِ ، قالَ اللّهُ تَعالى : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ قُواْ أَنفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَارًا» (2) جَعَلَنَا اللّهُ وإيّاكُم مِمَّن سَمِعَ الوَعظَ فَقَبِلَ ، ودُعِيَ إلَى العَمَلِ فَعَمِلَ . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 88 ، مروج الذهب : ج 2 ص 418 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 407 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 كلّها نحوه وفيها من «خذوا ما في عسكرهم . . .» .
2- .التحريم : 6 .
3- .كنز العمّال : ج 16 ص 205 ح 44229 نقلاً عن ابن النجّار .

ص: 501

7 / 10 سياست امام درباره زخميان و غنيمت ها
7 / 11 خطبه امام ، هنگام فراغت يافتن از نبرد با خوارج

7 / 10سياست امام درباره زخميان و غنيمت هاتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الملك بن ابى حرّه _: على عليه السلام شمارى از ايشان را كه هنوز رمقى داشتند ، فرا خوانْد . چهارصد تن را يافتيم . على عليه السلام فرمان داد كه به طوايف خويش بازگردانده شوند و گفت : «آنان را با خود همراه بَريد و مداواشان كنيد . هر گاه بهبود يافتند ، به كوفه رسانيدشان ؛ و آنچه را در اردوگاهشان يافت مى شود ، بر گيريد» . جنگ افزار و چارپايان و متاعى را كه براى جنگ با وى همراه داشتند ، ميان مسلمانان تقسيم كرد و كالاها و بندگان و كنيزان را ، چون بازآمد ، به صاحبانشان بازگردانْد .

7 / 11خطبه امام ، هنگام فراغت يافتن از نبرد با خوارجكنز العمّال_ به نقل از عبد الملك بن قريب _: از علاء بن زياد اَعرابى شنيدم كه از پدرش نقل مى كرد : پس از آشوب و فراغت يافتن از [ نبرد ]نهروان ، امير مؤمنان على بن ابى طالب بر منبر كوفه فراز آمد و خداى را ستايش گفت . آن گاه ، گريه راه سخن را بر او بست و آن قدر گريست كه اشك ، ريشش را فرا گرفت و از آن جارى شد . سپس ريشش را پاك كرد و قطره هايى از اشكش بر شمارى از افراد فرو افتاد . و ما مى گفتيم : همانا هر كس اين اشك ها بر او چكيده باشد ، خداوند ، پيكرش را بر آتش حرام مى كند . آن گاه گفت : «اى مردم! همانند آن كس نباشيد كه بدون عمل ، آرزومندِ آخرت است و با بلندْ آرزويى ، توبه را به تأخير مى افكنَد ؛ همچون زاهدان درباره دنيا سخن مى گويَد و همانند دنياگرايان در آن رفتار مى كند ؛ اگر از دنيا بهره داده شود ، سير نمى گردد و اگر از آن بازداشته شود ، قناعت نمى ورزد ؛ از سپاس گزاردن براى آنچه به او داده شده ، ناتوان است و از آنچه مانده ، زياده را مى طلبد ؛ امر مى كند و خود اهل عمل به آن نيست ، و نهى مى كند و خود از آن دست نمى شويد ؛ شايستگان را دوست دارد و رفتار ايشان را انجام نمى دهد و ستمگران را دشمن مى شمارد و خود از آنان است ؛ بر پايه گمانش نفسش بر او چيره مى شود و او بر پايه يقينش بر نَفْسش چيره نمى گردد ؛ اگر بى نيازى يابد ، فريفته مى شود ؛ اگر بيمار گردد ، در اندوه فرو مى رود ؛ اگر به فقر افتد ، به يأس و سستى دچار مى شود ؛ پس او ميان گناه و نعمت مى چرد ؛ عافيت مى يابد و شكر به جا نمى آورَد ؛ مبتلا مى شود و صبر نمى ورزد ، گويى آن كس كه از مرگ بيم داده شده غيرِ اوست و آن كه [ به بهشت] وعده و [ از عذاب ]پرهيز داده شده ، كسى جز اوست . اى آماج هاى بلاها! اى كه در بند مرگيد! اى جام[ هاى ]بيمارى ها! اى غارت شده[ هاى ]روزگاران! اى بار[ هاى ]گرانِ روزگار! اى ميوه[ هاى ]زمان! اى نور[ هاى ]شب و روز! اى گُنگ[ ها] در برابر حجّت ها! اى آن[ ها] كه فتنه ها ايشان را در خود فرو برده اند و ميان آن و معرفت حقيقىِ عبرت ها ، فاصله افكنده اند! مى گويم : آن كه نجات يافت ، جز به معرفت نَفْس خويش نجات نيافته ؛ و آن كه هلاك شد ، جز زير دست نَفْس خود هلاك نگشته است. خداوند فرازمند گفت: «اى ايمان آورندگان! خود و خاندانتان را از آتش دور داريد » . خدا ما و شما را از كسانى گردانَد كه اندرز را مى شنوند و مى پذيرند ، و به عمل فرا خوانده مى شوند و عمل مى كنند .

.

ص: 502

. .

ص: 503

M304_T1_File_3431089

.

ص: 504

الفصل الثامن : خروج بقايا من الخوارجالكامل في التاريخ :لَمّا قُتِلَ أهلُ النَّهرَوانِ ، خَرَجَ أشرَسُ بنُ عَوفٍ الشَّيبانِيُّ عَلى عَلِيٍّ _ بِالدَّسكَرَةِ _ في مِئَتَينِ ، ثُمَّ سارَ إلَى الأَنبارِ ، فَوَجَّهَ إلَيهِ عَلِيٌّ الأَبرَشَ بنَ حَسّانٍ في ثَلاثِمِئَةٍ فَواقَعَهُ ، فَقُتِلَ أشرَسُ في رَبيعِ الآخِرِ سَنَةَ ثَمانٍ وثَلاثينَ . ثُمَّ خَرَجَ هِلالُ بنُ عُلَّفَةَ _ مِن تَيمِ الرِّبابِ _ ومَعَهُ أخوهُ مُجالِدٌ ، فَأَتى ماسَبَذانَ (1) ، فَوَجَّهَ إلَيهِ عَلِيٌّ مَعقِلَ بنَ قَيسٍ الرِّياحِيَّ فَقَتَلَهُ وقَتَلَ أصحابَهُ ، وهُم أكثَرُ مِن مِئَتَينِ ، وكانَ قَتلُهُم في جُمادَى الاُولى سَنَةَ ثَمانٍ وثَلاثينَ . ثُمَّ خَرَجَ الأَشهَبُ بنُ بِشرٍ ، وقيلَ : الأَشعَثُ _ وهُوَ مِن بَجيلَةَ _ في مِئَةٍ وثَمانينَ رَجُلاً ، فَأَتَى المَعرَكَةَ الَّتي اُصيبَ فيها هِلالٌ وأصحابُهُ ، فَصَلّى عَلَيهِم ودَفَنَ مَن قَدِرَ عَلَيهِ مِنهُم . فَوَجَّهَ إلَيهِم عَلِيٌّ جارِيَةَ بنَ قُدامَةَ السَّعدِيَّ ، وقيلَ : حُجرَ بنَ عَدِيٍّ ، فَأَقبَلَ إلَيهِمُ الأَشهَبُ ، فَاقتَتَلا بِجَرجَرايا (2) مِن أرضِ جوخا (3) ، فَقُتِلَ الأَشهَبُ وأصحابُهُ في جُمادَى الآخِرَةِ سَنَةَ ثَمانٍ وثَلاثينَ . ثُمَّ خَرَجَ سَعيدُ بنُ قُفلٍ التَّيمِيُّ _ مِن تَيمِ اللّهِ بنِ ثَعلَبَةَ _ في رَجَبٍ بِالبَندَنيجَينِ ومَعَهُ مِئَتا رَجُلٍ فَأَتى دَرزِنجانَ (4) _ وهِيَ مِنَ المَدائِنِ عَلى فَرسَخَينِ _ فَخَرَجَ إلَيهِم سَعدُ بنُ مَسعودٍ فَقَتَلَهُم في رَجَبٍ سَنَةَ ثَمانٍ وثَلاثينَ . ثُمَّ خَرَجَ أبو مَريَمَ السَّعدِيُّ التَّميمِيُّ ، فَأَتى شَهرَزورَ ، وأكثَرُ مَن مَعَهُ مِنَ المَوالي ، وقيلَ : لَم يَكُن مَعَهُ مِنَ العَرَبِ غَيرُ سِتَّةِ نَفَرٍ هُوَ أحَدُهُم ، وَاجتَمَعَ مَعَهُ مِئَتا رَجُلٍ ، وقيلَ : أربَعُمِئَةٍ ، وعادَ حَتّى نَزَلَ عَلى خَمسَةِ فَراسِخَ مِنَ الكوفَةِ . فَأَرسَلَ إلَيهِ عَلِيٌّ يَدعوهُ إلى بَيعَتِهِ ودُخولِ الكوفَةِ ، فَلَم يَفعَل ، وقالَ : لَيسَ بَينَنا غَيرُ الحَربِ . فَبَعَثَ إلَيهِ عَلِيٌّ شُرَيحَ بنَ هانِئٍ في سَبعِمِئَةٍ ، فَحَمَلَ الخَوارِجُ عَلى شُرَيحٍ وأصحابِهِ فَانكَشَفوا ، وبَقِيَ شُرَيحٌ في مِئَتَينِ ، فَانحازَ إلى قَريَةٍ ، فَتَراجَعَ إلَيهِ بَعضُ أصحابِهِ ودَخَلَ الباقونَ الكوفَةَ . فَخَرَجَ عَلِيٌّ بِنَفسِهِ وقَدَّمَ بَينَ يَدَيهِ جارِيَةَ بنَ قُدامَةَ السَّعدِيَّ ، فَدَعاهُم جارِيَةُ إلى طاعَةِ عَلِيٍّ وحَذَّرُهُمُ القَتلَ فَلَم يُجيبوا ، ولَحِقَهُم عَلِيٌّ أيضا فَدَعاهُم فَأَبَوا عَلَيهِ وعَلى أصحابِهِ ، فَقَتَلَهُم أصحابُ عَلِيٍّ ولَم يَسلَم مِنهُم غَيرُ خَمسينَ رَجُلاً استَأمَنوا فَآمَنَهُم . وكانَ فِي الخَوارِجِ أربَعونَ رَجُلاً جَرحى ، فَأَمَرَ عَلِيٌّ بِإِدخالِهِمُ الكوفَةَ ومُداواتِهِم حَتّى بَرِؤوا ، وكانَ قَتلُهُم في شَهرِ رَمَضانَ سَنَةَ ثَمانٍ وثَلاثينَ ؛ وكانوا مِن أشجَعِ مَن قاتَلَ مِنَ الخَوارِجِ ، ولِجُرأَتِهِم قارَبُوا الكوفَةَ . (5)

.


1- .ماسَبَذان: مدينة من مدن پيشكوه في محافظة لرستان الإيرانيّة ويقال لها سِيْرَوان، وهي مدينة قديمة بين جبال وشعاب، وفيها عيون ماء تجري وسط المدينة (راجع تقويم البلدان: ص 415).
2- .جَرْجَرايا: بلدة قريبة من دجلة بين بغداد وواسط ، من توابع النهروان السفلى (راجع تقويم البلدان: ص 305).
3- .جُوخا: اسم نهر عليه كورة واسعة في سواد بغداد، وهو بين خانقين وخوزستان (معجم البلدان: ج 2 ص 179).
4- .كذا في المصدر ، والصحيح كما في أنساب الأشراف ومعجم البلدان «دَرْزِيْجان»: وهي قرية كبيرة تحت بغداد على ثلاثة فراسخ منها على دجلة بالجانب الغربي ، وهي من مدن الأكاسرة ، وإحدى المدائن السبع . وأصل اسمها درزبندان (راجع معجم البلدان: ج 2 ص 450).
5- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 423 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 239 _ 248 .

ص: 505

فصل هشتم : شورشِ باقى مانده خوارج

فصل هشتم : شورشِ باقيمانده خوارجالكامل فى التّاريخ :آن گاه كه نهروانيان كشته شدند ، اشرس بن عوف شيبانى در دَسْكره ، با دويست تن بر على عليه السلام شوريد و به انبار روانه شد . على عليه السلام ، ابرش بن حسّان را با سيصد تن به سوى وى فرستاد و او با ايشان به نبرد پرداخت و اشرس در ربيع ثانى سال 38 [ هجرى] كشته شد . سپس هلال بن عُلّفه از [ قبيله] تَيْم الرّباب ، همراه برادرش مُجالد ، بر آشوبيد و به ماسَبَذان (1) درآمد . على عليه السلام ، معقل بن قيس رياحى را به جانبش روانه ساخت و معقل ، او و يارانش را كه بيش از دويست تن بودند ، بكشت . قتل اينان در جمادى اوّل به سال 38 [ هجرى] رخ داد . آن گاه ، اَشهب بن بِشْر (وگفته شده : اشعث بن بشر) از [ قبيله] بُجَليه ، با يكصد و هشتاد تن شورش كرد و به همان عرصه درآمد كه هلال [ بن عُلّفه] و يارانش از پاى درآمده بودند . پس بر ايشان نماز گزارْد و به قدر توان ، آنان را دفن كرد . پس على عليه السلام ، جارية بن قُدامه سعدى (و گفته شده : حُجْر بن عَدى) را به سوى ايشان روانه كرد . پس اشهب به جانب آنان برون شد و در جَرجَرايا (2) از منطقه جوخا (3) به نبرد پرداختند و اشهب و يارانش در جمادى ثانى سال 38 [ هجرى] از پاى درآمدند . آن گاه ، سعيد بن قفل تيمى ، از [ قبيله] تيم اللّه بن ثعلبه ، در ماه رجب ، همراه دويست مرد در بندنيجين شورش كرد و به درزنجان ، (4) در دو فرسنگى مدائن ، درآمد . سعد بن مسعود به جانب ايشان روان شد و در رجب سال 38 هجرى ، هلاكشان ساخت . سپس ابو مريم سعدى تميمى خروج كرد و به شهرزور (5) درآمد . بيشينه همراهان وى ، از عجم بودند و گفته شده كه همراه وى جز شش تن عرب نبودند كه او ، خود ، يكى از ايشان بود . با وى دويست و به نقلى چهارصد تن ، گرد آمدند . سپس حركت كرد تا به پنج فرسنگى كوفه رسيد . پس على عليه السلام سفيرى نزد وى فرستاد و او را به بيعت و داخل شدن در كوفه فرا خواند . او نپذيرفت و گفت : ميان ما ، جز جنگ نيست . آن گاه ، على عليه السلام ، شُرَيح بن هانى را با هفتصد تن به سوى او فرستاد . خوارج بر شُرَيح و يارانش هجوم آوردند و اينان از هم گسيختند و شريح با دويست تن باقى ماند و به روستايى روى آورْد . سپس برخى از يارانش به سوى وى بازگشتند و باقى مانده آنان به كوفه درآمدند . پس على عليه السلام ، خود ، حركت كرد و پيشاپيش ، جارية بن قُدامه سعدى را فرستاد . جاريه ، خوارج را به فرمانبردارى از على عليه السلام فرا خواند و از كشته شدن بيمشان داد ؛ امّا اجابت نكردند . على عليه السلام هم به آنان پيوست و دعوتشان كرد ؛ امّا ايشان از او و يارانش سرپيچيدند . پس ياران على عليه السلام ، آنها را كشتند و از آنان جز پنجاه تن زنده نماندند كه امان خواستند و على عليه السلام امانشان داد . در ميان خوارج چهل مجروح افتاده بودند كه على عليه السلام فرمان داد تا ايشان را به كوفه آوردند و مداوا كردند تا بهبود يافتند . قتل آن گروه از خوارج در ماه رمضان سال 38 [ هجرى] رخ داد و آنان ، دليرترين رزمندگانِ خوارج بودند و از سر بى باكى شان ، به كوفه نزديك شده بودند .

.


1- .ماسَبَذان ، از شهرهاى پيشكوه در استان لرستان از ايران است كه به آن سيروان گويند و شهرى است كهن ميان كوه ها و درّه ها ، با چشمه هايى كه درون شهر جارى است (تقويم البلدان : ص 415) .
2- .جَرجَرايا ، سرزمينى است نزديك دجله ميان بغداد و واسط ، از توابع نهروانِ پايين (تقويم البلدان : ص 305) .
3- .جوخا ، نام رودخانه اى است در اطراف بغداد ، كه آبادى بزرگى بر كناره آن است . اين رود ميان خانقين و خوزستان جارى است (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .
4- .در مأخذ چنين آمده ، امّا درستِ آن ، چنان كه در أنساب الاشراف و معجم البلدان آمده ، درزيجان است كه روستاىِ بزرگى در غرب دجله و پايين بغداد ، در فاصله سه فرسنگى آن است و از شهرهاى هفتگانه و شهر كَسراها به شمار مى رفته و نام اصلى اش درزبندان بوده است (معجم البلدان : ج 2 ص 450) .
5- .شهرى ميان موصل و همدان است كه زور بن ضحاك آن را ساخته و اكنون به نام زور شناخته مى شود و در جنوب شرقى سليمانيه ، در نزديكى مرزهاى ايران و عراق قرار دارد (ر. ك : تقويم البلدان : ص 413) .

ص: 506

. .

ص: 507

. .

ص: 508

الفصل التاسع : خروج الخِرّيت بن راشداُسد الغابة عن الزبير :كانَ الخِرّيتُ عَلى مُضَرَ يَومَ الجَمَلِ مَعَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، وكانَ عَبدُ اللّهِ بنُ عامِرٍ قَد استَعمَلِ الخِرّيتَ بنَ راشِدٍ عَلى كورَةٍ مِن كُوَرِ فارِسٍ ، ثُمَّ كانَ مَعَ عَلِيٍّ ، فَلَمّا وَقَعَتِ الحُكومَةُ فارَقَ عَلِيّا إلى بِلادِ فارسٍ مُخالِفا ، فَأَرسَلَ عَلِيٌّ إلَيهِ جَيشا ، وَاستَعمَلَ عَلَى الجَيشِ مَعقِلَ بنَ قَيسٍ وزِيادَ بنَ خَصَفَةَ ، فَاجتَمَعَ مَعَ الخِرّيتِ كَثيرٌ مِنَ العَرَبِ ونَصارى كانوا تَحتَ الجِزيَةِ ، فَأَمَرَ العَرَبَ بِإِمساكِ صَدَقاتِهِم وَالنَّصارى بِإِمساكِ الجِزيَةِ ، وكانَ هُناكَ نَصارى أسلَموا ، فَلَمّا رَأَوُا الاِختِلافَ ارتَدّوا وأعانوهُ ، فَلَقوا أصحابَ عَلِيٍّ وقاتَلَهُم ، فَنَصَبَ زِيادُ بنُ خَصَفَةَ رايَةَ أمانٍ ، وأمَرَ مُنادِيا فَنادى : مَن لَحِقَ بِهذِهِ الرّايَةِ فَلَهُ الأَمانُ ، فَانصَرَفَ إلَيها كَثيرٌ مِن أصحابِ الخِرّيتِ ، فَانهَزَمَ الخِرّيتُ فَقُتِلَ . (1)

تاريخ اليعقوبي :خَرَجَ الخِرّيتُ بنُ راشِدٍ النّاجِيُّ في جَماعَةٍ مِن أصحابِهِ ، فَجَرَّدُوا السُّيوفَ بِالكوفَةِ ، فَقَتَلوا جَماعَةً ، وطَلَبَهُمُ النّاسُ ، فَخَرَجَ الخِرّيتُ وأصحابُهُ مِنَ الكوفَةِ ، فَجَعَلوا لا يَمُرّونَ بِبَلَدٍ إلَا انتَهَبوا بَيتَ مالِهِ حَتّى صاروا إلى سِيفِ عُمانَ . وكانَ عَلِيٌّ قَد وَجَّهَ الحُلوَ بنَ عَوفٍ الأَزدِيَّ عامِلاً عَلى عُمانَ ، فَوَثَبَت بِهِ بَنو ناجِيَةَ فَقَتَلوهُ ، وَارتَدّوا عَنِ الإِسلامِ ، فَوَجَّهَ عَلِيٌّ مَعقِلَ بنَ قَيسٍ الرِّياحِيَّ إلَى البَلَدِ [عُمانَ] ، فَقَتَلَ الخِرّيتَ بنَ راشِدٍ وأصحابُهُ ، وسَبى بَني ناجِيَةَ . (2)

.


1- .اُسد الغابة : ج 2 ص 165 الرقم 1437 ، الإصابة : ج 2 ص 235 الرقم 2249 وفيه إلى «مع عليّ» عن سيف بن عمر ومن «فلمّا وقعت . . .» عن الزبير بن بكّار .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 418 نحوه وفيه «الحارث بن راشد الناجي» بدل «الخرّيت بن راشد الناجي» .

ص: 509

فصل نهم : شورش خِرّيت بن راشِد

فصل نهم : شورش خرّيت بن راشداُسْد الغابة_ به نقل از زبير _: در نبرد جَمَل ، خِرّيت ، سردسته مُضَريان در سپاه طلحه و زبير بود و عبد اللّه بن عامر ، او را بر قريه اى در فارس گماشته بود . سپس به على عليه السلام پيوست و چون ماجراى داورى پيش آمد،به مخالفت با على عليه السلام برخاست و به يكى از مناطق فارس كوچيد. پس على عليه السلام سپاهى به فرماندهى معقل بن قيس و زياد بن خصفه ، به سوى وى روان كرد . شمارى فراوان از مردم عرب و مسيحيانِ جزيه پرداز ، با خِرّيت گرد آمدند . پس وى به مردم عرب فرمان داد كه ديگر زكات نپردازند و از مسيحيان خواست كه جزيه ندهند . در آن ميان ، مسيحيانى بودند به اسلام گرويده ، كه چون اين اختلاف را ديدند ، مرتد گشتند و به يارى او برآمدند . پس ايشان با ياران على عليه السلام رويارو گشتند و به جنگ پرداختند . زياد بن خصفه ، پرچمِ اَمان برافراشت و منادى را فرمان داد كه ندا در دهد : «هر كه زير اين پرچم آيد ، در امان است» . بسيارى از ياران خِرّيت بدان سوى پيوستند و خِرّيت ، شكست خورد و كشته شد .

تاريخ اليعقوبى :خِرّيت بن راشدِ ناجى ، همراه گروهى از يارانش برآشوبيدند و در كوفه ، شمشير بر كشيدند و جماعتى را كشتند . مردم در تعقيب آنان بر آمدند و خِرّيت و يارانش از كوفه كوچيدند و به هيچ ديارى در نمى آمدند ، جز آن كه بيت المالِ آن را غارت مى كردند ، چندان كه به ساحل عمان رسيدند . پيش تر ، على عليه السلام ، حلو بن عَوف اَزْدى را در عمان به كارگزارى نصب كرده بود . پس بنى ناجيه بر او تاختند و هلاكش ساختند و از اسلام برگشتند.سپس على عليه السلام ، معقل بن قيس رياحى را به آن سرزمين فرستاد . وى خِرّيت بن راشد و يارانش را كشت و بنى ناجيه را به اسيرى گرفت .

.

ص: 510

الغارات :شَهِدَ الخِرّيتُ بنُ راشِدٍ النّاجِيُّ وأصحابُهُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام صِفّينَ ، فَجاءَ الخِرّيتُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام في ثَلاثينَ راكِبا مِن أصحابِهِ ، يَمشي بَينَهُم حَتّى قامَ بَينَ يَدَي عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ لَهُ : وَاللّهِ لا اُطيعُ أمرَكَ ، ولا اُصَلّي خَلفَكَ ، وإنّي غَدا لَمُفارِقٌ لَكَ . قالَ : وذاكَ بَعدَ وَقعَةِ صِفّينَ ، وبَعدَ تَحكيمِ الحَكَمَينِ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : ثَكِلَتكَ اُمُّكَ ! إذَن تَنقُضُ عَهدَكَ ، وتَعصي رَبَّكَ ، ولا تَضُرُّ إلّا نَفسَكَ ! أخبِرني لِمَ تَفعَلُ ذلِكَ ؟ قالَ : لِأَنَّكَ حَكَّمتَ فِي الكِتابِ ، وضَعُفتَ عَنِ الحَقِّ إذ جَدَّ الجِدُّ ، ورَكَنتَ إلَى القَومِ الَّذينَ ظَلَموا أنفُسَهُم ، فَأَنَا عَلَيكَ رادٌّ ، وعَلَيهِم ناقِمٌ ، ولَكُم جَميعا مُبايِنٌ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : وَيحَكَ ! هَلُمَّ إلَيَّ اُدارِسكَ الكِتابَ ، واُناظِركَ فِي السُّنَنِ ، واُفاتِحكَ اُمورا مِنَ الحَقِّ أنَا أعلَمُ بِها مِنكَ ، فَلَعَلَّكَ تَعرِفُ ما أنتَ لَهُ الآنَ مُنكِرٌ ، وتَستَبصِرُ ما أنتَ بِهِ الآنَ عَنهُ عَمٍ وبِهِ جاهِلٌ . فَقالَ الخِرّيتُ : فَإِنّي عائِدٌ عَلَيكَ غَدا ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : اُغدُ ولا يَستَهوِيَنَّكَ الشَّيطانُ ، ولا يَتَقَحَّمَنَّ بِكَ رَأيُ السَّوءِ ، ولا يَستَخفِنَّكَ الجُهَلاءُ الَّذينَ لا يَعلَمونَ ، فَوَاللّهِ لَئِنِ استَرشَدتَني وَاستَنصَحتَني وقَبِلتَ مِنّي لَأَهدِيَنَّكَ سَبيلَ الرَّشادِ ، فَخَرَجَ الخِرّيتُ مِن عِندِهِ مُنصَرِفا إلى أهلِهِ . قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ قُعَينٍ : فَعَجِلتُ في أثَرِهِ مُسرِعا ، وكانَ لي مِن بَني عَمِّهِ صَديقٌ ، فَأَرَدتُ أن ألقَى ابنَ عَمِّهِ في ذلِكَ ، فَاُعلِمَهُ بِما كانَ مِن قَولِهِ لِأَميرِ المُؤمِنينَ ، وما رَدَّ عَلَيهِ ، وآمُرَ ابنَ عَمِّهِ ذلِكَ أن يَشتَدَّ بِلِسانِهِ عَلَيهِ ، وأن يَأمُرَهُ بِطاعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ومُناصَحَتِهِ ، ويُخبِرَهُ أنَّ ذلِكَ خَيرٌ لَهُ في عاجِلِ الدُّنيا وآجِلِ الآخِرَةِ . قالَ : فَخَرَجتُ حَتَّى انتَهَيتُ إلى مَنزِلِهِ وقَد سَبَقَني ، فَقُمتُ عِندَ بابِ دارِهِ وفي دارِهِ رِجالٌ مِن أصحابِهِ لَم يَكونوا شَهِدوا مَعَهُ دُخولَهُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَوَاللّهِ مارَجَعَ ولا نَدِمَ عَلى ما قالَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ وما رَدَّ عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ لَهُم : يا هؤُلاءِ ! إنّي قَد رَأَيتُ أن اُفارِقَ هذَا الرَّجُلَ ، وقَد فارَقتُهُ عَلى أن أرجِعَ إلَيهِ مِن غَدٍ ولا أراني إلّا مُفارِقَهُ ، فَقالَ أكثَرُ أصحابِهِ : لا تَفعَل حَتّى تَأتِيَهُ ، فَإِن أتاكَ بِأَمرٍ تَعرِفُهُ قَبِلتَ مِنهُ ، وإن كانَتِ الاُخرى فَما أقدَرَكَ عَلى فِراقِهِ ! فَقالَ لَهُم : نِعمَ ما رَأَيتُم . قالَ : ثُمَّ استَأذَنتُ عَلَيهِم فَأَذِنوا لي ، فَأَقبَلتُ عَلَى ابنِ عَمِّهِ وهُوَ مُدرِكُ بنُ الرَّيّانِ النّاجِيُّ ، وكانَ مِن كُبَراءِ العَرَبِ ، فَقُلتُ لَهُ : إنَّ لَكَ عَلِيَّ حَقّا لِاءخائِكَ ووُدِّكَ ، ولِحَقِّ المُسلِمِ عَلَى المُسلِمِ ؛ إنَّ ابنَ عَمِّكَ كانَ مِنهُ ما قَد ذُكِرَ لَكَ ، فَاخلُ بِهِ وَاردُد عَلَيهِ رَأيَهُ ، وعَظِّم عَلَيهِ ما أتى ، وَاعلَم أنَّني خائِفٌ إن فارَقَ أميرَ المُؤمِنينَ أن يَقتُلَكَ ونَفسَهُ وعَشيرَتَهُ . فَقالَ : جَزاكَ اللّهُ خَيرا مِن أخٍ ؛ فَقَد نَصَحتَ وأشفَقتَ ، إن أرادَ صاحِبي فِراقَ أميرِ المُؤمِنينَ فارَقتُهُ وخالَفتُهُ وكُنتُ أشَدَّ النّاسِ عَلَيهِ ، وأنَا بَعدُ خالٍ بِهِ ، ومُشيرٌ عَلَيهِ بِطاعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ، ومُناصَحَتِهِ وَالإِقامَةِ مَعَهُ ، وفي ذلِكَ حَظُّهُ ورُشدُهُ ، فَقُمتُ مِن عِندِهِ وأرَدتُ الرُّجوعَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام لِاُعلِمَهُ الَّذي كانَ ، ثُمَّ اطمَأنَنتُ إلى قَولِ صاحِبي ، فَرَجَعتُ إلى مَنزِلي فَبِتُّ بِهِ ثُمَّ أصبَحتُ ، فَلَمّا ارتَفَعَ النَّهارُ أتَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَجَلَستُ عِندَهُ ساعَةً وأنَا اُريدُ أن اُحَدِّثَهُ بِالَّذي كانَ مِن قَولِهِ لي عَلى خَلوَةٍ ، فَأَطَلتُ الجُلوسَ فَلَم يَزدَدِ النّاسُ إلّا كَثرَةً ، فَدَنَوتُ مِنهُ فَجَلَستُ وَراءَهُ فَأَصغى إلَيَّ بِرَأسِهِ ، فَأَخبَرتُهُ بِما سَمِعتُ مِنَ الخِرّيتِ ، وما قُلتُ لِابنِ عَمِّهِ ، وما رَدَّ عَلَيَّ . فَقالَ عليه السلام : دَعهُ ؛ فَإِن قَبِلَ الحَقَّ ورَجَعَ عَرَفنا ذلِكَ لَهُ وقَبِلناهُ مِنهُ ، وإن أبى طَلَبناهُ ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَلِمَ لا تَأخُذُهُ الآنَ فَتَستَوثِقَ مِنهُ ؟ فَقالَ : إنّا لَو فَعَلنا هذا لِكُلِّ مَن نَتَّهِمُهُ مِنَ النّاسِ مَلَأنَا السُّجونَ مِنهُم ، ولا أراني يَسَعَنِي الوُثوبُ عَلَى النّاسِ وَالحَبسُ لَهُم وعُقوبَتُهُم حَتّى يُظهِروا لَنَا الخِلافَ . قالَ : فَسَكَتُّ عَنهُ وتَنَحَّيتُ فَجَلَستُ مَعَ أصحابي ، ثُمَّ مَكَثتُ ما شاءَ اللّهُ مَعَهُم ، ثُمَّ قالَ لي عَلِيٌّ عليه السلام : اُدنُ مِنّي فَدَنَوتُ مِنهُ ، ثُمَّ قالَ لي مُسِرّا : اِذهَب إلى مَنزِلِ الرَّجُلِ فَأَعلِم لي ما فَعَلَ ؛ فَإِنَّهُ قَلَّ يَومٌ لَم يَكُن يَأتيني فيهِ إلّا قَبلَ هذِهِ السّاعَةِ ، قالَ : فَأَتيتُ مَنزِلَهُ فَإِذا لَيسَ في مَنزِلِهِ مِنهُم دَيّارٌ ، فَدُرتُ عَلى أبوابِ دورٍ اُخرى كانَ فيها طائِفَةٌ اُخرى مِن أصحابِهِ فَإِذا لَيسَ فيها داعٍ ولا مُجيبٌ ، فَأَقبَلتُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ لي حينَ رَآني : أ أمِنوا فَقَطَنوا أم جَبُنوا فَظَعَنوا ؟ قُلتُ : بَل ظَعَنوا ، قالَ : أبعَدَهُمُ اللّهُ كَما بَعِدَت ثَمودُ ، أما وَاللّهِ لَو قَد اُشرِعَت لَهُمُ الأَسِنَّةُ ، وصُبَّت عَلى هامِهِمُ السُّيوفُ ، لَقَد نَدِموا ، إنَّ الشَّيطانَ قَد استَهواهُم فَأَضَلَّهُم وهُوَ غَدا مُتَبَرِّئٌ مِنهُم ، ومُخَلٍّ عَنهُم . (1)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 332 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 113 _ 116 عن عبد اللّه بن فُقَيم ، وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 177 .

ص: 511

الغارات :در [ نبرد] صِفّين ، خِرّيت بن راشدِ ناجى و يارانش با على عليه السلام همراه بودند . پس خِرّيت با سى سوار از يارانش به سوى على عليه السلام حركت كرد و از ميان ايشان پياده پيش آمد تا نزد على عليه السلام ايستاد و به وى گفت : به خدا سوگند ، فرمانت را اطاعت نمى كنم و فرا پشتت نماز نمى گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد . و اين ، پس از نبرد صِفّين و داور ساختنِ آن دو حَكَم بود . پس على عليه السلام به وى گفت : «مادرت به سوگت نشيند! در اين صورت ، عهد مى شكنى ، پروردگارت را نافرمانى مى كنى ، و جز به خويشتن زيان نمى رسانى! به من بگو ، چرا چنين مى كنى؟» . گفت : زيرا آن گاه كه كار بس سخت شد ، كار را به داورى در كتاب [ خدا ]كشاندى و در حق ، سستى ورزيدى و به گروهى تكيه كردى كه به خود ستم رانده اند . پس ما از تو سر مى پيچيم و بر ايشان خشم مى گيريم و از همگى تان جدا مى شويم . على عليه السلام به وى گفت : «واى بر تو! نزد من آى تا كتاب [ خدا] را به تو بياموزم و درباره سنّت ها برايت دليل آورم و نكته هايى از حق را به رويت بگشايم كه از تو به آنها داناترم ؛ باشد كه آنچه را اكنون منكر آنى ، بازشناسى و به آنچه اينك درباره اش نابينا و جاهلى ، بينايى يابى!» . پس خِرّيت گفت : من فردا به سويت باز مى گردم . على عليه السلام به وى گفت : «برو ؛ [ امّا] مبادا شيطان تو را بفريبد و بد انديشى گرفتارت كند و جاهلانى كه نمى دانند ، خوارت سازند! به خدا سوگند ، اگر از من راه جويى ونصيحت شنوى و سخن پذيرى ، هر آينه ، تو را به راه هدايت ره مى نمايم» . پس خرّيت از نزد او به جانب اطرافيانش برون آمد . عبد اللّه بن قُعَين گفته است : پس به دنبال وى شتابان رفتم . و مرا از پسر عموهاى وى ، دوستى بود . خواستم با پسر عمويش در اين باب، ديدار كنم و سخن او به امير مؤمنان و پاسخ امام به خِرّيت را به وى خبر دهم و از او بخواهم كه با زبانى تند بر خِرّيت سخت گيرد و او را به فرمان بردن و نصيحت پذيرفتن از امير مؤمنان امر كند و او را بياگاهاند كه اين در حالِ دنيا و آينده آخرت ، برايش بهتر است . پس روان شدم تا در پى او به منزلش رسيدم . بر درِ خانه اش ايستادم كه در آن ، گروهى از يارانش گرد آمده بودند كه به هنگام وارد شدن وى بر على عليه السلام همراهش نبودند . به خدا سوگند ، از آنچه به امير مؤمنان گفته بود و نافرمانى اش از او ، نه بازگشت و نه پشيمان شد . سپس به ايشان گفت : اى جماعت! من انديشيده ام كه از اين مرد جدا شوم . هنگامى كه از نزد وى بيرون مى آمدم ، عهد كردم كه فردا نزدش بازگردم ؛ امّا چنين مى انديشم كه از او جدا شوم . بيشينه يارانش گفتند: تا نزدش نرفته اى،از او جدا مشو! اگر كارى را كه نيك مى شمارى ، از تو خواست ، مى پذيرى و اگر چنين نبود ، جداشدنت از وى ، بس آسان است . او به آنان گفت : آنچه انديشيده ايد ، صواب است . [ عبد اللّه بن قُعَين گفت : ]سپس من از ايشان اجازه[ ى ورود] خواستم و مرا اجازه دادند . پس نزد پسر عمويش ، مُدرك بن رَيّان ناجى ، از بزرگان عرب ، رفتم و به او گفتم : به سبب برادرى و دوستى ام با تو و به جهت حقّ مسلمان بر مسلمان ، تو را بر من حقّى است . از پسرعمويت كارى سرزد كه برايت گفتند ، پس با او خلوت كن و انديشه اش را بر او بازافكن و [وى را از آن بازگردان و ]كارى را كه از او سرزد ، بر وى گران شمار ، و بدان كه من بيمناكم كه اگر وى از امير مؤمنان جدا شود ، تو و خود و خاندانش را به هلاكت افكَنَد . گفت : خداى تو را پاداشِ نيكِ برادرى دهد! به راستى اندرز نيكو دادى و دلسوزى ورزيدى! اگر پسر عمويم بخواهد از امير مؤمنان جدا شود ، من از او مى گسلم و با وى مخالفت مى كنم و سخت تر از همه مردم ، با وى درخواهم افتاد . خود با او خلوت خواهم كرد و وى را اندرز خواهم داد كه از امير مؤمنان اطاعت كند و با او مهر ورزد و همراهش بايستد ؛ و نعمت و هدايت او در همين است . پس از نزد وى برخاستم ، به اين قصد كه به سوى على عليه السلام بازگردم و او را از ماجرا آگاه كنم . [ امّا] سپس از گفته آن دوست ، اطمينان يافتم و به خانه خود بازگشتم و شب را خفتم . صبحگاهان كه خورشيد برآمد ، نزد امير مؤمنان رفتم و قدرى در حضورش نشستم و خواستم سخن خويش را در خلوت با او بگويم . نشستنم به درازا كشيد و مردم همچنان رو به فزونى بودند . به وى نزديك شده ، پشت سرش نشستم . سرش را به دهانم نزديك كرد و من آگاهش كردم كه از خِريّت چه شنيده ام ، به پسر عمويش چه گفته ام و او مرا چه پاسخى داده است . گفت : «او را وا گذار! اگر حق را پذيرفت و بازگشت ، در مى يابيم كه بر صواب است و از او مى پذيريم ؛ و اگر سر باز زد ، در طلبش بر مى آييم» . گفتم : اى امير مؤمنان! چرا اكنون او را به چنگ نمى آورى تا از وى ايمن شوى؟ گفت : «همانا اگر با همه كسانى كه بديشان گمان بد داشتيم ، چنين مى كرديم ، زندان ها را از آنان مى انباشتيم . به رأى من ، مرا روا نيست تا افراد ، نافرمانى از ما را اظهار نكرده اند ، ايشان را دستگير كنم ، به حبس افكنم و كيفر نمايم» . پس من سكوت ورزيدم و فاصله گرفتم و كنار يارانم نشستم . آن گاه ، همراه ايشان ، چندى كه خدا خواست ، درنگ ورزيدم. سپس على عليه السلام مرا گفت : «نزديك من بيا!». به او نزديك شدم . نجوا كنان به من گفت : «به خانه آن مرد رو و مرا خبر ده كه چه كرده است . كم روزى بود كه تا پيش از اين ساعت ، نزد من نيامده باشد!» . به منزل وى روان شدم و ديدم كه از آنان ، هيچ كس در خانه نيست . پس به درِ خانه هاى ديگر ياران وى رفتم و از آنها نيز صدايى و پاسخى بر نيامد . سپس نزد على عليه السلام آمدم . مرا كه ديد ، گفت : «آيا امان گُزيدند و ماندند يا ترسيدند و كوچيدند؟» . گفتم : بلكه كوچيدند! گفت : «خدا آنان را دور سازد! همان سان كه ثمود دور شدند . هَلا ! به خدا سوگند ، اگر نيزه ها به سويشان روان مى گشت و شمشيرها بر سرشان فرود مى آمد ، هر آينه پشيمان مى شدند . همانا شيطانْ آنان را فريفت و گم راهشان كرد ، حال آن كه فردا از ايشان بيزارى و كناره خواهد جُست» .

.

ص: 512

. .

ص: 513

. .

ص: 514

الكامل في التاريخ_ في ذِكرِ أحداثِ سَنَةِ (38 ه ) _: وفي هذِهِ السَّنَةِ أظهَرَ الخِرّيتُ بنُ راشِدٍ النّاجِيُّ الخِلافَ عَلى عَلِيٍّ ، فَجاءَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ وكانَ مَعَهُ ثَلاثُمِئَةٍ مِن بَني ناجِيَةَ ، خَرَجوا مَعَ عَلِيٍّ مِنَ البَصرَةِ ، فَشَهِدوا مَعَهُ الجَمَلَ وصِفّينَ ، وأقاموا مَعَهُ بِالكوفَةِ إلى هذَا الوَقتِ ، فَحَضَرَ عِندَ عَلِيٍّ في ثَلاثينَ راكِبا ، فَقالَ لَهُ : يا عَلِيٌّ ، وَاللّهِ لا اُطيعُ أمرَكَ ، ولا اُصَلّي خَلفَكَ ، وإنّي غَدا مُفارِقٌ لَكَ ، وذلِكَ بَعدَ تَحكيمِ الحَكَمَينِ . فَقالَ لَهُ : ثَكِلَتكَ اُمُّكَ ، إذَن تَعصي رَبَّكَ ، وتَنكُثُ عَهدَكَ ، ولا تَضُرُّ إلّا نَفسَكَ ! خَبِّرني لِمَ تَفعَل ذلِكَ ؟ فَقالَ : لِأنَّكَ حَكَّمتَ وضَعُفتَ عَنِ الحَقِّ ، ورَكَنتَ إلَى القَومِ الَّذينَ ظَلَموا ، فَأَنَا عَلَيكَ زارٍ ، وعَلَيهِم ناقِمٌ ، ولَكُم جَميعا مُبايِنٌ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : هَلُمَّ اُدارِسكَ الكِتابَ واُناظِركَ فِي السُّنَنِ واُفاتِحكَ اُمورا أنَا أعلَمُ بِها مِنكَ ، فَلَعَلَّكَ تَعرِفُ ما أنتَ لَهُ الآنَ مُنكِرٌ ، قالَ : فَإِنّي عائِدٌ إلَيكَ . قالَ : لا يَستَهوِيَنَّكَ الشَّيطانُ ، ولا يَستَخِفَّنَّكَ الجُهّالُ ، وَاللّهِ لَئِنِ استَرشَدتَني وقَبِلتَ مِنّي لَأَهدِيَنَّكَ سَبيلَ الرَّشادِ . فَخَرَجَ مِن عِندِهِ مُنصَرِفا إلى أهلِهِ ، وسارَ مِن لَيلَتِهِ هُوَ وأصحابُهُ ، فَلَمّا سَمِعَ بِمَسيرِهِم عَلِيٌّ قالَ : بُعدا لَهُم كما بَعِدَت ثَمودُ ! إنَّ الشَّيطانَ اليَومَ استَهواهُم وأضَلَّهُم ، وهُوَ غَدا مُتَبَرِّئٌ مِنهُم . فَقالَ لَهُ زِيادُ بنُ خَصَفَةَ البَكرِيُّ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّهُ لَم يَعظُم عَلَينا فَقدُهُم فَتَأسى عَلَيهِم ، إنَّهُم قَلَّما يَزيدونَ في عَدَدِنا لَو أقاموا ، ولَقَلَّما يَنقُصونَ مِن عَدَدِنا بِخُروجِهِم عَنّا ، ولكِنّا نَخافُ أن يُفسِدوا عَلَينا جَماعَةً كَثيرَةً مِمَّن يَقدَمونَ عَلَيكَ مِن أهلِ طاعَتِكَ ، فَأذَن لي فِي اتِّباعِهِم حَتّى أرُدَّهُم عَلَيكَ . فَقالَ : أ تَدري أينَ تَوَجَّهوا ؟ قالَ : لا ، ولكِنّي أسأَلُ وأتبَعُ الأَثَرَ . فَقالَ لَهُ : اُخرُج ، رَحِمَكَ اللّهُ ، وَانزِل دَيرَ أبي موسى ، وأقِم حَتّى يَأتِيَكَ أمري ، فَإِن كانوا ظاهِرينَ فَإِنَّ عُمّالي سَيَكتُبونَ بِخَبَرِهِم . فَخَرَجَ زِيادٌ فَأَتى دارَهُ وجَمَعَ أصحابَهُ مِن بَكرِ بنِ وائِلٍ وأعلَمَهُمُ الخَبَرَ ، فَسارَ مَعَهُ مِئَةٌ وثَلاثونَ رَجُلاً ، فَقالَ : حَسبي . ثُمَّ سارَ حَتّى أتى دَيرَ أبي موسى فَنَزَلَهُ يَوما يَنتَظِرُ أمرَ عَلِيٍّ ، وأتى عَلِيّا كِتابٌ مِن قَرَظَةَ بنِ كَعبٍ الأَنصارِيِّ يَخبِرُهُ أنَّهُم تَوَجَّهوا نَحوَ نِفَّرٍ (1) ، وأنّهُم قَتَلوا رَجُلاً مِنَ الدَّهاقينِ (2) كانَ أسلَمَ . فَأَرسَلَ عَلِيٌّ إلى زِيادٍ يَأمُرُهُ بِاتِّباعِهِم ويُخبِرُهُ خَبَرَهُم ، وأنَّهُم قَتَلوا رَجُلاً مُسلِما ، ويَأمُرُهُ بِرَدِّهِم إلَيهِ ؛ فَإِن أبَوا يُناجِزُهُم (3) ، وسَيَّرَ الكِتابَ مَعَ عَبدِ اللّهِ بنِ والٍ ، فَاستَأذَنَهُ عَبدُ اللّهِ فِي المَسيرِ مَعَ زِيادٍ ، فَأَذِنَ لَهُ ، وقالَ لَهُ : إنّي لَأَرجو أن تَكونَ مِن أعواني عَلَى الحَقِّ ، وأنصاري عَلَى القَومِ الظّالِمينَ ، قالَ ابنُ والٍ : فَوَاللّهِ ما اُحِبُّ أنَّ لي بِمَقالَتِهِ تِلكَ حُمرَ النَّعَمِ ... فَتَبِعوا آثارَهُم حَتّى أدرَكوهُم بِالمَذارِ (4) ... فَدَعاهُ زِيادٌ وقالَ لَهُ : مَا الَّذي نَقَمتَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ وعَلَينا حَتّى فارَقتَنا ؟ فَقالَ : لَم أرضَ صاحِبَكُم إماما ، ولا سيرَتَكُم سيرَةً ، فَرَأَيتُ أن أعتَزِلَ وأكونَ مَعَ مَن يَدعو إلَى الشّورى ، فَقالَ لَهُ زِيادٌ : وهَل يَجتَمِعُ النّاسُ عَلى رَجُلٍ يُداني صاحِبَكَ الَّذي فارَقتَهُ عِلما بِاللّهِ وسُنَّتِهِ وكِتابِهِ مَعَ قَرابَتِهِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وسابِقَتِهِ فِي الإِسلامِ ؟ فَقالَ لَهُ : ذلِكَ لا أقولُ لَكَ . فَقالَ لَهُ زيادٌ : فَفيمَ قَتَلتَ ذلِكَ الرَّجُلَ المُسلِمَ ؟ فَقالَ لَهُ : ما أنَا قَتَلتُهُ ، وإنَّما قَتَلَهُ طائِفَةٌ مِن أصحابي . قالَ : فَادفَعهُم إلَينا . قالَ : ما لي إلى ذلِكَ سَبيلٌ . فَدَعا زِيادٌ أصحابَهُ ودَعَا الخِرّيتُ أصحابَهُ ، فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا تَطاعَنوا بِالرِّماحِ حَتّى لَم يَبقَ رُمحٌ ، وتَضارَبوا بِالسُّيوفِ حَتَّى انحَنَت ، وعُقِرَت عامَّةُ خُيولِهِم ، وكَثُرَتِ الجِراحَةُ فيهم ، وقُتِلَ مِن أصحابِ زِيادٍ رَجُلانِ ، ومِن اُولئِكَ خَمسَةٌ ، وجاءَ اللَّيلُ فَحَجَزَ بَينَهُما ، وقَد كَرِهَ بَعضُهُم بَعضا ، وجُرِحَ زِيادٌ ، فَسارَ الخِرّيتُ مِنَ اللَّيلِ وسارَ زِيادٌ إلَى البَصرَةِ ، وأتاهُم خَبرُ الخِرّيتَ أنَّهُ أتَى الأَهوازَ فَنَزَلَ بِجانِبٍ مِنها وتَلاحَقَ بِهِ ناسٌ مِن أصحابِهِم فَصاروا نَحوَ مِئَتَينِ ... فَقَدِمَ مَعقِلٌ الأَهوازَ ... فَلَحِقوهُم قَريبَ جَبَلٍ من جِبالِ رامَهُرمُزَ ... فَقَتَلَ أصحابُ مَعقِلٍ مِنهُم سَبعينَ رَجُلاً مِن بَني ناجِيَةَ ومَن مَعَهُم مِنَ العَرَبِ ، وقَتَلوا نَحوا مِن ثَلاثِمِئَةٍ مِنَ العُلوجِ (5) وَالأَكرادِ ، وَانهَزَمَ الخِرّيتُ بنُ راشِدٍ فَلَحِقَ بِأَسيافِ البَحرِ ، وبِها جَماعَةٌ كَثيرَةٌ مِن قَومِهِ ، فَما زالَ يَسيرُ فيهِم ويَدعوهُم إلى خِلافِ عَلِيٍّ ، ويُخبِرُهُم أنَّ الهُدى في حَربِهِ حَتَّى اتَّبَعَهُ مِنهُم ناسٌ كَثيرٌ ... . فَكَتَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى مَعقِلٍ يُثني عَلَيهِ وعَلى مَن مَعَهُ ويَأمُرُهُ بِاتِّباعِهِ وقَتلِهِ أو نَفيِهِ . . . فَلَمَّا انتَهى مَعقِلٌ إلَيهِ نَصَبَ رايَةَ أمانٍ وقالَ : مَن أتاها مِنَ النّاسِ فَهُو آمِنٌ إلَا الخِرّيتَ وأصحابَهُ الَّذينَ حارَبونا أوَّلَ مَرَّةٍ . فَتَفَرَّقَ عَنِ الخِرّيتِ جُلُّ مَن كانَ مَعَهُ مِن غَيرِ قَومِهِ . . . ثُمَّ حَمَلَ مَعقِلٌ وجَميعُ مَن مَعَهُ فَقاتَلوا قِتالاً شَديدا وصَبَروا لَهُ ، ثُمَّ إنَّ النُّعمانَ بنَ صُهبانَ الرّاسِبِيَّ بَصُرَ بِالخِرّيتِ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ فَطَعَنَهُ فَصُرِعَ عَن دابَّتِهِ ، ثُمَّ اختَلَفا ضَربَتَينِ فَقَتَلَهُ النُّعمانُ وقُتِلَ مَعَهُ فِي المَعرَكَةِ سَبعونَ ومِئَةُ رَجُلٍ ، وذَهَبَ الباقونَ يَمينا وشِمالاً . (6)

.


1- .نِفَّر: قرية على نهر النَّرْس من بلاد الفرس (معجم البلدان: ج 5 ص 295).
2- .الدِّهقان : رئيس القرية ومُقدَّم التُّنّاء وأصحاب الزراعة . وهو معرَّب (النهاية : ج 2 ص 145 «دهقن») .
3- .المناجزة في الحرب : المُبارزة . واُناجزك : اُقاتلك واُخاصمك (النهاية : ج 5 ص 21 «نجز») .
4- .المَذَار: مدينة في مَيْسان بين واسط والبصرة ، وهي قصبة ميسان (معجم البلدان: ج 5 ص 88).
5- .العِلجْ : هو الرجل من كفّار العجم وغيرهم (النهاية : ج 3 ص 286 «علج») .
6- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 417 .

ص: 515

الكامل فى التّاريخ_ در ب_يان روي_داده_اى س_ال 38 هجرى _: در اين سال ، خِرّيت بن راشدِ ناجى به مخالفت با على عليه السلام برخاست و به سوى امير مؤمنان روان گشت . با او سيصد تن از بنى ناجيه بودند كه پيش تر ، از بصره به همراهى على عليه السلام خارج شده بودند ، در [ نبردهاى ]جَمَل و صِفّين كنار وى حضور يافته و تا آن زمان همراه او در كوفه مانده بودند . پس خِرّيت با سى سوار نزد على عليه السلام حاضر شد و به وى گفت : اى على! به خدا سوگند ، فرمان تو را اطاعت نمى كنم و فرا پشتت نماز نمى گزارم و همانا فردا از تو جدا مى شوم . و اين ، بعد از داور ساختن آن دو حَكَم بود . پس على عليه السلام به وى گفت : «مادرت به سوگت نشيند! اگر چنين كنى ، پروردگارت را نافرمانى مى كنى و پيمانت را مى شكنى و جز به خويشتن زيان نمى رسانى! به من بگو ، چرا چنين مى كنى؟» . گفت : زيرا تو به داورى تن دادى و در حق ، سستى ورزيدى و به گروهى تكيه كردى كه ستم ورزيدند . پس من تو را نكوهش مى كنم و بر ايشان خشم مى گيرم و از همه شما جدايى مى پذيرم . سپس على عليه السلام به وى گفت : «بيا تا كتاب [ خدا] را به تو بياموزم و در سنّت ها با تو گفتگو كنم و امورى را بر تو وا بگشايم كه از تو به آنها آگاه ترم ؛ باشد كه آنچه را اكنون منكرى ، بازشناسى!» . گفت : همانا به سويت باز خواهم گشت . گفت : «مبادا شيطان فريبت دهد و جاهلان به خوارى ات افكنند! به خدا سوگند ، اگر از من راه يابى و [ پند ]پذيرى ، تو را به راه درست هدايت خواهم كرد» . پس خِرّيت از نزد على عليه السلام به سوى خاندانش بازگشت و همان شب ، او و يارانش در راه شدند . چون على عليه السلام از حركت ايشان ، با خبر شد ، گفت : «دورى شان باد ، چنان كه ثمود دور شدند! همانا امروز شيطان ، ايشان را فريفت و گم راه كرد و فردا از آنان بيزارى خواهد جُست» . پس زياد بن خصفه بَكرى به او گفت : اى امير مؤمنان! همانا نبودِ ايشان بر ما گران نيست تا به سببش اندوه خورى ؛ زيرا اگر با ما مى ماندند ، چندان بر شمارمان نمى افزودند و اكنون كه از ما جدا شده اند ، چندان از شمارمان نكاسته اند ؛ ولى ما از اين بيمناك هستيم كه گروهى انبوه از كسانى را كه به سويت مى آيند و از تو فرمان مى برند ، بر ما تباه كنند [و از ما جداشان كنند] . پس مرا اذن دِه كه به دنبال ايشان روم تا به سوى تو بازشان گردانم . على عليه السلام گفت : «آيا مى دانى به كدام سو روى كرده اند؟» . گفت : نه ؛ امّا مى پرسم و ردّ[ شان] را دنبال مى كنم . به او گفت : «خدايت رحمت كناد! حركت كن و در دير ابو موسى منزل گزين و بمان تا فرمانم تو را رسد ؛ زيرا اگر پديدار شوند ، كارگزارانم به زودى خبرشان را برايم مى نويسند» . پس زياد حركت كرد و به خانه اش درآمد و يارانش از [ قبيله] بَكر بن وائل را فراهم آورد و آن خبر را به ايشان رساند . با وى يكصد و سى مرد روان شدند . او گفت : همين مرا بس است! سپس به راه شد تا در دير ابوموسى رسيد و يك روز در آن منزل گزيد و در انتظار فرمان على عليه السلام ماند . نامه اى از قَرَظَة بن كعب انصارى به على عليه السلام رسيد كه به او خبر داده بود ايشان به سوى نِفَّر (1) حركت كرده اند و يكى از كدخدايان مسلمان را كشته اند . على عليه السلام به زياد پيغام داد كه آنان را دنبال كند و حال ايشان را به وى گزارش نمايد و [ در پيغامش آورد كه ]آنان ، مردى مسلمان را كشته اند و به زياد فرمان داد كه ايشان را به سوى وى بازگردانَد و اگر سر پيچيدند ، با آنان به نبرد برخيزد . على عليه السلام ، اين نامه را با عبد اللّه بن وال روان كرد . عبد اللّه از على عليه السلام خواست كه اجازه دهد همراه زياد حركت كند . على عليه السلام به او اجازه داد و به وى گفت : «همانا اميد دارم كه از ياران من در حق باشى و بر اين گروه ستمگر ياورى ام كنى!» . [ عبد اللّه ] ابن وال [ بعدها] مى گفت : به خدا سوگند ، دوست نمى دارم كه آن گفتار وى را [ درباره خودم] با شتران سرخ مو عوض كنم ... آن گاه در پى ايشان برآمدند تا آنان را در مَذار (2) يافتند ... زياد ، او (خِرّيت) را فرا خواند و گفت : چرا بر امير مؤمنان و ما كين ورزيدى ، چندان كه از ما جدا شدى؟ گفت : من امير شما را امام نمى شمارم و رفتار شما را سيره [ ى صحيح ]نمى دانم . پس صواب ديدم كه كناره گيرم و همراه كسانى درآيم كه به شورا فرا مى خوانند . زياد به وى گفت: آيا مردم بر كسى توافق خواهند كرد كه در شناخت خدا و سنّتش و كتابش،و نيز خويشاوندى اش با پيامبر خدا و پيشينه اش در اسلام ، به اميرت كه از او جدا شدى ، نزديك باشد؟ او را گفت : اين را ادّعا نمى كنم . زياد به او گفت : پس چرا آن مرد مسلمان را كشتى؟ او را گفت : من وى را نكشتم ؛ بلكه گروهى از يارانم او را كشتند . گفت : پس آنان را به ما تسليم كن! گفت : توان اين كار را ندارم . آن گاه ، زياد يارانش را فرا خواند و خِرّيت نيز ياران خود را . پس به نبردى سخت پرداختند و با نيزه بر هم زدند ، چندان كه نيزه اى باقى نمانْد . سپس با شمشيرها ضربه زدند ، چنان كه شمشيرها خم شدند و همه اسب هاشان پى شد و بسيارى شان مجروح گشتند و از ياران زياد دو تن كشته شدند و از آن طرف،پنج تن . پس شب آمد و ميان ايشان فاصله افكند و از يكديگر بيزارى ورزيدند. زياد مجروح شد و خِرّيت ، شبانگاه به حركت درآمد و زياد به سوى بصره حركت كرد . به آنان خبر رسيد كه خِرّيت به اهواز درآمده و در سويى از آن منزل گزيده و گروهى از يارانش به وى پيوسته اند و نزديك به دويست تن شده اند ... پس مَعقِل به سوى اهواز رفت ... و در حوالى يكى از كوه هاى رامهرمز به آنان رسيدند ... سپس ياران مَعقِل، هفتاد تن از ايشان ، شامل بنى ناجيه و عرب هاى همراهشان را كشتند و [ نيز] حدود سيصد تن از كافران عجم و كُردها را از پاى درآوردند . آن گاه ، خِرّيت بن راشد شكست خورد و به كرانه دريا پيوست ، حال آن كه گروهى بسيار از قومش با او بودند و وى با آنان حركت مى كرد و به مخالفت با على عليه السلام فراشان مى خوانْد و به آنان اعلام مى كرد كه هدايت ، در جنگ با على است ؛ چندان كه بسيارى از ايشان از او پيروى كردند ... . پس على عليه السلام به مَعقِل پيغام نوشت و او و يارانش را ستود و به وى فرمان داد كه خِرّيت را دنبال كند و يا بكشد يا تبعيد نمايد ... چون مَعقِل به خرّيت رسيد ، پرچم اَمان برافراشت و گفت : هر كس زير اين پرچم درآيد ، در امان است ، مگر خِرّيت و يارانى از او كه نخست بار با ما جنگيدند . پس بسيارى از همراهان خِرّيت كه هم قومِ وى نبودند ، از او جدا گشتند ... سپس معقل و همه همراهانش هجوم آوردند و به جنگى شديد پرداختند و در نبرد با او پايدارى ورزيدند . آن گاه ، نعمان بن صُهبان راسِبى ، خِرّيت را ديد و به او هجوم آورْد و بر وى ضربه اى زد . او از چارپايش به زير افتاد . دو ضربه ردّ و بدل كردند و نعمان ، وى را كشت . از همراهان وى در ميدان نبرد ، يكصد و هفتاد تن از پاى درآمدند و باقى به راست و چپ پراكنده شدند .

.


1- .نِفَّر ، نام آبادى اى است بر كناره رود نَرْس در ايران (معجم البلدان : ج 5 ص 295) .
2- .مَذار ؛ شهرى است در مَيسان ، ميان واسط و بصره ؛ و آن ، مركز مَيسان است (معجم البلدان ؛ ج 5 ص 88) .

ص: 516

. .

ص: 517

. .

ص: 518

. .

ص: 519

. .

ص: 520

. .

ص: 521

ر . ك : ج 4 ، ص 271 (سياست هاى امنيّتى / كيفر ندادن بر پايه گمان و اتهام) .

.

ص: 522

. .

ص: 523

بخش هفتم : روزگار سختى

اشاره

بخش هفتم : روزگار سختىفصل يكم : نافرمانى سپاهفصل دوم : هشدار امام به يارانش درباره فرجام نافرمانىفصل سوم : شِكوه امام از نافرمانى يارانشفصل چهارم : گريختن جمعى از ياران امام به سوى معاويهفصل پنجم : جدا شدن شمارى از ياران امامفصل ششم : شهادت مالك اشترفصل هفتم : اشغال مصرفصل هشتم : شبيخون هاى عُمّال معاويهفصل نهم : در آرزوى شهادتفصل دهم : آخرين خطبه امامدلايل تنهايى امام على

.

ص: 524

M304_T1_File_3431117

الفصل الأوّل: عصيان الجيش1 / 1العَزمُ عَلى قِتالِ مُعاوِيَةَ بَعدَ الفَراغِ مِنَ الخَوارِجِتاريخ الطبري عن أبي الدرداء :كانَ عَلِيٌّ لَمّا فَرَغَ مِن أهلِ النَّهرَوانِ حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : إنَّ اللّهَ قَد أحسَنَ بِكُم ، وأعَزَّ نَصرَكُم ، فَتَوَجَّهوا مِن فَورِكُم هذا إلى عَدُوِّكُم . قالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، نَفِدَت نِبالُنا ، وكَلَّت سُيوفُنا ، ونَصَلَت أسِنَّةَ رِماحِنا ، وعادَ أكثَرُها قَصدا ، فَارجِع إلى مِصرِنا ، فَلنَستَعِدَّ بِأَحسَنِ عُدَّتِنا ، ولَعَلَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَزيدُ في عِدَّتِنا عِدَّةَ مَن هَلَكَ مِنّا ؛ فَإِنَّهُ أوفى لَنا عَلى عَدُوِّنا . وكانَ الَّذي تَوَلّى ذلِكَ الكَلامَ الاَشعَثُ بنُ قَيسٍ . فَأَقبَلَ حَتّى نَزَلَ النُّخَيلَةَ ، فَأَمَرَ النّاسَ أن يَلزَموا عَسكَرَهُم ، ويُوَطِّنوا عَلَى الجِهادِ أنفُسَهُم ، وأن يُقِلّوا زِيارَةَ نِسائِهِم وأبنائِهِم حَتّى يَسيروا إلى عَدُوِّهِم . فَأقاموا فيهِ أيّاما ، ثُمَّ تَسَلَّلوا مِن مُعَسكَرِهِم ، فَدَخَلوا إلّا رِجالاً مِن وُجوهِ النّاسِ قَليلاً ، وتُرِكَ العَسكَرُ خالِيا ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ دَخَلَ الكوفَةَ ، وَانكَسَرَ عَلَيهِ رَأيُهُ فِي المَسيرِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 89 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 408 ، مروج الذهب : ج 2 ص 418 وفيه إلى «النُّخَيلة» ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 170 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 192 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 عن عيسى بن دآب وكلّها نحوه .

ص: 525

فصل يكم : نافرمانى سپاه

1 / 1 تصميم بر پيكار با معاويه پس از فراغت از فتنه خوارج

فصل يكم : نافرمانى سپاه1 / 1تصميم بر پيكار با معاويه پس از فراغت از فتنه خوارجتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو درداء _: على عليه السلام پس از آن كه از نبرد با نهروانيان آسود ، خداوند را حمد و ثنا گفت، سپس فرمود: «خداوند به شما نيكى كرد ويارى تان كرده، قدرتتان بخشيد . پس هرچه زودتر، به سوى دشمنتان بشتابيد». گفتند: اى امير مؤمنان! تيرهايمان تمام شده، شمشيرهايمان كُند گشته و پيكانِ نيزه هايمان درآمده و بيشتر آنها شكسته است . ما را به شهرمان برگردان، تا با بهترين ساز و برگ ، آماده شويم . شايد امير مؤمنان به جاى آنان كه از ما كشته شده اند، نيرو و نفرات ما را بيفزايد، كه در اين صورت با دشمنمان بهتر مى توانيم برخورد كنيم . آن كه اين سخن را گفت، اشعث بن قيس بود . امام عليه السلام آمد تا در نُخَيله (1) فرود آمد. مردم را فرمان داد تا در سپاه و اردوگاه خود بمانند و خود را براى جهادْ آماده سازند و با زنان و فرزندانشان كم تر ديدار كنند تا به سوى دشمن حركت نمايند. چند روز آن جا ماندند و سپس به تدريج از لشكرگاه خود گريختند و جز گروهى انگشت شمار از چهره هاى برجسته، همه وارد شهر شدند و اردوگاه خالى شد . امام عليه السلام چون چنين ديد، وارد كوفه شد و تصميم او در مورد رفتن به نبرد، شكسته شد.

.


1- .نام محلّى نزديك كوفه به سمت شام، كه امام على عليه السلام در آن جا اردو زد (معجم البلدان : ج 5 ص 278) .

ص: 526

الغارات عن طارق بن شهاب :إنَّ عَلِيّا عليه السلام انصَرَفَ مِن حَربِ النَّهرَوانِ حَتّى إذا كانَ في بَعضِ الطَّريقِ نادى فِي النّاسِ فَاجتَمَعوا ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ورَغَّبَهُم فِي الجِهادِ ، ودَعاهُم إلَى المَسيرِ إلَى الشّامِ مِن وَجهِهِ ذلِكَ ، فَأَبَوا وشَكَوُا البَردَ وَالجِراحاتِ ، وكانَ أهلُ النَّهرَوانِ قَد أكثَرُوا الجِراحاتِ فِي النّاسِ . فَقالَ : إنَّ عَدُوَّكُم يَألَمونَ كَما تَألَمونَ ، ويَجِدونَ البَردَ كَما تَجِدونَ . فَأعيَوهُ وأبَوا ، فَلَمّا رَأى كَراهِيَتَهُم رَجَعَ إلَى الكوفَةِ وأقامَ بِها أيّاما ، وتَفَرَّقَ عَنهُ ناسٌ كَثيرٌ مِن أصحابِهِ ؛ فَمِنهُم مَن أقامَ يَرى رَأيَ الخَوارِجِ ، ومِنهُم مَن أقامَ شاكّا في أمرِهِ . (1)

تاريخ الطبري عن زيد بن وهب :إنَّ عَلِيّا قالَ لِلنّاسِ _ وهُوَ أوَّلُ كَلامٍ قالَهُ لَهُم بَعدَ النَّهرِ _ : أيُّهَا النّاسُ ، استَعِدّوا إلى عَدُوٍّ في جِهادِهِ القُربَةُ إلَى اللّهِ ، ودَركُ الوَسيلَةِ عِندَهُ . حَيارى فِي الحَقِّ ، جُفاةٍ عَنِ الكِتابِ ، نُكبٍ (2) عَنِ الدّينِ ، يَعمَهونَ فِي الطُّغيانِ ، ويُعكَسونَ في غَمرَةِ الضَّلالِ ، فَ «أَعِدُّواْ لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ وَمِن رِّبَاطِ الْخَيْلِ» (3) وتَوَكَّلوا عَلَى اللّهِ ، وكَفى بِاللّهِ وَكيلاً ، وكفى بِاللّهِ نَصيرا . قالَ : فَلا هُم نَفَروا ولا تَيَسَّروا ، فَتَرَكَهُم أيّاما حَتّى إذا أيِسَ مِن أن يَفعَلوا ، دَعا رُؤَساءَهُم ووُجوهَهُم فَسَأَلَهُم عَن رَأيِهِم ومَا الَّذي يُنظِرُهُم (4) ؟ فَمِنهُمُ المُعتَلُّ ، ومِنهُمُ المُكرَهُ ، وأقَلُّهُم مَن نَشَطَ ، فَقامَ فيهِم خَطيبا فَقالَ : عِبادَ اللّهِ ! ما لَكُم إذا أمَرتُكُم أن تَنفِرُوا اثّاقَلتُم إلَى الأَرضِ ! أرَضيتُم بِالحَياةِ الدُّنيا مِنَ الآخِرَةِ ، وبِالذُّلِّ والهَوانِ مِنَ العِزِّ ! أوَ كُلَّما نَدَبتُكُم إلَى الجِهادِ دارَت أعيُنُكُم كَأَنَّكُم مِنَ المَوتِ في سَكرَةٍ ، وكَأَنَّ قُلوبَكُم مَألوسَةٌ (5) فَأَنتُم لا تَعقِلونَ ! وكَأَنَّ أبصارَكُم كُمهٌ فَأَنتُم لا تُبصِرونَ . للّهِِ أنتُم ! ما أنتُم إلّا اُسودُ الشَّرى فِي الدَّعَةِ ، وثَعالِبُ رَوّاغَةٌ حينَ تُدعَونَ إلَى البَأسِ ، ما أنتُم لي بِثِقَةٍ سَجِيسَ اللَّيالي (6) ، ما أنتُم بِرَكبٍ يُصالُ بِكُم ، ولا ذي عِزٍّ يُعتَصَمُ إلَيهِ . لَعَمرُ اللّهِ ، لَبِئسَ حُشّاشُ الحَربِ أنتُم ! إنَّكُم تُكادونَ ولا تَكيدونَ ، ويُتَنَقَّصُ أطرافَكُم ولا تَتَحاشونَ ، ولا يُنامُ عَنكُم وأنتُم في غَفلَةٍ ساهونَ ، إنّ أخَا الحَربِ اليَقظانَ ذو عقلٍ ، وباتَ لِذُلٍّ مَن وادَعَ ، وغُلِبَ المُتَجادِلونَ ، وَالمَغلوبُ مَقهورٌ ومَسلوبٌ . ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ لي عَلَيكُم حَقّا ؛ وإنَّ لَكُم عَلَيَّ حَقّا ، فَأَمّا حَقُّكُم عَلَيَّ فَالنَّصيحَةُ لَكُم ما صَحِبتُكُم ، وتَوفيرُ فَيئِكُم عَلَيكُم ، وتَعليمُكُم كَيما لا تَجهَلوا ، وتَأديبُكُم كَي تَعَلَّموا ، وأمّا حَقّي عَلَيكُم فَالوَفاءُ بِالبَيعَةِ ، وَالنُّصحُ لي فِي الغَيبِ وَالمَشهَدِ ، وَالإِجابَةُ حينَ أدعوكُم ، وَالطّاعَةُ حينَ آمُرُكُم ، فَإن يُرِدِ اللّهُ بِكُم خَيرا انتَزَعتُم عَمّا أكرَهُ ، وتَراجَعوا إلى ما اُحِبُّ ، تَنالوا ما تَطلُبونَ ، وتُدرِكوا ما تَأمُلونَ . (7)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 28 .
2- .نَكَب عن الشيء : عَدَل (لسان العرب : ج 1 ص 770 «نكب») .
3- .الأنفال : 60 .
4- .الإنظار : التأخير والإمهال (النهاية : ج 5 ص 78 «نظر») .
5- .الألْس ؛ وهو اختلاط العقل (النهاية : ج 1 ص 60 «ألس») .
6- .سَجيس الليالي : أي أبدا (النهاية : ج 2 ص 343 «سجس») .
7- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 90 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 153 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 408 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 170 ؛ الغارات : ج 1 ص 33 كلّها نحوه .

ص: 527

الغارات_ به نقل از طارق بن شهاب _: على عليه السلام از جنگ نهروان بازمى گشت. در جايى از مسير، مردم را فرا خواند تا گرد آمدند. حمد و ثناى الهى گفت و آنان را به جهاد برانگيخت و از همان جا براى رفتن به سوى شام فرا خواند.آنان سر برتافتند و از سرما و جراحت ها شكايت كردند. نهروانيان زخم هاى زيادى به مردم زده بودند. فرمود: «دشمن شما هم مثل شما در رنج است . آنان هم مثل شما احساس سرما مى كنند». حضرت را به ستوه آوردند و سرپيچى كردند. چون بى ميلى آنان را ديد ، به كوفه بازگشت و چند روز آن جا ماند. گروه بسيارى از يارانش پراكنده شدند. برخى از آنان كه مانده بودند، هم فكر با خوارج بودند. برخى هم در كار حضرت به ترديد مى نگريستند.

تاريخ الطبرى_ به نقل از زيد بن وهب _: اولين سخنى كه على عليه السلام پس از واقعه نهروان به مردم گفت ، چنين بود: «اى مردم! به سوى نبرد با دشمنى بشتابيد كه در جهاد با وى قرب به خدا و يافتن وسيله نزد اوست ؛ گروهى كه در حق سرگردان اند، از قرآن جدا و از دين بركنارند. در سركشى سرگردان اند و در دل گم راهى مى چرخند، پس «تا مى توانيد از نيرو و مَركب جنگى [ براى جنگ با آنان ]فراهم آوريد» و بر خدا توكّل كنيد، كه خدا به عنوان پشتوانه و ياور، كافى است» . آنان نه كوچيدند، نه آماده نبرد شدند. امام عليه السلام چند روز آنان را به حال خود گذاشت، تا آن كه چون از حركت آنان نوميد شد، سران و سرشناسان آنان را فرا خواند و نظر آنان و عامل درنگشان را پرسيد. برخى بيمار بودند، بعضى بى ميل بودند و با نشاط ها كم ترينِ آنان بودند. حضرت در ميان آنان به سخن ايستاد: «بندگان خدا! شما را چه مى شود كه چون فرمان كوچ مى دهم به زمين مى چسبيد؟ آيا زندگى دنيا را بر آخرت ، و ذلّت و خوارى را بر عزّت برگزيده ايد؟ هرگاه شما را به جهاد فرا خواندم ، چشم هايتان چرخيد، گويا در گيجى مرگيد، يا دل هايتان آشفته است و نمى فهميد ، و گويا ديدگانتان كور است و نمى بينيد. خدا خيرتان دهد! شما وقتى به نبرد فراخوانده مى شويد، در فرومايگى ، جز مثل شيرانِ نافرمان و روباهان مكّار نيستيد. شما هرگز مورد اعتماد من نيستيد. شما مَركبى نيستيد كه بتوان با شما بر دشمن حمله آورد و قدرتمندى نيستيد كه بتوان به آن چنگ زد. به خدا سوگند كه شما جنگ افروزان بدى هستيد! به شما نيرنگ مى زنند و شما تدبير نمى كنيد . از قلمرو شما مى كاهند و ناراحت نمى شويد . آنان بيدارند و شما در خواب غفلت! مرد جنگى آن است كه بيدار و باخِرد باشد. آن كه سستى كند ، خوار مى شود و آنان كه به جان هم افتند ، شكست مى خورند و هر كه شكست بخورد، از پا در مى آيد و غارت مى شود». سپس فرمود: «امّا بعد؛ مرا بر شما حقّى است، شما را هم بر من حقّى . حقّ شما بر من آن است كه تا همراهتان هستم، خيرخواهتان باشم، درآمدهاى عمومى را برايتان افزايش دهم، شما را بياموزم تا نادان نباشيد و شما را ادب كنم تا ياد بگيريد. امّا حقّ من بر شما وفاى به بيعت و خيرخواهى براى من در حضور و پشتِ سر و اجابتِ دعوت و اطاعت فرمان است. اگر خداوند براى شما خيرى اراده كرده باشد ، از آنچه ناخوش دارم، جدا مى شويد و به آنچه دوست دارم، باز مى گرديد و به آنچه مى خواهيد، مى رسيد و به آرزوهايتان دست مى يابيد».

.

ص: 528

. .

ص: 529

. .

ص: 530

راجع : ج 7 ص 134 (غارة سفيان بن عوف) .

1 / 2ذَمُّ الإِمامِ أصحابَهُ لَمّا كَرِهُوا المَسيرَ إلَى الشّامِالغارات عن قيس بن السكن :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يَقولُ ونَحنُ بِمَسكِنٍ : يا مَعشَرَ المُهاجِرينَ ! «ادْخُلُواْ الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِى كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَلَا تَرْتَدُّواْ عَلَى أَدْبَارِكُمْ فَتَنقَلِبُواْ خَ_سِرِينَ» (1) . فَتَلَكَّؤوا ، وقالوا : البَردُ شَديدٌ ، وكانَ غَزاتُهُم فِي البَردِ . فَقالَ عليه السلام : إنَّ القَومَ يَجِدونَ البَردَ كَما تَجِدونَ . قالَ : فَلَم يَفعَلوا وأبَوا ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ مِنهُم قالَ : اُفٍّ لَكُم ! إنَّها سُنَّةٌ جَرَت عَلَيكُم . (2)

شرح نهج البلاغة عن أبي ودّاك :لَمّا كَرِهَ القَومُ المَسيرَ إلَى الشّامِ عَقيبَ واقِعَةِ النَّهرَوانِ أقبَلَ بِهِم أميرُ المُؤمِنينَ ، فَأَنزَلَهُمُ النُّخَيلَةَ ، وأمَرَ النّاسَ أن يَلزِموا مُعَسكَرَهُم ويُوَطِّنوا عَلَى الجِهادِ أنفُسَهُم ، وأن يُقِلّوا زِيارَةَ النِّساءِ وأبنائِهِم حَتّى يَسيرَ بِهِم إلى عَدُوِّهِم ، وكانَ ذلِكَ هُوَ الرَّأيُ لَو فَعَلوهُ ، لكِنَّهُم لَم يَفعَلوا ، وأقبَلوا يَتَسَلَّلونَ ويَدخُلونَ الكوفَةَ ، فَتَرَكوهُ عليه السلام وما مَعَهُ مِنَ النّاسِ إلّا رِجالٌ مِن وُجوهِهِم قَليلٌ ، وبَقِيَ المُعَسكَرُ خالِياً ، فَلا مَن دَخَلَ الكوفَةَ خَرَجَ إلَيهِ ، ولا مَن أقامَ مَعَهُ صَبَرَ ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ دَخَلَ الكوفَةَ . قالَ نَصرُ بنُ مُزاحِمٍ : فَخَطَبَ النّاسَ بِالكوفَةِ ، وهِيَ أَوَّلُ خُطبَةٍ خَطَبَها بَعدَ قُدومِهِ مِن حَربِ الخَوارِجِ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! استَعِدّوا لِقِتالِ عَدُوٍّ في جِهادِهِمُ القُربَةُ إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، ودَركُ الوَسيلَةِ عِندَهُ ؛ قَومٍ حَيارى عَنِ الحَقِّ لا يُبصِرونَهُ موزَعِينَ (3) بِالجَورِ وَالظُّلمِ لا يَعدِلونَ بِهِ ، جُفاةٍ عَنِ الكِتابِ ، نُكبٍ عَنِ الدّينِ ، يَعمَهونَ (4) فِي الطُّغيانِ ، ويَتَسَكَّعونَ في غَمرَةِ الضَّلالِ ، فَأَعِدّوا لَهُم ما استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ ومِن رِباطِ الخَيلِ وتَوَكَّلوا عَلَى اللّهِ ، وكفى بِاللّهِ وَكيلاً . قالَ : فَلَم يَنفِروا ولَم يَنشَروا (5) ، فَتَرَكَهُم أيّاماً ، ثُمَّ خَطَبَهُم فَقالَ (6) : اُفٍّ لَكُم ! لَقَد سَئِمتُ عِتابَكُم ! أ رَضيتُم بِالحَياةِ الدُّنيا مِنَ الآخِرَةِ عِوَضا ، وبِالذُّلِّ مِنَ العِزِّ خَلَفا ؟ إذا دَعَوتُكُم إلى جِهادِ عَدُوِّكُم دارَت أعيُنُكُم ، كَأَنَّكُم مِنَ المَوتِ في غَمرَةٍ ، ومِنَ الذُّهولِ في سَكرَةٍ . يَرتَجُّ عَلَيكُم حِواري فَتَعمَهونَ ، فَكَأَنَّ قُلوبَكُم مَألوسَةٌ ، فَأَنتُم لا تَعقِلونَ ، ما أنتُم لي بِثِقَةٍ سَجيسَ اللَّيالي ، وما أنتُم بِرُكنٍ يُمالُ بِكُم ، ولا زَوافِرَ (7) عِزٍّ يُفتَقَرُ إلَيكُم . ما أنتُم إلّا كَإِبلٍ ضَلَّ رُعاتُها ، فَكُلَّما جُمِعَت مِن جانِبٍ انتَشَرَت مِن آخَرَ . لَبِئسَ _ لَعَمرُ اللّهِ _ سَعرُ نارِ الحَربِ أنتُم ! تُكادونَ ولا تَكيدونَ ، وتُنتَقَصُ أطرافُكُم فَلا تَمتَعِضونَ ، لا يُنامُ عَنكُم وأنتُم في غَفلَةٍ ساهونَ ، غُلِبَ وَاللّهِ المُتَخاذِلونَ ! وَايمُ اللّهِ إنّي لَأَظُنُّ بِكُم أن لَو حَمِس الوَغىُ ، وَاستَحَرَّ المَوتُ ، قَد انفَرَجتُم عَنِ ابنِ أبي طالِبٍ انفِراجَ الرَّأسِ . وَاللّهِ إنَّ امرَأً يُمَكِّنُ عَدُوَّهُ مِن نَفسِهِ يَعرُقُ لَحمَهُ ، ويَهشِمُ عَظمَهُ ، ويَفري جِلدَهُ ، لَعَظيمٌ عَجَزُهُ ، ضَعيفٌ ما ضَمَّت عَلَيهِ جَوانِحُ صَدرِهِ . أنتَ فَكُن ذاكَ إن شِئتَ ؛ فَأَمّا أنَا فَوَاللّهِ دونَ أن اُعطِيَ ذلِكَ ضَربٌ بِالمُشرِفِيَّةِ تَطيرُ مِنهُ فِراشُ الهامِ ، وتَطيحُ السَّواعِدُ وَالأَقدامُ ، ويَفعَلُ اللّهُ بَعدَ ذلِكَ ما يَشاءُ . أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ عَلَيكُم حَقّا ، ولَكُم عَلَيَّ حَقٌّ ؛ فَأَمّا حَقُّكُم عَلَيَّ فَالنَّصيحَةُ لَكُم ، وتَوفيرُ فَيئِكُم عَلَيكُم ، وتَعليمُكُم كَيلا تَجهَلوا ، وتَأديبُكُم كَيما تَعَلَّموا . وأمّا حَقّي عَلَيكُم فَالوَفاءُ بِالبَيعَةِ ، وَالنَّصيحَةُ فِي المَشهَدِ وَالمَغيبِ ، وَالإِجابَةُ حينَ أدعوكُم ، وَالطّاعَةُ حينَ آمُرُكُم . أنتُم اُسودُ الشَّرى فِي الدَّعَةِ ، وثَعالِبُ رَوّاغَةٌ حينَ البَأسِ . إنَّ أخَا الحَربِ اليَقظانُ . ألا إنَّ المَغلوبَ مَقهورٌ ومَسلوبٌ . (8)

.


1- .المائدة : 21 .
2- .الغارات : ج 1 ص 26 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 193 نحوه .
3- .مُوْزَع به : أي مولَع به ، وقد اُوزع بالشيء : إذا اعتاده ، وأكثر منه (النهاية : ج 5 ص 181 «وزع») .
4- .العَمَه : التحيّر والتردّد . والعَمَهُ في الرأي ، والعَمَى في البصر (لسان العرب : ج 13 ص 519 «عمه») .
5- .يُقال : جاء القوم نَشَراً ؛ أي منتشرين متفرّقين (النهاية : ج 5 ص 55 «نشر») .
6- .من هنا إلى آخر الخطبة نقلناه من نهج البلاغة : الخطبة 34 .
7- .زوافر : جمع زافرة ، وزافرة الرجل : أنصاره وخاصّته (النهاية : ج 2 ص 304 «زفر») .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 193 و ص 189 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 90 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 153 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 408 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 170 ؛ الغارات : ج 1 ص 29 و ص 33 كلّها نحوه ، نهج البلاغة : الخطبة 34 ، بحار الأنوار : ج 34 ص 48 .

ص: 531

1 / 2 نكوهش امام،ياران خودرابه خاطربى ميلى براى رفتن به سوى شام

ر . ك : ج 7 ص 135 (غارت سفيان بن عوف) .

1 / 2نكوهش امام،ياران خودرابه خاطربى ميلى براى رفتن به سوى شامالغارات_ به نقل از قيس بن سكن _: در مَسكِن (1) بوديم كه شنيدم على عليه السلام مى گفت: «اى گروه مهاجران! «وارد سرزمين مقدّسى شويد كه خداوند برايتان نوشته است و باز نگرديد كه زيانكار خواهيد شد» ». با درنگ و اين پا و آن پا كردن، گفتند: سرما شديد است _ كه جنگشان زمستان بود _ . حضرت فرمود: «آنان نيز مثل شما سردشان مى شود» . آنان اقدامى نكردند و روى برتافتند. چون امام عليه السلام رفتارشان را ديد، فرمود: «اُف بر شما! اين روشى است كه بر شما جارى است».

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابى ودّاك _: پس از واقعه نهروان، چون مردم تمايلى براى رفتن به سوى شام نشان ندادند، على عليه السلام به آنان روى آورد و در نُخيله فرودشان آورد و به مردم فرمان داد كه در لشكرگاه خود باشند و خود را آماده جهاد كنند و با زنان و فرزندانشان كم تر ديدار كنند ، تا آنان را به سوى دشمنشان كوچ دهد. اين رأى و تصميم ، درست بود _ اگر عمل مى كردند _ ؛ ولى آنان عمل نكردند و به تدريج گريخته ، به كوفه وارد شدند و آن حضرت را با گروهى اندك از سرشناسان باقى گذاشتند و لشكرگاه خالى شد. نه آنان كه وارد كوفه شدند ، دوباره نزد امام برگشتند، نه آنان كه با وى مانده بودند ، صبر كردند. چون چنين ديد، وارد كوفه شد. نصر بن مزاحم گويد : در كوفه براى مردم خطبه خواند و اين نخستين سخنرانى وى پس از بازگشت از جنگ خوارج بود. فرمود: «اى مردم! آماده پيكار با گروهى شويد كه در جهاد با آنان، قرب پروردگار عز و جل است و دست يافتن به وسيله نزد او ؛ گروهى سرگردانندگان از حق كه آن را نمى بينند، خوگرفتگان به جور و ستم كه از آن برنمى گردند، گروهى دور از قرآن و جدا از دين، سرگشته در طغيان و حيرت زده در امواج گم راهى. تا مى توانيد [ براى مبارزه با آنان ]نيرو و مَركب فراهم آوريد و بر خدا توكّل كنيد كه خدا براى پشتيبانى شما كافى است». آنان (سپاه على عليه السلام ) نه كوچيدند، نه پراكنده شدند. [ على عليه السلام ] آنان را چند روز وا گذاشت . سپس در خطابه اى به آنان فرمود: «اُف بر شما! از ملامت شما به ستوه آمدم. آيا زندگى دون را به جاى آخرت ، و ذلّت را به جاى عزّت پسنديده ايد؟ هرگاه به جهاد با دشمنتان فرا مى خوانم ، چشمانتان [از اضطراب ]مى چرخد، گويا در سختى مرگ و سرمستىِ پريشانى به سرمى بريد. راه سخنم بر شما بسته مى شود و حيران مى شويد . گويا دل هايتان ديوانه گشته و نمى فهميد. شما هرگز امين مورد اعتماد و تكيه گاه استوار نبوده ايد ، و نه يارانى ويژه و پرتوان كه نيازى به شما افتد. شما جز مثل شتران بى ساربان نيستيد كه از هر سو گردآورى شوند، از سوى ديگر پراكنده گردند. به خدا سوگند، براى افروختن آتش نبرد، بد مردمانى هستيد! با شما حيله مى كنند و نيرنگ نمى زنيد، شهرهاى اطراف شما را مى كاهند و نمى شوريد، دشمنانتان از شما غافل نيستند و شما در خواب غفلتيد . به خدا سوگند ، آنان كه يكديگر را يارى نكنند مغلوب اند. به خدا سوگند ، چنين مى پندارم كه اگر شعله جنگ برافروزد و آتش مرگ داغ شود، آن گونه كه سر از بدن جدا مى شود، شما از اطراف پسر ابوطالب جدا شويد. به خدا سوگند ، هركس زمينه ساز تسلّط دشمن شود كه دشمن، گوشت او را از استخوان جدا كند و استخوانش را بشكند و پوستش را بكَند، درماندگى اش بس بزرگ و قلبش بس ناتوان خواهد بود. پس تو [ اى شنونده ،] اگر مى خواهى همو باش . امّا من، به خدا سوگند ، پيش از آن كه چنين فرصتى به دشمن دهم ، ضربت شمشير مشرفى (2) خواهد بود ؛ ضربتى كه پاره هاى استخوان سر بپرد و بازوها و قدم ها قطع شود و پس از آن، آنچه خدا بخواهد ، مى كند. اى مردم! همانا شما را بر من حقّى و مرا بر شما حقّى است. حقّ شما بر من عبارت است از: خيرخواهى براى شما، افزايش درآمدهاى عمومى شما، آموزش شما تا جاهل نمانيد و تأديب شما تا بياموزيد. امّا حقّ من بر شما وفاى به بيعت، خيرخواهى در حضور و پشتِ سر، اجابتِ دعوت و اطاعت فرمان است. شما در پستى ، شيران نافرمانيد و در جنگ و سختى ، روبهان حيله گر. مرد جنگى بيدار است. آگاه باشيد، آن كه مغلوب شود، از پاى درآمده، غارت مى گردد.

.


1- .نام جايى در كوفه نزديك اَوانا در ساحل نهر دُجيل كه نبردى ميان عبدالملك مروان و مصعب بن زبير در آن جا رخ داد و مصعب كشته شد. قبر او هم در آن جاست (معجم البلدان : ج 5 ص 127) .
2- .نام منطقه اى كه شمشيرهاى برّان منسوب به آن جاست. (م)

ص: 532

. .

ص: 533

. .

ص: 534

. .

ص: 535

. .

ص: 536

الفصل الثاني: تحذير الإمام أصحابه من عاقبة العصيان2 / 1التَّحذيرُ مِن غَلَبَةِ أهلِ الشّامِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ في أصحابِهِ _: أما وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لَيَظهَرَنَّ هؤُلاءِ القَومُ عَلَيكُم ؛ لَيسَ لِأَنَّهُم أولى بِالحَقِّ مِنكُم ، ولكِن لِاءِسراعِهِم إلى باطِلِ صاحِبِهِم ، وإبطائِكُم عَن حَقّي . ولَقَد أصبَحَتِ الاُمَمُ تَخافُ ظُلمَ رُعاتِها ، وأصبَحتُ أخافُ ظُلمَ رَعِيَّتي . اِستَنفَرتُكُم لِلجِهادِ فَلَم تَنفِروا ، وأسمَعتُكُم فَلَم تَسمَعوا ، ودَعَوتُكُم سِرّا وجَهرا فَلَم تَستَجيبوا ، ونَصَحتُ لَكُم فَلَم تَقبِلوا ، أشُهودٌ كَغَيّابٍ ، وعَبيدٌ كَأربابٍ ! أتلو عَلَيكُمُ الحِكَمَ فَتَنفِرونَ مِنها ، وأعِظُكُم بِالمَوعِظَةِ البالِغَةِ فَتَتَفَرَّقونَ عَنها ، وأحُثُّكُم عَلى جِهادِ أهلِ البَغيِ فَما آتي عَلى آخِرِ قَولي حَتّى أراكُم مُتَفَرِّقينَ أياديَ سَبَأ (1) ، تَرجِعونَ إلى مَجالِسِكُم ، وتَتَخادَعونَ عَن مَواعِظِكُم ، اُقَوِّمُكُم غُدوَةً ، وتَرجِعونَ إلَيَّ عَشِيَّةً ، كَظَهرِ الحَنِيَّةِ (2) ، عَجَزَ المُقوِّمُ ، وَأعضَلَ المُقَوَّمُ . أيُّهَا القَومُ الشّاهِدَةُ أبدانُهُمُ ، الغائِبَةُ عَنهُم عُقولُهُم ، المُختَلِفَةُ أهواؤُهُمُ ، المُبتلى بِهِم اُمَراؤُهُم ، صاحِبُكُم يُطيعُ اللّهَ وأنتُم تَعصونَهُ ، وصاحِبُ أهلِ الشّامِ يَعصِي اللّهَ وهُم يُطيعونَهُ ، لَوَدَدتُ وَاللّهِ أنَّ مُعاوِيَةَ صارَفَني بِكُم صَرفَ الدّينارِ بِالدِّرهَمِ ؛ فَأَخَذَ مِنّي عَشَرَةً مِنكُم ، وأعطاني رَجُلاً مِنهُم ! يا أهلَ الكوفَةِ ! مُنيتُ مِنكُم بِثَلاثٍ وَاثنَتَينِ : صُمٌّ ذَوو أسماعٍ ، وبُكمٌ ذَوو كَلامٍ ، وعُميٌ ذَوو أبصارٍ ، لا أحرارٌ صَدقٌ عِندَ اللِّقاءِ ، ولا إخوانٌ ثِقَةٌ عِندَ البَلاءِ ! تَرِبَت أيديكُم ! يا أشباهَ الإِبِلِ غابَ عَنها رُعاتُها ! كُلَّما جُمِعَت مِن جانِبٍ تَفَرَّقَت مِن آخَرَ ، وَاللّهِ لَكَأَنّي بِكُم فيما إخالُكُم (3) أن لَو حَمِسَ الوَغى ، وحَمِيَ الضِّرابُ ، قَد انفَرَجتُم عَنِ ابنِ أبي طالبٍ انفِراجَ المَرأَةِ عَن قُبُلِها (4) ، وإنّي لَعَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي ، ومِنهاجٍ مِن نَبِيّي ، وإنّي لَعَلَى الطَّريقِ الواضِحِ أَلقُطُهُ لَقطا . (5)

.


1- .أيادي سبأ: مَثَل يضرب للمتفرّقين،وأصله قوله تعالى عن أهل سبأ : «وَ مَزَّقْنَ_هُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ» سبأ : 19 (شرح نهج البلاغة : ج7 ص74).
2- .الحَنِيّة : القوس (لسان العرب : ج 14 ص 203 «حنا») .
3- .إخالُكَ : أظنّكَ (لسان العرب : ج 11 ص 226 «خيل») .
4- .انفراج المرأة عن قبلها يكون عند الولادة أو عندما يُشرع عليها سلاح . وفيه كناية عن العجز والدناءة في العمل .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 97 .

ص: 537

فصل دوم : هشدار امام به يارانش درباره فرجام نافرمانى

2 / 1 ترساندن از چيرگى شاميان

فصل دوم : هشدار امام به يارانش درباره فرجام نافرمانى2 / 1ترساندن از چيرگى شاميانامام على عليه السلام_ در سخنى كه درباره ياران خويش فرمود _: «هلا ! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اين گروه بر شما چيره خواهند شد؛ نه بدان جهت كه آنان نسبت به حق، از شما شايسته ترند ؛ بلكه به خاطر شتابشان به سوى باطلِ پيشوايشان و كُندى شما از حقّ من. به يقين، همه امّت ها از ستم حاكمانشان مى ترسند، و من از ستم زير دستان خود بيمناكم! شما را به جهاد برانگيختم، نكوچيديد. پيام به گوشتان رساندم، نشنيديد. آشكار و نهانْ شما را فرا خواندم، پاسخ نداديد. نصيحتتان كردم، نپذيرفتيد. آيا شما شاهدانى همچون غايبان و بردگانى همچون خواجگانيد؟ حكمت ها را بر شما بازمى خوانم، از آنها مى گريزيد ، با موعظه اى رسا ، پندتان مى دهم، از آن مى پراكنيد. به پيكار با تجاوزگران فرا مى خوانمتان، هنوز سخنم به پايان نرسيده، مى بينم كه همچون مردم سبا (1) پراكنده شده، به مجالس خود بازمى گرديد و يكديگر را با پندهايتان فريب مى دهيد. بامدادان ، شما را راست مى گردانم، شب مانندِ كمان خميده به سويم برمى گرديد. هم راست كننده [و پند دهنده] ناتوان گشته است، هم راست شونده به ستوه آمده است. اى گروهى كه جسم هايتان حاضر، ولى خِردهايتان پنهان و خواسته هايتان ناهمگون است و اميرانتان گرفتار شمايند! پيشواى شما فرمانبر خداست، امّا شما نافرمانيد. در عوض ، حاكم شاميان ، خدا را نافرمانى مى كند، امّا فرمانش مى برند. به خدا سوگند ، دوست دارم معاويه با من بر سرِ شما داد و ستد كند، مثل صرّافىِ درهم و دينار . ده نفر از شما را از من بگيرد و يك نفر از آنان را بدهد! اى كوفيان! به سه چيز و دو چيز از شما گرفتار شده ام. [ آن سه چيز كه در شماست، اين كه: ]كَرانى هستيد گوش دار، گُنگ هايى هستيد زبان دار و كورانى هستيد چشم دار! [ آن دو خصلت كه در شما نيست، اين كه:] نه هنگام كارزار، آزادگان صادقيد و نه هنگام بلا، برادرانى مورد اعتماد! دستانتان خاك آلود و پريشان باد! (2) اى همسانان شترانى كه ساربانشان را گم كرده اند، كه از هر سوى جمعشان كنند، از سوى ديگر پراكنده مى شوند! به خدا سوگند ، گويا شما را چنين مى بينم و مى پندارم كه اگر آتش جنگ برافروزد و درگيرى گرم شود، از دور پسر ابو طالب چنان جدا و پراكنده شويد كه زن [هنگام زايمان] از فرزندش جدا مى شود! همانا من از پروردگارم گواه روشن دارم و بر راه راست پيامبر خويشم . همانا من بر راه استوار و روشنم و آن را مى پويم».

.


1- .مردم سبا ، مثلى است كه براى پراكنده شدگان به كار مى برند . اساس اين مثل ، برگرفته از آيه « وَ مَزَّقْنَ_هُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ » است كه شرح پراكندگىِ مردم سبا را بيان مى كند (ر . ك : شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 74) .
2- .نفرين است ، كنايه از گرفتار شدن به خاك مذلّت و فقر . (م)

ص: 538

عنه عليه السلام_ فِي استِنفارِ النّاسِ إلى أهلِ الشّامِ _: أ لا تَرَونَ يا مَعاشِرَ أهلِ الكوفَةِ ، وَاللّهِ لَقَد ضَرَبتُكُم بِالدِّرَّةِ الَّتي أعِظُ بِهَا السُّفَهاءَ ، فَما أراكُم تَنتَهونَ ، ولَقَد ضَرَبتُكُم بِالسِّياطِ الَّتي اُقيمَ بِهَا الحُدودُ ، فَما أراكُم تَرعَوونَ ، فَما بَقِيَ إلّا سَيفي ، وإنّي لَأَعلَمُ الَّذي يُقَوِّمُكُم بِإِذنِ اللّهِ ، ولكِنّي لا اُحِبُّ أن ألِيَ تِلكَ مِنكُم . وَالعَجَبُ مِنكُم ومِن أهلِ الشّامِ ، أنَّ أميرَهُم يَعصِي اللّهَ وهُم يُطيعونَهُ ، وأنَّ أميرَكُم يُطيعُ اللّهَ وأنتُم تَعصونَهُ ! إن قُلتُ لَكُمُ : انفِروا إلى عَدُوِّكُم ، قُلتُمُ : القَرُّ يَمنَعُنا ! أفَتَرَونَ عَدُوَّكُم لا يَجِدونَ القَرَّ كَما تَجِدونَهُ ؟ ولكِنَّكُم أشبَهتُم قَوما قالَ لَهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِنفِروا في سَبيلِ اللّهِ ، فَقالَ كُبَراؤُهُم : لا تَنفِروا فِي الحَرِّ ، فَقالَ اللّهُ لِنَبِيِّهِ : «قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَّوْ كَانُواْ يَفْقَهُونَ» (1) . وَاللّهِ لَو ضَرَبتُ خَيشومَ المُؤمِنِ بِسَيفي هذا عَلى أن يُبغِضَني ما أبغَضَني ، ولَو صَبَبتُ الدُّنيا بِحَذافيرِها عَلَى الكافِرِ ما أحَبَّني ، وذلِكَ أنَّهُ قُضِيَ ما قُضِيَ عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ أنَّهُ لا يُبغِضُكَ مُؤمِنٌ ، ولا يُحِبُّكَ كافِرٌ ، وقَد خابَ مَن حَمَلَ ظُلما وافتَرى . يا مَعاشِرَ أهلِ الكوفَةِ ! وَاللّهِ لَتَصبِرُنَّ عَلى قِتالِ عَدُوِّكُم ، أو لَيُسَلِّطَنَّ اللّهُ عَلَيكُم قَوما أنتُم أولى بِالحَقِّ مِنهُم ، فَلَيُعَذِّبُنَّكُم ، ولَيُعَذِّبَنَّهُمُ اللّهُ بِأَيديكُم أو بِما شاءَ مِن عِندِهِ ، أفَمِن قَتلَةٍ بِالسَّيفِ تَحيدونَ إلى مَوتَةٍ عَلَى الفِراشِ ؟ ! فَاشهَدوا أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَوتَةٌ عَلَى الفِراشِ أشَدُّ مِن ضَربَةِ ألفِ سَيفٍ . (2)

.


1- .التوبة : 81 .
2- .الغارات : ج 1 ص 42 عن فرقد البجلي ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 195 عن رفيع بن فرقد البجلي نحوه .

ص: 539

امام على عليه السلام_ در كوچاندن مردم براى مبارزه با شاميان _: اى كوفيان! آيا نمى نگريد؟ به خدا سوگند، من شما را با همان تازيانه اى زدم كه نابخردان را با آن پند مى دهم، و نمى بينم كه دست برداريد. شما را با همان تازيانه اى زدم كه حدود الهى را با آن اجرا مى كنم، و نمى بينم كه دست بكشيد. جز شمشيرم چيزى نمانده است و من مى دانم كه به اذن خدا چه چيزى شما را راست مى سازد؛ ولى دوست ندارم كه با شما به زبان شمشير حرف بزنم. شگفت از شما و شاميان است! پيشواى آنان خدا را نافرمانى مى كند و آنان مطيع اويند، و پيشواى شما مطيع خداست و شما نافرمانى اش مى كنيد. اگر بگويم: به سوى دشمنتان بكوچيد، مى گوييد: سرما نمى گذارد. فكر مى كنيد دشمن شما مثل شما احساس سرما نمى كند؟ ولى شما مثل آن گروهى هستيد كه پيامبر خدا به آنان فرمود: در راه خدا بكوچيد. بزرگانشان گفتند: در گرما كوچ نكنيد و خداوند هم به پيامبرش فرمود: «بگو: آتش دوزخ ، گرم تر است، اگر مى فهميدند» . به خدا سوگند ، اگر با اين شمشيرم بر بينى مؤمن بزنم تا مرا دشمن بدارد، دشمن نمى دارد و اگر همه دنيا را به كام كافر بريزم، مرا دوست نخواهد داشت و اين بدان جهت است كه تقدير الهى اين گونه بر زبان پيامبر امّى نيز جارى شده است كه: «مؤمنى تو را دشمن نمى دارد و كافرى دوستدار تو نمى شود» و ناكام و زيانزده است آن كه بار ستم و دروغ بر دوش كشد. اى كوفيان! شما را به خدا ، بر پيكار با دشمنتان شكيبا باشيد ؛ وگرنه خداوندْ كسانى را بر شما مسلّط مى كند كه شما از آنان به حق سزاوارتريد، و آن گاه آنان شما را شكنجه خواهند داد . پس خداوند هم آنان را به دست شما يا هرگونه كه بخواهد ، عذاب مى دهد. آيا از كشته شدن با شمشير به مرگ در بستر روى مى آوريد؟ گواه باشيد كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: «مرگ در بستر، دشوارتر از ضربت هزار شمشير است».

.

ص: 540

الإرشاد_ مِن كَلامِهِ عليه السلام فِي استِبطاءِ مَن قَعَدَ عَن نُصرَتِهِ _: ما أظُنُّ هؤُلاءِ القَومَ _ يَعني أهلَ الشّامِ _ إلّا ظاهِرينَ عَلَيكُم ، فَقالوا لَهُ : بِماذا يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : أرى اُمورَهُم قَد عَلَت ونيرانَكُم قَد خَبَت ، وأراهُم جادّينَ وأراكُم وانينَ ، وأراهُم مُجتَمِعينَ وأراكُم مُتَفَرِّقينَ ، وأراهُم لِصاحِبِهِم مُطيعينَ وأراكُم لي عاصينَ . أمَ وَاللّهِ لَئِن ظَهَروا عَلَيكُم لَتَجِدَنَّهُم أربابَ سوءٍ مِن بَعدي لَكُم ، لَكَأَنّي أنظُرُ إلَيهِم وقَد شارَكوكُم في بِلادِكُم ، وحَمَلوا إلى بِلادِهِم فَيئَكُم ، وكَأَنّي أنظُرُ إلَيكُم تَكِشّونَ (1) كَشيشَ الضِّبابِ ؛ لا تَأخذُونَ حَقّا ولا تَمنَعونَ للّهِِ حُرمَةً ، وكَأَنّي أنظُرُ إلَيهِم يَقتُلونَ صالِحيكُم ، ويُخيفونَ قُرّاءَكُم ، ويَحرِمونَكُم ويَحجُبونَكُم ، ويُدنونَ النّاسَ دونَكُم ، فَلَو قَد رَأيتُمُ الحِرمانَ وَالأَثَرَةَ ، ووَقعَ السَّيفِ ، ونُزولَ الخَوفِ ، لَقَد نَدِمتُم وخَسِرتُم عَلى تَفريطِكُم في جِهادِهِم ، وتَذاكَرتُم ما أنتُم فيهِ اليَومَ مِنَ الخَفضِ (2) والعافِيَةِ حينَ لا يَنفَعُكُمُ التَّذكارُ . (3)

.


1- .الكَشيش : الصوت يشوبه خَوَر مثل الخشخشة وكشيش الأفعى : صوتها من جلدها لا من فمها . يقرّع عليه السلام أصحابه بالجبن والفشل ويقول لهم لكأنّي أنظر إليكم وأصواتكم غمغمة بينكم من الهلع الذي قد اعتراكم فهي أشبه شيء بأصوات الضباب المجتمعة (شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 304) .
2- .الخَفْض : الدَّعة والسكون (النهاية : ج 2 ص 54 «خفض») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 274 ، الغارات : ج 2 ص 511 عن عمرو بن محصن ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 172 كلاهما نحوه .

ص: 541

الإرشاد_ از سخنان آن حضرت در نكوهش از سستى آنان كه از يارى او كنار كشيدند _: «من جز اين نمى بينم كه اين قوم (شاميان) برشما غلبه خواهنديافت». گفتند: چگونه ، اى امير مؤمنان؟ فرمود: «مى بينم كه كارهاى آنان بالا گرفته و آتش هاى شما خاموش شده است . مى بينم كه آنان جدّى اند و شما سهل انگار، آنان با هم اند و شما پراكنده، آنان پيرو پيشواى خويش اند و شما نافرمان. به خدا سوگند ، اگر بر شما چيره شوند، خواهيد يافت كه پس از من سرپرستان بدى براى شما خواهند بود. گويا مى بينمشان كه در شهرهاى شما شريك شده و غنايم شما را به شهرهاى خود برده اند . گويا مى بينمتان كه مثل سوسمار، خِش خِش مى كنيد، نه حقّى را مى ستانيد و نه جلوى هتك حرمت الهى را مى گيريد. و گويا مى بينم كه آنان، شايستگان شما را مى كشند، قاريان شما را مى ترسانند و شما را محروم و منزوى مى كنند و ديگران را به خود نزديك مى سازند. اگر محروميت خود و خودستايى آنان و فرود آمدن شمشير و هراس را مى ديديد، پشيمان مى شديد و از كوتاهى خود در پيكار با آنان، احساس خسارت مى كرديد و به ياد اين روزهاى آرامش و عافيت مى افتاديد، وقتى كه ديگر يادآورى برايتان فايده اى ندارد» .

.

ص: 542

2 / 2التَّحذيرُ مِن جَهَنَّمَ الدُّنياالإمام عليّ عليه السلام_ في كَلامِهِ مَعَ أهلِ الكوفَةِ _: أيُّهَا النّاسُ! إنِّي استنَفَرتُكُم لِجِهادِ هؤُلاءِ القَومِ [أي أهلِ الشّامِ ]فَلَم تَنفِروا ، وأسمَعتُكُم فَلَم تُجيبوا ، ونَصَحتُ لَكُم فَلَم تَقبَلوا ، شُهودٌ كَالغُيَّبِ ، أتلو عَلَيكُمُ الحِكمَةَ فَتُعرِضونَ عَنها ، وأعِظُكُم بِالمَوعِظَةِ البالِغَةِ فَتَتَفَرَّقونَ عَنها ، كَأنَّكُم حُمُرٌ مُستَنفِرَةٌ فَرَّت مِن قَسوَرَةٍ (1) ، وأحُثُّكُم عَلى جِهادِ أهلِ الجَورِ فَما آتي عَلى آخِرِ قَولي حَتّى أراكُم مُتَفَرِّقينَ أيادِيَ سَبَأٍ ، تَرجِعونَ إلى مَجالِسِكُم تَتَرَبَّعونَ حِلَقا ، تَضرِبونَ الأَمثالَ وتَناشَدونَ الأشعارَ ، وتَجَسَّسونَ الأَخبارَ ، حَتّى إذا تَفَرَّقتُم تَسأَلونَ عَنِ الأَسعارِ، جَهلةً مِن غَيرِ عِلمٍ ، وغَفلةً مِن غَيرِ وَرَعٍ ، وتَتَبُّعا في غَير خَوفٍ ، نَسيتُمُ الحَربَ والاِستِعدادَ لَها ، فَأَصبَحَت قُلوبُكُم فارِغَةً مِن ذِكرِها ، شَغَلتُموها بِالأَعاليلِ وَالأَباطيلِ . فَالعَجَبُ كُلُّ العَجَبِ ! وما لي لا أعجَبُ مِنِ اجتِماعِ قَومٍ عَلى باطِلِهِم ، وتَخاذُلِكُم عَن حَقِّكُم ! يا أهلَ الكوفَةِ ! أنتُم كَاُمِّ مُجالِدٍ ، حَمَلَت فَأَملَصَت (2) ، فَماتَ قَيِّمُها ، وطالَ تَأَيُّمُها ، ووَرِثَها أبعَدُها . وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، إنَّ مِن وَرائِكُم للَأَعوَرَ الأَدبَرَ ، جَهَنَّمُ الدُّنيا ، لا يُبقي ولا يَذَرُ ، ومِن بَعدِهِ النَّهّاسُ الفَرّاسُ الجَموعُ المَنوعُ ، ثُمَّ لَيَتَوارَثَنَّكُم مِن بَني اُمَيَّةَ عِدَّةٌ ، مَا الآخِرُ بِأَرأَفَ بِكُم مِنَ الأَوَّلِ ، ما خَلا رَجُلاً واحِدا (3) ، بَلاءٌ قَضاهُ اللّهُ عَلى هذِهِ الاُمَّةِ لا مَحالَةَ كائِنٌ ، يَقتُلونَ خِيارَكُم ، ويَستَعبِدونَ أراذِلَكُم ، ويَستَخرِجونَ كُنوزَكُم وذَخائِرَكُم مِن جَوفِ حِجالِكُم (4) ، نِقمَةً بِما ضَيَّعتُم مِن اُمورِكُم،وصَلاحِ أنفُسِكُم وَدينِكُم. يا أهلَ الكوفَةِ ! اُخبِرُكُم بِما يَكونُ قَبلَ أن يَكونَ ؛ لِتَكونوا مِنهُ عَلى حَذَرٍ ، ولِتُنذِروا بِهِ مَنِ اتَّعَظَ وَاعتَبَرَ : كَأَنّي بِكُم تَقولونَ : إنَّ عَلِيّا يَكذِبُ ، كَما قالَت قُرَيشٌ لِنَبِيِّها صلى الله عليه و آله وسَيِّدِها نَبِيِّ الرَّحمَةِ مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ حَبيبِ اللّهِ ، فَيا وَيلَكُم ! أفَعَلى مَن أكذِبُ ؟ ! أعَلَى اللّهِ ؟ فَأَنَا أوَّلُ مَن عَبَدَهُ ووَحَّدَهُ ، أم عَلى رَسولِهِ ؟ فَأَنَا أوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ وصَدَّقَهُ ونَصَرَهُ ! كَلّا ، وَلكِنَّها لَهجَةٌ خَدِعَةٌ كُنتُم عَنها أغبِياءَ . وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ «لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينِ» (5) وذلِكَ إذا صَيَّرَكُم إلَيها جَهلُكُم ، ولا يَنفَعُكُم عِندَها عِلمُكُم . فَقُبحا لَكُم يا أشباهَ الرِّجالِ ولا رِجالَ ، حُلومُ (6) الأَطفالِ ، وعُقولُ رَبّاتِ الحِجالِ ، أمَ وَاللّهِ أيُّهَا الشّاهِدَةُ أبدانُهُمُ ، الغائِبَةُ عَنهُم عُقولُهُمُ ، المُختَلِفَةُ أهواؤُهُم ، ما أعَزَّ اللّهُ نَصرَ مَن دَعاكُم ، ولَا استَراحَ قَلبُ مَن قاساكُم ، ولا قَرَّت عَينُ مَن آواكُم ، كَلامُكُم يوهِي الصُّمَّ الصِّلابَ ، وفِعلُكُم يُطمِعُ فيكُم عَدُوَّكُمُ المُرتابَ . يا وَيحَكُم ! ! أيَّ دارٍ بَعدَ دارِكُم تَمنَعونَ ! ومَعَ أيِّ إمامٍ بَعدي تُقاتِلونَ ! المَغرورُ _ وَاللّهِ _ مَن غَرَرتُموهُ ، مَن فازَ بِكُم فازَ بِالسَّهمِ الأَخيَبِ ، أصبَحتُ لا أطمَعُ في نَصرِكُم ، ولا اُصَدِّقُ قَولَكُم ، فَرَّقَ اللّهُ بَيني وبَينَكُم ، وأعقَبَني بِكُم مَن هُو خَيرٌ لي مِنكُم ، وأعقَبَكُم مَن هُوَ شَرٌّ لَكُم مِنّي . إمامُكُم يُطيعُ اللّهَ وأنتُم تَعصونَهُ ، وإمامُ أهلِ الشّامِ يَعصِي اللّهَ وهُم يُطيعونَهُ ، وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّ مُعاوِيَةَ صارَفَني بِكُم صَرفَ الدّينارِ بِالدِّرهَمِ ، فَأَخَذَ مِنّي عَشَرَةً مِنكُم وأعطاني واحِدا مِنهُم . وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنّي لَم أعرِفكُم ولَم تَعرِفوني ؛ فَإِنَّها مَعرِفَةٌ جَرَّت نَدَما . لَقَد وَرَيتُم صَدري غَيظا ، وأفسَدتُم عَلَيَّ أمري بِالخِذلانِ وَالعِصيانِ ، حَتّى لَقَد قالَت قُرَيشٌ : إنَّ عَلِيّا رَجُلٌ شُجاعٌ لكِن لا عِلمَ لَهُ بِالحُروبِ ، للّهِِ دَرُّهُم ! هَل كانَ فيهِم أحَدٌ أطوَلُ لَها مِراسا مِنّي ! وأشَدُّ لَها مُقاساةً ! لَقَد نَهَضتُ فيها وما بَلَغتُ العِشرينَ ، ثُمَّ ها أَنَا ذا قَد ذَرَّفتُ (7) عَلَى السِّتّينَ ، لكِن لا أمَرَ لِمَن لا يُطاعُ . أمَ وَاللّهِ ، لَوَدِدتُ أن رَبّي قَد أخرَجَني مِن بَينِ أظهُرِكُم إلى رِضوانِهِ ، وَأنَّ المَنِيَّةَ لَتَرصُدُني ، فَما يَمنَعُ أشقاها أن يَخضِبَها _ وتَرَكَ يَدَهُ عَلى رَأسِهِ وَلِحيَتِهِ _ عَهدٌ عَهِدَهُ إلَيَّ النَّبِيُّ الاُمِّيُّ ، وقَد خابَ مَنِ افتَرى ، وَنَجا مَنِ اتَّقى وصَدَّقَ بِالحُسنى . يا أهلَ الكوفَةِ ! دَعَوتُكُم إلى جِهادِ هؤُلاءِ لَيلاً ونَهارا وسِرّا وإعلانا ، وقُلتُ لَكُم : اُغزوهُم ؛ فَإِنَّهُ ما غُزِيَ قَومٌ في عُقرِ دارِهِم إلّا ذَلّوا ، فَتَواكَلتُم وتَخاذَلتُم ، وثَقُلَ عَلَيكُم قَولي ، وَاستَصعَبَ عَلَيكُم أمري ، وَاتَّخَذتُموهُ وَراءَكُم ظِهرِيّا ، حَتّى شُنَّت عَلَيكُمُ الغاراتُ ، وظَهَرَت فيكُمُ الفَواحِشُ والمُنكَراتُ تُمَسّيكُم وتُصَبِّحُكُم ، كَما فُعِلَ بِأهلِ المَثُلاتِ (8) مِن قَبلِكُم ، حَيثُ أخبَرَ اللّهُ تَعالى عَنِ الجَبابِرَةِ وَالعُتاةِ الطُّغاةِ ، وَالمُستَضعَفينَ الغُواةِ ، في قَولِهِ تَعالى : «يُذَبِّحُونَ أَبْنَآءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَآءَكُمْ وَ فِى ذَ لِكُم بَلَاءٌ مِّن رَّبِّكُمْ عَظِيمٌ» (9) .أمَ وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَقَد حَلَّ بِكُمُ الَّذي توعَدونَ . عاتَبتُكُم يا أهلَ الكوفَةِ بِمَواعِظِ القُرآنِ فَلَم أنتَفِع بِكُم ، وأدَّبتُكُم بِالدِّرَّةِ فَلَم تَستَقيموا ، وعاقَبتُكُم بِالسَّوطِ الَّذي يُقامُ بِهِ الحُدودُ فَلَم تَرعَووا ، ولَقَد عَلِمتُ أنَّ الَّذي يُصلِحُكُم هُوَ السَّيفُ ، وما كُنتُ مُتَحَرِّيا صَلاحَكُم بِفَسادِ نَفسي ، ولكِن سَيُسَلَّطُ عَلَيكُم مِن بَعدي سُلطانٌ صَعبُ ، لا يُوَقِّرُ كَبيرَكُم ، ولا يَرحَمُ صَغيرَكُم ، ولا يُكرِمُ عالِمَكُم ، ولا يُقَسِّمُ الفَيءَ بِالسَوِيَّةِ بَينَكُم ، ولَيَضرِبَنَّكُم ، ويُذِلَّنَّكُم ، ويُجَمِّرَنَّكُم (10) فِي المَغازي ، ويَقطَعَنَّ سَبيلَكُم ، ولَيَحجُبَنَّكُم عَلى بابِهِ ، حَتّى يَأكُلَ قَوِيُّكُم ضَعيفَكُم ، ثُمَّ لا يُبعِدُ اللّهُ إلّا مَن ظَلَمَ مِنكُم ، ولَقَلَّما أدبَرَ شَيءٌ ثُمَّ أقبَلَ ، وإنّي لَأَظُنُّكُم في فَترَةٍ ، وما عَلَيَّ إلَا النُّصحُ لَكُم . يا أهلَ الكوفَةِ ! مُنِيتُ مِنكُم بِثَلاثٍ وَاثنَتَينِ : صُمٌّ ذَوو أسماعٍ ، وبُكمٌ ذَوو ألسُنٍ ، وعُميٌ ذَوو أبصارٍ ، لا إخوانٌ صَدقٌ عِندَ اللِّقاءِ ، ولا إخوانٌ ثِقَةٌ عِندَ البَلاءِ . اللّهُمَّ إنّي قَد مَلِلتُهُم ومَلّوني ، وسَئِمتُهُم وسَئِموني . اللّهُمَّ لا تُرضِ عَنهُم أميرا ، ولا تُرضِهِم عَن أميرٍ ، وأمِث قُلوبَهُم كَما يُماثُ المِلحُ فِي الماءِ . أمَ وَاللّهِ ، لَو أجِدُ بُدّا مِن كَلامِكُم ومُراسَلَتِكُم ما فَعَلتُ ، ولَقَد عاتَبتُكُم في رُشدِكُم حَتّى لَقَد سَئِمتُ الحَياةَ ، كُلُّ ذلِكَ تُراجِعونَ بِالهُزءِ مِنَ القَولِ فِرارا مِنَ الحَقِّ ، وإلحادا إلَى الباطِلِ الَّذي لا يُعِزُّ اللّهُ بِأَهلِهِ الدّينَ ، وإنّي لَأَعلَمُ أنَّكُم لا تَزيدونَني غَيرَ تَخسيرٍ ، كُلَّما أمَرتُكُم بِجِهادِ عَدُوِّكُمُ اثّاقَلتُم إلَى الأَرضِ ، وسَأَلتُمونِي التَّأخيرَ دِفاعَ ذِي الدَّينِ المَطُولِ . إن قُلتُ لَكُم فِي القَيظِ : سيروا ، قُلتُم : الحَرُّ شَديدٌ ، وإن قُلتُ لَكُم فِي البَردِ : سيروا ، قُلتُم : القَرُّ شَديدٌ ، كُلُّ ذلِكَ فِرارا عَنِ الجَنَّةِ . إذا كُنتُم عَنِ الحَرِّ وَالبَردِ تَعجِزونَ ، فَأَنتُم عَن حَرارَةِ السَّيفِ أعجَزُ وأعجَزُ ، فَإِنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . يا أهلَ الكوفَةِ ! قَد أتانِي الصَّريخُ يُخبِرُني أنَّ أخا غامِدٍ قَد نَزَلَ الأَنبارَ عَلى أهلِها لَيلاً في أربَعَةِ آلافٍ ، فَأَغارَ عَلَيهِم كَما يُغارُ عَلَى الرّومِ وَالخَزَرِ ، فَقَتَلَ بِها عامِلِي ابنَ حَسّانٍ وقَتَلَ مَعَهُ رِجالاً صالِحينَ ذَوي فَضلٍ وعِبادَةٍ ونَجدَةٍ ، بَوَّأَ اللّهُ لَهُم جَنّاتِ النَّعيمَ ، وأنَّهُ أباحَها ، ولَقَد بَلَغَني أنَّ العُصبَةَ مِن أهلِ الشّامِ كانوا يَدخُلونَ عَلَى المَرأَةِ المُسلِمَةِ وَالاُخرَى المُعاهَدَةِ فَيَهتِكونَ سِترَها ، ويَأخُذونَ القِناعَ مِن رَأسِها ، وَالخُرصَ (11) مِن أُذُنِها ، وَالأَوضاحَ (12) مِن يَدَيها وَرِجلَيها وَعَضُدَيها ، وَالخَلخالَ وَالمِئزَرَ مِن سُوقِها ، فَما تَمتَنِعُ إلّا بِالاِستِرجاعِ وَالنِّداءِ : يا لَلمُسلِمينَ ، فَلا يُغيثُها مُغيثٌ ، ولا يَنصُرُها ناصِرٌ . فَلو أنَّ مُؤمِنا ماتَ مِن دونِ هذا أسَفا ما كانَ عِندي مَلوما ، بَل كانَ عِندي بارّا مُحسِنا . وا عجَبَا كُلَّ العَجَبِ ، مِن تَضافُرِ هؤُلاءِ القَومِ عَلى باطِلِهِم ، وفَشَلِكُم عَن حَقِّكُم ! قَد صِرتُم غَرَضا يُرمى ولا تَرمونَ ، وتُغزَونَ ولا تَغزونَ ، ويُعصَى اللّهُ وتَرضَونَ ، تَرِبَت أيديكُم يا أشباهَ الإبِلِ غابَ عَنها رُعاتُها ، كُلَّمَا اجتَمَعَت مِن جانِبٍ تَفَرَّقَت مِن جانِبٍ . (13)

.


1- .قيل : هو الرُّماة من الصيّادين . وقيل : هو الأسد . وقيل : كلُّ شديد (النهاية : ج 4 ص 63 «قسور») .
2- .إملاص المرأة الجنين : هو أن تُزلِق الجنين قبل وقت الولادة . وكلّ ما زلق من اليد فقد مَلِص (النهاية : ج 4 ص 356 «ملص») .
3- .قال المجلسي قدس سره : المراد بالنّهاس الفرّاس إمّا هشام بن عبد الملك ؛ لاشتهاره بالبخل ، أو سليمان بن عبد الملك ، والأوّل أنسب . والمراد بالرجل الواحد هو عمر بن عبد العزيز (بحار الأنوار : ج 34 ص 140) .
4- .الحِجال : جمع الحَجَلة ؛ وهي بيت كالقبّة يُستَر بالثياب ، وتكون له أزرار كِبار (النهاية : ج 1 ص 346 «حجل») .
5- .ص : 88 .
6- .الحُلوم : جمع الحِلمْ ؛ وهو الأناة والعقل (لسان العرب : ج 12 ص 146 «حلم») .
7- .أي زِدتُ عليها (النهاية : ج 2 ص 159 «ذرف») .
8- .المَثُلَة : العقوبة والجمع المَثُلات (الصحاح : ج 5 ص 1816 «مثل») .
9- .البقرة : 49 .
10- .تجمير الجيش : جمعهم في الثغور ، وحبسهم عن العود إلى أهلهم (النهاية : ج 1 ص 292 «جمر») .
11- .الخُرْص : الحَلْقة الصغيرة من الحَلْي ، وهو من حَلْي الاُذُن (النهاية : ج 2 ص 22 «خرص») .
12- .الأوضاح : نوع من الحُلِيّ يُعمل من الفضّة ، سُمّيتْ بها لبياضها ، واحدها وَضَح (النهاية : ج 5 ص 196 «وضح») .
13- .الإرشاد : ج 1 ص 278 ، الاحتجاج : ج 1 ص 409 ح 89 نحوه ، بحار الأنوار : ج 34 ص 135 ح 956 .

ص: 543

2 / 2 هشدار دادن درباره دوزخ دنيا

2 / 2هشدار دادن درباره دوزخ دنياامام على عليه السلام_ در سخنش با كوفيان _: اى مردم! شما را به جهاد با اين گروه (شاميان) فرا خواندم، نكوچيديد، به گوشتان رساندم، پاسخ نداديد، پندتان دادم، نپذيرفتيد . حاضرانى هستيد همچون غايبان! بر شما حكمت مى خوانم ، از آن رويگردان مى شويد، با موعظه هاى رسا پندتان مى دهم، پراكنده مى شويد . گويى درازگوشانِ رميده از شير هستيد! شما را به پيكار با ستمگران برمى انگيزم، هنوز سخنم به پايان نرسيده كه مى بينم به هر سو پراكنده و به مجالس خويش بازگشته ايد . حلقه حلقه نشسته ايد، مَثَل مى زنيد و شعر مى خوانيد و در جستجوى اخباريد، و چون پراكنده شويد ، از نرخ ها مى پرسيد . جاهلانى هستيد بى دانش و غافلانى بى پارسايى و عيبجويانى بى ترس! جنگ و آمادگى براى رزم را از ياد برده ايد . دل هايتان تهى از ياد جنگ شده است و آنها را با ياوه ها و بهانه ها انباشته ايد. شگفتا! و چرا شگفتى نكنم كه آن قوم بر باطل خويش متّحدند و شما حق را از يارى وا نهاده ايد. اى كوفيان! شما همچون آن زن حامله ايد كه جنين خود را سقط كرده و شوهر و سرپرستش مرده و بيوگى اش به درازا كشيده است و دورترين خويشاوندانش وارث او شده اند! سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، در پى شما، يكْ چشمِ فرومايه اى (1) خواهد آمد، دوزخِ دنيا، كه هيچ كس را باقى و رها نخواهد گذاشت و پس از او مردى درنده و گزنده، ثروت اندوز و بخيل (2) بر شما مسلّط خواهد شد. سپس عدّه اى از بنى اميّه ، يكى پس از ديگرى حكومت را به ارث خواهند برد كه هرگز آخرى مهربان تر از اوّلى نسبت به شما نيست، بجز يك نفر . (3) بلايى است حتمى كه خدا براى اين امّت رقم زده است . نيكان شما را مى كشند و فرومايگان شما را به بردگى مى گيرند و گنجينه ها و ذخيره هايتان را از درون سراپرده هايتان بيرون مى كشند . اين گرفتارى، بهاى سنگين تباه ساختن كارها و اصلاح خود و دينتان است كه داشته ايد. اى كوفيان! شما را از حوادث آينده پيش از آن كه رخ دهد ، آگاه مى كنم، تا به هوش آييد و ديگرانى را هم كه اهل پند گرفتن و عبرت آموزى اند، بيم دهيد. گويا مى بينم كه مى گوييد: «على دروغ مى گويد»! همچنان كه قريش، به پيامبرشان و به سرورشان پيامبر رحمت محمّد بن عبد اللّه ، حبيب خدا گفتند. واى بر شما! من بر كه دروغ مى بندم؟ بر خدا؟! من كه نخستين كسى هستم كه او را پرستيد و به يكتايى او شهادت داد. بر پيامبر خدا؟! من كه نخستين ايمان آورنده و تصديق كننده و ياور او بودم. بلكه اين سخنى فريبنده و مكّارانه است كه از آن بى خبريد. سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، «خبر آن را پس از مدّتى خواهيد دانست» و اين، زمانى است كه جهلتان شما را به آن سرنوشت بگرداند و آن گاه ديگر علم شما برايتان سودى نخواهد داشت. بدا به حالتان! اى مردْ نمايانِ نامرد ، كه انديشه هايتان كودكانه و افكارتان چون فكر زنان پرده نشين است! هلا ، اى كسانى كه بدن هايتان حاضر، انديشه هايتان غايب و خواسته هاى دلتان پراكنده است! خدا كسى را كه از شما يارى خواست، پيروز نساخت و دل كسى كه رنج شما را كشيد، نياسود و كسى كه پناهتان داد، ديدگانش روشن نشد. سخنان و ادّعاهايتان سنگ هاى سخت را نرم مى سازد؛ ليكن كارتان به گونه اى است كه دشمنِ دو دل شما را به طمع مى اندازد. واى بر شما! پس از خانه و ديارتان، از كدام سرزمين دفاع خواهيد كرد و پس از من با كدام پيشوا به نبرد خواهيد رفت؟ به خدا سوگند، زيانكار كسى است كه شما فريبش داده ايد. كسى كه با شما كامياب شود، گويا با تيرهاى شكسته به پيروزى رسيده است . چنان شده ام كه نه اميدى به يارى تان دارم و نه سخنتان را باور مى كنم. خدا ميان من و شما جدايى اندازد، به جاى شما، كسانى بهتر از شما را نصيبم كند و به جاى من، بدتر از مرا بر شما بگمارد! پيشواى شما خدا را اطاعت مى كند و شما نافرمانى اش مى كنيد ، و پيشواى شاميان خدا را نافرمانى مى كند و آنان پيروى اش مى كنند. به خدا سوگند ، دوست داشتم معاويه با من بر سرِ شما داد و ستد كند، همچون صرّافى درهم به دينار . ده نفر از شما را از من بگيرد و يكى از آنان را به من بدهد! به خدا سوگند ، دوست داشتم كه شما را نمى شناختم، شما هم مرا نمى شناختيد. اين شناختى است كه پشيمانى آورده است. سينه ام را از خشم آكنديد و حكومتم را با ترك همراهى و نافرمانى تباه ساختيد، تا آن جا كه قريش گفتند: «على مردى است شجاع، ليكن جنگْ آشنا نيست». خدا خيرشان دهد! آيا كسى در ميان آنان با سابقه تر و استوارتر از من در جنگ هست؟ من زمانى به جنگ پرداختم كه به بيست سالگى نرسيده بودم و هم اينك عمرم بالاتر از شصت سال است. ليكن كسى كه اطاعتش نكنند، رأيى ندارد . بلكه به خدا سوگند، دوست دارم خداوند مرا از ميان شما به جوار رضوان خويش ببرد. همانا مرگ در كمين من است. و در حالى كه دست بر سر و محاسن خود مى كشيد، فرمود: چرا آن روز نمى رسد كه شقى ترين امّت، محاسنم را با خون سرم رنگين كند؟! قرار و عهدى است از پيامبر خدا با من. نااميد كسى است كه دروغ بندد و افترا زند ، و نجات يافته كسى است كه پروا پيشه كند و بهشت را تصديق نمايد. اى كوفيان! من شب و روز و آشكار و نهان، شما را به جهاد با اين گروه فراخواندم. به شما گفتم: با آنان بجنگيد، كه همانا هيچ گروهى در درون خانه هايشان با دشمن نمى جنگند ، مگر آن كه خوار شوند؛ ولى شما سستى كرديد و از يارى من دست كشيديد و سخنم بر شما گران آمد و كارم بر شما دشوار گشت . فرمانم را پشت گوش انداختيد، تا آن كه از هر سوى بر سر شما تاختند و زشتكارى ها و فسادها ميان شما آشكار شد و صبح و شام به سراغتان آمد، آن گونه كه با گرفتاران به عقوبت پيش از شما رفتار شد، آن سان كه خداوند متعال از جبّاران و سركشان و ياغيان و مستضعفانِ فريب خورده به شما خبر داد كه: «پسرانتان را مى كشتند و زنانتان را باقى مى نهادند و در اين كار، براى شما آزمايشى بزرگ از سوى پروردگارتان بود» . آرى . سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، آنچه به شما وعده داده مى شد، بر شما فرود آمده است. اى كوفيان! شما را با پندهاى قرآنى اندرز دادم، سودى نبردم، با تازيانه تنبيهتان كردم به راه نيامديد، با شلّاقى كه با آن حدود الهى اجرا مى شود شما را مجازات كردم، تأثيرى نپذيرفتيد. مى دانم كه تنها شمشير، شما را اصلاح مى كند؛ ولى هرگز با تباه ساختن خودم به اصلاح شما نخواهم پرداخت. ليكن پس از من حاكمى سرسخت بر شما چيره خواهد شد كه نه بزرگتان را احترام كند و نه به كوچكتان ترحّم نمايد و نه دانايتان را گرامى بدارد و نه بيت المال را عادلانه بين شما تقسيم كند. شما را مى زند، خوار مى سازد و به مرزها و ميدان ها مى كشاند، راه را بر شما مى بندد، بر درگاهش دربان مى نهد و از ديدارتان جلوگيرى مى كند، تا آن جا كه زورمندانتان، ناتوانانتان را مى خورند. خداوند ، جز كسانى از شما را كه ستم كرده باشند ، از لطف خويش نمى راند ، و چه اندك است كه آنچه پشت كرده و رَخت بر بسته ، دگر باره روى آورَد! من امروزْ شما را در غفلت و حيرت مى بينم و جز نصيحت و خيرخواهى، وظيفه اى ندارم. اى كوفيان! به سه چيز و دو چيز از شما گرفتار شدم: [ آن سه چيز كه در شماست، اينكه: ]كَرانى هستيد گوش دار، گنگ هايى هستيد زبان دار و كورانى هستيد چشم دار. [ آن دو خصلت كه در شما نيست، اين كه: ]نه هنگام نبرد، برادران صادقيد و نه در هنگامه آزمون، برادرانى مورد اعتماد. خدايا! من اينان را به ستوه آوردم، اينان هم مرا خسته كردند. من از آنان بيزارم و آنان از من. خدايا! هيچ اميرى را از اينان خرسند مساز و اينان را هم از هيچ حاكمى راضى مگردان. دل هايشان را آب كن، آن گونه كه نمك در آب، ذوب مى شود . به خدا سوگند، اگر گريز و گزيرى از سخن گفتن و نامه نوشتن داشتم، نه با شما سخن مى گفتم و نه فرمانى مى نوشتم. براى هدايت شما آن قدر ملامت كردم كه از زندگى سير شدم. همه حرف هايم را با گفتارى مسخره آميز پاسخ مى دهيد، از روى گريز از حق و گرايش به باطل ؛ باطلى كه هرگز خداوند، دين را با اهل آن قوّت نمى بخشد. به يقين مى دانم كه شما جز زيان بر من نمى افزاييد. هر چه شما را به پيكار با دشمنتان فرمان دادم، به زمين چسبيديد و سنگين شديد و همچون بدهكارى كه امروز و فردا مى كند، درخواستِ مهلت و تأخير كرديد. در گرماى تابستان گفتم: بكوچيد، گفتيد: هوا بسيار گرم است! در سرما گفتم: بكوچيد، گفتيد: هوا بسى سرد است! همه اينها گريز از بهشت است. اگر از گرما و سرما ناتوانيد، از سوزش شمشير، ناتوان تر و ناتوان تر خواهيد بود. إنا للّه وإنا إليه راجعون! اى كوفيان! خبر وحشتناكى به من رسيده است، اين كه سفيان بن عوف غامدى، شبانه با چهار هزار نفر به شهر انبار (4) هجوم آورده و غارت كرده است، آن گونه كه به روميان و خَزَريان حمله مى برند. فرماندار من ابن حسّان و جمعى از مردان شايسته و اهل عبادت و بزرگوار را كشته است _ كه خدا در بهشت، جايشان دهد _ و شهر را بر سپاه خود مباح اعلام كرده است. به من خبر رسيده كه گروهى از شاميان به خانه زنى مسلمان و زنى ذِمّى وارد شده اند، هتك حرمت كرده اند، روسرى از سرش، گوشواره از گوشش ، دستبند و زيورهاى نقره اى را از دست و پا و بازويش ، و خلخال و لباس زير از پاهايش درمى آورده اند و او چاره اى جز گفتنِ «إنا للّه وإنا إليه راجعون» نداشته و مسلمانان را به فرياد رسى مى خوانده است . نه كسى به فريادش مى رسيده و نه ياورى يارى اش مى كرده است. اگر مؤمنى از اندوه در اين باره بميرد، نزد من شايسته ملامت نيست؛ بلكه پيش من نيكوكار و نيك كردار خواهد بود. شگفتا و باز هم شگفتا!اين گروه در باطل خويش همدست و متحدند و شما در راه حقّ خود سستيد. نشانه تيراندازى دشمنان شده ايد و تيرى نمى افكنيد، با شما مى جنگند و شما نمى جنگيد، خدا را نافرمانى مى كنند و شما راضى هستيد. ذليل و خاك نشين شويد، اى همچون شتران بى صاحب، كه از هر طرف جمع شوند، از جانب ديگر پراكنده مى شوند».

.


1- .مقصود امام عليه السلام حَجّاج بن يوسف است . (م)
2- .مقصود ، هِشام بن عبد الملك است . (م)
3- .مقصود ، عمر بن عبد العزيز است . (م)
4- .انبار ، شهرى كوچك كه در دوره ساسانيان آباد بود . آثار بر جاى مانده آن در شصت كيلومترى غرب بغداد ديده مى شود . چون محل نگهدارى گندم ، جو و علوفه اسب هاى سپاهيان بود ، انبار ناميده مى شد؛ وگرنه ايرانيان به آن فيروز شاپور مى گفتند . اين شهر در سال 12 هجرى به دست خالد بن وليد فتح شد . سفّاح ، نخستين خليفه عبّاسى مدّتى آن جا را مقرّ خلافت خويش قرار داد .

ص: 544

. .

ص: 545

. .

ص: 546

. .

ص: 547

. .

ص: 548

. .

ص: 549

. .

ص: 550

. .

ص: 551

. .

ص: 552

2 / 3التَّحذيرُ مِنَ الذُّلِّ الشّامِلِالغارات عن جندب بن عبد اللّه الوائلي :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ : أما إنَّكُم سَتَلقَونَ بَعدي ثَلاثا : ذُلّاً شامِلاً ، وسَيفا قاتِلاً ، وأثَرَةً (1) يَتَّخِذُهَا الظّالِمونَ عَلَيكُم سُنَّةً ، فَسَتَذكُروني عِندَ تِلكَ الحالاتِ ، فَتَمَنَّونَ لَو رَأَيتُموني ونَصَرتُموني وأهرَقتُم دِماءَكُم دونَ دمي ، فَلا يُبعِدُ اللّهُ إلّا مَن ظَلَمَ . وكانَ جُندَبٌ بَعدَ ذلِكَ إذا رَأى شَيئا يَكرَهُهُ ، قالَ : لا يُبعِدُ اللّهُ إلّا مَن ظَلَمَ . (2)

.


1- .الأثَرَة : الاسم من آثر : إذا أعطى ، أراد أنّه يُستأثر عليكم ، فيُفَضّل غيرُكم في نصيبه من الفيء (النهاية : ج1 ص22 «أثر») .
2- .الغارات : ج 2 ص 492 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 ، الأمالي للطوسي : ص 181 ح 302 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 391 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 74 ح 441 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 155 كلاهما عن جندب بن عبد اللّه الأزدي ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 171 كلّها نحوه .

ص: 553

2 / 3 پرهيزاندن از ذلّتى فراگير

2 / 3پرهيزاندن از ذلّتى فراگيرالغارات_ به نقل از جندب بن عبد اللّه وائلى _: على عليه السلام مى فرمود: «آگاه باشيد كه پس از من با سه چيز روبه رو خواهيد شد: ذلّتى فراگير، شمشيرى مرگ ريز و تبعيض در بيت المال، كه ستمگران آن را به صورت سنّتى بر ضدّ شما در خواهند آورد. آن گاه است كه در آن حالاتْ مرا ياد كنيد و آرزو كنيد كه كاش مرا مى ديديد و يارى مى كرديد و خون هايتان را در راه من مى ريختيد، و خدا جز ستمگر را از عنايت خويش دور نمى سازد». جُندَب، پس از آن هرگاه حادثه ناگوارى مى ديد، سخن امام را ياد مى كرد كه: «خداوند جز ستمگر را از عنايت خويش دور نمى سازد».

.

ص: 554

2 / 4التَّحذيرُ مِن سُلطَةِ غُلامِ ثَقيفٍالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ يَنصَحُ فيهِ أصحابَهُ _: لَو تَعلَمونَ ما أعلَمُ مِمّا طُوِيَ عَنكُم غَيبُهُ ، إذا لَخَرَجتُم إلَى الصُّعُداتِ ، تَبكونَ عَلى أعمالِكُم ، وتَلتَدِمونَ عَلى أنفُسِكُم ، ولَتَرَكتُم أموالَكُم لا حارِسَ لَها ولا خالِفَ عَلَيها ، ولَهَمَّت كُلَّ امرِئٍ مِنكُم نَفسَهُ ، لا يَلتَفِتُ إلى غَيرِها ، ولكِنَّكُم نَسيتُم ما ذُكِّرتُم ، وأمِنتُم ما حُذِّرتُم ، فَتاهَ عَنكُم رَأيُكُم ، وتَشَتَّتَ عَلَيكُم أمرُكُم . ولَوَدِدتُ أنَّ اللّهَ فَرَّقَ بَيني وَبيَنَكُم ، وألحَقَني بِمَن هُوَ أحَقُّ بي مِنكُم . قَومٌ وَاللّهِ مَيامينُ الرَّأيِ ، مَراجيحُ الحِلمِ ، مَقاويلُ بِالحَقِّ ، مَتاريكُ لِلبَغيِ ، مَضَوا قُدُما عَلَى الطَّريقَةِ ، وأوجَفوا عَلَى المَحَجَّةِ ، فَظَفِروا بِالعُقبَى الدّائِمَةِ ، والكَرامَةِ البارِدَةِ . أما وَاللّهِ ، لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيكُم غُلامُ ثَقيفٍ الذَّيّالُ المَيّالُ ، يَأكُلُ خَضِرَتَكُم ، ويُذيبُ شَحمَتَكُم ، إيهٍ أبا وَذَحَةَ (1) ! (2)

.


1- .إليك موجز ما ذكره ابن أبي الحديد في شرح الخطبة : الصُّعُدات : جمع الصعيد ؛ وهو التراب . الالتدام : ضرْبُ النساء صدورهنّ في النياحة . أوجَفوا : أسرعوا . غلام ثقيف : الحجّاج بن يوسف . الذيّال : التائه من ذال ؛ أي تبختر وجرّ ذيله على الأرض . الميّال : الظالم . يأكل خضرتكم : يستأصل أموالكم . إيهٍ : كلمة يُستزاد بها من الفعل . الوَذحة : الخنفساء (شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 278) .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 116 ، شرح المائة كلمة : ص 240 .

ص: 555

2 / 4 هشدار دادن درباره سلطه جوانِ ثقفى (حَجّاج)

2 / 4هشدار دادن درباره سلطه جوانِ ثقفى (حَجّاج)امام على عليه السلام_ در سخنى كه ياران خويش را بِدان نصيحت مى كرد _: اگر شما هم مثل من مى دانستيد آنچه را كه من مى دانم و از شما پنهان است، سر به صحراها مى نهاديد و بر كارهاى خويش مى گريستيد و خود را مى زديد و اموال خويش را بى نگهبان و مراقب رها مى كرديد و هركس در فكر خود بود و به ديگرى توجّهى نداشت. ليكن آنچه را به يادتان آوردند ، فراموش كرديد و از آنچه هشدارتان دادند، ايمن شديد . فكرتان را باختيد و كارتان از هم گسيخت. دوست داشتم كه خدا ميان من و شما جدايى افكنَد و مرا به كسى ملحق سازد كه از شما به من سزاوارتر است ؛ به خدا سوگند ، [آنان ]قومى بودند كه فكرشان خجسته و حلمشان افزون بود. حقگويانى كه ستم را وا نهادند، بر راه حق استوار ماندند [و شهيد شدند] ، بر راهِ روشن تاختند و به سرانجامى ابدى و كرامتى گوارا دست يافتند. آگاه باشيد كه به خدا سوگند، جوان مغرور و ستمگر قبيله ثقيف (1) بر شما مسلّط خواهد شد، اموالتان را خواهد خورد و چربى هاى شما را آب خواهد كرد . اى ابو وَذَحه [ مردِ سوسكى] (2) ! بس كن .

.


1- .مقصود امام عليه السلام حَجّاج بن يوسف ثقفى است .
2- .حجّاج، داستانى دارد با خنفساء (سوسك) كه در كتاب ها نوشته اند. حضرت در اين جمله پيشگويانه، اشاره به آن ماجرا قبل از وقوعش فرموده است . (م)

ص: 556

الفصل الثالث: شكوى الإمام من عصيان أصحابه3 / 1مُنيتُ بِمَن لا يُطيعُالإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ خَطَبَها عِندَ عِلمِهِ بِغَزوَةِ النُّعمانِ بنِ بَشيرٍ لِعَينِ التَّمرِ _: مُنِيتُ بِمَن لا يُطيع إذا أمَرتُ ، ولا يُجيبُ إذا دَعَوتُ ، لا أبا لَكُم ! ما تَنتَظِرونَ بِنَصرِكُم رَبَّكُم ؟ أ ما دينٌ يَجمَعُكُم ، ولا حَمِيَّةٌ تُحمِشُكُم ! أقومُ فيكُم مُستَصرِخا ، واُناديكُم مُتَغَوِّثا ، فَلا تَسمَعونَ لي قَولاً ، ولا تُطيعونَ لي أمرا ، حَتّى تَكَشَّفَ الاُمورُ عَن عَواقِبِ المَساءَةِ ؛ فَما يُدرَكُ بِكُم ثارٌ ، ولا يُبلَغُ بِكُم مَرامٌ . دَعَوتُكُم إلى نَصرِ إخوانِكُم فَجَرجَرتُم جَرجَرَةَ الجَمَلِ الأَسَرِّ ، وتَثاقَلتُم تَثاقُلَ النِّضوِ الأَدبَرِ ، ثُمَّ خَرَجَ إلَيَّ مِنكُم جُنَيدٌ مُتَذائِبٌ ضَعيفٌ (1) ، «كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنظُرُونَ» (2) . (3)

.


1- .قال ابن أبي الحديد ما موجزه : مُنيتُ : أي بُليت . تُحمِشكم : تُغضبكم . المتغوِّث : القائل : واغوثاه! . الجرجرة : صوت يردّده البعير في حنجرته والجمل الأسرَّ الذي بكِركِرته [هي إحدى الثفنات الخمس ]دَبرَة . والنِّضْو : البعيرالمهزول . والأدبر: الذي به دَبَر ؛ وهو المعقور من القتب وغيره. متذائب: مضطرب (شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 300 و 301) .
2- .الأنفال : 6 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 39 .

ص: 557

فصل سوم : شِكوه امام از نافرمانى يارانش

3 / 1 گرفتار نافرمانان

فصل سوم : شكوه امام از نافرمانى يارانش3 / 1گرفتار نافرمانانامام على عليه السلام_ از خطبه اش ، وقتى كه خبر يافت نعمان بن بشير به «عين التَّمْر» شبيخون زده است _: گرفتار كسانى شده ام كه چون فرمان مى دهم ، پيروى نمى كنند و آن گاه كه فرا مى خوانم ، پاسخ نمى دهند. اى ناكَسان! براى يارى كردن پروردگارتان منتظر چيستيد؟ آيا آيينى نيست كه شما را گرد آورد؟ و غيرتى نيست كه شما را به خروش آورد؟ من در ميان شما به كمك خواهى ايستاده ام و با فرياد، از شما يارى مى طلبم . نه سخنم را مى شنويد، نه فرمانم را گردن مى نهيد، تا آن جا كه كارها سرانجام شومى را نشان مى دهد. با شما نه مى توان خونخواهى كرد و نه به خواسته اى رسيد. شما را به يارى برادرانتان فرا خواندم، همچون شتر بيمار ناليديد و چون شتر لاغر و زخمى سستى كرديد. آن سپاه اندك و آشفته و ناتوان هم كه از سوى شما نزد من آمدند، چنان بودند كه «گويا به سوى مرگ فرستاده مى شوند و آنان نگران اند» .

.

ص: 558

عنه عليه السلام_ في ذَمِّ العاصينَ مِن أصحابِهِ _: أحمَدُ اللّهَ عَلى ما قَضى مِن أمرٍ ، وقَدَّرَ مِن فِعلٍ ، وعَلَى ابتِلائي بِكُم أيَّتُهَا الفِرقَةُ الَّتي إذا أمَرتُ لَم تُطِع ، وإذا دَعَوتُ لَم تُجِب . إن اُمهِلتُم خُضتُم ، وإن حورِبتُم خُرتُم . وإنِ اجتَمَعَ النّاسُ عَلى إمامٍ طَعَنتُم . وإن اُجِئتُم إلى مُشاقَّةٍ نَكَصتُم . لا أبا لِغَيرِكُم ! ما تَنتَظِرونَ بِنَصرِكُم وَالجِهادِ عَلى حَقِّكُم ؟ المَوتَ أوِ الذُّلَّ لَكُم ؟ فَوَاللّهِ لَئِن جاءَ يَومي _ ولَيَأتِيَنّي _ لَيُفَرِّقَنَّ بَيني وبَينَكُم وأنَا لِصُحبَتِكُم قالٍ ، وبِكُم غَيرُ كَثيرٍ . للّهِِ أنتُم ! أ ما دينٌ يَجمَعُكُم ؟ ولا حَمِيَّةٌ تَشحَذُكُم (1) ؟ أ وَلَيسَ عَجَباً أنَّ مُعاوِيَةَ يَدعُو الجُفاةَ الطَّغامَ (2) فَيَتَّبِعونَهُ عَلى غَيرِ مَعونَةٍ ولا عَطاءٍ . وأنَا أدعوكُم _ وأنتُم تَريكَةُ الإِسلامِ وبَقِيَّةُ النّاسِ _ إلَى المَعونَةِ أو طائِفَةٍ مِنَ العَطاءِ فَتَفَرَّقونَ عَنّي ، وتَختَلِفونَ عَلَيَّ ؟ ! إنَّهُ لا يَخرُجُ إلَيكُم مِن أمري رِضىً فَتَرضَونَهُ ، ولا سُخطٌ فَتَجتَمِعونَ عَلَيهِ ، وإنَّ أحَبَّ ما أنَا لاقٍ إلَيَّ المَوتُ . قَد دارَستُكُم الكِتابَ ، وفاتَحتُكُمُ الحِجاجَ ، وعَرَّفتُكُم ما أنكَرتُم ، وسَوَّغتُكُم ما مَجَجتُم ، لَو كانَ الأَعمى يَلحَظُ ، أوِ النّائِمُ يَستَيقِظُ . وأقرِب بِقَومٍ مِنَ الجَهلِ بِاللّهِ قائِدُهُم مُعاوِيَةُ ، ومُؤَدِّبُهُمُ ابنُ النّابِغَةِ ! (3)

3 / 2مُنيتُ بِشِرارِ خَلقِ اللّهِالإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا تَثاقَلَ النّاسُ عَنِ المَسيرِ إلى جَيشِ مُعاوِيَةَ _: يا أهلَ الكوفَةِ ! كُلَّما سَمِعتُم بِمَنسِرٍ (4) مِن مَناسِرِ أهلِ الشّامِ أظَلَّكُم وأغلَقَ بابَهُ انجَحَرَ كُلُّ امرِئٍ مِنكُم في بَيتِهِ انجِحارَ الضَّبِّ في جُحرِهِ ، وَالضَّبُعِ في وِجارِها ! المَغرورُ مَن غَرَرتُموهُ ، ولَمَن فازَ بِكُم فازَ بِالسَّهمِ الأَخيَبِ . لا أحرارٌ عِندَ النِّداءِ ، ولا إخوانٌ ثِقَةٌ عِندَ النَّجاءِ (5) ، إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . ماذا مُنِيتُ بِهِ مِنكُم ! عُميٌ لا تُبصِرونَ ، وبُكمٌ لا تَنطِقونَ ، وصُمٌّ لا تَستَمِعونَ ، إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . (6)

.


1- .الشَّحْذ : السَّوق الشديد (تاج العروس : ج 5 ص 372 «شحذ») .
2- .الطَّغام : من لا عقل له ولا معرفة ، وقيل : هم أوغاد الناس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 180 ، الغارات : ج 1 ص 291 نحوه إلى «ولا عطاء» .
4- .المَنسِر : القِطعة من الجيش تَمُرّ قُدّام الجيش الكبير (النهاية : ج 5 ص 47 «نسر») .
5- .النَّجوى : السِّر ، وناجَى الرجلَ مناجاةً ونِجاءً : سارّه (لسان العرب : ج 15 ص 308 «نجا») .
6- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 134 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 425 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 320 كلاهما نحوه .

ص: 559

3 / 2 گرفتار بدترينِ مردم

امام على عليه السلام_ در نكوهش ياران نافرمان خويش _: خدا را سپاس بر امرى كه فرمان داد و بر كارى كه مقدّر كرد و بر اين كه مرا گرفتار قومى چون شما كرد . اى گروهى كه هرگاه فرمان دادم، پيروى نكرديد و آن گاه كه خواندم، پاسخ نداديد. اگر شما را مهلت دهند، به ياوه ها مى پردازيد و اگر جنگ پيش آيد، سست مى شويد. اگر مردم بر گِرد پيشوايى فراهم آيند، طعنه مى زنيد و اگر گرفتار سختى شويد، بازپس مى گرديد. دشمنتان بى پدر باد! در يارى كردنتان و جهاد در راه حقّتان منتظر چيستيد؟ مرگ يا ذلّت؟ به خدا سوگند، اگر روز مرگم فرارسد _ كه حتما خواهد آمد _ ، ميان من و شما جدايى خواهد افكند، در حالى كه از هم نشينى تان بيزارم و با وجود شما اندك و تنهايم. خدا خيرتان دهد! آيا آيينى نيست كه شما را گِرد آورد؟ و آيا غيرتى نيست كه شما را برانگيزد؟ آيا شگفت نيست كه معاويه، جفاكاران فرومايه را فرامى خوانَد و بى آن كه به آنان كمك و بخششى كند، پيروى اش مى كنند، ولى شما را _ كه يادگار اسلام و بازمانده مردميد _ با كمك مالى و بخشش فرا مى خوانم و ليكن از گِرد من پراكنده مى شويد و با من ناسازگارى مى كنيد؟! نه فرمانى خشنود كننده از سوى من شما را مى رسد، تا از آن راضى شويد و نه خشمى كه بر محور آن گرد آييد. همانا محبوب ترين چيزى كه ديدارش كنم، مرگ است. به يقين، كتاب الهى را به شما آموختم و با حجّت و برهان در ميانتان داورى كردم و آنچه را نمى شناختيد، به شما شناساندم و آنچه را ناگوارانه بيرون مى افكنديد، برايتان گوارا ساختم. كاش كور مى ديد و خفته بيدار مى گشت! چه بسيار به خدا نشناسى نزديك اند قومى كه پيشوايشان معاويه و آموزگارشان پسر نابغه (عمرو عاص) است!

3 / 2گرفتار بدترينِ مردمامام على عليه السلام_ از خطبه اش ، آن گاه كه مردم از رفتن به جنگ با سپاه معاويه سستى كردند _: اى مردم كوفه! هرگاه شنيديد كه طليعه اى از طلايه هاى سپاه شاميان بر شما سايه افكنده، هر كدام از شما به خانه خود خزيد و در به روى خود بست، آن گونه كه سوسمار به لانه اش مى خزد و كفتار به آشيانه اش! فريب خورده كسى است كه شما فريبش داده باشيد. آن كس كه با شما پيروز شود، با تير شكسته پيروز شده است! نه هنگام فراخوان براى يارى، آزاد مردانيد و نه در هنگامه رازگويى، برادرانى قابل اطمينان. إنّا للّه وإنّا إليه راجعون! از سوى شما گرفتار چه چيزهايى شده ام! كورانى هستيد كه نمى بينيد، لال هايى كه سخن نمى گوييد، كرهايى كه نمى شنويد. إنّا للّه وإنا إليه راجعون!

.

ص: 560

عنه عليه السلام :أمّا بَعدُ يا أهلَ الكوفَةِ ! أكُلَّما أقبَلَ مَنسِرٌ مِن مَناسِرِ أهلِ الشّامِ أغلَقَ كُلُّ امرِئٍ بابَهُ ، وَانجَحَرَ في بَيتِهِ انجِحارَ الضَّبِّ ، وَالضَّبُعِ الذَّليلِ في وِجارِه ؟ اُفٍّ لَكُم ! لَقَد لَقيتُ مِنكُم ، يَوما اُناجيكُم ، ويوما اُناديكُم ؛ فَلا إخوانٌ عِندَ النَّجاءِ ، وَلا أحرارٌ عِندَ النِّداءِ . (1)

عنه عليه السلام_ لَمّا بَلَغَهُ إغارَةُ أصحابِ مُعاوِيَةٍ عَلَى الأَنبارِ ، فَخَرَجَ بِنَفسِهِ ماشِيا حَتّى أتَى النُّخَيلَةَ فَأَدرَكَهُ النّاسُ ، وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، نَحنُ نَكفيكَهُم فَقالَ _: ما تَكفونَني أنفُسَكُم ، فَكَيفَ تَكفونَني غَيرَكُم ؟ إن كانَتِ الرَّعايا قَبلي لَتَشكو حَيفَ رُعاتِها ، وإنَّنِي اليَومَ لَأَشكو حَيفَ رَعِيَّتي ، كَأَنَّنِي المَقودُ وهُمُ القادَةُ ، أوِ المَوزوعُ وهُمُ الوَزَعَةُ (2) . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 ، نهج البلاغة : الخطبة 69 وفيه إلى «وجاره» ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 207 ، النهاية في غريب الحديث : ج 5 ص 47 وفيه إلى «بابه» وكلاهما نحوه .
2- .الوَزَعة : جمع وازِع ؛ وهو الذي يكفّ الناس ويحبس أوّلهم على آخرهم (النهاية : ج 5 ص 180 «وزع») .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 261 .

ص: 561

امام على عليه السلام :امّا بعد؛ اى كوفيان! آيا هرگاه طليعه اى از طلايه هاى سپاه شامْ روى آوَرَد، هر كس در به روى خود مى بندد و به خانه اش مى خزد، آن گونه كه سوسمار به لانه اش و كفتار ذليل به كُنامش مى خزد؟ اُف بر شما كه از شما چه ها ديدم! روزى نجوا كنان و روزى ديگر فريادزنان صدايتان كردم، نه برادرانِ روز نجوا بوديد، نه ياورانِ هنگام فراخوانى!

امام على عليه السلام_ آن هنگام كه خبر يافت ياران معاويه بر شهر انبار شبيخون زده اند و خود حضرتش پياده بيرون شد تا به نُخَيله رسيد و مردم هم به وى رسيدند و گفتند: اى امير مؤمنان! ما به جاى تو دشمن را مى رانيم _: شما مرا از [زيانِ ]خودتان نمى توانيد كفايت كنيد ، چگونه مى خواهيد از [زيانِ] ديگران مرا كفايت كنيد؟! اگر مردمْ پيش از من از ستم زمامداران شكايت داشتند، من اكنون چنانم كه از ظلم مردم شكايت دارم. گويا من پيروم و آنان پيشوا، من فرمانبرم و آنان فرمانده!

.

ص: 562

3 / 3لا غَناءَ في كَثرَةِ عَدَدِكُمنهج البلاغة :مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام وقَد جَمَعَ النّاسُ وحَضَّهُم عَلَى الجِهادِ فَسَكَتوا مَلِيّا ، فَقالَ : ما بالُكُم أمُخرَسونَ أنتُم ؟ فَقالَ قَومٌ مِنهُم : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إن سِرتَ سِرنا مَعَكَ . فَقالَ عليه السلام : ما بالُكُم ! لا سُدِّدتُم لِرُشدٍ ، ولا هُديتُم لِقَصدٍ ! أفي مِثلِ هذا يَنبَغي لي أن أخرُجَ ؟ ! وإنّما يَخرُجُ في مِثلِ هذا رَجُلٌ مِمَّن أرضاهُ مِن شُجعانِكُم وذَوي بَأسِكُم ، ولا يَنبَغي لي أن أدَعَ الجُندَ ، وَالمِصرَ ، وبَيتَ المالِ ، وجِبايَةَ الأَرضِ ، وَالقَضاءَ بَينَ المُسلِمينَ ، وَالنَّظَرَ في حُقوقِ المُطالِبينَ ، ثُمَّ أخرُجُ في كَتيبَةٍ أتبَعُ اُخرى ، أتَقَلقَلُ تَقَلقُلَ القِدحِ فِي الجَفيرِ (1) الفارِغِ ، وإنَّما أنَا قُطبُ الرَّحا ؛ تَدورُ عَلَيَّ وأنا بِمَكاني ، فَإِذا فارَقتُهُ استَحارَ مَدارُها ، وَاضطَرَبَ ثِفالُها (2) . هذا لَعَمرُ اللّهِ الرَّأيُ السّوءُ . وَاللّهِ لَولا رَجائِيَ الشَّهادَةَ عِندَ لِقائِيَ العَدُوَّ _ ولَو قَد حُمَّ (3) لي لِقاؤُهُ _ لَقَرَّبتُ رِكابي ثُمَّ شَخَصتُ عَنكُم ، فَلا أطلُبُكُم ما اختَلَفَ جُنوبٌ وشَمالٌ ، طَعّانينَ عَيّابينَ حَيّادينَ رَوّاغينَ . إنَّهُ لا غَناءَ في كَثرَةِ عَدَدِكُم مَعَ قِلَّةِ اجتِماعِ قلُوبِكُم ، لَقَد حَمَلتُكُم عَلَى الطَّريقِ الواضِحِ الَّتي لا يَهلِكُ عَلَيها إلّا هالِكٌ ؛ مَنِ استَقامَ فَإِلَى الجَنَّةِ ، ومَن زَلَّ فَإِلَى النّارِ ! (4)

.


1- .الجفير : الكنانة والجَعبة التي تُجعل فيها السهام (النهاية : ج 1 ص 278 «جفر»).
2- .الثِّفال : جِلدة تبسط تحت رحا اليد ليقع عليها الدقيق (النهاية : ج 1 ص 215 «ثفل») .
3- .حُمّ له ذلك : قُدِّر (لسان العرب : ج 12 ص 151 «حمم») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 119 .

ص: 563

3 / 3 سپاه فراوان، امّا بى ثمر

3 / 3سپاه فراوان، امّا بى ثمرنهج البلاغة_ از سخنان اوست، وقتى كه مردم را جمع كرد و آنان را بر جهاد برانگيخت، ولى آنان ساكت ماندند _: «شما را چه مى شود؟ مگر لاليد؟». عده اى گفتند: اى امير مؤمنان! اگر حركت كنى در ركابت هستيم. فرمود: «شما را چه مى شود؟ نه به حق، ارشاد شده ايد، ونه به راه راست ، هدايت گشته ايد! آيا در چنين وضعى سزاوار است كه من [ براى جنگ] بيرون شوم؟ در چنين موردى بايد كسى از شجاعان و قدرتمندان شما به جنگ رود كه او را بپسندم. براى من سزاوار نيست كه سپاه و شهر و بيت المال و جمع آورى خراج زمين و داورى ميان مسلمانان و رسيدگى به حقوق دادخواهان را رها كنم و همراه با گُردانى از سپاه در پى گُردان ديگر بيرون شوم و همچون تير در تيردانِ خالى آشفته و نگران باشم . همانا من محور سنگ آسيابم كه در همين جا كه هستم، كارها بايد بر گرد من بچرخد. اگر از اين محور جدا شوم، چرخش آسياب به هم مى خورد و بساط آن آشفته مى شود. به خدا سوگند، اين انديشه [ شما ]، انديشه نادرستى است! به خدا سوگند ، اگر اميد به شهادت در هنگام رويارويى با دشمن نبود _ كه شهادت براى من حتمى است _ ، پا در ركاب مى نهادم و از شما دورى مى جستم و تا آن گاه كه باد شمال و جنوب مى وزد، شما را نمى طلبيدم ؛ شمايى كه طعنه زنان، عيبجويان، حق گريزان و حيله گرانيد . با اين پراكندگىِ دل هايتان ، هرگز افزونى شمارتان به كار نمى آيد. من شما را به راه روشن رهنمون شدم؛ راهى كه جز گم راه ، در آن راه تباه نمى شود. هركس استوار بماند، به بهشت مى رود و هر كس بلغزد، به دوزخ».

.

ص: 564

3 / 4لَبِئسَ حُشّاشُ الحَربِ أنتُمالإمام عليّ عليه السلام_ بَعدَ سَماعِهِ لِأَمرِ الحَكَمَينِ _: لَبِئسَ حُشّاشُ نارِ الحَربِ أنتُم ! اُفٍّ لَكُم ! لَقَد لَقَيتُ مِنكُم بَرحا ، يَوما اُناديكُم ، ويَوما اُناجيكُم ؛ فَلا أحرارٌ صَدقٌ عِندَ النِّداءِ ، ولا إخوانٌ ثِقَةٌ عِندَ النَّجاءِ . (1)

عنه عليه السلام :لَعَمرُ اللّهِ ، لَبِئسَ حُشّاشُ الحَربِ أنتُم ! إنَّكُم تُكادونَ ولا تَكيدونَ ، ويُتَنَقَّصُ أطرافُكُم ولا تَتَحاشونَ ، ولا يُنامُ عَنكُم وأنتُم في غَفلةٍ ساهونَ ، إنَّ أخَا الحَربِ اليَقظانَ ذو عَقلٍ ، وباتَ لِذُلٍّ مَن وادَعَ ، وغُلِبَ المُتَجادِلونَ ، وَالمَغلوبُ مَقهورٌ ومَسلوبٌ . (2)

3 / 5هَيهاتَ أن أطلَعَ بِكُم سَرارَ العَدلِالإمام عليّ عليه السلام :أيَّتُهَا النُّفوسُ المُختَلِفَةُ وَالقُلوبُ المُتَشَتِّتَةُ ، الشّاهِدَةُ أبدانُهُم ، وَالغائِبَةُ عَنهُم عُقولُهُم ، أظأَرُكُم (3) عَلَى الحَقِّ وأنتُم تَنفِرونَ عَنهُ نُفورَ المِعزى مِن وَعوَعَةِ الأَسَدِ ، هَيهاتَ أن أطلَعَ بِكُم سَرارَ (4) العَدلِ ، أو اُقيمَ اعوِجاجَ الحَقِّ . اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنَّهُ لَم يَكُنِ الَّذي كانَ مِنّا مُنافَسَةً في سُلطانٍ ، ولَا التِماسَ شَيءٍ مِن فُضولِ الحُطامِ ، ولكِن لِنَرُدَّ المَعالِمَ مِن دينِكَ ، ونُظهِرَ الإِصلاحَ في بِلادِكَ ؛ فَيَأمَنَ المَظلومونَ مِن عِبادِكَ ، وتُقامَ المُعَطَّلَةُ منِ حُدودِكَ . اللّهُمَّ إنّي أوَّلُ مَن أنابَ ، وسَمِعَ وأجابَ ، لَم يَسبِقني إلّا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالصَّلاةِ ، وقَد عَلِمتُم أنَّهُ لا يَنبَغي أن يَكونَ الوالي عَلَى الفُروجِ ، وَالدِّماءِ ، وَالمَغانِمِ ، وَالأَحكامِ ، وإمامَةِ المُسلِمينَ البَخيلَ ؛ فَتَكونَ في أموالِهِم نَهمَتُهُ ، ولَا الجاهِلُ ؛ فَيُضِلَّهُم بِجَهلِهِ ، ولَا الجافي ؛ فَيَقطَعَهُم بِجَفائِهِ ، ولَا الحائِفُ لِلدُّوَلِ (5) ؛ فَيَتَّخِذَ قَوماً دونَ قَومٍ ، ولَا المُرتَشي فِي الحُكمِ ؛ فَيَذهَبَ بِالحُقوقِ ويَقِفَ بِها دونَ المَقاطِعِ ، ولَا المُعَطِّلُ لِلسُّنَّةِ ؛ فَيُهلِكَ الاُمَّةَ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 125 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 371 ح 602 .
2- .تاريخ الطبري : ج5 ص90 عن زيد بن وهب، أنساب الأشراف: ج3 ص 154 وفيه من «يتنقّص» إلى «ساهون» ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 408 وفيه إلى «ساهون» ، الإمامة والسياسة: ج1 ص 170 ؛ الغارات : ج 1 ص 36 كلّها نحوه .
3- .أي أعطفكم (النهاية : ج 3 ص 154 «ظأر») .
4- .سَرار الشهر : آخر ليلة يستسرّ الهلال بنور الشمس (النهاية : ج 2 ص 359 «سرر») .
5- .الحيف : الجَور والظلم (لسان العرب : ج 9 ص 60 «حيف») . والدُّوَل جمع الدولة : وهو ما يتداول من المال فيكون لقوم دون قوم (لسان العرب : ج 11 ص 252 «دول») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 131 ، بحار الأنوار : ج 25 ص 167 ح 36 .

ص: 565

3 / 4 مردانى نه مرد جنگ!
3 / 5 هيهات كه بامداد عدل، بر شما آشكار شود!

3 / 4مردانى نه مرد جنگ!امام على عليه السلام_ پس از شنيدن سخنان مردم درباره حَكمين _: شما براى شعله ور ساختن آتش جنگ و نبرد با دشمن، بد آتش افروزانى هستيد. اُف بر شما ! از دست شما گرفتار سختى شدم. روزى با نجوا و روز ديگر با ندا شما را [ براى نبرد ]فرا مى خوانم. نه آزادگان راستين براى هنگام نداييد، نه مردان مورد اعتماد هنگام رازگويى.

امام على عليه السلام :به خدا شما بد آتش افروزانى براى جنگ هستيد! به شما نيرنگ مى زنند ، شما تدبير به كار نمى بريد. به اطراف شما هجوم آورده ، غارت مى كنند، باكتان نيست . دشمن از شما غافل نيست ؛ ولى شما در غفلت و فراموشى به سر مى بريد. مرد جنگى بايد بيدار و هوشيار باشد. هر كه وا گذارد، به ذلّت مى افتد و آنان كه به جان هم بيفتند، شكست مى خورند و هر كه مغلوب شود، شكسته و غارت مى شود.

3 / 5هيهات كه بامداد عدل، با شما آشكار شود!امام على عليه السلام_ در نكوهش ياران خود _: اى صاحبان دل هاى پراكنده و جان هاى ناهماهنگ كه جسم هايتان حاضر، ولى خِردهايتان غايب است! من شما را به حق باز مى گردانم و شما همچون رميدن بز از آواى شير، از آن مى گريزيد. هيهات كه بتوانم به يارى شما بامداد عدل را آشكار سازم، يا كجى حق را استوار دارم! خدايا! خودت مى دانى آنچه [ از جنگ و نبرد] از ما سر زد، نه براى كشمكش قدرت بود، نه براى به چنگ آوردن متاع دنيا، بلكه براى آن بود كه آثار و نشانه هاى دين را به جاى خود برگردانيم و در سرزمين هاى تو اصلاح را آشكار سازيم، تا بندگان مظلوم تو ايمن شوند و حدود تعطيل شده تو برپا و اجرا گردد. خداوندا ! من نخستين كسم كه به حق روى آورد، آن را شنيد و پاسخ داد . جز پيامبر خدا هيچ كس در نماز، بر من پيشى نگرفته است. شما مى دانيد كه روا نيست عهده دار نواميس مردم و خون ها و غنايم و احكام و پيشوايى مسلمانان، بخيل باشد تا به مال مردم چشم طمع داشته باشد ، و نه نادان باشد، كه با جهل خويش مردم را به گم راهى كشد، و نه جفاكار، كه با جفايش ره بر مردمان ببندد و نه در چرخش دولت ها اهل ستم باشد، كه گروهى را بگيرد و گروهى را وا نهد، و نه رشوه گيرنده در داورى، كه حقوق مردم را از بين ببرد و در برابر حدود الهى بايستد، و نه رها سازنده سنّت پيامبر، كه امّت را به تباهى افكند.

.

ص: 566

3 / 6ما لي أراكُم عَنِ اللّهِ ذاهِبينَ ؟الإمام عليّ عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! غَيرُ المَغفولِ عَنهُم ، وَالتّارِكونَ ، المَأخوذُ مِنهُم . ما لي أراكُم عَنِ اللّهِ ذاهبِينَ ، وإلى غَيرِهِ راغِبينَ ؟ كَأَنَّكُم نَعَمٌ أراحَ بِها سائِمٌ إلى مَرعىً وَبِيٍّ ومَشرَبٍ دَوِيٍّ . وإنَّما هِيَ كَالمَعلوفَةِ لِلمُدى لا تَعرِفُ ماذا يُرادُ بِها ! إذا اُحسِنَ إلَيها تَحسَبُ يَومَها دَهرَها ، وشِبعَها أمرَها . وَاللّهِ لَو شِئتُ أن اُخبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنكُم بِمَخرَجِهِ ومَولِجِهِ وجَميعِ شَأنِهِ لَفَعَلتُ ، ولكِن أخافُ أن تَكفُروا فِيَّ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ألا وإنّي مُفضيهِ إلَى الخاصَّةِ مِمَّن يُؤمَنُ ذلِكَ مِنهُ . وَالَّذي بَعَثَهُ بِالحَقِّ وَاصطَفاهُ عَلَى الخَلقِ ما أنطِقُ إلّا صادِقاً . وقَد عَهِدَ إلَيَّ بِذلِكَ كُلِّهِ ، وبِمَهلِكِ مَن يَهلِكُ ، ومَنجى مَن يَنجو ، ومَآلِ هذَا الأَمرِ . وما أبقى شَيئاً يَمُرُّ عَلى رَأسي إلّا أفرَغَهُ في أُذُنَيَّ وأفضى بِهِ إلَيَّ . أيُّهَا النّاسُ ! إنّي وَاللّهِ ما أحُثُّكُم عَلى طاعَةٍ إلّا وأسبِقُكُم إلَيها ، ولا أنهاكُم عَن مَعصِيَةٍ إلّا وأتَناهى قَبلَكُم عَنها (1) . (2)

.


1- .قال ابن أبي الحديد: التاركون:أي يتركون الواجبات. المأخوذ منهم : معنى الأخذ منهم : انتقاص أعمارهم وانتقاض قواهم . المرعى الوبيّ : ذو الوباء والمرض . الدويّ : ذوالداء . المُدى : جمع مُدْية ؛ وهي السكّين . ومعنى تكفروا فيّ برسول اللّه أي تفضّلوني عليه (شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 11 و 12) .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 175 .

ص: 567

3 / 6 چرا گريز از خدا؟

3 / 6چرا گريز از خدا؟امام على عليه السلام :اى مردم [غافل] كه از شما غافل نيستند! اى وا گذارندگان [تكليف]، كه از شما مؤاخذه خواهد شد! چرا شما را مى بينم كه از خدا گسسته به غير او پيوسته ايد؟ گويا چارپايانى هستيد كه چوپان آنها را در چراگاهى وباخيز و آبشخورى دردانگيز رها ساخته است، در حالى كه همچون گوسفندان پروار براى كشتاريد كه نمى دانيد با شما چه خواهند كرد؛ گوسفندانى كه وقتى به آنها نيكى مى شود، روزش را روزگار پايدار مى پندارد و كارش را سير شدن! به خدا سوگند، اگر بخواهم به هر يك از شما خبر دهم كه از كجا آمده و به كجا مى رود و كارهايش چيست، مى توانم؛ ولى بيم آن دارم كه درباره من به پيامبر خدا كافر شويد. امّا آگاه باشيد كه اين اخبار را به افراد ويژه كه ايمن از كفر و غلوّند، باز خواهم گفت. به خدايى كه او را به حق برانگيخت و بر مردمان برگزيد سوگند، جز راست نمى گويم . همه اينها را با من درميان نهاده است و اين كه چه كس در كجا هلاك مى گردد و چه كس در كجا نجات مى يابد و اين كار [خلافت] به كجا خواهد انجاميد ، و مطلبى باقى نگذاشت كه از خاطرم بگذرد ، مگر آن كه بر گوشم خوانده و آن را برايم بيان كرده است . اى مردم! به خدا سوگند ، من هرگز شما را به طاعتى فرا نمى خوانم، مگر آن كه پيش از شما خود بر آن مى شتابم و از گناهى نهى نمى كنم، جز آن كه پيش از شما خودم از آن دست مى كشم.

.

ص: 568

3 / 7ما بالُكُم ؟ ما دَواؤُكُم ؟أنساب الأشراف :لَمَّا استَنفَرَ عَلِيٌّ أهلَ الكوفَةِ فَتَثاقَلوا وتَباطَؤوا ، عاتَبَهُم ووَبَّخَهُم ، فَلَمّا تَبَيَّنَ مِنهُمُ العَجزُ ، وخَشِيَ مِنهُمُ التِمامَ عَلَى الخِذلانِ ، جَمَعَ أشرافَ أهلِ الكوفَةِ ودَعا شيعَتَهُ الَّذينَ يَثِقُ بِمُناصَحَتِهِم وَطاعَتِهِم فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، وأشهَدُ أن لا إلهَ إلّا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، أمّا بَعدُ ؛ أيُّهَا النّاسُ ! فَإِنَّكُم دَعَوتُموني إلى هذِهِ البَيعَةِ فَلَم أرُدَّكُم عَنها ، ثُمَّ بايَعتُموني عَلَى الإِمارَةِ ولَم أسأَلُكُم إيّاها ، فَتَوَثَّبَ عَلَيَّ مُتَوَثِّبونَ ، كَفَى اللّهُ مَؤونَتَهُم ، وصَرَعَهُم لِخُدودِهِم ، وأتعَسَ جُدودَهُم ، وجَعَلَ دائِرَةَ السَّوءِ عَلَيهِم . وبَقِيَت طائِفَةٌ تُحدِثُ فِي الإِسلامِ أحداثا ؛ تَعمَلُ بِالهَوى ، وتَحكُمُ بِغَيرِ الحَقِّ ، لَيسَت بِأهلٍ لِمَا ادَّعَت، وهُم إذا قيلَ لَهُم: تُقَدِّموا قَدَما، تَقَدَّموا، وإذا قيلَ لَهُم: أقبِلوا أقبَلوا ، لا يَعرِفونَ الحَقَّ كَمَعرِفَتِهِمُ الباطِلَ ، وَلا يُبطِلونَ كَإِبطالِهِمُ الحَقَّ . أما إنّي قَد سَئِمتُ مِن عِتابِكُم وخِطابِكُم ، فَبَيِّنوا لي ما أنتُم فاعِلونَ ؛ فَإِن كُنتُم شاخِصينَ مَعي إلى عَدُوّي فَهُوَ ما أطلُبُ وأُحِبُّ ، وإن كُنتُم غَيرَ فاعِلينَ فَاكشِفوا لي عَن أمرِكُم أرى رَأيي . فَوَاللّهِ لَئِن لَم تَخرُجوا مَعي بأَجمَعِكُم إلى عَدُوِّكُم فَتُقاتِلوهُم حَتّى يَحكُمَ اللّهُ بَيننَا وبَينَهُم وهُوَ خَيرُ الحاكِمينَ لَأَدعُوَنَّ اللّهَ عَلَيكُم ، ثُمَّ لَأَسيرَنَّ إلى عَدُوِّكُم ولَو لَم يَكُن مَعي إلّا عَشَرَةٌ . أ أَجلافُ أهلِ الشّامِ وأعرابُها أصبَرُ عَلى نُصرَةِ الضَّلالِ ، وأشَدُّ اجتِماعا عَلَى الباطِلِ مِنكُم عَلى هُداكُم وحَقِّكُم ؟ ما بالُكُم ؟ ما دَواؤُكُم ؟ إنَّ القَومَ أمثالُكُم لا يُنشَرونَ إن قُتِلوا إلى يَومِ القِيامَةِ . (1)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 235 .

ص: 569

3 / 7 دردتان چيست و درمانتان كدام است؟

3 / 7دردتان چيست و درمانتان كدام است؟أنساب الأشراف:چون على عليه السلام كوفيان را به جنگ فراخواند و آنان سستى و كُندى كردند، عتاب و سرزنششان كرد و چون ناتوانى آنان آشكار شد و بيم آن داشت كه كار آنان به ترك جنگ و يارى بينجامد، بزرگان كوفه و پيروانش را كه به خيرخواهى و اطاعتشان اعتماد داشت ، فراخواند و فرمود: «حمد خداى راست. گواهى مى دهم كه جز خدا معبودى نيست و محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست . اما بعد؛ اى مردم! شما مرا به اين بيعت فرا خوانديد و من آن را بر شما رد نكردم . سپس بر زمامدارى با من بيعت كرديد، در حالى كه از شما نخواسته بودم. عدّه اى بر من شوريدند، كه خداوند زحمت آنان را كفايت كرد و به خاكشان افكند و ناكامشان كرد و بدخواهى را به خودشان بازگرداند. عدّه اى مانده اند كه در اسلام ، پديده هاى تازه و بدعت مى آفرينند، به دلخواه عمل مى كنند و به ناحق داورى مى كنند. شايسته آنچه ادّعا مى كنند ، نيستند. كسانى اند كه وقتى به آنان گفته مى شود گامى به جلو برداريد، جلو مى روند و چون گفته مى شود روى آوريد، مى آيند . آن گونه كه باطل را مى شناسند حق را نمى شناسند و آن گونه كه حق را باطل مى شمرند، باطل را باطل نمى دانند. آگاه باشيد كه من از عتاب و خطاب شما به ستوه آمدم. روشن بگوييد كه چه خواهيد كرد؟ اگر با من به نبرد دشمنم بيرون مى آييد، اين خواسته و محبوب من است و اگر آمدنى نيستيد، وضع خود را برايم روشن كنيد تا ببينم چه خواهم كرد. به خدا سوگند ، اگر همگان همراه من به جهاد دشمنتان بيرون نياييد و با آنان پيكار نكنيد تا آن كه خداوند كه بهترين داور است، ميان ما و آنان داورى كند، نفرينتان خواهم كرد، آن گاه خود به سوى نبرد با دشمن خواهم شتافت، هرچند جز ده نفر همراه من نباشند. آيا باديه نشينانِ خشن شاميان بر يارى كردن گم راهى از شما شكيباتر و بر اجتماعشان بر باطل از شما بر حمايت از هدايت و حق، استوارترند؟ شما را چه مى شود؟ درمان شما چيست؟ آن قوم نيز مثل شمايند كه اگر كشته شوند، تا روز قيامتْ ديگر زنده نخواهند شد».

.

ص: 570

3 / 8لَو كانَ لي بِعَدَدِ أهلِ بَدرٍالإمام عليّ عليه السلام :اِتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ وتَحاثّوا عَلَى الجِهادِ مَعَ إمامِكُم ؛ فَلَو كانَ لي مِنكُم عِصابَةٌ بِعَدَدِ أهلِ بَدرٍ ؛ إذا أمَرتُهُم أطاعوني ، وإذَا استَنهَضتُهُم نَهَضوا مَعي ، لَاستَغنَيتُ بِهِم عَن كَثيرٍ مِنكُم ، وأسرَعتُ النُّهوضَ إلى حَربِ مُعاوِيَةَ وأصحابِهِ ؛ فَإِنَّهُ الجِهادُ المَفروضُ . (1)

3 / 9وَدِدتُ أنَّ لي بِكُلِّ عَشَرَةٍ مِنكُم رَجُلاً مِن أهلِ الشّامِالإمام عليّ عليه السلام :وَدِدتُ وَاللّهِ أنَّ لي بِكُلِّ عَشَرَةٍ مِنكُم رَجُلاً مِن أهلِ الشّامِ وأنّي صَرَفتُكُم كَما يُصرَفُ الذَّهَبُ ، ولَوَدِدتُ أنّي لَقيتُهُم عَلى بَصيرَتي فَأراحَنِيَ اللّهُ مِن مُقاساتِكُم ومُداراتِكُم كَما يُدارَى البِكارُ العَمِدَةُ (2) وَالثِّيابُ المُنهَرِئَةُ كُلَّما خِيطَت مِن جانِبٍ تَهَتَّكَت مِن جانِبٍ . (3)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 263 ، الاحتجاج : ج 1 ص 408 ح 88 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 390 ح 360 .
2- .البكار : جمع بَكْر ؛ وهو الفتيّ من الإبل . العَمِدة : من العَمَد : الورم والدَّبَر . وقيل : العَمِدة : التي كسرها ثقل حملِها (النهاية : ج 3 ص 297 «عمد») .
3- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 198 وراجع تاريخ دمشق : ج 1 ص 321 وكنز العمّال : ج 11 ص 356 ح 31727 .

ص: 571

3 / 8 آرزوى يارانى به تعداد اهل بدر
3 / 9 ده نفر از شما به جاى يكى از شاميان

3 / 8آرزوى يارانى به تعداد اهل بدرامام على عليه السلام :اى بندگان خدا! از خدا پروا كنيد و يكديگر را بر جهاد همراه پيشوايتان برانگيزيد. اگر از شما يارانى به شمار اهل بدر داشتم كه هرگاه فرمان مى دادم ، اطاعتم مى كردند و آن گاه كه از آنان خواستار قيام مى شدم ، قيام مى كردند، با آنان از انبوهى از شما بى نياز مى شدم و به نبرد با معاويه و ياران او مى شتافتم، كه اين همان جهاد واجب است.

3 / 9ده نفر از شما به جاى يكى از شاميانامام على عليه السلام :به خدا سوگند ، دوست داشتم كاش به جاى ده نفر از شما يكى از شاميان را داشتم و مثل مبادله طلا، شما را عوض مى كردم. كاش با بصيرتم آنان را ديدار مى كردم و خداوند مرا از رنج شما و مدارا كردن با شما آسوده ام مى كرد ؛ مدارايى به سان مدارا كردن با شتران جوان و باردار و زخمى، و لباس هاى مندرس كه از هر طرف مى دوزند، از سوى ديگر پاره مى شود.

.

ص: 572

عنه عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ في أصحابِهِ _: أيُّهَا القَومُ الشّاهِدَةُ أبدانُهُم ، الغائِبَةُ عَنهُم عُقولُهُم ، المُختَلِفَةُ أهواؤُهُم ، المُبتَلى بِهِم اُمَراؤُهُم . صاحِبُكُم يُطيعُ اللّهَ وأنتُم تَعصونَهُ ، وصاحِبُ أهلِ الشّامِ يَعصِي اللّهَ وهُم يُطيعونَهُ ، لَوَدِدتُ وَاللّهِ أنَّ مُعاوِيَةَ صارَفَني بِكُم صَرفَ الدّينارِ بِالدِّرهَمِ ؛ فَأَخَذَ مِنّي عَشَرَةً مِنكُم ، وأعطاني رَجُلاً مِنهُم ! (1)

3 / 10بَلَغَني أنَّكُم تَقولونَ : «عَلِيٌّ يَكذِبُ»الإمام عليّ عليه السلام :أمّا بَعدُ يا أهلَ العِراقِ ، فَإِنَّما أنتُم كَالمَرأَةِ الحامِلِ ؛ حَمَلَت ، فَلَمّا أتَمَّت أملَصَت وماتَ قَيِّمُها ، وطالَ تَأَيُّمُها ، ووَرِثَها أبعَدُها ، أما وَاللّهِ ما أتَيتُكُمُ اختِيارا ، ولكِن جِئتُ إلَيكُم سَوقا . ولَقَد بَلَغَني أنَّكُم تَقولونَ : عَلِيٌّ يَكذِبُ ! قاتَلَكُمُ اللّهُ تَعالى ! فَعَلى مَن أكذِبُ ؟ أ عَلَى اللّهِ ؟ فَأَنَا أوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ ، أم عَلى نَبِيِّهِ ؟ فَأَنَا أوَّلُ مَن صَدَّقَهُ ، كَلّا وَاللّهِ ، لكِنَّها لَهجَةٌ غِبتُم عَنها ، ولَم تَكونوا مِن أهلِها ، وَيلُمِّهِ (2) كَيلاً بِغَيرِ ثَمَنٍ ! لَو كانَ لَهُ وِعاءٌ ، «ولَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينِ» (3) . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 97 ، الاحتجاج : ج 1 ص 411 و 412 ح 89 نحوه .
2- .رجلٌ وَيْلُمِّه : أي داهٍ . ويقال للمستجاد : ويلُمِّه ؛ أي ويلٌ لأمّه كقولهم : لابَ لك يريدون : لا أبَ لك (تاج العروس : ج 15 ص 789 «ويل») .
3- .ص : 88 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 71 ، الإرشاد : ج 1 ص 279 ، الاختصاص : ص155 كلاهما نحوه وفيهما من«ولقد بلغني ...»، بحار الأنوار: ج 40 ص 111 ؛ النهاية في غريب الحديث : ج 5 ص 236 ، الفائق في غريب الحديث : ج 3 ص 384 وفيهما «أن له دعاء» بدل «كان له وعاء» ، جواهر المطالب : ج 1 ص 320 ، ينابيع المودّة : ج 3 ص 435 ح 7 وفيه من «ولقد بلغني . ..» وكلاهما نحوه .

ص: 573

3 / 10 مى گوييد: «على دروغگوست»!

امام على عليه السلام_ در سخنى در جمع ياران خويش _: اى گروهى كه جسم هايتان حاضر است، ولى انديشه هايتان غايب و خواسته هايتان ناهمگون! اى گروهى كه پيشوايانتان گرفتار شما شده اند! پيشواى شما مطيع خداست و شما نافرمانى اش مى كنيد و پيشواى شاميان خدا را نافرمان است ، ولى آنان اطاعتش مى كنند. به خدا سوگند، دوست داشتم معاويه، مثل مبادله درهم به دينار، حاضر به مبادله با من مى شد، ده نفر از شما را از من مى گرفت و يكى از آنان را مى داد!

3 / 10مى گوييد: «على دروغگوست»!امام على عليه السلام :امّا بعد؛ اى اهل عراق! شما همچون آن زن بارداريد كه چون باردارى اش به پايان برسد، سقط جنين كند و شوهرش بميرد و بيوگى اش به درازا كشد و دورترين بستگانش از او ارث برند. به خدا سوگند ، به اختيار خود به سوى شما نيامدم . مرا به سمت شما كشاندند. به من خبر رسيده كه مى گوييد: «على دروغ مى گويد»! خدا مرگتان بدهد! بر چه كسى دروغ بندم؟ بر خدا؟! من كه نخستين ايمان آورنده به اويم. يا بر پيامبرش؟! من كه اوّلين كسم كه او را تصديق كردم. نه به خدا سوگند، اين ، سخنى است كه شما از آن غافليد و شايستگىِ آن را هم نداريد . واى بر مادرش! بى بها پيمانه مى كنم، اگر ظرف و ظرفيّتى باشد ، «و خبر آن را پس از مدّتى خواهيد دانست» .

.

ص: 574

3 / 11لا أرى إصلاحَكُم بِإِفسادِ نَفسيالإمام عليّ عليه السلام_ في تَوبيخِ بَعضِ أصحابِهِ _: إنَّكُم وَاللّهِ لَكَثيرٌ فِي الباحاتِ ، قَليلٌ تَحتَ الرّاياتِ ، وإنّي لَعالِمٌ بما يُصلِحُكُم ويُقيمُ أوَدَكُم (1) ، ولكِنّي لا أرى إصلاحَكُم بِإِفسادِ نَفسي . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَقولُ لِلنّاسِ بِالكوفَةِ : يا أهلَ الكوفَةِ ، أ تَرَوني لا أعلَمُ ما يُصلِحُكُم ؟ ! بَلى ، ولكِنّي أكرَهُ أن اُصلِحَكُم بِفَسادِ نَفسي . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ لَمّا بَلَغَهُ خَبَرُ بُسرِ بنِ أرطاةَ _: إنّي لَعالِمٌ بِما يُصلِحُكُم ويُقيمُ أوَدَكُم ، ولكِنّي وَاللّهِ لا أرى إصلاحَكُم بِفَسادِ نَفسي ، إنَّ مِن ذُلِّ المُسلِمينَ وهَلاكِ هذَا الدّينِ أنَّ ابنَ أبي سُفيانَ يَدعُو الأَشرارَ فَيُجابُ ، وأدعوكُم وأنتُمُ الأَفضَلونَ الأَخيارُ فَتُراوِغونَ وتُدافِعونَ . (4)

.


1- .الأوَد : العِوَج (النهاية : ج 1 ص 79 «أود») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 69 ، الإرشاد : ج 1 ص 272 ، الغارات : ج 2 ص 625 كلاهما نحوه .
3- .الأمالي للمفيد : ص 207 ح 40 عن هشام .
4- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 .

ص: 575

3 / 11 اصلاح شما با خراب كردن خودم؟ هرگز!

3 / 11اصلاح شما با خراب كردن خودم؟ هرگز!امام على عليه السلام_ در سرزنش بعضى از ياران خود _: به خدا سوگند ، شما در خانه ها بسياريد و زير پرچم ها اندك ، و من به يقين مى دانم كه چه چيزى شما را اصلاح مى كند و كژى شما را استوار مى سازد؛ ولى نمى خواهم با اصلاح شما خودم را خراب كنم.

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، على عليه السلام در كوفه به مردم مى فرمود: «اى كوفيان! آيا مى پنداريد كه نمى دانم چه چيزى شما را اصلاح مى كند؟ آرى ، مى دانم؛ ولى خوش ندارم كه به قيمت خراب كردن خودم ، شما را درست كنم».

امام على عليه السلام_ پس از شنيدن خبر غارتگرى هاى بسر بن ارطات _: من به آنچه كه موجب اصلاح شما و راست شدن كجى هاى شما مى شود آگاهم امّا سوگند به خدا كه اصلاح شما را به قيمت فاسد كردن خويش روا نمى بينم . از خوارى مسلمانان و نابودى اين دين است كه كسى چون فرزند ابو سفيان ، شروران را فرا مى خواند و پاسخ مى شنود و من شما را كه بهترينان و برگزيدگانيد فرا مى خوانم و سستى مى ورزيد ، امروز و فردا مى كنيد .

.

ص: 576

عنه عليه السلام :ولَقَد عَلِمتُ أنَّ الَّذي يُصلِحُكُم هُوَ السَّيفُ ، وما كُنتُ مُتَحَرِّيا صَلاحَكُم بِفَسادِ نَفسي ، ولكِن سَيُسَلَّطُ عَلَيكُم مِن بَعدي سُلطانٌ صَعبٌ . (1)

عنه عليه السلام :قَد عاتَبتُكُم بِدِرَّتِيَ الَّتي اُعاتِبُ بِها أهلي فَلَم تُبالوا ، وضَرَبتُكُم بِسَوطِي الَّذي اُقيمَ بِهِ حُدودُ رَبِّي فَلَم تَرعَووا (2) ، أ تُريدونَ أن أضرِبَكُم بِسَيفي ؟ ! أما إنّي أعلَمُ الَّذي تُريدونَ ويُقيمُ أوَدَكُم ، ولكِن لا أشتَري صَلاحَكُم بِفَسادِ نَفسي ، بَل يُسَلِّطُ اللّهُ عَلَيكُم قَوما فَيَنتَقِمُ لي مِنكُم ! فَلا دُنيَا استَمتَعتُم بِها ، ولا آخِرَةَ صِرتُم إلَيها ، فَبُعدا وسُحقا لِأَصحابِ السَّعيرِ ! (3)

عيون الحكم والمواعظ :قيلَ لَهُ [عَلِيٍّ] عليه السلام : إنَّ أهلَ العِراقِ لا يُصلِحُهُم إلّا السَّيفُ! فَقالَ : إن لَم يُصلِحهُم إلّا فَسادي فَلا أصلَحَهُمُ اللّهُ ! (4)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 281 ، الاحتجاج : ج 1 ص 414 ح 89 .
2- .الإرعواء : الكفّ والانزجار ، وقيل : هو الندم والانصراف عن الشيء (النهاية : ج 2 ص 236 «رعى») .
3- .الكافي : ج 8 ص 361 ح 551 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 364 ح 33 .
4- .عيون الحكم والمواعظ : ص 164 ح 3488 ، غرر الحكم : ح 3758 .

ص: 577

امام على عليه السلام :يقينا مى دانم كه تنها شمشير است كه شما را درست مى كند، ولى هرگز شما را با خراب كردن خود اصلاح نخواهم كرد؛ امّا پس از من حاكمى سختگير بر شما مسلّط خواهد شد.

امام على عليه السلام :شما را با شلاّقى كه خانواده ام را با آن سرزنش مى كنم، عتاب كردم، پروا نكرديد ، با تازيانه اى كه حدود الهى را با آن اجرا مى كنم ، شما را زدم، بازهم به راه نيامديد. آيا مى خواهيد با زبان شمشير حرف بزنم؟ البته من بهتر مى دانم كه چه مى خواهيد و چه چيز، كژى شما را درست مى كند؛ ولى من هرگز صلاح شما را به بهاى تباهى خويش نمى خرم ؛ بلكه خداوند عز و جل كسانى را بر شما خواهد گماشت و انتقام مرا از شما خواهد گرفت . نه دنيايى خواهيد داشت كه از آن بهره ببريد و نه آخرتى كه به سوى آن برويد. دور باد ، دور باد [رحمت خدا ، ]از دوزخيان!

عيون الحكم والمواعظ:به على عليه السلام گفتند: عراقيان را جز دمِ شمشير درست نمى كند. فرمود: «اگر جز تباه شدن من، چيزى آنان را اصلاح نمى كند، پس هرگز خدا اصلاحشان نكناد!».

.

ص: 578

الفصل الرابع: هرب عدّة من أصحاب الإمام إلى معاوية4 / 1النَّجاشِيُّمقيس بن عمرو بن مالك المشهور بالنجاشي : من شعراء صدر الإسلام ، وأحد أصحاب الإمام عليه السلام . كان النجاشي من الدعاة لجيش الإمام عليّ عليه السلام بأشعاره ؛ فكان يُحمِّس الناس للقتال من جهة ، ويفضح معاوية وأصحابه ، ويُبدي مخازيهم من جهة اُخرى . فلمّا كان منه ما كان من إفطاره في شهر رمضان وشربه للخمر حدّه الإمام عليه السلام كغيره من العصاة ، ولم يمنع الإمام عليه السلام عن إقامة حدّ اللّه تعالى ما قدّمه من خدمات . فلمّا رأى النجاشي شدّة الإمام وجزمه في إقامة الحدود الإلهيّة ، وعدم منع شيء عن إقامتها _ ولم يكن يتصوّر شدّة الإمام بهذا الحدّ _ اعتزل عن الإمام والتجأ إلى معاوية .

الغارات عن عوانة :خَرَجَ النَّجاشِيُّ في أوَّلِ يَومٍ مِن رَمَضانَ ، فَمَرَّ بِأَبي سَمّالِ الأَسَديِّ وهُوَ قاعِدٌ بِفِناءِ دارِهِ ، فَقالَ لَهُ : أينَ تُريدُ ؟ قالَ : اُريدُ الكُناسَةَ (1) ، قالَ : هَل لَكَ في رُؤوسٍ وألياتٍ قَد وُضِعَت في التَّنّورِ مِن أوَّلِ اللَّيلِ فَأصبَحَت قَد أينَعَت وتَهَرَّأَت ؟ قالَ : وَيحَكَ ! في أوَّلِ يَومٍ مِن رَمَضانَ ؟ ! قالَ : دَعنا مِمّا لا نَعرفُ ، قالَ : ثُمَّ مَه ؟ قالَ : ثُمَّ أسقيكَ مِن شَرابٍ كَالوَرسِ (2) ، يُطَيِّبُ النَّفسَ ، ويَجري فِي العِرقِ ، ويَزيدُ فِي الطَّرقِ ، يَهضِمُ الطَّعامَ ، ويُسَهِّلُ لِلفَدمِ (3) الكَلامَ . فَنَزَلَ فَتَغَدَّيا ثُمَّ أتاهُ بِنَبيذٍ فَشَرِباهُ ، فَلَمّا كانَ مِن آخِرِ النَّهارِ عَلَت أصواتُهُما ، ولَهُما جارٌ يَتَشَيَّعُ مِن أصحابِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَأَتى عَلِيّا عليه السلام فَأَخبَرَهُ بِقِصَّتِهِما ، فَأَرسَلَ إلَيهِما قَوما فَأَحاطوا بِالدّارِ ، فَأَمّا أبو سَمّالٍ فَوَثَبَ إلى دورِ بَني أسَدٍ فَأَفَلَت ، وأمَّا النَّجاشِيُّ فَاُتِيَ بِهِ عَلِيّا عليه السلام ، فَلَمّا أصبَحَ أقامَهُ في سَراويلَ فَضَرَبَهُ ثَمانينَ ، ثُمَّ زادَهُ عِشرينَ سَوطا ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! أمَّا الحَدُّ فَقَد عَرَفتُهُ ، فَما هذِهِ العِلاوَةُ الَّتي لا تُعرَفُ ؟ قالَ : لِجُرأَتِكَ عَلى رَبِّكَ ، وإفطارِكَ في شَهرِ رَمَضانَ . ثُمَّ أقامَهُ في سَراويلِهِ لِلنّاسِ ، فَجَعَلَ الصِّبيانُ يَصيحونَ بِهِ : خَرِئَ النَّجاشِيُّ ، فَجعَلَ يَقولُ : كَلّا وَاللّهِ إنَّها يَمانِيَّةٌ وِكاؤُها شَعرٌ ... ثُمَّ لَحِقَ بِمُعاوِيَةَ وهَجا عَلِيّا عليه السلام . (4)

.


1- .الكُنَاسَة : محلّة بالكوفة ، عندها واقع يوسف بن عمر الثقفي زيد بن علي بن الحسين (معجم البلدان : ج 4 ص 481) .
2- .الوَرْس : نبت أصفر يُصبَغ به (النهاية : ج 5 ص 173 «ورس») .
3- .الفَدْم من الناس : العييُّ عن الحجّة والكلام مع ثقل ورخاوة وقلّة فَهْم (لسان العرب : ج 12 ص 450 «فدم») .
4- .الغارات : ج 2 ص 533 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 88 وراجع ج 10 ص 250 والإصابة : ج 6 ص 387 الرقم 8876 .

ص: 579

فصل چهارم : گريختن جمعى از ياران امام به سوى معاويه

4 / 1 نجاشى

فصل چهارم : گريختن جمعى از ياران امام به سوى معاويه4 / 1نجاشىمقيس بن عمرو بن مالك، مشهور به «نجاشى» از شاعران صدر اسلام و يكى از ياران امام على عليه السلام است. نجاشى از كسانى بود كه با سروده هاى خود مردم را به سپاه على عليه السلام مى خواند، از سويى مردم را براى پيكار مى شورانْد و از سويى معاويه و يارانش را رسوا مى ساخت و زشتكارى هاى آنان را آشكار مى كرد. چون در ماه رمضان با شراب، روزه خوارى كرد، امام عليه السلام بر او مثل ديگر معصيتكاران حد جارى كرد و خدمات گذشته اش على عليه السلام را از اجراى حدّ الهى باز نداشت. نجاشى كه سرسختى و قاطعيتِ امام را در اجراى حدود الهى ديد و اين كه چيزى مانع از اجراى حد نيست _ و فكر نمى كرد امام تا اين اندازه سخت گير باشد _ از ايشان كناره گرفت و به معاويه پيوست.

الغارات_ به نقل از عوانه _: نجاشى در روز اوّل ماه رمضان بيرون آمد. بر ابو سمّال اسدى گذر كرد كه در آستانه خانه اش نشسته بود. به نجاشى گفت: كجا مى روى؟ گفت: به كُناسه (1) مى روم. گفت: آيا ميل دارى كلّه ها و دمبه هايى بخورى كه از اوّل شب در تنور بوده و حالا خوب پخته و بار آمده است؟ گفت: واى بر تو، در اوّلين روز از رمضان؟! گفت: از آنچه كه يقين نداريم، رهايمان كن! گفت: بعد از آن چه؟ گفت: شرابى سرخ فام به تو مى نوشانم كه جان را خوش مى سازد و در رگ ها جارى مى شود، شهوت را مى افزايد، غذا را هضم مى كند و لكنت زبان را مى برد. فرود آمد. هر دو غذا خوردند. سپس شراب آورد و خوردند. در پايان روز، نعره هايشان بلند شد. همسايه اى داشتند كه شيعه و از ياران على عليه السلام بود. خدمت على عليه السلام رفت و داستان آن دو را گزارش داد. حضرت گروهى را فرستاد . خانه را محاصره كردند. ابو سمّال به خانه هاى بنى اسد پريد و گريخت، امّا نجاشى را نزد على عليه السلام آوردند. صبح كه شد، او را با شلوارى كه به پا داشت ، آوردند و هشتاد ضربه شلّاق بر او زد، و پس از آن ، بيست شلّاق هم اضافه تر. گفت: اى امير مؤمنان! حدّ شراب را دانستم، اين اضافه شلّاق ها براى چه بود؟ فرمود: براى گستاخى ات بر خدا و روزه خوارى ات در ماه رمضان. سپس او را با همان شلوار در معرض تماشاى مردم قرار داد. كودكان بر سر او فرياد مى كشيدند كه: نجاشى شلوار خود را كثيف كرده است! و او مى گفت: نه به خدا، آن شلوارى [فاخر و] يمنى است كه بندى محكم و مويين دارد [و به راحتى آلوده و كثيف نمى شود]! سپس به معاويه پيوست و على عليه السلام را هجو كرد.

.


1- .نام محلّه اى در كوفه (معجم البلدان : ج 4 ص 481) .

ص: 580

4 / 2طارِقُ بنُ عَبدِ اللّهِالغارات عن أبي الزناد :لَمّا حَدَّ عَلِيٌّ عليه السلام النَّجاشِيَّ غَضِبَ لِذلِكَ مَن كانَ مَعَ عَلِيٍّ مِنَ اليَمانِيَّةِ ، وكانَ أخَصُّهُم بِهِ طارِقَ بنَ عَبدِ اللّهِ بنِ كَعبِ بنِ اُسامَةَ النَّهدي ، فَدَخَلَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ما كُنّا نَرى أنَّ أهلَ المَعصِيَةِ وَالطّاعَةِ ، وأهلَ الفِرقَةِ وَالجَماعَةِ ، عِندَ وُلاةِ العَدلِ ومَعادِنِ الفَضلِ سِيّانُ فِي الجَزاءِ ، حَتّى رَأَيتُ ما كانَ مِن صَنيعِكَ بِأخِيَ الحارِثِ ، فَأَوغَرتَ صُدورَنا ، وشَتَّتَّ اُمورَنا ، وحَمَلتَنا عَلَى الجادَّةِ الَّتي كُنّا نَرى أنَّ سَبيلَ مَن رَكِبَهَا النّارُ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : «إِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَا عَلَى الْخَ_شِعِينَ» (1) يا أخا بَني نَهدٍ ، وهَل هُوَ إلّا رَجُلٌ مِنَ المُسلِمينَ انتَهَكَ حُرمَةَ مَن حَرُمَ اللّهُ، فَأَقَمنا عَلَيهِ حَدّا كانَ كَفّارَتَهُ ! إنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ: «وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَ_ئانُ قَوْمٍ عَلَى أَلَا تَعْدِلُواْ اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى» (2) . قالَ : فَخَرَجَ طارِقٌ مِن عِندِ عَلِيٍّ وهُوَ مُظهِرٌ بِعُذرِهِ قابِلٌ لَهُ ، فَلَقِيَهُ الأَشتَرُ النَّخَعِيُّ ؛ فَقالَ لَهُ : يا طارِقُ أنتَ القائِلُ لِأَميرِ المُؤمِنينَ : إنَّكَ أوغَرتَ صُدورَنا وشَتَّتَّ اُمورَنا ؟ قالَ طارِقٌ : نَعَم أنَا قائِلُها . قالَ لَهُ الأَشتَرُ : وَاللّهِ ما ذاكَ كَما قُلتَ ، وإنَّ صُدورَنا لَهُ لَسامِعَةٌ ، وإنَّ اُمورَنا لَهُ لَجامِعَةٌ . قالَ : فَغَضِبَ طارِقٌ وقالَ : سَتَعلَمُ يا أشتَرُ أنَّهُ غَيرُ ما قُلتَ ! فَلَمّا جَنَّهُ اللَّيلُ هَمَسَ (3) هُوَ وَالنَّجاشِيُّ إلى مُعاوِيَةَ . (4)

.


1- .البقرة : 45 .
2- .المائدة : 8 .
3- .الهَمْس : السَّير بالليل بلا فُتور (تاج العروس : ج 9 ص 45 «همس») .
4- .الغارات : ج 2 ص 539 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 147 نحوه إلى «فخرج طارق» ، بحار الأنوار : ج 33 ص 373 ح 537 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 89 .

ص: 581

4 / 2 طارق بن عبد اللّه

4 / 2طارق بن عبد اللّهالغارات_ به نقل از ابو زناد _: چون على عليه السلام بر نجاشى حد جارى كرد، بر اين كار، يمنى هايى كه با على عليه السلام بودند ، خشمگين شدند. ويژه ترين آنان به او طارق بن عبد اللّه بن كعب نهدى بود. خدمت امير مؤمنان رسيد و گفت: اى امير مؤمنان! فكر نمى كرديم كه معصيتكاران و مطيعان و تفرقه انگيزان و وحدت طلبان، نزد حاكمان دادگر و سرچشمه هاى نيكى، در كيفر يكسان باشند، تا آن كه رفتار تو را با نجاشى ديدم . دل هايمان را رنجاندى و كار ما را پريشان ساختى و ما را به راهى كشاندى كه فكر مى كرديم پوينده اين راه، جهنّمى است. على عليه السلام فرمود: «اين بزرگ است، مگر بر خاشعان» . اى برادرِ نهدى! جز اين است كه او يكى از مسلمانان است كه حرمتى از حرمت هاى الهى را شكسته است، ما هم حدّى بر او جارى كرديم كه كفّاره اش بود؟! خداوند مى فرمايد: «زشتى كار گروهى شما را به بى عدالتى وادار نكند. دادگرى پيشه كنيد كه به تقوا نزديكتر است» ». طارق از نزد على عليه السلام بيرون آمد، در حالى كه عذرخواه بود و پذيراى اجراى حدّ . مالك اشتر به او برخورد و به وى گفت: طارق! تو به امير مؤمنان گفته اى كه: دل هاى ما را رنجاندى و كارهايمان را پريشان ساختى؟ طارق گفت: آرى ، من گفته ام. مالك اشتر به او گفت: به خدا سوگند ، آن چنان نيست كه گفته اى. همانا دل هاى ما مطيع و شنواى او و كارهايمان براى او هماهنگ و يك پارچه است. طارق خشمگين شد و گفت: اى مالك! به زودى خواهى فهميد كه نه چنان است كه گفتى. شب كه فرا رسيد، او و نجاشى به سوى معاويه گريختند.

.

ص: 582

4 / 3حَنظَلَةُ الكاتِبُوقعة صفّين عن النضر بن صالح :بَعَثَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى حَنظَلَةَ بنِ الرَّبيعِ المَعروفِ بِحَنظَلَةَ الكاتِبِ _ وهُوَ مِنَ الصّحابَةِ _ فَقالَ : يا حَنظَلَةُ ، أعَلَيَّ أم لي ؟ قالَ : لا عَلَيكَ ولا لَكَ ، قالَ : فَما تُريدُ ؟ قالَ : أشخَصُ إلَى الرُّها فَإِنَّهُ فَرجٌ مِنَ الفُروجِ ، أصمِدُ لَهُ حَتّى يَنقَضي هذَا الأَمرُ ... فَدَخَلَ مَنزِلَهُ وأغلَقَ بابَهُ حَتّى إذا أمسى هَرَبَ إلى مُعاوِيَةَ ... وهَرَبَ ابنُ المُعتَمِّ أيضاً حَتّى أتى مُعاوِيَةَ ... ولكِنَّهُما لَم يُقاتِلا مَعَ مُعاوِيَةَ ، وَاعتَزَلَا الفَريقَينِ جَميعا ... فَلَمّا هَرَبَ حَنظَلَةُ أمَرَ عَلِيٌّ بِدارِهِ فَهُدّمَت . (1)

.


1- .وقعة صفيّن : ص 97 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 176 .

ص: 583

4 / 3 حنظله كاتب

4 / 3حنظله كاتبوقعة صِفّين_ به نقل از نضر بن صالح _: على عليه السلام در پى حنظلة بن ربيع، معروف به حنظله كاتب فرستاد كه از صحابيان بود و فرمود: «اى حنظله! بر منى يا با من؟». گفت: نه بر تو ، نه با تو. فرمود: «پس مى خواهى چه كنى؟» . گفت: به رُها (1) مى روم كه يكى از گشايش هاست . منتظر مى مانم تا اين ماجرا (جنگ صفّين) به پايان رسد. به خانه اش رفت و در را بست. شامگاهان نزد معاويه گريخت... ابن معتم نيز گريخت و نزد معاويه رفت. امّا آن دو همراه معاويه نجنگيدند و از هر دو جناح كناره گرفتند. چون حنظله گريخت، على عليه السلام دستور داد خانه اش را ويران كردند.

.


1- .يكى از شهرهاى شام در شمال شرقى فرات، كه امروز در تركيه واقع است و به نام اورفا شناخته مى شود.

ص: 584

4 / 4عَبدُ اللّهِ بنُ عَبدِ الرَّحمنِالغارات :كانَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبدِ الرَّحمن بنِ مَسعودٍ ... شَهِدَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام صِفّينَ ، وكانَ في أوَّلِ أمرِهِ مَعَ مُعاوِيَةَ ، ثُمَّ صارَ إلى عَلِيٍّ ، ثُمَّ رَجَعَ بَعدُ إلى مُعاوِيَةَ ، ثُمَّ سَمّاهُ عَلِيٌّ عليه السلام الهَجَنَّعَ ، وَالهَجَنَّعُ : الطَّويلُ . (1)

4 / 5القَعقاعُ بنُ شَورٍلَيسَ عِندَنا مَعلوماتٌ كَثيرَةٌ عَن حَياتِهِ . وَلِيَ كَسكَرَ بَعدَ قُدامَةِ بنِ عَجلانَ . (2) وقالَ ابنُ أبي الحَديدِ : إنَّهُ وَلِيَ «مَيسانَ» أيضا . (3) قَبَضَ عَلى بَيتِ المالِ لِتَرَفُّهٍ ومَلَذّاتِهِ . وحينَ عَلِمَ أنَّ الإِمامَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام اطَّلَعَ عَلى ذلِكَ ، أخَذَ الأَموالَ وذَهَبَ إلى مُعاوِيَةَ . (4) دَنَّسَ قَلبُهُ الأَسوَدُ حَياتَهُ ، وبَلَغَ بِهِ الحالُ أنَّهُ خانَ مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ سَفيرَ الإِمامِ الحُسَينِ عليه السلام إلَى الكوفَةِ ، وسَعى في تَفريقِ أصحابِهِ عَنهُ ، مُتَواطِئا مَعَ ابنِ الأَشعَثِ وأضرابِهِ . (5)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 532 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 87 .
2- .الغارات : ج 2 ص 533 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 87 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 13 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 87 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 369 و ص 381 ، الأخبار الطوال : ص 239 .

ص: 585

4 / 4 عبد اللّه بن عبد الرحمان
4 / 5 قعقاع بن شور

4 / 4عبد اللّه بن عبد الرحمانالغارات:عبد اللّه بن عبد الرحمان بن مسعود ... در جنگ صفّين همراه على عليه السلام بود. ابتدا همراه معاويه بود. سپس به على عليه السلام پيوست . سپس به معاويه پيوست. آن گاه على عليه السلام او را «هَجَنّع» نام نهاد، يعنى «دراز»!

4 / 5قعقاع بن شوراز زندگانى او چندان اطّلاعى در دست نداريم. پس از قدامة بن عجلان ، فرماندار كَسكَرْ شد. به گفته ابن ابى الحديد، فرماندار «مسيان» هم شد. بيت المال را صرف عياشى و كامجويى هاى خود كرد و چون فهميد كه امير مؤمنان از كار او آگاه شده است، اموال را برداشت و نزد معاويه رفت. دل سياهش زندگانى اش را آلود و كارش به جايى رسيد كه به فرستاده امام حسين عليه السلام به كوفه، مسلم بن عقيل ، خيانت كرد و براى پراكندن يارانش از اطراف او كوشيد و با پسر اشعث و كسانى همچون او همدست بود.

.

ص: 586

الإمام عليّ عليه السلام :تَسألونِي المالَ ؟ ! وقَدِ استَعمَلتُ القَعقاعَ بنَ شورٍ عَلى كَسكَرٍ ، فَأصدَقَ امرَأَةً بِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، وايمُ اللّهِ لَو كانَ كُفوا ما أصدَقَها ذلِكَ . (1)

4 / 6مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَتاريخ دمشق :مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَ ... مِن وُجوهِ أهلِ العِراقِ ، كانَ مِن أصحابِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، ووُلِّيَ أردَشيرَخُرَّه مِن قِبَلِ ابنِ عَبّاسٍ ، وعَتَبَ عَلِيٌّ عَلَيهِ في إعطاءِ مالِ الخَراجِ لِمَن يَقصُدُهُ مِن بَني عَمِّهِ ، وقيلَ : لِأَنَّهُ فَدى نَصارى بَني ناجِيَةَ بِخَمسِمِئَةِ ألفٍ ، فَلَم يَرُدَّها كُلَّها ، ووَفَدَ عَلى مُعاوِيَةَ . (2)

تهذيب الأحكام عن أبي الطفيل :إنَّ بَني ناجِيَةَ قَومٌ كانوا يَسكُنونَ الأَسيافَ (3) ، وكانوا قَوما يَدَّعونَ في قُرَيشٍ نَسَبا ، وكانوا نَصارى فَأَسلَموا ، ثُمَّ رَجَعوا عَنِ الإِسلامِ ، فَبَعَثَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مَعقِلَ بنَ قَيسٍ التَّميمِيَّ ... فَقَتَلَ مُقاتِليهِم وسَبى ذَرارِيَهُم . قالَ : فَأَتى بِهِم عَلِيّا عليه السلام ، فَاشتَراهُم مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَ بِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ فَأَعتَقَهُم ، وحَمَلَ إلى عَليٍّ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام خَمسينَ ألفا ، فَأَبى أن يَقبِلَها . قالَ : فَخَرَجَ بِها فَدَفَنَها في دارِهِ ولَحِقَ بِمُعاوِيَةَ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ قالَ : فَأَخرَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام دارَهُ وأجازَ عِتقَهُم . (4)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 532 عن أبي إسحاق الشيباني وراجع شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 87 .
2- .تاريخ دمشق : ج 58 ص 269 الرقم 7450 .
3- .سِيف البحر : ساحل البحر ، والجمع أسياف (مجمع البحرين : ج 2 ص 918 «سيف») .
4- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 139 ح 551 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 182 نحوه .

ص: 587

4 / 6 مصقلة بن هُبَيره

امام على عليه السلام :از من مال طلب مى كنيد؟! من قعقاع بن شور را بر كَسكَر گماردم و او به زنى صدهزار درهم مهريّه داد [و او را به عقد خود درآورد] . به خدا سوگند ، اگر او كفو[ _ِ آن زن] بود ، اين مقدار مهريّه به آن زن نمى داد .

4 / 6مصقلة بن هُبَيرهتاريخ دمشق:مصقلة بن هبيره... از چهره هاى سرشناس مردم عراق و از ياران امام على عليه السلام بود. از سوى ابن عبّاس، حاكم «اردشير خُرّه» (1) شد. هنگامى كه عموزادگانش به سراغ وى مى آمدند ، از بيت المال و خراج به آنان مى داد و از اين رو ، على عليه السلام او را مورد سرزنش قرار داد. نيز گفته اند [ سرزنش شدنش ]به اين جهت بود كه براى فديه نصاراىِ بنى ناجيه پانصد هزار از بيت المال داد و همه را [ به بيت المال ]برنگرداند و نزد معاويه رفت.

تهذيب الأحكام_ به نقل از ابو طفيل _: بنى ناجيه قومى بودند كه در ساحل دريا سكونت داشتند و ادّعاى نسب در قريش داشتند. مسيحى بودند و مسلمان شدند و دگر بار از اسلام برگشتند. امير مؤمنان ، معقل بن قيس تميمى را در پى آنان فرستاد، جنگجويانشان را كشت و فرزندانشان را به اسارت گرفت. آنان را نزد على عليه السلام آورد. مصقلة بن هبيره آنان را به صدهزار درهم خريد و آزاد كرد و پنجاه هزار [ درهم] نزد آن حضرت فرستاد . امام هم نپذيرفت. او هم اموال را بيرون برد و در خانه اش آنها را زير خاك كرد و به معاويه پيوست. على عليه السلام هم خانه او را ويران كرد، ولى آزادى آنان را تنفيذ كرد.

.


1- .يكى از بزرگ ترين نواحى فارس ، كه اردشير بابكان آن را بنياد نهاد ، و از جمله شهرهاى آن شيراز و ميمند و كازرون بود (معجم البلدان : ج 1 ص 146) .

ص: 588

راجع : ج 13 ص 560 (مصقلة بن هبيرة) .

4 / 7مَولىً لِلإِمامِالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ مَولىً لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام سَأَلَهُ مالاً ، فَقالَ : يَخرُجُ عَطائي فَاُقاسِمُكَ هُوَ ، فَقالَ : لا أكتَفي ، وخَرَجَ إلى مُعاوِيَةَ فَوَصَلَهُ ، فَكَتَبَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام يُخبِرُهُ بِما أصابَ مِنَ المالِ ، فَكَتَبَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ ما في يَدِكَ مِنَ المالِ قَد كانَ لَهُ أهلٌ قَبلَكَ ، وهُوَ صائِرٌ إلى أهلِهِ بَعدَكَ ، وإنَّما لَكَ مِنهُ ما مَهَّدتَ لِنَفسِكَ ، فَآثِر نَفسَكَ عَلى صَلاحِ وُلدِكَ ؛ فَإِنَّما أنتَ جامِعٌ لِأَحَدِ رَجُلَينِ : إمّا رَجُلٌ عَمِلَ فيهِ بِطاعَةِ اللّهِ فَسَعِدَ بِما شَقيتَ ، وإمّا رَجُلٌ عَمِلَ فيهِ بِمَعصِيَةِ اللّهِ فَشَقِيَ بِما جَمَعتَ لَهُ ، ولَيسَ مِن هذَينِ أحَدٌ بِأهلٍ أن تُؤثِرَهُ عَلى نَفسِكَ ولا تُبَرِّدَ لَهُ عَلى ظَهرِكَ ، فَارجُ لِمَن مَضى رَحمَةَ اللّهِ ، وثِق لِمَن بَقِيَ بِرزِقِ اللّهِ . (1)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 72 ح 28 عن يونس عن بعض أصحابه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 111 وفيه «أحوج» بدل «صلاح» .

ص: 589

4 / 7 غلامى از غلامان امام

ر . ك : ج 13 ص 561 (مصقلة بن هبيره) .

4 / 7غلامى از غلامان امامامام صادق عليه السلام :يكى از غلامان امير مؤمنان از آن حضرت مالى خواست. فرمود: «سهم من كه رسيد، با تو قسمت مى كنم». گفت: برايم بس نيست. نزد معاويه رفت. معاويه هم به او اموالى بخشيد. وى نامه اى به امير مؤمنان نوشت و اموالى را كه دريافت كرده بود ، به آن حضرت خبر داد. امير مؤمنان به او نوشت: «امّا بعد ؛ مالى كه در دست توست، پيش از تو صاحبانى داشته و پس از تو نيز به آنان خواهد رسيد. سهم تو همان قدر است كه براى خويش آماده كرده اى . صلاح خود را بر صلاح فرزندانت برگزين. تو ثروت را براى يكى از دو نفر گرد مى آورى: يا مردى است كه با آن ثروت، در مسير طاعت خدا كار مى كند و با آنچه تو بدبخت شدى او سعادتمند مى شود، يا مردى است كه با آن در نافرمانى خدا كار مى كند. پس با ثروتى كه برايش اندوخته اى تو بدبخت مى شوى . هيچ يك از اين دو شايسته نيست كه بر خودت ترجيح دهى و بار آنها را بر دوش خود بكشى. پس نسبت به گذشتگان اميد رحمت خدا را داشته باش و نسبت به ماندگان به رزق خدا اعتماد كن».

.

ص: 590

4 / 8النُّعمانُ بنُ العَجلانِتاريخ اليعقوبي عن أبي خالد الوالبي :بَلَغَهُ [الإِمامُ عَلِيّاً عليه السلام ] أنَّ النُّعمانَ بنَ العَجلانِ قَد ذَهَبَ بِمالِ البَحرَينِ ، فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّهُ مَنِ استَهانَ بِالأَمانَةِ ورَغِبَ فِي الخِيانَةِ ، ولَم يُنَزِّه نَفسَهُ ودينَهُ ، أخَلَّ بِنَفسِهِ فِي الدُّنيا ، وما يُشفي (1) عَلَيهِ بَعدُ أمَرُّ وأبقى وأشقى وأطوَلُ . فَخَفِ اللّهَ ! إنَّكَ مِن عَشيرَةٍ ذاتِ صَلاحٍ ، فَكُن عِندَ صالِحِ الظَّنِّ بِكَ ، وراجِع ، إن كانَ حَقّا ما بَلَغَني عَنكَ ، ولا تُقَلِّبَنَّ رَأيي فيكَ ، وَاستَنظِفَ خَراجَكَ ، ثُمَّ اكتُب إلَيَّ لِيَأتِيَكَ رَأيي وأمري ، إن شاءَ اللّهُ . فَلَمّا جاءَهُ كِتابُ عَلِيٍّ عليه السلام ، وعَلِمَ أنَّهُ قَد عَلِمَ حَملَ المالِ ، لَحِقَ مُعاوِيَةَ . (2)

4 / 9يَزيدُ بنُ حُجَيَّةَمِن أصحابِ الإِمامِ عليه السلام ، (3) وشَهِدَ مَعَهُ حُروبَهُ . (4) وجَعَلَهُ الإِمامُ عليه السلام أحَدَ الشُّهودِ فِي التَّحكيمِ . (5) استَعمَلَهُ الإِمامُ عليه السلام عَلَى الرَّيِّ وَدستَبى (6) . (7) لكِنَّهُ انتَهَجَ الخِيانَةَ، إذ نَقَلَ ابنُ الأَثيرِ أنَّهُ استَحوَذَ عَلى ثَلاثينَ ألفِ دِرهَمٍ مِن بَيتِ المالِ؛ وطالَبَهُ الإِمامُ بِالنَّقصِ الحاصِلِ في بَيتِ المالِ، فَأَنكَرَ ذلِكَ، فَجَلَدَهُ (8) وسَجَنَهُ، فَفَرَّ مِنَ السِّجنِ وَالتَحَقَ بِمُعاوِيَةَ . (9) وشَهِدَ عَلى حُجرِ بنِ عَدِيٍّ حينَ أرادَ مُعاوِيَةُ قَتلَهُ . (10)

.


1- .يُشفي : يُشرِف (لسان العرب : ج 14 ص 437 «شفي») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 . وفي خصوص كونه واليا على البحرين من قِبل الإمام عليه السلام راجع نهج البلاغة : الكتاب 42 وتاريخ الطبري : ج 4 ص 452 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 323 وتاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 .
3- .تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 ح 8256 .
4- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 ح 374 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 54 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 389 ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 .
6- .دَسْتَبى : بلدة تقع إلى الغرب والجنوب الغربي من مدينة طهران ، وكانت واسعة بحيث تشمل ما بين قزوين وهمدان الحاليّتين (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 454) .
7- .الغارات : ج 2 ص 525 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 ح 374 ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 وفيهما «استعمله على الري» .
8- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
9- .الغارات : ج 2 ص 525 _ 528 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 216 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 الرقم 8256 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 ح 374 وليس فيه «حَبَسه» .
10- .الغارات : ج 2 ص 528 ؛ أنساب الأشراف : ج 5 ص 268 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 273 .

ص: 591

4 / 8 نعمان بن عجلان
4 / 9 يزيد بن حجيّه

4 / 8نعمان بن عجلانتاريخ اليعقوبى_ به نقل از ابو خالد والبى _: به على عليه السلام خبر رسيد كه نعمان بن عجلان ، مال و خراج بحرين را برده است. اين نامه را به وى نوشت: «امّا بعد ؛ همانا كسى كه امانت را سبُك شمارد و تمايل به خيانت داشته باشد و خود و دين خود را منزّه ندارد، در دنيا به خويشتن خلل وارد ساخته است و آنچه در آينده (قيامت) او را فرا خواهد گرفت، تلخ تر، ماندگارتر، شقاوت بارتر و طولانى تر است. از خدا بترس! تو از خاندانى شايسته اى. پس همان گونه باش كه بر تو گمان مى رود. اگر آنچه از تو به من خبر رسيده درست باشد، برگرد. رأى مرا درباره خود دگرگون مساز و حساب خراج را پاكيزه كن، سپس برايم بنويس، تا نظر و فرمانم به تو برسد، إن شاء اللّه !» . چون نامه امام على عليه السلام به او رسيد و دانست كه آن حضرت از بردن مال آگاه شده است، به معاويه پيوست.

4 / 9يزيد بن حجيّهوى از ياران على عليه السلام بود و در جنگ هاى آن حضرت در ركابش بود و امام عليه السلام او را يكى از شاهدان در ماجراى حكميّت قرار داد. على عليه السلام او را به حكومت رى و دستبى (1) گماشت، ليكن راه خيانت پيش گرفت؛ چرا كه به گفته ابن اثير، او بر سى هزار درهم از بيت المال دست يافت. امام عليه السلام از او خواست كه كمبود حاصل در بيت المال را بپردازد و او انكار كرد. حضرت او را تازيانه زد و زندانى كرد. او از زندان گريخت و به معاويه پيوست و آن گاه كه معاويه مى خواست حجر بن عدى را به قتل برساند، به زيان حجر شهادت داد.

.


1- .دستبى ، معرّب دشتبى، منطقه اى در جنوب غربى تهران امروز است . آن زمان وسيع بود و بين قزوين تا همدان را شامل مى شد (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 454) .

ص: 592

الغارات :كانَ يَزيدُ بنُ حُجَيَّةَ قَد استَعمَلَهُ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى الرَّيِّ ودَستَبى ، فَكَسَرَ الخَراجَ وَاحتَجَنَ (1) المالَ لِنَفسِهِ ، فَحَبَسَهُ عَلِيٌّ وجَعَلَ مَعَهُ مَولًى لَهُ يُقالُ لَهُ : سَعدٌ ، فَقَرَّبَ يَزيدُ رَكائِبَهُ وسَعدٌ نائِمٌ ، فَلَحِقَ بِمُعاوِيَةَ ... وقالَ أيضا شِعرا يَذُمُّ فيهِ عَلِيّا ويُخبِرُهُ أنَّهُ مِن أعدائِهِ ، لَعَنَهُ اللّهُ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا عليه السلام فَدَعا عَلَيهِ ، وقالَ لِأَصحابِهِ : إرفَعوا أيديَكُم فَادعوا عَلَيهِ ، فَدَعا عَلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام وأمَّنَ أصحابَهُ . قالَ أبُو الصَّلتِ التَّيمي : فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اللّهُمَّ إنَّ يَزيدَ بنَ حُجَيَّةَ هَرَبَ بِمالِ المُسلِمينَ ، ولَحِقَ بِالقَومِ الفاسِقينَ ، فَاكفِنا مَكرَهُ وكَيدَهُ ، وَاجزِهِ جَزاءَ الظّالِمينَ . (2)

.


1- .تَحْتَجِنُه : أي تتملّكه دون الناس ، والاحتجان : جمع الشيء وضمّه إليك (النهاية : ج 1 ص 348 «حجن») .
2- .الغارات : ج 2 ص 525 و ص 528 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 والأخبار الموفّقيّات : ص 575 ح 374 وتاريخ دمشق : ج 65 ص 147 _ 149 .

ص: 593

الغارات :على عليه السلام يزيد بن حجيّه را به حكومت رى و دستبى گماشت . از خراج كم آمد و او بيت المال را براى خود برداشت. على عليه السلام او را زندانى كرد و غلام خود ، سعد را [براى نگهبانى] همراه او قرار داد . در حالى كه سعد خواب بود، يزيد اسب خود را نزديك آورد و سوار شد و به معاويه پيوست. شعرى هم در نكوهش على عليه السلام گفت و دشمنى خود با امام عليه السلام را به وى خبر داد. لعنت خدا بر او باد! اين خبر كه به على عليه السلام رسيد، نفرينش كرد و به ياران خود فرمود: «شما هم دست برآوريد و نفرينش كنيد». على عليه السلام نفرين كرد و يارانش آمين گفتند. ابوصلت تيمى گفته است كه على عليه السلام گفت: «بار خدايا! يزيد بن حجيّه مال مسلمانان را برداشته و گريخته و به فاسقان پيوسته است . ما را از مكر و نيرنگ او كفايت كن و او را به كيفر ستمگران برسان».

.

ص: 594

4 / 10كِتابُ الإِمامِ إلى سَهلٍ فيمَن لَحِقَ بِمُعاوِيَةَالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى سَهلِ بنِ حُنَيفِ الأَنصاري ، وهُوَ عامِلُهُ عَلَى المَدينَةِ ، في مَعنى قَومٍ مِن أهلِها لَحِقوا بِمُعاوِيَةَ _: أمّا بَعدُ ؛ فَقَد بَلَغَني أنَّ رِجالاً مِمَّن قَبلَكَ يَتَسَلَّلون إلى مُعاوِيَةَ ؛ فَلا تَأسَف عَلى ما يَفوتُكَ مِن عَدَدِهِم ، ويَذهَبُ عَنكَ مِن مَدَدِهِم ؛ فَكَفى لَهُم غَيّا ، ولَكَ مِنهُم شافِيا ، فِرارُهُم مِنَ الهُدى وَالحَقِّ ، وإيضاعُهُم إلَى العَمى وَالجَهلِ ، وإنَّما هُم أهلُ دُنيا مُقبِلونَ عَلَيها ، ومُهطِعونَ إلَيها ، وقَد عَرَفُوا العَدلَ ورَأَوهُ ، وسَمِعوهُ ووَعَوهُ ، وعَلِموا أنَّ النّاسَ عِندَنا فِي الحَقِّ اُسوَةٌ ، فَهَرَبوا إلَى الأَثَرَةِ ، فَبُعدا لَهُم وسُحقا ! ! إنَّهُم _ وَاللّهِ _ لَم يَنفِروا مِن جَورٍ ، ولَم يَلحَقوا بِعَدلٍ ، وإنّا لَنَطمَعُ في هذَا الأَمرِ أن يُذَلِّلَ اللّهُ لَنا صَعبَهُ ، ويُسَهِّلَ لَنا حَزنَهُ (1) ، إن شاءَ اللّهُ ، وَالسَّلامُ . (2)

.


1- .الحَزْن : المكان الغليظ الخشن (النهاية : ج 1 ص 380 «حزن») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 70 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 386 نحوه إلى «سُحقا» وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .

ص: 595

4 / 10 نامه امام به سهل ، درباره پيوستگان به معاويه

4 / 10نامه امام به سهل ، درباره پيوستگان به معاويهامام على عليه السلام_ در نامه اى ب_ه س_هل بن حُنَيف انصارى (فرماندار آن حضرت در مدينه)، در باره كسانى از يارانش كه به معاويه پيوستند _: امّا بعد؛ به من خبر رسيده است مردانى از منطقه تو مخفيانه به معاويه مى پيوندند. اگر شمار آنان از افراد تو كم مى شود و كمك هايشان كاسته مى شود، غصّه نخور . در گم راهى آنان و تسلّاى تو همين بس كه آنان از حق و هدايت گريخته، به پستىِ كورى و نادانى افتاده اند. آنان اهل دنيا، دنيا طلب و دنيازده اند، عدالت را شناخته، ديده، شنيده و دريافته اند و دانسته اند كه مردم در نزد ما در برابر حق برابرند. اين است كه به سوى امتيازطلبى گريخته اند. پس دور باشند آنان از رحمت خدا! به خدا سوگند ، آنان از ستم نگريخته و به عدالت نپيوسته اند. ما اميدواريم كه در اين كار (خلافت) خداوند دشوارى را بر ما آسان و سختى ها را هموار سازد. إن شاء اللّه . والسّلام!

.

ص: 596

. .

ص: 597

فهرست تفصيلى .

ص: 598

. .

ص: 599

. .

ص: 600

. .

ص: 601

. .

ص: 602

. .

ص: 603

. .

ص: 604

. .

جلد 7

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الخامس: محايدة عدّة من أصحاب الإمام5 / 1جَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ البَجَلِيُّوقعة صفّين عن صالح بن صدقة_ بَعدَ بَيانِ كِتابِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ وإرسالِهِ مَعَ جَريرِ بنِ عَبدِ اللّهِ وكَثرَةِ مُدَّةِ مَقامِهِ مَعَ مُعاوِيَةَ _: لَمّا رَجَعَ جَريرٌ إلى عَلِيٍّ كَثُرَ قَولُ النّاسِ فِي التُّهَمَةِ لِجَريرٍ في أمرِ مُعاوِيَةَ ... فَلَمّا سَمِعَ جَريرٌ ذلِكَ لَحِقَ بِقَرقيسِيا ، ولَحِقَ بِهِ اُناسٌ مِن قَسرٍ مِن قَومِهِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ جَريرِ بنِ عَبدِ اللّهِ قَبلَ مُفارَقَتِهِ _: أمّا هذَا الأَكثَفُ عِندَ الجاهِلِيَّةِ _ يَعني جَريرَ بنَ عَبدِ اللّهِ البَجَلِيَّ _ فَهُوَ يَرى كُلَّ أحَدٍ دونَهُ ، ويَستَصغِرُ كُلَّ أحَدٍ ويَحتَقِرُهُ ، قَد مُلِئَ نارا ، وهُوَ مَعَ ذلِكَ يَطلُبُ رِئاسَةً ، ويَرومُ إمارَةً ، وهذَا الأَعوَرُ [يَعنِي الأَشعَثَ ]يُغويهِ ويُطغيهِ ، إن حَدَّثَهُ كَذِبَهُ ، وإن قامَ دونَهُ نَكَصَ عَنهُ ، فَهُما كَالشَّيطانِ ؛ «إِذْ قَالَ لِلْاءِنسَ_نِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِىءٌ مِّنكَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَ__لَمِينَ» (2) . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص 59 _ 61 .
2- .الحشر : 16 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 287 ح 277 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 325 نحوه .

ص: 7

فصل پنجم : جدا شدن شمارى از ياران امام

5 / 1 جرير بن عبد اللّه بجلى

فصل پنجم : جدا شدن شمارى از ياران امام5 / 1جرير بن عبد اللّه بجلىوقعة صِفّين_ به نقل از صالح بن صدقه كه پس از بيان نامه امام على عليه السلام به معاويه و فرستادن آن توسط جرير بن عبد اللّه و درنگ دراز مدّت او نزد معاويه، آورده است _: پس از آن كه جرير نزد على عليه السلام بازگشت، سخنان تهمت آميز مردم درباره جرير در مسئله معاويه زياد شد... جرير كه آن حرف ها را شنيد ، به قرقيسيا (1) رفت، مردمى از قسر (2) از بستگان او نيز به او پيوستند.

امام على عليه السلام_ پيش از آن كه جرير بن عبد اللّه جدا شود، درباره وى گفته بود _: امّا اين مرد خشن در جاهليت (يعنى جرير بن عبد اللّه بجلى) ، او همه را پايين تر از خود مى پندارد و همه را كوچك شمرده، تحقير مى كند . او لبريز از آتش است، در عين حال، در پى رياست و حكومت است. و اين يك چشم (يعنى اشعث)، او را گم راه ساخته به طغيان مى كشاند . اگر سخنى با وى بگويد ، دروغ مى گويد و اگر به پاى او ايستادگى كند، تنهايش مى گذارد. اين دو مثل شيطان اند. «كه به انسان گفت: كافر شو، و چون كافر شد، گفت من از تو بيزارم . من از خداوند پروردگار جهانيان بيمناكم» ».

.


1- .قرقيسيا، شهرى بر كرانه فرات و خابور، نزديك صفّين و رقّه . اين شهر محل ريخته شدن رودخانه خابور به رودخانه فرات است (تقويم البلدان : ص 281) .
2- .طايفه اى از قبيله بجليه .

ص: 8

تاريخ الطبري :خَرَجَ جَريرُ بنُ عَبدِ اللّهِ إلى قَرقيسِياءَ وكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ ، فَكَتَبَ إلَيهِ يَأمُرُهُ بِالقُدومِ عَلَيهِ . (1)

سير أعلام النبلاء عن محمّد بن عمر :لَم يَزَل جَريرٌ مُعتَزِلاً لِعَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ بِالجَزيرَةِ ونَواحيها ، حَتّى تُوُفِّيَ بِالشَّراةِ في وِلايَةِ الضَّحّاكِ بنِ قَيسٍ عَلَى الكوفَةِ . (2)

5 / 2أبو عَبدِ الرَّحمنِ السُّلَمِيُّالغارات ع_ن عطاء بن السائب :ق_الَ رَجُ_لٌ لِأَبي عَبدِ الرَّحمنِ السُّلَمِيِّ : اُنشِدُكَ بِاللّهِ تُخبِرُني ، فَلَمّا أكَّدَ عَلَيهِ قالَ : بِاللّهِ هَل أبغَضتَ عَلِيّا إلّا يَومَ قَسَّمَ المالَ في أهلِ الكوفَةِ فَلَم يُصِبكَ ولا أهلَ بَيتِكَ مِنهُ شَيءٌ ؟ قال : أمّا إذا أنشَدتَني بِاللّهِ فَلَقَد كانَ ذلِكَ . (3)

5 / 3وائِلُ بنُ حُجرٍالغارات عن فضيل بن خديج :كانَ وائِلُ بنُ حُجرٍ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام بِالكوفَةِ ، وكانَ يَرى رَأيَ عُثمانَ ، فَقالَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : إن رَأَيتَ أن تَأذَنَ لي بِالخُروجِ إلى بِلادي واُصلِحَ مالي هُناكَ ، ثُمَّ لا ألبَثُ إلّا قليلاً إن شاءَ اللّهُ حَتّى أرجِعُ إلَيكَ . فَأَذِنَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام وظَنَّ أنَّ ذلِكَ مِثلُ ما ذَكَرَهُ . فَخَرَجَ إلى بِلادِ قَومِهِ وكانَ قَيلاً (4) مِن أقيالِهِم ، عَظيمَ الشَّأنِ فيهِم ، وكانَ النّاسُ بِها أحزابا وشِيَعا ؛ فَشيعَةٌ تَرى رَأيَ عُثمانَ ، واُخرى تَرى رَأيَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَكانَ وائِلُ بنُ حُجر هُناكَ حَتّى دَخَلَ بُسرٌ صَنعاءَ . فَكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ شيعَةَ عُثمانَ بِبِلادِنا شُطِرَ أهلُها ، فَأَقدَمَ عَلَينا ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ بِحَضرَمَوتَ أحَدٌ يَرُدُّكَ عَنها ولا يَنصِبَ لَكَ فيها ، فَأَقبَلَ إلَيها بُسرٌ بِمَن مَعَهُ حَتّى دَخَلَها . فَزَعَمَ أنَّ وائِلاً استَقبَلَ بُسرَ بنَ أبي أرطأةَ بِشَنوءَةَ ، فَأعطاهُ عَشَرَةَ آلافٍ ، وأنَّهُ كَلَّمَهُ في حَضرَمَوتَ ، فَقالَ لَهُ : ما تُريدُ ؟ قالَ : اُريدُ أن أقتُلَ رَبَعَ حَضرَمَوتَ ، قالَ : إن كنتَ تُريدُ أن تَقتُلَ رَبَعَ حَضرَمَوتَ فَاقتُل عَبدَ اللّهِ بنَ ثَوابَةَ ؛ إنَّهُ لَرَجُلٌ فيهِم ، وكانَ مِن المَقاوِلةِ (5) العِظامِ ، وكانَ لَهُ عَدُوّا في رَأيِهِ مُخالِفا . (6)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 562 وراجع الغارات : ج 2 ص 553 وشرح نهج البلاغة : ج 4 ص 93 .
2- .سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 536 الرقم 108 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 535 الرقم 917 وفيه «بالسراة» بدل «بالشراة» وزاد في آخره «وكانت ولايته سنتين ونصفا بعد زياد بن أبي سفيان» وراجع الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 .
3- .الغارات : ج 2 ص 567 ؛ المنتخب من ذيل المذيّل : ج 1 ص 147 نحوه .
4- .القَيْل : المَلِك النافذ القول والأمر (لسان العرب : ج 11 ص 576 «قول») .
5- .المَقاوِلة : جمع قَيْل (لسان العرب : ج 11 ص 575 «قول») وقد تقدّم توضيحه .
6- .الغارات : ج 2 ص 630 .

ص: 9

5 / 2 ابو عبد الرحمان سُلَمى

5 / 3 وائل بن حَجَر

تاريخ الطبرى:جرير بن عبد اللّه به سوى قرقيسيا رفت و به معاويه نامه نوشت. معاويه نيز به او نامه نوشت و فرمان داد كه نزد او آيد.

سيَر أعلام النبلاء_ به نقل از محمّد بن عمر _: جرير در جزيره و اطراف آن پيوسته از على عليه السلام و معاويه كناره بود، تا آن كه در شَرات (1) ، در زمان حكومت ضحّاك بن قيس بر كوفه درگذشت.

5 / 2ابو عبد الرحمان سُلَمىالغارات_ به نقل از عطاء بن سائب _: م_ردى ب_ه ابو عبد الرحمان سُلَمى گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه به من خبرى بدهى. چون پذيرفت، گفت: تو را به خدا، جز [ به خاطر ] آن روز كه على عليه السلام مال را ميان كوفيان تقسيم مى كرد و چيزى به تو و خانواده ات نداد، او را دشمن داشته اى؟ گفت: چون مرا به خدا سوگند دادى، آرى ، چنين است.

5 / 3وائل بن حُجْرالغارات_ به نقل از فضيل بن خديج _: وائل بن حجر در كوفه نزد على عليه السلام بود؛ امّا تفكّر عثمانى داشت. به على عليه السلام گفت: اگر صلاح مى دانى، اجازه بده كه به شهر خودم بروم، و دارايى ام را در آن جا سر و سامان دهم . پس از اندكى به خواست خدا نزد تو برمى گردم. على عليه السلام بر اين باور كه همان گونه است كه مى گويد ، اجازه داد. به شهر اقوام خودش رفت. در آن جا براى خود محبوبيّت و موقعيّتى داشت و از بزرگان آن جا بود. و مردم در آن جا گروه گروه بودند. عدّه اى هوادار عثمان بودند، عدّه اى هم فكر با على عليه السلام . وائل همان جا بود تا آن كه بُسر (از سرداران معاويه) وارد صنعا شد. وى نامه اى به او نوشت ، به اين صورت: امّا بعد؛ پيروان عثمان در شهر ما نيمى از مردم را تشكيل مى دهند. نزد ما بيا . در حَضْرَموت كسى نيست كه از شهر دفاع كند و در مقابل تو مقاومت كند. بُسر با همراهانش به آن طرف رفته ، وارد شهر شدند. به گمانِ راوى، وائل در منطقه شَنوئه به پيشواز بُسر رفت و ده هزار به او داد و درباره حَضرَموت با وى صحبت كرد و پرسيد: برنامه ات چيست؟ گفت: مى خواهم گروهى از مردم حضرموت را بكشم. گفت: اگر مى خواهى بخشى از مردم حضرموت را به قتل برسانى ، عبد اللّه بن ثوابه را بُكش كه در ميان آنان مرد [ بانفوذى ]است او از متنفّذان بزرگ و با وائل ، دشمن بود و در عقيده هم مخالف او بود.

.


1- .ناحيه اى در شام ، بين راه دمشق به مدينه (معجم البلدان : ج 3 ص 332) .

ص: 10

. .

ص: 11

. .

ص: 12

الفصل السادس: استشهاد مالك الأشتر6 / 1البِشارَةُ بِالخَيرِالفتوح_ في حَربِ صِفّينَ _: بَكَى الأَشتَرُ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : ما يُبكيكَ _ لا أبكَى اللّهُ عَيناكَ _ ؟ فَقالَ : أبكي يا أميرَ المُؤمِنينَ لِأَنّي أرَى النّاسَ يُقتَلونَ بَينَ يَدَيكَ ، وأنَا لا اُرزَقُ الشَّهادَةَ فَأَفوزَ بِها . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : أبشِر بِالخَيرِ يا مالِكُ . (1)

6 / 2إشخاصُ مالِكٍ إلى مِصرَتاريخ الطبري_ في ذِكرِ أحداثِ سَنَةِ ثَمانٍ وثَلاثينَ هجريّة _: فَلَمَّا انقَضى أمرُ الحُكومَةِ ، كَتَبَ عَلِيٌّ إلى مالِكِ بنِ الحارِثِ الأَشتَرِ _ وهُوَ يَومَئِذٍ بِنَصيبينَ _ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكَ مِمَّنِ استَظهَرتُهُ عَلى إقامَةِ الدّينِ ، وَأقمَعُ بِهِ نَخوَةَ (2) الأَثيمِ ، وأشُدُّ بِهِ الثَّغرَ (3) المَخوفَ . وكُنتُ وَلَّيتُ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ مِصرَ ، فَخَرجَت عَلَيهِ بِها خَوارِجُ ، وهُوَ غُلامٌ حَدَثٌ لَيسَ بِذي تَجرِبَةٍ لِلحَربِ ، ولا بِمُجَرِّبٍ لِلأَشياءِ ، فَاقدِم عَلَيَّ ؛ لِنَنظُرَ في ذلِكَ فيما يَنبَغي ، وَاستَخلِف عَلى عَمَلِكَ أهلَ الثِّقَةِ وَالنَّصيحَةِ مِن أصحابِكَ . وَالسَّلامُ . فَأَقبَلَ مالِكٌ إلى عَلِيٍّ حَتّى دَخَلَ عَلَيهِ ، فَحَدَّثَهُ حَديثَ أهلِ مِصرَ ، وخَبَّرَهُ خَبَرَ أهلِها ، وقالَ : لَيسَ لَها غَيرُكَ ، اخرُج رَحِمَكَ اللّهُ ، فِإِنّي إن لَم اُوصِكَ اكتَفَيتُ بِرَأيِكَ ، وَاستَعِن بِاللّهِ عَلى ما أهَمَّكَ ، فَاخلِطِ الشِّدَّةَ بِاللّينِ ؛ وَارفُق ما كانَ الرفِّقُ أبلَغَ ، وَاعتزِم بِالشِّدَّةِ حينَ لا يُغني عَنكَ إلَا الشِّدَّةُ . (4)

.


1- .الفتوح : ج 3 ص 179 .
2- .النَّخوةُ : العَظمة والكِبرُ والفَخرُ (لسان العرب : ج 15 ص 313 «نخا») .
3- .الثَّغْرُ : موضع المخافَة من فُروج البُلدانِ (لسان العرب : ج 4 ص 103 «ثغر») .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ؛ الأمالي للمفيد : ص 79 ح 4 نحوه عن هشام بن محمّد ، وفيه إشارة إلى شهادة محمّد بن أبي بكر ، الغارات : ج 1 ص 257 عن المدائني وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 167 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 .

ص: 13

فصل ششم : شهادت مالك اشتر

6 / 1 بشارت به نيكى

6 / 2 اعزام مالك به مصر

فصل ششم : شهادت مالك اشتر6 / 1بشارت به نيكىالفتوح_ در بخش جنگ صِفّين آمده است _: مالك اشتر گريست. على عليه السلام به او فرمود: «هرگز مباد كه خدا چشمانت را گريان كند! چرا گريه مى كنى؟». گفت: اى امير مؤمنان! مى بينم كه مردم پيش روى تو كشته و شهيد مى شوند؛ ولى شهادت قسمتم نمى شود تا با آن به رستگارى برسم. على عليه السلام فرمود: «اى مالك! مژده باد به خير!».

6 / 2اعزام مالك به مصرتاريخ الطبرى_ در ذكر حوادث سال 38 هجرى _: چون كار حكومت به پايان آمد، على عليه السلام به مالك اشتر _ كه آن روز در نصيبين بود _ چنين نوشت: «اما بعد؛ تو از كسانى هستى كه در برپايى دين و سركوبى غرور خطاكاران و نگهبانى از مرزهاى خطير، به تو تكيه مى كنم. پيش تر محمّد بن ابى بكر را بر مصر گماشته بودم. گروهى بر او شورش كردند، در حالى كه او جوانى كم تجربه در جنگ بود و تجارب ديگرى هم نداشت. نزد من آى، تا ببينيم در اين مورد چه بايد كرد. يكى از ياران شايسته و مورد اعتمادت را هم به جاى خودت بگذار . والسّلام!». مالك اشتر آمد و به خدمت على عليه السلام رسيد. امام عليه السلام جريانات مصر را به او گفت و وى را از اخبار اهالى مصر آگاه كرد و فرمود: «كسى جز تو مناسب آن جا نيست. خداى رحمتت كند! به آن جا برو، كه اگر سفارشى هم نكنم، فكر تو مرا كافى است. در آنچه رخ مى دهد ، از خداوند يارى بجوى، شدّت را با نرمش درآميز، آن جا كه نرمش كارسازتر است، مدارا پيشه كن و آن جا كه جز سختگيرى مفيد نيفتد، شدّت عمل نشان بده».

.

ص: 14

6 / 3كِتابُ الإِمامِ إلى أهلِ مِصرَ قَبلَ إشخاصِ مالِكٍالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى أهلِ مِصرَ لَمّا وَلّى عَلَيهِمُ الأَشتَرَ _: مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلَى القَومِ الَّذينَ غَضِبُوا للّهِِ حينَ عُصيَ في أرضِهِ وذُهِبَ بِحَقِّهِ ، فَضَرَبَ الجَورُ سُرادِقَهُ عَلَى البَرِّ وَالفاجِرِ ، وَالمُقيمِ وَالظّاعِنِ (1) ، فَلا مَعروفٌ يُستَراحُ إلَيهِ ، ولا مُنكَرٌ يُتَناهى عَنهُ . أمّا بَعدُ ، فَقَد بَعَثتُ إلَيكُم عَبدا مِن عِبادِ اللّهِ ؛ لا يَنامُ أيّامَ الخَوفِ ، ولا يَنكُلُ (2) عَنِ الأَعداءِ ساعاتِ الرَّوعِ (3) ، أشَدَّ عَلَى الفُجّارِ مِن حَريقِ النّارِ ، وهُوَ مالِكُ بنُ الحارِثِ أخو مَذحِجٍ ، فَاسمَعوا لَهُ ، وأطيعوا أمرَهُ فيما طابَقَ الحَقَّ ، فَإِنَّهُ سَيفٌ مِن سُيوفِ اللّهِ ، لا كَليلُ الظُّبَةِ (4) ، ولا نابِي (5) الضَّريبَةِ ، فِإِن أمَرَكُم أن تَنفِروا فَانفِروا ، وإن أمَرَكُم أن تُقيموا فَأقيموا ؛ فَإِنَّهُ لا يُقدِمُ ولا يُحجِمُ ولا يُؤَخِّرُ ولا يُقَدِّمُ إلّا عَن أمري ، وقَد آثَرتُكُم بِهِ عَلى نَفسي ؛ لِنَصيحَتِهِ لَكُم ، وشِدَّةِ شَكيمَتِهِ (6) عَلى عَدُوِّكُم . (7)

.


1- .الظاعن : الشاخِص لسفَر في حجّ أو غزوٍ أو مسيرٍ من مدينةٍ إلى اُخرى ، وهو ضدّ الخافِض ؛ يقال : أظاعنٌ أنت أم مُقيم (تاج العروس : ج 18 ص 362 «ظعن») .
2- .نَكَلَ : نكص ؛ يقال : نكل عن العدوّ : أي جَبُن (لسان العرب : ج 11 ص 677 «نكل») .
3- .الرَّوع : الفَزَع (لسان العرب : ج 8 ص 135 «روع») .
4- .الظُّبَة : حدّ السيف والسنان والنصل والخَنجر وما أشبه ذلك (لسان العرب : ج 15 ص 22 «ظبا») .
5- .نَبا السيفُ عن الضريبة : كَلَّ ولم يَحِك فيها (لسان العرب : ج 15 ص 301 «نبا») .
6- .الشكيمةُ : قوّةُ القلب ، وإنّه لشديدُ الشكيمةِ : إذا كان شديد النفس أنِفاً أبيّاً (لسان العرب : ج 12 ص 324 «شكم») .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 38 ، الغارات : ج1 ص266 عن فضيل بن خديج عن مولى الأشتر ، الاختصاص : ص 80 عن عبد اللّه بن جعفر ، بحار الأنوار : ج 33 ص 595 ح 741 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 عن فضيل بن خديج عن مولى الأشتر ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 390 ح 7165 كلّها نحوه وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 .

ص: 15

6 / 3 نامه امام به اهل مصر، پيش از اعزام مالك

6 / 3نامه امام به اهل مصر، پيش از اعزام مالكامام على عليه السلام_ در نامه اى به اهل مصر، آن گاه كه مالك اشتر را به حكومت بر آنان گماشت _: از بنده خدا على امير مؤمنان به قومى كه به خاطر خدا خشم گرفتند، وقتى كه در روى زمين خدا، معصيت خدا انجام گرفت و حق او برده شد، و ستمْ سراپرده خود را بر سر نيك و بد ، و ساكن و مسافر زد ، و نه كار معروفى ماند كه با روى آوردن به آن آسودگى فراهم آيد ، و نه منكرى كه از آن پرهيز كنند. امّا بعد؛ همانا بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه در دوران خطر نمى خوابد و در لحظات هراس و بيم از رويارويى با دشمن نمى ترسد و بر فاجران تبهكار، سوزنده تر از آتش است . او همان مالك بن حارث از قبيله مَذحِج است. سخنش را بشنويد و فرمانش را آن جا كه مطابق حق است ، اطاعت كنيد، كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه نه كُند مى شود و نه از بُرش مى افتد. اگر فرمانتان داد كه براى جنگ روان شويد، روان شويد و اگر دستور داد كه بمانيد، بمانيد ، كه پيش افتادن و بازگشتن و عقب گرد و پيشروى كردن او همه به فرمان من است. در برخوردارى از او، شما را بر خودم برگزيدم؛ چرا كه خيرخواه شماست و سرسخت و سختگير بر دشمنتان».

.

ص: 16

الأمالي للمفيد عن هشام بن محمّد :قَدَّمَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أمامَهُ [أي مالِكٍ ]كِتابا إلى أهلِ مِصرَ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، سَلامٌ عَلَيكُم ، فَإِنّي أحمَدُ إلَيكُمُ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، وأسأَلُهُ الصَّلاةَ عَلى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ وآلِهِ ، وإنّي قَد بَعَثتُ إلَيكُم عَبدا مِن عِبادِ اللّهِ ، لا يَنامُ أيّامَ الخَوفِ ، ولا يَنكُلُ عَنِ الأَعداءِ حِذارَ الدَّوائِرِ (1) ، مِن أشَدِّ عَبيدِ اللّهِ بَأسا ، وأكرَمِهِم حَسَبا ، أضَرَّ عَلَى الفُجّارِ مِن حَريقِ النّارِ ، وأبعَدَ النّاسَ مِن دَنَسٍ أو عارٍ ، وهُوَ مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ ، لا نابِي الضِّرسِ ، ولا كَليلُ الحَدِّ ، حَليمٌ فِي الحَذَرِ ، رَزينٌ فِي الحَربِ ، ذو رَأيٍ أصيلٍ ، وصَبرٍ جَميلٍ ؛ فَاسمَعوا لَهُ ، وأطيعوا أمرَهُ ، فَإن أمَرَكُم بالنَّفيرِ فَانفِروا ، وإن أمَرَكُم أن تُقيموا فَأقيموا ؛ فَإِنَّهُ لا يُقدِمُ ولا يُحجِمُ إلّا بِأَمري ، فَقَد آثَرتُكُم بِهِ عَلى نَفسي ؛ نَصيحَةً لَكُم ، وشِدَّةَ شَكيمَةٍ عَلى عَدُوِّكُم ، عَصَمَكُمُ اللّهُ بِالهُدى ، وثَبَّتَكُم بِالتَّقوى ، ووَفَّقَنا وإيّاكُم لِما يُحِبُّ ويَرضى . وَالسَّلامُ عَلَيكُم ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . (2)

.


1- .الدوائر : الموت أو القتل (لسان العرب : ج 4 ص 297 «دور») .
2- .الأمالي للمفيد : ص 81 ح 4 عن هشام بن محمّد ، الغارات : ج 1 ص 260 عن صعصعة نحوه وزاد فيه «لا ناكلٌ عن قدمٍ ولا واهٍ في عزم» بعد «لا ينكل عن الأعداء» .

ص: 17

الأمالى ، مفيد_ به نقل از هشام بن محمّد _: امير مؤمنان، پيش از عزيمت مالك به مصر ، چنين نامه اى به مصريان نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان . سلام بر شما! همانا در حضور شما خدايى را سپاس مى گويم كه جز او معبودى نيست و از او درود فرستادن بر پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان او را خواهانم. بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه در روزهاى خطر نمى خوابد و از ترس مرگ، از رويارويى با دشمنان عقب نمى نشيند، از رزم آورترين دليران بندگان خدا، و از شريف ترين دودمان ها، كه از آتش براى فاجرانْ سوزنده تر است و از آلودگى و ننگ، دورترين . او همان مالك بن حارث اشتر است . نه دندانش كُند مى شود و نه از بُرش مى افتد . در هنگامه احتياط، بردبار و در جنگ، متين است . انديشه اى ريشه دار و صبرى نيكو دارد. شنوا و فرمانبردار او باشيد. اگر فرمان حركت داد، روان شويد و اگر دستور داد كه بمانيد؛ بمانيد، چرا كه اقدام و درنگ او جز به فرمان من نيست. شما را در داشتن و بهره مندى از او بر خود برگزيدم، براى خيرخواهى نسبت به شما و سرسختى بر دشمنتان. خداوند با هدايت نگاهتان دارد و با تقوا مقاومتان سازد و به آنچه دوست مى دارد و مى پسندد، ما و شما را توفيق دهد. سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد!».

.

ص: 18

6 / 4واجِباتُ مالِكٍ في حُكومَةِ مِصرَ (1)الإمام عليّ عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ حينَ وَلّاهُ مِصرَ وأعمالَها _:بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم . هذا ما أمَرَ بِهِ عَبدُ اللّهِ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ مالِكَ بنَ الحارِثِ الأَشتَرَ في عَهدِهِ إلَيهِ حينَ وَلّاهُ مِصرَ : جِبايَةَ خَراجِها ، ومُجاهَدَةَ عَدُوِّها ، وَاستِصلاحَ أهلِها ، وعِمارَةَ بِلادِها . أمَرَهُ بِتَقوَى اللّهِ ، وإيثارِ طاعَتِهِ ، وَاتِّباعِ ما أمَرَ اللّهُ بِهِ في كِتابِهِ مِن فَرائِضِهِ وسُنَنِهِ الَّتي لا يَسعَدُ أحَدٌ إلّا بِاتِّباعِها ، ولا يَشقى إلّا مَعَ جُحودِها وإضاعَتِها ، وأن يَنصُرَ اللّهَ بِيَدِهِ وقَلبِهِ ولِسانِهِ ؛ فَإِنَّهُ قَد تَكَفَّلَ بِنَصرِ مَن نَصَرَهُ ، إنَّهُ قَوِيٌّ عَزيزٌ . وأمَرَهُ أن يكسِرَ مِن نَفسِهِ عِندَ الشَّهَواتِ ؛ فَإِنَّ النَّفسَ أمّارَةٌ بِالسّوءِ إلّا ما رَحِمَ رَبّي ، إنَّ رَبّي غَفورٌ رَحيمٌ . «وأن يَعتَمِدَ كِتابَ اللّهِ عِندَ الشُّبَهاتِ ؛ فَإِنَّ فيهِ تِبيانَ كُلِّ شَيءٍ ، وهُدىً ورَحمَةً لِقَومٍ يُؤمِنونَ . وأن يَتَحرّى رِضَا اللّهِ ، ولا يَتَعَرَّضَ لِسَخَطِهِ ، ولا يُصِرَّ عَلى مَعصِيَتِهِ ، فَإِنَّهُ لا مَلجَأَ مِنَ اللّهِ إلّا إلَيهِ» . ثُمَّ اعلَم يا مالِكُ أنّي وَجَّهتُكَ إلى بِلادٍ قَد جَرَت عَلَيها دُوَلٌ قَبلَكَ مِن عَدلٍ وجَورٍ ، وأنَّ النّاسَ يَنظُرونَ مِن اُمورِكَ في مِثلِ ما كُنتَ تَنظُرُ فيهِ مِن اُمورِ الوُلاةِ قَبلَكَ ، ويَقولونَ فيكَ ما كنتَ تَقولُ فيهِم ، وإنَّما يُستَدَلُّ عَلَى الصّالِحينَ بِما يُجرِي اللّهُ لَهُم عَلى ألسُنِ عِبادِهِ ، فَليَكُن أحَبَّ الذَّخائِرِ إلَيكَ ذَخيرَةُ العَمَلِ الصّالِحِ «بِالقَصدِ فيما تَجمَعُ وما تَرعى بِهِ رَعِيَّتَكَ» ، فَاملِك هَواكَ ، وشُحَّ بِنَفسِكَ عَمّا لا يَحِلُّ لَكَ ؛ فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفسِ الإِنصافُ مِنها فيما أحبَبتَ وكَرِهتَ . وأشعِر قَلبَكَ الرَّحمَةَ لِلرَّعِيَّةِ ، وَالمَحَبَّةَ لَهُم ، وَاللُّطفَ بِالإِحسانِ إلَيهِم ، ولا تَكونَنَّ عَلَيهِم سَبُعاً ضارِياً تَغتَنِمُ اُكلَهُم ؛ فَإِنَّهُم صِنفانِ ؛ إمّا أخٌ لَكَ فِي الدّينِ ، وإمّا نَظيرٌ لَكَ فِي الخَلقِ ، يَفرُطُ (2) مِنهُمُ الزَّلَلَ ، وتَعرِضُ لَهُمُ العِلَلُ ، ويُؤتى على أيديهِم فِي العَمدِ وَالخَطَاَء، فَأَعطِهِم مِن عَفوِكَ وصَفحِكَ مِثلَ الَّذي تُحِبُّ أن يُعطِيَكَ اللّهُ مِن عَفوِهِ ؛ فَإِنَّكَ فَوقَهُم ، ووالِي الأَمرِ عَلَيكَ فَوقَكَ ، وَاللّهُ فَوقَ مَن وَلّاكَ بِما عَرَّفَكَ مِن كِتابِهِ ، وبَصَّرَكَ مِن سُنَنِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله . عَلَيكَ بِما كَتَبنا لَكَ في عَهدِنا هذا ، لا تَنصِبَنَّ نَفسَكَ لِحَربِ اللّهِ ؛ فَإِنَّهُ لا يَدَ لَكَ بِنِقمَتِهِ ، ولا غِنى بِكَ عَن عَفوِهِ ورَحمَتِهِ . فَلا تنَدَمَنَّ عَلى عَفوٍ ، ولا تَبجَحَنَّ (3) بِعُقوبَةٍ ، ولا تَسرَعَنَّ إلى بادِرَةٍ (4) وَجَدتَ عَنها مَندوحَةً (5) ، ولا تَقولَنَّ : إنّي مُؤَمَّرٌ ؛ آمُرُ فَاُطاعُ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ إدغالٌ (6) فِي القَلبِ ، ومَنهَكَةٌ (7) لِلدّينِ ، وتَقَرُّبٌ مِنَ الفِتَنِ ، فَتَعَوَّذ بِاللّهِ مِن دَركِ الشِّقاءِ . وإذا أعجَبَكَ ما أنتَ فيهِ مِن سُلطانِكَ فَحَدَثَت لَكَ بِهِ اُبَّهَةً أو مَخيلَةً فَانظُر إلى عِظَمِ مُلكِ اللّهِ فَوقَكَ ، وقُدرَتِهِ مِنكَ عَلى ما لا تَقدِرُ عَلَيهِ مِن نَفسِكَ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ يُطامِنُ (8) إلَيكَ مِن طِماحِكَ (9) ، ويَكُفُّ عَنكَ مِن غَربِكَ (10) ، ويَفيءُ إلَيكَ ما عَزَبَ (11) مِن عَقلِكَ . وإيّاكَ ومُساماتَهُ في عَظَمَتِهِ ، أو التَّشَبُّهَ بِهِ في جَبَروتِهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبّارٍ ، ويُهينُ كُلَّ مُختالٍ فَخورٍ . أنصِفِ اللّهَ ، وأنصِفِ النّاسَ مِن نَفسِكَ ومِن خاصَّتِكَ ومِن أهلِكَ ومَن لَكَ فيهِ هَوىً مِن رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّكَ إلّا تَفعَل تَظلِم ، ومَن ظَلَمَ عِبادَ اللّهِ كانَ اللّهُ خَصمَهُ دونَ عِبادِهِ ، ومَن خاصَمَهُ اللّهُ أدحَضَ حُجَّتَهُ ، وكانَ للّهِِ حَرباً حَتّى يَنزِعَ ويَتوبَ . ولَيسَ شَيءٌ أدعى إلى تَغييرِ نِعمَةٍ مِن إقامَةٍ عَلى ظُلمٍ ؛ فَإِنَّ اللّهَ يَسمَعُ دَعوَةَ المَظلومينَ ، وهُوَ لِلظّالِمينَ بِمِرصادٍ ، ومَن يَكُن كَذلِكَ فَهُوَ رَهينُ هَلاكٍ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . ولَيَكُن أحَبَّ الاُمورِ إلَيكَ أوسَطُها فِي الحَقِّ ، وأعَمُّها فِي العَدلِ ، وأجمَعُها لِلرَّعِيَّةِ ؛ فَإِنَّ سُخطَ العامَّةِ يُجحِفُ بِرِضَى الخاصَّةِ ، وإنَّ سُخطَ الخاصَّةِ يُغتَفَرُ مَعَ رِضَى العامَّةِ . ولَيسَ أحَدٌ مِنَ الرَّعِيَّةِ أثقَلَ عَلَى الوالي مَؤونَةً فِي الرَّخاءِ ، وأقَلَّ لَهُ مَعونَةً فِي البَلاءِ ، وأكرَهَ لِلإِنصافِ ، وأسأَلَ بِالإِلحافِ (12) ، وأقَلَّ شُكراً عِندَ الإِعطاءِ ، وأبطَأَ عُذراً عِندَ المَنعِ ، وأضعَفَ صَبراً عِندَ مُلِمّاتِ الاُمورِ ، مِنَ الخاصَّةِ ، وإنَّما عَمودُ الدّينِ وجِماعُ المُسلِمينَ وَالعُدَّةُ لِلأَعداءِ أهلُ العامَّةِ مِنَ الاُمَّةِ ، فَليَكُن لَهُم صِغوُكَ ، وَاعمِد لِأَعَمِّ الاُمورِ مَنفَعَةً وخَيرِها عاقِبَةً ، ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . وَليَكُن أبعَدَ رَعِيَّتِكَ مِنكَ وأشنَأَهُم عِندَكَ أطلَبُهُم لِعُيوبِ النّاسِ ؛ فَإِنَّ فِي النّاسِ عُيوباً الوالي أحَقُّ مَن سَتَرَها ، فَلا تَكشِفَنَّ ما غابَ عَنكَ ، وَاستُرِ العَورَةَ مَا استَطَعتَ ؛ يَستُرِ اللّهُ مِنكَ ما تُحِبُّ سَترَهُ مِن رَعِيَّتِكَ . وأطلِق عَنِ النّاسِ عُقَدَ كُلِّ حِقدٍ ، وَاقطَع عَنكَ سَبَبَ كُلِّ وِترٍ ، «وَاقبَلِ العُذرَ . وَادرَإِ الحُدودَ بِالشُّبَهاتِ» . وتَغابَ عَن كُلِّ ما لا يَضِحُ (13) لك ، ولا تَعجَلَنَّ إلى تَصديقِ ساعٍ ؛ فَإِنَّ السّاعِيَ غاشٌّ وإن تَشَبَّهَ بِالنّاصِحينَ . لا تُدخِلَنَّ في مَشوِرَتِكَ بَخيلاً يَخذُلُكَ عَنِ الفَضلِ ، ويَعِدُكَ الفَقرَ ، ولا جَباناً يُضعِفُ عَلَيكَ الاُمورَ ، ولا حَريصاً يُزَيِّنُ لَكَ الشَّرَهَ بِالجَورِ ؛ فَإِنَّ البُخلَ وَالجَورَ (14) وَالحِرصَ غَرائِزُ شَتّى يَجمَعُها سوءُ الظَّنِّ بِاللّهِ ، كُمونُها فِي الأَشرارِ . أيقِن أنَّ شَرَّ وُزَرائِكَ مَن كانَ لِلأَشرارِ وَزيراً ، ومَن شَرِكَهُم فِي الآثامِ وقامَ بِاُمورِهِم في عِبادِ اللّهِ ؛ فَلا يَكونَنَّ لَكَ بِطانَةً (15) ، «تُشرِكُهُم في أمانَتِكَ كَما شَرِكوا في سُلطانٍ غَيرِكَ فَأَردَوهُم وأورَدوهُم مَصارِعَ السّوءِ . ولا يُعجِبَنَّكَ شاهِدُ ما يَحضُرونَكَ بِهِ» ؛ فَإِنَّهُم أعوانُ الأَثَمَةِ ، وَإخوانُ الظَّلَمَةِ ، وعُبابُ (16) كُلِّ طَمَعٍ ودَغَلٍ (17) ، وأنتَ واجِدٌ مِنهُم خَيرَ الخَلَفِ مِمَّن لَهُ مِثلُ أدَبِهِم ونَفاذِهِم مِمَّن قَد تَصَفَّحَ الاُمورَ ، فَعَرَفَ مَساوِيَها بِما جَرى عَلَيهِ مِنها ، فَاُولئِكَ أخَفُّ عَلَيكَ مَؤونَةً ، وأحسَنُ لَكَ مَعونَةً ، وأحنى عَلَيكَ عَطفاً ، وأقَلُّ لِغَيرِكَ إلفاً ، لَم يُعاوِن ظالِماً عَلى ظُلمِهِ ، ولا آثِماً عَلى إثمِهِ ، «ولَم يَكُن مَعَ غَيرِكَ لَهُ سيرَةٌ أجحَفَت بِالمُسلِمينَ وَالمُعاهِدينَ» ؛ فَاتَّخِذ اُولئِكَ خاصَّةً لِخَلَوتِكَ ومَلَاءِكَ . ثُمَّ ليَكُن آثَرُهُم عِندَكَ أقوَلَهُم بِمُرِّ الحَقِّ ، «وأحوَطَهُم عَلَى الضُّعَفاءِ بِالإِنصافِ ، وأقَلَّهُم لَكَ مُناظَرَةً فيما يَكونُ مِنكَ مِمّا كَرِهَ اللّهُ لِأَولِيائِهِ واقِعاً ذلِكَ مِن هَواكَ حَيثُ وَقَعَ ؛ فَإِنَّهُم يَقِفونَكَ عَلَى الحَقِّ ، ويُبَصِّرونَكَ ما يَعودُ عَلَيكَ نَفعُهُ» . وَالصَق بِأهلِ الوَرَعِ وَالصِّدقِ وذَوِي العُقولِ وَالأَحسابِ ، ثُمَّ رُضهُم عَلى ألّا يُطروكَ ، ولا يُبَجِّحوكَ بِباطلٍ لَم تَفعَلهُ ؛ فَإِن كَثرَةَ الإِطراءِ تُحدِثُ الزَّهوَ ، وتُدني مِنَ الغِرَّةِ ، «وَالإِقرارُ بِذلِكَ يوجِبُ المَقتَ مِنَ اللّهِ» . لا يَكونَنَّ المحُسِنُ وَالمُسيءُ عِندَكَ بِمَنزِلَةٍ سَواءٍ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ تَزهيدٌ لِأَهلِ الإِحسانِ ، فِي الإِحسانِ ، وتَدريبٌ لِأَهلِ الإِساءَةِ عَلَى الإِساءَةِ ، فَأَلزِم كُلّاً مِنهُم ما ألزَمَ نَفسَهُ ؛ أدَباً مِنكَ يَنفَعُكَ اللّهُ بِهِ ، وتَنفَعُ بِهِ أعوانَكَ . ثُمَّ اعلَم أنَّهُ لَيسَ شَيءٌ بِأَدعى لِحُسنِ ظَنِّ والٍ بِرَعِيَّتِهِ مِن إحسانِهِ إلَيهِم ، وتَخفيفِهِ المَؤوناتِ عَلَيهِم ، وقِلَّةِ استِكراهِهِ إيّاهُم عَلى ما لَيسَ لَهُ قِبَلَهُم ، فَليَكُن في ذلِكَ أمرٌ يَجتَمِعُ لَكَ بِهِ حُسنُ ظَنِّكَ بِرَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّ حُسنَ الظَّنِّ يَقطَعُ عَنكَ نَصَباً طَويلاً ، وإنَّ أحَقَّ مَن حَسُنَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَن حَسُنَ بِلاؤُكَ عِندَهُ ، وأحَقَّ مَن ساءَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَن ساءَ بِلاؤُكَ عِندَهُ ، «فَاعرِف هذِهِ المَنزِلَةَ لَكَ وعَلَيكَ لِتَزِدَكَ بَصيرَةً في حُسنِ الصُّنعِ ، وَاستِكثارِ حُسنِ البَلاءِ عِندَ العامَّةِ ، مَعَ ما يوجِبُ اللّهُ بِها لَكَ فِي المَعادِ» . ولا تَنقُض سُنَّةً صالِحَةً عَمِلَ بِها صُدورُ هذِهِ الاُمَّةِ ، وَاجتَمَعَت بِهَا الاُلفَةُ ، وصَلَحَت عَلَيهَا الرَّعِيَّةُ . ولا تُحدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَيءٍ مِمّا مَضى مِن تِلكَ السُّنَنِ ؛ فَيَكونَ الأَجرُ لِمَن سَنَّها ، وَالوِزرُ عَلَيكَ بِما نَقَضتَ مِنها . وأكثِر مُدارَسَةَ العُلَماءِ ، ومُثافَنَةَ (18) الحُكَماءِ ، في تَثبيتِ ما صَلَحَ عَلَيهِ أهلُ بِلادِكَ ، وإقامَةِ مَا استَقامَ بِهِ النّاسُ مِن قَبلِكَ ؛ «فَإِنَّ ذلِكَ يُحِقُّ الحَقَّ ، ويَدفَعُ الباطِلَ ، ويُكتَفى بِهِ دَليلاً ومِثالاً لِأَنَّ السُّنَنَ الصّالِحَةَ هِيَ السَّبيلُ إلى طاعَةِ اللّهِ» . ثُمَّ اعلَم أنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقاتٌ ، لا يَصلُحُ بَعضُها إلّا بِبَعضٍ ، ولا غِنى بِبَعضِها عَن بَعضٍ ؛ فَمِنها جُنودُ اللّهِ ، ومِنها كُتّابُ العامَّةِ وَالخاصَّةِ ، ومِنها قُضاةُ العَدلِ ، ومِنها عُمّالُ الإِنصافِ وَالرِّفقِ ، ومِنها أهلُ الجِزيَةِ وَالخَراجِ مِن أهلِ الذِّمَّةِ ومُسلِمَةِ النّاسِ ، ومِنهَا التُّجّارُ وأهلُ الصِّناعاتِ ، ومِنهَا الطَّبَقَةُ (19) السُّفلى مِن ذَوِي الحاجَةِ وَالمَسكَنَةِ ، وكُلٌّ قَد سَمَّى اللّهُ سَهمَهُ ، ووَضَعَ عَلى حَدِّ فَريضَتِهِ في كِتابِهِ أو سُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، وعَهداً عِندَنا مَحفوظاً . فَالجُنودُ _ بِإِذنِ اللّهِ _ حُصونُ الرَّعِيَّةِ ، وزَينُ الوُلاةِ ، وعِزُّ الدّينِ ، وسَبيلُ الأَمنِ وَالخَفضِ ، ولَيسَ تَقومُ الرَّعِيَّةُ إلّا بِهِم . ثُمَّ لا قِوامَ لِلجُنودِ إلّا بِما يُخرِجُ اللّهُ لَهُم مِنَ الخَراجِ الَّذي يَصِلونَ بِهِ إلى جِهادِ عَدُوِّهِم ، ويَعتَمِدونَ عَلَيهِ ، ويَكونُ مِن وَراءِ حاجاتِهِم . ثُمَّ لا بَقاءَ لِهذَينِ الصِّنفَينِ إلّا بِالصِّنفِ الثّالِثِ مِنَ القُضاةِ وَالعُمّالِ وَالكُتّابِ ؛ لِما يُحكِمونَ مِنَ الأُمورِ ، ويُظهِرونَ مِنَ الإِنصافِ ، ويَجمَعونَ مِنَ المَنافِعِ ، ويُؤمَنونَ عَلَيهِ مِن خَواصِّ الاُمورِ وعَوامِّها . ولا قِوامَ لَهُم جَميعاً إلّا بِالتُّجّارِ وذَوِي الصِّناعاتِ فيما يَجمَعونَ مِن مَرافِقِهِم ، ويُقيمونَ مِن أسواقِهِم ، ويَكفونَهُم مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَيديهِم مِمّا لا يَبلُغُهُ رِفقُ غَيرِهِم . ثُمَّ الطَّبَقَةُ السُّفلى مِن أهلِ الحاجَةِ وَالمَسكَنَةِ الَّذينَ يَحِقُّ رِفدُهُم (20) ، وفي فَيءِ اللّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ ، ولِكُلٍّ عَلَى الوالي حَقٌّ بِقَدرٍ يُصلِحُهُ ، ولَيسَ يَخرُجُ الوالي مِن حَقيقَةِ ما ألزَمَهُ اللّهُ مِن ذلِكَ إلّا بالإهتِمامِ والاِستِعانَةِ بِاللّهِ وتَوطينِ نَفسِهِ عَلى لُزومِ الحَقِّ وَالصَّبرِ فيما خَفَّ عَلَيهِ وثَقُلَ . فَوَلِّ مِن جُنودِكَ أنصَحَهُم في نَفسِكَ للّهِِ ولِرَسولِهِ ولِاءِمامِكَ ، وأنقاهُم جَيباً ، وأفضَلَهُم حِلماً ، وأجمَعَهُم عِلماً وسِياسَةً ، مِمَّن يُبطِئُ عَنِ الغَضَبِ ، ويَسرَعُ إلَى العُذرِ ، ويَرأَفُ بِالضُّعَفاءِ ، ويَنبو (21) عَلَى الأَقوِياءِ ، مِمَّن لا يُثيرُهُ العَنفُ ، ولا يَقعُدُ بِهِ الضَّعفُ . ثُمَّ الصَق بِذَوِي الأَحسابِ وأهلِ البُيوتاتِ الصّالِحَةِ والسَّوابِقِ الحَسَنَةِ ، ثُمَّ أهلِ النَّجدَةِ وَالشَّجاعَةِ وَالسَّخاءِ وَالسَّماحَةِ ؛ فَإِنَّهُم جِماعٌ مِنَ الكَرَمِ ، وشُعَبٌ مِنَ العُرفِ ، يَهدونَ إلى حُسنِ الظَّنِّ بِاللّهِ ، وَالإِيمانِ بِقَدَرِهِ . ثُمَّ تَفَقَّد اُمورَهُم بِما يَتَفَقَّدُ الوالدُ مِن وَلَدِهِ ، ولا يَتَفاقَمَنَّ (22) في نَفسِكَ شَيءٌ قَوَّيتَهُم بِهِ . ولا تَحقِرَنَّ لُطفاً تَعاهَدتَهُم بِهِ وإن قَلَّ ؛ فَإِنَّهُ داعِيَةٌ لَهُم إلى بَذلِ النَّصيحَةِ وحسُنِ الظَّنِّ بِكَ . فَلا تَدَع تَفَقُّدَ لَطيفِ اُمورِهِمُ اتِّكالاً عَلى جَسيمِها ؛ فَإِنَّ لِليَسيرِ مِن لُطفِكَ مَوضِعاً يَنتَفِعونَ بِهِ ، ولِلجَسيمِ مَوقِعاً لا يَستَغنونَ عَنهُ . وَليَكُن آثَرُ رُؤوسِ جُنودِكَ مَن واساهُم في مَعونَتِهِ ، وأفضَلَ عَلَيهِم في بَذلِهِ مِمَّن يَسَعُهُم ويَسَعُ مَن وَراءَهُم مِنَ الخُلوفِ (23) مِن أهلِهِم ، حَتّى يَكونَ هَمُّهُم هَمّاً واحِداً في جِهادِ العَدُوِّ . «ثُمَّ واتِر إعلامَهم ذاتَ نَفسِكَ في إيثارِهِم وَالتَّكرِمَةِ لَهُم ، وَالإِرصادِ بِالتَّوسِعَةِ . وحَقِّق ذلِكَ بِحُسنِ الفِعالِ وَالأَثَرِ وَالعَطفِ» ؛ فَإِنَّ عَطفَكَ عَلَيهِم يَعطِفُ قُلوبَهُم عَلَيكَ . وإنَّ أفضَلَ قُرَّةِ العُيونِ لِلوُلاةِ استِفاضَةُ العَدلِ فِي البِلادِ ، وظُهورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ ؛ لِأَنَّهُ لا تَظهَرُ مَوَدَّتَهُم إلّا بِسَلامَةِ صُدورِهِم ، ولا تَصِحُّ نَصيحَتُهُم إلّا بِحَوطَتِهِم عَلى وُلاةِ اُمورِهِم ، وقِلَّةِ استِثقالِ دَولَتِهِم ، وتَركِ استِبطاءِ انقِطاعِ مُدَّتِهِم . «ثُمَّ لا تَكِلَنَّ جُنودَكَ إلى مَغنَمٍ وَزَّعتَهُ بَينَهُم ، بَل أحدِث لَهُم مَعَ كُلِّ مَغنَمٍ بَدَلاً مِمّا سِواهُ مِمّا أفاءَ اللّهُ عَلَيهِم ، تَستَنصِر بِهِم بِهِ ، ويَكونَ داعِيَةً لَهُم إلَى العَودَةِ لِنَصرِ اللّهِ ولِدينِهِ . وَاخصُص أهلَ النَّجدَةِ في أمَلَهِم إلى مُنتَهى غايَةِ آمالِكَ مِنَ النَّصيحَةِ بِالبَذلِ» ، وحُسنِ الثَّناءِ عَلَيهِم ، ولَطيفِ التَّعَهُّدِ لَهُم رَجُلاً رَجُلاً وما أبلى في كُلِّ مَشهَدٍ ؛ فَإِنَّ كَثرَةَ الذِّكرِ مِنكَ لِحُسنِ فِعالِهِم تَهُزُّ الشُّجاعَ ، وتُحَرِّضُ النّاكِلَ إن شاءَ اللّهُ . «ثُمَّ لا تَدَع أن يَكونَ لَكَ عَلَيهِم عُيونٌ (24) مِن أهلِ الأَمانَةِ وَالقَولِ بِالحَقِّ عِندَ النّاسِ ، فَيَثبِتونَ بَلاءَ كُلِّ ذي بَلاءٍ مِنهُم لِيَثِقَ اُولئِكَ بِعِلمِكَ بِبَلائِهِم» . ثُمَّ اعرِف لِكُلِّ امرِئٍ مِنهُم ما أبلى ، ولا تَضُمَّنَّ بَلاءَ امرِئٍ إلى غَيرِهِ ، ولا تُقَصِّرَنَّ بِهِ دونَ غايَةِ بَلائِهِ ، «وكافِ كُلّاً مِنهُم بِما كانَ مِنهُ ، وَاخصُصهُ مِنكَ بِهَزِّهِ» . ولا يَدعُوَنَّكَ شَرَفُ امرِئٍ إلى أن تُعَظِّمَ مِن بَلائِهِ ما كانَ صَغيراً ، ولا ضِعَةُ امرِئٍ عَلى أن تُصَغِّرَ مِن بَلائِهِ ما كانَ عَظيماً . «ولا يُفسِدَنَّ امرَأً عِندَكَ عِلَّةٌ إن عَرَضَت لَهُ ، ولا نُبُوَّةُ حَديثٍ لَهُ قَد كانَ لَهُ فيها حُسنُ بِلاءٍ ، فَإِنَّ العِزَّةَ للّهِِ يُؤتيهِ مَن يَشاءُ وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ . وإنِ استُشهِدَ أحدٌ مِن جُنودِكَ وأهلِ النِّكايَةِ في عَدُوِّكَ فَاخلُفهُ (25) في عِيالِهِ بِما يَخلُفُ بِهِ الوَصِيُّ الشَّفيقُ المُوَثَّقُ بِهِ ؛ حَتّى لا يُرى عَلَيهِم أثَرُ فَقدِهِ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ يُعطِفُ عَلَيكَ قُلوبَ شيعَتِكَ ، ويَستَشعِرونَ بِهِ طاعَتَكَ ، ويَسلَسونَ (26) لِرُكوبِ مَعاريضِ التَّلَفِ الشَّديدِ في وِلايَتِكَ . وقَد كانَت مِنَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله سُنَنٌ فِي المُشرِكينَ ومِنّا بَعدَهُ سُنَنٌ ، قَد جَرَت بِها سُنَنٌ وأمثالٌ فِي الظّالِمينَ ، ومَن تَوَجَّهَ قِبلَتَنا ، وتَسمّى بِدينِنا» ؛ وقَد قالَ اللّهُ لِقَومٍ أحَبَّ إرشادَهُم : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَ_زَعْتُمْ فِى شَىْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ «إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْأَخِرِ ذَ لِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً» (27) ، وقالَ : «وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَإِلَى أُوْلِى الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَن_بِطُونَهُ مِنْهُمْ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطَ_نَ إِلَا قَلِيلاً» (28) » فَالرَّدُ إلَى اللّهِ الأَخذُ بِمُحكَمِ كِتابِهِ ، وَالرَّدُّ إلَى الرَّسولِ الأَخذُ بِسُنَّتِهِ الجامِعَةِ غَيرِ المُتَفَرِّقَةِ ، «ونَحنُ أهلُ رَسولِ اللّهِ الَّذينَ نَستَنبِطُ المُحكَمَ مِن كِتابِهِ ، ونَميزُ المُتَشابِهِ مِنهُ ، ونَعرِفُ النّاسِخَ مِمّا نَسَخَ اللّهُ ووَضَعَ إصرَهُ . فَسِر في عَدُوِّكَ بِمِثلِ ما شاهَدتَ مِنّا في مِثلِهِم مِنَ الأَعداءِ ، وواتِر إلَينَا الكُتُبَ بِالأَخبارِ بِكُلِّ حَدَثٍ يَأتِكَ مِنّا أمرٌ عامٌّ ، وَاللّهُ المُستَعانُ . ثُمَّ انظُر في أمرِ الأِحكامِ بَينَ النّاسَ بَنِيَّةٍ صالِحَةٍ ؛ فَإِنَّ الحُكمَ في إنصافِ المَظلومِ مِنَ الظّالِمِ وَالأَخذِ لِلضَّعيفِ مِنَ القَوِيِّ وإقامَةِ حُدودِ اللّهِ عَلى سُنَّتِها ومِنهاجِها مِمّا يُصلِحُ عِبادَ اللّهِ وبِلادَهُ» . فَاختَر لِلحُكمِ بَينَ النّاسِ أفضَلَ رَعِيَّتِكَ في نَفسِكَ ، «وأنفُسِهِم لِلعِلمِ وَالحِلمِ وَالوَرَعِ وَالسَّخاءِ» ، مِمَّن لا تَضيقُ بِهِ الاُمورُ ، ولا تُمحِكُهُ (29) الخُصومُ ، ولا يَتَمادى في إثباتِ الزَّلَّةِ ، ولا يَحصَرُ مِنَ الفَيءِ إلَى الحَقِّ إذا عَرَفَهُ ، ولا تُشرِفُ نَفسُهُ على طَمَعٍ ، ولا يَكتَفي بِأَدنى فَهمٍ دونَ أقصاهُ ، وأوقَفَهُم فِي الشُّبَهاتِ ، وآخَذَهُم بِالحُجَجِ ، وأقَلَّهُم تَبَرُّماً بِمُراجِعَةِ الخُصومِ ، وأصبَرَهُم عَلى تَكَشُّفِ الاُمورِ ، وأصرَمَهُم عِندَ اتِّضاحِ الحُكمِ ، مِمَّن لا يَزدَهيهِ إطراءٌ ، ولا يَستَميلُهُ إغراقٌ ، ولا يَصغى (30) لِلتَّبليغِ ؛ فَوَلِّ قَضاءَكَ مَن كانَ كَذلِكَ ، وهُم قَليلٌ . ثُمَّ أكثِر تَعَهُّدَ قَضائِهِ ، وَافتَح لَهُ فِي البَذلِ ما يُزيحُ عِلَّتَهُ ، ويَستَعينُ بِهِ ، وتَقِلُّ مَعَهُ حاجَتُهُ إلَى النّاسِ ، وأعطِهِ مِنَ المَنزِلَةِ لَدَيكَ ما لا يَطمَعُ فيهِ غَيرُهُ مِن خاصَّتِكَ ؛ لِيَأمَنَ بِذلِكَ اغتِيالَ الرِّجالِ إيّاهُ عِندَكَ . «وأحسِن تَوقيرَهُ في صُحبَتِكَ ، وقُربَهُ في مَجلِسِكَ ، وأمضِ قَضاءَهُ ، وأنفِذ حُكمَهُ ، وَاشدُد عَضُدَهُ ، وَاجعَل أعوانَهُ خِيارَ مَن تَرضى مِن نُظَرائِهِ مِنَ الفُقَهاءِ وأهلِ الوَرَعِ وَالنَّصيحَةِ للّهِِ ولِعِبادِ اللّهِ ؛ لِيُناظِرَهُم فيما شُبِّهَ عَلَيهِ ، ويَلطِفَ عَلَيهِم لِعِلمِ ما غابَ عَنهُ ، ويَكونونَ شُهَداءَ عَلى قَضائِهِ بَينَ النّاسِ إن شاءَ اللّهُ . ثُمَّ حَمَلَةُ الأَخبارِ لِأَطرافِكَ قُضاةٌ تَجتَهِدُ فيهِم نَفسُهُ ، لا يَختلِفونَ ولا يَتَدابَرونَ في حُكمِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنَّ الاِختِلافِ فِي الحُكمِ إضاعَةٌ لِلعَدلِ ، وغِرَّةٌ فِي الدّينِ ، وسَبَبٌ مِنَ الفُرقَةِ . وقَد بَيَّنَ اللّهُ ما يَأتونَ وما يُنفِقونَ ، وأمَرَ بِرَدِّ ما لا يَعلمونَ إلى مَنِ استَودَعَهُ اللّهُ عِلمَ كِتابِهِ ، وَاستَحفَظَهُ الحُكمَ فيهِ ، فَإِنَّما اختِلافُ القُضاةِ في دُخولِ البَغيِ بَينَهُم ، وَاكِتفاءُ كُلِّ امرِئٍ مِنهُم بِرَأيِهِ دونَ مَن فَرَضَ اللّهُ وِلايَتَهُ لَيسَ يُصلِحُ الدّينَ ولا أهلَ الدّينِ عَلى ذلِكَ . ولكِن عَلَى الحاكِمِ أن يَحكُمَ بِما عِندَهُ مِنَ الأَثَرِ وَالسُّنَّةِ ، فَإِذا أعياهُ ذلِكَ رَدَّ الحُكمَ إلى أهلِهِ ، فَإِن غابَ أهلُهُ عَنهُ ناظَرَ غَيرَهُ مِن فُقَهاءِ المُسلِمينَ ؛ لَيسَ لَهُ تَركُ ذلِكَ إلى غَيرِهِ ، ولَيسَ لِقاضِيَينِ مِن أهلِ المِلَّةِ أن يُقيما عَلَى اختِلافٍ فِي الحُكمِ دونَ ما رُفِعَ ذلِكَ إلى وَلِيٍّ الأَمرِ فيكُم ، فَيَكونَ هُوَ الحاكِمَ بِما عَلَّمَهُ اللّهُ ، ثُمَّ يَجتَمِعانِ عَلى حُكمِهِ فيما وافَقَهُما أو خالَفَهُما» . فَانظُر في ذلِكَ نَظَراً بَليغاً ، فَإِنَّ هذَا الدّينَ قَد كانَ أسيراً بِأيدِي الأَشرارِ ، يُعمَلُ فيهِ بِالهَوى ، وتُطلَبُ بِهِ الدُّنيا . «وَاكُتب إلى قُضاةِ بُلدانِكَ فَليَرفَعوا إلَيكَ كُلَّ حُكمٍ اختَلَفوا فيهِ عَلى حُقوقِهِ ، ثُمَّ تَصَفَّح تِلكَ الأَحكامَ ؛ فَما وافَقَ كِتابَ اللّهِ وسُنَّةَ نَبِيِّهِ وَالأَثَرَ مِن إمامِكَ فَأَمضِهِ وَاحمِلهُم عَلَيهِ ، ومَا اشتَبَهَ عَلَيكَ فَاجمَع لَهُ الفُقَهاءَ بِحَضرَتِكَ فَناظِرهُم فيهِ ، ثُمَّ أمضِ ما يَجتَمِعُ عَلَيهِ أقاويلُ الفُقَهاءِ بِحَضرَتِكَ مِنَ المُسلِمينَ ، فَإِنَّ كُلَّ أمرٍ اختَلَفَ فيهِ الرَّعِيَّةُ مَردودٌ إلى حُكمِ الإِمامِ ، وعَلَى الإِمامِ الإِستِعانَةُ بِاللّهِ ، والإِجتِهادِ في إقامَةِ الحُدودِ ، وجَبرِ الرَّعِيَّةِ عَلى أمرِهِ ، ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ» . ثُمَّ انظُر إلى اُمورِ عُمّالِكَ ، وَاستَعمِلُهُم اختِباراً ، ولا تُوَلِّهِم اُمورَكَ مُحاباةً (31) وأثَرَةً (32) ؛ فَإِنَّ المُحاباةَ وَالأَثَرَةَ جِماعُ الجَورِ وَالخِيانَةِ ، «وإدخالُ الضَّرورَةِ عَلَى النّاسِ ، ولَيسَت تَصلُحُ الاُمورُ بِالإِدغالِ ، فَاصطَفِ لِوِلايَةِ أعمالِكَ أهلَ الوَرَعِ وَالعِلمِ وَالسِّياسَةِ» ، وتَوَخَّ مِنهُم أهلَ التَّجرِبَةِ وَالحَياءِ مِن أهلِ البُيوتاتِ الصّالِحَةِ وَالقَدَمِ فِي الإِسلامِ ؛ فَإِنَّهُم أكرَمُ أخلاقاً ، وأصَحُّ أعراضاً وأقَلُّ فِي المَطامِعِ إشرافاً ، وأبلَغُ في عَواقِبِ الاُمورِ نَظَراً مِن غَيرِهِم ، «فَليَكونوا أعوانَكَ عَلى ما تَقَلَّدتَ» . ثُمَّ أسبِغ عَلَيهِم «فِي العِمالاتِ ، ووَسِّع عَلَيهِم فِي» الأَرزاقِ ؛ فَإِنَّ في ذلِكَ قُوَّةً لَهُم عَلَى استِصلاحِ أنفُسِهِم ، وغِنىً عَن تَناوُلِ ما تَحتَ أيديهِم ، وحُجَّةً عَلَيهِم إن خالَفوا أمرَكَ ، أو ثَلَموا أمانَتَكَ . ثُمَّ تَفَقَّد أعمالَهُم ، وَابعَثِ العُيونَ عَليَهِم مِن أهلِ الصِّدقِ وَالوَفاءِ ؛ فَإِنَّ تَعَهُّدَكَ فِي السِّرِّ اُمورَهُم حَدوَةٌ لَهُم عَلَى استِعمالِ الأَمانَةِ وَالرِّفقِ بِالرَّعِيَّةِ . وتَحَفَّظ مِنَ الأَعوانِ ؛ فَإِن أحَدٌ مِنهُم بَسَطَ يَدَهُ إلى خِيانَةٍ اجتَمَعَت بِها أخبارُ عُيونِكَ اكتَفَيتَ بِذلِكَ شاهِداً ، فَبَسَطتَ عَلَيهِ العُقوبَةَ في بَدَنِهِ ، وأخَذتَهُ بِما أصابَ مِن عَمَلِهِ ، ثُمَّ نَصَبتَهُ بِمَقامِ المَذَلَّةِ فَوَسَمتَهُ بِالخِيانَةِ ، وقَلَّدتَهُ عارَ التُّهَمَةِ . وتَفَقَّد ما يُصلِحُ أهلَ الخَراجِ ؛ فَإِنَّ في صَلاحِهِ وصَلاحِهِم صَلاحاً لِمَن سِواهُم ، ولا صَلاحَ لِمَن سِواهُم إلّا بِهِم ؛ لِأَنَّ النّاسَ كُلَّهُم عِيالٌ عَلَى الخَراجِ وأهلِهِ . فَليَكُن نَظَرُكَ في عِمارَةِ الأَرضِ أبلَغَ مِن نَظَرِكَ فِي استِجلابِ الخَراجِ؛ فَإِنَّ الجَلبَ لا يُدرَكُ إلّا بِالعِمارَةِ ، ومَن طَلَبَ الخَراجَ بِغَيرِ عِمارَةٍ أخرَبَ البِلادَ ، وأهلَكَ العِبادَ ، ولَم يَستَقِم لَهُ أمرُهُ إلّا قَليلاً . «فَاجمَع إلَيكَ أهلَ الخَراجِ مِن كُلِّ بُلدانِكَ ، ومُرهُم فَليُعلِموكَ حالَ بِلادِهِم وما فيهِ صَلاحُهُم ورَخاءَ جِبايَتِهِم ، ثُمَّ سَل عَمّا يَرفَعُ إلَيكَ أهلُ العِلمِ بِهِ مِن غَيرِهِم» ؛ فَإِن كانوا شَكَوا ثِقَلاً أو عِلَّةً مِنِ انقِطاعِ شِربٍ أو إحالَةِ أرضٍ اغتَمَرَها غَرَقٌ أو أجحَفَ بِهِمُ العَطَشُ أو آفَةً خَفَّفتَ عَنهُم ما تَرجو أن يُصلِحَ اللّهُ بِهِ أمرَهُم ، «وإن سَأَلوا مَعونَةً عَلى إصلاحِ ما يَقدِرونَ عَلَيهِ بأموالِهِم فَاكفِهِم مَؤونَتَهُ ؛ فَإِنَّ في عاقِبَةِ كِفايَتِكَ إيّاهُم صَلاحاً ، فَلا يَثقُلَنَّ عَلَيكَ شَيءٌ خَفَّفتَ بِهِ عَنهُمُ المَؤوناتِ» ؛ فَإِنَّهُ ذُخرٌ يَعودونَ بِهِ عَلَيكَ لِعِمارَةِ بِلادِكَ ، وتَزيينِ وِلايَتِكَ ، «مَعَ اقتِنائِكَ مَوَدَّتَهُم وحُسنَ نِيّاتِهِم ، وَاستِفاضَةِ الخَيرِ ، وما يُسَهِّلُ اللّهُ بِهِ مِن جَلبِهِم ، فَإِنَّ الخَراجَ لا يُستَخرَجُ بِالكَدِّ والإتعابِ ، مَعَ أنَّها عُقَدٌ (33) تَعتَمِدُ عَلَيها إن حَدَثَ حَدَثٌ كُنتَ عَلَيهِم مُعتَمِداً» ؛ لِفَضلِ قُوَّتِهِم بِما ذَخَرتَ عَنهُم مِنَ الجَمامِ (34) ، وَالثِّقَةِ مِنهُم بِما عَوَّدتَهُم مِن عَدلِكَ ورِفقِكَ ، ومَعرِفَتِهِم بِعُذرِكَ فيما حَدَثَ مِنَ الأَمرِ الَّذِي اتَّكَلتَ بِهِ عَلَيهِم ، فَاحتَمَلوهُ بِطيبِ أنفُسِهِم ، فَإِنَّ العُمرانَ مُحتَمِلٌ ما حَمَّلتَهُ ، وإنَّما يُؤتى خَرابُ الأَرضِ لِاءِعوازِ أهلِها ، وإنَّما يُعوِزُ أهلُها لِاءِسرافِ الوُلاةِ وسوءِ ظَنِّهِم بِالبَقاءِ وقِلَّةِ انتِفاعِهِم بِالعِبَرِ . «فَاعمَل فيما وُلّيتَ عَمَلَ مَن يُحِبُّ أن يَدَّخِرَ حُسنَ الثَّناءِ مِنَ الرَّعِيَّةِ ، وَالمَثوبَةِ مِنَ اللّهِ ، وَالرِّضا مِنَ الإِمامِ . ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ» . ثُمَّ انظُر في حالِ كُتّابِكَ «فَاعرِف حالَ كُلِّ امرِئٍ مِنهُم فيما يَحتاجُ إلَيهِ مِنهُم ، فَاجعَل لَهُم مَنازِلَ ورُتَباً» ، فَوَلِّ عَلى اُمورِكَ خَيرَهُم ، وَاخصُص رَسائِلَكَ الَّتي تُدخِلُ فيها مَكيدَتَكَ وأسرارَكَ بِأَجمَعِهِم لِوُجوهِ صالِحِ الأَدَبِ ، «مِمَّن يَصلُحُ لِلمُناظَرَةِ في جَلائِلِ الاُمورِ ، مِن ذَويِ الرَّأيِ وَالنَّصيحَةِ وَالذِّهنِ ، أطواهُم عَنكَ لِمَكنونِ الأَسرارِ كَشحاً» ، مِمَّن لا تُبطِرُهُ الكَرامَةُ ، «ولا تَمحَقُ بِهِ الدّالَّةُ (35) » فَيَجتَرِئَ بِها عَلَيكَ في خَلاءٍ ، أو يَلتَمِسَ إظهارَها في مَلاءٍ ، ولا تقصُرُ بِهِ الغَفلَةُ عَن إيرادِ كُتُبِ الأَطرافِ عَلَيكَ ، وإصدارِ جَواباتِكَ عَلَى الصَّواب عَنكَ ، وفيما يَأخُذُ ويُعطي مِنكَ ، ولا يُضعِفُ عَقداً اعتَقَدَهُ لَكَ ، ولا يَعجِزُ عَن إطلاقِ ما عُقِدَ عَلَيكَ ، ولا يَجهَلُ مَبلَغَ قَدرِ نَفسِهِ فِي الاُمورِ ؛ فَإِنَّ الجاهِلَ بِقَدرِ نَفسِهِ يَكونُ بِقَدرِ غَيرِهِ أجهَلَ . «ووَلِّ ما دونَ ذلِكَ مِن رَسائِلِكَ وجَماعاتِ كُتُبِ خَرجِكَ ودَواوينِ جُنودِكَ قَوماً تَجتَهِدُ نَفسَكَ فِي اختِيارِهِم ؛ فَإِنَّها رُؤوسُ أمرِكَ ، أجمَعُها لِنَفعِكَ ، وأعَمُّها لِنَفعِ رَعِيَّتِكَ» . ثُمَّ لا يَكُنِ اختِيارُكَ إيّاهُم عَلى فِراسَتِكَ وَاستِنامَتِكَ (36) وحُسنِ الظَّنِّ بِهِم ، فَإِنَّ الرِّجالَ يَعرِفونَ فِراساتِ الوُلاةِ بِتَصَنُّعِهِم وخِدمَتِهِم ولَيسَ وَراءَ ذلِكَ مِنَ النَّصيحَةِ وَالأَمانَةِ ، ولكِنِ اختَبِرهُم بِما وُلّوا لِلصّالِحينَ قَبلَكَ ، فَاعمِد لِأَحسَنِهِم كانَ فِي العامَّةِ أثَراً وأعرَفِهِم فيها بِالنَّبلِ وَالأَمانَةِ ، فَإِنَّ ذلِكَ دَليلٌ عَلى نَصيحَتِكَ للّهِِ ولِمَن وُلّيتَ أمرَهُ . «ثُمَّ مُرهُم بِحُسنِ الوِلايَةِ ، ولينِ الكَلِمَةِ» . وَاجعَل لِرَأسِ كُلِّ أمرٍ مِن اُمورِك رَأساً مِنهُم ، لا يَقهَرُهُ كَبيرُها ، ولا يَتَشَتَّتُ عَلَيهِ كَثيرُها . «ثُمَّ تَفَقَّد ما غابَ عَنكَ مِن حالاتِهِم ، واُمورِ مَن يَرِدُ عَلَيكَ رُسُلُهُ ، وذَوِي الحاجَةِ وكَيفِ وِلايَتِهِم وقَبولِهِم وَلِيَّهُم وحُجَّتَهُم ؛ فَإِنَّ التَّبَرُّمَ وَالعِزَّ وَالنَّخوَةَ مِن كَثيرٍ مِنَ الكُتّابِ إلّا مَن عَصَمَ اللّهُ ، ولَيسَ لِلنّاسِ بُدٌّ مِن طَلَبِ حاجاتِهِم» . ومَهما كانَ في كُتّابِكَ مِن عَيبٍ فَتَغابَيتَ عَنهُ اُلزِمتَهُ ، أو فَضلٍ نُسِبَ إلَيكَ ، مَعَ مالَكَ عِندَ اللّهِ في ذلِكَ مِن حُسنِ الثَّوابِ . ثُمَّ التُّجّارُوذَوِي الصِّناعاتِ فَاستَوصِ وأوصِ بِهِم خَيراً ؛ المُقيمِ مِنهُم ، وَالمُضطَرِبِ (37) بِمالِهِ ، وَالمُتَرَفِّقِ بِيَدِهِ ؛ فَإِنَّهُم مَوادٌّ لِلمَنافِعِ ، وجُلّابُها فِي البِلادِ في بَرِّكَ وبَحرِكَ وسَهلِكَ وجَبَلِكَ ، وحَيثُ لا يَلتَئِمُ النّاسُ لِمَواضِعِها ولا يَجتَرِئونَ عَلَيها «مِن بِلادِ أعدائِكَ مِن أهلِ الصِّناعاتِ الَّتي أجرَى اللّهُ الرِّفقَ مِنها عَلى أيديهِم فَاحفَظ حُرمَتَهُم ، وآمِن سُبُلَهُم ، وخُذ لَهُم بِحُقوقِهِم» ؛ فَإِنَّهُم سِلمٌ لا تُخافُ بائِقَتُهُ ، وصُلحٌ لا تُحذَرُ غائِلَتُهُ ، «أحبُّ الاُمورِ إلَيهِم أجمَعُها لِلأَمنِ وأجمَعُها لِلسُّلطانِ» ، فَتَفَقَّد اُمورَهُم بِحَضرَتِكَ ، وفي حَواشي بِلادِكَ . وَاعلَم مَعَ ذلِكَ أنَّ في كَثيرٍ مِنهُم ضيقاً فاحِشاً ، وشُحّاً قَبيحاً ، وَاحتِكاراً لِلمَنافِعِ ، وتَحَكُّماً فِي البِياعاتِ ، وذلِكَ بابُ مَضَرَّةٍ لِلعامَّةِ ، وعَيبٌ عَلَى الوُلاةِ ؛ فَامنَع الاِحتِكارَ فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَهى عَنهُ . وَليَكُنِ البَيعُ وَالشِّراءُ بَيعاً سَمِحاً ، بِمَوازينِ عَدلٍ ، وأسعارٍ لا تُجحِفُ بِالفَريقَينِ مِنَ البائِعِ وَالمُبتاعِ ، فَمَن قارَفَ حُكرَةً بَعدَ نَهيِكَ فَنَكِّل وعاقِب في غَيرِ إسرافٍ ؛ «فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَعَلَ ذلِكَ» . ثُمَّ اللّهَ اللّهَ فِي الطَّبَقَةِ السُّفلى مِنَ الَّذينَ لا حيلَةَ لَهُم ، وَالمَساكينِ ، وَالمُحتاجينَ ، وذَوِي البُؤسِ ، وَالزَّمنى (38) ؛ فَإِنَّ في هذِهِ الطَّبَقَةِ قانِعاً ومُعتَرّاً ، فَاحفَظِ اللّهَ مَا استَحفَظَكَ مِن حَقِّهِ فيها ، وَاجعَل لَهُم قِسماً مِن غَلّاتِ صَوافِي الإِسلامِ في كُلِّ بَلَدٍ ، فَإِنَّ لِلأَقصى مِنهُم مِثلَ الَّذي لِلأَدنى ، وكُلّاً قَدِ استُرعيتَ حَقَّهُ ، فَلا يَشغَلَنَّكَ عَنهُم نَظَرٌ ؛ فَإِنَّكَ لا تُعذَرُ بِتَضييعِ الصَّغيرِ لِاءِحكامِكَ الكَثيرَ المُهِمِّ ، فَلا تُشخِص هَمَّكَ عَنهُم ، ولا تُصَعِّر خَدَّكَ لَهُم ، «وتَواضَع للّهِِ يَرفَعكَ اللّهُ ، وَاخفَض جَناحَكَ لِلضُّعَفاءِ ، وَاربِهِم إلى ذلِكَ مِنكَ حاجَةً» ، وتَفَقَّدَ مِن اُمورِهُم ما لا يَصِلُ إلَيكَ مِنهُم مِمَّن تَقتَحِمُهُ العُيونُ وتَحقِرُهُ الرِّجالُ ، فَفَرِّغ لِاُولئِكَ ثِقَتَكَ مِن أهلِ الخَشيَةِ وَالتَّواضُعِ فَليَرفَع إلَيكَ اُمورَهُم ، ثُمَّ اعمَل فيهِم بِالإِعذارِ إلَى اللّهِ يَومَ تَلقاهُ ، فَإِنَّ هؤُلاءِ أحوَجُ إلَى الإِنصافِ مِن غَيرِهِم ، وكُلٌّ فَأَعذِر إلَى اللّهِ في تَأدِيَةِ حَقِّهِ إلَيهِ . وتَعَهَّد أهلَ اليُتمِ وَالزَّمانَةِ وَالرِّقَّةِ فِي السِّنِّ مِمَّن لا حيلةَ لَهُ ، ولا يَنصِبُ لِلمَسأَلَةِ نَفسَهُ ؛ «فَأَجرِ لَهُم أرزاقاً ، فَإِنَّهُم عِبادُ اللّهِ ، فَتَقَرَّب إلَى اللّهِ بِتَخَلُّصِهِم ووَضعِهِم مَواضِعَهُم في أقواتِهِم وحُقوقِهِم ، فَإِنَّ الأَعمالَ تَخلُصُ بِصِدقِ النِّيّاتِ . ثُمَّ إنَّهُ لا تَسكُنُ نُفوسُ النّاسِ أو بَعضِهِم إلى أنَّكَ قَد قَضَيتَ حُقوقَهُم بِظَهرِ الغَيبِ دونَ مُشافَهَتِكَ بِالحاجاتِ» ، وذلِكَ عَلَى الوُلاةِ ثَقيلٌ ، وَالحَقُّ كُلُّهُ ثَقيلٌ ، وقَد يُخَفِّفُهُ اللّهُ عَلى أقوامٍ طَلَبُوا العاقِبَةَ فَصَبَّروا نُفوسَهُم ، ووَثِقوا بِصِدقِ مَوعودِ اللّهِ «لَمَن صَبَرَ وَاحتَسَبَ ، فَكُن مِنهُم وَاستَعِن بِاللّهِ» . وَاجعَل لِذَوِي الحاجاتِ مِنكَ قِسماً تُفَرِّغُ لَهُم فيهِ شَخصَكَ «وذِهنَكَ مِن كُلِّ شُغُلٍ ، ثُمَّ تَأذَنُ لَهُم عَلَيكَ» ، وتَجلِسُ لَهُم مَجلِساً تَتَواضَعُ فيهِ للّهِِ الَّذي رَفَعَكَ ، وتُقعِدُ عَنهُم جُندَكَ وأعوانَكَ مِن أحراسِكَ وشُرَطِكَ ، «تَخفِضُ لَهُم في مَجلِسِكَ ذلِكَ جَناحَكَ ، وتُلينُ لَهُم كَنَفَكَ في مُراجَعَتِكَ ووَجهِكَ» ؛ حَتّى يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُم غَيرَ مُتَعتَعٍ ، فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ في غَيرِ مَوطنٍ : لَن تُقَدَّسَ اُمَّةٌ لا يُؤخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ القَوِيِّ غَيرَ مُتَعتَعٍ . ثُمَّ احتَمِلِ الخُرقَ مِنهُم وَالعِيَّ ، ونَحِّ عَنكَ الضّيقَ وَالأَنفَ يَبسُطِ اللّهُ عَلَيكَ أكنافَ رَحمَتِهِ ، ويوجِب لَكَ ثَوابَ أهلِ طاعَتِهِ ، فَأَعطِ ما أعطَيتَ هَنيئاً ، وَامنَع في إجمالٍ وإعذارٍ ، «وتَواضَع هُناك ؛ فَإِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُتَواضِعينَ . وَليَكُن أكرَمَ أعوانِكَ عَلَيكَ أليَنُهُم جانِباً ، وأحسَنُهُم مُراجَعَةً ، وألطَفُهُم بِالضُّعَفاءِ ، إن شاءَ اللّهُ» . ثُمَّ إنَّ اُموراً مِن اُمورِكَ لابُدَّ لَكَ مِن مُباشَرَتِها ؛ مِنها : إجابَةُ عُمّالِكَ ما يَعيى عَنهُ كُتّابُكَ . ومِنها : إصدارُ حاجاتِ النّاسِ في قِصَصِهِم . «ومِنها : مَعرِفَةُ ما يَصِلُ إلَى الكُتّابِ وَالخُزّانِ مِمّا تَحتَ أيديهِم ، فَلا تَتَوانَ فيما هُنالِكَ ، ولا تَغتَنِم تَأخيرَهُ ، وَاجعَل لِكُلِّ أمرٍ مِنها مَن يُناظِرُ فيهِ وُلاتَهُ بِتَفريغٍ لِقَلبِكَ وهَمِّكَ ، فَكُلَّما أمضَيتَ أمراً فَأَمضِهِ بَعدَ التَّروِيَةِ ومُراجَعَةِ نَفسِكَ ، ومُشاوَرَةِ وَلِيِّ ذلِكَ بِغَيرِ احتِشامٍ ، ولا رَأيَ يَكسِبُ بِهِ عَلَيكَ نَقيضُهُ» . ثُمَّ أمضِ لِكُلِّ يَومٍ عَمَلَهُ ؛ فَإِنَّ لِكُلِّ يَومٍ ما فيهِ . وَاجعَل لِنَفسِكَ فيما بَينَكَ وبَينَ اللّهِ أفضَلَ تِلكَ المَواقيتِ ، وأجزَلَ تِلكَ الأَقسامِ ، وإن كانَت كُلُّها للّهِِ إذا صَحَّت فيهَا النِّيَّةُ وسَلِمَت مِنهَا الرَّعِيَّةُ . وَليَكُن في خاصِّ ما تُخلِصُ للّهِِ بِهِ دينَكَ إقامَةُ فَرائِضِهِ الَّتي هِيَ لَهُ خاصَّةً، فَأَعطِ اللّهَ مِن بَدَنِكَ في لَيلِكَ ونَهارِكَ ما يَجِبُ ؛ «فَإِنَّ اللّهَ جَعَلَ النّافِلَةَ لِنَبِيِّهِ خاصَّةً دونَ خَلقِهِ فَقالَ : «وَ مِنَ الَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّكَ عَسَى أَن يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَّحْمُودًا» (39) ، فَذلِكَ أمرٌ اختَصَّ اللّهُ بِهِ نَبِيَّهُ وأكرَمَهُ بِهِ ، لَيسَ لِأَحَدٍ سِواهُ ، وهُوَ لِمَن سِواهُ تَطَوَّعٌ ؛ فَإِنَّهُ يَقولُ : «وَ مَن تَطَوَّعَ خَيْرًا فَإِنَّ اللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ» (40) » ، فَوَفِّر ما تَقَرَّبتَ بِهِ إلَى اللّهِ وكَرِّمهُ وأدِّ فَرائِضَهُ إلَى اللّهِ كامِلاً غَيرَ مَثلوبٍ ولا مَنقوصٍ ، بالِغاً ذلِكَ مِن بَدَنِكَ ما بَلَغَ . فَإِذا قُمتَ في صَلاتِكَ بِالنّاسِ فَلا تُطوِّلَنَّ ولا تَكونَنَّ مُنَفِّراً ولا مُضَيِّعاً ؛ فَإِنَّ في النّاسِ مَن بِهِ العِلَّةُ ولَهُ الحاجَةُ ، وقَدَسأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ وَجَّهَني إلَى اليَمَنِ : كَيفَ نُصَلّي بِهِم ؟ فَقالَ : صَلَّ بِهِم كَصَلاةِ أضعَفِهِم وكُن بِالمُؤمِنينَ رَحيماً . وبَعدَ هذا فَلا تُطَوَلَنَّ احتِجابَكَ عَن رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّ احتِجابَ الوُلاةِ عَنِ الرَّعِيَّةِ شُعبَةٌ مِنَ الضّيقِ ، وقِلَّةُ عِلمٍ بِالاُمورِ ، والاِحتِجابُ يَقطَعُ عَنهُم عِلمَ ما احتَجَبوا دونَهُ ، فَيَصغُرُ عِندَهُم الكَبيرُ ، ويَعظُمُ الصَّغيرُ ، ويَقبُحُ الحَسَنُ ، ويَحسُنُ القَبيحُ ، ويُشابُ الحَقُّ بِالباطِلِ ، وإنَّمَا الوالي بَشَرٌ لا يَعرِفُ ما تَوارى عَنهُ النّاسُ بِهِ مِنَ الاُمورِ ، ولَيسَت عَلَى القَولِ سِماتٌ يُعرَفُ بِهَا الصِّدقُ مِنَ الكَذِبِ ، فَتُحَصِّنَ مِنَ الإِدخالِ فِي الحُقوقِ بِلينِ الحِجابِ ؛ فَإِنَّما أنتَ أحَدُ رَجُلَينِ : إمَّا امرُءٌ سَخَت نَفسُكَ بِالبَذلِ فِي الحَقِّ فَفيمَ احتِجابُكَ مِن واجِبِ حَقُّ تُعطيهِ ، أو خُلقٍ كَريمٍ تُسديهِ ؟ وإمّا مُبتَلًى بِالمَنعِ فَما أسرَعَ كَفَّ النّاسِ عَن مَسأَلَتِكَ إذا أيِسوا مِن بَذلِكَ ، مَعَ أنَّ أكثَرَ حاجاتِ النّاسِ إلَيكَ مالا مَؤونَةَ عَلَيكَ فيهِ؛ مِن شِكايَةِ مَظلِمَةٍ، أو طَلَبِ إنصافٍ . «فَانتَفِع بِما وَصَفتُ لَكَ ، وَاقتَصِر فيهِ عَلى حَظِّكَ ورُشدِكَ ، إن شاءَ اللّهُ» . ثُمَّ إنَّ لِلمُلوكِ خاصَّةٌ وبِطانَةٌ فيهِمُ استِئثارٌ وتَطاوُلٌ ، وقِلَّةُ إنصافٍ ، فَاحسِم مادَّةَ اُولئِكَ بِقَطعِ أسبابِ تِلكَ الأَشياءِ ، ولا تُقطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِن حَشَمِكَ ولا حامَّتِكَ (41) قَطيعَةً ، ولا تَعتَمِدَنَّ فِي اعتِقادِ عُقدَةٍ تَضُرُّ بِمَن يَليها مِنَ النّاسِ ؛ في شِربٍ ، أو عَمَلٍ مُشتَرَكٍ يَحمِلونَ مَؤونَتَهُم عَلى غَيرِهِم ، فَيَكونَ مَهنَأً ذلِكَ لَهُم دونَكَ ، وعَيبُهُ عَلَيكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . «عَلَيكَ بِالعَدلِ في حُكمِكَ إذَا انتَهَتِ الاُمورُ إلَيكَ» ، وألزِمِ الحَقَّ مَن لَزِمَهُ مِنَ القَريبِ وَالبَعيدِ ، وكُن في ذلِكَ صابِراً مُحتَسِباً ، وَافعَل ذلِكَ بِقَرابَتِكَ حَيثُ وَقَعَ ، وَابتَغِ عاقِبَتَهُ بِما يَثقُلُ عَلَيهِ مِنهُ ؛ فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذلِكَ مَحمودَةٌ . وإن ظَنَّتِ الرَّعِيَّةُ بِكَ حَيفاً فَأَصحِر (42) لَهُم بِعُذرِكَ ، وَاعدِل عَنكَ ظُنونَهُم بِإِصحارِكَ ؛ فَإِنَّ في تِلكَ رِياضَةً مِنكَ لِنَفسِكَ ، ورِفقاً مِنكَ بِرَعِيَّتِكَ ، وإعذاراً تَبلُغُ فيهِ حاجَتَكَ مِن تَقويمِهِم عَلَى الحَقِّ في خَفضٍ وإجمالٍ . لا تَدفَعَنَّ صُلحاً دَعاكَ إلَيهِ عَدُوُّكَ فيهِ رِضًى ؛ فَإِنَّ فِي الصُّلحِ دَعَةً (43) لِجُنودِكَ ، وراحَةً مِن هُمومِكَ ، وأمناً لِبِلادِكَ . ولكِنَّ الحَذَرَ كُلَّ الحَذَرِ مِن مُقارَبَةِ عَدُوِّكَ في طَلَبِ الصُّلحِ ؛ فَإِنَّ العَدُوَّ رُبَّما قارَبَ لِيَتَغَفَّلَ ، فَخُذ بِالحَزمِ ، «وتَحَصَّن كُلَّ مَخوفٍ تُؤتى مِنهُ ، وبِاللّهِ الثِّقَةُ في جَميعِ الاُمورِ» . وإن لَجَّت بَينَكَ وبَينَ عَدُوِّكَ قَضِيَّةٌ عَقَدتَ لَهُ بِها صُلحاً أو ألبَستَهُ مِنكَ ذِمَّةً فَحُط عَهدَكَ بِالوَفاءِ ، وَارعَ ذِمَّتَكَ بِالأَمانَةِ ، وَاجعَل نَفسَكَ جُنَّةً دونَهُ ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ شَيءٌ مِن فَرائِضِ اللّهِ جَلَّ وعَزَّ النّاسُ أشَدُّ عَلَيهِ اجتِماعاً في تَفريقِ أهوائِهِم وتَشتيتِ أديانِهِم مِن تَعظيمِ الوَفاءِ بِالعُهودِ ، وقَد لَزِمَ ذلِكَ المُشرِكونَ فيما بَينَهُم دونَ المُسلِمينَ لِمَا استَوبَلوا (44) مِنَ الغَدرِ والخَترِ ، فَلا تَغدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ ، ولا تُخفِر (45) بِعَهدِكَ ، ولا تَختِلَنَّ (46) عَدُوِّكَ ، فَإِنَّهُ لا يَجتَرِئُ عَلَى اللّهِ إلّا جاهِلٌ ، وقَد جَعَلَ اللّهُ عَهدَهُ وذِمَّتَهُ أمناً أفضاهُ بَينَ العِبادِ بِرَحمَتِهِ ، وحَريماً يَسكُنونَ إلى مَنَعَتِهِ ، ويَستَفيضونَ بِهِ إلى جِوارِهِ ، فَلا خِداعَ ولا مُدالَسَةَ ولا إدغالَ فيهِ (47) . فَلا يَدعُوَنَّكَ ضيقُ أمرٍ لَزِمَكَ فيهِ عَهدُ اللّهِ عَلى طَلَبِ انفِساخِهِ ، فَإِنَّ صَبرَكَ عَلى ضيقٍ تَرجُو انفِراجَهُ وفَضلَ عاقِبَتِهِ خَيرٌ مِن غَدرٍ تَخافُ تَبِعَتَهُ ، وأن تُحيطَ بِكَ مِنَ اللّهِ طِلبَةً ، ولا تَستَقيلُ فيها دُنياكَ ولا آخِرَتَكَ . وإيّاكَ وَالدِّماءَ وسَفكَها بِغَيرِ حِلِّها ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ شَيءٌ أدعى لِنِقمَةٍ ولا أعظَمَ لِتَبِعَةٍ ولا أحرى لِزَوالِ نِعمَةٍ وَانقِطاعِ مُدَّةٍ مِن سَفكِ الدِّماءِ بِغَيرِ الحَقِّ ، وَاللّهُ مُبتَدِئٌ بِالحُكمِ بَينَ العِبادِ فيما يَتَسافَكونَ مِنَ الدِّماءِ ، فَلا تَصونَنَّ سُلطانَكَ بِسَفكِ دَمٍ حَرامٍ ، فَإِنَّ ذلِكَ يُخلِقُهُ (48) ويُزيلُهُ ، «فَإِيّاكَ وَالتَّعَرُّضَ لِسَخَطِ اللّهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ قَد جَعَلَ لِوَلِيِّ مَن قُتِلَ مَظلوماً سُلطاناً ، قالَ اللّهُ : «وَ مَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَ_نًا فَلَا يُسْرِف فِّى الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُورًا» (49) » . ولا عُذرَ لَكَ عِندَ اللّهِ ولا عِندي في قَتلِ العَمدِ ، لِأَنَّ فيهِ قَوَدَ البَدَنِ ، فَإِنِ ابتَلَيتَ بِخَطَاًءوأفرَطَ عَلَيهِ سَوطُكَ أو يَدُكَ لِعُقوبَةٍ فَإِنَّ فِي الوَكزَةِ فَما فَوقَها مَقتَلَةً ، فَلا تَطمَحَنَّ (50) بِكَ نَخوَةُ (51) سُلطانِكَ عَن أن تُؤَدِّيَ إلى أهلِ المَقتولِ حَقَّهُم ؛ «دِيَّةً مُسَلَّمَةً يُتَقَرَّبُ بِها إلَى اللّهِ زُلفى» . إيّاكَ وَالإِعجابَ بِنَفسِكَ ، وَالثِّقَةَ بِما يُعجِبُكَ مِنها ، وحُبَّ الإِطراءِ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ مِن أوثَقِ فُرصِ الشَّيطانِ في نَفسِهِ لِيَمحَقَ ما يَكونُ مِن إحسانِ المُحسِنِ . إيّاكَ وَالمَنَّ عَلى رَعِيَّتِكَ بِإِحسانٍ ، أوِ التَّزَيُّدَ فيما كانَ مِن فِعلِكَ ، أو تَعِدَهُم فَتُتبِعَ مَوعِدَكَ بِخُلفِكَ ، «أوِ التَّسَرُّعَ إلَى الرَّعِيَّةِ بِلِسانِكَ» ؛ فَإِنَّ المَنَّ يُبطِلُ الإِحسانَ ، وَالخُلفَ يُوجِبُ المَقتَ ، وقَد قالَ اللّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ : «كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُواْ مَا لَا تَفْعَلُونَ» (52) . إيّاكَ وَالعَجَلَةَ بِالاُمورِ قَبلَ أوانِها ، وَالتَّساقُطَ فيها عِندَ زَمانِها ، وَاللَّجاجَةَ فيها إذا تَنَكَّرَت ، وَالوَهنَ فيها إذا أوضَحَت ، فَضَع كُلَّ أمرٍ مَوضِعَهُ ، وأوقِع كُلَّ عَمَلٍ مَوقِعَهُ . وإيّاكَ والاِستِئثارَ بِما لِلنّاسِ فيهِ الاُسوَةُ (53) ، «والاِعتِراضَ فيما يَعنيكَ» ، وَالتَّغابي عَمّا يَعنى بِهِ مِمّا قَد وَضَحَ لِعُيونِ النّاظِرينَ ؛ فَإِنَّهُ مَأخوذٌ مِنكَ لِغَيرِكَ . وعَمّا قَليلٍ تُكشَفُ عَنكَ أغطِيَةُ الاُمورِ ، ويُبرِزُ الجَبّارُ بِعَظَمَتِهِ ، فَيُنتَصَفُ المَظلومونَ مِنَ الظّالِمينَ . ثُمَّ املِك حَمِيَّةَ أنفِكَ ، وسَورَةَ (54) حِدَّتِكَ (55) ، وسَطوَةَ يَدِكَ ، وغَربَ لِسانِكَ . وَاحتَرِس كُلَّ ذلِكَ بِكَفِّ البادِرَةِ ، وتَأخيرِ السَّطوَةِ . وَارفَع بَصَرَكَ إلَى السَّماءِ عِندَما يَحضُرُكَ مِنهُ ، حَتّى يَسكُنَ غَضَبُكَ ، فَتَملِكَ الاِختِيارَ ، ولَن تَحكُمَ ذلِكَ مِن نَفسِكَ حَتّى تُكثِرَ هُمومَكَ بِذِكرِ المَعادِ . «ثُمَّ اعلَم أنَّهُ قَد جُمِعَ ما في هذَا العَهدِ مِن صُنوفِ ما لم آلُكَ فيهِ رُشداً إن أحَبَّ اللّهُ إرشادَكَ وتَوفيقَكَ أن تَتَذَكَّرَ ما كانَ مِن كُلِّ ما شاهَدتَ مِنّا ، فَتَكونَ وِلايَتُكَ هذِهِ» مِن حُكومَةٍ عادِلَةٍ ، أو سُنَّةٍ فاضِلَةٍ ، أو أثَرٍ عَن نَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله ، أو فَريضَةٍ في كِتابِ اللّهِ ، فَتَقتَدِيَ بِما شاهَدتَ مِمّا عَمِلنا بِهِ مِنها ، وتَجتَهِدَ نَفسَكَ فِي اتِّباعِ ما عَهِدتُ إلَيكَ في عَهدي ، وَاستَوثَقتُ مِنَ الحُجَّةِ لِنَفسي لِكَيلا تَكونَ لَكَ عِلَّةٌ عِندَ تَسَرُّعِ نَفسِكَ إلى هَواها . «فَلَيسَ يَعصِمُ مِنَ السّوءِ ولا يُوَفِّقُ لِلخَيرِ إلّا اللّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ . وقَد كانَ مِمّا عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في وِصايَتِهِ تَحضيضاً عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّكاةِ وما مَلَكَت أيمانُكُم ، فَبِذلِكَ أختِمُ لَكَ ما عَهِدتُ ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ» . وأنَا أسأَلُ اللّهَ سَعَةَ رَحمَتِهِ ، وعَظيمَ مَواهِبِهِ وقُدرَتِهِ عَلى إعطاءِ كُلِّ رَغبَةٍ أن يُوَفِّقَني وإيّاكَ لِما فيهِ رِضاهُ ؛ مِنَ الإِقامَةِ عَلَى العُذرِ الواضِحِ إلَيهِ وإلى خَلقِهِ ، مَعَ حُسنِ الثَّناءِ فِي العِبادِ ، وحُسنِ الأَثَرِ فِي البِلادِ ، وتَمامِ النِّعمَةِ ، وتَضعيفِ الكَرامَةِ ، وأن يَختِمَ لي ولَكَ بِالسَّعادَةِ وَالشَّهادَةِ ، وإنّا إلَيهِ راغِبونَ . وَالسَّلامُ عَلى رَسولِ اللّهِ وعَلى آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ ، وسَلَّمَ كَثيرا . (56)

.


1- .جاء عهد الإمام عليه السلام إلى مالك الأشتر في نهج البلاغة و تحف العقول و دعائم الإسلام _ تحت عنوان آخر _ . وبما أنّ متن تحف العقول أتمّ وأكثر تناسقا فلذا رجّحناه على المصدرين آخرين ، وقد ميّزنا زيادته بوضع الأقواس « » .
2- .كما في نهج البلاغة ، وفي المصدر : «تفرط» .
3- .البَجَح : الفَرَح ، وتبجّح به : فخر ، وفلان يتبجّح : أي يفتخر ويباهي بشيء ما ، وقد بَجِح يَبجحَ (لسان العرب : ج 2 ص 405 و 406 «بجح») .
4- .البادِرَة : الحِدّة ، وهو ما يَبدر من حِدّةِ الرجل عند غضبه من قول أو فعل (لسان العرب : ج 4 ص 48 «بدر») .
5- .لي عن هذا الأمر مَندوحة : أي مُتّسعٌ (لسان العرب : ج 2 ص 613 «ندح») .
6- .أدغلَ في الأمر : أدخل فيه ما يُفسِده ويخالفه (لسان العرب : ج 11 ص 244 «دغل») .
7- .النَّهك : التنقّص (لسان العرب : ج 10 ص 499 «نهك») .
8- .طامَنَ ظهره : إذا حنى ظهره (لسان العرب : ج 13 ص 268 «طمن») والمراد يُخفض ويسكن .
9- .الطِّماح : مثل الجِماحِ ، والطَّماح : الكبر والفخر (لسان العرب : ج 2 ص 534 «طمع») .
10- .الغَرْب : الحِدّة (لسان العرب : ج 1 ص 641 «غرب») .
11- .أعزب عنه حلمه وعزب : ذهب (لسان العرب : ج 1 ص 596 «عزب») .
12- .الإلحاف : شدّة الإلحاح في المسألة (لسان العرب : ج 9 ص 314 «لحف») .
13- .وَضَح الشيء يَضِحُ : بان (لسان العرب : ج 2 ص 634 «وضح») .
14- .كذا في المصدر ، وفي نهج البلاغة : «فإنّ البخل والجبن» وهو الأنسب .
15- .بِطانة الرجل : خاصّته ، وصاحبُ سِرِّه وداخِلة أمره الذي يشاوِره في أحواله (لسان العرب : ج 13 ص 55 «بطن») .
16- .عُباب كلّ شيء : أوّله (لسان العرب : ج 1 ص 573 «عبب») .
17- .الدَّغَل : الفساد (لسان العرب : ج 11 ص 244 «دغل») .
18- .المُثافِن : المواظِب ، ويقال : ثافَنتُ فلاناً إذا حابَبته تحادِثُه وتلازِمه وتكَلّمه (لسان العرب : ج 13 ص 79 «ثفن») .
19- .في المصدر : «طبقة» ، والصحيح ما أثبتناه كما في نهج البلاغة .
20- .الرِّفد : العطاء والصِّلة (لسان العرب : ج 3 ص 181 «رفد») .
21- .النَّبْو : العلوّ والارتفاع (لسان العرب : ج 15 ص 302 «نبا») أي يشتدّ ويعلو عليهم ليكفّ أيديهم عن الظلم .
22- .أي لا تعد ما قوّيتم به عظيما (بحار الأنوار : ج 33 ص 604) .
23- .الخوالف : الذين لا يغزون (لسان العرب : ج 9 ص 86 «خلف») .
24- .العَين : الذي يُبعث ليتَجسّس الخبرَ (لسان العرب : ج 13 ص 301 «عين») .
25- .يقال : خَلَفتُ الرجلَ في أهله : إذا أقمتَ بعده فيهم وقمتَ عنه بما كان يفعله (النهاية : ج 2 ص 66 «خلف») .
26- .سلس المُهر : إذا انقاد (لسان العرب : ج 6 ص 106 «سلس») .
27- .النساء : 59 .
28- .النساء : 83 .
29- .المَحْك : اللَّجاج (لسان العرب : ج 10 ص 486 «محك») .
30- .صغا إليه يصغى : مال (لسان العرب : ج 14 ص 461 «صغا») .
31- .الحِباء : ما يَحبو به الرجل صاحبه ويكرمه به (لسان العرب : ج 14 ص 162 «حبا») وحباه محاباة : اختصّه ومال إليه (تاج العروس : ج 19 ص 303 «حبو») .
32- .استأثر فلانٌ بالشيء : أي استبدّ به ، والاسم الأَثَرَة (الصحاح : ج 2 ص 575 «أثر») .
33- .العُقدة : كلّ شيء يستوثق الرجل به لنفسه ويعتمد عليه (لسان العرب : ج 3 ص 299 «عقد») .
34- .الجَمام : الراحة (لسان العرب : ج 12 ص 105 «جمم») .
35- .أدَلّ عليه : وثق بمحبّته فأفرط عليه ، والاسم الدالّة (لسان العرب : ج 11 ص 247 «دلل») .
36- .استَنامَ إلى الشيء : استَأنَس به ، واستنامَ فلان إلى فلان : إذا أنِسَ به واطمأنّ إليه وسكنَ (لسان العرب : ج 12 ص 598 «نوم») .
37- .المضطرب بماله : المتردّد به بين البلدان .
38- .الزَّمنى : جمع زَمين . ورجلٌ زَمِنٌ وزمينٌ : أي مبتلىً بيّن الزّمانة ، والزمانة : العاهة (لسان العرب : ج 13 ص 199 «زمن») .
39- .الإسراء : 79 .
40- .البقرة : 158 .
41- .حامّة الإنسان : خاصّته ومن يقرب منه (النهاية : ج 1 ص 446 «حمم») .
42- .أصحرَ بالأمر وأصحرَه : أظهره (تاج العروس : ج 7 ص 79 «صحر») .
43- .وَدُع الشيء : سكن واستقرّ وصار إلى الدعة (تاج العروس : ج 11 ص 498 «ودع») .
44- .الوبال : الوخامة وسوء العاقبة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1901 «وبل») .
45- .أخفَره : نقض عهده وخاس به وغدره (لسان العرب : ج 4 ص 253 «خفر») .
46- .خَتَله : خدعه وراوغه (النهاية : ج 2 ص 9 «ختل») .
47- .زاد في نهج البلاغة : «ولا تعقِد عقدا تجوّز فيه العلل ، ولا تعوِّلنّ على لحن قول بعد التأكيد والتوثقة» .
48- .خَلق الشيءُ وأخلَق : بَليَ ، يقال : ثوب خَلَق ، ودار خَلَق (لسان العرب : ج 10 ص 88 «خلق») .
49- .الإسراء : 33 .
50- .طَمَحَ به : ذهب به (لسان العرب : ج 2 ص 535 «طمح») .
51- .النَّخوة : العظمة والكِبر والفخر (لسان العرب : ج 15 ص 313 «نخا») .
52- .الصفّ : 3 .
53- .القوم اُسوة في هذا الأمر : أي حالهم فيه واحدة (لسان العرب : ج 14 ص 35 «أسا») .
54- .سَورَة السلطان : سطوته واعتداؤه . والسَّورَة : الوَثبة (لسان العرب : ج 4 ص 385 «سور») .
55- .الحِدّة : ما يعتري الإنسان من النزق والغضب (لسان العرب : ج 3 ص 141 «حدد») .
56- .تحف العقول : ص 126 ، نهج البلاغة : الكتاب 53 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 350 وذكر أنّ هذا العهد هو ممّا عهد به النبيّ صلى الله عليه و آله لعليّ عليه السلام وكلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 77 ص 240 ح 1 .

ص: 19

6 / 4 وظايف مالك اشتر در حكومت مصر

6 / 4وظايف مالك اشتر در حكومت مصر (1)امام على عليه السلام_ آن گاه كه مالك اشتر را به استاندارى و كارهاى مصر گماشت، در عهدنامه اى خطاب به وى _: به نام خداوند بخشنده مهربان. اين فرمانى است از بنده خدا على، امير مؤمنان به مالك بن حارث اشتر، در عهدنامه او، آن گاه كه وى را به استاندارى مصر گماشت، براى جمع آورى خراج و ماليات مصر و جهاد با دشمنش و اصلاح كارهاى مردمش و آبادسازى شهرهايش. او را فرمان داد به تقواى الهى و برگزيدن طاعت او و پيروى از آنچه خداوند در كتابش به آن فرمان داده است، از واجبات و مستحبّاتى كه هيچ كس جز با پيروى از آنها سعادتمند نمى شود و جز با انكار و تباه ساختن آنها بدبخت نمى گردد [ و به او فرمان داد] كه با دست و دل و زبانش خدا را يارى كند؛ چرا كه خداوند،عهده دار يارى كسى است كه يارى اش كند . همانا او نيرومند و شكست ناپذير است. و به او فرمان داد كه در برابر تمايلات نفس، خودشكنى كند، كه نفس، بسيار به بدى فرمان مى دهد، مگر آن كه پروردگارم ترحّم كند، كه پروردگارم آمرزنده و مهربان است (2) ، و «اين كه در شبهه ها به كتاب خدا تكيه كند، كه در آن روشنگرى هر چيزى آمده است و هدايت و رحمت براى گروهى است كه ايمان آورند، و اين كه در پى رضاى الهى باشد و پيرامون خشم الهى نگردد و بر نافرمانى خدا اصرار نداشته باشد؛ چرا كه جز به درگاه خود او، پناهگاهى از [ عذاب] او نيست». پس بدان _ اى مالك _ كه من تو را به سرزمينى فرستادم كه پيش از تو زمامدارانى دادگر و ستمگر بر آن حكومت كرده اند و مردم در كارهاى تو همان گونه مى نگرند كه تو در كار زمامداران پيشين مى نگريستى و درباره تو همانى را مى گويند (و قضاوت مى كنند) كه تو درباره آنان مى گفتى. تنها از راه آنچه خداوند بر زبان بندگانش جارى مى سازد مى توان صالحان را شناخت. پس محبوب ترين ذخيره ها در نظر تو ذخيره عمل صالح باشد، «با اعتدال و ميانه روى در آنچه جمع مى كنى و به امور مردم مى پردازى». پس بر خواسته دلت مسلّط باش و نفس خود را از آنچه برايت حلال نيست، بخيلانه نگه دار، كه بخل بر خويشتن، انصاف درباره آن است در آنچه دوست دارد يا ناخرسند است. در دل خويش، لطف و مهربانى به مردم را بپروران، با نيكى كردن به آنان و هرگز براى آنان درنده اى مباش كه خوردنشان را غنيمت شمارى؛ چرا كه آنان دو دسته اند: يا برادر دينى تواَند، يا همنوع و همانند تو در خلقت . لغزش هايى از آنان سر مى زند و عذرها و بهانه هايى برايشان پيش مى آيد و به عمد يا خطا نافرمانى از آنان سر مى زند. پس به همان گونه كه دوست دارى خداوند از بخشايش خويش به تو عطا كند، تو نيز عفو و گذشت خود را ارزانى شان دار، كه تو بالا دست آنانى و آن كه حاكم توست، بالا دست توست و خداوند ، بالا دست كسى است كه به تو استاندارى داده است و تو را به قرآن آشنا ساخته و به سنّت هاى پيامبر خدا بينايى داده است. بر تو باد آنچه در اين عهدنامه برايت نگاشته ايم. خود را به ميدان جنگ با خدا مَكش؛ چرا كه بر كيفر او طاقت ندارى و از بخشايش و رحمت او بى نياز نيستى . پس بر عفو پشيمان مشو و از كيفر دادن خوش حالى مكن و تا آن جا كه جا دارد، به قهر و تندى مشتاب و مگو كه فرمان دارم و فرمان مى دهم و بايد از من پيروى كنند، كه اين انديشه، مايه تباهى دل و كاهش دين و نزديك شدن به فتنه هاست. پس از گرفتار شدن در بدبختى به خداوند پناه ببر. و هرگاه كه از اين حكومت و رياست خوشت آمد و براى تو خودپسندى (و عُجب) پيش آورد، به وسعت و عظمت فرمانروايى خدا كه بالا دست توست بنگر و اين كه او بر تو قدرتى دارد كه خودت بر خويشتن ندارى . اين نگاه، كبر و غرور تو را فرو مى نشاند و تو را از تندى باز مى دارد و آنچه از عقلت از سرت پريده، به سوى تو باز مى گرداند. مبادا در عظمت الهى با او به رقابت پردازى يا در شكوه و قدرتْ خود را به او همانند سازى، كه خداوند هر جبّارى را خوار و هر گردنكش فخرفروشى را زبون مى سازد. با خدا و مردم، در آنچه به خودت و كسانت و خانواده ات و مردمى كه نسبت به آنان تمايل دارى مربوط مى شود ، انصاف داشته باش كه اگر چنين نكنى ستم كرده اى و هركس به بندگان خدا بيداد كند، دادخواهش خداست و نه بندگان او و خدا با هركس خصم شود، حجّت و دليل او را باطل مى سازد. چنين كسى در حال جنگ با خداست، تا آن كه دست بردارد و توبه كند. و هيچ چيز مانند ادامه ستم، زمينه ساز تغيير نعمت نيست؛ چرا كه خداوند ، دعاى ستمديدگان را مى شنود و در كمين ستمگران است و هر كس چنين باشد، در دنيا و آخرت نابود است. بايد محبوب ترين كارها نزد تو آن باشد كه به حق نزديك تر و در عدالت، فراگيرتر و نسبت به مردمْ همگانى تر است . همانا نارضايى عمومى، رضايت خواص را بى اثر مى سازد و نارضايى خواص، با خشنودى همگانى قابل چشم پوشى است. هيچ كس از مردم براى زمامدار پر خرج تر در هنگام رفاه و كم فايده تر در وقت گرفتارى و از انصاف ، گريزان تر و در خواهش، سِمِج تر و هنگام عطا ناسپاس تر و هنگام منع، پوزش ناپذيرتر و در پيشامدهاى تلخ، كم طاقت تر از خواص نيست. و همانا ستون دين و اكثريت مسلمانان و نيروى ذخيره براى برخورد با دشمنان، همين توده مردم اند. پس هوادارى ات نسبت به آنان باشد و به كارهايى بپرداز كه سودش همگانى تر و فرجامش بهتر باشد و هيچ قدرت و توانى جز از خدا نيست. بايد دورترين و منفورترين مردم در دستگاه تو كسانى باشند كه بيشتر از مردم عيبجويى مى كنند؛ چرا كه در مردم عيب هايى است كه زمامدار، به پوشاندن آنها سزاوارتر است . پس آنچه را از تو پنهان بوده، آشكار مساز و تا مى توانى عيوب مردم را بپوشان تا خداوند هم آنچه را مى خواهى از مردمت پوشيده بماند، بپوشاند. عقده هر كينه را از دل مردم بگشاى و هر عامل دشمنى را ريشه كن كن «و پوزش را بپذير و حدود را با شبهه ها دفع كن [و تا جرمى، قطعى نيست، كيفر مكن]» . هرچه را برايت روشن نيست ، ناديده بگير و سخنِ سخن چينان را زود باور مكن، كه سخن چين، خيانتگر است، هر چند خود را به خيرخواهان شبيه سازد. در مشورت خويش، بخيل را وارد مكن كه جلو احسان را مى گيرد و تو را از فقر مى ترساند. ترسو را هم در شوراى خود راه نده كه كارها را بر تو سست مى سازد و مانع اقدام مى شود. حريص را هم در مشورتْ دخيل مكن كه ثروت اندوزى ظالمانه را در نظرت مى آرايد. همانا بخل، ستم و حرص، خصلت هاى پراكنده اى هستند كه بدگمانى به خدا _ كه در نهاد اشرار است _ آنها را يكجا گرد مى آورد. يقين بدان، بدترينْ وزيران تو آنان اند كه وزير اشرار بوده اند و در گناهان و جرايم آنان شركت داشته اند و كارپرداز آنان در ميان بندگان خدا بوده اند. هرگز مبادا آنان مَحرم راز تو باشند« و شريك در امانت (و حكومت) تو، آن گونه كه در حكومتِ جز تو شركت داشته اند و آنان را به نابودى و پرتگاه و سيه روزى كشانده اند. هرگز ظاهرسازى آنان فريبت ندهد»؛ چرا كه آنان ياور تبهكاران و برادر ستمگران و سرچشمه و معدن هر آزمندى و دغلكارى اند و تو بهترين جايگزين براى آنان را دارى، از كسانى كه همان ادب و نفوذ را دارند ؛ كسانى كه كار آزموده اند و با تجاربى كه دارند ، بدىِ كار آنان را مى شناسند. اينان براى تو هم كم هزينه تر، هم يارى كننده تر، هم دلباخته تر و هم با ديگران كم الفت ترند، نه ياور ستمگرى در ستمش بوده اند و نه شريك خطاكارى در گناهش «و سابقه راه و رسم اجحاف و تجاوز به حقوق مسلمانان و اهل ذمّه را هم ندارند». اينان را ياران ويژه خود در خلوت و آشكار خويش قرار بده. سپس از آنان كسانى را بيشتر مقدّم بدار كه حقّ تلخ را گوياتر «و در رفتار منصفانه با ضعيفان محتاط تر و در كارهايى كه خدا براى دوستانش نمى پسندد ، براى تو كم يارى تر باشند . هر چه قدر اين كارها برايت دلپذيرتر باشند، به يقينْ آنان تو را بر حق آگاه مى كنند و به آنچه سودش به تو باز مى گردد، بينايت مى سازند». و خود را به پارسايان و راستان و خردمندان و شريفان بچسبان و آنان را چنان تربيت كن كه ثناگوى تو نباشند و به ناروا براى كارى كه نكرده اى تو را ستايش نكنند؛ چرا كه ستايش بسيار ، خودپسندى مى آورد و [ انسان را ] به غرور نزديك مى سازد «و پذيرش اين ستايش ها موجب خشم الهى مى شود». هرگز مباد كه نيكوكار و بدكار در نزد تو يكسان باشند، كه اين روشْ موجب دل سردى نيكوكاران در نيكوكارى شان مى شود و بدكاران را به بدكارى گستاخ مى سازد. با هر كدام به گونه اى رفتار كن كه شايسته آن اند . اين ادبى از سوى توست كه خداوند ، تو را با آن بهره مند مى سازد و همكارانت را هم سود مى بخشد. سپس بدان كه هيچ چيز مانند نيكىِ زمامدار به مردمش و سبك ساختن هزينه ها بر آنان و وادار نكردن ايشان به آنچه كه حقّى بر آنان ندارد، سبب حسن ظنّ زمامدار به مردم نمى شود. در اين مورد بايد روشى پيش بگيرى كه خوش گمانى تو را به مردمت فراهم آورد؛ چرا كه اين گونه حسن ظن ، رنج دراز مدتى را از تو دور مى سازد. شايسته ترين افراد براى حسن ظنّ تو كسانى اند كه نيكى تو به آنان بيشتر رسيده و آزمون خوبى داده اند و سزاوارترين افراد براى بدگمانى تو آنان اند كه از تو بدرفتارى ديده اند. «اين موقعيّت را به سود و زيان خويش بشناس تا بصيرت تو را به كار خوب و خوش رفتارى به عموم مردم بيفزايد و به علاوه ، موجب پاداش الهى براى تو در قيامت شود». هرگز سنّت هاى خوبى را كه بزرگان اين امّت به آنها عمل كرده اند و مايه همبستگى و بهبود حال مردم بوده، مشكن و هرگز سنّتى را پايه مگذار كه به آن سنّت هاى پيشين آسيب رسانَد، كه آن سنّت گذارانْ پاداش برند و تو با سنّت شكنى ات وِزر و وبال برى. با دانشمندان و حكيمانْ بسيار به گفتگو و هم نشينى بپرداز، در راه استوار سازى آنچه براى صلاح مردم سرزمينت شايسته است و بر پايى آنچه پيش از تو مردم را به پا مى داشته است . «چنين روشى حق را پا برجا و باطل را نابود مى سازد و راهنما و الگوى بسنده اى است؛ چرا كه سنّت هاى شايسته راهى به سوى فرمانبردارى خداوند است». بدان كه مردمْ طبقات مختلفى اند كه برخى جز با برخى ديگر سامان نمى گيرند و هيچ گروه از گروه ديگر بى نياز نيستند. گروهى سربازان خدايند، گروهى نويسندگان و منشيان عمومى و خصوصى اند، گروهى قاضيان دادگر و گروهى كارگزاران با انصاف و شفيق اند. برخى جزيه پردازان از اهل ذمّه و ماليات دهندگان مسلمان ، گروهى بازرگانان و صنعتگران اند، و برخى طبقات پايين از نيازمندان و تهيدستان اند. خداوند براى هر طبقه سهمى معيّن كرده و در كتاب خويش يا سنّت پيامبرش و يا پيمانى كه نزد ما محفوظ است، حدّ و مرز واجبى را مشخّص ساخته است. سپاهيان به اذن خدا دژهاى مردم و زيور زمامداران و قدرت دين و راه امنيّت و آرامش جامعه اند و مردم جز در سايه آنان پايدار نمى مانند. پايدارى سپاهيان نيز جز با خراجى كه خداوند براى آنان قرار داده نيست، تا با آن ساز و برگ جهاد با دشمنان را فراهم آورند و بر آن تكيه كنند و پشتوانه تأمين نيازهايشان باشد. سپس بقا و پايدارى براى اين دو صنف (مردم و سپاهيان) نيست، مگر با صنف سومى از قضات و كارگزاران و نويسندگان كه كارها را استوار ساخته، انصاف را آشكار مى نمايند و منافع مردم را فراهم مى سازند و در كارهاى خاص و عمومى مورد اعتمادند. قوام همه آنان نيز جز با بازرگانان و صنعتگران نيست كه وسايل راحتى مردم را فراهم مى آورند و بازارها را رونق مى بخشند و كارهايى را بر عهده مى گيرند كه از عهده ديگران خارج است. سپس شايسته است كه طبقه پايين جامعه ، يعنى نيازمندان و مستمندانْ مورد توجّه و رسيدگى قرار گيرند و در بودجه الهى براى همه گنجايش است و همه بر زمامدار به اندازه اى كه كارشان را راه اندازد ، حق دارند. و زمامدار از عهده اداى حقوقى كه خدا بر گردنش نهاده بر نمى آيد ، مگر با همّت گماشتن و يارى طلبيدن از خداوند و خويش را براى همبستگى و مقاومت براى حق در كارهاى سبك و سنگين آماده ساختن. پس كسانى را از سپاهيان به فرماندهى و افسرى برگزين كه در نظر تو نسبت به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشوايت خيرخواه تر و پاك دامن تر و بردبارتر و نسبت به دانش و سياستْ جامع تر باشد؛ از ميان كسانى كه دير به خشم مى آيند و زود عذرخواهى را مى پذيرند، به ضعيفان مهربان اند و بر زورمندان سختگيرند، از آن كسانى كه نه تندى آنها را برمى انگيزد و نه ضعفْ آنها را ناتوان مى سازد. به كسانى بچسب كه صاحبان شرافت خانوادگى و اهل خاندان هاى صالح و سوابق نيك باشند ؛ كسانى كه اهل بزرگوارى، دلاورى، بخشندگى و بزرگ مَنِشى باشند. اينان مجموعه اى از كرم و شاخه هايى از نيكى اند و به حُسن ظن به خدا و ايمان به تقدير الهى رهنمون مى شوند. آن گاه به كار آنان رسيدگى كن، آن گونه كه پدر به پسرش مى رسد و در دلْ آنچه را كه وسيله نيرومندى شان قرار دادى بزرگ مشمار و هر مهر و محبّتى را كه نثارشان كرده اى ناچيز مپندار، هرچند اندك باشد. چنين رفتارى سبب مى شود كه خيرخواهى خودشان را نثارت كنند و به تو خوشبين شوند. به اتّكاى عنايت هاى بزرگ، رسيدگى به كارهاى جزئى آنان را وا مگذار؛ چرا كه عنايت هاى ريز و كوچك هم جايگاهى دارد كه از آن بهره مند مى شوند و تفقّد و توجّه بزرگ هم موقعيتى دارد كه از آن بى نياز نيستند. برگزيده ترينْ افسرانت كسانى باشند كه با سپاهيان در يارى رسانى اهل ايثار باشد و بخشش خود را از آنان دريغ ندارد. هم به زيردستانش برسد و هم به خانواده هاى آنان كه پشت سر نهاده اند، تا اين كه در صحنه جنگ با دشمن يكْ دله باشند [و نگران خانواده نباشند]. «پيوسته لطف و ايثار و تكريم خود را به آنان اعلام كن و در پى توسعه (و گشايش) بر آنان باش و اين هدف را با رفتار نيك و اكرام و عاطفه به اثبات برسان»، كه توجّه (و عاطفه) تو نسبت به آنان، دل هايشان را به تو معطوف مى سازد. برترين چشم روشنى زمامداران، گسترش عدالت در كشور و آشكار شدن مهر و محبّت مردم است، چرا كه مهر خويش را جز با سلامتى دل هايشان ابراز نمى دارند و خيرخواهى شان درست نمى شود ، مگر آن گاه كه دلبسته حفاظت زمامدارانشان باشند و دولت آنان ، بار سنگين بر دوششان ننهد و در انتظار پايان يافتن دوره حكومت حاكمان نباشند. «در اداره سپاهيان تنها به غنايمى كه ميان آنان تقسيم كرده اى بسنده نكن؛ بلكه با هر غنيمتى، جايگزينى جز آن، از آنچه خداوند در بيت المال بر آنان نصيب ساخته به آنان ببخش تا نصرت آنان را جلب كنى و انگيزه رويكرد آنان به يارى خدا و دين او شود. به دليرانِ آنان توجّه ويژه كن تا در نهايتِ آرمانت ، هم آرمان تو باشند [و اين كار را با ]بذل و بخشش مخصوص و ستايش و رسيدگى به يكايك آنان انجام بده» و دلاورى هاى آنان را در هر صحنه نبرد، بستاى؛ چرا كه اين گونه يادكرد نيك تو از كارهاى شايسته آنان، اگر خدا بخواهد، دلاوران را تشويق مى كند و وا ماندگان را برمى انگيزد. «بازرسانى معروف به امانت و حقگويى بر ايشان بگمار، تا خدمات آنان را ثبت و گزارش كنند، تا خدمتگزاران اطمينان يابند كه از خدماتشان آگاهى». حقّ خدمت هر يك را جدا جدا بشناس و خدمت هيچ كدام را به حساب ديگرى نگذار و در ارزشگذارى به خدماتشان كوتاهى مكن «و هر كس را به فراخور خدمتش پاداش بده و از هر كدام به تناسب فعاليتش تقدير كن». مبادا شرف و موقعيّت كسى سبب شود كه خدمت ناچيز او را بيش از حد بزرگ بدارى و گم نامى و پايين بودن كسى موجب گردد كه خدمت بزرگ او را ناچيز شمارى. «اگر از يك فرد خوش سابقه و خدمتگزار، خطايى جزئى يا لغزشى در گفتار سر زد، اين او را در نظرت خراب و ساقط نكند، كه همانا عزّت از آن خداست، به هر كس كه بخواهد مى دهد و فرجام نيك از آنِ پرهيزگاران است. اگر يكى از سپاهيانت و آنان كه بر دشمنت ضربه زده اند به شهادت رسيد، مانند يك وصىّ مهربان و مورد اعتماد، در رسيدگى به خانواده اش جانشين او باش، تا جاى خالى او را احساس نكنند. اين روش، دل هاى پيروانت را نسبت به تو متمايل مى سازد و پيروى از تو را بر دل مى گيرند و در قلمرو زمامدارى تو آماده حضور در ميدان هاى خوف و خطر مى شوند. پيامبر خدا در مورد مشركان سنّت هايى داشت. پس از او ما نيز سنّت هايى داريم كه درباره برخورد با ستمگران و كسانى كه با ما قبله مشترك دارند و به آيين مايند، به صورت سنّت ها و نمونه ها جارى شده است». خداوند به گروهى كه خواستار هدايتشان بوده، فرموده است: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مطيع خدا باشيد و از پيامبر و صاحبان امر از ميان خودتان ، فرمانبردارى كنيد و اگر در چيزى نزاع داشتيد، امر داورى آن را به خدا و پيامبر برگردانيد اگر به خدا و روز واپسين ايمان داريد. اين براى شما بهتر و نيك فرجام تر است » ، و فرموده است: «اگر آن [رازى كه فاش كردند] را به پيامبر و اولى الأمر باز گردانده بودند، كسانى كه قدرت استنباط آن را دارند، حقيقت آن را مى دانستند، و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، جز اندكى، همه از شيطان پيروى مى كرديد» ». برگرداندن به خدا، همان تمسّك به آيات محكم قرآن است و برگرداندن به پيامبر صلى الله عليه و آله عمل به سنّت فراگير و بى اختلاف اوست. «ما خاندان پيامبريم، كه آيات محكم قرآن را مى فهميم و متشابه را از محكم تشخيص مى دهيم و آيه ناسخ را از منسوخ _ كه حكمش را خداوند نسخ كرده و تكليفش را برداشته است _ مى شناسيم. با دشمنانت چنان رفتار كن كه ديدى ما با دشمنانى چون آنان چگونه رفتار كرديم و پيوسته اخبار و رخدادها را براى ما بنويس، تا فرمانى كلّى از ما به تو برسد و خداوند، يار و مدد كار است. با نيّتى خوب و خالص، به كار داورى هاى ميان مردم بنگر. به يقين، حكمى كه حقّ مظلوم را از ستمگر و ناتوان را از قوى بگيرد و اقامه حدود الهى به همان گونه و روش كه او مقرّر داشته است ، مردم و مملكت را اصلاح مى كند». پس، براى داورى ميان مردم كسى را برگزين كه نزد تو و در ديدگاه مردم ، «در دانش و بردبارى و پرهيزگارى و سخاوت»، برترين مردم باشد؛ از كسانى كه كارهاى زيادْ او را به ستوه نياورد و طرف هاى دعوا او را به لجاجت نكشانند و [ اگر اشتباهى كرد ]در اشتباهش اصرار و پافشارى نورزد و آن گاه كه حق را شناخت، از حقگرايى روى نتابد، چشم طمع به مال مردم ندوزد و در فهم حقيقت، به تشخيص ابتدايى و ناقص بسنده نكند، در موارد شبهه، از همه بيشتر توقّف كند و در داورى، به ادلّه بيشتر توجّه كند، از مراجعه مكرّر طرف هاى دعوا، كم تر به ستوه آيد و براى كشف حقيقت كارها صبورتر باشد و آن گاه كه حكم و حق روشن شد، از همه قاطع تر باشد، از كسانى كه نه ستايش و چاپلوسى مغرورشان سازد و نه گزافه گويى تحريكشان كند و نه به تبليغات گوش فرا دهند. پس كار قضاوت را به چنين كسانى بسپار و البته كه اينان بسيار كم اند! پس، قضاوت هاى او را بسيار ارزيابى كن، درِ بذل و بخششت را به روى او بگشاى، چندان كه نيازى و مشكلى نداشته باشد و به كمك دريافتى كه دارد، از مردم بى نياز شود. قاضى را نزد خود چنان منزلتى ببخش كه خواصِّ ديگرِ تو در او طمع نبندند و از گزند فتنه انگيزى دولتْ مردان ديگر ايمن شود. «در هم نشينى هايت او را به نيكى احترام كن و در مجلس خودْ او را به خود نزديك گردان، داورى و حكم او را تنفيذ و اجرا كن، بازوى او را محكم ساز و از بهترين فقيهان و پرهيزگاران و خيرخواهان براى خدا و بندگان خدا كه همتايان اويند و مورد پسند تو، برايش معاونانى قرار بده، تا هر جا كه شبهه اى پيدا كند با آنان گفتگو كند و آن جا كه حكمى را نمى داند، از دانش آنان بهره گيرد و آنان از ميان مردم، گواه قضاوتش باشند، إن شاء اللّه ! سپس حاملان خبرها به اطراف تو، قضاتى باشند كه در شناخت آنها خود را به تلاش افكنده اند؛ كسانى كه در حكم خدا و سنّت پيامبر خدا نه اختلاف كنند و نه از هم رويگردان شوند، چرا كه اختلاف در حكم، موجب تباهى عدالت و فريب در امر دين و تفرقه مردم است. خداوند به روشنى بيان كرده كه مردم چه كنند و چه انفاق كنند و فرمان داده آنچه را نمى دانند، به كسى ارجاع دهند كه خداوند، علم قرآن را نزد او سپرده و حراست حكم را از او خواسته است. اختلاف قضات، ريشه در ورود تجاوز و ستم در ميان آنان دارد، و اين كه هركدام به آنچه رأى خودشان است ، بسنده مى كنند، بى آن كه به نظر آنان كه خداوند، ولايتشان را واجب ساخته رجوع كنند . اين روش نه به صلاح دين است و نه به مصلحتِ دينداران. قاضى بايد طبق حديث و سنّتى كه نزد اوست ، داورى كند. اگر دچار بن بست شد، داورى را به اهلش بسپارد و اگر به آن دست نيافت، با فقهاى ديگر مسلمانان گفتگو كند و راهى جز اين ندارد. دو قاضى مسلمان حق ندارند با اختلاف در حكم بر آن پافشارى كنند؛ بلكه بايد اين مسئله را به ولىّ امر در ميان شما ارجاع دهند، تا اين كه او بر اساس علمى كه خدا به وى داده، داورى كند، سپس هر دو در پذيرش قضاوت او همراه شوند، چه حكم او موافق رأيشان باشد، يا مخالف آن». در اين مسئله ژرف بنگر! همانا اين دين در دست اشرار، گرفتار بوده است كه بر اساس هواى نفس و براى دنياطلبى در آن عمل مى كردند. «به قُضات شهرستان هايت بنويس، تا هر حكمى را كه در حقوق آن اختلاف داشتند ، به تو گزارش كنند و آن گاه آن احكام را بررسى كن. آنچه را كه موافق كتاب خدا و سنّت پيامبر خدا و حديثِ امام خودت بود، امضا كن و آنان را بر قبول و اجراى آن وا دار و آنچه را كه برايت مشتبه بود، فقيهان را به حضورت فرا خوان و در آن مورد با ايشان گفتگو كن، سپس آنچه را كه مورد اتّفاق نظر فقيهان مسلمان در حضور تو بود، امضا و تنفيذ كن. هر چه را مورد اختلاف مردم باشد، بايد به حكم امام برگردانْد و بر امام است كه از خداوند يارى بجويد و در اقامه حدود بكوشد و مردم را به اطاعت فرمان خويش وادارد و جز از خداوند، هيچ نيرويى نيست!». سپس به كار كارگزارانت بنگر، آنان را از روى امتحان به كار بگمار، نه بر اساس بخشش و دوستى و بى مشورت، كه به كار گماردن بر اساس تمايل شخصى و بدون مشورت، مايه ستم و خيانت است «و وارد آوردن درماندگى بر مردم است و كارها هرگز با مفسده انگيزى درست شدنى نيست. پس براى سرپرستى كارهاى خود، پرهيزگاران و اهل دانش و سياست را برگزين» و از آنان افراد با تجربه و با حيا را از خانواده هاى شايسته و سابقه دار در اسلام انتخاب كن، كه آنان اخلاقشان بزرگوارانه تر و آبرومندتر است و در موارد طمع، بى طمع تر و آينده نگرتر از ديگران اند. «اينان بايد در كارى كه بر عهده گرفته اى ياران تو باشند». سپس «در نقدينگى ها و آذوقه ها» آنان را با وسعت و فراوانى برخوردار بگردان، كه در اين شيوه، نيرويى براى آنان در خود سازى و بى نيازى از دست درازى به اموال عمومى اى است كه در اختيارشان است و اگر بر خلاف فرمانت رفتار كردند يا در امانت خيانت كردند، اين [شيوه تو] حجّتى عليه آنان است. سپس به كارهاى آنان سركشى و مراقبت داشته باش . بازرسانى مخفى از افراد راست كردار و وفادار بر كارهايشان مأمور كن . همانا بازرسى محرمانه تو بر كارهايشان آنان را به امانتدارى و خوش رفتارى با مردم وا مى دارد. مواظب همكاران باش . اگر يكى از آنان دست خيانت دراز كرد و گزارش هاى بازرسانت آن را تأييد كرد، به همين شاهد اكتفا مى كنى و او را كيفر بدنى مى دهى و آنچه را اختلاس كرده ، بازپس مى گيرى . او را ذليل و خوار مى سازى و داغ خيانت بر پيشانى اش مى زنى و طوق ننگ بر گردنش مى آويزى. به اصلاح وضع خراج پردازان بپرداز، كه بهبود كار خراج و اهل خراج، موجب صلاح ديگران مى شود و جز با سر و سامان يافتن كار آنان، ديگران به سامان نمى رسند؛ چرا كه همه مردم از دستْ رنج اين طبقه بهره مى برند. پس بيش از جمع آورى خراج، توجّهت به آبادانى زمين باشد؛ چرا كه جمع آورى خراج، جز در سايه عمران و آبادانى ميسّر نيست و هركس بدون آبادانى در پى ماليات گرفتن باشد، كشور را ويران و مردم را نابود خواهد ساخت و جز اندكى، كارش استوار نخواهد گشت. «خراج پردازان را از همه شهرها گرد آور و از آنان بخواه كه وضع شهرهايشان و آنچه را موجب سامان يافتن كارشان و سهولت خراجْ پرداختنشان مى شود ، به تو باز گويند. از كارشناسان ديگرى هم جز آنان بخواه كه به تو گزارش دهند». اگر از سنگينى ماليات يا مشكلى چون بى آبى و خراب شدن زمين زراعى بر اثر سيلاب ها يا خشك سالى و بى آبى يا آفت شكايت داشتند، به آنان تخفيف بده، به گونه اى كه اميد دارى خداوند به آن وسيله كارشان را اصلاح كند «و اگر از تو كمك خواستند تا با اموال خودشان آنچه را مى توانند اصلاح كنند، هزينه آن را بر عهده بگير، كه سرانجام اين كار به صلاح كار توست . كمك هزينه اى كه به آنان دادى بر تو سنگين نيايد ،» كه اين ذخيره اى است كه آن را براى آبادانى كشورت و آراستگى حكومتت به تو بازمى گردانند. «به علاوه با اين كار، مهر و محبّت و نيّت هاى خوب و خيررسانى آنان را جلب مى كنى و خداوند، اين را وسيله سهولت جلب آنان قرار مى دهد. خراج، چيزى نيست كه با زحمت و رنج فراهم آيد؛ بلكه اين رفتار بزرگوارانه، پيمانى است كه اگر هنگامى حادثه اى پيش آمد و خواستى بر آنان تكيه كنى، تكيه گاه تو خواهد بود .» چرا كه با اين تأمين رفاه كه بر آنان ذخيره ساختى، نيرويشان خواهد افزود و با عدالت و مدارايى كه به آن عادتشان دادى، اعتماد آنان را خواهى داشت و در حوادث و پيشامدها كه بر آنان تكيه كنى، عذر تو را مى دانند و مى شناسند و با طيب خاطر آن را مى پذيرند. همانا عمران و آبادى، تاب تحمّل هر بارى را دارد و ويرانى زمين ، ريشه در تنگ دستى اهالى آن دارد. فقر مردم نيز به خاطر ريخت و پاش زمامداران و اعتماد نداشتن به بقاى خويش در حكومت و عبرت آموزى كم تر از عبرت هاست. «پس در مسئوليتى كه به آن گماشته شده اى ، همچون كسى كار كن كه دوست دارد ستايش مردم و پاداش الهى و خرسندى امام را براى خود ذخيره سازد. وجز از خداوند ، هيچ نيرويى نيست!». سپس به وضع كاتبان و دبيران خود بنگر «و وضع هر كدام را نسبت به كارى كه از آنان موردنياز است ، بشناس و برايشان رتبه ها و درجاتى قرار بده». آن را كه از همه بهتر است، به سرپرستى كارهايت بگمار و كارِ دبيرخانه و نامه هايى را كه نقشه ها و اسرارت را در آن دارى، به كسى مخصوص گردان كه در انواع ادبِ شايسته، جامع تر باشد، «از ميان كسانى كه صاحب فكر و خيرخواهى و تيزهوشى وشايسته گفتگو در كارهاى مهمّ اند؛ از آنان كه راز نگهدارترند»، از ميان كسانى كه احترام، سرمستشان نمى كند «و مقام و موقعيّتْ تباهشان نمى سازد»، به حدّى كه در خلوت، گستاخ شوند، يا در ملأ عام، بخواهند اظهار دليرى كنند؛ از آنان كه در رساندن نامه هاى اطراف به تو و فرستادن درستِ جواب هاى تو به آنان و در آنچه از تو مى گيرند يا مى دهند، غفلت و كوتاهى نكنند؛ كسى باشد كه قراردادى را كه برايت مى بندد، سست نبندد و از فسخ قراردادهاى زيانبار براى تو، ناتوان نباشد و به جايگاه خود در كارها ناآگاه نباشد، چرا كه هركس جايگاه خود را نشناسد، نسبت به مرتبه و جايگاه ديگرى نادان تر خواهد بود. «جز اين مورد، در كارهاى كوچك تر مثل نامه هاى عادى و دفترهاى مخارج و ديوان هاى سپاهيان، اينها را به كسانى بسپار كه در گزينش آنان تلاش و جدّيت كرده اى؛ چرا كه اينان سررشته دار كارهاى تواند. اين شيوه، هم براى تو سود آورتر و هم سودش به مردم فراگيرتر است». در انتخاب اين طبقه، به زيركى و فراست و خوش بينى خودت به آنان اكتفا نكن . چرا كه دولت مردان با تصنّع و خوش خدمتى نظر واليان را جلب مى كنند، در حالى كه پشت آن دلسوزى وامانت نيست؛ بلكه آنان را با سوابقى كه در دولت صالحان پيشين داشته اند ، بيازماى . به كسانى روى آور كه در ميان مردم به آثار خوب و شرافت و امانت شناخته شده ترند . اين شيوه، نشانه آن است كه براى خدا و كسى كه كارهاى او را سرپرستى مى كنى (مردم) دلسوزترى». سپس به آنان دستور بده كه با مردم ، خوش رفتار و نيك گفتار باشند». براى هر يك از كارهايت، از جمع آنان بر آنان سرپرستى قرار بده كه در برابر كارهاى سنگين و بزرگ به زانو درنيايد و كارهاى زياد، پريشانش نسازد. «به حالات نهانى آنان نيز خودت رسيدگى كن . نيز به كارهاى كسانى كه نامه هايشان به تو مى رسد، به نيازمندان، به كيفيّت مديريّت، به پذيرش مردم نسبت به زمامدار و امامشان رسيدگى كن ؛ چرا كه خصلت بسيارى از منشيان و كاتبان، تنگ حوصلگى و كبر و نخوت است، مگر كسى كه خدا نگاهش دارد. مردم از درخواست دادن و طلب حاجت ناچارند». هر عيب و كاستى هم كه در منشيان تو باشد و تو ناديده بگيرى و تغافل كنى، مسئوليت آن بر عهده توست و اگر فضل و نيكى داشته باشند به تو نسبت داده مى شود، علاوه بر پاداش خوبى كه نزد خداوند دارى. سپس بازرگانان و صنعتگران اند . سفارش مرا درباره آنان بپذير و خود نيز ديگران را به نيكى به آنان سفارش كن، چه آن كه در جايى اقامت دارد، چه آن كه با مال التجاره اش در رفت و آمد است و چه آن كه به كارهاى دستى مى پردازد. همانا اينان سرچشمه اصلى سودها و سودآوران در كشورند، در خشكى و دريا و بيابان و كوه، و در مناطقى كه مردم با وضعيت آن جاها ناسازگارند، يا جرئت رفتن به آن جاها را ندارند، «از شهرهاى دشمنانت ، از صنعتگرانى كه خداوند، رفاه مردم را به دست آنان قرار داده است. پس احترام اينان را پاس دار، راه هاى تجارى شان را امن گردان، حقوقشان را برايشان بگير». اينان مردمى بى آزارند كه از شرّشان هراسى نيست و صلح جويانى اند كه بيم فتنه و آشوبشان نمى رود. «محبوب ترين چيزها نزد آنان اين است كه هر چه بيشتر امنيت و حكومت برقرار باشد». پس به كارهاى آنان چه در مركز حكومت خود و چه در اطراف و شهرهاى ديگر رسيدگى كن . با اين حال، بدان كه در بسيارى از اينان، سختگيرى هاى بى حدّ، بخل هاى زننده، احتكار منافع و بى انصافى و زور در داد و ستدها وجود دارد و اين، براى عموم مردم زيانبخش و بر زمامداران مايه ننگ است. پس از احتكار جلوگيرى كن، كه پيامبر خدا از آن نهى كرده است. خريد و فروش، بايد داد و ستدى آسان باشد، با سنگ و ترازوهاى عادلانه و نرخ هايى كه اجحاف به دو طرف فروشنده و خريدار نشود. پس هر كس كه پس از نهى تو احتكار كرد، او را كيفر و عقوبت كن، ولى نه با زياده روى، «كه پيامبر خدا چنين كرد». سپس، خدا را خدا را در طبقه پايين اجتماع، از بيچارگان، بينوايان، نيازمندان و گرفتاران و زمينگيران! چرا كه در اين طبقه قناعت پيشگانى عفيف و آبرومند هستند . خدا را نسبت به حقّى كه در اين باره از تو خواسته، منظور دار و از غَلّات و درآمد زمين هايى كه غنيمت اسلام است ، در هر شهر، سهمى براى آنان قرار بده . همانا دورتر، همان سهمى را دارد كه نزديك تر دارد و رعايت حقّ همه بر عهده توست . مبادا هيچ فكرى تو را از آنان غافل سازد؛ زيرا پرداختن به كارهاى فراوان و مهم، عذرى براى تضييع حقوق كوچك نيست . پس فكرت را از آنان دور نساز و متكبّرانه روى از آنان بر متاب «و به خاطر خدا فروتنى كن تا خداوند تو را بالا برَد ، و بال عنايت براى ضعيفان بگستران و چنان وانمود كن كه به اين شيوه رفتار، نيازمندى» و به آن دسته از كارهايشان كه هرگز گزارش آن به تو نمى رسد ، رسيدگى كن ؛ كارهاى كسانى كه چشم ها آنان را ناچيز مى بينند و مردانْ ايشان را حقير مى شمرند . گروهى مورد اعتماد و خداترس و فروتن را بگمار كه نيازها و كارهايشان را به اطلاع تو برسانند و درباره آنان چنان رفتار كن كه روز ديدار خدا عذرى داشته باشى، كه اينان بيش از ديگران به انصاف نيازمندند . پس با اداى حق هر يك به وى، عذرى به درگاه خداوند داشته باش. به يتيمان و زمينگيران و پيران سالخورده كه نه راه چاره دارند و نه روى سؤال، بيشتر برس «و براى آنان هم سهمى و بهره اى قرار بده. آنان نيز بندگان خدايند. با تأمين زندگى شان و قرار دادن هر يك در جاى خاصّ خود از نظر روزى و حقوق، به خداوند تقرّب بجوى، كه كارها با نيّت هاى صادق خالص مى شود. نيز بدان كه دل مردم يا برخى از آنان به اين آرام نمى شود كه تو غايبانه و بدون رو به رو شدن با حاجت هاى آنان، حقوقشان را ادا كرده اى». اين بر حاكمان سنگين است و حق، همه اش سنگين است؛ ولى خداوند گاهى آن را بر كسانى كه در پى فرجام نيك اند و خود را صبور ساخته اند «و به درستىِ وعده هاى خدا به صابرانِ مخلص اطمينان دارند، سبك مى گرداند. پس از اينان باش و از خدا يارى بطلب». بخشى از وقت خويش را براى نيازمندان اختصاص بده. «خود را و فكر خود را از هر كار ديگر فارغ ساز و خود را در اختيارشان قرار بده و اجازه بده كه به حضورت برسند» و با آنان در يك مجلس بنشين كه براى خدايى كه تو را رفعت بخشيده، تواضع كنى و سپاهيان و ياران و نگهبانان و مأموران را از سر راهشان بردارى «و در مجلس خود، بال تواضع برايشان بگسترى و در گفت وشنود و رويارويى با آنان نرم و ملايم باشى» تا هر كه خواهد، بى هراس با تو سخن گويد . همانا از پيامبر خدا شنيدم كه بارها مى فرمود: «هر امّتى كه در آن حقّ ضعيف از زورمند، بى هراس گرفته نشود، آن امّت، ستودنى نخواهد بود». در آن مجلس، آنان را كه در گفتار، تند يا دچار لكنت زبان اند، تحمّل كن و تنگْ حوصلگى و كبر و خودپسندى را از خودت دور ساز، تا خداوند رحمت خويش را از هر سوى بر تو بگسترد و برايت پاداش اهل طاعت را مقرّر دارد. آنچه مى بخشى گوارا و خوش رويانه ببخش و اگر هم نمى دهى با مهربانى و عذرخواهى دريغ دار. «آن جا فروتنى كن، كه خداوند فروتنان را دوست دارد و گرامى ترين دست يارانت نزد تو كسانى باشند كه خوش رفتارتر، خوش برخوردتر و به ضعيفان مهربان ترند، إن شاء اللّه !». كارهايى هم هست كه بايد خودت شخصا انجام دهى. يكى پاسخگويى به نامه هايى كه از عهده منشيان و دبيران تو بيرون است. ديگرى انجام دادن خواسته هاى مردم كه پيگيرند [ و توسط مأموران تو انجام نمى شود] . «ديگرى آگاهى از آنچه كه از بخش تحت اختيار منشيان و خزانه داران به آنان مى رسد. در اين كار سستى مكن و تأخير آن را روا مدار و براى هر يك از اين امور مأمورى بگمار كه با سرپرستان كارها گفتگو داشته باشد، تا دل و انديشه ات آرام و آسوده باشد. هر كار را پس از دقّت و تأمّل و مشورت با متصدّى آن كار بگذران، بى آن كه آن مشاور، از تو ملاحظه كارى داشته باشد، يا نظرى بدهد كه براى تو تناقض پيش آورد». كار هر روز را همان روز انجام بده؛ چرا كه هر روز را كارى خاصّ همان روز است و بين خود و خدايت بهترين زمان ها و سرشارترين بخش ها را براى خويش [ جهت عبادت] قرار بده، هر چند همه آن كارها نيز اگر با نيّت درست و براى آسايش مردم باشد، براى خداست. بايد بهترين اوقاتى را كه مخصوص عبادت و آيين قرار مى دهى، براى برپايى واجباتى باشد كه ويژه ذات خداوند است. در شب و روزت، بدن خود را در راه اطاعت هاى واجب الهى به كار گير؛ «چرا كه خداوند، نافله را مخصوص پيامبرش قرار داده است، نه ديگر مردمان: «و بخشى از شب را به تهجّد و عبادت بپرداز . نافله اى است مخصوص تو، باشد كه پروردگارت، تو را به مقامى پسنديده برساند» . اين كارى است كه خداوند، مخصوص پيامبرش قرار داده و با آن، او را گرامى داشته است و براى كسى جز او [ واجب ]نيست و براى ديگران مستحب است و همو مى فرمايد: «هر كس داوطلبانه كار نيك انجام دهد، خداوند سپاس گزار و داناست» ». پس آنچه را كه وسيله قرب تو به پروردگار و مايه اكرام اوست، بسيار انجام بده و نمازهاى واجب را كامل و بى عيب و نقص ادا كن، هرچند خسته ات كند. امّا هرگاه با مردم به نماز ايستادى، نماز را طول مده و آن را موجب بيزارى نساز، خودِ نماز را هم تباه نكن. درميان مردم كسانى بيمارند، يا كار دارند. وقتى پيامبر خدا مرا به يمن اعزام كرد، پرسيدم: با آنان چگونه نماز بخوانيم؟ فرمود: «همچون نماز ضعيف ترين آنان با ايشان نماز بخوان و نسبت به مؤمنان مهربان باش». پس از اينها، خود را زياد از مردمت دور و محجوب مگردان؛ چرا كه روش برقرارى فاصله بين مسئولان و مردم، هم نوعى سختگيرى و فشار بر مردم است و هم مايه بى اطّلاعى از كارهاست. وجود پرده (و حاجب) ميان مسئولان و مردم، آگاهى از آنچه را از آن فاصله گرفته اند ، از بين مى برد . در نتيجه، كار بزرگ در نزدشان كوچك و كار كوچك در نظرشان بزرگ جلوه مى كند، نيك را بد و بد را نيك مى پندارند و حق و باطل به هم مى آميزد. زمامدار نيز بشرى است كه كارى را كه مردم از او پنهان دارند، نمى شناسد و خودِ حرف ها هم نشانى و علامت ندارد كه راست و دروغ آن را از آن بفهمد. پس براى پيشگيرى از آميختگى در حقوق، مانع ها را كم كن؛ چرا كه تو يكى از دو فرد هستى: يا خود را سخاوتمندانه به حق بخشيده اى، پس چرا از حقّ واجبى كه بايد بدهى يا كار نيكى كه بايد به جا آورى، پرده نشينى مى كنى؟ يا گرفتار بخل در اداى حق مردمى، كه در اين صورت، به سرعتْ مردم از تو مأيوس مى شوند و از درخواست از تو دست برمى دارند، با آن كه بيشتر كارها و مراجعات مردم به تو چيزى است كه بر تو هزينه و زحمتى ندارد. يا شكايت از يك ظلم است، يا درخواست انصاف! «پس از آنچه برايت توصيف كردم ، بهره گير و به آنچه بهره و سعادت تو در آن است، بسنده كن، إن شاء اللّه !». سپس [ بدان كه] زمامداران را افراد ويژه، خصوصى و نزديكانى است كه انحصارطلبى و سودپرستى و كم انصافى دارند. ريشه آنان را با قطع ريشه هاى اين مفاسد از بيخ برآور. هرگز به هيچ يك از حاشيه نشينان و نزديكانت زمينى نبخش. نبايد كسى به اين طمع افتد كه قراردادى با تو بندد كه به مردم در حقّ آب ، زيان برساند يا در كارى مشترك با ديگران، بار خود را بر دوش آنان بگذارند و در نتيجه، سودش عايد آنان شود و ننگ و عارش در دنيا و آخرت بر گردن تو افتد. «آن جا كه كارها به داورى تو مى انجامد، به عدالت حكم كن» و در اجراى حق و عدالت، بين دور و نزديك فرق مگذار و در اين كار صبور باش و خدا را در نظر آر. با خويشانت نيز چنين كن، به هر كجا كه بينجامد! و آن جا هم كه اين كار بر تو گران آيد، فرجامش را در نظر داشته باش كه سرانجامش پسنديده است . اگر مردم در كارى گمان ستم درباره ات داشتند، عذر خويش را براى آنان بازگوى و با اين روشنگرى، بدبينى آنان را از خودت برگردان. در اين كار، هم رياضتى براى توست، هم مهرورزى به مردم ، و هم عذر آوردنى است كه تو را به خواسته ات در استوار داشتن مردم بر حق، با نرمش و نيكويى مى رساند. اگر دشمنت تو را به صلحى پسنديده فرا خواند، آن را رد نكن؛ چرا كه در صلح، هم آسايشى براى سپاهيان توست، هم آرامشى براى فكر تو، هم امنيت كشور. امّا بسيار بهوش باش، آن جا كه دشمن تو در پى صلح جويى، گام به پيش بگذارد؛ چراكه چه بسا دشمنْ نزديك مى شود تا اغفال كند. پس اختيار كن و راه هر خطر احتمالى را ببند و در همه كارها تكيه بر خداوند است». اگر بين تو و دشمنت مشكلى پيش آمد كه ناچار شدى پيمان صلح ببندى يا تعهّدى سپردى، به پيمانت وفادار و نسبت به مراعات تعهّدت امين باش . جان خود را سپر پيمانت ساز؛ چرا كه هيچ چيز از واجبات الهى كه مردم با همه عقايد مختلف و آيين هاى متفاوت و پراكنده بر رعايت آن هماهنگ اند، مثل بزرگ شمردن وفا به پيمان نيست. مشركان هم چون به پيامدهاى سوء غدّارى و پيمان شكنى آگاه بودند، به تعهّداتشان در برابر مسلمانان متعهّد بودند. پس مبادا كه تو پيمان بشكنى و عهد خويش را نقض كنى و به دشمنت نيرنگ زنى؛ (3) چرا كه جز نادان بر خدا گستاخى نمى كند! خداوند ، عهد و پيمان خويش را از روى رحمت خويش، مايه امنيت مردم و حريمى كه در پناهش بيارمند و در كنارش پناه گيرند ، قرار داده است. پس در پيمان، نه نيرنگ است، نه فريب و نه خيانت. پس مبادا تنگنايى كه در پى عهدى كه به نام خدا بسته اى پيش آمده، تو را به گسستن پيمان وا دارد. شكيبايى تو بر تنگنايى كه اميد گشايش و فرجام نيك از آن دارى، بهتر از نيرنگى است كه از سرانجامش بيمناك باشى و از بازخواست خدا و نپذيرفتن عذر تو و باختن دنيا و آخرتت هراسناك! از ريختن خون ناحق بپرهيز؛ چرا كه هيچ چيز از ريختن خون ناحق، نكبت آورتر، كيفر دارتر، نعمت زداتر و عمر فرساتر نيست. خداوند هم در قيامت، نخستين حكم خويش را بين مردم، درباره خون هايى كه ريخته اند ، صادر مى كند. هرگز حكومتت را با ريختن خون بيگناهان پاس مدار كه اين گونه خونريزى، حكومت را پوسيده و زايل مى كند. مبادا خود را در معرض خشم الهى قرار دهى كه خداوند به اولياى كسى كه به ناحق و مظلومانه كشته شود، حقّ قصاص و انتقام قرار داده و فرموده است: «هركس مظلومانه كشته شود، ما براى ولىّ او حقّ قصاص قرار داده ايم، پس در كشتنْ زياده روى نكند كه او [ از سوى خدا ]يارى شده است» . در قتل عمد، نه پيش خداوند عذر دارى و نه نزد من؛ چرا كه اين جرم، قصاص بدنى دارد. پس اگر گرفتار قتل خطا شدى يا دست و تازيانه ات هنگام كيفر، زياده روى كرد [ و به مرگ انجاميد] _ از آن جا كه گاهى مشت و بالاتر از مشت، كشنده است _ ، مبادا غرور حكومتت تو را از پرداخت خون بها به خانواده مقتول _ ديه اى كه به آنان داده مى شود و مايه تقرّب به خداست _ باز دارد! مبادا خودپسند باشى و به صفاتى كه از خود مى پسندى اعتماد كنى و دوستدار تملّق و چاپلوسى باشى، كه اين حالت، مطمئن ترين فرصت براى شيطان است تا نيكوكارىِ نيكان را نابود سازد. مبادا با نيكى و احسانت بر مردم منّت بگذارى، يا كار ناچيز خود را بزرگ جلوه دهى، يا وعده بدهى و تخلّف كنى، يا شتابزده و با زبان بازى با مردم رفتار كنى، كه به يقين، منّت نهادنْ نيكى را نابود مى سازد و خُلف وعده ، موجب رنجش و دشمنى مردم مى شود. خداوند متعال فرموده است: «نزد خدا بسيار خشم آور است اين كه چيزى بگوييد كه عمل نمى كنيد» . مبادا در انجام دادن كارها پيش از رسيدن وقت آنها شتاب كنى يا آن گاه كه زمان كارى رسيد، سستى و درنگ كنى، يا وقتى ناشناخته بود، در آن لجاجت كنى وآن گاه كه روشن بود، مسامحه كنى. هر چيزى را در جاى خود بگذار و هر كارى را به وقت خود انجام بده. مبادا در آنچه كه مردم حقوق برابر دارند، امتيازطلبى كنى و در كارى كه به تو مربوط مى شود ، از راه حق كنار روى و از وظايفى كه بر عهده توست و براى ديدگان همه آشكار است، خود را به تغافل بزنى، كه از تو به سود ديگرى بازخواست خواهد شد و زود است كه پرده هاى كارها كنار رود و خداى جبّار، با عظمت خود جلوه كند و ستمديدگانْ داد خود را از ظالمان بگيرند. سپس [ سفارش مى كنم كه] خشم برافروخته و تندى و تيزى خود را و چيرگى دست و تندگويى هاى زبانت را مهار كن و با پرهيز از شتابزدگى و با تأخير در كيفر، خود را از اين كارها نگه دار و اگر خشمگين شدى، به آسمان بنگر، تا خشمت فرو نشيند و عنان اختيار در دستت قرار گيرد. و هرگز اين گونه بر خويشتن حاكم و مسلّط نخواهى شد، مگر آن كه با ياد قيامت، فكرت را بسيار مشغول سازى. در خاتمه، بدان كه آنچه در اين عهدنامه فراهم آمد، نكاتى بود كه در ارشاد تو هيچ كوتاهى نكردم، اگر خدا دوست بدارد كه تو را هدايت كند و توفيقت دهد كه روش و سفارش هاى ما را كه شاهد بوده اى به ياد داشته باشى، تا اين زمامدارى ات، از حكومتى دادگرانه يا سنّتى ارجمند يا حديثى از پيامبرت صلى الله عليه و آله يا دستورى از كتاب خدا سرچشمه گيرد، تا به آنچه شاهد بوده اى كه ما به آن عمل كرده ايم، اقتدا كنى و در پيروى از عهدنامه اى كه برايت مقرر داشتم و حجّت را براى خودم استوار كردم، كوشا باشى، و اگر نفس تو به سمت و سوى هوا و هوس شتافت، عذر و بهانه اى نداشته باشى. جز خداوند ستوده، كسى از بدى نگه دار نيست و جز او توفيق خير عطا نمى كند. از جمله سفارش هاى پيامبر خدا به من، ترغيب به نماز، زكات و رعايت غلامان و بردگان بود. عهدنامه ام را با همين سفارش به پايان مى برم و جز از خداى والا و بزرگ، قدرت و نيرويى نيست. من از رحمت گسترده و بخشش هاى بزرگ خدا و قدرتش بر اداى هر خواسته، مسئلت دارم كه مرا و تو را به آنچه رضاى اوست، موفّق بدارد، همچون داشتن عذرى روشن به پيشگاه او و نزد بندگانش، نيك نامى درميان بندگان، آثار خوب در كشور، تماميّت نعمت و افزونى كرامت، واين كه فرجام من و تو را به سعادت و شهادت ختم كند، كه ما شيفته آنيم. و سلام فراوان بر پيامبر خدا و بر دودمان پاك و پاكيزه او!

.


1- .پيمان نامه امام به مالك اشتر ، در نهج البلاغة و تحف العقول و دعائم الإسلام ، با عنوانى ديگر آمده است . و چون متن تحف العقول كامل تر و منظّم تر بود ، آن را بر دو مصدر ديگر ترجيح داديم و افزونى آن را با گيومه مشخّص كرده ايم كه اين ، علاوه بر آيات قرآن كريم است كه در داخل گيومه قرار گرفته اند .
2- .اشاره دارد به آيه 53 سوره يوسف .
3- .در نهج البلاغة اين افزونى آمده است : عهد و پيمانى مبند كه سستى و آفت و بهانه به آن راه يابد و پس از تأكيد و استوار سازى ، حرف هاى دو پهلو به كار مبر .

ص: 20

. .

ص: 21

. .

ص: 22

. .

ص: 23

. .

ص: 24

. .

ص: 25

. .

ص: 26

. .

ص: 27

. .

ص: 28

. .

ص: 29

. .

ص: 30

. .

ص: 31

. .

ص: 32

. .

ص: 33

. .

ص: 34

. .

ص: 35

. .

ص: 36

. .

ص: 37

. .

ص: 38

. .

ص: 39

. .

ص: 40

. .

ص: 41

. .

ص: 42

. .

ص: 43

. .

ص: 44

. .

ص: 45

. .

ص: 46

. .

ص: 47

. .

ص: 48

. .

ص: 49

. .

ص: 50

. .

ص: 51

. .

ص: 52

. .

ص: 53

. .

ص: 54

. .

ص: 55

. .

ص: 56

. .

ص: 57

. .

ص: 58

. .

ص: 59

. .

ص: 60

. .

ص: 61

. .

ص: 62

6 / 5مَكرُ مُعاوِيَةَ في قَتلِ الأَشتَرِتاريخ اليعقوبي :لَمّا بَلَغَ مُعاوَيَةَ أنَّ عَلِيّا قَد وَجَّهَ الأَشتَرَ عَظُمَ عَلَيهِ ، وعَلِمَ أنَّ أهلَ اليَمَنِ أسرَعُ إلَى الأَشتَرِ مِنهُم إلىَ كُلِّ أحَدٍ ، فَدَسَّ لَهُ سَمّا ، فَلَمّا صارَ إلَى القُلزُمِ _ مِنَ الفُسطاطِ عَلى مَرحَلَتَينِ _ نَزَلَ مَنزِلَ رَجُلٍ مِن أهلِ المَدينَةِ يُقالُ لَهُ ... (1) فَخَدَمَهُ ، وقامَ بِحَوائِجِهِ ، ثُمَّ أتاهُ بِقَعبٍ (2) فيهِ عَسَلٌ قَد صَيَّرَ فيهِ السَّمَّ ، فَسَقاهُ إيّاهُ ، فَماتَ الأَشتَرُ بِالقُلزُمِ ، وبِها قَبرُهُ ، وكانَ قَتلُهُ وقَتلُ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ في سَنَةِ (38) . (3)

مروج الذهب :وَلّى عَلِيٌّ عليه السلام الأشتَرَ مِصرَ ، وأنفَذَهُ إلَيها في جَيشٍ ، فَلَمّا بَلَغَ ذلِكَ مُعاوِيَةَ دَسَّ إلى دِهقانٍ كانَ بِالعَريشِ ، فَأَرغَبَهُ ، وقالَ : اُترُك خَراجَكَ عِشرينَ سَنَةً وَاحتَل لِلأَشتَرِ بِالسَّمِّ في طَعامِهِ . فَلَمّا نَزَلَ الأَشتَرُ العَريشَ ، سَأَلَ الدِّهقانُ : أيُّ الطَّعامِ وَالشَّرابِ أحَبُّ إلَيهِ ؟ قيلَ لَهُ : العَسَلُ ، فَأَهدى لَهُ عَسَلاً ، وقالَ : إنَّ مِن أمرِهِ وشَأنِهِ كَذا وكَذا ، ووَصفَهُ لِلأَشتَرِ ، وكانَ الأَشتَرُ صائِما ، فَتَناوَلَ مِنهُ شَربَةً ، فَما استَقَرَّت في جَوفِهِ حَتّى تَلِفَ ، وأتى مَن كانَ مَعَهُ عَلَى الدِّهقانِ ومَن كانَ مَعَهُ . وقيلَ : كانَ ذلِكَ بِالقُلزُمِ ، وَالأَوَّلُ أثبَتُ . فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا عليه السلام ، فَقالَ : لِليَدَينِ وَالفَمِ . وبَلَغَ ذلِكَ مُعاوِيَةَ ، فَقالَ : إنَّ للّهِِ جُندا مِنَ العَسَلِ . (4)

تاريخ الطبري عن يزيد بن ظبيان الهمداني :بَعَثَ مُعاوِيَةُ إلَى الجايِستارِ _ رَجُلٍ مِن أهلِ الخَراجِ _ فَقالَ لَهُ : إنَّ الأَشتَرَ قَد وُلِّيَ مِصرَ ، فَإِن أنتَ كَفَيتَنيهِ لَم آخُذ مِنكَ خَراجا ما بَقيتَ ، فَاحتَل لَهُ بِما قَدَرتَ عَلَيهِ . فَخَرَجَ الجايِستارُ حَتّى أتَى القُلزُمَ وأقامَ بِهِ ، وخَرَجَ الأَشتَرُ مِنَ العِراقِ إلى مِصرَ ، فَلَمَّا انتَهى إلَى القُلزُمِ استَقبَلَهُ الجايِستارُ ، فَقالَ : هذا مَنزِلٌ وهذا طَعامٌ وعَلَفٌ ، وأنَا رَجُلٌ مِن أهلِ الخَراجِ ، فَنَزَلَ بِهِ الأَشتَرُ ، فَأَتاهُ الدِّهقانُ بِعَلَفٍ وطَعامٍ ، حَتّى إذا طَعِمَ أتاهُ بِشَربَةٍ مِن عَسَلٍ قَد جَعَلَ فيها سَمّا فَسَقاهُ إيّاهُ ، فَلَمّا شَرِبَها ماتَ . وأقبَلَ مُعاوِيَةُ يَقولُ لِأَهلِ الشّامِ : إنَّ عَلِيّا وَجَّهَ الأَشتَرَ إلى مِصرَ ، فَأَدعُوَا اللّهَ أن يَكفيكُموهُ . قالَ : فَكانوا كُلَّ يَومٍ يَدعونَ اللّهَ عَلَى الأَشتَرِ ، وأقبَلَ الَّذي سَقاهُ إلى مُعاوِيَةَ فَأَخبَرَهُ بِمَهلِكِ الأَشتَرِ ، فَقامَ مُعاوِيَةُ فِي النّاسِ خَطيبا ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وقالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ كانَت لِعَلِيِّ بنِ أبي طالبٍ يَدانِ يَمينانِ قُطِعَت إحداهُما يَومَ صِفّينَ _ يَعني عَمّارَ بنَ ياسرٍ _ وقُطِعَتِ الاُخرَى اليَومَ _ يَعنِي الأَشتَرَ _ . (5)

.


1- .بياض في الأصل.
2- .القَعب : القدح الضخم الغليظ الجافي (لسان العرب : ج 1 ص 683 «قعب») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 420 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 201 عن عوانة بن الحكم نحوه .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 نحوه وفيه «الحابسات» بدل «الجايستار» وراجع الأمالي للمفيد : ص 82 ح 4 والغارات : ج 1 ص 259 _ 264 .

ص: 63

6 / 5 نيرنگ معاويه در كشتن مالك اشتر

6 / 5نيرنگ معاويه در كشتن مالك اشترتاريخ اليعقوبى:چون به معاويه خبر رسيد كه على عليه السلام مالك اشتر را رهسپار ساخته است، بر او گران آمد و دانست كه مردم يمن بيش از هر كس به مالك گرايش دارند . از اين رو به فكر مسموم ساختن او افتاد. [ مالك ، ]چون به قُلزُم (در دو منزلى فُسطاط) رسيد، در خانه مردى از اهل شهر فرود آمد. آن مرد كمر به خدمت مالك بست و كارهاى او را انجام مى داد. سپس خمره اى عسل كه در آن زهر آميخته بود، براى مالك آورد و از آن [شربتى براى مالك درست كرد و] بدو نوشانْد. مالك در قلزم از دنيا رفت. قبرش همان جاست. شهادت او و محمّد بن ابى بكر در سال سى و هشتم بود.

مروج الذهب:على عليه السلام مالك اشتر را به استاندارى مصر تعيين كرد و او را همراه سپاهى به سوى آن جا روانه كرد. چون خبر به معاويه رسيد، كدخدايى را كه در «عَريش» بود ، به توطئه وا داشت و او را تشويق كرد و گفت: مدّت بيست سال از تو ماليات نمى گيرم، به شرط آن كه در طعام مالك، زهر بريزى. چون مالك در عريش فرود آمد، كدخدا پرسيد كه چه غذا و نوشيدنى اى را بيشتر دوست دارد؟ گفتند: عسل را. مقدارى عسل براى مالك آورد و گفت اين عسل چنين و چنان است... و آن را براى مالك اشتر ستود. مالك هم روزه بود. چون مقدارى از آن نوشيد، هنوز در درونش جاى نگرفته بود كه جان باخت. همراهان مالك، به سراغ آن كدخدا و همراهانش رفتند [ و آنان را هلاك كردند]. گفته شده كه اين واقعه در قلزم بود ؛ ولى گفته نخست صحيح تر است. چون خبر واقعه به على عليه السلام رسيد، فرمود: «سرنگون باد معاويه!» و چون به معاويه خبر رسيد، گفت: خداوند، لشكرى از عسل دارد!

تاريخ الطبرى_ به نقل از يزيد بن ظبيان همدانى _: معاويه كسى را در پى «جايستار» ، از ماليات پردازان ، فرستاد و به وى گفت: مالك، استاندار مصر شده است. اگر او را از بين ببرى، تا زنده اى از ماليات معافى. پس هر نقشه اى مى توانى بكش. جايستار بيرون رفت تا به قلزم رسيد و آن جا ماند. مالك از عراق به سوى مصر رهسپار شد. چون به قلزم رسيد، جايستار به استقبال او شتافت و گفت: اين خانه، اين طعام واين هم علوفه. من هم مردى از خراج دِهانم. مالك نزد او فرود آمد. دهقان براى او و مركبش غذا و علوفه آورد. چون غذا خورد، شربتى از عسل برايش آورد كه آن را زهر داده بود و به مالك خوراند. چون مالك نوشيد، جان داد. معاويه رو به مردم شام كرده ، مى گفت: على، مالك اشتر را به سوى مصر روانه كرده است. دعا كنيد كه خدا شرّ او را از شما برگردانَد. مردم هر روز مالك را نفرين مى كردند. تا آن كه مردى كه مالك را شربت زهرآلود داده بود، نزد معاويه آمد و خبر مرگ مالك را داد. معاويه در بين مردم به سخن ايستاد و خدا را حمد و ثنا كرد و گفت: امّا بعد؛ على بن ابى طالب، دو دستِ راست داشت، يكى در جنگ صفّين قطع شد _ مقصودش عمّار ياسر بود _ و ديگرى امروز _ و مقصودش مالك اشتر بود _ .

.

ص: 64

الغارات عن مغيرة الضبّي :إنَّ مُعاوِيَةَ دَسَّ لِلأَشتَرِ مَولىً لِالِ عُمَرَ ، فَلَم يَزَلِ المَولى يَذكُرُ لِلأَشتَرِ فَضلَ عَلِيٍّ وبَني هاشِمٍ حَتَّى اطمَأَنَّ إلَيهِ الأَشتَرُ ، وَاستَأنَسَ بِهِ ، فَقَدَّمَ الأَشتَرُ يَوما ثِقلَهُ أو تَقَدَّمَ ثِقلَهُ فَاستَسقى ماءً ، فَقالَ لَهُ مَولى عُمَرَ : هَل لَكَ _ أصلَحَكَ اللّهُ _ في شَربَةِ سَويقٍ ؟ فَسَقاهُ شَربَةَ سَويقٍ فيها سَمٌّ ، فَماتَ . قالَ : وقَد كانَ مُعاوِيَةُ قالَ لِأَهلِ الشّامِ لَمّا دَسَّ إلَيهِ مَولى عُمَرَ : اُدعوا عَلَى الأَشتَرِ ، فَدَعَوا عَلَيهِ ، فَلَمّا بَلَغَهُ مَوتُهُ ، قالَ : أ لا تَرَونَ كَيفَ استُجيبَ لَكُمَ ! (1)

الاختصاص عن عبد اللّه بن جعفر :كان لِمُعاوِيَةَ بِمِصرَ عَينٌ يُقالُ لَهُ:مَسعودُ بنُ جَرَجَةَ،فَكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ بِهَلاكِ الأَشتَرِ ، فَقامَ مُعاوِيَةُ خَطيبا في أصحابِهِ فَقالَ : إنَّ عَلِيّا كانَت لَهُ يَمينانِ ، قُطِعَت إحداهُما بِصفّينَ _ يَعني عَمّارا _ واُخرَى اليَومَ ؛ إنَّ الأَشتَرَ مَرَّ بِأَيلَةَ مُتَوَجِّها إلى مِصرَ ، فَصَحِبَهُ نافِعٌ مَولى عُثمانَ ، فَخَدَمَهُ وألطَفَهُ حَتّى أعجَبَهُ ، وَاطمَأَنَّ إلَيهِ ، فَلَمّا نَزَلَ القُلزُمَ أحضَرَ (2) لَهُ شَربَةً مِن عَسَلٍ بِسَمٍّ فَسَقاهُ (3) فَماتَ ، ألا وإنَّ للّهِِ جُنودا مِن عَسَلٍ . (4)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 263 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 555 ح 722 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 76 .
2- .في المصدر : «حاضر» ، والصحيح ما أثبتناه كما في معجم رجال الحديث نقلاً عن المصدر .
3- .في المصدر : «فسقاها» ، والصحيح ما أثبتناه .
4- .الاختصاص : ص 81 ، معجم رجال الحديث : ج 14 ص 163 الرقم 9796 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 591 ح 734 .

ص: 65

الغارات_ به نقل از مغيره ضبّى _: معاويه، غلامى از آل عمر را به دسيسه براى كشتن مالك اشتر گماشت. آن غلام، پيوسته نزد مالك، از فضايل على عليه السلام و بنى هاشم سخن مى گفت، تا آن كه اعتماد مالك را جلب كرد و به او انس گرفت. روزى مالك اشتر از بار و بنه خود جلو افتاد، يا بار و بنه اش جلوتر بود. تشنه شد و آب خواست. آن غلام گفت: آيا ميل به شربت قاووت دارى، خدا برايت خير پيش آورد؟ و شربتى زهرآلود از قاووت به او نوشاند و او مُرد. راوى گويد: چون معاويه غلام عمر را به دسيسه بر ضد مالك وا داشت، به مردم شام گفت: مالك اشتر را نفرين كنيد. آنان هم نفرين كردند. چون خبر مرگ مالك به او رسيد، گفت: مى بينيد خداوند چگونه دعايتان را پذيرفت؟!

الاختصاص_ به نقل از عبد اللّه بن جعفر _: معاويه جاسوسى در مصر داشت به نام مسعود بن جرجه. چون مرگ مالك اشتر را در نامه اى به معاويه گزارش داد، معاويه در ميان ياران خود به سخنرانى پرداخت و گفت: على دو دست داشت . يكى در جنگ صِفّين قطع شد _ مقصودش عمّار بود _ و ديگرى امروز. مالك اشتر عازم مصر بود كه از اَيله گذشت. نافع، غلام عثمان همراهش شد و به او خدمت و لطف بسيار كرد، تا آن كه مالك از او خوشش آمد و به او اطمينان كرد. چون در قلزم فرود آمد، شربتى از عسل كه زهرآلود بود برايش فراهم ساخت. مالك از آن نوشيد و مُرد. معاويه گفت : آگاه باشيد كه خداوند، سپاهيانى از عسل دارد!

.

ص: 66

6 / 6حُزنُ الإِمامِشرح نهج البلاغة_ ف_ي ذِك_رِ الأَشتَرِ وبَع_ضِ فَضائِلِهِ _: كانَ فارِساً، شُجاعاً، رَئيساً ، مِن أكابِرِ الشّيعَةِ وعُظَمائِها ، شَديدَ التَّحَقُّقِ بِوَلاءِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ونَصرِهِ ، وقالَ فيهِ بَعدَ مَوتِهِ : رَحِمَ اللّهُ مالِكا ، فَلَقَد كانَ لي كَما كُنتُ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا جاءَهُ نَعيُ الأَشتَرِ _: مالِكٌ وما مالِكٌ ! وَاللّهِ ، لَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فِندا (2) ، ولَو كانَ حَجَرا لَكانَ صَلدا (3) ، لا يَرتَقيهِ الحافِرُ ، ولا يُوفي (4) عَلَيهِ الطّائِرُ . (5)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 98 ؛ رجال ابن داوود : ص 157 ح 1254 وفيه ذيله .
2- .الفند : هو المنفرد من الجبال (النهاية : ج 3 ص 475 «فند») .
3- .حجر صَلد : صُلب أملس (لسان العرب : ج 3 ص 256 «صلد») .
4- .أوفَى : أشرَف وأتى (لسان العرب : ج 15 ص 399 «وفي») .
5- .نهج البلاغة : الحكمة 443 ؛ ربيع الأبرار : ج 1 ص 216 وليس فيه «ولو كان حجرا لكان صَلداً» وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 وسير أعلام النبلاء : ج 4 ص 34 الرقم 6 .

ص: 67

6 / 6 اندوه امام

6 / 6اندوه امامشرح نهج البلاغة_ در ذكر مالك اشتر و برخى از فضايل او _: وى تكْ سوارى شجاع، سركرده و از سران و بزرگان شيعه و بسيار جدّى و استوار در دوستى و يارى امير مؤمنان بود. امام عليه السلام پس از شهادت مالك درباره او فرمود: «خداوند مالك را رحمت كند! براى من همان گونه بود كه من براى پيامبر خدا بودم».

امام على عليه السلام_ وقتى خبر درگذشت مالك اشتر را شنيد _: مالك ، و چه بود مالك؟! به خدا سوگند ، اگر كوه بود، كوهى تك بود و اگر صخره بود، سخت و محكم بود ؛ به گونه اى كه سُم هيچ ستورى بر فراز آن نمى توانست برسد و هيچ پرنده اى بر اوج آن نمى توانست بپرد.

.

ص: 68

رجال الكشّي :لَمّا نُعِيَ الأَشتَرُ مالِكُ بنُ الحارِثِ النَّخَعِيُّ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام تَأوَّهَ حُزنا وقالَ : رَحِمَ اللّهُ مالِكا ، وما مالِكٌ ! عَزَّ عَلَيَّ بِهِ هالِكا ، لَو كانَ صَخرا لَكانَ صَلدا ، ولَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فِندا (1) ، وكَأنَّهُ قُدَّ مِنّي قِدّا . (2)

الغارات عن فضيل بن خديج عن أشياخ النخع :دَخَلنا عَلى عَلِيٍّ عليه السلام حينَ بَلَغَهُ مَوتُ الأَشتَرِ ، فَجَعَلَ يَتَلَهَّفُ ويَتَأَسَّفُ عَلَيهِ ، ويَقولُ : للّهِِ دَرُّ مالِكٍ ! وما مالِكٌ ! لَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فِندا ، ولَو كانَ حَجَرا لَكانَ صَلدا ، أما وَاللّهِ لَيَهِدَّنَّ مَوتُكَ عالَما ، ولَيُفرِحَنَّ عالَما ، عَلى مِثلِ مالِكٍ فَلتَبكِ البَواكي ، وهَل مَوجودٌ كَمالِكِ ! ! (3)

الاختصاص عن عوانة :لَمّا جاءَ هَلاكُ الأَشتَرِ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ صَعِدَ المِنبَرَ فَخَطَبَ النّاسَ ، ثُمَّ قالَ : ألا إنَّ مالِكَ بنَ الحارِثِ قَد مَضى نَحبَهُ ، وأوفى بِعَهدِهِ ، ولَقِيَ رَبَّهُ ، فَرَحِمَ اللّهُ مالِكا ، لَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فَذّا ، ولَو كانَ حَجَرا لَكانَ صَلدا ، للّهِِ مالِكٌ ، وما مالِكٌ ! وهَل قامَتِ النِّساءُ عَن مِثلِ مالِكٍ ! وهَل مَوجودٌ كَمالِكِ ! قالَ : فَلَمّا نَزَلَ ودَخَلَ القَصرَ أقبَلَ عَلَيهِ رِجالٌ مِن قُرَيشٍ ، فَقالوا : لَشَدَّ ما جَزِعتَ عَلَيهِ ، ولَقَد هَلَكَ . قال : أما _ وَاللّهِ _ هَلاكُهُ فَقَد أعَزَّ أهلَ المَغرِبِ ، وأذَلَّ أهلَ المَشرِقِ . قالَ : وبَكى عَلَيهِ أيّاما ، وحَزَنَ عَلَيهِ حُزنا شَديدا ، وقالَ : لا أرى مِثلَهُ بَعدَهُ أبَدا . (4)

الغارات عن صعصعة بن صوحان :لَمّا بَلَغَ عَلِيّا عليه السلام مَوتُ الأَشتَرِ قالَ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، وَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ ، اللّهُمَّ إنّي أحتَسِبُهُ عِندَكَ ، فَإِنَّ مَوتَهُ مِن مَصائِبِ الدَّهرِ ، فَرَحِمَ اللّهُ مالِكا ، فَقَد وَفى بِعَهدِهِ ، وقَضى نَحبَهُ ، ولَقِيَ رَبَّهُ ، مَعَ أنّا قَد وَطَّنّا أنفُسَنا عَلى أن نَصبِرَ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ بَعدَ مُصابِنا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَإِنَّها أعظَمُ المَصائِبِ . (5)

.


1- .في المصدر : «قيداً» ، والصحيح ما أثبتناه كما في جامع الرواة نقلاً عن المصدر .
2- .رجال الكشّي : ج1 ص283 الرقم 118 ، رجال ابن داوود : ص157 الرقم 1254 ، جامع الرواة : ج 2 ص 37 .
3- .الغارات : ج 1 ص 265 ، الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 ، الاختصاص : ص 83 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 82 ص 130 ح 9 .
4- .الاختصاص : ص 81 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 591 ح 735 .
5- .الغارات : ج 1 ص 264 ، الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 نحوه .

ص: 69

رجال الكشّى:چون خبر م_رگ م_الك اشتر ب_ه امير مؤمنان رسيد، آهى اندوهناك كشيد و گفت: «رحمت خدا بر مالك! و مالك چه بود؟! مرگ او برايم بسيار سخت و گران است. اگر صخره بود، صخره اى با صلابت بود و اگر كوه بود، كوهى تك بود . گويا پاره اى از من جدا شد!» .

الغارات_ به نقل از فضيل بن خديج، از پيرمردان قبيله نَخَع _: وقتى خبر مرگ مالك به على عليه السلام رسيده بود، نزد آن حضرت رفتيم. پيوسته حسرت و تأسّف مى خورد و مى گفت: «خدا مالك را پاداش نيك دهد! مالك چه بود؟! اگر كوه بود، كوهى تك بود و اگر سنگ بود، سنگى سخت و محكم بود. سوگند به خدا، همانا مرگ تو جهانى را درهم شكست و جهانى را خوش حال كرد . گريه كنندگان ، بايد بر چنين كسى بگريند. آيا كسى چون مالك هست؟!».

الاختصاص_ به نقل از عوانه _: چون خبر جان باختن مالك اشتر به على بن ابى طالب عليه السلام رسيد، بر منبر رفت و خطبه خواند و فرمود: «آگاه باشيد! همانا مالك اشتر درگذشت و به پيمانش وفا كرد و به ديدار پروردگارش شتافت. رحمت خدا بر مالك! اگر كوه بود، يگانه بود و اگر سنگ بود، با صلابت بود . اجر او با خدا. مالك چه بود؟ آيا زنان مى توانند همچو او بزايند؟! آيا كسى مثل او هست؟!». راوى گويد: چون فرود آمد و به خانه رفت، مردانى از قريش به نزد او آمدند و گفتند: خيلى براى او بى تابى كردى و ناليدى . او كه مُرد. فرمود: «به خدا سوگند ، مرگ او اهل مغرب را عزّت بخشيد و اهل مشرق را خوار كرد. چند روز بر او مى گريست و بسيار در فقدان او اندوهناك بود و مى فرمود: «ديگر مانند او را هرگز نخواهم ديد!».

الغارات_ به نقل از صعصعة بن صُوحان _: چون خبر مرگ مالك اشتر به على عليه السلام رسيد، گفت: «إنا للّه و إنا إليه راجعون! حمد ، سزاوار خداوند است كه پروردگار جهانيان است. پروردگارا! همانا من اين مصيبت را [ براى پاداش بردن ]نزد تو به حساب مى گذارم، كه به يقين، مرگ او از مصيبت هاى روزگار است. خدا مالك را رحمت كند، كه به عهدش وفا كرد و جان باخت و به ديدار پروردگارش شتافت! با اين حال ما پس از رحلت پيامبر خدا كه بزرگ ترين مصيبت هاست، خود را آماده كرده بوديم كه بر هر مصيبتى شكيبا باشيم».

.

ص: 70

تاريخ اليعقوبي :لَمّا بَلَغَ عَلِيّا قَتلُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وَالأَشتَرِ جَزِعَ عَلَيهِما جَزَعا شَديدا ، وتَفَجَّعَ ، وقالَ عَلِيٌّ : عَلى مِثلِكَ فَلتَبكِ البَواكي يا مالِكُ ، وأنّى مِثلُ مالِكٍ ! (1)

الغارات عن علقمة بن قيس النخعي_ بَعدَ شَهادَةِ مالِكٍ الأَشتَرِ _: فَما زالَ عَلِيٌّ يَتَلَهَّفُ ويَتَأَسَّفُ حَتّى ظَنَنّا أنَّهُ المُصابُ بِهِ دونَنا ، وقَد عُرَِف ذلِكَ في وَجهِهِ أيّاما . (2)

6 / 7فَرَحُ مُعاوِيَةَالغارات عن معاوية_ بَعدَ شَهادَةِ مالِكٍ الأَشتَرِ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ كانَ لِعَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ يَدانِ يَمينانِ ، فَقُطِعَت إحداهُما يَومَ صِفّينَ _ يَعني عَمّارَ بنَ ياسِرٍ _ وقُطِعَتِ الاُخرَى اليَومَ وهُوَ مالِكُ الأَشتَرِ . (3)

6 / 8هَزيمَةُ أهلِ العِراقِ بِمَوتِ الأَشتَرِالغارات عن مغيرة الضبّي :لَم يَزَل أمرُ عَلِيٍّ شَديدا حَتّى ماتَ الأَشتَرُ ، وكانَ الأَشتَرُ بِالكوفَةِ أسوَدَ (4) مِن الأحنَفِ بِالبَصرَةِ . (5)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 .
2- .الغارات : ج 1 ص 265 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 556 ح 72 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 77 .
3- .الغارات : ج 1 ص 264 عن المدائني عن بعض أصحابه ، الاختصاص : ص 81 عن عبد اللّه بن جعفر ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 عن يزيد بن ظبيان الهمداني ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 .
4- .هو أسود من فلان : أي أجلّ منه (لسان العرب : ج 3 ص 230 «سود») .
5- .الغارات : ج 1 ص 264 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 556 ح 722 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 77 .

ص: 71

6 / 7 شادى معاويه

6 / 8 شكست مردم عراق در پى مرگ مالك اشتر

تاريخ اليعقوبى:چون خبر كشته شدن محمّد بن ابى بكر و مالك اشتر به على عليه السلام رسيد، بر مرگ آن دو به شدّت ناليد و به درد آمد و فرمود: «اى مالك! گريه كنندگان بايد بر همچون تويى بگريند. كجا كسى همانند مالك است؟!».

الغارات_ به نقل از علقمة بن قيس نخعى _: پس از شهادت مالك اشتر، على عليه السلام پيوسته اندوهگين و ناراحت بود، تا آن جا كه پنداشتيم اوست كه مصيبت ديده است نه ما. اين اندوه، روزهايى چند از چهره وى آشكار بود.

6 / 7شادى معاويهالغارات_ به نقل از معاويه ، پس از شهادت مالك اشتر _: امّا بعد؛ على بن ابى طالب دو دست داشت . يكى از آن دو در روز صِفّين قطع شد _ مقصودش عمّار ياسر بود _ و ديگرى امروز قطع شد و آن، مالك اشتر بود.

6 / 8شكست مردم عراق در پى مرگ مالك اشترالغارات_ به نقل از مغيره ضبّى _: كار على عليه السلام در كوفه پيوسته استوار بود، تا آن كه مالك اشتر از دنيا رفت. مالك اشتر در كوفه، آقاتر (و سرورتر) از احنف در بصره بود.

.

ص: 72

الأمالي للطوسي عن ربيعة بن ناجذ_ بَعدَ ذِكرِ استِنفارِ الإِمامِ عليه السلام النّاسَ ، وتَقاعُدِهِم عَنهُ ، وَاجتِماعِهِم عَلى خِذلانِهِ ، وخُطبَةِ الإِمامِ في ذلِكَ _: ثُمَّ تَكَلَّمَ النّاسُ مِن كُلِّ ناحِيَةٍ ولَغَطوا ، فَقامَ رَجُلٌ فَقالَ بِأَعلى صَوتِهِ : اِستَبانَ فَقدُ الأَشتَرِ عَلى أهلِ العِراقِ ، لَو كانَ حَيّا لَقَلَّ اللَّغَطُ ، ولَعَلِمَ كُلُّ امرِئٍ ما يَقولُ . (1)

أنساب الأشراف عن المدائني :ذُكِرَ الأَشتَرُ النَّخَعِيُّ عِندَ مُعاوِيَةَ ، فَقالَ رَجُلٌ مِنَ النَّخَعِ لِلَّذي ذَكَرَهُ : اُسكُت ، فَإِنَّ مَوتَهُ أذَلَّ أهلَ العِراقِ ، وإنَّ حَياتَهُ أذَلَّت أهَلَ الشّامِ ! فَسَكَتَ مُعاوِيَةُ ولَم يَقُل شَيئا . (2)

شرح نهج البلاغة_ بَعدَما أشارَ إلى قِتالِ الأَشتَرِ يَومَ الهَريرِ _: قُلتُ : للّهِِ اُمٌّ قامَت عَنِ الأَشتَرِ ! لَو أنَّ إنسانا يُقسِمُ أنَّ اللّهَ تَعالى ما خَلَقَ فِي العَرَبِ ولا فِي العَجَمِ أشجَعَ مِنهُ إلّا اُستاذَهُ عليه السلام لَما خَشيتُ عَلَيهِ الإِثمَ ! وللّهِِ دَرُّ القائِلِ وقَد سُئِلَ عَنِ الأَشتَرِ : ما أقولُ في رَجُلٍ هَزَمَت حَياتُهُ أهلَ الشّامِ ، وهَزَمَ مَوتُهُ أهلَ العِراقِ ! وبِحَقِّ ما قالَ فيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : كانَ الأَشتَرُ لي كَما كُنتُ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (3)

6 / 9كتابُ الإِمامِ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍالغارات عن ابن أبي سيف عن أصحابه :إنَّ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ لَمّا بَلَغَهُ أنَّ عَلِيّا عليه السلام قَد وَجَّهَ الأَشتَرَ إلى مِصرَ شَقَّ عَلَيهِ ، فَكَتَبَ عَلِيٌّ عليه السلام عِندَ مَهلِكِ الأَشتَرِ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _ وذلِكَ حينَ بَلَغَهُ مَوجِدَةُ (4) مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ لِقُدومِ الأَشتَرِ عَلَيهِ _ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، سَلامٌ عَلَيكَ . أمّا بَعدُ ، فَقَد بَلَغَني مَوجِدَتُكَ مِن تَسريحِيَ الأَشتَرَ إلى عَمَلِكَ ، ولَم أفعَل ذلِكَ استِبطاءً لَكَ فِي الجِهادِ ، ولَا استِزادَةً لَكَ مِنّي فِي الجِدِّ ، ولَو نَزَعتُ ما حَوَت يَداك مِن سُلطانِكَ لَوَلَّيتُكَ ما هُوَ أيسَرُ مَؤونَةً عَلَيكَ ، وأعجَبُ ولاِيَةً إلَيكَ ، إلّا أنَّ الرَّجُلَ الَّذي كُنتُ وَلَّيتُهُ مِصرَ كانَ رَجُلاً لَنا مُناصِحا ، وعَلى عَدُوِّنا شَديدا ، فَرَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ ، وقَد استَكمَلَ أيّامَهُ ، ولاقى حِمامَهُ ، ونَحنُ عَنهُ راضونَ ، فَرَضِيَ اللّهُ عَنهُ ، وضاعَفَ لَهُ الثَّوابَ ، وأحسَنَ لَهُ المَآبَ ، فَأصحِر لِعَدُوِّكَ ، وشَمِّر لِلحَربِ ، وَادعُ إلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالحِكمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ ، وأكثِر ذِكرَ اللّهِ والاِستِعانَةَ بِهِ وَالخَوفَ مِنهُ يَكفِكَ ما أهمَّكَ ، ويُعِنكَ عَلى ما وَلّاكَ ، أعانَنا اللّهُ وإيّاكَ عَلى ما لايُنالُ إلّا بِرَحمَتِهِ . وَالسَّلامُ . (5)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 481 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 90 .
2- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 41 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 186 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 214 كلاهما نحوه .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 213 .
4- .وَجَدَ عليه يَجِدُ موجدَة : غضبَ (لسان العرب : ج 3 ص 446 «وجد») .
5- .الغارات : ج 1 ص 267 ، نهج البلاغة : الكتاب 34 نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 556 ح 722 و ص 593 ح 739 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 عن أبي مخنف ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 كلاهما نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 78 وج16 ص 142 .

ص: 73

6 / 9 نامه امام به محمّد بن ابى بكر

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ربيعة بن ناجذ _: امام على عليه السلام مردم را به عزيمت براى جنگ فراخواند و آنان فرونشستند و بر يارى نكردن وى هماهنگ شدند و امام عليه السلام در اين مورد خطبه خواند . سپس مردم از هر طرف سخن گفتند و سر و صدا راه انداختند . مردى برخاست و با صدايى رسا گفت: جاى خالى مالك اشتر براى عراقيان روشن شد . اگر زنده بود، اين همه سر و صدا نبود و هركس مى دانست كه چه مى گويد.

أنساب الأشراف_ به نقل از مدائنى _: نزد معاويه [ به بدى ] سخن از مالك اشتر به ميان آمد. مردى از قبيله نَخَع به كسى كه از او ياد كرد، گفت: ساكت باش! همانا مرگ او اهل عراق را ذليل ساخت، و حيات او نيز شاميان را ذليل ساخته بود. معاويه هم سكوت كرد و چيزى نگفت.

شرح نهج البلاغة_ پس از اشاره به نبرد مالك اشتر در «يوم الهرير» _: خدا مادرى كه مالك را زاد، پاداش خير دهد! اگر كسى سوگند بخورد كه خداوند نه در عرب و نه در عجم، دليرتر از مالك اشتر نيافريده است ، مگر استادش على عليه السلام ، بيم ندارم كه گناهى مرتكب شده باشد . خدا خير دهد به آن كسى كه وقتى از او درباره مالك اشتر پرسيدند، گفت: چه بگويم درباره مردى كه زندگى اش اهل شام را به هزيمت وا داشت و مرگش اهل عراق را! بجاست آنچه على عليه السلام درباره او فرمود كه: «مالك اشتر براى من همان گونه بود كه من براى پيامبر خدا بودم».

6 / 9نامه امام به محمّد بن ابى بكرالغارات_ به نقل از ابن ابى سيف ، از ياران وى _: چون به محمّد بن ابى بكر خبر رسيد كه على عليه السلام مالك اشتر را به سوى مصر روانه كرده است، بر او دشوار آمد. على عليه السلام هم پس از شهادت مالك، نامه اى به محمّد بن ابى بكر نوشت ، آن هم وقتى كه به آن حضرت خبر رسيد كه محمّد بن ابى بكر، از آمدن مالك اشتر ناراحت است: به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على امير مؤمنان به محمّد بن ابى بكر . سلام بر تو ! امّا بعد؛ به من خبر رسيده كه از فرستادنم مالك اشتر را به جاى تو ناراحتى. چنين نكردم به خاطر آن كه تو را در جهاد، كُند و بى كوشش بشمارم يا از تو تلاش و كوشش بيشترى خواستار باشم . اگر حكومتى را كه در دست توست از دست تو گرفتم، تو را به كارى مى گمارم كه سنگينى و رنج آن كم تر و امارت آن بر تو خوشايندتر باشد. همانا مردى را كه به حكومت مصر گماشته بودم، مردى بود كه خيرخواه ما و سرسخت بر دشمن ما بود. رحمت خدا بر او باد، كه روزگارش را به سر رساند و با مرگ خود روبه رو شد! ما از او راضى هستيم. خدا هم از او راضى باشد و پاداشى دوچندان عطايش كند و فرجامش را نيكو گرداند. پس به سوى دشمنت بشتاب و آستين براى نبرد ، بالا زن و با حكمت و پند شايسته، به راه پروردگارت فراخوان و بسيار خدا را ياد كن و از او يارى بجوى و از او بترس تا آنچه را اندوهگينت ساخته، برطرف سازد و بر آنچه به تو سپرده، يارى ات كند. خداوند، ما و تو را بر آنچه جز به رحمت او نتوان به آن رسيد، يارى كند! والسّلام».

.

ص: 74

6 / 10جَوابُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍالغارات عن ابن أبي سيف عن أصحابه :فَكَتَبَ إلَيهِ عليه السلام مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ جَوابَهُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . لِعَبدِ اللّهِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ مِن مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، سَلامٌ عَلَيكَ . فَإِنّي أحمَدُ إلَيكَ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ، فَقَدِ انتَهى إلَيَّ كِتابُ أميرِ المُؤمِنينَ ، وفَهِمتُهُ ، وعَرَفتُ ما فيهِ ، ولَيسَ أحدٌ مِنَ النّاسِ أشَدَّ عَلى عَدُوِّ أميرِ المُؤمِنينَ ولا أرأَفَ وأرَقَّ لِوَلِيِّهِ مِنّي ، وقَد خَرَجتُ فَعَسكَرتُ وأمَّنتُ النّاسَ ، إلّا مَن نَصَبَ لَنا حَربا ، وأظهَرَ لَنا خِلافا . وأنَا مُتَّبِعُ أمرِ أميرِ المُؤمِنينَ ، وحافِظُهُ ، ولاجِئٌ إلَيهِ ، وقائِمٌ بِهِ ، وَاللّهُ المُستَعانُ عَلى كُلِّ حالٍ . وَالسَّلامُ . (1)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 269 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 557 ح 722 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 97 عن أبي مخنف ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 411 كلاهما نحوه .

ص: 75

6 / 10 پاسخ محمّد بن ابى بكر

6 / 10پاسخ محمّد بن ابى بكرالغارات_ به نقل از ابن ابى سيف، از يكى از ياران او _: محمّد بن ابى بكر در پاسخ نامه امام عليه السلام چنين نوشت: به نام خداوند بخشنده مهربان. به بنده خدا امير مؤمنان، على عليه السلام ، از محمّد بن ابى بكر . سلام بر تو! همانا خدايى را در پيش تو مى ستايم كه جز او معبودى نيست. امّا بعد؛ نامه امير مؤمنان به من رسيد . آن را فهميدم و آنچه را در آن بود ، شناختم. هيچ كس به اندازه من، نسبت به دشمن امير مؤمنان سرسخت و نسبت به دوستش مهربان و نرمْ دل نيست. من بيرون آمدم و سپاه آراستم و اردو زدم و به مردم هم امان دادم، مگر به كسى كه با ما سرِ جنگ و ناسازگارى داشته باشد. من پيرو فرمان امير مؤمنانم و نگهدار آن و پناهجوى به آن و اقدام كننده به آن و در هر حال، تكيه بر يارى خداوند است. والسلام!».

.

ص: 76

. .

ص: 77

. .

ص: 78

الفصل السابع: احتلال مصر7 / 1إشخاصُ عَمرِو بنِ العاصِ لِقتالِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍالغارات :إنَّ مُعاوِيَةَ لَمّا بَلَغَهُ تَفَرُّقُ النّاسِ عَن عَلِيٍّ عليه السلام وتَخاذُلُهُم ، أرسَلَ عَمرَو بنَ العاصِ إلى مِصرَ في جَيشٍ مِن أهلِ الشّامِ ، فَسارَ حَتّى دَنا مِن مِصرَ ، فَتَلقّى مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ وكانَ عامِلَ عَليٍّ عَلى مِصرَ ، فَلَمّا نَزَلَ أدانِيَ مِصرَ اجتَمَعَت إلَيهِ العُثمانِيَّةُ فَأَقامَ بِها . (1)

تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن حوالة الأزدي_ في ذِكرِ إشخاصِ مُعاوِيَةَ عَمرَو ابنَ العاصِ إلى مِصرَ _: بَعَثَهُ في سِتَّةِ آلافِ رَجُلٍ ... فَخَرَجَ عَمرٌو يَسيرُ حَتّى نَزَلَ أدانِيَ أرضِ مِصرَ ، فَاجتَمَعَتِ العُثمانِيَةُ إلَيهِ فَأَقامَ بِهِم ، وكَتَبَ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ : أمّا بَعدُ ، فَتَنَحَّ عَنّي بِدَمِكَ يَابنَ أبي بَكرٍ فَإِنّي لا اُحِبُّ أن يُصيبَكَ مِنّي ظُفُرٌ ، إنَّ النّاسَ بِهِذِهِ البِلادِ قَد اجتَمَعوا عَلى خِلافِكَ ورَفضِ أمرِكَ ونَدِموا عَلَى اتِّباعِكَ ، فَهُم مُسَلِّموكَ لَو قَدِ التَقَت حَلَقَتَا البِطانِ (2) ، فَاخرُجِ مِنها فَإِنّي لَكَ مِنَ النّاصِحينَ ، وَالسَّلامُ . وبَعَثَ إلَيهِ عَمرٌو أيضاً بِكِتابِ مُعاوِيَةَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ غِبَّ البَغيِ وَالظُّلمِ عَظيمُ الوَبالِ ، وإنَّ سَفكَ الدَّمِ الحَرامِ لا يَسلَمُ صاحبَهُ مِنَ النِّقمَةِ فِي الدُّنيا ومِنَ التِّبعَةِ الموبِقَةِ فِي الآخِرَةِ ، وإنّا لا نَعلَمُ أحَداً كانَ أعظَمَ عَلى عُثمانَ بَغياً ولا أسوَأَ لَهُ عَيباً ولا أشَدَّ عَلَيهِ خِلافاً مِنكَ ، سَعَيتَ عَلَيهِ فِي السّاعينَ وسَفَكتَ دَمَهُ فِي السّافِكينَ ، ثُمَّ أنتَ تَظُنُّ أنّي عَنكَ نائِمٌ أو ناسٍ لَكَ حَتّى تَأتِيَ فَتَأَمَّرَ عَلى بِلادٍ أنتَ فيها جاري ، وجُلُّ أهلِها أنصارِي يَرَونَ رَأيي ويَرقُبونَ قَولي ويَستَصرِخوني عَلَيكَ ، وقَد بَعَثتُ إلَيكَ قَوماً حِناقاً عَلَيكَ يَستَسقونَ دَمَكَ ويَتَقَرَّبونَ إلَى اللّهِ بِجِهادِكَ ، وقَد أعطَوُا اللّهَ عَهداً لَيَمثِلُنَّ بِكَ ، ولَو لَم يَكُن مِنهُم إلَيكَ ما عَدا قَتلِكَ ما حَذَّرتُكَ ولا أنذَرتُكَ ، ولَأَحبَبتُ أن يَقتُلوكَ بِظُلمِكَ وقَطيعَتِكَ وعُدُوِّكَ عَلى عُثمانَ يَومَ يُطعَنُ بِمَشاقِصِكَ (3) بَينَ خُشَشائِهِ (4) وأوداجِهِ ، ولكِن أكرَهُ أن أمثِلَ بِقُرَشِيٍّ ، ولَن يُسَلِّمَكَ اللّهُ مِنَ القِصاصِ أبَداً أينَما كُنتَ . وَالسَّلامُ . (5)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 276 ؛ البداية والنهاية : ج 7 ص 314 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 83 كلاهما نحوه .
2- .البِطانُ : حِزام القتب الذي يجعل تحت بطن البعير . يقال : التقت حَلَقَتا البِطان للأمر إذا اشتدّ (تاج العروس : ج 18 ص 62 «بطن») .
3- .المِشقص : نصلُ السَّهم إذا كان طويلاً غير عَريض (النهاية : ج 2 ص 490 «شقص») .
4- .خششائه : هو العَظم الناتِئ خَلْفَ الاُذُن (النهاية : ج 2 ص 34 «خشش») .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 100 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 314 نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 83 ؛ الغارات : ج 1 ص 277 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 557 ح 722 .

ص: 79

فصل هفتم : اشغال مصر

7 / 1 فرستادن عمرو عاص براى جنگ با محمّد بن ابى بكر

فصل هفتم : اشغال مصر7 / 1فرستادن عمرو عاص براى جنگ با محمّد بن ابى بكرالغارات:چون به معاويه خبر رسيد كه مردم از گِرد على عليه السلام پراكنده شده اند و او را يارى نكرده اند، عمرو عاص را همراه سپاهى از شاميان به مصر فرستاد. پيش رفت تا به نزديكى مصر رسيد و با محمّد بن ابى بكر كه كارگزار على عليه السلام در مصر بود، برخورد كرد. چون در مناطق پايين مصر فرود آمد، عثمانى ها دور او جمع شدند و او آن جا ماندگار شد.

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن حواله ازدى، در ذكر فرستادن معاويه، عمرو عاص را به مصر _: او را با شش هزار مرد فرستاد... عمرو عاص رفت، تا به نزديكى هاى سرزمين مصر رسيد. عثمانى ها دور او گرد آمدند و او آن جا ماند و به محمّد بن ابى بكر چنين نوشت: اى پسر ابو بكر! ريخته شدن خونت را از من دور ساز . من دوست ندارم كه از من خراشِ ناخنى هم به تو برسد. مردم اين سامان بر سرپيچى از تو هماهنگ شده و فرمان تو را وا نهاده و از پيروى تو پشيمان شده اند. اگر كار بالا بگيرد ، تو را تسليم مى كنند . از مصر بيرون شو، كه من از خيرخواهان تواَم. والسّلام! عمرو عاص، همراه اين نامه ، نامه معاويه [ به محمّد بن ابى بكر ] را هم برايش فرستاد كه در آن آمده بود: امّا بعد؛ سرانجام تجاوز و ستم، وبالى بزرگ است . كسى هم كه خون محترمى را بريزد، از انتقام در دنيا و كيفر ابدى آخرت نمى رهد. ما هم كسى را نمى شناسيم كه تجاوزكارتر، عيبجوتر و سرسخت تر از تو بر ضدّ عثمان بوده باشد. با انتقادگران و خونريزان او هم دست و هم داستان بودى . آن گاه مى پندارى من از كار تو در خوابم يا فراموش كرده ام، تا آن جا كه به سرزمينى در همسايگى من مى آيى و حكومت مى كنى و آسوده اى، در حالى كه بيشتر مردم آن جا با من هم فكرند، سخنم را مى پذيرند و در فرياد خواهى بر ضد تو فرمانبردار من اند؟ من كسانى را به سوى تو فرستاده ام كه از تو خشمگين اند، تشنه خون تواَند و با جهاد بر ضدّ تو به خدا تقرّب مى جويند و با خدا عهد بسته اند كه تو را مُثله كنند و اگر آنان جز كشتن تو هدفى نداشتند [و نمى خواستند مُثله ات كنند] ، تو را هشدار و انذار نمى دادم و دوست داشتم كه تو را به خاطر ستم و قطع رَحِم و هجومى بكشند كه بر عثمان داشتى ؛ آن روز كه سر نيزه تو در گردن و رگ هاى گلوى او فرو مى رفت. ولى خوش نمى دارم كه يك قرشى را مُثله كنم . هرجا كه باشى، خداوند هرگز تو را از قصاص نمى رهاند. والسلام!

.

ص: 80

7 / 2استِنصارُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍتاريخ الطبري عن عبد اللّه بن حوالة الأزدي :فَطَوى مُحَمَّدٌ كِتابَيهِما وبَعَثَ بِهِما إلى عَلِيٍّ ، وكَتَبَ مَعَهُما : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ ابنَ العاصِ قَد نَزَلَ أدانِيَ أرضِ مِصرَ ، وَاجتَمَعَ إلَيهِ أهلُ البَلَدِ جُلُّهُم مِمَّن كانَ يَرى رَأيَهُم ، وقَد جاءَ في جَيشٍ لَجِبٍ خَرّابٍ ، وقَد رَأَيتُ مِمَّن قِبَلي بَعضَ الفَشَلِ ، فَإِن كانَ لَكَ في أرضِ مِصرَ حاجَةٌ فَأَمِدَّني بِالرِّجالِ وَالأَموالِ . وَالسَّلامُ عَلَيكَ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 101 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 315 نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 84 ؛ الغارات : ج 1 ص 278 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 558 ح 722 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 169 و 170 .

ص: 81

7 / 2 يارى خواهى محمّد بن ابى بكر

7 / 2يارى خواهى محمّد بن ابى بكرتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن حواله ازدى _: محمّد بن ابى بكر هر دو نامه را پيچيد و نزد على عليه السلام فرستاد و همراه نامه اى نوشت: امّا بعد؛ عمرو عاص در نزديكى هاى سرزمين مصر فرود آمده و بيشتر مردم شهر كه هم فكر با آنان اند، دور او گرد آمده اند وى با لشكرى غوغاگر و ويرانگر آمده است. من در طرفداران خودم سستى مى بينم. اگر به سرزمين مصر نيازى دارى، با نيروى انسانى ومالى يارى ام برسان ، و سلام بر تو!

.

ص: 82

7 / 3كِتابُ الإِمامِ في جَوابِهِتاريخ الطبري عن عبد اللّه بن حوالة الأزدي :فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : أمّا بَعدُ ، فَقَد جاءَني كِتابُكَ تَذكُرُ أنَّ ابنَ العاصِ قَد نَزَلَ بِأَدانِيَ أرضِ مِصرَ في لَجَبٍ مِن جَيشِهِ خَرّابٍ، وأنَّ مَن كانَ بِها عَلى مِثلِ رَأيِهِ قَد خَرَجَ إلَيهِ ، وخُروجُ مَن يَرى رَأيَهُ إلَيهِ خَيرٌ لَكَ مِن إقامَتِهِم عِندَكَ ، وذَكَرتَ أنَّكَ قَد رَأيتَ في بَعضٍ مِن قِبَلِكَ فَشَلاً ، فَلا تَفشَل وإن فَشِلوا فَحَصِّن قَريَتَكَ ، وَاضمُم إلَيكَ شيعَتَكَ وَاندُب إلَى القَومِ كِنانَةَ بنَ بِشرٍ المَعروفَ بِالنَّصيحَةِ وَالنَّجدَةِ وَالبَأسِ ، فَإِنّي نادِبٌ إلَيكَ النّاسَ عَلَى الصَّعبِ وَالذَّلولِ ، فَاصبِر لِعَدُوِّكَ وَامضِ عَلى بَصيرَتِكَ وقاتِلهُم عَلى نِيَّتِكَ وجاهِدهُم صابِرا مُحتَسِبا ، وإن كانَت فِئَتُكَ أقَلَّ الفِئَتَينِ فَإِنَّ اللّهَ قَد يُعِزُّ القَليلَ ويَخذُلُ الكَثيرَ . وقَد قَرَأتُ كِتابَ الفاجِرِ بنِ الفاجِرِ مُعاوِيَةَ وَالفاجِرِ بنِ الكافِرِ عَمرٍو ، المُتَحابَّينِ في عَمَلِ المَعصِيَةِ وَالمُتَوافِقَينِ المُرتَشِيَينِ فِي الحُكومَةِ ، المُنكَرَينِ فِي الدُّنيا ، قَدِ استَمتَعوا بِخَلاقِهِم كَما استَمتَعَ الَّذينَ مِن قَبلِهِم بِخَلاقِهِم ، فَلا يُهلِك إرعادَهُما وإبراقَهُما ، وأجِبهُما إن كنتَ لَم تُجِبهُما بِما هُما أهلُهُ ، فَإِنَّكَ تَجِدُ مَقالاً ما شِئتَ . وَالسَّلامُ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 102 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 84 ؛ الغارات : ج 1 ص 278 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 558 ح 722 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 315 .

ص: 83

7 / 3 پاسخ امام به او

7 / 3پاسخ امام به اوتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن حواله ازدى _: على عليه السلام در پاسخ او نوشت: «امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد. نوشته بودى كه عمرو عاص با لشكرى ويرانگر به نزديكى هاى سرزمين مصر فرود آمده است و كسانى كه هم فكر او بوده اند ، به سوى او بيرون شده اند. البته بيرون شدن آنان كه هم فكر اويند، بهتر از آن است كه نزد تو بمانند. و گفته اى كه در برخى همراهانت سستى ديده اى. اگر آنان هم سست شوند، تو سست مشو . آبادى خود را حصاربندى و دژبانى كن . پيروانت را هم نزد خويش فراهم آر و كنانة بن بشر را كه به خيرخواهى و بزرگوارى و دليرى معروف است ، به جنگ دشمنان بفرست . من هم مردم را بر مركب هاى سركش و رام (اسب ها و شتران) به سوى تو فرا مى خوانم. در مقابل دشمنت مقاومت كن و با بينايى خود ، پيش برو و با نيّت و عزم با آنان بجنگ و براى خدا و صبورانه با ايشان جهاد كن، هرچند كه گروه تو اندك تر از آنان باشد؛ چرا كه خداوند، گاهى گروه اندك را قوّت مى بخشد و گروه بسيار را خوار مى سازد. نامه تبهكار تبهكار زاده (معاويه) و تبهكار كافر زاده (عمرو) را هم خواندم . اين دو نابكارى كه در كار معصيتْ هم دست اند و در رشوه خوارى در حكومت، هم داستان، و در دنيا زشت و منكَرند و از آنچه در دست دارند ، بهره مى برند، همچنان كه پيشينيان آنان از داشته هايشان بهره برده اند. رعد و برق آنان تو را نهراساند.و اگر تاكنون جواب نامه شان را نداده اى، آن گونه كه شايسته آنان است، پاسخشان ده؛ چرا كه آنچه بخواهى براى گفتن دارى. والسلام!».

.

ص: 84

7 / 4إستِنهاضُ الإِمامِ لِلدِّفاعِ عَن مِصرَ ، وعِصيانُ أصحابِهِتاريخ الطبري عن عبد اللّه بن فُقَيم_ بَعدَ ذِكرِ استِصراخِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ إلى عَلِيٍّ عليه السلام _: قامَ عَلِيٌّ فِي النّاسِ وقَد أمَرَ فَنودِيَ : الصَّلاةُ جامِعَةً ! فَاجتَمَعَ النّاسُ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ هذا صَريخُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وإخوانِكُم مِن أهلِ مِصرَ ، قَد سارَ إلَيهِمُ ابنُ النّابِغَةِ عَدُوُّ اللّهِ ، ووُلِّيَ مَن عادَى اللّهَ ، فَلا يَكونَنَّ أهلُ الضَّلالِ إلى باطِلِهِم ، وَالرُّكونُ إلى سَبيلِ الطّاغوتِ أشَدَّ اجتِماعا مِنكُم عَلى حَقِّكُم هذا ، فَإِنَّهُم قَد بَدَؤوكُم وإخوانَكُم بِالغَزوِ ، فَاعجَلوا إلَيهِم بِالمُؤاساةِ وَالنَّصرِ . عِبادَ اللّهِ ! إنَّ مِصرَ أعظَمُ مِنَ الشّامِ ، أكثَرُ خَيرا ، وخَيرٌ أهلاً ، فَلا تَغلِبوا عَلى مِصرَ ، فَإِنَّ بَقاءَ مِصرَ في أيديكُم عِزٌّ لَكُم ، وكَبتٌ لِعَدُوِّكُم ، اُخرُجوا إلَى الجَرعَةِ بَينَ الحيرَةِ وَالكوفَةِ ، فَوافوني بِها هُناكَ غَدا إن شاءَ اللّهُ . قالَ : فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ خَرَجَ يَمشي ، فَنَزَلَها بُكرَةً ، فَأَقامَ بِها حَتَّى انتَصَفَ النَّهارُ يَومُهُ ذلِكَ ، فَلَم يُوافِهِ مِنهُم رَجُلٌ واحِدٌ ، فَرَجَعَ . فَلَمّا كانَ مِنَ العَشِيِّ بَعَثَ إلى أشرافِ النّاسِ ، فَدَخَلوا عَلَيهِ القَصرَ وهُوَ حَزينٌ كَئيبٌ ، فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ عَلى ما قَضى مِن أمري وقَدَّرَ مِن فِعلي وَابتَلاني بِكُم أيَّتُهَا الفِرقَةُ ؛ مِمَّن لا يُطيعُ اذا أمَرتُ ولا يُجيبُ إذا دَعَوتُ ، لا أبا لِغَيرِكُم ! ما تَنتَظِرونَ بِصَبرِكُم وَالجِهادِ عَلى حَقِّكُم ! المَوتُ وَالذُّلُّ لَكُم في هذِهِ الدُّنيا عَلى غَيرِ الحَقِّ ، فَوَاللّهِ ، لَئِن جاءَ المَوتُ _ ولَيَأتِيَنَّ _ لَيُفَرِّقَنَّ بَيني وبَينَكُم ، وأنَا لِصُحبَتِكُم قالٍ وبِكُم غَيرُ ضَنينٍ ، للّهِِ أنتُم لا دينَ يَجمَعُكُم ولا حَمِيَّةَ تُحميكُم ، إذا أنتُم سَمِعتُم بِعَدُوِّكُم يَرِدُ بِلادَكُم ويَشِنُّ الغارَةَ عَلَيكُم ، أوَ لَيسَ عَجَبا أنَّ مُعاوِيَةَ يَدعُو الجُفاةَ الطَّغامَ فَيَتَّبِعونَهُ عَلى غَيرِ عَطاءٍ ولا مَعونَةٍ ، ويُجيبُونَهُ فِي السَّنَةِ المَرَّتَينِ وَالثَّلاثِ إلى أيِّ وَجهٍ شاءَ ، وأنَا أدعوكُم _ وأنتُم اُولُو النُّهى وبَقِيَّةُ النّاسِ _ عَلَى المَعونَةِ وطائِفَةٌ مِنكُم عَلَى العَطاءِ ، فَتَقومونَ عَنّي وتَعصونَني وتَختَلِفونَ عَلَيَّ ؟ فَقامَ إلَيهِ مالِكُ بنُ كَعبٍ الهَمدانِيُّ ثُمَّ الأَرحَبِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ اندُبِ النّاسَ فَإِنَّهُ لا عِطرَ بَعدَ عَروسٍ ، لِمِثلِ هذَا اليَومِ كُنتُ أدَّخِرُ نَفسي ، وَالأَجرُ لا يَأتي إلّا بِالكَرَّةِ . اِتَّقُوا اللّهَ وأجيبوا إمامَكُم وَانصُروا دَعوَتَهُ وقاتِلوا عَدُوَّهُ ، أنَا أسيرُ إلَيها يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَأَمَرَ عَلِيٌّ مُناديهِ سَعداً فَنادى فِي النّاسِ : ألَا انتَدَبوا إلى مِصرَ مَعَ مالِكِ بنِ كَعبٍ . ثُمَّ إنَّهُ خَرَجَ وخَرَجَ مَعَهُ عَلِيٌّ فَنَظَرَ فَإِذا جَميعُ مَن خَرَجَ نَحوَ ألفَي رَجُلٍ . فَقالَ : سِر فَوَاللّهِ ، ما إخالُكَ تُدرِكُ القَومَ حَتّى يَنقَضي أمرَهُم . قالَ : فَخَرَجَ بِهِم فَسارَ خَمساً . و[لَمَّا اُخبِرَ الإِمامُ بِفَتحِ مِصرَ وقَتلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ] سَرَّحَ عَلِيٌّ عبدَالرَّحمنِ بنَ شُرَيحِ الشِّبامِيَّ إلى مالِكِ بنِ كَعبٍ فَرَدَّهُ مِنَ الطَّريقِ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 108 ؛ الغارات : ج 1 ص 289 عن جندب بن عبد اللّه وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 413 .

ص: 85

7 / 4 درخواست امام براى قيام (در دفاع از مصر) و نافرمانى يارانش

7 / 4درخواست امام براى قيام (در دفاع از مصر) و نافرمانى يارانشتاريخ الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن فُقيم، پس از ذكر يارى خواهى محمّد بن ابى بكر از على عليه السلام _: على عليه السلام در ميان مردم ايستاد و فرمان داد تا مردم براى نماز [ نزد او ]گرد آيند . مردم گرد آمدند. خدا را حمد و ثنا گفت و بر محمّد صلى الله عليه و آله درود فرستاد . سپس فرمود: «امّا بعد؛ اين فرياد محمّد بن ابى بكر و برادران مصرى شماست. دشمن خدا و دوستِ دشمنان خدا، پسر نابغه (عمرو عاص) به سوى آنان شتافته است. مبادا گم راهان در باطل خود و گرايش به راه طاغوت، همبسته تر از شما در اين راه حقّتان باشند! آنان آغازگر جنگ با شما و برادران شمايند . به پشتيبانى و يارى برادران خود بشتابيد. اى بندگان خدا! مصر بزرگ تر از شام است و هم خير آن بيشتر است و هم مردمانش بهترند. مبادا آن را از چنگ شما درآورند. ماندن مصر در دست شما، عزّتى براى شما و شكستى براى دشمنان شماست. به سوى جَرعه (1) _ بين حيره (2) و كوفه _ بيرون شويد و فردا به خواست خدا آن جا يكديگر را ببينيم». راوى گويد: فردا كه شد، على عليه السلام پياده بيرون رفت و صبحگاهان آن جا فرود آمد. تا نيم روز همان روز آن جا ماند. هيچ كس از آنان به آن جا نيامد. وى نيز برگشت. شامگاهان در پى بزرگان كوفه فرستاد. در دارالحكومه خدمت او آمدند، در حالى كه حضرت، غمگين و گرفته بود. فرمود: «خدا را سپاس بر آنچه قضا و قدرش بر كار من جارى شده است و مرا _ اى گروه _ به شما دچار ساخته است؛ كسانى كه وقتى فرمان مى دهم ، فرمان نمى برند و چون فرا مى خوانم ، پاسخ نمى دهند. دشمنتان بى پدر باد! براى صبر و جهاد در راه حقّ خويش منتظر چيستيد؟ مرگ و ذلت در همين دنيا براى شما در غير راه حق است. به خدا سوگند ، اگر مرگ فرا رسد _ كه حتما آمدنى است _ ، ميان من و شما در حالى جدايى خواهد افكند كه از مصاحبت شما ناراحتم و از شما بيزار. خدا خيرتان دهد! نه دينى داريد كه محور تجمّع شما شود ، و نه غيرتى كه شما را برانگيزد، آن گاه كه صداى دشمنتان را مى شنويد كه وارد شهرهاى شما شده ، دست به غارت مى زند. آيا شگفت نيست كه معاويه، جفاكاران تبهكار را بى آن كه پولى دهد يا كمكى برايشان بفرستد ؛ فرا مى خواند و آنان هم پاسخ مى دهند و سالى دو سه بار هر جا كه مى خواهد ، اعزامشان مى كند؛ امّا من شما خردمندان و باقى مانده مردم را با كمك مالى و بخشش فرا مى خوانم، از دور من پراكنده مى شويد، نافرمانى مى كنيد و بر ضدّ من اختلاف به راه مى اندازيد؟! مالك بن كعب همدانى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! مردم را فراخوان، همانا پس از عروس، عطرى به كار نيايد! (3) جانم را براى چنين روزى ذخيره كرده بودم. جز با حمله، پاداشى نخواهد بود. [ اى مردم!] از خدا پروا كنيد و امامتان را پاسخ دهيد و دعوتش را يارى كرده، با دشمنش بستيزيد. اى امير مؤمنان! من به سوى جنگ مى روم. به گفته راوى، على عليه السلام منادىِ خود (سعد) را فرمان داد تا در ميان مردم جار زند: هلا! همراه مالك بن كعب به سوى مصر روان شويد. وى خارج شد. على عليه السلام هم با او خارج شد. نگاه كرد ، ديد تنها حدود دو هزار نفر بيرون شدند. فرمود: «حركت كن . به خدا سوگند ، فكر نمى كنم به آنان برسى مگر وقتى كه كارشان تمام شده باشد». مالكْ آنان را پنج [شب] حركت داد . چون امام عليه السلام خبر يافت كه مصر فتح شده و محمّد بن ابى بكر به شهادت رسيده است، عبد الرحمان بن شريح شبامى را به سوى مالك بن كعب فرستاد و او را از ميان راه برگرداند.

.


1- .جرعه، جايى نزديك كوفه است (معجم البلدان : ج 2 ص 127) .
2- .حيره، شهرى باستانى و پر درخت در حدود يك فرسخى كوفه و محلّ سكونت خاندان نعمان بن منذر بوده است (تقويم البلدان : ص 299) .
3- .ضرب المثلى است براى كسى كه چيز ارزنده اى را ذخيره نمى كند. اولين بار اين جمله را زنى به نام اسماء بنت عبد اللّه از قبيله عذره گفت كه شوهرى به نام عروس داشت كه پسرعمويش بود. او مُرد و زن، اين جمله را گفت (مجمع الأمثال : ج 3 ص 151) .

ص: 86

7 / 5إستِشهادُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍولّى الإمام عليه السلام محمّد بن أبي بكر على مصر سنة 36 ه باقتراح من عبد اللّه بن جعفر ، وذلك بعد عزل قيس بن سعد عنها . (1) من هنا لم يشهد محمّدٌ معركة صفّين . (2) تشدّد محمّد على أشخاص كان هواهم في عثمان ، (3) فتمرّدوا عليه بعدما جرى في صفّين وما آلَت إليه من التحكيم ، (4) وضيّقوا عليه الخناق ، (5) وانتهز معاوية وعمرو بن العاص الفرصة فهبّوا إلى مؤازرة المتمرّدين . (6) فكادت الاُمور تفلت في مصر ، ويخرج هذا الإقليم من سيادة الدولة الإسلاميّة ، لذا عيّن الإمام عليه السلام مالكا مكانه ليُخمد الفتنة المستعرة فيها ، (7) لكنّ هذا النصير الفذّ الفريد استشهد في الطريق بأسلوبٍ غادر خبيث انتهجه معاوية ، فأعاد الإمام عليه السلام محمّدا إليها . (8) بعث معاوية عمرو بن العاص مع لُمّةٍ لإعانة المتمرّدين . (9) وكان لابن العاص نفوذ فيها إذ كان قد فتحها في زمان خلافة عمر . (10) فحدثت اشتباكات استُشهد فيها كنانة الذي كان قد بعثه محمّد على رأس ألفين لمواجهة ابن العاص ، (11) فجرّ ذلك إلى أن ترك أصحاب محمّد أميرهم وحيدا ، فوقع في قبضة العدوّ . (12) ومن جانب آخر لم تُجْدِ استغاثة الإمام عليه السلام واستنصاره أهل الكوفة لمؤازرة محمّد . (13) وآل الأمر إلى أن يضع معاوية بن خديج محمّدا في جلد حمار ميّت ويحرقه ، وهو ظمآن ، (14) وجاء في بعض الأخبار أنّه اُحرق حيّا . (15) أحزن استشهاد محمّد بن أبي بكر الإمام عليه السلام كثيرا ، (16) وتوجّع على ما جرى على عزيزه الراحل ، وجزع عليه أشدّ الجزع ، وحين سُئل عليه السلام عن علّة جزعه الشديد ، قال : «رحم اللّه محمّدا ؛ كان غلاما حَدَثا ، أما واللّه لقد كنتُ أردتُ أن اُولّي المرقال هاشم بن عتبة بن أبي وقّاص مصر ... بلا ذمّ لمحمّد بن أبي بكر ، لقد أجهد نفسه وقضى ما عليه» . (17) وكان عليه السلام يُثني عليه ويذكره بخير في مناسبات مختلفة ويقول : «لقد كان إليّ حبيبا ، وكان لي ربيبا . (18) فعند اللّه نحتسبه ولدا ناصحا ، وعاملاً كادحا ، وسيفا قاطعا ، وركنا دافعا» . (19)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 554 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 356 ؛ الغارات : ج 1 ص 219 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 557 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 357 ؛ الغارات : ج 1 ص 254 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 94 و 95 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 357 ؛ الغارات : ج 1 ص 254 .
4- .الغارات : ج 1 ص 254 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ؛ الغارات : ج 1 ص 254 .
6- .الغارات : ج 1 ص 276 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 94 .
7- .الأمالي للمفيد : ص 79 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 257_259 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 167 و 168 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 34 ، الغارات : ج 1 ص 268 و 269 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 168 و 169 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 و 97 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 .
9- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 170 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 100 ، مروج الذهب : ج 2 ص 420 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 412 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 ، الغارات : ج 1 ص 276 .
10- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 104 _ 111 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 174_177 .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 103 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 412 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 171 ؛ الغارات : ج 1 ص 282 .
12- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 170 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 103 و 104 ، مروج الذهب : ج 2 ص 420 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 413 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 ، الغارات : ج 1 ص 282 و 283 .
13- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 107 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 413 و 414 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 170 ؛ الغارات : ج 1 ص 290 .
14- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 171 و 172 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 104 و 105 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 413 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 601 ، الاستيعاب : ج 3 ص 423 الرقم 2348 ، مروج الذهب : ج 2 ص 420 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 وليس في الخمسة الأخيرة ذكر لعطشه ، الغارات : ج 1 ص 283 و 284 .
15- .الاستيعاب : ج 3 ص 423 الرقم 2348 ، مروج الذهب : ج 2 ص 420 .
16- .نهج البلاغة : الحكمة 325 ، الغارات : ج 1 ص 295 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 108 ، مروج الذهب : ج 2 ص 420 .
17- .الغارات : ج 1 ص 301 ، نهج البلاغة : الخطبة 68 نحوه .
18- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ، الغارات : ج 1 ص 301 وليس فيه صدره .
19- .نهج البلاغة : الكتاب 35 .

ص: 87

7 / 5 شهادت محمّد بن ابى بكر

7 / 5شهادت محمّد بن ابى بكرامام عليه السلام در سال 36 هجرى به پيشنهاد عبد اللّه بن جعفر، محمّد بن ابى بكر را به استاندارى مصر گماشت و اين پس از عزل قيس بن سعد از آن جا بود. از اين رو ، محمّد بن ابى بكر در جنگ صِفّين حضور نداشت. محمّد بن ابى بكر بر كسانى كه تفكّر و گرايش عثمانى داشتند ، سخت گرفت. آنان نيز پس از آنچه در صفّين گذشت و كار به حكميّت انجاميد ، بر ضدّ محمّد بن ابى بكر نافرمانى و شورش كرده، عرصه را بر او تنگ كردند. معاويه و عمرو عاص ، فرصت را غنيمت شمرده ، به حمايت شورشيان پرداختند. نزديك بود كه كارها در مصر از هم بپاشد و اين اقليم از قلمرو حاكميت دولت اسلامى بيرون رود. از اين رو، امام على عليه السلام مالك اشتر را به جاى او تعيين كرد تا آتش شعله ور فتنه آن جا را فرو نشاند؛ ليكن اين ياور بى نظير و نمونه، با روشى مزوّرانه و كثيف كه معاويه به كار بست ، در راه مصر ، به شهادت رسيد . امام عليه السلام محمّد را دوباره به آن جا بازگرداند. معاويه، عمرو عاص را همراه با گروهى براى كمك به ياغيان فرستاد. عمرو عاص، چون در زمان خلافت عمر مصر را گشوده بود، در آن جا نفوذ داشت. برخوردهايى پيش آمد كه كنانه در آن به شهادت رسيد. او را محمّد در رأس دوهزار نفر براى رويارويى با عمرو عاص فرستاده بود. اين سبب شد كه ياران محمّد بن ابى بكر، امير خود را تنها گذاشتند، او هم به چنگ دشمن افتاد. از سوى ديگر ، يارى خواهى امام عليه السلام از مردم كوفه براى پشتيبانى محمّد، بى فايده بود. كار به آن جا كشيد كه معاوية بن خديج، محمّد بن ابى بكر را داخل پوست الاغ مُرده بگذارد و آتش بزند، در حالى كه تشنه بود. در برخى نقل ها آمده است كه او را زنده زنده سوزاند. شهادت محمّد بن ابى بكر، امام عليه السلام را بسيار اندوهگين ساخت و به سخت ترين وجه، بر آنچه بر سر عزيز از دست رفته اش آمد، ناليد. وقتى علّت اين ناله و بى تابى شديد را پرسيدند، فرمود: «خدا محمّد را رحمت كند! جوان نورسى بود. به خدا سوگند ، دوست داشتم كه هاشم مرقال را بر مصر بگمارم، بى آن كه از محمّد بن ابى بكر نكوهشى كنم. او كوشيد و به تكليف خود عمل كرد». حضرت پيوسته در مناسبت هاى مختلف از محمّد ياد مى كرد و او را مى ستود و مى فرمود: «برايم دوست داشتنى بود. تربيت شده من بود. در مرگ او از خداوند اجر مى طلبيم. فرزندى خيرخواه، كارگزارى سخت كوش، شمشيرى بُرنده و ستونى جلوگيرنده بود».

.

ص: 88

. .

ص: 89

. .

ص: 90

. .

ص: 91

. .

ص: 92

تاريخ الطبري عن محمّد بن يوسف بن ثابت الأنصاري عن شيخ من أهل المدينة :خَرَجَ مُحَمَّدٌ في ألفَي رَجُلٍ ، وَاستَقبَلَ عَمرُو بنُ العاصِ كِنانَةَ وهُوَ عَلى مُقَدَّمَةِ مُحَمَّدٍ ، فَأَقبَلَ عَمرٌو نَحوَ كِنانَةَ ، فَلَمّا دَنا مِن كِنانَةَ سَرَّحَ الكَتائِبَ كَتيبَةً بَعدَ كَتيبَةٍ ، فَجَعَلَ كِنانَةُ لا تَأتيهِ كَتيبةٌ مِن كَتائِبِ أهلِ الشّامِ إلّا شَدَّ عَلَيها بِمَن مَعَهُ ، فَيَضرِبُها حَتّى يُقَرِّبَها لِعَمرِو بنِ العاصِ ، فَفَعَلَ ذلِكَ مِرارا ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ عَمرٌو بَعَثَ إلى مُعاوِيَةَ بنِ حُدَيجٍ السَّكوني ، فأتاهُ في مِثلِ الدَّهمِ (1) ، فَأَحاطَ بِكَنانَةَ وأصحابِهِ ، وَاجتَمَعَ أهلُ الشّامِ عَلَيهِم مِن كُلِّ جانِبٍ ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ كِنانَةُ بنُ بِشرٍ نَزَلَ عَن فَرَسِهِ ، ونَزَلَ أصحابَهُ وكِنانَةَ يَقولُ : «وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تَمُوتَ إِلَا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتَ_بًا مُّؤَجَّلاً وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ الْأَخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا وَسَنَجْزِى الشَّ_كِرِينَ» (2) ، فَضارَبَهُم بِسَيفِهِ حَتَّى استُشهِدَ . وأقبَلَ عَمرُو بنُ العاصِ نَحوَ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، وقَد تَفَرَّقَ عَنهُ أصحابُهُ لَمّا بَلَغَهُم قَتلُ كِنانَةَ ، حَتّى بَقِيَ وما مَعَهُ أحَدٌ مِن أصحابِهِ ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ مُحَمَّدٌ خَرَجَ يَمشي فِي الطَّريقِ حَتَّى انتَهى إلى خِربَةٍ في ناحِيَةِ الطَّريقِ ، فَأَوى إلَيها ، وجاءَ عَمرُو ابنُ العاصِ حَتّى دَخَلَ الفُسطاطَ ، وخَرَجَ مُعاوِيَةُ بنُ حُدَيجٍ في طَلَبِ مُحَمَّدٍ ... حَتّى دَخَلوا عَلَيهِ ، فَاستَخرَجوهُ ، وقَد كادَ يَموتُ عَطَشا ، فَأَقبَلوا بِهِ نَحوَ فُسطاطِ مصر ... قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : أ تَدري ما أصنَعُ بِكَ ؟ اُدخِلُكَ في جَوفِ حِمارٍ ، ثُمَّ اُحرِقُهُ عَلَيكَ بِالنّارِ . فَقالَ لَهُ مُحَمَّدٌ : إن فَعَلتُم بي ذلِكَ ، فَطالَما فُعِلَ ذلِكَ بَأَولِياءِ اللّهِ ! وإنّي لَأَرجو هذِهِ النّارَ الَّتي تُحرِقُني بِها أن يَجعَلَهَا اللّهُ عَلَيَّ بَردا وسَلاما كَما جَعَلَها عَلى خَليلِهِ إبراهيمَ ، وأن يَجعَلَها عَلَيكَ وعَلى أولِيائِكَ كَما جَعَلَها عَلى نُمرودَ وأولِيائِهِ ، إنَّ اللّهَ يَحرِقُكَ ومَن ذَكَرتَهُ قَبلُ وإمامَكَ _ يَعني مُعاوِيَةَ _ وهذا _ وأشارَ إلى عَمرِو بنِ العاصِ _ بِنارٍ تَلظّى عَلَيكُم ، كُلَّما خَبَت زادَها اللّهُ سَعيرا ، قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : إنّي إنَّما أقتُلُكَ بِعُثمانَ . قالَ لَهُ مُحَمَّدٌ : وما أنتَ وعُثمانُ ؟ إنَّ عُثمانَ عَمِلَ بِالجَورِ ، ونَبَذَ حُكمَ القُرآنِ ، وقَد قالَ اللّهُ تَعالى : «ومَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَ_سِقُونَ» (3) ، فَنَقَمنا ذلِكَ عَلَيهِ فَقَتَلناهُ ، وحَسَّنتَ أنتَ لَهُ ذلِكَ ونُظَراؤُكَ ، فَقَد بَرَّأَنَا اللّهُ إن شاءَ اللّهُ مِن ذَنبِهِ ، وأنتَ شَريكُهُ في إثمِهِ وعِظَمِ ذَنبِهِ ، وجاعِلُكَ عَلى مِثالِهِ . قالَ : فَغَضِبَ مُعاوِيَةُ فَقَدَّمَهُ فَقَتَلَهُ ، ثُمَّ ألقاهُ في جيفَةِ حِمارٍ ، ثُمَّ أحرَقَهُ بِالنّارِ ، فَلَمّا بَلَغَ ذلِكَ عائِشَةَ جَزِعَت عَلَيهِ جَزَعا شَديدا ، وقَنَتَت عَلَيهِ في دَبرِ الصَّلاةِ تَدعو عَلى مُعاوِيَةَ وعَمرٍو ، ثُمَّ قَبَضَت عِيالَ مُحَمَّدٍ إلَيها ، فَكانَ القاسِمُ بنُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ في عِيالِها . (4)

.


1- .الدُّهمة : السواد ، والدَّهْم : الجماعة الكثيرة (لسان العرب : ج 12 ص 209 و 210 «دهم») .
2- .آل عمران : 145 .
3- .المائدة : 47 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 103 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 412 و 413 ؛ الغارات : ج 1 ص 282 _ 285 كلاهما نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 171 و 172 .

ص: 93

تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد بن يوسف انصارى ، از پيرمردى از مردم مدينه _:محمّد با دو هزار نفر بيرون شد. عمرو عاص به پيشواز كنانه رفت كه در طليعه سپاه محمّد بود. عمرو عاص به سوى او رفت و چون به او نزديك شد، گروهان ها را يكى پس از ديگرى گسيل داشت؛ امّا هر بار كه گروهانى از شاميان جلو مى آمد، محمّد با همراهانش بر آنها مى تاخت و آنان را وا پس مى زد تا به عمرو عاص مى پيوستند. چندين بار چنين كرد. عمرو عاص كه چنين ديد، در پى معاوية بن حُدَيج فرستاد. او هم با انبوهى از افراد آمد و كنانه و يارانش را محاصره كردند. شاميان از هر سو آنان را در بر گرفتند. كنانة بن بشر كه چنين ديد از اسبش فرود آمد. يارانش نيز پياده شدند، در حالى كه كنانه مى گفت: «هيچ كس نخواهد مُرد جز با اذن خدا، نوشته اى است مدّت دار. و هر كس در پى پاداش دنيا باشد ، از آن به او مى دهيم و هر كس جوياى ثواب آخرت باشد ، از آن به او مى دهيم و شاكران را پاداش خواهيم داد» . با شمشيرش با آنان جنگيد تا شهيد شد. عمرو عاص به سوى محمّد بن ابى بكر آمد، در حالى كه يارانش در پى دريافت خبر شهادت كنانه، از گرد او پراكنده شده بودند. او تنها ماند و كسى همراهش نبود. محمّد كه چنين ديد، بيرون شد و در راه پياده مى رفت تا به خرابه اى در كنار راه رسيد و در آن جا پناه گرفت. عمرو عاص آمد و به شهر فُسطاط وارد شد. معاوية بن حُدَيج در پى محمّد بود، تا آن كه بر او دست يافتند و از آن خرابه بيرونش آوردند، در حالى كه ازتشنگى رو به مرگ بود. او را به سمتِ فسطاطِ مصر بردند. معاوية بن حُدَيج به او گفت: مى دانى با تو چه خواهم كرد؟ تو را در درون [پوست ]الاغ كرده، به آتش مى كشم. محمّد گفت: اگر با من چنين كنيد، چه بسيار با اولياى الهى چنين كرده اند و من اميدوارم اين آتشى را كه مرا در آن مى سوزانى ، خداوند بر من سرد و ايمن گرداند، آن گونه كه بر ابراهيم خليل كرد و آن را وسيله هلاك تو و دوستانت سازد، آن گونه كه با نمرود و همراهانش چنان كرد. خداوند، تو و كسانى را كه ياد كردم و پيشوايت معاويه و اين شخص (اشاره به عمرو عاص) را با آتش گدازان و شعله ور دوزخ بسوزاند؛ آتشى كه هرچه فروكش كند، خداوند شعله ورترش مى كند. معاوية بن حُدَيج گفت: من تو را به سزاى قتل عثمان مى كشم. محمّد گفت: تو را به عثمان چه؟ عثمان به ستم رفتار كرد و حكم قرآن را وا نهاد. خداوند فرموده است: «و هر كس به آنچه خداوند نازل كرده است ، حكم نكند، آنان همان فاسقان اند» . ما از او كين خواهى كرده، او را كشتيم. تو و همپالكى هايت هم آن را تحسين كرديد. اگر خدا بخواهد، ما را از گناه او مبرّا ساخته است، و تو در گناه و خطاى بزرگ او شريكى و خدا تو را هم همانند او سازد. معاوية بن حُديج خشمگين شد . او را جلو آورد و كشت . سپس او را داخل لاشه الاغى افكند و با آتشْ او را سوزاند. چون خبر به [ خواهرش ]عايشه رسيد ، بسيار ناراحت شد و در پى نمازش معاويه و عمرو عاص را نفرين كرد . سپس خانواده محمّد را نزد خودش برد. قاسم، پسر محمّد بن ابى بكر هم جزو خانواده اش بود.

.

ص: 94

7 / 6حُزنُ الإِمامِالغارات عن مالك بن الجون الحضرمي :إنَّ عَلِيّا عليه السلام قالَ : رَحِمَ اللّهُ مُحَمَّدا ، كانَ غُلاما حَدَثا ، أما وَاللّهِ ، لَقَد كُنتُ أرَدتُ أن اُوَلِّيَ المِرقالَ هاشِمَ بنَ عُتبَةِ بنِ أبي وَقّاصٍ مِصرَ ، وَاللّهِ، لَو أنَّهُ وُلِّيَها لَما خَلّى لِعَمرِو بنِ العاصِ وأعوانِهِ العَرصَةَ ، ولَما قُتِلَ إلّا وسَيفُهُ في يَدِهِ ، بِلا ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ فَلَقَد أجهَدَ نَفسَهُ وقَضى ما عَلَيهِ . قالَ : فَقيلَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : لَقَد جَزِعتَ عَلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ جَزَعا شَديدا يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قالَ : وما يَمنَعُني ؟ إنَّهُ كانَ لي رَبيبا وكانَ لِبَنِيِّ أخا ، وكُنتُ لَهُ والِدا أعُدُّهُ وَلَدا . (1)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 300 ، نهج البلاغة : الخطبة 68 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 110 وفيه إلى «وقضى ما عليه» ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 كلّها نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 420 .

ص: 95

7 / 6 اندوه امام

7 / 6اندوه امامالغارات_ به نقل از مالك بن جون حضرمى _: على عليه السلام فرمود: «خداوند ، محمّد را رحمت كند! جوانى نوسال بود. به خدا سوگند ، دوست داشتم كه هاشم مِرقال را بر مصر بگمارم. به خدا سوگند ، اگر او حاكم مصر مى شد ، به عمرو عاص و يارانش ميدان نمى داد و كشته نمى شد ، مگر در حالى كه دستش به قبضه شمشير بود، بى آن كه از محمّد بن ابى بكر نكوهشى كنم . او زحمت كشيد و وظيفه اش را انجام داد». به على عليه السلام گفتند: اى امير مؤمنان ، بر محمّد بن ابى بكر خيلى بى تابى كردى! فرمود: «چرا بى تابى نكنم؟ او پرورده دامنم و برادر فرزندانم بود . من نيز پدرش بودم و او را فرزند خويش مى شمردم».

.

ص: 96

الإمام عليّ عليه السلام_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: لَقَد كانَ إلَيَّ حَبيبا ، وكانَ لي رَبيبا . (1)

عنه عليه السلام_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: إنَّهُ كانَ لي وَلَدا ، ولِوُلدي ووُلدِ أخي أخا . (2)

عنه عليه السلام_ لَمّا بَلَغَهُ قَتلُ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: إنَّ حُزنَنا عَلَيهِ عَلى قَدرِ سُرورِهِم بِهِ ، إلّا أنَّهُم نَقَصوا بَغيضا ، ونَقَصنا حَبيبا . (3)

7 / 7فَرَحُ مُعاوِيَةَالغارات عن جندب بن عبد اللّه_ في خَبَرِ قَتلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: قَدِمَ عَلَيهِ [عَلى عَلِيٍّ عليه السلام ]عَبدُ الرَّحمنِ بنِ المُسَيِّبِ الفَزارِيُّ ... عَينُهُ بِالشّامِ ... وحَدَّثَهُ أنَّهُ لَم يَخرُج مِنَ الشّامِ حَتّى قَدِمَتِ البُشرى مِن قِبَلِ عَمرِو بنِ العاصِ تَتري يَتبَعُ بَعضُها عَلى أثَرِ بَعضٍ بِفَتحِ مِصرَ وقَتلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، وحَتّى أذَّنَ مُعاوِيَةُ بِقَتلِهِ عَلَى المِنبَرِ ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما رَأَيتُ يَوما قَطُّ سُرورا بِمِثلِ سُرورٍ رَأَيتُهُ بِالشّامِ ، حَتّى أتاهُم هَلاكُ ابنِ أبي بَكرٍ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أما إنَّ حُزنَنا عَلى قَتلِهِ عَلى قَدرِ سُرورِهِم بِهِ ، لا بَل يَزيدُ أضعافا . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ، الغارات : ج 1 ص 301 وليس فيه صدره .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 325 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 592 ح 736 .
4- .الغارات : ج 1 ص 295 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 108 عن عبد اللّه بن فُقَيم ، الأخبار الموفّقيّات : ص 347 ح 202 عن الضحّاك وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 414 ومروج الذهب : ج 2 ص 420 .

ص: 97

7 / 7 شادى معاويه

امام على عليه السلام_ درباره محمّد بن ابى بكر _: او نزد من محبوب بود و تربيت شده دامانم بود.

امام على عليه السلام_ درباره محمّد بن ابى بكر _: او فرزندم بود و براى فرزندان من و برادرزادگانم برادر بود.

امام على عليه السلام_ وقتى از شهادت محمّد بن ابى بكر آگاه شد _: همانا اندوه ما بر او به اندازه خوش حالى دشمنان بر مرگ اوست، جز اين كه از آنان يك دشمن كاسته شد و از ما يك دوست!

7 / 7شادى معاويهالغارات_ به نقل از جندب بن عبد اللّه ، در خبر كشته شدن محمّد بن ابى بكر _: عبد الرحمان بن مسيّب فزارى كه مأمور مخفى على عليه السلام در شام بود، خدمت امام رسيد و خبر داد كه از شام بيرون نشد، مگر آن كه از سوى عمرو عاص، مژده هاى پى در پى آمد كه مصر فتح شده و محمّد بن ابى بكر كشته شده است . معاويه هم بر فراز منبر خبر كشته شدنش را اعلام كرده است. و به آن حضرت گفت: اى امير مؤمنان! من هرگز در شام، روزى شاد به شادمانى آن روز نديده بودم، تا آن كه خبر كشته شدن محمّد بن ابى بكر به آنان رسيد. على عليه السلام فرمود: «هلا! حزن ما بر شهادت او به اندازه شادمانى آنان بر اين واقعه است ؛ نه، بلكه چند برابر است».

.

ص: 98

7 / 8كِتابُ الإِمامِ إلَى ابنِ عَبّاسٍ بَعدَ استِشهادِ مُحَمَّدٍالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ عليه السلام إلى عَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ ، بَعدَ مَقتَلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ مِصرَ قَد افتُتِحَت ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ قَد استُشهِدَ ، فَعِندَ اللّهِ نَحتَسِبُهُ وَلَدا ناصِحا ، وعامِلاً كادِحا ، وسَيفا قاطِعا ، ورُكنا دافِعا ، وقَد كُنتُ حَثَثتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ ، وأمَرتُهُم بِغِياثِهِ قَبلَ الوَقعَةِ ، ودَعَوتُهُم سِرّا وجَهرا ، وعَودا وبَدءا فَمِنهُمُ الآتي كارِها ، ومِنهُمُ المُعتَلُّ كاذِبا ، ومِنهُمُ القاعِدُ خاذِلاً . أسأَلُ اللّهَ تَعالى أن يَجعَلَ لي مِنهُم فَرَجا عاجِلاً ، فَوَاللّهِ ، لَولا طَمَعي عِندَ لِقائي عَدُوّي فِي الشَّهادَةِ ، وتَوطيني نَفسي عَلَى المَنِيَّةِ ، لَأَحبَبتُ ألّا ألقى مَعَ هؤُلاءِ يَوما واحِدا ، ولا ألتَقي بِهِم أبَدا . (1)

7 / 9خُطبَةُ الإِمامِ بَعدَ قَتلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍالإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ بَعدَ قَتلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: ألا إنَّ مِصرَ قَدِ افتَتَحَهَا الفَجَرَةُ اُولُو الجَورِ وَالظُّلمِ الَّذينَ صَدّوا عَن سَبيلِ اللّهِ ، وبَغَوا الإِسلامَ عِوَجاً . ألا وإنَّ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ قَدَ استُشهِدَ ، فَعِندَاللّهِ نَحتَسِبُهُ . أما وَاللّهِ إن كانَ ما عَلِمتُ لَمِمَّن يَنتَظِرُ القَضاءَ ، ويَعمَلُ لِلجَزاءِ ، ويُبغِضُ شَكلَ الفاجِرِ ، ويُحِبُّ هُدَى المُؤمِنِ ، إنّي وَاللّهِ ما ألومُ نَفسي عَلَى التَّقصيرِ ، وإنّي لِمُقاساةِ الحَربِ لَجِدٌّ خَبيرٌ ، وإنّي لَأَقدَمُ عَلَى الأَمرِ وأعرِفُ وَجهَ الحَزمِ ، وأقومُ فيكُم بِالرَّأيِ المُصيبِ ، فَأَستَصرِخُكُم مُعلِنا ، واُناديكُم نِداءَ المُستَغيثِ مُعرِبا ، فَلا تَسمَعونَ لي قَولاً ، ولا تُطيعونَ لي أمرا ، حَتّى تَصيرَ بِيَ الاُمورُ إلى عَواقِبِ المَساءَةِ ، فَأَنتُمُ القَومُ لا يُدرَكُ بِكُمُ الثَّأرُ ، ولا تُنقَضُ بِكُمُ الأَوتارُ ، دَعَوتُكُم إلى غِياثِ إخوانِكُم مُنذُ بِضعٍ وخَمسينَ لَيلَةً فَتَجَرجَرتُم جَرجَرَةَ الجَمَلِ الأَشدَقِ ، وتَثاقَلتُم إلَى الأَرضِ تَثاقُلَ مَن لَيسَ لَهُ نِيَّةٌ في جِهادِ العَدُوِّ ، ولَا اكتِسابِ الأَجرِ ، ثُمَّ خَرَجَ إلَيَّ مِنكُم جُنَيدٌ مُتَذانِبٌ «كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنظُرُونَ» (2) فَاُفٍّ لَكُم ! (3)

.


1- .نهج البلاغة : الكتاب 35 ، الغارات : ج 1 ص 299 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 109 كلاهما نحوه .
2- .الأنفال : 6 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 108 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 348 ح 202 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 414 ؛ الغارات : ج 1 ص 295 _ 298 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 172 .

ص: 99

7 / 8 نامه امام به ابن عبّاس، پس از شهادت محمّد

7 / 9 خطبه امام، پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر

7 / 8نامه امام به ابن عبّاس، پس از شهادت محمّدامام على عليه السلام_ در ضمن نامه اى به عبد اللّه بن عبّاس پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر _: امّا بعد؛ مصر فتح شده و محمّد بن ابى بكر به شهادت رسيده است. در مرگ او از خداوند ، انتظار پاداش داريم . فرزندى خيرخواه و كارگزارى سختكوش و شمشيرى بُرنده و ستونى حمايتگر بود . من مردم را بر پيوستن به او ترغيب كردم و دستور دادم پيش از واقعه به فريادش برسند و در نهان و آشكار و رفت و برگشت ، آنان را فراخواندم . برخى آمدند، امّا بى رغبت. برخى هم به دروغْ خود را به بيمارى زدند . برخى هم نشستند و از يارى اش دست كشيدند. از خداوند متعال مى خواهم كه براى من از دست اين مردم به زودى نجات و گشايش قرار دهد. به خدا سوگند ، اگر عشق به شهادت در برخورد با دشمن نبود و اين كه خود را براى مرگ آماده ساخته ام، دوست داشتم حتى يك روز هم اين مردم را نبينم و هرگز با آنان برخورد نكنم!

7 / 9خطبه امام، پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكرامام على عليه السلام_ در خطبه اش پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر _: آگاه باشيد! مصر را فاجران ستمگر گشودند ؛ آنان كه راه خدا را بسته و اسلام را به انحراف كشاندند. هلا كه محمّد بن ابى بكر به شهادت رسيد و ما از خداوند بر اين امر، انتظار اجر داريم! به خدا سوگند، تا آن جا كه من مى دانم، او از كسانى بود كه منتظر قضاى الهى (مرگ) بود و براى پاداش [ آخرتْ ]كار مى كرد و از روش هر فاجر بدش مى آمد و روش مؤمن را دوست مى داشت. من _ به خدا سوگند _ خودم را بر كوتاهى در كارم سرزنش نمى كنم . همانا من در سختى هاى جنگ، جدّى و كاردانم. در كار نبرد، پيشرو و به شيوه تدبير آگاهم و انديشه درست را در ميان شما به كار مى گيرم . آشكارا شما را به فريادرسى مى خوانم و بى پرده شما را براى يارى ندا مى دهم، نه سخنم را مى شنويد و نه فرمانم را اطاعت مى كنيد، تا كارها به سرانجام شومى كشيده مى شود. شما قومى هستيد كه با شما نه مى توان خونخواهى كرد و نه مى توان داغ دل ها را به پايان برد. از پنجاه و چند شب پيش تاكنون شما را فرا خواندم كه به داد برادرانتان برسيد . مثل شتر نرِ كف بر لب، خُرخُر كرديد و همچون كسى كه عزم نبرد با دشمن ندارد و در پى اجر نيست، زمينگير شديد . سپس سپاهى اندك و سست از ميان شما نزد من بيرون شد ، رنگ پريده «گويا كه آنان را در حالى كه مى نگرند، به سوى مرگ مى كشانند» . پس اُف بر شما!

.

ص: 100

7 / 10رِسالَةُ الإِمامِ المَفتوحَةُ إلى اُمَّةِ الإِسلامِ بَعدَ احتِلالِ مِصرَالغارات عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه :دَخَلَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ وحُجرُ بنُ عَدِيٍّ وحَبَّةُ العُرَنِيُّ وَالحارِثُ الأَعوَرُ وعَبدُ اللّهِ بنِ سَبَأٍ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بَعدَمَا افتُتِحَت مِصرُ وهُوَ مَغمومٌ حَزينٌ فَقالوا لَهُ : بَيِّن لَنا ما قَولُكَ في أبي بَكرٍ وعُمَرَ ؟ فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ عليه السلام : وهَل فَرَغتُم لِهذا ؟ ! وهذِهِ مِصرُ قَدِ افتُتِحَت وشيعَتي بِها قَد قُتِلَت ، أنَا مُخرِجٌ إلَيكُم كِتاباً اُخبِرُكُم فيهِ عَمّا سَأَلتُم وأسأَلُكُم أن تَحفَظوا مِن حَقّي ما ضَيَّعتُم ، فَاقرَؤوهُ عَلى شيعَتي وكونوا عَلَى الحَقِّ أعواناً . وهذِهِ نُسخَةُ الكِتابِ : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مَن قَرَأَ كِتابي هذا مِنَ المُؤمِنينَ وَالمُسلِمينَ ، السَّلامُ عَلَيكُم ، فَإِنّي أحمَدُ إلَيكُم اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ . أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله نَذيراً لِلعالَمينَ ، وأميناً عَلَى التَّنزيلِ ، وشَهيداً عَلى هذِهِ الاُمَّةِ ، وأنتُم مَعاشِرُ العَرَبِ يَومَئِذٍ عَلى شَرِّ دينٍ وفي شَرِّ دارٍ ، مُنيخونَ عَلى حِجارَةٍ خَشِنٍ ، وحَيّاتٍ صُمٍّ (1) ، وشَوكٍ مَبثوثٍ فِي البِلادِ ، تَشرَبونَ الماءَ الخَبيثَ ، وتَأكُلونَ الطَّعامَ الجَشيبَ (2) ، وتَسفِكونَ دِماءَكُم ، وتَقتُلونَ أولادَكُم ، وتَقطَعونَ أرحامَكُم ، وتَأكُلونَ أموالَكُم بَينَكُم بِالباطِلِ ، سُبُلُكُم خائِفَةٌ ، وَالأَصنامُ فيكُم مَنصوبَةٌ ، وَالآثامُ بِكُم مَعصوبَةٌ ، ولا يُؤمِنُ أكثَرُهُم بِاللّهِ إلّا وهُم مُشرِكونَ ، فَمَنَّ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عَلَيكُم بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله فَبَعَثَهُ إلَيكُم رَسولاً مِن أنفُسِكُم ، وقالَ فيما أنزَلَ مِن كِتابِهِ : «هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُواْ عَلَيْهِمْ ءَايَ_تِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَ_بَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِن كَانُواْ مِن قَبْلُ لَفِى ضَلَ_لٍ مُّبِينٍ» (3) وقالَ : «لَقَدْ جَآءَكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ» (4) وقالَ : «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْ أَنفُسِهِمْ» (5) وقال : «ذَ لِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَآءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ» (6) . فَكانَ الرَّسولُ إلَيكُم مِن أنفُسِكُم بِلِسانِكُم ، وكُنتُم أوَّلَ المُؤمِنينَ تَعرِفونَ وَجهَهُ وشيعَتَهُ وعِمارَتَهَ ، فَعَلَّمَكُمُ الكِتابَ وَالحِكمَةَ وَالفَرائِضَ وَالسُّنَّةَ ، وأمَرَكُم بِصِلَةِ أرحامِكُم وحَقنِ دِمائِكُم وصَلاحِ ذاتِ البَينِ ، وأن تُؤَدُّوا الأَماناتِ إلى أهلِها وأن تُوَفّوا بِالعَهدِ ولاتَنقُضُوا الأَيمانَ بَعدَ تَوكيدِها ، وأمَرَكُم أن تَعاطَفوا وتَبارّوا وتَباذَلوا وتَراحَموا ، ونَهاكُم عَنِ التَّناهُبِ وَالتَّظالُمِ وَالتَّحاسُدِ وَالتَّقاذُفِ وَالتَّباغي ، وعَن شُربِ الخَمرِ وبَخسِ المِكيالِ ونَقصِ الميزانِ ، وتَقَدَّمَ إلَيكُم فيما اُنزِلَ عَلَيكُم : ألّا تَزِنوا ولا تَربوا ولا تَأكُلوا أموالَ اليَتامى ظُلما ، وأن تُؤَدُّوا الأَماناتِ إلى أهلِها ولاتَعثَوا فِي الأَرضِ مُفسِدينَ ، ولاتَعتَدوا إنَّ اللّهَ لايُحِبُّ المُعتَدينَ . وكُلُّ خَيرٍ يُدني إلَى الجَنَّةِ ويُباعِدُ مِنَ النّارِ أمَرَكُم بِهِ ، وكُلُ شَرٍّ يُباعِدُ مِنَ الجَنَّةِ ويُدني مِنَ النّارِ نَهاكُم عَنهُ . فَلَمّا استَكمَلَ مُدَّتَهُ مِنَ الدُّنيا تَوَفّاهُ اللّهُ إلَيهِ سَعيداً حَميداً ، فَيا لَها مُصيبَةً خَصَّتِ الأَقرَبينَ وعَمَّت جَميعَ المُسلِمينَ ، ما اُصيبوا بِمِثلِها قَبلَها ولَن يُعايَنوا بَعدُ اُختَها . فَلَمّا مَضى لِسَبيلِهِ صلى الله عليه و آله تَنازَعَ المُسلِمونَ الأَمرَ بَعدَهُ ، فَوَاللّهِ ما كانَ يُلقى في روعي ولا يَخطُرُ عَلى بالي أنَّ العَرَبَ تَعدِلُ هذَا الأَمرَ بَعدَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عَن أهلِ بَيتِهِ ، ولا أنَّهُم مُنَحّوهُ عَنّي مِن بَعدِهِ . فَما راعَني إلَا انثِيالُ النّاسِ عَلى أبي بَكرٍ وإجفالُهُم إلَيهِ لِيُبايِعوهُ ، فَأَمسَكتُ يَدي ورَأَيتُ أنّي أحَقُّ بِمَقامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي النّاسِ مِمَّن تَولَّى الأَمرَ مِن بَعدِهِ . فَلَبِثتُ بِذلِكَ ماشاءَ اللّهُ حَتّى رَأَيتُ راجِعَةً مِنَ النّاسِ رَجَعَت عَنِ الإِسلامِ يَدعونَ إلى مَحقِ دينِ اللّهِ ومِلَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وإبراهيمَ عليه السلام فَخَشيتُ إن لَم أنصُرِ الإِسلامَ وأهلَهُ أن أرى فيهِ ثَلماً وهَدماً يَكونُ مُصيبَتُهُ أعظَمَ عَلَيَّ مِن فَواتِ وِلايَةِ اُمورِكُمُ ، الَّتي إنَّما هِيَ مَتاعُ أيّامٍ قَلائِلَ ثُمَّ يَزولُ ما كانَ مِنها كَما يَزولُ السَّرابُ وكَما يَنقَشِعُ السَّحابُ ، فَمَشَيتُ عِندَ ذلِكَ إلى أبي بَكرٍ فَبايَعتُهُ ، ونَهَضتُ في تِلكَ الأَحداثِ حَتّى زاغَ الباطِلُ وزَهَقَ ، وكانَت كَلِمَةُ اللّهِ هِيَ العُليا ولَو كَرِهَ الكافِرونَ . فَتَولّى أبو بَكرٍ تِلكَ الاُمورَ فَيَسَّرَ وشَدَّدَ وقارَبَ وَاقتَصَدَ ، فَصَحِبتُهُ مُناصِحاً وأطَعتُهُ فيما أطاعَ اللّهَ فيهِ جاهِداً ، وما طَمِعتُ أن لَوحَدَثَ بِهِ حَدَثٌ وأنَا حَيٌّ أن يَرِدَ إلَيَّ الأَمرُ الَّذي نازَعَتهُ فيهِ طَمَعُ مُستَيقِنٍ ولايَئِسَت مِنهُ يَأسُ مَن لايَرجوهُ ، ولَولا خاصَّةُ ما كانَ بَينَهُ وبَينَ عُمَرَ لَظَنَنتُ أنَّهُ لايَدفَعُها عَنّي . فَلَمَّا احتَضَرَ بَعَثَ إلى عُمَرَ فَوَلّاهُ فَسَمِعنا وأطَعنا وناصَحنا ، وتَوَلّى عُمَرُ الأَمرَ فَكانَ مَرضِيَّ السّيرَةِ مَيمونَ النَّقيبَةِ ، حَتّى إذَا احتَضَرَ قُلتُ في نَفسي : لَن يَعدِلَها عَنّي فَجَعَلَني سادِسَ سِتَّةٍ ، فَما كانوا لِوِلايَةِ أحَدٍ أشَدَّ كَراهِيَةٍ مِنهُم لِوِلايَتي عَلَيهِم ، فَكانوا يَسمَعونّي عِندَ وَفاةِ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله اُحاجُّ أبا بَكرٍ وأقولُ : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ إنّا أهلَ البَيتِ أحَقُّ بِهذَا الأَمرِ مِنكُم ، ما كانَ فينا مَن يَقرَأُ القُرآنَ ويعَرَفُ السُّنَّةَ ويَدينُ دينَ الحَقِّ . فَخَشِيَ القَومُ إن أنَا وَلَيتُ عَلَيهِم أن لايَكونَ لَهُم فِي الأَمرِ نَصيبٌ مابَقَوا ، فَأَجمَعوا إجماعاً واحِدا ، فَصَرَفُوا الوِلايَةَ إلى عُثمانَ وأخرَجوني مِنها رَجاءَ أن يَنالوها ويَتَداوَلوها إذ يَئِسوا أن يَنالوا مِن قِبَلي ، ثُمَّ قالوا : هَلُمَّ فَبايِع وإلّا جاهَدناكَ . فَبايَعتُ مُستَكرِهاً وصَبَرتُ مُحتَسِباً ، فَقالَ قائِلُهُم : يَابنَ أبي طالِبٍ إنَّكَ عَلى هذَا الأَمرِ لَحَريصٌ ، فَقُلتُ: أنتُم أحرَصُ مِنّي وأبعَدُ ، أأنَا أحرَصُ إذا طَلَبتُ تُراثي وحَقِّيَ الَّذي جَعَلَنِيَ اللّهُ ورَسولُهُ أولى بِهِ ، أم أنتُم إذ تَضرِبونَ وَجهي دونَهُ وتَحولونَ بَيني وبَينَهُ ؟ ! فَبُهِتوا ، وَاللّهُ لايَهدِي القَومَ الظّالِمينَ . اللّهُمَّ إنّي أستَعديكَ عَلى قُرَيشٍ فَإِنَّهُم قَطَعوا رَحِمي ، وأصغَوا (7) إنائي ، وصَغَّروا عَظيمَ مَنزِلَتي ، وأجمَعوا عَلى مُنازَعَتي حَقّاً كُنتُ أولى بِهِ مِنهُم فَسَلَبونيهِ ، ثُمَّ قالوا : ألا إنَّ فِي الحَقِّ أن تَأخُذَهُ وفِي الحَقِّ أن تَمنَعَهُ فَاصبِر كَمِداً مُتَوَخِّما أومُت مُتَأَسِّفا حَنِقاً . فَنَظَرتُ فَإِذا لَيسَ مَعي رافِدٌ ولاذابٌ ولامُساعِدٌ إلّا أهلُ بَيتي ، فَضَنِنتُ بِهِم عَنِ الهَلاكِ ، فَأَغضَيتُ عَلَى القَذى ، وتَجَرَّعتُ ريقي عَلَى الشَّجى ، وصَبَرتُ مِن كَظمِ الغَيظِ عَلى أمَرَّ مِنَ العَلقَمِ وآلَمَ لِلقَلبِ مِن حَزِّ الشِّفارِ . حَتّى إذا نَقَمتُم عَلى عُثمانَ أتَيتُموهُفَقَتَلتُموهُ ثُمَّ جِئتُموني لِتُبايِعوني ، فَأَبَيتُ عَلَيكُم وأمسَكتُ يَدي فَنازَعتُموني ودافَعتُموني ، وبَسَطتُم يَدي فَكَفُفتُها ، ومَدَدتُم يَدي فَقَبَضتُها ، وَازدَحَمتُم عَلَيَّ حَتّى ظَنَنتُ أنَّ بَعضَكُم قاتِلُ بَعضٍ أو أنَّكُم قاتِلي ، فَقُلتُم : بايِعنا لا نَجِدُ غَيرَكَ ولا نَرضى إلّا بِكَ ، فَبايِعنا لا نَفتَرِق ولا تَختَلِف كَلِمَتُنا . فَبايَعتُكُم ودَعَوتُ النّاسَ إلى بَيعَتي ، فَمَن بايَعَ طائِعا قَبِلتُهُ مِنهُ ، ومَن أبى لَم اُكرِههُ وتَرَكتُهُ . فَبايَعَني فيمَن بايَعَني طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ولَو أبَيا ما اُكرِهتُهُما كَما لَم اُكرِه غَيرَهُما ، فَما لَبِثنا إلّا يَسيرا حَتّى بَلَغَني أن خَرَجا مِن مَكَّةَ مُتَوَجِّهينَ إلَى البَصرَةِ في جَيشٍ ما مِنهُم رَجُلٌ إلّا بايَعَني وأعطانِيَ الطّاعَةَ ، فَقَدِما عَلى عامِلي وخُزّانِ بَيتِ مالي وعَلى أهلِ مِصرَ كُلُّهُم عَلى بَيعَتي وفي طاعَتي فَشَتَّتوا كَلِمَتَهُم وأفسَدوا جَماعَتَهُم ، ثُمَّ وَثَبوا عَلى شيعَتي مِنَ المُسلِمينَ فَقَتَلوا طائِفَةً مِنهُم غَدرا ، وطائِفَةً صَبرا ، وطائِفَةً عَصَّبوا بِأَسيافِهِم فَضارَبوا بهِا حَتّى لَقُوا اللّهَ صادِقينَ ، فَوَاللّهِ ، لَو لَم يُصيبوا مِنهُم إلّا رَجُلاً واحِدا مُتَعَمِّدينَ لِقَتلِهِ بِلا جُرمٍ جَرَّهُ لِحَلَّ لي بِهِ قَتلُ ذلِكَ الجَيشِ كُلِّهِ ، فَدَع ما إنَّهم قَد قَتَلوا مِنَ المُسلِمينَ أكثَرَ مِنَ العِدَّةِ الَّتي دَخَلوا بِها عَلَيهِم ، وقَد أدالَ (8) اللّهُ مِنهُم فَبُعدا لِلقَومِ الظّالِمينَ . ثُمَّ إنّي نَظَرتُ في أهلِ الشّامِ فَإِذا أعرابٌ أحزابٌ ، وأهلُ طَمَعٍ جُفاةٌ طَغامٌ (9) يَجتَمِعونَ مِن كُلِّ أوبٍ ، ومَن كانَ يَنبَغي أن يُؤَدَّبَ ويُدَرَّبَ أو يُوَلّى عَلَيهِ ويُؤخَذَ عَلى يَدَيهِ ، لَيسوا مِنَ المُهاجِرينَ ولَا الأَنصارِ ، ولَا التّابِعينَ بِإِحسانٍ ، فَسِرتُ إلَيهِم فَدَعَوتُهُم إلَى الطّاعَةِ وَالجَماعَةِ ، فَأَبَوا إلّا شِقاقا ونِفاقا ونُهوضا في وُجوهِ المُسلِمينَ ، يَنضِحونَهُم (10) بِالنَّبلِ ويَشجُرونَهُم (11) بِالرِّماحِ . فَهُناكَ نَهَدتُ (12) إلَيهِم بِالمُسلِمينَ فَقاتَلتُهُم ، فَلَمّا عَضَّهُمُ السِّلاحُ ووَجَدوا ألَمَ الجِراحِ رَفَعُوا المَصاحِفَ يَدعونَكُم إلى ما فيها ، فَأَنبَأتُكُم أنَّهُم لَيسوا بِأَصحابِ دينٍ ولا قُرآنٍ ، وأنَّهُم رَفَعوها غَدرا ومَكيدَةً وخَديعَةً ووَهنا وضَعفا ؛ فَامضوا عَلى حَقِّكُم وقِتالِكُم ، فَأَبَيتُم عَلَيَّ وقُلتُم : اِقبَل مِنهُم ، فَإِن أجابوا إلى ما فِي الكِتابِ جامِعونا عَلى ما نَحنُ عَلَيهِ مِنَ الحَقِّ ، وإن أبَوا كانَ أعظَمَ لِحُجَّتِنا عَلَيهِم ، فَقَبِلتُ مِنكُم ، وكَفُفتُ عَنهُم إذ أبَيتُم ووَنَيتُم ، وكانَ الصُّلحُ بَينَكُم وبَينَهُم عَلى رَجُلَينِ يُحيِيانِ ما أحيَا القُرآنُ ، ويُميتانِ ما أماتَ القُرآنُ ، فَاختَلَفَ رَأيُهُما وتَفَرَّقَ حُكمُهُما ، ونَبَذا ما فِي القُرآنِ وخالَفا ما فِي الكِتابِ ، فَجَنَّبَهُمَا اللّهُ السَّدادَ ودَلّاهُما فِي الضَّلالِ ، فَنبَذا (13) حُكمَهُما وكانا أهلَهُ . فَانخَزَلَت (14) فِرقَةٌ مِنّا فَتَرَكناهُم ما تَرَكونا حَتّى إذا عَثَوا فِي الأَرضِ يَقتُلونَ ويُفسِدونَ أتَيناهُم فَقُلنا : اِدفَعوا إلَينا قَتَلةَ إخوانِنا ، ثُمَّ كِتابُ اللّهِ بَينَنا وبَينَكُم ، قالوا : كُلُّنا قَتَلَهُم ، وكُلُّنَا استَحَلَّ دِماءَهُم ودِماءَكُم ، وشُدَّت عَلَينا خَيلُهُم ورِجالُهُم ، فَصَرَعَهُمُ اللّهُ مَصرَعَ الظّالِمينَ . فَلَمّا كانَ ذلِكَ مِن شَأنِهِم أمَرتُكُم أن تَمضوا مِن فَورِكُم ذلِكَ إلى عَدُوِّكُم فَقُلتُم : كَلَّت سُيوفُنا ، ونَفِدَت نِبالُنا ، ونَصَلَت (15) أسِنَّةُ رِماحِنا ، وعادَ أكثَرُها قَصدا (16) فَارجِع بِنا إلى مِصرِنا لِنَستَعِدَّ بِأَحسَنِ عُدَّتِنا ، وإذا رَجَعتَ زِدتَ في مُقاتَلَتِنا عِدَّةَ مَن هَلَكَ مِنّا وفارَقَنا ، فَإِنَّ ذلِكَ أقوى لَنا عَلى عَدُوِّنا . فَأَقبَلتُ بِكُم حَتّى إذا أطلَلتُم عَلَى الكوفَةِ أمَرتُكُم أن تَنزِلوا بِالنُّخَيلَةِ ، وأن تَلزَموا مُعَسكَرَكُم ، وأن تَضُمّوا قَواضِبَكُم (17) ، وأن تُوَطِّنوا عَلَى الجِهادِ أنفُسَكُم ، ولا تُكثِروا زِيارَةَ أبنائِكُم ونِسائِكُم . فَإِنَّ أصحابَ الحَربِ المُصابِروها ، وأهلَ التَّشميرِ فيهَا الَّذينَ لا يَنوحونَ مِن سَهَرِ لَيلِهِم ولا ظَمَأِ نَهارِهِم ولا خَمَصِ بُطونِهِم ولا نَصَبِ أبدانِهِم ، فَنَزَلَت طائِفَةٌ مِنكُم مَعي مُعَذِّرَةً ، ودَخَلَت طائِفَةٌ مِنكُم المِصرَ عاصِيَةً ، فَلامَن بَقِيَ مِنكُم ثَبَتَ وصَبَرَ ، ولا مَن دَخَلَ المِصرَ عادَ إلَيَّ ورَجَعَ ، فَنَظَرتُ إلى مُعَسكَري ولَيسَ فيهِ خَمسونَ رَجُلاً ، فَلَمّا رَأَيتُ ما أتَيتُم دَخَلتُ إلَيكُم فَما قَدَرتُ عَلى أن تَخرُجوا مَعي إلى يَومِنا هذا . فَما تَنتَظِرونَ ؟ أ ما تَرَونَ إلى أطرافِكُم قَدِ انتَقَصَت ، وإلى أمصارِكُم قَدِ افتُتِحَت ، وإلى شيعَتي بِها بَعدُ قَد قُتِلَت ، وإلى مَسالِحِكُم (18) تُعرى ، وإلى بِلادِكُم تُغزى ، وأنتُم ذَوو عَدَدٍ كَثيرٍ ، وشَوكَةٍ وبَأسٍ شَديدٍ ، فَما بالُكُم ؟ للّهِِ أنتُم ! مِن أينَ تُؤتَونَ ؟ وما لَكُم أنّى تؤُفَكونَ؟ ! وأنّى تُسحَرونَ ؟ ! ولَو أنَّكُم عَزَمتُم وأجمَعتُم لَم تُراموا ، ألا إنَّ القَومَ قَدِ اجتَمَعوا وتَناشَبوا وتَناصَحوا وأنتُم قَد وَنَيتُم وتَغاشَشتُم وَافتَرَقتُم ، ما أنتُم إن أتمَمتُم عِندي عَلى ذي سَعداءَ ، فَأَنبَهوا نائِمَكُم وَاجتَمَعوا عَلى حَقِّكُم ، وتَجَرَّدوا لِحَربِ عَدُوِّكُم ، قَد بَدَتِ الرُّغوَةُ عَنِ الصَّريحِ (19) وقَد بَيَّنَ الصُّبحُ لِذي عَينَينِ . إنَّما تُقاتِلونَ الطُّلَقاءَ وأبناءَ الطُّلَقاءِ ، واُولِي الجَفاءِ ومَن أسلَمَ كَرها وكانَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنفِ الإِسلامِ كُلِّهِ حَربا ، أعداءُ اللّهِ وَالسُّنَّةِ وَالقُرآنِ وأهلُ البِدَعِ وَالأَحداثِ ، ومَن كانَت بَوائِقُهُ تُتَّقى ، وكانَ عَلَى الإِسلامِ وأهلِهِ مَخوفا ، وأكَلَةُ الرُّشا وعَبَدَةُ الدُّنيا . لَقَد اُنهِيَ إلَيَّ أنَّ ابنَ النّابِغَةِ (20) لَم يُبايِع حَتّى أعطاهُ ثَمَنا وشَرَطَ أن يُؤتِيَهُ أتِيَّةً هِيَ أعظَمُ مِمّا في يَدِهِ مِن سُلطانِهِ ، ألا صَفِرَت يَدُ هذَا البائِعِ دينَهُ بِالدُّنيا ! وخَزِيَت أمانَةُ هذَا المُشتَري نُصرَةَ فاسِقٍ غادِرٍ بِأَموالِ المُسلِمينَ ! وإنَّ فيهِم لَمَن قَد شَرِبَ فيكُمُ الخَمرَ وجُلِدَ الحَدَّ فِي الإِسلامِ ، يُعرَفُ بِالفِسادِ فِي الدِّينِ وَالفِعلِ السَيِّيء ، وإنَّ فيهِم لَمَن لَم يُسلِم حَتّى رُضِخَ لَهُ عَلَى الإِسلامِ رَضيخَةً (21) . فَهؤُلاءِ قادَةُ القَومِ ، ومَن تَرَكَت ذِكرَ مَساويهِ مِن قادَتِهُم مِثلُ مَن ذُكِرَت مِنهُم بَل هُوَ شَرٌّ مِنهُم ، وهؤُلاءِ الَّذينَ ذُكِرَت لَو وَلَّوا عَلَيكُم لَأَظهَروا فيكُمُ الفَسادَ وَالكِبرَ وَالفُجورَ وَالتَّسَلُّطَ بِالجَبرِيَّةِ وَالفَسادِ فِي الأَرضِ ، وَاتَّبَعُوا الهَوى وحَكَموا بِغَيرِ الحَقِّ ، ولَأَنتُم عَلى ما كانَ فيكُم مِن تَواكُلٍ وتَخاذُلٍ خَيرٌ مِنهُم وأهدى سَبيلاً ؛ فيكُمُ العُلَماءُ وَالفُقَهاءُ وَالنُّجَباءُ وَالحُكَماءُ ، وحَمَلَةُ الكِتابِ ، وَالمُتَهَجِّدونَ بِالأَسحارِ ، وعَمّارُ المَساجِدِ بِتِلاوَةِ القُرآنِ ، أفَلا تَسخَطونَ وتَهتَمّونَ أن يُنازِعَكُمُ الوِلايَةَ عَلَيكُم سُفَهاؤُكُم ، وَالأَشرارُ الأَراذِلُ مِنكُم ؟ ! فَاسمَعوا قَولي _ هَداكُمُ اللّهُ _ إذا قُلتُ ، وأطيعوا أمري إذا أمَرَتُ ! فَوَاللّهِ لَئِن أطَعتُموني لا تَغوونَ ، وإن عَصَيتُموني لا تَرشُدونَ ، خُذوا لِلحَربِ اُهبَتَها ، وأعِدّوا لَها عُدَّتَها ، وأجمَعوا إلَيها فَقَد شُبَّت واوقِدَت نارُها وعَلا شَنارُها (22) وتَجَرَّدَ لَكُم فيهَا الفاسِقونَ كَي يُعَذِّبوا عِبادَ اللّهِ ، ويُطفِئوا نورَ اللّهِ . ألا إنَّهُ لَيسَ أولِياءُ الشَّيطانِ مِن أهلِ الطَّمَعِ وَالجَفاءِ وَالكِبرِ بِأَولى بِالجِدِّ في غَيِّهِم وضَلالِهِم وباطِلِهِم مِن أولِياءِ اللّهِ ، مِن أهلِ البِرِّ وَالزَّهادَةِ وَالإِخباتِ في حَقِّهِم وطاعَةِ رَبِّهم ومُناصَحَةِ إمامِهِم . إنّي وَاللّهِ ، لَو لَقيتُهُم فَردا وهُم مِل ءُ الأَرضِ ما بالَيتُ ولَا استَوحَشتُ ، وإنّي مِن ضَلالَتِهِمُ الَّتي هُم فيها وَالهُدَى الَّذي نَحنُ عَلَيهِ لَعَلى ثِقَةٍ وبَيِّنَةٍ ويَقينٍ وصَبرٍ ، وإنّي إلى لِقاءِ رَبّي لَمُشتاقٌ ، ولِحُسنِ ثَوابِ رَبّي لَمُنتَظِرٌ ، ولكِنَّ أسَفا يَعتَريني ، وحُزنا يُخامِرُني مِن أن يَلِيَ أمرَ هذِهِ الاُمَّةِ سُفهاؤُها وفُجّارُها فَيَتَّخِذوا مالَ اللّهِ دُوَلاً ، وعِبادَ اللّهِ خَوَلاً (23) وَالصّالِحينَ حَربا وَالفاسِقينَ حِزبا ، وَايمُ اللّهِ ، لَولا ذلِكَ ما أكثَرتُ تَأنيبَكُم وتَأليبَكُم وتَحريضَكُم ، ولَتَرَكتُكُم إذ وَنَيتُم وأبَيتُم حَتّى ألقاهُم بِنَفسي مَتى حَمَّ (24) لي لِقاؤُهُم ! فَوَاللّهِ ، إنّي لَعَلَى الحَقِّ ، وإنّي لِلشَّهادَةِ لَمُحِبٌّ ، ف «انفِرُواْ خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَ_هِدُواْ بِأَمْوَ لِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ ذَ لِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ» (25) ولا تُثاقِلوا إلَى الأَرضِ فَتَقِرّوا بِالخَسفِ وتَبوؤوا بِالذُّلِّ ، ويَكُن نَصيبُكُمُ الأَخسَرَ ، إنَّ أخا الحَربِ اليَقظانَ الأَرِقُ ، ومَن نامَ لَم يَنُم عَنهُ ، ومَن ضَعُفَ أودى ، ومَن تَرَكَ الجِهادَ فِي اللّهِ كانَ كَالمَغبونِ المَهينِ . اللّهُمَّ اجمَعنا وإيّاهُم عَلَى الهُدى ، وزَهِّدنا وإيّاهُم فِي الدُّنيا ، وَاجعَلِ الآخِرَةَ خَيرا لَنا ولَهُم مِنَ الاُولى ، وَالسَّلامُ . 26

.


1- .ما لا يَقْبَلُ الرُّقْيَةَ ؛ كأنّه قد صمّ عن سماعها (لسان العرب : ج 12 ص 344 «صمم») .
2- .هو الغليظُ الخشِنُ من الطعام . وقيل : غير المأدوم ، وكلّ بشع الطعم جَشبٌ (النهاية : ج 1 ص 272 «جشب») .
3- .الجمعة : 2 .
4- .التوبة : 128 .
5- .آل عمران : 164 .
6- .الجمعة : 4 .
7- .أصغى فُلان إناءَ فُلانٍ : إذا أماله ونقَصَه من حظِّه (لسان العرب : ج 14 ص 461 «صغا») .
8- .الإدالة : النُّصرة والغَلَبة (مجمع البحرين : ج 1 ص 620 «دول») .
9- .الطَّغام : من لا عقل له ولا معرفة ، وقيل : هم أوغاد الناس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
10- .نَضَحُوهم : رموهم (النهاية : ج 5 ص 70 «نضح») .
11- .شَجَرْناهم : طعنّاهم (النهاية : ج 2 ص 446 «شجر») .
12- .نَهَدَ : نهض ، نهد القوم لعدوّهم : إذا صمدوا له وشرعوا في قتاله (النهاية : ج 5 ص 134 «نهد») .
13- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّها تصحيف ، والصحيح : «فنُبذ» .
14- .خَزَل : أي انفرد (النهاية : ج 2 ص 29 «خزل») .
15- .الإنصال بمعنى النَّزْع والإخراج (لسان العرب : ج 11 ص 663 «نصل») .
16- .أي قِطَعاً (النهاية : ج 4 ص 68 «قصد») .
17- .القضِيب : السيف اللطيف الدقيق ، والجمع قواضب (لسان العرب : ج 1 ص 679 «قضب») .
18- .المَسْلَحَة : كالثغر والمرقب يكون فيه أقوام يرقبون العدوّ لئلّا يطرقهم على غفلة ، فإذا رأوه أعلموا أصحابهم ليتأهّبوا له ، والجمع مسالح (النهاية : ج 2 ص 388 «سلح») .
19- .الصريح : الخالص من كلّ شيء (النهاية : ج 3 ص 20 «صرح») .
20- .أي عمرو بن العاص ، ينسب إلى اُمّه النابغة بنت حرملة (اُسد الغابة : ج 4 ص 232 الرقم 3971) .
21- .الرَّضيخَة : العطيّة (النهاية : ج 2 ص 228 «رضخ») .
22- .الشَّنار : العيب والعار (النهاية : ج 2 ص 504 «شنر») .
23- .خَوَلاً : أي خدما وعبيدا ، يعني أنّهم يستخدمونهم ويستعبدونهم (النهاية : ج 2 ص 88 «خول») .
24- .حَمَّ لقاؤه : أي قُدِّرَ (مجمع البحرين : ج 1 ص 461 «حمم») .
25- .التوبة : 41 .

ص: 101

7 / 10 نامه سرگشاده امام به امّت اسلام، پس از اشغال مصر

7 / 10نامه سرگشاده امام به امّت اسلام، پس از اشغال مصرالغارات_ به نقل از عبد الرحمان بن جندب، و او از پدرش _: عمرو بن حَمِق، حُجر بن عَدى، حبّه عَرنى، حارث اَعور و عبد اللّه بن سبا، پس از گشوده شدن مصر، خدمت امير مؤمنان رسيدند، در حالى كه آن حضرت، گرفته و غمگين بود و گفتند: به ما بگو كه نظرت درباره ابوبكر و عمر چيست؟ على عليه السلام به آنان گفت: «آيا [ مشكلاتتان حل شده و ]براى اين مسئله فراغت يافته ايد؟ اين مصر است كه گشوده شده و پيروانم آن جا كشته شده اند. نامه اى بيرون مى دهم كه در آن جواب سؤالتان هست و از شما مى خواهم حقّى را كه از من تباه ساختيد، رعايت كنيد . نامه را بر پيروان من بخوانيد و ياورانِ حق باشيد». و اين نسخه آن نامه است: «از بنده خدا، على امير مؤمنان به هر مؤمن و مسلمانى كه اين نامه ام را بخواند. سلام بر شما! من خدا را نزد شما مى ستايم؛ خدايى كه جز او معبودى نيست. امّا بعد، همانا خداوند، محمّد صلى الله عليه و آله را به عنوان بيم دهنده جهانيان، امين بر وحى خدا و گواه بر اين امّت برانگيخت، در حالى كه شما قوم عرب، آن روز بدترين دين و بدترين خانمان را داشتيد ، بر سنگ هاى خاره و مارهاى زهرناك و خارهاى پراكنده در آبادى ها مى خفتيد، آبى آلوده مى نوشيديد و خوراكى سفت و ناگوار مى خورديد، خونتان را مى ريختيد، فرزندانتان را مى كشتيد، از خويشاوندانتان مى بُريديد ، اموال يكديگر را به ناروا مى خورديد، راه هايتان ناامن بود، بت ها ميان شما برپا و گناهان به شما چسبيده بود. بيشترشان به خدا ايمان نياوردند ، مگر آن كه شريكى براى او قائل بودند. (1) خداى متعال بر شما منّت نهاد و محمّد صلى الله عليه و آله را به عنوان فرستاده اى از خودتان به سوى شما برانگيخت و در كتاب خود فرمود: «او كسى است كه درميان درس ناخواندگان ، پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آيات او را برايشان مى خوانْد، پاكشان مى كرد و به آنان كتاب و حكمت مى آموخت، و همانا پيش تر در گم راهى آشكارى بودند» . و فرمود: «پيامبرى از خود شما به سويتان آمد كه رنج هاى شما براى او ناگوار بود، بر هدايت شما اصرار داشت و به مؤمنان رئوف و مهربان بود» . و فرمود: «خداوند بر مؤمنان منّت نهاد، آن گاه كه در ميان آنان پيامبرى از خودشان برانگيخت» . و فرمود: «اين فضل و احسان خداست كه به هر كه خواهد ، مى بخشد و خداوند، صاحب فضل بزرگ است» . آن كه فرستاده به سوى شما بود، از خودتان و هم زبان خودتان بود و شما نخستين گروندگان بوديد كه چهره و ياران و خاندانش براى شما آشنا بود. او به شما كتاب و حكمت و واجبات و مستحبّات را آموخت و شما را به صله رحِم، حفظ خون ها و آشتى ميان افراد و امانت دارى و پاى بندى به سوگندها پس از استوارسازى آنها فرمان داد و به شما دستور داد كه نسبت به هم باعاطفه، نيكوكار، بخشنده و مهربان باشيد و شما را از غارتگرى، ستم بر يكديگر، حسدورزى، دشنام و تجاوز به يكديگر، شرابخوارى، كم فروشى و كاستى در سنجش ها نهى كرد و در آنچه بر شما نازل شد، به شما پيشنهاد كرد كه زنا نكنيد، ربا نخوريد، مال يتيمان را به ستم نخوريد، امانت ها را به صاحبانش برگردانيد، در زمين در پى فساد نباشيد و تجاوز نكنيد، كه خداوند تجاوزگران را دوست نمى دارد. شما را به هر خيرى كه به بهشتْ نزديكتان مى سازد و از آتشْ دورتان مى كند ، فرمان داد و از هر بدى كه از بهشت دور و به دوزخ نزديك مى سازد، برحذر داشت. چون زمان آن حضرت از دنيا تمام شد، خداوند، او را سعادتمند و ستوده نزد خويش برد. و چه مصيبتى بود كه بر نزديكان فرود آمد و عموم مسلمانان را فرا گرفت؛ مصيبتى كه پيش تر مانند آن به ايشان نرسيده بود و پس از آن هم مانندش را نخواهند ديد. چون پيامبر خدا درگذشت، مسلمانان پس از او درباره حكومت به كشمكش پرداختند. به خدا سوگند ، هرگز به ذهنم نمى آمد و بر خاطرم نمى گذشت كه عرب، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله اين خلافت را از خاندانش دور كنند و پس از وى، از من دورش سازند و مرا هراسان نساخت، جز اين كه مردم به سوى ابوبكر سرازير شدند و به طرف او سبقت گرفتند تا با وى بيعت كنند. من دست نگه داشتم و ديدم كه من براى تصدّى خلافت و جانشينى پس از او، شايسته تر از ديگرانم كه بر سر كار آمدند و مدّتى كه خدا خواست ، بر اين وضع صبر كردم تا آن كه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشته اند و به نابود ساختن دين خدا و آيين محمّد صلى الله عليه و آله و ابراهيم عليه السلام فرا مى خوانند. ترسيدم كه ا گر به يارى اسلام و مسلمانان برنخيزم، در دينْ رخنه و خرابى بزرگى پيش آيد كه مصيبت آن بسى بزرگ تر است از آن كه حكومت بر شما را از دست بدهم؛ حكومتى كه كالايى چند روزه و زوال پذير همچون روزه و زوال پذير همچون سراب و گذرا همچون ابر است. اين بود كه نزد ابو بكر رفته ، با وى بيعت كردم و براى دفع آن حوادث به پا خاستم تا آن كه باطل از ميان رفت و كلمه اللّه برترى يافت، هرچند كافران خوش نداشتند. پس ابو بكر كارها را عهده دار شد، نرمش كرد و سخت گرفت، نزديك ساخت و ميانه روى كرد. دلسوزانه همراهى اش كردم و تلاشگرانه در آن جا كه خدا را اطاعت كرد، پيروى اش نمودم و آزمند نبودم كه اگر براى او حادثه اى پيش آيد و پس از او من زنده باشم ، حكومتى كه با او درباره آن كشمكش داشتم ، به من بازگردد . نااميد هم نبودم و اگر رابطه خصوصىِ ميان او و عمر نبود، مى پنداشتم كه خلافت را از من دريغ نمى داشت. چون به بستر مرگ افتاد، عمر را خواست و خلافت را به او واگذار كرد. ما هم گوش كرديم و اطاعت و دلسوزى داشتيم. عمر ، عهده دار خلافت شد. روش او پسنديده و خويش نيك بود، تا آن كه چون به بستر مرگ و احتضار افتاد، پيش خود گفتم كه خلافت را از من برنمى گرداند ؛ ولى مرا ششمين نفر [ در شورا ]قرار داد و از ولايت (و پيشوايى) من بيش از ديگران ناخرسند بودند. پيش تر شنيده بودند كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله با ابو بكر احتجاج مى كردم و مى گفتم: اى گروه قريش! ما اهل بيت به خلافتْ شايسته تر از شماييم، تا زمانى كه در ميان ما كسى هست كه قرآن مى خواند و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شناسد و به دين حق معتقد است . آنان ترسيدند كه اگر من به خلافت رسم، آنان تا زنده اند، سهمى از حكومت نداشته باشند. يك پارچه و هم دست شدند و خلافت را به عثمان دادند و چون از اين كه از سوى من سهمى به آنان داده شود، نااميد بودند، مرا از دايره خلافت بيروت كردند، تا آن را به دست گرفته، در ميان خود بچرخانند. آن گاه به من گفتند: بيا و بيعت كن؛ وگرنه با تو خواهيم جنگيد! ناخواسته و با اكراه بيعت كردم و به خاطر خدا صبر پيشه ساختم. يكى از آنان گفت: اى پسر ابوطالب، خيلى به حكومت آزمند و حريصى! گفتم: شما از من حريص تر و از آن دورتريد. آيا من حريصم كه ميراث و حقّ خويش را مى طلبم _ حقّى كه خدا و پيامبر خدا مرا بر آن شايسته تر قرار داده اند _ ؟ يا شما كه براى خلافتْ رو در روى من ايستاده و آن را از من دور مى كنيد؟ پس مبهوت شدند. «خداوند ، ستمگران را هدايت نمى كند» . خداوندا! من از قريش به پيشگاه تو شكايت مى كنم . آنان با من قطع رحِم كردند و از بهره من كاستند و جايگاه والاى مرا تحقير كردند و درباره حقّى كه من به آن شايسته تر بودم، با من به كشمكش پرداخته ، آن را از من ربودند، سپس گفتند: حق همان است كه بتوانى آن را بگيرى و آن را نگه دارى. يا با دلى پر و غصه دار، صبر كن، يا از غم و افسوس بمير! پس چون نگريستم، ديدم جز خاندانم كسى همراه و مدافع و ياور من نيست. نخواستم آنان از بين بروند. چشم بر خاشاك فرو بستم و آب دهان بر استخوانِ در گلو مانده ، فرو بردم و با فرو بردن خشم، بر آنچه تلخ تر از حَنظل ودلخراش تر از تيغ تيز بود، صبر كردم. تا آن كه بر عثمان انتقاد كرديد، آمديد و او را كشتيد و سپس براى بيعت به نزد من آمديد. من نپذيرفتم و دست از آن باز كشيدم . با من كشمكش كرديد و دستم را كشيديد و من بازپس كشيدم . دستم را كشيديد و باز كرديد و من جمع كردم. بر سر من ازدحام كرديد، تا حدّى كه بيمناك شدم كه يكديگر را يا مرا بكُشيد. گفتيد: با ما بيعت كن . ما جز تو را نداريم و جز به تو راضى نيستيم . با ما بيعت كن تا دچار تفرقه و اختلاف كلمه نشويم. با شما بيعت كردم و مردم را به بيعت خويش فرا خواندم. هركس به دلخواه و از روى رغبت بيعت كرد ، بيعتش را پذيرفتم و هركس نخواست، او را مجبور به بيعت نكردم و به حال خود وا گذاشتم. از جمله كسانى كه با من بيعت كردند، طلحه و زبير بودند. اگر بيعت هم نمى كردند، به بيعتْ وادارشان نمى كردم، همچنان كه ديگران را وادار نساختم. چيزى نگذشت كه خبر يافتم آن دو همراه قشونى كه همه از بيعت كنندگان با من بودند _ كه قول اطاعت داده بودند _ ، از مكه به سوى بصره بيرون شده اند. آن دو نزد كارگزار من [ در بصره] و خزانه دار بيت المال و اهالى شهرى رفتند كه همه آنان با من بيعت كرده و در اطاعت من بودند. به تفرقه افكنى پرداختند و جمعشان را پراكندند، آن گاه به گروهى از مسلمانان پيرو من تاخته، برخى را با نيرنگ كشتند و برخى را اعدام كردند، گروهى هم دست به شمشير برده با آنان جنگيدند، تا صادقانه به ديدار خدا شتافتند. به خدا سوگند، اگر آن گروه تنها يكى از ياران مرا بى گناه و به عمد كشته بودند، براى من كشتن همه آنان حلال و روا بود، تا چه رسد به اين كه گروهى از مسلمانان را كشتند كه بيش از شمار آنانى بود كه بر ايشان وارد شدند. البته خدا هجوم آنان را برگرداند و نابود شدند. «پس دور باد مردم ستمگر!» . سپس به شاميان نگريستم كه باديه نشينانى پراكنده و طمع ورزانى جفاكار و اوباش بودند كه از هر سو گردآمده بودند؛ كسانى كه مى بايست تأديب و تربيت شوند يا سرپرستى براى آنان گماشته شود و دست آنان گرفته شود . نه مهاجر بودند، نه انصار و نه تابعان به نيكى. به سوى آنان شتافتم و به اطاعت و همبستگى فرا خواندمشان؛ امّا آنان جز تفرقه و دو رويى و رو در روى مسلمانان ايستادن و تير و نيزه بر مسلمانان افكندن را نخواستند. اين جا بود كه مسلمانان را به نبرد با آنان برانگيختم و با ايشان جنگيدم. چون با گزش سلاح و سوزش زخم روبه رو شدند، قرآن ها را برافراشتند و شما را به آنچه در آن است ، فرا خواندند. به شما گفتم كه اينان اهل دين و قرآن نيستند. از روى مكر و نيرنگ و سست كردن عزم شما و ايجاد ضعف، قرآن بر نيزه كرده اند . پس در راه حقّ خويش جنگتان را با آنان ادامه دهيد؛ امّا از من نپذيرفتيد و گفتيد: قبول كن . اگر به آنچه در قرآن است ، گردن نهادند، پس با ما در حق، همراه مى شوند و اگر گردن ننهادند، حجّت ما بر ضدّ آنان بزرگ تر خواهد بود. من هم پذيرفتم. چون ديدم شما دست كشيديد و سست شديد، من نيز از آنان دست كشيدم. ميان شما و آنان مصالحه بر دو نفر شد كه آنچه را قرآن زنده مى دارد، زنده بدارند و آنچه را قرآن مى ميراند ، بميرانند. رأى آن دو مختلف و داورى شان ناهماهنگ شد و حكم قرآن را وا گذاشته به مخالفت با كتاب خدا پرداختند. خداوند هم از راه درست، دورشان ساخت و آنان را به وادى گم راهى افكند و داورى آنان را دور افكند، و شايسته همين نيز بودند. پس گروهى از ما كناره گرفتند. ما نيز _ تا با ما كارى نداشتند _ كارشان نداشتيم. تا آن كه به فساد در زمين روى آوردند، كشتند و تباه كردند. نزد آنان رفتيم و گفتيم: قاتلان برادرانمان را به ما تحويل دهيد ، آن گاه قرآن داور بين ما و شما باشد. گفتند: ما همگى آنان را كشتيم و همه ما خون آنان و شما را هدر مى دانيم . سواره ها و پياده هاى آنان بر ما تاختند و خداوند هم آنان را به خاك هلاكتِ ستمگران افكند. پس چون كار آنان چنين شد، فرمانتان دادم كه فورى در پى دشمنانتان بشتابيد. گفتيد: شمشيرهايمان كُند شده، تيرهايمان تمام گشته و پيكانِ نيزه هايمان كُند شده و بيشتر آنها خم شده است . ما را به شهرمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده شويم، و اگر برگردى به تعداد كسانى كه از ما كشته يا جدا شدند، نيروهاى ما را مى افزايى، كه اين كارْ ما را در برخورد با دشمن نيرومندتر مى سازد. من شما را آوردم، چون نزديك كوفه رسيديد، دستور دادم در نُخيله (2) فرود آييد و در لشكرگاهتان بمانيد و دست به شمشير باشيد و خود را مهيّاى جنگ نگه داريد و زياد به ديدار فرزندان و همسرانتان نپردازيد، كه رزمندگان آنان اند كه براى جنگ پايدارند ، آستين بهر نبرد بالا زده اند، از بيدار ماندن در شب ها و تشنگى در روزها و از گرسنگى و خستگى نمى نالند. برخى از شما عذرخواهانه با من فرود آمدند و برخى هم از روى نافرمانى به شهر وارد شدند. نه آنان كه ماندند، ثبات و صبر ورزيدند و نه آنان كه به شهر رفتند، دوباره نزد من بازگشتند. به لشكرگاهم نگاه كردم، جز پنجاه تن در آن نبود. چون چنين ديدم، نزد شما به كوفه وارد شدم و تا امروز نتوانسته ام شما را با خودم از آن بيرون ببرم! پس منتظر چيستيد؟ آيا نمى بينيد كه از اطراف شما كاسته و شهرهايتان گشوده شده است و پيروان من در شهرها كشته شده اند و لشكرگاه هاى مرزى شما خالى مى شود و شهرهايتان مورد هجوم قرار مى گيرد، با آن كه شمار شما بسيار و نيرو و دلاورى تان فراوان است؟ پس در چه فكرى هستيد؟ خدا خيرتان دهد! از كجا بر شما مى تازند؟ شما را چه مى شود؟ چگونه از حق منحرف مى شويد؟ و چگونه افسونتان مى كنند؟! اگر شما مصمّم و هماهنگ بوديد، به فكر حمله به شما نمى افتادند. هلا كه دشمنان هماهنگ و همدست و دلسوز يكديگر شدند و شما سست و نيرنگ باز و پراكنده گشتيد! اگر چنين ادامه دهيد ، در نظر من كامياب به شمار نمى آييد. خفتگانتان را بيدار كنيد، در راه حقّتان همدست شويد و دل به جنگ با دشمنتان بدهيد . خالص از ناخالص روشن شده است و بر هر كه بينا باشد، صبحْ آشكار است. همانا شما با كسانى مى جنگيد كه آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان (در فتح مكّه)اند، جفا كارند و از روى بى رغبتى ، اظهار مسلمانى كرده اند و پيوسته در جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله بودند _ كه همه جا جلودار صف اسلام بود _ ؛ دشمنان خدا و سنّت و قرآن و بدعت گذاران و نوآوران و كسانى كه از شرّ و فتنه آنان بايست پرهيز مى شد؛ آنان كه بر اسلام و مسلمانان خطرآفرين بودند؛ رشوه خوران و دنياپرستان! به من چنين رسيده كه عمرو عاص بيعت نكرد، مگر آن كه [ معاويه ]بهايى براى آن بخشيد و شرط كرد كه عطايى به او داده شود، بزرگ تر از آنچه كه از حكومت در دست اوست. الا! تهى باد دست او كه دين به دنيا فروخت! و رسوا باد دستاورد اين خريدارِ كمك فاسقِ نيرنگ باز با اموال مسلمانان! در ميان آنان كسانى اند كه در ميان شما شراب خوردند و حدّ اسلامى بر آنان جارى شد؛ آنان كه به فساد در دين و كار زشت، معروف اند . برخى شان كسانى اند كه تا هديه اى نگرفتند ، مسلمان نشدند! اينان سران اين گروه هستند، و برخى كسانى از سرانشان كه زشتكارى هايشان را بازگو نكردم، مثل آنان كه ياد شد و بلكه بدتر از آنان اند. آنان كه گفتم، اگر بر شما سلطه يابند، در ميان شما فساد، تكبّر، گناه، حكومت استبدادى و تباهى در زمين را رواج مى دهند، از هوس ها پيروى مى كنند و به ناحق حكم مى رانند. شما با همه سستى و ترك يارى از آنان بهتر و رهيافته تريد . ميان شما عالمان، فقيهان، پاك سيرتان، فرزانگان، حاملان كتاب خدا، شب زنده داران و آبادكنندگان مساجد با تلاوت قرآن وجود دارند. آيا شما خشم نمى گيريد و همّت نمى كنيد، تا آن كه نابخردان و فرومايگان و اوباش، با شما بر سر مسئله حكومت به كشمكش مى پردازند؟ پس هرگاه مى گويم ، سخنم را بشنويد _ خدا هدايتتان كند _ و چون فرمانتان مى دهم ، فرمانبردارى كنيد. به خدا سوگند ، اگر از من پيروى كنيد ، گم راه نمى شويد و اگر نافرمانى كنيد، هدايت نمى شويد. آماده نبرد شويد و ساز و برگ آن را مهيّا سازيد و به سوى جنگ، هماهنگ بشتابيد. به يقين آتش نبرد برافروخته و رسوايى آن بالا گرفته است و فاسقان در نبرد با شما از جان و دل به ميدان آمده اند، تا بندگان خدا را شكنجه كنند و نور خدا را فرو نشانند. آگاه باشيد كه پيروان شيطان و طمعكاران و جفا پيشگان و متكبّران، شايسته تر به تلاش در گم راهى و تباهى و باطلشان نيستند، از بندگان خدا و نيكان و پارسايان و حقگرايان در راه حقّ خود و اطاعت از پروردگارشان و دلسوزى براى پيشوايشان. به خدا سوگند ، اگر من يك تنه با آنان رويارو شوم و آنان زمين را پر كرده باشند، از آنان باك و وحشتى ندارم. من به گم راهى آنان و برحق بودن خودمان، اطمينان و دليل و يقين و صبر دارم. من شيفته ديدار خداى خويشم و چشم به راه پاداش شايسته اويم؛ ولى افسوس و اندوهى كه بر من رخ مى دهد و غصه اى كه بر جانم مى خَلَد ، از اين است كه سفيهان و تبهكاران اين امّت بر سر كار آيند و بيت المال را ميان خود دست گردان كنند، بندگان خدا را به بردگى بگيرند و با صالحان بجنگند و با نابكاران هم دست و متّحد شوند. به خدا سوگند ، اگر بيم آن نبود، اين همه شما را سرزنش و تشويق و ترغيب بر جهاد نمى كردم؛ بلكه وقتى شما سستى نشان مى داديد و از نبرد سر باز مى زديد، شما را رها مى كردم، تا هرگاه كه مقدّر باشد، خودم با آنان روياروى شوم. به خدا سوگند، من برحقّم . من دوستدار شهادتم. پس «سبك بار و سنگين بار، بكوچيد و با اموال و جان هايتان در راه خدا جهاد كنيد. اگر بدانيد، اين برايتان بهتر است» . اين قدر به زمين نچسبيد كه در خوارى بمانيد و دچار ذلّت شويد و بهره شما زيان بارتر گردد. مرد جنگى بيدار و ديده باز است. هر كس [ غافلانه ]بخوابد، [ دشمنان ]از او غافل نمى مانند و هر كه سست شود، نابود گردد و هركس جهاد در راه خدا را واگذارَد، زيانزده و خوار خواهد بود. خدايا! ما و آنان را بر محور هدايت متّحد گردان، ما و آنان را به دنيا بى رغبت ساز، و براى ما و آنان، آخرت را بهتر از دنيا قرار بده. والسلام!».

.


1- .اشاره دارد به آيه 106 سوره يوسف : «وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلَا وَ هُم مُّشْرِكُونَ» .
2- .محلّى نزديك كوفه به سمت شام، جايى كه امام عليه السلام به سوى آن بيرون رفت (معجم البلدان : ج 5 ص 278) .

ص: 102

. .

ص: 103

. .

ص: 104

. .

ص: 105

. .

ص: 106

. .

ص: 107

. .

ص: 108

. .

ص: 109

. .

ص: 110

. .

ص: 111

. .

ص: 112

. .

ص: 113

. .

ص: 114

. .

ص: 115

. .

ص: 116

. .

ص: 117

. .

ص: 118

. .

ص: 119

. .

ص: 120

الفصل الثامن: هجمات عمّال معاوية8 / 1السياسة العلوية والسياسة الاُمويّةبعد أن تحمّل معاوية مرارة الانكسار في صفّين توصّل إلى هذه النتيجة وهي عدم قدرته على مواجهة الإمام وجهاً لوجه ، فانتهج اُسلوباً آخر من أجل الوصول إلى أهدافه وأطماعه المشؤومة ، فاتّخذ سياسة غير إسلاميّة و غير إنسانيّة في مواجهة الإمام ؛ وهي سياسة الإيذاء المباغت ، من قبيل : الاغتيال ، وإحراق المنازل والبيوت ، ونهب الأموال ، وإثارة الرعب والخوف بين الناس ، وسلب الأمن عن البلاد الإسلاميّة . وفي هذا المجال كتب المسعودي _ المؤرّخ المعروف _ : «وكان معاوية في بقيّة أيّام عليّ يبعث سرايا تُغير ، وكذلك عليّ كان يبعث من يمنع سرايا معاوية من أذيّة الناس» . (1) وقد رام معاويةُ بانتهاجه هذه السياسة اللئيمة الخطرة الأهدافَ التالية : 1 _ زرع اليأس في قلوب الناس من حكومة الإمام عليه السلام ، وفَتّ مقاومتهم ومنعهم عن الاستمرار في معاضدة الإمام . 2 _ السيطرة على المحالّ التي لها موقع سياسي هامّ كالبصرة ومصر . 3 _ إلجاء الإمام إلى المقابلة بالمثل ، وإزالة قدسيّة الإمام من أذهان الناس . 4 _ استغلال غطاء «عهد الصلح» المشروط _ الذي أمضاه الإمام في التحكيم _ لخدمة مصالحه وأهدافه ، وبالتالي دفع الإمام لنقض العهد المذكور . والذي ساعد على إيجاد أرضيّة مناسبة لهذه السياسة الخطرة هو استشهاد جملة من أركان جيش الإمام من جانب ، ومن جانب آخر تعب جيش الإمام وعدم طاعتهم لقائدهم . لكنّ الإمام عليه السلام _ في ذلك الظرف الحسّاس _ لم يتخطّ حدود العدالة قَيدَ أنملة ، وأبقى درساً عمليّاً للحكومات التي تريد الاستنارة بنهجه في الوفاء والثبات على هذه السياسة المباركة ، بل لم يكن حاضراً لنقض ذلك العهد المشروط الذي اُلجئ إلى قبوله . وإليك كلام الإمام عليه السلام في هذا المجال :

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 421 .

ص: 121

فصل هشتم : شبيخون هاى عُمّال معاويه

8 / 1 سياست علوى و سياست اموى

فصل هشتم : شبيخون هاى عُمّال معاويه (1)8 / 1سياست علوى و سياست اموىپس از آن كه معاويه تلخى شكست در جبهه صِفّين را چشيد، به اين نتيجه رسيد كه توان برخورد روياروى با امام عليه السلام را ندارد. پس براى رسيدن به اهداف و مطامع شوم خود ، راه ديگرى در پيش گرفت؛ راه و سياستى غير اسلامى و غير انسانى در برخورد با امام عليه السلام يعنى سياست آزارِ غافلگيرانه، از قبيل: ترور، آتش زدن خانه ها، غارت اموال، ايجاد رعب و هراس در ميان مردم، و سلب امنيّت از شهرهاى اسلامى. مورّخ مشهور ، مسعودى ، در اين باره مى نويسد: در بقيّه روزگار على عليه السلام معاويه گروههاى غارتگر را مى فرستاد . على عليه السلام هم كسانى را اعزام مى كرد كه جلوى مردم آزارى هاى فرستادگانِ معاويه را بگيرند. معاويه با اين شيوه و سياست پست و خطرناك، اين اهداف را درنظر داشت: 1 . مأيوس ساختن مردم از حكومت على عليه السلام و درهم شكستن مقاومت آنان و جلوگيرى از تداوم حمايت آنان از امام عليه السلام . 2 . سلطه يافتن بر جاهايى كه موقعيّت سياسى مهمّى داشتند، مثل بصره و مصر. 3 . وا داشتن امام به مقابله به مثل و از بين بردن قداست امام عليه السلام در اذهان مردم. 4 . بهره گيرى از پوشش «عهدنامه صلحِ مشروط»، كه در جريان حكميّت، امام عليه السلام آن را امضا كرده بود، در راه منافع و اهداف خويش و درنتيجه ، وا داشتن امام عليه السلام به نقض آن قرار داد. آنچه زمينه ساز اين سياست خطرناك شد و به آن كمك كرد، شهادت گروهى از استوانه هاى لشكر امام عليه السلام از يك سو و خستگى سپاه ايشان و سرپيچى آنها از اطاعت فرماندهشان از سوى ديگر بود. ولى امام عليه السلام در آن شرايط حسّاس، سر سوزنى هم از مرز عدالتْ تجاوز نكرد و درسى عملى براى حكومت هايى برجاى نهاد كه مى خواهند در وفا و ثبات، به شيوه آن حضرت وفادار بمانند؛ بلكه امام عليه السلام حاضر نبود همان عهدنامه مشروطى را هم كه به قبول آن وادارش كردند ، بشكند. و اينك سخن امام عليه السلام در اين زمينه:

.


1- .براى آگاهى بيشتر در خصوص اين فصل ، به نقشه پايان كتاب مراجعه شود .

ص: 122

الإرشاد :ومِن كَلامِهِ عليه السلام لَمّا نَقَضَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ شَرطَ المُوادَعَةِ وأقبَلَ يَشُنُّ الغاراتِ عَلى أهلِ العِراقِ ، فَقالَ بَعدَ حَمدِ اللّهِ وَالثَّناءِ عَلَيهِ : ما لِمُعاوِيَةَ قاتَلَهُ اللّهُ ؟ ! لَقَد أرادَني عَلى أمرٍ عَظيمٍ ، أرادَ أن أفعَلَ كَما يَفعَلُ ، فَأَكونَ قَد هَتَكتُ ذِمَّتي ونَقَضتُ عَهدي ، فَيَتَّخِذَها عَلَيَّ حُجَّةً ، فَتَكونَ عَلَيَّ شَينا إلى يَومِ القِيامَةِ كُلَّما ذُكِرتُ . فَإِن قيلَ لَهُ : أنتَ بَدَأتَ ، قالَ : ما عَلِمتُ ولا أمَرتُ ، فَمِن قائِلٍ يَقولُ : قَد صَدَقَ ، ومِن قائِلٍ يَقولُ : كَذِبَ . أمَ واللّهِ ، إنَّ اللّهَ لَذو أناةٍ وحِلمٍ عَظيمٍ ، لَقَد حَلُمَ عَن كَثيرٍ مِن فَراعِنَةِ الأَوَّلينَ وعاقَبَ فَراعِنَةً ، فَإِن يُمهِلهُ اللّهُ فَلَن يَفوتَهُ ، وهُوَ لَهُ بِالمِرصادِ عَلى مَجازِ طَريقِهِ . فَليَصنَع ما بَدا لَهُ فَإِنّا غَيرُ غادِرينَ بِذِمَّتِنا ، ولا ناقِضينَ لِعَهدِنا ، ولا مُرَوِّعينَ لِمُسلِمٍ ولا مُعاهَدٍ ، حَتّى يَنقَضي شَرطُ المُوادَعَةِ بَينَنا ، إن شاءَ اللّهُ . (1)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 275 .

ص: 123

الإرشاد:امام عليه السلام در بخشى از سخنانش ، آن گاه كه معاوية بن ابى سفيان شرط صلح را نقض كرد و به شبيخون هايى عليه مردم عراق پرداخت ، پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «معاويه را چه مى شود؟ خدا او را بكشد! او از من كار بزرگى را انتظار دارد. او مى خواهد من هم مثل او عمل كنم تا عهد و پيمانم را شكسته باشم و آن را حجّتى بر ضدّ من بگيرد و تا قيامت، هرگاه كه از من ياد شود، مايه ننگ و بدنامى ام گردد. هرگاه به او گفته شود: تو آغاز كردى، گويد: من نه خبر دارم و نه دستور داده ام. بعضى هم بگويند: راست مى گويد، برخى هم سخنش را دروغ بدانند. به خدا سوگند كه خداوند ، صبر و حوصله بسيار دارد و نسبت به بسيارى از فرعون هاى پيشين، حلم ورزيده است، فرعون هايى را هم كيفر داده است. اگر خدا به او مهلت مى دهد، از چنگ خدا نمى تواند بگريزد و خداوند، بر سر راه او در كمين است. پس هر كار مى خواهد ، بكند . ما هرگز پيمان خود را نخواهيم شكست و نقض عهد نخواهيم كرد و هيچ مسلمان و معاهَدى را به هراس نخواهيم افكند، تا آن شرط ترك جنگ ميان ما سپرى شود . إن شاء اللّه !».

.

ص: 124

8 / 2هُجومُ ابنُ الحَضرَمِيِّ عَلَى البَصرَةِتاريخ الطبري عن أبي نعامة :لَمّا قُتِلَ مُحَمَّدُ بنُ أبي بكرٍ بِمِصرَ ، خَرَجَ ابنُ عَبّاسٍ مِنَ البَصرَةِ إلى عَلِيٍّ بِالكوفَةِ وَاستَخلَفَ زِيادا ، وقَدِمَ ابنُ الحَضرَمِيِّ مِن قِبَلِ مُعاوِيَةَ فَنَزَلَ في بَني تَميمٍ ، فَأَرسَلَ زِيادٌ إلى حَضينِ بِن المُنذِرِ ومالِكِ بنِ مِسمَعٍ فَقالَ : أنتُم يا مَعشَرَ بَكرِ بنِ وائِلٍ مِن أنصارِ أميرِ المُؤمِنينَ وثِقاتِهِ ، وقَد نَزَلَ ابنُ الحَضرَمِيِّ حَيثُ تَرَونَ وأتاهُ مَن أتاهُ ، فَامنَعوني حَتّى يَأتِيَني رَأيُ أميرِ المُؤمِنينَ . فَقالَ حَضينٌ : نَعَم . وقالَ مالِكٌ : _ وكانَ رَأيُهُ مائِلاً إلى بَني اُمَيَّةَ وكانَ مَروانُ لَجَأَ إلَيهِ يَومَ الجَمَلِ _ هذا أمرٌ لي فيهِ شُرَكاءُ أستَشيرُ وأنظِرُ . فَلَمّا رَأى زِيادٌ تَثاقُلَ مالِكٍ خافَ أن تَختَلِفَ رَبيعَةُ ، فَأَرسَلَ إلى نافِعٍ أن أشِر عَلَيَّ فَأَشارَ عَلَيهِ نافِعٌ بِصَبرَةَ بنِ شَيمانَ الحُدّانِيِّ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ زِيادٌ فَقالَ : أ لا تُجيرُني وبَيتَ مالِ المُسلِمينَ فَإِنَّهُ فَيؤُكُم وأنَا أمينُ أميرِ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : بَلى إن حَمَلتَهُ إلَيَّ ونَزَلتَ داري . قال : فَإِنّي حامِلُهُ ، فَحَمَلَهُ وخَرَجَ زِيادٌ حَتّى أتَى الحُدّاَن ونَزَلَ في دارِ صَبرَةَ بنِ شَيمانَ ، وحَوَّلَ بَيتَ المالِ وَالمِنبَرَ فَوَضَعَهُ في مَسجِدِ الحُدّانِ ، وتَحَوَّلَ مَعَ زِيادٍ خَمسونَ رَجُلاً مِنهُم أبو أبي حاضِرٍ . وكانَ زِيادٌ يُصَلِّي الجُمعَةَ في مَسجِدِ الحُدّانِ ويُطعِمُ الطَّعامَ . فَقالَ زِيادٌ لِجابِرِ بنِ وَهَبٍ الراسِبِيِّ : يا أبا مُحَمَّدٍ إنّي لا أرَى ابنَ الحَضرَمِيِّ يَكُفُّ ، ولا أراهُ إلّا سَيُقاتِلُكُم ، ولا أدري ما عِندَ أصحابِكَ فآمُرَهُم وانظُرَ ما عِندَهُم ، فَلَمّا صَلّى زِيادٌ جَلَسَ فِي المَسجِدِ ، وَاجتَمَعَ النّاسُ إلَيهِ فَقالَ جابِرٌ : يا مَعشَرَ الأَزدِ ، تَميمٌ تَزعُمُ أنَّهُم هُمُ النّاسُ وأنَّهُم أصبَرُ مِنكُم عِندَ البَأسِ ، وقَد بَلَغَني أنَّهُم يُريدونَ أن يَسيروا إلَيكُم حَتّى يَأخُذوا جارَكُم ويُخرِجوهُ مِنَ المِصرِ قَسراً ، فَكَيفَ أنتُم إذا فَعَلوا ذلِكَ وقَد أجَرتُموهُ وبَيتَ مالِ المُسلِمينَ ؟ ! فَقالَ صَبرَةُ بنُ شَيمانَ ، وكانَ مُفَخَّماً : إن جاءَ الأَحنَفُ جِئتُ ، وإن جاءَ الحُتاتُ جِئتُ ، وإن جاءَ شُبّانٌ فَفينا شُبّانٌ . فَكانَ زِيادٌ يَقولُ : إنَّنِي استَضحَكتُ ونَهَضتُ ، وما كِدتُ مَكيدَةً قَطُّ كُنتُ إلَى الفَضيحَةِ بِها أقرَبَ مِنّي لِلفَضيحَةِ يَومَئِذٍ لِما غَلَبَني مِنَ الضِّحكِ . قالَ : ثُمَّ كَتَبَ زِيادٌ إلى عَلِيٍّ : إنَّ ابنَ الحَضرَمِيِّ أقبَلَ مِنَ الشّامِ فَنَزَلَ في دارِ بَني تَميمٍ ، ونَعى عُثمانَ ودَعا إلَى الحَربِ وبايَعَتهُ تَميمٌ وجُلُّ أهلِ البَصرَةِ ، ولَم يَبقَ مَعي مَن أمتَنِعُ بِهِ ، فَاستَجَرتُ لِنَفسي ولِبَيتِ المالِ صَبرَةَ بنَ شَيمانَ ، وتَحَوَّلتُ فَنَزَلتُ مَعَهُم ، فَشيعَةُ عُثمانَ يَختَلِفونَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ . فَوَجِّه عَلَيَّ أعيَنَ بنَ ضُبَيعَةَ المُجاشِعِيَّ لِيُفَرِّقَ قَومَهُ عَنِ ابنِ الحَضرَمِيِّ ، فَانظُر ما يَكونُ مِنهُ ، فَإِن فَرَّقَ جَمعَ ابنِ الحَضرَمِيِّ فَذلِكَ ما تُريدُ ، وإن تَرَقَّت بِهِمُ الأُمورُ إلَى التَّمادي فِي العِصيانِ فَانهَض إلَيهِم فَجاهِدهُم ، فَإِن رَأَيتَ مِمَّن قِبَلَكَ تَثاقُلاً وخِفتَ أن لا تَبلُغَ ما تُريدَ ، فَدارِهِم وطاوِلهُم ثُمَّ تَسَمَّع وأبصِر ، فَكَأَنَّ جُنودَ اللّهِ قَد أظَلَّتكَ تَقتُلُ الظّالِمينَ . فَقَدِمَ أعيَنُ فَأَتى زِياداً فَنَزَلَ عِندَهُ ، ثُمَّ أتى قَومَهُ وجَمَعَ رِجالاً ونَهَضَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ ، فَدَعاهُم فَشَتَموهُ وناوَشوهُ فَانصَرَفَ عَنهُم ، ودَخَلَ عَلَيهِ قَومٌ فَقَتَلوهُ . فَلَمّا قُتِلَ أعيَنُ بنُ ضُبَيعَةَ أرادَ زِيادٌ قِتالَهُم ، فَأَرسَلَت بَنو تَميمٍ إلَى الأَزدِ : إنّا لَم نُعَرِّض لِجارِكُم ولا لِأَحَدٍ مِن أصحابِهِ ، فَماذا تُريدونَ إلى جارِنا وحَربِنا ؟ فَكَرِهَتِ الأَزدُ القِتالَ وقالوا : إن عَرَّضوا لِجارِنا مَنَعناهُم ، وإن يَكُفّوا عَن جارِنا كَفُفنا عَن جارِهِم فَأَمسَكوا . وكَتَبَ زِيادٌ إلى عَلِيٍّ : أنَّ أعيَنَ بنَ ضُبَيعَةَ قَدِمَ فَجَمَعَ مَن أطاعَهُ مِن عَشيرَتِهِ ، ثُمَّ نَهَضَ بِهِم بِجِدٍّ وصِدقِ نِيَّةٍ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ ، فَحَثَّهُم عَلَى الطّاعَةِ ودَعاهُم إلَى الكَفِّ وَالرُّجوعِ عَن شِقاقِهِم ، ووافَقَتهُم عامَّةُ قَومٍ فَهالَهُم ذلِكَ ، وتَصَدَّعَ عَنهُم كَثيرٌ مِمَّن كانَ مَعَهُم يُمنّيهِم نُصرَتَهُ،وكانَت بَينَهُم مُناوَشَةٌ ، ثُمَّ انصَرَفَ إلى أهلِهِ فَدَخَلوا عَلَيهِ فَاغتالوهُ فَاُصيبَ ، رَحِمَ اللّهُ أعيَنَ ، فَأَرَدتُ قِتالَهُم عِندَ ذلِكَ فَلَم يَخِفَّ معَي مَن أقوى بِهِ عَلَيهِم ، وتَراسَلَ الحَيّانَ فَأَمسَكَ بَعضَهُم عَن بَعضٍ . فَلَمّا قَرَأَ عَلِيٌّ كِتابَهُ دَعا جارِيَةَ بنَ قُدامَةَ السَّعدِيَّ فَوَجَّهَهُ في خَمسينَ رَجُلاً مِن بَني تَميمٍ ، وبَعَثَ مَعَهُ شَريكَ بنَ الأَعوَرِ ويُقالُ : بَعَثَ جارِيَةَ في خَمسِمِئةِ رَجُلٍ ، وكَتَبَ إلى زِيادٍ كِتاباً يُصَوِّبُ رَأيَهُ فيما صَنَعَ وأمَرَهَ بِمَعونَةِ جارِيَةَ بنِ قُدامَةَ وَالإِشارَةِ عَلَيهِ ، فَقَدِمَ جارِيَةُ البَصرَةَ ، فَأَتى زِياداً فَقالَ لَهُ : اِحتَفِز وَاحذَر أن يُصيبَكَ ما أصابَ صاحِبَكَ ، ولا تَثِقَنَّ بِأَحَدٍ مِنَ القَومِ . فَسارَ جارِيَةُ إلى قَومِهِ فَقَرَأَ عَلَيهِم كِتابَ عَلِيٍّ ووَعَدَهُم ، فَأَجابَهُ أكثَرُهُم ، فَسارَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ فَحَصَرَهُ في دارِ سِنبيلٍ ثُمَّ أحرَقَ عَلَيهِ الدّارَ وعَلى مَن مَعَهُ ، وكانَ مَعَهُ سَبعونَ رَجُلاً _ ويُقالُ أربَعونَ _ وتَفَرَّقَ النّاسُ ورَجَعَ زِيادٌ إلى دارِ الإِمارَةِ ، وكَتَبَ إلى عَلِيٍّ مَعَ ظَبيانَ بنِ عُمارَةَ وكانَ مِمَّن قَدِمَ مَعَ جارِيَةَ ... وأنَّ جارِيَةَ قَدِمَ عَلَينا فَسارَ إلَى ابنِ الحَضرَمِيِّ فَقَتَلَهُ حَتَّى اضطَرَّهُ إلى دارٍ مِن دورِ بَني تَميمٍ في عِدَّةِ رِجالٍ مِن أصحابِهِ بَعدَ الإِعذارِ وَالإِنذارِ وَالدُّعاءِ إلَى الطّاعَةِ ، فَلَم يُنيبوا ولَم يَرجِعوا ، فَأَضرَمَ عَلَيهِمُ الدّارَ فَأَحرَقَهُم فيها وهَدَمَت عَلَيهِم ، فَبُعداً لِمَن طَغى وعَصى . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 110 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 415 نحوه وراجع الغارات : ج 2 ص 373 _ 412 .

ص: 125

8 / 2 هجوم ابن حَضْرَمى به بصره

8 / 2هجوم ابن حَضْرَمى به بصرهتاريخ الطبرى_ به نقل از ابى نعامه _: چون محمّد بن ابى بكر در مصر كشته شد، ابن عبّاس، از بصره نزد على عليه السلام در كوفه رفت و زياد را به جاى خود تعيين كرد. ابن حضرمى نيز از سوى معاويه آمد و نزد بنى تميم منزل كرد. زياد، حضين بن منذر و مالك بن مسمع را احضار كرد و به آنان گفت: شما اى گروه بكر بن وائل! از ياران و افراد مورد اعتماد امير مؤمنان هستيد. ابن حضرمى جايى فرود آمده كه مى بينيد . كسانى هم به حمايتْ نزد او رفته اند. پس در مقابل هجوم او، با من به دفاع برخيزيد تا فرمان امير مؤمنان به من برسد. حضين گفت: باشد. مالك _ كه گرايش اموى داشت و در حادثه جمل، مروان به او پناهنده شده بود _ گفت: اين كارى است كه مرا در آن شريكانى است . بايد مشورت كنم و آن گاه نظر دهم. زياد، چون سرسنگينى مالك را ديد، ترسيد كه قبيله ربيعه دچار اختلاف شوند . پس در پى نافع فرستاد و از او نظر مشورتى خواست. نافع، او را به صبرة بن شيمان حدّانى راهنمايى كرد. زياد در پى او فرستاد و گفت: آيا به من و بيت المال مسلمانان پناه مى دهى؟ اين اموال و غنايم شماست، من هم امانتدار امير مؤمنانم! گفت: باشد، به شرط اين كه آنها را پيش من آورى و در خانه من منزل كنى. گفت: چنين مى كنم. زياد، بيت المال را برداشت و بيرون شد تا به حدّان (1) رسيد و در خانه صبرة بن شيمان فرود آمد و بيت المال و منبر را هم آورد و در مسجد حدّان قرار داد. همراه زياد، پنجاه نفر ديگر هم آمدند كه از جمله آنان «ابو اُبىّ حاضر» بود. زياد ، نماز جمعه را در مسجد حدّان برگزار مى كرد و به مردم غذا مى داد. زياد ، به جابر بن وَهْب راسبى گفت: اى ابو محمّد! فكر نمى كنم كه ابن حضرمى دست بردارد؛ بلكه به نظرم با شما خواهد جنگيد. نمى دانم نظر ياران تو چيست تا فرمانشان بدهم و ببينيم چه دارند. زياد چون نماز خواند ، در مسجد نشست. مردم دور او جمع شدند. جابر گفت: اى گروه اَزْد! تميم مى پندارند كه آنان كسى هستند و هنگامه نبرد و سختى از شما صبورترند. به من خبر رسيده كه آنان مى خواهند نزد شما آمده، پناهنده شما را بگيرند و به زور از شهر بيرون ببرند. اگر چنين كنند، چه خواهيد كرد ، در حالى كه او و بيت المال مسلمانان را در پناه خويش گرفته ايد؟! صبرة بن شيمان _ كه حرمتى داشت _ گفت: اگر اَحنف بيايد ، مى آيم . اگر حُتات بيايد ، مى آيم. اگر جوانان بيايند، ميان ما هم جوانان هستند! زياد پيوسته مى گفت: مرا خنده گرفت و برخاستم. هرگز نقشه اى نكشيده ام كه نزديك باشد به رسوايى من بينجامد، جز آن روز كه خنده ام گرفت. سپس زياد به على عليه السلام نوشت: ابن حضرمى از شام آمده و در خانه بنى تميم فرود آمده و به خونخواهى عثمانْ مردم را به جنگ فرا مى خوانَد. تميم و بيشتر مردم بصره نيز با او بيعت كرده اند و من كسى را ندارم كه به دفاع پردازم. خودم و بيت المال را در پناه صبرة بن شيمان قرار دادم و رفتم و در نزد آنان ماندم. پيروان عثمان در رفت و آمد با ابن حضرمى هستند. على عليه السلام اَعْيَن بن ضُبيعه مجاشعى را فرستاد تا قوم خود را از اطراف ابن حضرمى پراكنده سازد. [ و به او دستور داد] : «بنگر كه چه خواهد كرد. اگر گروه ابن حضرمى پراكنده شد، اين همان چيزى است كه مى خواهى و اگر كارها به ستيزه جويى و نافرمانى كشيد ، پس به جهاد با آنان برخيز. اگر در ياران خود سرسنگينى و سستى ديدى و بيم آن داشتى كه به خواسته ات نرسى، با آنان مدارا كن و معطّلشان كن و چشم و گوشَت به آنان باشد، گويا سپاهيان خدا بر تو سايه افكن شده كه ستمگران را به قتل برسانى». اَعيَن به نزد زياد آمد و نزد او منزل كرد . آن گاه نزد قبيله خود رفت و مردانى را گرد آورد و به سوى ابن حضرمى شتافت و آنان را فرا خواند. دشنامش دادند و به او بد گفتند. او از نزد ايشان به خانه خود برگشت. گروهى به خانه اش وارد شده ، او را كُشتند. چون اَعيَن بن ضبيعه كشته شد، زياد تصميم به جنگ با آنان گرفت. بنى تميم [ نامه اى ] نزد قبيله ازد فرستادند كه: ما به پناهنده شما و هيچ يك از يارانش تعرّضى نكرديم . شما از پناهنده ما و جنگ با ما چه مى خواهيد؟ ازد، تمايل به جنگ نداشتند. پاسخ دادند: اگر متعرّض پناهنده ما شوند ، جلوگيرى مى كنيم و اگر از پناهنده ما دست بدارند، ما نيز دست از پناهنده آنان برخواهيم داشت. آنان هم دست از مقابله كشيدند. زياد به على عليه السلام نوشت: اعين بن ضُبيعه آمد و كسانى را از خويشاوندان خود كه فرمانبردار او بودند ، گرد آورد . سپس آنان را با جدّيت و نيّت درست، براى مقابله با ابن حضرمى فراخواند و آنان را به اطاعت و دست كشيدن از اختلاف دعوت كرد. همه قومش همراهش شدند. اين آنان را هراسان ساخت. كسان بسيارى كه همراهشان بودند و نويد يارى مى دادند، از گرد ايشان پراكنده شدند و ميانشان اختلاف پديد آمد. سپس به نزد خانواده اش برگشت. بر او وارد شده و او را ترور كردند و كشته شد. خداوندْ اعين را رحمت كند! در آن هنگام من خواستم با آنان نبرد كنم ؛ امّا كسانى به اندازه كافى نداشتم كه عليه آنان نيرو بگيرم. دو طايفه نيز با هم نامه نگارى كردند و دست از هم كشيدند. على عليه السلام چون نامه او را خواند، جارية بن قُدامه سعدى را فراخواند و او را همراه با پنجاه نفر از بنى تميم روانه ساخت. شريك بن اعور را نيز همراه او فرستاد. نيز گفته مى شود كه جارية بن قدامه را با پانصد نفر روانه ساخت. نامه اى نيز به زياد نوشت و فكر و كار او را تأييد كرد و فرمانش داد كه جارية بن قدامه را يارى كند و نظر مشورتى به او بدهد. جاريه به بصره آمد و نزد زياد رفت. زياد به او گفت: دست به كار شو؛ امّا مواظب باش كه آنچه بر سر رفيقت آمد ، بر سر تو نيايد، و به هيچ يك از اين مردم اعتماد مكن. جاريه نزد قوم خودش رفت و نامه على عليه السلام را بر آنان خواند و وعده[ى پيروزى ]به آنان داد. گروه بسيارى پاسخ دادند. به سوى ابن حضرمى شتافت . او را در خانه سُنبيل محاصره كرد و خانه را بر سر او و همراهانش _ كه هفتاد يا چهل نفر بودند _ [ خراب كرد و] به آتش كشيد . مردمْ پراكنده شدند و زياد به دارالحكومه بازگشت و نامه اى به على عليه السلام فرستاد ، به همراه ظبيان بن عماره _ كه از كسانى بود كه با جاريه آمده بود _ ... كه : جاريه نزد ما آمد و به سوى ابن حضرمى رفت و با وى جنگيد و او را به يكى از خانه هاى بنى تميم كشاند، همراه با تعدادى از مردان همراهش . پس از عذر آوردن و بيم دادن و دعوت به اطاعت ، چون به حق باز نگشتند، آتش بر آنان و خانه شان افروخت و آنان را سوزاند و خانه را بر سرشان خراب كرد. دور باد آن كه طغيان و تجاوز كند!

.


1- .نام تيره اى از قبيله اَزْد كه در بصره نشيمن داشتند. (م)

ص: 126

. .

ص: 127

. .

ص: 128

. .

ص: 129

. .

ص: 130

8 / 3غارَةُ النُّعمانِ بنِ بَشيرٍتاريخ اليعقوبي :وَجَّهَ مُعاوِيَةُ النُّعمانَ بنَ بَشيرٍ ، فَأَغارَ عَلى مالِكِ بنِ كَعبٍ الأَرحَبِيِّ ، وكانَ عامِلَ عَلِيٍّ عَلى مَسلَحَةِ عَينِ التَّمرِ . فَنَدَبَ عَلِيٌّ فَقالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ! اِنتَدِبوا إلى أخيكُم مالِكِ بنِ كَعبٍ ، فَإِنَّ النُّعمانَ بنَ بَشيرٍ قَد نَزَلَ بِهِ في جَمعٍ لَيسَ بِكَثيرٍ لَعَلَّ اللّهَ أن يَقطَعَ مِنَ الظّالِمينَ طَرَفا . فَأَبطَؤوا ، ولَم يَخرُجوا . (1)

الكامل في التاريخ :في هذِهِ السَّنَةِ [39 ه ]فَرَّقَ مُعاوِيَةُ جُيوشَهُ فِي العِراقِ في أطرافِ عَلِيٍّ ، فَوَجَّهَ النُّعمانَ بنَ بَشيرٍ في ألفِ رَجُلٍ إلى عَينِ التَّمرِ ، وفيها : مالِكُ بنُ كَعبٍ مَسلَحةً لِعَلِيٍّ في ألفِ رَجُلٍ ، وكانَ مالِكٌ قَد أذِنَ لِأَصحابِهِ فَأَتُوا الكوفَةَ ولَم يَبقَ مَعَهُ إلّا مِئَةُ رَجُلٍ ، فَلَمّا سَمِعَ بِالنُّعمانِ كَتَبَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ يُخبِرُهُ ويَستَمِدُّهُ . فَخَطَبَ عَلِيٌّ النّاسَ ، وأمَرَهُم بِالخُروجِ إلَيهِ ، فَتَثاقَلوا . وواقَعَ مالِكٌ النُّعمانَ وجَعَلَ جِدارَ القَريَةِ في ظُهورِ أصحابِهِ ، وكَتَبَ مالِكٌ إلى مِخنَفِ بنِ سُلَيمٍ يَستَعينُهُ ، وهُوَ قَريبٌ مِنهُ ، وَاقتَتَلَ مالِكٌ وَالنُّعمانُ أشَدَّ قِتالٍ ، فَوَجَّهَ مِخنَفٌ ابنَهُ عَبدَ الرَّحمنِ في خَمسينَ رَجُلاً ، فَانتَهَوا إلى مالِكٍ وقَد كَسَروا جُفونَ سُيوفِهِم وَاستَقتَلوا ، فَلَمّا رَآهُم أهلُ الشّامِ انهَزَموا عِندَ المَساءِ ، وظَنّوا أنَّ لَهُم مَدَدا ، وتَبِعَهُم مالِكٌ فَقَتَلَ مِنهُم ثَلاثَةَ نَفَرٍ . ولَمّا تَثاقَلَ أهلُ الكوفَةِ عَنِ الخُروجِ إلى مالِكٍ ، صَعِدَ عَلِيٌّ المِنبَرَ فَخَطَبَهُم ، ثُمَّ قالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ! كُلَّما سَمِعتُم بِجَمعٍ مِن أهلِ الشّامِ أظَلَّكُمُ انجَحَرَ كُلُّ امرِئٍ مِنكُم في بَيتِهِ ، وأغلَقَ عَلَيهِ بابَهُ انجِحارَ الضَّبِّ في جُحرِهِ ، وَالضَّبُعِ في وِجارِها ، المَغرورُ مَن غَرَرتُموهُ ، ومَن فازَ بِكُم فازَ بِالسَّهمِ الأَخيَبِ ، لا أحرارٌ عِندَ النِّداءِ ، ولا إخوانٌ عند النَّجاءِ ! إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ! ماذا مُنيتُ بِهِ مِنكُم ؟ عُميٌ لا يُبصِرونَ ، وبُكمٌ لا يَنطِقونَ ، وصُمٌّ لا يَسمَعونَ ! إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . (2)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 ، الغارات : ج 2 ص 449 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 303 كلاهما نحوه .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 425 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 133 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 320 ؛ الغارات : ج 2 ص 447 _ 457 كلّها نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 205 _ 207 ونهج البلاغة : الخطبة 69 .

ص: 131

8 / 3 غارت نعمان بن بشير

8 / 3غارت نعمان بن بشيرتاريخ اليعقوبى:معاويه، نعمان بن بشير را روانه ساخت. او بر مالك بن كعب اَرحبى كه كارگزار على عليه السلام بر مرزبانان «عين التمر» بود ، شبيخون زد. على عليه السلام مردم را فرا خواند و فرمود: «اى اهل كوفه! به يارى برادرتان مالك بن كعب بشتابيد، كه نعمان بن بشير همراه گروهى _ كه زياد هم نيستند _ بر او تاخته است. باشد كه خداوند، گروهى از ستمگران را نابود سازد». مردمْ كُندى كردند و بيرون نرفتند.

الكامل فى التاريخ:در اين سال (39 هجرى) معاويه لشكريان خود را در عراق، در اطراف قلمرو حكومت على عليه السلام پراكند. نعمان بن بشير را با هزار مرد به عين التمر فرستاد، كه در آن جا مالك بن كعب با هزار نفر مأمور پاسگاهى براى على عليه السلام بود. مالك به ياران خود اجازه داده بود كه به كوفه بروند و جز صد نفر كسى با او نبود. چون خبر هجوم نعمان را شنيد، نامه اى به امير مؤمنان نوشت و به او گزارش داد و نيروى كمكى درخواست كرد. على عليه السلام خطبه اى خواند و مردم را به بيرون رفتن به يارى او فراخواند؛ امّا سنگينى كرده ، نرفتند. مالك با نعمان درگير شد. ديوارهاى آن روستا را پشت سر ياران خويش قرار داد. مالك به مِخنَف بن سليم نامه نوشت و از او يارى طلبيد. وى نزديكى هاى او بود. مالك و نعمان پيكار سختى كردند. مخنف، پسرش عبد الرحمان را با پنجاه نفر فرستاد. آنان در حالى به مالك رسيدند كه او و همراهانش غلاف شمشيرها را شكسته و دل به مرگ و پيكار سپرده بودند. چون شاميان آنان را ديدند، عصر هنگام گريختند و پنداشتند كه نيروى امدادى در راه است. مالكْ آنان را تعقيب كرد و سه نفر از آنان را كشت. چون كوفيان از خروج به سوى مالك و يارى آنان سستى كردند، على عليه السلام بر منبر رفت و بر آنان خطبه خواند و فرمود: «اى اهل كوفه! هر بار كه شنيديد گروهى از شاميان بر شما تاخته و فرود آمده اند ، هر يك از شما در خانه خود خزيد و در را به روى خود بست، آن گونه كه سوسمار به لانه اش و كفتار به آشيانه اش مى خزد. فريب خورده كسى است كه شما فريبش دهيد. هر كس با شما به پيروزى برسد، با تير شكسته پيروز شده است. نه آزاد مردانى به هنگام ندا و نه برادرانى هنگام نجواييد. إنا للّه وإنا إليه راجعون! به چه رنجى از دست شما گرفتار شده ام! كورانى هستيد كه نمى بينند، لال هايى كه سخن نمى گويند و كرانى كه نمى شنوند . إنا للّه وإنا إليه راجعون!».

.

ص: 132

الإمام عليّ عليه السلام_ في استِنفارِ أهلِ الكوفَةِ بَعدَ غارَةِ النُّعمانِ بنِ بَشيرٍ _: يا أهلَ الكوفَةِ ! المَنسِرُ (1) مِن مَناسِرِ أهلِ الشّامِ ، إذا أظَلَّ عَلَيكُم أغلَقتُم أبوابَكُم ، وَانجَحَرتُم في بُيوتِكُمُ انجِحارَ الضَّبَّةِ في جُحرِها ، وَالضَّبُعِ في وِجارِها ، الذَّليلُ وَاللّهِ مَن نَصَرتُموهُ ، ومَن رَمى بِكُم رَمى بِأَفوَقِ ناصِلٍ ، اُفٍّ لَكُم ! لَقَد لَقيتُ مِنكُم تَرَحا ، وَيحَكُم ! يَوما اُناجيكُم ويَوما اُناديكُم ، فَلا اُجابُ عِندَ النِّداءِ ، ولا إخوانٌ صَدقٌ عِندَ اللِّقاءِ ، أنَا وَاللّهِ مُنيتُ بِكُم ، صُمٌّ لا تَسمَعونَ ، بُكمٌ لا تَنطِقونَ ، عُميٌ لا تُبصِرونَ ، فَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ ! وَيحَكُم ! اُخرُجوا إلى أخيكُم مالِكِ بنِ كَعبٍ ، فَإِنَّ النُّعمانَ بنَ بَشيرٍ قَد نَزَلَ بِهِ في جَمعٍ مِن أهلِ الشّامِ لَيسَ بِالكَثيرِ ، فَانهَضوا إلى إخوانِكُم لَعَلَّ اللّهَ يَقطَعُ بِكُم مِنَ الظّالِمينَ طَرَفا ! ثُمَّ نَزَلَ . فَلَم يَخرُجوا ، فَأَرسَلَ إلى وُجوهِهِم وكُبَرائِهِم ، فَأَمَرَهُم أن يَنهَضوا ويَحِثُّوا النّاسَ عَلَى المَسيرِ ، فَلَم يَصنَعوا شَيئا . (2)

.


1- .المَنْسِر : القطعة من الجَيش ، تَمرُّ قدّامَ الجيش الكبير (النهاية : ج 5 ص 47 «نسر») .
2- .الغارات : ج 2 ص 451 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 69 .

ص: 133

امام على عليه السلام_ پس از شبيخون نعمان بن بشير، در بسيج مردم كوفه براى نبرد _: «اى كوفيان! يك دسته از گروه هاى شاميان بر شما مى تازند، درهاى خودتان را مى بنديد و همچون سوسمار و كفتار كه به لانه و آشيانه اش مى خزد، به خانه هايتان مى خزيد. خوار كسى است كه شما ياورش باشيد. هر كه به كمك شما تير افكنَد، با تيرى شكسته تير انداخته است. اُف بر شما! چه رنجى از شما كشيدم! واى بر شما! يك روز به نجوا مى خوانمتان، روزى هم به ندا. نه بر ندايم پاسخى مى شنوم و نه هنگامه نبرد، برادران راستين هستيد. به خدا سوگند ، گرفتار شماها شدم، كه ناشنوايانى هستيد كه نمى شنويد، لال هايى كه حرف نمى زنيد و كورانى كه نمى بينيد. حمد و ستايش از آنِ پروردگار جهانيان است. واى بر شما ! براى يارى برادرتان مالك بن كعب بيرون شويد، كه نعمان بن بشير با جمعى از شاميان _ كه زياد هم نيستند _ بر سر او فرود آمده اند. به يارى برادرانتان برخيزيد، شايد خداوند به سبب شما گروهى از ستمگران را نابود كند». سپس از منبر فرود آمد. بيرون نرفتند. در پى چهره ها و بزرگانشان فرستاد و فرمان داد كه برخيزند و مردم را بر رفتن برانگيزند؛ ولى كارى نكردند!

.

ص: 134

8 / 4غارَةُ سُفيانَ بنِ عَوفٍالغارات عن سفيان بن عوف الغامدي :دَعاني مُعاوِيَةُ فَقالَ : إنّي باعِثُكَ في جَيشٍ كَثيفٍ ذي أداةٍ وجَلادَةٍ فَالزَم لي جانِبَ الفُراتِ حَتّى تَمُرَّ بِهيتَ (1) فَتَقطَعَها ، فَإِن وَجَدتَ بِها جُندا فَأَغِر عَلَيهِم وإلّا فَامضِ حَتّى تُغيرَ عَلَى الأَنبارِ ، فَإِن لَم تَجِد بِها جُندا فَامضِ حَتّى تُغيرَ عَلَى المَدائِنِ ثُمَّ أقبِل إلَيَّ ، وَاتَّقِ أن تَقرُبَ الكوفَةَ ، وَاعلَم أنَّكَ إن أغَرتَ عَلى أهلِ الأَنبارِ وأهلِ المَدائِنِ فَكَأَنَّكَ أغَرتَ عَلَى الكوفَةِ ، إنَّ هذِهِ الغاراتِ يا سُفيانُ عَلى أهلِ العِراقِ تَرهَبُ قُلوبَهُم وتُجَرِّئُ كُلَّ مَن كانَ لَهُ فينا هَوىً مِنهُم ويَرى فِراقَهُم ، وتَدعو إلَينا كُلَّ مَن كانَ يَخافُ الدَّوائِرَ ، وخَرَّبَ كُلَّ ما مَرَرتَ بِهِ مِنَ القُرى ، وَاقتُل كُلَّ مَن لَقيتَ مِمَّن لَيسَ هُوَ عَلى رَأيِكَ ، وَاحرَبِ (2) الأَموالَ ، فَإِنَّهُ شَبيهٌ بِالقَتلِ وهُوَ أوجَعُ لِلقُلوبِ . (3)

الكامل في التاريخ :وَجَّهَ مُعاوِيَةُ في هذِهِ السَّنَةِ [39 ه ] أيضا سُفيانَ بنَ عَوفٍ في سِتَّةِ آلافِ رَجُلٍ ، وأمَرَهُ أن يَأتِيَ هيتَ فَيَقطَعَها ، ثُمَّ يَأتِيَ الأَنبارَ وَالمَدائِنَ فَيوقِعَ بِأَهلِها . فَأَتى هيتَ فَلَم يَجِد بِها أحَدا ، ثُمَّ أتَى الأَنبارَ وفيها مَسلَحَةٌ لِعَلِيٍّ تَكونُ خَمسَمِئَةِ رَجُلٍ وقَد تَفَرَّقوا ولَم يَبقِ مِنهُم إلّا مِائَتا رَجُلٍ ، وكانَ سَبَبُ تَفَرُّقِهِم أنَّهُ كانَ عَلَيهِم كُمَيلُ بنُ زِيادٍ ، فَبَلَغَهُ أنَّ قَوما بِقَرقيسِيا يُريدونَ الغارَةَ عَلى هيتَ فَسارَ إلَيهِم بِغَيرِ أمرِ عَلِيٍّ . فَأَتى أصحابُ سُفيانَ وكُمَيلٌ غائِبٌ عَنها ، فَأَغضَبَ ذلِكَ عَلِيّا عَلى كُمَيلٍ ، فَكَتَبَ إلَيهِ يُنكِرُ ذلِكَ عَلَيهِ . وطَمِعَ سُفيانُ في أصحابِ عَلِيٍّ لِقِلَّتِهِم فَقاتَلَهُم ، فَصَبَرَ أصحابُ عَلِيٍّ ثُمَّ قُتِلَ صاحِبُهُم ، وهُوَ أشرَسُ بنُ حَسّانٍ البَكرِيُّ ، وثَلاثونَ رَجُلاً ، وَاحتَمَلوا ما فِي الأَنبارِ مِن أموالِ أهلِها ورَجَعوا إلى مُعاوِيَةَ . وبَلَغَ الخَبَرُ عَلِيّا فَأَرسَلَ في طَلَبِهِم فَلَم يُدرِكوا . (4)

.


1- .هِيْت : بلدة في العراق على الفرات من نواحي بغداد ، فوق الأنبار (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
2- .الحَرَب : نهبُ مَالِ الإنسان وتَرْكُه لا شيء له (النهاية : ج 1 ص 358 «حرب») .
3- .الغارات : ج 2 ص 464 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 85 .
4- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 425 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 134 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 320 وزاد في آخرهما «بلغ الخبر عليّا عليه السلام فخرج حتى أتى النُّخَيلة ، فقال له الناس : نحن نكفيك ، قال : ما تكفونني ولا أنفسكم ، وسرّح سعيد بن قيس في أثر القوم ، فخرج في طلبهم حتى جاز هيت ، فلم يلحقهم فرجع» ، الفتوح : ج 4 ص 225 كلّها نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 231 ودعائم الإسلام : ج 1 ص 390 .

ص: 135

8 / 4 غارت سفيان بن عوف

8 / 4غارت سفيان بن عوفالغارات_ به نقل از سفيان بن عوف غامدى _: معاويه مرا خواست و گفت: تو را با لشكر انبوه و ساز و برگ جنگى مى فرستم . مسير فرات را پيش بگير، تا آن كه به هِيْت (1) برسى و از آن بگذرى. اگر آن جا لشكريانى ديدى بر آنان بتاز و غارت كن، وگرنه پيش برو تا شهر انبار را غارت كنى. اگر در آن جا لشكريانى نيافتى ، برو تا به مدائن شبيخون بزنى . سپس به نزد من باز گرد. مبادا به كوفه نزديك شوى! و بدان كه اگر بر مردم انبار و مدائن شبيخون بزنى، گويا كوفه را غارت كرده اى. اى سفيان! اين شبيخون ها بر مردم عراق، دل هايشان را به هراس مى افكنَد و هواداران ما را نيز كه در فكر جدا شدن از آنان اند، جرئت مى بخشد و كسانى را كه از پيشامدها مى ترسند، به سوى ما مى كشانَد. به هر آبادى اى كه رسيدى خراب كن و هركس را كه با خودت همفكر نديدى بكُش و اموال را غارت كن كه اين كار هم مثل كشتن است و دل ها را بيشتر به درد مى آورد.

الكامل فى التاريخ:م_عاوي_ه در ه_مين س_ال (39 هجرى) نيز سفيان بن عوف را با شش هزار مرد فرستاد و دستور داد كه به هيت برود و از آن جا بگذرد و به انبار و مدائن رفته ، بر مردم آن جا شبيخون بزند. او به هيت رفت. آن جا كسى را نيافت. به انبار رفت كه پاسگاهى با پانصد نفر براى على عليه السلام آن جا بود. همه رفته بودند ، جز دويست نفر. سبب پراكنده شدنشان هم اين بود كه سردار آنان كُمَيل بن زياد، وقتى خبر يافت گروهى از قرقيسيا قصد حمله به هِيت را دارند، بدونِ فرمان على عليه السلام به سوى آنان رفت. همراهان سفيان در حالى به انبار آمدند كه كميل آن جا نبود. اين موضوع، سبب خشم على عليه السلام بر كميل شد و در اين مورد، نامه انتقادآميزى به او نوشت. چون ياران على عليه السلام آن جا كم بودند، سفيان به طمع افتاد و با آنان جنگيد. ياران على عليه السلام مقاومت كردند، تا آن كه رئيسشان اشرس بن حَسّان بَكرى با سى نفر ديگر كشته شدند. غارتگرانْ همه اموال مردم انبار را برداشته، نزد معاويه بازگشتند. چون به على عليه السلام خبر رسيد، گروهى را در پى آنان فرستاد، امّا به آنان نرسيدند.

.


1- .شهرى در كرانه فرات، بالاتر از انبار (تقويم البلدان : ص 299) .

ص: 136

تاريخ اليعقوبي :أغارَ سُفيانُ بنُ عَوفٍ عَلَى الأَنبارِ ، فَقَتَلَ أشرَسَ بنَ حَسّانِ البَكرِيَّ ، فَأَتبَعَهُ عَلِيٌّ سَعيدَ بنَ قَيسٍ ، فَلَمّا أحَسَّ بِهِ انصَرَفَ مُوَلِّيا ، وتَبِعَهُ سَعيدٌ إلى عاناتٍ فَلَم يَلحَقهُ . (1)

الغارات عن محمّد بن مخنف :إنَّ سُفيانَ بنَ عَوفٍ لَمّا أغارَ عَلَى الأَنبارِ قَدِمَ عِلجٌ (2) مِن أهلِها عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ . فَصَعِدَ المِنبَرَ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ أخاكُمُ البَكرِيَّ قَد اُصيبَ بِالأَنبارِ وهُوَ مُعتَزٌّ لا يَخافُ ما كانَ ، فَاختارَ ما عِندَ اللّهِ عَلَى الدُّنيا فَانتَدَبوا إلَيهِم حَتّى تُلاقوهُم ، فَإِن أصَبَتُم مِنهُم طَرَفا أنكَلتُموهُم عَنِ العِراقِ أبَدا ما بَقَوا . ثُمَّ سَكَتَ عَنهُم رَجاءَ أن يُجيبوهُ أو يَتَكَلَّموا ، أو يَتَكَلَّمَ مُتَكَلِّمٌ مِنهُم بِخَيرٍ فَلَم يَنبِس أحَدٌ مِنهُم بِكَلِمَةٍ ، فَلَمّا رَأى صَمتَهُم عَلى ما في أنفُسِهِم نَزَلَ فَخَرَجَ يَمشي راجِلاً حَتّى أتَى النُّخَيلَةَ وَالنّاسُ يَمشونَ خَلفَهُ حَتّى أحاطَ بِهِ قَومٌ مِن أشرافِهِم ، فَقالوا : اِرجِع يا أميرَ المُؤمِنينَ نَحنُ نَكفيكَ . فَقالَ : ما تَكفونَني ولا تَكفونَ أنفُسَكُم ، فَلَم يَزالوا بِهِ حَتّى صَرَفوهُ إلى مَنزِلِهِ ، فَرَجَعَ وهُوَ واجِمٌ كَئيبٌ . ودَعا سَعيدَ بنَ قَيسٍ الهَمدانِيَّ فَبَعَثَهُ مِنَ النُّخَيلَةِ بِثَمانِيَةِ آلافٍ ، وذلِكَ أنَّهُ اُخبِرَ : أنَّ القَومَ جاؤوا في جَمعٍ كَثيفٍ . فَقالَ لَهُ : إنّي قَد بَعَثتُكَ في ثَمانِيَةِ آلافٍ ، فَاتَّبِع هذَا الجَيشَ حَتّى تُخرِجَهُ مِن أرضِ العِراقِ . فَخَرَجَ عَلى شاطِئِ الفُراتِ في طَلَبِهِ حَتّى إذا بَلَغَ عاناتٍ سَرَّحَ أمامَهُ هانِئَ بنَ الخَطّابِ الهَمدانِيَّ ، فَاتَّبَعَ آثارَهُم حَتّى إذا بَلَغَ أدانِيَ أرضِ قِنَّسرينَ وقَد فاتوهُ ، ثُمَّ انصَرَفَ . قالَ : فَلَبِثَ عَلِيٌّ عليه السلام تُرى فيهِ الكَآبَةُ وَالحُزنَ حَتّى قَدِمَ عَلَيهِ سَعيدُ بنُ قَيسٍ فَكَتَبَ كِتابا ، وكانَ في تِلكَ الأَيّامِ عَليلاً فَلَم يُطِق عَلَى القِيامِ فِي النّاسِ بِكُلِّ ما أرادَ مِنَ القَولِ ، فَجَلَسَ بِبابِ السُّدَّةِ الَّتي تَصِلُ إلَى المَسجِدِ ، ومَعَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلاموعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ ، فَدَعا سَعدا مَولاهُ فَدَفَعَ الكِتابَ إلَيهِ فَأَمَرَهُ أن يَقرَأَهُ عَلَى النّاسِ ، فَقامَ سَعدٌ بِحَيثُ يَسمَعُ عَلِيٌّ قِراءَتَهُ وما يَرُدُّ عَلَيهِ النّاسُ ، ثُمَّ قَرَأَ الكِتابَ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ إلى مَن قُرِئَ عَلَيهِ كِتابي مِنَ المُسلِمينَ ، سَلامٌ عَلَيكُم . أمّا بَعدُ ، فَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ ، وسَلامٌ عَلَى المُرسَلينَ ، ولا شَريكَ للّهِِ الأَحَدِ القَيّومِ ، وصَلَواتُ اللّهِ عَلى مُحَمَّدٍ وَالسَّلامُ عَلَيهِ فِي العالَمينَ . أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد عاتَبتُكُم في رُشدِكُم حَتّى سَئِمتُ ، أرجَعتُموني بِالهُزءِ مِن قَولِكُم حَتّى بَرِمتُ ، هَزِءَ مَنِ القَولُ لا يُعاديهِ ، وخَطِلَ مَن يُعِزُّ أهلَهُ ، ولَو وَجَدتُ بُدّا مِن خِطابِكُم وَالعِتابِ إلَيكُم ما فَعَلتُ ، وهذا كِتابي يَقرَأُ عَلَيكُم فَرُدّوا خَيرا وَافعَلوهُ ، وما أظُنُّ أن تَفعَلوا ، فَاللّهُ المُستعانُ . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 .
2- .العِلْجُ : الرَّجُل القَويّ الضَّخْم (النهاية : ج 3 ص 286 «علج») .
3- .الغارات : ج 2 ص 470 .

ص: 137

تاريخ اليعقوبى:سفيان بن عوف بر انبار هجوم آورد. اشرس بن حَسّان بكرى كشته شد. على عليه السلام سعيد بن قيس را در پى او فرستاد. [ سفيان ، ]چون آمدن او را احساس كرد، گريخت. سعيد تا عانات او را تعقيب كرد، ولى به او نرسيد.

الغارات_ به نقل از محمّد بن مخنف _: سفيان بن عوف چون بر شهر انبار شبيخون زد، مرد تنومندى از اهالى آن جا نزد على عليه السلام آمد و خبر داد. حضرت بر منبر رفت و فرمود: «اى مردم! برادر بكرى شما در انبار كشته شده است، شخصى كه بلند همّت و سرفراز و بى باك بود و پاداش الهى را بر دنيا برگزيد. به سوى مهاجمان بشتابيد تا با آنان رو در رو شويد . اگر ضربه اى به آنان بزنيد، براى هميشه آنان را از عراق رانده ايد». آن گاه، به اميد پاسخ مساعد و سخن مناسب آنان سكوت كرد؛ ولى هيچ كس، حتى يك كلمه دم نزد. چون سكوت آنان را بر آنچه در دلشان بود ديد، فرود آمد و پياده به سمت نُخَيله راه افتاد، در حالى كه مردمْ پشت سر او مى رفتند، تا آن كه گروهى از اشراف كوفه بر گرد او جمع شدند و گفتند: اى امير مؤمنان! برگَرد، كه ما تو را از اين كار كفايت مى كنيم. فرمود: «شما نه مرا كفايت مى كنيد، نه خود را!» آنان همچنان با او به سخن پرداختند تا حضرت را به خانه اش باز گرداندند. امام عليه السلام برگشت، در حالى كه غمگين وآزرده خاطر بود. على عليه السلام سعيد بن قيس هَمْدانى را خواست و او را از نخيله همراه هشت هزار نفر فرستاد؛ چرا كه خبر يافته بود غارتگران با جمع انبوهى آمده اند. به وى فرمود: «تو را با هشت هزار نفر فرستادم. اين قشون [غارتگر] را تعقيب و از سرزمين عراق بيرون كن». [ سعيد] در ساحل فُرات به تعقيب او پيش رفت تا به عانات رسيد. از آن جا هانى بن خطّاب همدانى را پيش فرستاد و او در پىِ مهاجمان رفت تا به نزديكى هاى سرزمين قِنَّسْرين (1) رسيد كه آنان گريخته بودند . سپس بازگشت. به گفته راوى ، على عليه السلام همچنان دلگرفته و غمگين بود، تا آن كه سعيد بن قيس به نزد او باز آمد ، آن گاه نامه اى نوشت . آن روزها بيمار بود و نتوانست آنچه را كه مى خواست، ايستاده درميان مردم بگويد . پس زير طاق درى كه به مسجد وصل مى شد نشست، در حالى كه حسن و حسين عليهماالسلام و عبد اللّه بن جعفر هم همراهش بودند. غلامش سعد را خواست و نامه را به او داد و فرمود كه براى مردم بخوانَد. سعد ايستاد، به نحوى كه على عليه السلام خواندن او و جواب مردم را بشنود و متن نامه را چنين خواند: به نام خداوند بخشنده مهربان. از بنده خدا على به همه مسلمانانى كه اين نامه بر آنان خوانده شود. سلام بر شما! امّا بعد؛ حمد از آنِ پروردگار جهانيان است و سلام بر پيامبران. براى خداى يگانه قيّومْ شَريكى نيست. درود خدا بر محمّد صلى الله عليه و آله و سلام بر او در دو جهان! امّا بعد؛ من در حالت رشد و هدايت شما آن قدر عتابتان كردم كه خسته شدم و شما پاسخ مسخره آميز به من داديد تا آن كه بيزار گشتم ؛ گفتار مسخره آميزى كه حرف در او بى اثر است و ياوه هاى كسى كه با خانواده خويش در لجاجت و عناد است. اگر چاره اى از ملامت و خطاب شما داشتم، هرگز به نكوهشتان نمى پرداختم. اين نامه ام بر شما خوانده مى شود. پاسخ خوبى به آن دهيد و به آن عمل كنيد، هرچند گمان ندارم كه عمل كنيد و يارى از خداست».

.


1- .شهرى در يك منزلى حلب از سمت حِمص . در كوه هاى آن مزارى است كه گويند قبر حضرت صالح عليه السلام است (معجم البلدان : ج 4 ص 403) .

ص: 138

. .

ص: 139

. .

ص: 140

الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا بَلَغَهُ إغارَةُ أصحابِ مُعاوِيَةَ عَلَى الأَنبارِ ، فَخَرَجَ بِنَفسِهِ ماشِيا حَتّى أتَى النُّخَيلَةَ فَأَدرَكَهُ النّاسُ ، وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ نَحنُ نَكفيكَهُم _: ما تَكفونَني أنفُسَكُم ، فَكَيفَ تَكفونَني غَيرَكُم ؟ إن كانَتِ الرَّعايا قَبلي لَتَشكو حَيفَ رُعاتِها ، وإنَّنِي اليَومَ لَأَشكو حَيفَ رَعِيَّتي ، كَأَنَّنِي المَقودُ وهُمُ القادَةُ ، أوِ المَوزوعُ وهُمُ الوَزَعَةُ . (1)

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَتِهِ لِأَهلِ الكوفَةِ بَعدَ تَحريضِهِم عَلى قِتالِ سُفيانَ بنِ عَوفٍ الَّذي غارَ عَلَى الأَنبارِ ، بَعدَ إباءِ أصحابِهِ عليه السلام عَنِ القِتالِ _: أيُّهَا النّاسُ المُجتَمِعَةُ أبدانُهُم ، المُتَفَرَّقَةُ أهواؤُهُم ، ما عَزَّ مَن دَعاكُم ، ولَا استَراحَ مَن قاساكُم ، كَلامُكُم يُوهِنُ الصُمَّ الصَّلابَ ، وفِعلُكُم يُطمِعُ فيكُم عَدُوَّكُم ، إن قُلتُ لَكُم : سيروا إلَيهِم فِي الحَرِّ ، قُلتُم : أمهِلنا يَنسَلِخ عَنَّا الحَرُّ ، وإن قُلتُ لَكُم : سيروا إلِيهِم فِي الشِّتاءِ ، قُلتُم : أمهِلنا حَتّى يَنسَلِخ عَنَّا البَردُ ، فِعلَ ذِي الدَّينِ المَطولِ . مَن فازَ بِكُم فازَ بِالسَّهمِ الأَخيَبِ . أصبَحتُ لا اُصدِّقُ قَولَكُم ، ولا أطمَعُ في نَصرِكُم ، فَرَّقَ اللّهُ بَيني وبَينَكُم . أيّ دارٍ بَعدَ دارِكُم تَمنَعونَ ؟ ! ومَعَ أيِّ إمامٍ بَعدي تُقاتِلونَ ؟ ! أما إنَّكُم سَتُلقَونَ بَعدي أثَرَةً يَتَّخِذُها عَلَيكُمُ الضُّلّالُ سُنَّةً ، وفَقرا يَدخُلُ بُيوتَكُم ، وسَيفا قاطِعا ، وتَتَمَنَّونَ عِندَ ذلِكَ أنَّكُم رَأَيتُموني وقاتَلتُم مَعي وقُتِلتُم دوني . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 261 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 164 ح 3490 وفيه من «إن كانت الرعايا» .
2- .الغارات : ج 2 ص 483 عن إسماعيل بن رجاء الزبيدي .

ص: 141

امام على عليه السلام :چون خبر شبيخون سپاه معاويه به شهر انبار (1) به امام على عليه السلام رسيد، خودش پياده به راه افتاد تا به نُخَيله رسيد. مردم به او رسيدند و گفتند: اى امير مؤمنان! ما شما را از دشمن كفايت مى كنيم. فرمود: «شما مرا از [زيانِ] خودتان نمى توانيد كفايت كنيد، چگونه مى خواهيد از [زيانِ] ديگران مرا كفايت كنيد؟! اگر پيش از من ، مردم از ستم حاكمان شكايت داشتند، اينك من از ظلم مردم خود شكايت دارم . گويا من فرمانبرم و آنان فرماندهان اند، يا من پيروم و آنان پيشوا و مدافع!».

امام على عليه السلام_ از خطبه آن حضرتْ خطاب به اهل كوفه، پس از آن كه آنان را براى مقابله با سفيان بن عوف تشويق كرد كه به انبار شبيخون زده بود و اصحاب هم از نبرد، روى برتافتند _: اى مردمى كه بدن هايتان جمع و فكرها و دل هايتان پراكنده است! كسى كه شما را فرا بخوانَد ، عزّت نمى يابد و كسى كه با شما سر و كار داشته باشد ، نمى آسايد . سخنتان صخره هاى سخت را فرو مى شكند، ولى كارهاى شما [آن چنان سست است كه] دشمنانتان را به طمع مى اندازد. هرگاه در گرما گفتم: به سويشان حركت كنيد، گفتيد: مهلتمان بده تا گرما سپرى شود! وقتى در زمستان گفتم : به سويشان بشتابيد، گفتيد: مهلتى تا سوز سرما بگذرد ؛ كار بدهكارانِ مسامحه كار در اداى ديْن! هر كه با شما كامياب شود ، با تير شكسته كامياب شده است. چنان شده ام كه نه سخنتان را باور مى كنم و نه به يارى تان چشم اميد دارم . خدا ميان من و شما جدايى افكنَد! پس از نابودى خانه و كاشانه تان از كدام خانه دفاع مى كنيد؟ و پس از من با كدام پيشوا به نبرد مى رويد؟ آگاه باشيد! پس از من امتيازطلبى هايى را خواهد ديد كه گم راهانْ آنها را سنّت قرار مى دهند، و فقرى كه واردخانه هايتان مى شود و شمشيرى بُرنده، و آرزو خواهيد كرد كه كاش مرا مى ديديد و همراه من پيكار مى كرديد و در راه من كشته مى شديد».

.


1- .انبار، شهرى كوچك كه در دوره ساسانيان آباد بود. آثار برجاى مانده آن در شصت كيلومترى غرب بغداد ديده مى شود. چون محل نگهدارى گندم، جو و علوفه اسب هاى سپاهيان بود، انبار ناميده مى شد؛ وگرنه ايرانيان به آن «فيروز شاپور» مى گفتند. در سال 12 هجرى به دست خالد بن وليد فتح شد. سفّاح، نخستين خليفه عباسى مدّتى آن جا را مقرّ خلافت خويش قرار داد.

ص: 142

عنه عليه السلام_ مِن كلامٍ لَهُ عليه السلام فِي استِنهاضِ النّاسِ _: ألا وإنّي قَد دَعَوتُكُم إلى قِتالِ هؤُلاءِ القَومِ لَيلاً ونَهارا ، وسِرّا وإعلانا ، وقُلتُ لَكُم : اُغزوهُم قَبلَ أن يَغزوكُم ، فَوَاللّهِ ما غُزِيَ قَومٌ قَطُّ في عُقرِ دارِهِم إلّا ذَلّوا . فَتَواكَلتُم وتَخاذَلتُم حَتّى شُنَّت عَلَيكُمُ الغاراتُ ، ومُلِكَت عَلَيكُمُ الأَوطانُ . هذا أخو غامِدٍ وقَد وَرَدَت خَيلُهُ الأَنبارَ ، وقَتَلَ حَسّانَ بنَ حَسّانِ البَكرِيَّ ، وأزالَ خَيلَكُم عَن مَسالِحِها ، وقَد بَلَغَني أنَّ الرَّجُلَ مِنهُم كانَ يَدخُلُ عَلَى المَرأَةِ المُسلِمَةِ ، وَالاُخرَى المُعاهَدَةِ ، فَيَنتَزِعُ حِجلَها ، وقُلبَها (1) وقَلائِدَها ورِعاثَها (2) ، ما تَمنَعُ مِنهُ إلّا بِاالِاستِرجاعِ والِاستِرحامِ . ثُمَّ انصَرَفوا وافِرينَ ما نالَ رَجُلاً مِنهُم كَلمٌ (3) ، ولا اُريقَ لَهُم دَمٌ ، فَلَو أنَّ امرَأً مُسلِما ماتَ مِن بَعدِ هذا أسَفا ما كانَ بِهِ مَلوما ، بَل كانَ عِندي بِهِ جَديرا ، فَيا عَجَبا عَجَبا وَاللّهِ يُميثُ القَلبَ ويَجلِبُ الهَمَّ مِنِ اجتِماعِ هؤُلاءِ عَلى باطِلِهِم ، وتَفَرُّقِكِم عَن حَقِّكُم ! فَقُبحا لَكُم وتَرَحا ، حينَ صِرتُم غَرَضا يُرمى ، يُغارُ عَلَيكُم ولا تُغيرونَ ، وتُغزَونَ ولا تَغزونَ ، ويُعصَى اللّهُ وترضَونَ ! فَإِذا أمَرتُكُم بِالسَّيرِ إلَيهِم في أيّامِ الحَرِّ قُلتُم : هذِهِ حَمارَّةُ القَيظِ ، أمهِلنا يُسَبَّخُ (4) عَنَّا الحَرُّ ، وإذا أمَرتُكُم بِالسَّيرِ إلَيهِم فِي الشِّتاءِ قُلتُم : هذِهِ صَبارَّةُ القَرِّ ، أمهِلنا يَنسَلِخ عَنَّا البَردُ ، كُلُّ هذا فِرارا مِنَ الحَرِّ والقَرِّ ، فَإِذا كُنتُم مِنَ الحَرِّ والقَرِّ تَفِرّونَ ، فَأَنتُم وَاللّهِ مِنَ السَّيفِ أفَرُّ ! يا أشباهَ الرِّجالِ ولا رِجالَ ! حُلومُ الأَطفالِ ، وعُقولُ رَبّاتِ الحِجالِ ، لَوَدِدتُ أنّي لَم أرَكُم ولَم أعرِفكُم مَعرِفَةً وَاللّهِ جَرَّت نَدَما ، وأعقَبَت ذَمّا . قاتَلَكُمُ اللّهُ ! لَقَد مَلَأتُم قَلبي قَيحاً ، وشَحَنتُم صَدري غَيظا ، وجَرَّعتُموني نُغَبَ (5) التَّهْمامِ (6) أنفاسا ، وأفسَدتُم عَلَيَّ رَأيي بِالعِصيانِ وَالخِذلانِ حَتّى لَقَد قالَت قُرَيشٌ : إنَّ ابنَ أبي طالِبٍ رَجُلٌ شُجاعٌ ، ولكِن لا عِلمَ لَهُ بِالحَربِ . للّهِِ أبوهُم ! وهَل أحَدٌ مِنهُم أشَدُّ لَها مِراسا ، وأقدَمُ فيها مَقاما مِنّي ! لَقَد نَهَضتُ فيها وما بَلَغتُ العِشرينَ ، وها أنَا قَد ذَرَّفتُ عَلَى السِّتّينَ ! ولكِن لا رَأيَ لِمَن لا يُطاعُ ! . (7)

.


1- .القُلْب : السِّوار (النهاية : ج 4 ص 98 «قلب») .
2- .الرِّعاث : القِرَطة ؛ وهي من حُلِيّ الاُذُن واحدتها : رَعْثَة ورَعَثَة (النهاية : ج 2 ص 234 «رعث») .
3- .الكَلْم : الجَرْح (النهاية : ج 4 ص 199 «كلم») .
4- .أي يخفّ ، وتسبّخ الحرّ : سكن وفتر (لسان العرب : ج 3 ص 23 «سبخ») .
5- .نُغَب : جمع نُغبة ؛ أي جُرْعة (لسان العرب : ج 1 ص 765 «نغب») .
6- .التَّهمام _ بفتح التاء _ : الهمّ (شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 80) .
7- .الكافي : ج 5 ص 4 ح 6 عن أبي عبد الرحمن السلمي ، نهج البلاغة : الخطبة 27 ، الغارات : ج 2 ص 475 عن محمّد بن مخنف ؛ البيان والتبيين : ج 2 ص 53 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص201 والثلاثة الأخيرة نحوه وراجع الإرشاد : ج1 ص279.

ص: 143

امام على عليه السلام_ در ترغيب مردم به جهاد _: آگاه باشيد! من شما را شب و روز و نهان و آشكار به جهاد با اين گروه فراخواندم و به شما گفتم: «پيش از آن كه با شما بجنگند، به نبردشان برويد، كه به خدا سوگند، هيچ قومى داخل خانه هاى خود با دشمن نجنگيدند ، مگر آن كه خوار شدند». شما هم كار را به يكديگر واگذاشتيد و به يارى نيامديد، تا شبيخون ها از هر سو بر شما پيش آمد و سرزمين هايتان را گرفتند. اينك، اين مردِ غامدى است كه لشكريانش وارد انبار شده و حسّان بن حسّان بكرى را كشته اند و سپاه شما را از پاسگاه هايشان كنار زده اند. به من خبر رسيده كه افراد آنان بر زن مسلمان يا زنِ اهل ذمّه وارد مى شدند و خلخال و گردنبند و دستبند و گوشواره از آنان مى كَندند، و آنان جز با گفتن «إنا للّه وإنا إليه راجعون» و ترحّم خواهى كارى نمى توانستند بكنند. سپس غارتگران با دست پُر برگشته اند ، نه فردى از آنان زخمى شده و نه خونى از ايشان ريخته شده است. اگر پس از اين حادثه، مسلمانى از اندوه بميرد، جاى ملامت نيست ؛ بلكه در نزد من شايسته است! شگفتا، شگفتا! دل را ذوب مى كند و اندوه مى آورد اين كه آن گروه در راه باطلشان هماهنگ اند و شما در راه حق خويش پراكنده ايد. بدا به شما و فسردگى باد بر شما، كه نشانه و هدف تيرها[ى دشمن] شده ايد! بر شما شبيخون مى زنند و نمى شوريد . با شما مى جنگند و پيكار نمى كنيد. خدا را نافرمانى مى كنند و خرسنديد. وقتى در روزهاى گرمْ فرمانتان مى دهم كه به سويشان بشتابيد، مى گوييد: اينك اين سوزش گرماست . مهلت بده تا گرما از ما بگذرد [و خنك شود]! و چون در زمستان فرمان مى دهم كه به سويشان بكوچيد، مى گوييد: اين سرماى سوزان است . مهلتمان ده تا اين سرما از سرمان بگذرد! همه اينها فرار از گرما و سرماست. هرگاه شما از سرما و گرما گريزان باشيد، به خدا سوگند ، از شمشير گريزان تر خواهيد بود. اى مرد نمايان نامرد! اى خواب هايتان كودكانه و انديشه هايتان همچون زنان حجله نشين! دوست داشتم كه شما را هرگز نمى ديدم و نمى شناختم؛ شناختى كه به خدا سوگند ، برايم پشيمانى و ملامت در پى داشت. مرگتان باد! دلم را چركين و سينه ام را خشماگين ساختيد و جرعه جرعه اندوه به كامم ريختيد و با نافرمانى و ترك يارى، نظرم را تباه كرديد، تا آن جا كه قريش گفت: «پسر ابوطالبْ مرد شجاعى است؛ ليكن دانش جنگ ندارد»! خدا پدرشان را خير دهد! كدام يك از آنان از من جنگ آزموده تر و با سابقه تر در جهاد است؟ آن گاه كه بيست سالم نشده بود، در ميدان جنگ بودم و اينك عمرم از شصت گذشته است ؛ ليكن آن كه اطاعتش نكنند، رأيى هم ندارد!

.

ص: 144

الأمالي للطوسي عن ربيعة بن ناجذ :لَمّا وَجَّهَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ ، سُفيانَ بنَ عَوفٍ الغامِدِيَّ إلَى الأَنبارِ لِلغارَةِ ، بَعَثَهُ في سِتَّةِ آلافِ فارِسٍ ، فَأَغارَ عَلى هِيتَ وَالأَنبارِ ، وقَتَلَ المُسلِمينَ ، وسَبىَ الحَريمَ ، وعَرَضَ النّاسَ عَلَى البَراءَةِ مِن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، استَنفَرَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام النّاسَ ، وقَد كانوا تَقاعَدوا عَنهُ ، وَاجتَمَعوا عَلى خِذلانِهِ ، وأمَرَ مُناديهِ فِي النّاسِ فَاجتَمَعوا ، فَقامَ خَطيباً ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ : أيُّهَا النّاسُ ، فَوَ اللّهِ لَأَهلُ مِصرِكُم فِي الأَمصارِ أكثَرُ فِي العَرَبِ مِنَ الأَنصارِ ، وما كانوا يَومَ عاهَدوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يَمنَعوهُ ومَن مَعَهُ مِنَ المُهاجِرينَ حَتّى يُبلِّغَ رِسالاتِ اللّهِ إلّا قَبيَلَتينِ صغيرٌ مَولِدُهُما ، ما هُما بِأَقدَمِ العَرَبِ ميلاداً ، ولا بِأَكثَرِهِ عَدَداً ، فَلَمّا آوَوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأصحابَهُ ، ونَصَرُوا اللّهَ ودينَهُ ، رَمَتهُمُ العَرَبُ عَن قَوسٍ واحِدَةٍ ، وتَحالَفَت عَلَيهِمُ اليَهودُ ، وغَزَتهُمُ القَبائِلُ قَبيلَةٌ بَعدَ قَبيلَةٍ ، فَتَجَرَّدوا لِلدّينِ ، وقَطَعوا ما بَينَهُم وبَينَ العَرَبِ مِنَ الحَبائِلِ ، وما بَينَهُم وبَينَ اليَهودِ مِنَ العُهودِ ، ونَصَبوا لِأَهلِ نَجدٍ وتَهامَةَ ، وأهلِ مَكَّةَ وَاليَمامَةَ ، وأهلِ الحَزَنِ وأهلِ السَّهلِ ؛ قَناةَ الدّينِ وَالصَّبرِ تَحتَ حَماسِ الجِلادِ ، حَتّى دانَت لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله العَرَبُ ، فَرَأى فيهِم قُرَّةَ العَينِ قَبلَ أن يَقبِضَهُ اللّهُ إلَيهِ ، فَأَنتُم فِي النّاسِ أكثَرُ مِن اُولئِكَ في أهلِ ذلِكَ الزَّمانِ مِنَ العَرَبِ . فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ آدَمُ طُوالٌ ، فَقالَ : ما أنتَ كَمُحَمَّدٍ ! ولا نَحنُ كَاُولئِكَ الَّذينَ ذَكَرتَ ؛ فلا تُكَلِّفنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ ! فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أحسِن مِسمَعاً تُحسِن إجابَةً ، ثَكَلَتكُمُ الثَّواكِلُ ! ما تَزيدونَني إلّا غَمّاً ، هَل أخبَرتُكُم أنّي مِثلُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وأنَّكُم مِثلُ أنصارِهِ ، وإنَّما ضَرَبتُ لَكُم مَثَلاً ، وأنَا أرجو أن تَأسَوا بِهِم . ثُمَّ قامَ رَجُلٌ آخَرُ فَقالَ : ما أحوَجَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ومَن مَعَهُ إلى أصحابِ النَّهرَوانِ ، ثُمَّ تَكَلَّمَ النّاسُ مِن كُلِّ ناحِيَةٍ ولَغَطوا ، فَقامَ رَجُلٌ فَقالَ بِأَعلى صَوتِهِ : اِستَبانَ فَقدُ الأَشتَرِ عَلى أهلِ العِراقِ ؛ لَو كانَ حَيّا لَقَلَّ اللَّغَطُ ، ولَعَلِمَ كُلُّ امرِئٍ ما يَقولُ . فَقالَ لَهُم أميرُ المُؤمِنينَ _ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ _ : هَبِلَتكُمُ الهَوابِلُ ! لَأَنا أوجَبُ عَلَيكُم حَقّاً مِنَ الأَشتَرِ ، وهَل لِلأَشتَرِ عَلَيكُم مِنَ الحَقِّ إلّا حَقُّ المُسلِمِ عَلَى المُسلِمِ ؟ وغَضِبَ فَنَزَلَ . فَقامَ حُجرُ بنُ عُدِيٍّ وسَعدُ بنُ قَيسٍ ، فَقالا : لا يَسوؤُكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مُرنا بِأَمرِكَ نَتَّبِعهُ ، فَوَ اللّهِ العَظيمِ ما يَعظُمُ جَزَعُنا عَلى أموالِنا أن تُفَرَّقَ ، ولا عَلى عَشائِرِنا أن تُقتَلَ في طاعَتِكَ ، فَقالَ لَهُم : تَجَهَّزوا لِلسَّيرِ إلى عَدُوِّنا . ثُمَّ دَخَلَ مَنزِلَهُ عليه السلام ودَخَلَ عَلَيهِ وُجوهُ أصحابِهِ ، فَقالَ لَهُم : اُشيروا عَلَيَّ بِرَجُلٍ صَليبٍ ناصِحٍ يَحشُرُ النّاسَ مِنَ السّوادِ ، فَقالَ سَعدُ بنُ قَيسٍ : عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ بِالنّاصِحِ الأَريبِ الشُّجاعِ الصَّليبِ مَعقِلِ بنِ قَيسٍ التَّميمِيِّ ، قالَ : نَعَم ، ثُمَّ دَعاهُ فَوَجَّهَهُ وسارَ ، ولَم يَعُد حَتّى اُصيبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . (1)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 173 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 479 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 89 كلاهما نحوه .

ص: 145

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ربيعة بن ناجذ _: چون معاويه، سفيان بن عوف غامدى را براى شبيخون به انبار فرستاد، شش هزار سواره همراهش كرد. او بر هِيت و انبار شبيخون زد، مسلمانان را كشت و زنانشان را اسير گرفت و مردم را وا داشت تا از امير مؤمنان برائت جويند. امير مؤمنان مردم را به حركت فراخواند. پيش تر از يارى او بازنشسته بودند و در ترك يارى او همدست بودند. منادى او در ميان مردم ندا داد . مردم گرد آمدند. امام عليه السلام به خطبه ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات فرستادن بر پيامبر خدا فرمود: «امّا بعد ؛ اى مردم! به خدا سوگند ، مردم شهر شما در ميان شهرهاى عرب نشين، بيش از انصار [مدينه]اند . [ انصار ، ]آن روز كه با پيامبر خدا پيمان بستند كه از او و مهاجران همراهش دفاع كنند تا رسالت هاى الهى را ابلاغ كند، بيش از دو قبيله كوچك زادگاه نبودند . نه كهن ترين قبيله عرب بودند، نه پرجمعيت ترينِ آنان ؛ ولى چون پيامبر خدا و ياران او را پناه دادند و خدا و آيين او را يارى كردند، همه عرب از يك كمانْ آنان را هدف قرار دادند و يهود بر ضدّ آنان هم پيمان شدند و قبايل يكى پس از ديگرى با آنان جنگيدند. آنان هم دل به يارى دين خدا بستند و پيوندهاى خود را با عرب بُريديد و پيمان هاى خويش را با يهود گسستند و با مردم نجد و تهامه و مردم مكّه و يمامه و اهل كوهستان و دشت به مبارزه پرداختند و نيزه دين را استوار داشتند و زير پوشش نبرد، مقاومت كردند، تا آن كه عرب، تن به فرمان پيامبر خدا سپرد و آن حضرت، پيش از آن كه به سوى خدا پر كشد، آنان را مايه روشنى چشم خود مى ديد. شما امروز در ميان مردم، بيش از آنان در ميان مردم آن دوره از عرب هستيد». مردى گندمگون و بلند بالا برخاست و گفت: نه تو مانند محمّد صلى الله عليه و آله هستى و نه ما مثل آنان كه ياد كردى ! ما را به چيزى بالاتر از طاقتمان تكليف مكن. امير مؤمنان فرمود: «خوب گوش كن و خوب پاسخ بده. عزاداران به سوگتان بنشينند، كه جز اندوه مرا نمى افزاييد! آيا من گفتم كه من چونان محمّدم و شما چونان ياران او؟ من تنها يك مثال زدم و اميدوارم كه به آنان اقتدا كنيد». مرد ديگرى برخاست و گفت: امير مؤمنان و همراهانش چه نيازمند نهروانيان اند! مردم از هر سو حرف زدند و جنجال كردند. مردى برخاست و با صداى بلند گفت: جاى خالى مالك اشتر براى مردم عراق روشن شد. اگر زنده بود، اين جنجالْ كم مى شد و هركس مى فهميد چه مى گويد. امير مؤمنان به آنان فرمود: «مادرانتان بر شما بگريند! حقّ من بر شما واجب تر از حقّ مالك اشتر است. آيا مالك اشتر، حقّى بر شما داشت، بيش از حقّ مسلمان بر مسلمان؟». و خشمگين ، فرود آمد. حُجْر بن عدى و سعد بن قيس برخاستند و گفتند : اى امير مؤمنان! خدا برايت بد نياوَرد! فرمان بده تا پيروى كنيم. به خداى بزرگ سوگند، در اطاعت فرمانت نه نگران اموال خويشيم كه پراكنده شود، نه ناراحت از كشته شدن بستگانمان. حضرت به آنان فرمود: «آماده حركت به سوى دشمنان باشيد». سپس وارد خانه اش شد. چهره هاى برجسته يارانش به نزد او رفتند. به آنان فرمود: «مرد استوار و دلسوزى را معرّفى كنيد كه مردم را از اين سرزمين به سوى دشمن بسيج كند». سعد بن قيس گفت: بر تو باد _ اى امير مؤمنان _ بر مردى دلسوز و خردمند و شجاع و نستوه، يعنى معقل بن قيس تميمى. حضرت فرمود: «آرى، چنين است». سپس او را فراخواند و رهسپارش ساخت و او رفت و برنگشت ، مگر آن گاه كه امير مؤمنان به شهادت رسيده بود.

.

ص: 146

. .

ص: 147

. .

ص: 148

8 / 5غارَةُ عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعَدَةَتاريخ الطبري عن عوانة :وَجَّهَ مُعاوِيَةُ [في سنة 39 ه ] أيضا عَبدَ اللّهِ بنَ مَسعَدَةَ الفَزارِيَّ في ألفٍ وسَبعِمِئَةِ رَجُلٍ إلى تَيماءَ ، وأمَرَهُ أن يُصَدِّقَ مَن مَرَّ بِهِ مِن أهلِ البَوادي ، وأن يَقتُلَ مَنِ امتَنَعَ مِن عَطائِهِ صَدَقَةَ مالِهِ ، ثُمَّ يَأتِيَ مَكَّةَ وَالمَدينَةَ وَالحِجازَ ، يَفعَلَ ذلِكَ ، وَاجتَمَعَ إلَيهِ بَشَرٌ كَثيرٌ مِن قَومِهِ . فَلَمّا بَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا وَجَّهَ المُسَيِّبَ بنَ نَجَبَةَ الفزارِيَّ ، فَسارَ حَتّى لَحِقَ ابنَ مَسعَدَةَ بِتَيماءَ فَاقتَتَلوا ذلِكَ اليَومَ حَتّى زالَتِ الشَّمسُ قِتالاً شَديدا ، وحَمَلَ المُسَيِّبُ عَلَى ابنِ مَسعَدَةَ فَضَرَبَهُ ثَلاثَ ضَرَباتٍ ، كُلِّ ذلِكَ لا يَلتَمِسُ قَتلَهُ ويَقولُ لَهُ : النَّجاءَ النَّجاءَ (1) ! فَدَخَلَ ابنُ مَسعَدَةَ وعامَّةُ مَن مَعَهُ الحِصنَ ، وهَرَبَ الباقونَ نَحوَ الشّامِ ، وَانتَهَبَ الأَعرابُ إبِلَ الصَّدَقَةَ الَّتي كانَت مَعَ ابنِ مَسعَدَةَ ، وحَصَرَهُ ومَن كانَ مَعَهُ المُسَيِّبُ ثَلاثَةَ أيّامٍ ، ثُمَّ ألقَى الحَطَبَ عَلَى البابِ ، وألقَى النّيرانَ فيهِ ، حَتَّى احتَرَقَ . فَلَمّا أحَسّوا بِالهَلاكِ أشرَفوا عَلَى المُسَيِّبِ فَقالوا : يا مُسَيِّبُ ! قَومَكَ ! فَرَقَّ لَهُم ، وكَرِهَ هَلاكَهُم ، فَأَمَرَ بِالنّارِ فَاُطفِئَت ، وقالَ لِأَصحابِهِ : قَد جاءَتني عُيونٌ فَأَخبَروني أنَّ جُندا قَد أقبَلَ إلَيكُم مِنَ الشّامِ ، فَانضَمّوا في مَكانٍ واحدٍ . فَخَرَجَ ابنُ مَسعَدَةَ في أصحابِهِ لَيلاً حَتّى لَحِقوا بِالشّامِ ، فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ شَبيبٍ : سِر بِنا في طَلَبِهِم ، فَأَبى ذلِكَ عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ : غَشَشتَ أميرَ المُؤمِنينَ ، وداهَنتَ في أمرِهِم . (2)

.


1- .أي انجُو بنفسك (اُنظر النهاية : ج 5 ص 25 «نجا») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 134 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 426 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 320 .

ص: 149

8 / 5 غارت عبد اللّه بن مَسعده

8 / 5غارت عبد اللّه بن مَسعدهتاريخ الطبرى_ به نقل از عوانه _: معاويه [ در سال 39 هجرى ] عبد اللّه بن مَسعَده فَزارى را نيز با هزار و هفتصد مرد به تَيماء (1) روانه كرد و به او دستور داد به هر كس از باديه نشينان كه گذر كرد، از او زكات بگيرد و هركس را كه از دادن زكات مالش سرپيچى كند، بكُشد. سپس به مكّه، مدينه و حجاز رود و چنين كند. گروه زيادى از قوم او نيز بر او گرد آمدند. چون خبر به على عليه السلام رسيد، مُسَيِّب بن نَجْبه فزارى را روانه كرد. وى در تيماء به عبد اللّه بن مسعده رسيد. تا نيمه آن روز ، جنگ سختى با هم داشتند. مسيّب به پسر مسعده تاخت و سه ضربه بر او زد كه با هيچ كدام قصد كشتن او را نداشت و به او مى گفت: خودت را نجات بده، خودت را نجات بده! عبد اللّه بن مسعده و همراهانش وارد دژ شدند . ديگران به سوى شام گريختند و باديه نشينانْ شترهاى زكاتى را كه همراه وى بود ، به غارت بردند. مسيّب نيز او و همراهانش را سه روز محاصره كرد و سپس هيزم و آتش آورد و درِ قلعه را به آتش كشيد. آنان چون هلاكت خويش را حسّ كردند، رو به مسيب گفتند: اى مسيّب! ما خويشاونديم . دل مسيّب به حالشان سوخت و نخواست آنان را بكشد. دستور داد آتش را خاموش كردند. به ياران خود گفت: مأموران مخفى برايم خبر آورده اند كه لشكرى از سوى شام به طرف شما مى آيد. همه در يك جا جمع شويد. عبد اللّه بن مَسعَده با يارانش شبانه بيرون شده ، به شام رفتند. عبد الرحمان بن شبيب گفت: ما را در پى آنان روان كن. مسيّب گوش نكرد. [ عبد الرحمان ]به وى گفت: تو به امير مؤمنان خيانت كردى و با آنان سازش نمودى!

.


1- .تَيماء ، شهر كوچكى در اطراف شام، بين شام و وادى القرى بر سر راه حُجّاج شام. چون پيامبر خدا بر قلعه هاى خيبر و وادى القرى چيره شد، مردم تيماء به پرداخت جزيه راضى شدند. هم اينك روستايى بين دمشق و مكّه به نام «تيماء» وجود دارد (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 67) .

ص: 150

تاريخ اليعقوبي :بَعَثَ مُعاوِيَةُ عَبدَ اللّهِ بنَ مَسعَدَةَ بنِ حُذَيفَةَ بنِ بَدرِ الفَزارِيَّ في جَرِيدَةِ خَيلٍ (1) ، وأمَرَهَ أن يَقصِدَ المَدينَةَ ومَكَّةَ فَسارَ في ألفٍ وسَبعِمِئَةٍ . فَلَمّا أتَى عَلِيّا الخَبَرُ وَجَّهَ المُسَيِّبَ بنَ نَجَبَةَ الفَزارِيَّ ، فَقالَ لَهُ : يا مُسَيِّبُ ! إنَّكَ مِمَّن أثِقُ بِصَلاحِهِ وبَأسِهِ ونَصيحَتِهِ ، فَتَوَجَّه إلى هؤُلاءِ القَومِ وأثّر فيهِم ، وإن كانوا قَومَكَ . فَقالَ لَهُ المُسَيِّبُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ مِن سَعادَتي أن كُنتُ مِن ثِقاتِكَ . فَخَرَجَ في ألفَي رَجُلٍ مِن هَمدانَ وطَيِّءٍ وغَيرِهِم ، وأغَذَّ السَّيرَ ، وقَدَّمَ مُقَدَّمَتَهُ ، فَلَقوا عَبدَ اللّهِ بنَ مَسعَدَةَ ، فَقاتَلوهُ ، فَلَحِقَهُمُ المُسَيِّبُ ، فَقاتَلَهُم حَتّى أمكَنَهُ أخذُ ابنِ مَسعَدَةَ ، فَجَعَلَ يَتَحاماهُ (2) . وَانهَزَمَ ابنُ مَسعَدَةَ ، فَتَحَصَّنَ بِتَيماءَ وأحاطَ المُسَيِّبُ بِالحِصنِ ، فَحَصَرَ ابنَ مَسعَدَةَ وأصحابَهُ ثَلاثا ، فَناداهُ : يا مُسَيِّبُ ! إنَّما نَحنُ قَومُكَ ، فَليَمَسَّكَ الرَّحمُ ، فَخَلّى لِابنِ مَسعَدَةَ وأصحابِهِ الطَّريقَ ، ونَجا مِنَ الحِصنِ . فَلَمّا جَنَّهُمُ اللَّيلُ خَرَجوا مِن تَحتِ لَيلَتِهِم حَتّى لَحِقوا بِالشّامِ ، وصَبَّحَ المُسَيِّبُ الحِصنُ ، فَلَم يَجِد أحَدا . فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنِ شَبيبٍ : داهَنتَ وَاللّهِ يا مُسَيِّبُ في أمرِهِم ، وغَشَشتَ أميرَ المُؤمِنينَ . وقَدِمَ عَلى عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : يا مُسَيِّبُ ! كُنتَ مِن نُصّاحي ، ثُمَّ فَعَلتَ ما فَعَلتَ ! ، فَحَبَسَهُ أيّاما ، ثُمَّ أطلَقَهَ ووَلّاهُ قَبضَ الصَّدَقَةِ بِالكوفَةِ . (3)

.


1- .جَرِيدة من الخيل : هي التي جُرِّدت من معظم الخيل لوجهٍ ، وقيل : الخالية من الرجّالة والسُّقّاط (أساس البلاغة للزمخشري : ص 56) .
2- .أي : يتوقّاه ويجتنبه (اُنظر لسان العرب : ج 14 ص 200 «حما») .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 209 نحوه .

ص: 151

تاريخ اليعقوبى:معاويه، عبد اللّه بن مسعده را با گروه ويژه اى فرستاد و دستور داد به سوى مكّه و مدينه برود. او با هزار و هفتصد نفر به راه افتاد. چون خبر به على عليه السلام رسيد، مسيّب بن نجبه فزارى را اعزام كرد و به او فرمود: «اى مسيّب! تو از كسانى هستى كه به صلاحيت، شجاعت و دلسوزى شان اطمينان دارم. به سوى اين قوم برو و با آنان جدى و اثرگذار برخورد كن، هرچند خويشاوندانت باشند». مسيّب گفت: اى اميرمؤمنان! برايم افتخار است كه مورد اعتماد شمايم. همراه دو هزار نفر از طايفه هاى هَمْدان و طَى و ديگران به راه ا فتاد و شتابان رفت و طلايه سپاه خويش را جلو فرستاد. آنان با عبد اللّه بن مسعده برخورد كرده ، جنگيدند. مسيّب هم رسيد و به نبرد با آنان پرداخت، تا آن كه مى توانست عبد اللّه بن مسعده را دستگير كند؛ ولى از اين كار پرهيز مى كرد تا ابن مسعده گريخت و در تيماء به قلعه اى پناه برد. مسيّب قلعه را محاصره كرد و ابن مسعده و يارانش را سه روز در محاصره داشت. ابن مسعده ندا داد: اى مسيّب! ما با هم قوم و خويشيم. خويشاوندى را پاس بدار. او هم راه ابن مسعده و همراهانش را بازگذاشت تا از قلعه نجات يافتند و شب كه فرا رسيد در تاريكى شب به شام رفتند. بامدادان كه مسيّب به سراغ قلعه رفت، كسى را نيافت. عبد الرحمان بن شبيب گفت: به خدا سوگند ، با آنان سازش كردى و به امير مؤمنان خيانت نمودى. مسيّب نزد على عليه السلام رفت. حضرت به او فرمود: «مسيّب! تو از افراد دلسوز من بودى، آن گاه چنان كردى؟!» . او را چند روز زندانى كرد، سپس آزاد ساخت و كار جمع آورى زكات در كوفه را به وى سپرد.

.

ص: 152

8 / 6غارَةُ الضَّحّاكِ بنِ قَيسٍالغارات عن عبد الرحمن بن مسعدة الفزاري :دَعا مُعاوِيَةُ الضَّحّاكَ بنَ قَيسٍ الفِهرِيَّ ، وقالَ لَهُ : سِر حَتّى تَمُرَّ بِناحِيَةِ الكوفَةِ ، وتَرتَفِعَ عَنها مَا استَطَعتَ ، فَمَن وَجَدتَهُ مِنَ الأَعرابِ في طاعَةِ عَلِيٍّ فَأَغِر عَلَيهِ ، وإن وَجَدتَ لَهُ مَسلَحَةً (1) أو خَيلاً فَأَغِر عَلَيهِما ، وإذا أصبَحتَ في بَلدَةٍ فَأَمسِ في اُخرى ، ولا تُقيمَنَّ لِخَيلٍ بَلَغَكَ أنَّها قَد سُرِّحَت إلَيكَ لِتَلقاها فَتُقاتِلَها ، فَسَرَّحَهُ فيما بَينَ ثَلاثَةِ آلافٍ إلى أربَعَةِ آلافِ جَريدَةِ خَيلٍ . فَأَقبَلَ الضَّحّاكُ يَأخُذُ الأَموالَ ، ويَقتُلُ مَن لَقِيَ مِنَ الأَعرابِ حَتّى مَرَّ بِالثَّعلَبِيَّةِ فَأَغارَ خَيلُهُ عَلَى الحاجِّ ، فَأَخَذَ أمتِعَتَهُم ، ثُمَّ أقبَلَ فَلَقِيَ عَمرَو بنَ عُمَيسِ بنِ مَسعودٍ الذُّهلِيَّ _ وهُوَ ابنُ أخي عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ صاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ فَقَتَلَهُ في طَريقِ الحاجِّ عِندَ القُطقُطانَةِ وقَتَلَ مَعَهُ ناسا مِن أصحابِهِ . قالَ أبو رَوقٍ : فَحَدَّثَني أبي أنَّهُ سَمِعَ عَلِيّا عليه السلام وقَد خَرَجَ إلَى النّاسِ وهُوَ يَقولُ عَلَى المِنبَرِ : يا أهلَ الكوفَةِ ! اُخرُجوا إلَى العَبدِ الصّالِحِ عَمرِو بنِ عُمَيسٍ ، وإلى جُيوشٍ لَكُم قَد اُصيبَ مِنها طَرَفٌ ؛ اُخرُجوا فَقاتِلوا عَدُوَّكُم وَامنَعوا حَريمَكُم ، إن كُنتُم فاعِلينَ . قالَ : فَرَدّوا عَلَيهِ رَدّا ضَعيفا ، ورَأى مِنهُم عَجزا وفَشَلاً فَقالَ : وَاللّهِ ، لَوَدِدتُ أنَّ لي بِكُلِّ مِئَةٍ مِنكُم رَجُلاً مِنهُم ، وَيحَكُم اُخرُجوا مَعي ، ثُمَّ فِرّوا عَنّي إن بدا لَكُم ، فَوَاللّهِ ما أكرَهُ لِقاءَ رَبّي عَلى نِيَّتي وبَصيرَتي ، وفي ذلِكَ رَوحٌ لي عَظيمٌ ، وفَرَجٌ مِن مُناجاتِكُم ومُقاساتِكُم ومُداراتِكُم مِثلَ ما تُدارى البِكارُ العَمِدةُ ، وَالثِّيابُ المُتَهَتِّرَةُ ، كُلَّما خِيطَت مِن جانِبٍ تَهَتَّكَت عَلى صاحِبِها مِن جانِبٍ آخَرَ ، ثُمَّ نَزَلَ . فَخَرَجَ يَمشي حَتّى بَلَغَ الغَرِيَّينِ ، ثُمَّ دَعا حُجرَ بنَ عَدِيٍّ الكِندِيَّ مِن خَيلِهِ فَعَقَدَ لَهُ ثَمَّ رايَةً عَلى أربَعَةِ آلافٍ ، ثُمَّ سَرَّحَهُ (2) . فَخَرَجَ حَتّى مَرَّ بِالسَّماوَةِ _ وهِيَ أرضُ كَلبٍ _ فَلَقِيَ بِها امرَأَ القَيسِ بنَ عَدِيِّ بنِ أوسِ بنِ جابِرِ بنِ كَعبِ بنِ عُلَيمٍ الكَلبِيَّ أصهارَ الحُسَينِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليهماالسلام ، فَكانوا أدِلّاءَهُ عَلى طَريقِهِ وعَلَى المِياهِ ، فَلَم يَزَل مُغِذّا في أثَرَ الضَّحّاكِ حَتّى لَقِيَهُ بِناحِيَةِ تَدمُرَ فَواقَفَهُ فَاقتَتَلوا ساعَةً ، فَقُتِلَ مِن أصحابِ الضَّحّاكِ تِسعَةَ عَشَرَ رَجُلاً ، وقُتِلَ مِن أصحابِ حُجرٍ رَجُلانِ : عَبدُ الرَّحمنِ وعَبدُ اللّهِ الغامِديُّ ، وحَجَزَ اللَّيلُ بَينَهُم ، فَمَضَى الضَّحّاكُ ، فَلَمّا أصبَحوا لَم يَجِدوا لَهُ ولِأَصحابِهِ أثَرا . (3)

.


1- .المَسْلَحة : كالثغر والمَرقب يكون فيه أقوام يرقبون العدوّ لئلّا يطرقهم على غفلة ، فإذا رأوه أعلموا أصحابهم ليتأهّبوا له . والجمع : مسالح (النهاية : ج 2 ص 388 «سلح») .
2- .سرَّحتُ فلاناً إلى موضع كذا : إذا أرسلته (لسان العرب : ج 2 ص 479 «سرح») .
3- .الغارات : ج 2 ص 421 ، الإرشاد : ج 1 ص 271 نحوه إلى «من جانب آخر» ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 197 نحوه .

ص: 153

8 / 6 غارت ضحّاك بن قيس

8 / 6غارت ضحّاك بن قيسالغارات_ به نقل از عبد الرحمان بن مسعده فزارى _: معاويه، ضحّاك بن قيس فهرى را خواست و به او گفت: برو تا به ناحيه كوفه بگذرى و تا مى توانى از كوفه دورى كن. از باديه نشينان هر كه را يافتى كه در اطاعت على است، بر او شبيخون بزن و اگر به مرزبانان يا سپاهيان على برخوردى ، بر آنان شبيخون بزن . اگر صبح در شهرى بودى، عصر در شهر ديگر باش . مبادا كه براى رويارويى و جنگ با سپاهى كه به سوى تو فرستاده مى شود، بمانى! آن گاه او را با سه يا چهار هزار نفر نيروى ويژه و زبده روانه كرد. ضحّاك پيش آمد، در حالى كه اموال را چپاول مى كرد و باديه نشينانى را كه به آنان برمى خورد، مى كشت، تا آن كه به «ثعلبيه» رسيد. سربازانش بر حاجيان تاختند و كالاهايشان را ربودند. پيش رفت تا به عمرو بن عميس بن مسعود ، برادر زاده عبد اللّه بن مسعود، صحابى پيامبر خدا رسيد و ميان راه حج در قُطقُطانه (1) ، او و مردمى را كه همراهش بودند ، كشت. ابو روق گويد: پدرم به من گفت كه شنيد على عليه السلام نزد مردم آمد و بر منبر چنين فرمود: «اى مردم كوفه! به سوى بنده صالح، عمرو بن عُمَيس و سپاهيانى كه از آنِ شماست و برخى شان كشته شده اند ، بيرون شويد . برويد و با دشمنتان بجنگيد و از حريم خود دفاع كنيد، اگر اهل كاريد». پاسخ ضعيفى به او دادند. امام عليه السلام ناتوانى و سستى آنان را ديد و فرمود: «به خدا سوگند ، دوست داشتم در عوضِ صد نفر از شما، يكى از آنان را داشتم. واى بر شما! همراه من بيرون آييد، سپس اگر خواستيد ، بگريزيد! به خدا سوگند ، با نيّت و بصيرتى كه دارم ، از ديدار پروردگارم ناخرسند نيستم و در آن، برايم آسايش است و راه نجاتى براى من از هم صحبتى و برخورد و مدارا با شما، آن گونه كه با شتران تازه كار آبكش يا با جامه هاى پوسيده مدارا مى كنند، كه هر طرفش را كه مى دوزند، طرف ديگرش بر تن صاحب جامه پاره مى شود». سپس فرود آمد. خود او پياده راه افتاد تا به غَريَّين (2) رسيد . آن گاه حُجر بن عَدى را از سپاه خويش فراخواند و پرچمى براى او بست با چهار هزار نفر، و سپس روانه اش ساخت. حُجْر بيرون شد تا به سَماوه (3) رسيد كه سرزمينى خشك است. در آن جا با امرء القيس بن عدى و عشيره او برخورد كرد _ كه از دامادهاى حسين بن على عليه السلام بودند _ . آنان راهنمايان او به راه ها و آب ها بودند. حجر همچنان پُر شتاب در پى ضحّاك بود تا در ناحيه تَدمُر به او برخورد. در برابر او صف كشيد و مدّتى با هم جنگيدند. نوزده نفر از همراهان ضحاك و دو نفر از ياران حجر به نام هاى عبد الرحمان و عبد اللّه غامدى كشته شدند. تاريكى شب ميان آن دو گروه فاصله انداخت و ضحّاك ، شبانه گريخت. صبح كه شد، از او و همراهانش اثرى نيافتند.

.


1- .قُطقُطانه ، جايى در نزديكىِ شهر كوفه است كه در جانب راه خشكى كربلا قرار گرفته است (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .
2- .تثنيه كلمه «غَرىّ» است ؛ يعنى دو ساختمان بسيار بلند كه پشت كوفه به صورت دو صومعه نزديك قبر على بن ابى طالب عليه السلام بوده است (معجم البلدان: ج 4 ص 196) .
3- .نام آبى در دشت . و گمان مى كنم كه دشت «سماوه» را كه ميان كوفه و شام به صورت خشكى است ، را به همين آب ناميده اند (معجم البلدان : ج 3 ص 245) . امروز يكى از شهرهاى جنوبى عراق در كرانه فرات است، بين دو شهر ناصريّه و ديوانيّه.

ص: 154

تاريخ الطبري عن عوانة :وَجَّهَ مُعاوِيَةُ الضَّحّاكَ بنَ قَيسٍ ، وأمَرَهَ أن يَمُرَّ بِأَسفَلِ واقِصَةَ ، وأن يُغيرَ عَلى كُلِّ مَن مَرَّ بِهِ مِمَّن هُوَ في طاعَةِ عَلِيِّ مِنَ الأَعرابِ ، ووَجَّهَ مَعَهُ ثَلاثَةَ آلافِ رَجُلٍ . فَسارَ فَأَخَذَ أموالَ النّاسِ ، وقَتَلَ مَن لَقِيَ مِنَ الأَعرابِ ، ومَرَّ بِالثَّعلَبِيَّةِ فَأَغارَ عَلى مَسالِحِ عَلِيٍّ ، وأخَذَ أمتِعَتَهُم ، ومَضى حَتَّى انتَهى إلَى القُطقُطانَةِ . فَأَتى عَمرَو بنَ عُمَيسِ بنِ مَسعودٍ ، وكانَ في خَيلٍ لِعَلِيٍّ وأمامَهُ أهلُهُ ، وهُوَ يُريدُ الحَجَّ ، فَأَغارَ عَلى مَن كانَ مَعَهُ ، وحَبَسَهُ عَنِ المَسيرِ . فَلَمّا بَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا سَرَّحَ حُجرَ بنَ عَدِيِّ الكِندِيَّ في أربَعَةِ آلافٍ ، وأعطاهُم خَمسينَ خَمسينَ ، فَلَحِقَ الضَّحّاكَ بِتَدمُرَ فَقَتَلَ مِنهُم تِسعَةَ عَشَرَ رَجُلاً ، وقُتِلَ مِن أصحابِهِ رَجُلانِ ، وحالَ بَينَهُم اللَّيلُ ، فَهَرَبَ الضَّحّاكُ وأصحابُهُ ، ورَجَعَ حُجرٌ ومَن مَعَهُ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 135 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 426 نحوه .

ص: 155

تاريخ الطبرى_ به نقل از عوانه _: م_ع_اوي_ه، ضحّاك بن قيس را روانه كرد و به او دستور داد كه از پايين واقصه (1) بگذرد و از باديه نشينان به هر كس كه در اطاعت فرمان على عليه السلام باشد شبيخون بزند. سه هزار نفر نيز همراهش كرد. او حركت كرد. اموال مردم را گرفت و باديه نشينانى را كه به آنها بر خورد كشت. از ثعلبيّه گذر كرد و به مرزبانان على عليه السلام شبيخون زد و كالاهايشان را رُبود و رفت تا به قطقطانه رسيد. به سوى عمرو بن عميس بن مسعود رفت. وى از سپاهيان على عليه السلام بود و خانواده اش پيشاپيش او بود و به حج مى رفت. به همراهان او شبيخون زد و آنان را از رفتن باز داشت. چ_ون خبر به على عليه السلام رسيد، حجر بن عدى را ب_ا چهار هزار نفر فرستاد و به آنان پنجاه پنجاه داد. [ حُجْر ]در تَدمُر به ضحّاك رسيد و نوزده نفر از همراهان او را كشت. از ياران خودش نيز دو نفر كشته شدند. شب ميان آنان فاصله انداخت. ضحّاك و همراهانش شبانه گريختند. حجر و يارانش نيز بازگشتند.

.


1- .يكى از منزلگاه ها در راه مكّه، بين قرعاء وگردنه شيطان (معجم البلدان: ج 5 ص 354) .

ص: 156

تاريخ اليعقوبي :جَلَسَ عَلِيٌّ فِي المَسجِدِ ، فَنَدَبَ النّاسَ ، وَانتَدَبَ أربَعَةُ آلافٍ ، فَسارَ بِهِم في طَلَبِ القَومِ ، وأغَذَّ المَسيرَ حَتّى لَقِيَهُم بِتَدمُرَ مِن عَمَلِ حِمصَ ، فَقاتَلَهُم فَهَزَمَهُم ، حَتّى انتَهَوا إلَى الضَّحّاكِ ، وحَجَزَ بَينَهُم اللَّيلُ ، فَأَدلَجَ (1) الضَّحّاكُ عَلى وَجهِهِ مُنصَرِفا ، وشَنَّ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ ومَن مَعَهُ الغارَةَ في تِلكَ البِلادِ يَومَينِ ولَيلَتَينِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ بَعدَما أغارَ الضَّحّاكُ بنُ قَيسٍ عَلَى القُطقُطانَةِ ، فَبَلَغَ عَلِيّا إقبالُهُ وأنَّهُ قَد قَتَلَ ابنَ عُمَيسٍ _: يا أهلَ الكوفَةِ ! اُخرُجوا إلى جَيشٍ لَكُم قَد اُصيبَ مِنهُ طَرَفٌ ، وإلَى الرَّجُلِ الصّالِحِ ابنِ عُمَيسٍ (3) فَامنَعوا حَريمَكُم وقاتِلوا عَدُوَّكُم ، فَرَدّوا رَدّا ضَعيفا . فَقالَ : يا أهلَ العِراقِ ! وَدِدتُ أنَّ لي بِكُم بِكُلِّ ثَمانِيَةٍ مِنكُم رَجُلاً مِن أهلِ الشّامِ ، ووَيلٌ لَهُم ! قاتَلوا مَعَ تَصَبَّرِهِم عَلى جَورٍ . وَيحَكُم ! اُخرُجوا مَعي ، ثُمَّ فِرّوا عَنّي إن بَدا لَكُم ، فَوَاللّهِ إنّي لَأَرجو شَهادَةً ، وإنَّها لَتَدورُ عَلى رَأسي مَعَ ما لي مِنَ الرَّوحِ العَظيمِ في تَركِ مُداراتِكُم كَما تُدارَى البِكارُ الغُمرَةُ (4) ، أوِ الثِّيابُ المُتَهَتِّكَةُ ، كُلَّما حِيصَت (5) مِن جانِبٍ تَهَتَّكَت مِن جانِبٍ . (6)

.


1- .يُقال أدلج : إذا سار من أوّل الليل (النهاية : ج 2 ص 129 «دلج») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 .
3- .في المصدر : «ابن عميش» ، والصحيح ما أثبتناه .
4- .الغُمر : الجاهل الغرّ الذي لم يجرّب الاُمور (النهاية : ج 3 ص 385 «غمر») .
5- .حاصَ الثوبَ : خاطَه (النهاية : ج 1 ص 461 «حوص») .
6- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 .

ص: 157

تاريخ اليعقوبى:على عليه السلام در مسجد نشست و مردم را فرا خواند. چهار هزار نفر گرد آمدند. آنان را [به فرماندهى حجر بن عدى] در پى آن گروه (ضحّاك و همراهانش) روان ساخت و شتابان رفتند، تا آن كه در تَدمُر از منطقه حِمْص به آنان رسيدند. با آنان جنگيدند و فرارى شان دادند، تا آن كه به ضحّاك رسيدند. شب ميان آنان حايل شد. از اوّل شب ، ضحّاك روى به بازگشت و فرار نهاد. حجر بن عدى و همراهانش تا دو شبانه روز ، از هر سو بر غارتگران در آن شهرها تاختند.

امام على عليه السلام_ پس از آن كه ضحّاك بن قيس بر قطقطانه شبيخون زد و به على عليه السلام خبر رسيد كه او آمده و ابن عميس را هم كشته است _: «اى اهل كوفه! به يارى سپاهيانى از خودتان بيرون شويد كه برخى شان هم كشته شده اند . به يارى مرد شايسته، ابن عميس برويد و از حريم خودتان دفاع كنيد و با دشمنتان بجنگيد». مردمْ پاسخى ضعيف دادند. فرمود: «اى مردم عراق! دوست داشتم كه به جاى هر هشت نفر شما يكى از شاميان را داشتم! واى بر آنان! آنان با پايدارى در ستمكارى شان مى جنگند. واى بر شما! با من بيرون آييد، آن گاه اگر خواستيد از گِرد من فرار كنيد! به خدا سوگند ، من اميدوار به شهادتم و [مرغ ]شهادت ، بالاى سرم مى چرخد . به علاوه ، آسودگى عظيم خواهم داشت در ترك مدارا با شما، آن گونه كه باشترانِ آبكشِ تازه كار يا با جامه هاى پوسيده مدارا مى كنند كه هر چه از يك طرف مى دوزند، از طرف ديگر پاره مى شود.

.

ص: 158

الإرشاد_ لَمّا بَلَغَ عَلِيّا عليه السلام غارَةُ الضَّحّاكِ بنِ قَيسٍ وقَتلُهُ ابنَ عُمَيسٍ _: يا أهلَ الكوفَةِ ! اُخرُجوا إلَى العَبدِ الصّالِحِ وإلى جَيشٍ لَكُم قَد اُصيبَ مِنهُ طَرَفٌ ، اُخرُجوا فَقاتِلوا عَدُوَّكُم ، وَامنَعوا حَريمَكُم إن كُنتُم فاعِلينَ . قالَ : فَرَدّوا عَلَيهِ رَدّا ضَعيفا ، ورَأى مِنهُم عَجزا وفَشَلاً . فَقالَ : وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّ لي بِكُلِّ ثَمانِيَةٍ مِنكُم رَجُلاً مِنهُم ، وَيحَكُم ! اُخرُجوا مَعي ثُمَّ فِرّوا عَلَيَّ إن بَدا لَكُم ، فَوَاللّهِ ما أكرَهُ لِقاءَ رَبّي عَلى نِيَّتي وبَصيرَتي ، وفي ذلِكَ رَوحٌ لي عَظيمٌ ، وفَرَجٌ مِن مُناجاتِكُم ومُقاساتِكُم ومُداراتِكُم مِثلَ ما تُدارَى البِكارُ العَمِدَةُ أوِ الثِّيابُ المُتَهَتِّرَةُ ، كُلَّما خِيطَت مِن جانِبٍ تَهَتَّكَت مِن جانِبٍ عَلى صاحِبِها . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ بَعدَ غارَةِ الضَّحّاكِ بنِ قَيسٍ صاحِبِ مُعاوِيَةَ عَلَى الحاجِّ بَعدَ قِصَّةِ الحَكَمَينِ وفيها يَستَنهِضُ أصحابَهُ لِما حَدَثَ فِيالأَطرافِ _:أيُّهَا النّاسُ المُجتَمِعَةُ أبدانُهُم ، المُختَلِفَةُ أهواؤُهُم ، كَلامُكُم يُوهِي الصُّمَّ الصَّلابِ ، وفِعلُكُم يُطمِعُ فيكُمُ الأَعداءَ ؛ تَقولونَ فِي المَجالِسِ كَيتَ وكَيتَ ، فَإِذا جاءَ القِتالُ قُلتُم : حِيدي حَيادِ (2) . ما عَزَّت دَعوَةُ مَن دَعاكُم ، ولَا استَراحَ قَلبُ مَن قاساكُم ، أعاليلُ بِأَضاليلَ ، وسَأَلتُمونِيَ التَّطويلَ ، دِفاعَ ذِي الدَّينِ المَطولِ ، لا يَمنَعُ الضَّيمَ الذَّليلُ ، ولا يُدرَكُ الحَقُّ إلّا بِالجِدِّ . أيَّ دارٍ بَعدَ دارِكُم تَمنَعونَ ، ومَعَ أيِّ إمامٍ بَعدي تُقاتِلونَ ؟ المَغرورُ وَاللّهِ مَن غَرَرتُموهُ . ومَن فازَ بِكُم فَقَد فازَ _ وَاللّهِ _ بِالسَّهمِ الأَخيَبِ ، ومَن رَمى بِكُم فَقَد رمى بِأَفوَقِ (3) ناصِلٍ ، أصبَحتُ وَاللّهِ لا اُصدِّقُ قَولَكُم ، ولا أطمَعُ في نَصرِكُم ، ولا اُوعِدُ العَدُوَّ بِكُم ، ما بالُكُم ؟ ما دَواؤُكُم ؟ ما طِبُّكم ؟ القَومُ رِجالٌ أمثالُكُم ، أ قَولاً بِغَيرِ عِلمٍ ، وغَفلةً مِن غَيرِ وَرَعٍ ، وطَمَعا في غَيرِ حَقٍّ ؟ (4)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 271 ، الغارات : ج 2 ص 423 عن أبي روق عن أبيه ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 198 كلاهما نحوه وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 .
2- .حِيدِي : أي مِيلي . وحَيَادِ بوَزن قَطَامِ (النهاية : ج 1 ص 466 «حيد») .
3- .أي رَمَى بسَهم مُنكسر الفُوْق لا نَصلَ فيه . والفُوْق : مَوضع الوَتَر منه (النهاية : ج 3 ص 480 «فوق») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 29 ، الإرشاد : ج 1 ص 273 ، الأمالي للطوسي : ص 180 ح 302 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 154 كلاهما عن جندب بن عبد اللّه الأزدي ، البيان والتبيين : ج 2 ص 56 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 171 كلّها نحوه إلى «لا أطمع في نصركم» .

ص: 159

الإرشاد:چون به على عليه السلام خبر رسيد كه ضحّاك به قيس شبيخون زده و ابن عميس را كشته است، فرمود: «اى كوفيان! به سوى بنده شايسته و سربازان خودتان كه تعدادى از آنان كشته شده اند ، بيرون شويد . بيرون رويد و با دشمنشان بجنگيد و اگر اهل كاريد، از حريم خود دفاع كنيد». پاسخ ضعيفى به او دادند. امام عليه السلام از آنان ناتوانى و سستى ديد . آن گاه فرمود: «به خدا سوگند ، دوست داشتم در مقابل هر هشت نفر از شما يكى از آنان را داشتم! واى بر شما! با من بيرون آييد و آن گاه اگر خواستيد، از دور من فرار كنيد! به خدا سوگند ، با اين نيّت و بصيرتم، از ديدار پروردگارم ناخرسند نيستم و اگر كشته شوم، برايم آسايشى بزرگ و گشايشى از هم صحبتى و برخورد و مدارا با شماست، آن گونه كه با شتران تازه كار آبكش يا با جامه هاى پوسيده مدارا مى كنند كه هر طرفش را مى دوزند، طرف ديگرش بر تن صاحب جامه پاره مى شود».

امام على عليه السلام_ پس از آن كه ضحّاك بن قيس، رفيق معاويه، پس از ماجراى حكميّت ، بر حاجيان شبيخون زد و حضرت على عليه السلام ياران خود را به خاطر آنچه در اطراف پديد آمده بود، به مبارزه تشويق كرد _: اى مردمى كه بدن هايتان جمع، ولى خواسته هايتان مختلف است! سخنتان صخره هاى سخت را سست مى سازد؛ ولى كارتان دشمنان را به طمع مى اندازد. در مجالسْ چنين و چنان مى گوييد، ولى جنگ كه پيش مى آيد ، مى گوييد: حِيدى حياد! (يعنى : اى جنگ! از من دور شو) . كسى كه شما را به يارى خوانْد، عزّت نيافت و هر كه با شما سر و كار داشت ، نياسود . عذرها و بهانه هايى با گم راهى ها آورديد! از من خواستيد كه به تأخير اندازم، همچون بدهكارى كه [ بازپرداخت ]بدهى خود را بى جهت به تأخير مى اندازد. خوار و ذليل نمى تواند جلوى ستم را بگيرد و حق را هم جز با جدّيت نتوان گرفت. پس از خانه هاى خود، مى خواهيد از كدام خانه دفاع كنيد؟ و پس از من با كدام پيشوا به جهاد مى رويد؟ به خدا سوگند، فريب خورده كسى است كه شما فريبش داده ايد. كسى كه با شما بخواهد برنده شود، به خدا سوگند ، با ناكام ترين تير، كامياب شده است و هركس با شما بخواهد به دشمن تيراندازد، با تير شكسته تير انداخته است. به خدا سوگند ، چنان شده ام كه نه سخنتان را باور مى كنم و نه اميد به يارى شما دارم و نه مى توانم با شما دشمن را تهديد كنم. شما را چه مى شود؟ داروى دردتان چيست؟ درمان شما چگونه است؟ دشمنان نيز مردانى مثل شمايند. آيا سخنى مى گوييد بدون آگاهى، و غفلتى داريد بدون پارسايى ، و طمعى به غير حق؟!».

.

ص: 160

8 / 7غارَةُ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ قَباثٍالكامل في التاريخ_ في أحداثِ سَنَةِ تِسعٍ وثَلاثينَ هجريّة _: وفيها سَيَّرَ مُعاوِيَةُ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ قَباثِ بنِ أشيَمَ إلى بِلادِ الجَزيرَةِ وفيها شَبيبُ بنُ عامِرٍ _ جَدُّ الكِرمانِيِّ الَّذي كانَ بِخُراسانَ _ وكانَ شَبيبٌ بِنَصيبينَ ، فَكَتَبَ إلى كُمَيلِ بنِ زِيادٍ ، وهُوَ بِهيتَ ، يُعلِمُهُ خَبَرَهُم . فَسارَ كُمَيلٌ إلَيهِ نَجدَةً لَهُ في سِتِّمِئَةِ فارِسٍ ، فَأَدرَكوا عَبدَ الرَّحمنِ ومَعَهُ مَعَنُ بنُ يَزيدَ السُّلَمِيُّ ، فَقاتَلَهُما كُميلٌ وهَزَمَهُما ، فَغَلَبَ عَلى عَسكَرِهِما ، وأكثَرَ القَتلَ في أهلِ الشّامِ ، وأمَرَ أن لا يُتبَعُ مُدبِرٌ ولا يُجهَزَ عَلى جَريحٍ ، وقُتِلَ مِن أصحابِ كُمَيلٍ رَجُلانِ . وكَتَبَ إلى عَلِيٍّ بِالفَتحِ فَجَزاهُ خَيرا ، وأجابَهُ جَوابا حَسَنا ورَضِيَ عَنهُ ، وكانَ ساخِطا عَلَيهِ ... . وأقبَلَ شَبيبُ بنُ عامِرٍ مِن نَصيبينَ فَرَأى كُمَيلاً قَد أوقَعَ بِالقَومِ فَهَنَّأَهُ بِالظَّفَرِ ، وأتبَعَ الشّامِيّينَ فَلَم يَلحَقهُم ، فَعَبَرَ الفُراتَ ، وبَثَّ خَيلَهُ ، فَأَغارَت عَلى أهلِ الشّامِ حَتّى بَلَغَ بَعلَبَكَّ . فَوَجَّهَ مُعاوِيَةُ إلَيهِ حَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ فَلَم يُدرِكهُ ، ورَجَعَ شَبيبٌ فَأَغارَ عَلى نَواحِي الرَّقَّةِ ؛ فَلَم يَدَع لِلعُثمانِيَّةِ بِها ماشِيةً إلَا استاقَها ، ولا خَيلاً ولا سِلاحا إلّا أخَذَهُ ، وعادَ إلى نَصيبينَ وكَتَبَ إلى عَلِيٍّ . فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ يَنهاهُ عَن أخذِ أموالِ النّاسِ إلَا الخَيلَ وَالسِّلاحَ الَّذي يُقاتِلونَ بِهِ ، وقالَ : رَحِمَ اللّهُ شَبيبا ، لَقَد أبعَدَ الغارَةَ وعَجَّلَ الِانتِصارَ . (1)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 428 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 231 ، الفتوح : ج 4 ص 227 و 228 كلاهما نحوه .

ص: 161

8 / 7 غارت عبد الرحمان بن قباث

8 / 7غارت عبد الرحمان بن قباثالكامل فى التاريخ_ در رخدادهاى سال 39 هجرى _: و در اين سال، معاويه، عبد الرحمان بن قباث بن اشيم را به سوى شهرهاى جزيره فرستاد و شبيب بن عامر _ جدّ كرمانى كه در خراسان بود _ آن جا بود. شبيب در نَصيبين (1) بود. نامه اى به كُميل بن زياد كه در هِيْت بود ، نوشت و خبر آنان را به او اطّلاع داد. كميل براى كمك به او همراه ششصد سوار حركت كرد. به عبد الرحمان رسيدند كه معن بن يزيد سلمى هم همراهش بود. كميل با آنان جنگيد و فرارى شان داد و سپاهشان را شكست داد و از شاميان بسيار كشت و دستور داد كه فرارى را تعقيب نكنند و زخمى را نكشند. از ياران كميل نيز دو نفر كشته شدند. خبر پيروزى را به على عليه السلام نوشت. على عليه السلام هم به او پاداش خوبى داد و پاسخى نيكو نوشت و از او راضى شد، در حالى كه قبلاً از او ناراحت بود... . شبيب بن عامر از نصيبين آمد و كميل را ديد كه با آن گروه جنگيده است. بر پيروزى تبريكش گفت و شاميان را تعقيب كرد، ولى به آنان نرسيد. از فرات گذشت و سپاه خود را هر سو پراكنْد و بر شاميان شبيخون زد تا به بعلبك (2) رسيد. معاويه حبيب بن مَسلَمه را در پى او روان كرد، ولى به او نرسيد. شبيب بازگشت و بر اطراف رَقّه (3) شبيخون زد. هيچ هوادار عثمان را پياده نديد، مگر آن كه [ به اسارت] به همراه آورد و هيچ اسب و سلاحى را نگذاشت ، مگر آن كه به غنيمت گرفت و به نصيبين برگشت و به على عليه السلام گزارش داد. على عليه السلام به او نامه نوشت و از گرفتن اموال، بجز اسب و اسلحه اى كه با آن مى جنگند، نهى كرد و فرمود: «رحمت خدا بر شبيب! شبيخون را دور ساخت و پيروزى را نزديك كرد».

.


1- .شهرى آباد بر سر راه كاروان هايى كه از موصل به شام مى روند، در نُه فرسخى سنجار . اين شهر به دست روميان ساخته شده بود و انوشيروان آن را فتح كرد (ر . ك : معجم البلدان : ج 5 ص 288) .
2- .شهرى قديمى از شهرهاى لبنان كه فاصله آن تا دمشق، سه روز است (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 453) .
3- .از شهرهاى فعلى سوريه . شهرى مشهور بر كرانه فرات كه فاصله آن تا حَرّان سه روز است (ر . ك : معجم البلدان : ج 3 ص 59) .

ص: 162

8 / 8غارَةُ بُسرِ بنِ أرطاةَتاريخ الطبري عن عوانة :أرسَلَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ بَعدَ تَحكيمِ الحَكَمَينِ بُسرَ بنَ أبي أرطاةَ _ وهُوَ رَجُلٌ مِن بَني عامِرِ بنِ لُؤَيٍّ _ في جَيشٍ ، فَساروا مِنَ الشّامِ حَتّى قَدِمُوا المَدينَةَ ، وعامِلُ عَلِيٍّ عَلَى المَدينَةِ يَومَئِذٍ أبو أيّوبٍ الأَنصارِيُّ ، فَفَرَّ مِنهُم أبو أيّوبٍ ، فَأَتى عَلِيّا بِالكوفَةِ . ودَخَلَ بُسرٌ المَدينَةَ ، قالَ : فَصَعِدَ مِنبَرَها ولَم يُقاتِلهُ بِها أحَدٌ ، فَنادى عَلَى المِنبَرِ : يا دينارُ ، ويا نَجّارُ ، ويا زُرَيقُ ، شَيخي شَيخي ! عَهدي بِهِ بِالأَمسِ ، فَأَينَ هُوَ ! يَعني عُثمانَ . ثُمَّ قالَ : يا أهلَ المَدينَةِ ! وَاللّهِ ، لَولا ما عَهِدَ إلَيَّ مُعاوِيَةُ ما تَرَكتُ بِها مُحتَلِما إلّا قَتَلتُهُ ، ثُمَّ بايَعَ أهلُ المَدينَةِ . وأرسَلَ إلى بَني سَلَمَةَ ، فَقالَ : وَاللّهِ ، ما لَكُم عِندي مِن أمانٍ ، ولا مُبايَعَةٍ حَتّى تَأتوني بِجابِرِ بنِ عَبدِ اللّهِ . فَانطَلَقَ جابِرٌ إلى اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ لَها : ماذا تَرَينَ ؟ إنّي قَد خَشيتُ أن اُقتَلَ ، وهذِهِ بَيعَةُ ضَلالَةٍ . قالَت : أرى أن تُبايَعَ ؛ فَإِنّي قَد أمَرتُ ابني عُمَرَ بنَ أبي سَلَمََة أن يُبايِعَ ، وأمَرتُ خَتَني عَبدَ اللّهِ بنَ زَمعَةَ _ وكانَتِ ابنَتُها زَينَبُ ابنَةُ أبي سَلَمَةَ عِندَ عَبدِ اللّهِ بنِ زَمعَةَ فَأتاهُ جابِرٌ فَبايَعَهُ . وهَدَمَ بُسرٌ دورا بِالمَدينَةِ ، ثُمَّ مَضى حَتّى أتى مَكَّةَ ، فَخافَهُ أبو موسى أن يَقتُلَهُ ، فَقالَ لَهُ بُسرٌ : ما كُنتُ لِأَفعَلَ بِصاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذلِكَ ، فَخَلّى عَنهُ . وكَتَبَ أبو موسى قَبلَ ذلِكَ إلَى اليَمَنِ : إنَّ خَيلاً مَبعوثَةً مِن عِندِ مُعاوِيَةَ تَقتُلُ النّاسَ ، تَقتُلُ مَن أبى أن يُقِرَّ بِالحُكومَةِ . ثُمَّ مَضى بُسرٌ إلَى اليَمَنِ ، وكانَ عَلَيها عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ عامِلاً لِعَلِيٍّ ، فَلَمّا بَلَغَهُ مَسيرُهُ فَرَّ إلَى الكوفَةِ حَتّى أتى عَلِيّا ، وَاستَخلَفَ عَبدَ اللّهِ بنَ عَبدِ المَدانِ الحارِثِيَّ عَلَى اليَمَنِ ، فَأَتاهُ بُسرٌ فَقَتَلَهُ وقَتَلَ ابنَهُ ، ولَقِيَ بُسرٌ ثَقَلَ (1) عُبَيدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وفيهِ ابنانِ لَهُ صَغيرانِ فَذَبَحَهُما . وقَد قالَ بَعضُ النّاسِ : إنَّهُ وَجَدَ ابنَي عُبَيدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ عِندَ رَجُلٍ مِن بَني كِنانَةَ مِن أهلِ البادِيَةِ ، فَلَمّا أرادَ قَتلَهُما ، قالَ الكِنانِيُّ : عَلامَ تَقتُلُ هذَينِ ولا ذَنبَ لَهُما ! فَإِن كُنتَ قاتِلَهُما فَاقتُلني . قالَ : أفعَلُ ، فَبَدَأَ بِالكِنانِيِّ فَقَتَلَهُ ، ثُمَّ قَتَلَهُما ، ثُمَّ رَجَعَ بُسرٌ إلَى الشّامِ . وقَد قيلَ : إنَّ الكِنانِيَّ قاتَلَ عَنِ الطِّفلَينِ حَتّى قُتِلَ ، وكانَ اسمُ أحَدِ الطِّفلَينِ اللَّذَينِ قَتَلَهُما بُسرٌ : عَبدَ الرَّحمنِ ، وَالآخَرِ قُثَمَ ، وقَتَلَ بُسرٌ في مَسيرِهِ ذلِكَ جَماعَةً كَثيرَةً مِن شيعَةِ عَلِيٍّ بِاليَمَنِ . وبَلَغَ عَلِيّا خَبَرُ بُسرٍ ، فَوَجَّهَ جارِيَةَ بنَ قُدامَةَ في ألفَينِ ، ووَهَبَ بنَ مَسعودٍ في ألفَينِ ، فَسارَ جارِيَةُ حَتّى أتى نَجرانَ فَحَرَّقَ بِها ، وأخَذَ ناسا مِن شيعَةِ عُثمانَ فَقَتَلَهُم ، وهَرَبَ بُسرٌ وأصحابُهُ مِنهُ ، وأتبَعَهُم حَتّى بَلَغَ مَكَّةَ . فَقالَ لَهُم جارِيَةُ : بايِعونا . فَقالوا : قَد هَلَكَ أميرُ المُؤمِنينَ ، فَلِمَن نُبايِعُ ؟ قالَ : لِمَن بايَعَ لَهُ أصحابُ عَلِيٍّ ، فَتَثاقَلوا ، ثُمَّ بايَعوا . ثُمَّ سارَ حَتّى أتَى المَدينَةَ وأبو هُرَيرَةَ يُصَلّي بِهِم ، فَهَرَبَ مِنهُ ، فَقالَ جارِيَةُ : وَاللّهِ ، لَو أخَذتُ أبا سِنَّورٍ لَضَرَبتُ عُنُقَهُ ، ثُمَّ قالَ لِأَهلِ المَدينَةِ : بايِعُوا الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ ، فَبايَعوهُ . وأقامَ يَومَهُ ، ثُمَّ خَرَجَ مُنصَرِفا إلَى الكوفَةِ ، وعادَ أبو هُرَيرَةَ فَصَلّى بِهِم . (2)

.


1- .الثَّقَل : المتاع والحَشَم ، وأصل الثَّقَلَ أنّ العرب تقول لكلّ شيء نَفيس خَطير مَصون ثَقَل (لسان العرب : ج 11 ص 87 و 88 «ثقل») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 430 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 322 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 211 _ 215 .

ص: 163

8 / 8 غارت بُسْر بن اَرطات

8 / 8غارت بُسْر بن اَرطاتتاريخ الطبرى_ به نقل از عوانه _: پس از ماجراى حكميّت، معاوية بن ابى سفيانْ بُسْر پسر ابو اَرطات را كه مردى از بنى عامر بن لُؤَى بود ، همراه سپاهى روانه ساخت. از شام حركت كردند تا به مدينه رسيدند. آن روز ، ابو ايّوب انصارى كارگزار على عليه السلام در مدينه بود. ابو ايّوب از آنان گريخت و در كوفه به نزد على عليه السلام رفت . بُسْر وارد مدينه شد، به منبر رفت و كسى با او نجنگيد. از روى منبر فرياد برآورد: اى ديناريان، اى نجّاريان ، اى زريقيان! اى پيرِ من، اى پير من! ديروز با او بودم. اينك او كجاست؟ مقصودش عثمان بود. سپس گفت: اى مردم مدينه! به خدا سوگند ، اگر فرمان معاويه به من نبود، هيچ كس از مردانتان را در مدينه زنده نمى گذاشتم. مردم مدينه با او بيعت كردند. كسانى نزد بنى سلمه فرستاد و گفت: به خدا سوگند ، نزد من نه امانى داريد و نه بيعتى، تا آن كه جابر بن عبد اللّه را بياوريد. جابر به نزد اُمّ سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و به او گفت: تو چه صلاح مى بينى؟ مى ترسم كشته شوم، و اين هم بيعتى گم راهانه است. امّ سلّمه گفت: من صلاح مى بينم كه بروى و بيعت كنى. من پسرم عمر بن ابى سلمه را هم گفتم كه بيعت كند. به دامادم عبد اللّه بن زمعه هم گفتم كه بيعت كند _ زينب دختر ابو سلمه زن وى بود _ . جابر نيز رفت و بيعت كرد. بُسر خانه هايى را در مدينه خراب كرد . سپس به مكّه رفت. ابو موسى ترسيد كه وى را بكشد. بسر به او گفت: با صحابى پيامبر خدا چنين نخواهم كرد، و رهايش ساخت. پيش از آن ابو موسى به يمن نوشته بود كه لشكرى از سوى معاويه آمده است كه مردم را مى كُشد، هر كس را به حكومت گردن ننهد ، مى كُشد. سپس بُسر به سوى يمن رفت. عبيد اللّه بن عبّاس، كارگزار على عليه السلام در يمن بود. چون از آمدن آن لشكر خبر يافت ، به كوفه گريخت و نزد على عليه السلام رفت و عبد اللّه بن عبد المدان حارثى را به جاى خود بر يمن گماشت. بُسر آمد و او و پسرش را كشت. بُسر، بار و بُنه عبيد اللّه بن عبّاس را ديد كه دو كودك خردسال او نيز درميان آنها بود . هر دو را سر بُريد. برخى گفته اند: دو فرزند عبيد اللّه بن عبّاس را نزد مردى از بنى كنانه از باديه نشينان ديد. چون خواست آن دو را بكشد، آن مرد گفت: اين دو بى گناه را چرا مى كشى؟ اگر آنان را مى كشى ، پس مرا بكُش. گفت: مى كشم. ابتدا آن مرد را كشت و سپس آن دو فرزند را . آن گاه بُسر به شام بازگشت. نيز گفته اند: آن مرد كنانى در دفاع از آن دو كودك جنگيد تا كشته شد. نام يكى از آن دو كودك كه بُسر آنان را كشت، عبد الرحمان بود و ديگرى قُثَم. بُسر در اين شبيخونش تعداد زيادى از پيروان على عليه السلام را در يمن به قتل رساند. خبر بُسر به على عليه السلام رسيد. جارية بن قُدامه را با دو هزار نفر و وَهْب بن مسعود را هم با دو هزار فرستاد. جاريه آمد تا به نجران رسيد و آن جا را آتش زد و شمارى از پيروان عثمان را گرفت و كشت. بُسر و همراهانش از آن جا گريختند. آنان را تعقيب كرد تا به مكّه رسيد. جاريه به آنان گفت: با ما بيعت كنيد. گفتند : امير مؤمنان كشته شده است . به سود چه كسى بيعت كنيم؟ گفت: به نفع هر كس كه ياران على با او بيعت كردند. ابتدا نپذيرفتند . سپس بيعت كردند. آن گاه جاريه به مدينه رفت كه ابو هريره با مردم نماز مى خواند. او گريخت. جاريه گفت: به خدا سوگند ، اگر او را بگيرم ، گردنش را خواهم زد. سپس به مردم مدينه گفت: با حسن بن على عليه السلام بيعت كنيد . پس بيعت كردند. آن روز را در مدينه ماند . آن گاه به كوفه رهسپار شد. ابو هريره دوباره برگشت و با مردم نماز خواند.

.

ص: 164

. .

ص: 165

. .

ص: 166

. .

ص: 167

. .

ص: 168

تاريخ اليعقوبي :وَجَّهَ مُعاوِيَةُ بُسرَ بنَ أبي أرطاةَ ، وقيلَ : ابنَ أرطاةَ العامِرِيَّ مِن بَني عامِرِ بنِ لُؤَيٍّ _ في ثَلاثَةِ آلافِ رَجُلٍ ، فَقالَ لَهُ : سِر حَتّى تَمُرَّ بِالمَدينَةِ ، فَاطرُد أهلَها ، وأخِف مَن مَرَرتَ بِهِ ، وَانهَب مالَ كُلِّ مَن أصَبتَ لَهُ مالاً مِمَّن لَم يَكُن دَخَلَ في طاعَتِنا . وأوهِم أهلَ المَدينَةِ أنَّكَ تُريدُ أنفُسَهُم ، وأنَّهُ لا بَراءَةَ لَهُم عِندَكَ ، ولا عُذرَ . وسِر حَتّى تَدخُلَ مَكَّةَ ، ولا تَعَرَّض فيها لِأَحَدٍ . وَأرهِبِ النّاسَ فيما بَينَ مَكَّةَ وَالمَدينَةِ ، وَاجعَلهُم شَرّاداتٍ ، ثُمَّ امضِ حَتّى تَأتِيَ صَنعاءَ ؛ فَإِنَّ لَنا بِها شيعَةً ، وقَد جاءَني كِتابُهُم . فَخَرَجَ بُسرٌ ، فَجَعَلَ لا يَمُرُّ بِحَيٍّ مِن أحياءِ العَرَبِ إلّا فَعَلَ ما أمَرَهُ مُعاوِيَةُ ، حَتّى قَدِمَ المَدينَةَ وعَلَيها أبو أيّوبِ الأَنصارِيُّ ، فَتَنَحّى عَنِ المَدينَةِ . ودَخَلَ بُسرٌ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ ثُمَّ قالَ : يا أهلَ المَدينَةِ ! مَثَلُ السَّوءِ لَكُم ، «قَرْيَةً كَانَتْ ءَامِنَةً مُّطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَ قَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ » (1) ، ألا وإنَّ اللّهَ قَد أوقَعَ بِكُم هذَا المَثَلَ وجَعَلَكُم أهلَهُ ، شاهَتِ الوُجوهُ ، ثُمَّ ما زالَ يَشتِمُهُم حَتّى نَزَلَ . قالَ : فَانطَلَقَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ إلى اُمِّ سَلَمَةَ _ زَوجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : إنّي قَد خَشيتُ أن اُقتَلَ ، وهذِهِ بَيعَةُ ضَلالٍ . قالَت : إذا فَبايِع ؛ فَإِنَّ التَقِيَّةَ حَمَلَت أصحابَ الكَهفِ عَلى أن كانوا يَلبَسونَ الصُّلُبَ ، ويَحضُرونَ الأَعيادَ مَعَ قَومِهِم . وهَدَمَ بُسرٌ دورا بِالمَدينَةِ ، ثُمَّ مَضى حَتّى أتى مَكَّةَ ، ثُمَّ مَضى حَتّى أتَى اليَمَنَ ، وكانَ عَلَى اليَمَنِ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ عامِلُ عَلِيٍّ . وبَلَغَ عَلِيّا الخَبَرُ ، فَقامَ خَطيبا فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ أوَّلَ نَقصِكُم ذَهابُ اُولِي النُّهى وَالرَّأيِ مِنكُم ؛ الَّذينَ يُحَدِّثونَ فَيَصدُقونَ ، ويَقولونَ فَيَفعَلونَ ، وإنّي قَد دَعَوتُكُم عَودا وبَدءا ، وسِرّا وجَهرا ، ولَيلاً ونَهارا ؛ فَما يَزيدُكُم دُعائي إلّا فِرارا ، ما ينفَعُكُمُ المَوعِظَةُ ولَا الدُّعاءُ إلَى الهُدى وَالحِكمَةِ . أما واللّهِ ، إنّي لَعالِمٌ بِما يُصلِحُكُم ، ولكِن في ذلِكَ فَسادي ، أمهِلوني قَليلاً ، فَوَاللّهِ ، لَقَد جاءَكُم مَن يُحزِنُكُم ويُعَذِّبُكُم ويُعَذِّبُهُ اللّهُ بِكُم . إنَّ مِن ذُلِّ الإِسلامِ وهَلاكِ الدّينِ أنَّ ابنَ أبي سُفيانَ يَدعُو الأَراذِلَ وَالأَشرارَ فَيُجيبونَ ، وأدعوكُم ، وأنتُم لا تُصلَحونَ ، فَتُراعونَ ، هذا بُسرٌ قَد صارَ إلَى اليَمَنِ وقَبلَها إلى مَكَّةَ وَالمَدينَةِ . فَقامَ جاريةُ بنُ قُدامَةَ السَّعدِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لا عَدَّمَنَا اللّهُ قُربَكَ ، ولا أرانا فِراقَكَ ، فَنِعمَ الأَدَبُ أدَبُكَ ، ونِعمَ الإِمامُ وَاللّهِ أنتَ ، أنَا لِهؤُلاءِ القَومِ فَسَرِّحني إلَيهِم ! قالَ : تَجَهَّز ؛ فَإِنَّكَ ما عَلِمتُكَ رجُلٌ فِي الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ ، المُبارَكُ المَيمونُ النَّقيبَةُ . ثُمَّ قامَ وَهَبُ بنُ مَسعودٍ الخَثعَمِيُّ فَقالَ : أنَا أنتَدِبُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : اِنتَدِب ، بارَكَ اللّهُ عَلَيكَ . فَخَرَجَ جارِيَةُ في ألفَينِ ، ووَهَبُ ابنُ مَسعودٍ في ألفَينِ ، وأمَرَهُما عَلِيٌّ أن يَطلُبا بُسرا حَيثُ كانَ حَتّى يَلحَقاهُ ، فَإِذَا اجتَمَعا فَرَأَسَ النّاسَ جارِيَةُ . فَخَرَجَ جارِيَةُ مِنَ البَصرَةِ ، ووَهَبُ مِنَ الكوفَةِ ، حَتَّى التَقَيا بِأَرضِ الحِجازِ . ونَفَذَ بُسرٌ مِنَ الطّائِفِ ، حَتّى قَدِمَ اليَمَنَ ، وقَد تَنَحّى عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ عَنِ اليَمَنِ ، وَاستَخلَفَ بِها عَبدَ اللّهِ بنَ عَبدِ المَدانِ الحارِثِيَّ ، فَأَتاهُ بُسرٌ فَقَتَلَهُ ، وقَتَلَ ابنَهُ مالِكَ بنَ عَبدِ اللّهِ ، وقَد كانَ عُبَيدُ اللّهِ خَلَّفَ ابنَيهِ عَبدَ الرَّحمنِ وقُثَمَ عِندَ جُوَيرِيَّةَ ابنَةِ قارِظٍ الكِنانِيَّةِ _ وهِيَ اُمُّهُما _ وخَلَّفَ مَعَها رَجُلاً مِن كِنانَةَ . فَلَمَّا انتَهى بُسرٌ إلَيها دَعَا ابنَي عُبَيدِ اللّهِ لِيَقتُلَهما ، فَقامَ الكِنانِيُّ فَانتَضى سَيفَهُ وقالَ : وَاللّهِ لَاُقتَلَنَّ دونَهُما فَاُلاقي عُذرا لي عِندَ اللّهِ وَالنّاسِ ، فَضارَبَ بِسَيفِهِ حَتّى قُتِلَ ، وخَرَجَت نِسوَةٌ مِن بَني كِنانَةَ فَقُلنَ : يا بُسرُ ! هذَا (2) الرِّجالُ يُقتَلونَ ، فَما بالُ الوِلدانِ ؟ ! وَاللّهِ ما كانَتِ الجاهِلِيَّةُ تَقتُلُهُم ، وَاللّهِ إنَّ سُلطانا لا يَشتَدُّ إلّا بِقَتلِ الصِّبيانِ ورَفعِ الرَّحمَةِ لَسُلطانُ سَوءٍ . فَقالَ بُسرٌ : وَاللّهِ ، لَقَد هَمَمتُ أن أضَعَ فيكُنَّ السَّيفَ ، وقَدَّمَ الطِّفلَينِ فَذَبَحَهُما ... . ثُمَّ جَمَعَ بُسرٌ أهلَ نَجرانَ فَقالَ : يا إخوانُ النَّصارى ! أما وَالَّذي لا إلهَ غَيرُهُ لَئِن بَلَغَني عَنكُم أمرٌ أكرَهُهُ لَاُكثِرَنَّ قَتلاكُم . ثُمَّ سارَ نَحوَ جَيشانَ _ وهُم شيعَةٌ لِعَلِيٍّ _ فَقاتَلَهُم ، فَهَزَمَهُم ، وقَتَلَ فيهِم قَتلاً ذَريعا ، ثُمَّ رَجَعَ إلى صَنعاءَ . وسارَ جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ السَّعدِيُّ حَتّى أتى نَجرانَ وطَلَبَ بُسرا ، فَهَرَبَ مِنهُ فِي الأَرضِ ، ولَم يَقُم لَهُ ، وقَتَلَ مِن أصحابِهِ خَلقا ، وأتبَعَهُم بِقَتلٍ وأسرٍ حَتّى بَلَغَ مَكَّةَ ، ومَرَّ بُسرٌ حَتّى دَخَلَ الحِجازَ لا يَلوي عَلى شَيءٍ . فَأَخَذَ جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ أهلَ مَكَّةَ بِالبَيعَةِ ، فَقالوا : قَد هَلَكَ عَلِيٌّ فَلِمَن نُبايِعُ ؟ قالَ : لِمَن بايَعَ لَهُ أصحابُ عَلِيٍّ بَعدَهُ ، فَتَثاقَلوا . فَقالَ : وَاللّهِ ، لَتُبايِعُنَّ ولَو بِأَستاهِكُم ، فَبايَعوا ودَخلَ المَدينَةَ ، وقَدِ اصطَلَحوا عَلى أبي هُرَيرَةَ فَصَلّى بِهِم ، فَفَرَّ مِنهُ أبو هُرَيرَةَ . فَقالَ جارِيَةُ : يا أهلَ المَدينَةِ ! بايِعوا لِلحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ ، فَبايَعوا . ثُمَّ خَرَجَ يُريدُ الكوفَةَ ، فَرَدَّ أهلُ المَدينَةِ أبا هُرَيرَةَ ... وحَدَّثَ أبُو الكَنودِ أنَّ جارِيَةَ مَرَّ في طَلَبِ بُسرٍ فَما كانَ يَلتَفِتُ إلى مَدينَةَ ، ولا يَعرُجُ عَلى شَيءٍ حَتَّى انتَهى إلَى اليَمَنِ ونَجرانَ ، فَقَتَلَ مَن قَتَلَ ، وهَرَبَ مِنهُ بُسرٌ ، وحَرَّقَ تَحريقا ، فَسُمِّيَ مُحَرِّقا . (3)

.


1- .النحل : 112 .
2- .هكذا في المصدر ، والصحيح : «هؤلاء» .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 197 وراجع الغارات : ج 2 ص607_628 والفتوح : ج 4 ص 231 _ 240 .

ص: 169

تاريخ اليعقوبى:معاويه، بُسْر بن ابى اَرطات را _ بسر بن ارطات عامرى از بنى عامر هم گفته اند _ با سه هزار نفر فرستاد و به او گفت: برو تا به مدينه بگذرى. اهل مدينه را آواره كن، به هر كه گذشتى او را بهراسان و به هر كس رسيدى كه مالى داشت و در اطاعت ما نبود، غارتش كن. به مردم مدينه چنين وانمود كن كه قصد جانشان را كرده اى و هيچ برائت و عذرى نزد تو ندارند. پيش برو تا به مكّه برسى. در مكّه متعرّض كسى نشو . مردم بين مكّه و مدينه را به وحشت بينداز و آنان را آواره و پراكنده ساز . سپس پيش برو تا به صنعا برسى، كه آن جا پيروانى داريم و نامه آنان به من رسيده است. بُسر خارج شد. به هيچ قبيله اى از قبايل عرب نمى گذشت ، مگر آن كه طبق دستور معاويه با آنان رفتار مى كرد تا آن كه به مدينه رسيد. فرماندار مدينه ابو ايّوب انصارى بود كه از مدينه گريخت. بُسر وارد شد و به منبر رفت و سپس گفت: اى مردم مدينه! مَثل بدى براى شماست : «آبادى امن و مطمئنى كه رزق و روزى اش فراوان از هر سوى مى آمد، پس به نعمت هاى خدا ناسپاسى كردند، خدا هم به خاطر عملكردشان جامه گرسنگى و ترس بر آنان چشاند» . آگاه باشيد كه خداوند اين مَثل را بر شما وارد ساخته و شما را اهل آن قرار داده است . بدا به چهره هايتان! سپس پيوسته به آنان دشنام مى داد، تا فرود آمد. جابر بن عبد اللّه انصارى نزد امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت: بيم آن داشتم كه كشته شوم . اين بيعت هم بيعت گم راهى است. امّ سلمه گفت: پس بيعت كن . همانا تقيّه اصحاب كهف را وا داشت كه صليب [ برگردن] بياويزند و در جشن ها با مردمشان شركت كنند. بُسر در مدينه خانه هايى را ويران كرد . سپس رفت تا به مكّه رسيد، و باز هم رفت تا وارد يمن شد. فرماندار على عليه السلام در يمن عبيد اللّه بن عبّاس بود. خبر به على عليه السلام رسيد. به سخنرانى ايستاد و فرمود: «اى مردم! اوّلين كاهش شما، رفتن خردمندان و صاحبان فكر از ميان شما بود؛ آنان كه سخن مى گفتند و راست مى گفتند؛ مى گفتند و عمل مى كردند. من شما را در رفت و برگشت و نهان و آشكار و شب و روز دعوت كردم، و دعوت من جز بر فرارتان نمى افزايد. نه موعظه سودتان مى بخشد و نه دعوت به هدايت و حكمت. به خدا سوگند ، من مى دانم كه چه چيزى شما را اصلاح مى كند؛ ولى در اين كارْ تباه شدن من است. اندكى مهلتم دهيد، به خدا سوگند ، كسى به سراغ شما مى آيد كه اندوهگينتان مى سازد، شما را شكنجه مى دهد، خدا هم او را به سبب شما عذاب مى كند. از ذلّت اسلام و تباهى دين همين است كه پسر ابو سفيان، اراذل و اوباش و اشرار را فرا مى خوانَد، جوابش مى دهند ، و من شما را فرا مى خوانم و شما صلاح نمى يابيد و مى گريزيد. اين بُسر است كه به يمن آمده است. پيش از آن نيز به مكّه و مدينه رفته است». ج_ارية بن قدامه سعدى ب_رخاست و گفت: اى امير مؤمنان! خدا ما را از قُرب تو محروم نكند و دورى تو را نشانمان ندهد! تربيت تو تربيت خوبى است . به خدا سوگند ، تو پيشواى خوبى هستى. من براى نبرد با اين قوم آماده ام . مرا به سويشان اعزام كن. حضرت فرمود: «مهيّا شو . تا آن جا كه مى دانم ، تو در سختى و آسايش، دلير مردى و خجسته و نيك سرشتى». سپس وهب بن مسعود خَثعمى برخاست و گفت: من [مردم را] فرا مى خوانم ، اى امير مؤمنان! فرمود: «فرا خوان . خداوند بر تو خجستگى دهد!». جاريه با دو هزار نفر و وهب بن مسعود هم با دو هزار نفر بيرون شدند. على عليه السلام آنان را فرمان داد كه در پى بُسر باشند، هر جا كه باشد، تا به او برسند. وقتى به هم رسيدند، جاريه فرمانده همه است. جاريه از بصره خارج شد و وهب از كوفه، تا در سرزمين حجاز به هم برخوردند. بُسر از طائف گذشت تا وارد يمن شد. عبيد اللّه بن عبّاس از يمن گريخته بود و عبد اللّه بن عبد المدانِ حارثى را به جاى خود گذاشته بود. بُسر آمد و او و پسرش مالك بن عبد اللّه را كشت. عبيد اللّه بن عبّاس دو پسرش عبد الرحمان و قُثَم را نزد جويريه دختر قارظ كنانى _ كه مادر آن دو بود _ گذاشته بود و مردى از كنانه را هم به جاى خود گذاشته بود. چون بُسر به نزد آن زن رسيد، دو پسر عبيد اللّه را طلبيد تا آنان را بكشد. آن مردِ كنانى شمشيرش را كشيد و گفت: به خدا سوگند ، در دفاع از اين دو كشته مى شوم، تا عذرى نزد خدا و مردم داشته باشم. با شمشيرش به زد و خورد پرداخت تا كشته شد. زنانى از بنى كنانه بيرون آمدند و گفتند: اى بُسر! مردان اند كه مى جنگند، بچه ها چه كرده اند؟ به خدا سوگند ، [ در ]جاهليّت هم كودكان را نمى كشتند . به خدا حكومتى كه جز با كشتن كودكان و بى رحمى استوار نشود، بد حكومتى است. بُسر گفت: به خدا سوگند ، تصميم داشتم شما زنان را نيز از دم تيغ بگذرانم. آن دو كودك را پيش كشيد و سرشان را بُريد ... . سپس بُسر مردم نجران را گرد آورد و گفت: اى برادران مسيحى! به آن كه جز او معبودى نيست ، سوگند ، اگر از شما گزارش ناخوشايندى دريافت كنم ، كشته هايتان را افزون خواهم ساخت. سپس به سوى جيشان _ كه پيروان على عليه السلام بودند _ شتافت و با آنان جنگيد و تار و مارشان كرد و قتل عامشان كرد . آن گاه به صنعا بازگشت. جارية بن قدامه سعدى به راه افتاد تا به نجران رسيد و بُسر را طلبيد. بُسر از او به جاهاى ديگر گريخت و براى مقابله با او نَايستاد و از ياران او گروهى را كشت و با كشتن و اسير گرفتن در پى آنان افتاد، تا به مكّه رسيد. بُسر گذشت تا وارد حجاز شد و به چيزى توجّه نمى كرد. جارية بن قدامه از مردم مكّه بيعت گرفت. گفتند: على عليه السلام كشته شده است، با چه كسى بيعت كنيم؟ گفت: با هركس كه ياران على عليه السلام پس از او با وى بيعت كردند. امّا آنان بيعت نمى كردند. گفت: به خدا سوگند ، بايد بيعت كنيد، هرچند با نشيمنگاه هايتان! پس بيعت كردند و وارد مدينه شد، در حالى كه با ابو هريره سازش كرده بودند كه با آنان نماز بخواند. ابو هريره از او گريخت. جاريه گفت: اى مردم مدينه! با حسن بن على عليهماالسلام بيعت كنيد. آنان هم بيعت كردند. سپس به قصد كوفه خارج شد. مردم مدينه ابو هريره را بازگرداندند... . ابو الكنود گفته است: جاريه در پى بُسر مى رفت و به هيچ شهرى و به هيچ چيز توجّهى نمى كرد، تا آن كه به يمن و نجران رسيد و بسيارى را كشت و بُسر از وى گريخت. نيز بسيارى از جاها را آتش زد. از اين رو «آتش افروز» ناميده شد.

.

ص: 170

. .

ص: 171

. .

ص: 172

. .

ص: 173

. .

ص: 174

الاستيعاب :أرسَلَ مُعاوِيَةُ بُسرَ بنَ أرطاةَ إلَى اليَمَنِ ، فَسَبى نِساءً مُسلِماتٍ ، فَاُقِمنَ فِي السّوقِ . (1)

تاريخ اليعقوبي عن أبي خالد الوالبي :قَرَأتُ عَهدَ عَلِيٍّ لِجارِيَةَ بنِ قُدامَةَ : اُوصيكَ يا جارِيَةُ بِتَقوَى اللّهِ ؛ فَإِنَّها جَموعُ الخَيرِ ، وسِر عَلى عَونِ اللّهِ ، فَالقَ عَدُوَّكَ الَّذي وَجَّهتُكَ لَهُ ، ولا تُقاتِل إلّا مَن قاتَلَكَ ، ولا تُجهِز عَلى جَريحٍ ، ولا تُسَخِّرَنَّ دابَّةً ، وإن مَشَيتَ ومَشى أصحابُكَ . ولا تَستَأثِر عَلى أهلِ المِياهِ بِمِياهِهِم ، ولا تَشرَبَنَّ إلّا فَضلَهُم عَن طيبِ نُفوسِهِم ، ولا تَشتِمَنَّ مُسلِما ولا مُسلِمَةً ؛ فَتوجِبَ عَلى نَفسِكَ ما لَعَلَّكَ تُؤَدِّبُ غَيرَكَ عَلَيهِ . ولا تَظلِمَنَّ مُعاهَدا ، ولا مُعاهَدَةً ، وَاذكُرِ اللّهَ ، ولا تَفتُر لَيلاً ولا نَهارا ، وَاحمِلوا رَجّالَتَكُم ، وتَواسَوا في ذاتِ أيديكُم ، وأجدِدِ السَّيرَ ، وأجلِ العَدُوَّ مِن حَيثُ كانَ ، وَاقتُلهُ مُقبِلاً ، وَاردُدهُ بِغَيظِهِ صاغِرا . وَاسفِكِ الدَّمَ فِي الحَقِّ ، وَاحقِنهُ فِي الحَقِّ ، ومَن تابَ فَاقبَل تَوبَتَهُ ، وإخبارَكَ في كُلِّ حينٍ بِكُلِّ حالٍ ، وَالصِّدقَ الصِّدقَ ! فَلا رَأيَ لِكَذوبٍ . (2)

.


1- .الاستيعاب : ج 1 ص 243 الرقم 175 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 200 .

ص: 175

الاستيعاب:معاويه، بُسْر بن اَرطات را به يمن فرستاد. او هم زنان مسلمان را به اسارت گرفت و آنان در بازار به فروش گذاشته شدند.

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از ابو خالد والبى _: فرمان على عليه السلام به جارية بن قدامه را خواندم: «اى جاريه! تو را به تقواى الهى كه فرا گيرنده خير است، فرا مى خوانم. به يارى خدا حركت كن و با دشمنت كه تو را به سوى او گسيل دادم ، روياروى شو و جز با كسى كه با تو بجنگد، نجنگ . بر زخمى حمله نكن و هر چند تو و يارانت پياده باشيد، حيوانى را از آنان به تصرّف مگير . آب صاحبان آب را به خودت اختصاص مده و جز بازمانده آب آنان را ، آن هم از روى رضايتشان ، منوش . به زن و مرد مسلمان دشنام مده كه بر خويشتن همان فراهم آورى كه به خاطر آن شايد ديگرى را ادب مى كنى . به هيچ زن و مرد پيمان بسته اى (اهل كتاب) ستم مكن . به ياد خدا باش و نه در شب و نه در روز، سستى مكن. پياده نظام خود را سوار كنيد و در آنچه در دست شماست، ايثار كنيد. در كوه و دشت بشتاب و دشمن را از هر جا كه هست ، بكوچان . اگر روى آورد، او را بكش و با خشم و خوارى برگردان. خون را به حق بريز و به حق نگه دار. هر كس توبه كرد، توبه اش را بپذير. در هر لحظه و هر حال ، خبرها را برسان. راست باش، راست ، كه دروغگو را انديشه و فكرى نيست!».

.

ص: 176

الغارات عن عبد الرحمن السلمي :رَجَعَ بُسرٌ فَأَخَذَ عَلى طَريقِ السَّماوَةِ ، حَتّى أتَى الشّامَ فَقَدِمَ عَلى مُعاوِيَةَ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إحمَدِ اللّهَ ؛ فَإِنّي سِرتُ في هذَا الجَيشِ أقتُلُ عَدُوَّكَ _ ذاهِبا وراجِعا _ لَم يَنكُب رَجُلٌ مِنهُم نَكبَةً . فَقالَ مُعاوِيَةُ : اللّهُ فَعَلَ ذلِكَ لا أنتَ ! ! وكانَ الَّذي قَتَلَ بُسرٌ في وَجهِهِ _ ذاهِبا وراجِعا _ ثَلاثينَ ألفا ، وحَرَّقَ قَوما بِالنّارِ . (1)

الغارات عن الكلبي ولوط بن يحيى الأزدي :إنَّ ابنَ قَيسِ بنِ زُرارَةَ الشّاذي فَخذٌ مِن هَمدانَ قَدِمَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَأَخبَرَهُ بِخُروجِ بُسرٍ ، فَنَدَبَ عَلِيٌّ عليه السلام النّاسَ فَتثاقَلوا عَنهُ ، فَقالَ : أ تُريدونُ أن أخرُجَ بِنَفسي في كَتيبَةٍ تَتبَعُ كَتيبَةً فِي الفَيافي (2) وَالجِبالِ ؟ ! ذَهَبَ وَاللّهِ مِنكُم اُولُو النُّهى وَالفَضلِ الَّذينَ كانوا يُدعَونَ فَيُجيبونَ ، ويُؤمَرونَ فَيُطيعونَ ، لَقَد هَمَمتُ أن أخرُجَ عَنكُم فَلا أطلُبُ بِنَصرِكُم مَا اختَلَفَ الجَديدانِ . فَقامَ جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ ، فَقالَ : أنَا أكفيكَهُم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقالَ : أنتَ لَعَمري لَمَيمونُ النَّقيبَةِ ، حَسَنُ النِّيَّةِ ، صالِحُ العَشيرَةِ . ونَدَبَ مَعَهُ ألفَينِ ، وقالَ بَعضُهُم : ألفا . وأمَرَهُ أن يَأتِيَ البَصرَةَ فَيَضُمَّ إلَيهِ مِثلُهُم ، فَشَخصَ جارِيَةُ وخَرَجَ مَعَهُ يُشَيِّعُهُ ، فَلَمّا وَدَّعَهُ قالَ : اِتَّقِ اللّهَ الَّذي إلَيهِ تَصيرُ ، ولا تَحتَقِر مُسلِما ولا مُعاهَدا ، ولا تَغصِبَنَّ مالاً ولا وَلَدا ولا دابَّةً وإن حَفيتَ وتَرَجَّلتَ ، وصَلِّ الصَّلاةَ لِوَقتِها . فَقَدِمَ جارِيَةُ البَصرَةَ فَضَمَّ إلَيهِ مِثلُ الَّذي مَعَهُ ثُمَّ أخَذَ طَريقَ الحِجازِ حَتّى قَدِمَ اليَمَنَ ، لَم يَغصِب أحَدا ، ولَم يَقتُل أحَدا إلّا قَوما ارتَدّوا بِاليَمَنِ ، فَقَتَلَهُم وحَرَّقَهُم ، وسَأَلَ عَن طَريقِ بُسرٍ ، فَقالوا : أخَذَ عَلى بِلادِ بَني تَميمٍ ، فَقالَ : أخَذَ في دِيارِ قَومٍ يَمنَعونَ أنفُسَهُم ، فَانصَرَفَ جارِيَةُ فَأَقامَ بِجُرَشَ . (3)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 639 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 17 وفيه من «أحمدُ اللّه . ..» .
2- .هي البَرارِي الواسِعة ، جمع فَيْفاء (النهاية: ج 3 ص 485 «فيف»).
3- .الغارات : ج 2 ص 622 .

ص: 177

الغارات_ به نقل از عبدالرحمان سلمى _: بُسر بازگشت و راه سماوه را پيش گرفت تا به شام رسيد. نزد معاويه رفت و گفت: اى امير مؤمنان! خدا را شكر كن، با اين سپاهى كه براى جنگ با دشمنت رفتم، چه در رفتن و چه بازگشت، به هيچ يك از آنان آسيبى نرسيد. معاويه گفت: اين كار خداست، نه تو! بُسر در رفت و برگشت، سى هزار تن را كشته و گروهى را هم به آتش سوزانده بود.

الغارات_ به نقل از كلبى و لوط بن يحيى _: پسر قيس بن زُراره شاذى ، از طايفه اى از هَمْدان ، نزد على عليه السلام آمد و او را از خروج بُسر آگاهانيد. على عليه السلام مردم را فرا خواند، ولى سنگينى كردند. فرمود: «آيا مى خواهيد من خودم با گُردانى در پى گُردانى از نيروها در دشت ها و كوه ها بيرون بروم؟ به خدا سوگند، خردمندان و فرزانگان شما رخت بر بسته اند ؛ آنان كه هرگاه فرا خوانده مى شدند ، اجابت مى كردند و چون فرمان مى يافتند، فرمان مى بردند. تصميم گرفته ام از شما دور شوم و تا شب و روز در گردش است (براى هميشه) از شما يارى نطلبم». جارية بن قدامه برخاسته، گفت: من به جاى آنان تو را كفايت مى كنم، اى امير مؤمنان! فرمود: «به جانم سوگند، تو خجسته سيرت و نيك آهنگ و شايسته دودمانى». و همراه او دوهزار نفر را فرا خواند (و گفته اند: هزار نفر) و فرمانش داد كه به بصره رود و همان تعداد هم از آن جا بر آنان بيفزايد. جاريه بيرون شد و حضرت براى بدرقه او همراهش بيرون آمد. چون با او بدرود گفت، فرمود: «از خدايى پروا كن كه به سوى او باز مى گردى. هيچ مسلمان يا غيرمسلمانِ عهد بسته اى را تحقير مكن، هيچ مال و مَركب و فرزندى را به غصب مگير، هرچند پا برهنه و پياده باشى ، و نماز را به وقتش بخوان». جاريه به بصره آمد و به تعدادى كه با او بودند ، بر نفرات خود افزود . سپس راه حجاز در پيش گرفت تا به يمن رسيد. نه كسى را غاصبانه گرفت و نه كسى را كُشت، مگر گروهى را در يمن كه به ارتداد از دين برگشته بودند. آنان را كشت و سوزاند و مسير بُسر را پرسيد. گفتند: به سوى سرزمين بنى تميم رفته است. گفت: به سوى سرزمين قومى كه از خويشتن دفاع مى كنند! جاريه برگشت و در جُرَش (1) ماند.

.


1- .از استان هاى يمن در سمت مكّه (معجم البلدان : ج 2 ص 126) . پيامبر خدا در سال دهم هجرى ، با صلح آن جا را گشود. امروز يكى از شهرهاى حجاز است.

ص: 178

الغارات عن أبي ودّاك الشاذي :قَدِمَ زُرارَةُ بنُ قَيسٍ الشّاذي فَخَبَّرَ عَلِيّا عليه السلام بِالعِدَّةِ الَّتي خَرَجَ فيها بُسرٌ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيِه ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ؛ أيُّهَا النّاسُ ! فَإِنَّ أوَّلَ فُرقَتِكُم وبَدءِ نَقصِكُم ذَهابُ اُولِي النُّهى وأهلِ الرَّأيِ مِنكُمُ ، الَّذينَ كانوا يُلقَونَ فَيُصَدِّقونَ ، ويَقولونَ فَيَعدِلونَ ، ويُدعَونَ فَيُجيبونَ ، وأنَا وَاللّهِ قَد دَعَوتُكُم عَودا وبَدءا وسِرّا وجِهارا ، وفِي اللَّيلِ وَالنَّهارِ وَالغُدُوِّ وَالآصالِ ، فَما يَزيدُكُم دُعائي إلّا فِرارا وإدبارا ، أ ما تَنفَعُكُمُ العِظَةُ وَالدُّعاءُ إلَى الهُدى وَالحِكمَةِ ، وإنّي لَعالِمٌ بِما يُصلِحُكُم ويُقيمُ أوَدَكُم ، ولكِنّي وَاللّهِ لا اُصلِحُكُم بِإِفسادِ نَفسي ، ولكِن أمهِلوني قَليلاً ، فَكَأَنَّكُم وَاللّهِ بِامرِئٍ قَد جاءَكُم يَحرِمُكُم ويُعَذِّبُكُم فَيُعَذِّبُهُ اللّهُ كَما يُعَذِّبُكُم . إنَّ مِن ذُلِّ المُسلِمينَ وهَلاكِ الدّينِ أنَّ ابنَ أبي سُفيانَ يَدعُو الأَراذِلَ وَالأَشرارَ فَيُجابُ ، وأدعوكُم وأنتُمُ الأَفضَلونَ الأَخيارُ فَتُراوِغونَ وتُدافِعونَ ، ما هذا بِفِعلِ المُتَّقينَ ، إنَّ بُسرَ بنَ أبي أرطاةَ وَجَّهَ إلَى الحِجازِ ، وما بُسرٌ ؟ ! لَعَنَهُ اللّهُ ، لِيَنتَدِب إلَيهِ مِنكُم عِصابَةٌ حَتّى تَرُدّوهُ عَن شَنَّتِهِ ، فَإِنَّما خَرَجَ في سِتِّمِئَةٍ أو يَزيدونَ . قالَ : فَسَكَتَ النّاسُ مَلِيّا لا يَنطِقونَ ، فَقالَ : ما لَكُم أ مُخرَسونَ أنتُم لا تَتَكَلَّمونَ ؟ فَذَكَرَ عَنِ الحارِثِ بنِ حَصيرةَ عَن مُسافِرِ بنِ عَفيفٍ قالَ : قامَ أبو بُردَةَ بنُ عَوفٍ الأَزدِيُّ فَقالَ : إن سِرتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ سِرنا مَعَكَ ، فَقالَ : اللّهُمَّ ما لَكُم ؟ لا سُدِّدتُم لِمَقالِ الرُّشدِ ، أ في مِثلِ هذا يَنبَغي لي أن أخرُجَ ؟ ! إنَّما يَخرُجُ في مِثلِ هذا رَجُلٌ مِمَّن تَرضَونَ مِن فُرسانِكُم وشُجعانِكُم ، ولا يَنبَغي لي أن أدَعَ الجُندَ وَالمِصرَ ، وبَيتَ المالِ ، وجِبايَةَ الأَرضِ ، وَالقَضاءَ بَينَ المُسلِمينَ ، وَالنَّظَرَ في حُقوقِ النّاسِ ، ثُمَّ أخرُجَ في كَتيبةٍ أتبَعُ اُخرى فِي الفَلَواتِ وشَعَفِ الجِبالِ ، هذا وَاللّهِ الرَّأيُ السّوءُ ، وَاللّهِ لَولا رَجائي عِندَ لِقائِهِم ، لَو قَد حُمَّ لي لِقاؤُهُم ، لَقَرَّبتُ رِكابي ثُمَّ لَشَخَصتُ عَنكُم فَلا أطلُبُكُم مَا اختَلَفَ جَنوبٌ وشَمالٌ ، فَوَاللّهِ إنَّ في فِراقِكُم لَراحَةً لِلنَّفسِ وَالبَدَنِ . فَقامَ إلَيهِ جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ السَّعدِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ لا أعدَمَنَا اللّهُ نَفسَكَ ، ولا أرانَا اللّهُ فِراقَكَ ، أنَا لِهؤُلاءِ القَومِ ، فَسَرِّحني إلَيهِم ، قالَ : فَتَجَهَّز ؛ فَإِنَّكَ ما عَلِمتُ مَيمونُ النَّقيبَةِ . وقامَ إلَيهِ وَهَبُ بنُ مَسعودٍ الخَثعَمِيُّ ، فَقالَ : أنَا أنتَدِبُ إلَيهِم يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قالَ : فَانتَدِب بارَكَ اللّهُ فيكَ ، ونَزَلَ . (1)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 624 ، الإرشاد : ج 1 ص 272 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 كلاهما نحوه وليس فيهما من «إنّ بسر بن أبي أرطاة . ..» .

ص: 179

الغارات_ به نقل از ابو ودّاك شاذى _: زرارة بن قيس شاذى آمد و خروج بُسر به همراه عده اى را به على عليه السلام خبر داد. حضرت بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: امّا بعد؛ اى مردم! نخستين جدايى و آغاز كاهش شما، رفتن خردمندان و فرزانگان شماست؛ آنان كه چون سخن به آنان گفته مى شد ، تصديق مى كردند ؟ مى گفتند و عدالت داشتند؛ فرا خوانده مى شدند و اجابت مى كردند. به خدا سوگند، من شما را در آغاز و پايان و آشكار و نهان و شب و روز و صبح و عصر فرا خواندم، و دعوتم جز بر فرار و رويگردانى شما نيفزود. آيا پند و دعوت به هدايت و حكمت، سودتان نمى بخشد؟ من به آنچه شما را اصلاح مى كند و كجى تان را استوار مى سازد ، دانايم ؛ ولى به خدا سوگند ، شما را به بهاى تباه ساختن خودم اصلاح نمى كنم! ولى اندكى مهلتم دهيد. به خدا سوگند ، كسى بر شما مسلّط خواهد شد كه محرومتان ساخته، عذابتان مى كند و خدا هم او را عقوبت مى كند، آن گونه كه او شما را شكنجه مى دهد. از ذلّت مسلمانان و تباهى دين است كه پسر ابو سفيان، فرومايگان و اشرار را فرا مى خوانَد و پاسخ مى شنود؛ولى من شما شايستگان و نيكان را دعوت مى كنم، طفره مى رويد و امروز و فردا مى كنيد! اين، كار تقوا پيشگان نيست.بُسر بن ارطات روى به حجاز آورده است. و مگر بُسر كيست؟ خدا لعنتش كند! گروهى از شما به سويش بشتابيد تا او را از غارتش بازگردانيد. او با ششصد نفر يا بيشتر تاخته است». مردم مدّتى سرافكنده ، ساكت ماندند و چيزى نگفتند. فرمود: «شما را چه مى شود؟ لال شده ايد كه حرف نمى زنيد؟» . حارث بن حصيره از مسافر بن عفيف نقل كرده است كه ابو برده اَزْدى برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! اگر حركت كنى با تو كوچ مى كنيم. [ خطاب به جمع] فرمود: «خداوندا! شما را چه مى شود؟ زبانتان به گفتارِ راست استوار مباد! آيا در چنين موقعيّتى سزاوار است كه من برون آيم؟ در اين وضعيّت، مردى از شجاعان و تك سواران شما كه قبولش داريد ، بايد به مقابله برآيد. سزاوار نيست كه من سپاه و شهر و بيت المال و كار جمع آورى خراج و داورى ميان مسلمانان و بازرسى حقوق مردم را رها كنم و همراه گُردانى در پى گُردانى ديگر، در دشت ها و كوهستان ها بيرون آيم. به خدا سوگند، اين انديشه بدى است. به خدا سوگند ، اگر اميد شهادت در نبرد با آنان نداشتم _ كه اميد دارم كه نصيبم شود _ اسبم را نزديك آورده، پا در ركاب نهاده ، از شما جدا مى شدم و هرگز _ تا زمين در چرخش است _ جوياى شما نمى شدم. به خدا سوگند، آسايش جسم و جان در دورى از شماست». جارية بن قُدامه سعدى برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! خداوند، ما را بى تو قرار ندهد و به هجرانت مبتلايمان نسازد! من آماده نبرد با آنانم . مرا به سوى آنان اعزام كن. فرمود: «آماده شو . از وقتى كه ياد دارم، تو خجسته سرشت بوده اى!». وَهْب بن مسعود خَثْعَمى برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! من مردم را به سوى آنان فرا مى خوانم. فرمود: «فراخوان . خداوند تو را بركت دهد!». و فرود آمد.

.

ص: 180

. .

ص: 181

. .

ص: 182

الفتوح_ بَعدَ غارَةِ بُسرِ بنِ أرطاةَ عَلى حَضرَمَوتَ وَاستِنفارِ الإِمامِ عليه السلام أهلَ الكوفَةِ _: قالَ لَهُم عَلِيٌّ : ما لَكُم لا تَرُدّونَ جَوابا ولا تُرجِعونَ قَولاً ؟ أدعوكُم إلى جِهادِ عَدُوِّكُم سِرّا وجَهرا فَلَم يَزِدكُم دُعائي إلّا فِرارا ، أ تَتَناشَدونَ الأَشعارَ وتَتَسَلَّونَ عَنِ الأَسفارِ ، تَرِبَت يَداكُم ! لَقَد نَسيتُمُ الحَربَ وَالِاستِعدادِ لَها ، فَأَصبَحَت قُلوبُكُم فارِغَةً عَن ذِكرِها . قالَ : فَلَم يُجِبهُ أحَدٌ مِنهُم بِشَيءٍ . فَقالَ : أ وَلَيسَ مِنَ العَجَبِ أنَّ مُعاوِيَةَ يَأمُرُ فَيُطاعُ ويَدعو فَيُجابُ ، وآمُرُكُم فَتُخالِفونَ وأدعوكُم فَلا تُجيبونَ ؟ ذَهَبَ وَاللّهِ اُولُو النُّهى وَالفَضلِ وَالتُّقى ، الَّذينَ كانوا يَقولونَ فَيَصدُقونَ ، ويُدعَونَ فَيُجيبونَ ، ويَلقَونَ عَدُوَّهُم فَيَصبِرونَ ، وبَقيتُ في حُثالَةِ قَومٍ لا يَنتَفِعونَ بِمَوعِظَةٍ ولا يُفَكِّرونَ في عاقِبَةٍ . لَقَد هَمَمتُ أن أشخَصَ عَنكُم فَلا أطلُبَ نَصرَكُم مَا اختَلَفَ الجَديدانِ (1) ، وإنّي لَعالِمٌ بِما يُصلِحُكُم ويُقيمُ أوَدَكُم ، وكَأَنّي بِكُم وقَد وَلّاكُم مِن بَعدي مَن يَحرِمُكُم عَطاءَكُم ويَسومُكُم سوءَ العَذابِ ، وَاللّهُ المُستَعانُ وعَلَيهِ التَّكلانُ . فَلَمّا فَرَغَ عَلِيٌّ عليه السلام ونَظَرَ أنَّهُ لَيسَ يُجيبُهُ أحَدٌ ، انصَرَفَ إلى مَنزِلِهِ . (2)

.


1- .الجديدان : الليل والنهار (لسان العرب : ج 3 ص 111 «جدد») .
2- .الفتوح : ج 4 ص 237 .

ص: 183

الفتوح:پس از آن كه بُسر بن ارطات بر حَضرَموت شبيخون زد و امام عليه السلام كوفيان را براى جهاد فراخواند، به آنان فرمود: «شما را چه مى شود كه جوابم را نمى دهيد و چيزى نمى گوييد؟ آشكارا و نهانْ شما را به نبرد با دشمنتان فرامى خوانم و فراخوان من جز بر گُريزتان نمى افزايد؟ آيا شعر و رجز مى خوانيد و از عزيمت گريزانيد؟ دستانتان پريشان و بريده باد! جنگ و آمادگى نبرد را از ياد برده ايد و دل هايتان از ياد آن غافل مانده است». كسى چيزى پاسخش نداد. فرمود: «آيا شگفت نيست كه معاويه فرمان مى دهد و مى پذيرند، فرا مى خواند و جواب مى دهند؛ ولى من فرمانتان مى دهم، مخالفت مى كنيد و فرا مى خوانم، جواب نمى دهيد؟! به خدا سوگند، خردمندان و فرزانگان و پرهيزگاران شما رفته اند؛ آنان كه چون سخن مى گفتند، راست مى گفتند و چون فراخوانده مى شدند، پاسخ مى دادند و با دشمن رو به رو شده، مقاومت مى كردند. اكنون من با فرومايگانى مانده ام، كه نه از پند بهره مى گيرند و نه به سرانجام مى انديشند. تصميم گرفته ام از شما جدا شوم و همواره تا شب و روز در رفت و آمدند، از شما يارى نخواهم. من مى دانم كه چه چيزى شما را اصلاح و كژى شما را درست مى كند. گويا مى بينم پس از من كسى بر شما حاكم مى شود كه از حقوقتان محرومتان مى كند و بدترين شكنجه را بر شما وارد مى آورد. از خدا يارى مى خواهم و تكيه بر اوست». چون سخن على عليه السلام پايان يافت و ديد كسى پاسخ نمى دهد، به خانه اش بازگشت.

.

ص: 184

الغارات عن عبد الرحمن بن نعيم :اِجتَمَعَ ذاتَ يَومٍ هُوَ [أي بُسرٌ ]وعُبَيدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ عِندَ مُعاوِيَةَ _ بَعدَ صُلحِ الحَسَنِ عليه السلام _ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ لِمُعاوِيَةَ : أنتَ أمَرتَ هذَا القاطِعَ البَعيدَ الرَّحِمَ القَليلَ الرَّحمَ بِقَتلِ ابنَيَّ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : ما أمَرتُهُ بِذلِكَ ولا هَوَيتُ . فَغَضِبَ بُسرٌ ورَمى بِسَيفِهِ وقالَ : قَلَّدتَني هذَا السيفَ وقُلتَ : اِخبِط بِهِ النّاسَ حَتّى إذا بَلَغَتَ ما بَلَغتَ ، قُلتَ : ما هَوَيتُ ولا أمَرتُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : خُذ سَيفَكَ ! فَلَعَمري إنَّكَ لَعاجِزٌ حينَ تُلقي سَيفَكَ بَينَ يَدَي رَجُلٍ مِن بَني عَبدِ مَنافٍ ، وقَد قَتَلتَ ابنَيهِ أمسَ . فَقالَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : أ تَراني كُنتُ قاتِلَهُ بِهِما ؟ فَقالَ ابنٌ لِعُبَيدِ اللّهِ : ما كُنّا نَقتُلُ بِهِما إلّا يَزيدَ وعَبدَ اللّهِ ابنَي مُعاوِيَةَ . فَضَحِكَ مُعاوِيَةُ ، وقالَ : وما ذَنبُ يَزيدَ وعَبدِ اللّهِ ؟ ! (1)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 661 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 216 عن هشام ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 17 عن أبي الحسن المدائني وكلاهما نحوه .

ص: 185

الغارات_ به نقل از عبدالرحمان بن نعيم _: پس از صلح امام حسن عليه السلام ، روزى بُسر و عبيد اللّه بن عبّاس [ كه به معاويه پيوسته بود ] با هم نزد معاويه بودند. عبيد اللّه بن عبّاس به معاويه گفت: آيا تو به اين بى رحمِ قطع كننده رَحِم دستور دادى پسرانم را بكشد؟ معاويه گفت: من نه فرمان دادم و نه دلم اين را مى خواست . بُسر خشمگين شد و شمشيرش را پرت كرد و گفت: تو اين شمشير را به من دادى و گفتى مردم را با آن سركوب كن ، تا هر جا كه بكُشد! حالا مى گويى نه دستور دادم و نه مايل بودم؟ معاويه گفت: شمشيرت را بردار. به جانم سوگند، وقتى پيش مردى از بنى عبد مناف كه ديروز دو پسرش را كشته اى شمشيرت را پرت مى كنى، ناتوانى! عبيد اللّه بن عبّاس گفت: به من حق مى دهى در برابر آن دو فرزند، او را بكشم؟ يكى از پسران عبيد اللّه گفت: در مقابل آن دو، جز يزيد و عبد اللّه (پسران معاويه) را نمى كشيم. معاويه خنديد و گفت: يزيد و عبد اللّه چه گناهى كرده اند؟!

M555_T1_File_6510281

.

ص: 186

الفصل التاسع: تمنّي الاستشهاد9 / 1إنَّ أحَبَّ ما أنَا لاقٍ إلَيَّ المَوتُالإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام في ذَمِّ العاصينَ مِن أصحابِهِ _: أحمَدُ اللّهَ عَلى ما قَضى مِن أمرٍ ، وقَدَّرَ مِن فِعلٍ ، وعَلَى ابتِلائي بِكُم أيَّتُهَا الفِرقَةُ الَّتي إذا أمَرتُ لَم تُطِع ، وإذا دَعَوتُ لَم تُجِب . إن اُمهِلتُم خُضتُم ، وإن حورِبتُم خُرتُم ، وإنِ اجتَمَعَ النّاسُ عَلى إمامٍ طَعَنتُم،وإن اُجِئتُم إلى مُشاقَّةٍ نَكَصتُم. لا أبا لِغَيرِكُم ! ما تَنتَظِرونَ بِنَصرِكُم وَالجِهادِ عَلى حَقِّكُم ؟ المَوتَ أوِ الذُّلَّ لَكُم ؟ فَوَاللّهِ لَئِن جاءَ يَومي _ ولَيَأتِيَنّي _ لَيُفَرِّقَنَّ بَيني وبَينَكُم وأنَا لِصُحبَتِكُم قالٍ ، وبِكُم غيرُ كَثيرٍ . للّهِِ أنتُم ! أ ما دينٌ يَجمَعُكُم ! ولا حَمِيَّةٌ تَشحَذُكُم ! أوَ لَيسَ عَجَبا أنَّ مُعاوِيَةَ يَدعُو الجُفاةَ الطَّغامَ فَيَتَّبِعونَهُ عَلى غَيرِ مَعونَةٍ ولا عَطاءٍ ، وأنَا أدعوكُم _ وأنتُم تَريكَةُ الإِسلامِ ، وبَقِيَّةُ النّاسِ _ إلَى المَعونَةِ أو طائِفَةٍ مِنَ العَطاءِ ، فَتَفَرَّقونَ عَنّي وتَختَلِفونَ عَلَيَّ ؟ ! إنَّهُ لا يَخرُجُ إلَيكُم مِن أمري رِضىً فَتَرضَونَهُ ، ولا سُخطٌ فَتَجتَمِعونَ عَلَيهِ ، وإنَّ أحَبَّ ما أنَا لاقٍ إلَيَّ المَوتُ ! قَد دارَستُكُمُ الكِتابَ ، وفاتَحتُكُمُ الحِجاجَ ، وعَرَّفتُكُم ما أنكَرتُم ، وسَوَّغتُكُم ما مَجَجتُم ، لَو كانَ الأَعمى يَلحَظُ ، أوِ النّائِمُ يَستَيقِظُ ! وأقرِب بِقَومٍ _ مِنَ الجَهلِ بِاللّهِ _ قائِدُهُم مُعاوِيَةُ ! ومُؤَدِّبُهُمُ ابنُ النّابِغَةِ ! (1)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 180 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 107 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 413 كلاهما نحوه إلى «تختلفون عليَّ» .

ص: 187

فصل نهم : در آرزوى شهادت

9 / 1 مرگ، محبوب ترين است

فصل نهم : در آرزوى شهادت9 / 1مرگ، محبوب ترين استامام على عليه السلام_ در خطبه اى در نكوهش ياران نافرمان خويش _: «خدا را ستايش مى كنم در هر امرى كه حُكم كرد و هر كارى كه مقدّر نمود و بر اين كه مرا مبتلا به شما كرد، اى گروهى كه هرگاه فرمان دادم، اطاعت نكرديد و چون خواندم، پاسخ نداديد، اگر شما را مهلت دادند، به لاف زنى پرداختيد و اگر به جنگتان آمدند سستى نشان داديد و اگر مردم بر محور يك پيشوا گِرد آمدند، زخمِ زبان زديد و اگر به سختى گرفتار شديد ، بازپس رفتيد! دشمنتان بى پدر باد! با يارى تان و جهادتان در راه حقّ خود، منتظر چه هستيد؟ مرگ يا ذلّت؟ به خدا سوگند ، اگر روز مرگم فرا رسد _ كه البتّه خواهد آمد _ ، ميان من و شما در حالى جدايى خواهد انداخت كه از با شما بودن بيزارم و با شما اندك و تنهايم! خدا خيرتان دهد! آيا دينى نيست كه شما را گرد آورد؟ يا غيرتى نيست كه شما را آماده سازد؟ آيا شگفت نيست كه معاويه، جفا كاران فرو مايه را فرا مى خوانَد و بى آن كه كمك و بخششى به آنان كند، پيروى اش مى كنند، و من شما را كه بازماندگان اسلام و باقى مانده مردميد با بخشش و عطا به يارى فرا مى خوانم و از دور و بر من پراكنده مى شويد و با من مخالفت مى كنيد؟! از فرمان من نه خشنودى برمى آيد، تا آن را بپسنديد و نه خشمى كه بر محور آن جمع شويد. محبوب ترين چيزى كه ديدارش كنم، درنظر من مرگ است. قرآن را به شما آموخته ام و با برهان و دليل بر شما حكم رانده ام و آنچه را نمى شناختيد ، يادتان دادم و آنچه را [ناگوارانه] از دهان بيرون مى افكنديد ، گوارايتان ساختم . اگر كور بود، مى ديد. اگر خواب بود، بيدار مى گشت و چه بسيار به خداشناسى نزديك اند قومى كه پيشوايشان معاويه است و آموزگارشان پسر نابغه (عمرو عاص)!».

.

ص: 188

9 / 2اللّهُمَّ مَلِلتُهُم ومَلّونيالغارات عن أبي صالح الحنفي :رَأَيتُ عَلِيّا عليه السلام يَخطُبُ وقَد وَضَعَ المُصحَفَ عَلى رَأسِهِ حَتّى رَأَيتُ الوَرَقَ يَتَقَعقَعُ عَلى رَأسِهِ . قالَ : فَقالَ : اللّهُمَّ قَد مَنَعوني ما فيهِ فَأَعطِني ما فيهِ ، اللّهُمَّ قَد أبغَضتُهُم وأبغَضوني ، ومَلِلتُهُم ومَلّوني ، وحَمَلوني عَلى غَيرِ خُلقي وطَبيعَتي وأخلاقٍ لَم تَكُن تُعرَفُ لي ، اللّهُمَّ فَأَبدِلني بِهِم خَيرا مِنهُم ، وأبدِلهُم بي شَرّا مِنّي ، اللّهُمَّ مِث (1) قُلوبَهُم كَما يُماثُ المِلحُ فِي الماءِ . (2)

الغارات عن ابن أبي رافع :رَأَيتُ عَلِيّا عليه السلام قَدِ ازدَحَموا عَلَيهِ حَتّى أدَمَوا رِجلَهَ . فَقالَ : اللّهُمَّ قَد كَرِهتُهُم وكَرِهوني ، فَأَرِحني مِنهُم وأرِحهُم مِنّي . (3)

تاريخ الإسلام عن محمّد ابن الحنفيّة :كانَ أبي يُريدُ الشّامَ ، فَجَعَلَ يَعقِدُ لِواءَهُ ثُمَّ يَحلِفُ لا يَحِلُّهُ حَتّى يَسيرَ ، فَيَأبى عَلَيهِ النّاسُ ، ويَنتَشِرُ عَلَيهِ رَأيُهُم ويَجبُنونَ ، فَيَحِلَّهُ ويُكَفِّرُ عَن يَمينِهِ ، فَعَلَ ذلِكَ أربَعَ مَرّاتٍ ، وكُنتُ أرى حالَهُم فَأَرى ما لا يَسُرُّني . فَكَلَّمتُ المِسوَرَ بنَ مَخرَمَةَ يَومَئِذٍ ، وقُلتُ : أ لا تُكَلِّمُهُ أين يَسيرُ بِقَومٍ لا وَاللّهِ ما أرى عِندَهُم طائِلاً ؟ قالَ : يا أبَا القاسِمِ ، يَسيرُ لِأَمرٍ (4) قَد حُ (5) ، قَد كَلَّمتُهُ فَرَأَيتُهُ يَأبى إلَا المَسيرَ . قالَ ابنُ الحَنَفِيَّةِ : فَلَمّا رَأى مِنهُم ما رَأى قالَ : اللّهُمَّ إنّي قَد مَلِلتُهُم وقَد مَلّوني ، وأبغَضتُهُم وأبغَضوني ، فَأَبدِلني خَيرا مِنهُم ، وأبدِلهُم شَرّا مِنّي . (6)

.


1- .ماث : ذاب (مجمع البحرين : ج 3 ص 1734 «موث») .
2- .الغارات : ج 2 ص 458 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 156 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 534 كلاهما نحوه وراجع الفتوح : ج 4 ص 237 .
3- .الغارات : ج 2 ص 459 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 250 وزاد في آخره «فما بات إلّا تلك الليلة» .
4- .في المصدر : «الأمر» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الطبقات الكبرى .
5- .م حُمّ هذا الأمر : قُضِي (لسان العرب : ج 12 ص 151 «حمم») .
6- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 606 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 93 .

ص: 189

9 / 2 من و مردم، خسته از يكديگر

9 / 2من و مردم، خسته از يكديگرالغارات_ به نقل از ابو صالح حنفى _: على عليه السلام را ديدم كه خطبه مى خواند، در حالى كه قرآن بر سر نهاده بود و حتى ورق آن را بر سرش ديدم كه تكان مى خورد و خش خش مى كرد . فرمود: «خدايا! مردمْ مرا از حقّى كه در قرآن برايم بود، باز داشتند. پس آنچه در آن است، مرا عطا كن. خدايا! من از اينان ناخرسند بودم و اينان از من. من اينان را خسته كردم و آنان مرا . و مرا بر آنچه جز خُلق و خوى و سرشت من است، وا داشتند كه برايم بى سابقه بود. خدايا! بهتر از اينان را براى من جايگزين كن و بدتر از مرا براى اينان. خدايا! دل هايشان را ذوب كن، همچنان كه نمك در آب ذوب مى شود».

الغارات_ به نقل از ابن ابى رافع _: على عليه السلام را ديدم در حالى كه انبوه مردم بر گرد او جمع شده بودند، تا آن جا كه پايش را خون انداختند. فرمود: «خدايا! من از اينان ناخشنودم و اينان از من. پس مرا از دست اينان راحت كن و آنان را از دست من» (1) .

تاريخ الإسلام_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: پدرم آهنگ شام داشت و پرچم خود را مى بست و سوگند مى خورد كه آن را نگشايد تا آن كه حركت كند. مردم روى برمى تافتند و پراكنده مى شدند و مى ترسيدند. پدرم پرچم را مى گشود و براى سوگندى كه خورده بود ، كفّاره مى داد. چهار بار چنين كرد. من حال مردم را مى ديدم و صحنه اى را مشاهده مى كردم كه برايم خوشايند نبود. آن روز با مِسوَر بن مَخرَمه صحبت كردم و گفتم: نمى خواهى با امام عليه السلام صحبت كنى كه با اين گروه بى فايده كجا مى خواهد برود؟ گفت: اى ابو القاسم! به خاطر موضوعى حركت مى كند كه حتمى است . با او حرف زدم و ديدم فكرى جز رفتن ندارد. چون امام عليه السلام از اين گروه، آنچه را ديد كه ديد، فرمود: «خدايا! من اينان را خسته كردم و اينان مرا. من آنان را به خشم آوردم و آنان مرا. براى من بهتر از اينان را جايگزين كن و براى آنان بدتر از مرا!».

.


1- .در نقل أنساب الأشراف افزوده شده است: پس جز همان شب، زنده نبود!

ص: 190

الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ عليه السلام عِندَ وُصولِ خَبَرِ الأَنبارِ إلَيهِ _: أمَ وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّ رَبّي قَد أخرَجَني مِن بَينِ أظهُرِكُم إلى رِضوانِهِ ، وإنَّ المَنِيَّةَ لَتُرصِدُني ، فَما يَمنَعُ أشقاها أن يَخضِبَها؟ _ وتَرَكَ يَدَهُ عَلى رَأسِهِ ولِحيَتِهِ _ عَهدٌ عَهِدَهُ إلَيَّ النَّبِيُّ الاُمِّيُّ ، وقَد خابَ مَنِ افتَرى ، ونَجا مَنِ اتَّقى وصَدَّقَ بِالحُسنى . (1)

الإرشاد عن الإمام عليّ عليه السلام :يا أهلَ الكوفَةِ ! خُذوا اُهبَتَكُم لِجِهادِ عَدُوِّكُم مُعاوِيَةَ وأشياعِهِ . قالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أمهِلنا يَذهَبُ عَنَّا القَرُّ . فَقالَ : أمَ وَاللّهِ الَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَيَظهَرَنَّ هؤُلاءِ القَومُ عَلَيكُم ، لَيسَ بِأَنَّهُم أولى بِالحَقِّ مِنكُم ، ولكِن لِطاعَتِهِم مُعاوِيَةَ ومَعصِيَتِكُم لي . وَاللّهِ لَقَد أصبَحَتِ الاُمَمُ كُلُّها تَخافُ ظُلمَ رُعاتِها ، وأصبَحتُ أنَا أخافُ ظُلمَ رَعِيَّتي ، لَقَدِ استَعمَلتُ مِنكُم رِجالاً فَخانوا وغَدَروا ، ولَقَد جَمَعَ بَعضُهُم مَا ائتَمَنتُهُ عَلَيهِ مِن فَيءِ المُسلِمينَ فَحَمَلَهُ إلى مُعاوِيَةَ ، وآخَرُ حَمَلَهُ إلى مَنزِلِهِ تَهاوُناً بِالقُرآنِ ، وجُرأَةً عَلَى الرَّحمنِ ، حَتّى لَو أنَّنِي ائتَمَنتُ أحَدَكُم عَلى عِلاقِةِ سَوطٍ لَخانَني ، ولَقَد أعيَيتُموني ! ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ إلَى السَّماءِ فَقالَ : اللّهُمَّ إنّي قَد سَئِمتُ الحَياةَ بَينَ ظَهرانَي هؤُلاءِ القَومِ ، وتَبَرَّمتُ الأَمَلَ . فَأَتِح لي صاحِبي حَتّى أستَريحَ مِنهُم ويَستَريحوا مِنّي ، ولَن يُفلِحوا بَعدي . (2)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 280 ، الاحتجاج : ج 1 ص 413 ح 89 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 277 .

ص: 191

امام على عليه السلام_ در خطبه اى ، آن گاه كه خبر حمله به انبار به وى رسيد _: به خدا سوگند ، دوست داشتم خداوند مرا از ميان شما نزد رضوان خويش مى بُرد. مرگ در كمين من است و (با اشاره به سر و محاسن خويش، فرمود:) چه چيزى بدبخت ترين مردم را بازداشته كه اينها را به خون رنگين كند؟ عهدى است كه پيامبر اُمّى با من در ميان گذاشته است. هر كه دروغ بندد، زيانكار است و هر كه پروا پيشه كند و پاداش نيك الهى را باور داشته باشد، نجات مى يابد.

الإرشاد :امام على عليه السلام فرمود: «اى كوفيان! براى جهاد با دشمنتان معاويه و پيروانش آماده شويد». گفتند: اى امير مؤمنان! مهلت بده تا سرما بگذرد. فرمود: «سوگند به خداوندى كه دانه را شكافت و مردم را آفريد، اين گروه بر شما چيره خواهند شد، نه به آن دليل كه آنان از شما به حقْ سزاوارترند، بلكه بدان جهت كه آنان از معاويه پيروى مى كنند و شما مرا نافرمانى مى كنيد. به خدا سوگند، همه ملّت ها از ستم حاكمان بيم دارند و من از ستم مردم خويش. مردانى از شما را به كار گماشتم، خيانت كردند و نيرنگ زدند. برخى آنچه را از غنايم مسلمانان را كه به امانت به آنان سپرده بودم، جمع كرده ، نزد معاويه فرستادند و بعضى آنها را به خانه هاى خود بردند ، همه از روى سست گرفتن قرآن و گستاخى بر خدا، تا آن جا كه اگر يكى از شما را بر بندِ تازيانه اى امين قرار دهم ، خيانت مى كند. مرا خسته كرديد!». سپس دست خود را به آسمان گشود و چنين گفت : «خدايا! من از زندگى در ميان اين گروه خسته شده ام و آرزوهايم گسسته است. دوست و هم نفسم (يعنى مرگ) را به من ارزانى كن، تا من از دست اينان بياسايم و آنان از من آسوده شوند و پس از من هرگز رستگار نخواهند شد».

.

ص: 192

نهج البلاغة :مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام وقَد تَواتَرَت عَلَيهِ الأَخبارُ بِاستيلاءِ أصحابِ مُعاوِيَةَ عَلَى البِلادِ ، وقَدِمَ عَلَيهِ عامِلاهُ عَلَى اليَمَنِ ، وهُما عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ وسَعيدُ بنُ نَمرانَ لَمّا غَلَبَ عَلَيهِما بُسرُ بنُ أبي أرطاةَ ، فَقامَ عليه السلام عَلَى المِنبَرِ ضَجَرا بِتَثاقُلِ أصحابِهِ عَنِ الجِهادِ ، ومُخالَفَتِهِم لَهُ فِي الرَّأيِ فَقالَ : ما هِيَ إلَا الكوفَةُ ، أقبِضُها وأبسُطُها ، إن لَم تَكوني إلّا أنتِ تَهُبُّ أعاصيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللّهُ ! وتَمَثَّلَ بِقَولِ الشّاعِرِ : لَعَمرُ أبيكَ الخَيرِ يا عَمرُو إنَّني عَلى وَضَرٍ (1) مِن ذَا الإِناءِ قَليلِ ثُمَّ قالَ عليه السلام : اُنبِئتُ بُسرا قَدِ اطَّلَعَ اليَمَنَ ، وإنّي وَاللّهِ لَأَظُنُّ أنَّ هؤُلاءِ القَومَ سَيُدالونَ (2) مِنكُم بِاجتِماعِهِم عَلى باطِلِهِم ، وتَفَرُّقِكُم عَن حَقِّكُم ، وبِمَعصِيَتِكُم إمامَكُم فِي الحَقِّ ، وطاعَتِهِم إمامَهُم فِي الباطِلِ ، وبِأَدائِهِمُ الأَمانَةَ إلى صاحِبِهِم وخِيانَتِكُم ، وبِصَلاحِهِم في بِلادِهِم وفَسادِكُم . فَلَوِ ائتَمَنتُ أحَدَكُم عَلى قَعْبٍ (3) لَخَشيتُ أن يَذهَبَ بِعِلاقَتِهِ . اللّهُمَّ إنّي قَد مَلِلتُهُم ومَلّوني ، وسَئِمتُهُم وسَئِموني ، فَأبدِلني بِهِم خَيرا مِنهُم ، وأبدِلهُم بي شَرّا مِنّي ، اللّهُمَّ مِث قُلوبَهَم كما يُماثُ المِلحُ فِي الماءِ ، أما وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّ لي بِكُم ألفَ فارِسٍ مِن بَني فِراسِ بنِ غَنمٍ . هُنالِكَ لَو دَعَوتَ أتاكَ مِنهُم فَوارِسُ مِثلُ أرمِيَةِ الحَميمِ ثُمَّ نَزَلَ عليه السلام مِنَ المِنبَرِ . (4)

.


1- .الوَضَر : وسخ الدَسَم واللبن أو غسالة السقاء والقصعة ونحوهما (القاموس المحيط : ج 2 ص 154 «الوضر») .
2- .من الإدالة : الغَلَبة (النهاية : ج 2 ص 141 «دول») .
3- .القَعْبُ : القَدَح الضخمُ ، الغلِيظُ ، الجافي (لسان العرب : ج 1 ص 683 «قعب») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 25 ، الغارات : ج 2 ص 635 نحوه إلى «في الماء» .

ص: 193

نهج البلاغة :گزارش هاى پياپى به آن حضرت رسيد كه سربازان معاويه بر شهرها سلطه يافته اند و دو كارگزار امام در يمن، عبيد اللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران كه مغلوب بُسر بن اَرطات شده بودند ، نزد على عليه السلام بازگشتند. حضرت، دلْ تنگ از سستى يارانش از جهاد و مخالفتشان با نظر وى، بر منبر ايستاد و فرمود: «اينك جز كوفه نمانده است كه در اختيار من است. اى كوفه! اگر تنها تو مانده باشى و گردبادهايت كه مى وزد ، پس زشت باد چهره ات!». سپس شعر شاعر را خواند كه: اى عمرو! سوگند به جان پدر خوبت، كه من از اين ظرف غذا، به [چرب و] چرك اندكى رسيده ام. سپس فرمود: «خبر يافته ام كه بُسر بر يَمَن وارد گشته است . به يقين و سوگند به خدا، چنين مى پندارم كه اين قوم بر شما چيره شوند، به خاطر وحدتى كه بر باطلشان دارند و پراكندگى اى كه شما در راه حقّتان داريد، و به خاطر نافرمانى شما از پيشوايتان در راه حق ، و پيروى آنان از پيشوايشان در راه باطل ، و به خاطر امانتدارى آنان و خيانت شما، و به خاطر اصلاحگرى آنان در شهرهايشان و فسادانگيزى شما. من اگر يكى از شما را بر يك قدحى چوبى امين بشمارم ، بيم آن دارم كه بند آن را برُبايد! خدايا! اينان از من خسته شده اند، من هم از اينان به ستوه آمده ام. من از آنان دلْ تنگ شده ام و آنان از من. مرا به بهتر از اينان جايگزين ببخش و اينان را به بدتر از من جايگزين بده. خدايا! دل هايشان را آب كن، آن گونه كه نمك در آب، ذوب مى شود. به خدا سوگند ، دوست داشتم به جاى شما ، هزار سوار از فرزندان فراس بن غنم (1) داشتم» . [و اين شعر را در وصف فرزندان فراس خواند:] «براى يارى، اگر آنان را بخوانى سوارانى چون ابرهاى تابستان به سويت خواهند شتافت». سپس از منبر فرود آمد.

.


1- .بنى فراس، به غيرت و دليرى معروف بودند.

ص: 194

البداية والنهاية عن زهير بن الأرقم :خَطَبَنا عَلِيٌّ يَومَ جُمُعَةَ ، فَقالَ : نُبِّئتُ أنَّ بُسرا قَد طَلَعَ اليَمَنَ ، وإنّي وَاللّهِ لَأَحسَبُ أنَّ هؤُلاءِ القَومَ سَيَظهَرونَ عَلَيكُم ، وما يَظهَرونَ عَلَيكُم إلّا بِعِصيانِكُم إمامَكُم وطاعَتِهِم إمامَهُم ، وخِيانَتِكُم وأمانَتِهِم ، وإفسادِكُم في أرضِكُم وإصلاحِهِم ، قَد بَعَثتُ فُلانا فَخانَ وغَدَرَ ، وبَعَثتُ فُلانا فَخانَ وغَدَرَ ، وبَعَثَ المالَ إلى مُعاوِيَةَ ، لَوِ ائتَمَنتُ أحَدَكُم عَلى قَدَحٍ لَأَخَذَ عِلاقَتَهُ ، اللّهُمَّ سَئِمتُهُم وسَئِموني ، وكَرِهتُهُم وكَرِهوني ، اللّهُمَّ فَأَرحِهُم مِنّي وأرِحني مِنهُم . قالَ : فَما صَلَّى الجُمُعَةَ الاُخرى حَتّى قُتِلَ رَضِيَ اللّهُ عَنهُ وأرضاهُ . (1)

راجع : ص 272 (ما ينتظر أشقاها ؟ !)

.


1- .البداية والنهاية : ج 7 ص 326 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 535 نحوه .

ص: 195

البداية والنهاية_ به نقل از زهير بن ارقم _: روز جمعه على عليه السلام براى ما خطبه خواند و فرمود: «خبر يافته ام كه بُسر بر يمن وارد شده است. به خدا سوگند، مى پندارم كه اين گروه بر شما پيروز خواهند شد. چيرگى آنان هم جز به اين جهت نيست كه شما از پيشوايتان نافرمانى مى كنيد و آنان از زمامدارشان پيروى، شما خيانت مى كنيد، آنان امانتدارى، شما در زمين خود فساد مى كنيد، آنان اصلاح. فلانى را به مأموريت فرستادم، خيانت و حيله كرد. فلانى را فرستادم، خيانت و حيله كرد و مال را نزد معاويه فرستاد. اگر يكى از شما را بر يك جام آب امين شمارم، بندِ آن را مى بَرد. خدايا! من اينان را به ستوه آوردم، اينان هم مرا خسته كردند . من از اينان ناخشنودم، اينان هم از من. خدايا! آنان را از دست من و مرا از دست آنان راحت كن». نماز جمعه ديگر را نخوانده بود كه شهيد شد . خدا از او راضى باشد و راضى اش سازد!

ر . ك : ص 273 (آن شقى ترين ، در انتظار چيست؟) .

.

ص: 196

الفصل العاشر: آخر خطبة خطبها الإمامنهج البلاغة :رُوِي عَن نَوفِ البِكالِيِّ قالَ : خَطَبَنا بِهذِهِ الخُطبَةِ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام بِالكوفَةِ وهُوَ قائِمٌ عَلى حِجارَةٍ نَصَبَها لَهُ جَعدَةُ بنُ هُبَيرَةَ المَخزومِيُّ ، وعَلَيهِ مِدرَعَةٌ مِن صوفٍ وحَمائِلُ سَيفِهِ ليفٌ ، وفي رِجلَيهِ نَعلانِ مِن ليفٍ ، وكَأَنَّ جَبينَهُ ثَفِنَةُ بَعيرٍ . فَقالَ عليه السلام : الحَمدُ للّهِِ الَّذي إلَيهِ مَصائِرُ الخَلقِ ، وعَواقِبُ الأَمرِ . نَحمَدُهُ عَلى عَظيمِ إحسانِهِ ونَيِّرِ بُرهانِهِ ، ونَوامي فَضلِهِ وَامتِنانِهِ ، حَمداً يَكونُ لِحَقِّهِ قَضاءً ، ولِشُكرِهِ أداءً ، وإلى ثَوابِهِ مُقَرِّبا ، ولِحُسنِ مَزيدِهِ موجِباً . ونَستَعينُ بِهِ استِعانَةَ راجٍ لِفَضلِهِ ، مُؤَمِّلٍ لِنَفعِهِ ، واثِقٍ بِدَفعِهِ ، مُعتَرِفٍ لَهُ بِالطَّولِ ، مُذعِنٍ لَهُ بِالعَمَلِ وَالقَولِ . ونُؤمِنُ بِهِ إيمانَ مَن رَجاهُ موقِناً ، وأنابَ إلَيهِ مُؤمِناً ، وخَنَعَ لَهُ مُذعِناً ، وأخلَصَ لَهُ مُوَحِّداً ، وعَظَّمَهُ مُمَجِّداً ، ولاذَ بِهِ راغِباً مُجتَهِداً . لَم يُولَد سُبحانَهُ فَيَكونَ فِي العِزِّ مُشارَكاً ، ولَم يَلِد فَيَكونَ مَوروثاً هالِكاً . ولَم يَتَقَدَّمهُ وَقتٌ ولا زَمانٌ . ولَم يَتَعاوَرهُ زِيادَةٌ ولا نُقصانٌ ، بَل ظَهَرَ لِلعقُولِ بِما أرانا مِن عَلاماتِ التَّدبيرِ المُتقَنِ وَالقَضاءِ المُبرَمِ . فَمِن شَواهِدِ خَلقِهِ خَلقُ السَّمواتِ مُوَطَّداتٍ بِلا عَمَدٍ ، قائِماتٍ بِلا سَنَدٍ . دَعاهُنَّ فَأَجَبنَ طائِعاتٍ مُذعِناتٍ ، غَيرَ مُتَلَكِّئاتٍ ولا مُبطِئاتٍ . ولَولا إقرارُهُنَّ لَهُ بِالرُّبوبِيَّةِ وإذعانُهُنَّ بِالطَّواعِيَةِ لَما جَعَلَهُنَّ مَوضِعا لِعَرشِهِ ، ولا مَسكَناً لِمَلائِكَتِهِ ، ولا مَصعَداً لِلكَلِمِ الطَّيِّبِ وَالعَمَلِ الصّالِحِ مِن خَلقِهِ . جَعَلَ نُجومَها أعلاماً يَستَدِلُّ بِهَا الحَيرانُ في مُختَلِفِ فِجاجِ (1) الأَقطارِ . لَم يَمنَع ضَوءَ نورِهَا ادلِهمامُ سُجُفِ اللَّيلِ المُظلِمِ . ولَا استَطاعَت جَلابيبُ سَوادِ الحَنادِسِ أن تَرُدَّ ما شاعَ فِي السَّمواتِ مِن تَلَألُؤِ نورِ القَمَرِ . فَسُبحانَ مَن لا يَخفى عَلَيهِ سَوادُ غَسَقٍ داجٍ ولا لَيلٍ ساجٍ (2) في بِقاعِ الأَرَضينَ المُتَطَأطِئاتِ ، ولا في يَفاعِ (3) السُّفعِ (4) المُتَجاوِراتِ . وما يَتَجَلجَلُ بِهِ الرَّعدُ في اُفُقِ السَّماءِ ، وما تَلاشَت عَنهُ بُروقُ الغَمامِ ، وما تَسقُطُ مِن وَرَقَةٍ تُزيلُها عَن مَسقَطِها عَواصِفُ الأَنواءِ وَانهِطالُ السَّماءِ ، ويَعلَمُ مَسقَطَ القَطرَةِ ومَقَرَّها ، ومَسحَبَ الذَّرَّةِ ومَجَرَّها ، وما يَكفِي البَعوضَةَ مِن قوتِها ، وما تَحمِلُ الاُنثى في بَطنِها . الحَمدُ للّهِِ الكائِنِ قَبلَ أن يَكونَ كُرسِيٌّ أو عَرشٌ ، أو سَماءٌ أو أرضٌ أو جانٌّ أو إنسٌ ، لا يُدرَكُ بِوَهمٍ ، ولا يُقَدَّرُ بِفَهمٍ . ولا يَشغَلُهُ سائِلٌ ، ولا يَنقُصُهُ نائِلٌ ، ولا يَنظُرُ بِعَينٍ ، ولا يُحَدُّ بِأَينٍ . ولا يُوصَفُ بِالأَزواجِ ، ولا يُخلَقُ بِعِلاجٍ . ولا يُدرَكُ بِالحَواسِّ . ولا يُقاسُ بِالنّاسِ . الَّذي كَلَّمَ موسى تَكليماً ، وأراهُ مِن آياتِهِ عَظيماً . بِلا جَوارِحِ ولا أدَواتٍ ، ولا نُطقٍ ولا لَهَواتٍ . بَل إن كُنتَ صادِقاً أيُّهَا المُتَكَلِّفُ لِوَصفِ رَبِّكَ فَصِف جَبرائيلَ وميكائيلَ وجُنودَ المَلائِكَةِ المُقَرَّبينَ في حُجُراتِ القُدُسِ مُرجَحِنّينَ (5) ، مُتَوَلِّهَةً عُقولُهُم أن يَحُدّوا أحسَنَ الخالِقينَ . فَإِنَّما يُدرَكُ بِالصِّفاتِ ذَوُو الهَيئاتِ وَالأَدَواتِ ، ومَن يَنقَضي إذا بَلَغَ أمَدَ حَدِّهِ بِالفَناءِ ؛ فَلا إلهَ إلّا هُوَ ، أضاءَ بِنورِهِ كُلَّ ظَلامٍ ، وأظلَمَ بِظُلمَتِهِ كُلَّ نورٍ . اُوصيكُم عِبادَ اللّهِ بِتَقوَى اللّهِ الَّذي ألبَسَكُمُ الرِّياشَ (6) وأسبَغَ عَلَيكُمُ المَعاشَ . ولَو أنَّ أحَداً يَجِدُ إلَى البَقاءِ سُلّماً ، أو إلى دَفعِ المَوتِ سَبيلاً ، لَكانَ ذلِكَ سُلَيمانُ بنُ داووُدَ عليه السلام الَّذي سُخِّرَ لَهُ مُلكُ الجِنِّ وَالإِنسِ مَعَ النُّبُوَّةِ وعَظيمِ الزُّلفَةِ ، فَلَمَّا استَوفى طُعمَتَهُ ، وَاستَكمَلَ مُدَّتَهُ ، رَمَتهُ قِسِيُّ الفَناءِ بِنِبالِ المَوتِ ، وأصبَحَتِ الدِّيارُ مِنهُ خالِيَةً ، وَالمَساكِنُ مُعَطَّلَةً ، ووَرِثَها قَومٌ آخَرونَ ، وإنَّ لَكُم فِي القُرونِ السّالِفَةِ لَعِبرَةً ! أينَ العَمالِقَةُ وأبناءُ العَمالِقَةِ ! أينَ الفَراعِنَةُ وأبناءُ الفَراعِنَةِ ! أينَ أصحابُ مَدائِنِ الرَّسِّ الَّذينَ قَتَلُوا النَّبِيّينَ ، وأطفَؤوا سُنَنَ المُرسَلينَ ، وأحيَوا سُنَنَ الجَبّارينَ ! وأينَ الَّذينَ ساروا بِالجُيوشِ وهَزَموا بِالاُلوفِ . وعَسكَرُوا العَساكِرَ ومَدَّنُوا المَدائِنَ . ومِنها : قَد لَبِسَ لِلحِكمَةِ جُنَّتَها ، وأخَذَها بِجَميعِ أدَبِها مِنَ الإِقبالِ عَلَيها ، وَالمَعرِفَةِ بِها ، وَالتَّفَرُّغِ لَها ؛ فَهِيَ عِندَ نَفسِهِ ضالَّتُهُ الَّتي يَطلُبُها ، وحاجَتُهُ الَّتي يَسأَلُ عَنها ؛ فَهُوَ مُغتَرِبٌ إذَا اغتَرَبَ الإِسلامُ ، وضَرَبَ بِعَسيبِ (7) ذَنَبِهِ ، وألصَقَ الأَرضَ بِجِرانِهِ (8) . بَقِيَّةٌ مِن بَقايا حُجَّتِهِ ، خَليفَةٌ مِن خَلائِفِ أنبِيائِهِ . ثُمَّ قالَ عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد بَثَثتُ لَكُمُ المَواعِظَ الَّتي وَعَظَ الأَنبِياءُ بِها اُمَمَهُم ، وأدَّيتُ إلَيكُم ما أدَّتِ الأَوصِياءُ إلى مَن بَعدَهُم ، وأدَّبتُكُم بِسَوطي فَلَم تَستَقيموا . وحَدَوتُكُم بِالزَّواجِرِ فَلَم تَستَوسِقوا (9) . للّهِِ أنتُم ! أ تَتَوَقَّعونَ إماماً غَيري يَطَأُ بِكُمُ الطَّريقَ ، ويُرشِدُكُمُ السَّبيلَ ؟ ألا إنَّهُ قَد أدبَرَ مِنَ الدُّنيا ما كانَ مُقبِلاً ، وأقبَلَ مِنها ما كانَ مُدبِراً ، وأزمَعَ (10) التَّرحالَ عِبادُ اللّهِ الأَخيارُ ، وباعوا قَليلاً مَِن الدُّنيا لا يَبقى بِكَثيرٍ مِنَ الآخِرَةِ لا يَفنى . ما ضَرَّ إخوانَنَا الَّذينَ سُفِكَت دِماؤُهُم وهُم بِصِفّينَ ألّا يَكونُوا اليَومَ أحياءً ؟ يُسيغونَ الغُصَصَ ويَشرَبونَ الرَّنقَ (11) . قَد _ وَاللّهِ _ لَقُوا اللّهَ فَوَفّاهُم اُجورَهُم ، وأحَلَّهُم دارَ الأَمنِ بَعدَ خَوفِهِم . أينَ إخوانِيَ الَّذينَ رَكِبُوا الطَّريقَ ومَضَوا عَلَى الحَقِّ ؟ أينَ عَمّارٌ ؟ وأينَ ابنُ التَّيِّهانِ ؟ وأينَ ذُو الشَّهادَتَينِ ؟ وأينَ نُظَراؤُهُم مِن إخوانِهِمُ الَّذينَ تَعاقَدوا عَلَى المَنِيَّةِ ، واُبرِدَ بِرُؤوسِهِم إلَى الفَجَرَةِ . قالَ : ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ عَلى لِحيَتِهِ الشَّريفَةِ الكَريمَةِ فَأَطالَ البُكاءَ ، ثُمَّ قالَ عليه السلام : أوِّهِ عَلى إخوانِيَ الَّذينَ تَلَوُا القُرآنَ فَأَحكَموهُ ، وتَدَبَّرُوا الفَرضَ فَأَقاموهُ ، أحيَوُا السُّنَّةَ وأماتُوا البِدعَةَ . دُعُوا لِلجِهادِ فَأَجابوا ، ووَثِقوا بِالقائِدِ فَاتَّبَعوهُ . ثُمَّ نادى بِأعلى صَوتِهِ : الجِهادَ الجِهادَ عِبادَ اللّهِ ! ألا وإنّي مُعَسكِرٌ في يَومي هذا ؛ فَمَن أرادَ الرَّواحَ إلَى اللّهِ فَليَخرُج ! قالَ نَوفٌ : وعَقَدَ لِلحُسَينِ عليه السلام في عَشَرَةِ آلافٍ ، ولِقَيسِ بنِ سَعدٍ في عَشَرَةِ آلافٍ ، ولِأَبي أيّوبٍ الأَنصارِيِّ في عَشَرَةِ آلافٍ ، ولِغَيرِهِم عَلى أعدادٍ اُخَرَ وهُوَ يُريدُ الرَّجعَةَ إلى صِفّينَ ، فَما دارَتِ الجُمُعَةُ حَتّى ضَرَبَهُ المَلعونُ ابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ ، فَتَراجَعَتِ العَساكِرُ ، فَكُنّا كَأَغنامٍ فَقَدَت راعيَها تَخَتطِفُهَا الذِّئابُ مِن كُلِّ مَكانٍ . (12)

.


1- .الفِجَاج : جمع فجّ ؛ وهو الطريق الواسع (النهاية : ج 3 ص 412 «فجج») .
2- .ليلٌ ساجٍ : أي يغطّي بظلامه وسكونه (النهاية : ج 2 ص 344 «سجا») .
3- .اليَفاع : المشرف من الأرض والجبل ، وكلّ شيء مرتفع فهو يفاع (لسان العرب : ج 8 ص 414 «يفع») .
4- .السُّفْع : جمع سفعة ؛ نوع من السواد ليس بالكثير ، وقيل : هو سواد مع لون آخر (النهاية : ج 2 ص 374 «سفع») والمراد بها الجبال كما تظهر للناظر إليها من بعيد.
5- .ارجَحنَّ الشيءُ : إذا مالَ من ثِقلَه وتحرَّك (النهاية : ج 2 ص 198 «رجحن») .
6- .الرِّياش : ما ظَهر من اللِّباس (النهاية : ج 2 ص 288 «ريش») .
7- .عسيب الذنَب : مَنبِتُه من الجِلدِ والعظم (لسان العرب : ج 1 ص 599 «عسب») .
8- .الجِران ، مقدّم عنق البعير من المذبح إلى المنحر ، والبعير أقلّ ما يكون نفعه عند بروكه . وإلصاق جِرانه بالأرض كناية عن الضعف .
9- .أي فلم تجتمعوا على الطاعة (اُنظر النهاية : ج 5 ص 185 «وسق») .
10- .أزمع : عدا وخفّ (لسان العرب : ج 8 ص 143 «زمع») .
11- .ماءٌ رَنْق : كَدِرٌ (لسان العرب : ج 10 ص 127 «رنق») .
12- .نهج البلاغة : الخطبة 182 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 313 ح 40 .

ص: 197

فصل دهم : آخرين خطبه امام

اشاره

فصل دهم : آخرين خطبه امامنهج البلاغة:از نوف بكالى روايت است كه اين خطبه را امير مؤمنان على عليه السلام در كوفه ايراد كرد، در حالى كه بر روى سنگى ايستاده بود كه جعدة بن هبيره مخزومى براى او نهاد، بر تن او جُبّه اى پشمين بود و بند شمشيرش از پوست درخت خرما بود، در پاهايش نيز كفشى از ليف خرما بود و پيشانى اش نيز [ از سجده بسيار ]همچون پينه زانوى شتر. فرمود: «ستايشْ خدايى را كه سرانجام مردم و فرجام كارها به سوى اوست. او را بر نيكىِ بزرگش، بر دليلِ آشكارش، بر بخشش و منّتش مى ستاييم ؛ ستايشى كه اداى حقّ او و شكر او باشد و به پاداشش نزديك سازد و افزايش نعمتش را موجب شود. از او مدد مى جوييم، مدد خواستن كسى كه به عطاى او اميدوار و به سودِ او آرزومند و به دفعِ او مطمئن و به بزرگوارى اش معترف و با رفتار و گفتار، فرمانبردار اوست. و به او ايمان داريم، ايمان كسى كه از روى يقين به او اميد بسته و از روى ايمان، به او بازگشته و از روى پذيرش، در پيشگاه او خاضع است و موحّدانه ، كار را براى او خالص مى سازد و سپاسمندانه بزرگش مى دارد و با رغبت و تلاش، به او پناه مى برد. خداى سبحان نه زاده شده، تا در عزّت شريكى داشته باشد و نه زاده است، تا خود از بين رود و از او ارث برند، و نه وقت و زمان بر او پيشى جسته ، و نه افزايش و كاستى بر او راه يافته است ؛ بلكه با نشانه هاى تدبير استوار و تقدير حتمى كه نشانمان داده، بر خِردها آشكار شده است. از نشانه هاى خلقت او، آفرينش آسمان هاست، كه بى ستون، استوار و برقرار است و بى تكيه گاه، پا برجاست. آنها را فرا خوانْد، فرمانبردار و پذيرا پاسخ دادند ، بى توقّف و درنگ! اگر نبود كه به پروردگارىِ او اقرار داشتند و به اطاعتش تسليم، آسمان ها را جايگاه عرش خود و قرارگاه فرشتگانش و فرازگاه سخن پاك و كار شايسته آفريده هايش قرار نمى داد. ستارگان آسمان را نشانه هايى قرار داد، تا سرگشته راه ها و درّه هاى گوناگون، با آنها راه را بيابد. تاريكى پرده هاى شب تار، از نورافشانى آنها نمى تواند جلوگيرى كند و پوشش هاى ظلمتِ شب ديجور، مانع درخشش فروغ ماه در آسمان ها نيست. منزّه است خدايى كه بر او پوشيده نيست سياهى شب تار و شبِ آرام گرفته در عمق دره هاى زمين و بلندى هاى كوه هاى تيره رنگِ به هم پيوسته و پيچيدن صداى غرّش رعد در افق آسمان و آذرخشى كه از ابرها برمى جهد و برگى كه با وزش بادهاى انواء (1) و بارش باران از آسمان از درخت فرو مى افتد. مى داند كه هر قطره كجا فرو مى چكد و قرار مى گيرد و مورچه خرد [دانه را] از كجا مى كشد و به كجا مى برد و قُوت و خوراكى كه پشه را كفايت مى كند و آنچه در شكم مادّه است ، چيست . ستايشْ خدايى را كه پيش از آن كه كرسى و عرش و آسمان و زمين و جن و انس باشند، بوده است. نه با خيال، درك مى شود، نه با فهم، به اندازه مى آيد، نه خواهنده اى مشغولش مى كند و نه بخششى از او مى كاهد، نه با چشم مى نگرد و نه با كجا محدود مى شود، نه با همسان و جفت، توصيف مى شود و نه با ابزار آفريده مى شود و نه با حواسْ درك مى شود و نه با مردمْ قياس مى شود؛ همو كه با موسى عليه السلام سخن گفت و از نشانه هاى بزرگ خويش به او نشان داد، بى آن كه از اندام و ابزار و نطق و زبانك بهره گيرد. اى آن كه در وصف خدا، خود را به رنج مى افكنى! اگر راست مى گويى ، به توصيف جبرئيل و ميكائيل و فرشتگان مقرّب بپرداز كه در سراپرده هاى قدس ساكن اند و از توصيف خدا كه برترين آفريدگار است، سرگشته و حيران اند ؛ چرا كه چيزهايى را مى توان وصف كرد كه داراى شكل ها و ابزارها باشند و چون سرآمدشان سرآيد، نابود شوند . پس معبودى جز او نيست، با فروغش هر تاريكى را روشن ساخته و با ظلمت آفرينى اش هر نور را تاريك ساخته است. اى بندگان خدا! شما را به پرواى از خدا سفارش مى كنم؛ همو كه بر شما جامه پوشاند و وسايل زندگى تان را فراهم ساخت. اگر كسى وسيله اى براى هميشه ماندن، يا راهى براى دور ساختن مرگ داشت، همانا سليمان بن داوود بود كه خداوند، همراه پيامبرى و جايگاهى عظيم، بر جن و انسْ او را حكومت داده بود. چون روزىِ مقدّرش را بر گرفت و مدّتش سرآمد، كمانِ نيستى با تيرهاى مرگ، او را هدف قرار داد و زمين از او تهى شد، خانه ها خالى و رها ماند و به ارث به گروهى ديگر رسيد. همانا براى شما در روزگاران گذشته عبرت است. عَمالقه و فرزندانشان كجايند؟ (2) فرعون ها و فرعون زادگان كجايند؟ ساكنان شهرهاى رَس كجايند؛ همانان كه پيامبران را كشتند و سنّت هاى انبيا را خاموش ساختند و شيوه گردنكشان را زنده كردند؟ كجايند آنان كه با لشكريان به هر سو مى رفتند و هزاران را هزيمت مى دادند؛ آنان كه سپاه ها به راه انداختند و شهرها ساختند؟». و در بخشى از اين خطبه فرمود: «سپر حكمت را پوشيده و همه آداب آن _ همچون روى آوردن به آن و شناختِ آن و خود را براى آن فارغ ساختن _ را برگرفته است . پس حكمتْ نزد او ، گمشده اوست كه مى جويدش و نياز اوست كه مى خواهدش. او غريب است ، آن گاه كه اسلام غريب است و از ناتوانى [ همچون شترى آزرده ،] دُم خود را مى جنباند و جلوى گردنش را بر زمين مى چسباند . بازمانده اى از بقاياى حجّت خداست و جانشينى از جانشينان پيامبران الهى». سپس فرمود: «اى مردم! من پندهايى را كه پيامبران به امّت هاى خويش مى دادند، برايتان گستردم و آنچه را جانشينان انبيا به انسان هاى پس از خود مى رساندند، به شما رساندم. با تازيانه تأديبم شما را ادب كردم، امّا استوار نشديد و با بيم دادن ها شما را به راه حق كشاندم، امّا بر فرمان بردارى همراه نشديد. خدا خيرتان دهد! آيا پيشوايى جز من مى خواهيد كه شما را به راه آورد و راهنمايى تان كند؟ آگاه باشيد كه آنچه از دنيا روى آورده بود، روى گردانده است و آنچه رويگردان بود، روى آورده است. بندگان خوب خدا، آهنگ كوچ كردند و دنياى ناپايدار اندك را به آخرتِ پاينده و فراوان فروختند. مگر برادرانى كه در صِفّينْ خون هايشان ريخت و امروز زنده نيستند زيان كردند تا غصه ها بخورند و تيره ها بنوشند؟ به خدا سوگند ، خدا را ديدار كردند. پروردگار هم پاداش كاملشان را داد و پس از بيمشان، در سراى ايمنى جايشان داد. كجايند برادرانم، آنان كه به راه افتادند و راه حق پيمودند؟! عمّار كجاست؟ ابن تَيَّهان كجاست؟ ذوالشهادتين كجاست؟ (3) كجايند همانندهاى آنان، برادرانى كه پيمان مرگ بستند و سرهاى مطهّرشان نزد فاجران برده شد؟». نوف گويد: امام عليه السلام پس از اين سخنْ دست خود را بر محاسن خويش زد و بسيار گريست و سپس فرمود: «دريغا بر آن برادرانى كه قرآن را تلاوت و آن را استوار كردند، در واجب هاى قرآن انديشه كردند و آنها را برپا داشتند، سنّت را زنده كردند و بدعت را ميراندند، به جهاد فراخوانده شدند و پاسخ دادند و به رهبر اعتماد كردند و از وى پيروى نمودند». سپس با صداى بلند ندا داد: «بندگان خدا، نبرد! نبرد! آگاه باشيد، من همين امروز لشكر مى آرايم. هر كه مى خواهد به سوى خدا بكوچد، پس برون آيد!». نوف گويد: براى حسين عليه السلام پرچمى براى فرماندهى ده هزار نفر بست، قيس بن سعد را هم با ده هزار نفر تجهيز كرد، ابو ايّوب انصارى را هم سركرده ده هزار نفر ساخت و براى ديگران هم تعدادى ديگر فراهم آورد، در حالى كه مى خواست به صفّين برگردد. هنوز جمعه نشده بود كه ابن ملجم ملعون بر وى ضربت زد، لشكرها برگشتند و ما همچون گوسفندانى شديم كه چوپانشان را گم كرده باشند و گرگ ها از هر سو آنها را برُبايند!

.


1- .انواء ، جمع نوء است كه به دو معنا به كار مى رود : يكى به معناى باران ، و ديگرى به معناى افول و ظهور ستارگان . عرب بر اين باور بودند كه اگر ستاره اى فرود آيد و ستاره ديگرى طلوع كند ، حتما بادهاى شديدى مى وزد و باران از آسمان نازل مى شود (ر . ك : مجمع البحرين : ج 3 ص 1843 ماده «نوء») .
2- .عمالقه گروهى از فرزندان عمليق از نسل حضرت نوح بودند كه در ناحيه يمن و حجاز حكومت داشتند . (م)
3- .براى اطلاع از شرح احوال ياران امام عليه السلام ، ر . ك : ج 13 ص 7(ياران و كارگزاران امام على) .

ص: 198

. .

ص: 199

. .

ص: 200

. .

ص: 201

. .

ص: 202

. .

ص: 203

. .

ص: 204

. .

ص: 205

. .

ص: 206

دلايل تنهايى امام على

طرح مسئله

دلايل تنهايى امام علىاكنون و در فرجام اين نگاه گذرا، اين پرسش مهم را در ميان مى نهيم كه اگر كشوردارى بر مبناى سياست هايى كه بدان اشاره شد، عملاً امكان پذير است و سياست هايى از اين دست، بايسته و شايسته و كارآمد است، چرا مردم از سياستمدارى حق مدار چون على عليه السلام كه با حمايت گسترده آنان به قدرت رسيد، پس از گذشت مدّتى كوتاه، فاصله گرفتند و او در ماه هاى پايانى زندگى تنها ماند؟

طرح مسئلهاكنون اندكى ابعاد موضوع را بكاويم و مسئله را به روشنى طرح كنيم. پرسش بنيادينْ اين است كه فاصله گرفتن مردم از على عليه السلام ، آن هم بدان گستردگى، در زمانى كه به واقعْ چندان طولانى نبوده، به چه دليل بوده است؟ چرا امام عليه السلام عملاً نتوانست حمايت گسترده مردم را از حكومت، حفظ كند؟ چرا در حكومت امام على عليه السلام رشته الفت حاكم و مردم گسست و ميان مردم، تفرقه افتاد و امام عليه السلام نتوانست بين كسانى كه يكسر با او بيعت ك_رده بودن_د، وفاق ايجاد كند و «وح_دت كلمه» را در ميان آنان، استوار بدارد؟ چرا امام عليه السلام در روزگار پايان عمر، از عدم حمايت مردم در راه تحقّق آرمان هاى والايش و شكل دادن به اصلاحات، شِكوه مى كرد و دردگذارانه مى فرمود:

.

ص: 207

هَيهاتَ! أن أطلَعَ بِكُم سَرارَ العَدلِ أو اُقيمَ اعوِجاجَ الحَقِّ ! (1) هيهات كه به يارى شما تاريكى را از چهره عدالت بزدايم و كجى اى را كه در حق راه يافته، راست نمايم! چرا آنان را درد جانكاه حيات سياسى خود دانسته، مى فرمود: اُريدُ اُداوي بِكُم وأنتُم دائي . (2) مى خواهم به وسيله شما درمان كنم؛ امّا شما درد من هستيد . و از نافرمانى ها و سركشى ها ناله مى كرد و مى فرمود: مُنيتُ بِمَن لا يُطيعُ . (3) به كسانى مبتلا شده ام كه پيروى نمى كنند . و از گرايش هاى پراكنده، وانبوه بى ثمرِ حضور با دل هاىِ ناپيوسته شان شكوه مى كرد و مى فرمود: لا غِناءَ في كَثْرةِ عَدَدِكُم مَعَ قِلَّةِ اجتِماعِ قُلوبِكُم . (4) بى نيازى با شمارِ بسيارتان نيست ، با آن كه دل هايتان ، كم به هم پيوسته است . و داشتن يارانى اندك در حدّ نيروهاى بدر را تمنّا مى كرد و مى فرمود: لو كانَ لي بِعَدَدِ أهلِ بَدرٍ ... . (5) اگر يارانى به تعداد بدريان داشتم... . و...؟

.


1- .ر . ك : ج 6 ص 564 ، ح 2767 .
2- .ر . ك : ج 6 ص 243 (آغاز برانگيخته شدن اعتراض) .
3- .ر . ك : ج 6 ص 557 (گرفتار نافرمانان) .
4- .ر . ك : ج 6 ص 563 (سپاهِ فراوان ، امّا بى ثمر) .
5- .ر . ك : ج 6 ص 571 (آرزوى يارانى به تعداد اهل بدر) .

ص: 208

بارى! آن همه واپسگرايى، پس از آن رويكرد شگفت در هنگامه بيعت، ريشه در چه داشت؟ آن تنهايى شگفت آور، پس از آن رويكرد ناباورانه در تأييد و همراهى، آيا نشان دهنده آن نيست كه حكومت كردن بر اساس مبانى سياست علوى و با شيوه رفتار حكومتىِ على عليه السلام ، عملاً و در عينيت جامعه، امكان پذير نيست ومدينه فاضله علوى، صحنه اى جز صفحه ذهن و عالم پندار ندارد؟ در اين بحث مى كوشيم تا در حدّ توان و امكان، بر اساس متون تاريخى و واقعيت جامعه اسلامى آن روز، به پاسخ سؤال ياد شده بپردازيم. امّا پيش تر، سزاوار است كه چند نكته را، گرچه گذرا، طرح كنيم:

1 . نقش خواص در دگرگونى هاى سياسى و اجتماعىنقش خواص و نخبگان در دگرگونى هاى جامعه، نقشى بنيادين و گسترده است. آنها بيشترين و مؤثّرترين تأثير را در تحوّلات سياسى و اجتماعى، در طول تاريخ اين بخش از جامعه داشته اند. (1) به واقع، آنان غالباً به جاى توده هاى مردمْ تصميم مى گيرند، و مردمان، غالباً در پيروى از آنان، درنگ نمى كنند. شگفتا كه در اين نقش آفرينى و جريان سازى، آنان بدان گونه نقش بازى مى كنند كه مردم مى پندارند خود ، تصميم گرفته اند و با اراده خود، راه مى روند! در روزگارى همچون صدر اسلام، رؤساى قبايل، در دگرگونى هاى سياسى و اجتماعى، نقشِ محورى داشتند . در روزگارى ديگر، نخبگان فكرى و پيشوايان اجتماعى چنين نقشى داشتند، و امروز، سردمداران احزاب و تشكّل هاى سياسى و مديران نهادهاى بزرگ فرهنگى ، آموزشى و اطّلاع رسانى و گردانندگان مطبوعات و

.


1- .ر .ك: ميزان الحكمة با ترجمه فارسى / جلد دهم / بخش 418 / آنچه توده مردم را فاسد مى كند .

ص: 209

ديگر رسانه ها ، جريان سازان و نقش آفرينان و تصميم گيرندگان اصلى جوامع هستند.

2 . نقش مردم كوفه در حكومت علىدر جغرافياى سياسى صدر اسلام، سرزمين عراق، نقش پل ارتباطى بين شرق وغرب اسلامى را بازى مى كرد و از جمله مراكز تأمين نيروى نظامى براى قدرت مركزى بود و در عراق، كوفه از جايگاهى ويژه ونقشى حسّاس تر برخوردار بود . كوفه به سال هفدهم هجرى، براى استقرار سپاهيانْ ساخته شد و سامان دهندگان آن، با هدف ايجاد اردوگاهى بزرگ براى سپاهيان، آن را بنياد نهادند. بدين سان، روشن است كه كوفه، مركز نظاميان بود؛ يعنى كسانى كه انديشه اى جز نبرد نداشتند و در نتيجه، در انديشه فتح و گشودن مرزها و دست يافتن به غنيمت ها و ... بودند. مردمانى كه در كوفه گِرد آمده بودند، از مدينه _ كه بيشترينِ صحابيان، در آن ديار بودند _ ، به دور بودند. رفت و آمد اصحاب نيز بدان جا اندك بود. سياست عمر بر اين بود كه صحابيان، در شهرها پراكنده نشوند ؛ بلكه در مدينه و اطراف آن باقى بمانند. (1) از اين رو، كوفيان به لحاظ آگاهى هاى لازم از شريعت و آموزه هاى دينى، در سطحى پايين قرار داشتند. عمر، صريحاً از صحابيانى كه آهنگ ورود به كوفه را داشته اند، خواسته بود كه به آنان، حديث ياد ندهند و انس آنان را با قرآن، به هم نزنند. (2) انس و آميختگى كوفيان با قرآن، در حدّ قرائت بود ونه فراتر از آن. اين نكته را از كلام خليفه نيز مى توان يافت. چنين شد كه كسانى در كوفه با عنوان «قُرّاء» به هم آمدند كه بعدها هسته اوّليه خوارج را تشكيل دادند. نكته اى كه بسى جاى تأكيد و تأمّل دارد، بافت قبيله اى موجود در كوفه و حاكميت

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 193 ح 374 .
2- .كنز العمّال : ج 1 ص 292 ح 29479 .

ص: 210

تنهايى على از زبان خود او

اشاره

خوى قبيله گرايى و چيرگى فرهنگ و معيارهاى زندگانى قبيله اى بر رفتارها و مُناسبات آنهاست. در اين فرهنگ، رئيس قبيله، نقش آفرين حركت ها و تلاش هاست و ديگر افراد، پيروانى بى اختيار و دنباله روانى بدون موضع اند. از اين رو، بايد با تأكيد ، اين حقيقت را باز گوييم كه وقتى گفته مى شود كه مردم، على عليه السلام را تنها گذاشتند، يعنى خواص، نخبگان و رؤساى قبايل جامعه اسلامى، او را وا گذاشتند. اين واقعيت تلخ، در مردم عراق و بويژه كوفيان، نمود روشن ترى دارد. اكنون و پس از بيان آنچه كه چونان درآمدى بر اين بحث آمد، به بررسى علل تنها ماندن على عليه السلام ، بر اساس سخنان و كلام خود مولا مى پردازيم.

تنهايى على از زبان خود اوپيش تر گفتيم كه تاريخ، گواه صادق اين مدّعاست كه ايّام كوتاه حكومت على عليه السلام ، جلوه زيباترين چهره حكومتِ استوار بر ارزش هاى انسانى بوده است. شيوه حكومت او نه تنها براى انسان هاى معتقد به ارزش هاى انسانى اسلام ، جاذبه آفرين بود، كه انسان هاى بى اعتماد به اين ارزش ها نيز مجذوب آن بودند و گاه از اين كه آن شُكوه و جاذبه را بر زبان آورند، تن نمى زدند. بدين سان، فاصله گرفتن مردم را نبايد در نااستوارى شيوه حكومتى امام على عليه السلام جستجو كرد؛ بلكه بايد علل و عوامل آن را كاويد كه بى گمان، زمينه ها و اسباب و دلايلى ديگر دارد. على عليه السلام ، خود به گونه اى روشن و به بهترين وجه، از رويگردانى مردم از حكومتش سخن گفته است و چرايى و چگونگى رويكرد آغازين، و رويگردانى واپسين آنان را به خويش ، ضمن خطابه ها و پاسخگويى به پرسش ها بيان كرده است. اكنون بر آنيم كه زمينه ها، دلايل و علل رويگردانى مردم و تنهايى على عليه السلام را بررسى كنيم:

.

ص: 211

1 . تضادّ خواست ها

(1)1 . تضادّ خواست هانخستين دليل فاصله گرفتن مردم از امام على عليه السلام ، تفاوت بنيادين دو گونه نگاه به حكومت بود. به واقع، اين دو نگاه، تضادّى اصولى در انگيزه ها و هدف ها داشت. بخش عظيمى از مردمِ شركت كننده در خيزش عليه عثمان (بويژه شمارى از نقش آفرينان آن حركت، مانند طلحه و زبير)، در پى باز گرداندن جامعه به سيره و سنّت نبوى نبودند. آنان، براى حاكميت يافتن ارزش هاى اصيل اسلامى، شمشير نمى زدند. انحصارطلبى هاى حزبى و تصميم گيرى هاى قبيله اى بنى اميّه در حكومت _ كه از مجراىِ حكومت عثمان شكل مى گرفت _ ، آنان را به ستوه آورده بود. براى آنها هدف از برچيدن بساط عثمان و بيعت با على عليه السلام ، به واقع، گشودن اين گره و حلّ اين مشكل بود ؛ گرچه در شعار، چيز ديگرى مى گفتند. امّا امام على عليه السلام بعد از آن همه اصرار مردمان و انكار و تن زدن هاى او، زمام خلافت را به دست گرفت، تا مگر حقّى را بازستاند و جامعه را به سيره و سنّت نبوى باز گرداند و ارزش هاى اصيل اسلامى فراموش شده در اجتماع را زنده گرداند و در تمام زمينه هاى ادارى، فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و قضايى، اصلاحات را بگستراند. او از جمله، در يكى از آغازين خطابه هاى خود، چشم انداز اين دگرسانى را بازگفته است.

.

ص: 212

به ديگر سخن، مردم را، كشش ها و كوشش هاى مادّى و دنيوى برمى انگيخت، و على عليه السلام را، حق مدارى، خداجويى و دغدغه احياى ارزش هاى دينى. چنين بود كه امام عليه السلام فرمود: لَيسَ أمري و أمركُمُ واحِداً . إنّي اُريدُكُم للّهِِ وأنتُم تُريدونَني لِأَنفُسِكُم . (1) خواست من و شما يكى نيست . من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خود مى خواهيد . در چنين هنگامه اى، وقتى مردمانى پافشارى على عليه السلام را در اهداف خود ديدند و ناهمسويى خود را با اين اهداف يافتند، سرِ خويش گرفتند و از جمع خواستاران على عليه السلام بيرون رفتند و از حمايت على عليه السلام سر باز زدند. چنين بود كه هر چه زمان به پيش مى رفت، دغدغه هاى دينى و انگيزه هاى الهى و سمت وسوى اسلامى _ انسانى حكومت علوى، نمودِ بيشترى پيدا مى كرد، و از سوى ديگر، حمايت ها نيز كاهش مى يافت و فاصله ها بيشتر مى شد و همراهى كسانى كه در پى چيزى جز حق بودند، مى كاست.

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 476 ح 1290 .

ص: 213

2 . خيانت خواص و پيروى عوام از آنان

(2)2 . خيانت خواص و پيروى عوام از آناندر روزگار حاكميت امير مؤمنان، نقش بنيادين در تصميم گيرى هاى غالب مردم را رؤساى قبايل، ايفا مى كردند. امام عليه السلام بسى تلاش كرد تا معيارگرايى را در صفحه ذهن و صحنه زندگى مردم بگستراند، تا آنان، راه را با معيار حق برگزينند و مردمان را بدان بسنجند، نه اين كه حق را با معيار افراد و شخصيت هاى برجسته و ... . (1) متأسّفانه، تلاش امام على عليه السلام در اين زمينه، به نتيجه مطلوب نرسيد. چيرگى وضع _ بدان گونه كه گفته آمد _ ، مانع جدّى اصلاحات بنيادى حكومت على عليه السلام بود و اين براى امام، سختْ رنج آور بود كه تصميم هاى ايشان، گاه با مخالفت فردى كه جمعى انبوه را به دنبال داشت، سِتَروَن مى ماند. امام عليه السلام اين فضاى ملال آور را بدين سان ترسيم كرده است: النّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّانِيٌّ ، ومُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاةٍ ، وهَمَجٌ رِعاعٌ أتباعُ كُلِّ ناعِقٍ يَميلونَ مَعَ كُلِّ ريحٍ ، لَم يَستَضيؤوا بِنورِ العِلمِ ولَم يَلجَؤوا إلى رُكنٍ وَثيقٍ . (2) مردم ، سه دسته اند: عالم ربّانى ، آموزنده اى كه در راه رستگارى است ، و

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 77 (حق مدارى در شناخت مردان) .
2- .نهج البلاغة : حكمت 147 .

ص: 214

فرومايگانى به هر سو رونده كه در پى هر بانگى و با هر باد ، به سويى روند . نه از روشنى دانش ، فروغى يافتند ، و نه به سوى پناهگاهى استوار شتافتند . امام على عليه السلام ، در اين بيان ارجمند، مردمان را در گزينش راه زندگى، به سه گروه تقسيم كرده است: 1 . دانشورانى راه يافته: «عالم ربّانى»؛ 2 . جستجوگرانِ حق و راهيانِ رهايى از تاريكى و تباهى: «متعلّم على سبيل النجاة»؛ 3 . مردمانى كه نه راه درست و استوار را مى شناسند، و نه جهت حركت را مى دانند؛ بلكه تصميم بر حركت پيروى ناآگاهانه از خواص، آنان را جهت مى دهد. امام عليه السلام آنان را «هَمَجٌ رَعاع» ناميده است؛ مگس هاى خُردِ نشسته بر صورت چارپايان، و فرومايگان احمقى كه با هر بادى به سويى حركت مى كنند و بدون دستيابى به موضعى استوار، با هر جريانى به يك سو مى شوند. در تحليل امام عليه السلام كسانى كه نه راه درست زندگى را مى دانند و نه به خود اجازه انديشيدن و دانستن مى دهند و از سرِ ناآگاهى، از ديگران پيروى مى كنند، مگس هايى را مانند كه گرداگرد نادان تر از خود، گِرد آمده اند و از آن، بهره مى جويند. اين گونه كسان، نه پايگاه فكرى استوارى دارند ونه در موضعى استوار، توانِ ايستادن دارند. ايشان، بدون توجّه به اين كه پيشرو آنان كيست و بدون دريافتن اين كه حق مى گويد يا باطل، تنها بدين جهت كه وجاهت و رياستى دارد و عنوان رياست قبيله را يدك مى كشد و يا عنوان رياست حزب را بر پيشانى دارد، يا به هر دليل ديگرى، در ذهن و جان خود ، احترامى ويژه براى او قائل اند و از او پيروى مى كنند، درستْ مانند توده مگسى كه به هر سو باد وزد، روانه مى شوند ، بدون اين كه چرايى حركت و جهت آن را دريابند.

.

ص: 215

گامى فراتر در تبيين ريشه ها

براى على عليه السلام بسى رنج آور بود كه بخش عظيمى از مردم معاصر او، در گروه سوم، جاى داشتند . امير مؤمنان، با توده اى عظيم رو به رو بود كه نه اهل تشخيص بودند و نه در راه تحقيق. و گدازنده تر و تلخ تر از آنچه ياد شد، فقدان همدلى براى شنيدن اين مسائل و مصائب اجتماعى، و نبودِ هوشمندانى است كه امام عليه السلام اين همه را با آنان در ميان نهد. به ديگر سخن، على عليه السلام نمى تواند از دردها پرده برگيرد و بگويد كه با چه كسانى همراه است و بر چه مردمانى حكم مى راند؛ و چون آهنگ واگويى برخى از آنچه را كه با آن درگير است، با يكى از خواص خود (كميل) مى كند، دست او را مى گيرد و به صحرا مى برد و با اندوه و آه، بر اين واقعيت تلخ و گدازنده، تأكيد مى كند كه آنچه خواهد گفت، براى همگان، گفتنى نيست و بسيارى تاب شنيدن آن را ندارند، و اين كه هر انسانى از ظرفيت فكرى و روحى بيشترى برخوردار باشد، ارزشمندتر است و ... . آن گاه، امام عليه السلام از راز حمايت نكردن مردم از خويش پرده بر مى گيرد و ريشه تمامى ناهنجارى ها و رويگردانى ها از اصلاحات و برنامه هاى اصلاحى خود را جهل مردم وپيروى ناآگاهانه آنان از خواصّ خيانتكار، معرّفى مى كند.

گامى فراتر در تبيين ريشه هاروزى على عليه السلام در جمع خانواده و گروهى از خواص به سخن ايستاد و از مشكلات خود با مردمان، با صراحتى بيشتر سخن گفت و چرايى و چگونگى سر برآوردن فتنه را بيان نمود و ريشه هاى فتنه را روشن ساخت و از علل اختلاف در جامعه اسلامى آن روز، پرده برگرفت و نشان داد كه چرا مردم، با برنامه هاى اصلاحى او همسو نيستند و بازگرداندن شيوه حكومت و حاكميت را به سيره و سنّت نبوى برنمى تابند و از سياست هاى او حمايت نمى كنند. امام عليه السلام اين كلام بيداركننده را با كلامِ نبوى آغاز كرد كه فرموده بود:

.

ص: 216

ألا إنَّ أخوَفَ ما أخافُ عَلَيكُم خَلَّتانِ: اِتِّباعُ الهَوى وطولُ الأَمَلِ. (1) بيشترين چيزى كه بر شما از آن مى ترسم ، دو خصلت است: پيروى هوا، و آرزوهاى دور و دراز . آن گاه، حضرت عليه السلام تصريح مى كند كه فتنه هاى سياسى اى كه جامعه اسلامى را دچار تفرقه كرده و جناح ها ودسته بندى ها را پديد آورده است، ريشه در مفاسد اخلاقى، خودخواهى ها و هواپرستى ها دارد: إنَّما بَدءُ وُقوعِ الفِتَنِ مِن أهواءٍ تُتَّبَعُ وأحكامٌ تُبتَدَعُ ، يُخالَفُ فيها حُكمُ اللّهِ ، يَتَوَلّى فيها رِجالٌ رِجالاً . 2 همانا شروع فتنه ها و بحران ها، هواهايى است كه پيروى مى گردد ، و دستورهايى است كه بدعت گذارده مى شوند و با حكم خداوند ، مخالفت مى گردد و در آن فضا ، مردانى ، مردانى را به حكومت مى گمارند . بدين سان، امام عليه السلام نشان مى دهد كه خودخواهى ها، هواپرستى ها و خودمحورى ها به نوآورى هاى بى معيار و بى بنيادِ ضدّ دين، در پوششى از دين، تبديل مى شوند و با چنين رويكردى است كه گروه گرايى كور، آغاز مى گردد، فتنه هاى اخلاقى به فتنه هاى فرهنگى تبديل شده، در نهايت، از فتنه سياسى و اجتماعى سر بر مى آورند و فتنه گران، در چنين هنگامه اى است كه براى توجيه مقاصد خود و امكان گسترش فتنه، از چاشنى حق، سوء استفاده كرده، حق نمايى مى كنند. على عليه السلام هشدار مى دهد كه: ألا إنَّ الحَقَّ لَو خَلَصَ لَم يَكُن اختِلافٌ و لَو أنَّ الباطِلَ خَلَصَ لَم يَخفَ عَلى ذي حِجى، لكِنَّهُ يؤخَذُ مِن هذا ضِغثٌ ومِن هذا ضِغثٌ . 3 بدانيد كه اگر حقيقتْ خالص گردد ، اختلافى نخواهد بود ، و اگر باطلْ تنها

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 572 ح 1349 .

ص: 217

باشد ، بر خردمندانْ پنهان نمى مانَد؛ ليكن پاره اى از اين و پاره اى از آن ، گرفته مى شود . به واقع، امام عليه السلام با اين سخن، چهره فرهنگى روزگار خود را رقم مى زند و بر اين نكته آگاهى مى دهد كه در روزگاران گذشته، حق و باطل با هم درآميخته است و فتنه جويان باطل گستر، براى رسيدن به هدف باطلِ عرضه داشته شده، حق نمايى كرده اند و در نتيجه، پس از گذشت يك نسل، بدعت، به گونه سنّتْ تلقى گرديده است و اكنون كه او آهنگ روشن كردن چهره باطل و نمايش درست چهره حق را دارد، چون مردمانْ عمق فاجعه را درنمى يابند، بسى دشوار است. امام على عليه السلام ، سخنى از پيامبر خدا را گزارش مى كند كه آن بزرگوار، در آينه زمان، از چنين فضايى سخن گفته و آن را پيش بينى كرده است: إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ كَيفَ أنتُم إذا لَبَسَتكُم فِتنَةٌ يَربو فيهَا الصَّغيرُ ويَهرَمُ فيهَا الكَبيرُ ، يَجرِي النّاسُ عَلَيها وَيَتَّخِذونَها سُنَّةً فَإِذا غُيِّرَ مِنها شَيءٌ قيلَ قَد غُيِّرَتِ السُّنَّةُ ... . (1) به درستى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : چگونه خواهيد بود هنگامى كه فتنه ها شما را فراگيرد؛ [فتنه هايى] كه كودكان در آن بزرگ ، و بزرگان ، پير گردند . مردم بر آن اساس حركت كنند و آن را سنّت و روش قرار دهند ، به گونه اى كه اگر چيزى از آن دگرگون شود ، فرياد برآيد كه : سنّت ، دگرگون شد ! شگفتا ! بر ذهن و زبان و انديشه و باور مردم، آن چنان آموزه هاى نبوى وارونه مى رود كه كسى چون على عليه السلام ، تجسّم عينى حق و حق مدارى، وقتى آهنگ بازسازى و اصلاح انديشه و فكر مى كند، فرياد برمى آورند كه: «سنّت، دگرگون شد!» و... .

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 572 ح 1349 .

ص: 218

درد گزارى ها ، اتمام حجّت براى همگان

آيا در چنين فضايى اصلاحات اساسى و دگرسانى هاى بنيادى و بازگرداندن جامعه به سنّت نبوى، امكان پذير است؟چنين است كه امام عليه السلام در اين سخن، پس از مقدمه، به اصل سخن باز مى گردد و با صراحت، از بدعت ها مى گويد و بخشى از بدعت هاى روا داشته شده بر سنّت را گزارش مى كند و از آنچه زمامداران پيشين، چونان ميراثى براى مردم وا نهاده اند، دردمندانه پرده برمى گيرد، با تأكيد بر اين كه ديگر از او كارى ساخته نيست؛ چرا كه اگر بر اين دگرگونى فرهنگى پاى نبندد و مبارزه با انحرافات فرهنگى را ادامه دهد، سپاه، پراكنده خواهد شد و او تنها خواهد ماند؛ تنهاىِ تنها. كلام دردگذارانه امام را بنگريد: ولَو حَمَلتُ النّاسَ عَلى تَركِها وحَوَّلتُها إلى مَواضِعِها وإلى ما كانَت في عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَتَفَرَّقَ عَنّي جُندي حَتّى أبقى وَحدي أو قَليلٌ مِن شيعَتي. (1) اگر مردم را به كنار گذاردن سنّتشان وا دارم و سنّت ها را به جايگاه نخستين و آن گونه كه در زمان پيامبر خدا بود ، تغيير دهم ، سپاهم پراكنده شود و تنها مانم يا با گروهى اندك از پيروانم .

درد گزارى ها ، اتمام حجّت براى همگانآنچه را امام عليه السلام به اجمال در صحرا براى كميل بن زياد بيان كرد ، يعنى خيانت نخبگان و پيروى توده ها، و آنچه را در اين مورد در مجلس خاصّى _ كه جمعى از مقرّبان و پيروان مخلص را در برداشت _ بيان فرمود، ديگر بار در يك سخنرانى طولانى در ماه هاى آخر حكومت خود به صورت مفصّل در برابر همه مردم بازگفت و بدين گونه، حجّت را بر همگان تمام كرد . امام عليه السلام در اين سخنرانى كه به «خطبه قاصعه» (2) معروف شده و پس از جنگ

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 574 ح 1349 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 219

با نخبگان (خواص)

نهروانْ ايراد شده است، نكات بنيادى بسيار مهمّى را در چرايى و چگونگى شكست انقلاب هاى دينى قبل از اسلام، بيان كرده و آينده تاريخ اسلام را به گونه اى دقيق، پيش بينى كرده است.

با نخبگان (خواص)امام على عليه السلام در كلام والاى خويش، سرنوشت ابليس را گزارش مى كند كه شش هزار سال عبادت خدا مى كرد و با اشاره به جايگاه او، به نخبگانى كه سابقه درخشانى در خدمت به اسلام داشته اند، اشاره مى كند و مى آگاهاند كه مبادا به سرنوشتى مانند سرنوشت ابليس، گرفتار آيند: فَاحذَروا عِبادَ اللّهِ عَدُوّ اللّهِ أن يُعِديَكُم بِدائِهِ وأن يَستَفِزَّكُم بِنِدائِهِ. (1) بندگان خدا! بپرهيزيد از اين كه دشمن خدا ، شما را به بيمارى خود ، مبتلا گردانَد و با بانگ خويش برانگيزد . و آن گاه، راه رهيدن از آن سرنوشت را روشن مى كند كه بايد از تعصّب ها، گرايش هاىِ گروهى بى اساس و كينه ورزى هاى جاهلى و برترى جويى هاى بى پايه، دست بردارند: فَأَطفِئوا ما كَمَنَ فى قُلوبِكُم مِن نيرانِ العَصَبِيَّةِ وأحقادِ الجاهِلِيَّةِ فَإِنَّما تِلكَ الحَمِيَّةُ تَكونُ فِي المُسلِمِ مِن خَطَراتِ الشَّيطانِ ونَخَواتِهِ ونَزَغاتِهِ ونَفَثاتِهِ ، وَاعتَمِدوا وَضعَ التَّذَلُّلِ عَلى رُؤوسِكُم و إلقاءَ التَّعَزُّزِ تَحتَ أقدامِكُم وخَلعَ التَّكَبُّرِ مِن أعناقِكُم . 2 پس آتش عصبيت را كه در دل هايتان نهفته است ، خاموش سازيد و كينه هاى جاهليت را براندازيد كه اين حميّت ، در مسلمان ، از آفت هاى شيطان و نخوت او و انگيزش هاى وى و افسون دميدن هاى اوست . تكيه كنيد بر نهادن

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 220

هشدار به عوام

فروتنى بر سرهاى خويش و دور افكندن گردنفرازى به زير پاها ، و فرود آوردن تكبّر از گردن هاتان .

هشدار به عوامچهره هاى برجسته جامعه، جريان آفرين هاى سياسى و فرهنگى، و دارندگان وجاهت قومى، مكتبى و مَسلكى، چون به درگيرى هاى متعصّبانه روى آورند، از ابزار شعله ورسازى فتنه ها، يعنى مردم و جامعه، بهره گيرى ابزارى كرده، جامعه را به كام آتش اختلاف، فرو مى برند. امام على عليه السلام در ادامه خطبه خويش، با تأكيد فراوان، به مردم سفارش مى كند كه اگر بزرگان و نخبگان آنان از برترى جويى دست نكشيدند و همچنان بر نخوت و كبر و آتش افروزى پاى فشردند، از پيروى آنان، تن زنند و در جهت اهداف نامشروع آنان، قرار نگيرند و به دقّت بنگرند كه همه فتنه ها، فسادها و ناهنجارى ها، ريشه در مواضع آنان دارد: ألا فَالحَذَرَ الحَذَرَ مِن طاعَةِ ساداتِكُم وكُبَرائِكُم الَّذينَ تَكَبَّروا عَن حَسَبِهِم وتَرَفَّعوا فَوقَ نَسَبِهِم ... فَإِنَّهُم قَواعِدُ أساسِ العَصبِيَّةِ ودَعائِمُ أركانِ الفِتنَةِ ... وهُم أساسُ الفُسوقِ وأحلاسُ العُقوقِ اتَّخَذَهُم إبليسُ مَطايا ضَلالٍ وجُندا بِهِم يَصولُ عَلَى النّاسِ . (1) هان ، بترسيد! بترسيد از پيروى مهتران و بزرگانتان كه به گوهر خود نازيدند و نژادِ خويش ، برتر ديدند . پس آنان ، پايه هاى عصبيت اند و ستون هاى فتنه ... آنان ، پايه هاى فسق اند و ملازم بريدن از پدر و مادر؛ و شيطان ، آنان را مركب گم راهى و سپاهى كه بديشان بر مردمان صولت يابد ، برگزيد . آن گاه امام عليه السلام درباره آنچه ياد شد، توضيحات بيدارگرى ارائه مى كند. سپس به

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 221

بحث اخلاقى و سياسى بسى مهمّى در تعامل اجتماعى پرداخته و از آزمون هاى دشوار الهى براى پرورش انسان ها سخن مى گويد و تأكيد مى كند كه مصائب و دشوارى هاى گونه گون زندگى، در جهت سازندگى معنوى انسان و پاكسازى او از رذايل اخلاقى، بويژه خودخواهى و كبر و برترى جويى است، بدان گونه كه خداوند متعال، نماز، روزه و زكات را براى چنين هدفى تشريع كرده است. آن گاه، امام عليه السلام مردمان را به نگريستن به تاريخ و تأمّل در حوادث و عبرت آموزى از سرنوشت انقلاب هاى دينىِ پيش از اسلام فرا مى خواند، تا چگونگى فرجام آنها را دريابند و نقش اختلاف و تفرقه را در به شكست انجاميدن دعوت ها بازشناسند، تا مبادا برترى جويى ها و خودخواهى هاى نخبگان و خواص، و پيروى هاى ناآگاهانه عوام، حكومت اسلامى را به سرنوشت انقلاب هاى پيشين دچار سازد. امام عليه السلام در اين بخش از سخن، با صراحتْ اعلام خطر مى كند و با كلامى روشن، بر خواص و عوام، حجّت را تمام مى كند: ألا و انَّكُم قَد نَقَضتُم أيدِيَكُم مِن حَبلِ الطّاعَةِ ، وثَلمتُم حِصنَ اللّهِ المَضروبَ عَلَيكُم بِأَحكامِ الجاهِلِيَّةِ ، ... وَاعلَموا أنَّكُم صِرتُم بَعدَ الهِجرَةِ أعراباً و بَعدَ المُوالاةِ أحزاباً ، ما تَتَعَلَّقونَ مِن الإِسلامِ إلا بِإسمِهِ ولا تَعرِفونَ مِنَ الايمانِ إلّا رَسمَهُ ... ألا وإنّكم قد قَطَعْتُم قيدَ الإسلامْ وعطّلتُم حدودَه وأمتُّم أحكامَه . (1) همانا شما رشته فرمانبردارى را از دست ها بُريديد و با داورى هاى دوران جاهليت ، در دژ خداوندى كه پيرامونتان بود ، رخنه كرديد ... و بدانيد كه شما پس از هجرت ، به خوى باديه نشينى بازگشتيد و پس از پيوند دوستى ، دسته دسته شديد . با اسلام ، جز به نام آن ، بستگى نداريد و از ايمان ، جز نشان آن را نمى شناسيد ... بدانيد كه شما رشته اسلام را گسستيد . حدود آن را تعطيل كرديد و احكام آن را ميرانديد .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 222

خطر ترك امر به معروف و نهى از منكر

اشاره

خطر ترك امر به معروف و نهى از منكراز نگاه امام على عليه السلام يكى از عوامل اصلى تداوم انقلاب اسلامى، امر به معروف و نهى از منكر است. اقامه همه ارزش هاى اسلامى و انسانى، ارتباط مستقيم با اين فريضه دارد. اگر اين فريضه فراموش شود، ارزش ها به فراموشى سپرده خواهند شد، و روزى كه جامعه اسلامى از ارزش هاى دينى روى گردانَد و به چيزى جز اسلامْ پناه بَرد، نصرت الهى را از دست خواهد داد، در پيكار با دشمنان خارجى، فرو خواهد ماند، حكومت محمّدى و علوى شكست خواهد خورد، اشرار بر جامعه اسلامى سلطه خواهند يافت و دعاى نيكان، مستجاب نخواهد شد. امام عليه السلام در ادامه خطبه قاصعه و سخنانى كه گذشت، در اين باره چنين فرمود: إنَّكُم إن لَجَأتُم إلى غَيرِهِ حارَبَكُم أهلُ الكُفرِ، ثُمَّ لا جَبرائيلُ و لا ميكائيلُ و لا مُهاجِرونَ ولا أنصارٌ يَنصُرونَكُم إلّا المُقارَعَةَ بِالسَّيفِ حَتّى يَحكُمَ اللّهُ بَينَكُم. وإنَّ عِندَكُمُ الأَمثالَ مِن بَأسِ اللّهِ وقَوارِعِهِ و أيّامِهِ ووقائِعِهِ. فَلا تَستَبطِئوا وَعيدَهُ جَهلاً بِأَخذِهِ، و تُهاوُنا بِبَطشِهِ، ويَأسا مِن بَأْسِهِ. فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ لَم يَلعَنِ القَرنَ الماضِيَ بَينَ أيديكُم إلّا لِتَركِهِمُ الأَمرَ بِالمَعروفِ وَالنَّهيَ عَنِ المُنكَرِ . فَلَعَنَ اللّهُ السُّفَهاءَ لِرُكوبِ المَعاصي، وَالعُلَماءَ لِتَركِ التَّناهي. (1) اگر شما به چيزى جز اسلامْ پناه بريد، كافران با شما پيكار خواهند كرد. آن گاه، نه جبرئيل مانَد و نه ميكائيل و نه مهاجران و نه انصار كه شما را يارى كنند، جز شمشير بر يكديگر زدن، تا خدا ميان شما داورى كند. و همانا نمونه ها و داستان ها در دسترس شماست از عذاب خدا و سختى هاى او و روزهاى الهى و رُخدادهايش. سپس وعده عذاب را دير مى انگاريد به بهانه ناآگاهى از كيفر او و سبك

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 223

شمردن انتقام او و ايمن بودن از كيفرش، كه همانا خداى سبحان، [مردم ]دوران گذشته را كه پيش از شما بودند، نفرين نكرد، جز براى آن كه امر به معروف و نهى از منكر را وا گذاشتند. پس خدا ، بى خردان را به خاطر انجام دادن معصيت ها، و خردمندان را به جهت رها كردن نهى از منكر، لعنت كرد . پيش از امام على عليه السلام پيامبر اسلام نيز اين خطر را براى مردم، چنين بازگو كرده بود كه: يا أيُّهَا النّاسُ! إنَّ اللّهَ يَقولُ لَكُم: مُروا بِالمَعروفِ وَانهَوا عَنِ المُنكَرِ، قَبلَ أن تَدعوا فَلا اُجيبَ لَكُم و تَسأَلوني فلا اُعطِيَكُم، وتَستَنصِروني فَلا أنصرَكُم . (1) اى مردم! خداوند به شما مى فرمايد: به خوبى فرمان دهيد و از زشتى باز داريد، پيش از آن كه دعا كنيد و دعايتان را مستجاب نكنم و از من بخواهيد و به شما نبخشم و از من يارى طلبيد و يارى تان نرسانم . خطر ترك فريضه امر به معروف و نهى از منكر، براى تداوم انقلاب اسلامى، به حدّى است كه امام على عليه السلام تا آخرين لحظات زندگى، مردم را از آن برحذر مى داشت و در آخرين جمله وصيت نامه اش فرمود: لا تَترُكُوا الأَمر بِالمَعروفِ وَالنَّهيَ عَنِ المُنكَرِ، فَيُوَلّى عَلَيكُم شِرارُكُم، ثُمَّ تَدعونَ فَلا يُستَجابُ لَكُم . (2) امر به معروف و نهى از منكر را رها نكنيد، تا پليدان بر شما مسلّط گردند و آن گاه ، دعا كنيد و مستجاب نشود . در ادامه خطبه قاصعه، امام عليه السلام پس از تنبّه دادن به خطر ترك امر به معروف و نهى

.


1- .ميزان الحكمة با ترجمه فارسى : جلد هشتم / بخش 349 / حديث 12727 .
2- .ر . ك : ص 350 ح 2961 .

ص: 224

از منكر و پشت كردن به ارزش ها براى آينده امّت، تصريح مى كند كه هم اكنون، جامعه اسلامى با اين مشكل روبه روست. بنابراين، اگر علاج نگردد، مردم بايد در انتظار سلطه اشرار باشند: ألا و قَد قَطَعتُم قَيدَ الإِسلامِ و عَطَّلتُم حُدودَهُ وأمتُّم أحكامَهُ. (1) بدانيد كه شما رشته اسلام را گسستيد و حدود آن را معطّل گذارديد و احكام آن را ميرانديد . آرى! دست از اطاعت پيشواى حكيم و حقجوى كشيدن و دژ استوار دين را با گرايش ها و منش هاى جاهلانه شكستن، و معيارگرايى، شايسته سالارى، تشكّل، همسويى و همدلى را وا نهادن و به تفرقه و تَفَرعُن هاى شيطانى خو كردن، به عناوين پر طَمطُراق بسنده كردن، و از حقّ و حقيقت و ايمان و اسلام، فقط عناوين را يدك كشيدن، از اقامه امر به معروف و نهى از منكر و اجراى حدود الهى سر باز زدن و احكام دين را ميراندن و... اينهاست راز شكست و فرو افتادن در دشوارى ها و ماندن در گردونه حركت ها و در نتيجه، تباه شدن، و چيرگى شيطانى دشمن را با چشم ديدن و ... .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 225

3 . عدالت در توزيع

(3)3 . عدالت در توزيعانسان ها غالبا در كمند كشش ها و جاذبه هاى مادّى و دنيوى هستند. اگر كسى يا كسانى به تمتّع هاى دنيوى خو كردند و زندگى را از متاع دنيوى انباشتند و در بهره ورى از آن، رفاه زدگى و تنعّم پرورى را پيشه خود ساختند، جدا شدن از آن، بس دشوار خواهد بود. پس از پيامبر خدا و به روزگار خلافت خلفاى سه گانه، از جمله سياست هاى غلط، تطميع چهره هاى موجّه، و تبعيض در بهره ور ساختن خواصّ وابسته بود. بدين سان، كسان بسيارى بركشيده شدند كه آن جايگاه عالى، شايسته آنان نبود و كسانى فرو افتادند كه به ناحق، بر آنها ظلم شده بود. اكنون امام عليه السلام آهنگ زدودن اين فاصله وحشتناك طبقاتى و نا به سامانى بهره ورى كسان را از حكومت داشت و اين مطلب را به صراحت، در يكى از آغازين خطبه هايش بيان كرده بود. (1) روشن بود كه اين سياست، كسانِ بسيارى را عليه امام عليه السلام برمى انگيخت و آنان _ كه غالبا از خواص و چهره هاى موجّه بودند _ ، با ترفندهاى گونه گون، عوامِ بسيارى را

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 558 ح 1339 .

ص: 226

براى توجيه مخالفت هاى خود و پنهان داشتن راز جدايى از على عليه السلام به دنبال خود مى كشاندند. چنين بود كه علاقه مندان به امام على عليه السلام مكرّر از او مى خواستند كه از اين سياست، روى گردانَد و رؤساى قبايل و چهره هاى پرنفوذ سياسى و شخصيت هاى پُر طَمطُراق بهره ور از امتيازات اقتصادى ويژه را براى مدّتى فراموش كند و با آنها و بهره ورى هايشان برخورد نكند؛ امّا امام عليه السلام آن پيشنهادها را با اصول و مبانى حكومت علوى در تضاد مى ديد و از پذيرش آنها، تن مى زد. گويا امام عليه السلام پذيرفتن آن پيشنهادها را نوعى دست كشيدن از اهداف و آرمان هاى حكومتى اسلام مى دانست و نمى پذيرفت. اكنون به نمونه هايى از اين گونه پيشنهادها و پاسخ هاى امام، بنگريم: 1 . در كتاب الغارات، چنين آمده است: على عليه السلام ، از فرار مردم به سوى معاويه ، نزد مالك اشتر ، شكوه كرد . اشتر گفت : اى اميرمؤمنان! ما با مردمان جَمَل ، با همراهى بصريان و كوفيان جنگيديم و رأى [ همگان] يكى بود و پس از آن ، اختلاف كردند و دشمنى برپا داشتند ، نيّت ها سُست شد و عدالت ، كم گرديد؛ و تو آنان را به عدالت مى خوانى و با حق ، در ميانشان رفتار مى كنى و حقّ فروافتادگان را از مهتران مى ستانى و آنان ، نزد تو بر فروافتادگان ، برترى ندارند . گروهى از آنان كه با تو بودند ، وقتى به اين امر مبتلا شدند ، ناله سر دادند و از اين عدالت ، اندوهناك گشتند . [ امّا ]هديه هاى معاويه ، نزد ثروتمندان و بزرگان بود و جان مردم به سوى دنيا پَر كشيد ، و كسانى كه دل به دنيا نمى سپارند ، اندك اند؛ و بسيارى شان، كسانى اند كه حق را دور مى افكنند و با باطل ، همراهى مى كنند و دنيا را ترجيح مى دهند . اگر بر آنان بذل و بخشش كنى _ اى امير مؤمنان _ ، گردن هاى مردم به سوى تو كشيده مى شود و

.

ص: 227

خيرخواهى شان را به سوى خود مى كشانى و دوستى شان برايت خالص مى گردد . خداوند ، كارت را سامان دهد _ اى اميرمؤمنان _ و دشمنت را نابود گردانَد و جمعيّت آنان را پراكنده سازد و حيله ايشان را سست گرداند و كارهاشان را پراكنده كند ، كه او به آنچه مى كند ، داناست . على عليه السلام در پاسخ او ، خدا را سپاس گفت و بر او درود فرستاد و فرمود : «امّا آنچه گفتى؛ رفتار و منشم برپايه عدالت است . به درستى كه خداوند مى فرمايد : «مَنْ عَمِلَ صَ__لِحًا فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا وَ مَا رَبُّكَ بِظَ_لَّ_مٍ لِّلْعَبِيدِ ؛ (1) هركه كار شايسته كند ، به سود خود اوست؛ و هركه بدى كند ، به زيان خود اوست ، و پروردگارِ تو به بندگان [ خود] ، ستمكار نيست» ؛ و من از اين كه كوتاهى كرده باشم در آنچه گفتى ، هراسان ترم . و امّا آن كه بر زبان آوردى كه حق بر آنان گران است و بدين سبب از ما جدا شدند ؛ پس خداوند ، آگاه است كه آنان از ستمِ [ ما] از ما جدا نشدند و آن گاه كه از ما كناره گرفتند ، به عدالت، فراخوانده نشدند؛ [ بلكه] جز دنياى فانى را كه گويا از آن جدا شده اند ، نجُستند و روز رستاخيز ، مورد بازخواست قرار گيرند كه آيا دنيا را طلب كردند يا براى خدا رفتار كردند. و امّا داستان بذل و بخشش و خريدن مردان كه بر زبان راندى ، به درستى كه ما را توان آن نيست كه از ثروت هاى عمومى ، به هركس بيش از حقّش بپردازيم ، كه خداوند فرمود و سخنش حقّ است : «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّ_بِرِينَ ؛ (2) بسا گروهى اندك كه بر گروهى بسيار ، به اذن خدا پيروز شدند ، و خداوند ، با شكيبايان است» . و محمّد صلى الله عليه و آله را به تنهايى برانگيخت و پس از مدّتى ، اندكِ او را بسيار كرد و

.


1- .فصّلت ، آيه 46 .
2- .بقره ، آيه 249 .

ص: 228

گروهش را پس از خوارى ، عزيز گردانيد ، و اگر خداوند بخواهد ، ما را براى كار بگمارد و دشوارى ها را برايمان هموار گرداند و سختى ها را آسان سازد . و من آنچه از انديشه تو را كه خشنودى خدا در آن است ، پذيرا هستم و تو از امين ترين ياران منى و مورد اعتمادترين آنها و خيرخواه ترين و صاحب نظرترين آنان نزد منى» . (1) 2 . در همان كتاب، از ربيعه و عماره، چنين گزارش شده است: گروهى از ياران على عليه السلام نزد او رفتند و گفتند : اى اميرمؤمنان! اين ثروت ها را ببخش و اشراف و بزرگان عرب و قريش را بر آزاد شده هاى غير عرب ، برترى ده ، و نيز آن را كه از گريختن و مخالفت فراوانش هراس دارى ، [ برترى ده] . [ ربيعه] گويد : آنان ، اين سخن را از آن رو گفتند كه معاويه ، با آنان كه به سويش مى رفتند ، چنين مى كرد . على عليه السلام به آنان فرمود : «آيا مرا فرمان مى دهيد كه پيروزى را با ستم بجويم؟ به خدا سوگند ، چنين نكنم تا خورشيد طلوع مى كند و ستاره اى در آسمان مى درخشد . به خدا سوگند ، اگر اين ثروت ها از آنِ من بود ، به برابرى ميانشان رفتار مى كردم ، چه رسد كه اينها اموال عمومى است» . 2 3 . سهل بن حُنَيف _ كه فرماندار امام على عليه السلام در مدينه بود _ ، نامه اى براى حضرت فرستاد و گزارش داد كه گروهى از مردم مدينه به معاويه پيوسته اند. امام عليه السلام در پاسخش نوشت: پس از حمد و سپاس خدا ؛ به من خبر رسيده كه گروهى از مردمى كه نزد تو به سر مى برند ، پنهانى نزد معاويه مى روند . دريغ مخور بر اين كه شمارِ مردانت كاسته

.


1- .ص 225 (عدالت در توزيع) .

ص: 229

مى شود و كمكشان از دستت مى رود . در گم راهى آنان و رهيافتگى تو ، فرارشان از هدايت و حقيقت به سوى كورى و نادانى بس ! آنان ، مردم دنيايند و بدان رو كرده و شتابان در پى اش افتاده اند . عدالت را شناختند و ديدند و شنيدند و آن را فهم كردند و دانستند كه مردم ، در نظر ما در برابر عدالت و حق برابرند. پس به سوى برترى جويى گريختند . دور باشند از رحمت خدا ! به خدا ، آنان از ستمى نگريختند و به عدالت نرسيدند و ما در اين كار ، اميدواريم كه خداوند ، دشوارى ها را هموار و سختى ها را آسان سازد ، إن شاء اللّه ! والسلام ! (1)

.


1- .ص 225 (عدالت در توزيع) .

ص: 230

4 . اجتناب از ابزارهاى نامشروع در اجراى فرمان

(4)4 . اجتناب از ابزارهاى نامشروع در اجراى فرمانجامعه انسانى _ بدان گونه كه بايد باشد _ جامعه اى است سرشار از ارزش هاى انسانى؛ جامعه اى است كه قانون و عدالت، روابط را ايجاد مى كند و يا پيوندها را مى گسلد، سركشى ها را مى زدايد و ناهنجارى ها را هنجار مى بخشد. امّا روشن است كه دست يافتن به چنين مرحله اى در جامعه انسانى، تا چه حدّى دشوار است. جامعه اى كه امام على عليه السلام بر آن حكومت مى كند، چگونه است؟ گرايش هاى مردمى در سطح عمومى آن، چه سان است؟ كشش ها و كوشش هاى عموم مردم، بر چه اساسى رقم مى خورد ؟ بر جامعه آن روز، 25 سال، كسانى ديگر حكومت كرده اند؛ حكومت هايى كه بويژه در سال هاى پايانى با سركشى ها، انتقادها و رويارويى ها رو به رو بوده اند و آن گاه، در برابر آنها خشونت ها، برخوردهاى تند، سياست كردن ها و گاه زندان، شكنجه و خشونت، به كار رفته است. جامعه در سطح عامّه، با قانون و ارزش آن به درستى آشنا نشده بودند و حاكمان، بر اين نَمَط در ميان مردم حكم مى راندند. حاكمان ، هرجا در اجراى خواست هاى خود، از مردمْ ناهنجارى مى ديدند، زور، خشونت و غلبه با قدرت را نه راه پايانى، كه

.

ص: 231

آغازين راه مى دانستند و بدان عمل مى كردند. در سياست اموى، هدف، وسيله را توجيه مى كند و سياستمدار، از هر گونه ابزارى، حتى نامشروع و با هر كيفيتى در اجراى سياست و برنامه ها و فرمان هايش بهره مى گيرد. رهبر اين سياست، با كسانى به زبان تطميع سخن مى گويد و با ديگرانى به زبان تهديد، و سرانجام، با كسانى به زبان تزوير. معاويه، با بهره گيرى از چنين سياستى بر شامْ حكم مى رانْد و شايد حفظ منافع ملّىِ(!) شام، چنين اقتضا مى كرد و او چنان مى كرد. امّا على عليه السلام چه كند؟ در سياست علوى كه استفاده از ابزار نامشروع براى اجراى سياست ها روا نيست و رهبر مردم، تنها با زبان توجيه و تبيين و تعليمْ سخن مى گويد، و نه زبان تطميع به كار مى گيرد و نه با تزوير و تهديد و خشونتْ عمل مى كند، چگونه بايد مردمانى را كه بدان شيوه خو كرده اند، به راه آورد. شگفت آورْ اين كه توده مردم شام، بدون اين كه از معاويه چيزى دريافت كنند، تنها با سياست تزوير، تطميع و تهديد، بدون چون و چرا از او اطاعت مى كردند؛ امّا توده مردم كوفه، با اين كه در كنار امام عليه السلام از منافع مادّى نيز بى بهره نبودند، فرمان نمى بردند. سخن امام عليه السلام در اين باره، چنين است: أوَلَيسَ عَجَبا أنَّ مُعاوِيَةَ يَدعُو الجُفاةَ الطَّغامَ فَيَتَّبِعونَهُ عَلى غَيرِ مَعونَةٍ ولا عَطاءٍ ، وأنَا أدعوكُم _ وأنتُم تَريكَةُ الإِسلامِ ، وبَقِيَّةُ النّاسِ _ إلَى المَعونَةِ أو طائِفَةٍ مِنَ العَطاءِ ، فَتَفَرَّقونَ عَنّي وتَختَلِفونَ عَلَيَّ؟ ! (1) آيا شگفت نيست كه معاويه، جفاكاران فرومايه را مى خوانَد و بى آن كه به آنان كمك و بخششى كند، او را پيروى مى كنند؛ ولى من شما را _ كه يادگار اسلام و بازمانده مردميد _ ، با كمك مالى و بخشش فرا مى خوانم و از گِرد من پراكنده مى شويد و با من ناسازگارى مى كنيد.

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 136 ح 1520 .

ص: 232

امام عليه السلام خوب مى دانست كه جامعه، در سطحى از آگاهى نيست كه سخنان از سرِ سوز و پيراسته از شائبه هاى او را دريابد. مى دانست كه با خشونت و تهديد، بسيارى و حتى كسانى از بلندپايگان را مى توان به اطاعت وا داشت و كارها را، گرچه موقّت، به سامان آورد؛ ولى او چنين نكرد و فرمود: لَقَد كُنتُ أمسِ أميرا ، فَأَصبَحتُ اليَومَ مَأمورا ، وكُنتُ أمسِ ناهِيا ، فَأَصبَحتُ اليَومَ مَنهِيّا ، وقَد أحبَبتُمُ البَقاءَ ولَيسَ لي أن أحمِلَكُم عَلى ماتَكرَهونَ . (1) بدانيد كه من ديروز امير مؤمنان بودم ؛ ولى امروزْ فرمانبردارم ، و بازمى داشتم ، و امروزْ خود ، باز داشته مى شوم . شما ماندن را دوست مى داريد و براى من [ روا ]نيست كه وا دارم شما را بر آنچه خوش نمى داريد . در سياست علوى، دستيابى به اهداف، در صورتى صحيح است كه مردمان، آزادانه بينديشند و برنامه هاى اصلاحى را برگزينند و بدان، گردن نهند. امام عليه السلام هرگز روا نمى داشت كه آنچه را حق و استوار مى دانست ، با زبان شمشير و خشونت، به مردمان بقبولاند و آنان را به اطاعت وا دارد؛ چرا كه در نهايت، مردم، راهى را برخواهند گزيد كه بدان دل بسته اند. به ديگر سخن، اگر اين پرسش را در پيش ديدِ امام على عليه السلام بنهيد كه: «چرا مردم تنهايت گذاشتند؟»، امام عليه السلام در پاسخ مى گويد: من حاضر نبودم با زبان شمشير، آنان را به فرمانبرى وا دارم. آنان نيز متأسّفانه به لحاظ فرهنگى و ساخت اجتماعى و شيوه هايى كه بر آنها رفته بود و بدانها خو گرفته بودند، چنان نبودند كه ارج و عظمت اين راه را بفهمند و بدان گردن نهند. امام عليه السلام بر اين باور بود كه با خشونت، مشكل حكومت به گونه اى زودگذر، حل مى شود؛ امّا آن حاكميت و حكومت، ديگر علوى نخواهد بود. امام عليه السلام اين حقيقت را بارها بيان كرده است:

.


1- .ج 6 ص 176 ح 2577 .

ص: 233

يا أهلَ الكوفَةِ! أتَروني لا أعلَمُ ما يُصلِحُكُم ، بَلى، ولكِنّي أكرَهُ أن اُصلِحَكُم بِفَسادِ نَفسي . (1) اى كوفيان! آيا گمان مى كنيد كه نمى دانم چه چيزى شما را اصلاح مى كند؟ چرا ؛ ولى خوش نمى دارم شما را با تباه ساختن خويش ، به راه آورم . و باز فرمود: ولَقَد عَلِمتُ أنَّ الَّذي يُصلِحُكُم هُوَ السَّيفُ ، وما كُنتُ مُتَحَرِّيا صَلاحَكُم بِفَسادِ نَفسي ولكِن سَيُسَلِّطُ عَلَيكُم بَعدي سُلطانٌ صَعبٌ . (2) مى دانم آنچه شما را اصلاح مى كند ، شمشير است ؛ ولى من اصلاح شما را با تباه كردن خويش نمى جويم . ليكن پس از من ، حكومتى خشن بر شما مسلّط خواهد گرديد . امام على عليه السلام تصريح مى كند كه راه تعامل با مردم و سر به راه كردن آنان را با زبان خشونت و شمشير مى داند و مى تواند با شمشير، كژى هاى آنان را راست كند و سركشان را به اطاعت وا دارد؛ امّا اين كار را نمى كند. او مى فرمايد: اصلاح شما با بهره گيرى از خشونت، بهايى دارد و آن، تباه ساختن ارزش هاى اخلاقى است كه حاضر نيستم چنين بهايى را بپردازم. اين، نه با خوى من سازگار است و نه با فلسفه حكومت من؛ امّا بدانيد كه پس از من، روزگار دشوارى در انتظار شماست. شما با اين رفتارها و برخوردها، زمينه را براى حكومت كسانى آماده مى سازيد كه با شما جز با زبان شمشير، سخن نخواهند گفت و به شما هرگز رحم نخواهند كرد: لا يُصلِحُ لَكُم _ يا أهلَ العِراقِ _ إلّا مَن أخزاكُم وأخزاهُ اللّهُ . (3) اصلاح نمى كند شما را _ اى مردمان عراق _ ، مگر آن كه خوارتان كند ، و

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 274 ح 1722 .
2- .ر . ك : ج 6 ص 548 ح 2756 .
3- .ربيع الأبرار : ج 4 ص 250 .

ص: 234

تحقّق پيشگويى هاى امام على عليه السلام

اشاره

خداوند نيز او را خوار گرداند .

تحقّق پيشگويى هاى امام على عليه السلامبدين سان، امام عليه السلام با اين سوز و گدازها، مظلومانه از ميان مردم رفت؛ در حالى كه از دست مردم، شكوه مى كرد. به گفته او: إن كانَتِ الرَّعايا قَبلي لَتَشكوا حَيفَ رُعاتِها و إنَّني اليَومَ لَأَشكو حَيفَ رَعِيَّتي . (1) اگر شهروندان ، پيش از من از ستم زمامداران شكايت مى كردند ، به درستى كه من امروز از ستم شهروندان ، شِكوه دارم . او به مردم گفته بود كه ظلم مردم به زمامدار و پيشواىِ عادل نيز چونان عملكرد زمامدار و پيشواىِ ستم گستر، براى جامعه خطرناك است؛ و جامعه اى كه حقِّ زمامدار و امامِ عادل را نمى گزارد و از اطاعت او و همبستگى و همدلى با او _ كه برترين حقّ پيشواست _ تن مى زند، در چنگال فتنه خواهد افتاد و در آتش سقوط، خواهد سوخت: ... و إذا غَلَبَتِ الرَّعِيَةُ واِلَيها أو أجحَفَ الوالي بِرَعِيَّتِةِ اختَلَفَ هُنالِكَ الكَلِمَةُ وظَهَرَت مَعالِمُ الجَورِ وكَثُرَ الإِدغالُ في الدّينِ وتُرِكَت مَحاجُّ السُّنَنِ فَعُمِلَ بِالهَوى وعُطِّلَتِ الأَحكامُ وكَثُرَت عِلَلُ النُّفوسِ . فَلا يُستَوحَشُ لِعَظيمِ حَقٍّ عُطِّلَ ولا لِعَظيمِ باطِلٍ فُعِلَ فَهُنالِكَ تَذِلُّ الأَبرارُ وتَعِزُّ الأَشرارُ وتَعظُمُ تَبِعاتُ اللّهِ عِندَ العِبادِ . (2) و اگر شهروند بر زمامدار چيره گردد يا زمامدار بر شهروند ستم كند ، اختلافِ كلمه پديدار گردد و نشانه هاى جور ، آشكار گردد و تبهكارى در دينْ بسيار شود و راه روشن سنّت ها رها گردد ، از روى هوا رفتار شود و بيمارْدلى فراوان گردد و بيمى نباشد كه حقّى بزرگ ، معطّل ماند يا باطلى سترگ ، انجام شود . در اين هنگام ، نيكانْ خوار شوند و بدكارانْ بزرگ مقدار، و عقوبت هاى

.


1- .ر . ك : ج 10 ص 430 ح 4698 و 4697 .
2- .ر . ك : ج 4 ص 190 ح 1580 .

ص: 235

الهى بر بندگان ، بزرگ گردد . سى و چهار سال پس از شهادت امام على عليه السلام پيشگويى آن بزرگوار درباره كوفيان، به روشنى تحقّق يافت. به روزگار خلافت عبد الملك بن مروان، گروهى از خوارج كه «اَزارقه» ناميده مى شدند، در ناحيه اهواز، عليه حكومت مركزى قيام كردند. تنها نقطه اى كه مى توانست بدان جا نيرو گسيل كند، كوفه بود. مردم، زير بار نرفتند و از رفتن به نبرد، تَن زدند. عبد الملك در خطابه اى حماسى، از خواص و نزديكانش چاره جويى كرد و گفت: فَمَن يَنتَدِبُ لَهُم مِنكُم بِسَيفٍ قاطِعٍ وسِنانٍ لامِعٍ؟ (1) چه كسى براى آنان داوطلب مى شود ، با شمشيرى بُرنده و نيزه اى آبديده ؟ همه سكوت كردند. حَجّاج بن يوسف كه به تازگى عبد اللّه بن زبير را در مكّه سركوب كرده بود ، به پا خاست و اعلام آمادگى كرد؛ امّا عبد الملك، نپذيرفت و ضمن اشاره به مشكل اعزام نيرو به جبهه اهواز، از آنان خواست كه توانمندترينْ افرادِ خود را براى امارت عراق و جنگ با ازارقه، نامزد كنند. باز هم تنها كسى كه اعلام آمادگى كرد، حجّاج بن يوسف بود. نكته جالبْ اين است كه عبد الملك، از حَجّاج مى پرسد كه چگونه مى خواهد اين مردم سركش و گريزپا را به پيروى وا دارد: إنَّ لِكُلِّ أميرٍ آلَةً وقَلائِدَ ، فَما آلَتُكَ وقَلائِدُكَ؟ (2) هر اميرى ابزار و گردن افزارى دارد . ابزار و گردن افزار تو چيست؟ و حَجّاج پاسخ مى دهد كه : زبان شمشير و ابزار خشونت! با آنان با زبان شمشير سخن خواهد گفت و تازيانه خشونت را برخواهد كشيد. سياست تهديد و تطميع را

.


1- .الفتوح : ج 7 ص 5 .
2- .الفتوح : ج 7 ص 6 .

ص: 236

خواهد گستراند و ريشه مخالفان را از بُنْ برخواهد كَند: فَمَن نازَعَني قَصَمتُهُ ومَن دَنا مِنّي أكرَمتُهُ ، ومَن نَأى عَنّي طَلَبتُهُ ومَن ثَبَتَ لي طاعَنتُهُ ومَن ولِيَ عَنّي لَحِقتُهُ ومن أدرَكتُهُ قَتَلْتُهُ ... إنَ آلَتي : أزرَعُ بِدِرهَمِكَ مَن يُواليكَ ، وأحصِدُ بِسَيفِكَ مَن يُعاديكَ . (1) آن كه با من بستيزد ، او را بشكنم ، و آن كه به من نزديك شود ، بزرگش شمارم . آن كه از من دور شود ، در جستجويش باشم ، و آن كه در برابرم پايدارى كند ، بر او آسيب رسانم ، و آن كه بر من پشت كند ، به دنبالش روم، و آن را كه بيابم ، بكشم ... به درستى كه ابزارم اين است : زَرَت را در دوستانت كِشت مى كنم، و با شمشيرت ، آن را كه با تو دشمنى كند ، درو مى كنم ! عبد الملك، اين شيوه را پسنديد و به سال 74 هجرى، حجّاج را به حكومت كوفه و بصره گمارد و او در نخستين رويارويى با مردم، در خطابه اى هشدار دهنده به مردم گفت: به درستى كه سرهايى مى بينم كه رسيده اند و هنگام چيدن آنها رسيده است و من عهده دار اين كارم و گويا به خون ها مى نگرم كه ميان عمامه ها و ريش ها موج مى زند ... بدانيد كه من چيزى را وعده ندهم ، جز آن كه بدان عمل كنم ، و چيزى را بر زبان نياورم ، جز آن كه به اجرا گذارم ، و نزديك نشوم ، مگر آن كه بفهمم ، و دور نشوم ، مگر آن كه بشنوم . پس بپرهيزيد از اين فريادها ، تجمّع ها ، قهرمان بازى ها ، قيل و قال ها ، و اين كه فلانى چه مى گويد و كار فلانى به كجا مى انجامد . شما را چه مى شود ، اى مردم عراق؟ اى جدايى طلبان؟ اى اهل نفاق و اخلاق زشت؟ همانا شما ساكنان قريه اى هستيد كه [ به فرموده خداوند] «امن و امان

.


1- .الفتوح : ج 7 ص 6 .

ص: 237

بود و روزى اش از هرسو فراوان مى رسيد . پس [ساكنانش ]نعمت هاى خدا را ناسپاسى كردند و خدا هم به سزاى آنچه انجام مى دادند ، طعم گرسنگى و هراس را به آنان چشانيد ...» . (1) بدانيد كه شمشيرم به زودى از خون شما سيراب گردد و پوستتان را جدا كند . پس هركه مى خواهد ، خون خود را حفظ كند . 2 حجّاج در همان آغازين سخن خود، نشان داد كه از چشمانش مرگ مى بارد و از شمشيرش خون. او با تندترين و تحقيرآميزترين تعبيرها و عناوين، با كوفيان سخن گفت و فرجام سركشى ها را نشان داد و به صراحت گفت كه شمشيرش را از خونِ كسانى كه از پيروى او تن زنند و آهنگ گردنفرازى داشته باشند، سيراب خواهد كرد. پس از اين سخنرانى هول انگيز كه از كلمه كلمه آن خون مى باريد، در دومين روز حكومتش ، بيانيه اى صادر كرد كه آن را در كوى ها و برزن هاى كوفه، جار زدند: ألا! إنَّنا قَد أجَّلنا مَن كانَ مِن أصحابِ المُهَلبِ ثَلاثا ، فَمَن أصَبنا بَعدَ ذلِكَ فَعُقوبَتُهُ ضَربُ عُنُقِهِ . (2)

.


1- .نحل، آيه 112 .
2- .الفتوح : ج 7 ص 13 .

ص: 238

بدانيد كه ما به ياران مُهلّب ، سه روز مهلت داديم و هركه را پس از آن بگيريم ، كيفرش زدنِ گردن اوست . و براى اين كه نشان دهد اين بيانيه بدون هيچ ترديدى اجرا خواهد شد، به فرمانده نيروى انتظامى و حاجب خود، زياد بن عروه دستور داد كه شمارى از سپاه در شهر بگردند و مردم را به جبهه اعزام كنند و هر آن كه را تأخير كرد و يا امتناع ورزيد، بكشند. و بدين گونه، همه نيروهايى كه مهلَّب بن ابى صفره را _ كه از جانب او فرماندهى جنگ با ازارقه را به عهده داشت _ تنها گذاشته بودند، به جبهه بازگشتند و حتّى يك نفر هم تخلّف نكرد. (1) بدين سان، عبد الملك، با اجراى سياست تهديد و تطميع در گستره جامعه آن روز، تمام مخالفان حكومت مركزى را سركوب كرد و در سال 75 هجرى با خاطرى آسوده، راهى حج شد! يعقوبى مى نويسد: ولما استقامت الأمور لعبد الملك وصلحت البلدان ولم تبق ناحيه تحتاج إلى صلاحها والإهتمام بها ، خرج حاجّا سنة 75 . (2) و چون كارها به سود عبد الملك ، سامان گرفت و شهرها آرامش يافت و منطقه اى نماند كه نيازمند ساماندهى و توجّه بدان باشد ، در سال 75 هجرى براى حج گزاردن ، بيرون رفت . اصلاح، رام كردن و ايجاد آرامش در زير برق شمشير! اين، همان اصلاحى است كه امام على عليه السلام آن را به بهاى فاسد شدن اصلاح كننده مى دانست و حاضر نبود بپذيرد و جامعه را بدين گونه به «صلاح» آورَد. او نمى توانست به سياستى تن در دهد كه

.


1- .الفتوح : ج 7 ص 13 .
2- .تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 273 .

ص: 239

مشكل حكومت را به بهاى تباه ساختن ارزش هاى انسانى حل مى كند. چنين جامعه اى و چنين مشكل زدايى ها و راه حل هايى چه نيازى به برانگيخته شدن رسولان دارد؟ و چه نيازى به رهبران الهى و چه نيازى به على عليه السلام دارد؟ در چنين سياستى، حكومت علوى بى مفهوم است. هركس كه زورى در بازو داشته باشد و دريدگى اى در عمل، عاطفه را به يك سو نهد و خِرد انسانى را به سويى ديگر، كرامت هاى اخلاقى را وا بنهد و به هر آنچه بر چيرگى اش كارآمد است، روى آورد، مى تواند حكومت كند. در حكومت على عليه السلام ارزش ها اصالت دارند. او به هيچ بهايى حاضر نيست ارزش هاى انسانى و اسلامى را قربانى كند . حكومتى كه در آن ارزش ها قربانى مى شوند و معيارها و ارزش هاى انسانى در مسلخ مصالح زمامدارى گردن زده مى شوند، حكومتى شيطانى و اموى است. اين گونه حكومت ها علوى و اسلامى نخواهند بود، گرچه عنوان على عليه السلام و اسلام را نيز يدك بكشند. اكنون اين را نيز بيفزاييم كه در جهان امروز، سياست شمشير و زور و خشونت، ديگر كارآيى ندارد. ابزارهاى نظامى، به تدريج ، كارآيى خود را از دست مى دهند و زمامداران، با شيوه هاى جديدى حكومت ها را پى مى نهند. اكنون ارزش هاى انسانى به گونه اى ديگر قربانى مى شوند و بردن عدالت اجتماعى به مسلخ اصلاحات اقتصادى و خُرد كردن فرودستان در زير بار پيشرفت هاى اقتصادى ، از جمله اين سياست هاست.

.

ص: 240

5 . عوامل جنبى
الف _ شُبهه جنگ با اهل قبله

(5)5 . عوامل جنبىآنچه تا بدين جا برشمرديم، اصلى ترين عوامل سستى مردم و تنهايى امام على عليه السلام در روزگار پايانى حكومت ايشان بود. عوامل ديگرى نيز براى اين كناره گيرى مردم، مى توان شمرد كه هر چند تأثيرگذارى آنها در حد و حدود عوامل پيش گفته نيست، ولى نقش آنها در ضعيف و خسته شدن مردم، شايان توجّه است. اين عوامل را كه بدان ها عنوان «عوامل جنبى» داده ايم، بر مى شمريم:

الف _ شُبهه جنگ با اهل قبلهحكومت على عليه السلام در آغازين گام هاى استقرارش، متأسّفانه در كام جنگ فرو رفت: جنگ داخلى و نبرد با اهل قبله. جنگ هاى پيش از آن، يكسر با كافران بود و نبرد با كافران، بدون شبهه و ابهام بود؛ امّا جنگ هاى روزگار حكومت على عليه السلام كه در جهت خاموش ساختن فتنه ها و در راه اصلاح و بازگرداندن جامعه اسلامى به سيره و سنّت نبوى بدانها تن داده بود، جنگ با اهل قبله بود؛ جنگ با كسانى كه عنوان مسلمانى داشتند و گاه در پرونده سياسى _ اجتماعى آنها نقطه هاى درخشان فراوانى نيز يافت مى شد. چنين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله _ كه در آينه زمان، اين حوادث را مى ديد و چگونگى آنها را

.

ص: 241

پيش بينى كرده بود _ ، از يك سو اين نبردها را قتالِ بر مبناى تأويل قرآن مى دانست و از سوى ديگر، بر دشوارى آنها تأكيد كرده بود. (1) جنگ با اهل قبله، براى تنگ انديشان، دغدغه ايمانى ايجاد مى كرد. آنان به درستى نمى توانستند تصميم بگيرند و از اين رو، از همراهى باز مى ايستادند. هوشياران سياستمدارى هم كه به گونه اى با امام عليه السلام مشكل داشتند، هم تن زدن خود را بدين سان توجيه مى كردند و هم براى عموم، شبهه افكنى مى كردند. چنين بود كه از همان آغاز، چهره هاى به ظاهر موجّهى مانند: سعد بن ابى وقاص، اُسامة بن زيد و عبد اللّه بن عمر، از همراهى با على عليه السلام تن زدند و چون امام عليه السلام دليل همراهى نكردن آنها را پرسيد، سعد بن ابى وقّاص گفت: إنّى أكره الخروج فى هذا الحرب لئلّا أصيب مؤمنا فإن أعطيتني سيفا يعرف المؤمن من الكافر قاتلت معك . به درستى كه خوش نمى دارم براى اين نبرد ، بيرون روم ، كه مبادا مؤمنى را بكشم . اگر به من شمشيرى دهى كه مؤمن را از كافر بازشناسد ، به همراه تو خواهم جنگيد ! و اسامه گفت: أنت أعز الخلق عليّ، ولكني عاهدت اللّه أن لا أُقاتل أهل «لا اله إلا اللّه » . تو گرامى ترين فرد در نزد منى ؛ وليكن با خداوند عهد كرده ام كه با اهل «لا اله الا اللّه » نجنگم . و عبد اللّه بن عمر گفت: لست أعرف فى هذا الحرب شيئا ، أسألك ألا تحملنى على ما لا أعرف . (2)

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 453 (اهداف امام على در نبرد با سركشان) .
2- .ر . ك : ج 3 ص 515 (زندگى نامه گروهى از روى گرانندگان از بيعت) .

ص: 242

من از اين گونه جنگ ، آگاهى ندارم و از تو مى خواهم مرا بر آنچه بِدان آگاه نيستم ، وا مدارى . آمادگى ذهنى مردم براى پذيرش شبهه ناروا بودن نبرد با اهل قبله از يك سو، و شبهه افكنى هاى مخالفان برنامه هاى اصلاحى امام عليه السلام و بويژه شبكه تبليغاتى معاويه از سوى ديگر ، سازماندهى و بسيج نيروها را با مشكل جدّى روبه رو كرده بود. از اين رو، غالبا امام عليه السلام ناچار مى شد شخصا وارد عمل شود و مردم را توجيه كند و زمينه ها و عوامل و چگونگى موضعگيرى هايش را بازگويد. امام عليه السلام در آغاز آشكار شدن فتنه ها و ناچار شدن براى جنگ با فتنه آفرينان فرمود: وقَد فُتِحَ بابُ الحَربِ بَينَكُم وبَينَ أهلِ القِبلَةِ ، ولا يَحمِلُ هذَا العَلَمَ إلّا أهلُ البَصَرِ وَالصَّبرِ وَالعِلمِ بِمَواضِعِ الحَقِّ ، فَامضوا لِما تُؤمَرونَ بِهِ ، وقِفوا عِندَ ما تُنهَونَ عَنهُ ولا تَعجَلو في أمرٍ حَتّى تَتَبَيَّنوا ، فَإِنَّ لَنا مَعَ كُلِّ أمرٍ تُنكِرونَهُ غِيَرا . (1) درِ نبرد ميان شما و اهل قبله گشوده شد ، و اين عَلَم را برندارد ، مگر آن كه بينا و شكيبا و آگاه به جايگاه حق است . پس بدانچه شما را فرمان داده اند ، روى آريد و از آنچه شما را بازداشته اند ، دست بداريد و تا چيزى را آشكارا ندانيد ، شتاب مياوريد ؛ چرا كه ما را در آنچه ناخوش مى داريد ، راه ديگرى نيز هست . با اين كه امام عليه السلام در توجيه ذهنى مردم، از هيچ فرصتى دريغ نمى كرد و از چرايى مواضع و علل حوادث، براى مردمانْ سخن مى گفت، با اين همه، براى بسيارى دشوار بود كه بپذيرند على عليه السلام يكسرْ حق مى گويد و موضعى استوار دارد و طلحه، زبير و عايشه، يكسر باطل مى گويند و به راه باطل مى روند. (2)

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 173 .
2- .ر . ك : ج 5 ص 29 (مشتبه شدن امور بر كسانى كه چشم بصيرت نداشتند) .

ص: 243

ب _ خستگى رزم آوران از جنگ بدون غنيمت

ب _ خستگى رزم آوران از جنگ بدون غنيمتمردمان آن روزگار ، گو اين كه مسلمان بودند و با فرمان پيشواى الهى آهنگ نبرد مى كردند، امّا سطح فرهنگ و گرايش هايشان چنان نبود كه در گام هايى كه برمى دارند، خداجوى باشند و اخلاصْ پيشه كنند. در جنگ ها، جمع آورى غنيمت، يكى از انگيزه هاى مؤثّر بود، بويژه براى كسانى كه روزگارى طولانى بدان خوى كرده بودند. اكنون روزها و ماه ها در صحنه نبرد مى ماندند، بدون اين كه از آنچه فراچنگ مى آوردند، بتوانند بهره گيرند. آنان در دوران زمامداران پيش از امام على عليه السلام ، به كسب غنايم در جنگ و بهره ورى از آن غنايم ، به ويژه در جنگ هاى فارس و روم ، عادت كرده بودند. اكنون امام عليه السلام از آغازين روزهاى نبرد، از آنها مى خواست كه به اموال مردمان، دست درازى نكنند و بدانند كه در آنچه در اوج جنگ به دست مى آورند، حقّ تصرّف ندارند. بنا بر اين، پذيرفتن جنگ بدون غنايم، براى مردم، بسى دشوار بود. آنان كه همراه على عليه السلام بودند، غالبا از چنان ايمان و درايتى برخوردار نبودند كه در نبرد با فتنه انگيزان، فقط به خدا بينديشند و «شمشير در پىِ حق بزنند» و از نبرد، جز رضاى الهى تمنّايى نداشته باشند. بسيارى از آنان، در جنگ ، بيشتر و پيشتر از آن كه به حق و دين و خاموش سازى فتنه بينديشند، به منافع خود فكر مى كردند. متون تاريخى نشان مى دهد كه از جمله اعتراضاتى كه مكرّر در جمل و نهروان طرح مى شد _ و حجم بسيارى هم داشت _ اين بود كه چرا زنان دشمنان، به اسارت گرفته نمى شوند و اموالشان تقسيم نمى گردد. ابن ابى الحديد، اين واقعيت تاريخى را بر اساس اتّفاق گزارشگران نقل كرده ، مى نويسد: اِتَّفَقَتِ الرُّواةُ كُلُّها عَلى أنَّهُ عليه السلام قَبَضَ ما وَجَدَ في عَسكَرِ الجَمَلِ مِن سِلاحٍ ودابَّةٍ ومَملوكٍ ومَتاعٍ وعُروضٍ ، فَقَسَّمَهُ بَينَ أصحابِهِ ، وأنَّهُم قالوا لَهُ : اِقسم بينَنا أهلَ

.

ص: 244

ج _ از دست دادنِ ياران برجسته

البَصرَةِ فَاجعَلهُم رَقيقا ، فَقالَ : لا . فَقالوا : فَكَيفَ تُحِلُّ لَنا دِمائَهُم وتُحَرِّمُ عَلَينا سَبيَهُم ؟ (1) گزارشگران ، اتّفاق نظر دارند كه على عليه السلام آنچه را در سپاه جمل يافت از اسلحه ، چارپا ، بردگان ، كالاها و اشياى ديگر ، در ميان يارانش تقسيم كرد . يارانش گفتند : مردم بصره را ميان ما تقسيم كن و آنان را برده قرار ده. فرمود : «نه». گفتند : چگونه خونشان براى ما حلال است و اسير گرفتن آنان ، حرام؟ فرسودگى و خستگى نيروهاى رزمى پس از دو سال نبرد بدون غنيمت و بدون بهره مادّى، چون با شبهه نامشروع بودن جنگ با اهل قبله ضميمه شود و با ديگر عوامل بنيادين تنهايى امام عليه السلام _ كه از آن ياد شد _ گره بخورد، روشن است كه فرجامى جز نافرمانى نخواهد داشت. چنين شد كه امام عليه السلام در پايان دوران حكومتش در بسيج نيروها با مشكل جدّى مواجه بود.

ج _ از دست دادنِ ياران برجستهمدير جامعه و پيشواى مردم، در چيرگى بر مشكلات و گشودن گره هاى اجتماعى، سياسى و... بيشتر از هر چيزى مرهون نيروهاى همگام و عناصر همراه در كادر رهبرى است. وجود هوشمندانِ از خود گذشته و خردمندان تلاشگرى كه از سرِ اخلاص، با پيشوا همراهى كنند و در گردونه هاى دشوار، ايثار كنند، در پيشبرد مديريت جامعه نقشى شگرف ايفا خواهند كرد. نقش اين گونه كسان در زدودن ابهام ها، رساندن پيام ها، تبيين موضع ها و ايجاد تحرّك در نيروها كه به گونه اى غير مستقيم، آرمان هاى رهبرى را در جامعه عينيت مى بخشند، بسى مهم است. در كشاكش نبرد صِفّين، نقش خطابه ها و حماسه سرايى هاى كسانى چون مالك اشتر، هاشم مِرقال و ... روشن است و گواهى بر آنچه گذشت.

.


1- .ر . ك : ج 6 ص 291 (جنگ نهروان (فتنه مارقين)) .

ص: 245

سوگمندانه، امام على عليه السلام در اواخر حكومت خود، اين گونه كسان را ديگر همراه ندارد. برجسته ترين ياران امام عليه السلام كه زبان هايى گويا داشتند و مفسّران موجّه راه او بودند، ديگر نيستند. جاى مالك اشتر، عمّار، هاشم مِرقال، محمّد بن ابى بكر، عبد اللّه بن بديل، زيد بن صُوحان و. .. در ميان ياران امام عليه السلام خالى است. ديگر آن خطابه هاى پرشور، انگيزاننده و تحرّك آفرين، در ميان سپاه به گوش نمى رسد، و از سوى ديگر، كم نبودند سلسله عناصر كژانديش، انحراف آفرين و گاه بيماردلانِ تيره جان كه اشكال مى تراشيدند و سستى مى آفريدند. امام عليه السلام در پى اين گونه جوسازى ها، اشكال تراشى ها و تن زدن از همراهى هاست كه از سرِ سوز و درد، از آن بيداردلان، بصيران و زمزمه گران شب و شيران روز، و يكّه تازان ميدان عمل و رزم آوران صحنه هاى نبرد، ياد مى كند و مى گويد: كجايند مردمى كه به اسلام دعوت شدند و پذيرفتند و قرآن خواندند و آن را [ در دل هاى خود] استوار ساختند و به سوى نبرد ، بسيج شدند و مانند روى آوردن ماده شتر به بچّه خود ، به سويش شتافتند . شمشيرها را از نيام برآوردند و گروه گروه و صف در صف ، اطراف زمين را گرفتند ؟ برخى از آنان ، نجات يافتند و برخى ديگر مُردند . نه به زندگان، مژده داده شدند و نه بر مردگان ، تعزيت داده شدند . چشمانشان از گريه ، تباه و شكم هاشان از روزه ، لاغر و لب هاشان از دعا ، خشك بود . از شب زنده دارى ، رنگشان زرد و بر رخسارشان ، گَرد خشوعْ [ آشكار] بود . اينان اند برادران من كه رفته اند . پس سزاست كه تشنه ديدارشان باشيم و بر جدايى شان ، انگشت بر دهان گيريم . (1) و در فرجام سخنِ سرشار از دردگذارى اى كه در واپسين روزهاى حيات خود

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 121 .

ص: 246

ايراد كرد، فرمود: كجايند برادران من كه راه حق پيمودند و بر حقيقتْ [از دنيا] رفتند؟ كجاست عمّار؟ كجاست پسر تَيَّهان؟ (1) و كجاست ذوالشهادتين؟ (2) و كجايند همانندان ايشان از برادرانشان كه با يكديگر ، پيمان مرگ بستند و سرهايشان نزد فاجران برده شد؟ (3) اين نكته را نيز بيفزاييم كه بخشى از همراهان و سپاهيان امام على عليه السلام خوارج بودند كه آنان نيز پس از جريان صِفّين، در مقابل امام عليه السلام ايستادند ؛ برخى شان در نهروان، كشته شدند و برخى نيز خانه نشين شده بودند. بدين سان، على عليه السلام تنها بود، تنهاىِ تنها، بدون ياران رزم آور، سخنورانى حماسه آفرين، و حماسه سازانى خِردورز و نستوه ... .

.


1- .مالك بن تَيَّهان انصارى از صحابيان بدر كه در صفّين شهيد شد .
2- .خُزَيمة بن ثابت انصارى كه در بدر و جنگ هاى ديگر شركت داشت و در صفّين ، به شهادت رسيد و پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى او را برابر گواهى دو تن دانست (ر . ك : ج 13 ص 187 (خزيمة بن ثابت (ذو شهادتين)) .
3- .ص 197 (آخرين خطبه امام) .

ص: 247

اوج قدرت رهبرى در اوج تنهايى

اوج قدرت رهبرى در اوج تنهايىاكنون و در پايان اين تحليل گذرا، سزاوار است به نكته اى بس مهم و ارجمند در سياست علوى و شيوه پيشوايى امير مؤمنان بپردازيم. نديده ام كه كسى بدين نكته آگاهى يافته و يا به روشنى و صراحت، در رهبرى امام على عليه السلام آن را مطرح كرده باشد. اين نكته تأمّل برانگيز و اعجاب آور، همان توانِ رهبرى و قدرت مديريت و استوارْ گامى امام على عليه السلام در پيشوايى در روزگارى است كه تا بدين جا ابعاد آن، تبيين گرديد. اسناد تاريخى نشان مى دهند كه على عليه السلام در دوران تنهايى، بالاترين، نيرومندترين و شكوهمندترين رهبرى را به ظهور رسانده است. از اين رو، چون مى گوييم على عليه السلام تنها ماند، نبايد چنين بپنداريم كه او با آن همه نافرمانى ها، دردگذارى ها و گله مندى ها، خانه نشين شد، يا صحنه را رها كرد، و يا در ماه هاى پايانى حكومت، علنا قدرت رهبرى و توان مديريت جامعه را از دست داد و تا هنگامه شهادت، تنها به دردگذارى، گله مندى از نافرمانى ها و عدم حمايت مردمان و سستى نخبگان، بسنده كرد. هرگز! متون تاريخى و اسناد فراوان گزارش دهنده سيره علوى، نشان دهنده آن است كه پرتلاش ترين و سختكوشانه ترين دوره از روزگار حكومت على عليه السلام ، روزگار تنهايى اوست. هرگز بر قهرمان بى بديل صحنه هاى نبرد و چيره دست ترين چهره گردونه هاى سختى و دشوارى، يأس، حاكم نشد. يك تنه، خلأها را پُر كرد، سخن ها گفت، حماسه ها سرود، و راهى را كه در روز اوّل حكومت اعلام كرده بود، تا آخرين

.

ص: 248

لحظه زندگى ادامه داد و دمى آرام نگرفت و فارغ ننشست. در جامعه اى كه بخش عظيمى از خواص و نخبگان آن با امام على عليه السلام همدلى و همراهى نكردند و عوامِ دنباله رو آنها، در فضايى آكنده از شبهه جنگ با اهل قبله و نبرد با چهره هاى باسابقه و گاه مقدّس نما، به سستى و نافرمانى روى آوردند و رزم آوران، پس از گذار از سه جنگ خونين بدون غنيمت، كاملاً فرسوده شدند ، در هنگامى كه امام عليه السلام برترين ياران خود را از دست داده بود و شبيخون هاى مكرّرِ سپاه جهل مدار و ارزش ستيز معاويه و غارتگرى هايش مردم را به ستوه آورده بود، امام عليه السلام با اين همه، نستوه ايستاد و بر بسيج مردمان عليه ستمگرى ها و جنايت هاى معاويه تأكيد كرد و در چنين هنگامه آكنده از يأس و سستى و دلهره ، بدون بهره گيرى از ابزار خشونت، مردم را براى حضور مجدّد در جبهه نبرد با معاويه بسيج كرد. امام عليه السلام بايد از چه توانِ رهبرى و قدرت مديريت و جاذبه پيشوايى اى برخوردار باشد كه در چنين هنگامى هم بتواند بِايستد و در بسيج نيروها تا اين اندازه توفيق يابد؟ آخرين سخنرانى حماسه گستر و شورانگيز على عليه السلام كه قبل از اعزام مجدّد نيرو به صِفّين انجام شد، گواه اين مدّعاست. نوف بكالى، چهره ظاهرى امام عليه السلام به هنگام ايراد خطبه و سخنان هيجانبار وى و چگونگى آرايش سپاه را چنين گزارش كرده است: امير مؤمنان ، اين خطبه را در كوفه بر ما ايراد كرد ، در حالى كه بر سنگى ايستاده بود كه جَعْده ، پسر هبيره مخزومى ، آن را بر پا داشته بود . جامه اى پشمين بر تن داشت و حمايل شمشيرش از ليف خرما و در پايش نعلينى از ليف خرما بود . نشان سجده بر پيشانى اش ، همچون داغ شتر بر سر زانو بود . نوف مى گويد كه آن گاه امام عليه السلام در پايان سخن، با صدايى بلند ، ندا داد: الجِهادَ ، الجِهادَ ، عِبادَ اللّهِ ... و إنّي مُعَسكِرٌ في يَومي هذا؛ فَمَن أرادَ الرَّواحَ إلَى اللّهِ فَليَخرُج .

.

ص: 249

جهاد ، جهاد ، بندگان خدا! ... من همين امروز، لشكر آماده مى كنم . هركه مى خواهد به سوى خدا پر كشد ، بيرون شود . آن گاه، سازماندهى سپاه را بدين گونه گزارش مى كند: براى حسين عليه السلام ده هزار سپاه ، و براى قيس بن سعد ، ده هزار سپاه ، و براى ابو ايّوب ، ده هزار سپاه قرار داد و براى ديگران هم رقم هاى ديگر ، و آماده بازگشت به صفّين بود و جمعه نيامده بود كه ابن ملجم ملعون ، او را ضربت زد. سپاهيان بازگشتند و ما چون گوسفندانى بوديم كه شبانِ خود را از دست داده است و گرگ ها از هرسو آنان را مى ربايند . (1) بدين سان و بر پايه آنچه آمد، اظهارات دردمندانه امام عليه السلام و گله هاى مكرّر او از يارانش، به دليل ضعف و اظهار عجز از رهبرى و اداره مردم با آن ويژگى ها كه ترسيم شد، نبود؛ بلكه امام عليه السلام به جاى به كارگيرى زبان خشونت و شمشير براى بسيج مردم، از اين زبان، در جهت به حركت درآوردن آنان بهره مى گرفت. بسيج نيرويى سنگين در شرايطى كه شرح آن گذشت، در مدّتى كم تر از يك هفته (در همان هفته پيش از شهادتش) ، نشان دهنده توانمندى فوق العاده حضرت در بسيج توده هاى مردم از يك سو، و موفّقيت سياست هاى علوى در كشوردارى از سوى ديگر است. آنچه آمد، نگاهى بود گذرا به زمينه ها، علل و عوامل سستى مردم در هنگامه اى بدان سان، و ترسيمى از سيره علوى در اداره كشور. سخن را در اين زمينه به پايان مى بريم و از خداوند متعال در بهره گيرى از معارف آفتابگون علوى و آموزه هاى درياوار آل اللّه عليهم السلام توفيق مى طلبيم.

.


1- .ر . ك : نهج البلاغة : خطبه 182 .

ص: 250

. .

ص: 251

بخش هشتم : شهادت امام على

اشاره

بخش هشتم : شهادت امام علىفصل يكم : خبر دادن پيامبر از شهادت علىفصل دوم : پيشگويى امام درباره شهادت خويشفصل سوم : توطئه براى ترور امامفصل چهارم : ترور امامفصل پنجم : از ترور تا شهادتفصل ششم : پس از شهادتفصل هفتم : زيارت امام

.

ص: 252

الفصل الأوّل: إخبار النبيّ باستشهاده1 / 1الشَّهادَةُ مِن وَرائِكَالإمام عليّ عليه السلام :إنَّهُ لَمّا أنزَلَ اللّهُ سُبحانَهُ قَولَهُ : «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ» (1) عَلِمتُ أنَّ الفِتنَةَ لا تَنزِلُ بِنا ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أظهُرِنا ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الفِتنَةُ الَّتي أخبَرَكَ اللّهُ تَعالى بِها ؟ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّ اُمَّتي سَيُفتَنونَ مِن بَعدي . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أَ وَلَيسَ قَد قُلتَ لي يَومَ اُحُدٍ حَيثُ استُشهِدَ مَن استُشهِدَ مِنَ المُسلِمينَ ، وحيزَت عَنِّي الشَّهادَةُ ، فَشُقَّ ذلِكَ عَلَيَّ ، فَقُلتَ لي : أبشِر ، فَإِنَّ الشَّهادَةَ مِن وَرائِكَ ؟ فَقالَ لي : إنَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ ، فَكَيفَ صَبرُكَ إذَن ؟ فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَيسَ هذا مِن مَواطِنِ الصَّبرِ ، ولكِن مِن مَواطِنِ البُشرى وَالشُّكرِ . (2)

.


1- .العنكبوت : 1 و2 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 156 ، نهج السعادة : ج 1 ص 381 نحوه ، بحار الأنوار : ج 41 ص 7 ح 8 ؛ كنز العمّال : ج 16 ص 193 ح 44216 نقلاً عن وكيع وزاد في آخره «فقال لي : أجل» .

ص: 253

فصل يكم : خبر دادن پيامبر از شهادت على

1 / 1 شهادت در پىِ توست

فصل يكم : خبر دادن پيامبر از شهادت على1 / 1شهادت در پىِ توستامام على عليه السلام :چون خداى سبحان اين آيه را نازل كرد: «الم * آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند وآزمايش نمى شوند؟» ، دانستم كه تا پيامبر خدا ميان ماست، فتنه و آزمونى بر ما نازل نمى شود. گفتم : اى پيامبر خدا! اين فتنه اى كه خداوندْ تو را از آن آگاهانيده چيست؟ فرمود: «اى على! امّت من پس از من امتحان مى شوند». گفتم: اى پيامبر خدا! مگر روز اُحد كه برخى از مسلمانان به شهادت رسيدند و شهادت نصيب من نشد و اين بر من دشوار بود، به من نفرمودى كه: «مژده باد بر تو، كه شهادت از پى توست»؟ به من فرمود: «آرى ، چنين است، و آن گاه صبر تو چگونه خواهد بود؟». گفتم: اى پيامبر خدا! اين از جاهاى صبر نيست، بلكه از موارد مژده و سپاس است.

.

ص: 254

اُسد الغابة عن ابن عبّاس :قالَ عَلِيٌّ _ يَعني لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _ : إنَّكَ قُلتَ لي يَومَ اُحُدٍ ، حينَ اُخِّرَت عَنِّي الشَّهادَةُ ، وَاستُشهِدَ مَنِ استُشهِدَ : إنَّ الشَّهادَةَ مِن وَرائِكَ ، فَكَيفَ صَبرُكَ إذا خُضِبَت هذِهِ مِن هذِهِ بِدَمٍ ، وأهوى بِيَدِهِ إلى لِحيَتِهِ ورَأسِهِ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : يا رَسولَ اللّهِ ، أمّا أن تُثبِتَ لي ما أثبَتَّ ، فَلَيسَ ذلِكَ مِن مَواطِنِ الصَّبرِ ، ولكِن مِن مَواطِنِ البُشرى وَالكَرامَةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :خَطَبَنا رَسولُ اللّهُ ذاتَ يَومٍ : ... ثُمَّ بَكى ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما يُبكيكَ ؟ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، أبكي لِما يُستَحَلُّ مِنكَ في هذَا الشَّهرِ ، كَأَنّي بِكَ وأنتَ تُصَلّي لِرَبِّكَ ، وقَدِ انبَعَثَ أشقَى الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، شَقيقُ عاقِرِ ناقَةِ ثَمودَ ، فَضَرَبَكَ ضَربَةً عَلى قَرنِكَ فَخَضَّبَ مِنها لِحيَتَكَ» . قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، وذلِكَ في سَلامَةٍ مِن ديني ؟ فَقالَ : في سَلامَةٍ مِن دينِكَ . ثُمَّ قالَ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، مَن قَتَلَكَ فَقَد قَتَلَني ، ومَن أبغَضَكَ فَقَد أبغَضَني ، ومَن سَبَّكَ فَقَد سَبَّني ، لِأَنَّكَ مِنّي كَنَفسي ، روحُكَ مِن روحي ، وطينَتُكَ مِن طينَتي ، إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَلَقَني وإيّاكَ ، وَاصطَفاني وإيّاكَ ، فَاختارَني لِنُبُوَّةٍ ، وَاختارَكَ لِلإِمامَةِ ، فَمَن أنكَرَ إمامَتَكَ فَقَد أنكَرَ نُبُوَّتي . يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، وأبو وُلدي ، وزَوجُ ابنَتي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَماتي ، أمرُكَ أمري ، ونَهيُكَ نَهيي ، اُقسِمُ بِالَّذي بَعَثَني بِالنُّبُوَّةِ وجَعَلَني خَيرَ البَرِيَّةِ ، إنَّكَ لَحُجَّةُ اللّهِ عَلى خَلقِهِ ، وأمينُهُ عَلى سِرِّهِ ، وخَليفَتُهُ عَلى عِبادِهِ» . (2)

.


1- .اُسد الغابة : ج 4 ص 110 الرقم 3789 ، المعجم الكبير : ج 11 ص 295 ح 12043 وفيه «فقال عليّ : أما بيّنت ما بيّنت» بدل «يا رسول اللّه ، إمّا أن تثبت لي ما أثبتّ» .
2- .الأمالي للصدوق : ص 155 ح 149 .

ص: 255

اُسد الغابة_ به نقل از ابن عبّاس _: على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: روز اُحد كه شهادت من به تأخير افتاد و شهيدان به شهادت رسيدند، به من فرمودى كه : «شهادت از پى توست، پس آن گاه كه اين از خون آن (اشاره به سر و محاسن خويش) رنگين شود ، شكيبايى ات چگونه خواهد بود؟». على عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! اگر آنچه را كه برايم فرمودى ، محقَّق شود ، اين از موارد صبر نيست، بلكه از موارد بشارت و كرامت است.

امام على عليه السلام :روزى پيامبر خدا [ در آستانه ماه رمضان] براى ما خطبه خواند... سپس گريست . گفتم : اى پيامبر خدا! چه چيزى تو را مى گريانَد؟ فرمود : «اى على! براى آن مى گريم كه در اين ماه، حرمت تو را مى شكنند . گويا مى بينم كه تو در حال نماز خواندن براى پروردگار خويشى كه شقى ترينِ اوّلين و آخرين، همزاد پى كننده ناقه قوم ثمود ، بر مى خيزد و بر فرق سرت ضربتى مى زند كه مَحاسن تو با آن رنگين مى گردد». گفتم : اى پيامبر خدا! آيا اين حادثه، در حالت سلامتِ دين من است؟ فرمود: «در سلامتِ دين توست». سپس فرمود: «اى على! هركس تو را بكشد ، مرا كشته است . هر كس تو را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است . هر كه تو را دشنام دهد ، مرا دشنام داده است ؛ چرا كه تو همچون جان من براى منى . روح تو از روح من و سرشت تو از سرشت من است. خداوند متعالْ من و تو را آفريد ، و من و تو را برگزيد؛ مرا براى نبوّت برگزيد و تو را براى امامت. هر كس امامت تو را انكار كند، نبوّت مرا انكار كرده است. اى على! تو وصىّ من ، پدر فرزندان من ، همسر دختر من و جانشين من بر امّت منى ، در حياتم و پس از مرگم . فرمان تو فرمان من است و نهى تو نهى من . به خدايى كه مرا به نبوّت برانگيخت و مرا بهترينِ آفريده ها قرار داد ، سوگند مى خورم كه تو حجّت خدا بر آفريدگان و امين او بر رازش و جانشين او بر بندگان اويى» .

.

ص: 256

1 / 2إنَّكَ مَقتولٌالمعجم الكبير عن جابر :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام : إنَّكَ امرُؤٌ مُستَخلَفٌ ، وإنَّكَ مَقتولٌ ، وهذِهِ مَخضوبَةٌ مِن هذِهِ _ [يَعني] لِحيَتَهُ مِن رَأسِهِ _ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أنس بن مالك :دَخَلتُ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام يَعودُهُ وهُوَ مَريضٌ وعِندَهُ أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، فَتَحَوَّلا حَتّى جَلَسَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ أحَدُهُما لِصاحِبِهِ : ما أراهُ إلّا هالِكٌ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّهُ لَن يَموتَ إلّا مَقتولاً ، ولَن يَموتَ حَتّى يَملَأَ غَيظا . (2)

مسند ابن حنبل عن فضالة بن أبي فضالة الأنصاري :خَرَجتُ مَعَ أبي عائِدا لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ مِن مَرَضٍ أصابَهُ ثَقُلَ مِنهُ ، قالَ : فَقالَ لَهُ أبي : ما يُقيمُكَ في مَنزِلِكَ هذا ؟ لَو أصابَكَ أجَلُكَ لَم يَلِكَ إلّا أعرابُ جُهَينَةُ ، تُحمَلُ إلَى المَدينَةِ ، فَإِن أصابَكَ أجَلُكَ وَلِيَكَ أصحابُكَ وصَلّوا عَلَيكَ . فَقالَ عَلِيٌّ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَهِدَ إلَيَّ أن لا أموتَ حَتّى اُؤَمِّرَ ثُمَّ تُخضَبُ هذِهِ _ يَعني لِحيَتَهُ _ مِن دَمِ هذِهِ _ يَعني هامَتَهُ _ فَقُتِلَ ، وقُتِلَ أبو فَضالَةَ مَعَ عَلِيٍّ يَومَ صِفّينَ . (3)

.


1- .المعجم الكبير : ج 2 ص 247 ح 2038 ، المعجم الأوسط : ج 7 ص 218 ح 7318 ، دلائل النبوّة لأبي نعيم : ص 553 ح 491 وفيهما «مؤمّر» بدل «امرؤ» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 536 كلّها عن جابر بن سمرة .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4673 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 536 ح 9050 و ح 9051 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 433 ، الفصول المهمّة : ص 129 كلّها نحوه .
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 219 ح 802 ، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج2 ص694 ح1187 ، تاريخ دمشق : ج42 ص547 ح 9060 و ص 548 ، الاستيعاب : ج 4 ص 293 الرقم 3156 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 241 الرقم 6166 ، الإصابة : ج 7 ص 267 الرقم 10394 ، الفصول المهمّة : ص 129 والأربعة الأخيرة نحوه ، البداية والنهاية : ج 6 ص 218 .

ص: 257

1 / 2 تو كشته خواهى شد

1 / 2تو كشته خواهى شدالمعجم الكبير_ به نقل از جابر _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود: «تو مردى هستى كه خلافت خواهى يافت و تو كشته خواهى شد و اين از خون آن (اشاره به محاسن و سر وى) رنگين خواهد شد».

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از انس بن مالك _: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بر على بن ابى طالب عليه السلام وارد شدم. پيامبر صلى الله عليه و آله از على عليه السلام عيادت مى كرد. وى بيمار بود و ابو بكر و عمر نيز پيش او بودند. كنار رفتند تا پيامبر خدا نشست. يكى به ديگرى گفت: چنين مى بينم كه او خواهد مُرد. پيامبر خدا فرمود: «او نخواهد مُرد ، مگر به صورت قتل . او نخواهد مُرد ، مگر آن كه پُر از خشم شود».

مسند ابن حنبل_ به نقل از فضالة بن ابى فضاله انصارى _: همراه پدرم به عيادت على بن ابى طالب عليه السلام رفتيم، در بيمارى اى كه به او رسيده بود و از آن سنگين شده بود. پدرم به او گفت: چه چيزْ تو را در اين منزلْ نگه داشته است؟ اگر اجلت فرا رسد، جز باديه نشينان جُهَينه كسى به تو نخواهد رسيد . [ بهتر است ]تو را به مدينه ببرند، كه اگر مرگت فرا رسد، ياران تو عهده دار كار تو گردند و بر تو نماز بخوانند. على عليه السلام فرمود: «پيامبر خدا به من فرموده است كه من نمى ميرم تا آن كه به حكومت برسم . آن گاه مَحاسنم از خون سرم رنگين مى شود». پس كشته شد. ابو فضاله در روز صفّين در ركاب على عليه السلام كشته شد.

.

ص: 258

1 / 3بِأَبِيَ الوَحيدُ الشَّهيدُمسند أبي يعلى عن عائشة :رَأَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله التَزَمَ عَلِيّا وقَبَّلَهُ ويَقولُ : بِأَبِيَ الوَحيدُ الشَّهيدُ ، بِأَبِيَ الوَحيدُ الشَّهيدُ . (1)

الأمالي للمفيد عن عائشة :جاءَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يَستَأذِنُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَلَم يَأذَن لَهُ ، فَاستَأذَنَ دَفعَةً اُخرى ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اُدخُل يا عَلِيُّ . فَلَمّا دَخَلَ قامَ إلَيهِ رَسولُاللّهِ صلى الله عليه و آله فَاعتَنَقَهُ وقَبَّلَ بَينَ عَينَيهِ وقالَ : بِأَبِيَ الشَّهيدُ ، بَأَبِيَ الوَحيدُ الشَّهيدُ . (2)

.


1- .مسند أبي يعلى : ج 4 ص 318 ح 4558 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 549 ح 9061 ، المناقب للخوارزمي : ص 65 ح 34 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 397 ح 32 وفيه «يا أبا الوحيد الشهيد» ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 220 .
2- .الأمالي للمفيد : ص 72 ح 6 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 306 ح 7 .

ص: 259

1 / 3 پدرم فداى شهيد تنها!

1 / 3پدرم فداى شهيد تنها!مسند أبى يعلى_ به نقل از عايشه _: پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه على را در بر گرفت و بوسيد، در حالى كه مى گفت: «پدرم فداى تنهاىِ شهيد! پدرم فداى تنهاىِ شهيد!».

الأمالى ، مفيد_ به نقل از عايشه _: على بن ابى طالب عليه السلام خدمت پيامبر آمد و اجازه ورود خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله اذن نداد. بار ديگر اجازه خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اى على! داخل شو». چون وارد شد، پيامبر خدا به سوى او بلند شد، او را در آغوش گرفت و ميان دو چشمش را بوسيد و فرمود: «پدرم فداى شهيد! پدرم فداى تنهاىِ شهيد!».

.

ص: 260

1 / 4قاتِلُهُ أشقَى الآخِرينَالطبقات الكبرى عن عبيد اللّه :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : يا عَلِيُّ ، مَن أشقَى الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ؟ قالَ : اللّهُ ورَسولُهُ أعلَمُ . قال : أشقَى الأَوَّلينَ عاقِرُ النّاقَةِ ، وأشقَى الآخِرينَ الَّذي يَطعَنُكَ يا عَلِيُّ . وأشارَ إلى حَيثُ يُطعَنُ . (1)

المعجم الكبير عن صهيب :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ يَوما لِعَلِيٍّ عليه السلام : مَن أشقَى الأَوَّلينَ ؟ قالَ : الَّذي عَقَرَ النّاقَةَ يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : صَدَقتَ ، فَمَن أشقَى الآخِرينَ ؟ قالَ : لا عِلمَ لي يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : الَّذي يَضرِبُكَ عَلى هذِهِ ، وأشارَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِهِ إلى يافوخِهِ . فَكانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ لِأَهلِ العِراقِ : أما وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّهُ قَدِ ابتَعَثَ أشقاكُم فَخَضَبَ هذِهِ _ يَعني لِحيَتَهُ _ مِن هذِهِ ، ووَضَعَ يَدَهُ عَلى مُقَدَّمِ رَأسِهِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، تَدري مَن أشقَى الأَوَّلينَ ؟ قُلتُ : اللّهُ ورَسولُهُ أعلَمُ . قالَ : عاقِرُ النّاقَةِ . قالَ : تَدري مَن شَرُّ ، وقالَ مَرَّةً : مَن أشقَى الآخِرينَ ؟ قُلتُ : اللّهُ ورَسولُهُ أعلَمُ . قالَ : قاتِلُكَ . (3)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 35 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 182 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 259 عن أبي بكر بن عبد اللّه بن أنس أو أيّوب بن خالد وفيه من «أشقى الأوّلين عاقر الناقة . ..» ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 117 نحوه .
2- .المعجم الكبير : ج 8 ص 38 ح 7311 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 546 ح 9056 _ 9059 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 257 ح 481 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 110 الرقم 3789 كلاهما عنه عن الإمام عليّ عليه السلام نحوه ، وفيها «انبعث» بدل «ابتعث» ، الاستيعاب : ج 3 ص 219 الرقم 1875 ؛ مجمع البيان : ج 10 ص 756 كلاهما نحوه إلى «يافوخه» .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 566 ح 953 عن الضحّاك بن مزاحم ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 135 ح 1 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 551 ح 9064 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 326 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 444 ح 796 والأربعة الأخيرة عن جابر بن سمرة و ص429 ح777 عن أيّوب بن خالد والأربعة الأخيرة نحوه.

ص: 261

1 / 4 قاتل او بدبخت ترينِ پَسينيان است

1 / 4قاتل او بدبخت ترينِ پَسينيان استالطبقات الكبرى_ به نقل از عبيد اللّه _: پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «اى على! بدبخت ترينِ اوّلين و آخرين كيست؟». گفت: خداوند و پيامبرش داناترند. فرمود: «بدبخت ترينِ پيشينيانْ پى كننده ناقه صالح است و بدبخت ترينِ آخرين ها _ اى على _ كسى است كه تو را ضربت مى زند» و به محلّ خوردن ضربت بر سرش اشاره كرد .

المعجم الكبير_ به نقل از صهيب _: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «بدبخت ترينِ پيشينيان كيست؟» . گفت: آن كس كه ناقه صالح را پى كرد ، اى پيامبر خدا! فرمود: «درست گفتى . پس بدبخت ترين آخرين (آيندگان) كيست؟». گفت: نمى دانم ، اى پيامبر خدا! فرمود: «آن كه به اين جاى تو ضربت مى زند» و با دستش به فرق سر على عليه السلام اشاره كرد . على عليه السلام پيوسته به اهل عراق مى گفت: «به خدا سوگند ، دوست داشتم شقى ترينِ شما انگيخته شود و اين را با خون اين رنگين كند» و دست بر جلوى سر خود مى گذاشت و سپس به محاسن خود اشاره مى كرد.

امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود: «اى على! مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست؟» . گفتم: خدا و رسولش داناترند. فرمود: «پىْ كننده شتر صالح». [ سپس] فرمود: «مى دانى بدتر از او كيست؟» و يك بار فرمود: «بدبخت ترينِ آخرين (آيندگان) كيست؟». گفتم: خدا و رسولش داناترند. فرمود: «كُشنده تو».

.

ص: 262

1 / 5قاتِلُهُ أشقى هذِهِ الاُمَّةِالمعجم الكبير عن جابر :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام : مَن أشقى ثَمودَ ؟ قالَ : مَن عَقَرَ النّاقَةَ . قالَ : فَمَن أشقى هذِهِ الاُمَّةِ ؟ قالَ : اللّهُ أعلَمُ . قالَ : قاتِلُكَ . (1)

مسند أبي يعلى عن أبي سنان :مَرِضَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مَرَضا شَديدا حَتّى أدنَفَ (2) ، وخِفنا عَلَيهِ ، ثُمَّ إنَّهُ بَرَأَ ونَقِهَ ، فَقُلنا : هَنيئا لَكَ أبَا الحَسَنِ ، الحَمدُ للّهِِ الَّذي عافاكَ ، قَد كُنّا نَخافُ عَلَيكَ . قالَ : لكِنّي لَم أخَف عَلى نَفسي ، أخبَرَنِيَ الصّادِقُ المَصدوقُ أنّي لا أموتُ حَتّى اُضرَبَ عَلى هذِهِ _ وأشارَ إلى مُقَدَّمِ رَأسِهِ الأَيسَرِ _ فَتُخَضِّبَ هذِهِ مِنها بِدَمٍ _ وأخَذَ بِلِحيَتِهِ _ وقالَ لي : يَقتُلُكَ أشقى هذِهِ الاُمَّةِ ، كَما عَقَرَ ناقَةَ اللّهِ أشقى بَني فُلانٍ مِن ثَمودَ . (3)

الإصابة :عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمٍ المُرادِيُّ أدرَكَ الجاهِلِيَّةَ وهاجَرَ في خِلافَةِ عُمَرَ وقَرَأَ عَلى مُعاذِ بنِ جَبَلٍ ، ذَكَرَ ذلِكَ أبو سَعيدِ بنُ يونُسَ ، ثُمَّ صارَ مِن كِبارِ الخَوارِجِ ، وهُوَ أشقى هذِهِ الاُمَّةِ بِالنَّصِّ الثّابِتِ عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِقَتلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

.


1- .المعجم الكبير : ج 2 ص 247 ح 2037 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 550 ح 9063 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 451 ح 809 عن عبد اللّه بن محمّد بن عقيل عن الإمام عليّ عليه السلام وكلاهما نحوه.
2- .دَنِفَ المريض : أي ثَقُلَ ، وأدْنَفَ مثله (لسان العرب : ج 9 ص 107 «دنف») .
3- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 286 ح 565 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 542 .
4- .الإصابة : ج 5 ص 85 الرقم 6396 .

ص: 263

1 / 5 قاتل او بدبخت ترينِ اين امّت است

1 / 5قاتل او بدبخت ترينِ اين امّت استالمعجم الكبير_ به نقل از جابر _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود: «شقى ترين فرد قوم ثمود كيست؟». گفت: آن كه ناقه را پى كرد. فرمود: «بدبخت ترين فرد اين امّت كيست؟». گفت: خداوند ، داناتر است. فرمود: «قاتل تو».

مسند أبى يعلى_ به نقل از ابى سنان _: على بن ابى طالب عليه السلام به سختى بيمار شد به نحوى كه بسترى و سنگين شد. بر او بيمناك شديم. بعد خوب شد و بهبود يافت. گفتيم: عافيت بر تو گوارا باد ، اى ابا الحسن! خدا را شكر كه سلامتى ات داد . بر جان تو بيمناك بوديم. فرمود: «ولى من بر خودم بيمناك نبودم . راستگوى تصديق شده (پيامبر صلى الله عليه و آله ) به من خبر داده است كه من نمى ميرم ، مگر آن كه بر اين جايم (اشاره به سمت چپِ جلوى سرش) ضربت فرود آيد و اين از خون سرم رنگين شود (و محاسنش را گرفت) ، و همو به من فرموده است: شقى ترين فردِ اين امّتْ تو را مى كشد، آن گونه كه ناقه صالح را شقى ترين فرد بنى فلان از قوم ثمود پى كرد ».

الإصابة :عبدالرحمان بن ملجم مرادى، دوره جاهليت را درك كرد، در دوره خلافت عمر هجرت كرد و نزد معاذ بن جبل ، قرآن خواند. اين را ابو سعيد بن يونس گفته است. سپس از بزرگان خوارج شد. او طبق حديثِ ثابت شده از پيامبر خدا ، با كشتن على بن ابى طالب عليه السلام شقى ترين فرد اين امّت است.

.

ص: 264

1 / 6قاتِلُهُ أشقَى النّاسِمسند ابن حنبل عن عمّار بن ياسر :كُنتُ أنَا وعَلِيٌّ رَفيقَينِ في غَزوَةِ ذاتِ العَشيرَةِ ، فَلَمّا نَزَلَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأقامَ بِها رَأَينا ناسا مِن بَني مُدلِجٍ يَعمَلونَ في عَينٍ لَهُم في نَخلٍ فَقالَ لي عَلِيٌّ : يا أبَا اليَقظانِ ، هَل لَكَ أن نَأتِيَ هؤُلاءِ فَنَنظُرَ كَيفَ يَعمَلونَ ؟ . فَجِئناهُم فَنَظَرنا إلى عَمَلِهِم ساعَةً ثُمَّ غَشِيَنَا النَّومُ فَانطَلَقتُ أنَا وعَلِيٌّ فَاضطَجَعنا في صَورٍ (1) مِنَ النَّخلِ في دَقعاءَ (2) مِنَ التُّرابِ فَنُمنا ، فَوَاللّهِ ما أهَبنا إلّا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُحَرِّكُنا بِرِجلِهِ وقَد تَتَرَّبنا مِن تِلكَ الدَّقعاءِ ، فَيَومَئِذٍ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : «يا أبا تُرابٍ» لِما يَرى عَلَيهِ مِنَ التُّرابِ . قالَ : أ لا اُحَدِّثُكُما بِأشقَى النّاسِ رَجُلَينِ ؟ قُلنا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : اُحَيمِرُ ثَمودَ الَّذي عَقَرَ النّاقَةَ ، وَالَّذي يَضرِبُكَ يا عَلِيُّ عَلى هذِهِ _ يَعني قَرنَهُ _ حَتّى تُبَلَّ مِنهُ هذِهِ _ يَعني لِحيَتَهُ _ . (3)

المستدرك على الصحيحين عن سعيد بن أبي هلال عن زيد بن أسلم :إنَّ أبا سِنانِ الدُّؤَلِيَّ حَدَّثَهُ أنَّهُ عادَ عَلِيّا عليه السلام في شَكوىً لَهُ أشكاها ، قالَ : فَقُلتُ لَهُ : لَقَد تَخَوَّفنا عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ في شَكواكَ هذِهِ . فَقالَ : لكِنّي وَاللّهِ ما تَخَوَّفتُ عَلى نَفسي مِنهُ ؛ لِأَنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله الصّادِقَ المَصدوقَ يَقولُ : إنَّكَ سَتُضرَبُ ضَربَةً هاهُنا وضَربَةً هاهُنا _ وأشارَ إلى صُدغَيهِ _ فَيَسيلُ دَمُها حَتّى تَختَضِبَ لِحيَتُكَ ، ويَكونُ صاحِبُها أشقاها ، كَما كانَ عاقِرُ النّاقَةِ أشقى ثَمودَ . (4)

.


1- .الصَّوْر : الجماعةُ من النَّخْلِ ، ولا واحدَ له من لفظه (النهاية : ج 3 ص 59 «صور») .
2- .الدَّقْعاء : عامَّةُ الترابِ ، وقيل : التراب الدَّقِيق على وجه الأرض (لسان العرب : ج 8 ص 89 «دقع») .
3- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 365 ح 18349 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 687 ح 1172 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 151 ح 4679 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 280 ح 152 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 249 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 549 ح 9062 و ص 550 ، دلائل النبوّة لأبي نعيم : ص 552 ح 490 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1166 ؛ مجمع البيان : ج 10 ص 756 والأربعة الأخيرة نحوه .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 122 ح 4590 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 104 ح 16069 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 106 ح 173 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 543 ح 9053 ، المناقب للخوارزمي : ص 380 ح 400 ، التاريخ الكبير : ج 8 ص 320 الرقم 3167 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 109 الرقم 3789 وفيهما من «لأنّي سمعت ...» ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 445 ح 799 والثلاثة الأخيرة نحوه .

ص: 265

1 / 6 قاتل او بدبخت ترينِ مردم است

1 / 6قاتل او بدبخت ترينِ مردم استمسند ابن حنبل_ به نقل از عمّار ياسر _: من و على عليه السلام در غزوه ذات العشيره همراه بوديم. چون پيامبر خدا در آن جا فرود آمد و اقامت گزيد، مردمى از بنى مدلج را ديديم كه در چشمه اى كه در نخلستان داشتند ، كار مى كردند. على عليه السلام به من گفت: «اى ابو يقظان! مى خواهى نزد آنان برويم و ببينيم چگونه كار مى كنند؟». پيش آنان رفتيم و ساعتى به تماشاى كارشان پرداختيم. خوابْ ما را فرا گرفت. من و على عليه السلام رفتيم و در بين توده اى از درخت هاى خرما روى خاك خوابيديم. به خدا سوگند ، از خواب بيدار نشديم تا آن كه پيامبر خدا با پايش ما را تكان داد. ما هم از آن زمين خاكى، خاك آلود شده بوديم. آن روز بود كه چون پيامبر خدا، على عليه السلام را خاك آلود ديد، او را «ابو تراب» صدا زد و فرمود : «آيا به شما دو تن خبر دهم از دو مردى كه بدبخت ترين مردم اند؟». گفتيم: آرى ، اى پيامبر خدا! فرمود: «سرخْ روى قوم ثمود كه ناقه را پى كرد و آن كه _ اى على _ بر فرق تو ضربت مى زند تا اين كه محاسنت از خون آن تَر مى شود».

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از سعيد بن ابى هلال ، از زيد بن اسلم _: ابو سنانِ دئلى به من خبر داد كه على عليه السلام را در بيمارى وى _ كه او را آزار مى داد _ عيادت كرد. گويد: به او گفتم: در اين بيمارى ات بر جان تو بيمناكيم ، اى امير مؤمنان! فرمود: «ولى به خدا سوگند ، من از اين بيمارى بر جان خويش نمى ترسم، چرا كه از پيامبر خدا _ كه صادق و تصديق شده است _ شنيدم كه مى فرمود: به يقينْ تو ضربتى اين جا و ضربتى آن جا خواهى خورد (و به دو طرف سرش اشاره كرد) و خون آن جارى خواهد شد تا آن كه محاسن تو رنگين شود. صاحب آن ضربتْ شقى ترين فرد امّت است، آن گونه كه پى كننده ناقه صالح، شقى ترين فرد قوم ثمود بود».

.

ص: 266

. .

ص: 267

. .

ص: 268

الفصل الثاني: إخبار الإمام باستشهاده2 / 1إنّي مَقتولٌمسند ابن حنبل عن زيد بن وهب :قَدِمَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلى قَومٍ مِن أهلِ البَصرَةِ مِنَ الخَوارِجِ ، فيهم رَجُلٌ يُقالُ لَهُ : الجَعدُ بنُ بَعجَةَ ، فَقالَ لَهُ : اِتَّقِ اللّهَ يا عَلِيُّ فَإِنَّكَ مَيِّتٌ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : بَل مَقتولٌ ، ضَربَةٌ عَلى هذا تَخضِبُ هذِهِ _ يَعني لِحيَتَهُ مِن رَأسِهِ _ عَهدٌ مَعهودٌ ، وقَضاءٌ مَقضِيٌّ ، وقَد خابَ مَنِ افتَرى . (1)

مسند أبي يعلى عن أبي الأسود الدُّئَلي عن الإمام عليّ عليه السلام :أتاني عَبدُ اللّهِ بنُ سَلامٍ ، وقَد وَضَعتُ قَدَمي فِي الغَرزِ (2) فَقالَ لي : لا تَقدَمِ العِراقَ ، فَإِنّي أخشى أن يُصيبَكَ بِها ذُبابُ السَّيفِ (3) . قالَ عَلِيٌّ : وَايمُ اللّهِ ، لَقَد أخبَرَني بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ أبُو الأَسوَدِ : فَما رَأَيتُ كَاليَومِ قَطُّ مُحارِبا يُخبِرُ بِذا عَن نَفسِهِ . (4)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 197 ح 703 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 543 ح 909 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 544 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 154 ح 4687 وفيه «نعجة» بدل «بعجة» ، الزهد لابن حنبل : ص 165 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 324 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 320 ، الغارات : ج1 ص 108 وفيه «نعجة» بدل «بعجة» والخمسة الأخيرة نحوه .
2- .الغَرْز : رِكاب كُورِ الجَمل ، مِثل الرِّكاب للسَّرْج (النهاية : ج 3 ص 359 «غرز») .
3- .ذبابُ السيف : حدّ طرفه الذي بين شفرتيه (لسان العرب : ج 1 ص 383 «ذبب») .
4- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 259 ح 487 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 151 ح 4678 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 545 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 109 الرقم 3789 ، الصواعق المحرقة : ص124 ، البداية والنهاية : ج7 ص325 كلاهما نحوه.

ص: 269

فصل دوم : پيشگويى امام درباره شهادت خويش

2 / 1 من كشته خواهم شد

فصل دوم : پيشگويى امام درباره شهادت خويش2 / 1من كشته خواهم شدمسند ابن حنبل_ به نقل از زيد بن وهب _: على عليه السلام نزد گروهى از اهل بصره از خوارج رفت. در جمع آنان مردى به نام جعد بن بعجه بود. به آن حضرت گفت: يا على! تقوا پيشه كن، كه خواهى مُرد. على عليه السلام فرمود: «بلكه كشته خواهم شد . ضربتى بر اين، اين را رنگين مى سازد (يعنى محاسنش از خون سرش) . عهدى است حتمى و تقديرى است مقدّر شده، و هر كه دروغ بندد، ناكام و زيانكار است».

مسند ابى يعلى_ به نقل از ابوالأسود دُئَلى از امام على عليه السلام _: عبد اللّه بن سلام پيش من آمد، در حالى كه پا در ركاب نهاده بودم و به من گفت: به عراق مرو . مى ترسم آن جا تيزى شمشير بر تو برسد. [ عبد اللّه گويد :] على عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند، پيامبر خدا مرا از آن آگاه ساخته است». ابو الأسود (راوى حديث) گويد: من مثل آن روز را هرگز نديده ام كه جنگاورى اين گونه از كشته شدن خويش خبر دهد.

.

ص: 270

الإرشاد عن الإمام عليّ عليه السلام :أتاكُم شَهرُ رَمَضانَ ، وهُوَ سَيِّدُ الشُّهورِ ، وأوَّلُ السَّنَةِ ، وفيهِ تَدورُ رَحىَ السُّلطانِ ، ألا وإنَّكُم حاجُّوا العامِ صَفّا واحِدا ، وآيَةُ ذلِكَ أنّي لَستُ فيكُم . فَكانَ أصحابُهُ يَقولونَ : إنَّهُ يَنعى إلَينا نَفسَهُ ، فَضُرِبَ عليه السلام في لَيلَةِ تِسعَ عَشَرَةَ ، ومَضى في لَيلَةِ إحدى وعِشرينَ مِن ذلِكَ الشَّهرِ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام_ في ذِكرِ مَجيءِ رَجُلٍ مِنَ اليَهودِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وسُؤالِهِ عَن أشياءَ _: قالَ : كَم يَعيشُ وَصِيُّ نَبِيِّكُم بَعدَهُ ؟ قالَ : ثَلاثينَ سَنَةً . قالَ : ثُمَّ ماذا يَموتُ أو يُقتَلُ ؟ قالَ : يُقتَلُ ويُضرَبُ عَلى قَرنِهِ فَتُخضَبُ لِحيَتُهُ . قالَ : صَدَقتَ وَاللّهِ ، إنَّهُ لَبِخَطِّ هارونَ وإملاءِ موسى عليه السلام . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ عليه السلام عِندَ وُصولِ خَبَرِ الأَنبارِ إلَيهِ _: أمَ وَاللّهِ لَوَدِدتُ أنَّ رَبّي قَد أخرَجَني مِن بَينِ أظهُرِكُم إلى رِضوانِهِ ، وإنَّ المَنِيَّةَ لَتُرصِدُني ، فَما يَمنَعُ أشقاها أن يَخضِبَها ؟ _ وتَرَكَ يَدَهُ عَلى رَأسِهِ ولِحيَتِهِ _ عَهدٌ عَهِدَهُ إلَيَّ النَّبِيُّ الاُمِّيُّ ، وقَد خابَ مَنِ افتَرى ، ونَجا مَنِ اتَّقى وصَدَّقَ بِالحُسنى . (3)

راجع : ج 10 ص 412 (إنّ الاُمة ستغدر بك) .

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 320 ، روضة الواعظين : ص 150 وفيه إلى «نفسه» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 271 وفيه إلى «لست فيكم» وكلاهما عن الأصبغ بن نباتة .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 52 ح 19 عن صالح بن عقبة ، بحار الأنوار : ج 42 ص 191 ح 2 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 280 ، الاحتجاج : ج 1 ص 413 ح 89 .

ص: 271

الارشاد :امام على عليه السلام فرمود : «ماه رم_ضان ش_ما را فرا رسيد، كه سرور ماه ها و آغاز سال است و آسياب حكومت در اين ماه مى چرخد. آگاه باشيد كه به يقينْ شما امسال در يك صف به حج خواهيد رفت و نشانه اش آن است كه من ميان شما نيستم». ياران آن حضرت مى گفتند: او خبر شهادت خويش را به ما مى دهد. پس در شب نوزده رمضانْ ضربت خورد و شب بيست و يكم همان ماه جان باخت.

امام صادق عليه السلام_ در يادكردِ آمدن مردى از يهود به نزد امير مؤمنان عليه السلام و پرسيدنش از برخى چيزها _: گفت: وصىّ پيامبر شما پس از او چه قدر زندگى مى كند؟ فرمود: «سى سال». پرسيد: پس از آن چه مى شود؟ مى ميرد يا كشته مى شود؟ فرمود: «كشته مى شود» . ضربتى بر سرش فرود مى آيد و محاسنش خونين مى شود». گفت: به خدا كه درست گفتى . اين خبر به خطّ هارون و املاى موسى عليه السلام همين گونه است.

امام على عليه السلام_ در خطبه اش هنگامى كه خبر شهر انبار به ايشان رسيد _: آگاه باشيد ، به خداوند سوگند ، دوست داشتم پروردگارم مرا از ميان شما بيرون ببرد و به رضوانش برسانَد . مرگ در كمين من است . چه چيزى آن بدبخت ترين را از رنگين كردن آن ، بازداشته است؟ (و دستش را به سر و محاسنش گذاشت) پيمانى بود كه به پيامبر اُمّى واگذاشته شد . هر كس افترا بست ، زيان ديد و هر كس تقوا پيشه كرد ، و [پاداش ]نيكوتر را گواهى نمود ، رهايى يافت .

ر . ك : ج 10 ص 413 (پيمان شكنى اُمّت) .

.

ص: 272

2 / 2ما يَنتَظِرُ أشقاها ؟الغارات عن ابن أبي ليلى عن الإمام عليّ عليه السلام :إنّي مَيِّتٌ أو مَقتولٌ بَل قَتلاً ، ما يَنتَظِرُ أشقاها أن يَخضِبها مِن فَوقِها بِدَمٍ ؟ ! _ وضَرَبَ بِيَدِهِ إلى لِحيَتِهِ _ . (1)

تاريخ بغداد عن عبد اللّه بن سبع :سَمِعتُ عَلِيّا عَلَى المِنبَرِ وهُوَ يَقولُ : ما يَنتَظِرُ أشقاها ؟ عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذِهِ _ وأشارَ ابنُ داووُدَ (2) إلى لِحيَتِهِ ورَأسِهِ _ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! أخبِرنا مَن هُوَ حَتّى نَبتَدِرَهُ ؟ فَقالَ : أنشُدُ اللّهَ رَجُلاً قَتَلَ بي غَيرَ قاتِلي . (3)

البداية والنهاية عن ثعلبة بن يزيد :قالَ عَلِيٌّ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذِهِ لِلحيَتِهِ مِن رَأسِهِ فَما يَحبِسُ أشقاها ؟ ! فَقالَ عُبدُ اللّهِ بنُ سبعٍ : وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لَو أنَّ رَجُلاً فَعَلَ ذلِكَ لَأَبَدنا عِترَتَهُ . فَقالَ : أنشُدُكُم بِاللّهِ أن يُقتَلَ غَيرُ قاتِلي . (4)

تاريخ دمشق عن سعيد بن المسيّب :رَأَيتُ عَلِيّا عَلَى المِنبَرِ وهُوَ يَقولُ : لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذِهِ _ وأشارَ بِيَدِهِ إلى لِحيَتِهِ وجَبينِهِ _ فَما يَحبِسُ أشقاها ؟ قالَ : فَقُلتُ : لَقَدِ ادَّعى عَلِيٌّ عِلمَ الغَيبِ ، فَلَمّا قُتِلَ عَلِمتُ أنَّهُ قَد كانَ عُهِدَ إلَيهِ . (5)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 7 و ص 30 عن نمير العبيسي نحوه .
2- .هو عبد اللّه بن داوود ، وهو ممّن وقع في سلسلة سند هذا الحديث ، والسند هكذا : «عبد اللّه بن داوود عن الأعمش عن سلمة بن كهيل عن سالم بن أبي الجعد عن عبد اللّه بن سبع» .
3- .تاريخ بغداد : ج 12 ص 58 الرقم 6441 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 275 ح 1078 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 587 ح 6 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 34 كلّها نحوه .
4- .البداية والنهاية : ج 7 ص 324 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 542 وفيه «يخبتن» بدل «يحبس» .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 549 .

ص: 273

2 / 2 آن شقى ترين، در انتظار چيست؟

2 / 2آن شقى ترين، در انتظار چيست؟الغارات_ به نقل از ابن ابى ليلى ، از امام على عليه السلام: «من خواهم مرد، يا كشته مى شوم، و بلكه كشته خواهم شد. آن بدبخت ترينِ امّتْ منتظر چيست تا اين محاسن را از بالايش به خون رنگين كند؟» و دست خود را بر محاسن خود زد .

تاريخ بغداد_ به نقل از عبد اللّه بن سبع _: شنيدم كه على عليه السلام بر فراز منبر مى گفت: «آن شقى ترينْ منتظر چيست؟ پيامبر خدا مرا خبر داده است كه اين، از خون اين رنگين خواهد شد» (ابن داوود كه در سند روايت است ، به محاسن و سرش اشاره كرد). گفت: اى امير مؤمنان! به ما خبر ده كه كيست تا پيش تر از آن، سراغش رويم؟ فرمود: «شما را به خدا سوگند ، مبادا مردى جز قاتل من به خاطر من كشته شود!».

البداية والنهاية_ به نقل از ثعلبة بن يزيد _: على عليه السلام فرمود: «سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و موجودات را آفريد، اين محاسن از خون سر رنگين خواهد شد. چه چيزى آن شقى ترينْ فرد را از انجام دادن آن بازداشته است؟». عبد اللّه بن سبع گفت: به خدا سوگند _ اى امير مؤمنان _ كه اگر كسى چنين كند، دودمانش را نابود مى كنيم. فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا كسى جز قاتل من به قصاص خونم كشته شود».

تاريخ دمشق_ به نقل از سعيد بن مسيّب _: على عليه السلام را بر منبر ديدم، در حالى كه مى فرمود: «يقينا اين با اين رنگين خواهد شد (و با دست خود اشاره به محاسن و پيشانى خود كرد) . پس چه چيزى آن شقى ترين فرد را بازداشته است؟» [ با خود ]گفتم : على عليه السلام ادّعاى علم غيب كرد. چون كشته شد، دانستم كه پيش تر به او گفته شده بود.

.

ص: 274

الإمام عليّ عليه السلام :ما يَحبِسُ أشقاها أن يَجيءَ فَيَقتُلَني ؟ ! اللّهُمَّ إنّي قَد سَئِمتُهُم وسَئِموني فَأَرِحني مِنهُم وأرِحهُم مِنّي ! (1)

عنه عليه السلام :أ لَم يَأنِ لِأَشقاها ؟ لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذِهِ ، يَعني لِحيَتَهُ مِن رَأسِهِ . (2)

الإرشاد عن الأجلح عن أشياخ كندة :سَمِعتُهُم أكثَرَ مِن عِشرينَ مَرَّةً يَقولونَ : سَمِعنا عَلِيّا عليه السلام عَلَى المِنبَرِ يَقولُ : ما يَمنَعُ أشقاها أن يَخضِبَها مِن فَوقِها بِدَمٍ ؟ ويَضَعُ يَدَهُ عَلى لِحيَتِهِ عليه السلام . (3)

البداية والنهاية :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قَد تَنَغَّصَت عَلَيهِ الاُمورُ ، وَاضطَرَبَ عَلَيهِ جَيشُهُ ، وخالَفَهُ أهلُ العِراقِ ، ونَكَلوا عَنِ القِيامِ مَعَهُ ، وَاستَفحَلَ أمرُ أهلِ الشّامِ ، وصالوا وجالوا يَمينا وشِمالاً ، زاعِمينَ أنَّ الإمرَةَ لِمُعاوِيَةَ بِمُقتَضى حُكمِ الحَكَمَينِ في خَلعِهِما عَلِيّا وتَولِيَةِ عَمرِو بنِ العاصِ مُعاوِيَةَ عِندَ خُلُوِّ الإمرَةِ عَن أحَدٍ ، وقَد كانَ أهلُ الشّامِ بَعدَ التَّحكيمِ يُسَمّونَ مُعاوِيَةَ الأَميرَ ، وكُلَّمَا ازدادَ أهلُ الشّامِ قُوَّةً ضَعُفَ جَأشُ (4) أهلِ العِراقِ ، هذا وأميرُهُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ خَيرُ أهلِ الأَرضِ في ذلِكَ الزَّمانِ ، أعبَدُهُم وأزهَدُهُم ، وأعلَمُهُم وأخشاهُم للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ، ومَعَ هذا كُلِّهِ خَذَلوهُ وتَخَلَّوا عَنهُ ، حَتّى كَرِهَ الحَياةَ وتَمَنَّى المَوتَ ، وذلِكَ لِكَثرَةِ الفِتَنِ وظُهورِ المِحَنِ ، فَكانَ يُكثِرُ أن يَقولَ : ما يَحبِسُ أشقاها ؟ أي ما يَنتَظِرُ ؟ ما لَهُ لا يَقتُلُ ؟ ثُمَّ يَقولُ : وَاللّهِ لتُخضَبَنَّ هذِهِ _ ويُشيرُ إلى لِحَيتِهِ _ مِن هذِهِ _ ويُشيرُ إلى هامَتِهِ _ . (5)

.


1- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 587 ح 8 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 34 كلاهما عن عبيدة ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 260 عن محمّد بن عبيدة .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 537 عن سالم بن أبي الجعد .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 13 ، الأمالي للطوسي : ص 267 ح 493 عن هبيرة بن يريم ، إعلام الورى : ج 1 ص 310 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 119 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 42 ص 193 ح 8 ؛ الكامل في التاريخ : ج 2 ص 434 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1167 كلاهما نحوه .
4- .الجأش : نفس الإنسان . قيل : ومنه : رابط الجأش ؛ أي يربط نفسه عن الفرار ؛ لشجاعته (تاج العروس : ج 9 ص 67 «جأش») .
5- .البداية والنهاية : ج 7 ص 324 .

ص: 275

امام على عليه السلام :«چه چيزى آن شقى ترين فرد را باز داشته از اين كه بيايد و مرا به قتل برساند؟ خدايا! من اينان را خسته كردم، اينان هم مرا به ستوه آوردند. مرا از دست اينان و اينان را از دست من راحت كن».

امام على عليه السلام :آيا براى آن شقى ترين فرد، فرصتش نرسيده است؟ قطعا اين از اين رنگين خواهد شد (يعنى محاسنش از خون سرش).

الإرشاد_ به نقل از اجلح از پيرمردان كِنده _: بيش از بيست بار شنيدم كه پيران كِنده مى گفتند: شنيديم كه على عليه السلام بر فراز منبر مى فرمود: «چه چيزى مانع مى شود از اين كه شقى ترين فرد امّتْ اين محاسن را از بالا با خونْ رنگين سازد؟» و دست خود را بر محاسن خود مى گذاشت.

البداية والنهاية:كارها بر امير مؤمنانْ مكدّر و آشفته شده بود. لشكرش نافرمانى مى كردند . اهل عراق با او مخالفت كرده، از قيام همراه او سر باز زدند. كار شاميان بالا گرفت، تاختند و چپ و راست ، جولان مى دادند و به گمان اين كه به مقتضاى حكمِ داوران (در صفّين) كه هر دو على عليه السلام را خلع كردند و آن گاه كه امارت از آنِ كسى نبود، عمرو عاصْ آن را به معاويه سپرد ، حكومت را از آنِ معاويه مى دانستند . پس از حكميّت، شاميانْ معاويه را امير مى ناميدند و هر چه نيروى شاميان افزوده مى شد، روحيّه عراقيان سست تر مى گشت.اين در حالى بود كه امير آنان على بن ابى طالب عليه السلام بهترين انسان روى زمين در آن زمان و عابدترين، پارساترين، داناترين و خداترس ترينِ مردم بود . با اين همه، او را يارى نكردند و تنهايش گذاشتند، تا آن جا كه از زندگى سير شد و آرزوى مرگ كرد، و اين به خاطر فتنه ها و محنت هاى فراوان بود. بسيار مى فرمود: «چه چيزْ مانع آن شقى ترين شده است؟ منتظر چيست؟ چرا نمى كشد؟». سپس مى فرمود: «به خدا سوگند كه اين از اين (اشاره به محاسن و فرق سرش) رنگين خواهد شد».

.

ص: 276

2 / 3لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذِهِالطبقات الكبرى عن اُمّ جعفر سرّيّة عليّ عليه السلام :إنّي لَأَصِبُّ عَلى يَدَيهِ الماءَ إذ رَفَعَ رَأسَهُ ، فَأَخَذَ بِلِحيَتِهِ فَرَفَعَها إلى أنفِهِ ، فَقالَ : واها لَكَ ، لَتُخضَبَنَّ بِدَمٍ ! قالَت : فاُصيبَ يَومَ الجُمُعَةِ . (1)

مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن سبع :خَطَبَنا عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذِهِ . قالَ : قالَ النّاسُ : فَأَعلِمنا مَن هُوَ ؟ وَاللّهِ لنُبيرَنَّ (2) عِترَتَهُ ! قالَ : أنشُدُكُم بِاللّهِ أن يُقتَلَ غَيرُ قاتِلي . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :بِاللّهِ ، لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن دَمِ هذا _ يَعني لِحيَتَهُ مِن رَأسِهِ _ . (4)

الغارات عن مازن :رَأَيتُ عَلِيّا عليه السلام أخَذَ بِلِحيَتِهِ وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ لَيَخضِبَنَّها مِن فَوقِها بِدَمٍ ، فَما يَحبِسُ أشقاكُم . (5)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 35 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 260 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 60 ح 43 نحوه .
2- .لنُبيرنّ ؛ البوار : الهلاك (لسان العرب : ج 4 ص 86 «بور») .
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 328 ح 1339 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 539 و540 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 294 ح 586 كلاهما نحوه .
4- .الغارات : ج 2 ص 444 عن أبي حمزة عن أبيه ، الإرشاد : ج 1 ص 319 ، إرشاد القلوب : ص 225 كلاهما نحوه ؛ المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 587 ح 7 عن أبي حمزة عن أبيه ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 34 عن نبل بنت بدر عن زوجها ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 260 عن هشام عن أبيه ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 293 ح 584 عن ثعلبة الحمّاني ، الاستيعاب : ج 3 ص 220 الرقم 1875 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 537 عن سالم بن أبي الجعد .
5- .الغارات : ج 2 ص 444 .

ص: 277

2 / 3 خضاب شدن محاسن از خون سر

2 / 3خضاب شدن محاسن از خون سرالطبقات الكبرى_ به نقل از اُمّ جعفر، كنيز على عليه السلام _: من به دستان حضرتش آب مى ريختم كه سرش را بالا گرفت، محاسن خود را در دست گرفت و تا بينى اش بالا آورد و فرمود: «آه بر تو، كه با خونْ رنگين خواهى شد». روز جمعه شهيد شد.

مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن سبع _: على عليه السلام بر ما خطبه خواند و فرمود: «سوگند به آن كه دانه را شكافت و موجودات را آفريد، يقينا اين از اين رنگين خواهد شد». مردم گفتند: به ما بگو كه چه كسى چنين خواهد كرد . سوگند به خدا دودمانش را ريشه كن خواهيم كرد. فرمود: «شما را به خدا مبادا كه به قصاص خونم جز قاتلم كشته شود».

امام على عليه السلام :به خدا سوگند، اين از خون اين رنگين خواهد شد (يعنى محاسنش از خون سرش) .

الغارات_ به نقل از مازن _: على عليه السلام را ديدم كه محاسن خويش را در دست گرفته بود و مى فرمود: «به خدا سوگند ، اين را از بالايش به خون رنگين خواهد ساخت. چه چيزى شقى ترين شما را بازداشته است؟».

.

ص: 278

الغارات عن ثعلبة بن يزيد الحمّاني :شَهِدتُ لِعَلِيٍّ عليه السلام خُطبَةً ، فَجِئتُ إلى أبي فَقُلتُ : أ سَمِعتَ مِن هذا خُطبَةً آنِفا لَيَستَقتِلَنَّ ؟ قالَ : وما ذاكَ ؟ قالَ : سَمِعتُهُ يَقولُ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذا _ يَعني لِحيَتَهُ مِن رأسِهِ _ . قال : سَمِعتُ ذلِكَ . (1)

ع_لل الشرائع عن الأصبغ ب_ن نباتة :قُ_ل_تُ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : ما مَنَعَكَ مِنَ الخِضابِ وقَدِ اختَضَبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : أنتَظِرُ أشقاها أن يَخضِبَ لِحيَتي مِن دَمِ رَأسي بَعدَ عَهدٍ مَعهودٍ أخبَرَني بِهِ حَبيبي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2)

الفتوح :قَدِمَ عَلِيٌّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ مِن سَفَرِهِ ، وَاستَقبَلَهُ النّاسُ يُهَنِّئونَهُ بِظَفَرِهِ بِالخَوارِجِ ، ودَخَلَ إلَى المَسجدِ الأَعظَمِ ، فَصَلّى فيهِ رَكعَتَينِ ثُمَّ صَعِدَ المِنبَرَ فَخَطَبَ خُطبَةً حَسناءَ ثُمَّ التَفَتَ إلَى ابنِهِ الحُسَينِ فَقالَ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ! كَم بَقِيَ مِن شَهرِنا هذا _ يَعني شَهرَ رَمَضانَ الَّذي هُم فيهِ _ ؟ فَقالَ الحُسَينُ : سَبعَ عَشَرَةَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَضَرَبَ بِيَدِهِ إلى لِحيَتِهِ وهِيَ يَومَئِذٍ بَيضاءُ وقالَ : وَاللّهِ لَيَخضِبَنَّها بِالدَّمِ إذِ انبَعَثَ أشقاها ، قالَ ثُمَّ جَعَلَ يَقولُ : اُريدُ حَياتَهُ ويُريدُ قَتلي خَليلي مَن عَذيري مِن مُرادِ (3)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 444 ؛ الاستيعاب : ج 3 ص 219 الرقم 1875 نحوه .
2- .علل الشرائع : ص 173 ح 1 وراجع الصواعق المحرقة : ص 134 وينابيع المودّة : ج 2 ص 421 ح 162 .
3- .الفتوح : ج 4 ص 276 ، مطالب السؤول : ص 47 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 276 كلاهما نحوه .

ص: 279

الغارات_ به نقل از ثعلبة بن يزيد حمّانى _: شاهد خطبه اى از على عليه السلام بودم. نزد پدرم آمدم و گفتم: آيا پيش تر از او خطبه اى شنيده اى كه خبر از كشته شدنش بدهد؟ گفت: چطور مگر؟ گفتم: شنيدم كه مى گفت: «به آن كه دانه را شكافت و موجودات را آفريد سوگند، اين از اين رنگين خواهد شد» (يعنى محاسنش از خون سرش) . گفت: اين را شنيده ام.

علل الشرائع_ به نقل از اصبغ بن نباته _: به امير مؤمنان گفتم: چرا خضاب نمى كنى، با آن كه پيامبر خدا خضاب مى كرد؟ فرمود: «منتظر بدبخت ترين امّتم كه محاسنم را از خ_ون سرم رنگين كند، پس از خبرى حتمى كه ح_بيبم پيامبر خدا به من خبر داده است».

الفتوح:على عليه السلام از سفر خويش باز آمد. مردم به استقبالش شتافتند و او را بر پيروزى اش بر خوارج تبريك مى گفتند. وارد مسجد بزرگ (در كوفه) شد. دو ركعت نماز در آن خواند . سپس بر منبر رفت و خطبه نيكويى ايراد كرد . آن گاه رو به پسرش حسين عليه السلام نمود و فرمود: «اى ابو عبد اللّه ! از اين ماه (يعنى ماه رمضانى كه در آن بودند) چه قدر مانده است؟». حسين عليه السلام گفت: هفده روز، اى امير مؤمنان! [ راوى گويد:] پس دست خويش را بر محاسن خود زد _ كه آن روز سفيد بود _ و فرمود: «آن گاه كه شقى ترين فردِ امتْ انگيخته شود، اين را به خون رنگين خواهد كرد». سپس فرمود: 1 «من بخشش بر او را مى خواهم و او قتل مرا مى خواهد براى دوست خودت ، مرادى، عذرخواهى بياور!».

.

ص: 280

2 / 4يَقتُلُني رَجُلٌ خامِلُ الذِّكرِالإمام عليّ عليه السلام :إنَّما يَقتُلُني رَجُلٌ خامِلُ الذِّكرِ ، ضَئيلُ النَّسَبِ ، غيلَةً في غَيرِ مَأقِطِ (1) حَربٍ ، ولا مَعرَكَةِ رِجالٍ ، وَيلُمَّهُ أشقَى البَشَرِ ، لَيَوَدَّنَّ أنَّ اُمَّهُ هَبِلَت بِهِ ! أما إنَّهُ وأحمَرَ ثَمودَ لَمَقرونانِ في قَرَنٍ . (2)

2 / 5مَعرِفَةُ الإِمامِ بِقاتِلِهِالإرشاد عن أبي الطفيل عامر بن واثلة :جَمَعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام النّاسَ لِلبَيعَةِ ، فَجاءَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمِ المُرادِيُّ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ فَرَدَّهُ مَرَّتَينِ أو ثَلاثا ثُمَّ بايَعَهُ ، وقالَ عِندَ بَيعَتِهِ لَهُ : ما يَحبِسُ أشقاها ؟ فَوَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لَتُخضَبَنَّ هذِهِ مِن هذا . ووَضَعَ يَدَهُ عَلى لِحيَتِهِ ورَأسِهِ عليه السلام ، فَلَمّا أدبَرَ ابنُ مُلجَمٍ عَنهُ مُنصَرِفا قالَ عليه السلام مُتَمَثِّلاً : اُشدُد حَيازيمَكَ لِلمَوتِ فَإِنَّ المَوتَ لاقيكَ ولا تَجزَع مِنَ المَوتِ إذا حَلَّ بِواديكَ كَما أضحَكَكَ الدَّهرُ كَذاكَ الدَّهرُ يُبكيكَ (3)

.


1- .مأقط : الموضع الذي يقتتلون فيه (لسان العرب : ج 7 ص 258 «أقط») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 235 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 11 ، روضة الواعظين : ص 147 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 291 ح 607 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 182 ح 14 نحوه ؛ الطبقات الكبرى : ج 3 ص 33 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 105 ح 169 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 545 ، مقاتل الطالبيّين : ص 45 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 110 الرقم 3789 وليس فيها البيت الأخير .

ص: 281

2 / 4 مرا مردى گم نام مى كُشد
2 / 5 امام ، قاتل خود را مى شناخت

2 / 4مرا مردى گم نام مى كُشدامام على عليه السلام :به يقينْ مرا مردى گم نام خواهد كشت، از تبارى پست، به صورت ترور، نه در ميدان كارزار و نه در معركه مردان. واى بر مادرش، آن كه شقى ترين انسان است و آرزو مى كند كه كاش مادرش بر او باردار نشده بود! هلا، كه او و مرد سرخ رنگ و بورِ قوم ثمود (كشنده ناقه صالح) هم زنجير و هم بندند!».

2 / 5امام ، قاتل خود را مى شناختالإرشاد_ به نقل از ابو طفيل عامر بن واثله _: امير مؤمنان مردم را براى بيعتْ جمع كرد. عبد الرحمان بن ملجم مرادى _ كه خدا لعنش كند _ آمد و حضرتْ دو يا سه بار او را رد كرد. سپس بيعت كرد. امام عليه السلام هنگام بيعت او به وى فرمود: «آن شقى ترين را چه چيزى باز مى دارد؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اين از اين خونين خواهد شد» و دست خود را بر محاسن و سرش نهاد. چون ابن ملجم پشت كرد كه برود، حضرت، اين شعر شاعر را خواند: كمربند خويش را براى مرگ محكم كن كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد. از مرگ، آن گاه كه بر تو فرود آيد بى تابى مكن و مهراس. آن گونه كه روزگارْ تو را خندانده است همچنين خواهد گرياند.

.

ص: 282

الإرشاد عن المعلّى بن زياد :جاءَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمٍ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام يَستَحمِلُهُ ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِحمِلني . فَنَظَرَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ثُمَّ قالَ لَهُ : أنتَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمٍ المُرادِيُ ؟ قال : نَعَم . قالَ : أنتَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمٍ المُرادِيُ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : يا غَزوانُ ، اِحمِلهُ عَلَى الأَشقَرِ . فَجاءَ بِفَرَسٍ أشقَرَ فَرَكِبَهُ ابنُ مُلجَمٍ المُرادِيُ وأخَذَ بِعِنانِهِ ، فَلَمّا وَلّى قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : اُريدُ حِباءَهُ ويُريدُ قَتلي عَذيرَكَ (1) مَن خَليلُكَ مِن مُرادِ قالَ : فَلَمّا كانَ مِن أمرِهِ ما كانَ ، وضَرَبَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام قُبِضَ عَلَيهِ وقَد خَرَجَ مِنَ المَسجِدِ ، فَجيءَ بِهِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ ، فَقالَ عليه السلام : وَاللّهِ لَقَد كُنتُ أصنَعُ بِكَ ما أصنَعُ ، وأنَا أعلَمُ أنَّكَ قاتِلي ، ولكِن كُنتُ أفعَلُ ذلِكَ بِكَ لِأَستَظهِرَ بِاللّهِ عَلَيكَ . (2)

الطبقات الكبرى عن محمّد بن سيرين :قالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ لِلمُرادِيِّ : اُريد حِباءَهُ ويُريدُ قَتلي عَذيرَكَ مَن خَليلُكَ مِن مُرادِ (3)

الإرشاد عن الأصبغ بن نباتة :أتَى ابنُ مُلجَمٍ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَبايَعَهُ فيمَن بايَعَ ، ثُمَّ أدبَرَ عَنهُ فَدَعاهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَتَوَثَّقَ مِنهُ وتَوَكَّدَ عَلَيهِ ألّا يَغدِرَ ولا يَنكُثَ ، فَفَعَلَ ، ثُمَّ أدبَرَ عَنهُ ، فَدَعاهُ الثّانِيَةَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَتَوَثَّقَ مِنهُ وتَوَكَّدَ عَلَيهِ ألّا يَغدِرَ ولا يَنكُثَ فَفَعَلَ ، ثُمَّ أدبَرَ عَنهُ ، فَدَعاهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام الثّالِثَةَ فَتَوَثَّقَ مِنهُ وتَوَكَّدَ عَلَيهِ ألّا يَغدِرَ ولا يَنكُثَ . فَقالَ ابنُ مُلجِمٍ : وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ما رَأَيتُكَ فَعَلتَ هذا بِأحَدٍ غَيري . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : اُريد حِباءَهُ ويُريدُ قَتلي عَذيرَكَ مَن خَليلُكَ مِن مُرادِ اِمضِ يَابنَ مُلجَمٍ فَوَاللّهِ ما أرى أن تَفِيَ بِما قُلتَ . (4)

.


1- .عَذيرَكَ : أي هَاتِ من يَعذِرُك فيه (النهاية : ج 3 ص 197 «عذر») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 12 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 182 ح 14 عن رجاء بن زياد نحوه إلى آخر الشعر ، بحار الأنوار : ج 42 ص 308 ح 8 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 34 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 261 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص1118، الكامل في التاريخ : ج2 ص434، الاستيعاب : ج3 ص220 الرقم 1875 عن عبد العزيز العبدي وعبيدة ، مقاتل الطالبيّين : ص 45 ، الفتوح : ج 4 ص276 ، الفصول المهمّة : ص 136 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 445 ح 798 ، روضة الواعظين : ص 148 وفي السبعة الأخيرة «حياته» بدل «حباءه» ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 182 ح 14 عن رجاء بن زياد .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 12 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 310 نحوه ، بحار الأنوار : ج 42 ص 192 ح 7 .

ص: 283

الإرشاد_ به نقل از معلّى بن زياد _: عبد الرحمان بن ملجم ملعون به نزد امير مؤمنان آمد و از او مى خواست كه مَركب برايش مهيّا سازد و گفت: اى امير مؤمنان! مرا سواره ساز. امير مؤمنان به او نگاه كرد و سپس فرمود: «تو عبد الرحمان بن ملجم مرادى هستى؟». گفت: آرى. فرمود: «تو عبد الرحمان بن ملجم مرادى هستى؟». گفت: آرى. فرمود: «اى غزوان! او را بر اسب اشقر (سرخ مايل به زرد) سوار كن». او اسب سرخ رنگى آورد كه ابن ملجم مرادى بر آن سوار شد و عنان آن را گرفت. چون برگشت كه برود، على عليه السلام [ با تمثّل به شعر شاعر عرب ]فرمود: «من بخشش بر او را مى خواهم و او قتل مرا مى خواهد براى دوست خودت ، مرادى، عذرخواهى بياور!». چون ماجراى او اتّفاق افتاد و بر امير مؤمنان ضربت زد، در حالى كه از مسجد بيرون رفته بود، دستگير شد. او را نزد امير مؤمنان آوردند. حضرت فرمود: «به خدا سوگند، با آن كه مى دانستم تو قاتل منى ؛ ولى به تو خوبى مى كردم. با تو آن گونه رفتار مى كردم تا نزد خدا عليه تو حجّت داشته باشم».

الطبقات الكبرى_ به نقل از محمّد بن سيرين _: على بن ابى طالب عليه السلام به مرادى فرمود: «من بخشش بر او را مى خواهم و او قتل مرا مى خواهد براى دوست خودت ، مرادى، عذرخواهى بياور!».

الإرشاد_ به نقل از اصبغ بن نباته _: ابن ملجم به نزد امير مؤمنان آمد و جزو بيعت كنندگان با وى بيعت كرد . سپس برگشت كه برود. امير مؤمنان صدايش كرد و از او پيمان مؤكّد گرفت كه نيرنگ نزند و پيمان نشكند. او هم قول داد. روى كرد كه برود. بار دوم امير مؤمنان ، او را صدا كرد و از او عهد و پيمان محكم گرفت كه نيرنگ نزند و پيمان نشكند. او هم قول داد. خواست برود . براى سومين بار امير مؤمنان او را خواست و از او پيمان گرفت كه نيرنگ نزند و پيمان نشكند. ابن ملجم گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، نديدم كه با كسى جز من اين گونه رفتار كنى. امير مؤمنان [ با تمثّل به شعر شاعر] فرمود : «من بخشش بر او را مى خواهم و او قتل مرا مى خواهد براى دوست خودت ، مرادى، عذرخواهى بياور! برو ، اى ابن ملجم! به خدا سوگند ، فكر نمى كنم كه به آنچه گفتى وفا كنى!».

.

ص: 284

تاريخ اليعقوبي :قَدِمَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمٍ المُرادِيُّ الكوفَةَ لِعَشرٍ بَقينَ مِن شَعبانَ سَنَةَ (540) ، فَلَمّا بَلَغَ عَلِيّا قُدومُهُ قالَ : وقَد وافى ؟ أما إنَّهُ ما بَقِيَ عَلَيَّ غَيرُهُ ، هذا أوانُهُ . فَنَزَلَ عَلَى الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ الكِندِيِّ ، فَأَقامَ عِندَهُ شَهرا يَستَحِدُّ سَيفَهُ . (1)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 212 .

ص: 285

تاريخ اليعقوبى:عبد الرحمان بن ملجم مرادى ده روز مانده به آخر شعبان سال چهلم هجرى به كوفه آمد. چون به على عليه السلام خبر آمدنش رسيد، فرمود: «آمد؟ آگاه باشيدكه جز او كسى بر ضدّ من نمانده است. اينك وقت آن رسيده است». [ ابن مُلجَم] به منزل اشعث بن قيس كِنْدى وارد شد و يك ماه آن جا ماند و مشغول تيز كردن شمشير خود بود.

.

ص: 286

M555_T1_File_6510501

الفصل الثالث: التآمر في اغتيال الإمامالإرشاد عن أبي مخنف لوط بن يحيى وإسماعيل بن راشد وأبي هشام الرفاعي وأبي عمرو الثقفي وغيرهم :إنَّ نَفَرا مِن الخَوارِجِ اجتَمَعوا بِمَكَّةَ ، فَتَذاكَرُوا الاُمَراءَ ، فَعابوهُم وعابوا أعمالَهُم عَلَيهِم ، وذَكَروا أهلَ النَّهروانِ وتَرَحَّموا عَلَيهِم ، فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ : لَو أنّا شَرَينا أنفُسَنا للّهِِ ، فَأَتَينا أئِمَّةَ الضَّلالِ ، فَطَلَبنا غِرَّتَهُم (1) ، فَأَرَحنا مِنهُمُ العِبادَ وَالبِلادَ ، وثَأَرنا بِإِخوانِنا لِلشُّهَداءِ بِالنَّهرَوانِ . فَتَعاهَدوا عِندَانقِضاءِ الحَجِّ عَلى ذلِكَ ، فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمٍ : أنَا أكفيكُم عَلِيّا ، وقالَ البَرَكُ بنُ عَبدِ اللّهِ التَّميمِيُّ : أنَا أكفيكُم مُعاوِيَةَ ، وقالَ عَمرُو بنُ بَكرٍ التَّميمِيُّ : أنَا أكفيكُم عَمرَو بنَ العاصِ ، وتَعاقَدوا عَلى ذلِكَ ، وتَوافَقوا عَلَيهِ وعَلَى الوَفاءِ ، وَاتَّعَدوا لِشَهرِ رَمَضانَ في لَيلَةِ تِسعَ عَشَرَةَ ، ثُمَّ تَفَرَّقوا . فَأَقبَلَ ابنُ مُلجَمٍ _ وكانَ عِدادُهُ في كِندَةَ _ حَتّى قَدِمَ الكوفَةَ ، فَلَقِيَ بِها أصحابَهُ ، فَكَتَمَهُم أمرَهُ مَخافَةَ أن يَنتَشِرَ مِنهُ شَيءٌ . فَهُوَ في ذلِكَ إذ زارَ رَجُلاً مِن أصحابِهِ ذاتَ يَومٍ _ مِن تَيمِ الرُّبابِ _ فَصادَفَ عِندَهُ قُطامَ بِنتَ الأَخضَرِ التَّيمِيَّةَ ، وكانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قَتَلَ أباها وأخاها بِالنَّهروَانِ ، وكانَت مِن أجمَلِ نِساءِ زَمانِها ، فَلَمّا رَآهَا ابنُ مُلجَمٍ شَغِفَ بِها وَاشتَدَّ إعجابُهُ بِها ، فَسَأَلَ في نِكاحِها وخَطَبَها فَقالَت لَهُ : مَا الَّذي تُسَمّي لي مِنَ الصَّداقِ ؟ فَقالَ لَها : اِحتَكَمي ما بَدا لَكَ . فَقالَت لَهُ : أنَا مُحتَكِمَةٌ عَلَيكَ ثَلاثَةَ آلافِ دِرهَمٍ ، ووَصيفا وخادِما ، وقَتلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . فَقالَ لَها : لَكِ جَميعُ ما سَأَلتِ ، وأمّا قَتلُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَأنّى لي بِذلِكَ ؟ فَقالَت : تَلتَمِسُ غِرَّتَهُ ، فَإِن أنتَ قَتَلتَهُ شَفَيتَ نَفسي وهَنَّأَكَ العَيشُ مَعي ، وإن قُتِلتَ فَما عِندَ اللّهِ خَيرٌ لَكَ مِنَ الدُّنيا . فَقالَ : أما وَاللّهِ ما أقدَمَني هذَا المِصرَ _ وقَد كُنتُ هارِبا مِنهُ لا آمَنُ مَعَ أهلِهِ _ إلّا ما سَأَلتِني مِن قَتلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَلَكِ ما سَأَلتِ . قالَت : فَأَنَا طالِبَةٌ لَكَ بَعضَ مَن يُساعِدُكَ عَلى ذلِكَ ويُقَوّيكَ . ثُمَّ بَعَثَت إلى وَردانَ بنِ مُجالِدٍ _ مِن تَيمِ الرُّبابِ _ فَخَبَّرتهُ الخَبَرَ وسَأَلَتهُ مَعونَةَ ابنِ مُلجَمٍ ، فَتَحَمَّلَ ذلِكَ لَها ، وخَرَجَ ابنُ مُلجَمٍ فَأَتى رَجُلاً مِن أشجَعَ يُقالُ لَهُ شَبيبُ بنُ بَجرَةَ ، فَقالَ : يا شَبيبُ ، هَل لَكَ في شَرَفِ الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؟ قالَ : وما ذاكَ ؟ قالَ : تُساعِدُني عَلى قَتلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ _ وكانَ شَبيبٌ عَلى رَأيِ الخَوارِجِ _ . فَقالَ لَهُ : يَابنَ مُلجَمٍ ، هَبَلَتكَ الهَبولُ ، لَقَد جِئتَ شَيئا إدّا ، وكَيفَ تَقدِرُ عَلى ذلِكَ ؟ فَقالَ لَهُ ابنُ مُلجَمٍ : نَكمُنُ لَهُ فِي المَسجِدِ الأَعظَمِ ، فَإِذا خَرَجَ لِصَلاةِ الفَجرِ فَتَكنا بِهِ ، وإن نَحنُ قَتَلناهُ شَفَينا أنفُسَنا وأدرَكنا ثَأرَنا . فَلَم يَزَل بِهِ حَتّى أجابَهُ ، فَأَقبَلَ مَعَهُ حَتّى دَخَلَا المَسجِدَ عَلى قُطامَ _ وهِيَ مُعتَكِفَةٌ فِي المَسجِدِ الأَعظَمِ ، قَد ضَرَبَت عَلَيها قَبَّةً _ فَقالَ لَها : قَدِ اجتَمَعَ رَأيُنا عَلى قَتلِ هذَا الرَّجُلِ . قالَت لَهُما : فَإِذا أرَدتُما ذلِكَ فَالقَياني في هذَا المَوضِعِ . فَانصَرَفا مِن عِندِها فَلَبِثا أيّاما ، ثُمَّ أتَياها ومَعَهُمَا الآخَرُ لَيلَةَ الأَربَعاءِ لِتِسعَ عَشَرَةَ لَيلَةً خَلَت مِن شَهرِ رَمَضانَ سَنَةِ أربَعينَ مِنَ الهِجرَةِ ، فَدَعَت لَهُم بِحَريرٍ فَعَصَبَت بِهِ صُدورَهُم ، وتَقَلَّدوا أسيافَهُم ومَضَوا وجَلَسوا مُقابِلَ السُّدَّةِ الَّتي كانَ يَخرُجُ مِنها أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلَى الصَّلاةِ ، وقَد كانوا قَبلَ ذلِكَ ألقَوا إلَى الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ ما في نُفوسِهِم مِنَ العَزيمَةِ عَلى قَتلِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وواطَأَهُم عَلَيهِ وحَضَرَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ في تِلكَ اللَّيلَةِ لِمَعونَتِهِم عَلى مَا اجتَمَعوا عَلَيهِ . (2)

.


1- .الغِرَّةُ : الغَفْلة (النهاية : ج 3 ص 354 «غرر») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 17 ، روضة الواعظين : ص 148 وفيه «المبارك» بدل «البرك» ؛ المعجم الكبير : ج 1 ص 97 الرقم 168 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 143 كلاهما عن إسماعيل بن راشد ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 35 ، مروج الذهب : ج 2 ص 423 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 434 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 251 و ص 253 عن لوط بن يحيى وعوانة بن الحكم وغيرهما ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 558 وفيه «عمرو بن بكير» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 112 الرقم 3789 كلاهما عن محمّد بن سعد ، الاستيعاب : ج 3 ص 218 الرقم 1785 ، مقاتل الطالبيّين : ص 43 و ص 46 والعشرة الأخيرة نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 311 .

ص: 287

فصل سوم : توطئه براى ترور امام

اشاره

فصل سوم : توطئه براى ترور امامالإرشاد_ به نقل از ابو مِخْنَف لوط بن يحيى و اسماعيل بن راشد و ابو هشام رفاعى و ابو عمرو ثقفى و ديگران _: گروهى از خوارج در مكّه گرد آمدند و درباره زمامداران صحبت كردند و از آنان و رفتارشان با خوارجْ عيبجويى كردند. سپس يادى از نهروانيان كرده، بر آنان رحمت فرستادند. يكى به ديگرى گفت: كاش ما جان خود را با خدا معامله كنيم، سراغ سران گم راهى برويم و غافلگيرانه آنان را ترور كنيم و مردم و شهرها را از آنان آسوده كنيم و انتقام خون برادران شهيدمان در نهروان را هم بگيريم. با هم عهد بستند كه پس از پايان حج در پى اين كار روند. عبدالرحمان بن ملجم گفت: كشتن على با من. بُرَك بن عبد اللّه تميمى گفت: من هم معاويه را مى كشم. عمرو بن بكر تميمى گفت: كشتن عمرو عاص هم به عهده من. بر اين مسئله با هم پيمان بستند و توافق كردند و قول دادند كه به عهد وفا كنند. وعده را براى ماه رمضان، شب نوزدهم گذاشتند و از هم جدا شدند. 1 ابن ملجم _ كه كمك كارانش در قبيله كِنده بودند _ وارد كوفه شد و همفكران خويش را در آن جا ديدار كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت تا چيزى از او فاش نشود. در كوفه بود كه به ديدار مردى از همفكرانش از قبيله تَيم الرَّباب رفت و نزد او با قُطام دختر اخضر تيميه برخورد كرد، كه امير مؤمنانْ پدر و برادرش را در نهروان كشته بود. قطام از زيباترين زنان زمان خود بود. چون ابن ملجم او را ديد ، شيفته او شد و از او خوشش آمد. درخواست كرد كه با او ازدواج كند و خواستگارى كرد. قطام گفت: براى من چه مهريّه اى معيّن مى كنى؟ گفت: هرچه كه تو بخواهى. گفت: من سه هزار درهم، يك غلام نوجوان، يك خدمت گزار و كشتن على بن ابى طالب را تعيين مى كنم. گفت: همه اينها را مى پذيرم؛ ولى كشتن على بن ابى طالب، چگونه ممكن است؟ گفت: او را غافلگيرانه مى كُشى. اگر او را كُشتى، دلم را آرام مى كنى و زندگى با من برايت گوارا خواهد شد و اگر كشته شدى، پاداش الهى برايت بهتر از دنياست. گفت: به خدا سوگند، من كه از اين شهر گريزان بودم و از مردمش ايمن نبودم و جز براى همين خواسته كه كشتن على بن ابى طالب باشد ، به اين شهر نيامدم. پس خواسته ات را مى پذيرم. گفت: من در پى كسانى براى يارى و حمايت تو جهت اين كار خواهم بود. آن گاه قُطامه، وردان بن مجالد ، از قبيله تيم الرباب را طلبيد و خبر را به او بازگفت و از او خواست كه ابن ملجم را يارى كند. او هم به عهده گرفت. ابن ملجم بيرون آمد و نزد مردى از قبيله اشجع به نام شبيب بن بجره رفت و به او گفت: اى شبيب! مى خواهى به شرافت دنيا و آخرت برسى؟ گفت: چه طور؟ گفت: در كشتن على بن ابى طالب ، مرا كمك كن. شبيب ، همفكر خوارج بود. به وى گفت: اى ابن ملجم! عزادارانْ بر تو بگريند! دنبال فاجعه بزرگى هستى. چگونه او را خواهى كشت؟ گفت: در مسجد بزرگ كوفه كمين مى كنيم و وقتى براى نماز صبح بيرون مى آيد،او را ترور مى كنيم.اگر او را بكشيم، دل خود را تسلّى مى دهيم و انتقام خونمان را مى گيريم. گفتگويشان ادامه يافت، تا سرانجام [ شبيبْ] قبول كرد. با او به مسجد نزد قطام آمدند كه چادرى در مسجد بزرگ كوفه زده و معتكف بود. به قطام گفت: به اين توافق رسيده ايم كه اين مرد را بكشيم. گفت: هرگاه خواستيد اقدام كنيد، مرا در همين جا ديدار كنيد. آن دو از نزد او بيرون آمدند و چند روزى را گذراندند و به همراه شخص ديگرى شب چهارشنبه نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرى نزد او رفتند. وى حريرى طلبيد و به سينه هاى آنان پيچيد، شمشيرهايشان را حمايل كردند و رفتند و در مقابل درى كه على عليه السلام از آن جا براى نماز وارد مى شد ، نشستند. پيش از آن، تصميم خود را براى كشتن امير مؤمنان با اشعث بن قيس هم در ميان گذاشته بودند، او هم با ايشان همدست شده بود. اشعث آن شب براى يارى آنان در تصميمشان حاضر شده بود.

.

ص: 288

. .

ص: 289

. .

ص: 290

. .

ص: 291

. .

ص: 292

العدد القويّة عن أبي مجلز :جاءَ رَجُلٌ مِن مُرادٍ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يُصَلّي فِي المَسجِدِ ، فَقالَ لَهُ : اِحتَرِس فَإِنَّ اُناسا مِن مُرادٍ يُريدونَ قَتلَكَ ، فَقالَ : إنَّ مَعَ كُلِّ رَجُلٍ مَلَكَينِ يَحفَظانِهِ مِمّا لَم يُقَدَّر ، فَإِذا جاءَ القَدَرُ خَلَّيا بَينَهُ وبَينَهُ ، وإنَّ الأَجَلَ جُنَّةٌ حَصينَةٌ . وقالَ الشَّعبِيُّ : أنشَدَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قَبلَ أن يُستَشهَدَ بِأَيّامٍ : تِلكُم قُرَيشٌ تَمَنّاني لِتَقتُلَني فَلا وَرَبِّكَ ما فازوا ولا ظَفِروا فَإِنَ بَقيتُ فَرَهنُ ذِمَّتي لَهُم وإن عُدِمتُ فَلا يَبقى لَها أثَرُ وسَوفَ يورِثُهُم فَقدي عَلى وَجَلِ ذُلَّ الحَياةِ بِما خانوا وما غَدَروا (1)

.


1- .العدد القويّة : ص238 ح15 و16، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص114 وليس فيه الشعر ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 وفيه الشعر فقط ، بحار الأنوار : ج 42 ص 222 ح 31 ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 554 وليس فيه الشعر وراجع نهج البلاغة : الحكمة 201 وشرح الأخبار : ج 2 ص 5 ح 384 .

ص: 293

العدد القويّة_ به نقل از ابو مجلز _: مردى از قبيله مراد به نزد امير مؤمنان آمد، در حالى كه حضرت در مسجد نماز مى خواند. گفت: مواظب خود باش . كسانى از [ قبيله ]مراد قصد كشتن تو را دارند. فرمود: «با هركس دو فرشته است كه او را از آنچه مقدّر نيست ، حفظ مى كنند . وقتى كه تقدير فرا برسد، او را با تقدير وا مى گذارند. اجل، سپر مستحكمى است». شَعبى گويد: چند روز پيش از شهادت، امير مؤمنان اين اشعار را خواند: «اين قريش بود كه در آرزوى كشتن من بود به خدا سوگند ، پيروز و كامياب نشدند. اگر بمانم، عهده ام در گرو آنان است و اگر بميرم، اثرى از آن پيمان نمى ماند. از دست دادن من، خوارى ترس بارى براى آنان به ميراث مى نهد به خاطر خيانت ورزى ها و نيرنگ بازى هايشان. 1

.

ص: 294

. .

ص: 295

تحقيقى درباره توطئه گران ترور امام
اشاره

تحقيقى درباره توطئه گران ترور امامهمان گونه كه در متون تاريخى ملاحظه شد ، بر اساس گزارش مورّخان شيعه و اهل سنّت ، امام على عليه السلام با توطئه شمارى از بقاياى خوارج به شهادت رسيد. حاصل گزارش هاى مورّخان نخستين در اين باره اين است كه پس از پايان يافتن جنگ نهروان، جمعى از خوارج در مكّه گرد آمدند و ضمن سوگوارى بر كشته هاى خود ، در باره چگونگى انتقامجويى در اين ماجرا و چاره جويى براى حلّ مشكلات جارى جهان اسلام با يكديگر مشورت كردند و در نهايت به اين جمع بندى رسيدند كه همه فتنه ها به سه تن باز مى گردد: على عليه السلام ، معاويه و عمرو بن عاص، و تا اينان زنده اند ، نا به سامانى هاى امّت اسلام ، تداوم خواهد يافت. سه تن از آن جمع ، كشتن آنان را به عهده گرفتند. عبد الرحمان بن ملجم از قبيله بنى مراد ، كشتن على عليه السلام را به عهده گرفت. بُرَك بن عبد اللّه از قبيله بنى تميم ، كشتن معاويه را، و عمرو بن بكر از همين قبيله كشتن عمرو بن عاص را. آنها تصميم گرفتند در يكى از شب هاى ماه رمضان كه هر سه نفر ناچار از آمدن به مسجد هستند ، و بنا بر مشهور نزد ما در شب نوزدهم ماه ، آنان را ترور كنند. عمرو بن بكر كه مأمور كشتن عمرو عاص بود ، ديگرى را كه آن شب به نماز رفته بود كشت، بُرَك بن عبد اللّه ، معاويه را زخمى كرد؛ امّا ابن ملجم با تحريك زن زيبايى

.

ص: 296

به نام قطام و با همكارى وردان بن مجالد و شبيب بن بجره، نيّت پليد خود را عملى ساخت و امام على عليه السلام را به قتل رساند. آنچه ذكر شد ، مى توان گفت تقريبا مورد اتّفاق همه مورّخان اسلامى است؛ اما آيا به راستى داستانْ چنين بوده است و يا حقيقت ، چيزى ديگر است؟ آيا همان طور كه در متون تاريخى آمده است ، خوارجْ طراح اصلى ترور امام عليه السلام بوده اند و معاويه هيچ نقشى در آن نداشته است؟ آيا داستانسرايى هايى كه در ارتباط با نقش قطام در ترور امام شده است ، صحت دارد؟ و يا آن كه طراح اصلى ترور امام عليه السلام معاويه بوده و همه آنچه در تاريخ درباره عاملان ترور امام عليه السلام آمده ، ساختگى است و براى تبرئه كردن معاويه از قتل آن حضرت، جعل شده است؟ برخى از تاريخ نويسان معاصر ، طرفدار فرضيه اخير هستند و اصولاً دخالت خوارج را در قتل امام عليه السلام انكار مى كنند. دكتر سيّد جعفر شهيدى ، ضمن اشاره به اين نظريه مى نويسد: من نمى خواهم همانند تاريخ نويس معاصر اباضى، شيخ سليمان يوسف بن داوود بگويم خوارج ، ياران على عليه السلام بودند و در كشتن او شركت نداشتند و قبيله بنى مراد _ كه ابن ملجم از آنان بود _ در شمار خوارج نيست و داستان پسر ملجم و آن دو تن ديگر ، برساخته قصه پردازان معاويه است تا حقيقت را بر مردم نهان سازند. بر چند جاى كتاب او، هم در حضور وى در الجزيره خُرده گرفتم و هم در نامه به وى نوشتم؛ امّا اگر كسى بگويد توطئه شهادت على عليه السلام چنان كه بر زبان ها افتاده است نيست، گفته اش را چندان دور از حقيقت نمى دانم. (1) و نيز پس از نقد برخى از متونى كه در شرح نقش قُطام در توطئه ترور آن حضرت است، مى نويسد:

.


1- .على از زبان على : ص 160.

ص: 297

1 . نقش خوارج

مجموع اين تناقض ها ساختگى بودن اصل داستان را تأييد مى كند. گويا داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند داده اند تا بيشتر در ذهن ها جاى گيرد. (1) به نظر مى رسد براى آن كه پژوهشگر در ريشه يابى جريان توطئه ترور امام عليه السلام و شناسايى عوامل آن به حقيقتْ نزديك شود ، بايد نقش هر يك از خوارج، معاويه و قطام را در قتل امام عليه السلام به طور جداگانه مورد بررسى قرار دهد:

1 . نقش خوارجنقش شمارى از خوارج در توطئه قتل امام عليه السلام از مسلّمات تاريخ اسلام و غيرقابل انكار است. خود خوارج نيز به اين مطلبْ اذعان داشتند و بعضا آن را مى ستودند . عمران بن حطّان در ستايش از اقدام ابن ملجم ، چنين سروده است: چه ضربتى از پروا پيشه! كه اراده نكرده بودجز رسيدن به رضايت خداى صاحب عرش را. من روزى كه از او ياد مى كنم، از نظر وزنه عملاو را نزد خداوند ، برترينِ مردم مى پندارم. (2) همچنين ابن ابى ميّاس مرادى مى گويد: ما بوديم كه ابو الحسن حيدر را ضربت زديم ، و فرقش شكافت . ما بوديم كه با ضربت شمشيرى كه فرا رفت و با صلابت فرود آمد حكومت او را از نظامش برون آورديم . بزرگانى هستيم در سحرگاه و عزيزانى هستيم آن گاه كه مرگ ، جامه و رداى مرگ به بركند.

.


1- .على از زبان على : ص 162.
2- .شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 93 .

ص: 298

2 . نقش معاويه

بى ترديد ، اگر چنين مسئله اى ساخته و پرداخته داستان سرايان معاويه بود ، اين موضوع مهم تاريخى از ديد مورّخان و محدّثان ، پنهان نمى ماند. البته ميزان نقش خوارج در اين توطئه و اين كه آيا آنان مستقل عمل كرده اند و يا در اين اقدام پليد ، آلت دست معاويه و يا مزدوران او بوده اند و همچنين چگونگى اجراى توطئه، مسائلى است قابل تأمّل و بررسى.

2 . نقش معاويهاز نظر تاريخى سندى كه بتواند به روشنى توطئه قتل امام عليه السلام را با معاويه مرتبط كند ، وجود ندارد ؛ امّا قراينى وجود دارد كه پژوهشگر با عنايت به آنها نمى تواند نقش او را در اين رابطه نفى نمايد. ترديدى نيست كه معاويه در صدد قتل امام عليه السلام بوده است ؛ زيرا او خوب مى دانست كه تا على عليه السلام زنده است ، نمى تواند به خلافت برسد، و از سوى ديگر ، نه تنها قتل امام عليه السلام در ميدان نبرد ، عادتا ميسّر نيست ؛ بلكه تجربه واقعه صِفّين ثابت كرد كه اگر بار ديگر اين جنگ تكرار شود ، به شكست قطعى و نابودى معاويه خواهد انجاميد . بنابراين ، بهترين راه براى از ميان برداشتن امام عليه السلام ترور اوست ؛ راهى كه در مورد مالك اشتر، كارآمدترينِ نيروهاى همراه امام عليه السلام تجربه شده بود. براى اجراى نقشه ترور ، بهترين راه آن است كه اين نقشه به دست ياران سابق امام عليه السلام (يعنى بقاياى خوارج كه به تازگى با ايشان درگير شده اند) اجرا شود كه در صدد خونخواهى همفكران خود هستند و براى اين اقدام خطرناك و پليد ، انگيزه كافى دارند . علاوه بر اين ، رديابى توطئه و رسيدن به طرّاح اصلى آن ، به سادگى امكان پذير نيست. شايد علّت عدم وجود سند تاريخى براى اثبات ارتباط اين ماجرا به معاويه همين مسئله باشد. اصولاً اين گونه تصميم گيرى هاى سرّى در حكومت ها چيزى نيست كه مورّخان از آنها مطّلع شوند و در تاريخ ثبت نمايند.

.

ص: 299

يكى ديگر از قراين قابل تأمّل ، نقش اشعث در اين ماجراست . او با امام عليه السلام قلبا همراه نبود ؛ بلكه امام عليه السلام را تهديد به ترور كرده بود . (1) امام عليه السلام او را رسما منافق خواند ؛ امّا به دليل آن كه او رئيس قبيله كِنده بود و كنار گذاشتن وى اين قبيله بزرگ را از همراهى امام عليه السلام بازمى داشت، راهى جز مدارا و مماشات با وى نداشت. نقش اشعث در تحميل حكميت بر امام عليه السلام و نيز حَكَم قرار دادن ابو موسى و جريان هاى پس از آن، حاكى از ارتباط مخفى او با معاويه است. بنابراين ، آگاه بودن وى از توطئه ترور امام عليه السلام پيش از وقوع آن و ارتباط ابن ملجم با او قبل از اقدام ، مى تواند ردّ پاى توطئه دمشق در اين ماجرا باشد. ابن ابى الدنيا از استاد خود عبد الغفار نقل مى كند: از بسيارى شنيدم كه ابن ملجم ، شب را نزد اشعث بود و چون سحرگاه شد ، بدو گفت: صبح ، آشكار شد! (2) بسيارى از مورّخان نقل كرده اند كه ابن ملجم پيش از اقدام به ترور ، هنگامى كه در مسجد از جلوى اشعث مى گذشت، اشعث به او گفت: «بشتاب، بشتاب براى كار خود كه سپيده ، تو را شناسانْد» . (3) حجر بن عدى چون گفته او را شنيد ، احساس كرد كه مقصود او چيست. بدو گفت: اى لوچ! او را شهيد كردى؟ و فورا از مسجد خارج شد كه جريان را به امام عليه السلام بگويد كه ايشان از راهى ديگر وارد مسجد شد و حُجر ، هنگامى رسيد كه كار ، تمام شده بود. اين قراين مى تواند مؤيّد نظريه دخالت دمشق در ترور امام عليه السلام باشد ؛ امّا نه به اين معنا كه خوارجْ دخالت نداشته اند؛ بلكه بدين معنا كه آنان (و لو به وسايطى) ، تحت

.


1- .ر . ك : ج 10 ، ص 438 ، ح 4706 .
2- .مقتل الإمام أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب: ص 36 .
3- .ر . ك : ص 319 (سپيده دم نوزدهم) .

ص: 300

3 . نقش قُطام

تأثير نيرنگ معاويه دست به اين اقدام زده اند . چنان كه همين احتمال در جريان تحميل حكميت بر امام عليه السلام نيز جارى است. تنها نكته اى كه ممكن است به اين نظريه خدشه وارد كند ، اين مسئله است كه اگر معاويه در طراحى توطئه ترور امام عليه السلام دخالت داشت، اين طرح ، شامل او و همكار نزديكش عمرو عاص نمى شد؟ در پاسخ اين شبهه مى توان گفت: اولاً اين احتمال هست كه جريان ضربت خوردن به ران معاويه مانند كشته شدن ديگرى به جاى عمرو عاص ، صحنه سازى سياسى باشد تا زمامدار آينده با مردم ، كم تر مشكل داشته باشد. ثانيا در توطئه هاى غيرمستقيم كه عوامل مخالفِ طرّاحانِ اصلىِ توطئه كارگردانان آن هستند، چه بسا آتش توطئه دامنگير طرّاحان اصلى آن نيز مى شود ، بويژه در آن عصر كه اطّلاع رسانى سريع ، امكان پذير نبود.

3 . نقش قُطامدر مورد نقش قطام در قتل امام عليه السلام مورّخان دچار افراط و تفريط شده اند . برخى نقش او را در اين ماجرا پر رنگ كرده اند . شايد نخستين تاريخ نويسى كه داستان قطام را در توطئه قتل امام عليه السلام بزرگ كرد، ابن اعثم بود . علامه مجلسى نيز اين داستان را از كتابى ناشناخته به صورت يك رُمان عشقى نقل كرده است . همين داستان ، هنگامى كه به دست جُرجى زيدان (داستان نويس مسيحى عرب) مى افتد ، شاخ و برگ هاى فراوانى پيدا مى كند. در مقابل ، برخى از محقّقان معاصر با اشاره به ايرادات و تناقضاتى در اين داستان، اصل وجود چنين ماجرايى را در قتل امام عليه السلام زير سؤال برده اند. به نظر مى رسد كه اصل وجود قطام و نقش او در توطئه ترور امام عليه السلام غيرقابل انكار است ؛ چنان كه داستان پردازى هايى كه در اين زمينه در الفتوح ابن اعثم (1) و بحارالأنوار (2)

.


1- .الفتوح : ج 4 ص 275 _ 276 .
2- .بحار الأنوار: ج 42 ص 228 .

ص: 301

و نوشته جرجى زيدان (1) آمده نيز غير واقعى است. مؤلّفان مصادر كهن ، مانند: الطبقات الكبرى (م 230 ق)، الإمامة والسياسة (م 276 ق)، أنساب الأشراف (م 279 ق)، الأخبار الطوال (م 282 ق)، الكامل مبرَّد (م 285 ق)، تاريخ الطبرى (م 310 ق)، الفتوح (م 314 ق) مُرُوج الذّهب (م 346 ق) و مقاتل الطالبيين (م 356 ق) بر نقش زنى به نام «قطام» كه پدر و برادر ، و در بعضى از متونْ عمويش ، در جنگ نهروان كشته شده بودند و از اين جهت ، كينه امام عليه السلام را به دل داشت ، در توطئه قتل امام عليه السلام و ارتباط او با ابن ملجم ، اتّفاق دارند . بنا بر اين، به آسانى نمى توان اصل داستان را انكار كرد ؛ امّا چگونگى آن ، قابل تشكيك است و آنچه در اين باره به صورت يك رُمان آمده ، قطعا باطل است . شايد نزديك ترين گزارش به واقع، متن أنساب الأشراف و الإمامة والسياسة باشد كه در آن آمده: ابن ملجم به كوفه آمد و كار خود را پنهان داشت و با زنى به نام قُطام دختر علقمه _ كه از خوارج بود و على عليه السلام در جنگ با خوارج، برادرش را كشته بود_ ازدواج كرد . ازدواج با او به اين شرط بود كه على عليه السلام را به قتل برساند . مدّتى نزد او ماند . روزى قطام به او _ كه پنهان مى زيست _ گفت : مدّتى طولانى است كه دوست دارى نزد خانواده ات بمانى و از كارى كه به خاطر آن آمده اى ، چشم پوشيده اى! گفت : با ياران خودم وقتى را قرار گذاشته ام كه از آن فرا نخواهم رفت . (2)

.


1- .كتاب 17 رمضان .
2- .أنساب الأشراف: ج 3 ص 250 و 253 ، الإمامة والسياسة: ج 1 ص 179 و 180 .

ص: 302

M555_T1_File_6510516

الفصل الرابع: اغتيال الإمام4 / 1لَيلَةُ التّاسِعِ عَشرٍالإرشاد عن عثمان بن المغيرة:لَمّا دَخَلَ شَهرُ رَمَضانَ كانَ أميرُالمُؤمِنينَ عليه السلام يَتَعَشّى لَيلَةً عِندَ الحَسَنِ ولَيلَةً عِندَ الحُسَينِ ولَيلَةً عِندَ عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ ، وكانَ لا يَزيدُ عَلى ثَلاثِ لُقَمٍ ، فَقيلَ لَهُ في لَيلَةٍ مِن تِلكَ اللَّيالي في ذلِكَ ، فَقالَ : يَأتيني أمرُ اللّهِ وأنَا خَميصٌ (1) ، إنَّما هِيَ لَيلَةٌ أو لَيلَتانِ . فَاُصيبَ عليه السلام في آخِرِ اللَّيلِ . (2)

الإرشاد عن اُمّ موسى_ خادِمَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وهِيَ حاضِنَةُ فاطِمَةَ ابنَتِهِ _:سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يَقولُ لِابنَتِهِ اُمِّ كُلثومٍ : يا بُنَيَّةُ ، إنّي أراني قَلَّ ما أصحَبُكُم . قالَت : وكَيفَ ذلِكَ ، يا أبَتاه ؟ قالَ : إنّي رَأَيتُ نَبِيَّ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَنامي وهُوَ يَمسَحُ الغُبارَ عَن وَجهي ويَقولُ : يا عَلِيُّ ، لا عَلَيكَ ، قَد قُضِيَت ما عَلَيكَ . قالَت : فَما مَكَثنا إلّا ثَلاثا حَتّى ضُرِبَ تِلكَ الضَّربَةُ ، فَصاحَت اُمُّ كُلثومٍ فَقالَ : يا بُنَيَّةُ لا تَفعَلي ، فَإِنّي أرى رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُشيرُ إلَيَّ بِكَفِّهِ : يا عَلِيُّ ، هَلُمَّ إلَينا ، فَإِنَّ ما عِندَنا هُوَ خَيرٌ لَكَ . (3)

.


1- .رجل خَمِيص : إذا كان ضامِر البطن (النهاية : ج 2 ص 80 «خمص») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 14 و ص 320 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 60 وفيهما «ابن عبّاس» بدل «عبد اللّه بن جعفر» ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 201 ح 41 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 271 ، إعلام الورى : ج 1 ص 309 ؛ الكامل في التاريخ : ج 2 ص 434 وفيه «أبي جعفر» بدل «عبد اللّه بن جعفر» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 111 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 555 وفيه «ابن عبّاس» بدل «عبد اللّه بن جعفر» . والأصحّ «عبد اللّه بن جعفر» لأنّه زوج زينب بنت الإمام عليّ عليه السلام كما أشار إليه في المناقب لابن شهر آشوب وإعلام الورى .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 15 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 311 ، روضة الواعظين : ص 151 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 387 ح 402 وفيه إلى «قضيت ما عليك» .

ص: 303

فصل چهارم : ترور امام
4 / 1 شب نوزدهم

فصل چهارم : ترور امام4 / 1شب نوزدهمالإرشاد_ به نقل از عثمان بن مُغيره _: چون ماه رمضان فرا رسيد، امير مؤمنان يك شب نزد امام حسن عليه السلام افطار مى كرد، يك شب نزد امام حسين عليه السلام و يك شب نزد عبد اللّه بن جعفر، و بيش از سه لقمه نمى خورد. شبى از اين شب ها در اين باره از او پرسيدند . فرمود: «مى خواهم وقتى تقدير الهى مى رسد، شكمم خالى باشد . يكى دو شب بيشتر نمانده است» . پس در آخرِ شب ترور شد.

الإرشاد_ به نقل از امّ موسى، كه كنيز على عليه السلام و سرپرست دخترش فاطمه بود _: شنيدم كه على عليه السلام به دخترش اُمّ كلثوم مى فرمود: «دخترم! فكر مى كنم كه زمان اندكى با شما باشم». پرسيد: چه طور پدرم؟ فرمود: «پيامبر خدا را در خواب ديدم كه غبار از چهره ام مى زدود و مى فرمود: اى على! غصه مخور . آنچه بر عهده ات بود به انجام رساندى ». سه روز نگذشت كه آن ضربت بر او فرود آمد. اُمّ كلثوم فرياد كشيد . حضرت فرمود: «دخترم! چنان مكن . من پيامبر خدا را مى بينم كه با دست خود به من اشاره مى كند: اى على! نزد ما بيا . همانا آنچه پيش ماست ، برايت بهتر است ».

.

ص: 304

الإمام الحسن عليه السلام :أتَيتُهُ [عَلِيّا عليه السلام ] سَحَرا فَجَلَستُ إلَيهِ فَقالَ : إنّي بِتُّ اللَّيلَةَ اُوقِظُ أهلي ، فَمَلَكَتني عَينايَ وأنَا جالِسٌ فَسَنَحَ لي رَسولُ اللّهِ فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما لَقيتُ مِن اُمَّتِكَ مِنَ الأَوَدِ (1) وَاللَّدَدِ (2) ؟ فَقالَ لي : اُدعُ اللّهَ عَلَيهِم ، فَقُلتُ : اللّهُمَّ أبدِلني بِهِم خَيرا لي مِنهُم وأبدِلهُم شَرّا لَهُم مِنّي . (3)

الإمام الحسين عليه السلام :قالَ لي عَلِيٌّ : سَنَحَ لِيَ اللَّيلَةَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَنامي ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما لَقيتُ مِن اُمَّتِكَ مِنَ الأَوَدِ وَاللَّدَدِ ؟ قالَ : اُدعُ عَلَيهِم . قُلتُ : اللّهُمَّ أبدلِني بِهِم مَن هُوَ خَيرٌ لي مِنهُم ، وأبدِلهُم بي مَن هُوَ شَرٌّ مِنّي . فَخَرَجَ ، فَضَرَبَهُ الرَّجُلُ . (4)

.


1- .الأود : المجهود والمشقّة (لسان العرب : ج 3 ص 74 «أود») .
2- .اللدد : الخصومة الشديدة (لسان العرب : ج 3 ص 391 «لدد») .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 36 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 113 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 559 كلاهما عن محمّد بن سعد ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 255 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 434 ، مقاتل الطالبيّين : ص 53 عن أبي عبدالرحمن السلمي ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 180 والأربعة الأخيرة نحوه ؛ نهج البلاغة : الخطبة 70 .
4- .اُسد الغابة : ج 4 ص 112 الرقم 3789 عن أبي عبد الرحمن السلمي وفي آخره «كذا في هذه الرواية : الحسين بن عليّ ، وإنّما هو الحسن» .

ص: 305

امام حسن عليه السلام :سحرگاهى نزد على عليه السلام رفتم و پيش او نشستم. فرمود: «من شب را بيدار مانده بودم تا آن كه خانواده ام را بيدار كنم. نشسته ، خوابم ربود. پيامبر خدا را ديدم . گفتم: اى پيامبر خدا! از امّت تو بسيار رنج و عداوت ديدم. فرمود: نفرينشان كن . گفتم: خدايا به جاى اينان، بهتر از اينان را به من بده و به جاى من بدتر از مرا بر آنان بگمار».

امام حسين عليه السلام :على عليه السلام به من گفت : «امش_ب پيامبر خدا را به خواب ديدم . گفتم: اى پيامبر خدا! از امّت تو بسيار رنج كشيدم و دشمنى ديدم. فرمود: نفرينشان كن . گفتم: خدايا! به جاى اينان بهتر از اينان را به من بده و به جاى من بدتر از مرا بر آنان بگمار». بيرون رفت و آن مرد بر او ضربت زد.

.

ص: 306

مسند أبي يعلى عن أبي صالح عن الإمام عليّ عليه السلام :رَأَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله في مَنامي فَشَكَوتُ إلَيهِ ما لَقيتُ مِن اُمَّتِهِ ، مِنَ الأَوَدِ وَاللَّدَدِ ، فَبَكَيتُ فَقالَ لي : لا تَبكِ يا عَلِيُّ ، وَالتَفَتَ ، فَالتَفَتُّ فَإِذا رَجُلانِ يَتَصَعَّدانِ ، وإذا جَلاميدُ يُرضَخُ بِها رُؤوسُهُما حَتّى تُفضَخَ (1) ، ثُمَّ يَرجِعُ _ أو قالَ : يَعودُ _ . قالَ : فَغَدَوتُ إلى عَلِيٍّ كَما كُنتُ أغدو عَلَيهِ كُلَّ يَومٍ ، حَتّى إذا كُنتُ فِي الخَرّازينَ لَقيتُ النّاسَ فَقالوا : قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ . (2)

الإرشاد عن الحسن البصري :سَهِرَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فِي اللَّيلَةِ الَّتي قُتِلَ في صَبيحَتِها ، ولَم يَخرُج إلَى المَسجِدِ لِصَلاةِ اللَّيلِ عَلى عادَتِهِ ، فَقالَت لَهُ ابنَتُهُ اُمُّ كُلثومٍ _ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيها _ : ما هذَا الَّذي قَد أسهَرَكَ ؟ فَقالَ : إنّي مَقتولٌ لَو قَد أصبَحتُ . وأتاهُ ابنُ النَّبّاحِ فَآذَنَهُ بِالصَّلاةِ ، فَمَشى غَيرَ بَعيدٍ ثُمَّ رَجَعَ ، فَقالَت لَهُ ابنَتُهُ اُمُّ كُلثومٍ : مُر جَعدَةَ فَليُصَلِّ بِالنّاسِ . قالَ : نَعَم ، مُروا جَعدَةَ فَليُصَلِّ . ثُمَّ قالَ : لا مَفَرَّ مِنَ الأَجَلِ ، فَخَرَجَ إلَى المَسجِدِ . (3)

الإرشاد :رُوِيَ أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام سَهِرَ تِلكَ اللَّيلَةَ ، فَأَكثَرَ الخُروجَ وَالنَّظَرَ فِي السَّماءِ وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ ، وإنَّهَا اللَّيلَةُ الَّتي وُعِدتُ بِها ، ثُمَّ يُعاوِدُ مَضجَعَهُ ، فَلَمّا طَلَعَ الفَجرُ شَدَّ إزارَهُ وخَرَجَ وهُوَ يَقولُ : اُشددُ حَيازيمَكَ لِلمَوتِ فَإِنَّ المَوتَ لا قيكَ ولا تَجزَع مِنَ المَوتِ إذا حَلَّ بِواديكَ فَلَمّا خَرَجَ إلى صَحنِ الدّارِ استَقبَلَتهُ الإِوَزُّ فَصِحنَ في وَجهِهِ ، فَجَعَلوا يَطرُدونَهُنَّ فَقالَ : «دَعوهُنَّ فَإِنَّهُنَّ نَوائِحُ» ، ثُمَّ خَرَجَ فَاُصيبَ عليه السلام . (4)

.


1- .فضخ رأسه : شدخه (لسان العرب : ج 3 ص 45 «فضغ») .
2- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 269 ح 516 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 15 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 311 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 233 ح 78 وفيهما إلى «رؤوسهما» ، إعلام الورى : ج 1 ص 310 نحوه وفيها «مصفّدان» بدل «يتصعّدان» .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 16 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 63 نحوه ، روضة الواعظين : ص 151 ، إعلام الورى : ج 1 ص 310 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 430 ح 782 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 310 كلاهما نحوه .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 16 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 63 نحوه ، روضة الواعظين : ص 151 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 310 ، إعلام الورى : ج 1 ص 311 وفيها «دعوهنّ فإنّهنّ صوائح تتبعها نوائح» ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 425 نحوه .

ص: 307

مسند أبى يعلى_ به نقل از ابو صالح _: از على عليه السلام شنيدم كه فرمود: «پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم و از رنج و عداوتى كه از امّتش ديده بودم ، به او شكايت كردم و گريستم. به من فرمود: اى على! گريه نكن و بنگر . نگريستم . دو مرد را ديدم كه آه و نَفَس عميق مى كشند و صخره ها و سنگ هاى خارا را ديدم كه بر سرشان مى زنند تا آن كه آن را مى شكافد و زخمى مى كند و سپس به حالت اوّل برمى گردد». ابو صالح گويد: صبح مثل هر روز به قصد خانه على عليه السلام بيرون آمدم . به بازار خرّازان كه رسيدم، مردم را ديدم كه مى گفتند: امير مؤمنان ، كشته شد.

الإرشاد_ به نقل از حسن بصرى _: آن شب كه امير مؤمنان در سحرگاهش كشته شد، على عليه السلام بيدار بود و طبق عادتش براى نماز شب به مسجد نرفت. دخترش ام كلثوم _ كه رحمت خدا بر او باد _ گفت: چه چيزى خواب را از شما ربوده است؟ فرمود: «صبح كه شود ، من كشته مى شوم». ابن نباح نزد حضرت آمد و او را براى نماز خبر داد. حضرت اندكى رفت و دوباره برگشت. دخترش ام كلثوم گفت: به جعده بگو با مردم نماز بخواند. فرمود: «باشد . به جعده بگوييد نماز بخواند». سپس فرمود: «از اجل نمى توان گريخت» . پس به سوى مسجد بيرون شد.

الإرشاد:نقل شده كه على عليه السلام آن شب بيدار بود. زياد بيرون مى آمد و به آسمان نگاه مى كرد و مى گفت: «به خدا نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند . اين همان شبى است كه به آن وعده ام داده اند» . سپس به رخت خواب برمى گشت. چون سپيده زد، كمربندش را بست و بيرون شد، در حالى كه مى گفت: «كمربندت را براى مرگ محكم ببند كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد . و از مرگ نترس و بى تابى مكن آن گاه كه بر تو وارد شود». چون به حياط خانه بيرون شد، مرغابيانْ جلوى او آمدند و به روى او بانگ برآوردند. آنها را دور مى كردند. حضرت فرمود: «مرانيدشان كه نوحه گرند!» . سپس بيرون رفت و ضربت خورد.

.

ص: 308

فضائل الصحابة لابن حنبل عن الحسن بن كثير عن أبيه :خَرَجَ عَلِيٌّ إلَى الفَجرِ فَأَقبَلنَ الوَزُّ يَصِحنَ في وَجهِهِ فَطَرَدوهُنَّ عَنهُ . فَقالَ : ذَروهُنَّ فَإِنَّهُنَّ نَوائِحُ . فَضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ . (1)

أنساب الأشراف عن الحسن بن بزيع :إنَّ عَلِيّا خَرَجَ اللَّيلَةَ الَّتي ضُرِبَ في صَبيحَتِها فِي السَّحَرِ وهُوَ يَقولُ : اُشدُد حَيازيمَكَ لِلمَوتِ فَإِنَّ المَوتَ لاقيكَ ولا تَجزَع مِنَ المَوتِ إذا حَلَّ بِواديكَ (2)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 560 ح 944 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 555 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 434 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 112 الرقم 3789 ، الفتوح : ج 4 ص 277 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 13 نحوه ؛ الإرشاد : ج 1 ص 17 ، روضة الواعظين : ص 151 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 310 نحوه ، إعلام الورى : ج 1 ص 311 وفي الثلاثة الأخيرة «فإنّهنّ صوائح تتبعها نوائح» ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 201 ح 41 نحوه وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 212 .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 259 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 6 ص 175 ح 28 عن هانئ ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1121 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 183 ؛ خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 63 ، إعلام الورى : ج 1 ص 311 .

ص: 309

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از حسن بن كثير ، از پدرش _: على عليه السلام براى نماز صبح بيرون شد. مرغابيان در حياط خانه رو به روى او صيحه مى زدند. آنها را كنار زدند. فرمود: «واگذاريدشان كه آنها نوحه گرند!». پس ابن ملجم بر او ضربت زد.

أنساب الأشراف_ به نقل از حسن بن بزيع _: على عليه السلام همان شبى كه در سحرگاهش ضربت خورد، خارج شد، در حالى كه مى گفت: «كمربندت را براى مرگ محكم ببند كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد. و از مرگ نترس و بى تابى مكن آن گاه كه بر تو وارد شود».

.

ص: 310

مروج الذهب :كانَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] يُكثِرُ مِن ذِكرِ هذَينِ البَيتَينِ : اُشدُد حَيازيمَكَ لِلمَوتِ فَإِنَّ المَوتَ لاقيكا ولا تَجزَع مِنَ المَوتِ إذا حَلَّ بِواديكا وسُمِعا مِنهُ فِي الوَقتِ الَّذي قُتِلَ فيهِ ، فَإِنَّهُ قَد خَرَجَ إلَى المَسجِدِ ، وقَد عَسَرَ عَلَيهِ فَتحُ بابِ دارِهِ ، وكانَ مِن جُذوعِ النَّخلِ ، فَاقتَلَعَهُ وجَعَلَهُ ناحِيَةً ، وَانحَلَّ إزارُهُ ، فَشَدَّهُ وجَعَلَ يُنشِدُ هذَينِ البَيتَينِ المُتِقَدِّمَينِ . (1)

الفتوح :جاءَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى بابِ دارٍ مُفَتَّحَةٍ لِيَخرُجَ ، فَتَعَلَّقَ البابُ بِمِئزَرِهِ فَحَلَّ مِئزَرَهُ وهُوَ يَقولُ : اُشدُد حَيازيمَكَ لِلمَوتِ فَإِنَّ المَوتَ لاقيكا ولا تَجزَع مِنَ المَوتِ فَقَد حَلَّ بِواديكا فَقَد أعرِفُ أقواما وإن كانوا صَعاليكا مَساريعَ (2) إلَى النَّجدةِ ولِلغَيِّ مُتاريكا (3)

بحار الأنوار عن اُمّ كلثوم بنت عليّ عليه السلام :لَمّا كانَت لَيلَةُ تِسعَ عَشَرَةَ مِن شَهرِ رَمَضانَ قَدَّمتُ إلَيهِ عِندَ إفطارِهِ طَبَقا فيهِ قُرصانِ مِن خُبزِ الشَّعيرِ وقَصعَةٌ فيها لَبَنٌ ومِلحٌ جَريشٌ ، فَلَمّا فَرَغَ مِن صَلاتِهِ أقبَلَ عَلى فُطورِهِ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ وتَأَمَّلَهُ حَرَّكَ رَأسَهُ وبَكى بُكاءً شَديدا عالِيا ، وقالَ : يا بُنَيَّةُ ما ظَنَنتُ أنَّ بِنتا تَسوءُ أباها كَما قَد أسَأتِ أنتِ إلَيَّ . قالَت : وما ذا يا أباه ؟ قالَ : يا بُنَيَّةُ أ تُقَدِّمينَ إلى أبيكَ إدامَينِ في فَردِ طَبَقٍ واحِدٍ ؟ أ تُريدينَ أن يَطولَ وُقوفي غَدا بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ ؟ ! أنَا اُريدُ أن أتَّبِعَ أخي وَابنَ عَمّي رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ما قُدِّمَ إلَيهِ إدامانِ في طَبَقٍ واحِدٍ إلى أن قَبَضَهُ اللّهُ ، يا بُنَيَّةُ ما مِن رَجُلٍ طابَ مَطعَمُهُ ومَشرَبُهُ ومَلبَسُهُ إلّا طالَ وُقوفُهُ بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ ، يا بُنَيَّةُ إنَّ الدُّنيا في حَلالِها حِسابٌ وفي حَرامِها عِقابٌ ... يا بُنَيَّةُ وَاللّهِ لا آكُلُ شَيئا حَتّى تَرفَعينَ أحَدَ الإِدامَينِ ، فَلَمّا رَفَعَتهُ تَقَدَّمَ إلَى الطَّعامِ فَأَكَلَ قُرصا واحِدا بِالمِلحِ الجَريشِ ، ثُمَّ حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قامَ إلى صَلاتِهِ فَصَلّى ولَم يَزَل راكِعا وساجِدا ومُبتَهِلاً ومُتَضَرِّعا إلَى اللّهِ سُبحانَهُ ، ويُكثِرُ الدُّخولَ وَالخُروجَ وهُوَ يَنظُرُ إلَى السَّماءِ وهُوَ قَلَقٌ يَتَمَلمَلُ ... . قالَت : ولَم يَزَل تِلكَ اللَّيلَةُ قائِما وقاعِدا وراكِعا وساجِدا ، ثُمَّ يَخرُجُ ساعَةً بَعدَ ساعَةٍ يَقلِبُ طَرفَهُ فيِ السَّماءِ ويَنظُرُ فِي الكَواكِبِ وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ ما كَذبتُ ولا كُذِّبتُ ، وإنَّهَا اللَّيلَةُ الَّتي وُعِدتُ بِها ، ثُمَّ يَعودُ إلى مُصَلّاهُ ويَقولُ : اللّهُمَّ بارِك لي فِي المَوتِ ، ويُكثِرُ مِن قَولِ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ويُصَلّي عَلَى النَّبِيِّ وآلِهِ ، ويَستَغفِرُ اللّهَ كَثيرا . قالَت : فَلَمّا رَأَيتُهُ في تِلكَ اللَّيلَةِ قَلَقا مُتَمَلمِلاً كَثيرَ الذِّكرِ والاِستِغفارِ أرِقتُ مَعَهُ لَيلَتي وقُلتُ : يا أبَتاه ما لي أراكَ هذِهِ اللَّيلَةَ لا تَذوقُ طَعمَ الرُّقادِ ؟ قالَ : يا بُنَيَّةُ إنَّ أباكِ قَتَلَ الأَبطالَ وخاضَ الأَهوالَ وما دَخَلَ الخَوفُ لَهُ جَوف (4) ، وما دَخَلَ في قَلبي رُعبٌ أكثَرُ مِمّا دَخَلَ في هذِهِ اللَّيلَةِ ، ثُمَّ قالَ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . فَقُلتُ : يا أباه مالَكَ تَنعى نَفسَكَ مُنذُ اللَّيلَةِ ؟ قالَ : يا بُنَيَّةُ قَد قَرُبَ الأَجَلُ وَانقَطَعَ الأَمَلُ . قالَت اُمُّ كُلثومٍ : فَبَكَيتُ فَقالَ لي : يا بُنَيَّةُ لا تَبكينَ فَإِنّي لَم أقلُ ذلِكَ إلّا بِما عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله . ثُمَّ إنَّهُ نَعَسَ وطَوى ساعَةً ، ثُمَّ استَيقَظَ مِن نَومِهِ وقالَ : يا بُنَيَّةُ إذا قَرُبَ وَقتَ الأَذانِ فَأَعلِميني . ثُمَّ رَجَعَ إلى ما كانَ عَلَيهِ أوَّلَ اللَّيلِ مِنَ الصَّلاة وَالدُّعاءِ وَالتَّضَرُّعِ إلَى اللّهِ سُبحانَهُ وتَعالى . قالَت اُمُّ كُلثومٍ : فَجَعَلتُ أرقُبُ وَقتَ الأَذانِ ، فَلَمّا لاحَ الوَقتُ أتَيتُهُ ومَعي إناءٌ فيهِ ماءٌ ، ثُمَّ أيقَظتُهُ ، فَأَسبَغَ الوُضوءَ وقامَ ولَبِسَ ثِيابَهُ وفَتَحَ بابَهُ ، ثُمَّ نَزَلَ إلَى الدّارِ وكانَ فِي الدّارِ إوَزٌّ قَد اُهدِيَ إلى أخِيَ الحُسَينِ عليه السلام ، فَلَمّا نَزَلَ خَرَجنَ وَراءَهُ ورَفرَفنَ وصِحنَ في وَجهِهِ ، وكانَ قَبلَ تِلكَ اللَّيلَةِ لَم يَصِحنَ . فَقالَ عليه السلام : لا إلهَ إلَا اللّهُ صَوارِخُ تَتبَعُها نَوائِحُ ، وفي غَداةِ غَدٍ يَظهَرُ القَضاءُ . فَقُلتُ لَهُ : يا أباه هكَذا تَتَطَيَّرُ ؟ فَقالَ : يا بُنَيَّةُ ما مِنّا أهلَ البَيتِ مَن يَتَطَيَّرُ ولا يُتَطَيَّرُ بِهِ ، ولكِن قَولٌ جَرى عَلى لِساني ، ثُمَّ قالَ : يا بُنَيَّةُ بِحَقّي عَلَيكِ إلّا ما أطلَقتيهِ ، فَقَد حَبَستِ ما لَيسَ لَهُ لِسانٌ ولا يَقدِرُ عَلَى الكَلامِ إِذا جاعَ أو عَطِشَ ، فَأَطعِميهِ وأسقيهِ وإلّا خَلّي سَبيلَهُ يَأكُل مِن حَشائِشِ الأَرضِ (5) .

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 429 .
2- .في المصدر : «مصاريع» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في الديوان والمناقب .
3- .الفتوح : ج 4 ص 277 ؛ الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 400 الرقم 317 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 310 كلاهما نحوه .
4- .كذا في المصدر ، والصحيح : «وما دخل الخوفُ له جوفا» ، أو «وما دخل الجوفَ له خوفٌ» .
5- .بحار الأنوار : ج 42 ص 276 نقلاً عن بعض الكتب القديمة .

ص: 311

مروج الذهب:على عليه السلام اين دو [ بيت] را بسيار بر زبان مى آورد: «كمربندت را براى مرگْ محكم ببند كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد . و از مرگ نترس و بى تابى مكن آن گاه كه بر تو وارد شود». اين دو بيت از آن حضرت، هنگام شهادت هم شنيده شد. او به سوى مسجد بيرون شد. گشودن درِ خانه ، بر او دشوار گشت . درِ خانه از شاخه هاى خرما بود. آن را از جا كَند و كنارى گذاشت. كمربندش باز شد. آن را محكم بست، در حالى كه آن دو بيت پيشين را مى خواند.

الفتوح:على عليه السلام درِ خانه را باز كرد تا بيرون شود . در به شالِ كمرش گير كرد . آن را باز كرد و مى گفت: «كمربندت را براى مرگْ محكم ببند كه مرگْ تو را ديدار خواهد كرد. و از مرگ نترس و بى تابى مكن آن گاه كه بر تو فرود آيد. اقوامى را مى شناسم هرچند افراد عادى و ناتوان بودند كه به سوى خير شتابان بودند و بدى را وا مى گذاشتند» .

بحار الأنوار_ به نقل از اُمّ كلثوم دختر على عليه السلام _: چون شب نوزدهم ماه رمضان شد ، هنگام افطار او ، يك سينى كه دو قرص نان جو و ظرفى كه در آن شير و نمكِ ساييده بود ، پيش او نهادم . چون از نماز فارغ شد ، رو به افطار كرد . چون در آن به دقّت نگريست ، سرش را تكان داد و به شدّت گريست و فرمود : «دخترم! فكر نمى كردم كه دخترى به پدرش بدى كند ، آن طور كه تو به من بدى كردى!» . گفتم : كدام بدى ، پدرم؟ فرمود : «دخترم ! دو نوع غذا در يك سينى جلوى پدرت مى گذارى؟ آيا مى خواهى فرداى قيامت ، توقّف من در برابر خدا طول بكشد؟ دوست دارم كه از برادرم و پسر عمويم پيامبر خدا پيروى كنم كه تا زنده بود ، هرگز دو غذا در يك سينى جلويش نگذاشتند . دخترم ! هيچ كس نيست كه خوراك و نوشيدنى و پوشاكش خوب و دلپذير باشد ، مگر آن كه روز قيامت ، توقّفش در پيشگاه خدا بيشتر به درازا مى كشد . دخترم ! در حلال دنيا حساب است و در حرامش عِقاب ... . دخترم ! به خدا چيزى نمى خورم تا يكى از دو غذا را بردارى» . چون برداشتم ، رو به غذا آورد و يك گِرده نان با نمكِ سوده خورد . سپس خداوند را حمد و ثنا گفت . سپس به نماز ايستاد و همچنان در ركوع و سجود و نيايش و ناليدن به درگاه خداى سبحان بود ، زياد داخل و خارج مى شد و به آسمان مى نگريست ، ناآرام بود و نالان ... آن شب همواره در حال قيام و قعود و ركوع و سجود بود . دم به دم بيرون مى رفت ، نگاهش را به آسمان مى انداخت ، به ستارگان مى نگريست و مى گفت : «به خدا كه نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند . اين همان شبِ موعود است !». دوباره به عبادتگاه خويش برمى گشت و مى گفت : «خدايا! مرگ را بر من مبارك گردان» و بسيار «إنا للّه وإنا إليه راجعون» و «لا حول ولا قوة إلّا باللّه العلى العظيم» مى گفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و دودمانش درود مى فرستاد و زياد استغفار مى كرد . چون ديدم كه ايشان بى تاب و نالان است و بسيار ذكر و استغفار مى گويد،آن شب همراه او خوابم نبرد. گفتم: پدر! شما را چه شده كه مى بينم امشب طعم خواب را نمى چشى؟ فرمود : «دخترم ! پدرت دلاوران را كشته و به صحنه هاى خطر وارد شده و هرگز نهراسيده است و هيچ شبى مثل امشب ، رعب و هراس در دلم نيفتاده است» . سپس گفت : «إنا للّه وإنا إليه راجعون!» . گفتم : پدر ! چرا از اوّل امشب ، خبر از مرگ مى دهى؟ فرمود : «دخترم ! اجلْ نزديك شده و آرزو بريده است» . اُمّ كلثوم گويد : گريستم . فرمود : «دخترم! گريه مكن . اين سخن را جز به دليل عهد و سخنى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با من فرموده است ، نگفتم» . سپس لَختى سر بر زانو نهاد و چُرت زد . چون چشم گشود ، گفت : «دخترم ! وقتى هنگام اذانْ نزديك شد ، خبرم كن» . دوباره به نماز و دعا و نيايش به درگاه خداى متعال پرداخت كه از اوّل شب ، همين حالت را داشت . مراقب وقت اذان بودم . چون وقتش شد ، همراه ظرفى كه آب داشت ، نزد او آمدم . بيدارش كردم . وضو گرفت ، برخاست ، جامه اش را پوشيد ، در را گشود و به حياط خانه رفت . در خانه مرغابى هايى بود كه به برادرم حسين عليه السلام هديه شده بود . چون به حياط رفت ، مرغابى ها در پى او بال زنان و صيحه زنان بيرون شدند . پيش از آن شب ، صيحه نزده بودند . فرمود : «لا إله إلا اللّه ! ناله زنانى كه در پى آنها نوحه كنانى خواهند بود و در صبح فردا قضاى الهى آشكار مى شود» . گفتم : پدر ! اين گونه فال بد مى زنى؟ فرمود : «دخترم ! هيچ يك از ما خاندانْ اهل فال بد زدن نيستيم و به ما نيز فال بد نمى زنند ؛ ليكن سخنى بود كه بر زبانم گذشت» . سپس فرمود : «دخترم ! تو را به حقّى كه بر گردنت دارم ، اينها را آزاد كن . حيواناتِ زبان بسته اى را نگه داشته اى كه هرگاه گرسنه يا تشنه شوند ، نمى توانند حرف بزنند . يا به آب و غذايشان برس ، يا آزادشان كن تا از خس و خاشاك زمين بخورند» . (1)

.


1- .بحار الأنوار : ج 42 ص 276 . علّامه مجلسى در آغاز اين نقل گفته است : «در برخى كتاب هاى كهن روايتى درباره چگونگى شهادتش ديديم و بخشى از آن را به اختصار به اندازه اى كه با كتاب ما تناسب داشته باشد ، آورديم» و اين نقلْ طولانى است و ما بخش هايى از آن را درباره شهادت مولا امير مؤمنان برگرفتيم .

ص: 312

. .

ص: 313

. .

ص: 314

تنبيه الخواطر عن إسماعيل بن عبد اللّه الصلعي :لَمّا كَثُرَ الاِختِلافُ بَينَ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقُتِلَ عُثمانُ بنُ عَفّانَ تَخَوَّفتُ عَلى نَفسِيَ الفِتنَةَ ، فَاعتَزَمتُ عَلَى اعتِزالِ النّاسِ ، فَتَنَحَّيتُ إلى ساحِلِ الَبحرِ فَأَقَمتُ فيهِ حينا لا أدري ما فيهِ النّاسُ مُعتَزِلاً لِأَهلِ الهُجرِ وَالإِرجافِ ، فَخَرَجتُ مِن بَيتي لِبَعضِ حَوائِجي وقَد هَدَأَ اللَّيلُ ونامَ النّاسُ ، فَإِذا أنَا بِرَجُلٍ عَلى ساحِلِ البَحرِ يُناجي رَبَّهُ ويَتَضَرَّعُ إلَيهِ بِصَوتٍ شَجِيٍّ وقَلبٍ حَزينٍ ، فَنُضتُ (1) إلَيهِ وأصغَيتُ إلَيهِ مِن حَيثُ لا يَراني ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ : يا حَسَنَ الصٌّحبَةِ ، يا خَليفَةَ النَّبِيّينَ ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ ، البَدِئُ البَديعُ لَيسَ مِثلَكَ شَيءُّ ، وَالدّائِمُ غَيرُ الغافِلِ ، وَالحَيُّ الَّذي لا يَموتُ ، أنتَ كُلَّ يَومٍ في شَأنٍ ، أنتَ خَليفَةُ مُحَمَّدٍ وناصِرُ مُحَمَّدٍ ومُفَضِّلُ مُحَمَّدٍ ، أنتَ الَّذي أسأَلُكَ أن تَنصُرَ وَصِيَّ مُحَمَّدٍ وخَليفَةَ مُحَمَّدٍ وَالقائِمَ بِالقِسطِ بَعدَ مُحَمَّدٍ ، اعطِف عَلَيهِ بِنَصرٍ أو تَوَفّاهُ بِرَحمَةٍ . قالَ : ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ وقَعَدَ مِقدارَ التَّشَهُّدِ ، ثُمَّ إنَّهُ سَلَّمَ فيما أحسَبُ تِلقاءَ وَجهِهِ ، ثُمَّ مَضى فَمَشى عَلَى الماءِ ، فَنادَيتُهُ مِن خَلفِهِ : كَلِّمني يَرحَمُكَ اللّهُ ، فَلَم يَلتَفِت وقالَ : الهادي خَلفَكَ فَاسأَلهُ عَن أمرِ دينِكَ . فَقُلتُ : مَن هُوَ يَرحَمُكَ اللّهُ ؟ فَقالَ : وَصِيُّ مُحَمَّدٍ مِن بَعدِهِ ، فَخَرَجتُ مُتَوَجِّها إلَى الكوفَةِ فَأَمسَيتُ دونَها ، فَبِتُّ قَريبا مِنَ الحيرَةِ ، فَلَمّا أجَنَّنِي اللَّيلُ إذا أنَا بِرَجُلٍ قَد أقبَلَ حَتَّى استَتَرَ بِرابِيَةٍ ، ثُمَّ صَفَّ قَدَمَيهِ فَأَطالَ المُناجاةَ ، وكانَ فيما قالَ : اللّهُمَّ إنّي سِرتُ فيهِم ما أمَرَني رَسولُكَ وصَفِيُّكَ فَظَلَموني ، فَقَتَلتُ المُنافِقينَ كَما أمَرتَني فَجَهِلوني . وقَد مَلِلتُهُم ومَلّوني وأبغَضتُهُم وأبغَضوني ، ولَم تَبقَ خَلَّةٌ أنتَظِرُها إلَا المُرادِيُّ ، اللّهُمَّ فَعَجِّل لَهُ الشَّقاوَةَ وتَغَمَّدني بِالسَّعادَةِ ، اللّهُمَّ قَد وَعَدَني نَبِيُّكَ أن تَتَوفّاني إلَيكَ إذا سَأَلتُكَ ، اللّهُمَّ وقَد رَغِبتُ إلَيكَ في ذلِكَ ، ثُمَّ مَضى ، فَقَفَوتُهُ فَدَخَلَ مَنزِلَهُ ، فَإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . قالَ : فَلَم ألبَث إذ نادَى المُنادي بِالصَّلاةِ ، فَخَرَجَ وَاتَّبَعتُهُ حَتّى دَخَلَ المَسجِدَ فَعَمَّمَهُ ابنُ مُلجَمٍ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ بِالسَّيفِ . (2)

.


1- .كذا في المصدر ، ولعلّه تصحيف : «فَنَصتّ» .
2- .تنبيه الخواطر : ج 2 ص 2 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 252 ح 54 .

ص: 315

تنبيه الخواطر_ به نقل از اسماعيل بن عبد اللّه صلعى _: چون ميان ياران پيامبر خدا اختلافْ زياد شد و عثمان بن عَفّان كشته شد ، من از فتنه بر خودم بيمناك شدم . تصميم به گوشه گيرى از مردم گرفتم و به منطقه ساحل دريا رفته ، مدتى آن جا ماندگار شدم ، بى خبر از آنچه ميان مردم مى گذرد و بركنار از انتقاد كنندگان و شايعه پراكنان . يك بار براى كارى شبانه از خانه ام بيرون آمدم . شب آرام بود و مردم خفته بودند . مردى را كنار دريا ديدم كه با پروردگارش مناجات و نيايش مى كرد و با صداى جانسوز و دلى غمگين به درگاه خدا مى ناليد . نزديك شدم و از جايى كه مرا نبيند ، به او گوش فرا دادم . شنيدم كه مى گفت : اى نيكو همدم ! اى جانشين پيامبران ! اى مهربان ترينِ مهربانان و اى آغازگر آفريدگار ! كسى چون تو نيست . ابدى هستى و بى غفلت ، زنده ناميرا . تو هر روز دست اندركار امرى هستى . تو جانشين محمّد صلى الله عليه و آله ، ياور محمّد ، برترى بخشِ محمدى . تويى آن كه مى خواهمت تا وصىّ محمّد صلى الله عليه و آله ، جانشين محمّد و عدالت گستر پس از محمّد را يارى كنى . يا با نظر لطف ، پيروزش كنى و يا با رحمت خويش ، جانش را بگيرى . آن گاه سرش را بلند كرد و به اندازه تشهّد نشست . آن گاه به گمانم به سمت رو به روى خود سلام داد . سپس رفت و بر روى آب رفت . از پشت سر صدايش زدم : با من حرف بزن ، خداىْ رحمتت كند ! نگاهى نكرد و گفت : راهنما پشت سر توست . از او امر دينت را بپرس . گفتم : او كيست ، رحمت خدا بر تو باد؟ گفت : آن كه پس از محمّد صلى الله عليه و آله وصىّ اوست . به سمت كوفه بيرون شدم . پيش از آن كه به كوفه برسم ، شب فرا رسيد . شب را نزديك «حيره» ماندم . چون تاريكى شب مرا فرا گرفت ، مردى را ديدم كه جلو آمد ، تا آن كه پشت تپّه اى پنهان شد . قدم هايش را صاف گذاشت . مناجاتى طولانى داشت و از جمله مى گفت : «خدايا ! من با آنان آن گونه كه فرستاده و برگزيده تو فرمان داد ، رفتار كردم ؛ امّا بر من ستم كردند . آن گونه كه فرمانم دادى ، منافقان را كُشتم ، قدر مرا نشناختند . من اينان را خسته كرده ام و اينان هم مرا به ستوه آورده اند . من از اينان ناخشنودم و اينان از من . هيچ دوستى و صميميتى نمانده است كه چشم به راهش باشم ، مگر آن مرد مرادى (كُشنده ام) . خدايا! شقاوت او را نزديك كن و مرا غرق در سعادت كن . خدايا ! پيامبرت به من وعده داده كه هرگاه از تو خواستم ، مرا نزد خويش ببرى . اينك مشتاق ديدار تو هستم» . سپس رفت . در پى او رفتم . وارد خانه اش شد . ديدم كه او على بن ابى طالب عليه السلام بود . چيزى نگذشته بود كه منادى به نماز فرا خواند.او بيرون شد . من در پى او روان شدم ، تا وارد مسجد شد . ابن ملجم _ كه لعنت خدا بر او باد _ با شمشير بر فرق او زد .

.

ص: 316

. .

ص: 317

. .

ص: 318

4 / 2فَجرُ التّاسِعَ عَشَرَالإمام الحسن عليه السلام :دَخَلَ ابنُ النَّبّاح [المُؤَذِّنُ ]عَلَيهِ [عَلِيٍّ عليه السلام ] فَقالَ : الصَّلاةُ . فَأَخَذتُ بِيَدِهِ ، فَقامَ ومَشَى ابنُ النَّبّاحِ بَينَ يَدَيهِ ومَشَيتُ خَلفَهُ ، فَلَمّا خَرَجَ مِنَ البابِ نادى : أيُّهَا النّاسُ الصَّلاةُ ، الصَّلاةُ _ وكَذلِكَ كانَ يَصنَعُ في كُلِّ يَومٍ ، ويَخرُجُ ومَعَهُ دِرَّتُهُ يوقِظُ النّاسَ _ فَاعتَرَضَهُ الرَّجُلانِ ، فَرَأَيتُ بَريقَ السَّيفِ وسَمِعتُ قائِلاً يَقولُ : الحُكمُ يا عَلِيُّ للّهِِ لا لَكَ . ثُمَّ رَأَيتُ سَيفا ثانِيا ؛ فَأَمّا سَيفُ ابنِ مُلجَمٍ فَأَصابَ جَبهَتَهُ إلى قَرنِهِ ووَصَلَ إلى دِماغِهِ ، وأمّا سَيفُ ابنِ بَجرَةَ فَوَقَعَ فِي الطّاقِ . وقالَ عَلِيٌّ : لا يَفوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ . (1)

الإرشاد :كانَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ في تِلكَ اللَّيلَةِ بائِتا فِي المَسجِدِ ، فَسَمِعَ الأَشعَثَ يَقولُ لِابنِ مُلجَمٍ : النَّجاءَ النَّجاءَ لِحاجَتِكَ فَقَد فَضَحَكَ الصُّبحُ ، فَأَحَسَّ حُجرٌ بِما أرادَ الأَشعَثُ ، فَقالَ لَهُ : قَتَلتَهُ يا أعوَرُ . وخَرَجَ مُبادِرا لِيَمضِيَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَيُخبِرَهُ الخَبَرَ ويُحَذِّرَهُ مِنَ القَومِ ، وخالَفَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَدَخَلَ المَسجِدَ ، فَسَبَقَهُ ابنُ مُلجَمٍ فَضَرَبَهُ بِالسَّيفِ ، وأقبَلَ حُجرٌ وَالّناسُ يَقولونَ : قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ . قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ . (2)

مروج الذهب :كانَ عَلِيٌّ يَخرُجُ كُلَّ غَداةٍ أوَّلَ الأَذانِ يوقِظُ النّاسَ لِلصَّلاةِ ، وقَد كانَ ابنُ مُلجَمٍ مَرَّ بِالأَشعَثِ وهُوَ فِي المَسجِدِ ، فَقالَ لَهُ : فَضَحَكَ الصُّبحُ ، فَسَمِعَها حُجرُ بنُ عَدِيٍّ ، فَقالَ : قَتَلتَهُ يا أعوَرُ قَتَلَكَ اللّهُ . وخَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام يُنادي : أيُّهَا النّاسُ ، الصَّلاةُ . فَشَدَّ عَلَيهِ ابنُ مُلجَمٍ وأصحابُهُ وهُم يَقولونَ : الحُكُم للّهِِ ، لا لَكَ ، وضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ عَلى رَأسِهِ بِالسَّيفِ في قَرنِهِ ، وأمّا شَبيبٌ فَوَقَعَت ضَربَتُهُ بِعِضادَةِ البابِ ، وأمّا مُجاشِعُ بنُ وَردانَ فَهَرَبَ ، وقالَ عَلِيٌّ : لا يَفوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ . وشَدَّ النّاسُ عَلَى ابنِ مُلجَمٍ يَرمونَهُ بِالحَصباءِ ، ويَتَناوَلونَهُ ويَصيحونَ ، فَضَرَبَ ساقَهُ رَجُلٌ مِن هَمدانَ بِرِجلِهِ ، وضَرَبَ المُغيرَةُ بنُ نَوفَلِ بنِ الحارِثِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ وَجهَهُ فَصَرَعَهُ ، وأقبَلَ بِهِ إلَى الحَسَنِ . (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 255 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 36 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 559 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 113 الرقم 3789 وفيه «ابن التيّاح» .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 19 ، روضة الواعظين : ص 149 ، إعلام الورى : ج 1 ص 390 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 نحوه .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 424 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 36 و 37 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 253 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 435 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 113 الرقم 3789 عن محمّد بن سعد ، المناقب للخوارزمي : ص 383 ح 401 عن إسماعيل بن راشد وكلّها نحوه .

ص: 319

4 / 2 سپيده دم نوزدهم

4 / 2سپيده دم نوزدهمامام حسن عليه السلام :ابن نبّاحِ [ مؤذنْ] خدمت على عليه السلام آمد و گفت : نماز ! دست او را گرفتم . برخاست . ابن نبّاح از پيش رو و من از پشت سرِ او به راه افتاديم . چون از در بيرون شد ، ندا داد : «اى مردم ، نماز ، نماز !» . كار هر روز او بود . بيرون مى آمد و تازيانه اش در دستش بود و مردم را بيدار مى كرد . آن دو مرد با او رو به رو شدند . برق شمشير را ديدم و شنيدم كه كسى گفت : حكومت از آن خداست نه تو ، اى على! سپس شمشير دومى را ديدم . امّا شمشير ابن ملجم بر پيشانى تا فرق سر او فرود آمد و به مغز سر رسيد ؛ امّا شمشير ابن بجره به سقف خورد . على عليه السلام فرمود : «اين مرد ، فرار نكند!».

الإرشاد :حُجر بن عدى آن شب در مسجد بيتوته كرده بود . شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد : زود باش ، كارت را بكن . الآن صبحْ رسوايت مى كند . حُجر ، دريافت كه مقصود اشعث چيست . به او گفت : اى لوچ ، او را كشتى! و به سرعت بيرون آمد تا به امير مؤمنان خبر دهد و او را از نقشه آنان ، برحذر دارد . امير مؤمنان از راه ديگرى آمد و وارد مسجد شد . ابن ملجم پيش شتافت و با شمشير بر او ضربت زد . حُجر وقتى برگشت كه مردم مى گفتند : امير مؤمنان كشته شد ، امير مؤمنان كشته شد .

مروج الذهب :على عليه السلام هر روز صبحْ اوّل اذان بيرون مى آمد و مردم را براى نماز بيدار مى كرد . ابن ملجم بر اشعث گذر كرد كه در مسجد بود . به ابن ملجم گفت : صبحْ رسوايت كرد! حُجر بن عدى آن را شنيد . گفت : اى لوچ ، او را كشتى ! خدا تو را بكشد ! على عليه السلام بيرون شد ، در حالى كه ندا مى داد : «اى مردم ، نماز!» . ابن ملجم و همراهانش بر او حمله كردند ، در حالى كه مى گفتند : حكومت از آن خداست ، نه براى تو ، اى على! ابن ملجم با شمشير بر فرق سر حضرت زد و ضربتِ شبيب به چارچوب در خورد ، امّا مجاشع بن وردان گريخت . على عليه السلام فرمود : «اين مرد نگريزد!». مردم به طرف ابن ملجم دويدند و با سنگ ريزه بر او مى زدند و دشنامش مى دادند و فرياد مى كشيدند . مردى از همْدان پايش را جلوى ساق او گرفت و مغيرة بن نوفل بن حارث هم بر صورت او زد و او را بر زمين انداخت و او را نزد حسن عليه السلام آورد .

.

ص: 320

تاريخ اليعقوبي :وضَرَبَهُ [ابنُ مُلجَمٍ] عَلى رَأسِهِ ، فَسَقَطَ وصاحَ : خُذوهُ ، فَابتَدَرَهُ النّاسُ ، فَجَعَلَ لا يَقرَبُ مِنهُ أحَدٌ إلّا نَفَحَهُ بِسَيفِهِ ، فَبادَرَ إلَيهِ قُثَمُ بنُ العَبّاسِ ، فَاحتَمَلَهُ وضَرَبَ بِهِ الأَرضَ ، فَصاحَ : يا عَلِيُّ ، نَحِّ عَنّي كَلبَكَ ، وأتى بِهِ إلى عَلِيٍّ ، فَقالَ : اِبنُ مُلجَمٍ ؟ قالَ : نَعَم . فَقالَ : يا حَسَنُ شَأنَكَ بِخَصمِكَ ، فَأَشبِع بَطنَهُ ، وَاشدُد وَثاقَهُ ، فَإِن مُتُّ فَأَلحِقهُ بي اُخاصِمُهُ عِندَ رَبّي ، وإن عِشتُ فَعَفوٌ أو قِصاصٌ . (1)

بحار الأنوار عن لوط بن يحيى عن أشياخه :فَلَمّا أحَسَّ الإِمامُ بِالضرَّبِ لَم يَتَأَوَّه وصَبَرَ وَاحتَسَبَ ، ووَقَعَ عَلى وَجهِهِ ولَيسَ عِندَهُ أحَدٌ قائِلاً : بِسمِ اللّهِ وبِاللّهِ وعَلى مِلَّةِ رَسولِ اللّهِ ، ثُمَّ صاحَ وقالَ : قَتَلَنِي ابنُ مُلجَمٍ قَتَلَنِي اللَّعينُ ابنُ اليَهودِيَّةِ ورَبِّ الكَعبَةِ ، أيُّهَا النّاسُ لا يَفوتَنَّكُمُ ابنُ مُلجَمٍ ... . فَلَمّا سَمِعَ النّاسُ الضَّجَّةَ ثارَ إلَيهِ كُلُّ مَن كانَ فِي المَسجِدِ ، وصاروا يَدورونَ ولا يَدرونَ أينَ يَذهَبونَ مِن شِدَّةِ الصَّدمَةِ وَالدِّهشَةِ، ثُمَّ أحاطوا بِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يَشُدَّ رَأسَهُ بِمِئزَرِهِ ، وَالدَّمُ يَجري عَلى وَجهِهِ ولِحيَتِهِ ، وقَد خُضِبَت بِدِمائِهِ وهُوَ يَقولُ : هذا ما وَعَدَ اللّهُ ورَسولُهُ وصَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ ... . فَدَخَلَ النّاسُ الجامِعَ فَوَجَدُوا الحَسَنَ ورَأسَ أبيهِ في حِجرِهِ ، وقَد غَسَلَ الدَّمَ عَنهُ وشَدَّ الضَّربَةَ وهِيَ بَعدَها تَشخَبُ دَماً ، ووَجهُهُ قَد زادَ بَياضاً بِصُفرَةٍ ، وهُوَ يَرمُقُ السَّماءَ بِطَرفِهِ ولِسانِهِ يُسَبِّحُ اللّهَ ويُوَحِّدُهُ ، وهُوَ يَقولُ : أسأَلُكَ يا رَبِّ الرَّفيعَ الأَعلى فَأَخَذَ الحَسَنُ عليه السلام رَأسَهُ في حِجرِهِ فَوَجَدَهُ مَغشِيّاً عَلَيهِ ، فَعِندَها بَكى بُكاءً شَديداً وجَعَلَ يُقَبِّلُ وَجهَ أبيهِ وما بَين عَينَيهِ ومَوضِعَ سُجودِهِ ، فَسَقَطَ مِن دُموعِهِ قَطَراتٌ عَلى وَجهِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَفَتَحَ عَينَيهِ فَرَآهُ باكِياً ، فَقالَ لَهُ : يا بُنَيَّ ياحَسَنُ ما هذَا البُكاءُ ؟ يا بُنَيَّ لارَوعُ عَلى أبيكَ بَعدَ اليَومِ ، هذا جَدُّكَ مُحَمَّدٌ المُصطَفى وخَديجَةُ وفاطِمَةُ وَالحورُ العينُ مُحدِقونَ مُنتَظِرونَ قُدومَ أبيكَ ، فَطِب نَفساً وقَرَّ عَيناً ، وَاكفُف عَنِ البُكاءِ فَإِنَّ المَلائِكَةَ قَدِ ارتَفَعَت أصواتَهُم إلَى السَّماءِ ، يا بُنَيَّ أ تَجزَعُ عَلى أبيكَ وغَداً تُقتَلُ بَعدي مَسموماً مَظلوماً ؟ ويُقتَلُ أخوكَ بِالسَّيفِ هكَذا ، وتَلحَقانِ بِجَدِّكُما وأبيكُما واُمِّكُما . (2)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 212 .
2- .بحار الأنوار : ج 42 ص 281 .

ص: 321

تاريخ اليعقوبى :ابن ملجم بر سر آن حضرت زد . حضرت افتاد و فرياد زد : «بگيريدش!» . مردم در پى او شتافتند . هركس به او نزديك مى شد ، با دم شمشيرش او را مى زد . قُثَم بن عبّاس پيش آمد ، او را بلند كرد و بر زمين زد . [ ابن ملجم ] فرياد كشيد : اى على! سگ خود را از من دور كن . او را نزد على عليه السلام آوردند . حضرت فرمود : «ابن ملجمى؟». گفت : آرى . فرمود : «حسن! به دشمنت برس ، شكمش را سير كن و او را محكم ببند . اگر مُردم ، او را به من ملحق كن تا نزد پروردگارم با او به مخاصمه پردازم ، و اگر زنده ماندم ، يا مى بخشم يا قصاص مى كنم» .

بحار الأنوار_ به نقل از لوط بن يحيى، از اساتيد روايتش _: چون امام عليه السلام ضربت را حس كرد ، نناليد ، صبر كرد و به حساب خدا و اجر او گذاشت و به رو افتاد ، و در حالى كه كسى نزد او نبود ، مى گفت : «بِسم اللّه وباللّهِ وَعلى ملّةِ رسولِ اللّه !» . سپس فرياد كشيد : «ابن ملجم ، مرا كُشت . به خداى كعبه ، اين ملعونِ يهودى زاده مرا كُشت . اى مردم ! ابن ملجم از دستتان نگريزد ...» . چون مردم صداى ضجّه را شنيدند ، هر كه در مسجد بود ، به سمت او دويد . همه مى چرخيدند و از شدّت و وحشت فاجعه ، نمى دانستند كجا مى روند . دور على عليه السلام را گرفتند ، در حالى كه سرش را با پارچه مى بست و خون بر صورت و محاسنش جارى بود و محاسنش به خونش رنگين شده بود و مى فرمود : «اين ، همان است كه خدا و پيامبرش وعده داده بودند ، و خدا و رسولْ راست گفتند ...» . مردم وارد مسجد جامع كوفه شدند . امام حسن عليه السلام را ديدند كه سر پدرش بر دامن اوست ، خون ها را شسته و جاى ضربت را بسته ؛ ولى همچنان از آن خون بيرون مى زند و رنگ چهره اش هرچه بيشتر سفيد متمايل به زرد مى شود ، با گوشه چشم به آسمان مى نگرد و زبانش به تسبيح خدا و توحيد او گوياست و مى گويد : «از تو مى خواهم ، اى خداى بلند مرتبه برتر !». امام حسن عليه السلام سر او را بر دامن گرفت . ديد كه از هوش رفته است . در آن لحظه به شدّت گريست و شروع كرد به بوسيدن چهره و بين دو چشم و جايگاه سجده پدرش . قطراتى از اشك ديدگانش بر صورت امير مؤمنان چكيد . ديدگان را گشود و او را گريان ديد . فرمود : «پسرم ! اين گريه چيست؟ پسرم ! از اين روز به بعد ، بر پدرت نگران نباش . اينك اين جدّت محمّد مصطفى است و اينها خديجه و فاطمه و حوريان بهشتى اند كه همه حلقه زده و منتظر قدوم پدرت هستند . راحت و آسوده باش و چشمت روشن باد ! دست از گريه بدار كه صداى ناله فرشتگان به آسمان بلند است . فرزندم! بر پدرت بى تابى مى كنى ، در حالى كه فردا پس از من مسموم و مظلوم ، كشته خواهى شد و برادرت همين گونه با شمشير كشته خواهد شد و به جدّ و پدر و مادرتان مى پيونديد؟» .

.

ص: 322

تاريخ الطبري عن محمّد ابن الحنفيّة :كُنتُ وَاللّهِ إنّي لَاُصَلّي تِلكَ اللَّيلَةَ الَّتي ضُرِبَ فيها عَلِيٌّ فِي المَسجِدِ الأَعظَمِ ، في رِجالٍ كَثيرٍ مِن أهلِ المِصرِ ، يُصَلّونَ قَريبا مِنَ السُّدَّةِ ، ما هُم إلّا قِيامٌ ورُكوعٌ وسُجودٌ ، وما يَسأَمونَ مِن أوَّلِ اللَّيلِ إلى آخِرِهِ ، إذ خَرَجَ عَلِيٌّ لِصَلاةِ الغَداةِ ، فَجَعَلَ يُنادي : أيُّهَا النّاسُ ، الصَّلاةُ ، الصَّلاةُ ، فَما أدري أخرَجَ مِنَ السُّدَّةِ فَتَكَلَّمَ بِهذِهِ الكَلِماتِ أم لا ! فَنَظَرتُ إلى بَريقٍ ، وسَمِعتُ : الحُكمُ للّهِِ يا عَلِيُّ لا لَكَ ولا لِأَصحابِكَ ، فَرَأَيتُ سَيفا ، ثُمَّ رَأَيتُ ثانِيا ، ثُمَّ سَمِعتُ عَلِيّا يَقولُ : لا يَفوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ . وشَدَّ النّاسُ عَلَيهِ مِن كُلِّ جانِبٍ . قالَ : فَلَم أبرَح حَتّى اُخِذَ ابنُ مُلجَمٍ واُدخِلَ عَلى عَلِيٍّ ، فَدَخَلتُ فيمَن دَخَلَ مِنَ النّاسِ ، فَسَمِعتُ عَلِيّا يَقولُ : النَّفسُ بِالنَّفسِ ، إن أنَا مُتُّ فَاقتُلوهُ كَما قَتَلَني ، وإن بَقيتُ رَأَيتُ فيهِ رَأيي . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 146 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 99 ح 168 ، تهذيب الآثار (مسند عليّ بن أبي طالب) : ص 75 ح 137 كلاهما عن محمّد بن حنيف ، المناقب للخوارزمي : ص 383 ح 401 ، مقاتل الطالبيّين : ص 48 عن عبد اللّه بن محمّد الأزدي ؛ الإرشاد : ج 1 ص 20 عن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد الأزدي وكلاهما نحوه ، كشف الغمّة : ج 2 ص 56 .

ص: 323

تاريخ الطبرى_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: به خدا سوگند ، من نيز در آن شبى كه على عليه السلام در مسجد بزرگ كوفه ضربت خورد ، نماز مى خواندم ، در بين مردان بسيارى از اهل شهر ، كه نزديك طاق نماز مى خواندند و همگى در حال قيام و ركوع و سجود بودند و از اوّل شب تا آخر آن خسته نمى شدند ، كه على عليه السلام براى نماز صبح خارج شد . ندا مى داد : «اى مردم ، نماز ! نماز!». نمى دانم از زير آن طاق بيرون آمد و اين سخنان را گفت يا نه! چشمم به درخششى افتاد و شنيدم كه : حكومت از آنِ خداست ، اى على ، نه براى تو و نه براى يارانت! شمشيرى ديدم و شمشير ديگرى ، و آن گاه شنيدم كه على عليه السلام مى گفت : «اين مرد از چنگتان نگريزد!». مردم از هر سو به طرف او حمله آوردند . چيزى نگذشت كه ابن ملجم دستگير شد و او را نزد على عليه السلام آوردند . من نيز همراه مردم وارد شدم . شنيدم كه على عليه السلام مى گفت : «جان در مقابل جان! اگر من مُردم ، او را بكشيد ، آن گونه كه او مرا كشت و اگر زنده ماندم ، خودم ببينم چه مى كنم» .

.

ص: 324

فضائل الصحابة لابن حنبل عن الليث بن سعد :إنَّ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ مُلجَمٍ ضَرَبَ عَلِيّا في صَلاةِ الصُّبحِ عَلى دَهسٍ (1) بِسَيفٍ كانَ سَمَّهُ بِالسَّمِّ . (2)

عمدة الطالب :خَرَجَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] فَلَمّا دَخَلَ المَسجِدَ أقبَلَ يُنادي : الصَّلاةُ الصَّلاةُ ، فَشَدَّ عَلَيهِ ابنُ مُلجَمٍ _ لَعنَةُ اللّهِ عَلَيهِ _ فَضَرَبَهُ عَلى رَأسِهِ بِالسَّيفِ ، فَوَقَعَت ضَربَتُهُ في مَوضِعِ الضَّربَةِ الَّتي ضَرَبَهُ إيّاها عَمرُو بنُ عَبدِ وَدٍّ يَومَ الخَندَقِ (3)

الإمام زين العابدين عليه السلام :لَمّا ضَرَبَ ابنُ مُلجَمٍ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ ابنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وكانَ مَعَهُ آخَرُ فَوَقَعَت ضَربَتُهُ عَلَى الحائِطِ ، وأمَّا ابنُ مُلجَمٍ فَضَرَبَهُ فَوَقَعَتِ الضَّربَةُ وهُوَ ساجِدٌ عَلى رَأسِهِ عَلَى الضَّربَةِ الَّتي كانَت ، فَخَرَجَ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلاموأخَذَا ابنَ مُلجَمٍ وأوثَقاهُ ، وَاحتُمِلَ أميرُ المُؤمِنينَ فاُدخِلَ دارَهُ ، فَقَعَدَت لُبابَةُ عِندَ رَأسِهِ وجَلَسَت اُمُّ كُلثومٍ عِندَ رِجلَيهِ ، فَفَتَحَ عَينَيهِ فَنَظَرَ إلَيهِما فَقالَ : الرَّفيقُ الأَعلى خَيرٌ مُستَقَرّا وأحسَنُ مُقيلاً ، ضَربَةٌ بِضَربَةٍ أوِ العَفوُ إن كانَ ذلِكَ ، ثُمَّ عَرِقَ ، ثُمَّ أفاقَ فَقالَ : رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَأمُرُني بِالرَّواحِ إلَيهِ عِشاءً ثَلاثَ مَرّاتٍ . (4)

.


1- .الدَّهسُ : ما سهُل ولانَ من الأرض (النهاية : ج 2 ص 145 «دهس») .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 558 ح 940 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 557 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 236 وفيهما «دهش» بدل «دهس» .
3- .عمدة الطالب : ص 61 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 281 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 365 ح 768 عن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 42 ص 205 ح 9 .

ص: 325

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ليث بن سعد _: عبد الرحمان بن ملجم بر روى زمينى نرم ، على عليه السلام را در نماز صبح با شمشيرى زهرآلود ضربت زد .

عمدة الطالب :على عليه السلام [ از خانه ] خارج شد . چون داخل مسجد گشت ، شروع كرد به نداىِ : «نماز ، نماز!». ابن ملجم _ كه لعنت خدا بر او باد _ بر او حمله كرد و با شمشير بر سرش ضربت زد . ضربتش بر جاى ضربتِ عمرو بن عبدِ وُد در روز خندق فرود آمد.

امام زين العابدين عليه السلام :آن گاه كه ابن ملجم ملعون امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را ضربت زد و همراه او كس ديگرى هم بود كه ضربت او به ديوار فرود آمد، ابن ملجم ضربت زد و ضربت او در حالى كه حضرت در سجده بود، بر سر وى فرود آمد، به جاى ضربتى كه از پيش بود. حسن و حسين عليهماالسلام بيرون آمدند و ابن ملجم را گرفته ، بازداشت كردند. امير مؤمنان را برداشتند و به خانه اش بردند. لبابه در بالاى سر او و امّ كلثوم در پايين پاى حضرت نشستند. حضرت ديدگانش را گشود و به آن دو نگاه كرد و فرمود: «رفيق برتر، قرارگاهى بهتر و سرنوشتى نيكوتر است. ضربتى به ضربتى، يا بخشش، اگر مرگ اتّفاق افتاد». سپس بى حال و كسل شد و اندكى بعد ، به هوش آمد و فرمود: «پيامبر خدا را ديدم كه سه بار مرا دستور داد كه شب نزد او بروم!».

.

ص: 326

مقتل أمير المؤمنين عن عمران بن ميثم عن أبيه :إنَّ عَلِيّا خَرَجَ إلى صَلاةِ الصُّبحِ فَكَبَّرَ فِي الصَّلاةِ ثُمَّ قَرَأَ مِن سورَةِ الأَنبِياءِ إحدى عَشَرَةَ آيَةً ، ثُمَّ ضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ مِنَ الصَّفِّ عَلى قَرنِهِ . (1)

مقتل أمير المؤمنين عن عمر بن عبد الرحمن بن نفيع بن جعدة بن هبيرة :إنَّهُ لَمّا ضَرَبَ ابنُ مُلجَمٍ عَلِيّا عليه السلام وهُوَ فِي الصَّلاةِ تَأَخَّرَ فَدَفَعَ في ظَهرِ جَعدَةَ بنِ هُبَيرَةَ فَصَلّى بِالنّاسِ . (2)

بحار الأنوار عن لوط بن يحيى عن أشياخه عن محمّد ابن الحنفيّة :إنَّ أبي عليه السلام قالَ : اِحمِلوني إلى مَوضِعِ مُصَلّايَ في مَنزِلي . قالَ : فَحَمَلناهُ إلَيهِ وهُوَ مُدنِفٌ وَالنّاسُ حَولُهُ ، وهُم في أمرٍ عَظيمٍ باكينَ مَحزونينَ ، قَد أشرَفوا عَلَى الهَلاكِ مِن شِدَّةِ البُكاءِ وَالنَّحيبِ . (3)

4 / 3فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَةِالإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا ضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ _: فُزتُ ورَبِّ الكَعبَةِ . (4)

.


1- .مقتل أمير المؤمنين : ص 30 ح 5 .
2- .مقتل أمير المؤمنين : ص 30 ح 6 .
3- .بحار الأنوار : ج 42 ص 288 .
4- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 63 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 259 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 561 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 114 الرقم 3789 كلاهما عن شيخ من قريش ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1118 .

ص: 327

4 / 3 به خداى كعبه ، رستگار شدم!
اشاره

مقتل أمير المؤمنين_ به نقل از عمران بن ميثم، از پدرش _: همانا على عليه السلام براى نماز صبح بيرون شد، براى نماز تكبير گفت، سپس از سوره انبياء يازده آيه خواند . آن گاه ابن ملجم از صف نماز، ضربتى بر فرق او زد.

مقتل أمير المؤمنين_ ب_ه ن_ق_ل از ع_مر ب_ن عبد الرحمان بن نفيع بن جعده بن هبيره _: چون ابن ملجم بر على عليه السلام در نماز ضربت زد، آن حضرت عقب آمد و جعدة بن هبيره را با اشاره به پشتش به جلو هُل داد و او با مردم نماز خواند (1) .

بحار الأنوار_ به نقل از لوط بن يحيى، از استادان حديثش، از محمّد بن حنفيّه _: پدرم على عليه السلام فرمود: «مرا به محلّ نمازم در خانه ام ببريد» . او را به آن جا برديم، در حالى كه بيمار بود و مردم در پيرامون او و در غمى بزرگ ، گريان و اندوهگين بودند، به حدّى كه از شدّت گريه و شيون در آستانه مرگ قرار داشتند.

4 / 3به خداى كعبه ، رستگار شدم!امام على عليه السلام_ چون ابن ملجم بر او ضربت زد _: به خداى كعبه سوگند ، رستگار شدم!

.


1- .در اين كه آيا آن حضرت را در نمازْ ضربت زد يا پيش از ورود به نماز و اين كه آيا امام عليه السلام كسى را به جاى خود تعيين كرد كه نماز را به پايان ببرد يا نه ، اختلاف است. بيشتر بر آن اند كه جعدة بن هبيره را به جاى خود نهاد و او آن نماز را با مردم خواند .

ص: 328

المن_اقب لابن شهر آش_وب ع_ن محمّد ب_ن عب_د اللّه الأزدي :أقبَلَ أميرُ المُؤمِنينَ يُنادي : الصَّلاةُ ، الصَّلاةُ ، فَإِذا هُوَ مَضروبٌ ، وسَمِعتُ قائِلاً يَقولُ : الحُكمُ للّهِِ يا عَلِيُّ لا لَكَ ولا لِأَصحابِكَ ، وسَمِعتُ عَلِيّا يَقولُ : فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَةِ ، ثُمَّ يَقولُ : لا يَفوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ . (1)

الإمامة والسياسة عن المدائني :لَمّا كانَ اليَومُ الَّذي تَواعَدوا فيهِ خَرَجَ عَدُوُّ اللّهِ ، فَقَعَدَ لِعَلِيٍّ حينَ خَرَجَ عَلِيٌّ لِصَلاةِ الصُّبحِ ، صَبيحَةَ نَهارِ الجُمُعَةِ ، لَيلَةَ عَشرٍ بَقِيَت مِن رَمَضانَ سَنَةَ أربَعينَ ، فَلَمّا خَرَجَ لِلصَّلاةِ وَثَبَ عَلَيهِ وقالَ : الحُكمُ للّهِِ لا لَكَ يا عَلِيُّ ، وضَرَبَهُ عَلى قَرنِهِ بِالسَّيفِ . فَقالَ عَلِيٌّ : فُزتُ ورَبِّ الكَعبَةِ . ثُمَّ قالَ : لا يَفوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ . فَشَدَّ النّاسُ عَلَيهِ ، فَأَخَذوهُ . (2)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 عن محمّد بن حنيف ؛ الاستيعاب : ج 3 ص 219 الرقم 1875 نحوه .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 180 .

ص: 329

المناقب ، ابن شهرآشوب_ به نقل از محمّد بن عبد اللّه ازدى _: امير مؤمنان آمد، در حالى كه ندا مى داد: «نماز، نماز!». مورد ضربت قرار گرفت و شنيدم گوينده اى مى گفت: حكومت ، از آنِ خداست، اى على، نه براى تو و يارانت ، و شنيدم على عليه السلام مى گفت: «به خداى كعبه سوگند كه رستگار شدم!» . سپس مى فرمود: «اين مرد از چنگتان نگريزد!».

الإمامة والسياسة_ به نقل از مدائنى _: چون روزى كه با هم قرار گذاشته بودند رسيد، آن دشمن خدا بيرون شد و در كمين على عليه السلام نشست ، آن گاه كه براى نماز صبح بيرون مى آمد، صبحدم روز جمعه، ده شب مانده به آخر رمضان سال چهلم. چون حضرت براى نماز بيرون آمد، به سوى او جَست و گفت: حكومت ، از آنِ خداست، نه براى تو ، اى على! و با شمشير بر فرق او ضربت زد. على عليه السلام فرمود: «به خداى كعبه سوگند ، رستگار شدم!». سپس فرمود: «مبادا آن مرد بگريزد!». مردم حمله كردند و او را دستگير نمودند.

.

ص: 330

. .

ص: 331

چرا امام، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟
مبادى علم امام

چرا امام، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟بر پايه متون تاريخى و حديثى _ كه بخشى از آنها گذشت _ بى ترديد ، امام على عليه السلام از شهادت خود خبر داشت، تاريخ آن را مى دانست و قاتل خود را نيز مى شناخت، و حتى برخى از خواصّ آن حضرت نيز از اين جريان مطّلع بودند. (1) از اين رو ، اين پرسش قابل طرح است كه : چرا امام عليه السلام خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟ آيا او مكلّف نبود كه از قتل خود پيشگيرى كند، تا امّت اسلامى از بركات وجود او بيشتر بهره ببرند؟ و آيا رفتن امام عليه السلام به مسجد در شبى كه مى داند ترور خواهد شد ، افكندن نفس در مهلكه نيست؟ اين پرسش درباره ساير امامان از اهل بيت عليهم السلام نيز وجود دارد كه : اگر آنان از چگونگى شهادت خود خبر داشتند، چرا از آن پيشگيرى نمى كردند؟

مبادى علم امامپيش از آن كه به پاسخ پرسش هاى مذكور بپردازيم، لازم است به سؤال ديگرى جواب دهيم كه : اصولاً ائمه عليهم السلام از كجا مى دانستند كه چگونه شهيد مى شوند؟ پاسخ تفصيلى اين پرسش را در كتاب أهل البيت فى الكتاب والسنة تحت عنوان: «مبادى علومهم» آورده ايم و پاسخ اجمالى آن اين است كه مبادىِ دانش هاى متنوّع و گسترده اهل بيت عليهم السلام عبارت است از : آموزش پيامبر اسلام (كه از طريق امام على عليه السلام به

.


1- .ر . ك : الإرشاد : ج 1 ص 322 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 .

ص: 332

چرا امام ، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟

همه آنان منتقل شده است)، كتب انبياى الهى، كتاب امام على عليه السلام ، مصحف فاطمه عليهاالسلام، كتاب جَفْر، كتاب جامعه ، و الهام. (1) و بر اساس متونى كه در فصل چهارم همان بخش آورده ايم، امامان اهل بيت ، از طرقى كه بدانها اشارت رفت ، آنچه را كه مى خواستند بدانند ، مى دانستند.

چرا امام ، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟براى توجيه پيشگيرى نكردن امامان از شهادت خود (با اين كه از آن مطّلع بودند)، پاسخ هاى متعددى ارائه شده است كه مى توان گفت اصلى ترين آنها بدين شرح است :

1 . عدم علم تفصيلىپاسخ نخست اين كه هر چند اهل بيت عليهم السلام اجمالاً مى دانستند چگونه شهيد مى شوند ، امّا علم تفصيلى به اين موضوع نداشتند ، هرچند سبب عدم علم تفصيلى آنان ، عدم خواست آنان باشد. اين پاسخ برخلاف ظاهر رواياتى است كه دلالت دارد ائمه عليه السلام به تفصيل از جريان شهادت خود خبر داشتند و لااقل در مورد شخص امام على عليه السلام با آن همه متون تاريخى و حديثى كه بخشى از آن ملاحظه شد، اين توجيهْ قابل قبول نيست و شگفت از مرحوم شيخ مفيد كه مى فرمايد: «اين كه امام، به وقت شهادت خويش علم داشته باشد، حديثى كه بر اين علم دلالت كند وجود ندارد»!

2 . عدم علم در هنگام تحقّق تقدير الهىپاسخ دوم اين است كه امامان عليهم السلام به تفصيل ، جريان شهادت خود را مى دانند ؛ امّا در هنگامى كه طبق تقدير قطعى الهى بايد شهيد شوند، آن علم و اطّلاع از آنان سلب

.


1- .ر . ك : اهل بيت در قرآن و حديث : جلد يكم / بخش چهارم / فصل سوم : مبادى علوم اهل بيت .

ص: 333

مى گردد. روايتى از امام رضا عليه السلام نقل شده كه بنا بر يك احتمال مى تواند مؤيّد اين پاسخ باشد: حسن بن جهم گويد : به حضرت رضا عليه السلام گفتم: امير مؤمنان ، قاتل خود و شبى را كه در آن به شهادت مى رسد و جايى را كه در آن كشته مى شود ، مى دانست و سخن آن حضرت _ وقتى صيحه اردك ها را در خانه شنيد _ كه : «صيحه كنندگانى اند كه در پى آنها نوحه گران اند» و سخن اُم كلثوم به آن حضرت كه : «كاش نماز را امشب داخل خانه بخوانى و به ديگرى دستور دهى كه با مردم نماز بخواند» و امتناع آن حضرت، و ورود و خروج مكرّر او در آن شب بدون سلاح، در حالى كه مى دانست ابن ملجم ملعون او را با شمشير مى كشد، همه اينها از دلايلى است كه آن حضرت نمى بايست خود را در معرض قرار مى داد . ايشان فرمود : «ذلِكَ كانَ ، ولكِنَّهُ خُيِّرَ في تِلكَ اللَّيلَةِ لِتَمضِيَ مَقاديرُ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ؛ اينها بود ؛ ولى آن حضرت در آن شبْ مخيّر شده بود كه تقدير خداى متعال را محقّق سازد» . (1) در برخى از نسخه هاى مصدر اين حديث ، به جاى كلمه «خُير (مخير شده بود)» «حُيّر (متحيّر شده بود)» آمده است . بنابراين ، احتمال سخن امام عليه السلام ، به روشنى دلالت دارد كه براى امام عليه السلام در آن لحظه حالتى پيش آمد كه تكليفى براى پيشگيرى از قتل خود نداشت تا تقدير الهى جريان يابد.

3 . امام ، مكلّف است شهادت را انتخاب كندبى ترديد ، تقدير شهادت براى امام عليه السلام براساس حكمت بالغه الهى است و مصالح ملزمه اى دارد كه بايد تحقق پيدا كند . از اين رو ، امام عليه السلام نه تنها نبايد از آن پيشگيرى نمايد ؛ بلكه با اين كه دقيقا مى داند چگونه شهيد مى شود ، بايد شهادت را انتخاب

.


1- .الكافى : ج 1 ص 259 ح 4 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 246 ح 47 .

ص: 334

پاسخ شيخ مفيد

كند، و انتخاب شهادت با علم به وقت و چگونگى آن ، فضيلتى است كه جز پيشوايان بزرگ الهى و خواص اصحاب آنان، آن را برنمى تابند. هر چند نديدم كسى اين پاسخ را ارائه كرده باشد ؛ امّا به نظر مى رسد كه اين بهترين سخن در توجيه پيشگيرى نكردن امامان اهل بيت عليهم السلام از شهادت خود با علم به چگونگى آن است كه با دلايل عقلى و نقلى (1) نيز تأييد مى شود . اكنون متن پاسخ شيخ مفيد و علّامه طباطبايى _ رضوان اللّه تعالى عليهما _ را براى مزيد اطلاع پژوهشگران در اين جا مى آوريم.

پاسخ شيخ مفيدعلّامه مجلسى روايت كرده است كه: در كتاب المسائل العُكبَرية از شيخ مفيد سؤال شده است : نزد ما اجماعى است كه امام مى داند چه خواهد شد . پس چرا امير مؤمنان به مسجد رفت، با آن كه مى دانست كشته مى شود و قاتل و زمان كشته شدن را هم مى دانست؟ و چرا حسين بن على عليهماالسلام به كوفه رفت، با آن كه مى دانست آنان يارى اش نمى كنند و او در اين سفر كشته مى شود؟ و چرا وقتى محاصره اش كردند و مى دانست كه آب را به روى او بسته اند و اگر چند ذراع زمين را حفر كند ، آب مى جوشد ، ولى زمين را نكَند و به ضرر خويش كمك كرد تا از تشنگى جان باخت؟ و چرا امام حسن عليه السلام با معاويه قرار داد بست و حكومت را به او سپرد، با آن كه مى دانست او پيمان مى شكند و به عهد خود وفا نمى كند و شيعيان پدرش را مى كشد؟ شيخ مفيد جواب داد : امّا پاسخ اين كه «امام مى داند چه پيش خواهد آمد»، اجماع ما بر خلاف آن است و چنين سخنى مورد اجماع شيعه نيست . اجماع شيعه بر اين

.


1- .روايتى كه از حسن بن جهم از امام رضا عليه السلام نقل شد ، بنا بر آن كه «لكنّه خير» خوانده شود ، مى تواند از مؤيّدات اين پاسخ باشد.

ص: 335

است كه امام، حكم هر چه را پيش آيد ، مى داند، نه آن كه به خودِ پيشامدها دانا باشد و به نحو تفصيل و جزئى بر آنها آگاه باشد . اين نكته ، اصلى را كه همه آن سؤال ها را بر آن استوار كرده، ساقط مى كند. منعى نمى بينيم كه امام، با آگاهى يافتن از طريق خداى تعالى بعضى از حوادث را بداند؛ ولى اين سخن كه او همه آنچه را خواهد شد ، مى داند، به اين اطلاق، قبول نداريم و گوينده اش را بر صواب نمى دانيم، چرا كه ادّعايى بدون دليل است . سخن اين كه امير مؤمنان، قاتل و زمان شهادتش را مى دانست ، خبرهاى متعددى آمده كه او فى الجمله مى دانست كه كشته خواهد شد و نيز قاتلش را به طور مشخّص مى شناخت، امّا اين كه زمان شهادتش را بداند، دليلى بر آن نيست و اگر هم باشد، لازمه اش آن نخواهد بود كه اعتراض كنندگان مى پندارند . بعيد نيست كه خداوند متعالْ او را متعبّد ساخته بوده است كه بر شهادتْ صبر كند و آماده مرگ باشد، تا بدين وسيله او را به درجات والايى برساند كه جز با شهادت نمى رسد و نيز مى دانست كه با اين كار، اطاعت خدا مى كند؛ اطاعتى كه اگر به جز آن هم مكلّف مى شد ، آن را رد نمى كرد و امير مؤمنان با اين كار، خود را به هلاكت نيفكنده و بر كشته شدن خود كمك نكرده است، كمك كردنى كه نزد خردمندان ناپسند است . امّا «علم امام حسين عليه السلام به اين كه كوفيان يارى اش نمى كنند»، ما يقين به اين نداريم، چون نه دليل عقلى براى آن هست، نه چيزى شنيده شده است. اگر هم علم به آن داشت، پاسخش همان پاسخى است كه در مورد علم امير مؤمنان عليه السلام به زمان شهادتش و قاتلش گفتم . امّا اين ادعاى او كه ما (شيعيان) مى گوييم : «حسين عليه السلام جاى آب را مى دانست و مى توانست آب تهيه كند»، ما چنين نمى گوييم و در هيچ روايتى هم چنين نيامده است . به علاوه ، آب طلبيدن و تلاش امام عليه السلام براى تهيه آب، برخلاف آن حكم مى كند

.

ص: 336

پاسخ علّامه طباطبايى

و اگر ثابت شود كه او بر جاى آب آگاه بود، باز هم عقلاً ممنوع نيست كه وى متعبّد و مكلّف به ترك تلاش براى آب طلبيدن بوده است، از آن رو كه جلوگيرى شده بود، همان گونه كه درباره امير مؤمنان ياد كرديم ، جز آن كه ظاهر حال، برخلاف آن است، آن سان كه پيش تر گفتيم. سخن درباره علم امام حسن عليه السلام به سرانجامِ سپردن حكومت به معاويه، برخلاف آن است كه گذشت. در روايت است كه او به فرجام كار آگاه بود و شاهد حال هم گواه آن است، جز آن كه وى با آن كار، جلوى شتاب در كشته شدن خود و تسليم شدن يارانش را به معاويه گرفت و لطفى در آن بود كه وى تا زمان وفاتش زنده بماند و لطفى براى باقى ماندن بسيارى از پيروان، خانواده و فرزندانش بود، و نيز دفع فسادى در دين كه مى توانست از فسادى كه با آتش بس او پديد آمد ، بسى بزرگ تر باشد و او داناتر بود كه چه كرده است، به همان دليل كه ياد كرديم و جهات آن را بيان كرديم. (پايان كلام شيخ مفيد) علّامه مجلسى مى افزايد: سيّد مهنّا بن سنان نيز همين سؤال را از علّامه حلّى در مورد امير مؤمنان پرسيد . وى جواب داد كه : احتمال دارد او را از وقوع شهادت در آن شب خبر داده بودند؛ ولى نمى دانست در چه وقتى از آن شب يا در كجا كشته مى شود و پاسخ ديگر اين كه تكليف حضرتش با تكليف ما متفاوت است . پس جايز است كه خون شريف خود را در راه خداى متعال نثار كند، همان گونه كه بر مجاهد، واجب است پايدارى كند، هر چند مقاومتش به شهادت بينجامد .

پاسخ علّامه طباطبايىعلّامه سيّد محمّد حسين طباطبايى _ رضوان اللّه تعالى عليه _ در اين باره مى فرمايد: امام عليه السلام به حقايق جهان هستى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند ، به اذن

.

ص: 337

خدا واقف است ، اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند و آنها كه بيرون از دايره حس اند، مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده . دليل اين مطلب، از راه نقل ، روايات متواترى است كه در جوامع حديث شيعه مانند كتاب الكافى و بصائر الدرجات و كتب صدوق و كتاب بحار الأنوار و غير آنها ضبط شده است . به موجب اين روايات كه به حدّ و حصر نمى آيند ، امام عليه السلام از راه موهبت الهى و نه از راه اكتساب، به همه چيز واقف و از همه چيز آگاه است و هر چه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى توجّهى مى داند ... نكته اى كه بايد به سوى آن عطف توجّه كرد ، اين است كه اين گونه علم موهبتى به موجب ادلّه عقلى و نقلى كه آن را اثبات مى كند ، قابل هيچ گونه تخلّف نيست و تغيّر نمى پذيرد و سر مويى به خطا نمى رود و به اصطلاح ، علم است به آنچه در لوح محفوظْ ثبت شده و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلّق گرفته است . همچنين لازمه اين مطلب اين است كه هيچ گونه تكليفى به متعلَّق اين گونه علم (از آن جهت كه متعلَّق اين گونه علم و حتمى الوقوع است) تعلّق نمى گيرد و همچنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمى كند؛ زيرا تكليف ، همواره از راه امكان به فعل تعلّق مى گيرد و از راه اين كه فعل و تركش هر دو در اختيار مكلّف اند ، فعل يا ترك خواسته مى شود ؛ و امّا از جهت ضرورى الوقوع و متعلَّق قضاى حتمى بودن آن ، محال است مورد تكليف قرار گيرد. مثلاً صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست ، بكن ؛ ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من البته تحقق خواهد يافت و برو برگرد ندارد ، بكن يا مكن؛ زيرا چنين امر و نهى اى لغو و

.

ص: 338

بى اثر است . همچنين انسان مى تواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد ، اراده كرده ، براى خود مقصد و هدف قرار دهد و براى تحقّق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد؛ ولى هرگز نمى تواند امرى را كه به طور يقين (بى تغيّر وتخلّف) و به طور قضاى حتمى شدنى است ، اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده ، تعقيب كند؛ زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان ، كم ترين تأثيرى در امرى كه به هر حال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است ، ندارد . از اين بيان روشن مى شود كه: 1 . اين علم موهبتىِ امام عليه السلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با «تكاليف خاصّ» او ندارد و اصولاً هر امر مفروض ، از آن جهت كه متعلَّق قضاى حتمى و حتمى الوقوع است ، متعلَّق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمى شود. آرى . متعلَّق قضاى حتمى و مشيّت قاطع حق تعالى همان رضا به قضاى الهى است ، چنان كه سيدالشهدا عليه السلام در آخرين ساعت زندگى درميان خاك و خون مى گفت: «راضى به تقدير تو و تسليم فرمان توام، كه معبودى جز تو نيست» و همچنين در خطبه اى كه هنگام بيرون آمدن از مكّه خواند ، فرمود: «رضاى خدا، رضاى ما خاندان است». 2 . حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلّق قضاى الهى منافاتى با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد؛ زيرا قضاى آسمانى به فعل (با همه چگونگى هاى آن) تعلّق گرفته است ، نه به مطلق فعل . مثلاً خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت ، تحقّق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلَّق خواست خداست ، حتمى و غيرقابل اجتناب است و

.

ص: 339

در عين حالْ اختيارى است و نسبت به انسان ، صفت امكان دارد . 3 . اين كه ظواهر اعمال امام عليه السلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است ، نبايد دليل نداشتن اين علم موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت ، مانند اين كه گفته شود: اگر سيدالشهدا عليه السلام علم به واقع داشت ، چرا مُسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا توسط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكّه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آن كه خدا مى فرمايد: «وَلَا تُلْقُواْ بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ؛ (1) خود را به دست خود به هلاكت نيفكنيد» ؟ (2)

.


1- .بقره ، آيه 195 .
2- .بررسى هاى اسلامى : ص 167_170 .

ص: 340

الفصل الخامس: من الاغتيال إلى الاستشهاد5 / 1أمرُ الإِمامِ بِالإِحسانِ إلى قاتِلِهِ5 / 1 _ 1أَطيبوا طَعامَهُ وألينوا فِراشَهُأنساب الأشراف_ في ذِكرِ ما جَرى بَعدَ اغتِيالِ الإِمامِ عليه السلام _: أمَّا ابنُ مُلجَمٍ فَاُخِذَ واُدخِلَ عَلى عَلِيٍّ ، فَقالَ : أطيبوا طَعامَهُ وألينوا فِراشَهُ ، فَإِن أعِش فَأَنَا وَلِيُّ دَمي ؛ فَإِمّا عَفَوتُ وإمَّا اقتَصَصتُ ، وإن أمُت فَأَلحِقوهُ بي «وَلَا تَعْتَدُواْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ» (1) . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيَّ بن أبي طالِبٍ عليه السلام خَرَجَ يُوقِظُ النّاسَ لِصَلاةِ الصُّبحِ ، فَضَرَبَهُ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ مُلجَمٍ بِالسَّيفِ عَلى اُمِّ رَأسِهِ ، فَوَقَعَ عَلى رُكبَتَيهِ وأخَذَهُ فَالتَزَمَهُ حَتّى أخَذَهُ النّاسُ وحُمِلَ عَلِيٌّ حَتّى أفاقَ ، ثُمَّ قالَ لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام : اِحبِسوا هذَا الأَسيرَ وأطعِموهُ وَاسقوهُ وأحسِنوا إسارَهُ ، فَإِن عِشتُ فَأَنَا أولى بِما صُنِعَ بي ؛ إن شِئتُ استَقَدتُ وإن شِئتُ عَفَوتُ وإن شِئتُ صالَحتُ ، وإن مُتُّ فَذلِكَ إلَيكُم ، فَإِن بَدا لَكُم أن تَقتُلوهُ فَلا تُمَثِّلوا بِهِ . (3)

.


1- .البقرة : 190 .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 256 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 181 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 559 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 113 الرقم 3789 كلاهما عن محمّد بن سعد وفيهما «اُخاصمه عند ربّ العالمين» بدل الآية .
3- .قرب الإسناد : ص 143 ح 515 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عليه السلام ،الجعفريّات:ص53نحوه،المناقب لابن شهرآشوب: ج 3 ص 312 ، روضة الواعظين : ص 153 ؛ السنن الكبرى : ج 8 ص 317 ح 16759 عن إبراهيم بن محمّد وفي الثلاثة الأخيرة من «أطعموه . ..» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 557 عن أنس بن عياض نحوه وكلاهما عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلام .

ص: 341

فصل پنجم : از ترور تا شهادت
5 / 1 فرمان امام درباره نيكى كردن با قاتلش
5 / 1 _ 1 خوراكش را نيكو و بسترش را نرم كنيد

فصل پنجم : از ترور تا شهادت5 / 1فرمان امام درباره نيكى كردن با قاتلش5 / 1 _ 1خوراكش را نيكو و بسترش را نرم كنيدأنساب الأشراف_ در ذكر آنچه پس از ترور امام عليه السلام پيش آمد _: ابن ملجم را گرفته ، نزد على عليه السلام آوردند. فرمود: «خوراكش را خوب و بسترش را نرم كنيد. اگر زنده ماندم، من صاحب اختيار خون خويشم، يا عفو مى كنم يا قصاص، و اگر مُردم، او را به من ملحق كنيد «و تجاوز از حد نكنيد، كه خداوندْ تجاوزگران را دوست نمى دارد» ».

امام باقر عليه السلام :على بن ابى طالب عليه السلام بيرون شد و مردم را براى نماز صبح بيدار مى كرد كه عبد الرحمان بن ملجم با شمشير بر فرق سر او زد . حضرت به دو زانو افتاد و ابن ملجم را گرفت و چسبيد، تا اين كه مردم او را دستگير كردند و على عليه السلام را بردند، تا به هوش آمد . سپس به حسن و حسين عليهماالسلام فرمود: «اين اسير را زندانى كنيد، به او آب و غذا بدهيد و با او خوش رفتارى كنيد. اگر زنده ماندم، من شايسته ترم كه درباره آنچه با من شد، تصميم بگيرم ، اگر خواستم قصاص مى كنم و اگر خواستم مى بخشم و اگر خواستم مصالحه مى كنم. امّا اگر مُردم ، اختيار با شماست . اگر خواستيد او را بكشيد ، امّا مُثله اش نكنيد».

.

ص: 342

الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا اُتِيَ بِابنِ مُلجَمٍ أسيرا عِندَهُ _: إنَّهُ أسيرٌ ؛ فَأَحسِنوا نُزُلَهُ ، وأكرِموا مَثواهُ ؛ فَإِن بَقيتُ قَتَلتُ أو عَفَوتُ ، وإن مُتُّ فَاقتُلوهُ قَتلَتي «وَلَا تَعْتَدُواْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ» (1) . (2)

مقتل أمير المؤمنين عن عامر الشعبي :لَمّا ضُرِبَ عَلِيٌّ تِلكَ الضَّربَةَ قالَ : ما فَعَلَ ضارِبي ؟ قالوا : قَد أخَذناهُ . قالَ : أطعِموهُ مِن طَعامي ، وَاسقوهُ مِن شَرابي ؛ فَإِن أنَا عِشتُ رَأَيتُ فيهِ رَأيي ، وإن أنَا مُتُّ فَاضرِبوهُ ضَربَةً لا تَزيدوهُ عَلَيها . (3)

المستدرك على الصحيحين عن الشعبي :لَمّا ضَرَبَ ابنُ مُلجَمٍ عَليّا تِلكَ الضَّربَةَ أوصى بِهِ عَلِيٌّ فَقالَ : قَد ضَرَبَني فَأَحسِنوا إلَيهِ وألينوا لَهُ فِراشَهُ ؛ فَإِن أعِش فَهَضمٌ (4) أو قِصاصٌ ، وأن أمُت فَعالِجوهُ ؛ فَإِنّي مُخاصِمُهُ عِندَ رَبّي عَزَّ وجَلَّ . (5)

الفتوح :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَفتَقِدُهُ ويَقولُ لِمَن في مَنزِلِهِ : أرسَلتُم إلى أسيرِكُم طَعاما ؟ . (6)

.


1- .البقرة : 190 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 35 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 261 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 111 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 558 ، المناقب للخوارزمي : ص 391 ح 407 كلّها عن محمّد ابن الحنفيّة .
3- .مقتل أمير المؤمنين : ص 40 ح 23 ، المناقب للخوارزمي : ص 388 ح 403 ، الفصول المهمّة : ص 134 كلاهما نحوه ؛ كشف الغمّة : ج 2 ص 59 .
4- .يُقال : هضَم له من حقّه : ترك له منه شيئاً عن طيب نفس (تاج العروس : ج 17 ص 760 «هضم») .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 155 ح 4691 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 37 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 113 الرقم 3789 كلاهما نحوه .
6- .الفتوح : ج 4 ص 279 .

ص: 343

امام على عليه السلام_ آن گاه كه ابن ملجم را به عنوان اسير به نزد او آوردند ، فرمود _: «او اسير است . با او رفتار خوب داشته باشيد و جاى خوب به او بدهيد . اگر ماندم، يا مى كشم يا مى بخشم و اگر مُردم او را به سزاى كشتن من بكشيد «و تجاوز از حدّ نكنيد، كه خداوندْ تجاوزگران را دوست ندارد» ».

مقتل أمير المؤمنين_ به نقل از عامر شعبى _: چون آن ضربت بر على عليه السلام وارد شد، مى پرسيد: ضارب من چه شد؟ گفتند: گرفتيمش . فرمود: «از غذاى من به او بخورانيد و از آنچه مى نوشم ، به او بنوشانيد. اگر زنده ماندم، ببينم با او چه مى كنم واگر مُردم، تنها يك ضربت بر او بزنيد، نه بيشتر».

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از شعبى _: چون ابن ملجم آن ضربت را بر على عليه السلام زد، حضرت سفارش او را كرد و فرمود: «او به من ضربت زده است . به او نيكى كنيد و بسترش را نرم كنيد . اگر ماندم، يا بخشش يا قصاص ، و اگر مُردم ، او را بكشيد، كه من نزد پروردگارم با او مخاصمه خواهم داشت».

الفتوح:على عليه السلام از او (قاتل خويش) احوالپرسى مى كرد و به اهل خانه مى فرمود: «آيا براى اسيرتان غذا فرستاديد؟».

.

ص: 344

بحار الأنوار عن لوط بن يحيى عن أشياخه :اُغمِيَ عَلَيهِ ساعَةً طَويلَةً وأفاقَ _ وكَذلِكَ كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُغمى عَلَيهِ ساعَةً طَويلَةً ويُفيقُ اُخرى ؛ لِأَنَّهُ صلى الله عليه و آله كانَ مَسموما _ فَلَمّا أفاقَ ناولَهُ الحَسَنُ عليه السلام قَعباً (1) مِن لَبَنٍ ، فَشَرِبَ مِنهُ قَليلاً ثُمَّ نَحّاهُ عَن فيهِ وقالَ : اِحمِلوهُ إلى أسيرِكُم ، ثُمَّ قالَ لِلحَسَنِ عليه السلام : بِحَقّي عَلَيكَ يا بُنَيَّ إلّا ما طَيَّبتُم مَطعَمَهُ ومَشرَبَهُ ، وَارفُقوا بِهِ إلى حينِ مَوتي ، وتُطعِمُهُ مِمّا تَأكُلُ وتَسقيهِ مِمّا تَشرَبُ حَتّى تَكونَ أكرَمَ مِنهُ ، فَعِندَ ذلِكَ حَمَلوا إلَيهِ اللَّبَنَ وأخبَروهُ بِما قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام في حَقِّهِ . (2)

5 / 1 _ 2إيّاكُم وَالمُثلَةَالإمام عليّ عليه السلام_ مِن وَصِيَّتِهِ لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام لَمّا ضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ _: يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، لا اُلفِيَنَّكُم تَخوضونَ دِماءَ المُسلِمينَ خَوضا ، تَقولونَ : قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ . ألا لا تَقتُلُنَّ بي إلّا قاتِلي . اُنظُروا إذا أنَا مُتُّ مِن ضَربَتِهِ هذِهِ فَاضرِبوهُ ضَربَةً بِضَربَةٍ ، ولا تُمَثِّلوا بِالرَّجُلِ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إيّاكُم وَالمُثلَةَ ولَو بِالكَلبِ العَقورِ ! (3)

الاستيعاب :لَمّا اُخِذَ [ابنُ مُلجَمٍ] قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اِحبسُوهُ ؛ فَإن مُتُّ فَاقتُلوهُ ، ولا تُمَثَّلوا بِهِ ، وإن لَم أمُت فَالأَمرُ إلَيَّ فِي العَفوِ أوِ القِصاصِ . (4)

.


1- .القَعْب : القَدَح الضَّخْم ، الغلِيظُ ، الجافي (لسان العرب : ج 1 ص 683 «قعب») .
2- .بحار الأنوار : ج 42 ص 289 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 47 ، روضة الواعظين : ص 152 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 148 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 435 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 100 ح 168 ، تهذيب الآثار (مسند عليّ بن أبي طالب) : ص 75 ح 137 وفيه إلى «بالرجل» ، المناقب للخوارزمي : ص 386 ح 401 والثلاثة الأخيرة عن إسماعيل بن راشد ، الرياض النضرة : ج 3 ص 238 .
4- .الرياض النضرة : ج 3 ص 236 ، الاستيعاب : ج 3 ص 219 الرقم 1875 ، وفيه «اجلسوه» بدل «احبسوه» .

ص: 345

5 / 1 _ 2 مبادا مُثله اش كنيد!

بحار الأنوار_ به نقل از لوط بن يحيى ، از اساتيدش در روايت _: [ على عليه السلام ] ساعتى طولانى بى هوش بود و به هوش آمد (پيامبر خدا نيز چنين بود، يعنى ساعتى طولانى بى هوش مى شد و دوباره به هوش مى آمد؛ چرا كه آن حضرت هم مسموم شده بود) . چون به هوش آمد، امام حسن عليه السلام ظرف شيرى به وى داد. اندكى از آن نوشيد . سپس آن را از دهانش دور ساخت و فرمود: «نزد اسيرتان ببريد». سپس به حسن عليه السلام فرمود: «فرزندم! به حقّى كه بر تو دارم ، قَسمت مى دهم كه آب و غذايش را خوب قرار دهيد و تا لحظه مرگ من با او مدارا كنيد. از آنچه خود مى خورى و مى نوشى به او هم بخوران و بنوشان تا برتر از او باشى». در آن هنگام شير نزد ابن ملجم بردند و آنچه را امير مؤمنان درباره او گفته بود ، به او خبر دادند.

5 / 1 _ 2مبادا مُثله اش كنيد!امام على عليه السلام_ در وصيّتى كه پس از ضربت ابن ملجم ملعون به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام داشت _: اى فرزندان عبدالمطّلب! مبادا كه خود را به خون هاى مسلمانان بيالاييد و بگوييد: امير مؤمنان كشته شده است. هلا، كه به قصاص خون من جز قاتلم را نكشيد! بنگريد، اگر من از اين ضربت او مُردم، به او يك ضربت در مقابل آن ضربت بزنيد . اين مرد را مُثله نكنيد، كه از پيامبر خدا شنيدم مى فرمود: «از مثله كردن بپرهيزيد، هرچند نسبت به سگ هار و گزنده!» .

الاستيعاب:چون او (ابن ملجم) را گرفتند، على عليه السلام فرمود: «او را حبس كنيد . اگر من مُردم، او را بكُشيد، ولى مُثله اش نكنيد و اگر نمُردم، پس تصميم عفو يا قصاص با خود من است» .

.

ص: 346

5 / 1 _ 3ألَم اُحسِن إلَيكَ ؟ !تاريخ الطبري عن إسماعيل بن راشد :قالَ عَلِيٌّ : عَلَيَّ بِالرَّجُلِ [ابنِ مُلجَمٍ] ، فَاُدخِلَ عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أي عَدُوَّ اللّهِ ، أ لَم اُحسِن إلَيكَ ؟ ! قالَ : بَلى ، قالَ : فَما حَمَلَكَ عَلى هذا ؟ قالَ : شَحَذتُهُ أربَعينَ صَباحا ، وسَألتُ اللّهَ أن يَقتُلَ بِهِ شَرَّ خَلقِهِ ، فَقالَ عليه السلام : لا أراكَ إلّا مَقتولاً بِهِ ، ولا أراكَ إلّا مِن شَرِّ خَلقِهِ . (1)

5 / 2خِطابُ اُمِّ كُلثومٍ لِابنِ مُلجَمٍتاريخ الطبري عن إسماعيل بن راشد :إنَّ النّاسَ دَخَلوا عَلَى الحَسَنِ فَزِعينَ لِما حَدَثَ مِن أمرِ عَلِيٍّ ، فَبَينَما هُم عِندَهُ وَابنُ مُلجَمٍ مَكتوفٌ بَينَ يَدَيهِ إذ نادَتهُ اُمُّ كلثُومٍ بِنتُ عَلِيٍّ وهِيَ تَبكي : أي عَدُوَّ اللّهِ ! لا بَأسَ عَلى أبي ، وَاللّهُ مُخزيكَ ، قالَ : فَعَلى مَن تَبكينَ ؟ وَاللّهِ لَقَدِ اشتَرَيتُهُ بِأَلفٍ ، وسَمَمتُهُ بِأَلفٍ ، ولَو كانَت هذِهِ الضَّربَةُ عَلى جَميعِ أهلِ المِصرِ ما بَقِيَ مِنهُم أحَدٌ . 2

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 145 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 99 ح 168 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 435 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 30 ح 6 عن عمر بن عبد الرحمن بن نفيع بن جعدة بن هبيرة ، المناقب للخوارزمي : ص 383 ح 401 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 328 .

ص: 347

5 / 1 _ 3 آيا با تو نيكى نكردم؟
5 / 2 خطاب اُمّ كلثوم به ابن مُلجَم

5 / 1 _ 3آيا با تو نيكى نكردم؟تاريخ الطبرى_ به نقل از اسماعيل بن راشد _: على عليه السلام فرمود: «آن مرد (ابن ملجم) را بياوريد». او را نزد على عليه السلام آوردند. سپس فرمود: «اى دشمن خدا! آيا به تو نيكى نكرده بودم؟». گفت: چرا. فرمود: «پس چه چيزى تو را بر اين كار وا داشت؟». گفت: چهل روز تيغ خود را تيز كردم و از خدا خواستم كه با آن ، بدترينِ خلقش كشته شود! حضرت فرمود: «جز اين نمى بينم ، كه با همين تيغ كشته مى شوى و تو را نمى بينم ، جز اين كه از بدترين خلقِ خدايى».

5 / 2خطاب اُمّ كلثوم به ابن مُلجَمتاريخ الطبرى_ به نقل از اسماعيل بن راشد _: مردم به حضور حسن عليه السلام آمدند و از حادثه اى كه براى على عليه السلام پيش آمده بود ، بى تاب بودند . در همان حال كه ابن ملجم هم دست بسته در برابرش بود، امّ كلثوم دختر على عليه السلام با گريه خطاب به او گفت: اى دشمن خدا! پدرم را باكى نيست [ و بهبود خواهد يافت ] . خدا تو را خوار مى كند. گفت: پس بر چه كس گريه مى كنى؟ به خدا سوگند، شمشير را به هزار [ درهم ] خريدم و با هزار [ درهم ]آن را زهراگين كردم . اگر اين ضربت بر همه اهل شهر وارد مى شد، يكى هم زنده نمى ماند.

.

ص: 348

5 / 3زِيارَةُ الطَّبيبِمقاتل الطالبيّين عن عمر بن تميم وعمرو بن أبي بكار :إنَّ عَلِيّا لَمّا ضُرِبَ جُمِعَ لَهُ أطِبّاءُ الكوفَةِ ؛ فَلَم يَكُن مِنهُم أحَدٌ أعلَمُ بِجَرحِهِ مِن أثيرِ بنِ عَمرِو بنِ هانِئِ السَّكونِيِّ ، وكانَ مُتَطَبِّبا صاحِبَ كُرسِيٍّ يُعالِجُ الجِراحاتِ ، وكانَ مِنَ الأَربَعينَ غُلاما الَّذينَ كانَ خالِدُ بنُ الوَليدِ أصابَهُم في عينِ التَّمرِ فَسَباهُم ، وإنَّ أثيرا لَمّا نَظَرَ إلى جَرحِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام دَعا بِرِئَةِ شاةٍ حارَّةٍ وَاستَخرَجَ عِرقا مِنها ، فَأَدخَلَهُ فِي الجُرحِ ثُمَّ استَخرَجَهُ فَإِذا عَلَيهِ بَياضُ الدِّماغِ ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِعهَد عَهدَكَ ؛ فَإِنَّ عَدُوَّ اللّهِ قَد وَصَلَت ضَربَتُهُ إلى اُمِّ رَأسِكَ . (1)

5 / 4وَصايَا الإِمامِتاريخ دمشق عن عقبة بن أبي الصهباء :لَمّا ضَرَبَ ابنُ مُلجِمٍ عَلِيّا دَخَلَ عَلَيهِ الحَسَنُ وهُوَ باكٍ ، فَقالَ لَهُ : ما يُبكيكَ يا بُنَيَّ ؟ قالَ : وما لِيَ لا أبكي وأنتَ في أوَّلِ يَومٍ مِنَ الآخِرَةِ ، وآخِرِ يَومٍ مِنَ الدُّنيا ؟ فَقالَ : يا بُنَيَّ احفَظ أربَعا وأربَعا لا يَضُرُّكَ ما عَمِلتَ مَعَهُنَّ ، قالَ : وما هُنَّ يا أبَةِ ؟ قالَ : إنَّ أغنَى الغِنَى العَقلُ ، وأكبَرَ الفَقرِ الحُمقُ ، وأوحَشَ الوَحشَةِ العُجبُ ، وأكرَمَ الحَسَبِ الكَرَمُ وحُسنُ الخُلقِ . قالَ : قُلتُ : يا أبَةِ هذِهِ الأَربَعُ ، فَأَعطِنِي الأربَعَ الاُخَرَ ، قالَ : إيّاكَ ومُصادقَةَ الأَحمَقِ ؛ فَإِنَّهُ يُريدُ أن يَنفَعَكَ فَيَضُرَّكَ ، وإيّاكَ ومُصادَقَةَ الكَذّابِ ؛ فَإِنَّهُ يُقَرِّبُ إلَيكَ البَعيدَ ويُبَعِّدُ عَلَيكَ القَريبَ ، وإيّاكَ ومُصادَقَةَ البَخيلِ ؛ فَإِنَّهُ يُقعِدُ عَنكَ أحوَجَ ما يَكونُ إلَيهِ ، وإيّاكَ ومُصادَقَةَ الفاجِرِ ؛ فَإِنَّهُ يَبيعُكَ بِالتّافِهِ . (2)

.


1- .مقاتل الطالبيّين : ص 51 ، الاستيعاب : ج 3 ص 221 الرقم 1875 عن عبد اللّه بن مالك نحوه .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 561 ، دستور معالم الحكم : ص 75 ، كنز العمّال : ج 16 ص 266 ح 44388 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 417 ح 157 ؛ نهج البلاغة : الحكمة 38 وفي الثلاثة الأخيرة من «يا بُنيّ ، احفظ أربعاً وأربعاً ...» ، كشف الغمّة : ج 2 ص 198 عن الإمام الحسن عليه السلام وكلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 78 ص 111 ح 6 .

ص: 349

5 / 3 ديدار پزشك
5 / 4 وصيّت هاى امام

5 / 3ديدار پزشكمقاتل الطالبيّين_ به نقل از عمر بن تميم و عمرو بن ابى بكار _: چون على عليه السلام ضربت خورد، همه پزشكان كوفه را براى او گرد آوردند . هيچ كس از آنان از اثير بن عمرو بن هانى سكونى نسبت به جراحت او داناتر نبود. او طبيبِ مداواگر و صاحب كرسى بود و جراحت ها را درمان مى كرد و از جمله چهل جوانى بود كه خالد بن وليد ، آنان را در «عين التمر» به اسارت گرفته بود. چون اثير به زخم امير مؤمنان نگاه كرد، ريه گرم گوسفندى طلبيد و از آن رگى بيرون كشيد و آن را در شكاف زخم گذاشت ، سپس بيرون آورد كه سفيدى مغز بر آن بود. گفت: اى امير مؤمنان، وصيّت خود را بكن . ضربت دشمن خدا به مغز سرت رسيده است.

5 / 4وصيّت هاى امامتاريخ دمشق_ به نقل از عقبة بن ابى صهباء _: چون ابن ملجم؛ على عليه السلام را ضربت زد، حسن عليه السلام گريان بر او وارد شد. فرمود: «پسرم! چرا گريه مى كنى؟». گفت: چرا گريه نكنم، در حالى كه تو در اوّلين روز آخرت و آخرين روز دنيايى؟ فرمود: «پسرم! چهار چيز و چهار چيز را مراقبت كن . با عمل به آنها سفارش، هر كار كنى ، زيان نمى بينى». گفت: آن چهار چيز كدام است ، پدر؟ فرمود: «خِرد، سرشارترين ثروت است . حماقت، بزرگ ترين فقر است . عُجب، وحشتناك ترين تنهايى است ، و بزرگوارى و اخلاق نيكو، برترين شرافت است». [ حسن عليه السلام ] گويد: گفتم: پدر! اين شد چهارتا . آن چهار سفارش ديگر را هم بفرما. فرمود: «از دوستى با نادان بپرهيز، چرا كه مى خواهد به تو سود برساند، ولى زيان مى زند؛ از دوستى با دروغگو برحذر باش، چرا كه دور را برايت نزديك جلوه مى دهد و نزديك را دور ؛ از رفاقت با بخيل بپرهيز، چرا كه در شديدترين حالت نياز، از تو دريغ مى كند؛ و از دوستى با گنهكار بپرهيز، چرا كه تو را به اندك مى فروشد».

.

ص: 350

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن وَصِيَّةٍ لَهُ لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلاملَمّا ضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ _:اُوصيكُما بِتَقوَى اللّهِ ، وألّا تَبغِيَا الدُّنيا وإن بَغتَكُما ، ولا تَأسَفا عَلى شَيءٍ مِنها زُوِيَ عَنكُما ، وقولا بِالحَقِّ ، وَاعمَلا لِلأَجرِ ، وكونا لِلظّالِمِ خَصما ، ولِلمَظلومِ عَونا . اُوصيكُما وجَميعَ وُلدي وأهلي ومَن بَلَغَهُ كِتابي بِتَقوَى اللّهِ ونَظمِ أمرِكُم وصَلاحِ ذاتِ بَينِكُم ؛ فَإِنّي سَمِعتُ جَدَّكُما صلى الله عليه و آله يَقولُ : صَلاحُ ذاتِ البَينِ أفضَلُ مِن عامَّةِ الصَّلاةِ وَالصِّيامِ . اللّهَ اللّهَ فِي الأَيتامِ ؛ فَلا تُغِبّوا (1) أفواهَهُم ، ولا يَضيعوا بِحَضرَتِكُم . وَاللّهَ اللّهَ في جيرانِكُم ؛ فَإِنَّهُم وَصِيَّةُ نَبِيِّكُم . ما زالَ يوصي بِهِم حَتّى ظَنَنّا أنَّهُ سَيُوَرِّثُهُم . وَاللّهَ اللّهَ فِي القُرآنِ ، لا يَسبِقُكُم بِالعَمَلِ بِهِ غَيرُكُم . وَاللّهَ اللّهَ فِي الصَّلاةِ ؛ فَإِنَّها عَمودُ دينِكُم . وَاللّهَ اللّهَ في بَيتِ رَبِّكُم ، لا تُخَلّوهُ ما بَقيتُم ؛ فَإِنَّهُ إن تُرِكَ لَم تُناظَروا . وَاللّهَ اللّهَ فِي الجِهادِ بِأَموالِكُم وأنفُسِكُم وألسِنَتِكُم في سَبيلِ اللّهِ . وعَلَيكُم بِالتَّواصُلِ وَالتَّباذُلِ ، وإيّاكُم وَالتَّدابُرَ وَالتَّقاطُعَ . لا تَترُكُوا الأَمرَ بِالمَعروفِ وَالنَّهيَ عَنِ المُنكَرِ ، فَيُوَلّى عَلَيكُم شِرارُكُم ، ثُمَّ تَدعونَ فَلا يُستَجابُ لَكُم . ثُمَّ قالَ : يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، لا اُلفِيَنَّكُم تَخوضونَ دِماءَ المُسلِمينَ خَوضا ، تَقولونَ : قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ . ألا لا تَقتُلُنَّ بي إلّا قاتِلي . اُنظُروا إذا أنَا مُتُّ مِن ضَربَتِهِ هذِهِ ، فَاضرِبوهُ ضَربَةً بِضَربَةٍ ، ولا تُمَثِّلوا بِالرَّجُلِ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إيّاكُم وَالمُثلَةَ ولَو بِالكَلبِ العَقورِ . (2)

.


1- .أي لا تُجيعوهم بأن تُطعموهم يوماً وتتركوهم يوماً (بحار الأنوار : ج 42 ص 257) .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 47 ، روضة الواعظين : ص 152 ؛ المعجم الكبير : ج 1 ص 101 ح 168 ، المناقب للخوارزمي : ص 385 ح 401 كلاهما عن إسماعيل بن راشد ، جواهر المطالب : ج 2 ص 101 كلّها نحوه .

ص: 351

امام على عليه السلام_ در وصيّتى به امام حسن و امام حسين عليهماالسلام پس از ضربتِ ابن ملجم ملعون _: شما دو تن را به تقواى الهى سفارش مى كنم و اين كه در پى دنيا نرويد، هرچند دنيا در پى شما باشد . بر آنچه از دنيا كه از دستتان مى رود ، تأسّف نخوريد . حق بگوييد و براى اجر [ آخرت ] عمل كنيد . خصم ستمگر و ياور مظلوم باشيد. شما و همه فرزندان و خانواده ام را و هر كس را كه اين نامه ام به او مى رسد ، به تقواى الهى، نظم در كارها و آشتى دادن ميان خودتان سفارش مى كنم . همانا از جدّتان شنيدم كه مى فرمود: «آشتى دادن ميان افراد از همه نماز و روزه بهتر است». خداى را، خداى را، در مورد يتيمان! مبادا دهانشان را گاهى سير نگه داريد و گاه گرسنه بداريد و در حضور شما تباه شوند. خداى را، خداى را درباره همسايگانتان، كه اين سفارش پيامبرتان است . پيوسته نسبت به آنان سفارش مى كرد، تا حدّى كه پنداشتيم آنان را از ارثبَران قرار مى دهد. خداى را، خداى را درباره قرآن! مبادا ديگران در عمل به آن از شما جلو بيفتند. خداى را، خداى را درباره نماز، كه ستون دين شماست! خداى را، خداى را درباره خانه پروردگارتان! تا هستيد، آن را خالى (از زائر) نگذاريد؛ چرا كه اگر خانه خدا رها شود ، [ از عذاب الهى ]مهلت داده نمى شويد. خداى را، خداى را درباره جهاد با اموال و جان ها و زبان هايتان در راه خدا! بر شما باد پيوند و بذل و بخشش به يكديگر و بپرهيزيد از پشت كردن به هم و قطع رابطه! امر به معروف و نهى از منكر را وا نگذاريد كه درنتيجه، بدانتان بر شما مسلّط شوند و آن گاه دعا كنيد و دعايتان مستجاب نشود. اى فرزندان عبد المطّلب! مبادا ببينم كه وارد خون هاى مسلمانان شده ايد و مى گوييد: امير مؤمنان كشته شده است. هلا كه به قصاص خون من ، جز قاتلم را نكشيد! بنگريد، اگر من از اين ضربت مُردم، به او يك ضربت در مقابل آن ضربت بزنيد. اين مرد را مُثله نكنيد، كه از پيامبر خدا شنيدم مى فرمود: «از مُثله كردن بپرهيزيد، هر چند نسبت به سگ هار و گزنده!».

.

ص: 352

الكافي عن عبد الرحمن بن الحجّاج :بَعَثَ إلَيَّ أبو الحَسَنِ موسى عليه السلام بِوَصِيَّةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهِيَ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، هذا ما أوصى بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، أوصى أنَّهُ يَشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، أرسَلَهُ بِالهُدى ودينِ الحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ ولَو كَرِهَ المُشرِكونَ ، صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وآلِهِ . ثُمَّ إنَّ صَلاتي ونُسُكي ومَحيايَ ومَماتي للّهِِ رَبِّ العالَمينَ لا شَريكَ لَهُ ، وبِذلِكَ اُمِرتُ وأنَا مِنَ المُسلِمينَ . ثُمَّ إنّي اُوصيكَ يا حَسَنُ وجَميعَ أهلِ بَيتي ووُلدي ومَن بَلَغَهُ كِتابي بِتَقوَى اللّهِ رَبِّكُم ولا تَموتُنَّ إلّا وأنتُم مُسلِمونَ ، وَاعتَصِموا بِحَبلِ اللّهِ جَميعا ولا تَفَرَّقوا ، فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «صَلاحُ ذاتِ البَينِ أفضَلُ مِن عامَّةِ الصَّلاةِ وَالصِّيامِ» وأنَّ المُبيرَةَ الحالِقَةَ لِلدّينِ فَسادُ ذاتِ البَينِ ، ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ، اُنظُروا ذَوي أرحامِكُم فَصِلوهُم يُهَوِّنُ اللّهُ عَلَيكُمُ الحِسابَ . اللّهَ اللّهَ فِي الأَيتامِ ؛ فَلا تُغِبّوا أفواهَهُم ، ولا يَضيعوا بِحَضرَتِكُم ؛ فَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن عالَ يَتيما حَتّى يَستَغنِيَ أوجَبَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ بِذلِكَ الجَنَّةَ ، كَما أوجَبَ لِاكِلِ مالِ اليَتيمِ النّارَ . اللّهَ اللّهَ فِي القُرآنِ ؛ فَلا يَسبِقُكُم إلَى العَمَلِ بِهِ أحَدٌ غَيرُكُم . اللّهَ اللّهَ في جيرانِكُم ؛ فَإِنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله أوصى بِهِم ، وما زالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يوصي بِهِم حَتّى ظَنَنّا أنَّهُ سَيُوَرِّثُهُم . اللّهَ اللّهَ في بَيتِ رَبِّكُم ؛ فَلا يَخلو مِنكُم ما بَقيتُم ؛ فَإِنَّهُ إن تُرِكَ لَم تُناظَروا ، وأدنى ما يَرجِعُ بِهِ مَن أمَّهُ أن يُغفَرَ لَهُ ما سَلَفَ . اللّهَ اللّهَ فِي الصَّلاةِ ؛ فَإِنَّها خَيرُ العَمَلِ ، إنَّها عَمودُ دينِكُم . اللّهَ اللّهَ فِي الزَّكاةِ ؛ فَإِنَّها تُطفِئُ غَضَبَ رَبِّكُم . اللّهَ اللّهَ في شَهرِ رَمَضانَ ؛ فَإِنَّ صِيامَهُ جُنَّةٌ مِنَ النّارِ . اللّهَ اللّهَ فِي الفُقرَاءِ وَالمَساكينَ ؛ فَشارِكوهُم في مَعايِشِكُم . اللّهَ اللّهَ فِي الجِهادِ بِأموالِكُم وأنفُسِكُم وألسِنَتِكُم ؛ فَإِنَّما يُجاهِدُ رَجُلانِ : إمامٌ هُدى ، أو مُطيعٌ لَهُ مُقتَدٍ بِهُداهُ . اللّهَ اللّهَ في ذُرِّيَّةِ نَبِيِّكُم ؛ فَلا يُظلَمُنَّ بِحَضرَتِكُم وبَينَ ظَهرانيكُم وأنتُم تَقدِرونَ عَلَى الدَّفعِ عَنهُم . اللّهَ اللّهَ في أصحابِ نَبِيِّكُمُ الَّذينَ لَم يُحدِثوا حَدَثا ولَم يُؤووا مُحدِثا ؛ فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أوصى بِهِم ، ولَعنَ المُحدِثَ مِنهُم ومِن غَيرِهِم ، وَالمُؤوي لِلمُحدِثِ . اللّهَ اللّهَ فِي النِّساءِ وفيما مَلَكَت أيمانُكُم ؛ فَإِنَّ آخِرَ ماتَكَلَّمَ بِهِ نَبِيُّكُم عليه السلام أن قالَ : اُوصيكُم بِالضَّعيفَينِ : النِّساءِ ، وما مَلَكَت أيمانُكُم . الصَّلاةَ الصَّلاةَ الصَّلاةَ ، لا تَخافوا فِي اللّهِ لَومَةَ لائِمٍ ، يَكفِكُمُ اللّهُ مَن آذاكُم وبَغى عَلَيكُم ، قولوا لِلنّاسِ حُسنا كَما أمَرَكُمُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ، ولا تَترُكُوا الأَمرَ بِالمَعروفِ وَالنَّهيَ عَنِ المُنكَرِ فَيُوَلِّيَ اللّهُ أمرَكُم شِرارَكُم ثُمَّ تَدعونَ فَلا يُستَجابُ لَكُم عَلَيهِم ، وعَلَيكُم يا بَنِيَّ بِالتَّواصُلِ وَالتَّباذُلِ وَالتَّبارِّ ، وإيّاكُم وَالتَّقاطُعَ وَالتَّدابُرَ وَالتَّفَرُّقَ ، «وَتَعَاوَنُواْ عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى الْاءِثْمِ وَالْعُدْوَ نِ وَاتَّقُواْ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ» (1) ، حَفِظَكُمُ اللّهُ مِن أهلِ بَيتٍ ، وحَفِظَ فيكُم نَبِيِّكُم ، أستَودَعُكُمُ اللّهَ وأقرَأُ عَلَيكُمُ السَّلامَ ورَحمَةَ اللّهِ وبَرَكاتِهِ . (2)

.


1- .المائدة : 2 .
2- .الكافي : ج 7 ص 49 ح 7 ، تهذيب الأحكام : ج 9 ص 176 ح 714 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام وعن سليم بن قيس ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 189 ح 5433 عن سليم بن قيس ، تحف العقول : ص 197 ، نهج البلاغة : الكتاب 45 ؛ المعجم الكبير : ج 1 ص 101 ح 168 عن إسماعيل بن راشد ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 147 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 45 ح 30 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، مقاتل الطالبيّين : ص 51 عن عمر بن تميم وعمرو بن أبي بكّار ، المناقب للخوارزمي : ص 385 ح 401 عن إسماعيل بن راشد ، البداية والنهاية : ج 7 ص 328 كلّها نحوه .

ص: 353

الكافى_ به نقل از عبد الرحمان بن حجّاج _: امام موسى بن جعفر عليهماالسلام وصيت امير مؤمنان را برايم فرستاد و آن، چنين بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين چيزى است كه على بن ابى طالب وصيّت كرده است. وصيّت كرده است كه گواهى مى دهد جز خداى يكتا معبودى نيست و شريكى ندارد و اين كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست . او را به هدايت و آيين حق فرستاد، تا او را بر همه دين ها غالب سازد، هرچند مشركان خوش نداشته باشند. درود خدا بر او و خاندانش! سپس، همانا نماز و عبادت و حيات و مرگم براى خداوند ، پروردگار جهانيان است، شريكى ندارد، به اين فرمان يافته ام و من از مسلمانانم. سپس _ اى حسن _ تو را و همه خانواده و فرزندانم را و هركس را كه اين نامه ام به او برسد ، سفارش مى كنم به تقواى الهى و اين كه جز به مسلمانى نميريد، همگى به ريسمان الهى چنگ بزنيد و پراكنده نشويد . همانا از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: آشتى دادن ميان افراد، از همه نماز و روزه، برتر است و آنچه نابود كننده و زداينده دين است، تباهى (و اختلاف) ميان افراد است. لا قوّة إلّا باللّه العلىّ العظيم ! به بستگانتان بنگريد، به آنان نيكى كنيد، تا خداوندْ حساب شما را آسان بگيرد. خداى را، خداى را، درباره يتيمان! مبادا دهانشان را گاهى سير نگه داريد و گاه گرسنه بداريد و در حضور شما تباه شوند. از پبامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: هركس يتيمى را سرپرستى كند تا به بى نيازى برسد، به خاطر اين عمل، خداوندْ بهشت را بر او واجب مى كند، همان گونه كه براى خورنده مال يتيم، آتش را واجب كرده است . خداى را، خداى را درباره قرآن! مبادا كسى جز شما در عمل به آن بر شما پيشى بگيرد. خداى را، خداى را درباره همسايگانتان! همانا پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به آنان سفارش كرد و پيوسته پيامبر خدا نسبت به آنان سفارش مى كرد، تا حدّى كه پنداشتيم آنان را از ارثبَران قرار مى دهد. خداى را، خداى را، درباره خانه پروردگارتان! تا هستيد، مبادا از شما خالى بماند؛ چرا كه اگر وا گذاشته شود، [ از عذاب الهى] مهلت داده نمى شويد. هركس كه آهنگ خانه خدا كند، كم ترين بهره اى كه مى برد ، اين است كه گناهان گذشته اش آمرزيده مى شود. خداى را، خداى را درباره نماز، كه بهترين كار است و ستون دين شماست! خداى را، خداى را، درباره زكات، كه خشم پروردگارتان را فرو مى نشاند! خداى را، خداى را درباره ماه رمضان، كه روزه گرفتن در آن، سپرى در مقابل آتش است! خداى را، خداى را درباره فقيران و بينوايان! آنان را در زندگى هاى خودتان شريك كنيد. خداى را، خداى را درباره جهاد با اموال و جان ها و زبان هايتان! همانا دو كس جهاد مى كند: پيشواى هدايتگر، يا فرمانبرى كه به هدايت او اقتدا مى كند. خداى را، خداى را درباره دودمان و نسل پيامبرتان! مبادا در حضور شما و ميان شما ستم ببينند ، در حالى كه شما مى توانيد از آنان دفاع كنيد. خداى را، خداى را، درباره ياران پيامبرتان! آنان كه نه بدعتى گذاشتند، نه بدعت گذارى را پناه دادند. همانا پيامبر خدا نسبت به آنان سفارش كرد و بدعت گذار را ، چه از آنان و چه از ديگران و نيز پناه دهنده به بدعت گذار را لعنت كرد. خداى را، خداى را درباره زنان و كنيزانتان! آخرين سخنى كه پيامبرتان گفت اين بود كه: شما را نسبت به دو گروه ناتوان سفارش مى كنم: زنان و كنيزانتان . نماز، نماز، نماز! در راه خدا از ملامت هيچ ملامتگرى نترسيد . هر كه شما را بيازارد و بر شما تجاوز كند، خداوندْ مدافع شماست. آن گونه كه خداى متعال فرمانتان داده است، به مردمْ نيكو بگوييد، امر به معروف و نهى از منكر را رها نكنيد كه خداوندْ بدانِ شما را بر كارتان مسلّط سازد، آن گاه دعا كنيد و دعايتان عليه آنان مستجاب نشود. فرزندانم! بر شما باد نيكى و بذل و بخشش به يكديگر . بپرهيزيد از قطع رابطه و پشت به هم كردن و تفرقه! «و بر نيكى و تقوا يكديگر را يارى كنيد و بر گناه و تجاوزْ همديگر را يارى نكنيد و از خدا پروا كنيد كه خداوند، سخت كيفر است» . شما اهل بيت را خداوند حفظ كند و پيامبرتان را نيز درباره [رفتار و كردار] شما حفظ كند . شما را به خدا مى سپارم و سلام و رحمت و بركات الهى را بر شما مى خواهم».

.

ص: 354

. .

ص: 355

. .

ص: 356

الإمام عليّ عليه السلام_ بَعدَ ضَربَتِهِ الَّتي ضَرَبَها إيّاهُ ابنُ مُلجمٍ وقَد جَلَسَ النّاسُ حَولَهُ يَعودونَهُ وطَلَبوا مِنهُ أن يوصيهم: الحَمدُ للّهِِ حَقَّ قَدرِهِ مُتَّبِعينَ أمرَهُ ، وأحمَدُهُ كَما أحَبَّ ، ولا إلهَ إلَا اللّهُ الواحِدُ الأَحَدُ الصَّمَدُ كَمَا انتَسَبَ . أيُّهَا النّاسُ ! كُلُّ امرِئٍ لاقٍ في فِرارِهِ ما مِنهُ يَفِرُّ ، والأَجَلُ مَساقُ النَّفسِ إلَيهِ ، والهَربُ مِنهُ مُوافاتُهُ ، كَمِ اطَّرَدَتِ الأَيّامُ أبحَثُها عَن مَكنونِ هذَا الأَمرِ ، فَأَبَى اللّهُ عَزَّ ذِكرُهُ إلّا إخفاءَهُ ، هَيهاتَ عِلمٌ مَكنونٌ . أمّا وَصِيَّتي فَأَن لا تُشرِكوا بِاللّهِ جَلَّ ثَناؤُهُ شَيئا ، ومُحَمَّدا صلى الله عليه و آله فَلا تُضَيِّعوا سُنَّتَهُ ، أقيموا هذَينِ العَمودَينِ ، وأوقِدوا هذَينِ المِصباحَينِ ، وخَلاكُم ذَمُّ (1) ما لَم تَشرُدوا ، حُمِّلَ كُلُّ امرِئٍ مَجهودَهُ ، وخُفِّف عَنِ الجَهَلَةِ ، رَبٌّ رَحيمٌ ، وإمامٌ عَليمٌ ، ودينٌ قوَيمٌ . أنَا بِالأَمسِ صاحِبُكُم وأنَا اليَومَ عِبرَةٌ لَكُم ، وغَدا مُفارِقُكُم ، إن تَثبُتِ الوَطَأةُ في هذِهِ المَزَلَّةِ فَذاكَ المُرادُ ، وإن تَدحَضِ القَدَمُ ، فَإِنّا كُنّا في أفياءِ أغصانٍ وذَرى رِياحٍ ، وتَحتَ ظِلِّ غَمامَةٍ اضمَحَلَّ فِي الجَوِّ مُتَلَفَّقُها ، وعَفا فِي الأرَضِ مَحَطُّها ، وإنَّما كُنتُ جارا جاوَرَكُم بَدَني أيّاما وسَتُعقَبونَ مِنّي جُثَّةً خَلاءً ، ساكِنَةً بَعدَ حَرَكَةٍ ، وكاظِمَةً بَعدَ نُطقٍ ، لِيَعِظكُم هُدُوّي وخُفوتُ إطراقي وسُكونُ أطرافي ؛ فَإِنَّهُ أوعَظُ لَكُم مِنَ النّاطِقِ البَليغِ ، وَدَّعتُكُم وَداعَ مُرصِدٍ لِلتَّلاقي ، غَدا تَرَونَ أيّامي ، ويُكشَفُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عن سَرائِري ، وتَعرِفوني بَعدَ خُلُوِّ مَكاني ، وقِيامِ غَيري مَقامي ، إن أبقَ فَأَنَا وَلِيُّ دَمي ، وإن أفنَ فَالفَناءُ ميعادي ، وإن أعفُ فَالعَفوُ لي قُربَةٌ ، ولَكُم حَسَنَةٌ ، فَاعفوا وَاصفَحوا ، «أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ» (2) . فَيالَها حَسرَةً عَلى كُلِّ ذي غَفلَةٍ أن يَكونَ عُمُرُهُ عَلَيهِ حُجَّةً أو تُؤَدّيهِ أيّامُهُ إلى شِقوَةٍ ، جَعَلَنَا اللّهُ وإيّاكُم مِمَّن لا يُقَصِّرُ بِهِ عَن طاعَةِ اللّهِ رَغبَةٌ ، أو تَحُلُّ بِهِ بَعدَ المَوتِ نِقمَةٌ ؛ فَإِنَّما نَحنُ لَهُ وبِهِ . ثُمَّ أقبَلَ عَلَى الحَسَنِ عليه السلام فَقالَ : يا بُنَيَّ ضَربَةٌ مَكانَ ضَربَةٍ ولا تَأثَم . (3)

.


1- .يقال : افعَل ذلك وخَلاكَ ذَمٌّ ؛ أي أعذِرت وسَقَط عنك الذَّمُّ (النهاية : ج 2 ص 76 «خلا») .
2- .النور : 22 .
3- .الكافي : ج 1 ص 299 ح 6 عن إبراهيم بن إسحاق الأحمري رفعه ، نهج البلاغة : الخطبة 149 وفيه من «أيّها الناس» إلى «غيري مقامي» ، إثبات الوصيّة : ص 165 ؛ المعجم الكبير : ج 1 ص 96 ح 167 عن عوانة بن الحكم ، مروج الذهب : ج 2 ص 436 كلّها نحوه .

ص: 357

امام على عليه السلام_ هنگامى كه ضربت خورد و عيادت كنندگان به دور او گرد آمدند و خواستند كه وصيّت كند _: خداى را سپاس، آن گونه كه شايسته تقدير اوست و ما پيرو فرمان اوييم. او را مى ستايم، آن گونه كه دوست دارد . معبودى جز خداى يكتا و بى نياز نيست، آن گونه كه خود معرّفى نموده است. اى مردم! هر كس در عين فرار، آنچه را از آن مى گريزد، ديدار مى كند. اجل، بستر حركت جان به سوى اوست و گريختن از آن، نزديك شدن به آن است. چه بسيار روزها سپرى كردم كه از حقيقتِ پنهان اين موضوع، كاوش مى كردم ؛ امّا خداى عزيز جز پنهان داشتن آن را نخواست . هيهات كه دانشى است پنهان! امّا سفارش من اين است كه چيزى را شريك خداوندِ ستوده قرار ندهيد . سنّت محمّد صلى الله عليه و آله را تباه نكنيد . اين دو ستون (توحيد و آيين پيامبر صلى الله عليه و آله ) را برپا داريد و اين دو چراغ فروزان را روشن نگه داريد، و تا پراكنده نشده ايد، بر شما ملامتى نيست. بر هر كسى به اندازه توانش تكليف نهاده اند و بر دوش جاهلان، تكليف را سبُك كرده اند. پروردگارى است مهربان، پيشوايى دانا و آيينى استوار. من ديروز همراه و هم نشين شما بودم، امروز مايه پند شمايم، فردا هم از شما جدا مى شوم. اگر گام در اين لغزشگاه ثابت بماند و نلغزد، مطلوب همين است و اگر قدم بلغزد، همانا ما در سايه سار شاخه هاى درختان و وزشگاه بادها و زير سايه ابرى بوديم كه فشردگى آن در فضا از بين رفته و نشانه آن بادها در زمين محو شده است. من همسايه شما بودم، چند روزى بدنم در همسايگى تان بود و به زودى از من پيكرى بى جان مى بينيد كه پس از حركت، آرام است و پس از گويايى، خموش. آرامش پيكرم و فرو افتادن نگاهم و سكون اعضايم براى شما مايه پند باشد . همانا اين براى شما از هر گوينده زبان آورى پند آموزتر است. شما را وداع مى كنم، همانند وداع كسى كه در انتظار ديدار است. فردا به ياد روزهاى من مى افتيد و خداوندْ سرّ درونم را بر شما آشكار مى سازد و در نبود من و بودن كس ديگرى به جاى من، مرا خواهيد شناخت. اگر زنده بمانم، خودم صاحبْ اختيار خون خويشم و اگر بميرم، ميعادگاه من فناست. اگر ببخشايم، عفو برايم مايه قرب به خدا و براى شما حسنه است. پس ببخشاييد و درگذريد، «آيا دوست نداريد كه خداوند، شما را بيامرزد؟» . چه حسرتى بر غافلان، كه عمرشان حجّتى به زيانشان گردد، يا روزگارشان آنان را به شقاوت بكشاند. خداوندْ ما و شما را از كسانى قرار دهد كه هيچ خواسته اى آنان را از اطاعت خدا باز نمى دارد و پس از مرگ، انتقام او بر آنان فرود نمى آيد. همانا ما براى آن و به خاطر آنيم . سپس به حسن عليه السلام روى كرد و فرمود: «پسرم! يك ضربت به جاى يك ضربت بزن و گناه مكن».

.

ص: 358

عنه عليه السلام :وَصِيَّتي لَكُم : أن لا تُشرِكوا بِاللّهِ شَيئا ، ومُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله فَلا تُضَيِّعوا سُنَّتَهُ ، أقيموا هذَينِ العَمودَينِ ، وأوقِدوا هذَينِ المِصباحَينِ ، وخَلاكُم ذَمٌّ ! أنَا بِالأَمسِ صاحِبُكم ، وَاليَومَ عِبرَةٌ لَكُم ، وغَدا مُفارِقُكُم ، إن أبقَ فَأَنَا وَلِيُّ دَمي ، وإن أفنَ فَالفَناءُ ميعادي ، وإن أعفُ فَالعَفوُ لي قُربَةٌ ، وهُوَ لَكُم حَسَنَةٌ ، فَاعفوا «أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ» . وَاللّهِ ما فَجَأَني مِنَ المَوتِ وارِدٌ كَرِهتُهُ ، ولا طالِعٌ أنكَرتُهُ ، وما كُنتُ إلّا كَقارِبٍ وَرَدَ ، وطالِبٍ وَجَدَ «وَمَا عِندَ اللَّهِ خَيْرٌ لِّلْأَبْرَارِ» (1) . (2)

.


1- .آل عمران : 198 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 23 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 108 وفيه إلى «يغفر اللّه لكم» .

ص: 359

امام على عليه السلام :سفارش من به شما اين است كه چيزى را براى خدا شريك قرار ندهيد و سنّت محمّد صلى الله عليه و آله را تباه نسازيد . اين دو ستون (توحيد و آيين پيامبر صلى الله عليه و آله ) را برپا داريد و اين دو چراغ فروزان را برافروخته نگه داريد، و ديگر از ملامتى باك نداشته باشيد. من ديروز همراه و هم نشين شما بودم، امروز مايه پند و عبرت شمايم، فردا هم از شما جدا مى شوم. اگر ماندم، خودم صاحبْ اختيار خون خويشم، و اگر مُردم، ميعادگاه من فناست. اگر ببخشايم، عفو براى من مايه تقرّب به خدا و براى شما حسنه است . پس عفو كنيد، «آيا دوست نداريد خداوند ، شما را بيامرزد؟» . به خدا سوگند، از مرگ، چيزى ناگهان بر من فرود نيامد كه از آن بدم آيد و چيزى برايم آشكار نشد كه آن را نشناسم . من نبودم ، مگر مثل جوياى آبى كه به آب برسد و جوينده اى كه گمشده اش را بيابد «و آنچه نزد خداوند است، براى نيكان بهتر است» .

.

ص: 360

الإمام الحسن عليه السلام :لَمّا حَضَرَت أبِيَ الوَفاةُ أقبَلَ يوصي فَقالَ : هذا ما أوصى بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أخو مُحَمَّدٍ رَسولِ اللّهِ وابنُ عَمِّهِ ووَصِيُّهُ وصاحِبُهُ . وأوَّلُ وَصِيَّتي أنّي أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا رَسولُهُ وخِيَرَتُهُ ، اختارَهُ بِعِلمِهِ ، وَارتَضاهُ لِخِيَرَتِهِ ، وأنَّ اللّهَ باعِثٌ مَن فِي القُبورِ ، وسائِلُ النّاسِ عَن أعمالِهِم ، وعالِمٌ بِما فِي الصُّدورِ . ثُمَّ إنّي اُوصيكَ ياحَسَنُ _ وكَفى بِكَ وَصِيّا _ بِما أوصاني بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَإِذا كانَ ذلِكَ يا بُنَيَّ فَالزَم بَيتَكَ ، وَابكِ عَلى خَطيئَتِكَ ، ولاتَكُنِ الدُّنيا أكبَرَ هَمِّكَ . واُوصيكَ يا بُنَيَّ بِالصَّلاةِ عِندَ وَقتِها ، وَالزَّكاةِ في أهلِها عِندَ مَحَلِّها ، وَالصُّمتِ عِندَ الشُّبهَةِ ، والِاقتِصادِ فِي العَمَلِ ، وَالعَدلِ فِي الرِّضا وَالغَضَبِ ، وحُسنِ الجِوارِ ، وإكرامِ الضَّيفِ ، ورَحمَةِ المَجهودِ وأصحابِ البَلاءِ ، وصِلَةِ الرَّحِمِ ، وحُبِّ المَساكينَ ومُجالَسَتِهِم ، وَالتَّواضُعِ ؛ فَإِنَّهُ مِن أفضَلِ العِبادَةِ ، وقَصرِ الأَمَلِ ، وذِكرِ المَوتِ ، وَالزُّهدِ فِي الدُّنيا ؛ فَإِنَّكَ رَهنُ مَوتٍ ، وغَرَضُ بِلاءٍ ، وطَريحُ سُقمٍ . واُوصيكَ بِخَشيَةِ اللّهِ في سِرِّ أمرِكَ وعَلانِيَتِهِ ، وأنهاكَ عَنِ التَّسَرُّعِ بِالقَولِ وَالفِعلِ ، وإذا عَرَضَ شَيءٌ مِن أمرِ الآخِرَةِ فَابدَأ بِهِ ، وإذا عَرَضَ شَيءٌ مِن أمرِ الدُّنيا فَتَأَنَّهُ حَتّى تُصيبَ رُشدَكَ فيهِ . وإيّاكَ ومَواطِنَ التُّهَمَةِ وَالمَجلِسَ المَظنونَ بِهِ السّوءُ ؛ فَإِنَّ قَرينَ السّوءِ يُغَيِّرُ جَليسَهُ . وكُن للّهِِ يا بُنَيَّ عامِلاً ، وعَنِ الخَنا زَجورا ، وبِالمَعروفِ آمِرا ، وعَنِ المُنكَرِ ناهِيا ، وواخِ الإِخوانَ فِي اللّهِ ، وأحِبَّ الصّالِحَ لِصَلاحِهِ ، ودارِ الفاسِقَ عَن دينِكَ ، وأبغِضهُ بِقَلبِكَ ، وزايِلهُ بِأَعمالِكَ لِئَلّا تَكونَ مِثلَهُ . وإيّاكَ وَالجُلوسَ فِي الطُّرُقاتِ ، ودَعِ المُماراةَ ومُجاراةَ مَن لا عَقلَ لَهُ ولا عِلمَ . وَاقتَصِد يا بُنَيَّ في مَعيشَتِكَ ، وَاقتَصِد في عِبادَتِكَ ، وعَلَيكَ فيها بِالأَمرِ الدّائِمِ الَّذي تُطيقُهُ . وَالزَمِ الصُّمتَ تَسلَم ، وقَدِّم لِنَفسِكَ تَغنَم ، وتَعَلَّمِ الخَيرَ تَعلَم ، وكُن للّهِِ ذاكِرا عَلى كُلِّ حالٍ ، وَارحَم مِن أهلِكَ الصَّغيرَ ، ووَقِّر مِنهُمُ الكَبيرَ ، ولا تَأكُلَنَّ طَعاما حَتّى تَصَّدِّقَ مِنهُ قَبلَ أكلِهِ . وعَلَيكَ بِالصَّومِ ؛ فَإِنَّهُ زَكاةُ البَدَنِ وجُنَّةٌ لِأَهلِهِ ، وجاهِد نَفسَكَ ، وَاحذَر جَليسَكَ ، واَجتَنِب عَدُوَّكَ ، وعَلَيكَ بِمَجالِسِ الذِّكرِ ، وأكثِر مِنَ الدُّعاءِ ؛ فَإِنّي لَم آلُكَ يا بُنَيَّ نُصحا ، وهذا فِراقٌ بَيني وبَينَكَ . واُوصيكَ بِأَخيكَ مُحَمَّدٍ خَيرا ؛ فَإِنَّهُ شَقيقُكَ وَابنُ أبيكَ ، وقَد تَعلَمُ حُبّي لَهُ . وأمّا أخوكَ الحُسَينُ فَهُوَ ابنُ اُمِّكَ ، ولا أزيدُ الوَصاةَ بِذلِكَ ، وَاللّهُ الخَليفَةُ عَلَيكُم ، وإيّاهُ أسأَلُ أن يُصلِحَكُم ، وأن يَكُفَّ الطُّغاةَ البُغاةَ عَنكُم ، وَالصَّبرَ الصَّبرَ حَتّى يَتَوَلَّى اللّهُ الأَمرَ ، ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ . (1)

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 220 ح 1 ، الأمالي للطوسي : ص 7 ح 8 كلاهما عن الفجيع العقيلي ؛ الفصول المهمّة : ص 133 .

ص: 361

امام حسن عليه السلام :چون هنگام وفات پدرم رسيد، آغاز به وصيّت كرد و فرمود: «اين، چيزى است كه على بن ابى طالب، برادر محمّد فرستاده خدا و پسر عمو و وصى و هم نشين او وصيت كرده است . اوّلين وصيّتم اين است كه گواهى مى دهم كه جز خداوند، هيچ معبودى نيست و اين كه محمّد صلى الله عليه و آله فرستاده و برگزيده اوست . او را به علم خويش برگزيد و براى برگزيدگى او را پسنديد، و اين كه خداوند، همه در گور خفتگان را برمى انگيزد و مردم را از كارهايشان بازخواست مى كند و به آنچه در سينه هاست ، داناست. سپس تو را _ اى حسن _ وصيّت مى كنم _ و همين براى سفارش به تو كافى است _ به آنچه پيامبر خدا وصيّت كرده است. پس اگر چنين است، در خانه ات بمان و بر خطاى خويش گريه كن و هرگز مباد كه بزرگ ترين هَمّ و فكرت دنيا باشد! فرزندم! تو را وصيّت مى كنم به نماز در وقتش، زكات در اهل آن و در جاى آن، سكوت در هنگام شبهه، ميانه روى در عمل، عدالت در خشم و رضا، خوش رفتارى با همسايه، مهمان نوازى، مهربانى به ناتوانان و گرفتاران، صله رحِم، دوست داشتن بينوايان و هم نشينى با آنان، فروتنى _ كه از برترين عبادت هاست _ ، كوتاهى آرزو، ياد مرگ، و پارسايى در دنيا _ چرا كه تو در گرو مرگى و هدف و آماج بلا و به خاك افتاده بيمارى هستى _ . تو را سفارش مى كنم به خداترسى در كار نهان و آشكار، و برحذر مى دارم از شتابزدگى در گفتار و عمل . هرگاه كارى از امر آخرت پيش آمد، به آن آغاز كن و هرگاه كارى دنيوى پيش آمد، درنگ كن، تا درباره آن به حق برسى . از جاهاى تهمت خيز و مجلس مورد بدگمانى بپرهيز؛ چرا كه هم نشين بد، هم نشين خود را خراب مى كند. فرزندم! براى خدا كار كن ، از سخن زشت برحذر باش ، فرمان دهنده به نيكى و بازدارنده از منكر و زشتى باش و با برادران دينى به خاطر خدا برادرى كن . نيك را به خاطر نيكى اش دوست بدار ، با فاسق براى دفاع از دينت مدارا كن ، ولى به دلْ او را دشمن بدار و در عمل از او كناره بگير تا مانند او نباشى. از نشستن در گذرگاه ها بپرهيز و مجادله و كشمكش با نابخرد و نادان را وا گذار . فرزندم! در زندگى ات ميانه رو باش . در عبادتت معتدل باش و در عبادت، به امر دائمى كه طاقتش را دارى بپرداز . ساكت باش تا سالم بمانى و براى خويشتن پيش فرست تا سود ببرى . خير بياموز تا بدانى و در هر حال به ياد خدا باش . از خانواده ات كوچك را ترحّم و بزرگ را احترام كن و غذايى مخور تا آن كه پيش از خوردنش از آن صدقه بدهى. بر تو باد روزه گرفتن كه زكاتِ بدن و سپر ايمنى روزه دار است . با نفْس خويش جهاد كن ، از هم نشينت حذر كن و از دشمنت دورى كن . بر تو باد حضور در مجالس ذكر و زياد دعا كن . پسرم ! من از خيرخواهى و دلسوزى چيزى بر تو كم نگذاشتم و فروگذار نكردم و اينك جدايى ميان من و توست. درباره برادرت محمّد، سفارش به خوبى مى كنم . او برادر تو و فرزند پدر توست و مى دانى كه من دوستش دارم. امّا برادرت حسين، او پسر مادر توست و بيش از اين سفارش نمى كنم. خداوندْ جايگزين [ من ] بر شماست . از او مى خواهم كه شما را به سامان برساند و شرّ طغيانگران تجاوزكار را از شما دور سازد. صبر كنيد، صبر، تا خداوندْ كار را بر عهده گيرد . و لا قوّة إلّا باللّه العلىّ العظيم!».

.

ص: 362

. .

ص: 363

. .

ص: 364

تاريخ الطبري :نَظَرَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى مُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ ، فَقالَ : هَل حَفِظتَ ما أوصَيتُ بِهِ أخَوَيكَ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَإِنّي اُوصيكَ بِمِثلِهِ ، واُوصيكَ بِتَوقيرِ أخَوَيكَ ؛ لِعَظيمِ حَقِّهِما عَلَيكَ ، فَاتَّبِع أمرَهُما ، ولا تَقطَع أمرا دونَهُما . ثُمَّ قالَ : اُوصيكُما بِهِ ؛ فَإِنَّهُ شَقيقُكُما ، وَابنُ أبيكُما ، وقَد عَلِمتُما أنَّ أباكُما كانَ يُحِبُّهُ . وقالَ لِلحَسَنِ : اُوصيكَ أي بُنَيَّ بِتَقوَى اللّهِ ، وإقامِ الصَّلاةِ لِوَقتِها ، وإيتاءِ الزَّكاةِ عِندَ مَحَلِّها ، وحُسنِ الوُضوءِ ؛ فَإِنَّهُ لا صلاةَ إلّا بِطَهورٍ ، ولا تُقبَلُ صَلاةٌ مِن مانِعِ زَكاةٍ ، واُوصيكَ بِغَفرِ الذَّنبِ، وكَظمِ الغَيظِ ، وصِلَةِ الرَّحِمِ ، وَالحِلمِ عِندَ الجَهلِ ، وَالتَّفَقُّهِ فِي الدّينِ ، وَالتَّثَبُّتِ فِي الأَمرِ ، وَالتَّعاهُدِ لِلقُرآنِ ، وحُسنِ الجِوارِ ، وَالأَمرِ بِالمَعروفِ ، وَالنَّهيِ عَنِ المُنكَرِ ، وَاجتِنابِ الفَواحِشِ . (1)

الإمام الباقر عليه السلام :لَمَّا احتُضِرَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام جَمَعَ بَنيهِ : حَسَنا وحُسَينا وَابنَ الحَنَفِيَّةِ وَالأَصاغِرَ مِن وُلدِهِ ، فَوَصّاهُم وكانَ في آخِرِ وَصِيَّتِهِ : يا بَنَيَّ ، عاشِرُوا النّاسَ عِشرَةً إن غِبتُم حَنّوا إلَيكُم ، وإن فُقِدتُم بَكَوا عَلَيكُم . يا بَنِيَّ ، إنَّ القُلوبَ جُنودٌ مُجَنَّدَةٌ ، تَتَلاحَظُ بِالمَوَدَّةِ ، وتَتَناجى بِها ، وكَذلِكَ هِيَ فِي البُغضِ ، فَإِذا أحبَبتُمُ الرَّجُلَ مِن غَيرِ خَيرٍ سَبَقَ مِنهُ إلَيكُم فَارجوهُ ، وإذا أبغَضتُمُ الرَّجُلَ مِن غَيرِ سوءٍ سَبَقَ مِنهُ إلَيكُم فَاحذَروهُ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 147 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 436 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 101 ح 168 ، المناقب للخوارزمي : ص 384 ح 401 كلاهما عن إسماعيل بن راشد نحوه ، مقتل أمير المؤمنين : ص 48 ح 32 عن أبي عبد الرحمن السلمي نحوه وفيه من «اُوصيك أي بنيَّ بتقوى اللّه . ..» وراجع الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1168 والفتوح : ج 3 ص 280 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 595 ح 1232 عن جابر بن يزيد ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 75 ، بحار الأنوار : ج 42 ص247 ح50 وص253 ح55 وراجع نهج البلاغة : الحكمة 10 وعيون الحكم والمواعظ : ص242 ح4606.

ص: 365

تاريخ الطبرى:على عليه السلام به محمّد حنفيه نگريست و فرمود: «آيا آنچه به برادرانت وصيّت كردم ، به خاطر سپردى؟». گفت: آرى. فرمود: «تو را هم به همان سفارش مى كنم. سفارش مى كنم كه برادرانت را احترام كنى، چرا كه حقّ آن دو بر تو بسى بزرگ است. از فرمان آن دو پيروى كن و بدون آنان در كارى تصميم نگير». سپس فرمود: «شما دو را نسبت به او سفارش مى كنم . او برادر شما و پسر پدر شماست و مى دانستيد كه پدرتان دوستش داشت». به حسن عليه السلام فرمود: «پسرم! من تو را به تقواى الهى سفارش مى كنم و به برپا داشتن نماز در وقتش، پرداخت زكات به جايش و نيكو وضو گرفتن ؛ چرا كه جز با وضو نمازى نيست و هر كس زكات ندهد، نمازش پذيرفته نيست. تو را سفارش مى كنم به بخشودن گناه، فرو خوردن خشم، صله رحِم، بردبارى در برابر نادانى، ژرفنگرى در دين، استوارى در كار، پرداختن به قرآن، خوب رفتار كردن با همسايه،امر به معروف،نهى از منكر و دورى از زشتى ها».

امام باقر عليه السلام :چون هنگام جان دادن امير مؤمنان فرا رسيد، فرزندانش را گِرد خود خواند: حسن عليه السلام ، حسين عليه السلام ، محمّد حنفيّه و فرزندان كوچك را ، و به آنان وصيّت كرد. در پايان وصيّت او چنين بود: «فرزندانم! با مردمْ آن گونه معاشرت كنيد كه اگر از ميانشان رفتيد، نسبت به شما عاطفه داشته باشند و اگر از دنيا رفتيد، بر شما بگِريند. فرزندانم! دل ها سپاهيانى آراسته اند كه با مودّت و علاقه به هم مى نگرند و با هم نجوا مى كنند. در دشمنى نيز چنين است. پس هرگاه كسى را بى آن كه سابقه نيكى از او داشته باشيد، دوستش داشتيد ، به او اميدوار باشيد و هرگاه از كسى بى آن كه سابقه بدى به شما داشته باشد ، بدتان آمد، از او برحذر باشيد».

.

ص: 366

الإمام الكاظم عليه السلام_ في بَيانِ وَصِيَّةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: هذا ما قَضى بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ في أموالِهِ هذِهِ الغَدَ مِن يَومَ قَدِمَ مَسكِنَ ابتِغاءَ وَجهِ اللّهِ وَالدّارِ الآخِرَةِ وَاللّهُ المُستَعانُ عَلى كُلِّ حالٍ ، ولا يَحِلُّ لِامرِئٍ مُسلِمٍ يُؤمَنُ بِاللّهِ وَاليَومِ الآخِرِ أن يَقولَ في شَيءٍ قَضَيتُهُ مِن مالي ولا يُخالِفَ فيهِ أمري مِنٍ قَريبٍ أو بَعيدٍ . أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ وَلائِدِيَ اللّائي أطوفُ عَلَيهِنَّ السَّبَعَةَ عَشَرَ مِنهُنَّ اُمَّهاتُ أولادٍ مَعَهُنَّ أولادُهُنَّ ، ومِنهُنَّ حَبالى ومِنهُنَّ مَن لا وَلَدَ لَهُ ، فَقَضايَ فيهِنَّ إن حَدَثَ بي حَدَثٌ أنَّهُ مَن كانَ مِنهُنَّ لَيسَ لَها وَلَدٌ ولَيسَت بِحُبلى فَهِيَ عَتيقٌ لِوَجهِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ لَيسَ لِأَحَدٍ عَلَيهِنَّ سَبيلٌ ، ومنَ كانَ مِنهُنَّ لَها وَلَدٌ أو حُبلى فَتُمسَكُ عَلى وَلَدِها وهِيَ مِن حَظِّهِ ، فَإِن ماتَ وَلَدُها وهِيَ حَيَّةٌ فَهِيَ عَتيقٌ لَيسَ لِأَحَدٍ عَلَيها سَبيلٌ ، هذا ما قَضى بِهِ عَلِيٌّ في مالِهِ الغَدَ مِن يَومَ قَدِمَ مَسكَنَ ، شَهِدَ أبو سَمُرِ بنِ أبرَهَةَ ، وصَعصَعَةُ بنُ صوحانَ ، ويَزيدُ بنُ قَيسٍ ، وهَيّاجُ بنُ أبي هَيّاجٍ ، وكَتَبَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ بِيَدِهِ لِعَشرٍ خَلَونَ مِن جُمادَى الاُولى سَنَةَ سَبعٍ وثَلاثينَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :قاتِلوا أهلَ الشّامِ مَعَ كُلِّ إمامٍ بَعدي . (2)

5 / 5عِيادَةُ الإِمامِاُسد الغابة عن عمرو ذي مرّ :لَمّا اُصيبَ عَلِيٌّ بِالضَّربَةِ دَخَلتُ عَلَيهِ وقَد عَصبَ رَأسَهُ . قالَ : قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أرِني ضَربَتَكَ ، قالَ : فَحَلَّها ، فَقُلتُ : خَدشٌ ولَيسَ بِشَيءٍ ، قالَ : إنّي مُفارِقُكُم ، فَبَكَت اُمُّ كُلثومٍ مِن وَراءِ الحِجابِ ، فَقالَ لَها : اُسكُتي ! فَلو تَرَينَ ما أرى لَما بَكيتِ ، قالَ : فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ماذا تَرى ؟ قالَ : هذِهِ المَلائِكَةُ وُفودٌ وَالنَّبِيّونَ ، وهذا مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يا عَلِيُّ ، أبشِر ، فَما تَصيرُ إلَيهِ خَيرٌ مِمّا أنتَ فيهِ . (3)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 50 ح 7 عن عبد الرحمن بن الحجّاج .
2- .الغارات : ج 2 ص 580 عن ميسرة ، بحار الأنوار : ج 100 ص 42 ح 52 .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 114 الرقم 3789 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 434 ح 789 عن عمر بن زمر وراجع الخرائج والجرائح : ج 1 ص 178 ح 11 وعيون المعجزات : ص 49 وبحار الأنوار : ج 42 ص 223 ح 32 .

ص: 367

5 / 5 عيادت امام

امام كاظم عليه السلام_ در بيان وصيّت امير مؤمنان _: اين چيزى است كه على بن ابى طالب، فرداى روزى كه به مَسكِن (1) وارد شد ، مقرّر نمود، به خاطر رضاى الهى و براى پاداش سراى آخرت، و در هر حال ، استعانت از خداست، و هيچ مسلمانى كه به خدا و روز واپسين ايمان دارد، حق ندارد درباره آنچه در دارايى ام مقرّر كردم ، سخنى بگويد يا فرمان مرا مخالفت كند، چه از افراد نزديك باشد يا دور. امّا بعد؛ كنيزانى كه دارم و به آنان سر مى زنم ، هفده نفرند . برخى از آنان صاحبان فرزندند كه فرزندانشان همراه آنان اند، برخى از آنان باردارند و برخى فرزندى ندارند. وصيّت من درباره آنان _ اگر حادثه اى برايم پيش آمد _ چنين است: هر كدام از آنان كه فرزند ندارد و باردار هم نيست، در راه خدا آزاد است و كسى بر آنها راه و سلطه ندارد. هر كدامشان كه فرزند دارد يا باردار است، به خاطر فرزندش نگه داشته مى شود و از سهم فرزندش آزاد مى شود. پس اگر فرزندش مُرد و او زنده بود، آزاد است و كسى راهى بر او ندارد. اين چيزى است كه على در مال خود مقرّر كرد، فرداى روز ورودش به مَسكِن». بر اين وصيّت ، ابو سمر بن ابرهه، صعصعة بن صُوحان، يزيد بن قيس و هيّاج بن ابى هيّاج ، گواهى دادند و على بن ابى طالب عليه السلام ، آن را با دست خويش در روز دهم جمادى اوّل سال 37 هجرى نوشت.

امام على عليه السلام :با شاميان در ركابِ هر پيشوايى پس از من بجنگيد.

5 / 5عيادت اماماُسد الغابة_ به نقل از عمرو ذى مرّ _: چون على عليه السلام ضربت خورد، بر او وارد شدم، در حالى كه سرش بسته بود. گفتم: اى امير مؤمنان! جاى ضربت را نشانم بده. آن را گشود. گفتم: خراشى است و چيزى نيست! فرمود: «من از شما جدا خواهم شد». اُمّ كلثوم از پشت پرده گريست. حضرت به او فرمود: «آرام باش، اگر آنچه را من مى بينم ، مى ديدى ، گريه نمى كردى». گفتم: اى امير مؤمنان! چه مى بينى؟ فرمود: «اينها فرشتگان اند كه دسته دسته آمده اند و پيامبران، و اين محمّد صلى الله عليه و آله است كه مى گويد: اى على ، مژده! آنچه به سويش مى روى ، برايت بهتر از وضعى است كه اكنون در آن به سر مى برى ».

.


1- .محلّى در عراق ، كنار نهر دُجيل، بين بغداد و درياچه ثرثار (معجم البلدان : ج 5 ص 127) .

ص: 368

الأمالي للمفيد عن الأصبغ بن نباتة :لَمّا ضَرَبَ ابنُ مُلجِمٍ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام غَدَونا عَلَيهِ نَفَرٌ مِن أصحابِنا ، أنَا وَالحارِثُ وسُوَيدُ بنُ غَفَلَةَ وجَماعةٌ مَعَنا ، فَقَعَدنا عَلَى البابِ فَسَمِعنَا البُكاءَ فَبَكَينا ، فَخَرَجَ إلَينَا الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام فَقالَ : يَقولُ لَكُم أميرُ المُؤمِنينَ : اِنصَرِفوا إلى مَنازِلِكُم . فَانصَرَفَ القَومُ غَيري ، وَاشتَدَّ البُكاءُ مِن مَنزِلِهِ فَبَكَيتُ فَخَرَجَ الحَسَنُ عليه السلام فَقالَ : أ لَم أقُل لَكُمُ انصَرِفوا . فَقُلتُ : لا وَاللّهِ يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، ما تُتابِعُني نَفسي ، ولا تَحمِلُني رِجلي أن أنصَرِفَ حَتّى أرى أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ . قالَ : فَتَلَبَّثَ ، فَدَخَلَ ، ولَم يَلبَث أن خَرَجَ فَقالَ لي : اُدخُل ، فَدَخَلتُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَإِذا هُوَ مُستَنِدٌ ، مَعصوبُ الرَّأسِ بِعِمامَةٍ صَفراءَ ، قَد نُزِفَ واصفَرَّ وَجهُهُ ، ما أدري وَجهُهُ أصفَرُ أمِ العِمامَةُ ، فَأَكبَبتُ عَلَيهِ فَقَبَّلتُهُ وبَكَيتُ ، فَقالَ لي : لا تَبكِ يا أصبَغُ ؛ فَإِنَّها وَاللّهِ الجَنَّةُ ، فَقُلتُ لَهُ : جُعِلتُ فِداكَ ، إنّي أعلَمُ وَاللّهِ أنَّكَ تَصيرُ إلَى الجَنَّةِ ، وإنَّما أبكي لِفِقداني إيّاكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . (1)

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 351 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 123 ح 191 .

ص: 369

الأمالى ، مفيد_ به نقل از اصبغ بن نباته _: چون ابن ملجم، امير مؤمنان على بن ابى طالب را ضربت زد، فردايش ما عدّه اى از ياران خدمتش رسيديم. من بودم و حارث و سويد بن غفله و گروهى با ما بودند. بر درِ خانه نشستيم. صداى گريه شنيديم . ما هم گريستيم. حسن بن على عليهماالسلام بيرون آمد و گفت: «امير مؤمنان مى فرمايد: به خانه هايتان برگرديد». آن گروه رفتند ، جز من. صداى گريه از خانه اش شدّت يافت. من نيز گريستم. حسن عليه السلام بيرون آمد و گفت: «مگر به شما نگفتم بازگرديد؟». گفتم: اى پسر پيغمبر! نه به خدا، دلم همراهى نمى كند . پاهايم طاقت مرا ندارد كه برگردم، مگر آن كه امير مؤمنان _ درودهاى خدا بر او باد _ را ببينم. گفت: «پس صبر كن». وارد شد . چيزى نگذشت كه بيرون آمد و گفت: وارد شو. بر امير مؤمنان وارد شدم ، در حالى كه تكيه داده بود و سرش با دستارى زرد بسته شده بود . خون از وى رفته و چهره اش زرد شده بود . نمى دانم كه چهره اش زردتر بود يا دستارش. خود را به روى او افكندم و او را بوسيدم و گريه كردم. فرمود: «اصبغ! گريه نكن . به خدا سوگند ، اينك اين بهشت است». به او گفتم: فدايت شوم! به خدا مى دانم كه به بهشت مى روى؛ امّا گريه ام بر اين است كه تو را _ اى امير مؤمنان _ از دست مى دهم.

.

ص: 370

بحار الأنوار عن محمّد ابن الحنفيّة :بِتنا لَيلَةَ عِشرينَ مِن شَهرِ رَمَضانَ مَعَ أبي وقَد نَزَلَ السَّمُّ إلى قَدَمَيهِ ، وكانَ يُصَلّي تِلكَ اللَّيلَةَ مِن جُلوسٍ ، ولَم يَزَل يوصينا بِوَصاياهُ ويُعَزّينا عَن نَفسِهِ ويُخبِرُنا بِأَمرِهِ وتِبيانِهِ إلى حينِ طُلوعِ الفَجرِ ، فَلَمّا أصبَحَ استَأذَنَ النّاسُ عَلَيهِ ، فَأَذِنَ لَهُم بِالدُّخولِ ، فَدَخَلوا عَلَيهِ وأقبَلوا يُسَلِّمونَ عَلَيهِ ، وهُوَ يَرُدُّ عَلَيهِمُ السَّلامَ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ اِسأَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، وخَفِّفوا سُؤالَكُم لِمُصيبَةِ إمامِكُم ، قالَ : فَبَكَى النّاسُ عِندَ ذلِكَ بُكاءً شَديداً ، وأشفَقوا أن يَسأَلوهُ تَخفيفاً عَنهُ ، فَقامَ إلَيهِ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الطّائِيُّ وقالَ : فَيا أسفى عَلَى المَولَى التَّقِيِّ أبو (1) الأَطهارِ حَيدَرَةُ الزَّكِيِّ قَتلَهُ كافِرٌ حَنِثٌ زَنيمٌ لَعينُ فاسِقٌ نَغِلٌ شَقِيِّ فَيَلَعَنُ رَبُّنا مَن حادَ عَنكُم ويبَرَأ مِنكُمُ لَعناً وَبِيِّ لِأَنَّكُمُ بِيَومِ الحَشرِ ذُخري وأنتُم عِترَةُ الهادِي النَّبِيِّ فَلَمّا بَصِرَ بِهِ وسَمِعَ شِعرَهُ قالَ لَهُ : كَيفَ لي بِكَ إذا دُعيتَ إلَى البَراءَةِ مِنّي ، فَما عَساكَ أن تَقولَ ؟ فَقالَ : وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَو قُطِّعتُ بِالسَّيفِ إرباً إرباً ، واُضرِمَ لِيَ النّارُ واُلقيتُ فيها لَاثَرتُ ذلِكَ عَلَى البَراءَةِ مِنكَ، فَقالَ: وُفِّقتَ لِكُلِّ خَيرٍ يا حُجرُ، جَزاكَ اللّهُ خَيراً عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّكَ . (2)

.


1- .كذا ، والصحيح : «أبي» ، وأيضاً البيت الثاني سقيم الوزن ، مع الأقواء الذي يوجد فيه وما بعده بشكل واضح .
2- .بحار الأنوار : ج 42 ص 290 .

ص: 371

بحار الأنوار_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: شب بيستم ماه رمضان را با پدرم به صبح آورديم، در حالى كه زهر تا قدم هاى او نفوذ كرده بود. آن شب را نشسته نماز مى خواند و پيوسته وصيّت هايش را به ما مى گفت و درباره خودش ما را دلدارى مى داد و تا طلوع سپيده، از وضع خود به ما خبر مى داد و بيان مى كرد. صبح كه شد ، مردم اجازه ورود خواستند . اجازه داد كه وارد شوند. وارد شدند، به او سلام مى دادند، او هم سلامشان را جواب مى داد. سپس فرمود: «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد ؛ ولى به خاطر آنچه براى امام شما پيش آمده، سؤال هايتان را سبُك و كوتاه كنيد». آن لحظه بود كه مردم به شدّت گريستند و به خاطر مراعات حال او دلشان نيامد كه چيزى بپرسند. حُجر بن عَدى برخاست و اشعارى با اين مضمون خواند: اندوه و اسف بر مولاى پرهيزگار پدر پاكان، حيدر پاكْ سرشت! كافرى بدكار و پيمان شكن و فرومايه و ملعون و فاسق و حرام زاده شقى ، او را كشت. لعنت پروردگار ما بر هر كس كه از شما رويگردان و بيزار باشد، لعنتى سخت. چرا كه روز قيامت، شما خاندانْ ذخيره منيد و شما خاندان پيامبر هدايتگريد. [ على عليه السلام ] چون چشمش به او افتاد و شعرش را شنيد، فرمود: «چگونه خواهى بود آن گاه كه تو را به برائت جستن از من وا دارند؟ آن گاه چه خواهى گفت؟». گفت: به خدا سوگند _ اى امير مؤمنان _ اگر با شمشير قطعه قطعه شوم و آتش افروزند و مرا در آن افكنند، اين را بر ابراز برائت از تو ترجيح مى دهم. فرمود: «اى حُجر! براى هر خيرى موفّق باشى و خدا درباره دودمان پيامبرت به تو جزاى نيك دهد».

.

ص: 372

5 / 6كَلِماتُ الإِمامِ قُبَيلَ مَوتِهِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامِهِ قُبَيلَ مَوتِهِ _: وَاللّهِ ، ما فَجَأني مِنَ المَوتِ وارِدٌ كَرِهتُهُ ، ولا طالِعٌ أنكَرتُهُ ، وما كُنتُ إلّا كَقارِبٍ وَرَدَ ، وطالِبٍ وَجَدَ «وَمَا عِندَ اللَّهِ خَيْرٌ لِّلْأَبْرَارِ» (1) . (2)

العدد القويّة عن الواقدي :آخِرُ كَلِمَةٍ قالَها أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا بَنِيَّ إذا مُتُّ فَأَلحِقوا بِيَ ابنَ مُلجَمٍ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ اُخاصِمُهُ عِندَ رَبِّ العالَمينَ ، ثُمَّ قَرَأَ : «فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ * وَ مَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (3) الآيَةَ . (4)

الإمام الكاظم عليه السلام_ في ذِكرِ شَهادَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ثُمَّ لَم يَزَل يَقولُ : «لا إلهَ إلَا اللّهُ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ» حَتّى قُبِضَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ورَحمَتُهُ . (5)

.


1- .آل عمران : 198 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 23 ، غرر الحكم : ح 10131 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 505 ح 9278 وليس فيهما الآية ، بحار الأنوار : ج 42 ص 254 ح 57 .
3- .الزلزلة : 7 و 8.
4- .العدد القويّة : ص 242 ح 20 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 259 وفيه «كان آخر ما تكلّم به «فَمَن يَعْمَلْ» الآية» ، بحار الأنوار : ج 42 ص 254 ح 56 .
5- .الكافي : ج 7 ص 52 ح 7 عن عبد الرحمن بن الحجّاج ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 191 ح 5433 ، تهذيب الأحكام : ج 9 ص 178 ح 714 كلاهما عن سليم بن قيس ، الغيبة للطوسي : ص 195 ح 157 كلاهما عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 373

5 / 6 سخنان امام در آستانه مرگ

5 / 6سخنان امام در آستانه مرگامام على عليه السلام_ در سخنانش در آستانه وفاتش _: به خدا سوگند، از مرگْ چيزى ناگهان بر من فرود نيامد كه از آن بدم آيد و چيزى برايم آشكار نشد كه آن را نشناسم. من نبودم ، مگر مثل جوياى آبى كه به آب برسد ، و جوينده اى كه گمشده اش را بيابد «و آنچه نزد خداوند است، براى نيكان بهتر است» .

العدد القويّة_ به نقل از واقدى _: آخرين سخنى كه امير مؤمنان عليه السلام فرمود ، چنين بود: «فرزندانم! اگر مُردم، ابن ملجم ملعون را به من ملحق كنيد، تا نزد پروردگار جهانيان با او مخاصمه كنم. سپس اين آيه را خواند: «پس هركس همسنگ ذرّه اى كار نيك كند، آن را مى بيند و هر كس همسنگ ذرّه اى كار بد كند، آن را مى بيند» ».

امام كاظم عليه السلام_ در ياد كردِ شهادت امام على عليه السلام _: سپس پيوسته آن حضرت مى فرمود : «لا إله إلّا اللّه ، لا إله إلّا اللّه !» تا آن كه جان داد . درودها ورحمت خدا بر او باد !

.

ص: 374

5 / 7لِقاءُ المَحبوبِالأمالي للصدوق عن حبيب بن عمرو :دَخَلتُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام في مَرَضِهِ الَّذي قُبِضَ فيهِ فَحَلَّ عَن جِراحَتِهِ ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما جُرحُكَ هذا بِشَيءٍ وما بِكَ مِن بَأسٍ ، فَقالَ لي : يا حَبيبُ ، أنَا وَاللّهِ مُفارِقُكُمُ السّاعَةَ . قالَ : فَبَكَيتُ عِندَ ذلِكَ وبَكَت اُمُّ كُلثومٍ وكانَت قاعِدَةً عِندَهُ ، فَقالَ لَها : ما يُبكيكِ يا بُنَيَّةُ ؟ فَقالَت : ذَكَرتَ يا أبَةِ إنَّكَ تُفارِقُنَا السّاعَةَ فَبَكَيتُ ، فَقالَ لَها : يا بُنَيَّةُ لا تَبكينَ ، فَوَاللّهِ لَو تَرَينَ ما يَرى أبوك ما بَكَيتِ . قالَ حَبيبٌ : فَقُلتُ لَهُ : ومَا الَّذي تَرى يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ : يا حَبيبُ ، أرى مَلائِكَةَ السَّماواتِ وَالنَّبِيّينَ بَعضُهُم في أثَرِ بَعضٍ وُقوفا إلى أن يَتَلَقَّوني ، وهذا أخي مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جالِسٌ عِندي يَقولُ : اِقدَم ؛ فَإِنَّ أمامَكَ خَيرٌ لَكَ مِمّا أنتَ فيهِ . قالَ : فَما خَرَجتُ مِن عِندَهُ حَتّى تُوُفِّيَ عليه السلام . (1)

ربيع الأبرار عن أسماء بنت عُميس :أنَا لَعِندَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام بَعدَما ضَرَبَهُ ابنُ مُلجَمٍ ، إذ شَهَقَ شَهقَةً ، ثُمَّ اُغمِيَ عَلَيهِ ، ثُمَّ أفاقَ فَقالَ : مَرحَبا ، مَرحَبا ، الحَمدُ للّهِِ الَّذي صَدَقَنا وَعدَهُ ، وأورَثَنَا الجَنَّةَ ، فَقيلَ لَهُ : ما تَرى ؟ قالَ : هذا رَسولُ اللّهِ ، وأخي جَعفَرٌ ، وعَمّي حَمزَةُ ، وأبوابُ السَّماءِ مُفَتَّحَةٌ ، وَالمَلائِكَةُ يَنزِلونَ يُسَلِّمونَ عَلَيَّ ويُبَشِّرونَ ، وهذِهِ فاطِمَةُ قَد طافَ بِها وَصائِفُها مِنَ الحورِ ، وهذِهِ مَنازِلي فِيالجَنَّةِ ، «لِمِثْلِ هَ_ذَا فَلْيَعْمَلِ الْعَ_مِلُونَ» (2) . (3)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 396 ح 510 ، روضة الواعظين : ص 154 وراجع إثبات الوصيّة : ص 164 .
2- .الصافّات : 61 .
3- .ربيع الأبرار : ج 4 ص 208 .

ص: 375

5 / 7 ديدار محبوب

5 / 7ديدار محبوبالأمالى ، صدوق_ به نقل از حبيب بن عمرو _: در آن بيمارى اى كه به جان باختن امير مؤمنان انجاميد، خدمت او رسيدم. زخم خويش را گشود. گفتم: «اى امير مؤمنان! اين زخم شما چيزى نيست و خطرى براى شما ندارد». به من فرمود: «اى حبيب! به خدا سوگند ، همين ساعت از شما جدا خواهم شد». آن گاه بود كه گريستم . امّ كلثوم هم كه كنار حضرت نشسته بود ، گريست. به او فرمود: «دخترم! چرا گريه مى كنى؟». گفت: به ياد اين افتادم كه هم اكنون از ما جدا مى شوى . اين بود كه گريستم. به او فرمود: «دخترم! گريه مكن . به خدا سوگند ، اگر آنچه را پدرت مى بيند ، مى ديدى ، گريه نمى كردى». حبيب گويد: به حضرت گفتم: اى امير مؤمنان! چه مى بينى؟ فرمود: «اى حبيب! فرشتگان آسمان ها و پيامبران را مى بينم كه پشتِ سر هم براى ايستاده اند تا با من ديدار كنند و اين برادرم محمّد، پيامبر خداست كه كنارم نشسته، مى گويد: بيا . همانا آنچه پيش روى توست، برايت بهتر از آن وضعى است كه در آنى ». [ حبيب] گويد: همين كه از پيش او بيرون آمدم ، وفات كرد.

ربيع الأبرار_ به نقل از اسماء بنت عُميس _: پس از ضربت ابن ملجم بر على بن ابى طالب عليه السلام نزد او بودم كه صيحه اى زد و از هوش رفت. سپس به هوش آمد و فرمود : «خوش آمديد، خوش آمديد! حمدْ خدايى را كه به وعده اش وفا كرد و بهشتمان داد». به او گفتند: چه مى بينى؟ فرمود: «اين پيامبر خداست، و برادرم جعفر، و عمويم حمزه . درهاى آسمانْ گشوده است و فرشتگان فرود مى آيند و بر من سلام و بشارت مى دهند و اين ، فاطمه است كه حوريان زيبا روى بر گِرد اويند و اينها منزل هاى من در بهشت است. «براى چنين پاداشى عمل كنندگانْ عمل كنند» » .

.

ص: 376

بحار الأنوار عن محمّد ابن الحنفيّة :لَمّا كانَت لَيلَةُ إحدى وعِشرينَ وأظلَمَ اللَّيلُ _ وهِيَ اللَّيلَةُ الثّانِيَةُ مِنَ الكائِنَةِ _ جَمَعَ أبي أولادَهُ وأهلَ بَيتِهِ ووَدَّعَهُم ... ثُمَّ عَرَضنا عَلَيهِ المَأكولَ وَالمَشروبَ فَأَبى أن يَشرَبَ فَنَظَرنا إلى شَفَتَيهِ وهُما يَختَلِجانِ بِذِكرِ اللّهِ تَعالى ، وجَعَلَ جَبينُهُ يَرشَحُ عَرَقاً وهُوَ يَمسَحُهُ بِيَدِهِ ، قُلتُ : يا أبَتِ أراكَ تَمسَحُ جَبينَكَ فَقالَ : يا بُنَيَّ ، إنّي سَمِعتُ جَدَّكَ (1) رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ المُؤمِنَ إذا نَزَلَ بِهِ المَوتُ ودَنَت وَفاتُهُ عَرِقَ جَبينُهُ وصارَ كَاللُّؤلُؤِ الرَّطبِ وسَكَنَ أنينُهُ ، ثُمَّ قالَ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ويا عَونُ ، ثُمَّ نادى أولادَهُ كُلَّهُم بِأَسمائِهِم صَغيراً وكَبيراً واحِداً بَعدَ واحِدٍ ، وجَعَلَ يُوَدِّعُهُم ويَقولُ : اللّهُ خَليفَتي عَلَيكُم ، أستَودِعُكُمُ اللّهَ وهُم يَبكونَ ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ عليه السلام : يا أبَه ، ما دَعاكَ إلى هذا ؟ فَقالَ لَهُ : يا بُنَيَّ إنّي رَأَيتُ جَدَّكَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَنامي قَبلَ هذِهِ الكائِنَةِ بِلَيلَةٍ ، فَشَكَوتُ إلَيهِ ما أنَا فيهِ مِنَ التَّذَلُّلِ وَالأَذى مِن هذِهِ الاُمَّةِ ، فَقالَ لي : اُدعُ عَلَيهِم ، فَقُلتُ : اللّهُمَّ أبدِلهُم بي شَرّاً مِنّي وأبدِلني بِهِم خَيراً مِنهُم ، فَقالَ لي : قَدِ استَجابَ اللّهُ دُعاكَ ، سَيَنقُلُكَ إلَينا بَعدَ ثَلاثٍ ، وقَد مَضَتِ الثَّلاثُ ، يا أبا مُحَمَّدٍ اُوصيكَ _ ويا أبا عَبدِ اللّهِ _ خَيراً ، فَأَنتُما مِنّي وأنَا مِنكُما ... ثُمَّ قالَ : يا أبا مُحَمَّدٍ ويا أبا عَبدِ اللّهِ كَأَنّي بِكُما وقَد خَرَجَت عَلَيكُما مِن بَعدي الفِتَنُ مِن ههُنا ، فَاصبِرا حَتّى يَحكُمَ اللّهُ وهُوَ خَيرُ الحاكِمينَ . ثُمَّ قالَ : يا أبا عَبدِ اللّهِ أنتَ شَهيدُ هذِهِ الاُمَّةِ ؛ فَعَلَيكَ بِتَقوَى اللّهِ وَالصَّبرِ عَلى بَلائِهِ ، ثُمَّ اُغمِيَ عَلَيهِ ساعَةً ، وأفاقَ وقالَ : هذا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَمّي حَمزَةُ وأخي جَعفَرُ وأصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وكُلُّهُم يَقولونَ : عَجِّل قُدومَكَ عَلَينا فَإِنّا إلَيكَ مُشتاقونَ ، ثُمَّ أدارَ عَينَيهِ في أهلِ بَيتِهِ كُلِّهِم وقالَ : أستَودِعُكُم اللّهُ جَميعاً سَدَّدَكُمُ اللّهُ جَميعاً حَفِظَكُمُ اللّهُ جَميعاً ، خَليفَتي عَلَيكُمُ اللّهُ وكَفى بِاللّهِ خَليفَةً . ثُمَّ قالَ : وعَلَيكُمُ السَّلامُ يا رُسُلَ رَبّي . ثُمَّ قالَ : «لِمِثْلِ هَ_ذَا فَلْيَعْمَلِ الْعَ_مِلُونَ» (2) «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّ الَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ» (3) وعَرِقَ جَبينُهُ وهُوَ يَذكُرُ اللّهَ كَثيراً ، وما زالَ يَذكُرُ اللّهَ كَثيراً ويَتَشَهَّدُ الشَّهادَتَينِ . ثُمَّ استَقبَلَ القِبلَةَ وغَمَّضَ عَينَيهِ ومَدَّ رِجلَيهِ ويَدَيهِ وقالَ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ ورَسولُهُ ، ثُمَّ قَضى نَحبَهُ عليه السلام . و كانَت وَفاتُهُ في لَيلَةِ إحدى وعِشرينَ مِن شَهرِ رَمَضانَ ، وكانَت لَيلَةُ الجُمُعَةِ سَنَةَ أربَعينَ مِنَ الهِجرَةِ . (4)

.


1- .كذا في المصدر .
2- .الصافّات : 61 .
3- .النحل : 128 .
4- .بحار الأنوار : ج 42 ص 290_293 .

ص: 377

بحار الأنوار_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: چون شب بيست ويكم شد و شب تاريك گشت _ آن شب، دومين شب حادثه بود _ پدرم فرزندان و خانواده خود را جمع كرد و با آنان خداحافظى نمود... سپس آب و غذا آورديم. چيزى ننوشيد. به لب هايش نگاه كرديم ، به ذكر خدا مشغول بود. پيشانى اش عرق مى كرد و او با دست خود آن را پاك مى كرد. گفتم: پدر! مى بينم كه دست بر پيشانى مى كشى. فرمود: «پسرم! از جدّت پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: هرگاه مرگ مؤمن فرا رسد و وفاتش نزديك شود، پيشانى اش عرق مى كند و مثل لؤلؤ تَر و تازه مى شود و ناله اش آرام مى گيرد ». سپس فرمود: «اى ابو عبد اللّه ! اى عون!». سپس همه فرزندانش ، كوچك و بزرگ را به اسم ، يكى پس از ديگرى صدا كرد . با همه خداحافظى مى كرد و مى فرمود: «خداوند، جانشين من بر شما خواهد بود . از شما خداحافظى مى كنم». و آنان مى گريستند. حسن عليه السلام گفت: پدر! چه چيزْ تو را به گفتن اين سخنان وا داشت؟ فرمود: «پسرم! يك شب پيش از اين حادثه، جدّت پيامبر خدا را در خواب ديدم. به او از اين خوارى و آزارى كه از امّتش كشيدم ، شكايت كردم. فرمود: نفرينشان كن . گفتم: خداوندا ! بدتر از مرا جايگزين من در ميان آنان كن و بهتر از اينان را براى من برگزين. به من فرمود: خداوندْ دعايت را پذيرفت . سه روز ديگر تو را پيش ما مى آورد . سه روز گذشته است. اى ابو محمّد ! و اى ابو عبد اللّه ! سفارش به نيكى مى كنم . شما از منيد و من از شمايم». سپس فرمود: «اى ابو محمّد! اى ابو عبد اللّه ! گويا مى بينم كه از همين جا فتنه ها بر شما سر برمى آورد . پس صبر كنيد تا خدا داورى كند، كه او بهترين داوران است». سپس فرمود: «اى ابو عبد اللّه ! تو شهيد اين امّتى . بر تو باد تقواى الهى و صبر بر آزمون خدا». سپس ساعتى از هوش رفت و به هوش آمد و فرمود: «اين پيامبر خداست و عمويم حمزه و برادرم جعفر و ياران پيامبر خدا ، و همه مى گويند: براى آمدن نزد ما بشتاب . ما مشتاق توايم ». سپس چشمانش را به چهره همه خانواده اش گرداند و فرمود: «از همه شما خداحافظى مى كنم . خدا همه شما را پشتيبانى و نگهدارى كند . خداوند، جانشين من در ميان شماست و در جانشين بودن، خداوند برايتان بس است». سپس فرمود : «و عليكم السلام، اى فرستادگان الهى!» . سپس اين آيات را خواند: «پس براى چنين پاداشى، عمل كنندگانْ عمل كنند» و «خداوند با كسانى است كه پرهيزگارى داشتند و آنان كه نيكوكارند» و پيشانى اش عرق كرد، در حالى كه بسيار ذكر خدا مى گفت و پيوسته و بسيار خدا را ياد مى كرد و شهادتين مى گفت. سپس رو به قبله شد ، چشمانش را بست ، دست ها و پاهايش را دراز كرد و گفت: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وحده لا شريك له و أشهدُ أنّ محمّدا عبده و رسوله». سپس جان داد. وفاتش شب 21 رمضان، شب جمعه بود، به سال چهلم هجرى.

.

ص: 378

5 / 8بُكاءُ الأَرضِالمستدرك على الصحيحين عن أسماء الأنصاريّة :ما رُفِع حَجَرٌ بِإيلِياءَ لَيلَةَ قَتلِ عَلِيٍّ إلّا ووُجِدَ تَحتَهُ دَمٌ عَبيطٌ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن ابن شهاب :قَدِمتُ دِمَشقَ وأنَا اُريدُ الغَزوَ ، فَأَتَيتُ عَبدَ المَلِكِ لِاُسَلِّمَ عَلَيهِ ، فَوَجَدتُهُ في قُبَّةٍ عَلى فَرشٍ بِقُربِ القائِمِ وتَحتَهُ سِماطانِ ، فَسَلَّمتُ ثُمَّ جَلَستُ ، فَقالَ لي : يَابنَ شَهابٍ ، أ تَعلَمُ ما كانَ في بَيتِ المَقدِسِ صَباحَ قَتلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ فَقُلتُ : نَعَم ، فَقالَ : هَلُمَّ ، فَقُمتُ مِن وَراءِ النّاسِ حَتّى أتَيتُ خَلفَ القُبَّةِ ، فَحَوَّلَ إلَيَّ وَجهَهُ فَأَحنا عَلَيَّ فَقالَ ما كانَ ؟ فَقُلتُ لَم يُرفَع حَجَرٌ مِن بَيتِ المَقدِسِ إلّا وُجِدَ تَحتَهُ دَمٌ ، فَقالَ : لَم يَبقَ أحَدٌ يَعلَمُ هذا غَيري وغَيرُكَ ، لا يَسمَعَنَّ مِنكَ أحَدٌ ، فَما حَدَّثتُ بِهِ حَتّى تُوُفِّيَ . (2)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 155 ح 4694 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 389 ح 326 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 346 عن أبي حمزة عن الإمام الصادق عليه السلام وعن سعيد بن المسيّب نحوه .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 122 ح 4591 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 567 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 389 ح 325 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 237 وراجع مقتل أمير المؤمنين : ص 113 ح 107 والمناقب للخوارزمي : ص 388 ح 404 والفصول المهمّة : ص 138 .

ص: 379

5 / 8 گريستن زمين

5 / 8گريستن زمينالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از اسماء انصاريه _: شبى كه على عليه السلام كشته شد، در «ايلياء» (1) هيچ سنگى را برنداشتند، مگر آن كه زير آن خون تازه ديده شد.

المستدرك على الصحيحين_ ب__ه ن_ق_ل از ابن شهاب _: به دمشق رفتم . آهنگ نبرد داشتم . پيش عبد الملك رفتم تا بر او سلام كنم. او را در قُبّه اى بر روى بساطى يافتم، نزديك ستون كه زير او دو فرش گسترده بود . سلام دادم و نشستم. به من گفت: اى ابن شهاب! آيا مى دانى صبح روز كشته شدن على بن ابى طالب در بيت المقدس چه رخ داد؟ گفتم: آرى. گفت: پس بيا. از پشت مردم رفتم تا به پشت قُبّه رسيدم . صورتش را به طرف من گرفت و خم شد و پرسيد: چه اتّفاق افتاد؟ گفتم: هيچ سنگى را در بيت المقدّس برنداشتند ، مگر آن كه زير آن خون تازه بود. گفت: كسى جز من و تو اين را نمى داند. مبادا كسى از تو بشنود! من با كسى در ميان نگذاشتم تا او درگذشت.

.


1- .نام شهر بيت المقدس و معناى آن ، بيت اللّه (خانه خدا) است (معجم البلدان : ص 293) .

ص: 380

5 / 9تاريخُ شَهادَتِهِكان اغتيال الإمام عليه السلام على يد ابن ملجم على المشهور في فجر اليوم التاسع عشر (1) من شهر رمضان . وكانت شهادته عليه السلام في ليلة الجمعة 2 الحادي والعشرين (2) من شهر رمضان سنة (40 ه ) ، والذي يصادف ليلة نزول القرآن . (3) وهناك أقوال اُخر حول تاريخ اغتياله وهي : اليوم السابع عشر ، (4) والحادي والعشرون (5) من شهر رمضان . كما ذُكرت أقوال اُخر حول تاريخ شهادته وهي : اليوم الثالث والعشرون ، (6) والتاسع عشر ، (7) والسابع عشر ، (8) والسابع والعشرون (9) من شهر رمضان سنة (40 ه ) . وهناك اختلاف أيضا بين المؤرّخين حول سنّ الإمام عليه السلام حين شهادته ؛ فقد ذكر أكثر المؤرّخين والمحدّثين من الفريقين أنّ عمره الشريف كان (63 سنة) (10) بيد أنّ هناك أقوال اُخر في هذا المضمار ، وهي : (58 سنة) (11) و(65 سنة) (12) و(64 سنة) . (13)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 9 و ص 19 ، الغيبة للطوسي : ص 195 ح158، إعلام الورى : ج1 ص309 ، روضة الواعظين : ص147؛ مقتل أمير المؤمنين:ص59 ح40 ، المناقب للخوارزمي: ص396 ح 416 وفيه «ضربه قبل دخول العشر الأواخر بليلتين» .
2- .الكافي : ج 1 ص 452 ، تهذيب الأحكام : ج9 ص178 ح714، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 191 ح 5433 ، الإرشاد : ج1 ص 9 ، إثبات الوصيّة : ص 165 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص212 ، إعلام الورى : ج 1 ص 309 ، روضة الواعظين : ص 147 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 154 ح 4688 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 557 ح 939 ، مروج الذهب : ج 2 ص 426 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 59 ح 40 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 587 ، مقاتل الطالبيّين : ص 54 ، المناقب للخوارزمي : ص 396 ح 416 .
3- .الكافي : ج 1 ص 457 ح 8 ، الأمالي للصدوق : ص 397 ح 510 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213 ، روضة الواعظين : ص 154 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 154 ح 4688 ، التاريخ الكبير : ج 2 ص 363 الرقم 2760 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 157 ، الأخبار الطوال : ص 216 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 95 ح 88 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 586 .
4- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 253 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 584 و 585 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 151 و 152 ، مروج الذهب : ج 2 ص 426 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 112 الرقم 3789 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 15 .
5- .الكافي : ج 7 ص 52 ح 7 ، الغيبة للطوسي : ص 195 ح 157 ، إثبات الوصيّة : ص 164 ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 586 و 587 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1118 ، المناقب للخوارزمي : ص 392 ح 411 .
6- .الكافي : ج 7 ص 52 ح 7 ، الغيبة للطوسي : ص 195 ح 157 ؛ الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1118 _ 1120 ، المناقب للخوارزمي : ص 392 ح 411 .
7- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 559 ح 942 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 37 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 257 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 152 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 113 الرقم 3789 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 331 .
8- .المعجم الكبير : ج 1 ص 95 ح 164 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 136 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 584 ، المناقب للخوارزمي : ص 396 ح 416 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 331 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 39 ، الفتوح : ج 3 ص 281 .
10- .الكافي : ج 1 ص 452 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 212 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 156 ح 4696 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 96 ح 165 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 136 ، التاريخ الصغير : ج 1 ص 107 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 258 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 151 ، مروج الذهب : ج 2 ص 358 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 10 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 64 ح 50 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 181 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 331 .
11- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 156 ح 4695 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 136 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 96 ح 166 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 11 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 63 ح 47 و 48 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 151 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 151 ؛ إثبات الوصيّة : ص 165 .
13- .مقاتل الطالبيّين : ص 54 ، التاريخ الصغير : ج 1 ص 107 .

ص: 381

5 / 9 تاريخ شهادتش

5 / 9تاريخ شهادتشترور امام عليه السلام به دست ابن ملجم، طبق مشهور، در سپيده دم نوزدهم ماه رمضان بود و شهادتش در شب جمعه (1) بيست و يكم از ماه رمضان سال چهلم هجرى (2) و مصادف با شب نزول قرآن بود. در تاريخ ترور آن حضرت، گفته هاى ديگرى نيز هست، مانند هفدهم و بيست و يكم ماه رمضان. در باره تاريخ شهادتش نيز اقوال ديگرى هست: بيست و سوم، نوزدهم، هفدهم و بيست و هفتم ماه رمضان سال چهلم هجرى . ميان مورّخان درباره سنّ امام عليه السلام در هنگام شهادت نيز اختلاف ديده مى شود. بيشتر محدّثان و مورّخان شيعه و اهل سنّت، عمر او را 63 سال ذكر كرده اند و البته در اين مورد اقوال ديگرى هم هست كه عبارت است از 58 سال، 65 سال و 64 سال.

.


1- .زمان شهادت او را شب يكشنبه نيز گفته اند (الكافى : ج 1 ص 452) و نيز روز يكشنبه (مقتل أمير المؤمنين : ص 61 ح 44 ، المناقب ، خوارزمى : ص 392 ح 411) .
2- .اين مسئله مورد اتّفاق است و در همه منابع موجود ، آمده است .

ص: 382

. .

ص: 383

. .

ص: 384

الكافي :قُتِلَ عليه السلام في شَهرِ رَمَضانَ لِتِسعٍ بَقينَ مِنهُ لَيلَةَ الأَحَدِ سَنَةَ أربَعينَ مِنَ الهِجرَةِ ، وهُوَ ابنُ ثَلاثٍ وسِتّينَ سَنَةً . (1)

الإرشاد :كانَت وَفاةُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام قُبَيلَ الفَجرِ مِن لَيلَةِ الجُمُعَةِ لَيلَةَ إحدى وعِشرينَ مِن شَهرِ رَمَضانَ سَنَةَ أربَعينَ مِنَ الهِجرَةِ قَتيلاً بِالسَّيفِ ، قَتَلَهُ ابنُ مُلجَمٍ المُرادِيُّ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ في مَسجِدِ الكوفَةِ ، وقَد خَرَجَ عليه السلام يوقِظُ النّاسَ لِصَلاةِ الصُّبحِ لَيلَةَ تِسعَ عَشَرَةَ مِن شَهرِ رَمَضانَ ، وقَد كانَ ارتَصَدَهُ مِن أوَّلِ اللَّيلِ لِذلِكَ ، فَلَمّا مَرَّ بِهِ فِي المَسجِدِ وهُوَ مُستَخفٍ بِأَمرِهِ مُماكِرٌ بِإِظهارِ النَّومِ في جُملَةِ النِّيامِ ثارَ إلَيهِ فَضَرَبَهُ عَلى اُمِّ رَأسِهِ بِالسَّيفِ وكانَ مَسموما ، فَمَكَثَ يَومَ تِسعَةَ عَشَرَ ولَيلَةَ عِشرينَ ويَومَها ولَيلَةَ إحدى وعِشرينَ إلى نَحوِ الثُّلثِ الأَوَّلِ مِنَ اللَّيلِ ، ثُمَّ قَضى نَحبَهُ عليه السلام شَهيدا ، ولَقِيَ رَبَّهُ تَعالى مَظلوما . (2)

تاريخ اليعقوبي_ بَعدَ ذِكرِ إصابَةِ الإِمامِ عليه السلام بِالسَّيفِ _في خَبَرٍ : أقامَ يَومَينِ وماتَ لَيلَةَ الجُمُعَةِ أوَّلَ لَيلَةٍ مِنَ العَشرِ الأَواخِرِ مِن شَهرِ رَمَضانَ سَنَةَ (40) ، ومِن شُهورِ العَجَمِ في كانونِ الآخِرِ ، وهُوَ ابنُ ثَلاثٍ وسِتّينَ سَنَةً ، وغَسَّلَهُ الحَسَنُ ابنُهُ بِيَدِهِ ، وصَلّى عَلَيهِ وكَبَّرَ عَلَيهِ سَبعا ، وقالَ : أما إنَّهُ لا يُكَبِّرُ عَلى أحَدٍ بَعدَهُ ، ودُفِنَ بِالكوفَةِ في مَوضِعٍ يُقالُ لَهُ الغَرِيُّ . (3)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 452 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 19 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 39 وفيهما «ليلة الجمعة» .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 9 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 212 .

ص: 385

الكافى:امام عليه السلام در بيست و يكم ماه رمضان ، شب يكشنبه ، سال چهلم هجرى كشته شد، در حالى كه 63 سال داشت.

الإرشاد:درگذشت امير مؤمنان، پيش از فجر شب جمعه، شب بيست و يكم از ماه رمضان سال چهلم هجرى بود كه با شمشير كشته شد. ابن ملجم مرادى _ كه لعنت خدا بر او باد _ او را در مسجد كوفه شهيد كرد، در حالى كه وى براى بيدار كردن مردم براى نماز صبح در شب نوزدهم ماه رمضان بيرون شده بود. ابن ملجم از اوّل شب در كمين كشتن امام عليه السلام بود. چون حضرت در مسجد بر او گذشت _ و او هدف خود را پنهان مى كرد و حيله گرانه وانمود مى كرد كه درميان خفتگان به خواب رفته است _ ، به سوى حضرت پريد و با شمشير زهرآلود بر فرق سر او زد. امام عليه السلام روز نوزدهم، شب بيستم، روز بيستم و شب بيست و يكم را تا حدود ثلث اوّل شب ، زنده بود . سپس شهيد شد و مظلومانه به ديدار پروردگارش شتافت.

تاريخ اليعقوبى_ پس از يادكرد ضربت خوردن امام عليه السلام با شمشير _:امام عليه السلام دو روز زنده بود و شب جمعه، اولين شب از دهه آخر ماه رمضان سال چهلم هجرى در گذشت، كه از ماه هاى عجم در ماه كانون دوم (ژانويه) بود، در حالى كه 63 سال داشت. فرزندش امام حسن عليه السلام او را غسل داد و بر او نماز خواند و هفت تكبير بر او گفت و فرمود: «آگاه باشيد كه پس از او بر احدى اين گونه تكبير گفته نمى شود». در كوفه، در جايى كه به آن «غَرىّ» گفته مى شود ، دفن شد.

.

ص: 386

المستدرك على الصحيحين عن الحريث بن مخشى :إنَّ عَلِيّا قُتِلَ صَبيحَةَ إحدى وعِشرينَ مِن رَمَضانَ ، قالَ : فَسَمِعتُ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ يَقولُ وهُوَ يَخطُبُ وذَكَرَ مَناقِبَ عَلِيٍّ فَقالَ : قُتِلَ لَيلَةً اُنزِلَ القُرآنُ ، ولَيلَةً اُسرِيَ بِعيسى ، ولَيلَةً قُبِضَ موسى . قالَ : وصَلّى عَلَيهِ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام . (1)

الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا قُبِضَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قامَ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام في مَسجِدِ الكوفَةِ ، فَحَمِدَ اللّهُ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ إنَّهُ قَد قُبِضَ في هذِهِ اللَّيلَةِ رَجُلٌ ما سَبَقَهُ الأَوَّلونَ ، ولا يُدرِكُهُ الآخِرونَ ، إنَّهُ كانَ لَصاحِبَ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ عَن يَمينِهِ جَبرَئيلُ وعَن يَسارِهِ ميكائيلُ ، لا يَنثَني حَتّى يَفتَحَ اللّهُ لَهُ . وَاللّهِ ما تَرَكَ بَيضاءَ ولا حَمراءَ إلّا سَبعُمِئةِ دِرهَمٍ فَضَلَت عَن عَطائِهِ ، أرادَ أن يَشتَرِيَ بِها خادِما لِأَهلِهِ . وَاللّهِ لَقَد قُبِضَ فِي اللَّيلَةِ الَّتي فيها قُبِضَ وَصِيُّ موسى يوشَعُ بنُ نونٍ ، وَاللَّيلَةِ الَّتي عُرِجَ فيها بِعيسَى ابنِ مَريَمَ ، وَاللَّيلَةِ الَّتي نَزَلَ فيها القُرآنُ . (2)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 154 ح 4688 ، الدرّ المنثور : ج 2 ص 226 عن الحريث بن مخشبي ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 587 ح 1098 عن حريث بن المخش وفيهما إلى «موسى» .
2- .الكافي : ج 1 ص 457 ح 8 عن أبي حمزة ، الإرشاد : ج 2 ص 7 عن أبي إسحاق السبيعي وغيره ، بشارة المصطفى : ص 240 عن أبي الطفيل ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213 ؛ المعجم الكبير : ج 3 ص 80 ح 2725 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 38 كلاهما عن هبيرة بن يريم ، البداية والنهاية : ج 7 ص 333 عن أبي خالد بن جابر ، مجمع الزوائد : ج 9 ص 202 ح 14798 عن أبي الطفيل وكلّها نحوه .

ص: 387

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از حريث بن مخشى _: على عليه السلام صبحدم بيست و يكم رمضان كشته شد. شنيدم كه حسن عليه السلام در خطبه اى در مناقب على عليه السلام مى گفت: «شب نزول قرآن كشته شد، شبى كه عيسى عليه السلام را به معراج بردند، شبى كه موسى عليه السلام جان باخت». [ راوى ] گويد: حسن بن على عليهماالسلام بر وى نماز گزارد.

امام باقر عليه السلام :چون امير مؤمنان وفات يافت، حسن بن على عليهماالسلام در مسجد كوفه به خطبه ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و سپس فرمود: «اى مردم! امشب، مردى از دنيا رفت كه نه پيشينيان از او سبقت گرفتند و نه آيندگان به مقام او مى رسند . او صاحب پرچم پيامبر خدا بود . از سمت راستش جبرئيل و از سوى چپ او ميكائيل حركت مى كرد . باز نمى گشت تا آن كه خداوند برايش فتح آورَد. به خدا سوگند، درهم و دينارى از خود بر جاى نگذاشت، مگر هفتصد درهم كه اضافه سهمش از بيت المال بود و مى خواست با آن خدمتكارى براى خانواده اش بخرد. به خدا سوگند ، در شبى درگذشت كه يوشع بن نون ، وصىّ موسى عليه السلام درگذشته بود، شبى كه عيسى بن مريم عليهماالسلام به آسمانْ عروج داده شد، شبى كه در آن قرآن نازل شد».

.

ص: 388

الإمام الحسن عليه السلام :قُتِلَ عَلِيٌّ لَيلَةً نَزَلَ القُرآنُ . (1)

المناقب لابن شهر آشوب :قُبِضَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] قَتيلاً في مَسجِدِ الكوفَةِ وَقتَ التَّنويرِ لَيلَةَ الجُمُعَةِ ، لِتِسعَةَ عَشَرَ مَضَينَ مِن شَهرِ رَمَضانَ ، عَلى يَدَي عَبدِ الرَّحمنِ بنِ مُلجَمٍ المُرادِيِّ ، وقَد عاوَنَهُ وَردانُ بنُ مُجالِدٍ مِن تَيمِ الرُّبابِ ، وشَبيبُ بنُ بَجرَةَ ، وَالأَشعَثُ بنُ قَيسٍ ، وقُطامُ بِنتُ الأَخضَرِ ، فَضَرَبَهُ سَيفاً عَلى رَأسِهِ مَسموماً . (2)

.


1- .التاريخ الكبير : ج 2 ص 363 الرقم 2760 ، تعجيل المنفعة : ص 117 ح 215 كلاهما عن خالد بن جابر عن أبيه .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 307 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 199 ح 1 .

ص: 389

امام حسن عليه السلام :على عليه السلام شب نزول قرآن كشته شد.

المناقب ، ابن شهرآشوب :على عليه السلام در مسجد كوفه ، هنگام سحرگاهِ شب جمعه نوزدهم ماه رمضان، به دست عبدالرحمان بن ملجم مرادى كشته شد ، در حالى كه وردان بن مجالد از قبيله تَيْم الرَّباب و شبيب بن بجره و اشعث بن قيس و قُطام دختر اخضر با او همدستى كرده بودند. ابن ملجم ، شمشيرى زهرآلود بر سر آن حضرت زد.

.

ص: 390

الفصل السادس: بعد الاستشهاد6 / 1التَّجهيزُ وَالدَّفنُفرحة الغري عن اُمّ كلثوم بنت عليّ عليه السلام :آخِرُ عَهدِ أبي إلى أخَوَيَّ عليهماالسلام أن قالَ : يا بَنِيَّ إن أنَا مُتُّ فَغَسِّلاني ، ثُمَّ نَشِّفاني بِالبُردَةِ الَّتي نَشَّفتُم بِها رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وفاطِمَةَ عليهاالسلام ، ثُمَّ حَنِّطاني وسَجِّياني عَلى سَريري ، ثُمَّ انتَظِرا حَتّى إذَا ارتَفَعَ لَكُما مُقَدَّمُ السَّريرِ فَاحمِلا مُؤَخَّرَهُ ، قالَت : فَخَرَجتُ اُشَيِّعُ جِنازَةَ أبي ، حَتّى إذا كُنّا بِظَهرِ الغَرِيِّ رَكَزَ (1) المُقَدَّمُ فَوَضَعنَا المُؤَخَّرَ ، ثُمَّ بَرَزَ الحَسَنُ بِالبُردَةِ الَّتي نُشِّفَ بِها رَسولُ اللّهِ وفاطِمَةُ فَنَشَّفَ بِها أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ثُمَّ أخَذَ المِعوَلَ فَضَرَبَ ضَربَةً فَانشَقَّ القَبرُ عَن ضَريحٍ ، فَإِذا هُوَ بِساجَةٍ مَكتوبٍ عَلَيها : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ هذا قَبرٌ ادَّخَرَهُ نوحُ النَّبِيُّ لِعَلِيٍّ وَصِيِّ مُحَمَّدٍ قَبلَ الطّوفانِ بِسَبعِمِئَةِ عامٍ . قالَت اُمُّ كُلثومٍ : فَانشَقَّ القَبرُ ، فَلا أدري أغارَ سَيِّدي فِي الأَرضِ أم اُسرِيَ بِهِ إلَى السَّماءِ ؟ إذ سَمِعتُ ناطِقاً لَنا بِالتَّعزِيَةِ : أحسَنَ اللّهُ لَكُمُ العَزاءَ في سَيِّدِكُم وحُجَّةِ اللّهِ عَلى خَلقِهِ . (2)

.


1- .رَكزَ : ثبت بالأرض (اُنظر مجمع البحرين : ج 2 ص 728 «ركز») .
2- .فرحة الغري : ص 34 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 216 ح 17 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 348 .

ص: 391

فصل ششم : پس از شهادت
6 / 1 تجهيز و خاكسپارى

فصل ششم : پس از شهادت6 / 1تجهيز و خاكسپارىفَرحة الغَرىّ_ به نقل از اُمّ كلثوم دختر على عليه السلام _: آخرين سخن پدرم به برادرانم اين بود كه فرمود: «پسرانم! اگر مُردم، مرا غسل دهيد . سپس با بُردى كه با آن پيامبر خدا و فاطمه عليهاالسلام را خشك كرديد ، مرا هم خشك كنيد . آن گاه مرا حنوط كنيد و در تابوتم قرار دهيد . سپس منتظر بمانيد تا وقتى كه جلوى تابوتْ بلند شد، شما عقب آن را بلند كنيد». [ اُمّ كلثوم ] گويد: من هم براى تشييع جنازه پدرم بيرون شدم، تا آن كه به منطقه پشتِ غَرى رسيديم، كه جلوى تابوت فرود آمد و ما عقب آن را پايين آورديم. آن گاه ، حسن عليه السلام بُردى را كه با آن پيامبر خدا و فاطمه عليهاالسلام را خشك كرده بودند ، بيرون آورد و امير مؤمنان را با آن خشك كرد . آن گاه كلنگ را گرفت و ضربه اى زد .قبرى در ميان ضريحى شكافته شد و ناگاه ، قطعه ساجى پيدا شد كه بر آن نوشته شده بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين قبرى است كه نوح پيامبر براى على وصىّ پيامبر، هفتصد سال پيش از توفانْ آماده ساخته است». اُمّ كلثوم گفت : قبر شكافته شد. نمى دانم سرورم در زمين نهان شد يا به آسمان برده شد؟ آن گاه صدايى را شنيدم كه چنين تسليتمان مى گفت: «خداوندْ عزاى شما را در باره سرورتان و حجّت خدا بر خلق، نيك گرداند!».

.

ص: 392

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا اُصيبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِما : غَسِّلاني وكَفِّناني وحَنِّطاني وَاحمِلاني عَلى سَريري ، وَاحمِلا مُؤَخَّرَهُ تُكفَيانِ مُقَدَّمَهُ ، فَإِنَّكُما تَنتَهِيانِ إلى قَبرٍ مَحفورٍ ، ولَحدٍ مَلحودٍ ، ولَبِنٍ مَوضوعٍ ، فَالحَداني وأشرِجَا اللَّبِنَ عَلَيَّ ، وَارفَعا لَبِنَةً مِمّا يَلي رَأسي فَانظُرا ما تَسمَعانِ . فَأَخَذَا اللَّبِنَةَ مِن عِندِ الرَّأسِ بَعدَما أشرَجا عَلَيهِ اللَّبِنَ ، فَإِذا لَيسَ فِي القَبرِ شَيءٌ وإذا هاتِفٌ يَهتِفُ : أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ عَبدا صالِحا فَأَلحَقَهُ اللّهُ بِنَبِيِّهِ ، وكَذلِكَ يَفعَلُ بِالأَوصِياءِ بَعدَ الأَنبِياءِ ، حَتّى لَو أنَّ نَبِيّا ماتَ فِي المَشرِقِ وماتَ وَصِيُّهُ فِي المَغرِبِ لَأَلحَقَ اللّهُ الوَصِيَّ بِالنَّبِيِّ . (1)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن هارون بن سعد :كانَ عِندَ عَلِيٍّ مِسكٌ فَوَصّى أن يُحَنَّطَ بِهِ ، وقالَ : فَضلٌ مِن حَنوطِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا غُسِّلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام نودوا مِن جانِبِ البَيتِ : إن أخَذتُم مُقَدَّمَ السَّريرِ كُفيتُم مُؤَخَّرَهُ ، وإن أخَذتُم مُؤَخَّرَهُ كُفيتُم مُقَدَّمَهُ . (3)

العدد القويّة :ولَمّا تُوُفِّيَ عليه السلام غَسَّلَهُ ابناهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ وعَبدُ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ ، وقيلَ : مُحَمَّدُ بنُ الحَنَفِيَّةِ ، وقيلَ : إنَّهُ لَم يُغَسَّل لِأَنَّهُ سَيِّدُ الشُّهَداءِ . قيلَ : كُفِّنَ في ثَلاثَةِ أثوابٍ بيضٍ لَيسَ فيها قَميصٌ ولا عِمامَةٌ ، وكانَ عِندَهُ مِن بَقايا حَنوطِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَحَنَّطوهُ بِها ، وصَلّى عَلَيهِ وَلَدُهُ الحَسَنُ عليه السلام ، وكَبَّرَ عَلَيهِ خَمساً ، وقيلَ : سِتّاً ، وقيلَ : سَبعاً . (4)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 106 ح 187 ، فرحة الغري : ص 30 كلاهما عن سعد الإسكاف .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 559 ح 943 ، المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 515 ح 1337 عن أبي وائل ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 563 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 115 الرقم 3789 نحوه ، الرياض النضرة : ج 3 ص 237 عن هارون بن سعيد .
3- .الكافي : ج 1 ص 457 ح 9 ، فرحة الغري : ص 31 كلاهما عن عليّ بن محمّد رفعه ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 64 .
4- .العدد القويّة : ص 242 ح 21 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 254 ح 56 وراجع جواهر المطالب : ج 2 ص 109 .

ص: 393

امام صادق عليه السلام :چون امير مؤمنان ضربت خورد، به حسن و حسين _ درودهاى خدا بر آنان باد _ فرمود: «مرا غسل دهيد، كفن كنيد، حنوط كنيد، درون تابوتم بگذاريد و عقب تابوت را برداريد، چون جلوى آن را ديگران برمى دارند . به قبر كَنده و آماده اى ولحد و خشتِ قبر فراهم شده اى مى رسيد. مرا در قبر بگذاريد، خشت بر روى لحد بگذاريد، از طرف سرم يك خشت را برداريد، ببينيد چه مى شنويد». آن دو بزرگوار ، خشتى از طرف سرِ لحد برداشتند، پس از آن كه خشت هاى لحد را چيده بودند . ديدند در قبر چيزى نيست. ناگهان هاتفى ندا داد: «امير مؤمنان ، بنده شايسته اى بود. خداوند او را به پيامبرش ملحق ساخت و با اوصيا پس از انبيا چنين مى كند. حتّى اگر پيامبرى در مشرق بميرد و وصىّ او در مغرب از دنيا برود، خداوندْ وصى را به نبى ملحق مى كند».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از هارون بن سعد _: نزد على عليه السلام مُشكى بود . وصيّت كرد كه او را با آن حنوط كنند. فرمود: «اضافه اى از حنوط پيامبر خداست».

امام صادق عليه السلام :چون امير مؤمنان را غسل دادند، از سوى خانه ندا آمد: «اگر جلوى تابوت را بگيريد، براى عقب آن كسانى هستند و اگر عقب آن را بگيريد، جلويش را ديگران مى گيرند».

العدد القويّة:چون آن حضرت درگذشت، دو فرزندش حسن و حسين عليهماالسلام و عبد اللّه بن جعفر او را غسل دادند. نيز گفته اند: محمّد بن حنفيه. نيز گفته اند: او را غسل ندادند، چرا كه وى سالار شهيدان بود. گفته اند: در سه پارچه سفيد كه پيراهن و عمامه در آن سه نبود، كفن شد و نزد آن حضرت چيزى از باقى مانده حنوط پيامبر خدا بود كه با آن حنوطش كردند. فرزندش حسن عليه السلام بر او نماز خواند و پنج تكبير بر او گفت ، نيز گفته شده : شش يا هفت تكبير.

.

ص: 394

الإرشاد عن حبّان بن عليّ العنزي عن مولىً لعليّ عليه السلام :لَمّا حَضَرَت أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام الوَفاةُ قالَ لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام : إذا أنَا مُتُّ فَاحمِلاني عَلى سَريري ، ثُمَّ أخرِجاني وَاحمِلا مُؤَخَّرَ السَّريرِ ؛ فَإِنَّكُما تُكفيانِ مُقَدَّمَهُ ، ثُمَّ ائتِيا بِيَ الغَرِيَّينِ ؛ فَإِنَّكُما سَتَرَيانِ صَخرَةً بَيضاءَ تَلمَعُ نورا ، فَاحتَفِرا فيها ؛ فَإِنَّكُما تَجِدانِ فيها ساجَةً ، فَادفِناني فيها . قالَ : فَلَمّا ماتَ أخرَجناهُ وجَعَلنا نَحمِلُ مُؤَخَّرَ السَّريرِ ونُكفى مُقَدَّمَهُ ، وجَعَلنا نَسمَعُ دَويّا وحَفيفا حَتّى أتَينَا الغَرِيَّينِ ، فَإِذا صَخرَةٌ بَيضاءَ تَلمَع نورا ، فَاحتَفَرنا فَإِذا ساجَةٌ مَكتوبٌ عَلَيها : «مِمَّا ادَّخَرَ نوحٌ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ» . فَدَفَنّاهُ فيها ، وَانصَرَفنا ونَحنُ مَسرورونَ بِإِكرامِ اللّهِ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَلَحِقَنا قَومٌ مِنَ الشّيعَةِ لَم يَشهَدوا الصَّلاةَ عَلَيهِ ، فَأَخبَرناهُم بِما جَرى وبِإِكرامِ اللّهِ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالوا : نُحِبُّ أن نُعايِنَ مِن أمرِهِ ما عايَنتُم . فَقُلنا لَهُم : إنَّ المَوضِعَ قَد عُفِّيَ أثَرُهُ بِوَصِيَّةٍ مِنهُ عليه السلام ، فَمَضَوا وعادوا إلَينا فَقالوا : إنَّهُمُ احتَفَروا فَلَم يَجِدوا شَيئا . (1)

6 / 2خُطبَةُ الإِمامِ الحَسَنِ بَعدَ أبيهِتاريخ الطبري عن خالد بن جابر :سَمِعتُ الحَسَنَ يَقولُ _ لَمّا قُتِلَ عَلِيٌّ عليه السلام وقَد قامَ خَطيبا ، فَقالَ _ : لَقَد قَتَلتُمُ اللَّيلَةَ رَجُلاً في لَيلَةٍ فيها نَزَلَ القُرآنُ ، وفيها رُفِعَ عيسَى بنُ مَريَمَ عليهاالسلام ، وفيها قُتِلَ يوشَعُ بنُ نونٍ فَتى موسى عليهماالسلام . وَاللّهِ ما سَبَقَهُ أحَدٌ كانَ قَبلَهُ ، ولا يُدرِكُهُ أحَدٌ يَكونُ بَعدَهُ ، وَاللّهِ إن كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَيَبعَثُهُ فِي السَّرِيَّةِ وجَبريلُ عَن يَمينِهِ وميكائيلُ عَن يَسارِهِ ، وَاللّهِ ما تَرَكَ صَفراءَ ولا بَيضاءَ إلّا ثَمانُمِئَةٍ _ أو سَبعُمِئَةٍ _ أرصَدَها لِخادِمِهِ . (2)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 23 ، إعلام الورى : ج 1 ص 393 ، فرحة الغري : ص 36 عن حسّان بن عليّ القسري عن مولى لعليّ عليه السلام ، روضة الواعظين : ص 152 وراجع الخرائج والجرائح : ج 1 ص 234 ح 78 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 157 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 95 ح 88 عن جابر وفيه إلى «فتى موسى» ؛ روضة الواعظين : ص 154 عن حبيب بن عمرو نحوه .

ص: 395

6 / 2 خطبه امام حسن پس از پدرش

الإرشاد_ به نقل از حبّان بن على عنزى، از غلامى آزاد شده على عليه السلام _: چون وفات امير مؤمنان فرا رسيد، به حسن و حسين عليهماالسلام فرمود: «وقتى كه من مُردم، مرا درون تابوتم بگذاريد. سپس تابوت مرا بيرون آوريد. عقب تابوت را برداريد، كه جلوى آن را برمى دارند. سپس مرا به «غَريَّين» (1) ببريد. آن جا سنگ سفيد نورافشانى را خواهيد ديد. آن جا را حفر كنيد. در آن جا تخته چوبى مى بينيد. مرا آن جا دفن كنيد». چون وفات يافت، او را بيرون برديم و عقب تابوت را برداشتيم و جلوى آن بلند شده بود. صداى زمزمه و خِش خِش مى شنيديم، تا به غريّين رسيديم. آن جا سنگ سفيد نورافشانى بود . آن جا را كنديم . به تخته چوبى برخورديم كه بر آن نوشته بود: «از آنچه نوح براى على بن ابى طالب آماده كرده است». پس او را در آن دفن كرديم و از اين كه خداوند، امير مؤمنان را مورد اكرام قرار داده، خوش حال برگشتيم. گروهى از شيعه به ما پيوستند كه در نماز بر آن حضرت حضور نيافته بودند. آنچه را كه گذشت و اكرام الهى را نسبت به امير مؤمنان به آنان خبر داديم. گفتند: دوست داريم آنچه را شما از قضيّه او ديديد، ما هم به چشم خود ببينيم. به آنان گفتيم: طبق وصيّت خود آن حضرت، نشانه هاى محلّ دفن را محو كرديم. رفتند و برگشتند و گفتند كه آن جا را كاويدند، ولى چيزى نيافتند.

6 / 2خطبه امام حسن پس از پدرشتاريخ الطبرى_ به نقل از خالد بن جابر _: شنيدم حسن عليه السلام پس از كشته شدن على عليه السلام به خطبه ايستاد و فرمود: «ديشب مردى را كشتيد، در شبى كه قرآن نازل شده و در اين شب، عيسى بن مريم عليهماالسلام به آسمان رفته است و در اين شب، يوشع بن نون، وصىّ موسى عليه السلام كشته شده است. به خدا سوگند ، كسى پيش از او به اين شرافت دست نيافته و آيندگان نيز اين شرافت را نخواهند يافت. به خدا سوگند، پيامبر خدا او را به جنگ مى فرستاد، در حالى كه جبرئيل در سمت راست او و ميكائيل در سمت چپ او بود. به خدا ، درهم و دينارى از خود به جا نگذاشت، مگر هشتصد (يا هفتصد) درهم كه آن را براى [خريدنِ] خادم ذخيره كرده بود».

.


1- .غريّين ، دو بنا مثل صومعه در پشت كوفه بود (معجم البلدان : ج 4 ص 196) .

ص: 396

خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن هبيرة بن يريم :خَرَجَ إلَينَا الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ وعَلَيهِ عِمامَةٌ سَوداءُ ، فَقالَ : لَقَد كانَ فيكُم بِالأَمسِ رَجُلٌ ما سَبَقَهُ الأَوَّلونَ ولايُدرِكُهُ الآخِرونَ . وإنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ فيهِ : لاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، ويُقاتِلَ جَبرَئيلُ عَن يَمينِه وميكائيلُ عَن يَسارِهِ ، ثُمَّ لا تُرَدُّ رايَتُهُ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . ما تَرَكَ دينارا ولا دِرهَما إلّا سَبعُمِئَةِ دِرهَمٍ أخَذَها مِن عَطائِهِ ، أرادَ أن يَبتاعَ بِها خادِما لِأَهلِهِ . (1)

راجع : ص 380 (تاريخ شهادته) .

6 / 3في رثاء الإمامالمناقب لابن شهرآشوب :رَثى الإمام الحسن عليه السلام عليّ بن أبي طالبٍ : أينَ مَن كانَ لِعِلمِ ال _مُصطَفى فِي النّاسِ بابا أينَ مَن كانَ إذا ما قَحَطَ النّاسُ سَحابا أينَ مَن كانَ إذا نو دِيَ فِي الحَربِ استَجابا أينَ مَن كانَ دُعاهُ مُستَجابا ومُجابا ولَهُ عليه السلام : خَلِّ العُيونَ وما أرَد نَ مِنَ البُكاءِ عَلى عَلِيِّ لا تَقبَلَنَّ مِنَ الخَلِيِّ فَليَسَ قَلبُكَ بِالخَلِيِّ للّهِِ أنتَ إذَا الرِّحا لُ تَضَعضَعَت وَسَطَ النَّدِيِّ فَرَّجتَ غُمَّتَهُ ولَم تَرَكَن إلى فَشَلٍ وعِيِّ ولَهُ عليه السلام : خَذَلَ اللّهُ خاذِليهِ ولا أغ _مَدَ عَن قاتِليهِ سَيفَ الفَناءِ (2)

.


1- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 68 ح 22 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 426 ح 1720 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 548 ح 922 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 578 كلّها عن عمرو بن حبشي وص 579 ، صحيح ابن حبّان : ج 15 ص 383 ح 6936 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 188 ح 4802 عن عمر بن عليّ عن الإمام زين العابدين عليه السلام ، المعجم الكبير : ج 3 ص 79 ح 2719 _ 2724 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 42 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 38 ، مروج الذهب : ج 2 ص 426 كلّها نحوه وراجع الفتوح : ج 4 ص 282 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 313 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 241 .

ص: 397

6 / 3 در سوگ امام

خصائص أمير المؤمنين ، نسايى_ به نقل از هبيرة بن يَريم _: حسن بن على عليهماالسلام به نزد ما آمد، در حالى كه عمامه سياهى بر سر داشت. فرمود: «ديروز مردى ميان شما بود كه نه پيشينيان به او رسيدند و نه آيندگان به او خواهند رسيد. همانا پيامبر خدا درباره او فرمود: فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد، خدا و رسولش هم او را دوست دارند و جبرئيل از سمت راست او مى جنگد و ميكائيل از سمت چپش و پرچمش جز با فتح الهى براى او از صحنه نبرد برنمى گردد . هيچ درهم و دينارى برجاى نگذاشت، مگر هفتصد درهم كه از سهم خود او از بيت المال بود و مى خواست با آن خادمى براى خانواده اش بخرد.

ر . ك : ص 381 (تاريخ شهادتش) .

6 / 3در سوگ امامالمناقب ، ابن شهرآشوب :امام حسن عليه السلام _ در سوگ امام على عليه السلام چنين سرود: «كجاست آن كه ميان مردم باب علم [پيامبر] مصطفى بود؟ كجاست آن كه در قحط سالى براى مردم، ابر بود؟ كجاست آن كه چون به جنگ مى خواندند پاسخ مى داد؟ كجاست آن كه دعايش مستجاب و پذيرفته بود؟». نيز از اشعار اوست: «چشم ها را بگذار بر على هر چه مى خواهند بگريند . بر اين گريه، گلايه بى غمان را نپذير چرا كه قلب تو خالى از درد و غم نيست. چه شگفت مردى هستى! آن گاه كه مهمانان سواره در مجلس و نزد تو فرود مى آيند . اندوه او را برطرف مى سازى بى آن كه به سستى و خستگى بگروى» . نيز از آن حضرت است: «خدا خوار كننده او را خوار كند و شمشير فنا را هرگز از سر قاتلانش غلاف نكند».

.

ص: 398

الكامل للمبرّد عن أبي الأسود الدُّئَلي_ في رثاء الإمام عليّ عليه السلام _: ألا أبلِغ مُعاوِيَةَ بنَ حَربٍ فَلا قَرَّت عُيونُ الشّامِتينا أ في شَهرِ الصِّيامِ فَجَعتُمونا بِخَيرِ النّاسِ طُرّا أجمَعينا ! قَتَلتُم خَيرَ مَن رَكِبَ المَطايا ورَحَّلَها ومَن رَكِبَ السّفينا ومَن لَبِسَ النِّعالَ ومَن حَذاها ومَن قَرَأَ المثَانِيَ وَالمُبينا إذَا استَقبَلتَ وَجهَ أبي حُسَينٍ رَأَيتَ البَدرَ راعَ النّاظِرينا لَقَد عَلِمَت قُرَيشٌ حَيثُ كانَت بِأَنَّكَ خَيرُها حَسَبا ودِينا (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 150 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 438 ، مروج الذهب : ج 2 ص 428 وفيه «النور فوق» بدل «البدر راع» ، المعجم الكبير : ج 1 ص 103 وليس فيه البيت الخامس وفيه «خيسها» بدل «رحّلها» ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 265 وليس فيه البيت الثاني والخامس ، الفصول المهمّة : ص 138 ؛ روضة الواعظين : ص 153 وفيه «أكرمهم» بدل «رحّلها» وراجع اُسد الغابة : ج 4 ص 116 الرقم 3789 ووفيات الأئمّة : ص 75 .

ص: 399

الكامل ، مبرّد_ به نقل از ابو الأسود دُئَلى در مرثيه امام على عليه السلام _: به معاوية بن حرب برسان كه هرگز چشم شماتت كنندگان روشن مباد! آيا در ماه روزه، ما را به فاجعه شهادت بهترين همه انسان ها نشانديد؟ بهترين كسى را كشتيد كه بر مركب ها سوار شد و آنها را رام كرد و به راه انداخت و بهترين كسى كه بر كِشتى نشست. و بهترين كسى كه كفش به پا كرد و راه پيمود و بهترين كسى كه آيات مثانى (سوره حمد) و قرآن مبين را خواند. هرگاه با سيماى پدر حسين روبه رو مى شدى ماه تمام را مى ديدى كه بينندگان را خيره مى ساخت. قريش هرجا كه بودند، مى دانستند كه تو در شرافت و دين از همه برترى.

.

ص: 400

الكامل للمبرّد عن أبي زبيد الطائي_ يَرثي عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام _: إنَّ الكِرامَ عَلى ما كانَ مِن خُلقٍ رَهطُ امرِئٍ خارَهُ لِلدّينِ مُختارُ طَبٍّ بَصيرٍ بِأَضغانِ الرِّجالِ ولَم يُعدَل بِحَبرِ رَسولِ اللّهِ أحبارُ وقَطرَةٍ قَطَرَت إذ حانَ مَوعِدُها وكُلُّ شَيءٍ لَهُ وَقتٌ ومِقدارُ حَتّى تَنَصَّلَها في مَسجِدٍ طُهرٍ عَلى إمامٍ هُدىً إِنْ مَعشَرٌ جاروا حُمَّت لِيَدخُلَ جَنّاتٍ أبو حَسَنٍ واُوجِبَت بَعدَهُ لِلقاتِلِ النّارُ (1)

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ : ألا مَن لي بِنَشرِكَ يا اُخيّا ومَن لي أن أبُثَّكَ ما اُرَيّا طَوَتكَ خُطوبُ دَهرٍ قَد تَوَلّى كَذاكَ خُطوبُهُ نَشرا وطَيّا وكانَت في حَياتِكَ لي عِظاتٌ وأنتَ اليَومَ أوعَظُ مِنكَ حَيّا (2)

.


1- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1123 .
2- .روضة الواعظين : ص 153 .

ص: 401

الكامل ، مبرّد_ به نقل از ابى زبيد طايى در سوگ على بن ابى طالب عليه السلام _: نيكان بزرگوار، هر اخلاق برجسته اى كه دارند همه مديون و وابسته به مردى هستند كه خداوند ، او را براى دين برگزيد. طبيب بينايى كه از انگيزه ها و كينه هاى مردان آگاه بود و حامل علم پيامبر بود و در اين كار، همتا و همانندى نداشت. قطره اى بود كه چون وقتش رسيد، فرو چكيد و هر چيز را زمان و اندازه اى معيّن است. تا آن كه در مسجدى پاك، بر پيشوايى هدايتگر نشست اگر چه گروهى او را در پناه داشتند. مقدّر شد كه ابو الحسن عليه السلام وارد بهشت شود و پس از او براى قاتلش آتش واجب گشت.

امام صادق عليه السلام :چون امير مؤمنان كشته شد، صعصعة بن صُوحان چنين سرود: هلا ، برادرم! كيست كه جاى انس مرا به تو بگيرد؟ و كيست كه شِكوه ام را نزد او برم؟ حوادث دهر گذرا، تو را دربر گرفت آرى ، حوادث روزگار، اين چنين مى گسترد و درهم مى پيچد. تو در حال حيات برايم موعظه ها داشتى و امروز، بيش از دوران حياتت برايم مايه پند و موعظه اى.

.

ص: 402

المناقب لابن شهر آشوب عن أبي صالح :لَمّا قُتِلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ قالَ ابنُ عَبّاسٍ : هذَا [اليَومَ] (1) نَقَصَ الفِقهُ وَالعِلمُ مِن أرضِ المَدينَةِ . ثُمَّ قالَ : إنَّ نُقصانَ الأَرضِ نُقصانُ عُلَمائِها وخِيارِ أهلِها ، إنَّ اللّهَ لا يَقبِضُ هذَا العِلمَ انتِزاعاً يَنتَزِعُهُ مِن صُدورِ الرِّجالِ، ولكِنَّهُ يَقبِضُ العِلمَ بِقَبضِ العُلَماءِ، حَتّى إذا لَم يَبقَ عالِمٌ اتَّخَذَ النّاسُ رُؤَساءَ جُهّالاً ، فَيُسأَلوا فَيُفتوا بِغَيرِ عِلمٍ ، فَيَضِلّوا وأضَلّوا . (2)

بحار الأنوار عن لوط بن يحيى عن أشياخه :لَمّا اُلحِدَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وَقَفَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ العُبَدِيُّ عَلَى القَبرِ ، ووَضَعَ إحدى يَدَيهِ عَلى فُؤادِهِ وَالاُخرى قَد أخَذَ بِها التُّرابَ ويُضرِبُ بِهِ رَأسَهُ ، ثُمَّ قالَ : بِأَبي أنتَ واُمّي يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ثُمَّ قالَ : هَنيئاً لَكَ يا أبَا الحَسَنِ ! فَلَقَد طابَ مَولِدُكَ ، وقَوِيَ صَبرُكَ ، وعَظُمَ جِهادُكَ ، وظَفِرتَ بِرَأيِكَ ، ورَبِحَت تِجارَتُكَ ، وقَدِمتَ عَلى خالِقِكَ ، فَتَلَقّاكَ اللّهُ بِبِشارَتِهِ ، وحَفَّتكَ مَلائِكَتُهُ ، وَاستَقرَرتَ في جِوارِ المُصطَفى ، فَأَكرَمَكَ اللّهُ بِجِوارِهِ ، ولَحِقتَ بِدَرَجَةِ أخيكَ المُصطَفى ، وشَرِبتَ بِكَأسِهِ الأَوفى ، فَاسأَلِ اللّهَ أن يَمُنَّ عَلَينا بِاقتِفائِنا أثَرَكَ وَالعَمَلِ بِسيرَتِكَ ، وَالمُوالاةِ لِأَولِيائِكَ ، وَالمُعاداةِ لِأَعدائِكَ ، وأن يَحشُرَنا في زُمرَةِ أولِيائِكَ ، فَقَد نِلتَ ما لَم يَنَلهُ أحَدٌ ، وأدرَكتَ مالَم يُدرِكهُ أحَدٌ ، وجاهَدتَ في سَبيلِ رَبِّكَ بَينَ يَدَي أخيكَ المُصطَفى حَقَّ جِهادِهِ ، وقُمتَ بِدينِ اللّهِ حَقَّ القِيامِ ، حَتّى أقَمتَ السُّنَنَ ، وأبَرتَ الفِتَنَ وَاستَقامَ الإِسلامُ ، وَانتَظَمَ الإِيمانُ ، فَعَلَيكَ مِنّي أفضَلُ الصَّلاةِ وَالسَّلامِ . بِكَ اشتَدَّ ظَهرُ المُؤمِنينَ ، وَاتَّضَحَت أعلامُ السُّبُلِ ، واُقيمَتِ السُّنَنُ ، وما جُمِعَ لِأَحَدٍ مَناقِبُكَ وخِصالُكَ ، سَبَقتَ إلى إجابَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مُقدِماً مُؤثِراً ، وسارَعتَ إلى نُصرَتِهِ ، ووَقَيتَهُ بِنَفسِكَ ، ورَمَيتَ سَيفَكَ ذَا الفَقارِ في مَواطِنِ الخَوفِ وَالحَذَرِ ، قَصَمَ اللّهُ بِكَ كُلَّ جَبّارٍ عَنيدٍ ، ودَلَّ (3) بِكَّ كُلَّ ذي بَأسٍ شَديدٍ ، وهَدَمَ بِكَ حُصونَ أهلِ الشِّركِ وَالكُفرِ وَالعُدوانِ وَالرَّدىِ ، وقَتَلَ بِكَ أهلَ الضَّلالِ مِنَ العِدى ، فَهَنيئاً لَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كُنتَ أقرَبَ النّاسِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قُرباً ، وأوَّلَهُم سِلماً ، وأكثَرَهُم عِلماً وفَهماً ، فَهَنيئاً لَكَ يا أبَا الحَسَنِ ، لَقَد شَرَّفَ اللّهُ مَقامَكَ ، وكُنتَ أقرَبَ النّاسِ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَسَباً ، وأوَّلَهُم إسلاماً ، وأوفاهُم يَقيناً ، وأشَدَّهُم قَلباً ، وأبذَلَهُم لِنَفسِهِ مُجاهِداً ، وأعظَمَهُم فِي الخَيرِ نَصيباً ؛ فَلا حَرَمَنَا اللّهُ أجرَكَ ، ولا أذَلَّنا بَعدَكَ ، فَوَاللّهِ لَقَد كانَت حَياتُكَ مَفاتِحَ لِلخَيرِ ومَغالِقَ لِلشَّرِّ ، وإنَّ يَومَكَ هذا مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ ومِغلاقُ كُلِّ خَيرٍ ، ولَو أنَّ النّاسَ قَبِلوا مِنكَ لَأَكَلوا مِن فَوقِهِم ومِن تَحتِ أرجُلِهِم ، ولكِنَّهُم آثَرُوا الدُّنيا عَلَى الآخِرَةِ . ثُمَّ بَكى بُكاءً شَديداً وأبكى كُلَّ مَن كانَ مَعَهُ ، وعَدَلوا إلَى الحَسَنِ وَالحُسَينِ ومُحَمَّدٍ وجَعفَرٍ وَالعَبّاسِ ويَحيى وعَونٍ وعَبدِ اللّهِ عليهم السلام ، فَعَزَّوهُم في أبيهِم صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، وَانصَرَفَ النّاسُ ، ورَجَعَ أولادُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وشيعَتُهُم إلَى الكوفَةِ . (4)

.


1- .ما بين المعقوفين أثبتناه من بحار الأنوار .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 308 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 236 ح 45 .
3- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّها بالمعجمة .
4- .بحار الأنوار : ج 42 ص 295 .

ص: 403

المناقب ، ابن شهرآشوب_ به نقل از ابو صالح _: چون على بن ابى طالب عليه السلام كشته شد، ابن عبّاس گفت: امروز، از سرزمين مدينه، فقه و دانش كاسته شد. سپس گفت: كاهش زمين، به فقدان عالمان آن و بهترين هاى اهل زمين است. خداوندْ اين دانش را از سينه مردان جدا نمى كند، بلكه با گرفتن دانشمندانْ دانش را مى گيرد، تا آن جا كه وقتى دانايى باقى نمانْد، مردمْ نادانان را به رياست مى پذيرند . پس آنان مورد سؤال قرار مى گيرند و بدون آگاهى فتوا مى دهند، كه هم گم راه مى شوند و هم گم راه مى كنند.

بحار الأنوار_ به نقل از لوط بن يحيى، از اساتيد روايتش _: چون امير مؤمنان به خاك سپرده شد ، صعصعة بن صُوحان عبدى كنار قبر ايستاد، دست بر دلش نهاد و با دست ديگر خاك برمى داشت و بر سر خود مى ريخت . آن گاه گفت: پدر و مادرم فدايت، يا امير مؤمنان! سپس گفت: گوارايت باد ، اى على! پاك به دنيا آمدى . صبر تو نيرومند و جهاد تو عظيم بود و با فكر خويش به پيروزى رسيدى و تجارتت سودآور بود . به ديدار آفريدگارت رفتى و خداوند هم با بشارتْ تو را پذيرفت و فرشتگانْ تو را در بر گرفتند. در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله آرميدى . خداوند هم با اين جوار و همسايگى تو را كرامت بخشيد . به رتبه برادرت مصطفى پيوستى و از جام سرشار او نوشيدى . از خداوند مى خواهم كه بر ما منّت نهد كه پيرو تو باشيم و به سيره تو عمل كنيم و با دوستانت دوستى كنيم و با دشمنانت دشمن باشيم و ما را در زمره دوستانت برانگيزد. تو به مقامى رسيدى كه كسى بدان نرسيد و به درجه اى نايل شدى كه كسى به آن رتبه نايل نشد، و به جهاد راستين در راه خدا و در پيش روى برادرت مصطفى پرداختى و آن گونه كه بايد به يارى دين خدا برخاستى، تا آن كه سنّت ها را برپا داشتى و فتنه ها را ريشه كن ساختى . اسلامْ استوار و پا برجا شد و ايمانْ سامان يافت. پس بهترين درود و سلام از من بر تو باد! مؤمنان به تو پشتْ گرم شدند و با تو نشانه هاى راه، آشكار شد، سنّت ها برپا گشت و منقبت ها و خصلت هاى تو در هيچ كس فراهم نيامد. در پاسخ گويى به دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله پيشتاز بودى، به يارى او شتافتى، جانت را سپر جانش ساختى و شمشيرت ذوالفقار را در صحنه هاى خوف و هراس، بركشيدى . با جهاد تو خداوندْ هر جبار سركش را درهم شكست ، و با تو هر دلاورِ نيرومند ، خوار شد. خداوند به دست تو دژهاى مشركان و كافران و متجاوزان و فرومايگان را ويران ساخت و دشمنان گم راه را به دست تو كشت. گوارا باد بر تو ، اى امير مؤمنان! از همه مردم به پيامبر خدا نزديك تر بودى . اوّلين مسلمان و داناترين و فهيم ترينِ مردم بودى. گوارايت باد ، اى ابو الحسن! خداوندْ جايگاهت را شرافت بخشيد. در نسب و شرافت از همه مردم به پيامبر خدا نزديك تر بودى و از همه زودتر مسلمان شدى . از همه يقينت سرشارتر، دلت استوارتر، در راه آن حضرتْ فداكارتر و در بهره ، خير تو عظيم تر بود. خداوندْ ما را از پاداش تو محروم نگردانَد و پس از تو خوارمان نسازد. به خدا سوگند، زندگانى ات كليدهاى خير و قفل هاى شر بود و امروز كه شهيد شدى، كليد بدى ها و قفل نيكى هاست. اگر مردمْ سخنت را مى پذيرفتند ، از بالا و زير پايشان از نعمت هاى الهى مى خوردند؛ ليكن آنان دنيا را بر آخرت ترجيح دادند. آن گاه به شدّت گريست و همه همراهانش را گرياند. روى به امام حسن و امام حسين و محمّد و جعفر و عبّاس و يحيى و عون و عبد اللّه عليهم السلام كرده، در سوگ پدرشان _ كه درود خدا بر او باد _ تسليتشان گفتند. مردم برگشتند . فرزندان امير مؤمنان و پيروان آنان نيز به كوفه بازگشتند.

.

ص: 404

الكافي عن اُسيد بن صفوان :لَمّا كانَ اليَومُ الَّذي قُبِضَ فيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ارتُجَّ المَوضِعُ بِالبُكاءِ ودَهِشَ النّاسُ كَيَومٍ قُبِضُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، وجاءَ رَجُلٌ باكِيا وهُوَ مُسرِعٌ مُستَرجِعٌ وهُوَ يَقولُ : اليَومَ انقَطَعَت خِلافَةُ النُّبُوَّةِ ، حَتّى وَقَفَ عَلى بابِ البَيتِ الَّذي فيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ يا أبَا الحَسَنِ ! كُنتَ أوَّلَ القَومِ إسلاما ، وأخلَصَهُم إيمانا ، وأشَدَّهُم يَقينا ، وأخوَفَهُم للّهِِ ، وأعظَمَهُم عَناءً ، وأحوَطَهُم عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وآمَنَهُم عَلى أصحابِهِ ، وأفضَلَهُم مَناقِبَ ، وأكرَمَهُم سَوابِقَ ، وأرفَعَهُم دَرَجَةً ، وأقرَبَهُم مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأشبَهَهُم بِهِ هَدياً وخُلقا وسَمتا وفِعلاً ، وأشرَفَهُم مَنزِلَةً ، وأكرَمَهُم عَلَيهِ ، فَجَزاكَ اللّهُ عَنِ الإِسلامِ وعَن رَسولِهِ وعَنِ المُسلِمينَ خَيرا . قَويتَ حينَ ضَعُفَ أصحابُهُ ، وبَرَزتَ حينَ استَكانوا ، ونَهَضتَ حينَ وَهِنوا ، ولَزِمتَ مِنهاجَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذ هَمَّ أصحابُهُ ، وكُنتَ خَليفَتَهُ حَقّا ، لَم تُنازِع ولَم تَضرُع بِرَغمِ المُنافِقينَ ، وغَيظِ الكافِرينَ ، وكَرهِ الحاسِدينَ ، وصُغرِ الفاسِقينَ . فَقُمتَ بِالأَمرِ حينَ فَشِلوا ، ونَطَقتَ حينَ تَتَعتَعوا ، ومَضَيتَ بِنورِ اللّهِ إذ وَقَفوا ، فَاتَّبَعوكَ فَهُدوا ، وكُنتَ أخفَضَهُم صَوتا ، وأعلاهُم قُنوتا ، وأقَلَّهُم كَلاما ، وأصوَبَهُم نُطقا ، وأكبَرَهُم رَأيا ، وأشجَعَهُم قَلبا ، وأشَدَّهُم يَقينا ، وأحسَنَهُم عَمَلاً ، وأعرَفَهُم بِالاُمورِ . كُنتَ وَاللّهِ يَعسوبا لِلدّينِ ، أوَّلاً وآخِرا : الأَوَّلُ حينَ تَفَرَّقَ النّاسُ ، وَالآخِرُ حينَ فَشِلوا ، كُنتَ لِلمُؤمنينَ أباً رَحيماً ، إذ صاروا عَلَيكَ عِيالاً ، فَحَمَلتَ أثقالَ ما عَنهُ ضَعُفوا ، وحَفِظتَ ما أضاعوا ، ورَعَيتَ ما أهمَلوا ، وشَمَّرتَ إذِ (1) اجتَمَعوا ، وعَلَوتَ إذ هَلِعوا ، وصَبَرتَ إذ أسرَعوا ، وأدرَكتَ أوتارَ ما طَلَبوا ، ونالوا بِكَ ما لَم يَحتَسِبوا . كُنتَ عَلَى الكافِرينَ عَذابا صَبّاً ونَهباً ، ولِلمُؤمِنينَ عَمَدا وحِصنا ، فَطِرتَ وَاللّهِ بِنَعمائِها وفُزتَ بِحِبائِها ، وأحرَزتَ سَوابِقَها ، وذَهَبتَ بِفَضائِلِها ، لَم تَفلُل حُجَّتُكَ ، ولَم يَزُغ قَلبُكَ ، ولَم تَضعُف بَصيرَتُكَ ، ولَم تَجبُن نَفسُكَ ولَم تَخُر . كُنتَ كَالجَبَلِ لا تُحَرِّكُهُ العَواصِفُ ، وكُنتَ كَما قالَ : آمَنَ النّاسُفي صُحبَتِكَ وذاتِ يَدِكَ ، وكُنتَ كَما قالَ : ضَعيفاً في بَدَنِكَ ، قَوِيّاً في أمرِ اللّهِ ، مُتَواضِعا في نَفسِكَ ، عَظيما عِندَ اللّهِ ، كَبيرا فِي الأَرضِ ، جَليلاً عِندَ المُؤمِنينَ ، لَم يَكُن لِأَحَدٍ فيكَ مِهمَزٌ ، ولا لِقائِلٍ فيكَ مَغمَزٌ ، ولا لِأَحَدٍ فيكَ مَطمَعٌ ، ولا لِأَحَدٍ عِندَكَ هَوادَةٌ ، الضَّعيفُ الذَّليلُ عِندَكَ قَوِيٌّ عَزيزٌ حَتّى تَأخُذَ لَهُ بِحَقِّهِ ، وَالقَوِيُّ العَزيزُ عِندَكَ ضَعيفٌ ذَليلٌ حَتّى تَأخُذَ مِنهُ الحَقَّ ، وَالقَريبُ وَالبَعيدُ عِندَكَ في ذلِكَ سَواءٌ ، شَأنُكَ الحَقُّ وَالصِّدقُ وَالرِّفقُ ، وقَولُكَ حُكمٌ وحَتمٌ وأمرُكَ حِلمٌ وحَزمٌ ، ورأيُكَ عِلمٌ وعَزمٌ فيما فَعَلتَ ، وقَد نُهِجَ السَّبيلُ ، وسَهُلَ العَسيرُ واُطفِئَتِ النّيرانُ ، وَاعتَدَلَ بِكَ الدّينُ ، وقَوِيَ بِكَ الإِسلامُ ، فَظَهَرَ أمرُ اللّهِ ولَو كَرِهَ الكافِرونَ ، وثَبَتَ بِكَ الإِسلامُ وَالمُؤمِنونَ ، وسَبَقتَ سَبقا بَعيدا ، وأتعَبتَ مَن بَعدَكَ تَعَبا شَديدا ، فَجَلَلتَ عَنِ البُكاءِ ، وعَظُمَت رَزِيَّتُكَ فِي السَّماءِ ، وهَدَّت مُصيبَتُكَ الأَنامَ ، فَإِنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعوَن ، رَضينا عَنِ اللّهِ قَضاهُ ، وسَلَّمنا للّهِِ أمرَهُ ، فَوَاللّهِ لَن يُصابَ المُسلِمونَ بِمِثلِكَ أبَداً . كُنتَ لِلمُؤمِنينَ كَهفاً وحِصناً ، وقُنَّةً (2) راسِياً ، وعَلَى الكافِرينَ غِلظَةً وغَيظاً ، فَأَلحَقَكَ اللّهُ بِنَبِيِّهِ ، ولا أحرَمَنا أجرَكَ ، ولا أضَلَّنا بَعدَكَ . وسَكَتَ القَومُ حَتّى انقَضى كَلامُهُ وبَكى وبَكى أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ طَلَبوهُ فَلَم يُصادِفوهُ . (3)

.


1- .في المصدر : «إذا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بقيّة المصادر .
2- .القُنّة : أعلى الجبل ، وهو على الاستعارة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1518 «قنن») .
3- .الكافي : ج 1 ص 454 ح 4 ، كمال الدين : ص 388 ح 3 ، الأمالي للصدوق : ص 312 ح 363 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 42 ص 303 ح 4 وج 100 ص 354 ح 1 .

ص: 405

الكافى_ به نقل از اُسيد بن صفوان _: روزى كه امير مؤمنان درگذشت، آن جا از صداى گريه به لرزه درآمد و مردم مثل روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله مدهوش شدند. مردى گريان و شتابان و «إنا للّه وإنا إليه راجعون» گويان آمد، در حالى كه مى گفت: «امروز، خلافتِ نبوّت قطع شد» تا آن كه آمد و در مقابل درِ اتاقى كه امير مؤمنان در آن بود ايستاد و گفت: رحمت خدا بر تو باد، اى ابو الحسن! اولين مسلمان از اين قوم بودى و در ايمان، خالص ترين آنان و در يقينْ استوارترين از همه خداترس تر بودى و بيش از همه رنج كشيدى و بيش از همه دور و بَر پيامبر خدا بودى و براى اصحاب او ايمن ترين بودى . مناقب تو از همه برتر، سابقه ات از همه ارجمندتر و درجه ات از همه بالاتر بود و به پيامبر خدا از همه نزديك تر و در رفتار و اخلاق و شيوه و عمل، از همه به پيامبر صلى الله عليه و آله شبيه تر بودى . منزلت تو والاتر و نزد آن حضرت از همه گرامى تر بود. خدايت از اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانانْ پاداش نيكو دهد. آن گاه كه اصحابش ضعيف شدند ، تو نيرومند شدى ، آن گاه كه عقب نشستند تو به ميدان شتافتى و آن گاه كه سست شدند ، تو قيام كردى . آن گاه كه اصحاب او در انديشه هاى ديگر بودند، تو به شيوه رسول خدا پايبند ماندى، با آن كه به حقْ جانشين او بودى . به رغم منافقان و خشم آوردن كافران و ناخشنودى حسودان و خوارى و خفّت فاسقان درگير نشدى و زارى نكردى. وقتى ديگران سست شدند،تو براى امر خدا به پا خاستى و چون در سخن گفتن ، ترديد و درنگ كردند ، تو زبان گشودى . آن گاه كه آنان ايستادند، تو با نور الهى پيش رفتى. آنان از تو پيروى كردند و هدايت شدند. صدايت از همه پايين تر و عبادتت از همه والاتر بود . از همه كم حرف تر و از همه درستگوتر، از همه بزرگ انديشه تر و از همه دليرتر و با يقين تر و نيكوكارتر و به كارها آشناتر بودى. به خدا سوگند كه در اوّل و آخر ، سرور و سالار دين بودى : اوّل، آن گاه كه مردم پراكنده شدند و آخر، آن گاه كه سست گشتند. براى مؤمنانْ پدرى مهربان بودى و آنان در كفالت تو بودند. بارى را كه ديگران از برداشتن آن ناتوان بودند ، تو بر دوش كشيدى و آنچه را تباه كردند ، تو نگه داشتى و آنچه را وا گذاشتند ، تو به آن پرداختى. وقتى فراهم گشتند، تو آستين بالا زدى و آن گاه كه بى تاب شدند، تو والا شدى. آن گاه كه شتاب كردند ، تو شكيبايى كردى و آنچه را طلب مى كردند ، تو به چند برابرش رسيدى و آنان در سايه تو به آنچه نمى پنداشتند ، رسيدند. بر كافرانْ عذابى ريزان و دمان بودى و براى مؤمنانْ تكيه گاه و دژى استوار. به خدا سوگند ، تو با نعمت هاى ولايت و خلافت سرشته شدى و از اين عطيّه كامياب گشتى و سوابق آن را به دست آوردى و فضيلت هاى آن را بردى. حجّت و دليل تو كاسته نشد، قلبت به كژى دچار نگشت، بصيرتت ضعيف نشد، نترسيدى و فرو نيفتادى . همچون كوه بودى كه تندبادها آن را از جاى نمى جنبانند. آن گونه بودى كه [پيامبر خدا ]فرمود: مردم در هم نشينى و قدرت و توان تو ايمان آوردند ، و آن گونه بودى كه [پيامبر صلى الله عليه و آله ]فرمود: در بدن خود ضعيف، (1) امّا در كار خدا پرتوان! در پيش خود فروتن و نزد خداوند، بزرگوار! در زمينْ بزرگ بودى و نزد مؤمنان ، والا قدر! . هيچ گوينده اى را جاى عيبجويى در تو نبود و احدى را درباره تو طمعى براى ناحق نبود و براى هيچ كس نزد تو ملاحظه كارى و سازش نبود. ناتوانِ زبون و خوار، نزد تو نيرومند و عزيز بود تا آن كه حقّش را بستانى ، و نيرومند عزيز در نزد تو خوار و ناتوان بود، تا حق را از او بستانى [ و به صاحبش برسانى]. نزديك و دور، در نگاه عادلانه ات در حق برابر بودند. كار تو حق بود و راستى و مدارا . سخنت حكم قاطع و حتمى ، و فرمان تو بردبارى و دورانديشى بود و انديشه ات دانش و تصميم در آنچه كردى. به وسيله تو راهْ هموار گشت و دشوارى آسان شد و آتش فتنه ها خاموش گشت و دينْ اعتدال گرفت و اسلامْ قوّت يافت . پس امر خدا چيره گشت، هرچند كافران خوش نداشتند . اسلام و مؤمنان با تو به ثبات و استقرار دست يافتند . بسيار پيش رفتى و پيشى گرفتى و آيندگانِ پس از خود را به رنج و زحمت شديد افكندى. تو فراتر از آنى كه گريه جبرانت كند . داغ مصيبتت در آسمان، بزرگ به شمار آمد و مردم را خُرد كرد . إنا للّه وإنا إليه راجعون ! به قضاى الهى راضى هستيم و تسليم فرمان اوييم. به خدا كه هرگز مسلمانان به مصيبتى چون فقدان تو گرفتار نخواهند شد. براى مؤمنانْ پناه و دژ استوار و قلّه اى بلند بودى، و بر كافران، سختگير و خشمگين. خداى متعالْ تو را به پيامبرش ملحق سازد و ما را از پاداش سوگوارى محروم نسازد و پس از تو گم راهمان نكند. مردم ساكت بودند تا سخن او به پايان رسيد . گريست و اصحاب پيامبر خدا نيز گريستند . پس هرچه او را جستجو كردند، نيافتندش.

.


1- .شايد مراد آن باشد كه به جسم خود و ماديّات ، چندان اهميّت نمى دادى .

ص: 406

. .

ص: 407

. .

ص: 408

6 / 4مَوقِفُ عائِشَةَ مِن قَتلِ الإِمامِمقاتل الطالبيّين عن أبي البختري :لَمّا أن جاءَ عائِشَةَ قَتلُ عَلِيٍّ عليه السلام سَجَدَت . (1)

الاستيعاب عن عائشة_ لَمّا بَلَغَها قَتلُ عَلِيٍّ عليه السلام _: لِتَصنَعِ العَرَبُ ما شاءَت ؛ فَلَيسَ أحَدٌ يَنهاها . (2)

تاريخ الطبري :لَمَّا انتَهى إلى عائِشَةَ قَتلُ عَلِيٍّ عليه السلام قالَت : فَأَلقَت عَصاها وَاستَقَرَّت بِهَا النَّوى كَما قَرَّ عَينا بِالإِيابِ المُسافِرُ فَمَن قَتَلَهُ ؟ فَقيلَ : رَجُلٌ مِن مُرادٍ ، فَقالَت : فَإِن يكُ نائِيا فَلَقَد نَعاهُ غُلامٌ لَيسَ في فيهِ التُّرابُ فَقالَت زَينَبُ ابنَةُ أبي سَلَمَةَ : أ لِعَلِيٍّ تَقولينَ هذا ؟ فَقالَت : إنّي أنسى ، فَإِذا نَسيتُ فَذَكِّروني . (3)

.


1- .مقاتل الطالبيّين : ص 55 ؛ الجمل : ص 159 وفيه «خرّت ساجدةً شكرا على ما بلغها من قتله» .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 218 الرقم 1875 ، ذخائر العقبى : ص 201 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 237 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 150 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 438 ، مقاتل الطالبيّين : ص 55 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 40 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 263 وفيهما إلى «المسافر» ، جواهر المطالب : ج 2 ص 104 ؛ الجمل : ص 159 نحوه ، الشافي : ج 4 ص 355 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 340 ح 318 _ 326 وراجع الأخبار الموفّقيّات : ص 131 ح 59 .

ص: 409

6 / 4 موضع عايشه در برابر كشته شدن امام

6 / 4موضع عايشه در برابر كشته شدن اماممقاتل الطالبيّين_ به نقل از ابو البخترى _: چون خبر كشته شدن على عليه السلام به عايشه رسيد، سجده كرد.

الاستيعاب:از عايشه نقل شده است كه چون خبر كشته شدن على عليه السلام به او رسيد، گفت: اكنون عرب هرچه مى خواهد بكند . كسى نيست كه او را نهى كند!

تاريخ الطبرى:چون خبر كشته شدن على عليه السلام به عايشه رسيد، اين شعر را خواند: پس عصايش را افكند و آرزوها بدان آرام گرفت همان گونه كه با آمدن مسافر از سفر ، ديده روشن مى گردد. [ سپس پرسيد :] چه كسى او را كشت؟ گفتند: مردى از قبيله مراد. گفت: اگرچه دور بود، ولى اشكال ندارد . كسى كه خبر مرگ او را آورد، پاينده باشد! زينب دختر ابى سلمه گفت: آيا درباره على عليه السلام اين حرف را مى زنى؟ گفت: من فراموش مى كنم . هرگاه از يادم رفت ، به يادم آوريد!

.

ص: 410

6 / 5كَلامُ مُعاوِيَةَ لَمّا جيءَ بِنَعيِ الإِمامِتاريخ دمشق عن المغيرة :لَمّا جيءَ مُعاوِيَةُ بِنَعيِ عَلِيٍّ وهُوَ قائِلٌ مَعَ امرَأَتِهِ بِنتِ قَرَظَةَ في يَومٍ صائِفٍ قالَ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، ماذا فَقَدوا مِنَ العِلمِ وَالحِلمِ وَالفَضلِ وَالفِقهِ ! فَقالَتِ امرَأَتُهُ : أنتَ بِالأَمسِ تطَعَنُ في عَينَيهِ وتَستَرجِعُ اليَومَ عَلَيهِ ؟ ! قالَ : وَيلَكِ ! لا تَدرينَ ماذا فَقَدوا مِن عِلمِهِ وفَضلِهِ وسَوابِقِهِ . (1)

6 / 6قِصاصُ ابنِ مُلجَمٍتهذيب الأحكام عن أبي مطر :لَمّا ضَرَبَ ابنُ مُلجَمٍ الفاسِقُ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ لَهُ الحَسَنُ عليه السلام : أقتُلُهُ ؟ قالَ : لا ، ولكِنِ احبِسهُ ؛ فَإِذا مُتُّ فَاقتُلوهُ ، وإذا مُتُّ فَادفِنوني في هذَا الظَّهرِ في قَبرِ أخَوَيَّ هودٍ وصالِحٍ عليهماالسلام . (2)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 583 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 105 ح 94 وفيه «الخير» بدل «الحلم» ، المناقب للخوارزمي : ص 391 ح 408 نحوه .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 33 ح 66 ، فرحة الغري : ص 38 .

ص: 411

6 / 5 سخن معاويه، آن گاه كه خبر وفات امام را به او دادند
6 / 6 قصاص ابن ملجم

6 / 5سخن معاويه، آن گاه كه خبر وفات امام را به او دادندتاريخ دمشق_ به نقل از مغيره _: چون خبر درگذشت على عليه السلام به معاويه رسيد، وى _ كه با همسرش دختر قرظه در نيم روز يك روز گرم تابستانى خوابيده بود _ گفت: إنا للّه وإنّا إليه راجعون ! چه دانش و بردبارى و فضيلت و فقهى را از دست دادند! همسرش گفت: تو ديروز نيزه بر چشمش مى زدى، امروز در مرگ او «إنا للّه ...» مى گويى؟! گفت: واى بر تو! تو نمى دانى كه با مرگ او چه علم و فضل و سوابقى را از كف دادند.

6 / 6قصاص ابن ملجمتهذيب الأحكام_ ب_ه نقل از اب_و مطر _: چ_ون ابن ملجم فاسق _ كه لعنت خدا بر او باد _ امير مؤمنان را ضربت زد، حسن عليه السلام به امام عليه السلام گفت: او را بكشم؟ فرمود: «نه؛ ولى زندانى اش كن. اگر من مُردم ، او را بكُشيد و اگر مُردم، مرا در همين پُشت، در قبر دو برادرم هود و صالح عليهماالسلام به خاك سپاريد».

.

ص: 412

فضائل الصحابة لابن حنبل عن الحسن بن كثير عن أبيه :قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، خَلِّ بَينَنا وبَينَ مُرادٍ ؛ فَلا تَقومُ لَهُم زاعِبَةٌ (1) أو راعِيَةٌ أبَدا ، قالَ : لا ، ولكِنِ احبِسُوا الرَّجُلَ ، فَإِن أنَا مُتُّ فَاقتُلوهُ ، وإن أعِش فَالجُروحُ قِصاصٌ . (2)

مقاتل الطالبيّين عن عبد اللّه بن محمّد الأزدي :اُدخِلَ ابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ عَلى عَلِيٍّ ، ودَخَلتُ عَلَيهِ فيمَن دَخَلَ ، فَسَمِعتُ عَلِيّا يَقولُ : «النَّفْسَ بِالنَّفْسِ» (3) إن أنَا مُتُّ فَاقتُلوهُ كَما قَتَلَني ، وإن سَلِمتُ رَأَيتُ فيهِ رَأيي . (4)

الإرشاد :جاءَ النّاسُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالوا لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ مُرنا بِأَمرِكَ في عَدُوِّ اللّهِ ؛ فَلَقَد أهلَكَ الاُمَّةَ وأفسَدَ المِلَّةَ ! فَقالَ لَهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إن عِشتُ رَأَيتُ فيهِ رَأيي ، وإن هَلَكتُ فَاصنَعوا بِهِ ما يُصنَع بِقاتِلِ النَّبِيِّ ، اُقتُلوهُ ثُمَّ حَرِّقوهُ بَعدَ ذلِكَ بِالنّارِ . (5)

مسند ابن حنبل عن أبي تحيى :لَمّا ضَرَبَ ابنُ مُلجَمٍ عَلِيّا عليه السلام الضَّربَةَ قالَ عَلِيٌّ : اِفعَلوا بِهِ ما أرادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يَفعَلَ بِرَجُلٍ أرادَ قَتلَهُ ، فَقالَ : اُقتُلوهُ ثُمَّ حَرِّقوهُ . (6)

.


1- .زَعَبَ البعيرُ بحملهِ : مَرّ به مُثقلاً (لسان العرب : ج 1 ص 449 «زعب») . وفي تاريخ دمشق : «راعية أو راغية» ، والراغية : الناقة (اُنظر لسان العرب : ج 14 ص 330 «رغا») .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 560 ح 944 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 555 وراجع البداية والنهاية : ج 8 ص 13 .
3- .المائدة : 45 .
4- .مقاتل الطالبيّين : ص 49 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 99 ح168 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 146 ، المناقب للخوارزمي : ص 383 ح 401 والثلاثة الأخيرة عن محمّد ابن الحنفيّة ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 435 نحوه ؛ الإرشاد : ج 1 ص 21 ، إعلام الورى : ج 1 ص 391 ، روضة الواعظين : ص 150 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 نحوه .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 21 ، إعلام الورى : ج 1 ص 391 ، روضة الواعظين : ص 150 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 نحوه وفيه من «إن عشت ...» .
6- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 200 ح 713 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 560 ح 9065 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 155 ح 4692 عن أبي يحيى ، تهذيب الآثار (مسند عليّ بن أبي طالب) : ص 70 ح 6 كلاهما نحوه .

ص: 413

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از حسن بن كثير ، از پدرش _: گفتم: اى امير مؤمنان! قبيله مراد را به ما واگذار كن، كه براى آنان هرگز بار شتر و گله گوسفندى باقى نمانَد و نابودشان كنيم. فرمود: «نه ؛ ولى اين مرد را زندانى كنيد. اگر من مُردم ، او را بكُشيد و اگر زنده ماندم، براى زخم [ من ]قصاص است».

مقاتل الطالبيّين_ به نقل از عبد اللّه بن محمّد ازدى _: ابن ملجم ملعون را بر على عليه السلام وارد كردند. من نيز با كسانى كه وارد شدند، داخل رفتم. شنيدم كه على عليه السلام مى فرمود: «جان در برابر جان» . اگر مُردم، او را بكشيد، همچنان كه مرا كشت و اگر سالم ماندم، درباره آن فكر خواهم كرد».

الإرشاد:مردم نزد امير مؤمنان آمدند و گفتند: اى امير مؤمنان! دستور خود را درباره اين دشمن خدا بفرما، كه امّت را هلاك كرد و آيين را تباه ساخت. امير مؤمنان به آنان فرمود: «اگر زنده ماندم، خودم مى دانم كه چه كنم و اگر از دنيا رفتم، با او همان كنيد كه با قاتل پيامبر مى كنند . او را بكشيد، پس از آن به آتش بسوزانيد».

مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو تحيى _: چون ابن ملجم به على عليه السلام آن ضربت را زد، على عليه السلام فرمود: «با او همان كنيد كه پيامبر خدا مى خواست با كسى انجام دهد كه قصد كشتن حضرتش را داشت» . پس فرمود: «بكشيدش و سپس بسوزانيدش».

.

ص: 414

تاريخ اليعقوبي :إجتَمَعَ النّاسُ ، فَبايَعُوا الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ ، وخَرَجَ الحَسَنُ ابنُ عَلِيٍّ إلَى المَسجِدِ الجامِعِ ، فَخَطَبَ خُطبَةً لَهُ طَويلَةً ، ودَعا بِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ مُلجَمٍ ، فَقالَ عَبدُ الرَّحمنِ : مَا الَّذي أمَرَكَ بِهِ أبوكَ ؟ قالَ : أمَرَني أن لا أقتُلَ غَيرَ قاتِلِهِ ، وأن اُشبِعَ بَطنَكَ ، واُنعِمَ وِطاءَكَ ، فَإِن عاشَ أقتَصُّ أو أعفو ، وإن ماتَ اُلحِقَنَّكَ بِهِ . فَقالَ ابنُ مُلجَمٍ : إن كانَ أبوكَ لِيَقولُ الحَقَّ ويَقضي بِهِ في حالِ الغَضَبِ وَالرِّضا ، فَضَرَبَهُ الحَسَنُ بِالسَّيفِ ، فَالتَقاهُ بِيَدِهِ فَنَدَرَت (1) ، وقَتَلَهُ . (2)

الإرشاد :لَمّا قُضِىَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وفَرَغَ أهلُهُ مِن دَفنِهِ جَلَسَ الحَسَنُ عليه السلام وأَمَرَ أن يُؤتِىَ بِابنِ مُلجَمٍ ، فَجيءَ بِهِ ، فَلَمّا وَقَفَ بَينَ يَدَيهِ قالَ لَهُ : يا عَدُوَّ اللّهِ ! ! قَتَلتَ أميرَ المُؤمِنينَ ، وأعظَمتَ الفَسادَ فِي الدّينِ . ثُمَّ أمَرَ بِهِ فَضُرِبَت عُنُقُهُ ، وَاستَوهَبَت اُمُّ الهَيثَمِ بِنتُ الأَسوَدِ النَّخَعِيَّةُ جيفَتَهُ مِنهُ لِتَتَوَلّى إحراقَها ، فَوَهَبَها لَها ، فَأَحرَقَتها بِالنّارِ . (3)

تاريخ الطبري :وقَد كانَ عَلِيٌّ نَهَى الحَسَنَ عَنِ المُثلَةِ ، وقالَ : يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، لا اُلفِيَنَّكُم تَخوضونَ دِماءَ المُسلِمينَ ، تَقولونَ : قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ ، قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ ! ألا لا يُقتَلَنَّ إلّا قاتِلي . انظُر يا حَسَنُ ؛ إن أنَا مُتُّ مِن ضَربَتِهِ هذِهِ فَاضرِبهُ ضَربَةً بِضَربَةٍ ، ولا تُمَثِّل بِالرَّجُلِ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إيّاكُم وَالمُثلَةَ ولَو أنَّها بِالكَلبِ العَقورِ . فَلَمّا قُبِضَ عليه السلام بَعَثَ الحَسَنُ إلَى ابنِ مُلجَمٍ ، فَقالَ لِلحَسَنِ : هَل لَكَ فِيَّ خَصلَةٌ ؟ إنّي وَاللّهِ ما أعطَيتُ اللّهَ عَهدا إلّا وَفَيتُ بِهِ ، إنّي كُنتُ قَد أعطَيتُ اللّهَ عَهدا عِندَ الحَطيمِ أن أقتُلَ عَلِيّا ومُعاوِيَةَ أو أموتَ دونَهُما ، فَإِن شِئتَ خَلَّيتَ بَيني وبَينَهُ ، ولَكَ اللّهَ عَلَيَّ إن لَم أقتُلهُ _ أو قَتَلتُهُ ثُمَّ بَقيتُ _ أن آتِيَكَ حَتّى أضَعَ يَدي في يَدِكَ . فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : أما وَاللّهِ حَتّى تُعايِنَ النّارَ فَلا . ثُمَّ قَدَّمَهُ فَقَتَلَهُ ، ثُمَّ أخَذَهُ النّاسُ فَأَدرَجوهُ في بَواري ، ثُمَّ أحرَقوهُ بِالنّارِ . (4)

.


1- .نَدَرَتْ : سَقَطت ووَقَعت (النهاية : ج 5 ص 35 «ندر») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 214 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 22 عن أبي مخنف وإسماعيل بن راشد وأبي هشام الرفاعي وأبي عمرو الثقفي وغيرهم ، روضة الواعظين : ص 150 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 313 ، إعلام الورى : ج 1 ص 391 كلاهما نحوه ؛ الفصول المهمّة : ص 134 وراجع مقاتل الطالبيّين : ص 54 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 148 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 435 و 436 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 100 ح 168 نحوه ، تهذيب الآثار (مسند عليّ بن أبي طالب) : ص 75 ح 137 كلاهما عن إسماعيل بن راشد وليس فيهما قول النبيّ صلى الله عليه و آله ، البداية والنهاية : ج 7 ص 331 وليس فيه صدره نحوه .

ص: 415

تاريخ اليعقوبى:مردم جمع شدند و با حسن بن على عليهماالسلام بيعت كردند. حسن بن على عليهماالسلامبه مسجد جامع بيرون آمد و خطبه بلندى خواند و عبد الرحمان بن ملجم را فرا خواند. ابن ملجم گفت: پدرت تو را به چه چيز فرمان داد؟ فرمود: «مرا امر كرد كه جز قاتلش را نكشم، شكمت را سير كنم، جاى تو را نرم سازم . اگر زنده ماند، خودش قصاص يا عفو مى كند و اگر درگذشت، تو را به او ملحق كنم». ابن ملجم گفت: حقّا كه پدرت در حال خشم و رضا حق مى گفت و به حقْ داورى مى كرد. حسن عليه السلام با شمشير بر او ضربت زد. او ضربت را با دست گرفت . دستش قطع شد . آن گاه [ حسن عليه السلام ] او را كشت.

الإرشاد:چون على عليه السلام درگذشت و خانواده اش از خاكسپارى او آسودند، حسن عليه السلام نشست و فرمود تا ابن ملجم را آوردند. چون در مقابل امام عليه السلام ايستاد، ايشان فرمود: «اى دشمن خدا! امير مؤمنان را كشتى و فساد بزرگى در دين پديد آوردى». سپس دستور داد گردنش را زدند. امّ هيثم دختر اسود نخعى جسد او را درخواست كرد تا عهده دار سوزاندنش شود. امام عليه السلام جسدش را به او داد . او هم با آتش آن را سوزاند.

تاريخ الطبرى :على عليه السلام حسن عليه السلام را از مُثله كردن [ قاتلش ] نهى كرده و فرموده بود: «اى فرزندان عبد المطّلب! مبادا شما را چنين بيابم كه به ريختن خون هاى مسلمانان پرداخته ايد و مى گوييد: امير مؤمنان كشته شد، امير مؤمنان كشته شد ! آگاه باشيد، به قصاص خون من جز قاتلم كشته نشود. حسن! بنگر اگر من از اين ضربتْ جان باختم، او را تنها يك ضربت درمقابل آن ضربت بزن و اين مرد را مُثله نكن ، كه من از پيامبر خدا شنيدم مى فرمود: از مثله كردن بپرهيزيد، هرچند كه درباره سگ هار و درنده باشد! ». چون حضرت وفات يافت، امام حسن عليه السلام فرستاد ابن ملجم را آوردند. ابن ملجم به امام عليه السلام گفت: آيا مى خواهى برايت چيزى بگويم؟ به خدا سوگند ، من هرگز عهدى با خدا نبستم ، مگر آن كه به آن وفا كردم. من كنار خانه خدا با خدا عهد بستم كه على و معاويه را بكشم يا در اين راه كشته شوم. اگر بخواهى، مرا آزاد كن تا در پى كشتن معاويه بروم . براى توست عهد خدا بر گردن من كه اگر او را نكشتم، يا اگر كشتم و زنده ماندم، كه پيش تو آيم و دستم را در دستت بگذارم . حسن عليه السلام فرمود: «نه به خدا سوگند، مگر آن كه آتش را ببينى!». سپس او را پيش كشيد و كشت. آن گاه مردم جسدش را گرفته ، در حصير پيچاندند و به آتش كشيدند.

.

ص: 416

6 / 7مَكانُ قَبرِ الإِمامِالإمام الباقر عليه السلام :كانَ في وَصِيَّةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : أن أخرِجوني إلَى الظَّهر فَإِذا تَصَوَّبَت أقدامُكُم وَاستَقبَلَتكُم ريحٌ فَادفِنوني ، وهُوَ أوَّلُ طورِ سَيناءَ ، فَفَعَلوا ذلِكَ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ يَأتِي النَّجَفَ ويَقولُ : وادِي السَّلامِ ومَجمَعُ أرواحِ المُؤمِنينَ ونِعمَ المَضجَعُ لِلمُؤمِنِ هذَا المَكانُ . وكانَ يَقولُ : اللّهُمَّ اجعَل قَبري بِها . (2)

فرحة الغري عن أحمد بن حباب :نَظَرَ أميرُ المُؤمِنينَ إلى ظَهرِ الكوفَةِ فَقالَ : ما أحسَنَ ظَهرَكَ ، وأطيَبَ قَعرَكَ ! اللّهُمَّ اجعَل قَبري بِها . (3)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 34 ح 69 ، فرحة الغري : ص 50 كلاهما عن الثمالي ، جامع الأخبار : ص 73 ح 94 .
2- .تاريخ دمشق : ج 1 ص 213 عن محمّد بن مسلم .
3- .فرحة الغري : ص 31 ، إرشاد القلوب : ص 439 .

ص: 417

6 / 7 جاى قبر امام

6 / 7جاى قبر امامامام باقر عليه السلام :در وصيّت امير مؤمنان بود كه مرا به پشتِ كوفه بيرون ببريد، هر جا كه گام هايتان پايين آمد و بادى به سوى شما وزيد، آن جا دفنم كنيد. آن جا آغاز طور سيناست. پس چنان كردند.

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان به نجف مى رفت و مى فرمود: «وادى السّلام ، محلّ گرد آمدن روح هاى مؤمنان است و اين جا براى مؤمنْ آرامگاه خوبى است» و مى فرمود: «خداوندا ! قبر مرا در اين جا قرار بده».

فَرحة الغَرىّ_ به نقل از احمد بن حباب _: امير مؤمنان به پشت كوفه نگاه كرد و فرمود: «چه نيكوست پشت تو و چه پاك است ژرفاى تو! خدايا ، قبر مرا در اين جا قرار بده!».

.

ص: 418

تهذيب الأحكام عن أبي طالب :سَأَلتُ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ عليهماالسلام : أينَ دَفَنتُم أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : عَلى شَفيرِ الجُرُفِ ، ومَرَرنا بِهِ لَيلاً عَلى مَسجِدِ الأَشعَثِ ، وقالَ : اِدفِنوني في قَبرِ أخي هودٍ عليه السلام . (1)

الإرشاد عن جابر بن يزيد :سَ_أَل_تُ أب_ا جَعفَ_رٍ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍّ الباقِرَ عليه السلام : أينَ دُفِنَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ : دَفَنَ بِناحِيَةِ الغَرِيَّينِ ، ودُفِنَ قَبلَ طُلوعِ الفَجرِ ، ودَخَلَ قَبرَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ ومُحَمَّدٌ بَنو عَلِيٍّ عليه السلام وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ عليه السلام . (2)

فرحة الغري عن أبي بصير :سَأَلتُ أباجَعفَرٍ عليه السلام عَن قَبرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ؛ فَإِنَّ النّاسَ قَدِ اختَلَفوا فيهِ ، قالَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام دُفِنَ مَعَ أبيهِ نوحٍ في قَبرِهِ ، قُلتُ : جُعِلتُ فِداكَ مَن تَوَلّى دَفنَهُ ؟ فَقالَ : رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَعَ الكِرامِ الكاتِبينَ بِالرَّوحِ وَالرَّيحانِ . (3)

تهذيب الأحكام عن أبي بصير:قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام : أينَ دُفِنَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ : دُفِنَ في قَبرِ أبيهِ نوحٍ عليه السلام قُلتُ : وأينَ قَبرُ نوحٍ ؟ النّاسُ يَقولونَ : إنَّهُ فِي المَسجِدِ ، قالَ : لا ، ذاكَ في ظَهرِ الكوفَةِ . (4)

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا قُبِضَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أخرَجَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ ورَجُلانِ آخَرانِ ، حَتّى إذا خَرَجوا مِنَ الكوفَةِ تَرَكوها عَن أيمانِهِم ، ثُمَّ أخَذوا فِي الجَبّانَةِ حَتّى مَرّوا بِهِ إلَى الغَرِيِّ ، فَدَفَنوهُ وسَوَّوا قَبرَهُ فَانصَرَفوا . (5)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 34 ح 67 ، جامع الأخبار : ص 72 ح 92 ، فرحة الغري : ص 38 وزاد في آخره «وصالح» ؛ مقاتل الطالبيّين : ص 54 عن الحسن بن عليّ الخلال عن جدّه نحوه وفيه «حتى خرجنا به إلى الظهر بجنب الغري» بدل «قال : ادفنوني ...» .
2- .الإرشاد : ج1 ص24 ، إعلام الورى : ج 1 ص 393 ، فرحة الغري : ص 51 ، بحار الأنوار : ج42 ص220 ح26 .
3- .فرحة الغري : ص 48 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 218 ح 22 .
4- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 34 ح 68 ، جامع الأخبار : ص 73 ح 93 ، فرحة الغري : ص 70 وص 64 .
5- .الكافي : ج 1 ص 458 ح 11 ، فرحة الغري : ص 90 كلاهما عن عبد اللّه بن بكير عن بعض أصحابنا .

ص: 419

تهذيب الأحكام_ به نقل از ابو طالب _: از حسن بن على عليهماالسلام پرسيدم: امير مؤمنان را كجا به خاك سپرديد؟ گفت: «بر كناره سراشيبى. يك شب با او بر مسجد اشعث گذشتيم و فرمود: مرا در قبر برادرم هود عليه السلام دفن كنيد».

الإرشاد_ به نقل از جابر بن يزيد _: از حضرت باقر عليه السلام پرسيدم: امير مؤمنان كجا به خاك سپرده شد؟ فرمود: «در سمتِ غَريَّين دفن شد. دفن او پيش از دميدن صبح بود. حسن و حسين عليهماالسلام و محمّد بن حنفيّه فرزندان على عليه السلام و عبد اللّه بن جعفر ، وارد قبر او شدند».

فَرحة الغَرىّ_ به نقل از ابو بصير _: از امام باقر عليه السلام درباره مدفن امير مؤمنان پرسيدم، چون مردم درباره آن اختلاف داشتند. فرمود: «امير مؤمنان همراه پدرش نوح عليه السلام در قبر او دفن شد». گفتم: فدايت شوم! چه كسى او را به خاك سپرد؟ فرمود: «پيامبر خدا همراه با فرشتگان كاتب و روح و ريحان».

تهذيب الأحكام_ به نقل از ابو بصير _: به امام صادق عليه السلام گفتم : امير مؤمنان كجا دفن شد؟ فرمود: «در قبر پدرش نوح عليه السلام دفن شد». پرسيدم: قبر نوح كجاست؟ مردم مى گويند كه در مسجد است. فرمود: «نه؛ در پشتِ كوفه است».

امام صادق عليه السلام :چون امير مؤمنان جان باخت، حسن و حسين عليهماالسلام و دو مرد ، ديگر او را بيرون بردند، تا آن كه از كوفه بيرون شدند و كوفه را در سمت راست خويش قرار دادند و از سمت گورستان [كوفه ]رفتند تا به غَرى رسيدند. او را آن جا به خاك سپردند و قبر را صاف كردند و برگشتند.

.

ص: 420

فرحة الغري عن عبد الرحيم القصير :سَأَلتُ أبا جَعفَرٍ عليه السلام عَن قَبرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مَدفونٌ في قَبرِ نوحٍ . قالَ : قُلتُ : ومَن نوحٌ ؟ قالَ : نوحٌ النَّبِيُّ عليه السلام . قُلتُ : كَيفَ صارَ هكَذا ؟ فَقالَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ صِدّيقٌ ، هَيَّأَ اللّهُ لَهُ مَضجَعَهُ في مَضجَعِ صِدّيقٍ . يا عَبدَ الرَّحيمِ ، إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخبَرَنا بِمَوتِهِ وبِالمَوضِعِ الَّذي دُفِنَ فيهِ ، وأنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ حَنوطا مِن عِندِهِ مَعَ حَنوطِ أخيهِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأخبَرَهُ أنَّ المَلائِكَةَ تُنزِلُهُ قَبرَهُ ، فَلَمّا قُبِضَ عليه السلام كانَ فيما أوصى بِهِ ابنَيهِ الحَسَنَ والحُسَينَ عليهماالسلامإذ قالَ لَهُما : إذا مُتُّ فَغَسِّلاني وحَنِّطاني وَاحمِلاني بِاللَّيلِ سِرّا ، وَاحمِلا يا بَنِيَّ بِمُؤَخَّرِ السَّريرِ وَاتبَعاهُ ، فَإِذا وُضِعَ فَضَعا ، وَادفِناني فِي القَبرِ الَّذي يوضَعُ السَّريرُ عَلَيهِ ، وَادفِناني مَعَ مَن يُعينُكُما عَلى دَفني فِي اللَّيلِ ، وسَوِّياهُ . (1)

فرحة الغري عن أبي بكر بن عيّاش :سَأَلتُ أبا حَصينٍ وَالأَعمَشَ وغَيرَهُم فَقُلتُ : أخبَرَكُم أحَدٌ أنَّهُ صَلّى عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أو شَهِدَ دَفنَهُ ؟ قالوا : لا ، فَسَأَلتُ أباكَ مُحَمَّدَ بنَ السّائِبِ فَقالَ : اُخرُج بِهِ لَيلاً ، وخَرَجَ بِهِ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام ومُحَمَّدُ بنُ الحَنَفِيَّةِ وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ وعِدَّةٌ مِن أهلِ بَيتِهِ ، فَدُفِنَ في ظَهرِ الكوفَةِ ، فَقُلتُ لِأَبيكَ : لِمَ فَعَلَ بِهِ ذلِكَ ؟ قالَ : مَخافَةَ أن يَنبُشُهُ الخَوارِجُ وغَيرُهُم . (2)

تاريخ اليعقوبي :دُفِنَ بِالكوفَةِ في مَوضِعٍ يُقالُ لَهُ : الغَرِيُّ . (3)

.


1- .فرحة الغري : ص 49 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 219 ح 23 .
2- .فرحة الغري : ص 124 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 222 ح 30 ؛ مقتل أمير المؤمنين : ص 79 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213 .

ص: 421

فَرحة الغَرىّ_ به نقل از عبدالرحيم قصير _: از امام باقر عليه السلام درباره قبر امير مؤمنان پرسيدم. فرمود: امير مؤمنان در قبر نوح عليه السلام دفن شده است». گفتم: نوح كيست؟ فرمود: «نوحِ پيامبر». گفتم چگونه چنين شد؟ فرمود: امير مؤمنان صدّيق است . خداوندْ آرامگاه او را در قبر يك صدّيق قرار داد . اى عبد الرحيم! پيامبر خدا ما را از رحلت آن حضرت و محلّ دفن وى خبر داده بود. خداوند متعال براى او از پيشِ خود ، حنوطى با حنوط برادرش پيامبر خدا فرستاده بود و به وى خبر داده بود كه فرشتگانْ او را وارد قبرش مى كنند. چون حضرت درگذشت، جزو وصيّت هايش به دو فرزندش حسن و حسين عليهماالسلام چنين بود: هرگاه جان دادم، مرا غسل دهيد، حنوط كنيد و شبانه و مخفيانه مرا برداريد . فرزندانم! عقبِ تابوت را برداريد و در پى آن رويد، هرگاه [جلوى تابوت ]پايين آمد، شما هم زمين بگذاريد و مرا در قبرى دفن كنيد كه تابوت بر روى آن گذاشته مى شود و مرا به كمك كسانى كه براى دفنم يارى تان مى كنند، شبانه به خاك بسپاريد و محلّ دفن را هموار كنيد ».

فَرحة الغَرىّ_ به نقل از ابو بكر بن عيّاش _: از ابو حُصَين و اَعمش و ديگران پرسيدم : آيا كسى به شما خبر داده است كه بر اميرمؤمنان نماز خوانده يا شاهد دفن او بوده؟ گفتند: نه. از پدرت محمّد بن سائب پرسيدم . گفت: حضرت را شبانه بيرون بردند. حسن و حسين عليهماالسلام ، محمّد حنفيّه، عبد اللّه بن جعفر و تعدادى از افراد خانواده اش او را بيرون بردند و در پشت كوفه به خاك سپرده شد. به پدرت گفتم: چرا چنين كردند؟ گفت: بيم آن داشتند كه خوارج و ديگران قبر او را بشكافند.

تاريخ اليعقوبى:امام عليه السلام در منطقه كوفه در محلّى به نام «غَرىّ» به خاك سپرده شد.

.

ص: 422

6 / 8إخفاءُ قَبرِ الإِمامِالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أمَرَ ابنَهُ الحَسَنَ أن يَحفِرَ لَهُ أربَعَةَ قُبورٍ في أربَعَةِ مَواضِعَ : فِي المَسجِدِ ، وفِي الرُّحبَةِ ، وفِيالغَرِيِّ ، وفي دارِ جَعدَةَ بنِ هُبَيرَةَ ، وإنَّما أرادَ بِهذا أن لا يَعلَمَ أحَدٌ مِن أعدائِهِ مَوضِعَ قَبرِهِ عليه السلام . (1)

إرشاد القلوب :لَمّا قُبِضَ وغُسِّلَ وكُفِّنَ اُخرِجَ إلى مَسجِدِ الكوفَةِ أربَعُ تَوابيتَ فَصُلِّيَ عَلَيها ، ثُمَّ اُدخِلَ تابوتٌ إلَى البَيتِ وَالثَّلاثَةُ الباقِيَةُ مِنها ما بُعِثَ إلى جَهَةِ بَيتِ اللّهِ الحَرامِ ، ومِنها ما حُمِلَ إلى مَدينَةِ الرَّسولِ ، ومِنها ما نُقِلَ إلَى البَيتِ المُقدِسِ ، وفَعَلَ ذلِكَ لِاءِخفائِهِ عليه السلام . (2)

6 / 9ظُهورُ قَبرِ الإِمامِكتاب من لا يحضره الفقيه عن صفوان عن الإمام الصادق عليه السلام :سارَ وأنَا مَعَهُ فِي القادِسِيَّةِ حَتّى أشرَفَ عَلَى النَّجَفِ ... ثُمَّ قالَ عليه السلام : اِعدِلِ بِنا ، قالَ : فَعَدَلتُ بِهِ فَلَم يَزَل سائِرا حَتّى أتَى الغَرِيَّ ، فَوَقَفَ عَلَى القَبرِ فَساقَ السَّلامَ مِن آدَمَ عَلى نَبِيٍّ نَبِيٍّ عليهم السلام وأنَا أسوقُ السَّلامَ مَعَهُ حَتّى وَصَلَ السَّلامُ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ خَرَّ عَلَى القَبرِ فَسَلَّمَ عَلَيهِ وعَلا نَحيبَهُ ، ثُمَّ قامَ فَصَلّى أربَعَ رَكَعاتٍ _ وفي خَبَرٍ آخَرَ : سِتَّ رَكَعاتٍ _ وصَلَّيتُ مَعَهُ ، وقُلتُ لَهُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ما هذَا القَبرُ ؟ قالَ: هذَا القَبرُ قَبرُ جَدّي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

.


1- .فرحة الغري : ص 32 عن محمّد بن الحسن الجعفري قال : وجدت في كتاب أبي وحدّثتني اُميّ عن اُمّها ، بحار الأنوار : ج 42 ص 214 ح 15 وج 100 ص 250 ح 44 .
2- .إرشاد القلوب : ص 435 .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 586 ح 3195 ، كامل الزيارات : ص 84 ح 83 ، فرحة الغري : ص 99 .

ص: 423

6 / 8 پنهان داشتن قبر امام
6 / 9 آشكار شدن قبر امام

6 / 8پنهان داشتن قبر امامامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان به فرزندش حسن عليه السلام دستور داد كه براى او چهار قبر در چهار جا بكَند: در مسجد، در رَحبه، در غَرى و در خانه جعدة بن هبيره. با اين كار مى خواست كسى از دشمنانش جاى قبر او را نداند.

إرشاد القلوب:چون على عليه السلام درگذشت و او را غسل دادند و كفن كردند، چهار تابوت به سوى مسجد كوفه بردند و بر آنها نماز خواندند. آن گاه تابوتى را به خانه بردند و سه تابوت ديگر را، يكى به سوى بيت اللّه الحرام فرستادند، يكى را به سمت مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله و يكى را به طرف بيت المقدس. چنين كردند، تا جاى دفن او را مخفى كنند.

6 / 9آشكار شدن قبر امامكتاب من لا يحضره الفقيه_ به نقل از صفوان جمّال (ساربان) _: در خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه در قادسيه (1) ره مى سپرد، تا آن كه بر نجفْ اِشراف يافت... سپس فرمود: «ما را بگردان». راه را برگرداندم . همچنان مى رفت تا به غَرى رسيد، بر قبرى ايستاد و شروع كرد به سلام دادن از آدم عليه السلام بر يكايك پيامبران عليهم السلام . من هم همراه او سلام مى گفتم، تا آن كه سلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد . آن گاه به روى قبر افتاد، بر آن سلام داد و ناله اش بلند شد. سپس برخاست، چهار ركعت نماز خواند (در نقل ديگرى شش ركعت آمده است) كه من نيز با او نماز خواندم . سپس پرسيدم: اى پسر پيامبر! اين قبر كيست؟ فرمود: «اين قبر جدّم على بن ابى طالب عليه السلام است».

.


1- .قادسيه، شهرى در پانزده فرسخى كوفه كه چهار ميل تا عذيب فاصله دارد و جنگ معروف بين مسلمانان و ايرانيان در آن جا اتفاق افتاد (ر . ك : معجم البلدان : ج 4 ص 291) .

ص: 424

فرحة الغري عن صفوان الجمّال :خَرَجتُ مَعَ الصّادِقِ عليه السلام مِنَ المَدينَةِ اُريدُ الكوفَةَ ، فَلَمّا جُزنا بابَ الحيرَةِ قالَ : يا صَفوانُ . قُلتُ : لَبَّيكَ يَابنَ رَسولِ اللّهِ . قالَ : تُخرِجُ المَطايا إلَى القائِمِ وجِدَّ الطَّريقَ إلى الغَرِيِّ . قالَ صَفوانُ : فَلَمّا صِرنا إلى قائِمِ الغَرِيِّ أخرَجَ رِشاءً (1) مَعَهُ دَقيقا قَد عُمِلَ مِنَ الكِنبارِ (2) ، ثُمَّ تَبَعَّدَ مِنَ القائِمِ مَغرِبا خُطىً كَثيرَةً ، ثُمَّ مَدَّ ذلِكَ الرِّشاءَ حَتَّى انتَهى إلى آخِرِهِ فَوَقَفَ ، ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ إلَى الأَرضِ فَأَخرَجَ مِنها كَفّا مِن تُرابٍ فَشَمَّهُ مَلِيّا ، ثُمَّ أقبَلَ يَمشي حَتّى وَقَفَ عَلى مَوضِعِ القَبرِ الآنَ ، ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ المُبارَكَةِ إلَى التُّربَةِ ، فَقَبَضَ مِنها قَبضَةً ، ثُمَّ شَهِقَ شَهقَةً حَتّى ظَنَنتُ أنَّهُ فارَقَ الدُّنيا ، فَلَمّا أفاقَ قالَ: هاهُنا وَاللّهِ مَشهَدُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، ثُمَّ خَطَّ تَخطيطا ، فَقُلتُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، ما مَنَعَ الأَبرارَ مِن أهلِ بَيتِهِ مِن إظهارِ مَشهَدِهِ ؟ قالَ : حَذَرا مِن بَني مَروانَ وَالخَوارِجِ أن تَحتالَ في أذاهُ . (3)

الكافي عن صفوان الجمّال :كُنتُ أنَا وعامِرٌ وعَبدُ اللّهِ بنُ جُذاعَةَ الأَزدِيُّ عِندَ أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام قالَ : فَقالَ لَهُ عامِرٌ : جُعِلتُ فِداكَ إنَّ النّاسَ يَزعُمونَ أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام دُفِنَ بِالرُّحبَةِ ؟ قالَ : لا ، قالَ : فَأَينَ دُفِنَ ؟ قالَ : إنَّهُ لَمّا ماتَ احتَمَلَهُ الحَسَنُ عليه السلام فَأَتى بِهِ ظَهرَ الكوفَةِ قَريبا مِنَ النَّجَفِ يَسرَةً عَنِ الغَرِيِّ يَمنَةً عَنِ الحيرَةِ ، فَدَفَنَهُ بَينَ ذَكَواتٍ 4 بيضٍ . فَلَمّا كانَ بَعدُ ذَهَبتُ إلَى المَوضِعِ فَتَوَهَّمتُ مَوضِعا مِنهُ ، ثُمَّ أتَيتُهُ فَأَخبَرتُهُ فَقالَ لي : أصَبتَ رَحِمَكَ اللّهُ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ . (4)

.


1- .الرِّشاء : الحبل (لسان العرب : ج 14 ص 322 «رشا») .
2- .الكِنبار : حَبْلُ النارَجِيلِ ، وهو نخيل الهند تُتّخذ من ليفه حبال للسفن (لسان العرب : ج 5 ص 153 «كنبر») .
3- .فرحة الغري : ص 92 ، بحار الأنوار : ج 100 ص 235 ح 1 .
4- .الكافي : ج 1 ص 456 ح 5 ، كامل الزيارات : ص 81 ح 77 ، فرحة الغري : ص 62 وفيه «خزاعة» بدل «جذاعة» .

ص: 425

فَرحة الغَرىّ_ به نقل از صفوان جمّال _: همراه امام صادق عليه السلام از مدينه به قصد كوفه خارج شدم. چون از دروازه «حِيرَه» (1) گذشتيم، فرمود: «اى صفوان!». گفتم: بله، اى پسر پيامبر خدا! فرمود: «مَركب ها را به سمت منطقه قائم بيرون مى برى و راه را به سمتِ غَرى جدا مى كنى». چون به قائمِ غَرى رسيديم، ريسمان نازكى كه همراه داشت و از ليفِ نارگيل درست شده بود، درآورد و سپس با گام هايى بسيار به سمت مغرب از قائم فاصله گرفت، طناب را تا آخرش باز كرد و ايستاد. دستش را به زمين زد و مشتى خاك برگرفت و مدّتى آن را بوييد . آن گاه پيش رفت تا در جايگاه كنونى قبر ايستاد . دست مباركش را بر خاك زد، مشتى خاك برداشت، سپس صيحه اى كشيد كه پنداشتم جان داد. چون به هوش آمد، فرمود: «به خدا سوگند ، قبر امير مؤمنان همين جاست». آن گاه خطوطى رسم كرد. گفتم: اى پسر پيامبر! چه چيزى مانع از آن است كه نيكانِ اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله قبر امير مؤمنان را آشكار كنند؟ فرمود: «بيم از مروانيان و خوارج است كه به آزار او بپردازند».

الكافى_ به نقل از صفوان جمّال _: من و عامر و عبد اللّه بن جذاعه ازدى در خدمت امام صادق عليه السلام بوديم. عامر به آن حضرت گفت: فدايت شوم! مردم مى پندارند كه امير مؤمنان در «رُحبه» (2) دفن شده است. فرمود: «نه». گفت: پس كجا؟ فرمود: «چون آن حضرت وفات يافت، حسن عليه السلام جسد او را برداشت و به پشت كوفه، نزديك نجف، سمت چپ غَرى و سمت راستِ حيره آورد و بين تپّه هاى سفيدى او را به خاك سپرد». [ راوى گويد :] بعدها به آن جايگاه رفتم و جايى از آن را همان قبر پنداشتم. نزد حضرت آمده ، خبر دادم . حضرت سه بار فرمود: «درست يافتى . خداى رحمتت كند!».

.


1- .شهرى از دوران جاهليت، پر نهر ، در يك فرسخى كوفه كه منزلگاه خاندان نعمان بن منذر بود (تقويم البلدان : ص299).
2- .رُحبه، روستايى است مقابل قادسيه در يك منزلى كوفه (معجم البلدان : ج 3 ص 33) .

ص: 426

الكافي عن عبد اللّه بن سنان :أتاني عُمَرُ بنُ يَزيدَ فَقالَ لي : إركَب ، فَرَكِبتُ مَعَهُ ، فَمَضَينا حَتّى أتَينا مَنزِلَ حَفصٍ الكُناسِيِّ ، فَاستَخرَجتُهُ فَرَكِبَ مَعَنا ، ثُمَّ مَضَينا حَتّى أتَينا الغَرِيَّ فَانتَهَينا إلى قَبرٍ ، فَقالَ : إنزِلوا هذا قَبرُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقُلنا مِن أينَ عَلِمتَ ؟ فَقالَ : أتَيتُهُ مَعَ أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام حَيثُ كانَ بِالحيرَةِ غَيرَ مَرَّةٍ ، وخَبَّرَني أنَّهُ قَبرُهُ . (1)

الإرشاد :تَوَلّى غُسلَهُ وتَكفينَهُ ابناهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلامبِأَمرِهِ ، وحَمَلاهُ إلَى الغَرِيِّ مِن نَجَفٍ الكوفَةَ ، فَدَفَناهُ هُناكَ وعَفَيا مَوضِعَ قَبرِهِ بِوَصِيَّةٍ كانَت مِنهُ إلَيهِما في ذلِكَ ؛ لِما كانَ يُعلِمُهُ عليه السلام مِن دَولَةِ بَني اُمَيَّةَ مِن بَعدِهِ ، وَاعتِقادِهِم في عَداوَتِهِ ، وما يَنتَهونَ إلَيهِ بِسوءِ النِّيّاتِ فيهِ مِن قَبيحِ الفِعالِ وَالمَقالِ بِما تَمَكَّنوا مِن ذلِكَ ، فَلَم يَزَل قَبرُهُ عليه السلام مخُفىً حَتّى دَلَّ عَلَيهِ الصّادِقُ جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ عليهماالسلام فِي الدَّولَةِ العَبّاسِيَّةِ ، وزارَهُ عِندَ وُرودِهِ إلى أبي جَعفَرٍ [المَنصورِ] _ وهُوَ بِالحيرَةِ _ فَعَرَفَتهُ الشّيعَةُ وَاستَأنَفوا إذ ذاكَ زِيارَتَهُ عَلَيهِ السَّلامُ وعَلى ذُرِّيَّتِهِ الطّاهِرينَ ، وكانَ سِنُّهُ عليه السلام يَومَ وَفاتِهِ ثَلاثا وسِتّينَ سَنَةً . (2)

الإرشاد عن عبد اللّه بن حازم :خَرَجنا يَوما مَعَ الرَّشيدِ مِنَ الكوفَةِ نَتَصَيَّدُ ، فَصِرنا إلى ناحِيَةِ الغَرِيَّينِ وَالثَّوِيَّةِ ، فَرَأَينا ظِباءً فَأَرسَلنا عَلَيهَا الصُّقورَةَ وَالكِلابَ ، فَجاوَلَتها ساعَةً ثُمَّ لَجَأَتِ الظِّباءُ إلى أكَمَةٍ (3) فَسَقَطَت عَلَيها فَسَقَطَتِ الصُّقورَةُ ناحِيَةً ورَجَعتِ الكِلابُ ، فَعَجِبَ الرَّشيدُ مِن ذلِكَ ، ثُمَّ إنَّ الظِّباءَ هَبَطَت مِنَ الأَكَمَةِ فَهَطبت الصُّقورَةُ وَالكِلابُ ، فَرَجَعَتِ الظِّباءُ إلَى الأَكَمَةِ فَتَراجَعَت عَنهَا الكِلابُ وَالصُّقورَةُ ، فَفَعَلَت ذلِكَ ثَلاثا ، فَقالَ الرَّشيدُ : اُركُضوا ؛ فَمَن لَقيتُموهُ فَأَتَوني بِهِ ، فَأَتَيناهُ بِشَيخٍ مِن بَني أسَدٍ ، فَقالَ لَهُ هارونُ : أخبَرَني ما هذِهِ الأَكَمَةُ ؟ قالَ : إن جَعَلتَ لِيَ الأَمانَ أخبَرتُكَ . قالَ : لَكَ عَهدُ اللّهِ وميثاقُهُ أن لا اهيجُكَ ولا اُؤذيكَ . قالَ : حَدَّثَني أبي عَن آبائي أنَّهُم كانوا يَقولونَ : إنَّ في هذِهِ الأَكَمَةِ قَبرَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، جَعَلَهُ اللّهُ حَرَما لا يَأوي إلَيهِ شَيءٌ إلّا أمِنَ . فَنَزَلَ هارونُ فَدَعا بِماءٍ وتَوَضَّأَ وصَلّى عِندَ الأَكَمَةِ وتَمَرَّغَ عَلَيها وجَعَلَ يَبكي ، ثُمَّ انصَرَفنا . (4)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 456 ح 6 ، كامل الزيارات : ص 82 ح 79 ، فرحة الغري : ص 63 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 10 ، إعلام الورى : ج 1 ص 312 نحوه إلى «بالحيرة» .
3- .الأكَمة : الرابِيَة ؛ وهي ما ارتفع من الأرض (النهاية : ج 1 ص 59 «أكم» وج 2 ص 192 «ربا») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 26 ، إرشاد القلوب : ص 435 ، فرحة الغري : ص 119 كلاهما عن عبد اللّه بن حازم ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 234 ح 78 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 42 ص 224 ح 33 .

ص: 427

الكافى_ به نقل از عبد اللّه بن سنان _: عمر بن يزيد به نزد من آمد و گفت: سوار شو. همراه او سوار بر مركب شدم . رفتيم تا به خانه حفص كناسى رسيديم. او را هم فراخوانديم . سوار شد و همراه ما آمد، تا آن كه به غَرى آمديم و به قبرى رسيديم. گفت: فرود آييد . اين قبر امير مؤمنان است. گفتيم: از كجا دانسته اى؟ گفت: آن گاه كه امام صادق عليه السلام در حيره بود، بارها همراه آن حضرت به اين جا آمده ام و آن حضرت مرا خبر داده كه اين قبر اوست.

الإرشاد:فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلام به فرمان امام عليه السلام عهده دار غسل و كفن آن حضرت شدند و او را به غَرىّ نجف بردند و همان جا به خاك سپردند و طبق وصيّت آن حضرت به دو فرزندش، جاى قبر را محو كردند، چون امام عليه السلام مى دانست پس از او بنى اميّه به قدرت مى رسند و دشمن آن حضرت اند و هرچه بتوانند با نيّت هاى شومشان از سخن ناروا و كارهاى زشت درباره او انجام مى دهند. بنا بر اين، همچنان قبر آن حضرت پنهان بود، تا آن كه امام صادق عليه السلام در عصر بنى عبّاس به آن راهنمايى كرد و آن گاه كه بر منصور دوانيقى در حيره وارد مى شد، [در بين راه،] آن قبر را زيارت كرد و شيعيان آن مكان را شناختند . از آن پس، پيروان او به زيارت آن حضرت پرداختند . درود خدا بر او و خاندان پاك او! سنّ آن حضرت هنگام شهادت 63 سال بود.

الإرشاد_ به نقل از عبد اللّه بن حازم _: روزى همراه هارون الرشيد به قصد شكار بيرون رفتيم . به طرف غَريَّين و ثَويّه (1) رفتيم . آهوانى را ديديم . بازها و سگ هاى شكارى را در پى آنها روان كرديم . ساعتى چرخيدند تا آن كه آهوها به تپّه هايى پناه بردند و خود را روى آنها افكندند. بازها در ناحيه اى فرود آمدند. سگ ها هم برگشتند. هارون از اين واقعه شگفت زده شد. آن گاه آهوان از تپه ها به زير آمدند . دوباره بازها به پرواز آمدند و سگ ها در پى آنها رفتند . دوباره آهوان به تپّه ها بازگشتند و سگ ها و بازها هم برگشتند. اين صحنه سه بار تكرار شد. هارون گفت: بتازيد و هركس را در اين منطقه يافتيد ، بياوريد. پيرمردى از بنى اسد را نزد او آورديم. هارون گفت: اين تپّه ها چيست؟ گفت: اگر امانم دهى ، خبر مى دهم. گفت: با خدا عهد و پيمان مى بندم كه با تو كارى نداشته باشم و آزارت نكنم. گفت: پدرم از پدرانش نقل كرده كه مى گفتند: قبر على بن ابى طالب عليه السلام در اين تپّه هاست . خداوندْ آن را حرم قرار داده است و هر چيزى كه به آن جا پناهنده شود ، ايمن گردد. هارون فرود آمد و آبى طلبيد . وضو گرفت و نزد آن تپه ها نماز خواند . خود را به آن خاك ها افكند و گريه آغاز كرد . آن گاه بازگشتيم.

.


1- .جايى نزديك كوفه (معجم البلدان : ج 2 ص 87) .

ص: 428

. .

ص: 429

. .

ص: 430

. .

ص: 431

بحثى در باره جاى قبر امام

بحثى در باره جاى قبر امامعلّامه مجلسى گفته است: بدان كه در برخى زمان ها بين مخالفان در جاى قبر شريف آن حضرت اختلاف بود. عدّه اى معتقد بوده اند كه آن حضرت در صحن مسجد كوفه مدفون است و عده اى گفته اند در دارالحكومه دفن شده است. نيز گفته اند كه امام حسن عليه السلام او را به مدينه برده و در بقيع دفن كرده است . برخى از جاهلان شيعه هم او را در آرامگاهى در كَرْخ زيارت مى كردند. اجماع شيعه بر آن است كه آن حضرت در غَرى ، در جايگاهى كه ميان عام و خاص معروف است ، دفن شده و اين نزد شيعه از متواترهاست و نسل در نسل از ائمّه دين عليهم السلام آن را روايت كرده اند. سبب اين اختلاف هم پنهان داشتن قبر آن حضرت از بيم خوارج و منافقان بوده است و جاى قبر را جز شيعيان خاصْ كسى نمى شناخت، تا آن كه در زمان سَفّاح، امام صادق عليه السلام وارد حيره شد و قبر آن حضرت را براى پيروان او آشكار ساخت. از آن روز تاكنون همه شيعيانْ او را در همين مكان زيارت مى كنند. عبد الكريم بن احمد بن طاووس ، كتابى در تعيين جايگاه قبر آن حضرت نوشته و گفته هاى مخالفان را رد كرده است. نام كتاب را فرحة الغرىّ ناميده و در آن اخبار

.

ص: 432

متواترى را آورده است كه ما در ابو اب مختلف كتاب خود آن را پراكنديم. عبد الحميد بن ابى الحديد در شرح نهج البلاغة (1) از ابو الفرج اصفهانى نقل كرده است كه : احمد بن عيسى، از حسين بن نصر، از زيد بن معدّل، از يحيى بن شعيب، از ابو مِخنَف، از فضل بن جريح، از اسود كِندى واجلح نقل كرده كه اين دو گفته اند: على عليه السلام در حالى كه 64 سال داشت، در سال چهلم هجرى، شب 21 ماه رمضان درگذشت. فرزندش حسن بن على عليهماالسلام و عبد اللّه بن عبّاس او را غسل دادند . در سه جامه كه پيراهن در بين آنها نبود ، كفن شد . فرزندش حسن عليه السلام بر او نماز خواند و پنج تكبير گفت و در رُحبه، نزديك درهاى قبيله كِنده، هنگام نماز صبح به خاك سپرده شد. اين روايت ابو مِخنَف است. ابو الفرج گفته است: روايت كرده است مرا احمد بن سعيد، از يحيى بن حسن علوى، از يعقوب بن يزيد، از ابن ابى عُمَير، از حسن بن على خلّال، از جدّش كه گفت: به حسين بن على عليهماالسلام گفتم: امير مؤمنان را كجا دفن كرديد؟ فرمود: «او را شبانه از خانه اش بيرون آورديم، تا آن كه به منزل اشعث گذشتيم و از آن جا او را به سوى پشت كوفه نزديك غَرّى برديم». مجلسى گويد : اين روايت، درست است و عمل هم بر طبق همين است. در گذشته نيز گفتيم كه فرزندان مردم بهتر از ديگران و بيگانگان قبر پدرانشان را مى شناسند. همين قبرى كه در غَرّى است، همان است كه فرزندان على عليه السلام از ديرباز تاكنون زيارت مى كردند و مى گفتند: اين قبر پدر ماست. هيچ كس از شيعه و ديگران در اين موضوع ترديدى ندارند . يعنى فرزندان على عليه السلام از نسل امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و جز اين دو از گذشتگان و متأخّران ، جز اين قبر را زيارت نمى كردند و جز بر اين آستان

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 122 .

ص: 433

نمى ايستادند. ابو الفرج على بن عبد الرحمان جوزى از ابو الغنائم روايت كرده است كه گفت: در كوفه سيصد تن از اصحاب در گذشته اند كه از ميان آنان جز قبر امير مؤمنان شناخته شده نيست، و آن همان قبرى است كه هم اكنون مردمْ آن را زيارت مى كنند. امام صادق عليه السلام و پدرش امام محمّد باقر عليه السلام آن گاه كه آن جا قبر آشكارى نبود، آمده و آن را زيارت كرده اند. در آن ناحيه درختانِ شيوخ (1) نيز بود، تا آن كه محمّد بن زيد داعى، حاكم ديلم آمد و قُبّه اى بر قبر آن حضرت آشكار ساخت. (2)

.


1- .درختى از نوع مركّبات كه در جاهاى زراعتى و كنار جاده ها مى رويد (المنجد) .
2- .بحار الأنوار : ج 42 ص 337 .

ص: 434

الفصل السابع: زيارة الإمام7 / 1ثَوابُ زِيارَتِهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن زارَ عَلِيّا بَعدَ وَفاتِهِ فَلَهُ الجَنَّةُ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :بَينَا الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام في حِجرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذ رَفَعَ رَأسَهُ فَقالَ : يا أبَه ، ما لِمَن زارَكَ بَعدَ مَوتِكَ ؟ فَقالَ : يا بُنَيَّ ، مَن أتاني زائِرا بَعدَ مَوتي فَلَهُ الجَنَّةُ ، ومَن أتى أباكَ زائِرا بَعدَ مَوتِهِ فَلَهُ الجَنَّةُ ، ومَن أتى أخاكَ زائِرا بَعدَ مَوتِهِ فَلَهُ الجَنَّةُ ، ومَن أتاكَ زائِرا بَعدَ مَوتِكَ فَلَهُ الجَنَّةُ . (2)

كامل الزيارات :قالَ الحَسَنُ عليه السلام لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أبَةِ ما جَزاءُ مَن زارَكَ ؟ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : بُنَيَّ مَن زارَني حَيّا أو مَيِّتا ، أو زارَ أباكَ ، كانَ حَقّا عَلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ أن أزورَهُ يَومَ القِيامَةِ فَاُخَلِّصَهُ مِن ذُنوبِهِ . (3)

.


1- .المقنعة : ص 462 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 40 كلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 317 ، عوالي اللآلي : ج 1 ص 305 ح 6 من دون إسنادٍ إلى المعصوم نحوه .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 20 ح 44 ، المزار للمفيد : ص 180 كلاهما عن عبد اللّه بن سنان ، روضة الواعظين : ص 186 ، جامع الأخبار : ص 75 ح 99 كلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
3- .كامل الزيارات : ص 91 ح 92 عن المعلّى بن أبي شهاب عن الإمام الصادق عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 114 ح 94 ، بشارة المصطفى : ص 245 كلاهما عن العلاء بن المسيّب عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام وفيهما «من زارني أو زار أباك أو زارك أو زار أخاك كان حقّا عليَّ أن أزوره . ..» بدل «من زارني . ..» .

ص: 435

فصل هفتم : زيارت امام
7 / 1 ثواب زيارت او

فصل هفتم : زيارت امام7 / 1ثواب زيارت اوپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هركس على را پس از وفاتش زيارت كند، بهشت براى اوست.

امام صادق عليه السلام :در حالى كه حسن بن على عليهماالسلام در دامان پيامبر خدا بود، سرش را بلند كرد و گفت: پدر! پاداش آن كه تو را پس از وفاتت زيارت كند ، چيست؟ فرمود: «پسرم! هركس پس از وفاتم به زيارت من آيد، بهشت براى اوست، و هر كس به زيارت پدرت پس از وفاتش بيايد، بهشت براى اوست و هر كس به زيارت برادرت پس از وفاتش بيايد، بهشت براى اوست و هركس تو را پس از وفاتت زيارت كند، بهشت براى اوست».

كامل الزيارات :امام حسن عليه السلام به پيامبر خدا گفت : پدر! پاداش آن كه تو را زيارت كند ، چيست؟ پيامبر خدا فرمود : «پسرم ! هر كس مرا در حال حيات يا پس از مرگم زيارت كند، يا پدرت را زيارت كند، بر خداوندْ حقّ است كه من نيز روز قيامت او را زيارت كنم و او را از گناهانش بِرَهانم».

.

ص: 436

الإمام الصادق عليه السلام :أتى أعرابِيٌّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ مَنزِلي ناءٍ عَن مَنزِلِكَ ، وإنّي أشتاقُكَ وأشتاقُ إلى زِيارَتِكَ ، وأقدَمُ فَلا أجِدُكَ وأجِدُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَيُؤنِسُني بِحَديثِهِ ومَواعِظِهِ ، وأرجِعُ وأنَا مُتَأَسِّفٌ عَلى رُؤيَتِكَ . فَقالَ عليه السلام : مَن زارَ عَلِيّاً عليه السلام فَقَد زارَني ، ومَن أحَبَّهُ فَقَد أحَبَّني ، ومَن أبغَضَهُ فَقَد أبغَضَني ، أبلِغ قَومَكَ هذا عَنّي ، ومَن أتاهُ زائِراً فَقَد أتاني وأنَا المُجازي لَهُ يَومَ القِيامَةِ ، وجَبرَئيلُ ، وصالِحُ المُؤمِنينَ . (1)

الكافي عن يونس بن أبي وهب القصري :دَخَلتُ المَدينَةَ فَأَتَيتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام ، فَقُلتُ : جُعِلتُ فِداكَ ، أتَيتُكَ ولَم أزُر أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، قالَ : بِئسَ ما صَنَعتَ لَولا أنَّكَ مِن شيعَتِنا ما نَظَرتُ إلَيكَ ، أ لا تَزورُ مَن يَزورُهُ اللّهُ مَعَ المَلائِكَةِ ، ويَزورُهُ الأَنبِياءُ ، ويَزورُهُ المُؤمِنونَ ؟ قُلتُ : جُعِلتُ فِداكَ ، ما عَلِمتُ ذلِكَ . قالَ : اِعلَم أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، أفضَلُ مِنَ الأَئِمَّةِ كُلِّهِم ، ولَهُ ثَوابُ أعمالِهِم ، وعَلى قَدرِ أعمالِهِم فُضِّلوا . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :مَن تَرَكَ زِيارَةَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام لَم يَنظُرِ اللّهُ إلَيهِ ، أ لا تَزورونَ مَن تَزورُهُ المَلائِكَةُ وَالنَّبِيّونَ عليهم السلام ؟ إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أفضَلُ مِن كُلِّ الأَئِمَّة ، ولَهُ مِثلُ ثَوابِ أعمالِهِم ، وعَلى قَدرِ أعمالِهِم فُضِّلوا . (3)

.


1- .المزار الكبير : ص 38 ح 13 عن إسحاق بن عمّار ، بحار الأنوار : ج 100 ص 262 ح 17 .
2- .الكافي : ج 4 ص 580 ح 3 ، كامل الزيارات : ص 89 ح 90 عن أبي وهب البصري ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 20 ح 45 وفيهما «قبر أمير المؤمنين» بدل «أمير المؤمنين» ، فرحة الغري : ص 74 كلاهما عن أبي وهب القصري .
3- .المقنعة : ص 462 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 40 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 317 وفيه إلى «والنبيّون» .

ص: 437

امام صادق عليه السلام :باديه نشينى نزد پيامبر خدا آمد و گفت: اى پيامبر خدا! خانه ام از خانه تو دور است و من مشتاق تو و زيارت توام، مى آيم و تو را نمى يابم و على بن ابى طالب را ديدار مى كنم و او با سخن و پندهايش با من همدمى مى كند و من برمى گردم، در حالى كه از نديدن تو متأسّفم. فرمود: «هركس على را زيارت كند، مرا ديدار كرده است، هركس او را دوست بدارد، دوستدار من است و هركه او را دشمن دارد، با من دشمنى كرده است. به قبيله ات از قول من اين را برسان و هركس به زيارت او آيد، به زيارت من آمده است و من و جبرئيل و مؤمنان صالح در قيامتْ او را پاداش مى دهيم».

الكافى_ به نقل از يونس بن ابى وَهْب قصرى _: وارد مدينه شدم و به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم. گفتم: «فدايت شوم! پيش تو آمده ام و امير مؤمنان را زيارت نكرده ام. فرمود: «بد كردى! اگر نه آن كه از شيعيان مايى ، به تو نگاه نمى كردم. چرا زيارت نمى كنى كسى را كه خداوند، با فرشتگان و پيامبران و مؤمنانْ او را زيارت مى كنند؟!» . گفتم: فدايت شوم! اين را نمى دانستم. فرمود: «بدان كه امير مؤمنان برتر از همه امامان است و [همانند] پاداش عمل آنان براى اوست و آنان به اندازه عمل هايشان برترى يافته اند».

امام صادق عليه السلام :هر كس زيارت امير مؤمنان را ترك كند ، خداوند به او نمى نگرد. چرا زيارت نمى كنيد آن را كه فرشتگان و پيامبران زيارتش مى كنند؟ همانا امير مؤمنان ، برتر از همه امامان است و براى او همانند پاداش عمل هاى همه آنان است ، در حالى كه آنان به اندازه عمل هايشان برترى يافته اند.

.

ص: 438

تهذيب الأحكام عن أبي عامر الساجي :أتَيتُ أبا عَبدِ اللّهِ جَعفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ عليهماالسلامفَقُلتُ لَهُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، ما لِمَن زارَ قَبرَهُ _ يَعني أميرَ المُؤمِنينَ _ وعَمَّرَ تُربَتَهُ _ ؟ قالَ : يا أبا عامِرٍ ، حَدَّثَني أبي عَن أبيهِ عَن جَدِّهِ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عَن عَلِيٍّ عليهم السلام أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ لَهُ : وَاللّهِ لَتُقتَلَنَّ بِأَرضِ العِراقِ ، وتُدفَنُ بِها . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما لِمَن زارَ قُبورَنا وعَمَّرَها وتَعاهَدَها ؟ فَقالَ لي : يا أبَا الحَسَنِ ! إنَّ اللّهَ جَعَلَ قَبرَكَ وقَبرَ وُلدِكَ بِقاعاً مِن بُقاعِ الجَنَّةِ وعَرصَةً مِن عَرصاتِها ، وإنَّ اللّهَ جَعَلَ قُلوبَ نُجَباءَ مِن خَلقِهِ وصَفوَتِهِ مِن عِبادِهِ تَحِنُّ إلَيكُم وتَحتَمِلُ المَذَلَّةَ وَالأَذى فيكُم ، فَيُعَمِّرونَ قُبورَكُم ويُكثِرونَ زيارَتَها تَقَرُّبا مِنهُم إلَى اللّهِ مَوَدَّةً مِنهُم لِرَسولِهِ ، اُولئِكَ يا عَلِيُّ المَخصوصونَ بِشَفاعَتي وَالوارِدونَ حَوضي ، وهُم زُوّاري غَدا فِي الجَنَّةِ . يا عَلِيُّ ! مَن عَمَّرَ قُبورَكُم وتَعاهَدَها فَكَأَنَّما أعانَ سُلَيمانَ بنَ داووُدَ عَلى بِناءِ بَيتِ المَقدِسِ ، ومَن زارَ قُبورَكُم عَدَلَ ذلِكَ لَهُ ثَوابَ سَبعينَ حَجَّةً بَعدَ حَجَّةِ الإِسلامِ ، وخَرَجَ مِن ذُنوبِهِ حَتّى يَرجِعَ مِن زِيارَتِكُم كَيَومٍ وَلَدَتهُ اُمُّهُ ، فَابشِر وبَشِّر أولِياءَكَ ومُحِبّيكَ مِنَ النَّعيمِ وقُرَّةِ العَينِ بِما لا عَينٌ رَأَت ولا اُذُنٌ سَمِعَت ولا خَطَرَ عَلى قَلبِ بَشَرٍ . ولكِنَّ حُثالَةً مِنَ النّاسِ يُعَيِّرونَ زُوّارَ قُبورِكُم بِزِيارَتِكُم كَما تُعَيَّرُ الزّانِيَةُ بِزِناها ، اُولئِكَ شِرارُ اُمَّتي ، لا نالَتهُم شَفاعَتي ، ولا يَرِدونَ حَوضي . (1)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 22 ح 50 ، فرحة الغري : ص 77 عن أبي عامر التباني ، المزار للمفيد : ص 228 ح 12 نحوه وفيه «هم زوّاري وجيراني» بدل «هم زوّاري» .

ص: 439

تهذيب الأحكام_ به نقل از ابو عامر ساجى _: خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و گفتم: اى پسر پيامبر خدا! پاداش كسى كه قبر او (امير مؤمنان) را زيارت كند و تربت او را آباد سازد ، چيست؟ فرمود: «اى ابو عامر! پدرم از پدرش از جدّش حسين بن على عليهماالسلام از على عليه السلام روايت كرده كه : پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: به خدا سوگند ، در سرزمين عراق كشته و در آن جا دفن مى شوى . گفتم: اى پيامبر خدا! هركس قبور ما را زيارت كند و آنها را آباد سازد و به آنها رسيدگى كند، چه پاداشى دارد؟ فرمود: اى ابو الحسن! خداوندْ قبر تو و قبر فرزندانت را بُقعه هايى از بقعه هاى بهشت و عرصه اى از عرصات بهشت قرار داده است و به يقين، خداوندْ دل هاى پاكْ سرشتان از خلقش و برگزيدگان از بندگانش را چنان قرار داده كه به سوى شما كشيده مى شوند و در راه شما هرگونه خوارى و آزار را تحمّل مى كنند، قبور شما را آباد مى كنند و بسيار به زيارت آنها مى روند، براى نزديك شدن به پروردگار و به نشانه دوستى با پيامبر خدا. اى على! آنان به شفاعتم ويژه هستند و بر حوض من (كوثر) وارد مى شوند و آنان فردا در بهشت، زائران من اند. اى على! هر كس قبور شما را آباد و به آنها رسيدگى كند، گويا در ساختن بيت المقدّس، سليمان بن داوود را يارى كرده است. هركس قبور شما را زيارت كند، ثواب آن [ زيارت ]برابر با ثواب هفتاد حجّ واجب پس از حجّ واجب است و از گناهانش بيرون مى آيد، مثل روزى كه از مادرش به دنيا آمده است، تا آن كه از زيارت شما برگردد. پس مژده باد بر تو، و به دوستان و پيروانت نيز بشارت بده كه نعمت هاى الهى و روشنايى چشم از آنِ آنهاست، چيزهايى كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر دل بشرى خطور كرده است. ليكن برخى از مردم بى مقدار، همان گونه كه زناكار را به خاطر زنايش ملامت مى كنند، زائران شما را هم به خاطر زيارت شما سرزنش مى كنند. آنان بدترينِ امّت من اند. هرگز مباد كه شفاعتم بدانان رسد و بر حوض من وارد نخواهند شد ».

.

ص: 440

تهذيب الأحكام عن جعفر بن محمّد بن مالك عن رجاله يرفعه :كُنتُ عِندَ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ الصّادِقِ عليهماالسلاموقَد ذَكَرَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ ابنُ مارِدٍ لِأَبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام : ما لِمَن زارَ جَدَّكَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ؟ فَقالَ : يَابنَ مارِدٍ ، مَن زارَ جَدّي عارِفاً بِحَقِّهِ كَتَبَ اللّهُ لَهُ بِكُلِّ خُطوَةٍ حَجَّةً مَقبولَةً وعُمرَةً مَبرورَةً ، وَاللّهِ يَابنَ مارِدٍ ما يُطعِمُ اللّهُ النّارَ قَدَما اغبَرَّت في زِيارَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ماشِيا كانَ أو راكِبا ، يَابنَ مارِدٍ ! اُكتُب هذَا الحَديثَ بِماءِ الذَّهَبِ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :مَن زارَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ماشِيا كَتَبَ اللّهُ لَهُ بِكُلِّ خُطوَةٍ حِجَّةً وعُمرَةً ، فَإِن رَجَعَ ماشِيا كَتَبَ اللّهُ لَهُ بِكُلِّ خُطوَةٍ حِجَّتَينِ وعُمرَتَينِ . (2)

7 / 2ما يُقالُ في زِيارَتِهِالإمام الصادق عليه السلام :زارَ زَينُ العابِدينَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليهماالسلام قَبرَ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ووَقَفَ عَلَى القَبرِ فَبَكى ثُمَّ قالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا أمينَ اللّهِ في أرضِهِ، وحُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ، أشهَدُ أنَّكَ جاهَدتَ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ، وعَمِلتَ بِكِتابِهِ، وَاتَّبَعتَ سُنَنَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، حَتّى دَعاكَ اللّهُ إلى جِوارِهِ ، وقَبَضَكَ إلَيهِ بِاختِيارِهِ ، وألزَمَ أعداءَكَ الحُجَّةَ في قَتلِهِم إيّاكَ ، مَعَ مالَكَ مِنَ الحُجَجِ البالِغَةِ عَلى جَميعِ خَلقِهِ . اللّهُمَّ فَاجعَل نَفسي مُطمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ ، راضِيَةً بِقَضائِكَ ، مولَعَةً بِذِكرِكَ ودُعائِكَ ، مُحِبَّةً لِصَفوَةِ أولِيائِكَ ، مَحبوبَةً في أرضِكَ وسَمائِكَ ، صابِرَةً عَلى نُزولِ بَلائِكَ ، شاكِرَةً لِفَواضِلِ نَعمائِكَ ، ذاكِرَةً لِسَوابِغِ آلائِكَ ، مُشتاقَةً إلى فرَحَةِ لِقائِكَ ، مُتَزَوَّدَةً التَّقوى لِيَومِ جَزائِكَ ، مُسَتَنَّةً بِسُنَنِ أولِيائِكَ ، مُفارَقَةً لِأَخلاقِ أعدائِكَ ، مَشغولَةً عَنِ الدُّنيا بِحَمدِكَ وثَنائِكَ . ثُمَّ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى القَبرِ وقالَ : اللّهُمَّ إنَّ قُلوبَ المُخبِتينَ إلَيكَ والِهَةٌ ، وسُبُلَ الرّاغِبينَ إلَيكَ شارِعَةٌ ، وأعلامَ القاصِدينَ إلَيكَ واضِحَةٌ ، وأفئِدَةَ العارِفينَ مِنكَ فازِعَةٌ ، وأصواتَ الدّاعينَ إلَيكَ صاعِدَةٌ ، وأبوابَ الإِجابَةِ لَهُم مُفَتَّحَةٌ ، ودَعوَةَ مَن ناجاكَ مُستَجابَةٌ ، وتَوبَةَ مَن أنابَ إلَيكَ مَقبولَةٌ ، وعَبرَةَ مَن بَكى مِن خَوفِكَ مَرحومَةٌ ، وَالإِعانَةَ لِمَنِ استَعانَ بِكَ مَوجودَةٌ ، وَالإِغاثَةَ لِمَنِ استَغاثَ بِكَ مَبذولَةٌ ، وعِداتِكَ لِعِبادِكَ مُنَجَّزَةٌ ، وزَلَلَ مَنِ استَقالَكَ مُقالَةٌ ، وأعمالَ العامِلينَ لَدَيكَ مَحفوظَةٌ ، وأرزاقَكَ إلَى الخَلائِقِ مِن لَدُنكَ نازِلَةٌ ، وعَوائِدَ المَزيدِ لَهُم مُتَواتَرَةٌ ، وذُنوبَ المُستغَفِرينَ مَغفورَةٌ ، وحَوائِجَ خَلقِكَ عِندَكَ مَقضِيَّةٌ ، وجَوائِزَ السّائِلينَ عِندَكَ مُوَفَّرَةٌ ، وعَوائِدَ المَزيدِ إلَيهِم واصِلَةٌ ، ومَوائِدَ المُستَطعِمينَ مُعَدَّةٌ ، ومَناهِلَ الظِّماءِ مُترَعَةٌ . اللّهُمَّ فَاستَجِب دُعائي ، وَاقبَل ثَنائي ، وأعطِني جَزائي ، وَاجمَع بَيني وبَينَ أولِيائي بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ ، إنَّكَ وَلِيُّ نَعمائي ، ومُنتَهى رَجائي ، وغايَةُ مُنايَ في مُنقَلَبي ومَثوايَ . أنتَ إلهي وسَيِّدي ومَولايَ اغفِر لِأَولِيائِنا ، وكُفَّ عَنّا أعداءَنا ، وَاشغَلهُم عَن أذانا ، وأظهِر كَلِمَةَ الحَقِّ وَاجعَلهَا العُليا ، وأدحِض كَلِمَةَ الباطِلِ وَاجعَلهَا السُّفلى ، إنَّك عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . 3

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 21 ح 49 ، فرحة الغري : ص 75 .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 20 ح 46 عن الحسين بن إسماعيل الصيمري ، فرحة الغري : ص 75 عن الحسين بن إسماعيل الصيرفي .

ص: 441

7 / 2 آنچه در زيارتش گفته مى شود

تهذيب الأحكام_ به نقل از جعفر بن محمّد بن مالك، با ذكر سلسله سند خود در حديث _: نزد امام جعفر صادق عليه السلام بودم . از امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ياد شد. ابن مارِد به امام صادق عليه السلام گفت: براى كسى كه جدّت امير مؤمنان عليه السلام را زيارت كند، چه پاداشى است؟ فرمود: «اى پسر مارد! هركس جدّم را با معرفت به حقّ او زيارت كند، خداوند براى هر گام او پاداش يك حجّ مقبول و عمره پذيرفته مى دهد. به خدا سوگند ، اى پسر مارد! آتش دوزخ، هرگز قدمى را كه در راه زيارت امير مؤمنان غبارآلود شده باشد ، نمى سوزاند، چه پياده رفته باشد، چه سواره. اى پسر مارد! اين حديث را با آب طلا بنويس».

امام صادق عليه السلام :هر كس امير مؤمنان عليه السلام را پياده زيارت كند، خداوند براى هر قدم او ثواب حجّ و عمره مى نويسد . پس اگر پياده برگردد، خداوند براى هرگام او ثواب دو حج و دو عمره مى نويسد.

7 / 2آنچه در زيارتش گفته مى شودامام صادق عليه السلام :امام زين العابدين عليه السلام قبر امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را زيارت كرد، بر كنار قبر ايستاد، گريست و سپس گفت: «سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! رحمت و بركات خدا بر تو باد! سلام بر تو ، اى امين خدا در زمين خدا و حجّت او بر بندگانش! گواهى مى دهم كه تو در راه خدا به حقْ جهاد كردى و به كتاب خدا عمل كردى و از سنّت پيامبر خدا پيروى نمودى، تا آن كه خداوندْ تو را به جوار رحمت خويش خواند و با گزينش خود، تو را به سوى خويش برد و با وجود برخوردارى تو از حجّت هاى رسا بر همه آفريده هاى او ، بر دشمنانت با كشتن تو حجّت را تمام كرد. خداوندا! پس دل و جان مرا به تقدير خودت مطمئن ، و به قضاى خويش راضى قرار بده ، و به يادت و دعايت مشتاق ساز، و مرا دوستدار بندگان و دوستان برگزيده ات قرار بده، و در زمين و آسمانت محبوبم گردان، و مرا بر فرود آمدن بلايت شكيبا ساز، و سپاس گزار نعمت هاى فراوانت قرار بده و مرا ياد كننده نعمت هاى سرشار خويش كن و مشتاق شادمانى ديدارت گردان، و توشه بردارنده براى روز پاداشت قرار بده، و مرا پيرو سنّت هاى اولياى خود و دور از اخلاق دشمنانت و مشغول از دنيا به حمد و ثناى خود ، قرار بده». آن گاه صورت خود را بر قبر نهاد و گفت: «پروردگارا ! دل هاى خداترسان به سوى تو شيفته و شيداست و راه هاى خواستارانت باز است و نشانه هاى جويندگان تو آشكار است و دل هاى عارفان ، از [شهود جلال] تو هراسان است . صداهاى خوانندگانت به سوى تو بالا مى رود و درهاى اجابت به روى آنان گشوده است و دعاى هر كه با تو مناجات كند ، مستجاب است و توبه هركس كه به درگاهت روى آرد ، پذيرفته است و اشك هركس كه از بيم تو بگريد، مورد رحمت است و يارى براى هركس كه از تو يارى بطلبد، فراهم است و فريادرسى براى هر كه به تو پناه آورد ، مهيّاست و وعده هايت به بندگانت محقّق است و لغزش هر كه از تو پوزش خواهد، بخشوده است و كارهاى نيكِ عمل كنندگان نزد تو محفوظ است و رزق هاى تو به سوى آفريدگان از نزد تو نازل است و عطاهاى افزون به آنان پياپى مى رسد و گناهان اهل استغفار ، آمرزيده است و نيازهاى آفريدگانت نزد تو برآورده است و جايزه ها و عطاهاى سائلان در نزد تو فراوان است و عطاهاى افزون به آنان مى رسد و خوان نعمت براى آنان كه از تو احسان مى طلبند ، آماده است و سرچشمه ها براى تشنگان، پُر آب است. پروردگارا ! پس دعايم را مستجاب كن، درودم را پذيرا باش، پاداشم را عطا كن و ميان من و اوليائم جمع گردان، به حقّ محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام . همانا تو سرپرستِ نعمت هاى منى و نهايت اميدم [و پايانِ عشقم ]در حيات دنيا و سراى آخرتم. تو معبود و سرور و مولاى منى . دوستانمان را بيامرز، آزار دشمنانمان را از ما برگردان و آنان را از آزار ما مشغول ساز . سخن و مكتب حق را آشكار و برتر گردان و سخن و آيين باطل را سركوب و پايين بگردان ؛ همانا تو بر هر چيز توانايى».

.

ص: 442

. .

ص: 443

. .

ص: 444

الإمام الباقر عليه السلام :مَضَيتُ مَعَ والِدي عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليهماالسلام إلى قَبرِ جَدّي أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام بِالنَّجَفِ بِناحِيَةِ الكوفَةِ ، فَوَقَفَ عَلَيهِ ثُمَّ بَكى ، وقالَ : السَّلامُ عَلى أبِي الأَئِمَّةِ ، وخَليلِ النُّبُوَّةِ ، وَالمَخصوصِ بِالاُخُوَّةِ ، السَّلامُ عَلى يَعسوبِ الإيمانِ ، وميزانِ الأَعمالِ ، وسَيفِ ذِي الجَلالِ ، السَّلام عَلى صالِحِ المُؤمِنينَ ، ووارِثِ عِلمِ النَّبِيّينَ ، الحاكِمِ في يَومِ الدّينِ ، السَّلامُ عَلى شَجَرَةِ التَّقوى ، السَّلامُ عَلى حُجَّةِ اللّهِ البالِغَةِ ، ونِعمَتِهِ السّابِغَةِ ، ونِقمَتِهِ الدّامِغَةِ ، السَّلامُ عَلَى الصِّراطِ الواضِحِ ، وَالنَّجمِ اللّائِحِ ، وَالإِمامِ النّاصِحِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . ثُمَّ قالَ : أنتَ وَسيلَتي إلَى اللّهِ وذَريعَتي ، و لي حَقُّ مُوالاتي وتَأميلي ؛ فَكُن لي شَفيعي إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فِي الوُقوفِ عَلى قَضاءِ حاجَتي ؛ وهِيَ فَكاكُ رَقَبَتي مِنَ النّارِ ، وَاصرِفني في مَوقِفي هذا بِالنُّجحِ ، وبِما سَأَلتُهُ كُلِّهُ بِرَحمَتِهِ وقُدرَتِهِ . اللّهُمَّ ارزُقني عَقلاً كامِلاً ، ولُبّا راجِحاً ، وقَلباً زاكِياً ، وعَمَلاً كَثيراً ، وأدَباً بارِعاً ، وَاجعَل ذلِكَ كُلَّهُ لي ، ولا تَجعَلهُ عَلَيَّ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (1)

.


1- .مستدرك الوسائل : ج 10 ص 222 ح 11900 نقلاً عن المزار القديم ، المزار للشهيد الأوّل : ص 46 نحوه إلى «ورحمة اللّه وبركاته» ، بحار الأنوار : ج 100 ص 330 ح 29 .

ص: 445

امام باقر عليه السلام :همراه پدرم على بن حسين عليهماالسلام به زيارت قبر جدّم امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام در نجف در سمت كوفه رفتم. حضرت ايستاد و گريست و چنين گفت: «سلام بر پدر امامان، دوست خاصّ نبوت، ويژگى يافته با برادرى [ پيامبر خدا]! سلام بر پيشواى ايمان و ميزان عمل ها و شمشير خداى باشكوه! سلام بر شايسته مؤمنان، وارث علم پيامبران و داور روز جزا! سلام بر درخت تقوا! سلام بر حجّت بالغه الهى و نعمت سرشار و انتقامِ كوبنده خدا! سلام بر راه روشن و ستاره آشكار و پيشواى دلسوز، و رحمت و بركات خدا بر تو باد!». سپس خطاب به امير مؤمنان گفت: «تو به درگاه خداوند، وسيله و شفيع منى، و مرا حقّ دوستى و اميد داشتن است . پس در اداى حاجتم كه آزاد شدنم از آتش دوزخ است، نزد خداى متعالْ شفيع من باش و مرا از اين درگاه، با برآمدن همه حاجت ها و خواسته هايم به رحمت و قدرت خدا كامياب برگردان. خداوندا! مرا عقلى كامل، انديشه اى برتر، دلى پاك، عملى بسيار و ادبى عالى ارزانى دار . همه اينها را به سود من قرار بده، نه بر زيانم، به رحمت تو، اى مهربان ترينِ مهربانان!».

.

ص: 446

المزار للشهيد الأوّل عن صفوان :سَأَلتُ الصّادِقَ عليه السلام ، فَقُلتُ: كَيفَ تَزورُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ ... قُل : السَّلامُ عَلى أبِي الأَئِمَّةِ وخَليلِ النُّبُوَّةِ المَخصوصِ بِالاُخُوَّةِ . السَّلامُ عَلى يَعسوبِ الدّينِ وَالإيمانِ وكَلِمَةِ الرَّحمنِ . السَّلامُ عَلى ميزانِ الأَعمالِ ، ومُقَلِّبِ الأَحوالِ ، وسَيفِ ذِي الجَلالِ ، وساقِي السَّلسَبيلِ الزُّلالِ . السَّلامُ عَلى صالِحِ المُؤمِنينَ ، ووارِثِ عِلمِ النَّبِيّينَ ، وَالحاكِمِ يَومَ الدّينِ . السَّلامُ عَلى شَجَرَةِ التَّقوى ، وسامِعِ السِّرِّ وَالنَّجوى . السَّلامُ عَلى حُجَّةِ اللّهِ البالِغَةِ ، ونِعمَتِهِ السّابِغَةِ ، ونِقمَتِهِ الدّامِغَةِ . السَّلام عَلَى الصِّراطِ الواضِحِ ، وَالنَّجمِ اللّائِحِ ، وَالإِمامِ النّاصِحِ ، وَالزِّنادِ القادِحِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . ثُمَّ تَقولُ : اللّهُمَّ صَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ أخي نَبِيِّكَ ، ووَلِيِّهِ ، وناصِرِهِ ، ووَصِيِّهِ ، ووَزيرِهِ ، ومُستَودَعِ عِلمِهِ ، ومَوضِعِ سِرِّهِ ، وبابِ حِكمَتِهِ ، وَالنّاطِقِ بِحُجَّتِهِ ، وَالدّاعي إلى شَريعَتِهِ ، وخَليفَتِهِ في اُمَّتِهِ ، ومُفَرِّجِ الكَربِ عَن وَجهِهِ ، قاصِمِ الكَفَرَةِ ، ومُرغِمِ الفَجَرَةِ، الَّذي جَعَلتَهُ مِن نَبِيِّكَ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى. اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ، وَالعَن مَن نَصَبَ لَهُ مِنَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وصَلِّ عَلَيهِ أفضَلَ ما صَلَّيتَ عَلى أحَدٍ مِن أوصِياءِ أنبِيائِكَ يارَبَّ العالَمينَ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :إذا أرَدتَ زِيارَةَ قَبرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَتَوَضَّأ وَاغتَسِل وَامشِ عَلى هُنَيئَتِكَ وقُل : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أكرَمَني بِمَعرِفَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ومَن فَرَضَ طاعَتَهُ رَحمَةً مِنهُ وتَطَوُّلاً مِنهُ عَلَيَّ بِالإيمانِ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي سَيَّرني في بِلادِهِ ، وحَمَلَني عَلى دَوابِّهِ ، وطَوى لِيَ البَعيدَ ، ودَفَعَ عَنِّي المَكروهَ حَتّى أدخَلَني حَرَمَ أخي رَسولِهِ صلى الله عليه و آله فَأَرانيهِ في عافِيَةٍ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَني مِن زُوّارِ قَبرِ وَصِيِّ رَسولِهِ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي هَدانا لِهذا وما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أن هَدانَا اللّهُ ، أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ ورَسولُهُ ، جاءَ بِالحَقِّ مِن عِندِهِ ، وأشهَدُ أنَّ عَلِيّاً عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِهِ عليهماالسلام . ثُمَّ تَدنو مِنَ القَبرِ وتَقولُ : السَّلامُ مِنَ اللّهِ ، وَالتَّسليمُ عَلى مُحَمَّدٍ أمينِ اللّهِ عَلى رِسالَتِهِ ، وعَزائِمِ أمرِهِ ، ومَعدِنَ الوَحيِ وَالتَّنزيلِ ، الخاتِمِ لِما سَبَقَ ، والفاتِحِ لِمَا استُقبِلَ ، والمُهَيمِنِ عَلى ذلِكَ كُلِّهِ ، وَالشّاهِدِ عَلَى الخَلقِ ، السِّراجِ المُنيرِ ، وَالسَّلامُ عَلَيهِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وأهلِ بَيتِهِ المَظلومينَ أفضَلَ وأكمَلَ وأرفَعَ وأنفَعَ وأشرَفَ ما صَلَّيتَ عَلى أنبِيائِكَ وأصفِيائِكَ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَبدِكَ وخَيرِ خَلقِكَ بَعدَ نَبِيِّكَ وأخي رَسولِكَ ووَصِيِّ رَسولِكَ الَّذي بَعَثتَهُ بِعِلمِكَ ، وجَعَلتَهُ هادِياً لِمَن شِئتَ مِن خَلقِكَ ، وَالدَّليلَ عَلى مَن بَعَثتَهُ بِرِسالاتِكَ ، ودَيّانَ الدّينِ بِعَدلِكَ ، وفصَلِ قَضائِكَ بَينَ خَلقِكَ ، وَالسَّلامُ عَلَيهِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الأَئِمَّةِ مِن وُلدِهِ القَوّامينَ بِأَمرِكَ مِن بَعدِهِ ، المُطَهَّرينَ الّذينَ ارتَضَيتَهُم أنصاراً لِدينِكَ ، وحَفَظَةً عَلى سِرِّكَ ، وشُهَداءَ عَلى خَلقِكَ ، وأعلاماً لِعِبادِكَ ، وصَلِّ عَلَيهِم جَميعاً مَا استَطَعتَ . السَّلامُ عَلى خالِصَةِ اللّهِ مِن خَلقِهِ ، السَّلامُ عَلَى المُؤمِنينَ الَّذينَ قاموا بِأَمرِكَ ، وآزَروا أولِياءَ اللّهِ وخافوا لِخَوفِهِم . السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا حَبيبَ حَبيبِ اللّهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا صَفوَةَ اللّهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا حُجَّةَ اللّهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا عَمودَ الدّينِ ، ووارِثَ عِلمِ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وصاحِبَ المَقامِ وَالصِّراطِ المُستَقيمِ ، أشهَدُ أنَّكَ قَد أقَمتَ الصَّلاةَ ، وآتَيتَ الزَّكاةَ ، وأمَرتَ بِالمَعروفِ ، ونَهَيتَ عَنِ المُنكَرِ ، وَاتَّبَعتَ الرَّسولَ ، وتَلَوتَ الكِتابَ حَقَّ تِلاوَتِهِ ، ووَفَيتَ بِعَهدِ اللّهِ ، وجاهَدتَ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ، ونَصَحتَ للّهِِ ولِرَسولِهِ ، وجُدتَ بِنَفسِكَ صابِراً ، مُجاهِداً عَن دينِ اللّهِ مُوَقِّياً لِرَسولِهِ طالِباً لِما عِندَ اللّهِ ، راغِباً فيما وَعَدَ اللّهُ مِن رِضوانِهِ ، مَضَيتَ لِلَّذي كُنتَ عَلَيهِ شاهِداً وشَهيداً ومَشهوداً ، فَجَزاكَ اللّهُ عَن رَسولِهِ وعَنِ الإِسلامِ وأهلِهِ أفضَلَ الجَزاءِ ، ولَعَنَ اللّهُ مَن قَتَلَكَ ، ولَعَنَ اللّهُ مَن بايَعَ عَلى قَتلِكَ ولَعَنَ اللّهُ مَن خالَفَكَ ، ولَعَنَ اللّهُ مَنِ افتَرى عَلَيكَ وظَلَمَكَ وغَصَبَكَ ، ومَن بَلَغَهُ ذلِكَ فَرَضِيَ بِهِ ، أنَا إلَى اللّهِ مِنهُم بَريءٌ ولَعَنَ اللّهُ اُمَّةً خالَفَتكَ ، واُمَّةً جَحَدَت وِلايَتَكَ ، واُمَّةً تَظاهَرَت عَلَيكَ واُمَّةً ، قَتَلَتكَ واُمَّةً قاتَلَتكَ واُمَّةً خَذَلَتكَ وخَذَّلَت عَنكَ ، الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَ النّارَ مَثواهُم وبِئسَ الوِردُ المَورودُ . اللّهُمَّ العَن اُمَّةً قَتَلَت أنبِياءَكَ وأوصِياءَ أنبِيائِكَ بِجَميعِ لَعَناتِكَ ، وأصلِهِم حَرَّ نارِكَ ، وَالعَنِ الجَوابيتَ وَالطَّواغيتَ وَالفَراعِنَةَ وَاللّاتَ وَالعُزّى وَالجِبتَ وَالطّاغوتَ وكُلَّ نِدٍّ يُدعى مِن دونِ اللّهِ وكُلَّ مُحدِثٍ مُفتَرٍ ، اللّهُمَّ العَنهُم وأشياعَهُم وأتباعَهُم ومُحِبيّهِم وأولِياءَهُم لَعناً كَثيراً . اللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ الحُسَينِ _ ثَلاثاً _ اللّهُمَّ عَذِّبهُم عَذاباً لا تُعَذِّبُهُ أحَداً مِنَ العالَمينَ ، وضاعِف عَلَيهِم عَذابَكَ بِما شاقّوا وُلاةَ أمرِكَ ، وأعِدَّ لَهُم عَذاباً لَم تَحِلَّهُ بِأَحَدٍ مِن خَلقِكَ ، اللّهُمَّ وأدخِل عَلى قَتَلَةِ أنصارِ رَسولِكَ وأنصارِ أميرِ المُؤمِنينَ وعَلى قَتَلَةِ الحُسَينِ وأنصارِ الحُسَينِ ، وقَتَلَةِ مَن قُتِلَ في وِلايَةِ آلِ مُحَمَّدٍ عليهم السلام أجمَعينَ عَذاباً مُضاعَفاً في أسفَلِ دَرَكِ الجَحيمِ لا يُخَفَّفُ عَنهُمُ العَذابُ وهُم فيهِ مُبلِسونَ ، مَلعونونَ ناكِسو رُؤوسِهِم قَد عايَنُوا النَّدامَةَ وَالخِزيَ الطَّويلَ بِقَتلِهِم عِترَةَ نَبِيِّكَ ورَسولِكِ وأتباعِهِم مِن عِبادِكَ الصّالِحينَ . اللّهُمَّ وَالعَنهُم في مُستَسَرِّ السِّرِّ وظاهِرِ العَلانِيَةِ ، وسَمائِكَ وأرضِكَ . اللّهُمَّ اجعَل لي لِسانَ صِدقٍ في أولِيائِكَ وحَبِّب إلَيَّ مَشهَدَهُم ومُشاهَدَهُم حَتّئ تَلحَقَني بِهِم وتَجعَلَني لَهُم تَبَعاً فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . وَاجلِس عِندَ رَأسِهِ وقُل : سَلامُ اللّهِ وسَلامُ مَلائِكَتِهِ المُقَرَّبينَ وَالمُسَلِّمينَ بِقُلوبِهِم ، وَالنّاطِقينَ بِفَضلِكَ ، وَالشّاهِدينَ عَلى أنَّكَ صادِقٌ صِدّيقٌ عَلَيكَ يا مَولايَ ، صَلَّى اللّهُ عَلى روحِكَ وبَدَنِكَ ، طُهرٌ طاهِرٌ مُطَهَّرٌ مِن طُهرٍ طاهِرٍ مُطَهَّرٍ أشهَدُ لَكَ يا وَلِيَّ اللّهِ ووَلِيَّ رَسولِهِ بِالبَلاغِ وَالأَداءِ ، وأشهَدُ أنَّكَ حَبيبُ اللّهِ ، وأنَّكَ بابُ اللّهِ ، وأنَّكَ وَجهُ اللّهِ الَّذي مِنهُ يُؤتى ، وأنَّكَ سَبيلُ اللّهِ وأنَّكَ عَبدُ اللّهِ ، وأنَّكَ أخو رَسولِهِ ، أتَيتُكَ وافِداً لِعَظيمِ حالِكَ ومَنزِلَتِكَ عِندَ اللّهِ وعِندَ رَسولِهِ ، مُتَقَرِّباً إلَى اللّهِ بِزِيارَتِكَ ، طالِباً خَلاصَ رَقَبَتي ، مُتَعَوِّذاً بِكَ مِن نارٍ استَحقَقتُها بِما جَنَيتُ عَلى نَفسي ، أتَيتُكَ انقِطاعاً إلَيكَ وإلى وُلدِكَ الخَلَفِ مِن بَعدِكَ عَلى تَزكِيَةِ الحَقِّ ، فَقَلبي لَكُم مُسَلِّمٌ ، وأمري لَكُم مُتَّبِعٌ ، ونُصرَتي لَكُم مُعَدَّةٌ ، أنَا عَبدُ اللّهِ ومَولاكَ وفي طاعَتِكَ الوافِدُ الَيكَ ، ألتَمِسُ بِذلِكَ كَمالَ المَنزِلَةِ عِندَ اللّهِ ، وأنتَ مِمَّن أمَرَنِيَ اللّهُ بِصِلَتِهِ ، وحَثَّني عَلى بِرِّهِ ، ودَلَّني عَلى فَضلِهِ وهَداني بِحُبِّه ، ورَغَّبَني فِي الوِفادَةِ إلَيهِ ، وألهَمَني طَلَبَ الحَوائِجِ مِن عِندِهِ ، أنتُم أهلُ بَيتٍ ؛ سَعَدَ مَن تَوَلّاكُم ولا يُخَيَّبُ مَن أتاكُم ولا يَخسَرُ مَن يَهواكُم ولا يَسعَدُ مَن عاداكُم ، لا أجِدُ أحَداً أفزَعُ إلَيهِ خَيراً لي مِنكُم ، أنتُم أهلُ بَيتِ الرَّحمَةِ ودَعائِمُ الدّينِ وأركانُ الأَرضِ وَالشَّجَرَةُ الطَّيِّبَةُ . اللّهُمَّ لا تُخَيِّب تَوَجُّهي إلَيكَ بِرَسولِكَ وآلِ رَسولِكَ ، ولا تَرُدَّ استِشفاعي بِهِم إلَيكَ . اللّهُمَّ أنتَ مَنَنتَ عَلَيَّ بِزِيارَةِ مَولايَ ووِلايَتِهِ ومَعرِفَتِهِ ، فَاجعَلني مِمَّن يَنصُرُهُ ومِمَّن يُنتَصَرُ بِهِ ، ومُنَّ عَلَيَّ بِنَصري لِدينِكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، اللّهُمَّ إنّي أحيا عَلى ما حَيِيَ عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وأموتُ عَلى ما ماتَ عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (2)

.


1- .المزار للشهيد الأوّل : ص 46 ، بحار الأنوار : ج 100 ص 287 ح 18 .
2- .تهذيب الأحكام : ج 6 ص 25 ح 53 ، فرحة الغري : ص 80 كلاهما عن يونس بن ظبيان ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 587 ح 3197 ، كامل الزيارات : ص 95 ح 95 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 100 ص 271 ح 14 .

ص: 447

المزار ، شهيد اول_ به نقل از صفوان _: از امام صادق عليه السلام پرسيدم: امير مؤمنان را چگونه زيارت مى كنى؟ فرمود: «... بگو: سلام بر پدرِ امامان، دوست خاصّ نبوّت، ويژگى يافته با برادرى [ پيامبر خدا]! سلام بر پيشواى دين و ايمان و كلمه خداى رحمان! سلام بر ميزان عمل ها و دگرگون كننده حال ها و شمشير خداى باشكوه و ساقى سلسبيل (1) زلال! سلام بر شايسته مؤمنان، وارث علم پيامبران و داور روز جزا! سلام بر درخت تقوا و شنواى راز و نجوا! سلام بر حجّت بالغه الهى و نعمت سرشار و انتقامِ كوبنده خدا! سلام بر راه روشن و ستاره آشكار و پيشواى دلسوز و بَرفروزنده نور ، و رحمت و بركات خدا بر تو باد! سپس مى گويى: خداوندا! بر امير مؤمنان على بن ابى طالب، درود فرست، بر او كه برادر پيامبر تو و ولىّ و ياور اوست و وصى، وزير، وديعت گاه علم و جايگاه راز و باب حكمت اوست؛ آن كه به حجّت او گوياست و به شريعت او دعوتگر است و جانشين او در امّتش و زداينده غم و رنج از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله و درهم كوبنده كافران و به ذلّت كشنده فاجران است ؛ آن كه او را نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله ، همچون هارون نسبت به موسى قرار دادى. خدايا! با دوستدارش دوستى كن و با دشمنش دشمنى كن، ياورش را يار باش و خوار كننده اش را خوار ساز و از اوّلين و آخرين ، هر كه با او به عداوت برخيزد، لعنتش كن و بهترين درودى را كه بر هر يك از جانشينان پيامبرانت فرستاده اى ، بر او فرست، اى پروردگار جهانيان!».

امام صادق عليه السلام :هرگاه خواستى قبر امير مؤمنان را زيارت كنى، وضو بگير و غسل كن و آرام راه برو و بگو: خدا را سپاس كه مرا گرامى داشت، با شناخت پيامبر خدا و كسى كه طاعتش را واجب ساخت، از روى رحمت خود و نعمتى كه با ايمان بر من عطا كرد. خدا را شكر كه مرا در سرزمين هايش به سير وا داشت و مرا بر مركب هاى خود ، سوار كرد و راه دور را براى من پيمود و بدى را از من دور كرد، تا آن كه مرا به حرم برادر پيامبر خودش وارد كرد و در كمال عافيتْ آن را نشانم داد. خدا را سپاس كه مرا از زائران قبر وصىّ پيامبرش قرار داد. خدا را سپاس كه مرا به اين راه، رهنمون شد و اگر خداوندْ هدايتمان نمى كرد، راه نمى يافتيم. گواهى مى دهم كه جز خداوندْ معبودى نيست، تنها و بى شريك است و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست، از نزد او حق را آورد و گواهى مى دهم كه على، بنده خدا و برادر پيامبر خداست. سپس به قبر نزديك مى شوى و مى گويى: سلام از خدا و سلام و درود بر محمّد، امين خدا بر رسالت او و فرمان هاى استوارش و معدن و جايگاه وحى و قرآن، پايان بخش آنچه گذشت و گشاينده آنچه در پيش است و حافظ و نگه دارنده همه اينها و گواه بر خلق، و چراغ روشنى بخش! و سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد! خداوندا! بر محمّد و دودمان مظلوم او درود فرست، برترين، كامل ترين، والاترين، سودمندترين و گرامى ترين درودى كه بر پيامبران و برگزيدگانت فرستاده اى. خداوندا! بر امير مؤمنان درود فرست، بنده تو و بهترينِ آفريدگانت پس از پيامبرت و برادر فرستاده ات و جانشين پيامبرت؛ آن كه او را به علم خويش برانگيختى و هدايتگر هر كس از بندگانت كه خواستى قرار دادى و او را راهنماى بر كسانى كه با رسالت هاى خود مبعوثشان ساختى قراردادى و او را به عدل خويش، ادا كننده جزا و داور ميان خلق خود ساختى! سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد! خدايا! بر پيشوايان از نسل او درود فرست؛ آنان كه پس از او برپا دارنده فرمان خدايند و پاكانى كه براى يارى دين، آنان را پسنديده اى تا حافظان راز تو، شاهدان بر خلق و نشانه هاى روشن براى بندگانت باشند. بر همه آنان به هر قدر كه بتوانى ، درود فرست. سلام بر خالصان خدا از ميان خلقش! سلام بر مؤمنانى كه فرمان تو را برپا داشته، اولياى خدا را پشتيبانى كردند و براى خوف آنان ، خائف شدند! سلام بر فرشتگان خدا! سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! سلام بر تو ، اى دوستِ دوستِ خدا! سلام بر تو ، اى برگزيده خدا! سلام بر تو ، اى ولىّ خدا! سلام بر تو ، اى حجّت خدا! سلام بر تو ، اى ستون دين و وارث علم اوّلين و آخرين و صاحب مقام و راه راست! گواهى مى دهم كه تو نماز را برپا داشتى و زكات پرداختى، امر به معروف و نهى از منكر كردى، از پيامبر صلى الله عليه و آله پيروى كردى، قرآن را آن گونه كه شايسته است ، برخواندى، به پيمان الهى وفا كردى و در راه خدا آن گونه كه شايسته است ، به جهاد پرداختى، خيرخواه خدا و پيامبرش بودى و [براى خدا] صبورانه جانت را نثار كردى، در دفاع از دين خدا و حمايت از پيامبرش به عشق وعده هاى الهى به رضوان، جهاد كردى و بر راهى كه شاهد و شهيد و مشهود آن بودى ، پيش رفتى. خداوند از سوى پيامبرش و اسلام و مسلمانانْ بهترين پاداشت دهد و كُشنده تو را لعنت كند و نيز كسى را كه بر كشتن تو بيعت كرد، يا با تو به مخالفت برخاست و بر تو دروغ بست و ستم كرد و حقّ تو را غصب نمود و هركس كه اين را شنيد و به آن راضى شد. من در پيشگاه خداوند از آنان بيزارم. خدا لعنت كند امّتى را كه با تو مخالفت كردند و ولايت تو را انكار نمودند و امّتى را كه بر ضدّ تو همدست شدند و امّتى را كه تو را كشتند و امّتى را كه با تو پيكار كردند و امّتى را كه تو را خوار ساختند و ديگران را به ترك يارى تو فراخواندند. خدا را سپاس كه جايگاه آنان را دوزخ قرار داد ، و بد جايگاه و محلّ ورودى است. خدايا! با همه لعنت هاى خود، امّتى را لعنت كن كه پيامبرانت وجانشينان پيامبرانت را كشتند . گرماى آتش خود را به آنان بچشان، طاغوت ها، پيشوايان ستم، فرعون ها، لات و عُزّى و جِبْت و طاغوت را لعنت كن . هر همتايى جز خدا كه خوانده مى شود، و هر نوآور و بدعتگذارِ افترا زننده را لعنت كن . خدايا! آنان را و پيروان، دوستداران و همبستگان آنان را بسيار لعن كن . خدايا ! قاتلان حسين عليه السلام را لعنت كن (سه بار). خدايا ! عذابشان كن؛ عذابى كه به هيچ يك از جهانيان وارد نساخته اى، و به خاطر آن كه با واليان امرت مخالفت كردند ، عذابت را دو چندان كن و براى ايشان عذابى را آماده كن كه بر هيچ يك از آفريدگانت روا نداشته اى! خدايا! بر كشندگان ياوران پيامبرت و ياران امير مؤمنان و بر كُشندگان حسين عليه السلام و ياوران حسين و قاتلان همه كسانى كه در راه ولايت دودمان محمّد صلى الله عليه و آله كشته شده اند، بر همه آنان عذابى دوچندان در پايين ترين طبقه دوزخ برسان؛ عذابى كه هرگز از آنان سبُك و كاسته نشود و پيوسته گرفتار آن عذاب باشند، مطرود و سرافكنده، كه پشيمانى و خوارى دراز مدّت را به خاطر كشتن دودمان پيامبر و فرستاده ات و پيروان آنان از بندگان صالحت را به چشم ببينند. خدايا! آنان را در نهانِ نهان و آشكارِ آشكار، در آسمان و زمينْ لعنت كن. خدايا! براى من درباره اولياى خويش، زبانِ راست قرار بده (2) و شهادتگاه و حرم آنان را برايم محبوب گردان، تا آن كه مرا هم به ايشان ملحق سازى و در دنيا و آخرت ، مرا دنباله رو آنان قرار دهى، اى مهربان ترينِ مهربان! آن گاه ، طرف سرِ آن حضرت نشسته، بگو: سلام خدا و سلام فرشتگان مقرّب پروردگار و آنان كه با دل هايشان تسليم اند و به فضيلت تو گويايند و شاهدند كه تو راستگو و صدّيقى، بر تو باد، اى مولاى من! درود خدا بر روح و جان تو، پاك و پاكيزه و پاك شده، از نسل پاك و پاكيزه و پاك شده. اى ولىّ خدا و ولىّ پيامبرِ او! گواهى مى دهم كه پيام را رساندى و تكليف را ادا كردى . گواهى مى دهم كه تو دوست خدا، درگاه خدا و جهت و سوى خدا هستى كه از تو به خدا مى رسند، و اين كه تو راه خدا و بنده خدا و برادرِ پيامبر خدايى . به زيارتت آمده ام؛ چرا كه حال و جايگاه تو نزد خدا و رسول، بسى بزرگ است . با زيارتت به خدا تقرّب مى جويم و خواهان رهايى از دوزخم . به تو از آتشى پناه مى برم كه با ستمى كه بر خويش كرده ام، مستحقّ آنم . آمده ام، از همه چيز بريده ام و به تو و فرزندانت _ كه در تزكيه و پيرايش حق، جانشين تو هستند _ پيوسته ام . دلم تسليم شما و كارم پيرو شما و يارى ام فراهم شده براى شماست . من بنده خدا و غلام توام، و در اطاعت تو به سويت آمده ام و با اين زيارت، منزلت والا در پيشگاه خدا را مى جويم. تو از آنانى كه خداوندْ فرمانم داده كه با آنان پيوند داشته باشم و بر نيكى بر آنان مرا وا داشته و بر فضيلت آنان رهنمونم گشته و به محبّتشان راهنمايى ام كرده ، و تشويقم نموده كه نزد آنان آيم ، و الهامم كرده كه حاجت هايم را نزد تو بطلبم. شما خاندانى هستيد كه هركس ولايت شما را داشته باشد ، سعادتمند مى گردد و هر كس سراغ شما آيد ، محروم نمى شود و هر كه هوادار شما گردد ، زيان نمى كند و هركس با شما دشمنى كند ، سعادت نمى يابد. براى پناه جُستنْ هيچ كس را براى خودم بهتر از شما نمى شناسم. شما خاندان رحمت و ستون هاى دين و پايه هاى زمين و درخت پاكيد. خدايا! روى كردنم را به سوى تو به واسطه پيامبرت و خاندان رسولت محروم مساز و شفيع قرار دادنشان را به درگاه تو رد مكن. خدايا! تو بر من منّت نهادى كه به زيارت و ولايت و معرفت او توفيقم دادى. پس مرا از ياورانش و از آنان كه به سبب او پيروزى مى يابند ، قرار بده . بر من منّت بگذار در دنيا و آخرت، كه ياور دينت باشم. خدايا! من زنده ام بر آنچه على بن ابى طالب عليه السلام بر آن زيسته است و مى ميرم بر آنچه على بن ابى طالب عليه السلام بر آن مُرده است.

.


1- .سلسبيل نام چشمه اى در بهشت است .
2- .ادّعاى صادقانه در دوستى ، ولايت و تبعيّت و هماهنگى دل و زبان است .

ص: 448

. .

ص: 449

. .

ص: 450

. .

ص: 451

. .

ص: 452

. .

ص: 453

. .

ص: 454

عنه عليه السلام_ في زِيارَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: يا صَفوانُ إذا حَدَثَ لَكَ إلَى اللّهِ حاجَةٌ فَزُرهُ بِهذِهِ الزِّيارَةِ مِن حَيثُ كُنتَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا صِفوَةَ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا أمينَ اللّهِ . السَّلامُ عَلى مَنِ اصطَفاهُ اللّهُ وَاختَصَّهُ وَاختارَهُ مِن بَرِيَّتِهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا خَليلَ اللّهِ ما دَجَى اللَّيلُ وغَسَقَ ، وأضاءَ النَّهارُ وأشرَقَ . السَّلامُ عَلَيكَ ما صَمَتَ صامِتٌ ، ونَطَقَ ناطِقٌ ، وذَرَّ شارِقٌ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلى مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، صاحِبِ السَّوابِقِ وَالمَناقِبِ وَالنَّجدَةِ ، ومُبيدِ الكَتائِبِ ، الشَّديدِ البَأسِ ، العَظيمِ المِراسِ ، المَكينِ الأَساسِ ، ساقِي المُؤمِنينَ بِالكَأسِ مِن حَوضِ الرَّسولِ المَكينِ الأَمينِ. السَّلامُ عَلى صاحِبِ النُّهى وَالفَضلِ وَالطَّوائِلِ، وَالمَكرُماتِ وَالنَّوائِلِ، السَّلامُ عَلى فارِسِ المُؤمِنينَ ، ولَيثِ المُوَحِّدينَ ، وقاتِلِ المُشرِكينَ ، ووَصِيِّ رَسولِ رَبِّ العالَمينَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلى مَن أيَّدَهُ اللّهُ بِجَبرَئيلَ وأعانَهُ بِميكائيلَ وأزلَفَهُ فِي الدّارَينِ ، وحَباهُ بِكُلِّ ما تَقَرُّ بِهِ العَينُ ، وصلَّى اللّهُ عَلَيهِ وعَلى آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ ، وعَلى أولادِهِ المُنتَجَبينَ وعَلَى الأَئِمَّةِ الرّاشِدينَ الَّذينَ أمَروا بِالمَعروفِ ونَهَوا عَنِ المُنكَرِ ، وفَرَضوا عَلَينَا الصَّلَواتِ ، وأمروا بِإيتاءِ الزَّكاةِ ، وعَرَّفونا صِيامَ شَهرِ رَمَضانَ وقِراءَةَ القُرآنِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا يَعسوبَ الدّينِ ، وقائِدَ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا بابَ اللّهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا عَينَ اللّهِ النّاظِرَةَ ، ويَدَهُ الباسِطَةَ واُذُنَهُ الواعِيَةَ ، وحِكمَتَهُ البالِغَةَ ، ونِعمَتَهُ السّابِغَةَ ، السَّلامُ عَلى قَسيمِ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، السَّلامُ عَلى نِعمَةِ اللّهِ عَلَى الأَبرارِ ونِقمَتِهِ عَلَى الفُجّارِ . السَّلامُ عَلى سَيِّدِ المُتَّقينَ الأَخيارِ . السَّلامُ عَلى أخي رَسولِ اللّهِ وَابنِ عَمِّهِ ، وزَوجِ ابنَتِهِ وَالمَخلوقِ مِن طينَتِهِ . السَّلامُ عَلَى الأَصلِ القَديمِ وَالفَرعِ الكَريمِ . السَّلامُ عَلَى الثَّمَرِ الجَنِيِّ . السَّلامُ عَلى أبِي الحَسَنِ عَلِيٍّ . السَّلامُ عَلى شَجَرَةِ طوبى وسِدرَةِ المُنتَهى . السَّلامُ عَلى آدَمَ صِفوَةِ اللّهِ ، ونوحٍ نَبِيِّ اللّهِ ، وإبراهيمَ خَليلِ اللّهِ ، وموسى كَليمِ اللّهِ ، وعيسى روحِ اللّهِ ، ومُحَمَّدٍ حَبيبِ اللّهِ ، ومَن بَينَهُم مِنَ النَّبِيّينَ وَالصِّدّيقينَ وَالشُّهداءِ وَالصّالِحينَ وحَسُنَ اُولئِكَ رَفيقاً . السَّلامُ عَلى نورِ الأَنوارِ وسَليلِ الأَطهارِ وعَناصِرِ الأَخيارِ . السَّلامُ عَلى والِدِ الأَئِمَّةِ الأَبرارِ . السَّلامُ عَلى حَبلِ اللّهِ المَتينِ ، وجَنبِهِ المَكينِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلى أمينِ اللّهِ في أرضِهِ وخَليفَتِهِ في عِبادِهِ ، وَالحاكِمِ بِأَمرِهِ ، وَالقَيِّمِ بِدينِهِ، وَالنّاطِقِ بِحِكمَتِهِ ، وَالعامِلِ بِكِتابِهِ ، أخِي الرَّسولِ ، وزَوجِ البَتولِ ، وسَيفِ اللّهِ المَسلولِ . السَّلامُ عَلى صاحِبِ الدِّلالاتِ وَالآياتِ الباهِراتِ وَالمُعجِزاتِ القاهِراتِ ، وَالمُنجي مِنَ الهَلَكاتِ الَّذي ذَكَرَهُ اللّهُ في مُحكَمِ الآياتِ ، فَقالَ تَعالى : «وَ إِنَّهُ فِى أُمِّ الْكِتَ_بِ لَدَيْنَا لَعَلِىٌّ حَكِيمٌ » (1) . السَّلامُ عَلَى اسمِ اللّهِ الرَّضِيِّ ، ووَجهِهِ المُضيءِ ، وجَنبِهِ العَلِيِّ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلى حُجَجِ اللّهِ وأوصِيائِهِ ، وخاصَّةِ اللّهِ وأصفِيائِهِ ، وخالِصَتِهِ واُمَنائِهِ ، ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، قَصَدتُكَ يا مَولايَ يا أمينَ اللّهِ وحُجَّتَهُ زائِراً عارِفاً بِحَقِّكَ ، مُوالِياً لِأَولِيائِكَ ، مُعادِياً لِأَعدائِكَ ، مُتَقَرِّباً إلَى اللّهِ بِزِيارَتِكَ ، فَاشفَع لي عِندَ اللّهِ رَبّي ورَبِّكَ في خَلاصِ رَقَبَتي مِنَ النّارِ ، وقَضاءِ حَوائِجي حَوائِجِ الدُّنيا والآخِرَةِ . ثُمَّ انكَبَّ عَلَى القَبرِ فَقَبِّلهُ وقُل : سَلامُ اللّهِ وسَلامُ مَلائِكَتِهِ المُقَرَّبينَ ، والمُسَلِّمينَ لَكَ بِقُلوبِهِم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَالنّاطِقينَ بِفَضلِكَ ، وَالشّاهِدينَ عَلى أنَّكَ صادِقٌ أمينٌ ، وأشهَدُ أنَّكَ طُهرٌ طاهِرٌ مُطَهَّرٌ مِن طُهرٍ طاهِرٍ مُطَهَّرٍ . أشهَدُ لَكَ يا وَلِيَّ اللّهِ ووَلِيَّ رَسولِهِ بِالبَلاغِ وَالأَداءِ ، وأشهَدُ أنَّكَ جَنبُ اللّهِ وبابُهُ ، وحَبيبُ اللّهِ ووَجهُهُ الَّذي يُؤتى مِنهُ ، وأنَّكَ سَبيلُ اللّهِ ، وأنَّكَ عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، أتَيتُكَ مُتَقَرِّباً إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ بِزِيارَتِكَ ، راغِباً إلَيكَ فِي الشَّفاعَةِ ، أبتَغي بِشَفاعَتِكَ خَلاصَ رَقَبَتي مِنَ النّارِ ، مُتَعَوِّذاً بِكَ مِنَ النّارِ هارِباً مِن ذُنوبِيَ الَّتي احتَطَبتُها عَلى ظَهري ، فَزِعاً إلَيكَ رَجاءَ رَحمَةِ رَبّي ، أتَيتُكَ استَشفِعُ بِكَ يا مَولايَ ، وأتَقَرَّبُ إلَى اللّهِ لِيَقضِيَ بِكَ حَوائِجي ، فَاشفَع يا أميرَ المُؤمِنينَ إلَى اللّهِ فَإِنّي عَبدُ اللّهِ ومَولاكَ وزائِرُكَ ، ولَكَ عِندَ اللّهِ المَقامُ المَحمودُ ، وَالجاهُ العَظيمُ ، وَالشَّأنُ الكَبيرُ ، وَالشَّفاعَةُ المَقبولَةُ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وصَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ ، عَبدِكَ المُرتَضى ، وأمينِكَ الأَوفى ، وعُروَتِكَ الوُثقى ، ويَدِكَ العُليا ، وجَنبِكَ الأَعلى ، وكَلِمَتِكَ الحُسنى ، وحُجَتِّكَ عَلَى الوَرى ، وصِدّيقِكَ الأَكبَرِ ، وسَيِّدِ الأَوصِياءِ ، ورُكنِ الأَولِياءِ ، وعِمادِ الأَصفِياءِ ، أميرِ المُؤمِنينَ ، ويَعسوبِ الدّينِ ، وقُدوَةِ الصّالِحينَ ، وإمامِ المُخلَصينَ ، وَالمَعصومِ مِنَ الخَلَلِ ، المُهَذَّبِ مِنَ الزَّلَلِ ، المُطَهَّرِ مِنَ العَيبِ المُنَزَّهِ مِنَ الرَّيبِ ، أخي نَبِيِّكَ ووَصِيِّ رَسولِكَ ، البائِتِ عَلى فِراشِهِ ، وَالمُواسي لَهُ بِنَفسِهِ ، وكاشِفِ الكَربِ عَن وَجهِهِ ، الَّذي جَعَلتَهُ سَيفاً لِنُبُوَّتِهِ ، وآيَةً لِرِسالَتِهِ ، وشاهِداً عَلى اُمَّتِه ودِلالَةً لِحُجَّتِهِ ، وحامِلاً لِرايَتِهِ ، ووِقايَةً لِمُهجَتِهِ ، وهادِياً لِاُمَّتِهِ ، ويَداً لِبَأسِهِ ، وتاجاً لِرَأسِهِ ، وباباً لِسِرِّهِ ، ومِفتاحاً لِظَفَرِهِ ، حَتّى هَزَمَ جُيوشَ الشِّركِ بِإِذنِكَ ، وأبادَ عَساكِرَ الكُفرِ بِأَمرِكَ ، وبَذَلَ نَفسَهُ في مَرضاةِ رَسولِكَ ، وجَعَلَها وَقفاً عَلى طاعَتِهِ ، فَصَلِّ اللّهُمَّ عَلَيهِ صَلاةً دائِمَةً باقِيَةً . ثُمَّ قُل : السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ وَالشِّهابَ الثّاقِبَ ، وَالنّورَ العاقِبَ ، يا سَليلَ الأَطائِبِ . يا سِرَّ اللّهِ ، إنَّ بَيني وبَينَ اللّهِ تَعالى ذُنوباً قَد أثقَلَت ظَهري ، ولا يَأتي عَلَيها إلّا رِضاهُ ، فَبِحَقِّ مَنِ ائتَمَنَكَ عَلى سِرِّهِ ، وَاستَرعاكَ أمرَ خَلقِهِ ، كُن لي إلَى اللّهِ شَفيعاً ، ومِنَ النّارِ مُجيراً ، وعَلَى الدَّهرِ ظَهيراً ؛ فَإِنّي عَبدُ اللّهِ ووَلِيُّكَ وزائِرُكَ صَلَّى اللّهُ عَلَيكَ . (2)

.


1- .الزخرف : 4 .
2- .المزار الكبير : ص 215 ح 5 عن صفوان ، مصباح الزائر : ص 149 نحوه ، بحار الأنوار : ج 100 ص 305 ح 23 .

ص: 455

امام صادق عليه السلام_ در باره زيارت امير المؤمنين عليه السلام _: اى صفوان! هرگاه برايت نيازى به درگاه خداوند پيش آمد، هرجا كه باشى، آن حضرت را با اين زيارت، زيارت كن: سلام بر تو ، اى پيامبر خدا! سلام بر تو ، اى برگزيده خدا! سلام بر تو ، اى امين خدا! سلام بر كسى كه خداوندْ او را از ميان مخلوقاتش برگزيد و به خويش اختصاص داد. سلام بر تو ، اى دوستِ خدا، تا هرگاه كه شبْ تاريك شود و ظلمتش فراگير گردد و روز، روشن شود و بتابد! سلام بر تو تا وقتى كه ساكتى خموش مى ماند و گويايى سخن مى گويد و تا خورشيد مى تابد، و رحمت و بركات خدا بر تو باد! سلام بر مولايمان امير مؤمنان ، على بن ابى طالب، داراى سوابق و مناقب و بزرگوارى ، و نابود كننده گُردان نيرومند و شجاعان قوى پنجه و قدرت هاىِ استوارْ پايه، ساقى مؤمنان با جام از حوض كوثرِ رسول قدرتمند امين! سلام بر صاحب عقل كامل و فضيلت ها و نعمت ها و كرامت ها و عطاها! سلام بر تكْ سوار مؤمنان و شير يكتاپرستان و كشنده مشركان و جانشين فرستاده پروردگار جهانيان، و رحمت و بركات الهى بر او باد ! سلام بر آن كه خداوند، با جبرئيلْ تأييدش كرد و با ميكائيلْ يارى اش نمود و در دو سرا مقرّبش داشت و به او بخشيد آنچه ديده را روشن مى سازد! و درود خدا بر او و دودمانِ پاك او و بر فرزندان گرامىِ او و بر امامانِ هدايت؛ آنان كه امر به معروف و نهى ا ز منكر كردند و نمازها را بر ما واجب ساختند و به پرداخت زكاتْ فرمانمان دادند و روزه ماه رمضان و خواندن قرآن را به ما شناساندند. سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! سلام بر تو ، اى پيشواى دين و رهبر روسپيدان! سلام بر تو اى درِ خدا، اى چشم بيناى خدا و دست قدرتمند و گوش شنواى الهى و حكمت بالغه و نعمت سرشار خدا! سلام بر تقسيم كننده بهشت و دوزخ! سلام بر نعمت الهى بر نيكان و انتقام خدايى بر تبهكاران! سلام بر سرور پرهيزگاران نيك! سلام بر برادر و پسر عموى پيامبر خدا و همسر دخترش و آفريده از سرشتش! سلام بر ريشه كهن و شاخه با كرامت! سلام بر ميوه رسيده [درخت آفرينش]! سلام بر على، پدر حسن! سلام بر درخت طوبى و سِدرةُ المنتهى! سلام بر آدم عليه السلام برگزيده خدا و بر نوح عليه السلام پيامبر خدا و ابراهيم عليه السلام دوست خدا و موسى عليه السلام هم سخنِ خدا و عيسى عليه السلام روح خدا و محمّد صلى الله عليه و آله حبيب خدا و بر پيامبران، صدّيقان، شهيدان و صالحانى كه ميان اينان اند ، و چه نيكو رفيقانى هستند آنان! سلام بر نور نورها و برگزيده پاكان و اركانِ نيكان! سلام بر پدر امامان پاك! سلام بر ريسمان استوار الهى و طرفدار مقتدر خدا، و رحمت و بركات خدا بر او باد! سلام بر امين خدا در زمين خدا و جانشين او در ميان بندگانش و حاكم به فرمانش و نگهبانِ دينش و گوياى به حكمتش و عمل كننده به كتابش، برادر پيامبر صلى الله عليه و آله ، همسر زهرا عليهاالسلام، شمشير درخشنده خدا! سلام بر صاحب نشانه هاى روشن و معجزه هاى قاهر و نجات بخش از هلاكت ها؛ آن كه خداوند در آيات محكم قرآن از او ياد كرده و فرموده است: «او در آيات محكم كتاب الهى نزد ما، والاقدر و فرزانه با حكمت است» . سلام بر نام پسنديده الهى و سيماى فروزانش و طرفدار والايش ، و رحمت و بركات خدا بر او باد ! سلام بر حجّت ها و جانشينان خدا، و خاصّان و برگزيدگان الهى، و خالصان و امينان او ، و رحمت و بركات خدا بر او باد! به زيارت تو آمدم، اى سرور من! اى امين و حجّت خدا! زائرم . شناساى حقّ توام، دوستدار دوستانت و دشمن دشمنان توام. با زيارتت به خداوندْ تقرّب مى جويم . پس نزد خداوند _ كه پروردگار من و توست _ در آزادى ام از دوزخ و برآمدن حاجت هايم، حاجت هاى دنيا و آخرت، شفيع من باش. آن گاه خود را به قبر بچسبان و قبر را ببوس و بگو: سلام خدا و سلام فرشتگان مقرّب پروردگار و آنان كه با دل هايشان تسليم تواند _ اى امير مؤمنان _ و به فضيلت تو گويايند و شاهدند كه تو راستگو و صدّيقى بر تو باد! شهادت مى دهم كه تو پاك و پاكيزه و پاك شده اى، از نسل پاك و پاكيزه و پاك شده! اى ولىّ خدا و ولىّ پيامبر او! گواهى مى دهم كه پيام را رساندى و تكليف را ادا كردى و شهادت مى دهم كه تو جَنْب و سوى خدا و درِ اويى و دوست خداوند و جهت خدايى كه از تو به خدا مى رسند ، و اين كه تو راه خدا و بنده خدا و برادر پيامبر خدايى . به زيارتت آمده ام، و با زيارتت به خداى متعالْ تقرّب مى جويم . دلبسته شفاعت توام و با شفاعت تو جوياى خلاصى از آتش دوزخم . به تو از دوزخْ پناه مى برم و گريزان از گناهان خويشم كه بار آن را بر دوشم كشيده ام، به اميد رحمت پروردگارم به تو و درگاهت نالانم . اى مولاى من! به زيارتت آمده ام و تو را شفيع قرار مى دهم و به خداوندْ تقرّب مى جويم كه به وسيله تو نيازهايم را برآورَد. پس _ اى امير مؤمنان _ در پيشگاه خدا شفيع من باش، كه من بنده خدا و دوستدار و زائر توام و تو را نزد خداوند، مقامى ستوده و شكوهى عظيم و جايگاهى بزرگ و شفاعتِ پذيرفته است. خدايا! بر محمّد و دودمان محمّد درود فرست و بر على امير مؤمنانْ درود فرست، آن بنده پسنديده تو، آن امين كامل تو، دستگيره استوار تو، دستِ برتر تو، طرفدار والاترِ تو، كلمه نيكوى تو، حجّت تو بر مردم، صدّيق اكبر تو، سرور اوصيا و پايه و ستون اوليا و تكيه گاه برگزيدگان، امير مؤمنان، پيشواى دين و راهنماى صالحان و امام مخلصان، معصوم از خطا و پيراسته از لغزش، پاكيزه از عيب، پاك از شك، برادر پيامبرت و وصىّ فرستاده ات؛ آن كه در بستر او خوابيد و با جان در راه او ايثار كرد و غم از چهره او زدود؛ آن كه او را شمشير نبوّتش و نشانه اى از رسالتش و شاهدى بر امتش و راهنمايى بر حجّتش و پرچمدار و نگهبان دل و جانش قرار دادى ، و او را هادى امّت او و دست تواناى او ، و تاج شرافتش ، و باب اسرار و كليد پيروزى او ساختى، تا آن كه به اذن تو سپاهيان شرك را فرارى داد و لشكريان كفر را به فرمان تو درهم كوبيد و در راه رضاى پيامبرت جان خويش را بذل كرد و آن را وقف اطاعت او نمود . پس _ خداوندا _ بر او درودى پيوسته و جاودانه فرست. سپس بگو: سلام بر تو اى ولىّ خدا! اى شهاب فروزان! اى نور درخشان! اى سلاله پاكان! و اى راز خدا! ميان من و خداى متعالْ گناهانى است كه پشتم را سنگين ساخته و جز رضاى الهى آنها را مورد بخشايش قرار نمى دهد . پس به حقّ آن كه تو را امين راز خويش و عهده دار كار بندگانش قرار داده است، در پيشگاه خدا شفيع من ، و از دوزخ، پناه دهنده ام و بر روزگار، پشتوانه ام باش . همانا من بنده خدا و دوستدار تو و زائر آستان توام، كه درود خدا بر تو باد!

.

ص: 456

. .

ص: 457

. .

ص: 458

. .

ص: 459

. .

ص: 460

عنه عليه السلام :إذا أرَدتَ الزِّيارَةَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَاغتَسِل حَيثُ تَيَسَّرَ لَكَ ، وقُل حينَ تَعزِمُ : اللّهُمَّ اجعَل سَعيي مَشكوراً ، وذَنبي مَغفوراً ، وعَمَلي مَقبولاً ، وَاغسِلني مِنَ الخَطايا وَالذُّنوبِ ، وطَهِّر قَلبي مِن كُلِّ آفَةٍ ، وزَكِّ عَمَلي ، وتَقَبَّل سَعيي ، وَاجعَل ما عِندَكَ خَيراً لي ، اللّهُمَّ اجعَلني مِنَ التَّوّابينَ ، وَاجعَلني مِنَ المُتَطَهِّرينَ ، وَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ . ثُمَّ امشِ وعَلَيكَ السَّكينَةُ وَالوَقارُ حَتّى تأتِيَ بابَ الحَرَمِ فَقُم عَلَى البابِ وقُل : اللّهُمَّ إنّي اُريدُكَ فَأَرِدني ، وأقبَلتُ بِوَجهي إلَيكَ ؛ فَلا تُعرِض بِوَجهِكَ عَنّي ، وإنّي قَصَدتُ إلَيكَ فَتَقَبَّل مِنّي ، وإن كُنتُ ماقِتاً فَارضَ عَنّي ، وإن كُنتُ ساخِطاً عَلَيَّ فَاعفُ عَنّي ، وَارحَم مَسيري إلَيكَ بِرَحمَتِكَ أبتَغي بِذلِكَ رِضاكَ ؛ فَلا تَقطَع رَجائي ولا تُخَيِّبني يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . اللّهُمَّ أنتَ السَّلامُ ، ومِنكَ السَّلامُ ، وإلَيكَ يَعودُ السَّلامُ ، وأنتَ مَعدِنُ السَّلامِ ، حَيِّينا رَبَّنا مِنكَ بِالسَّلامِ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي لَم يَتَّخِذ صاحِبَةً ولا وَلَداً ، والحَمدُ للّهِِ الَّذي خَلَقَ كُلَّ شَيءٍ فَقَدَّرَهُ تَقديراً . السَّلامُ عَلَيكَ يا أبَا الحَسَنِ ، أشهَدُ أنَّكَ قَد بَلَّغتَ عَن رَسولِ اللّهِ ما أمَرَكَ بِهِ ، ووَفَيتَ بِعَهدِ اللّهِ ، وتَمَّت بِكَ كَلِماتُ اللّهِ ، وجاهَدتَ في سَبيلِ اللّهِ حَتّى أتاكَ اليَقينُ ، لَعَنَ اللّهُ مَن قَتَلَكَ ، ولَعَنَ اللّهُ مَن بَلَغَهُ ذلِكَ فَرَضِيَ عَنهُ ، أنَا بِأَبي أنتَ وأميّ وَلِيٌّ لِمَن والاكَ ، وعَدُوٌّ لِمَن عاداكَ أبرَأُ إلَى اللّهِ مِمَّن بَرِئتَ مِنهُ وبَرئٌ مِنكُم . ثُمَّ تَقولُ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أبَا الحَسَنِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، أشهَدُ أنَّكَ تَسمَعُ صَوتي ، أتَيتُكَ مُتَعاهِداً لِديني وبَيعَتي ، اِئذَن لي في بَيتِكَ ، أشهَدُ أنَّ روحَكَ المُقَدَّسَةَ اُغيبَت بِالقُدسِ وَالسَّكينَةِ ، جُعِلَت لَها بَيتاً تَنطِقُ عَلى لِسانِكَ . ثُمَّ ادخُل وقُل : السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ المُقَرَّبينَ ، السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ المُردِفينَ ، السَّلامُ عَلى حَمَلَةِ العَرشِ الكَروبيّينَ ، السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ المُنتَجَبينَ السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ المُسَوَّمينَ ، السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ الَّذينَ هُم في هذَا الحَرَمِ بِإِذنِ اللّهِ مُقيمونَ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي أكرَمَني بِمَعرِفَتِهِ ومَعرِفَةِ رَسولِهِ ومَن فَرَضَ طاعَتَهُ رَحمَةً مِنهُ وتَطَوُّلاً مِنهُ عَلَيَّ بِذلِكَ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي سَيَّرني في بِلادِهِ ، وحَمَلَني عَلى دَوابِّهِ ، وطَوى إلَيَّ البَعيدَ ودَفَعَ عَنِّي المَكارِهَ حَتّى أدخَلَني حَرَمَ وَلِيِّ اللّهِ وأرانيهِ في عافِيَةٍ . الحَمدُ للّهِِ الَّذي هَدانا لِهذا وما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أن هَدانَا اللّهُ ، أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ ورَسولُهُ ، جاءَ بِالحَقِّ مِن عِندِهِ ، وأشهَدُ أنَّ عَلِيّاً عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِهِ ، اللّهُمَّ عَبدُكَ وزائِرُكَ مُتَقَرِّبٌ إلَيكَ بِزِيارَةِ أخي رَسولِكَ ، وعَلى كُلِّ مَزورٍ حَقٌّ عَلى مَن أتاهُ وزارَهُ ، وأنتَ أكرَمُ مَزورٍ وخَيرُ مَأتِيٍّ ، فَأَسأَلُكَ يا رَحمنُ يا رَحيمُ يا واحِدُ يا أحَدُ يا فَردُ يا صَمَدُ يا مَن لَم يَلِد ولَم يولَد ولَم يَكُن لَهُ كُفُواً أحَدٌ ، أن تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وأن تَجعَلَ تُحفَتَكَ إيّايِ مِن زِيارَتي في مَوقِفي هذا فِكاكَ رَقَبَتي مِنَ النّارِ ، وَاجعَلني مِمَّن يُسارِعُ فِي الخَيراتِ رَغَباً ورَهَباً ، وَاجعَلني مِنَ الخاشِعينَ . اللّهُمَّ إنَّكَ بَشَّرتَني عَلى لِسانِ نَبِيِّكَ فَقُلتَ : «وَ بَشِّرِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِندَ رَبِّهِمْ» (1) ، اللّهُمَّ فَإِنّي بِكَ مُؤمِنٌ ، وبِجَميعِ آياتِكَ موقِنٌ ، فَلا تُوقِفني بَعدَ مَعرِفَتِهِم مَوقِفاً تَفضَحُني عَلى رُؤوسِ الخَلائِقِ ، بَل أوقِفني مَعَهُم وتَوَفَّني عَلى تَصديقي ؛ فَإِنَّهُم عَبيدُك ، خَصَصتَهُم بِكَرامَتِكَ ، وأمَرتَني بِاتِّباعِهِم . ثُمَّ تَدنو مِنَ القَبرِ وتَقولُ : السَّلامُ مِنَ اللّهِ عَلى رَسولِ اللّهِ مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ خاتَمِ النَّبِيّينَ وإمامِ المُتَّقينَ . السَّلامُ عَلى أمينِ اللّهِ عَلى رِسالاتِهِ ، وعَزائمِ رُسُلِهِ ، ومَعدِنِ الوَحيِ وَالتَّنزيلِ ، الخاتِمِ لِما سَبَقَ ، وَالفاتِحِ لِمَا استُقبِلَ ، وَالمُهَيمِنِ عَلى ذلِكَ كُلِّهِ ، وَالشّاهِدِ عَلَى الخَلقِ وَالسِّراجِ المُنيرِ ، وَالسَّلامُ عَلَيهِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وأهلِ بَيتِهِ المَظلومينَ ، أفضَلَ وأكمَلَ وأرفَعَ وأنفَعَ وأشرَفَ ما صَلَّيتَ عَلى أحَدٍ مِن أنبِيائِكَ وأصفِيائِكَ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَبدِكَ وخَيرِ خَلقِكَ بَعدَ نَبِيِّكَ ووَصِيِّ رَسولِكَ ، الَّذي انتَجَبتَهُ بِعِلمِكَ ، وجَعَلتَهُ هادِياً لِمَن شِئتَ مِن خَلقِكَ ، وَالدَّليلَ عَلى مَن بَعَثتَهُ بِرِسالاتِكَ ، ودَيّانَ يَومِ الدّينِ بِعَدلِكَ ، وفَصلِ خِطابِكَ مِن خَلقِكَ ، وَالمُهَيمِنَ عَلى ذلِكَ كُلِّهِ ، وَالسَّلامُ عَلَيهِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . اللّهُمَّ وصَلِّ عَلَى الأَئِمَّةِ مِن وُلدِهِ ، القَوّامينَ بِأَمرِكَ مِن بَعدِ نَبِيِّكَ ، المُطَهَّرينَ الَّذينَ ارتَضَيتَهُم أنصاراً لِدينِكَ وأعلاماً لِعِبادِكَ . ثُمَّ تَقولُ : السَّلامُ عَلَى الأَئِمَّةِ المُستَودَعينَ . السَّلامُ عَلى خالِصَةِ اللّهِ مِن خَلقِهِ أجمَعينَ . السَّلامُ عَلَى المُؤمِنينَ الَّذينَ قاموا بِأَمرِ اللّهِ وخالَفوا لِخَوفِهِ العالَمينَ . السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ المُقَرَّبينَ . ثُمَّ تَقولُ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أمينَ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا حَبيبَ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ . السّلامُ عَلَيكَ يا حُجَّةَ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا إمامَ الهُدى . السَّلامُ عَلَيكَ يا عَلَمَ التُّقى . السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا البَرُّ التَّقِيُّ . السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا السِّراجُ المُنيرُ . السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا أبَا الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا وَصِيَّ الرَّسولِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا عَمودَ الدّينِ ووارِثَ عِلمِ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ وصاحِبَ الميسَمِ ، وَالصِّراطَ المُستَقيمَ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ ، أنتَ أوَّلُ مَظلومٍ ، وأوَّلُ مَن غُصِبَ حَقُّهُ ، صَبَرتَ وَاحتَسَبتَ حَتّى أتاكَ اليَقينُ ، وأشهَدُ أنَّكَ لَقيتَ اللّهَ وأنتَ شَهيدٌ ، عَذَّبَ اللّهُ قاتِلَكَ بِأَنواعِ العَذابِ . جِئتُكَ يا وَلِيَّ اللّهِ عارِفاً بِحَقِّكَ ، مُستَبصِراً بِشَأنِكَ ، مُعادِياً لِأَعدائِكَ ومَن ظَلَمَكَ ، ألقى عَلى ذلِكَ رَبّي إن شاءَ اللّهُ ، إنَّ لي ذُنوباً كَثيرَةً ، فَاشفَع لي فيها عِندَ رَبِّكَ ؛ فَإِنَّ لَكَ عِندَ اللّهِ مَقاماً مَحموداً ، وإنَّ لَكَ عِندَهُ جاهاً وشِفاعَةً ، وقَد قالَ اللّهُ تَعالى: «وَ لَا يَشْفَعُونَ إِلَا لِمَنِ ارْتَضَى» (2) . السَّلامُ عَلَيكَ يا نورَ اللّهِ في سَمائِهِ وأرضِهِ ، واُذُنَهُ السّامِعَةَ ، وذِكرَهُ الخالِصَ ، ونورَهُ السّاطِعَ . أشهَدُ أنَّ لَكَ مِنَ اللّهِ المَزيدَ ، وأنَّ وَجهَكَ إلى قِبَلِ رَبِّ العالَمينَ ، وأنَّ لَكَ مِنَ اللّهِ رِزقاً جَديداً تَغدو عَلَيكَ المَلائِكَةُ في كُلِّ صَباحٍ ، رَبِّ اغفِر لي ، وتَجاوَز عَن سَيِّئاتي ، وَارحَم طولَ مَكثي فِي القِيامَةِ بِهِ ؛ فَإِنَّكَ عَلّامُ الغُيوبِ ، وأنتَ خَيرُ الوارِثينَ . ثُمَّ تَقولُ : السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ آدَمَ صِفوَةِ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ نوحٍ نَبِيِّ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ إبراهيمَ خَليلِ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ هودٍ نَبِيِّ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ داووُدَ خَليفَةِ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ عيسى روحِ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ مُحَمَّدٍ حَبيبِ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ . السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا الصِّدّيقُ الشَّهيدُ . السَّلامُ عَلَيكَ وعَلَى الأَرواحِ الَّتي حَلَّت بِفِنائِكَ وأناخَت بِرَحلِكَ . السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ المُحدِقينَ بِكَ . أشهَدُ أنَّكَ أقَمتَ الصَّلاةَ ، وآتَيتَ الزَّكاةَ ، وأمَرتَ بِالمَعروفِ ، ونَهَيتَ عَنِ المُنكَرِ ، وَاتَّبَعتَ الرَّسولَ ، وتَلَوتَ الكِتابَ حَقَّ تِلاوَتِهِ ، وبَلَّغتَ عَن رَسولِ اللّهِ ، ووَفَيتَ بِعَهدِ اللّهِ ، وتَمَّت بِكَ كَلِماتُ اللّهِ ، وجاهَدتَ في سَبيلِ اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ونَصَحتَ للّهِِ ولِرَسولِهِ ، وجُدتَ بِنَفسِكَ صابِراً مُحتَسِباً ومُجاهِداً عنَ دينِ اللّهِ ، مُوَقِّياً لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، طالِباً ما عِندَ اللّهِ ، راغِباً فيما وَعَدَ اللّهُ ، ومَضَيتَ لِلَّذي كنُتَ عَلَيهِ شاهِداً ومَشهوداً ، فَجَزاكَ اللّهُ عَن رَسولِهِ وعَن الإِسلامِ وأهلِهِ أفضَلَ الجَزاءِ . وكُنتَ أوَّلَ القَومِ إسلاماً ، وأخلَصَهُم إيماناً ، وأشَدَّهُم يَقيناً ، وأخَوَفَهُم للّهِِ ، وأعظَمَهُم عَناءً ، وأحوَطَهُم عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأفضَلَهُم مَناقِبَ ، وأكثَرَهُم سَوابَِق ، وأرفَعَهُم دَرَجَةً ، وأشرَفَهُم مَنزِلَةً ، وأكرَمَهُم عَلَيهِ ، قَويتَ حينَ ضَعُفَ أصحابُهُ ، وبَرَزتَ حينَ استَكانوا ، ونَهَضتَ حينَ وَهَنوا ، ولَزِمتَ مِنهاجَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكُنتَ خَليفَتَهُ حَقّاً بِرَغمِ المُنافِقينَ ، وغَيظِ الكافِرينَ ، وكَيدِ الحاسِدينَ ، وضِغنِ الفاسِقينَ ، فَقُمتَ بِالأَمرِ حينَ فَشِلوا ، ونَطَقتَ حينَ تَتَعتَعوا ، ومَضَيتَ بِنورِ اللّهِ إذ وَقَفوا ، فَمَنِ اتَّبَعَكَ فَقَد هُدِيَ . كُنتَ أقَلَّهُم كَلاماً ، وأصوَبَهُم مَنطِقاً ، وأكثَرَهُم رَأياً ، وأشجَعَهُم قَلباً ، وأشَدَّهُم يَقيناً وأحسَنَهُم عَمَلاً ، وأعرَفَهُم بِاللّهِ ، كُنتَ لِلدّينِ يَعسوباً أوَّلاً حينَ تَفَرَّقَ النّاسُ ، وآخِراً حينَ فَشِلوا ، كُنتَ لِلمُؤمِنينَ أباً رَحيماً إذ صاروا عَلَيكَ عِيالاً ، فَحَمَلتَ أثقالَ ما عَنهُ ضَعُفوا ، وحَفِظتَ ما أضاعوا ، ورَعَيتَ ما أهمَلوا ، وشَمَّرتَ إذ جَنَبوا ، وعَلَوتَ إذ هَلِعوا ، وصَبَرتَ إذ جَزِعوا ، كُنتَ عَلَى الكافِرينَ عَذاباً صَبّاً وغِلظَةً وغَيظاً ، ولِلمُؤمِنينَ عَيناً وحِصناً وعَلَماً ، لَم تُفلَل (3) حُجَّتُكَ ، ولَم يَرتَب قَلبُكَ ، ولَم تَضعُف بَصيرَتُكَ ، ولَم تَجبُن نَفسُكَ ، وكُنتَ كَالجَبَلِ لا تُحَرِّكُهُ العَواصِفُ ، ولا تُزيلُهُ القَواصِفُ (4) ، وكُنتَ _ كَما قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ قَوِيّاً في أمرِ اللّهِ ، وَضيعاً في نَفسِكَ ، عَظيماً عِندَ اللّهِ ، كَبيراً فِي الأَرضِ جَليلاً فِي السَّماءِ ، لَم يَكُن لِأَحَدٍ فيكَ مَهمَزٌ ، ولا لِقائِلٍ فيكَ مَغمَزٌ ، ولا لِأَحَدٍ عِندَكَ هَوادَةٌ ، الضَّعيفُ الذَّليلُ عِندَكَ قَوِيٌّ عَزيزٌ حَتّى تَأخُذَ لَهُ بِحَقِّهِ ، وَالقَوِيُّ العَزيزُ عِندَكَ ضَعيفٌ ذَليلٌ حَتّى تَأخُذَ مِنهُ الحَقَّ ، وَالقرَيبُ وَالبَعيدُ عِندَكَ في ذلِكَ سَواءٌ شَأنُكَ الحَقُّ وَالصِّدقُ وَالرِّفقُ ، وقَولُكَ حُكمٌ وحَتمٌ ، وأمرُكَ حُكمٌ وحَزمٌ ، ورَأيُكَ عِلمٌ وعَزمٌ ، إعتَدَلَ بِكَ الدّينُ ، وسَهُلَ بِكَ العَسيرُ ، وَاُطفِئَت بِكَ النّيرانُ ، وقَوِيَ بِكَ الإِسلامُ وَالمُؤمِنونَ ، وسَبَقتَ سَبقاً بَعيداً ، وأتعَبتَ مَن بَعدَكَ تَعَباً شَديداً ، فَعَظُمَت رَزِيَّتُكَ فِي السَّماءِ ، وهَدَّت مُصيبَتُكَ الأَنامَ ، فَإِنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ... اللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ أميرِ المُؤمِنينَ ، اللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ اللّهُمَّ عَذِّبهُم عَذاباً لا تُعَذِّبُهُ أحَداً مِنَ العالَمينَ وضاعِف عَلَيهِم عَذابَكَ بِما شاقّوا وُلاةَ أمرِكَ ، وعَذِّبهُم عَذاباً لَم تَحِلَّهُ بِأَحَدٍ مِن خَلقِكَ . اللّهُمَّ أدخِل عَلى قَتَلَةِ رَسولِكَ ، وأولادِ رَسولِكَ ، وعَلى قَتَلَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ، وقَتَلَةِ أنصارِهِ ، وقَتَلَةِ الحَسَنِ وَالحُسَينِ وأنصارِهِما ، ومَن نَصَبَ لِالِ مُحَمَّدٍ وشيعَتِهِم حَرباً مِنَ النّاسِ أجمَعين ، عَذابا مُضاعَفا في أسفَلِ الدَّرَكِ مِنَ الجَحيمِ لا يُخَفَّفُ عَنهُم مِن عذابِها وهُم فيهِ مُبلِسونَ ، مَلعونونَ ، ناكِسو رُؤوسِهِم عِندَ رَبِّهِم ، قَد عايَنُوا النَّدامَةَ وَالخِزيَ الطَّويلَ ، بِقَتلِهِم عِترَةَ أنبِيائِكَ ورُسُلِكِ وأتباعَهُم مِن عِبادِكَ الصّالِحينَ . اللّهُمَّ العَنهُم في مُستَسَرِّ السِّرِّ وظاهِرِ العَلانِيَةِ في سَمائِكَ وأرضِكَ . اللّهُمَّ اجعَل لي لِسانَ صِدقٍ في أولِيائِكَ ، وحَبِّب إلَيَّ مَشاهِدَهُم حَتّى تُلحِقَني بِهِم ، وتَجعَلَني لَهُم تَبَعاً فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (5)

.


1- .يونس : 2 .
2- .الأنبياء : 28 .
3- .الفَلّ : الثَّلم (لسان العرب : ج 11 ص 530 «فلل») .
4- .ريحٌ قاصِفٌ وقاصِفَةٌ : شدِيدَةٌ تكسِرُ ما مَرّت به من الشَّجَرِ وغيره (تاج العروس : ج 12 ص 435 «قصف») .
5- .المزار الكبير : ص 225 ح 6 عن يوسف الكناسي ومعاوية بن عمّار ، بحار الأنوار : ج 100 ص 334 ح 32 .

ص: 461

امام صادق عليه السلام :هرگاه خواستى امير مؤمنان را زيارت كنى، هرجا كه برايت فراهم بود غسل كن و آن گاه كه قصد [زيارت و غسل] مى كنى ، بگو: خدايا! تلاش مرا مورد سپاس و گناهم را بخشوده و عملم را پذيرفته قرار بده و مرا از لغزش ها و گناهان بشوى، دلم را از هر آفت ، پاك كن، عمل مرا پاكيزه گردان، تلاشم را بپذير و آنچه را نزد توست ، خيرى براى من قرار بده . خداوندا! مرا از توبه كنندگان قرار بده و مرا از پاكى جويان قرار بده، و حمدْ مخصوص پروردگار جهانيان است. سپس با آرامش و وقار ، راه برو تا آن كه به درِ حرم برسى . پس بر درگاه بِايست و بگو: خداوندا! من تو را مى خواهم، تو هم مرا بخواه . با روى دل به سوى تو آمده ام ، پس روى عنايتت را از من بر مگردان. من آهنگ تو را كرده ام، پس از من بپذير . اگر از من ناخشنودى ، از من راضى باش . اگر بر من خشمگينى ، مرا ببخشاى و آمدنم را به سوى تو، به رحمت خويش مورد ترحّم قرار بده . من از اين كار، جوياى رضاى توام . پس اميدم را قطع مكن و محرومم مساز ، اى مهربان ترينِ مهربانان! خدايا! تو سلامى و سلام از توست و به تو بازمى گردد و تو سرچشمه سلامى . پس ما را از سوى خودت با سلام، مورد تحيّت قرار بده. حمد و سپاسْ خدايى را كه همسر و فرزندى برنگزيده است . حمدْ خدايى را كه هر چيز را آفريده و آن را اندازه اى معيّن نهاده است . سلام بر تو اى ابو الحسن! گواهى مى دهم كه تو آنچه را از سوى پيامبر خدا مأمور بودى، رساندى، به عهد الهى وفا كردى، كلمات خدا با تو كمال يافت، و تا لحظه برآمدن جان و رسيدن يقين در راه خدا جهاد كردى. خدا لعنت كند كُشنده تو را و لعنت كند آن را كه شنيد و راضى شد! پدر و مادرم فدايت! من دوستدار دوست تو و دشمنِ دشمن توام . به درگاه خدا بيزارى مى جويم از هركس كه تو از او بيزارى جُستى و او از شما بيزارى جُست. آن گاه مى گويى: سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد، اى ابو الحسن! گواهى مى دهم كه صدايم را مى شنوى . به ديدارت آمده ام، در حالى كه پايبند آيين و بيعت خويشم . پس در خانه ات مرا اجازه بده . گواهى مى دهم كه روح مقدّس تو پوشيده با قداست و آرامش است و قداست و آرامش براى آن ، خانه اى شده است كه از زبان تو سخن مى گويد. سپس وارد شو و بگو: سلام بر فرشتگان مقرّب پروردگار! سلام بر فرشتگان صف بسته خداوند! سلام بر كروبيان (1) حامل عرش! سلام بر فرشتگان برگزيده خدا! سلام بر فرشتگان نشاندار پروردگار! سلام بر فرشتگانى كه به اذن خداوند، مقيم اين حرم اند! خدا را سپاس كه با شناخت تو و معرفت پيامبرش و آن كه طاعتش را واجب ساخته، از روى رحمت و احسانِ بر من، مرا گرامى داشته است. خدايى را سپاس كه مرا در شهرهايش گردانده و بر مَركب هاى خود ، سوارم كرده و راه دور را برايم در نَورديده و سختى ها را از من دور ساخته، تا مرا وارد حرم ولىّ خدا كرده و در نهايت تن درستى آن را نشانم داده است. خدايى را سپاس كه ما را به اين هدايت فرمود و اگر رهنمايىِ خدا نبود، هرگز بدين راه، ره نمى برديم. گواهى مى دهم كه جز خدا معبودى نيست، تنها و بى شريك است و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست، كه از نزد خداوند، حق را آورد، و گواهى مى دهم كه على عليه السلام بنده خدا و برادر پيامبر خداست . خدايا! بنده و زائر تو ، با زيارتِ برادر پيامبرت ، به سوى تو تقرّب مى جويد . هر زائرى حقّى بر زيارت شده دارد، و تو بهترين زيارت شده اى كه به سوى تو آيند. از تو _ اى خداى بخشاينده و مهربان، اى يكتاى يگانه، اى تنهاى بى مانند، اى آن كه نه زاده اى و نه تو را زاده اند، و براى تو همتايى نيست _ مى خواهم كه بر محمّد و دودمان محمّد ، درود فرستى و هديه خودت را از اين زيارتم در اين جايگاه، آزادى من از آتش قرار دهى، مرا از آنان قرار بده كه با بيم و اميد در نيكى ها پيش گام اند و مرا از خاشعان قرار بده. خدايا! مرا از زبان پيامبرت بشارت داده، فرموده اى: «و بشارت بده آنان را كه ايمان آورده اند كه برايشان نزد پروردگارشان گام صدق است» . خدايا! همانا من به تو و همه آياتت ايمان و يقين دارم . پس از آن كه آنان را شناخته ام، مرا در جايگاهى قرار نده كه در پيش خلايق رسوايم كنى؛ بلكه مرا همراه آنان نگه دار و مرا با اين باور و پذيرشم بميران . همانا آنان بندگان تواند . ايشان را با كرامت خويش ، مخصوص گردانيده اى و مرا به پيروى از آنان فرمان داده اى. سپس به قبر نزديك مى شوى و مى گويى: سلام از خدا بر پيامبر خدا محمّد بن عبد اللّه ، خاتم پيامبران و پيشواى پرهيزگاران! سلام بر امين خدا بر رسالت هاى الهى و فرمان هاى استوار رسولان خدا، سرچشمه وحى و قرآن، پايان بخش گذشته و گشاينده آنچه در پيش است، و نگه دارنده همه اينها و گواه بر مردم و چراغ فروزان! و سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد! خدايا! بر محمّد و خاندان مظلوم او درود فرست، برترين، كامل ترين، والاترين، سودمندترين و گرامى ترين درودى كه بر هر يك از پيامبران و برگزيدگانت فرستاده اى. خداوندا! بر امير مؤمنان درود فرست، كه بنده توست و بهترين آفريدگانت پس از پيامبرت و جانشين فرستاده ات؛ آن كه او را به دانش خويش برگزيدى و هدايتگر هركس از آفريدگانت كه خواستى ، قرار دادى و راهنماى هر كه او را به رسالت هاى خودت برانگيختى و داور روز جزا به عدلت و پايان بخش اختلاف ها از بندگانت و نگه دارنده همه اينها، و سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد! خدايا! بر امامان از فرزندان وى درود فرست؛ آنان كه پس از پيامبرت، برپا دارنده دين تواَند، پاكانى كه آنان را براى يارى دينت و نشانه هايى براى بندگانت پسنديده اى. سپس مى گويى: سلام بر امامانى كه وديعت گاه سرّ خدايند! سلام بر خالصان برگزيده خدا از همه آفريدگانش! سلام بر مؤمنانى كه به فرمان خدا قيام كردند و به خاطر ترس از خدا با جهانيان مخالفت كردند!سلام بر فرشتگان مقرّب پروردگار! سپس مى گويى: سلام بر تو ، اى امين خدا! سلام بر تو ، اى حبيب خدا! سلام بر تو ، اى ولىّ خدا! سلام بر تو ، اى حجّت خدا! سلام بر تو ، اى پيشواى هدايت! سلام بر تو ، اى پرچم پرهيزگارى! سلام بر تو ، اى نيكوكارِ با تقوا! سلام بر تو ، اى چراغ روشنى بخش! سلام بر تو ، اى اميرمؤمنان! سلام بر تو ، اى پدر حسن و حسين عليهماالسلام! سلام بر تو ، اى جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله ! سلام بر تو ، اى ستون دين و وارث دانش اوّلين و آخرين و صاحب علامت گذار (2) و راه راست! سلام بر تو ، اى ولىّ خدا! تو نخستين مظلومى و اوّلين كسى كه حقش را غصب كردند، صبر كردى و انتظار اجر الهى داشتى تا آن كه يقين (مرگ) تو فرا رسيد. گواهى مى دهم كه خدا را در حالى كه شهيد شدى ، ديدار كردى . خداوندْ قاتل تو را با عذاب هاى گوناگون كيفر دهد. اى ولىّ خدا! به زيارت تو آمده ام، در حالى كه حقّ تو را شناسا و به شأن تو بينايم، با دشمنانت و با ظالمان به تو در ستيزم و اگر خداوند بخواهد، با همين ايمان و معرفت، پروردگارم را ملاقات مى كنم. همانا مرا گناهان بسيارى است. پس نزد خداوندت درباره آنها مرا شفاعت كن؛ چرا كه تو نزد خدا مقامى پسنديده دارى و تو را پيش او جاه و مقام شفاعت است و خداوند هم فرموده است: «جز براى كسى كه خدا بپسندد، شفاعت نمى كنند» . سلام بر تو، اى نور خدا در آسمان و زمين او، اى گوش شنواى الهى، اى ياد خالص و نور درخشان خداوند! گواهى مى دهم كه تو را از خداوند، افزونى است و روى (توجّه) تو به سوى پروردگار جهانيان است و از سوى خداوند، روزىِ تازه دارى كه هر صبحدم فرشتگان نزد تو مى آورند. خدايا! مرا ببخشاى، از گناهانم درگذر، درنگ دراز مدّتم را در قيامت به خاطر او رحم كن؛ همانا تو داناى غيب ها و تو بهترينِ وارثانى. سپس مى گويى: سلام بر تو، اى وارث آدم، برگزيده خدا! سلام بر تو، اى وارث نوح، پيامبر خدا! سلام بر تو ، اى وارث ابراهيم، دوست خدا! سلام بر تو، اى وارث هود، پيامبر خدا! سلام بر تو، اى وارث داوود، خليفه خدا! سلام بر تو، اى وارث عيسى، روح خدا! سلام بر تو، اى وارث محمّد، دوست خدا! سلام بر تو اى ولىّ خدا! سلام بر تو ، اى صدّيق شهيد! سلام بر تو و بر جان هايى كه به آستان تو فرود آمده و به درگاهت سر فرود آورده اند! سلام بر فرشتگان خدا كه پيرامون تو حلقه زده اند! گواهى مى دهم كه تو نماز را به پا داشتى، زكات را ادا كردى، امر به معروف و نهى از منكر كردى، پيروى از رسول كردى و كتاب خدا را آن گونه كه شايسته است، تلاوت كردى و از جانب رسول خدا پيام رساندى، به عهد خدايى وفا كردى، كلمات الهى با تو به كمال رسيد، در راه خدا آن گونه كه شايسته است، جهاد كردى، دلسوز خدا و پيامبرش بودى، جان خويش را با شكيبايى و اخلاص و جهادگرانه و در دفاع از دين خدا نثار كردى، نگهبان جان پيامبر خدا شدى، در پى آنچه نزد خداست ، بودى و به آنچه خدا وعده داده است، مشتاق بودى و در راهى ره سپردى كه شاهد و مشهود آن راه و آيين بودى . خداوند از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام و مسلمانانْ بهترين پاداش را ارزانى ات دارد! اوّلين مسلمان از اين قوم بودى و در ايمانْ خالص ترين آنان ، و در يقينْ استوارترين . از همه خداترس تر بودى و بيش از همه رنج كشيدى و بيش از همه حمايتگرانه دور و برِ پيامبر خدا بودى. از همه آنان در مناقبْ برتر بودى، سابقه ات از همه بيشتر، درجه ات از همه بالاتر و جايگاهت از همه شريف تر و از همه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله گرامى تر بود. آن گاه كه اصحابش ضعيف شدند ، تو نيرومند شدى و آن گاه كه عقب نشستند ، تو به ميدان شتافتى. آن گاه كه سست شدند ، تو قيام كردى و به شيوه پيامبر خدا پايبند ماندى. حقّا كه جانشين او بودى، بى گفتگو و بدون ناتوانى و سستى، به رغم منافقان و خشم كافران و نيرنگ حسودان و كينه توزى فاسقان! وقتى ديگران سست شدند، تو براى امر خدا به پا خاستى و چون در سخن گفتن ، ترديد و درنگ كردند ، تو زبان گشودى و آن گاه كه آنان ايستادند، تو با نور الهى پيش رفتى. هر كه از تو پيروى كرد، هدايت شد. از همه كم حرف تر و از همه درستگوتر ، و از همه بزرگْ انديشه تر و از همه دليرتر و بايقين تر و نيكوكارتر و خداشناس تر بودى . پيشواى دين بودى و نخستين بودى، آن گاه كه مردم پراكنده شدند و آخرين بودى، آن گاه كه سست گشتند. براى مؤمنانْ پدرى مهربان بودى و آنان در كفالت تو بودند . بارى را كه ديگران از برداشتن آن ناتوان بودند، تو بر دوش كشيدى و آنچه را تباه كردند ، تو نگه داشتى و آنچه را وا گذاشتند ، تو به آن پرداختى . آن گاه كه آنان كنار رفتند، تو آستين همّت بالا زدى و آن گاه كه بى تاب شدند، تو والا شدى و آن گاه كه شتاب كردند ، تو شكيبايى كردى. بر كافرانْ عذابى ريزان و دمان و سختگير و خشماگين بودى و براى مؤمنانْ چشم و دژ و نشانه . حجّت و دليل تو كاسته نشد و قلبت دچار شك و ترديد نگشت . بصيرتت ضعيف نشد و جان و دلت نترسيد . همچون كوه بودى كه تندبادها آن را از جاى نمى جنبانند و توفان ها آن را جا به جا نمى كنند. آن گونه كه پيامبر خدا فرمود، در كار خدا نيرومند بودى، در نزد خويش فروتن بودى و نزد خدا بس بزرگ! در زمينْ بزرگ و در آسمانْ با شكوه بودى . كسى را در تو جاى عيبجويى نبود و نه گوينده اى را درباره تو جاى بدگويى . احدى را در تو طمع براى ناحق نبود و براى هيچ كس نزد تو ملاحظه كارى و سازش نبود. ناتوانِ زبون و خوار، نزد تو نيرومند و عزيزْ بود تا آن كه حقّش را بستانى ، و نيرومند عزيزْ نزد تو خوار و ناتوان بود، تا حق را از او بستانى [ و به صاحبش برسانى]. نزديك و دور در نگاه عادلانه و حقّ تو يكسان بودند . كارِ تو حق بود و راستى و مدارا و سخنت ، حكمِ قاطع بود و حتمى . فرمان تو حكمت بود و دورانديشى ، و انديشه ات دانش بود و تصميم. به وسيله تو دينْ اعتدال يافت و مشكلْ آسان گشت و آتش [فتنه ها] خاموش شد ، و به وسيله تو اسلام و مؤمنانْ نيرو گرفتند. بسيار پيش رفتى و پيشى گرفتى و آيندگانِ پس از خود را به رنج و زحمت شديد افكندى. داغ مصيبت تو در آسمانْ بزرگ به شمار آمد و مصيبت تو مردم را خُرد كرد . إنا للّه وإنا إليه راجعون! خدايا! قاتلان امير مؤمنان را لعنت كن . خدايا ! قاتلان حسن و حسين عليهماالسلام را لعنت كن . خدايا! آنان را عذاب كن، به كيفرى كه احدى از جهانيان را آن گونه عقوبت نكرده اى . عذاب خويش را بر آنان به خاطر مخالفت و دشمنى اى كه با واليان امرِ تو داشتند، دوچندان كن . آنان را عقوبتى كن كه به هيچ يك از آفريدگانت فرود نياورده اى. خدايا! بر قاتلان پيامبرت و فرزندان پيامبرت و بر قاتلان امير مؤمنان و قاتلان ياوران او و قاتلان حسن و حسين عليهماالسلام و ياران اين دو و هركس از مردم كه با دودمان محمّد صلى الله عليه و آله و شيعيان آنان به دشمنى و جنگ برخاسته است ، عذابى دوچندان وارد كن، در پايين ترين طبقه دوزخ كه هرگز عذاب از آنان كاسته نشود و پيوسته در كام عذاب باشند، مطرود از رحمت حق، سرافكنده نزد پروردگارشان، كه پشيمانى و خوارى دراز مدّت را به چشم ببينند، به خاطر آن كه عترت پيامبرانت و فرستادگانت و بندگان صالح تو را كه پيرو آنان اند، كشته اند. خدايا! آنان را در نهانِ نهان و آشكارِ آشكارا در آسمان و زمينت لعنت كن . خدايا! براى من درباره دوستانت زبان صدق قرار بده، مَزارهاى آنان را محبوب من گردان، تا مرا نيز به آنان ملحق سازى و در دنيا و آخرت، مرا پيرو آنان گردانى، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.


1- .كروبيان ، فرشتگان بزرگ و مقرّب خداوند از جمله جبرائيل ، ميكائيل و اسرافيل هستند (تاج العروس : ج 2 ص 368) .
2- .اوست كه در قيامت بر مؤمن و كافر ، علامت مى گذارد و دوزخيان و بهشتيان را تعيين مى كند.

ص: 462

. .

ص: 463

. .

ص: 464

. .

ص: 465

. .

ص: 466

. .

ص: 467

. .

ص: 468

. .

ص: 469

. .

ص: 470

. .

ص: 471

. .

ص: 472

. .

ص: 473

. .

ص: 474

المزار للشهيد الأوّل _ في أعمالِ اليَومِ السّابِعِ عَشَرَ مِن شَهرِ رَبيعِ الأَوَّلِ _ :رُوِيَ أنَّ جَعفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ الصّادِقَ عليهماالسلامزارَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام في هذَا اليَومِ بِهذِهِ الزِّيارَةِ ، وعَلَّمَها لِمُحَمَّدِ بنِ مُسلِمٍ الثَّقَفِيِّ فَقالَ : إذا أتَيتَ مَشهَدَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَاغتَسِل لِلزِّيارَةِ وَالبَس أنظَفَ ثِيابِكَ وشُمَّ شَيئاً مِنَ الطّيبِ وعَلَيكَ السَّكينَةُ وَالوِقارُ . فَإِذا وَصَلتَ إلى بابِ السَّلامِ فَاستَقبِلِ القِبلَةَ وكَبِّر اللّهَ ثَلاثينَ مَرَّةً وقُل : السَّلامُ عَلى رَسولِ اللّهِ . السَّلامُ عَلى خِيَرَةِ اللّهِ . السَّلامُ عَلَى البَشيرِ النَّذيرِ ، السِّراجِ المُنيرِ ، ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَى الطُّهرِ الطّاهِرِ . السَّلامُ عَلَى العَلَمِ الزّاهِرِ . السَّلامُ عَلَى المَنصورِ المُؤَيَّدِ . السَّلامُ عَلى أبِي القاسِمِ مُحَمَّدٍ ، ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلى أنبِياءِ اللّهِ المُرسَلينَ ، وعِبادِ اللّهِ الصّالِحينَ . السَّلامُ عَلى مَلائِكَةِ اللّهِ الحافّينَ بِهذَا الحَرَمِ وبِهذَا الضَّريحِ اللّائِذينَ بِهِ ورَحمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتُهُ . ثُمَّ ادنُ مِنَ القَبرِ وقُل : السَّلامُ عَلَيكَ يا وَصِيَّ الأَوصِياءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا عِمادَ الأَتقِياءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ الأَولِياءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا سَيِّدَ الشُّهَداءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا آيَةَ اللّهِ العُظمى . السَّلامُ عَلَيكَ يا خامِسَ أهلِ العَباءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا قائِدَ الغُرِّ المُحَجَّلينَ الأَتقِياءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا زَينَ المُوَحِّدينَ النُّجَباءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا خالِصَ الأَخِلّاءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا والِدَ الأَئِمَّةِ الاُمَناءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الحَوضِ وحامِلَ اللِّواءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا قَسيمَ الجَنَّةِ ولَظى . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن شُرِّفَت بِهِ مَكَّةُ ومِنى ، السَّلامُ عَلَيكَ يا بَحرَ العُلومِ وكَهفَ الفُقَراءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن وُلِدَ فِي الكَعبَةِ ، وزُوِّجَ فِي السَّماءِ بِسَيِّدَةِ النِّساءِ ، وكانَ شُهودُهَا المَلائِكَةَ السَّفَرَةَ الأَصفِياءَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مِصباحَ الضِّياءِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن خَصَّهُ النَّبِيُّ بِجَزيلِ الحِباءِ (1) . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن باتَ عَلى فِراشِ خاتَمِ الأَنبِياءِ ، ووَقاهُ بِنَفسِهِ شَرَّ الأَعداءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن رُدَّت لَهُ الشَّمسُ فَسامى شَمعونَ الصَّفاءَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن أنجَى اللّهُ سَفينَةَ نوحٍ بِاسمِهِ وَاسمِ أخيهِ حَيثُ التَطَمَ حَولَها الماءُ وطَمى . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن تابَ اللّهُ بِهِ وبِأخيهِ عَلى آدَمَ إذ غَوى ، السَّلامُ عَلَيكَ يا فُلكَ النَّجاةِ الَّذي مَن رَكِبَهُ نَجا ومَن تَأَخَّرَ عَنهُ هَوى . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن خاطَبَ الثُّعبانَ وذِئبَ الفَلا . السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَيكَ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى مَن كَفَرَ وأنابَ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا إمامَ ذَوِي الأَلبابِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَعدِنَ الحِكمَةِ وفَصلَ الخِطابِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا ميزانَ يَومِ الحِسابِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا فاصِلَ الحُكمِ النّاطِقَ بِالصَّوابِ . السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا المُتَصَدِّقُ بِالخاتَمِ فِي المِحرابِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن كَفَى اللّهُ المُؤمِنينَ القِتالَ بِهِ يَومَ الأَحزابِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن أخلَصَ للّهِِ الوَحدانِيَّةَ وأنابَ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا قاتِلَ خَيبَرَ وقالِعَ البابِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن دَعاهُ خَيرُ الأَنامِ إلَى المَبيتِ عَلى فِراشِهِ ، فَأَسلَمَ نَفسَهُ إلَى المَنِيَّةِ وأجابَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن لَهُ طوبى وحُسنُ مَآبٍ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ عِصمَةِ الدّينِ ويا سَيِّدَ السّاداتِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا صاحِبَ المُعجِزاتِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن كُتِبَ اسمُهُ فِي السَّماءِ عَلَى الُّسرادِقاتِ (2) ، السَّلامُ عَلَيكَ يا مَظهَرَ العَجائِبِ وَالآياتِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ الغَزَواتِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مُخبِراً بِما غَبَرَ وبِما هُوَ آتٍ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مُخاطِبَ ذِئبِ الفَلَواتِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا خاتِمَ الحَصى ومُبَيِّنَ المُشكِلاتِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن عَجِبَت مِن حَمَلاتِهِ فِي الوَغى مَلائِكَةُ السَّماواتِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن ناجَى الرَّسولَ فَقَدَّمَ بَينَ يَدَي نَجواهُ الصَّدَقاتِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا والِدَ الأَئِمَّةِ البَرَرَةِ السّاداتِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَيكَ يا تالِيَ المَبعوثِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ عِلمِ خَيرِ مَوروثٍ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَيكَ يا سَيِّدَ الوَصِيّينَ السَّلامُ عَلَيكَ يا إمامَ المُتَّقينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا غِياثَ المَكروبينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا عِصمَةَ المُؤمِنينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَظهَرَ البَراهينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا طه ويس . السَّلامُ عَلَيكَ يا حَبلَ اللّهِ المَتينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا مَن تَصَدَّقَ بِخاتَمِهِ عَلَى المِسكينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا قالِعَ الصَّخرَةِ عَن فَمِ القَليبِ ومُظهِرَ الماءِ المَعينِ . السَّلامُ عَلَيكَ يا عَينَ اللّهِ النّاظِرَةَ فِي العالَمينَ ، ويَدَهُ الباسِطَةَ ولِسانَهُ المُعَبَّرَ عَنهُ في بَرِيَّتِهِ أجمَعينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وارِثَ عِلمِ النَّبِيّينَ ، ومُستَودَعَ عِلمِ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، ويا صاحِبَ لِواءِ الحَمدِ ، وساقي أولِيائِهِ مِن حَوضِ خاتَمِ النَّبِيّينَ . السَّلامُ عَلَيكَ يا يَعسوبَ الدّينِ ، وقائِدَ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ووالِدَ الأَئِمَّةِ المَرضيّينَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَى اسمِ اللّهِ الرَّضِيِّ ووَجهِهِ المُضيء ، وجَنبِهِ القَوِيِّ ، وصِراطِهِ السَّوِيِّ ، السَّلامُ عَلَى الإِمامِ النَّقِيِّ ، المُخلِصِ الصَّفِيِّ . السَّلامُ عَلَى الكَوكَبِ الدُّرِّيِّ . السَّلامُ عَلَى الاِءمامِ أبِي الحَسَنِ عَلِيٍّ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلى أئِمَّةِ الهُدى ، ومَصابيحِ الدُّجى ، وأعلامِ التُّقى ، ومَنارِ الهُدى ، وذَوِي النُّهى ، وكَهفِ الوَرى ، وَالعُروَةِ الوُثقى ، وَالحُجَّةِ عَلى أهلِ الدُّنيا ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلى نورِ الأَنوارِ وحُجَجِ الجَبّارِ ، ووالِدِ الأَئِمَّةِ الأَطهارِ ، وقَسيمِ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، المُخبِرِ عَنِ الآثارِ ، المُدَمِّرِ عَلَى الكُفّارِ ، مُستَنقِذِ الشّيعَةِ المُخلَصينَ مِن عَظيمِ الأَوزارِ . السَّلامُ عَلَى المَخصوصِ بِالطّاهِرَةِ التَّقِيَّةِ ابنَةِ المُختارِ ، المَولودِ فِي البَيتِ ذِي الأَستارِ ، المُتَزَوِّجِ فِي السَّماءِ بِالبَرَّةِ الطّاهِرَةِ الرَّضِيَّةِ المَرضِيَّةِ ابنَةِ الأَطهارِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَى النَّبَأِ العَظيمِ الَّذي هُم فيهِ مُختَلِفونَ ، وعَلَيهِ يُعرَضونَ ، وعَنهُ يُسأَلونَ . السَّلامُ عَلى نورِ اللّهِ الأَنوَرِ ، وضِيائِهِ الأَظهَرِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ وحُجَّتَهُ ، وخالِصَةَ اللّهِ وخاصَّتَهُ ، أشهَدُ يا وَلِيَّ اللّهِ وحُجَّتَهُ ، وخالِصَةَ اللّهِ ، ووَلِيَّ رَسولِهِ ، لَقَد جاهَدتَ في سَبيلِ اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ، وَاتَّبَعتَ مِنهاجَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وحَلَّلتَ حَلالَ اللّهِ ، وحَرَّمتَ حَرامَهُ ، وشَرَّعتَ أحكامَهُ ، وأقَمتَ الصَّلاةَ ، وآتَيتَ الزَّكاةَ ، وأمَرتَ بِالمَعروفِ ، ونَهَيتَ عَنِ المُنكَرِ ، وجاهَدتَ في سَبيلِ اللّهِ صابِراً ناصِحاً مُجتَهِداً مُحتَسِباً عِندَ اللّهِ عَظيمَ الأَجرِ ، حَتّى أتاكَ اليَقينُ ؛ فَلَعَن اللّهُ مَن دَفَعَكَ عَن حَقِّكَ ، وأزالَكَ عَن مَقامِكَ ، ولَعَنَ اللّهُ مَن بَلَغَهُ ذلِكَ فَرَضِيَ بِهِ ، اُشهِدُ اللّهَ ومَلائِكَتَهُ وأنبِياءَهُ ورُسُلَهُ أنّي والٍ لِمَن والاكَ ، وعادٍ لِمَن عاداكَ ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . ثُمَّ انكَبَّ عَلَى القَبرِ فَقَبِّلهُ وقُل : أشهَدُ أنَّكَ تَسمَعُ كَلامي وتَشهَدُ مَقامي ، وأشهَدُ لَكَ يا وَلِيَّ اللّهِ بِالبَلاغِ وَالأَداءِ . يا مَولايَ ، يا حُجَّةَ اللّهِ ، يا أمينَ اللّهَ ، يا وَلِيَّ اللّهِ ، إنَّ بَيني وبَينَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ذُنوباً قَد أثقَلَت ظَهري ومَنَعتَني مِنَ الرُّقادِ ، وذِكرُها يُقَلقِلُ أحشائي ، وقَد هَرَبتُ إلَى اللّهِ تَعالى وإلَيكَ ؛ فَبِحَقِّ مَنِ ائتَمَنَكَ عَلى سِرِّهِ ، وَاستَرعاكَ أمرَ خَلقِهِ ، وقَرَنَ طاعَتَكَ بِطاعَتِهِ ، ومُوالاتَكَ بِمُوالاتِهِ ، كُن لي إلَى اللّهِ شَفيعاً ، ومِنَ النّارِ مُجيراً ، وعَلَى العَدُوِّ نَصيرا ، وعَلَى الدَّهرِ ظَهيراً . ثُمَّ انكَبَّ عَلَى القَبرِ وقُل : يا وَلِيَّ اللّهِ ، يا حُجَّةَ اللّهِ يابابَ حِطَّةِ اللّهِ ، وَلِيُّكَ وزائِرُكَ وَاللّائِذُ بِقَبرِكَ ، وَالنّازِلُ بِفِنائِكَ ، وَالمُنِيخُ رَحلَهُ في جِوارِكَ يَسأَلُكَ أن تَشفَعَ لَهُ إلَى اللّهِ في قَضاءِ حاجَتِهِ ونُجحِ طَلِبَتِهِ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؛ فَإِنَّ لَكَ عِندَ اللّهِ الجاهَ العَظيمَ وَالشَّفاعَةَ المَقبولَةَ ، فَاجعَلني يا مَولايَ مِن هَمِّكَ ، وأدخِلني في حِزبِكَ . وَالسَّلامُ عَلَيكَ وعَلى ضَجيعَيكَ آدَمَ ونوحٍ . وَالسَّلامُ عَلَيكَ وعَلى وَلَدَيكَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، وعَلَى الأَئِمَّةِ الطّاهِرينَ مِن ذُرِّيَّتِكَ ، ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . ثُمَّ صَلِّ سِتَّ رَكَعاتٍ : لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام رَكعَتَينِ زيارَةً ، ولِادَمَ عليه السلام رَكعَتَينِ زِيارَةً ولِنوحٍ عليه السلام رَكعَتَينِ زِيارَةً ، وَادعُ اللّهَ كَثيراً يُجابُ إن شاءَ اللّهُ تَعالى . (3)

.


1- .الحِبَاء : العَطِيّة (النهاية : ج 1 ص 336 «حبا») .
2- .السُّرادِق : هو كُلّ ما أحاطَ بشيء من حائطٍ أو مضرَب أو خِباء (النهاية : ج 2 ص 359 «سردق») .
3- .المزار للشهيد الأوّل : ص 89 ، الإقبال : ج 3 ص 130 نحوه ، بحار الأنوار : ج 100 ص 373 ح 9 .

ص: 475

المزار ، شهيد اول_ در اعمال روز هفدهم ماه ربيع الأوّل _: روايت شده است كه امام صادق عليه السلام در اين روز، با اين زيارت، امير مؤمنان را زيارت كرد و آن را به محمّد بن مسلم ثقفى آموخت و فرمود: «هرگاه به بارگاه امير مؤمنانْ مشرّف شدى، براى زيارت غسل كن، تميزترين جامه هايت را بپوش و خود را خوش بو كن، آرامش و وقار داشته باش، و چون به باب السلام و درگاه حضرت رسيدى ، رو به قبله بِايست و سى بار اللّه اكبر بگو و چنين بگو: سلام بر پيامبر خدا! سلام بر بهترين خلق خدا! سلام بر بشارت دهنده و بيم دهنده، چراغ روشنى بخش و رحمت و بركات خدا! سلام بر پاكيزه پاك! سلام بر نشانه درخشان! سلام بر يارى شده تأييد گشته! سلام بر ابو القاسم محمّد، و رحمت و بركات خدا بر او! سلام بر پيامبران فرستاده الهى و بندگان شايسته خدا! سلام بر فرشتگانِ گردآمده بر اين حرم و ضريح و پناهجويان به اين بارگاه، و رحمت و بركات خدا بر آنان باد! سپس نزديك قبر برو و بگو: سلام بر تو ، اى جانشينِ جانشينان پيامبران! سلام بر تو ، اى تكيه گاه پرهيزگاران! سلام بر تو ، اى سرپرستِ اوليا! سلام بر تو ، اى سرور شهيدان! سلام بر تو ، اى آيت بزرگ خدا! سلام بر تو ، اى پنجمين از آل عبا! سلام بر تو ، اى پيشواى رو سپيدان پرهيزگار! سلام بر تو ، اى زينت يكتاپرستان نيكْ سرشت! سلام بر تو ، اى خالصِ دوستان! سلام بر تو ، اى پدر امامان امين! سلام بر تو ، اى صاحب حوض كوثر و حامل پرچم (لواى حمد)! سلام بر تو ، اى تقسيم كننده بهشت و دوزخ! سلام بر تو ، اى شرافت بخش مكّه و مِنا! سلام بر تو ، اى درياى دانش ها و پناه تهى دستان! سلام بر تو ، اى آن كه در كعبه به دنيا آمدى و عقد ازدواجت با سرور زنان در آسمان بسته شد و فرشتگان و كاتبان برگزيده الهى شاهد آن بودند! سلام بر تو ، اى چراغ روشنى بخش! سلام بر تو ، اى آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله با بخشش فراوانْ تو را ويژه ساخت! سلام بر تو ، اى آن كه در بستر خاتم پيامبران خوابيدى و با جان خويش، آن حضرت را از شرّ دشمنان نگه داشتى! سلام بر تو ، اى آن كه خورشيد براى تو برگشت و از شمعون الصفا برتر گشتى! سلام بر تو ، اى آن كه به بركت نام تو و نام برادرت، خداوندْ كشتى نوح را نجات داد، آن گاه كه آب دريا اطراف آن را فرا گرفت و به تلاطم افكند! سلام بر تو ، اى آن كه خداوند به سبب تو و برادرت، توبه آدم را آن گاه كه لغزيد، بخشود! سلام بر تو ، اى كشتى نجات، كه هر كه در آن نشست، رَست و هر كه عقب ماند، هلاك شد! سلام بر تو ، اى كسى كه با اژدها و گرگ صحرا سخن گفت! سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد، اى امير مؤمنان! سلام بر تو ، اى حجّت خدا بر هر كس كه كفر ورزيد و از حق باز گشت! سلام بر تو اى پيشواى خردمندان! سلام بر تو اى سرچشمه حكمت و پايان بخش كشمكش ها! سلام بر تو ، اى آن كه دانش قرآن نزد توست! سلام بر تو ، اى ميزان روز حساب! سلام بر تو ، اى جدا كننده حكم و داورى و گوياى با حكم درست و صواب! سلام بر تو ، اى صدقه دهنده انگشتر در محراب! سلام بر تو ، اى آن كه خداوند به وسيله تو در جنگ احزاب، مؤمنان را كفايت و حمايت كرد! سلام بر تو ، اى آن كه يكتاپرستى را براى خدا خالص ساخت و به سوى او بازگشت! سلام بر تو ، اى جنگجوى خيبر و كَننده درِ خيبر! سلام بر تو ، اى آن كه برترينِ انسان ها تو را براى خوابيدن در بسترش فراخواند و تو هم جانت را تسليم مرگ كردى و پذيرفتى! سلام و رحمت و بركات خدا بر تو ، اى آن كه طوبى و سرمنزل نيك و فرجام خوش از آنِ توست! سلام بر تو ، اى سرپرست نگهبانى دين و سرور بزرگان و سروران! سلام بر تو ، اى صاحب معجزات! سلام بر تو ، اى آن كه نامت در آسمان بر سراپرده هاى عرش نگاشته است! سلام بر تو ، اى آشكاركننده شگفتى ها و نشانه ها! سلام بر تو ، اى فرمانده نبردها! سلام بر تو ، اى آگاهى بخش از گذشته و آينده! سلام بر تو ، اى سخن گوينده با گرگان صحراها! سلام بر تو ، اى پايان بخش فهم و خِرد و بيانگر مشكلات! سلام بر تو ، اى آن كه از حمله هاى تو در نبرد، فرشتگان آسمان به شگفتى آمدند! سلام بر تو ، اى آن كه با پيامبر نجوا گفتى و پيش از نجوايت صدقه دادى! سلام و رحمت و بركات خدا بر تو ، اى پدر امامان نيكوكار و سروران خلق! سلام بر تو در رتبه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ! سلام و رحمت و بركات خدا بر تو، اى وارث دانش بهترين ارث گذارنده! سلام بر تو، اى سرور جانشينان! سلام بر تو ، اى پيشواى پرهيزگاران! سلام بر تو ، اى پناه گرفتاران! سلام بر تو ، اى نگهدارنده مؤمنان! سلام بر تو ، اى آشكار كننده برهان ها! سلام بر تو ، اى طاها و ياسين! سلام بر تو ، اى ريسمان استوار الهى! سلام بر تو ، اى آن كه انگشترت را به بينوا بخشيدى! سلام بر تو ، اى آن كه صخره از دهانه چاه كندى و آب گوارا آشكار ساختى! سلام بر تو ، اى چشم بيناى خدا در جهانيان و دست گشوده و پرتوان او و زبان خدا كه در ميان خلايق ، از خدا سخن مى گويى! سلام بر تو ، اى وارث علم پيامبران و وديعت گاه علم اوّلين و آخرين و اى صاحب لواى حمد و ساقى اولياى خدا از كوثر خاتم انبيا! سلام بر تو اى پيشواى دين و پيشواى رو سپيدان پرهيزگار و پدر امامانِ ستوده و پسنديده و رحمت و بركات او بر تو باد! سلام بر نام پسنديده خدا و چهره فروزان الهى و جانب پرتوان خدا و راه استوار او! سلام بر پيشواى پاك مخلص برگزيده! سلام بر ستاره درخشان! سلام و رحمت و بركات خدا بر امام ابو الحسن على عليه السلام ! سلام بر پيشوايان هدايت و چراغ هاى روشنگر ظلمت و نشانه هاى بارز تقوا و مشعل هاى هدايت و صاحبان خِرد و پناه هاى مردم ، رشته استوار حق و حجّت خدا بر همه اهل دنيا، و رحمت و بركات الهى بر آنان باد! سلام بر روشناى نورها و حجّت هاى خداى جبّار و پدر امامان اطهار و تقسيم كننده بهشت و دوزخ و خبر دهنده از آثار و هلاك كننده كفّار و نجات بخش شيعيان مخلص از بارهاى سنگين عقوبت! سلام بر آن كه به [همسرىِ] بانوى پاك و پرهيزگار، دختر پيامبر مختار، اختصاص يافت؛ آن كه در خانه كعبه _ كه پوشيده با پرده است _ زاده شد و در آسمان، عقد ازدواجش با بانوى پاك و نيكوكار و راضيه و مرضيّه، دختر پاكان انجام يافت، و رحمت و بركات خدا بر او باد! سلام بر آن «نَبَأ عظيم (خبر بزرگ)» كه در آن اختلاف مى كنند و بر آن عرضه مى شوند و درباره آن مورد سؤال قرار مى گيرند! سلام بر فروغ خدايىِ نورها و روشناى آشكارتر الهى، و رحمت و بركات خدا بر او باد! سلام بر تو اى ولىّ و حجّت خدا، اى برگزيده و خالص شده الهى! گواهى مى دهم اى ولىّ و حجّت خدا و خالص شده الهى و ولىّ پيامبر خدا، كه تو در راه خدا ، آن گونه كه شايسته است ، جهاد كردى و از شيوه پيامبر خدا پيروى نمودى، حلال خدا را حلال و حرام او را حرام شمردى ، احكام الهى را مقرّر داشتى، نماز را به پا داشتى، زكات را ادا كردى، امر به معروف و نهى از منكر كردى، در راه خدا با انگيزه اجر عظيم الهى، پرشكيب و دلسوز و كوشا جهاد كردى، تا آن كه رحلتت فرا رسيد. نفرين خدا بر آن كه تو را از حقّت دور كرد و از مقامت كنار زد ، و نفرين خدا بر هر كه اين را شنيد و به آن راضى شد. خدا و فرشتگان و پيامبران و رسولان خدا را گواه مى گيرم كه من با دوستان تو دوستم و با دشمنان تو دشمنم، و سلام و رحمت و بركات الهى بر تو باد! سپس خود را به قبر بچسبان، آن را ببوس و بگو: گواهى مى دهم كه تو سخنم را مى شنوى و ايستادنم در بارگاهت را شاهدى . اى ولىّ خدا! براى تو گواهى مى دهم كه رسالت خدا را رساندى و تكليف را ادا كردى. مولاى من! اى حجّت خدا! اى امين خدا! اى ولىّ خدا! همانا ميان من و خداى متعالْ گناهانى است كه پشت مرا سنگين كرده و خواب را از من ربوده است و ياد آن گناهان ، درونم را مى لرزاند. به سوى خدا و به درگاه تو گريخته ام. پس به حقّ آن كه تو را بر راز خويش امين قرار داده و كار آفريدگانش را به تو سپرده است و طاعت تو را در كنار طاعت خويش قرار داده و موالات شما را به موالات خود قرين ساخته است، براى من نزد خداوند شفيع ، و از آتش دوزخ ، پناه دهنده و بر دشمن، ياور و بر روزگار، پشتيبان باش . سپس خود را بر قبر بچسبان و بگو: اى ولىّ خدا! اى حجّت خدا! اى درگاه خدايىِ ريزش گناهان! دوستدار و زائر و پناه آورنده به قبرت و فرود آمده به آستانت و بار افكنده در جوار لطفت از تو مى خواهد كه در قضاى حاجتش و كاميابى در خواسته اش در دنيا و آخرت، شفيع او به درگاه خدا باشى، كه تو را نزد خداوند، منزلتى بزرگ و شفاعتِ پذيرفته است. پس مرا هم _ اى مولا _ مورد توجّه خود قرار بده و در حزب خويش واردم كن. سلام بر تو و دو پيامبر همجوار تو، آدم و نوح عليهماالسلام! سلام و رحمت و بركات خدا بر تو و دو فرزندت حسن و حسين عليهماالسلام و بر امامان پاك از نسل تو باد! سپس شش ركعت نماز بخوان: دو ركعت نماز زيارت براى امير مؤمنان، دو ركعت نماز زيارت آدم عليه السلام و دو ركعت نماز زيارت نوح عليه السلام ، و خداوند را بسيار بخوان، كه إن شاء اللّه جواب داده مى شود».

.

ص: 476

. .

ص: 477

. .

ص: 478

. .

ص: 479

. .

ص: 480

. .

ص: 481

. .

ص: 482

الإمام الهادي عليه السلام_ ما يُقالُ عِندَ قَبرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: السّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ ، أنتَ أوَّلُ مَظلومٍ ، وأوَّلُ مَن غُصِبَ حَقُّهُ ، صَبَرتَ وَاحتَسَبتَ حَتّى أتاكَ اليَقينُ ، وأشهَدُ أنَّكَ قَد لَقَيتَ اللّهَ وأنتَ شَهيدٌ ، عَذَّبَ اللّهُ قاتِلَكَ بِأَنواعِ العَذابِ ، وجَدَّدَ عَلَيهِ العَذابَ ، جِئتُكَ عارِفا بِحَقِّكَ ، مُستَبصِرا بِشَأنِكَ ، مُعادِيا لِأَعدائِكَ ومَن ظَلَمَكَ ، ألقى عَلى ذلِكَ رَبّي إن شاءَ اللّهُ ، يا وَلِيَّ اللّهِ إنَّ لي ذُنوباً كَثيرَةً ، فَاشفَع لي إلى رَبِّكَ عَزَّ وجَلَّ ؛ فَإِنَّ لَكَ عِندَ اللّهِ مَقاما مَحمودا ، وإنَّ لَكَ عِندَ اللّهِ جاها وشَفاعَةً . وقالَ اللّهُ تَعالى : «وَ لَا يَشْفَعُونَ إِلَا لِمَنِ ارْتَضَى» . (1)

.


1- .الكافي : ج 4 ص 569 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 28 ح 54 ، فرحة الغري : ص 111 ، كامل الزيارات : ص 103 ح 96 كلّها عن محمّد بن أورمة عمّن حدّثه وص 95 ح 94 عن محمّد بن الحسن بن الوليد عن أبي الحسن عليه السلام .

ص: 483

امام هادى عليه السلام_ درباره آنچه كنار قبر امير مؤمنان گفته مى شود _: سلام بر تو اى ولىّ خدا! تو نخستين مظلومى و اوّلين كسى كه حقّ او را غصب كردند، و تو صبر كردى و انتظار اجر از خدا داشتى تا آن كه رحلتت فرا رسيد ، و گواهى مى دهم كه تو در حالى كه شهيد شدى خدا را ملاقات كردى. خداوندْ قاتل تو را به عذاب هاى گوناگون عذاب كند و عذابش را پيوسته نو به نو گردانَد. با معرفت به حقّ تو ، و بينا به شأن و مقام تو ، و با دشمنى با دشمنان و ظالمانت به ديدارت آمده ام، و إن شاء اللّه با همين ايمان و معرفت، خدا را ديدار خواهم كرد. اى ولىّ خدا! مرا گناهان بسيارى است . پس در پيشگاه پروردگار متعال، شفيع من باش؛ چرا كه تو نزد او مقامى پسنديده دارى و براى تو نزد خداوند، جاه و منزلتى ويژه است و خداوند هم فرموده است: «شفاعت نمى كنند، مگر براى آنان كه خدا بپسندد» .

.

ص: 484

7 / 3ما ظَهَرَ عِندَ قَبرِهِ مِنَ الكَراماتِأقول : إنّ ما ظهر من الكرامات عند قبر الإمام علي عليه السلام وفي مشهده الشريف أكثر من أن يذكر جزء منه في هذا الكتاب ، فضلاً عن استقصائه ؛ فإنّه بحاجة إلى كتاب مستقلّ ، بل قد يكون ذا عدّة أجزاء . ولكن نشير هنا إلى عدّة نماذج منها :

7 / 3 _ 1كَرامَةٌ لَهُ في حَقِّ كَمالِ الدّينِ القُمِّيِّإرشاد القلوب عن كمال الدين غياث القمّي :دَخَلتُ حَضرَةَ مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ثُمَّ قُمتُ ، فَتَعَلَّقَ مِسمارٌ مُنَ الضَّريحِ المُقَدَّسِ في قَبائي فَخَرَّقَهُ ، فَقُلتُ مُخاطِباً لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : ما أعرِفُ عِوَضَ هذا إلّا مِنكَ . وكانَ إلى جانِبي رَجُلٌ رَأيُهُ غَيرُ رَأيي ، فَقالَ مُستَهزِئاً : ما يُعطيكَ عِوَضَهُ إلّا قَباءً ورِداءً ! وَانفَصَلنا عَنِ الزِّيارَةِ وجِئنا إلَى الحِلَّةِ ، وكانَ كَمالُ الدّينِ بنُ قِشمٍ النّاصِرِيُّ هَيَّأَ لِشَخصٍ يُريدُ أن يُنفِذَهُ إلى بَغدادَ قَباءً ورِداءً ، فَخَرَجَ الخادِمُ عَلى لِسانِ ابنِ قِشمٍ وقالَ : اُطلُبوا كَمالَ الدّينِ القُمِّيَّ ، فَجِئتُ وأخَذَ بِيَدي إلَى الخَزانَةِ وألبَسَني قَباءً ورِداءً ، فَخَرَجتُ ودَخَلتُ حَتّى اُسَلِّمَ عَلَى ابنِ قِشمٍ واُقَبِّلُ كَفَّهُ ، فَنَظَرَ إلَيَّ نَظَراً عَرَفتُ الكَراهِيَةَ في وَجهِهِ ، وَالتَفَتَ إلَى الخادِمِ وقالَ لَهُ : طَلَبتُ فُلاناً ! فَقالَ الخادِمُ : إنَّما طَلَبتُ كَمالَ الدّينِ القُمِّيَّ ، فَشَهِدَ الجَماعَةُ الَّذينَ هُم جُلَساءُ الأَميرِ أنَّهُ [أمَرَ (1) ]بِحُضورِ كَمالِ الدّينِ القُمِّيِّ المَذكورِ . فَقُلتُ : أيُّهَا الأَميرُ ، ما خَلَعتَ أنتَ عَلَيَّ هذِهِ الخَلعَةَ بَل أميرُ المُؤمِنينَ خَلَعَني ، فَالتَمَسَ مِنِّي الحِكايَةَ ، فَحَكَيتُ لَهُ ، فَخَرَّ ساجِداً وقالَ : الحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ إذ كانَتِ الخَلعَةُ عَلى يَدي . (2)

.


1- .ما بين المعقوفين أثبتناه من بحار الأنوار .
2- .إرشاد القلوب : ص 437 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 316 ح 3 نحوه .

ص: 485

7 / 3 كراماتى كه نزد قبر او آشكار شده است
7 / 3 _ 1 كرامت او درباره كمال الدين قمى

7 / 3كراماتى كه نزد قبر او آشكار شده استكراماتى كه كنار قبر امام على عليه السلام و در حرم شريف او آشكار شده است، بيش از آن است كه بخشى از آن در اين كتاب آيد، تا چه رسد كه در صدد شمارش همه آنها باشيم، كه نيازمند كتابى مستقل است و بلكه چند جلد مى شود. ليكن در اين جا به نمونه هايى از آنها اشاره مى شود:

7 / 3 _ 1كرامت او درباره كمال الدين قمىإرشاد القلوب_ به نقل از كمال الدين غياث قمى _: به حرم مولايمان امير مؤمنان وارد شدم . سپس ايستادم . ميخى از ضريح مقدّس به قبايم گير كرد و آن را پاره كرد. خطاب به امير مؤمنان عرض كردم: من عوضِ اين را جز از تو نمى خواهم! كنار من مردى از مخالفان مذهبم ايستاده بود . از روى استهزا گفت: به جاى آن يك قبا و عبا خواهد داد! زيارتمان تمام شد . به حلّه آمديم. كمال الدين بن قشم ناصرى، براى كسى كه مى خواست به بغداد برود، قبا و عبايى آماده كرده بود. خادم وى بيرون آمد و از قول او گفت: كمال الدين قمى را صدا كنيد. من رفتم. دست مرا گرفت و به گنجينه برد و قبا و عبايى بر من پوشاند. من بيرون آمدم و پيش ابن قشم رفتم كه بر او سلام كنم و دستش را ببوسم . نگاهى بر من انداخت كه ناخشنودى را از چهره اش شناختم. رو به خادم كرده، گفت: من فلانى را طلبيدم! خادم گفت: شما كمال الدين قمى را طلبيديد. جماعت حاضر از هم نشينان امير هم شهادت دادند كه وى دستور داده است همين كمال الدين قمى حاضر شود . گفتم: اى امير! اين خلعت را تو به من ندادى؛ بلكه امير مؤمنان به من بخشيد. از من خواست كه ماجرا را بگويم. برايش حكايت كردم. به سجده افتاد و گفت: خداوند و پروردگار جهانيان را سپاس، كه خلعت به دست من داده شد!

.

ص: 486

7 / 3 _ 2كَرامَةٌ لَهُ في رَجُلٍ فاقِدِ البَصَرِفرحة الغري عن الشيخ حسين بن عبد الكريم الغروي :كانَ قَد وَفَدَ إلَى المَشهَدِ الشَّريفِ الغَرَوِيِّ _ عَلى ساكِنِهِ السَّلامُ _ رَجُلٌ أعمى مِن أهلِ تَكريتَ ، وكانَ قَد عَمِيَ عَلى كِبَرٍ ، وكانَت عَيناهُ ناتِئَتَينِ عَلى خَدِّهِ وكانَ كَثيراً ما يَقعُدُ عِندَ المَسأَلَةِ ويُخاطِبُ الجِنابَ الأَقدَسَ بِخِطابٍ خَشَنٍ ، وكُنتُ تارَةً أهُمُّ بِالإِنكارِ عَلَيهِ وتارَةً يُراجِعُني الفِكرُ فِي الصَّفحِ عَنهُ ، فَمَضى عَلى ذلِكَ مُدَّةٌ ، فَإِذا أنَا في بَعضِ الأَيّامِ قَد فَتَحتُ الخَزانَةَ إذ سَمِعتُ ضَجَّةً عَظيمَةً ، فَظَنَنتُ أنَّهُ قَد جاءَ لِلعَلَوِيّينَ بَرٌّ مِن بَغدادَ أو قَد قُتِلَ فِي المَشهَدِ قَتيلٌ ، فَخَرَجتُ ألتَمِسُ الخَبَرَ ، فَقيلَ لي : هاهُنا أعمى قَد رُدَّ بَصَرُهُ ، فَرَجَوتُ أن يَكونَ ذلِكَ الأَعمى ، فَلَمّا وَصَلتُ إلَى الحَضرَةِ الشَّريفَةِ وَجَدتُهُ ذلِكَ الأَعمى بِعَينِهِ ، وعَيناهُ كَأَحسَنِ ما تَكونُ ، فَشَكَرتُ اللّهَ تَعالى عَلى ذلِكَ . وزادَ والِدي عَلى هذِهِ الرِّوايَةِ أنَّهُ كانَ يَقولُ لَهُ مِن جُملَةِ كَلامِهِ كَخَطابِ الأَحياءِ : وكَيفَ يَليقُ أن أجيءَ وأمشِيَ فَيَشتَفي مَن لا يُحِبُّ . (1)

.


1- .فرحة الغري : ص 144 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 317 ح 4 .

ص: 487

7 / 3 _ 2 كرامت او درباره يك نابينا

7 / 3 _ 2كرامت او درباره يك نابينافَرحة الغَرىّ_ به نقل از شيخ حسين بن عبد الكريم غروى _: مرد نابينايى از اهالى تِكريت (1) وارد حرم شريف امام على عليه السلام شد. وى در بزرگ سالى نابينا شده بود و چشمانش از حدقه بيرون آمده و به صورتش افتاده بود. بسيار به دعا و درخواست مى نشست و ساحت مقدس حضرت را با تندى مورد خطاب قرار مى داد. گاهى تصميم مى گرفتم كه او را نهى كنم، گاهى به فكرم مى آمد كه رهايش كنم. مدّتى بر اين منوال گذشت . يكى از روزها كه خزانه را مى گشودم، صداى فرياد و شيون بسيارى شنيدم . پنداشتم كه براى علويان از بغداد گندم آمده، يا كسى در حرم كشته شده است. بيرون آمدم تا ببينم چه خبر است. گفتند: اينجا كورى است كه شفا يافته است. آرزو كردم كاش همان كور باشد. چون به آستان حضرت رسيدم، ديدم همان نابيناست و چشمانش كاملاً سالم است. خدا را بر اين نعمت ، شكر كردم. پدرم بر اين روايت، اين را افزوده كه آن نابينا از جمله حرف هايى كه مى گفت _ و گويا با زنده ها حرف مى زد _ ، اين بود: چگونه سزاوار است كه من بيايم و بروم و كسى كه دوستدار تو نيست ، شفا يابد؟!

.


1- .آخرين شهر منطقه جزيره شام به سمت عراق، در غرب دجله در بيابان موصل كه بين اين دو، شش روز فاصله است (تقويم البلدان : ص 288) .

ص: 488

7 / 3 _ 3كَرامَةٌ لَهُ في حَقِّ رَجُلٍ نَصرانِيٍّإرشاد القلوب عن عليّ بن يحيى بن حسين الطّحال المقدادي :أخبَرَني أبي ، عَن أبيهِ ، عَن جَدِّهِ ، أنَّهُ أتاهُ رَجُلٌ مَليحُ الصّورَةِ ، نَقِيُّ الأَثوابِ دَفَعَ إلَيهِ دينارَينِ وقالَ لي : أغلِق عَلَيَّ بابَ القُبَّةِ وذَرني وَحدي أعبُدُ اللّهَ ، فَأَخَذَهُما مِنهُ وأغلَقَ البابَ ، فَنامَ فَرَأى أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام في مَنامِهِ وهُوَ يَقولُ : اُقعُد أخرِجهُ عَنّي ؛ فَإِنَّهُ نَصرانِيٌّ ، فَنَهَضَ عَلِيُّ بنُ طِحالٍ وأخَذَ حَبلاً فَوَضَعَهُ في عُنُقِ الرَّجُلِ وقالَ لَهُ : اُخرُج ، تَخدَعُني بِالدّينارَينِ وأنتَ نَصرانِيٌّ ؟ ! فَقالَ لَهُ : لَستُ بِنَصرانِيٍّ . قالَ : بَلى إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أتاني فِي المَنامِ وأخبَرَني أنَّكَ نَصرانِيٌّ وقالَ : أخرِجهُ عَنّي ، فَقالَ : اُمدُد يَدَكَ ، وأنَا أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ ، وأنَّ عَلِيّاً أميرَ المُؤمِنينَ خَليفَةُ اللّهِ ، وَاللّهِ ما عَلِمَ أحَدٌ بِخُروجي مِنَ الشّامِ ، ولا عَرِفَني أحَدٌ مِنَ العِراقِ ، ثُمَّ حَسُنَ إسلامُهُ . (1)

.


1- .إرشاد القلوب : ص 437 ، فرحة الغري : ص 146 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 319 ح 26 .

ص: 489

7 / 3 _ 3 كرامت او درباره يك مرد مسيحى

7 / 3 _ 3كرامت او درباره يك مرد مسيحىإرشاد القلوب_ به نقل از على بن يحيى بن حسين طحّال مقدادى _: پدرم از پدرش از جدّش مرا خبر داده است كه: مردى نمكينْ چهره و پاكْ جامه پيش من آمد و دو دينار به من داد و گفت: درِ حرم را به روى من قفل كن و مرا در داخل ، تنها بگذار تا عبادت خدا كنم. پدرم دو درهم را گرفت و در را بر او بست و خوابيد. در خواب، امير مؤمنان را ديد كه مى فرمايد: بلند شو و او را از حرم من بيرون كن . او مسيحى است. على بن طحّال برخاست و ريسمانى برداشت و آن را بر گردن آن مرد افكند و به او گفت: برو بيرون، تو مسيحى هستى و با دو دينار مرا فريب مى دهى؟ به او گفت: مسيحى نيستم. گفت: چرا هستى . امير مؤمنان به خواب من آمد و به من خبر داد كه تو مسيحى هستى و گفت كه او را از پيش من بيرون كن. آن مرد گفت: دستت را بياور . من شهادت مى دهم كه جز خدا معبودى نيست و اين كه محمّد صلى الله عليه و آله فرستاده خداست و امير مؤمنان ، خليفه خداست. به خدا سوگند ، احدى نفهميد كه من از شام بيرون آمدم و هيچ كس از مردم عراق هم مرا نشناخت. آن گاه مسلمانى او نيكو شد .

.

ص: 490

7 / 3 _ 4ما حَصَلَ لِأَبِي البَقاءِ قَيِّمِ مَشهَدِ أميرِ المُؤمِنينَفرحة الغري :في سَنَةِ إحدى وخَمسِمِئَةٍ بيعَ الخُبزُ بِالمَشهَدِ الشَّريفِ الغَرَوِيِّ كُلُّ رِطلٍ بِقيراطٍ ، بَقِيَ أربَعينَ يَوما ، فَمَضَى القَومُ مِنَ الضُّرِّ عَلى وُجوهِهِم إلَى القُرى ، وكانَ مِن القَومِ رَجُلٌ يُقالُ لَهُ أبُو البَقاءِ بنُ سُوَيقَةَ ، وكانَ لَهُ مِنَ العُمرِ مِئَةٌ وعَشرُ سِنينَ ، فَلَم يَبقَ مِنَ القَومِ سِواهُ ، فَأَضَرَّ بِهِ الحالُ ، فَقالَت لَهُ زَوجَتُهُ وبَناتُهُ : هَلَكنا ! امضِ كَما مَضَى القَومُ ، فَلَعَلَّ اللّهَ تَعالى يَفتَحُ بِشَيءٍ نَعيشُ بِهِ ، فَعَزَمَ عَلَى المُضِيِّ ، فَدَخَلَ إلَى القُبَّةِ الشَّريفَةِ صَلَواتُ اللّهِ عَلى صاحِبِها وزارَ وصَلّى ، وجَلَسَ عِندَ رأسِهِ الشَّريفِ وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ لي في خدمَتِكَ مِئَةُ سَنَةٍ ما فارَقتُكَ ، ما رَأَيتُ الخَلَّةَ ولَا السُّكونَ ، وقَد أضَرَّ بي وبِأَطفالي الجوعُ ، وها أنَا مُفارِقُكَ ويَعِزُّ عَلَيَّ فِراقُكَ ، أستَودِعُكَ اللّهَ هذا فِراقٌ بَيني وبَينَكَ . ثُمَّ خَرَجَ ومَضى مَعَ المُكارِيَةِ حَتّى يَعبُرَ إلَى الوَقفِ وسَوراءَ ، وفي صُحبَتِهِ وهَبانُ السُّلَمِيُّ وأبوكُردِيٍّ وجَماعَةٌ مِنَ المُكارِيَّةِ طَلَعوا مِنَ المَشهَدِ ، وأقبَلوا إلى أبي هُبَيشٍ قالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ : هذا وَقتٌ كَثيرٌ ، فَنَزَلوا ونَزَلَ أبُو البَقاءِ مَعَهُم ، فَنامَ فَرَأى في مَنامِهِ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يَقولُ لَهُ : يا أبَا البَقاءِ ، فارَقتَني بَعدَ طولِ هذِهِ المُدَّةِ ؟ ! عُد إلى حَيثُ كُنتَ ، فَانتَبَهَ باكِيا فَقيلَ لَهُ : ما يُبكيكَ ؟ فَقَصَّ عَلَيهِمُ المَنامَ ورَجَعَ ، فَحَيثُ رَأَينَهُ بَناتُهُ صَرَخنَ في وَجهِهِ ، وقَصَّ عَلَيهِنَّ القِصَّةَ وطَلَعَ ، وأخَذَ مِفتاحَ القُبَّةِ مِنَ الخازِنِ أبي عَبدِ اللّهِ بنِ شَهرِيارِ القُمِّيِّ ، وقَعَدَ عَلى عادَتِهِ ، بَقِيَ ثَلاثَةَ أيّامٍ فَفِي اليَومِ الثّالِثِ أقبَلَ رَجُلٌ وبَينَ كِتفَيهِ مِخلاةً كَهَيئَةِ المُشاةِ إلى طَريقِ مَكَّةَ ، فَحَلَّها وأخرَجَ مِنها ثِيابا لَبِسَها ، ودَخَلَ إلَى القُبَّةِ الشَّريفَةِ وزارَ وصَلّى ، ودَفَعَ إلَيَّ خَفيفاً وقالَ : اِئتِ بِطَعامٍ نَتَغَدّى ، فَمَضَى القَيِّمُ أبُو البَقاءِ وأتى بِخُبزٍ ولَبَنٍ وتَمرٍ ، فَقالَ لَهُ : ما يُؤكَلُ لي هذا ولكِنِ امضِ بِهِ إلى أولادِكَ يَأكُلونَهُ ، وخُذ هذَا الدّينارَ الآخَرَ وَاشتَرِ لَنا بِهِ دَجاجاً وخُبزاً ، فَأَخَذتُ لَهُ بِذلِكَ ، فَلَمّا كانَ وَقتُ صَلاةِ الظُّهرِ صَلَّى الظُّهرَينِ وأتى إلى دارِهِ وَالرَّجُلُ مَعَهُ ، فَأَحضَرَ الطَّعامَ وأكَلا ، وغَسَلَ الرَّجُلُ يَدَيهِ وقالَ لي : اِئتِني بِأَوزانِ الذَّهَبِ ، فَطَلَعَ القَيِّمُ أبُوالبَقاءِ إلى زَيدِ بنِ واقِصَةَ _ وهُوَ صائِغٌ عَلى بابِ دارِ التَّقِيّ بنِ اُسامَةَ العَلَوِيِّ النَّسّابَةِ _ فَأَخَذَ مِنهُ الصّينِيَّةَ وفيها أوزانُ الذَّهَبِ وأوزانُ الفِضَّةِ فَجَمَعَ الرَّجُلُ جَميعَ الأَوزانِ فَوَضَعَها فِي الكِفَّةِ حَتَّى الشَّعيرَةَ وَالاُرزَةَ وحَبَّةَ الشَّبَهِ ، وأخرَجَ كيساً مَملُوّاً ذَهَباً ، وتَرَكَ مِنهُ بِحِذاءِ الأَوزانِ وصَبَّهُ في حُجرِ القَيِّمِ ونَهَضَ ، وشَدَّ ما تَخَلَّفَ عَنهُ وبَدَّلَ لِباسَهُ ، فَقالَ لَهُ القَيِّمُ : يا سَيِّدي ما أصنَعُ بِهذا ؟ قالَ لَهُ : هُوَ لَكَ ، قالَ : مِمَّن ؟ قالَ : مِنِ الَّذي قالَ لَكَ : إرجِع إلى حَيثُ كُنتَ . قالَ لي : أعطِهِ حِذاءَ الأَوزانِ ، ولَو جِئتَ بِأَكثَرَ مِن هذِهِ الأَوزانِ لَأَعطَيتُكَ ، فَوَقَعَ القَيِّمُ مَغشِيّاً عَلَيهِ ، ومَضَى الرَّجُلُ ، فَزَوَّجَ القَيِّمُ بَناتَهُ وعَمَّرَ دارَهُ وحَسُنَت حالُهُ . (1)

.


1- .فرحة الغري : ص 149 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 321 ح 8 .

ص: 491

7 / 3 _ 4 آنچه براى ابو البقا، متولّى آستانه امير مؤمنان پيش آمد

7 / 3 _ 4آنچه براى ابو البقا، متولّى آستانه امير مؤمنان پيش آمدفرحة الغرىّ:در سال 501 هجرى در حرم شريف علوى در نجف، هر رطل ، به يك قيراط فروخته مى شد. (1) چهل روز گذشت. مردم از تنگ دستى و نياز ، رو به روستاها بردند . تنها يكى از افراد به نام ابو البقاء بن سويقه (متولّى آستانه على عليه السلام ) كه صد و ده سال عمر داشت ، باقى مانده بود. حال او نيز سخت شد. همسر و دخترانش به او گفتند: ما از بين رفتيم . تو هم مثل بقيّه برو، شايد خداوند گشايشى دهد كه با آن زندگى كنيم. ابو البقا ، تصميم بر رفتن گرفت. وارد حرم شريف امير مؤمنان شد . زيارت كرد و نماز خواند و بالاى سر حضرت نشست و گفت: اى امير مؤمنان! صد سال خدمت گزارت بودم و از تو جدا نشدم . آرام و قرار نداشتم. گرسنگى به من و فرزندانم آسيب رسانده است . با آن كه جدايى از تو برايم دشوار است؛ ولى از تو جدا مى شوم و خداحافظى مى كنم و اين جدايى ميان من و توست. سپس بيرون رفت و همراه كرايه چى براى عبور تا «وقف» و «سوراء» رفت. همراه او وهبان سُلَمى و ابو كردى و گروهى از كرايه داران هم بودند كه از نجف بيرون شده بودند و به طرف «ابو هبيش» رو كرده بودند. برخى به يكديگر گفتند: وقت زياد است، فرود آييد. ابو البقا هم با آنان فرود آمد. خوابيد و در خواب، امير مؤمنان را ديد كه به او مى فرمايد: «اى ابو البقا! پس از اين همه مدّت، از من جدا شدى؟! برگرد به همان جا كه بودى». با حالت گريه از خواب بيدار شد. به او گفتند: چرا گريه مى كنى؟ خواب خود را براى آنان تعريف كرد و برگشت. چون دخترانش او را ديدند، به رويش فرياد و صيحه كشيدند و او قصّه خود را براى آنان گفت و بيرون آمد. كليد حرم را از كليد دار، ابو عبد اللّه بن شهريار قمى گرفت و طبق عادتش در حرم نشست. [ ابو البقا مى گويد : ] سه روز گذشت. روز سوم ، مردى آمد كه بر پشت خود كيسه اى داشت، مثل آنان كه پياده در راه مكّه مى روند. آن را باز كرد و از داخل آن جامه هايى درآورد و آنها را پوشيد، وارد حرم شريف شد، زيارت كرد و نماز خواند. پولى به من داد و گفت: غذايى بياور كه بخوريم. ابو البقا (متولّى آستانه) رفت و مقدارى نان و شير و خرما آورد. آن مرد گفت: اين براى من خوردنى نيست . آن را پيش فرزندانت ببر تا بخورند. اين يك دينار ديگر را بگير و برايمان مرغ و نانى بخر. با آن دينار برايش نان و مرغ گرفتم. وقت نماز ظهر كه شد، ابو البقا نماز ظهر و عصر را خواند و به خانه اش رفت و آن مرد هم همراهش بود. غذا حاضر كرد و خوردند. آن مرد ، دستان خود را شست و به وى گفت: وزنه هاى طلا براى من بياور. ابو البقا نزد زيد بن واقصه رفت _ كه صنعتگرى كنار درِ خانه تقى بن اُسامه علوى نسّابه بود _ و سينى اى از او گرفت كه وزنه هاى طلا و نقره در آن بود. آن مرد ، همه وزنه ها را گرفت و در يك كفه گذاشت، حتّى شعيره (2) و ارزه (3) و دانه شبّه (4) را و كيسه اى پُر از طلا بيرون آورد و از آنها به اندازه وزن وزنه ها وزن كرد و همه را در دامن متولّى حرم ريخت و بلند شد و هرچه را مانده بود ، بست و لباسش را عوض كرد. متولّى به او گفت: سرورم! اينها را چه كنم؟ گفت: براى توست. پرسيد: از سوى چه كسى است؟ گفت: از سوى كسى كه به تو گفت : برگرد به همان جايى كه بودى! و همو به من گفت اينها را در مقابل وزنه ها بده و اگر وزنه هايى بيش از اين مى آوردى ، درمقابل آنها به تو مى دادم. متولّى بيهوش افتاد و آن مرد رفت. پس از آن ، متولّى دخترانش را شوهر داد و خانه اش را آباد كرد و حالش نيكو شد.

.


1- .رَطل، معادل 453 گرم است و قيراطْ نيم دانق است ، برابر با241 دينار .
2- .وزنه اى به اندازه يك دانه جو، شش خَردَل.
3- .وزنه اى به سنگينى يك دانه برنج .
4- .وزنه اى به اندازه يك بذر گلِ لاله عباسى.

ص: 492

راجع : بحار الأنوار : ج 42 ص 311 باب 129 «ما ظهر عند الضريح المقدّس من المعجزات والكرامات» .

.

ص: 493

. .

ص: 494

. .

ص: 495

بخش نهم : ديدگاه هايى درباره شخصيت امام على

اشاره

بخش نهم : ديدگاه هايى درباره شخصيت امام علىفصل يكم : على از زبان قرآنفصل دوم : على از زبان پيامبرفصل سوم : على از زبان علىفصل چهارم : على از زبان اهل بيتفصل پنجم : على از زبان همسران پيامبرفصل ششم : على از زبان ياران پيامبرفصل هفتم : على از زبان يارانشفصل هشتم : على از زبان دشمنانشفصل نهم : على از زبان بزرگان

.

ص: 496

الفصل الأوّل: عليّ عن لسان القرآنعليّ عليه السلام حافظ سرّ القرآن الكريم ، والمظهر الأسمى لفهم هذا الكتاب الإلهيّ . إنّه قرين هذا النداء السماويّ ، ولسانه الناطق . وارتباطه به ارتباط وثيق لا ينفكّ ، ويظلّ هذا الارتباط قائما إلى يوم القيامة ، والميعاد على حوض الكوثر . وهذه الحقيقة العظيمة نطق بها رسول اللّه صلى الله عليه و آله في حديث الثقلين العظيم ، وقال صلى الله عليه و آله في كلام آخر له أيضا : «عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ ؛ لا يَفتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ» . (1) يترجم لنا هذا الكلام الثمين أنّ عليّا عليه السلام عِدل القرآن الكريم ، والمدافع الدؤوب عن معارفه ، وحليفه الكبير المبيّن لتعاليمه ، كما قال عليه السلام : «ذلِكَ القُرآنُ فَاستَنطِقوهُ ولَن يَنطِقَ ، ولكِن اُخبِرُكُم عَنهُ» . (2) وقال : «وَاللّهِ ، ما نَزَلَت آيَةٌ إلّا وقَد عَلِمتُ فيما نَزَلَت ، وأينَ نَزَلَت ، وعَلى مَن نَزَلَت» . (3) وهذه حقيقة أقرّ بها الجميع ، واعترف بها الصحابة منذ الأيّام الاُولى . (4) من جهة اُخرى يمكننا أن نفهم من هذا الكلام النبويّ الرفيع أنّ القرآن الكريم أفضل وثيقة دالّة على عظمة عليّ عليه السلام وناطقة بجلالته وسموّ شأنه : «وَالقُرآنُ مَعَ عَلِيٍّ» . ولم يَخْفَ هذا على أحد منذ الأيّام الاُولى لنزول القرآن الكريم ، أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : «ما أنزَلَ اللّهُ آيَةً فيها «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ» إلّا وعَلِيٌّ رَأسُها وأميرُها» . (5) وقال مفسّر القرآن الكبيرُ عبد اللّه بن عبّاس : «لَيسَ مِن آيَةٍ فِي القُرآنِ فيها : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ» إلّا وعَلِيٌّ رَأسُها وأميرُها وشَريفُها . ولَقَد عاتَبَ اللّهُ أصحابَ مُحَمَّدٍ فِي القُرآنِ ، وما ذَكَرَ عَلِيّا إلّا بِخَيرٍ» . (6) وقال أيضا : «ما نَزَلَ في أحَدٍ مِن كِتابِ اللّهِ تَعالى ما نَزَلَ في عَلِيٍّ» . (7) وقال حذيفة بن اليمان : «ما نَزَلَت فِي القُرآنِ «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ» إلّا كانَ لِعَلِيٍّ لُبُّها ولُبابُها» . (8) وقال مجاهد : «نَزَلَت في عَلِيٍّ سَبعونَ آيَةً ، لَم يَشرَكهُ فيها أحَدٌ» . 9 وقال عبد الرحمن بن أبي ليلى : «لَقَد نَزَلَت في عَلِيٍّ ثَمانونَ آيَةً صَفوا في كِتابِ اللّهِ ، ما يَشرَكُهُ فيها أحَدٌ مِن هذِهِ الاُمَّةِ» . 10 وما سنذكره في السطور القادمة من هذه المجموعة ما هو غَيضٌ من فَيض . وقد آثرنا الإيجاز في عرض هذه الحقائق .

.


1- .راجع : ج 2 ص 188 (عليّ مع القرآن) .
2- .. راجع : ج 10 ص 546 (علم القرآن) .
3- .حلية الأولياء : ج 1 ص 64 ؛ تفسير العيّاشي : ج 1 ص 289 ح 6 عن عكرمة و ح 7 عن ابن عبّاس وكلاهما نحوه من دون إسنادٍ إليه صلى الله عليه و آله ، غاية المرام : ج 1 ص 441 .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 654 ح 1114 ، المعجم الكبير : ج 11 ص211 ح11687 ، تاريخ دمشق : ج42 ص363، تاريخ الخلفاء : ص 203 ، الصواعق المحرقة : ص 127 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 64 ح 70 وليس فيها «رأسها» .
5- .تاريخ الخلفاء : ص 203 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 52 ح 49 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 314 .
6- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 63 ح 67 .
7- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 52 ح 50 و ص 53 ح 51 .
8- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 55 ح 55 .

ص: 497

فصل يكم : على از زبان قرآن

اشاره

فصل يكم : على از زبان قرآنعلى عليه السلام ، رازدار بزرگ قرآن كريم و رمزْ آشناى والاى اين كتاب الهى، همبَر و زبان گوياى اين پيك آسمانى است. پيوند على عليه السلام و قرآن، پيوندى ژرف و ناگسستنى است كه تا دامنه قيامت و كنار حوض كوثر، ادامه خواهد داشت. پيامبر خدا، از اين حقيقت بزرگ در حديث گرانسنگ ثَقَلين سخن گفته و نيز در حديث ديگرى فرموده است: على با قرآن است و قرآن با على. از هم جدا نمى شوند تا در حوض بر من وارد شوند. (1) اين گفتار پربها گوياى آن است كه على عليه السلام ، هم تراز قرآن و مدافع خستگى ناپذير معارف آن، و هم پيمان بزرگ و شارح آموزه هاى والاى آن است، چنان كه خود فرموده است: اين، قرآن است. آن را به سخن درآوريد، و هرگز سخن نمى گويد؛ ولى من شما را از آن مى آگاهانم . (2) و فرموده : سوگند به خدا ، هيچ آيه اى نازل نشده، جز آن كه تحقيقا مى دانم درباره چه و در كجا و به چه كسى نازل شده است. (3) و اين ، حقيقتى است كه از همان روزگاران نخست ، همگان به آن اذعان داشتند و صحابيان و همراهان رسول خدا بر آن معترف بودند. 4 از سوى ديگر، از اين سخن بلند رسول خدا مى توان فهميد كه قرآن، برترين سند راهنما بر عظمت على ، گوياى شأن و منزلت و ارجمندى هاى اوست كه : قرآن با على است. 5 اين نكته از همان روزگاران نزول قرآن، بر هيچ كس پوشيده نبود كه پيامبر خدا فرمود : خداوند، آيه اى نفرستاد كه در آن «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» باشد، جز آن كه على در قلّه آن و امير آن بود. مفسّر بزرگ قرآن، عبد اللّه بن عباس، نيز گفته است: در قرآن، آيه اى نيست كه در آن، «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» باشد، جز آن كه على، قلّه، امير و شريف آن است. خداوند، ياران محمّد را در قرآن، مورد سرزنش قرار داده و از على، جز به نيكى ياد نكرده است. و نيز گفته است : درباره هيچ كسى آن مقدار آيه قرآنى نازل نشده كه درباره على نازل شده است. حذيفة بن يمان نيز گفته است: در قرآن، آيه اى با خطاب «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» نازل نشده، مگر آن كه على هسته و كانون آن است. مجاهد گفته است : درباره على، هفتاد آيه نازل شده كه هيچ كس در آنها با وى شريك نيست. عبد الرحمان بن ابى ليلى گفته است : درباره على، هشتاد آيه روشن و شفاف از كتاب خدا نازل شده است و هيچ كس از اين امّت با او در اين آيه ها سهيم نيست. آنچه در سطور اين مجموعه در اين باره گزارش مى كنيم ، اندكى است از بسيار. البته ما در عرضه اين حقايق، راه اختصار پيش گرفته ايم و از آوردن بسيارى از آيات كه بر اساس منابع فريقين، شأن نزول آنها على عليه السلام و يا اهل بيت عليهم السلام است ، تن زده ايم.

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 189 (على با قرآن است) .
2- .. ر . ك : ج 10 ص 547 (دانش كتاب) .
3- .ر . ك : ج 10 ص 547 (دانش كتاب) .

ص: 498

. .

ص: 499

. .

ص: 500

1 / 1نَفسُ النَّبِيِّالكتاب«فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَ_ذِبِينَ» . (1)

الحديثالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ النَّصارَى ادَّعَوا أمرا فَأَنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ فيهِ : «فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَ_ذِبِينَ» ، فَكانَت نَفسي نَفسُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ وَالنِّساءُ فاطِمَةُ عليهاالسلام ، وَالأَبناء الحَسَنُ وَالحُسَينُ . (2)

الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ» _: الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام، «وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ» : رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلِيٌّ عليه السلام ، «وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ» : فاطِمَةُ عليهاالسلام . (3)

عيون أخبار الرضا عليه السلام عن الريّان بن الصلت عن الإمام الرضا عليه السلام_ في مُحاجَّتِهِ مَعَ جَماعَةٍ مِن عُلَماءِ أهلِ العِراقِ وخُراسانَ في مَجلِسِ المَأمونِ لَمّا قالوا لَهُ : هَل فَسَّرَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ الِاصطِفاءَ فِي الكِتابِ ؟ _: فَسَّرَ الِاصطِفاءَ فِي الظّاهِرِ سِوَى الباطِنِ فِي اثنَي عَشَرَ مَوطِنا ومَوضِعا ... وأمَّا الثّالِثَةُ فَحينَ مَيَّزَ اللّهُ الطّاهِرينَ مِن خَلقِهِ ، فَأَمَرَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله بِالمُباهَلَةِ بِهِم في آيَةِ الِابتِهالِ ، فَقالَ عَزَّ وجَلَّ : يا مُحَمَّدُ «فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَ_ذِبِينَ» . فَبَرَّزَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلِيّا وَالحَسَنَ وَالحُسَينَ وفاطِمَةَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِم ، وقَرَنَ أنفُسَهُم بِنَفسِهِ ، فَهَل تَدرونَ ما مَعنى قَولِهِ : «وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ» ؟ قالَتِ العُلَماءُ : عَنى بِهِ نَفسَهُ . فَقالَ أبُو الحَسَنِ عليه السلام : لَقَد غَلِطتُم ، إنَّما عَنى بِها عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ومِمّا يَدُلُّ عَلى ذلِكَ قَولُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله حينَ قالَ : «لَيَنتَهِيَنَّ بَنو وَليعَةَ أو لَأَبعَثَنَّ إلَيهِم رَجُلاً كَنَفسي» ؛ يَعني عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ... فَهذِهِ خُصوصِيَّةٌ لا يَتَقَدَّمُهُم فيها أحَدٌ ، وفَضلٌ لا يَلحَقُهُم فيهِ بَشَرٌ ، وشَرَفٌ لا يَسبِقُهُم إلَيهِ خَلقٌ ؛ إذ جَعَلَ نَفسَ عَلِيٍّ عليه السلام كَنَفسِهِ . (4)

.


1- .آل عمران : 61 .
2- .الخصال : ص 576 ح 1 عن مكحول .
3- .تفسير فرات : ص 86 ح 61 عن الحسين بن سعيد و ح 62 عن سعيد بن الحسن بن مالك وليس فيه «رسول اللّه صلى الله عليه و آله » .
4- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 231 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 617 ح 843 .

ص: 501

1 / 1 جان پيامبر

1 / 1جان پيامبرقرآن«پس هر كه در اين [ باره] ، پس از دانشى كه تو را [ حاصل ]آمده است ، با تو محاجّه كند ، بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان را ، و زنانمان و زنانتان را ، و ما خودمان و شما خودتان را فرا خوانيم ؛ سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم» .

حديثامام على عليه السلام :مسيحيان ، چيزى [درباره پيامبر ]ادّعا كردند . خداوند عز و جل درباره آن [چنين ]نازل كرد : «پس هر كه در اين [ باره] ، پس از دانشى كه تو را [ حاصل ]آمده است ، با تو محاجّه كند ، بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان را ، و زنانمان و زنانتان را ، و ما خودمان و شما خودتان را فرا خوانيم ؛ سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم» . بنا بر اين ، «جانِ» من ، جانِ پيامبر خدا بود و «زنان» ، فاطمه و «پسران» ، حسن و حسين بودند .

امام باقر عليه السلام_ درباره اين سخن خدا كه : «بياييد پسرانمان و پسرانتان را... فرا خوانيم» _: مراد از «پسرانمان و پسرانتان» حسن و حسين عليهماالسلام و مراد از «خودمان و خودتان» پيامبر خدا و على عليه السلام و مراد از «زنانمان و زنانتان» فاطمه عليهاالسلاماست.

عيون أخبار الرضا عليه السلام_ به نقل از ريّان بن صَلت، در جريان گفتگوى امام رضا عليه السلام با عالمان عراق وخراسان در مجلس مأمون، هنگامى كه از وى پرسيدند : آيا خداوند عز و جلدر قرآن، «اصطفاء» را تفسير كرده است؟ _: «[ خداوند ] اصطفاء را به غير از باطن، در ظاهر قرآن نيز در دوازده جا تفسير كرده است ... سومين آن ، جايى است كه خداوند، آفريدگان پاك خود را مشخّص كرده و به پيامبرش در آيه مباهله دستور داده است كه به همراه آنان مباهله كند. خداوند فرموده است : اى محمّد! «پس هر كه در اين [ باره]، پس از دانشى كه تو را [ حاصل] آمده است، با تو محاجّه كند، بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان را، و زنانمان و زنانتان را، و ما خودمان و شما خودتان را فراخوانيم؛ سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم» . در پى اين فرمان ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، على، حسن و حسين و فاطمه را _ كه درودهاى خداوند بر آنان باد _ ، به رويارويى آورد و جانِ آنان را با خود همراه كرد. اكنون آيا مفهوم سخن خداوند را كه مى فرمايد : «ما خودمان و شما خودتان» مى دانيد؟». عالمان گفتند:مراد پيامبر از آن،خودِ آن حضرت است. امام رضا عليه السلام فرمود : «اشتباه كرديد؛ منظور رسول خدا از آن، على بن ابى طالب عليه السلام است و دليل آن، ديگر گفته ايشان است كه فرمود : يا بايد بنى وليعه دست بكشند و يا آن كه كسى را كه همچون خودِ من است، به سويشان مى فرستم يعنى على بن ابى طالب عليه السلام را ... . اين ، ويژگى اى است كه در آن، هيچ كس بر آنان پيشى نگرفته است، و فضيلتى است كه هيچ انسانى در آن، به آنان نخواهد رسيد، و شرافتى است كه هيچ آفريده اى در آن، بر آنان پيش قدم نشده است؛ زيرا جانِ على عليه السلام را همچون جانِ خويش قرار داد».

.

ص: 502

طرائف المقال :قالَ المَأمونُ لِلرِّضا عليه السلام : مَا الدَّليلُ عَلى خِلافَةِ جَدِّكَ [عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ] ؟ قالَ عليه السلام : «أنفُسَنا» ، فَقالَ المَأمونُ : لَولا «نِساءَنا»! فَقالَ الرِّضا عليه السلام : لَولا «أبناءَنا»! فَسَكَتَ المَأمونُ (1) . (2)

دلائل النبوّة لأبي نعيم عن جابر_ في تَفسيرِ آيَةِ المُباهَلَةِ _: «وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ» : رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلِيٌّ ، «وَأَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ» : الحَسَنُ وَالحُسَينُ، «وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ» : فاطِمَةُ رَضِيَ اللّهُ عَنهُم أجمَعينَ . (3)

.


1- .قال العلّامة الطباطبائي في بيان هذا الحديث : قوله عليه السلام : آية «أَنفُسَنَا» ، يريد أنّ اللّه جعل نفس عليّ عليه السلام كنفس نبيّه صلى الله عليه و آله ، وقوله : «لولا نساءنا» معناه : أنّ كلمة «نِسَآءَنَا» في الآية دليل على أنّ المراد بالأنفس الرجال ، فلا فضيلة فيه حينئذٍ ، وقوله عليه السلام : «لولا أبناءنا» معناه : أنّ وجود «أَبْنَآءَنَا» فيها يدلّ على خلافه ؛ فإنّ المراد بالأنفس لو كان هو الرجال لم يكن مورد لذكر الأبناء (الميزان في تفسير القرآن : ج 3 ص 230) .
2- .طرائف المقال : ج 2 ص 302 .
3- .دلائل النبوّة لأبي نعيم : ص 354 ح 244 ، تفسير ابن كثير : ج 2 ص 45 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 163 ح 173 ، الدرّ المنثور : ج 2 ص 231 .

ص: 503

طرائف المقال :مأمون به امام رضا عليه السلام گفت : چه دليلى بر خلافت جدّت [ على بن ابى طالب عليه السلام ]وجود دارد؟ فرمود : «[ قول خداوند :] «و ما خودمان» ». مأمون گفت : [آرى] اگر «زنانمان» نباشد. امام رضا عليه السلام فرمود : «[بلى] اگر «پسرانمان» نباشد» . در اين جا مأمون، ساكت شد (1) .

دلائل النبوّة ، ابو نعيم_ به نقل از جابر در تفسير آيه مباهله _: مراد از «ما خودمان و شما خودتان» ، پيامبر خدا وعلى عليه السلام و «پسرانمان و پسرانتان» ، حسن وحسين عليهماالسلام و «زنانمان و زنانتان» فاطمه عليهاالسلام است _ كه خداوند از همه آنان خشنود باشد _ .

.


1- .علّامه طباطبايى در شرح اين حديث نوشته است : سخن آن حضرت كه فرموده است : «آيه «ما خودمان» » منظورش آن بود كه خداوند ، جان على را چون جان پيامبرش قرار داده است و مأمون كه گفته : اگر لفظ «نسائنا» نباشد ، منظورش آن بود كه كلمه «نسائنا» در آيه ، دليل بر آن است كه منظور از «أنفس» ، مردان است. بنا بر اين ، فضيلتى در كار نيست . سخن آن حضرت عليه السلام كه فرمود : «اگر «پسرانمان» نباشد» ، به اين معناست كه وجود لفظ «أبنائنا» در آيه ، برخلاف نظر مأمون دلالت مى كند ؛ چون اگر منظور از «أنفسنا» تنها مردان باشند ، ذكر «أبنائنا» بى مورد مى شود (الميزان فى تفسير القرآن : ج 3 ص 230) .

ص: 504

تفسير الطبري عن زيد بن عليّ عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ» الآيَةَ _: كانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وعَلِيٌّ وفاطِمَةُ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ . (1)

الكشّاف_ في ذِكرِ المُباهَلَةِ _: أتى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقَد غَدا مُحتَضِنا الحُسَينَ ، آخِذا بِيَدِ الحَسَنِ ، وفاطِمَةُ تَمشي خَلفَهُ ، وعَلِيٌّ خَلفَها ، وهُوَ يَقولُ : إذا أنَا دَعَوتُ فَأَمِّنوا . فَقالَ اُسقُفُّ نَجرانَ : يا مَعشَرَ النَّصارى ! إنّي لَأَرى وُجوها لَو شاءَ اللّهُ أن يُزيلَ جَبَلاً مِن مَكانِهِ لَأَزالَهُ بِها ، فَلا تُباهِلوا فَتَهلِكوا ، ولا يَبقى عَلى وَجهِ الأَرضِ نَصرانِيٌّ إلى يَومِ القِيامَةِ . (2)

المحاسن والمساوئ عن رجل من بني هاشم :حَدَّثَني أبي قالَ : حَضَرتُ مَجلِسَ مُحَمَّدِ بنِ عائِشَةَ بِالبَصرَةِ ، إذ قامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن وَسَطِ الحَلقَةِ فَقالَ : يا أبا عَبدِ الرَّحمنِ ، مَن أفضَلُ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقالَ: أبو بَكرٍ، وعُمَرُ، وعُثمانُ ، وطَلحَةُ ، وَالزُّبَيرُ ، وسَعدٌ، وسَعيدٌ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ ، وأبو عُبَيدَةَ بنُ الجَرّاحِ . فَقالَ لَهُ : فَأَينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ؟ قالَ : يا هذا ! تَستَفتي عَن أصحابِهِ أم عَن نَفسِهِ ؟ قالَ : بَل عَن أصحابِهِ . قالَ : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى يَقولُ : «قُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ» ، فَكَيفَ يَكونُ أصحابُهُ مِثلَ نَفسِهِ ؟ ! (3)

.


1- .تفسير الطبري : ج 3 الجزء 3 ص 300 .
2- .الكشّاف : ج 1 ص 193 ، تفسير الفخر الرازي : ج 8 ص 88 ، تذكرة الخواصّ : ص 14 وفيه «إلّا مسلم» بدل «نصراني» ، الصواعق المحرقة : ص 145 و ص 155 وفيهما إلى «خلفها» .
3- .المحاسن والمساوئ : ص 42 .

ص: 505

تفسير الطبرى_ به نقل از زيد بن على ، در تفسير سخن خداوند كه مى فرمايد : «بياييد پسرانمان و پسرانتان را و... را فراخوانيم» _: مراد، پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام هستند.

الكشّاف_ در ي_ادكردِ م_باه_له _: پ_يامبر صلى الله عليه و آله ، صبحگاهان، در حالى كه حسين عليه السلام در آغوشش بود و دست حسن عليه السلام را در دست گرفته بود و فاطمه عليهاالسلامپشت سرِ وى و على عليه السلام پشت سرِ فاطمه عليهاالسلام حركت مى كردند ، آمد و مى فرمود : «هرگاه من دعا كردم ، شما آمين بگوييد». اُسقف نَجران گفت : اى مسيحيان! من چهره هايى را مى بينم كه اگر خداوند بخواهد كوهى را از جايش بكَند، به خاطر اين چهره ها خواهد كَند. با آنان مباهله نكنيد كه نابود خواهيد شد و تا روز قيامت بر روى كره زمين، مسيحى اى باقى نخواهد ماند.

المَحاسن والمَساوئ_ ب_ه ن_ق_ل از م_ردى از بنى هاشم _: پدرم به من گزارش كرد كه در بصره، در مجلس محمّد بن عايشه بودم كه مردى از ميان جمعيت ، برخاست و گفت : اى ابو عبد الرحمان! برترين ياران پيامبر خدا، كيست؟ وى پاسخ داد : ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، عبد الرحمان بن عوف و ابو عبيدة بن جرّاح. مرد به او گفت : پس على بن ابى طالب عليه السلام چه؟ ابوعبد الرحمان گفت : اى مرد! از من درباره ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى پرسى و يا خود او؟! گفت : بلكه از ياران او. ابو عبد الرحمان گفت : خداوند متعال مى فرمايد : «بياييد پسرانمان و پسرانتان را، و زنانمان و زنانتان را و ما خودمان و شما خودتان را فراخوانيم ...» چگونه ياران آن حضرت، همچون خود وى خواهند بود؟

.

ص: 506

راجع : ج 8 ص 66 (نفسي) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 155 _ 167 .

1 / 2شاهِدٌ مِنهُالكتاب«أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» . (1)

الحديثرسول اللّه صلى الله عليه و آله : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ» : أنَا ، «وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» : عَلِيٌّ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :رَسولُ اللّهِ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ ، وأنَا الشّاهِدُ مِنهُ . (3)

عنه عليه السلام :الَّذي قالَ اللّهُ تَعالى : «وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» ... أنَا . (4)

تفسير الطبري عن عبد اللّه بن يحيى :قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ما مِن رَجُلٍ مِن قُرَيشٍ إلّا وقَد نَزَلَت فيهِ الآيَةُ وَالآيَتانِ . فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : فَأَنتَ فَأَيُّ شَيءٍ نَزَلَ فيكَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : أما تَقرَأُ الآيَةَ الَّتي نَزَلَت في هودٍ : «وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» ؟ (5)

.


1- .هود : 17 .
2- .الدرّ المنثور : ج 4 ص 410 ، كنز العمّال : ج 2 ص 439 ح 4440 كلاهما نقلاً عن ابن مردويه عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .تاريخ دمشق (ترجمه الإمام عليّ عليه السلام ) ، تحقيق محمّد باقر المحمودي : ج 3 ص 421 ح 921 عن الحارث وفي تاريخ دمشق : ج 42 ص 360 ح 8952 تصحيف للرواية ظاهرٌ ، الدرّ المنثور : ج 4 ص 410 ، كنز العمّال : ج 2 ص 439 ح 4441 نقلاً عن ابن أبي حاتم وابن مردويه وأبي نعيم في المعرفة وفيهما «وأنا شاهد منه» ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 362 ح 376 عن الحارث و ص 363 ح 377 عن أبي الطفيل ، النور المشتعل : ص 107 ح 26 ؛ الأمالي للمفيد : ص 145 ح 5 وفيه «أنا الشاهد له ومنه» وكلاهما عن عبّاد بن عبد اللّه .
4- .مختصر بصائر الدرجات : ص 40 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 563 ح 12 كلاهما عن أبي الطفيل و ص 903 ح 60 ، الاحتجاج : ج 1 ص 368 ح 65 كلاهما عن سليم بن قيس .
5- .تفسير الطبري : ج 7 الجزء 12 ص 15 ، تفسير القرطبي : ج 9 ص 16 ، الدرّ المنثور : ج 4 ص 409 ، كنز العمّال : ج 2 ص 439 ح4441 كلاهما نقلاً عن ابن أبي حاتم وابن مردويه وأبي نعيم في المعرفة ، النور المشتعل : ص 106 ح 26 عن عبّاد بن عبد اللّه الأسدي نحوه ؛ تفسير العيّاشي : ج 2 ص 142 ح 13 عن عبد اللّه بن يحيى ، تفسير فرات : ص 191 ح 245 عن عبد اللّه بن نجيّ و ص 190 ح 244 ، خصائص الوحي المبين : ص 119 ح 83 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 315 والثلاثة الأخيرة عن عبّاد بن عبد اللّه الأسدي نحوه .

ص: 507

1 / 2 شاهدى از پيامبر

ر . ك : ج 8 ص 67 (جانِ من) .

1 / 2شاهدى از پيامبرقرآن«آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او، در پى اوست ... [ دروغ مى بافد]؟» .

حديثپيامبر صلى الله عليه و آله :مراد از «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است» ، منم و مراد از «و شاهدى از او» على است.

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و من ، شاهدى از او هستم.

امام على عليه السلام :آن كه خدا فرمود : «و شاهدى از او، در پى اوست» ، منم.

تفسير الطبرى_ به نقل از عبد اللّه بن يحيى _: على عليه السلام فرمود : «هيچ مردى از قريش نيست، جز اين كه درباره او يك يا دو آيه نازل شده است». كسى به وى گفت : درباره تو كدام آيه نازل شده است؟ على عليه السلام فرمود : «آيا آيه اى را كه در سوره هود نازل شده، نخوانده اى كه « و شاهدى از او در پى او است » ؟».

.

ص: 508

المناقب لابن المغازلي عن عبّاد بن عبد اللّه :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يَقولُ : ما نَزَلَت آيَةٌ في كِتابِ اللّهِ جَلَّ وعَزَّ إلّا وقَد عَلِمتُ مَتى نَزَلَت ، وفيمَ اُنزِلَت . وما مِن قُرَيشٍ رَجُلٌ إلّا قَد نَزَلَت فيهِ آيَةٌ مِن كِتابِ اللّهِ تَسوقُهُ إلى جَنَّةٍ أو نارٍ . فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَما نَزَلَت فيكَ ؟ فَقالَ عليه السلام : لَولا أنَّكَ سَأَلتَني عَلى رُؤوسِ المَلَأِ ما حَدَّثتُكَ ، أما تَقرَأُ : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» ؟ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ ، وأنَا الشّاهِدُ مِنهُ ، أتلوهُ وأتَّبِعُهُ . وَاللّهِ لَاءِن تَعلَموا (1) ما خَصَّنَا اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ أهلَ البَيتِ أحَبُّ إلَيَّ مِمّا عَلَى الأَرضِ مِن ذَهَبَةٍ حَمراءَ ، أو فِضَّةٍ بَيضاءَ . (2)

تذكرة الخواصّ عن زاذان :سَمِعتُهُ [عَلِيّا عليه السلام ]يَقولُ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَو ثُنِيَت لي وِسادَةٌ لَحَكَمتُ بَينَ أهلِ التَّوراةِ بِتَوراتِهِم ، وبَينَ أهلِ الإِنجيلِ بِإِنجيلِهِم ، وأهلِ الزَّبورِ بِزَبورِهِم ، وبَينَ أهلِ الفُرقانِ بِفُرقانِهِم . وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، ما مِن رَجُلٍ مِن قُرَيشٍ جَرَت عَلَيهِ المَواسي (3) إلّا وأنَا أعرِفُ لَهُ آيَةً تَسوقُهُ إلَى الجَنَّةِ أو تَقودُهُ إلَى النّارِ . فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَما آيَتُكَ الَّتي اُنزِلَت فيكَ ؟ فَقالَ : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» ، فَرَسولُ اللّهِ عَلى بَيِّنَةٍ ، وأنَا شاهِدٌ مِنهُ . (4)

.


1- .في المصدر : «تعلمون» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 270 ح 318 .
3- .المواسي : جمع مُوسى الحديد ؛ وهو ما يُحلق به (لسان العرب : ج 15 ص 391 «وسي») .
4- .تذكرة الخواصّ : ص 16 ؛ تفسير الحبري : ص 277 ح 36 ، تفسير فرات : ص 188 ح 239 ، بصائر الدرجات : ص 132 ح 2 عن الأصبغ بن نباتة وكلّها نحوه وراجع الأمالي للطوسي : ص 371 ح 800 وتفسير فرات : ص 187 ح 238 .

ص: 509

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از عبّاد بن عبد اللّه _: شنيدم على عليه السلام مى فرمود : «هيچ آيه اى در كتاب خداوند عز و جل نازل نشده ، جز آن كه مى دانم كِى و درباره چه كسى نازل شده است و هيچ مردى از قريش نيست، جز آن كه درباره او آيه اى از كتاب خدا نازل شده است كه او را به بهشت يا دوزخ مى كشانَد». كسى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! درباره تو چه آيه اى نازل شده است؟ فرمود : «اگر در ميان جمع از من نپرسيده بودى، به تو پاسخ نمى دادم.مگر آيه: «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او در پى اوست ...» را نخوانده اى؟ پيامبر خدا بر حجّتى روشن از جانب پروردگارش است و من شاهدى از اويم ، از پى او و تابع اويم . سوگند به خدا، ويژگى هايى را كه خداوند عز و جل به ما اهل بيت اختصاص داده ، بدانيد براى من دوست داشتنى تر از تمامى زرهاى سرخ و نقره هاى سفيد روى زمين است.

تذكرة الخواص_ به نقل از زادان _: از على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : «سوگند به آن كه دانه را شكافت و زندگان را آفريد، اگر برايم مَسندى نهاده شود، در ميان اهل تورات با تورات و در ميان انجيليان با انجيل و در ميان زبوريان با زبور و در ميان اهل قرآن با قرآنشان داورى مى كنم. سوگند به آن كه جانم در دست اوست، هيچ فردى از قريش كه تيغ سلمانى بر سرش خورده نيست، (1) مگر اين كه آيه اى كه او را به سوى بهشت مى رانَد يا به دوزخ مى كشاند، مى شناسم». مردى گفت : اى امير مؤمنان! آيه اى كه درباره تو نازل شده، كدام است؟ فرمود : «آيه « آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او در پى اوست ...» . پيامبر خدا ، بر حجّت روشن اوست و من شاهدى از او» هستم.

.


1- .اصطلاح «هر آن كه تيغ سلمانى بر سرش خورده است» ، در واقع يك ضرب المثل است و يكى از دو احتمال در منشأ پيدايش آن به نظر مى رسد: يا از مراسم عبادى تقصير و حلق در ايّام حج برگرفته شده است و يا از مراسم «عقيقه» براى فرزندان كه در بين عرب سابقه ديرينه اى داشته است. البته احتمال دوم ، قوى تر است. در هر صورت ، مراد از آن در اين جا ، عمومِ قريش است.

ص: 510

الإمام الحسن عليه السلام :قَد قالَ اللّهُ تَعالى في كِتابِهِ المُنزَلِ عَلى نَبِيِّهِ المُرسَلِ : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» فَرَسولُ اللّهِ الَّذي عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ ، وأبَي الَّذي يَتلوهُ وهُوَ شاهِدٌ مِنهُ . (1)

تفسير فرات عن زيد بن سلام الجعفي :دَخَلتُ عَلى أبي جَعفَرٍ عليه السلام فَقُلتُ : أصلَحَكَ اللّهُ ، حَدَّثَني خَيثَمَةُ عَنكَ في قَولِ اللّهِ تَعالى : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» فَحَدَّثَني أنَّكَ حَدَّثتَهُ : أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ ، وعَلِيٌّ عليه السلام يَتلوهُ مِن بَعدِهِ ، وهُوَ الشّاهِدُ ، وفيهِ نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ ؟ قالَ عليه السلام : صَدَقَ وَاللّهِ خَيثَمَةُ ، لَهكَذا حَدَّثتُهُ . (2)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 562 ح 1174 عن عبد الرحمن بن كثير عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 366 ح 3 عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام .
2- .تفسير فرات : ص 191 ح 246 .

ص: 511

امام حسن عليه السلام :خداوند در كتابش كه بر پيامبر مرسلش فرو فرستاده، گفته است : «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است وشاهدى از او در پى اوست ...» . پيامبر خدا همان حجّت روشن از جانب پروردگارش است و پدرم ، كسى است كه در پى او و شاهدى از اوست.

تفسير فرات_ به نقل از زيد بن سلام جُعفى _: بر امام باقر عليه السلام وارد شدم و گفتم : خدا خيرت دهد! خيثمه از تو درباره سخن خدا «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او، در پى اوست ...» ، [مطلبى را] نقل كرد. او به من گفت كه شما گفته ايد : «پيامبر خدا، بر حجّتى روشن از جانب پروردگارش بود و على عليه السلام پس از وى ، پيرو او و همو ، «شاهد» است . آيا اين آيه، درباره وى نازل شده است؟ امام باقر عليه السلام فرمود : «سوگند به خدا، خيثمه درست گفته است و من همين گونه به وى گفته ام».

.

ص: 512

الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» _: الَّذي عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَالَّذي تَلاهُ منِ بَعدِهِ الشّاهِدُ مِنهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، ثُمَّ أوصِياؤُهُ واحِدٌ بَعدَ واحِدٍ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» _: الَّذي هُوَ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ هاهُنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَالشّاهِدُ الَّذي يَتلوهُ مِنهُ عَلِيٌّ عليه السلام ، يَتلوهُ إماما مِن بَعدِهِ ، وحُجَّةً عَلى مَن خَلَّفَهُ مِن اُمَّتِهِ . (2)

الكافي عن أحمد بن عمر الحلّال :سَأَلتُ أبَا الحَسَنِ عليه السلام عَن قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» ، فقالَ عليه السلام : أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ الشّاهِدُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ . (3)

شواهد التنزيل :عَنِ ابنِ عَبّاسٍ في قَولِ اللّهِ تَعالى : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ» قالَ : النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، «وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» قالَ : هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (4)

تفسير الفخر الرازي_ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : «وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» _: ... ثالِثُها : أنَّ المُرادَ هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . وَالمَعنى : أنَّهُ يَتلو تِلكَ البَيِّنَةَ ، وقَولُهُ : «مِنْهُ» أي هذَا الشّاهِدُ مِن مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وبَعضٌ مِنهُ ، وَالمُرادُ مِنهُ تَشريفُ هذَا الشّاهِدِ بِأَنَّهُ بَعضٌ مِن مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . (5)

راجع : شواهد التنزيل : ج 1 ص 359 _ 369 .

.


1- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 142 ح 12 عن بريد بن معاوية العجلي ، بحار الأنوار : ج 35 ص 388 ح 6 .
2- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 19 .
3- .الكافي : ج 1 ص 190 ح 3 .
4- .شواهد التنزيل:ج1 ص365 ح381 وح382 وفيه«عليّ خاصّة» بدل «هو عليّ...» وراجع تذكرة الخواصّ : ص16 والمناقب للخوارزمي : ص278 ح267 والعمدة : ص208 ح320.
5- .تفسير الفخر الرازي : ج 17 ص 209 .

ص: 513

امام باقر عليه السلام_ در تفسير سخن خدا «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او در پى اوست ...» _: آن كه بر حجّتى روشن از پروردگارش است، رسول خداست، و آن كه بعد از وى در پى او و شاهدى از اوست، امير مؤمنان است ، سپس اوصياى وى ، يكى پس از ديگرى .

امام صادق عليه السلام_ در تفسير سخن خدا «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او، در پى اوست» _: در اين جا، مراد از آن كه بر حجّتى روشن از پروردگارش است، پيامبر خداست و شاهدى از او كه در پى اوست، على عليه السلام است كه پس از او به عنوان امام مى آيد و حجّتى بر امّتِ پس از وى خواهد بود.

الكافى_ به نقل از احمد بن عمر حلّال _: از ابو الحسن عليه السلام (امام كاظم يا امام رضا عليهماالسلام) درباره سخن خداى عز و جل : «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او، در پى اوست» ، پرسيدم. فرمود : «امير مؤمنان _ كه درودهاى خدا بر او باد _ شاهد بر پيامبر خداست و پيامبر خدا ، بر حجّت روشن از جانب پروردگارش است».

شواهد التنزيل_ به نقل از ابن عبّاس، درباره سخن خدا «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او، در پى اوست» _: [ ابن عبّاس] گفت : مراد، پيامبر صلى الله عليه و آله است و مقصود از «شاهدى از او، در پى اوست» ، على بن ابى طالب عليه السلام است.

تفسير الفخر الرازى_ در ت_فسير س_خن خ_دا «و شاهدى از او، در پى اوست» _: قول سومْ اين كه مراد، على بن ابى طالب عليه السلام است و معناى آن اين است كه او در پىِ آن حجّت روشن است و اين كه خداوند فرموده است : «از او»، يعنى اين شاهد از محمّد و جزئى از اوست، و مقصود از اين [ تعبير] ، گراميداشت اين گواه است با اين كه وى، جزئى از محمّد صلى الله عليه و آله است.

.

ص: 514

1 / 3الَّذي عِندَهُ عِلمُ الكِتابِالكتاب« وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ » . (1)

الحديثالأمالي للصدوق عن أبي سعيد الخدري :سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَن قَولِ اللّهِ جَلَّ ثَناؤُهُ ... : «وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» ، قالَ صلى الله عليه و آله : ذاكَ أخي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: إيّايَ عَنى بِمَن عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ . (3)

الإمام الباقر عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (4)

عنه عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ الأَوَّلُ وَالآخِرُ . (5)

عنه عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: نَزَلَت في عَلِيٍّ عليه السلام ؛ إنَّهُ عَالِمُ هذِهِ الاُمَّةِ بَعدَ النَّبِيِّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وآلِهِ . (6)

.


1- .الرعد : 43 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 659 ح 892 ، روضة الواعظين : ص 125 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 400 ح 422 .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 368 ح 65 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 903 ح 60 كلاهما عن سليم بن قيس و ص 563 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 40 كلاهما عن أبي الطفيل نحوه .
4- .بصائر الدرجات : ص 213 ح 4 عن جابر و ص 215 ح 13 عن محمّد بن الفضيل عن أبي الحسن عليه السلام و ص 214 ح 6 عن نجم وفيه «صاحب علم الكتاب عليّ عليه السلام » وص216 ح 19 عن أبي حمزة الثمالي ، شرح الأخبار : ج 2 ص 311 ح 637 عن الإمام الصادق عليه السلام وفيهما «الذي عنده علم الكتاب هو عليّ بن أبي طالب عليه السلام » وراجع نهج الحقّ : ص 188 ح 27 و ص 206 ح 74 .
5- .روضة الواعظين : ص 118 .
6- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 221 ح 79 ، بصائر الدرجات : ص 216 ح 18 كلاهما عن الفضيل بن يسار و ح 17 عن عبد اللّه بن عجلان .

ص: 515

1 / 3 آن كه دانش كتاب، نزد اوست

1 / 3آن كه دانش كتاب، نزد اوستقرآن«و كسانى كه كافر شدند، مى گويند : تو فرستاده نيستى. بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علمِ كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» .

حديثالأمالى ، صدوق_ به نقل از ابو س_عيد خُ_درى _: از پيامبر خدا درباره سخن خداوند عز و جل : «و كسى كه نزد او دانش كتاب است» ، پرسيدم. فرمود : «آن شخص، برادرم على بن ابى طالب است».

امام على عليه السلام_ درباره همين آيه شريف _: منظور از «كسى كه نزد او دانش كتاب است» ، منم.

امام باقر عليه السلام_ درباره همين آيه شريف _: او على بن ابى طالب عليه السلام است.

امام باقر عليه السلام_ درباره همين آيه شريف _: دانشِ اوّل و آخرِ كتاب، نزد على بن ابى طالب عليه السلام است.

امام باقر عليه السلام_ در باره همان آيه شريف _: آيه ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است. او پس از پيامبر _ كه درودهاى خدا بر او و دودمانش باد _ ، داناى اين امّت است.

.

ص: 516

تفسير القرطبي عن عبد اللّه بن عطاء :قُلتُ لِأَبي جَعفَرِ بنِ عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليهم السلام : زَعَموا أنَّ الَّذي عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ عَبدُ اللّهِ بنُ سَلامٍ ! فَقالَ : إنَّما ذلِكَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1)

الكافي عن بريد بن معاوية :قُلتُ لِأَبي جَعفَرٍ عليه السلام : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنِى وَ بَيْنَ_كُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» ؟ قالَ عليه السلام : إيّانا عَنى ، وعَلِيٌّ عليه السلام أوَّلُنا وأفضَلُنا وخَيرُنا بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى قالَ لِموسى عليه السلام : «وَكَتَبْنَا لَهُ فِى الأَْلْوَاحِ مِن كُلِّ شَىْ ءٍ مَّوْعِظَةً» (3) ، ولَم يَقُل : كُلَّ شَيءٍ مَوعِظَةً ! وقالَ لِعيسى عليه السلام : «وَ لِأُبَيِّنَ لَكُم بَعْضَ الَّذِى تَخْتَلِفُونَ فِيهِ» (4) ، ولَم يَقُل : كُلَّ شَيءٍ ! وقالَ لِصاحِبِكُم أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» ، وقالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَا فِى كِتَ_بٍ مُّبِينٍ» (5) ، وقالَ : «وَ كُلَّ شَىْ ءٍ أَحْصَيْنَ_هُ فِى إِمَامٍ مُّبِينٍ» (6) ، وعِلمُ هذَا الكِتابِ عِندَهُ . (7)

.


1- .تفسير القرطبي : ج 9 ص 336 . وفي الدرّ المنثور (ج 4 ص 699) : أخرج ابن المنذر عن الشعبي: ما نزل في عبد اللّه بن سلام شيء من القرآن . وفي تفسير الطبري (ج 8 الجزء 13 ص 178): أبو بشر: قلت لسعيد بن جبير ومن عنده علم الكتاب ، أهو عبداللّه بن سلام؟ قال : هذه السورة مكّيّة فكيف يكون عبداللّه بن سلام .
2- .الكافي : ج 1 ص 229 ح 6 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 220 ح 76 و ص 221 ح 78 عن عبد اللّه بن عجلان نحوه ، بشارة المصطفى : ص 194 عن الفضل بن يحيى وفيه «أقضانا» بدل «أفضلنا» ، مختصر بصائر الدرجات : ص 109 وفيه «أخبرنا» بدل «خيرنا» ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 799 ح 8 كلاهما عن عبد اللّه بن الوليد السمّان ، بصائر الدرجات : ص 215 ح 12 و ص 216 ح 20 و ص 214 ح 7 عن عبد الرحمن بن كثير ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 400 عن يزيد بن معاوية وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام .
3- .الأعراف : 145 .
4- .الزخرف : 63 .
5- .الأنعام : 59 .
6- .يس : 12 .
7- .الاحتجاج : ج 2 ص 302 ح 254 ، بصائر الدرجات : ص 229 ح 6 وفيه إلى «علم الكتاب» وكلاهما عن عبد اللّه بن الوليد .

ص: 517

تفسير القُرطُبى_ به نقل از عبد اللّه بن عطا _: به ابو جعفر پسر على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام (امام باقر عليه السلام ) گفتم : مى پندارند كسى كه «نزد او دانش كتاب است» ، عبد اللّه بن سلام است. فرمود : «او فقط على بن ابى طالب عليه السلام است». 1

الكافى_ به نقل از بريد بن معاويه _: از امام باقر عليه السلام [ درباره] «بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علم كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» ، پرسيدم. فرمود: «مقصود، ماييم وعلى عليه السلام اوّلين وبالاترين و بهترينِ ما پس از پيامبر خداست».

امام صادق عليه السلام :خداوند _ تبارك و تعالى _ در قرآن درباره موسى عليه السلام فرموده است : «در الواح [ تورات] بر او در هر موردى پندى نگاشتيم» و نگفت همه پندها را؛ و از زبان عيسى عليه السلام فرموده است : «تا درباره بعضى از آنچه در آن اختلاف مى كرديد، برايتان توضيح دهم» و نگفت : همه چيز را؛ ولى درباره سرور شما امير مؤمنان فرموده است : «بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علم كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» . خداوند عز و جل فرموده است : «هيچ تَر و خشكى نيست، مگر اين كه در كتاب روشنى [ ثبت] است» و فرموده است : «هر چيزى را در كارنامه اى روشن برشمرديم» و دانش اين كتاب، نزد او (امير مؤمنان) است.

.

ص: 518

بصائر الدرجات عن عبد اللّه بن بكير عن أبي عبد اللّه عليه السلام :كُنتُ عِندَهُ فَذَكَروا سُلَيمانَ وما اُعطِيَ مِنَ العِلمِ وما اُوتِيَ مِنَ المُلكِ ، فَقالَ لي : وما اُعطِيَ سُلَيمانُ بنُ داوودَ ؟ ! إنَّما كانَ عَندَهُ حَرفٌ واحِدٌ مِنَ الِاسمِ الأَعظَمِ ، وصاحِبُكُمُ الَّذي قالَ اللّهُ : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» وكانَ وَاللّهِ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام عِلمُ الكِتابِ . فَقُلتُ : صَدَقتَ وَاللّهِ جُعِلتُ فِداكَ . (1)

تفسير القمّي_ في قَولِهِ تَعالى : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» _: حَدَّثَني أبي عَنِ ابنِ أبي عُمَيرٍ عَنِ ابنِ اُذَينَةَ عَن أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام قالَ : الَّذي عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ هُوَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . وسُئِلَ عَنِ الَّذي عِندَهُ عِلمٌ مِنَ الكِتابِ أعلَمُ ، أمِ الَّذي عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ ؟ فَقالَ عليه السلام : ما كانَ عِلمُ الَّذي عِندَهُ عِلمٌ مِنَ الكِتابِ عِندَ الَّذي عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ إلّا بِقَدرِ ما تَأخُذُ البَعوضَةُ بِجَناحِها مِن ماءِ البَحرِ ! (2)

الإمام الرضا عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْم الْكِتَ_بِ» _: عَلِيٌّ عليه السلام . (3)

.


1- .بصائر الدرجات : ص 212 ح 1 ، بحار الأنوار : ج 26 ص 170 ح 36 .
2- .تفسير القمّي : ج 1 ص 367 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 429 ح 2 .
3- .بصائر الدرجات : ص 214 ح 9 عن أحمد بن عمر .

ص: 519

بصائر الدرجات_ به نقل از عبد اللّه بن بكير ، از امام صادق عليه السلام _: نزد آن حضرت بودم . از سليمان و از دانشى كه به او بخشيده شده بود و سلطنتى كه به او داده شده بود، ياد كردند. آن حضرت به من فرمود : «به سليمان بن داوود چه چيزى داده شده بود؟ نزد وى، تنها يك حرف از اسم اعظم بود و مولاى شما كسى است كه خداوند [ درباره اش ]فرموده : «بگو : كافى است خدا و آن كسى كه نزد او علم كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» سوگند به خدا كه تمامى علم كتاب، نزد على عليه السلام بود». گفتم : سوگند به خدا راست گفتى، فدايت شوم!

تفسير القمى_ درباره آيه «بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علم كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» _: پدرم برايم از ابن ابى عمير، از ابن اُذينه، از امام صادق عليه السلام نقل كرد كه فرمود : «آن شخصى كه علم كتاب نزد اوست، على بن ابى طالب عليه السلام است». همچنين پرسيده شد : آيا آن كه نزدش دانشى از كتاب است، داناتر است يا آن كه نزد او دانشِ كتاب است؟ فرمود : «دانشِ آن كه نزد او دانشى از كتاب است، در برابر آن كه نزدش دانشِ كتاب است، جز به مقدارى كه مگس با بال خود از آب دريا برمى دارد، نيست».

امام رضا عليه السلام_ درباره سخن خدا «بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علم كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» _: [ مراد ،] على عليه السلام است.

.

ص: 520

المناقب لابن شهر آشوب :مُحَمَّدُ بنُ مُسلِمٍ وأبو حَمزَةَ الثُّمالِيُّ وجابِرُ بنُ يَزيدَ عَنِ الباقِرِ عليه السلام ، وعَلِيُّ بنُ فَضّالٍ وَالفُضَيلُ بنُ يَسارٍ وأبو بَصيرٍ عَنِ الصّادِقِ عليه السلام ، وأحمَدُ بنُ مُحَمَّدٍ الحَلَبِيُّ ومُحَمَّدُ بنُ الفُضَيلِ عَنِ الرِّضا عليه السلام ، وقَد رُوِيَ عَنِ موسَى بنِ جَعفَرٍ عليه السلام ، وعَن زَيدِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وعَن مُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ ، وعَن سَلمانَ الفارِسِيِّ ، وعَن أبي سَعيدٍ الخُدرِيِّ ، وعَن إسماعيلَ السُّدِّيِّ : أنَّهُم قالوا في قَولِهِ تَعالى : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» : هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1)

راجع : ج 10 ص 546 (علم الكتاب) ، و ص 550 (علم القرآن) .

1 / 4المُؤمِنُالكتاب«أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ» . (2)

الحديثتفسير الطبري عن عطاء بن يسار_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: نَزَلَت بِالمَدينَةِ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وَالوَليدِ بنِ عُقبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ ؛ كانَ بَينَ الوَليدِ وبَينَ عَلِيٍّ عليه السلام كَلامٌ ، فَقالَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ: أنَا أبسَطُ مِنكَ لِسانا ، وأحَدُّ مِنكَ سِنانا، وأرَدُّ مِنكَ لِلكَتيبَةِ ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اُسكُت ؛ فَإِنَّكَ فاسِقٌ . فَأَنزَلَ اللّهُ فيهِما : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ» إلى قوله : «بِهِ تُكَذِّبُونَ» (3) . (4)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 29 ، بصائر الدرجات : ص 215 ح 14 .
2- .المطفّفين : 14 و 15 .
3- .السجدة : 20 .
4- .تفسير الطبري : ج 11 الجزء 21 ص 107 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج2 ص611 ح 1043 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 380 ، تاريخ بغداد : ج 13 ص 321 الرقم 7291 ، الأغاني : ج 5 ص 153 ، تاريخ دمشق : ج 63 ص 235 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 138 ح 77 و ص 192 ح 116، تفسير فرات : ص 328 ح447، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 442 ح 3 كلّها عن ابن عبّاس نحوه وراجع كفاية الطالب : ص 140 والجمل : ص 217 .

ص: 521

1 / 4 مؤمن

المناقب ، ابن شهرآشوب :محمّد بن مسلم و ابو حمزه ثمالى و جابر بن يزيد از امام باقر عليه السلام ، و على بن فضّال و فضيل بن يسار و ابو بصير از امام صادق عليه السلام ، و احمد بن محمّد حلبى و محمّد بن فضيل از امام رضا عليه السلام نقل كرده اند و همچنين از موسى بن جعفر عليهماالسلام و از زيد بن على و از محمّد بن حنفيه و از سلمان فارسى و از ابو سعيد خُدرى و اسماعيل سُدّى روايت شده است كه آنان درباره سخن خدا كه مى فرمايد : «بگو : كافى است خدا و آن كس كه نزد او علم كتاب است، ميان من و شما گواه باشد» ، فرموده اند : «او، على بن ابى طالب عليه السلام است».

ر . ك : ج 10 ص 547 (دانش كتاب) ، و ص 551 (قرآن شناسى) .

1 / 4مؤمنقرآن«آيا كسى كه مؤمن است، چون كسى است كه نافرمان است؟ يكسان نيستند» .

حديثتفسير الطبرى_ به نقل از عطاء بن يسار ، درباره همين آيه شريف _: در مدينه و درباره على بن ابى طالب عليه السلام و وليد بن عقبة بن ابى معيط نازل شده است. بين وليد و على عليه السلام سخنى به ميان آمد. وليد بن عقبه گفت : من از تو سخنورتر، و در نيزه زنى تيزتر و در هنگام هجوم دشمن، بازدارنده ترم. على عليه السلام فرمود : «ساكت باش كه تو فاسقى». در پى آن ، خداوند، درباره آن دو چنين نازل كرد : «آيا كسى كه مؤمن است، چون كسى است كه نافرمان است؟ يكسان نيستند... دروغش مى پنداشتيد» .

.

ص: 522

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وَالوَليدَ بنَ عُقبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ تَشاجَرا ، فَقالَ الفاسِقُ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ : أنَا وَاللّهِ أبسَطُ مِنكَ لِسانا ، وأحَدُّ مِنكَ سِنانا ، وأمثَلُ مِنكَ جُثُوّا (1) فِي الكَتيبَةِ ! قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اُسكُت ؛ فَإِنَّما أنتَ فاسِقٌ . فَأَنزَلَ اللّهُ : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ * أَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ فَلَهُمْ جَنَّ_تُ الْمَأْوَى نُزُلَا بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ» فَهُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (2)

الفتوح_ في كَلامٍ جَرى بَينَ الوَليدِ وعَلِيٍّ عليه السلام _: قالَ الوَليدُ لِعَلِيٍّ : أنَا أحَدُّ مِنكَ سِنانا ، وأسلَطُ مِنكَ لِسانا ، وأملَأُ مِنكَ حَشوا لِلكَتيبَةِ ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : اُسكُت ؛ فَإِنَّما أنتَ فاسِقٌ . فَغَضِبَ الوَليدُ مِن ذلِكَ وشَكا إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِذلِكَ ، فَنَزَلَت فيهِ هذِهِ الآيَةُ : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ» يَعنِي الوَليدَ بنَ عُقبَةَ . فَأَنشَدَ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ الأَنصارِيُّ يَقولُ في ذلِكَ أبياتا مَطلَعُها : أنزَلَ اللّهُ وَالكِتابُ عَزيزُ في عَلِيٍّ وفِي الوَليدِ قُرآنا (3)

.


1- .جَثا جُثُوَّا : جلس على ركبتيه للخصومة ونحوها (لسان العرب : ج 14 ص 131 «جثا») . والمراد شدّته وثباته في المعركة .
2- .تفسير القمّي : ج 2 ص 170 عن أبي الجارود .
3- .الفتوح : ج 2 ص 495 .

ص: 523

امام باقر عليه السلام :على بن ابى طالب عليه السلام و وليد بن عقبة بن ابى معيط، بگومگو كردند. وليد بن عقبه فاسق ، گفت : سوگند به خدا كه من از تو در گفتار، رساتر، و در نيزه زنى ، تيزتر، و هنگام هجوم دشمن، استوارتر و پا برجاترم. على عليه السلام فرمود : «ساكت باش كه تو فاسقى». سپس خداوند، اين آيه را نازل كرد : «آيا كسى كه مؤمن است، چون كسى است كه نافرمان است؟ يكسان نيستند. امّا كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به [ پاداشِ] آنچه انجام مى دادند، در باغ هايى كه در آنها جايگزين مى شوند، پذيرايى مى گردند» و او ، على بن ابى طالب عليه السلام است.

الفتوح_ درباره مشاجره اى كه بين وليد و على عليه السلام پيش آمد _: وليد به على عليه السلام گفت : من در نيزه زنى ، از تو تيزترم، در گفتار، مسلّط ترم و بر دشمن، از تو ضربه زننده ترم. على عليه السلام به او فرمود : «ساكت باش كه تو فاسقى». وليد از اين سخن، خشمگين شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره شكايت كرد . آن گاه درباره وى اين آيه نازل شد كه «آيا كسى كه مؤمن است، چون كسى است كه نافرمان است؟ يكسان نيستند» يعنى وليد بن عقبه . حَسّان بن ثابت ، در اين باره چند بيت سرود كه مطلع آنها چنين است : خداوند كه كتاب او ارجمند است ، درباره على عليه السلام و وليد، آيه اى فروفرستاد.

.

ص: 524

الأمالي للصدوق عن أبي مخنف لوط بن يحيى وغير واحد من العلماء_ في كَلامٍ جَرى بَينَ الإِمامِ الحَسَنِ عليه السلام وَالوَليدِ بنِ عُقبَةَ _:فَقالَ لَهُ الحَسَنُ عليه السلام : لا ألومُكَ أنَ تَسُبَّ عَلِيّا عليه السلام وقَد جَلَدَكَ فِي الخَمرِ ثَمانينَ سَوطا ، وقَتَلَ أباكَ صَبرا بِأَمرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في يَومِ بَدرٍ ، وقَد سَمّاهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ في غَيرِ آيَةٍ مُؤمِنا ، وسَمّاكَ فاسِقا ، وقَد قالَ الشّاعِرُ فيكَ وفي عَلِيٍّ عليه السلام : أنزَلَ اللّهُ فِي الكِتابِ عَلَينا في عَلِيٍّ وفِي الوَليدِ قُرآنا فَتَبَوَّأَ الوَليدُ مَنزِلَ كُفرِ وعَلِيٌّ تَبَوَّأَ الإيمانَا لَيسَ مَن كانَ مُؤمِنا يَعبُدُ اللّ_ _هَ كَمَن كانَ فاسِقا خَوّانا سَوفَ يُدعَى الوَليدُ بَعدَ قَليل وعَلِيٌّ إلَى الجَزاءِ عِيانا فَعَلِيٌّ يُجزى هُناكَ جِنانا وهُناكَ الوَليدُ يُجزى هَوانا (1)

راجع : ج 12 ص 426 (الوليد بن عقبة) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 572 _ 581 .

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 579 ح 794 ، الاحتجاج : ج 2 ص 37 ح 150 عن الشعبي وأبي مخنف ويزيد بن أبي حبيب المصري وفيه «وسمّاك فاسقا ، وهو قول اللّه تعالى : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ» » وليس فيه الأبيات ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 443 ح 5 وفيه إلى «سمّاك فاسقا» وراجع تذكرة الخواصّ : ص 201 .

ص: 525

الأمالى ، صدوق_ از ابو مِخْنَف لوط بن يحيى و جمعى از دانشوران، درباره بحثى كه بين امام حسن عليه السلام و وليد بن عقبه روى داد _: امام حسن عليه السلام به او فرمود : در بدگويى ات از على عليه السلام ، تو را سرزنش نمى كنم؛ چرا كه به دليل شرابخوارى، هشتاد ضربه شلّاق به تو زده است و در جنگ بدر، به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله ، پدرت را به گونه اى ناگوار (قتل به صبر) ، كشته است و خداوند، در چندين آيه، او را «مؤمن» ناميده و تو را «فاسق» خوانده و شاعر، درباره تو و على بن ابى طالب عليه السلام گفته است : خداوند در قرآن بر ما درباره على عليه السلام و وليد ، آيه اى نازل كرد. وليد را در جايگاه كفر نشاند و على عليه السلام را در مقام ايمان جاى داد. آن كه مؤمن است و خدا را مى پرستد همچون كسى نيست كه فاسق و خيانت پيشه است. پس از اندكى وليد و على عليه السلام آشكارا به جزا فراخوانده خواهند شد. على عليه السلام در آن جا بهشت را پاداش خواهد گرفت و وليد، جزايش زبونى خواهد بود.

ر . ك : ج 12 ص 427 (وليد بن عقبه) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 572 _ 581 .

.

ص: 526

1 / 5السّابِقُالكتاب«وَ السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ * أُوْلَ_ئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» . (1)

«وَ السَّ_بِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَ_جِرِينَ وَالْأَنصَارِ» . (2)

الحديثالأمالي للمفيد عن ابن عبّاس :سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَن قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَ السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ * أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ * فِى جَنَّ_تِ النَّعِيمِ» ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : قالَ لي جَبرَئيلُ : ذاكَ عَلِيٌّ وشيعَتُهُ ؛ هُمُ السّابِقونَ إلَى الجَنَّةِ ، المُقَرَّبونَ إلَى اللّهِ تَعالى بِكَرامَتِهِ لَهُم . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :السُّبَّقُ ثَلاثَةٌ : فَالسّابِقُ إلى موسى يوشَعُ بنُ نونٍ ، وَالسّابِقُ إلى عيسى صاحِبُ ياسينَ (4) ، وَالسّابِقُ إلى مُحَمَّدٍ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (5)

الإمام عليّ عليه السلام_ لِلمُهاجِرينَ وَالأَنصارِ في أيّامِ خِلافَةِ عُثمانَ _: أنشُدُكُمُ اللّهَ ، أ تَعلَمونَ حَيثُ نَزَلَت : «وَ السَّ_بِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَ_جِرِينَ وَالْأَنصَارِ» و «السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ * أُوْلَ_ئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» سُئِلَ عَنها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : أنزَلَهَا اللّهُ تَعالى فِي الأَنبِياءِ وأوصِيائِهِم ، فَأَنَا أفضَلُ أنبِياءِ اللّهِ ورُسُلِهِ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَصِيّي أفضَلُ الأَوصِياءِ ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . (6)

.


1- .الواقعة : 10 و 11 .
2- .التوبة : 100 .
3- .الأمالي للمفيد : ص 298 ح 7 ، الأمالي للطوسي : ص 72 ح 104 ؛ شواهد التنزيل : ج 2 ص 295 ح 927 وفيه «ذاك عليّ و شيعته إلى الجنّة» .
4- .المراد به هو المؤمن المذكور في الآيات (20 _ 27) من سورة يس ، واسمه حبيب النجّار ، والذي استشهد بسبب الذبّ عن دين الحقّ والدفاع عن أنبياء اللّه عليهم السلام . راجع مجمع البيان : ج 8 ص 655 وتفسير الطبري : ج 12 الجزء 22 ص 158 والدرّ المنثور : ج 7 ص 51 .
5- .المعجم الكبير : ج 11 ص 77 ح 11152 ، الصواعق المحرقة : ص 125 ، البداية والنهاية : ج 1 ص 231 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 83 ، الفصول المختارة : ص 260 وفيه «سبق» بدل «السابق» وكلّها عن ابن عبّاس ، الصراط المستقيم : ج 3 ص 158 عن مجاهد نحوه .
6- .كمال الدين : ص 276 ح 25 ، الاحتجاج : ج 1 ص 341 ح 56 ، التحصين لابن طاووس : ص 632 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 643 ح 11 ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 314 ح 250 كلّها عن سليم بن قيس .

ص: 527

1 / 5 پيشتاز

1 / 5پيشتازقرآن«و پيشتازان، مقدّم اند. آنان اند همان مقرّبان [ خدا]» .

«و پيشتازانِ نخستين از مهاجران و انصار» .

حديثالأمالى ، مفيد_ به نقل از ابن عبّاس _: از پيامبر خدا درباره سخن خدا عز و جل : «و پيشتازان، مقدّم اند. آنان اند همان مقرّبان [ خدا]، در باغستان هاى پُر نعمت» ، پرسيدم. فرمود : «جبرئيل به من گفت : آنان ، على و پيروان اويند. آنان، پيشتازان به [ سوى] بهشت اند و به لطف خدا بر آنان، مقرّبان درگاه الهى اند».

پيامبر خدا :پيش گامان، سه نفرند : پيش گام [ در ايمان آوردن] به موسى عليه السلام يوشع بن نون است، پيش گام [در ايمان آوردن] به عيسى عليه السلام صاحب ياسين است (1) ، و پيش گام [در ايمان] به محمّد ، على بن ابى طالب است.

امام على عليه السلام_ در دوران خلافت عثمان ، در سخنانى به مهاجران و انصار _: شما را به خدا، آيا مى دانيد وقتى آيات «و پيشتازانِ نخستين از مهاجران و انصار» و «پيشتازان، مقدّم اند. آنان اند همان مقرّبان» نازل شد، از پيامبر خدا درباره آنها پرسيده شد، فرمود : «خداوند تعالى، آن را درباره پيامبران و اوصياى آنان فرستاده است و من، برترينِ پيامبران و رسولان خداوندم و على بن ابى طالب، وصىّ من و برترينِ اوصياست»؟ گفتند : البته ، به خدا آرى !

.


1- .مراد از صاحب ياسين ، شخصى است كه در سوره يس (آيه 20_27) از او ياد شده و او همان حبيب نجار است كه در راه دفاع از دين حق و دفاع از پيامبران خدا صلى الله عليه و آله به شهادت رسيد .

ص: 528

الإمام الحسن عليه السلام :قَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «وَ السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ * أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» وكانَ أبي سابِقَ السّابِقينَ إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وإلى رَسولِهِ صلى الله عليه و آله وأقرَبَ الأَقرَبينَ ، فَقَد قالَ اللّهُ تَعالى : «لَا يَسْتَوِى مِنكُم مَّنْ أَنفَقَ مِن قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قَ_تَلَ أُوْلَ_ئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً» . (1) فَأَبي كانَ أوَّلَهُم إسلاما وإيمانا ، وأوَّلَهُم إلَى اللّهِ ورَسولِهِ هِجرَةً ولُحوقا،وأوَّلَهُم عَلى وُجدِهِ ووُسعِهِ نَفَقَةً، قالَ سُبحانَهُ: «وَ الَّذِينَ جَآءُو مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَ لِاءِخْوَ نِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْاءِيمَ_نِ وَ لَا تَجْعَلْ فِى قُلُوبِنَا غِلاًّ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ» (2) فَالنّاسُ مِن جَميعِ الاُمَمِ يَستَغفِرونَ لَهُ بِسَبقِهِ إيّاهُمُ الإيمانَ بِنَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، وذلِكَ أنَّهُ لَم يَسبِقهُ إلَى الإيمانِ أحَدٌ ، وقَد قالَ اللّهُ تَعالى : «وَ السَّ_بِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَ_جِرِينَ وَالْأَنصَارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَ_نٍ» فَهُوَ سابِقُ جَميعِ السّابِقينَ ، فَكَما أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ فَضَّلَ السّابِقينَ عَلَى المُتَخَلِّفينَ واَلمُتَأَخِّرينَ ، فَكَذلِكَ فَضَّلَ سابِقَ السّابِقينَ عَلَى السّابِقينَ . (3)

الدرّ المنثور عن ابن عبّاس_ في قَولِهِ تَعالى: «وَ السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ» _ : نَزَلَت في حِزقيلَ مُؤمِنِ آلِ فِرعَونَ ، وحَبيبٍ النَّجّارِ الَّذي ذُكِرَ في يس ، وعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وكُلُّ رَجُلٍ مِنهُم سابِقُ اُمَّتِهِ ، وعَلِيٌّ عليه السلام أفضَلُهُم سَبقا . (4)

.


1- .الحديد : 10 .
2- .الحشر : 10 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 563 ح 1174 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 152 ح 29 نقلاً عن كتاب البرهان وكلاهما عن عبد الرحمن بن كثير عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .
4- .الدرّ المنثور : ج 8 ص 7 نقلاً عن ابن أبي حاتم وابن مردويه عن النعمان .

ص: 529

امام حسن عليه السلام :خداوند عز و جل فرموده است : «و پيشتازان، مقدّم اند. آنان اند همان مقرّبان» و پدرم، پيشتازترينِ پيشتازان به سوى خداوند عز و جل و پيامبرش، و نزديك ترينِ نزديكان بود. همانا خداوند متعال فرمود : «كسانى از شما كه پيش از فتح [ مكّه ]انفاق و جهاد كرده اند، [ با ديگران ]يكسان نيستند. آنان به درجه بزرگ ترند» . پدرم در اسلام و ايمان آوردن، نخستينِ آنان بود، و در مهاجرت و پيوستن به خدا و پيامبر خدا، اوّلينِ آنان بود، و نخستين آنان در انفاق با تمام توان و گنجايشش بود . خداوند سبحان فرموده است : «و [ نيز] كسانى كه بعد از آنان (مهاجران و انصار) آمده اند [ و] مى گويند : پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند، ببخشاى و در دل هايمان نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند، [ هيچ گونه ]كينه اى مگذار. پروردگارا ! راستى كه تو رئوف و مهربانى» . بنا بر اين، همه مردم از همه ملّت ها به جهت پيش گامىِ او در ايمان به پيامبرش ، براى او استغفار مى كنند، به خاطر آن كه هيچ كس در ايمان بر او پيشى نگرفت. خداوند متعال فرموده است : «و پيشتازانِ نخستين از مهاجران و انصار، و كسانى كه با نيكوكارى از آنان پيروى كردند» . او پيشتازِ همه پيشتازان بود و خداوند، همان گونه كه پيشتازان را به برجاىْ ماندگان و پسينيان برترى داده ، پيشتازِ پيشتازان را هم بر پيشتازان، برترى داده است.

الدرّ المنثور_ به نقل از ابن عبّاس، درباره سخن خداوند متعال : «و پيشتازان، مقدّم اند» _: درباره حزقيل (مؤمن آل فرعون) ، حبيب نجّار (كه در سوره ياسين يادشده) و على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است. هر كدام از آنان، پيشتاز امّت خود هستند و على عليه السلام در پيشتازى، برترينِ آنان است.

.

ص: 530

راجع : ج 9 ص 402 (أوّل من أسلم) . شواهد التنزيل : ج 2 ص 291 _ 297 .

1 / 6المُؤمِنُ المُجاهِدُالكتاب«أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَآجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الأَْخِرِ وَجَ_هَدَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِندَ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّ__لِمِينَ » . (1)

الحديثالإمام الحسن عليه السلام :قَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَآجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الأَْخِرِ» الآيَةَ فَكانَ أبِيَ المُؤمِنَ بِاللّهِ وَاليَومِ الآخِرِ وَالمُجاهِدَ في سَبيلِ اللّهِ حَقّا ، وفيهِ نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ . (2)

الإمام الباقر عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

المصنّف لابن أبي شيبة عن الشعبي_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: نَزَلَت فِي عَلِيٍّ عليه السلام وَالعَبّاسِ . (4)

تفسير الطبري عن محمّد بن كعب القرظي :اِفتَخَرَ طَلحَةُ بنُ شَيبَةَ _ مِن بَني عَبدِ الدّارِ _ وعَبّاسُ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ طَلحَةُ : أنَا صاحِبُ البَيتِ مَعي مِفتاحُهُ ، لَو أشاءُ بِتُّ فيهِ . وقالَ عَبّاسٌ : أنَا صاحِبُ السِّقايَةِ وَالقائِمُ عَلَيها ، ولَو أشاءُ بِتُّ فِي المَسجِدِ . وقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ما أدري ما تَقولانِ ! لَقَد صَلَّيتُ إلَى القِبلَةِ سِتَّةَ أشهُرٍ قَبلَ النّاسِ ، وأنَا صاحِبُ الجِهادِ . فَأَنزَلَ اللّهُ : «أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَآجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ» الآيَةَ كُلَّها . (5)

.


1- .التوبة : 19 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 563 ح 1174 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 153 نقلاً عن كتاب البرهان وكلاهما عن عبد الرحمن بن كثير عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .
3- .تفسير القمّي : ج 1 ص 284 عن أبي الجارود .
4- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 504 ح 61 ، تفسير الطبري : ج 6 الجزء 10 ص 96 ، الدرّ المنثور : ج 4 ص 145 وأيضا في نفس الصفحة نقلاً عن ابن مردويه عن ابن عبّاس ، المناقب لابن المغازلي : ص 321 ح 367 عن عامر ، شواهد التنزيل : ج 1 ص322 ح330 و331؛ المناقب للكوفي : ج1 ص193 ح118.
5- .تفسير الطبري: ج6 الجزء10 ص96، تفسير الفخر الرازي: ج16 ص 12 نحوه ، أسباب نزول القرآن : ص 248 ح 494 ؛ مجمع البيان : ج 5 ص 23 ، خصائص الوحي المبين : ص130 ح96 والثلاثة الأخيرة عن الحسن والشعبي والقرطبي وص131 ح 97 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 69 .

ص: 531

1 / 6 مؤمنِ مجاهد

ر . ك : ج 9 ص 403 (نخستين مسلمان) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 291 _ 297.

1 / 6مؤمنِ مجاهدقرآن«آيا سيراب ساختن حاجيان و آباد كردن مسجدالحرام را همانند [ كار] كسى پنداشته ايد كه به خدا و روزِ بازپسين، ايمان آورده است و در راه خدا جهاد مى كند؟ [ نه، اين دو ]نزد خدا يكسان نيستند و خدا، بيدادگران را هدايت نخواهد كرد» .

حديثامام حسن عليه السلام :خداوند عز و جل فرموده است : «آيا سيراب ساختن حاجيان و آباد كردن مسجدالحرام را همانند [ كار ]كسى پنداشتيد كه به خدا و روز بازپسين، ايمان آورده است و در راه خدا جهاد مى كند؟ [ نه ، اين دو] نزد خدا يكسان نيستند و خدا ، بيدادگران را هدايت نخواهد كرد» . پدرم مؤمن به خدا و روز قيامت و حقيقتا مجاهد در راه خدا بود و اين آيه درباره وى نازل شده است.

امام باقر عليه السلام_ درباره همين آيه شريف _: اين آيه، درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است.

المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از شعبى، درباره همين آيه شريف _: درباره على عليه السلام و عبّاس نازل شده است.

تفسير الطبرى_ از محمّد بن كعب قرظى _: طلحة بن شيبه از بنى عبد الدار، و عبّاس بن عبد المطّلب و على بن ابى طالب عليه السلام افتخارات خود را بازگو مى كردند. طلحه گفت : من متولّى خانه خدا هستم و كليد آن در دست من است. اگر بخواهم، شب را در آن به سر مى برم. عبّاس گفت : من متولّى آب دهى [ به زائران ]و عهده دار آن هستم و اگر بخواهم، شب را در مسجد الحرام مى خوابم . على عليه السلام فرمود : «من نمى دانم شما چه مى گوييد! من، شش ماه پيش از ديگران به سوى قبله نماز خواندم و اهل جهادم». در پى اين رخداد بود كه اين آيه : «آيا سيراب كردن حاجيان و آباد كردن مسجدالحرام را همانند [ كار ]كسى پنداشته ايد كه به خدا و روزِ بازپسين، ايمان آورده است و در راه خدا جهاد مى كند؟ [ نه، اين دو] نزد خدا يكسان نيستند و خدا، بيدادگران را هدايت نخواهد كرد» .

.

ص: 532

تاريخ دمشق عن أنس :قَعَدَ العَبّاسُ وشَيبَةُ صاحِبُ البَيتِ يَفتَخِرانِ ، فَقالَ لَهُ العَبّاسُ : أنَا أشرَفُ مِنكَ ؛ أنَا عَمُّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ووَصِيُّ أبيهِ ، وساقِي الحَجيجِ . فَقالَ شَيبَةُ : أنَا أشرَفُ مِنكَ ؛ أنَا أمينُ اللّهِ عَلى بَيتِهِ ، وخازِنُهُ ، أ فَلَا ائتَمَنَكَ كَمَا ائتَمَنَني ؟ فَهُما عَلى ذلِكَ يَتَشاجَرانِ ، حَتّى أشرَفَ عَلَيهِما عَلِيٌّ ، فَقالَ لَهُ العَبّاسُ : عَلى رِسلِكَ يَابنَ أخِ ! فَوَقَفَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ العَبّاسُ : إنَّ شَيبَةَ فاخَرَني فَزَعَمَ أنَّهُ أشرَفُ مِنّي ! فَقالَ : فَما قُلتَ لَهُ أنتَ يا عَمّاه ؟ قالَ : قُلتُ لَهُ : أنَا عَمُّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ووَصِيُّ أبيهِ ، وساقِي الحَجيجِ ، أنَا أشرَفُ مِنكَ . فَقالَ لِشَيبَةَ : ماذا قُلتَ لَهُ أنتَ يا شَيبَةُ ؟ قالَ : قُلتُ لَهُ : أنَا أشرَفُ مِنكَ ، أنَا أمينُ اللّهِ عَلى بَيتِهِ وخازِنُهُ ، أ فَلَا ائتَمَنَكَ كَمَا ائتَمَنَني ؟ قالَ : فَقالَ لَهُما : اِجعَلا لي مَعَكُما مَفخَرا . قالا : نَعَم . قالَ : فَأَنَا أشرَفُ مِنكُما ، أنَا أوَّلُ مَن آمَنَ بِالوَعيدِ مِن ذُكورِ هذِهِ الاُمَّةِ ، وهاجَرَ وجاهَدَ . فَانطَلَقوا إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَجَثَوا بَينَ يَدَيهِ ، فَأَخبَرَ كُلُّ واحِدٍ مِنهُم بِمَفخَرِهِ ، فَما أجابَهُمُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِشَيءٍ ، فَانصَرَفوا عَنهُ ، فَنَزَلَ الوَحيُ بَعدَ أيّامٍ فيهِم ، فَأَرسَلَ إلَيهِم ثَلاثَتِهِم حَتّى أتَوهُ ، فَقَرَأَ عَلَيهِم : «أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَآجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الأَْخِرِ» إلى آخِرِ العَشرِ . (1)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 357 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 328 ح 337 ؛ روضة الواعظين : ص 118 عن ابن عبّاس نحوه وراجع تفسير العيّاشي : ج 2 ص 83 ح 34 و ح 35 وتفسير فرات : ص 165 ح 209 والمناقب للكوفي : ج 1 ص 134 ح 74 .

ص: 533

تاريخ دمشق_ به نقل از اَنَس _: عبّاس و شَيبه، متولّيان خانه خدا ، نشسته بودند و بر يكديگر فخر مى فروختند. عبّاس به وى گفت : من شريف تر از توام. من عموى پيامبر خدا و وصىّ پدرش و سقاى حاجيانم. شيبه گفت : من از تو شريف ترم. من امين خدا بر خانه اش و نگاهبان آنم. آيا چنين نبود ، كه به تو اعتماد نكرده ، آن گونه كه به من اعتماد كرده است؟ آنان همچنان به مشاجره ادامه مى دادند تا اين كه على عليه السلام نزد آنان رسيد. عبّاس به وى گفت : پسر برادرم، لحظه اى درنگ كن ! على عليه السلام ايستاد. عبّاس به وى گفت : شيبه بر من فخر مى فروشد و مى پندارد كه شرافتى برتر از من دارد. على عليه السلام فرمود : «عمو جان ! تو به او چه گفتى؟» . گفت : گفتم كه من عموى پيامبر خدا و وصىّ پدرش و ساقى حاجيانم. پس ، از تو برترم. سپس به شيبه فرمود : «تو به او چه گفتى؟». شيبه گفت : گفتم كه من از تو برترم. من امين خدا بر خانه اش و نگاهبان آنم. آيا چنين نيست كه به تو اعتماد نكرده ، آن گونه كه به من اعتماد كرده است؟ على عليه السلام فرمود : «مرا هم با خودتان در مباهات و افتخار شركت دهيد». گفتند : باشد. على عليه السلام فرمود : «من از هر دوى شما برترم. من از بين مردانِ اين امّت، اوّلين كسى هستم كه به انذار ايمان آورد، هجرت كرد و جهاد نمود». هر سه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و در برابرش زانو زدند و هر كدام از آنان افتخار خود را به ايشان گفت. پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى در جواب آنان نگفت و همه رفتند. بعد از چند روز، درباره آنان وحى نازل شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبال هر سه نفر فرستاد و آنها پيش وى آمدند و براى آنان اين آيه را خواند : «آيا سيراب ساختن حاجيان و آباد كردن مسجدالحرام را همانند [ كار ]كسى پنداشتيد كه به خدا و روز واپسين ايمان آورده است؟ ...» (تا پايان ده آيه [دوم سوره]) .

.

ص: 534

1 / 7صالِحُ المُؤمِنينَالكتاب«إِن تَتُوبَآ إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَ إِن تَظَ_هَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صَ__لِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلَئِكَةُ بَعْدَ ذَ لِكَ ظَهِيرٌ» . (1)

الحديثرسول اللّه صلى الله عليه و آله :صالِحُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ صَ__لِحُ الْمُؤْمِنِينَ» قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ صالِحُ المُؤمِنينَ . (3)

.


1- .التحريم : 4 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 362 عن حذيفة ، شواهد التنزيل : ج2 ص 343 ح 984 عن حصين بن مخارق عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام عن أسماء بنت عميس و ص 346 ح 987 عن ابن عبّاس ، تفسير القرطبي : ج 18 ص 192 ؛ تفسير الحبري : ص 324 ح 67 ، مجمع البيان : ج 10 ص 475 ، تفسير فرات : ص 491 ح 641 والأربعة الأخيرة عن أسماء بنت عميس ، تفسير القمّي : ج 2 ص 377 عن أبي بصير عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .تفسير فرات : ص 489 ح 634 و ح 635 عن خيثمة .

ص: 535

1 / 7 صالح مؤمنان

1 / 7صالح مؤمنانقرآن«اگر [ شما دو زن] به درگاه خدا توبه كنيد [ ، بهتر است] ؛ چرا كه واقعا دل هايتان انحراف پيدا كرده است. و اگر عليه او به يكديگر كمك كنيد، در حقيقتْ خداوند، خود ، ياور اوست و [ نيز ]جبرئيل و صالحِ مؤمنان . گذشته از اين، فرشتگان [ هم] پشتيبان [ او ]خواهند بود» .

حديثپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صالح مؤمنان، على بن ابى طالب است.

امام باقر عليه السلام :وقتى آيه « ...و صالح مؤمنان» نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى على! تو صالحِ مؤمنانى».

.

ص: 536

عنه عليه السلام :لَقَد عَرَّفَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّاً عليه السلام أصحابَهُ مَرَّتَينِ ؛ أمّا مَرَّةً فَحَيثُ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، وأمَّا الثّانِيَةَ فَحَيثُ نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صَ__لِحُ الْمُؤْمِنِينَ» الآيَةَ ، أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، هذا صالِحُ المُؤمِنينَ . (1)

تفسير فرات عن رشيد الهجري :كُنتُ أسيرُ مَعَ مَولايَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام في هذَا الظَّهرِ (2) ، فَالتَفَتَ إلَيَّ فَقالَ : أنَا _ وَاللّهِ يا رُشَيدُ _ صالِحُ المُؤمِنينَ . (3)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس_ فيقَولِهِ عَزَّ وجَلَّ: «وَ صَ__لِحُ الْمُؤْمِنِينَ» _ : هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (4)

راجع : شواهد التنزيل : ج 2 ص 341 _ 352 .

1 / 8اُذُنٌ واعِيَةٌالكتاب«لِنَجْعَلَهَا لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ » . (5)

.


1- .مجمع البيان : ج 10 ص 475 ، تفسير فرات : ص 490 ح 636 ؛ شواهد التنزيل : ج 2 ص 352 ح 996 كلّها عن سدير الصيرفي .
2- .الظاهر أنّ المراد به ظهر الكوفة .
3- .تفسير فرات : ص 491 ح 642 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 361 ، تفسير ابن كثير : ج 8 ص 192 ، المناقب لابن المغازلي : ص 269 ح 316 ؛ تفسير فرات : ص 490 ح 637 والثلاثة الأخيرة عن مجاهد و ص 491 ح 639 ، روضة الواعظين : ص 117 وفيه «هو واللّه عليّ» .
5- .العنكبوت : 49 .

ص: 537

1 / 8 گوشى شنوا

امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا، دوبار على عليه السلام را به ياران خود معرّفى كرد : يك بار زمانى بود كه فرمود : «هر كسى كه من مولاى اويم، على مولاى اوست» ، و بار دوم، هنگامى بود كه اين آيه نازل شد : «در حقيقت، خدا خود ، ياور اوست و جبرئيل و صالحِ مؤمنان ...» . پيامبر خدا، دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «اى مردم! اين صالح مؤمنان است».

تفسير فرات_ به نقل از رُشَيد هَجَرى _: من با مولايم على بن ابى طالب عليه السلام در پشت كوفه راه مى رفتم. رو به من كرد و فرمود : «اى رُشَيد! سوگند به خدا ، صالح مؤمنان ، منم».

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس، درباره قول خداوند عز و جل : « ...و صالح مؤمنان» _: او، على بن ابى طالب عليه السلام است.

ر . ك : شواهد التنزيل : ج 2 ص 341 _ 352 .

1 / 8گوشى شنواقرآن«تا آن را براى شما [ مايه] تذكّرى گردانيم و گوشى شنوا آن را نگاه دارد» .

.

ص: 538

الحديثرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ أمَرَني أن اُدنِيَكَ واُعَلِّمَكَ لِتَعِيَ ، واُنزِلَت هذِهِ الآيَةُ : «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» ، فَأَنتَ اُذُنٌ واعِيَةٌ لِعِلمي . (1)

تاريخ دمشق عن بريدة الأسلمي :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ:إنَّ اللّهَ أمَرَني أن اُدنِيَكَ ولا اُقصِيَكَ،وأن اُعَلِّمَكَ وأن تَعِيَ، وحَقٌّ عَلَى اللّهِ أن تَعِيَ. قالَ: ونَزَلَت «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» قالَ لِيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : سَأَلتُ اللّهَ أن يَجعَلَها اُذُنَكَ يا عَلِيُّ . (3)

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : هِيَ اُذُنُكَ يا عَلِيُّ . (4)

تفسير الطبري عن مكحول :قَرَأَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» ثُمَّ التَفَتَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : سَأَلتُ اللّهَ أن يَجعَلَها اُذُنَكَ . قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : فَما سَمِعتُ شَيئا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَنَسيتُهُ . (5)

.


1- .حلية الأولياء : ج 1 ص 67 ، النور المشتعل : ص 267 ح 74 كلاهما عن عمر عن أبيه الإمام عليّ عليه السلام .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 361 ، أسباب نزول القرآن : ص 465 ح 838 ، تفسير الطبري : ج 14 الجزء 29 ص 56 ، تفسير ابن كثير : ج 8 ص 238 ، تفسير القرطبي : ج 18 ص 264 عن أبي برزة الأسلمي وليس فيه «قال : ونزلت . ..» ، المناقب لابن المغازلي : ص 319 ح 364 نحوه ؛ تفسير فرات : ص 501 ح 659 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 120 و ص 322 .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 319 ح 363 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 361 ح 1007 كلاهما عن الأشجّ ، النور المشتعل : ص 268 ح 75 عن مكحول نحوه ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 62 ح 256 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عنه عليهم السلام ، كنز الفوائد : ج 2 ص 152 عن الأشجّ ، دلائل الإمامة : ص 235 ح 162 عن عمارة بن زيد عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، تفسير فرات : ص 500 ح 655 عن الإمام الباقر عليه السلام وراجع ص 501 ح 660 والمناقب للكوفي : ج 1 ص 142 ح 79 وروضة الواعظين : ص 118 .
4- .الكافي : ج 1 ص 423 ح 57 عن يحيى بن سالم ، تفسير فرات : ص 499 ح 653 عن الإمام الباقر عليه السلام وفيه «هي واللّه اُذن عليّ بن أبي طالب عليه السلام » .
5- .تفسير الطبري : ج14 الجزء29 ص55، الكشّاف : ج4 ص134، تفسير الفخر الرازي : ج 30 ص 107 ، تفسير ابن كثير : ج 8 ص 238 وفيه «فكان عليّ يقول ...» بدل «قال عليّ عليه السلام » ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 363 ، المناقب لابن المغازلي : ص 265 ح 312 نحوه ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 196 ح 121 ، تفسير فرات : ص 501 ح 658 وفيه «وكان عليّ يقول : ما سمعت من رسول اللّه صلى الله عليه و آله كلاما إلّا أوعيته وحفظته» ، الطرائف : ص 93 ح 130 وفيه «فما نسيت شيئا وما كان لي أن أنساه» .

ص: 539

حديثپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خداوند به من دستور داده كه تو را به خود، نزديك كنم و آموزشت بدهم تا به خاطر بسپارى ، و اين آيه نازل شده است كه : «و گوشى شنوا ، آن را نگه دارد» . پس تو گوش شنوا براى دانش منى .

تاريخ دمشق_ به نقل از بريده اَسلَمى _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «خداوند به من دستور داده كه تو را به خود، نزديك كنم و دورت نسازم و به تو آموزش بدهم تا نگهدار دانش گردى، و بر خداوند است كه تو را نگهدار دانش سازد» و اين آيه نازل شد : «و گوشى شنوا، آن را نگه دارد » .

امام على عليه السلام :وقتى اين آيه نازل شد «و گوشى شنوا ، آن را نگه دارد» ، پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «اى على! از خداوند خواستم كه گوش شنواى نگهدار را گوش تو قرار بدهد».

امام صادق عليه السلام :هنگامى كه آيه «و گوشى شنوا، آن را نگه دارد» نازل شد، پيامبر خدا فرمود : «اى على! اين ، گوش توست».

تفسير الطبرى_ به نقل از مكحول _: پيامبر خدا آيه «و گوشى شنوا، آن را نگه دارد» را خواند و رو به على عليه السلام كرد و فرمود : «از خدا خواستم كه گوش تو را گوش شنواىِ نگهدار قرار دهد». على عليه السلام فرمود : «پس از آن، چيزى از پيامبر خدا نشنيدم كه فراموشش كنم» . (1)

.


1- .در تفسير فرات (ص501 ح 658) آمده است : على عليه السلام مى گفت : «هرگز از پيامبر صلى الله عليه و آله كلامى را نشنيدم ، مگر اين كه آن را از بر كردم و به سينه ام سپردم» . و در الطرائف (ص93 ح 130) آمده است : «چيزى را فراموش نكرده ام و در شأن من نيست كه فراموش كنم» .

ص: 540

ينابيع المودّة عن الأصبغ بن نباتة :لَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ عليه السلام الكوفَةَ صَلّى بِالنّاسِ أربَعينَ صَباحا يَقرَأُ : «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى» (1) فَعابَهُ بَعضٌ ، فَقالَ : إنّي لَأَعرِفُ ناسِخَهُ ومَنسوخَهُ ، ومُحكَمَهُ ومُتَشابِهَهُ ، وما حَرفٌ نَزَلَ إلّا وأنَا أعرِفُ فيمَن اُنزِلَ ، وفي أيِّ يَومٍ ، وأيِّ مَوضِعٍ اُنزِلَ ، أماتَقرَؤونَ : «إِنَّ هَ_ذَا لَفِى الصُّحُفِ الْأُولَى * صُحُفِ إِبْرَ هِيمَ وَ مُوسَى» (2) وَاللّهِ هِيَ عِندي ، وَرِثتُها مِن حَبيبي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ومِن إبراهيمَ وموسى عليهماالسلام ، وَاللّهِ أنَا الَّذي أنزَلَ اللّهُ فِيَّ : «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» ، فَإِنّا كُنّا عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَيُخبِرُنا بِالوَحيِ فَأَعيهِ ويَفوتُهُم ، فَإِذا خَرَجنا قالوا : «مَاذَا قَالَ ءَانِفًا» (3) . (4)

الإمام الصادق عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى: «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» _ : وَعَتها اُذُنُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام مِنَ اللّهِ ما كانَ وما يَكونُ . (5)

راجع : ج 10 ص 534 (لم ينس ما سمعه) . شواهد التنزيل : ج 2 ص 361 _ 380 .

.


1- .الأعلى : 1 .
2- .الأعلى : 18 و 19 .
3- .محمّد : 16 .
4- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 361 ح 28 ؛ تفسير العيّاشي : ج 1 ص 14 ح 1 ، بصائر الدرجات : ص 135 ح 3 كلاهما نحوه .
5- .مختصر بصائر الدرجات : ص 65 ، بصائر الدرجات : ص 517 ح 48 وليس فيه «من اللّه » وكلاهما عن عبد الرحمن بن كثير .

ص: 541

ينابيع المودّة_ به نقل از اصبغ بن نباته _: هنگامى كه على عليه السلام به كوفه آمد، چهل روز در نماز صبح براى مردم ، [ سوره ] «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى» را خواند. بعضى بر وى خُرده گرفتند . [ در جواب ]فرمود : «من ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن را مى شناسم. هيچ سخنى [از قرآن] نازل نشده، جز آن كه مى دانم درباره چه كسى، در چه روزى و در چه جايى نازل شده است. آيا نخوانده ايد كه : «قطعا در صحيفه هاى گذشته اين [ معنا] هست؛ صحيفه هاى ابراهيم و موسى» ؟ سوگند به خدا، آن در پيش من است ، از دوستم پيامبر خدا و از ابراهيم و موسى عليهماالسلام به ارث برده ام. سوگند به خدا ، من كسى هستم كه خداوند، درباره من اين آيه را نازل كرده است : «و گوشى شنوا، آن را نگه دارد» . ما نزد پيامبر خدا بوديم و ما را از وحى، خبردار مى ساخت. من آن را به خاطر مى سپردم و ديگران از دست مى دادند و وقتى از نزد او بيرون مى آمديم، مى گفتند : «چند لحظه پيش ، چه گفت؟» .

امام صادق عليه السلام_ درباره سخن خداوند : «و گوشى شنوا، آن را نگه دارد» _: گوش امير مؤمنان، آنچه را كه بود و خواهد بود، از خداوند به خاطر سپرده بود.

ر . ك : ج 10 ص 535 (آنچه شنيد ، فراموش نكرد) . شواهد التنزيل : ج 2 ص 361 _ 380.

.

ص: 542

1 / 9خَيرُ البَرِيَّةِالكتاب«إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ أُوْلَ_ئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» . (1)

الحديثرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ خَيرُ البَرِيَّةِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ في قَولِهِ تَعالى: «أُوْلَ_ئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» _ : أنتَ يا عَلِيُّ وشيعَتُكَ . (3)

تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه :كُنّا عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : قَد أتاكُم أخي ، ثُمَّ التَفَتَ إلَى الكَعبَةِ فَضَرَبَها بِيَدِهِ ، ثُمَّ قالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، إنَّ هذا وشيعَتَهُ لَهُمُ الفائِزونَ يَومَ القِيامَةِ ، ثُمَّ قالَ : إنَّهُ أوَّلُكُم إيمانا مَعي ، وأوفاكُم بِعَهدِ اللّهِ ، وأقوَمُكُم بِأَمرِ اللّهِ ، وأعدَلُكُم فِي الرَّعِيَّةِ ، وأقسَمُكُم بِالسَّوِيَّةِ ، وأعظَمُكُم عِندَ اللّهِ مَزِيَّةً . قالَ : ونَزَلَت : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» قالَ : فَكانَ أصحابُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله إذا أقبَلَ عَلِيٌّ قالوا : قَد جاءَ خَيرُ البَرِيَّةِ . (4)

.


1- .الأنعام : 33 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 371 ح 8968 ، المناقب للخوارزمي : ص 111 ح 119 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 155 ح 117 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 471 ح 1143 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 152 كلّها عن أبي سعيد، المناقب لابن شهرآشوب: ج3 ص69 عن جابر.
3- .تفسير الطبري : ج 15 الجزء 30 ص 265 عن أبي الجارود ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 465 ح 1133 عن جابر وكلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام و ص 461 ح 1126 عن ابن عبّاس و ص 463 ح 1130 عن أبي برزة ، المناقب للخوارزمي : ص 266 ح 247 ، كفاية الطالب : ص 246 كلاهما عن يزيد بن شراحيل عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 371 ح 8967 ، المناقب للخوارزمي : ص 111 ح 120 ؛ الأمالي للطوسي : ص 251 ح 448 ، بشارة المصطفى : ص 122 و ص 192 .

ص: 543

1 / 9 بهترينِ آفريدگان

1 / 9بهترينِ آفريدگانقرآن«در حقيقت، كسانى كه گرويده اند و كارهاى شايسته كرده اند، آنان اند كه بهترينِ آفريدگان اند» .

حديثپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، بهترينِ آفريدگان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره كلام خداوند تعالى : «آنان بهترينِ آفريدگان اند» _: اى على! تو و پيروانت [ بهترينِ آفريدگان ]هستيد.

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم كه على بن ابى طالب عليه السلام آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «برادرم آمد». آن گاه رو به كعبه كرد و با دست بر آن زد و فرمود : «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اين شخص و پيروانش در روز رستاخيز، نجات يافتگان اند». آن گاه افزود : «او نخستين كس از شماست كه به من ايمان آورد. با وفاترينِ شما به پيمان الهى، استوارترينِ شما در [ عمل به ]فرمان هاى الهى، دادگرترينِ شما در بين شهروندان، به تساوى تقسيم كننده ترينِ شما و در برخوردارى از برترى ، بلندمرتبه ترينِ شما در پيشگاه خداست. [ جابر گفت :] آيه «در حقيقت ، كسانى كه گرويده اند و كارهاى شايسته كرده اند ، آنان اند كه بهترينِ آفريدگان اند» ، نازل شد. از آن پس، ياران محمّد صلى الله عليه و آله ، هنگامى كه على عليه السلام مى آمد، مى گفتند : بهترينِ آفريدگان آمد.

.

ص: 544

الإمام عليّ عليه السلام :حَدَّثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنَا مُسنِدُهُ إلى صَدري فَقالَ : أي عَلِيُّ ، أ لَم تَسمَع قَولَ اللّهِ تَعالى : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ أُوْلَ_ئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» ؟ أنتَ وشيعَتُكَ . ومَوعِدي ومَوعِدُكُمُ الحَوضُ إذا جَثَتِ الاُمَمُ لِلحِسابِ تُدعَونَ غُرّا مُحَجَّلينَ (1) . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : يا عَلِيُّ «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ أُوْلَ_ئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» : أنتَ وشيعَتُكَ . تَرِدُ عَلَيَّ أنتَ وشيعَتُكَ راضينَ مَرضِيّينَ . (3)

راجع : ج 8 ص 124 (خير من أترك بعدي) . شواهد التنزيل : ج 2 ص 459 _ 474 .

1 / 10خَصمُ الكُفّارِالكتاب«هَ_ذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِى رَبِّهِمْ» . (4)

.


1- .المُحَجّلون : أي بِيضُ مواضع الوضوء من الأيدي والوجه والأقدام ، استعار أثر الوضوء في الوجه واليدين والرجلين للإنسان من البياض الذي يكون في وجه الفرس ويديه ورجليه (النهاية : ج 1 ص 346 «حجل») .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 265 ح 247 عن يزيد بن شراحيل الأنصاري ، الدرّ المنثور : ج 8 ص 589 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 316 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 831 ح 3 عن يزيد بن شراحيل ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 68 عن ابن عبّاس وأبي برزة وابن شرحبيل والإمام الباقر عليه السلام نحوه.
3- .تفسير الحبري : ص 372 ح 99 ؛ شواهد التنزيل : ج 2 ص 465 ح 1134 كلاهما عن جابر .
4- .الحجّ : 19 .

ص: 545

1 / 10 دشمنِ كافران

امام على عليه السلام :پيامبر خدا در حالى كه سرش روى سينه من بود، فرمود : «اى على! آيا كلام خداوند متعال را شنيده اى كه : «در حقيقت، كسانى كه گرويده اند و كارهاى شايسته كرده اند، آنان اند كه بهترينِ آفريدگان اند» ؟ تو و پيروانت هستيد و وعده گاه من و شما حوض [كوثر] است. هنگامى كه امّت ها براى حسابرسى آماده شوند، شما با چهره درخشان، فرا خوانده خواهيد شد».

امام باقر عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى على! «در حقيقت، كسانى كه گرويده اند و كارهاى شايسته كرده اند، آنان اند كه بهترينِ آفريدگان اند» تويى و پيروان تو. تو و پيروانت بر من وارد خواهيد شد ، در حالى كه راضى و مورد رضايت هستيد» .

ر . ك : ج 8 ص 125 ( بهترين كسى كه پس از خود به جا مى گذارم) . شواهد التنزيل : ج 2 ص 459 _ 474.

1 / 10دشمنِ كافرانقرآن«اين دو [ گروه]، دشمنان يكديگرند كه درباره پروردگارشان با هم ستيزه مى كنند» .

.

ص: 546

الحديثالإمام عليّ عليه السلام :فينا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «هَ_ذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِى رَبِّهِمْ» . (1)

صحيح البخاري عن أبي مجلَز عن قيس بن عباد عن الإمام عليّ عليه السلام :أنَا أوَّلُ مَن يَجثو بَينَ يَدَيِ الرَّحمنِ لِلخُصومَةِ يَومَ القِيامَةِ . قالَ قَيسٌ : وفيهِم نَزَلَت : «هَ_ذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِى رَبِّهِمْ» قالَ : هُمُ الَّذينَ بارَزوا يَومَ بَدرٍ : عَلِيٌّ وحَمزَةُ وعُبَيدَةُ ، وشَيبَةُ بنُ رَبيعَةَ وعُتبَةُ بنُ رَبيعَةَ وَالوَليدُ بنُ عُتبَةَ . (2)

صحيح البخاري عن قيس بن عباد :سَمِعتُ أبا ذَرٍّ يُقسِمُ قَسَما : إنَّ هذِهِ الآيَةَ : «هَ_ذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِى رَبِّهِمْ» نَزَلَت فِي الَّذينَ بَرَزوا يَومَ بَدرٍ : حَمزَةَ وعَلِيٍّ وعُبَيدَةَ بنِ الحارِثِ ، وعُتبَةَ وشَيبَةَ _ ابنَي رَبيعَةَ _ وَالوَليدِ بنِ عُتبَةَ . (3)

الدرّ المنثور عن ابن عبّاس :لَمّا بارَزَ عَلِيٌّ وحَمزَةُ وعُبَيدَةُ وعُتبَةُ وشَيبَةُ وَالوَليدُ ، قالوا لَهُم : تَكَلَّموا نَعرِفكُم . قالَ : أنَا عَلِيٌّ ، وهذا حَمزَةُ ، وهذا عُبَيدَةُ ، فَقالوا : أكفاءٌ كِرامٌ . فَقالَ عَلِيٌّ : أدعوكُم إلَى اللّهِ وإلى رَسولِهِ . فَقالَ عُتبَةُ : هَلُمَّ لِلمُبارَزَةِ . فَبارَزَ عَلِيٌّ شَيبَةَ فَلَم يَلبَث أن قَتَلَهُ ، وبارَزَ حَمزَةُ عُتبَةَ فَقَتَلَهُ ، وبارَزَ عُبَيدَةُ الوَليدَ فَصَعُبَ عَلَيهِ ، فَأَتى عَلِيٌّ عليه السلام فَقَتَلَهُ ، فَأَنزَلَ اللّهُ «هَ_ذَانِ خَصْمَانِ» الآيَةَ . (4)

.


1- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1459 ح 3749 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 418 ح 3454 وفيه «نزلت فينا وفي الذين بارزوا يوم بدر عتبة وشيبة والوليد» ، النور المشتعل : ص 144 ح 39 وفيه «فينا نزلت هذه الآية في مبارزتي يوم بدر . ..» وكلّها عن قيس بن عُباد .
2- .صحيح البخاري : ج4 ص1769 ح4467 و ص 1458 ح3747 وفيه «وعبيدة أو أبو عبيدة بن الحارث . ..» ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 419 ح 3456 نحوه ، تفسير الطبري : ج 10 الج_زء 17 ص 131 ، تفسير الفخر الرازي : ج 23 ص 22 كلاهما عن أبي ذرّ ؛ سعد السعود : ص 102 عن أبي مجاهد عن قيس بن عبادة ، الأمالي للطوسي : ص 85 ح 128 عن قيس بن سعد بن عبادة وليس فيه «قال قيس . ..» .
3- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1459 ح 3751 و ح 3748 و ص 1769 ح 4466 كلاهما نحوه ، صحيح مسلم : ج 4 ص2323 ح34 ، السنن الكبرى : ج 9 ص 220 ح 18341 وج 3 ص 391 ح 6116 ، تفسير الطبري : ج 10 الجزء 17 ص 131 ، سنن ابن ماجة : ج 2 ص 946 ح 2835 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 419 ح 3455 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 474 ح 31 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 149 ح 2954 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 17 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 3 ص 72 ، أسباب نزول القرآن : ص 317 ح 619 والسبعة الأخيرة نحوه ؛ خصائص الوحي المبين : ص 258 ح 197 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 342 ح 684 .
4- .الدرّ المنثور : ج 6 ص 19 نقلاً عن ابن مردويه وراجع تفسير فرات : ص 272 ح 365 .

ص: 547

حديثامام على عليه السلام :اين آيه كه «اين دو [ گروه]، دشمنانِ يكديگرند كه درباره پروردگارشان با هم ستيزه مى كنند» ، درباره ما نازل شده است. (1)

صحيح البخارى_ به نقل از ابى مجلَز، از قيس بن عباد، از امام على عليه السلام _: من اوّلين كسى هستم كه در روز قيامت در پيشگاه خداى مهربان براى دادخواهى زانو مى زنم . [ قيس گفت :] درباره آنان اين آيه نازل شده است : «اين دو [ گروه]، دشمنان يكديگرند كه درباره پروردگارشان با هم ستيزه مى كنند» . آنان، كسانى اند كه در جنگ بدر، براى مبارزه پيش قدم شدند : على عليه السلام ، حمزه، عبيدة بن حارث و [ در برابر] شيبة بن ربيعه، عتبة بن ربيعه و وليد بن عتبه.

صحيح البخارى_ به نقل از قيس بن عباد _: از ابوذر شنيدم كه سوگند مى خورد كه آيه «اين دو [ گروه] ، دشمنان يكديگرند كه درباره پروردگارشان ستيزه مى كنند» ، درباره كسانى كه در جنگ بدر براى مبارزه پيش قدم شدند ، نازل شد : حمزه ، على عليه السلام ، عُبيدة بن حارث ، عُتبه و شيبه (فرزندان ربيعه) و وليد بن عتبه .

الدرّ المنثور_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه على عليه السلام ، حمزه و عبيده در مقابل عتبه، شيبه و وليد براى مبارزه قدم پيش گذاشتند، گفتند : خود را معرّفى كنيد تا شما را بشناسيم. على عليه السلام فرمود : «من على ام و اين، حمزه و اين، عبيده است» . گفتند : همتايان با شخصيتى هستيد . على عليه السلام فرمود : «شما را به خدا و پيامبر او فرا مى خوانم». عتبه گفت : براى مبارزه، پيش آى! على عليه السلام با شيبه به نبرد پرداخت و طولى نكشيد كه او را كشت و حمزه، با عتبه به نبرد پرداخت و او را كشت و عبيده، در برابر وليد به نبرد پرداخت؛ ولى كار بر وى دشوار شد. على عليه السلام آمد و وليد را كشت . در پىِ آن بود كه خداوند، آيه «اين دو [ گروه]، دشمنان يكديگرند ...» را نازل كرد.

.


1- .در المستدرك على الصحيحين (ج2 ص 418 ح 3454) آمده است : «[اين آيه] درباره ما و درباره عتبه و شيبه و وليد كه در جنگ بدر به ميدان آمده بودند ، نازل شد» .

ص: 548

الدرّ المنثور عن لاحق بن حميد :نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ يَومَ بَدرٍ : «هَ_ذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِى رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُواْ قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِّن نَّارٍ» في عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ ، وشَيبَةَ بنَ رَبيعَةَ ، وَالوَليدِ بنِ عُتبَةَ ، ونَزَلَت : «إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ» إلى قَولِهِ : «وَ هُدُواْ إِلَى صِرَ طِ الْحَمِيدِ» (1) في عَلِيِّ بنِ أبيطالِبٍ ، وحَمزَةَ ، وعُبَيدَةَ بنِ الحارِثِ . (2)

البداية والنهاية :قَد شَهِدَ عَلِيٌّ بَدرا ، وكانَت لَهُ اليَدُ البَيضاءُ فيها ، بارَزَ يَومَئِذٍ فَغَلَبَ وظَهَرَ ، وفيهِ وفي عَمِّهِ حَمزَةَ وابنِ عَمِّهِ عُبَيدَةَ بنِ الحارِثِ وخُصومِهِمُ الثَّلاثَةِ : عُتبَةَ ، وشَيبَةَ ، وَالوَليدِ بنِ عُتبَةَ ، نَزَلَ قَولُهُ تَعالى : «هَ_ذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِى رَبِّهِمْ» الآيَةَ . (3)

1 / 11الهاديالكتاب«إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ » . (4)

.


1- .الحجّ : 23 و 24 .
2- .الدرّ المنثور : ج 6 ص 20 نقلاً عن عبد بن حميد .
3- .البداية والنهاية : ج 7 ص 224 .
4- .الرعد : 7 .

ص: 549

1 / 11 راهنما

الدرّ المنثور_ به نقل از لاحق بن حميد _: آيه «اين دو [ گروه]، دشمنان يكديگرند كه درباره پروردگارشان با هم ستيزه مى كنند و كسانى كه كفر ورزيدند، جامه هايى از آتش برايشان بريده شده است» ، در جنگ بدر ، درباره عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه و وليد بن عتبه نازل شد و آيه : «خداوند، كسانى را كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند ، وارد بهشت مى كند ...» تا « ...و به سوى راه [ خداوند] ستوده، هدايت مى گردند» ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام ، حمزه و عبيدة بن حارث، نازل شده است.

البداية والنهاية :على عليه السلام در جنگ بدر، حضور داشت و در آن جنگ، چيرگى و مهارت تمام داشت . در آن روز، وارد كارزار شد و پيروز و غالب شد . درباره وى ، عمويش حمزه و پسر عمويش عبيدة بن حارث و دشمنان سه گانه شان عتبه، شيبه و وليد بن عتبه، اين سخن خداوند متعال نازل شد كه : «اين دو [ گروه]، دشمنانِ يكديگرند كه درباره پروردگارشان با هم ستيزه مى كنند ...» .

1 / 11راهنماقرآن«[ اى پيامبر!] تو فقط هشدار دهنده اى و براى هر قومى، راهنمايى است» .

.

ص: 550

الحديثتاريخ دمشق عن ابن عبّاس :لَمّا نَزَلَت : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : أنَا المُنذِرُ ، وعَلِيٌّ الهادي ، بِكَ يا عَلِيُّ يَهتَدِي المُهتَدونَ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِلإِمامِ الحَسَنِ عليه السلام _: يا حَسَنُ ، إنَّ اللّهَ يَقولُ : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» فَأَنَا المُنذِرُ ، وعَلِيٌّ الهادي . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المُنذِرُ ، وأنَا الهادي . (3)

الأمالي للصدوق عن عبّاد بن عبد اللّه :قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ما نَزَلَت مِنَ القُرآنِ آيَةٌ إلّا وقَد عَلِمتُ أينَ نَزَلَت ، وفيمَن نَزَلَت ، وفي أيِّ شَيءٍ نَزَلَت ، وفي سَهلٍ نَزَلَت أو في جَبَلٍ نَزَلَت . قيلَ : فَما نَزَلَ فيكَ ؟ فَقالَ عليه السلام : لَولا أنَّكُم سَأَلتُموني ما أخبَرتُكُم ، نَزَلَت فِيَّ هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ» فَرَسولُ اللّهِ المُنذِرُ ، وأنَا الهادي إلى ما جاءَ بِهِ . (4)

تاريخ دمشق عن مجاهد_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: الهادي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (5)

راجع : ج 2 ص 178 (أحاديث الهداية) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 381 _ 395.

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 359 ، النور المشتعل : ص 118 ح 32 ؛ مجمع البيان : ج 6 ص 427 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 272 ح 580 و ص350 ح701، خصائص الوحي المبين : ص118 ح80_82.
2- .كفاية الأثر : ص 163 ، البرهان في تفسير القرآن : ج 3 ص 227 ح 5444 كلاهما عن الحسن عن أبيه الإمام الحسن عليه السلام .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 140 ح 4646 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 359 كلاهما عن عبّاد بن عبد اللّه .
4- .الأمالي للصدوق : ص350 ح423 ، روضة الواعظين: ص131.
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 360 ؛ تفسير الحبري : ص 344 ح 82 وفيه «محمّد صلى الله عليه و آله المنذر ، وعليّ عليه السلام الهادي» .

ص: 551

حديثتاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه آيه «[ اى پيامبر!] تو فقط هشدار دهنده اى و براى هر قومى، راهنمايى است» نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من هشدار دهنده ام و على راهنماست. اى على! هدايت يافتگان، به وسيله تو راهنمايى مى شوند».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به امام حسن عليه السلام _: اى حسن ! خداوند مى فرمايد : «[ اى پيامبر ! ]تو فقط هشدار دهنده اى و براى هر قومى، راهنمايى است» . من، هشدار دهنده ام و على راهنماست.

امام على عليه السلام_ درباره همين آيه _: پيامبر خدا، هشدار دهنده است و من راهنمايم.

الأمالى ، صدوق_ به نقل از عبّاد بن عبد اللّه _: على عليه السلام فرمود : «هيچ آيه اى از قرآن نازل نشده، جز اين كه مى دانم كجا نازل شده ، درباره چه كسى نازل شده و درباره چه چيزى نازل شده است و آيا در دشت، نازل شده يا در كوه». گفته شد : درباره تو چه نازل شده است؟ فرمود : «اگر از من نمى پرسيديد، به شما نمى گفتم. درباره من آيه «[ اى پيامبر !] تو فقط هشدار دهنده اى و براى هر قومى، راهنمايى است» نازل شده است. پيامبر خدا، هشدار دهنده است و من، راهنمايم به آن چيزى كه او آورده است».

تاريخ دمشق_ به نقل از مجاهد، درباره همين آيه _: «راهنما»، على بن ابى طالب عليه السلام است. (1)

ر . ك : ج 2 ص 179 (احاديث هدايت) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 381 _ 395.

.


1- .در تفسير الحبرى (ص344 ح 82) آمده است : محمّد صلى الله عليه و آله منذر ، و على عليه السلام هادى است .

ص: 552

1 / 12الوَلِيُّ المُتَصَدِّقُ فِي الرُّكوعِالكتاب«إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ » . (1)

الحديثالمعجم الأوسط عن عمّار بن ياسر :وَقَفَ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ سائِلٌ وهُوَ راكِعٌ في تَطَوُّعٍ ، فَنَزَعَ خاتَمَهُ فَأَعطاهُ السّائِلَ ، فَأَتى رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَعلَمَهُ ذلِكَ ، فَنَزَلَت عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» فَقَرَأَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثُمَّ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (2)

تفسير الطبري عن مجاهد_ في قُولِهِ تَعالى: «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ» الآيَةَ _ : نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ تَصَدَّقَ وهُوَ راكِعٌ . (3)

المناقب لابن شهر آشوب :اِجتَمَعَتِ الاُمَّةُ [عَلى] (4) أنَّ هذِهِ الآيَةَ نَزَلَت في عَلِيٍّ عليه السلام لَمّا تَصَدَّقَ بِخاتَمِهِ وهُوَ راكِعٌ ، لا خِلافَ بَينَ المُفَسِّرينَ في ذلِكَ ، ذَكَرَهُ الثَّعلَبِيُ، وَالماوَردِيُّ، وَالقُشَيرِيُّ، وَالقَزوينِيُّ ، وَالرّازِيُّ ، وَالنَّيسابورِيُّ ، وَالفَلَكِيُّ ، وَالطّوسِيُّ ، وَالطَّبَرِيُّ في تَفاسيرِهِم عَنِ السُّدِّيِّ ، ومُجاهِدٍ ، وَالحَسَنِ ، وَالأَعمَشِ ، وعُتبَةَ بنِ أبي حَكيمٍ ، وغالِبِ بنِ عَبدِ اللّهِ ، وقَيسِ بنِ الرَّبيعِ ، وعَبايَةَ الرَّبعِيِّ ، وعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وأبي ذَرٍّ الغِفارِيِّ . وذَكَرَهُ ابنُ البَيِّعِ في مَعرِفَةِ اُصولِ الحَديثِ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ عُبَيدِ اللّهِ بنِ عُمَرَ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وَالواحِدِيُّ في أسبابِ نُزولِ القُرآنِ عَنِ الكَلبِيِّ عَن أبي صالِحٍ عَنِ ابنِ عَبّاسٍ ، وَالسَّمعانِيُّ في فَضائِلِ الصَّحابَةِ عَن حُمَيدٍ الطَّويلِ عَن أنَسٍ ، وسَلمانُ بنُ أحمَدَ في مُعجَمِهِ الأَوسَطِ عَن عَمّارٍ ، وأبو بَكرٍ البَيهَقِيُّ فِي المُصَنَّفِ ، ومُحَمَّدٌ الفَتّالُ فِي التَّنويرِ وفِي الرَّوضَةِ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ سَلامٍ ، وأبي صالِحٍ ، وَالشَّعبِيِّ ، ومُجاهِدٍ ، وزُرارَةَ بنِ أعيَنَ عَن مُحَمَّدِ بنِ عَلِيٍّ ، وَالنَّطَنزِيُّ فِي الخَصائِصِ عَنِ ابنِ عَبّاسٍ ، وَالإِبانَةِ عَنِ الفَلَكِيِّ عَن جابِرٍ الأَنصارِيِّ ، وناصِحٍ التَّميمِيِّ ، وَابنِ عَبّاسٍ ، وَالكَلبِيِّ ، في رِواياتٍ مُختَلِفَةِ الأَلفاظِ مُتَّفِقَةِ المَعاني . (5)

.


1- .المائدة : 55 .
2- .المعجم الأوسط : ج 6 ص 218 ح 6232 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 223 ح 231 ، النور المشتعل : ص 74 ح 10 نحوه ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 105 .
3- .تفسير الطبري : ج 4 الجزء 6 ص 289 ، تفسير ابن كثير : ج 3 ص 130 و ص 129 عن سلمة بن كهيل ، تفسير الفخر الرازي : ج 12 ص 28 عن ابن عبّاس وليس فيه «تصدّق وهو راكع» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 357 عن سلمة ، تذكرة الخواصّ : ص 15 نحوه ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 105 وأيضا في نفس الصفحة عن سلمة بن كهيل .
4- .ما بين المعقوفين زيادة منّا يقتضيها السياق .
5- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 2 .

ص: 553

1 / 12 ولىّ صدقه دهنده در ركوع

1 / 12ولىّ صدقه دهنده در ركوعقرآن«ولىّ شما، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همان كسانى كه نماز بر پا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند» .

حديثالمعجم الأوسط_ به نقل از عمّار بن ياسر _: گدايى ، در حالى كه على بن ابى طالب عليه السلام در ركوع نماز مستحبّى بود، در كنار او ايستاد. على عليه السلام ، انگشتر خود را درآورد و به آن گدا داد. وى ، نزد پيامبر خدا آمد و او را از جريان، آگاه ساخت. سپس اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد : «ولىّ شما، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همان كسانى كه نماز برپا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند» . پيامبر خدا، آيه را خواند و فرمود : «هر آن كه من مولاى اويم، على، مولاى اوست. پروردگارا! دوست بدار كسى را كه با على دوستى ورزد و دشمن دار كسى را كه با على دشمنى ورزد».

تفسير الطبرى_ به نقل از مجاهد، درباره سخن خداوند : «ولىّ شما، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ...» _: [ اين آيه]، درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است. او در حالى كه در ركوع بود، صدقه داد.

المناقب ، ابن شهرآشوب :مسلمانان اتّفاق ن_ظ_ر دارند كه اين آيه، درباره على عليه السلام ، هنگامى كه در حال ركوعْ صدقه داد، نازل شده است. در اين باره، بين مفسّران، اختلاف نظرى وجود ندارد . ثعلبى، ماوَردى، قُشَيرى، قزوينى، رازى، نيشابورى، فلكى، طوسى و طبرى در تفسيرهايشان از سُدّى، مجاهد، حسن، اَعمَش، عُتبة بن ابى حكيم، غالب بن عبد اللّه ، قيس بن ربيع، عبايه ربعى، عبد اللّه بن عبّاس و ابوذر غفارى آن را نقل كرده اند. ابن بَي_ِّعِ [حاكم نيشابورى] در كتاب معرفة علوم الحديث، به نقل از عبد اللّه بن عبيد اللّه بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام ، و واحدى در أسباب النزول ، به نقل از كلبى از ابو صالح از ابن عبّاس، و سمعانى در فضائل الصحابة ، به نقل از حميد طويل از انس، و سليمان بن احمد در المعجم الأوسط ، به نقل از عمّار، و ابو بكر بيهقى در المصنَّف، و محمّد فتّال در التنوير و الروضة، به نقل از عبد اللّه بن سلام، و ابوصالح، شعبى، مجاهد و زرارة بن اَعيَن به نقل از امام باقر عليه السلام ، و نطنزى در الخصائص ، به نقل از ابن عبّاس، و در الإبانة، به نقل از فلكى از جابر انصارى، و [ همچنين] ناصح تميمى و ابن عبّاس و كلبى ، در گزارش هاى گوناگون با تعبيرهاى مختلف و معانى همگون ، اين مطلب را آورده اند.

.

ص: 554

راجع : ج 2 ص 118 (أحاديث الولاية) .

1 / 13الَّذي يَشري نَفسَهُ ابتِغاءَ مَرضاةِ اللّهِالكتاب« وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ » . (1)

الحديثالإمام زين العابدين عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: نَزَلَت في عَلِيٍّ عليه السلام حينَ باتَ عَلى فِراشِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2)

.


1- .البقرة : 207 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 446 ح 996 عن حكيم بن جبير ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 64 ورواه بطرق عديدة .

ص: 555

1 / 13 سوداكننده جان براى خشنودى خدا

ر . ك : ج 2 ص 119 (احاديث ولايت) .

1 / 13سوداكننده جان براى خشنودى خداقرآن«و از ميان مردم ، كسى است كه جان خود را براى خشنودى خدا سودا مى كند ، و خدا نسبت به بندگان، مهربان است» .

حديثامام زين العابدين عليه السلام_ درباره همين آيه شريف _: [اين] آيه، درباره على عليه السلام هنگامى كه شب را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله به سر كرد ، نازل شده است.

.

ص: 556

الإمام الباقر عليه السلام :أمّا قَولُهُ تَعالى : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ» فَإِنَّها اُنزِلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام حينَ بَذَلَ نَفسَهُ للّهِِ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله لَيلَةَ اضطَجَعَ عَلى فِراشِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا طَلَبَتهُ كُفّارُ قُرَيشٍ . (1)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :باتَ عَلِيٌّ لَيلَةَ خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى المُشرِكينَ عَلى فِراشِهِ لِيُعمِيَ عَلى قُرَيشٍ ، وفيهِ نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» . (2)

اُسد الغابة عن الثعلبي :أنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عَلى رَسولِهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ مُتَوَجِّهٌ إلَى المَدينَةِ في شَأنِ عَلِيٍّ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» . (3)

الأمالي للطوسي عن أبي زيد سعيد بن أوس :كانَ أبو عَمرِو بنُ العَلاءِ إذا قَرَأَ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» قالَ : كَرَّمَ اللّهُ عَلِيّا ، فيهِ نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ . (4)

المناقب لابن شهر آشوب :الثَّعلَبِيُّ في تَفسيرِهِ ، وَابنُ عَقِبٍ في مَلحَمَتِهِ ، وأبُو السَّعاداتِ في فَضائِلِ العَشَرَةِ ، وَالغَزّالِيُّ فِي الإِحياءِ ، وفي كِيمياءِ السَّعادَةِ أيضا ، بِرِواياتِهِم عَن أبِي اليَقظانِ ، وجَماعَةٌ مِن أصحابِنا ومَن يَنتَمي إلَينا نَحوُ ابنِ بابَوَيهِ ، وَابنِ شاذانَ ، وَالكُلَينِيِّ ، وَالطّوسِيِّ ، وَابنِ عُقدَةَ ، وَالبَرقِيِّ ، وَابنِ فَيّاضٍ ، وَالعَبدَلِيِّ ، وَالصَّفوانِيِّ ، وَالثَّقَفِيِّ بِأَسانيدِهِم عَنِ ابنِ عَبّاسٍ ، وأبي رافِعٍ ، وهِندِ بنِ أبي هالَةَ ، أنَّهُ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أوحَى اللّهُ إلى جَبرَئيلَ وميكائيلَ : إنّي آخَيتُ بَينَكُما ، وجَعَلتُ عُمُرَ أحَدِكُما أطوَلَ مِن عُمُرِ صاحِبِهِ ، فَأَيُّكُما يُؤثِرُ أخاهُ ؟ فَكِلاهُما كَرِهَا المَوتَ . فَأَوحَى اللّهُ إلَيهِما : أ لّا كُنتُما مِثلَ وَلِيّي عَلِيِّ بن أبي طالِبٍ ؟ آخَيتُ بَينَهُ وبَينَ مُحَمَّدٍ نَبِيّي ، فَآثَرَهُ بِالحَياةِ عَلى نَفسِهِ ، ثُمَّ ظَلَّ أورَقَه (5) عَلى فِراشِهِ يَقيهِ بِمُهجَتِهِ ! اهبِطا إلَى الأَرضِ جَميعا ، فَاحفَظاهُ مِن عَدُوِّهِ . فَهَبَطَ جِبريلُ فَجَلَسَ عِندَ رَأسِهِ ، وميكائيلُ عِندَ رِجلَيهِ ، وجَعَلَ جَبرَئيلُ يَقولُ : بَخٍ بخٍ ! مَن مِثلُكَ يَابنَ أبي طالِبٍ وَاللّهُ يُباهي بِكَ (6) المَلائِكَةَ ؟ فَأَنزَلَ اللّهُ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» . (7)

.


1- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 101 ح 292 عن جابر .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 67 ؛ الأمالي للطوسي : ص 252 ح 451 وراجع مجمع البيان : ج 2 ص 535 وتفسير فرات : ص 65 ح 31 و ح 32 وشرح الأخبار : ج 2 ص 345 ح 694 .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 98 الرقم 3789 ؛ خصائص الوحي المبين : ص 93 ح 62 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 446 ح 997 .
5- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّه من الأَرَق بمعنى السهَر .
6- .في المصدر : «به» ، والصواب ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 64 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 43 .

ص: 557

امام باقر عليه السلام :امّا سخن خداوند متعال : «و از ميان مردم، كسى است كه جان خود را براى خشنودى خدا مى فروشد، و خدا نسبت به بندگان، مهربان است» ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است ؛ هنگامى كه وى با خوابيدن در بستر پيامبر خدا ، در شبى كه كافران قريش درپى او بودند، جان خويش را براى خدا و پيامبر او بخشيد .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: در شبى كه پيامبر خدا از دسترس مشركانْ خارج شد، على عليه السلام در جاى وى خوابيد تا خروج او را براى قريشيان، سرپوشيده دارد . درباره وى، آيه «و از ميان مردم، كسى است كه جان خود را براى خشنودى خدا مى فروشد» نازل شد.

اُسد الغابة_ به نقل از ثعلبى _: خداوند عز و جل هنگامى كه پيامبر خدا به سوى مدينه مى رفت، اين آيه را درباره على عليه السلام بر او نازل كرد : «و از ميان مردم، كسى است كه جان خود را براى خشنودى خدا مى فروشد» .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو زيد سعيد بن اوس _: هرگاه ابوعمرو بن علا آيه «و از ميان مردم، كسى است كه جان خود را براى خشنودى خدا مى فروشد» را مى خواند، مى گفت : خداوند، على عليه السلام را گرامى داشت. اين آيه درباره وى نازل شده است.

المناقب ، ابن شهرآشوب :ثعلبى در تفسيرش ، ابن عقب در الملحمة ، ابو السعادات در الفضائل العشرة، غزّالى در الإحياء و همچنين در كيمياى سعادت، در نقل هايشان از ابويقظان و گروهى از شيعيان و يا كسانى كه منسوب به شيعه اند، از قبيل : ابن بابويه، ابن شاذان، كلينى، طوسى، ابن عقده، برقى، ابن فيّاض، عبدلى، صفوانى و ثقفى، به اسناد خود از ابن عبّاس و ابو رافع و هند بن ابى هاله آورده اند كه پيامبر خدا فرمود: «خداوند بر جبرئيل و ميكائيل ، وحى كرد : من بين شما دو تن، برادرى قرار دادم و عمر يكى از شما را طولانى تر از ديگرى كردم. كدام يك از شما ، برادرِ خود را بر خويش مقدّم مى دارد؟ . هر دو ، مرگ را ناگوار شمردند. خداوند به آن دو وحى كرد : چرا شما همچون ولىّ من، على بن ابى طالب نيستيد؟ بين او و محمّد، فرستاده خويش، برادرى برقرار كردم. وى او را در زنده بودن، بر خويش مقدّم داشت و بر جاى وى بيدار ماند تا او را با خونش حفاظت كند. هر دو به زمين فرود آييد و او را از دشمنانش محفوظ داريد . جبرئيل عليه السلام فرود آمد و بالاى سرِ آن حضرت نشست و ميكائيل عليه السلام پايين پاى او . جبرئيل مى گفت : آفرين، آفرين! چه كسى مانند توست، اى پسر ابو طالب؟ خداوند به وى بر فرشتگانش مباهات مى كند. پس خداوند، اين آيه را نازل كرد : «و از ميان مردم، كسى است كه جان خود را براى خشنودى خدا مى فروشد، و خدا نسبت به بندگان، مهربان است» .

.

ص: 558

تفسير الفخر الرازي_ في تَفسيرِ الآيَةِ الكَريمَةِ _: نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، باتَ عَلى فِراشِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَيلَةَ خُروجِهِ إلَى الغارِ . ويُروى : أنَّهُ لَمّا نامَ عَلى فِراشِهِ قامَ جِبريلُ عليه السلام عِندَ رَأسِهِ ، وميكائيلُ عليه السلام عِندَ رِجلَيهِ ، وجِبريلُ يُنادي : بَخٍ بَخٍ ! مَن مِثلُكَ يَابنَ أبي طالِبٍ يُباهِي اللّهُ بِكَ المَلائِكَةَ ؟ ونَزَلَتِ الآيَةُ . (1)

راجع: ج 1 ص 224 (الإيثار الرائع ليلة المبيت) . ج 9 ص 480 (كمال الإيثار) . ج 12 ص 484 (وضع الأحاديث في ذمّه) .

.


1- .تفسير الفخر الرازي : ج 5 ص 221 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 123 ح 133 ؛ إرشاد القلوب : ص 224 كلاهما عن أبي سعيد الخدري ، العمدة : ص 240 ح 367 كلّها نحوه .

ص: 559

تفسير الفخر الرازى_ در تفسير همين آيه شريف _: [ اين آيه] درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است، هنگامى كه وى در شب خارج شدن پيامبر خدا به سوى غار، در بستر وى خوابيد. و روايت شده است هنگامى كه على عليه السلام در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد، جبرئيل عليه السلام بالاى سرِ او و ميكائيل عليه السلام ، پايين پاى او ايستادند و جبرئيل، بانگ در مى داد : «آفرين، آفرين! چه كسى مانند توست، اى پسر ابو طالب؟ خداوند به تو بر فرشتگانش مباهات مى كند» و [ اين] آيه، نازل شد.

ر . ك : ج 1 ص 225 (ايثار شگفت در شب هجرت) . ج 9 ص 481 (كمال از خود گذشتگى) . ج 12 ص 485 (جعل ساختن احاديثى در مذمّت وى) .

.

ص: 560

1 / 14الَّذي يُنفِقُ مالَهُ بِاللَّيلِ وَالنَّهارِ سِرّا وعَلانِيَةًالكتاب« الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُم بِالَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ » . (1)

الحديثالمعجم الكبير عن ابن عبّاس_ في قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُم بِالَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً» _: نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، كانَت عِندَهُ أربَعَةُ دَراهِمَ ، فَأَنفَقَ بِاللَّيلِ واحِدا ، وبِالنَّهارِ واحِدا ، وفِي السِّرِّ واحِدا ، وفِي العَلانِيَةِ واحِدا . (2)

تفسير العيّاشي عن أبي إسحاق :كانَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام أربَعَةُ دَراهِمَ لَم يَملِك غَيرَها ، فَتَصَدَّقَ بِدِرهَمٍ لَيلاً ، وبِدِرهَمٍ نَهارا ، وبِدِرهَمٍ سِرّا ، وبِدِرهَمٍ عَلانِيَةً ، فَبَلَغَ ذلِكَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا عَلِيُّ ، ما حَمَلَكَ عَلى ما صَنَعتَ ؟ قالَ عليه السلام : إنجازُ مَوعودِ اللّهِ . فَأَنزَلَ اللّهُ : «الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُم بِالَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً» الآيَةَ . (3)

تفسير الفخر الرازي_ في تَفسيرِ الآيَةِ الكَريمَةِ _: في سَبَبِ النُّزولِ وُجوهٌ : الأَوَّلُ : لَمّا نَزَلَ قَولُهُ تَعالى : «لِلْفُقَرَآءِ الَّذِينَ أُحْصِرُواْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ» (4) بَعَثَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَوفٍ إلى أصحابِ الصُّفَّةِ بِدَنانيرَ ، وَبَعَثَ عَلِيٌّ عليه السلام بِوَسقٍ (5) مِن تَمرٍ لَيلاً ، فَكانَ أحَبَّ الصَّدَقَتَينِ إلَى اللّهِ تَعالى صَدَقَتُهُ ، فَنَزَلَت هذِهِ الآيَةُ ، فَصَدَقَةُ اللَّيلِ كانَت أكمَلَ . وَالثّاني : قالَ ابنُ عَبّاسٍ : إنَّ عَلِيّا عليه السلام ما كانَ يَملِكُ غَيرَ أربَعَةِ دَراهِمَ ، فَتَصَدَّقَ بِدِرهَمٍ لَيلاً ، وبِدِرهَمٍ نَهارا ، وبِدِرهَمٍ سِرّا ، وبِدِرهَمٍ عَلانِيَةً ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : ما حَمَلَكَ عَلى هذا ؟ فَقالَ : أن أستَوجِبَ ما وَعَدَني رَبّي ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : لَكَ ذلِكَ . فَأَنزَلَ اللّهُ تَعالى هذِهِ الآيَةَ . (6)

.


1- .البقرة : 274 .
2- .المعجم الكبير : ج11 ص80 ح11164 ، تاريخ دمشق: ج42 ص 358 وأيضا في نفس الصفحة عن مجاهد ، اُسد الغابة : ج 4 ص 99 الرقم 3789 ، الكشّاف : ج 1 ص 164 نحوه ، تفسير ابن كثير : ج 1 ص 482 عن مجاهد ، الصواعق المحرقة : ص 131 ، المناقب لابن المغازلي : ص 280 ح 325 ؛ تفسير الحبري : ص 243 ح 10 وفيه «أربعة دنانير» بدل «أربعة دراهم» ، تفسير فرات : ص 71 ح 42 و ص 72 ح 44 عن مجاهد و ح 45 عن أبي عبد الرحمن السلمي والأربعة الأخيرة نحوه .
3- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 151 ح 502 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 35 ح 11 .
4- .البقرة : 273 .
5- .الوَسْق _ بالفتح _ : ستّون صاعا ، والصاع مكيال يسع أربعة أمداد (النهاية : ج 5 ص 185 «وسق» و ج 3 ص 60 «صوع») .
6- .تفسير الفخر الرازي : ج 7 ص 90 ، ذخائر العقبى : ص 158 وفيه من «قال ابن عبّاس . ..» .

ص: 561

1 / 14 آن كه دارايى اش را شب و روز، نهان و آشكارا انفاق مى كند

1 / 14آن كه دارايى اش را شب و روز، نهان و آشكارا انفاق مى كندقرآن«كسانى كه اموال خود را شب و روز، و نهان و آشكارا انفاق مى كنند، پاداش آنان نزد پروردگارشان براى آنان خواهد بود؛ و نه بيمى بر آنان است و نه اندوهگين مى شوند» .

حديثالمعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس، درباره سخن خداوند عز و جل : «كسانى كه اموال خود را شب و روز، و نهان و آشكارا انفاق مى كنند» _: [ اين آيه ]درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است. چهار درهم نزد وى بود. در شب، يك درهم و در روز، يك درهم، در نهان، يك درهم و در آشكار، يك درهم بخشيد.

تفسير العياشى_ به نقل از ابو اسحاق _: على بن ابى طالب عليه السلام ، تنها چهار درهم، و نه بيشتر، داشت. درهمى در شب و درهمى در روز، درهمى در نهان و درهمى در آشكار، صدقه داد. اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد. فرمود : «اى على ! چه چيزى تو را بر اين كار وا داشت؟». على عليه السلام گفت : دستيابى به وعده خداوند. پس خداوند، آيه «كسانى كه اموال خود را شب و روز، و نهان و آشكارا انفاق مى كنند» را فرو فرستاد.

تفسير الفخر الرازى_ در تفسير همين آيه _: درباره شأن نزول آن، چند وجه آمده است : اوّل : هنگامى كه سخن خداوند : «[ اين صدقات ]براى آن [ دسته از ]نيازمندانى است كه در راه خدا فرو مانده اند» ، نازل شد، عبد الرحمان بن عوف، چند دينار براى اصحاب صُفّه فرستاد و على عليه السلام ، شبانگاهان يك بارِ شتر خرما فرستاد، و دوست داشتنى ترين دو صدقه در نزد خداوند، صدقه وى بود و خداوند، اين آيه را فرو فرستاد. پس صدقه شبانگاهان، كامل تر است. دوم : ابن عبّاس گفت كه على عليه السلام ، بيش از چهار درهم نداشت. درهمى در شب و درهمى در روز، درهمى در نهان و درهمى آشكارا صدقه داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چه چيزى تو را بر اين كار وا داشت؟». گفت : تا سزاوار چيزى باشم كه پروردگارم وعده داده است . فرمود : «سزاوار آنى» و خداوند، اين آيه را فرو فرستاد.

.

ص: 562

المناقب لابن شهر آشوب :ابنُ عَبّاسٍ وَالسُّدِّيُّ ومُجاهِدٌ وَالكَلبِيُّ وأبو صالِحٍ وَالواحِدِيُّ وَالطّوسِيُّ وَالثَّعلَبِيُّ وَالطَّبرَسِيُّ وَالماوَردِيُّ وَالقُشَيرِيُّ وَالثُّمالِيُّ وَالنَّقّاشُ وَالفَتّالُ وعُبَيدُ اللّهِ بنُ الحُسَينِ وعَلِيُّ بنُ حَربٍ الطّائِيُّ في تَفاسيرِهِم : أنَّهُ كانَ عِندَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام أربَعَةُ دَراهِمَ مِنَ الفِضَّةِ ، فَتَصَدَّقَ بِواحِدٍ لَيلاً ، وبِواحِدٍ نَهارا ، وبِواحِدٍ سِرّا ، وبِواحِدٍ عَلانِيَةً ، فَنَزَلَ : «الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُم بِالَّيْلِ» الآيَةَ ، فَسَمّى كُلَّ دِرهَمٍ مالاً ، وبَشَّرَهُ بِالقَبولِ . (1)

راجع : ج 9 ص 510 (سماحة الكفّ) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 140 _ 149 .

1 / 15المُؤَذِّنُ بَينَ أصحابِ الجَنَّةِ وَالنّارِالكتاب«وَنَادَى أَصْحَ_بُ الْجَنَّةِ أَصْحَ_بَ النَّارِ أَن قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا فَهَلْ وَجَدتُّم مَّا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قَالُواْ نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّ__لِمِينَ » . (2)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 71 .
2- .الأعراف : 44 .

ص: 563

1 / 15 آواز دهنده ميان بهشتيان و جهنّميان است

المناقب ، ابن شهرآشوب :ابن عبّاس، سدّى، مجاهد، كلبى، ابو صالح، واحدى، طوسى، ثَعلَبى، طبرسى، ماوردى، قشيرى، ثُمالى، نقّاش، فتّال، عبيد اللّه بن حسين و على بن حرب طايى در تفسيرهايشان آورده اند كه : على بن ابى طالب عليه السلام ، چهار درهم نقره داشت، يكى را در شب، ديگرى را در روز، يكى را در نهان و ديگرى را آشكارا صدقه داد. آيه : «كسانى كه اموال خود را شب و روز، و نهان و آشكارا انفاق مى كنند ...» نازل شد كه هر درهم را مال شمرد و بشارت قبولى به وى داد.

ر . ك : ج 9 ص 511 (بخشندگى) . شواهد التنزيل : ج 1 ص 140 _ 149 .

1 / 15آواز دهنده ميان بهشتيان و جهنّميان استقرآن«و بهشتيان، دوزخيان را آواز مى دهند كه : «آنچه را پروردگارمان به ما وعده داده بود، درست يافتيم. آيا شما [ نيز] آنچه را پروردگارتان وعده كرده بود، راست و درست يافتيد؟». مى گويند : «آرى». پس آواز دهنده اى ميان آنان آواز در مى دهد كه : «لعنت خدا بر ستمكاران باد!») .

.

ص: 564

الحديثالإمام عليّ عليه السلام : «فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّ__لِمِينَ» فَأَنَا ذلِكَ المُؤَذِّنُ . (1)

عنه عليه السلام :أنَا المُؤَذِّنُ عَلَى الأَعرافِ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا المُؤَذِّنُ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّ__لِمِينَ» أنَا ذلِكَ المُؤَذِّنُ ، وقالَ : «وَأَذَنٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ» (3) فَأَنَا ذلِكَ الأَذانُ . (4)

الكافي عن أحمد بن عمر الحلّال:سَأَلتُ أبَا الحَسَنِ عليه السلام عَن قَولِهِ تَعالى: «فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّ__لِمِينَ» ؟ قالَ عليه السلام : المُؤَذِّنُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . (5)

1 / 16وِلايَتُهُ كَمالُ الدّينِالكتاب«الْيَوْمَ يَ_ئِسَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» . (6)

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 267 ح 261 عن محمّد ابن الحنفيّة .
2- .مختصر بصائر الدرجات : ص 34 عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .التوبة : 3 .
4- .معاني الأخبار : ص 59 ح 3 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 302 ح 4 كلاهما عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام وراجع معاني الأخبار : ص 298 ح 1 و علل الشرائع : ص 442 ح 1 وتفسير القمّي : ج 1 ص 231 و ص 282 وتفسير العيّاشي : ج 2 ص 76 ح 14 وتفسير فرات : ص 159 و 160 وبحار الأنوار : ج 35 ص 301 ح 25 و ص 304 ح 26 و ص 308 ح 28 وشواهد التنزيل : ج 1 ص 304 ح 307 والدرّ المنثور : ج 4 ص 126 .
5- .الكافي : ج 1 ص 426 ح 70 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 17 ح 41 ، تفسير القمّي : ج 1 ص 231 وزاد في آخره «يؤذن أذانا يسمع الخلائق كلّها» وكلاهما عن محمّد بن الفضيل ، مجمع البيان : ج 4 ص 651 عن الإمام الرضا عليه السلام .
6- .المائدة : 3 .

ص: 565

1 / 16 ولايتش كامل كننده دين است

حديثامام على عليه السلام :«پس آواز دهنده اى ميان آنان آواز در مى دهد كه : لعنت خدا بر ستمكاران باد !» . من آن آواز دهنده ام.

امام على عليه السلام :من آواز دهنده بر اَعرافم.

امام على عليه السلام :من آواز دهنده در دنيا و آخرتم. خداوند عز و جل فرمود : «پس آواز دهنده اى ميان آنان آواز در مى دهد كه : لعنت خدا بر ستمكاران باد!» . من آن آواز دهنده ام. و فرمود : «و [ اين آيات ، ]اِعلامى است از جانب خدا و پيامبرش» . من آن اعلام كننده ام. (1)

الكافى_ به نقل از احمد بن عمر حلّال _: از ابوالحسن (امام كاظم يا امام رضا عليهماالسلام) درباره گفته خداوند متعال پرسيدم كه : «پس آواز دهنده اى ميان آنان آواز در مى دهد كه : لعنت خدا بر ستمكاران باد!» . فرمود : «آواز دهنده، امير مؤمنان است». (2)

1 / 16ولايتش كامل كننده دين استقرآن«امروز، كسانى كه كافر شده اند، از [ كارشكنى در] دين شما نوميد گرديده اند. پس، از ايشان مترسيد و از من بترسيد. امروز، دين شما را برايتان كامل، و نعمت خود را بر شما تمام گردانيدم، و اسلام را براى شما [ به عنوان] آيين برگزيدم» .

.


1- .اين روايت ، به حادثه اعلام برائت از مشركان اشاره دارد كه على عليه السلام به نمايندگى از پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن را در موسم حج ، اعلام داشت و نيز جريان اعلام لعنت الهى بر دروغگويان در روز حشر كه در آيه 44 سوره اعراف ، مورد اشاره قرار گرفته است . (م)
2- .در تفسير القمّى (ج1 ص 231) در ادامه آمده است : «اذانى مى گويد كه همه خلايق مى شنوند» .

ص: 566

«يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ » . (1)

الحديثتاريخ بغداد عن أبي هريرة :مَن صامَ يَومَ ثَماني عَشرَةَ مِن ذِي الحِجَّةِ كُتِبَ لَهُ صِيامُ سِتّينَ شَهرا ، وهُوَ يَومُ غَديرِ خُمٍّ لَمّا أخَذَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَقالَ : أ لَستُ وَلِيَّ المُؤمِنينَ ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : بَخٍ بَخٍ لَكَ يَابنَ أبي طالِبٍ ، أصبَحتَ مَولايَ ومَولى كُلِّ مُسِلمٍ . فَأَنزَلَ اللّهُ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» . (2)

النور المشتعل عن أبي سعيد الخدري :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله دَعَا النّاسَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام في غَديرِ خُمٍّ ، وأمَرَ بِما تَحتَ الشَّجَرِ مِنَ الشَّوكِ فَقُمَّ (3) ، وذلِكَ يَومُ الخَميسِ ، فَدَعا عَلِيّا فَأَخَذَ بِضَبعَيهِ (4) فَرَفَعَهُما حَتّى نَظَرَ النّاسُ إلى بَياضِ إبطَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ لَم يَتَفَرَّقوا حَتّى نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُ أكبَرُ عَلى إكمالِ الدّينِ ، وإتمامِ النِّعمَةِ ، ورِضَى الرَّبِّ بِرِسالَتي ، وبِالوِلايَةِ لِعَلِيٍّ عليه السلام مِن بَعدي . ثُمَّ قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . (5)

.


1- .المائدة : 67 .
2- .تاريخ بغداد: ج 8 ص290 الرقم 4392،تاريخ دمشق: ج42 ص233 و234، المناقب لابن المغازلي: ص19 ح24 وفيه «أولى بالمؤمنين من أنفسهم» بدل «وليّ المؤمنين» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 350 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 203 ح 213 ؛ الأمالي للصدوق : ص 50 ح 2 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 42 ، روضة الواعظين : ص 384 وفيهما «أولى بالمؤمنين» بدل «وليّ المؤمنين» .
3- .قَمَّ الشيءَ : كَنَسَهُ (لسان العرب : ج 12 ص 493 «قمم») .
4- .أخذَ بِضَبْعَيه : أي بعَضُديه (لسان العرب : ج 8 ص 216 «ضبع») .
5- .النور المشتعل : ص 56 ح 4 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج1 ص 47 ؛ الطرائف : ص 146 ح 221 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 118 ح 66 و ص 137 ح 76 ، خصائص الوحي المبين : ص 61 ح 27 .

ص: 567

«اى پيامبر ! آنچه را از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن كه اگر نكنى ، پيامش را نرسانده اى؛ و خدا تو را از [ گزند ]مردم، نگاه مى دارد. آرى! خدا گروه كافران را هدايت نمى كند» .

حديثتاريخ بغداد_ به نقل از ابو هريره _: هر كس روز هجدهم ذى حجّه را روزه بگيرد، براى وى روزه شصت ماه نوشته مى شود و آن، روز غدير خم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفت و فرمود : «آيا من ولىّ مؤمنان نيستم؟». گفتند : چرا، اى پيامبر خدا ! فرمود : «هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست». عمر بن خطاب گفت : آفرين بر تو، اى پسر ابو طالب! مولاى من و همه مسلمانان شدى. پس خداوند، آيه «امروز دين شما را برايتان كامل و ...» را فرو فرستاد.

النور المشتعل_ به نقل از ابو سعيد خُدرى _: پيامبر صلى الله عليه و آله ، مردم را در غدير خم به على عليه السلام فرا خواند و دستور داد هر چه خار و خاشاك در زير درخت بود، بكَنند، و اين كار، در روز پنج شنبه بود. على عليه السلام را فرا خوانْد و بازوانش را گرفت و بلند كرد، به گونه اى كه مردم، سفيدى زير بغل هاى پيامبر خدا را ديدند. آن گاه از آن جا پراكنده نشدند تا آن كه آيه «امروز، دين شما را برايتان كامل و نعمت خود را بر شما تمام گردانيدم و اسلام را براى شما [ به عنوان] آيين برگزيدم» ، نازل شد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اللّه اكبر بر كامل شدن دين و اتمام نعمت و خشنودى خدا به پيامبرى من و به ولايت على عليه السلام پس از من!». آن گاه فرمود : «هر آن كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. پروردگارا ! دوستدارِ او را دوست بدار و دشمنِ او را دشمن باش. يارى دهنده او را يارى كن و خوار كننده او را خوار بدار».

.

ص: 568

تاريخ دمشق عن أبي سعيد الخدري :نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «يَ_أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)

راجع : ج 2 ص 216 (حديث الغدير) .

1 / 17مَوَدَّتُهُ مِنَ الرَّحمنِالكتاب«إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا » . (2)

الحديثالدرّ المنثور عن البرّاء :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : قُل : اللّهُمَّ اجعَل لي عِندَكَ عَهدا ، وَاجعَل لي عِندَك وُدّا ، وَاجعَل لي في صُدورِ المُؤمِنينَ مَوَدَّةً . فَأَنزَلَ اللّهُ تَعالى : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» . قالَ : فَنَزَلَت في عَلِيٍّ عليه السلام . (3)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 237 ، أسباب نزول القرآن : ص 204 ح 403 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 250 ح 244 وليس فيه «يوم غدير خمّ» .
2- .مريم : 96 .
3- .الدرّ المنثور : ج 5 ص 544 نقلاً عن ابن مردويه والديلمي ، المناقب لابن المغازلي : ص 327 ح 374 ، الكشّاف : ج 2 ص 425 ، تفسير القرطبي : ج 11 ص 161 ، تذكرة الخواصّ : ص 17 والثلاثة الأخيرة نحوه ؛ تفسير فرات : ص 252 ح 342 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 93 نحوه .

ص: 569

1 / 17 مهر او از سوى خداى رحمان است

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد خُدرى _: آيه «[ اى پيامبر !] آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن» ، در روز غدير خم، درباره على بن ابى طالب عليه السلام بر پيامبر خدا فرو فرستاده شد.

ر . ك : ج 2 ص 217 (حديث غدير) .

1 / 17مهر او از سوى خداى رحمان استقرآن«كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان ، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» .

حديثالدرّ المنثور_ به نقل از برّاء _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «بگو : پروردگارا ! براى من در نزد خويش، پيمانى قرار ده، و براى من در پيش خود، محبّتى قرار ده، و براى من در دل مؤمنان، مِهرى قرار ده». پس خداوند، آيه «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» را فرو فرستاد. [ براء گفت :] اين آيه، درباره على عليه السلام نازل شده است.

.

ص: 570

الإمام الباقر عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ،أ لا اُعَلِّمُكَ؟ قُل : اللّهُمَّ اجعَل لي عِندَكَ عَهدا ، وَاجعَل لي عِندَكَ وُدّا . فَنَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» . (1)

الإمام الصادق عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: كانَ سَبَبُ نُزولِ هذِهِ الآيَةِ : أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ جالِسا بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ لَهُ : قُل يا عَلِيُّ : اللّهُمَّ اجعَل لي في قُلوبِ المُؤمِنينَ وُدّا ، فَأَنزَلَ اللّهُ : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» . (2)

عنه عليه السلام :دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في آخِرِ صَلاتِهِ رافِعا بِها صَوتَهُ يُسمِعُ النّاسَ يَقولُ : اللّهُمَّ هَب لِعَلِيٍّ المَوَدَّةَ في صُدورِ المُؤمِنينَ ، وَالهَيبَةَ وَالعَظَمَةَ في صُدورِ المُنافِقينَ ، فَأَنزَلَ اللّهُ : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» . (3)

عنه عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» _: وِلايَةُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام هِيَ الوُدُّ الَّذي قالَ اللّهُ تَعالى . (4)

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 469 ح 497 عن جابر ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 194 ح 119 عن جابر بن يزيد ، شرح الأخبار : ج 1 ص 158 ح 107 نحوه .
2- .تفسير القمّي : ج 2 ص 56 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 354 ح 4 .
3- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 142 ح 11 عن عمّار بن سويد ، بحار الأنوار : ج 36 ص 100 ح 44 .
4- .الكافي : ج 1 ص 431 ح 90 ، تفسير القمّي : ج 2 ص 57 كلاهما عن أبي بصير ، بحار الأنوار : ج 24 ص 333 ح 58 .

ص: 571

امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «اى على! آموزشت ندهم؟ بگو : پروردگارا ! در نزد خويش برايم پيمانى قرار ده و در پيش خود برايم محبّتى قرار ده». پس اين آيه فرو فرستاده شد : «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» .

امام صادق عليه السلام_ درباره اين آيه _: سبب فرو فرستادن اين آيه اين بود كه اميرمؤمنان،در برابر پيامبر خدا نشسته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : « اى على ! بگو : پروردگارا ! در دل مؤمنان براى من محبّتى قرار بده». پس خداوند، اين آيه را فرو فرستاد : «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» .

امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا در پايان نمازش با صداى بلند ، به گونه اى كه به گوش مردم برسد ، براى امير مؤمنان دعا كرد و فرمود : «پروردگارا ! براى على عليه السلام در دل مؤمنان محبّتى و در دل منافقان ، هيبت و عظمتى قرار ده». پس خداوند، اين آيه را فرو فرستاد : «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» .

امام صادق عليه السلام_ درباره سخن خداوند متعال : «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» _: محبّتى كه خداوند فرموده، ولايت امير مؤمنان است.

.

ص: 572

المعجم الأوسط عن ابن عبّاس :نَزَلَت في عَلِيٍّ : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» . قالَ : مَحَبَّةً في قُلوبِ المُؤمِنينَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :لَقِيَني رَجُلٌ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، أما وَاللّهِ إنّي لَاُحِبُّكَ فِي اللّهِ ، فَرَجَعتُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَخبَرتُهُ بِقَولِ الرَّجُلِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَعَلَّكَ يا عَلِيُّ اصطَنَعتَ إلَيهِ مَعروفا ، فَقُلتُ : وَاللّهِ ، مَا اصطَنَعتُ إلَيهِ مَعروفا ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَ قُلوبَ المُؤمِنينَ تَتوقُ (2) إلَيكَ بِالمَوَدَّةِ . فَنَزَلَ قَولُهُ تَعالى : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» . (3)

تذكرة الخواصّ عن ابن عبّاس_ في قُولِهِ تَعالى : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» _: هذَا الوُدُّ جَعَلَهُ اللّهُ لِعَلِيٍّ في قُلوبِ المُؤمِنينَ . (4)

راجع : بحار الأنوار : ج 35 ص 183 _ 436. شواهد التنزيل : ج 1 ص 464 _ 477.

.


1- .المعجم الأوسط : ج 5 ص 348 ح 5516 ، المعجم الكبير : ج 12 ص 96 ح 12655 ، النور المشتعل : ص 130 ح 34 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 471 ح 500 ؛ تفسير فرات : ص 248 ح 335 ، خصائص الوحي المبين : ص 107 ح 75 .
2- .التَّوق : هو الشوقُ إلى الشيء والنزوعُ إليه (لسان العرب : ج 10 ص 33 «توق») .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 278 ح 269 عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام ؛ بحار الأنوار : ج 35 ص 355 ح 5 نقلاً عن المناقب لابن شهر آشوب عن زيد بن عليّ .
4- .تذكرة الخواصّ : ص 16 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 312 .

ص: 573

المعجم الأوسط_ به نقل از ابن عبّاس _: آيه «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها] قرار مى دهد» ، درباره على عليه السلام نازل شده است و منظور، محبّت در دل مؤمنان است.

امام على عليه السلام :مردى مرا ديد و گفت : اى ابوالحسن ! سوگند به خدا كه براى خدا تو را دوست مى دارم. نزد پيامبر خدا برگشتم و از سخن آن مرد، وى را آگاه كردم. پيامبر خدا فرمود : «اى على! شايد كار خيرى براى او انجام داده اى؟». گفتم : سوگند به خدا ، كار خيرى براى او انجام نداده ام. پيامبر خدا فرمود : «سپاس، خدايى را كه دل مؤمنان را به گونه اى قرار داده كه به تو دوستى مى ورزند». پس اين كلام الهى نازل شد : «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» .

تذكرة الخواص_ به نقل از ابن عبّاس، درباره آيه : «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به زودى خداى مهربان براى آنان، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» _: اين محبّت را خداوند براى على بن ابى طالب عليه السلام در دل مؤمنان قرار داده است.

ر . ك : ج 12 ص 173 (مهرورزى به امام على) .

.

ص: 574

. .

ص: 575

فهرست تفصيلى .

ص: 576

. .

ص: 577

. .

ص: 578

. .

ص: 579

. .

ص: 580

. .

جلد 8

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الثاني: عليّ عن لسان النبيّ«ما عَرَفَكَ يا عَلِيُّ حَقَّ مَعرِفَتِكَ إلَا اللّهُ وأنَا» . ما توفّر عليه هذا الفصل هو كلمات عظيمة ، وقمم سامقة ، ومدائح لا نظير لها صدرت عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله بشأن عليّ عليه السلام . وفي البدء نرى من الضروري أن نذكر عددا من النقاط حيال أبعاد شخصيّة الإمام عليّ عليه السلام ، والموقع الذي يحظى به هذا الإمام العظيم بنظر النبيّ صلى الله عليه و آله وما لَه من مكانة من خلال تعاليم الدين نفسه . هذه النقاط هي :

1 _ سعة حديث النبيّ صلى الله عليه و آله حيال عليّ عليه السلامتُؤلّف كلمات رسول اللّه صلى الله عليه و آله الوضّاءة الشطرَ الأعظم ممّا ذكرناه في فصول هذا الكتاب من معالم عن عليّ عليه السلام ، وممّا توفّرنا على بيانه من أبعاد شخصيّة هذا العظيم . على هذا الضوء راح الكلام النبوي يشعّ في أرجاء تمام صفحات هذا الكتاب . وما نسجّله هنا _ باختصار _ ما هو إلّا نقاط بارزة ، وتجلّيات مشرقة من كلام النبيّ العظيم ، ممّا لم يأتِ ذكره في الفصول الاُخر أو لم يرد بتفصيل .

.

ص: 7

فصل دوم : على از زبان پيامبر

جايگاه امام در سخن پيامبر

1 . گستردگى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام

فصل دوم : على از زبان پيامبرجايگاه امام در سخن پيامبر اى على! تو را جز خدا و من ، كسى به درستى نشناخته است. (1) آنچه در اين فصل آمده است، كلمات شكوهمند ، ارج گزارى هاى والا و ستايش هاى بى بديل پيامبر خداست از على عليه السلام . درباره ابعاد شخصيت مولا عليه السلام وجايگاه آن پيشواى بزرگ در نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله وآموزه هاى دين ، يادكرد نكته هايى را ضرورى مى دانيم :

1 . گستردگى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلامبخش عمده اى از آنچه در فصول اين كتاب ، در چهره نمايى از على عليه السلام وتبيين ابعاد شخصيت آن بزرگوار آمده ، گفته هاى نورانى پيامبر خداست . بدين سان، سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله در تمامت صفحات اين كتاب، چهره نموده است و اكنون آنچه در اين جا ، به اختصار ، گزارش مى كنيم ، نكات برجسته تر وجلوه هاى درخشان ترى از گفتار آن بزرگوار است كه در فصول ديگر نيامده است ويا به اين تفصيل، گزارش نشده است.

.


1- .ر . ك : ص 253 (جز خدا و من ، كسى او را نشناخت) .

ص: 8

2 _ عليٌّ عليه السلام السرّ المكتوملشخصيّة أمير المؤمنين أبعاد مجهولة واسعة ، ومن ثمّ فقد اعترف الكثيرون على امتداد التاريخ بعجزهم عن الارتقاء إلى مكامن تلك الشخصيّة التي لا نظير لها في تاريخ الإسلام . بيدَ أنّ هذه الحقيقة تجلّت على أسمى وجه وأتمّه في كلام النبيّ صلى الله عليه و آله . قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «ما عَرَفَكَ يا عَلِيُّ حَقَّ مَعرِفَتِكَ إلَا اللّهُ وأنَا» . لكن ما قدر ما أظهره النبيّ من تلك المعرفة ؟ وكم كان يطيق المجتمع من تلك الحقائق ؟ وكيف تعاملت _ الاُمّة _ مع ما أبداه رسول اللّه صلى الله عليه و آله وأظهره ؟! قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «لَولا أن يَقولَ فيكَ الغالونَ مِن اُمَّتي ما قالَتِ النَّصارى في عيسَى بنِ مَريَمَ ؛ لَقُلتُ فيكَ قَولاً لا تَمُرُّ بِمَلَأٍ مِنَ النّاسِ إلّا أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتِ قَدَمَيكَ يَستَشفونَ بِهِ» . أجل ؛ إنّ الاُمّة لا تطيق سطوع حقيقة شخصيّتك ، ولا تتحمّل ظهور فضائلك ومناقبك كما هي ، وليس للآذان قدرة على الإصغاء إليها ، ولا للنفوس قابليّة الانغمار بها والارتواء من نميرها . مع ذلك كلّه ، تبقى أجمل الصيغ عن شخصيّة أمير المؤمنين وأسماها ، وأنطق الأوصاف وأبلغها وأثراها دلالةً فيما جاء ؛ هي تلك التي نجدها في كلام النبيّ المصطفى صلى الله عليه و آله . بيد أنّ السؤال : هل يعبّر ما احتوته صفحات الآثار المكتوبة من الكلمات المحمّديّة حيال الإمام عن جميع ما كان ، أم إنّ كثيرا من تلك الحقائق بقي رهين الصدور خشية الأذى وخوف التبعات ، ثم دُفن مع أهله واندثر مع أصحابه ؟ لسنا نريد في هذه المقدّمة أن نُزيح الستار عن هذا المشهد من التاريخ المليء بالغصص ، لكنّنا نؤكّد أنّ ما بقي هو غيض من فيض ، وما وصل إلينا محض اُمثولات من حقائق ما برحت ثاويةً في صدر التاريخ ، غائرةً في أحشائه ، ومُجرّد أحاديث قصار من كلام سامق طويل لم يُبَح به . عجبا واللّه ! إنّ اُولئك الذين لم يطيقوا أشعّة الشمس ، لم يرضَوا بهذا القليل ولم يتحمّلوه ؛ إذ سرعان ما أصدروا حكمهم عليه ب_ «الوضع» عنادا من عند أنفسهم ، وجنوحا عن الحقّ ، ومعاداةً للفضيلة ، ثمّ ما لبثوا أن سعَوا بذريعة «الوضع» إلى إبعاد هذا القليل عن ساحة الثقافة ومضمار الفكر ، وحذفه من صفحات أذهان الناس . أما في المواضع التي استعصت فيها تلك الفضائل على التكذيب بما لها من قوّة ومن تلألؤ ساطع ، فقد بادر اُولئك إلى التحريف المعنوي ، وتوسّلوا بتوجيهات غير منطقيّة وبجهود عقيمة ، علّهم ينالونَ بها شيئا من تشعشع أنوار الحقّ ، ويقلّلونَ من امتداده . وفي هذا المضمار نسجّل بأسف : ما أكثر الكتابات التي اُهملت بسبب هذه الهجمات الثقافيّة ، وما أكثر ما ضاع !

.

ص: 9

2 . على عليه السلام ، راز ناشناخته

2 . على عليه السلام ، راز ناشناختهشخصيت مولا عليه السلام ابعادى ناپيدا كرانه دارد . كسانِ بسيارى در درازناى تاريخ، از دست نايافتگى به ابعاد شخصيت آن چهره بى بديل تاريخ اسلام سخن گفته اند . امّا اين حقيقت ، درخشان تر از هر جايى در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله چهره بسته است . پيامبر خدا فرمود : اى على! جز خدا و من، كسى تو را به درستى نشناخته است . امّا پيامبر خدا چه اندازه از آن شناخت را مطرح ساخت ، و جامعه چه مقدار از آن حقايق را برتابيد ، و با آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله گفت ، چه سان روياروى شد؟! پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : اگر ترس اين نبود كه غاليانِ امّت من آنچه را كه مسيحيان درباره عيسى بن مريم گفتند، درباره تو بگويند، سخنى مى گفتم كه به هيچ جمعى گذر نمى كردى ، جز آن كه خاك زير پايت را براى شفا برمى داشتند . (1) اين يعنى كه جامعه ، چهره نمايى حقيقى از تو و بر نمودن فضايل ومناقب تو را _ بدان گونه كه هست _ بر نمى تابد و گوش ها قدرت شنوايى و جان ها توان نيوشيدن آن را ندارند . با اين همه، زيباترين ، شكوهمندترين و گوياترين وصف ها ، ارج گزارى ها و بزرگدارى ها از شخصيت على عليه السلام را _ به همان جهت كه آمد _ ، در كلام پيامبر خدا مى يابيم. امّا آنچه اينك از كلام پيامبر خدا بر گستره صفحات آثار مكتوب درباره على عليه السلام نقش بسته است، آيا تمامت آن چيزى است كه بوده است ؟ و يا بسيارى از آن حقايق ، از ترس پيامدهاى گزارش آنها ، بر سينه ها ماند وهمراهِ دارندگان آنها مدفون شد ؟ اكنون و در اين مقدمه از اين «قصّه آكنده از غصه» تاريخ، پرده بر نمى گيريم ؛ ولى تأكيد مى كنيم كه آنچه مانده است، اندكى است از بسيار ، نمونه هايى است از حقايق نهفته در سينه تاريخ و گفتنى هايى است خُرد از ناگفته هاى بَسْ كلان و ... و شگفتا كه آنان كه پرتوافكنىِ آفتاب را بر نمى تابند ، درباره برخى از همين اندك نيز از سَرِ عناد و حق پوشى و فضيلت ستيزى ، حكم «جعل» صادر كرده اند وكوشيده اند با مُهر «وضع»، آن همه را از صحنه فرهنگ و صفحه ذهن انسان ها به دور كنند ، و گاه چون تلألؤ خيره كننده فضايل ، جلوى تكذيب را گرفته است ، با توجيه هايى غير منطقى و تلاش هايى سِتَرْون ، به تحريف معنوى دست يازيده اند تا مگر اندكى از گسترش تابش انوار حق بكاهند ، و اَسف انگيز است كه بگويم چه بسا نگاشته هايى ، در اين هجوم هاى فرهنگى ، مهجور گشت و تباه شد !

.


1- .ص 253 (جز خدا و من ، كسى او را نشناخت) .

ص: 10

3 _ كلام النبيّ صلى الله عليه و آله نافذة لمعرفة عليّ عليه السلامعليٌّ سرّ الوجود المكتوم ؛ وهل ثَمَّ سبيل إلى اكتناه هذا السرّ وفتح مغاليقه سوى الاستمداد من أعلم شخصيّة في الوجود وأدراها بالسرّ ؟ إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله لأعرف الوجود بالسرّ ، وهو إلى ذلك مُعلّم الإمام عليه السلام ومُربّيه ، وقد كان الإمام عليه السلام تلميذه ورفيق دربه وقرينه . لقد أخذ رسول اللّه صلى الله عليه و آله عليّا وضمّه إليه صغيرا ، ثمّ تمتم بنداء الوحي في ثنايا روحه وجوانبها ، فطفقت أعماق وجود عليّ تفوح بشذى عطر التعاليم الإلهيّة وتنضح بنداها . وهكذا كان عليٌّ ماثلاً أمامه بكلّ وجوده كالمرآة الصافية . وعندما كان النبيّ يتحدّث عنه فإنّما يتحدّث بمثل هذه النظرة ومن خلالها . ولك أن تتأمّل هذا الوصف العلوي الأخّاذ الناطق ، في بيان الصلة فيما بينهما _ صلوات اللّه وسلامه عليهما _ ؛ إذ يقول أمير المؤمنين : وَضَعَني في حِجرِهِ وأنَا وَلَدٌ ، يَضُمُّني إلى صَدرِهِ ، ويَكنُفُني فِي فِراشِهِ ، ويُمِسُّني جَسَدَهُ ، ويُشِمُّني عَرفَهُ ، وكانَ يَمضَغُ الشَّيءَ ثُمَّ يُلقِمُنيهِ ، وما وَجَدَ لي كَذبَةً في قَولٍ ، ولا خَطلَةً في فِعلٍ ، ولَقَد قَرَنَ اللّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله مِن لَدُن أن كانَ فَطيما أعظَمَ مَلَكٍ مِن مَلائِكَتِهِ يَسلُكُ بِهِ طَريقَ المَكارِمِ ، ومَحاسِنَ أخلاقِ العالَمِ ، لَيلَهُ ونَهارَهُ . ولَقَد كُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصيلِ أثَرَ اُمِّهِ ، يَرفَعُ لي في كُلِّ يَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَما ، ويَأمُرُني بِالِاقتِداءِ بِهِ . ولَقَد كانَ يُجاوِرُ في كُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ فَأَراهُ ولا يَراهُ غَيري . ولَم يَجمَع بَيتٌ واحِدٌ يَومَئِذٍ فِي الإِسلامِ غَيرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَديجَةَ وأنَا ثالِثُهُما . أرى نورَ الوَحيِ وَالرِّسالَةِ ، وأشُمُّ ريحَ النُّبُوَّةِ . ولَقَد سَمِعتُ رَنَّةَ الشَّيطانِ حينَ نَزَلَ الوَحيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبادَتِهِ ، إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ وإنَّكَ لَعَلى خَيرٍ . (1) إنّ رسول اللّه عليه السلام موصول بمصدر الوحي ومنبثق الإلهام ، ومن ثَمَّ فما يقوله هو انعكاس لتجلّيات ربّانيّة ، وتجلٍّ لحقائق الوحي ، وهو تبلور لكلام اللّه سبحانه . فعندما يتحدّث النبيّ عن عليّ فكأنّ الذي يتحدّث عنه هو اللّه جلّ جلاله ، وهو سبحانه الذي يكشف الستر والأسرار ، ويزيح الحُجب عن الشخصيّة السامقة لإمام الإنسانيّة . وحيثُ نطلّ على المشهد من زاوية اُخرى ؛ فإنّ عليّا هو نظير رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وهو مثيله . وعلى ضوء الكلام الالهي الساطع : «وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ» فإنّ عليّا عليه السلام هو نفس رسول اللّه صلى الله عليه و آله له جميع ما للنبيّ الأقدس من مقامات ظاهريّة وباطنيّة ما خلا النبوّة . فعندما يتحدّث رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن الإمام أمير المؤمنين ويكشف عن مؤهّلاته وما يحظى به من جدارة ، إنّما يضع في الحقيقة امتداده الوجودي بين يدي الآخرين ، ويعرض نظيره ويعرّف به من أجل الأهداف السياسيّة والاجتماعيّة العالية للاُمّة الإسلاميّة ، ويقدّم إلى الناس كافّة أفضل شخصيّة وأسماها نشأت في ظِلال الأنوار الإلهيّة الساطعة .

.


1- .راجع : ص 266 (القرابة القريبة) .

ص: 11

3 . كلام پيامبر صلى الله عليه و آله ، روزنه اى براى شناخت مولا

3 . كلام پيامبر صلى الله عليه و آله ، روزنه اى براى شناخت مولاعلى عليه السلام راز ناشناخته هستى است . و آيا براى گشودن چهره اين راز، راهى جز يارى گرفتن از «داناترين و رازْ آگاه ترين» چهره هستى وجود دارد؟! پيامبر صلى الله عليه و آله از سويى رازْ آشناترين چهره هستى است و از سوى ديگر ، معلّم ، مربّى و همگام و همراه مولا . پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از خُردسالى بر دامن گرفته و پيام ربّانى وحى را در زواياى جانش زمزمه كرده واعماق وجود او را با عطر آموزه هاى الهى ، عطرآگين ساخته و بدين سان، همه وجود او را چون آينه اى شفّاف، پيش روى دارد و چون از او مى گويد، از چنين نگاهى مى گويد . به اين توصيف زيبا وگوياى على عليه السلام درباره پيوند خود با پيامبر صلى الله عليه و آله بنگريد : در زمانى كه خردسال بودم،مرا در آغوشش مى نشانْد ، به سينه اش مى فشرْد ، در رخت خوابش مى خوابانْد ، تنش را به تنم مى ساييد،بوى بدنش را به مشامم مى رساند و خوراكى را مى جويد و در دهانم مى گذاشت . نه در سخن گفتن، دروغى از من شنيد و نه در كردارم لغزشى يافت . [ محمد صلى الله عليه و آله ]از دورانى كه از شير گرفته شد ، خداوند متعال ، بزرگ ترين فرشته از فرشتگانش را همراهش كرد تا شب و روز به راه بزرگوارى ها و خوى هاى نيكوى جهان ، رهنمونش كرد و من همچون بچّه شترى كه پا در جا پاى مادرش مى نهد ، دنبالش مى رفتم . در هر روز، نشانى از اخلاقش را فرا رويم برمى افراشت و به من دستور مى داد تا از آن پيروى كنم . هر سال در حِرا سُكنا مى گزيد و من وى را مى ديدم و جز من ، كسى او را نمى ديد . در آن روزها ، اسلام ، جز به خانه پيامبر خدا كه وى و خديجه در آن بودند و من سومين آنها بودم ، وارد نشده بود . من نور وحى و رسالت را مى ديدم و عطر نبوّت را مى بوييدم و هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل شد ، ناله شيطان را شنيدم و گفتم : اى پيامبر خدا ! اين ناله چيست؟ فرمود : «اين شيطان است كه از پرستيده شدن ، نااميد گشته است . آنچه را كه من مى شنوم ، تو مى شنوى ، و آنچه را كه مى بينم ، مى بينى ؛ جز آن كه تو پيامبر نيستى ؛ امّا تو وزيرى و تو بر مسير خيرى». (1) از سوى ديگر، پيامبر صلى الله عليه و آله به منبع وحى و الهام، اتّصال دارد و آنچه مى گويد، بازتاب جلوه هاى ربّانى است و انعكاس حقايق وحيانى ، وتبلور كلام سبحانى . پس چون از على عليه السلام سخن مى گويد ، چنان است كه گويا خداوند سبحان ، از على مى گويد و از منزلت والاى او پرده مى گيرد ، ورازها و رمزهاى شخصيت والاى آن پيشواى انسانيت را مى گشايد. از نگاهى ديگر ، على عليه السلام همبر وهمتاى پيامبر صلى الله عليه و آله است و بر اساس كلام بلند الهى : «جان هايمان و جان هايتان»، على عليه السلام جان پيامبر صلى الله عليه و آله است و دارنده تمام مقامات ظاهرى وباطنى ايشان ، بجز نبوت. وچون پيامبر صلى الله عليه و آله از على سخن مى گويد ، واز شايستگى هاى او پرده بر مى گيرد ، به واقع ، امتداد وجودى خود را در پيش ديدها مى نهد و همتاى خود را براى اهداف بلند ودراز مدّت سياسى ، اجتماعى و ... امّت اسلامى مى شناسانَد و بهترين وبرترين وارجمندترين چهره رشد يافته در تربيت اسلام و باليده در پرتو انوار الهى را به مردمان معرّفى مى كند.

.


1- .ر . ك : ص 267 (خويشاوندى نزديك) .

ص: 12

. .

ص: 13

. .

ص: 14

4 _ تصنيفُ كلام النبيّ صلى الله عليه و آله حيال عليّ عليه السلامقبل أن نبادر إلى تصنيف كلام النبيّ الأعظم صلى الله عليه و آله حيال الإمام عليّ بن أبي طالب ، ونستخلصه من خلال عناوين نأتي بها في إطار نظرة سريعة عامّة ، ينبغي أن نعترف أنّ الاستخلاص الدقيق والتصنيف الكامل التامّ لما قاله النبيّ في عليّ لهو عمل عظيم شاقّ ، وهو _ بلا شك _ يتطلّب مجالاً أوسع من الفرصة المتاحة لنا في مقدّمة هذا الفصل . بيد أنّنا مع ذلك نسعى من خلال الإفادة من روايات هذا الفصل وما جاء في الفصول الاُخر ، أن نشقّ طريقا صوب المراد والمقصود ؛ وإن لم يكن بالمستوى اللائق . بهذا الشأن تبرز أمامنا العناوين التالية :

.

ص: 15

4 . جمع بندى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام
اشاره

4 . جمع بندى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلاماكنون و پيش تر از آن كه در نگاهى گذرا و كلّى ودر ذيل عناوينى سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را درباره على عليه السلام جمع بندى كنيم ، بايد اعتراف كنيم كه جمع بندى دقيق وكامل آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره وى گفته است، كارى است كارِستان و بسى دشوار ، و بى گمان، نيازمند مجالى بس فراخ تر از آنچه اكنون و در مقدمه اين فصل در اختيار داريم . با اين همه مى كوشيم تا با بهره گيرى از روايات اين فصل وآنچه در فصل هاى ديگر آمده است ، راهى _ وگرچه نه درخور _ به سوى مقصد و مقصود ، باز كنيم.

.

ص: 16

أ _ عليٌّ عليه السلام من حيث الخلق والتكوينيرتبط جزء من كلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن الإمام عليّ بجوهره الوجودي وكيفيّة خلقه . فمن وجهة نظر النبيّ يعدّ عليّ ورسول اللّه صلوات اللّه وسلامه عليهما شعاع نور واحد ، والاثنان هما تجلٍّ لنور اللّه سبحانه ؛ فلحم عليّ هو لحم النبيّ ، ودمُه دمُه ، وروحُه روحُه ، وباطنُه باطنُه . طينتهما واحدة ، وكلاهما من شجرةٍ واحدةٍ ، وسائر الناس من شجرٍ شتّى ومن طِيَنٍ مختلفة . كثيرةٌ هي الروايات التيتشير إلى هذه الحقيقة الرفيعة في مصادر الفريقين ، قد جاء بعضها في أوائل هذا الفصل بعبارات مختلفة مبيّنة لحقيقة واحدة ناصعة .

ب _ عليٌّ عليه السلام من حيث الاُسرةعليٌّ عليه السلام هو ابن عمّ النبيّ صلى الله عليه و آله وصهره ووالد ريحانتيه . بيدَ أنّ الأسمى من ذلك كلّه أنّ عليّا هو الشخصيّة السامقة في أهل البيت التي تحظى بمكانةٍ مرموقةٍ ، وأحد «أصحاب الكساء» و «الخمسة الطيّبين» الذين نزلت بحقّهم آية التطهير وهي تهبهم أرفع فضيلة وأسماها . فضلاً عن ذلك ، أنّ النبيّ كان يرى أنّ دوام نسله ينحدر من صلب عليّ الطاهر ، وهو صلى الله عليه و آله يقول : «إنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَ ذُرِّيَّةَ كُلِّ نَبِيٍّ مِن صُلبِهِ ، وإنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَ ذُرِّيَّتي مِن صُلبِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ» . وبخلود نسل النبيّ في ذريّة عليّ سجّل رسول اللّه صلى الله عليه و آله للإمام أبي الريحانتين الحسن والحسين وبحكمٍ إلهي ناصع ، أرفع خصوصيّة له وأرقى فضيلة .

ج _ عليٌّ عليه السلام من حيث العلميُعدّ عليّ عليه السلام بنظر رسول اللّه صلى الله عليه و آله أعلم الاُمّة وأكثرها بصيرة . لقد قدّم النبيّ عليّا خازنا لعلمه والمؤتمن عليه ، ووارثه وحافظ أسراره ومعدن تمام علمه ، وتحدّث عنه بوصفه الإنسان الذي يحظى من جميع علم البشريّة بتسعة أعشاره . ثمّ أكّد الحقيقة التي تفيد أنّ الطريق إلى بلوغ اُفق العلم النبوي وساحة المعارف المحمّديّة إنّما يكمن فقط في سلوك جانب عليّ . فعليٌّ على دراية بجميع ما في الكتب السماويّة وما تحويه من أحكام وتعاليم ؛ درايته بالقرآن وتعاليمه وأحكامه . وعليّ الأعلم بحقائق القرآن ، والأكثر إحاطة من الجميع بدقائقه ، بحيث لم يكن على وجه الأرض وعلى امتداد الزمان غيره يقول : «سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني» . وهذا ابن عبّاس تراه قد غضب ممّن قارن علمه بعلم عليٍّ ، وقال في جوابه : «عِلمي مِن عِلمِ عَلِيٍّ ، وعِلمُ أصحابِ مُحَمَّدٍ كُلِّهِم في عِلمِ عَلِيٍّ كَالقَطرَةِ الواحِدَةِ في سَبعَةِ أبحُرٍ» .

.

ص: 17

الف _ على عليه السلام از نظر آفرينش
ب _ على عليه السلام از نظر خانوادگى
ج _ على عليه السلام از نظر علمى

الف _ على عليه السلام از نظر آفرينشبخشى از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام ، مرتبط است با گوهر وجود آن حضرت و چگونگى آفرينش او . از منظر پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و پيامبر خدا ، پرتو يك نورند ، و هر دو جلوه اى از نور خداوند متعال . گوشت على ، گوشت محمّد صلى الله عليه و آله و خونش خون او و روحش روح او و باطنش باطن اوست . طينت آن دو بزرگوار، همگون است و هر دو از يك درخت بارورند و ديگران از ريشه هاى گونه گون و از طينت هاى مختلف . رواياتِ نشان دهنده اين حقيقت ارجمند در منابع فريقين، بسى گسترده است كه بخش هايى از آنها با عبارات گونا گون وبيان كننده حقيقتى واحد و راستين ، در آغاز اين فصل، گزارش شده است .

ب _ على عليه السلام از نظر خانوادگىعلى عليه السلام پسر عمو ، داماد و پدر دو «دسته گلِ» پيامبر صلى الله عليه و آله است.فراتر از اينها، على عليه السلام چهره برجسته و ويژه اهل بيت و يكى از «اصحاب كسا» و «پنج تن پاك» است كه آيه تطهير درباره آنها نازل شد وبرترين و والاترين فضيلت ها را براى آنان رقم زد . افزون بر اين ، پيامبر صلى الله عليه و آله تداوم نسل خود را در صُلب مطهّر على عليه السلام مى ديد و مى فرمود : خداوند، نسل هر پيامبرى را از پشت خود او قرار داده است ؛ ولى نسل مرا در صُلب على بن ابى طالبْ مقرّر نموده است. بدين سان، پيامبر صلى الله عليه و آله با رقم زدن جاودانگىِ نسل خود در فرزندان على عليه السلام به حكم الهى ، برترين ويژگى وفضيلت را به على عليه السلام بخشيده است.

ج _ على عليه السلام از نظر علمىاز منظر پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام آگاه ترين ، ژرف ترين وبصيرترين فرد امّت است. پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را گنجورِ دانش خويش و وارث معارف و رازدان آگاهى هاى ناپيدا و كانِ تمامى علوم خود و كسى كه نُه دهم از تمامت دانش بشرى نزد اوست، معرّفى كرده است و بر اين حقيقت، تأكيد كرده است كه راه وصول به گستره دانش وآگاهى هاى محمّدى، تنها وتنها از جانب على عليه السلام است ، و اوست كه بر تمام كتاب هاى آسمانى و آموزه هاى آنها چونان قرآن و آموزه هاى آن، آگاه است و در آگاهى به حقايق و ژرفناى قرآن، برترين و داناترين است. چنين است كه على در گستره زمين ودرازناى زمان ، تنها كسى است كه «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد» را بر زبان آورد ، وابن عبّاس در پاسخ كسى كه او را با على عليه السلام سنجيده بود ، از اين سنجش، خشمگين شد وگفت : دانش من نسبت به دانش على عليه السلام ، و بلكه دانش همه ياران پيامبر نسبت به دانش على عليه السلام ، چون قطره اى در [ برابر] هفت درياست . (1)

.


1- .ر . ك : ج 10 ص 473 (دانش هاى امام على) .

ص: 18

د _ عليٌّ عليه السلام من حيث العقيدةإنّ مَن ترعرع منذ الصغر في حضن النبيّ صلى الله عليه و آله ، واختلطت لحظات حياته وتواشجت بلحظات حياة النبيّ ، وسمع نداء الوحي الربّاني ولم يلوّث الكفر له روحا قطّ حتى للحظة واحدة لخليقٌ به أن يحتلّ عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله تلك المكانة العظيمة . لقد كان عليّ من بين الرجال أوّل من صدع بإيمانه برسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وفي الإيمان كان أمير المؤمنين الذروة في الشهود القلبي ، وهذا النبيّ يقول في خطاب نفسه الوضّاءة المنوّرة : «إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ وتَرى ما أرى» . وهو صلى الله عليه و آله الذي يشهد على استقامته وثبات إيمانه ورسوخه ، بقوله : «الإيمانُ مُخالِطٌ لَحمَكَ ودَمَكَ كَما خالَطَ لَحمي ودَمي» (1) . بهذه الشهادات _ وغيرها _ وضع النبيّ ذلك المؤمن النقي في أرفع ذرى اليقين .

.


1- .راجع : ج 9 ص 436 (الإيمان مخالط لحمه ودمه) .

ص: 19

د _ على عليه السلام از نظر اعتقادى

د _ على عليه السلام از نظر اعتقادىاو كه از خُردسالى بر دامن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفت و لحظه هاى زندگانى اش با لحظه هاى زندگى پيامبر خدا درآميخت و پيام ربّانى وحى را شنيده ، سزامند است كه از منظر پيامبر صلى الله عليه و آله كسى باشد كه «هرگز وحتى يك لحظه جانش به كفر، آلوده نشد» واز ميان مردان ، آغازين ايمان آورنده به پيامبر صلى الله عليه و آله باشد و از چشم انداز ايمان، در ستيغ شهود قلبى قرار گيرد و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به اين جان منوّر خويش بگويد : تو آنچه را كه من مى شنوم ، مى شنوى و آنچه را كه من مى بينم ، مى بينى . و چونان گواهى بر استوارى ، ژرفايى و گستردگىِ ايمانش بفرمايد : ايمان با گوشت و خون تو عجين است ، چنان كه با گوشت و خون من عجين است. (1) و بدين سان، آن مؤمن پيراسته جان را در برترين جايگاه باورهاى يقينى قرار دهد .

.


1- .ر . ك : ج 9 ص 437 (ايمان با گوشت و خونش عجين شده) .

ص: 20

ه _ عليٌّ عليه السلام من حيث الأخلاقكان من بين ما أعلنه النبيّ صلى الله عليه و آله في فلسفة بعثته وهدف رسالته ، هو إتمام «مكارم الأخلاق» . من هذا المنطلق سعى رسول اللّه صلى الله عليه و آله إلى عرض مشروع جديد ، وتربية إنسان آخر ، وأن يصنع من المؤمنين بمبدئه ومنهجه مُثُلاً عمليّة للنهج الإنساني ، وقُدوات رفيعة لمكارم الأخلاق . عند هذه النقطة يبرز حكم النبيّ حيال عليّ سامقا موحيا وهو يعدّه الأحسن أخلاقا ، والقمّة في التحمّل والصبر والاستقامة والتواضع والزهد وسائر مكارم الأخلاق . ومع ذلك كلّه كان الإمام أمير المؤمنين عليه السلام الأصلب في إجراء حكم الحقّ ، ثابتا لا يتزعزع في العلم بالأحكام الإلهيّة ، صلبا لا تلين له قناة في تنفيذ العدل والعدالة ، حتى قيل فيه : إنّه «كلمة العدل» والتجسيد الواقعي للعدل والإنصاف .

و _ عليٌّ عليه السلام في مضمار العملكثيرهم أصحاب الادّعاءات ، وليسوا قلّة اُولئك الذين يتحدّثون عن الحقّ ويرفعون شعاره ، لكن إذا ما أزفت ساعة العمل ، وراحت عمليّة إحقاق الحقّ تحتاج إلى الجهد والمثابرة ، وتتطلّب التضحية والثبات ، صار أهل الحقّ قلّة وكَثُر الفارّون ! أمّا عليّ فهو في مضمار العمل اُمثولة لا نظير لها أيضا ، ذلك أنّ اقترانه بالحقّ واتّباعه له ، وثباته إلى جوار القرآن ، أمليا أن يسجّل له رسول اللّه صلى الله عليه و آله غير مرّة معيّته مع القرآن ، ومعيّته مع الحقّ وعدم انفصاله عنهما . فهو أوّل إنسانٍ يقيم الصلاة مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وكان له حضوره الأوفر في سوح القتال وميادين الجهاد أكثر من أيّ شخص آخر ، ولم يُدبر عن عدوٍّ قطّ ، حتى حَمل على صدره وسام : «لا سَيفَ إلّا ذُو الفَقارِ ولا فَتى إلّا عَلِيٌّ» . ثمّ عدّ النبيّ ضربته يوم الخندق أفضل من أعمال الاُمّة وعبادة الثقلين _ جميعا _ إلى يوم القيامة . ولك أن ترى في صفحات هذه المجموعة بعض التجلّيات الوضّاءة للثبات العلوي .

.

ص: 21

ه _ على عليه السلام از نظر اخلاقى
و _ على عليه السلام در ميدان عمل

ه _ على عليه السلام از نظر اخلاقىپيامبر صلى الله عليه و آله از جمله چرايىِ بعثت وآهنگ رسالتش را «به كمال رساندن مكارم اخلاق» ، عنوان كرد و بدين سان، بر اين پايه كوشيد تا طرحى دگر افكنَد وانسانى دگر تربيت كند و معتقدان مكتبش را جلوه هاى عينى منش انسانى و تجسّم هاى والاى مكارم اخلاق بسازد ، و در اين ميان، داورى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام كه او را نيك خوى ترين ، بردبارترين ، راستگوى ترين ، شكيباترين ، فروتن ترين و دنيا گريزترين و ... دانسته است ، بسى ارجمند و نكته آموز است . با اين همه ، على عليه السلام به هنگام اجراى حكم حق، قاطع ترين و در عمل به فرمان هاى الهى ، استوارترين و شكست ناپذيرترين ، و در اجراى انصاف و عدالت ، انعطاف ناپذيرترين است تا بدان جا كه از او با عناوين: كلمه عدل ، جلوه عينىِ عدالت و تجسّم دادگرى ، ياد شده است .

و _ على عليه السلام در ميدان عملداعيه داران، بسيارند و كسانى كه از حقْ سخن بگويند و شعار حق بدهند، نيز فراوان ؛ امّا آن گاه كه ميدان عمل بگسترد و تحقّق حق ، تلاش و از خودگذشتگى واستوارْ گامى را بجويد ، حق مداران ، اندك مى شوند وگريزپايان، بسيار . على عليه السلام در ميدان عمل نيز بى نظير است. همگامى او با حق و استوارْ گامى او در كنار قرآن و جدايى ناپذيرى او از قرآن را پيامبر خدا رقم زده و بارهاى بار،گواهى نموده است. او نخستين كسى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مى گزارَد و بيشتر از هر كس در صحنه هاى نبرد ، حضور مى يابد و هرگز از دشمن، روى بر نمى تابد و نشان افتخارِ «شمشيرى جز ذوالفقار و جوانْ مردى جز على نيست» را از آنِ خود مى سازد و پيامبر خدا در نبرد سرنوشت ساز خندق، «ضربت» او را ارزشمندتر از اعمال تمامى امّت تا قيامت بر مى شمُرَد ، كه اندكى از جلوه هاى زيباى آن را در صفحات اين مجموعه مى توان ديد.

.

ص: 22

ز _ عليٌّ عليه السلام من حيث السياسةمن خلال التأمّل بما جاء عن النبيّ حيال عليّ ، بإلقاء الأضواء على الكيفيّة التي صدر بها ذلك ، ثُمّ بتفحّص الأجواء التي انطلقت فيها تلك الحقائق ، والأرضيّة التي تحرّكت عليها الخطابات النبويّة فيما أعلنت من مناقب ومكرمات علويّة ؛ لا يبقى ثَمَّ شكّ بأنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله كان بصدد بيان الموقع الرفيع لقيادة المستقبل، وتحديد المسار إلى أفضل إنسان يتسنّم هذا الموقع، والمصداق الإلهي الوحيد لهذا العنوان . على هذا الضوء خطّ رسول اللّه _ للاُمّة والرسالة _ قيادة الغد وسياسة المستقبل ، بحيث راح يكتب جميع ما قاله على هذا الصعيد وجها آخر عبر هذه الرؤية . بيدَ أنّ ما يعنينا التركيز عليه في هذا المجال ، هو تلك العناوين والأحاديث التي تمسّ هذه الحقيقة عن كثب وتتّصل بها على نحو أوثق . لقد سجّل رسول اللّه صلى الله عليه و آله للإمام عليّ موقع الأب في بيان طبيعة صلته بالاُمّة ، وهو يقول : «حَقُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى هذِهِ الاُمَّةِ كَحَقِّ الوالِدِ عَلى وَلدِهِ» . وها هو ذا النبيّ الأكرم يطلق على عليّ لقب «سيّد العرب» و «سيّد المسلمين» و «سيّد الدنيا والآخرة» ، حيث تكتسب هذه الألقاب إيحاءات خاصّة بلحاظ ما ل_ «السيادة» من معنى . كما كان من بين ما نَحلَه به من ألقاب اُخر تبعث على الفخر وصْفه له ب_ «حجّة اللّه » و «صاحب السرّ» و «الوزير» و «الوصيّ» و «الخليفة» . أمّا تعبيره عنه بأنّ حزبه حزب اللّه ، و «عَلِيٌّ مِنّي وأنَا مِنهُ» فيحمل دلالات مكثّفة على ما نحن فيه ومعاني خاصّة تدلّ عليه ، بالأخصّ قوله : «عَلِيٌّ مِنّي وأنَا مِنهُ» و «لَحمُهُ لَحمي ودَمُهُ دَمي» بلحاظ ما تحمله هذه الألفاظ من مدلولات في إطار ذلك العصر وثقافته . ثمّ يجيء قول النبيّ : «عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ» (1) و «عَلِيٌّ مَعَ القُرآنِ وَالقُرآنُ مَعَهُ» (2) ليدلّل بوضوح على أنّ إطاعة عليّ إطاعة للّه وللرسول ، واتّباع للحقّ والقرآن ، وأنّ عليّا «محور» في القيادة والسياسة ، وهو «سفينة النجاة» إذا ارتطمت _ بالاُمّة _ الأمواج ، وأحاطت بها الحركات العاتية ، حيث يقول صلى الله عليه و آله : «مَثَلُ عَلِيٍّ في هذِهِ الاُمَّةِ كَمَثَلِ الكَعبَةِ» . وقوله صلى الله عليه و آله : «يا عَلِيُّ مَثَلُكَ في اُمَّتي كَمَثَلِ سَفينَةِ نوحٍ مَن رَكِبَها نَجا ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ» . لقد تواترت الأحاديث النبويّة التي تؤكّد لزوم حبّ عليّ ، وتعدّ حبّه «حبّ اللّه » و«حبّ رسول اللّه » ، وتنظر إلى حبّ أمير المؤمنين ك_ «فريضة» و «عبادة» ، بل تخطّت مدلولات الحديث النبوي ذلك كلّه ، وهي تسجّل أنّ حبّ عليٍّ هو من دين اللّه بالصميم ؛ تداخل مع أصله وامتزج بأساسه ، حيث قال صلى الله عليه و آله : «لا يُحِبُّهُ إلّا مُؤمِنٌ ولا يُبغِضُهُ إلّا مُنافِقٌ ، وحُبُّهُ إيمانٌ وبُغضُهُ كُفرٌ» . (3) وقال : «مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَدِ اهتَدى» . (4) وفي المقابل ارتبط بغض عليّ بالكفر ، حيث عدّ النبيّ مبغضيه منافقي الاُمّة ، وعدّ أعداءه ومناوئيه أعداءً للّه وللرسول . لقد جاء ذلك كلّه من أجل فتح جبهة مترامية الأطراف تمتدّ بامتداد التاريخ نفسه ، لتجعل من عليّ بؤرةً يرتبط بها أهل الحقّ بحزامٍ وثيقٍ وتدع مواضع المناوئين لعليّ ومخالفيه تتواصل مع خنادق الظلمة وأهل الباطل ؛ لتشقّ الطريق في نهاية المآل إلى حركة سياسيّة مستقبليّة قويمة ، من أجل سياسة الغد ومرحلة ما بعد النبيّ الأكرم صلى الله عليه و آله . لقد بلغ رسول اللّه صلى الله عليه و آله بهذا الجهد المستقبلي الصادح بالحقّ ، ذروته في واقعة «غدير خم» ، عندما أعلى عليّا أمام الاُلوف وعلى رؤوس الأشهاد قائدا للمستقبل ، بصراحة ومن دون لبس ، في مشهدٍ أخّاذ لا يُمحى عن الذاكرة ، ممّا ستأتي تفاصيله في صفحات هذه المجموعة . إنّ العناوين والأوصاف التي اختارها رسول اللّه صلى الله عليه و آله لعليّ جاءت بأجمعها هادفةً موحيةً . فما جاء على لسان النبيّ في صفة عليّ من أنّه «حبل اللّه المتين» ، «عمود الدين» ، «يعسوب المؤمنين» ، «راية الهدى» ، «مدينة الهدى» ، «الصدّيق الأكبر» ، «الفاروق الأعظم» و «وليّ كلّ مؤمن بعدي» يكفي كلّ واحد منها ليخطّ للإمام الموقع الأفضل والمكانة الأسمى . أمّا ما جاء عن النبيّ من مضامين مفادها : أفلح من اتّبعك ، وضلّ عن السبيل من حادَ عنك ، وليس من سبيل للمؤمنين إلى معرفتي أقوم منك ، ولولاك ما عرفني مؤمن ، ففيه دلالة على أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله كان يفكّر من خلال هذه المقولات بأهمّ ما يشغله ، متمثّلاً بهداية الاُمّة واستقامتها على طريق الحقّ ؛ يترسّم لذلك العلاج ويحدّد لها الطريق ، لكي تهتدي الاُمّة بذلك ، وتعثر على سبيل الجنّة وتنأى عن النار المحرقة . لقد أخذت مهمّة إبراز هذه الحقائق وإشاعة هذه التعاليم المنقذة على النبيّ حياته كلّها ، بحيث لم يغفل رسول اللّه صلى الله عليه و آله لحظة واحدة عن هذه الرؤية المستقبليّة ، والتطلّع إلى ما وراء الحاضر ، والتوجيه من أجل غدٍ مطمئنّ وضّاح . إنّ هذه الموسوعة هي برمّتها دليل ناصع على هذه الحقيقة ، وأنّ أوضح قسم يدلّ عليها هو القسم الثالث منها .

.


1- .راجع : ج 2 ص 192 (عليّ مع الحقّ) .
2- .راجع : ج 2 ص 188 (عليّ مع القرآن) .
3- .راجع : ج 12 ص 236 (الأيمان) .
4- .راجع : ج 12 ص 202 (الاهتداء) .

ص: 23

ز _ على عليه السلام از نظر سياسى

ز _ على عليه السلام از نظر سياسىبا در نگريستن در آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام گفته است و با تأمّل در گفته ها و چگونه گفتن ها و با دقّت در فضاهاى ظهور اين حقايق و زمينه هايى كه پيامبر خدا براى طرح اين همه منقبت ها ومكرمت هاى علوى به وجود مى آورْد ، نمى توان ترديد داشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله در جهت تبيين جايگاه والاى «رهبرى آينده مسلمانان» و در مسير نشان دادن شايسته ترين فرد و بلكه تنها مصداق اين عنوان الهى بوده است . بدين سان ، پيامبر صلى الله عليه و آله مسير سياست و زعامت آينده را رقم مى زند وتمام آنچه كه مى گويد، با اين نگاه، جلوه اى ديگر مى يابد ؛ امّا اكنون و در اين جا به عناوين وگفتارهايى بيشترين توجّه را خواهيم كرد كه بيشترين پيوند را با اين حقيقت دارد. پيامبر صلى الله عليه و آله براى على عليه السلام در پيوند با امّت، جايگاه «پدر» را رقم مى زند و مى فرمايد : حقّ على بن ابى طالب در اين امّت ، مثل حقّ پدر است بر فرزندش. پيامبر صلى الله عليه و آله از على عليه السلام با عناوين «سيّد عرب» ، «سيّد مسلمانان» ، «سيّد دنيا و آخرت» ياد مى كند كه با توجّه به معناى «سيادت» ، اين عناوين ، بسى نكته آموز است. «حجت خدا» ، «رازدار» ، «وزير» ، «وصى» و «خليفه» پيامبر خدا ، از ديگر عناوينى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بدانها مفتخر كرده است. تعبيرهايى چون «حزب او حزب خداست» و «على از من و من از على هستم» ، در آنچه اكنون مورد گفتگوست ، بسيار پرمعناست ، بويژه تعبير «على از من است و من از على هستم» و «گوشت او گوشت من و خون او خون من است» ، با توجّه به آنچه در فرهنگ آن روزگاران از اين تعابير ، مراد مى شده است. على با حق و حق با على است . (1) على با قرآن و قرآن با على است . (2) بدين سان، اطاعت از او اطاعت از خدا و رسول وحق وقرآن است ، و اوست كه در سياست و زعامت، «محور» و در امواج خروشان فتنه ها «كشتى نجات» است ، كه پيامبر خدا فرمود : مَثَل على در اين امّت، چون كعبه است. و فرمود : اى على! مَثَل تو در امّت من، مَثَل كشتى نوح است. هر كس سوار شد، نجات يافت و هركس روى گردانْد، غرق شد . مجموعه اى از تعابير پيامبر خدا ، لزوم دوستى على عليه السلام را مطرح مى كند و دوستى او را «دوستى پيامبر خدا» و«دوستى خدا» تلقّى مى كند و مهرورزى به آن بزرگوار را «فريضه» و «عبادت» مى داند ؛ بلكه فراتر از آن، دوستى مولا عليه السلام را با بنياد دين، پيوند مى زند و مى فرمايد : جز مؤمن ، او را دوست ندارد و جز منافق ، او را دشمن نمى دارد . دوستى با او ايمان و دشمنى با او كفر است. (3) و نيز مى فرمايد : هر كس على را دوست دارد ، هدايت يافته است . (4) در مقابل، پيامبر صلى الله عليه و آله كين ورزى با على عليه السلام را همسان با كفر شمرد و كين ورزان به على عليه السلام را منافقان امّت دانست ونشر دهندگان فضايل و والايى هاى او را ستود ودشنام دهندگان او را دشنام دهندگان به خود و خداوند ، معرّفى كرد ... . اينها همه در پىِ گشودن جبهه اى است به گستردگى تاريخ و در جهت پيوند زدن على عليه السلام با حلقه حق مداران و پيوند زدن مخالفان او به حلقه حق ستيزان وستم پيشگان تاريخ و در نهايت ، حركتى سياسى وآينده نگر و راه گشايى ارجمند است براى سياست فردا و فرداهاى پس از پيامبر خدا . پيامبر صلى الله عليه و آله اين حق نمايى وآينده نگرى را در غدير به اوج رساند و در پيشِ ديد هزاران هزار انسان و در هنگامى شگفت و به ياد ماندنى ، على عليه السلام را بدون هيچ پرده پوشى و در اوج صداقت، براى رهبرى آينده معرّفى كرد ، كه تفصيل آن در صفحات اين مجموعه خواهد آمد . عناوينى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى على عليه السلام رقم زده است، يكسر جهتدار و هدفدار است . عناوينى چون : «ريسمان استوار خدا» ، «ستون دين» ، «شير مؤمنان» ، «بيرق هدايت» ، «شهر هدايت» ، «صدّيق اكبر» ، «فاروق اعظم» ، «ولىّ هر مؤمن پس از من» و ... هريك به تنهايى بسنده است تا برترين جايگاه را براى آن بزرگوار ، نشان دهد . اين كه : «هر كس با تو همگامى كند، راه يابد و هر كس از تو روى برتابد، گم راه شود» و «مؤمنان ، براى شناخت من، هيچ راهى استوارتر از تو ندارند» و «اگر تو نبودى، مؤمنانْ مرا نمى شناختند» نشانگر آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله با اين آموزه براى مهم ترين دل مشغولى اش (يعنى هدايت امّت و استوارْ گامى امّت در راه حق)، چاره جويى مى كند و راهى نشان مى دهد كه با توجّه بدان، امّتش هدايت يابد و راه بهشت جويد و از جهنّم سوزانِ گم راهى برهد . آشكار ساختن اين حقايق و گستراندن اين آموزه هاى راه گشا، در تمام روزگاران زندگى پيامبر خدا ادامه يافته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه از اين آينده نگرى و راهنمايى براى فردايى مطمئن واستوار، غفلت نكرده است . اين دانش نامه، يكسر، دليل روشن همين واقعيت (يعنى فردانمايى پيامبر صلى الله عليه و آله ) است و روشن ترين بخش براى نشان دادن اين حقيقت ، بخش سوم آن است كه مجلّد دوم را تشكيل مى دهد .

.


1- .ر . ك : ج 2 ص 193 (على با حق است) .
2- .ر . ك : ج 2 ص 189 (على با قرآن است) .
3- .ر . ك : ج 12 ص 237 (ايمان) .
4- .ر . ك : ج 12 ص 203 (راهيابى) .

ص: 24

. .

ص: 25

. .

ص: 26

. .

ص: 27

. .

ص: 28

ح _ عليٌّ عليه السلام من حيث المقامات المعنويّةينظرُ عليٌّ إلى ما وراء هذه الدنيا كنظرته إلى هذه الدنيا ، وإنّ الحقائق العلويّة وعالم الملكوت واضح لديه وضوح ما بين يديه ؛ والأمر بعد ذلك كما يقول : «لَو كُشِفَ الغِطاءُ مَا ازدَدتُ يَقينا» . (1) إنّ التأمّل في تمام الأبعاد الشامخة المتطاولة لهذه الشخصيّة يكشف عن رُقيّ مركزها المعنوي ، والموقع الذي يحظى به الإمام على قمم المعنويّة وذُراها . ومع ذلك كلّه ، لو لم تكن إلّا هذه الكلمات المنيفة لرسول اللّه صلى الله عليه و آله في إضاءة هذا الجانب من شخصيّة عليّ لكفاه كي يتبوّأ أرقى مواقع هذا الخطّ ، ويحلّق في أقصى ذُرى المعنويّة ، حيث يقول فيه النبيّ : «عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ» وقوله : «خَيرُ مَن أترُكُ بَعدي» . تدلّ هذه الكلمات النبويّة السامقة على أنّ عليّا هو الأفضل بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله وهو الأكمل ، وهو الشخصيّة التي لا يرقى إليها نظير . وهذه الفضيلة في الحقيقة هي اُمّ فضائل الإمام ، وهي رأسها جميعا . عليٌّ زوج الزهراء البتول ، ولو لم يكن كذلك لما كان لها كفؤ ، وهذه آية التطهير تشهد لعليّ بالطهارة والفلاح . لكنّ لعليّ فوق ذلك فضيلة تسموا على الطهارة والعصمة ، التي راح يفخر بها ملائكة اللّه المقرّبون وكرامة الكاتبون ، واستوجبت رضا اللّه المطلق ، ورضا رسوله وأمين الوحي الإلهي عنه ؛ تلك هي سلوكه إلى اللّه ، ومراحل تقرّبه إليه ، وبلوغه المقصد الأعلى للإنسانيّة ، والحظّ الأوفى من الكمال ، حتى كان من ذلك في الذروة القصوى ، بحيث عُدّ ذكره والنظر إليه عبادة للّه المتعال .

.


1- .راجع : ج 9 ص 426 (أفضل الاُمّة يقينا) .

ص: 29

ح _ على عليه السلام از نظر مقامات معنوى

ح _ على عليه السلام از نظر مقامات معنوىعلى عليه السلام فراسوى اين دنيا را همان گونه مى نگرد كه اين دنيا را . حقايق عِلوى و ملكوت، همان سان براى او روشن است كه آنچه در پيشِ ديد دارد ، و چنين است كه مى گويد : اگر پرده فرو افتد ، بر يقين من افزوده نخواهد شد . (1) تأمّل در هر يك از ابعاد ناپيدا كرانه شخصيت على عليه السلام ، مى تواند نشانگر درجه معنويت آن بزرگوار ، و گواهِ قرار گرفتن آن پيشواى راستين در ستيغ معنويت باشد . با اين همه، در كار ارائه اين جنبه از شخصيت على عليه السلام اگر نبود جز اين كلام بلند پيامبر صلى الله عليه و آله كه «على بهترين انسان است» و اين سخن كه «بهترين كسى كه پس از خود مى گذارم ، على است»، بسنده بود تا او را در برترين جايگاه معنوى نشان دهد . اين كلمات پر ارج و شكوهمند ، نشانگر اين است كه على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله كامل ترين ، بهترين و بى همتاترين است و اين فضيلت ، به واقع، مادر تمام فضايل آن بزرگوار است. على عليه السلام شوى زهرا عليهاالسلام است _ كه اگر نبود ، او را همسرى نبود _ . همچنين ، آيه تطهير ، نشانگر طهارت و وارستگى اوست . امّا افزون بر مقام طهارت و عصمت _ كه مايه افتخار فرشتگان مراقب او و موجب رضايت مطلق خداوند و پيامبرش از اوست _ ، در سلوك الى اللّه و مراحل تقرّب و وصول به مقصد اعلاى انسانيت و كمال نيز تا بدان جا اوج گرفته است كه «ياد كردن از او و نگاه كردن به او عبادت خداى يكتاست».

.


1- .ر . ك : ج 9 ص 427 (با يقين ترينِ امّت) .

ص: 30

ط _ مَنزلةُ عليّ عليه السلام الاُخرويّةحينما بُعث رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، واُبلغ الأمر بالرسالة ، واُرسل الى هداية الاُمّة والناس كافّة ، كانت أوّل يد شدّت على يديه الشريفتين هي يد عليّ ، وعلى هذا يمضي الأمر يوم القيامة ، إذ تكون أوّل يد تصافح يد النبيّ ، وأوّل كفّ توضع بكفّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله هي كفّ عليّ . وكفّ عليّ هذه هي التي تحمل «لواء الحمد» راية رسول اللّه صلى الله عليه و آله في عرصات القيامة . وعليٌّ أوّل وارد على «الكوثر» ، وهو خليفة النبيّ عليه . وفي الآخرة يتألّق اسم عليّ بلقب «سيّد الشهداء» و «أبي الشهداء» . ولن يمضي على «الصراط» أحد ولن يجوز عليه إنسان إلّا بإمضاء عليّ ، ولا غرو فهو «قسيم الجنّة والنار» . عليٌّ في القيامة رفيق النبيّ وصاحبه ، وقرينه ، له في عرصاتها منزلة عظيمة ، بحيث يضيء وسط الجميع كالشمس المشرقة .

.

ص: 31

ط _ منزلت اُخروى على عليه السلام

ط _ منزلت اُخروى على عليه السلامآن هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله مبعوث گشت و فرمان رسالت يافت و براى هدايت امّت به سوى مردمانْ گسيل گشت ، اوّلين دستى كه بر دستان سرنوشت سازَش نهاده شد ، دست على عليه السلام بود . چنين است در هنگامه قيامت ، كه در آن جا نيز نخستين كسى كه دست در دستان پيامبر خدا مى نهد، على عليه السلام است و «لواء الحمد (پرچم ستايش)» را كه پرچم پيامبر صلى الله عليه و آله است، او بر مى افرازد. نخستين كسى [ از امّت] كه به حوض «كوثر» وارد مى شود و جانشين پيامبر در آن خواهد بود، على عليه السلام است . على عليه السلام در آخرت ، عنوان «سيّد شهيدان» و «پدر شهيدان» را دارد . پروانه گذار از «صراط» را او امضا خواهد كرد و او «تقسيم كننده بهشت و دوزخ» است. على عليه السلام در قيامت، همگام و همراه و همنشين پيامبر صلى الله عليه و آله است و جايگاه والايش به گونه اى است كه در ميان همگنان، چون خورشيد مى درخشد .

.

ص: 32

ي _ مظلوميّة عليّ عليه السلاملماذا كلّ هذا التركيز على شخصيّة عليّ ؟ ولماذا هذا التمجيد والتبجيل ؟ عليّ كبير ، وشأنه أعظم من أن يرقى إلى ذراه الطير (1) ؛ فإذن ينبغي لهذه الشخصيّة أن تعرّف ، بَيدَ أنّ السؤال لا يزال : لماذا كلّ هذا التأكيد على لزوم حبّ عليّ وموالاته ؟ ولماذا هذا التحذير من مناوأته ومخالفته وانتهاك حرمته ؟ عجبا لهذا الحديث المليء بالشجون ! لكأنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله يتشوّف ذلك كلّه ويتطلّع إليه عبر مرآة الزمان ؛ ينظر ضروب المظالم والإحن والأضغان ، يرى غربة عليّ ووحدته وما ينزل به من الظلم الفظيع . أجل ، لكأنّ رسول اللّه ينظر إلى ذلك كلّه ، وهو يخاطب أمير المؤمنين بقوله : «إنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ مِن بَعدي» . (2) هذا النبيّ يحتضن عليّا وتنهمر عيونه بالدموع ، وهو يذكر عليّا وما ينزل به من ظلمٍ في الغد ؛ وهذا أمير المؤمنين يصف لنا المشهد وَوَجْد النبيّ ، بقوله : «اِعتَنَقَنِيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ أجهَشَ باكِيا ، قُلتُ : ما يُبكيكَ ؟ قالَ : ضَغائِنُ قَومٍ لايُبدونَها لَكَ إلّا مِن بَعدي» . (3) يا للعجب ! رسول اللّه صلى الله عليه و آله ينتخب عليّا لمؤاخاته من بين الجميع ، ويأتيه أمر السماء بغلق الأبواب المشرعة على المسجد كلّها إلّا باب عليّ . يصرّح بمنزلة عليّ مرّات ومرّات ، ويمتدحه على مرأى من الاُمّة ومسمع ، ويشيد بمكانته ، ويذكر بوضوح أنّ من آذى عليّا فقد آذاه ، ومن سبّ عليّا فقد سبّ اللّه ورسوله . لكنّه يعود ليسجّل بقلب مصدوع مليء بالألم مظلوميّةَ الإمام ، وما يؤول إليه من الانغمار بدم الجراح ، فيقول مخاطبا إيّاه مواسيا : «بِأَبِي الوَحيدُ الشَّهيدُ» . 4 كما يقول صلى الله عليه و آله : «إنَّكَ مَقتولٌ وهذِهِ مَخضوبَةٌ مِن هذِهِ» . 5 وهكذا لا يرتقي إلى عليٍّ نظير في الأبعاد الإنسانيّة كلّها ، كما من العجب أن لا يرتقي إلى مظلوميّته أحدٌ أيضا ! على ضوء النقاط التي مرّت ، نقدّم فيما يلي شطرا من كلمات النبيّ صلى الله عليه و آله حيال عليّ عليه السلام :

.


1- .إشارة لقول أمير المؤمنين عليه السلام : «ولا يرقى إليّ الطير» .
2- .. راجع : ج 10 ص 412 (المظلوميّة بعد النبيّ) .
3- .. راجع: ج 7 ص 256 (إنّك مقتول) .

ص: 33

ى _ مظلوميت على عليه السلام

ى _ مظلوميت على عليه السلاماين همه تأكيد بر نماياندن شخصيت على عليه السلام چرا؟ اين همه ارج گزارى ها وبزرگدارى ها چرا؟ على عليه السلام بزرگ است وبزرگ تر از آن كه مرغ وهْم بر ستيغ شخصيت او فراز آيد. (1) على عليه السلام چهره اى است كه بايد شناسانده شود ؛ امّا آن همه تأكيد بر لزوم دوستى على ، همراهى با على ، هشدار به كسى كه با على در افتد و حرمت حريم او را بشكند . شگفتا از اين قصه پر غصّه ! پيامبر صلى الله عليه و آله گويا اين همه را در آينه زمان مى نگرد : نامردى ها ، حرمت شكنى ها ، تنها گذاردن على عليه السلام ، ستمْ روادارى به على عليه السلام ، آرى ؛ اين همه را مى نگرد و مى گويد : امّت، پس از من بر تو نيرنگ خواهند كرد. (2) و على عليه السلام را در آغوش مى گيرد و اشك مى ريزد و از مظلوميت فرداى او با وى سخن مى گويد. على عليه السلام اين لحظات را چنين گزارش نموده است : پيامبر خدا مرا در آغوش گرفت و شروع به گريستن كرد . پرسيدم : چرا گريه مى كنى؟ فرمود : «[ به سبب] كينه هاى مردم كه جز پس از من ، عليه تو آشكار نخواهند كرد» . (3) شگفتا ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وى را از ميان همگان براى «اخوّت» بر مى گزيند ، و به حكم الهى درهاى همه خانه ها را به مسجد مى بندد ، جز خانه على عليه السلام را . بارهاى بار به عظمت و والايى او تصريح مى كند و در پيش ديد امّت _ بدان گونه كه آورديم _ او را مى ستايد و ستم به او را ستم به خود ، و دشنام به او را دشنام به خود وخدا مى شناساند ؛ امّا با قلبى آكنده از اندوه ، «مظلوميتش» را نيز رقم مى زند و در فرجام ، به خون نشستن آن چهره بى بديل تاريخ را و درد گذارى سوزش را با اين عبارت كه: پدرم فداى تنهاىِ شهيد . واين كه : تو كشته مى شوى و اين از اين (محاسنت از خون سرت) رنگين مى شود . 4 بدين سان ، على عليه السلام در تمام ابعاد ، انسانى بى همتاست و شگفتا كه در مظلوميت نيز . با عنايت به نكاتى كه شرح آن گذشت ، اينك متن بخشى از سخنان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام مى آيد :

.


1- .اشاره به فرمايش امير مؤمنان دارد كه: «ولا يرقى إليّ الطير؛ ...» .
2- .ر . ك : ج 10 ص 413 (مظلوميّت پس از پيامبر) .
3- .ر . ك : ج 7 ص 257 (تو كشته خواهى شد) .

ص: 34

2 / 1الخِلقَةُ2 / 1 _ 1أنَا وعَلِيٌّ عليهماالسلام مِن نورٍ واحِدٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :خُلِقتُ أنَا وعَلِيٌّ مِن نورٍ واحِدٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: خُلِقتُ أنَا وأنتَ مِن نورِ اللّهِ تَعالى . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا وعَلِيٌّ مِن نورٍ واحِدٍ ، وأنَا وإيّاهُ شَيءٌ واحِدٌ ، وإنَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ ، لَحمُهُ لَحمي ، ودَمُهُ دَمي ، يُريبُني (3) ما أرابَهُ ، ويُريبُهُ ما أرابَني . (4)

.


1- .الخصال : ص 31 ح 108 ، الأمالي للصدوق : ص 307 ح 351 كلاهما عن عبد اللّه الرازي ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 58 ح 219 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام ، الفضائل لابن شاذان : ص 82 و ص 108 عن سلمان والمقداد وعمّار وأبي ذرّ وحذيفة بن اليمان وأبي الهيثم بن التيّهان وخزيمة بن ثابت وعامر بن واثلة ، شرح الأخبار : ج 1 ص 220 ح 200 ؛ الفردوس : ج 2 ص 191 ح 2952 كلاهما عن سلمان ، تذكرة الخواصّ : ص 46 .
2- .فرائد السمطين : ج 1 ص 40 ح 4 عن ابن عبّاس .
3- .قال ابن منظور : في حديث فاطمة : «يُريبني ما يُريبها» ؛ أي يسوؤني ما يسوؤها ، ويُزعجني ما يُزعجها (لسان العرب : ج 1 ص 442 «ريب») .
4- .عوالي اللآلي : ج 4 ص 124 ح 211 .

ص: 35

2 / 1 آفرينش
اشاره
2 / 1 _ 1 من و على عليهماالسلام از يك نوريم

2 / 1آفرينش2 / 1 _ 1من و على عليهماالسلام از يك نوريمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على ، از يك نور آفريده شده ايم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: من و تو از نور خداى تعالى آفريده شده ايم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على ، از يك نوريم. من و او يك چيزيم. او از من است و من از اويم. گوشت او گوشت من و خون او خون من است. آنچه او را مى رنجانَد، مرا مى رنجانَد، و آنچه مرا مى رنجانَد، او را مى رنجانَد.

.

ص: 36

عنه صلى الله عليه و آله :خُلِقتُ أنَا وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِن نورٍ واحِدٍ ، نُسَبِّحُ اللّهَ يَمنَةَ العَرشِ قَبلَ أن يُخلَقَ آدَمُ بِأَلفَي عامٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :كُنتُ أنَا وعَلِيٌّ نورا بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ قَبلَ أن يَخلُقَ آدَمَ بِأَربَعَةَ عَشَرَ ألفَ عامٍ ، فَلَمّا خَلَقَ اللّهُ آدَمَ قَسَّمَ ذلِكَ النّورَ جُزأَينِ ؛ فَجُزءٌ أنَا ، وجُزءٌ عَلِيٌّ عليه السلام . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :كُنتُ أنَا وعَلِيٌّ نورا بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، يُسَبِّحُ اللّهَ ذلِكَ النّورُ ويُقَدِّسُهُ قَبلَ أن يَخلُقَ اللّهُ آدَمَ بِأَلفِ عامٍ ، فَلَمّا خَلَقَ اللّهُ آدَمَ رَكَّبَ ذلِكَ النّورَ في صُلبِهِ ، فَلَم يَزَل في شَيءٍ واحِدٍ حَتَّى افتَرَقنا في صُلبِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَفِيَّ النُّبُوَّةُ ، وفي عَلِيٍّ الخِلافَةُ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أنزَلَ قِطعَةً مِن نورٍ فَأَسكَنَها في صُلبِ آدَمَ ، فَساقَها حَتّى قَسَّمَها جُزأَينِ ، جُزءا في صُلبِ عَبدِ اللّهِ ، وجُزءا في صُلبِ أبي طالِبٍ ، فَأَخرَجَني نَبِيّا ، وأخرَجَ عَلِيّا وَصِيّا . (4)

.


1- .علل الشرائع : ص 134 ح 1 ، معاني الأخبار : ص 56 ح 4 ، بشارة المصطفى : ص 235 كلّها عن أبي ذرّ ، روضة الواعظين : ص 144 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 27 .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 662 ح 1130 ، تذكرة الخواصّ : ص 46 وفيه «بأربعة آلاف عام» بدل «بأربعة عشر ألف عام» ؛ مختصر بصائر الدرجات : ص 116 ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 838 ح 53 ، المسترشد : ص 629 ح 295 كلّها عن سلمان والثلاثة الأخيرة نحوه ، اليقين : ص 425 ح 158 عن ابن عبّاس وزاد فيه «مطيعين» بعد «يدي اللّه » .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 88 ح 130 عن سلمان و ح 131 عن أبي ذرّ وفيه «عن يمين العرش» بدل «بين يدي اللّه » ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 67 ح 8415 ، المناقب للخوارزمي : ص 145 ح 169 وزاد فيه «مطبقا» بعد «يدي اللّه » وفي الثلاثة الأخيرة «بأربعة عشر ألف عام» ، الفردوس : ج 3 ص 283 ح 4851 وزاد فيه «معلّقا» بعد «بين يدي اللّه » وفيها إلى «عبد المطّلب» و ج 2 ص 191 ح 2952 وفيهما «بأربعة آلاف عام» بدل «بألف عام» ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 220 ح 200 وليس فيه ذيله من «ففيَّ النبوّة . ..» وكلّها عن سلمان نحوه وراجع علل الشرائع : ص 134 ح 1 .
4- .المناقب لابن المغازلي : ص 89 ح 132 ؛ العمدة : ص 90 ح 109 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه .

ص: 37

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على بن ابى طالب از يك نور آفريده شده ايم و دو هزار سال پيش از آن كه آدم آفريده شود، در سمت راست عرش، تسبيح خدا مى كرديم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، چهارده هزار سال پيش از آفرينش آدم، نورى در پيش خدا بوديم. هنگامى كه خدا آدم را آفريد، آن نور را دو بخش قرار داد : يك بخشِ آن، من شدم و بخشى، على شد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هزار سال پيش از آن كه خداوند، آدم را بيافريند، من و على نورى در نزد خداى عز و جل بوديم و آن نور، خدا را تسبيح و تقديس مى كرد. هنگامى كه خدا آدم را آفريد، آن نور را در پشت وى قرار داد. ما همواره در يك جا بوديم تا آن كه در پشت عبد المطّلبْ جدا شديم. در من «پيامبرى» و در على «خلافت» قرار گرفت.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل ، پاره نورى فرو فرستاد و آن را در پشت آدم عليه السلام جاى داد و پيش آورد تا آن كه دو پاره اش كرد. پاره اى را در پشت عبد اللّه و پاره اى را در پشت ابو طالب قرار داد. پس مرا «پيامبر» و على را «وصى» به دنيا آورد.

.

ص: 38

الإمام عليّ عليه السلام :قالَ لِيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، خَلَقَنِيَ اللّهُ تَعالى وأنتَ مِن نورِ اللّهِ حينَ خَلَقَ آدَمَ ، وأفرَغَ ذلِكَ النّورَ في صُلبِهِ ، فَأَفضى بِهِ إلى عَبدِ المُطَّلِبِ ، ثُمَّ افتَرَقا مِن عَبدِ المُطَّلِبِ ؛ أنَا في عَبدِ اللّهِ وأنتَ في أبي طالِبٍ ، لا تَصلُحُ النُّبُوَّةُ إلّا لي ، ولا تَصلُحُ الوَصِيَّةُ إلّا لَكَ ، فَمَن جَحَدَ وَصِيَّتَكَ جَحَدَ نُبُوَّتي ، ومَن جَحَدَ نُبُوَّتي أكَبَّهُ اللّهُ عَلى مَنخِرَيهِ فِي النّارِ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :كُنتُ أنَا وعَلِيٌّ نورا بَينَ يَدَيِ اللّهِ جَلَّ جَلالُهُ قَبلَ أن يَخلُقَ آدَمَ بِأَربَعَةِ آلافِ عامٍ ، فَلَمّا خَلَقَ اللّهُ تَعالى آدَمَ سَلَكَ ذلِكَ النّورَ في صُلبِهِ ، فَلَم يَزَلِ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ يَنقُلُهُ مِن صُلبٍ إلى صُلبٍ حَتّى أقَرَّهُ في صُلبِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، ثُمَّ أخرَجَهُ مِن صُلبِ عَبدِ المُطَّلِبِ فَقَسَّمَهُ قِسمَينِ ؛ فَصُيِّرَ قِسمٌ في صُلبِ عَبدِ اللّهِ ، وقِسمٌ في صُلبِ أبي طالِبٍ ، فَعَلِيٌّ مِنّي ، وأنَا مِن عَلِيٍّ ، لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، فَمَن أحَبَّني (2) فَبِحُبّي أحبَّهُ ، ومَن أبغَضَهُ فَبِبُغضي أبغَضَهُ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :كُنتُ أنَا وعَلِيٌّ نورا في جَبهَةِ آدَمَ عليه السلام ، فَانتَقَلنا مِنَ الأَصلابِ الطّاهِرَةِ إلَى الأَرحامِ المُطَهَّرَةِ الزّاكِيَةِ حَتّى صِرنا في صُلبِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَانقَسَمَ النّورُ قِسمَينِ ، فَصارَ قِسمٌ في عَبدِ اللّهِ وقِسمٌ في أبي طالِبٍ ، فَخَرَجتُ مِن عَبدِ اللّهِ ، وخَرَجَ عَلِيٌّ مِن أبي طالِبٍ ، وهُوَ قَولُ اللّهِ جَلَّ وعَزَّ : «الَّذِى خَلَقَ مِنَ الْمَآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُ نَسَبًا وَ صِهْرًا وَ كَانَ رَبُّكَ قَدِيرًا» (4) . (5)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 295 ح 577 ، بشارة المصطفى : ص 185 كلاهما عن عيسى بن أحمد عن الإمام الهادي عن آبائه عليهم السلام ، إرشاد القلوب : ص 258 .
2- .كذا ، وفي جميع المصادر : «فمن أحبّه» .
3- .الخصال : ص 640 ح 16 عن محمّد بن عبد اللّه عن أبيه عن آبائه ؛ المناقب للخوارزمي : ص 145 ح 170 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 50 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 43 ح 7 كلّها عن زياد بن المنذر عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيها «بأربعة عشر ألف» بدل «بأربعة آلاف عام» .
4- .الفرقان : 54 .
5- .إثبات الوصيّة : ص 141 وراجع روضة الواعظين : ص 88 .

ص: 39

امام على عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «اى على! خداوند متعال، من و تو را به هنگام آفرينش آدم ، از نور خود آفريد و در پشت آدم قرار داد تا به عبد المطّلب رسيد. سپس از عبد المطّلب، دو پاره شد. من در پشت عبد اللّه قرار گرفتم و تو در پشت ابو طالب. پيامبرى ، جز براى من شايسته نيست و وصايت، جز براى تو شايسته نيست. هر كه وصايت تو را انكار كند، پيامبرىِ مرا انكار كرده، و هر كه پيامبرىِ مرا انكار كند، خداوند، او را به رو در آتش فروخواهد انداخت».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چهار هزار سال پيش از آفريده شدن آدم، من و على، نورى در نزد خداى متعال بوديم. هنگامى كه خدا آدم را آفريد، آن نور را در پشت وى قرار داد و همواره، خداوند عز و جل ، آن را از پشتى به پشت ديگر منتقل مى كرد تا آن كه در پشت عبد المطّلب مستقر ساخت. آن گاه از پشت عبد المطّلب بيرون آورد و به دو بخش تقسيم كرد. پاره اى در پشت عبد اللّه و پاره اى در پشت ابوطالب قرار گرفت. پس على از من است و من از على هستم. گوشت او از گوشت من و خون او از خون من است. هركس مرا دوست داشته باشد، به خاطر دوستى با من، او را دوست مى دارد؛ و هر كس او را دشمن بدارد، به خاطر دشمنى با من، دشمنش داشته است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، نورى در پيشانى آدم بوديم. از پشت هاى پاك به زهدان هاى پاكيزه منتقل شديم تا آن كه در پشت عبد المطّلب قرار گرفتيم. آن نور به دو پاره شد. پاره اى در عبد اللّه و پاره اى در ابوطالب قرار گرفت. من از عبد اللّه به وجود آمدم و على از ابوطالب. و اين، همان سخن خداوند عز و جل است كه مى فرمايد : «و اوست كسى كه از آب، بشرى آفريد و او را [ داراى خويشاوندىِ ]نَسَبى و دامادى قرار داد، و پروردگار تو همواره تواناست» .

.

ص: 40

الإمام عليّ عليه السلام :دَخَلتُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وهُوَ في بَعضِ حُجُراتِهِ ، فَاستَأذَنتُ عَلَيهِ فَأَذِنَ لي ، فَلَمّا دَخَلتُ قالَ لي : ... يا عَلِيُّ ، الثّابِتُ عَلَيكَ كَالمُقيمُ مَعي ، ومُفارِقُكَ مُفارِقي . يا عَلِيُّ ، كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُكَ ؛ لِأَنَّ اللّهَ تَعالى خَلَقَني وإيّاكَ مِن نورٍ واحِدٍ . (1)

2 / 1 _ 2أنَا وعَلِيٌّ عليهماالسلام مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :النّاسُ مِن شَجَرٍ شَتّى ، وأنَا وعَلِيٌّ مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا وعَلِيٌّ مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ ، وَالنّاسُ مِن أشجارٍ شَتّى . (3)

المستدرك على الصحيحين عن جابر بن عبد اللّه :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيٍّ : يا عَلِيُّ ، النّاسُ مِن شَجَرٍ شَتّى ، وأنَا وأنتَ مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ ، ثُمَّ قَرَأَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «وَ جَنَّ_تٌ مِّنْ أَعْنَ_بٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَ غَيْرُ صِنْوَانٍ يُسْقَى بِمَآءٍ وَ حِدٍ» (4) . (5)

.


1- .كنز الفوائد : ج 2 ص 56 ، مائة منقبة : ص 84 ح 33 كلاهما عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .
2- .المعجم الأوسط : ج 4 ص 263 ح 4150 ، موضح أوهام الجمع والتفريق : ج 1 ص 41 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 52 ح 17 كلّها عن جابر ، الفردوس : ج 4 ص 303 ح 6888 عن ابن عمر .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 400 ح 453 ، الفردوس : ج 1 ص 44 ح 109 كلاهما عن ابن عبّاس ، المناقب للخوارزمي : ص 143 ح 165 عن جابر .
4- .الرعد : 4 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 263 ح 2949 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 64 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 375 ح 395 ؛ مجمع البيان : ج 6 ص 424 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 316 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 476 ح 381 عن عبد اللّه بن محمّد بن عقيل وفيه صدره إلى «واحدة» .

ص: 41

2 / 1 _ 2 من و على عليهماالسلام از يك درختيم

امام على عليه السلام :براى حضور نزد پيامبر صلى الله عليه و آله در يكى از خانه هايش بر او وارد شدم. از وى اجازه خواستم و اجازه داد. وقتى وارد شدم، به من فرمود : «... اى على! آن كه نسبت به تو پايدارى ورزد، مانند كسى است كه با من همراهى نموده است و جدا شونده از تو ، از من جدا شده است. اى على! دروغ مى گويد كسى كه مى پندارد مرا دوست دارد، در حالى كه تو را دشمن مى دارد؛ چون خداوند متعال، مرا و تو را از يك نور آفريده است».

2 / 1 _ 2من و على عليهماالسلام از يك درختيمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مردم، از درخت هاى گوناگون اند و من و على ، از يك درختيم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على ، از يك درختيم و مردم، از درخت هاى گوناگون اند.

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه به على عليه السلام مى فرمود : «اى على! مردم از درخت هاى گوناگون اند و من و تو از يك درختيم». آن گاه پيامبر خدا ، اين آيه را خواند : «و باغ هايى از انگور و كشتزارها و درختان خرما، چه از يك ريشه و چه از غير يك ريشه كه با يك آب، سيراب مى شوند» .

.

ص: 42

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خُلِقَ النّاسُ مِن أشجارٍ شَتّى ، وخُلِقتُ أنَا وعَلِيٌّ مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ ؛ فَأَنَا أصلُها ، وعَلِيٌّ فَرعُها ، فَطوبى لِمَنِ استَمسَكَ بِأَصلِها ، وأكَلَ مِن فَرعِها . (1)

كنز الفوائد عن ابن عبّاس :رَأَيتُ أبا ذَرٍّ الغِفارِيَّ مُتَعَلِّقا بِحَلقَةٍ بِبَيتِ اللّهِ الحَرامِ ، وهُوَ يَقولُ : ... إنّي رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي العامِ الماضي وهُوَ آخِذٌ بِهذِهِ الحَلقَةِ ، وهُوَ يَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! لَو صُمتُم حَتّى تَكونوا كَالأَوتادِ ، وصَلَّيتُم حَتّى تَكونوا كَالحَنايا (2) ، ودَعَوتُم حَتّى تَقَطَّعوا إربا إربا ، ثُمَّ بَغَضتُم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، أكَبَّكُمُ اللّهُ فِي النّارِ . قُم يا أبَا الحَسَنِ ، فَضَعَ خَمسَكَ في خَمسي _ يَعني كَفَّكَ في كَفّي _ فَإِنَّ اللّهَ اختارَني وإيّاكَ مِن شَجَرَةٍ ؛ أنَا أصلُها ، وأنتَ فَرعُها ، فَمَن قَطَعَ فَرعَها أكَبَّهُ اللّهُ عَلى وَجهِهِ فِي النّارِ . (3)

تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِعَرَفاتٍ وعَلِيٌّ تُجاهَهُ ، فَأَومَأَ إلَيَّ وإلى عَلِيٍّ فَأَتَينَا النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقولُ : اُدنُ يا عَلِيُّ ، فَدَنا مِنهُ عَلِيٌّ ، فَقالَ : ضَع خَمسَكَ في خَمسي _ يَعني كَفَّكَ في كَفّي _ يا عَلِيُّ ، خُلِقتُ أنَا وأنتَ مِن شَجَرَةٍ ؛ أنَا أصلُها ، وأنتَ فَرعُها ، وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ أغصانُها ، فَمَن تَعَلَّقَ بِغُصنٍ مِنها دَخَلَ الجَنَّةَ . (4)

تاريخ دمشق عن أبي اُمامة الباهلي :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : خُلِقَ الأَنبِياءُ مِن أشجارٍ شَتّى ، وخَلَقَني وعَلِيّا مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ ؛ فَأَنَا أصلُها ، وعَلِيٌّ فَرعُها ، وفاطِمَةُ لِقاحُها ، وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ ثَمَرُها ، فَمَن تَعَلَّقَ بِغُصنٍ مِن أغصانِها نَجا ، ومَن زاغَ هَوى . ولَو أنَّ عَبدا عَبَدَ اللّهَ بَينَ الصَّفا وَالمَروَةِ ألفَ عامٍ ، ثُمَّ ألفَ عامٍ ، ثُمَّ ألفَ عامٍ ، ثُمَّ لَم يُدرِك مَحَبَّتَنا إلّا أكبَّهُ اللّهُ عَلى مَنخِرَيهِ فِي النّارِ ، ثُمَّ تَلا : «قُل لَا أَسْ_ئلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى» (5) . (6)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 65 ح 8411 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 377 ح 396 كلاهما عن أبي سعيد الخدري ؛ الأمالي للطوسي : ص 610 ح 1261 عن بكر ابن الملك الأعتق البصري عن الإمام زين العابدين عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
2- .الحنايا:جمع حَنِيّه أو حَنِيّ وهما القوس (النهاية:ج1 ص454 «حنا») .
3- .كنز الفوائد : ج 2 ص 180 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 310 ح 275 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 66 ح 8413 و ص 64 نحوه ، كفاية الطالب : ص 318 ، المناقب لابن المغازلي : ص 297 ح 340 وص90 ح133، الفردوس: ج5 ص331 ح8345 ، مقتل الحسين للخوارزمي: ج1 ص108، شواهد التنزيل: ج1 ص379 ح397؛ الأمالي للطوسي : ص 611 ح 1263 والخمسة الأخيرة نحوه.
5- .الشورى : 23 .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 65 ح 8412 و ص 66 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 554 ح 588 ، كفاية الطالب : ص 317 ؛ مجمع البيان : ج 9 ص 43 وزاد فيه «حتى يصير كالشنّ البالي» بعد «ثمّ ألف عام» وكلّها نحوه .

ص: 43

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مردم ، از درخت هاى گوناگونْ آفريده شده اند و من و على ، از يك درختْ آفريده شده ايم. من ريشه آنم و على، شاخه آن است. خوشا به حال آن كه به ريشه چنگ زده و از شاخه مى خورَد!

كنز الفوائد_ به نقل از ابن عبّاس _: ابوذر غفارى را ديدم كه در خانه خدا بر حلقه اى چنگ زده و مى گويد :... من در سال گذشته، پيامبر خدا را ديدم كه دست بر اين حلقه داشت و مى فرمود : «اى مردم! اگر آن قدر روزه بگيريد كه همچون ميخ ها شويد، و آن قدر نماز بخوانيد كه چون كمان شويد، و آن قدر دعا كنيد كه بندْ بندتان از هم بگسلد، ولى بغض على بن ابى طالب را داشته باشيد، خداوند ، شما را به رو در آتش خواهد افكند. برخيز _ اى ابوالحسن _ و دستت را در دست من بگذار؛ چرا كه خداوند، تو را و مرا از يك درخت آفريده است. من بُن آنم و تو شاخه آنى. كسى كه شاخه آن را قطع كند، خداوند، او را به رو بر آتش خواهد افكند».

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: پيامبر خدا در عرفات بود و على عليه السلام روبه رويش بود. به من و على عليه السلام اشاره كرد. نزد وى رفتيم. فرمود : «نزديك بيا، اى على !». على عليه السلام به وى نزديك شد. فرمود : «پنچه ات را در پنجه ام _ يعنى دستت را در دست من _ بگذار، اى على! تو و من از يك درخت آفريده شده ايم. من ريشه آنم و تو تنه آن، و حسن و حسين ، شاخه هايش. هركس به شاخه اى از آن چنگ زند، وارد بهشت مى شود».

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو اُمامه باهلى _: پيامبر خدا فرمود : «پيامبران از درخت هاى گوناگون آفريده شده اند و خداوند، من و على را از يك درخت آفريده است. من ريشه آنم و على شاخه آن، و فاطمه باروَرىِ آن، و حسن و حسين، ميوه آن. هركس به شاخه اى از شاخه هايش چنگ زند، رستگار مى گردد، و كسى كه منحرف شود، نابود مى گردد، و اگر بنده اى هزار سال و هزار سال و سپس هزار سال ، بين صفا و مروه خدا را عبادت كند، ولى محبّت ما را درنيابد، خداوند، او را بر بينى اش در آتش خواهد افكند». آن گاه اين آيه را خواند كه : «بگو : به ازاى آن [ رسالت]، پاداشى از شما نمى خواهم، جز مهر ورزى با خويشاوندان [ من]» . (1)

.


1- .در مجمع البيان (ج9 ص 43) در ادامه «سپس هزار سال» ، آمده است : «تا جايى كه همانند مشك كهنه و پوسيده شود» .

ص: 44

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خُلِقتَ يا عَلِيُّ مِن شَجَرَةٍ خُلِقتُ مِنها ، أنَا أصلُها ، وأنتَ فَرعُها ، وَالحُسَينُ وَالحَسَنُ أغصانُها ، ومُحِبّونا وَرَقُها ، فَمَن تَعَلَّقَ بِشَيءٍ مِنها أدخَلَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ الجَنَّةَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :النّاسُ مِن أشجارٍ شَتّى ، وأنَا وعَلِيٌّ مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ ؛ أنَا أصلُها ، وعَلِيٌّ فَرعُها ، وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ أثمارُها ، وفي قَلبِ كُلِّ مُؤمِنٍ غُصنٌ مِن أغصانِها . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :خُلِقتُ أنَا وهارونُ بنُ عِمرانَ ويَحيَى بنُ زَكَرِيّا وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِن طينَةٍ واحِدَةٍ . (3)

راجع : ص 270 (كالضوء من الضوء) .

.


1- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 60 ح 233 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي و ص 73 ح 340 عن دارم بن قبيصة نحوه وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وراجع بشارة المصطفى : ص 41 والفضائل لابن شاذان : ص 113 .
2- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 460 ح 362 و ج 2 ص 230 ح 694 كلاهماعن عباد بن صهيب عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام .
3- .تاريخ بغداد : ج 6 ص 59 الرقم 3088 ، كفاية الطالب : ص 319 كلاهما عن موسى بن إبراهيم المروزي عن الإمام الكاظم عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، تذكرة الخواصّ : ص 46 .

ص: 45

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! از درختى آفريده شده اى كه من آفريده شده ام . من ريشه آنم و تو تنه آن، و حسن و حسين ، شاخه هايش و دوستدارانمان، برگ هاى آن اند. هر كس به چيزى از آن درختْ چنگ زند، خداوند عز و جل او را وارد بهشت مى كند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مردم ، از درخت هاى گوناگون اند و من و على ، از يك درختيم . من ريشه آنم و على شاخه آن و حسن و حسين، ميوه هاى آن . و در دل هر مؤمنى ، شاخه اى از شاخه هاى آن است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و هارون بن عمران و يحيى بن زكرّيا و على بن ابى طالب، از يك سرشت آفريده شده ايم.

ر . ك : ص 271 (همچون پرتوى از نور) .

.

ص: 46

2 / 1 _ 3لَحمُهُ لَحمي ودَمُهُ دَميرسول اللّه صلى الله عليه و آله :هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، لَحمُهُ لَحمي ، ودَمُهُ دَمي ، هُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :هذا عَلِيٌّ سِيطَ (2) لَحمُهُ بِلَحمي ، ودَمُهُ بِدَمي ، وهُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي ، وأنَا مِن عَلِيٍّ ، لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، وهُوَ عَيبَةُ (5) عِلمي . (6)

.


1- .المعجم الكبير : ج 12 ص 15 ح 12341 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 42 ح 8372 وفيه «إنّ» بدل «هذا» ، المناقب للخوارزمي : ص 142 ح 163 ، كفاية الطالب : ص 168 ؛ علل الشرائع : ص 66 ح 3 وفي الأربعة الأخيرة «لحمه من لحمي ودمه من دمي» ، بشارة المصطفى : ص 167 وفيه «دمه من دمي» وكلّها عن ابن عبّاس .
2- .ساط الشيء : خلطه (لسان العرب : ج 7 ص 325 «سوط») .
3- .المحاسن والمساوئ : ص 44 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 201 ح 531 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 355 ح 281 وفيه «نيط» بدل «سيط» وكلّها عن ابن عبّاس ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 854 ح 44 عن سلمان وأبي ذرّ والمقداد وكلاهما نحوه .
4- .الخصال : ص 640 ح 16 عن محمّد بن عبد اللّه عن أبيه عن آبائه ، الأمالي للطوسي : ص 50 ح 65 عن ابن عبّاس ؛ المناقب للخوارزمي : ص 145 ح 170 عن زياد بن المنذر عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيهما «لحمه لحمي ودمه دمي» .
5- .العَيْبة : مستودع الثياب ، أو مستودع أفضل الثياب . وعَيْبَة العلم على الاستعارة (مجمع البحرين : ج 2 ص 1296 «عيب») .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 87 ح 77 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 332 ح 257 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 471 ح 9042 وفيه «بيتي» بدل «علمي» وكلّها عن عبد اللّه ؛ الأمالي للطوسي : ص 118 ح 185 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .

ص: 47

2 / 1 _ 3 گوشت او گوشت من و خون او خون من ا ست

2 / 1 _ 3گوشت او گوشت من و خون او خون من ا ستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين، على بن ابى طالب است. گوشتش گوشت من و خونش خون من است. نسبت او به من، همچون نسبت هارون به موسى عليه السلام است، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين، على است. گوشتش با گوشت من و خونش با خون من در آميخته است. نسبت او به من، همچون نسبت هارون به موسى عليه السلام است، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على از من است و من از على ام. گوشت او از گوشت من، و خون او از خون من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: گوشت او از گوشت من و خون او از خون من است و او صندوقِ علم من است.

.

ص: 48

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، أحِبّوا عَلِيّا ؛ فَإِنَّ لَحمَهُ لَحمي ، ودَمَهُ دَمي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُكَ ؛ لِأَنَّكَ مِنّي وأنَا مِنكَ ، لَحمُكَ مِن لَحمي ، ودَمُكَ مِن دَمي ، وروحُكَ مِن روحي ، وسَريرَتُكَ مِن سَريرَتي ، وعَلانِيَتُكَ مِن عَلانِيَتي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :ألا وإنَّ الأَرضَ لا تَخلو (3) مِنّي مادامَ عَلِيٌّ حَيّا فِي الدُّنيا بَقِيَّةً مِن بَعدي ، عَلِيٌّ فِي الدُّنيا عِوَضٌ مِنّي مِن بَعدي ، عَلِيٌّ كَجِلدي ، عَلِيٌّ كَلَحمي ، عَلِيٌّ عَظمي ، عَلِيٌّ كَدَمي ، عَلِيٌّ عُروقي . (4)

2 / 2الاُسرَةُ2 / 2 _ 1أبو رَيحانَتَيَّفضائل الصحابة لابن حنبل عن حماد بن عيسى عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام عن جابر :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : سَلامٌ عَلَيكَ أبَا الرَّيحانَتَينِ مِنَ الدُّنيا ، فَعَن قَليلٍ يَذهَبُ رُكناكَ وَاللّهُ خَليفَتي عَلَيكَ . فَلَمّا قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله قالَ عَلِيٌّ : هذا أحَدُ الرُّكنَينِ الَّذي قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا ماتَت فاطِمَةُ عليهاالسلامقالَ : هُوَ الرُّكنُ الآخَرُ الَّذي قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (5)

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 294 ح 4 ، بشارة المصطفى : ص 90 نحوه وكلاهما عن أبي سعيد الخدري .
2- .كمال الدين : ص 241 ح 65 ، الأمالي للصدوق : ص 342 ح 408 ، بشارة المصطفى : ص 32 وليس فيه «ودمك من دمي» ، مائة منقبة : ص 65 ح 18 ، جامع الأخبار : ص 53 ح 59 ؛ فرائد السمطين : ج 2 ص 243 ح 517 كلّها عن ابن عبّاس وراجع التوحيد : ص 310 ح 2 .
3- .في المصدر : «يخلو» ، والصحيح ما أثبتناه .
4- .تفسير فرات : ص 154 ح 192 عن ابن عبّاس وراجع مائة منقبة : ص 126 ح 72 .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 624 ح 1067 ، ذخائر العقبى: ص108.

ص: 49

2 / 2 خانواده
اشاره
2 / 2 _ 1 پدر دو گلِ من

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! على را دوست بداريد؛ چون گوشت او گوشت من و خون او خون من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: دروغ مى گويد آن كه مى پندارد مرا دوست دارد، ولى تو را دشمن مى دارد؛ چون تو از منى و من از توام. گوشت تو از گوشت من، و خون تو از خون من، و روح تو از روح من، و نهان تو از نهان من، و آشكار تو از آشكار من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هان! زمين از من خالى نيست تا هنگامى كه على در دنيا زنده است و پس از من ، باقى است. على در دنيا پس از من، بديل من است. على، همچون پوست من است. على ، همچون گوشت من است. على ، همچون استخوانم است. على ، مثل خونم است. على ، رگ و پىِ من است.

2 / 2خانواده2 / 2 _ 1پدر دو گلِ منفضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از حمّاد بن عيسى ، از امام صادق عليه السلام ، از پدرش [امام باقر عليه السلام ] ، از جابر _: پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «درود بر تو، اى پدرِ دو گُل دنيا! به زودى دو رُكن تو از دست مى رود و به جاى من ، خداوند براى تو خواهد بود». آن گاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشت، على عليه السلام فرمود : «اين، يكى از دو رُكنى است كه پيامبر خدا فرمود» و هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام درگذشت، فرمود : «اين، رُكنِ ديگرى است كه پيامبر خدا فرمود».

.

ص: 50

معاني الأخبار عن حماد بن عيسى عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام عن جابر :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام قَبلَ مَوتِهِ بِثَلاثٍ : سَلامُ اللّهِ عَلَيكَ يا أبَا الرَّيحانَتَينِ ، اُوصيكَ بِرَيحانَتَيَّ مِنَ الدُّنيا ، فَعَن قَليلٍ يَنهَدُّ رُكناكَ ، وَاللّهُ خَليفَتي عَلَيكَ . فَلَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ عَلِيٌّ : هذا أحَدُ رُكنَيَّ الَّذي قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَلَمّا ماتَت فاطِمَةُ سَلامُ اللّهِ عَلَيها قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : هذَا الرُّكنُ الثّانِي الَّذي قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (1)

2 / 2 _ 2أعَزُّ عَلَيَّ مِن فاطِمَةَالإمام عليّ عليه السلام :خَطَبتُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فاطِمَةَ عليهاالسلام ، فَزَوَّجَني ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أنَا أحَبُّ إلَيكَ أم هِيَ ؟ قالَ : هِيَ أحَبُّ إلَيَّ مِنكَ ، وأنتَ أعَزُّ عَلَيَّ مِنها . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي نجيح :أخبَرَني مَن سَمِعَ عَلِيّا عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ يَقولُ : لَمّا أرَدتُ أن أخطُبَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَذَكَرتُ أن لا شَيءَ لي ، ثُمَّ ذَكَرتُ عائِدَتَهُ وصِلَتَهُ فَخَطَبتُها ، فَقالَ : وهَل عِندَكَ شَيءٌ ؟ قُلتُ : لا ، قالَ : فَأَينَ دِرعُكَ الحُطَمِيَّةُ (3) الَّتي كُنتُ أعطَيتُكَ يَومَ كَذا وكَذا ؟ قُلتُ : هِيَ عِندي ، قالَ : فَأتِ بِها ، قالَ : فَأَتَيتُهُ بِها ، فَأَنكَحَنيها . فَلَمّا أن دَخَلَت عَلَيَّ قالَ : لا تُحدِثَنَّ شَيئا حَتّى آتِيَكُما ، فَاستَأذَنَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلَينا كِساءٌ أو قَطيفَةٌ فَتَحَشحَشنا (4) فَقالَ : مَكانَكُما عَلى حالِكُما ، فَدَخَلَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَجَلَسَ عِندَ رُؤوسِنا ، فَدَعا بِإِناءٍ فيهِ ماءٌ فَاُتِيَ بِهِ ، فَدَعا فيهِ بِالبَرَكَةِ ثُمَّ رَشَّهُ عَلَينا ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أنَا أحَبُّ إلَيكَ أم هِيَ ؟ قالَ : هِيَ أحَبُّ إلَيَّ مِنكَ ، وأنتَ أعَزُّ عَلَيَّ مِنها . (5)

.


1- .معاني الأخبار : ص 403 ح 69 ، الأمالي للصدوق : ص 198 ح 210 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 361 ، روضة الواعظين : ص 169 كلاهما عن جابر من دون إسنادٍ إلى أحد من أهل البيت عليهم السلام ؛ تاريخ دمشق : ج 14 ص 166 ح 3503 و ص 167 ح 3504 ، حلية الأولياء : ج 3 ص 201 ، المناقب للخوارزمي : ص 141 ح 160 ، كنز العمّال : ج 13 ص 664 ح 37688 .
2- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 260 ح 145 عن ابن أبي نجيح عمّن سمع عليّا عليه السلام .
3- .الحطميّة : هي التي تحطم السيوف ؛ أي تكسرها ، وقيل : هي العريضة الثقيلة ، وقيل : هي منسوبة إلى بطن من عبد القيس يقال لهم : حُطَمَة بن محارب ، كانوا يعملون الدروع (النهاية : ج 1 ص 402 «حطم») .
4- .التحشحش : التحرّك للنهوض (النهاية : ج 1 ص 388 «حشش») .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 631 ح 1076 ، مسند الحميدي : ج 1 ص 22 ح 38 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 124 ح 8491 و ح 8492 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 342 ، كنز العمّال : ج 13 ص 117 ح 36379 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 212 ح 681 كلّها نحوه وراجع ذخائر العقبى : ص 69 .

ص: 51

2 / 2 _ 2 از فاطمه عليهاالسلام براى من عزيزتر

معانى الأخبار_ به نقل از حمّاد بن عيسى ، از امام صادق عليه السلام ، از پدرش [امام باقر عليه السلام ] ، از جابر _: از پيامبر خدا شنيدم كه سه روزْ پيش از مرگش ، به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «درود خدا بر تو، اى پدرِ دو گل ! تو را به دو گُلم از دنيا سفارش مى كنم. به زودى دو رُكن تو فرو مى ريزد، و خداوند به جاى من براى تو خواهد بود». چون پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشت، على عليه السلام فرمود : «اين، يكى از دو رُكنى است كه پيامبر خدا به من فرمود» و وقتى فاطمه _ كه درود خدا بر او باد _ درگذشت، على عليه السلام فرمود : «اين، دومين رُكنى است كه پيامبر خدا فرمود».

2 / 2 _ 2از فاطمه عليهاالسلام براى من عزيزترامام على عليه السلام :فاطمه عليهاالسلام را از پيامبر خدا خواستگارى كردم كه وى را به ازدواج من درآوَرد. پس گفتم : اى پيامبر خدا ! من نزد تو محبوب ترم يا فاطمه؟ فرمود : «او نزد من از تو محبوب تر است و تو نزد من از او عزيزترى».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابو نجيح _: كسى به من خبر داد كه از على عليه السلام بر منبر كوفه شنيده است كه مى فرمود : وقتى خواستم نزد پيامبر خدا تقاضاى خواستگارى كنم، ابتدا به ياد آوردم كه من چيزى ندارم. سپس لطف و احسان پيامبر خدا و بزرگى پيوند با او را به ياد آوردم و فاطمه عليهاالسلام را خواستگارى كردم. پيامبر خدا فرمود : «تو چيزى دارى؟». گفتم : نه. فرمود : «سپر حُطَمىِ (1) تو كه در فلان روز به تو دادم، كجاست؟». گفتم : پيش خودم است. فرمود : «آن را بياور». آن را آوردم و فاطمه عليهاالسلام را به همسرى من درآورد. وقتى فاطمه عليهاالسلام به خانه من آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «كارى نكنيد تا من بيايم». پيامبر خدا، اجازه ورود خواست و عبا يا مَلحفه اى بر روى ما بود . خواستيم برخيزيم؛ امّا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «در همان حال، سرِ جايتان باشيد». پيامبر خدا وارد شد و بالاى سرمان نشست. ظرف آبى خواست كه آوردند. بر آن، براى بركت، دعا خواند. سپس از آن بر ما پاشيد. آن گاه گفتم : اى پيامبر خدا ! من نزد تو محبوب ترم يا فاطمه؟ فرمود : «او از تو نزد من محبوب تر است و تو از او براى من عزيزترى».

.


1- .حُطَمى يعنى آنچه كه شمشيرها را مى شكند. گفته شده به مفهوم «پهن» و «سنگين» است ، و گفته شده منسوب به شاخه اى از عبد القيس است كه به آنان «بنو حطمة بن محارب» مى گفتند و سپرساز بودند .

ص: 52

المعجم الأوسط عن أبي هريرة :قالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : يا رَسولَ اللّهِ ، أيُّما أحَبُّ إلَيكَ : أنَا أم فاطِمَةُ ؟ قالَ : فاطِمَةُ أحَبُّ إلَيَّ مِنكَ ، وأنتَ أعَزُّ عَلَيَّ مِنها . (1)

المعجم الكبير عن ابن عبّاس :دَخَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى عَلِيٍّ وفاطِمَةَ وهُما يَضحَكانِ ، فَلَمّا رَأَيَا النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله سَكَتا ، فَقالَ لَهُمَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : ما لَكُما كُنتُما تَضحَكانِ ، فَلَمّا رَأَيتُماني سَكَتتُما ؟ فَبادَرَت فاطِمَةُ فَقالَت : بِأَبي أنتَ يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ هذا : أنَا أحَبُّ إلى رَسولِ اللّهِ مِنكِ ، فَقُلتُ : بَل أنَا أحَبُّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنكَ . فَتَبَسَّمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : يا بُنَيَّةُ ، لَكِ رِقَّةُ الوَلَدِ ، وعَلِيٌّ أعَزُّ عَلَيَّ مِنكِ . (2)

.


1- .المعجم الأوسط : ج 7 ص 343 ح 7675 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 219 الرقم 7183 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 541 ح 1047 كلاهما عن أبي نجيح عمّن سمع عليّا عليه السلام و ص 187 ح 659 عن سهل بن سقير عن الإمام الصادق عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام وفيه «أكرم» بدل «أعزّ» ، كشف الغمّة : ج 1 ص 325 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 249 ح 4 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 331 عن عائشة نحوه ، إعلام الورى : ج 1 ص 295من دون إسنادٍ إلى الراوي .
2- .المعجم الكبير : ج 11 ص 55 ح 11063 .

ص: 53

المعجم الأوسط_ به نقل از ابو هريره _: على بن ابى طالب عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! كدام يك نزد تو محبوب تريم؟ من يا فاطمه؟ فرمود : «فاطمه از تو نزد من محبوب تر است و تو از او براى من عزيزترى».

المعجم الكبير_ ب_ه نقل از اب_ن ع_بّاس _: پيامبر خدا بر على و فاطمه عليهماالسلاموارد شد، در حالى كه آن دو مى خنديدند. وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدند، ساكت شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود : «چه شده بود كه مى خنديديد و مرا كه ديديد، ساكت شديد؟». فاطمه عليهاالسلام پيشى گرفت و گفت : اين (على عليه السلام ) مى گويد : «من از تو نزد پيامبر خدا محبوب ترم». من گفتم : نه؛ من از تو نزد پيامبر خدا محبوب ترم. پيامبر خدا لبخندى زد و فرمود : «دختركم! نسبت به تو مهر فرزندى دارم و على از تو براى من عزيزتر است».

.

ص: 54

2 / 2 _ 3خَيرٌ مِنَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلامرسول اللّه صلى الله عليه و آله :ال_حَسَنُ وَالحُسَينُ سَ_يِّدا شَ_بابِ أهلِ الجَنَّةِ ، وأبوهُما خَيرٌ مِنهُما . (1)

المعجم الكبير عن سلمان الفارسي :كُنّا حَولَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَجاءَت اُمُّ أيمَنَ ، فَقالَت : يا رَسولَ اللّهِ ، لَقَد ضَلَّ الحَسَنُ وَالحُسَينُ ... فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : قوموا فَاطلُبُوا ابنَيَّ ... ثُمَّ أتاهُما فَأَفرَق بَينَهُما ومَسَحَ وَجهَهُما وقالَ : بِأَبي واُمّي أنتُما ، ما أكرَمَكُما عَلَى اللّهِ ! ثُمَّ حَمَلَ أحَدَهُما عَلى عاتِقِهِ الأَيمَنِ ، وَالآخَرَ عَلى عاتِقِهِ الأَيسَرِ ، فَقُلتُ : طوباكُما نِعمَ المَطِيَّةُ مَطِيَّتُكُما . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ونِعمَ الرّاكِبانِ هُما ، وأبوهُما خَيرٌ مِنهُما . (2)

المعجم الكبير عن حذيفة :رَأَينا في وَجهِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله السُّرورَ يَوما مِنَ الأَيّامِ ، فَقُلنا : يا رَسولَ اللّهِ ، لَقَد رَأَينا في وَجهِكَ تَباشيرَ السُّرورِ ، قالَ : وكَيفَ لا اُسَرُّ وقَد أتاني جَبرَئيلُ عليه السلام فَبَشَّرَني أنَّ حَسَنا وحُسَينا سَيِّدا شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ ، وأبوهُما أفضَلُ مِنهُما . (3)

.


1- .سنن ابن ماجة : ج1 ص44 ح 118 ، المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 182 ح 4780 كلاهما عن ابن عمر و ح 4779 عن عبد اللّه ، المعجم الكبير : ج 3 ص 39 ح 2617 عن قرّة ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 140 الرقم 2 عن أبان بن تغلب عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، تاريخ دمشق: ج14 ص134 ح3432 عن مالك بن الحويرث و ص 133 ح 3429 و ح 3430 كلاهما عن ابن عمر ، البداية والنهاية : ج 8 ص 35 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وأبي سعيد وبريدة ؛ عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 33 ح 56 عن عامر بن سليمان وأحمد بن عبد اللّه وداوود بن سليمان عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الخصال : ص 551 ح 30 عن أبيسعيد الورّاق عن أبيه عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 158 ح 103 ، الاحتجاج : ج 1 ص 310 ح 53 عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، قرب الإسناد: ص 111 ح 386 عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام عنه صلى الله عليه و آله ، مائة منقبة : ص 42 ح 2 عن ابن عبّاس .
2- .المعجم الكبير : ج 3 ص 65 ح 2677 وراجع ذخائر العقبى : ص 226 والمناقب للخوارزمي : ص 287 و ص 288 ح 279 والأمالي للصدوق : ص 522 ح 709 وبشارة المصطفى : ص 115 و ص 172 والخرائج والجرائح : ج 1 ص 240 ح 5 و المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 388 .
3- .المعجم الكبير : ج 3 ص 38 ح 2608 ، تاريخ بغداد : ج 10 ص 231 الرقم 5360 ، تاريخ دمشق : ج 34 ص 447 ح 7056 وفيه «خير» بدل «أفضل» ، ذخائر العقبى : ص 224 ، كفاية الطالب : ص 342 .

ص: 55

2 / 2 _ 3 بهتر از حسن و حسين عليهماالسلام

2 / 2 _ 3بهتر از حسن و حسين عليهماالسلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حسن و حسين، سرور جوانان بهشت اند و پدرشان بهتر از آنان است.

المعجم الكبير_ به نقل از سلمان فارسى _: ما در اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم كه امّ ايمن آمد و گفت : اى پيامبر خدا! حسن و حسين عليهماالسلام گم شده اند... پيامبر خدا فرمود : «برخيزيد و فرزندانم را بيابيد»... سپس نزد آن دو آمد. آنان را از هم جدا كرد و دست به صورتشان كشيد و فرمود : «پدر و مادرم فدايتان! چه قدر نزد خدا مكرّميد!». آن گاه يكى را بر دوش راست و ديگرى را بر دوش چپ گرفت. گفتم : خوشا به حالتان! مَركب شما چه خوب مَركبى است. پيامبر خدا فرمود : «آنان هم خوب سوارانى هستند و پدرشان، بهتر از آن دو است».

المعجم الكبير_ به نقل از حذيفه _: روزى از روزها در چهره پيامبر خدا شادمانى ديديم. گفتيم : اى پيامبر خدا! در چهره ات نشانه هاى شادمانى مى بينيم. فرمود : «چگونه شادمان نباشم، در حالى كه جبرئيل آمد و به من بشارت داد كه حسن و حسين، سروران جوانان اهل بهشت اند و پدرشان برتر از آنان است».

.

ص: 56

2 / 2 _ 4في صُلبِهِ ذُرِّيَّتيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ جَعَلَ ذُرِّيَّةَ كُلِّ نَبِيِّ في صُلبِهِ ، وإنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَ ذُرِّيَّتي في صُلبِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَ ذُرِّيَّةَ كُلِّ نَبِيٍّ في صُلبِهِ ، وجَعَلَ ذُرِّيَّتي في صُلبِ هذا . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، ما بَعَثَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ نَبِيّا إلّا وجَعَلَ ذُرِّيَّتَهُ من صُلبِهِ ، وجَعَلَ ذُرِّيَّتي مِن صُلبِكَ ، ولَولاكَ ما كانَت لي ذُرِّيَّةٌ . (3)

2 / 3المَنزِلَةُ عِندَ النَّبِيِّ2 / 3 _ 1مَنزِلَتُهُ مِنّي كَمَنزِلَتي عِندَ اللّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَتي مِن رَبّي . (4)

.


1- .المعجم الكبير : ج 3 ص 44 ح 2630 عن يحيى بن العلاء الرازي عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، الفردوس : ج 1 ص 172 ح 643 ؛ الأمالي للشجري : ج 1 ص 152 عن يحيى بن العلاء الرازي عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلاموكلّها عن جابر ، الفضائل لابن شاذان : ص 130 عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 149 ح 32 وروضة الواعظين : ص 107 .
2- .تاريخ بغداد : ج1 ص317 الرقم 206، تاريخ دمشق : ج42 ص259 ح8789، المناقب للخوارزمي : ص 328 ح339 ، ذخائر العقبى: ص 125 كلّها عن ابن عبّاس ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 94 .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 365 ح 5762 عن حمّاد بن عمرو وأنس بن محمّد عن أبيه جميعا عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، الأمالي للصدوق : ص 450 ح 609 ، بشارة المصطفى : ص 58 كلاهما عن ابن عبّاس وليس فيهما ذيله ، تفسير القمّي : ج 2 ص 338 نحوه .
4- .ذخائر العقبى : ص 120 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 119 كلاهما عن أبي بكر .

ص: 57

2 / 2 _ 4 نسل من در پشت اوست
2 / 3 جايگاهش نزد پيامبر
اشاره
2 / 3 _ 1 جايگاه او نسبت به من، مثل جايگاه من نسبت به خداست

2 / 2 _ 4نسل من در پشت اوستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند، نسل هر پيامبرى را در پشت او قرار داده؛ ولى خداوند متعال، نسل مرا در پشت على بن ابى طالب قرار داده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند، نسل هر پيامبرى را در پشت خودش قرار داده و نسل مرا در پشت اين (على عليه السلام ) قرار داده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خداوند عز و جل ، هيچ پيامبرى را برنينگيخت، جز آن كه نسل او را در پشتش قرار داد؛ ولى نسل مرا در پشت تو قرار داد، و اگر تو نبودى، من نسلى نداشتم.

2 / 3جايگاهش نزد پيامبر2 / 3 _ 1جايگاه او نسبت به من، مثل جايگاه من نسبت به خداستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جايگاه على نسبت به من، مثل جايگاه من نسبت به پروردگارم است.

.

ص: 58

الأمالي للطوسي عن عبد اللّه بن مسعود :رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وكَفُّهُ في كَفِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وهُوَ يُقَلِّبُهُ . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما مَنزِلَةُ عَلِيٍّ مِنكَ ؟ فَقالَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ : كَمَنزِلَتي مِنَ اللّهِ . (1)

بشارة المصطفى عن ابن مسعود :نَظَرَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ واضِعُ كَفّهِ في كَفِّ عَلِيٍّ عليه السلام مُبتَسِما في وَجهِهِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما مَنزِلَةُ عَلِيٍّ مِنكَ ؟ قالَ : كَمَنزِلَتي عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . (2)

تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَزَلَ بِخُمٍّ ، فَتَنَحَّى النّاسُ عَنهُ ، ونَزَلَ مَعَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَشَقَّ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تَأَخُّرُ النّاسِ عَنهُ ، فَأَمَرَ عَلِيّا لِيَجمَعَهُم ، فَلَمَّا اجتَمَعوا قامَ فيهِم وهُوَ مُتَوَسِّدٌ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَحَمِدَ اللّهَ ، وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي قَد كَرِهتُ تَخَلُّفَكُم وتَنَحِّيَكُم عَنّي حَتّى خُيِّلَ إلَيَّ أنَّهُ لَيسَ مِن شَجَرَةٍ أبغَضَ إلَيكُم مِن شَجَرَةٍ تَليني . ثُمَّ قالَ : لكِنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أنزَلَهُ [اللّهُ] مِنّي بِمَنزِلَتي عِندَهُ ، فَرَضِيَ اللّهُ عَنهُ كَما أنَا راضٍ عَنهُ ، فَإِنَّهُ لا يَختارُ عَلى قُربي ومَحَبَّتي شَيئا . ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ فَقالَ : اللّهُمَّ مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . (3)

راجع : ج 2 ص 36 (احاديث المنزلة) .

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 226 ح 394 ، المسترشد : ص 293 ح 108 وفيه «يقبّله» بدل «يقلّبه» .
2- .بشارة المصطفى : ص 274 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 227 و ص 226 ح 8726 ، المناقب لابن المغازلي : ص 25 ح 37 ؛ العمدة : ص 107 ح 143 وفيها «أبغض إليكم» بدل «أبغض إليّ» .

ص: 59

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: پيامبر خدا را ديدم، در حالى كه دستش در دست على بن ابى طالب عليه السلام بود و آن را مى چرخانْد. گفتم : اى پيامبر خدا! جايگاه على نزد تو چگونه است؟ فرمود : «مثل جايگاه من نزد خدا».

بشارة المصطفى_ به نقل از ابن مسعود _: پيامبر خدا در حالى كه دست در دست على عليه السلام داشت و به وى لبخند مى زد، به من نگاه كرد. گفتم : اى پيامبر خدا! جايگاه على نزد تو چگونه است؟ فرمود : «چون جايگاه من نزد خداى عز و جل».

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: پيامبر خدا حركت كرد تا به خُم رسيد. مردم از او كناره گرفتند و على بن ابى طالب عليه السلام با وى فرود آمد. دورى مردم از وى ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله سنگين آمد. به على عليه السلام دستور داد تا مردم را گرد آورَد. وقتى آنان گِرد آمدند، برپا ايستاد و در حالى كه به على عليه السلام تكيه داده بود، حمد و سپاس خداى را به جا آورد و فرمود : «اى مردم! طفره رفتن و دورى گزيدنتان از من، بر من گران آمد، به گونه اى كه پنداشتم هيچ درختى نزد شما از درختى كه پيش من است، ناگوارتر نيست». (1) آن گاه فرمود : «امّا خداوند، على بن ابى طالب را نسبت به من، همچون من نسبت به خودش قرار داده است. خداوند از او خشنود باشد، چنان كه من از او خشنودم؛ زيرا او هيچ چيزى را بر نزديكى و محبّت من برنگزيده است». آن گاه،دو دست خود را بلند كرد و فرمود:«پروردگارا ! آن كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. پروردگارا ! دوستدار على را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار».

ر . ك : ج 2 ص 37 (احاديث منزلت) .

.


1- .گويا پيامبر صلى الله عليه و آله نزد درختى بود و آنانى كه مى دانستند منظور پيامبر صلى الله عليه و آله از گردآورى مردم چيست ، از نزديك شدن به آن مكان ، خشنود نبودند و اشاره پيامبر خدا به اين امر است. (م)

ص: 60

2 / 3 _ 2بِمَنزِلَةِ رَأسي مِن بَدَنيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَةِ رَأسي مِن بَدَني . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي مِثلُ رَأسي مِن بَدَني . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي كَرَأسي مِن بَدَني . (3)

2 / 3 _ 3هُوَ مِنّي وأنَا مِنهُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي وأنَا مِنهُ . (4)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 7 ص 12 الرقم 3475 ، ذخائر العقبى : ص 118 وفيه «جسدي» بدل «بدني» وكلاهما عن البراء ، المناقب للخوارزمي : ص 148 ح 174 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 303 ح 867 ؛ الأمالي للطوسي : ص 353 ح 732 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 92 ح 135 ، الفردوس : ج 3 ص 62 ح 4174 ، المناقب للخوارزمي : ص 144 ح 167 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 217 كلّها عن ابن عبّاس .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 93 ح 136 عن ابن عبّاس ؛ تفسير فرات : ص 506 ح 664 عن سعد بن أبي وقّاص .
4- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 137 ح 69 ، المناقب لابن المغازلي : ص 223 ح 268 كلاهما عن حبشي بن جنادة ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 63 ح 8407 عن بريدة و ح 8408 عن أنس و ص 197 ح 8662 ، الفردوس : ج 3 ص 61 ح 4171 كلاهما عن عمران بن حصين ، البداية والنهاية : ج 7 ص 344 عن بريدة وفيه «إنّه منّي . ..» ؛ الخصال : ص 496 ح 5 ، بشارة المصطفى : ص 20 كلاهما عن جابر ، الأمالي للصدوق : ص 187 ح 195 و ص 343 ح 410 كلاهما عن ابن عبّاس و ص 65 ح 30 عن ثابت بن أبي صفيّة عن الإمام زين العابدين ع_ن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «هو منّي ...» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 212 .

ص: 61

2 / 3 _ 2 همچون سرم نسبت به تنم است
2 / 3 _ 3 او از من است و من از اويم

2 / 3 _ 2همچون سرم نسبت به تنم استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على براى من، همچون سرم نسبت به تنم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على براى من، مثل سرم نسبت به تنم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على براى من، مانند سرم نسبت به تنم است.

2 / 3 _ 3او از من است و من از اويمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على از من است و من از اويم.

.

ص: 62

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ مِنّي وأنَا مِنكَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، إنَّ عَلِيّا مِنّي ، وأنَا مِن عَلِيٍّ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي ، وأنَا مِن عَلِيٍّ ، ولا يُؤَدّي عَنّي إلّا أنَا أو عَلِيٌّ . (3)

سنن الترمذي عن عمران بن حصين :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَيشا ، وَاستَعمَلَ عَلَيهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَمَضى فِيالسَّرِيَّةِ فَأَصابَ جارِيَةً فَأَنكَروا عَلَيهِ ، وتَعاقَدَ أربَعَةٌ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالوا : إذا لَقينا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخبَرناهُ بما صَنَعَ عَلِيٌّ ، وكانَ المُسلِمونَ إذا رَجَعوا مِنَ السَّفَرِ بَدَؤوا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَسَلَّموا عَلَيهِ ، ثُمَّ انصَرَفوا إلى رِحالِهِم ، فَلَمّا قَدِمَتِ السَّرِيَّةُ سَلَّموا عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . فَقامَ أحَدُ الأَربَعَةِ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ لَم تَرَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ صَنَعَ كَذا وكَذا ، فَأَعرَضَ عَنهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قامَ الثّاني فَقالَ مِثلَ مَقالَتِهِ ، فَأَعرَضَ عَنهُ ، ثُمَّ قامَ الثّالِثُ فَقالَ مِثلَ مَقالَتِهِ ، فَأَعرَضَ عَنهُ ، ثُمَّ قامَ الرّابِعُ فَقالَ مِثلَ ما قالوا ، فَأَقبَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالغَضَبُ يُعرَفُ في وَجهِهِ ، فَقالَ : ما تُريدونَ مِن عَلِيٍّ ؟ ما تُريدونَ مِن عَلِيٍّ ؟ ما تُريدونَ مِن عَلِيٍّ ؟ إنَّ عَلِيّا مِنّي وأنَا مِنهُ ، وهُوَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . (4)

.


1- .صحيح البخاري : ج 2 ص 960 ح 2552 و ج 4 ص 1552 ح 4005 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 635 ح 3716 ، السنن الكبرى : ج8 ص8 ح15768 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص138 ح 70 ، المناقب لابن المغازلي : ص 228 ح 275 كلّها عن البراء ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 27 ، تاريخ بغداد : ج 4 ص 140 الرقم 1822 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 231 ح857 والثلاثة الأخيرة عن هانئ و ص212 ح770 و ص245 ح 931 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 130 ح 4614 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 63 ح 8405 والأربعة الأخيرة عن هانئ بن هانئ وهبيرة بن يريم وح8406 عن قيس بن أبي حازم والثمانية الأخيرة عن الإمام عليّ عليه السلام و ص 53 ح 8388 عن ابن عبّاس؛الخصال:ص573ح1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام ، عيون أخبار الرضا : ج2 ص 59 ح 224 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الأمالي للمفيد : ص213 ح 4 عن سليمان بن خالد ، الأمالي للصدوق : ص 442 ح 588 عن سليمان بن مهران وكلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 791 ح 26 عن الإمام الحسين عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص 854 ح 44 عن سلمان وأبي ذرّ والمقداد .
2- .الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام و ص 88 ح 59 عن سليمان بن مقبل المديني عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام وفيه «أصحابي» بدل «الناس» و ص 757 ح 1021 عن الحسن بن عليّ بن فضّال عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وكلّها عنه صلى الله عليه و آله .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 636 ح 3719 ، سنن ابن ماجة : ج1 ص 44 ح 119 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 495 ح 8 وفيهما «ولايؤدّي عنّي إلّا عليّ» ، مسند ابن حنبل : ج 6 ص 162 ح 17512 و ص 163 ح 17518 _ 17520 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 594 ح 1010 و ص 599 ح 1023 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 143 ح 74 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 345 ح 8922 _ 8925 ، المناقب لابن المغازلي : ص 222 ح 267 وص 227 ح 272 كلّها عن حبشي بن جنادة ؛ الأمالي للمفيد : ص 56 ح 2 عن سعد بن أبي وقّاص .
4- .سنن الترمذي : ج 5 ص 632 ح 3712 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 164 ح 89 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 504 ح 58 كلاهما نحوه .

ص: 63

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو از منى و من از توام.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! على از من است و من از على ام.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على از من است و من از على ام؛ و بار مسئوليت را از دوشم، كسى جز خودم يا على برنمى دارد.

سنن التِّرمِذى_ به نقل از عمران بن حصين _: پيامبر خدا، سپاهى گسيل داشت و على ابن ابى طالب عليه السلام را بر آنها گماشت. پس [ على عليه السلام ] سپاه را فاتح ساخت و كنيزى را برگزيد. بر او ناروا شمردند و چهار تن از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گذاشتند و گفتند : هنگامى كه پيامبر خدا را ديديم، كارى را كه على انجام داد، به وى گزارش خواهيم كرد _ و چنان بود كه مسلمانان، هنگامى كه از سفر برمى گشتند، نخست به ديدار پيامبر خدا مى رفتند و به وى سلام مى گفتند و آن گاه به منزل خود مى رفتند _ . هنگامى كه لشكريان باز گشتند، به پيامبر صلى الله عليه و آله سلام كردند. پس يكى از آن چهار تن برخاست و گفت : اى پيامبر خدا! نمى نگرى كه على بن ابى طالب، فلان كار و فلان كار را كرد؟ پيامبر خدا از وى روى برگردانْد. دومى برخاست و همچون فرد نخستين، سخن گفت و پيامبر خدا از وى روى برگردانْد . سومى برخاست و همچون اوّلى سخن گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله روى برگردانْد. چهارمى برخاست و همچون آنان سخن گفت. پيامبر صلى الله عليه و آله ، چنان كه خشم بر چهره اش نمايان بود، روى كرد و فرمود : «از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ على از من است و من از على ام ، و او مولاى هر مؤمنى پس از من است».

.

ص: 64

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أمّا أنتَ يا عَلِيُّ فَخَتَني (1) وأبو وُلدي ، وأنَا مِنكَ وأنتَ مِنّي . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :اُهدِيَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قِنوُ (3) مَوزٍ ، فَجَعَلَ يُقَشِّرُ المَوزَ ويَجعَلُها في فَمي ، فَقالَ لَهُ قائِلٌ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ تُحِبُّ عَلِيّا ؟ قالَ : أوَما عَلِمتَ أنَّ عَلِيّا مِنّي وأنَا مِنهُ ؟ ! (4)

راجع : ج 1 ص 412 (البعث لإعلان البراءة من المشركين) .

.


1- .خَتَنُه : أي زوج ابنته (النهاية : ج 2 ص 10 «ختن») .
2- .مسند ابن حنبل: ج8ص182 ح21836، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 253 ح 138 وفيه «فخنتني» ، المناقب لابن المغازلي:ص224 ح269 كلّها عن اُسامة بن زيد؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 351 ح 278 عن أبي الصباح الكناني عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلامعنه صلى الله عليه و آله نحوه وليس فيه «فَخَتَني» .
3- .القِنْو : العِذْق (لسان العرب : ج 15 ص 204 «قنا») .
4- .المناقب للخوارزمي : ص 64 ح 33 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 59 ح 26 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 220 كلّها عن عبد خير ؛ الصراط المستقيم : ج 1 ص 253 عن أبي العلاء القطّان نحوه .

ص: 65

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تو _ اى على _ داماد منى و پدر فرزندانم. من از توام و تو از منى.

امام على عليه السلام :به پيامبر صلى الله عليه و آله خوشه موزى هديه شد و ايشان، پوست موز را مى كَند و آن را در دهان من مى گذاشت. كسى به ايشان گفت : اى پيامبر خدا! على را دوست مى دارى؟ فرمود : «آيا نمى دانى على از من است و من از اويم».

ر . ك : ج 1 ص 413 (مأموريت براى اعلان برائت از مشركان) .

.

ص: 66

2 / 3 _ 4اُحِبُّ لَهُ ما اُحِبُّ لِنَفسيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، اُحِبُّ لَكَ ما اُحِبُّ لِنَفسي ، وأكرَهُ لَكَ ما أكرَهُ لِنَفسي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنّي اُحِبُّ لَكَ ما اُحِبُّ لِنَفسي ، وأكرَهُ لَكَ ما أكرَهُ لِنَفسي . (2)

2 / 3 _ 5نَفسيرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ذاكَ نَفسي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ مِنّي كَنَفسي ، طاعَتُهُ طاعَتي ، ومَعصِيَتُهُ مَعصِيَتي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ كَنَفسي ، لا فَرقَ بَيني وبَينَهُ إلَا النُّبُوَّةَ . (5)

.


1- .سنن الترمذي : ج 2 ص 72 ح 282 ، السنن الكبرى : ج 3 ص 301 ح 5790 كلاهما عن الحارث عن الإمام عليّ عليه السلام .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 308 ح 1243 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 2 ص 144 ح 2836 ، مسند الطيالسي : ص 26 ح 182 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 216 ح 168 كلّها عن الحارث ، كنز العمّال : ج 15 ص 474 ح 41877 نقلاً عن عبد الصمد الهاشمي في أماليه و ج 16 ص 77 ح 44002 وليس فيه «لك ما أكره» نقلاً عن عبد الجبّار في أماليه وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 253 ح 775 ، علل الشرائع : ص 349 ح 3 كلاهما عن أبي الجارود عن الإمام الباقر عليه السلام ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 68 ح 311 عن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وفيه «لها» بدل «لنفسي» الثانية ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 351 ح 278 عن أبي الصباح الكناني عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلاموكلّها عنه صلى الله عليه و آله .
3- .الاختصاص : ص 223 عن محمّد بن مسلم عن الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه .
4- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 149 ح 146 ، بشارة المصطفى : ص 20 ، جامع الأخبار : ص 51 ح 56 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري وراجع الأمالي للصدوق : ص 155 ح 149 .
5- .الصراط المستقيم : ج 1 ص 252 .

ص: 67

2 / 3 _ 4 آنچه را براى خود دوست دارم،براى او نيز دوست مى دارم
2 / 3 _ 5 جانِ من

2 / 3 _ 4آنچه را براى خود دوست دارم،براى او نيز دوست مى دارمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! آنچه را كه براى خود دوست مى دارم ، براى تو [ نيز] دوست مى دارم، و آنچه كه براى خود بد مى دارم، براى تو [ نيز] بد مى دارم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: من آنچه را كه براى خود دوست مى دارم ، براى تو [ هم ]دوست مى دارم ، و آنچه كه براى خود بد مى دارم ، براى تو [ هم] بد مى دارم.

2 / 3 _ 5جانِ منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او جانِ من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على نسبت به من، چون جان من است. پيروى از وى، پيروى از من است، و نافرمانى از وى، نافرمانى از من.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على به مانند جان من است. بين من و او، جز پيامبرى فرقى نيست.

.

ص: 68

عنه صلى الله عليه و آله :فَأَمّا عَلِيٌّ فَأَنَا هُوَ ، وهُوَ أنَا . (1)

نثر الدرّ :سُئِلَ [رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ] عَن أصحابِهِ فَذَكَرَهُم ، ثُمَّ سُئِلَ عَن عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ صلى الله عليه و آله : وهَل يُسأَلُ الرَّجُلُ عَن نَفسِهِ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن عب_د الرحمن بن عوف :اِفتَتَحَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَكَّةَ ، ثُمَّ انصَرَفَ إلَى الطّائِفِ فَحاصَرَهُم ثَمانِيةً أو سَبعَةً ، ثُمَّ أوغَلَ غُدوَةً أو رَوحَةً ، ثُمَّ نَزَلَ ، ثُمَّ هَجَرَ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي لَكُم فَرَطٌ (3) ، وإنّي اُوصيكُم بِعِترَتي خَيرا ، مَوعِدُكُمُ الحَوضُ . وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ! لَتُقيمُنَّ الصَّلاةَ ولَتُؤتُنَّ (4) الزَّكاةَ أو لَأَبعَثَنَّ عَلَيكُم رَجُلاً مِنّي أو كَنَفسي فَلَيَضرِبَنَّ أعناقَ مُقاتِليهِم وَلَيَسبِيَنَّ ذَرارِيَّهُم . قالَ : فَرَأَى النّاسُ أنَّهُ يَعني أبا بَكرٍ أو عُمَرَ ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقالَ : هذا . (5)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن المطّلب بن عبد اللّه بن حنطب :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِوَفدِ ثَقيفٍ حينَ جاؤوهُ : وَاللّهِ لَتُسلِمُنَّ أو لَأَبعَثَنَّ إلَيكُم رَجُلاً مِنّي _ أو قالَ : مِثلَ نَفسي _ فَلَيَضرِبَنَّ أعناقَكُم ، وَلَيَسبِيَنَّ ذَرارِيَّكُم ، ولَيَأخُذَنَّ أموالَكُم . قالَ عُمَرُ : فَوَاللّهِ مَا اشتَهَيتُ الإِمارَةَ إلّا يَومَئِذٍ ؛ جَعَلتُ أنصِبُ صَدري لَهُ رَجاءَ أن يَقولَ : هذا ، فَالتَفَتَ إلى عَلِيٍّ فَأَخَذَ بِيَدِهِ ثُمَّ قالَ : هُوَ هذا ، هُوَ هذا . مَرَّتَينِ . (6)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 319 ح 502 عن الحسين أبي العلاء الخفّاف عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .نثر الدرّ : ج 1 ص 267 وراجع مجمع البيان : ج 2 ص 764 وكفاية الطالب : ص 288 .
3- .فَرَطَ : تقدّم وسبق القوم (النهاية : ج 3 ص 434 «فرط») .
4- .في المصدر : «لتؤتون» ، والصواب ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 131 ح 2559 ، المصنّف لابن أبي شيبة: ج7 ص498 ح23 وفيه «لنفسي»بدل «كنفسي»، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 393 ح 856 ، الصواعق المحرقة : ص 126 ؛ الأمالي للطوسي : ص 504 ح 1104 كلّها نحوه وراجع ح 1106 و ص 579 ح 1196 والاختصاص : ص 200 .
6- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 593 ح 1008 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 364 ، المناقب للخوارزمي : ص 136 ح 153 ، ذخائر العقبى : ص 120 ، المناقب لابن المغازلي : ص 428 ح 4 نحوه ؛ العدد القويّة : ص 250 ح 62 .

ص: 69

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امّا على، پس من اويم و او من است.

نثر الدرّ :[ از پيامبر خدا] درباره يارانش پرسيده شد . آنان را شمرد [ و از على عليه السلام نامى نبرد]. آن گاه از على عليه السلام پرسيده شد. فرمود : «آيا كسى را از خودش مى پرسند؟!».

المستدرك على الصحيحين_ ب_ه ن_ق_ل از عبد الرحمان بن عوف _: پيامبر خدا، مكّه را گشود. آن گاه رو به طائف نهاد و آنان را هفت و يا هشت روز محاصره كرد. آن گاه، صبحگاه يا عصرى به آن جا نفوذ كرد. سپس فرود آمد و بعد، از آن جا هجرت كرد. آن گاه فرمود : «اى مردم! من بر شما پيشى خواهم گرفت. شما را درباره خانواده ام به نيكى سفارش مى كنم. وعده گاهتان حوض است». سپس [ خطاب به طائفيان] فرمود : «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، هر آينه بايد نماز به پا داريد و زكات بپردازيد، وگرنه كسى را از خودم و يا كسى مثل خودم را گسيل خواهم داشت كه گردن جنگجويانتان را بزند و فرزندانتان را اسير كند». [ عبد الرحمان مى گويد :] مردم پنداشتند كه مرادش ابوبكر و يا عمر است. پس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «اين را!».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از مطّلب بن عبد اللّه بن حنطب _: پيامبر خدا به هيئت ثقيف _ در هنگامى كه نزد وى آمده بودند _ فرمود : «سوگند به خدا! يا تسليم مى شويد و يا كسى از خودم (و يا فرمود : مثل خودم) را به سوى شما گسيل خواهم داشت كه گردنتان را بزند، فرزندانتان را اسير كند و دارايى هايتان را بگيرد». عمر گفت : سوگند به خدا، جز در آن روز، فرمانروايى را آرزو نكردم. در دلم اميد داشتم كه بگويد : «اين را»؛ ولى به على روى كرد و دست وى را گرفت و فرمود : «اين، آن مرد است. اين، آن مرد است». دوبار فرمود.

.

ص: 70

المصنّف لابن أبي شيبة عن عبد اللّه بن شدّاد :قَدِمَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَفدُ أبي سَرحٍ مِنَ اليَمَنِ فَقالَ لَهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَتُقيمُنَّ الصَّلاةَ ، ولَتُؤتُنَّ الزَّكاةَ ، ولَتَسمَعُنَّ ولَتُطيعُنَّ أو لَأَبعَثَنَّ إلَيكُم رَجُلاً لِنَفسي ، يُقاتِلُ مُقاتِلَتَكُم ، ويَسبي ذَرارِيَّكُم ، اللّهُمَّ أنَا أو كَنَفسي . ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ . (1)

المعجم الأوسط عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَيَنتَهِيَنَّ بَنو وَليعَةَ (2) أو لَأَبعَثَنَّ إلَيهِم رَجُلاً عِندي كَنَفسي ، يَقتُلُ مُقاتِلَتَهُم ويَسبي ذَرارِيَّهُم ، وهُوَ ذا . ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ عَلى كَتِفِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (3)

الخصال عن عامر بن واثلة :كُنتُ فِي البَيتِ يَومَ الشّورى ، فَسَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام وهُوَ يَقولُ : ... نَشَدتُكُم بِاللّهِ ، هَل فيكُم أحَدٌ قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَيَنتَهِيَنَّ بَنو وَليعَةَ أو لَأَبعَثَنَّ إلَيهِم رَجُلاً كَنَفسي ، طاعَتُهُ كَطاعَتي ، ومَعصِيَتُهُ كَمَعصِيَتي ، يَغشاهُم بِالسَّيفِ غَيري ؟ قالوا : اللّهُمَّ لا . (4)

راجع : ج 7 ص 500 (نفس النبيّ) . ج 9 ص 434 (امتحن اللّه قلبه للإيمان) .

.


1- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 30 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 468 ح 370 وفيه «آل تنوخ» بدل «أبي سرح» و «كنفسي» بدل «لنفسي» .
2- .هم ملوك حضرموت حَمْدة ومخوس ومِشرح وأبضعة (الطبقات الكبرى : ج 1 ص 349) .
3- .المعجم الأوسط : ج 4 ص 133 ح 3797 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 571 ح 966 عن زيد بن يثيع ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 506 ح 74 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 140 ح 72 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 461 ح 363 كلّها عن أبي ذرّ نحوه وراجع عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 232 ح 1 والأمالي للصدوق : ص 618 ح 843 و بشارة المصطفى : ص 230 و تحف العقول : ص 429 .
4- .الخصال : ص 554 ح 31 ، بحار الأنوار : ج 21 ص 180 ح 17 .

ص: 71

المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از عبد اللّه بن شدّاد _: هيئت ابو سَرح ، از يمن به نزد پيامبر خدا آمدند. پيامبر خدا به آنان فرمود : «نماز به پا مى داريد، زكات مى پردازيد، گوش مى كنيد و پيروى مى نماييد؛ وگرنه، مردى از خودم را به سويتان گسيل خواهم داشت تا جنگجويانتان را بكُشد و فرزندانتان را اسير كند. بار خدايا ! خودم و يا مثل خودم را». آن گاه، دست على عليه السلام را گرفت.

المعجم الأوسط_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: پيامبر خدا فرمود : «بنى وليعه (1) دست بردارند؛ و گرنه كسى را كه در نزدم چون خودم است، به سويشان گسيل خواهم داشت تا جنگجويانشان را بكُشد و فرزندانشان را اسير كند. او اين است!» . آن گاه با دست بر دوش على بن ابى طالب عليه السلام زد.

الخصال_ به نقل از عامر بن واثله _: در روز شورا در آن مكان بودم و شنيدم كه على عليه السلام مى فرمود : «... شما را به خدا، آيا در بين شما كسى بجز من هست كه پيامبر خدا درباره وى گفته باشد : بنى وليعه دست بردارند؛ وگرنه كسى را كه چون خودم است، به سويشان گسيل خواهم داشت ؛ آنى كه پيروى از او ، پيروى از من است و سرپيچى از او ، سرپيچى از من ، و با شمشير، آنان را فرا مى گيرد ؟». گفتند : خير.

ر . ك : ج 7 ص 501 (جان پيامبر) . و ج 9 ص 435 (خداوند، دل او را به ايمان آزمود) .

.


1- .اينان ، پادشاهان منطقه حَضرَموت ، حمده ، مخوس ، مِشرح و ابضعه بودند (الطبقات الكبرى : ج 1 ص 349) .

ص: 72

2 / 3 _ 6حَبيبيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيّا حَبيبي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ... حَبيبُ اللّهِ وحَبيبي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي وحَبيبي ، فَمَن أرادَكَ أرادَني . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خاصَّةُ أهلي ، وحَبيبي إلى قَلبي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ اتَّخَذَني خَليلاً كَمَا اتِّخَذَ إبراهيمَ خَليلاً ، وإنَّ قَصري فِي الجَنَّةِ وقَصرَ إبراهيمَ فِي الجَنَّةِ مُتَقابِلانِ ، وقَصرَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ بَينَ قَصري وقَصرِ إبراهيمَ ، فَيا لَهُ مِن حَبيبٍ بَينَ خَليلَينِ ! (5)

تاريخ دمشق عن علقمة الأسود عن عائشة قالت :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ وهُوَ في بَيتِها لَمّا حَضَرَهُ المَوتُ _ : اُدعوا ليحَبيبي ، فَدَعوتُ لَهُ أبا بَكرٍ ، فَنَظَرَ إلَيهِ ثُمَّ وَضَعَ رَأسَهُ . ثُمَّ قالَ : اُدعوا لي حَبيبي ، فَدَعَوا لَهُ عُمَرَ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ وَضَعَ رَأسَهُ . ثُمَّ قالَ : اُدعوا لي حَبيبي ، فَقُلتُ : وَيلَكُم ! اُدعوا لَهُ (6) عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَوَاللّهِ ما يُريدُ غَيرَهُ ، فَلَمّا رَآهُ أفرَدَ الثَّوبَ الَّذي كانَ عَلَيهِ ثُمَّ أدخَلَهُ فيهِ ، فَلَم يَزَل يَحتَضِنُهُ حَتّى قُبِضَ ويَدُهُ عَليهِ . (7)

.


1- .مائة منقبة : ص 42 ح 2 عن ابن عبّاس .
2- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 كلّها عن محمّد بن الفرات ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 34 كلّها عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
3- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 310 ح 229 عن اُمّ سلمة .
4- .الأمالي للمفيد : ص 57 ح 2 عن الحارث بن ثعلبة وراجع الأمالي للصدوق : ص 383 ح 489 وبشارة المصطفى : ص 54 .
5- .الرياض النضرة : ج 3 ص 185 ، كنز العمّال : ج 11 ص 616 ح 32988 نقلاً عن الحاكم في تاريخه والبيهقي في فضائل الصحابة وابن الجوزي في الواهيات وكلاهما عن حذيفة .
6- .في المصدر : «ادعوا لي» ، والصواب ما أثبتناه كما في بعض نسخ المصدر الخطّية .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 393 ، المناقب للخوارزمي : ص 68 ح 41 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 38 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 141 ؛ الأمالي للطوسي : ص 332 ح 665 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 236 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 48 كلّها نحوه وراجع الخصال : ص 646 ح 32 وبصائر الدرجات : ص 314 ح 2 .

ص: 73

2 / 3 _ 6 محبوب من

2 / 3 _ 6محبوب منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، محبوب من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ... ، محبوب خدا و محبوب من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو برادر و محبوب منى. آن كه تو را دوست بدارد، مرا دوست داشته است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ، خويشاوند ويژه من و محبوب دل من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند، مرا دوست خود برگزيد، چنان كه ابراهيم را دوست برگزيد. كاخ من و كاخ ابراهيم در بهشت، رو به روى هم است و كاخ على بن ابى طالب، بين كاخ من و كاخ ابراهيم است. خوشا به حال او كه دوستِ بين دو دوست است!

تاريخ دمشق_ به نقل از علقمة الأسود، از عايشه _: پيامبر خدا _ در هنگام مرگ كه در خانه من (عايشه) بود _ ، فرمود : «دوستم را صدا كنيد». من ابوبكر را نزد وى خواندم. نگاهى به وى كرد و سرش را گذاشت و فرمود : «دوستم را صدا كنيد». عمر را برايش آوردند. به او نگاه كرد و سپس سرش را گذاشت و فرمود : «دوستم را صدا كنيد». گفتم : واى بر شما! على بن ابى طالب را صدا كنيد. سوگند به خدا كه جز او را نمى خواهد! وقتى او را ديد، پارچه اى را كه رويش بود، كنار زد و او را درون آن كشيد و همچنان او را در بغل گرفته بود تا درگذشت و دستش روى او بود.

.

ص: 74

2 / 3 _ 7خَليليرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ خَليلي ، ووَزيري ، وخَليفَتي في أهلي ، وخَيرَ مَن أترُكُ بَعدي ، ويُنجِزُ مَوعِدي ، ويَقضي دَيني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ... خَليلُ اللّهِ وخَليلي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :ألا إنَّ أخي ، وخَليلي ، ووَزيري ، وصَفِيّي ، وخَليفَتي مِن بَعدي ... عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :لِكُلِّ نَبِيٍّ خَليلٌ ، وإنَّ خَليلي وأخي عَلِيٌّ . (4)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 57 ح 8396 و ح 8395 نحوه ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 157 وليس فيهما «فى¨ أهلي» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 57 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 326 كلّها عن أنس ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 387 ح 306 ، المسترشد : ص 262 نحوه وكلاهما عن سلمان .
2- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 كلّها عن محمّد بن فرات ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 34 كلّها عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
3- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 734 ح 21 عن الإمام عليّ عليه السلام وسلمان وأبي ذرّ والمقداد .
4- .كنز العمّال : ج 11 ص 634 ح 33089 نقلاً عن الرافعي عن أبي ذرّ .

ص: 75

2 / 3 _ 7 يار من

2 / 3 _ 7يار منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :يار من، وزير من، جانشين من در بين خانواده ام، بهترين كسى كه پس از خود مى گذارم و وعده هايم را به انجام مى رسانَد و وام هايم را ادا مى كند، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ... ، يار خدا و يار من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدانيد كه برادر من، يار من، وزير من، برگزيده من، جانشينم پس از من... على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر پيامبرى يارى دارد و يار و برادر من، على است.

.

ص: 76

2 / 3 _ 8قاضي دَينيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ يَقضي دَيني . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :لا يَقضي عَنّي دَيني إلّا أنَا أو عَلِيٌّ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يَقضي دَيني ويُنجِزُ مَوعودي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي، ووَزيري، تَقضي دَيني، وتُنجِزُ مَوعِدي، وتُبرِئُ ذِمَّتي. (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي ، وأبو وُلدي ، تُقاتِلُ عَن سُنَّتي ، وتُبرِئُ ذِمَّتي . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 56 ح 8392 عن عبّاد بن عبد اللّه الأسدي عن الإمام عليّ عليه السلام و ص 57 ح 8394 عن أنس ، الجامع الصغير : ج 2 ص 178 ح 5601 ؛ تحف العقول : ص 459 ، الاحتجاج : ج 2 ص 489 ح 328 كلاهما عن الإمام الهادي عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 335 ح 262 عن سلمان و ج 2 ص 47 ح 537 عن عبّاد بن عبد اللّه الأسدي عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 162 ح 17513 عن ابن أبي بكير ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 594 ح 1010 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 16 ح 3512 وفيه «غيري» بدل «إلّا أنا» ، المناقب للخوارزمي : ص 134 ح 149 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 113 ح 36 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 497 ح 408 و 409 كلّها عن حبشي .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 615 ح 1052 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 56 ح 8393 و ص 57 ح 8395 و 8396 كلّها عن أنس ، المعجم الكبير : ج 6 ص 221 ح 6063 ، الفردوس : ج 3 ص 61 ح 4170 كلاهما عن سلمان ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 228 عن أبي ذرّ والثلاثة الأخيرة نحوه ؛ الأمالي للمفيد : ص 61 ح 6 عن مطر الإسكاف وفيه «بوعدي» بدل «موعودي» ، تفسير القمّي : ج 2 ص 109 نحوه ، خصائص الوحي المبين : ص 94 ح 65 عن عبّاد بن عبد اللّه عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، شرح الأخبار : ج 1 ص 195 ح 155 ، تفسير فرات : ص 613 ح 769 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 445 ح 34533 والثلاثة الأخيرة عن أنس ، كفاية الأثر : ص 135 و ص 217 عن سعد بن مالك ، كشف الغمّة : ج 1 ص 157 عن سلمان ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 569 ح 2 والثلاثة الأخيرة نحوه .
4- .المعجم الكبير : ج 12 ص 321 ح 13549 عن ابن عمر .
5- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 271 ح 524 عن أبي المغيرة عن الإمام عليّ عليه السلام وراجع المناقب للخوارزمي : ص 129 ح 143 ومجمع الزوائد : ج 9 ص 189 ح 14785 .

ص: 77

2 / 3 _ 8 پردازنده بدهى من

2 / 3 _ 8پردازنده بدهى منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، بدهى ام را مى پردازد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدهى مرا جز من و يا على نمى پردازد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، بدهى ام را مى پردازد و وعده هايم را انجام مى دهد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو برادرم و وزير منى، بدهى ام را مى پردازى، تعهّدهايم را انجام مى دهى و ذمّه ام را آزادى مى سازى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو برادر من و پدر فرزندانم هستى، براى حفظ سنّتم نبرد مى كنى و ذمّه ام را آزاد مى سازى.

.

ص: 78

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ تَغسِلُ جُثَّتي ، وتُؤَدّي ذِمَّتي ، وتُواريني في حُفرَتي ، وتَفي بِذِمَّتي . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» (2) ... فَبَدَرَهُم (3) رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : أيُّكُم يَقضي عَن (4) دَيني ؟ قالَ : فَسَكَتُّ وسَكَتَ القَومُ ، فَأَعادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله المَنطِقَ ، فَقُلتُ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : أنتَ يا عَلِيُّ ، أنتَ يا عَلِيُّ . (5)

عنه عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، اصنَع لي رِجلَ شاةٍ بِصاعٍ مِن طَعامٍ ... فَبَدَرَهُم (6) رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالكَلامِ ، فَقالَ : أيُّكُم يَقضي دَيني ، ويَكونُ خَليفَتي ووَصِيّي مِن بَعدي ؟ قالَ : فَسَكَتَ العَبّاسُ مَخافَةَ أن يُحيطَ ذلِكَ بِمالِهِ ، فَأَعادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الكلامَ ، فَسَكَتَ القَومُ وسَكَتَ العَبّاسُ مَخافَةَ أن يُحيطَ ذلِكَ بِمالِهِ ، فَأَعادَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الكَلامَ الثّالِثَةَ ... فَقُلتُ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : أنتَ يا عَلِيُّ ، أنتَ يا عَلِيُّ . (7)

مسند ابن حنبل عن عبّاد بن عبد اللّه الأسدي عن الإمام عليّ عليه السلام :لَمّا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» قالَ : جَمَعَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أهلَ بَيتِهِ ، فَاجتَمَعَ ثَلاثونَ ، فَأَكَلوا وشَرِبوا ، قالَ : فَقالَ لَهُم : مَن يَضمَنُ عَنّي دَيني ومَواعيدي ، ويَكونُ مَعي فِي الجَنَّةِ ، ويَكونُ خَليفَتي في أهلي ؟ فَقالَ رَجُلٌ _ لَم يُسَمِّهِ شَريكٌ (8) _ : يا رَسولَاللّهِ ، أنتَ كُنتَ بَحرا ، مَن يَقومُ بِهذا ! قالَ : ثُمَّ قالَ الآخَرَ ، فَعَرَضَ ذلِكَ عَلى أهلِ بَيتِهِ ، فَقالَ عَلِيٌّ : أنَا . (9)

.


1- .الفردوس : ج 5 ص 332 ح 8346 عن اُبيّ ، كنز العمّال : ج 11 ص 612 ح 32965 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 46 .
2- .الشعراء : 214 .
3- .بَدَرْتُ : أسرعت (لسان العرب : ج 4 ص 48 «بدر») .
4- .كذا في المصدر ، والصحيح : «عنّي» .
5- .مسند البزّار : ج 2 ص 105 ح 455 عن ابن عبّاس وراجع مجمع البيان : ج 7 ص 322 وسعد السعود : ص 106 وشواهد التنزيل : ج 1 ص 543 ح 580 .
6- .في المصدر : «فنذرهم» ، والصواب ما أثبتناه كما في طبعة دار التعارف بتحقيق الشيخ المحمودي .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 47 و 48 ح 8380 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 377 ح 297 كلاهما عن عبّاد بن عبد اللّه .
8- .شريك ، هو ممّن وقع في سلسلة سند هذا الحديث .
9- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 236 ح 883 ، تهذيب الآثار (مسند عليّ بن أبي طالب) : ص 60 ح 5 وفيه «يطيق» بدل «يقوم» وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 49 .

ص: 79

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو بدنم را غسل مى دهى، ذمّه ام را آزاد مى سازى ، مرا در قبرم مى گذارى و به تعهّداتم وفا مى كنى.

امام على عليه السلام :هنگامى كه آيه «و خويشان نزديكت را هشدار ده» نازل شد... ، پيامبر خدا به سراغ آنان رفت و فرمود : «كدام يك از شما وام مرا مى پردازيد؟». پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت كرد و آنان هم سكوت كردند. پيامبر خدا، دوباره سخن را تكرار كرد. من گفتم : من، اى پيامبر خدا! فرمود : «تو اى على! تو اى على!».

امام على عليه السلام :هنگامى كه آيه «و خويشان نزديكت را هشدار ده» نازل شد، پيامبر خدا فرمود : «اى على! غذايى از ران گوسفندى به همراه يك من گندم برايم آماده كن ...» . پيامبر خدا، آنان را به سخنْ هشدار داد و گفت : «كدام يك از شما وام مرا ادا مى كند تا جانشين و وصىّ من پس از من باشد؟». عبّاس از [ ترس] اين كه پرداخت بدهى ، همه مالش را شامل شود، سكوت اختيار كرد. پيامبر خدا سخن را تكرار كرد و خويشان، ساكت ماندند و عبّاس هم از ترس آن كه وام، همه مالش را فرا گيرد، سكوت كرد. پيامبر خدا براى بار سوم،سخن را تكرار كرد... من گفتم : من، اى پيامبر خدا! فرمود : «تو اى على! تو اى على!».

مسند ابن حنبل_ به نقل از عَبّاد بن عبد اللّه اسدى، از على عليه السلام _: هنگامى كه آيه «و خويشان نزديكت را هشدار ده» نازل شد، پيامبر خدا، خاندان خود را گِرد آورد. سى نفر گِرد آمدند، خوردند و نوشيدند. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود : «كدام يكْ بدهى و تعهّدات مرا ضمانت مى كند، تا با من در بهشت باشد و جانشين من دربين خاندانم گردد؟». مردى از حاضران (1) گفت:اى پيامبر خدا!تو در سخاوت، دريايى. چه كسى مى تواند از عهده تعهّداتت برآيد؟ يكى ديگر نيز مانند او سخن گفت. [ راوى مى گويد :] پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به خانواده اش پيشنهاد كرد و على عليه السلام گفت : من!

.


1- .شريك كه در سلسله اين روايت است ، نام اين شخص را ذكر نكرده است.

ص: 80

خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن سعد بن أبي وقّاص :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الجُحفَةِ (1) ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَخَطَبَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي وَلِيُّكُم ؟ قالوا : صَدَقتَ يا رَسولَ اللّهِ ، أنتَ وَلِيُّنا . ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَرَفَعَها فَقالَ : هذا وَلِيّي ويُؤَدّي عَنّي دَيني ، وأنَا مُوالي مَن والاهُ ومُعادي مَن عاداهُ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :أ لا تَرى يا طَلحَةُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لي _ وأنتُم تَسمَعونَ _ : يا أخي ، إنَّهُ لا يَقضي عَنّي دَيني،ولا يُبرِئُ ذِمَّتي غَيرُكَ ، أنتَ تُبرِئُ ذِمَّتي ، وتُؤَدّي أمانَتي ؟! (3)

علل الشرائع عن زيد بن عليّ عليه السلام :لَمّا حَضَرَت رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله الوَفاةُ ورَأسُهُ في حِجرِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وَالبَيتُ غاصٌّ بِمَن فيهِ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، وَالعَبّاسُ قاعِدٌ قُدّامَهُ ، قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَبّاسُ ، أ تَقبَلُ وَصِيَّتي ، وتَقضي دَيني ، وتُنجِزُ مَوعِدي ؟ فَقالَ : إنِّي امرُؤٌ كَبيرُ السِّنِّ كَثيرُ العِيالِ لا مالَ لي ، فَأَعادَها عَلَيهِ ثَلاثا ، كُلَّ ذلِكَ يَرُدُّها عَلَيهِ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : سَاُعطيها رَجُلاً يَأخُذُها بِحَقِّها لا يَقولُ مِثلَ ما تَقولُ ، ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، أَ تقبَلُ وَصِيَّتي ، وتَقضي دَيني ، وتُنجِزُ مَوعِدي ؟ قالَ : فَخَنَقَتهُ العَبرَةُ ولَم يَستَطِع أن يُجيبَهُ ، ولَقَد رَأى رَأسَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَذهَبُ ويَجيءُ في حِجرِهِ ، ثُمَّ أعادَ عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : نَعَم بِأَبي أنتَ واُمّي يا رَسولَ اللّهِ . فَقالَ : يا بِلالُ ، ائتِ بِدِرعِ رَسولِ اللّهِ ، فَأَتى بِها ، ثُمَّ قالَ : يا بِلالُ ، ائتِ بِرايَةِ رَسولِ اللّهِ ، فَأَتى بِها ، ثُمَّ قالَ : يا بِلالُ ، ائتِ بِبَغلَةِ رَسولِ اللّهِ بِسَرجِها ولِجامِها ، فَأَتى بِها ، ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، قُم فَاقبِض هذا بِشَهادَةِ مَن فِي البَيتِ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، كَي لا يُنازِعَكَ فيهِ أحَدٌ مِن بَعدي ، قالَ : فَقامَ عَلِيٌّ عليه السلام وحَمَلَ ذلِكَ حَتَّى استَودَعَ جَميعَ ذلِكَ في مَنزِلِهِ ثُمَّ رَجَعَ . (4)

.


1- .المراد يوم غدير خمّ ، لأنّ موقعه قريب من الجحفة .
2- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 42 ح 8 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 212 وفيه «إنّ اللّه » بدل «أنا» .
3- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 655 ح 11 ، الاحتجاج : ج 1 ص 355 ح 56 وفيه «وتؤدّي دَيني وغراماتي» بدل «تؤدّي أمانتي» وكلاهما عن سليم بن قيس .
4- .علل الشرائع : ص 168 ح 2 و ح 3 وراجع ص 166 ح 1 والكافي : ج 1 ص 236 ح 9 والأمالي للطوسي : ص 572 ح 1186 .

ص: 81

خصائص أمير المؤمنين ، نسائى_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: در روز جحفه (روز غدير خم) از پيامبر خدا شنيدم كه دست على عليه السلام را گرفته، سخنرانى مى كرد. سپاسِ خداى را به جاى آورد و بر او درود فرستاد. سپس فرمود : «اى مردم! آيا من ولىّ شمايم؟». گفتند : درست است اى پيامبر خدا! تو ولىّ مايى. آن گاه دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد و فرمود : «اين، ولىّ من است و بدهى هايم را از طرف من ادا خواهد كرد. من دوست آنم كه دوستش بدارد، و دشمن آنم كه دشمنش بدارد».

امام على عليه السلام :اى طلحه! آي_ا چ_نين نيست ك_ه پيامبر خدا به من فرمود و شما هم مى شنيديد كه : «اى برادرم! جز تو كسى بدهى هاى مرا نمى پردازد و ذمّه مرا آزاد نمى كند. تو ذمّه مرا آزاد مى كنى و امانت هاى مرا [ به صاحبانش ]برمى گردانى»؟

علل الشرائع_ به نقل از زيد بن على عليه السلام _: هنگامى كه درگذشتِ پيامبر خدا فرا رسيد و سرِ وى در دامن على عليه السلام بود و خانه، پُر از مهاجران و انصار بود و عبّاس، جلوى پيامبر خدا نشسته بود، ايشان فرمود : «اى عبّاس! آيا وصيّت مرا قبول مى كنى و بدهى هاى مرا مى پردازى و به وعده هايم وفا مى كنى؟». عبّاس گفت : من مردى كهن سال و عيالوارم و دارايى اى ندارم. پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار اين پيشنهاد را تكرار كرد و [ عبّاس ]در هر بار، همان پاسخ ها را مى داد . پيامبر خدا فرمود : «آن را به كسى مى سپارم كه به درستى آن را انجام دهد و مثل آنچه كه تو گفتى ، نگويد». آن گاه فرمود : «اى على! آيا وصيّت مرا مى پذيرى، بدهى هايم را مى پردازى و تعهّداتم را انجام مى دهى؟». بغض، گلوى على عليه السلام را گرفت و نتوانست پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله را بگويد؛ چرا كه مى ديد سرِ پيامبر خدا در دامنش تكان مى خورَد. پيامبر صلى الله عليه و آله بار ديگر فرمود. على عليه السلام در پاسخ گفت : آرى، پدر و مادرم فدايت، اى پيامبر خدا! آن گاه پيامبر خدا فرمود : «اى بلال! سپر پيامبر خدا را بياور»، و آورد. آن گاه فرمود : «اى بلال! پرچم پيامبر خدا را بياور»، و آورد. آن گاه فرمود : «استر پيامبر خدا را با زين و افسارش بياور»، و آورد. آن گاه فرمود : «اى على! به گواهى كسانى از مهاجران و انصار كه [ اين جا] در خانه هستند، اينها را براى خود بردار تا پس از من كسى با تو در آن درگير نشود». على عليه السلام برخاست و همه را بُرد و در خانه اش گذاشت و برگشت.

.

ص: 82

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني في وَصِيَّتِهِ بِقَضاءِ دُيونِهِ وعِداتِهِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، قَد عَلِمتَ أنَّهُ لَيسَ عِندي مالٌ ، فَقالَ : سَيُعينُكَ اللّهُ . فَما أرَدتُ أمرا مِن قَضاءِ دُيونِهِ وعِداتِهِ إلّا يَسَّرَهُ اللّهُ لي ، حَتّى قَضَيتُ دُيونَهُ وعِداتِهِ ، وأحصَيتُ ذلِكَ فَبَلَغَ ثَمانينَ ألفا ، وبَقِيَ بَقِيَّةٌ أوصَيتُ الحَسَنَ أن يَقضِيَها . (1)

المناقب لابن شهر آشوب عن قتادة :بَلَغَنا أنَّ عَلِيّا عليه السلام نادى ثَلاثَةَ أعوامٍ بِالمَوسِمِ : مَن كانَ لَهُ عَلى رَسولِ اللّهِ دَينٌ فَليَأتِنا نَقضِ (2) عَنهُ . (3)

.


1- .الخصال : ص 578 ح 1 عن مكحول .
2- .في المصدر : «نقضي» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 132 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 74 .

ص: 83

امام على عليه السلام :پيامبر خدا در وصيّتش به من، فرمان به پرداخت وام ها و تعهّداتش داد. گفتم : اى پيامبر خدا! مى دانى كه من مالى ندارم. فرمود : «خداوند، يارى ات خواهد كرد». پس از آن، هرگاه خواستم بخشى از بدهى ها و تعهّداتش را بپردازم، خداوند، آن را برايم آسان ساخت. بدهى ها و تعهّداتش را پرداختم، آن را شمردم و ديدم كه هشتاد هزار [ سكّه] شد. مقدارى از آن مانْد. به حسن ، وصيّت كردم تا آن را بپردازد.

المناقب ، ابن شهرآشوب_ به نقل از قتاده _: شنيده ايم كه سه سال در هنگام حج، على عليه السلام بانگ مى زد : «هركس وامى از او برعهده پيامبر خداست، پيش ما بيايد تا وامش را بپردازيم».

.

ص: 84

2 / 3 _ 9وَلِيّي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِمسند ابن حنبل عن ابن عبّاس :قالَ [رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ]لِبَني عَمِّهِ : أيُّكُم يُواليني فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؟ _ وعَلِيٌّ مَعَهُ جالِسٌ _ فَأَبَوا ، فَقالَ عَلِيٌّ : أنَا اُواليكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . قالَ : أنتَ وَلِيّي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . قالَ : فَتَرَكَهُ ثُمَّ أقبَلَ عَلى رَجُلٍ مِنهُم فَقالَ : أيُّكُم يُواليني فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؟ فَأَبَوا ، قالَ : فَقالَ عَلِيٌّ : أنَا اُواليكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، فَقالَ : أنتَ وَلِيّي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ [لِبَني عَمِّهِ] : أيُّكُم يَتَوَلّاني فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؟ فَقالَ لِكُلِّ رَجُلٍ مِنهُم : أ تَتَوَلّاني (2) فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؟ فَقالَ : لا ، حَتّى مَرَّ عَلى أكثَرِهِم ، فَقالَ عَلِيٌّ : أنَا أتَوَلّاكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . فَقالَ : أنتَ وَلِيّي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (3)

المعجم الكبير عن ابن عبّاس :قالَ [رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ] لِبَني عَمِّهِ : أيُّكُم يَتَوَلّاني فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؟ ثَلاثا حَتّى مَرَّ عَلى آخِرِهِم ، فَقالَ عَلِيٌّ : يا نَبِيَّ اللّهِ ، أنَا وَلِيُّكَ فِي الدُّنيا وفِي الآخِرَةِ . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : أنتَ وَلِيّي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (4)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 709 ح 3062 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 98 ح 8439 و ص 100 ح 8446 و ص 101 ح 8453 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 684 ح 1168 ، ذخائر العقبى : ص 157 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 338 والخمسة الأخيرة نحوه .
2- .في المصدر : «أ يتولّاني» ، والصحيح ما أثبتناه كما في المعجم الأوسط .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 145 ح 4655 و ص 143 ح 4652 نحوه ، المعجم الأوسط : ج 3 ص 165 ح 2815 .
4- .المعجم الكبير : ج 12 ص 77 ح12593 ، الإصابة : ج4 ص467 الرقم 5704 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 589 ح 1351 كلاهما نحوه وراجع خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 71 ح 23 .

ص: 85

2 / 3 _ 9 ولىّ من در دنيا و آخرت

2 / 3 _ 9ولىّ من در دنيا و آخرتمسند ابن حنبل_ ب_ه ن_قل از اب_ن ع_بّ_اس _: [ پيامبر خدا] به عموزادگانش فرمود : «كدام يك از شما در دنيا و آخرت، ولىّ من خواهد بود؟» على عليه السلام هم در كنارش نشسته بود كه سر بر تافتند. على عليه السلام گفت : من در دنيا و آخرت، ولىّ ات خواهم بود. فرمود : «تو ولىّ من در دنيا و آخرتى». [ راوى گويد :] على عليه السلام را گذاشت و به يكى از آنان رو كرد و فرمود : «كدام يك از شما در دنيا و آخرت، ولىّ من خواهد بود؟». سر برتافتند. على عليه السلام گفت : من در دنيا و آخرت يار و ياورت خواهم بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «تو ولىّ من در دنيا و آخرتى».

المستدرك على ال_صحيحين_ ب__ه ن_ق_ل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا [ به عموزادگانش ]فرمود : «كدام يك از شما ولىّ من در دنيا و آخرت مى شود» . به هر كدام از آنان فرمود : «آيا در دنيا و آخرت، مرا ولىّ مى شوى؟»، پاسخ «نه» مى داد، تا آن كه به بسيارى از آنان فرمود. على عليه السلام گفت : من در دنيا و آخرت، ولىّ ات خواهم بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «تو ولىّ من در دنيا و آخرتى».

المعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس _: [پيامبر خدا ]به عموزادگانش فرمود : «كدام يك از شما در دنيا و آخرت، ولىّ من مى شود؟». سه بار تكرار كرد تا به آخرين آنان رسيد. على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! من ولىّ تو در دنيا و آخرتم. پيامبر فرمود : «تو ولىّ من در دنيا و آخرتى».

.

ص: 86

2 / 3 _ 10حَياتُهُ ومَوتُهُ مَعيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أبشِر يا عَلِيُّ ، حَياتُكَ ومَوتُكَ مَعي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: حَياتُكَ حَياتي ، ومَوتُكَ مَوتي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :ألا وإنّي أخوكَ يا عَلِيُّ ، وأنتَ مَعي في كُلِّ دارِ كَرامَةٍ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (3)

2 / 4المَكانَةُ السِّياسِيَّةُ وَالِاجتِماعِيَّةُ2 / 4 _ 1أنَا وعَلِيٌّ أبَوا هذِهِ الاُمَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنا وعَلِيٌّ أبَوا هذِهِ الاُمَّةِ . (4)

.


1- .المعجم الكبير : ج 7 ص 308 ح 7217 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 618 الرقم 2404 ، الإصابة : ج 3 ص 263 الرقم 3881 وفيه «فإنّ حياتك...» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 366 ح 8957 وص367 ح 8958 كلّها عن شراحيل بن مرّة و ح 8959 ، كنز العمّال : ج 11 ص 615 ح 32984 كلاهما عن شرحبيل بن مرّة ؛ كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 569 ح 2 وفيه «فإنّ حياتك . ..» .
2- .الفصول المختارة : ص 262 عن الحارث الأعور عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .المناقب للخوارزمي ، طبعة مكتبة نينوى الحديثة : ص 84 .
4- .كمال الدين : ص 261 ح 7 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، الأمالي للصدوق : ص 65 ح 30 ، بشارة المصطفى : ص 160 كلاهما عن ثابت بن أبي صفيّة عن الإمام زين العابدين عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .

ص: 87

2 / 3 _ 10 زندگى و مرگش با من است
2 / 4 جايگاه سياسى و اجتماعى
اشاره
2 / 4 _ 1 من و على، پدران اين امّتيم

2 / 3 _ 10زندگى و مرگش با من استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بشارت مى دهم _ اى على _ كه زندگى و مرگ تو با من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: زندگى تو زندگى من، و مرگ تو مرگ من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آگاه باش كه من برادر توام _ اى على _ و تو در هر كرامتكده اى در دنيا و آخرت با منى.

2 / 4جايگاه سياسى و اجتماعى2 / 4 _ 1من و على، پدران اين امّتيمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، پدران اين امّتيم.

.

ص: 88

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنَا وأنتَ أبَوا هذِهِ الاُمَّةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنَا وأنتَ يا عَلِيُّ أبَوا هذَا الخَلقِ ، فَمَن عَقَّنا فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّهِ ، أمِّن يا عَلِيُّ ، فَقُلتُ : آمينَ يا رَسولَ اللّهِ . فَقالَ : يا عَلِيُّ ، أنَا وأنتَ مَولَيا هذَا الخَلقِ ، فَمَن جَحَدَنا وَلاءَنا وأنكَرَنا حَقَّنا فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّهِ ، أمِّن يا عَلِيُّ ، فَقُلتُ : آمينَ يا رَسولَ اللّهِ . (2)

الإمام الرضا عليه السلام :إنَّ شَفَقَةَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَلى اُمَّتِهِ شَفَقَةُ الآباءِ عَلَى الأَولادِ ، وأفضَلُ اُمَّتِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ومِن بَعدِهِ شَفَقَةُ عَلِيٍّ عليه السلام عَلَيهِم كَشَفَقَتِهِ صلى الله عليه و آله ؛ لِأَنَّهُ وَصِيُّهُ وخَليفَتُهُ وَالإِمامُ بَعدَهُ ، فَلِذلِكَ قالَ صلى الله عليه و آله : «أنَا وعَلِيٌّ أبَوا هذِهِ الاُمَّةِ» . (3)

2 / 4 _ 2حَقُّهُ عَلَى الاُمَّةِ كَحَقِّ الوالِدِ عَلى وَلَدِهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :حَقُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى هذِهِ الاُمَّةِ كَحَقِّ الوالِدِ عَلى وَلَدِهِ . (4)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 755 ح 1015 عن سليمان بن مهران عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام و ص 411 ح 533 عن أبي سعيد عقيصا عن الإمام الحسين عليه السلام ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 370 ح 4 عن الأعمش عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام .
2- .كنز الفوائد : ج 2 ص 154 عن عليّ بن عثمان المعمر الأشجّ .
3- .معاني الأخبار : ص 52 ح 3 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 85 ح 29 ، علل الشرائع : ص 127 ح 2 كلّها عن الحسن بن عليّ بن فضّال .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 307 ح 8850 ، المناقب للخوارزمي : ص 310 ح 306 ، الفردوس : ج 2 ص 132 ح 2674 كلّها عن جابر ، فرائد السمطين : ج 1 ص 297 ح 235 عن أنس بن مالك ؛ الأمالي للطوسي : ص 54 ح 72 عن جابر .

ص: 89

2 / 4 _ 2 حقّ او بر امّت، چون حقّ پدر بر فرزند است

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! من و تو پدران اين امّتيم.

امام على عليه السلام :پيامبر خدا به من فرمود : «من و تو _ اى على _ پدران اين مردميم. هر كس كه ما او را عاق كنيم، نفرين خدا بر او باد! اى على! آمين بگو» . من گفتم : آمين، اى پيامبر خدا! فرمود : «اى على! من و تو مولاى اين مردميم. هر كس ولايت ما را انكار كند و حقّ ما را نپذيرد، نفرين خدا بر او! اى على! آمين بگو». گفتم : آمين، اى پيامبر خدا!

امام رضا عليه السلام :مهر پيامبر صلى الله عليه و آله بر امّتش، چون مهر پدران بر فرزندانشان است و برترين از ميان امّتش على بن ابى طالب عليه السلام بود وپس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، مهر على عليه السلام بر آنان، چون مهر پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ چون او وصى، جانشين و امامِ پس از وى است. به همين خاطر، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من و على، پدران اين امّتيم».

2 / 4 _ 2حقّ او بر امّت، چون حقّ پدر بر فرزند استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حقّ على بن ابى طالب بر اين امّت، مثل حق پدر است بر فرزندش.

.

ص: 90

عنه صلى الله عليه و آله :حَقُّ عَلِيٍّ عَلَى المُسلِمينَ حَقُّ الوالِدِ عَلى وَلَدِهِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :حَقُّ عَلِيٍّ عَلَى النّاسِ حَقُّ الوالِدِ عَلى وَلَدِهِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ في هذِهِ الاُمَّةِ كَمَثَلِ الوالِدِ . (3)

2 / 4 _ 3سَيِّدُ العَرَبِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وعَلِيٌّ سَيِّدُ العَرَبِ . (4)

الإمام الحسن عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ ، انطَلِق فَادعُ لي سَيِّدَ العَرَبِ _ يَعني عَلِيّا _ فَقالَت عائِشَةُ : أ لَستَ سَيِّدَ العَرَبِ ؟ قالَ : أنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وعَلِيٌّ سَيِّدُ العَرَبِ . (5)

الإمام الحسين عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ ، ادعُ لي سَيِّدَ العَرَبِ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ لَستَ سَيِّدَ العَرَبِ ؟ قالَ : أنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وعَلِيٌّ سَيِّدُ العَرَبِ . (6)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 308 ح 8851 ، المناقب للخوارزمي : ص 321 ح 327 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 297 ح 234 وفيه «على كلّ مسلم» ، الرياض النضرة : ج 3 ص 130 كلّها عن عمّار بن ياسر وأبي أيّوب الأنصاري ، المناقب لابن المغازلي : ص 48 ح 70 ؛ الأمالي للطوسي : ص 334 ح 673 ، بشارة المصطفى : ص 269 والثلاثة الأخيرة عن عيسى بن عبد اللّه عن آبائه عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيها «كحقّ» بدل «حقّ».
2- .الأمالي للطوسي : ص 270 ح 503 عن إسماعيل بن مرثد عن جدّه عن الإمام عليّ عليه السلام ، روضة الواعظين : ص 143 وفيه «كحقّ الوالد» بدل «حقّ الوالد» .
3- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 557 ح 494 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 133 ح 4625 عن عائشة ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 127 ح 1468 عن أنس بن مالك ؛ الأمالي للمفيد : ص 44 ح 4 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن الإمام الحسين عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
5- .المعجم الكبير : ج 3 ص 88 ح 2749 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 63 كلاهما عن أبي ليلى ، الرياض النضرة : ج 3 ص 137 وليس فيهما «يا أنس انطلق» ؛ الأمالي للطوسي : ص 365 ح 772 عن عليّ بن عليّ بن رزين عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام نحوه ، تفسير فرات : ص 163 ح 205 عن الإمام زين العابدين عليه السلام وكلاهما عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 514 ح 1016 و ص 511 ح 1010 كلاهما عن ابن أبي ليلى و ح 1012 عن أبي ليلى .
6- .الأمالي للمفيد : ص 44 ح 4 ؛ كفاية الطالب : ص 210 نحوه وكلاهما عن عبد الرحمن بن أبي ليلى .

ص: 91

2 / 4 _ 3 سَرور عرب

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حقّ على بر مسلمانان، حقّ پدر بر فرزندش است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حقّ على بر مردم، حقّ پدر بر فرزندش است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على در بين اين امّت، مثل پدر است.

2 / 4 _ 3سَرور عرب (1)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من سرور فرزندان آدمم و على، سرور عرب است.

امام حسن عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «اى اَنس! برو و سرور عرب (يعنى على عليه السلام ) را برايم صدا كن». عايشه گفت : مگر تو سرور عرب نيستى؟ فرمود : «من سرور بنى آدمم و على ، سرور عرب است».

امام حسين عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «اى اَنس! سرور عرب را برايم صدا كن». انس گفت : اى پيامبر خدا ! مگر تو سرور عرب نيستى؟ فرمود : «من سرور بنى آدمم و على، سرور عرب است».

.


1- .اين قبيل تعابير ، ناظر بر فرهنگ زمانه است . چون مردم بر پايه اعتقادات نژادى ، پيامبر صلى الله عليه و آله را سيّد عرب مى دانستند ، پيامبر خدا ، اين ويژگى را براى على عليه السلام هم بر مى شمارد . اين تعبير ، در واقع ، نفى سيادت امير مؤمنان بر همگان (عرب و غير عرب) نيست و با مبانى شيعه نيز ناهماهنگى ندارد.

ص: 92

المعجم الأوسط عن أنس بن مالك:إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : مَن سَيِّدُ العَرَبِ ؟ قالوا : أنتَ يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : أنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وعَلِيٌّ سَيِّدُ العَرَبِ . (1)

الأمالي للطوسي عن أنس بن مالك :بَينَما أنَا اُوَضِّئُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذ دَخَلَ عَلِيٌّ عليه السلام فَجَعَلَ يَأخُذُ مِن وَضوئِهِ فَيَغسِلُ بِهِ وَجهَهُ ، ثُمَّ قالَ : أنتَ سَيِّدُ العَرَبِ . فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أنتَ رَسولُ اللّهِ وسَيِّدُ العَرَبِ . قالَ : يا عَلِيُّ ، أنَا رَسولُ اللّهِ وسَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وأنتَ أميرُ المُؤمِنينَ وسَيِّدُ العَرَبِ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن عائشة :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُدعوا لي سَيِّدَ العَرَبِ، فَقُلتُ: يا رَسولَ اللّهِ، أ لَستَ سَيِّدَ العَرَبِ ؟ قالَ : أنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وعَلِيٌّ سَيِّدُ العَرَبِ . (3)

معاني الأخبار عن عائشة :كُنتُ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : هذا سَيِّدُ العَرَبِ . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ لَستَ سَيِّدَ العَرَبِ ؟ قالَ : أنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وعَلِى ¨ٌّ سَيِّدُ العَرَبِ. ومَا السَّيِّدُ؟ قالَ: مَنِ افتُرِضَت طاعَتُهُ كَمَا افتُرِضَت طاعَتي . (4)

تاريخ بغداد عن سلمة بن كهيل :مَرَّ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وعِندَهُ عائِشَةُ ، فَقالَ لَها : إذا سَرَّكِ أن تَنظُري إلى سَيِّدِ العَرَبِ فَانظُري إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَت : يا نَبِيَّ اللّهِ ، أ لَستَ سَيِّدَ العَرَبِ ؟ فَقالَ : أنَا إمامُ المُسلِمينَ ، وسَيِّدُ المُتَّقينَ ، إذا سَرَّكِ أن تَنظُري إلى سَيِّدِ العَرَبِ فَانظُري إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (5)

.


1- .المعجم الأوسط : ج 2 ص 127 ح 1468 ؛ الأمالي للطوسي : ص 510 ح 1113 ، مائة منقبة : ص 148 ح 94 عن أبي سعيد الخدري نحوه .
2- .الأمالي للطوسي : ص 510 ح 1114 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 134 ح 4626 وح 4627 عن جابر ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 304 ح 8840 و 8841 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 195 ح 156 عن السدي والثلاثة الأخيرة نحوه .
4- .معاني الأخبار : ص 103 ح 1 و 2 ، التوحيد : ص 207 نحوه ، الأمالي للصدوق : ص 93 ح 71 ، روضة الواعظين : ص 115 .
5- .تاريخ بغداد : ج 11 ص 89 الرقم 5776 ، المناقب لابن المغازلي : ص 213 ح 257 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 514 ح 1017 .

ص: 93

المعجم الأوسط_ به نقل از انس بن مالك _: پيامبر خدا فرمود : «چه كسى سرور عرب است؟». گفتند : تو اى پيامبر خدا! فرمود : «من سرور بنى آدمم و على، سَرور عرب است».

الأمالى ، طوسى ،_ به نقل از انس بن مالك _: هنگامى كه من پيامبر خدا را در وضو كمك مى دادم، على عليه السلام وارد شد و از [ آب ]وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله مى گرفت و صورتش را مى شست. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «تو سرور عربى». على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! تو پيامبر خدا و سرور عربى. فرمود : «اى على! من پيامبر خدا و سرور بنى آدمم و تو، امير مؤمنان و سرور عربى».

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عايشه _: پيامبر خدا فرمود : «سرور عرب را برايم صدا كنيد». گفتم : اى پيامبر خدا ! مگر تو سرور عرب نيستى؟ فرمود : «من سرور بنى آدمم و على، سرور عرب است».

معانى الأخبار_ به نقل از عايشه _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين، سرور عرب است». گفتم : اى پيامبر خدا! مگر تو سرور عرب نيستى؟ فرمود : «من سرور بنى آدمم و على، سرور عرب است». گفتم : سرور، چه كسى است؟ فرمود : «كسى كه پيروى اش واجب است، همان گونه كه پيروى من واجب است».

تاريخ بغداد_ به نقل از سلمة بن كهيل _: على بن ابى طالب عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و عايشه نزد ايشان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه فرمود : «اگر نگاه كردن به سرور عرب را دوست دارى، به على بن ابى طالب بنگر». عايشه گفت : اى پيامبر خدا! آيا تو سرور عرب نيستى؟ فرمود : «من پيشواى مسلمانان و سرور پرهيزگارانم. اگر نگاه كردن به سرور عرب را دوست دارى، به على بن ابى طالب بنگر».

.

ص: 94

2 / 4 _ 4سَيِّدُ المُسلِمينَرسول اللّه صلى الله عليه و آله :اُوحِيَ إلَيَّ في عَلِيٍّ ثَلاثٌ : أنَّهُ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أوحى إلَيَّ في عَلِيٍّ ثَلاثَةَ أشياءَ لَيلَةَ أسرى : أنَّهُ سَيِّدُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :اِنتَهَيتُ لَيلَةَ اُسرِيَ بي إلى سِدرَةِ المُنتَهى ، فَأَوحَى اللّهُ إلَيَّ في عَلِيٍّ ثَلاثا : إنَّهُ إمامُ المُتَّقينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ إلى جَنّاتِ النَّعيمِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: مَرحَبا بِسَيِّدِ المُسلِمينَ وإمامِ المُتَّقينَ . (4)

تاريخ دمشق عن عائشة :أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ يَوما ، فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : هذا سَيِّدُ المُسلِمينَ ، فَقُلتُ : أ لَستَ سَيِّدَ المُسلِمينَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : أنَا خَاتَمُ النَّبِيّينَ ، ورَسولُ رَبِّ العالَمينَ . (5)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4668 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 303 ح 8836 كلاهما عن أسعد بن زرارة .
2- .المعجم الصغير : ج 2 ص 88 ، موضح أوهام الجمع والتفريق : ج 1 ص 191 ، تاريخ أصبهان : ج 2 ص 200 ح 1454 كلّها عن عبد اللّه بن عكيم الجهني ، المناقب لابن المغازلي : ص 105 ح 147 عن أسعد بن زرارة نحوه وزاد في آخره «إلى جنّات النعيم»؛ الخصال :ص115 ح94 عن عبد اللّه بن أسعد بن زرارة.
3- .العمدة: ص357 ح688 ، كشف اليقين : ص319 ح377، اليقين: ص481 ح190 كلّها عن أسعد بن زرارة ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 628 ح 9 عن الإمام الكاظم عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله و ج1 ص275 ح4 عن ابن عبّاس نحوه؛ المناقب لابن المغازلي : ص 105 ح 147 عن أسعد بن زرارة .
4- .حلية الأولياء : ج 1 ص 66 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 370 كلاهما عن الشعبي ، الرياض النضرة : ج 3 ص 138 عن الإمام الرضا عليه السلام وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام وفيه «إنّك سيّد» بدل «مرحبا بسيّد» ، المناقب للخوارزمي : ص 295 ح 287 عن أحمد بن عامر بن سليمان وفيه «أنت سيّد» بدل «مرحبا بسيّد» ؛ الأمالي للطوسي : ص 345 ح 710 عن داوود بن سليمان الغازي وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «إنّك سيّد» بدل «مرحبا بسيّد» .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 305 ح 8843 .

ص: 95

2 / 4 _ 4 سرورِ مسلمانان

2 / 4 _ 4سرورِ مسلمانانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :درباره على بن ابى طالب عليه السلام سه چيز بر من وحى شده است : اين كه او سرور مسلمانان و پيشواى پرهيزگاران است، و رهبر سپيدرويان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند در شب معراج، درباره على بن ابى طالب، سه چيز بر من وحى كرد : اين كه او سرور مسلمانان است، پيشواى پرهيزگاران است، و رهبر سپيدرويان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در شبى كه به معراج برده شدم، به سِدرةُ المنتهى رسيدم. خداوند درباره على، سه چيز بر من وحى كرد : اين كه او پيشواى پرهيزگاران است، و سرور مسلمانان است، و رهبر سپيدرويان تا بهشت نعيم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: آفرين به سرور مسلمانان و پيشواى پرهيزگاران.

تاريخ دمشق_ به نقل از عايشه _: روزى على بن ابى طالب عليه السلام آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله درباره وى فرمود : «اين، سرور مسلمانان است». گفتم : اى پيامبر خدا! مگر تو سرور مسلمانان نيستى؟ فرمود : «من خاتم پيامبران و فرستاده پروردگار جهانيانم».

.

ص: 96

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ سَيِّدُ المُؤمِنينَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ سَيِّدُ هذِهِ الاُمَّةِ بَعدي ، وأنتَ إمامُها ، وخَليفَتي عَلَيها ، مَن فارَقَكَ فارَقَني يَومَ القِيامَةِ ، ومَن كانَ مَعَكَ كانَ مَعي يَومَ القِيامَةِ . (2)

تاريخ بغداد عن رُشيد مولى المنصور :كُنتُ يَوما عِندَ المَهدِيِّ _ العَبّاسِيِّ _ فَذُكِرَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَقالَ المَهدِيُّ : حَدَّثَني أبي عَن جَدّي عَن أبيهِ عَنِ ابنِ عَبّاسٍ قالَ : كُنتُ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وعِندَهُ أصحابُهُ حافّينَ بِهِ ، إذ دَخَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّكَ عَبقَرِيُّهُم . قالَ المَهدِيُّ : أي سَيِّدُهُم . (3)

جامع الأحاديث عن داوود بن رشيد الخوارزمي عن أبيه :كُنتُ ذاتَ يَومٍ عِندَ المَهدِيِّ ، فَذَكَروا عَلِيّا ، فَقالَ المَهدِيُّ : حَدَّثَني أبِيَ المَنصورُ ، عَن أبيهِ ، عَن جَدِّهِ ، عَنِ ابنِ عَبّاسٍ قالَ : كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جالِسا وأصحابُهُ حافّونَ بِهِ ، إذ دَخَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام المَسجِدَ وعِندَهُ وِجهَةٌ فيها (4) فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِأَصحابِهِ : أ لا تَقومونَ إلى عَبقَرِيِّكُم ؟ فَقامَ إلَيهِ القَومُ بِأَجمَعِهِم قِياما . قالَ المَهدِيُّ : قالَ لِيَ المَنصورُ : يَعني إلى سَيِّدِكُم . (5)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 294 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 623 ح 4 عن غياث بن إبراهيم وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 303 ح 8837 عن أنس بن مالك وراجع الأمالي للطوسي : ص 378 ح 810 وتأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 600 ح 14 والمناقب لابن المغازلي : ص 322 ح 369 .
2- .عيون أخبار الرضا : ج 1 ص 303 ح 63 ، بشارة المصطفى : ص 220 كلاهما عن إبراهيم بن أبي محمود و ص 125 عن رزين الخزاعي وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
3- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 437 الرقم 4543 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 325 .
4- .كذا في المصدر .
5- .جامع الأحاديث للقمّي : ص 260 ح 28 .

ص: 97

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، سرور مؤمنان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو پس از من، سرور اين امّتى. تو پيشواى امّت و جانشين من بر آنانى. آن كه از تو جدا گردد، روز قيامت از من جدا خواهد شد، و آن كه با توست، روز واپسين با من است.

تاريخ بغداد_ به نقل از رشيد، غلامِ منصور _: روزى نزد مهدى عباسى بودم. از على بن ابى طالب عليه السلام ياد شد. مهدى گفت : پدرم از جدّم و او از پدرش از ابن عبّاس روايت كرد كه گفت : من نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و يارانش دور وى را گرفته بودند. على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «اى على! تو عبقرى آنانى». [ مهدى گفت : ]يعنى سرور آنانى.

جامع الأحاديث_ به نقل از داوود بن رشيد خوارزمى، از پدرش _: روزى نزد مهدى [ عبّاسى ]بودم. از على عليه السلام ياد كردند. مهدى گفت : پدرم منصور از پدرش از جدش از ابن عبّاس روايت كرد كه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود و يارانش دورش را گرفته بودند. على بن ابى طالب عليه السلام وارد مسجد شد و... پيامبر خدا به يارانش فرمود : «آيا پيش پاى عبقرى تان برنمى خيزيد؟». تمام مردم برپا ايستادند. [ مهدى گفت : ]منصور به من گفت : يعنى پيشِ پاى سرورتان.

.

ص: 98

2 / 4 _ 5سَيِّدٌ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِتاريخ بغداد عن ابن عبّاس :نَظَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى عَلِيٍّ فَقالَ : أنتَ سَيِّدٌ فِي الدُّنيا ، سَيِّدٌ فِي الآخِرَةِ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليهاالسلام _: زَوجُكِ سَيِّدٌ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليهاالسلام _: وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ ، لَقَد زَوَّجتُكِ سَيِّدا فِي الدُّنيا ، وسَيِّدا فِي الآخِرَةِ ؛ فَلا يُحِبُّهُ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُهُ إلّا مُنافِقٌ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا فاطمةُ ، إنّي زَوَّجتُكِ سَيِّدا فِي الدُّنيا ، وإنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصّالِحينَ . (4)

2 / 4 _ 6خِيَرَةُ اللّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا فاطِمَةُ ، أما تَرضَينَ أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ اطَّلَعَ إلى أهلِ الأَرضِ ، فَاختارَ رَجُلَينِ : أحَدُهُما أبوكِ ، وَالآخَرُ بَعلُكِ ؟ ! (5)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 41 الرقم 1647 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 138 ح 4640 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص642 ح 1092 كلاهما نحوه ، المناقب لابن المغازلي : ص 103 ح 145 و ص 382 ح 430 ، المناقب للخوارزمي : ص 327 الرقم 337 ، الفردوس : ج 5 ص 324 ح 8325 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 138 ؛ الأمالي للمفيد : ص 19 ح 8 ، الأمالي للطوسي : ص 309 ح 623 ، بشارة المصطفى : ص 146 و ص 160 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 13 وأيضا عن فاختة اُمّ هانئ وفيه «سيّد الناس» بدل «سيّد» ، كشف الغمّة : ج 1 ص 94 ، المسترشد : ص 285 ح 99 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 203 الرقم 1875 .
3- .تاريخ دمشق: ج42 ص134 ح8511؛ بشارة المصطفى : ص70 كلاهما عن عمران بن حصين وراجع تهذيب الكمال : ج 20 ص 484 الرقم 4089 وسير أعلام النبلاء : ج 2 ص 126 الرقم 18 .
4- .تاريخ بغداد : ج4 ص129 الرقم 1805 ، حلية الأولياء : ج5 ص59، المناقب للخوارزمي : ص 337 ح 358 كلّها عن عبد اللّه بن مسعود ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 362 عن حبشي بن جنادة ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 133 ح 8510 عن أبي سعيد وفيه «واللّه لقد أنكحتكيه» بدل «إنّي زوّجتك» ، كفاية الطالب : ص 306 عن عبد اللّه بن عبّاس وفيه «وايم اللّه لقد» بدل «إنّي» .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 140 ح 4645 عن أبي هريرة، المعجم الكبير : ج11 ص77 ح11154 وح11153، تاريخ بغداد : ج 4 ص 196 الرقم 1886 كلاهما نحوه ؛ المسترشد : ص 274 ح 84 وفيه «علمت» بدل «ترضين» وكلّها عن ابن عبّاس ، الشافي : ج 3 ص 100 وليس فيه «أما ترضين» .

ص: 99

2 / 4 _ 5 سرور در دنيا و آخرت
2 / 4 _ 6 برگزيده خدا

2 / 4 _ 5سرور در دنيا و آخرتتاريخ بغداد_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام نگاه كرد و فرمود : «تو سرور در دنيا و سرور در آخرتى».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به فاطمه عليهاالسلام _: همسر تو، در دنيا و آخرت، سرور است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به فاطمه عليهاالسلام _: سوگند به آن كه مرا به حق برانگيخت، به حقيقت ، تو را به ازدواج سرور دنيا و سرور آخرت درآوردم. او را جز مؤمن، دوست نمى دارد و جز منافق، دشمن نمى دارد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى فاطمه ! من تو را به سرور در دنيا شوهر دادم و او در آخرت، از شايستگان است.

2 / 4 _ 6برگزيده خداپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى فاطمه! آيا خشنود نيستى كه خداوند بر زمينيان نگريست و دو نفر را برگزيد : يكى پدرت و ديگرى شوهرت را؟

.

ص: 100

عنه صلى الله عليه و آله_ لِفاطِمَةَ عليهاالسلام في شَكاتِهِ الَّتي قُبِضَ فيها _: يا حَبيبَتي ، أما عَلِمتِ أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ اطَّلَعَ إلَى الأَرضِ اطِّلاعَةً فَاختارَ مِنها أباكِ ، فَبَعَثَ بِرِسالَتِهِ ، ثُمَّ اطَّلَعَ اطِّلاعَةً فَاختارَ مِنها بَعلَكِ ، وأوحى إلَيَّ أن اُنكِحَكِ إيّاهُ ؟ ! (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ اطَّلَعَ عَلى أهلِ الأَرضِ اطِّلاعَةً فَاختارَني ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِيَةَ فَاختارَكَ بَعدي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أشرَفَ عَلَى الدُّنيا فَاختارَني مِنها عَلى رِجالِ العالَمينَ ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِيَةَ فَاختارَكَ عَلى رِجالِ العالَمينَ بَعدي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :أنتَ يا عَلِيُّ ووَلَدايَ خِيَرَةُ اللّهِ مِن خَلقِهِ . (4)

مقاتل الطالبيّين عن سهل بن سعد الساعدي :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخَذَ عَلِيّا مِن أبيهِ وهُوَ صَغيرٌ في سَنَةٍ (5) أصابَت قُرَيشا وقَحطٍ نالَهُم ، وأخَذَ حَمزَةُ جَعفَرا ، وأخَذَ العَبّاسُ طالِبا ، لِيَكفوا أباهُم مُؤنَتَهُم ، ويُخَفِّفوا عَن ثِقِلِهم ، وأخَذَ هُوَ عَقيلاً لِمَيلِهِ كانَ (6) إلَيهِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِختَرتُ مَنِ اختارَ اللّهُ لي عَلَيكُم عَلِيّا . (7)

.


1- .المعجم الكبير : ج 3 ص 57 ح 2675 ، المعجم الأوسط : ج 6 ص 327 ح 6540 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 120 الرقم 3796 وليس فيه «فبعث برسالته» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 130 ح 8501 ، فرائد السمطين : ج 2 ص 85 ح 403 كلّها عن عليّ الهلالي ، ذخائر العقبى : ص 235 عن عليّ بن عليّ الهلالي عن أبيه ؛ الخصال : ص 412 ح 16 عن أبي أيّوب الأنصاري ، الفضائل لابن شاذان : ص 81 كلاهما نحوه .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 66 ح 299 عن عبد اللّه التميمي ، بشارة المصطفى : ص 163 عن أحمد بن مهدي بن صدقة الرقّي وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
3- .الخصال : ص 206 ح 25 عن حمّاد بن عمرو ، الأمالي للطوسي : ص 642 ح 1335 عن أبي بصير وكلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، تفسير القمّي : ج 2 ص 336 نحوه .
4- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 58 ح 218 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، تفسير فرات : ص 266 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «وشيعتك القائمون بالقسط» بدل «وولداي» .
5- .السَّنَة : الجَدْب ، يقال : أخذتهم السَّنَة ؛ إذا أجدبوا واُقحطوا (لسان العرب : ج 13 ص 502 «سنه») .
6- .كذا في المصدر ، والصحيح : «لميله إليه» .
7- .مقاتل الطالبيّين : ص 41 ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 15 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 179 كلاهما نحوه .

ص: 101

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به فاطمه عليهاالسلام در بيمارى اى كه در آن درگذشت _: آيا نمى دانى كه خداوند متعال، توجّهى به زمين كرد و از آن، پدرت را برگزيد و به رسالتِ خود انتخاب كرد و بار ديگر، نگاهى كرد و از آن، شوهرت را برگزيد و به من وحى كرد كه تو را به ازدواج او درآورم؟!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: خداوند عز و جل نگاهى بر زمينيان كرد و مرا برگزيد، و بار ديگر نظر كرد و تو را پس از من برگزيد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خداوند متعال، توجّهى بر دنيا كرد و از آن، مرا بر مردان جهان برگزيد، و بار ديگر عنايتى كرد و تو را پس از من بر مردان جهان برگزيد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تو _ اى على _ و دو فرزندم، برگزيدگان خدا از بين مخلوقاتش هستيد. (1)

مقاتل الطالبيّين_ به نقل از سهل بن سعد ساعدى _: پيامبر خدا، على عليه السلام را در حالى كه خُردسال بود، در هنگامى كه قريش به قحطى گرفتار شدند، از پدرش گرفت و حمزه، جعفر را گرفت و عبّاس، طالب را برداشت تا از طرف پدر آنان، عهده دار خرجشان شوند و بار وى را سبُك سازند و ابوطالب، خود، به خاطر علاقه به عقيل، وى را نگه داشت. پيامبر خدا فرمود : «من على را، آن كه خدا برايم برگزيده بود، برگزيدم».

.


1- .در تفسير فرات ، كوفى (ص266) از امام على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است : «و شيعيان تو كه برپادارنده عدالت اند، به جاى فرزندانم» .

ص: 102

2 / 4 _ 7حُجَّةُ اللّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا وعَلِيٌّ حُجَّةُ اللّهِ عَلى عِبادِهِ . (1)

تاريخ دمشق عن أنس :كُنتُ جالِسا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، إذ أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ ، أنَا وهذا حُجَّةُ اللّهِ عَلى خَلقِهِ . (2)

تاريخ بغداد عن أنس بن مالك :كُنتُ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَرَأى عَلِيّا مُقبِلاً ، فَقالَ : أنَا وهذا حُجَّةٌ عَلى اُمَّتي يَومَ القِيامَةِ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ حُجَّةُ اللّهِ ، وخَليفَتُهُ عَلى عِبادِهِ . (4)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 309 ح 8856 ؛ إرشاد القلوب : ص 236 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 161 كلّها عن أنس .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 308 ح 8853 و ص 309 ح 8855 نحوه ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 161 .
3- .تاريخ بغداد : ج 2 ص 88 ح 474 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 309 ح 8854 ، المناقب لابن المغازلي : ص 45 ح 67 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 159 وفيه «هذا المقبل حجّتي» بدل «أنا وهذا حجّة» ، كنز العمّال : ج 11 ص 620 ح 33013 .
4- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 149 ح 146 ، جامع الأخبار : ص 51 ح 56 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، الاختصاص : ص 224 عن ابن عبّاس وفيه «إنّه لحجّة اللّه على عباده وخليفته على خلقه» ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 173 ح 22 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري نحوه وراجع الأمالي للصدوق : ص 155 ح 149 .

ص: 103

2 / 4 _ 7 حجّت خدا

2 / 4 _ 7حجّت خداپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، حجّت خدا بر بندگانش هستيم.

تاريخ دمشق_ به نقل از انس _: من با پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى انس! من و اين، حجّت خدا بر خلقش هستيم».

تاريخ بغداد_ به نقل از انس بن مالك _: من نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم كه ديد على عليه السلام مى آيد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من و اين، در روز قيامت، حجّت بر امّتم هستيم».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، حجّت خدا و جانشين او در ميان بندگانش است.

.

ص: 104

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي وخَليفَتي ، وحُجَّةُ اللّهِ عَلى اُمَّتي بَعدي ، لَقَد سَعِدَ مَن تَوَلّاكَ ، وشَقِيَ مَن عاداكَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ وقَد أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام _: مَعاشِرَ النّاسِ ، هذا مَولَى المُؤمِنينَ ، وقاتِلُ الكافِرينَ ، وحُجَّةُ اللّهِ عَلَى العالَمينَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :لَيلَةَ اُسرِيَ بي إلَى السَّماءِ كَلَّمَني رَبّي جَلَّ جَلالُهُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، فَقُلتُ : لَبَّيكَ رَبّي ، فَقالَ : إنَّ عَلِيّا حُجَّتي بَعدَكَ عَلى خَلقي ، وإمامُ أهلِ طاعَتي ، مَن أطاعَهُ أطاعَني ، ومَن عَصاهُ عَصاني ، فَانصِبهُ عَلَما لِاُمَّتِكَ يَهتَدونَ بِهِ بَعدَكَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ حُجَّةَ اللّهِ عَلَيكُم بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ... حُجَّةُ اللّهِ وحُجَّتي . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ الحُجَّةُ بَعدي عَلَى الخَلقِ أجمَعينَ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، مَن أحَبَّ أن يَعرِفَ الحُجَّةَ بَعدي فَليَعرِف عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (7)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: مَعاشِرَ النّاسِ ، إنَّهُ مِحنَةُ الوَرى ، وَالحُجَّةُ العُظمى ، وَالآيَةُ الكُبرى . (8)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 442 ح 588 عن سليمان بن مهران عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام وراجع عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 6 ح 13 .
2- .الأمالي للمفيد : ص 78 ح 2 و ص 347 ح 2 ، الأمالي للطوسي : ص 119 ح 185 ، بشارة المصطفى : ص 65 و ص 111 ، الفضائل لابن شاذان : ص 7 كلّها عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري نحوه .
3- .الأمالي للصدوق : ص 566 ح 769 عن عبد اللّه بن الفضل عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
4- .الأمالي للصدوق : ص 264 ح 282 عن حذيفة بن أسيد الغفاري .
5- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 كلّها عن محمّد بن الفرات ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 34 كلّها عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
6- .مائة منقبة : ص 51 ح 9 عن سليمان الأعمش عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
7- .مائة منقبة : ص 94 ح 41 ، إرشاد القلوب : ص 293 كلاهما عن ابن عبّاس .
8- .الأمالي للصدوق : ص 83 ح 49 ، بشارة المصطفى : ص 153 ، روضة الواعظين : ص 114 كلّها عن ابن عبّاس .

ص: 105

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ و جانشين من و حجّت خدا بر امّتم پس از من هستى. آن كه تو را دوست دارد، سعادتمند است، و آن كه دشمنت دارد، بدبخت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در ح_الى كه دس_ت ع_لى عليه السلام را گرفته بود _: اى مردم! اين، مولاى مؤمنان و كُشنده كافران و حجّت خدا بر جهانيان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :شبى كه مرا به آسمان بردند، پروردگارم ، با من سخن گفت و فرمود : «اى محمّد!». گفتم : لبّيك ، اى پروردگار! فرمود : «على، حجّت من پس از تو بر بندگانم و پيشواى پيروى كنندگانم است. آن كه او را پيروى كند، مرا پيروى كرده، و آن كه با او مخالفت كند، با من مخالفت كرده است. او را براى امّت خود، نشانى قرار ده تا پس از تو به وسيله وى راه يابند».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من، حجّت خ_دا ب_ر ش_ما، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب عليه السلام ... ، حجّت خدا و حجّت من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! پس از من، تو بر همه بندگان، حجّتى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! اگر كسى دوست دارد كه حجّت پس از من را بشناسد، على بن ابى طالب را بشناسد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: اى مردم! او ملاك آزمايش جهانيان و حجّت شكوهمند و نشانه بزرگ است.

.

ص: 106

عنه صلى الله عليه و آله :مَكتوبٌ عَلَى العَرشِ : لا إلهِ إلَا اللّهُ ، مُحَمَّدٌ نَبِيُّ الَّرحمَةِ ، وعَلِيٌّ مُقيمُ الحُجَّةِ . مَن عَرَفَ حَقَّ عَلِيٍّ زَكا وطَهُرَ ، ومَن أنكَرَ حَقَّهُ لُعِنَ وخابَ . (1)

2 / 4 _ 8صاحِبُ سِرّيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :صاحِبُ سِرّي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ وَصِيّي ، ومَوضِعَ سِرّي ، وخَيرَ مَن أترُكُ بَعدي ، ويُنجِزُ عِدَتي ، ويَقضي دَيني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا اُمَّ سَلَمَةَ ، هذا عَلِيٌّ ، سَيِّدٌ مُبَجَّلٌ ، مُؤَمَّلُ المُسلِمينَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ ، ومَوضِعُ سِرّي وعِلمي ، وبابِيَ الَّذي آوي إلَيهِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ جَعَلَ عَلِيّا وَصِيّي ، ومَنارَ الهُدى بَعدي ، ومَوضِعَ سِرّي ، وعَيبَةَ عِلمي ، وخَليفَتي في أهلي ، إلَى اللّهِ أشكو ظالِميهِ مِن اُمَّتي مِن بَعدي . (5)

.


1- .مائة منقبة : ص 106 ح 50 ، إرشاد القلوب : ص 257 ، الفضائل لابن شاذان : ص 128 نحوه ؛ المناقب للخوارزمي : ص 318 ح 320 كلّها عن عبد اللّه بن مسعود وراجع الخصال : ص 583 ح 7 والأمالي للصدوق : ص 756 ح 1019 .
2- .تاريخ دمشق : ج42 ص317 ح8872 ، الفردوس : ج2 ص403 ح3793 كلاهما عن سلمان ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 222 عن ابن عبّاس .
3- .المعجم الكبير : ج 6 ص 221 ح 6063 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 157 كلاهما عن سلمان .
4- .المحاسن والمساوئ : ص 44 عن ابن عبّاس .
5- .الأمالي للصدوق : ص 359 ح 443 ، بشارة المصطفى : ص 33 كلاهما عن كثير عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .

ص: 107

2 / 4 _ 8 رازدار من

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بر عرش، نوشته شده است : خدايى جز خداى يگانه نيست. محمّد، پيامبر رحمت، و على، به پا دارنده حجّت است. آن كه حقّ على را شناخت، پاك و نظيف گرديد، و آن كه حقّ وى را منكر شد، ملعون و خسارت زده شد.

2 / 4 _ 8رازدار منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رازدار من، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وصىّ من، جايگاه راز من، و بهترين كسى كه بعد از خود به جاى مى گذارم، تعهّداتم را انجام مى دهد و بدهى هايم را مى پردازد، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى امّ سلمه! اين على است، سرورى بزرگوار، آرزوى مسلمانان، اميرمؤمنان، جايگاه راز و دانش من، و باب من كه به وى پناه جُسته مى شود.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل على را وصىّ من، مشعل هدايت پس از من، جايگاه راز من، مخزن دانش من، و جانشين من درميان كسان من قرار داد. از دست ستمكاران بر وى پس از خودم از ميان امّتم ، به خداوند شكايت مى برم.

.

ص: 108

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: قَد عَلَّمتُهُ عِلمي ، وَاستَودَعتُهُ سِرّي ، وهُوَ أميني عَلى اُمَّتي . (1)

الأمالي للصدوق عن أبي اُمامة :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا قالَ شَيئا لَم نَشُكَّ فيهِ ، وذلِكَ أنّا سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : خازِنُ سِرّي بَعدي عَلِيٌّ . (2)

راجع : ج 10 ص 478 (التعلّم في مدرسة النبي) و ص 504 (والمنزلة العلميّة) .

2 / 4 _ 9وَزيري (3)رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ أقولُ كَما قالَ أخي موسى : اَللّهُمَّ اجعَل لي وَزيرا مِن أهلي ، عَلِيّا أخِي ، اشدُد بِهِ أزري وأشرِكهُ في أمري ، كَي نُسَبِّحَكَ كَثيرا ونَذكُرَكَ كَثيرا ، إنَّك كُنتَ بِنا بَصيرا . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :أقولُ كَما قالَ أخي موسى : رَبِّ اشرَح لي صَدري ، ويَسِّر لي أمري ، وَاجعَل لي وَزيرا مِن أهلي ، عَلِيّا أخي ، اُشدُد بِهِ أزري . (5)

.


1- .تفسير فرات : ص 497 ح 651 عن ابن مسعود ، بحار الأنوار : ج 36 ص 145 ح 114 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 641 ح 868 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 184 ح 66 .
3- .قال ابن منظور : في التنزيل العزيز : «وَ اجْعَل لِّى وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِى» . (طه :29) . الوزير في اللغة اشتقاقه من الوَزَر ، والوَزَر : الجبل الذي يعتصم به ليُنجي من الهلاك ، وكذلك وزير الخليفة ؛ معناه : الذي يعتمد على رأيه في اُموره ويلتجئ إليه ، وقيل : قيل لوزير السلطان «وَزِير» لأنّه يَزِر عن السلطان أثقال ما اُسند إليه من تدبير المملكة ؛ أي يحمل ذلك (لسان العرب : ج 5 ص 283 «وزر») .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 678 ح 1158 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 479 ح 511 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 118 كلّها عن أسماء بنت عميس .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 52 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 192 ح 151 نحوه وكلاهما عن أسماء بنت عميس .

ص: 109

2 / 4 _ 9 وزير من

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره امام على عليه السلام _دانشم را به او آموختم، رازهايم را نزدش به امانت گذاشتم، و او امين من بر امّتم است.

الأمالى ، صدوق_ به نقل از ابو اُمامه _: هرگاه على عليه السلام چيزى مى گفت، در آن ترديدى نمى كرديم؛ چون از پيامبر خدا شنيده بوديم كه مى فرمود : «خزانه دار رازهاى من پس از من، على است».

ر . ك : ج 10 ص 479 (آموزش در مكتب پيامبر) و ص 505 (جايگاه علمى) .

2 / 4 _ 9وزير منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پروردگارا! آن گونه كه برادرم موسى گفت، مى گويم : بار الها! از كسانم، وزيرى برايم قرار ده؛ برادرم على را . پشتم را به او محكم ساز ، و در كارم شريكش گردان تا فراوان تسبيحت گوييم و فراوان يادت كنيم كه تو بر ما بينايى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن گونه كه برادرم موسى گفت، مى گويم : پروردگارا! سينه ام را فراخ گردان، كارم را آسان ساز، از كسانم، وزيرى برايم قرار ده، برادرم على را، و پشتم را به وى محكم ساز.

.

ص: 110

الإمام الباقر عليه السلام :وَقَفَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِعَرجٍ (1) ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إنَّ عَبدَكَ موسى دَعاكَ فَاستَجَبتَ لَهُ ، وألقَيتَ عَلَيهِ مَحَبَّةً مِنكَ ، وطَلَبَ مِنكَ أن تَشرَحَ لَهُ صَدرَهُ ، وتُيَسِّرَ لَهُ أمرَهُ ، وتَجعَلَ لَهُ وَزيرا مِن أهلِهِ وتَحُلَّ العُقدَةَ مِن لِسانِهِ ، وأنَا أسأَلُكَ بِما سَأَلَكَ عَبدُكَ موسى : أن تَشرَحَ بِهِ صَدري ، وتُيَسِّرَ لي أمري ، وتَجعَلَ لي وَزيرا مِن أهلي عَلِيّا أخي . (2)

عنه عليه السلام :لَمّا نَزَلَت «وَ اجْعَل لِّى وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِى * هَ_رُونَ أَخِى * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى» (3) كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى جَبَلٍ ، ثُمَّ دَعا رَبَّهُ وقالَ : اللّهُمَّ اشدُد أزري بِأَخي عَلِيٍّ . فَأَجابَهُ إلى ذلِكَ . (4)

الدرّ المنثور عن أسماء بنت عميس :رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِإِزاءِ ثَبيرٍ (5) وهُوَ يَقولُ : أشرِقَ ثَبيرُ أشرِقَ ثَبيرُ ، اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ بِما سَأَلَكَ أخي موسى : أن تَشرَحَ لي صَدري ، وأن تُيَسِّرَ لي أمري ، وأن تَحُلَّ عُقدَةً مِن لِساني يَفقَهوا قَولي ، وَاجعَل لي وَزيرا مِن أهلي ، عَليّا (6) أخِي اشدُد بِهِ أزري وأشرِكهُ في أمري ، كَي نُسَبِّحَكَ كَثيرا ونَذكُرَكَ كَثيرا ، إنَّكَ كُنتَ بِنا بَصيرا . (7)

المناقب لابن شهر آشوب عن ابن عبّاس :أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدي ، وأخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ ، فَصَلّى أربَعَ رَكَعاتٍ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ إلَى السَّماءِ فَقالَ : اللّهُمَّ سَأَلَكَ موسَى بنُ عِمرانَ ، وإنَّ مُحَمَّدا سَأَلَكَ : أن تَشرَحَ لي صَدري ، وتُيَسِّرَ لي أمري ، وتَحلُلَ (8) عُقدَةً مِن لِساني يَفقَهوا قَولي ، وَاجعَل لي وَزيرا مِن أهلي عَلِيّا ، اُشدُد بِهِ أزري ، وأشرِكهُ في أمري . (9)

.


1- .العَرْج : هي قرية جامعة في وادٍ من نواحي الطائف (معجم البلدان : ج 4 ص 98) .
2- .قرب الإسناد : ص 27 ح 90 عن عبد اللّه بن ميمون عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع مجمع البيان : ج 3 ص 324 والعمدة : ص 120 ح 158 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 3 .
3- .طه : 29 _ 31 ، وراجع الميزان في تفسير القرآن : ج 14 ص 147 و ص 160 .
4- .الدرّ المنثور : ج 5 ص 566 نقلاً عن السلفي في الطيوريّات .
5- .ثَبير الأثْبِرة ، وثَبير الخضراء : جبال بظاهر مكّة (القاموس المحيط : ج 1 ص 381 «ثبر») .
6- .في المصدر : «هارون» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق وتفسير الآلوسي .
7- .الدرّ المنثور : ج 5 ص 566 نقلاً عن ابن مردويه والخطيب وابن عساكر ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 52 نحوه ، تفسير الآلوسي : ج 16 ص 186 ؛ كنز الفوائد : ج 1 ص 296 ، تفسير فرات : ص 256 ح 347 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 310 ح 2 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 348 ح 274 و ص 352 ح 279 و ص 303 ح 222 كلاهما نحوه .
8- .كذا في المصادر، والقياس: «تَحُلَّ».
9- .المناقب لابن المغازلي : ص 328 ح 375 ، النور المشتعل : ص 138 ح 37 ؛ تفسير فرات : ص 248 ح 336 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 57 كلّها نحوه .

ص: 111

امام باقر عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله در روستاى عَرج (1) توقّف كرد و گفت : «پروردگارا! بنده ات موسى، تو را خوانْد، اجابت كردى و محبّت خود را بر وى افكندى، و از تو خواست كه سينه اش را فراخ سازى و كارش را آسان كنى و از كسانش وزيرى براى او قرار دهى و گره از زبانش بگشايى، و من همان درخواستى را مى كنم كه بنده ات موسى از تو كرد : اين كه سينه ام را فراخ گردانى، كارم را آسان سازى، و از كسانم، وزيرى برايم قرار دهى؛ برادرم على را» .

امام باقر عليه السلام :هنگامى كه آيه «براى من وزيرى از كسانم قرار ده؛ هارونْ برادرم را. پشتم را به او محكم ساز» ، نازل شد، پيامبر خدا بر بالاى كوه بود. آن گاه پروردگارش را خواند و گفت : «پروردگارا! پشتم را به برادرم على ، محكم ساز» و خداوند، اين دعاى وى را پذيرفت.

الدرّ المنثور_ به نقل از اسماء بنت عميس _: پيامبر خدا را در مقابل سلسله كوه هاى ثبير (2) ديدم كه مى فرمود : «بدرخش ثبير، بدرخش ثبير! پروردگارا! من همان درخواستى را دارم كه برادرم موسى از تو داشت : اين كه سينه ام را فراخ گردانى، كارم را آسان سازى، گره از زبانم بگشايى، و تا سخنانم را بفهمند، از كسانم، وزيرى برايم قرار ده؛ على (3) برادرم را. پشتم را به وى استوار كن و در كارم شريكش ساز تا فراوان تسبيحت گوييم و فراوان يادت كنيم كه تو بر ما بينايى».

المناقب ، ابن شهرآشوب_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا، دست مرا گرفت و دست على عليه السلام را گرفت، چهار ركعت نماز گزارد و آن گاه، دست به آسمان بلند كرد و گفت : «پروردگارا! موسى بن عمران از تو درخواست كرد ، محمّد نيز از تو درخواست مى كند كه : سينه ام را فراخ بگردانى، كارم را آسان بسازى، گره از زبانم بگشايى تا سخنانم را بفهمند . از كسانم برايم وزيرى قرار ده؛ على را. پشتم را به وى استوار ساز و او را در كارم شريك كن».

.


1- .روستايى در نواحى طائف (معجم البلدان : ج 4 ص 98) .
2- .سلسله كوه هايى در پشت مكّه است (القاموس المحيط : ج 1 ص 381) .
3- .در منبع ، كلمه «هارون» آمده كه مسلّما غلط است و صحيح آن «على» است ، چنان كه در تاريخ دمشق (ج42 ص 52) و تفسير الآلوسى آمده است.

ص: 112

شواهد التنزيل عن حذيفة بن أسيد :أخَذَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : أبشِر وأبشِر ، إنَّ موسى دَعا رَبَّهُ أن يَجعَلَ لَهُ وَزيرا مِن أهلِهِ هارونَ ، وإنّي أدعو رَبّي أن يَجعَلَ لي وَزيرا مِن أهلي عَلِيّا (1) أخي ، اُشدُد بِهِ ظَهري ، وأشرِكُه في أمري . (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالَى اصطَفاني وَاختارَني ، وجَعَلَني رَسولاً ، وأنزَلَ عَلَيَّ سَيِّدَ الكُتُبِ ، فَقُلتُ : إلهي وسَيِّدي ، إنَّكَ أرسَلتَ موسى إلى فِرعَونَ ، فَسَأَلَكَ أن تَجعَلَ مَعَهُ أخاهُ هارونَ وَزيرا ، تَشُدُّ بِهِ عَضُدَهُ ، وتُصَدِّقُ بِهِ قَولَهُ ، وإنّي أسأَلُكَ يا سَيِّدي وإلهي ، أن تَجعَلَ لي مِن أهلي وَزيرا ، تَشُدُّ بِهِ عَضُدي ، فَجَعَلَ اللّهُ لي عَلِيّا وَزيرا وأخا ، وجَعَلَ الشَّجاعَةَ في قَلبِهِ ، وألبَسَهُ الهَيبَةَ عَلى عَدُوِّهِ ، وهُوَ أوَّلُ مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني ، وأوَّلُ مَن وَحَّدَ اللّهَ مَعي ، وإنّي سَأَلتُ ذلِكَ رَبّي عَزَّ وجَلَّ فَأَعطانيهِ ، فَهُوَ سَيِّدُ الأَوصِياءِ ؛ اللُّحوقُ بِهِ سَعادَةٌ ، وَالمَوتُ في طاعَتِهِ شَهادَةٌ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي ووَزيري ، تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ مَوعِدي ، وتُبرِئُ ذِمَّتي . (4)

.


1- .في المصدر : «علي» ، والصواب ما أثبتناه .
2- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 478 ح 510 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 73 ح 42 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 197 ح 28 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
4- .المعجم الكبير : ج 12 ص 321 ح 13549 عن ابن عمر ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 228 عن أبي ذرّ ؛ علل الشرائع : ص 157 ح 4 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 320 ح 242 كلاهما عن ابن عمر ، اليقين : ص 138 ح 8 عن أنس وكلّها نحوه وراجع كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 569 ح 2 .

ص: 113

شواهد التنزيل_ به نقل از حذيفة بن اسيد _: پيامبر صلى الله عليه و آله ، دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفت و فرمود : «بشارت مى دهم! بشارت مى دهم بر اين كه موسى ، پروردگارش را خوانْد تا از كسانش ، هارون را وزيرش قرار دهد و من پروردگارم را مى خوانم تا از كسانم، على ، برادرم، را برايم وزير قرار دهد. پشتم را به وى استوار كن و در كارم شريكش ساز!».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند _ تبارك و تعالى _ مرا برگزيد و انتخابم كرد و پيامبر قرار داد و بر من ، سرورِ كتاب ها را فرو فرستاد. گفتم : «پروردگارم و سرورم! تو موسى را به سوى فرعون فرستادى و از تو خواست كه برادرش هارون را وزيرش قرار دهى، بازويش به وى قوى گردد و سخنش توسط او تصديق شود، و من _ اى سرورم و پروردگارم _ از تو مى خواهم كه از كسانم ، وزيرى برايم قرار دهى كه بازويم به وسيله او قوى گردد». پس خدا، على را وزير و برادر من قرار داد، شجاعت را در دلش افكند و لباس ترس دشمن از او را بر قامتش پوشاند. او اوّلين كسى بود كه به من ايمان آورد و تصديقم كرد و اوّلين كسى بود كه همراه من خدا را يگانه شمرد، و من اين را از پروردگارم خواستم كه به من داد. پس او سرور اوصياست. پيوستن به وى، خوش بختى و كشته شدن در زير فرمانش ، شهادت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو برادر و وزيرم هستى، بدهى هايم را ادا مى كنى ، تعهّداتم را انجام مى دهى و ذمّه ام را آزاد مى سازى.

.

ص: 114

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ خَليلي ووَزيري وخَيرَ مَن أخلُفُ بَعدي ، يَقضي دَيني ، ويُنجِزُ مَوعودي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ أخي ، ووَزيري ، وخَيرَ مَن أخلُفُهُ بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ... أخي وصاحِبي ووَزيري ووَصِيّي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أشرَفَ عَلى أهلِ الدُّنيا ، فَاختارَني مِنها عَلى رِجالِ العالَمينَ ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِيَةَ فَاختارَكَ عَلى رِجالِ العالَمينَ ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّالِثَةَ فَاختارَ الأَئِمَّةَ مِن وُلدِكَ عَلى رِجالِ العالَمينَ ، ثُمَّ اطَّلَعَ الرّابِعَةَ فَاختارَ فاطِمَةَ عَلى نِساءِ العالَمينَ . يا عَلِيُّ ، إنّي رَأَيتُ اسمَكَ مَقرونا بِاسمي في ثَلاثَةِ مَواطِنَ ، فَآنَستُ بِالنَّظَرِ إلَيهِ : إنّي لَمّا بَلَغتُ بَيتَ المَقدِسِ في مِعراجي إلَى السَّماءِ وَجَدتُ عَلى صَخرَتِها : لا إلهَ إلَا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ ، أيَّدتُهُ بِوَزيرِهِ ، ونَصَرتُهُ بِوَزيرِهِ . فَقُلتُ لِجَبرَئيلَ عليه السلام : مَن وَزيري ؟فَقالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَلَمَّا انتَهَيتُ إلى سِدرَةِ المُنتَهى وَجَدتُ مَكتوبا عَلَيها : إنّي أنَا اللّهُ لا إلهَ إلّا أنَا وَحدي ، مُحَمَّدٌ صَفوَتي مِن خَلقي ، أيَّدتُهُ بِوَزيرِهِ ، ونَصَرتُهُ بِوَزيرِهِ . فَقُلتُ لِجَبرَئيلَ عليه السلام : مَن وَزيري ؟ فَقالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَلَمّا جاوَزتُ سِدرَةَ المُنتَهَى انتَهَيتُ إلى عَرشِ رَبِّ العالَمينَ جَلَّ جَلالُهُ ، فَوَجَدتُ مَكتوبا عَلى قَوائِمِهِ : إنّي أنَا اللّهُ لا إلهَ إلّا أنَا وَحدي ، مُحَمَّدٌ حَبيبي ، أيَّدتُهُ بِوَزيرِهِ ، ونَصَرتُهُ بِوَزيرِهِ . (4)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 57 ح 8395 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 157 كلاهما عن أنس .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 112 ح 121 ؛ الأمالي للصدوق : ص 427 ح 564 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 70 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 153 كلّها عن سلمان .
3- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 كلاهما عن محمّد بن فرات عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 329 ح 55 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عن الإمام علي عليهماالسلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه.
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج4 ص374 ح5762 عن حمّاد بن عمرو وأنس بن محمّد عن أبيه جميعا عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام ، الخصال : ص 206 ح 25 عن حمّاد بن عمرو عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الأمالي للطوسي : ص 642 ح 1335 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .

ص: 115

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوستم، وزيرم و بهترين كسى كه پس از خود به جاى مى گذارم كه بدهى هايم را ادا مى كند و تعهّداتم را انجام مى دهد، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :برادرم، وزيرم و بهترين كسى كه پس از خودم جانشين قرار مى دهم، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ... ، برادرم، همراهم، وزيرم و وصيّم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خداوند عز و جل بر اهل دنيا نگريست و از بين آنان مرا بر مردان جهانيان برگزيد. بار ديگر نگريست و تو را بر مردان جهانيان برگزيد، و بار سوم نگريست و امامان از فرزندان تو را بر مردان جهانيان برگزيد، و بار چهارم نگريست و فاطمه را بر زنان جهانيان برگزيد. اى على! من نام تو را در سه جا كنار نام خود ديدم و از نزديك به آن نگريستم : هنگامى كه در معراجم به آسمان به بيت المقدس رسيدم، بر صخره آن چنين يافتم : «خدايى جز خداى يگانه نيست. محمّد، فرستاده خداست كه با وزيرش تأييدش كردم و با وزيرش، يارى اش كردم». به جبرئيل گفتم : وزير من كيست؟ گفت : على ابن ابى طالب. هنگامى كه به سِدرَة المنتهى رسيدم، بر آن، مكتوبى [ با اين كلمات ]يافتم : من خدايم و جز منِ تنها، خدايى نيست. محمّد، برگزيده من از بين بندگانم است كه با وزيرش او را تأييد كردم و با وزيرش يارى اش كردم. به جبرئيل گفتم : وزير من كيست؟ گفت : على بن ابى طالب. هنگامى كه از سِدرَة المنتهى گذشتم، به عرش پروردگار جهانيان جل جلاله رسيدم و ديدم كه بر پايه هاى آن نوشته شده است : «من خدايم و جز منِ تنها ، خدايى نيست . محمّد، دوست من است. با وزيرش تأييدش كردم و با وزيرش يارى اش كردم» .

.

ص: 116

عنه صلى الله عليه و آله :يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اِسمَعي وَاشهَدي : هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وَزيري فِي الدُّنيا ووَزيري فِي الآخِرَةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :ولَقَد سَمِعتُ رَنَّةَ (2) الشَّيطانِ حينَ نَزَلَ الوَحيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبادَتِهِ . إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ ، وإنَّكَ لَعَلى خَيرٍ . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَضِيَني لِنَفسِهِ أخا ، وَاختَصَّني لَهُ وَزيرا . (4)

عنه عليه السلام :لَمّا نَزَلَت : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» ... دَعا رسَولُ اللّهِ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، وهُم إذ ذاكَ أربَعونَ رَجُلاً _ يَزيدونَ رَجُلاً أو يَنقُصونَ رَجُلاً _ فَقالَ : أيُّكُم يَكونُ أخي ووَصِيّي ووارِثي ووَزيري وخَليفَتي فيكُم بَعدي ؟ فَعَرَضَ عَلَيهِم ذلِكَ رَجُلاً رَجُلاً ، كُلُّهُم يَأبى ذلِكَ ، حَتّى أتى عَلَيَّ ، فَقُلتُ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ ، فَقالَ : يا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ! هذا أخي ، ووارِثي ، ووَصِيّي ، ووَزيري ، وخَليفَتي فيكُم بَعدي . (5)

.


1- .معاني الأخبار : ص 204 ح 1 عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 464 ح 620 ، الأمالي للطوسي : ص 425 ح 952 كلاهما عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الاحتجاج : ج 1 ص 462 ح 106 عن اُمّ سلمة .
2- .الرنّة : الصيحة الحزينة (لسان العرب : ج 13 ص 187 «رنن») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 192 .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 276 .
5- .علل الشرائع : ص 170 ح 2 عن عبد اللّه بن الحارث بن نوفل .

ص: 117

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى اُمّ سَلمه! گوش كن و گواهى بده : اين، على بن ابى طالب، وزير من در دنيا و وزير من در آخرت است.

امام على عليه السلام :هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل شد، صداى ناله غم آلود شيطان را شنيدم. گفتم : اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ فرمود : «اين شيطان است كه از پرستشش نااميد شده است. هر آنچه من مى شنوم، مى شنوى ، آنچه را كه من مى بينم، مى بينى، جز آن كه تو پيامبر نيستى؛ امّا تو وزير منى و بر [ مسير] خيرى».

امام على عليه السلام :پيامبر خدا مرا به برادرىِ خود پسنديد و به وزيرىِ خودش ويژه ساخت.

امام على عليه السلام :هنگامى كه آيه «و خويشان نزديكت را هشدار ده» نازل شد، پيامبر خدا، بنى عبد المطّلب را فرا خواند. آنان آن روز، چهل مرد (يكى كم و يا زياد) بودند. فرمود : «كدام يك از شما برادر، وصى، وارث، وزير و جانشين من در ميان خود پس از من مى شويد؟» . اين پيشنهاد را به يكى يكىِ آنان كرد. همه از پذيرش آن ، سر باز زدند تا بر من عرضه داشت. گفتم : من ، اى پيامبر خدا ! آن گاه فرمود : «اى بنى عبد المطّلب! اين، برادر، وارث، وصى، وزير و جانشين من بين شما پس از من است».

.

ص: 118

تاريخ دمشق عن أنس بن مالك :كُنّا إذا أرَدنا أن نَسأَلَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرنا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أو سَلمانَ الفارِسيَّ أو ثابِتَ بنَ مُعاذٍ الأَنصارِيَّ ، لِأَنَّهُم كانوا أجرَأَ أصحابِهِ عَلى سُؤالِهِ ، فَلَمّا نَزَلَت : «إِذَا جَآءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ» (1) وعَلِمنا أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نُعِيَت إلَيهِ نَفسُهُ ، قُلنا لِسَلمانَ : سَل رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَن نُسنِدُ إلَيهِ اُمورَنا ، ويَكونُ مَفزَعَنا ؟ ومَن أحَبُّ النّاسِ إلَيهِ ؟ ... [فَسَكَتَ عَنهُ أياما ثُمَّ قالَ] : إنَّ أخي ووَزيري وخَليفَتي في أهلِ بَيتي، وخَيرَ مَن تَرَكتُ بَعدي ، يَقضي دَيني ، ويُنجِزُ مَوعِدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

الأمالي للطوسي عن أبي ذرّ :رَأَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله آخِذا بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي ، وصَفِيّي ، ووَصِيّي ، ووَزيري ، وأميني ، مَكانُكَ مِنّي في حَياتي وبَعدَ مَوتي كَمَكانِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ مَعي . (3)

راجع : ج 1 ص 200 (المؤازرة على الدعوة) و ص 566 (أحاديث الوصاية) . و ج 2 ص 6 (أحاديث الوراثة) و ص 16 (أحاديث الخلافة) و ص 36 (أحاديث المنزلة) .

2 / 4 _ 10وَصِيّيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وارِثي ، ووَصِيّي ، تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ عِداتي ، وتَقتُلُ عَلى سُنَّتي . (5)

.


1- .النصر : 1 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 56 ح 8393 ، الإصابة : ج 1 ص 535 الرقم 994 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 211 ح 183 ، تفسير فرات : ص 613 ح 769 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 341 ح 267 كلّها نحوه .
3- .الأمالي للطوسي : ص 545 ح 1167 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 101 ح 77 عن مقاتل بن سليمان و ص 442 ح 588 عن سليمان بن مهران وكلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 390 ح 312 عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، كفاية الأثر : ص 75 عن أنس ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 769 ح 25 .
5- .المناقب لابن المغازلي : ص 261 ح 309 عن ابن عمر .

ص: 119

2 / 4 _ 10 وصىّ من

تاريخ دمشق_ به نقل از انس بن مالك _: ما هرگاه مى خواستيم از پيامبر خدا چيزى بپرسيم، به على بن ابى طالب عليه السلام ، سلمان فارسى و يا ثابت بن معاذ انصارى مى گفتيم؛ چون آنان پر جرئت ترين ياران آن حضرت در پرسيدن از او بودند. هنگامى كه آيه : «چون يارى خدا و پيروزى فرا رسيد» نازل شد و فهميديم كه پيامبر خدا را آهنگ رحيلْ رسيده، به سلمان گفتيم : از پيامبر خدا بپرس كه در كارهايمان به چه كسى تكيه كنيم كه پناهمان باشد؟ و چه كسى محبوب ترينِ مردم نزد وى است... [ چند روزى در پاسخ گفتن ، درنگ كرد و آن گاه فرمود :] «برادرم، وزيرم، جانشينم در بين كسانم و بهترين كسى كه بعد از خود به جا مى گذارم كه بدهى هايم را ادا مى كند و تعهّدهايم را برآورده مى سازد، على بن ابى طالب است».

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابوذر _: پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست على بن ابى طالب را در دست گرفته بود. به وى فرمود : «اى على! تو برادرم، برگزيده ام، وصيّم، وزيرم و امينم هستى. جايگاه تو نسبت به من در زندگى و پس از مرگم، همچون جايگاه هارونْ نسبت به موسى است، جز آن كه پيامبرى با من نيست».

ر . ك : ج 1 ص 201 (يارى پيامبر در تبليغ) و ص 567 (احاديث وصايت) . و ج 2 ص 7 (احاديث وراثت) و ص 17 (احاديث خلافت) و ص 37 (احاديث منزلت) .

2 / 4 _ 10وصىّ منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو وارث و وصىّ منى، بدهى هايم را ادا مى كنى، تعهّداتم را برآورده مى سازى، و بر پايه سنّت من مبارزه مى كنى.

.

ص: 120

عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ أخي ، ووَصِيّي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَوتي ، مَن أطاعَهُ أطاعَني ، ومَن وافَقَهُ وَافَقَني ، ومَن خالَفَهُ خالَفَني . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ سَيِّدُ النَّبِيّينَ ، وعَلِيٌّ ابنُ عَمّي سَيِّدُ الوَصِيّينَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :أبشِر يا عَلِيُّ ؛ فَإِنَّ جَبرَئيلَ أتاني فَقالَ لي : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى نَظَرَ إلى أصحابِكَ ، فَوَجَدَ ابنَ عَمِّكَ وخَتَنَكَ عَلَى ابنَتِكَ فاطِمَةَ ، خَيرَ أصحابِكَ ، فَجَعَلَهُ وَصِيَّكَ وَالمُؤَدِّيَ عَنكَ . (3)

الأمالي للمفيد عن جابر بن عبد اللّه بن حزام الأنصاري :أتَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، مَن وَصِيُّكَ ؟ قالَ : فَأَمسَكَ عَنّي عَشرا لا يُجيبُني ، ثُمَّ قالَ : يا جابِرُ ، أ لا اُخبِرُكَ عَمّا سَأَلتَني ؟ فَقُلتُ : بِأَبي واُمّي أنتَ ، أمَ وَاللّهِ لَقَد سَكَتَّ عَنّي حَتّى ظَنَنتُ أنَّكَ وَجَدتَ (4) عَلَيَّ ، فَقالَ : ما وَجَدتُ عَلَيكَ يا جابِرُ ، ولكِن كُنتُ أنتَظِرُ ما يَأتيني مِنَ السَّماءِ ، فَأَتاني جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ رَبَّكَ يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ لَكَ : إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ وَصِيُّكَ وخَليفَتُكَ عَلى أهلِكَ واُمَّتِكَ ، وَالذَّائِدُ (5) عَن حَوضِكَ ، وهُوَ صاحِبُ لِوائِكَ يَقدُمُكَ إلَى الجَنَّةِ . (6)

راجع : ج 1 ص 566 (أحاديث الوصاية) .

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 88 ح 59 عن سليمان بن مقبل المديني عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 114 وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 123 .
2- .المناقب للكوفي: ج1 ص543 ح484 عن أبي سعيد الخدري.
3- .الخصال : ص 577 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام .
4- .وَجَد عليه : غضبَ (لسان العرب : ج 3 ص 446 «وجد») .
5- .من الذَّوْد : السوق والطرد والدفع (لسان العرب : ج3 ص167 «ذود») .
6- .الأمالي للمفيد : ص 168 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 190 ح 321 ، بشارة المصطفى : ص 101 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه بن حزام .

ص: 121

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او برادرم، وصيّم، جانشينم در ميان امّتم در زندگى و پس از مرگم است. هركس او را فرمانبرى كند، مرا فرمان برده، و هر كه با وى هم رأيى كند، با من هم رأيى كرده است، و آن كه او را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من، محمّد، پيامبر خدا و سرور پيامبرانم و پسر عمويم على، سرور اوصياست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! بشارتت مى دهم؛ چرا كه جبرئيل به نزدم آمد و به من گفت : «اى محمّد! خداوند _ تبارك و تعالى _ به يارانت نگريست و پسر عمو و همسر دخترت فاطمه را بهترين يار تو يافت و وى را وصىّ تو و ادا كننده از طرف تو قرار داد».

الأمالى ، مفيد_ به نقل از جابر بن عبد اللّه بن حزام انصارى _: خدمت پيامبر خدا رفتم و گفتم : اى پيامبر خدا! وصىّ تو كيست؟ [ جابر گفت : ]ده روز سكوت كرد و پاسخم را نداد. آن گاه فرمود : «اى جابر! آيا بدانچه پرسيدى، تو را پاسخ گويم؟». گفتم : آرى، پدر و مادرم فدايت! سوگند به خدا، سكوت كه كردى، فكر كردم كه بر من خشم گرفته اى . فرمود : «بر تو خشم نگرفتم؛ بلكه منتظر چيزى بودم كه از آسمان برايم مى آيد. جبرئيل بر من فرود آمد و گفت : اى محمّد! پروردگارت به تو سلام مى رساند و مى گويد : على بن ابى طالب، وصىّ تو و جانشين تو در كسان و امّت توست. دور كننده [ منافقان و كافران و... ]از حوض تو و پرچمدار توست كه پيشاپيش تو ، به بهشت مى رود».

ر . ك : ج 1 ص 567 (احاديث وصايت) .

.

ص: 122

2 / 4 _ 11خَليفَتيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ مِن بَعدي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يَابنَ مَسعودٍ ، عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ إمامُكُم بَعدي ، وخَليفَتي عَلَيكُم . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَليفَةُ اللّهِ وخَليفَتي ، وحُجَّةُ اللّهِ وحُجَّتي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :خُلِقتُ أنَا وعَلِيٌّ مِن نورٍ واحِدٍ قَبلَ أن يَخلُقَ اللّهُ آدَمَ بِأَربَعَةِ آلافِ عامٍ ، فَلَمّا خَلَقَ اللّهُ آدَمَ رَكَّبَ ذلِكَ النّورَ في صُلبِهِ ، فَلَم يَزَل في شَيءٍ واحِدٍ حَتَّى افتَرَقا في صُلبِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَفِيَّ النُّبُوَّةُ ، وفي عَلِيٍّ الخِلافَةُ . (4)

راجع : ج 2 ص 16 (أحاديث الخلافة) .

2 / 4 _ 12صَفِيّيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أمّا أنتَ يا عَلِيُّ فَصَفِيّي وأميني . (5)

.


1- .كفاية الأثر : ص 157 عن محمّد ابن الحنفيّة و ص 217 عن علقمة بن قيس وكلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام و ص 100 عن زيد بن أرقم و ص 132 عن عمران بن حصين ، بحار الأنوار : ج26ص349ح23 نقلاً عن كتاب المحتضر للحسن بن سليمان.
2- .كمال الدين : ص 261 ح 8 عن عليّ بن الحسن السائح عن الإمام العسكري عن آبائه عن الإمام الرضا عليهم السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 169 ح 35 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، بشارة المصطفى : ص 31 ، كنز الفوائد : ج 2 ص13 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 كلّها عن محمّد بن فرات عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
4- .الفردوس : ج 2 ص 191 ح 2952 عن سلمان .
5- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 142 ح 73 عن عجيرة ، مسند البزّار : ج 3 ص 106 ح 891 عن عجير وفيه «فصفي» بدل «فصفيّي» ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 497 ح 409 عن نافع بن عجيرة وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام .

ص: 123

2 / 4 _ 11 جانشين من
2 / 4 _ 12 منتخب من

2 / 4 _ 11جانشين منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امام و جانشين پس از منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى ابن مسعود! على بن ابى طالب، پس از من، پيشواى شما و جانشين من در بين شماست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، جانشين خدا و جانشين من است، و حجّت خدا و حجّت من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على، چهار هزار سال پيش از آن كه خداوندْ آدم را بيافريند، از يك نور آفريده شديم. هنگامى كه خداوندْ آدم را آفريد، آن نور را در پشت وى ادغام كرد و [ نور،] همچنان يكى بود تا آن كه در پشت عبد المطّلب جدا شد. در من، نبوّت قرار گرفت و در على ، خلافت.

ر . ك : ج 2 ص 17 (احاديث خلافت) .

2 / 4 _ 12منتخب منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امّا تو اى على! برگزيده و امين منى.

.

ص: 124

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أخي وصَفِيّي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي ، ووَصِيّي ، ونَصيحي ، وصَفِيّي ، وصاحِبي ، وخالِصُ اُمَّتي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي ، وأنتَ وَصِيّي ، وأنتَ صَفِيّي ، ووَزيري ، ووارِثي ، وَالمُؤَدّي عَنّي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ... صَفِيُّ اللّهِ وصَفِيّي . (4)

2 / 4 _ 13خَيرُ مَن أترُكُ بَعديرسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَيرُ مَن أترُكُ بَعدي ، ويُنجِزُ عِدَتي ، ويَقضي دَيني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :خَيرُ مَن أخلُفُ بَعدي ، يَقضي دَيني ، ويُنجِزُ مَوعودي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :خَيرُ مَن أخلُفُ بَعدي ، وخَيرُ أصحابي عَلِيٌّ . (7)

.


1- .كمال الدين : ص 669 ح 14 عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام عليّ عليه السلام ، الأمالي للطوسي : ص 545 ح 1167 عن أبيذرّ وفيه «يا عليّ ، أنت أخي وصفيّي» ، المسترشد : ص 262 نحوه .
2- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 351 ح 278 عن أبي الصباح الكناني عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام .
3- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 569 ح 2 عن الإمام عليّ عليه السلام .
4- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 كلّها عن محمّد بن فرات ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 34 كلّها عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
5- .المعجم الكبير : ج 6 ص 221 ح 6063 عن سلمان ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 56 ح 8393 و ص 57 ح 8394 و ح 8396 ؛ تفسير فرات : ص 613 ح 769 كلّها عن أنس ، الأمالي للمفيد : ص 61 ح 6 عن مطر الإسكاف ، كشف اليقين : ص 281 ح 323 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 117 ح 40 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 47 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 157 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 385 ح 302 كلّها عن سلمان والأربعة الأخيرة نحوه .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 57 ح 8395 عن أنس ، المناقب للخوارزمي : ص 112 ح 121 عن سلمان ، فرائد السمطين : ج 1 ص 60 ح 27 عن عباية عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ؛ الاحتجاج : ج 1 ص 298 ح 52 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 225 ح 142 كلاهما عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه عن الإمام عليّ عليهماالسلام عن اُبيّ بن كعب وكلّها نحوه .
7- .كفاية الأثر : ص 97 عن زيد بن ثابت ، الشافي : ج 3 ص 100 وفيه إلى «بعدي» .

ص: 125

2 / 4 _ 13 بهترين كسى كه پس از خود به جا مى گذارم

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، برادر و برگزيده من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو برادرم، وصيّم، خيرخواهم، برگزيده ام، همراهم و خالص امّتم هستى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو برادر منى، و تو وصىّ منى، و تو برگزيده من، و تو وزير من، و ادا كننده از طرف منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب... ، برگزيده خدا و برگزيده من است.

2 / 4 _ 13بهترين كسى كه پس از خود به جا مى گذارمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهترين كسى كه بعد از خود به جا مى گذارم و تعهّداتم را به جا مى آورَد و بدهى هايم را مى پردازد، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهترين كسى كه بعد از خود به جا مى گذارم، بدهى هايم را مى پردازد و تعهّداتم را به جا مى آورد، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهترين كسى كه بعد از خود به جا مى گذارم و بهترينِ يارانم، على است.

.

ص: 126

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ خَيرُ النّاسِ بَعدي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :خَيرُ مَن يَمشي عَلى وَجهِ الأَرضِ بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :خَيرُ رِجالِكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :أحَبُّ أهلِ بَيتي إلَيَّ ، وأفضَلُ مَن أترُكُ بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ بَعدي أفضَلَ مِن عَلِيٍّ . (5)

الأمالي للصدوق عن سلمان :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عِندَ المَوتِ ، فَقالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أفضَلُ مَن تَرَكتُ بَعدي . (6)

الأمالي للصدوق عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ ذاتَ يَومٍ في مَنزِلِ اُمِّ إبراهيمَ ، وعِندَه نَفَرٌ مِن أصحابِهِ ، إذ أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَلَمّا بَصُرَ بِهِ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله قالَ : يا مَعشرَ النّاسِ . أقبَلَ إلَيكُم خَيرُ النّاسِ بَعدي . (7)

2 / 4 _ 14حِزبُهُ حِزبُ اللّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... حِزبُكَ حِزبُ اللّهِ . (8)

عنه صلى الله عليه و آله :حِزبُ عَلِيٍّ حِزبُ اللّهِ ، وحِزبُ أعدائِهِ حِزبُ الشَّيطانِ . (9)

.


1- .بشارة المصطفى : ص 274 عن يعلى بن مرّة .
2- .كشف الغمّة : ج 1 ص 157 ، كشف اليقين : ص 307 ح 357 كلاهما عن حبشي بن جنادة .
3- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 392 الرقم 2280 ، تاريخ دمشق : ج 14 ص 167 ح 3505 كلاهما عن عبد اللّه .
4- .الأمالي للصدوق : ص 564 ح 761 عن عبد الرحمن بن مسعود عن الإمام عليّ عليه السلام .
5- .مائة منقبة : ص 85 ح 34 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 56 كلاهما عن ابن عبّاس .
6- .الأمالي للصدوق : ص 564 ح 762 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 366 ح 729 .
7- .الأمالي للصدوق : ص 434 ح 574 .
8- .الأمالي للصدوق : ص 67 ح 32 ، بشارة المصطفى : ص 162 كلاهما عن ابن عبّاس .
9- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 150 ح 146 ، بشارة المصطفى : ص 20 ، جامع الأخبار : ص 51 ح 56 ؛ ينابيع المودّة : ج1 ص173 ح22 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري.

ص: 127

2 / 4 _ 14 حزب او حزب خدا

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو بهترينِ مردم پس از منى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهترين كسى كه پس از من بر زمينْ گام مى نهد، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهترينِ مردان شما ، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :محبوب ترين اهل بيتم در نزد من و برترين كسى كه بعد از خود به جا مى گذارم، على بن ابى طالب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من، آسمان بر كسى سايه نيفكنده، و زمين، كسى را به دوش نكشيده، برتر از على بن ابى طالب.

الأمالى ، صدوق_ به نقل از سلمان _: ب_ه ه_نگام احتضار، بر پيامبر خدا وارد شدم. فرمود : «على بن ابى طالب، برترين كسى است كه پس از خود به جا مى گذارم».

الأمالى ، صدوق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: پيامبر خدا روزى در خانه امّ ابراهيم بود و گروهى از يارانش نزدش بودند كه على بن ابى طالب عليه السلام آمد. وقتى چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به وى افتاد، فرمود : «اى مردم! بهترين كس پس از من ، به سويتان مى آيد».

2 / 4 _ 14حزب او حزب خداپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! ... حزب تو حزب خداست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حزب على حزب خداست و حزب دشمنانش حزب شيطان است.

.

ص: 128

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: اُشهِدُ اللّهَ تَعالى ومَن حَضَرَ مِن اُمَّتي أنَّ حِزبَكَ حِزبي ، وحِزبي حِزبُ اللّه ، وأنَّ حِزبَ أعدائِكَ حِزبُ الشَّيطانِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :وِلايَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وِلايَةُ اللّهِ ، وحُبُّهُ عِبادَةُ اللّهِ ، وَاتِّباعُهُ فَريضَةُ اللّهِ ، وأولِياؤُهُ أولِياءُ اللّهِ ، وأعداؤُهُ أعداءُ اللّهِ ، وحِزبُهُ حِزبُ اللّهِ ، وسِلمُهُ سِلمُ اللّهِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّكَ لَن تَضِلَّ ولَم تَزِلَّ ، ولَولاكَ لَم يُعرَف حِزبُ اللّهِ بَعدي . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :قالَ لي سَلمانُ : قَلَّما طَلَعتَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنَا مَعَهُ إلّا ضَرَبَ بَينَ كَتِفَيَّ ، فَقالَ : يا سلمانُ ! هذا وحِزبُهُ المُفلِحونَ . (4)

عنه عليه السلام :حَدَّثَني سَلمانُ الخَيرِ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، قَلَّما أقبَلتَ أنتَ ، وأنَا عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلّا قالَ : يا سَلمانُ ، هذا وحِزبُهُ هُمُ المُفلِحونَ يَومَ القِيامَةِ . (5)

2 / 4 _ 15طاعَتُهُ طاعَةُ اللّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أطاعَني فَقَد أطاعَ اللّهَ ، ومَن عَصاني فَقَد عَصَى اللّهَ ، ومَن أطاعَ عَلِيّا فَقَد أطاعَني ، ومَن عَصى عَلِيّا فَقَد عَصاني . (6)

.


1- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 6 ح 13 عن ياسر الخادم عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، تفسير فرات : ص 266 ح 360 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «حزبك حزبي وحزبي حزب اللّه » فقط .
2- .بشارة المصطفى : ص 16 عن ابن عبّاس .
3- .الأمالي للصدوق : ص 450 ح 609 عن عبد اللّه بن عبّاس ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 206 عن أنس وفيه «لولا أنت لم يُعرف حزب اللّه » فقط وراجع المناقب للكوفي : ج 1 ص 411 ح 326 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 332 ، النور المشتعل : ص 254 ح 70 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 88 ح 107 و ص 91 ح 109 و ح 110 كلّها عن عمر بن عليّ عليه السلام .
5- .الأمالي للصدوق : ص 579 ح 795 ، بشارة المصطفى : ص 178 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 7 ح 16 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 89 ح 108 كلّها عن عمر بن عليّ عليه السلام .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 131 ح 4617 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 307 ح 8848 كلاهما عن أبي ذرّ ؛ معاني الأخبار : ص 372 ح 1 عن ابن عبّاس نحوه .

ص: 129

2 / 4 _ 15 فرمانبرى از او فرمانبرى از خدا

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: خداوند متعال و حاضرانِ امّتم را گواه مى گيرم كه حزب تو حزب من و حزب من حزب خداست، و حزب دشمنان تو حزب شيطان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ولايت على بن ابى طالب، ولايت خداست، و دوست داشتن او، عبادت خداست، و پيروى از او واجب الهى است، و دوستان او دوستان خدايند و دشمنانش دشمنان خدا. حزب او حزب خدا، و صلح او صلح خداست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو هرگز گم راه نمى شوى و نلغزيده اى، و اگر تو نبودى، پس از من، حزب اللّه شناخته نمى شد.

امام على عليه السلام :سلمان به من گفت : كم تر اتّفاق افتاد هنگامى كه من با پيامبر خدا هستم، تو نزد او بيايى، جز آن كه بين شانه هايم زده و فرموده است : «اى سلمان! اين و حزبش، رستگاران اند».

امام على عليه السلام :سلمان الخير براى من نقل كرد و گفت : اى ابوالحسن! كم پيش آمده است كه من نزد پيامبر خدا باشم و تو بيايى، جز آن كه فرموده است : «اى سلمان! اين و حزبش در روز قيامت، رستگاران اند».

2 / 4 _ 15فرمانبرى از او فرمانبرى از خداپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن كه مرا فرمان بَرَد، خدا را فرمان برده، و آن كه مرا نافرمانى كند، خدا را نافرمانى كرده است، و آن كه على را فرمان برَد، مرا فرمان برده، و آن كه على را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است.

.

ص: 130

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أطاعَ عَلِيّا فَقَد أطاعَني ، ومَن عَصى عَلِيّا فَقَد عَصاني ، ومَن عَصاني فَقَد عَصَى اللّهَ ، ومَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَد أحَبَّني ، ومَن أحَبَّني فَقَد أحَبَّ اللّهَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: مَن أطاعَني فَقَد أطاعَ اللّهَ ، ومَن عَصاني فَقَد عَصَى اللّهَ ، ومَن أطاعَكَ فَقَد أطاعَني ، ومَن عَصاكَ فَقَد عَصاني . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَمّارٍ _: إنَّهُ سَيَكونُ في اُمَّتي مِن بَعدي هَناتٌ (3) حَتّى يَختَلِفَ السَّيفُ فيما بَينَهُم ، وحَتّى يَقتُلَ بَعضُهُم بَعضا ، وحَتّى يَبرَأَ بَعضُهُم مِن بَعضٍ ، فَإِذا رَأَيتَ ذلِكَ فَعَلَيكَ بِهذَا الأَصلَعِ عَن يَميني عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وإن سَلَكَ النّاسُ كُلُّهُم وادِيا وسَلَكَ عَلِيٌّ وادِيا ، فَاسلُك وادِيَ عَلِيٍّ ، وخَلِّ عَنِ النّاسِ ، إنَّ عَلِيّا لا يَرُدُّكَ عَن هُدىً ، ولا يَدُلُّكَ عَلى رَدىً . يا عَمّارُ ، طاعَةُ عَلِيٍّ طاعَتي ، وطاعَتي طاعَةُ اللّهِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: مَن أحَبَّهُ أحَبَّني ، ومَن أطاعَهُ أطاعَني . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: طاعَتُهُ مِن بَعدي كَطاعَتي عَلى اُمَّتي . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أمينُ اُمَّتي ، وحُجَّةُ اللّهِ عَلَيها بَعدي ، قَولُكُ قَولي ، وأمرُكَ أمري ، وطاعَتُكَ طاعَتي ، وزَجرُكَ زَجري ، ونَهيُكَ نَهيي ، ومَعصِيَتُكَ مَعصِيَتي ، وحِزبُكَ حِزبي ، وحِزبي حِزبُ اللّهِ . (7)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 270 ح 8800 عن يعلى بن مرّة الثقفي وراجع الاحتجاج : ج 2 ص 27 ح 150 .
2- .المستدرك على الصحيحين: ج3ص139 ح4641، تاريخ دمشق: ج42 ص306 ح8847 و ح8846 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 203 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 609 ح 1108 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 217 ح 196 كلّها عن أبي ذرّ ، بشارة المصطفى : ص 274 عن يعلى بن مرّة وكلّها نحوه .
3- .أي شرور وفساد . يقال : في فلان هنات ؛ أي خصال شرّ ، ولا يقال في الخير (النهاية : ج 5 ص 279 «هنا») .
4- .المناقب للخوارزمي : ص 193 ح 232 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 178 ح 141 ؛ مجمع البيان : ج 4 ص 821 ، بشارة المصطفى : ص 146 كلّها عن أبي أيّوب الأنصاري .
5- .معاني الأخبار : ص 126 ح 1 عن سلام الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن أبي بردة ، الأمالي للصدوق : ص 565 ح 765 عن سلام الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن أبي برزة .
6- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 225 ح 142 ، الاحتجاج : ج 1 ص 298 ح 52 وليس فيه «من بعدي» وكلاهما عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه عن الإمام عليّ عليه السلام عن اُبيّ بن كعب .
7- .الأمالي للصدوق : ص 411 ح 533 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 371 ح 6 كلاهما عن أبي سعيد عقيصا عن الإمام الحسين عن الإمام عليّ عليهماالسلام .

ص: 131

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن ك_ه على را ف_رمان ب_رَد، م_را فرمان بُرده، و آن كه على را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است، و آن كه مرا نافرمانى كند، خدا را نافرمانى كرده است. آن كه على را دوست دارد، مرا دوست داشته، و آن كه مرا دوست بدارد، خدا را دوست داشته است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: آن كه مرا فرمان بَرَد ، خدا را فرمان برده، و آن كه مرا نافرمانى كند ، خدا را نافرمانى كرده است، و آن كه تو را فرمان بَرَد، مرا فرمان برده، و آن كه تو را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به عمّار _: پس از من در بين امّتم ناروايى هايى رخ خواهد داد، به طورى كه شمشير در بينشان ردّ و بدل مى گردد و گروهى گروه ديگرى را خواهند كشت و بعضى از بعض ديگر، برائت خواهند جُست. هنگامى كه چنين اوضاعى را ديدى، بر توست روى آوردن به اين اصلعِ (1) نشسته در سمت راست من، على بن ابى طالب. اگر همه مردم به راهى رفتند و على به راهى، راه على را بپيما و از مردم، كناره گير. على، تو را از هدايتْ دور نمى كند و به پستى راهنمايى ات نمى كند. اى عمّار! فرمانبرى از على ، فرمانبرى از من است، و فرمانبرى از من، فرمانبرى از خداست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: آن كه او را دوست بدارد، مرا دوست داشته، و آن كه او را فرمان بَرَد، مرا فرمان برده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: فرمانبرى از او پس از من ، به سان فرمانبرى از من، بر امّتم واجب است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو امين امّت منى و پس از من، حجّت خدا بر آنانى. سخن تو سخن من است، فرمان تو فرمان من، فرمانبرى از تو، فرمانبرى از من، بازداشتنِ تو بازداشتنِ من، نهى تو نهى من، نافرمانى از تو نافرمانى از من، حزب تو حزب من، و حزب من، حزب خداست.

.


1- .اصلع به كسى گفته مى شود كه جلوى سرش بى مو باشد . (م)

ص: 132

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: جَعَلتُكَ عَلَما فيما بَيني وبَينَ اُمَّتي ، فَمَن لَم يَتَّبِعكَ فَقَد كَفَرَ . (1)

2 / 4 _ 16مَثَلُهُ مَثَلُ الكَعبَةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَثَلُ عَلِيٍّ في هذِهِ الاُمَّةِ كَمَثَلِ الكَعبَةِ . (2)

تاريخ دمشق عن أبي ذرّ :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَثَلُ عَلِيٍّ فيكُم _ أو قالَ : في هذِهِ الاُمَّةِ _ كَمَثَلِ الكَعبَةِ المَستورَةِ ، النَّظَرُ إلَيها عِبادَةٌ ، وَالحَجُّ إلَيها فَريضَةٌ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّما مَثَلُكَ فِي الاُمَّةِ مَثَلُ الكَعبَةِ ، نَصَبَهَا اللّهُ عَلَما ، وإنَّما تُؤتى مِن كُلِّ فَجٍّ عَميقٍ ، ونادٍ سَحيقٍ ، وإنَّما أنتَ العَلَمُ عَلمُ الهُدى ، ونورُ الدّينِ ، وهُوَ نورُ اللّهِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ بِمَنزِلَةِ الكَعبَةِ تُؤتى ولا تَأتي ، فَإِن أتاكَ هؤُلاءِ القَومُ فَسَلَّموها إلَيكَ _ يَعنِي الخِلافَةَ _ فَاقبَل مِنهُم، وإن لَم يَأتوكَ فَلا تَأتِهِم حَتّى يَأتوكَ. (5)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّما أنتَ بِمَنزِلَةِ الكَعبَةِ تُؤتى ولا تَأتي،فَإِن أتاكَ هؤُلاءِ القَومُ فَسَلَّموا لَكَ الأَمرَ فَاقبَلهُ مِنهُم ، وإن لَم يَأتوكَ فَلا تَأتِهِم حَتّى يَأتُوا اللّهَ . (6)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 388 ح 8999 عن حذيفة .
2- .العمدة : ص 285 و ص 302 ح 506 وراجع خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 77 .
3- .تاريخ دمشق : ج42 ص356 ح8948، المناقب لابن المغازلي: ص 107 ح 149 ، كفاية الطالب : ص 161 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 202 .
4- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 73 عن أبي موسى الضرير البجلي عن أبي الحسن عن أبيه عن الإمام عليّ عليهم السلام .
5- .اُسد الغابة : ج 4 ص 106 الرقم 3789 ؛ المسترشد : ص 387 ح 130 كلاهما عن الصنابحي ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 242 عن سلمة بن كهيل وفيهما صدره وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام .
6- .بشارة المصطفى : ص 277 عن الصنابحي ؛ الفردوس : ج 5 ص 315 ح 8300 كلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام نحوه .

ص: 133

2 / 4 _ 16 مَثَل او مَثَل كعبه

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو را بين خود و امّتم شاخص[ _ِ ايمان] قرار دادم. آن كه از تو پيروى نكند، كفر ورزيده است.

2 / 4 _ 16مَثَل او مَثَل كعبهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مَثَل على در بين اين امّت، همچون مَثَل كعبه است.

تاريخ دمشق_ به نقل از ابوذر _: پيامبر خدا فرمود : «مَثَل على بين شما (يا گفت : بين اين امّت)، همچون مَثَل كعبه پوشيده است. نگاه كردن بر آن، عبادت است و آهنگ او نمودن، واجب است» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: مَثَل تو در بين امّت، همچون كعبه است كه خداوند، آن را نشان قرار داده كه از هر راه دور و وادىِ دور افتاده اى به سوى تو آيند، و تو همان نشانه اى كه نشان هدايت است و آن نور دينى كه همان نور خداست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو همچون كعبه اى كه به سويش مى روند؛ ولى او [ نزد كسى ]نمى رود. پس اگر اين مردم به نزدت آمدند و خلافت را تقديمت كردند، از آنان بپذير، و اگر نزدت نيامدند، به سراغ آنان مرو تا هنگامى كه نزد تو آيند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو همچون كعبه اى كه به سويش مى روند؛ ولى او [ نزد كسى ]نمى رود. اگر اين مردم به نزدت آمدند و حكومت را به تو دادند، از آنان بپذير، و اگر نزدت نيامدند، نزد آنان مرو تا در محضر خدا حاضر شوند.

.

ص: 134

كفاية الأثر عن محمود بن لبيد_ في حَديثٍ لَهُ مَعَ فاطِمَةَ عليهاالسلام بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في إمامَةِ عَلِيٍّ عليه السلام _: قالَ : قُلتُ : يا سَيِّدَتي ، فَما بالُهُ قَد قَعَدَ عَن حَقِّهِ ؟ فَقالَت : يا أبا عُمَرَ ، لَقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَثَلُ الإِمامِ مَثَلُ الكَعبَةِ ؛ إذ تُؤتى ولا يَأتي _ أو قالَت : مَثَلُ عَلِيٍّ _ . (1)

2 / 4 _ 17مَثَلُهُ مَثَلُ سَفينَةِ نوحٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، مَثَلُكَ في اُمَّتي كَمَثَلِ سَفينَةِ نوحٍ ، مَن رَكِبَها نَجا ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: مَثَلُكَ ومَثَلُ الأَئِمَّةِ مِن وُلدِكَ بَعدي مَثَلُ سَفينَةِ نوحٍ ؛ مَن رَكِبَها نَجا ، ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ ، ومَثَلُكُم كَمَثَلِ النُّجومِ ؛ كُلَّما غابَ نَجمٌ طَلَعَ نَجمٌ إلى يَومِ القِيامَةِ . (3)

راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : القسم الثاني : معرفة أهل البيت / الفصل الثاني : مكانتهم .

.


1- .كفاية الأثر : ص 199 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 353 ح 224 .
2- .الخصال : ص 573 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 77 عن عيسى بن أحمد بن عيسى بن المنصور عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «يا عليّ ، مثلكم في الناس مثل سفينة نوح . ..» .
3- .كمال الدين : ص 241 ح 65 ، الأمالي للصدوق : ص 342 ح 408 ، بشارة المصطفى : ص 32 ، مائة منقبة : ص 65 ح 18 ؛ فرائد السمطين : ج 2 ص 244 ح 517 كلّها عن ابن عبّاس .

ص: 135

2 / 4 _ 17 مَثَل او مَثَل كشتى نوح

كفاية الأثر_ به نقل از محمود بن لبيد، در جريان گفتمانى كه با فاطمه عليهاالسلام دختر پيامبر خدا درباره امامت على عليه السلام داشت _: از او پرسيدم : اى بانوى من! چرا او (على عليه السلام ) از گرفتن حقّش دست كشيد؟ فرمود : «اى ابو عمر! پيامبر خدا فرمود : مَثَل امام (يا گفت : مَثَل على عليه السلام )، مَثَل كعبه است كه به سراغش مى آيند، ولى او به سراغ كسى نمى رود ».

2 / 4 _ 17مَثَل او مَثَل كشتى نوحپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! مَثَل تو در بين امّت من، همچون مَثَل كشتى نوح است. آن كه سوارش شود، نجات پيدا مى كند، و آن كه از آن باز مانَد، غرق مى گردد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: مَثَل تو و مَثَل امامان از فرزندان تو پس از من، مَثَل كشتى نوح است. آن كه سوارش شود، نجات پيدا مى كند، و آن كه باز مانَد، غرق مى گردد. و مَثَل شما، مَثَل ستارگان است كه تا روز قيامت، هرگاه ستاره اى غروب كند، ستاره اى طلوع مى كند.

ر . ك : اهل بيت در قرآن و حديث : بخش دوم : شناخت اهل بيت / فصل دوم : منزلت اهل بيت.

.

ص: 136

2 / 4 _ 18كَلِمَةُ عَدلٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيّا لَيسَ بِظَلّامٍ ، ولَم يُخلَق لِلظُّلمِ ، لِأَنَّ الوِلايَةَ لِعَلِيٍّ مِن بَعدي ، وَالحُكمَ حُكمُهُ ، وَالقَولَ قَولُهُ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَني ميزانَ قِسطٍ ، وجَعَلَ عَلِيّا كَلِمَةَ عَدلٍ . (2)

2 / 4 _ 19حَبلُ اللّهِ المَتينُرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ حَبلُ اللّهِ المَتينُ ، وعُروَتُهُ الوُثقَى الَّتي لَا انفِصامَ لَها . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَركَبَ سَفينَةَ النَّجاةِ ، ويَستَمسِكَ بِالعُروَةِ الوُثقى ، ويَعتَصِمَ بِحَبلِ اللّهِ المَتينِ ، فَليُوالِ عَلِيّا بَعدي ، وَليُعادِ عَدُوَّهُ ، وَليَأتَمَّ بِالأَئِمَّةِ الهُداةِ مِن وُلدِهِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :خَلَّفتُ فيكُمُ العَلَمَ الأَكبَرَ ، عَلَمَ الدّينِ ونورَ الهُدى وضِياءَهُ ، وهُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، ألا وهُوَ حَبلُ اللّهِ ، فَاعتَصِموا بِحَبلِ اللّهِ جَميعا ولا تَفَرَّقوا . (5)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 229 ح 900 ، الكافي : ج 7 ص 352 ح 8 وفيه «إنّ» بدل «لأنّ» وكلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 33 عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .الصراط المستقيم : ج 1 ص 227 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 264 ح 282 عن حذيفة بن اُسيد الغفاري .
4- .عيون أخبار الرضا : ج 1 ص 292 ح 43 ، الأمالي للصدوق : ص 70 ح 37 كلاهما عن الحسين بن خالد ، بشارة المصطفى : ص 15 عن داوود بن سليمان وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 174 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 168 ح 177 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .
5- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 74 عن أبي موسى الضرير البجلي عن أبي الحسن عن أبيه عليهماالسلام ، بحار الأنوار : ج 22 ص 486 ح 31 .

ص: 137

2 / 4 _ 18 عدالت مدار
2 / 4 _ 19 ريسمان استوار خدا

2 / 4 _ 18عدالت مدارپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ستمكار نيست و براى ستم كردنْ آفريده نشده است؛ چرا كه فرمانروايى پس از من، از آنِ على است و دستور، دستور او و سخن، سخن اوست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند متعال، مرا ترازوى قسط قرار داد و على را كلمه عدل قرار داد .

ر . ك : ج 3 ص 379 (بخش پنجم : سياست امام على) .

2 / 4 _ 19ريسمان استوار خداپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او ريسمان استوار خدا و دستگيره مستحكم اوست كه گسستگى ندارد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن كه دوست دارد بر كشتى نجاتْ سوار شود و به بند مستحكم، چنگ زند و ريسمان استوار خدايى را در دست گيرد، پس از من، على را دوست بدارد و با دشمنش دشمنى ورزد و به پيشوايان هدايت از نسل او اقتدا كند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در بين شما نشان بزرگ را به جا گذاشته ام؛ نشانِ دين و نور و روشنايى هدايت را كه همان على بن ابى طالب است. آگاه باشيد كه او ريسمان الهى است! همه به ريسمان الهى چنگ زنيد و پراكنده نشويد.

.

ص: 138

الإمام الحسين عليه السلام :جاءَ رَجُلٌ في هَيئَةِ أعرابِيٍّ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، بِأَبي أنتَ واُمّي ، ما مَعنى : «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُواْ» (1) ؟ فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : أنَا نَبِيُّ اللّهِ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ حَبلُهُ . فَخَرَجَ الأَعرابِيُّ وهُوَ يَقولُ : آمَنتُ بِاللّهِ وبِرَسولِهِ ، وَاعتَصَمتُ بِحَبلِهِ . (2)

الإمام زين العابدين عليه السلام :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذاتَ يَومٍ جالِسا ومَعَهُ أصحابُهُ فِي المَسجِدِ ، فَقالَ : يَطلُعُ عَلَيكُم مِن هذَا البابِ رَجُلٌ مِن أهلِ الجَنَّةِ يَسأَلُ عَمّا يَعنيهِ ، فَطَلَعَ رَجُلٌ طُوالٌ يُشَبَّهُ بِرِجالِ مُضَرَ ، فَتَقَدَّمَ فَسَلَّمَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وجَلَسَ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنّي سَمِعتُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ فيما اُنزِلَ : «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُواْ» ، فَما هذَا الحَبلُ الّذي أمَرَنَا اللّهُ بِالِاعتِصامِ بِهِ ، وأن لا نَتَفَرَّقَ عَنهُ ؟ فَأَطرَقَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَلِيّا ، ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ وأشارَ بِيَدِهِ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وقالَ : هذا حَبلُ اللّهِ الَّذي مَن تَمَسَّكَ بِهِ عُصِمَ بِهِ في دُنياهُ ، ولَم يَضِلَّ بِهِ في آخِرَتِهِ . فَوَثَبَ الرَّجُلُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَاحتَضَنَهُ مِن وَراءِ ظَهرِهِ وهُوَ يَقولُ : اِعتَصَمتُ بِحَبلِ اللّهِ وحَبلِ رَسولِهِ ، ثُمَّ قامَ فَوَلّى وخَرَجَ. فَقامَ رَجُلٌ مِنَ النّاسِ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ألحَقُهُ فَأَسأَلُهُ أن يَستَغفِرَ لي ؟ فَقالَ رَسولُ اللّهِ : إذا تَجِدُهُ مُوَفَّقا ، فَقالَ : فَلَحِقَهُ الرَّجُلُ فَسَأَلَهُ أن يَستَغفِرَ اللّهَ لَهُ ، فَقالَ لَهُ : أفَهِمتَ ما قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وما قُلتُ لَهُ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَإِن كُنتَ مُتَمَسِّكا بِذلِكَ الحَبلِ يغَفِرُ اللّهُ لَكَ ، وإلّا فَلا يَغفِرُ اللّهُ لَكَ . (3)

.


1- .آل عمران : 103 .
2- .تفسير فرات : ص 90 ح 70 عن أبي الجارود عن الإمام الباقر عن أبيه عليهماالسلام و ح 71 عن ابن عبّاس من دو إسنادٍ إلى الإمام الحسين عليه السلام نحوه .
3- .الغيبة للنعماني : ص 42 ح 2 عن محمّد بن الحسين عن أبيه عن جدّه ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 118 ح 32 عن محمّد بن الحسن عن أبيه عن جدّه وراجع شرح الأخبار : ج 2 ص 207 ح 536 و ص 265 ح 570 وتفسير فرات : ص 91 ح 74 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 76 وينابيع المودّة : ج 1 ص 356 ح 11 .

ص: 139

امام حسين عليه السلام :مردى به ظاهر اعرابى (باديه نشين) خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و گفت : اى پيامبر خدا، پدر و مادرم فدايت! معناى سخن خدا كه مى فرمايد : «همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد» چيست؟ پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود: «من پيامبر خدايم و على بن ابى طالب، ريسمان اوست». اعرابى از نزد پيامبر خدا خارج شد و مى گفت : به خدا و پيامبرش ايمان آوردم و به ريسمانش چنگ زدم.

امام زين العابدين عليه السلام :روزى پيامبر خدا با يارانش در مسجد نشسته بود. فرمود : «از اين در، مردى از بهشتيانْ وارد خواهد شد كه از آنچه برايش مهم است، پرسش خواهد كرد». مردى بلند بالا، چون مردان[ _ِ قبيله] مُضَر وارد شد، پيش آمد و به پيامبر خدا سلام كرد و نشست و گفت : اى پيامبر خدا ! من سخن خداوند عز و جل را كه نازل شده، شنيده ام كه مى گويد : «همگى به ريسمان خدا چنگ بزنيد و پراكنده نشويد» . اين ريسمان كه خداوند، دستور چنگ زدن به آن و پراكنده نشدن از گِرد آن را به ما داده، چيست؟ پيامبر خدا، لحظه اى سر خود را زير انداخت و آن گاه، سر بلند كرد و با دستش به على ابن ابى طالب عليه السلام اشاره كرد و فرمود : «اين، ريسمان خداست كه هر كس به آن چنگ زند، در دنيايش محفوظ مى مانَد و در آخرتش گم راه نمى گردد». مرد به سوى على عليه السلام پريد و وى را از پشت، بغل گرفت و گفت : به ريسمان خدا و ريسمان پيامبر خدا چنگ زدم. آن گاه برخاست، برگشت و رفت. مردى از بين مردم برخاست و گفت : اى پيامبر خدا! دنبالش بروم و از او بخواهم كه برايم طلب آمرزش كند؟ پيامبر خدا فرمود : «اگر بتوانى پيدايش كنى». [ امام زين العابدين فرمود :] آن مرد به او رسيد و از وى خواست كه از خدا برايش طلب آمرزش كند. به وى گفت : آيا آنچه را كه من به پيامبر خدا گفتم و آنچه او به من فرمود، فهميدى؟ گفت : آرى. گفت : اگر به آن ريسمانْ چنگ زدى، خداوندْ، تو را ببخشد؛ وگرنه خدا تو را نبخشد!

.

ص: 140

2 / 4 _ 20عَمودُ الدّينِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ عَمودُ الدّينِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... أنتَ رُكنُ الإِيمانِ وعَمودُ الإِسلامِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَمودُ الإِيمانِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أصلُ الدّينِ ، ومَنارُ الإيمانِ ، وغَايَةُ (4) الهُدى ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، أشهَدُ لَكَ بِذلِكَ . (5)

2 / 4 _ 21يَعسوبُ المُؤمِنينَرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ يَعسوبُ (6) المُؤمِنينَ . (7)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 294 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 397 ح 17 ؛ الأمالي للصدوق : ص 383 ح 489 ، بشارة المصطفى : ص 54 وفيهما «يا عليّ ، أنت ركن الإيمان» فقط وكلّها عن ابن عبّاس .
3- .تفسير فرات : ص 574 ح 738 عن الإمام الباقر عليه السلام .
4- .الغاية : الراية (لسان العرب : ج 15 ص 143 «غيا») .
5- .التحصين لابن طاووس : ص 560 ح 18 ، بصائر الدرجات : ص 31 ح 8 ، تفسير فرات : ص 206 ح 270 كلّها عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عليه السلام .
6- .اليعسوب : السيّد والرئيس والمُقدّم (النهاية : ج 3 ص 234 «عسب») .
7- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 864 عن أبي ذرّ ، اُسد الغابة : ج 6 ص 265 الرقم 6214 ، الاستيعاب : ج 4 ص 307 الرقم 3188 كلاهما عن أبي ليلى الغفاري ؛ الأمالي للصدوق : ص 383 ح 489 ، بشارة المصطفى : ص 54 كلاهما عن ابن عبّاس ، شرح الأخبار : ج 2 ص 257 ح 559 عن أبي ذرّ .

ص: 141

2 / 4 _ 20 ستون دين
2 / 4 _ 21 رئيس مؤمنان

2 / 4 _ 20ستون دينپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، ستون دين است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على!... تو ركن ايمان و ستون اسلامى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، ستون ايمان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو اصل دين، مشعل ايمان، پرچم هدايت و رهبر سپيد رويانى و من براى تو بر اين امور، گواهى مى دهم.

2 / 4 _ 21رئيس مؤمنانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او رئيس مؤمنان است.

.

ص: 142

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ المُنافِقينَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ الكُفّارِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالَ يَعسوبُ الظَّلَمَةِ . (3)

راجع : ص 292 (يعسوب المؤمنين) .

2 / 4 _ 22رايَةُ الهُدىرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ آيَةُ الحَقِّ ، ورايَةُ الهُدى . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّكَ لَسبيلُ الجَنَّةِ ، ورايَةُ الهُدى ، وعَلَمُ الحَقِّ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 304 ح 8838 عن عمر بن عليّ بن أبي طالب عليه السلام ، الصواعق المحرقة : ص 125 كلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام ، السيرة الحلبيّة : ج 1 ص 380 عن أبي ليلى الغفاري ؛ الأمالي للطوسي : ص 355 ح 735 عن عمر بن عليّ عن أبيه عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 4 ح 4 ، بشارة المصطفى : ص 85 كلاهما عن أبي ذرّ و ص 152 عن أبي ليلى الغفاري .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 42 ح 8370 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 140 ح 103 وفيه «المسلمين» بدل «المؤمنين» ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 228 ؛ الأمالي للشجري : ج 1 ص 144 ، إعلام الورى : ج 1 ص 360 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 277 ح 191 و ص 284 ح 200 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 278 ح 587 كلّها عن أبي ذرّ .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 32 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 115 ح 51 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 478 ح 839 كلّها عن أبي ذرّ و ص 267 ح 572 ، معاني الأخبار : ص 402 ح 64 كلاهما عن ابن عبّاس ، الأمالي للطوسي : ص 521 ح 1147 عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام زين العابدين عليه السلام عن عمر وسلمة ابنا اُمّ سلمة ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 267 الرقم 179 عن أبي ذرّ وسلمان ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 680 ح 6 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ؛ المعجم الكبير : ج 6 ص 269 ح 6184 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 41 ح 8368 كلاهما عن أبي ذرّ وسلمان وح 8371 عن ابن عبّاس .
4- .الأمالي للطوسي : ص 506 ح 1107 عن ميمونة بنت الحارث زوج النبيّ صلى الله عليه و آله .
5- .شرح الأخبار : ج 2 ص 264 ح 567 عن أبي ذرّ .

ص: 143

2 / 4 _ 22 پرچم هدايت

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، رئيس مؤمنان، و مال، رئيس منافقان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو رئيس مؤمنانى، و مال، رئيس كافران است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: او رئيس مؤمنان، و مال، رئيس ستمگران است.

ر . ك : ص 293 (رئيس مؤمنان) .

2 / 4 _ 22پرچم هدايتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على عليه السلام نشانه حق و پرچم هدايت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو راه بهشت و پرچم هدايت و نشان حقّى.

.

ص: 144

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: يا أبا ذَرٍّ ، هذا رايَةُ الهُدى ، وكَلِمَةُ التَّقوى ، وَالعُروَةُ الوُثقى . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... أنتَ مِصباحُ الدُّجى ، وأنتَ مَنارُ الهُدى ، وأنتَ العَلَمُ المَرفوعُ لِأَهلِ الدُّنيا . (2)

راجع :ج 2 ص 98 (إمام أولياء اللّه ) .

2 / 4 _ 23الصِّراطُ المُستَقيمُرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في قَولِهِ تَعالى : «وَأَنَّ هَ_ذَا صِرَ طِى مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُواْ السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَن سَبِيلِهِ» (3) _: سَأَلتُ اللّهَ أن يَجعَلَها لِعَلِيٍّ فَفَعَلَ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... أنتَ الطَّريقُ إلَى اللّهِ ، وأنتَ النَّبَأُ العَظيمُ ، وأنتَ الصِّراطُ المُستَقيمُ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ الطَّريقُ الواضِحُ ، وأنتَ الصِّراطُ المُستَقيمُ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ الصِّراطُ المُستَقيمُ ، وإنَّهُ الَّذي يَسأَلُ اللّهُ عَن وِلايَتِهِ يَومَ القِيامَةِ . (7)

.


1- .تفسير فرات : ص 372 ح 503 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 872 ح 8 كلاهما عن أبي ذرّ .
2- .الأمالي للصدوق : ص 383 ح 489 ، بشارة المصطفى : ص 54 كلاهما عن ابن عبّاس .
3- .الأنعام : 153 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 72 عن أبي برزة الأسلمي ، روضة الواعظين : ص 119 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 167 ح 10 عن أبي بريدة الأسلمي ، بحار الأنوار : ج 35 ص 364 نقلاً عن إبراهيم الثقفي بإسناده إلى أبي بردة الأسلمي وراجع الكافي : ج 1 ص 417 ح 24 .
5- .ينابيع المودّة : ج 3 ص 402 ح 4 ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 6 ح 13 كلاهما عن ياسر الخادم عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
6- .الأمالي للصدوق : ص 383 ح 489 ، بشارة المصطفى : ص 54 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 76 ح 88 كلّها عن ابن عبّاس .
7- .الأمالي للصدوق : ص 363 ح 447 ، بشارة المصطفى : ص 34 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 76 ح 90 كلّها عن عبد اللّه العلوي عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .

ص: 145

2 / 4 _ 23 راه راست

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: اى ابوذر! اين (على عليه السلام ) ، پرچم هدايت، كلمه تقوا و ريسمان استوار است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على!... تو چراغ در تاريكى هستى. تو مشعل هدايتى و تو پرچم برافراشته براى مردم دنيايى.

ر . ك : ج 2 ص 99 (امامِ اولياى خدا) .

2 / 4 _ 23راه راستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره سخن خداى متعال : «و [ بدانيد] اين است راه راست من. پس، از آن پيروى كنيد. و از راه ها[ ى ديگر ]كه شما را از راه وى پراكنده مى سازند، پيروى مكنيد» _: از خدا خواستم كه آن [ آيه] را براى على قرار دهد، پس قرار داد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على!... تو راه به سوى خدايى. تو آن خبرِ بزرگى (1) و تو راه راستى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو راه روشنى، و تو راه راستى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: او راه راست است، و او همان است كه خداوند در روز قيامت، از ولايتش پرسش خواهد كرد.

.


1- .اشاره دارد به آيه نبأ .

ص: 146

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... الصِّراطُ صِراطُكَ ، وَالميزانُ ميزانُكَ ، وَالمَوقِفُ مَوقِفُكَ . (1)

الإمام الباقر عليه السلام عن أبي برزة :بَينَما نَحنُ عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذ قالَ _ وأشارَ بِيَدِهِ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام _ : «وَأَنَّ هَ_ذَا صِرَ طِى مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُواْ السُّبُلَ» . (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن جابر بن عبد اللّه :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله هَيَّأَ أصحابَهُ عِندَهُ إذ قالَ _ وأشارَ بِيَدِهِ إلى عَلِيٍّ _ : هذا صِراطٌ مُستَقيمٌ فَاتَّبِعوهُ ... . (3)

تفسير العيّاشي عن بريد العجلي ع_ن الإمام الباقر عليه السلام _ في قَولِهِ تَعالى : «وَأَنَّ هَ_ذَا صِرَ طِى مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُواْ السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَن سَبِيلِهِ» _ : أ تَدري ما يَعني بِ «صِرَ طِى مُسْتَقِيمًا» ؟ قُلتُ : لا . قالَ : وِلايَةَ عَلِيٍّ وَالأَوصِياءِ ، قالَ : وتَدري ما يَعني «فَاتَّبِعُوهُ» ؟ قالَ : قُلتُ : لا . قالَ : يَعني عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ . (4)

الإمام الباقر عليه السلام_ فِي الآيَةِ الكَريمَةِ _: آلُ مُحَمَّدٍ عليهم السلام الصِّراطُ الَّذي دَلَّ عَلَيهِ . (5)

راجع : بحار الأنوار : ج 35 ص 363 _ 374 .

2 / 4 _ 24مَدينَةُ الهُدىرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيّا هُوَ مَدينَةُ هُدىً ؛ فَمَن دَخَلَها نَجا ، ومَن تَخَلَّفَ عَنها هَلَكَ . (6)

.


1- .مشارق أنوار اليقين : ص 180 نقلاً عن البرقي في كتاب الآيات عن الإمام الصادق عليه السلام ،كتاب سليم بن قيس: ج2ص855ح44 عن سلمان وأبي ذرّ والمقداد ، بحار الأنوار : ج22 ص148 ح141.
2- .تفسير فرات : ص 137 ح 164 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 74 عن جابر بن عبد اللّه من دون إسنادٍ إلى الإمام الباقر عليه السلام .
3- .المناقب لابن شهرآشوب : ج 3 ص 74 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 284 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 365ح 6 .
4- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 383 ح 125 .
5- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 384 ح 126 عن سعد .
6- .التوحيد : ص 307 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 425 ح 560 ، الاختصاص : ص 238 كلّها عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام الحسين عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 10 ص 121 ح 1 .

ص: 147

2 / 4 _ 24 شهر هدايت

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على!... راه، راه توست و ميزان، ميزان توست و جايگاه، جايگاه توست.

امام باقر عليه السلام_ به نقل از ابو برزه _: هنگامى كه ما نزد پيامبر خدا بوديم، با دستش به على بن ابى طالب عليه السلام اشاره كرد و فرمود : «و [ بدانيد] اين است راه راستِ من. پس، از آن پيروى كنيد و از راه ها[ ى ديگر ]پيروى مكنيد».

المناقب ، ابن شهرآشوب_ ب_ه نقل از جابر ب_ن عبد اللّه _: پيامبر صلى الله عليه و آله يارانش را نزد خود آماده ساخت، آن گاه با دستش به على عليه السلام اشاره كرد و فرمود : «اين است راه راست . از آن پيروى كنيد ...».

تفسير العيّاشى_ ب_ه نقل از ب_ريد ع_ج_لى، از امام باقر عليه السلام ، درباره سخن خداى متعال : «و[ بدانيد] اين است راه راست. پس، از آن پيروى كنيد و از راه ها[ ى ديگر ]كه شما را پراكنده مى سازند، پيروى مكنيد» _: [ فرمود : ]«آيا مى دانى منظور از راه راست چيست؟». گفتم : نه. فرمود : «[ منظور،] ولايت على عليه السلام و اوصياست» . و فرمود : «مى دانى منظور از «پس، از آن پيروى كنيد» ، چيست؟» . گفتم : نه. فرمود : منظور، على بن ابى طالب است _ كه درود خدا بر او باد _ ».

امام باقر عليه السلام_ درباره آيه ياد شده _: آل محمّد، همان راهى است كه به آن، راهنمايى شده است.

2 / 4 _ 24شهر هدايتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على شهر هدايت است. هر كه وارد آن شد، رستگار شد و هر كه از آن باز مانْد، نابود شد.

.

ص: 148

2 / 4 _ 25الصِّدّيقُ الأَكبَرُ وَالفاروقُ الأَعظَمُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ الفاروقُ الأَعظَمُ ، وأنتَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :صِدّيقُ هذِهِ الاُمَّةِ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وهُوَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وَالفاروقُ الأَعظَمُ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :خُذوا بِحُجزَةِ هذَا الأَنزَعِ (3) _ يَعني عَلِيّا عليه السلام _ فَإِنَّهُ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهُوَ الفاروقُ يَفرُقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :الصِّدّيقونَ ثَلاثَةٌ : حَبيبٌ النَّجّارُ مُؤمِنُ آلِ ياسينَ ، وحِزييلُ مُؤمِنُ آلِ فِرعَونَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وهُوَ أفضَلُهُم . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :الصِّدّيقونَ ثَلاثَةٌ:حَبيبٌ النَّجّارُ مُؤمِنُ آلِ ياسينَ الَّذي قالَ : «يَ_قَوْمِ اتَّبِعُواْ الْمُرْسَلِينَ» (6) وحِزقيلُ مُؤمِنُ آلِ فِرعَونَ الَّذي قالَ : «أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّىَ اللَّهُ» (7) وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ الثّالِثُ ، وهُوَ أفضَلُهُم . (8)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 6 ح 13 عن ياسر الخادم عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام وراجع الرياض النضرة : ج 3 ص 106 .
2- .الطرائف : ص 94 ح 132 عن ابن عبّاس .
3- .الأنزع : الذي ينحسر شعر مقدّم رأسه ممّا فوق الجبين (النهاية : ج 5 ص 42 «نزع») .
4- .الأمالي للصدوق : ص 285 ح 316 و ص 772 ح 1048 ، بشارة المصطفى : ص 210 كلّها عن الحكم بن الصلت عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام ، بصائر الدرجات : ص 53 ح 2 عن الحكم بن الصلت عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، مشارق أنوار اليقين : ص 60 نحوه .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 313 ح 8863 ، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج2 ص628 ح1072 وفيه «خرتيل»بدل «حزييل»، النور المشتعل : ص 247 ح 67 ، المناقب للخوارزمي : ص310 ح 307 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 304 ح 938 وفي الثلاثة الأخيرة «حزبيل» بدل «حزييل» ، المناقب لابن المغازلي : ص246 ح293 وفيه «خربيل»بدل «حزييل»؛ بشارة المصطفى: ص208 كلّها عن أبي ليلى ، تفسير فرات : ص 354 ح 481 عن أبي أيّوب الأنصاري وفيهما «حزقيل» بدل «حزييل» .
6- .يس : 20 .
7- .غافر : 28 .
8- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 656 ح 1117 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 43 ح 8374 ، الصواعق المحرقة : ص 125 ، كفاية الطالب : ص 124 ، المناقب لابن المغازلي : ص 247 ح 294 وفيه «خربيل» بدل «حزقيل» ، الدرّ المنثور : ج 7 ص 53 ؛ تفسير فرات : ص 354 ح 480 كلّها عن أبي ليلى ، الأمالي للصدوق : ص 563 ح 760 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى رفعه نحوه .

ص: 149

2 / 4 _ 25 صدّيق اكبر و فاروق اعظم

2 / 4 _ 25صدّيق اكبر و فاروق اعظمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو فاروق اعظمى و تو صدّيق (1) اكبرى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صدّيق اين امّت، امير مؤمنان على بن ابى طالب است. او «صدّيق اكبر» و «فاروق اعظم» است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دامن اين پيشانى برآمده بى مو (يعنى على عليه السلام ) را بچسبيد؛ زيرا او صدّيق اكبر و فاروق است كه جدا كننده حقّ و باطل است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صدّيقان، سه نفرند : حبيب نجّار (مؤمن آل ياسين)، حزييل (مؤمن آل فرعون) و على بن ابى طالب كه برترين آنان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :صدّيقان، سه نفرند : حبيب نجّار يا مؤمن آل ياسين، كه [ خدا درباره اش] گفت : «اى مردم! از اين فرستادگان، پيروى كنيد» ؛ حزقيل يا مؤمن آل فرعون ، كه [ خداوند درباره اش] گفت : «آيا مردى را مى كُشيد كه مى گويد : «پروردگار من خداست»؟» ؛ و على بن ابى طالب كه سومين آنها و برترين آنان است.

.


1- .صدّيق ، كسى است كه قولش با عملش مى سازد . (م)

ص: 150

المعجم الكبير عن أبي ذرّ وسلمان :أخَ_ذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : ... هذَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهذا فاروقُ هذِهِ الاُمَّةِ يَفرُقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (1)

راجع : ص 288 (الصدّيق الأكبر) و (الفاروق الأكبر) . ج 2 ص 202 (علي فاروق الاُمّة) .

2 / 4 _ 26لَولاهُ لَم يُعرَفِ المُؤمِنونَ بَعديرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ،لَولاكَ لَما عُرِفَ المؤُمِنونَ بَعدي. (2)

.


1- .المعجم الكبير: ج6ص269 ح6184،تاريخ دمشق: ج42ص41 ح8368 و8369 و ص 42 ح 8370 كلاهما عن أبي ذرّ و ح 8371 عن ابن عبّاس ، الاستيعاب : ج 4 ص 307 الرقم 3188 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 265 الرقم 6214 ، الإصابة : ج7 ص294 الرقم 10484 والثلاثة الأخيرة عن أبي ليلى الغفاري ؛ معاني الأخبار : ص402 ح64 عن ابن عبّاس ، الأمالي للطوسي: ص 250 ح 444 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 114 الرقم 51 كلاهما عن أبي ذرّ وكلّها نحوه ، المناقب لابن شهرآشوب : ج2 ص6 .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 48 ح 187 عن داوود بن سليمان الفرّا وأحمد بن عبد اللّه الهروي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، الأمالي للمفيد : ص 213 ح 4 عن سليمان بن خالد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، شرح الأخبار: ج2 ص382 ح740 عن جابر ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 206 ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص246 ح157؛ المناقب لابن المغازلي: ص70 ح 101 ، كنز العمّال : ج 13 ص 152 ح 36477 والثلاثة الأخيرة عن أحمد بن عامر الطائي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .

ص: 151

2 / 4 _ 26 اگر او نبود، پس از من ، مؤمنانْ شناخته نمى شدند

المعجم الكبير_ به نقل از ابوذر و سلمان _: پيامبر خدا، دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «... اين ، صدّيق اكبر است واين، فاروق اين امّت است كه بين حقّ و باطل، جدايى مى افكنَد».

ر . ك : ص 289 (صدّيق اكبر) و (فاروق اكبر) . ج 2 ص 203 (على فاروق امّت است) .

2 / 4 _ 26اگر او نبود، پس از من ، مؤمنانْ شناخته نمى شدندپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! اگر تو نبودى، پس از من ، مؤمنان هرگز شناخته نمى شدند.

.

ص: 152

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لَولا أنتَ لَم يُعرَفِ المُؤمِنونَ بَعدي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لَولاكَ ما عُرِفَ المُنافِقونَ مِنَ المُؤمِنينَ . (2)

كفاية الأثر عن عمّار بن ياسر :أتَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقُلتُ لَهُ : يا رَسولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيكَ ، إنَّ عَلِيّا قَد جاهَدَ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ . فَقالَ : لِأَنَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ ، وارِثُ عِلمي ، وقاضي دَيني ، ومُنجِزُ وَعدي ، وَالخَليفَةُ بَعدي ، ولَولاهُ لَم يُعرَفِ المُؤمِنُ المَحضُ . (3)

2 / 4 _ 27مَن خالَفَ طَريقَتَهُ ضَلَّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أما إنَّكَ المُبتَلى وَالمُبتَلى بِكَ ، أما إنَّكَ الهادي مَنِ اتَّبَعَكَ ، ومَن خالَفَ طَريقَتَكَ فَقَد ضَلَّ إلى يَومِ القِيامَةِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :لَن تَضِلّوا ولَن تَهلِكوا وأنتُم في مُوالاةِ عَلِيٍّ ، وإن خالَفتُموهُ فَقَد ضَلَّت بِكُمُ الطُّرُقُ وَالأَهواءُ فِي الغَيِّ ، فَاتَّقُوا اللّهَ في ذِمَّةِ اللّهِ فَإِنَّ ذِمَّةَ اللّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (5)

الإمام الباقر عليه السلام عن زيد بن أرقم :كُنّا جُلوسا بَينَ يَدَيِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : أ لا أدُلُّكُم عَلى مَن إذَا استَرشَدتُموهُ لَن تَضِلّوا ولَن تَهلِكوا ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : هُوَ هذا _ وأشارَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام _ ثُمَّ قالَ : وآخوهُ ووازِروهُ وَاصدُقوهُ وَانصَحوهُ ؛ فَإِنَّ جَبرَئيلَ عليه السلام أخبَرَني بِما قُلتُ لَكُم . (6)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص157 ح150 ، بشارة المصطفى : ص155، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 251 ح 167 و ص 494 ح 402 ، إعلام الورى : ج 1 ص 367 ؛ المناقب لابن المغازلي : ص 238 ح 285 كلّها عن جابر .
2- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .كفاية الأثر : ص 120 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 326 ح 183 وفي آخره : «لم يعرف المؤمن المحض بعدي» .
4- .الأمالي للطوسي : ص 499 ح 1094 و ص 479 ح 1047 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 555 ح 1067 كلّها عن زيد بن عليّ عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام .
5- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 285 ح 816 ؛ إحقاق الحقّ : ج 6 ص 57 و ج 16 ص 439 كلّها عن ابن عبّاس .
6- .المناقب لابن المغازلي : ص 245 ح 292 عن معروف بن خربوذ ؛ بشارة المصطفى : ص 208 .

ص: 153

2 / 4 _ 27 هر كه با راه او مخالفت كند ، گم راه شود

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: اگر تو نبودى، بعد از من ، مؤمنان شناخته نمى شدند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: اگ_ر ت_و ن_بودى، منافقان از مؤمنانْ تشخيص داده نمى شدند.

كفاية الأثر_ به نقل از عمّار بن ياسر _: خدمت پيامبر خدا رسيدم و به وى گفتم : اى پيامبر خدا! درود خدا بر تو باد! على، در راه خدا آن گونه كه بايد ، مبارزه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چون او از من است و من از اويم. وارث دانش من ، پرداخت كننده وام هايم، به جاى آورنده تعهّدات من و جانشين [ من ]بعد از من است ، و اگر او نبود، مؤمنِ خالص شناخته نمى شد» .

2 / 4 _ 27هر كه با راه او مخالفت كند، گم راه شودپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو آزمايش شونده هستى و به وسيله تو آزمايش خواهد شد. تو هدايتگر كسانى هستى كه پيروى ات مى كنند. آن كه با راه تو مخالفت كند، تا روز قيامت، گم راه خواهد شد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :تا آن گاه كه در دوستى على هستيد، گم راه نمى شويد و هلاك نمى گرديد؛ و اگر با او مخالفت كنيد، خطاها و هواهاى نفسانى، شما را به گم راهى مى كشانند. از عهده الهى ، پروا داشته باشيد، كه همانا عهده خدا على بن ابى طالب است.

امام باقر عليه السلام_ به نقل از زيد بن ارقم _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بوديم كه فرمود : «آيا مى خواهيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه اگر از او راه جوييد، هيچ گاه گم راه نشويد و به هلاكت نيفتيد؟». گفتند : آرى، اى پيامبر خدا! به على بن ابى طالب عليه السلام ، اشاره كرد و فرمود : «اين، همان است» و افزود : «با او برادرى كنيد، يارى اش رسانيد، با او راستى ورزيد و خيرخواهش باشيد كه جبرئيل عليه السلام مرا بر آنچه به شما گفتم، با خبر كرد» .

.

ص: 154

راجع : ج 2 ص 188 (أحاديث العصمة) .

2 / 4 _ 28بابُ حِطَّةٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ بابُ حِطَّةٍ (1) ، مَن دَخَلَ مِنهُ كانَ مُؤمِنا ، ومَن خَرَجَ مِنهُ كانَ كافِرا . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: مَثَلُكَ في اُمَّتي مَثَلُ بابِ حِطَّةٍ في بَني إسرائيلَ ؛ فَمَن دَخَلَ في وِلايَتِكَ فَقَد دَخَلَ البابَ كَما أمَرَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا صِدّيقُ هذِهِ الاُمَّةِ وفاروقُها ومُحَدَّثُها ، إنَّهُ هارونُها ويوشَعُها وآصَفُها وشَمعونُها ، إنَّهُ بابُ حِطَّتِها وسَفينَةُ نَجاتِها . (4)

راجع : ص 374 (المناقب المنثورة) . أهل البيت في الكتاب والسنّة : القسم الثاني : معرفة أهل البيت / الفصل الثاني : مكانتهم / مثلهم مثل باب حطّة .

.


1- .هي فِعْلة من حَطَّ الشيء يَحُطّه إذا أنزله وألقاه . ومنه الحديث في ذكر حطّه بني إسرائيل،وهو قوله تعالى: «وَقُولُواْ حِطَّةٌ نَّغْفِرْ لَكُمْ خَطَ_يَ_كُمْ» (البقرة : 58) أي قولوا حُطّ عنّا ذنوبنا ، وارتفعت على معنى: مسألتنا حِطّة ، أو أمرنا حِطّة (النهاية : ج1 ص402 «حطط») .
2- .الصواعق المحرقة : ص 125 ، الفردوس : ج 3 ص 64 ح 4179 كلاهما عن ابن عبّاس ، كنز العمّال : ج 11 ص 603 ح 32910 نقلاً عن الدارقطني في الأفراد .
3- .الخصال : ص 574 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام .
4- .الأمالي للصدوق : ص 83 ح 49 ، بشارة المصطفى : ص 153 ، روضة الواعظين : ص 113 كلّها عن عبداللّه بن عبّاس ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 13 ح 30 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .

ص: 155

2 / 4 _ 28 دروازه آمُرزش

ر . ك : ج 2 ص 189 (احاديث عصمت) .

2 / 4 _ 28دروازه آمُرزش (1)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، دروازه آمُرزش است. كسى كه از آن وارد شود ، مؤمن است، و آن كه از آن خارج شود، كافر است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: مَثَل تو در بين امّت من، مثل «دروازه آمرزش» در بين بنى اسرائيل است. آن كه در ولايت تو در آيد، از در، همان گونه كه خداوند عز و جل به او دستور داده، وارد شده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! على، صدّيق، فاروق و محدَّث (2) اين امّت است. او هارون، يوشع، آصف و شمعون امّت است. او دروازه آمُرزش و كشتى نجات امّت است.

ر . ك : ص 375 (فضيلت هاى پراكنده) . و اهل بيت در قرآن و حديث : بخش دوم : شناخت اهل بيت / فصل دوم : منزلت اهل بيت / اهل بيت ، به سان باب حطّه .

.


1- .باب حطّه يا دروازه آمرزش ، اشاره به آيه 58 سوره بقره دارد كه حطّه بنى اسرائيل را گزارش مى دهد. باب حطّه ، يكى از درهاى بيت المقدس و يا دروازه شهر اَريحا و يا دروازه اوّلين شهر است. تشبيه على عليه السلام به باب حطّه ، بيان كننده آن است كه تمسّك به آن حضرت ، موجب آمرزش گناهان مى گردد. (م)
2- .محدَّث ، بنا به تفسير امام باقر عليه السلام ، كسى است كه با وى به غيب سخن گفته مى شود و او مى شنود ، ولى با فرشته روبه رو نمى شود و در خواب ، او را نمى بيند (ر . ك : بحار الأنوار : ج 11 ص 54) . (م)

ص: 156

2 / 4 _ 29بابُ الجَنَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ الجَنَّةِ وعَلِيٌّ بابُها ؛ فَمَن أرادَ الجَنَّةَ فَليَأتِها مِن بابِها . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنَا مَدينَةُ الجَنَّةِ وأنتَ بابُها يا عَلِيُّ ، كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يَدخُلُها مِن غَيرِ بابِها . (2)

إرشاد القلوب عن ابن عبّاس :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَعاشِرَ النّاسِ ، اعلَموا أنَّ للّهِِ تعالى بَاباً مَن دَخَلَها أمِنَ مِنَ النّارِ ومِنَ الفَزَعِ الأَكبَرِ . فَقامَ إلَيهِ أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، اِهدِنا إلى هذَا البابِ حَتّى نَعرِفَهُ ؟ فَقالَ : هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، سَيِّدُ الوَصِيّينَ وأميرُ المُؤمِنينَ ، وأخو رَسولِ رَبِّ العالَمينَ ، وخَليفَتُهُ عَلَى النّاسِ أجمَعينَ . (3)

راجع : ج 10 ص 504 (باب علم النبيّ) .

2 / 5الكَمالاتُ المَعنَوِيَّةُ2 / 5 _ 1فيهِ خِصالُ الأَنبِياءِ عليهم السلامرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أرادَ أن يَنظُرَ إلى آدَمَ في عِلمِهِ ، وإلى نوحٍ في فَهمِهِ ، وإلى إبراهيمَ في حِلمِهِ ، وإلى يَحيَى بنِ زَكَرِيّا في زُهدِهِ ، وإلى موسَى بنِ عِمرانَ في بَطشِهِ ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 86 ح 127 ؛ الأمالي للطوسي : ص 577 ح 1193 كلاهما عن ابن عبّاس .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 378 ح 8974 ؛ الأمالي للطوسي : ص309 ح622 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .إرشاد القلوب : ص 293 ، مائة منقبة : ص 94 ح 41 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 313 ح 8862 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 357 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 103 ح 117 وص 100 ح 116 نحوه ، ذخائر العقبى : ص 168 ، المناقب للخوارزمي : ص 83 ح 70 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 44 وليس فيهما «إلى إبراهيم في حلمه» وكلّها عن أبي الحمراء ، المناقب لابن المغازلي : ص 212 ح 256 عن أنس وفيه «من أراد أن ينظر إلى علم آدم ، وفقه نوح ، فلينظر إلى عليّ بن أبي طالب» فقط ؛ روضة الواعظين : ص 143 ، الأمالي للشجري : ج 1 ص 133 عن موسى بن إبراهيم المروزي عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «من أراد أن ينظر إلى موسى في شدّة بطشه ، وإلى نوح في حلمه ، فلينظر إلى عليّ بن أبي طالب» فقط .

ص: 157

2 / 4 _ 29 دروازه بهشت است
2 / 5 كمالات معنوى
اشاره
2 / 5 _ 1 داراى ويژگى هاى پيامبران عليهم السلام

2 / 4 _ 29دروازه بهشت استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهرِ بهشتم و على دروازه آن است. آن كه بهشت را قصد كرده، بايد از دروازه آن وارد شود.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: من شهرِ بهشتم و تو _ اى على _ دروازه آنى. آن كه مى پندارد به بهشت از غير دروازه آن داخل مى شود، دروغ مى گويد.

إرشاد القلوب_ به نقل از ابن عبّاس _: از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «اى مردم! بدانيد كه خداوند متعال را درى است كه اگر كسى از آن وارد شود، از آتش و از دلهره بزرگ، در امان خواهد بود». ابو سعيد خُدرى برخاست و گفت : اى پيامبر خدا! ما را به اين در، هدايت كن تا آن را بشناسيم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او على بن ابى طالب ، سرور اوصيا و امير مؤمنان و برادر فرستاده پروردگار جهانيان و جانشين او بر همه مردم است».

ر . ك : ج 10 ص 505 (دروازه دانش پيامبر) .

2 / 5كمالات معنوى2 / 5 _ 1داراى ويژگى هاى پيامبران عليهم السلامپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن كه مى خواهد به دانش آدم، فهم نوح، حلم ابراهيم، زهد يحيى بن زكريا و توانمندىِ موسى بن عمران بنگرد، بايد به على بن ابى طالب نگاه كند.

.

ص: 158

تاريخ دمشق عن أنس :كانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إذا أرادَ أن يَشهَرَ (1) عَلِيّا في مَوطِنٍ أو مَشهَدٍ عَلا عَلى راحِلَتِهِ وأمَرَ النّاسَ أن يَنخَفِضوا دونَهُ ، وإنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله شَهَرَ عَلِيّا يَومَ خَيبَرَ فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! مَن أحَبَّ أن يَنظُرَ إلى آدَمَ في خَلقِهِ ، وأنَا في خُلُقي ، وإلى إبراهيمَ في خُلَّتِهِ ، وإلى موسى في مُناجاتِهِ ، وإلى يَحيى في زُهدِهِ ، وإلى عيسى في سُنَّتِهِ ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، إذا خَطَرَ بَينَ الصَّفَّينِ كَأَنَّما يَتَقَلَّعُ (2) مِن صَخرٍ أو يَتَحَدَّرُ مِن دَهرٍ (3) . (4)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :من أرادَ أن يَنظُرَ إلى آدَمَ في عِلمِهِ ، وإلى نوحٍ في تَقواهُ ، وإلى إبراهيمَ في حِلمِهِ ، وإلى موسى في هَيبَتِهِ ، وإلى عيسى في عِبادَتِهِ ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (5)

.


1- .في المصدر : «يشهد» ، والتصحيح من نسخة تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام » تحقيق محمّد باقر المحمودي : (ج 2 ص 225) .
2- .في صفته عليه الصلاة والسلام «إذا مشى تَقَلَّع» أراد قوّة مشيه ، كأنّه يرفع من الأرض رفعا قويّا (النهاية : ج 4 ص 101 «قلع») .
3- .كذا بالأصل ، وفي بعض النسخ ومختصر تاريخ دمشق : «صبب» بدل «دهر» ، والظاهر هو الصحيح .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 288 ح 8818 .
5- .مطالب السؤول : ص 22 ؛ بحار الأنوار : ج 39 ص 39 كلاهما نقلاً عن أحمد بن الحسين البيهقي في كتابه «فضائل الصحابة» مرفوعا ، نهج الحقّ : ص 236 ، إرشاد القلوب : ص 217 .

ص: 159

تاريخ دمشق_ به نقل از انس _: پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه مى خواست على عليه السلام را در جاى و مكانى معرّفى كند، بر مَركبش سوار مى شد و به مردم مى فرمود كه در پيشش پايين تر بايستند و پيامبر خدا در روز خيبر، على عليه السلام را معرّفى كرد و فرمود : «اى مردم! اگر كسى دوست دارد به آفرينش آدم، اخلاق من، خليل بودن ابراهيم، مناجات موسى، زهد يحيى و روش عيسى بنگرد، به على بن ابى طالب بنگرد كه هنگامى كه بين دو سپاه قرار گرفت، گويى از صخره اى كَنده مى شود يا از سراشيبى فرود مى آيد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه مى خواهد به دانش آدم، تقواى نوح، حلم ابراهيم، هيبت موسى و عبادت عيسى بنگرد، به على بن ابى طالب نگاه كند.

.

ص: 160

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أرادَ أن يَنظُرَ إلى نوحٍ في عَزمِهِ ، وإلى آدَمَ في عِلمِهِ ، وإلى إبراهيمَ في حِلمِهِ ، وإلى موسى في فِطنَتِهِ ، وإلى عيسى في زُهدِهِ ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)

الأمالي للطوسي عن عبد اللّه بن مسعود :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جالِسا في جَماعَةٍ مِن أصحابِهِ إذ أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَن أرادَ أن يَنظُرَ إلى آدَمَ في عِلمِهِ ، وإلى نوحٍ في حِكمَتِهِ ، وإلى إبراهيمَ في حِلمِهِ ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ . (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أعطَى اللّهُ عَلِيّا مِنَ الفَضلِ جُزءا لَو قُسِّمَ عَلى أهلِ الأَرضِ لَوَسِعَهُم ، وأعطاهُ مِنَ الفَهمِ جُزءا لَو قُسِّمَ عَلى أهلِ الأَرضِ لَوَسِعَهُم . شَبَّهتُ لينَهُ بِلينِ لوطٍ ، وخُلُقَهُ بِخُلُقِ يَحيى ، وزُهدَهُ بِزُهدِ أيّوبَ ، وسَخاءَهُ بِسَخاءِ إبراهيمَ ، وبَهجَتَهُ بِبَهجَةِ سُلَيمانَ بنِ داوودَ ، وقُوَّتَهُ بِقُوَّةِ داوودَ . (3)

الإمام الحسين عليه السلام :نَظَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ذاتَ يَومٍ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وقَد أقبَلَ وحَولَهُ جَماعَةٌ مِن أصحابِهِ ، فَقالَ : مَن أرادَ أن يَنظُرَ إلى يوسُفَ في جَمالِهِ ، وإلى إبراهيمَ في سَخائِهِ ، وإلى سُلَيمانَ في بَهجَتِهِ ، وإلى داوودَ في قُوَّتِهِ ، فَليَنظُر إلى هذا . (4)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 168 ، ينابيع المودّة : ج 1 ص363 ح 1 عن أبي الحمراء وفيه «هيبته» بدل «فطنته» وكلاهما نقلاً عن ابن حنبل والبيهقي ؛ بشارة المصطفى : ص 277 عن ابن عبّاس وفيه «سلمه» بدل «عزمه» و«داوود» بدل «عيسى».
2- .الأمالي للطوسي : ص 417 ح 938 ، الأمالي للمفيد : ص14 ح 3 عن أبي إسحاق عن أبيه وفيه «خُلقه» بدل «علمه» ؛ كفاية الطالب : ص 122 ، ذخائر العقبى : ص 168 وفيه «إلى يوسف في جماله» بدل «إلى آدم في علمه» وكلاهما عن ابن عبّاس .
3- .الأمالي للصدوق : ص 57 ح 14 عن سلمة بن قيس ، روضة الواعظين : ص 124 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 757 ح 1020 عن ثابت بن دينار الثمالي عن الإمام زين العابدين عليه السلام ، روضة الواعظين : ص 143 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 35 ح 2 .

ص: 161

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آن كه مى خواهد به اراده نوح، دانش آدم، حلم ابراهيم، زيركى موسى و زهد عيسى بنگرد، بايد به على بن ابى طالب نگاه كند.

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: پيامبر خدا در بين گروهى از ياران خود نشسته بود كه على بن ابى طالب _ كه درودهاى خدا بر او باد _ ، آمد. پيامبر خدا فرمود : آن كه مى خواهد به دانش آدم، حكمت نوح و حلم ابراهيم بنگرد، بايد به على بن ابى طالب نگاه كند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند به على، آن مقدار از فضل داده است كه اگر بين ساكنان روى زمين تقسيم شود، همه را فرا خواهد گرفت، و از فهم ، آن مقدار داده است كه اگر بين زمينيان تقسيم شود، همه را بسنده است. نرمش او را به نرمش لوط، اخلاقش را به اخلاق يحيى، زهدش را به زهد ايّوب، بخشندگى اش را به بخشندگى ابراهيم، زيبايى اش را به زيبايى سليمان بن داوود و قدرتش را به توان داوود تشبيه كرده ام.

امام حسين عليه السلام :روزى پيامبر خدا در حالى كه گروهى از يارانش در كنارش بودند، به على عليه السلام نگاه كرد كه از رو به رو مى آمد. پس فرمود : «آن كه مى خواهد به جمال يوسف، بخشندگى ابراهيم، زيبايى سليمان و قدرت داوود بنگرد، به اين [ مرد ]نگاه كند» .

.

ص: 162

2 / 5 _ 2أفضَلُكُمالأمالي للمفيد عن أبي اُمامة الباهلي :وَاللّهِ لا يَمنَعُني مَكانُ مُعاوِيَةَ أن أقولَ الحَقَّ في عَلِيٍّ عليه السلام ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ أفضَلُكُم ، وفِي الدّينِ أفقَهُكُم ، وبِسُنَّتي أبصَرُكُم ، ولِكِتابِ اللّهِ أقرَؤُكُم ، اللّهّمَّ إنّي اُحِبُّ عَلِيّا فَأَحِبَّهُ ، اللّهُمَّ إنّي اُحِبُّ عَلِيّا فَأَحِبَّهُ . (1)

تفسير فرات عن عبد اللّه بن مسعود :غَدَوتُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَرَضِهِ الَّذي قُبِضَ فيهِ ، فَدَخَلتُ المَسجِدَ وَالنّاسُ أحفَلَ (2) ما كانوا كَأَنَّ عَلى رُؤوسِهِمُ الطَّيرَ ، إذ أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام حَتّى سَلَّمَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَتَغامَزَ بِهِ بَعضُ مَن كانَ عِندَهُ ، فَنَظَرَ إلَيهِمُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : أ لا تَسأَلونَ عَن أفضَلِكُم ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ ، قالَ : أفضَلُكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؛ أقدَمُكُم إسلاما ، وأوفَرُكُم إيمانا ، وأكثَرُكُم عِلما ، وأرجَحُكُم حِلما ، وأشَدُّكُم للّهِِ غَضَبا ، وأشَدُّكُم نِكايَةً فِي الغَزوِ وَالجِهادِ . فَقالَ لَهُ بَعضُ مَن حَضَرَ : يا رَسولَ اللّهِ ، وإنَّ عَلِيّا قَد فُضِّلَنا بِالخَيرِ كُلِّهِ ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أجَل ، هُوَ عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِ اللّهِ ؛ فَقَد عَلَّمتُهُ عِلمي ، وَاستَودَعتُهُ سِرّي ، وهُوَ أميني عَلى اُمَّتي . (3)

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 90 ح 6 .
2- .حَفَلَ القومُ : اجتمعوا واحتشدوا (لسان العرب : ج 11 ص 157 «حفل») .
3- .تفسير فرات : ص 496 ح 651 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 144 ح 114 .

ص: 163

2 / 5 _ 2 برترينِ شما

2 / 5 _ 2برترينِ شماالأمالى ، مفيد_ به نقل از ابو اُمامه باهِلى _: سوگند به خدا، موقعيّت معاويه، مانع از آن نمى شود كه درباره على بن ابى طالب عليه السلام حق را بگويم. از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على، برترين شماست. در دين، داناترين و به سنّت من، آگاه ترين شماست و داناترين شما به كتاب خداست. پروردگارا ! من على را دوست مى دارم، تو نيز دوستش بدار. پروردگارا ! من على را دوست مى دارم. پس دوستش بدار».

تفسير فرات_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: در همان بيمارى اى كه پيامبر خدا درگذشت، صبحگاهان به حضور وى رفتم. وارد مسجد شدم و مسجد ، مالامال از جمعيت بود و همه ساكت و بى حركت بودند. ناگاه على بن ابى طالب عليه السلام آمد و به پيامبر خدا سلام كرد. پاره اى از آنان كه آن جا بودند، با چشم و دست به يكديگر اشاره كردند . پيامبر خدا به آنان نگريست و فرمود : «آيا از برترينِ خودتان پرسش نمى كنيد؟». گفتند : چرا ، اى پيامبر خدا! فرمود : «برترينِ شما على بن ابى طالب است ؛ پيشتازترينِ شما در اسلام آوردن، با ايمان ترينِ شما، پر دانش ترينِ شما، بردبارترينِ شما، غضبناك ترينِ شما در راه خدا، و استوارترينِ شما در جنگ و مبارزه». ب_رخى از آنانى ك_ه آن جا ب_ودند، گفتند : اى پيامبر خدا ! يعنى على بن ابى طالب در همه خوبى ها بر ما پيش است؟ فرمود : «آرى. او بنده خدا و برادر پيامبر خداست. دانشم را به او ياد داده ام، رازهايم را نزد وى به امانت نهاده ام، و او امين من درميان امّتم است».

.

ص: 164

2 / 5 _ 3خَيرُ البَشَرِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، مَن أبى فَقَد كَفَرَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن لَم يَقُل : عَلِيٌّ خَيرُ النّاسِ ، فَقَد كَفَرَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، فَمَنِ امتَرى (3) فَقَد كَفَرَ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، مَن شَكَّ فيهِ فَقَد كَفَرَ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ أنتَ خَيرُ البَشَرِ ، لا يَشُكُّ فيكَ إلّا كافِرٌ . (6)

اليقين عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِاُذُنَيَّ هاتَينِ يَقولُ _ وإلّا فَصَمَّتا _ : عَلِيٌّ بَعدي خَيرُ البَشَرِ ، مَن أبى فَقَد كَفَرَ . (7)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 372 ح 8970 و ح 8971 ، كنز العمّال : ج 11 ص 625 ح 33045 ؛ الأمالي للصدوق : ص 135 ح 132 ، بشارة المصطفى : ص 246 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 144 ح 81 ، جامع الأحاديث للقمّي : ص 315 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 523 ح 1026 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 156 كلّها عن حذيفة ، المسترشد : ص 272 ح 83 عن أبي حذيفة .
2- .تاريخ بغداد : ج 3 ص 192 الرقم 1234 ، تهذيب التهذيب : ج 5 ص 250 ح 7379 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 372 الرقم 8969 كلّها عن عبد اللّه عن الإمام عليّ عليه السلام ، كنز العمّال : ج 11 ص 625 ح 33046 .
3- .امترى فيه وتمارى : شكّ (لسان العرب : ج 15 ص 278 «مرا») .
4- .تاريخ بغداد : ج 7 ص 421 الرقم 3984 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 373 ح 8972 كلاهما عن جابر .
5- .الفردوس : ج 3 ص 62 ح 4175 عن جابر بن عبد اللّه .
6- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 59 ح 225 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي ، الأمالي للصدوق : ص 136 ح 134 عن عبد اللّه بن محمّد بن عليّ التميمي وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، مائة منقبة : ص 121 ح 66 عن عليّ الدعبلي عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام .
7- .اليقين : ص270 ح94، الفضائل لابن شاذان: ص136 وفيه «شكّ»بدل «أبى»وراجع جامع الأحاديث للقمّي:ص295_324.

ص: 165

2 / 5 _ 3 بهترينِ انسان ها

2 / 5 _ 3بهترينِ انسان هاپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، بهترينِ انسان هاست. هركس نپذيرد، كافر شده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هركس نگويد كه على بهترينِ مردم است، كفر ورزيده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، بهترينِ انسان هاست. هر كس ترديد كند، كافر شده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، بهترينِ انسان هاست. هر كس در آن شك كند، كفر ورزيده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو بهترينِ انسان هايى. جز كافر، [كسى] در تو ترديد نمى كند.

اليقين_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: با همين گوش هايم _ كه اگر راست نمى گويم، كَر شوند _ از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على پس از من، بهترينِ انسان هاست. هركس نپذيرد، كفر ورزيده است».

.

ص: 166

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ ابنَتي سَيِّدَةُ نِساءِ العالَمينَ ، وإنَّ بَعلَها لا يُقاسُ بِأَحَدٍ مِنَ النّاسِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا فاطِمَةُ ، أبشِري بِطيبِ النَّسلِ ، فَإِنَّ اللّهَ فَضَّلَ بَعلَكِ عَلى سائِرِ خَلقِهِ . (2)

الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام: سُئِلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَن خيرِ النّاسِ ، فَقالَ : خَيرُها وأتقاها وأفضَلُها وأقرَبُها إلَى الجَنَّةِ أقرَبُها مِنّي ، ولا فيكُم أتقى ولا أقرَبُ إلَيَّ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (3)

المناقب لابن المغازلي عن مسروق :قالَت عائِشَةُ : يا مَسروقُ ، إنَّكَ مِن وُلدي ، وإنَّكَ مِن أحَبِّهِم إلَيَّ ، فَهَل عِندَكَ عِلمٌ مِنَ المُخدَجِ (4) ؟ قالَ : قُلتُ : نَعَم ، قَتَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلى نَهرٍ يُقالُ لِأَعلاهُ : تامَرّا ، ولِأَسفَلِهِ : النَّهرَوانُ ، بَينَ حَقايِقَ (5) وطَرفاءَ . قالَت : أبغِني (6) عَلى ذلِكَ بَيِّنَةً . فَأَتَيتُها بِخَمسينَ رَجُلاً مِن كُلِّ خَمسٍ (7) بِعَشَرَةٍ _ وكانَ النّاسُ إذ ذاكَ أخماسا _ يَشهَدونَ أنَّ عَلِيّا عليه السلام قَتَلَهُ عَلى نَهرٍ يُقالُ لِأَعلاهُ : تامَرّا ، ولِأَسفَلِهِ : النَّهرَوانُ ، بَينَ حَقايِقَ وطَرفاءَ ، فَقُلتُ : يا اُمَّه ، أسأَلُكِ بِاللّهِ وبِحَقِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وبِحَقّي _ فَإِنّي مِن وُلدِكِ _ أيَّ شَيءٍ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ فيهِ ؟ قالَت : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : هُم شَرُّ الخَلقِ وَالخَليقَةِ ، يَقتُلُهُم خَيرُ الخَلقِ وَالخَليقَةِ ، وأقرَبُهُم عِندَ اللّهِ وَسيلَةً . (8)

.


1- .الفضائل لابن شاذان : ص 143 عن عائشة ، إحقاق الحقّ : ج 17 ص 31 نحوه وراجع تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 618 ح 5 .
2- .الإقبال : ج 3 ص 94 ، الطرائف : ص 111 ح 162 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 286 كلّها عن أسماء بنت عميس عن فاطمة عليهاالسلام .
3- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 274 ح 786 .
4- .هو ذو الثُدَيّة . ومُخدَج اليد : أي ناقصها (تاج العروس : ج 3 ص 338 «خدج») .
5- .في شرح نهج البلاغة : «لخاقيق» وهو الصحيح ظاهرا . واللَّخاقِيق واحِدها لُخقُوق ؛ وهي شقوق في الأرض (لسان العرب : ج 10 ص 329 «لخق») .
6- .أبغاه الشيء : طلَبه له ، يقال : أبغِني كذا ، وابغِ لي كذا (تاج العروس : ج 19 ص 205 «بغى») .
7- .في المصدر : «خمسين» ، والتصحيح من شرح الأخبار ، وذلك إنّ الجيش كان على خمسة أقسام ، فجاء إليها من كلّ قسم بعشرة .
8- .المناقب لابن المغازلي : ص 56 ح 79 ، شرح نهج البلاغة : ج2 ص 267 نقلاً عن مسند ابن حنبل ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص141 ح 74 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 159 كلّها نحوه ، المسترشد : ص281 ح92، المناقب لابن شهر آشوب: ج3 ص70، الصراط المستقيم : ج 2 ص 70 وفي الثلاثة الأخيرة قول النبيّ صلى الله عليه و آله . راجع : القسم السادس / وقعة النهروان / فتنة المارقين .

ص: 167

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دخترم سرورِ زنان جهان است و شوهرش با هيچ كس قابل قياس نيست.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى فاطمه ! تورا به داشتن پاك ترين نسل، بشارت مى دهم؛ چون خداوند، شوهرت را بر ديگر مردم، برترى داده است.

امام باقر عليه السلام_ به نقل از پدرانش _: از پيامبر خدا درباره بهترينِ مردم پرسيده شد. فرمود : «بهترين، با تقواترين و برترينِ مردم و نزديك ترينِ مردم به بهشت، نزديك ترين آنان به من است و بين شما، با تقواتر و نزديك تر به من از على بن ابى طالب نيست».

المناقب ، ابن مغازلى_ ب_ه نقل از مسروق _: عايشه گفت : اى مسروق! تو از فرزندان من و يكى از محبوب ترين آنان نزد منى. آيا از مُخدَج، (1) چيزى مى دانى؟ گفتم : آرى. او را على بن ابى طالب ، در كنار نهرى كه بالا دست آن را «تامَرّا» و قسمت پايين آن را «نهروان» مى گويند، در بين «حقايق» و «طرفاء»، كُشت. گفت : براى اين موضوع، بيّنه اى بياور. من (مسروق) ، پنجاه نفر را آوردم كه هر ده نفر از آنها از بين پنجاه نفر، انتخاب شده بودند _ چون مردم در آن روز، گروه هاى پنج نفرى بودند _ ، آنها گواهى دادند كه على عليه السلام وى را در كنار نهرى كه به قسمت بالاى آن «تامرّا» و به قسمت پايين آن «نهروان» مى گويند، در بين «حقايق» و «طرفاء»، كُشت. گفتم : مادرم ! تو را به خدا و به حقّ پيامبر خدا و به حقّ خودم _ كه از فرزندان توام _ سوگند، چه چيزى از پيامبر خدا درباره وى شنيده اى؟ گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «آنان، بدترينِ مردم و آفريده ها هستند كه بهترينِ مردم و آفريده ها و نزديك ترين شان به خدا، آنان را خواهد كشت».

.


1- .مخدج ، همان حرقوص بن زهير ، مشهور به ذو ثُديَه ، از سران خوارج است كه به سبب ناقص بودن دستش به وى «مُخدج» مى گفتند و در جنگ نهروان كشته شد. (م)

ص: 168

2 / 5 _ 4سَيِّدُ الشُّهَداءِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ سَيِّدُ الشُّهَداءِ ، وأبُو الشُّهَداءِ الغُرَباءِ . (1)

الأمالي للصدوق عن أنس بن مالك :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يَدخُلُ عَلَيكُم مِن هذَا البابِ خَيرُ الأَوصِياءِ ، وسَيِّدُ الشُّهَداءِ ، وأدنَى النّاسِ مَنزِلَةً مِنَ الأَنبِياءِ . فَدَخَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : وما لي لا أقولُ هذا يا أبَا الحَسَنِ ؛ وأنتَ صاحِبُ حَوضي ، وَالموفي بِذِمَّتي ، وَالمُؤَدّي عَنّي دَيني ! (2)

راجع : ج 7 ص 258 (بأبي الوحيد الشهيد) .

2 / 5 _ 5اللّهُ انتَجاهُسنن الترمذي عن جابر :دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا يَومَ الطّائِفِ فَانتَجاهُ (3) ، فَقالَ النّاسُ : لَقَد طالَ نَجواهُ مَعَ ابنِ عَمِّهِ ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : مَا انتَجَيتُهُ ، ولكِنَّ اللّهَ انتَجاهُ . (4)

.


1- .الأمالي للشجري : ج 1 ص 154 عن موسى بن إبراهيم المروذي الأعور عن الإمام الكاظم عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام .
2- .الأمالي للصدوق : ص 278 ح 309 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 388 ح 310 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 476 ح 836 وفيه إلى «فقال» وكلاهما نحوه .
3- .انتجى القومُ وتَناجَوا : تَسارُّوا . وانتجاه : إذا اختصّه بمناجاته(لسان العرب : ج 15 ص 308 و 309 «نجا») .
4- .سنن الترمذي : ج 5 ص 639 ح3726 ، البداية والنهاية : ج7 ص 357 ، المناقب للخوارزمي : ص 138 ح 155 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 434 ح 2160 ، اُسد الغابة : ج 4 ص101 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 315 ح 8867 و ص316 ح 8869 و8870 ، المناقب لابن المغازلي : ص 125 ح163 و 164 ؛ تفسير فرات : ص 471 ح 617 ، كشف الغمّة : ج1 ص 292 والثمانية الأخيرة نحوه .

ص: 169

2 / 5 _ 4 سَرورِ شهيدان
2 / 5 _ 5 رازگويىِ خدا با او

2 / 5 _ 4سَرورِ شهيدانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، سرور شهيدان و پدر شهيدانِ غريب است.

الأمالى ، صدوق_ به نقل از ان_س بن مالك _: از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «از اين در، بهترينِ اوصيا، سرورِ شهيدان و نزديك ترينِ مردم نسبت به جايگاه پيامبران، وارد خواهد شد»، و على بن ابى طالب عليه السلام ، داخل شد. پيامبر خدا فرمود : «چرا چنين نگويم _ اى ابو الحسن _ ، حالْ آن كه همنشين من در [ كنار ]حوض و وفا كننده به تعهّداتم و پرداخت كننده وام هايم هستى؟!».

ر . ك : ج 7 ص 259 (پدرم فداى شهيد تنها !) .

2 / 5 _ 5رازگويىِ خدا با اوسنن التِّرمِذى_ به نقل از جابر _: در جنگ طائف، پيامبر خدا، على عليه السلام را خواست و با او به نجوا پرداخت. مردم گفتند : نجواى پيامبر صلى الله عليه و آله با پسر عمويش به درازا كشيد. پيامبر خدا فرمود : «من با او به نجوا نپرداختم؛ بلكه خداوند با او نجوا كرد».

.

ص: 170

المعجم الكبير عن جابر :لَمّا كانَ يَومُ غَزوَةِ الطّائِفِ قامَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام مَلِيّا (1) مِنَ النَّهارِ ، فَقالَ لَهُ أبو بَكرٍ : يا رَسولَ اللّهِ ، لَقَد طالَت مُناجاتُكَ عَلِيّا مُنذُ اليَومِ ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما أنَا انتَجَيتُهُ ، ولكِنَّ اللّهَ انتَجاهُ . (2)

الإرشاد عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا خَلا بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام يَومَ الطّائِفِ ، أتاهُ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ، فَقالَ : أ تُناجيهِ دونَنا وتَخلو بِهِ دونَنا ؟ ! فَقالَ : يا عُمَرُ ، ما أنَا انتَجَيتُهُ بَلِ اللّهُ انتَجاهُ . (3)

تاريخ دمشق عن جابر :لَمّا كانَ يَومُ الطّائِفِ ناجى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا طَويلاً ، فَلَحِقَ أبا بَكرٍ وعُمَرَ فَقالا : طالَت مُناجاتُكَ عَلِيّا يا رَسولَ اللّهِ ! قالَ : ما أنَا اُناجيهِ ، ولكِنَّ اللّهَ انتَجاهُ . (4)

الأمالي للطوسي عن جابر :ناجى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام يَومَ الطّائِفِ فَأَطالَ مُناجاتَهُ، فَرَأَى الكَراهَةَ في وُجوهِ رِجالٍ فَقالوا : قَد أطالَ مُناجاتَهُ مُنذُ اليَومِ ! فَقالَ: ما أنَا انتَجَيتُهُ ، ولكِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ انتَجاهُ . (5)

.


1- .المَلِيّ:هو الطائفة من الزمان لا حَدَّ لها ، يقال : مضى مَلِيّ من النهار: أي طائفة منه (النهاية: ج4 ص363 «ملا»).
2- .المعجم الكبير : ج 2 ص 186 ح 1756 ، تاريخ بغداد : ج 7 ص 402 الرقم 3945 ، المناقب لابن المغازلي : ص 124 ح 162 و ص 126 ح 166 كلّها نحوه .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 153 ، إعلام الورى : ج 1 ص 235 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 205 ح 125 عن مجاهد نحوه .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 315 ح 8866 و ص 316 ح 8871 ؛ الاختصاص : ص 200 ، بصائر الدرجات : ص 411 ح 4 و ح 8 كلّها نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 222 .
5- .الأمالي للطوسي : ص 260 ح 472 و ص 331 ح 662 ، بشارة المصطفى : ص 236 وفيهما «إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله دعا عليّا عليه السلام وهو محاصر الطائف ، فكان القوم استشرفوا لذلك وقالوا ...» ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 316 ح 8868 وراجع الاختصاص : ص 327 و 328 وبصائر الدرجات : ص 410 ح 2 و ص 411 ح 5 وشرح نهج البلاغة : ج 9 ص 173 .

ص: 171

المعجم الكبير_ به نقل از جابر _: هنگامى كه جنگ طائف به راه افتاد، پيامبر صلى الله عليه و آله ، مقدارى از روز را با على عليه السلام به نجوا پرداخت. ابوبكر به وى گفت : اى پيامبر خدا! گفتگوى مخفيانه ات با على در اين روز ، به درازا كشيد. پيامبر خدا فرمود : «من با او به نجوا نپرداختم؛ بلكه خدا با وى نجوا كرد».

الإرشاد_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: هنگامى كه پيامبر خدا با على بن ابى طالب عليه السلام در جنگ طائف، خلوت كرد ، عمر بن خطّاب آمد و گفت : آيا با او گفتگو مى كنى، نه با ما، و با او خلوت مى كنى، نه با ما؟ پيامبر خدا فرمود : «اى عمر! من با او گفتگوى مخفيانه نمى كردم؛ بلكه خداوند با او به راز، گفتگو مى كرد».

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر _: در جنگ طائف، هنگامى كه پيامبر خدا با على عليه السلام به مدّت طولانى به نجوا پرداخت، ابوبكر و عمر به آنان پيوستند و گفتند : اى پيامبر خدا! نجوايت با على به درازا كشيد! فرمود : «من با او نجوا نمى كردم؛ بلكه خداوند با او نجوا مى كرد».

الأمالى ، طوسى_ به نقل از جابر _: پيامبر خدا در جنگ طائف با على عليه السلام به نجوا پرداخت و گفتگويش را طولانى كرد. از اين رو ، ناخشنودى را در چهره گروهى از مردم ديد. آنان گفتند : گفتگويش با او در اين روز، به درازا كشيد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من با او نجوا نكردم؛ بلكه خداوند عز و جل با وى نجوا كرد».

.

ص: 172

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله انتَجى عَلِيّا عليه السلام يَومَ الطّائِفِ ، فَقالَ أصحابُهُ : يا رَسولَ اللّهِ ، انتَجَيتَ عَلِيّا مِن بَينِنا وهُوَ أحدَثُنا سِنّا ! فَقالَ : ما أنَا اُناجيهِ ، بَلِ اللّهُ يُناجيهِ . (1)

2 / 5 _ 6اللّهُ ورَسولُهُ وجَبرَئيلُ عَنهُ راضونَالمعجم الكبير عن أبي رافع :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ عَلِيّا مَبعَثا ، فَلَمّا قَدِمَ قالَ لَهُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُ ورَسولُهُ وجِبريلُ عليهم السلام عَنكَ راضونَ . (2)

شرح الأخبار عن جابر بن عبد اللّه :لَمّا أن قَدِمَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِفَتحِ خَيبَرَ ، قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنّي اُخبِرتُ خَبَرَكَ واُوتيتُ مُنايَ فيكَ ، وإنّي عَنكَ راضٍ . قالَ : فَدَمَعَت عَينا عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لا تَبكِ ، فَإِنَّ اللّهَ ومَلائِكَتَهُ ورُسُلَهُ وجَبرائيلَ وميكائيلَ وإسرافيلَ عَنكَ راضونَ ، ولَولا أن تَقولَ اُمَّتي فيكَ ما قالَتِ النَّصارى فِي المَسيحِ لَقُلتُ اليَومَ فيكَ مَقالاً لا تَمُرُّ عَلى مَلَأٍ مِنَ النّاسِ _ قَلّوا أو كَثُروا _ إلّا أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتِ قَدَمَيكَ ، وفَضلَ طَهورِكَ ، يَلتَمِسونَ بِهِ البَرَكَةَ ويَستَشفونَ بِهِ . (3)

.


1- .الاختصاص : ص 200 ، بصائر الدرجات : ص 412 ح 9 كلاهما عن منصور بن حازم .
2- .المعجم الكبير : ج 1 ص 319 ح 946 .
3- .شرح الأخبار : ج 2 ص 412 ح 758 و ح 757 عن عبد اللّه بن عبّاس ، الاختصاص : ص 150 ، تفسير فرات : ص 406 ح 543 عن عمير و ح 544 عن القاسم وكلّها نحوه .

ص: 173

2 / 5 _ 6 خشنودىِ خدا و پيامبرش و جبرئيل، از او

امام صادق عليه السلام :در جنگ طائف ، پيامبر خدا با على عليه السلام نجوا كرد . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند : اى پيامبر خدا! از ميان ما با على كه كوچك ترين ماست ، به نجوا پرداختى! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من با او نجوا نكردم؛ بلكه خداوند با وى نجوا كرد».

2 / 5 _ 6خشنودىِ خدا و پيامبرش و جبرئيل، از اوالمعجم الكبير_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر خدا، على عليه السلام را به مأموريتى فرستاد. هنگامى كه باز گشت، پيامبر خدا به وى فرمود : «خدا و پيامبرش و جبرئيل، از تو خشنودند».

شرح الأخبار_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: هنگامى كه امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، پس از فتح خيبر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، پيامبر خدا به وى فرمود : «اى على! از جريان تو خبردار شدم و آرزويم درباره تو برآورده شد و من از تو راضى ام». اشك از ديدگان على عليه السلام جارى شد. پيامبر خدا به وى فرمود : «گريه نكن؛ چرا كه خدا و فرشتگانش و پيامبرانش و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، از تو راضى اند. اگر نبود [ بيمِ ] آن كه امّت من درباره تو همان سخنى را بگويند كه ترسايان درباره مسيح عليه السلام گفتند، امروز درباره تو سخنى مى گفتم كه بر هيچ جمعى _ چه كم باشند و چه بسيار _ نمى گذشتى، جز آن كه خاك زير پايت را برمى داشتند و افزونِ آب وضوى تو را برمى گرفتند و از آن، بركت مى جُستند و شفا مى طلبيدند».

.

ص: 174

المحاسن والمساوئ عن عطاء :كانَ لِعَلِيٍّ عليه السلام مَوقِفٌ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الجُمُعَةِ ؛ إذا خَرَجَ أخَذَ بِيَدِهِ ، فَلا يَخطو خُطوَةً إلّا قالَ : اللّهُمَّ هذا عَلِيٌّ اتَّبَعَ مَرضاتِكَ فَارضَ عَنهُ . حَتّى يَصعَدَ المِنبَرَ . (1)

راجع : ص 248 (لولا مخافة الغلوّ) .

2 / 5 _ 7ما كُتِبَ عَلَيهِ ذَنبٌرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ حافِظَي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ لَيَفتَخِرانِ عَلى جَميعِ الحَفَظَةِ بِكَينونَتِهِما مَعَ عَلِيٍّ ؛ وذلِكَ أنَّهُما لَم يَصعَدا إلَى اللّهِ تَعالى بِشَيءٍ مِنهُ يُسخِطُ اللّهَ تَعالى . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ مَلَكَي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ لَيَفتَخِرانِ عَلى سائِرِ الأَملاكِ بِكَونِهِما مَعَ عَلِيٍّ ؛ لِأَ نَّهُما لَم يَصعَدا إلَى اللّهِ مِنهُ قَطُّ بِشَيءٍ يُسخِطُهُ . (3)

الإمام الصادق عليه السلام :أقبَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَوما واضِعا يَدَهُ عَلى كَتِفِ العَبّاسِ فَاستَقبَلَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَعانَقَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقَبَّلَ ما بَينَ عَينَيهِ ، ثُمَّ سَلَّمَ العَبّاسُ عَلى عَلِيٍّ فَرَدَّ عَلَيهِ رَدّا خَفيفا ، فَغَضِبَ العَبّاسُ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لا يَدَعُ عَلِيٌّ زَهوَهُ (4) ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَبّاسُ ، لا تَقُل ذلِكَ في عَلِيٍّ ، فَإِنّي لَقيتُ جَبرَئيلَ آنِفا فَقالَ لي : لَقِيَنِي المَلَكانِ المُوَكَّلانِ بِعَلِيٍّ السّاعَةَ فَقالا : ما كَتَبنا عَلَيهِ ذَنبا مُنذُ وُلِدَ إلى هذَا اليَومِ . (5)

.


1- .المحاسن والمساوئ : ص 42 .
2- .تاريخ بغداد : ج 14 ص 50 الرقم 7391 و ص 49 ، المناقب لابن المغازلي : ص 128 ح 168 كلّها عن عمّار بن ياسر ، المناقب للخوارزمي : ص 316 ح 315 عن ثابت ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 37 عن حمّاد بن ثابت ؛ علل الشرائع : ص 8 ح 5 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 348 كلاهما عن عمّار بن ياسر ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 718 ح 12 عن عمّار بن ثابت .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 127 ح 167 عن جابر .
4- .الزهو : الكِبر والفخر والعظمة (لسان العرب : ج 14 ص 360 «زها») .
5- .تفسير القمّي : ج 1 ص 364 عن ابن أبي يسار .

ص: 175

2 / 5 _ 7 گناهى بر وى نوشته نشده

المحاسن والمساوئ_ ب_ه نق_ل از ع_طاء _: در روزهاى جمعه، على عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله جايگاهى داشت، به گونه اى كه هرگاه به [ سوى نمازِ] جمعه مى رفت، دست على عليه السلام را مى گرفت و گام از گام برنمى داشت، جز آن كه مى گفت : «پروردگارا ! اين على است كه در پىِ خشنودى توست. پس ، از او خشنود باش» تا بر منبر مى رفت.

ر . ك : ص 249 ( اگر از غلو نمى هراسيدم) .

2 / 5 _ 7گناهى بر وى نوشته نشدهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دو مَلَك نگهبان على بن ابى طالب، به خاطر همراه بودن با على، بر همه نگهبانان، فخر مى فروشند؛ چرا كه هيچ چيزى كه خشم خدا را برانگيزد، از او نزد خدا نمى بَرند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دو فرشته على بن ابى طالب، به خاطر همراه بودن با على، بر ديگر نگهبانان، فخر مى فروشند؛ چرا كه آن دو، هيچ گاه چيزى را كه موجب خشم خدا شود، از او نزد خدا نبرده اند.

امام صادق عليه السلام :روزى پيامبر خدا ، دست بر شانه عبّاس مى آمد. امير مؤمنان، به استقبال او شتافت. پيامبر خدا با وى معانقه كرد و پيشانى اش را بوسيد. آن گاه عبّاس به على عليه السلام سلام كرد و او پاسخى كوتاه داد. عبّاس به خشم آمد و گفت : اى پيامبر خدا! على، تكبّر خود را رها نمى كند! پيامبر خدا فرمود : «اى عبّاس! اين سخن را درباره على مگو. لحظه اى پيش، جبرئيل را ديدم كه به من گفت : دو فرشته مأمور بر على را هم اكنون ديدم. گفتند : از روزى كه وى به دنيا آمده ، تاكنون، هيچ گناهى بر وى ننوشته ايم» .

.

ص: 176

راجع : ج 2 ص 188 (أحاديث العصمة) .

2 / 5 _ 8ذِكرُهُ عِبادَةٌرسول اللّه صلى الله عليه و آله :ذِكرُ عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :النَّظَرُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عِبادَةٌ ، وذِكرُهُ عِبادَةٌ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :ذِكرُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ عِبادَةٌ ، وذِكري عِبادَةٌ ، وذِكرُ عَلِيٍّ عِبادَةٌ ، وذِكرُ الأَئِمَّةِ مِن وُلدِهِ عِبادَةٌ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :زَيِّنوا مَجالِسَكُم بِذِكرِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 356 ح 8949 ، الفردوس : ج 2 ص 244 ح 3151 ، المناقب لابن المغازلي : ص 206 ح 243 ، المناقب للخوارزمي : ص 362 ح 376 ؛ مائة منقبة : ص 123 ح 68 كلّها عن عائشة ، الاختصاص : ص 224 عن ابن عبّاس .
2- .الأمالي للصدوق : ص 201 ح 216 عن محمّد بن عمارة ، مائة منقبة : ص 155 ح 100 عن محمّد بن زكريّا ، جامع الأخبار : ص 55 ح 70 عن محمّد بن عمارة عن أبيه وكلّها عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 202 عن عمّار ومعاذ وعائشة ، روضة الواعظين : ص 129 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 32 ح 2 عن محمّد بن عماد ، كفاية الطالب : ص 252 عن محمّد بن عمّار وكلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .الاختصاص : ص 224 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 36 ص 370 ح 234 .
4- .بشارة المصطفى : ص 61 عن إبراهيم بن موسى عن أبيه الإمام الكاظم عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام عن جابر بن عبد اللّه ، العمدة : ص 399 ح 724 عن عائشة ، بحار الأنوار : ج 38 ص 199 ح 8 .

ص: 177

2 / 5 _ 8 ياد او عبادت است

ر . ك : ج 2 ص 189 (احاديث عصمت) .

2 / 5 _ 8ياد او عبادت استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ياد على، عبادت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نگاه كردن به على بن ابى طالب، عبادت است و ياد او [ نيز] عبادت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ياد خداى عز و جل عبادت است. ياد من، عبادت است. ياد على، عبادت است و ياد پيشوايان از فرزندان وى، عبادت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مجالس خود را با ياد على بياراييد.

.

ص: 178

2 / 5 _ 9النَّظَرُ إلَيهِ عِبادَةٌرسول اللّه صلى الله عليه و آله :النَّظَرُ إلى عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :النَّظَرُ إلى وَجهِ عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (2)

تاريخ بغداد عن أبي هريرة :رَأَيتُ مَعاذَ بنَ جَبَلٍ يُديمُ النَّظَرَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقُلتُ : ما لَكَ تُديمُ النَّظَرَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام كَأَنَّكَ لَم تَرَهُ ؟ فَقالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : النَّظَرُ إلى وَجهِ عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (3)

الأمالي للطوسي عن حجر المدري :قَدِمتُ مَكَّةَ وبِها أبو ذَرٍّ جُندَبُ بنُ جُنادَةَ ، وقَدِمَ في ذلِكَ العامِ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ حاجّا ، ومَعَهُ طائِفَةٌ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ فيهِم عَلِيُّ ابنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَبَينا أنَا فِي المَسجِدِ الحَرامِ مَعَ أبي ذَرٍّ جالِسٌ إذ مَرَّ بِنا عَلِيٌّ عليه السلام ووَقَفَ يُصَلّي بِإِزائِنا ، فَرَماهُ أبو ذَرٍّ بِبَصَرِهِ ، فَقُلتُ : يَرحَمُكَ اللّهُ يا أبا ذَرٍّ ، إنَّكَ لَتَنظُرُ إلى عَلِيٍّ فَما تَقلَعُ عَنهُ ! قالَ : إنّي أفعَلُ ذلِكَ ، وقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : النَّظَرُ إلى عَلِيٍّ عِبادَةٌ ، وَالنَّظَرُ إلَى الوالِدَينِ بِرَأفَةٍ ورَحمَةٍ عِبادَةٌ ، وَالنَّظَرُ فِي الصَّحيفَةِ _ يَعني صَحيفَةَ القُرآنِ _ عِبادَةٌ ، وَالنَّظَرُ إلَى الكَعبَةِ عِبادَةٌ . (4)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 152 ح 4681 ، المعجم الكبير : ج 18 ص 110 ح 207 ، الفردوس : ج4 ص 294 ح 6866 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 353 ح 8940 و8941 كلّها عن عمران بن حصين و ص 351 ح 8936 عن ابن مسعود و ص 355 ح8944 عن جابر و ح8946 عن ثوبان و ح 8947 ، حلية الأولياء : ج 2 ص 183 كلاهما عن عائشة ، الصواعق المحرقة : ص 123 عن ابن مسعود ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 246 ح 160 عن عمران بن حصين و ص 248 ح 166 عن عائشة .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 152 ح 4682 وص153 ح4683 ، المعجم الكبير : ج 10 ص 77 ح 10006 ، حلية الأولياء : ج 5 ص 58 ، المناقب للخوارزمي : ص 361 ح 373 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 351 ح 8935 و ح 8937 و ص 352 ح 8938 و ح 8939 كلّها عن ابن مسعود و ص 355 ح 8945 عن أنس ، المناقب لابن المغازلي : ص 207 ح 244 ، الفردوس : ج 4 ص 294 ح 6865 كلاهما عن معاذ بن جبل ؛ الأمالي للصدوق : ص 444 ح 591 عن أبي هريرة ، الأمالي للطوسي : ص 350 ح 722 عن عمران بن حصين .
3- .تاريخ بغداد : ج2 ص51 الرقم 448 ، تاريخ دمشق : ج42 ص352؛ المسترشد : ص 293 ح 109 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 202 .
4- .الأمالي للطوسي: ص455 ح1016،المناقب لابن شهر آشوب: ج 3 ص 202 نحوه .

ص: 179

2 / 5 _ 9 نگاهِ به او عبادت است

2 / 5 _ 9نگاهِ به او عبادت استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نگاه كردن به على، عبادت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نگاه كردن به چهره على، عبادت است.

تاريخ بغداد_ به نقل از ابو هريره _: معاذ بن جبل را ديدم كه بر على بن ابى طالب عليه السلام خيره مى شد. گفتم : چه شده كه به على، خيره نگاه مى كنى؟ گويى كه هيچ گاه او را نديده اى؟ گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «نگاه كردن به چهره على، عبادت است».

الأمالى ، طوسى_ به نقل از حجر مدرى _: به مكّه آمدم و ابوذر جندب بن جناده هم آن جا بود و عمر بن خطّاب هم در آن سال براى حج گزاردن آمده بود. همراه وى گروهى از مهاجران و انصار و از جمله على بن ابى طالب عليه السلام بودند. هنگامى كه با ابوذر در مسجدالحرام نشسته بودم، على عليه السلام از كنارمان گذشت و روبه روى ما به نماز ايستاد. ابوذر، چشم به وى دوخت. گفتم : خدا رحمتت كند، ابوذر! تو به على نگاه مى كنى و چشم از وى برنمى دارى؟ گفت : من اين كار را مى كنم، چون از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «نگاه كردن به على ، عبادت است. نگاه كردن با مهر و رحمت به پدر و مادر، عبادت است. نگاه كردن به ورقه (يعنى ورقه قرآن)، عبادت است، ونگاه كردن به كعبه، عبادت است».

.

ص: 180

الرياض النضرة عن جابر :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام : عُد عِمرانَ بنَ الحُصَينِ فَإِنَّهُ مَريضٌ ، فَأَتاهُ وعِندَهُ مُعاذٌ وأبو هُرَيرَةُ ، فَأَقبَلَ عِمرانُ يُحِدُّ النَّظَرَ إلى عَلِيٍّ ، فَقالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : النَّظَرُ إلى عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (1)

تاريخ دمشق عن عائشة :قُلتُ لِأَبي : إنّي أراكَ تُطيلُ النَّظَرَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ! فَقالَ لي : يا بُنَيَّةُ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : النَّظَرُ في وَجهِ عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (2)

جامع الأحاديث للقمّي عن عائشة :دَخَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى أبي في مَرَضِهِ الَّذي قَبَضَهُ اللّهُ فيهِ ، فَجَعَلَ أبي يَنظُرُ إلَيهِ فَما يُزيغُ بَصَرَهُ عَنهُ . فَلَمّا خَرَجَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقُلتُ : يا أبَةِ ، رَأَيتُكَ تَنظُرُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَما تُزيغُ بَصَرَكَ عَنهُ ! قالَ : يا بُنَيَّةُ ، إن أفعَل هذا فَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : النَّظَرُ إلى عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (3)

تاريخ دمشق عن يونس مولى الرشيد :كُنتُ واقِفا عَلى رَأسِ المَأمونِ وعِندَهُ يَحيَى بنُ أكثَمَ القاضي ، فَذَكَروا عَلِيّا وفَضلَهُ ، فَقالَ المَأمونُ : سَمِعتُ الرَّشيدَ يَقولُ : سَمِعتُ المَهدِيَّ يَقولُ : سَمِعتُ المَنصورَ يَقولُ : سَمِعتُ أبي يَقولُ : سَمِعتُ جَدّي يَقولُ سَمِعتُ ابنَ عَبّاسٍ يَقولُ : رَجَعَ عُثمانُ إلى عَلِيٍّ فَسَأَلَهُ المَصيرَ إلَيهِ ، فَصار إلَيهِ ، فَجَعَلَ يَحُدُّ النَّظَرَ إلَيهِ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : ما لَكَ يا عُثمانُ ، ما لَكَ تَحُدُّ النَّظَرَ إلَيَّ ؟ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : النَّظَرُ إلى عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (4)

.


1- .الرياض النضرة : ج 3 ص 197 ، ذخائر العقبى : ص 171 وراجع المناقب للخوارزمي : ص 361 ح 374 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 354 ح 8942 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 350 ح 8933 و ح 8932 نحوه ، الرياض النضرة : ج 3 ص 196 ، المناقب لابن المغازلي : ص 210 ح 252 و ح 253 .
3- .جامع الأحاديث للقمّي : ص 249 ح 12 ، مائة منقبة : ص 138 ح 84 وفي آخره «إلى وجه عليّ» بدل «إلى عليّ» وراجع المناقب للخوارزمي : ص 362 ح 375 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 350 ح 8934 .

ص: 181

الرياض النضرة_ به نقل از جابر _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «از عمران بن حصين، عيادت كن كه بيمار است». على عليه السلام به ديدار وى رفت . معاذ و ابو هريره هم نزد او بودند. عمران، چشم بر على عليه السلام تيز كرد و گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «نگاه كردن به على ، عبادت است».

تاريخ دمشق_ به نقل از عايشه _: به پدرم گفتم : تو را مى بينم كه به على بن ابى طالب ، نگاه طولانى مى كنى؟! در پاسخم گفت : دختركم! از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «نگاه كردن به چهره على، عبادت است».

جامع الأحاديث_ به نقل از عايشه _: على بن ابى طالب ، در بيمارى پدرم كه در آن درگذشت، بر وى وارد شد. پدرم شروع به نگاه كردن به او كرد و چشم از او برنمى داشت. هنگامى كه على عليه السلام بيرون رفت، گفتم : پدر! ديدم كه به على نگاه مى كردى و چشم از وى بر نمى داشتى؟! گفت : دختركم! اگر چنين كارى مى كنم، به دليل آن است كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «نگاه كردن به على، عبادت است».

تاريخ دمشق_ به نقل از يونس ، آزاد شده رشيد _: من بالاى سرِ مأمون ايستاده بودم و يحيى ابن اكثم قاضى، (1) نزد وى بود. از على عليه السلام و فضايلش ياد كردند. مأمون گفت : از رشيد شنيدم كه مى گفت از مهدى شنيدم كه مى گفت از منصور شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كه مى گفت از جدّم شنيدم كه مى گفت از ابن عبّاس شنيدم كه مى گفت : عثمان، نزد على عليه السلام برگشت و از وى خواست كه نزد وى آيد و على عليه السلام ، نزد او رفت. عثمان به على عليه السلام خيره شد . على عليه السلام به وى گفت : «عثمان! تو را چه شده است كه چنين خيره به من نگاه مى كنى؟». عثمان گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «نگاه كردن به على، عبادت است».

.


1- .يحيى بن اكثم ، در زمان مأمون ، هفتمين خليفه عبّاسى ، قاضى بصره و نيز قاضى القضات بغداد بود . مأمون ، فرزند هارون الرشيد ، پنجمين خليفه عبّاسى بود ، مهدى سومين خليفه و منصور ، دومين خليفه عبّاسى به شمار مى آيد. پدر منصور ، محمّد و كنيه اش ابو جعفر بود. محمّد ، فرزند على و على ، فرزند عبد اللّه بن عبّاس بود .

ص: 182

2 / 5 _ 10مَغفورٌ لَهُرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أ لا اُعَلِّمُكَ كَلِماتٍ إذا قُلتَهُنَّ غَفَرَ اللّهُ لَكَ وإن كُنتَ مَغفورا لَكَ ؟ قالَ : قُل : لا إلهَ إلَا اللّهُ العَلِيُّ العَظيمُ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ الحَليمُ الكَريمُ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ ، سُبحانَ اللّهِ رَبِّ العَرشِ العَظيمِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أ لا اُعَلِّمُكَ كَلِماتٍ إذا قُلتَهُنَّ غُفِرَ لَكَ مَعَ أنَّهُ مَغفورٌ لَكَ ؟ لا إلهَ إلَا اللّهُ الحَليمُ الكَريمُ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ العَلِيُّ العَظيمُ ، سُبحانَ اللّهِ رَبِّ السَّماواتِ السَّبعِ ورَبِّ العَرشِ العَظيمِ ، الحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أ لا اُعَلِّمُكَ دُعاءً تَدعو بِهِ لَو كانَ عَلَيكَ مِثلُ عَدَدِ الذَّرِّ ذُنوبا لَغُفِرَت لَكَ مَعَ أنَّهُ مَغفورٌ لَكَ ؟ قُل : اَللّهُ لا إلهَ إلَا أنتَ الحَكيمُ الكَريمُ ، تَبارَكتَ سُبحانَكَ رَبِّ العَرشِ العَظيمِ . (3)

.


1- .سنن الترمذي:ج5ص529 ح3504،فضائل الصحابة لابن حنبل: ج 2 ص 616 ح 1053 كلاهما عن الحارث عن الإمام عليّ عليه السلام و ص 711 ح 1216 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 333 ح 1363 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 149 ح 4670 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 81 ح 29 والأربعة الأخيرة عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الاستيعاب : ج 3 ص 204 الرقم 1875 والخمسة الأخيرة نحوه .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 200 ح 712 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 76 ح 24 و ص 78 ح 25 كلّها عن عبد اللّه بن سلمة عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .المعجم الكبير : ج 5 ص 192 ح 5060 عن زيد بن أرقم وعمرو بن ذي مرّ .

ص: 183

2 / 5 _ 10 بخشوده شده

2 / 5 _ 10بخشوده شدهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: آيا مى خواهى كلماتى به تو بياموزم كه اگر آنها را بگويى، خداوند ، تو را ببخشايد ، با آن كه تو بخشوده هستى؟ بگو : خدايى جز خداى والا مرتبه عظيم نيست. خدايى جز خداى حليم و كريم نيست. خدايى جز «اللّه » نيست. منزّه است خدايى كه پروردگار عرش عظيم است!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: آيا كلماتى را به تو بياموزم كه اگر آنها را بگويى، بخشيده مى شوى با آن كه تو بخشوده هستى؟ [ بگو :] خدايى جز خداى حليم و كريم نيست. خدايى جز خداى والاى عظيم نيست. منزّه است خدايى كه پروردگار آسمان هاى هفتگانه و پروردگارِ عرش عظيم است. سپاس، از آنِ خداوند پروردگارِ جهانيان است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! با آن كه تو بخشوده شده اى، آيا دعايى به تو بياموزم كه اگر گناهان تو به شمار ذرّه ها باشد، آن را بخوانى و بخشوده شوى؟ بگو : خدايا! خدايى جز توىِ حكيم و كريم نيست. خُجسته اى تو، منزهى تو، اى پروردگار عرش عظيم!

.

ص: 184

2 / 6المَقاماتُ الاُخرَوِيَّةُ2 / 6 _ 1أوَّلُ مَن يُصافِحُنيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ هذا أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وهُوَ أوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا أوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :سَتَكونُ مِن بَعدي فِتنَةٌ ، فَإِذا كانَ ذلِكَ فَالزَموا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ أوَّلُ مَن يَراني ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ . (4)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 362 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 41 ح 8369 و ص 42 ح 8370 وفيه «أنت» بدل «عليّ» ؛ الإرشاد : ج 1 ص 31 ، الأمالي للطوسي : ص 250 ح 444 و ص 148 ح 242 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 114 الرقم 51 ، الأمالي للصدوق : ص 274 ح 304 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 4 ح 4 وفيهما «هذا» بدل «عليّ» ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 535 ح 1037 و ج 1 ص277 ح191 و ص 284 ح200 ، إعلام الورى : ج1 ص360، بشارة المصطفى : ص 103 وفي الأربعة الأخيرة «أنت» بدل «عليّ» و ص 85 كلّها عن أبي ذرّ ، الفضائل لابن شاذان : ص 123 عن أبي ذرّ وسلمان وفيه «إنّه» بدل «عليّ» .
2- .المعجم الكبير : ج 6 ص 269 ح 6184 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 41 ح 8368 كلاهما عن سلمان وأبي ذرّ و ص 42 ح 8371 و ص 43 ح 8373 ؛ معاني الأخبار : ص 402 ح 64 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس ، الأمالي للطوسي : ص 210 ح 361 ، بشارة المصطفى : ص 108 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 267 ح179 وص280 ح194 والأربعة الأخيرة عن سلمان وأبي ذرّ.
3- .تاريخ بغداد : ج 9 ص 453 الرقم 5085 عن ابن عبّاس ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 6 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 450 ح 9026 ، اُسد الغابة : ج 6 ص265 الرقم 6214 ، الاستيعاب : ج4 ص 307 الرقم 3188 ، الإصابة: ج 7 ص 294 الرقم 10484 وفيه «آمن بي» بدل «يراني» ؛ بشارة المصطفى : ص 152 كلّها عن أبي ليلى .

ص: 185

2 / 6 مقام هاى اُخروى
اشاره
2 / 6 _ 1 اوّلين كسى كه در قيامت با من دست خواهد داد

2 / 6مقام هاى اُخروى2 / 6 _ 1اوّلين كسى كه در قيامت با من دست خواهد دادپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، اوّلين كسى است كه به من ايمان آورد، و اوّلين كسى است كه در روز قيامت با من دست خواهد داد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود _: اين، اوّلين كسى است كه به من ايمان آورد و اوّلين كسى است كه در روز قيامت با من دست خواهد داد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود _: اين، اوّلين كسى است كه روز قيامت با من دست خواهد داد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من، فتنه اى خواهد بود. اگر چنين شد، همراه على بن ابى طالب باشيد؛ چون وى اوّلين كسى است كه مرا مى بيند، و اوّلين كسى است كه روز قيامت با من دست خواهد داد.

.

ص: 186

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أوَّلُ مَنِ اتَّبَعَني ، وهُوَ أوَّلُ مَن يُصافِحُني بَعدَ الحَقِّ . (1)

الإصابة عن ليلى الغفاريّة :كُنتُ أغزو مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَاُداوِي الجَرحى وأقومُ عَلَى المَرضى ، فَلَمّا خَرَجَ عَلِيٌّ إلَى البَصرَةِ خَرَجتُ مَعَهُ ، فَلَمّا رَأَيتُ عائِشَةَ أتَيتُها ، فَقُلتُ : هَل سَمِعتِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَضيلَةً في عَلِيٍّ ؟ قالَت : نَعَم ، دَخَلَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ مَعي ، وعَلَيهِ جَردُ قَطيفَةٍ (2) ، فَجَلَسَ بَينَنا ، فَقُلتُ : أما وَجَدتَ مَكانا هُوَ أوسَعُ لَكَ مِن هذا ؟ ! فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا عائِشَةُ دَعي لي أخي ؛ فَإِنَّهُ أوَّلُ النّاسِ إسلاما ، وآخِرُ النّاسِ بي عَهدا ، وأوَّلُ النّاسِ لي لُقِيّا يَومَ القِيامَةِ . (3)

2 / 6 _ 2صاحِبُ لِوائيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أخي ، وصاحِبُ لِوائي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِي عليه السلام _: أنتَ صاحِبُ لِوائي فِي الآخِرَةِ ، كَما أنتَ صاحِبُ لِوائي فِي الدُّنيا . (5)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 59 ح 228 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
2- .القطيفة : كساء له خمل (النهاية : ج 4 ص 84 «قطف») .
3- .الإصابة : ج 8 ص 307 الرقم 11731 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 45 ح 8376 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 287 الرقم 204 نحوه .
4- .كشف الغمّة : ج 1 ص 327 عن جابر .
5- .الأمالي للصدوق : ص 411 ح 533 ، بشارة المصطفى : ص 55 كلاهما عن أبي سعيد عقيصا عن الإمام الحسين عن أبيه عليهماالسلام .

ص: 187

2 / 6 _ 2 پرچمدار من

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على عليه السلام ، اوّلين كسى بود كه از من پيروى كرد، و اوّلين كسى است كه بعد از حق تعالى [ در قيامت]، با من دست مى دهد.

الإصابة_ به نقل از ليلى غفارى _: من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ شركت مى كردم، به مداواى مجروحان مى پرداختم و بيماران را پرستارى مى كردم. هنگامى كه على عليه السلام به سوى بصره حركت كرد، همراه وى خارج شدم. وقتى عايشه را ديدم، نزدش رفتم و گفتم : آيا از پيامبر خدا درباره على عليه السلام فضيلتى شنيده اى؟ گفت : آرى. على بر پيامبر خدا وارد شد و او با من بود و شَمَدى بر وى بود. على ، بين من و پيامبر صلى الله عليه و آله نشست. گفتم : جايى پيدا نكردى كه وسيع تر از اين جا باشد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى عايشه! برادرِ مرا رها كن. او اوّلين كسى بود كه اسلام آورد و آخرين كسى است كه با من وداع مى كند و در روز قيامت، اوّلين ملاقات كننده با من است».

2 / 6 _ 2پرچمدار منپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، برادر من و پرچمدار من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو پرچمدار من در آخرتى، چنان كه در دنيا پرچمدار من بودى.

.

ص: 188

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ صاحِبُ لِوائي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (1)

تاريخ دمشق عن أنس بن مالك :سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقُلتُ : بِأَبي (2) واُمّي ، مَن صاحِبُ لِوائِكَ يَومَ القِيامَةِ ؟ قالَ : صاحِبُ لِوائي فِي دارِ الدُّنيا _ وأومَأَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ _ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ أميني غَدا فِي القِيامَةِ ، وصاحِبُ رايَتي فِي القِيامَةِ ، عَلِيٌّ مَفاتيحُ خَزائِنِ رَحمَةِ رَبّي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: سَأَلتُ رَبّي عَزَّ وجَلَّ أن يَجعَلَكَ حامِلَ لِوائي ؛ وهُوَ لِواءُ اللّهِ الأَكبَرُ ، عَلَيهِ مَكتوبٌ : المُفلِحونَ الفائِزونَ بِالجَنَّةِ ، فَأَعطاني . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أمامي ، وبِيَدِهِ لِوائي ؛ وهُوَ لِواءُ الحَمدِ ، مَكتوبٌ عَلَيهِ : لا إلهَ إلَا اللّهُ ، المُفلِحون هُمُ الفائِزونَ بِاللّهِ . (6)

.


1- .الخصال : ص 429 ح 8 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عن أبيه عن جدّه عليهم السلام و ص 552 ح 30 عن أبي سعيد الورّاق عن أبيه عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الأمالي للصدوق : ص 175 ح 178 عن ابن عبّاس ، و ص 116 ح 101 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الأمالي للطوسي : ص 550 ح 1168 عن أبي ذرّ ، الاحتجاج : ج 1 ص 312 ح 53 عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 388 ح 309 عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ؛ الفردوس : ج 5 ص 332 ح 8346 عن اُبيّ .
2- .في المصدر : «باُمّي» ، والتصحيح من نسخة تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام » تحقيق محمّد باقر المحمودي : (ج 1 ص 147 ح 212 ) .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 75 ح 8420 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 330 ح 8892 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 66 ، المناقب للخوارزمي : ص 311 ح 311 كلّها عن أنس بن مالك ، الفردوس: ج5 ص367 ح8458 عن ابن عبّاس.
5- .الخصال : ص 314 ح 94 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 278 ح16 كلاهما عن ياسر الخادم و ج2 ص30 ح35 عن أحمد بن عامر وأحمد بن عبد اللّه وداود بن سليمان ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 48 ح 33 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 293 ح 280 كلاهما عن أحمد بن عامر وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، كنز العمّال : ج 13 ص 152 ح 36476 .
6- .معاني الأخبار : ص 116 ح 1 ، علل الشرائع : ص 165 ح 6 ، الأمالي للصدوق : ص 178 ح 180 ، بصائر الدرجات : ص 417 ح 11 ، روضة الواعظين : ص 127 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 147 ح 6 كلّها عن أبي سعيد الخدري .

ص: 189

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو پرچمدار من در دنيا و آخرتى.

تاريخ دمشق_ به نقل از انس بن مالك _: از پيامبر خدا پرسيدم و گفتم : پدر و مادرم فدايت! چه كسى در روز قيامت، پرچمدار توست؟ در حالى كه به على بن ابى طالب عليه السلام اشاره مى كرد، فرمود : «[ همان ]صاحب پرچمم در دنيا».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، امين من در روز قيامت و پرچمدار من در قيامت است. على، كليد خزانه هاى رحمت پروردگارم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: از پروردگارم عز و جل درخواست كردم كه تو را [ در قيامت ]پرچمدارم قرار دهد؛ همان كه پرچم بزرگ خداى است و بر آن نوشته شده : «رستگاران، دست يابندگان به بهشت اند»، و خداوند، درخواستم را پاسخ داد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب [ در قيامت]، پيشاپيش من است و در دست وى، پرچم من قرار دارد؛ پرچم حمد و ستايش، كه بر آن نوشته شده : «خدايى جز اللّه نيست. رستگاران، آنانى هستند كه به وسيله خدا كامياب شده اند».

.

ص: 190

الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أوَّلُ مَن يَدخُلُ الجَنَّةَ مِنَ النَّبِيّينَ وَالصِّدّيقينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَقامَ إلَيهِ أبو دُجانَةَ فَقالَ لَهُ : أ لَم تُخبِرنا عَنِ اللّهِ تَعالى أنَّهُ أخبَرَكَ أنَّ الجَنَّةَ مُحَرَّمَةٌ عَلَى الأَنبِياءِ حَتّى تَدخُلَها أنتَ ، وعَلَى الاُمَمِ حَتّى تَدخُلَها اُمَّتُكَ ؟ ! قالَ : بَلى ، ولكِن أما عَلِمتَ أنَّ حامِلَ لِواءِ الحَمدِ أمامَهُم ! وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ حامِلُ لِواءِ الحَمدِ يَومَ القِيامَةِ بَينَ يَدَيَّ ؛ يَدخُلُ بِهِ الجَنَّةَ وأنَا عَلى أثَرِهِ . فَقامَ عَلِيٌّ عليه السلام وقَد أشرَقَ وَجهُهُ سُرورا ويَقولُ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي شَرَّفَنا بِكَ يا رَسولَ اللّهِ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أمامي يَومَ القِيامَةِ ، فَيُدفَعُ إلَيَّ لِواءُ الحَمدِ فَأَدفَعُهُ إلَيكَ ، وأنتَ تَذودُ النّاسَ عَن حَوضِهِ (2) . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ مَعي ؛ مَعَكَ لِواءُ الحَمدِ وأنتَ تَحمِلُهُ ، وأعطاني أنَّكَ وَلِيُّ المُؤمِنينَ مِن بَعدي . (4)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص317 ح319 عن محمّد بن الحسين المعروف بشلقان ؛ مائة منقبة : ص 104 ح 49 عن محمّد بن الحسن المعروف بالسيلق وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، شرح الأخبار : ج 2 ص 472 ح 829 عن ابن عبّاس ، تفسير فرات : ص 456 ح 597 ، كشف الغمّة : ج1 ص 321 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 629 ح 2 والأربعة الأخيرة نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 229 وفيه إلى «على أثره» .
2- .كذا ، وفي كنز العمّال نقلاً عن المصدر : «عن حوضي» .
3- .تاريخ دمشق : ج 35 ص 338 ح 7209 عن ابن عبّاس ، كنز العمّال : ج 13 ص 145 ح 36455 وراجع تفسير فرات : ص 494 ح 646 .
4- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 339 الرقم 2167 عن عمر بن عليّ عن أبيه عليه السلام ، كنز العمّال : ج 11 ص 625 ح 33047 و ج 13 ص 129 ح 36411 .

ص: 191

امام باقر عليه السلام :_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «اوّلين كسى كه از بين پيامبران و صدّيقان به بهشتْ وارد مى شود، على بن ابى طالب است». ابو دُجانه برخاست و گفت : مگر از طرف خدا به ما خبر ندادى كه او به تو خبر داده كه بهشت بر پيامبرانْ حرام است تا آن كه تو داخل آن شوى، و بر امّت ها حرام است تا آن كه امّت تو بر آن وارد شوند؟ فرمود : «آرى؛ ولى مگر نمى دانى كه حامل پرچم حمد (درفش ستايش) پيشاپيش آنان است و على بن ابى طالب ، در روز قيامت ، پيشاپيش من، حامل پرچم حمد است كه وارد بهشت مى شود و من، پشتِ سر او وارد مى شوم؟». على عليه السلام در حالى كه چهره اش از شادمانى مى درخشيد، برخاست و گفت : اى پيامبر خدا! ستايش ، خدايى را كه به تو ما را شرف بخشيد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو در روز قيامت، پيشاپيش منى. پرچم حمد (درفش ستايش) به من داده مى شود و من آن را به تو مى سپارم و تو مردم [ منافق و...] را از حوض، دور مى كنى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو با منى. پرچم حمد با توست و تو آن را به دوش مى كشى، و [ خداوند ، اين موهبت را ]به من عطا كرده كه تو پس از من، ولىّ مؤمنان باشى.

.

ص: 192

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ مَعي ، ومَعَنا لِواءُ الحَمدِ وهُوَ بِيَدِكَ ، تَسيرُ بِهِ أمامي ، تَسبِقُ بِهِ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ (2) لِوائي مَعَهُ يَومَ القِيامَةِ ، وتَحتَهُ آدَمُ وما وَلَدَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ رُفِعَت لِهذِهِ الاُمَّةِ أعلامٌ ، فَأَوَّلُ الأَعلامِ لِوائِيَ الأَعظَمُ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَالنّاسُ أجمَعينَ تَحتَ لِوائِهِ ، يُنادي مُنادٍ : هذَا الفَضَلُ يَابنَ أبي طالِبٍ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ أتاني جَبرَئيلُ عليه السلام وبِيَدِهِ لِواءُ الحَمدِ ؛ وهُوَ سَبعونَ شِقَّةً (5) ، الشِّقَّةُ مِنهُ أوسَعُ مِنَ الشَّمسِ وَالقَمَرِ ، فَيَدفَعُهُ إلَيَّ ، فَآخُذُهُ وأدفَعُهُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (6)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن محدوج بن زيد :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ المُسلِمينَ ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، أما عَلِمتَ يا عَِليُّ أنَّهُ أوَّلُ مَن يُدعى بِهِ يَومَ القِيامَةِ يُدعى بي ، فَأَقومُ عَن يَمينِ العَرشِ في ظِلِّهِ فَاُكسى حُلَّةً خَضراءَ مِن حُلَلِ الجَنَّةِ ، ثُمَّ يُدعى بِالنَّبِيّينَ بَعضُهُم عَلى أثَرِ بَعضٍ ، فَيَقومونَ سِماطَينِ (7) عَن يَمينِ العَرشِ ويُكسَونَ حُلَلاً خَضراءَ مِن حُلَلِ الجَنَّةِ ؟ ألا وإنّي اُخبِرُكَ يا عَلِيُّ أنَّ اُمَّتي أوَّلُ الاُمَمِ يُحاسَبونَ يَومَ القِيامَةِ ، ثُمَّ أبشِر (8) أوَّلُ مَن يُدعى بِكَ لِقَرابَتِكَ مِنّي ومَنزِلَتِكَ عِندي ، ويُدفَعُ إلَيكَ لِوائي ؛ وهُوَ لِواءُ الحَمدِ ، فَتَسيرُ بِهِ بَينَ السِّماطينِ ، آدَمُ عليه السلام وجَميعُ خَلقِ اللّهِ يَستَظِلّونَ بِظِلِّ لِوائي يَومَ القِيامَةِ ، وطولُهُ مَسيرَةُ ألفِ سَنَةٍ ، سِنانُهُ ياقوتَةٌ حَمراءُ ، قُضُبُهُ فِضَّةٌ بَيضاءُ ، زُجُّهُ (9) دُرَّةٌ خَضراءُ ، لَهُ ثَلاثُ ذَوائِبَ مِن نورٍ ؛ ذُؤابَةٌ فِي المَشرِقِ ، وذُؤابَةٌ فِي المَغرِبِ ، وَالثّالِثَةُ وَسَطَ الدُّنيا ، مَكتوبٌ عَلَيهِ ثَلاثَةُ أسطُرٍ ؛ الأَوَّلُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، وَالثّاني : الحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ ، وَالثّالِثُ : لا إلهَ إلَا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ ، طولُ كُلِّ سَطرٍ [مَسيرَةُ] ألفِ سَنَةٍ ، وعَرضُهُ مَسيرَةُ ألفِ سَنَةٍ . فَتَسيرُ بِاللِّواءِ وَالحَسَنُ عَن يَمينِكَ وَالحُسَينُ عَن يَسارِكَ ، حَتّى تَقِفَ بَيني وبَينَ إبراهيمَ في ظِلِّ العَرشِ ، ثُمَّ تُكسى حُلَّةً خَضراءَ مِنَ الجَنَّةِ ، ثُمَّ يُنادي مُنادٍ مِن تَحتِ العَرشِ : نِعمَ الأَبُ أبوكَ إبراهيمُ ، ونِعمَ الأَخُ أخوكَ عَلِيٌّ . أبشِر يا عَلِيُّ ! إنَّكَ تُكسى إذا كُسيتُ ، وتُدعى إذا دُعيتُ ، وتُحَيّى إذا حُيّيتُ (10) . (11)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 359 ح 371 عن عمر بن عليّ عن أبيه عليه السلام .
2- .في المصدر : «إنّه» ، والصحيح ما أثبتناه كما في كنز العمّال .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 331 ح 8894 ، كنز العمّال : ج 13 ص 154 ح 36479 نقلاً عن الواهيات وكلاهما عن الحارث عن الإمام عليّ عليه السلام وراجع الخصال : ص 415 ح 5 وعلل الشرائع : ص 173 ح 1 والأمالي للصدوق : ص 354 ح 432 وشرح الأخبار : ج 2 ص 464 ح 814 .
4- .تفسير القمّي : ج 1 ص 175 عن ابن مسعود .
5- .أي : قِطعة (النهاية : ج 2 ص 491 «شقق») .
6- .الأمالي للصدوق : ص 756 ح 1019 ، الخصال : ص 583 ح 7 كلاهما عن ابن عبّاس ، روضة الواعظين : ص 123 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 228 كلّها نحوه وراجع عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 304 ح 63 وبشارة المصطفى: ص126 وص221.
7- .سِماطَين : أي صَفَّين ؛ وكلّ صفّ من الرجال سِماط (لسان العرب : ج 7 ص 325 «سمط») .
8- .وفي المناقب للخوارزمي : «ثمّ أنت» ، وفي المناقب لابن المغازلي : «ثمّ إنّه» .
9- .الزُّجّ : الحديدة التي تُركّب في أسفل الرمح ، والسنان يُركّب عاليته (لسان العرب : ج 2 ص 285 «زجج») .
10- .في المناقب للخوارزمي : «وتُحبى إذا حُبِيت» ؛ من الحِباء : العَطاء بلا مَنّ ولا جزاء (لسان العرب : ج 14 ص 162 «حبا») .
11- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 663 ح 1131 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 53 ح 8389 نحوه ، المناقب لابن المغازلي : ص 42 ح 65 عن أبي زيد الباهلي ، المناقب للخوارزمي : ص 140 ح 159 ؛ الأمالي للصدوق : ص 402 ح 520 عن مخدوج بن زيد الذهلي ، المناقب للكوفي : ج 3 ص 301 ح 221 كلاهما نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 169 .

ص: 193

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو با منى و پرچم حمد با ما و در دست توست، و تو پيشاپيش من ، آن را مى بَرى و به خاطر آن، بر اوّلين و آخرين، پيشى مى گيرى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در توصيف على عليه السلام _: پرچم من در روز قيامت با اوست و زير اين پرچم، آدم عليه السلام و همه فرزندان آدم قرار دارند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در روز قيامت، براى اين امّت، پرچم هايى برافراشته مى شود. اوّلينِ پرچم ها، پرچم بزرگ من است كه به دست على بن ابى طالب است و همه مردم، در زير اين پرچم اند و آواز دهنده اى آواز مى دهد : برترى اين است، اى پسر ابو طالب!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :وقتى قيامت شد، جبرئيل پرچم حمد را در دست گرفته ، به نزد من خواهد آمد . اين پرچم، هفتاد تكّه خواهد داشت كه هر تكّه آن، گسترده تر از خورشيد و ماه است. آن را به من خواهد داد و من آن را خواهم گرفت و به على بن ابى طالب خواهم داد.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از محدوج بن زيد _: پيامبر خدا بين مسلمانان، پيمان برادرى بست و آن گاه فرمود : «اى على! تو برادر منى. جايگاه تو نسبت به من، جايگاه هارون نسبت به موسى عليه السلام است، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست. اى على! آيا مى دانى اوّلين كسى كه در روز قيامت فراخوانده شود، منم. من از سمت راست عرش، از سايه آن برخواهم خاست و با حريرى سبز از حريرهاى بهشتى ، پوشانده خواهم شد. آن گاه پيامبران، يكى پس از ديگرى فراخوانده مى شوند و از سمت راست عرش، به دو صف برخواهند خاست و با حريرهايى سبز از حريرهاى بهشتى ، پوشانده خواهند شد؟ هان اى على! من به تو خبر مى دهم امّت من، اوّلين امّت از بين امّت هاست كه روز قيامت، حسابرسى مى شوند و به تو بشارت مى دهم كه به جهت نزديكى ات به من و جايگاهت در نزد من، اوّلين كسى هستى كه فراخوانده مى شوى و پرچم من به تو داده مى شود. اين، پرچمِ حمد (ستايش) است كه در بين صف ها آن را خواهى بُرد و آدم عليه السلام و همه آفريده هاى خدا در روز قيامت، در سايه پرچم من سايه مى گيرند. طول پرچم، راه هزار ساله است. سرنيزه آن ، ياقوت سرخ است. تيرك آن، نقره سفيد است و تَه تيرك آن، دُرّ سبز است. داراى سه دنباله از نور است : دنباله اى در شرق، دنباله اى در غرب، و دنباله اى در ميان دنيا كه سه سطر بر آن نوشته شده است : [ سطر ]اوّل، «بسم اللّه الرحمن الرحيم». [ سطر] دوم ، «الحمد للّه ربّ العالمين». [ سطر] سوم، «لا اله الّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ». درازاى هر سطر، هزار سال راه و پهناى آن، هزار سال راه است . تو پرچم را مى بَرى و حسن در سمت راست و حسين در سمت چپ تو، تا آن كه در بين من و ابراهيم عليه السلام در سايه عرش، درنگ مى كنى. آن گاه، با حرير سبز بهشتى ، پوشانده مى شوى و آن گاه، آواز دهنده اى از زير عرش، آواز مى دهد : «[اى محمد! ]بهترين پدر، پدر تو ابراهيم، و بهترين برادر، برادر تو على است». بشارتت مى دهم _ اى على _ كه هرگاه لباس پوشانده شوم، لباس پوشانده مى شوى، و هرگاه فراخوانده شوم، فراخوانده مى شوى، و هرگاه خوشامد گفته شوم، خوشامد گفته خواهى شد!

.

ص: 194

راجع : ج 10 ص 462 (صاحب راية النبيّ) .

.

ص: 195

ر . ك : ج 10 ص 463 (صاحب بيرق پيامبر) .

.

ص: 196

2 / 6 _ 3صاحِبُ حَوضيرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صاحِبُ حَوضي يَومَ القِيامَةِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... أنتَ صاحِبُ حَوضي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ... صاحِبُ حَوضي وشَفاعَتي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مَعي غَدا فِي القِيامَةِ عَلى حَوضي ، وصاحِبُ لِوائي ، ومَعي غَدا عَلى مَفاتيحِ خَزائِنِ جَنَّةِ رَبّي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ صاحِبي عَلَى الحَوضِ غَدا ، وأنتَ صاحِبي فِي المَقامِ المَحمودِ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أميني فِي القِيامَِة عَلى حَوضي ، وصاحِبُ لِوائي ، ومُعيني غَدا فِي القِيامَةِ عَلى مَفاتيحِ خَزائِنِ جَنَّةِ رَبّي . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :يا فاطِمَةُ ، إنّي غَدا مُقيمٌ عَلِيّا عَلى حَوضي ، يَسقي مَن عَرَفَ مِن اُمَّتي . (7)

.


1- .المعجم الأوسط : ج 1 ص 67 ح 188 ، المناقب للخوارزمي : ص 310 ح 308 كلاهما عن أبي هريرة وجابر .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 294 ح 47 ، الأمالي للصدوق : ص 116 ح 101 كلاهما عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام و ص 278 ح 309 عن أنس و ص 383 ح 489 ، بشارة المصطفى : ص 54 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 285 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس ، مشارق أنوار اليقين : ص 52 عن جابر بن عبد اللّه عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .الأمالي للصدوق : ص 175 ح 178 ، بشارة المصطفى : ص 198 كلاهما عن ابن عبّاس .
4- .تاريخ بغداد : ج 14 ص 99 الرقم 7441 عن أنس .
5- .الأمالي للصدوق : ص 411 ح 533 ، بشارة المصطفى : ص 55 كلاهما عن أبي سعيد عقيصا عن الإمام الحسين عن أبيه عليهماالسلام .
6- .بشارة المصطفى : ص 200 .
7- .المناقب لابن المغازلي : ص 151 ح 188 ؛ الفضائل لابن شاذان : ص 102 كلاهما عن ابن عبّاس وفيه «يرد عليه» بدل «عرف» .

ص: 197

2 / 6 _ 3 صاحب حوض من (كوثر)

2 / 6 _ 3صاحب حوض من (كوثر)پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، صاحب حوض [ كوثر] من در روز قيامت است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على!... تو صاحب حوض منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب،... صاحب حوض من و شفاعت من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ف_ردا در روز ق_يامت، على ب_ن ابى طالب با من بر سرِ حوض من است، صاحب پرچم من است و فردا در كنار من، متصدّى كليدهاى بهشت پروردگارم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو فردا همراه من در كنار حوض و همراه من در مقام محمود خواهى بود.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب در روز قيامت، امين من بر حوض من است و دارنده پرچم من ، و فردا در قيامت ، كمكْ كار من در تصدّى كليدهاى گنجينه هاى بهشت پروردگارم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى فاطمه! من فردا[ ى قيامت]، على را بر حوض خود خواهم گمارد. هر كس از امّتم را كه بشناسد، آب مى دهد.

.

ص: 198

عنه صلى الله عليه و آله :اُعطيتُ في عَلِيٍّ خَمسا هُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا وما فيها ... وأمَّا الثّالِثَةُ : فَواقِفٌ عَلى عُقرِ (1) حَوضي ، يَسقي مَن عَرَفَ مِن اُمَّتي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنّي سَأَلتُ رَبّي فيكَ خَمسَ خِصالٍ فَأَعطاني ... وأمَّا الرّابِعَةُ : فَسَأَلتُ رَبّي أن تَسقِيَ اُمَّتي مِن حَوضي فَأَعطاني . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّكَ غَدا عَلَى الحَوضِ خَليفَتي ، وإنَّكَ أوَّلُ مَن يَرِدُ عَلَيَّ الحَوضَ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أوَّلُ مَن يَرِدُ حَوضي ، تَسقي مِنهُ أولِياءَكَ ، وتَذودُ (5) عَنهُ أعداءَكَ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ غَدا عَلَى الحَوضِ خَليفَتي تَذودُ عَنهُ المُنافِقينَ ، وأنتَ أوَّلُ مَن يَرِدُ عَلَيَّ الحَوضَ . (7)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، مَعَكَ يَومَ القِيامَةِ عَصاً مِن عِصِيِّ الجَنَّةِ ، تَذودُ بِهَا المُنافِقينَ عَن حَوضي . (8)

.


1- .عُقر الحوض : مؤخّره ، وقيل : مقام الشاربة منه (لسان العرب : ج 4 ص 596 «عقر») .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 661 ح 1127 ، ذخائر العقبى : ص 155 كلاهما عن أبي سعيد الخدري .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 293 ح 280 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 106 ح 75 ، كنز العمّال : ج 13 ص 152 ح 36476 نقلاً عن شاذان في كتاب «ردّ الشمس» وكلّها عن أحمد بن عامر عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
4- .الأمالي للصدوق : ص 156 ح 150 ، بشارة المصطفى : ص 155 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 ، شرح الأخبار : ج 2 ص381 ح740 و ص 412 ح758 ، إعلام الورى : ج1 ص366، المناقب للكوفي: ج1 ص250 ح167 ؛ المناقب لابن المغازلي: ص 238 ح 285 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
5- .الذَّوْد : السَّوق والطَّرد والدَّفع (لسان العرب : ج 3 ص 167 «ذود») .
6- .عيون أخبار الرضا : ج 1 ص 304 ح 63 ، بشارة المصطفى : ص 221 كلاهما عن إبراهيم بن أبي محمود عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام وراجع تفسير فرات : ص 172 ح 219 .
7- .المناقب للخوارزمي : ص 129 ح 143 عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 200 وفيه إلى «خليفتي» .
8- .المعجم الصغير : ج 2 ص 89 ، ذخائر العقبى : ص 163 كلاهما عن أبي سعيد ، الصواعق المحرقة : ص 174 .

ص: 199

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در خصوص على، پنج چيز به من داده شده است كه از دنيا و هر آنچه در آن است، برايم دوست داشتنى تر است ... وامّا سومى آن : او در پايان حوضِ من خواهد ايستاد و هر كس از امّت مرا كه بشناسد، سيراب خواهد كرد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! از پروردگارم در خصوص تو پنج ويژگى خواستم كه به من داد... و امّا چهارمين آن : از پروردگارم خواستم كه تو امّتم را از حوضم سيراب كنى و خدا آن را اجابت كرد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو فردا جانشين من بر حوضى، و تو اوّلين كسى هستى كه در حوض بر من وارد مى شود.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو اوّلين كس هستى كه بر حوض من وارد مى شود . دوستدارانت را از آن سيراب مى كنى و دشمنانت را از آن مى رانى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو فردا جانشين من بر حوضى و منافقان را از آن مى رانى، و تو اوّلين كسى هستى كه در حوض بر من وارد مى شود .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: اى على! در روز قيامت، همراه تو عصايى از عصاهاى بهشت خواهد بود كه با آن، منافقان را از حوض من دور مى كنى.

.

ص: 200

عنه صلى الله عليه و آله :وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، إنَّكَ لَذَوّادٌ عَن حَوضي يَومَ القِيامَةِ ؛ تَذودُ كَما يُذادُ البَعيرُ الضّالُّ عَنِ الماءِ بِعَصاً مَعَكَ مِن عَوسَجٍ (1) ، كَأَنّي أنظُرُ إلى مُقامِكَ مِن حَوضي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وشيعَتُكَ عَلَى الحَوضِ تَسقونَ مَن أحبَبتُم وتَمنَعونَ مَن كَرِهتُم . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا وارِدُكُم عَلَى الحَوضِ،وأنتَ يا عَلِيُّ السّاقي. (4)

الإمام الحسن عليه السلام_ لِمُعاوِيَةَ بنِ حُدَيجٍ _: أنتَ السَّبّابُ عَلِيّا عِندَ ابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ ؟ ! أما لَئِن وَرَدتَ عَلَيهِ الحَوضَ _ وما أراكَ تَرِدُهُ _ لَتَجِدَنَّهُ مُشَمِّرا (5) حاسِرا ذِراعَيهِ ، يَذودُ الكُفّارَ وَالمُنافِقينَ عَن حَوضِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَما تُذادُ غَريبَةُ الإِبِلِ عَن صاحِبِها ، قَولُ الصّادِقِ المَصدوقِ أبِي القاسِمِ صلى الله عليه و آله . (6)

الإمام عليّ عليه السلام :لَأَذودَنَّ بِيَدَيَّ هاتَينِ القَصيرَتَينِ عَن حَوضِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله راياتِ الكُفّارِ وَالمُنافِقينَ كَما تُذادُ غَريبَةُ الإِبِلِ عَن حِياضِها . (7)

.


1- .العَوْسَج : شجر من شجر الشَّوك قال ابن سيده : العوسج المحض ، يقصُر انبوبه ، ويصغر ورقه ، ويصلب عوده (لسان العرب : ج 2 ص 324 «عسج») .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 140 ح 8525 و ص 139 ح 8524 ، المناقب للخوارزمي: ص109 ح116 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، الفائق : ج 2 ص 270 ، النهاية في غريب الحديث : ج 3 ص 65 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 162 وليس في الثلاثه الأخيرة ذيله، إعلام الورى : ج1 ص369عن جابر بن عبد اللّه وفي الأربعة الأخيرة «الصاد» بدل «الضالّ» وهو داء يصيب الإبل في رؤوسها (اُنظر النهاية : ج 3 ص 65 «صيد») .
3- .الأمالي للصدوق : ص 657 ح 891 ، بشارة المصطفى : ص 181 كلاهما عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، فضائل الشيعة : ص 56 ح 17 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
4- .مقتل الحسين للخوارزمي: ج1 ص94 عن الحارث وسعيد بن بشير ، فرائد السمطين : ج 2 ص 321 ح 572 عن سعيد بن بشر وكلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام ؛ العدد القويّة : ص 88 ح 153 ، مائة منقبة : ص45 ح5 كلاهما عن الحارث وسعيد بن قيس والأخير عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 292 عن الحارث بن سعيد عن الإمام عليّ عليه السلام وعن جابر الأنصاري.
5- .شمّر ثوبه : رفَعَه (المصباح المنير : ص 322 «شمر») .
6- .المعجم الكبير : ج 3 ص 82 ح 2727 عن أبي كبير و ص 92 ح 2758 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4669 كلاهما عن عليّ بن أبي طلحة نحوه .
7- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 677 ح 1157 عن أبي حرب بن أبي الأسود الدؤلي ، المعجم الأوسط : ج 5 ص 225 ح 5153 عن عبد اللّه بن أجارة بن قيس نحوه .

ص: 201

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سوگند به آن كه جانم به دست اوست، تو در روز قيامت، با عصايى از چوب خاربُن ، دور كننده [ منافقان] از حوض منى و همان گونه كه شترِ گم شده را از آبْ دور مى كنند، [ آنان را] مى رانى. گويى من اكنون جايگاه تو را در كنار حوضم مى بينم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو و پيروانت بر حوض هستيد. هر كس را كه دوستش داشتيد، سيراب مى كنيد، و هر كس را كه دوستش نداشتيد، منع مى كنيد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من در كنار حوض بر شما [ امّتم ]وارد مى شوم و تو _ اى على _ ساقى آنى.

امام حسن عليه السلام_ به معاوية بن حديج _: آيا تو دشنام دهنده به على عليه السلام نزد فرزند جگرخوارى؟ بدان كه اگر در حوض به او وارد شوى _ كه فكر نمى كنم وارد شوى _ ، او را دامن به كمر بسته و آستينْ بالا زده خواهى يافت كه كافران و منافقان را از حوض پيامبر خدا مى رانَد، همان گونه كه شتر غريبه را از شتران خود مى رانند. اين، سخن ابو القاسم ، راستگوى تصديق شده است.

امام على عليه السلام :با اين دو دست كوتاهم درفش هاى كافران و منافقان را از حوض پيامبرخدا دور خواهم كرد، چنان كه شترغريبه را از آبشخور، دور مى سازند.

.

ص: 202

2 / 6 _ 4مَعَهُ جَوازُ الصِّراطِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :لا يَجوزُ أحَدٌ الصِّراطَ إلّا مَن كَتَبَ لَهُ عَلِيٌّ الجَوازَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلَى الصِّراطِ لَعَقَبَةً لا يَجوزُها أحَدٌ إلّا بِجَوازٍ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ونُصِبَ الصِّراطُ عَلى ظَهرانَي (3) جَهَنَّمَ ، لا يَجوزُها ولا يَقطَعُها إلّا مَن كانَ مَعَهُ جَوازٌ بِوِلايَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ، أقامَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ جِبرَئيلَ ومُحَمَّدا عَلَى الصِّراطِ ، فَلا يَجوزُهُ أحَدٌ إلّا مَن كانَ مَعَهُ بَراءَةٌ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ يَومَ القِيامَةِ عَلَى الحَوضِ ، لا يَدخُلُ الجَنَّةَ إلّا مَن جاءَ بِجَوازٍ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (6)

المناقب لابن شهر آشوب :سَأَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله جَبرَئيلَ : كَيفَ تَجوزُ اُمَّتِيَ الصِّراطَ ؟ فَمَضى ودَعا وقالَ : إنَّ اللّهَ تَعالى يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ : إنَّكَ تَجوزُ الصِّراطَ بِنوري ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ يَجوزُ الصِّراطَ بِنورِكَ ، واُمَّتُكَ تَجوزُ الصِّراطَ بِنورِ عَلِيٍّ ؛ فَنورُ اُمَّتِكَ مِن نورِ عَلِيٍّ ، ونورُ عَلِيٍّ مِن نورِكَ ، ونورُكَ مِن نورِ اللّهِ . (7)

.


1- .الصواعق المحرقة : ص 126 ، ذخائر العقبى : ص 131 كلاهما عن أبي بكر .
2- .تاريخ بغداد : ج 10 ص 357 الرقم 5511 عن أبي بكر .
3- .يقال للشيء إذا كان في وسط شيء : هو بين ظَهرَيه وظَهرانَيْه (لسان العرب : ج 4 ص 524 «ظهر») .
4- .تاريخ أصبهان: ج 1 ص 400 ح 755 ؛ بشارة المصطفى : ص 200 كلاهما عن مالك بن أنس عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 320 ح 324 عن ابن عبّاس .
6- .المناقب لابن المغازلي : ص 119 ح 156 عن ابن عبّاس ؛ العمدة : ص 285 ح 35 .
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 156 ، تفسير فرات : ص 287 ح 387 عن أبي هريرة نحوه .

ص: 203

2 / 6 _ 4 اجازه عبور از صراط ، با اوست

2 / 6 _ 4اجازه عبور از صراط ، با اوستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هيچ كس، جز آن كه على براى او جواز عبور نويسد، از صراط نخواهد گذشت.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بر صراط، گردنه اى است كه هيچ كس از آن نمى گذرد، مگر با اجازه على بن ابى طالب .

پيامبر خدا عليه السلام :روز قيامت كه شد، بر روى جهنّم، [ پل] «صراط» نصب مى شود كه كسى از آن نمى گذرد، مگر آن كه با او گواهى به ولايت على بن ابى طالب باشد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :روز قيامت كه شد، خداوند عز و جل جبرئيل و محمّد را بر صراط خواهد گمارد و هيچ كس از آن نخواهد گذشت، مگر آن كه با او امانى از على بن ابى طالب باشد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :روز قيامت، على بر حوض است. هيچ كس وارد بهشت نمى شود، مگر با گواهى اى از على بن ابى طالب.

المناقب ، ابن شهرآشوب :پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل پرسيد : امّت من چگونه بر صراط، گذر خواهند كرد؟ جبرئيل گذشت و [ سپس] صدا زد و گفت : خداوند متعال، تو را سلام مى رساند و مى گويد : «تو با نور من ، از صراط خواهى گذشت. على بن ابى طالب با نور تو از صراط خواهد گذشت، و امّت تو با نور على از صراط خواهند گذشت. پس نور امّت تو از نور على و نور على از نور تو و نور تو از نور خداست».

.

ص: 204

راجع : ج 12 ص 218 (جواز الصراط) و ص 220 (الثبات على الصراط) . ج 2 ص 176 (مضارّ مخالفته وموافقته) .

2 / 6 _ 5هُوَ فِي الجَنَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ فِي الجَنَّةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ أمشي مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في بَعضِ طُرُقِ المَدينَةِ فَأَتَينا عَلى حَديقَةٍ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أحسَنَ هذِهِ الحَديقَةَ ! فَقالَ : ما أحسَنَها ، ولَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . ثُمَّ أتَينا عَلى حَديقَةٍ اُخرى ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أحسَنَها مِن حَديقَةٍ ! فَقالَ : لَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . حَتّى أتَينا عَلى سَبعِ حَدائِقَ أقولُ : يا رَسولَ اللّهِ ما أحسَنَها ، ويَقولُ : لَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :كُنّا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عِندَ امرَأَةٍ مِنَ الأَنصارِ صَنَعَت لَهُ طَعاما ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله _ وذَكَرَ الحَديثَ وقالَ في آخِرِهِ _ : يَدخُلُ عَلَيكُم رَجُلٌ مِن أهلِ الجَنَّةِ . فَرَأَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يُدخِلُ رَأسَهُ تَحتَ الوَدِيِّ (3) ويَقولُ : اللّهُمَّ إن شِئتَ جَعَلتَهُ عَلِيّا . فَدَخَلَ عَلِيٌّ عليه السلام فَهَنَّيناهُ . (4)

.


1- .سنن أبي داوود : ج4 ص212 ح4649 ، مسند ابن حنبل : ج1 ص 397 ح 1629 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 505 ح 67 كلّها عن سعيد بن زيد ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 466 ح 818 عن سعد بن زيد وراجع بشارة المصطفى : ص 153 .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 652 ح 1109 ، مسند أبي يعلى: ج1ص285 ح561، مسند البزّار: ج2ص293 ح716، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4672 وفيه صدره ، تاريخ بغداد: ج12 ص398 الرقم 6859 كلاهما نحوه،تاريخ دمشق: ج42 ص322 ح8879 و ص323 ح8881 كلّها عن أبي عثمان النهدي و ح 8882 عن أنس نحوه . راجع : القسم العاشر / الخصائص السياسيّة والاجتماعيّة / المظلوميّة بعد النبيّ .
3- .الوَدِيّ : صغار النخل ، الواحدة : وَدِيّة (النهاية : ج 5 ص 170 «ودي») .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 608 ح 1038 وج 1 ص 209 ح 233 ، مسند ابن حنبل : ج 5 ص 85 ح 14556 و ص 196 ح 15164 .

ص: 205

2 / 6 _ 5 او بهشتى است

ر . ك : ج 12 ص 219 (جواز عبور از صراط) و ص 221 (پايدارى بر صراط) . ج 2 ص 177 (زيان هاى مخالفت با او و جدايى از او) .

2 / 6 _ 5او بهشتى استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، بهشتى است.

امام على عليه السلام :همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در كوچه هاى مدينه راه مى رفتم. به باغى رسيديم. گفتم : اى پيامبر خدا، چه قدر اين باغ زيباست! فرمود : «چه قدر زيباست! و تو در بهشت، زيباتر از آن را دارى». آن گاه به باغ ديگرى رسيديم. گفتم : اى پيامبر خدا، اين باغ، چه قدر زيباست! فرمود : «تو در بهشت، زيباتر از آن را دارى». تا آن كه از هفت باغ گذر كرديم و من همچنان مى گفتم : اى پيامبر خدا، چه قدر زيباست! و او مى گفت : «تو در بهشت، زيباتر از آن را دارى».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: با پيامبر صلى الله عليه و آله نزد زنى از انصار بوديم كه براى پيامبر خدا غذايى درست كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «... مردى... از مردان بهشتى بر شما وارد مى شود». سپس پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه سرش را زير درختچه هاى نخل كرده و مى گويد : «پروردگارا ! اگر بخواهى، اين فرد را على قرار مى دهى». على عليه السلام وارد شد و ما به او تبريك گفتيم.

.

ص: 206

2 / 6 _ 6رَفيقي فِي الجَنَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ رَفيقي فِي الجَنَّةِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي وصاحِبي ورَفيقي فِي الجَنَّةِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :قالَ أخي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ صاحِبي ورَفيقي فِي الجَنَّةِ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ مَعي فِي الجَنَّةِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنّي سَأَلتُ اللّهَ أن يَجعَلَكَ مَعي فِي الجَنَّةِ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أقرَبُ النّاسِ مِنّي مَوقِفا يَومَ القِيامَةِ ، ومَنزِلي ومَنزِلُكَ فِي الجَنَّةِ مُتَواجِهانِ كَمَنزِلِ الأَخَوَينِ. (6)

.


1- .صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 275 ح 14 عن أحمد بن عامر الطائي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 338 ح 264 و ص 369 ح 293 كلاهما عن ابن عبّاس وفيهما «إنّه أخي في الدنيا ورفيقي فيالجنّة» .
2- .تاريخ بغداد : ج 12 ص 268 الرقم 6712 عن عثمان بن عبد الرحمن عن الإمام الباقر عن أبيه عن الإمام عليّ عليهم السلام .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 61 ح 8401 عن عثمان بن عبد الرحمن عن الإمام الباقر عن أبيه عليهماالسلام .
4- .شرح الأخبار : ج 2 ص 477 ح 838 عن أنس بن مالك ؛ ذخائر العقبى : ص 162 عن عبد اللّه وفيه «أما ترضى أنّك معي في الجنّة» .
5- .تفسير فرات : ص 411 ح 551 عن سليمان الديلمي عن الإمام الصادق عليه السلام .
6- .الأمالي للصدوق : ص 136 ح 135 عن زيد بن عليّ عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام .

ص: 207

2 / 6 _ 6 رفيق من در بهشت

2 / 6 _ 6رفيق من در بهشتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو رفيق من در بهشتى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو برادر من، همدم من و رفيق من در بهشتى.

امام على عليه السلام :برادرم پيامبر خدا فرمود : «اى على! تو همدم من و رفيق من در بهشتى».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو در بهشت با منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! من از خدا خواستم كه تو را در بهشت با من قرار دهد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: در روز قيامت، تو نزديك تر از همه به من قرار دارى. خانه من و خانه تو در بهشت، مثل خانه دو برادر، روبه روى هم است.

.

ص: 208

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، يَدُكَ في يَدي يَومَ القِيامَةِ ، تَدخُلُ مَعي حَيثُ أدخُلُ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: تُؤتى يَومَ القِيامَةِ بِناقَةٍ مِن نوقِ الجَنَّةِ فَتَركَبُها ، ورُكبَتُكَ مَعَ رُكبَتي ، وفَخِذُكَ مَعَ فَخِذي ؛ حَتّى تَدخُلَ الجَنَّةَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: يا اُمَّ سَلَمَةَ ، إنَّهُ يُبعَثُ يَومَ القِيامَةِ عَلى ناقَةٍ مِن نوقِ الجَنَّةِ يُقالُ لَها : «مَحبوبَةٌ» ، تَصُكُّ رُكبَتُهُ مَعَ رُكبَتي وفَخِذُهُ مَعَ فَخِذي . (3)

تاريخ دمشق عن جابر :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنَا وهذا _ يَعني عَلِيّا _ نَجيءُ يَومَ القِيامَةِ كَهاتَينِ _ وجَمَعَ بَينَ إصبَعَيهِ السَّبّابَتَينِ _ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام :دَخَلَ عَلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنَا نائِمٌ عَلَى المَنامَةِ (5) ، فَاستَسقَى الحَسَنُ أوِ الحُسَينُ ، قالَ : فَقامَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى شاةٍ لَنا بَكيءٍ (6) فَحَلَبَها فَدَرَّت ، فَجاءَهُ الحَسَنُ فَنَحّاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَت فاطِمَةُ عليهاالسلام : يا رَسولَ اللّهِ ، كَأَنَّهُ أحَبُّهُما إلَيكَ ؟ قالَ : لا ، ولكِنَّهُ استَسقى قَبلَهُ . ثُمَّ قالَ : إنّي وإيّاكِ وهذَينِ وهذَا الرّاقِدَ في مَكانٍ واحِدٍ يَومَ القِيامَةِ . (7)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 328 ح 8889 ، كفاية الطالب : ص 182 كلاهما عن ابن عمر ، الرياض النضرة : ج 3 ص 182 عن عمر ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 477 ح 838 عن أنس نحوه .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 612 ح 1047 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 328 ح 8890 ، كفاية الطالب : ص 181 كلّها عن أنس ، كنز العمّال : ج 13 ص 131 ح 36416 عن الحسن بن بدر عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 369 ح 293 عن ابن عبّاس .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 367 ح 8960 ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 58 ح 215 عن الحسن بن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
5- .المَنامَة : موضع النوم (لسان العرب : ج 12 ص 596 «نوم») .
6- .بكأت الناقة والشاة : إذا قلّ لبَنُها فهي بكيءٌ (النهاية : ج 1 ص 148 «بكأ») .
7- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 217 ح 792 ، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج2 ص692 ح1183 وليس فيه«وهذين» وكلاهما عن عبد الرحمن الأزرق ، المعجم الكبير : ج3 ص41 ح2622 ، مسند البزّار : ج 3 ص 29 ح 779 كلاهما عن أبي فاختة نحوه وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 147 ح 4664 ومسند أبي يعلى : ج 1 ص 266 ح 506 ومسند الطيالسي : ص 26 ح 190 والأمالي للطوسي : ص 593 ح 1228 .

ص: 209

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! روز قيامت، دست تو در دست من است. هر جا كه وارد شوم، با من وارد خواهى شد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: روز قيامت، شترى از شترهاى بهشتى به تو داده خواهد شد و بر آن سوار مى شوى. زانوى تو چسبيده به زانوى من و ران پاى تو چسبيده به ران پاى من خواهد بود تا به بهشت، داخل شوى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در ت_وصيف ع_ل_ى عليه السلام _: اى اُمّ سلمه! او در روز قيامت، بر شترى از شتران بهشتى به نام «محبوبه» برانگيخته مى شود. زانوى او چسبيده به زانوى من و ران پاى او چسبيده به ران پاى من خواهد بود.

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر _: پيامبر خدا فرمود : «من و اين (يعنى على عليه السلام ) در روز قيامت، اين گونه (و دو انگشت سبّابه خود را كنار هم گذاشت)، خواهيم آمد» .

امام على عليه السلام :من در رخت خوابْ خوابيده بودم كه پيامبر خدا وارد شد. حسن يا حسين آب خواستند. پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و به طرف گوسفند كم شيرى كه داشتيم، رفت و آن را دوشيد و پر شير شد. حسن [ براى نوشيدن] ، پيش آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را بازداشت. فاطمه گفت : اى پيامبر خدا ! گويى ديگرى [يعنى حسين] نزد تو محبوب تر است؟ فرمود : «نه؛ ولى او زودتر آب خواست» . آن گاه فرمود : «من و تو و اين دو و اين كه خوابيده، در روز قيامت، در يك جا هستيم».

.

ص: 210

كشف الغمّة :قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : يا رَسولَ اللّهِ ، هَل نَقدِرُ أن نَزورَكَ فِي الجَنَّةِ كُلَّما أرَدنا ؟ قالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ رَفيقا أوَّلُ مَن أسلَمَ مِن اُمَّتِهِ.فَنَزَلَت هذِهِ الآيَةُ: «أُوْلَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِم مِّنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَآءِ وَالصَّ__لِحِينَ وَحَسُنَ أُوْلَئِكَ رَفِيقًا» (1) ، فَدَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام فَقالَ لَهُ : إنَّ اللّهَ قَد أنزَلَ بَيانَ ما سَأَلتَ فَجَعَلَكَ رَفيقي لِأَنَّكَ أوَّلُ مَن أسلَمَ ، وأنتَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ. (2)

تاريخ دمشق عن زيد بن أبي أوفى :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَسجِدَهُ فَقالَ : أينَ فُلانُ ابنُ فُلانٍ ؟ فَجَعَلَ يَنظُرُ في وُجوهِ أصحابِهِ _ فَذَكَرَ الحَديثَ فِي المُؤاخاةِ وفيهِ _ : فَقالَ عَلِيٌّ : لَقَد ذَهَبَ روحي وَانقَطَعَ ظَهري حينَ رَأَيتُكَ فَعَلتَ بِأَصحابِكَ ما فَعَلتَ غَيري ، فَإِن كانَ هذا مِن سَخَطٍ عَلَيَّ فَلَكَ العُتبى وَالكَرامَةُ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ ، ما أخَّرتُكَ إلّا لِنَفسي ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، وأنتَ أخي ووارِثي . قالَ : وما أرِثُ مِنكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : ما وَرَّثَتِ الأَنبِياءُ مِن قَبلي . قال : وما وَرَّثَتِ الأَنبِياءُ مِن قَبلِكَ ؟ قالَ : كِتابَ رَبِّهِم وسُنَّةَ نَبِيِّهِم . وأنتَ مَعي في قَصري فِي الجَنَّةِ مَعَ فاطِمَةَ ابنَتي ، وأنتَ أخي ورَفيقي . ثُمَّ تَلا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إِخْوَ نًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَ_بِلِينَ» (3) ؛ المُتَحابّينَ فِي اللّهِ يَنظُرُ بَعضُهُم إلى بَعضٍ . (4)

.


1- .النساء : 69 .
2- .كشف الغمّة : ج 1 ص 87 نقلاً عن تفسير ابن الحجّام ، شرح الأخبار : ج 2 ص 349 ح 700 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 231 وفيه إلى آخر الآية وكلاهما عن عبد اللّه بن حكيم بن جبير نحوه .
3- .الحِجر : 47 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 53 ح 8387 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 638 ح 1085 نحوه ، فرائد السمطين : ج 1 ص 115 ح 80 ؛ تفسير فرات : ص 226 ح 304 عن عبد اللّه بن أبي أوفى نحوه .

ص: 211

كشف الغُمّة :على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! آيا در بهشت مى توانيم هرگاه كه خواستيم، تو را زيارت كنيم؟ فرمود : «اى على! هر پيامبرى رفيقى دارد ؛ اوّلين كس از امتش كه به او ايمان آورده است». سپس هنگامى كه اين آيه نازل شد : «آنان با كسانى محشور خواهند بود كه خداوند، ايشان را گرامى داشته است : پيامبران و راستان و شهيدان وشايستگان! و آنان چه نيكو همدم هايى هستند!» ، پيامبر خدا، على عليه السلام را فراخوانْد و فرمود : «خداوند، پاسخ آنچه را كه پرسيدى، فرو فرستاد و تو را رفيق من قرار داد؛ چون اوّلين كسى بودى كه ايمان آوردى، و چون تو صدّيق اكبرى».

تاريخ دمشق_ به نقل از زيد بن ابى اوفى _: در مسجد پيامبر خدا بر وى وارد شدم. فرمود : «فلانى پسر فلانى كجاست؟» و به چهره يارانش نگاه مى كرد. [ زيد، آن گاه ، حديث برادرى اصحاب را يادآور شد كه در آن است : ]على عليه السلام گفت : وقتى ديدم با يارانت بجز من، چنان رفتار كردى [ و همه را با هم برادر ساختى]، روح [ از تن] من رفت و پشتم شكست. اگر اين كار به خاطر ناخشنودى از على است، گذشت و بخشش از توست. پيامبر خدا فرمود : «سوگند به آن كه مرا به حق بر انگيخت ، تو را جز براى خودم نگه نداشتم. تو نسبت به من، چون هارون نسبت به موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست و تو برادر و وارث منى». گفت : چه چيز را از تو به ارث خواهم برد، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «آنچه را كه پيامبران پيش از من ، به ارث گذاشتند». گفت: پيامبران پيش از تو چه چيز را به ارث گذاشتند؟ فرمود : «كتاب پروردگارشان و سنّت پيامبرشان را . و تو به همراه فاطمه، دخترم، در قصر من در بهشت هستى و تو برادر و رفيق منى». آن گاه پيامبر خدا اين آيه را خوانْد : «برادرانه، بر تخت هايى رو به روى يكديگر نشسته اند» ؛ يعنى دوستداران يكديگر در راه خدايند كه بعضى بر بعضى ديگر مى نگرند.

.

ص: 212

راجع : ص 186 (صاحب لوائي) .

2 / 6 _ 7ذو قَرنَيِ الجَنَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّ لَكَ كَنزا فِي الجَنَّةِ ، وإنَّكَ ذو قَرنَيها (1) . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ، إنَّ لَكَ كَنزا فِي الجَنَّةِ، وأنتَ ذو قَرنَيها. (3)

.


1- .أي ذو طرفي الجنّة ، ومَلِكُها الأعظم ، أو ذو قرني الاُمّة فاُضمرت وإن لم يتقدّم ذكرها ، أو ذو جَبَليْها للحسن والحسين عليهماالسلام ، أو ذو شجّتين في قرني رأسه : إحداهما من عمرو بن [عبد] ودّ يوم الخندق والثانية من ابن ملجم لعنه اللّه (تاج العروس : ج18 ص447 «قرن» وراجع معاني الأخبار : ص206) .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 133 ح 4623 عن أبي الطفيل عن الإمام عليّ عليه السلام ، مسند ابن حنبل : ج1 ص336 ح 1373 وفيه «من الجنّة» ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج2 ص601 ح1028 و ص648 ح1101 ، المصنّف لابن أبي شيبة: ج 7 ص 498 ح 20 ، المعجم الأوسط : ج 1 ص 209 ح 674 ، مسند البزّار : ج3 ص121 ح907 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص324 ح8884 و ص 325 ح 8885 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص93 الرقم 579 كلّها عن سلمة بن أبي الطفيل عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .معاني الأخبار : ص 205 ح 1 عن أبي الطفيل عن الإمام عليّ عليه السلام ، الأمالي للمفيد : ص 213 ح 4 عن سليمان بن خالد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، فضائل الشيعة : ص 56 ح 17 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الأمالي للصدوق : ص 656 ح 891 ، بشارة المصطفى : ص 181 كلاهما عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، روضة الواعظين : ص 324 .

ص: 213

2 / 6 _ 7 ذوالقرنينِ بهشت

ر . ك : ص 187 (پرچمدار من است) .

2 / 6 _ 7ذوالقرنينِ بهشتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو را در بهشت، گنجى است ، و همانا تو ذوالقرنينِ (1) بهشتى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو را در بهشت، گنجى است و تو ذوالقرنينِ بهشتى.

.


1- .يعنى صاحب دو طرف بهشت و پادشاه بزرگ آن ، كه چون ذوالقرنين _ كه بر همه زمين، سيطره داشت _ ، تو هم بر همه بهشت ، سيطره دارى، يا آن كه ذوالقرنين امّتى، و يا داراى دو بزرگ بهشت (حسن و حسين عليهماالسلام) هستى، و يا داراى دو نشان ضربه بر سر (ضربه عمرو بن عبد ودّ در روز خندق و ضربه ابن ملجم ملعون) هستى (تاج العروس : ماده «قرن» ؛ معانى الأخبار : ص 206).

ص: 214

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ لَكَ بَيتا فِي الجَنَّةِ ، وإنَّكَ ذو قَرنَيها . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أنتَ يا عَلِيُّ فِي الجَنَّةِ ، وأنتَ ذو قَرنَيها . (2)

2 / 6 _ 8يَزهَرُ فِي الجَنَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ يَزهَرُ فِي الجَنَّةِ كَكَوكَبِ الصُّبحَةِ لِأَهلِ الدُّنيا . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ يُضيءُ لِأَهلِ الجَنَّةِ كَما يَزهَرُ كَوكَبُ الصُّبحِ لِأَهِلِ الدُّنيا. (4)

2 / 6 _ 9قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيّا قَسيمُ النّارِ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّكَ قَسيمُ النّارِ، وإنَّكَ تَقرَعُ بابَ الجَنَّةِ وتُدخِلُها بِغَيرِ حِسابٍ. (6)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 355 ح 365 عن سلمة بن أبي الطفيل عن الإمام عليّ عليه السلام ، غريب الحديث للهروي : ج3 ص78 ، الفائق : ج 3 ص 79 ، النهاية في غريب الحديث : ج4 ص 51 ، لسان العرب : ج 13 ص 332 .
2- .عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 67 ح 309 عن الحسن بن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
3- .الفردوس : ج 3 ص 63 ح 4178 ، المناقب لابن المغازلي : ص 140 ح 184 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 295 ح 233 ، الصواعق المحرقة : ص 125 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 476 ح 835 كلّها عن أنس وفيها «الصبح» بدل «الصبحة» .
4- .المناقب لابن المغازلي : ص 140 ح 185 عن أنس ؛ بحار الأنوار : ج 39 ص 230 ح 6 نقلاً عن كتاب الفضائل عن أبي الحمراء نحوه .
5- .الأمالي للصدوق : ص 83 ح 49 ، روضة الواعظين : ص 114 كلاهما عن ابن عبّاس ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 158 عن حذيفة ، تفسير فرات : ص 172 ح 219 عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه «أما ترضين أن يكون بعلك قسيم النار» .
6- .المناقب لابن المغازلي : ص 67 ح 97 ، المناقب للخوارزمي : ص 294 ح 281 ؛ صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 115 ح 75 كلّها عن أحمد بن عامر ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 27 ح 9 عن أحمد بن عامر وأحمد بن عبد اللّه وداوود بن سليمان وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وفيهما «الجنّة والنار» بدل «النار» .

ص: 215

2 / 6 _ 8 در بهشت ، مى درخشد
2 / 6 _ 9 تقسيم كننده بهشت و دوزخ

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو را خانه اى در بهشت است، و همانا تو ذوالقرنينِ بهشتى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو در بهشتى و تو ذوالقرنينِ آنى.

2 / 6 _ 8در بهشت ، مى درخشدپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على در بهشت مى درخشد، چونان [درخششِ] ستاره صبحگاهى بر اهل دنيا .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب براى بهشتيان، پرتو افكنى مى كند، همان گونه كه ستاره صبحگاهى بر زمينيان مى درخشد.

2 / 6 _ 9تقسيم كننده بهشت و دوزخپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، تقسيم كننده جهنّم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو تقسيم كننده جهنّمى و تو درِ بهشت را مى زنى و [ مردمان را] بدون شمارش، وارد آن مى سازى.

.

ص: 216

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، فَيَومَ القِيامَةِ تَقولُ النّارُ (2) : هذا لي وهذا لَكَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يُنادِي المُنادي [يَومَ القِيامَةِ] : يا عَلِيُّ ، أدخِل مَن أحَبَّكَ الجَنَّةَ ومَن عاداكَ النّارَ ، فَأَنتَ قَسيمُ الجَنَّةِ وأنتَ قَسيمُ النّارِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، لا يَدخُلُ الجَنَّةَ إلّا مَن عَرَفَكَ وعَرَفتَهُ ، ولا يَدخُلُ النّارَ إلّا مَن أنكَرَكَ وأنكَرتَهُ . يا عَلِيُّ ، أنتَ وَالأَئِمَّةُ مِن وُلدِكَ عَلَى الأَعرافِ يَومَ القِيامَةِ ، تَعرِفُ المُجرِمينَ بِسيماهُم ، وَالمُؤمِنينَ بِعَلاماتِهِم . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ... يُجمَعُ لَكَ الأَوَّلونَ وَالآخِرونَ في صَعيدٍ واحِدٍ ، فَتَأمُرُ بِشيعَتِكَ إلَى الجَنَّةِ وبِأَعدائِكَ إلَى النّارِ ، فَأَنتَ قَسيمُ الجَنَّةِ وأنتَ قَسيمُ النّارِ ، ولَقَد فازَ مَن تَوَلّاكَ وخَسِرَ مَن عاداكَ ، فَأَنتَ في ذلِكَ اليَومِ أمينُ اللّهِ وحِجَّةُ اللّهِ الواضِحَةُ . (6)

.


1- .الخصال : ص 496 ح 5 عن جابر بن عبد اللّه ، بشارة المصطفى : ص 102 عن ابن عبّاس و ص 164 عن عبد اللّه بن مسعود ، روضة الواعظين : ص 115 وفيها «يا عليّ ، أنت قسيم الجنّة والنار» .
2- .كذا ، والظاهر أنّ الصحيح : «للنار» .
3- .الصواعق المحرقة : ص 126 عن عنترة عن الإمام الرضا عليه السلام ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 86 ح 30 عن أبي الصلت الهروي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «يا عليّ ، أنت قسيم الجنّة يوم القيامة ، تقول للنار . ..» ، تفسير القمّي : ج 2 ص 389 عن عبّاد بن صهيب ، تفسير فرات : ص 511 ح 667 كلاهما عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلامعنه صلى الله عليه و آله وفيهما «يا عليّ ، أنت قسيم النار ، تقول : هذا لي وهذا لك» .
4- .الأمالي للصدوق : ص 442 ح 590 ، بشارة المصطفى : ص 56 ، مائة منقبة : ص 54 ح 11 نحوه وكلّها عن عبد اللّه بن عمر ، كفاية الأثر : ص 151 عن أبي الطفيل عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه ، روضة الواعظين : ص 133 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 230 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 249 ح 1 عن ابن عمر و ص 253 ح 10 عن عامر بن واثلة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
5- .الأمالي للمفيد : ص 213 ح 4 عن سليمان بن خالد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
6- .الأمالي للصدوق : ص 768 ح 1040 عن أبي حمزة ، بشارة المصطفى : ص 210 كلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .

ص: 217

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على، تقسيم كننده بهشت و جهنّم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو تقسيم كننده بهشت و جهنّمى و در روز قيامت، جهنّم مى گويد (1) : اين، از آنِ من و اين، از آنِ تو!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :منادى [ در روز قيامت] آواز مى دهد : اى على! هركس تو را دوست مى داشت، به بهشت وارد كن و هركس دشمن مى داشت، به جهنّم بفرست. تو تقسيم كننده بهشت و تقسيم كننده جهنّمى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو تقسيم كننده بهشت و جهنّمى، جز كسى كه تو را مى شناسد و تو او را مى شناسى، وارد بهشت نمى شود، و جز كسى كه تو را نمى شناسد و تو او را نمى شناسى، وارد جهنّم نمى گردد. اى على! تو و امامانِ از فرزندانت، در روز قيامت، بر «اعراف» (2) ايستاده ايد و گنهكاران را به چهره شان مى شناسيد و مؤمنان را به نشانه هايشان.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: هنگامى كه روز واپسين شود... پيشينيان و پسينيان، براى خاطر تو در يك جا جمع مى شوند و به پيروانت فرمان ورود به بهشت، و به دشمنانت فرمان ورود به جهنّم مى دهى. تو تقسيم كننده بهشت و تقسيم كننده جهنّمى . آن كه تو را دوست بدارد، رستگار است و آن كه تو را دشمن بدارد، زيان ديده است. تو در آن روز، امين خدا و حجّت آشكار اويى.

.


1- .ظاهرا «به جهنّم مى گويى» ، صحيح است .
2- .اشاره به آيه 46 از سوره اعراف است كه در آن جا خداوند از كسانى ياد مى كند كه در روز حشر ، به انتظار رحمت و گذشت الهى نشسته اند . اين سوره به نام همين گروه ناميده شده و اينان ، حدّ ميانه بين بهشتيان و دوزخيان اند. (م)

ص: 218

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ نادى مُنادٍ مِن بُطنانِ العَرشِ : أينَ سَيِّدُ الأَنبِياءِ ؟ فَأَقومُ ، ثُمَّ يُنادي : أينَ سَيِّدُ الأَوصِياءِ ؟ فَتَقومُ ، ويَأتيني رِضوانُ بِمَفاتيحِ الجَنَّةِ ، ويَأتيني مالِكٌ بَمَقاليدِ النّارِ ، فَيَقولانِ : إنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ أمَرَنا أن نَدفَعَها إلَيكَ ونَأمُرَكَ أن تَدفَعَها إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَتَكونُ يا عَلِيُّ قَسيمَ الجَنَّةِ وَالنّارِ . (1)

ع_لل الشرائع عن المفضّل بن عمر :قُ_ل_تُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ الصّادِقِ عليه السلام : لِمَ صارَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ قَسيمَ الجَنَّةِ وَالنّارِ ؟ قالَ : لِأَنَّ حُبَّهُ إيمانٌ وبُغضَهُ كُفرٌ ، وإنَّما خُلِقَتِ الجَنَّةُ لِأَهلِ الإِيمانِ ، وخُلِقَتِ النّارُ لِأَهلِ الكُفرِ ، فَهُوَ عليه السلام قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، لِهذِهِ العِلَّةِ فَالجَنَّةُ لا يَدخُلُها إلّا أهلُ مَحَبَّتِهِ ، وَالنّارُ لا يَدخُلُها إلّا أهلُ بُغضِهِ . (2)

معاني الأخبار عن الحسن بن عليّ بن فضّال :سَأَلتُ الرِّضا أبَا الحَسَنِ عليه السلام فَقُلتُ لَهُ : لِمَ كُنِّيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِأَبِي القاسِمِ ؟ فَقالَ : لِأَنَّهُ كانَ لَهُ ابنٌ يُقالُ لَهُ : قاسِمٌ ، فَكُنِّيَ بِهِ . فَقُلتُ لَهُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، فَهَل تَراني أهلاً لِلزِّيادَةِ ؟ فَقالَ : نَعَم ، أما عَلِمتَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : أنَا وعَلِيٌّ أبَوا هذِهِ الاُمَّةِ ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : أما عَلِمتَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أبٌ لِجَميعِ اُمَّتِهِ ، وعَلِيٌّ عليه السلام فيهِم بِمَنزِلَتِهِ ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : أما عَلِمتَ أنَّ عَلِيّا قاسِمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : فَقيلَ لَهُ : أبُو القاسِمِ ؛ لِأَنَّهُ أبو قاسِمِ الجَنَّةِ وَالنّارِ . (3)

.


1- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام وراجع تفسير القمّي : ج 2 ص 325 و 326 .
2- .علل الشرائع : ص162 ح1، مختصر بصائر الدرجات : ص216.
3- .معاني الأخبار : ص 52 ح 3 ، علل الشرائع : ص 127 ح 2 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 85 ح 29 .

ص: 219

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! هنگامى كه روز رستاخيز شود، آواز دهنده اى از دل عرش، آواز خواهد داد : سرورِ پيامبران كجاست؟ و من به پا خواهم ايستاد. آن گاه آواز خواهد داد : سرور اوصيا كجاست؟ و تو به پا خواهى ايستاد. رضوان [ ، فرشته نگهبان بهشت]، كليدهاى بهشت را برايم خواهد آورد و فرشته مالك [ ، فرشته نگهبان دوزخ]، قفل هاى جهنّم را، و خواهند گفت : خداوند جل جلاله به ما فرمان داده كه آنها را به تو بدهيم و به تو دستور دهيم آنها را به على بن ابى طالب بدهى. بنابراين، اى على! تو تقسيم كننده بهشت و جهنّم خواهى بود.

علل الشرائع_ به نقل از مفضّل بن عمر _: به ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق عليهماالسلامگفتم : چرا امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، تقسيم كننده بهشت و جهنّم شده است؟ فرمود : «چون دوست داشتن او ايمان، و دشمن داشتن او كفر است و بهشت، براى اهل ايمانْ آفريده شده و جهنّم، براى كافران آفريده شده است. پس او تقسيم كننده بهشت و دوزخ است و به همين خاطر به بهشت، جز دوستداران او وارد نمى شود و به دوزخ، جز كينه ورزان به او درنمى آيند».

معانى الأخبار_ از حسن بن على بن فضّال _: از امام رضا عليه السلام پرسيدم : چرا پيامبر صلى الله عليه و آله به «ابو القاسم» كُنيه يافته است؟ فرمود : «چون او پسرى به نام قاسم داشت و به اين خاطر به ابوالقاسم، كنيه يافته است». به وى گفتم : اى فرزند پيامبر خدا! آيا مرا شايسته آن مى دانى كه بيشتر برايم بگويى؟ فرمود : «آرى. آيا نمى دانى كه پيامبر خدا فرموده است : من و على، پدران اين امّتيم ؟». گفتم : چرا. فرمود : «آيا نمى دانى كه پيامبر خدا، پدر همه امّت است و على عليه السلام ، در بين امّت به منزله پيامبر است؟». گفتم : چرا. فرمود : «آيا نمى دانى كه على عليه السلام تقسيم كننده بهشت و دوزخ است؟». گفتم : چرا. فرمود : «به پيامبر از آن روى ابو القاسم گفتند كه او پدر تقسيم كننده (قاسمِ) بهشت و دوزخ است».

.

ص: 220

عيون أخبار الرضا عن أبي الصلت الهروي :قالَ المَأمونُ يَوما لِلرِّضا عليه السلام : يا أبَا الحَسَنِ ، أخبِرني عَن جَدِّكَ أميرِ المُؤمِنينَ بِأَيِّ وَجهٍ هُوَ قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ وبِأَيِّ مَعنىً ، فَقَد كَثُرَ فِكري في ذلِكَ ؟ فَقالَ لَهُ الرِّضا عليه السلام : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ لَم تُرَوَّ عَن أبيكَ عَن آبائِهِ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ أنَّهُ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : حُبُّ عَلِيٍّ إيمانٌ وبُغضُهُ كُفرٌ ؟ فَقالَ : بَلى . قالَ الرِّضا عليه السلام : فَقِسمَةُ الجَنَّةِ وَالنّارِ إذا كانَت عَلى حُبِّهِ وبُغضِهِ فَهُوَ قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ . فَقالَ المَأمونُ : لا أبقانِيَ اللّهُ بَعدَكَ يا أبَا الحَسَنِ ، أشهَدُ أنَّكَ وارِثُ عِلمِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ أبُو الصَّلتِ الهَرَوِيُّ : فَلَمَّا انصَرَفَ الرِّضا عليه السلام إلى مَنزِلِهِ أتَيتُهُ فَقُلتُ لَهُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، ما أحسَنَ ما أجَبتَ بِهِ أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقالَ الرِّضا عليه السلام : يا أبَا الصَّلتِ ، إنَّما كَلَّمتُهُ مِن حَيثُ هُوَ ، ولَقَد سَمِعتُ أبي يُحَدِّثُ عَن آبائِهِ عَن عَلِيٍّ عليه السلام أنَّهُ قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ قَسيمُ الجَنَّةِ يَومَ القِيامَةِ ، تَقولُ لِلنّارِ : هذا لي وهذا لَكِ . (1)

بشارة المصطفى عن عيسى بن فاشي :قَدِمتُ مِنَ المَدائِنِ في بَعضِ الأَوقاتِ إلى بَغدادَ ، فَدَخَلتُ سِكَّةً مِنَ السِّكَكِ الَّتي لَم يَكن لي عَهدٌ بِسُلوكِها ، فَوَجَدتُ جَمعا كَثيرا مِن أصحابِ الحَديثِ مَعَ المُحَدِّثِ ، فَنَزَلتُ عَن دابَّتي وقَعَدتُ في آخِرِ النّاسِ ، فَلَمّا تَمَّ المَجلِسُ وتَفَرَّقوا تَقَدَّمتُ إلَى المُحَدِّثِ لِأَسأَلَهُ عَن أشياءَ ، وكانَ أحمَدَ بنَ حَنبَلٍ ، فَقُلتُ : أنَا _ أعَزَّكَ اللّهُ _ رَجُلٌ مِنَ السَّوادِ ، ومَذهَبُنا مُوالاةُ أهلِ البَيتِ عليهم السلام وتَرِدُ عَلَينا أحاديثُ يَجِبُ أن نَعرِفَ صِحَّتَها ، فَأَسأَلُكَ عَن بَعضِها ؟ فَقالَ : سَل . فَقُلتُ : الحَديثُ يُروى في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : «أنتَ قَسيمُ النّارِ»؟ قالَ : وكانَ عَلى يَمينِهِ أحمَدُ بنُ نَصرِ بنِ مالِكٍ ، فَذَهَبَ أحمَدُ بنُ نَصرٍ يُنكِرُ الحَديثَ ، فَسَكَّتَهُ أحمَدُ وقالَ : إنَّهُ يَسأَلُ ! ثُمَّ قالَ : هذا حَديثٌ في إسنادِهِ (2) ، ولكِن فِي الحَديثِ الآخَرِ : «اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ» ما يُغني عَنهُ ، وهُوَ حَديثٌ صَحيحٌ ، ويَجوزُ أن يَكونَ مَن والاهُ فِي الجَنَّةِ ومَن عاداهُ فِي النّارِ ، فَمَعنى هذَا الحَديثِ في هذَا الحَديثِ . (3)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 86 ح 30 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 364 نحوه . راجع : ج 12 ص 352 (نار جهنّم) .
2- .أي : ضعف .
3- .بشارة المصطفى : ص 264 .

ص: 221

عيون أخبار الرضا_ به نقل از ابو صَلت هِروى _: روزى مأمون به امام رضا عليه السلام گفت : اى ابوالحسن! از جدّت امير مؤمنان به من خبر بده كه به چه جهت و به چه مفهوم، وى تقسيم كننده بهشت و دوزخ است؟ در اين خصوص، ذهنم بسيار مشغول است؟ امام رضا عليه السلام فرمود : «اى امير مؤمنان! آيا از پدرت، از طريق پدرانش از عبد اللّه بن عبّاس روايت نكرده اى كه او گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : دوستى با على ايمان ، و دشمنى با او كفر است ؟ ». گفت : چرا. امام رضا عليه السلام فرمود : «اگر تقسيم بهشت و دوزخ بر پايه دوستى و دشمنىِ او باشد، او تقسيم كننده بهشت و دوزخ خواهد بود». مأمون گفت : اى ابو الحسن! خداوند، مرا بدون تو زنده نگه ندارد! گواهى مى دهم كه تو وارث دانش پيامبر خدايى. [ ابو صَلْت هِرَوى مى گويد :] هنگامى كه امام رضا عليه السلام به منزلش برگشت، نزدش رفتم و گفتم : اى فرزند پيامبر خدا، چه قدر زيبا به امير مؤمنان پاسخ گفتى! امام رضا عليه السلام فرمود : «اى ابو صلت! با وى متناسب با فهم او سخن گفتم. از پدرم شنيدم كه از پدرانش از على عليه السلام روايت مى كرد كه او گفت : پيامبر خدا فرمود : اى على! تو در روز قيامت، تقسيم كننده بهشتى. به دوزخ مى گويى : اين، مال من و اين، مال تو! ». (1)

بشارة المصطفى_ به نقل از عيسى بن فاشى _: زمانى از مدائن به بغداد آمدم. وارد خيابانى شدم كه تاكنون از آن نگذشته بودم و در آن جا گروه زيادى از محدّثان را در كنار محدّثى ديدم. از مَركبم پايين آمدم و در انتهاى جمعيت نشستم. هنگامى كه مجلسْ تمام شد و مردم پراكنده شدند، نزد محدّث رفتم تا چند چيز از وى بپرسم. محدّث، احمد بن حنبل بود. گفتم : خدا عزّتت دهد! من از مردم عراقم و مذهب ما دوستى اهل بيت عليهم السلام است. رواياتى به دست ما مى رسد كه لازم است درستى آنها را بدانيم . آيا از تو درباره پاره اى از اين روايات بپرسم؟ گفت : بپرس. گفتم : آيا حديثى درباره على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه «تو تقسيم كننده جهنّمى»؟ در كنار احمد بن حنبل ، احمد بن نصر بن مالك بود. احمد بن نصر بن مالك، منكر چنين نقلى شد؛ ولى احمد [بن حنبل] ، او را ساكت كرد و گفت : او مى پرسد. آن گاه گفت : سند اين حديث، [ در نزد من] داراى ايراد است؛ امّا در حديث ديگرى هست كه : «پروردگارا! دوستِ او را دوست ، و دشمن او را دشمن بدار» و اين حديث، صحيح است و بى نياز كننده از آن حديث است؛ و رواست كه دوستدار او ، در بهشت و دشمن او ، در دوزخ باشد. بنا بر اين، معناى آن حديث در اين حديث هست.

.


1- .ر . ك : ج 12 ص 353 (آتش جهنّم) .

ص: 222

2 / 7المَناقِبُ المَعدودَةُ2 / 7 _ 1اُعطيتَ ثَلاثاالإمام عليّ عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّكَ اُعطيتَ ثَلاثا . قُلتُ : فِداكَ أبي واُمّي ، وما اُعطيتُ ؟ قالَ : اُعطيتَ صِهرا مِثلي ، واُعطيتَ مِثلَ زَوجَتِكَ فاطِمَةَ ، واُعطيتَ مِثلَ وَلَدَيكَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ . (1)

عنه عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّكَ اُعطيتَ ثَلاثا لَم يُعطَها أحَدٌ مِن قَبلِكَ . قُلتُ : فِداكَ أبي واُمّي ، وما اُعطيتُ ؟ قالَ : اُعطيتَ صِهرا مِثلي ، واُعطيتَ مِثلَ زَوجَتِكَ ، واُعطيتَ مِثلَ وَلَدَيكَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ . (2)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 294 ح 285 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 109 ؛ صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 247 ح 158 كلّها عن أحمد بن عامر الطائي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 143 .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 48 ح 188 عن داوود بن سليمان الفرّاء وأحمد بن عامر الطائي وأحمد بن عبد اللّه الهروي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 262 عن الإمام الرضا عليه السلام ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 142 ح 106 عن داوود بن سليمان عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وكلاهما نحوه .

ص: 223

2 / 7 فضايل عددى
اشاره
2 / 7 _ 1 سه چيز به تو داده شده

2 / 7فضايل عددى2 / 7 _ 1سه چيز به تو داده شدهامام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «اى على! سه چيز به تو داده شده است». گفتم : پدر و مادرم فدايت! كدام چيز به من داده شده؟ فرمود : «پدرْ زنى چون من به تو داده شده؛ و زنى چون فاطمه به تو داده شده؛ و فرزندانى چون حسن و حسين به تو داده شده است».

امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «اى على! سه چيز به تو داده شده كه پيش از تو ، به هيچ كس داده نشده است». گفتم : پدر و مادرم فدايت! چه چيز به من داده شده است؟ فرمود : «پدرْ زنى چون من به تو داده شده؛ و زنى چون همسرت؛ و فرزندانى چون حسن و حسين به تو داده شده است».

.

ص: 224

عنه عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّكَ اُعطيتَ ثَلاثَةَ ما لَم اُعطَ أنَا . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما اُعطيتُ ؟ فَقالَ : اُعطيتَ صِهرا مِثلي ولَم اُعطَ ، واُعطيتَ زَوجَتَكَ فاطِمَةَ ولَم اُعطَ ، واُعطيتَ مِثلَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ ولَم اُعطَ . (1)

الفضائل لابن شاذان عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اُعطيتُ ثَلاثا وعَلِيٌّ مُشارِكي فيها ، واُعطِيَ عَلِيٌّ ثَلاثَةً ولَم اُشارِكهُ فيها ، فَقيلَ : يا رَسولَ اللّهِ ، ومَا الثَّلاثُ الَّتي شارَكَكَ فيها عَلِيٌّ ؟ فَقالَ : لِواءُ الحَمدِ لي وعَلِيٌّ حامِلُهُ ، وَالكَوثَرُ لي وعَلِيٌّ ساقيهِ ، وَالجَنَّةُ لي وعَلِيٌّ قاسِمُها . وأمَّا الثَّلاثُ الَّتي اُعطِيَت عَلِيّا ولَم اُشارِكهُ فيها : فَإِنَّهُ اُعطِيَ رَسولَ اللّهِ صِهرا ولَم اُعطَ مِثلَهُ ، واُعطِيَ زَوجَتَهُ فاطِمَةَ الزَّهراءَ ولَم اُعطَ مِثلَها ، واُعطِيَ وَلَدَيهِ الحَسَنَ وَالحُسَينَ ولَم اُعطَ مِثلَهُما . (2)

2 / 7 _ 2سَأَلتُ رَبّي فيكَ خَمسَ خِصالٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، سَأَلتُ رَبّي فيكَ خَمسَ خِصالٍ فَأَعطاني ؛ أمّا أوَّلُها : فَسَأَلتُ رَبّي أن أكونَ أوَّلَ مَن تَنشَقُّ عَنهُ الأَرضُ وأنفُضَ التُّرابَ عَن رَأسي وأنتَ مَعي ، فَأَعطاني . وأمَّا الثّانِيَةُ : فَسَأَلتُ رَبّي أن يَقِفَني عِندَ كِفَّةِ الميزانِ وأنتَ مَعي ، فَأَعطاني . وأمَّا الثّالِثَةُ : فَسَأَلتُ رَبّي أن يَجعَلَكَ فِي القِيامَةِ صاحِبَ لِوائي ، فَأَعطاني . وأمَّا الرّابِعَةُ : فَسَأَلتُ رَبّي أن يَسقِيَ اُمَّتي مِن حَوضي بِيَدِكَ ، فَأَعطاني . وأمَّا الخامِسَةُ : فَسَأَلتُ رَبّي أن يَجعَلَكَ قائِدَ اُمَّتي إلَى الجَنَّةِ ، فَأَعطاني . فَالحَمدُ للّهِِ الَّذي مَنَّ عَلَيَّ بِذلِكَ . (3)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 344 ح 708 عن داوود بن سليمان عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
2- .الفضائل لابن شاذان : ص 95 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 90 ح 3 .
3- .الخصال : ص 314 ح 93 عن أحمد الطائي و ح 94 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 278 ح 16 كلاهما عن ياسر الخادم ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 98 ح 34 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 293 ح 280 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 106 ح 75 ، كنز العمّال : ج 13 ص 152 ح 36476 نقلاً عن شاذان في كتاب «ردّ الشمس» والأربعة الأخيرة عن أحمد بن عامر الطائي وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام نحوه .

ص: 225

2 / 7 _ 2 از پروردگارم پنج ويژگى براى تو درخواست كردم

امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «اى على! سه چيز به تو داده شده كه به من داده نشده است» . گفتم : اى پيامبر خدا! چه چيز به من داده شده است. فرمود : «پدرْ زنى مثل من به تو داده شده و به من داده نشده است؛ و زنى چون فاطمه به تو داده شده كه به من داده نشده است؛ و چون حسن و حسين به تو داده شده كه به من داده نشده است».

الفضائل ، ابن شاذان_ به نقل از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله _: «به من سه چيز داده شده كه على هم در آنها شريك است، و به على سه چيز داده شده كه من در آنها شريك نيستم». پرسيده شد : اى پيامبر خدا! آن سه چيز كه على عليه السلام در آن با تو شريك است، چيست؟ فرمود : «بيرق حمد (ستايش)، از آنِ من است و على، بر دوش كشنده آن است؛ و كوثر، از آنِ من است و على ، ساقى آن است؛ و بهشت، از آنِ من است و على ، تقسيم كننده آن است. و امّا آن سه چيز كه به على داده شده و من در آن شريك نيستم : به او پيامبر خدا به عنوان پدرْ زن داده شده و به من داده نشده؛ و همسرى چون فاطمه زهرا به وى داده شده كه به من داده نشده؛ و دو فرزندش حسن و حسين ، به وى داده شده اند كه به من داده نشده است».

2 / 7 _ 2از پروردگارم پنج ويژگى براى تو درخواست كردمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! از پروردگارم پنج ويژگى براى تو درخواست كردم كه اجابتم نمود: اوّلين آنها اين كه از پروردگارم خواستم كه اوّلين كسى باشم كه گورم شكافته مى شود و در حالى كه خاك را از سرم مى تكانم ، تو با من باشى، و به من داد. دوم آن كه از خدا خواستم كه در نزد كفّه ميزان ، نگهم دارد و تو با من باشى، و به من داد. سوم آن كه از پروردگارم خواستم تا در روز قيامت، تو را پرچمدارم قرار دهد، و به من داد. چهارم آن كه از پروردگارم خواستم كه امّتم را به دست تو از حوضم سيراب كند، و به من داد. پنجم آن كه از پروردگارم خواستم كه تو را پيشواى امّتم در راه بهشت قرار دهد، و به من داد. سپاس، خدايى را كه با اين ويژگى ها بر من منّت نهاد!

.

ص: 226

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: سَأَلتُ اللّهَ فيكَ خَمسا فَأَعطاني أربَعا ومَنَعَني واحِدَةً ؛ سَأَلتُهُ فَأَعطاني فيكَ : أنَّكَ أوَّلُ مَن تَنشَقُّ الأَرضُ عَنهُ يَومَ القِيامَةِ ، وأنتَ مَعي ، مَعَكَ لِواءُ الحَمدِ وأنتَ تَحمِلُهُ ، وأعطاني أنَّكَ وَلِيُّ المُؤمِنينَ مِن بَعدي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :سَأَلتُ اللّهَ _ يا عَلِيُّ _ فيكَ خَمسا ، فَمَنَعَني واحِدَةً وأعطاني أربَعا : سَأَلتُ اللّهَ أن يَجمَعَ عَلَيكَ اُمَّتي فَأَبى عَلَيَّ ، وأعطاني فيكَ : أنَّ أوَّلَ مَن تَنشَقُّ عَنهُ الأَرضُ يَومَ القِيامَةِ أنَا وأنتَ مَعي ، مَعَكَ لِواءُ الحَمدِ ، وأنتَ تَحمِلُهُ بَينَ يَدَيَّ تَسبِقُ بِهِ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وأعطاني فيكَ : أنَّكَ وَلِيُّ المُؤمِنينَ بَعدي . (2)

2 / 7 _ 3اُعطيتُ في عَلِيٍّ عليه السلام خَمسارسول اللّه صلى الله عليه و آله :اُعطيتُ في عَلِيٍّ خَمسا هُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا وما فيها ، أمّا واحِدَةٌ : فَهُوَ تَكايَ (3) بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ حَتّى يُفرَغَ مِنَ الحِسابِ . وأمَّا الثّانِيَةُ : فَلِواءُ الحَمدِ بِيَدِهِ ، آدَمُ عليه السلام ومَن وَلَدَ تَحتَهُ . وأمَّا الثّالِثَةُ : فَواقِفٌ عَلى عُقرِ حَوضي يَسقي مَن عَرَفَ مِن اُمَّتي ، وأمَّا الرّابِعَةُ : فَساتِرُ عَورَتي ومُسَلِّمي إلى رَبّي عَزَّ وجَلَّ . وأمَّا الخامِسَةُ : فَلَستُ أخشى عَلَيهِ أن يَرجِعَ زانِيا بَعدَ إحصانٍ ولا كافِرا بَعدَ إيمانٍ . (4)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 339 الرقم 2167 عن عمر بن عليّ عن أبيه عليه السلام وراجع بشارة المصطفى : ص 125 .
2- .كنز العمّال : ج 11 ص 625 ح 33047 نقلاً عن الخطيب والرافعي عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .كذا في المصدر ، وفي ذخائر العقبى : «تُكَأتي» . والتُّكَأة : ما يُتّكَأُ عليه (النهاية: ج1 ص193 «تكأ») وفي بحار الأنوار : «متّكاي».
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 661 ح 1127 ، ذخائر العقبى : ص 155 كلاهما عن أبي سعيد الخدري ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 559 ح 1073 عن سهل بن سعد الساعدي نحوه ، بحار الأنوار : ج 40 ص 84 وراجع حلية الأولياء : ج 10 ص 211 والخصال : ص 295 ح 61 .

ص: 227

2 / 7 _ 3 درباره على عليه السلام ، پنج چيز به من داده شده

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: از خدا پنج ويژگى براى تو خواستم. چهارتا را به من داد و يكى را نداد: [اينها را] از او درباره تو خواستم و به من داد كه اوّلين كسى باشى كه در روز قيامت، گورت شكافته شود و [ در قيامت،] تو با من باشى و در حالى كه بيرق حمد (ستايش) با تو باشد ، و آن را به دوش بكشى و [ نيز ]خداوند، اين را كه پس از من ولىّ مؤمنان باشى، به من داد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! از خداوند، پنج ويژگى براى تو خواستم. يكى را نداد و چهارتاى آن را داد: از خدا خواستم كه امّت مرا گِرد تو جمع كند، ولى آن را به من نداد؛ و امّا درباره تو اين را به من داد كه من اوّلين كسى باشم كه در روز قيامت، گورش شكافته مى شود و تو با من باشى ؛ با تو بيرق حمد (ستايش) باشد و در پيشاپيش من ، آن را به دوش كشى ؛ و بدان، بر پيشينيان و پسينيان پيشى گيرى و اين را [ نيز] به من داد كه تو پس از من، ولىّ مؤمنان باشى.

2 / 7 _ 3درباره على عليه السلام ، پنج چيز به من داده شدهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :درباره على، پنج چيز به من داده شده كه از دنيا و هر آنچه در آن است، برايم دوست داشتنى تر است : نخستْ آن كه در پيشگاه خداى عز و جل تا پايان يافتن حسابرسى ، تكيه گاهم است. دوم آن كه پرچم حمد (درفش ستايش) به دست اوست و آدم عليه السلام و بنى آدم، زير پرچم اويند. سوم آن كه در انتهاى حوضم است و هركس از امّتم را كه بشناسد، آب خواهد داد. چهارم آن كه پوشاننده بدنم و تسليم كننده من به پروردگارم خواهد بود. پنجم آن كه نمى ترسم پس از پاكى، بدكار گردد و بعد از ايمان آوردن، كافر شود.

.

ص: 228

2 / 7 _ 4أعطانِي اللّهُ خَمسا وأعطى عَلِيّا عليه السلام خَمسارسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِابنِ عَبّاسٍ _: أعطانِيَ اللّهُ خَمسا وأعطى عَلِيّا خَمسا : أعطاني جَوامِعَ الكَلِمِ وأعطى عَلِيّا جَوامِعَ العِلمِ ، وجَعَلَني نَبِيّا وجَعَلَ عَلِيّا وَصِيّا ، أعطانِيَ الكَوثَرَ وأعطى عَلِيّا السَّلسَبيلَ (1) ، وأعطانِيَ الوَحيَ وأعطى عَلِيّا الإِلهامَ ، وأسرى بي إلَيهِ وفُتِحَت لَهُ أبوابُ السَّماءِ حَتّى رَأى ما رَأَيتُ ونَظَرَ إلى ما نَظَرتُ إلَيهِ . _ ثُمَّ قالَ _ : يَا بنَ عَبّاسٍ ! مَن خالَفَ عَلِيّا فَلا تَكونَنَّ ظَهيرا لَهُ ولا وَلِيّا ؛ فَوَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ ما يُخالِفُهُ أحَدٌ إلّا غَيَّرَ اللّهُ ما بِهِ مِن نِعمَةٍ ، وشَوَّهَ خَلقَهُ قَبلَ إدخالِهِ النّارَ . يَا بنَ عَبّاسٍ ! لا تَشُكَّ في عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّ الشَّكَّ فيهِ يُخرِجُ عَنِ الإِيمانِ ، ويوجِبُ الخُلودَ فِي النّارِ . (2)

2 / 7 _ 5تَخصِمُ النّاسَ بِسَبعٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أخصِمُكَ بِالنُّبُوَّةِ ولا نُبُوَّةَ بَعدي ، وتَخصِمُ النّاسَ بِسَبعٍ ولا يُحاجُّكَ فيهِ (3) أحَدٌ مِن قُرَيشٍ : اللّهُمَّ أنتَ أوَّلُهُم إيمانا بِاللّهِ ، وأوفاهُم بِعَهدِ اللّهِ ، وأقوَمُهُم بِأَمرِ اللّهِ ، وأقسَمُهُم بِالسَّوِيَّةِ ، وأعدَلُهُم فِي الرَّعِيَّةِ ، وأبصَرُهُم بِالقَضِيَّةِ ، وأعظَمُهُم عِندَ اللّهِ مَزِيَّةً . (4)

.


1- .هو اسم عين في الجنّة (النهاية : ج 2 ص 389 «سلسل») .
2- .الأمالي للطوسي : ص 188 ح 317 ، الخصال : ص 293 ح 57 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 261 ، الفضائل لابن شاذان : ص5 كلّها عن ابن عبّاس و ص141 عن ابن عبّاس وعبد اللّه بن مسعود، روضة الواعظين : ص123 وفيها صدره إلى «ما نظرت إليه».
3- .كذا ، وفي حلية الأولياء : «فيها» ، وفي المناقب للخوارزمي : «فيهنّ» .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 58 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 65 ، المناقب للخوارزمي : ص 110 ح 118 ؛ الخصال : ص 363 ح 54 كلّها عن معاذ بن جبل .

ص: 229

2 / 7 _ 4 خداوند به من پنج چيز، و به على عليه السلام ، پنج چيز داد
2 / 7 _ 5 در هفت چيز بر مردم ، برترى مى جويى

2 / 7 _ 4خداوند به من پنج چيز، و به على عليه السلام ، پنج چيز دادپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به ابن عبّاس _: خداوند، پنج چيز به من داد و به على نيز پنج چيز داد : به من جوامع سخن و به على، جوامع دانش داد. من را پيامبر و على را وصى قرار داد. به من كوثر و به على ، [ چشمه ]سلسبيل (1) داد. به من وحى داد و به على ، الهام . مرا به معراج برد و درهاى آسمان براى او گشوده شد و هر آنچه را كه من ديدم، او ديد و هر آنچه را من نگاه كردم، نگاه كرد. [ آن گاه فرمود :] اى ابن عبّاس! هر كس مخالف على بود، هرگز پشتيبان او مباش و دوست او مباش. سوگند به آن كه به حق مرا برانگيخت، هيچ كس با او مخالفت نمى كند، جز آن كه خدا نعمت هايى را كه به او داده، تغيير خواهد داد و پيش از آن كه او را وارد دوزخ كند، خلقت [ سيمايش] را درهم خواهد ريخت. اى ابن عبّاس! درباره على ترديد مكن؛ چون ترديد در او [ شخص را ]از ايمان، بيرون مى كند و موجب جاودانگى در دوزخ مى گردد.

2 / 7 _ 5در هفت چيز بر مردم ، برترى مى جويىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! به نبوّت بر تو پيشى گرفته ام و پيامبرى پس از من نيست، و تو به هفت چيز بر مردم پيشى گرفته اى و هيچ كدام از قريشيان در آنها با تو هماوردى نخواهد داشت : تو اوّلينِ آنان در ايمان آوردن به خدا هستى؛ با وفاترينِ آنان به پيمان خدايى؛ برپادارترينِ آنان نسبت به فرمان هاى خدايى؛ به تساوى تقسيم كننده ترينِ آنانى؛ دادگرترين آنان با شهروندانى؛ به داورى، داناترينِ آنانى؛ و در پيشگاه خدا، پر مزيّت ترينِ آنانى.

.


1- .چشمه اى است در بهشت .

ص: 230

حلية الأولياء عن أبي سعيد الخدري :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام _ وضَرَبَ بَينَ كَتِفَيهِ _ : يا عَلِيُّ ، لَكَ سَبعُ خِصالٍ لا يُحاجُّكَ فيهِنَّ أحَدٌ يَومَ القِيامَةِ : أنتَ أوَّلُ المُؤمِنينَ بِاللّهِ إيمانا ، وأوفاهُم بِعَهدِ اللّهِ ، وأقوَمُهُم بِأَمرِ اللّهِ ، وأرأَفُهُم بِالرَّعِيَّةِ ، وأقسَمُهُم بِالسَّوِيَّةِ ، وأعلَمُهُم بِالقَضِيَّةِ ، وأعظَمُهُم مَزِيَّةً يَومَ القِيامَةِ . (1)

كنز العمّال عن عبد اللّه بن عبّاس :سَمِعتُ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ يَقولُ : كُفّوا عَن ذِكرِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَقَد رَأَيتُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيهِ خِصالاً لَأَن تَكونَ لي وَاحِدَةٌ مِنهُنَّ في آلِ الخَطّابِ أحَبُّ إلَيَّ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ : كُنتُ أنَا وأبو بَكرٍ وأبو عُبَيدَةَ في نَفَرٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَانتَهَيتُ إلى بابِ اُمِّ سَلَمَةَ وعَلِيٌّ قائِمٌ عَلَى البابِ ، فَقُلنا : أرَدنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : يَخرُجُ إلَيكُم . فَخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَسِرنا إلَيهِ ، فَاتَّكَأَ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ مَنكِبَهُ ، ثُمَّ قالَ : إنَّكَ مُخاصَمٌ تُخاصَمُ ؛ أنتَ أوَّلُ المُؤمِنينَ إيمانا ، وأعلَمُهُم بِأَيّامِ اللّهِ، وأوفاهُم بِعَهدِهِ ، وأقسَمُهُم بِالسَّوِيَّةِ ، وأرأَفُهُم بِالرَّعِيَّةِ ، وأعظَمُهُم رَزِيَّةً ، وأنتَ عاضِدي ، وغاسِلي ، ودافِني ، وَالمُتَقَدِّمُ إلى كُلِّ شَديدَةٍ وكَريهَةٍ ، ولَن تَرجِعَ بَعدي كافِرا ، وأنتَ تَتَقَدَّمُني بِلِواءِ الحَمدِ ، وتَذودُ عَن حَوضي . ثُمَّ قالَ ابنُ عَبّاسٍ مِن نَفسِهِ : ولَقَد فازَ عَلِيٌّ بِصِهرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وبَسطَةً فِي العَشيرَةِ ، وبَذلاً لِلماعونِ ، وعِلما بِالتَّنزيلِ ، وفِقها لِلتَّأويلِ ، ونَيلاً لِلأَقرانِ . (2)

.


1- .حلية الأولياء : ج 1 ص 66 ، الفردوس : ج 5 ص 320 ح8315 وفيه «أرقهم» بدل «أرأفهم» ، المناقب للخوارزمي : ص110 ح118 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 58 كلاهما عن معاذ بن جبل ؛ الخصال: ص337 ح 39 عن زيد بن موسى عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام ، الإرشاد : ج 1 ص 38 عن ابن عبّاس ، جامع الأحاديث للقمّي : ص 234 عن الحارث الهمداني والخمسة الأخيرة نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج2 ص6 ، وراجع المناقب للخوارزمي : ص 111 ح 120 والأمالي للطوسي : ص 251 ح 448 وبشارة المصطفى : ص 91 وتفسير فرات : ص 585 ح 754 .
2- .كنز العمّال : ج 13 ص 117 ح 36378 .

ص: 231

حلية الأولياء_ به نقل از ابو سعيد خُدرى _: پيامبر خدا به پشت على عليه السلام زد و فرمود : «تو هفت ويژگى دارى كه در روز قيامت، هيچ كس در آنها با تو به مخاصمه نخواهد پرداخت : تو اوّلينِ مؤمنان در ايمان آوردن به خدايى؛ با وفاترينِ آنان به پيمان خدايى؛ برپا دارترينِ آنان نسبت به دستورهاى خدايى؛ مهربان ترينِ آنان به شهروندانى؛ به تساوى تقسيم كننده ترين آنانى؛ به داورى، داناترينِ آنانى؛ و در روز قيامت، پر مزيّت ترينِ آنانى».

كنز العمّال_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _: از عمر بن خطّاب شنيدم كه مى گفت : از [ ناروا] ياد كردن على دست بكشيد. از پيامبر خدا درباره على ، ويژگى هايى شنيدم كه اگر يكى از آنها در آل خطّاب باشد، براى من از آنچه خورشيد بر آن مى تابد، دوست داشتنى تر است. من و ابوبكر و ابوعبيده و جمعى از ياران پيامبر خدا با هم بوديم. به درِ خانه امّ سلمه رسيديم و على نزديك در ايستاده بود. گفتيم : مى خواهيم پيامبر خدا را ببينيم. گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله نزدتان مى آيد. پيامبر خدا بيرون آمد و ما نزد وى رفتيم. به على ابن ابى طالب، تكيه داد و با دست بر شانه او زد و فرمود : «تو احتجاج كننده اى هستى كه احتجاج خواهى كرد. تو اوّلينِ مؤمنان در ايمان آوردنى؛ داناترينِ آنان به ايّام اللّه ، با وفاترينِ آنان به پيمان خدا، به تساوى تقسيم كننده ترينِ آنان، مهربان ترينِ آنان به شهروندان، و مصيبت كِشنده ترينِ آنانى. تو كمك كارِ من، غسل دهنده من، دفن كننده من و پيشتاز در مقابله با هر سختى و بدى هستى. پس از من، هرگز كافر نخواهى شد و با تو بيرق حمد است؛ پيشاپيش منى و از حوضم دفاع خواهى كرد». [ آن گاه ابن عبّاس از خودش افزود :] على عليه السلام به دامادى پيامبر خدا، و برترى در قبيله، بخشش وسائل زندگى، آگاهى به تنزيل، فقاهت در تأويل آن و برترى برهمگِنان، دست يافت.

.

ص: 232

2 / 7 _ 6إنَّ اللّهَ أعطاني فيكَ سَبعَ خِصالٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى أعطاني فيكَ سَبعَ خِصالٍ : أنتَ أوَّلُ مَن يَنشَقُّ عَنهُ القَبرُ مَعي ، وأنتَ أوَّلُ مَن يَقِفُ عَلَى الصِّراطِ مَعي ، وأنتَ أوَّلُ مَن يُكسى إذا كُسيتُ ويُحَيّى إذا حُيّيتُ ، وأنتَ أوَّلُ مَن يَسكُنُ مَعي في عِلِّيّينَ ، وأنتَ أوَّلُ مَن يَشرَبُ مَعي مِنَ الرَّحيقِ المَختومِ الَّذي خِتامُهُ مِسكٌ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا فاطِمَةُ ، إنَّ اللّهَ أعطاني في عَلِيٍّ سَبعَ خِصالٍ : هُوَ أوَّلُ مَن يَنشَقُّ عَنهُ القَبرُ مَعي ، وهُوَ أوَّلُ مَن يَقِفُ مَعي عَلَى الصِّراطِ فَيَقولُ لِلنّارِ : خُذي ذا وذَري ذا ، وأوَّلُ مَن يُكسى إذا كُسيتُ ، وأوَّلُ من يَقِفُ مَعي عَلى يَمينِ العَرشِ ، وأوَّلُ مَن يَقرَعُ مَعي بابَ الجَنَّةِ ، وأوَّلُ مَن يَسكُنُ مَعي عِلِّيّينَ ، وأوَّلُ مَن يَشرَبُ مَعي مِنَ الرَّحيقِ المَختومِ «خِتَ_مُهُ مِسْكٌ وَ فِى ذَ لِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَ_فِسُونَ» (2) . (3)

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج4 ص374 ح5762 عن حمّاد بن عمرو وأنس بن محمّد عن أبيه ، الخصال : ص 342 ح 5 عن حمّاد بن عمرو وكلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
2- .المطفّفين : 26 .
3- .تفسير القمّي : ج 2 ص 337 ، الأمالي للطوسي : ص 643 ح 1335 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام نحوه وراجع تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 777 ح 9 .

ص: 233

2 / 7 _ 6 خداوند، هفت ويژگى درباره تو به من داد

2 / 7 _ 6خداوند، هفت ويژگى درباره تو به من دادپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خداوند _ تبارك و تعالى _ درباره تو هفت ويژگى به من بخشيد : تو اوّلين كسى هستى كه با من گورش شكافته مى گردد؛ تو اوّلين كسى هستى كه با من بر [ پلِ ]صراط مى ايستى؛ و تو اوّلين كسى هستى كه هرگاه پوشانده شوم، پوشانده شوى؛ و بر تو درود فرستاده شود ، هرگاه بر من درود فرستاده شود ؛ و تو اوّلين كسى هستى كه با من در علّيّين سُكنا خواهى گزيد؛ و تو اوّلين كسى هستى كه با من از رحيق (باده) مُهر شده كه مُهر آن مُشك است ، خواهى نوشيد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى فاطمه! خداوند در خصوص على، هفت ويژگى به من داد : او اوّلين كسى است كه همراه من قبرش شكافته خواهد شد؛ و اوّلين كسى است كه با من بر [ پلِ] صراط خواهد ايستاد و به آتش خواهد گفت : «اين را بگير و آن را واگذار»؛ و اوّلين كسى است كه وقتى پوشانده شوم، پوشانده خواهد شد؛ و اوّلين كسى است كه با من در سمت راست عرش، خواهد ايستاد؛ و اوّلين كسى است كه با من، درِ بهشت را خواهد كوبيد؛ واوّلين كسى است كه با من در علّيّين، سُكنا خواهد گزيد؛ و اوّلين كسى است كه با من، از «رحيق مختوم» (1) خواهد نوشيد : «[ باده اى كه ]مُهر آن، مُشك است، و در اين [ نعمت ها ]مشتاقان بايد بر يكديگر، پيشى گيرند» .

.


1- .رحيق مختوم ، يعنى شراب سر به مُهر و منظور ، نوشيدنى بهشتى است كه در آيه 25 سوره مطفّفين بدان اشاره شده است و مخصوص ابرار است. (م)

ص: 234

2 / 7 _ 7اُعطيتُ فيكَ تِسعَ خِصالٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله :اُعطيتُ فيكَ يا عَلِيُّ تِسعَ خِصالٍ : ثَلاثٌ فِي الدُّنيا ، وثَلاثٌ فِي الآخِرَةِ ، وَاثنَتانِ لَكَ ، وواحِدَةٌ أخافُها عَلَيكَ . فَأَمَّا الثَّلاثَةُ الَّتي فِي الدُّنيا : فَإِنَّكَ وَصِيّي ، وخَليفَتي في أهلي ، وقاضي دَيني . وأمَّا الثَّلاثُ الَّتي فِي الآخِرَةِ : فَإِنّي اُعطى لِواءَ الحَمدِ فَأَجعَلُهُ في يَدِكَ وآدَمُ وذُرِّيَّتُهُ تَحتَ لِوائي ، وتُعينُني عَلى مَفاتيحِ الجَنَّةِ ، واُحَكِّمُكَ في شَفاعَتي لِمَن أحبَبتَ . وأمَّا اللَّتانِ لَكَ : فَإِنَّكَ لَن تَرجِعَ بَعدي كافِرا ، ولا ضالّاً . وأمَّا الَّتيأخافُها عَلَيكَ : فَغَدرَةُ قُرَيشٍ بِكَ بَعدي يا عَلِيُّ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :اُعطيتُ في عَلِيٍّ تِسعَ خِصالٍ : ثَلاثا فِي الدُّنيا ، وثَلاثا فِي الآخِرَةِ ، وَاثنَتَينِ أرجوهُما لَهُ ، وواحِدَةً أخافُها عَلَيهِ . وأمَّا الثَّلاثَةُ الَّتي فِي الدُّنيا : فَساتِرُ عَورَتي ، وَالقائِمُ بِأَمرِ أهلِ بَيتي ، ووَصِيّي في أهلي . وأمَّا الثَّلاثَةُ الَّتي فِي الآخِرَةِ : فَإِنّي اُعطى لِواءَ الحَمدِ فَاُعطيهِ يَحمِلُهُ ، وأتَّكِئُ عَلَيهِ عِندَ قِيامِ الشَّفاعَةِ ، ويُعينُني عَلى مَفاتيحِ الجَنَّةِ . وأمَّا الاِثنَتانِ اللَّتانِ أرجوهُما لَهُ : فَإِنَّهُ لا يَرجِعُ بَعدي كافِرا ، ولا ضالّاً . وأمَّا الواحِدَةُ الَّتي أخافُها عَلَيهِ : فَغَدرُ قُرَيشٍ بِهِ بَعدي . (2)

2 / 7 _ 8الجَوامِعُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أقدَمُ اُمَّتي سِلما ، وأكثَرُهُم عِلما ، وأصَحُّهُم دينا ، وأفضَلُهُم يَقينا ، وأحلَمُهُم حِلما ، وأسمَحُهُم كَفّا ، وأشجَعُهُم قَلبا ، وهُوَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي . (3)

.


1- .الخصال : ص 415 ح 5 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 439 ح 339 و ص 440 ح 341 كلّها عن زيد بن أرقم .
2- .الخصال : ص 415 ح 6 عن عبد الرحمن المزني ، الأمالي للطوسي : ص 209 ح 359 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 262 كلاهما عن عبد الرحمن الأنصاري ؛ اُسد الغابة : ج 3 ص 488 ح 3392 عن عبد الرحمن المزني وفيه إلى «أخافها عليه» وراجع الإقبال : ج 2 ص 40 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 330 الرقم 8893 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 57 ح 13 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 263 ، مائة منقبة : ص 74 ح 25 وفيهما «أكملهم حلما» بدل «أحلمهم حلماً» وكلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 102 .

ص: 235

2 / 7 _ 7 درباره تو نُه چيز به من داده شده
2 / 7 _ 8 مناقب گوناگون

2 / 7 _ 7درباره تو نُه چيز به من داده شدهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! درباره تو نُه چيز به من داده شده است؛ سه چيز در دنيا و سه چيز در روز واپسين و دو چيز كه به سود توست و يك چيز كه از آن بر تو مى ترسم. امّا آن سه كه در دنياست، اين كه : تو وصىّ منى؛ جانشين من در بين خويشان منى؛ و ادا كننده وام هاى منى . و آن سه كه در آخرت است : بيرق حمد به من داده مى شود و من ، آن را در دست تو قرار مى دهم و آدم عليه السلام و فرزندانش در زير پرچم من خواهند بود. مرا در كار كليدهاى بهشت، يارى مى كنى؛ و كار شفاعتم را در حقّ هر آن كه دوست مى دارى، به تو مى سپارم . امّا آن دو كه به سود توست ، اين كه هرگز پس از من به كفر برنخواهى گشت، و هرگز گم راه نخواهى شد؛ وامّا آنچه كه از آن بر تو مى هراسم، پيمان شكنىِ قريش با تو پس از خودم است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :درباره على، نُه چيز به من داده شده است؛ سه تا در دنيا، سه تا در روز واپسين، ودو چيز كه اميدوارم براى وى تحقّق يابد، و يكى كه مى ترسم كه براى وى پيش بيايد : امّا آن سه كه در دنياست، [آن كه] وى پوشاننده نهفتنى هايم [ در هنگام مرگ]، به عهده گيرنده كارهاى اهل بيتم، و وصيّم در بين كسانم است. و امّا آن سه كه در روز واپسين است، اين كه بيرق حمد به من داده خواهد شد و من آن را به وى خواهم داد كه به دوش كشد؛ در روز برگزارى شفاعت، به وى تكيه خواهم داد؛ و مرا در كار كليدهاى بهشت، يارى خواهد رساند. و امّا آن دو كه اميدوارم براى وى تحقّق يابد، اين كه هرگز پس از من به كفر بر نگردد، و نيز گم راه نشود. و آن يكى كه از آن بر او مى ترسم، پيمان شكنىِ قريش با وى پس از خودم است.

2 / 7 _ 8مناقب گوناگونپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، پيشتازترينِ امّت من در اسلام آوردن، پُردانش ترينِ آنان، درستْ دين ترينِ آنان، با يقين ترينِ آنان، بردبارترينِ آنان، بخشنده ترينِ آنان، و پُر دل ترينِ آنان است ، و او امام و جانشينِ [ من ]پس از من است.

.

ص: 236

الفضائل لابن شاذان عن سلمان والمقداد وأبي ذرّ :إنَّ رَجُلاً فاخَرَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ياعَلِيُّ ، فاخِر أهلَ الشَّرقِ وَالغَربِ وَالعَجَمِ ؛ فَأَنتَ أكرَمُهُم وَابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأكرَمُهُم أخا (1) ، وأكرَمُهُم عَمّاً ، وأعظَمُهُم حَزما وحِلما وأقدَمُهُم سِلما ، وأكثَرُهُم عِلما ، وأعظَمُهُم غِنىً في نَفسِكَ ومالِكَ ، وأنتَ أقرَؤُهُم لِكِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأعلَمُهُم بِسُنَّتي ، وأشجَعُهُم قَلبا في لِقاءِ الحَربِ ، وأجوَدُهُم كَفّا ، وأزهَدُهُم فِي الدُّنيا ، وأشَدُّهُم جِهادا ، وأحسَنُهُم خُلُقا ، وأصدَقُهُم لِسانا ، وأحَبُّهُم إلَى اللّهِ وإلَيَّ ، وسَتَبقى بَعدي ثَلاثينَ سَنَةً تَعبُدُ اللّهَ تَعالى وتَصبِرُ عَلى ظُلمِ قُرَيشٍ لَكَ ، ثُمَّ تُجاهِدُ في سَبيلِ اللّهِ إذا وَجَدتَ أعوانا ، فَقاتِل عَلى تَأويلِ القُرآنِ كَما قاتَلتُ عَلى تَنزيلِهِ ، ثُمَّ تُقتَلُ شَهيدا ؛ فَتُخضَبُ لِحيَتُكَ مِن دَمِ رَأسِكَ ، وقاتِلُكَ يَعدِلُ عاقِرَ ناقَةِ صالِحٍ فَي البَغضاءِ للّهِِ وَالبُعدِ مِنَ اللّهِ . يا عَلِيُّ ، إنَّكَ مِن بَعدي في كُلِّ أمرٍ (2) مَغلوبٌ مَغصوبٌ ، تَصبِرُ عَلَى الأَذى فِي اللّهِ وفي رَسولِهِ ، مُحتَسِبا أجرَكَ غَيرَ ضائِعٍ عِندَ اللّهِ ، فَجَزاكَ اللّهُ عَنِ الإِسلامِ بَعدي خَيرا . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أخي ، ووَزيري ، وأميني ، وَالقائِمُ مِن بَعدي بِأَمرِ اللّهِ ، وَالموفي بِذِمَّتي ، ومُحيي سُنَّتي ، وهُوَ أوَّلُ النّاسِ إيمانا بي ، وآخِرُهُم بي عَهدا عِندَ المَوتِ ، وأوَّلُهُم لِقاءً إلَيَّ يَومَ القِيامَةِ ، فَليُبَلِّغ شاهِدُكُم غائِبَكُم . (4)

.


1- .في المصدر : «وأكرمهم زواخا» والظاهر أنّه تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه . وقد جاءت الرواية في بحار الأنوار هكذا : «فاخِر العرب ؛ فأنت أكرمهم ابن عمّ ، وأكرمهم أبا ، وأكرمهم أخا ، وأكرمهم نفسا ، وأكرمهم زوجة ، وأكرمهم ولدا ، وأكرمهم عمّا ...» .
2- .في المصدر:«في كلّ أمرٍ غالِبٍ...»،والتصويب من بحار الأنوار.
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 122 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 601 ح 6 ، الاحتجاج : ج 1 ص 363 ح 60 كلاهما نحوه وفيهما صدره إلى «والبعد من اللّه » ، بحار الأنوار : ج 29 ص 462 ح 49 .
4- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75 عن أبي موسى الضرير عن أبي الحسن عن أبيه عليهماالسلام .

ص: 237

الفضائل ، ابن شاذان_ به نقل از سلمان، مقداد و ابوذر _: مردى بر على بن ابى طالب عليه السلام فخر فروشى كرد. پيامبر خدا فرمود : «اى على! بر اهل شرق و غرب و عجم، [به محاسن خود ]مباهات كن ؛ چون تو بزرگوارترينِ آنانى و پسر عموى پيامبر خدايى، از با كرامت ترين برادر و با كرامت ترين عمو برخوردارى، در دورانديشى و بردبارى، برترينِ آنانى، و در اسلام آوردن، پيشتازترينِ آنان و [ نيز ]پُردانش ترينشانى، و در مال و شخصيت، بى نيازترينِ آنانى. (1) تو به كتاب خدا داناترين و به سنّت من، آگاه ترينى. در درگيرى ها پُر دل ترينِ آنان، بخشنده ترينِ آنان، دل كَنده ترينِ آنان از دنيا، استوارترينِ آنان در جهاد، خوش خوترينِ آنان، راستگوترينِ آنان و دوست داشتنى ترينِ آنان نزد خداوند و نزد منى. پس از من، سى سال باقى خواهى ماند و پرستش خدا را به جا مى آورى و بر ستم قريش، بردبارى نشان خواهى داد. در راه خدا مبارزه مى كنى ، و اگر يارانى يافتى، در راه تأويل (تفسير) قرآن بجنگ، همان گونه كه من بر سر تنزيل (ظاهر) آن جنگيدم، (2) و آن گاه شهيد مى شوى و ريشت به خون سرت آغشته خواهد شد و كُشنده تو در دشمنى با خدا و دورى از او، همچون پى كُننده ناقه صالح است. اى على! پس از من در همه جا مورد ظلم و غصب قرار مى گيرى. در راه خدا و پيامبر او بر آزارها بردبارى مى كنى و پاداشت در نزد خدا حساب مى شود و ضايع نمى گردد. خداوند پس از من از اسلام، خيرت دهد!».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، برادر من ، وزير من ، امين من ، و پس از من ، به پا دارنده امر خدا ، ادا كننده ذمّه (عهده) من ، و زنده كننده سنّت من است . او اوّلين كسى بود كه به من ايمان آورد و به هنگام مرگ ، آخرين كسى است كه با من وداع مى كند و در روز قيامت ، اوّلين كسى است كه با من ديدار مى كند . آنان كه هستند ، [ اين سخن را ]به آنها كه نيستند ، برسانند .

.


1- .در مصدر «وأكرمهم زواخا» آمده كه ظاهرا تصحيف است و آنچه در متن آمده ، صحيح به نظر مى رسد . همچنين اين روايت ، در بحار الأنوار اين گونه آمده است : «بر عرب مباهات كن ؛ چرا كه از جهت پسر عمو و پدر و برادر و خويشتن و همسر و فرزند و عمو ، گرامى ترين [عرب] هستى» .
2- .جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر مشركان و كفّار بود كه اصلِ نزول وحى به ايشان را باور نداشتند و براى جلوگيرى از اعتقاد مردم به نبوّت آن حضرت و نزول وحى بر وى ، تلاش مى كردند ، در حالى كه مخالفان على عليه السلام ، اصل قرآن را باور داشتند ، امّا تلاش مى كردند آن را به گونه اى تفسير و تأويل كنند كه در جهت منافع قومى يا شخصى آنان باشد و از اهداف توحيدى پيامبر صلى الله عليه و آله ، دور گردد و روايت ، به اين موضوع اشاره دارد. (م)

ص: 238

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنَا مَدينَةُ الحِكمَةِ وأنتَ بابُها ، ولَن تُؤتَى المَدينَةُ إلّا مِن قِبَلِ البابِ ، فَكَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُكَ ؛ لِأَنَّكَ مِنّي وأنَا مِنكَ ، لَحمُكَ مِن لَحمي ، ودَمُكَ مِن دَمي ، وروحُكَ مِن روحي ، وسَريرَتُكَ مِن سَريرَتي ، وعَلانِيَتُكَ مِن عَلانِيَتي ، وأنتَ إمامُ اُمَّتي وخَليفَتي عَلَيها بَعدي ، سَعِدَ مَن أطاعَكَ وشَقِيَ مَن عَصاكَ ، ورَبِحَ مَن تَوَلّاكَ وخَسِرَ مَن عاداكَ ، وفازَ مَن لَزِمَكَ وهَلَكَ مَن فارَقَكَ ، مَثَلُكَ ومَثَلُ الأَئِمَّةِ مِن وُلدِكَ بَعدي مَثَلُ سَفينَةِ نوحٍ ؛ مَن رَكِبَها نَجا ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ ، ومَثَلُكُم كَمَثَلِ النُّجومِ ؛ كُلَّما غابَ نَجمٌ طَلَعَ نَجمٌ إلى يَومِ القِيامَةِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اِسمَعي وَاشهَدي ؛ هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أخي فِي الدُّنيا وأخي فِي الآخِرَةِ . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اِسمَعي وَاشهَدي ؛ هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَزيري فِي الدُّنيا ووَزيري فِي الآخِرَةِ . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اِسمَعي وَاشهَدي ؛ هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ حامِلُ لِوائي فِي الدُّنيا وحامِلُ لِوائي غَدا فِي القِيامَةِ . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اِسمَعي وَاشهَدي ؛ هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَصِيّي وخَليفَتي مِن بَعدي ، وقاضي عِداتي ، وَالذّائِدُ عَن حَوضي . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اِسمَعي وَاشهَدي ؛ هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وقاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . (2)

.


1- .كمال الدين : ص 241 ح 65 ، الأمالي للصدوق : ص 342 ح 408 ، مائة منقبة : ص 64 ح 18 ؛ فرائد السمطين : ج 2 ص 243 ح 517 كلّها عن ابن عبّاس .
2- .الأمالي للصدوق : ص 464 ح 620 ، الأمالي للطوسي : ص 425 ح 952 كلاهما عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، معاني الأخبار : ص 204 ح 1 عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الاحتجاج : ج 1 ص 462 ح 106 عن اُمّ سلمة وليس فيه «أخي في الدنيا وأخي في الآخرة» .

ص: 239

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! من شهر حكمتم و تو دروازه آنى و به شهر، جز از راه دروازه آن، در نمى آيند. آن كه مى پندارد مرا دوست مى دارد در حالى كه با تو دشمنى مى كند، دروغ مى گويد؛ چون تو از منى و من از توام. گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من است. روح تو از روح من ، و نهان تو از نهان من، و آشكار تو از آشكار من است. تو پيشواى امّتم و جانشين من پس از منى. آن كه تو را پيروى كرد، سعادتمند شد و آن كه تو را نافرمانى كرد، بدبخت شد. آن كه تو را دوست داشت، سود برد و آن كه تو را دشمن داشت، زيان ديد. آن كه همراه تو شد، رستگار گشت، و آن كه از تو جدا شد، هلاك گشت. مَثَل تو و مَثَل پيشوايانِ از بين فرزندانت پس از من، همچون كشتى نوح است. آن كه به آن كشتى نشست، رَست، و آن كه از آن بازمانْد، غرق شد. مَثَل شما، همچون مَثَل ستارگان است. تا روز قيامت، هرگاه ستاره اى غروب كند، ستاره اى ديگر طلوع مى كند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى امّ سلمه! بشنو و گواهى بده. اين على بن ابى طالب، برادر من در دنيا و برادر من در آخرت است. اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده! اين على بن ابى طالب، وزير من در دنيا، و وزير من در آخرت است. اى امّ سلمه! بشنو و گواهى بده! اين على بن ابى طالب، پرچمدار من در دنيا و پرچمدار من در فرداى قيامت است. اى امّ سلمه! بشنو و گواهى بده! اين على بن ابى طالب، وصىّ من، جانشين من پس از من، ادا كننده تعهّدات من، و مدافع حوض من است. اى امّ سلمه! بشنو و گواهى بده! اين على بن ابى طالب، سرور مسلمانان، پيشواى پرهيزگاران، رهبر سپيد رويان، و جنگ كننده با پيمان شكنان (ناكثين) و ستم پيشگان (قاسطين) و از راه به در رفتگان (مارقين) است.

.

ص: 240

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... أنتَ صاحِبي إذا قُمتُ المَقامَ المُحمودَ ، تَشفَعُ لِمُحِبّينا فَتُشَفَّعُ فيهِم . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ! أنَا البَشيرُ وأنَا النَّذيرُ ، وأنَا النَّبِيُّ الاُمِّيُّ ، إنّي مُبَلِّغُكُم عَنِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ في أمرِ رَجُلٍ لَحمُهُ مِن لَحمي ، ودَمُهُ مِن دَمي ، وهُوَ عَيبَةُ العِلمِ ، وهُوَ الَّذِي انتَخَبَهُ اللّهُ مِن هذِهِ الاُمَّةِ وَاصطَفاهُ وهَداهُ وتَوَلّاهُ ، وخَلَقَني وإيّاهُ ، وفَضَّلَني بِالرِّسالَةِ وفَضَّلَهُ بِالتَّبليغِ عَنّي ، وجَعَلَني مَدينَةَ العِلمِ وجَعَلَهُ البابَ ، وجَعَلَهُ خازِنَ العِلمِ وَالمُقتَبَسَ مِنهُ الأَحكامُ ، وخَصَّهُ بِالوَصِيَّةِ ، وأبانَ أمرَهُ ، وخَوَّفَ مِن عَداوَتِهِ ، وأزلَفَ (2) مَن والاهُ ، وغَفَرَ لِشيعَتِهِ ، وأمَرَ النّاسَ جَميعا بِطاعَتِهِ . وإنَّهُ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : مَن عاداهُ عاداني ، ومَن والاهُ والاني ، ومَن ناصَبَهُ ناصَبَني ، ومَن خالَفَهُ خالَفَني ، ومَن عَصاهُ عَصاني ، ومَن آذاهُ آذاني ، ومَن أبغَضَهُ أبغَضَني ، ومَن أحَبَّهُ أحَبَّني ، ومَن أرداهُ أرداني ، ومَن كادَهُ كادَني ، ومَن نَصَرَهُ نَصَرَني . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ حُجَّةُ اللّهِ ، وأنتَ بابُ اللّهِ ، وأنتَ الطَّريقُ إلَى اللّهِ ، وأنتَ النَّبَأُ العَظيمُ ، وأنتَ الصِّراطُ المُستَقيمُ ، وأنتَ المَثَلُ الأَعلى . يا عَلِيُّ ، أنتَ إمامُ المُسلِمينَ ؛ وأميرُ المُؤمِنينَ ، وخَيرُ الوَصِيّينَ ، وسَيِّدُ الصِّدّيقينَ . يا عَلِيُّ ، أنتَ الفاروقُ الأَعظَمُ ، وأنتَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ . يا عَلِيُّ ، أنتَ خَليفَتي عَلى اُمَّتي ، وأنتَ قاضي دَيني ، وأنتَ مُنجِزُ عِداتي . يا عَلِيُّ ، أنتَ المَظلومُ بَعدي . يا عَلِيُّ ، أنتَ المُفارَقُ بَعدي . يا عَلِيُّ ، أنتَ المُحجورُ بَعدي . اُشهِدُ اللّهَ تَعالى ومَن حَضَرَ مِن اُمَّتي أنَّ حِزبَكَ حِزبي ، وحِزبي حِزبُ اللّهِ ، وأنَّ حِزبَ أعدائِكَ حِزبُ الشَّيطانِ . (4)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 304 ح 63 ، بشارة المصطفى : ص 221 وفيه «لمحبّيك» بدل «لمحبّينا» كلاهما عن إبراهيم بن أبي محمود عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام .
2- .الزلفة : القربة ، وأزلفه : قرّبه (المصباح المنير : ص 254 «زلف») .
3- .الأمالي للطوسي : ص 118 ح 185 ، بشارة المصطفى : ص 65 و ص110 ، الفضائل لابن شاذان : ص 6 نحوه وكلّها عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
4- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص6 ح13 عن ياسر الخادم عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام .

ص: 241

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على!... تو همراه منى در هنگامى كه در مقام محمود (1) (جايگاه ستوده) مى ايستم؛ دوستدارانمان را شفاعت مى كنى و [ شفاعت تو] پذيرفته مى شود.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! من بشارت دهنده و هشدار دهنده ام. من پيامبرِ امّى ام. من از سوى خداوند عز و جل درباره كسى به شما خبر مى دهم كه گوشت او از گوشت من و خون او از خون من است. او گنجينه دانش است. او كسى است كه خداوند از بين اين امّت، انتخاب كرد و برگزيد و هدايت كرد و ولىّ او شد . من و او را آفريد و مرا به پيامبرى برترى بخشيد و او را به تبليغ از طرف من برترى داد. مرا شهر دانش قرار داد و او را دروازه آن گردانْد. او را خزانه دانش و جايگاه اخذ احكام قرار داد و به وصى بودن، ويژه اش گردانْد و كارش را آشكار ساخت و از دشمنى با او برحذر داشت. آن كه را دوستش مى دارد، مقرّب گردانْد، پيروانش را بخشيد و همه مردم را به فرمانبرى از او دستور داد. خداوند عز و جل مى فرمايد : «آن كه وى را دشمن دارد، مرا دشمن داشته، و آن كه وى را دوست بدارد، مرا دوست داشته است. آن كه با او دشمنى ورزد، با من دشمنى ورزيده، و آن كه با او مخالفت كند، با من مخالفت كرده است. آن كه او را نافرمانى كند، مرا نافرمانى كرده و آن كه او را آزار دهد، مرا آزار داده است. آن كه بر او خشم گيرد، بر من خشم گرفته، و آن كه او را دوست بدارد، مرا دوست داشته است. آن كه او بخواهد ، مرا خواسته ، و آن كه به او نيرنگ بزند، به من نيرنگ زده، و آن كه او را يارى كند، مرا يارى كرده است».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو حجّت خدايى. تو باب خدايى. تو راه به سوى خدايى. تو خبر بزرگى. تو راه مستقيمى و تو نمونه برترى. اى على! تو پيشواى مسلمانان، اميرمؤمنان، بهترينِ وصى ها وسرور راستگويانى. اى على! تو فاروق اعظم و صدّيق اكبرى. اى على! تو جانشين من بر امّت منى. تو پردازنده وام من و به جا آورنده تعهّدات منى. اى على! تو پس از من، مظلوم واقع مى شوى. اى على! تو پس از من تنها مى مانى. اى على! تو پس از من، [ از حق خودت] باز داشته مى شوى. خداوند را و همه حاضران امّت خود را گواه مى گيرم كه حزب تو حزب من است و حزب من حزب خداست و حزب دشمنان تو حزب شيطان است.

.


1- .اشاره به آيه 79 از سوره اسراء .

ص: 242

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَليفَةُ اللّهِ وخَليفَتي ، وحُجَّةُ اللّهِ وحُجَّتي ، وبابُ اللّهِ وبابي ، وصَفِيُّ اللّهِ وصَفِيّي ، وحَبيبُ اللّهِ وحَبيبي ، وخَليلُ اللّهِ وخَليلي ، وسَيفُ اللّهِ وسَيفي ، وهُوَ أخي وصاحِبي ووَزيري ووَصِيّي ، مُحِبُّهُ مُحِبّي ، ومُبغِضُهُ مُبغِضي ، ووَلِيُّهُ وَلِيّي ، وعَدُوُّهُ عَدُوّي ، وحَربُهُ حَربي ، وسِلمُهُ سِلمي ، وقَولُهُ قَولي ، وأمرُهُ أمري ، وزَوجَتُهُ ابنَتي ، ووَلَدُهُ وَلَدي ، وهُوَ سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، وخَيرُ اُمَّتي أجمَعينَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، مَن قَتَلَكَ فَقَد قَتَلَني ، ومَن أبغَضَكَ فَقَد أبغَضَني ، ومَن سَبَّكَ فَقَد سَبَّني ؛ لِأَنَّكَ مِنّي كَنَفسي ، روحُكَ مِن روحي ، وطينَتُكَ مِن طينَتي . إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَلَقَني وإيّاكَ ، وَاصطَفاني وإيّاكَ ، وَاختارَني لِلنُّبُوَّةِ وَاختارَكَ لِلإِمامَةِ ، فَمَن أنكَرَ إِمامَتَكَ فَقَد أنكَرَ نُبُوَّتي . يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، وأبو وُلدي ، وزَوجُ ابنَتي ، وخَليفَتي عَلى اُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَوتي ، أمرُكَ أمري ، ونَهيُكَ نَهيي . اُقسِمُ بِالَّذي بَعَثَني بِالنُّبُوَّةِ وجَعَلَني خَيرَ البَرِيَّةِ إنَّكَ لَحُجَّةُ اللّهِ عَلى خَلقِهِ ، وأمينُهُ عَلى سِرِّهِ ، وخَليفَتُهُ عَلى عِبادِهِ . (2)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 نحوه وكلّها عن محمّد ابن الفرات ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 34 كلّها عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 297 ح 53 ، فضائل الأشهر الثلاثة : ص79 ح61 ، الأمالي للصدوق: ص155 ح 149 كلّها عن الحسن بن عليّ بن فضّال عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .

ص: 243

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب، جانشين خدا و جانشين من است؛ حجّت خدا و حجّت من است؛ باب خدا و باب من است؛ برگزيده خدا و برگزيده من است؛ محبوب خدا و محبوب من است؛ دوست خدا و دوست من است؛ شمشير خدا و شمشير من است. او برادر من، يار من، وزير من، و وصىّ من است. دوستدار او دوستدار من، و دشمن او دشمن من است. دوست او دوست من و دشمن او دشمن من است. ستيز او ستيز من و صلح او صلح من است. سخن او سخن من و فرمان او فرمان من است. زن او دختر من است و پسرانش پسران من اند. او سرور وصى ها و بهترِ همه امّت من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! آن كه با تو بجنگد، با من جنگيده، و آن كه تو را دشمن دارد، مرا دشمن داشته است، و آن كه تو را ناسزا گويد، مرا ناسزا گفته است؛ چون تو براى من، همچون خودِ منى. روح تو از روح من و سرشت تو از سرشت من است. خداوند _ تبارك و تعالى _ من و تو را آفريد و من و تو را برگزيد. مرا به پيامبرى (نبوّت) برگزيد و تو را براى پيشوايى (امامت) برگزيد. آن كه پيشوايى تو را انكار كند، پيامبرى مرا انكار كرده است. اى على! تو وصىّ منى و پدر فرزندان منى، و شوهر دختر منى، و جانشين من بر امّتم در زندگى و پس از مرگ منى. فرمان تو فرمان من، و نهى تو نهى من است. به آن كه مرا به پيامبرى برگزيد و مرا بهترينِ آفريدگان قرار داد، سوگند مى خورم كه تو حجّت خدا بر خلقش و امين او بر اسرارش و خليفه او بر بندگانش هستى.

.

ص: 244

عنه صلى الله عليه و آله :أمّا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فَإِنَّهُ أخي وشَقيقي ، وصاحِبُ الأَمرِ بَعدي ، وصاحِبُ لِوائي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وصاحِبُ حَوضي وشَفاعَتي ، وهُوَ مَولى كُلِّ مُسلِمٍ ، وإمامُ كُلِّ مُؤمِنٍ ، وقائِدُ كُلِّ تَقِيٍّ ، وهُوَ وَصِيّي وخَليفَتي عَلى أهلي واُمَّتي في حَياتي وبَعدَ مَماتي ، مُحِبُّهُ مُحِبّي ، ومُبغِضُهُ مُبغِضي ، وبِوِلايَتِهِ صارَت اُمَّتي مَرحومَةً ، وبِعَداوَتِهِ صارَتِ المُخالِفَةُ لَهُ مِنها مَلعونَةً . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ صاحِبُ حَوضي ، وصاحِبُ لِوائي ، ومُنجِزُ عِداتي ، وحَبيبُ قَلبي ، ووارِثُ عِلمي ، وأنتَ مُستَودَعُ مَواريثِ الأَنبِياءِ ، وأنتَ أمينُ اللّهِ في أرضِهِ ، وأنتَ حُجَّةُ اللّهِ عَلى بَرِيَّتِهِ ، وأنتَ رُكنُ الإِيمانِ ، وأنتَ مِصباحُ الدُّجى ، وأنتَ مَنارُ الهُدى ، وأنتَ العَلَمُ المَرفوعُ لِأَهلِ الدُّنيا ، مَن تَبِعَكَ نَجا ، ومَن تَخَلَّفَ عَنكَ هَلَكَ ، وأنتَ الطَّريقُ الواضِحُ ، وأنتَ الصِّراطُ المُستَقيمُ ، وأنتَ قائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وأنتَ يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وأنتَ مَولى مَن أنَا مَولاهُ ، وأنَا مَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ ، لا يُحِبُّكَ إلّا طاهِرُ الوِلادَةِ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا خَبيثُ الوِلادَةِ ، وما عَرَجَ بي رَبّي عَزَّ وجَلَّ إلَى السَّماءِ قَطُّ وكَلَّمَني رَبّي إلّا قالَ لي : يا مُحَمَّدُ ، أقرِئ عَلِيّا مِنِّي السَّلامَ وعَرِّفهُ أنَّهُ إمامُ أولِيائي ونورُ أهلِ طاعَتي . فَهَنيئا لَكَ _ يا عَلِيُّ _ عَلى هذِهِ الكِرامَةِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ! مَن أحسَنُ مِنَ اللّهِ قيلاً ، وأصدَقُ مِن اللّهِ حَديثا ؟ مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ رَبَّكُم جَلَّ جَلالُهُ أمَرَني أن اُقيمَ لَكُم عَلِيّا عَلَما وإماما ، وخَليفَةً ووَصِيّا ، وأن أتَّخِذَهُ أخا ووَزيرا . مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا بابُ الهُدى بَعدي ، وَالدّاعي إلى رَبّي ، وهُوَ صالِحُ المُؤمِنينَ «وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِّمَّن دَعَآ إِلَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صَ__لِحًا وَ قَالَ إِنَّنِى مِنَ الْمُسْلِمِينَ» (3) . مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا مِنّي ، وَلَدُهُ وَلَدي ، وهُوَ زَوجُ حَبيبَتي ، أمرُهُ أمري ، ونَهيُهُ نَهيي . مَعاشِرَ النّاسِ ! عَلَيكُم بِطاعَتِهِ وَاجتِنابِ مَعصِيَتِهِ ، فَإِنَّ طاعَتَهُ طاعَتي ، ومَعصِيَتَهُ مَعصِيَتي . مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا صِدّيقُ هذِهِ الاُمَّةِ وفاروقُها ومُحَدَّثُها ، إنَّهُ هارونُها ويوشَعُها وآصَفُها وشَمعونُها ، إنَّهُ بابُ حِطَّتِها ، وسَفينَةُ نَجاتِها ، وإنَّهُ طالوتُها وذو قَرنَيها . مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّهُ مِحنَةُ الوَرى ، وَالحُجَّةُ العُظمى ، والآيَةُ الكُبرى ، وإمامُ أهلِ الدُّنيا ، وَالعُروَةُ الوُثقى . مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا مَعَ الحَقِّ ، وَالحَقَّ مَعَهُ وعَلى لِسانِهِ . مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ عَلِيّا قَسيمُ النّارِ ؛ لا يَدخُلُ النّارَ وَلِيٌّ لَهُ ، ولا يَنجو مِنها عَدُوٌّ لَهُ . إنَّهُ قَسيمُ الجَنَّةِ ؛ لا يَدخُلُها عَدُوٌّ لَهُ ، ولا يُزَحزَحُ عَنها وَلِيٌّ لَهُ . مَعاشِرَ أصحابي ! قَد نَصَحتُ لَكُم ، وبَلَّغتُكُم رِسالَةَ رَبّي ، ولكِن لا تُحِبّونَ النّاصِحينَ . أقولُ قَولي هذا وأستَغفِرُ اللّهَ لي ولَكُم . (4)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 175 ح 178 ، بشارة المصطفى : ص 198 ، الفضائل لابن شاذان : ص 8 كلّها عن ابن عبّاس .
2- .الأمالي للصدوق : ص 382 ح 489 ، بشارة المصطفى : ص 54 كلاهما عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 38 ص 100 ح 20 .
3- .فصّلت : 33 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 83 ح 49 ، بشارة المصطفى : ص 153 ، روضة الواعظين : ص 113 كلّها عن ابن عبّاس .

ص: 245

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :امّا على بن ابى طالب، برادر و همتاى من و فرمانرواى پس از من و پرچمدار من در دنيا و آخرت است؛ صاحب حوض و شفاعت من است و مولاى هر مسلمان، پيشواى هر مؤمن، و رهبر هر پرهيزگار است. او وصى و جانشين من بر كسان و امّتم در زندگى و پس از مرگم است. دوستدار او دوستدار من، و دشمن او دشمنِ من است. امّت من به خاطر ولايت او مورد رحمت واقع مى شوند و مخالفان او از ميان امّت، به خاطر دشمنى با او ، نفرين شده اند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو صاحب حوض من، پرچمدار من، انجام دهنده تعهّدات من، محبوبِ دل من و وارث دانش منى . تو امانتدار ميراث پيامبرانى . تو امين خداوند در روى زمينش هستى. تو حجّت خدا بر آفريدگانش هستى. تو ركن ايمانى. تو چراغ در تاريكى هستى. تو مشعل هدايتى. تو پرچم برافراشته براى مردم دنيايى . آن كه تو را پيروى كند، رستگار مى گردد، و آن كه از تو باز مانَد، نابود مى شود. تو راه روشنى . تو راه راستى. تو رهبر سپيد رويانى. تو سرور مؤمنانى. تو مولاى آنى كه من مولاى اويم و من، مولاى هر مرد و زن مؤمنى هستم. جز پاكْ زاده تو را دوست نمى دارد، و جز ناپاك زاده، با تو دشمنى نمى كند. خداوند ، هيچ گاه مرا به آسمان نبُرد و با من سخن نگفت، مگر آن كه به من گفت : «اى محمّد! سلام مرا به على برسان و به او بگو كه او پيشواى اولياى من و نور فرمانبران من است». اى على! اين كرامت، بر تو مبارك باد!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! چه كسى نيكو گفتارتر از خداست؟ چه كسى راستْ سخن تر از خداست؟ اى مردم! پروردگارتان جل جلاله به من فرمان داده كه على را براى شما راهنما و پيشوا، جانشين و وصى قرار دهم و او را برادر و وزير خود سازم. اى مردم! على، پس از من، باب هدايت و فراخواننده به پروردگارم است و او شايسته ترينِ مؤمنان است : «و كيست خوش گفتارتر از آن كسى كه به سوى خدا دعوت نمايد و كار نيك كند و بگويد : من [ در برابر خدا] از تسليم شوندگانم؟» . اى مردم! على از من است، و فرزندانش، فرزندان من اند. او شوهر دختر من است. فرمان او فرمان من ، و بازداشتن او بازداشتن من است. اى مردم! بر شما باد پيروى كردن از او و پرهيز از نافرمانى از او؛ چون پيروى از او پيروى از من و نافرمانى از او نافرمانى از من است. اى مردم! على، صدّيق و فاروق و محدّث اين امّت است. او هارون، يوشع، آصف و شمعونِ اين امّت است. او باب بخشش، كشتى نجات، طالوت و ذوالقرنينِ اين امّت است. اى مردم! او ملاك آزمايش مردم، حجّت عظيم، آيت بزرگ و پيشواى اهل دنيا و ريسمان استوار است. اى مردم! على با حقّ است و حق با او و بر زبان اوست. اى مردم! على تقسيم كننده دوزخ است. در آن، دوستدار على در نمى آيد و دشمن او از آن، رهايى نمى يابد. او تقسيم كننده بهشت است و دشمن او هرگز در آن درنمى آيد و دوستدار او از آن دور نمى گردد. اى ياران من! من به شما نصيحت كردم و سخن پروردگارم را رساندم، گرچه نصيحت كنندگان را دوست نمى داريد. اين سخنم را مى گويم و براى خود و شما از خدا درخواست بخشش مى كنم.

.

ص: 246

. .

ص: 247

. .

ص: 248

2 / 8لا يُعرَفُ حَقَّ مَعرِفَتِهِ2 / 8 _ 1فَضائِلُهُ لا تُحصىرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى جَعَلَ لِأَخي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَضائِلَ لا يُحصي عَدَدَها غَيرُهُ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ جَعَلَ لِأَخي عَلِيٍّ فَضائِلَ لا تُحصى كَثيرَةً . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :لَو أنَّ الغِياضَ (3) أقلامٌ ، وَالبَحرَ مِدادٌ ، وَالجِنَّ حُسّابٌ ، وَالإِنسَ كُتّابٌ ، ما أحصَوا فَضائِلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

2 / 8 _ 2لَولا مَخافَةُ الغُلُوِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: وَالَّذي نفَسي بِيَدِهِ ، لَولا أن يَقولَ فيكَ طَوائِفُ مِن اُمَّتي ما قالَتِ النَّصارى في عيسَى بنِ مَريَمَ ، لَقُلتُ فيكَ اليَومَ مَقالاً لا تَمُرُّ بِأَحَدٍ مِنَ المُسلِمينَ إلّا أخَذَ التُّرابَ مِن أثَرِ قَدَمَيكَ يَطلُبونَ بِهِ البَرَكَةَ . (5)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 201 ح 216 عن محمّد بن عمارة ، جامع الأخبار : ص 55 ح 70 عن عمارة وكلاهما عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 128 .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 32 ح 2 عن محمّد بن عماد ، كفاية الطالب : ص 252 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 19 كلاهما عن محمّد بن عمّار ؛ مائة منقبة : ص 154 ح 100 عن محمّد بن زكريّا وكلّها عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، إرشاد القلوب : ص 209 وفيها «كثرة» بدل «كثيرة» .
3- .الغِياض : جمع غَيْضَة ؛ وهي الشجر المُلتَفّ (لسان العرب : ج 7 ص 202 «غيض») .
4- .المناقب للخوارزمي : ص 32 ح 1 و ص 328 ح 341 نحوه ، كفاية الطالب : ص 251 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 16 ؛ كنز الفوائد : ج 1 ص 280 ، مائة منقبة : ص 154 ح 99 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 557 ح 496 كلاهما نحوه وكلّها عن ابن عبّاس ، إرشاد القلوب : ص 209 .
5- .المعجم الكبير : ج 1 ص 320 ح 951 ، المناقب للخوارزمي : ص 311 ح 310 كلاهما عن أبي رافع ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 45 عن محمّد بن عبيد اللّه بن أبي رافع ، شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 4 ؛ الكافي : ج 8 ص 57 ح 18 عن أبي بصير ، الإرشاد : ج 1 ص 165 ، تفسير فرات : ص 406 ح 543 عن عمير و ح 544 عن القاسم ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 615 ح 1112 عن جعفر عن شيخ من بني هاشم والستّة الأخيرة نحوه .

ص: 249

2 / 8 چنان كه بايد ، شناخته نمى شود
اشاره
2 / 8 _ 1 فضايل او بى شمار است
2 / 8 _ 2 اگر از غُلُو نمى هراسيدم

2 / 8چنان كه بايد ، شناخته نمى شود2 / 8 _ 1فضايل او بى شمار استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند _ تبارك و تعالى _ براى برادرم على بن ابى طالب، فضايلى قرار داده است كه جز خود او كسى نمى تواند آنها را بشمارد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند براى برادرم على فضايلى قرار داده كه از فراوانى به شماره نمى آيند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اگر جنگل ها قلم، و درياها دوات، و جنّيان حسابگر، و انسيان نويسنده گردند، فضايل على بن ابى طالب را نمى توانند بشمارند.

2 / 8 _ 2اگر از غُلُو نمى هراسيدمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر بيم آن نبود كه گروهى از امّت من درباره تو همان چيزى را كه ترسايان درباره عيسى بن مريم عليهماالسلامگفتند، بگويند، امروز درباره تو سخنى مى گفتم كه بر هيچ مسلمانى نمى گذشتى، جز آن كه خاك زيرپايت را به عنوان تبرّك بر مى گرفت .

.

ص: 250

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لَولا أن يَقولَ فيكَ الغالونَ مِن اُمَّتي ما قالَتِ النَّصارى في عيسَى بنِ مَريَمَ ، لَقُلتُ فيكَ قَولاً لا تَمُرُّ بِمَلَأٍ مِنَ النّاسِ إلّا أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتِ قَدَمَيكَ يَستَشفونَ بِهِ . (1)

الأمالي للصدوق عن جابر بن عبد اللّه :لَمّا قَدِمَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِفَتحِ خَيبَرَ ، قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَولا أن تَقولَ فيكَ طَوائِفُ مِن اُمَّتي ما قالَتِ النَّصارى لِلمَسيحِ عيسَى بنِ مَريَمَ ، لَقُلتُ فيكَ اليَومَ قَولاً لا تَمُرُّ بِمَلَأٍ إلّا أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتَ رِجلَيكَ ومِن فَضلِ طَهورِكَ يَستَشفُونَ بِهِ ! ولكِن حَسبُكَ أن تَكونَ مِنّي وأنَا مِنكَ ، تَرِثُني وأرِثُكَ ، وأنَّكَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، وأنَّكَ تُبرِئُ ذِمَّتي ، وتُقاتِلُ عَلى سُنَّتي ، وأنَّكَ غَدا عَلَى الحَوضِ خَليفَتي ، وأنَّكَ أوَّلُ مَن يَرِدُ عَلَيَّ الحَوضَ ، وأنَّكَ أوَّلُ مَن يُكسى مَعي ، وأنَّكَ أوَّلُ داخِلٍ الجَنَّةَ مِن اُمَّتي ، وأنَّ شيعَتَكَ عَلى مَنابِرَ مِن نورٍ مُبيَضَّةً وُجوهُهُم حَولي ، أشفَعُ لَهُم ، يَكونونَ غَدا فِي الجَنَّةِ جيراني ، وأنَّ حَربَكَ حَربي وسِلمَكَ سِلمي ، وأنَّ سِرَّكَ سِرّي وعَلانِيَتَكَ عَلانِيَتي ، وأنَّ سريرَةَ صَدرِكَ كَسَريرَتي ، وأنَّ وُلدَكَ وُلدي ، وأنَّكَ تُنجِزُ عِداتي ، وأنَّ الحَقَّ مَعَكَ ، وأنَّ الحَقَّ عَلى لِسانِكَ وقَلبِكَ وبَينَ عَينَيكَ ، الإيمانُ مُخالِطٌ لَحمَكَ ودَمَكَ كَما خالَطَ لَحمي ودَمي ، وأنَّهُ لَن يَرِدَ عَلَيَّ الحَوضَ مُبغِضٌ لَكَ ، ولَن يَغيبَ عَنهُ مُحِبٌّ لَكَ حَتّى يَرِدَ الحَوضَ مَعَكَ . قالَ : فَخَرَّ عَلِيٌّ عليه السلام ساجِدا ، ثُمَّ قالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أنعَمَ عَلَيَّ بِالإِسلامِ ، وعَلَّمَنِي القُرآنَ ، وحَبَّبَني إلى خَيرِ البَرِيَّةِ خاتَمِ النّبِيّينَ وَسَيِّدِ المُرسَلينَ ، إحسانا مِنهُ وفَضلاً مِنهُ عَلَيَّ . قالَ : فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لَولا أنتَ لَم يُعرَفِ المُؤمنونَ بَعدي . (2)

.


1- .الخصال : ص 575 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام وراجع ص 557 ح 31 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 156 ح 150 ، بشارة المصطفى : ص 155 ، المسترشد : ص 633 ح 298 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 381 ح 740 ، إعلام الورى : ج 1 ص 366 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 494 ح 402 نحوه و ص 459 ح 360 وفيه صدره إلى «لا نبيّ بعدي» ؛ المناقب لابن المغازلي : ص237 ح285، كفاية الطالب : ص 264 ، المناقب للخوارزمي : ص 129 ح 143 كلاهما عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص 158 ح 188 والأربعة الأخيرة نحوه .

ص: 251

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: اگر ترسِ آن نبود كه غلو كنندگان امّت من درباره تو آنچه را كه ترسايان درباره عيسى بن مريم عليهماالسلام گفتند، بگويند، درباره تو سخنى مى گفتم كه بين جماعت مردم نمى رفتى، جز آن كه خاك زير پايت را بر مى گرفتند و از آن شفا مى جستند.

الأمالى ، صدوق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: وقتى كه در پى فتح خيبر ، على عليه السلام نزد پيامبر خدا آمد، پيامبر خدا به او فرمود : «اگر نبود كه [ بيم دارم] گروهى از امّت من درباره تو چيزى را بگويند كه ترسايان درباره مسيح عيسى بن مريم عليهماالسلامگفتند، امروز، سخنى درباره تو مى گفتم كه بر جمعى نگذرى، جز آن كه خاك زير پايت را و باقى مانده آب وضويت را برگيرند و بدان شفا جويند؛ ولى همين تو را بس كه تو از منى و من از توام. از من ارث مى برى و من از تو ارث مى برم، و تو نسبت به من، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست. تو ذمّه (عهده) مرا آزاد مى كنى و برپايه سنّت من مبارزه مى كنى، و تو فردا در كنار حوض، جانشين منى، و تو اوّلين كسى هستى كه در كنار حوض بر من وارد مى شود. تو اوّلين كسى هستى كه همراه من پوشانده مى شود. تو اوّلين درآينده به بهشت از بين امّتى و پيروان تو بر منبرهايى از نور با چهره هايى نورانى پيرامون من اند و آنان را شفاعت مى كنم. آنان، فردا در بهشت، همسايگان من اند. جنگ تو جنگِ من، و صلحِ تو صلحِ من است. نهان تو نهانِ من، و آشكار تو آشكارِ من است، و راز دل تو راز من است. فرزندان تو فرزندانِ من اند. تو پردازنده تعهّدات منى. حق با توست و حق بر زبان و دل و بين ديدگان توست. ايمان با گوشت و خون تو درهم آميخته، چنان كه با گوشت و خون من عجين گشته است. دشمن تو هرگز در حوض [ كوثر] بر من وارد نخواهد شد و دوستدار تو از آن جا غايب نمى شود تا همراه تو به حوض [ كوثر] درآيد». [ جابر گفت :] على عليه السلام به سجده افتاد و آن گاه گفت : سپاسْ خدايى را كه به اسلام، بر من منّت نهاد و قرآن را يادم داد و از روى احسان و فضل بر من، پيش بهترين مردم، خاتم پيامبران و سرور فرستادگان، محبوبم ساخت. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اگر تو نبودى، پس از من ، مؤمنان، شناخته نمى شدند».

.

ص: 252

2 / 8 _ 3ما عَرَفَهُ إلَا اللّهُ وأنَارسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، ما عَرَفَ اللّهَ إلّا أنَا وأنتَ ، وما عَرَفَني إلَا اللّهُ وأنتَ ، وما عَرَفَكَ إلَا اللّهُ وأنَا . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، ما عَرَفَ اللّهَ حَقَّ مَعرِفَتِهِ غَيري وغَيرُكَ ، وما عَرَفَكَ حَقَّ مَعرِفَتِكَ غَيرُ اللّهِ وغَيري . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :ما عَرَفَكَ يا عَلِيُّ حَقَّ مَعرِفَتِكَ إلَا اللّهُ وأنَا . (3)

.


1- .مختصر بصائر الدرجات : ص 125 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 139 ح 18 و ص 221 ح 15 ، مشارق أنوار اليقين : ص 112 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 267 .
3- .إرشاد القلوب : ص 209 .

ص: 253

2 / 8 _ 3 جز خدا و من، كسى او را نشناخت

2 / 8 _ 3جز خدا و من، كسى او را نشناختپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خدا را جز من و تو كسى نشناخت، و مرا جز خدا و تو كسى نشناخت ، و تو را جز خدا و من كسى نشناخت.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! جز من و تو كسى خدا را به درستى نشناخت، و جز خدا و من، كسى تو را به درستى نشناخت.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! جز خدا و من، كسى تو را به درستى نشناخت.

.

ص: 254

الفصل الثالث: عليّ عن لسان عليّبَحثٌ حَولَ مَدحِ الإِمامِ نَفسَهإنّ أحد الفصول التربويّة الثمينة الموقظة في خطب الإمام أمير المؤمنين عليّ ابن أبي طالب عليه السلام ورسائله هي الكلمات التي تعكس أبعاداً من شخصيّته الفريدة . وما سوف نعرضه في هذا الفصل يمثّل شذرات من تلك الكلمات الدرّيّة ، وستأتي نماذج اُخرى من كلماته عليه السلام في طيّات فصول الكتاب المتنوّعة . إنّ النظرة السطحيّة العابرة لهذه الكلمات قد توحي بأنّ الإمام كان يمدح نفسه ، ولعلّها تسوق القارئ إلى القول بأنّ مثل هذه الكلمات تتنافى مع قوله تعالى «فَلَا تُزَكُّواْ أَنفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَى» (1) . علما أنّه عليه السلام قد أشار إلى ذلك بقوله : «ولَولا ما نَهَى اللّهُ عَنهُ مِن تَزكِيَةِ المَرءِ نَفسَهُ ، لَذَكَرَ ذاكِرٌ فَضائِلَ جَمَّةً» (2) . وهذا الكلام يمكن أن يكون آيةً على مسار تزكية النفس وكيفيّته ، وجوازه أو حظره . لاشكّ في أنّ الإمام عليّاً عليه السلام كان يقوم بواجب شرعيّ لا مناص منه؛ إذ لو كانت تزكية المرء نفسه كذبا فهي محرّمة، ولو كانت صدقا _ ولا مصلحة ملزمة فيها _ فهي لا جَرمَ مذمومة ، وأمّا لو كانت ذات مصلحة فهي محمودة لا محالة . وخلاصة القول : لو ترتّبت عليها مصالح مهمّة ملزمة وكانت تصبّ في اتّجاه إحقاق الحقّ والدفاع عن الحقوق فلا نرتاب في وجوبها ، وإذا صدف عنها الإنسان بذريعة عدم التحدّث عن النفس فذلك مذموم وحرام ، وهو يمهّد لضياع الحقائق والقيم ... . ومن هنا فإنّنا حينما نلاحظ كلمات المدح عند الإمام نلمس فيها دفاعاً عن شخصيّة إنسان مظلوم ؛ ألجأه الواجب إلى إماطة اللثام عن حقٍّ ضائع مكتوم ، في ظروف لم يَحُلْ فيها مساعير الفتنة دون قول الحقّ فحسب ، بل تقوّلوا وافتَرَوا وتخرّصوا لتشويه صورة الحقّ . ولقد تحدّث الإمام عليه السلام من أجل قشع الغمائم السوداء عن سماء الحياة الفكريّة للمجتمع ، وإراءة ما كان ، وما جرى على الحقّ ، وإلّا فإنّ حقيقة حياته الصادقة عليه السلام وشخصيّته الرفيعة هما أعظم شأنا من أن يتحدّث عن نفسه، أو أن يُمنى بحبّ الذات ! ويتسنّى لنا أن نحلّل بعض التساؤلات المثارة حول مدح الإمام ذاته، وتحدّثه بفضائله ومعالم عظمته بما يأتي :

.


1- .النجم : 32 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 28 ، الاحتجاج : ج 1 ص 419 ح 90 .

ص: 255

فصل سوم : على از زبان على

بحثى درباره خودستايى امام

اشاره

فصل سوم : على از زبان علىبحثي درباره خودستايي اماميكى از بخش هاى ارزشمند و بيدارگر در خطبه ها و نامه هاى على عليه السلام سخنانى است كه ابعاد شخصيت بى نظير وى را مى نمايانَد. آنچه كه در اين فصل خواهد آمد، گوشه هايى از اين سخنان ارجمند است و نمونه هاى ديگر آن را در فصل هاى گوناگون كتاب مى توان يافت. در نگاهى گذرا و سطحى به اين سخنان، چنين مى نمايد كه امام عليه السلام خويش را ستايش مى كند و ممكن است براى خواننده اين توهّم را ايجاد كند كه اين سخنان با كلام خداوند متعال منافات دارد كه مى فرمايد : «پس خودتان را منزّه مشماريد. او به [ حال ] كسى كه پرهيزگارى نموده ، داناتر است» . امّا خود آن حضرت با اشاره به اين كلام خداوند ، مى گويد : اگر نهى خداوند از تنزيه خويشتن (خودستايى) نبود، ذاكرى (1) فضايل بسيارى را ذكر مى كرد . اين سخن ، ممكن است نشانى از ستودن خويش و چگونگى آن و حلال و يا حرام بودن آن باشد. چون ترديدى نيست كه امام على عليه السلام به وظيفه شرعى خودْ عمل مى كرد و چاره اى هم از آن نبود و اگر خودستايى و تعريف شخص از خودْ خلاف واقع باشد ، قطعا حرام است و اگر راست باشد ، ولى مصلحتى آن را الزامى نكند ، بى ترديدْ چنين خودستايى اى مذموم است ؛ ولى اگر داراى مصلحت باشد ، بدون شك ، كارى شايسته است . گزيده سخنْ آن كه اگر بر ستايش از خويش ، مصلحت مهم و الزام آورى مترتّب باشد (مثلاً براى احقاق حق و دفاع از حقوق باشد) ، ترديدى در وجوب آن نداريم و اگر شخصى از ترس آن كه چنين كارى خودستايى است ، از آن دورى كند ، قطعا كارى ناشايست و حرام انجام داده است و زمينه نابودى حقايق و ارزش ها را فراهم آورده است ... از اين روست كه وقتى سخنان امام عليه السلام در ستايش از خويشتن را مى نگريم ، در آنها دفاع از شخصيت انسان مظلومى را مى بينيم كه لزوم كنار زدن پرده از چهره حقّ پنهان و از دست رفته، وى را به اين كار مى كشانَد ، در شرايطى كه گسترش فتنه ها اجازه سخن راندن از حق را نمى دهد و همه براى كريه نشان دادن چهره حقْ سخن مى گويند و تهمت مى زنند و بدان تشويق مى كنند. امام عليه السلام براى كنار زدن ابرهاى تيره از آسمان زندگى فكرى جامعه و بيان آنچه بود و آنچه كه بر سر حق مى آوردند ، از خودْ سخن گفته است ؛ و گرنه حقيقت زندگى صادقانه و شخصيت والاى آن حضرت ، برتر از آن است كه وى به خودستايى بپردازد و يا آن كه حبّ نفس در وجودش باشد . لازم است براى تبيين پاره اى از پرسش هايى كه درباره ستايش امام عليه السلام از خويش و بيان فضايل و نشانه هاى عظمت خود به ذهن مى آيد ، به مواردى اشاره كنيم :

.


1- .مراد ، خود حضرت است .

ص: 256

1 _ امتثال أمر اللّه تعالى في بيان نعمهكان الإمام أمير المؤمنين عليه السلام يلهج بذكر النعم الإلهيّة ، ويتحدّث بفضل اللّه تعالى عليه، وهو بكلماته البليغة شكور يقدّر النعمة والمنعِم ويثمّنها . ومن أقواله عليه السلام : «أنَا قاتِلُ الأَقرانِ، ومُجَدِّلُ الشُّجعانِ . أنَا الَّذي فَقَأتُ عَينَ الشِّركِ، وثَلَلتُ عَرشَهُ ؛ غَيرَ مُمتَنٍّ عَلَى اللّهِ بِجِهادي ولامُدِلٍّ (1) إلَيهِ بِطاعَتي ، ولكِن اُحَدِّثُ بِنِعمَةِ رَبّي (2) » (3) .

.


1- .مُدِلٌّ: منبسط لا خوف عليه، وهو من الإدلال والدالّة على من لك عنده منزلة (النهاية : ج 2 ص 131 «دلل») .
2- .إشارة إلى الآية 11 من سورة الضحى .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 296 .

ص: 257

1 . انجام دادن فرمان خدا در خصوص تبيين نعمت هاى وى

1 . انجام دادن فرمان خدا در خصوص تبيين نعمت هاى وىامير مؤمنان از نعمت هاى الهى ياد مى كرد و از فضلى كه خداوند متعال به وى داده بود ، سخن مى گفت او با سخنان رسا ، سپاسگرى بود كه ارزش و قيمت نعمت و نعمت دهنده را پاس مى داشت و از جمله كلمات آن حضرت عليه السلام در اين باره اين سخن است كه مى فرمايد : من هماورد قهرمانان و بر زمين زننده دليران هستم . من آنم كه چشم شرك را درآوردم و عرش آن را لرزاندم. با جهادم بر خداى متعال منّت نمى نهم و به عبادتم نمى نازم؛ بلكه از نعمت هاى پروردگارم سخن مى گويم .

.

ص: 258

2 _ بيان الحقائق التاريخيّةتتبلور كلّ حادثة في ثنايا التاريخ، وتُنقل على مرّ الدهور، لكن كيف تُنقل ؟ من هم الذين كانوا اُولي الدور المؤثّر في الأحداث ؟ وكيف ظهرت الأحداث ؟ و و و ... تبلور الإسلام في شبه الجزيرة العربيّة كقضيّة عجيبة ، وأنتج ردود فعل كثيرة ، وفتح طريقه من بين المنعطفات الوعرة والوهاد والنجاد التي لا تُحصى ومضى قُدُما . وكان لعليّ عليه السلام الدور الأكبر فيه . بَيْد أنّ الذي كان يقال للأجيال السابقة آنذاك ، هل كان كذلك حقّا ؟ ! وحين حدث التغيير في الحكم بعد وفاة النبيّ صلى الله عليه و آله ، فإنّ هذا التغيير قد استتبع تغييراتٍ كثيرة ، منها وضع لكثير من الشخصيّات، ورفع لكثير غيرها ، ومنها اختلاق لكثير من الشخصيّات ، ومكابرة لكثير غيرها ... وكان الإمام عليه السلام هو الذي رفع لواء الحقّ في وقت قد كُمّت فيه الأفواه، وقُطعت الألسن، وكُسرت الأقلام . وبيّن عليه السلام حقائق التاريخ كما هي عليه . فمن كان له الدور الأوّل والتأثير الأكبر في هذا التاريخ غير عليٍّ عليه السلام ؟ !

3 _ الدفاع عن الحقّ دفاع مظلومقلنا إنّ التغييرات السياسيّة تستتبع تغييرات اجتماعيّة وثقافيّة كثيرة، وكان الإمام عليه السلام أكثر الناس ظُلامةً في ظلّ تلك التغييرات ، وقد صبر مهضوما مظلوما لمصلحة الإسلام _ وقد تحدّثنا عن ذلك في أحد المواضع _ بَيْد أنّه حاول أن يتحدّث عن هذه الظلامة ، ويحول دون تحريف التاريخ ما استطاع إلى ذلك سبيلاً (1) . وعندما بلغت التهديدات ذروتها سكت البعض خوفا ، واُلجم البعض الآخر حرصا على الحياة بعدما كثرت مغرياتها ، فمن يتحدّث عن عليٍّ عليه السلام ؟ ومن يُفصح عن «حقّ الخلافة» و«خلافة الحقّ» ؟ وأنكى من ذلك كلّه أنّ حزب الطُّلَقاء استحوذ على مقدّرات الاُمّة ، فنال من عليٍّ ما شاء ، واختلق _ باطلاً _ فضائل موهومة لبعض الصحابة كي يقلّل قبسا ولو ضئيلاً من فضائل عليٍّ ، فهل للإمام سبيل غير تعريف نفسه للاُمّة ، والإصحار بفضائله ومناقبه ؟ ! إنّه عليه السلام بكلماته المذكورة في موقع الدفاع عن المظلوم ، وهو نفسه المنادي بضرورة الدفاع عن المظلوم، ومقارعة الظالم .

.


1- .راجع : ج 10 ص 412 (المظلوميّة بعد النبيّ) .

ص: 259

2 . بيان حقايق تاريخى
3 . دفاع مظلومانه از حق

2 . بيان حقايق تاريخىهر حادثه اى در دل تاريخ به وجود مى آيد و با گذر زمان به نسل هاى بعدى منتقل مى شود ؛ امّا چگونه اين انتقالْ صورت مى گيرد؟ چه كسانى داراى نقش مؤثّر در پيدايش حوادث اند؟ و حادثه ها چگونه به وجود مى آيند؟ و... . اسلام در شبه جزيره عربستان به عنوان پديده اى شگفتْ ظهور كرد و عكس العمل هاى بسيارى در پى آورد و راه خود را از بين سختى ها و پستى و بلندى هاى بى شمار گشود و گام در پيش نهاد و على عليه السلام در اين حركت ، نقش برجسته اى داشت . آيا آنچه براى نسل هاى گذشته در آن روزها گفته مى شد، درست بود؟! هنگامى كه پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله در زمامدارى جهان اسلامْ تغيير به وجود آمد ، اين تغيير ، تحوّلات بسيارى در پى داشت ، موقعيّت بسيارى از شخصيّت هاى بزرگ را پايين آورد و موقعيت بسيارى ديگر را بالا برد . براى بسيارى از آنان فضايلى به دروغْ ساخته شد و بر بسيارى نيز ستم رفت ... و امام عليه السلام تنها كسى بود كه در روزگارى كه دهن ها بسته ، زبان ها بُريده ، و قلم ها شكسته بود ، بيرق حق را برافراشت و حقايق تاريخ را _ آن گونه كه بود _ بيان داشت. چه كسى جز على عليه السلام در اين كار ، نقش نخست و تأثير جدّى داشت؟!

3 . دفاع مظلومانه از حقگفتيم كه تغييرات سياسى ، تحوّلات اجتماعى و فرهنگى بسيارى را در پى آورد و بر امام عليه السلام در سايه اين تحوّلات ، بيشترين ستم روا داشته شد و ايشان براى مصلحت اسلام ، مظلومانه شكيبايى كرد و در جايى از اين صبورى سخن گفته است (1) و با اين حال ، تلاش كرد از اين مظلوميّتْ سخن بگويد و به قدر توان خويش از تحريف تاريخ ، پيشگيرى كند . (2) هنگامى كه تهديدها به اوج رسيد ، گروهى از ترس ، ساكت شدند و گروهى ديگر ، عشق به دنيا _ كه بسيار وسوسه انگيز هم گشته بود _ بر زبانشان مُهر نهاد . (3) در اين شرايط ، چه كسى از على عليه السلام سخن مى گفت؟ و چه كسى از حقّ خلافت و خلافت حق ، پرده بر مى داشت؟ بدتر از همه آن كه حزب آزادشدگان ، بر سرنوشت امّتْ سوار شده بود و هر چه مى خواست ، عليه على عليه السلام مى گفت و به باطل ، فضايلى موهوم براى پاره اى از صحابيان مى ساخت تا از شكوه فضايل على عليه السلام ، هر چند اندك ، بكاهد. آيا در اين شرايط، راهى براى امام عليه السلام جز معرّفى خويش به مردم و بيان فضايل و مناقب خود بود؟ آن حضرت در سخنان خود در موضع دفاع از مظلوم قرار گرفته بود و او خود ، همواره به ضرورت دفاع از مظلوم و مخالفت با ظالم ، فرا مى خواند .

.


1- .ر . ك : ج 12 ص 173 (مهرورزى به امام على) .
2- .ر . ك : ج 10 ص 413 (مظلوميت پس از پيامبر) .
3- .ر . ك : ج 10 ص 413 (مظلوميّت پس از پيامبر) .

ص: 260

4 _ الدفاع عن حقّ الناسعندما تُفْتَعل الأجواء الكاذبة في المجتمع ، وتجرف الدعايات المسمومة المضادّة بعض الناس باطلاً ، وتقذف ببعضهم الآخر ظلما ، ويتربّع غير الجُدَراء على دفّة الحكم ، ويتسلّمون مقاليد الأمر ، وينزوي الجدراء المؤهَّلون ويبتعدون عن مسرح الحياة ، فالتقصير على المجتمع ؛ إذ أباح ظلمهم ، وضيّع حقّه في الاستهداء بهم والاستنارة بجدارتهم . فالنضال ضدّ هذه الأجواء الكاذبة ، وإعادة الحقّ إلى نصابه يمثّلان دفاعا عن حقّ الناس . ومن كان يمتري في أنّ عليّا عليه السلام كان الأجدر الأكفأ ؟ أ لم يَقُل عمر بن الخطّاب : «إنَّهُ لَأَحراهُم أن يُقيمَهُم عَلى طَريقَةٍ مِنَ الحَقِّ» (1) ؟ فماذا يفعل الناس في خضمّ حضورهم ؟ ! وإذا عرّف الإمام عليه السلام نفسه وتحدّث عن جدارته ولياقته فإنّما يدافع عن حقّ الناس الثابت ، أي حقّ معرفة الأجدر ، وتحكيم الأصلح . هذه وغيرها تمثّل سرّ حديث عليٍّ عن عليٍّ ، وبعبارة اُخرى ، إنّ عليّ بن أبي طالب يتحدّث عن الإمام عليّ ، وعن أجدر إنسانٍ لتسلّم زمام الاُمور .

.


1- .راجع : ج 3 ص 38 (رأي عمر فيمن رشّحهم للخلافة) .

ص: 261

4 . دفاع از حقّ مردم

4 . دفاع از حقّ مردمهنگامى كه فضايى ناسالم بر جامعه سايه افكنَد و تبليغات مسموم و مخالف ، به ناحق ، گروهى از مردم را كنار گذارند و بر گروهى ديگر ستم روا دارند و ناشايستگان بر زمام حكومتْ چنگ زنند و قدرت اداره جامعه را به دست گيرند و شايستگان را كنار گذاشته ، از صحنه زندگى دور كنند ، گناه آن بر گردن جامعه است ؛ چون راه ستم را بازگذاشته و با پيروى از آنان و تكيه كردن به آنان ، حقّ خود را ضايع كرده است . مبارزه با اين فضاى آلوده و بازگرداندن حق به جاى خود ، دفاع از حقّ مردم است و چه كسى در اين ترديد دارد كه على عليه السلام شايسته ترين و با كفايت ترين بود؟ آيا عمر بن خطّاب نگفت كه «وى شايسته ترينِ شما براى هدايت شما بر راه حق است» (1) ؟ پس مردم در گستره حضورشان چه بايد بكنند؟ هنگامى كه امام عليه السلام خويش را معرّفى مى كند و از شايستگى ها و لياقت هايش سخن مى گويد ، در واقع از حقّ ثابت مردم دفاع مى كند ؛ از حقّ شناخت شايسته ترين و به حاكميت رساندن صالح ترين فرد . اين نكته و امثال آن ، راز سخن گفتن على عليه السلام از خودش را مى نمايانَد . به عبارت ديگر ، در اين موارد ، على بن ابى طالب از «امام على عليه السلام » سخن مى گويد ؛ از شايسته ترين انسانى كه بايد زمام امور را به دست بگيرد .

.


1- .ر . ك : ج 3 ص 39 (شايستگان خلافت از ديدگاه عمر) .

ص: 262

5 _ الدفاع عن الذات إزاء الهجوم الدعائي العنيفبيد أنّ ما يفوق في أهميّته جميع الأدلّة التي ذكرناها كبواعث أملت على الإمام أمير المؤمنين عليه السلام أن يبادر إلى تبيين فضائله والحديث عن خصائصه بنفسه ، هي طبيعة الأجواء التي أعلن فيها ذلك على الملأ العام . حياة عليّ عليه السلام مدهشة حقّاً ؛ أيّامها ملأى بالدروس ، وتاريخها حافل بالعظات . شخصيّة تتألّق بوهجٍ مضيء مرتفع ، رجل في مثل هذه الصلابة والرسوخ العظيم ، مؤمن يسمو به إيمانه ، فلا توازيه نجوم السماء علوّاً وجلالاً . شخصيّة كهذه تتبوّأ منصّة كلّ هذه المكرمات ، ثمّ تطلع عليها أجواء محمومة بالدعاية الباطلة ، كيف ستبدو في عيون جيلٍ راح ينظر إليها وهي تمسك أزمّة الحكم بعد ربع قرن من الغياب ؟ وكيف ستكتسب موقعها في ذهنه ووعيه ؟ هذا هو السؤال . إنّ دراسة حياة عليّ عليه السلام المترعة نوراً وحركة ومضاء ، تكشف عن أنّ هذا العظيم لم يتحدّث على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن نفسه قط ، مع ما كانت تزهر به أيّامه من مآثر عظمى وإنجازات باهرة . لكن بعد أن مضى النبيّ الأقدس إلى الرفيق الأعلى بادر الإمام في الأيّام الاُولى التي شهدت تغيّر الحكم وتنكّب الحياة السياسيّة عن اُصولها ؛ بادر للحديث عن سابقته الوضيئة في هذا الدين ، وراح يصدع بحقّه في كلّ مكان ؛ رغبة منه بإحقاق الحقّ ، وإجهاراً للحقيقة ، ودفاعاً عن موقع «الإمامة» . لكن للأسف لم تُغنِ جهود الإمام شيئاً ، فاختطّت الخلافة مساراً آخر ! غير استثناءات قليلة ومواضع نادرة ، فلاذ الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بصمت رهيب استغرق من عمره سنوات مديدة ، وطوى عن حقّه كَشْحاً ، وكلماته المتوجّعة تقول : «فَصَبَرتُ وفِي العَينِ قَذىً ، وفِي الحَلقِ شَجاً (1) » . ولمّا تسلّل «حزب الطلقاء» إلى واقع الحياة الإسلاميّة ، وترسّخت أقدامه على عهد الخليفة الثالث ، اتّسع حجم الأكاذيب والافتراءات ، وطفقت تنهال من كلّ جانب ولا سيما في الشام ؛ لتصنع أجواء مكفهرّة نتنة ، تقلب الحقائق ، وتحاصر أهل الحقّ وأنصاره خاصّة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . وقف الإمام يواجه كلّ هذه الأكاذيب والافتراءات ، والسيول المتدفّقة من التزييف والاتّهام وقلب الحقائق وكتمانها ، يتصدّره بلاط معاويّة المغموس بالخداع والحيلة ، وبإصرار جاهلي عنيد على إفساد الأذهان ، وتلويث العقول بموج عارم من الأباطيل والزخارف والسفاهات . ولمّا كان معاويّة يعرف أن شخصيّة عليّ عليه السلام لو راحت تسطع من وراء غيوم الدعاية المضادّة المتلبّدة الداجية لانهارت حياته السياسيّة والاجتماعيّة ، وذهبت أدراج الرياح ، لذلك حشّد كلّ قواه وإرادته وتصميمه على استهداف هذه الشخصيّة ، فراح يضخّم ذاته حتى ينال من عليّ عليه السلام ما استطاع ، ولم تتهيّأ له وسيلة إلّا ركبها في هذه الحرب البغيضة الشعواء ، حتى بلغت به جرأته أن يفرض لعن عليّ عليه السلام في «الصلوات» ! ترى ماذا عسى الإمام عليّ عليه السلام أن يفعل في مواجهة جوّ وبيء مثل هذا يزدحم بالأكاذيب والافتراءات والتضليل ، وتتشابك فيه أحابيل الدعاية المضادّة ؟ ليس أمامه إلّا أن يجهر بفضائله ، ويكشف عن مثالب «حزب الطلقاء» وسوآتهم . إنّ شطراً عظيماً ممّا نطق به الإمام من فضائله كان لمواجهة فضاء وبيء مسعور مثل هذا . ولا ريب في أنّ ذلك مهمّة صعبة ، شاقّة ، مجهدة بيد أنّها ضروريّة لا مناص منها . ولمّا كان عليّ عليه السلام لا يعرف إلّا الحقّ ، وليس له هدف إلّا أن يعلو الحقّ ، تحتّم عليه أن ينطق وأن يتحدّث ولو كلّفه ذلك جهداً ومرارة . وهذا ما فعله تماماً إمامُنا سلام اللّه عليه .

.


1- .راجع : ج 9 ص 454 (الصبر وفي العين قذى) .

ص: 263

5 . دفاع از خود در برابر هجوم گسترده تبليغاتى

5 . دفاع از خود در برابر هجوم گسترده تبليغاتىبا اين حال ، مهم تر از همه آنچه كه به عنوان دليل براى انگيزه امير مؤمنان براى بيان فضايل و سخن گفتن از خويش ياد كرديم، فضايى بود كه در آن ، امام عليه السلام از خود سخن گفت . زندگى على عليه السلام واقعا شگفت انگيز است. روزگار وى انباشته از درس و تاريخش پُر از پند است. شخصيتى كه با درخشندگى و از فرازْ پرتوافشانى مى كند ، مردى چنان استوار و پا برجا ، مؤمنى كه ايمانش او را در مرتبه اى بس والا نشانده است و در برترى و جلالت ، ستارگان نيز به پايش نمى رسند ، و ... شخصيتى چون او كه در جايگاه همه اين بزرگى هاست ، امّا فضايى آلوده به تبليغات ناروا او را فرا گرفته ، بعد از رُبع قرنْ دورى از مركز قدرت ، اكنون كه زمام امور را به دست گرفته ، در نظر نسل جديدى كه به وى چشم دوخته اند ، چگونه مى نمايد؟ و چه طور موقعيّت خود را در ذهن و فكر آنان به دست مى آورد؟ پرسش اصلى اين است . مطالعه زندگى سراسر نور و تلاش و حركت على عليه السلام نشان مى دهد كه وى با همه درخشندگى اى كه در روزگار پيامبر اكرم در جنگ هاى بزرگ و پيروزى هاى درخشان داشت ، هرگز از خويش چيزى نگفت ؛ امّا پس از آن كه پيامبر اكرم به رفيق اعلا پيوست، در همان روزهاى آغازين _ كه شاهد دگرگونى حاكميت و چرخش زندگى سياسى از اصول خود بود _ ، به بيان سابقه درخشان خويش در اسلام پرداخت و در هر جا از حقّ خود سخن گفت تا احقاق حق كند و حقيقت را بنماياند و از پايگاه امامت دفاع كند . افسوس كه تلاش على عليه السلام نتيجه اى نداد و خلافت ، جز در موارد استثنايى و نادر ، مسير ديگرى در پيش گرفت و امام عليه السلام براى ساليانى چند از عمر خود ، به سكوتى هولناك پناه جُست و از حقّ خود دست شست و در سخنانى دردناك چنين گفت : شكيبايى كردم ، در حالى كه در ديده ام خار و در گلويم استخوان بود. (1) وقتى حزب «طُلَقاء (آزاد شدگان پيامبر)» بر زندگى مسلمانان چنگ افكند و در روزگار خليفه سوم ، گام هايش را استوار ساخت ، حجم دروغ ها و تهمت ها فزون شد و از هر سو و بويژه از شام ، سرازير گشت تا فضايى آلوده به وجود آيد و در آن ، حقايقْ دگرگون شود و حق مداران و ياوران حق و بويژه امير مؤمنان در محاصره قرار گيرند . (2) امام عليه السلام در برابر همه اين دروغ ها و تهمت ها و سيل نيرنگ ها و اتّهام ها و دگرگون سازى و كتمان حقايق _ امواجى كه از كاخ سرتاسر نيرنگ و حيله معاويه سرچشمه مى گرفتند و زاييده اصرار جاهلى معاويه بر اِفساد ذهن ها و آلوده سازى خِرَدها بودند _ ايستاد . و از آن جا كه معاويه مى دانست شخصيت على عليه السلام مى تواند از پشتِ انبوه ابرهاى تاريك و متراكم تبليغات مخالف ، سر برآورَد و بر حيات سياسى _ اجتماعى بتابد و ابرها را كنار بزند ، تمام توان و اراده و تصميم خود را متوجّه كوبيدن شخصيت وى كرد و خود به هر مقدار كه توانست ، از على عليه السلام بدگويى نمود و در اين جنگ كينه توزانه و ويرانگر ، هر وسيله اى را به كار گرفت و تا آن جا پيش رفت كه نفرين فرستادن بر على عليه السلام را در نمازها واجب گردانْد . على عليه السلام در مبارزه با اين فضاى انباشته از دروغ ، تهمت و گم راه سازى كه تارهاى تبليغات دشمنانه همه جا چنگ انداخته بود ، چه بايد مى كرد؟ او در پيش روى خود ، راهى جز بيان فضايل خويش و پرده بردارى از بدى ها و فضيحت هاى حزب «طلقاء» نمى ديد . اندك چيزى كه امام عليه السلام در بيان فضايلش گفته ، براى مواجهه با اين فضاى مسموم و دشوار بود و على رغم ضرورت اين كار ، كارى مهم ، سخت و طاقت سوز بود و از آن جا كه على عليه السلام جز حق نمى شناسد و هدفى جز اعتلاى حق ندارد ، بر وى لازم است كه سخن بگويد و حرف بزند ، گرچه سختى و مرارت بسيارى هم تحمّل كند و اين ، دقيقا همان كارى است كه على _ كه درود خدا بر او باد _ انجام داد .

.


1- .ر . ك : ج 9 ص 455 (شكيبايى با خار در چشم) .
2- .ر . ك : ج 5 ص 419 (نبرد تبليغاتى) .

ص: 264

. .

ص: 265

. .

ص: 266

3 / 1المَكانَةُ عِندَ رَسولِ اللّهِ3 / 1 _ 1القَرابَةُ القَريبَةُالإمام عليّ عليه السلام_ في بَيانِ قُربِهِ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: وقَد عَلِمتُم مَوضِعي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالقَرابَةِ القَريبَةِ ، وَالمَنزِلَةِ الخَصيصَةِ ؛ وَضَعَني في حِجرِهِ وأنَا وَلَدٌ ، يَضُمُّني إلى صَدرِهِ ، ويَكنُفُني في فِراشِهِ ، ويُمِسُّني جَسَدَهُ ، ويُشِمُّني عَرفَهُ . وكانَ يَمضَغُ الشَّيءَ ثُمَّ يُلقِمُنيهِ . وما وَجَدَ لي كَذبَةً في قَولٍ ، ولا خَطلَةً في فِعلٍ . ولَقَد قَرَنَ اللّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله _ مِن لَدُن أن كانَ فَطيما _ أعظَمَ مَلَكٍ مِن مَلائِكَتِهِ ، يَسلُكُ بِهِ طَريقَ المَكارِمِ ، ومَحاسِنَ أخلاقِ العالَمِ ، لَيلَهُ ونَهارَهُ . ولَقَد كُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصيلِ أثَرَ اُمِّهِ ، يَرفَعُ لي في كُلِّ يَومٍ منِ أخلاقِهِ عَلَما ، ويَأمُرُني بِالاِقتِداءِ بِهِ . ولَقَد كانَ يُجاوِرُ في كُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ فَأَراهُ ، ولا يَراهُ غَيري . ولَم يَجمَع بَيتٌ واحِدٌ يَومَئِذٍ فِي الإِسلامِ غَيرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَديجَةَ وأنَا ثالِثُهُما . أرى نورَ الوَحيِ وَالرِّسالَةِ ، وأشُمُّ ريحَ النُّبُوَّةِ . ولَقَد سَمِعتُ رَنَّةَ الشَّيطانِ حينَ نَزَلَ الوَحيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبادَتِهِ ، إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ ، وإنَّكَ لَعَلى خَيرٍ . (1)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، بحار الأنوار : ج 63 ص 264 ح 147 .

ص: 267

3 / 1 جايگاه نزد پيامبر خدا

اشاره
3 / 1 _ 1 خويشاوندى نزديك

3 / 1جايگاه نزد پيامبر خدا3 / 1 _ 1خويشاوندى نزديكامام على عليه السلام_ در تبيين نزديك بودنش به پيامبر صلى الله عليه و آله _: جايگاه مرا نسبت به پيامبر خدا از نظر خويشاوندى نزديك و منزلت ويژه، مى دانيد. در زمانى كه من خُردسال بودم، مرا در آغوشش مى نشاند، به سينه اش مى فشرد، در بسترش مى خوابانْد، تنش را به تنم مى ساييد، بوى بدنش را به مشامم مى رساند، و خوراكى را مى جَويد و در دهانم مى گذاشت. نه در سخن گفتن، دروغى از من شنيد و نه در كردار [ من]، لغزشى يافت. [ محمّد صلى الله عليه و آله ] از دورانى كه از شير گرفته شد، خداوند متعال، بزرگ ترين فرشته از فرشتگانش را همراهش كرد تا شب و روز به راه بزرگوارى ها و خوى هاى نيكوى جهان، رهنمونش گردد و من همچون بچّه شترى كه پاى در جا پاى مادرش مى نهد، دنبالش مى رفتم. در هر روز، نشانى از اخلاقش را فرا رويم بر مى افراشت و به من دستور مى داد تا از آن پيروى كنم. هر سال در حِرا سُكنا مى گزيد و من وى را مى ديدم و جز من، كسى او را نمى ديد. در آن روزها ، اسلام ، جز به خانه پيامبر خدا كه وى و خديجه در آن بودند و من سومين آنها بودم، وارد نشده بود. من نور وحى و رسالت را مى ديدم و عطر نبوّت را مى بوييدم. هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل شد، ناله شيطان را شنيدم و گفتم : اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ فرمود : «اين، شيطان است كه از پرستيده شدن، نا اميد گشته است. تو ، آنچه را كه من مى شنوم، مى شنوى و آنچه را كه مى بينم، مى بينى؛ جز آن كه پيامبر نيستى؛ امّا تو وزير [ من] و بر مسير خيرى!» .

.

ص: 268

عنه عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله استَوهَبَني عَن أبي في صَبائي ، وكُنتُ أكيلَهُ وشَريبَهُ ، ومؤنِسَهُ ومُحَدِّثَهُ . (1)

الإرشاد_ في ذِكرِ أحوالِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَ الهِجرَةِ _: أنزَلَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عِندَ وُرودِهِ المَدينَةَ دارَهُ ، وأحَلَّهُ قَرارَهُ ، وخَلَطَهُ بِحُرَمِهِ وأولادِهِ ، ولَم يُمَيِّزهُ مِن خاصَّةِ نَفسِهِ ، ولَا احتَشَمَهُ في باطِنِ أمرِهِ وسِرِّهِ . (2)

3 / 1 _ 2كُنتُ كَجُزءٍ مِنهُالإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ في أيّامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَجُزءٍ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، يَنظُرُ إلَيَّ النّاسُ كَما يُنظَرُ إلَى الكَواكِبِ في اُفُقِ السَّماءِ ، ثُمَّ غَضَّ (3) الدَّهرُ مِنّي ، فَقُرِنَ بي فُلانٌ وفُلانٌ ، ثُمَّ قُرِنتُ بِخَمسَةٍ أمثَلُهُم عُثمانُ ، فَقُلتُ : وا ذَفَراه ! ثُمَّ لَم يَرضَ الدَّهرُ لي بِذلِكَ حَتّى أرذَلَني ، فَجَعَلَني نَظيرا لِابنِ هِندٍ وَابنِ النّابِغَةِ ، لَقَدِ استَنَّتِ الفِصالُ حَتَّى القَرعى (4) . (5)

راجع : ص 284 (فيا عجبا للدهر) .

.


1- .الخصال : ص 572 ح 1 عن مكحول .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 54 .
3- .غضَّ : وضع ونقص (لسان العرب : ج 7 ص 197 «غضض») .
4- .مَثل يضرب للذي يتكلّم مع من لا ينبغي أن يتكلّم بين يديه لجلالة قدره (مجمع الأمثال : ج 1 ص 333) .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 326 ح 733 .

ص: 269

3 / 1 _ 2 من همچون جزئى از او بودم

امام على عليه السلام :پيامبر خدا در كودكى ام مرا از پدرم خواست و من ، هم خوراك و همنوش و همدم و هم سخنش بودم.

الإرشاد_ در ي_ادكردِ احوال ام_ام ع_لى عليه السلام پس از هجرت _: پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام ورود وى به مدينه، او را در خانه خويش جاى داد و وارد جايگاه خويش ساخت و او را با خانواده و فرزندان خويش آميخت و از آنچه كه ويژه خودش بود، جدايش نساخت و از امور باطنى و رازهاى خويش محرومش نگردانْد.

3 / 1 _ 2من همچون جزئى از او بودمامام على عليه السلام :در روزگار پيامبر خدا، همچون جزئى از [ وجود] پيامبر خدا بودم. نگاه مردم به من، همچون نگاه به ستارگانِ دور دست آسمان بود. سپس روزگار، مرا فرود آورد و فلان و بهمان ، هم تراز من شمرده شدند. آن گاه، در كنار پنج تن قرار گرفتم كه بهترينِ آنان، عثمان بود. گفتم : داد از آلودگى! روزگار به اين هم راضى نشد و مرا پايين آورد و مرا هم رديف فرزند هند (معاويه) و فرزند نابغه (عمرو عاص) قرارداد «بچه شترها فربه شدند ، حتّى گَرها». (1)

ر . ك : ص 285 (شگفتا از روزگار!)

.


1- .مثلى است ، كنايه از كسى كه از شأن و مقام خود ، تجاوز كند .

ص: 270

3 / 1 _ 3كَالعَضُدِ مِنَ المَنكِبِالإمام عليّ عليه السلام :أنَا مِن رسَولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَالعَضُدِ مِنَ المَنكِبِ ، وكَالذِّراعِ مِنَ العَضُدِ ، وكَالكَفِّ مِنَ الذِّراعِ ، رَبّاني صَغيرا ، وآخاني كَبيرا . (1)

3 / 1 _ 4كَالضَّوءِ مِن الضَّوءِالإمام عليّ عليه السلام :أنا مِن رَسولِ اللّهِ كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوءِ 2 ، وَالذِّراعِ مِنَ العَضُدِ . (2)

عنه عليه السلام :أنا مِن أحمَدَ كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوءِ . (3)

الإمام الصادق عليه السلام_ لِمُحَمَّدِ بنِ حَربٍ الهِلالِيِّ _: إنَّ عَلِيّا عليه السلام بِرَسولِ اللّهِ شُرِّفَ ، وبِهِ ارتَفَعَ ... أما عَلِمتَ أنَّ المِصباحَ هُوَ الَّذي يُهتدى بِهِ فِي الظُّلمَةِ ، وَانبِعاثُ فَرعِهِ مِن أصلِهِ ، وقَد قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : «أنَا مِن أحمَدَ كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوءِ» ! أ ما عَلِمتَ أنَّ مُحَمَّدا وعَلِيّا صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِما كانا نورا بَينَ يَدَيِ اللّهِ جَلَّ جَلالُهُ قَبلَ خَلقِ الخَلقِ بِأَلفَي عامٍ ، وأنَّ المَلائِكَةَ لَمّا رَأَت ذلِكَ النُّورَ رَأَت لَهُ أصلاً قَدِ انشَعَبَ فيهِ شُعاعٌ لامِعٌ ، فَقالَت : إلهَنا وسَيِّدَنا، ما هذَا النّورُ ؟ فَأَوحَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ إلَيهِم : هذا نورٌ مِن نوري ، أصلُهُ نُبُوَّةٌ ، وفَرعُهُ إمامَةٌ ، أمَّا النُبُوَّةُ فَلِمُحَمَّدٍ عَبدي ورَسولي ، وأمَّا الإِمامَةُ فَلِعَلِيٍّ حُجَّتي ووَلِيّي . (4)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 315 ح 625 .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 45 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 604 ح 840 عن يونس بن ظبيان عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بشارة المصطفى : ص 191 ، روضة الواعظين : ص 142 .
4- .معاني الأخبار : ص 351 ح 1 ، علل الشرائع : ص 174 ح 1 كلاهما عن محمّد بن حرب الهلالي .

ص: 271

3 / 1 _ 3 همچون بازو براى شانه
3 / 1 _ 4 همچون پرتوى از نور

3 / 1 _ 3همچون بازو براى شانهامام على عليه السلام :رابطه من با پيامبر خدا، همچون رابطه بازو و شانه، و مانند ساعد و بازو، و همچون كف دست و ساعد بود. در خُردسالى تربيتم كرد و در بزرگى برادرم ساخت.

3 / 1 _ 4همچون پرتوى از نورامام على عليه السلام :من نسبت به پيامبر خدا، مثل نور از نور (1) و ساعد از بازويم.

امام على عليه السلام :من نسبت به احمد، مثل نور از نورم.

امام صادق عليه السلام_ به محمّد بن حرب هلالى _: على عليه السلام توسط پيامبر خدا شرف يافت و به وسيله او بلندْ جايگاه شد... آيا نمى دانى كه در تاريكى، با چراغ ، راه جُسته مى شود و فرع، از اصل، نشئت مى گيرد؟ على عليه السلام گفته است : «من نسبت به احمد، مثل نور از نورم». آيا نمى دانى كه محمّد و على _ كه درودهاى خدا بر آن دو باد _ ، دو هزار سال پيش از آفرينش مردم ، دو نور در پيشگاه خدا بودند و هنگامى كه فرشتگانْ آن نور را ديدند، براى آن نور، منبعى ديدند كه از آن، پرتوى درخشانْ جدا شده است. گفتند : پروردگار ما و سرور ما! اين نور چيست؟ خداوند به آنان وحى كرد : «اين، نورى از نور من است. منبع آن، نبوّت و پرتوش امامت است؛ امّا نبوّت براى بنده ام و رسولم محمّد است؛ و امّا امامت، براى حجّتم و وليّم على است».

.


1- .معناى اين حديث ، نزديك به معناى حديث مشهور پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود : «من و على ، از يك نور ، آفريده شده ايم» .

ص: 272

راجع : ص 34 (أنا وعليّ من نور واحد) .

3 / 1 _ 5صِنوُ رَسولِ اللّهِالإمام عليّ عليه السلام :أنَا صِنوُ (1) رَسولِ اللّهِ ، وَالسّابِقُ إلَى الإِسلامِ ، وكاسِرُ الأَصنامِ ، ومُجاهِدُ الكُفّارِ ، وقامِعُ الأَضدادِ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا صِنوُهُ ، ووَصِيُّهُ ، ووَلِيُّهُ ، وصاحِبُ نَجواهُ وسِرِّهِ . (3)

راجع : ص 40 (أنا وعليّ من شجرة واحدة) .

3 / 1 _ 6ديني دينُهُ وحَسَبي حَسَبُهُالإمام عليّ عليه السلام :ديني دينُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وحَسَبي حَسَبُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَمَن تَناوَلَ ديني وحَسَبي فَقَد تَناوَلَ دينَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وحَسَبَهُ . (4)

.


1- .الصِّنْو : الغصن الخارج عن أصل الشجرة ، يقال : هما صِنوَا نخلةٍ ، وفلان صِنوُ أبيه (مفردات ألفاظ القرآن : ص 494 «صنو») .
2- .غرر الحكم : ح 3761 .
3- .الأمالي للمفيد : ص 6 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 626 ح 1292 ، بشارة المصطفى : ص 4 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 38 كلّها عن الأصبغ بن نباتة .
4- .الأمالي للمفيد : ص 88 ح 3 ، الأمالي للصدوق : ص 499 ح 685 كلاهما عن أبي صادق ، روضة الواعظين : ص 300 كلاهما نحوه .

ص: 273

3 / 1 _ 5 هم ريشه با پيامبر خدا
3 / 1 _ 6 دين من دين او و تبار من، تبار اوست

ر . ك : ص 35 (من و على از يك نوريم) .

3 / 1 _ 5هم ريشه با پيامبر خداامام على عليه السلام :من، ه_م ريشه ب_ا پ_يامبر خ_دا، پيشتاز در اسلام، بت شكن، پيكار كننده با كفّار، و ريشه كن كننده دشمنانم.

امام على عليه السلام :من، هم ريشه او، وصىّ او، ولىّ او و همدم نجواها و اسرارش هستم.

ر. ك : ص 41 (من و على از يك درختيم) .

3 / 1 _ 6دين من دين او و تبار من، تبار اوستامام على عليه السلام :دين من، دين پيامبر خداست و تبار من، تبار پيامبر خداست. آن كه به دين و تبار من دست دراز مى كند ، به دين و تبار پيامبر خدا دست درازى كرده است.

.

ص: 274

عنه عليه السلام :حَسَبي حَسَبُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وديني دينُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ومَن نالَ مِنّي شَيئا فَإِنَّما يَنالُهُ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ حَسَبي حَسَبُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وعِرضي عِرضُهُ ، ودَمي دَمُهُ ، فَمَن أصابَ مِنّي شَيئا فَإِنَّما أصابَهُ عَن (2) رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (3)

3 / 1 _ 7كُنتُ آخِرَ النّاسِ عَهدا بِهِالإمام عليّ عليه السلام :إنّي كُنتُ آخِرَ النّاسِ عَهدا بِرَسولِ اللّهِ ، ودَلَّيتُهُ في حُفرَتِهِ . (4)

عنه عليه السلام :لَقَد قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وإنَّ رَأسَهُ لَفي حِجري ، ولَقَد وَلِّيتُ غُسلَهُ بِيَدي ، تَقلِبُهُ المَلائِكَةُ المُقَرَّبونَ مَعي . (5)

عنه عليه السلام :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله كانَ واضِعا رَأسَهُ في حِجري ، فَلَم يَزَل يَقولُ : الصَّلاةَ الصَّلاةَ ، حَتّى قُبِضَ . (6)

عنه عليه السلام :لَقَد قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وإنَّ رَأسَهُ لَعَلى صَدري ، ولَقَد سالَت نَفسُهُ في كَفّي ، فَأَمرَرتُها عَلى وَجهي . ولَقَد وَليتُ غُسلَهُ صلى الله عليه و آله وَالمَلائِكَةُ أعواني ، فَضَجَّتِ الدّارُ وَالأَفنِيَةُ ؛ مَلَأٌ يَهبِطُ ، ومَلَأٌ يَعرُجُ ، وما فارَقَت سَمعي هَينَمَةٌ (7) مِنهُم ، يُصَلّونَ عَلَيهِ حَتّى وارَيناهُ في ضَريحِهِ . فَمَن ذا أحَقُّ بِهِ مِنّي حَيّا ومَيِّتا ؟ ! فَانفُذوا عَلى بَصائِرِكُم ، وَلتَصدُق نِيّاتُكُم في جِهادِ عَدُوِّكُم ، فَوَالَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ إنّي لَعَلى جادَّةِ الحَقِّ ، وإنَّهُم لَعَلى مَزَلَّةِ الباطِلِ . أقولُ ما تَسمَعونَ وأستَغفِرُ اللّهَ لي ولَكُم . (8)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 519 عن أبي صادق ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 105 عن كهمس ؛ تفسير فرات : ص 61 ح 24 عن أبي كهمس وليس فيهما ذيله .
2- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّها «من».
3- .شرح الأخبار : ج 1 ص 209 ح 176 عن كميل .
4- .الخصال : ص 572 ح 1 عن مكحول .
5- .الأمالي للمفيد : ص 235 ح 5 ، الأمالي للطوسي : ص 11 ح 13 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 5 كلّها عن الأصبغ بن نباتة ، وقعة صفّين : ص 224 عن أبي سنان الأسلمي .
6- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 51 وراجع المناقب للكوفي : ج 1 ص 382 ح 300 .
7- .الهينمة : الكلام الخفيّ لا يفهم (النهاية : ج 5 ص 290 «هينم») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 197 ، غرر الحكم : ح 10145 وفيه صدره إلى «حيّا وميّتا» .

ص: 275

3 / 1 _ 7 آخرين وداع كننده

امام على عليه السلام :تبار من، تبار پيامبر صلى الله عليه و آله و دين من، دين پيامبر صلى الله عليه و آله است. هر آن كه از من چيزى به او رسيد، آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله به دست آورده است.

امام على عليه السلام :تبار من، تبار پيامبر صلى الله عليه و آله و آبروى من آبروى او و خون من خون اوست. هركس چيزى از من به دست آورَد، آن را از پيامبر خدا به دست آورده است.

3 / 1 _ 7آخرين وداع كنندهامام على عليه السلام :م_ن آخرينِ م_ردم در وداع ب_ا پيامبر خدا بودم و او را در گورش نهادم.

امام على عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله ، در حالى كه سرش در دامن من بود، درگذشت . با دست هاى خود ، غسلش دادم و فرشتگان مقرّب ، همراه من ، جسد او را بر مى گرداندند.

امام على عليه السلام :سرِ پيامبر خدا در دامن من بود و همواره «نماز، نماز...» مى گفت تا درگذشت.

امام على عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش روى سينه من بود، درگذشت و جانش از ميان دو دست من گذشت و من، دست هايم را بر صورتم كشيدم. متصدّى غسل دادن او شدم و فرشتگان، يارى ام مى كردند. خانه و حياط خانه، پُر ناله شد. گروهى فرود مى آمدند و گروهى صعود مى كردند و همواره ، همهمه آنان در گوشم بود كه تا هنگامى كه او را در آرامگاهش پنهان كرديم، بر وى درود مى فرستادند. چه در زندگى و چه [ پس از] مرگش ، چه كسى از من به او سزاوارتر است؟! با آگاهى به پيش رويد و نيّت هايتان بايد در پيكار با دشمنانتان راست باشد. سوگند به آن كه جز او خدايى نيست، من بر راه درستم و آنان در لغزشگاه باطل اند. آنچه را كه مى شنويد، مى گويم و براى خود و شما، درخواست آمرزش از خداوند دارم.

.

ص: 276

3 / 1 _ 8أنَا أولى بِهِ حَيّا ومَيِّتاالإمام عليّ عليه السلام :أنَا أولى بِرَسولِ اللّهِ حَيّا ومَيِّتا ، وأنَا وَصِيُّهُ ، ووَزيرُهُ ، ومُستَودَعُ سِرِّهِ وعِلمِهِ . (1)

عنه عليه السلام :نَحنُ أولى بِرَسولِ اللّهِ حَيّا ومَيِّتا . (2)

عنه عليه السلام :وَاللّهِ ، إنّي لَأَخوهُ ، ووَلِيُّهُ ، ووارِثُهُ ، وَابنُ عَمِّهِ ، فَمَن أحَقُّ بِهِ مِنّي ؟ ! (3)

راجع : ص 56 (المنزلة عند النبيّ) .

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 182 ح 36 عن أبي المفضّل محمّد بن عبد اللّه الشيباني بإسناده عن رجاله .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 29 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 130 ح 65 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 653 ح 1110 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 136 ح 4635 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 107 ح 176 ، تفسير ابن أبي حاتم : ج 2 ص 581 ح 1553 ؛ الأمالي للطوسي : ص 502 ح 1099 ، الاحتجاج : ج 1 ص 466 ح 110 وليس فيهما «ووليّه» ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 339 ح 265 كلّها عن ابن عبّاس .

ص: 277

3 / 1 _ 8 سزاوارترينِ به او در زندگى و مرگ

3 / 1 _ 8سزاوارترينِ به او در زندگى و مرگامام على عليه السلام :من در زندگى و [ پس از] مرگ پيامبر خدا، سزاوارترين [ فرد ]به او هستم. من وصىّ او ، وزير او و امانتگاه رازها و دانش اويم.

امام على عليه السلام :من سزاوارترين [ فرد] به پيامبر خدا در زندگى و مرگ او هستم.

امام على عليه السلام :سوگند به خدا كه من برادر او، ولىّ او، وارث او، و پسر عموى اويم. بنابراين، چه كسى از من به او سزاوارتر است؟!

ر . ك : ص 57 (جايگاهش در نزد پيامبر) .

.

ص: 278

3 / 2مُنتَهَى الخُضوعِ لِلنَّبِيِّ3 / 2 _ 1أنَا عَبدٌ مِن عَبيدِ مُحَمَّدٍالإمام الصادق عليه السلام :جاءَ حِبرٌ مِنَ الأَحبارِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَتى كانَ رَبُّكَ ؟ فَقالَ لَهُ : ثَكِلَتكَ اُمُّكَ ! ومَتى لَم يَكُن حَتّى يُقالَ : مَتى كانَ ؟ ! كانَ رَبّي قَبلَ القَبلِ بِلا قَبلٍ ، وبَعدَ البَعدِ بِلا بَعدٍ ، ولا غايَةَ ولا مُنتَهى لِغايَتِهِ ، انقَطَعَتِ الغاياتُ عِندَهُ ، فَهُوَ مُنتَهى كُلِّ غايَةٍ . فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ فَنَبِيٌّ أنتَ ؟ فَقالَ : وَيلَكَ ! إنَّما أنَا عَبدٌ مِن عَبيدِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . (1)

3 / 2 _ 2لَم اُخالِف رَسولَ اللّهِ قَطُّالإمام عليّ عليه السلام :إنّي وَاللّهِ لَم اُخالِف رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَطُّ ، ولَم أعصِهِ في أمرٍ قَطُّ ، أقيهِ بِنَفسي فِي المَواطِنِ الَّتي تَنكُصُ فيهَا الأَبطالُ وتُرعَدُ مِنهَا الفَرائِصُ ، بِقُوَّةٍ أكرَمَنِي اللّهُ بِها ، فَلَهُ الحَمدُ . (2)

عنه عليه السلام :ما رَدَدتُ عَلَى اللّهِ كَلِمَةً قَطُّ ، ولا خالَفتُ النَّبِيَّ في شَيءٍ ، أفديهِ فِي المَواطِنِ كُلِّها بِنَفسي ، ولَقَد جَلَّيتُ الكَربَ العَظيمَ عَن وَجهِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، نَجدَةً أعطانيها رَبّي . (3)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 89 ح 5 و ص 90 ح 8 نحوه ، التوحيد : ص 174 ح 3 كلّها عن أبي الحسن الموصلي ، الاحتجاج : ج 1 ص 496 ح 126 .
2- .الأمالي للمفيد : ص 235 ح 5 ، الأمالي للطوسي : ص 111 ح 13 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 5 كلّها عن الأصبغ بن نباتة ، وقعة صفّين : ص 224 عن أبي سنان الأسلمي ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 181 عن أبي سنان عن أبيه .
3- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 556 ح 1069 عن ابن عبّاس .

ص: 279

3 / 2 نهايت فروتنى به پيامبر

اشاره
3 / 2 _ 1 من بنده اى از بندگان محمّدم
3 / 2 _ 2 هرگز با پيامبر خدا مخالفت نكردم

3 / 2نهايت فروتنى به پيامبر3 / 2 _ 1من بنده اى از بندگان محمّدمامام صادق عليه السلام :ي_ك_ى از ع_المان ي_ه_ود، ن_زد امير مؤمنان آمد و گفت : اى امير مؤمنان! پروردگارت از كِى بود؟ امام به وى فرمود : «مادرت به سوگت نشيند! كِى نبود تا گفته شود كى بود؟! پروردگارم پيش از پيش ، از هنگامى كه پيشى وجود نداشت، بود و پس از پس، هنگامى كه پسى وجود ندارد، خواهد بود. بى نهايت است و براى نهايتش پايانى نيست. در پيشگاه او پايان ها پايان مى پذيرند. او نهايتِ هر نهايت است». وى گفت : اى امير مؤمنان! آيا تو پيامبرى؟ فرمود : «اى واى بر تو! من تنها بنده اى از بندگان محمّدم».

3 / 2 _ 2هرگز با پيامبر خدا مخالفت نكردمامام على عليه السلام :سوگند به خدا كه من هيچ گاه با پيامبر خدا مخالفت نكردم و در هيچ كارى او را نافرمانى نكردم. به قدرتى كه خداوند به من داده، در جايگاه هايى كه قهرمانان در آن جا مى شكنند و از ترس مى لرزند، جانم را سپر او كردم. سپاس، خدا را!

امام على عليه السلام :هرگز هيچ سخنى از خدا را رد نكردم و در هيچ چيز با پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت نكردم . در همه موارد، جانم را فدايش ساختم وغم هاى بزرگ را از چهره پيامبر خدا زدودم. اين دليرى اى است كه پروردگارم به من عنايت كرده است.

.

ص: 280

عنه عليه السلام :لَقَد عَلِمَ المُستَحفَظونَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أنّي لَم أرُدَّ عَلَى اللّهِ ولا عَلى رَسولِهِ ساعَةً قَطُّ ، ولَقَد واسَيتُهُ بِنَفسي فِي المَواطِنِ الَّتي تَنكُصُ فيهَا الأَبطالُ وتَتَأَخَّرُ فيهَا الأَقدامُ ، نَجدَةً أكرَمَنِي اللّهُ بِها . (1)

3 / 3التَّقَدُّمُ عَلَى الأَقرانِ3 / 3 _ 1لا يَتَقَدَّمُني أحَدٌ إلّا أحمَدُ صلى الله عليه و آلهالإمام عليّ عليه السلام :لا يَتَقَدَّمُني أحَدٌ إلّا أحمَدُ صلى الله عليه و آله ، وإنّي وإيّاهُ لَعَلى سَبيلٍ واحِدٍ ، إلّا أنَّهُ هُوَ المَدعُوُّ بِاسمِهِ . (2)

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي أوَّلُ مَن أنابَ ، وسَمِعَ فَأَجابَ ، لَم يَسبِقني إلّا رَسولُكَ . (3)

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ إنّيأوَّلُ مَن أنابَ ، وسَمِعَ وأجابَ ، لَم يَسبِقني إلّا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالصَّلاةِ . (4)

عنه عليه السلام :أنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وأنَا الفاروقُ الأَوَّلُ ، أسلَمتُ قَبلَ إسلامِ النّاسِ ، وصَلَّيتُ قَبلَ صَلاتِهِم . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 197 ، غرر الحكم : ح 10145 .
2- .الكافي : ج 1 ص 198 ح 3 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 41 ، بصائر الدرجات : ص 199 ح 1 كلّها عن أبي الصامت الحلواني عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .تذكرة الخواصّ : ص 120 عن عبد اللّه بن صالح العجلي ؛ بحار الأنوار : ج 77 ص 295 ح 3 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 131 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 30 .

ص: 281

3 / 3 پيشى گرفتن بر همانندان

اشاره
3 / 3 _ 1 جز احمد صلى الله عليه و آله ، كسى بر من پيشى نمى گيرد

امام على عليه السلام :ياران حافظ و رازدار محمّد صلى الله عليه و آله مى دانند كه من هيچ گاه با خدا و پيامبر او مخالفت نكردم و در موقعيّت هايى كه قهرمانان در آنها مى شكنند و گام ها به عقب كشيده مى شوند، با جانم از او دفاع كردم. اين، دليرى اى است كه خداوند به من كرامت كرده است.

3 / 3پيشى گرفتن بر همانندان3 / 3 _ 1جز احمد صلى الله عليه و آله ، كسى بر من پيشى نمى گيردامام على عليه السلام :جز احمد صلى الله عليه و آله كسى بر من پيشى نمى گيرد. من و او بر يك سياقيم، جز آن كه او به نام ، فراخوانده شده [ و به پيامبرى منصوب شده ]است.

امام على عليه السلام :پروردگارا! تو مى دانى من اوّلين كسى هستم كه روى آورْد و شنيد و اجابت كرد. و جز پيامبر تو، كسى بر من پيشى نگرفت.

امام على عليه السلام :پروردگارا! من اوّلين كسى هستم كه روى آورْد، شنيد و اجابت كرد، و به نمازگزارى، جز پيامبر خدا، كسى بر من پيشى نگرفت.

امام على عليه السلام :من صدّيق اكبرم. من فاروق اوّلم . پيش از اسلام آوردن مردم، اسلام آوردم و پيش از آنان، نماز گزاردم.

.

ص: 282

عنه عليه السلام :وَاللّهِ لَأَنَا أوَّلُ مَن صَدَّقَهُ . (1)

راجع : ج 9 ص 398 (لم يكفر باللّه طرفة عين) و ص 402 (أول من أسلم) . ج 10 ص 6 (أوّل من صلّى مع النبيّ) . و ص 22 (أوّل من عَبَد اللّه من الاُمّة) .

3 / 3 _ 2لَن يُسرِعَ أحَدٌ قَبلي إلى دَعوَةِ حَقٍّالإمام عليّ عليه السلام_ في قَضِيَّةِ الشّورى _: لَن يُسرِعَ أحَدٌ قَبلي إلى دَعوَةِ حَقٍّ ، وصِلَةِ رَحِمٍ ، وعائِدَةِ كَرَمٍ ، فَاسمَعوا قَولي ، وعوا مَنطِقي . (2)

عنه عليه السلام_ في قَضِيَّةِ الشّورى _: لَن يُسرِعَ أحَدٌ قَبلي إلى دَعوَةِ حَقٍّ ، وصِلَةِ رَحِمٍ ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ ، اِسمَعوا كَلامي ، وعوا مَنطِقي . (3)

3 / 3 _ 3كُنتُ أخفَضَهُم صَوتا وأعلاهُم فَوتاالإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ بَعدَ وَقعَةِ النَّهرَوانِ _: فَقُمتُ بِالأَمرِ حينَ فَشِلوا ، وتَطَلَّعتُ حينَ تَقَبَّعوا ، ونَطَقتُ حينَ تَعتَعوا ، ومَضَيتُ بِنورِ اللّهِ حينَ وَقَفوا . وكُنتُ أخفَضَهُم صَوتا ، وأعلاهُم فَوتا (4) ، فَطِرتُ بِعِنانِها ، وَاستَبدَدتُ بِرِهانِها ، كَالجَبَلِ لا تُحَرِّكُهُ القَواصِفُ ، ولا تُزيلُهُ العَواصِفُ ، لَم يَكُن لِأَحَدٍ فِيَّ مَهمَزٌ ، ولا لِقائِلٍ فِيَّ مَغمَزٌ . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 37 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 99 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 139 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 236 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 225 .
4- .فاتني كذا : سبقني (تاج العروس : ج 3 ص 104 «فوت») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 37 وراجع كمال الدين : ص 388 والأمالي للصدوق : ص 312 ح 363 .

ص: 283

3 / 3 _ 2 در فراخوانى به حق، هيچ كس بر من پيشى نگرفت
3 / 3 _ 3 خاموش ترين و پيش قدم ترين بودم

امام على عليه السلام :سوگند به خدا، من اوّلين كسى هستم كه او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) را تصديق كرد.

ر . ك : ج 9 ص 399 (لحظه اى به خدا كفر نورزيد) و ص 403 (نخستين مسلمان) . ج 10 ص 7 (نخستين نمازگزار با پيامبر) . و ص 23 (نخستين عبادت كننده از بين امّت) .

3 / 3 _ 2در فراخوانى به حق، هيچ كس بر من پيشى نگرفتامام على عليه السلام_ در ماجراى شورا _: در دعوت به حق و صله رحم و به كَرَم بهره رسانى، هيچ كس بر من پيشى نگرفت. پس سخن مرا گوش كنيد و كلامم را بفهميد.

امام على عليه السلام_ در ماجراى شورا _: به دعوت حق و صله رحم، هيچ كس بر من پيشى نگرفت. نيرو و قوّتى جز از خدا نيست. سخنم را گوش كنيد و حرفم را بفهميد.

3 / 3 _ 3خاموش ترين و پيش قدم ترين بودمامام على عليه السلام_ ضمن خطبه اى كه بعد از حادثه نهروان ايراد كرد _: براى يارى دين قيام كردم ، هنگامى كه [همه ]سستى ورزيدند . گام پيش نهادم ، وقتى كه سر در گريبان بودند. گويا شدم ، وقتى كه واماندند. به نور خدا گذشتم ، هنگامى كه درماندند. از همه خاموش تر بودم و در پيشى گرفتن، از همه برتر بودم. زمام فضايل را گرفتم و پرواز كردم و جايزه آن را بردم؛ چون كوه كه بادهاى تند، آن را حركت نمى دهد و توفان ها آن را از بين نمى برد. هيچ كس نمى توانست در من نقصى بجويد و هيچ گوينده اى در من، عيبى نمى يافت.

.

ص: 284

3 / 3 _ 4أنَا خَيرٌ مِنكَ ومِنهُماشرح نهج البلاغة :قالَ لَهُ [لِعَلِيٍّ عليه السلام ]عُثمانُ _ في كَلامٍ تَلاحَيا فيهِ حَتّى جَرى ذِكرُ أبي بَكرٍ وعُمَرَ _ : أبو بَكرٍ وعُمَرُ خَيرٌ مِنكَ . فَقالَ : أنَا خَيرٌ مِنكَ ومِنهُما ، عَبَدتُ اللّهَ قَبلَهُما ، وعَبَدتُهُ بَعدهُما . (1)

الإحتجاج :رُوِيَ أنَّ يَوما مِنَ الأَيّامِ قالَ عُثمانُ بنُ عَفّانَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : إن تَرَبَّصتَ بي فَقَد تَرَبَّصتَ بِمَن هُوَ خَيرٌ مِنّي ومِنكَ . قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ومَن هُوَ خَيرٌ مِنّي ؟ ! قالَ : أبو بَكرٍ وعُمَرُ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : كَذَبتَ ، أنَا خَيرٌ مِنكَ ومِنهُما ؛ عَبَدتُ اللّهَ قَبلَكُم ، وعَبَدتُهُ بعَدَكُم . (2)

راجع : ص 472 (أبو الهيثم مالك بن التيِّهان) . ج 9 ص 124 (الجاحظ) .

3 / 3 _ 5فَيا عَجَبا لِلدَّهرِ !الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: فَيا عَجَبا لِلدَّهرِ ؛ إذ صِرتُ يُقرَنُ بي مَن لَم يَسعَ بِقَدَمي ، ولَم تَكُن لَهُ كَسابِقَتِيَ الَّتي لا يُدلي أحَدٌ بِمِثلِها ، إلّا أن يَدَّعِيَ مُدَّعٍ ما لا أعرِفُهُ ، ولا أظُنُّ اللّهَ يَعرِفُهُ . وَالحَمدُ للّهِِ عَلى كُلِّ حالٍ. (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 262 ح 66 و ص 25 ؛ الفصول المختارة : ص 168 و ص 279 ، الإيضاح : ص 519 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 265 ، المسترشد : ص 227 ح 65 كلّها نحوه .
2- .الاحتجاج : ج 1 ص 362 ح 59 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 5 .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 9 .

ص: 285

3 / 3 _ 4 من بهتر از تو و آن دواَم
3 / 3 _ 5 شگفتا از روزگار !

3 / 3 _ 4من بهتر از تو و آن دواَمشرح نهج البلاغة :عثمان _ ضمن سخنى كه بين او و امام عليه السلام رد و بدل شد و گفتگو به ياد كردِ ابوبكر و عمر كشيد _ ، به على عليه السلام گفت : ابوبكر و عمر، بهتر از تو بودند. امام عليه السلام فرمود : «من بهتر از تو و آن دواَم. پيش از آن دو، خدا را پرستش كردم و پس از آن دو او را پرستش كردم».

الإحتجاج :روزى از روزها، عثمان بن عفّان به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : اگر اينك [مرگ و سرآمدنِ خلافتِ] مرا انتظار مى كشى ، پيش از اين هم [مرگِ ]كسانى را انتظار مى بردى كه از من و تو بهتر بودند. على عليه السلام فرمود : «چه كسى بهتر از من بود؟». عثمان گفت : ابوبكر و عمر. على عليه السلام فرمود : «دروغ گفتى. من از تو و از آن دو بهترم. پيش از شما و بعد از شما خدا را پرستش كردم».

ر . ك : ص 473 (ابو هيثم مالك بن تيهان) . ج 9 ص 125 (جاحظ) .

3 / 3 _ 5شگفتا از روزگار !امام على عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: شگفتا از روزگار! كه كسى همتاى من شمرده مى شود كه در حدّ من كوشش نكرده ، و سابقه مرا در اسلام نداشته است؛ سابقه اى كه كسى به مانند آن، دسترس ندارد، مگر آن كه ادّعا كننده اى چيزى ادّعا كند كه من از آن بى خبرم، و گمان ندارم خداوند هم آن را بشناسد. در هر حال، حمد و سپاس، مخصوص خداست.

.

ص: 286

عنه عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ تَشتَمِلُ عَلَى الشَّكوى مِن أمرِ الخِلافَةِ _: أما وَاللّهِ لَقَد تَقَمَّصَها فُلانٌ ، وإنَّهُ لَيَعلَمُ أنَّ مَحَلّي مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحا ، يَنحَدِرُ عَنِّي السَّيلُ ، ولا يَرقى إلَيَّ الطَّيرُ ... حَتّى مَضَى الأَوَّلُ لِسَبيلِهِ ، فَأَدلى بِها إلى فُلانٍ بَعدَهُ ... حَتّى إذا مَضى لِسَبيلِهِ جَعَلَها في جَماعَةٍ زَعَمَ أنّي أحَدُهُم ، فَيا لَلّهِ ولِلشّورى ! مَتَى اعتَرَضَ الرَّيبُ فِيَّ مَعَ الأَوَّلِ مِنهُم حَتّى صِرتُ اُقرَنُ إلى هذِهِ النَّظائِرِ ! (1)

راجع : ص 286 (كنت كجزء منه) .

3 / 4الفَضائِلُ الباهِرَةُ3 / 4 _ 1الآيَةُ الكُبرىالإمام عليّ عليه السلام :أنَا الحُجَّةُ العُظمى ، وَالآيَةُ الكُبرى ، وَالمَثَلُ الأَعلى . (2)

عنه عليه السلام :ما للّهِِ نَبَأٌ أعظَمُ مِنّي ، وما للّهِِ آيَةٌ أكبَرُ مِنّي . (3)

الإمام الباقر عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ _ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ _ يَقولُ : ما للّهِِ عَزَّ وجَلَّ آيَةٌ هِيَ أكبَرُ مِنّي ، ولا للّهِِ مِن نَبَأٍ أعظَمُ مِنّي . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، معاني الأخبار : ص 361 ح 1 ، الإرشاد : ج 1 ص 287 ، علل الشرائع : ص 150 ح 12 ، الجمل : ص 126 ، الاحتجاج : ج 1 ص 452 ح 105 كلّها عن ابن عبّاس ، الأمالي للطوسي : ص 372 ح 803 عن زرارة عن الإمام الباقر عليه السلام عن ابن عبّاس وعن الإمام الباقر عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، نثر الدرّ : ج 1 ص 274 كلّها نحوه .
2- .الأمالي للصدوق : ص 92 ح 67 عن الأصبغ بن نباتة .
3- .تفسير القمّي : ج 2 ص 401 عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عليه السلام ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 758 ح 2 عن محمّد بن الفضيل عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه صدره .
4- .الكافي : ج 1 ص 207 ح 3 ، بصائر الدرجات : ص 77 ح 3 ، تفسير فرات : ص 533 ح 685 نحوه وفيه «أعظم» بدل «أكبر» وكلّها عن أبي حمزة .

ص: 287

3 / 4 فضيلت هاى درخشان

اشاره
3 / 4 _ 1 بزرگ ترين نشانه

امام على عليه السلام_ در خ_طبه اى ك_ه در ب_ر دارنده شكايت از جريان خلافت است _: سوگند به خدا كه فلانى، پيراهن خلافت را پوشيد، حال آن كه مى دانست من براى خلافت، چون محورِ ميانه آسيا هستم. [ فضايل، ]چون سيل از من سرازير مى شود و هيچ پرنده اى به بلنداى من نمى رسد ... تا آن كه اوّلى ، راه خود را به پايان بُرد و خلافت را به آغوش فلانى انداخت... تا آن كه او هم راه خود را به پايان بُرد و آن را در بين گروهى قرار داد و پنداشت كه من هم يكى از آنانم. پناه بر خدا از اين شورا ! كِى [در سنجشِ من] با اوّلى از آنان ، ترديدى درباره من بود كه اكنون با اينان هم رديف شده ام؟!

ر . ك : ص 269 (من همچون جزئى از او بودم) .

3 / 4فضيلت هاى درخشان3 / 4 _ 1بزرگ ترين نشانهامام على عليه السلام :من بزرگ ترين حجّت و بزرگ ترين نشانه و برترين نمونه ام.

امام على عليه السلام :خداوند را خبرى بزرگ تر از من نيست، و خدا را نشانه اى بزرگ تر از من نيست.

امام باقر عليه السلام :امير مؤمنان _ كه درودهاى خدا بر او باد _ مى فرمود: «براى خداوند عز و جل ، نشانى كه بزرگ تر از من باشد، نيست و خداوند را خبرى بزرگ تر از من نيست».

.

ص: 288

3 / 4 _ 2الصِّدّيقُ الأَكبَرُالإمام عليّ عليه السلام :أنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ . (1)

عنه عليه السلام :أنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وأنَا الفاروقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (2)

عنه عليه السلام :ألا وإنّي فيكُم _ أيُّهَا النّاسُ _ كَهارونَ في آلِ فِرعَونَ ، وكَبابِ حِطَّةٍ في بَني إسرائيلَ ، وكَسَفينَةِ نوحٍ في قَومِ نوحٍ ، إنِّي النَّبَأُ العَظيمُ ، وَالصِّدّيقُ الأَكبَرُ . (3)

راجع : ص 148 (الصدّيق الأكبر والفاروق الاعظم) .

3 / 4 _ 3الفاروقُ الأَكبَرُالإمام عليّ عليه السلام :أنَا الفاروقُ الأَكبَرُ . (4)

.


1- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 44 ح 120 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 121 ح 4584 ، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 38 ح 6 كلّها عن عبّاد بن عبد اللّه ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 379 ، المعارف لابن قتيبة : ص 169 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 33 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 31 والأربعة الأخيرة عن معاذة العدويّة ، الخصال : ص 402 ح 110 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 260 ح 172 كلاهما عن عبّاد بن عبد اللّه .
2- .كنز الفوائد : ج 1 ص 265 عن معادة بنت عبد الرحمن العدويّة ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 712 ح 17 وفيه «والفاروق الذي أفرق . ..» .
3- .الكافي : ج 8 ص 30 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 122 وفيه «وقد قال عليه السلام غير مرّة : أنا الصدّيق الأكبر والفاروق الأوّل» فقط .
4- .الكافي : ج 1 ص 197 ح 2 عن سعيد الأعرج و ص 196 ح 1 ، علل الشرائع : ص 164 ح 3 كلاهما عن المفضّل بن عمر ، الأمالي للطوسي : ص 206 ح 352 عن سعيد الأعرج ، بحار الأنوار : ج 26 ص 317 ح 85 نقلاً من كتاب القائم للفضل بن شاذان عن صالح بن حمزة عن الحسن بن عبد اللّه وكلّها عن الإمام الصادق عليه السلام ، بصائر الدرجات : ص 202 ح 5 عن سلمان الفارسي .

ص: 289

3 / 4 _ 2 صدّيق اكبر
3 / 4 _ 3 فاروقِ اكبر

3 / 4 _ 2صدّيقِ اكبرامام على عليه السلام :من صدّيق اكبرم.

امام على عليه السلام :من صدّيق اكبرم (1) و من، فاروق 2 بين حق و باطلم.

امام على عليه السلام :اى مردم! بدانيد كه من در بين شما، چون هارون عليه السلام در ميان آل فرعون، و چون باب توبه در بين بنى اسرائيل، و چون كشتى نوح عليه السلام در بين قوم نوح هستم. من آن خبر عظيم و صدّيق اكبرم.

ر . ك : ص 149 (صدّيق اكبر و فاروق اعظم) .

3 / 4 _ 3فاروقِ اكبرامام على عليه السلام :من فاروق اكبرم.

.


1- .. صدّيق ، به معناى «راستْ مرد» و فاروق به معناى «جدا كننده» است. (م)

ص: 290

عنه عليه السلام :إنِّي الفاروقُ الأَكبَرُ . (1)

عنه عليه السلام :أنَا الفاروقُ الأَكبَرُ ، وأنَا الإِمامُ لِمَن بَعدي ، وَالمُؤدّي عَمَّن كانَ قَبلي . (2)

راجع : ج 2 ص 202 (علي فاروق الاُمّة) .

3 / 4 _ 4القُرآنُ النّاطِقُالإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا أرادَ أهلُ الشّامِ أن يَجعَلُوا القُرآنَ حَكَماً بِصِفّينَ _:أنَا القُرآنُ النّاطِقُ . (3)

عنه عليه السلام :أنَا كَلامُ اللّهِ النّاطِقُ . (4)

عنه عليه السلام :هذا كِتابُ اللّهِ الصّامِتُ ، وأنَا المُعَبِّرُ عَنهُ ، فَخُذوا بِكتابِ اللّهِ النّاطِقِ ، وذَرُوا الحُكمَ بِكتابِ اللّهِ الصّامِتِ ؛ إذ لا مُعَبِّرَ عَنهُ غَيري . (5)

عنه عليه السلام :يَابنَ أبي سُفيانَ ، أنتَ تَدعوني إلَى العَمَلِ بِكِتابِ اللّهِ وأنَا كِتابُهُ النّاطِقُ إنَّ هذا لَهُوَ العَجَبُ العَجيبُ وَالأَمرُ الغَريبُ . (6)

راجع : ج 10 ص 546 (علم الكتاب) .

.


1- .تفسير فرات : ص 178 ح 230 عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، بصائر الدرجات : ص 200 ح 2 عن إبراهيم بن محمّد الثقفي عن بعض رفعه إلى الإمام الصادق عنه عليهماالسلام .
2- .الكافي : ج 1 ص 198 ح 3 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 41 ، بصائر الدرجات : ص 199 ح 1 كلّها عن أبي الصامت الحلواني عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 214 ح 20 .
4- .بحار الأنوار : ج 82 ص 199 .
5- .العمدة : ص 330 ح 550 .
6- .إرشاد القلوب : ص 249 وراجع العمدة : ص 330 ووسائل الشيعة : ج 27 ص 34 ح 33147 وفيه «هذا كتاب اللّه الصامت ، وأنا كتاب اللّه الناطق» .

ص: 291

3 / 4 _ 4 قرآنِ گويا

امام على عليه السلام :هر آينه من فاروق اكبرم.

امام على عليه السلام :من فاروق اكبرم. من امام آيندگان خويش و رساننده از پيشينيانم هستم .

ر . ك : ج 2 ص 203 (على فاروق امّت است) .

3 / 4 _ 4قرآنِ گوياامام على عليه السلام_ هنگامى كه شاميان در صفّين تصميم گرفتند كه قرآن را حَكَم قرار دهند _: من، قرآن گويايم.

امام على عليه السلام :من كلام گوياى خدايم.

امام على عليه السلام_ با اشاره به قرآن _: اين، كتابِ خاموش خداست و من، سخنگوى اويم. پس به كتاب گوياى خداوندى دست آويزيد و حكم كردن به كتاب صامت خدا را وانهيد؛ چرا كه جز من سخنگويى براى آن نيست.

امام على عليه السلام :اى معاويه! تو مرا به عمل به كتاب خدا فرا مى خوانى ، حال آن كه من خود ، كتاب گوياى اويم؟! به راستى كه اين ، شگفت است و شگفت انگيز ، و داستانى غريب است .

ر . ك : ج 10 ص 547 (دانش كتاب) .

.

ص: 292

3 / 4 _ 5أعرَفُ النّاسِ بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِالإمام عليّ عليه السلام :أنَا ... أعرَفُكُم بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وأفقَهُكُم فِي الدّينِ ، وأعلَمُكُم بِعَواقِبِ الاُمورِ . (1)

راجع : ج 10 ص 546 (أنواع علومه) .

3 / 4 _ 6يَعسوبُ المُؤمِنينَالإمام عليّ عليه السلام :أنَا يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وأنَا أوَّلُ السّابِقينَ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ الفُجّارِ . (3)

عنه عليه السلام :أنَا يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ الظَّلَمَةِ . (4)

عنه عليه السلام :أنَا أميرُ المُؤمِنينَ ، ويَعسوبُ المُتَّقينَ . (5)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ يَقولُ: أنَا يَعسوبُ الدّينِ ، وأميرُالمُؤمنِينَ، وإنَّ كِثرَةَ المالِ عَدُوٌّ لِلمُؤمِنينَ ، ويَعسوبُ المُنافِقينَ . (6)

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 182 ح 36 عن محمّد بن عبد اللّه الشيباني بإسناده عن رجاله .
2- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 18 ح 42 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 712 ح 17 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 316 ، غرر الحكم : ح 3764 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 14 ح 503 عن عباية وفيه «أنا يعسوب المتّقين ، والمال يعسوب الكفّار» ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 149 .
4- .كنز العمّال : ج 13 ص 119 ح 36381 نقلاً عن أبي نعيم ؛ الخصال : ص 633 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، معاني الأخبار : ص 314 ، الاختصاص : ص 151 ، الجمل : ص 286 عن أبي الأسود .
5- .مختصر بصائر الدرجات : ص 34 عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عليه السلام ، المسترشد : ص 269 ح 80 وفيه «الدين» بدل «المتّقين» .
6- .التمحيص : ص 48 ح 78 عن محمّد بن مسلم .

ص: 293

3 / 4 _ 5 آشناترينِ مردم به قرآن و سنّت
3 / 4 _ 6 رئيس مؤمنان

3 / 4 _ 5آشناترينِ مردم به قرآن و سنّتامام على عليه السلام :من... آشناترينِ شما به قرآن و سنّتم؛ داناترينِ شما در دين و عالم ترينِ شما به پايان كارها هستم.

ر . ك : ج 10 ص 547 (انواع دانش هاى امام) .

3 / 4 _ 6رئيس مؤمنانامام على عليه السلام :من رئيس مؤمنانم و من، نَخُستينِ پيشتازانم.

امام على عليه السلام :من رئيس مؤمنانم و ثروت، رئيس بدكاران است.

امام على عليه السلام :من رئيس مؤمنانم و م_ال، رئ_يس ستمكاران است.

امام على عليه السلام :م_ن ام_ير مؤم_نان و رئ_ي_س پرهيزگارانم.

امام باقر عليه السلام :امير مؤمنان على عليه السلام مى گفت : «من رئيس دين و امير مؤمنانم ، و مالِ فراوان، دشمن مؤمنان و رئيس منافقان است» .

.

ص: 294

كنز العمّال عن أبي مسعر :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ وبَينَ يَدَيهِ ذَهَبٌ ، فَقالَ : أنَا يَعسوبُ المُؤمِنينَ ، وهذا يَعسوبُ المُنافِقينَ ، وقالَ : بي يَلوذُ المُؤمِنونَ ، وبِهذا يَلوذُ المُنافِقونَ . (1)

راجع : ص 140 (يعسوب المؤمنين) .

3 / 4 _ 7أوَّلُ مَن يَجثو لِلخُصومَةِ يَومَ القِيامَةِالإمام عليّ عليه السلام :أنَا أوَّلُ مَن يَجثو بَينَ يَدَيِ الرَّحمنِ لِلخُصومَةِ يَومَ القِيامَةِ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا أوَّلُ مَن يَجثو بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ لِلخُصومَةِ . (3)

3 / 4 _ 8قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِالإمام عليّ عليه السلام :أنَا قَسيمُ اللّهِ بَينَ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، لا يَدخُلُها داخِلٌ إلّا عَلى حَدِّ قَسمي . (4)

.


1- .كنز العمّال : ج 13 ص 119 ح 36382 نقلاً عن أبي نعيم ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 226 ح 212 و ج2 ص 278 ح 588 كلاهما عن أبي معشر نحوه .
2- .صحيح البخاري: ج4 ص1458 ح3747 و ص1769 ح4467، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 419 ح 3456 ؛ تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 334 ح 3 كلاهما نحوه وكلّها عن قيس بن عبّاد .
3- .الأمالي للطوسي : ص 85 ح 128 ، بشارة المصطفى : ص263 كلاهما عن قيس بن سعد بن عبادة ، المسترشد : ص 265 ح 77 ؛ دلائل النبوّة للبيهقي : ج 3 ص 73 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 475 كلاهما عن قيس بن عباد ، تفسير الطبري : ج 10 الجزء 17 ص 131 عن قيس بن عبادة .
4- .الكافي : ج 1 ص 198 ح 3 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 41 ، بصائر الدرجات : ص 415 ح 3 كلّها عن أبي الصامت الحلواني عن الإمام الباقر عليه السلام و ص 200 ح 2 عن إبراهيم بن محمّد الثقفي عن بعض من رفعه إلى الإمام الصادق عنه عليهماالسلام وكلّها نحوه .

ص: 295

3 / 4 _ 7 اوّلين كسى كه روز قيامت براى اقامه دعوا برمى خيزد
3 / 4 _ 8 تقسيم كننده بهشت و جهنّم

كنز العُمّال_ به نقل از ابو مسعر _: وارد خانه على عليه السلام شدم و نزد ايشان طلا بود. امام على عليه السلام فرمود : «من، رئيس مؤمنانم و اين (طلا)، رئيس منافقان است» و فرمود : «مؤمنان به من پناه مى جويند و منافقان به اين، پناه مى جويند».

ر . ك : ص 141 (رئيس مؤمنان) .

3 / 4 _ 7اوّلين كسى كه روز قيامت براى اقامه دعوا برمى خيزدامام على عليه السلام :من، اوّلين كسى هستم كه در پيشگاه رحمان، براى اقامه دعوا در روز قيامت به پا مى خيزم.

امام على عليه السلام :من اوّلين كسى هستم كه در روز قيامت، در پيشگاه خداوند عز و جل براى اقامه دعوا به پا مى خيزم.

3 / 4 _ 8تقسيم كننده بهشت و جهنّمامام على عليه السلام :من تقسيم كننده بهشت و جهنّمم . هيچ كس جز بر پايه تقسيم من ، در آنها وارد نمى شود.

.

ص: 296

عنه عليه السلام :أنَا قَسيمُ الجَنَّةِ وَالّنارِ ؛ اُدخِلُ أولِيائِيَ الجَنَّةَ ، واُدخِلُ أعدائِيَ النّارَ . (1)

عنه عليه السلام :أنَا قَسيمُ النّارِ يَومَ القِيامَةِ ، أقولُ : هذا لي ، وهذا لَكِ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا قَسيمُ النّارِ يَومَ القِيامَةِ ، أقولُ : خُذي ذا ، وذَري ذا . (3)

عنه عليه السلام :أنَا قَسيمُ النّارِ ، فَمَن تَبِعَني فَهُوَ مِنّي ، ومَن عَصاني فَهُوَ مِن أهلِ النّارِ . (4)

عنه عليه السلام :أنَا صِراطُ اللّهِ الَّذي مَن لَم يَسلُكهُ بِطاعَةِ اللّهِ فيهِ هُوِيَ بِهِ إلَى النّارِ ، وأنَا سَبيلُهُ الَّذي نَصَبَني لِلاِتِّباعِ بَعدَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، أنَا قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، وأنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَى الفُجّارِ ، ونورُ الأَنوارِ . (5)

عنه عليه السلام :أنَا قَسيمُ النّارِ ، وخازِنُ الجِنانِ ، وصاحِبُ الحَوضِ ، وصاحِبُ الأَعرافِ . (6)

راجع : ص 214 (قسيم الجنّة والنار) . ج 12 ص 254 (أحبّ الخلق إلى اللّه ) .

.


1- .بصائر الدرجات : ص 415 ح 2 و ص 416 ح 8 كلاهما عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 298 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 356 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 260 نحوه ؛ رجال الكشّي : ج 2 ص 488 الرقم 396 كلّها عن عباية ، إعلام الورى : ج 1 ص 367 عن عبد اللّه بن عمر ، المسترشد : ص 264 ح 76 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 298 عن عباية ؛ الغدير : ج 3 ص 299 نقلاً عن ابن ديزيل .
4- .بصائر الدرجات : ص 191 ح 3 عن عباية ، بحار الأنوار : ج 26 ص 126 ح 22 .
5- .مصباح المتهجّد : ص 757 ح 843 ، مصباح الزائر : ص 159 ، الإقبال : ج 2 ص 259 كلّها عن الفيّاض بن محمّد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
6- .مختصر بصائر الدرجات : ص 198 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، غرر الحكم : ح 3760 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 17 ح 42 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام وليس فيه «خازن الجنان وصاحب الحوض» ، بحار الأنوار : ج 52 ص 272 ح 167 نقلاً عن كتاب سرور أهل الإيمان عن الأصبغ بن نباتة وفيه «قاسم» بدل «قسيم» .

ص: 297

امام على عليه السلام :من تقسيم كننده بهشت و جهنّمم. دوستدارانم را وارد بهشت مى كنم و دشمنانم را وارد جهنّم مى كنم.

امام على عليه السلام :من تقسيم كننده آتش در روز قيامتم. [به آتش] خواهم گفت : اين، مال من و اين، مال تو.

امام على عليه السلام :من تقسيم كننده آتش در روز قيامتم و خواهم گفت : اين را بگير و آن را وا گذار!

امام على عليه السلام :من تقسيم كننده آتشم. هر كه مرا پيروى كند، از من است و هر كه مرا نافرمانى كند، اهل آتش است.

امام على عليه السلام :من راه خدايم؛ راهى كه اگر كسى با پيروىِ خدا آن را نپيمايد، به آتش افكنده خواهد شد، و من راه اويم كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله براى پيروى قرار داده است. من تقسيم كننده بهشت و جهنّمم و من حجّت خدا بر بدكاران و نورِ نورهايم.

امام على عليه السلام :من تقسيم كننده آتش و نگهبان بهشت و صاحب حوض [ كوثر] و صاحب اَعرافم.

ر . ك : ص 215 (تقسيم كننده بهشت و دوزخ) . ج 12 ص 255 (محبوب ترينِ خلق خدا) .

.

ص: 298

3 / 5المَناقِبُ المَعدودَةُ3 / 5 _ 1لَقَد اُعطيتُ السِّتَّالإمام عليّ عليه السلام :لَقَد اُعطيتُ السِّتَّ ؛ عِلمَ المَنايا وَالبَلايا وَالوَصايا ، وفَصلَ الخِطابِ ، وإنّي لَصاحِبُ الكَرّاتِ ، ودَولَةِ الدُّوَلِ ، وإنّي لَصاحِبُ العَصا وَالميسَمِ ، وَالدّابَةُ الَّتي تُكَلِّمُ النّاسَ. (1)

3 / 5 _ 2لَقَد اُعطيتُ السَّبعَالإمام عليّ عليه السلام :لَقَد اُعطيتُ السَّبعَ الَّتي لَم يَسبِقني إلَيها أحَدٌ ؛ عُلِّمتُ الأَسماءَ ، وَالحُكومَةَ بَينَ العِبادِ ، وتَفسيرَ الكِتابِ ، وقِسمَةَ الحَقِّ مِنَ المَغانِمِ بَينَ بَني آدَمَ ، فَما شَذَّ عَنّي مِنَ العِلمِ شَيءٌ إلّا وقَد عَلَّمَنيهِ المُبارَكُ . ولَقَد اُعطيتُ حَرفا يَفتَحُ ألفَ حَرفٍ ، ولَقَد اُعطِيَت زَوجَتي مُصحَفا فيهِ مِنَ العِلمِ ما لَم يَسبِقها إلَيهِ أحَدٌ خاصَّةً مِنَ اللّهِ ورَسولِهِ . (2)

3 / 5 _ 3اُعطيتُ تِسعاالإمام عليّ عليه السلام :اُعطيتُ تِسعا لَم يُعطَ أحَدٌ قَبلي سِوَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؛ لَقَد فُتِحَت لِيَ السُّبُلُ ، وعُلِّمتُ المَنايا ، وَالبَلايا ، وَالأَنسابَ ، وفَصلَ الخِطابِ ، ولَقَد نَظَرتُ فِي المَلَكوتِ بِإِذنِ رَبّي فَما غابَ عَنّي ما كانَ قَبلي ولا ما يَأتي بَعدي ، وإنَّ بِوِلايَتي أكمَلَ اللّهُ لِهذِهِ الاُمَّةِ دينَهُم، وأتَمَّ عَلَيهِمُ النِّعَمَ ، ورَضِيَ لَهُم إسلامَهُم ؛ إذ يَقولُ يَومَ الوِلايَةِ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله : يا مُحَمَّدُ ! أخبِرهُم أنّي أكمَلتُ لَهُمُ اليَومَ دينَهُم ، وأتمَمتُ عَلَيهِمُ النِّعَمَ ، ورَضيتُ إسلامَهُم . كُلُّ ذلِكَ مَنَّ اللّهُ بِهِ عَلَيَّ ، فَلَهُ الحَمدُ . (3)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 198 ح 3 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 41 وليس فيه «والبلايا» ، بصائر الدرجات : ص199 ح1 كلّها عن أبي الصامت الحلواني عن الإمام الباقر عليه السلام . راجع: ج10 ص572 (علم المنايا والبلايا).
2- .بصائر الدرجات : ص 200 ح 2 عن إبراهيم بن محمّد الثقفي عن بعضٍ رفعه إلى الإمام الصادق عليه السلام .
3- .الأمالي للطوسي : ص 205 ح 351 عن المفضّل بن عمر ، الخصال : ص 414 ح 4 عن يزداد بن إبراهيم ، بصائر الدرجات : ص 201 ح 4 عن يزدان بن إبراهيم وكلاهما عمّن حدّثه من أصحابه وكلّها عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه ، بحار الأنوار : ج 26 ص 141 ح 14 .

ص: 299

3 / 5 فضيلت هاى شماره دار

اشاره
3 / 5 _ 1 شش چيز به من داده شده
3 / 5 _ 2 هفت چيز به من داده شده
3 / 5 _ 3 نُه چيز به من داده شده

3 / 5فضيلت هاى شماره دار3 / 5 _ 1شش چيز به من داده شدهامام على عليه السلام :شش چيز به من داده شده است : دانش مرگ و ميرها و حوادث و وصيّت ها ؛ كلام پايانى (فيصله دهنده حق و باطل)؛و [اين كه ]منم آگاه به جنگ ها؛ و [آگاه به] دست به دست شدن حكومت ها؛ و منم صاحب عصا و داغ؛ و همان جنبنده ام (1) كه با مردم سخن مى گويد. (2)

3 / 5 _ 2هفت چيز به من داده شدهامام على عليه السلام :هفت چيز به من داده شده كه به كسى داده نشده است : نام ها؛ قضاوت بين مردم ؛ تفسير كتاب؛ و تقسيم درست غنيمت ها در بين مردم، به من آموزش داده شده است؛ و چيزى از دانش نمانده، جز آن كه آن را [ فرشته ]«مبارك» به من آموزش داده است؛ و حرفى به من داده شده كه هزار حرف را مى گشايد ؛ و به همسرم مصحف ويژه اى از سوى خدا و پيامبرش داده شده كه در آن، دانشى است كه به كسى جز او داده نشده است.

3 / 5 _ 3نُه چيز به من داده شدهامام على عليه السلام :نُه چيز به من داده شده كه پيش از من ، به كسى جز پيامبر صلى الله عليه و آله داده نشده است : راه ها بر من گشوده شده؛ دانش مرگ و ميرها ، حوادث، نَسَب ها و كلام پايانى (فيصله دهنده حق و باطل) به من داده شده است؛ به اذن پروردگارم به ملكوت نگريستم و همه آنچه را كه پيش از من بود و آنچه را كه بعد از من خواهد آمد، ديدم؛ به ولايت من، خداوند، دين اين امّت را تكميل كرد ، و نعمت را بر آنان تمام ساخت ، و به اسلامشان خشنود شد؛ چون خداوند در روز ولايت (غدير) به محمّد صلى الله عليه و آله مى گويد : «اى محمّد! به اينان خبر ده كه امروز دينشان را براى آنان كامل ساختم و نعمت ها را بر آنان تمام كردم و به اسلامشان رضايت دادم» . به همه اينها خداوند بر من منّت نهاد ، پس او را شكر!

.


1- .اشاره به «دابَّةُ الأرض» در آيه 82 از سوره نمل است و بر پايه روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله ، طول دابّة الأرض ، شصت ذراع است كه قبل از روز حشر ، ظهور مى كند و با وى ، عصاى موسى عليه السلام و مهر سليمان عليه السلام خواهد بود كه با آن ، بر چهره مؤمنان و كافران ، علامت گذارى خواهد كرد. (مجمع البيان : ج 7 ص 347 ، الكشّاف : ج 2 ص 370) و مراد از عصا و داغ در اين روايت ، عصاى موسى عليه السلام و مُهر سليمان عليه السلام است . (م)
2- .ر . ك : ج 10 ص 573 (دانش بلاها و مرگ و ميرها) .

ص: 300

عنه عليه السلام :اُحاجُّ النّاسَ يَومَ القِيامَةِ بِتِسعٍ ؛ بِإِقامِ الصَّلاةِ ، وإيتاءِ الزَّكاةِ ، وَالأَمرِ بِالمَعروفِ ، وَالنَّهيِ عَنِ المُنكَرِ ، وَالعَدلِ فِي الرَّعِيَّةِ ، وَالقَسمِ بِالسَّوِيَّةِ ، وَالجِهادِ في سَبيلِ اللّهِ ، وإقامَةِ الحُدودِ وأشباهِهِ . (1)

3 / 5 _ 4كانَ لي مِن رَسولِ اللّهِ عَشرُ خِصالٍالإمام عليّ عليه السلام :أيُّ_هَا النّ_اسُ ! إنَّهُ ك_انَ لي مِ_ن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَشرُ خِصالٍ ، هُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ؛ قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وأنتَ أقرَبُ الخَلائِقِ إلَيَّ يَومَ القِيامَةِ فِي المَوقِفِ بَينَ يَدَيِ الجَبّارِ ، ومَنزِلُكَ فِي الجَنَّةِ مُواجِهُ مَنزِلي كَما يَتَواجَهُ مَنازِلُ الإِخوانِ فِي اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأنتَ الوارِثُ مِنّي ، وأنتَ الوَصِيُّ مِن بَعدي في عِداتي وأمري ، وأنتَ الحافِظُ لي في أهلي عِندَ غَيبَتي ، وأنتَ الإِمامُ لِاُمَّتي ، وَالقائِمُ بِالقِسطِ في رَعِيَّتي ، وأنتَ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّهِ ، وعَدُوُّكَ عَدُوّي ، وعَدُوّي عَدُوُّ اللّهِ . (2)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 538 ح 898 عن عباية ، كنز العمّال : ج 13 ص 168 ح 36509 ؛ الخصال : ص 363 ح 53 عن عباية بن ربعي وفيه «بسبع» بدل «بتسع» وليس فيه «الجهاد في سبيل اللّه » و«أشباهه» .
2- .الأمالي للمفيد : ص 174 ح 4 ، الأمالي للطوسي : ص 193 ح 329 وفيه «اُسرتي» بدل «أمري» وكلاهما عن عمرو بن ميمون ، بشارة المصطفى : ص 104 عن عمر بن ميمون وكلّها عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .

ص: 301

3 / 5 _ 4 ده ويژگى از طرف پيامبر خدا دارم

امام على عليه السلام :در روز قيامت، به نُه چيز با مردم، مُحاجّه خواهم كرد : به بر پا داشتن نماز، دادن زكات، امر به معروف، نهى از منكر، عدالت در بين شهروندان، تقسيم به تساوى، مبارزه در راه خدا، اقامه حدود، و [ اقامه ]امثال آن.

3 / 5 _ 4ده ويژگى از طرف پيامبر خدا دارمامام على عليه السلام :اى مردم! از پيامبر خدا، ده ويژگى براى من است كه از هر آنچه آفتاب بر آن مى تابد، نزد من عزيزتر است. پيامبر خدا به من فرمود : «اى على! تو در دنيا و آخرت، برادر منى؛ تو در روز قيامت، در پيشگاه خداى جبّار، نزديك ترينِ خلايق به منى؛ در بهشت، منزل تو رو به روى منزل من است، چنان كه [ در دنيا] منزل برادران دينى رو به روى هم است؛ تو پس از من وارث منى؛ تو وصىّ من در تعهّدات و كارهايم هستى؛ و تو در نبودِ من، نگهبان خانواده ام هستى؛ تو پيشواى امّتم هستى؛ به پا دارنده قسط در بين رعيّتم هستى؛ تو دوست منى و دوست من، دوست خداست؛ دشمن تو دشمنِ من و دشمن من ، دشمن خداست».

.

ص: 302

عنه عليه السلام :كانَ لي عَشرٌ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يُعطَهُنَّ أحَدٌ قَبلي ، ولا يُعطاهُنَّ أحَدٌ بَعدي ؛ قالَ لي : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وأنتَ أقرَبُ النّاسِ مِنّي مَوقِفا يَومَ القِيامَةِ ، ومَنزلي ومَنزِلُكَ فِي الجَنَّةِ مُتَواجِهَينِ (1) كَمَنزِلِ الأَخَوَينِ ، وأنتَ الوَصِيُّ ، وأنتَ الوَلِيُّ ، وأنتَ الوَزيرُ ، عَدُوُّكَ عَدُوّي ، وعَدُوّيَعُدوُّ اللّهِ ، ووَلِيُّكَ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّهِ . (2)

عنه عليه السلام :كانَت لي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَشرُ خِصالٍ ، ما يَسُرُّني بِإِحداهُنَّ ما طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ، وما غَرَبَت . فَقيلَ لَهُ : بَيِّنها لَنا يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ الأَخُ ، وأنتَ الخَليلُ ، وأنتَ الوَصِيُّ ، وأنتَ الوَزيرُ ، وأنتَ الخَليفَةُ فِي الأَهلِ وَالمالِ وفي كُلِّ غَيبَةٍ أغيبُها ، ومَنزِلَتُكَ مِنّي كَمَنزِلَتي مِن رَبّي ، وأنتَ الخَليفَةُ في اُمَّتي ، وَلِيُّكَ وَلِيّي ، وعَدُوُّكَ عَدُوّي ، وأنتَ أميرُ المُؤمِنينَ وسَيِّدُ المُسلِمينَ مِن بَعدي . (3)

3 / 5 _ 5قَد وَفَّيتُ سَبعا وسَبعا وبَقِيَتِ الاُخرىالإمام الباقر عليه السلام :أتى رَأسُ اليَهودِ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام عِنَد مُنصَرَفِهِ عَن وَقعَةِ النَّهرَوانِ وهُوَ جالِسٌ في مَسجِدِ الكوفَةِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إني اُريدُ أن أسأَلَكَ عَن أشياءَ لا يَعلَمُها إلّا نَبِيٌّ أو وَصِيُّ نَبِيٍّ . قالَ : سَل عَمّا بَدا لَكَ يا أخَا اليَهودِ . قالَ : إنّا نَجِدُ فِي الكِتابِ أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ إذا بَعَثَ نَبِيّا أوحى إلَيهِ أن يَتَّخِذَ مِن أهلِ بَيتِهِ مَن يَقومُ بِأَمرِ اُمَّتِهِ مِن بَعدِهِ ، وأن يَعهَدَ إلَيهِم فيهِ عَهدا يُحتَذى عَلَيهِ ويُعمَلُ بِهِ في اُمَّتِهِ مِن بَعدِهِ ، وأنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَمتَحِنُ الأَوصِياءَ في حَياةِ الأَنبِياءِ ، ويَمتَحِنُهُم بَعدَ وَفاتِهِم ، فَأَخبِرني كَم يَمتَحِنُ اللّهُ الأَوصِياءَ في حَياةِ الأَنبِياءِ ؟ وكَم يَمتَحِنُهُم بَعدَ وَفاتِهِم مِن مَرَّةٍ ؟ وإلى ما يَصيرُ آخِرُ أمرِ الأَوصِياءِ إذا رَضِيَ مِحنَتَهُم ؟ فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ غَيرُهُ ، الَّذي فَلَقَ البَحرَ لِبَني إسرائيلَ ، وأنزَلَ التَّوراةَ عَلى موسى عليه السلام ، لَئِن أخبَرتُكَ بِحَقٍّ عَمّا تَسأَلُ عَنهُ لَتُقِرَّنَّ بِهِ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : وَالَّذي فَلَقَ البَحرَ لِبَني إسرائيلَ ، وأنزَلَ التَّوراةَ عَلى موسى عليه السلام ، لَئِن أجَبتُكَ لَتُسلِمَنَّ ؟ قالَ : نَعَم . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَمتَحِنُ الأَوصِياءَ في حَياةِ الأَنبِياءِ في سَبعَةِ مَواطِنَ ؛ لِيَبتَلِيَ طاعَتَهُم ، فَإِذا رَضِيَ طاعَتَهُم ومِحنَتَهُم أمَرَ الأَنبِياءَ أنَ يَتَّخِذوهُم أولِياءَ في حَياتِهِم ، وأوصِياءَ بَعدَ وَفاتِهِم ، ويَصيرُ طاعَةُ الأَوصِياءِ في أعناقِ الاُمَمِ مِمَّن يَقولُ بِطاعَةِ الأَنبِياءِ . ثُمَّ يَمتَحِنُ الأَوصِياءَ بَعدَ وَفاةِ الأَنبِياءِ عليهم السلام في سَبعَةِ مَواطِنَ ؛ لِيَبلُوَ صَبرَهُم ، فَإِذا رَضِيَ مِحنَتَهُم خَتَمَ لَهُم بِالسَّعادَةِ لِيُلحِقَهُم بِالأَنبِياءِ ، وقَد أكمَلَ لَهُمُ السَّعادَةَ . قالَ لَهُ رَأسُ اليَهودِ : صَدَقتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَأَخبِرني كَمِ امتَحَنَكَ اللّهُ في حَياةِ مُحَمَّدٍ مِن مَرَّةٍ ؟ وكَمِ امتَحَنَكَ بَعدَ وَفاتِهِ مِن مَرَّةٍ؟ وإلى ما يَصيرُ آخِرُ أمرِكَ؟ فَأَخَذَ عَلِيٌّ عليه السلام بِيَدِهِ، وقالَ : اِنهَض بِنا اُنبِئكَ بِذلِكَ . فَقامَ إلَيهِ جَماعَةٌ مِن أصحابِهِ فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنبِئنا بِذلِكَ مَعَهُ، فَقالَ:إنّي أخافُ أن لا تَحتَمِلَهُ قُلوبُكُم. قالوا: ولِمَ ذاكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لِاُمورٍ بَدَت لي مِن كَثيرٍ مِنكُم . فَقامَ إلَيهِ الأَشتَرُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنبِئنا بِذلِكَ،فَوَاللّهِ إنّا لَنَعلَمُ أنَّهُ ما عَلى ظَهرِ الأَرضِ وَصِيُّ نَبِيٍّ سِواكَ ، وإنّا لَنَعلَمُ أنَّ اللّهَ لا يَبعَثُ بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله نَبِيّا سِواهُ ، وأنَّ طاعَتَكَ لَفي أعناقِنا ، مَوصولَةً بِطاعَةِ نَِبيِّنا . فَجَلَسَ عَلِيٌّ عليه السلام وأقبَلَ عَلَى اليَهودِيِّ فَقالَ : يا أخَا اليَهودِ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ امتَحَنَني في حَياةِ نَبِيِّنا مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله في سَبعَةِ مَواطِنَ ، فَوَجَدَني فيهِنَّ _ مِن غَيرِ تَزكِيَةٍ لِنَفسي _ بِنِعمَةِ اللّهِ لَهُ مُطيعا . قالَ : وفيمَ وفيمَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : أمّا أوَّلُهُنَّ فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أوحى إلى نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله وحَمَّلَهُ الرِّسالَةَ ، وأنَا أحدَثُ أهلِ بَيتي سِنّا ، أخدِمُهُ في بَيتِهِ ، وأسعى في قَضاءٍ بَينَ يَدَيهِ في أمرِهِ (4) ، فَدَعا صَغيرَ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ وكَبيرَهُم إلى شَهادَةِ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وأنَّهُ رَسولُ اللّهِ، فَامتَنَعوا مِن ذلِكَ ، وأنكَروهُ عَلَيهِ، وهَجَروهُ ، ونابَذوهُ ، وَاعتَزَلوهُ ، وَاجتَنَبوهُ ، وسائِرُ النّاسِ مُقصينَ لَهُ ومُخالِفينَ عَلَيهِ ، قَد استَعظَموا ما أورَدَهُ عَلَيهِم مِمّا لَم تَحتَمِلهُ قُلوبُهُم وتُدرِكهُ عُقولُهُم ، فَأَجَبتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَحدي إلى ما دَعا إلَيهِ مُسرِعاً مُطيعاً موقِناً ، لَم يَتَخالَجني في ذلِكَ شَكٌّ ، فَمَكَثنا بِذلِكَ ثَلاثَ حِجَجٍ وما عَلى وَجهِ الأَرضِ خَلقٌ يُصَلّي أو يُشهَدُ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِما آتاهُ اللّهُ غَيري وغَيرُ ابنَةِ خُوَيلِدٍ رَحِمَهَا اللّهُ ، وقَد فَعَلَ . ثُمَّ أقبَلَ عليه السلام عَلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّانِيَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ قُرَيشاً لَم تَزَل تَخَيَّلُ الآراءَ وتَعمَلُ الحِيَلَ في قَتلِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله حَتّى كانَ آخِرُ مَا اجتَمَعَت في ذلِكَ يَومَ الدّارِ _ دارِالنَّدوَةِ _ وإبليسُ المَلعونُ حاضِرٌ في صورَةِ أعوَرِ ثَقيفٍ ، فَلَم تَزَل تَضرِبُ أمرَها ظَهرا لِبَطنٍ حَتَّى اجتَمَعَت آراؤُها عَلى أن يَنتَدِبَ مِن كُلِّ فَخِذٍ مِن قُرَيشٍ رَجُلٌ ، ثُمَّ يَأخُذَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم سَيفَهُ ، ثُمَّ يَأتِيَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله وهُوَ نائِمٌ عَلى فِراشِهِ فَيَضرِبونَهُ جَميعاً بِأَسيافِهِم ضَربَةَ رَجُلٍ واحِدٍ فَيَقتُلوهُ ، وإذا قَتَلوهُ مَنَعَت قُرَيشٌ رِجالَها ولَم تُسَلِّمها ، فَيَمضي دَمُهُ هَدَراً . فَهَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَأَنبَأَهُ بِذلِكَ وأخبَرَهُ بِاللَّيلَةِ الَّتي يَجتَمِعونَ فيها ، وَالسّاعَةِ الَّتي يَأتونَ فِراشَهُ فيها ، وأمَرَهُ بِالخُروجِ فِي الوَقتِ الَّذي خَرَجَ فيهِ إلَى الغارِ . فَأَخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِالخَبَرِ ، وأمَرَني أن أضطَجِعَ في مَضجَعِهِ ، وأقِيَهُ بِنَفسي ، فَأَسرَعتُ إلى ذلِكَ مُطيعاً لَهُ ، مَسروراً لِنَفسي بِأَن اُقتَلَ دونَهُ ، فَمَضى عليه السلام لَوَجهِهِ ، وَاضطَجَعتُ في مَضجَعِهِ ، وأقبَلَت رَجّالاتُ قُرَيشٍ موقِنَةً في أنفُسِها أن تَقتُلَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَلَمَّا استَوى بي وبِهِمُ البَيتُ الَّذي أنَا فيهِ ناهَضتُهُم بِسَيفي ، فَدَفَعتُهُم عَن نَفسي بِما قَد عَلِمَهُ اللّهُ وَالنّاسُ . ثُمَّ أقبَلَ عليه السلام عَلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّالِثَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ ابنَي رَبيعَةَ وَابنَ عُتبَةَ _ كانوا فُرسانَ قُرَيشٍ _ دَعَوا إلَى البِرازِ يَومَ بَدرٍ ، فَلَم يَبرُز لَهُم خَلقٌ مِن قُرَيشٍ ، فَأَنهَضَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَعَ صاحِبَيَّ رَضِيَ اللّهُ عَنهُما وقَد فَعَلَ وأنَا أحدَثُ أصحابي سِنّاً ، وأقَلُّهُم لِلحَربِ تَجرِبَةً ، فَقَتَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِيَدي وَليداً وشَيبَةَ سِوى مَن قَتَلتُ مِن جَحاجِحَةِ قُرَيشٍ في ذلِكَ اليَومِ ، وسِوى مَن أسَرتُ ، وكانَ مِنّي أكثَرُ مِمّا كانَ مِن أصحابي ، وَاستُشهِدَ ابنُ عَمّي (5) في ذلِكَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ . ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ فَقالَ : ألَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : وأمَّا الرّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ أهلَ مَكَّةَ أقبَلوا إلَينا عَلى بَكرَةِ أبيهِم قَدِ استَحاشوا مَن يَليهِم مِن قَبائِلِ العَرَبِ وقُرَيشٍ ؛ طالِبينَ بِثَأرِ مُشرِكي قُرَيشٍ في يَومِ بَدرٍ ، فَهَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَنبَأَهُ بِذلِكَ ، فَذَهَبَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وعَسكَرَ بِأَصحابِهِ في سَدِّ اُحُدٍ ، وأقبَلَ المُشرِكونَ إلَينا فَحَمَلوا إلَينا (6) حَملَةَ رَجُلٍ واحِدٍ ، وَاستُشهِدَ مِنَ المُسلِمينَ مَنِ استُشهِدَ ، وكانَ مِمَّن بَقِيَ [ماكانَ] (7) مِنَ الهَزيمَةِ ، وبَقيتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ومَضَى المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ إلى مَنازِلِهِم مِنَ المَدينَةِ، كُلٌّ يَقولُ : قُتِلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وقُتِلَ أصحابُهُ . ثُمَّ ضَرَبَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ وُجوهَ المُشرِكينَ ، وقَد جُرِحتُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَيِّفاً وسَبعينَ جِراحَةً ، مِنها هذِهِ وهذِهِ _ ثُمَّ ألقى عليه السلام رِداءَهُ وأمَرَّ يَدَهُ عَلى جِراحاتِهِ _ وكانَ مِنّي في ذلِكَ ما عَلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ثَوابُهُ ، إن شاءَ اللّهُ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الخامِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ قُرَيشاً وَالعَرَبُ تَجَمَّعَت وعَقَدَت بَينَها عَقداً وميثاقاً لا تَرجِعُ مِن وَجهِها حَتّى تَقتُلَ رَسولَ اللّهِ وتَقتُلَنا مَعَهُ مَعاشِرَ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، ثُمَّ أقبَلَت بِحَدِّها وحَديدِها حَتّى أناخَت عَلَينا بِالمَدينَةِ واثِقَةً بِأَنفُسِها فيما تَوَجَّهَت لَهُ ، فَهَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَنبَأَهُ بِذلِكَ ، فَخَندَقَ عَلى نَفسِهِ ومَن مَعَهُ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ . فَقَدِمَت قُرَيشٌ فَأَقامَت عَلَى الخَندَقِ مُحاصِرَةً لَنا ، تَرى في أنفُسِهَا القُوَّةَ وفينَا الضَّعفَ ، تُرعِدُ وتُبرِقُ ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَدعوها إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ويُناشِدُها بِالقَرابَةِ وَالرَّحِمِ فَتَأبى ، ولا يَزيدُها ذلِكَ إلّا عُتُوّاً ، وفارِسُها وفارِسُ العَرَبِ يَومَئِذٍ عَمرُو بنُ عَبدِ وَدٍّ يَهدِرُ كَالبَعيرِ المُغتَلِمِ ، يَدعو إلَى البِرازِ ، ويَرتَجِزُ ، ويَخطِرُ بِرُمحِهِ مَرَّةً وبِسَيفِهِ مَرَّةً ، لا يُقدِمُ عَلَيهِ مُقدِمٌ ، ولا يَطمَعُ فيهِ طامِعٌ، ولا حَمِيَّةٌ تُهَيِّجُهُ ، ولا بَصيرَةٌ تُشَجِّعُهُ ، فَأَنهَضَني إلَيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وعَمَّمَني بِيَدِهِ ، وأعطاني سَيفَهُ هذا _ و ضَرَبَ بِيَدِهِ إلى ذِي الفَقارِ _ فَخَرَجتُ إلَيهِ ونِساءُ أهلِ المَدينَةِ بَواكٍ ؛ إشفاقاً عَلَيَّ مِن ابنِ عَبدِ وَدٍّ ، فَقَتَلَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِيَدي ، وَالعَرَبُ لا تَعُدُّ لَها فارِساً غَيرَهُ ، وضَرَبَني هذِهِ الضَّربَةَ _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى هامَتِهِ _ فَهَزَمَ اللّهُ قُرَيشاً وَالعَرَبَ بِذلِكَ ، وبِما كان مِنّي فيهِم مِنَ النِّكايَةِ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّادِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنّا وَرَدنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَدينَةَ أصحابِكَ خَيبَرَ عَلى رِجالٍ مِنَ اليَهودِ وفُرسانِها مِن قُرَيشٍ وغَيرِها ، فَتَلَقَّونا بِأَمثالِ الجِبالِ مِنَ الخَيلِ وَالرِّجالِ وَالسِّلاحِ ، وهُمَ في أمنَعِ دارٍ وأكثَرِ عَدَدٍ ، كُلٌّ يُنادي ويَدعو ويُبادِرُ إلَى القِتالِ ، فَلَم يَبرُز إلَيهِم مِن أصحابي أحَدٌ إلّا قَتَلوهُ ، حَتّى إذَا احمَرَّتِ الحَدَقُ ، ودُعيتُ إلَى النِّزالِ ، وأهَمَّت كُلَّ امرِىٍ نَفسُهُ . وَالتَفَتَ بَعضُ أصحابي إلى بَعضٍ وكُلٌّ يَقولُ : يا أبَا الحَسَنِ انهَض . فَأَنهَضَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى دارِهِم ، فَلَم يَبرُز إلَيَّ مِنهُم أحَدٌ إلّا قَتَلتُهُ ، ولا يَثبُتُ لي فارِسٌ إلّا طَحَنتُهُ ، ثُمَّ شَدَدتُ عَلَيهِم شِدَّةَ اللَّيثِ عَلى فَريسَتِهِ ، حَتّى أدخَلتُهُم جَوفَ مَدينَتِهِم مُسَدَّداً عَلَيهِم ، فَاقتَلَعتُ بابَ حِصنِهِم بِيَدي ، حَتّى دَخَلتُ عَلَيهِم مَدينَتَهُم وَحدي أقتُلُ مَن يَظهَرُ فيها مِن رِجالها ، وأسبي مَن أجِدُ مِن نِسائِها حَتَّى افتَتَحتُها (8) وَحدي ، ولَم يَكُن لي فيها مُعاوِنٌ إلَا اللّهُ وَحدَهُ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا تَوَجَّهَ لِفَتحِ مَكَّةَ أحَبَّ أن يُعذِرَ إلَيهِم ويَدعُوَهُم إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ آخِراً كَما دَعاهُم أوَّلاً ، فَكَتَبَ إلَيهِم كِتاباً يُحَذِّرُهُم فيهِ ويُنذِرُهُم عَذابَ اللّهِ ، ويَعِدُهُمُ الصَّفحَ ، ويُمَنّيهِم مَغفِرَةَ رَبِّهِم ، ونَسَخَ لَهُم في آخِرِهِ سورَةَ بَراءَةٌ لِيَقرَأَها عَلَيهِم . ثُمَّ عَرَضَ عَلى جَميعِ أصحابِهِ المُضِيَّ بِهِ ، فُكُلُّهُم يَرَى التَّثاقُلَ فيهِ ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ نَدَبَ مِنهُم رَجُلاً فَوَجَّهَهُ بِهِ ، فَأَتاهُ جَبرَئيلُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، لا يُؤَدّي عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ . فَأَنبَأَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِذلِكَ ، ووَجَّهَني بِكِتابِهِ ورِسالَتِهِ إلى أهلِ مَكَّةَ ، فَأَتَيتُ مَكَّةَ وأهلُها مَن قَد عَرَفتُم ؛ لَيسَ مِنهُم أحَدٌ إلّا ولَو قَدَرَ أن يَضَعَ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنّي إرباً لَفَعَلَ ، ولَو أن يَبذُلَ في ذلِكَ نَفسَهُ وأهلَهُ ووُلدَهُ ومالَهُ ، فَبَلَّغتُهُم رِسالَةَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وقَرَأتُ عَلَيهِم كِتابَهُ ، فَكُلُّهُم يَلقاني بِالتَّهَدُّدِ وَالوَعيدِ ، ويُبدي لِيَ البَغضاءَ ، ويُظهِرُ الشَّحناءَ مِن رِجالِهِم ونِسائِهِم ، فَكانَ مِنّي في ذلِكَ ما قَد رَأَيتُم . ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : يا أخَا اليَهودَ ، هذِهَ المَواطِنُ الَّتِي امتَحَنَني فيهِ رَبّي عَزَّ وجَلَّ مَعَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، فَوَجَدَني فيها كُلِّها بِمَنِّهِ مُطيعاً ، لَيسَ لِأَحَدٍ فيها مِثلُ الَّذي لي ، ولَو شِئتُ لَوَصَفتُ ذلِكَ ، ولكِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ نَهى عَنِ التَّزكِيَةِ . فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، صَدَقتَ وَاللّهِ ، ولَقَد أعطاكَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ الفَضيلَةَ بِالقَرابَةِ مِن نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، وأسعَدَكَ بِأَن جَعَلَكَ أخاهُ ، تَنزِلُ مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، وفَضَّلَكَ بِالمَواقِفِ الَّتي باشَرتَها ، وَالأَهوالِ الَّتي رَكِبتَها ، وذَخَرَ لَكَ الَّذي ذَكَرتَ وأكثَرَ مِنهُ مِمّا لَم تَذكُرهُ ، ومِمّا لَيسَ لِأَحَدٍ مِنَ المُسلِمينَ مِثلُهُ ، يَقولُ ذلِكَ مَن شَهِدَكَ مِنّا مَعَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ومَن شَهِدَكَ بَعدَهُ ، فَأَخبِرنا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَا امتَحَنَكَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهِ بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله فَاحتَمَلتَهُ وصَبَرتَ ؟ فَلَو شِئنا أن نَصِفَ ذلِكَ لَوَصَفناهُ ، عِلماً مِنّا بِهِ ، وظُهوراً مِنّا عَلَيهِ ، إلّا أنّا نُحِبُّ أن نَسمَعَ مِنكَ ذلِكَ كَما سَمِعنا مِنكَ مَا امتَحَنَكَ اللّهُ بِهِ في حَياتِهِ فَأَطَعتَهُ فيهِ . فَقالَ عليه السلام : يا أخَا اليَهودِ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ امتَحَنَني بَعدَ وَفاةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله في سَبعَةِ مَواطِنَ ، فَوَجَدَني فيهِنَّ _ مِن غَيرِ تَزكِيَةٍ لِنَفسي _ بِمَنِّهِ ونِعمَتِهِ صَبوراً . أمّا أوَّلُهُنَّ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّهُ لَم يَكُن لي خاصَّةً دونَ المُسلِمينَ عامَّةً أحَدٌ آنَسُ بِهِ أو أعتَمِدُ عَلَيهِ أو أستَنيمُ (9) إلَيهِ أو أتَقَرَّبُ بِهِ غَيرُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، هُوَ رَبّاني صَغيراً ، وبَوَّأَني (10) كَبيراً ، وكَفانِي العَيلَةَ ، وجَبَرَني مِنَ اليُتمِ ، وأغناني عَنِ الطَّلَبِ ، ووَقانِيَ المَكسَبَ ، وعالَ لِيَ النَّفسَ وَالوَلَدَ وَالأَهلَ . هذا في تَصاريفِ أمرِ الدُّنيا ، مَعَ ما خَصَّني بِهِ مِنَ الدَّرَجاتِ الَّتي قادَتني إلى مَعالِي الحَقِّ (11) عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، فَنَزَلَ بي مِن وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما لَم أكُن أظُنُّ الجِبالَ لَو حُمَّلَتهُ عَنوَةً كانَت تَنهَضُ بِهِ ، فَرَأَيتُ النّاسَ مِن أهلِ بَيتي ما بَينَ جازِعٍ لا يَملِكُ جَزَعَهُ ، ولا يَضبِطُ نَفسَهُ ، ولا يَقوى عَلى حَملِ فادِحِ ما نَزَلَ بِهِ ؛ قَد أذهَبَ الجَزَعُ صَبرَهُ ، وأذهَلَ عَقلَهُ ، وحالَبَينَهُ وبَينَ الفَهمِ وَالإِفهامِ ، وَالقَولِ وَالإِسماعِ ، وسائِرُ النّاسِ مِن غَيرِ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ بَينَ مُعَزٍّ يَأمُرُ بِالصَّبرِ ، وبَينَ مُساعِدٍ باكٍ لِبُكائِهِم ، جازِعٍ لِجَزَعِهِم ، وحَمَلتُ نَفسي عَلَى الصَّبرِ عِندَ وَفاتِهِ بِلُزومِ الصَّمتِ ، وَالاِشتِغالِ بِما أمَرَني بِهِ مِن تَجهيزِهِ وتَغسيلِهِ وتَحنيطِهِ وتَكفينِهِ وَالصَّلاةِ عَلَيهِ ووَضعِهِ في حُفرَتِهِ ، وجَمعِ كِتابِ اللّهِ وعَهدِهِ إلى خَلقِهِ ، لا يَشغَلُني عَن ذلِكَ بادِرُ دَمعَةٍ ، ولا هائِجُ زَفرَةٍ ، ولا لاذِعُ حُرقَةٍ ، ولا جَزيلُ مُصيبَةٍ ، حَتّى أدَّيتُ في ذلِكَ الحَقَّ الواجِبَ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله عَلَيَّ ، وبَلَّغتُ مِنهُ الَّذي أمَرَني بِهِ ، وَاحتَمَلتُهُ صابِراً مُحتَسِباً . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّانِيَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَّرَني في حَياتِهِ عَلى جَميعِ اُمَّتِهِ ، وأخَذَ عَلى جَميعِ مَن حَضَرَهُ مِنهُمُ البَيعَةَ وَالسَّمعَ وَالطّاعَةَ لاِمري ، وأمَرَهُم أن يُبَلِّغَ الشّاهِدُ الغائِبَ ذلِكَ ، فَكُنتُ المُؤَدِّيَ إلَيهِم عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمرَهُ إذا حَضَرتُهُ ، وَالأَميرَ عَلى مَن حَضَرَني مِنهُم إذا فارَقتُهُ ، لا تَختَلِجُ في نَفسي مُنازَعَةُ أحَدٍ مِنَ الخَلقِ لي في شَيءٍ مِنَ الأَمرِ في حَياةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ولا بَعدَ وَفاتِهِ . ثُمَّ أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِتَوجيهِ الجَيشِ الَّذي وَجَّهَهُ مَعَ اُسامَةَ بنِ زَيدٍ عِندَ الَّذي أحدَثَ اللّهُ بِهِ مِنَ المَرَضِ الَّذي تَوَفّاهُ فيهِ ، فَلَم يَدَعِ النَّبِيُّ أحَداً مِن أفناءِ العَرَبِ ولا مِنَ الأَوسِ وَالخَزرَجِ وغَيرِهِم مِن سائِرِ النّاسِ مِمَّن يَخافُ عَلى نَقضِهِ ومُنازَعَتِهِ ، ولا أحَداً مِمَّن يَراني بِعَينِ البَغضاءِ مِمَّن قَد وَتَرتُهُ بِقَتلِ أبيهِ أو أخيهِ أو حَميمِهِ إلّا وَجَّهَهُ في ذلِكَ الجَيشِ ، ولا مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، وَالمُسلِمينَ وغَيرِهِم ، وَالمُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم ، وَالمُنافِقينَ ؛ لِتَصفُوَ قُلوبُ مَن يَبقى مَعي بِحَضرَتِهِ ، ولِئَلّا يَقولَ قائِلٌ شَيئاً مِمّا أكرَهُهُ ، ولا يَدفَعَني دافِعٌ مِنَ الوِلايَةِ وَالقِيامِ بِأَمرِ رَعِيَّتِهِ مِن بَعدِهِ . ثُمَّ كانَ آخِرُ ما تَكَلَّمَ بِهِ في شَيءٍ مِن أمرِ اُمَّتِهِ أن يَمضِيَ جَيشُ اُسامَةَ ولا يَتَخَلَّفَ عَنهُ أحَدٌ مِمّن أنهَضَ مَعَهُ ، وتَقَدَّمَ في ذلِكَ أشَدَّ التَّقَدُّمِ ، وأوعَزَ فيهِ أبلَغَ الإِيعازِ ، وأكَّدَ فيهِ أكثَرَ التَّأكيدِ ، فَلَم أشعُر بَعدَ أن قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلّا بِرِجالٍ مِن بَعثِ اُسامَةَ بنِ زَيدٍ وأهلِ عَسكَرِهِ قَد تَرَكوا مَراكِزَهُم ، وأخَلّوا مَواضِعَهُم ، وخالَفوا أمرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيما أنهَضَهُم لَهُ وأمَرَهُم بِهِ وتَقَدَّمَ إلَيهِم ؛ مِن مُلازَمَةِ أميرِهِم ، وَالسَّيرِ مَعَهُ تَحتَ لِوائِهِ حَتّىَينفُذَ لِوَجهِهِ الَّذي أنفَذَهُ إلَيهِ ، فَخَلَّفوا أميرَهُم مُقيماً في عَسكَرِهِ ، وأقبَلوا يَتَبادَرونَ عَلَى الخَيلِ رَكضاً إلى حَلِّ عُقدَةٍ عَقَدَهَا اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لي ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله في أعناقِهِم فَحَلّوها ، وعَهدٍ عاهَدُوا اللّهَ ورَسولَهُ فَنَكَثوهُ ، وعَقَدوا لِأَنفُسِهِم عَقداً ضَجَّت بِهِ أصواتُهُم ، وَاختَصَّت بِهِ آراؤُهُم مِن غَيرِ مُناظَرَةٍ لِأَحَدٍ مِنّا بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، أو مُشارَكَةٍ في رَأيٍ ، أوِ استِقالَةٍ لِما في أعناقِهِم مِن بَيعَتي ، فَعَلوا ذلِكَ وأنَا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَشغولٌ ، وبِتَجهيزِهِ عَن سائِرِ الأَشياءِ مَصدودٌ ، فَإِنَّهُ كانَ أهَمَّها ، وأحَقَّ ما بُدِئَ بِهِ مِنها . فَكانَ هذا _ يا أخَا اليَهودِ _ أقرَحَ ما وَرَدَ عَلى قَلبي مَعَ الَّذي أنَا فيهِ مِن عَظيمِ الرَّزِيَّةِ وفاجِعِ المُصيبَةِ ، وفَقِد مَن لا خَلَفَ مِنهُ إلَا اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى ، فَصَبَرتُ عَلَيها إذ (12) أتَت بَعدَ اُختِها عَلى تَقارُبِها وسُرعَةِ اتِّصالِها. ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ: أ لَيسَ كَذلِكَ؟ قالوا: بَلى يا أميرَالمُؤمِنينَ. فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الثّالِثَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ القائِمَ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله كانَ يَلقاني مُعتَذِراً في كُلِّ أيّامِهِ ، ويَلومُ غَيرَهُ مَا ارتَكَبَهُ مِن أخذِ حَقّي ، ونَقضِ بَيعَتي ، ويَسأَلُني تَحليلَهُ ، فَكُنتُ أقولُ : تَنقَضي أيّامُهُ ثُمَّ يَرجِعُ إلَيَّ حَقِّيَ الَّذي جَعَلَهُ اللّهُ لي عَفواً هَنيئاً مِن غَيرِ أن اُحدِثَ فِي الإِسلامِ _ مَعَ حُدوثِهِ وقُربِ عَهدِهِ بِالجاهِلِيَّةِ _ حَدَثاً في طَلَبِ حَقّي بِمُنازَعَةٍ ، لَعَلَّ فُلاناً يَقولُ فيها : نَعَم ، وفُلاناً يَقولُ : لا ، فَيَؤولُ ذلِكَ مِنَ القَولِ إلَى الفِعلِ ، وجَماعَةٌ مِن خَواصِّ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أعرِفُهُم بِالنُّصحِ للّهِِ ولِرَسولِهِ ولِكِتابِهِ ودينِهِ الإِسلامِ يَأتُونِّي عَوداً وبَدءاً وعَلانِيَةً وسِرّاً فَيَدعُونِّي إلى أخذِ حَقّي ، ويَبذُلونَ أنفُسَهُم في نُصرَتي ، لِيُؤَدّوا إلَيَّ بِذلِكَ بَيعَتي في أعناقِهِم ، فَأَقولُ : رُوَيداً وصَبراً قَليلاً ؛ لَعَلَّ اللّهَ يَأتيني بِذلِكَ عَفواً بِلا مُنازَعَةٍ ، ولا إراقَةِ الدِّماءِ ، فَقَدِ ارتابَ كَثيرٌ مِنَ النّاسِ بَعدَ وَفاةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وطَمِعَ فِي الأَمرِ بَعدَهُ مَن لَيسَ لَهُ بِأَهلٍ ، فَقالَ كُلُّ قَومٍ : مِنّا أميرٌ ، وما طَمِعَ القائِلونَ في ذلِكَ إلّا لِتَناوُلِ غَيرِي الأَمرَ . فَلَمّا دَنَت وَفاةُ القائِمِ وَانقَضَت أيّامُهُ صَيَّرَ الأَمرَ بَعدَهُ لِصاحِبِهِ ، فَكانَت هذِهِ اُختَ اُختِها ، ومَحَلُّها مِنّي مِثلُ مَحَلِّها ، وأخَذا مِنّي ما جَعَلَهُ اللّهُ لي ، فَاجتَمَعَ إلَيَّ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِمَّن مَضى ومِمَّن بَقِيَ مِمَّن أخَّرَهُ اللّهُ مَنِ اجتَمَعَ ، فَقالوا لي فيها مِثلَ الَّذي قالوا في اُختِها ، فَلَم يَعدُ قولِيَ الثّاني قولِيَ الأَوَّلَ،صَبراً وَاحتِساباً ويَقيناً وإشفاقاً مِن أن تَفنى عُصبَةٌ تَأَلَّفَهُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِاللّينِ مَرَّةً وبِالشِّدَّةِ اُخرى ، وبِالنُّذرِ مَرَّةً وبِالسَّيفِ اُخرى ، حَتّى لَقَد كانَ مِن تَأَلُّفِهِ لَهُم أن كانَ النّاسُ في الكَرِّ وَالفِرارِ وَالشَّبَعِ وَالرَّيِّ وَاللِّباسِ وَالوِطاءِ وَالدِّثارِ ، ونَحنُ أهلُ بَيتِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله لا سُقوفَ لِبُيوتِنا ، ولا أبوابَ ولاسُتورَ إلَا الجَرائِدُ وما أشبَهَها ، ولا وِطاءَ لَنا ، ولا دِثار عَلَينا ، يَتَداوَلُ الثَّوبَ الواحِدَ فِي الصَّلاةِ أكثَرُنا ، ونَطوِي اللَّيالِيَ وَالأَيّامَ عامَّتُنا ، ورُبَّما أتانَا الشَّيءُ مِمّا أفاءَهُ اللّهُ عَلَينا وصَيَّرَهُ لَنا خاصَّةً دونَ غَيرِنا _ ونَحنُ عَلى ما وَصَفتُ مِن حالِنا _ فَيُؤثِرُ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أربابَ النِّعَمِ وَالأَموالِ تَأَلُّفاً مِنهُ لَهُم . فَكُنتُ أحَقَّ مَن لَم يُفَرِّق هذِهِ العُصبَةَ الَّتي أَلَّفَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولَم يَحمِلها عَلَى الخُطَّةِ الَّتي لا خَلاصَ لَها مِنها دونَ بُلوغِها ، أو فَناءِ آجالِها ؛ لِأَنّي لَو نَصَبتُ نَفسي فَدَعَوتُهُم إلى نُصرَتي كانوا مِنّي وفي أمري عَلى إحدى مَنزِلَتَينِ ؛ إمّا مُتَّبِعٌ مُقاتِلٌ ، وإمّا مَقتولٌ إن لَم يَتَّبِعِ الجَميعَ ، وإمّا خاذِلٌ يَكفُرُ بِخِذلانِهِ إن قَصَّرَ في نُصرَتي أو أمسَكَ عَن طاعَتي ، وقَد عَلِمَ اللّهُ أنّي مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، يَحُلُّ بِهِ في مُخالَفَتي وَالإِمساكِ عَن نُصرَتي ما أحَلَّ قَومُ موسى بِأَنفُسِهِم في مُخالِفَةِ هارونَ وتَركِ طاعَتِهِ . ورَأَيتُ تَجَرُّعَ الغُصَصِ ، ورَدَّ أنفاسِ الصُّعَداءِ ، ولُزومَ الصَّبرِ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ أو يَقضِيَ بِما أحَبَّ أزيَدَ لي في حَظّي ، وأرفَقَ بِالعِصابَةِ الَّتي وَصَفتُ أمرَهُم «وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا» (13) . ولَو لَم أتَّقِ هذِهِ الحالَةَ _ يا أخَا اليَهودِ _ ثُمَّ طَلَبتُ حَقّي لَكُنتُ أولى مِمَّن طَلَبَهُ ؛ لِعِلمِ مَن مَضى مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ومَن بِحَضرَتِكَ مِنهُ بِأَنّي كُنتُ أكثَرَ عَدَداً ، وأعَزَّ عَشيرَةً ، وأمنَعَ رِجالاً ، وأطوَعَ أمراً ، وأوضَحَ حُجَّةً ، وأكثَرَ فِي هذَا الدّينِ مَناقِبَ وآثاراً ؛ لِسَوابِقي وقَرابَتي ووِراثَتي ، فَضلاً عَنِ استِحقاقي ذلِكَ بِالوَصِيَّةِ الَّتي لا مَخرَجَ لِلعِبادِ مِنها ، وَالبَيعَةِ المُتَقَدِّمَةِ في أعناقِهِم مِمَّن تَناوَلَها ، وقَد قُبِضَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله وإنَّ وِلايَةَ الاُمَّةِ في يَدِهِ وفي بَيتِهِ ، لا في يَدِ الاُلى تَناوَلوها ولا في بُيوتِهِم ، ولَأَهلُ بَيتِهِ الَّذينَ أذهَبَ اللّهُ عَنهُمُ الرِّجسَ وطَهَّرَهُم تَطهيرا أولى بِالأَمرِ مِن بَعدِهِ مِن غَيرِهِم في جَميعِ الخِصالِ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الرّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ القائِمَ بَعدَ صاحِبِهِ كانَ يُشاوِرُني في مَوارِدِ الاُمورِ فَيُصدِرُها عَن أمري ، ويُناظِرُني في غَوامِضِها فَيُمضيها عَن رَأيي ، لا أعلَمُ أحَداً ولايَعلَمُهُ أصحابي يُناظِرُهُ في ذلِكَ غَيري ، ولا يَطمَعُ فِي الأَمرِ بَعدَهُ سِوايَ ، فَلَمّا أن أتَتهُ مَنِيَّتُهُ عَلى فَجأَةٍ بِلا مَرَضٍ كان قَبلَهُ ، ولا أمرٍ كانَ أمضاهُ في صِحَّةٍ مِن بَدَنِهِ ، لَم أشُكَّ أنّي قَدِ استَرجَعتُ حَقّي في عافِيَةٍ بِالمَنزِلَةِ الَّتي كُنتُ أطلُبُها ، وَالعاقِبَةِ الَّتي كُنتُ ألتَمِسُها ، وإنَّ اللّهَ سَيَأتي بِذلِكَ عَلى أحسَنِ ما رَجَوتُ ، وأفضَلِ ما أمَّلتُ ، وكانَ مِن فِعلِهِ أن خَتَمَ أمرَهُ بِأَن سَمّى قَوماً أنَا سادِسُهُم ، ولَم يَستَوِني (14) بِواحِدٍ مِنهُم ، ولا ذَكَرَ لي حالاً في وِراثَةِ الرَّسولِ ، ولا قَرابَةٍ ، ولا صِهرٍ ، ولا نَسَبٍ ، ولا لِواحِدٍ مِنهُم مِثلُ سابِقَةٍ مِن سَوابِقي ، ولا أثَرٌ مِن آثاري ، وصَيَّرَها شورى بَينَنا ، وصَيَّرَ ابنَهُ فيها حاكِماً عَلَينا ، وأمَرَهُ أن يَضرِبَ أعناقَ النَّفَرِ السَّتَّةِ الَّذينَ صَيَّرَ الأَمرَ فيهم إن لَم يُنفِذوا أمرَهُ ، وكَفى بِالصَّبرِ عَلى هذا _ يا أخَا اليَهودِ _ صَبراً . فَمَكَثَ القَومُ أيّامَهُم كُلَّها كُلٌّ يَخطُبُ لِنَفسِهِ ، وأنَا مُمسِكٌ عَن أن سَأَلوني عَن أمري ، فَناظَرتُهُم في أيّامي وأيّامِهِم ، وآثاري وآثارِهِم ، وأوضَحتُ لَهُم ما لَم يَجهَلوهُ مِن وُجوهِ استِحقاقي لَها دونَهُم ، وذَكَّرتُهُم عَهدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَيهِم ، وتأكيدَ ما أكَّدَهُ مِنَ البَيعَةِ لي في أعناقِهِم . دَعاهُم حُبُّ الإِمارَةِ ، وبَسطُ الأَيدي وَالأَلسُنِ فِي الأَمرِ وَالنَّهيِ ، وَالرُّكونُ إلَى الدُّنيا ، وَالِاقتِداءُ بِالماضينَ قَبلَهُم إلى تَناوُلِ ما لَم يَجعَلِ اللّهُ لَهُم . فَإِذا خَلَوتُ بِالواحِدِ ذَكَّرتُهُ أيّامَ اللّهِ ، وحَذَّرتُهُ ما هُوَ قادِمٌ عَلَيهِ وصائِرٌ إلَيهِ ، التَمَسَ مِنّي شَرطاً أن اُصَيِّرَها لَهُ بَعدي ، فَلَمّا لَم يَجِدوا عِندي إلَا المَحَجَّةَ البَيضاءَ ، وَالحَملَ عَلى كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ووَصِيَّةِ الرَّسولِ ، وإعطاءَ كُلِّ امرِئٍ مِنهُم ماجَعَلَهُ اللّهُ لَهُ ، ومَنعَهُ ما لَم يَجعَلِ اللّهُ لَهُ ، أزالَها عَنّي إلَى ابنِ عَفّانَ ؛ طَمَعاً فِي الشَّحيحِ مَعَهُ فيها ، وَابنُ عَفّانَ رَجُلٌ لَم يَستَوِ بِهِ وبِواحِدٍ مِمَّن حَضَرَهُ حالٌ قَطُّ ، فَضلاً عَمَّن دونَهُم ، لا بِبَدرٍ _ الَّتي هِيَ سَنامُ فَخرِهِم _ ولا غَيرِها مِنَ المَآثِرِ الَّتي أكرَمَ اللّهُ بِها رَسولَهُ ، ومَنِ اختَصَّهُ مَعَهُ مِن أهلِ بَيتِهِ عليهم السلام . ثُمَّ لَم أعلَمِ القَومَ أمسَوا مِن يَومِهِم ذلِكَ حَتّى ظَهَرَت نَدامَتُهُم ، ونَكَصوا عَلى أعقابِهِم ، وأحالَ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ ، كُلٌّ يَلومُ نَفسَهُ ويَلومُ أصحابَهُ ، ثُمَّ لَم تَطُلِ الأَيّامُ بِالمُستَبِدِّ بِالأَمرِ ؛ ابنِ عَفّانَ حَتّى أكفَروهُ وتَبَرَّؤوا مِنهُ ، ومَشى إلى أصحابِهِ خاصَّةً وسائِرَ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عامَّةً يَستَقيلُهُم مِن بَيعَتِهِ ، ويَتوبُ إلَى اللّهِ مِن فَلتَتِهِ ، فَكانَت هذِهِ _ يا أخَا اليَهودِ _ أكبَرَ مِن اُختِها ، وأفظَعَ وأحرى أن لا يُصبَرَ عَلَيها ، فَنالَني مِنهَا الَّذي لا يُبلَغُ وَصفُهُ ، ولا يُحَدُّ وَقتُهُ ، ولَم يَكُن عِندي فيها إلَا الصَّبرُ عَلى ما أمَضُّ وأبلَغُ مِنها . ولَقَد أتانِيَ الباقونَ مِنَ السِّتَّةِ مِن يَومِهِم كُلٌّ راجِعٌ عَمّا كانَ رَكِبَ مِنّي يَسأَلُني خَلعَ ابنِ عَفّانَ ، وَالوُثوبَ عَلَيهِ ، وأخذَ حَقّي ، ويُؤتيني صَفقَتَهُ وبَيعَتَهُ عَلَى المَوتِ تَحتَ رايَتي ، أو يَرُدَّ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عَلَيَّ حَقّي . فَوَاللّهِ _ يا أخَا اليَهودِ _ ما مَنَعَني مِنها إلَا الَّذي مَنَعَني مِن اُختَيها قَبلَها ، ورَأَيتُ الإِبقاءَ عَلى مَن بَقِيَ مِنَ الطّائِفَةِ أبهَجَ لي وآنَسَ لِقَلبي مِن فَنائِها ، وعَلِمتُ أنّي إن حَمَلتُها عَلى دَعوَةِ المَوتِ رَكِبتُهُ . فَأَمّا نَفسي فَقَد عَلِمَ مَن حَضَرَ مِمَّن تَرى ومَن غابَ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أنَّ الموتَ عِندي بِمَنزِلَةِ الشَّربَةِ البارِدَةِ فِي اليَومِ الشَّديدِ الحَرِّ مِن ذِي العَطَشِ الصَّدى (15) ، ولَقَد كُنتُ عاهَدتُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ورَسولَهُ صلى الله عليه و آله أنَا وعَمّيحَمزَةُ وأخي جَعفَرٌ وَابنُ عَمّي عُبَيدَةُ عَلى أمرٍ وَفَينا بِهِ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ ، فَتَقَدَّمَني أصحابي وتَخَلَّفتُ بَعدَهُم لِما أرادَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ، فَأَنزَلَ اللّهُ فينا : «مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَ_هَدُواْ اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلاً » (16) حَمزَةُ وجَعفَرٌ وعُبَيدَةُ ، وأنَا وَاللّهِ المُنتَظِرُ _ يا أخَا اليَهودِ _ وما بَدَّلتُ تَبديلاً ، وما سَكَّتَني عَنِ ابنِ عَفّانَ وحَثَّني عَلَى الإِمساكِ عَنهُ إلّا أنّي عَرفتُ مِن أخلاقِهِ فيمَا اختَبَرتُ مِنهُ بِما لَن يَدَعَهُ حَتّى يَستَدعِيَ الأَباعِدَ إلى قَتلِهِ وخَلعِهِ ، فَضلاً عَنِ الأَقارِبِ ، وأنَا في عُزلَةٍ ، فَصَبَرتُ حَتّى كانَ ذلِكَ ، لَم أنطِق فيهِ بِحَرفٍ مِن «لا» ولا «نَعَم» . ثُمَّ أتانِيَ القَومُ وأنَا _ عَلِمَ اللّهُ _ كارِهٌ ؛ لِمَعرِفَتي بِما تَطاعَموا بِهِ مِنِ اعتِقالِ الأَموالِ ، وَالمَرَحِ فِي الأَرضِ ، وعِلمِهِم بِأَنَّ تِلكَ لَيسَت لَهُم عِندي ، وشَديدٌ عادَةٌ مُنتَزِعَةٌ ، فَلَمّا لَم يَجِدوا عِندي تَعَلَّلُوا الأَعاليلَ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ فَقالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا الخامِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإنَّ المُتابِعينَ لي لَمّا لَم يَطمَعوا في تِلكَ مِنّي وَثَبوا بِالمَرأَةِ عَلَيَّ وأنَا وَلِيُّ أمرِها ، وَالوَصِيُّ عَلَيها ، فَحَمَلوها عَلَى الجَمَلِ ، وشَدّوها عَلَى الرِّحالِ ، وأقبَلوا بِها تَخبِطُ الفَيافِيَ (17) ، وتَقطَعُ البَرارِيَ ، وتَنبَحُ عَلَيها كِلابُ الحَوأَبِ ، وتُظهِرُ لَهُم عَلاماتِ النَّدَمِ في كُلِّ ساعَةٍ وعِندَ كُلِّ حالٍ ، في عُصبَةٍ قَد بايَعوني ثانِيَةً بَعدَ بَيعَتِهِمُ الاُولى في حَياةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، حَتّى أتَت أهلَ بَلدَةٍ قَصيرَةٍ أيديهِم ، طَويلَةٍ لِحاهُم ، قَليلَةٍ عُقولُهُم ، عازِبَةٍ آراؤُهُم، وهُم جيرانُ بَدوٍ، ووُرّادُ بَحرٍ، فَأَخرَجَتهم يَخبِطونَ بِسُيوفِهِم مِن غَيرِ عِلمٍ ، ويَرمونَ بِسِهامِهِم بِغَيرِ فَهمٍ . فَوَقَفتُ مِن أمرِهِم عَلَى اثنَتَينِ كِلتاهُما في مَحَلَّةِ المَكروهِ ؛ مِمَّن إن كَفَفتُ لَم يَرجِع ولمَ يَعقِل ، وإن أقَمتُ كُنتُ قَد صِرتُ إلَى الَّتي كَرِهتُ ، فَقَدَّمتُ الحُجَّةَ بِالإِعذارِ وَالإِنذارِ ، ودَعَوتُ المَرأَةَ إلَى الرُّجوعِ إلى بَيتِها ، وَالقَومَ الَّذينَ حَمَلوها عَلَى الوَفاءِ بِبَيعَتِهِم لي ، وَالتَّركِ لِنَقضِهِم عَهدَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فِيَّ ، وأعطَيتُهُم مِن نَفسي كُلَّ الَّذي قَدَرتُ عَلَيهِ ، وناظَرتُ بَعضَهُم فَرَجَعَ ، وذَكَّرتُ فَذَكَرَ . ثُمَّ أقبَلتُ عَلَى النّاسِ بِمِثلِ ذلِكَ فَلَم يَزدادوا إلّا جَهلاً وتَمادِياً وغَيّاً ، فَلَمّا أبَوا إلّا هِيَ ، رَكِبتُها مِنهُم ، فَكانَت عَلَيهِمُ الدَّبرَةُ (18) ، وبِهِمُ الهَزيمَةُ ، ولَهُمُ الحَسرَةُ ، وفيهِمُ الفَناءُ وَالقَتلُ . وحَمَلتُ نَفسي عَلَى الَّتي لَم أجِد مِنها بُدّاً ، ولَم يَسَعني إذ فَعَلتُ ذلِكَ وأظهَرتُهُ آخِراً مِثلُ الَّذي وَسَعَني مِنهُ أوَّلاً ؛ مِنَ الإِغضاءِ وَالإِمساكِ ، ورَأَيتُني إن أمسَكتُ كُنتُ مُعيناً لَهُم عَلَيَّ بِإِمساكي عَلى ما صاروا إلَيهِ ، وطَمِعُوا فيهِ مِن تَناوُلِ الأَطرافِ ، وسَفكِ الدِّماءِ ، وقَتلِ الرَّعِيَّةِ ، وتَحكيمِ النِّساءِ النَّواقِصِ العُقولِ وَالحُظوظِ عَلى كُلِّ حالٍ ، كَعادَةِ بَني الأَصفَرِ ومَن مَضى مِن مُلوكِ سَبَاً وَالاُمَمِ الخالِيَةِ ، فَأَصيرُ إلى ما كَرِهتُ أوَّلاً وآخِراً . وقَد أهمَلتُ المَرأَةَ وجُندَها يَفعَلونَ ما وَصَفتُ بَينَ الفَريقَينِ مِنَ النّاسِ ، ولَم أهجُم عَلَى الأَمرِ إلّا بعَدَما قَدَّمتُ وأخَّرتُ ، وتَأَنَّيتُ وراجَعتُ ، وأرسَلتُ وسافَرتُ ، وأعذَرتُ وأنذَرتُ ، وأعطَيتُ القَومَ كُلَّ شَيءٍ التَمَسوهُ بَعدَ أن عَرَضتُ عَلَيهِم كُلَّ شَيءٍ لَم يَلتَمِسوهُ ، فَلَمّا أبَوا إلّا تِلكَ ، أقدَمتُ عَلَيها ، فَبَلَغَ اللّهُ بي وبِهِم ما أرادَ ، وكانَ لي عَلَيهِم بِما كانَ مِنّي إلَيهِم شَهيداً . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّادِسَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَتَحكيمُهُمُ الحَكَمَينِ وُمحارَبَةُ ابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ وهُوَ طَليقٌ مُعانِدٌ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ وَالمُؤمِنينَ مُنذُ بَعَثَ اللّهُ مُحَمَّداً إلى أن فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ مَكَّةَ عَنوَةً ، فَاُخِذَت بَيعَتُهُ وبَيعَةُ أبيهِ لي مَعَهُ في ذلِكَ اليَومِ وفي ثَلاثَةِ مَواطِنَ بَعدَهُ ، وأبوهُ بِالأَمسِ أوَّلَ مَن سَلَّمَ عَلَيَّ بِإِمرَةِ المؤُمِنينَ ، وجَعَلَ يَحُثُّني عَلَى النُّهوضِ في أخَذِ حَقّي مِنَ الماضينَ قَبلي ، ويُجَدِّدُ لي بَيعَتَهُ كُلَّما أتاني . وأعجَبُ العَجَبِ أنَّهُ لَمّا رَأى رَبّي تَبارَكَ وتَعالى قَد رَدَّ إلَيَّ حَقّي وأقَرَّ في مَعدِنِهِ ، وَانقَطَعَ طَمَعُهُ أن يَصيرَ في دينِ اللّهِ رابِعاً ، وفي أمانَةٍ حُمِّلناها حاكِماً ، كَرَّ عَلَى العاصِي بنِ العاصِ فَاستَمالَهُ ، فَمالَ إلَيهِ ، ثُمَّ أقبَلَ بِهِ بَعدَ أن أطمَعَهُ مِصرَ ، وحَرامٌ عَلَيهِ أن يَأخُذَ مِنَ الفَيءِ دونَ قِسمِهِ دِرهَماً ، وحَرامٌ عَلَى الرّاعي إيصالُ دِرهَمٍ إلَيهِ فَوقَ حَقِّهِ ، فَأَقبَلَ يَخبِطُ البِلادَ بِالظُّلمِ ، ويَطَأُها بِالغَشمِ ، فَمَن بايَعَهُ أرضاهُ ، ومَن خالَفَهُ ناواهُ . ثُمَّ تَوَجَّهَ إلَيَّ ناكِثاً عَلَينا ، مُغيراً فِي البِلادِ شَرقاً وغَرباً ، ويَميناً وشِمالاً ، وَالأَنباءُ تَأتيني وَالأَخبارُ تَرِدُ عَلَيَّ بِذلِكَ ، فَأَتاني أعوَرُ ثَقيفٍ فَأَشارَ عَلَيَّ أن اُوَلِّيَهُ البِلادَ الَّتي هُوَ بِها ؛ لِاُدارِيَهُ بِما اُوَلّيهِ مِنها ، وفِي الَّذي أشارَ بِهِ الرَّأيُ في أمرِ الدُّنيا ، لَو وَجَدتُ عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ في تَولِيَتِهِ لي مَخرَجاً ، وأصَبتُ لِنَفسي في ذلِكَ عُذراً ، فَأَعلَمتُ الرَّأيَ في ذلِكَ ، وشاوَرتُ مَن أثِقُ بِنَصيحَتِهِ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ولي ولِلمُؤمِنينَ ، فَكانَ رَأيُهُ في ابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ كَرَأيي ، يَنهاني عنَ تَولِيَتِهِ ، ويُحَذِّرُني أن اُدخِلَ في أمرِ المُسلِمينَ يَدَهُ ، ولَم يَكُنِ اللّهُ لِيَراني أتَّخِذُ المُضِلّينَ عَضُداً (19) . فَوَجَّهتُ إلَيهِ أخا بَجيلَةَ مَرَّةً ، وأخَا الأَشعَرِيّينَ مَرَّةً ، كِلاهُما رَكَنَ إلَى الدُّنيا ، وتابَعَ هَواهُ فيما أرضاهُ ، فَلَمّا لَم أرَهُ أن يَزدادَ فيمَا انتَهَكَ مِن مَحارِمِ اللّهِ إلّا تَمادِياً شاوَرتُ مَن مَعي مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله البَدرِيّينَ ، وَالَّذينَ ارتَضَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ أمرَهُم ورَضِيَ عَنهُم بَعدَ بَيعَتِهِم ، وغَيرِهِم مِن صُلَحاءِ المُسلِمينَ وَالتّابِعينَ ، فَكُلٌّ يُوافِقُ رَأيُهُ رَأيي ؛ في غَزوِهِ ومُحارَبَتِهِ ومَنعِهِ مِمّا نالَت يَدُهُ . وإنّي نَهَضتُ إلَيهِ بِأَصحابي ، اُنفِذُ إلَيهِ مِن كُلِّ مَوضِعٍ كُتُبي ، واُوَجِّهُ إلَيهِ رُسُلي ، أدعوهُ إلَى الرُّجوعِ عَمّا هُوَ فيهِ ، وَالدُّخولِ فيما فيهِ النّاسُ مَعي ، فَكَتَبَ يَتَحَكَّمُ عَلَيَّ ، ويَتَمَنّى عَلَيَّ الأَمانِيَّ ، ويَشتَرِطُ عَلَيَّ شُروطاً لا يَرضاهَا اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ورَسولُهُ ولَا المُسلِمونَ، ويَشتَرِطُ في بَعضِها أن أدفَعَ إلَيهِ أقواماً مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أبراراً ، فيهِم عَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، وأينَ مِثلُ عَمّارٍ ؟ ! وَاللّهِ لَقَدَرَأيتُنا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وما يُعَدُّ مِنّا خَمسَةٌ إلّا كانَ سادِسَهُم ، ولا أربَعَةٌ إلّا كانَ خامِسَهُم ، اشتَرَطَ دَفعَهُم إلَيهِ لِيَقتُلَهُم ويُصَلِّبَهُم . وَانتَحَلَ دَمَ عُثمانَ ، ولَعَمرُو اللّهِ ما ألَّبَ (20) عَلى عُثمانَ ولا جَمَعَ النّاسَ عَلى قَتلِهِ إلّا هُوَ وأشباهُهُ مِن أهلِ بَيتِهِ ، أغصانُ الشَّجَرَةِ المَلعونَةِ فِي القُرآنِ . فَلَمّا لَم اُجِب إلى مَا اشتَرَطَ مِن ذلِكَ كَرَّ مُستَعلِياً في نَفسِهِ بِطُغيانِهِ وبَغيِهِ ، بِحَميرٍ لا عُقولَ لَهُم ولا بَصائِرَ ، فَمَوَّهَ لَهُم أمراً فَاتَّبَعوهُ ، وأعطاهُم مِنَ الدُّنيا ما أمالَهُم بِهِ إلَيهِ ، فَناجَزناهُم وحاكَمناهُم إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ بَعدَ الإِعذارِ وَالإِنذارِ ، فَلَمّا لَم يَزِدهُ ذلِكَ إلّا تَمادِياً وبَغياً لَقيناهُ بِعادَةِ اللّهِ الَّتي عَوَّدَناهُ مِنَ النَّصرِ عَلى أعدائِهِ وعَدُوِّنا ، ورايَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِأَيدينا ، لَم يَزَلِ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى يَفُلُّ حِزبَ الشَّيطانِ بِها حَتّى يَقضِيَ المَوتَ عَلَيهِ ، وهُوَ مُعلِمُ راياتِ أبيهِ الَّتي لَم أزَل اُقاتِلُها مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في كُلِّ المَواطِنِ ، فَلَم يَجِد مِنَ المَوتِ مَنجى إلَا الهَرَبَ ، فَرَكَبَ فَرَسَهُ ، وقَلَبَ رايَتَهُ ، لا يَدري كَيفَ يَحتالُ . فَاستَعانَ بِرَأيِ ابنِ العاصِ ، فَأَشارَ عَلَيهِ بِإِظهارِ المَصاحِفِ ، ورَفعِها عَلَى الأَعلامِ وَالدُّعاءِ إلى ما فيها ، وقالَ : إنَّ ابنَ أبي طالِبٍ وحِزبَهُ أهلُ بَصائِرَ ورَحمَةٍ وتُقيا (21) ، وقَد دَعَوكَ إلى كِتابِ اللّهِ أوَّلاً وهُم مُجيبوكَ إلَيهِ آخِراً . فَأَطاعَهُ فيما أشارَ بِهِ عَلَيهِ ؛ إذ رَأى أنَّهُ لا مَنجى لَهُ مِنَ القَتلِ أوِ الهَرَبِ غَيرُهُ ، فَرَفَعَ المَصاحِفَ يَدعو إلى ما فيها بِزَعمِهِ . فَمالَت إلَى المَصاحِفِ قُلوبٌ ، ومَن بَقِيَ من أصحابي بَعدَ فَناءِ أخيارِهِم وجَهدِهِم في جِهادِ أعداءِ اللّهِ وأعدائِهِم عَلى بَصائِرِهِم ، وظَنّوا أنَّ ابنَ آكِلَةِ الأَكبادِ لَهُ الوَفاءُ بِما دَعا إلَيهِ ، فَأَصغَوا إلى دَعوَتِهِ ، وأقبَلوا بِأَجمَعِهِم في إجابَتِهِ ، فَأَعلَمتُهُم أنَّ ذلِكَ مِنهُ مَكرٌ ومِنِ ابنِ العاصِ مَعَهُ ، وأنَّهُما إلَى النَّكثِ أقرَبُ مِنهُما إلَى الوَفاءِ . فَلَم يَقبَلوا قَولي ، ولَم يُطيعوا أمري ، وأَبَوا إلّا إجابَتَهُ ، كَرِهتُ أم هَويتُ ، شِئتُ أو أبَيتُ، حَتّى أخَذَ بَعضُهُم يَقولُ لِبَعضٍ : إن لَم يَفعَل فَأَلحِقوهُ بِابنِ عَفّانَ ، أوِ ادفَعوهُ إلَى ابنِ هِندٍ بِرُمَّتِهِ . فَجَهَدتُ _ عَلِمَ اللّهُ جَهدي _ ولَم أدَع غُلّةً (22) في نَفسي إلّا بَلَّغتُها في أن يُخَلّوني ورَأيي ، فَلَم يَفعَلوا ، وراوَدتُهُم عَلَى الصَّبرِ عَلى مِقدارِ فُواقِ النّاقَةِ أو رَكضَةِ الفَرَسِ فَلَم يُجيبوا ، ما خَلا هذَا الشَّيخَ _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلَى الأَشتَرِ _ وعُصبَةً مِن أهلِ بَيتي ، فَوَاللّهِ ما مَنَعَني أن أمضِيَ عَلى بَصيرَتي إلّا مَخافَةَ أن يُقتَلَ هذانِ _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلَى الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام _ فَيَنقَطِعَ نَسلُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وذُرِّيَّتُهُ مِن اُمَّتِهِ ، ومَخافَةَ أن يُقتَلَ هذا وهذا _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ ومُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ _ فَإِنّي أعلَمُ لَولا مَكاني لَم يَقِفا ذلِكَ المَوقِفَ ، فَلِذلِكَ صَبَرتُ عَلى ما أرادَ القَومُ ، مَعَ ما سَبَقَ فيهِ مِن عَلمِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . فَلَمّا رَفَعنا عَنِ القَومِ سُيوفَنا تَحَكَّموا فِي الاُمورِ ، وتَخَيَّروا الأَحكامَ وَالآراءَ ، وتَرَكُوا المَصاحِفَ وما دَعَوا إلَيهِ مِن حُكمِ القُرآنِ ، وما كُنتُ اُحَكِّمُ في دينِ اللّهِ أحَداً ؛ إذ كانَ التَّحكيمُ في ذلِكَ الخَطَأَ الَّذي لا شَكَّ فيهِ ولَا امتِراءَ ، فَلَمّا أبَوا إلّا ذلِكَ أرَدتُ أن اُحَكِّمَ رَجُلاً مِن أهلِ بَيتي أو رَجُلاً مِمَّن أرضى رَأيَهُ وعَقلَهُ وأثِقُ بِنَصيحَتِهِ ومَوَدَّتِهِ ودينِهِ ، وأقبَلتُ لا اُسَمّي أحَداً إلَا امتَنَعَ مِنهُ ابنُ هِندٍ ، ولا أدعوهُ إلى شَيءٍ مِنَ الحَقِّ إلّا أدبَرَ عَنهُ . وأقبَلَ ابنُ هِندٍ يَسومُنا (23) عَسفاً ، وما ذاكَ إلّا بِاتِّباعِ أصحابي لَهُ عَلى ذلِكَ . فَلَمّا أبَوا إلّا غَلَبَتي عَلَى التَّحَكُّمِ تَبَرَّأتُ إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ مِنهُم ، وفَوَّضتُ ذلِكَ إلَيهِم ، فَقَلَّدوهُ امرَءاً ، فَخَدَعَهُ ابنُ العاصِ خَديعَةً ظَهَرَت في شَرقِ الأَرضِ وغَربِها ، وأظهَرَ المَخدوعُ عَلَيها نَدَماً . ثُمَّ أقبَلَ عليه السلام عَلى أصحابِهِ فَقال : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : وأمَّا السّابِعَةُ يا أخَا اليَهودِ ، فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ عَهِدَ إلَيَّ أن اُقاتِلَ في آخِرِ الزَّمانِ مِن أيّامي قَوماً مِن أصحابي يَصومونَ النَّهارَ ويَقومونَ اللَّيلَ ويَتلونَ الكِتابَ ، يَمرُقونَ _ بِخِلافِهِم عَلَيَّ ومُحارَبَتِهِم إيّايَ _ مِنَ الدّينِ مُروقَ السَّهمِ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، فيهِم ذُو الثُدَيَّةِ ، يُختَمُ لي بِقَتلِهِم بِالسَّعادَةِ . فَلَمَّا انصَرَفتُ إلى مَوضِعي هذا _ يَعني بَعدَ الحَكَمَينِ _ أقبَلَ بَعضُ القَومِ عَلى بَعضٍ بِاللائِمَةِ فيما صاروا إلَيهِ مِن تَحكيمِ الحَكَمَينِ ، فَلَم يَجِدوا لِأَنفُسِهِم مِن ذلِكَ مَخرَجاً إلّا أن قالوا : كانَ يَنبَغي لِأَميرِنا أن لا يُبايِعَ (24) مَن أخطَأَ ، وأن يَقضِيَ بِحَقيقَةِ رَأيِهِ عَلى قَتلِ نَفسِهِ وقَتلِ مَن خالَفَهُ مِنّا ، فَقَد كَفَرَ بِمُتابَعَتِهِ إيّانا وطاعَتِهِ لَنا فِي الخَطَأِ ، واُحِلَّ لَنا بِذلِكَ قَتلُهُ وسَفكُ دَمِهِ . فَتَجَمَّعوا عَلى ذلِكَ وخَرَجوا راكِبينَ رُؤوسَهُم ، يُنادونَ بِأَعلى أصواتِهِم : لا حُكمَ إلّا للّهِِ ، ثُمَّ تَفَرَّقوا ؛ فِرقَةٌ بِالنُّخَيلَةِ ، واُخرى بِحَروراءَ ، واُخرى راكِبَةٌ رَأسَها تَخبِطُ الأَرضَ شَرقاً حَتّى عَبَرَت دِجلَةَ ، فَلَم تَمُرَّ بِمُسلِمٍ إلَا امتَحَنَتهُ ؛ فَمَن تابَعَهَا استَحيَتهُ ، ومَن خالَفَها قَتَلَتهُ . فَخَرَجتُ إلَى الاُولَيَينِ واحِدَةً بَعدَ اُخرى أدعوهُم إلى طاعَةِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وَالرُّجوعِ إلَيهِ ، فَأَبَيا إلَا السَّيفَ ، لا يَقنَعُهُما غَيرُ ذلِكَ ، فَلَمّا أعيَتِ الحيلَةُ فيهِما حاكَمتُهُما إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، فَقَتَلَ اللّهُ هذِهِ وهذِهِ . وكانوا _ يا أخَا اليَهودِ _ لَولا ما فَعَلوا لَكانوا رُكناً قَوِيّاً وسَدّاً مَنيعاً ، فَأَبَى اللّهُ إلّا ما صاروا إلَيهِ . ثُمَّ كَتَبتُ إلَى الفِرقَةِ الثّالِثَةِ ، ووَجَّهتُ رَسُلي تَترى ، وكانوا مِن جِلَّةِ أصحابي ، وأهلِ التَّعَبُّدِ مِنهُم ، وَالزُّهدِ فِي الدُّنيا ، فَأَبَت إلَا اتِّباعَ اُختَيها ، وَالِاحتِذاءَ عَلى مِثالِهِما ، وأسرَعَت في قَتلِ مَن خالَفَها مِنَ المُسلِمينَ ، وتَتابَعَت إلَيَّ الأَخبارُ بِفِعلِهِم . فَخَرَجتُ حَتّى قَطَعتُ إلَيهِم دِجلَةَ ، اُوَجِّهُ السُّفَراءَ وَالنُّصَحاءَ ، وأطلُبُ العُتبى بِجُهدي بِهذا مَرَّةً وبِهذا مَرَّةً _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلَى الأَشتَرِ ، والأَحنَفِ بنِ قَيسٍ ، وسَعيدِ بنِ قَيسٍ الأَرحَبِيِّ ، وَالأَشعَثِ بنِ قَيسٍ الكِندِيِّ _ فَلَمّا أبَوا إلّا تِلكَ رَكِبتُها مِنهُم فَقَتَلَهُمُ اللّهُ _ يا أخَا اليَهودِ _ عَن آخِرِهِم ، وهُم أربَعَةُ آلافٍ أو يَزيدونَ ، حَتّى لَم يَفلِت مِنهُم مُخبِرٌ ، فَاستَخرَجتُ ذَا الثُّدَيَّةِ مِن قَتلاهُم بِحَضرَةِ مَن تَرى ، لَهُ ثَديٌ كَثَديِ المَرأَةِ . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلى أصحابِهِ فَقالَ : أ لَيسَ كَذلِكَ ؟ قالوا : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : قَد وَفَيتُ سَبعاً وسَبعاً يا أخَا اليَهودِ ، وبَقِيَتِ الاُخرى ، وأوشِك بِها فَكَأَن قَد (25) . فَبَكى أصحابُ عَلِيٍّ عليه السلام ، وبَكى رَأسُ اليَهودِ ، وقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أخبِرنا بِالاُخرى ؟ فَقالَ : الاُخرى أن تُخضَبَ هذِهِ _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى لِحيَتِهِ _ مِن هذِهِ _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى هامَتِهِ _ . قالَ : وَارتَفَعَت أصواتُ النّاسِ فِي المَسجِدِ الجامِعِ بِالضَّجَّةِ وَالبُكاءِ ، حَتّى لَم يَبقَ بِالكوفَةِ دارٌ إلّا خَرَجَ أهلُها فَزِعاً ، وأسلَمَ رَأسُ اليَهودِ عَلى يَدَي عَلِيٍّ عليه السلام مِن ساعَتِهِ . ولَم يَزَل مُقيماً حَتّى قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، واُخِذَ ابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ ، فَأَقبَلَ رَأسُ اليَهودِ حَتّى وَقَفَ عَلَى الحَسَنِ عليه السلام وَالنّاسُ حَولَهُ وَابنُ مُلجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ بَينَ يَدَيهِ ، فَقالَ لَهُ : يا أبَا مُحَمَّدٍ ، اقتُلهُ قَتَلَهُ اللّهُ ؛ فَإِنّي رَأَيتُ فِي الكُتُبِ الَّتي اُنزِلَت عَلى موسى عليه السلام أنَّ هذا أعظَمُ عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ جُرماً مِن ابنِ آدَمَ قاتِلِ أخيهِ ، ومِنَ القُدارِ عاقِرِ ناقَةِ ثَمودَ . (26)

.


1- .في المصادر الاُخرى : «متواجهان» وهو الأنسب .
2- .الخصال : ص 429 ح 7 ، الأمالي للصدوق : ص 136 ح 135 ، الأمالي للطوسي : ص 137 ح 222 كلّها عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام .
3- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 830 ح 40 وراجع الخصال : ص 429 ح 6 و 8 و 9 .
4- .كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «وأسعى بين يديه في أمره» .
5- .ومراده : عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف .
6- .كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «علينا» .
7- .سقط ما بين المعقوفين من المصدر وأثبتناه من بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
8- .في المصدر : «أفتتحها» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
9- .استنام فلان إلى فلان : إذا أنس به واطمأنّ إليه وسكن (لسان العرب : ج 12 ص 598 «نوم») .
10- .الباءة والباء : النكاح والتزويج (لسان العرب : ج 1 ص 36 «بوأ») .
11- .كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «معالي الحظوة» .
12- .في المصدر : «إذا» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
13- .الأحزاب : 38 .
14- .كذا في المصدر ، وفي الاختصاص : «يُساوِني» .
15- .الصدى : العطش الشديد (لسان العرب : ج 14 ص 455 «صدي») .
16- .الأحزاب : 23.
17- .الفيافي : البراري الواسعة ، جمع فيفاء (النهاية : ج 3 ص 485 «فيف») .
18- .الدَّبْرَة : نقيض الدولة ، والعاقبة ، والهزيمة في القتال (القاموس المحيط : ج 2 ص 26 «دبر») .
19- .إشارة إلى الآية 51 من سورة الكهف .
20- .ألبَ الإبل : جمعها وساقها ، وألبتُ الجيش ؛ إذا جمعته (لسان العرب : ج 1 ص 215 «ألب») .
21- .كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «بقيا» وهو أنسب . والبُقيا : الإبقاء ، والعرب تقول للعدوّ إذا غلب : «البقيّة» ؛ أي أبقوا علينا ولا تستأصلونا (لسان العرب : ج 14 ص 80 «بقي») .
22- .كذا ، وفي بحار الأنوار نقلاً عن المصدر : «علّة» ، وفي الاختصاص : «غاية» .
23- .السَّوم : أن تُجشِّم إنسانا مشقّةً أو سوءا أو ظلما (لسان العرب : ج 12 ص 312 «سوم») .
24- .في بحار الأنوار : «لايتابع» وهو الأنسب .
25- .أي فكأن قد وقعت (بحار الأنوار : ج 38 ص 186) .
26- .الخصال : ص 365 ح 58 عن جابر الجعفي ، الاختصاص : ص 164 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام عن محمّد بن الحنفيّة ، بحار الأنوار : ج 38 ص 167 ح 1 .

ص: 303

3 / 5 _ 5 هفت تا و هفت تا تحقق يافته و يكى باقى مانده

امام على عليه السلام :من ده چيز از پيامبر خدا دارم كه پيش از من ، به هيچ كس داده نشده است و پس از من هم به كسى داده نخواهد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «اى على! تو در دنيا و آخرت، برادر منى؛ در روز قيامت، نزديك ترينِ مردم به منى؛ خانه من با خانه تو در بهشت، مثل خانه دو برادر ، رو به روى هم است؛ تو وصى اى؛ تو ولى اى؛ تو وزيرى؛ دشمن تو، دشمن من، و دشمن من، دشمن خداست؛ دوست تو دوستِ من و دوست من، دوست خداست».

امام على عليه السلام :من ده ويژگى از پيامبر خدا دارم كه آنچه خورشيد بر آن مى تابد و آنچه بر آن نمى تابد، به قدر يكى از آنها مرا شادمان نمى سازد. گفته شد: اى امير مؤمنان! آنها را براى ما توضيح بده. گفت : پيامبر خدا به من فرمود : «اى على! [براى من ]تو برادرى؛ تو دوستى؛ تو وصى اى؛ تو وزيرى؛ تو در خانواده و اموال[ _ِ من ]و هرگاه كه نباشم ، جانشينى؛ جايگاه تو نسبت به من، مثل جايگاه من نسبت به خداست؛ تو جانشين در امّت منى؛ دوست تو دوستِ من ، و دشمن تو دشمنِ من است؛ تو امير مؤمنان و سرور مسلمانان بعد از منى».

3 / 5 _ 5هفت تا و هفت تا تحقق يافته و يكى باقى ماندهامام باقر عليه السلام :رئيس يهوديان در هنگام بازگشت على بن ابى طالب عليه السلام از جنگ نهروان، هنگامى كه آن حضرت در مسجد كوفه نشسته بود، نزد او آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من مى خواهم از تو چيزهايى بپرسم كه جز پيامبر يا وصىّ پيامبر، آن را نمى داند . فرمود : «اى برادر يهود! هر چه مى خواهى بپرس». يهودى گفت : ما در تورات داريم كه هر وقت خداوند عز و جل پيامبرى را برانگيزد، به وى وحى مى كند كه از بين كسان خويش، كسى را براى اداره امور امّتش پس از خود ، برگزيند و پيمانى را با آنان ببندد كه در حقّ آن جانشين بعد از او طبق آن پيمان، گام برداشته شود و در بين امّتش به آن پيمان عمل شود . و اين كه خداوند عز و جل در زندگىِ پيامبران، اوصيا را امتحان مى كند و پس از مرگ آنان هم اوصيا را امتحان مى كند. به من خبر بده كه در زندگىِ پيامبران، اوصيا چند بار آزمايش مى شوند و پس از درگذشت آنها چند بار؟ و اگر [ خدا] از آزمايش آنان خشنود شد، آخرِ كار آنان به كجا مى انجامد؟ على عليه السلام به وى فرمود : «به خدايى كه جز او خدايى نيست؛ آن خدايى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى عليه السلام فرو فرستاد ، [سوگندت مى دهم كه ]آيا اگر از آنچه پرسيدى ، به درستى آگاهت كنم، به آن اقرار مى كنى؟». گفت : آرى. فرمود : «به آن كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى عليه السلام فرو فرستاد، [سوگندت مى دهم كه ]آيا اگر پاسخ تو را بگويم، اسلام مى آورى؟» . گفت : آرى. على عليه السلام به وى فرمود : «خداوند متعال در زندگى پيامبران، در هفت جا، اوصيا را آزمايش مى كند تا فرمان بردارىِ آنان را بيازمايد. اگر از فرمان بردارى و آزمايش آنان خشنود شد، به پيامبرانْ دستور مى دهد كه آنان را به هنگام زنده بودنشان، ولىّ خود گيرند و پس از درگذشتشان، وصىّ خود قرار دهند، و پيروى از اوصيا ، برگردن امّت هايى كه به پيروى از پيامبران باور دارند، تكليف مى شود. پس از درگذشت پيامبران هم ، اوصيا را در هفت جا آزمايش مى كند تا استوارى شان را بيازمايد. اگر از آزمايش آنان خشنود شد، مُهر سعادت بر آنان مى زند تا در حالى كه سعادت آنان كامل شده ، آنان را به پيامبران بپيوندد». رئيس يهوديان گفت:راست گفتى، اى امير مؤمنان! اكنون به من خبر ده كه چند بار در زندگىِ محمّد صلى الله عليه و آله ، خداوند، تو را آزمايش كرده است و پس از درگذشت وى، چند بار تو را آزموده است و پايانِ كار تو چگونه خواهد بود؟ على عليه السلام دست وى را گرفت و فرمود : «با ما برخيز تا تو را به اين امر، آگاه كنم». با وى، گروهى از يارانش نيز برخاستند و گفتند : اى امير مؤمنان! همراه او ، ما را نيز آگاه كن. فرمود : «مى ترسم كه دلِ شما تاب آن را نياورَد». گفتند : چرا اى امير مؤمنان؟ فرمود : «به دليل كارهايى كه از بسيارى از شما براى من آشكار شده است». مالك اشتر برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما را به اين موضوع، آگاه كن. سوگند به خدا، ما مى دانيم كه بر روى زمين، وصىّ پيامبرى جز تو وجود ندارد و مى دانيم كه خداوند ، بعد از پيامبرمان، هيچ پيامبرى را برنمى انگيزد و پيروى از تو ، بر گردن ماست و به پيروى از پيامبرمان گره خورده است. پس على عليه السلام نشست و به يهودى رو كرد و فرمود : «اى برادر يهود! خداوند عز و جل در زندگى پيامبرمان محمّد صلى الله عليه و آله مرا در هفت جا آزمود و _ بى آن كه خود را بستايم _ ، مرا به لطف خود ، در آن جاها مطيع يافت». گفت : در كجا و كجا ، اى امير مؤمنان؟ فرمود : «امّا نخستينِ آن جاها، زمانى بود كه خداوند به پيامبرش وحى كرد و پيامبرى را بر عهده اش گذاشت و من، كوچك ترين كسِ خانواده ام بودم كه در منزلش به وى خدمت مى كردم و براى انجام دادن كارهايش تلاش مى كردم. وى كوچك و بزرگ خاندان عبد المطّلب را براى گواهى به اين كه خدايى جز خداى واحد نيست و او پيامبر خداست، فرا خوانْد. از اين گواهى، سر برتافتند و منكرش شدند، تركش كردند و او را به كنارى نهادند، تنهايش گذاشتند و از او دورى كردند. و ديگر مردم از او كناره مى جستند و مخالف او بودند و آنچه را كه او برايشان آورده بود، سنگين شمردند؛ چيزى كه دل هايشان تاب آن را نياورْد و خِرَدهايشان آن را درك نكرد و تنها من با سرعت، فرمانبرانه و با يقين به آنچه كه بدان فرا مى خوانْد، پيامبر خدا را پاسخ دادم و در اين كار، هيچ ترديدى در دلم راه نيافت و تا سه سال، چنان بوديم و بر روى زمين، جز من و [ خديجه] دختر خُوَيْلِد _ كه خدا رحمتش كند و چنين كرده است _ كسى نماز نمى خوانْد و به آنچه كه پيامبر خدا آورده بود، گواهى نمى داد». آن گاه رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟». گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان! فرمود : «و امّا دومى ، اى برادر يهود! قريشيان براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله همواره فكرهايى مى كردند و حيله هايى به كار مى گرفتند تا آن كه در نهايت، روزى براى اين كار در دار النَّدوَه گِرد آمدند و شيطان هم در شكل اعورِ ثقيف [ مغيرة بن شعبه]، حاضر شد و به تبادل آرا پرداختند تا آن كه نظرها بر اين استوار شد كه از هر شاخه قريش، كسى برگزيده شود و هر كدام، شمشير خود را بردارند و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در رخت خوابش خوابيده، نزد او بيايند و همگى شمشيرهايشان را يكباره فرود آورند و وى را بكشند و هنگامى كه كشتند، قريشيان، نمايندگانشان را پاس دارند و تسليم نكنند تا خون وى هدر شود. جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و او را از اين موضوع، آگاه كرد و از شبى كه در آن گِرد مى آيند و از ساعتى كه بر سر رخت خوابش مى آيند، به او خبر داد و دستور داد كه در همان وقتى كه به طرف غار رفت، خارج شود. پيامبر خدا به من خبر داد و دستور داد كه در رخت خوابش بخوابم و با جانم او را حفظ كنم. پس با سرعت، براى اطاعت وى به اين كار پرداختم و خوش حال بودم كه براى حفظ او كشته مى شوم. پيامبر خدا، راه خويش گرفت و من در جايگاهش خوابيدم و مردان قريش، با يقين به اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى كُشند، آمدند. وقتى كه آنان وارد اتاقى شدند كه من در آن بودم ، با شمشيرم در برابرشان ايستادم و آن گونه كه خدا و مردم مى دانند، از خودم دفاع كردم». آن گاه، على عليه السلام به يارانش روى كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟». گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان! فرمود : «امّا سومى ، اى برادر يهود! دو پسر ربيعه و پسر عتبه _ كه از جنگجويان قريش بودند _ ، در روز بدر، هماورد مى خواندند. هيچ كس از قريشيان به هماوردى برنخاست و پيامبر خدا، من را _ كه كوچك ترينِ ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و كم تجربه ترينِ آنان در جنگ بودم _ ، با دو تن از ياران ديگرش _ كه خدا از آنان خشنود باشد _ ، به مبارزه فرستاد و خداوند متعال، به دست من، وليد و شيبه را كشت، افزون بر بزرگان قريش كه در آن روز به قتل رساندم، و غير از افرادى كه اسير كردم . و نقش من بيش از ديگر يارانم بود، و در اين درگيرى، پسر عمويم (عبيدة بن حارث بن مطّلب بن عبد مناف) _ كه درود خدا بر او باد _ ، به شهادت رسيد». آن گاه على عليه السلام رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين گونه نبود؟». گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود: «امّا چهارمى، اى برادر يهود! همه مكّيان به انگيزه خونخواهى مشركان قريش در جنگ بدر ، به ما هجوم آوردند و همه قبايل عرب و قريش، گِرد آمدند. جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و به اين موضوع، آگاهش كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله به راه افتاد و با يارانش در كوه اُحد ، اردو زد. مشركان، روى آوردند و يك صدا بر ما هجوم آوردند و گروهى از مسلمانان به شهادت رسيدند و پس از هزيمت، اندكى باقى ماندند و مهاجران و انصار، به خانه هايشان در مدينه رفتند و مى گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شد و يارانش هم كشته شدند ، و من با پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماندم. خداوند عز و جل ، مشركان را شكست داد. من در پيش چشم پيامبر صلى الله عليه و آله ، هفتاد و اندى زخم برداشتم (در اين حال ، على عليه السلام ردايش را انداخته بود و دست خود را روى آثار جراحات مى كشيد . آنچه كه آن روز انجام دادم، اجرش با خداست _ اگر خدا بخواهد _ ». آن گاه على عليه السلام رو به يارانش كرد و گفت : «اين طور نبود؟» . گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «و امّا پنجمى ، اى برادر يهود! قريشيان و عرب ها گِرد آمدند و بين خويش، پيمان و ميثاقى بستند كه از آن، دست برندارند تا پيامبر خدا را بكشند و همه ما بنى عبد المطّلب را هم با او بكشند. آن گاه با تمام امكانات و نيرو و تجهيزات آمدند و ما را در مدينه محاصره كردند و يقين به كاميابى در هدف داشتند. جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و به وى خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله خود به همراه مهاجران و انصار، خندقى كَندند .قريش آمد و در كنار خندق ايستاد و ما را محاصره كرد. خود را قدرتمند و ما را ناتوان مى ديدند و نعره مى كشيدند و عرضِ اندام مى كردند و پيامبر خدا، آنان را به خداوند عز و جل مى خوانْد و خويشاوندى و نزديكى را يادآور مى شد و آنان نمى پذيرفتند و اين كار، جز بر سركشى آنان نمى افزود و عمرو بن عبد وُدّ، جنگاور آنان _ كه جنگاور عرب در آن روز بود _ ، چون شتر مست، نعره مى كشيد و هماورد مى طلبيد و رَجَز مى خواند. گاه نيزه اش و گاه شمشيرش را مى چرخانيد و هيچ كس پا پيش نمى گذاشت و كسى به شكست او اميد نداشت . نه حميّتى كسى را به حركت درمى آورْد، و نه بصيرتى ، كسى را تشجيع مى كرد. پيامبر خدا به دست خود، دستارى بر سرم گذاشت و اين شمشيرش را (در اين حال ، على عليه السلام با دستش به ذوالفقار زد) به من داد و مرا به سوى او گسيل داشت. من در حالى به سوى او مى رفتم كه زنان مدينه، از روى دلسوزى بر من از [ بيم رويارويى ام با ]ابن عبد ودّ، اشك مى ريختند. آن گاه خداوند عز و جل او را به دست من كشت ، در حالى كه عرب، جز او جنگجويى براى خود نمى شناخت، و او اين ضربه (در اين حال ، على عليه السلام با دست به سر خود اشاره كرد) را به من زد. خداوند، قريشيان و عرب ها را بدين وسيله و به دليل ضرباتى كه از من بر آنها فرود آمد، منهزم ساخت». آن گاه، رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين طور نبود؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «امّا ششمى، اى برادر يهود! ما همراه پيامبر خدا به شهرِ ياران تو، خيبر، وارد شديم، در حالى كه مردان يهود و شجاعان قريشى و غير قريشى، با سوارگان و پيادگان و سلاح هايى چون كوه ، با ما روبه رو شدند. آنان، در استوارترين دژ، با بيشترين افراد بودند و هر كدام به مبارزه مى خواندند و قدم پيش مى نهادند و هيچ يك از ياران من وارد ميدان نشد، جز آن كه او را كشتند تا آن كه چشم ها سرخ شد و در حالى به مبارزه فرا خوانده شدم كه هر كس در فكر جان خود بود. هر كدام از يارانم به ديگرى نگاه مى كردند و همه مى گفتند : اى ابوالحسن! برخيز. پيامبر خدا مرا به سويشان گسيل داشت. آن گاه، هيچ كدام از آنان، داوطلب جنگ با من نشد، جز آن كه او را كشتم و هيچ جنگجويى در برابرم مقاومت نكرد، جز آن كه به او ضربه زدم. آن گاه، چون شيرى كه بر شكارش سخت مى گيرد، بر آنان سخت گرفتم تا آن كه آنان را به درون شهرشان فرستادم و [راه فرار را ]بر آنان بستم . درِ دژشان را به دست خود كَندم و به تنهايى به شهرشان وارد شدم و هر مردى كه خود را نشان مى داد، مى كشتم و هر كدام از زنانشان را كه مى يافتم، اسير مى كردم تا آن كه به تنهايى آن را فتح كردم، و جز خداى يگانه، هيچ كمكى برايم نبود». آن گاه،رو به يارانش كرد و فرمود: «آيا اين چنين نبود؟». گفتند : چرا ، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «و امّا هفتمى، اى برادر يهود! هنگامى كه پيامبر خدا به فتح مكّه روى آورْد، دوست داشت همان گونه كه در آغازْ دعوت كرد، بار ديگر راه عذر را بر آنها بندد و آنان را به سوى خداى عز و جل بخواند. بنابراين، نامه اى به سوى آنان نوشت و آنان را هشدار داد و از عذاب الهى ترسانْد و گذشت را به آنان وعده داد و به بخشش پروردگارشان اميد داد و در پايانِ نامه، سوره برائت را نوشت تا بر آنان خوانده شود. آن گاه به همه ياران خود پيشنهاد كرد كه آن را اجرا كنند . همه آنان آن را مأموريتى سخت و سنگين شمردند . وقتى چنين ديد، يك نفر از آنان را برگزيد و فرستاد. جبرئيل آمد و گفت : اى محمّد! مسئوليت تو را جز تو و يا كسى از [ كسانِ] تو انجام نمى دهد. پيامبر خدا مرا از اين موضوع، آگاه كرد و با نوشته و نامه اش مرا به سوى مكّيان فرستاد و من به مكّه آمدم . مردم مكّه را كه مى شناسيد ؛ هر يك از آنان، اگر مى توانست بر سر هر كوهى تكّه اى از بدن مرا قرار دهد، چنين مى كرد، گرچه در اين راه، خود، كسان، فرزندان و اموالش را فدا مى كرد. من پيام پيامبر صلى الله عليه و آله را به آنان رساندم و نامه اش را خواندم. همه آنان با تهديد و خط و نشان كشيدن ، با من روبه رو شدند و كينه خود را به من نشان دادند و از مردان و زنانشان دشمنى ظاهر شد و كار مرا در اين مورد ديديد». آن گاه رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! آن گاه فرمود : «اى برادر يهود! اين جاها مواردى بود كه خداوند عز و جل در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مرا آزمود و به لطف خود، در همه آنها مرا فرمانبر يافت. هيچ كس را در اين كارها، آنچه براى من است، نبود، و اگر مى خواستم، توضيح مى دادم؛ امّا خداوند عز و جل از خودستايى پرهيزانده است». گفتند : اى امير مؤمنان! سوگند به خدا، راست گفتى. خداوند عز و جل فضيلت خويشاوندى با پيامبرمان را به تو داده و تو را به برادرى با او ، سعادت بخشيده است. نسبت به او، چون هارون به موسى عليه السلام هستى و [ خدا ]به خاطر گرفتارى هايى كه در آنها درگير شدى و سختى هايى كه با آنها مواجه شدى، تو را برتر [ از ديگر مؤمنان ]قرار داده است و آنچه را كه ياد كردى، براى تو انباشته است؛ بلكه بيش از آن، چيزهايى را كه ياد نكردى؛ چيزهايى كه هيچ مسلمانى از آنها برخوردار نشد. كسانى از ما كه تو را در كنار پيامبرمان ديدند و يا بعد از آن تو را ديدند، اين مسائل را مى گويند. اى امير مؤمنان! از آزمايش هايى كه پس از پيامبرمان، خداوند عز و جل تو را در آنها آزموده است و به انجام رساندى و صبر كردى، خبرمان كن. اگر مى خواستيم خودمان آنها را توصيف كنيم، توصيف مى كرديم، چون از آنها اطّلاع داريم و نسبت به آنها آگاهيم؛ امّا دوست داريم از تو بشنويم، چنان كه آزمايش هايى را كه خداوند در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله انجام داد و تو در آنها او را اطاعت كردى، از تو شنيديم. فرمود : «اى برادر يهود! خداوند متعال، پس از مرگ پيامبرش، در هفت مورد، مرا آزمود _ و بى آن كه خود را بستايم _ به لطف و نعمت خود، در آنها مرا شكيبا يافت. امّا اولين آنها، اى برادر يهود! من در ميان همه مسلمان ها، ارتباط نزديك با كسى جز پيامبر صلى الله عليه و آله نداشتم كه با او انس بگيرم يا بر او تكيه كنم يا به او آرامش يابم يا به او تقرّب جويم. او مرا در خردسالى پروريد و چون بزرگ شدم، همسرم داد، در ندارى اداره ام كرد و از يتيمى نگهم داشت، از طلب كردن، بى نيازم كرد و از كار كردن، بازم داشت و خود و فرزند و كسانم را سرپرستى كرد. اينها در كارهاى دنيايى بود، افزون بر اين كه مرا ويژه مراتبى ساخت كه مرا در نزد خداوند عز و جل شرافت و رتبه داد. پس، با مرگ پيامبر خدا، فشارى بر من فرود آمد كه فكر نمى كنم اگر بر پشت كوه ها گذاشته مى شد، مى توانستند آن را تحمّل كنند. و افراد خانواده خود را بى تاب ديدم كه اختيار بى تابى خود را نداشتند و بر خود مسلّط نبودند و از تحمّل بار گرانى كه بر آنان رسيده، ناتوان بودند. بى تابى، شكيبايى آنان را از بين برده بود و خِرَدشان را حيران ساخته بود و مانع درك و فهماندن و گفتن و شنواندن آنان شده بود. و ديگران ، از غير خاندان عبد المطّلب، يا تسليت گو و خواستار شكيبايى بودند و يا همراهى كننده، كه بر گريه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله مى گريستند و بر بى تابى آنان، بى تابى مى كردند. در هنگام مرگ او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) ، بردبارى را با سكوت، بر خود هموار كردم و به دستورى كه به من درباره آماده سازى، غسل، حنوط، كفن، نماز گزاردن بر او، دفن وى و گِردآورى كتاب خدا و عهد خدا بر بندگانش داده بود، مشغول شدم. نه ريزش اشك، مرا از اين كار بازداشت و نه هيجان ناله ها، نه گَزِشِ سوز و نه بزرگىِ مصيبت، تا آن كه در اين خصوص، حقّ واجب خدا و پيامبرش را كه بر گردنم بود، ادا كردم و آنچه كه مرا بدان فرمان داده بود، رساندم و با صبر و به حساب خدا گذاردن، آن را تحمّل كردم». آن گاه، امير مؤمنان به يارانش رو كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «امّا دومى، اى برادر يهود! پيامبر خدا در زمان حياتش مرا بر همه امّتش فرمانروا ساخت و از همه آنان كه بودند، براى فرمانبرى از دستورهاى من و گوش دادن به سخنان من بيعت گرفت و به حاضرانْ فرمان داد كه به غايبان برسانند. هر زمان كه در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بودم، من از طرف وى دستورهايش را به آنها ابلاغ مى كردم و هرگاه از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا مى شدم، بر كسانى كه با من بودند، امير بودم و هرگز فكر نمى كردم در زمان حيات پيامبر و يا بعد از مرگش كسى در فرمانروايى ، با من مخالفت كند. آن گاه پيامبر خدا در هنگام بيمارى اش كه منجر به وفاتش شد، دستور به آماده سازى لشكرى به فرماندهى اُسامة بن زيد داد و از خاندان عرب يا از اوسيان و خزرجيان و ديگر كسانى كه از پيمان شكنى و درگيرى شان با من واهمه داشت و يا آنانى كه من به خاطر كشتن پدر يا برادر و يا نزديكان آنها ضربه اى به ايشان زده بودم و نسبت به من كينه داشتند، احدى را وا نگذاشت و همه را در آن سپاه گنجانْد؛ همچنين همه مهاجران و انصار، مسلمانان و غير آنان و مؤلفة قلوبهم (1) و منافقان را، تا دل آنانى را كه همراه من در حضورش مى مانند، پاك و خالص گردانَد و كسى چيزى كه موجب رنجش من مى گردد، نگويد و كسى بعد از مرگ وى ، مرا از ولايت و به دست گرفتن امور امّتش باز ندارد. آن گاه، آخرين كلامى كه درباره كارهاى مربوط به امّتش گفت، اين بود كه سپاه اسامه حركت كند و هيچ كس _ از آنانى كه با اسامه اعزام كرده بود _ ، تخلّف نكند و در اين كار، شديدترين اقدام را كرد، رساترين دستور را داد و بيشترين پافشارى را كرد. پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله كسانى را از لشكر اسامة بن زيد و آنان كه با اسامه اعزام شده بودند، ديدم كه پايگاه خود را ترك كرده بودند، مواضع خود را رها كرده بودند و فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را در آنچه كه براى آن اعزامشان كرده بود و بدان دستورشان داده بود و برايشان درنظر گرفته بود (يعنى همراهى با فرمانده شان و حركت تحت فرمان او به سويى كه او را گسيل داشته بود)، مخالفت كردند و فرمانده شان را تنها در سپاه رها كردند و سوار بر مركب ها چهار نعل، براى گسستن پيمانى كه خداوند براى من و پيامبرش بر عهده آنان مقرّر كرده بود، برگشتند و آن را گسستند و عهدى را كه با خدا و پيامبرش بسته بودند، شكستند و براى خود، پيمانى بستند كه براى آن، صدايشان به فرياد و غوغا بلند بود و تنها نظر خودشان بود، بى آن كه با احدى از ما خاندان عبد المطّلب گفتگويى كنند و يا ما را در رأى، مشاركت دهند و يا براى بيعتى كه از من بر گردنشان بود، طلب فسخ كنند. در حالى چنين كارى را كردند كه من دست اندر كارِ [به خاك سپارىِ ]پيامبر خدا بودم و به خاطر تجهيز وى، از همه كارها بازمانده بودم؛ چون تجهيز پيامبر خدا، مهم ترينِ كارها و سزاوارترينِ آنها بود. و اى برادر يهود! اين كار (غصب خلافتم)، بزرگ ترين زخمى بود كه بر دل من زده شد، با آن حالى كه من دچارش بودم ، از جهت بزرگى مصيبت و فاجعه بار بودن حادثه و از دست دادن كسى كه جز خدا، كسى جايش را نمى گرفت. من بر اين مصيبت (غصب خلافتم) ، شكيبايى كردم كه پس از مصيبت ديگر (رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ) با نزديكى و سرعت آمد». آن گاه، رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «امّا سومى، اى برادر يهود! حاكمِ بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله ، در تمام دوران حاكميتش، مرا كه مى ديد، عذر مى خواست و ديگران را به خاطر آن حقّى كه از من سلب كرده بود و بيعتم را گسسته بود، سرزنش مى كرد و از من مى خواست كه حلالش كنم. من هم مى گفتم : روزگارش به پايان مى رسد و آن گاه، حقّى كه خدا برايم قرار داد، با خوبى و خوشى به من باز مى گردد، بدون آن كه در راه گرفتن حقّم با درگيرى، حادثه اى در اسلام (به خاطر جديد بودن اسلام و نزديكى به دوران جاهليت) به وجود آيد و در گرفتن حقّم كسى پاسخ آرى بگويد و كس ديگرى پاسخ نه بدهد و جريان از سخن به عمل بكشد. و گروهى از خواص ياران محمّد صلى الله عليه و آله كه آنها را به خيرخواهى براى خدا، پيامبرش، كتابش و دين او (اسلام) مى شناسم، همواره نزد من، آشكار و نهان، در رفت و آمد بودند و مرا به گرفتن حقّم فرا مى خواندند و جانشان را در راه يارى من نثار مى كردند تا حقّ بيعتى را كه برگردنشان داشتم، ادا كنند؛ امّا من مى گفتم : آرام باشيد و كمى صبر كنيد. شايد خداوند، بدون درگيرى و خونريزى، حقّم را بازگردانَد. بسيارى از مردم، پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله دو دل شدند، و كسانى كه اهليّت نداشتند، به طمعِ حكومت پس از وى افتادند و هر گروهى گفت : امير از ما باشد ، و گويندگان اين سخن، آرزويى نداشتند، جز آن كه كسى غير از من، حكومت را به دست بگيرد. هنگامى كه مرگ حاكم [ اوّل] فرا رسيد و روزگارش پايان يافت، حكومتِ پس از خود را براى يارش قرار داد. اين هم نظير آن بود و نسبت به من، مثل قبلى بود و هر دو حقّى را از من غصب كردند كه خداوند براى من قرار داده بود. برخى ياران محمّد صلى الله عليه و آله ، كسانى كه درگذشته اند و يا زنده اند و خداوند، مرگشان را به تأخير انداخته است، گرد آمدند و در اين باره، همان سخنى را كه درباره نظيرش گفته بودند، به من گفتند و پاسخ دوم من، افزون بر پاسخ اوّلم نبود. با شكيبايى و به حساب خدا گذاشتن و يقين و دلسوزى به اين كه جمعى (اجتماعى) كه پيامبر خدا ، گاه با نرمى و گاه با تندى، زمانى با ترساندن و گاه با شمشير به هم آورده بود، از بين نرود، به گونه اى كه برخى از مؤلّفة قلوبهم در كرّ و فرّ، سيرى و سيرابى و پوشش و دارايى، و برخوردار از زيرانداز و روانداز بودند، حالْ آن كه ما كسان محمّد صلى الله عليه و آله ، خانه هايمان بى سقف بود و جز برگ درخت خرما و امثال آن، چيزى به عنوان در و پرده نداشت. نه زيرانداز داشتيم و نه رواندازى برايمان بود. در نماز، يك لباس، بين اكثر ما دست به دست مى گشت. روزها و شب هاى سالمان مى گذشت و گاه پيش مى آمد كه از آنچه خدا براى ما فَى ء (2) قرار داده بود و ويژه ما ساخته بود، چيزى به ما مى رسيد و ما در شرايطى بوديم كه بيان كردم؛ امّا پيامبر خدا، برخورداران از نعمت و مال را به خاطر جذب آنان، بر ما مقدّم مى داشت. و من براى درهم نپاشاندن اين جمع كه پيامبر خدا گِرد آورده بود و نكشاندن آنها به مسيرى كه از آن رهايى نبود _ جز آن كه به آخر كار برسد و يا عمرها به پايان رسد _ ، سزاوارتر بودم؛ چون اگر من خودم را مطرح مى كردم و آنان را به يارى ام فرا مى خواندم، آنان درباره من و كار من، به يكى از دو موضع كشانده مى شدند : يا پيروى مى كردند و مى جنگيدند و در نتيجه، يا كشته مى شدند _ اگر از جمع، پيروى نمى كردند _ ؛ و يا آن كه يارى ام نمى كردند و در اين صورت، با يارى نكردن، چه در يارى ام كوتاهى مى كردند و چه از انجام دادن فرمانم سر بر مى تافتند، كافر مى شدند، و خداوند، آگاه است كه جايگاه من نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله ، همچون جايگاه هارون نسبت به موسى عليه السلام است و در مخالفت با من و يارى نرساندن به من، همان چيزى كه بر قوم موسى عليه السلام در مخالفت با هارون و ترك فرمانبرى اش فرود آمد، بر اينان روا بود كه فرود آيد. و من جرعه جرعه خوردنِ غم ها و كشيدن آه سرد و ادامه دادن صبر را تا آن هنگام كه خدا گشايش ايجاد كند و يا آنچه را دوست دارد، انجام دهد، براى خودم پر ثواب تر، و براى جمعى كه توصيف كردم، مناسب تر ديدم «و فرمان خدا، همواره به اندازه مقرّر [ و متناسب با توانايى] است» . اى برادر يهود! اگر من اين حالت را پاس نمى داشتم و حقّم را مى خواستم، نسبت به آنان كه آن را خواستند، سزاوارتر بودم؛ چون يارانِ درگذشته پيامبر خدا و اينانى كه در اين جا پيش تو هستند، مى دانند كه من نيروى بيشترى داشتم، قبيله ام عزيزتر بود، مردان پا برجاتر داشتم، پُرفرمانبرتر بودم، حجّتم واضح تر بود و در اين دين، پر فضيلت تر و پر اثرتر بودم، به جهت سوابق و خويشاوندى و وراثتم، افزون بر استحقاقم بر حاكميت، به خاطر وصيّتى كه مردم، گريزى از آن نداشتند و بيعت پيشينى كه در گردن آنانى بود كه آن [ حاكميّت] را در دست گرفتند . محمّد صلى الله عليه و آله در گذشت و ولايت امّت در دستش و در خاندانش بود و نه در دست آنانى كه حكومت را به دست گرفتند يا خانه آنان . و خاندان او _ كه خداوند، ناپاكى را از آنان دور ساخت و پاكشان گردانْد _ پس از او به حاكميت، از همه جهت، سزاوارتر بودند از غير آنان». آن گاه رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا اين چنين نبود؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «و امّا چهارمى، اى برادر يهود! آن كس كه پس از همراهش زمام امور را به دست گرفت، در كارها با من رايزنى مى كرد و طبق نظر من عمل مى كرد و در كارهاى پيچيده، با من گفتگو مى كرد و طبق رأى من عمل مى كرد و نه من و نه ياران من، كسى جز مرا نمى شناسند كه او در مسائل حكومتى با وى گفتگو كرده باشد و پس از او، جز من به كسى در حكومت، نظر نبود. آن گاه كه بدون بيمارى پيشين، مرگش ناگهانى فرا رسيد و با توجّه به اين كه در دوران سلامت بدنش كارى [ در مورد جانشينى پس از خود ]انجام نداده بود، ترديدى به خود راه ندادم كه در آرامش، حقّم بر مى گردد و به جايگاهى كه مى خواستم، دست مى يابم و به پايانى كه مى جُستم، مى رسم و خداوند، به بهترين شيوه اى كه مى خواستم و برترين نوعى كه آرزو مى كردم، آن را تحقّق مى دهد . امّا از كارهاى او آن بود كه با نامزد كردن افرادى _ كه من ششمين آنها بودم _ ، كارش را پايان داد و [حتى ]مرا با هيچ كدام برابر ننشاندْ و ويژگىِ وراثت من از پيامبر صلى الله عليه و آله و خويشاوندى و دامادىِ او و نَسَب مرا ياد نكرد، حالْ آن كه هيچ كدام از آنان، سابقه اى چون سابقه من نداشتند و از جاى پايى چون جاى پاى من، برخوردار نبودند، و كار را بين ما بر اساس شورا قرار داد و فرزندش را در اين كار، حاكم بر ما برگزيد و دستور داد كه اگر فرمانش را به كار نگيرند، گردن شش نفرى كه حاكميت را در بين آنان قرار داده بود، بزند! اى برادر يهود! براى صبور بودن، صبر بر اين امر، بسنده است. افراد [ شورا]، چند روزْ درنگ كردند، تا پايان مهلت، و هر كدام ، حاكميت را براى خود مى خواستند و من از اين كه از حاكميتم پرسش شود ، خوددارى مى ورزيدم . سپس از روزگار خودم و روزگار آنان ، و از نقش خود و آنان ، با آنان محاجّه كردم و آنچه را كه بدان ناآگاه نبودند و دلايلى را كه بر استحقاق من و نه آنان به خلافتْ دلالت مى كرد ، برايشان توضيح دادم و پيمانى را كه پيامبر خدا از آنان گرفته بود و تأكيدى را كه نسبت به بيعت من _ كه بر عهده شان بود _ داشت، به يادشان آوردم؛ امّا رياستْ دوستى و علاقه به سيطره عملى و زبانى در امر و نهى، دلبستگى به دنيا و پيروى از گذشتگانشان، آنان را به در دست گرفتن آنچه كه خدا برايشان قرار نداده بود، كشانْد. و وقتى با يكى از آنان تنها شدم، ايّام الهى را به يادش آوردم و از آنچه كه بدان اقدام كرده بود و در آن مسير، گام بر مى داشت، برحذرش داشتم. از من اين شرط را خواست كه حكومت را پس از خود، به او وا گذارم؛ ولى وقتى كه نزد من جز راه روشن و وادار كردن جامعه بر طبق كتاب خداى عز و جل و وصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، و دادن به هركدام از آنان آنچه را كه خدا برايش مقرّر داشته است و بازداشتن وى از آنچه كه خدا از آن بازش داشته است، نديد، حكومت را از من به نفع [ عثمان] پسر عفّان تغيير داد، به خاطر طمعى كه در وى براى خلافت خودش داشت . و پسر عفّان، مردى بود كه نه با وى و نه با هيچ كدام از آنان كه با او بودند، هرگز برابرى نكرده بود چه برسد به ديگران ؛ نه در بدر _ كه قلّه افتخارشان بود _ [افتخارى كسب كرده بود] ، و نه در غير آن از جنگ هايى كه خداوند، فرستاده خودش را بدانها اكرام كرد و با وى ، كسانى از اهل بيتش را [ نيز ]بدانها ويژه ساخت. بر مردم، چند روز از آن روزشان نگذشته بود كه پشيمانى شان آشكار شد و عقب نشينى كردند و هر كدام ديگرى را مقصّر دانستند . هر كس خويش را و ياران خود را سرزنش مى كرد. از روزگار حاكميت آن مستبد (عثمان)، چندان نگذشته بود كه او را تكفير كردند و از او بيزارى جُستند و [ او] به سوى ياران ويژه خود و نيز ديگر ياران پيامبر خدا رفت و درخواست برگشت از بيعتشان كرد و از اشتباه خود، به درگاه خدا توبه كرد! اى برادر يهود! اين [ اشتباه] ، از نظيرش بزرگ تر و فجيع تر و سزاوارتر براى ناشكيبايى بود. از اين ، چيزى به من رسيد كه قابل وصف نيست و زمانش پايان پذير نيست و من را در اين خصوص، جز شكيبايى بر آنچه مى چشم و از آن به من مى رسد، چاره اى نبود. همه باقى مانده آن شش تن، نزد من آمدند و از آنچه در حقّ من مرتكب شده بودند، برگشتند و از من مى خواستند كه عثمان را خلع كنم و بر او يورش برَم و حقّم را بگيرم و به من دست داده، بيعت بر مرگ زير پرچم من يا دستيابى به حقّم را پيشنهاد كردند. سوگند به خدا _ اى برادر يهود _ چيزى مرا از اين كار بازنداشت، جز همان كه مرا از دو نظير آن باز داشت و ديدم كه ماندن با آنچه كه از جمع (جامعه اسلامى) مانده، براى من شادى آورتر و با دل من مأنوس تر از نابود شدن آنان است، و مى دانستم كه اگر جمع را بر جان نثارى فراخوانم، اجابت مى كنند . امّا نسبت به خودم، همه اينانى كه هستند و مى بينى و [ نيز] ياران غايب پيامبر خدا ، مى دانند كه مرگ در نزد من، چون نوشيدنىِ سرد در روز گرم براى فردى بسيار تشنه است. من و عمويم حمزه و برادرم جعفر و پسر عمويم عبيده با خداى عز و جل و فرستاده او، بر مرگ، پيمان بستيم و آن را براى خداى عز و جل و فرستاده اش به سرانجام رسانديم. ياران من بر من پيشى گرفتند و من به اراده خداى عز و جل ، از آن جمع ، باز ماندم و خداوند درباره ما اين آيه را نازل كرد : «از ميان مؤمنان مردانى اند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند. برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در [ همين] انتظارند و [ هرگز عقيده خود را ]تبديل نكردند» . حمزه و جعفر و عبيده، [به شهادت رسيدند] و من _ سوگند به خدا _ آن منتظرم _ اى برادر يهود _ و هيچ چيزى را تبديل نكردم؛ و چيزى مرا نسبت به پسر عفّان، ساكت نكرد و بر دستْ شستن از او تشويق نكرد، جز آنچه كه من از اخلاق او _ بر پايه آنچه كه تجربه كرده بودم _ ، مى دانستم كه وى حكومت را رها نمى كند، جز آن كه حتى افراد بسيار دور هم به كشتن و خلعش فراخوانده شوند، چه رسد به نزديكان؛ و من در گوشه گيرى بودم و شكيبايى كردم تا آن اتّفاق، پيش آمد و آرى يا نه اى نگفتم. آن گاه، مردم نزد من آمدند و خدا مى داند كه من دوست نداشتم؛ چون مى دانستم كه به اموالى كه در چنگ داشتند و زمين هايى كه داشتند، تطميع شده بودند و مى دانستند كه نزد من، چنين چيزهايى نيست و ترك عادت، سخت است؛ و هنگامى كه آن چيزها را نزد من نيافتند، در پىِ بهانه تراشى افتادند». آن گاه، آن حضرت، رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا چنين نيست؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «و امّا پنجم، اى برادر يهود! پيروان من وقتى نتوانستند در حكومت، بر من طمع ورزند، زنى را عليه من تحريك كردند، در حالى كه من ولىّ امر او بودم و وصى بر او بودم. او را بر شترى سوار كردند و به حركت وا داشتند و او را در بيابان هاى گسترده، پيش بردند. بيابان ها را پشت سر گذاشت. سگ هاى حَوأب بر وى پارس كردند و نشانه هاى پشيمانى در هر ساعت و هر آن، برايشان آشكار مى شد. [آن زن] در جمعِ گروهى آمد كه با من براى دومين بار پس از بيعت در زمان پيامبر خدا، بيعت كرده بودند تا آن كه به اهل شهرى رسيدند كه دستانشان كوتاه، (3) سرزنششان بسيار، خِرَدهايشان كم، ديدگاه هايشان به دور [از درستى] ، همسايه بيابان و حاشيه نشين دريا بودند، آنان را حركت دادند تا بدون آگاهى، شمشير بزنند و بدون فهم، تيراندازى كنند. در برابر آنان، بر سرِ دوراهى قرار گرفتم كه هر دو راه، جاى ناخوشايندى بود ؛ در برابرِ كسانى كه اگر دست مى كشيدم، برنمى گشتند و خِرَد ورزى نمى كردند، و اگر پايدارى مى كردم، به كارى كشانده مى شدم كه دوست نداشتم. با بيان دليل و هشدار، حجّت را پيش داشتم و آن زن را به برگشت به خانه اش، و مردمى را كه او را آورده بودند، به وفا بر بيعتشان با من و عدم نقض عهدى كه با خداى عز و جل درباره من بسته بودند، فرا خواندم و هرچه در توان داشتم، برايشان به كار گرفتم و با برخى از آنان، گفتگو كردم كه برگشت و يادش آوردم و متذكّر شد. (4) آن گاه، رو به مردم كردم، با همان نصيحت ها؛ ولى تنها نادانى، سركشى و طغيانشان فزونى يافت و چون غير از جنگ را نخواستند، بر آنان به جنگ دست زدم. پس ادبار، فرار و حسرت، بر آنان بود و نابودى و كشته شدن در بينشان؛ و من، خود را به كارى وا داشتم كه از آن، چاره اى نديدم و هنگامى كه چنين كردم، راهى جز آن برايم نبود. چشمپوشى و خوددارى اى را كه در آغاز برايم امكان داشت ، در پايان، آشكار كردم و ديدم كه اگر [ از جنگ، ]خوددارى مى كردم، با خوددارى كردنم، آنان را عليه خود يارى كرده بودم در آنچه انجام دادند و طمع ورزيدند، از دست درازى كردن به اطراف، خونريزى، كشتار توده، و حاكم ساختن زنان ناقصْ خِرَد و كم بهره در هر حال، همچون روش روميان و پادشاهان سبأ و ملّت هاى گذشته . و به كارى دست يازيدم كه در آغاز و انجام آن، ناچار بودم. آن زن و سپاهش را مهلت دادم تا آنچه را كه برايشان توصيف كردم، انجام دهند و بر كارى اقدام نكردم، مگر بعد از آن كه سبك و سنگين كردم، تأمّل كردم و بازگشتم، نامه فرستادم و خود نيز [نزدشان ]رفتم ، راه عذر را بستم و بيم دادم و به آنان، هر چيزى كه مى خواستند، دادم و هر آنچه را هم كه نمى خواستند، پيشنهاد كردم. هنگامى كه جز جنگ را نخواستند، بدان اقدام كردم. خداوند، آنچه را كه اراده كرده بود، به من و آنان رساند و خداوند، به آنچه كه از من به آنان رسيده بود، براى من عليه آنان، گواه است». آن گاه، رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟» . گفتند : چرا، اى امير مؤمنان. فرمود : «و امّا ششم، اى برادر يهود! داورى حَكَمين از سوى آنان و جنگ پسرِ زن جگرخوار (معاويه) بود. او آزاد شده (طليق) (5) و دشمن خداوند عز و جل و پيامبر خدا و مؤمنان بود، از روزى كه خداوند، محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت تا روزى كه خداوند، مكّه را به زور براى آن حضرت گشود و در آن روز و در سه جاى ديگر، بيعت او و پدرش براى من گرفته شد. پدرش ديروز اوّلين كسى بود كه به عنوان امير مؤمنان بر من سلام كرد و مرا تشويق مى كرد كه براى گرفتن حقّم از گذشتگان، قيام كنم و هر وقت پيش من مى آمد، بيعتش را تجديد مى كرد. شگفتْ آن كه هنگامى كه ديد پروردگار _ تبارك و تعالى _ حقّ مرا به خودم برگردانْد و او را در جاى خود، مستقر كرد و طمعش را _ از اين كه در دين خدا فرد چهارم باشد و در امانتى كه آن را بر دوش كشيديم، حاكم گردد _ قطع كرد، به گنهكار فرزند عاص ، روى آورد و از او دلجويى كرد و او هم به طرفش متمايل شد و پس از آن كه طمع مصر را در او افكند، به او روى آورد ، حالْ آن كه بر او گرفتن درهمى بيش از حقّ خودش از بيت المال، حرام است و بر شهروندان، رساندن درهمى بيش از حقّ وى به او حرام است. آن گاه، به ظلم، به نابودى شهرها پرداخت و با بدرفتارى به لگدكوبى آنها پرداخت. هركس با او بيعت كرد، خشنودش ساخت و هر كس با او مخالفت كرد، قصد او كرد. آن گاه، بيعت شكنانه به سوى من حركت كرد و در شرق و غرب و شمال و جنوب كشور به غارت پرداخت. خبرها به من مى رسيد و گزارش هاى اين امور، نزد من آورده مى شد. اعور ثقيف (مغيرة بن شعبه) نزد من آمد و به من پيشنهاد كرد كه او (معاويه) را در شهرهايى كه او آن جاست، ولايت دهم تا طبق آنچه كه او را حاكم گردانيدم، اداره كند و در امور دنيا نظرى كه وى بدان سفارش كرد، درست بود، اگر در فرمانروايى او در پيشگاه خدا، عذرى مى يافتم و در نزد خودم هم براى آن توجيهى پيدا مى كردم. نظرم را به وى گفتم و با كسى كه به خيرخواهى او براى خداى عز و جل و پيامبر خدا و خودم و مؤمنان اطمينان داشتم، مشورت كردم. نظر او درباره فرزند جگرخوار، مانند نظر من بود. مرا از فرمانروا ساختن او نهى كرد و از اين كه دست او را در كارهاى مسلمانان وارد كنم، برحذرم داشت و خدا مرا نبيند كه از گم راهان ، يارى جويم ! (6) بنابراين، يك بار فردى از قبيله بجيله و يك بار فردى از اشعريان را به سويش فرستادم كه هر دو ، روى به دنيا آوردند و در آنچه كه رضاى معاويه بود ، پيرو اميال او شدند ، و چون ديدم كه در شكستن حرمت هاى الهى توسط او جز سركشى نيست ، با پيروان بدرىِ محمّد صلى الله عليه و آله و آنانى كه خداى عز و جل از كار آنان خشنود و پس از بيعتشان از آنان راضى شد و [ نيز] با ديگر مسلمانان و مؤمنان شايسته ، مشورت كردم و نظر همه موافق نظر من بود در جنگ كردن با او و منع كردن وى از آنچه كه در دست گرفته است . من با يارانم به طرف او حركت كردم و در هر جا نامه هايم را و فرستادگانم را به سويش گسيل مى داشتم و او را به بازگشت از آنچه كه در آن است و وارد شدن در همراهى مردم با من دعوت مى كردم ؛ ولى او به من نامه هاى تحكّم آميز مى نوشت و آرزوهايى را براى من مطرح مى كرد و شرط هايى را براى من مى گذاشت كه مورد رضايت خداى عز و جل و پيامبرش و مسلمانان نبود . در پاره اى از نامه هايش به من ، شرط مى كرد كه بعضى از كسانى از خوبان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ، از جمله عمّار بن ياسر را تسليم او كنم . كجا مثل عمّار هست؟! سوگند به خدا، ما را همراه پيامبر صلى الله عليه و آله ديدى و ما پنج نفر نبوديم ، جز آن كه او ششمِ آن بود ، و چهار نفر نبوديم ، جز آن كه او پنجمىِ جمع بود . شرط مى كرد كه آنان را به وى تسليم كنم تا آنان را بكشد و مصلوب سازد . ادّعاى خونخواهى عثمان مى كرد و سوگند به خدا كه كسى جز او و نظاير او از خاندانش (شاخه هاى درخت لعن شده در قرآن) ، مردم را عليه عثمان جمع نكرد و گِردشان نياورد . وقتى كه به شرايطش در اين خصوص جواب ندادم ، با طغيان و سركشى كه در جانش شعله ور شده بود ، با نفهم هاى بى خِرَد و بدون بصيرت ، بر من هجوم آورد ، كار را برايشان وارونه جلوه داد ، و آنان از وى پيروى كردند و از مال دنيا ، آنچه را كه بدان آنان را به طرف خود مى كشانَد ، به ايشان بخشيد . با آنان منازعه كرديم و آنان را پس از عذرآورى و پنددهى، به داورى خداى عز و جل فرا خوانديم و هنگامى كه اين كارها ، جز موجب فزونى طغيان و سركشى نشد ، بنا بر سنّت الهى _ كه همانا پيروزى بر دشمنان خدا و دشمنان خودمان است و بدان خود كرده ايم _ و با پرچم پيامبر خدا كه در دست ما بود ، با آنان روبه رو شديم ؛ پرچمى كه خداوند ، همواره حزب شيطان را بدان منهزم مى ساخت تا آن كه مرگ به سراغشان آيد . و او پرچم هاى پدرش را كه همواره در كنار پيامبر خدا در همه جا عليه آنها جنگيده بودم ، برپا داشته بود . او از دست مرگ ، چاره اى جز فرار نيافت . سوار اسبش شد و پرچمش را واژگون ساخت و نمى دانست چه كند . سپس از ابن عاص ، يارى خواست و او توصيه كرد كه قرآن ها را بيرون آورند و بر سر نيزه ها كنند و به آنچه در آن است ، فراخوانند و گفت : پسر ابو طالب و گروهش ، اهل بصيرت و رحمت و تقوا هستند و آنان ، نخستْ تو را به كتاب خدا فراخواندند و در پايان ، حتما به تو پاسخ مثبت خواهند داد . او نظر ابن عاص را در آنچه كه بدان سفارش كرده بود ، اطاعت كرد ؛ چون ديد كه براى نجات يافتن از مرگ و فرار ، جز اين راهى نيست .از اين رو ، قرآن ها را فراز آورد و به آنچه كه به پندار خودش در آن است ، فرا خوانْد . دل هاى باقى مانده ياران من كه پس از درگذشت خوبانِ آنان و تلاش آگاهانه شان عليه دشمنان خدا و دشمنانشان باقى مانده بودند ، به سوى قرآن ها متمايل شد و پنداشتند كه پسر جگرخوار ، به آنچه كه بدان فراخوانده ، وفا خواهد كرد . از اين رو ، به دعوت او گوش دادند و همه شان به پذيرش آن ، روى آوردند . به آنان آگاهى دادم كه اين كار ، نيرنگى از او و ابن عاص است و آن دو به شكستن قول خود ، نزديك ترند از وفاى به آن ؛ امّا سخن مرا نپذيرفتند و فرمان مرا نبردند و جز به پذيرش آن ، چه من ناخشنود باشم و چه علاقه مند ، بخواهم و يا نخواهم ، تن درندادند . حتى بعضى از آنان گفتند : اگر نپذيرفت، او را به [ عثمان ]ابن عفّان ، ملحق كنيد و يا يك جا به پسر هند (معاويه) ، تحويلش دهيد . تلاش كردم _ و خدا به تلاشم آگاه است _ ، و تا توانستم ، چاره جويى كردم تا مرا با رأى خودم، رها كنند؛ امّا نكردند. از آنان به مقدار فَواق (7) ماده شترى و دويدن اسبى فرصت خواستم؛ امّا قبول نكردند، جز اين مرد (و با دستش به اَشتر، اشاره كرد) و گروهى از خاندانم. سوگند به خدا ، چيزى مرا از حركت بر پايه آگاهى ام باز نداشت، جز ترس از اين كه اين دو (اشاره به حسن و حسين عليهماالسلام)، كشته شوند و نسل پيامبر خدا و ذرّيه اش در بين امّت، قطع گردد و ترس از اين كه اين و اين (با دستش به عبد اللّه بن جعفر و محمّد بن حنفيّه اشاره كرد)، كشته شوند. من مى دانم كه اگر موقعيّت من نبود، آن دو در چنان جايگاهى نمى ماندند . از اين رو، بر آنچه كه مردم اراده كرده بودند، صبر كردم، با توجّه به اين كه علم خداى عز و جل ، بر آن پيشى گرفته بود. هنگامى كه شمشيرهايمان را از سرِ آن قوم برداشتيم، در كارها، خود فرمان دادند و احكام و نظريه هاى خود را برگزيدند و قرآن و دعوت به حكم قرآن را رها كردند، و من كسى نبودم كه در دين خدا، كسى را حَكَم قرار دهم؛ چون تحكيم در آن، از اشتباه هايى است كه هيچ ترديد و شكّى در آن نيست. وقتى كه جز تحكيم را نخواستند، خواستم كسى را از خاندانم و يا كسى را كه از نظر و خِرَد او خشنود بودم و به خيرخواهى و دوستى و دينش اطمينان داشتم، داور سازم و چنان شدم كه كسى را نام نمى بردم، جز آن كه پسر هند، از آن امتناع مى كرد، و به حقّى او را نمى خواندم، جز آن كه بر آن پشت مى كرد و پسر هند، به سختگيرى و ستم بر ما روى آورد؛ و اين نبود، جز به خاطر آن كه يارانم از او بر اين كار، پيروى مى كردند. هنگامى كه از هر چيزى جز قبولاندن حَكميّت به من ابا كردند، به درگاه خداى عز و جل ، از آنان بيزارى جُستم و كار را به دست آنان سپردم. آنان، كسى را به حَكميّت برگزيدند و ابن عاص، چنان او را گول زد كه در شرق و غرب زمين، آشكار شد و گول خورد و پشيمانى خود را اظهار كرد». آن گاه، على عليه السلام رو به يارانش كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «و امّا هفتمى ، اى برادر يهود! پيامبر خدا با من عهد كرد كه در آخرين روزهايم با گروه هايى از يارانم بجنگم كه روزها روزه مى گيرند و شب ها شب زنده دارى مى كنند و قرآن مى خوانند و با مخالفت با من و جنگشان عليه من، از دين، چون تير از كمان مى گريزند كه در بين آنان، ذو ثُدْيَه (8) قرار دارد، و به كشتن آنان براى من، سعادتْ مقرّر شده است. هنگامى كه به اين جا رسيدم (يعنى پس از جريان حكميت) ، گروهى از مردم به سرزنش گروه ديگرى در آنچه كه از جريان حكميّت بدان رسيده بودند، پرداختند و چاره اى در پيش خود نديدند، جز آن كه بگويند : بر فرمانرواى ما سزاوار است كه با آن كه خطا كرده، بيعت نكند و بر پايه نظر درست ، بر كشتن خود و كشتن هر كه از ما كه با وى مخالفت كرده، حكم كند. او با پيروى از ما و اطاعت از ما در كار خطا، كافر شده و با اين كار، كشتن خود و ريختن خونش را براى ما حلال گردانيده است . بر اين كار، گِرد آمدند و با ميل خود و لجبازى خارج شدند، در حالى كه با صداى بلندشان فرياد مى زدند : حكم جز براى خدا نيست . آن گاه، چند گروه شدند. گروهى به نُخَيله، گروهى به حَروراء و گروه ديگر، با ميل خود و با لجبازى، به سمت شرق به راه افتادند و از دجله گذشتند و به هيچ مسلمانى نگذشتند، جز آن كه او را آزمودند. هركس از آنان را كه پيروى كرد، زنده گذاشتند و هركس را كه مخالفت كرد، كشتند. به سوى دو گروه اوّل، بيرون شدم، يكى پس از ديگرى، و آنان را به پيروى از خداى عز و جل و برگشت به سوى او فرا خواندم و آن دو گروه، جز شمشير نخواستند. هيچ چيز جز شمشير، آنان را قانع نساخت. وقتى درباره آن دو، چاره كار بر من بسته شد، به خداى عز و جل حواله شان دادم و خداوند، هر دو گروه را كشت. اى برادر يهود! اگر آنچه كه انجام دادند، نبود، هر آينه ركنى قوى و سدّى استوار بودند و خداوند، جز سرنوشتى كه بدان مبتلا شدند، نخواست. آن گاه، براى گروه سوم نامه نوشتم و فرستادگانم را پياپى فرستادم و آنان، از بزرگانِ ياران من بودند و اهل تعبّد و زهد در دنيا بودند و آنان، جز پيروى از دو گروه پيشين و گام نهادن در جاى پاى آنها را نخواستند، و در كشتن مسلمانانى كه مخالف آنان بودند، شتاب كردند و گزارش كارهايشان، پى درپى به من مى رسيد. به سويشان خارج شدم تا از دجله گذشتم، و سفيران و خيرخواهان را به سويشان فرستادم و با تلاشم توسط اين و آن (و با دست خود، به مالك اشتر، احنف بن قيس، سعيد بن قيس ارحبى و اشعب بن قيس كِندى اشاره كرد)، به دنبال رضايت و خشنودى بودم و وقتى جز جنگ نخواستند، خداوند متعال _ اى برادر يهود! _ همه آنان را كشت و آنان، چهار هزار و يا بيش از آن بودند، به گونه اى كه از آنان، خبر دهنده اى باقى نماند، و در حضور كسانى كه بودند، ذو ثُدْيَه را از بين كشته شده هايشان بيرون كشيدم. او را سينه اى چون سينه زنان بود». آن گاه، رو به ياران خود كرد و فرمود : «آيا چنين نبود؟». گفتند : چرا، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «هفت تا و هفت تا را _ اى برادر يهود _ انجام دادم و يكى ديگر مانده است و آن هم آن قدر نزديك است كه گويى اتّفاق افتاده است». ياران على عليه السلام گريستند و بزرگِ يهوديان هم گريست. گفتند : اى امير مؤمنان! از آن آخرى هم ما را خبر ده. فرمود : «آخرى آن است كه اين (با دستش به ريش خود اشاره كرد)، با اين (با دستش به سرش اشاره كرد)، رنگين شود». [راوى گفت :] صداى مردم در مسجد جامع، به زارى و گريه بلند شد، به طورى كه در كوفه خانه اى نماند، جز آن كه اهل آن ، به ضجّه بيرون آمدند . بزرگِ يهوديان، در همان ساعت، به دست على عليه السلام اسلام آورد و همچنان در كوفه بود كه امير مؤمنان شهيد شد و ابن ملجم _ كه لعنت خدا بر او باد _ ، دستگير شد. بزرگ يهود آمد و بر بالاى سر حسن عليه السلام ايستاد و مردم، اطراف او بودند و ابن ملجم _ كه لعنت خدا بر او باد _ ، در پيش روى آن حضرت بود. بزرگِ يهوديان گفت : اى ابو محمّد! او را بكش. خدا او را بكشد! من در كتاب هايى كه بر موسى عليه السلام نازل شده، ديدم كه گناه اين شخص در نزد خداى عز و جل ، از [ گناه ]پسر آدم عليه السلام كه برادرش را كشت و از [ گناه ]قِدار [ بن سالف] كه ناقه ثمود را پى كرد، بزرگ تر است.

.


1- .مؤلفة قلوبهم ، به كسانى اطلاق مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به فرمان خداوند ، بخشى از غنايم را جهت ايجاد الفت به آنان داد و در آيه 60 سوره توبه بدان اشاره شده است. (م)
2- .اشاره به آيه 7 سوره حشر دارد كه در آن جا فى ء براى گروهى از جمله ذى القربى قرارداده شده است. (م)
3- .كنايه از ضعف و ناتوانى است و مقصود ، مردم بصره هستند .
4- .اشاره به بازگشت زبير دارد . ر . ك : ج 5 ص 157 (حركت شجاعانه امام براى نجات دشمن) .
5- .اشاره به ماجراى فتح مكّه است كه پيامبر صلى الله عليه و آله قريشيان را با خطاب «طُلَقاء» ، فرمان آزادى داد.
6- .به آيه 51 سوره كهف اشاره دارد .
7- .فاصله بين دو بار دوشيدن.
8- .ر . ك : ص 167 ، پاورقى ح 3442 .

ص: 304

. .

ص: 305

. .

ص: 306

. .

ص: 307

. .

ص: 308

. .

ص: 309

. .

ص: 310

. .

ص: 311

. .

ص: 312

. .

ص: 313

. .

ص: 314

. .

ص: 315

. .

ص: 316

. .

ص: 317

. .

ص: 318

. .

ص: 319

. .

ص: 320

. .

ص: 321

. .

ص: 322

. .

ص: 323

. .

ص: 324

. .

ص: 325

. .

ص: 326

. .

ص: 327

. .

ص: 328

. .

ص: 329

. .

ص: 330

. .

ص: 331

. .

ص: 332

. .

ص: 333

. .

ص: 334

. .

ص: 335

. .

ص: 336

. .

ص: 337

. .

ص: 338

. .

ص: 339

. .

ص: 340

. .

ص: 341

. .

ص: 342

. .

ص: 343

. .

ص: 344

. .

ص: 345

. .

ص: 346

3 / 5 _ 6لي سَبعونَ مَنقَبَةًالخصال عن مكحول :قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : لَقَد عَلِمَ المُستَحفَظونَ مِن أصحابِ النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أنَّهُ لَيسَ فيهِم رَجُلٌ لَهُ مَنقَبَةٌ إلّا وقَد شَرِكتُهُ فيها وفَضَلتُهُ (1) ، ولي سَبعونَ مَنقَبَةً لَم يَشرَكني فيها أحَدٌ مِنهُم . قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَأَخبِرني بِهِنَّ . فَقالَ عليه السلام : إنَّ أوَّلَ مَنقَبَةٍ لي : أنّي لَم اُشرِك بِاللّهِ طَرفَةَ عَينٍ ، ولَم أعبُدِ اللّاتَ وَالعُزّى . وَالثّانِيَةُ : أنّي لَم أشرَبِ الخَمرَ قَطُّ . وَالثّالِثَةُ : أنَّ رَسولَ اللّهِ استَوهَبَني عَن أبي في صَبائي ، وكُنتُ أكيلَهُ وشَريبَهُ ومُؤنِسَهُ ومُحَدِّثَهُ . وَالرّابِعَةُ : أنّي أوَّلُ النّاسِ إيمانا وإسلاما . وَالخامِسَةُ : أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قال لي : يا عَلِيُّ ، أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . وَالسّادِسَةُ : أنّي كُنتُ آخِرَ النّاسِ عَهدا بِرَسولِ اللّهِ ، ودَلَّيتُهُ في حُفرَتِهِ . وَالسّابِعَةُ : أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنامَني عَلى فِراشِهِ حَيثُ ذَهَبَ إلَى الغارِ ، وسَجّاني بِبُردِهِ ، فَلَمّا جاءَ المُشرِكونَ ظَنّوني مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله فَأَيقَظوني ، وقالوا : ما فَعَلَ صاحِبُكَ ؟ فَقُلتُ : ذَهَبَ في حاجَتِهِ ، فَقالوا : لَو كانَ هَرَبَ لَهَرَبَ هذا مَعَهُ . وأمَّا الثّامِنَةُ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَّمَني ألفَ بابٍ مِنَ العِلمِ ، يَفتَحُ كُلُّ بابٍ ألفَ بابٍ ، ولَم يُعَلِّم ذلِكَ أحَدا غَيري . وأمَّا التّاسِعَةُ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لي : يا عَلِيُّ ، إذا حَشَرَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ نُصِبَ لي مِنبَرٌ فَوقَ مَنابِرِ النَّبِيّينَ ، ونُصِبَ لَكَ مِنبَرٌ فَوقَ مَنابِرِ الوَصِيّينَ فَترَتَقي عَلَيهِ . وأمَّا العاشِرَةُ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يا عَلِيُّ ، لا اُعطى فِي القِيامَةِ إلّا سَأَلتُ لَكَ مِثلَهُ . وأمَّا الحادِيَةَ عَشرَةَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي وأنَا أخوكَ ، يَدُكَ في يَدي حَتّى تَدخُلَ الجَنَّةَ . وأمَّا الثّانِيَةَ عَشرَةَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يا عَلِيُّ ، مَثَلُكَ في اُمَّتي كَمَثَلِ سَفينَةِ نوحٍ ؛ مَن رَكِبَها نَجا ، ومَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ . وأمَّا الثّالِثَةَ عَشرَةَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَمَّمَني بِعِمامَةِ نَفسِهِ بِيَدِهِ ، ودَعا لي بِدَعَواتِ النَّصرِ عَلى أعداءِ اللّهِ ، فَهَزَمتُهُم بِإِذنِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . وأمَّا الرّابِعَةَ عَشرَةَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني أن أمسَحَ يَدي عَلى ضَرعِ شاةٍ قَد يَبِسَ ضَرعُها ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، بَلِ امسَح أنتَ . فَقالَ : يا عَلِيُّ ، فِعلُكَ فِعلي . فَمَسَحتُ عَلَيها يَدي ، فَدَرَّ عَلَيَّ مِن لَبَنِها ، فَسَقَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله شَربَةً ، ثُمَّ أتَت عَجوزَةٌ فَشَكَتِ الظَّمَأَ فَسَقَيتُها ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنّي سَأَلتُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أن يُبارِكَ في يَدِكَ ، فَفَعَلَ . وأمَّا الخامِسَةَ عَشرَةَ : فَإنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أوصى إلَيَّ وقالَ : يا عَلِيُّ ، لا يَلي غُسلي غَيرُكَ ، ولا يُواري عَورَتي غَيرُكَ ؛ فَإِنَّهُ إن رَأى أحَدٌ عَورَتي غَيرُكَ تَفَقَّأَت عَيناهُ . فَقُلتُ لَهُ : كَيفَ لي بِتَقليبِكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : إنَّكَ سَتُعانُ ، فَوَاللّهِ ما أرَدتُ أن اُقَلِّبَ عُضوا مِن أعضائِهِ إلّا قُلِّبَ لي . وأمَّا السّادِسَةَ عَشرَةَ : فَإِنّي أرَدتُ أن اُجَرِّدَهُ ، فَنوديتُ : يا وَصِيَّ مُحَمَّدٍ ، لا تُجَرِّدهُ فَغَسِّلهُ وَالقَميصُ عَلَيهِ ، فَلا وَاللّهِ الَّذي أكرَمَهُ بِالنُّبُوَّةِ وخَصَّهُ بِالرِّسالَةِ ما رَأَيتُ لَهُ عَورَةً ، خَصَّنِيَ اللّهُ بِذلِكَ مِن بَينِ أصحابِهِ . وأمَّا السّابِعَةَ عَشرَةَ : فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ زَوَّجَني فاطِمَةَ ، وقَد كانَ خَطَبَها أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، فَزَوَّجَنِيَ اللّهُ مِن فَوقِ سَبعِ سَماواتِهِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : هَنيئا لَكَ يا عَلِيُّ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ زَوَّجَكَ فاطِمَةَ سَيِّدَةَ نِساءِ أهلِ الجَنَّةِ ، وهِيَ بَضعَةٌ مِنّي . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أوَلَستُ مِنكَ ؟ فَقالَ : بَلى ، يا عَلِيُّ وأنتَ مِنّي وأنَا مِنكَ كَيَميني مِن شِمالي ، لا أستَغني عَنكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . وأمَّا الثّامِنَةَ عَشرَةَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قال لي : يا عَلِيُّ ، أنتَ صاحِبُ لِواءِ الحَمدِ فِي الآخِرَةِ ، وأنتَ يَومَ القِيامَةِ أقرَبُ الخَلائِقِ مِنّي مَجلِسا ، يُبسَطُ لي ، ويُبسَطُ لَكَ ، فَأَكونُ في زُمرَةِ النَّبِيّينَ ، وتَكونُ في زُمرَةِ الوَصِيّينَ ، ويوضَعُ عَلى رَأسِكَ تاجُ النّورِ وإكليلُ الكَرامَةِ ، يَحُفُّ بِكَ سَبعونَ ألفَ مَلَكٍ حَتّى يَفرَغَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ مِن حِسابِ الخَلائِقِ . وأمَّا التّاسِعَةَ عَشرَةَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : سَتُقاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ، فَمَن قاتَلَكَ مِنهُم فَإِنَّ لَكَ بِكُلِّ رَجُلٍ مِنهُم شَفاعَةً في مِئَةِ ألفٍ مِن شيعَتِكَ . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، فَمَنِ النّاكِثونَ ؟ قالَ : طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، سَيُبايِعانِكَ بِالحِجازِ ، ويَنكُثانِكَ بِالعِراقِ ، فَإِذا فَعَلا ذلِكَ فَحارِبُهما ؛ فَإِنَّ في قِتالِهِما طَهارَةً لِأَهلِ الأَرضِ . قُلتُ : فَمَنِ القاسِطونَ ؟ قالَ : مُعاوِيَةُ وأصحابُهُ . قُلتُ : فَمَنِ المارِقونَ ؟ قالَ : أصحابُ ذِي الثُدَيَّةِ ، وهُم يَمرُقونَ مِنَ الدّينِ كَما يَمرُقُ السَّهمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ ، فَاقتُلهُم ؛ فَإِنَّ في قَتلِهِم فَرَجا لِأَهلِ الأَرضِ ، وعَذابا مُعَجَّلاً عَلَيهِم ، وذُخرا لَكَ عِندَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ . وأمَّا العِشرونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لي : مَثَلُكَ في اُمَّتي مَثَلُ بابِ حِطَّةٍ في بَني إسرائيلَ ؛ فَمَن دَخَلَ في وِلايَتِكَ فَقَد دَخَلَ البابَ كَما أمَرَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . وأمَّا الحادِيَةُ وَالعِشرونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، ولَن تُدخَلَ المَدينَةُ إلّا مِن بابِها . ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، إنَّكَ سَتَرعى ذِمَّتي ، وتُقاتِلُ عَلى سُنَّتي ، وتُخالِفُكَ اُمَّتي . وأمَّا الثّانِيَةُ وَالعِشرونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَلَقَ ابنَيَّ الحَسَنَ وَالحُسَينَ مِن نورٍ ألقاهُ إلَيكَ وإلى فاطِمَةَ ، وهُما يَهتَزّانِ كَما يَهتَزُّ القُرطانِ إذا كانا فِي الاُذُنَينِ ، ونورُهُما مُتَضاعِفٌ عَلى نورِ الشُّهَداءِ سَبعينَ ألفَ ضِعفٍ . يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ قَد وَعَدَني أن يُكرِمَهُما كَرامَةً لا يُكرِمُ بِها أحَدا ما خَلَا النَّبِيّينَ وَالمُرسَلينَ . وأمَّا الثّالِثَةُ وَالعِشرونُ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أعطاني خاتَمَهُ _ في حَياتِهِ _ ودِرعَهُ ومِنطَقَتَهُ وقَلَّدَني سَيفَهُ وأصحابُهُ كُلُّهُم حُضورٌ ، وعَمِّيَ العَبّاسُ حاضِرٌ ، فَخَصَّنِيَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ مِنهُ بِذلِكَ دونَهُم . وأمَّا الرّابِعَةُ وَالعِشرونَ : فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أنزَلَ عَلى رَسولِهِ : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَ_جَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَةً» (2) ، فَكانَ لي دينارٌ ، فَبِعتُهُ عَشَرَةَ دَراهِمَ ، فَكُنتُ إذا ناجَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أصَّدَّقُ قَبلَ ذلِكَ بِدِرهَمٍ ، ووَاللّهِ ما فَعَلَ هذا أحَدٌ مِن أصحابِهِ قَبلي ولا بَعدي ؛ فَأَنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَ_تٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُواْ وَ تَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ» (3) الآيَةَ ، فَهَل تَكونُ التَّوبَةُ إلّا مِن ذَنبٍ كانَ ! ! وأمَّا الخامِسَةُ وَالعِشرونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : الجَنَّةُ مُحَرَّمَةٌ عَلَى الأَنِبياءِ حَتّى أدخُلَها أنَا ، وهِيَ مُحَرَّمَةٌ عَلَى الأَوصِياءِ حَتّى تَدخُلَها أنتَ . يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى بَشَّرَني فيكَ بِبُشرىً لَم يُبَشِّر بِها نَبِيّا قَبلي ؛ بَشَّرَني بِأَنَّكَ سَيِّدُ الأَوصِياءِ ، وأنَّ ابنَيكَ الحَسَنَ وَالحُسَينَ سَيِّدا شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ يَومَ القِيامَةِ . وأمَّا السّادِسَةُ وَالعِشرونَ : فَإِنَّ جَعفرا أخِي الطَّيّارُ فِي الجَنَّةِ مَعَ المَلائِكَةِ ، المُزَيَّنُ بِالجَناحَينِ مِن دُرٍّ وياقوتٍ وزَبَرجَدٍ . وأمَّا السّابِعَةُ وَالعِشرونَ : فَعَمّي حَمزَةُ سَيِّدُ الشُّهَداءِ فِي الجَنَّةِ . وأمَّا الثّامِنَةُ وَالعِشرونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى وَعَدَني فيكَ وَعدا لَن يُخلِفَهُ ، جَعَلَني نَبِيّا وجَعَلَكَ وَصِيّا ، وسَتَلقى مِن اُمَّتي مِن بَعدي ما لَقِيَ موسى مِن فَرعَونَ ، فَاصبِر وَاحتَسِب حَتّى تَلقاني ، فَاُوالِيَ مَن والاكَ ، واُعادِيَ مَن عاداكَ . وأمَّا التّاسِعَةُ وَالعِشرونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يا عَلِيُّ ، أنتَ صاحِبُ الحَوضِ ، لا يَملِكُهُ غَيرُكَ . وسَيَأتيكَ قَومٌ فَيَستَسقونَكَ ، فَتَقولُ : لا ، ولا مِثلُ ذَرَّةٍ ، فَيَنصَرِفونَ مُسوَدَّةً وُجوهُهُم . وسَتَرِدَ عَلَيكَ شيعَتي وشيعَتُكَ ، فَتَقولُ : رَوَّوا رِواءً مَروِيّينَ ، فَيَروَونَ مُبيَضَّةً وُجوهُهُم . وأمَّا الثَّلاثونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يُحشَرُ اُمَّتي يَومَ القِيامَةِ عَلى خَمسِ راياتٍ ... . وَالرّابِعَةُ مَعَ أبِي الأَعوَرِ السُّلَمِيِّ . وأمَّا الخامِسَةُ فَمَعَكَ يا عَلِيُّ ، تَحتَهَا المُؤمِنونَ ، وأنتَ إمامُهُم . ثُمَّ يَقولُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى لِلأَربَعَةِ : «ارْجِعُواْ وَرَآءَكُمْ فَالْتَمِسُواْ نُورًا فَضُرِبَ بَيْنَهُم بِسُورٍ لَّهُ بَابٌ بَاطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ» (4) ، وهُم شيعَتي ومَن والاني ، وقاتَلَ مَعِي الفِئَةَ الباغِيَةَ وَالنّاكِبَةَ عَنِ الصِّراطِ وبابِ الرَّحمَةِ وهُم شيعَتي ، فَيُنادي هؤُلاءِ : «أَلَمْ نَكُن مَّعَكُمْ قَالُواْ بَلَى وَ لَ_كِنَّكُمْ فَتَنتُمْ أَنفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمَانِىُّ حَتَّى جَآءَ أَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ * فَالْيَوْمَ لَا يُؤْخَذُ مِنكُمْ فِدْيَةٌ وَ لَا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مَأْوَكُمُ النَّارُ هِىَ مَوْلَكُمْ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ» (5) . ثُمَّ تَرِدُ اُمَّتي وشيعَتي فَيَروَونَ مِن حَوضِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وبِيَدي عَصا عَوسَجٍ أطرُدُ بِها أعدائي طَردَ غَريبَةِ الإِبِلِ . وأمَّا الحادِيَةُ وَالثّلاثَونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لَولا أن يَقولَ فيكَ الغالونَ مِن اُمَّتي ما قالَتِ النَّصارى في عيسَى ابنِ مَريَمَ ، لَقُلتُ فيكَ قَولاً لا تَمُرُّ بِمَلأٍ مِنَ النّاسِ إلّا أخَذُوا التُّرابَ مِن تَحتِ قَدَمَيكِ ؛ يَستَشفونَ بِهِ . وأمّا الثّانِيَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى نَصَرَني بِالرُّعبِ ، فَسَأَلتُهُ أن يَنصُرَكَ بِمِثلِهِ ، فَجَعَلَ لَكَ مِن ذلِكَ مِثلَ الَّذي جَعَلَ لي . وأمَّا الثّالِثَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله التَقَمَ اُذُني وعَلَّمَني ما كانَ وما يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، فَساقَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ذلِكَ إلَيَّ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله . وأمَّا الرّابِعَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنَّ النَّصارَى ادَّعَوا أمرا ، فَأَنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ فيهِ : «فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَ_ذِبِينَ» (6) ، فَكانَت نَفسي نَفسَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ وَالنِّساءُ فاطِمَةَ عليهاالسلام ؛ وَالأَبناءُ الحَسَنَ وَالحُسَينَ . ثُمَّ نَدِمَ القَومُ ، فَسَأَلوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله الإِعفاءَ ، فَأَعفاهُم . وَالَّذي أنزَلَ التَّوراةَ عَلى موسى وَالفُرقانَ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله لَو باهَلونا لَمُسِخوا قِرَدَةً وخَنازِيرَ . وأمَّا الخامِسَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَجَّهَني يَومَ بَدرٍ فَقالَ : اِيتِني بِكَفِّ حَصَياتٍ مَجموعَةً في مَكانٍ واحِدٍ ، فَأَخَذتُها ثُمَّ شَمَمتُها ، فَإِذا هِيَ طَيِّبَةٌ تَفوحُ مِنها رائِحَةُ المِسكِ ، فَأَتَيتُهُ بِها ، فَرَمى بِها وُجوهَ المُشرِكينَ ، وتِلكَ الحَصَياتُ أربَعٌ مِنها كُنَّ مِنَ الفِردَوسِ ، وحَصاةٌ مِنَ المَشرِقِ ، وحَصاةٌ مِنَ المَغرِبِ ، وحَصاةٌ مِن تَحتِ العَرشِ ، مَعَ كُلِّ حَصاةٍ مِئَةُ ألفِ مَلَكٍ مَدَدا لَنا ، لَم يُكرِمِ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِهذِهِ الفَضيلَةِ أحَدا قَبلُ ولا بَعدُ . وأمَّا السّادِسَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : وَيلٌ لِقاتِلِكَ ؛ إنَّهُ أشقى مِن ثَمودَ ، ومِن عاقِرِ النّاقَةِ ، وإنَّ عَرشَ الرَّحمنِ لَيَهتَزُّ لِقَتلِكَ ، فَأَبشِر يا عَلِيُّ فَإِنَّكَ في زُمرَةِ الصَّدّيقينَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحينَ . وأمَّا السّابِعَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى قَد خَصَّني مِن بَينِ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِعِلمِ النّاسِخِ وَالمَنسوخِ ، وَالمُحكَمِ وَالمُتَشابِهِ ، وَالخاصِّ وَالعامِّ ، وذلِكَ مِمّا مَنَّ اللّهُ بِهِ عَلَيَّ وعَلى رَسولِهِ . وقالَ لِيَ الرَّسولُ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أمَرَني أن اُدنِيَكَ ولا اُقصِيَكَ ، واُعَلِّمَكَ ولا أجفُوَكَ ، وحَقٌّ عَلَيَّ أن اُطيعَ رَبّي ، وحَقٌّ عَلَيكَ أن تَعِيَ . وأمَّا الثّامِنَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَني بَعثا ، ودَعا لي بِدَعَواتٍ ، وأطَلَعَني عَلى ما يَجري بَعدَهُ ، فَحَزِنَ لِذلِكَ بَعضُ أصحابِهِ ، قالَ : لَو قَدَرَ مُحَمَّدٌ أن يَجعَلَ ابنَ عَمِّهِ نَبِيّا لَجَعَلَهُ ، فَشَرَّفَنِي اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِالاِطِّلاعِ عَلى ذلِكَ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله . وأمَّا التّاسِعَةُ وَالثَّلاثونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُ عَلِيّا ؛ لا يَجتَمِعُ حُبّي وحُبُّهُ إلّا في قَلبِ مُؤمِنٍ . إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ جَعَلَ أهلَ حُبّي وحُبِّكَ _ يا عَلِيُّ _ في أوَّلِ زُمرَةِ السّابِقينَ إلَى الجَنَّةِ ، وجَعَلَ أهلَ بُغضي وبُغضِكَ في أوَّلِ زُمرَةِ الضّالّينَ مِن اُمَّتي إلَى النّارِ . وأمَّا الأَربَعونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَجَّهَني في بَعضِ الغَزَواتِ إلى رَكِيٍّ (7) فَإِذا لَيسَ فيهِ ماءٌ ، فَرَجَعتُ إلَيهِ فَأَخبَرتُهُ ، فَقالَ : أفيهِ طينٌ ؟ قُلتُ : نَعَم . فَقالَ ، ائتِني مِنهُ ، فَأَتَيتُ مِنهُ بِطينٍ ، فَتَكَلَّمَ فيهِ ، ثُمَّ قالَ : ألقِهِ فِي الرَّكِيِّ ، فَأَلقَيتُهُ ، فَإِذَا الماءُ قَد نَبَعَ حَتَّى امتَلَأَ جَوانِبُ الرَّكِيِّ ، فَجِئتُ إلَيهِ فَأَخبَرتُهُ ، فَقالَ لي : وُفِّقتَ يا عَلِيُّ ، وبِبَرَكَتِكَ نَبَعَ الماءُ . فَهذِهِ المَنقَبَةُ خاصَّةٌ بي مِن دونِ أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . وأمَّا الحادِيَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أبشِر يا عَلِيُّ ؛ فَإِنَّ جَبرَئيلَ أتاني فَقالَ لي : يا مُحَمَّدُ إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى نَظَرَ إلى أصحابِكَ فَوَجَدَ ابنَ عَمَّكَ وخَتَنَكَ عَلَى ابنَتِكَ فاطِمَةَ خَيرَ أصحابِكَ ، فَجَعَلَهُ وَصِيَّكَ وَالمُؤَدِّيَ عَنكَ . وأمَّا الثّانِيَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ يَقولُ : أبشِر يا عَلِيُّ ؛ فَإِنَّ مَنزِلَكَ فِي الجَنَّةِ مُواجِهُ مَنزِلي ، وأنتَ مَعي فِي الرَّفيقِ الأَعلى في أعلى عِلِّيّينَ . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وما أعلى عِلِّيّونَ ؟ فَقالَ : قُبَّةٌ مِن دُرَّةٍ بَيضاءَ ، لَها سَبعونَ ألفَ مِصراعٍ ، مَسكَنٌ لي ولَكَ يا عَلِيُّ . وأمَّا الثّالِثَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ رَسَخَ حُبّي في قُلوبِ المُؤمِنينَ ، وكَذلِكَ رَسَخَ حُبَّكَ _ يا عَلِيُّ _ في قُلوبِ المُؤمِنينَ ، ورَسَخَ بُغضي وبُغضَكَ في قُلوبِ المُنافِقينَ ؛ فَلا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ تَقِيٌّ ، ولا يُبغِضُكُ إلّا مُنافِقٌ كافِرٌ . وأمَّا الرّابِعَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لَن يُبغِضَكَ مِنَ العَرَبِ إلّا دَعِيٌّ ، ولا مِنَ العَجَمِ إلّا شَقِيٌّ ، ولا مِنَ النِّساءِ إلّا سَلَقلَقِيَّةٌ (8) . وأمَّا الخامِسَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله دَعاني وأنَا رَمِدُ العَينِ ، فَتَفَلَ في عَيني ، وقالَ : اللّهُمَّ اجعَل حَرَّها في بَردِها ، وبَردَها في حَرِّها ، فَوَاللّهِ ، مَا اشتَكَت عَيني إلى هذِهِ السّاعَةِ . وأمّا السّادِسَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَ أصحابَهُ وعُمومَتَهُ بِسَدِّ الأَبوابِ ، وفَتَحَ بابي بِأَمرِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . فَلَيسَ لِأَحَدٍ مَنقَبَةٌ مِثلُ مَنقَبَتي . وأمَّا السّابِعَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني في وَصِيَّتِهِ بِقَضاءِ دُيونِهِ وعِداتِهِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، قَد عَلِمتَ أنَّهُ لَيسَ عِندي مالٌ ! فَقالَ : سَيُعينُكَ اللّهُ . فَما أرَدتُ أمرا مِن قَضاءِ دُيونِهِ وعِداتِهِ إلّا يَسَّرَهُ اللّهُ لي ، حَتّى قَضَيتُ دُيونَهُ وعِداتِهِ ، وأحصَيتُ ذلِكَ فَبَلَغَ ثَمانينَ ألفا ، وبَقِيَ بَقِيَّةٌ أوصَيتُ الحَسَنَ أن يَقضِيَها . وأمَّا الثّامِنَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أتاني في مَنزِلي ، ولَم يَكُن طَعِمنا مُنذُ ثَلاثَةِ أيّامٍ ، فَقالَ : يا عَلِيُّ ، هَل عِندَكَ مِن شَيءٍ ؟ فَقُلتُ : وَالَّذي أكرَمَكَ بِالكَرامَةِ وَاصطَفاكَ بِالرِّسالَةِ ما طَعِمتُ وزَوجَتي وَابنايَ مُنذُ ثَلاثَةِ أيّامٍ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا فاطِمَةُ ، ادخُلِي البَيتَ وَانظُري هَل تَجِدينَ شَيئا ؟ فَقالَت : خَرَجتُ السّاعَةَ ! فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أدخُلُهُ أنَا ؟ فَقالَ : اُدخُل بِاسمِ اللّهِ . فَدَخَلتُ ، فَإِذا أنَا بِطَبَقٍ مَوضوعٍ عَلَيهِ رُطَبٌ مِن تَمرٍ ، وجَفنَةٌ (9) مِن ثَريدٍ ، فَحَمَلتُها إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا عَلِيُّ ، رَأَيتَ الرَّسولَ الَّذي حَمَلَ هذَا الطَّعامَ ؟ فَقُلتُ : نَعَم . فَقالَ : صِفهُ لي . فَقُلتُ : مِن بَينِ أحمَرَ وأخضَرَ وأصفَرَ . فَقالَ : تِلكَ خُطَطُ جَناحِ جَبرَئيلَ عليه السلام مُكَلَّلَةً بِالدُّرِّ وَالياقوتِ . فَأَكَلنا مِنَ الثَّريدِ حَتّى شَبِعنا ، فَما رَأى إلّا خَدشَ أيدينا وأصابِعِنا . فَخَصَّنِي اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِذلِكَ مِن بَينِ أصحابِهِ . وأمَّا التّاسِعَةُ وَالأَربَعونَ : فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَصَّ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله بِالنُّبُوَّةِ ، وخَصَّنِي النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِالوَصِيَّةِ ، فَمَن أحَبَّني فَهُوَ سَعيدٌ يُحشَرُ في زُمرَةِ الأَنبِياءِ عليهم السلام . وأمَّا الخَمسونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ بِبَراءَةَ مَعَ أبي بَكرٍ ، فَلَمّا مَضى أتى جَبرَئيلُ عليه السلام فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، لا يُؤَدّي عَنكَ إلّا أنتَ أو رَجُلٌ مِنكَ . فَوَجَّهَني عَلى ناقَتِهِ العَضباءِ ، فَلَحِقتُهُ بِذِي الحُلَيفَةِ فَأَخَذتُها مِنهُ ، فَخَصَّنِي اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِذلِكَ . وأمَّا الحادِيَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أقامَني لِلنّاسِ كافَّةً يَومَ غَديرِ خُمٍّ ، فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، فَبُعدا وسُحقا لِلقَومِ الظّالِمينَ . وأمَّا الثّانِيَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : يا عَلِيُّ ، أ لا اُعَلِّمُكَ كَلِماتٍ عَلَّمَنيهِنَّ جَبرَئيلُ عليه السلام ؟ ! فَقُلتُ : بَلى . قالَ : قُل : يا رازِقَ المُقِلّينَ ، ويا راحِمَ المَساكينَ ، ويا أسمَعَ السّامِعينَ ، ويا أبصَرَ النّاظِرينَ ، ويا أرحَمَ الرّاحِمينَ ، ارحَمني وَارزُقني . وأمَّا الثّالِثَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى لَن يَذهَبَ بِالدُّنيا حَتّى يَقومَ مِنَّا القائِمُ ، يَقتُلُ مُبغِضينا ، ولا يَقبَلُ الجِزيَةَ ، ويَكسِرُ الصَّليبَ وَالأَصنامَ ، ويَضَعُ الحَربُ أوزارَها ، ويَدعو إلى أخذِ المالِ فَيَقسِمُهُ بِالسَّوِيَّةِ ، ويَعدِلُ فِي الرَّعِيَّةِ . وأمَّا الرّابِعَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يا عَلِيُّ ، سَيَلعَنُكَ بَنو اُميَّةَ ، ويَرُدُّ عَلَيهِم مَلَكٌ بِكُلِّ لَعنَةٍ ألفَ لَعنَةٍ ، فَإِذا قامَ القائِمُ لَعَنَهُم أربَعينَ سَنَةً . وأمَّا الخامِسَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قال لي : سَيَفتَتِنُ فيكَ طَوائِفُ مِن اُمَّتي ؛ فَيَقولونَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يُخَلِّف شَيئا ، فَبِماذا أوصى عَلِيّا ؟ أ وَلَيسَ كِتابُ رَبّي أفضَلَ الأَشياءِ بَعدَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ! ! وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ لَئِن لَم تَجمَعهُ بِإِتقانٍ لَم (10) يُجمَع أبَدا . فَخَصَّنِيَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِذلِكَ مِن دونِ الصَّحابَةِ . وأمَّا السّادِسَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَصَّني بِما خَصَّ بِهِ أولياءَهُ وأهلَ طاعَتِهُ ، وجَعَلَني وارِثَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ؛ فَمَن ساءَهُ ساءَهُ ، ومَن سَرَّهُ سَرَّهُ _ وأومَأَ بِيَدِهِ نَحوَ المَدينَةِ _ . وأمَّا السّابِعَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ في بَعضِ الغَزَواتِ ، فَفُقِدَ الماءُ ، فَقالَ لي : يا عَلِيُّ ، قُم إلى هذِهِ الصَّخرَةِ ، وقُل : أنَا رَسولُ رَسولِ اللّهِ ، انفَجِري لي ماءً . فَوَاللّهِ الَّذي أكرَمَهُ بِالنُّبُوَّةِ لَقَد أبلَغتُهَا الرِّسالَةَ ، فَأَطلَعَ مِنها مِثلُ ثَديِ البَقَرِ ، فَسالَ مِن كُلِّ ثَديٍ مِنها ماءٌ ، فَلَمّا رَأَيتُ ذلِكَ أسرَعتُ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَخبَرتُهُ ، فَقالَ : اِنطَلِق يا عَلِيُّ ، فَخُذ مِنَ الماءِ ، وجاءَ القَومُ حَتّى مَلَؤوا قِرَبَهُم وأداواتِهِم ، وسَقَوا دَوابَّهُم ، وشَرِبوا ، وتَوَضَّؤوا . فَخَصَّنِي اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِذلِكَ مِن دونِ الصَّحابَةِ . وأمَّا الثّامِنَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني في بَعضِ غَزَواتِهِ _ وقَد نَفِدَ الماءُ _ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، ائِتني بِتَورٍ (11) . فَأَتَيتُهُ بِهِ ، فَوَضَعَ يَدَهُ اليُمنى ويَدي مَعَها فِي التَّورِ ، فَقالَ : اُنبُع ، فَنَبَعَ الماءُ مِن بَينِ أصابِعِنا . وأمَّا التّاسِعَةُ وَالخَمسونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَجَّهَني إلى خَيبَرَ ، فَلَمّا أتَيتُهُ وَجَدتُ البابَ مُغلَقا ، فَزَعزَعتُهُ شَديدا ، فَقَلَعتُهُ ورَمَيتُ بِهِ أربَعينَ خُطوَةً ، فَدَخَلتُ ، فَبَرَزَ إلَيَّ مَرحَبٌ ، فَحَمَلَ عَلَيَّ وحَمَلتُ عَلَيهِ ، وسَقَيتُ الأَرضَ مِن دَمِهِ . وقَد كانَ وَجَّهَ رَجُلَينِ مِن أصحابِهِ فَرَجَعا مُنكَسِفَينِ . وأمَّا السِّتّونَ : فَإِنّي قَتَلتُ عَمرَو بنَ عَبدِ وَدٍّ ، وكانَ يُعَدَّ بِأَلفِ رَجُلٍ . وأمَّا الحادِيَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يا عَلِيُّ ، مَثَلُكَ في اُمَّتي مَثَلُ «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» (12) ؛ فَمَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ فَكَأَنَّما قَرَأَ ثُلُثَ القُرآنِ ، ومَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ وأعانَكَ بِلِسانِهِ فَكَأَنَّما قَرَأَ ثُلُثَيِ القُرآنِ ، ومَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ وأعانَكَ بِلِسانِهِ ونَصَرَكَ بِيَدِهِ فَكَأَنَّما قَرَأَ القُرآنَ كُلَّهُ . وأمَّا الثّانِيَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنّي كُنتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في جَميعِ المَواطِنِ وَالحُروبِ ، وكانَت رايَتُهُ مَعي . وأمَّا الثّالِثَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنّي لَم أفِرَّ مِنَ الزَّحفِ قَطُّ ، ولَم يُبارِزني أحَدٌ إلّا سَقَيتُ الأَرضَ مِن دَمِهِ . وأمَّا الرّابِعَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله اُتِيَ بِطَيرٍ مَشوِيٍّ مِنَ الجَنَّةِ ، فَدَعَا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أن يُدخِلَ عَلَيهِ أحَبَّ خَلقِهِ إلَيهِ ، فَوَفَّقَنِي اللّهُ لِلدُّخولِ عَلَيهِ حَتّى أكَلتُ مَعَهُ مِن ذلِكَ الطَّيرِ . وأمَّا الخامِسَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنّي كُنتُ اُصَلِّي فِي المَسجِدِ فَجاءَ سائِلٌ ، فَسَأَلَ وأنَا راكِعٌ ، فَناوَلتُهُ خاتَمي مِن إصبَعي ، فَأَنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى فِيَّ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» (13) . وأمَّا السّادِسَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى رَدَّ عَلَيَّ الشَّمسَ مَرَّتَينِ ، ولَم يَرُدَّها عَلى أحَدٍ مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله غَيري . وأمَّا السّابِعَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَ أن اُدعى بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ في حَياتِهِ وبَعدَ مَوتِهِ ، ولَم يُطلِق ذلِكَ لِأَحِدٍ غَيري . وأمَّا الثّامِنَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : يا عَلِيُّ ، إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ نادى مُنادٍ مِن بُطنانِ العَرشِ : أينَ سَيِّدُ الأَنبِياءِ ؟ فَأَقومُ ، ثُمَّ يُنادي : أينَ سَيِّدُ الأَوصِياءِ ؟ فَتَقومُ ، ويَأتيني رِضوانُ بِمَفاتيحِ الجَنَّةِ ، ويَأتيني مالِكٌ بِمَقاليدِ النّارِ ، فَيَقولانِ : إِنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ أمَرَنا أن نَدفَعَها إلَيكَ ، ونَأمُرَكَ أن تَدفَعَها إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَتَكونُ _ يا عَلِيُّ _ قَسيمَ الجَنَّةِ وَالنّارِ . وأمَّا التّاسِعَةُ وَالسِّتّونَ : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لَولاكَ ما عُرِفَ المُنافِقونَ مِنَ المُؤمِنينَ . وأمَّا السَّبعونَ : فَإِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نامَ ونَوَّمَني وزَوجَتي فاطِمَةَ وَابنَيَّ الحَسَنَ وَالحُسَينَ ، وألقى عَلَينا عَباءَةً قَطَوانِيَّةً ، فَأَنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى فينا : «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا» (14) ، وقالَ جَبرَئيلُ عليه السلام : أنَا مِنكُم يا مُحَمَّدُ ، فَكانَ سادِسُنا جَبرَئيلَ عليه السلام . (15)

.


1- .فَضَل فلانٌ على غيره ؛ إذا غلب بالفضل عليهم (لسان العرب : ج 11 ص 525 «فضل») .
2- .المجادلة : 12 .
3- .المجادلة : 13 .
4- .الحديد : 13 .
5- .الحديد : 14 و 15 .
6- .آل عمران : 61 .
7- .الرَّكِيَّة : البئر (لسان العرب : ج 14 ص 333 «ركا») .
8- .السَّلَقلَق : المرأة السليطة ، والتي تحيض من دبرها (مجمع البحرين : ج 2 ص 866 «سلق») .
9- .الجَفنة : أعظم ما يكون من القصاع (لسان العرب : ج 13 ص 89 «جفن») .
10- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّه تصحيف «لن» .
11- .هو إناءٌ من صُفر أو حجارة كالإجّانة ، وقد يتوضّأ منه (النهاية : ج 1 ص 199 «تور») .
12- .المراد هو سورة الإخلاص .
13- .المائدة : 55 .
14- .الأحزاب : 33 .
15- .الخصال : ص 572 ح 1 .

ص: 347

3 / 5 _ 6 هفتاد فضيلت دارم

3 / 5 _ 6هفتاد فضيلت دارمالخصال_ به نقل از مكحول _: امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «به ياد دارندگانِ از ياران پيامبر، محمّد صلى الله عليه و آله ، مى دانند كه در بينشان صاحب فضيلتى نيست، جز آن كه من در آن فضيلت، سهيم و برترم و من، هفتاد فضيلت دارم كه هيچ كدامشان در آنها شريك نيستند». گفتم : اى امير مؤمنان! مرا از اين فضايل، خبر ده. فرمود : «نخستين فضيلت من اين است كه به مقدار يك پلك بر هم زدن، شرك بر خدا نورزيدم و لات و عُزّى را عبادت نكردم. دوم آن كه هرگز شراب نخوردم. سومْ آن كه پيامبر خدا در زمانى كه خُردسال بودم، مرا از پدرم گرفت و من هم خور ، هم نوش، مونس و هم سخن او بودم. چهارم آن كه من نخستين مسلمان و مؤمن بودم. پنجم آن كه پيامبر خدا به من فرمود : اى على! تو نسبت به من، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست . ششم آن كه من آخرين نفرى بودم كه با پيامبر خدا وداع كردم و او را در گورش گذاشتم. هفتم آن كه هنگامى كه پيامبر خدا به غار رفت، مرا در بسترش خوابانْد و با رواندازش مرا پوشاند. هنگامى كه مشركان فرا رسيدند، فكر كردند من محمّد صلى الله عليه و آله هستم و بيدارم كردند و گفتند : همراهت كجاست؟ گفتم : در پى نيازش رفت. گفتند : اگر فرار مى كرد، اين هم با او فرار مى كرد [ و از تعقيب پيامبر صلى الله عليه و آله بازماندند]. و امّا هشتم ، پيامبر خدا هزار باب از دانش را به من آموخت كه از هر بابى، هزار بابْ گشوده مى شود و به هيچ كس غير از من نياموخت. و امّا نهم، پيامبر خدا به من فرمود : اى على! هنگامى كه خداوند عز و جل پيشينيان و پسينيان را برانگيخت، براى من منبرى برتر از منبر پيامبران گذاشته خواهد شد و براى تو منبرى برتر از منبر اوصيا گذاشته خواهد شد و تو بر آن خواهى رفت . و امّا دهم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اى على! در روز رستاخيز، چيزى به من داده نخواهد شد، جز آن كه نمونه آن را براى تو خواهم خواست . و امّا يازدهم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اى على! تو برادر منى و من برادر توام. دست تو در دست من است تا به بهشت درآيى . و امّا دوازدهم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اى على! مَثَل تو در بين امّت من، چون مَثَل كشتى نوح است. آن كه به كشتى درآمد، رستگار شد و آن كه از آن جا مانْد، غرق شد . و امّا سيزدهم، پيامبر خدا به دست خود، دستارش را بر سرم نهاد و برايم دعاى پيروزى بر دشمنان خدا خوانْد و من به اذن خدا عز و جل ، آنان را شكست دادم. و امّا چهاردهم، پيامبر خدا به من فرمان داد كه دست بر پستان گوسفندى كه شيرش خشك شده بود، بكشم. گفتم : اى پيامبر خدا! تو دست بكش. فرمود : اى على! كار تو كار من است و من، دست بر آن كشيدم. شيرش به راه افتاد. با آن، پيامبر خدا را نوشاندم. پيرزنى از راه رسيد و از تشنگى ناليد، او را هم سيراب ساختم. پيامبر خدا فرمود : من از خداى عز و جل درخواست كردم كه دست تو را مبارك سازد و ساخت . و امّا پانزدهم، پيامبر خدا به من وصيّت كرد و فرمود : اى على! جز تو كسى مرا غسل ندهد، و جز تو عورت مرا نپوشانَد؛ چرا كه اگر جز تو كسى عورت مرا ببيند، چشم هايش كور خواهد شد . به وى گفتم : اى پيامبر خدا! چگونه تو را بچرخانم؟ فرمود : تو يارى مى شوى . سوگند به خدا! تصميم به چرخاندن هيچ عضوى نگرفتم، جز آن كه چرخانده شد. و امّا شانزدهم ، خواستم لباس او را درآورم، ندايى شنيدم : اى وصىّ محمّد! او را برهنه مكن و با لباس، غسلش بده . سوگند به آن كه او را به پيامبرى بزرگ داشت و به رسالت، ويژه ساخت، هيچ عورتى از او را نديدم و خداوند، از بين ياران او مرا به اين كار ، ويژه ساخت. و امّا هفدهم، خداوند عز و جل ، فاطمه عليهاالسلام را به همسرىِ من درآورد، در حالى كه ابوبكر و عمر، از او خواستگارى كرده بودند؛ ولى خداوند، از برِ هفت آسمان، او را به همسرى من درآورد و پيامبر خدا فرمود : مبارك تو باشد، اى على! خداوند عز و جل ، فاطمه، سرور زنان بهشتى را به همسرى تو درآورد و او، جگر گوشه من است . گفتم : اى پيامبر خدا! آيا من از تو نيستم؟ فرمود : چرا ، اى على! تو از منى و من از توام . من نسبت به تو همچون سمت راست ، نسبت به سمت چپم و در دنيا و آخرت، از تو بى نياز نيستم . و امّا هجدهم، پيامبر خدا به من فرمود : اى على! تو صاحب بيرق حمد (درفش ستايش) در روز واپسينى. و تو در روز رستاخيز، نزديك ترين هم نشين من از بين خلايقى. تو دست به سوى من دراز مى كنى و من، دست به سويت دراز مى كنم. من در گروه پيامبران خواهم بود و تو در گروه وصيّان. بر سرِ تو تاج نور و افسر كرامت نهاده خواهد شد و اطراف تو را هفتاد هزار فرشته خواهند گرفت تا خداوند عز و جل از حسابرسى خلايق، فارغ شود . و امّا نوزدهم، پيامبر خدا فرمود : تو با پيمان شكنان (ناكثين)، ستمكاران (قاسطين) و از دين به در روندگان (مارقين)، مبارزه خواهى كرد و به شمار هر كدام از آنان كه با تو بجنگند، يكصد هزار از پيروانت را شفاعت خواهى كرد . گفتم : اى پيامبر خدا! پيمان شكنان چه كسانى اند؟ فرمود : طلحه و زبيرند. با تو در حجاز، بيعت خواهند كرد و در عراق، پيمان شكنى خواهند نمود. اگر چنين كردند، با آنان بجنگ؛ چون جنگ با آنان، پاكى براى اهل زمين است . گفتم : ستمكاران كيان اند؟ فرمود : معاويه و ياوران او . گفتم : از دين به در روندگان، چه كسانى اند؟ فرمود : پيروان ذو ثُديَه. (1) آنان از دين، همچون تير از تيرانداز مى گريزند . آنان را بكش؛ چون در كشتن آنان، گشايشى براى مردم و شكنجه زودرسى براى آنان و ذخيره اى براى تو در روز قيامت در پيشگاه خدا خواهد بود . و امّا بيستم، از پيامبر خدا شنيدم كه به من مى فرمود : مَثَل تو در بين امّتم، همچون دروازه آمرزش، بين بنى اسرائيل است. آن كه در ولايت تو درآيد، وارد دروازه شده، آن گونه كه خدا فرمان داده است . و امّا بيست و يكم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : من شهر دانشم و على، دروازه آن است و هرگز به شهر، جز از دروازه آن، داخل نمى شوند . آن گاه فرمود : اى على! تو ذمّه (عهده) مرا پاس مى دارى، بر سنّت من مى جنگى و امّت من با تو مخالفت مى كنند . و امّا بيست و دوم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : خداوند _ تبارك و تعالى _ پسرانم حسن و حسين را از نورى آفريد كه به تو و فاطمه افكنْد. آن دو چون دو گوشواره آويخته بر گوش، در شور و حركت اند و نور آن دو، هفتاد هزار بار بر نور شهيدان فزونى دارد. اى على! خداوند عز و جل به من وعده داده كه آن دو را چنان بزرگ دارد كه هيچ كس را جز پيامبران و رسولان ، چنين بزرگ نداشته است . و امّا بيست و سوم، پيامبر خدا در زمان حياتش، در حالى كه همه يارانش حضور داشتند و عمويم عبّاس نيز حضور داشت، انگشترش، زرهش و كمربندش را به من داد و شمشيرش را بر گردنم حمايل كرد و خداوند عز و جل، از بين آنان، مرا به اين امر، ويژه ساخت. و امّا بيست و چهارم ، خداوند عز و جل بر پيامبرش اين آيه را فرود آورد : «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ خدا ]گفتگوى محرمانه مى كنيد، پيش از گفتگوى محرمانه خود، صدقه اى تقديم داريد» و من، يك دينار داشتم كه آن را به ده درهم فروختم و هرگاه با پيامبر خدا گفتگو مى كردم، پيش از آن ، يك درهم صدقه مى دادم و سوگند به خدا كه پيش از من و پس از من، هيچ يك از اصحاب، چنين نكرد تا آن كه خداوند عز و جل اين آيه را فرو فرستاد : «آيا ترسيديد كه پيش از گفتگوى محرمانه خود، صدقه هايى تقديم داريد؟ و چون نكرديد، و خدا [ هم] بر شما بخشيد» و آيا بخشش، جز به خاطر گناهى است كه انجام يافته است؟! و امّا بيست و پنجم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : بهشت، بر پيامبران، حرام است تا من در آن درآيم، و بهشت بر اوصيا حرام است تا تو در آن درآيى. اى على! خداوند درخصوص تو بشارتى به من داد كه پيش از من به هيچ پيامبرى چنين بشارت نداد. به من بشارت داد كه تو سرور اوصيايى و دو پسرت حسن و حسين، در روز واپسين، سرورِ جوانان بهشت اند . و امّا بيست و ششم، جعفر، برادر من است كه در بهشت با فرشتگان با دو بالِ تزيين شده به درّ و ياقوت و زِبَرجَد، پرواز مى كند. و امّا بيست و هفتم، عمويم حمزه، سرور شهيدان در بهشت است. و امّا بيست و هشتم، پيامبر خدا فرمود : خداوند _ تبارك و تعالى _ در خصوص تو وعده اى به من داد كه هرگز از آن تخلّف نكرد. مرا پيامبر و تو را وصى قرار داد و به زودى پس از من ، از امّت من چيزهايى خواهى ديد كه موسى عليه السلام از فرعون ديد. پس بردبار باش و به حساب خدا بگذار تا مرا ملاقات كنى. پس با هر كه تو را دوست داشت، دوستى مى ورزم و هر كه تو را دشمن دارد، دشمنش مى دارم . و امّا بيست و نهم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اى على! تو صاحب حوضى و جز تو كسى مالك آن نشود و مردمى پيش تو خواهند آمد و درخواست آب خواهند كرد و خواهى گفت : نه، حتى به مقدار يك ذرّه [ نمى دهم] . و در حالى كه چهره شان سياه شده، برخواهند گشت. و پيروان من و پيروان تو خواهند آمد. خواهى گفت : خوب سيرابشان كنيد ، و آنان، در حالى كه چهره شان سفيد است، سيراب مى شوند . و امّا سى ام، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : روز قيامت، امّت من با پنج پرچم، محشور خواهند شد ... . پرچم چهارم، پرچم ابوالأعور سَلَمى است. پرچم پنجم _ اى على! _ با توست كه مؤمنان، زير آن گِرد مى آيند و تو پيشواى ايشانى . آن گاه، خداوند _ تبارك و تعالى _ به آن چهارتا مى گويد : «باز پس برگرديد و نورى درخواست كنيد. آن گاه ميان آنان، ديوارى زده مى شود كه آن را دروازه اى است كه درونش رحمت است . » آن [ درِ رحمت] ، پيروان من و كسانى اند كه مرا دوست مى دارند و با من، عليه گروه سركش و از صراط افتادگان سركش و از صراط افتادگان، جنگ مى كنند، و باب رحمت ، همان پيروان من اند. آنان (دوزخيان)، فرياد برمى آورند : «آيا ما با شما نبوديم؟ مى گويند : چرا؛ ولى شما خودتان را در بلا افكنديد و امروز و فردا كرديد و ترديد آورديد و آرزوها شما را غرّه كرد تا فرمان خدا آمد و [ شيطانِ ] مغرور كننده، شما را درباره خدا بفريفت. پس امروز ، نه از شما و نه از كسانى كه كافر شدند، عوضى پذيرفته نمى شود؛ جايگاهتان آتش است و آن، سزاوار شماست و چه بد سرانجامى است » . آن گاه، امّت من و پيروان من وارد مى شوند و از حوض محمّد مى نوشند، و در دست من، عصايى از چوب خولان خواهد بود كه دشمنان خودم را همچون شتر غريبه، از آن دور مى سازم . و امّا سى و يكم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اگر ترس آن نمى داشتم كه غلو كنندگان امّت من درباره تو آنچه را كه ترسايان درباره عيسى بن مريم گفتند، بگويند، سخنى درباره تو مى گفتم كه به جمعى گذر نكنى، جز آن كه خاك زير پايت را برگيرند و از آن، طلب شفا كنند . و امّا سى و دوم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : خداوند _ تبارك و تعالى _ با [ افكندن] ترس، مرا يارى كرد. از او خواستم تو را [ نيز] به مثل آن، يارى رسانَد و همان چيزى را كه براى من قرار داده بود، براى تو قرار داد . و امّا سى و سوم، پيامبر خدا، دهان بر گوشم نهاد و آنچه را بود و تا روز قيامت خواهد شد، به من آموخت و خداوند عز و جل به زبان پيامبرش اينها را بر دل من جارى ساخت. و امّا سى و چهارم، ترسايان چيزى ادّعا كردند . خداوند عز و جل در اين باره، اين آيه را نازل كرد : «پس هر كه در اين [ باره]، پس از دانشى كه تو را [ حاصل] آمده، با تو مُحاجّه كند، بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و ما خودمان و شما خودتان را فرا خوانيم. سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم» و جان من جان پيامبر خدا بود و زنان فاطمه عليهاالسلام بود و پسران ، حسن و حسين عليهماالسلام بودند. آن گاه، آنان پشيمان شدند و از پيامبر خدا درخواست گذشتن [ از مباهله ]كردند و از آنان گذشت. سوگند به آن كه تورات را بر موسى عليه السلام و فرقان را بر محمّد صلى الله عليه و آله فرو فرستاد، اگر با ما مباهله مى كردند، به ميمون و خوك، تبديل مى شدند. و امّا سى و پنجم، پيامبر خدا، در جنگ بدر، مرا راهى كرد و فرمود : آن مشت ريگ را _ كه در يك جا جمع بود _ ، برايم بياور و من آنها را برداشتم و بو كردم. چنان خوش بو بود كه از آن، بوى مُشك مى آمد. آن را برايش آوردم. پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را به سوى مشركان پرتاب كرد. چهار تا از آن ريگ ها از بهشت بود و ريگى از مشرق و ريگى از مغرب و ريگى از زير عرش بود و با هر ريگ، يكصد هزار فرشته به يارى ما شتافت و خداوند عز و جل هيچ كس را پيش يا پس از آن ، به چنين فضيلتى گرامى نداشت . و امّا سى و ششم، من از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : نفرين بر كشنده تو! او بدبخت تر از ثمود و پى كُننده ناقه بُوَد و عرش خداوند، به دليل كشته شدن تو به لرزه درمى آيد. بشارت باد بر تو _ اى على _ كه تو از جمله صدّيقان، شهيدان و صالحانى . و امّا سى و هفتم، خداوند متعال از بين اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله مرا به دانش ناسخ و منسوخ، و محكم و متشابه، و خاصّ و عام، ويژه ساخت. اين چيزى است كه خداوند به من و به پيامبرش به اين خاطر، منّت نهاد و پيامبر خدا به من فرمود : اى على! خداوند عز و جل به من فرمان داده كه تو را نزديك سازم و دور نكنم، آموزشت دهم و از تو روى نگردانم، و بر من لازم است كه پروردگارم را فرمان ببرم و بر تو لازم است كه آن را فراگيرى . و امّا سى و هشتم، پيامبر خدا مرا به جنگى اعزام كرد و برايم دعاها كرد و بر آنچه كه بعدا پيش خواهد آمد، آگاهم ساخت. يكى از اصحابش به اين خاطر، غمگين شد و گفت : اگر محمّد صلى الله عليه و آله توانمند بود كه پسر عمويش را پيامبر قرار دهد، اين كار را مى كرد. خداوند متعال به زبان پيامبرش مرا از آن، مطّلع كرد. و امّا سى و نهم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : دروغ مى گويد آن كه على را دشمن مى دارد و مى پندارد كه مرا دوست دارد. دوستى من و دوستى او، جز در دل مؤمن، جمع نمى گردد. اى على! خداوند عز و جل دوستداران من و تو را در آغازِ گروه پيشتازان به بهشت قرار داده است و دشمنان من و تو را در اوّلِ گروه گم راهان از امّتم قرار داده كه وارد دوزخ مى شوند . و امّا چهلم، پيامبر خدا در جنگى مرا به سوى چاهى فرستاد. چاه، آب نداشت. من برگشتم و به او خبر دادم. فرمود : آيا در چاه، گِل وجود دارد؟ . گفتم : آرى. فرمود : كمى از آن برايم بياور . من مقدارى گِل آوردم و كلماتى به آن خواند. آن گاه فرمود : اين را در چاه بينداز . افكندم. ناگهان، آب جوشيد و پيرامون چاه را فرا گرفت. پيشش آمدم و خبر دادم. به من فرمود : اى على! توفيق يافتى و به بركت تو آب جوشيد و اين منقبت، ويژه من بود، نه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله . و امّا چهل و يكم، من از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : بشارتت باد، اى على! جبرئيل پيش من آمد و به من گفت : اى محمّد! خداوند _ تبارك و تعالى _ به اصحابت نگريست و پسر عمو و شوهر دخترت فاطمه را بهترين يارِ تو يافت و او را وصىّ تو و ادا كننده از سوى تو قرار داد . و امّا چهل و دوم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : بشارتت باد، اى على! چون خانه تو در بهشت، مقابل خانه من است و در اعلى علّيين، در كنار رفيق اعلى، تو با منى . گفتم : اى پيامبر خدا! اعلى علّيين چيست؟ فرمود : قبّه اى (بارگاهى) از دُرّ سفيد است كه هفتاد هزار لنگه دارد و جاى سكونت من و توست . و امّا چهل و سوم، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند عز و جل، دوستىِ مرا در دل مؤمنان، استوار ساخته است. همچنين _ اى على _ دوستىِ تو را در دل مؤمنان، استوار گردانيده است و كينه من و كينه تو را در دل منافقان، ريشه دار گردانيده است. بنابراين، جز مؤمن پرهيزگار، تو را دوست نمى دارد، و جز منافق كافر، تو را دشمن نمى دارد . و امّا چهل و چهارم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : از بين عرب ها، جز ناپاك زاده، تو را دشمن نمى دارد، و از ميان عجم ها، جز شقى، و از بين زنان، جز زن سليطه، (2) تو را دشمن نمى دارد . و امّا چهل و پنجم، پيامبر خدا، در وقتى كه من چشمْ درد داشتم، مرا خواست و بر چشم من، آب دهان ماليد و فرمود : پروردگارا ! گرمايَش را در سرما و سرمايَش را در گرما قرار بده . سوگند به خدا، تا اين ساعت، چشمم بيمار نشده است. و امّا چهل و ششم، پيامبر خدا، به ياران و عموهايش فرمان به بستن درها داد و به دستور خداوند عز و جل ، درِ خانه مرا [به مسجد ، ]باز گذاشت و هيچ كس را منقبتى چون منقبت (فضيلت) من نيست . و امّا چهل و هفتم، پيامبر خدا در وصيّتش مرا به پرداخت وام هايش و انجام دادن تعهّداتش فرمان داد. گفتم : اى پيامبر خدا! تو مى دانى كه من مالى ندارم. فرمود : خدا تو را يارى مى رسانَد . تصميم بر پرداختن چيزى از وام ها و يا تعهّداتش نگرفتم، جز آن كه خداوند، آن را براى من آسان ساخت تا آن كه وام ها و وتعهّداتش را پرداختم، و شمردم؛ هشتاد هزار [ سكّه] شد و مقدار كمى ماند كه به حسن، وصيّت كرده ام آن را بپردازد. و امّا چهل و هشتم ، پيامبر خدا، روزى به خانه ام آمد و ما سه روز بود كه غذا نخورده بوديم. فرمود : اى على! آيا چيزى پيش تو هست؟ . گفتم : سوگند به آن كه تو را بزرگى بخشيد و به پيامبرى برگزيد كه از سه روز پيش، من و همسرم و دو فرزندم چيزى نخورده ايم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى فاطمه! برو داخل اتاق، ببين چيزى پيدا مى كنى؟ . گفت : همين الان از آن جا بيرون آمدم. گفتم : اى پيامبر خدا! من وارد شوم؟ فرمود : به نام خدا، داخل شو . وارد شدم، ناگهان يك سينى خرما و يك ظرف آب گوشت يافتم. آن را نزد پيامبر خدا آوردم. فرمود : آيا فرستاده اى كه اين غذا را آورد، ديدى؟ . گفتم : آرى. فرمود : تعريف كن كه چگونه بود؟ . گفتم : چيزى بين سرخى، سبزى و زردى بود. فرمود : اين خطوطِ بال جبرئيل است كه آميخته به درّ و ياقوت است . از آب گوشت خورديم تا سير شديم و جز جاى دست و انگشتمان، چيزى از آن كم نشد. خداوند عز و جل از بين اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به اين امر، ويژه ساخت. و امّا چهل و نهم، خداوند _ تبارك و تعالى _ ، پيامبرش را به نبوّتْ ويژه گردانْد و پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به وصايت، ويژه گردانْد . هركس مرا دوست بدارد، سعادتمند است و در گروه پيامبران، محشور خواهد شد. و امّا پنجاهم ، پيامبر خدا [ سوره ] برائت را با ابوبكر فرستاد. وقتى رفت، جبرئيل فرود آمد و گفت : اى محمّد! جز تو يا مردى از خودت، وظيفه تو را ادا نمى كند . بنابراين، پيامبر خدا مرا با شتر تيزرو خود، فرستاد. در منطقه ذى الحُلَيفَه (3) به وى رسيدم و برائت را از او گرفتم و خداوند عز و جل مرا به اين كار، ويژه ساخت. و امّا پنجاه و يكم، پيامبر خدا، در روز غدير خم، مرا در مقابل همه مردم به پاداشت و فرمود : آن كه من مولاى اويم ، اين على مولاى اوست. پس نابودى و مرگ ، بر گروه ستمكاران! . و امّا پنجاه و دوم، پيامبر خدا فرمود : اى على! آيا مى خواهى كلماتى به تو بياموزم كه جبرئيل آنها را به من آموخت؟ گفتم : آرى. فرمود : بگو : اى روزى ده بينوايان، اى رحم كننده بر مسكينان! اى شنونده ترينِ شنوندگان، اى بيناترينِ بينندگان، اى مهربان ترينِ مهربانان! به من مهر بورز و روزى ام ده . و امّا پنجاه و سوم، خداوند _ تبارك و تعالى _ ، دنيا را پايان ندهد تا آن كه قائم ما قيام كند ، كينه دارانِ نسبت به ما را بكُشد، جزيه نپذيرد، صليب ها و بت ها را بشكند، جنگْ پايان پذيرد و مردم را به گرفتن مال، فراخوانَد و اموال را بين آنان به تساوى تقسيم كند و بين مردم، به عدلْ رفتار كند. و امّا پنجاه و چهارم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اى على! به زودى بنى اميّه، تو را نفرين مى كنند و در برابر هر نفرينى، فرشته اى هزار نفرين بر آنان بكند و هنگامى كه قائم ما قيام كند، آنان را چهل سال، نفرين كند . و امّا پنجاه و پنجم، پيامبر خدا به من فرمود : گروه هايى از بين امّت من در خصوص تو مورد آزمايش قرار خواهند گرفت، و خواهند گفت : پيامبر خدا چيزى بر جا نگذاشت. بنابراين، على را براى چه چيزى وصى قرار داده است؟ آيا كتاب خدا، پس از خداوند عز و جل برترينِ چيزها نيست؟! سوگند به آن كه مرا به حق برانگيخت، اگر تو آن را به دقّتْ گِرد نياورى، هيچ گاه گِرد نيايد. پس خداوند عز و جل مرا از بين اصحاب او بر اين كار، ويژه ساخت . و امّا پنجاه و ششم، خداوند _ تبارك و تعالى _ ، مرا به آنچه كه اوليا و فرمانبرانش را ويژه ساخته است، ويژه ساخت و مرا وارث محمّد صلى الله عليه و آله قرار داد. (با دست به مدينه اشاره كرد و فرمود :) آن كه او (خدا) را ناخشنود ساخته، او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) را ناراحت كرده، و آن كه او (خدا) را خشنود ساخته ، او را خشنود ساخته است. و امّا پنجاه و هفتم، پيامبر خدا در جنگى بود كه آب تمام شد. به من فرمود : اى على! برخيز و به سوى آن صخره برو و بگو : من فرستاده پيامبر خدايم، براى من آب بجوشان! . سوگند به خدايى كه او را به نبوّتْ گرامى داشت، پيام او را رساندم. از صخره، چون پستان گاو، آبْ فَوَران كرد و از هر كدام از پستان هايش آب جارى شد. چون چنين ديدم، با سرعت به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و به وى خبر دادم. فرمود : اى على! برو و آب بردار و مردم آمدند و مَشك ها و ظرف هايشان را پُر كردند، چارپايانشان را آب دادند، نوشيدند و وضو گرفتند. خداوند عز و جل ، از بين صحابيان، مرا ويژه اين كار ساخت. امّا پنجاه و هشتم، پيامبر خدا در يكى از جنگ ها _ كه آب تمام شد _ ، به من فرمان داد كه : اى على! تور (آفتابه) را بياور و من آن را آوردم. دست راست خود را در حالى كه دست من هم با آن بود، بر تور گذاشت و فرمود : بجوش! و آب از بين انگشتان ما جوشيد. و امّا پنجاه و نهم، پيامبر خدا، مرا به سوى خيبر اعزام كرد. وقتى به آن جا رفتم، درِ قلعه را بسته يافتم. با شدّت آن را تكان دادم. آن را كَندم و چهل قدم آن سوتر پرتاب كردم و وارد شدم. مَرحَب به جنگ با من پيش قدم شد و به من يورش آورد. من نيز به او يورش بردم و زمين را از خونش سيراب كردم، و پيش از اين، پيامبر صلى الله عليه و آله دو تن از ياران خود را فرستاده بود كه شكست خورده، برگشته بودند. امّا شصتم، من عمرو بن عبد وَد را كه به تنهايى هزار نفر به شمار مى آمد، كُشتم. و امّا شصت و يكم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اى على! مَثَل تو در بين امّتم، چون سوره «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» است. كسى كه به دل، تو را دوست بدارد، گويا يك سوم قرآن را خوانده است؛ و آن كه تو را به دلْ دوست بدارد و به زبانْ يارى ات رسانَد، گويى دو سوم قرآن را خوانده؛ و آن كه به دل ، دوستت بدارد و به زبان، يارى ات كند و به دست، كمكت كند، گويى همه قرآن را خوانده است . امّا شصت و دوم ، من در همه جاها و جنگ ها با پيامبر خدا بودم و پرچمش با من بود. امّا شصت و سوم ، من هيچ گاه از جنگ نگريختم . و هيچ كس به جنگ با من پيش قدم نشد، جز آن كه زمين را از خونش سيراب ساختم. و امّا شصت و چهارم ، براى پيامبر خدا، پرنده كباب شده اى از بهشت آوردند. از خداوند عز و جل خواست كه محبوب ترينِ خلق نزد خدا بر او درآيد و خداوند به من توفيق داد تا بر او درآيم و آن پرنده را با او بخورم. و امّا شصت و پنجم، من در مسجد، نماز مى خواندم كه بى نوايى درآمد و درخواست كرد و من در ركوع بودم كه انگشترم را به او دادم. خداوند _ تبارك و تعالى _ درباره من اين آيه را فرو فرستاد : «ولىّ شما تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آوردند؛ همان كسانى كه نماز به پا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند » . و امّا شصت و ششم، خداوند _ تبارك و تعالى _ خورشيد را دو بار براى من بازگردانْد و درميان امّت محمّد صلى الله عليه و آله بر احدى جز من خورشيد را بازنگردانْد. و امّا شصت و هفتم ، پيامبر خدا دستور داد تا مرا در زندگىِ او و پس از مرگش اميرِ مؤمنان صدا كنند و اين عنوان را جز به من به كسى اطلاق نكرد. و امّا شصت و هشتم، پيامبر خدا فرمود : اى على! وقتى روز واپسين شد، آواز دِهى از دلِ عرش، ندا خواهد داد : سرورِ پيامبران كجاست؟ من برخواهم خاست. آن گاه ندا خواهد داد : سرورِ اوصيا كجاست؟ تو برمى خيزى. [ فرشته ]رضوان، كليدهاى بهشت و [ فرشته] مالك ، كليد دوزخ را برايم خواهند آورد و خواهند گفت : خداوند عز و جل به ما دستور داده كه آن را به تو دهيم و به تو بگوييم كه آن را به على بن ابى طالب بدهى. پس اى على! تو تقسيم كننده بهشت و دوزخى . و امّا شصت و نهم، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اگر تو نبودى، منافقان از مؤمنان، باز شناخته نمى شدند . و امّا هفتادم، پيامبر خدا خوابيد و مرا و همسرم فاطمه و دو پسرم حسن و حسين را خوابانْد و بر ما عبايى سفيدِ نازك انداخت و خداوند _ تبارك و تعالى _ ، درباره ما اين آيه را فرو فرستاد : «خدا فقط مى خواهد آلودگى را از شما [ خاندان ]بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گردانَد » . جبرئيل گفت : من هم با شمايم، اى محمّد! و ششمين فردِ جمع ما جبرئيل بود.

.


1- .ر . ك : ص 167 ، پاورقى ح 3442 .
2- .سلقلقيه كه در متن روايت آمده از ريشه «السِّلق» به معناى گرگ است و آن را به سليطه معنا كرده اند؛ يعنى زنى گرگ وش و پرخاشجو. البته بعضى از اهل لغت نظير طريحى در (مجمع البحرين : ج2 ص 866) آن را زنى دانسته اند كه از دُبُر حيض مى شود. اين معنا جاى تأمّل دارد. (م)
3- .اوّلين منزل بين راه مكّه و مدينه و ميقات اهل مدينه است. (م)

ص: 348

. .

ص: 349

. .

ص: 350

. .

ص: 351

. .

ص: 352

. .

ص: 353

. .

ص: 354

. .

ص: 355

. .

ص: 356

. .

ص: 357

. .

ص: 358

. .

ص: 359

. .

ص: 360

. .

ص: 361

. .

ص: 362

. .

ص: 363

. .

ص: 364

. .

ص: 365

. .

ص: 366

. .

ص: 367

. .

ص: 368

. .

ص: 369

. .

ص: 370

. .

ص: 371

. .

ص: 372

. .

ص: 373

. .

ص: 374

3 / 6المَناقِبُ المَنثورَةُالإمام عليّ عليه السلام :أنَا رَبّانِيُّ هذِهِ الاُمَّةِ . (1)

عنه عليه السلام :أنَا داعيكُم إلى طاعَةِ رَبِّكُم ، ومُرشِدُكُم إلى فَرائِضِ دينِكُم ، ودَليلُكُم إلى ما يُنجيكُم . (2)

عنه عليه السلام :أنَا أنفُ الهُدى وعَيناهُ ، فَلا تَستَوحِشوا مِن طَريقِ الهُدى ؛ لِقَلَّةِ مَن يَغشاهُ . (3)

عنه عليه السلام :أنَا شاهِدٌ لَكُم ، وحَجيجٌ يَومَ القِيامَةِ عَنكُم . (4)

عنه عليه السلام :أنَا أولى بِرَسولِ اللّهِ حَيّا ومَيِّتا ، وأنَا وَصِيُّهُ ووَزيرُهُ ومُستَودَعُ سِرِّهِ وعِلمِهِ ، وأنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وَالفاروقُ الأَعظَمُ ، وأوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ وصَدَّقَهُ ، وأحسَنُكُم بَلاءً في جِهادِ المُشرِكينَ ، وأعرَفُكُم بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وأفقَهُكُم في الدّينِ ، وأعلَمُكُم بِعَواقِبِ الاُمورِ ، وأذرَبُكُم (5) لِسانا ، وأثبَتُكُم جَنانا . (6)

.


1- .مفردات ألفاظ القرآن : ص 337 .
2- .غرر الحكم : ح 3769 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 276 ، الغيبة للنعماني : ص 27 عن الأصبغ بن نباتة وفيه «من يسلكه» بدل «من يغشاه» ، الغارات : ج 2 ص 584 عن فرات بن أحنف وفيه «أهله» بدل «من يغشاه» ، المسترشد : ص 407 ح 138 نحوه .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 176 ، غرر الحكم : ح 3768 وفيه «عليكم» بدل «عنكم» .
5- .ذرب الرجل : إذا فصح لسانه (لسان العرب : ج 1 ص 385 «ذرب») .
6- .الاحتجاج : ج 1 ص 182 ح 36 ، بحار الأنوار : ج 28 ص 185 ح 1 .

ص: 375

3 / 6 فضيلت هاى پراكنده

3 / 6فضيلت هاى پراكندهامام على عليه السلام :من ربّانىِ (1) اين امّتم.

امام على عليه السلام :من فراخواننده شما به اطاعت پروردگارتان، راهنماى شما به واجبات دينتان و هدايت كننده شمايم به آنچه كه نجاتتان مى دهد.

امام على عليه السلام :من بينى و چشم هدايتم. پس، از راه هدايت، به خاطر كم بودن رهروان آن نهراسيد.

امام على عليه السلام :من گواه شمايم و از سوى شما در روز رستاخيز ، استدلال كننده ام.

امام على عليه السلام :من به پيامبر خدا در زمان حيات و پس از مرگش نزديك تر هستم. من وصى و وزير و مخزن رازها و دانش اويم. من صِدّيق اكبر و فاروق اعظمم. من نخستين كسى هستم كه به او ايمان آوردم و تصديقش كردم و در مبارزه با مشركان، بهترين آزمايش دهنده شمايم و به كتاب و سنّت، آگاه ترينِ شمايم و دين شناس ترينِ شما در دين ، و به پايان كارها آگاه ترينِ شما، و خوش بيان ترينِ شما و استوارترينِ شمايم.

.


1- .اشاره به آيه 146 از سوره آل عمران است و اينان ، كسانى هستند كه همراه پيامبران شكيبايى مى كنند و منسوب به عبادت و تألّه در شناخت ربوبيّت الهى اند. (م)

ص: 376

عنه عليه السلام :أنَا حَجيجُ المارِقينَ ، وخَصيمُ النّاكِثينَ المُرتابينَ . (1)

عنه عليه السلام :أنَا أخو رَسولِ اللّهِ ، وابنُ عَمِّهِ ، وسَيفُ نَقِمَتِهِ ، وعِمادُ نُصرَتِهِ وبَأسُهُ وشِدَّتُهُ . (2)

عنه عليه السلام_ في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: أنَا قاتِلُ الأَقرانِ ، ومُجَدِّلُ الشُّجعانِ ، أنَا الَّذي فَقَأتُ عَينَ الشِّركِ ، وثَلَلتُ (3) عَرشَهُ ، غَيرَ مُمتَنٍّ عَلَى اللّهِ بِجِهادي ، ولا مُدِلٍّ إلَيهِ بِطاعَتي ، ولكِن اُحَدِّثُ بِنِعمَةِ رَبّي . (4)

عنه عليه السلام :أنَا خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ فيكُم ، ومُقيمُكُم عَلى حُدودِ دينِكُم ، وداعيكُم إلى جَنَّةِ المَأوى . (5)

عنه عليه السلام :أنَا صِراطُ اللّهِ الَّذي مَن لا يَسلُكُهُ بِطاعَةِ اللّهِ فيهِ هَوى بِهِ إلَى النّارِ، أنَا سَبيلُهُ الّذي نَصَبَني لِلاِتِّباعِ بَعدَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، أنَا قَسيمُ النّارِ ، أنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَى الفُجّارِ ، أنَا نورُ الأَنوارِ . (6)

عنه عليه السلام :أنَا حُجَّةُ اللّهِ ، وأنَا خَليفَةُ اللّهِ ، وأنَا صِراطُ اللّهِ ، وأنَا بابُ اللّهِ ، وأنَا خازِنُ عِلمِ اللّهِ ، وأنَا المُؤتَمَنُ عَلى سِرِّ اللّهِ ، وأنَا إمامُ البَرِيَّةِ بَعدَ خَيرِ الخَليقَةِ مُحَمَّدٍ نَبِيِّ الرحَّمَةِ صلى الله عليه و آله . (7)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 75 .
2- .معاني الأخبار : ص 58 ح 9 ، بشارة المصطفى : ص 12 كلاهما عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .ثُلّ عرش فلان ثَلّاً : هُدم ، وزال أمر قومه (لسان العرب : ج 11 ص 90 «ثلل») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 296 ح 384 .
5- .غرر الحكم : ح 3771 .
6- .مصباح المتهجّد : ص 757 ح 843 ، مصباح الزائر : ص 159 كلاهما عن الفيّاض بن محمّد الطرسوسي ، الإقبال : ج 2 ص 259 عن الفيّاض بن محمّد بن عمر الطوسي وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
7- .الأمالي للصدوق : ص 88 ح 58 عن النعمان بن سعد ، روضة الواعظين : ص 114 .

ص: 377

امام على عليه السلام :من با دينْ گريزان ، احتجاج مى كنم و دشمنِ پيمان شكنانِ دو دلم.

امام على عليه السلام :من، برادرِ پيامبر خدا، پسر عموى او، شمشير انتقام او و تكيه گاه پيروزى و جنگاورى و نيرومندىِ اويم.

امام على عليه السلام :من، كُشنده سرداران و ستيزنده با شجاعانم. درآورنده چشم شرك و نابود كننده تخت آنم و به خاطر جهادم، بر خدا منّت نمى گذارم و به فرمانبرى ام ، براى او ناز نمى كنم؛ بلكه نعمت هاى پروردگارم را بازمى گويم.

امام على عليه السلام :من جانشين پيامبر خدا در بين شمايم و به پا دارنده شما بر احكام دينتان، و فراخواننده شما به بهشت آرامشم.

امام على عليه السلام :من همان راه خداوندم كه اگر كسى با پيروى از خداوند، آن را نپيمايد، به دوزخ خواهد غلتيد. من راهى ام كه خداوند براى پيروى پس از پيامبرش معيّن كرده است. من تقسيم كننده دوزخم. من حجّت خدا بر بدكارانم. من نورِ نورهايم.

امام على عليه السلام :من، حجّت خدايم. من، جانشين خدايم. من راه خدايم. من باب خدايم. من خزانه دار دانش الهى ام. من امين بر رازهاى خدايم. من پس از بهترينِ خلق، محمّد صلى الله عليه و آله ، پيامبر رحمت، پيشواى مردمم.

.

ص: 378

عنه عليه السلام :أنَا إمامُ البَرِيَّةِ ، ووَصِيُّ خَيرِ الخَليقَةِ ، وزَوجُ سَيِّدَةِ نِساءِ الاُمَّةِ ، وأبُو العِترَةِ الطّاهِرَةِ وَالأَئِمَّةِ الهادِيَةِ . أنَا أخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ووَصِيُّهُ ، ووَلِيُّهُ ، ووَزيرُهُ ، وصاحِبُهُ ، وصَفِيُّهُ ، وحَبيبُهُ ، وخَليلُهُ . أنَا أميرُ المُؤمِنينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وسَيِّدُ الوَصِيّينَ . حَربي حَربُ اللّهِ ، وسِلمي سِلمُ اللّهِ ، وطاعَتي طاعَةُ اللّهِ ، ووِلايَتي وِلايَةُ اللّهِ ، وشيعَتي أولِياءُ اللّهِ ، وأنصاري أنصارُ اللّهِ . (1)

عنه عليه السلام :أنَا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، ووَصِيُّ سَيِّدِ النَّبِيّينَ ، أنَا إمامُ المُسلِمينَ ، وقائِدُ المُتَّقينَ ، ومَولَى المُؤمِنينَ ، وزَوجُ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ . أنَا المُتَخَتِّمُ بِاليَمينِ ، وَالمُعَفِّرُ لِلجَبينِ . أنَا الَّذي هاجَرتُ الهِجرَتَينِ ، وبايَعتُ البَيعَتَينِ . أنا صاحِبُ بَدرٍ وحُنَينٍ ، أنَا الضّارِبُ بِالسَّيفَينِ ، وَالحامِلُ عَلى فَرَسَينِ . أنَا وارِثُ عِلمِ الأَوَّلينَ ، وحُجَّةُ اللّهِ عَلَى العالَمينَ بَعدَ الأَنبِياءِ ومُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ صلى الله عليه و آله خاتَمِ النَّبِيّينَ ، أهلُ مَوالاتي مَرحومونَ ، وأهلُ عِداوتي مَلعونونَ . ولَقَد كانَ حَبيبي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَثيرا ما يَقولُ لي : يا عَلِيُّ حُبُّكَ تَقوىً وإيمانٌ ، وبُغضُكُ كُفرٌ ونِفاقٌ ، وأنَا بَيتُ الحِكمَةِ ، وأنتَ مِفتاحُهُ ، وكَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُكَ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ ووَزيرُهُ ووارِثُهُ ، أنَا أخو رَسولِ اللّهِ ووَصِيُّهُ وحَبيبُهُ ، أنَا صَفِيُّ رَسولِ اللّهِ وصاحِبُهُ . أنَا ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ ، وزَوجُ ابنَتِهِ ، وأبو وُلدِهِ . أنَا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، ووَصِيُّ سَيِّدِ النَّبِيّينَ . أنَا الحُجَّةُ العُظمى ، والآيَةُ الكُبرى ، وَالمَثَلُ الأَعلى ، وبابُ النَّبِيِّ المُصطَفى . أنَا العُروَةُ الوُثقى ، وكَلِمَةُ التَّقوى ، وأمينُ اللّهِ _ تَعالى ذِكرُهُ _ عَلى أهلِ الدُّنيا . (3)

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 419 ح 5918 ، بشارة المصطفى : ص 191 وفيه «خير» بدل «إمام» وكلاهما عن الأصبغ بن نباتة .
2- .الأمالي للصدوق : ص 77 ح 44 ، بشارة المصطفى : ص 156 ، روضة الواعظين : ص 125 كلّها عن الأصبغ بن نباتة .
3- .الأمالي للصدوق : ص 92 ح 67 عن الأصبغ بن نباتة .

ص: 379

امام على عليه السلام :من پيشواى مردم و وصىّ بهترينِ آفريدگانم و همسر سرورِ زنان امّت و پدر خاندان پاك امامانِ هدايتم. من، برادر پيامبر خدا، وصىّ او، ولىّ او، وزير او، يار او، برگزيده او، دوست او و همراه اويم. من، امير مؤمنان و رهبر سپيدرويان و سيّد اوصيايم. جنگ با من، جنگ با خدا، و صلح با من، صلح با خداست. پيروى از من، پيروى از خداست و ولايت من، ولايت خداست. پيروان من، اولياى خدا و ياران من، ياران خدايند.

امام على عليه السلام :من سرور وصى ها، و وصىّ سرورِ پيامبرانم. من پيشواى مسلمانان، رهبر پرهيزگاران، مولاى مؤمنان و شوهر سرور زنان جهانم. من انگشترىْ به دست راست كننده و جبين بر خاكْ ساينده ام. من همانم كه دو بار هجرت و دو بار بيعت كردم. من صاحب بَدر و حُنينم. منم كسى كه با دو شمشير جنگيد و سوار بر دو اسب، يورش برد. من وارث دانش پيشينيان، و بعد از انبيا و محمّد بن عبد اللّه (خاتم پيامبران)، حجّت خدا بر جهانيانم. دوستداران من، رحمت شده، و دشمنانم، نفرين شده اند. دوست من، پيامبر خدا، بسيار به من مى فرمود : «اى على! دوست داشتن تو، تقوا و ايمان است و دشمن داشتن تو، كفر و نفاق است. من خانه حكمتم و تو كليد آنى، و آن كه مى پندارد مرا دوست دارد، در حالى كه تو را دشمن مى دارد، دروغ مى گويد».

امام على عليه السلام :من جانشين پيامبر خدا، وزير و وارث اويم. من، برادر پيامبرخدا، وصى و دوست اويم. من، برگزيده و همدم پيامبر خدايم. من، پسرعموى پيامبر خدا، شوهر دخترش و پدر فرزندان اويم. من سرور وصى ها و وصىّ سرور پيامبرانم . من بزرگ ترين حجّت و بزرگ ترين نشانه، و برترين نمونه و باب پيامبر مصطفايم. من ريسمان محكم، كلمه تقوا و امين خداوند متعال بر اهل دنيايم.

.

ص: 380

عنه عليه السلام :أنَا الهادي ، وأنَا المُهتَدي . وأنَا أبُو اليَتامى وَالمساكينِ ، وزَوجُ الأَرامِلِ ، وأنَا مَلجَأُ كُلِّ ضَعيفٍ ، ومَأمَنُ كُلِّ خائِفٍ . وأنَا قائِدُ المُؤمِنينَ إلَى الجَنَّةِ ، وأنَا حَبلُ اللّهِ المَتينُ ، وأنَا عُروَةُ اللّهِ الوُثقى ، وكَلِمَةُ التَّقوى . وأنَا عَينُ اللّهِ ، ولِسانُهُ الصّادِقُ ، ويَدُهُ ، وأنَا جَنبُ اللّهِ الَّذي يَقولُ : «أَن تَقُولَ نَفْسٌ يَ_حَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطتُ فِى جَن_بِ اللَّهِ» (1) . وأنَا يَدُ اللّهِ المَبسوطَةُ عَلى عِبادِهِ بِالرَّحمَةِ وَالمَغفِرَةِ ، وأنَا بابُ حِطَّةٍ . مَن عَرَفَني وعَرَفَ حَقّي فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ ؛ لِأَنّي وَصِيُّ نَبِيِّهِ في أرضِهِ ، وحُجَّتُهُ عَلى خَلقِهِ ، لا يُنكِرُ هذا إلّا رادٌّ عَلَى اللّهِ ورَسولِهِ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا قَلبُ اللّهِ الواعي ، ولِسانُهُ النّاطِقُ ، وأمينُهُ عَلى سِرِّهِ ، وحُجَّتُهُ عَلى خَلقِهِ ، وخَليفَتُهُ عَلى عِبادِهِ ، وعَينُهُ النّاظِرَةُ في بَرِيَّتِهِ ، ويَدُهُ المَبسوطَةُ بِالرَّأفَةِ وَالرَّحمَةِ ، ودينُهُ الَّذي لا يُصَدِّقُني إلّا مَن مَحَضَ الإِيمانَ مَحضا ، ولا يُكَذِّبُني إلّا مَن مَحَضَ الكُفرَ مَحضا . (3)

عنه عليه السلام :أنَا عَينُ اللّهِ ، وأنَا يَدُ اللّهِ ، وأنَا جَنبُ اللّهِ ، وأنَا بابُ اللّهِ . (4)

.


1- .الزمر : 56 .
2- .التوحيد : ص 164 ح 2 ، معاني الأخبار : ص 17 ح 14 ، الاختصاص : ص 248 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 401 ح 1 كلّها عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام .
3- .الاختصاص : ص 248 عن الحسن بن عبد اللّه عن الإمام الصادق عليه السلام .
4- .الكافي : ج 1 ص 145 ح 8 عن هاشم بن أبي عمارة ، بصائر الدرجات : ص 61 ح 2 عن هاشم بن أبي عمّار .

ص: 381

امام على عليه السلام :من راهبرم. من رهيافته ام. من، پدر يتيمان و بيچارگان، شوى بى شويان، پناهِ هر ناتوان و جايگاه امن هر هراسنده ام . من رهبر مؤمنان به سوى بهشتم. من، ريسمانِ استوار خداوندم. من، دستاويز محكم الهى و نمونه پرهيزگارى ام. من چشم خدايم و زبانِ صادق او و دستِ اويم. من همان فرمان خداوندم كه مى گويد : «تا آن كه [ مبادا] كسى بگويد : دريغا بر آنچه در فرمان خدا كوتاهى ورزيدم!» . من دستِ گشاده رحمت و مغفرت خداوند بر بندگان اويم و من، باب بخشايشم. آن كه مرا شناخت و حقّ مرا شناخت، خداوندش را شناخته است؛ چون من، وصىّ پيامبرش در روى زمينم، و حجّت او بر بندگان اويم. اين موضوع را جز آن كه رد كننده خدا و پيامبر اوست، منكر نمى شود.

امام على عليه السلام :من، قلب فراگير خدايم، زبان گوياى او، امين او بر رازهايش، حجّت او بر مردمش، جانشين او بر بندگانش، چشم بيناى او در بين مردمش، و دست گشوده لطف و رحمت او و دين اويم [و همانم ]كه مرا تصديق نمى كند، مگر آن كه ايمان خالص داشته باشد و مرا تكذيب نمى كند، مگر آن كه كفر محض داشته باشد.

امام على عليه السلام :من چشم خدا، دست خدا، فرمان خدا و باب خدايم.

.

ص: 382

الإمام الباقر عليه السلام_ في قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «يَ_حَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطتُ فِى جَن_بِ اللَّهِ» _: قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أنَا جَنبُ اللّهِ ، وأنَا حَسرَةُ النّاسِ يَومَ القِيامَةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :أنَا عِلمُ اللّهِ ، وأنَا قَلبُ اللّهِ الواعي ، ولِسانُ اللّهِ النّاطِقُ ، وعَينُ اللّهِ ، وجَنبُ اللّهِ ، وأنَا يَدُ اللّهِ . (2)

الإرشاد عن حكيم بن جبير عن الإمام عليّ عليه السلام :أنَا عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِ اللّهِ ، وَرِثتُ نَبِيَّ الرَّحمَةِ ، ونَكَحتُ سَيِّدَةَ نِساءِ أهلِ الجَنَّةِ . وأنَا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، وآخِرُ أوصِياءِ النَّبِيّينَ ، لا يَدَّعي ذلِكَ غَيري إلّا أصابَهُ اللّهُ بِسوءٍ . فَقالَ رَجُلٌ مِن عَبسٍ كانَ جالِسا بَينَ القَومِ : مَن لا يُحسِنُ أن يَقولَ هذا : «أنَا عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِ اللّهِ» ! فَلَم يَبرَح مَكانَهُ حَتّى تَخَبَّطَهُ الشَّيطانُ (3) ، فَجُرَّ بِرِجلِهِ إلى بابِ المَسجِدِ . فَسَأَلنا قَومَهُ عَنهُ ، فَقُلنا : هَل تَعرِفونَ بِهِ عَرَضا قَبلَ هذا ؟ قالوا : اللّهُمَّ لا . (4)

الإمام عليّ عليه السلام :إنّي مُستَوفٍ رِزقي ، ومُجاهِدٌ نَفسي ، ومُنتَهٍ إلى قِسمي . (5)

عنه عليه السلام :إنّي مُحارِبٌ أمَلي ، ومُنتَظِرٌ أجَلي . (6)

عنه عليه السلام :إنّي لَعَلى إقامَةِ حُجَجِ اللّهِ اُقاوِلُ ، وعَلى نُصرَةِ دينِهِ اُجاهِدُ واُقاتِلُ . (7)

.


1- .تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 520 ح 25 عن عطاء الهمداني .
2- .التوحيد : ص 164 ح 1 عن عبد الرحمن بن كثير ، بصائر الدرجات : ص 64 ح 13 عن عبد المزاحم بن كثير وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام .
3- .يَتَخَبَّطَني الشيطان ، أي يَصرَعَني ويَلعَبَ بي (النهاية : ج 2 ص 8 «خبط») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 352 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 287 نحوه .
5- .غرر الحكم : ح 3775 .
6- .غرر الحكم : ح 3774 .
7- .غرر الحكم : ح 3777 .

ص: 383

امام باقر عليه السلام_ درباره سخن خداوند عز و جل : «تا آن كه [ مبادا] كسى بگويد : دريغا بر آنچه كه در فرمان خدا كوتاهى كردم» _: على عليه السلام فرمود : «آن فرمان خدا منم و من، موجب حسرت مردم در روز رستاخيزم».

امام على عليه السلام :من دانش خدا، قلب فراگير خدا، زبان گوياى خدا، چشم خدا، فرمان خدا و دست خدايم.

الإرشاد_ به نقل از حكيم بن جبير، از امام على عليه السلام _: «من بنده خدا و برادر پيامبر خدايم . از پيامبر صلى الله عليه و آله ، رحمت به ارث بردم، و با بانوى زنانِ بهشت، ازدواج كردم. من سرورِ وصى ها و آخرين وصىّ پيامبرانم و اين امر را هيچ كس جز من، ادّعا نخواهد كرد، جز آن كه خداوند، او را مبتلا مى سازد». مردى از اهل عَبْس كه بين مردم نشسته بود، گفت : كيست كه از گفتن اين سخن خوشش نيايد : من بنده خدا و برادر پيامبر خدايم. از جايش تكان نخورده بود كه به بيمارىِ صرع گرفتار شد و پايش را گرفتند و نزديك مسجد آوردند. از اقوامش درباره او پرسيديم. گفتيم : آيا پيش از اين، بيمارى اى داشت؟ گفتند : هرگز!

امام على عليه السلام :من استيفا كننده روزىِ خود، جنگ كننده با نفس خود، و دست يابنده به نصيب خودم.

امام على عليه السلام :من جنگنده با آرزوى خويشم و منتظر اجل خود.

امام على عليه السلام :من براى به پا داشتن حجّت هاى خدا سخن مى گويم و براى يارى دينش مبارزه مى كنم و مى جنگم.

.

ص: 384

عنه عليه السلام :إنّي لَأَرفَعُ نَفسي أن تَكونَ حاجَةٌ لا يَسَعُها جودي ، أو جَهلٌ لا يَسَعُهُ حِلمي ، أو ذَنبٌ لا يَسَعُهُ عَفوي ، أو أن يَكونَ زَمانٌ أطوَلَ مِن زَماني . (1)

عنه عليه السلام :إنّي لَأَرفَعُ نَفسي أن أنهَى النّاسَ عَمّا لَستُ أنتَهي عَنهُ ، أو آمُرَهُم بِما لا أسبِقُهُم إلَيهِ بِعَمَلي ، أو أرضى مِنهُم بِما لا يُرضي رَبّي . (2)

عنه عليه السلام :إنّي وَاللّهِ ما أحُثُّكُم عَلى طاعَةٍ إلّا وأسبِقُكُم إلَيها ، ولا أنهاكُم عَن مَعصِيَةٍ إلّا وأ تَناهى قَبلَكُم عَنها . (3)

عنه عليه السلام :إنّي لَمِن قَومٍ لا تَأخُذُهُم فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ ، سيماهُم سيمَا الصِّدّيقينَ ، وكَلامُهُم كَلامُ الأَبرارِ ، عُمّارُ اللَّيلِ ومَنارُ النَّهارِ ، مُتَمَسِّكونَ بِحَبلِ القُرآنِ ، يُحيونَ سُنَنَ اللّهِ وسُنَنَ رَسولِهِ ، لا يَستَكبِرونَ ولا يَعلونَ ، ولا يَغُلّونَ ، ولا يفُسِدونَ ، قُلوبُهُم فِي الجِنانِ ، وأجسادُهُم فِي العَمَلِ . (4)

المناقب لابن المغازلي عن ابن عبّاس :نَظَرَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام في وُجوهِ النّاسِ فَقالَ : إنّي لَأَخو رَسولِ اللّهِ ووَزيرُهُ ، وقَد عَلِمتُم أنّي أوَّلُكُم إيمانا بِاللّهِ ورَسولِهِ ، ثُمَّ دَخَلتُم بَعدي فِي الإِسلامِ رَسَلاً (5) . وإنّي لَابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأخوهُ ، وشَريكُهُ في نَسَبِهِ ، وأبو وُلدِهِ ، وزَوجُ ابنَتِهِ سَيِّدَةِ وُلدِهِ وسَيِّدَةِ نِساءِ أهلِ الجَنَّةِ . ولَقَد عَرَفتُم أنّا ما خَرَجنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَخرَجا قَطُّ إلّا رَجَعنا وأنَا أحَبُّكُم إلَيهِ ، وأوثَقُكُم في نَفسِهِ ، وأشَدُّكُم نِكايَةً لِلعَدُوِّ ، وأثَرا فِي العَدُوِّ . ولَقَد رَأَيتُم بِعثَتَهُ إيّايَ بِبَراءَةٌ . ولَقَد آخى بَينَ المُسلِمينَ ، فَمَا اختارَ لِنَفسِهِ أحَدا غَيري . ولَقَد قالَ لي : أنتَ أخي وأنَا أخوكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . ولَقَد أخرَجَ النّاسَ مِنَ المَسجِدِ وتَرَكَني . ولَقَد قالَ لي : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (6)

.


1- .غرر الحكم : ح 3778 .
2- .غرر الحكم : ح 3780 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 175 ، غرر الحكم : ح 3781 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 192 .
5- .رَسَلاً : أي أفواجا وفِرَقا متقطّعة (النهاية : ج 2 ص 222 «رسل») .
6- .المناقب لابن المغازلي : ص 111 ح 154 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 80 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 330 ح 2 نقلاً عن كتاب الأربعين عن يحيى بن العلاء الرازي عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام عن ابن عبّاس .

ص: 385

امام على عليه السلام :من خويش را برتر از آن مى شمارم كه نيازى [ براى كسى ]باشد و بخشش من آن را شامل نشود، يا نادانى اى [ در كسى] باشد كه بردبارى ام آن را فرا نگيرد، يا گناهى اتّفاق افتد و گذشتم آن را شامل نشود، يا زمانى پر بهره تر از زمان من باشد.

امام على عليه السلام :من خويش را برتر از آن مى شمارم كه مردم را از چيزى بازدارم كه خود از آن سر باز نمى زنم و يا به چيزى فرمان دهم كه با انجام دادن آن، بر آنان پيشى نگيرم، و يا از آنان به كارى خرسند باشم كه پروردگارم از آن خرسند نيست.

امام على عليه السلام :سوگند به خدا، من شما را به اطاعتى تشويق نمى كنم، جز آن كه در آن بر شما پيشى گرفته باشم، و از ناشايستى باز نمى دارم، جز آن كه پيش از شما آن را ترك كرده باشم.

امام على عليه السلام :من از كسانى ام كه در راه خدا، سرزنش سرزنش كننده اى را به چيزى نمى گيرم؛ از آنانى ام كه چهره شان، چهره راستينان، و سخنشان، سخنِ خوبان است، شب زنده داران و درخشندگان روزند، به ريسمان قرآن، چنگ زده، سنّت هاى خدايى و سنّت هاى پيامبر خدا را زنده نگه مى دارند، كبر نمى ورزند و برترى نمى فروشند ، غُلو نمى ورزند و فساد نمى كنند، و دلشان در بهشت و تنشان مشغول كار است.

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از ابن عبّاس _: على بن ابى طالب عليه السلام به چهره مردم نگريست و فرمود : «من برادر پيامبر خدا و وزير اويم، و شما مى دانيد كه من نخستينِ شما در ايمان آوردن به خدا و پيامبر خدايم و شما پس از من، گروه گروه به اسلام درآمديد. من پسر عموى پيامبر خدا و برادر او، هم نَسَب او، پدر فرزندان او و شوهر دخترش (سرور فرزندانش و سرور زنان بهشت) هستم. شما مى دانيد كه ما هيچ گاه همراه پيامبر خدا براى كارى نرفتيم، جز آن كه وقتى برگشتيم، من محبوب ترينِ شما پيش وى و استوارترينِ شما نزدش، چيره ترينِ شما بر دشمن، و مؤثّرترينِ شما در تأثير گذارى بر دشمن بودم. شما ديديد [ ماجرايى را ]كه وى مرا براى اعلان برائت فرستاد. بين مسلمانان، پيمان برادرى بست و جز من، كسى را براى خود برنگزيد و به من فرمود : تو برادر منى و من، برادر تو در دنيا و آخرتم . مردم را از مسجد، بيرون كرد و مرا وا گذاشت و به من فرمود : تو نسبت به من، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى، جز آن كه پس از من، پيامبرى نيست ».

.

ص: 386

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّما مَثَلي بَينَكُم كَمَثَلِ السِّراجِ فِي الظُّلمَةِ ؛ يَستَضيءُ بِهِ مَن وَلَجَها ، فَاسمَعوا أيُّهَا النّاسُ وعوا ، وأحضِروا آذانَ قُلوبِكُم تَفهَموا . (1)

عنه عليه السلام :إنَّما هِيَ نَفسي أروضُها (2) بُالتَّقوى ؛ لِتَأتِيَ آمِنَةً يَومَ الخَوفِ الأَكبَرِ ، وتَثبُتَ عَلى جَوانِبِ المَزلَقِ ... وَايمُ اللّهِ _ يَمينا أستَثني فيها بِمَشيئَةِ اللّهِ _ لَأَروضَنَّ نَفسي رِياضَةً تَهِشُّ مَعَها إلَى القُرصِ إذا قَدَرتُ عَلَيهِ مَطعوما ، وتَقَنَعُ بِالمِلحِ مَأدوما ، ولَأَدَعَنَّ مُقلَتي كَعَينِ ماءٍ نَضَبَ مَعينَها ، مُستَفرِغَةً دُموعَها . أ تَمتَلِئُ السّائِمَةُ مِن رِعيِها فَتَبرُكَ ، وتَشبَعُ الرَّبيضَةُ مِن عُشبِها فَتَربِضَ ، ويَأكُلُ عَلِيٌّ مِن زادِهِ فَيَهجَعَ ؟ ! قَرَّت إذا عَينُهُ إذَا اقتَدى بَعدَ السِّنينَ المُتَطاوِلَةِ بِالبَهيمَةِ الهامِلَةِ ، وَالسّائِمَةِ المَرعِيَّةِ . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ اسمُهُ امتَحَنَ بي عِبادَهُ ، وقَتَلَ بِيَدي أضدَادَهُ ، وأفنى بِسَيفي جُحّادَهُ ، وجَعَلَني زُلفَةً لِلمُؤمِنينَ ، وحِياضَ مَوتٍ عَلَى الجَبّارينَ ، وسَيفَهُ عَلَى المُجرِمينَ ، وشَدَّ بي أزرَ (4) رَسولِهِ ، وأكرَمَني بِنَصرِهِ ، وشَرَّفَني بِعِلمِهِ ، وحَباني بِأَحكامِهِ ، وَاختَصَّني بِوَصِيَّتِهِ ، وَاصطَفاني بِخِلافَتِهِ في اُمَّتِهِ ؛ فَقالَ صلى الله عليه و آله _ وقَد حَشَدَهُ المُهاجِرونَ وَالأَنصارُ وَانغَصَّت بِهِمُ المَحافِلُ _ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ عَلِيّا مِنّي كَهارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . فَعَقَلَ المُؤمِنونَ عَنِ اللّهِ نُطقَ الرَّسولِ ، إذ عَرَفوني أنّي لَستُ بِأَخيهِ لِأَبيهِ واُمِّهِ كَما كانَ هارونُ أخا موسى لِأَبيهِ واُمِّهِ ، ولا كُنتُ نَبِيّا فَأقتَضِيَ نُبُوَّةً ، ولكِن كانَ ذلِكَ مِنهُ استِخلافا لي كَمَا استَخَلَفَ موسى هارونَ عليهماالسلام ، حَيثُ يَقولُ : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ» (5) . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله _ حينَ تَكَلَّمَت طائِفَةً فَقالَت : نَحنُ مَوالي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَخَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى حَجَّةِ الوِداعِ ثُمَّ صارَ إلى غَديرِ خُمٍّ ، فَأَمَرَ فَاُصلِحَ لَهُ شِبهُ المِنبَرِ ، ثُمَّ عَلاهُ وأخَذَ بِعَضُدي حَتّى رُئِيَ بَياضُ إبطَيهِ ، رافِعا صَوتَهُ قائِلاً في مَحفِلِهِ _ : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ» ، فَكانَت عَلى وِلايَتي وِلايَةُ اللّهِ ، وعَلى عَداوَتي عَداوَةُ اللّهِ . وأنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ في ذلِكَ اليَومِ : «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الْاءِسْلَ_مَ دِينًا» (6) ، فَكانَت وِلايَتي كَمالَ الدّينِ ، ورِضَا الرَّبِّ جَلُّ ذِكرُهُ . وأنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالَى اختِصاصا لي ، وتَكَرُّما نَحَلَنيهِ ، وإعظاما وتَفضيلاً مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَنَحَنيهِ ، وهُوَ قَولُهُ تَعالى : «ثُمَّ رُدُّواْ إِلَى اللَّهِ مَوْلَهُمُ الْحَقِّ أَلَا لَهُ الْحُكْمُ وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَ_سِبِينَ » (7) . فِيَّ مَناقِبُ لَو ذَكَرتُها لَعَظُمَ بِهَا الِارتِفاعُ ، فَطالَ لَهَا الِاستِماعُ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 187 ، غرر الحكم : ح 3883 وفيه صدره .
2- .راضَ الدابّة يروضُها : وطّأها وذلّلها (لسان العرب : ج 7 ص 164 «روض») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 45 .
4- .الأزر : الظهر والقوّة (لسان العرب : ج 4 ص 18 «أزر») .
5- .الأعراف : 142 .
6- .المائدة : 3 .
7- .الأنعام : 62 .
8- .الكافي : ج 8 ص 26 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 387

امام على عليه السلام :مَثَل من در بين شما، چون چراغ در تاريكى است كه هركس در آن تاريكى درآيد، از نورش بهره مى گيرد. پس اى مردم! گوش داريد و فرا گيريد و گوش دلتان را شنوا كنيد تا بفهميد.

امام على عليه السلام :همّت و انديشه من در اين است كه نفْس خود را با پرهيزگارى رام مى كنم تا در روز خوف بزرگ، آسوده باشد و بر اطراف لغزشگاه، استوار مانَد... سوگند به خدا _ سوگندى كه در آن، مشيّت خدا را استثنا مى كنم _ ، خود را چنان به رياضت وا مى دارم كه به قرص نانى _ اگر به آن دست يابم _ ، خوش حال گردد و به عنوان خورش، به نمك، قناعت كند. كاسه چشم را به حال خود گذاشتم كه اشك هايش تهى شود، مانند چشمه اى كه آبش فرو رفته باشد (آن قدر مى گريم تا اشكى نماند). آيا همان گونه كه گوسفندان در بيابان، شكم خود را پُر مى كنند و مى خوابند و يا دسته ديگرى از آنها در آغُل ها از علف سير مى شوند و استراحت مى كنند، على هم از اين زاد و توشه بخورَد و به استراحت بپردازد؟! چشمش روشن باد كه پس از سال هاى طولانى، از چارپايى يَله و چرنده در گله پيروى نمايد!

امام على عليه السلام :خداوند _ تبارك و تعالى _ ، بندگانش را به وسيله من آزمود، و به دست من، دشمنانش را كُشت، و مُنكِرانش را به شمشير من نابود ساخت، و مرا زينت مؤمنان و گرداب مرگ براى ستمكاران، و شمشير خويش عليه مجرمان قرار داد. به وسيله من، پشت پيامبرش را محكم ساخت و با يارى رسانى بر او، مرا گرامى داشت، و به دانش او مرا شرافت بخشيد، به احكامش مرا بزرگى داد، و به وصيّتش مرا ويژه گردانْد و مرا به جانشينى در بين امّتش برگزيد و _ در حالى كه مهاجران و انصار، دور او را گرفته بودند و مجالس، انباشته از آنان بود _ ، مى فرمود : «اى مردم! على نسبت به من، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام است، جز آن كه پس از من، پيامبرى نيست». مؤمنان به خدا، سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را فهم كردند؛ چون مى دانستند كه من، برادر تنىِ او، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام نيستم و پيامبر هم نيستم كه پيامبرى اش به من منتهى شود؛ بلكه اين كلام و كار از جانب او، تعيين من به جانشينى بود؛ چنان كه موسى عليه السلام هارون را جانشين خود قرار داد، وقتى كه مى فرمايد : «در ميان قوم من، جانشينم باش و [ كار آنان را ]اصلاح كن و از راه فسادگران، پيروى مكن» . و چون كلام آن حضرت _ هنگامى كه گروهى گفتند : «ما مَوالىِ (ولايت پذيرانِ) پيامبر خداييم» و پيامبر خدا به حجّة الوداع رهسپار شد، آن گاه به غدير خم رسيد و فرمان داد تا برايش چيزى شبيه منبر بسازند و آن گاه بر آن برآمد و بازوى مرا گرفت، آن سان كه سفيدىِ زير دو بازويش پيدا شد و در اجتماع، صدايش را فراز آورد و فرمود _ : «هر كه من مولاى اويم، على، مولاى اوست. پروردگارا! دوست بدار آن را كه دوست مى داردش و دشمن بدار آن را كه دشمن مى داردش» . بنابراين، دوستى خدا بر پايه دوستى من، و دشمنى خدا بر پايه دشمنى من است، و خداوند در آن روز، اين آيه را فرو فرستاد : «امروز، دين شما را برايتان كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را براى شما [ به عنوان ]آيين برگزيدم» . بنابراين، ولايت من، كمال دين و خشنودى پروردگار است _ كه يادش بزرگ باد _ . و خداوند _ تبارك و تعالى _ ، براى ويژه سازىِ من و بزرگداشتى كه هديه من ساخته و تعظيم و تفضيلى كه پيامبر خدا به من بخشيده، اين آيه را فرو فرستاد : «آن گاه به سوى خداوند، مولاى حقيقى شان، برگردانيده شوند. آگاه باشيد كه داورى، از آنِ اوست و او سريع ترينِ حسابرسان است» . من فضايلى دارم كه اگر ياد كنم، بسيار بلند خواهد بود و مشتاق شنيدنش بسيار.

.

ص: 388

. .

ص: 389

. .

ص: 390

كتاب سُليم بن قيس :جاءَ رَجُلٌ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وأنَا أسمَعُ ، فَقالَ : أخبِرني يا أميرَ المُؤمِنينَ بِأَفضَلِ مَنقَبَةٍ لَكَ ؟ قالَ : ما أنزَلَ اللّهُ فِيَّ مِن كِتابِهِ . قالَ : وما أنزَلَ اللّهُ فيكَ ؟ قالَ : قَولُهُ : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» ، (1) أنَا الشّاهِدُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . وقَولُهُ «وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» (2) إيّايَ عَنى . ولَم يَدَع شَيئا مِمّا ذَكَرَ اللّهُ فيهِ إلّا ذَكَرَهُ . قالَ : فَأَخبِرني بِأَفضَلِ مَنقَبَةٍ لَكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ عليه السلام : نَصبُهُ إيّايَ بِغَديرِ خُمٍّ ، فَقامَ لي بِالوِلايَةِ مِنَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ بِأَمرِ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى . وقَولُهُ : «أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى» . (3)

الأمالي للمفيد عن الأصبغ بن نباتة :دَخَلَ الحارِثُ الهَمدانِيُّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام في نَفَرٍ مِنَ الشّيعَةِ وكُنتُ فيهِم ، فَجَعَلَ الحارِثُ يَتَأَوَّدُ في مِشيَتِهِ ، ويَخبِطُ (4) الأَرضَ بِمِحجَنِهِ (5) ، وكانَ مَريضا ، فَأَقبَلَ عَلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام _ وكانَت لَهُ مِنهُ مَنزِلَةٌ _ فَقالَ : كَيفَ تَجِدُكَ يا حارِثُ ؟ فَقالَ : نالَ الدَّهرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ مِنّي ، وزَادَني اُوارا (6) وغَليلاً اختِصامُ أصحابِكَ بِبابِكَ . قالَ : وفيمَ خُصومَتُهُم ؟ قالَ : فيكَ وفِي الثَّلاثَةِ مِن قَبلِكَ ، فَمِن مُفرِطٍ مِنهُم غالٍ ، ومُقتَصِدٍ تالٍ ومِن مُتَرَدِّدٍ مُرتابٍ ، لا يَدري أ يُقدِمُ أم يُحجِمُ . فَقالَ : حَسبُكَ يا أخا هَمدانَ ، ألا إنَّ خَيرَ شيعَتي النَّمَطُ الأَوسَطُ ؛ إلَيهِم يَرجِعُ الغالي ، وبِهِم يَلحَقُ التّالي . فَقالَ لَهُ الحارِثُ : لَو كَشَفتَ _ فِداكَ أبي واُمّي _ الرَّينَ عَن قُلوبِنا ، وجَعَلتَنا في ذلِكَ عَلى بَصيرَةٍ مِن أمرِنا . قالَ عليه السلام : قَدكَ (7) ، فَإِنَّكَ امرُؤٌ مَلبوسٌ عَلَيكَ . إنَّ دينَ اللّهِ لا يُعرَفُ بِالرِّجالِ ، بَل بِآيَةِ الحَقِّ ، فَاعرِف الحَقَّ تَعرِف أهلَهُ . يا حارِثُ ، إنَّ الحَقَّ أحسَنُ الحَديثِ ، وَالصّادِعَ بِهِ مُجاهِدٌ ، وبِالحَقِّ اُخبِرُكَ ، فَأَرعِني سَمعَكَ ، ثُمَّ خَبِّر بِهِ مَن كانَ لَهُ حَصافَةٌ (8) مِن أصحابِكَ . ألا إنّي عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِهِ ، وصِدّيقُهُ الأَوَّلُ ، صَدَّقتُهُ وآدَمُ بَينَ الرّوحِ وَالجَسَدِ ، ثُمَّ إنّي صِدّيقُهُ الأَوَّلُ في اُمَّتِكُم حَقّا ، فَنَحنُ الأَوَّلونَ ونَحنُ الآخِرونَ ، ونَحنُ خاصَّتُهُ _ يا حارِثُ _ وخالِصَتُهُ ، وأنَا صِنوُهُ ووَصِيُّهُ ووَلِيُّهُ وصاحِبُ نَجواهُ وسِرِّهِ . اُوتيتُ فَهمَ الكِتابِ ، وفَصلَ الخِطابِ ، وعِلمَ القُرونِ وَالأَسبابِ ، وَاستودِعتُ ألفَ مِفتاحٍ ، يَفتَحُ كُلُّ مِفتاحٍ ألفَ بابٍ ، يُفضي كُلُّ بابٍ إلى ألفِ ألفِ عَهدٍ ، واُيِّدتُ وَاتُّخِذتُ ، واُمدِدتُ بِلَيلَةِ القَدرِ نَفلاً ، وإنَّ ذلِكَ يَجري لي ولِمَنِ استُحفِظَ مِن ذُرِّيَّتي ما جَرَى اللَّيلُ وَالنَّهارُ حَتّى يَرِثَ اللّهُ الأَرضَ ومَن عَلَيها ، واُبَشِّرُكَ يا حارِثُ لَتَعرِفُني عِندَ المَماتِ ، وعِندَ الصِّراطِ ، وعِندَ الحَوضِ ، وعِندَ المُقاسَمَةِ . قالَ الحارِثُ : ومَا المُقاسَمَةُ يا مَولايَ ؟ قالَ : مُقاسَمَةُ النّارِ ، اُقاسِمُها قِسمَةً صَحيحَةً ، أقولُ : هذا وَلِيّي فَاترُكيهِ ، وهذا عَدُوّي فَخُذيهِ ، ثُمَّ أخَذَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِيَدِ الحارِثِ فَقالَ : يا حارِثُ، أخَذتُ بِيَدِكَ كَما أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدي فَقالَ لي _ وقَد شَكَوتُ إلَيهِ حَسَدَ قُرَيشِ وَالمُنافِقينَ لي _ : «إنَّهُ إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ أخَذتُ بِحَبلِ اللّهِ وبِحُجزَتِهِ _ يَعني عِصمَتَهُ مِن ذِي العَرشِ تَعالى _ وأخَذتَ أنتَ يا عَلِيُّ بِحُجزَتي ، وأخَذَ ذُرِّيَّتُكَ بِحُجزَتِكَ ، وأخَذَ شيعَتُكُم بِحُجزَتِكُم » ، فَماذا يَصنَعُ اللّهُ بِنَبِيِّهِ ؟ وما يَصنَعُ نَبِيُّهُ بِوَصِيِّهِ ؟ خُذها إلَيكَ يا حارِثُ قَصيرَةً مِن طَويلَةٍ ، نَعَم أنتَ مَعَ [مَن] (9) أحبَبتَ ولَكَ مَا اكتَسَبتَ _ يَقولُها ثَلاثا _ فَقامَ الحارِثُ يَجُرُّ رِداءَهُ وهُوَ يَقولُ : ما اُبالي بَعدَها متَى لَقيتُ المَوتَ أو لَقِيَني . (10)

.


1- .هود : 17 .
2- .الرعد : 43 .
3- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 903 ح 60 ، الاحتجاج : ج 1 ص 368 ح 65 ، بحار الأنوار : ج 37 ص 387 ح 3 و 4 و ج 40 ص 1 ح 2 .
4- .الخبط : الضرب (المصباح المنير : ص 163 «خبط») .
5- .المحْجَن : عصا مُعقّفة الرأس كالصولجان ، والميم زائدة (النهاية : ج 1 ص 347 «حجن») .
6- .الاُوار : الحرارة (النهاية : ج 1 ص 80 «أور») . وهو هنا كناية عن الإيلام .
7- .قَدْ : بمعنى حسب ، ويقال للمخاطب : قَدْك ، أي حسبك (النهاية : ج 4 ص 19 «قد») .
8- .الحصيف : المحكم العقل ، وإحصاف الأمر : إحكامه (النهاية : ج 1 ص 396 «حصف») .
9- .سقط ما بين المعقوفين من المصدر ، وأثبتناه من المصادر الاُخرى .
10- .الأمالي للمفيد : ص 3 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 625 ح 1292 ، بشارة المصطفى : ص 4 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 649 ح 11 . راجع : ج 9 ص 228 (السيّد الحميري) .

ص: 391

كتاب سُلَيم بن قيس :مردى نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد و من سخن او را مى شنيدم و گفت : اى امير مؤمنان! از برترين فضيلتى كه دارى، به من خبر بده. فرمود: «آيه هايى كه خدا درباره من فرو فرستاده است». گفت : خداوند، چه چيزى درباره تو نازل كرده است؟ فرمود : «سخن خدا كه مى فرمايد «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و گواهى از [ خويشان] او پيرو آن است... » و من آن گواه از سوى پيامبر خدايم و منظور از سخن خدا كه مى فرمايد : «كسى كه نزد او علم كتاب است» ، منم». [ راوى مى گويد] على عليه السلام چيزى از آنچه كه خدا درباره او گفته بود، فروگذار نكرد و همه را بيان كرد. مرد گفت : از برترين فضيلتى كه از سوى پيامبر خدا دارى ، مرا خبر ده . فرمود : «نصب من به دست او در روز غدير خم كه ولايت از سوى خداى عز و جل را به فرمان خدا ، براى من مقرّر كرد . و نيز سخن آن حضرت كه فرمود : تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى » .

الأمالى ، مفيد_ به نقل از اصبغ بن نباته _: حارث همْدانى با گروهى از شيعيان كه من نيز از آن جمله بودم، نزد امير مؤمنان آمد. حارث، بيمار بود و در راه رفتن، سنگين حركت مى كرد و با عصايش بر زمين مى كوبيد. امير مؤمنان به حارث _ كه نزد على عليه السلام جايگاهى داشت _ رو كرد و فرمود : «اى حارث! چگونه اى؟». گفت : اى امير مؤمنان! روزگار، پيرم ساخته و بگومگوى يارانت در نزديك درِ خانه ات، بر تب و ناگوارى ام افزوده است. فرمود : «در چه چيزى مجادله مى كنند؟». گفت : درباره تو و سه نفرِ پيش از تو. پاره اى [ درباره تو] زياده روى مى كنند و غُلو مى ورزند، گروهى كوتاهى مى كنند و پا پس نگه مى دارند، و گروهى دو دل و مشكوك اند و نمى دانند پا پيش بدارند و يا پس . فرمود : «اى برادر همْدانى! بدان كه بهترين پيروان من، ميانه روان اند. غاليان بايد به آنان برگردند و كم گذاران، بايد خود را به آنان برسانند». حارث گفت : پدر و مادرم فدايت! اى كاش ترديد را از دل ما بيرون بَرى و در اين كار، ما را آگاه سازى. فرمود : «باشد! تو مردى هستى كه مسئله برايت مشتبه شده است. دين خدا، توسط افراد، شناخته نمى شود؛ بلكه با نشانه حق، شناخته مى گردد. حق را بشناس تا اهل حق را بشناسى. اى حارث! حق، بهترين سخن است و اقراركننده به حق، مجاهد است. به حق، آگاهت مى كنم. گوش خود را به من بسپار و آن گاه، به هركدام از يارانت كه وى را خردمند يافتى، خبر بده. بدان كه من، بنده خدا، برادر پيامبر خدا و نخستين پذيرنده اويم. او را پذيرفتم، هنگامى كه آدم عليه السلام در ميان روح و جسد بود و در بين امّت شما، اوّلين پذيرنده حقيقى او بودم. ما اوّلين و آخرين هستيم. اى حارث! ما ويژه او و خالص اوييم و من، هم ريشه، وصى، ولى، صاحب نجوا و سرّ اويم. دانستنِ كتاب، داورى، دانش گذشته ها و اسباب، به من داده شده است. هزار كليد كه هر كدام، هزار در را مى گشايند و هر درى به هزار هزار عهد ختم مى شود، پيش من نهاده شده است و اضافه بر آن، در شب قدر، تأييد شده و دستور داده شده و يارى شده ام و اين، براى من و براى نسل من تا زمانى كه شب و روزى وجود دارد، برقرار است تا خدا زمين را و آنچه را بر آن است، به ارث بَرد. اى حارث! تو را بشارت مى دهم كه در هنگام مردن، در پل صراط، در نزد حوض [ كوثر] و در زمان تقسيم ، مرا مى شناسى». حارث گفت : اى مولاى من! تقسيم كردن چيست؟ فرمود : «تقسيم آتش. آن را به طور صحيح، تقسيم خواهم كرد. مى گويم : اين، دوستدار من است، رهايش كن و اين، دشمن من است، بگيرش!». آن گاه امير مؤمنان، دست حارث را گرفت و فرمود : «اى حارث! همان گونه دست تو را گرفتم كه پيامبر خدا دستم را گرفت _ آن هنگام كه از حسد بردن قريش و منافقان بر خودم، پيش او شكايت كرده بودم _ و به من فرمود : روز واپسين كه شد، من ريسمان و بند او (1) (بند او از عرش خداوندى) را خواهم گرفت و تو _ اى على _ به كمربند من چنگ خواهى زد و نسل تو به كمربند تو و پيروان شما، كمربند شما را خواهند گرفت . خداوند، چگونه با پيامبرش معامله خواهد كرد و پيامبر با وصىّ خود؟ اى حارث! اين را به عنوان قطره اى از دريا بگير. بلى! تو با كسى هستى كه دوست مى دارى و براى تو همان است كه به دست آورده اى (اين را سه بار تكرار كرد)». حارث برخاست و در حالى كه ردايش را روى زمين مى كشيد، گفت : از اين پس، باكم نيست كه كِى مرگ را ملاقات كنم و يا مرگ، مرا ملاقات كند! (2)

.


1- .حُجزه كه در متن روايت آمده، محل بستن كمربند است؛ ولى بعدا به كمربند اطلاق شده است و با چنگ زدن و پناه بردن استعمال مى شود و برپايه سخن على عليه السلام حجز در اين جا به معناى فرمان و دستور الهى است (بحار الأنوار : ج4 ص24) .
2- .نيز ، ر . ك : ج 9 ص 229 (سيد حميرى) .

ص: 392

. .

ص: 393

. .

ص: 394

3 / 7الإِمامُ يَصِفُ نَفسَهُ نَظماتاريخ دمشق عن أبي عبيدة :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : يا أبَا الحَسَنِ ، إنَّ لي فَضائِلَ كَثيرَةً ، وكانَ أبي سَيِّدا فِي الجاهِلِيَّةِ ، وصِرتُ مَلِكا فِي الإِسلامِ ، وأنَا صِهرُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وخالُ المُؤمِنينَ ، وكاتِبُ الوَحيِ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أبِالفَضائِلِ يَفخَرُ عَلَيَّ ابنُ آكِلَةِ الأَكبادِ ؟ ! ثُمَّ قالَ عليه السلام : اُكتُب يا غُلامُ : مُحَمَّدٌ النَّبِيُّ أخي وصِهري وحَمزَةُ سَيِّدُ الشُّهَداءِ عَمّي وجَعفَرٌ الَّذي يُمسي ويُضحي يَطيرُ مَعَ المَلائِكَةِ ابنُ اُمّي وبِنتُ مُحَمَّدٍ سَكَني وعِرسي مَسوطٌ لَحمُها بِدَمي ولَحمي وسِبطا أحمَدَ وَلَدايَ مِنها فَأَيُّكُمُ لَهُ سَهمٌ كَسَهمي ؟ ! سَبَقتُكُمُ إلَى الإِسلامِ طُرّا صَغيرا ما بَلَغتُ أوانَ حُلمي فَقالَ مُعاوِيَةُ : أخفوا هذَا الكِتابَ ؛ لا يَقرَأهُ أهلُ الشّامِ فَيَميلونَ إلَى ابنِ أبي طالِبٍ . (1)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 521 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 119 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 8 ، الصواعق المحرقة : ص 132 ، ينابيع المودّة : ج 3 ص 143 ؛ الفصول المختارة : ص 280 ، كنز الفوائد : ج1ص266،الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام :ص562 الرقم428وفي الخمسه الأخيرة الأبيات فقط، الاحتجاج: ج1 ص429 ح93، روضة الواعظين : ص99، المناقب لابن شهر آشوب: ج2 ص 170 كلاهما عن أبي الحسن المدايني نحوه .

ص: 395

3 / 7 امام به شعر، خود را توصيف مى كند

3 / 7امام به شعر، خود را توصيف مى كندتاريخ دمشق_ به نقل از ابو عبيده _: معاويه به على بن ابى طالب عليه السلام ، نوشت : اى ابوالحسن! من فضايل فراوانى دارم. پدرم در دوران جاهليّت، رئيس بود، و در اسلام، من پادشاه شدم، و من، برادر زنِ پيامبر خدا هستم و دايىِ مؤمنان و كاتب وحى ام. على عليه السلام فرمود : «آيا فرزندِ جگرخوار، به فضايل، بر من فخر مى فروشد؟!». آن گاه فرمود : «اى غلام! بنويس : محمّدِ نبى، برادر و پدر زنم است حمزه سيد الشهدا، عمويم است. و جعفر كه پگاهان و شامگاهان با فرشتگان پرواز مى كند، برادرم است. دختر محمّد، آرامش بخش و همسرم است كه گوشتش به خون و گوشت من درهم آميخته است. فرزندان احمد، فرزندان من از فاطمه هستند كدامينِ شما بهره اى چون بهره من داريد؟ بر همه شما در اسلام آوردن، پيشى گرفتم در كوچكى، آن گاه كه هنوز بالغ نشده بودم». معاويه گفت : اين نامه را مخفى كنيد تا شاميان آن را نخوانند كه به على بن ابى طالب، روى خواهند آورد.

.

ص: 396

تاريخ دمشق عن زيد بن عليّ :اِجتَمَعَت قُرَيشٌ في حَلقَةٍ فَتَفاخَروا حَتَّى انتَهَوا إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالوا لَهُ : يا أبَا الحَسَنِ قُل ، فَقَد قالَ أصحابُكَ . قالَ : فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اللّهُ أكرَمَنا بِنَصرِ نَبِيِّهِ وبِنا أقامَ دَعائِمَ الإِسلامِ وبِنا أعَزَّ نَبِيَّهُ وكِتابَهُ وأعَزَّنا بِالنَّصرِ وَالإِقدامِ في كُلِّ مَعرَكَةٍ تُطيرُ سُيوفُنا فيهَا الجَماجِمَ عَن قِراعِ الهامِ يَنتابُنا جِبريلُ في أبياتِنا بِفَرائضِ الإِسلامِ وَالأَحكامِ فَيَكونُ أوَّلَ مُستَحِلٍّ حِلَّهُ (1) ومُحَرِّمٍ للّهِِ كُلَّ حَرامِ نَحنُ الخِيارُ مِنَ البَرِيَّةِ كُلِّها ونِظامُها وزِمامُ كُلِّ زِمامِ الخائِضو غَمَراتِ كُلِّ كَريهَةِ وَالضّامِنونَ حَوادِثَ الأَيّامِ وَالمُبرِمونَ قِوَى الاُمورِ بِعِزِّهِم وَالنّاقِضونَ مَرائِرَ الإِبرامِ سائِل أبا كَرِبٍ وسائِل تُبَّعا وأهلَ الحَيرِ (2) وَالأَزلامِ إنّا لَنَمنَعُ مَن أرَدنا مَنعَهُ ونَجودُ بِالمَعروفِ وَالإِنعامِ وتَرُدُّ عادِيَةَ الجُيوشِ سُيوفُنا ونُقيمُ رَأسَ الأَصيَدِ (3) القَمقامِ فَقالوا : يا أبَا الحَسَنِ ، ما تَرَكتَ لَنا شَيئا ! ! (4)

.


1- .فيالمصدر:«حرمه»،والتصحيح منالمناقب لابن شهر آشوب والديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام .
2- .كذا في الطبعتين ، ولم يذكر هذا البيت في الديوان المنسوب إلى الإمام علي عليه السلام .
3- .الأصْيَد : الذي لا يستطيع الالتفات (لسان العرب : ج 3 ص 261 «صيد») .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 522 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 170 نحوه وفي صدره وتذاكروا الفخر عند عمر فأنشأ عليه السلام الأبيات إلى «كلّ زمام» ، الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 544 الرقم 415 وفيه الأبيات فقط .

ص: 397

تاريخ دمشق_ به نقل از زيد بن على _: قريشيان در نشستى گِرد آمدند و به بيان افتخارات خود پرداختند تا آن كه به على بن ابى طالب عليه السلام رسيدند و به وى گفتند : اى ابوالحسن! بگو ، كه همه يارانت گفتند. على عليه السلام فرمود : خداوند به يارى كردن پيامبرش ، ما را بزرگ داشت و به دست ما پايه هاى اسلام را برافراشت. به وسيله ما پيامبر و قرآنش را عزّت بخشيد و به پيروزى و پيشتازى عزيزمان داشت. در هر رزمگاهى شمشيرهاى ما جمجمه ها را از كلّه دليران به پرواز درمى آورْد. جبرئيل، مكرّر به خانه هاى ما مى آمد و فريضه هاى اسلام و احكام را مى آورْد. پس ما اوّلين حلالْ شمارِ حلال او و حرامْ شمارِ همه حرام هاى خداوند بوديم. ما برگزيده همه ساكنان روى زمين و نظام آن و زمامدار هر كاريم. آنان كه در هر ناخوشايندى فرو مى روند و پاس دارنده حوادث ايّام هستند. كارها را به اراده شان استحكام مى بخشند و چيزهاى بسيار استوار را مى شكنند. از قبيله ابو كَرْب و تُبَّع بپرس و از اهل كتاب و مشركان. ما هر كس را كه بخواهيم از او باز داريم، باز مى داريم و به انجام دادن كارهاى نيك و بخشش مى پردازيم. شمشيرهاى ما، يورش سپاهيان را برمى گردانَد و سرِ پادشاهى و بزرگى بر مى افرازيم. گفتند : اى ابوالحسن! چيزى را براى ما برجا نگذاشتى.

.

ص: 398

تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يُنشِدُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ وفي حَديثِ أبي مسعودٍ : يُنشِدُ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَسمَعُ _ : أنَا أخُو المُصطَفى لا شَكَّ في نَسَبي مَعَهُ رُبيتُ وسِبطاهُ هُما وَلَدي جَدّي وجَدُّ رَسولِ اللّهِ مُنفَرِدُ وفاطِمٌ زَوجي لا قَولَ ذي فَنَدِ صَدَّقتُهُ وجَميعُ النّاسِ في بُهَمِ مِنَ الضَّلالَةِ وَالإِشراكِ وَالنَّكَدِ فَالحَمدُ للّهِ شُكرا لا شَريكَ لَهُ البَرِّ بِالعَبدِ وَالباقي بِلا أمَدِ _ زَادَ الحَدّادُ _ : فَتَبَسَّمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : صَدَقتَ يا عَلِيُّ ! (1)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 521 ح 9047 ، تاريخ أصبهان : ج 2 ص 60 ح 1087 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 9 ، المناقب للخوارزمي : ص 157 ح 186 ؛ الفصول المختارة : ص 171 ، الأمالي للطوسي : ص 210 ح 364 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 265 ، الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 232 الرقم 151 .

ص: 399

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: از على عليه السلام شنيدم كه براى پيامبر خدا مى سرود و در حديث ابو مسعود است كه وى شعر مى خواند و پيامبر خدا گوش مى كرد : من، برادر مصطفى هستم و هيچ ترديدى در نَسَبم نيست و با او پرورش يافتم و نوه هايش فرزندان من اند. جدّ من و جدّ پيامبر خدا يكى است و فاطمه، همسر من است؛ سخنى كه دروغ نيست. من او را تصديق كردم، هنگامى كه مردم در تاريكى گم راهى، شرك و تيره روزى بودند. سپاسْ خدايى راست كه شريكى براى او نيست نيكى كننده به بنده و باقىِ جاودان. [حدّاد ، (1) راوى اشعار، افزوده است :] پيامبر خدا، لبخندى زد و فرمود : «راست گفتى، اى على!».

.


1- .منظور از حدّاد ، ابو على حسن بن احمد بن حسن حدّاد است كه ابن عساكر ، مؤلف تاريخ دمشق ، مطلب را از وى نقل مى كند .

ص: 400

الإمام عليّ عليه السلام : يُهَدِّدُني بِالعَظيمِ الوَليدُ فَقُلتُ : أنَا ابنُ أبي طالِبِ أنَا ابنُ المُبَجَّلِ بُالأَبطَحَينِ وبِالبَيتِ مِن سَلَفي غالِبِ فَلا تَحسَبَنّي أخافُ الوَليدَ ولا أنَّني عَنهُ بِالهائِبِ فَيَابنَ مُغيرَةَ إنِّي امرُؤٌ سَموحُ الأَنامِلِ بِالقاضِبِ طوَيلُ اللِّسانِ عَلَى الشّانِئينَ قَصيرُ اللِّسانِ عَلَى الصّاحِبِ خَسِرتُم بِتَكذيبِكُم لِلرَّسولِ تَعيبونَ ما لَيسَ بِالعائِبِ وكَذَّبتُموهُ بِوَحيِ السَّماءِ ألا لَعنَةُ اللّهِ عَلَى الكاذِبِ (1)(2)

عنه عليه السلام : لَقَد عَلِمَ الاُناسُ بِأَنَّ سَهمي مِنَ الإِسلامِ يَفضُلُ كُلَّ سَهمِ وأحمَدٌ النَّبِيُّ أخي وصِهري عَلَيهِ اللّهُ صَلَّى وَابنُ عَمّي وإنّي قائِدٌ لِلنّاسِ طُرّا إلَى الإِسلامِ مِن عُربٍ وعُجمِ وقاتِلُ كُلِّ صِنديدٍ رَئيسِ وجَبّارٍ مِنَ الإِسلامِ ضَخمِ وفِي القُرآنِ ألزَمَهُم وَلائي وأوجَبَ طاعَتي فَرضا بِعَزمِ كَما هارونُ مِن موسى أخوهُ كَذاكَ أنَا أخوهُ وذاكَ اِسمي لِذاكَ أقامَني لَهُمُ إماما وأخبَرَهُم بِهِ بِغَديرِ خُمِّ فَمَن مِنكُم يُعادِلُني بِسَهمي وإسلامي وسابِقَتي ورَحمي فَوَيلٌ ثُمَّ وَيلٌ ثُمَّ وَيلُ لِمَن يَلقَى الإِلهَ غَدا بِظُلمي ووَيلٌ ثُمَّ وَيلٌ ثُمَّ وَيلٌ لِجاحِدِ طاعَتي ومُزيدِ هَضمي ووَيلٌ لِلَّذي يَشقى سَفاها يُريدُ عَداوتي مِن غَيرِ جُرمِ (3)

.


1- .في الطبعة المعتمدة : «للكاذب» ، والصحيح ما أثبتناه كما في طبعة منشورات نصايح : ص 92 .
2- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 104 الرقم 57 .
3- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 540 الرقم 414 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 212 وفيه «مريد» بدل «مُزيد» .

ص: 401

امام على عليه السلام : وليد، مرا به مرگ، تهديد مى كند گفتم : من، فرزند ابوطالبم. من فرزند بزرگ مكّه و مدينه ام گذشتگان من بر خانه خدا سرپرستى داشتند. مپندار كه من از وليد مى ترسم و از او واهمه اى دارم. اى فرزند مُغَيره! من مردى ام كه به آسانى دستش به شمشير مى رود. در برابر بدگويان، زبان گويا دارم و در برابر دوست، كوتاه مى آيم. با تكذيبتان درباره پيامبر خدا، زيان برديد به آنچه كه عيب نيست، عيب مى گيريد. او را در نزول وحى از آسمان، تكذيب كرديد نفرين خدا بر دروغگو باد!

امام على عليه السلام : مردم مى دانند كه سهم من از اسلام بر همه سهم ها برترى دارد. و احمدِ پيامبر، برادر و پدر زن من است _ كه خدا بر او درود فرستاده _ و پسرعموى من است. [ و مى دانند] كه من براى همه مردم، راهبر بودم به اسلام ، از عرب و عجم. و كُشنده هر بزرگ و رئيس و جبّارى كه بزرگ مى نمود ، در [ راه] اسلام. [ خدا] در قرآن، ولايت مرا بر آنان لازم كرده است و پيروى مرا در قرآن، واجب ساخته است. همان گونه كه هارون نسبت به برادرش موسى بود من نيز برادر اويم و نام من همان است. از اين رو، مرا امام آنان قرار داد و در روز غدير خم، بدان خبر داد. كدام يك از شما در سهم داشتن، همسنگ من است و در اسلام آوردن، يا سابقه و نسبت؟! واى، آن گاه، واى و آن گاه، واى بر كسى كه فردا، خداى را به گناه ستم كردن بر من، ملاقات كند! واى ، واى و باز هم واى بر منكر پيروى من و آن كه بر ستم بر من افزود! واى بر آن كه به نادانى شقاوت مى ورزد و بدون سر زدن جرمى از من ، با من دشمنى مى كند!

.

ص: 402

شرح نهج البلاغة :كانَ أبو طالِبٍ كَثيرا ما يَخافُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله البَياتَ إذا عَرَفَ مَضجَعَهُ ، يُقيمُهُ لَيلاً مِن مَنامِهِ ، ويُضجِعُ ابنَهُ عَلِيّا مَكانَهُ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ لَيلَةً : يا أبَتِ ، إنّي مَقتولٌ . فَقالَ لَهُ : اِصبِرَن يا بُنَيَّ فَالصَّبرُ أحجى كُلُّ حَيٍّ مَصيرُهُ لِشَعوبِ قَدَّرَ اللّهُ وَالبَلاءُ شَديدُ لِفِداءِ الحَبيبِ وَابنِ الحَبيبِ لِفِداءِ الأَغَرِّ ذِي الحَسَبِ الثا قِبِ وَالباعِ وَالكريمِ النَّجيبِ إن تُصِبكَ المَنونُ فَالنَّبلُ تُبرى فَمُصيبٌ مِنها وغَيرُ مُصيبِ كُلُّ حَيٍّ وإن تَمَلّى بِعُمرِ آخِذٌ مِن مَذاقِها بِنَصيبِ فَأَجابَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ لَهُ : أتَأمُرُني بِالصَّبرِ في نَصرِ أحمَدِ ووَاللّهِ ما قُلتُ الَّذي قُلتُ جازِعا ولكِنَّنيأحبَبتُ أن تَرى نُصرَتي وتَعلَمَ أنّي لَم أزَل لَكَ طائِعا سَأَسعى لِوَجهِ اللّهِ في نَصرِ أحمَدِ نَبِيِّ الهُدَى المَحمودِ طِفلاً ويافِعا (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 64 ؛ الفصول المختارة : ص 58 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 65 ، الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 358 الرقم 274 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 36 ص 46 .

ص: 403

شرح نهج البلاغة :ابوطالب، هرگاه محلّ خواب پيامبر صلى الله عليه و آله معلوم بود، بسيارى وقت ها بر وى نگران مى شد و او را از جايش بلند مى كرد و پسرش على عليه السلام را به جاى او مى خوابانْد. شبى على عليه السلام به وى فرمود : «اى پدر! من كشته مى شوم». ابوطالب گفت : پسرم شكيبايى كن كه شكيبايى عاقلانه است راه هر موجود زنده اى به مرگ مى انجامد. تقدير در دست خداست و آزمايشى سنگين است فدا شدن در راه دوست و فرزندِ دوست. در راه بزرگْ برخوردار از حَسَب درخشان و سخاوت، و كريمى كه نجيب است . اگر مرگ، تو را در رسيد، تيرى كه رها شده است گاه به هدف مى خورَد و گاه نمى خورَد. هر زنده اى، گرچه عمرش فراوان باشد از مزه مرگ، نصيب خود را خواهد چشيد. على عليه السلام پاسخ داد : «آيا مرا به شكيبايى در راه يارى احمد، فرمان مى دهى؟ سوگند به خدا، آنچه كه گفتم، از روى ناشكيبايى نبود. امّا من دوست دارم كه يارى كردنم را ببينى و بدانى كه همواره، فرمانبر توام. به خاطر خدا، در يارى احمد، تلاش خواهم كرد پيامبر هدايت و ستوده شده در كودكى و بزرگى».

.

ص: 404

. .

ص: 405

. .

ص: 406

الفصل الرابع: عَلِيٌّ عَنْ لِسانِ أهْلِ البَيْتِ4 / 1فاطِمَةُ بِنتُ رَسولِ اللّهِفاطمة عليهاالسلام بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ منِ كَلامٍ لَها بَعدَ وَفاةِ أبيها صلى الله عليه و آله لَمّا دَخَلَت عَلى أبي بَكرٍ وهُوَ في حَشدٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وغَيرِهِم _: أيُّهَا النّاسُ اعلَموا : أنّي فاطِمَةُ ، وأبي مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله ، أقولُ عَودا وبَدءا ، ولا أقولُ ما أقولُ غَلَطا ، ولا أفعَلُ ما أفعَلُ شَطَطا (1) ، «لَقَدْ جَآءَكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ» (2) ، فَإِن تَعزوهُ وتَعِرفوهُ تَجِدوهُ أبي دونَ نِسائِكُم ، وأخَا ابنِ عَمّي دونَ رِجالِكُم ... فَأَنقَذَكُمُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى بِأَبي مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بَعدَ اللَّتَيّا وَالَّتي (3) ، وبَعدَ أن مُنِيَ بِبُهَمِ (4) الرِّجالِ وذُؤبانِ العَرَبِ ومَرَدَةِ أهلِ الكِتابِ، «كُلَّمَآ أَوْقَدُواْ نَارًا لِّلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ» (5) ، أو نَجَمَ قَرنُ الشَّيطانِ،أو فَغَرَت (6) فاغِرَةٌ مِنَ المُشرِكينَ قَذَفَ أخاهُ في لَهَواتِها (7) ، فَلا يَنكَفِئُ حَتّى يَطَأَ صِماخَها (8) بِأَخمَصِهِ (9) ، ويُخمِدَ لَهَبَها بِسَيفِهِ ، مَكدودا في ذاتِ اللّهِ ، مُجتَهِدا في أمرِ اللّهِ ، قَريبا مِن رَسولِ اللّهِ ، سَيِّدا في أولِياءِ اللّهِ ، مُشَمِّرا ، ناصِحا ، مُجِدّا ، كادِحا ، لا تَأخُذُهُ في اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ . (10)

.


1- .الشطط : مجاوزة القدر في كلّ شيء (المحيط في اللغة : ج 7 ص 250 «شط») .
2- .التوبة : 128 .
3- .بعد اللتيّا والتي : قيل : هما كنايتان عن الشدائد المتعاقبة يكنّى بها عنها ، فهي كالمَثَل (مجمع البحرين : ج 3 ص 1620 «لتى») .
4- .بُهَم : جمع البُهْمة وهوالشجاع ، وقيل : هوالفارس الذي لايُدرى من أين يُؤتى له من شدّة بأسه (لسان العرب : ج 12 ص 58 «بهم») .
5- .المائدة : 64.
6- .فَغَر فاهُ : فَتَحه وشَحاه (لسان العرب : ج 5 ص 59 «فغر») .
7- .اللهْوة : ما ألقيتَ في فم الرحى من الحبوب للطحن (لسان العرب : ج 15 ص 261 «لها») .
8- .الصماخ : خرق الاُذن الذي يفضي إلى الرأس (مجمع البحرين : ج 2 ص 1049 «صمخ») .
9- .الأخمص : باطن القدم وما رقّ من أسفلها وتجافى عن الأرض (لسان العرب : ج 7 ص 30 «خمص») .
10- .الاحتجاج : ج 1 ص 259 ح 49 عن عبد اللّه بن الحسن بإسناده عن آبائه عليهم السلام ، شرح الأخبار : ج 3 ص 34 ح 974 نحوه .

ص: 407

فصل چهارم : على از زبان اهل بيت

4 / 1 فاطمه ، دختر پيامبر

فصل چهارم : على از زبان اهل بيت4 / 1فاطمه ، دختر پيامبرفاطمه عليهاالسلام دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ از سخنان ايشان پس از درگذشت پدرش ، هنگامى كه بر ابو بكر در آمد و او در بين گروه بسيارى از مهاجران ، انصار و ديگران بود _: اى مردم! بدانيد كه من ، فاطمه ام و پدرم محمّد صلى الله عليه و آله است. اوّلين و آخرين سخن را مى گويم. آنچه مى گويم ، خطا نيست ، و آنچه انجام مى دهم ، بيرون از اندازه نيست : «قطعا براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است شما در رنج بيفتيد. به [ هدايت] شما حريص و نسبت به مؤمنان ، دلسوزِ مهربان است» . اگر خود را منسوب به او بدانيد و او را بشناسيد ، مى دانيد كه او پدر من است ، نه پدرِ زنان شما و برادرِ پسر عموى من است و نه برادرِ مردان شما... . خداوند _ تبارك و تعالى _ به وسيله پدر من ، شما را نجات داد ، پس از آن حوادث و پس از آن كه وى را به مردانِ جسور و گرگ وشان عرب و سرپيچى كنندگان اهل كتاب ، مبتلا كرد. «هر بار كه آتشى براى پيكار بر افروختند ، خدا آن را خاموش ساخت» يا سلطه گرى شيطانى سر برآورد و يا گروهى از مشركان ، دهان گشودند و او برادرش [ على ]را در كامشان افكند و على ، جز آن هنگامى كه گوش هايشان را پاكوب كرد ، برنگشت و با شمشيرش شعله افروزى آنان را خاموش ساخت ، با پذيرا بودن رنج در راه خدا و كوشش در كار خدا ، و در حالى كه به پيامبر خدا نزديك ، سرورى در بين اولياى خدا ، آماده ، ناصح ، پرتلاش و كوشا بود و در راه خدا ، ملامت هيچ ملامت كننده اى را پذيرا نشد .

.

ص: 408

عنها عليهاالسلام_ خِطابا لِقَومٍ وَقَفوا خَلفَ بابِ بَيتِها لِأَخذِ البَيعَةِ مِنَ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: لا عَهدَ لي بِقَومٍ أسوَأَ مَحضَرا مِنكُم ؛ تَرَكتُم رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله جِنازَةً بَينَ أيدينا ، وقَطَعتُم أمرَكُم فيما بَينَكُم ، ولَم تُؤَمِّرونا ، ولَم تَرَوا لَنا حَقّا ، كَأَنَّكُم لَم تَعلَموا ما قالَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ ! وَاللّهِ لَقَد عَقَدَ لَهُ يَومَئِذٍ الوَلاءَ ؛ لِيَقطَعَ مِنكُم بِذلِكَ مِنهَا الرَّجاءَ ، ولكِنَّكُم قَطَعتُمُ الأَسبابَ بَينَكُم وبَينَ نَبِيِّكُم ، وَاللّهُ حَسيبٌ بَينَنا وبَينَكُم فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (1)

الأمالي للطوسي عن ابن عبّاس :دَخَلَت نِسوَةٌ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ عَلى فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَعُدنَها في عِلَّتِها ، فَقُلنَ لَها : السَّلامُ عَلَيكِ يا بِنتَ رَسولِ اللّهِ ، كَيفَ أصبَحتِ ؟ فَقالَت : أصبَحتُ وَاللّهِ عائِفَةً (2) لِدُنياكُنَّ ، قالِيَةً (3) لِرِجالِكُنَّ ، لَفَظتُهُم (4) بَعدَ إذ عَجَمتُهُم (5) ، وسَئِمتُهُم بَعدَ إذ سَبَرتُهُم (6) ، فَقُبحا لِاُفونِ الرَّأيِ (7) وخَطَلِ القَولِ (8) وخَوَرِ القَناةِ (9) ، و «لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنفُسُهُمْ أَن سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَفِى الْعَذَابِ هُمْ خَ__لِدُونَ» (10) ، ولا جَرَمَ وَاللّهِ لَقَد قَلَّدتُهم رِبقَتَها (11) ، وشَنَنتُ (12) عَلَيهِم عارَها ، فَجَدعا ورَغما لِلقَومِ الظّالِمينَ . وَيحَهُم ! أنّى زَحزَحوها عَن أبِي الحَسَنِ ! ما نَقَموا وَاللّهِ مِنهُ إلّا نَكيرَ سَيفِهِ ، ونَكالَ وَقعِهِ ، وتَنَمُّرَهُ (13) في ذاتِ اللّهِ ، وتَاللّهِ لَو تَكافّوا عَلَيهِ عَن زِمامٍ نَبَذَهُ إلَيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَاعتَلَقَهُ ، ثُمَّ لَسارَ بِهِم سَيرا سُجُحا (14) ، فَإِنَّهُ قَواعِدُ الرِّسالَةِ، ورَواسِي النُّبُوَّةِ ، ومَهبِطُ الرّوحِ الأَمينِ ، وَالبَطينُ بِأَمرِ الدّينِ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ : «أَلَا ذَ لِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ» (15) . وَاللّهِ لا يَكتَلِمُ (16) خِشاشُهُ (17) ، ولا يُتَعتَعُ راكِبُهُ (18) ، ولَأَورَدَهُم مَنهَلاً رَوِيّا فَضفاضا (19) ، تَطفَحُ ضَفَّتَهُ ، ولَأَصدَرَهُم بِطانا قَد خَثَرَ (20) بِهِمُ الرَّيُّ ، غَيرَ مُتَحَلٍّ بِطائِلٍ (21) إلّا بِغَمرِ النّاهِلِ (22) ورَدعِ سَورَةِ (23) السّاغِبِ (24) ، ولَفُتِحَت عَلَيهِم بَرَكاتٌ مِنَ السَّماءِ وَالأَرضِ ، وسَيَأخُذُهُمُ اللّهُ بِما كانوا يَكسِبونَ . فَهَلُمَّ فَاسمَع ، فَما عِشتَ أراكَ الدَّهرُ العَجَبَ ، وإن تَعجَب بَعدَ الحادِثِ ، فَما بالُهُم بِأَيِّ سَنَدٍ استَنَدوا أم بِأَيَّةِ عُروَةٍ تَمَسَّكوا ؟ «لَبِئْسَ الْمَوْلَى وَ لَبِئْسَ الْعَشِيرُ» (25) و «بِئْسَ لِلظَّ__لِمِينَ بَدَلًا» (26) . استَبدَلُوا الذُّنابى بِالقَوادِمِ ، وَالحَرونَ (27) بِالقاحِمِ (28) ، وَالعَجُزَ بِالكاهِلِ (29) ، فَتَعسا لِقَومٍ «يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا» (30) «أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لَ_كِن لَا يَشْعُرُونَ » (31) «أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَا يَهِدِّى إِلَا أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» (32) . لَقِحَت فَنَظِرَةٌ رَيثَما تُنتَجُ ، ثُمَّ احتَلَبوا طِلاعَ القَعبِ (33) دَما عَبيطا (34) وذُعافا (35) مُمِضّا (36) ، هُنالِكَ يَخسَرُ المُبطِلونَ ويَعرِفُ التّالونَ غِبَّ (37) ما أسَّسَ الأَوَّلونَ ، ثُمَّ طيبوا بَعدَ ذلِكَ عَن أنفُسِكُم لِفِتنَتِها ، ثُمَّ اطمَئِنّوا لِلفِتنَةِ جَأشا (38) ، وأبشِروا بِسَيفٍ صارِمٍ ، وهَرجٍ دائِمٍ شامِلٍ ، وَاستِبدادٍ مِنَ الظّالِمينَ ، يَدَعُ فَيئَكُم زَهيدا ، وجَمعَكُم حَصيدا ، فَيا حَسرَةً لَهُم وقَد عَمِيَت عَلَيهِمُ الأَنباءُ «أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَ أَنتُمْ لَهَاكَ_رِهُونَ» (39) . (40)

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 202 ح 37 عن عبد اللّه بن عبد الرحمن ، بحار الأنوار : ج 28 ص 205 ح 3 .
2- .العائف : الكاره للشيء ، المتقذّر له (لسان العرب : ج 9 ص 260 «عيف») .
3- .قليته: أبغضته وكرهته غاية الكراهة فتركته (لسان العرب : ج 15 ص 198 «قلا») .
4- .لفظت الشيء من فمي : رميته (لسان العرب : ج 7 ص 461 «لفظ») .
5- .يعجمه : أي يلوكه ويعضّه (النهاية : ج 3 ص 187 «عجم») .
6- .أسبُره : أختَبِرُه وأعتبره (النهاية : ج 2 ص 333 «سبر») .
7- .الأفن : النقص (النهاية : ج 1 ص 57 «أفن») .
8- .الخَطَل : المنطق الفاسد (النهاية : ج 2 ص 50 «خطل») .
9- .الخَوَر _ بالتحريك _ : الضعف والوهن (تاج العروس : ج 6 ص 375 «خور») والقناة : الرمح (لسان العرب : ج 15 ص 203 «قنا») . وهو كناية عن وهنهم وضعفهم عن نصرة الحقّ ؛ فإنّ الذي يدفع عن الحقّ يحتاج إلى سلاح متين ، فإذا كان سلاحه موهونا وهن وضعف هو أيضا .
10- .المائدة : 80 .
11- .الربقة في الأصل : عروة في حبل تجعل في عنق البهيمة أو يدها تمسكها (النهاية : ج 2 ص 190 «ربق») . أي جعلت إثمها لازمة لرقابهم كالقلائد .
12- .شنّ الماء : صبّه وفرّقه (لسان العرب : ج 13 ص 242 «شنن») .
13- .نمّر وجهه : أي غيّره وعبّسه (لسان العرب : ج 5 ص 235 «نمر») .
14- .السُّجُح : السهلة (النهاية : ج 2 ص 342 «سجح») .
15- .الزمر : 15 .
16- .يَكلِمهم : يجرحهم ، والكِلام : الجراح (لسان العرب : ج 12 ص 525 «كلم») .
17- .الخشاش : عُوَيد يجعل في أنف البعير يُشدّ به الزمام ليكون أسرع لانقياده (النهاية : ج 2 ص 33 «خشش») .
18- .لا يتعتع راكبه : لا يصيبه أذى يقلقه ويزعجه (النهاية : ج 1 ص 190 «تعتع») .
19- .الفَضْفاض : الكثير الواسع (لسان العرب : ج 7 ص 209 «فضض») .
20- .خثر : أي ثقل . يقال : خَثَرت نفسُه : أي غثت وثقلت واختلطت (لسان العرب : ج 4 ص 230 «خثر») .
21- .لم يَحْلَ منه بطائل : لا يتكلّم به إلّا في الجحد (الصحاح : ج 5 ص 1755 «طول») .
22- .الغمر: الماء الكثير، والناهل: الذي قد شرب وروي (لسان العرب : ج5ص29 «غمر» و ج11ص681 «نهل»).
23- .سَورة الخمر وغيرها: شدّتها (مجمع البحرين : ج2 ص906 «سور») .
24- .الساغب : الجائع (النهاية : ج 2 ص 371 «سغب») .
25- .الحجّ : 13 .
26- .الكهف : 50 .
27- .حرونٌ من خيلٍ حُرُنٍ : لا ينقاد ، إذا اشتدّ به الجري وقف (لسان العرب : ج 13 ص 110 «حرن») .
28- .القاحم : الكبير الذي أقحمته السنّ ، تراه قد هرم (لسان العرب : ج 12 ص 462 «قحم») .
29- .الكاهل : مقدّم أعلى الظهر (النهاية : ج 4 ص 214 «كهل») .
30- .الكهف : 104.
31- .البقرة : 12 .
32- .يونس : 35 .
33- .طلاع الشيء : ملؤه . والقعب : القدح الضخم (لسان العرب : ج 8 ص 235 «طلع» و ج 1 ص 683 «قعب») .
34- .العبيط : الطريّ (لسان العرب : ج 7 ص 348 «عبط») .
35- .سمٌّ ذُعاف : قاتل (لسان العرب : ج 9 ص 109 «ذعف») .
36- .المَضّ : الحُرقة ، ومضّني الهمّ والحزن : أحرقني وشقّ عليّ (لسان العرب : ج 7 ص 233 «مضض») .
37- .غبّ الأمر : عاقبته وآخره (لسان العرب : ج 1 ص 634 «غبب») .
38- .الجأْش : النفس ، وقيل : القلب (لسان العرب : ج 6 ص 269 «جأش») .
39- .هود : 28 .
40- .الأمالي للطوسي : ص 374 ح 804 وراجع معاني الأخبار : ص 354 ح 1 والاحتجاج : ج 1 ص 286 ح 50 ونثر الدرّ : ج 4 ص 13 و شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 233 وبلاغات النساء : ص 32 .

ص: 409

حضرت فاطمه عليهاالسلام_ خطاب به مردمى كه براى گرفتن بيعت از امام على عليه السلام در خانه اش اجتماع كرده بودند _: گروهى بد انجمن تر از شما سراغ ندارم. جنازه پيامبر خدا را بر روى دست ما رها كرديد و حكومت را بين خودتان تمام كرديد و ما را به فرمانروايى برنگزيديد و براى ما حقّى قائل نشديد . گويى كه شما آنچه [ پيامبر خدا ]در روز غدير خم فرمود ، نمى دانيد . سوگند به خدا، در آن روز ، پيمان فرمانروايى را براى او بست تا بدين وسيله ، اميد شما را از حكومت ، قطع كند ؛ امّا شما رابطه بين خود و پيامبرتان را قطع كرديد ، و خداوند، بين ما و شما در دنيا و آخرت ، حساب خواهد كشيد.

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابن عبّاس _: گروهى از زنان مهاجران و انصار ، در بيمارى حضرت فاطمه عليهاالسلام به عيادتش رفتند و به وى گفتند : درود بر تو، اى دختر پيامبر خدا! حالت چگونه است؟ فرمود : «سوگند به خدا، ناخشنود از دنياتان و خشمگين بر مردانتان ، صبح كردم. آنان را امتحان كردم و افكندم. آنان را آزمودم و از آنان ، بيزار شدم. چه زشت اند سستْ رأيان ، بد سخنان و سستْ نيزگان! «راستى چه زشت است آنچه براى خود پيش فرستادند كه [ در نتيجه ، ] خدا بر ايشان خشم گرفت و پيوسته در عذاب مى مانند» . سوگند به خدا كه گناه آن را بر گردنشان آويختم و عارِ آن را بر چهره شان پاشيدم . بريده و به خاك ماليده باد [ بينىِ ] گروه ستمكاران! واى بر آنان! چگونه آن (حكومت) را از ابو الحسن دور ساختند؟! سوگند به خدا، جز شمشيرِ بازدارنده اش و عقوبت دهى اش در ميدان نبرد و خشم ، و تسليم ناپذيرى اش در راه خدا ، چيزى باعث انتقام گرفتن از او نشد. سوگند به خدا، اگر از زمامى كه پيامبر خدا به او داده بود ، دست مى كشيدند ، او آن را به دست مى گرفت و آن را به ملايمت ، پيش مى بُرد؛ چون او پايه هاى رسالت و ريشه هاى نبوت و محلّ هبوط روح امين و آگاه به كار دين در دنيا و آخرت است : «آرى. اين ، همان خُسران آشكار است» . سوگند به خدا، نه بينىِ شتر مجروح مى شد ، و نه سوارش آزرده . آنان را به سرچشمه آبى صاف ، زلال ، گوارا و سرشار مى رسانْد كه در كناره هاى آن ، آب بيرون مى زد و گِل و لاى كناره اش پيدا نمى شد و آنان را سيراب شده از آن بيرون مى آورد ، به گونه اى كه از سيرابى ، سنگين مى شدند؛ و خود از آن بهره اى نمى گرفت ، جز به مقدار آب نوشيدن [ تشنه] براى سيراب شدن و [ غذا خوردن] براى جلوگيرى از شدّت گرسنگى ، و [ در اين هنگام] ، بر آنان ، بركات [ خداوند] از آسمان و زمين فرو مى ريخت؛ ولى [ به علّت كارشان] ، خداوند ، آنان را به خاطر آنچه انجام دادند ، مؤاخذه خواهد كرد. بيا و گوش كن! تا زنده اى ، روزگار ، چيزهاى شگفت را نشانت مى دهد ، اگر چه پس از مرگ ، شگفت زده تر مى شوى . چگونه مى انديشند ، به كدام پايه اى تكيه كرده اند ، و به كدام دستاويز چنگ زده اند؟ «وه ، چه بد مولايى و چه بد دمسازى!» و «چه بد جانشينانى هستند براى ستمگران!» . دنباله روان را به جاى پيشتازان گرفتند، چموش را جاى به كار كُشته ، و دُم را به جاى شانه! واى بر قومى كه «مى پندارند كه كار شايسته انجام مى دهند» . «به هوش باشيد كه آنان ، فسادگران اند ، ليكن نمى فهمند» . «آيا كسى كه به سوى حقْ رهبرى مى كند ، سزاوارتر است كه مورد پيروى قرار گيرد يا كسى كه راه نمى نمايد ، مگر آن كه [ خود ]هدايت شود؟ شما را چه شده است؟ چگونه داورى مى كنند؟» . [ حكومت ،] آبستن شده است. اندكى صبر كنيد تا بزايَد. آن گاه ، در قدَح هاى بزرگ ، [ به جاى شير، ]خون تازه و سمّ كشنده و سوزان بدوشيد. در اين هنگام است كه برباطل روندگان ، خسارت ببينند ، و پسينيان ، فرجام آنچه را كه پيشينيان بر پا كرده اند ، خواهند ديد. پس از آن ، براى فتنه هاى آن ، دست [ از جانتان] بشوييد و جانتان را براى افتادن در فتنه ، مطمئن كنيد . و بشارت بادتان به شمشير بُرنده و به هرج و مرج دايم و فراگير و به استبداد ستمكاران ، كه ثروت هايتان را تهى گردانَد و جمعتان را درو كند. حسرت بر آنان كه خبرها بر ايشان مخفى مانْد! «آيا ما [ بايد] شما را در حالى كه بدان اكراه داريد ، به آن وادار كنيم؟» ».

.

ص: 410

. .

ص: 411

. .

ص: 412

. .

ص: 413

. .

ص: 414

4 / 2الإِمامُ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ المُجَتَبىالإمام الحسن عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّاً أميرَ المُؤمِنينَ بابُ هُدىً ؛ فَمَن دَخَلَهُ اهتَدى ، ومَن خالَفَهُ تَرَدّى . (1)

عنه عليه السلام :ما قُدِّمَت رايَةٌ قوتِلَ تَحتَها أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلّا نَكَسَهَا اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى ، وغُلِبَ أصحابُها ، وَانقَلَبوا صاغِرينَ ، وما ضَرَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِسَيفِهِ ذِي الفَقارِ أحَدا فَنَجا ، وكان إذا قاتَلَ قاتَلَ جَبرَئيلُ عَن يَمينِهِ ، وميكائيلُ عَن يَسارِهِ ، ومَلَكُ المَوتِ بَينَ يَدَيهِ . (2)

.


1- .الجمل : ص 253 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 603 ح 838 عن عمرو بن حبشي .

ص: 415

4 / 2 امام حسن مجتبى

4 / 2امام حسن مجتبىامام حسن عليه السلام :اى مردم! امير مؤمنان ، على عليه السلام باب هدايت است. آن كه از اين در درآيد ، هدايت مى يابد ، و آن كه مخالفت كند ، هلاك مى گردد.

امام حسن عليه السلام :هيچ پرچمى افراشته نشد كه زير آن عليه امير مؤمنان جنگ شود ، جز آن كه خداوند _ تبارك و تعالى _ آن را سرنگون كرد و افرادش را مغلوب ساخت ، و سرافكنده عقب نشينى كردند و امير مؤمنان ، با شمشير خود (ذوالفقار) بر كسى نزد كه نجات پيدا كند ، و هرگاه مى جنگيد ، جبرئيل عليه السلام از سمت راست و ميكائيل عليه السلام از سمت چپ ، و ملك الموت عليه السلام پيش روى او مى جنگيدند .

.

ص: 416

عنه عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ بَعدَ استِشهادِ أبيهِ عليه السلام _: يا أيُّهَا النّاسُ ! لَقَد فارَقَكُم أمسِ رَجُلٌ ما سَبَقَهُ الأَوَّلونَ ، ولايُدرِكُهُ الآخِرونَ ، ولَقَد كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَبعَثُهُ المَبعَثَ فُيُعطيهِ الرّايَةَ ، فَما يَرجِعُ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَلَيهِ ، جِبريلُ عَن يَمينِهِ ، وميكائيلُ عَن شِمالِهِ ، ما تَرَكَ بَيضاءَ ولا صَفراءَ إلّا سَبعَمِئَةِ دِرهَمٍ فَضَلَت مِن عَطائِهِ ، أرادَ أن يَشتَرِيَ بِها خادِما . (1)

عنه عليه السلام_ مِن كلامِهِ عليه السلام وهُوَ يَستَنفِرُ أهلَ الكوفَةِ لِنُصرَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام في قِتالِ النّاكِثينَ _: لَقَد عَلِمتُم أنَّ عَلِيّا صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَحدَهُ ، وإنَّهُ يَومَ صَدَّقَ بِهِ لَفي عاشِرَةٍ مِن سِنِّهِ ، ثُمَّ شَهِدَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَميعَ مَشاهِدِهِ . وكانَ مِنِ اجتِهادِهِ في مَرضاةِ اللّهِ وطاعَةِ رَسولِهِ ، وآثارِهِ الحَسَنَةِ فِي الإِسلامِ ما قَد بَلَغَكُم ، ولَم يَزَل رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله راضِيا عَنهُ ، حَتّى غَمَّضَهُ بِيَدِهِ ، وغَسَّلَهُ وَحدَهُ وَالمَلائِكَةُ أعوانُهُ ، وَالفَضلُ ابنُ عَمِّهِ يَنقُلُ إلَيهِ الماءَ ، ثُمَّ أدخَلَهُ حُفرَتَهُ ، وأوصاهُ بِقَضاءِ دَينِهِ وعِداتِهِ ، وغَيرِ ذلِكَ مِن اُمورِهِ ، كُلُّ ذلِكَ مِن مَنِّ اللّهِ عَلَيهِ . (2)

عنه عليه السلام_ في خُطبَتِهِ لَمّا أجمَعَ عَلى صُلحِ مُعاوِيَةَ _: كانَ أبي عليه السلام أوَّلَ مَنِ استَجابَ للّهِِ تَعالى ولِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، وأوَّلَ مَن آمَنَ وصَدَّقَ اللّهَ ورَسولَهُ ، وقَد قالَ اللّهُ تَعالى في كِتابِهِ المُنزَلِ عَلى نَبِيِّهِ المُرسَلِ : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ» (3) فَرَسولُ اللّهِ الَّذي عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ ، وأبِي الَّذي يَتلوهُ ، وهُوَ شاهِدٌ مِنهُ . وقَد قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ أمَرَهُ أن يَسيرَ إلى مَكَّةَ وَالمَوسِمِ بِبَراءَةٍ : «سِر بِها يا عَلِيُّ ؛ فَإِنّي اُمِرتُ أن لا يَسيرَ بِها إلّا أنَا أو رَجُلٌ مِنّي ، وأنتَ هُوَ يا عَلِيُّ» فَعَلِيٌّ مِن رَسولِ اللّهِ ، ورَسولُ اللّهِ مِنهُ . وقالَ لَهُ نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ قَضى بَينَهُ وبَينَ أخيهِ جَعفرِ بنِ أبي طالِبٍ عليهماالسلام ومَولاهُ زَيدِ ابنِ حارِثَةَ فِي ابنَةِ حَمزَةَ : «أمّا أنتَ يا عَلِيُّ فَمِنّي وأنَا مِنكَ ، وأنتَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي» . فَصَدَّقَ أبي رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله سابِقا ووَقاهُ بِنَفسِهِ ، ثُمَّ لَم يَزَل رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في كُلِّ مَوطِنٍ يُقَدِّمُهُ ولِكُلِّ شَديدَةٍ يُرسِلُهُ ، ثِقَةً مِنهُ ، وطُمَأنينَةً إلَيهِ ، لِعِلمِهِ بِنَصيحَتِهِ للّهِِ ورَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، وإنَّهُ أقرَبُ المُقَرَّبينَ مِنَ اللّهِ ورَسولِهِ ، وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «وَ السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ * أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» (4) وكانَ أبي سابِقَ السّابِقينَ إلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وإلى رَسولِهِ صلى الله عليه و آله وأقرَبَ الأَقرَبينَ ، فَقَد قالَ اللّهُ تَعالى : «لَا يَسْتَوِى مِنكُم مَّنْ أَنفَقَ مِن قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قَ_تَلَ أُوْلَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً» (5) . فَأَبي كانَ أوَّلَهُم إسلاما وإيمانا ، وأوَّلَهُم إلَى اللّهِ ورَسولِهِ هِجرَةً ولُحوقا،وأوَّلَهُم عَلى وُجدِهِ ووُسعِهِ نَفَقَةً، قالَ سُبحانَهُ: «وَ الَّذِينَ جَآءُو مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَ لِاءِخْوَ نِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْاءِيمَ_نِ وَ لَا تَجْعَلْ فِى قُلُوبِنَا غِلاًّ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ» (6) فَالنّاسُ مِن جَميعِ الاُمَمِ يَستَغفِرونَ لَهُ بِسَبقِهِ إيّاهُمُ الإِيمانَ بِنَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، وذلِكَ أنَّهُ لَم يَسبِقهُ إلَى الإِيمانِ أحَدٌ ، وقَد قالَ اللّهُ تَعالى : «وَ السَّ_بِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَ_جِرِينَ وَالْأَنصَارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَ_نٍ» (7) فَهُوَ سابِقُ جَميعِ السّابِقينَ ، فَكَما أنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ فَضَّلَ السّابِقينَ عَلَى المُتَخَلِّفينَ وَالمُتَأَخِّرينَ ، فَكَذلِكَ فَضَّلَ سابِقَ السّابِقينَ عَلَى السّابِقينَ . (8)

.


1- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 42 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 68 ح 22 كلاهما عن هبيرة بن يريم ، مسند ابن حنبل : ج1 ص 426 ح 1720 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 595 ح 1013 كلاهما عن عمرو بن حبشي ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 169 ح 6725 عن جابر ؛ الكافي : ج 1 ص 457 ح 8 ، الأمالي للطوسي : ص 269 ح 501 عن أبي الطفيل ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 80 كلّها نحوه .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 14 ص 12 عن تميم بن حذيم الناجي ؛ بحار الأنوار : ج 32 ص 89 .
3- .هود : 17 .
4- .الواقعة : 10 و 11 .
5- .الحديد : 10 .
6- .الحشر : 10 .
7- .التوبة : 100.
8- .الأمالي للطوسي : ص 562 ح 1174 عن عبد الرحمن بن كثير ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 366 ح 3 نحوه وكلاهما عن الإمام الصادق عن أبيه عن الإمام زين العابدين عليهم السلام .

ص: 417

امام حسن عليه السلام_ در خطبه اى پس از شهادت پدرش _: اى مردم! ديروز مردى از شما جدا شد كه پيشينيان بر او پيشى نگرفتند و پسينيان به او نرسيدند. پيامبر خدا ، او را گسيل مى داشت و پرچم را به او مى سپرد و تا خداوند ، پيروزى را نصيبش نمى كرد ، بر نمى گشت و همواره ، جبرئيل عليه السلام از سمت راست و ميكائيل عليه السلام در سمت چپش بودند. از زرد و سفيد (طلا و نقره يا درهم و دينار) ، جز هفت صد درهم _ كه از حقوقش [ از بيت المالْ] زياد آمده بود و مى خواست با آن ، خدمتكارى بخرد _ ، باقى نگذاشت.

امام حسن عليه السلام_ در زمانى كه كوفيان را براى يارى امام على عليه السلام به جنگ با پيمان شكنان (ناكثين) فرا مى خوانْد _: شما مى دانيد كه على عليه السلام با پيامبر خدا ، به تنهايى نماز خوانْد و روزى كه او را تصديق كرد ، ده ساله بود. آن گاه با پيامبر خدا در همه جنگ ها حضور داشت. از تلاش او در راه خشنودى خدا و پيروى از پيامبر خدا و آثار نيكويش در اسلام ، چيزهايى به شما رسيده است و پيامبر خدا ، همواره از او خشنود بود تا آن كه على عليه السلام به دست خود ، چشم هايش را بست ، و به تنهايى و به كمك فرشتگان ، غسلش داد و پسر عمويش (فضل) ، برايش آب مى آورد. آن گاه در قبرش گذاشت ، و آن حضرت در پرداخت وام ها و انجام دادن تعهّدات و ديگر كارهايش به او وصيّت كرد و همه اينها از منّت هاى خدا بر او بود .

امام حسن عليه السلام_ هنگامى كه براى صلح با معاويه آمده بود _: پدرم ، اوّلين كسى بود كه به خداوند متعال و پيامبرش پاسخ مثبت داد و اوّلين كسى بود كه ايمان آورد و خدا و پيامبرش را تصديق كرد و خداوند متعال ، در كتابى كه بر پيامبر و فرستاده خويش فرو فرستاده ، فرموده است : «آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از او ، در پىِ اوست ...» . پيامبر خدا ، همانى است كه بر حجّتى روشن از پروردگارش است و پدرم ، همان است كه در پى او و شاهدى از اوست. پيامبر خدا ، هنگامى كه در موسم حج به وى دستور داد كه جهت اعلان برائت به مكّه برود ، فرمود : «اى على! اين برائت را ببَر ، چون به من فرمان داده شده كه جز خودم يا مردى از خودم _ كه آن تويى ، اى على _ ، كسى آن را نبرَد». پس ، على عليه السلام از پيامبر خدا ، و پيامبر خدا از على عليه السلام است. و پيامبر خدا ، هنگامى كه بين او و برادرش جعفر بن ابى طالب و برده آزادشده اش زيد ابن حارثه ، در خصوص دختر حمزه داورى كرد ، به وى فرمود : «امّا تو _ اى على _ از منى و من از توام و تو سرپرست هر مؤمنى پس از من». پدرم ، پيامبر خدا را از پيش باور كرد و با جانش از او پاسدارى كرد و پيامبر خدا ، همواره در هر جايى او را پيش مى داشت و در هر سختى اى او را مى فرستاد و اين ، به خاطر آرامش و اطمينانى بود كه به او داشت؛ چون خيرخواهى اش را نسبت به خدا و پيامبرش مى دانست و او نزديك ترينِ نزديكان به خدا و پيامبرش بود و خداوند عز و جل فرمود : «پيشتازان ، مقدّم اند. آنان اند همان مقرّبان [ خدا]» و پدرم ، پيشتازِ پيشتازان به خداوند عز و جل و پيامبرش و نزديك ترينِ نزديكان بود و خداوند متعال فرموده است : «كسانى از شما كه پيش از فتح [ مكّه] انفاق و جهاد كردند ، [ با ديگران ]يكسان نيستند. آنان از [ حيث] درجه ، بزرگ تر از كسانى اند كه بعدا به انفاق و جهاد پرداختند» . پدرم در اسلام و ايمان آوردن ، اوّلينشان بود ، و در مهاجرت و پيوستن به خدا و پيامبر خدا ، اوّلينشان بود ، و در بخشش به مقدار توانايى و دارايى ، اوّلينشان بود. خداوند سبحان مى فرمايد : «و [ نيز ]كسانى كه بعد از آنان (مهاجران و انصار) آمده اند [ و ]مى گويند : پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند ، ببخشاى ، و در دل هايمان ، نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند ، [ هيچ گونه] كينه اى مگذار. پروردگارا! راستى كه تو رئوف و مهربانى» . پس مردم همه امّت ها ، به خاطر پيشى جُستنش بر آنان در ايمان به پيامبر صلى الله عليه و آله ، براى او استغفار مى كنند ، به خاطر آن كه هيچ كس در ايمان آوردن ، بر او پيشى نگرفت و خداوند _ تبارك و تعالى _ مى فرمايد : «و پيشتازانِ نخستين از مهاجران و انصار و كسانى كه با نيكوكارى ، از آنان پيروى كردند» . او پيشتاز همه پيشتازان است. همان گونه كه خداوند عز و جل پيشتازان را بر به جا ماندگان و عقب ماندگان ، برترى بخشيد ، پيشتازِ پيشتازان را بر پيشتازان هم برترى بخشيد.

.

ص: 418

. .

ص: 419

. .

ص: 420

راجع : ج 12 ص 410 (معاوية بن حديج) .

4 / 3الإِمامُ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ سَيِّدُالشُّهَداءِتاريخ دمشق عن مولى لحذيفة :كانَ حُسَينُ بنُ عَلِيٍّ آخِذا بِذِراعي في أيّامِ المَوسِمِ ، قالَ : ورَجُلٌ خَلفَنا يَقولُ : اللّهُمَّ اغفِر لَهُ ولِاُمِّهِ ، فَأَطالَ ذلِكَ ، فَتَرَكَ الحُسَينُ ذِراعي وأقبَلَ عَلَيهِ فَقالَ : قَد آذَيتَنا مُنذُ اليَومِ ، تَستَغفِرُ لي ولِاُمّي وتَترُكُ أبي ؟ وأبي خَيرٌ مِنّي ومِن اُمّي . (1)

اُسد الغابة عن إسماعيل بن رجاء عن أبيه :كُنتُ في مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في حَلقَةٍ فيها أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّ وعَبدُ اللّهِ بنُ عَمرٍو ، فَمَرَّ بِنا حُسَينُ بنُ عَلِيٍّ ، فَسَلَّمَ ، فَرَدَّ القَومُ السَّلامَ ، فَسَكَتَ عَبدُ اللّهِ حَتّى فَرَغوا ، رَفَعَ صَوتَهُ وقالَ : وعَلَيكَ السَّلامُ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَى القَومِ ، فَقالَ : أ لا اُخبِرُكُم بِأَحَبِّ أهلِ الأَرضِ إلى أهلِ السَّماءِ ؟ قالوا : بَلى . قالَ : هُوَ هذَا الماشي ؛ ما كَلَّمَني كَلِمَةً مُنذُ لَيالي صِفّينَ ، ولَأَن يَرضى عَنّي أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَكونَ لي حُمرُ النَّعَمِ . قالَ أبو سَعيدٍ : أ لا تَعتَذِرُ إلَيهِ ؟ قالَ : بَلى ، قالَ : فَتَواعَدا أن يَغدُوا إلَيهِ . قالَ : فَغَدَوتُ مَعَهُما ، فَاستَأذَنَ أبو سَعيدٍ ، فَأَذِنَ لَهُ ، فَدَخَلَ ، ثُمَّ استَأذَنَ عَبدُ اللّهِ ، فَلَم يَزَل بِهِ حَتّى أذِنَ لَهُ . فَلَمّا دَخَلَ قالَ أبو سَعيدٍ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، إنَّكَ لَمّا مَرَرتَ بِنا أمسِ _ فَأَخبَرَهُ بِالَّذي كانَ مِن قَولِ عَبدِ اللّهِ بنِ عَمرٍو _ . فَقالَ حُسَينٌ : أعَلِمتَ يا عَبدَ اللّهِ أنّي أحَبُّ أهلِ الأَرضِ إلى أهلِ السَّماءِ ؟ قالَ : إي ورَبِّ الكَعبَةِ . قالَ : فَما حَمَلَكَ عَلى أن قاتَلتَني وأبي يَومَ صِفّينَ ؟ فَوَاللّهِ لَأَبي كانَ خَيرا مِنّي . قالَ : أجَل . (2)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 14 ص 183 و ج 42 ص 414 .
2- .اُسد الغابة : ج 3 ص 347 الرقم 3092 ، تاريخ دمشق : ج31 ص 275 ، المعجم الأوسط : ج 4 ص 181 ح 3917 نحوه ، كنز العمّال : ج 11 ص 343 ح 31695 .

ص: 421

4 / 3 امام حسين

ر . ك : ج 12 ص 411 (معاوية بن حديج) .

4 / 3امام حسينتاريخ دمشق_ ب_ه ن_قل از ي_كى از آزادش_دگانِ حذيفه _: حسين بن على عليهماالسلامدر ايّام حجّ ، بازوى مرا گرفته بود و مى رفتيم . مردى پشت سرِ ما بود و مى گفت : «پروردگارا! او و مادرش را بيامرز». و اين كار را ادامه داد [ و مرتّب مى گفت]. حسين عليه السلام بازوى مرا رها كرد و رو به آن مرد كرد و فرمود : «امروز ما را بسيار اذيّت كردى. براى من و مادرم طلب بخشش مى كنى و پدرم را رها مى كنى ، در حالى كه پدرم از من و مادرم بهتر بود؟!».

اُسد الغابة_ به نقل از اسماعيل بن رجاء ، از پدرش _: من در مسجد پيامبر خدا با جمعى ، از جمله ابو سعيد خُدْرى و عبد اللّه بن عمرو [ بن عاص] ، بوديم كه حسين بن على عليهماالسلام از پيش ما گذشت و سلام كرد و جمع ، پاسخ سلام وى را دادند؛ ولى عبد اللّه سكوت كرد تا سلام آنان پايان پذيرد و آن گاه ، با صداى بلند گفت : و عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته! آن گاه رو به جمع كرد و گفت : آيا مى خواهيد محبوب ترين فرد زمينى در نزد آسمانيان را به شما معرّفى كنم؟ گفتند : آرى. گفت : او همين رونده است. از شب هاى صفّين تاكنون ، يك كلمه با من حرف نزده است و اگر از من راضى شود ، برايم دوست داشتنى تر از آن است كه شتران سرخ موى را مالك گردم. ابو سعيد گفت : نمى خواهى از وى عذرخواهى كنى؟ گفت : چرا ، مى خواهم. [ راوى گفت :] آن دو وعده گذاشتند كه فردا نزدش بروند. فردا من هم با آنان رفتم. ابو سعيد ، اجازه خواست و امام عليه السلام اجازه داد و وارد شد . آن گاه ، عبد اللّه ، اجازه خواست و آن قدر پافشارى كرد تا اجازه داد. وقتى وارد شد ، ابو سعيد گفت : اى فرزند پيامبر خدا! ديروز كه از پيش ما گذشتى . و سخن عبد اللّه پسر عمرو عاص را برايش نقل كرد. امام حسين عليه السلام فرمود : «اى عبد اللّه ! آيا قبول دارى كه من محبوب ترينِ زمينيان در نزد آسمانيانم؟» . گفت : آرى ، سوگند به كعبه! فرمود : «پس چه چيزى موجب شد كه در روز صفّين ، با من و پدرم جنگيدى ؟ سوگند به خدا، پدرم بهتر از من بود». عبد اللّه گفت : آرى.

.

ص: 422

كتاب سليم بن قيس :حَجَّ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وعَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ مَعَهُ ، فَجَمَعَ الحُسَينُ عليه السلام بَني هاشِمٍ رِجالَهُم ونِساءَهُم ومَوالِيَهُم وشيعَتَهُم مَن حَجَّ مِنهُم ، ومِنَ الأَنصارِ مِمَّن يَعرِفُهُ الحُسَينُ عليه السلام وأهلُ بَيتِهِ ، ثُمَّ أرسَلَ رُسُلاً : لا تَدَعوا أحَدا مِمَّن حَجَّ العامَ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله المَعروفينَ بِالصَّلاحِ وَالنُّسُكِ إلَا أجمِعوهُم لي ، فَاجتَمَعَ إلَيهِ بِمِنىً أكثَرُ مِن سَبعِمِئَةِ رَجُلٍ وهُم في سُرادِقِهِ (1) عامَّتُهُم مِنَ التّابِعينَ ونَحوٌ مِن مِئَتَي رَجُلٍ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وغَيرِهِم . فَقامَ فيهِمُ الحُسَينُ عليه السلام خَطيبا ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ... إلى أن قالَ : أنشُدُكُمُ اللّهَ ، أ تَعلَمونَ أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ كانَ أخا رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ آخى بَينَ أصحابِهِ ، فَآخى بَينَهُ وبَينَ نَفسِهِ وقالَ : «أنتَ أخي وأنَا أخوكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أنشُدُكُمُ اللّهَ ، هَل تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله اشتَرى مَوضِعَ مَسجِدِهِ ومَنازِلِهِ فَابتَناهُ ، ثُمَّ ابتَنى فيهِ عَشَرَةَ مَنازِلَ ؛ تِسعَةً لَهُ ، وجَعَلَ عاشِرَها في وَسَطِها لِأَبي ، ثُمَّ سَدَّ كُلَّ بابٍ شارِعٍ إلَى المَسجِدِ غَيرَ بابِهِ ، فَتَكَلَّمَ في ذلِكَ مَن تَكَلَّمَ ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : «ما أنَا سَدَدتُ أبوابَكُم وفَتَحتُ بابَهُ ، ولكِنَّ اللّهَ أمَرَني بِسَدِّ أبوابِكُم وفَتحِ بابِهِ» . ثُمَّ نَهَى النّاسَ أن يَناموا فِي المَسجِدِ غَيرَهُ ، وكانَ يُجنِبُ فِي المَسجِدِ ومَنزِلُهُ في مَنزِلِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَوُلِدَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ولَهُ فيهِ أولادٌ ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ فَتَعلَمونَ أنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ حَرَصَ عَلى كُوَّةٍ قَدرَ عَينِهِ يَدَعُها مِن مَنزِلِهِ إلَى المَسجِدِ ، فَأَبى عَلَيهِ ، ثُمَّ خَطَبَ صلى الله عليه و آله قالَ : «إنَّ اللّهَ أمَرَ موسى أن يَبنِيَ مَسجِدا طاهِرا لا يَسكُنُهُ غَيرُهُ وغَيرُ هارونَ وَابنيهِ ، وإنَّ اللّهَ أمَرَني أن أبنِيَ مَسجِدا طاهِرا لا يَسكُنُهُ غَيري وغَيرُ أخي وَابنَيهِ» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قال : أنشُدُكُمُ اللّهَ ، أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَصَبَهُ يَومَ غَديرِ خُمٍّ فَنادى لَهُ بِالوِلايَةِ وقالَ : «لِيُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أنشُدُكُمُ اللّهَ ، أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لَهُ في غَزوَةِ تَبوكَ : «أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، وأنتَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أنشُدُكُمُ اللّهَ ، أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ دَعَا النَّصارى مِن أهلِ نَجرانَ إلَى المُباهَلَةِ لَم يَأتِ إلّا بِهِ وبِصاحِبَتِهِ وَابنَيهِ ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أنشُدُكُمُ اللّهَ ، أ تَعلَمونَ أنَّهُ دَفَعَ إلَيهِ اللِّواءَ يَومَ خَيبَرَ ثُمَّ قالَ : «لَأَدفَعُهُ إلى رَجُلٍ يُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، ويُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، كَرّارٍ غَيرِ فَرّارٍ ، يَفتَحُهَا اللّهُ عَلى يَدَيهِ» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَهُ بِبَراءَةٍ وقالَ : «لا يُبَلِّغُ عَنّي إلّا أنَا أو رَجُلٌ مِنّي» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم تَنزِل بِهِ شِدَّةٌ قَطُّ إلّا قَدَّمَهُ لَها ثِقَةً بِهِ ، وإنَّهُ لَم يَدعُهُ بِاسمِهِ قَطُّ إلّا أن يَقولَ : يا أخي ، وَادعوا لي أخي ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَضى بَينَهُ وبَينَ جَعفَرٍ وزَيدٍ فَقالَ لَهُ : «يا عَلِيُّ ، أنتَ مِنّي وأنَا مِنكَ ، وأنتَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ بَعدي» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ تَعلَمونَ أنَّهُ كانَت لَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كُلَّ يَومٍ خَلوَةٌ ، وكُلَّ لَيلَةٍ دَخلَةٌ ، إذا سَأَلَهُ أعطاهُ وإذا سَكَتَ أبدَأَهُ ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَضَّلَهُ عَلى جَعفَرٍ وحَمزَةَ حينَ قالَ لِفاطِمَةَ عليهاالسلام : «زَوَّجتُكِ خَيرَ أهلِ بَيتي ؛ أقدَمَهُم سِلما ، وأعظَمَهُم حِلما ، وأكثَرَهُم عِلما» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قال : أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : «أنَا سَيِّدُ وُلِد آدَمَ ، وأخي عَلِيٌّ سَيِّدُ العَرَبِ ، وفاطِمَةُ سَيِّدَةُ نِساءِ أهلِ الجَنَّةِ ، وَابنايَ الحَسَنُ وَالحُسَينُ سَيِّدا شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَهُ بِغُسلِهِ ، وأخبَرَهُ أنَّ جَبرَئيلَ يُعينُهُ عَلَيهِ ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : أ تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ في آخِرِ خُطبَةٍ خَطَبَها : «أيُّهَا النّاسُ ، إنّي تَرَكتُ فيكُمُ الثَّقَلَينِ : كِتابَ اللّهِ وأهلَ بَيتي ، فَتَمَسَّكوا بِهِما لَن تَضِلّوا» ؟ قالوا : اللّهُمَّ نَعَم . فَلَم يَدَع شَيئا أنزَلَهُ اللّهُ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام خاصَّةً وفي أهلِ بَيتِهِ مِنَ القُرآنِ ولا عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله إلّا ناشَدَهُم فيهِ ، فَيَقولُ الصَّحابَةُ : اللّهُمَّ نَعَم ، قَد سَمِعنا ، ويَقولُ التّابِعِيُّ : اللّهُمَّ قَد حَدَّثَنيهِ مَن أثِقُ بِهِ ؛ فُلانٌ وفُلانٌ . ثُمَّ ناشَدَهُم أنَّهُم قَد سَمِعوهُ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُ عَلِيّا فَقَد كَذَبَ ، لَيسَ يُحِبُّني وهُوَ يُبغِضُ عَلِيّا» فَقالَ لَهُ قائِلٌ : يا رَسولَ اللّهِ ، وكَيفَ ذلِكَ ؟ قالَ : «لِأَنَّهُ مِنّي وأنَا مِنهُ ، مَن أحَبَّهُ فَقَد أحَبَّني ، ومَن أحَبَّني فَقَد أحَبَّ اللّهَ ، ومَن أبغَضَهُ فَقَد أبغَضَني ، ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّهَ» ؟ فَقالوا : اللّهُمَّ نَعَم ، قَد سَمِعنا ، وتَفَرَّقوا عَلى ذلِكَ . (2)

.


1- .السُّرادِق : هو كلّ ما أحاط بشيءٍ من حائطٍ أو مِضرَبٍ أو خباء (لسان العرب : ج 10 ص 157 «سردق»).
2- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 788 ح 26 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 181 ح 456 .

ص: 423

كتاب سُلَيم بن قيس :حسين بن على عليهماالسلام حج گزارد و عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن جعفر همراهش بودند. حسين عليه السلام تمام بنى هاشم از زن و مرد و آزادشدگان و پيروانشان را كه به حج آمده بودند و از انصار ، كسانى را كه امام حسين عليه السلام و خاندان او را مى شناختند ، گِرد آورد. آن گاه ، كسانى را فرستاد و فرمود : «همه يارانِ پيامبر خدا را كه معروف به صلاح و عبادت اند و امسال به حج آمده اند ، نزد من گِرد آوريد» . در مِنا ، در سرا پرده اى ، بيش از هفتصد نفر ، گِردآمدند كه اكثر آنان ، از تابعيان بودند و حدود دويست نفر از صحابيان پيامبر و از ديگران. امام حسين عليه السلام در برابرشان به سخن ايستاد و خداوند را حمد و ستايش كرد... تا آن كه گفت : «شما را به خدا سوگند ، آيا مى دانيد كه على بن ابى طالب عليه السلام ، برادر پيامبر خدا بود . هنگامى كه بين يارانش پيمان برادرى بست ، بين او و خودش پيمان برادرى بست و فرمود : تو برادرِ منى و من ، برادر توام در دنيا و آخرت ؟». گفتند : به خدا ، آرى . فرمود: «شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا، زمين محل مسجد ومنزلش را خريد و مسجد را ساخت و سپس در آن جا ده خانه ساخت كه نُه تاى آن از آنِ او بود و دهمى را در وسط آنها براى پدرم معيّن كرد و سپس ، همه راه هاى ورود به مسجد [ از خانه ها] را بست ، جز راه ورودى او را ، و در اين خصوص ، پاره اى سخن گفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : من درهاى [ خانه]هاى شما را نبستم و درِ ورودىِ [ خانه ]او را باز نگذاشتم؛ بلكه خداوند به من فرمان بستنِ درِ [ خانه]هاى شما و گشودنِ درِ [ خانه] او را داده است و آن گاه ، مردم را بجز او از خوابيدن در مسجد، نهى كرد و [ او ]حتى در مسجد ، جُنُب مى شد و خانه او در خانه پيامبر خدا بود و براى پيامبر خدا و او ، در همان خانه فرزندانى زاده شدند؟». گفتند : به خدا ، آرى . فرمود : «آيا مى دانيد كه عمر بن خطّاب ، اصرار كرد تا روزنه اى به مقدار يك چشم ، از منزلش به مسجد برايش باز بگذارد؛ ولى پيامبر صلى الله عليه و آله قبول نكرد و آن گاه ، سخنرانى كرد و فرمود : خداوند به موسى عليه السلام فرمان داد مسجدى پاك بسازد كه در آن ، جز خودش و هارون و دو پسر هارون ، ساكن نشوند ، و خداوند ، به من فرمان داد تا مسجدى پاك بسازم و در آن ، جز خودم و برادرم و دو فرزندش كسى در آن ساكن نشود ؟». گفتند : به خدا ، آرى . فرمود:«شما را به خدا سوگند،آيا مى دانيد كه پيامبر خدا در روز غدير خم ، او را منصوب كرد و ولايت را براى او تثبيت كرد و فرمود: حاضران به غايبان برسانند ؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «شما را به خدا سوگند ، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا ، در جنگ تبوك به او فرمود : تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسايى ، و تو پس از من ، ولىّ هر مؤمنى ؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد كه پيامبر خدا ، هنگامى كه ترسايان نَجران را به مُباهله فرا خوانْد ، جز او و زنش و دو فرزندش را نياورد؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «شما را به خدا سوگند ، آيا مى دانيد كه در روز خيبر ، پرچم را به او داد و فرمود : پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند و او ، خدا و پيامبرش را دوست دارد. يورش برنده بى فرار است و خداوند ، به دست او قلعه خيبر را فتح مى كند ؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا ، سوره برائت را به وسيله او فرستاد و فرمود : از سوى من ، جز من و يا مردى از من ، ابلاغ نمى كند ؟». گفتند : به خدا ، آرى . فرمود : «آيا مى دانيد كه هيچ سختى اى به پيامبر خدا روى نمى آورْد ، جز آن كه به خاطر اعتماد به على عليه السلام ، او را پيش مى داشت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله ، هيچ گاه او را به نامْ صدا نمى زد؛ بلكه مى فرمود : اى برادرم! و برادرم را برايم صدا كنيد ؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود: «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا بين او، جعفر و زيد، داورى كرد و به او فرمود : اى على! تو از منى و من از توام ، و تو پس از من ، ولىّ هر مرد و زن مؤمنى ؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «آيا مى دانيد كه او [ براى دريافت علوم پيامبر صلى الله عليه و آله ] ، هر روز با پيامبر خدا خلوت مى كرد و هر شب به خانه اش مى رفت. هرگاه مى پرسيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ مى داد و هرگاه سكوت مى كرد ، پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز [ به سخن ]مى كرد؟ ». گفتند : به خدا ، آرى . فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا ، هنگامى كه به فاطمه عليهاالسلام فرمود : شوهر تو ، بهترينِ كسانِ من است ؛ پيش ترينشان در اسلام آوردن،بزرگ ترينشان در بردبارى، و دانشمندترينِ آنان است ، او را بر جعفر و حمزه ، برترى بخشيد؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا فرمود : من ، سرورِ فرزندان آدم و برادرم على، سرورِ عرب ، و فاطمه بانوى زنانِ بهشت ، و دو پسرم حسن و حسين سرورِ جوانان بهشت اند ؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا به او فرمان داد تا غسلش دهد و به او خبر داد كه در اين كار ، جبرئيل عليه السلام او را يارى خواهد كرد؟». گفتند : به خدا ، آرى. فرمود : «آيا مى دانيد كه پيامبر خدا در آخرين سخنرانى خود فرمود : اى مردم! بين شما دو چيز گرانسنگ باقى گذاشتم : كتاب خدا و اهل بيتم. به آن دو ، چنگ بزنيد تا هرگز گم راه نشويد ؟». گفتند : به خدا ، آرى. [ راوى مى گويد :] چيزى از آنچه خداوند درباره على بن ابى طالب عليه السلام و يا اهل بيتش در قرآن فرو فرستاده بود و يا بر زبان پيامبرش جارى شده بود ، باقى نگذاشت و بر آنها سوگندشان داد و اصحاب مى گفتند : آرى ، ما شنيده ايم و تابعيان مى گفتند : آرى ، كسانى كه به آنان اعتماد داشته ايم ، چون فلانى و فلانى ، به ما خبر داده اند. آن گاه ، سوگندشان داد كه [ بگويند] آيا آنان از پيامبر خدا شنيده اند كه فرمود : اگر كسى على را دشمن دارد و در عين حال ، بپندارد كه مرا دوست مى دارد ، دروغ مى گويد. [ هيچ كس] در حالى كه على عليه السلام را دشمن مى دارد ، مرا دوست ندارد . كسى گفت : اى پيامبر خدا! چه طور چنين است؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چون او از من است و من از اويم. آن كه او را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است ، و آن كه مرا دوست بدارد ، خدا را دوست داشته است ، و آن كه او را دشمن دارد ، مرا دشمن داشته است ، و آن كه مرا دشمن بدارد ، خدا را دشمن داشته است ؟». گفتند : آرى ، شنيده ايم و آن گاه ، پراكنده شدند.

.

ص: 424

. .

ص: 425

. .

ص: 426

. .

ص: 427

. .

ص: 428

راجع : ج 1 ص 584 (الوصيّ) . ج 5 ص 376 (عبد اللّه بن عمرو بن العاص) .

.

ص: 429

ر . ك : ج 1 ص 585 (وصى) . ج 5 ص 377 (عبد اللّه بن عمرو بن عاص) .

.

ص: 430

4 / 4الإِمامُ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ زَينُ العابِدينَالإمام زين العابدين عليه السلام_ في زِيارَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: السَّلامُ عَلَيكَ يا أمينَ اللّهِ في أرضِهِ ، وحُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أشهَدُ أنَّكَ جاهَدتَ في اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ ، وعَمِلتَ بِكِتابِهِ ، وَاتَّبَعتَ سُنَنَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى دَعاكَ اللّهُ إلى جِوارِهِ ، فَقَبَضَكَ إلَيهِ بِاختِيارِهِ ، وألزَمَ أعداءَكَ الحُجَّةَ مَعَ ما لَكَ مِنَ الحُجَجِ البالِغَةِ عَلى جَميعِ خَلقِهِ . (1)

عنه عليه السلام_ مِن كَلامِهِ في مَجلِسِ يَزيدَ _: أنَا ابنُ عَلِيٍّ المُرتَضى ، أنَا ابنُ مَن ضَرَبَ خَراطيمَ الخَلقِ حَتّى قالوا لا إلهَ إلَا اللّهُ ، أنَا ابنُ مَن ضَرَبَ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَيفَينِ ، وطَعَنَ بِرُمحَينِ ، وهاجَرَ الهِجرَتَينِ ، وبايَعَ البَيعَتَينِ ، وصَلَّى القِبلَتَينِ ، وقاتَلَ بِبَدرٍ وحُنَينٍ ، ولَم يَكفُر بِاللّهِ طَرفَةَ عَينٍ ، أنَا ابنُ صالِحِ المُؤمِنينَ ، ووارِثِ النَّبِيّينَ ، وقامِعِ المُلحِدينَ ، ويَعسوبِ المُسلِمينَ ، ونورِ المُجاهِدينَ ، وزَينِ العابِدينَ ، وتاجِ البَكّائينَ ، وأصبَرِ الصّابِرينَ ، وأفضَلِ القائِمينَ مِن آلِ ياسينَ ، ورَسولِ رَبِّ العالَمينَ . أنَا ابنُ المُؤَيَّدِ بِجَبرَئيلَ ، المَنصورِ بِميكائيلَ ، أنَا ابنُ المُحامي عَن حَرَمِ المُسلِمينَ ، وقاتِلِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ، وَالمُجاهِدِ أعداءَهُ النّاصِبينَ ، وأفخَرِ مَن مَشى مِن قُرَيشٍ أجمَعينَ ، وأوَّلِ مَن أجابَ وَاستَجابَ للّهِِ مِنَ المُؤمِنينَ ، وأقدَمِ السّابِقينَ ، وقاصِمِ المُعتَدينَ ، ومُبيرِ المُشرِكينَ ، وسَهمٍ مِن مَرامِي اللّهِ عَلَى المُنافِقينَ ، ولِسانِ حِكمَةِ العابِدينَ ، ناصِرِ دينِ اللّهِ ، ووَلِيِّ أمرِ اللّهِ ، وبُستانِ حِكمَةِ اللّهِ ، وعَيبَةِ عِلمِ اللّهِ . سَمِحٌ ، سَخِيٌّ ، بُهلولٌ زَكِيٌّ أبطَحِيٌّ رَضِيٌّ مَرضِيٌّ ، مِقدامٌ هَمّامٌ ، صابِرٌ صَوّامٌ ، مُهَذَّبٌ قَوّامٌ ، شُجاعٌ قَمقامٌ (2) ، قاطِعُ الأَصلابِ ، ومُفَرِّقُ الأَحزابِ ، أربَطُهُم جَنانا ، وأطبَقُهُم عِنانا ، وأجرَأُهُم لِسانا ، وأمضاهُم عَزيمَةً ، وأشَدُّهُم شَكيمَةً (3) ، أسدٌ باسِلٌ ، وغَيثٌ هاطِلٌ . يَطحَنُهُم فِي الحُروبِ _ إذَا ازدَلَفَتِ الأَسِنَّةُ وقَرُبَتِ الأَعِنَّةُ _ طَحنَ الرَّحى ، ويَذروهُم ذَروَ الرّيحِ الهَشيمِ ، لَيثُ الحِجازِ ، وصاحِبُ الإِعجازِ ، وكَبشُ العِراقِ ، الإِمامُ بِالنَّصِّ وَالاِستِحقاقِ ، مَكِّيٌّ مَدَنِيٌّ ، أبطَحِيٌّ تِهامِيٌّ ، خَيفِيٌّ عَقَبِيٌّ ، بَدرِيٌّ اُحُدِيٌّ ، شَجَرِيٌّ مُهاجِرِيٌّ ، مِنَ العَرَبِ سَيِّدُها ، ومِنَ الوَغى لَيثُها . وارِثُ المَشعَرَينِ ، وأبُو السِّبطَينِ الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، مَظهَرُ العَجائِبِ ، ومُفَرِّقُ الكَتائِبِ ، وَالشِّهابُ الثّاقبُ ، وَالنّورُ العاقِبُ ، أسَدُ اللّهِ الغالِبُ ، مَطلوبُ كُلِّ طالِبٍ ، غالِبُ كُلِّ غالِبٍ ، ذاكَ جَدّي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (4)

.


1- .مصباح المتهجّد : ص 738 ح 829 ، فرحة الغري : ص 41 كلاهما عن جابر بن يزيد الجعفي ، البلد الأمين : ص 295 كلّها عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .القمقام من الرجال : السيّد الكثير الخير الواسع الفضل (لسان العرب : ج 12 ص 494 «قمم») .
3- .الشَّكيمة : قوّة القلب ، وانّه لشديد الشكيمة إذا كان شديد النفس أنِفاً أبيّاً (لسان العرب : ج 12 ص 324 «شكم») .
4- .مقتل الحسين للخوارزمي : ج 2 ص 70 .

ص: 431

4 / 4 امام زين العابدين

4 / 4امام زين العابدينامام زين العابدين عليه السلام_ در زيارت على عليه السلام _: درود بر تو، اى امين خدا در روى زمين و اى حجّت خدا بر بندگانش! درود بر تو، اى امير مؤمنان! گواهى مى دهم كه در راه خدا ، آن گونه كه بايد ، جهاد كردى ، به كتابش عمل كردى و از سنّت هاى پيامبرش پيروى كردى ، تا زمانى كه خداوند ، تو را پيش خويش خوانْد و به خواست خود ، تو را پيش خود برد و با دلايل رسايى كه داشتى ، دشمنانت را در برابر حجّتت تسليم ساخت .

امام زين العابدين عليه السلام_ از س_خنان او در م_جلس يزيد _: من فرزند علىّ مرتضايم. من فرزند كسى هستم كه بينى ها را به خاك ماليد تا آن كه بگويند : خدايى جز اللّه نيست. من فرزند كسى هستم كه در پيش چشم پيامبر خدا ، با دو شمشير جنگيد و با دو نيزه ضربه زد ، دو بار هجرت كرد ، دو بار بيعت كرد ، بر دو قبله نماز گزارْد ، در بَدر و حُنين جنگيد و به اندازه يك پلك بر هم زدن ، بر خدا كفر نورزيد. من فرزند شايسته ترينِ مؤمنان ، وارث پيامبران ، ريشه كن كننده ملحدان ، سرورِ مؤمنان ، نور مجاهدان ، زينت عبادت كنندگان ، تاجِ گريه كنندگان ، بردبارترينِ بردباران ، برترينِ قيام كنندگان از آل ياسين و پيامبرِ پروردگار جهانيانم. من فرزند آن تأييد شده با جبرئيل عليه السلام و يارى شده توسط ميكائيل عليه السلام هستم . منم فرزند پاسدار حريم مسلمانان، كُشنده پيمان شكنان و ستمكاران و منحرفان ، جهادكننده با دشمنانش در جنگ ، پر افتخارترينِ همه قريشيان و اوّلين كس از مؤمنان كه به خدا فرا خوانده شد و پاسخ داد ، پيش گامِ پيش گامان ، شكننده تجاوزكاران ، نابود كننده مشركان ، تيرى از تركش خدا عليه منافقان ، زبان حكمتِ پرستندگان ، ياور دين خدا ، ولىّ امر خدا ، بوستان حكمت الهى ، و خزانه دانش خدايى . او كه پُر گذشت ، بخشنده ، شوخ طبع ، زيركِ ابطحى ، خشنود خوشايند ، پيش قدمِ رادمرد ، صبر كننده روزه دار ، پاكِ نمازگزار ، دليرِ دست و دلْ باز ، قطع كننده نسل ها[ ى دشمنان] و پراكنده كننده احزاب است ؛ استوارْ دل ترينِ آنان ، چابك سوارترينِ آنان ، در سخن گفتن ، جسورترينِ آنان و در تصميم و اراده ، محقَّق سازترين آنان ، در قوّت قلب ، شديدترين است؛ شيرى شجاع و بارانى سيل آساست . در جنگ ها ، هنگامى كه شمشيرها در هم آميختند و عنان اسبان به هم نزديك شد ، چون سنگ آسيا ، آنان را خُرد مى كند و چون توفان ، آنان را درهم مى كوبد؛ شير حجاز ، صاحب اعجاز ، پهلوان عِراق ، راهبر بر اساس نص و بر پايه شايستگى است؛ مكّى ، مدنى ، ابطحىِ تهامى ، خيفى ، عقبه اى ، بدرى ، اُحدى ، شجرى (بيعت كننده در صلح حديبيه در زير درخت) ، مهاجرى ، از بين عرب ها سرور آنان ، و در هنگامه جنگ شير آن بود. وارث اهل مَشعر ، پدر سبطين (حسن و حسين عليهماالسلام) ، به وجود آورنده شگفتى ها ، پراكنده كننده لشكرها ، اخترِ درخشنده ، نور مستمر ، شير پيروز خدا ، خواسته هر خواهنده ، و پيروز بر هر پيروزى ، او جدّ من على بن ابى طالب عليه السلام است.

.

ص: 432

راجع : ج 10 ص 26 (شدّة عبادته) .

4 / 5الإِمامُ مُحَمُّدُ بنُ عَلِيٍّ الباقِرُالإمام الباقر عليه السلام_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وإن كانَ صاحِبُكُم لَيَجلِسُ جِلسَةَ العَبدِ ، ويَأكُلُ إكلَةَ العَبدِ ، ويُطعِمُ النّاسَ خُبزَ البُرِّ وَاللَّحمَ ، ويَرجِعُ إلى أهلِهِ فَيَأكُلُ الخُبزَ وَالزَّيتَ ، وإن كانَ لَيَشتَرِي القَميصَ السُّنبُلانِيَّ ثُمَّ يُخَيِّرُ غُلامَهُ خَيرَهُما ، ثُمَّ يَلبَسُ الباقِيَ ، فَإِذا جازَ أصابِعَهُ قَطَعَهُ ، وإذا جازَ كَعبَهُ حَذَفَهُ ، وما وَرَدَ عَلَيهِ أمرانِ قَطُّ كِلاهُما للّهِِ رِضىً إلّا أخَذَ بِأَشَدِّهِما عَلى بَدَنِهِ . ولَقَد وَلِيَ النّاسَ خَمسَ سِنينَ فَما وَضَعَ آجُرَّةً عَلى آجُرَّةٍ ولا لَبِنَةً عَلى لَبِنَةٍ ، ولا أقطَعَ قَطيعَةً ، ولا أورَثَ بَيضاءَ ولا حَمراءَ إلّا سَبعَمِئَةِ دِرهَمٍ فَضَلَت مِن عَطاياهُ ، أرادَ أن يَبتاعَ لِأَهلِهِ بِها خادِما ، وما أطاقَ أحَدٌ عَمَلَهُ ، وإن كانَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليهماالسلاملَيَنظُرُ في كِتابٍ مِن كُتُبِ عَلِيٍّ عليه السلام فَيَضرِبُ بِهِ الأَرضَ ويَقولُ : مَن يُطيقُ هذا . (1)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 130 ح 100 ، الأمالي للطوسي : ص 692 ح 1470 كلاهما عن محمّد بن مسلم ، الأمالي للصدوق : ص 356 ح 437 عن محمّد بن قيس ، روضة الواعظين : ص 131 كلاهما نحوه .

ص: 433

4 / 5 امام محمّد باقر

ر . ك : ج 10 ص 27 (شدّت عبادت او) .

4 / 5امام محمّد باقرامام باقر عليه السلام_ در وصف على عليه السلام _: سرور شما ، چون بندگان مى نشست و چون بندگان [ غذا ]مى خورد ؛ نان گندم و گوشت به مردم مى خورانْد و خود به سوى خانواده اش بر مى گشت و نان و روغن مى خورد ؛ و هرگاه لباس سنبلانى (1) مى خريد ، غلامش را در گزينش بهترينِ آن دو ، مخيّر مى كرد و خود به جاىْ مانده را مى پوشيد؛ هرگاه آستين آن از انگشتانش مى گذشت ، آن را مى بُريد ، و هرگاه دامنش از مچ پايش تجاوز مى كرد ، آن را كوتاه مى كرد . دو كار موجب خشنودى خدا در مقابلش قرار نمى گرفت ، جز آن كه آنى را كه بر تنش سخت تر بود ، بر مى گزيد. پنج سال بر مردم حكومت كرد و آجرى بر آجر و خشتى بر خشتى ننهاد ؛ براى خود خالصه اى [ از زمين و املاك ]نگزيد ؛ از سيم و زر (درهم و دينار) ، جز هفتصد درهم كه از حقوقش [ از بيت المال] مانده بود و مى خواست با آن، خدمتكارى براى خانواده اش بخرد ، به ارث نگذاشت؛ هيچ كس طاقت كار او را نداشت. على بن حسين عليهماالسلام بر نوشته اى از نوشته هاى على عليه السلام نگاه مى كرد و آن را به زمين مى نهاد و مى فرمود : «چه كسى طاقت دارد كه چنان كند؟!».

.


1- .به اين نوع لباس يا به خاطر منسوب به شهرى در روم سنبلانى گفته مى شود (قاموس المحيط) و يا آن كه چون مانند سنبل بلند بود و از جلو و پشت ، چاك داشت (النهاية ، ابن اثير).

ص: 434

عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ نَصَبَ عَلِيّا عليه السلام عَلَما بَينَهُ وبَينَ خَلقِهِ ، فَمَن عَرَفَهُ كانَ مُؤمِنا ، ومَن أنكَرَهُ كانَ كافِرا ، ومَن جَهِلَهُ كانَ ضالّاً ، ومَن نَصَبَ مَعَهُ شَيئا كانَ مُشرِكا ، ومَن جاءَ بِوِلايَتِهِ دَخَلَ الجَنَّةَ ، ومَن جاءَ بِعَداوَتِهِ دَخَلَ النّارَ . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام بابٌ فَتَحَهُ اللّهُ ، فَمَن دَخَلَهُ كان مُؤمِنا ، ومَن خَرَجَ مِنهُ كانَ كافِرا ، ومَن لَم يَدخُل فيهِ ولَم يَخرُج مِنهُ كانَ فِي الطَّبَقَةِ الَّذينَ قالَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : لي فيهِمُ المَشيئَةُ . (2)

عنه عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ يَعمَلُ بِكِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ ، فَإِذا وَرَدَ عَلَيهِ شَيءٌ وَالحادِثُ الَّذي لَيسَ فِي الكِتابِ ولا فِي السُّنَّةِ ألهَمَهُ اللّهُ الحَقَّ فيهِ إلهاما ، وذلِكَ وَاللّهِ مِن المُعضِلاتِ . (3)

.


1- .الكافي : ج 2 ص 388 ح 20 و ج 1 ص 437 ح 7 وفيه صدره إلى «دخل الجنّة» وكلاهما عن الفضيل بن يسار .
2- .الكافي : ج 1 ص 437 ح 8 و ج 2 ص 388 ح 16 كلاهما عن أبي حمزة ، إرشاد القلوب : ص 179 كلاهما صدره إلى «كان كافرا» .
3- .بصائر الدرجات : ص 234 ح 1 و 2 و 3 كلاهما نحوه وكلّها عن محمّد بن مسلم .

ص: 435

امام باقر عليه السلام :خداوند عز و جل على عليه السلام را بين خود و خلقش نشانه قرار داد. هر كس او را شناخت ، مؤمن است ، و آن كه او را منكر شد ، كافر است. آن كه او را نشناخت ، گم راه است ، و آن كه چيزى در كنار او مطرح كرد ، مشرك است. هركس با دوستى او بيايد ، به بهشت در خواهد آمد ، و آن كه با دشمنى او بيايد ، به دوزخ خواهد رفت.

امام باقر عليه السلام :على عليه السلام درى است كه خدا گشوده است. هر كس از اين در وارد شود ، مؤمن است ، و هر كس از آن خارج شود ، كافر است ، و آن كه نه به آن وارد شود و نه خارج شود ، جزو طبقه اى است كه خداوند _ تبارك و تعالى _ فرمود : «براى من در خصوص آنان تصميمى است» [ و بايد منتظر اراده الهى باشند] .

امام باقر عليه السلام :ع_ل_ى عليه السلام ب_ه ك_تاب خ_دا و سنّ_ت پيامبر خدا عمل مى كرد و هرگاه چيزى براى وى مطرح مى شد كه تازه بود و در كتاب خدا و سنّت [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]چيزى درباره آن نبود ، خداوند ، حق را در آن باره به وى الهام مى كرد و سوگند به خدا كه اين از جمله معمّاهاست.

.

ص: 436

4 / 6الإِمامُ جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ الصّادِقُالإمام الصادق عليه السلام_ لِيونُسَ بنِ أبي وَهبٍ _: اِعلَم أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أفضَلُ عِندَ اللّهِ مَِن الأِئِمَّةِ كُلِّهِم ، ولَهُ ثَوابُ أعمالِهِم ، وعَلى قَدرِ أعمالِهِم فُضِّلوا . (1)

عنه عليه السلام :وِلايَتي لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أحَبُّ إلَيَّ مِن وِلادَتي مِنهُ . (2)

عنه عليه السلام :وِلايَتي لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام أحَبُّ إلَيَّ مِن وِلادَتي مِنهُ ؛ لِأَنَّ وِلايَتي لَهُ فَرضٌ ، ووِلادَتي مِنهُ فَضلٌ . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ وَلِيَّ عَلِيٍّ عليه السلام لا يَأكُلُ إلَا الحَلالَ ؛ لِأَنَّ صاحِبَهُ كانَ كَذلِكَ ... أما وَالَّذي ذَهَبَ بِنَفسِهِ ، ما أكَلَ مِنَ الدُّنيا حَراما قَليلاً ولا كَثيرا حَتّى فارَقَها ، ولا عَرَضَ لَهُ أمرانِ كِلاهُما للّهِِ طاعَةٌ إلّا أخَذَ بِأَشَدِّهِما عَلى بَدَنِهِ ، ولا نَزَلَت بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله شَديدَةٌ قَطُّ إلّا وَجَّهَهُ فيها ثِقَةً بِهِ ، ولا أطاقَ أحَدٌ مِن هذِهِ الاُمَّةِ عَمَلَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعدَهُ غَيرُهُ ، ولَقَد كانَ يَعمَلُ عَمَلَ رَجُلٍ كَأَنَّهُ يَنظُرُ إلَى الجَنَّةِ وَالنّارِ . ولَقَد أعتَقَ ألفَ مَملوكٍ مِن صُلبِ مالِهِ ، كُلُّ ذلِكَ تَحَفّى (4) فيهِ يَداهُ، وتَعَرَّقَ جَبينُهُ، التِماسَ وَجهِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وَالخَلاصَ مِنَ النّارِ ، وما كانَ قوتُهُ إلَا الخَلَّ وَالزَّيتَ ، وحَلواهُ التَّمرُ إذا وَجَدَهُ ، ومَلبوسُهُ الكَرابيسُ ، فَإِذا فَضَلَ عَن ثِيابِهِ شَيءٌ دَعا بِالجَلَمِ فَجَزَّهُ . (5)

.


1- .الكافي : ج 4 ص 580 ح 3 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 20 ح 45 كلاهما عن يونس بن أبي وهب القصري ، كامل الزيارات : ص 89 ح 90 عن أبي وهب البصري ، المزار للمفيد : ص 20 ح 2 ، فرحة الغري : ص 75 كلاهما عن أبي وهب القصري ، مصباح الزائر : ص 74 عن يونس بن وهيب القصري ، جامع الأخبار : ص 74 ح 98 نحوه .
2- .الاعتقادات : ص 112 .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 106 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 299 ح 105 نقلاً عن كتاب الروضة .
4- .تحفّى : بالغ ، أو من الحَفا : وهو رقّة القدم (لسان العرب : ج 14 ص 187 و 186 «حفا») .
5- .الكافي : ج 8 ص 163 ح 173 عن الحسن الصيقل ، الإرشاد : ج 2 ص 141 عن سعيد بن كلثوم ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 148 كلاهما نحوه .

ص: 437

4 / 6 امام جعفر صادق

4 / 6امام جعفر صادقامام صادق عليه السلام_ به يونس بن ابى وهب _: بدان كه امير مؤمنان در نزد خداوند ، از همه امامانْ برتر است و ثواب او به اندازه همه كارهاى ائمه است و آنان ، به مقدار كردارهايشان برترى داده شده اند.

امام صادق عليه السلام :ولايت امير مؤمنان كه در [ دل ]من است ، از ولادت يافتن من از [ نسل ]او برايم دوست داشتنى تر است.

امام صادق عليه السلام :ولايت امير مؤمنان بر من از ولادت من از [ نسل] او برايم دوست داشتنى تر است ؛ چون پذيرش ولايت او بر من واجب است ؛ ولى ولادت من از او يك فضيلت است.

امام صادق عليه السلام :كسى كه ولايت على عليه السلام را دارد ، جز حلالْ نخورَد ، چون مولايش چنين بود ... . سوگند به آن كه جانش را گرفت ، تا هنگامى كه از دنيا رَخت بربست ، هرگز از حرام دنيا ، چه كم و چه زياد ، نخورْد و هيچ گاه دو كار از طاعت هاى الهى در برابرش قرار نگرفت ، جز آن كه سخت ترينِ آن دو بر جسمش را برگزيد ، و هيچ گاه گرفتارى اى براى پيامبر خدا پيش نيامد ، جز آن كه به خاطر اعتمادى كه [ در رفع مشكل] به وى داشت ، او را اعزام مى كرد و از بين اين امّت ، كسى جز او طاقت انجام دادن عبادت پيامبر خدا را پس از او نداشت ، و آن گونه عبادت مى كرد كه گويى به بهشت و دوزخ مى نگريست. از مال شخصى خود ، هزار برده آزاد كرد و همه اين اموال ، نتيجه دستْ رنج خود او و عرق پيشانى اش بود و در اين كار ، رضاى خداوند عز و جل را مى خواست و رهايى از دوزخ را مى جُست و خوراكش ، جز سركه و روغن نبود و شيرينى اش _ اگر مى يافت _ خرما بود و لباسش كرباس ، و اگر از لباسش چيزى افزون بود ، قيچى مى خواست و آن را كوتاه مى كرد.

.

ص: 438

عنه عليه السلام_ في وَصفِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وَالَّذي ذَهَبَ بِنَفسِهِ ، ما أكَلَ مِنَ الدُّنيا حَراما قَطُّ حَتّى خَرَجَ مِنها ، وَاللّهِ إن كانَ لَيَعرِضُ لَهُ الأَمرانِ كِلاهُما لِلّهِ عَزَّ وجَلَّ طاعَةٌ ؛ فَيَأخُذُ بِأَشَدِّهِما عَلى بَدَنِهِ ، وَاللّهِ لَقَد أعتَقَ ألفَ مَملوكٍ لِوَجهِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ دَبِرَت فيهِم يَداهُ ، وَاللّهِ ما أطاقَ عَمَلَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن بَعدِهِ أحَدٌ غَيرُهُ ، وَاللّهِ ما نَزَلَت بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله نازِلَةٌ قَطُّ إلّا قَدَّمَهُ فيها ثِقَةً مِنهُ بِهِ ، وإن كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَيَبعَثُهُ بِرايَتِهِ فَيُقاتِلُ ؛ جَبرَئيلُ عَن يَمينِهِ وميكائيلُ عَن يَسارِهِ ، ثُمَّ ما يَرجِعُ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ . (1)

عنه عليه السلام_ في زِيارَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: السَّلامُ عَلَيكَ يا وَصِيَّ الأَوصِياءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا عِمادَ الأَتقِياءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ الأَولِياءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا سَيِّدَ الشُّهَداءِ ، السَّلامُ عَلَيكَ يا آيَةَ اللّهِ العُظمى . (2)

عنه عليه السلام_ حينَ زارَ قَبرَ الحُسَينِ عليه السلام _: اللّهُمَّ صَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَبدِكَ وأخي رَسولِكَ ، الَّذِي انتَجَبتَهُ بِعِلمِكَ ، وجَعَلتَهُ هادِيا لِمَن شِئتَ مِن خَلقِكَ ، وَالدَّليلَ عَلى مَن بَعَثتَهُ بِرِسالاتِكَ ، ودَيّانَ الدّينِ بِعَدلِكَ ، وفَصلَ قَضائِكَ بَينَ خَلقِكَ ، والمُهَيمِنَ عَلى ذلِكَ كُلِّهِ ، وَالسَّلامُ عَلَيهِ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . (3)

عنه عليه السلام_ في زِيارَةِ عَلِيٍّ عليه السلام _: السَّلامُ عَلى ميزانِ الأَعمالِ ، ومُقَلِّبِ الأَحوالِ ، وسَيفِ ذِي الجَلالِ . (4)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 164 ح 175 عن معاوية بن وهب .
2- .المزار للشهيد الأوّل : ص 90 ، بحار الأنوار : ج 10 ص 373 ح 9 .
3- .الكافي : ج 4 ص 572 ح 1 عن يونس الكناسي ، كتاب من لايحضره الفقيه : ج 2 ص 588 ح 3197 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 26 ح 53 عن يونس بن ظبيان وكلاهما نحوه .
4- .المزار للشهيد الأوّل : ص 46 عن صفوان ، بحار الأنوار : ج 100 ص 330 ح 29 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي عن صفوان الجمّال من دون إسنادٍ إلى المعصوم .

ص: 439

امام صادق عليه السلام_ در وصف على عليه السلام _: سوگند به آن كه جانش را گرفت ، تا هنگامى كه از دنيا رفت ، هيچ گاه از حرام دنيا نخوردْ و سوگند به خدا، اگر دو كارِ مورد اطاعت خدا به وى عرضه مى شد ، آن را كه بر جانش سخت تر بود ، برمى گزيد. سوگند به خدا، در راه خداى عز و جل هزار برده را كه براى به دست آوردن آنها كار كرده بود ، آزاد كرد. سوگند به خدا، پس از پيامبر خدا ، هيچ كس جز او توان عبادت پيامبر خدا را نداشت. سوگند به خدا، هيچ گاه گرفتارى اى براى پيامبر خدا پيش نمى آمد ، جز آن كه به خاطر اعتمادى كه [ در رفع مشكل] به او داشت ، او را مى فرستاد. و پيامبر خدا ، او را با پرچمش براى مبارزه مى فرستاد و جبرئيل عليه السلام در سمت راست و ميكائيل عليه السلام در سمت چپ او مى جنگيدند و تا خداوند عز و جل پيروزش نمى ساخت ، بر نمى گشت.

امام صادق عليه السلام_ در ضمن زيارت امام على عليه السلام _: درود بر تو، اى وصىّ وصى ها! درود بر تو ، اى تكيه گاه پرهيزگاران! درود بر تو، اى ولىّ ولى ها! درود بر تو، اى سرور شهيدان! درود بر تو، اى بزرگ ترين آيت خدا!

امام صادق عليه السلام_ در ه_نگام زي_ارت ق_بر ام_ام حسين عليه السلام _: پروردگارا! بر امير مؤمنان ، بنده ات و برادر پيامبرت درود فرست ؛ آن كه به دانشت او را برگزيدى و براى كسانى از بندگانت كه خواستى ، راهنما قرارش دادى ، و بر كسى كه به رسالتت برگزيدى ، دليلْ قرارش دادى و طبق عدالت تو قضاوت مى كند ، و در حكم تو در بين بندگانت داورى مى كند ، و مسلّط بر همه آنهاست. درود و رحمت و بركات خدا بر او باد!

امام صادق عليه السلام_ در زيارت على عليه السلام _: درود بر ترازوى اعمال ، و دگرگون كننده احوال ، و شمشير خداى ذوالجلال .

.

ص: 440

عنه عليه السلام_ لَمّا سُئِلَ عَن فَضيلَةٍ لِأَميرِالمُؤمِنينَ عليه السلام لَم يَشرَكهُ فيها غَيرُهُ _: فَضَلَ الأَقرَبينَ بِالسَّبقِ ، وفَضَلَ الأَبعَدينَ بِالقَرابَةِ . (1)

عنه عليه السلام :عَلِيٌّ عليه السلام بابُ الهُدى ، مَن خالَفَهُ كان كافِرا ، ومَن أنكَرَهُ دَخَلَ النّارَ . (2)

عنه عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بابَ اللّهِ لا يُؤتى إلّا مِنهُ ، وسَبيلَهُ الَّذي مَن تَمَسَّكَ بِغَيرِهِ هَلَكَ ، كَذلِكَ جَرى حُكمُ الأَئِمَّةِ عليهم السلام بَعدَهُ واحِدا بَعدَ واحِدٍ ، جَعَلَهُمُ اللّهُ أركانَ الأَرضِ ، وهُمُ الحُجَّةُ البالِغَةُ عَلى مَن فَوقَ الأَرضِ ومَن تَحتَ الثَّرى . أما عَلِمتَ أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ يَقولُ : «أنَا قَسيمُ اللّهِ بَينَ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، وأنَا الفاروقُ الأَكبَرُ ، وأنَا صاحِبُ العَصا وَالميسَمِ ، ولَقَد أقَرَّ لي جَميعُ المَلائِكَةِ وَالرّوحُ بِمِثلِ ما أقَرّوا لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ولَقَد حُمِلتُ مِثلَ حَمولَةِ مُحَمَّدٍ ؛ وهِيَ حَمولَةُ الرَّبِّ ، وإنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله يُدعى فَيُكسى ، ويُستَنطَقُ فَيَنطِقُ ، واُدعى فَاُكسى ، واُستَنطَقُ فَأَنطِقُ ، ولَقَد اُعطيتُ خِصالاً لَم يُعطَها أحَدٌ قَبلي ، عُلِّمتُ البَلايا وَالقَضايا وفَصلَ الخِطابِ» . (3)

عنه عليه السلام :عَلِيٌّ قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ . (4)

تفسير العيّاشي عن يحيى بن مساور الحلبي عن الإمام الصادق عليه السلام :قُلتُ : حَدِّثني في عَلِيٍّ حَديثا . فَقالَ : أشرَحُهُ لَكَ أم أجمَعُهُ ؟ قُلتُ : بَلِ اجمَعهُ ، فَقالَ : عَلِيٌّ بابُ هُدىً ؛ مَن تَقَدَّمَهُ كانَ كافِرا ، ومَن تَخَلَّفَ عَنهُ كانَ كافِرا . قُلتُ : زِدني . قالَ : إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ نُصِبَ مِنبَرٌ عَن يَمينِ العَرشِ لَهُ أربَعٌ وعِشرونَ مِرقاةً ، فَيَأتي عَلِيٌّ وبِيَدِهِ اللِّواءُ حَتّى يَرتَقِيَهُ ويَركَبَهُ ويُعرَضَ الخَلقُ عَلَيهِ ، فَمَن عَرَفَهُ دَخَلَ الجَنَّةَ ، ومَن أنكَرَهُ دَخَلَ النّارَ . قُلتُ لَهُ : توجَدُ فيهِ مِن كِتابِ اللّهِ ؟ قالَ : نَعَم ، ما يَقولُ في هذِهِ الآيَةِ ، يَقولُ تَبارَكَ وتَعالى : «فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ» (5) هُوَ وَاللّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (6)

.


1- .نثر الدرّ : ج 1 ص 352 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 2 وفيه «سبق» بدل «وفضل» .
2- .ثواب الأعمال : ص 249 ح 12 عن محمّد بن جعفر .
3- .الأمالي للطوسي : ص 206 ح 352 عن سعيد الأعرج ، الاختصاص : ص 21 عن المفضّل بن عمر وفيه صدره إلى «تحت الثرى» نحوه ، إرشاد القلوب : ص 255 وزاد فيه «والأنساب» بعد «والقضايا» .
4- .تفسير القمّي : ج 2 ص 324 ، علل الشرائع : ص 162 ح 1 عن المفضّل بن عمر .
5- .التوبة : 105 .
6- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 108 ح 121 .

ص: 441

امام صادق عليه السلام_ ه_نگامى ك_ه از ف_ضيلت_ى وي_ژه امير مؤمنان كه ديگران در آن شريك نبودند ، پرسيده شد _: بر نزديكان ، به خاطر سبقت گرفتن [ در اسلام،] برترى يافت و بر بيگانگان ، به خاطر نزديكى [ به پيامبر صلى الله عليه و آله ] برترى يافت.

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام باب هدايت است. آن كه با او مخالفت كند ، كافر است ، و آن كه منكر او شود ، به دوزخ درآيد.

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، همان باب خداست كه جز از آن ، به سوى خدا راه بُرده نمى شود ، و همان راه خداست كه اگر هر كس به غير آن چنگ زند ، هلاك مى گردد. پيشوايان ، يكى بعد از ديگرى، همچنين اند. خداوند ، آنان را ستون هاى زمين قرار داده است و آنان ، حجّت هاى كامل بر كسانى اند كه روى زمين و زير آسمان قرار دارند. آيا نمى دانى كه امير مؤمنان فرمود : «من تقسيم كننده بهشت و دوزخم. من فاروق اكبرم. من صاحب عصا و داغم (1) . همه فرشتگان و روح ، به مثل آنچه كه بر محمد صلى الله عليه و آله اقرار كردند ، براى من اقرار كردند ، و من ، همچون بارى را كه محمد صلى الله عليه و آله به دوش كشيد ، به دوش كشيدم كه همان بارِ [ امانتِ ] پروردگار است. محمد صلى الله عليه و آله فرا خوانده مى شود ، و [ لباس] پوشانده مى شود و به سخن ، وا داشته مى شود و سخن مى گويد ، و من ، فراخوانده مى شوم و [ لباس] پوشانده مى شوم و به سخن ، فرا خوانده مى شوم و سخن مى گويم. به من ويژگى هايى داده شده كه پيش از من به هيچ كس داده نشده است : بلاها ، اتّفاقات و داورى ها را مى دانم» .

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام تقسيم كننده بهشت و دوزخ است.

تفسير العيّاشى_ به نقل از يحيى بن مساور حلبى ، از امام صادق عليه السلام _گفتم : حديثى درباره على عليه السلام برايم نقل كن. فرمود : «آيا برايت شرح دهم يا كلّى بگويم؟» . گفتم : كلّى بگو. فرمود : «على عليه السلام ، باب هدايت است. آن كه بر او پيشى گيرد ، كافر است ، و آن كه از او بازمانَد ، كافر است». گفتم : بيشتر برايم بگو. فرمود : «روز رستاخيز كه شد ، در سمت راست عرش ، منبرى نصب خواهد شد كه 24 پلّه خواهد داشت. على عليه السلام خواهد آمد و در دستش پرچم [ حمد ]است. بر آن منبر بالا خواهد رفت و بر آن خواهد نشست و مردم بر وى عرضه خواهند شد. هر كس را تأييد كند ، وارد بهشت مى شود ، و هر كس را رد كند ، به دوزخ در خواهد آمد». گفتم : در اين باره در قرآن، چيزى يافت مى شود؟ فرمود : «آرى ، آنچه كه در اين آيه مى گويد : «به زودى خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان ، در كردار شما خواهند نگريست » . سوگند به خدا، مراد [ از مؤمنان] ، على بن ابى طالب عليه السلام است».

.


1- .ر . ك : ص 299 ، پاورقى ح 3654 .

ص: 442

الإمام الصادق عليه السلام_ في دُعاءِ يَومِ الغَديرِ _: أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عبَدِ اللّهِ ، وأخي رَسولِهِ ، وَالصِّدِّيقِ الأَكبَرِ ، وَالحُجَّةِ عَلى بَرِيَّتِهِ ، المَُؤيَّدِ بِهِ نَبِيُّهُ ، ودينُهُ الحَقُّ المُبينُ ، عَلَما لِدينِ اللّهِ ، وخازِنا لِعِلمِهِ ، وعَيبَةُ غَيبِ اللّهِ ، ومَوضِعُ سِرِّ اللّهِ ، وأمينُ اللّهِ عَلى خَلقِهِ ، وشاهِدُهُ في بَرِيَّتِهِ . (1)

شرح نهج البلاغة عن زرارة :قيلَ لِجَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ عليهماالسلام : إنَّ قَوما هاهُنا يَنتَقِصونَ عَلِيّا عليه السلام . قالَ : بِمَ يَنتَقِصونَهُ لا أبا لَهُم ؟ ! وهَل فيهِ مَوضِعُ نَقيصَةٍ ؟ ! وَاللّهِ ما عَرَضَ لِعَليٍّ أمرانِ قَطُّ كِلاهُما لِلّهِ طاعَةٌ إلّا عَمِلَ بِأَشَدِّهِما وأشَقِّهِما عَلَيهِ ، ولَقَد كانَ يَعمَلُ العَمَلَ كَأَنَّهُ قائِمٌ بَينَ الجَنَّةِ وَالنّارِ ، يَنظُرُ إلى ثَوابِ هؤُلاءِ فَيَعمَلُ لَهُ ، ويَنظُرُ إلى عِقابِ هؤُلاءِ فَيَعمَلُ لَهُ ، وإن كانَ لَيَقومُ إلَى الصَّلاةِ ، فَإِذا قالَ : «وَجَّهتُ وَجهِيَ» تَغَيَّرَ لَونُهُ ، حَتّى يُعرَفَ ذلِكَ في وَجهِهِ . ولَقَد أعتَقَ ألفَ عَبدٍ مِن كَدِّ يَدِهِ كُلٌّ مِنهُم يَعرَقُ فيهِ جَبينُهُ ، وتَحَفّى فيه كَفُّهُ ، ولَقَد بُشِّرَ بِعَينٍ نَبَعَت في مالِهِ مِثلَ عُنُقِ الجَزورِ ، فَقالَ : «بَشِّرِ الوارِثَ بَشَرٍّ» ثُمَّ جَعَلَها صَدَقَةً عَلَى الفُقَراءِ وَالمَساكينَ وَابنِ السَّبيلِ إلى أن يَرِثَ اللّهُ الأَرضَ ومَن عَلَيها، لِيَصرِفَ اللّهُ النّارَ عَن وَجهِهِ،ويَصرِفَ وَجهَهُ عَنِ النّارِ. (2)

.


1- .الإقبال : ج 2 ص 278 عن عمارة بن جوين العبدي .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 110 .

ص: 443

امام صادق عليه السلام_ در دعاى روز غدير _: امير مؤمنان، على بن ابى طالب عليه السلام ، بنده خدا ، برادر پيامبر خدا ، صدّيق اكبر ، حجّت بر بندگان خدا (كه به او پيامبر و دين حق و روش خدا تأييد شد) ، نشانه دين خدا ، گنجينه دانش او ، مخزن غيب خدا، محلّ راز خدا، امين خدا بر بندگانش، و گواه او در ميان خلقش بود.

شرح نهج البلاغة_ به نقل از زراره _: به امام صادق عليه السلام گفته شد كه در اين جا مردمى هستند كه على عليه السلام را تنقيص مى كنند. فرمود : «بى پدرها! به چه چيزى او را تنقيص مى كنند؟ آيا در او جاى ايراد وجود دارد؟! سوگند به خدا كه هيچ گاه ، دو كارِ مورد طاعت خدا براى على عليه السلام پيش نيامد ، جز آن كه سخت ترين و شديدترينِ آن دو را بر خودش، انجام داد. به گونه اى عبادت مى كرد كه گويى بين بهشت و دوزخ ، ايستاده است ، به پاداش اين گروه نگاه مى كرد و براى آن انجام مى داد و به عِقاب آن گروه نگاه مى كرد و براى [ دورى از ]آن انجام مى داد؛ و هرگاه به نماز مى ايستاد و مى گفت : «وَجَّهتُ وجهى؛ رويم را به سوى او (خدا) كردم» ، رنگش تغيير مى كرد ، به گونه اى كه در چهره اش نمايان مى شد. و [در عمر خويش،] هزار بنده را از دستْ رنج خود ، آزاد كرد كه براى هر كدام ، عرق جبين ريخته و دستش متورّم شده بود. به وى مژده دادند كه چشمه اى در زمينش جوشيده است، چون [جوششِ خون از ]گردن شتر قربانى . گفت : «وارثان را به شرّ ، مژده ده!». آن گاه آن را صدقه اى براى فقيران ، زمينگيران و در راه ماندگان ، تا پايان جهان قرار داد ، تا خداوند ، آتش را از چهره او ، و چهره او را از آتش ، باز دارد.

.

ص: 444

راجع : ج 2 ص 373 (زيارة أميرالمؤمنين في عيد الغدير) . ج 9 ص 488 (زينة الزهد) . ج 10 ص 16 (حاله عند حضور وقت الصلاة) و ص 566 (علم الدين) .

4 / 7الإِمامُ موسَى بنُ جَعفَرٍ الكاظِمُالإمام الكاظم عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام بابٌ مِن أبوابِ الهُدى ؛ فَمَن دَخَلَ مِن بابِ عَلِيٍّ كانَ مُؤمِنا ، ومَن خَرَجَ مِنهُ كانَ كافِرا ، ومَن لَم يَدخُل فيهِ ولَم يَخرُج مِنهُ كانَ فِي الطَّبَقَةِ الَّذينَ لِلّهِ فيهِمُ المَشيئَةُ . (1)

عنه عليه السلام_ في دُعائِهِ _: أسأَلُكَ أن تُصَلِّيَ عَلى مَولانا وسَيِّدِنا ورَسولِكَ مُحَمَّدٍ حَبيبِكَ ... وعَلى أخيهِ ووَصِيِّهِ وصِهرِهِ ووارِثِهِ ، وَالخَليفَةِ لَكَ مِن بَعدِهِ في خَلقِكَ وأرضِكَ ، أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)

عنه عليه السلام_ في دُعائِهِ _: إلهي ... قُلتَ وقَولُكَ الحَقُّ لا خُلفَ لَهُ ولا تَبديلَ «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَ_مِهِمْ» (3) ذلِكَ يَومُ النُّشورِ «إِذَا نُفِخَ فِى الصُّورِ» (4) و «بُعْثِرَ مَا فِى الْقُبُورِ » (5) ، اللّهُمَّ إنّي اُقِرُّ واُشهِدُ ، وأعتَرِفُ ولا أجحَدُ ، واُسِرُّ واُظهِرُ ، واُعلِنُ واُبطِنُ بِأَنَّكَ أنتَ اللّهُ لا إلهَ إلّا أنتَ ، وَحدَكَ لا شَريكَ لَكَ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُكَ ورَسولُكَ ، وأنَّ عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدَ الوَصِيّينَ ، ووارِثَ عِلمِ النَّبِيّينَ ، وقاتِلَ المُشرِكينَ ، وإمامَ المُتَّقينَ ، ومُبيرَ المُنافِقينَ ، ومُجاهِدَ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ ، إمامي ومَحَجَّتي ، ومَن لا أثِقُ بِالأَعمالِ وإن زَكَت ، ولا أراها مُنجِيَةً لي وإن صَلُحَت إلّا بِوِلايَتِهِ وَالايتِمامِ بِهِ وَالإِقرارِ بِفَضائِلِهِ وَالقَبولِ مِن حَمَلَتِها وَالتَّسليمِ لِرُواتِها . (6)

.


1- .الكافي : ج 2 ص 388 ح 18 عن إبراهيم بن أبي بكر و ص 389 ح 21 عن موسى بن بكير نحوه وفيه «الجنّة» بدل «الهدى» .
2- .مهج الدعوات : ص 288 ، بحار الأنوار : ج 95 ص 448 ح 1 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي .
3- .الإسراء : 71 .
4- .الحاقّة : 13 .
5- .العاديات : 9 .
6- .مهج الدعوات : ص 282 و ص 304 نحوه عن يونس بن بكير عن الإمام الرضا عليه السلام .

ص: 445

4 / 7 امام موسى كاظم

ر . ك : ج 2 ص 374 (زيارت امير مؤمنان در عيد غدير) . ج 9 ص 489 (زينت زهد) . ج 10 ص 17 (حال او به هنگام رسيدن وقت نماز) و ص 567 (دانش دين) .

4 / 7امام موسى كاظمامام كاظم عليه السلام :على عليه السلام ، درى از درهاى هدايت است. هر كس از در على عليه السلام وارد شود ، مؤمن است ، و هر كس از آن خارج شود ، كافر است ، و هر كس نه از آن وارد شود و نه خارج شود ، جزو گروهى است كه خداوند درباره آنان ، تصميم خواهد گرفت.

امام كاظم عليه السلام_ در دعايش _: از تو مى خواهم بر مولا و سرور ما و رسول و حبيب خود ، محمّد صلى الله عليه و آله ، ... و نيز بر برادرش ، وصى اش ، دامادش و وارث او و خليفه تو پس از او در روى زمين و بين بندگانت ، امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، درود فرستى.

امام كاظم عليه السلام_ در دعايش _: پروردگارا! ... گفتى _ و سخن تو حق است كه نه خلافى و نه تغييرى در آن است _ : «[ياد كن ]روزى را كه هر گروهى را با پيشوايشان فرا مى خوانيم» . آن روز ، روزِ برانگيخته شدن است و «هنگامى كه در صور دميده شود ...» ، و «و هر آنچه در قبرها بود ، برانگيخته شد» . پروردگارا! اقرار مى كنم و گواهى مى دهم ، اعتراف مى كنم و انكار نمى كنم ، در دل مى دارم و در عيان بيان مى كنم ، اعلان مى كنم و نهان مى كنم اين را كه تو خدايى و جز تو خدايى نيست. تو تنهايى و هيچ شريكى براى تو نيست ، و محمد صلى الله عليه و آله ، بنده و پيامبر توست و على عليه السلام ، امير مؤمنان ، سرور وصى ها، و وارثِ دانش پيامبران ، كُشنده مشركان ، پيشواى پرهيزگاران ، نابود كننده منافقان ، جنگ كننده با پيمان شكنان (ناكثين) ، تجاوزكاران (قاسطين) و از دين بيرون روندگان (مارقين) ، امام و راه من است ؛ آن كه جز از طريق ولايت او و اقتدا به او و اقرار به فضايل او و پذيرش كلام ناقلان آن فضايل و تسليم شدن به گزارشگران آن فضايل ، به اعمال خود _ هر چند كه پاك باشند _ ، اعتماد ندارم و آنها را نجات بخش خود نمى دانم.

.

ص: 446

عنه عليه السلام_ لَمّا سَأَلَهُ مُحَمَّدُ بنُ الفُضَيلِ عَن قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «أَفَمَن يَمْشِى مُكِبًّا عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّن يَمْشِى سَوِيًّا عَلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ » (1) _: إنَّ اللّهَ ضَرَبَ مَثَلَ مَن حادَ عَنِ وِلايَةِ عَلِيٍّ كَمَن يَمشي عَلى وَجهِهِ لا يَهتَدي لِأَمرِهِ، وجَعَلَ مَن تَبِعَهُ سَوِيّا عَلى صِراطٍ مُستَقيمٍ، وَالصِّراطُ المُستَقيمُ أميرُالمُؤمِنينَ عليه السلام . (2)

راجع : ص 144 (الصراط المستقيم) .

4 / 8الإِمامُ عَلِيُّ بنُ موسَى الرِّضاالإمام الرضا عليه السلام_ لِعَبدِ اللّهِ بنِ أبانٍ الزَّيّاتِ _: أما تَقرَأُ كِتابَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ» (3) ؟ قالَ : هُوَ وَاللّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (4)

عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلَى المَأمونِ حينَ سَأَلَهُ عَن مَحضِ الإِسلامِ _: إنَّ الدَّليلَ بَعدَهُ [رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله ]وَالحُجَّةَ عَلَى المُؤمِنينَ ، وَالقائِمَ بِأَمرِ المُسلِمينَ ، وَالنّاطِقَ عَنِ القُرآنِ ، وَالعالِمَ بِأَحكامِهِ ، أخوهُ وخَليفَتُهُ ووَصِيُّهُ ووَلِيُّهُ ، وَالَّذي كانَ مِنهُ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى، عَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ عليه السلام أميرُالمُؤمِنينَ، وإمامُ المُتَّقينَ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وأفضَلُ الوَصِيّينَ ، ووارِثُ عِلمِ النَّبِيّينَ وَالمُرسَلينَ . (5)

.


1- .الملك : 23 .
2- .الكافي : ج 1 ص 433 ح 91 .
3- .التوبة : 105 .
4- .الكافي : ج 1 ص 220 ح 4 عن عبد اللّه بن أبان الزيّات ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 109 ح 121 عن يحيى بن مساور عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه .
5- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 122 ح 1 عن الفضل بن شاذان ، تحف العقول : ص 416 وزاد فيه «ويعسوب المؤمنين» بعد «قائد الغرّ المحجّلين» .

ص: 447

4 / 8 امام رضا

امام كاظم عليه السلام_ وقتى محمّد بن فُضَيل درباره سخن خداوند پرسيد كه مى فرمايد : «پس آيا آن كس كه نگونسار ، راه مى پيمايد ، هدايت يافته تر است يا آن كس كه ايستاده بر راه راست مى رود؟!» _: خداوند ، كسى را كه از ولايت على عليه السلام روى برگردانده ، به كسى تشبيه كرده كه نگونسار راه مى رود و به راه خود ، راهبرى نمى شود و كسى را كه از او پيروى كرده ، بر راه مستقيم ، بر قرار شمرده است ، و راه مستقيم ، امير مؤمنان است.

ر . ك : ص 145 (راه راست) .

4 / 8امام رضاامام رضا عليه السلام_ به عبد اللّه بن اَبان زَيّات _: آيا كتاب خداوند عز و جل را نخوانده اى: «بگو : [ هر كارى كه مى خواهيد ]بكنيد ، كه به زودى خدا و پيامبر او و مؤمنان ، كردار شما را خواهند ديد» ؟ سوگند به خدا، [ مراد از «مؤمنان» در آيه،] على بن ابى طالب عليه السلام است.

امام رضا عليه السلام_ در پ_اسخ پ_رس_ش م_أم_ون از اصل اسلام، نوشت _: راهنماى پس از او (پيامبر خدا) و حجّت بر مؤمنان و متصدّى كارهاى مسلمانان ، گوينده از قرآن ، دانا به احكام ، برادر ، جانشين ، وصى و ولىّ او ، آن كه نسبت به او ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام است؛ يعنى امير مؤمنان ، پيشواى متّقيان ، رهبر سپيد رويان، برترينِ وصى ها، وارث دانش پيامبران و رسولان، على بن ابى طالب عليه السلام است.

.

ص: 448

عنه عليه السلام_ لَمّا سَأَلَهُ الحَسَنُ بنُ عَلِيِّ بنِ فَضّالٍ عَن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام كَيفَ مالَ النّاسُ عَنهُ إلى غَيرِهِ وقَد عَرَفوا فَضلَهُ وسابِقَتَهُ ومَكانَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ _: إنَّما مالوا عَنهُ إلى غَيرِهِ وقَد عَرَفوا فَضلَهُ ، لِأَنَّهُ قَد كانَ قَتَلَ مِن آبائِهِم وأجدادِهِم وإخوانِهِم وأعمامِهِم وأخوالِهِم وأقرِبائِهِمُ المُحادّينَ للّهِِ ولِرَسولِهِ عَدَدا كَثيرا ، فَكانَ حِقدُهُم عَلَيهِ لِذلِكَ في قُلوبِهِم ، فَلَم يُحِبّوا أن يَتَوَلّى عَلَيهِم ، ولَم يَكُن في قُلوبِهِم عَلى غَيرِهِ مِثلُ ذلِكَ ؛ لِأَنَّهُ لَم يَكُن لَهُ فِي الجِهادِ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِثلُ ما كانَ لَهُ ، فَلِذلِكَ عَدَلوا عَنهُ ومالوا إلى سِواهُ . (1)

الكافي عن أحمد بن عمر:سَأَلتُ أبَا الحَسَنِ عليه السلام لِمَ سُمِّيَ أميرَالمُؤمِنينَ عليه السلام ؟ قالَ : لِأَنَّهُ يِميرُهُمُ العِلمَ ، أ ما سَمِعتَ في كتابِ اللّهِ «وَ نَمِيرُ أَهْلَنَا» (2) . (3)

الكافي عن أحمد بن عمر الحلّال:سَأَلتُ أبَاالحَسَنِ عليه السلام عَن قَولِهِ تَعالى : «فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّ__لِمِينَ» (4) قالَ: المُؤَذِّنُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . (5)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 81 ح 15 ، علل الشرائع : ص146 ح3 كلاهما عن الحسن بن عليّ بن فضّال.
2- .يوسف : 65 .
3- .الكافي : ج 1 ص 412 ح 3 ، معاني الأخبار : ص 63 ح 13 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 184 ح 46 كلاهما عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، علل الشرائع : ص 161 ح 4 عن يعقوب بن سويد عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع شرح اُصول الكافي للمولى محمّد صالح المازندراني : ج 7 ص 49 .
4- .الأعراف : 44 .
5- .الكافي : ج 1 ص 426 ح 70 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 17 ح 41 ، تفسير القمّي : ج 1 ص 231 نحوه وكلاهما عن محمّد بن الفضيل .

ص: 449

امام رضا عليه السلام_ هنگامى كه حسن بن على بن فضّال ، از اين كه چرا مردم با آن كه فضل ، سابقه و قرابت امير مؤمنان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله را مى دانستند ، از او به ديگران روى آوردند ، پرسيد _: آنان با اين كه فضل او را مى دانستند ، از آن رو از او به ديگرى روى آوردند كه او شمار زيادى از پدران ، اجداد ، برادران ، عموها ، دايى ها و نزديكان آنان را كه با خدا و پيامبر او دشمنى مى كردند ، كشته بود و از اين رو ، كينه اى از او در دل هايشان بود و دوست نداشتند كه بر آنان حاكم گردد و نسبت به هيچ كس جز او چنين كينه اى نداشتند؛ چون در حضور پيامبر خدا ، هيچ كس را جهادى چون او نبود. به همين خاطر ، از او برگشتند و به غير او روى آوردند.

الكافى_ از احمد بن عمر _: از ابو الحسن (امام رضا عليه السلام ) پرسيدم : چرا [ على عليه السلام ]«امير مؤمنان» نام گذارى شد؟ فرمود : «چون او براى مؤمنان ، غذاى علم فراهم مى كرد . آيا در كتاب خدا اين كلام را نشنيده اى : «قوت خانواده خود را فراهم مى كنيم» .

الكافى_ از احمد بن عمر الحلّال _: از ابو الحسن عليه السلام درباره اين آيه پرسيدم : «پس آوازدهنده اى ميان آنان آواز در مى دهد كه لعنت خدا بر ستمكاران باد» . فرمود : «مؤذّن ، امير مؤمنان است».

.

ص: 450

4 / 9الإِمامُ مُحَمَّدُ بنُ عَلِيٍّ الجَوادُالإمام الجواد عليه السلام :عَلَّمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام ألفَ كَلِمَةٍ ، كُلُّ كَلِمَةٍ يَفتَحُ ألفَ كَلِمَةٍ . (1)

الكافي عن عليّ بن إبراهيم عن أبيه :قالَ عَلِيُّ بنُ حَسّانَ لِأَبي جَعفَرٍ عليه السلام : يا سَيِّدي إنَّ النّاسَ يُنكِرونَ عَلَيكَ حَداثَةَ سِنِّكَ ، فَقالَ : وما يُنكِرونَ مِن ذلِكَ قَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ؟ لَقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لِنَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله : «قُلْ هَ_ذِهِ سَبِيلِى أَدْعُواْ إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِى» (2) فَوَاللّهِ ما تَبِعَهُ إلّا عَلِيٌّ عليه السلام ولَهُ تِسعُ سِنينَ وأنَا ابنُ تِسعِ سِنينَ . (3)

4 / 10الإِمامُ عَلِيُّ بنُ مُحَمَّدٍ الهاديالإمام الهادي عليه السلام_ في رِسالَتِهِ إلى أهلِ الأَهوازِ _: اِجتَمَعَتِ الاُمَّةُ قاطِبَةً لَا اختِلافَ بَينَهُم في ذلِكَ : أنَّ القُرآنَ حَقٌّ لا رَيبَ فيهِ عِندَ جَميعِ فِرَقِها ، فَهُم في حالَةِ الاِجتِماعِ عَلَيهِ مُصيبونَ ، وعَلى تَصديقِ ما أنزَلَ اللّهُ مُهتَدونَ ، لِقَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : «لا تَجتَمِعُ اُمَّتي عَلى ضَلالَةٍ» فَأَخبَرَ صلى الله عليه و آله أنَّ مَا اجتَمَعَت عَلَيهِ الاُمَّةُ ولَم يُخالِف بَعضُها بَعضا هُوَ الحَقُّ ، فَهذا مَعنَى الحديثِ لا ما تَأَوَّلَهُ الجاهِلونَ ، ولا ما قالَهُ المُعانِدونَ مِن إبطالِ حُكمِ الكِتابِ وَاتِّباعِ حُكمِ الأَحاديثِ المُزَوَّرَةِ وَالرِّواياتِ المُزَخرَفَةِ ، وَاتِّباعِ الأَهواءِ المُردِيَةِ المُهلِكَةِ الَّتي تُخالِفُ نَصَّ الكِتابِ ، وتَحقيقَ الآياتِ الواضِحاتِ النَّيِّراتِ . نَحنُ نَسأَلُ اللّهَ أن يُوَفِّقَنا لِلصَّوابِ ، ويَهدِيَنا إلَى الرَّشادِ . فَإِذا شَهِدَ الكِتابُ بِتَصديقِ خَبَرٍ وتَحقيقِهِ ، فَأَنكَرَتهُ طائِفَةٌ مِنَ الاُمَّةِ وعارَضَتهُ بِحَديثٍ مِن هذِهِ الأَحاديثِ المُزَوَّرَةِ ، فَصارَت بِإِنكارِها ودَفعِهَا الكِتابَ كُفّارا ضُلّالاً ، وأصَحُّ خَبَرٍ ما عُرِفَ تَحقيقُهُ مِنَ الكِتابِ مِثلُ الخَبَرِ المُجمَعِ عَلَيهِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَيثُ قالَ : «إنّي مُستَخلِفٌ فيكُم خَليفَتَينِ : كِتابَ اللّهِ وعِترَتي ، ما إن تَمَسَّكتُم بِهِما لَن تَضِلّوا بَعدي ، وإنَّهُما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ» وَاللَّفظَةُ الاُخرى عَنهُ في هذَا المَعنى بِعَينِهِ ، قَولُهُ صلى الله عليه و آله : «إنّي تارِكٌ فيكُمُ الثَّقلَينِ : كِتابَ اللّهِ وعِترَتي أهلَ بَيتي ، وإنَّهُما لَم يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ ما إن تَمَسَّكتُم بِهِما لَن تَضِلّوا» . فَلَمّا وَجَدنا شَواهِدَ هذَا الحَديثِ نَصّا في كِتابِ اللّهِ تَعالى مِثلَ قَولِهِ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» (4) ثُمَّ اتَّفَقَت رِواياتُ العُلَماءِ في ذلِكَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أنَّهُ تَصَدَّقَ بِخاتَمِهِ وهُوَ راكِعٌ ، فَشَكَرَ اللّهُ ذلِكَ لَهُ ، وأنزَلَ الآيَةَ فيهِ ، ثُمَّ وَجَدنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد أبانَهُ مِن أصحابِهِ بِهذِهِ اللَّفظَةِ : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ» وقَولِهِ صلى الله عليه و آله : «عَلِيٌّ يَقضي دَيني ويُنجِزُ مَوعِدي ، وهُوَ خَليفَتي عَلَيكُم بَعدي» وقَولِهِ صلى الله عليه و آله حَيثُ استَخلَفَهُ عَلَى المَدينَةِ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ! أ تَخلُفُني مَعَ النِّساءِ وَالصِّبيانِ ؟ فَقالَ : «أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي» فَعَلِمنا أنَّ الكِتابَ شَهِدَ بِتَصديقِ هذِهِ الأَخبارِ ، وتَحقيقِ هذِهِ الشَّواهِدِ ، فَلَزِمَ الاُمَّةَ الإِقرارُ بِها ؛ إذ كانَت هذِهِ الأَخبارُ وافَقَتِ القُرآنَ ، ووافَقَ القُرآنُ هذِهِ الأَخبارَ ، فَلَمّا وَجَدنا ذلِكَ مُوافِقا لِكِتابِ اللّهِ ، ووَجَدنا كِتابَ اللّهِ لِهذِهِ الأَخبارِ مُوافِقا ، وعَلَيها دَليلاً، كانَ الِاقتِداءُ بِهذِهِ الأَخبارِ فَرضا لا يَتَعَدّاهُ إلّا أهلُ العِنادِ وَالفَسادِ . (5)

.


1- .الخصال : ص 650 ح 46 عن عبد اللّه بن المغيرة .
2- .يوسف : 108 .
3- .الكافي : ج 1 ص 384 ح 8 ، تفسير القمّي : ج 1 ص 358 عن عليّ بن أسباط .
4- .المائدة : 55 .
5- .الاحتجاج: ج2 ص487 ح328 وراجع تحف العقول: ص458.

ص: 451

4 / 9 امام جواد

4 / 10 امام هادى

4 / 9امام جوادامام جواد عليه السلام :پيامبر خدا به على عليه السلام هزار كلمه آموخت كه هر كلمه اى ، هزار كلمه مى گشايد.

الكافى_ به نقل از على بن ابراهيم ، از پدرش _: على بن حَسّان به امام جواد عليه السلام گفت : سرور من! مردم ، پايين بودنِ سنّ تو را بر تو اشكال مى گيرند. فرمود : «سخن خداوند عز و جل را انكار مى كنند؟ خداوند عز و جل به پيامبرش فرمود : «بگو : اين است راه من كه من و هر كس پيروى ام كرد ، با بينايى به سوى خدا دعوت مى كنم » . سوگند به خدا جز على عليه السلام در حالى كه نُه سال داشت ، كسى او را پيروى نكرد و من هم نُه سال دارم».

4 / 10امام هادىامام هادى عليه السلام_ در نامه اش به مردم اهواز _: جامعه اسلامى ، همگى و بدون اختلاف ، بر اين موضوعْ توافق دارند كه قرآن ، حقّ است و در آن ، ترديد نيست و اين ، باور همه فرقه هاى اسلامى است و امّت ، در اين هم داستانى ، به حقْ دست يافته اند و با تصديق آنچه كه خدا فرو فرستاده ، كارى درست (و مطابق هدايت) كرده اند ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده : «امّت من بر گم راهى، يك سخن نمى شوند ». بنابر اين ، پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده كه هر آنچه امّت بر آن ، توافق كنند و در آن ، گروهى با گروهى مخالف نكنند ، آن چيز ، حق است و مفهوم حديث پيامبر صلى الله عليه و آله همين است ، نه آنچه كه ناآگاهان تفسير مى كنند ، و نه آنچه كه دشمنان مى كنند در خصوص ابطال حكم قرآن و متابعت احكام حديث هاى ساختگى و روايات ظاهر فريب و پيروى هواهاى پست و مُهلك كه با نصّ (متن) قرآن و حقيقت آيه هاى روشن و درخشان [ آن] مخالف است. ما از خدا مى خواهيم كه ما را به درستى توفيق دهد و به حق ، هدايت كند. هرگاه قرآن به تصديق خبرى و درست بودن آن گواهى داد و گروهى از امّت ، به خاطر حديثى از اين دست احاديث ساختگى ، آن را منكر شدند و با آن مخالفت كردند ، با اين انكار و ردّ قرآن ، كافر و گم راه مى گردند. درست ترين حديث ، حديثى است كه صدور آن توسّط قرآن شناخته شود؛ از قبيل اين حديث مورد اتّفاق از پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: «من در بين شما دو بازمانده مى گذارم: كتاب خدا و خاندانم ، كه اگر پس از من به آن دو چنگ بزنيد ، هرگز گم راه نمى شويد و اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در حوض [كوثر] بر من وارد شوند» . تعبير ديگر از اين حديث ، كه درست به همين مفهوم است ، اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است كه : «من بين شما دو وزنه به ارث مى گذارم : كتاب خدا و عترتم خاندانم ، و اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا در حوض [كوثر] بر من وارد شوند كه هرگاه به اين دو چنگ زنيد ، هرگز گم راه نمى شويد». هرگاه ما شواهد اين حديث را از متن قرآن به دست آوريم ، نظير قول خداوند : «ولىّ شما ، تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آوردند ؛ همان كسانى كه نماز به پا مى دارند و در حال ركوع ، زكات مى دهند» . و [پى ببريم كه ]روايات علما ، اتّفاق دارند كه امير مؤمنان ، در حال ركوع ، انگشترش را صدقه داد و خداوند ، اين كار او را پاس داشت و آيه را درباره او نازل كرد ، و نيز در زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله ببينيم كه به اين تعبير ، او را براى يارانش معرّفى كرده كه : «هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست. پروردگارا! دوست بدار آن را كه دوستش مى دارد ، و دشمن بدار آن را كه دشمنش مى دارد» ، و نيز به اين تعبير ايشان كه : «على، وام هاى مرا مى پردازد و تعهّداتم را انجام مى دهد و او پس از من ، جانشين من است» ، و اين سخن آن حضرت كه _ در هنگامى كه على عليه السلام را به جايش در مدينه گذاشت و على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! آيا مرا با زنان و بچّه ها مى گذارى؟ _ فرمود : «آيا خشنود نيستى كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست؟». [ از همه اينها] مى فهميم كه قرآن به پذيرش اين احاديث و درستى اين شواهد ، گواهى داده است. بنابر اين ، بر امّت ، لازم است كه به اينها اقرار كنند ، چون اين احاديث ، با قرآن ، هماهنگ اند و قرآن ، با اين احاديث ، هماهنگ است. هرگاه اين احاديث را موافق كتاب خدا يافتيم و كتاب خدا را [ نيز ]موافق اين احاديث و دليل بر آن يافتيم ، پيروى از مفاد اين احاديث ، لازم مى شود و جز معاندان و مفسدان ، از آن تجاوز نمى كنند.

.

ص: 452

. .

ص: 453

. .

ص: 454

عنه عليه السلام_ في زِيارَةِ صاحِبِ الأَمرِ عليه السلام _: اللّهُمَّ وصَلِّ عَلى وَلِيِّكَ ، ودَيّانِ دينِكِ ، وَالقائِمِ بِالقِسطِ مِن بَعدِ نَبِيِّكَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ أميرِ المُؤمِنينَ ، وإمامِ المُتَّقينَ ، وسَيِّدِ الوَصِيّينَ ، ويَعسوبِ الدّينِ ، وقائِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، قِبلَةِ العارِفينَ ، وعَلَمِ المُهتَدينَ ، وعُروَتِكَ الوُثقى ، وحَبلِكَ المَتينِ ، وخَليفَةِ رَسولِكَ عَلَى النّاسِ أجمَعينَ ، ووَصِيِّهِ فِي الدُّنيا وَالدّينِ . (1)

4 / 11الإِمامُ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ العَسكَرِيُّالإمام العسكري عليه السلام_ فِي الصَّلاةِ عَلَى الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: اللّهُمَّ صَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، أخي نَبِيِّكَ ، ووَصِيِّهِ ، ووَلِيِّهِ ، وصَفِيِّهِ ، ووَزيرِهِ ، ومُستَودَعِ عِلمِهِ ، ومَوضِعِ سِرِّهِ ، وبابِ حِكمَتِهِ ، وَالنّاطِقِ بِحُجَّتِهِ ، وَالدّاعي إلى شَريعَتِهِ ، وخَليفَتِهِ في اُمَّتِهِ ، ومُفَرِّجِ الكُرَبِ عَن وَجهِهِ ، قاصِمِ الكَفَرَةِ ، ومُرغِمِ الفَجَرَةِ ، الَّذي جَعَلتَهُ مِن نَبِيِّكَ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ، وَالعَن مَن نَصَبَ لَهُ مِنَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وصَلِّ عَلَيهِ أفضَلَ ما صَلَّيتَ عَلى أحَدٍ مِن أوصِياءِ أنبِيائِكَ يا رَبَّ العالَمينَ . (2)

راجع : ج 9 ص 528 (التواضع عن رفعة) .

.


1- .مصباح الزائر : ص 477 .
2- .مصباح المتهجّد : ص 400 ح 522 عن عبد اللّه بن محمّد العابد ، البلد الأمين : ص 303 وراجع بحار الأنوار : ج 100 ص 360 ح 6 .

ص: 455

4 / 11 امام حسن عسكرى

امام هادى عليه السلام_ در زيارت صاحب الزمان عليه السلام _پروردگارا! بر ولىّ خود و رهبر دينت و بر پا دارنده قسط پس از پيامبرت ، على بن ابى طالب ، امير مؤمنان ، پيشواى پرهيزگاران ، سرور وصى ها ، فرمانده دين ، رهبر سپيد رويان ، قبله عارفان ، پرچم هدايت يافتگان ، دستاويز محكم تو ، ريسمان استوارت و جانشين پيامبرت بر همه مردم و وصىّ او در دنيا و در امور دين ، درود فرست.

4 / 11امام حسن عسكرىامام عسكرى عليه السلام_ در س_لام بر امام على عليه السلام _: پروردگارا! سلام فرست بر امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، برادر ، وصى ، ولى ، برگزيده ، و وزير پيامبرت ، امانتدار دانش او ، جايگاه راز او ، باب حكمتش ، گوينده به حجّت او ، فراخوان به دين او ، جانشينش در بين امّتش ، كنار زننده رنج از چهره اش ، شكننده كافران و سركوب كننده فاجران؛ آن كه او را نسبت به پيامبرت چون هارون نسبت به موسى عليه السلام قرار دادى. پروردگارا دوست بدار آن را كه دوست مى دارد ، و دشمن بدار آن را كه دشمنش مى دارد . آن را كه يارى اش كرده ، يارى كن ، و آن را كه تنهايش گذاشته ، تنها بگذار. بر هر كه از پيشينيان يا پسينيان كه او را دشمن داشته، لعنت فرست.بهترين درودى را كه به يكى از وصى هاى پيامبرانت فرستاده اى ، بر او نثار كن ، اى پروردگار جهانيان!

ر . ك : ج 9 ص 529 (فروتنى با وجود بزرگى) .

.

ص: 456

4 / 12الإِمامُ الحُجَّةُ بنُ الحَسَنِ المَهدِيُّالإمام المهدي عليه السلام_ في دُعائِهِ _: اللّهُمَّ ... وصَلِّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ ، ووارِثِ المُرسَلينَ ، وقائِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وسَيِّدِ الوَصِيّينَ ، وحُجَّةِ رَبِّ العالَمينَ . (1)

عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى أحمَدَ بنِ إسحاقَ _: بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله رَحَمةً لِلعالَمينَ ، وتَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ ، وخَتَمَ بِهِ أنبِياءَهُ ، وأرسَلَهُ إلَى النّاسِ كافَّةً ، وأظهَرَ مِن صِدقِهِ ما أظهَرَ ، وبَيَّنَ مِن آياتِهِ وعَلاماتِهِ ما بَيَّنَ ، ثُمَّ قَبَضَهُ صلى الله عليه و آله حَميدا فَقيدا سَعيدا ، وجَعَلَ الأَمرَ مِن بَعدِهِ إلى أخيهِ وَابنِ عَمِّهِ ووَصِيِّهِ ووارِثِهِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ثُمَّ إلَى الأَوصِياءِ مِن وُلدِهِ واحِدا واحِدا ، أحيا بِهِم دينَهُ ، وأتَمَّ بِهِم نورَهُ . (2)

.


1- .مصباح المتهجّد : ص 406 ح 534 ، الغيبة للطوسي : ص 278 ح 238 ، البلد الأمين : ص 79 ، دلائل الإمامة : ص 549 ح 524 وفيه «المؤمنين» بدل «الوصيّين» .
2- .الاحتجاج : ج 2 ص 539 ح 343 ، الغيبة للطوسي : ص 287 ح 246 .

ص: 457

4 / 12 امام مهدى

4 / 12امام مهدىامام مهدى عليه السلام_ در دعايش _: پ_روردگارا! ... ب_ر امير مؤمنان ، وارث پيامبران، رهبر سپيد رويان ، سرور وصى ها ، و حجّت پروردگار جهانيان ، درود فرست.

امام مهدى عليه السلام_ در نامه اش به احمد بن اسحاق _: [ خداوند ،] محمد صلى الله عليه و آله را رحمت براى جهانيان فرستاد و با او نعمت هايش را تمام كرد ، و به او پيامبرانش را پايان داد ، و او را به سوى همه مردم فرستاد؛ بر درستى اش دليل نشان داد و آيات و علايم براى تبيين [ نبوّت] وى ارائه كرد. آن گاه ، خداوند، او را در حال ستودگى ، آمرزيدگى و سعادتمندى ، قبض روح كرد و پس از او حكومت را براى برادر ، پسر عمو ، وصى و وارثش ، على بن ابى طالب عليه السلام ، قرار داد و آن گاه ، براى اوصياى او ، از فرزندانش ، يكى پس از ديگرى ، كه به وسيله آنان ، دينش را زنده كرد و نورش را كامل نمود.

.

ص: 458

الفصل الخامس: عليّ عن لسان أزواج النبيّ5 / 1اُمُّ سَلَمَةَالمعجم الكبير عن اُمّ سلمة :كانَ عَلِيٌّ عَلَى الحَقِّ ؛ مَنِ اتَّبَعَهُ اتَّبَعَ الحَقَّ ، ومَن تَرَكَهُ تَرَكَ الحَقَّ ، عَهدا مَعهودا قَبلَ يَومِهِ هذا . (1)

تاريخ دمشق عن اُمّ سلمة :وَاللّهِ إنَّ عَلِيّا عَلَى الحَقِّ قَبلَ اليَومِ وبَعدَ اليَومِ ، عَهدا مَعهودا وقَضاءً مَقضِيّا . (2)

المستدرك على الصحيحين عن اُمّ سلمة :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله كانَ إذا غَضِبَ لَم يَجتَرِئ أحَدٌ مِنّا [أن] (3) يُكَلِّمَهُ غَيرُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

خصائص أمير المؤمنين عن اُمّ سلمة :إنَّ أقرَبَ النّاسِ عَهدا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيٌّ عليه السلام . (5)

.


1- .المعجم الكبير : ج23 ص330 ح758 و ص396 ح946 ؛ كشف الغمّة : ج1 ص146 كلاهما نحوه و ص143 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 449 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 146 وليس فيه «بعد اليوم» .
3- .مابين المعقوفين أثبتناه من المصادر الاُخرى .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 141 ح 4647 ، المعجم الأوسط : ج 4 ص 318 ح 4314 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 355 .
5- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 283 ح 153 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 456 .

ص: 459

فصل پنجم : على از زبان همسران پيامبر

5 / 1 اُمّ سَلَمه

فصل پنجم : على از زبان همسران پيامبر5 / 1اُمّ سَلَمهالمعجم الكبير_ به نقل از امّ سلمه _: على عليه السلام بر حق بود. كسى كه از او پيروى كرده است ، از حق پيروى كرده ، و آن كه او را رها كرده ، حق را رها كرده است. پيمانى (1) است كه پيش از اين بوده است.

تاريخ دمشق_ به نقل از امّ سلمه _: سوگند به خدا ك_ه على عليه السلام بر حق است . پيش از اين و پس از اين ، پيمانى بسته شده و حكمى مسلّم است.

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از امّ سلمه _: پيامبر صلى الله عليه و آله ، هرگاه خشمگين مى شد ، هيچ يك از ما جز على بن ابى طالب عليه السلام جرئت نمى كرد كه با وى سخن بگويد.

خصائص أمير المؤمنين_ به نقل از امّ سلمه _: آخرين كس در وداع با پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام بود.

.


1- .پيمان در روايت ، احتمالاً اشاره به پيمان روز غدير باشد و احتمال دارد اشاره به عالم ذر و پيمان ولايت بر آن حضرت در عالم ياد شده باشد . (م)

ص: 460

المستدرك على الصحيحين عن أبي موسى عن اُمّ سلمة :وَالَّذي أحلِفُ بِهِ ، إن كانَ عَلِيٌّ لَأَقرَبَ النّاسِ عَهدا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ عُدنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله غَداةً وهُوَ يَقولُ : «جاءَ عَلِيٌّ ؟ جاءَ عَلِيٌّ ؟» مِرارا ، فَقالَت فاطِمَةُ عليهاالسلام : كَأَنَّكَ بَعَثتَهُ في حاجَةٍ . قالَت : فَجاءَ بَعدُ . قالَت اُمُّ سَلَمَةَ : فَظَنَنتُ أنَّ لَهُ إلَيهِ حاجَةً ، فَخَرَجنا مِنَ البَيتِ فَقَعَدنا عِندَ البابِ ، وكُنتُ مِن أدناهُم إلَى البابِ ، فَأَكَبَّ عَلَيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وجَعَلَ يُسارُّهُ ويُناجيهِ ، ثُمَّ قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن يَومِهِ ذلِكَ ، فَكانَ عَلِيٌّ أقرَبَ النّاسِ عَهدا . (1)

تاريخ دمشق عن زيد بن أرقم :دَخَلتُ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَت : مِمَّن أنتَ ؟ قُلتُ : مِن أهلِ الكوفَةِ . قالَت : مِن الَّذينَ يُسَبُّ فيهِم رَسولُ اللّهِ ؟ قُلتُ : لا وَاللّهِ يا اُمَّه ، ما سَمِعتُ أحَدا يَسُبُّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَت : بَلى وَاللّهِ ، إنَّهُم يَقولونَ : فَعَلَ اللّهُ بِعَلِيٍّ ومَن يُحِبُّهُ ، وقَد كانَ _ وَاللّهِ _ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُحِبُّهُ ! (2)

تاريخ الطبري عن أبي عمرة_ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ _: قامَت اُمُّ سَلَمَةَ فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَولا أن أعصِيَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ وأنَّكَ لا تَقبَلُهُ مِنّي لَخَرَجتُ مَعَكَ ، وهذَا ابني عُمَرُ _ وَاللّهِ لَهُوَ أعَزُّ عَلَيَّ مِن نَفسي _ يَخرُجُ مَعَكَ فَيَشهَدُ مَشاهِدَكَ . فَخَرَجَ فَلَم يَزَل مَعَهُ . (3)

راجع : ج 9 ص 454 (الصبر وفي العين قذى) . ج 12 ص 524 (اُمّ سلمة) .

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 149 ح 4671 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 190 ح26627 ، المصنّف لابن أبي شيبة: ج 7 ص494 ح 3 ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 257 ح 6898 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 283 ح 154 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 394 ح 9008 و ص 395 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 456 كلّها عن اُمّ موسى عن اُمّ سلمة نحوه وراجع المعجم الكبير : ج 23 ص 375 ح 887 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 265 ، المعجم الأوسط : ج 1 ص111 ح 344 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 503 ح 50 عن أبي عبد اللّه الجدلي وكلاهما نحوه .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 323 وفيه «وهذا ابن عمّي» بدل «وهذا ابني عمر» وراجع الفتوح : ج 2 ص 456 .

ص: 461

المستدرك على الصحيحين_ ب_ه ن__ق__ل از ابو موسى ، از امّ سلمه _: سوگند به آن كه به او سوگند مى خورم ، هر آينه، على عليه السلام آخرين كس در وداع با پيامبر خدا بود . صبحگاهان با پيامبر خدا ديدار كرديم و او مدام مى فرمود: «على آمد؟ على آمد؟». فاطمه عليهاالسلام گفت: گويا او را به دنبال كارى فرستاده اى. [ امّ سلمه گفت :] بعدا آمد و دانستم كه پيامبر صلى الله عليه و آله با او كار دارد. ما از اتاق، خارج شديم و نزديك در نشستيم و من ، نزديك ترينِ جمع به در بودم. پيامبر خدا به طرف وى خم شد و به راز گفتن و درِ گوشى سخن گفتن [ با او ]پرداخت. پيامبر خدا ، همان روز درگذشت. بنابر اين ، على عليه السلام نزديك ترين [ و آخرين ]كس در وداع با پيامبر صلى الله عليه و آله بود.

تاريخ دمشق_ به نقل از زيد بن ارقم _: وارد خانه امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شدم. گفت : از كجايى؟ گفتم : از كوفه . گفت : از كسانى هستى كه در بينشان پيامبر خدا دشنام داده مى شود؟ گفتم : نه ، به خدا سوگند ، مادر! من نشنيدم كسى پيامبر خدا را دشنام دهد. گفت : چرا [ ؛ وجود دارند] . به خدا سوگند، آنان مى گويند كه خدا ، على عليه السلام و دوستدارانش را چنين كند! و سوگند به خدا كه پيامبر خدا ، على عليه السلام را دوست مى داشت.

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو عمره _: [ قبل از جنگ جمل،] امّ سلمه برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! اگر نافرمانى خداوند عز و جل و نپذيرفتن تو نبود ، همراه تو مى آمدم ، و اين پسرم عمر _ كه سوگند به خدا از جانم عزيزتر است _ ، همراه تو مى آيد تا در جنگ تو حضور داشته باشد؛ و عمر ، همراه او به راه افتاد و همواره با او بود.

ر . ك : ج 9 ص 455 (شكيبايى ، با خار در چشم) . ج 12 ص 525 (امّ سلمه) .

.

ص: 462

5 / 2عائِشَةُالتاريخ الكبير عن عائشة :أعلَمُ النّاسِ بِالسُّنَّةِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1)

أنساب الأشراف عن عائشة :هُوَ أعلَمُ مَن بَقِيَ بِالسُّنَّةِ . (2)

شواهد التنزيل عن عائشة :عَلِيٌّ عليه السلام أعلَمُ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِما اُنزِلَ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . (3)

خصائص أمير المؤمنين عن جميع بن عمير :دَخَلتُ مَعَ اُمّي عَلى عائِشَةَ ، فَسَمِعتُها تَسأَلُها مِن وَراءِ الحِجابِ عَن عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَت : تَسأَليني عَن رَجُلٍ ما أعلَمُ أحَدا كانَ أحَبَّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنهُ ولا أحَبَّ إلَيهِ مِنِ امرَأَتِهِ ؟ ! (4)

المصنّف لابن أبي شيبة عن جميع بن عمير :دَخَلتُ عَلى عائِشَةَ أنَا واُمّي وخالَتي ، فَسَأَلناها : كَيفَ كانَ عَلِيٌّ عِندَهُ ؟ فَقالَت : تَسأَلونّي عَن رَجُلٍ وَضَعَ يَدَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَوضِعا لَم يَضَعها أحَدٌ ، وسالَت نَفسُهُ في يَدِهِ ومَسَحَ بِها وَجهَهُ وماتَ ، فَقيلَ : أينَ يَدفِنونَهُ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ما فِي الأَرضِ بُقعَةٌ أحَبَّ إلَى اللّهِ مِن بُقعَةٍ قُبِضَ فيها نَبِيُّهُ ، فَدَفَنّاهُ ؟ ! (5)

تاريخ دمشق عن صدقة بن سعيد عن جميع بن عمير :إنَّ اُمَّهُ وخالَتَهُ دَخَلَتا عَلى عائِشَةَ ، فَقالَتا : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ، أخبِرينا عَن عَلِيٍّ عليه السلام . قالَت : أيَّ شَيءٍ تَسأَلنَ ؟ ! عَن رَجُلٍ وَضَعَ يَدَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَوضِعا فَسالَت نَفسُهُ في يَدِهِ فَمَسَحَ بِها وَجهَهُ ، وَاختَلَفوا في دَفنِهِ ، فَقالَ : إنَّ أحَبَّ البِقاعِ إلَى اللّهِ مَكانٌ قُبِضَ فيهِ نَبِيُّهُ ؟ ! قالَتا (6) : فَلِمَ خَرَجتِ عَلَيهِ ؟ قالَت : أمرٌ قُضِيَ ؛ لَوَدِدتُ أن أفدِيَهُ بِما عَلَى الأَرضِ ! (7)

.


1- .التاريخ الكبير : ج 3 ص 228 الرقم 767 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 408 ، الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 ، المناقب للخوارزمي : ص 91 ح 84 كلاهما نحوه .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 365 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 408 .
3- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 47 ح 40 .
4- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 211 ح 112 و ح 111، المناقب للخوارزمي : ص 79 ح 63 كلاهما نحوه وراجع سنن الترمذي : ج 5 ص 701 ح 3874 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 171 ح 4744 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 260_264 .
5- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 501 ح 38 ؛ الأمالي للطوسي : ص 382 ح 820 نحوه ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 91 ح 577 .
6- .في المصدر : «قالت» ، والصحيح ما أثبتناه كما في مسند أبي يعلى .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 394 ، مسند أبي يعلى : ج 4 ص 422 ح 4845 .

ص: 463

5 / 2 عايشه

5 / 2عايشهالتاريخ الكبير_ به نقل از عايشه _: آگاه ترينِ مردم به سنّت ، على بن ابى طالب عليه السلام است.

أنساب الأشراف_ به نقل از عايشه _: او از بينِ باقى مانده ها ، آگاه ترينشان به سنّت است.

شواهد التنزيل_ به نقل از عايشه _: على عليه السلام آگاه ترينِ ياران محمّد صلى الله عليه و آله است بر آنچه كه بر محمّد صلى الله عليه و آله نازل شد.

خصائص أمير المؤمنين_ ب_ه ن_قل از ج_ميع ب_ن عمير _: همراه مادرم به خانه عايشه رفتيم. از پشت پرده شنيدم كه مادرم درباره على عليه السلام از وى مى پرسد. گفت : از من درباره كسى مى پرسى كه من ، كسى را كه از او و زنش نزد پيامبر خدا محبوب تر باشد ، نمى شناسم.

المصنَّف ، ابن ابى شيبه _ به نقل از جميع بن عمير _ :با مادر و خاله ام به خانه عايشه وارد شديم و از وى پرسيديم كه على عليه السلام به نظرش چگونه است. گفت : «از من درباره كسى مى پرسيد كه در جايى از بدن پيامبر خدا دست گذاشت كه هيچ كس نگذاشته بود و روح پيامبر صلى الله عليه و آله از بين دست او گذشت و [ آن گاه ]دستش را به صورتش كشيد و پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشت. گفته شد : كجا پيامبر صلى الله عليه و آله را دفن كنند؟ على گفت : هيچ جايى نزد خدا محبوب تر از زمينى نيست كه پيامبرش در آن قبض روح شده است . [از اين رو ]او را همان جا دفن كرديم».

تاريخ دمشق_ به نقل از صدقة بن سعيد ، از جميع بن عمير كه مادر و خاله او وارد خانه عايشه شدند و گفتند : اى مادر! از على به ما خبر بده _: [عايشه ]گفت : از چه چيزى مى پرسيد؟! از مردى كه دستش را در جايى از بدن پيامبر خدا گذاشت كه جان پيامبر خدا از دست او گذشت و آن را به صورتش كشيد. در محلّ دفن پيامبر صلى الله عليه و آله ، اختلاف كردند. فرمود : «محبوب ترين مكان براى خدا ، جايى است كه در آن جا پيامبر خدا قبض روح شده است». گفتند : پس چرا بر وى (على عليه السلام ) خروج كردى؟ گفت : حادثه اى بود كه روى داد و من دوست داشتم همه آنچه را كه روى زمين است ، به عنوان تاوان آن كار ، مى پرداختم!

.

ص: 464

تاريخ بغداد عن نُبيط بن شريط الأشجعي :لَمّا فَرَغَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِن قِتالِ أهلِ النَّهرَوانِ قَفَلَ أبو قَتادَةَ الأَنصارِيُّ ومَعَهُ سِتّونَ أو سَبعونَ مِنَ الأَنصارِ . قالَ : فَبَدَأَ بِعائِشَةَ ، قالَ أبو قَتادَةَ : فَلَمّا دَخَلتُ عَلَيها قالَت : ما وَراوَكَ ؟ فَأَخبَرتُها أنَّهُ لَمّا تَفَرَّقَتِ المُحَكِّمَةُ مِن عَسكَرِ أميرِ المُؤمِنينَ لَحِقناهُم فَقَتَلناهُم ... فَقالَت عائِشَةُ : ما يَمنَعُني ما بَيني وبَينَ عَلِيٍّ أن أقولَ الحَقَّ ؛ سَمِعتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : تَفتَرِقُ اُمَّتي عَلى فِرقَتَينِ ، تَمرُقُ بَينَهُما فِرقَةٌ مُحَلِّقونَ رُؤوسَهُم ، مُحفونَ شَوارِبَهُم ، اُزُرُهُم إلى أنصافِ سُوقِهِم ، يَقرَؤونَ القُرآنَ لا يَتَجاوَزُ تَراقِيَهُم ، يَقتُلُهُم أحَبُّهُم إلَيَّ وأحَبُّهُم إلَى اللّهِ تَعالى . فَقُلتُ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ، فَأَنتِ تَعلَمينَ هذا فَلِمَ كانَ الَّذي مِنكِ ؟ ! قالَت : يا أبا قَتادَةَ ، وكانَ أمرُ اللّهِ قَدَرا مَقدورا ، ولِلقَدَرِ أسبابٌ . (1)

شرح نهج البلاغة عن مسروق :إنَّ عائِشَةَ قالَت لَهُ لَمّا عَرَفَت أنَّ عَلِيّا عليه السلام قَتَلَ ذَا الثُّدَيَّةِ : لَعَنَ اللّهُ عَمرَو بنَ العاصِ ! فَإِنَّهُ كَتَبَ إلَيَّ يُخبِرُني أنَّهُ قَتَلَهُ بِالإِسكَندَرِيَّةِ ، ألا إنَّهُ لَيسَ يَمنَعُني ما في نَفسي أن أقولَ ما سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ يَقولُ : يَقتُلُهُ خَيرُ اُمَّتي مِن بَعدي . (2)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 160 الرقم 10 .
2- .شرح نهج البلاغة: ج2ص268 وراجع المناقب لابن المغازلي: ص56 ح 79 وكشف الغمّة : ج 1 ص 147 وشرح الأخبار : ج 1 ص 142 ح 74 .

ص: 465

تاريخ بغداد_ به نقل از نبيط بن شريط اشجعى _: هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام از جنگ با نهروانيان فارغ شد ، ابو قتاده انصارى با شصت يا هفتاد نفر از انصار برگشتند. نخست به ديدار عايشه رفت. ابو قتاده مى گويد : وارد خانه عايشه شدم. پرسيد : چه خبر؟ به وى گفتم : هنگامى كه حَكميّتْ خواهان از لشكر امير مؤمنان جدا شدند ، با آنان روبه رو شديم و آنان را كشتيم ... . عايشه گفت : آنچه كه بين من و على اتّفاق افتاد ، مانع از آن نمى شود كه حق را بگويم. از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «امّت من ، دو گروه مى شوند و بين آن دو ، گروهى [ از دين] جدا مى شوند كه سرهايشان را مى تراشند ، سبيل هايشان را مى چينند ، دامن هايشان تا نيمه ساقشان است، قرآن مى خوانند؛ امّا قرآن از گلويشان تجاوز نمى كند، محبوب ترين مرد امت در نزد من و خداى متعال ، آنان را مى كشد». گفتم : اى مادر مؤمنان! با اين كه موضوع را مى دانى ، چرا آن كارها از تو سر زد؟ گفت : اى ابو قتاده! تقدير الهى بود و سرنوشت ، اسبابى دارد.

شرح نهج البلاغة_ به نقل از مسروق _: عايشه وقتى كه فهميد على عليه السلام ذو ثُديَه را كشته است ، به وى گفت : خدا عمرو بن عاص را لعنت كند! وى به من نوشت و خبر داد كه ذو ثديه را در اسكندريه كشته است. آنچه كه در دل دارم ، مانع از آن نمى شود كه چيزى را كه از پيامبر خدا شنيدم ، بگويم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او را بهترينِ امّت من پس از من ، خواهد كشت».

.

ص: 466

الاستيعاب عن عائشة_ لَمّا بَلَغَها قَتلُ عَلِيٍّ عليه السلام _: لِتَصنَعِ العَرَبُ ما شاءَت ! فَلَيسَ أحَدٌ يَنهاها . (1)

راجع : ج 10 ص 26 (كثرة صلاته وصومه) . ج 5 ص 246 (محادثات الإمام وعائشة) . ج 7 ص 408 (موقف عائشة من قتل الإمام) .

5 / 3مَيمونَةُالمصنّف لابن أبي شيبة عن أبي إسحاق عن جدّته ميمونة :لَمّا كانَتِ الفُرقَةُ قيلَ لِمَيمونَةَ بِنتِ الحارِثِ : يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! فَقالَت : عَلَيكُم بِابنِ أبي طالِبٍ ؛ فَوَاللّهِ ما ضَلَّ ولا ضُلَّ بِهِ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن جُرَيّ بن كليب العامري :لَمّا سارَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى صِفّينَ كَرِهتُ القِتالَ ، فَأَتَيتُ المَدينَةَ ، فَدَخَلتُ عَلى مَيمونَةَ بِنتِ الحارِثِ ، فَقالَت : مِمَّن أنتَ ؟ قُلتُ : مِن أهلِ الكوفَةِ . قالَت : مِن أيِّهِم ؟ قُلتُ : مِن بَني عامِرٍ . قالَت : رَحبا علَى رَحبٍ وقُربا عَلى قُربٍ تَجيءُ ، ما جاءَ بِكَ ؟ قُلتُ : سارَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى صِفّينَ وكَرِهتُ القِتالَ ، فَجِئنا إلى هاهُنا . قالَت : أكُنتَ بايَعتَهُ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَت : فَارجِع إلَيهِ فَكُن مَعَهُ ؛ فَوَاللّهِ ما ضَلَّ ولا ضُلَّ بِهِ . (3)

المعجم الكبير عن جريّ بن سمرة :لَمّا كانَ بَينَ أهلِ البَصرَةِ الَّذي كانَ بَينَهُم وبَينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، انطَلَقتُ حَتّى أتَيتُ المَدينَةَ ، فَأَتَيتُ مَيمونَةَ بِنتَ الحارِثِ ، وهِيَ مِن بَني هِلالٍ ، فَسَلَّمتُ عَلَيها ، فَقالَت : مِمَّنِ الرَّجُلُ ؟ قُلتُ : مِن أهلِ العِراقِ . قالَت : مِن أيِّ أهلِ العِراقِ ؟ قُلتُ : مِن أهلِ الكوفَةِ . قالَت : مِن أيِّ أهلِ الكوفَةِ ؟ قُلتُ : مِن بَني عامِرٍ . فَقالَت : مَرحى ! قُربا عَلى قُربٍ ورَحبا عَلى رَحبٍ ، فَمَجيءُ ما جاءَ بِكَ ؟ قُلتُ : كانَ بَينَ عَلِيٍّ عليه السلام وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ الَّذي كانَ ، فَأَقبَلتُ فَبايَعتُ عَلِيّا . قالَت : فَالحَق بِهِ ؛ فَوَاللّهِ ما ضَلَّ ولا ضُلَّ بِهِ _ حَتّى قالَتها ثَلاثا _ . (4)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 218 الرقم 1875 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 237 .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 504 ح 60 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 152 ح 4680 .
4- .المعجم الكبير : ج 24 ص 9 ح 12 وراجع الأمالي للطوسي : ص 505 ح 1107 .

ص: 467

5 / 3 ميمونه

الاستيعاب_ به نقل از عايشه ، وقتى خبر كشته شدن على عليه السلام را شنيد _: اكنون عرب ، هر چه دلش مى خواهد، انجام بدهد ؛ چون كسى نيست كه جلوگيرى كند.

ر . ك : ج 10 ص 27 (فراوانى نماز و روزه اش) . ج 5 ص 247 (گفتگوهايى ميان امام و عايشه) . ج 7 ص 409 (موضع عايشه در برابر كشته شدن امام) .

5 / 3ميمونهالمصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به ن_قل از اب_و اس_حاق ، از ج_ده اش ميمونه _: هنگامى كه پراكندگى پيش آمد ، به ميمونه دختر حارث [ و همسر پيامبر خدا] گفته شد : [ چاره چيست ]اى مادر مؤمنان؟ گفت : با على بن ابى طالب باشيد. سوگند به خدا كه او گم راه نيست و كسى به وسيله او گم راه نمى شود!

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جُرىّ بن كليب عامرى _: هنگامى كه على عليه السلام به طرف صفّين حركت كرد ، از جنگيدن ناخشنود بودم و به مدينه آمدم. به خانه ميمونه دختر حارث رفتم. گفت : از كجايى؟ گفتم : از مردم كوفه. گفت : از كدامشان؟ گفتم : از بنى عامر. گفت : خيلى خوش آمدى و گرامى هستى. چرا آمده اى؟ گفتم : على به سوى صفّين رفت و من از جنگيدن ناخشنود بودم و به اين جا آمدم. گفت : آيا با وى بيعت كرده اى؟ گفتم : آرى. گفت : به سوى او برگرد و با او باش. سوگند به خدا كه او گم راه نشده و به وسيله او كسى گم راه نمى شود!

المعجم الكبير_ به نقل از جرىّ بن سمره _: هنگامى كه بين بصريان و على بن ابى طالب عليه السلام آن حوادثْ پيش آمد ، خارج شدم و به مدينه آمدم و نزد ميمونه دختر حارث رفتم. ميمونه ، از قبيله بنى هلال است. به وى سلام كردم . گفت : از كجايى؟ گفتم : از عراقيان . گفت : از كدامشان؟ گفتم : از كوفيان. گفت : از كدامشان؟ گفتم : از بنى عامر. گفت : بَه بَه! خيلى خوش آمدى! چه چيزى موجب آمدن تو شده است؟ گفتم : بين على و طلحه و زبير ، حوادثى پيش آمد. بدان سو رو كردم و با على بيعت كردم. گفت : به وى بپيوند. سوگند به خدا، او گم راه نشده است و كسى توسط او به گم راهى نمى افتد . و سه بار اين جمله را گفت .

.

ص: 468

. .

ص: 469

. .

ص: 470

الفصل السادس: عليّ عن لسان أصحاب النبيّ6 / 1أبو أيّوبَ الأَنصارِيُّتاريخ بغداد عن إبراهيم عن علقمة والأسود :أتَينا أبا أيّوبَ الأَنصارِيَّ عِندَ مُنصَرَفِهِ مِن صِفّينَ ، فَقُلنا لَهُ : يا أبا أيّوبَ ، إنَّ اللّهَ أكرَمَكَ بِنُزولِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وبِمَجيءِ ناقَتِهِ تَفَضُّلاً مِنَ اللّهِ وإكراما لَكَ حَتّى أناخَت بِبابِكَ دونَ النّاسِ ، ثُمَّ جِئتَ بِسَيفِكَ عَلى عاتِقِكَ تَضرِبُ بِهِ أهلَ لا إلهَ إلَا اللّهُ ؟ ! فَقالَ : يا هذا ، إنَّ الرّائِدَ لا يَكذِبُ أهلَهُ ، وإنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَنا بِقِتالِ ثَلاثَةٍ مَعَ عَلِيٍّ ؛ بِقِتالِ النّاكِثينَ ، وَالقاسِطينَ ، وَالمارِقينَ . فَأَمَّا النّاكِثونَ فَقَد قَابَلناهُم أهلُ الجَمَلِ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، وأمَّا القاسِطونَ فَهذا مُنصَرَفُنا مِن عِندِهِم _ يَعني مُعاوِيَةَ وعَمرا _ وأمَّا المارِقونَ فَهُم أهلُ الطَّرفاواتِ ، وأهلُ السُّعَيفاتِ ، وأهلُ النُّخَيلاتِ ، وأهلُ النَّهرَواناتِ ، وَاللّهِ ما أدري أينَ هُم ، ولكِن لابُدَّ مِن قِتالِهِم إن شاءَ اللّهُ . قالَ : وسَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَمّارٍ : يا عَمّارُ ، تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، وأنتَ إذ ذاكَ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَكَ . يا عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ، إن رَأَيتَ عَلِيّا قَد سَلَكَ وادِيا وسَلَكَ النّاسُ وادِيا غَيرَهُ فَاسلُك مَعَ عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُدَلِّيَكَ (1) في رَدىً ، ولَن يُخرِجَكَ مِن هُدىً . يا عَمّارُ ، مَن تَقَلَّدَ سَيفا أعانَ بِهِ عَلِيّا عَلى عَدُوِّهِ قَلَّدَهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ وِشاحَينِ (2) مِن دُرٍّ ، ومَن تَقَلَّدَ سَيفا أعانَ بِهِ عَدُوَّ عَلِيٍّ عَلَيهِ قَلَّدَهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ وِشاحَينِ مِن نارٍ. قُلنا : يا هذا ، حَسبُكَ رَحِمَكَ اللّهُ ! حَسبُكَ رَحِمَكَ اللّهُ ! (3)

.


1- .دَلَّى الشيءَ في المَهْواة : أرسَلَه فيها (لسان العرب : ج 14 ص 266 «دلا») .
2- .الوِشاح : شيءٌ يُنسَجُ عَريضا من أديم ، وربّما رُصِّع بالجَوهَر والخَرَز وتشدّه المرأة بين عاتِقَيها وكَشْحَيها (النهاية : ج 5 ص 187 «وشح») .
3- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 186 الرقم 7165 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 272 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 370 ، المناقب للخوارزمي : ص 193 ح 232 ؛ بشارة المصطفى : ص 146 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 261 كلّها نحوه .

ص: 471

فصل ششم : على از زبان ياران پيامبر

6 / 1 ابو ايّوب انصارى

فصل ششم : على از زبان ياران پيامبر6 / 1ابو ايّوب انصارىتاريخ بغداد_ به نقل از ابراهيم ، از علقمه و اسود _: به هنگام بازگشت ابو ايّوب انصارى از صفّين ، به نزدش رفتيم و گفتيم : اى ابو ايّوب! خداوند با فرود آمدن محمد صلى الله عليه و آله به خانه تو و آمدن شترش (به خاطر لطف و اكرام خداوند به تو) به درِ خانه تو و نه ديگران ، تو را اكرام كرده است و امروز ، شمشير بر شانه مى نهى و با آن ، گويندگان «لا الا اِلّا اللّه » را مى كشى؟ گفت : اى مرد! پيشوا به پيروانش دروغ نمى گويد. پيامبر صلى الله عليه و آله به ما دستور داده است كه به همراه على عليه السلام با سه گروه بجنگيم : با ناكثين (عهدشكنان) ، قاسطين (تجاوزكاران) و مارقين (از دين به در روندگان). ناكثين ، اهل جمل (طلحه و زبير) بودند كه جنگيديم و اكنون از جنگ با قاسطين (يعنى معاويه و عمرو عاص) بر مى گرديم؛ و امّا مارقين؛ آنان در حاشيه رودخانه ها، در نخلستان ها و حاشيه نخلستان ها ، و در كنار نهرها اقامت مى گزينند . و سوگند به خدا كه نمى دانم آنان كجايند ، ولى حتما بايد با آنان ، به خواست خدا ، پيكار كنيم. از پيامبر خدا شنيدم كه به عمّار فرمود : «اى عمّار! تو را گروه ستمكار مى كشند و تو در اين هنگام ، با حق هستى و حق با توست. اى عمّار بن ياسر! اگر ديدى على در يك وادى گام بر مى دارد و همه مردم ، در وادى اى غير از وادى او گام مى زنند ، با على حركت كن؛ چرا كه او تو را به پستى رهنمون نيست و از هدايت، بيرونت نمى سازد. اى عمّار! كسى كه شمشيرى بر خود حمايل كند كه با آن، على را بر دشمنانش يارى رسانَد ، در روز قيامت، قيامت ، خداوند، دو حمايل از دُر بر گردنش مى آويزد و آن كه شمشيرى بر خود ببندد كه با آن ، دشمن على را عليه او يارى رسانَد ، خداوند در روز قيامت ، دو حمايل از آتش بر گردنش مى آويزد». گفتيم : اى مرد ، كافى است! خدا رحمتت كند! كافى است! خدا رحمتت كند!

.

ص: 472

راجع : ج 2 ص 136 (عليّ مولا من كان النبيّ مولاه) . ج 4 ص 464 (أبو أيّوب الأنصاري) .

6 / 2أبُو الهَيثَمِ مالِكُ بنُ التَّيِّهانِالأوائل لأبي هلال عن الهيثم بن عديّ :قامَ أبُو الهَيثَمِ بنُ التَّيِّهانِ خَطيبا بَينَ يَدَي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : إنَّ حَسَدَ قُرَيشٍ إيّاكَ عَلى وَجهَينِ : أمّا خِيارُهُم فَتَمَنَّوا أن يَكونوا مِثلَكَ ؛ مُنافَسَةً فِي المَلَأِ وَارتِفاعِ الدَّرَجَةِ ، وأمّا شِرارُهُم فَحَسَدوكَ حَسَدا أثقَلَ القُلوبَ وأحبَطَ الأَعمالَ ؛ وذلِكَ أنَّهُم رَأَوا عَلَيكَ نِعمَةً قَدَّمَكَ إليهَا الحَظُّ ، وأخَّرَهُم عَنهَا الحِرمانُ ، فَلَم يَرضَوا أن يَلحَقوكَ حَتّى طَلَبوا أن يَسبِقوكَ ، فَبَعُدَت عَلَيهِم وَاللّهِ الغايَةُ ، واُسقِطَ المِضمارُ (1) ! فَلَمّا تَقَدَّمتَهُم بِالسَّبقِ وعَجَزوا عَنِ اللِّحاقِ بَلَغوا مِنكَ ما رَأَيتَ . وكُنتَ وَاللّهِ أحَقَّ قُرَيشٍ بِشُكرِ قُرَيشٍ ؛ نَصَرتَ نَبِيَّهُم (2) حَيّا ، وقَضَيتَ عَنهُ الحُقوقَ مَيِّتا . وَاللّهِ ما بَغيُهُم إلّا عَلى أنفُسِهِم ، ولا نَكَثوا إلّا بَيعَةَ اللّهِ ، يَدُ اللّهِ فَوقَ أيديهِم ! فَها نَحنُ مَعاشِرَ الأَنصارِ أيدينا وألسِنَتُنا لَكَ ؛ فَأَيدينا عَلى مَن شَهِدَ ، وألسِنَتُنا عَلى مَن غابَ . (3)

.


1- .يكون المِضمارُ وقتا للأيّام التي تضمَّر فيها الخيل للسِّباق أو للرَّكض إلى العدو . وتضميرها : أن تُشَدّ عليها سُروجُها وتُجَلَّل بالأجِلَّة حتّى تَعْرَق تحتَها ؛ فيَذهبَ رَهَلُها ويشتدَّ لحمُها ، ويُحمَل عليها غِلمانٌ خِفاف يُجْرُونها ولا يَعنُفون بها ، فإذا فُعل ذلك بها اُمِن عليها البُهْرُ الشديد عند حُضْرِها ولم يقطعها الشَّدُّ . .. وتضمير الفرس أيضا : أن تَعلِفه حتّى يَسْمَن ثمّ تردّه إلى القُوت ، وذلك في أربعين يوما ، وهذه المدّة تُسمَّى المِضمار (لسان العرب : ج 4 ص 491 «ضمر») .
2- .في المصدر : «بينهم» وهو تصحيف .
3- .الأوائل لأبي هلال : ص 150 ؛ الإقبال : ج 2 ص 253 ، الأمالي للمفيد : ص 155 ح 6 عن الحسن بن سلمة نحوه .

ص: 473

6 / 2 ابو هيثم مالك بن تَيّهان

ر. ك : ج 2 ص 137 (على ، مولاى هر كسى است كه پيامبر ، مولاى او است) . ج 4 ص 465 (ابو ايّوب انصارى) .

6 / 2ابو هيثم مالك بن تَيّهانالأوائل ، أبو هلال_ به نقل از هيثم بن عَدى _: ابو هيثم در نزد على بن ابى طالب به پا خاست و گفت : حسادت قريش با تو دو گونه است. خوبانِ آنان ، به خاطر رقابت در بزرگى و بلند مرتبگى ، آرزو مى كنند كه چون تو باشند؛ و بَدان آنان ، به گونه اى با تو حسادت مى كنند كه بر دل ها سنگينى مى كند و خوبى ها را از بين مى برد؛ چون آنان وقتى كه نعمتى در تو مى بينند كه از آن برخوردارى و آنان محروم اند ، اين كه به تو برسند ، خشنودشان نمى كند و مى خواهند از تو پيشى بگيرند ، و به خدا كه اين آرزوى آنان ، دور و دست نيافتنى است و از آمادگى مانده اند و هنگامى كه تو بر آنان پيشى گرفتى و نتوانستند به تو برسند ، آنچه را مى بينى ، انجام مى دهند. سوگند به خدا كه تو سزاوارترين فردى هستى كه بايد قريش ، سپاس گزار وى باشد. هنگامى كه پيامبرشان زنده بود، يارى اش كردى و هنگامى كه درگذشت ، حقوقى را كه بر عهده اش بود ، ادا كردى. سوگند به خدا كه تجاوز كارى شان ، جز بر خودشان نيست و جز بيعت خدا را نشكستند. قدرت خدا ، برتر از قدرت آنان است. دست و زبان ما انصاريان با توست ؛ دست هايمان براى كسانى كه هستند و زبانمان براى كسانى كه نيستند.

.

ص: 474

6 / 3أبو بَكرِ بنُ أبي قُحافَةَالسنن الكبرى عن أبي بكر :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عِترَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (1)

تاريخ أصبهان عن جابر :كُنتُ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وعِندَهُ أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . فَقالَ أبو بَكرٍ لِعُمَرَ : هذِهِ وَاللّهِ الفَضيلَةُ ! (2)

تاريخ دمشق عن الشعبي :بَينا أبو بَكرٍ جالِسٌ ، إذ طَلَعَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام مِن بَعيدٍ ، فَلَمّا رَآهُ قالَ أبو بَكرٍ : مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى أعظَمِ النّاسِ مَنزِلَةً ، وأقرَبِهِم قَرابَةً ، وأفضَلِهِم دالَّةً (3) ، وأعظَمِهِم غَناءً عَنِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَليَنظُر إلى هذَا الطّالِعِ . (4)

.


1- .السنن الكبرى : ج 6 ص 274 ح 11927 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 411 عن يسار المزني وفيه «سمعت أبابكر يقول لعليّ بن أبي طالب : عُقدةُ رسول اللّه صلى الله عليه و آله » .
2- .تاريخ أصبهان : ج 2 ص 338 الرقم 1894 .
3- .الدَّلّ : عبارة عن الحالة التي يكون عليها الإنسان من السكينة والوقار ، وحسنِ السِّيرة والطريقة ، واستقامةِ المَنظر والهيئة (النهاية : ج 2 ص 131 «دلل») .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 411 و ص 73 ، الإشراف : ص 46 ح 55 كلاهما نحوه .

ص: 475

6 / 3 ابو بكر بن ابى قُحافه

6 / 3ابو بكر بن ابى قُحافهالسنن الكبرى_ به نقل از ابو بكر _: على بن ابى طالب ، عترتِ پيامبر خداست.

تاريخ اصفهان_ به نقل از جابر _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و ابو بكر و عمر هم نزد وى بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «پروردگارا! آن كه وى را دوست مى دارد ، دوست بدار ، و آن كه او را دشمن مى دارد ، دشمن بدار. آن كه او را يارى مى كند ، يارى كن ، و آن كه وى را تنها مى گذارد ، تنهايش بگذار». ابو بكر به عمر گفت : سوگند به خدا، اين تمامت فضيلت است.

تاريخ دمشق_ به نقل از شعبى _: ابو بكر ، نشسته بود كه على بن ابى طالب عليه السلام از دور پيدا شد. ابو بكر وقتى او را ديد ، گفت : كسى كه نگاه به بامنزلت ترينِ مردم ، نزديك ترينِ آنان [ به پيامبر صلى الله عليه و آله ] ، با وقارترينِ آنان ، و پُر بهره ترين آنان از پيامبر خدا شادمانش مى كند ، بايد به اين كه مى آيد ، بنگرد.

.

ص: 476

المناقب للخوارزمي عن الشعبي :نَظَرَ أبو بَكرٍ الصِّدّيقُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام مُقبِلاً ، فَقالَ : مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى أقرَبِ النّاسِ قَرابَةً مِن نَبِيِّهِم صلى الله عليه و آله ، وأجوَدِهِ مِنهُ مَنزِلَةً، وأعظَمِهِم عِندَ اللّهِ غَناءً، وأعظَمِهِم عَلَيهِ، فَليَنظُر إلى عَلِيٍّ عليه السلام . (1)

الفصول المختارة عن الشعبي :مَرَّ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى أبي بَكرٍ ومَعَهُ أصحابُهُ ، فَسَلَّمَ عَلَيهِ ومَضى . فَقالَ أبو بَكرٍ : مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى أوَّلِ النّاسِ فِي الإِسلامِ سَبقا ، وأقرَبِ النّاسِ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَرابَةً ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . (2)

6 / 4أبو ذَرٍّ الغِفارِيُّتاريخ دمشق عن معاوية بن ثعلبة :أتى رَجُلٌ أبا ذَرٍّ وهُوَ جالِسٌ في مَسجِدٍ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : يا أبا ذَرٍّ ، أ لا تُخبِرُني بِأَحَبِّ النّاسِ إلَيكَ ؟ فَإِنّي أعرِفُ أنَّ أحَبَّهُم إلَيكَ أحَبُّهُم إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ : إي ورَبِّ الكَعبَةِ ! إنَّ أحَبَّهُم إلَيَّ أحَبُّهُم إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ هُو ذاكَ الشَّيخُ _ وأشارَ إلى عَلِيٍّ وهُوَ يُصَلّي أمامَهُ _ . (3)

اليقين عن معاوية بن ثعلبة الليثي_ لِأَبي ذَرٍّ _: قُلتُ : يا أبا ذَرٍّ ، إنّا لَنَعلَمُ أنَّ أحَبَّهُم إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أحَبُّهُم إلَيكَ . قالَ : أجَل . قُلنا : فَأَيُّهُم أحَبُّ إلَيكَ ؟ قالَ : هذَا الشَّيخُ المَظلومُ المُضطَهَدُ حَقُّهُ _ يَعني أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام _ . (4)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 161 ح 193 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 119 نحوه وفيه «أحظّهم عنده» بدل «أجوده منه» .
2- .الفصول المختارة : ص 265 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 265 و 264، المناقب للخوارزمي: ص 69 ح 43 كلاهما نحوه ، ذخائر العقبى : ص 118 .
4- .اليقين : ص 144 ح 12 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 344 .

ص: 477

6 / 4 ابوذر غِفارى

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از شعبى _: ابو بكر صدّيق به على بن ابى طالب عليه السلام كه از روبه رو مى آمد ، نگاه كرد و گفت : آن كه نگاه به خويشاوندترينِ مردم به پيامبر خدا ، برخوردار از نيك ترين منزلت به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، بهره مندترينِ آنان در نزد خداوند ، و والاترين آنان براى خدا ، شادمانش مى كند ، به على بنگرد.

الفصول المختارة_ به نقل از شعبى _: على بن ابى طالب عليه السلام ، از كنار ابو بكر و يارانش گذشت و سلام داد. ابو بكر گفت : آن كه نگاه كردن به اوّلين مسلمان از بينِ مردم و خويشاوندترينِ آنان به پيامبر خدا شادمانش مى كند ، بايد به على بن ابى طالب بنگرد.

6 / 4ابوذر غِفارىتاريخ دمشق_ به نقل از معاوية بن ثعلبه _: مردى نزد ابوذر _ كه در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود _ آمد و گفت : اى ابوذر! آيا از محبوب ترينِ مردم نزد خود ، مرا خبر مى دهى؟ زيرا مى دانم كه محبوب ترينِ آنان نزد تو ، محبوب ترينِ آنان نزد پيامبر خداست. گفت : آرى. سوگند به پروردگار كعبه كه محبوب ترينِ آنان نزد پيامبر خدا ، محبوب ترينشان نزد من است و او اين شيخ است (و به على عليه السلام كه جلويش نماز مى خوانْد ، اشاره كرد).

اليقين_ به نقل از معاوية بن ثعلبه ليثى _: به ابوذر گفتم : اى ابوذر! ما مى دانيم كه محبوب ترين فرد نزد پيامبر خدا ، محبوب ترينِ آنان نزد توست. گفت : آرى. گفتيم : كدام يك نزد تو محبوب ترند؟ گفت : اين شيخ مظلومِ محروم از حقّ خويش (اشاره اش به امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام بود).

.

ص: 478

أنساب الأشراف عن أبيسُخيلة:مَرَرتُ أنَا وسَلمانُ _ بِالرَّبَذَةِ (1) _ عَلى أبي ذَرٍّ ، فَقالَ : إنَّهُ سَتَكونُ فِتنَةٌ ، فَإِن أدرَكتُموها فَعَلَيكُم بِكِتابِ اللّهِ وعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وهُوَ يَعسوبُ المُؤمِنينَ . (2)

تاريخ دمشق عن أبي سخيلة :حَجَجتُ أنَا وسَلمانُ ، فَنَزَلنا بِأَبي ذَرٍّ ، فَكُنّا عِندَهُ ما شاءَ اللّهُ ، فَلَمّا حانَ مِنّا حُفوفٌ (3) ، قُلتُ : يا أبا ذَرٍّ ، إنّي أرى اُمورا قَد حَدَثتَ ، وإنّي خائِفٌ أن يَكونَ فِي النّاسِ اختِلافٌ ، فَإِن كانَ ذلِكَ فَما تَأمُرُني ؟ قالَ: اِلزَم كِتابَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وعَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَأَشهَدُ أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وأوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وهُوَ الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وهُوَ الفاروقُ ؛ يَفرُقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (4)

كنز الفوائد عن سهل بن سعيد :بَينا أبو ذَرٍّ قاعِدٌ مَعَ جَماعَةٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ وكُنتُ يَومَئِذٍ فيهِم _ ، إذ طَلَعَ عَلَينا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَرَماه أبو ذَرٍّ بِنَظَرِهِ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَى القَومِ بِوَجهِهِ ، فَقالَ : مَن لَكُم بِرَجُلٍ مَحَبَّتُهُ تُساقِطُ الذّنوبَ عَن مُحِبّيهِ كَما تُساقِطُ الرّيحُ العاصِفُ الهَشيمَ مِنَ الوَرَقِ عَنِ الشَّجَرِ ! سَمِعتُ نَبِيَّكُم صلى الله عليه و آله يَقولُ ذلِكَ لَهُ . قالوا : مَن هُوَ يا أبا ذَرٍّ ؟ قالَ : هُوَ الرَّجُلُ المُقبِلُ إلَيكُم ؛ ابنُ عَمِّ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله ، يَحتاجُ أصحابُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله إلَيهِ ، ولا يَحتاجُ إلَيهِم ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ بابُ عِلمي ، ومُبَيِّنٌ لِاُمَّتي ما اُرسِلتُ بِهِ مِن بَعدي ؛ حُبُّهُ إيمانٌ ، وبُغضُهُ نِفاقٌ ، وَالنَّظَرُ إلَيهِ بِرَأفَةٍ ومَوَدَّةٍ عِبادَةٌ . وسَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَبِيَّكُم يَقولُ : مَثَلُ أهلِ بَيتي في اُمَّتي مَثَلُ سَفينَةِ نوحٍ ؛ مَن رَكِبَها نَجا ، ومَن رَغِبَ عَنها هَلَكَ ، ومَثَلُ بابِ حِطَّةٍ في بَني إسرائيلَ ؛ مَن دَخَلَهُ كانَ آمِنا مُؤمِنا ، ومَن تَرَكَهُ كَفَرَ . ثُمَّ إنَّ عَلِيّا عليه السلام جاءَ فَوَقَفَ فَسَلَّمَ ، ثُمَّ قالَ : يا أبا ذَرٍّ ، مَن عَمِلَ لِاخِرَتِهِ كَفاهُ اللّهُ أمرَ دُنياهُ وآخِرَتِهِ ، ومَن أحسَنَ فيما بَينَهُ وبَينَ اللّهِ كَفاهُ اللّهُ الَّذي بَينَهُ وبَينَ عِبادِهِ ، ومَن أحسَنَ سَريرَتَهُ أحسَنَ اللّهُ عَلانِيَتَهُ .إنَّ لُقمانَ الحَكيمَ قالَ لِابنِهِ وهُوَ يَعِظُهُ : يا بُنَيَّ ، مَنِ الَّذِي ابتَغَى اللّهَ عَزَّ وجَلَّ فَلَم يَجِدهُ ؟ ! ومَن ذَا الَّذي لَجَأَ إلَى اللّهِ فَلَم يُدافِع عَنهُ ؟ ! أم مَن ذَا الَّذي تَوَكَّلَ عَلَى اللّهِ فَلَم يَكفِهِ ؟ ! ثُمَّ مَضى _ يَعني عَلِيّا عليه السلام _ فَقالَ أبو ذَرٍّ : وَالَّذي نَفسُ أبي ذَرٍّ بِيَدِهِ ، ما مِن اُمَّةٍ ائتَمَّت _ أو قالَ : اتَّبَعَت _ رَجُلاً وفيهِم مَن هُوَ أعلَمُ بِاللّهِ ودينِهِ مِنهُ ، إلّا ذَهَبَ أمرُهُم سَفالاً (5) . (6)

.


1- .الرَّبَذَة : من قرى المدينة على ثلاثة أيّام ، قريبة من ذات عرق ، على طريق الحجاز إذا رحلت من فيد تريد مكّة . وبهذا الموضع قبر أبي ذرّ الغفاري رضى الله عنه(معجم البلدان : ج 3 ص 24) .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 361 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 228 ؛ المسترشد : ص 290 ح 106 كلاهما عن أبي رافع و ص 214 ح 58 عن عليّ بن أبي رافع ، رجال الكشّي : ج1 ص 113 الرقم 51 ، الأمالي للطوسي : ص 147 ح 242 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 4 ح 4 ، بشارة المصطفى : ص 84 كلّها نحوه وراجع المناقب للكوفي : ج 1 ص 277 ح 191 .
3- .الحُفُوف: قِلّة مالٍ (تاج العروس : ج12 ص143 «حفف»). وفي المصادر الاُخرى: «الخفوف» وهو الأنسب.
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 41 ح 8369 ؛ الأمالي للصدوق : ص 274 ح 304 ، الإرشاد : ج 1 ص 31 كلاهما نحوه .
5- .السَّفال : نقيض العَلاء (لسان العرب : ج 11 ص 337 «سفل») .
6- .كنز الفوائد : ج 2 ص 67 .

ص: 479

أنساب الأشراف_ به نقل از ابو سُخيله _: من و سلمان در رَبَذه ، نزد ابوذر رفتيم. گفت : در آينده ، فتنه اى خواهد بود. اگر آن را درك كرديد ، به كتاب خدا و على بن ابى طالبْ پناه ببريد؛ چون من از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «على، اوّلين كسى است كه به من ايمان آورْد و اوّلين كسى است كه در قيامت با من دست خواهد داد ، و او رئيس مؤمنان است».

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سخيله _: من و سلمان ، به حج رفتيم و بر ابوذر وارد شديم و مدّتى نزد وى بوديم. وقتى دچار كمبود مال شديم ، گفتم : اى ابوذر! من اتفاقاتى را مى بينم كه پيش آمده و مى ترسم كه در بينِ مردم ، اختلاف به وجود آيد. اگر چنين شود ، چه دستور مى دهى؟ گفت : همراه كتاب خدا و على بن ابى طالب باش. گواهى مى دهم كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على، اوّلين كسى است كه به من ايمان آورد و اوّلين كسى است كه در روز قيامت با من دست خواهد داد. او صدّيق اكبر است. او فاروق است كه بينِ حقّ و باطل ، جدايى مى افكند».

كنز الفوائد_ به نقل از سهل بن سعيد _: روزى ابوذر با گروهى از ياران پيامبر خدا نشسته بود و من هم با آنان بودم كه على بن ابى طالب پيدايش شد. ابوذر به او چشم دوخت و سپس رو به جماعت كرد و گفت : چه كسى مردى را مى جويد كه دوستى او ، چون توفانى كه برگ را از درختان مى ريزد ، گناهان را از دوستدارانش بريزد. از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين چيزى را شنيدم. گفتند : آن شخص كيست؟ گفت : همين مردى كه به سويتان مى آيد؛ پسر عموى پيامبرتان. آن كه ياران محمد صلى الله عليه و آله به او نيازمندند و او به آنان نياز ندارد. از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على، درِ دانش من است و پس از من ، بيان كننده آن چيزى است كه به آن برانگيخته شدم. دوستى اش ايمان و دشمنى اش نفاق و نگاه كردن با مهر و محبّت به او عبادت است». از پيامبرتان رسول خدا شنيدم كه مى فرمود : «مَثَل كسانِ من در بين امّتم، مَثَل كشتى نوح است كه آن كه بدان سوار شود ، نجات پيدا مى كند ، و آن كه از آن روى بگردانَد ، غرق مى گردد؛ و همچون باب توبه بنى اسرائيل است. آن كه بدان وارد شود ، آسوده و با ايمان است و آن كه آن را ترك كند ، كافر است». آن گاه على عليه السلام رسيد ، ايستاد و سلام كرد . سپس فرمود : «اى ابوذر! آن كه براى آخرت كار كند ، خداوند ، كار دنيا و آخرتش را برآورده مى كند ، و آن كه بين خود و خدايش را نيكو سازد ، خداوند بين او و بندگانش را نيكو مى سازد ، و آن كه پنهانش را نيكو سازد ، خداوند ، آشكارش را نيكو خواهد كرد. لقمان حكيم به پسرش از روى پنددهى گفت : اى پسرم! چه كسى خداى عز و جل را جُسته و نيافته است؟ چه كسى به خدا پناه آورده و خداوند از او حمايت نكرده است؟ چه كسى بر خدا توكّل كرده و خدا بسنده اش نبوده است؟!». آن گاه على عليه السلام رفت و ابوذر گفت : سوگند به آن كه جانم به دست اوست، هيچ امّتى كسى را به پيشوايى (يا گفت : به پيروى) نگرفته ، در حالى كه در بين آنان ، داناتر از او به خدا و دين او بوده ، جز آن كه كارشان به سقوط انجاميده است.

.

ص: 480

راجع : ج 13 ص 28 (أبو ذرّ الغِفاري) .

.

ص: 481

ر . ك : ج 13 ص 29 (ابوذر غِفارى) .

.

ص: 482

6 / 5أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّشرح نهج البلاغة عن أبي سعيد الخدري :كُنّا بِنورِ إيمانِنا نُحِبُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَمَن أحَبَّهُ عَرَفنا أنَّهُ مِنّا . (1)

الأمالي للطوسي عن أبي سعيد الخدري_ لَمّا ذَكَروا عَلِيّا عليه السلام _: إنَّهُ كانَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِمَنزِلَةٍ خاصَّةٍ ، ولَقَد كانَت لَهُ عَلَيهِ دِخلَةٌ لَم تَكُن لِأَحَدٍ مِنَ النّاسِ . (2)

راجع : ج 12 ص 366 (النفاق) .

6 / 6أنَسُ بنُ مالِكٍالأمالي للطوسي عن عبد المؤمن الأنصاري عن أبيه عن أنس بن مالك :سَأَلتُهُ : مَن كانَ آثَرَ النّاسِ عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيما رَأَيتَ ؟ قالَ : ما رَأَيتُ أحَدا بِمَنزِلَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ كانَ يَبعَثُني في جَوفِ اللَّيلِ إلَيهِ ، فَيَستَخلي بِهِ حَتّى يُصبِحَ ، هذا كانَ لَهُ عِندَهُ حَتّى فارَقَ الدُّنيا . (3)

شرح نهج البلاغة :ذَكَرَ جَماعَةٌ مِن شُيوخِنا ... ناشَدَ عَلِيٌّ عليه السلام النّاسَ في رَحَبَةِ القَصرِ (4) _ أو قالَ : رَحَبَةِ الجامِعِ بِالكوفَةِ _ : أيُّكُم سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؟ فَقامَ اثنا عَشَرَ رَجُلاً فَشَهِدوا بِها ، وأنَسُ بنُ مالِكٍ فِي القَومِ لَم يَقُم . فَقالَ لَهُ عليه السلام : يا أنَسُ ، ما يَمنَعُكَ أن تَقومَ فَتَشهَدَ ، ولَقَد حَضَرتَها ؟ ! فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَبِرتُ ونَسيتُ . فَقالَ عليه السلام : اللّهُمَّ إن كانَ كاذِبا فَارمِهِ بِها بَيضاءَ لا تُواريهَا العِمامَةُ ! قالَ طَلحَةُ بنُ عُمَيرٍ : فَوَاللّهِ لَقَد رَأَيتُ الوَضَحَ (5) بِهِ بَعدَ ذلِكَ أبيضَ بَينَ عَينَيهِ . ورَوى عُثمانُ بنُ مُطَرِّفٍ أنَّ رَجُلاً سَأَلَ أنَسَ بنَ مالِكٍ في آخِرِ عُمُرِهِ عَن عَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ : إنّي آلَيتُ ألّا أكتُمَ حَديثا سُئِلتُ عَنهُ في عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَ يَومِ الرَّحَبَةِ ، ذاكَ رَأسُ المُتَّقينَ يَومَ القِيامَةِ ، سَمِعتُهُ وَاللّهِ مِن نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله . (6)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 110 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 608 ح 1255 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 351 وليس فيه صدره ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 376 نحوه .
3- .الأمالي للطوسي : ص232 ح411 ، المناقب لابن شهر آشوب: ج 2 ص 227 .
4- .رَحَبَة المسجد والدار : ساحَتُهما ومُتَّسَعُهما (لسان العرب : ج 1 ص 414 «رحب») .
5- .الوَضَح : البَرَص (لسان العرب : ج 2 ص 634 «وضح») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 74 .

ص: 483

6 / 5 ابو سعيد خُدْرى

6 / 6 اَنَس بن مالك

6 / 5ابو سعيد خُدْرىشرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: ما به نور ايمانمان على بن ابى طالب را دوست مى داريم. هر كس كه او را دوست داشته باشد ، مى فهميم كه از ماست.

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو سعيد خدرى ، هنگامى كه از على عليه السلام ياد كردند _: او در نزد پيامبر خدا ، جايگاه ويژه اى داشت. براى على در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، حضورى [ براى آموزش خصوصى] بود كه براى هيچ كس ديگر نبود.

ر . ك : ج 12 ص 367 (نفاق) .

6 / 6اَنَس بن مالكالأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد المؤمن انصارى ، از پدرش ، از انس بن مالك _: از انس پرسيدم : به نظر تو چه كسى نزد پيامبر خدا پيش تر بود. گفت : هيچ كس را به اعتبار على بن ابى طالب نديدم. در نيمه هاى شب ، مرا مى فرستاد كه او را بياورم و تا صبح با او خلوت مى كرد و تا زمانى كه از دنيا رفت ، على نزد او چنين بود.

شرح نهج البلاغة :گروهى از اساتيد ما آورده اند ... كه على عليه السلام ، مردم را در صحن دار الحكومه (و يا گفته اند صحن مسجد جامع كوفه) سوگند داد و فرمود : «كدام يك از شما شنيده است كه پيامبر خدا مى فرمود : هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست ؟». دوازده نفر برخاستند و گواهى دادند و انس بن مالك در بينِ جمعيت بود و برنخاست. على عليه السلام به وى فرمود : «اى انس! با آن كه شاهد اين [سخن پيامبر ]بودى ، چه چيزْ موجب شد كه برنخيزى و گواهى ندهى؟». انس گفت : اى امير مؤمنان! پير شده ام و فراموش كرده ام. فرمود : «پروردگارا! اگر دروغگوست ، سفيدى اى بر چهره اش نِه كه دستار ، آن را نپوشانَد». طلحة بن عمير گفت : سوگند به خدا كه پس از آن ، پيسى را بر پيشانى اش ديدم. و عثمان بن مطرّف گزارش داده كه مردى در اواخر عمر انس بن مالك ، از وى درباره على بن ابى طالب عليه السلام پرسيد. انس گفت : من بعد از روز صحن [ و ماجراى استشهاد و نفرين على عليه السلام ]تصميم گرفتم كه هرگاه از من درباره على عليه السلام پرسيده شد ، هيچ حديثى را كتمان نكنم. او در روز قيامت ، سردسته پرهيزگاران است. سوگند به خدا كه اين را از پيامبرتان شنيدم!

.

ص: 484

راجع : ج 2 ص 340 (الدعاء على الكاتمين) .

6 / 7ثابِتُ بنُ قَيسٍ الأَنصارِيُّتاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ بَيعَةِ النّاسِ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: وقامَ قَومٌ مِنَ الأَنصارِ فَتَكَلَّموا ، وكانَ أوَّلَ مَن تَكَلَّمَ ثابِتُ بنُ قَيسِ بنِ شَمّاسٍ الأَنصارِيُّ ، وكانَ خَطيبَ (1) الأَنصارَ ، فَقالَ : وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَئِن كانوا تَقَدَّموكَ فِي الوِلايَةِ فَما تَقَدَّموكَ فِي الدّينِ ، ولَئِن كانوا سَبَقوكَ أمسِ لَقَد لَحِقتَهُمُ اليَومَ ! ولَقَد كانوا وكُنتَ لا يَخفى مَوضِعُكَ ، ولا يُجهَلُ مَكانُكَ ، يَحتاجونَ إلَيكَ فيما لا يَعلَمونَ ، ومَا احتَجتَ إلى أحَدٍ مَعَ عِلمِكَ ! . (2)

.


1- .في المصدر : «يخطب» ، والتصويب من طبعة المكتبة المرتضوية في النجف : ج 2 ص 155 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .

ص: 485

6 / 7 ثابت بن قيس انصارى

ر. ك : ج 2 ص 341 (نفرين على درباره پنهان كنندگان) .

6 / 7ثابت بن قيس انصارىتاريخ اليعقوبى_ در ياد كردِ ماجراى بيعت مردم با امير مؤمنان _: گروهى از انصار برخاستند و سخن گفتند و اوّلين كسى كه سخن گفت ، ثابت بن قيس بن شمّاس انصارى (سخنگوى انصار) بود كه گفت : سوگند به خدا، اى امير مؤمنان! اگر در به دست گرفتن حاكميت بر تو پيشى گرفتند ، در ديندارى بر تو پيشى نگرفتند ، و اگر ديروز بر تو پيشى گرفتند ، امروز، تو به آنان پيوستى. آنان بودند و تو نيز بودى . جايگاه [ و برترى ]تو پوشيده نيست و موقعيّت تو ناشناخته نيست. در آنچه كه نمى دانند ، به تو نيازمندند و با دانشى كه دارى ، به هيچ كس نيازمند نيستى.

.

ص: 486

6 / 8جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّالإمام الباقر عليه السلام :سُئِلَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ عَن عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : ذاكَ وَاللّهِ أميرُ المُؤمِنينَ ، ومِحنَةُ المُنافِقينَ ، وبَوارُ سَيفِهِ عَلَى القاسِطينَ وَالنّاكِثينَ وَالمارِقينَ . (1)

عنه عليه السلام :سُئِلَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، قالَ : ذلِكَ وَاللّهِ أميرُ المُؤمِنينَ ، ومُخزِي المُنافِقينَ ، وبَوارُ الكافِرينَ ، وسَيفُ اللّهِ عَلَى القاسِطينَ وَالنّاكِثينَ وَالمارِقينَ . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي الزبير :قُلتُ لِجابِرٍ : كَيفَ كانَ عَلِيٌّ عليه السلام فيكُم ؟ قالَ : ذلِكَ مِن خَيرِ البَشَرِ ؛ ما كُنّا نَعرِفُ المُنافِقينَ إلّا بِبُغضِهِم إيّاهُ . (3)

المصنّف لابن أبي شيبة عن عطيّة بن سعد :دَخَلنا عَلى جابِرِ بنِ عَبدِ اللّهِ _ وهُوَ شَيخٌ كَبيرٌ وقَد سَقَطَ حاجِباهُ عَلى عَينَيهِ _ فَقُلتُ : أخبِرنا عَن هذَا الرَّجُلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؟ فَرَفَعَ حاجِبَيهِ بِيَدَيهِ ، ثُمَّ قالَ : ذاكَ مِن خَيرِ البَشَرِ . (4)

تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه_ لَمّا سُئِلَ عَن عَلِيٍّ عليه السلام _: ذاكَ خَيرُ البَرِيَّةِ ، لا يُبغِضُهُ إلّا كافِرٌ . (5)

.


1- .اليقين : ص 270 ح 94 .
2- .الفضائل لابن شاذان : ص 136 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 672 ح 1146 ، تاريخ دمشق : ج42 ص374؛ رجال الكشّي : ج1 ص209 الرقم 86 نحوه.
4- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 504 ح 57 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 564 ح 949 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 374 ؛ الأمالي للطوسي : ص 335 ح 676 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 522 ح 1025 وليس فيهما «مِن» .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 373 ؛ الأمالي للمفيد : ص 61 ح 7 وفيه « لايُبغضه إلّا منافق ولا يشكّ فيه إلّا كافر» .

ص: 487

6 / 8 جابر بن عبد اللّه انصارى

6 / 8جابر بن عبد اللّه انصارىامام باقر عليه السلام :از جابر بن عبد اللّه ، درباره على عليه السلام پرسيده شد. گفت : سوگند به خدا كه او امير مؤمنان و محك آزمايش منافقان بود و مرگبارىِ شمشيرش براى تجاوزكاران (قاسطين) ، پيمان شكنان (ناكثين) و از دين خارج شدگان (مارقين) بود.

امام باقر عليه السلام :از جابر بن عبد اللّه درباره على عليه السلام پرسيده شد. گفت : سوگند به خدا، او امير مؤمنان ، ذليل كننده منافقان ، كشنده كافران ، و شمشير خدا بر تجاوزكاران ، پيمان شكنان و از دين رَمندگان بود.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابو زبير _: به جابر گفتم : على در بين شما چگونه بود؟ گفت : او بهترينِ انسان ها بود. منافقان را جز با كينه آنان بر على نمى شناختيم.

المصنّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از عطيّة بن سعد ، در زمانى كه جابر بن عبد اللّه ، پيرمردى بود كه ابروانش روى چشمانش را گرفته بود _: وارد خانه اش شديم. گفتم : از اين مرد ، على بن ابى طالب ، به ما خبر ده . با دست ، ابروانش را بالا زد و گفت : او از بهترينِ انسان ها بود.

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه ، وقتى درباره على عليه السلام پرسيده شد _: او بهترينِ آفريدگان است. جز كافر ، كسى وى را دشمن نمى دارد.

.

ص: 488

تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه :عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، لا يَشُكُّ فيهِ إلّا مُنافِقٌ . (1)

أنساب الأشراف عن محمّد بن عبد اللّه بن عطيّة العوفي :قُلتُ لِجابِرِ بنِ عَبدِ اللّهِ : أيَّ رَجُلٍ كانَ فيكُم عَلِيٌّ عليه السلام ؟ قال : كانَ وَاللّهِ خَيرَ البَرِيَّةِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2)

تاريخ دمشق عن عبيد بن أبي الجعد :سُ_ئِ_لَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ عَن قِتالِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : ما يَشُكُّ في قِتالِ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا كافِرٌ . (3)

كتاب من لا يحضره الفقيه :كانَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ يَدورُ في سِكَكِ الأَنصارِ بِالمَدينَةِ وهُوَ يَقولُ : عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، فَمَن أبى فَقَد كَفَرَ . يا مَعاشِرَ الأَنصارِ ، أدِّبوا أولادَكُم عَلى حُبِّ عَلِيٍّ ، فَمَن أبى فَانظُروا في شَأنِ اُمِّهِ ! (4)

الخصال عن جابر بن عبد اللّه :لَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ في عَلِيٍّ عليه السلام خِصالاً لَو كانَت واحِدَةٌ مِنها في جَميعِ النّاسِ لَاكتَفَوا بِها فَضلاً : قَولُهُ صلى الله عليه و آله : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ موَلاهُ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مِنّي كَهارونَ مِن موسى . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مِنّي وأنَا مِنهُ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مِنّي كَنَفسي ؛ طاعَتُهُ طاعَتي ومَعصِيَتُهُ مَعصِيَتي . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : حَربُ عَلِيٍّ حَربُ اللّهِ ، وسِلمُ عَلِيٍّ سِلمُ اللّهِ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : وَلِيُّ عَلِيٍّ وَلِيُّ اللّهِ ، وعَدُوُّ عَلِيٍّ عَدُوُّ اللّهِ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ حُجَّةُ اللّهِ . وخَليفَتُهُ عَلى عِبادِهِ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : حُبُّ عَلِيٍّ إيمانٌ وبُغضُهُ كُفرٌ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : حِزبُ عَلِيٍّ حِزبُ اللّهِ ، وحِزبُ أعدائِهِ حِزبُ الشَّيطانِ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُ ، لا يَفتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : مَن فارَقَ عَلِيّا فَقَد فارَقَني ، ومَن فارَقَني فَقَد فارَقَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : شيعَةُ عَلِيٍّ هُمُ الفائِزونَ يَومَ القِيامَةِ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 373 .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 358 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 444 .
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 493 ح 4744 ، علل الشرائع : ص 142 ح 4 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 237 ح 93 كلاهما عن أبي الزبير .
5- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 149 ح 146 ، بشارة المصطفى : ص 19 ، جامع الأخبار : ص 51 ح 56 .

ص: 489

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: على عليه السلام بهترينِ انسان هاست و جز فرد منافق ، [ كسى ]درباره او شك نمى كند.

أنساب الأشراف_ به نقل از محمد بن عبد اللّه بن عطيّه عوفى _: به جابر بن عبد اللّه گفتم : على در بين شما چگونه مردى بود؟ گفت : سوگند به خدا، پس از پيامبر خدا ، بهترينِ آفريدگان بود.

تاريخ دمشق_ به نقل از عبيد بن ابى جعد _: از جابر بن عبد اللّه ، درباره جنگ هاى على عليه السلام پرسيده شد. گفت : در [ درستىِ ] جنگ هاى على ، جز كافر ، ترديد نمى كند.

كتاب من لا يحضره الفقيه :جابر بن عبد اللّه در مدينه ، در محلّه هاى انصار مى گشت و مى گفت : على، بهترينِ انسان هاست. هركس نپذيرد ، كافر است. اى انصاريان! فرزندانتان را با مهر على بپروريد . هر كدام كه نپذيرفت ، در مورد مادرش تحقيق كنيد.

الخصال_ ب__ه نقل از جابر بن عبد اللّه _: از پيامبر خدا شنيدم كه درباره على ويژگى هايى مى فرمود كه اگر يكى از آنها در همه مردم باشد ، در فضيلت برايشان بسنده است : سخن او كه فرمود : «هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست». سخن او كه فرمود : «على نسبت به من ، مثل هارون نسبت به موسى عليه السلام است». سخن او كه فرمود : «على از من است و من از على ام». سخن او كه فرمود : «على نسبت به من ، چون خودم است. پيروى از او ، پيروى از من ، و نافرمانى از او ، نافرمانى از من است». سخن او كه فرمود : «جنگ با على ، جنگ با خداست و صلح با على ، صلح با خداست». سخن او كه فرمود : «دوست على ، دوستِ خداست و دشمنش ، دشمن خداست». سخن او كه فرمود : «على ، حجّت خداست و جانشين او در ميان بندگانش». سخن او كه فرمود : «دوستى على ، ايمان و دشمنى اش كفر است». سخن او كه فرمود : «حزب على ، حزب خداست و حزب دشمنانش ، حزب شيطان است». سخن او كه فرمود : «على با حق است و حق با اوست. از هم جدا نمى شوند تا در حوض بر من وارد شوند». سخن او كه فرمود : «على ، تقسيم كننده بهشت و دوزخ است». سخن او كه فرمود : «هر كس از على جدا شد ، از من جدا شد و هر كس از من جدا شد ، از خداى عز و جل جدا شده است». سخن او كه فرمود : «پيروان على ، رستگاران روز قيامت اند».

.

ص: 490

راجع : ج 12 ص 358 (خبث الولادة) .

6 / 9حُذَيفَةُ بنُ اليَمانِشرح نهج البلاغة عن حذيفة بن اليمان :كُنّا نَعبُدُ الحِجارَةَ ونَشرَبُ الخَمرَ ، وعَلِيٌّ مِن أبناءِ أربَعَ عَشرَةَ سَنَةً قائِمٌ يُصَلّي مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لَيلاً ونَهارا ، وقُرَيشٌ يَومَئِذٍ تُسافِهُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ما يَذُبُّ عَنهُ إلّا عَلِيٌّ عليه السلام . (1)

الأمالي للصدوق عن حذيفة بن اليمان_ في وَصفِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ذاكَ خَيرُ البَشَرِ ، ولا يَشُكُّ فيهِ إلّا مُنافِقٌ . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 234 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 135 ح 131 .

ص: 491

6 / 9 حُذَيفة بن يَمان

ر . ك : ج 12 ص 359 (پليدزادگى) .

6 / 9حُذَيفة بن يَمانشرح نهج البلاغة_ به نقل از حُذَيفة بن يَمان _: ما سنگ مى پرستيديم و شراب مى نوشيديم ، در حالى كه على ، چهارده ساله بود و شب و روز با پيامبر صلى الله عليه و آله به نماز مى ايستاد . در آن روزگار ، قريش ، پيامبر خدا را دشنام مى دادند و جز على ، كسى از او دفاع نمى كرد.

الأمالى ، صدوق_ به نقل از حذيفة بن يمان ، در وصف على عليه السلام _: او بهترينِ مردم بود و جز فرد منافق ، در او ترديد نمى كند.

.

ص: 492

شرح الأخبار عن حذيفة بن اليمان_ في وَصفِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ذلِكَ خَيرُ هذِهِ الاُمَّةِ بَعدَ نَبِيِّها صلى الله عليه و آله ، لا يَشُكُّ فيهِ إلّا مُنافِقٌ . (1)

مروج الذهب :كانَ حُذَيفَةُ عَليلاً بِالكوفَةِ في سَنَةِ سِتٍّ وثَلاثينَ ، فَبَلَغَهُ قَتلُ عُثمانَ وبَيعَةُ النّاسِ لِعَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : أخرِجوني وَادعوا : الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَوُضِعَ عَلَى المِنبَرِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ وعَلى آلِهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ النّاسَ قَد بايَعوا عَلِيّا عليه السلام ، فَعَلَيكُم بِتَقوَى اللّهِ ، وَانصُروا عَلِيّا عليه السلام ووازِروهُ ؛ فَوَاللّهِ إنَّهُ لَعَلَى الحَقِّ آخِرا وأوَّلاً ، وإنَّهُ لَخَيرُ مَن مَضى بَعدَ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله ومَن بَقِيَ إلى يَومِ القِيامَةِ . ثُمَّ أطبَقَ يَمينَهُ عَلى يَسارِهِ ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ اشهَد أنّي قَد بايَعتُ عَلِيّا عليه السلام ! وقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أبقاني إلى هذَا اليَومِ . وقالَ لِابنَيهِ صَفوانَ وسَعدٍ : اِحمِلاني ، وكونا مَعَهُ ؛ فَسَتَكونُ لَهُ حُروبٌ كَثيرَةٌ فَيَهلِكُ فيها خَلقٌ مِنَ النّاسِ ، فَاجتَهِدا أن تَستَشهِدا مَعَهُ ؛ فَإِنَّهُ وَاللّهِ عَلَى الحَقِّ ، ومَن خالَفَهُ عَلَى الباطِلِ . وماتَ حُذَيفَةُ بَعدَ هذَا اليَومِ بِسَبعَةِ أيّامٍ . (2)

أنساب الأشراف عن أبي شريح :إنَّ الحَسَنَ عليه السلام وعَمّارا قَدِمَا الكوفَةَ يَستَنفِرانِ النّاسَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ حُذَيفَةُ : إنَّ الحَسَنَ وعَمّارا قَدِما يَستَنفِرانِكُم ، فَمَن أحَبَّ أن يَلقى أميرَ المُؤمِنينَ حَقّا حَقّا فَليَأتِ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

إرشاد القلوب :لَمّا وَصَلَ عَهدُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام إلى حُذَيفَةَ [والِي المَدائِنِ] جَمَعَ النّاسَ وصَلّى بِهِم ثُمَّ أمَرَ بِالكِتابِ فَقَرَأَهُ عَلَيهِم ... ثُمَّ إنَّ حُذَيفَةَ صَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، ثُمَّ قالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أحيَا الحَقَّ وأماتَ الباطِلَ ، وجاءَ بِالعَدلِ ودَحَضَ الجَورَ وكَبَتَ (4) الظّالِمينَ . أيُّهَا النّاسُ ! إنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ ورَسولُهُ وأميرُ المُؤمِنينَ حَقّا حَقّا ، وخَيرُ مَن نَعلَمُهُ بَعدَ نَبِيِّنا رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأولَى النّاسِ بِالنّاسِ ، وأحَقُّهُم بِالأَمرِ ، وأقرَبُهُم إلَى الصِّدقِ ، وأرشَدُهُم إلَى العَدلِ ، وأهداهُم سَبيلاً ، وأدناهُم إلَى اللّهِ وَسيلَةً ، وأقرَبُهُم بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَحِما ، أنيبوا إلى طاعَةِ أوَّلِ النّاسِ سِلما ، وأكثَرِهِم عِلما ، وأصدَقِهِم طَريقَةً ، وأسبَقِهِم إيمانا ، وأحسَنِهِم يَقينا ، وأكثَرِهِم مَعروفا ، وأقدَمِهِم جِهادا ، وأعَزِّهِم مَقاما ، أخي رَسولِ اللّهِ وَابنِ عَمِّهِ ، وأبِي الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، وزَوجِ الزَّهراءِ البَتولِ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ ، فَقوموا أيُّهَا النّاسُ ! فَبايِعوا عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ ، فَإِنَّ للّهِِ في ذلِكَ رَضىً ، ولَكُم مَقنَعٌ وصَلاحٌ ، وَالسَّلامُ . فَقامَ النّاسُ بِأَجمَعِهِم ، فَبايَعوا أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام بِأَحسَنِ بَيعَةٍ وأجمَعِها . فَلَمّا استَتَمَّتِ البَيعَةُ ، قامَ إلَيهِ فَتىً _ مِن أبناءِ العَجَمِ ووُلاةِ الأَنصارِ ، لِمُحَمَّدِ بنِ عُمارَةَ بنِ التَّيِّهانِ أخي أبِي الهَيثَمِ بنِ التَّيِّهانِ _ يُقالُ لَهُ : مُسلِمٌ ، مُتَقَلِّدا سَيفا ، فَناداهُ مِن أقصَى النّاسِ : أيُّهَا الأَميرُ ! إنّا سَمِعناكَ تَقولُ في أوَّلِ كَلاِمَك : انَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ ورَسولُهُ وَأميرُ المُؤمِنينَ حَقّا حَقّا ؛ تَعريضا مِمَّن كانَ قَبلَهُ مِنَ الخُلَفاءِ أ نَّهُم لَم يَكونوا اُمَراءَ المُؤمِنينَ حَقّا ، فَعَرِّفنا أيُّهَا الأَميرُ ، رَحِمَكَ اللّهُ ! ولا تَكتُمنا ؛ فَإِنَّكَ مِمَّن شَهِدَ وغِبنا ، ونَحنُ مُقَلِّدونَ ذلِكَ في أعناقِكُم ، وَاللّهُ شاهِدٌ عَلَيكُم فيما تَأتونَ بِهِ مِنَ النَّصيحَةِ لِاُمَّتِكُم ، وصِدقِ الخَبَرِ عَن نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله . قالَ حَذيفَةُ : أيُّهَا الرَّجُلُ ، أمّا إذا سَأَلتَ وفَحَصتَ هكَذا ، فَاسمَع وَافهَم ما اُخبِرُكَ بِهِ : أمّا مَن تَقَدَّمَ مِنَ الخُلَفاءِ قَبلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام مِمَّن تَسَمّى بِأَميرِ المُؤمِنينَ ، فَإِنَّهُم تَسَمَّوا بِذلِكَ وسَمّاهُمُ النّاسُ بِهِ ، وأمّا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فَإِنَّ جَبرائيلَ عليه السلام سَمّاهُ بِهذَا الاِسمِ عَنِ اللّهِ تَعالى ، وشَهِدَ لَهُ الرَّسولُ صلى الله عليه و آله عَن سَلامِ جَبرائيلَ لَهُ بِإِمرَةِ المُؤمِنينَ ، وكانَ أصحابُ رَسولِ اللّهِ يَدعونَهُ في حيَاةِ رَسولِ اللّهِ بِأَميرِ المُؤمِنينَ . (5)

.


1- .شرح الأخبار : ج 1 ص 144 ح 82 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 156 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 366 .
4- .في المصدر : «وركبت» وهو تصحيف .
5- .إرشاد القلوب : ص 322 .

ص: 493

شرح الأخبار_ به نقل از حذيفة بن يمان ، در وصف على عليه السلام _: او پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، بهترينِ اين امّت است و جز منافق، كسى در او ترديد نمى كند.

مُرُوج الذهب :در سال سى و ششم هجرى ، حذيفه در كوفه بيمار بود . خبر كشته شدن عثمان و بيعت مردم با على عليه السلام به وى رسيد. گفت : مردم را به نماز جماعت فرا خوانيد و مرا ببريد. او را بالاى منبر بردند. سپاس و ثناى الهى را به جاى آورد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش درود فرستاد و آن گاه گفت : اى مردم! مردم با على بيعت كردند. بر شما باد تقواى الهى و يارى رساندن و كمك كردن به على. سوگند به خدا كه او در آغاز و پايان ، بر حقّ است و او پس از پيامبرتان ، بهترينِ درگذشتگان و بازماندگان تا روز رستاخيز است. آن گاه ، دست راستش را بر دست چپش زد و گفت : بار الها! گواه باش كه من با على ، بيعت كردم ، و گفت : سپاس، خدايى را كه مرا تا اين روز ، زنده نگه داشت. و به دو پسرش صفوان و سعد گفت : مرا برگردانيد و با او باشيد كه براى او جنگ هاى فراوان در پيش است و مردمِ بسيارى در اين جنگ ها كشته خواهند شد. تلاش كنيد كه در كنار وى به شهادت برسيد كه سوگند به خدا، او حقّ است و آن كه با او مخالفت كند ، بر باطل است. هفت روز پس از اين روز ، حذيفه درگذشت.

أنساب الأشراف_ به نقل از ابو شريح _: [ امام ]حسن عليه السلام و عمّار به كوفه آمدند تا مردم را [ براى جنگ جمل] به سوى على عليه السلام حركت دهند. حذيفه گفت : حسن و عمّار آمدند تا شما را حركت دهند . پس هر كه دوست دارد «امير مؤمنانِ» حقيقى و واقعى را ببيند ، به سوى على بن ابى طالب بشتابد.

إرشاد القلوب :هنگامى كه نامه امير مؤمنان به حذيفه [ فرماندار مدائن ]رسيد ، مردم را گِرد آورد و با آنان نماز گزارد. آن گاه فرمان داد تا نامه را بياورند و براى مردم خوانْد ... . آن گاه ، حذيفه بر منبر شد . سپاس و ثناى خداى را به جاى آورد و بر محمد صلى الله عليه و آله و خاندان او درود فرستاد و گفت : «سپاسْ خداى را كه حق را زنده ساخت و باطل را ميرانْد ، عدل را آورد و ستم را نابود كرد و ظالمان را فرو افكند. اى مردم! ولىّ شما، خدا و پيامبر خدا و امير واقعى و حقيقى مؤمنان است. او بهترين كسى است كه پس از پيامبرمان رسول خدا مى شناسيم ؛ سزاوارترينِ مردم به مردم ، شايسته ترينِ آنها به حكومت ، نزديك ترينشان به راستى ، راهنماترين آنها به عدالت ، راهبرترين فرد به راه هدايت ، نزديك ترين وسيله به سوى خدا ، نزديك ترين خويشاوند رسول خدا . اى مردم! بازگرديد به فرمان بردن از نخستين مسلمان ، داناترينِ مردم ، درستْ راه ترينِ آنها ، باسابقه ترينِ آنان ، نيك يقين ترينِ آنان ، نيكوكارترينِ آنان ، در جهاد ، با سابقه ترينشان و با عزّت ترينشان ، برادر و پسر عموى پيامبر خدا ، پدر حسن و حسين عليهماالسلام ، شوهر زهراى بتول ، سرورِ زنان دو جهان. اى مردم! برخيزيد و بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش بيعت كنيد؛ چرا كه خشنودى خدا و مصلحت و بسندگى شما در آن است. والسلام!» . همه مردم برخاستند و بهترين و فراگيرترين بيعت را با امير مؤمنان كردند. هنگامى كه بيعت پايان يافت ، جوانى از فرزندان عجم و از آزادشدگان محمّد بن عمارة بن تيّهان انصارى (برادر ابو الهيثم بن تيّهان) كه به وى مُسلم مى گفتند ، برخاست و در حالى كه شمشيرش را حمايل كرده بود ، از آخرِ صف فرياد زد : اى امير! ما در آغازِ سخنت شنيديم كه گفتى : «ولىّ شما ، خدا و پيامبر خدا و امير حقيقى مؤمنان است» ، كه كنايه از آن بود كه خلفاى پيشين ، امير حقيقى مؤمنان نبودند. خدا تو را بيامرزد، اى امير! اين موضوع را به ما بشناسان و بر آن سرپوش مگذار؛ چون تو از كسانى هستى كه حضور داشته اى و ما غايب بوده ايم و ما اين موضوع را بر عهده شما مى گذاريم ، و خداوند به هر آنچه از خيرخواهى و اخبار درست از پيامبرتان ، بر امّتتان عرضه مى داريد ، بر شما گواه است. حذيفه گفت : «اى مرد! حال كه چنين پرسيدى و جستجو كردى ، گوش كن و آنچه را كه به تو گزارش مى كنم ، بفهم . خليفه هايى كه پيش از على بن ابى طالب بودند و امير مؤمنان ناميده مى شدند ، كسانى بودند كه خود و مردم ، آنان را چنين ناميده بودند؛ و امّا على بن ابى طالب را جبرئيل عليه السلام از سوى خداوند عز و جل چنين ناميد و پيامبر صلى الله عليه و آله شهادت داد كه جبرئيل عليه السلام بر او به عنوان «امير مؤمنان» ، سلام داده است و ياران پيامبر خدا در زمان حيات پيامبر خدا ، او را امير مؤمنان مى خواندند.

.

ص: 494

. .

ص: 495

. .

ص: 496

الأمالي للطوسي عن عليّ بن علقمة الأنماري :لَمّا قَدِمَ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِما وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ رضى الله عنهيَستَنفِرانِ النّاسَ ، خَرَجَ حُذَيفَةُ رحمه اللهوهُوَ مَريضٌ مَرَضَهُ الَّذي قُبِضَ فيهِ ، فَخَرَجَ يُهادى بَينَ رَجُلَينِ (1) ، فَحَرَّضَ النّاسَ وحَثَّهُم عَلَى اتِّباعِ عَلِيٍّ عليه السلام وطاعَتِهِ ونُصرَتِهِ ، ثُمَّ قالَ : ألا مَن أرادَ _ وَالَّذي لا إلهِ غَيرُهُ _ أن يَنظُرَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ حَقّا حَقّا ، فَليَنظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَوازِروهُ وَاتَّبِعوهُ وَانصُروهُ . (2)

الأمالي للطوسي عن أبي راشد :لَمّا أتى حُذَيفَةَ بَيعَةُ عَلِيٍّ عليه السلام ، ضَرَبَ بِيَدِهِ واحِدَةً عَلَى الاُخرى وبايَعَ لَهُ ، وقالَ : هذِهِ بَيعَةُ أميرِ المُؤمِنينَ حَقّا ، فَوَاللّهِ لا يُبايَعُ بَعدَهُ لِواحِدٍ مِن قُرَيشٍ إلّا أصغَرَ أو أبتَرَ يُوَلِّي الحَقَّ استَهُ ! (3)

6 / 10خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ الأَنصارِيُّالمستدرك على الصحيحين عن الأسود بن يزيد النخعي:لَمّا بويِعَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى مِنبَرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، قالَ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ الأَنصارِيُّ وهُوَ واقِفٌ بَينَ يَدَيِ المِنبَرِ : إذا نَحنُ بايَعنا عَلِيّا فَحَسبُنا أبو حَسَنٍ مِمّا نَخافُ مِنَ الفِتَنْ وَجَدناهُ أولَى النّاسِ بِالنّاسِ إنَّهُ أطَبُّ (4) قُرَيشٍ بِالكِتابِ وبِالسُّنَنْ فَإِنَّ قُرَيشا ما تَشُقُّ غُبارَهُ إذا ما جَرى يَوما عَلَى الضُّمَّرِالبُدَنْ وفيهِ الَّذي فيهِم مِنَ الخَيرِ كُلِّهِ وما فيهِمُ بَعضُ الَّذي فيهِ مِن حَسَنْ (5)

.


1- .أي يَمشي بينهما معتمدا عليهما ؛ من ضَعفه وتمايله (النهاية : ج 5 ص 255 «هدا») .
2- .الأمالي للطوسي : ص 486 ح 1065 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 487 ح 1066 .
4- .الطَّبّ : الحِذْق بالأشياء والمهارة بها ، يقال : رجُلٌ طَبٌّ وطَبيب إذا كان كذلك ، وإن كان في غير علاج المرضى (لسان العرب : ج 1 ص 554 «طبب») .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 124 ح 4595 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 78 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 195 .

ص: 497

6 / 10 خُزَيمة بن ثابت انصارى

الأمالى ، طوسى_ به نقل از على بن علقمه انمارى _: هنگامى كه حسن بن على عليهماالسلامو عمّار بن ياسر براى حركت دادن مردم آمدند ، حذيفه ، در حالى كه در همان بيمارىِ منجر به مرگش بود ، بين دو نفر و با تكيه بر آن دو ، بيرون آمد و مردم را تشويق و تحريض به پيروى از على عليه السلام و اطاعت و يارى او كرد. آن گاه گفت : سوگند به آن كه جز او خدايى نيست، هر كس مى خواهد به امير واقعى و حقيقىِ مؤمنان بنگرد ، به على بن ابى طالب بنگرد . اينك ، او را يارى ، پيروى و كمك كنيد.

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو راشد _: هنگامى كه خبر بيعت على عليه السلام به حذيفه رسيد ، يك دست خود را به دست ديگرش زد و با او بيعت كرد و گفت : اين ، بيعت با امير حقيقىِ مؤمنان است. سوگند به خدا، پس از وى با هيچ يك از قريشيان بيعت نمى گردد ، جز آن كه كوچك و يا ابتر (ناتمام) خواهد بود و پشت به حق خواهد كرد.

6 / 10خُزَيمة بن ثابت انصارىالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از اَسوَد بن يزيد نَخَعى _: هنگامى كه بر روى منبر پيامبر خدا با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت شد ، خزيمة بن ثابت انصارى كه نزديك منبر ايستاده بود ، گفت : اكنون با على ، بيعت كرديم ابو الحسن از فتنه هايى كه هراس داشتيم ، ما را كفايت مى كند. او را سزاوارترينِ مردم بر مردم يافتيم او آگاه ترينِ قريش به قرآن و سنّت هاست. هيچ كس از قريش به پاى او نمى رسد چرا كه شتر فربه ، توان پيشى گرفتن از شتر لاغر را ندارد. هر چه خير در آنان هست ، در او وجود دارد و در آنان ، بخشى از خوبى هاى او نيست.

.

ص: 498

6 / 11سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍصحيح مسلم عن عامر بن سعد بن أبي وقّاص عن أبيه :أمَرَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ سَعدا فَقالَ : ما مَنَعَكَ أن تَسُبَّ أبَا التُّرابِ ؟ فَقالَ : أما ما ذَكَرتُ ثَلاثا قالَهُنَّ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَلَن أسُبَّهُ ، لَأَن تَكونَ لي واحِدَةٌ مِنهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِن حُمرِ النَّعَمِ (1) : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لَهُ ، خَلَّفَهُ في بَعضِ مَغازيهِ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : يا رَسولَ اللّهِ ، خَلَّفتَني مَعَ النِّساءِ وَالصِّبيانِ ؟ ! فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أ ما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنّهُ لا نُبُوَّةَ بَعدي ؟ ! وسَمِعتُهُ يَقولُ يَومَ خَيبَرَ : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ . قالَ : فَتَطاوَلنا لَها ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : اُدعوا لي عَلِيّا ، فَاُتِيَ بِهِ أرمَدَ ، فَبَصَقَ في عَينِهِ ودَفَعَ الرّايَةَ إلَيهِ ، فَفَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . ولَمّا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ» (2) دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا وفاطِمَةَ وحَسَنا وحُسَينا عليهم السلام فَقالَ : اللّهُمَّ هؤُلاءِ أهلي . (3)

.


1- .هي الإبل الحُمْر ، وهي أنفَس أموال النَّعَم وأقواها وأجلدها ، فجُعلت كنايةً عن خير الدنيا كلّه (مجمع البحرين : ج 1 ص 453 «حمر») .
2- .آل عمران : 61 .
3- .صحيح مسلم: ج4 ص1871 ح32، سنن الترمذي: ج5 ص638 ح 3724 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 44 ح 9 وفيه «آية التطهير» بدل «آية المباهلة» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 340 عن إبراهيم بن سعد بن أبي وقّاص عن أبيه .

ص: 499

6 / 11 سعد بن ابى وقّاص

6 / 11سعد بن ابى وقّاصصحيح مسلم_ ب_ه نقل از ع_ام_ر ب_ن س_عد بن ابى وقّاص ، از پدرش _: معاوية بن ابى سفيان ، فرمان احضار سعد را داد و گفت : چه چيزْ باعث شده كه به ابو تراب، ناسزا نمى گويى؟ گفت : سه چيزى را كه پيامبر خدا به وى فرمود ، به ياد مى آورم و هرگز او را دشنام نمى دهم و اگر يكى از آن سه چيز براى من بود ، از شتران سرخ مو (يعنى ارزشمندترين چيزهاى دنيا) برايم محبوب تر بود. از پيامبر خدا _ هنگامى كه او را در جنگى جانشين خود ساخت و على به او گفت : اى پيامبر خدا! مرا با زنان و كودكان به جا مى گذارى؟ _ شنيدم كه به او فرمود : «آيا خشنود نيستى كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟». و در روز خيبر شنيدم كه مى فرمود : «پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند». ما همه براى گرفتن پرچم ، گردن كشيده بوديم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على را برايم فرا بخوانيد» و او را در حالى كه چشمْ درد داشت ، آوردند. از آب دهانش به چشم او ماليد و پرچم را به وى داد و خداوند ، او را پيروز گردانْد. و هنگامى كه آيه : «بگو : بياييد پسرانمان و پسرانتان را فرا خوانيم» ، نازل شد ، پيامبر خدا ، على و فاطمه و حسن و حسين را فرا خواند و فرمود : «پروردگارا! اينها خاندان من اند».

.

ص: 500

المستدرك على الصحيحين عن عامر بن سعد :قالَ مُعاوِيَةُ لِسَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ : ما يَمنَعُكَ أن تُسَبَّ ابنَ أبي طالِبٍ ؟ قالَ : فَقالَ : لا أسُبُّ ما ذَكَرتُ ثَلاثا قالَهُنَّ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لَأَن تكونَ لي واحِدَةٌ مِنهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِن حُمرِ النَّعَمِ . قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : ما هُنَّ يا أبا إسحاقَ ؟ قالَ : لا أسُبُّهُ ما ذَكَرتُ حينَ نَزَلَ عَلَيهِ الوَحيُ ، فَأَخَذَ عَلِيّا وَابنَيهِ وفاطِمَةَ عليهم السلام فَأَدخَلَهُم تَحتَ ثَوبِهِ ، ثُمَّ قالَ : رَبِّ ، إنَّ هؤُلاءِ أهلُ بَيتي . ولا أسَبُّهُ ما ذَكَرتُ حينَ خَلَّفَهُ في غَزوَةِ تَبوكَ غَزاها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : خَلَّفَتني مَعَ الصِّبيانِ وَالنِّساءِ ؟ ! قالَ : أ لا تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نُبُوَّةَ بَعدي ؟ ! ولا أسُبُّهُ ما ذَكَرتُ يَومَ خَيبَرَ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَاُعطِيَنَّ هذِهِ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويَفتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيهِ . فَتَطاوَلنا لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : أينَ عَلِيٌّ ؟ قالوا : هُوَ أرمَدُ ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : اُدعوهُ ، فَدَعَوهُ فَبَصَقَ في وَجهِهِ ، ثُمَّ أعطاهُ الرّايَةَ ، فَفَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . قالَ : فَلا وَاللّهِ ، ما ذَكَرَهُ مُعاوِيَةُ بِحَرفٍ حَتّى خَرَجَ مِنَ المَدينَةِ . (1)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 117 ح 4575 ، مسند البزّار : ج 3 ص 324 ح 1120 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 119 ح 55 .

ص: 501

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عامر بن سعد _: معاويه به سعد بن ابى وقّاص گفت : چه چيزْ تو را از دشنام دادن به پسر ابو طالب باز مى دارد؟ گفت : از سه چيزى كه پيامبر خدا به او فرمود ، ياد مى كنم و به وى ناسزا نمى گويم و براى من ، يكى از آنها عزيزتر از شتران سرخ موى است. معاويه گفت : اى ابو اسحاق! آن سه چيستند؟ گفت : هنگامى كه به ياد مى آورم وحى بر آن حضرتْ نازل شد و او على ، دو پسرش و فاطمه را برگزيد و جامه خود را بر سر آنان كشيد و فرمود : «پروردگارا! اينان كسان من اند» ، او را ناسزا نمى گويم. و هنگامى كه به ياد مى آورم در جنگ تبوك ، پيامبر خدا او را به جاى گذاشت و على به او گفت : آيا من را در بين بچه ها و زنان به جا مى گذارى؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آيا خشنود نيستى كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست» ، او را ناسزا نمى گويم. و هنگامى كه روز خيبر را به ياد مى آورم ، او را ناسزا نمى گويم ؛ پيامبر خدا فرمود : «اين پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خداوند به دست او پيروز مى سازد» و ما براى پيامبر خدا گردن كشيديم [ كه ما را برگزيند] و او فرمود : «على كجاست؟» و گفتند : چشمْ درد دارد؛ پس فرمود : «او را فراخوانيد» كه او را خواندند و آب دهان بر چشمش ماليد و پرچم را به وى سپرد و خداوند براى او پيروزى آورد . راوى مى گويد : سوگند به خدا، معاويه تا زمانى كه از مدينه خارج شد ، درباره او (سعد) ، حرفى نزد.

.

ص: 502

خصائص أمير المؤمنين عن أبي نجيح :إنَّ مُعاوِيَةَ ذَكَرَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ سَعد بنُ أبي وَقّاصٍ : وَاللّهِ لَأَن تَكونَ لي إحدى خِلالِهِ الثَّلاثِ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن تَكونَ لي ما طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ : لَأَن يكَونَ قالَ لي ما قالَ لَهُ حينَ رَدَّهُ مِن تَبوكَ : «أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ مِن بَعدي ؟ !» ، أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَكونَ لي ما طَلَعَت عَليَهِ الشَّمسُ ! ولَأَن يَكونَ قالَ لي ما قالَ لَهُ يَومَ خَيبَرَ : «لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، يَفتَحُ اللّهُ تَعالى عَلى يَدَيهِ ، لَيسَ بِفَرّارٍ» أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَكونَ لي ما طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ! ولَأَن أكونَ كُنتُ صِهرَهُ عَلَى ابنَتِهِ ، ولي مِنهَا الوَلَدُ مِنها ما لَهُ ، أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَكونَ لي ما طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ! (1)

مجمع الزوائد عن محمّد بن إبراهيم التيمي :إنَّ فُلانا دَخَلَ المَدينَةَ حاجّا ، فَأَتاهُ النّاسُ يُسَلِّمونَ عَلَيهِ ، فَدَخَلَ سَعَدٌ فَسَلَّمَ ، فَقالَ : وهذا لَم يُعِنّا عَلى حَقِّنا عَلى باطِلِ غَيرِنا . قالَ : فَسَكَتَ عَنهُ ساعَةً ، فَقالَ : ما لَكَ لا تَتَكَلَّمُ ؟ فَقالَ : هاجَت فِتنَةٌ وظُلمَةٌ فَقُلتُ لِبَعيري : إخ إخ ، فَأَنَختُ حَتَّى انجَلَت . فَقالَ رَجُلٌ : إنّي قَرَأتُ كِتابَ اللّهِ مِن أوَّلِهِ إلى آخِرِهِ فَلَم أرَ فيهِ إخ إخ . قالَ : فَغَضِبَ سَعدٌ ، فَقالَ : أمّا إذ قُلتَ ذاكَ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ _ أوِ الحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ _ حَيثُ كانَ . قالَ : مَن سَمِعَ ذلِكَ مَعَكَ ؟ قالَ : قالَهُ في بَيتِ اُمِّ سَلَمَةَ . قالَ : فَأَرسَلَ إلى اُمِّ سَلَمَةَ فَسَأَلَها ، فَقالَت : قَد قالَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في بَيتي . فَقالَ الرَّجُلُ لِسَعدٍ : ما كُنتَ عِندي قَطُّ ألوَمَ مِنكَ الآنَ ! فَقالَ : ولِمَ ؟ قالَ : لَو سَمِعتُ هذا مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لَم أزَل خادِما لِعَلِيٍّ عليه السلام حَتّى أموتَ ! ! (2)

.


1- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 233 ح 126 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 341 نحوه .
2- .مجمع الزوائد : ج 7 ص 476 ح 12031 ، تاريخ دمشق : ج 20 ص 360 عن عبيد اللّه بن عبد اللّه المديني ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 422 ح 330 عن المنهال بن عمرو وكلاهما نحوه .

ص: 503

خصائص أمير المؤمنين_ به نقل از ابو نجيح _: معاويه از على بن ابى طالب عليه السلام ، ياد كرد. سعد بن ابى وقّاص گفت : سوگند به خدا، اگر يكى از سه ويژگىِ او براى من بود ، از آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، براى من دوست داشتنى تر بود : وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را از جنگ تبوك باز داشت ، و به او فرمود : «آيا راضى نيستى كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست» ، اگر اين را من مى فرمود ، از داشتن آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، برايم دوست داشتنى تر بود. و اگر آنچه را كه به او در روز خيبر فرمود : «فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند ، اهل فرار نيست و خداوند ، به دست او پيروز مى كند» ، به من مى فرمود ، از داشتن آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، برايم دوست داشتنى تر بود. و اگر من شوهر دختر او بودم و چنان كه او از فاطمه فرزند داشت ، من مى داشتم، از داشتن آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، برايم دوست داشتنى تر بود.

مجمع الزوائد_ به نقل از محمّد بن ابراهيم تَيمى _: فلانى (معاويه) به قصد حج گزاردن، وارد مدينه شد. مردم به نزدش آمدند و سلام دادند . سعد، وارد شد و سلام كرد. [ معاويه] گفت : اين شخص، ما را در حقّمان در برابر باطل ديگران ، يارى نمى كند. سعد، سكوت كرد. [ معاويه] گفت : چرا حرف نمى زنى؟ سعد گفت : فتنه و تاريكى ، روى آورْد . به شترم گفتم : اِخ ، اِخ ! و آن را خواباندم تا روشنايى سرزند. معاويه گفت : من كتاب خدا را از اوّل تا آخر خوانده ام و در آن «اِخ ، اِخ» نديدم. سعد، خشمگين شد و گفت : حال كه چنين گفتى ، از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «على با حق است و حق با على است ، هر جا كه باشد». گفت : چه كسى با تو اين سخن را شنيده است؟ گفت : در خانه امّ سلمه آن را گفت. [معاويه] كسى را نزد امّ سلمه فرستاد و از او پرسيد. امّ سلمه گفت : [ آرى، ]پيامبر خدا ، آن را در خانه من گفت. معاويه به سعد گفت : هيچ گاه نزد من ، مثل اكنون ، شايسته ملامت نبودى. گفت : چرا؟ گفت : اگر من اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله مى شنيدم ، تا زمان مرگم همواره خادم على مى بودم.

.

ص: 504

المناقب لابن شهر آشوب :دَخَلَ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ عَلى مُعاوِيَةَ بَعدَ مُصالَحَةِ الحَسَنِ عليه السلام ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : مَرحَبا بِمَن لايَعرِفُ حَقّا فَيَتَّبِعَهُ ولا باطِلاً فَيَجتَنِبَهُ ! فَقالَ : أرَدتَ أن اُعينَكَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَما سَمِعتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِابنَتِهِ فاطِمَةَ عليهاالسلام : أنتِ خَيرُ النّاسِ أبا وبَعلاً ! . (1)

تاريخ دمشق عن الحارث بن مالك :أتَيتُ مَكَّةَ ، فَلَقيتُ سَعدَ بنَ أبي وَقّاصٍ ، فَقُلتُ : هَل سَمِعتَ لِعَلِيٍّ عليه السلام مَنقَبَةً ؟ قالَ : قَد شَهِدتُ لَهُ أربَعا ، لَأَن تَكونَ لي واحِدَةٌ مِنهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا اُعَمَّرُ فيها مِثلَ عُمُرِ نوحٍ عليه السلام : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ أبا بَكرٍ بِ «بَراءَة» إلى مُشرِكي قُرَيشٍ ، فَسارَ بِها يَوما ولَيلَةً ، ثُمَّ قالَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : «اِتَّبِع أبا بَكرٍ فَخُذها فَبَلِّغها ، ورُدَّ عَلَيَّ أبا بَكرٍ» فَرَجَعَ أبو بَكرٍ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أَنَزَلَ بي شَيءٌ ؟ قالَ صلى الله عليه و آله : لا ، إلّا خَيرٌ ، إلّا أنَّهُ لَيسَ يُبَلِّغُ عَنّي إلّا أنَا أو رَجُلٌ مِنّي _ أو قالَ : مِن أهلِ بَيتي _ . قالَ : فَكُنّا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فِي المَسجِدِ ، فَنودِيَ فينا لَيلاً : لِيَخرُج مِنَ المَسجِدِ إلّا آلُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وآلُ عَلِيٍّ عليه السلام ، قالَ : فَخَرَجنا نَجُرُّ نِعالَنا ، فَلَمّا أصبَحنا أتَى العَبّاسُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أخرَجتَ أعمامَكَ وأصحابَكَ وأسكَنتَ هذَا الغُلامَ ؟ ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما أنَا أمَرتُ بِإِخراجِكُم ولا إسكانِ هذَا الغُلامِ ، إنَّ اللّهَ هُوَ أمَرَ بِهِ . قالَ : والثّالِثَةُ : أنَّ نَبِيَّ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَ عُمَرَ (2) وسَعدا إلى خَيبَرَ، فَخَرَجَ سَعدٌ ورَجَعَ عُمَرُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ _ في ثَناءٍ كَثيرٍ أخشى أن اُخطِئَ بَعضَهُ _ فَدَعا عَلِيّا عليه السلام ، فَقالوا لَهُ : إنَّهُ أرمَدُ ، فَجيءَ بِهِ يُقادُ ، فَقالَ صلى الله عليه و آله لَهُ : اِفتحَ عَينَيكَ ، فَقالَ عليه السلام : لا أستَطيعُ . قالَ : فَتَفَلَ في عَينَيهِ مِن ريقِهِ ، وَدَلَكها بِإِبهامِهِ ، وأعطاهُ الرّايَةَ . وَالرّابِعَةُ : يَومَ غَديرِ خُمٍّ ؛ قامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَبلَغَ ، ثُمَّ قالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! أ لَستُ أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسِهِم ؟ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ قالوا : بَلى . قالَ صلى الله عليه و آله : اُدنُ يا عَلِيُّ ، فَرَفَعَ يَدَهُ ، ورَفَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَدَهُ ، حَتّى نَظَرتُ إلى بَياضِ إبطَيهِ ، فَقالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ _ حَتّى قالَها ثَلاثَ مَرّاتٍ _ . وَالخامِسَةُ مِن مَناقِبِهِ : أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله غَزا عَلى ناقَتِهِ الحَمراءِ ، وخَلَّفَ عَلِيّا عليه السلام ، فَنَفِسَت (3) ذلِكَ عَلَيهِ قُرَيشٌ ، وقالوا : إنَّهُ إنَّما خُلِّفَ أنَّهُ استَثقَلَهُ ، وكَرِهَ صُحبَتَهُ . فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا عليه السلام ، قالَ : فَجاءَ حَتّى أخَذَ بِغَرزِ النّاقَةِ (4) فَقالَ عَلِيٌّ : زَعَمَت قُرَيشٌ أنَّكَ إنَّما خَلَّفتَني أنَّكَ تَستَثقِلُني وكَرِهتَ صُحبَتي ! قالَ : وبَكى عَلِيٌّ عليه السلام . قالَ : فَنادى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي النّاسِ ، فَاجتَمَعوا ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! ما مِنكُم أحَدٌ إلّا ولَهُ حامَّةٌ (5) ، أ ما تَرضَى _ ابنَ أبي طالِبٍ _ أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ؟ ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : رَضيتُ عَنِ اللّهِ ورَسولِهِ . (6)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 70 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 70 .
2- .في المصدر : «عمرا» .
3- .نَفِسْتُ عليه الشيءَ : إذا لم تَرَه له أهلاً (النهاية : ج 5 ص 95 «نفس») .
4- .الغَرْز : رِكاب كُور الجَمل إذا كان من جِلْد أو خَشَب . وقيل : هو الكُور مطلقا ، مثل الركاب للسَّرج (النهاية : ج 3 ص 359 «غرز») .
5- .حامّة الإنسان : خاصَّته ومن يقرُب منه (النهاية : ج 1 ص 446 «حمم») .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 116 ح 8482 _ 8485 ، كفاية الطالب : ص 285 ؛ بشارة المصطفى : ص 204 وراجع الخصال : ص 311 ح 87 .

ص: 505

المناقب ، ابن شهرآشوب :پس از صلح امام حسن عليه السلام ، سعد بن ابى وقّاص ، نزد معاويه آمد. معاويه گفت : خوشامد مى گويم به كسى كه حق را نمى شناسد تا از آن پيروى كند و باطل را نمى شناسد تا از آن دورى گزيند. سعد گفت : آيا مى خواهى پس از آن كه از پيامبر خدا شنيدم كه به دخترش فاطمه مى فرمود : «تو بهترينِ مردم از نظر پدر و شوهرى»، تو را عليه على يارى كنم؟!

تاريخ دمشق_ به نقل از حارث بن مالك _: به مكّه درآمدم و نزد سعد بن ابى وقّاص رفتم و گفتم : آيا درباره على ، فضيلتى شنيده اى؟ گفت : چهار ويژگى درباره او ديدم كه اگر يكى از آنها از آنِ من بود ، برايم از اين كه در دنيا چون عمر نوح عليه السلام داشته باشم ، دوست داشتنى تر بود. پيامبر خدا ، ابو بكر را با سوره «برائت» به سوى مشركان قريش اعزام كرد و او يك شب و روز ، راه پيمود. آن گاه ، به على فرمود : «دنبال ابو بكر برو و آن را از او بگير و ابلاغ كن و ابو بكر را نزد من برگردان». ابو بكر برگشت و گفت : اى پيامبر خدا! آيا درباره من چيزى نازل شده است؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «نه ، مگر خوبى؛ جز آن كه از سوى من، جز من و يا مردى از من (يا فرمود : از كسانِ من) ابلاغ نمى كند». سعد گفت : ما با پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بوديم كه شبى بين ما بانگ زدند : غير از خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله و خانواده على ، همه بايد از مسجد ، خارج شوند. [ سعد گفت : ]ما نعلين كشان ، خارج شديم. صبح كه شد ، عبّاس به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى پيامبر خدا! عموها و يارانت را بيرون كردى و اين جوان را در مسجد ، ساكن كردى؟! پيامبر خدا فرمود : «من نه فرمان به اخراج شما دادم و نه به اسكان اين جوان؛ بلكه خداوند به آن فرمان داده است». سعد گفت : و سومى اين كه پيامبر خدا ، عمر و سعد را به خيبر فرستاد. سعد ، حمله كرد و عمر ، عقب نشينى كرد [ و كارى پيش نرفت]. پيامبر خدا فرمود : «پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند» (ضمن ستايش هاى بسيارى كه مى ترسم چيزهايى از آن را فراموش كرده باشم). [ پس ]على را خواست. گفتند : او چشمْ درد دارد. دست او را گرفتند و نزدش آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «چشمت را باز كن». على گفت : نمى توانم. پيامبر صلى الله عليه و آله از آب دهانش به چشم او زد و با انگشتش ماليد و پرچم را به او داد. چهارم ، در روز غدير خم ، پيامبر خدا به پا ايستاد و ابلاغ كرد و آن گاه سه بار فرمود : «اى مردم! آيا من نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم؟». گفتند : آرى. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى على! نزديك بيا» و آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، دست على را بلند كرد و دست خود را بلند كرد ، به گونه اى كه سفيدى زير دو بغلش را ديدم و سه بار فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست». پنجمين فضيلت او اين كه پيامبر خدا ، سوار بر شتر سرخ مويش به قصد جنگ، خارج شد و على را بر جا گذاشت. قريش ، اين را دليل بر ناشايستگىِ على شمردند و گفتند : او از اين جهت به جا گذاشته شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حضور او را بارِ گران مى دانست و از همراهى اش ناخشنود بود. اين خبر به على رسيد. نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و ركاب شتر را گرفت و گفت : قريش مى پندارند كه چون تو مرا بار گران مى دانستى و از همراهى من ناخشنود بودى ، مرا به جا گذاشتى ، و گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله بين مردم، بانگ زد و همه جمع شدند و آن گاه فرمود : «اى مردم! هر كدام از شما يارى صميمى داريد. آيا خشنود نيستى _ اى پسر ابو طالب _ كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست؟». على گفت : از خدا و پيامبر او خشنودم.

.

ص: 506

. .

ص: 507

. .

ص: 508

المستدرك على الصحيحين عن خيثمة ب_ن عبد الرحمن :سَمِعتُ سَعدَ بنَ مالِكٍ (1) ، وقالَ لَهُ رَجُلٌ : إنَّ عَلِيّا يَقَعُ فيكَ أنَّكَ تَخَلَّفتَ عَنهُ ! فَقالَ سَعدٌ : وَاللّهِ إنَّهُ لَرَأيٌ رَأَيتُهُ ، وأخطَأَ رَأيي ، إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام اُعطِيَ ثَلاثا ، لَأَن أكونَ اُعطيتُ إحداهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا وما فيها : لَقَد قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ غَديرِ خُمٍّ بَعدَ حَمدِ اللّهِ وَالثَّناءِ عَلَيهِ : هَل تَعلَمونَ أنّي أولى بِالمُؤمِنينَ ؟ قُلنا : نَعَم . قالَ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؛ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ . وجيءَ بِهِ يَومَ خَيبَرَ وهُوَ أرمَدُ ما يُبصِرُ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنّي أرمَدُ ، فَتَفَلَ في عَينَيهِ ودَعا لَهُ ، فَلَم يَرمَد حَتّى قُتِلَ ، وفُتِحَ عَلَيهِ خَيبَرُ . وأخرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَمَّهُ العَبّاسَ وغَيرَهُ مِنَ المَسجِدِ ، فَقالَ لَهُ العَبّاسُ : تُخرِجُنا ونَحنُ عَصَبَتُكَ وعُمومَتُكَ ، وتُسكِنُ عَلِيّا ؟ ! فَقالَ صلى الله عليه و آله : ما أنَا أخرَجتُكُم وأسكَنتُهُ ، ولكِنَّ اللّهَ أخرَجَكُم وأسكَنَهُ . (2)

.


1- .هو سعد بن أبي وقّاص ، واسم أبي وقّاص : مالك (اُسد الغابة : ج 2 ص 452 الرقم 2038) .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 126 ح 4601 وراجع السنّة لابن أبي عاصم : ج 2 ص 595 ح 1384 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 401 ح 878 .

ص: 509

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از خَيثَمة بن عبد الرحمان _: از سعد بن مالك [ ابى وقّاص] ، هنگامى كه كسى به وى گفت : على به تو ايراد مى گيرد كه از او باز مانده اى [ و او را يارى نكرده اى] ، شنيدم كه گفت : سوگند به خدا، نظرى بود كه به نظرم رسيد و نظرم اشتباه بود . به على بن ابى طالب، سه چيز داده شده است كه اگر يكى از آنها به من داده مى شد ، از دنيا و هر آنچه در آن است ، برايم دوستْ داشتنى تر بود : در روز غديرِ خم ، پيامبر خدا پس از ستايش و ثناى خداوند فرمود:«آيا مى دانيد كه من بر مؤمنان، سزاوارترم؟». گفتيم : آرى. فرمود : «پروردگارا! هر كس كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست. آن كه او را دوست مى دارد ، دوست بدار ، و آن كه او را دشمن مى دارد ، دشمن بدار». در جنگ خيبر ، در حالى كه چشمْ درد داشت و جايى را نمى ديد ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورده شد. گفت : اى پيامبر خدا! چشم من ، درد مى كند . به چشمش آب دهان ماليد و برايش دعا كرد و تا زمانى كه به شهادت رسيد ، دچار چشمْ درد نشد و خيبر را هم فتح كرد. و پيامبر خدا ، عمويش عبّاس و ديگران را از مسجد، بيرون كرد. عبّاس به وى گفت: ما را كه از خويشان و عموى تو هستيم ، بيرون مى كنى و على را ساكن مى كنى؟ فرمود : «من شما را بيرون نكردم و او را ساكن نساختم؛ بلكه خداوند، شما را بيرون كرده و او را ساكن ساخته است».

.

ص: 510

المستدرك على الصحيحين عن قيس بن أبي حازم:كُنتُ بِالمَدينَةِ ، فَبَينا أنَا أطوفُ فِي السّوقِ إذ بَلَغتُ أحجارَ الزَّيتِ ، فَرَأَيتُ قَوما مُجتَمِعينَ عَلى فارِسٍ قَد رَكِبَ دابَّةً وهُوَ يَشتُمُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وَالنّاسُ وُقوفٌ حَوالَيهِ ، إذ أقبَلَ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ فَوَقَفَ عَليهِم ، فَقالَ : ما هذا ؟ فَقالوا : رَجُلٌ يَشتُمُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام . فَتَقَدَّمَ سَعدٌ ، فَأَفرَجوا لَهُ حَتّى وَقَفَ عَلَيهِ ، فَقالَ : يا هذا ! عَلامَ تَشتُمُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ؟ أ لَم يَكُن أوَّلَ مَن أسلَمَ ؟ ! أ لَم يَكُن أوَّلَ مَن صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ ! أ لَم يَكُن أزهَدَ النّاسِ ؟ ! أ لَم يَكُن أعلَمَ النّاسِ ؟ ! وذَكَرَ حَتّى قالَ : أ لَم يَكُن خَتَنَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَى ابنَتِهِ ؟ ! أ لَم يَكُن صاحِبَ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في غَزَواتِهِ ؟ ! ثُمَّ استَقبَلَ القِبلَةَ ورَفَعَ يَدَيِهِ وقالَ : اللّهُمَّ إنَّ هذا يَشتُمُ وَلِيّا مِن أولِيائِكَ ، فَلا تُفَرِّق هذَا الجَمعَ حَتّى تُرِيَهُم قُدرَتَكَ ! قالَ قَيسٌ : فَوَاللّهِ ما تَفَرَّقنا حَتّى ساخَت بِهِ دابَّتُهُ ، فَرَمَتهُ عَلى هامَتِهِ في تِلكَ الأَحجارِ ، فَانفَلَقَ دِماغُهُ وماتَ ! (1)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 571 ح 6121 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 291 ح 212 عن السدي نحوه .

ص: 511

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از قيس بن ابى حازم _: من در مدينه بودم و در بازار مى گشتم تا به محلّه «اَحجار الزّيت» رسيدم. جمعى را ديدم كه بر جنگجويى نشسته بر اسب ، گِرد آمده بودند و او على بن ابى طالب را دشنام مى داد. مردم در اطرافش بودند كه سعد بن ابى وقّاص رسيد و ايستاد و گفت: چه خبر است؟ گفتند : مردى على بن ابى طالب را دشنام مى دهد. سعد ، پيش آمد و مردم ، راه را باز كردند تا نزديك آن مرد رسيد و گفت : اى مرد! چرا به على بن ابى طالب ، بد مى گويى؟ آيا او اوّلين مسلمان نبود؟ آيا اوّلين كسى نبود كه با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارْد؟ آيا زاهدترينِ مردم نبود؟ آيا داناترينِ مردم نبود؟ و همچنان گفت تا اين كه افزود : آيا شوهر دختر پيامبر خدا نبود؟ آيا در جنگ هاى آن حضرت ، پرچمدار او نبود؟ آن گاه ، رو به قبله ايستاد و دست خود را بلند كرد و گفت : پروردگارا! اين مرد ، ولى اى از اولياى تو را بد مى گويد. پس تا قدرتت را به آنان نشان نداده اى ، اين جمع را متفرّق نكن! قيس گفت : سوگند به خدا، پراكنده نشده بوديم كه مَركبش او را بر زمين زد و او را به سر، روى آن سنگ ها انداخت و سرش شكافته شد و مُرد.

.

ص: 512

تاريخ اليعقوبي عن سعد بن أبي وقّاص :إنَّ عُمَرَ لَم يُدخِل فِي الشّورى إلّا مَن تَحِلُّ لَهُ الخِلافَةُ ، فَلَم يَكُن أحَدٌ مِنّا أحَقَّ بِها مِن صاحِبِهِ إلّا بِاجتِماعِنا عَلَيهِ ، غَيرَ أنَّ عَلِيّا قَد كانَ فيهِ ما فينا ، ولَم يَكُن فينا ما فيهِ . (1)

راجع : ج 12 ص 530 (سعد بن أبي وقّاص) . ج 1 ص 340 (الدور المصيري في فتح خيبر) . ج 3 ص 514 (سعد بن أبي وقّاص) .

6 / 12سَلمانُالمصنّف لابن أبي شيبة عن سلمان :إنَّ أوَّلَ هذِهِ الاُمَّةِ وُرودا عَلى نَبِيِّها صلى الله عليه و آله أوَّلُها إسلاما عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (2)

الأمالي للطوسي عن سلمان :لا أزالُ اُحِبُّ عَلِيّا عليه السلام ؛ فَإِنّي رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَضرِبُ فَخِذَهُ ، ويَقولُ : مُحِبُّكَ لي مُحِبٌّ ، ومُحِبّي للّهِِ مُحِبٌّ ، ومُبغِضُكَ لي مُبغِضٌ ، ومُبغِضي للّهِِ تَعالى مُبغِضٌ . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 187 ، وقعة صفّين : ص 75 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 114 .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 503 ح 49 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 265 ح 6174 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 90 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 41 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 110 ؛ الأمالي للطوسي : ص 246 ح 432 و ص 312 ح 633 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 178 ح 138 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 133 ح 213 و ص 352 ح 728 نحوه ، الدرجات الرفيعة : ص 213 .

ص: 513

6 / 12 سلمان فارسى

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: عمر در شورا كسى را داخل نكرد ، جز آن كه خلافت براى او روا بود ، و هيچ كدام از ما به آن ، سزاوارتر از ديگرى نبوديم ، مگر در صورتى كه درباره يكى توافق مى كرديم ، جز على كه هر ويژگى اى در ما بود ، در او هم بود ؛ ولى آنچه كه در او بود ، در ما نبود.

ر . ك : ج 12 ص 531 (سعد بن ابى وقّاص) . ج 1 ص 341 (تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبر) . ج 3 ص 515 (سعد بن ابى وقّاص) .

6 / 12سلمان فارسىالمصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از سلمان _: اوّلين فرد از اين امّت كه بر پيامبرش وارد مى شود ، همان اوّلين كسى است كه اسلام آورد ، [ يعنى] على بن ابى طالب.

الأمالى ، طوسى_ به نقل از سلمان _: همواره على را دوست مى دارم ؛ چون پيامبر خدا را ديدم كه روى زانوى على مى زد و مى فرمود : «دوستدار تو ، دوستدار من است و دوستدار من ، دوستدار خداست . دشمن تو دشمن من است و دشمن من ، دشمن خداوند متعال است».

.

ص: 514

الإمام الصادق عليه السلام عن سلمان :ألا إنَّ لَكُم مَنايا تَتبَعُها بَلايا ، فَإِنَّ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام عِلمَ المَنايا ، وعِلمَ الوَصايا ، وفَصلَ الخِطابِ عَلى مِنهاجِ هارونَ بنِ عِمرانَ ، قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «أنتَ وَصِيّي وخَليفَتي في أهلي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى» ولكِنَّكُم أصَبتُم سُنَّةَ الاُولى ، وأخطَأتُم سَبيلَكُم . وَالَّذي نَفسُ سَلمانَ بِيَدِهِ ، لَتَركَبُنَّ طَبَقا عَن طَبَقٍ سُنَّةَ بَني إسرائيلَ القُذَّةَ بِالقُذَّةِ (1) ، أما وَاللّهِ لَو وَلَّيتُموها عَلِيّا عليه السلام لَأَكَلتُم مِن فَوقِكُم ، ومِن تَحتِ أرجُلِكُم ، فَأَبشِروا بِالبَلاءِ ، وَاقنَطوا مِنَ الرَّجاءِ ، ونابَذتُكُم (2) عَلى سَواءٍ ، وَانقَطَعَتِ العِصمَةُ فيما بَيني وبَينَكُم مِنَ الوَلاءِ . (3)

التدوين عن أحمد بن عبد الوهاب بن نجدة عن أشياخه :لَمّا كانَ يَومُ السَّقيفَةِ اجتَمَعَتِ الصَّحابَةُ عَلى سَلمانَ الفارِسِيِّ ، فَقالوا : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، إنَّ لَكَ سِنَّكَ ودينَكَ وعَمَلَكَ وصُحبَتَكَ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُل في هذَا الأَمرِ قَولاً يُخلَدُ عَنكَ ، فَقالَ : «گويَم ، اَگَر شِنَويد» (4) . ثُمَّ غَدا عَلَيهِم فَقالوا : ما صَنَعتَ يا أبا عَبدِ اللّهِ ؟ فَقالَ : «گُفتَم ، اَگَر بِكار بَريد» (5) . ثُمَّ أنشَأَ يَقولُ : ما كُنتُ أحسَبُ أنَّ الأَمرَ مُنصَرِفٌ عَن هاشِمٍ ثُمَّ مِنهُم عَن أبِي الحَسَنِ أ لَيسَ أوَّلَ مَن صَلّى لِقِبلَتِهِ وأعلَمَ القَومِ بِالأَحكامِ وَالسُّنَنِ ما فيهِمُ مِن صُنوفِ الفَضلِ يَجمَعُها ولَيسَ فِي القَومِ ما فيهِ مِنَ الحَسَنِ ويُقالُ : لَيسَ لِسَلمانَ غَيرُ هذِهِ الأَبياتِ . (6)

.


1- .قال الميداني : «حَذْو القُذَّةِ بالقُذَّة» أي مثلاً بمِثل ؛ يضرب في التسوية بين الشيئين (مجمع الأمثال : ج 1 ص 347 الرقم 1030).
2- .نابذهُ الحرب : كاشفه (الصحاح : ج 2 ص 571 «نبذ») .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 78 الرقم 47 عن عبد اللّه بن سنان ، الاحتجاج : ج 1 ص 294 ح 51 عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام نحوه وفيه «أنت وصيّي في أهل بيتي ، وخليفتي في اُمّتي ، وأنت منّي بمنزلة هارون من موسى ، ولكنّكم أخذتم سنّة بني إسرائيل ، فأخطأتم الحقّ وأنتم تعلمون فلا تعملون ...» ، بحار الأنوار : ج 22 ص 387 ح 28 .
4- .أي أقول إذا تسمعون كلامي .
5- .أي قلت إذا تعملون بقولي .
6- .التدوين في أخبار قزوين : ج 1 ص 78 و 79 ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 362 عن ربيعة بن الحارث بن عبد المطّلب نحوه .

ص: 515

امام صادق عليه السلام_ به نقل از سلمان _: آگاه باشيد كه براى شما رخدادهايى است كه بلايايى در پىِ آن است. در نزد على ، دانشِ رخدادها ، دانشِ وصايا و داورى به روش هارون بن عمران است. پيامبر خدا به او فرمود : «تو وصىّ من و جانشين من در بين كسانم ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى»؛ امّا شما سنّت پيشينيان (مردمان جاهليت) را گرفتيد و در راهتان اشتباه كرديد. سوگند به آن كه جان سلمان به دست اوست ، شما دقيقا و عينا سنّت بنى اسرائيل را جُزء به جزء ، اجرا خواهيد كرد. آگاه باشيد! اگر على را به حكومت مى رسانديد ، از زمين و آسمان برايتان نعمت مى باريد. پس به گرفتارى ها بشارت يابيد و از اميد ، دل بكنيد. همه شما را رها مى كنم و حرمت اصل «ولاء» را بين خودم و شما پايان يافته مى دانم. (1)

التدوين_ به نقل از احمد بن عبد الوهّاب بن نجدة ، از اساتيدش _: در روز سقيفه ، صحابيان ، گِرد سلمانْ جمع شدند و گفتند : اى ابو عبد اللّه ! تو كهن سال ، ديندار ، اهل عمل ، و يار پيامبر خدايى. در اين خصوص ، سخنى بگو تا از تو جاودان بمانَد. گفت : مى گويم ، اگر بشنويد. روز بعد ، نزد آنان رفت. گفتند : چه شد ، اى ابو عبد اللّه ! گفت : گفتم ، اگر به كار بريد. سپس شروع به خواندن اين شعر كرد : فكر نمى كردم كه حكومت ، گرفته شود از بنى هاشم و از بين بنى هاشم ، از ابو الحسن. آيا او نخستين كسى نبود كه به قبله پيامبر صلى الله عليه و آله ، نماز گزارد آيا او داناترينِ مردم به احكام و سنّت نبود؟ هر نوع فضيلتى كه در بين آنان بود ، او در خود ، گِرد آورده است و در بين آنان ، كسى نيست كه خوبى هاى او را داشته باشد. گفته شده كه از سلمان ، جز اين چند بيت ، شعرى نمانده است.

.


1- .و در الاحتجاج اين افزوده را دارد : «تو وصىّ من در ميان خاندانم و جانشين من در ميان امّتم هستى . تو نسبت به من چونان هارونى نسبت به موسى ؛ ليكن شما راه بنى اسرائيل را در پيش گرفتيد و از حق منحرف گشتيد . مى دانيد ؛ امّا عمل نمى كنيد» .

ص: 516

الأمالي للمفيد عن عياض :مَرَّ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ بِمَلَأ فيهِم سَلمانُ ، فَقالَ لَهُم سَلمانُ : قوموا فَخُذوا بِحُجزَةِ (1) هذا ، فَوَاللّهِ لا يُخبِرُكُم بِسِرِّ نَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله غَيرُهُ . (2)

6 / 13عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍتاريخ بغداد عن عبد اللّه بن عبّاس_ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : «قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ» (3) _: «بِفَضْلِ اللَّهِ» : النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، «وَ بِرَحْمَتِهِ» : عَلِيٌّ عليه السلام . (4)

.


1- .الحُجْزة : موضع شدّ الأزار ، فاستعارهُ للاعتصام والالتجاء والتمسّك بالشيء (النهاية : ج1 ص344 «حجز»).
2- .الأمالي للمفيد : ص 354 ح 6 و ص 138 ح 2 ، الأمالي للصدوق : ص 641 ح 869 كلاهما عن زرّ بن حُبَيش نحوه ، الأمالي للطوسي : ص 124 ح 194 عن عياض عن أبيه ، بشارة المصطفى : ص 265 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 439 ح 923 عن أبي إسحاق عن رجلٍ نحوه .
3- .يونس : 58 .
4- .تاريخ بغداد: ج5 ص15 الرقم 2365، تاريخ دمشق: ج42 ص362؛ الأمالي للطوسي : ص254 ح457 ، المناقب لابن شهر آشوب: ج 4 ص 180 ، روضة الواعظين : ص 119 نحوه .

ص: 517

6 / 13 عبد اللّه بن عبّاس

الأمالى ، مفيد_ به نقل از عياض _: على بن ابى طالب به جمعى كه در بين آنان سلمان هم بود ، گذشت . سلمان به آنان گفت : برخيزيد و دامن اين مرد را بگيرد. سوگند به خدا، جز او كسى رازهاى پيامبرتان را به شما نخواهد گفت.

6 / 13عبد اللّه بن عبّاستاريخ بغداد_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس ، در تفسير اين سخن خداوند : «بگو : به فضل و رحمت خداست كه ...» _: «فضل خدا» پيامبر صلى الله عليه و آله است و «رحمت خدا» على است.

.

ص: 518

شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس :فَرَضَ اللّهُ تَعالَى الِاستِغفارَ لِعَلِيٍّ عليه السلام فِي القُرآنِ عَلى كُلِّ مُسلِمٍ بِقَولِهِ تَعالى : «رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَ لِاءِخْوَ نِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْاءِيمَ_نِ» (1) فَكُلُّ مَن أسلَمَ بَعدَ عَلِيٍّ فَهُوَ يَستَغفِرُ لِعَلِيٍّ عليه السلام . (2)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :لِعَلِيٍّ أربَعُ خِصالٍ : هُوَ أوَّلُ عَرَبِيٍّ وعَجَمِيٍّ صَلّى مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وهُوَ الَّذي كانَ لِواؤُهُ مَعَهُ في كُلِّ زَحفٍ ، وهُوَ الَّذي صَبَرَ مَعَهُ يَومَ المِهراسِ (3) ، انهَزَمَ النّاسُ كُلُّهُم غَيرَهُ ، وهُوَ الَّذي غَسَّلَهُ ، وهُوَ الَّذي أدخَلَهُ قَبرَهُ . (4)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس : كُنّا نَتَحَدَّثُ : أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله عَهِدَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام سَبعينَ عَهداً لَم يَعهَدها إلى غَيرِهِ . (5)

المعجم الأوسط عن ابن عبّاس : كانَت لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ثَمانِيَ عَشرَةَ (6) مَنقَبَةً ، لَو لَم يَكُن لَهُ إلّا واحِدَةٌ مِنها لَنَجى بِها ، ولَقَد كانَت لَهُ ثَلاثَ عَشرَةَ (7) مَنقَبَةً ، ما كانَت لِأَحَدٍ مِن هذِهِ الاُمَّةِ . (8)

.


1- .الحشر : 10 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 224 ؛ تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 681 ح 8 .
3- .المِهراس : ماء باُحد ، وبه فسّر الحديث : «أنّه عطش يوم اُحد فجاءه عليّ رضى الله عنه في درقة بماء من المهراس» (تاج العروس : ج 9 ص 38 «هرس») .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 72 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 120 ح 4582 ، الاستيعاب : ج 3 ص 197 الرقم 1875 ، المناقب للخوارزمي : ص 58 ح 26 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 79 ، الخصال : ص 210 ح 33 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 264 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 80 كلّها نحوه .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 391 ، المعجم الصغير : ج 2 ص 69 ، تاريخ أصبهان : ج 2 ص 225 الرقم 1525 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 68 ، كفاية الطالب : ص 291 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 550 ح 1186 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 361 ح 286 و 287 ؛ الأمالي للطوسي : ص 113 ح 173 كلاهما نحوه وفيهما «ثمانين» بدل «سبعين» .
6- .في المصدر : «ثمانية عشر» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الخصال .
7- .في المصدر : «ثلاثة عشر» ، والصحيح ما أثبتناه .
8- .المعجم الأوسط : ج 8 ص 212 ح 8432 ؛ الخصال : ص 509 ح 1 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 3 وليس فيه صدره وفيهما «ثماني عشرة» بدل «ثلاث عشرة» .

ص: 519

شرح نهج البلاغة _ به نقل از ابن عبّاس _ : خداوند در قرآن ، به وسيله آيه : «پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردنْ پيشى گرفته اند، ببخشاى» ، استغفار بر على را بر هر مسلمانى واجب كرده است؛ چون هر كس كه پس از على ايمان آورده است ، بر او استغفار مى كند.

تاريخ دمشق _ به نقل از ابن عبّاس _ : على ، چهار ويژگى داشت : او اوّلين فرد از بين عرب و غير عرب بود كه با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارْد ؛ و او كسى است كه پرچم پيامبر صلى الله عليه و آله در هر جنگى با او بود؛ و او كسى است كه در جنگ اُحد ، با پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كرد و همه مردم بجز او فرار كردند؛ و او همان كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را غسل داد و همان كسى است كه او را در قبر گذاشت.

تاريخ دمشق _ به نقل از ابن عبّاس _ : ما مى گفتيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله هفتاد وصيّت نزد على گذاشت كه نزد غير او نگذاشت.

المعجم الأوسط _ به نقل از ابن عبّاس _ : على بن ابى طالب ، هجده فضيلت داشت كه اگر تنها يكى از آنها را مى داشت ، باز هم رستگار مى شد ، و از سيزده فضيلت برخوردار بود كه هيچ يك از امّت ، از آنها برخوردار نبودند.

.

ص: 520

المحاسن والمساوئ عن ابن عبّاس : لَقَد سَبَقَ لِعَلِيٍّ رضى الله عنه سَوابِقُ لَو أنَّ سابِقَةً مِنها قُسِّمَت عَلَى النّاسِ لَوَسِعَتهُم خَيرا . (1)

الفصول المختارة عن ابن عبّاس : وَاللّه ِ ، ما مَلَأتُ طَرفي قَطُّ مِنهُ؛ هَيبَةً لَهُ عليه السلام . (2)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس : عَقِمَ النِّساءُ أن يَأتينَ بِمِثلِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (3)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس : وَاللّه ِ ، ما رَأَيتُ ولا سَمِعتُ رَئيسا يوزَنُ بِهِ . (4)

تفسير فرات عن ابن عبّاس : لَكانَ _ وَاللّه ِ _ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ يُشبِهُ القَمَرَ الزّاهِرَ ، وَالأَسَدَ الخادِرَ (5) ، وَالفُراتَ الزّاخِرَ ، وَالرَّبيعَ الباكِرَ ، فَأَشبَهَ مِنَ القَمَرِ ضَوءَهُ وبَهاءَهُ ، ومِنَ الأَسَدِ شَجاعَتَهُ ومَضاءَهُ ، ومِنَ الفُراتِ جودَهُ وسَخاءَهُ ، ومِنَ الرَّبيعِ خِصبَهُ وحِباءَهُ ، عَقِمَ النِّساءُ أن يَأتينَ بِمِثلِ عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، تَاللّه ِ ما سَمِعتُ ولا رَأَيتُ إنسانا مُحارِبا مِثلَهُ . (6)

وقعة صفّين عن ابن عبّاس : أميرُ المُؤمِنينَ ، وَابنُ عَمِّ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، الآمِرُ بِالمَعروفِ ، وَالنّاهي عَنِ المُنكَرِ ، وَالصّادِعُ بِالحَقِّ ، وَالقَيِّمُ بِالهُدى ، وَالحاكِمُ بِحُكمِ الكِتابِ ، الَّذي لا يَرتَشي فِي الحُكمِ ، ولا يُداهِنُ الفُجّارَ ، ولا تَأخُذُهُ فِي اللّه ِ لَومَةُ لائِمٍ . (7)

.


1- .المحاسن والمساوئ : ص 45 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 29 ح 11 نحوه وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 418 والمصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 505 ح 65 والأمالي للطوسي : ص 391 ح 859 .
2- .الفصول المختارة : ص 214 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 144 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 460 ، المحاسن والمساوئ : ص 45 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 269 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75 ، بشارة المصطفى : ص 141 ، عيون المعجزات : ص 48 كلّها نحوه .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 460 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج1 ص110؛ عيون المعجزات: ص48، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص75 وفيه «رئيسا مجرّبا» بدل «ولا سمعت رئيساً» وكلّها نحوه .
5- .أسدٌ خادرٌ : مقيم في عَرِينه داخلٌ في الخدر (لسان العرب : ج 4 ص 231 «خدر») .
6- .تفسير فرات : ص 431 ح 569 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 605 ح 478 .
7- .وقعة صفّين : ص 116 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 187 .

ص: 521

المحاسن و المساوئ _ به نقل از ابن عبّاس _ : على ، سوابقى داشت كه اگر يكى از آنها بين همه مردم بخش مى شد ، خير ، همه آنان را فرا مى گرفت.

الفصول المختارة _ به نقل از ابن عبّاس _ : سوگند به خدا، از هيبت على ، هيچ گاه نتوانستم به او چشم بدوزم.

تاريخ دمشق _ به نقل از ابن عبّاس _ : زنان از اين كه فردى چون اميرمؤمنان على بن ابى طالب بزايند ، ناتوان اند.

تاريخ دمشق _ به نقل از ابن عبّاس _ : سوگند به خدا، رئيسى همسنگ على ، نه ديدم و نه شنيدم.

تفسير فرات _ به نقل از ابن عبّاس _ : سوگند به خدا، على، امير مؤمنان ، چون ماه درخشان ، شيرِ در آشيانه ، فرات خروشنده ، و بهار طراوت زاست . شباهتش به ماه ، در نور و روشنايى ، و شباهتش به شير ، در شجاعت و دليرى ، و شباهتش به فرات ، در دست و دل بازى و بخشش ، و شباهتش به بهار ، در سبزى و بخشندگى بود. از پيامبر صلى الله عليه و آله كه بگذريم ، زنان در آوردن مردى چون على ، ناتوان اند. سوگند به خدا، انسانِ جنگجويى چون على ، نه ديدم و نه شنيدم.

وقعة صفّين _ به نقل از ابن عبّاس _ : امير مؤمنان و پسر عموى پيامبر خدا ، آمرِ به معروف و ناهى از منكر بود. آشكاركننده حق، برپادارنده [پرچمِ ]هدايت و داور طبق حكم قرآن بود. آن كه در داورى ، رشوه نمى گرفت و با بدكاران ، سازش نمى كرد و در راه خدا ، ملامتِ هيچ ملامتگرى را به چيزى نمى گرفت.

.

ص: 522

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ : كانَ وَاللّه ِ _ في عِلمي _ عَليما حَكيما ، إن سَمِعتُهُ يَقولُ شَيئا إلّا أحسَنَهُ . (1)

خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن عمرو بن ميمون : إنّي لَجالِسٌ إلَى ابنِ عَبّاسٍ إذ أتاهُ تِسعَةُ رَهطٍ ، فَقالوا : يَابنَ عَبّاسٍ ! إمّا أن تَقومَ مَعَنا ، وإمّا أن تَخلُوَنا هؤُلاءِ ، قالَ: فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : بَل أقومُ مَعَكُم ، قالَ : وهُوَ يَومَئِذٍ صَحيحٌ قَبلَ أن يَعمى . قالَ : فَابتَدَؤوا فَتَحَدَّثوا فَلا نَدري ما قالوا ، قالَ : فَجاءَ ابنُ عَبّاسٍ وهُوَ يَنفُضُ ثَوبَهُ، وهُوَ يَقولُ: اُفٍّ وتُفٍّ! وَقَعوا في رَجُلٍ لَهُ عَشرُ خِصالٍ، وَقَعوا في رَجُلٍ قالَ لَهُ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : لَأَبعَثَنَّ رَجُلاً يُحِبُّ اللّه َ ورَسولَهُ، ويُحِبُّهُ اللّه ُ ورَسولُهُ، لا يُخزيهِ اللّه ُ أبدا. قالَ : فَاستَشرَفَ لَها مَنِ استَشرَفَ ، فَقالَ : أينَ ابنُ أبي طالِبٍ ؟ قيلَ : هُوَ فِي الرَّحى يَطحَنُ . قالَ : وما كانَ أحَدُكُم لِيَطحَنَ ؟ ! قالَ : فَدَعاهُ وهُوَ أرمَدُ ، لا يَكادُ يُبصِرُ ، فَنَفَثَ (2) في عَينَيهِ ، ثُمَّ هَزَّ الرّايَةَ ثَلاثا ، فَدَفَعَها إلَيهِ ، فَجاءَ بِصَفِيَّةَ بِنتِ حُيَيٍّ . وبَعَثَ أبا بَكرٍ بِسورَةِ التَّوبَةِ ، وَبَعثَ عَلِيّا خَلفَهُ فَأَخَذَها مِنهُ ، فَقالَ : قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لا يَذهَبُ بِها إلّا رَجُلٌ مِنّي وأنَا مِنهُ . قالَ: وقالَ صلى الله عليه و آله لِبَني عَمِّهِ : أيُّكُم يُواليني فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ؟ قالَ : وعَلِيٌّ عليه السلام مَعَهُ جالِسٌ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أنَا اُواليكَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . قالَ : وكانَ أوَّلَ مَن أسلَمَ مِنَ النّاسِ بَعدَ خَديجَةَ . قالَ : وأخَذَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ثَوبَهُ فَوَضَعَهُ عَلى عَلِيٍّ وفاطِمَةَ وحَسَنٍ وحُسَينٍ ، فَقالَ : «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا» (3) . قالَ : وشَرى عَلِيٌّ نَفسَهُ ؛ لَبِسَ ثَوبَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ نامَ مَكانَهُ . قالَ : وكانَ المُشرِكونَ يَرمونَ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فَجاءَ أبو بَكرٍ ، وعَلِيٌّ نائِمٌ ، قالَ : وأبو بَكرٍ يَحسَبُهُ أنَّهُ نَبِيُّ اللّه ِ . قالَ: فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إنَّ نَبِيَّ اللّه ِ صلى الله عليه و آله قَدِ انطَلَقَ نَحوَ بِئرِ مَيمونٍ فَأَدرِكهُ . قالَ : فَانطَلَقَ أبو بَكرٍ فَدَخَلَ مَعَهُ الغارَ . قالَ : وجَعَلَ عَلِيٌّ يُرمى بِالحِجارَةِ ، كَما كانَ يُرمى نَبِيُّ اللّه ِ وهُوَ يَتَضَوَّرُ (4) قَد لَفَّ رَأسَهُ فِي الثَّوبِ لا يُخرِجُهُ حَتّى أصبَحَ ، ثُمَّ كَشَفَ عَن رَأسِهِ ، فَقالوا : إنَّكَ لَلَئيمٌ ، كانَ صاحِبُكَ نَرميهِ فَلا يَتَضَوَّرُ ، وأنتَ تَتَضَوَّرُ ، وقَدِ استَنكَرنا ذلِكَ مِنكَ . قالَ : وخَرَجَ بِالنّاسِ في غَزوَةِ تَبوكَ ، قالَ : فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : أخرُجُ مَعَكَ ؟ فَقالَ لَهُ نَبِيُّ اللّه ِ : لا ، فَبَكى عَلِيٌّ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ : أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ؟ ! إنَّهُ لا يَنبَغي أن أذهَبَ إلّا وأنتَ خَليفَتي . قالَ: وقالَ لَهُ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : أنتَ وَلِيّي في كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدي . قالَ : وسَدَّ أبوابَ المَسجِدِ غَيرَ بابِ عَلِيٍّ عليه السلام ، قالَ : فَكانَ يَدخُلُ المَسجِدَ جُنُبا ، وهُوَ طَريقُهُ ، لَيسَ لَهُ طَريقٌ غَيرُهُ . قالَ: وقالَ : مَن كُنتُ وَلِيَّهُ فَعَلِيٌّ وَلِيُّهُ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 413 وفي رواية اُخرى «ما سمعت يصف شيئا قطّ إلّا أحسنه» .
2- .النَّفْثُ : أقلّ من التَّفْل ؛ لأنّ التفل لا يكون إلّا معه شيء من الريق ، والنفث شبيه بالنفخ (لسان العرب : ج2 ص 195 «نفث») .
3- .الأحزاب : 33 .
4- .أي يتلوّى ويضجّ ويتقلّب ظهرا لبطن (النهاية : ج 3 ص 105 «ضور») .
5- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 70 ح 23 ، مسند ابن حنبل : ج1 ص708 ح 3062 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 682 ح 1168 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 143 ح 4652 ، المعجم الكبير : ج 12 ص 77 ح 12593 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 97 ح 8439 _8443 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 338 ، المناقب للخوارزمي : ص 125 ح 140 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 588 ح 1351 ، ذخائر العقبى : ص 156 كلّها نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 355 .

ص: 523

تاريخ دمشق _ به نقل از ابن عبّاس ، درباره على عليه السلام _ : سوگند به خدا، در نظرم او دانا و حكيم بود. هيچ گاه چيزى از او نمى شنيدم ، مگر آن كه نيكو مى گفت.

خصائص أمير المؤمنين ، نسايى _ به نقل از عمرو بن ميمون _ : ما در كنار ابن عبّاس نشسته بوديم كه نُه گروه پيشش آمدند و گفتند : اى ابن عبّاس! يا با ما بيا و يا اينها ما را تنها بگذارند. ابن عبّاس گفت : من با شما مى آيم. [ راوى گفت : ]وى در آن روز ، سالم بود و چشم هايش را از دست نداده بود. آنان شروع كردند و حرف زدند و ما نفهميديم كه چه گفتند. ابن عبّاس ، در حالى كه لباسش را تكان مى داد ، آمد و مى گفت : اُف و تُف [بر اينان]! درباره مردى ايراد مى گيرند كه ده فضيلت داشت. درباره مردى ايراد مى گيرند كه پيامبر خدا به وى فرمود : «كسى را اعزام خواهم كرد كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند و هيچ گاه خداوند ، او را تنها نمى گذارَد». همه گردن كشيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «پسر ابو طالب كجاست؟». گفته شد : در آسياب است و آرد مى سازد. فرمود : «كسى از بين شما نيست كه آرد كند؟». او را خواست و او چشمْ درد داشت ، به حدّى كه نمى توانست ببيند. به چشمش دميد. آن گاه ، پرچم را سه بار به گَردش درآورد و به او داد و آن حضرت ، صفيّه ، دختر حُيىّ (حاكم خيبريان) را با خود آورد. و با ابو بكر، سوره برائت را فرستاد و على را به دنبال او فرستاد ، على سوره را از او گرفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين سوره را كسى جز آن كه از من است ، نمى بَرَد» و من از اويم . و پيامبر صلى الله عليه و آله به پسر عموهايش فرمود : «كدام يك از شما در دنيا و آخرت، مرا همراهى مى كند؟». على عليه السلام با او نشسته بود. گفت : من تو را در دنيا و آخرت ، همراهى مى كنم. و او پس از خديجه ، اوّلين كسى بود كه اسلام آورد. و پيامبر خدا لباسش را برداشت و روى على ، فاطمه و حسن و حسين افكند و گفت : «خدا فقط مى خواهد آلودگى را از شما خاندان [ پيامبر ]بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گردانَد» . و على ، جان خود را معامله كرد ، لباس پيامبر صلى الله عليه و آله را پوشيد و در جاى او خوابيد و مشركان [ در آن زمان] ، پيامبر صلى الله عليه و آله را [ از بيرون خانه] آماج سنگ ها قرار مى دادند. ابو بكر آمد و على خوابيده بود و ابو بكر پنداشت كه او پيامبر صلى الله عليه و آله است. على ، به او فرمود : «پيامبر خدا به طرف چاه ميمون رفته است. خود را به او برسان». ابو بكر به راه افتاد و با پيامبر صلى الله عليه و آله وارد غار شد. و همان گونه كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ پراكنى مى كردند ، به سوى على هم سنگ پرتاب مى كردند و او [ از درد] به خود مى پيچيد؛ ولى سرش را در مَلحفه پيچيده بود و تا صبح ، سرش را بيرون نياورد. صبح ، سرِ خود را از زير ملحفه بيرون آورد. آنان گفتند : تو ناكسى! به يار تو كه سنگ پرتاب مى كرديم ، به خود نمى پيچيد؛ ولى تو به خود مى پيچيدى و اين كار تو براى ما غريب بود. و پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ تبوك با مردم به راه افتاد. على به وى گفت : من هم با شما بيايم؟ پيامبر خدا فرمود : «نه». على گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «آيا خشنود نيستى كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه تو پيامبر نيستى؟ آگاه باش كه سزاوار نيست من بروم ، جز آن كه تو جانشين من باشى». و پيامبر خدا به او فرمود : «تو پس از من ، ولىّ هر مؤمنى». و پيامبر صلى الله عليه و آله همه درهاى [ باز شده به] مسجد ، جز در [ خانه] على را بست و او در جنابت ، وارد مسجد مى شد و مسجد ، محلّ گذر او بود و او راهى جز مسجد نداشت. و پيامبر خدا فرمود : «هر كسى كه من ولىّ اويم ، على ولىّ اوست».

.

ص: 524

مروج الذهب عن ابن عبّاس _ في جَوابِ مُعاوِيَةَ لَمّا قالَ لَهُ : فَما تَقولُ في عَلِيٍّ ؟ _ : رَضِيَ اللّه ُ عَن أبِي الحَسَنِ ! كانَ _ وَاللّه ِ _ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَمَ الهُدى ، وكَهفَ التُّقى ، ومَحَلَّ الحِجا (1) ، وبَحرَ النَّدى ، وطَودَ النُّهى ، وكَهفَ العُلا لِلوَرى، داعِيا إلَى المَحَجَّةِ العُظمى ، مُتَمَسِّكا بِالعُروَةِ الوُثقى ، خَيرَ مَن آمَنَ وَاتَّقى ، وأفضَلَ مَن تَقَمَّصَ وَارتَدى ، وأبَرَّ مَنِ انتَعَلَ وسَعى ، وأفصَحَ مَن تَنَفَّسَ وقَرا ، وأكثَرَ مَن شَهِدَ النَّجوى ، سِوَى الأَنبِياءِ وَالنَّبِيِّ المُصطَفى صلى الله عليه و آله ، صاحِبَ القِبلَتَينِ فَهَل يُوازِيهِ أحَدٌ ؟ وهُوَ أبُو السِّبطَينِ عليهماالسلامفَهَل يُقارِنُهُ بَشَرٌ ؟ وزَوجُ خَيرِ النِّساءِ عليهاالسلامفَهَل يَفوقُهُ قاطِنُ (2) بَلَدٍ ؟ لِلاُسودِ قَتّالٌ ، وفِي الحُروبِ خَتّالٌ ، لَم تَرَ عَيني مِثلَهُ ولَن تَرى ، فَعَلى مَنِ انتَقَصَهُ لَعنَةُ اللّه ِ وَالعِبادِ إلى يَومِ التَّنادِ . قالَ : إيها يَابنَ عَبّاسٍ ! لَقَد أكثَرتَ فِي ابنِ عَمِّكَ . (3)

.


1- .الحِجا : العقل والفطنة (لسان العرب : ج 14 ص 165 «حجا») .
2- .قطن بالمكان : أقام به وتوطّن (لسان العرب : ج 13 ص 342 «قطن») .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 60 وراجع ذخائر العقبى : ص 142 والمسترشد : ص 306 ح 113 وبحار الأنوار : ج 44 ص 112 ح 9 .

ص: 525

مُرُوج الذهب _ به نقل از ابن عبّاس ، در جواب معاويه كه از وى پرسيد : نظرت درباره على چيست؟ _ : خداوند ، از ابو الحسن، خشنود باشد. سوگند به خدا، على ، پرچم هدايت و پناه پرهيزگارى ، مركز خِرَد و درياى بخشش ، كوه عقل و پناهگاه بزرگى براى مردم بود. به شاه راه ، فرا مى خوانْد و چنگ زننده به دستاويز استوار بود. بهترين كس در بين ايمان آورندگان و پرهيزگاران بود. برترين كسى بود كه لباس پوشيد و ردا افكند ، و نيكوكارترينْ كسى بود كه پاى افزارى پوشيد و تلاش كرد. فصيح ترين كسى بود كه نفس كشيد و خوانْد ، و فردى بود كه جز پيامبران و محمّد مصطفى ، بيشتر از همه از نجوا باخبر بود و صاحب دو قبله بود . پس آيا كسى همپاى او مى شود؟ او پدر سبطين بود. آيا بشرى همسنگ او مى شود؟ او شوهر بهترينِ زنان بود. آيا هيچ كدام از مردم شهر بر او برترى مى يابد؟ كُشنده شيران بود و در جنگ ها كمين كننده بود. چشم من چون او نديد و نخواهد ديد. بر هر كسى كه به او عيب مى گيرد ، نفرين خدا و بندگانش تا روز واپسين باد! معاويه گفت : آرام، اى ابن عبّاس! درباره پسر عمويت بسيار گفتى.

.

ص: 526

المناقب للخوارزمي عن مجاهد : قيلَ لِابنِ عَبّاسٍ : ما تَقولُ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؟ فَقالَ : ذَكَرتَ وَاللّه ِ أحَدَ الثَّقَلَينِ ، سَبَقَ بِالشَّهادَتَينِ ، وصَلَّى القِبلَتَينِ ، وبايَعَ البَيعَتَينِ ، واُعطِيَ السِّبطَينِ ، وهُوَ أبُو السِّبطَينِ _ الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام _ ورُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ مَرَّتَينِ بَعدَما غابَت عَنِ الثَّقَلَينِ ، وجَرَّدَ السَّيفَ تارَتَينِ ، وهُوَ صاحِبُ الكَرَّتَينِ ، فَمَثَلُهُ فِي الاُمَّةِ مَثَلُ ذِي القَرنَينِ ، ذاكَ مَولايَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1)

المناقب للخوارزمي عن عيسى بن عبد اللّه عن أبيه عن جدّه : قالَ رَجُلٌ لِابنِ عَبّاسٍ : سُبحانَ اللّه ِ ! ما أكثَرَ مَناقِبَ عَلِيٍّ عليه السلام وفَضائِلَهُ ؟ إنّي لَأَحسَبُها ثَلاثَةَ آلافٍ . فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : أوَلا تَقولُ : إنَّها إلى ثَلاثينَ ألفا أقرَبُ . (2)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 330 ح 349 ؛ مائة منقبة : ص 130 ح 75 نحوه .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 33 ح 3 ، كفاية الطالب : ص 252 ، تذكرة الخواصّ : ص 13 عن مجاهد نحوه ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 363 ح 3 .

ص: 527

المناقب، خوارزمى _ به نقل از مجاهد _ : از ابن عبّاس پرسيده شد : نظر تو درباره على بن ابى طالب چيست؟ گفت : سوگند به خدا كه يكى از ثقلين (1) را ياد كردى : آن كه به گفتن شهادتين پيشى گرفت؛ به دو قبله نماز گزارد؛ دوبار بيعت كرد؛ دو نوه پيامبر خدا به او داده شد؛ پدر نوه هاى پيامبر (حسن و حسين عليهماالسلام) بود؛ خورشيد ، دوبار پس از غروب كردن براى او برگشت؛ دوبار شمشير از نيام كشيد. او صاحبِ دو هجوم است. مَثَل او در بين امّت ، چون ذو القرنين است. او مولاى من ، على بن ابى طالب است.

المناقب ، خوارزمى _ به نقل از عيسى بن عبد اللّه ، از پدرش ، از جدّش _ : مردى به ابن عبّاس گفت : سبحان اللّه! چه قدر مناقب و فضايل على ، فراوان است! من فكر مى كنم سه هزار تا باشد. ابن عبّاس گفت : چرا نمى گويى نزديك به سيصد هزار تاست؟

.


1- .ثقلين در روايت ، به روايت مشهور ثقلين اشاره دارد كه قرآن و عترت را دو ثقلِ باقى مانده از پيامبر خدا شمرده است . دو قبله ، منظور بيت المقدس و كعبه است ، دوبار شمشير از نيام كشيدن ، منظور جهاد براى اقامه اسلام همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و مبارزه با سه گروه قاسطين ، مارقين و ناكثين براى بازگرداندن اسلام به مسير اصلى خود است . (م)

ص: 528

تفسير فرات : أبصَرَ [ابنُ عَبّاسٍ] رَجُلاً يَطوفُ حَولَ الكَعبَةِ وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ إنّي أبرَأُ إلَيكَ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ! فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : ثَكِلَتكَ اُمُّكَ وعَدِمَتكَ فَلِمَ تَفعَل ذلِكَ ! فَوَاللّه ِ لَقَد سَبَقَت لِعَلِيٍّ عليه السلام سَوابِقُ لَو قَسِّمَ واحِدَةٌ مِنهُنَّ عَلى أهلِ الأَرضِ لَوَسِعَتهُم . قالَ : أخبِرني بِواحِدَةٍ مِنهُنَّ ؟ قالَ : أمّا اُولاهُنَّ : فَإِنَّهُ عليه السلام صَلّى مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله القِبلَتَينِ ، وهاجَرَ مَعَهُ ، وَالثّاني لَم يَعبُد صَنَما قَطُّ . قالَ : يَابنَ عَبّاسٍ ، زِدني فَإِنّي تائِبٌ ، قالَ : لَمّا فَتَحَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مَكَّةَ دَخَلَها فَإِذا هُوَ بِصَنَمٍ عَلَى الكَعبَةِ يَعبُدونَهُ مِن دونِ اللّه ِ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : أطمَئِنُّ لَكَ فَتَرقى عَلَيَّ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لَو أنَّ اُمَّتِي اطمَأَنّوا لي لَم يُعَلّوني لِمَوضِعِ الوَحيِ ، ولكِن أطمَئِنُّ لَكَ فَتَرقى عَلَيَّ ، فَاطمَأَنَّ لَهُ فَرَقِيَ ، فَأَخَذَ الصَّنَمَ فَضَرَبَ بِهِ الصَّفا ، فَصارَت إربا إربا ، ثُمَّ طَفَرَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى الأَرضِ وهُوَ ضاحِكٌ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : ما أضحَكَكَ ؟ قالَ عليه السلام : عَجِبتُ لِسَقطَتي ولَم أجِد لَها ألَما . فَقالَ صلى الله عليه و آله : وكَيفَ تَألَمُ مِنها وإنَّما حَمَلَكَ مُحَمَّدٌ ، وأنزَلَكَ جَبرَئيلُ عليه السلام ! ... فَقالَ الرَّجُلُ لِابنِ عَبّاسٍ : زِدني فَإِنّي تائِبٌ . قالَ : أخَذَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدي ويَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَانتَهى بِنا إلى سَفحِ الجَبَلِ ، فَرَفَعَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يَدَيهِ ، فَقالَ : اللّهُمَّ اجعَل لي وَزيرا مِن أهلي ، عَلِيّا اشدُد بِهِ أزري . فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : لَقَد سَمِعتُ مُنادِيا يُنادي مِنَ السَّماءِ : لَقَد اُعطيتَ سُؤلَكَ يا مُحَمَّدُ ! فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام : اُدعُ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اللّهُمَّ اجعَل لي عِندَك عَهدا ، اللّهُمَّ وَاجعَل لي عِندَكَ وُدّا . فَأَنزَلَ اللّه ُ : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَ_نُ وُدًّا» الآيَةَ (1) . (2)

.


1- .مريم : 96 .
2- .تفسير فرات : ص 249 ح 337 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 60 ح 94 .

ص: 529

تفسير فرات : [ ابن عبّاس] ، كسى را ديد كه گِرد خانه خدا مى چرخد و مى گويد : پروردگار من! من در پيشگاه تو ، از على بن ابى طالب بيزارى مى جويم! ابن عبّاس گفت : مادرت به عزايت نشيند! [كاش ]تو را از دست مى داد تا چنين كارى نمى كردى! سوگند به خدا، على ، داراى سوابقى است كه اگر يكى از آنها بين ساكنان روى زمين تقسيم شود ، براى همه آنان ، كافى است. گفت : يكى از آنها را به من بگو. گفت : امّا اولين آنها اين كه او همراه پيامبر خدا به سوى دو قبله نماز گزارْد و با او مهاجرت كرد؛ و دومى آن كه هيچ بتى را پرستش نكرد. گفت : اى ابن عبّاس! باز هم بگو كه من توبه كردم. گفت : هنگامى كه پيامبر خدا مكّه را فتح كرد ، بالاى كعبه ، بتى يافت كه مردم به جاى خدا او را مى پرستيدند. على به پيامبر خدا گفت : من خود را تكيه گاه تو مى سازم و تو [ براى شكستن بت] ، بالاى دوش من برو. پيامبر خدا فرمود : «اگر امّت من تكيه گاه من قرار گيرند ، به خاطر [ سنگينىِ ]وحى ، نمى توانند مرا بالا نگه دارند؛ ولى من تكيه گاه تو مى شوم و تو روى دوش من بالا برو» ، و پيامبر خدا تكيه گاه او شد و او بالا رفت و بت را گرفت و بر سنگْ فرش حرم ، پرتاب كرد كه تكّه تكّه شد. آن گاه ، على، روى زمين پريد و خنديد. پيامبر خدا فرمود : «چه چيزى تو را به خنده انداخت؟» . على گفت : در شگفتم كه روى زمين افتادم و هيچ احساس درد نكردم. پيامبر خدا فرمود : «چه طور احساس درد كنى ، در حالى كه محمد صلى الله عليه و آله تو را به دوش كشيد و جبرئيل عليه السلام ، تو را به زمين گذاشت؟». ... آن مرد به ابن عبّاس گفت : بيشتر بگو. من توبه كردم. گفت : پيامبر ، دست من و دست على بن ابى طالب را گرفت و تا پاى كوه بُرد. آن گاه پيامبر خدا ، دست هايش را بلند كرد و فرمود : «پروردگارا! براى من، وزيرى از بينِ كسانم قرار ده ؛ على را ، و به وسيله او پشتم را قوى ساز». [ ابن عبّاس گفت :] شنيدم كه منادى از آسمان ندا سرداد كه : درخواستت داده شد ، اى محمّد! پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود : «دعا كن». على گفت : پروردگارا! نزد خود ، برايم عهدى قرار ده. پروردگارا! براى من نزد خودت محبّتى قرار ده . و خداوند متعال ، اين آيه را فرو فرستاد : «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند ، به زودى [ خداى ]مهربان ، براى آنان ، محبّتى [ در دل ها ]قرار مى دهد» .

.

ص: 530

علل الشرائع عن عباية بن ربعي : جاءَ رَجُلٌ إلَى ابنِ عَبّاسٍ ، فقَالَ لَهُ : أخبِرني عَنِ الأَنزَعِ البَطينِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ فَقَدِ اختَلَفَ النّاسُ فيهِ ؟ فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : أيُّهَا الرَّجُلُ ! وَاللّه ِ لَقَد سَأَلتَ عَن رَجُلٍ ما وَطِئَ الحَصى بَعدَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أفضَلُ مِنهُ ، وإنَّهُ لَأَخو رَسولِ اللّه ِ ، وَابنُ عَمِّهِ ووَصِيُّهُ وخَليفَتُهُ عَلى اُمَّتِهِ ، وإنَّهُ الأَنزَعُ مِنَ الشِّركِ ، بَطينٌ مِنَ العِلمِ ، ولَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «مَن أرادَ النَّجاةَ غَدا فَليَأخُذ بِحُجزَةِ هذَا الأَنزَعِ» يَعني عَلِيّا عليه السلام . (1)

الأمالي للصدوق عن الضحّاك بن مزاحم : ذُكِرَ عَلِيٌّ عليه السلام عِندَ ابنِ عَبّاسٍ بَعدَ وَفاتِهِ ، فَقالَ : وا أسَفاه عَلى أبِي الحَسَنِ ! مَضى وَاللّه ِ ، ما غَيَّرَ ولا بَدَّلَ ، ولا قَصَرَ ولا جَمَعَ ، ولا مَنَعَ ولا آثَرَ إلّا لِلّهِ . وَاللّه ِ ، لَقَد كانَتِ الدُّنيا أهوَنَ عَلَيهِ مِن شِسعِ نَعلِهِ ، لَيثٌ فِي الوَغى ، بَحرٌ فِي المَجالِسٍ ، حَكيمٌ فِي الحُكَماءِ ، هَيهاتَ ! قَد مَضى إلَى الدَّرجاتِ العُلى . (2)

الأمالي للصدوق عن سعيد بن جبير : أتَيتُ عَبدَ اللّه ِ بنَ عَبّاسٍ ، فَقُلتُ لَهُ : يابنَ عَمِّ رَسولِ اللّه ِ ! إنّي جِئتُكَ أسأَلُكَ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَاختِلافِ النّاسِ فيهِ ؟ فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : يَابنَ جُبَيرٍ ! جِئتَني تَسأَلُني عَن خَيرِ خَلقِ اللّه ِ مِنَ الاُمَّةِ بَعدَ مُحَمَّدٍ نَبِيِّ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، جِئتَني تَسأَلُني عَن رَجُلٍ كانَت لَهُ ثَلاثَةُ آلافِ مَنقَبَةٍ في لَيلَةٍ واحِدَةٍ وهِيَ لَيلَةُ القِربَةِ (3) ؟ يَابنَ جُبَيرٍ ! جِئتَني تَسأَلُني عَن وَصِيِّ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ووَزيرِهِ ، وخَليفَتِهِ ، وصاحِبِ حَوضِهِ ولِوائِهِ وشَفاعَتِهِ ، وَالَّذي نَفسُ ابنِ عَبّاسٍ بِيَدِهِ ، لَو كانَت بِحارُ الدُّنيا مِدادا ، وأشجارُها أقلاما ، وأهلُها كُتّابا ، فَكَتَبوا مَناقِبَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وفَضائِلَهُ مِن يَومَ خَلَقَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ الدُّنيا إلى أن يُفنِيَها ، ما بَلَغوا مِعشارَ ما آتاهُ اللّه ُ تَبارَكَ وتَعالى . (4)

.


1- .علل الشرائع : ص 159 ح 3 ، معاني الأخبار : ص 63 ح 11 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 492 ح 670 ، روضة الواعظين : ص 135 .
3- .ليلة القربة : إشارة إلى ليلة بدر ، حيث ذهب ليأتي بالماء ، ومناقبه : سلام جبرئيل عليه في ألف من الملائكة وميكائيل في ألف وإسرافيل في ألف ، فكان كلّ سلام من الملائكة منقبة (بحار الأنوار : ج 40 ص 8) .
4- .الأمالي للصدوق : ص 651 ح 887 ، روضة الواعظين : ص 142 وفيه «ألف منقبة» بدل «ثلاثة آلاف» ، بحار الأنوار : ج 40 ص 7 ح 17 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 365 ح 7 نحوه .

ص: 531

علل الشرائع _ به نقل از عَباية بن ربعى _ : مردى نزد ابن عبّاس آمد و گفت : از انزع بطين ، (1) على بن ابى طالب به من بگو؛ چون مردم درباره او اختلاف نظر دارند. ابن عبّاس به وى گفت : اى مرد! درباره كسى پرسيدى كه پس از پيامبر خدا ، كسى بهتر از او بر روى زمين ، گام ننهاده است و او ، برادر پيامبر خدا ، پسر عموى او ، وصىّ او ، و جانشين او در ميان امّتش است ، و او جدا از شرك و فربه از دانش است. از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس نجات در فردا[ ى قيامت] را مى خواهد ، به دامن اين اَنزَع چنگ زند» ، يعنى [ به دامن ]على .

الأمالى ، صدوق _ به نقل از ضحّاك بن مُزاحم _ : پس از درگذشت على عليه السلام ، از وى نزد ابن عبّاس ، ياد شد. گفت : افسوس بر ابو الحسن! سوگند به خدا كه او رفت و تغيير نداد و تبديل نكرد ، و فرو نگذاشت و انباشته نكرد ، و باز نداشت و برنگزيد ، مگر براى خدا. سوگند به خدا، دنيا براى او از بند كفشش كم ارزش تر بود. در جنگ ، شير بود و در محافل ، دريا[ ى علم] ، و فرزانه فرزانگان. هيهات! او به درجه هاى والا رفت.

الأمالى ، صدوق _ به نقل از سعيد بن جُبَير _ : نزد عبد اللّه بن عباس رفتم و گفتم : اى پسر عموى پيامبر خدا! آمده ام تا از تو درباره على بن ابى طالب و اختلاف مردم درباره او بپرسم. ابن عبّاس گفت : ابن جبير! آمده اى از من درباره بهترينِ خلق خدا پس از محمّد ، پيامبر خدا ، بپرسى؟ آمده اى از من درباره كسى بپرسى كه تنها در يك شب ، شب بَدر، (2) سه هزار منقبت براى او بود؟ ابن جبير! آمده اى تا از من درباره وصىّ پيامبر خدا ، وزير او ، جانشين او ، صاحب حوض او ، صاحب پرچم و شفاعت او بپرسى؟ سوگند به آن كه جان ابن عبّاس به دست اوست، اگر درياهاى دنيا مُركّب ، درخت هايش قلم ، و ساكنان آن نويسنده باشند و از روزى كه خداوند عز و جل دنيا را آفريد تا آن روزى كه آن را پايان مى دهد ، به نگارش فضايل و مناقب على بن ابى طالب بپردازند ، يك دهمِ آنچه را كه خداوند به او داده است ، نمى توانند بنويسند.

.


1- .از القاب على عليه السلام است . ر . ك : ج 1 ص 97 (لقب ها) .
2- .در حديث ، «ليلة القربة» آمده است كه اشاره به شب بدر دارد ، هنگامى كه آن حضرت براى آوردن آب رفت. مناقب على عليه السلام در آن شب ، اينها هستند : جبرئيل عليه السلام به همراه هزار فرشته و ميكائيل عليه السلام به همراه هزار فرشته و اسرافيل عليه السلام به همراه هزار فرشته ، بر او سلام كردند و سلام هر فرشته، منقبتى است.

ص: 532

الأمالي للطوسي عن عبد الوارث : بَينَا ابنُ عَبّاسٍ يَخطُبُ عِندَنا عَلى مِنبَرِ البَصرَةِ ، إذ أقبَلَ عَلَى النّاسِ بِوَجهِهِ ، ثُمَّ قالَ : أيَّتُهَا الاُمَّةُ المُتَحَيِّرَةُ في دينِها ! أما وَاللّه ِ لَو قَدَّمُتم مَن قَدَّمَ اللّه ُ ، وأخَّرتُم مَن أخَّرَ اللّه ُ ، وجَعَلتُمُ الوِراثَةَ وَالوِلايَةَ حَيثُ جَعَلَهَا اللّه ُ ، ما عالَ سَهمٌ مِن فَرائِضِ اللّه ِ ، ولا عالَ وَلِيُّ اللّه ِ ، ولَا اختَلَفَ اثنانِ في حُكمِ اللّه ِ ، فَذوقوا وَبالَ ما فَرَّطتُم فيهِ بِما قَدَّمَت أيديكُم «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَ_لَمُواْ أَىَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ » (1) . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي صالح : لَمّا حَضَرَت عَبدَ اللّه ِ بنَ عَبّاسٍ الوَفاةُ قالَ : اللّهُمَّ إنّي أتَقَرَّبُ إلَيكَ بِوِلايَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

.


1- .الشعراء : 227 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 64 ح 93 وص 100 ح 154 ، بشارة المصطفى : ص 254 ، الأمالي للمفيد : ص 286 ح 4 وص 47 ح 7 عن عبيداللّه بن أحمد الربعيوزاد فيه «ولا تنازعت الاُمّة في شيءٍ من كتاب اللّه» بعد «حكم اللّه» .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 662 ح 1129 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 130 عن أبي مقدم صالح ؛ بشارة المصطفى : ص 239 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 200 ، كفاية الأثر : ص 22 عن عطاء .

ص: 533

الأمالى، طوسى _ به نقل از عبد الوارث _ : هنگامى كه ابن عبّاس بر منبر بصره براى ما سخنرانى مى كرد ، رو به مردم كرد و گفت : اى امّتى كه در دين خود ، سرگردان است! به خدا سوگند ، اگر آن كسى را كه خدا پيش داشته ، پيش مى داشتيد و آن كسى را كه خدا پس داشته ، پس مى داشتيد ، و وراثت و ولايت را در جايى مى نهاديد كه خداوند نهاده است ، نه چيزى از واجبات الهى از مسير خود خارج مى شد ، و نه ولىّ خدا گرفتار مى شد ، و نه هيچ دو نفرى در حكم خدا اختلاف مى كردند. حال، پيامد تخلّفاتى را كه با دست خود انجام داديد ، بچشيد : «و كسانى كه ستم كرده اند ، به زودى خواهند دانست به كدام بازگشتگاه بر خواهند گشت» .

فضائل الصحابة ، ابن حنبل _ به نقل از ابو صالح _ : هنگامى كه مرگ عبد اللّه بن عباس نزديك شد ، گفت : پروردگارا! من با ولايت على بن ابى طالب، به تو نزديكى مى جويم.

.

ص: 534

راجع : ج 9 ص 398 (لم يكفر باللّه طرفة عين) . ج 10 ص 522 (أعلم الاُمّة) و ص 550 (علم القرآن) و ص 566 (علم الدين) . ج 12 ص 520 (ابن عبّاس) .

6 / 14عَبدُ اللّه ِ بنُ عُمَرَ مسند ابن حنبل عن ابن عمر: لَقَد اُوتِيَ ابنُ أبي طالِبٍ ثَلاثَ خِصالٍ لَأَن تَكونَ لي واحِدَةٌ مِنهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِن حُمرِ النَّعَمِ : زَوَّجَهُ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ابنَتَهُ ، ووَلَدَت لَهُ ، وسَدَّ الأَبوابَ إلّا بابَهُ فِي المَسجِدِ ، وأعطاهُ الرّايَةَ يَومَ خَيبَرَ . (1)

تاريخ دمشق عن كثير النواء عن جميع بن عمير عن ابن عمر : يَسُرُّكَ أن اُحَدِّثَكَ عَن عَلِيٍّ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : إنّا جُلوسٌ عِندَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إذ قالَ : لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ اليَومَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّه َ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّه ُ ورَسولُهُ ، اُدعوا لي عَلِيّا . فَقالَ بَعضُ القَومِ : يا رَسولَ اللّه ِ إنَّهُ أرمَدُ ما يُبصِرُ شَيئا ، فَجاءَ بِهِ غُلامٌ يَقودُهُ حَتّى أقامَهُ بَينَ يَدَيهِ ، فَتَفَلَ في عَينَيهِ ، وأعطاهُ الرّايَةَ ، فَسِرنا مَعَ عَلِيٍّ وبَيعَةِ (2) رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله . قالَ : فَوَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، ما صَعِدَ آخِرُنا حَتّى فَتَحَ اللّه ُ عَلى أوَّلِنا . ثُمَّ قالَ : اُحَدِّثُكَ عَن عَلِيٍّ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : آخى رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ ، وآخى بَينَ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، وبَينَ فُلانٍ وفُلانٍ ، حَتّى بَقِيَ عَلِيٌّ ، وكانَ رَجُلاً شُجاعا ماضِيا عَلى أمرِهِ إذا أرادَ شَيئا . فَقالَ : يا رَسولَ اللّه ِ ! بَقيتُ أنَا ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : أ ما تَرضى أن أكونَ أخاكَ ؟ قالَ : بَلى ، قالَ : فَأَنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . قالَ : قُلتُ : فَأَنتَ تَشهَدُ بِهذا عَلَى ابنِ عُمَرَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : فَشَهِدَ ثَلاثَ مَرّاتٍ بِاللّه ِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ لَسَمِعَهُ مِنِ ابنِ عُمَرَ . (3)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 2 ص 256 ح 4797 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 567 ح 955 ، مسند أبي يعلى : ج 5 ص 238 ح 5575 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 121 و 122 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 342 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 181 ح 522 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 191 .
2- .في المناقب للكوفي : «وشيّعنا» بدل «وبيعة» وهو الأصحّ .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 96 ح 8437 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 345 ح 272 نحوه .

ص: 535

6 / 14 عبد اللّه بن عمر

ر . ك : ج 9 ص 399 (لحظه اى به خدا كفر نورزيد) . ج 10 ص 523 (دانشورترينِ امّت) و ص 551 (قرآن شناسى) و ص 567 (دانش دين) . ج 12 ص 521 (ابن عبّاس) .

6 / 14عبد اللّه بن عمر مسند ابن حنبل _ به نقل از ابن عمر _ : سه ويژگى به على بن ابى طالب داده شده كه اگر يكى از آنها به من داده مى شد، براى من از شتران سرخ موى ، دوستْ داشتنى تر بود : پيامبر خدا دخترش را به او داد و آن دختر ، برايش فرزند آورد؛ در مسجد ، همه درها بجز درِ [ خانه] او را بست؛ و در روز خيبر ، پرچم را به او سپرد.

تاريخ دمشق _ به نقل از كثير النواء ، از جميع بن عمير _ : [ ابن عمر گفت :] دوست دارى از على برايت سخن بگويم؟ گفتم : آرى. گفت : ما نزد پيامبر خدا نشسته بوديم كه فرمود : «امروز ، پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند. على را نزد من فرا خوانيد». بعضى افراد گفتند : اى پيامبر خدا! او چشمْ درد دارد و چيزى را نمى بيند. غلامى دست او را گرفت و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورد . از آب دهان به چشمش زد و پرچم را به او سپرد. ما با مشايعت پيامبر خدا همراه على رفتيم. سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، هنوز دنباله سپاه نرسيده بود كه خداوند به پيشْ قراولِ سپاه ، پيروزى بخشيد. [ ابن عمر] بار ديگر گفت : از على برايت سخن بگويم؟ گفتم : آرى . گفت : پيامبر خدا ، بين يارانش پيمان برادرى بست. بين ابو بكر و عمر ، چنين پيمانى بست و بين فلانى و فلانى ، تا تنها على باقى ماند و وى ، مردى شجاع بود و هر تصميمى كه مى گرفت ، به انجام مى رسانْد. گفت : اى پيامبر خدا! من باقى ماندم. پيامبر خدا فرمود : «خشنود نيستى كه من برادر تو باشم؟». گفت : چرا. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «تو برادر من در دنيا و آخرتى». [ كثير النواء] گفت كه [ به جميع بن عمير] گفتم : آيا تو خود ، شاهد بودى كه ابن عمر ، چنين گفت؟ گفت : آرى . و سه بار به خدايى كه جز او خدايى نيست ، سوگند خورد كه اين مطلب را از ابن عمر شنيده است.

.

ص: 536

المناقب لابن المغازلي عن نافع مولى ابن عمر : قُلتُ لِابنِ عُمَرَ : مَن خَيرُ النّاسِ بَعدَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : ما أنتَ وذاكَ لا اُمَّ لَكَ ؟ ! ثُمَّ قالَ : أستَغفِرُ اللّه َ ! خَيرُهُم بَعدَهُ مَن كانَ يَحِلُّ لَهُ ما كانَ يَحِلُّ لَهُ ، ويَحرُمُ عَلَيهِ ما كانَ يَحرُمُ عَلَيهِ . قُلتُ : مَن هُوَ ؟ قالَ : عَلِيٌّ ، سَدَّ أبوابَ المَسجِدِ وتَرَكَ بابَ عَلِيٍّ ، وقالَ لَهُ : لَكَ في هذَا المَسجِدِ ما لي ، وعَلَيكَ فيهِ ما عَلَيَّ ، وأنتَ وارِثي ، ووَصِيّي ،تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ عِداتي ، وتَقتُلُ عَلى سُنَّتي ، كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُبغِضُكَ ويُحِبُّني . (1)

الأمالي للطوسي عن ابن عمر : سَأَلَني عُمَرُ بنُ الخَطّابِ ، فَقالَ لي : يا بُنَيَّ ! مَن أخيَرُ النّاسِ بَعدَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ؟ قُلتُ : مَن اُحِلَّ لَهُ ما حَرَّمَ اللّه ُ عَلَى النّاسِ ، وحَرَّمَ عَلَيهِ ما اُحِلَّ لِلنّاسِ . فَقالَ : وَاللّه ِ لَقَد قُلتَ فَصَدَقتَ ، حَرَّمَ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ الصَّدَقَةَ ، واُحِلَّت لِلنّاسِ ، وحَرَّمَ عَلَيهِم أن يَدخُلُوا المَسجِدَ وهُم جُنُبٌ ، وأحَلَّهُ لَهُ ، وغُلِّقَتِ الأَبوابُ وسُدَّت ، ولَم يُغلَق لِعَلِيٍّ بابٌ ولَم يُسَدَّ . (2)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 261 ح 309 .
2- .الأمالي للطوسي : ص 291 ح 565 .

ص: 537

المناقب ، ابن مغازلى _ به نقل از نافع ، آزاد شده ابن عمر _ : به ابن عمر گفتم : پس از پيامبر خدا ، چه كسى بهترينِ مردم است؟ گفت : بى مادر! تو را چه به اين كارها؟ و آن گاه گفت : استغفر اللّه! بهترينِ مردم پس از پيامبر خدا ، كسى است كه آنچه بر پيامبر صلى الله عليه و آله حلال بود ، بر او حلال است ، و آنچه بر پيامبر صلى الله عليه و آله حرام بود ، بر او حرام است. گفتم : او كيست؟ گفت : على . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] درهاى [ باز شده به ]مسجد را بست و درِ [ خانه] على را باز گذاشت و به او فرمود : «هر آنچه در اين مسجد بر من رواست ، براى تو هم رواست ، و آنچه در آن بر من روا نيست ، بر تو هم روا نيست ، و تو وارث من ، و وصىّ منى ، بدهى هايم را مى پردازى و تعهّداتم را انجام مى دهى ، و بر پايه سنّت من مى جنگى. آن كه تو را دشمن مى دارد و مى پندارد مرا دوست دارد ، دروغ مى گويد».

الأمالى ، طوسى _ به نقل از ابن عمر _ : عمر بن خطّاب از من پرسيد و گفت : پسرم! پس از پيامبر خدا ، چه كسى بهترينِ مردم است؟ گفتم : آن كه خداوند ، آنچه را كه بر مردمْ حرام كرده ، بر او حلال ساخته ، و آنچه را كه بر مردمْ حلال ساخته ، بر او حرام كرده است. گفت : سوگند به خدا كه راست گفتى. خداوند بر على بن ابى طالب ، صدقه را حرام ساخته و براى مردم ، حلال كرده است؛ و بر آنان ورود به مسجد در حال جنابت را حرام كرده و بر او حلال ساخته است؛ و همه درها بسته و مسدود شد و درِ [ خانه ]على ، بسته و مسدود نشد.

.

ص: 538

شواهد التنزيل عن ابن عمر : عَلِيٌّ أعلَمُ النّاسِ بِما أنزَلَ اللّه ُ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . (1)

تاريخ دمشق عن سعد بن عبيدة : قالَ رَجُلٌ لِابنِ عُمَرَ : ما تَقولُ في عَلِيٍّ ؟ فَإِنّي اُبغِضُهُ ! ! قال : أبغَضَكَ اللّه ُ فَإِنّي اُبغِضُكَ . (2)

خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن سعد بن عبيدة : جاءَ رَجُلٌ إلَى ابنِ عُمَرَ ، فَسَأَلَهُ عَن عَلِيٍّ عليه السلام . فَقالَ : لا تَسأَلني عَن عَلِيٍّ ، ولكِنِ انظُر إلى بَيتِهِ مِن بُيوتِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله . قالَ الرَّجُلُ : فَإِنّي اُبغِضُهُ . قالَ ابنُ عُمَرَ : أبغَضَكَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ . (3)

كنز الفوائد عن خلف بن أبي هارون العبدي : كُنتُ جالِسا عِندَ عَبدِ اللّه ِ بنِ عُمَرَ ، فَأَتى نافِعُ بنُ الأَزرَقِ ، فَقالَ : وَاللّه ِ ، إنّي لِاُبغِضُ عَلِيّا ! فَرَفَعَ ابنُ عُمَرَ رَأسَهُ فَقالَ : أبغَضَكَ اللّه ُ ! أتُبغِضُ _ وَيحَكَ _ رَجُلاً سابِقَةٌ مِن سَوابِقِهِ خَيرٌ مِنَ الدُّنيا بِما فيها ؟ (4)

المعجم الأوسط عن العلاء بن عَرار : سُئِلَ ابنُ عُمَرَ عَن عَلِيٍّ وعُثمانَ . فَقالَ : أمّا عَلِيٌّ عليه السلام فَلا تَسأَلوا عَنهُ ، انظُروا إلى مَنزِلَتِهِ مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنَّهُ سَدَّ أبوابَنا فِي المَسجِدِ ، وأقَرَّ بابَهُ ، وأمّا عُثمانُ فَإِنَّهُ أذنَبَ يَومَ التَقَى الجَمعانِ ذَنبا عَظيما ، فَعَفَا اللّه ُ عَنهُ ، وأذنَبَ فيكُم ذَنبا دونَ ذلِكَ فَقَتَلتُموهُ . (5)

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 39 ح 29 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 414 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 204 ح 107 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 495 ح 4 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 404 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 162 ح 113 كلّها نحوه .
4- .كنز الفوائد : ج 1 ص 148 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 3 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 30 ح 12 .
5- .المعجم الأوسط : ج 2 ص 38 ح 1166 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 595 ح 1012 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 232 ح 20408 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 201 ح 104 و ص 202 ح 106 كلّها نحوه وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 139 .

ص: 539

شواهد التنزيل _ به نقل از ابن عمر _ : على، نسبت به آنچه كه بر محمد صلى الله عليه و آله فرو فرستاده شده ، داناترينِ مردم است.

تاريخ دمشق _ به نقل از سعد بن عُبيده _ : مردى به ابن عمر گفت : درباره على چه مى گويى؟ چون من او را دشمن مى دارم! [ ابن عمر] گفت : خداوند ، تو را دشمن بدارد! من تو را دشمن مى دارم.

خصائص أمير المؤمنين ، نسايى _ ب_ه ن_قل از س_عد بن عبيده _ : مردى نزد ابن عمر آمد و از او درباره على پرسيد . گفت : از من درباره على نپرس؛ بلكه بنگر كه خانه او يكى از خانه هاى پيامبر خداست. آن مرد گفت : من او را دشمن مى دارم. ابن عمر گفت : خداوند عز و جل تو را دشمن بدارد!

كنز الفوائد _ به نقل از خلف بن ابى هارون عبدى _ : من نزد عبد اللّه بن عمر نشسته بودم كه نافع بن ازرق آمد و گفت : سوگند به خدا، من على را دشمن مى دارم. ابن عمر ، سرش را بلند كرد و گفت : خداوند ، تو را دشمن بدارد. واى بر تو! آيا كسى را دشمن مى دارى كه يك سابقه او از بين سوابقش ، از دنيا و آنچه كه در آن است ، بهتر است؟!

المعجم الأوسط _ به نقل از علاء بن عَرار _ : از ابن عمر ، درباره على و عثمان پرسيده شد. گفت : از على نپرسيد؛ بلكه به جايگاه او نزد پيامبر خدا بنگريد. او همه درهاى ما به مسجد را بست و درِ [ خانه] او را باز گذاشت. امّا عثمان ، در روز جنگ اُحد، [ با فرار كردن، ]گناه بزرگى كرد و خداوند از او درگذشت و در بين شما ، گناهى كم تر از آن كرد و شما او را كشتيد.

.

ص: 540

راجع : ج 3 ص 514 (عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب) .

6 / 15عَبدُ اللّه ِ بنُ عَيّاشٍ اُسد الغابة : قالَ سَعيدُ بنُ عَمرِو بنِ سَعيدِ بنِ العاصِ لِعَبدِ اللّه ِ بنِ عَيّاشِ بنِ أبي رَبيعَةَ : يا عَمِّ ! لِمَ كانَ صَغوُ (1) النّاسِ إلى عَلِيٍّ ؟ قالَ : يَابنَ أخي ! إنَّ عَلِيّا كانَ لَهُ ما شِئتَ مِن ضِرسٍ قاطِعٍ فِي العِلمِ ، وكانَ لَهُ البَسطَةُ فِي العَشيرَةِ ، وَالقِدَمُ فِي الإِسلامِ ، وَالصِّهرُ لِرَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وَالفِقهُ فِي السُّنَّةِ ، وَالنَّجدَةُ فِي الحَربِ ، وَالجودُ بِالماعونِ . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن سعيد بن عمرو القرشي عن عبد اللّه بن عيّاش الزرقي : قُلتُ لَهُ : أخبِرنا عَن هذَا الرَّجُلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ قالَ : إنَّ لَنا أخطارا وأحسابا ، ونَحنُ نَكرَهُ أن نَقولَ فيهِ ما يَقولُ بَنو عَمِّنا . قالَ : كانَ عَلِيٌّ رَجُلاً تِلعابَةً _ يَعني مَزّاحا _ وكانَ إذا قَرَعَ قَرَعَ إلى ضِرسِ حَديدٍ . قُلتُ : ما ضِرسُ حَديدٍ ؟ قالَ : قِراءَةُ القُرآنِ ، وفِقهٌ فِي الدّينِ ، وشَجاعَةٌ ، وسَماحَةٌ . (3)

.


1- .في المصدر : «ضغو» ، والصحيح ما أثبتناه كما في طبعة قديمة وباقي المصادر . صَغا صَغوا : مالَ (لسان العرب : ج 14 ص 461 «صغا») .
2- .اُسد الغابة : ج 4 ص 96 الرقم 3789 ، الاستيعاب : ج 3 ص 208 الرقم 1875 ، تهذيب التهذيب : ج 4 ص 203 الرقم 5561 ، الصواعق المحرقة : ص 127 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 152 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 117 عن عمر بن سعيد وكلّها نحوه وفيه «السلطة» بدل «البسطة» وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 417 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 576 ح 975 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 200 .

ص: 541

6 / 15 عبد اللّه بن عيّاش

ر . ك : ج 3 ص 515 (عبد اللّه بن عمر بن خطّاب) .

6 / 15عبد اللّه بن عيّاش اُسد الغابة : سعيد بن عمرو بن سعيد بن عاص به عبد اللّه بن عيّاش بن ابى ربيعه گفت : اى عمو! چرا مردم به على گرايش دارند؟ گفت : اى برادرزاده! على ، هر آنچه كه بخواهى ، در دانش ، از برهان قاطع برخوردار بود و شرافت خانوادگى داشت. در اسلام ، پيش قدم بود . داماد پيامبر خدا و در سنّت او دين شناس بود. در جنگ، دلير و در مال ، بخشنده بود.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل _ به نقل از سعيد بن عمرو قرشى _ : به عبد اللّه بن عيّاش زرقى گفتم : از على بن ابى طالب به ما خبر بده. گفت : ما [ با او] در شرف و نَسَب ، اشتراك داريم و دوست نداريم درباره وى ، آنچه را كه پسر عموهايمان مى گويند ، بگوييم. آن گاه گفت : على ، مردى شوخ طبع بود و هرگاه جدّى بود ، به «ضرس حديد» ، جدّى بود. گفتم : ضرس حديد چيست؟ گفت : خواندن قرآن ، شناخت در دين ، شجاعت، و گذشت.

.

ص: 542

6 / 16عَبدُ اللّه ِ بنُ مَسعودٍ فضائل الصحابة لابن حنبل عن عبد اللّه بن مسعود : كُنّا نَتَحَدَّثُ أنَّ أفضَلَ أهلِ المَدينَةِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن مسعود: إنَّ القُرآنَ اُنزِلَ عَلى سَبعَةِ أحرُفٍ ، ما مِنها حَرفٌ إلّا لَهُ ظَهرٌ وبَطنٌ ، وإنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عِندَهُ مِنهُ عِلمُ الظّاهِرِ وَالباطِنِ . (2)

6 / 17عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ الإمامة والسياسة _ في ذِكرِ اختِلافِ أصحابِ الإِمامِ فِي استِمرارِ القِتالِ يَومَ صِفّينَ _ : قامَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّهُ وَاللّه ِ لَو غَيرُ عَلِيٍّ دَعانا إلى قِتالِ أهلِ الصَّلاةِ ما أجَبناهُ ولا وَقَعَ بِأَمرٍ قَطُّ إلّا ومَعَهُ مِنَ اللّه ِ بُرهانٌ ، وفي يَدَيهِ مِنَ اللّه ِ سَبَبٌ ، وإنَّهُ وَقَفَ عَن عُثمانَ بِشُبهَةٍ ، وقاتَلَ أهلَ الجَمَلِ عَلَى النَّكثِ ، وأهلَ الشّامِ عَلَى البَغيِ ، فَانظُروا في اُمورِكُم وأمرِهِ ؛ فَإِن كانَ لَهُ عَلَيكُم فَضلٌ فَلَيسَ لَكُم مِثلُهُ ، فَسَلِّموا لَهُ ، وإلّا فَنازِعوا عَلَيهِ . وَاللّه ِ لَئِن كانَ إلَى العِلمِ بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ إنَّهُ لَأَعلَمُ النّاسِ بِهِما ، ولَئِن كانَ إلَى الإِسلامِ إنَّهُ لَأَخو نَبِيِّ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وَالرَّأسُ فِي الإِسلامِ ، ولَئِن كانَ إلَى الزُّهدِ وَالعِبادَةِ إنَّهُ لَأَظهَرُ النّاسِ زُهدا ، وأنهَكُهُم عِبادَةً ، ولَئِن كانَ إلَى العُقولِ وَالنَّحائِزِ (3) إنَّهُ لَأَشَدُّ النّاسِ عَقلاً ، وأكرَمُهُم نَحيزَةً ، ولَئِن كانَ إلَى الشَّرَفِ وَالنَّجدَةِ ، إنَّهُ لَأَعظَمُ النّاسِ شَرَفا ونَجدَةً . (4)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص646 ح1097 و ص604 ح1033 ، مسند البزّار : ج 5 ص 55 ح 1616 ، الرياض النضرة : ج3 ص182، المستدرك على الصحيحين: ج3ص145 ح4656، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 338 ، الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 وفي الثلاثة الأخيرة «أقضى» بدل «أفضل» .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 400 ، فرائد السمطين : ج 1 ص355 ح 281 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 65 وليس فيه «منه» .
3- .نحيزة الرجل : طبيعته (المحيط في اللغة : ج 3 ص 13 «نحز») .
4- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 141 .

ص: 543

6 / 16 عبد اللّه بن مسعود

6 / 17 عَدى بن حاتم

6 / 16عبد اللّه بن مسعود فضائل الصحابة ، ابن حنبل _ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _ : ما همواره گفتگو مى كرديم كه برترينِ مردم مدينه ، على بن ابى طالب است.

تاريخ دمشق _ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _ : قرآن بر هفت حرف نازل شده است كه هر حرفى ، ظاهرى و باطنى دارد و نزد على بن ابى طالب ، دانش ظاهر و باطن آن بود.

6 / 17عَدى بن حاتم الإمامة والسياسة _ دربيان اختلاف ياران امام در جنگ صفّين در مورد ادامه جنگ _ : عدىّ بن حاتم برخاست و گفت : اى مردم! به خدا سوگند ، اگر غير از على، كسى ما را به جنگ با اهل نماز فرا مى خوانْد ، پاسخش نمى داديم. او هيچ گاه وارد جريانى نمى شود ، جز آن كه دليلى خدايى بر آن دارد و در دستانش سببى الهى است. او به خاطر يك شبهه در مورد عثمان ، دست نگه داشت ، با جمليان به خاطر شكستن بيعت جنگيد ، و با شاميان ، به خاطر ستمكارى شان جنگيد. به كارهاى خود و كارهاى او بنگريد. اگر او نسبت به شما برترى دارد و شما مانند او نيستيد ، پس تسليم او شويد؛ و گرنه با او جدال كنيد. سوگند به خدا، اگر دانش قرآن و سنّتْ ملاك باشد ، او داناترينِ مردم به آن دو است ، و اگر اسلامْ ملاك باشد ، او برادر پيامبر خدا و در اسلامْ سرآمد است. اگر زهد و عبادتْ ملاك باشد ، او زاهدترين و سخت عبادت ترينِ مردم است ، و اگر خِرَد و سرشتْ ملاك باشد ، او خردمندترينِ مردم است و ريشه دارترين سرشت را دارد ، و اگر بزرگ مَنشى و يارى رسانى ملاك باشد ، او بزرگوارترين و يارى رسان ترينِ مردم است.

.

ص: 544

مروج الذهب : ذُكِرَ أنَّ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ الطّائِيَّ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : ما فَعَلتِ الطُّرُفاتُ _ يَعني أولادَهُ _ ؟ قالَ : قُتِلوا مَعَ عَلِيٍّ . قالَ : ما أنصَفَكَ عَلِيٌّ ؛ قَتَلَ أولادَكَ وبَقّى أولادَهُ ! فَقالَ عَدِيٌّ : ما أنصَفتُ عَلِيّا؛ إذ قُتِلَ وبَقيتُ بَعدَهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أما إنَّهُ قَد بَقِيَت قَطرَةٌ مِن دَمِ عُثمانَ ما يَمحوها إلّا دَمٌ شَريفٌ مِن أشرافِ اليَمَنِ ، فَقالَ عَدِيٌّ : وَاللّه ِ، إنَّ قُلوبَنَا الَّتي أبغَضناكَ بِها لَفي صُدورِنا، وإنَّ أسيافَنَا الَّتي قاتَلناكَ بِها لَعَلى عَواتِقِنا ، ولَئِن أدنَيتَ إلَينا مِن الغَدرِ فِترا (1) لَنُدنِيَنَّ إلَيكَ مِنَ الشَّرِّ شِبرا ، وإنَّ حَزَّ الحُلقومِ ، وحَشرَجَةَ (2) الحَيزومِ (3) ، لَأَهوَنُ عَلَينا مِن أن نَسمَعَ المَساءَةَ في عَلِيٍّ . (4)

.


1- .الفِتْر : ما بين طرف السَّبّابة والإبهام إذا فتحتهما (الصحاح : ج 2 ص 777 «فتر») .
2- .الحَشْرَجة : الغَرغَرة عند الموت وتردّد النفس (النهاية : ج 1 ص 389 «حشرج») .
3- .الحيزوم : الصدر (لسان العرب : ج 12 ص 132 «حزم») .
4- .مروج الذهب : ج 3 ص 13 ، العقد الفريد : ج 3 ص 86 ؛ الأمالي للسيّد المرتضى : ج 1 ص 217 وفيه «يعني : طريفا وطرافا وطرفة» بدل «يعني أولاده» وكلاهما نحوه وفيهما صدره إلى «بعده» .

ص: 545

مُرُوج الذهب : عدىّ بن حاتم طايى بر معاويه وارد شد. معاويه به وى گفت : فرزندانت چه شدند؟ گفت : در ركاب على ، كشته شدند. معاويه گفت : على در حقّ تو انصاف نكرد ؛ فرزندان تو را به كشتن داد و فرزندان خودش را باقى گذاشت . عدى گفت : من در حقّ على انصاف نكردم؛ چون او كشته شده است و من پس از او زنده مانده ام. معاويه گفت : قطره اى از خون عثمان باقى مانده است كه جز خون شريفى از شريفانِ يمن ، آن را از بين نمى برد. عدى گفت : سوگند به خدا، قلب هايمان كه با آن تو را دشمن مى داشتيم ، هنوز در سينه هايمان است و شمشيرهايمان كه با آنها با تو جنگيديم ، بر دوشمان است. اگر به اندازه نيم وجبْ عليه ما به نيرنگْ نزديك شوى ، به اندازه يك وجب به شر عليه تو پيش خواهيم آمد. بريده شدن گلو و خِرخِر كردنِ [ گلوى بُريده مان ]در هنگام مرگ، براى ما از شنيدن بدگويى نسبت به على ، آسان تر است.

.

ص: 546

6 / 18عُقبَةُ بنُ عَمرٍو تاريخ اليعقوبي _ في ذِكرِ مَجلِسِ بَيعَةِ النّاسِ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : ثُمَّ قامَ عُقبَةُ بنُ عَمرٍو فَقالَ : مَن لَهُ يَومٌ كَيَومِ العَقَبَةِ وبَيعَةٌ كَبَيعَةِ الرِّضوانِ ؟ وَالإِمامُ الأَهدَى الَّذي لا يُخافُ جَورُهُ ، وَالعالِمُ الَّذي لا يُخافُ جَهلُهُ . (1)

6 / 19عَمّارُ بنُ ياسِرٍ الفتوح عن عمّار بن ياسر _ مِن كَلامِهِ في حَربِ صِفّينَ لِعَمرِو بنِ العاصِ _ : أيُّهَا الأَبتَرُ ! أ لَستَ تَعلَمُ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ ؟ (2)

الأمالي للطوسي عن مالك بن أوس : كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أكثَرَ ما يَسكُنُ القَناةَ (3) ، فَبَينا نَحنُ فِي المَسجِدِ بَعدَ الصُّبحِ إذ طَلَعَ الزُّبَيرُ وطَلحَةُ ، فَجَلَسا ف_ي ناحِيَةٍ عَن عَلِيٍّ عليه السلام ، ثُمَّ طَلَعَ مَروانُ وسَعيدٌ وعَبدُ اللّه ِ بنُ الزُّبُيرِ وَالمِسوَرُ بنُ مَخرَمَةَ فَجَلَسوا ، وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام جَعَلَ عَمّارَ بنَ ياسِرٍ عَلَى الخَيلِ ، فَقالَ لِأَبِي الهَيثَمِ بنِ التَّيِّهانِ ولِخالِدِ بنِ زَيدٍ أبي أيّوبَ ولِأَبي حَيَّةَ ولِرِفاعَةَ بنِ رافِعٍ في رِجالٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : قوموا إلى هؤُلاءِ القَومِ ؛ فَإِنَّهُ بَلَغَنا عَنهُم ما نَكرَهُ مِن خِلافِ أميرِ المُؤمِنينَ إمامِهِم ، وَالطَّعنِ عَلَيهِ ، وقَد دَخَلَ مَعَهُم قَومٌ مِن أهلِ الجَفاءِ وَالعَداوَةِ ، وإنَّهُم سَيَحمِلونَهُم عَلى ما لَيسَ مِن رَأيِهِم . قالَ : فَقاموا ، وقُمنا مَعَهُم حَتّى جَلَسوا إلَيهِم ، فَتَكَلَّمَ أبُو الهَيثَمِ بنُ التَّ_يِّهانِ ، فَقالَ : إنَّ لَكُما لَقِدَما فِي الإِسلامِ ، وسابِقَةً وقَرابَةً مِن أميرِ المُؤمِنينَ ، وقَد بَلَغَنا عَنكُما طَعنٌ وسَخَطٌ لِأَميرِ المُؤمِنينَ ، فَإِن يَكُن أمرٌ لَكُما خاصَّةً فَعاتِبَا ابنَ عَمَّتِكُما وإمامَكُما ، وإن كانَ نَصيحَةً لِلمُسلِمينَ فلا تُؤَخِّراهُ عَنهُ ، ونَحنُ عَونٌ لَكُما ، فَقَد عَلِمتُما أنَّ بَني أُميَّةَ لَن تَنصَحَكُما أبَدا ، وقَد عَرَفتُما عَداوَتَهُم لَكُما ، وقَد شَرِكتُما في دَمِ عُثمانَ ومالَأتُما ، فَسَكَتَ الزُّبَيرُ وتَكَلَّمَ طَلحَةُ ، فَقالَ : اِفرَغوا جَميعا مِمّا تَقولونَ ؛ فَإِنّي قَد عَرَفتُ أنَّ في كُلِّ واحِدٍ مِنكُم خِبطَةً (4) . فَتَكَلَّمَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ رحمه الله فَحَمِدَ اللّه َ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وقالَ : أنتُما صاحِبا رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وقَد أعطَيتُما إمامَكُمَا الطّاعَةَ وَالمُناصَحَةَ ، وَالعَهدَ وَالميثاقَ عَلَى العَمَلِ بِطاعَةِ اللّه ِ وطاعَةِ رَسولِهِ ، وأنَ يَجعَلَ كِتابَ اللّه ِ إمامَنا ، وهُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، طَلَّقَ النَّفسَ عَنِ الدُّنيا ، وقَدَّمَ كِتابَ اللّه ِ ، فَفيمَ السَّخَطُ وَالغَضَبُ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؟ ! فَغَضَبُ الرِّجالِ فِي الحَقِّ ، اُنصُرا نَصَرَكُمَا اللّه ُ . فَتَكَلَّمَ عَبدُ اللّه ِ بنُ الزُّبَيرِ ، فَقالَ : لَقَد تَهَذَّرتَ يا أبَا اليَقظانِ ، فَقالَ لَهُ عَمّارٌ : ما لَكَ تَتَعَلَّقُ في مِثلِ هذا يا أعبَسُ،ثُمَّ أمَرَ فَاُخرِجَ،فَقامَ الزُّبَيرُ فَالتَفَتَ إلى عَمّارٍ رحمه اللهفَقالَ : عَجَّلتَ يا أبَا اليَقظانِ عَلَى ابنِ أخيكَ رَحِمَكَ اللّه ُ . فَقالَ : عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : يا أبا عَبدِ اللّه ِ ، أنشُدُكَ اللّه َ أن تَسمَعَ قَولَ مَن رَأَيتَ ، فَإِنَّكُم مَعشَرَ المُهاجِرينَ لَم يَهلِك مَن هَلَكَ مِنكُم حَتَّى استَدخَلَ في أمرِهِ المُؤَلَّفَةَ قُلوبُهُم . فَقالَ الزُّبَيرُ : مَعاذَ اللّه ِ أن نَسمَعَ مِنهُم . فَقالَ عَمّارٌ : وَاللّه ِ يا أبا عَبدِ اللّه ِ ، لَو لَم يَبقَ أحَدٌ إلّا خالَفَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ لَما خالَفتُهُ ، ولا زالَت يَدي مَعَ يَدِهِ ؛ وذلِكَ لاِنَّ عَلِيّا لَم يَزَل مَعَ الحَقِّ مُنذُ بَعَثَ اللّه ُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله ، فَإِنّي أشهَدُ أنَّهُ لا يَنبَغي لِأَحَدٍ أن يُفَضِّلَ عَلَيهِ أحَدا . (5)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
2- .الفتوح : ج 3 ص 77 ؛ وقعة صفّين : ص 338 نحوه .
3- .قناة : وادٍ بالمدينة ، وهي أحد أوديتها الثلاثة (معجم البلدان : ج 4 ص 401) .
4- .الخِبطة : ما بقي في الوعاء من طعامٍ أو غيره (لسان العرب : ج 7 ص 284 «خبط») .
5- .الأمالي للطوسي : ص 730 ح 1530 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 28 ح 9 .

ص: 547

6 / 18 عُقْبة بن عَمرو

6 / 19 عمّار بن ياسر

6 / 18عُقْبة بن عَمرو تاريخ اليعقوبى _ در ياد كردِ جلسه بيعت مردم با على عليه السلام _ : آن گاه ، عقبة بن عمرو برخاست و گفت : چه كسى مانند على، روزى چون روز عَقَبه و بيعتى چون بيعت رضوان دارد؟ پيشواىِ هدايتگرى كه بيم ستمگرىِ او نمى رود ، و دانشورى كه بيم جهل او نمى رود.

6 / 19عمّار بن ياسر الفتوح _ از سخنان عمّار بن ياسر در جنگ صفّين ، خطاب به عمرو بن عاص _ : اى ابتر! آيا نمى دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست. بار الها! آن كه او را دوست مى دارد ، دوست بدار و آن كه او را دشمن مى دارد ، دشمن بدار. آن كه او را يارى مى رسانَد ، يارى رسان ، و آن كه او را بى يار مى گذارَد ، بى ياور گذار»؟

الأمالى ، طوسى _ به نقل از مالك بن اوس _ : على ب_ن ابى طالب ، غالبا در منطقه «قناه» (1) به سر مى بُرد. يك روز، بعد از [ نماز ]صبح ، ما در مسجد نشسته بوديم كه طلحه و زبير ، سر رسيدند و با فاصله از على نشستند. سپس مروان ، سعيد ، عبد اللّه بن زبير و مسوّر بن مخرمه آمدند و نشستند. على ، عمّار ياسر را فرمانده سواره نظام قرار داده بود. عمّار ، خطاب به ابو هيثم بن تَيّهان ، ابو ايّوب خالد بن زيد ، ابو حَيّه و رفاعة بن رافع كه در ميان گروهى [ ديگر ]از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله [ نشسته ]بودند ، گفت : برخيزيد و پيش اين جماعت برويد؛ چون از آنان اخبار ناخوشايندى از مخالفت با پيشوايشان (امير مؤمنان) وطعن بر وى به ما رسيده است. گروهى از مردمِ ستم پيشه و دشمن ، بين آنان نفوذ پيدا كرده اند كه آنان را به كارى وادار خواهند كرد كه نمى خواهند. آنان برخاستند و ما هم برخاستيم و نزد آنان رفتيم. ابو هيثم بن تَيّهان ، شروع به سخن گفتن كرد و گفت : شما دو نفر (طلحه و زبير) در اسلام، كارهايى كرده ايد و سابقه داريد و با امير مؤمنان ، خويشى داريد و از شما دو نفر ، خبر طعن و خشم بر امير مؤمنان ، رسيده است. اگر موضوعى خاص مربوط به شما دو نفر است ، پسر عمّه تان و پيشوايتان را مورد عتاب قرار دهيد ، و اگر براى خيرخواهىِ مسلمانان است ، آن را از على فروگذار نكنيد و ما هم شما را يارى خواهيم كرد؛ در حالى كه مى دانيد كه بنى اميّه ، هيچ گاه خيرخواه شما نيستند و شما دشمنىِ آنان را با خود، مى دانيد و شما هر دو در خون عثمان ، مشاركت و همكارى داشتيد. زبير ، سكوت كرد و طلحه ، شروع به سخن گفتن كرد و گفت : همه تان حرف هايتان را بزنيد؛ چون فكر مى كنم كه هر كدام، چيزى در دل داريد. عمّار بن ياسر ، سپاس و ثناى خدا گفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و گفت : شما دو نفر ، صحابى پيامبر خدا بوديد و نسبت به امامتان، على بن ابى طالب ، قول اطاعت و خيرخواهى داديد و بر عمل بر پايه اطاعت از خدا و پيامبر خدا و اين كه كتاب خدا را راهنماى ما قرار دهد ، عهد و پيمان بستيد؛ [ امامى] كه دل از دنيا كَنده و كتاب خدا را پيش داشته است. بنابراين ، خشم و غضب بر على ابن ابى طالب ، بر چه اساسى است؟ خشمِ مردان ، براى حقّ است. او را يارى كنيد. خدا شما را يارى رسانَد! عبد اللّه بن زبير شروع به سخن گفتن كرد و گفت : اى ابو يقظان! ياوه گويى كردى. عمّار، خطاب به وى گفت : اى ترش روىِ اخمو! به تو چه مربوط است كه در اين مسائل ، دخالت كنى؟ آن گاه دستور داد او را اخراج كردند. زبير برخاست و رو به عمّار كرد گفت : اى ابو يقظان! خدا تو را بيامرزد! درباره برادرزاده ات تندروى كردى. عمّار ياسر گفت : اى ابو عبد اللّه! سوگندت مى دهم كه مبادا به حرف آنهايى كه [ سابقه شان را] ديده اى، گوش كنى. از شما مهاجران ، كسى به هلاكت نرسيد، مگر آن كه «مؤلفة قلوبهم» (2) را در كارهايش وارد كرد. زبير گفت : به خدا پناه مى برم از اين كه به حرف آنان گوش دهم. عمّار گفت : سوگند به خدا اى ابو عبد اللّه! اگر همه مردم با على بن ابى طالبْ مخالف كنند، هرگز با او مخالفت نخواهم كرد و همواره دستم در دست اوست؛ چون على ، از زمانى كه خداوندْ پيامبرش را مبعوث كرده است ، همواره با حق بوده است و من گواهى مى دهم كه بر هيچ كس روا نيست كه كسى را بر او مقدّم بدارد.

.


1- .نام وادى اى در مدينه است .
2- .مؤلفة قلوبهم ، به كسانى اطلاق مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به فرمان خداوند ، بخشى از غنايم را جهت ايجاد الفت به آنان داد و در آيه 60 سوره توبه بدان اشاره شده است . (م)

ص: 548

. .

ص: 549

. .

ص: 550

الأمالي للطوسي عن موسى بن عبد اللّه الأسدي : لَمَّا انهَزَمَ أهلُ البَصرَةِ أمَرَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أن تَنزِلَ عائِشَةُ قَصرَ أبي خَلَفٍ ، فَلَمّا نَزَلَت جاءَها عَمّارُ بنُ ياسِرٍ فَقالَ لَها : يا اُمَّتَ ، كَيفَ رَأَيتِ ضَربَ بَنيكِ دون دينِهِم بِالسَّيفِ ؟ فَقالَت : اِستَبصَرتُ يا عَمّارُ مِن أجلِ أنَّكَ غَلَبتَ . قالَ : أنَا أشَدُّ استِبصارا مِن ذلِكَ ، أما وَاللّه ِ لَو ضَرَبتُمونا حَتّى تَبلُغونا سَعَفاتِ هَجَرَ لَعَلِمنا أنّا عَلَى الحَقِّ ، وأنَّكُم عَلَى الباطِلِ . فَقالَت لَهُ عائِشَةُ : هكَذا يُخَيَّلُ إلَيكَ ، اتَّقِ اللّه َ يا عَمّارُ ، فَإِنَّ سِنَّكَ قَد كَبِرَ ، ودَقَّ عَظمُكَ ، وفَنِيَ أجَلُكَ ، وأذهَبتَ دينَكَ لِابنِ أبي طالِبٍ . فَقالَ عَمّارٌ : إنّي وَاللّه ِ اختَرتُ لِنَفسي في أصحابِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فَرَأَيتُ عَلِيّا أقرَأَهُم لِكِتابِ اللّه ِ عَزَّ وجَلَّ ، وأعلَمَهُم بِتَأويلِهِ ، وأشَدَّهُم تَعظيما لِحُرمَتِهِ ، وأعرَفَهُم بِالسُّنَّةِ مَعَ قَرابَتِهِ مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وعِظَمِ عَنائِهِ وبَلائِهِ فِي الإِسلامِ ، فَسَكَتَت . (1)

6 / 20عُمَرُ بنُ الخَطّابِ تاريخ دمشق عن عمر بن الخطّاب : اللّهُمَّ لا تُنزِلَنَّ شَديدَةً إلّا وأبُو الحَسَنِ إلى جَنبي . (2)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 143 ح 233 ، بشارة المصطفى : ص 281 وفيه «ابن أبي خلف» بدل «أبي خلف» ، الشافي : ج 4 ص 355 .
2- .تاريخ دمشق : ج 53 ص 35 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 343 ح 264 ، ذخائر العقبى : ص 149 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 162 .

ص: 551

6 / 20 عمر بن خطّاب

الأمالى ، طوسى _ به نقل از موسى بن عبد اللّه اسدى _ : وقتى مردم بصره شكست خوردند ، على بن ابى طالب ، دستور داد عايشه را در قصر ابو خلف، جاى دهند. وقتى در آن جاى گرفت ، عمّار بن ياسر به نزدش آمد و گفت : اى مادر! شمشير زدن فرزندانت براى دينشان را چگونه ديدى؟ عايشه گفت : اى عمّار! آيا چون پيروز شدى ، خود را برحق مى پندارى؟ گفت : من بيشتر از اين [كه ربطى به پيروزى ام داشته باشد] ، خود را بر حق مى دانم . سوگند به خدا، اگر ما را با شمشير مى زديد ، به گونه اى كه ما را به نخلستان هاى منطقه هَجَر مى رانديد ، باز هم مى دانستيم كه ما بر حقّيم و شما بر باطليد. عايشه به وى گفت : چنين توهّم كرده اى؟ اى عمّار! از خدا بترس. تو كهنْ سال شده اى ، استخوانت فرسوده و عمرت پايان يافته است و به خاطر فرزند ابو طالب ، دينت را از دست دادى. عمّار گفت : سوگند به خدا، من از بينِ ياران پيامبر خدا براى خودم انتخابى كردم و ديدم كه على ، از همه آنان نسبت به كتاب خداوند عز و جل پُرخوان تر است و نسبت به تأويل آن ، آگاه تر است و از همه آنان ، بيشتر حرمت آن را نگه مى دارد و به سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، آشناتر است؛ افزون بر خويشاوندى او با پيامبر خدا و زيادى گرفتارى و رنجش او در راه اسلام. آن گاه ، عايشه ساكت شد.

6 / 20عمر بن خطّاب تاريخ دمشق _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : خداوندا! هيچ گرفتارى و سختى اى نازل مكن ، جز آن كه ابو الحسن ، كنار من باشد.

.

ص: 552

المناقب للخوارزمي عن عمر بن الخطّاب : اللّهُمَّ لا تُبقِني لِمُعضِلَةٍ لَيسَ لَهَا ابنُ أبي طالِبٍ حَيّا . (1)

أنساب الأشراف عن عمر بن الخطّاب : لا أبقانِيَ اللّه ُ لِمُعضِلَةٍ لَيسَ لَها أبو حَسَنٍ . (2)

الكافي عن عمر بن الخطّاب : لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ . (3)

كنز العمّال عن عمر بن الخطّاب : يَابنَ أبي طالِبٍ ! فَما زِلتَ كاشِفَ كُلِّ شُبهَةٍ ، ومُوَضِّحَ كُلِّ حُكمٍ . (4)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن سعيد بن المسيّب : كانَ عُمَرُ يَتَعَوَّذُ بِاللّه ِ مِن مُعضِلَةٍ ليَسَ لَها أبو حَسَنٍ . (5)

الإمام الصادق عليه السلام : مَرَّ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ عَلَى الحَجَرِ الأَسوَدِ ، فَقالَ : وَاللّه ِ يا حَجَرُ ! إنّا لَنَعلَمُ انَّكَ حَجَرٌ لا تَضُرُّ ولا تَنفَعُ ! إلّا أنّا رَأَينا رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يُحِبُّكَ ، فَنَحنُ نُحِبُّكَ . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : كَيفَ يَابنَ الخَطّابِ ؟ فَوَاللّه ِ ، لَيَبعَثَنَّهُ اللّه ُ يَومَ القِيامَةِ ، ولَهُ لِسانٌ وشَفَتانِ ، فَيَشهَدُ لِمَن وافاهُ ، وهُوَ يَمينُ اللّه ِ في أرضِهِ ، يُبايِعُ بِها خَلقُهُ . فَقالَ عُمَرُ : لا أبقانَا اللّه ُ في بَلَدٍ لا يَكونُ فيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (6)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 97 ح 98 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 45 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 344 ح 266 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 317 ح 651 وفيه «كان عمر يقول . ..» وليس فيه «حيّا» .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 351 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج2 ص31 و 361 وفيه «لم يكن» بدل «ليس»، بحار الأنوار: ج 40 ص 227 ح 6 .
3- .الكافي : ج 7 ص 424 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 306 ح 849 و ج 10 ص 50 ح 186 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 36 ح 5025 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 75 ح 155 ، الفضائل لابن شاذان : ص 95 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 85 ، الإيضاح : ص 191 و 192 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 319 ح 655 ، المسترشد : ص 583 ح 253 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 31 ؛ ذخائر العقبى : ص 149 .
4- .كنز العمّال : ج 5 ص 834 ح 14509 نقلاً عن أبي طالب عليّ بن أحمد .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 647 ح 1100 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 339 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 406 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 96 الرقم 3789 ، الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 ، الإصابة : ج 4 ص 467 الرقم 5704 ، الصواعق المحرقة : ص 127 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 360 نحوه ، صفة الصفوة : ج 1 ص 132 ، كنز العمّال : ج 10 ص 300 ح 2950 .
6- .علل الشرائع : ص 426 ح 8 عن عبد الرحمن بن كثير الهاشمي .

ص: 553

المناقب ، خوارزمى _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : پروردگارا! مرا با مشكلى وانگذار كه پسر ابو طالب براى چاره جويى آن ، زنده نباشد.

أنساب الأشراف _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : خداوند، مرا در مشكلى وانگذارد كه ابو الحسن براى حلّ آن حاضر نباشد.

الكافى _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد.

كنز العمّال _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : اى پسر اب_و طالب! همواره تو برطرف كننده هر شبهه و روشن كننده هر حكمى هستى.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل _ به نقل از سعيد بن مُسَيّب _ : عمر ، همواره از اين كه مشكلى پيش آيد و ابو الحسن براى حلّ آن حاضر نباشد ، به خدا پناه مى بُرد .

امام صادق عليه السلام : عمر بن خطّاب بر حجر الأسود گذر كرد و [ خطاب به آن ]گفت : به خدا، اى سنگ! ما مى دانيم كه تو سنگى هستى كه سود و زيانى نمى رسانى ، جز آن كه پيامبر خدا را ديديم كه تو را دوست مى دارد، پس ما هم تو را دوست مى داريم. امير مؤمنان [ در انتقاد از دعاى عمر] ، فرمود : «چه طور ، ابن خَطّاب؟ سوگند به خدا كه خداوند ، آن را روز قيامت بر مى انگيزانَد ، در حالى كه زبان و دو لب دارد و براى هر كس كه حج گزارده ، گواهى خواهد داد. او دست خدا در روى زمين است كه توسط آن با بندگانش بيعت مى كند» . عمر گفت : خداوند در هيچ سرزمينى ما را بدون حضور على بن ابى طالب ، نگه ندارد.

.

ص: 554

المستدرك على الصحيحين عن أبيسعيد الخدري: حَجَجنا مَعَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ ، فَلَمّا دَخَلَ الطَّوافَ استَقبَلَ الحَجَرَ ، فَقالَ : إنّي أعلَمُ أنَّكَ حَجَرَ لا تَضُرُّ ولا تَنفَعُ ! ولَولا أنّي رَأَيتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله قَبَّلَكَ ما قَبَّلتُكَ ، ثُمَّ قَبَّلَهُ . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : بَلى يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّهُ يَضُرُّ ويَنفَعُ . قالَ: ثُمَّ قالَ : بِكِتابِ اللّه ِ تَبارَكَ وتَعالى . قالَ : وأينَ ذلِكَ مِن كِتابِ اللّه ِ ؟ قالَ : قالَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ : «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِىءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى» (1) خَلَقَ اللّه ُ آدَمَ ومَسَحَ عَلى ظَهرِهِ فَقَرَّرَهُم بِأَنَّهُ الرَّبُّ وأَنَّهُمُ العَبيدُ ، وأخَذَ عُهودَهُم ومَواثيقَهُم وكَتَبَ ذلِكَ في رَقٍّ ، وكانَ لِهذَا الحَجَرِ عَينانِ ولِسانٌ ، فَقالَ لَهُ : اِفتَح فاكَ ، قالَ : فَفَتَحَ فاهُ فَأَلقَمَهُ ذلِكَ الرَّقَّ ، وقالَ : اِشهَد لِمَن وافاكَ بِالمُوافاةِ يَومَ القِيامَةِ ، وإنّي أشهَدُ لَسَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله [يَقولُ] : يُؤتى يَومَ القِيامَةِ بِالحَجَرِ الأَسوَدِ ، ولَهُ لِسانٌ ذَلقٌ (2) ، يشَهَدُ لِمَن يَستَلِمُهُ بِالتَّوحيدِ ، فَهُوَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! يَضُرُّ ويَنفَعُ . فَقالَ عُمَرُ : أعوذُ بِاللّه ِ أن أعيشَ في قَومٍ لَستَ فيهِم يا أبَا الحَسَنِ . (3)

.


1- .الأعراف : 172 .
2- .أي طَلْق (لسان العرب : ج 10 ص 110 «ذلق») .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 628 ح 1682 ، شعب الإيمان : ج 3 ص 451 ح 4040 ، الدرّ المنثور : ج 3 ص 605 ، أخبار مكّة للأزرقي : ج 1 ص 323 ، تاريخ دمشق : ج42 ص 406 ، شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 100 وفيه «لا أبقاني اللّه بأرضٍ لست بها يا أبا الحسن» والثلاثة الأخيرة نحوه ، كنز العمّال : ج5 ص177 ح12521 ؛ الأمالي للطوسي : ص476 ح 1041 نحوه وراجع الرياض النضرة : ج 3 ص 166 وذخائر العقبى : ص 150 وشرح الأخبار : ج 2 ص 317 ح 652 .

ص: 555

المستدرك على الصحيحين _ به نقل از ابو سعيد خُدرى _ : همراه عمر بن خطّاب به حج رفتيم. وقتى شروع به طواف كرد ، رو به حجر الأسود كرد و گفت : من مى دانم كه سنگى هستى كه سود و زيانى نمى رسانى و اگر نمى ديدم كه پيامبر خدا تو را بوسيده ، نمى بوسيدمت ، و آن گاه ، آن را بوسيد. على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «چرا ، اى امير مؤمنان! او سود و زيان مى رسانَد». آن گاه افزود : «طبق كتاب خداوند _ تبارك و تعالى _ ». عمر گفت : اين [مطلب] در كجاى كتاب خداست؟ فرمود : «خداوند عز و جل مى فرمايد : «و هنگامى كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ، ذرّيه آنان را بر گرفت و ايشان را بر خودشان گواه ساخت كه آيا پروردگار شما نيستم؟ گفتند : چرا » . خداوند ، آدم را آفريد و پشتش را مسح كرد و از ذرّيه اش اقرار گرفت كه او پروردگار است ، و آنان ، بنده او هستند و از آنان عهد و پيمان گرفت و آن را بر پوستى نوشت و اين سنگ ، دو چشم و يك زبان داشت. به وى گفت : "دهانت را بگشا" . دهانش را گشود و خداوند ، آن پوست را در دهانش گذاشت و فرمود : " در روز قيامت ، بر حجّ آنان كه حج مى گزارند ، گواهى ده " . و من گواهى مى دهم كه از پيامبر خدا شنيدم : " روز واپسين ، حجر الأسود را با زبانى گويا مى آورند و براى هر كس كه او را بر اساس توحيد ، لمس كرده ، گواهى مى دهد ". بنا بر اين ، اى امير مؤمنان! او (حجر الأسود) ، سود و زيان مى رسانَد». عمر گفت : به خدا پناه مى برم از اين كه در بين مردمى زندگى كنم كه تو اى ابو الحسن در بين آنان نباشى.

.

ص: 556

المناقب للخوارزمي عن يحيى بن عقيل : كانَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ يَقولُ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فيما كانَ يَسأَلُهُ عَنهُ فَيُفَرِّجُ عَنهُ : لا أبقانِي اللّه ُ بَعدَكَ يا عَلِيُّ . (1)

الاستيعاب : وقالَ [عُمَرُ] فِي المَجنونَةِ الَّتي أمَرَ بِرَجمِها ، وفِي الَّتي وَضَعَت لِسِتَّةِ أشهُرٍ ، فَأَرادَ عُمَرُ رَجمَها ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ اللّه َ تَعالى يَقولُ : «وَ حَمْلُهُ وَ فِصَ__لُهُ ثَلَ_ثُونَ شَهْرًا» (2) الحَديثَ ، وقالَ عليه السلام لَهُ : إنَّ اللّه َ رَفَعَ القَلَمَ عَنِ المَجنونِ ، الحَديثَ ، فَكانَ عُمَرُ يَقولُ : لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ . (3)

الإمام الباقر عليه السلام : جاءَ أعرابِيّانِ إلى عُمَرَ يَختَصِمانِ ، فَقالَ عُمَرُ : يا أبَا الحَسَنِ ! اقضِ بَينَهُما ، فَقَضى عَلِيٌّ عليه السلام عَلى أحَدِهِما ، فَقالَ المَقضِيُّ عَلَيهِ [لِعُمَرَ] : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! هذا يَقضي بَينَنا ؟ ! فَوَثَبَ إلَيهِ عُمَرُ ، فَأَخَذَ بِتَلبيبِهِ (4) ثُمَّ قالَ : وَيحَكَ ! ما تَدري مَن هذا ؟ هذا مَولايَ ومَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ، ومَن لَم يَكُن مَولاهُ فَلَيسَ بِمُؤمِنٍ . (5)

شرح نهج البلاغة : إنَّ عَلِيّا عليه السلام جَلَسَ إلى عُمَرَ فِي المَسجِدِ ، وعِندَهُ ناسٌ ، فَلَمّا قامَ عَرَضَ واحِدٌ بِذِكرِهِ ، ونَسَبَهُ إلَى التِّيهِ (6) وَالعُجبِ . فَقالَ عُمَرُ : حَقٌّ لِمِثلِهِ أن يُتيهَ ! وَاللّه ِ لَولا سَيفُهُ لَما قامَ عَمودُ الإِسلامِ ، وهُوَ بَعدُ أقضَى الاُمَّةِ ، وذو سابِقَتِها ، وذو شَرَفِها . (7)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 101 ح 104 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 349 ح 274 ، فيض القدير : ج 4 ص 357 نقلاً عن الدارقطني عن أبي سعيد نحوه ، الرياض النضرة : ج 3 ص 166 ، ذخائر العقبى : ص 150 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 316 ح 650 عن سلمان بن حرب ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 31 عن أبانة بن بطّة .
2- .الأحقاف : 15 .
3- .الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 .
4- .يقال : أخذ بتَلْبيبه : إذا جمعتَ ثيابه عند صدره ونحره ، ثمّ جررتَه (النهاية : ج 1 ص 193 «تلب») .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 161 ح 191 عن إبراهيم بن حيّان ، ذخائر العقبى : ص 126 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 386 ح 861 عن إبراهيم بن حبّان ، بشارة المصطفى : ص 236 عن إبراهيم بن حيّان ، شرح الأخبار : ج 1 ص 110 ح 31 عن إبراهيم بن خيار وكلّها نحوه ، كشف الغمّة : ج 1 ص 299 .
6- .التِّيْه : الصَّلَف والكِبر (لسان العرب : ج 13 ص 482 «تيه») .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 82 نقلاً عن أبي بكر الأنباري في أماليه .

ص: 557

المناقب ، خوارزمى _ به نقل از يحيى بن عقيل _ : عمر بن خطّاب ، هرگاه كه [ مسئله اى ]از على بن ابى طالب مى پرسيد و او مشكلش را مى گشود ، به وى مى گفت : خداوند ، مرا پس از تو زنده نگه ندارد!

الاستيعاب : درب_اره زن دي_وانه اى ك_ه [ ع_مر ]دستور به رَجم وى داده بود و درباره زنى كه شش ماهه زاييده بود و عمر مى خواست او را رجم كند و على عليه السلام به وى فرمود كه خداوند متعال مى فرمايد : «و بار برداشتن و از شير گرفتن او سى ماه است ...» و به وى فرمود : «خداوند ، از ديوانه ، قلم [ محاسبه] را برداشته است...» . عمر مى گفت : اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد.

امام باقر عليه السلام : دو باديه نشين ، پيشِ عمر آمدند و داورى خواستند. عمر گفت : اى ابو الحسن! بين آنان داورى كن. على عليه السلام به ضرر يكى از آن دو داورى كرد. آن كه به ضرر او داورى شده بود ، به [ عمر] گفت : اى امير مؤمنان! اين بين ما داورى كند؟! عمر به وى حمله كرد و يقه اش را گرفت و گفت : واى بر تو! مى دانى اين كيست؟ اين ، مولاى من و مولاى هر مؤمن است و هر كس كه او مولايش نباشد ، مؤمن نيست.

شرح نهج البلاغة : ع_لى عليه السلام در م_سجد ، ك_نار عمر نشست و در حضورش تعدادى از مردم بودند. وقتى على عليه السلام برخاست ، يكى از آنان، از وى به بدى ياد كرد و او را به تكبّر و خودْ بزرگْ بينى متّهم ساخت. عمر گفت : كسى چون او، رواست كه تكبّر بورزد. سوگند به خدا، اگر شمشير او نبود ، هرگز ستون اسلام، افراشته نمى شد ، وانگهى او برترين داور و پُرسابقه ترين و پرشرف ترينِ امّت است.

.

ص: 558

الصراط المستقيم عن شهر بن حوشب : إنَّ عُمَرَ لَمّا بَدَأَ بِالحَسَنَينِ عليهماالسلام فِي العَطاءِ ، قالَ لَهُ ابنُهُ : قَدَّمتَهُما عَلَيَّ ، ولي صُحبَةٌ وهِجرَةٌ دونَهُما ؟ فَقالَ : اُسكُت لا اُمَّ لَكَ ، أبوهُما _ وَاللّه ِ _ خَيرٌ مِن أبيكَ ، واُمُّهُما خَيرٌ مِن اُمِّكَ . (1)

بشارة المصطفى عن عمر بن الخطّاب : اِعلَموا أنَّهُ لا يَتِمُّ لِأَحَدٍ شَرَفٌ إلّا بِوِلايَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وحُبِّهِ . (2)

تاريخ بغداد عن عمر بن الخطّاب _ لَمّا رَأى رَجُلاً يَسُبُّ عَلِيّا عليه السلام _ : إنّي أظُنُّكَ مُنافِقا ؛ سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّما عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (3)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن عروة بن الزبير : إنَّ رَجُلاً وَقَعَ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام بِمَحضَرٍ مِن عُمَرَ ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : تَعرِفُ صاحِبَ هذَا القَبرِ ؟ هُوَ مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّه ِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ صلى الله عليه و آله ، وعَلِيٌّ ابنُ أبي طالِبِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَلا تَذكُر عَلِيّا إلّا بِخَيرٍ ؛ فَإِنَّكَ إن أبغَضتَهُ آذَيتَ هذا في قَبرِهِ . (4)

المستدرك على الصحيحين عن أبي هريرة : قالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : لَقَد اُعطِيَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ثَلاثَ خِصالٍ لَأَن تَكونَ لي خَصلَةٌ مِنها أحَبُّ إلَيَّ مِن أن اُعطى حُمرَ النَّعَمِ . قيلَ : وما هُنَّ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : تَزَوُّجُهُ فاطِمَةَ بِنتَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وسُكناهُ المَسجِدَ مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَحِلُّ لَهُ فيهِ ما يَحِلُّ لَهُ ، واَلرّايَةُ يَومَ خَيبَرَ . (5)

.


1- .الصراط المستقيم : ج 2 ص 70 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 71 ، المسترشد : ص 284 ح 95 كلاهما نحوه .
2- .بشارة المصطفى : ص 249 .
3- .تاريخ بغداد : ج 7 ص 453 الرقم 4023 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 166 ح 8578 _8580 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 118 .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 641 ح 1089 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 519 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 123 ؛ الأمالي للطوسي : ص 431 ح 965 عن الزبير وفيهما «تنقصه» بدل «أبغضته» ، الأمالي للصدوق : ص 472 ح 633 وفيه «تنقّصته» بدل «أبغضته » .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 135 ح 4632 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 659 ح 1123 عن أبي صالح ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 500 ح 36 عن ابن عمر وكلاهما نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 120 ، الصواعق المحرقة : ص 127 وفيهما «لا يحلّ لي» بدل «يحلّ له» ، المناقب للخوارزمي : ص 332 ح 354 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 342 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 158 نحوه ، كنز العمّال : ج 13 ص 116 ح 36376 عن الإمام عليّ عليه السلام .

ص: 559

الصراط المستقيم _ به نقل از شهر بن حَوشَب _ : هنگامى كه عمر تقسيم بيت المال را از حسن و حسين عليهماالسلام شروع كرد ، پسرش به وى گفت : آن دو را بر من پيش داشتى ، در حالى كه من صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و مهاجرت كردم و آن دو نبودند؟ عمر گفت : ساكت ، بى مادر! سوگند به خدا پدر آن دو ، بهتر از پدر تو ، و مادرشان بهتر از مادر تو بود.

بشارة المصطفى _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : آگاه باشيد كه جز با ولايت و محبّت على بن ابى طالب ، شرافت هيچ كس كامل نمى شود.

تاريخ بغداد _ به نقل از عمر بن خطّاب ، هنگامى كه فردى را ديد كه على عليه السلام را بد مى گويد _ : به نظر من تو منافقى. از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «على نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام است ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل _ به نقل از عروة بن زبير _ : در نزد عمر ، مردى نسبت به على عليه السلام بد گفت. عمر به وى گفت : صاحب اين قبر را مى شناسى؟ او محمّد ، پسر عبد اللّه ، پسر عبد المطلّب است و على ، پسر ابو طالب ، پسر عبد المطّلب است. على را جز به نيكى نام نبر؛ چون اگر با او دشمنى كنى ، اين (پيامبر صلى الله عليه و آله ) را در قبرش آزار مى دهى.

المستدرك على الصحيحين _ ب__ه ن_ق_ل از ابو هُرَيره _ : عمر بن خطّاب گفت : سه ويژگى به على بن ابى طالب داده شده است كه اگر يكى از آنها براى من بود ، برايم از اين كه شتران سرخ موى به من بدهند ، دوست داشتنى تر بود. گفته شد : اى امير مؤمنان! آن ويژگى ها چيست؟ گفت : ازدواج او با فاطمه ، دختر پيامبر خدا ؛ سكونتش در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد كه آنچه بر پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد حلال بود ، بر او حلال بود؛ و پرچم جنگ خيبر [ كه پيامبر خدا به وى سپرد] .

.

ص: 560

تاريخ دمشق عن عمر بن الخطّاب : أمّا عَلِيٌّ فَسَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ فيهِ ثَلاثَ خِصالٍ لَوَدِدتُ أنَّ لي واحِدَةً مِنهُنَّ ، فَكانَ أحَبَّ إلَيَّ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ؛ كُنتُ أنَا وأبو عُبَيدَةَ وأبو بَكرٍ وجَماعَةٌ مِنَ الصَّحابَةِ ، إذ ضَرَبَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِهِ عَلى مَنكِبِ عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ! أنتَ أوَّلُ المُؤمِنينَ إيمانا ، وأوَّلُ المُسلِمينَ إسلاما ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (1)

تاريخ دمشق عن عمر بن الخطّاب : كُفّوا عَن عَلِيٍّ عليه السلام ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله [يَقولُ ]فيهِ خِصالاً ، لَو أنَّ خَصلَةً مِنها في جَميعِ آلِ الخَطّابِ كانَ أحَبَّ إلَيَّ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ؛ إنّي كُنتُ ذاتَ يَومٍ ، وأبو بَكرٍ ، وعَبدُ الرَّحمنِ ، وعُثمانُ بنُ عَفّانَ ، وأبو عُبَيدَةَ بنُ الجَرّاحِ ، في نَفَرٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فَانتَهَينا إلى بابِ اُمِّ سَلَمَةَ إذا نَحنُ بِعَلِيٍّ مُتَّكِئا (2) عَلى نَجَفِ البابِ (3) ، فَقُلنا : أرَدنا رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله . فَقالَ : هُوَ فِي البَيتِ يَخرُجُ عَلَيكُمُ الآنَ . فَخَرَجَ عَلَينا رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فَثُرنا (4) حَولَهُ ، فَاتَّكَأَ عَلى عَلِيٍّ ثُمَّ ضَرَبَ يَدَهُ عَلى مَنكِبِهِ ، وقالَ : اُكسُ (5) ابنَ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّكَ مُخاصَمٌ بِسَبعِ خِصالٍ لَيسَ لِأَحَدٍ بَعدَهُنَّ إلّا فَضلُكَ : إنَّكَ أوَّلُ المُؤمِنينَ مَعي إيمانا ، وأعلَمُهُم بأَيّامِ اللّه ِ ، وأوفاهُم بِعَهدِهِ ، وأرأَفُهُم بِالرَّعِيَّةِ ، وأقسَمُهُم بِالسَّوِيَّةِ ، وأعظَمُهُم عِندَ اللّه ِ مَزِيَّةً . (6)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 167 ح 8581 ، المناقب للخوارزمي : ص 55 ح 19 ، كنز العمّال : ج 13 ص 122 ح 36392 نقلاً عن الحسن بن بدر والحاكم في الكنى والشيرازي في الألقاب وابن النجّار و ص 124 ح 36395 كلاهما نحوه .
2- .في المصدر : «متّكئ» ، والصحيح ما أثبتناه.
3- .أي عتَبَته وأعلاه (تاج العروس : ج 12 ص 491 «نجف») .
4- .ثار إليه : وثب (لسان العرب : ج 4 ص 108 «ثور») .
5- .من الكَساء ؛ وهو المجد والشرف والرفعة ، وكاساهُ : فاخرهُ (تاج العروس : ج 20 ص 126 و ص 127 «كسو») ، فيكون المعنى : افخر يابن أبي طالب .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 58 ح 8398 . قال المصنّف بعد ذكر الحديث : وسقطت منه واحدة ، كنز العمّال : ج 13 ص 116 ح 36378 نحوه ؛ بشارة المصطفى : ص 271 نحوه وفيه «بأمر اللّه» بدل «بأيّام اللّه» .

ص: 561

تاريخ دمشق _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : امّا على ؛ از پيامبر خدا شنيدم كه وى داراى سه ويژگى است كه من دوست داشتم يكى از آنها از آنِ من بود و [ اين] از همه آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، برايم دوست داشتنى تر بود. من ، ابو عبيده ، ابو بكر و گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ، جمع بوديم. پيامبر صلى الله عليه و آله با دستش بر شانه على زد و فرمود : «اى على! تو نخستين مؤمنى و اوّلين مسلمانى و نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى».

تاريخ دمشق _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : زبان از [ بدگويىِ ] على نگه داريد. من از پيامبر خدا شنيدم كه درباره او از ويژگى هايى سخن مى گفت كه اگر يكى از آنها در بين همه آل خَطّاب بود ، براى من از هر آنچه خورشيد بر آن مى تابد ، دوست داشتنى تر بود. روزى من ، ابو بكر ، عبد الرحمان [ بن عوف] ، عثمان بن عفّان و ابو عبيده جرّاح با جمعى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم . به درِ خانه اُمّ سلمه آمديم. ديديم كه على به درگاه تكيه داده است. گفتيم : پيامبر خدا را مى خواهيم. گفت : او در خانه است و الآن ، نزد شما مى آيد. پيامبر خدا خارج شد و ما دورش حلقه زديم. بر على تكيه زد و دست بر شانه على زد و فرمود : «اى على! به خود ببال ؛ چون تو با هفت ويژگى اى كه در هيچ كس جز تو نيست ، بر ديگران غلبه دارى. تو اوّلين مؤمنى هستى كه همراه من ايمان آورد ، داناترينِ آنان به ايّام اللّه (روزهاى خدا) ، با وفاترينِ آنان نسبت به پيمان الهى ، مهرورزترينِ آنان به شهروندان ، به تساوى تقسيم كننده ترينِ آنان ، و در پيش خدا ، پر مزيّت ترينِ آنانى.

.

ص: 562

المناقب للخوارزمي عن عمر بن الخطّاب : كانَت في أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ثَمانِيَ عَشرَةَ سابِقَةً ، خُصَّ مِنها عَلِيٌّ بنُ أبي طالِبٍ بِثَلاثَ عَشرَةَ ، وشارَكنا فِي الخَمسِ . (1)

ربيع الأبرار : اِستَعدى رَجُلٌ عُمَرَ عَلى عَلِيٍّ ، وعَلِيٌّ جالِسٌ ، فَالتَفَتَ عُمَرُ إلَيهِ فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، قُم فَاجلِس مَعَ خَصمِكَ ، فَقامَ فَجَلَسَ مَعَ خَصمِهِ فَتَناظَرا ،وَانصَرَفَ الرَّجُلُ ، فَرَجَعَ عَلِيٌّ إلى مَجلِسِهِ ، فَتَبَيَّنَ عُمَرُ التَّغَيُّرَ في وَجهِهِ ، فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، ما لي أراكَ مُتَغَيِّرا ؟ أكَرِهتَ ما كانَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : وما ذاكَ ؟ قالَ : كَنَّيتَني بِحَضرَةِ خَصمي ، فَأَلّا قُلتَ لي : يا عَلِيُّ ، قُم فَاجلِس مَعَ خَصمِكَ ؟ فَأَخَذَ عُمَرُ بِرَأسِ عَلِيٍّ فَقَبَّلَ بَينَ عَينَيهِ ، ثُمَّ قالَ : بِأَبي أنتُم ، بِكُم هَدانَا اللّه ُ ، وبِكُم أخرَجَنا مِنَ الظُّلُماتِ إلَى النّورِ . (2)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 331 ح 352 و ص 99 ح 101 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 344 ح 265 .
2- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 595 ، المناقب للخوارزمي : ص 98 ح 99 عن عبد اللّه بن عبّاس ، شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 65 كلاهما نحوه .

ص: 563

المناقب ، خوارزمى _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : در بين ياران محمد صلى الله عليه و آله ، هجده سابقه بود كه على بن ابى طالب ، سيزده تا از آنها را به تنهايى داشت و ما در پنج تاى آنها با وى شريك بوديم.

ربيع الابرار : در مجلسى كه على عليه السلام نيز نشسته بود ، مردى عليه آن حضرت از عمر دادخواهى كرد . عمر به على عليه السلام رو كرد و گفت : اى ابو الحسن! برخيز و در كنار مخالف خود بنشين. على عليه السلام برخاست و در كنار او نشست و با هم به گفتگو پرداختند. آن گاه ، آن مرد از ادامه گفتگو منصرف شد و على عليه السلام هم به جاى خود بازگشت . عمر در چهره على عليه السلام دگرگونى مشاهده كرد و پرسيد : اى ابوالحسن! چرا چهره ات را دگرگون مى بينم؟ آيا از آنچه پيش آمد ، ناراحتى؟ فرمود : «آرى» . عمر گفت : براى چه؟ فرمود : «در حضور مخالف من ، مرا با كُنيه صدا كردى . چرا نگفتى : "اى على! برخيز و در كنار مخالفت بنشين"؟» . عمر ، سر على عليه السلام را گرفت و پيشانىِ آن حضرت را بوسيد و گفت : پدرم فداى شما باد! خداوند به وسيله شما ما را هدايت كرد ، و از ظلمت به نور آورد.

.

ص: 564

مسند زيد عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام _ أنَّهُ قالَ لِعُمَرَ فِي امرَأَةٍ حامِلٍ اعتَرَفَت بِالفُجورِ فَأَمَرَ بِها أن تُرجَمَ _ : فَلَعَلَّكَ انتَهَرتَها أو أخَفتَها ؟ قالَ : قَد كانَ ذلِكَ ، فَقالَ : أ وَما سَمِعتَ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لا حَدَّ عَلى مُعتَرِفٍ بَعدَ بَلاءٍ ، إنَّهُ مَن قَيَّدتَ أو حَبَستَ أو تَهَدَّدتَ فَلا إقرارَ لَهُ . قالَ : فَخَلّى عُمَرُ سَبيلَها ، ثُمَّ قالَ : عَجَزَتِ النِّساءُ أن تَلِدَ مِثلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، لَو لا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ . (1)

راجع : ج 9 ص 432 (أرجح أهل الأرض إيماناً) . ج 10 ص 566 (علم الدين) . ج 11 ص 488 (نماذج من قضاياه بعد النبيّ) . ج 3 ص 16 (استشارة عمر الإمامَ فيالمعضلات) ، و ص 18 (استنجاد عمر برأى الإمام) و ص 38 (رأي عمر فيمن رشّحهم للخلافة) .

6 / 21عَمرُو بنُ الحَمِقِ وقعة صفّين عن عبد اللّه بن شريك : قالَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ : إنّي _ وَاللّه ِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! _ ما أجَبتُكَ ولا بايَعتُكَ عَلى قَرابَةٍ بَيني وبَينَكَ ، ولا إرادَةِ مالٍ تُؤتينيهِ ، ولَا التِماسِ سُلطانٍ يُرفَعُ ذِكري بِهِ ، ولكِن أحبَبتُكَ لِخِصالٍ خَمسٍ : أنَّكَ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وأوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ ، وزَوجُ سَيِّدةِ نِساءِ الاُمَّةِ فاطِمَةَ بِنتِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وأبُو الذُّرِّيَّةِ الَّتي بَقِيَت فينا مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وأعظَمُ رَجُلٍ مِنَ المُهاجِرينَ سَهما فِي الجِهادِ . فَلَو أنّي كُلِّفتُ نَقلَ الجِبالِ الرَّواسي ، ونَزحَ البُحورِ الطَّوامي ، حَتّى يَأتِيَ عَلَيَّ يومي في أمرٍ اُقَوّي بِهِ وَلِيَّكَ ، واُوهِنُ بِهِ عَدُوَّكَ ، ما رَأَيتُ أنّي قَد أدَّيتُ فيهِ كُلَّ الَّذي يَحِقُّ عَلَيَّ مِن حَقِّكَ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام : اللّهُمَّ نُوِّر قَلبَهُ بِالتُّقى ، وَاهدِهِ إلى صِراطٍ مُستَقيمٍ ، لَيتَ أنَّ في جُندي مِئَةً مِثلَكَ . (2)

.


1- .مسند زيد : ص 335 ، كشف اليقين : ص 73 ح 55 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 113 ؛ ذخائر العقبى : ص 146 وليس فيه ذيله «ثمّ قال . ..» ، المناقب للخوارزمي : ص 81 ح 65 .
2- .وقعة صفّين : ص 103 ، الاختصاص : ص 14 ؛ جمهرة خطب العرب : ج 1 ص 321 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 181 كلّها نحوه .

ص: 565

6 / 21 عمرو بن حَمِق

مسند زيد _ به نقل از زيد بن على از پدرش ، از جدش _ : امام على عليه السلام درباره زنى آبستن كه به زنا اعتراف كرده بود و عمر به سنگسار او حكم داده بود ، به عمر فرمود:«گويا او را تحت فشار گذاشته اى و يا ترسانده اى؟». عمر گفت : همين طور است. فرمود : «آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : "كسى كه پس از گرفتار شدن ، اعتراف مى كند ، حد بر او جارى نمى شود"؟ همانا كسى كه در بند كشيده شود ، يا زندانى گردد و يا تهديد شود ، اقرارش اثرى ندارد». عمر ، زن را رها كرد و گفت : زنان از زادنِ كسى چون على بن ابى طالب ناتوانند. اگر على نبود،عمر هلاك مى شد.

ر . ك : ج 9 ص 433 (برترينِ اهل زمين در ايمان) . ج 10 ص 567 (دانش دين) . ج 11 ص 489 (نمونه هايى از داورى هاى امام على پس از پيامبر) . ج 3 ص 17 (مشورت عمر با امام در مشكلات) و ص 19 (پذيرش آراى امام از سوى عمر) و ص 39 (شايستگان خلافت از ديدگاه عمر) .

6 / 21عمرو بن حَمِق وقعة صفين _ ب_ه نقل از عبد اللّه ب_ن ش_ريك _ : عمرو بن حمق گفت : سوگند به خدا، اى امير مؤمنان! اين كه به تو پاسخ مثبت دادم و با تو بيعت كردم ، نه به خاطر خويشى بين من و تو بود ، و نه به اميد مالى كه به من بدهى ، و نه به خاطر قدرتى كه موجب بلند آوازگى من شود؛ بلكه تو را به خاطر پنج ويژگى دوست دارم : تو پسر عموى پيامبر خدايى؛ و نخستين مؤمن به اويى؛ و شوهر بانوى زنان امّت ، فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله هستى؛ و پدر نسلى هستى كه در بين ما از پيامبر خدا به جا مانده است؛ و در بين مهاجران، پُرسهم ترينِ آنان در جهادى. اگر من به جا به جايى كوه هاى استوار و كشيدن آب درياهاى پُر آب، مجبور شوم تا روزى بر من فرا رسد كه در كارى به دوستداران تو كمك كنم و دشمنان تو را سست كنم ، [باز هم] گمان نمى كنم حقوقى را كه تو بر گردنم دارى ، گزارده باشم . امير مؤمنان على عليه السلام فرمود : «پروردگارا! دلش را به تقوا نورانى كن و به راه راست، هدايتش فرما. اى كاش در سپاه من ، صد نفر چون تو بود!».

.

ص: 566

راجع : ج 13 ص 438 (عمرو بن الحمق الخزاعي) .

6 / 22قُثَمُ بنُ العَبّاسِ المستدرك على الصحيحين عن أبي إسحاق : سَأَلتُ قُثَمَ بنَ العَبّاسِ : كَيفَ وَرِثَ عَلِيٌّ عليه السلام رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله دونَكُم ؟ قالَ : لِأَنَّهُ كانَ أوَّلَنا بِهِ لُحوقا ، وأشَدَّنا بِهِ لُزوقا . (1)

تاريخ دمشق عن إسماعيل بن أبي خالد : قُلتُ لِقُثَمَ : ما شَأنُ عَلِيٍّ عليه السلام كانَ لَهُ مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مَنزِلَةٌ لَم تَكُن لِلعَبّاسِ ؟ قالَ : لِأَنَّهُ كانَ أسرَعَنا بِهِ لُحوقا ، وأشَدَّنا بِهِ لُصوقا . (2)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 136 ح 4633 ، المعجم الكبير : ج 19 ص 40 ح 86 و 85 وفيه «دون العبّاس» بدل «دونكم» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 393 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 373 الرقم 4279 كلاهما نحوه ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 348 ح 206 وزاد فيه «واللّه» قبل «كان» ، كنز العمّال : ج 13 ص 143 ح 36447 ؛ الطرائف : ص 284 نحوه وراجع الفصول المختارة : ص 264 و شرح الأخبار : ج 1 ص 212 ح 185 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 392 .

ص: 567

6 / 22 قُثَم بن عبّاس

ر . ك : ج 13 ص 439 (عمرو بن حمق خُزاعى) .

6 / 22قُثَم بن عبّاس المستدرك على الصحيحين _ ب__ه ن_ق_ل از ابو اسحاق _ : از قُثَم بن عبّاس پرسيدم : چه طور على ، وارث پيامبر خدا شد و شما نشديد؟ گفت : چون او در پيوستن به پيامبر صلى الله عليه و آله ، نخستينِ ما و در همراهى با او، استوارترينِ ما بود.

تاريخ دمشق _ به نقل از اسماعيل بن ابى خالد _ : به قُثَم گفتم : چرا على در نزد پيامبر خدا، جايگاهى داشت كه عبّاس (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ) نداشت؟ گفت : چون در پيوستن به او ، على پيشتاز ما بود و در همراهى با او ، استوارترينِ م_ا .

.

ص: 568

6 / 23قَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ الفصول المختارة عن قيس بن سعد بن عبادة : قالَ وهُوَ مُتَوجِّهٌ إلى صِفّينَ : وعَلِيٌّ إمامُنا وإمامُ لِسِوانا أتى بِهِ التَّنزيلُ يَومَ قالَ النَّبِيُّ : مَن كُنتُ مَولا هُ فَهذا مَولاهُ خَطبٌ جَليلُ إنَّما قالَهُ النَّبِيُّ عَلَى الاُمَّ _ةِ حَتما ما فيهِ قالٌ وقيلُ (1)

شرح نهج البلاغة : قالَ مُعاوِيَةُ لِقَيسِ بنِ سَعدٍ : رَحِمَ اللّه ُ أبا حَسَنٍ ! فَلَقَد كانَ هَشّا بَشّا ، ذا فُكاهَةٍ . قالَ قَيسٌ : نَعَم ، كانَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَمزَحُ ويَبتَسِمُ إلى أصحابِهِ ، وأراكَ تُسِرُّ حَسوا فِي ارتِغاءٍ (2) ، وتَعيبُهُ بِذلِكَ ! أما وَاللّه ِ لَقَد كانَ مَعَ تِلكَ الفُكاهَةِ وَالطَّلاقَةِ أهيَبَ مِن ذي لَبدَتَينِ ، قَد مَسَّهُ الطُّوى ، تِلكَ هَيبَةُ التَّقوى ، ولَيسَ كَما يَهابُكَ طَغامُ (3) أهلِ الشّامِ . (4)

.


1- .الفصول المختارة : ص 291 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 43، المناقب لابن شهرآشوب : ج 3 ص 28 .
2- .قال الميداني : «يُسِرّ حسوا في ارتغاء» الارتغاء : شرب الرِّغوة . أصله : الرجل يُؤتى باللَبن ؛ فيُظهر أنّه يريد الرغوة خاصّة ولا يريد غيرها ، فيشربها ، وهو في ذلك ينال من اللبن . يضرب لمن يريك أنّه يعينك ، وإنّما يجرّ النفع إلى نفسه (مجمع الأمثال : ج 3 ص 525 الرقم 4680) .
3- .الطَّغام : من لا عقل له ولا معرفة ، وقيل : هم أوغاد الناس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 25 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 147 .

ص: 569

6 / 23 قيس بن سعد بن عُباده

6 / 23قيس بن سعد بن عُبادهالفصول المختارة :قيس بن سعد بن عباده ، در زمانى كه به سوى صفّين مى رفت ، سرود : على، پيشواى ما و پيشواى غير ماست به حكمى قرآنى كه نازل شد . همان روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر كه را من مولايم اين، مولاى اوست» ، و زيبا فرمود. پيامبر خدا به عنوان فرمانى حتمى آن را بر امّت گفت و چون و چرايى در آن، راه ندارد.

شرح نهج البلاغة :معاويه به قيس بن سعد گفت : خداوند ، ابو الحسن را رحمت كند! او مردى خوش و بشّاش و اهل مزاح بود. قيس گفت : آرى. پيامبر خدا هم با يارانش مزاح مى كرد و بر چهره شان لبخند مى زد. به نظرم تو كنايه مى زنى و مى خواهى با اين سخن ، بر او خُرده بگيرى ؛ ولى سوگند به خدا، با همه شوخ طبعى و گشاده رويى ، از شير پُر يالِ گرسنه هم پُر هيبت تر بود. اين ، هيبتِ تقوا بود و همچون تو نبود كه اوباش شام، بزرگت مى دارند.

.

ص: 570

. .

ص: 571

فهرست تفصيلى .

ص: 572

. .

ص: 573

. .

ص: 574

. .

ص: 575

. .

ص: 576

. .

ص: 577

. .

ص: 578

. .

جلد 9

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل السابع : عليّ عن لسان أصحابه7 / 1أبُو الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّربيع الأبرار :سَأَلَ زِيادُ بنُ أبيهِ أبَا الأَسوَدِ عَن حُبِّ عَلِيٍّ فَقالَ : إنَّ حُبَّ عَلِيٍّ يَزدادُ في قَلبي حِدَّةً ، كَما يَزدادُ حُبُّ مُعاوِيَةَ في قَلبِكَ ؛ فَإِنّي اُريدُ اللّهَ وَالدّارَ الآخِرَةَ بِحُبّي عَلِيّا ، وتُريدُ الدُّنيا بِزينَتِها بِحُبِّكَ مُعاوِيَةَ ، ومَثَلي ومَثَلُكَ كَما قالَ إخوَةُ مَذحِجٍ : خَليلانِ مُختَلِفٌ شَأنُنا اُريدُ العَلاءَ ويَهوِى اليَمَن اُحِبُّ دِماءَ بَني مالِك وراقَ المُعَلّى (1) بَياضَ اللَّبَنِ (2)

الاستيعاب_ في رِثاءِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: وقالَ أبُو الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّ وأكثَرُهُم يَرويها لِاُمِّ الهَيثَمِ بِنتِ العُريانِ النَّخَعِيَّةِ : ألا يا عَينُ وَيحَكِ أسعِدينا أ لا تَبكي أميرَ المُؤمِنينا تُبَكّي اُمُّ كُلثومٍ عَلَيهِ بِعَبرَتِها وقَد رَأَتِ اليَقينا ألا قُل لِلخَوارِجِ حَيثُ كانوا فَلا قَرَّت عُيونُ الشّامِتينا أ في شَهرِ الصِّيامِ فَجَعتُمونا بِخَيرِ النّاسِ طُرّا أجمَعينا قَتَلتُم خَيرَ مَن رَكِبَ المَطايا وذَلَّلَها ومَن رَكِبَ السَّفينا ومَن لَبِسَ النِّعالَ ومَن حَذاها ومَن قَرَأَ المَثانِيَ وَالمِئينا فَكُلُّ مَناقِبِ الخَيراتِ فيهِ وحُبُّ رَسولِ رَبِّ العالَمينا لَقَد عَلِمَت قُرَيشٌ حَيثُ كانَت بِأَنَّكَ خَيرُها حَسَبا ودينا إذَا استَقبَلتَ وَجهَ أبي حُسَينِ رَأَيتَ البَدرَ فَوقَ النّاظِرينا وكُنّا قَبلَ مَقتَلِهِ بِخَيرِ نَرى مَولى رَسولِ اللّهِ فينا يُقيمُ الحَقَّ لا يَرتابُ فيهِ ويَعدِلُ فِي العِدا وَالأَقرَبينا ولَيسَ بِكاتِمٍ عِلماً لَدَيهِ ولَم يُخلَق مِنَ المُتَجَبِّرينا كَأَنَّ النّاسَ إذ فَقَدوا عَلِيّا نَعامٌ حارَ في بَلَدٍ سِنينا فَلا تَشمَت مُعاوِيَةَ بنَ صَخرِ فَإِنَّ بَقِيَّةَ الخُلَفاءِ فينا (3)

.


1- .في المصدر : «العلى» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تاج العروس : ج 19 ص 698 .
2- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 479 .
3- .الاستيعاب : ج 3 ص 223 الرقم 1875 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 116 الرقم 3789 وفيه «بعضهم يرويها» بدل «أكثرهم يرويها» وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 428 .

ص: 7

فصل هفتم : على از زبان يارانش

7 / 1 ابو الأسود دُئلى

فصل هفتم : على از زبان يارانش7 / 1ابو الأسود دُئلىربيع الأبرار :زياد بن ابيه ، از ابو الأسود درباره دوستى على عليه السلام پرسيد. ابو الأسود گفت : دوستىِ على در دل من ، شديدتر مى گردد ، همان گونه كه دوستىِ معاويه در دل تو افزوده مى شود. من از دوست داشتن على ، خداوند و خانه آخرت را مى طلبم ، و تو با دوست داشتن معاويه ، دنيا و زيور آن را مى جويى. مَثَل من و تو ، چنان است كه شاعر مَذحِجى گفته است : دو دوست با خواستِ گونه گونيم من بزرگى مى جويم و او به يمن ، علاقه دارد. من خون بنى مالك را و شير دوش ، سفيدىِ شير را در نظر مى دارد.

الاستيعاب_ در سوگ امير مؤمنان عليه السلام _: ابو الأسود دؤلى _ و اكثر آن را به امّ هيثم ، دختر عريان نخعى نسبت مى دهند _ ، سرود : اى ديده ، واى بر تو! ياريمان كن بر امير مؤمنان ، گريه نمى كنى؟ امّ كلثوم ، بر او گريست و به يقين ديد. به خوارج ، هر جا كه هستند ، بگو : ديدگانِ بدخواهان ما روشن مباد! آيا در ماه رمضان ، همه ما را سوگوار كرديد؟ با كشتن بهترينِ مردم؟ آن كه كشتيدش، بهترين كسى بود كه بر اسب نشست وآن را رام ساخت و [ بهترين كسى كه] بر شتر ، سوار شد. و [ بهترين] كسى كه نعلين پوشيد و كفش به پا كرد و آن كه آيات سوره هاى بلند و كوتاه را مى خوانْد. همه صفت هاى خوب در او بود و [ نيز] دوستىِ فرستاده پروردگار جهانيان. قريشيان، هر جا كه بودند ، مى دانستند كه تو از نظر دين و خاندان ، بهترينِ آنانى. اگر با ابو حسين ، رو به رو شوى ماه را بر بالاى ديدگان وى مى بينى. ما پيش از كشته شدن او ، به خير بوديم و ولىّ پيامبر خدا را در بين خود مى ديديم. آن كه حق را به پا مى داشت و در آن ، ترديد نمى كرد و در بين دشمن و نزديكان ، عدالت را به كار مى گرفت. دانشى را كه در نزدش بود ، پوشيده نداشت و از ستمكاران ، آفريده نشده بود. مردم، آن هنگامى كه على را از دست دادند چون چارپايانى بودند كه سال ها در شهر ، حيران بودند. اى معاوية بن صخر! او را سرزنش مكن چرا كه [ او] باقى مانده خليفه ها در بين ما بود.

.

ص: 8

راجع : ج 13 ص 14 (أبو الأسود الدُّؤلي) . ج 7 ص 396 (في رثاء الإمام) .

7 / 2الأَحنَفُ بنُ قَيسٍتنبيه الخواطر عن الأحنف بن قيس_ لَمّا سَأَلَهُ مُعاوِيَةُ عَن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: كانَ آخِذا بِثَلاثٍ تارِكا لِثَلاثٍ : آخِذا بِقُلوبِ الرِّجالِ إذا حَدَّثَ ، حَسَنَ الِاستِماعِ إذا حُدِّثَ ، أيسَرَ الأَمرَينِ عَلَيهِ إذا خولِفَ ، تارِكا لِلمِراءِ ، تارِكا لِمُقارَنَةِ اللَّئيمِ ، تارِكا لِما يُعتَذَرُ مِنهُ . (1)

.


1- .تنبيه الخواطر : ج 2 ص 14 .

ص: 9

7 / 2 اَحنف بن قيس

ر . ك : ج 13 ص 15 (ابو الاسود دُؤلى) . ج 7 ص 397 (در سوگ امام) .

7 / 2اَحنف بن قيستنبيه الخواطر_ به نقل از احنف بن قيس ، هنگامى كه معاويه از او درباره امير مؤمنان پرسيد _: او سه چيز را گرفته بود و سه چيز را رها كرده بود : هنگامى كه سخن مى گفت ، دل مردم را در كف مى گرفت؛ هرگاه با وى سخن گفته مى شد ، خوبْ گوش مى داد؛ و هنگامى كه با او مخالفت مى شد ، نرم ترين روش را برمى گزيد. جدال را ترك مى كرد؛ هم نشين نابكار نمى شد ؛ و از آنچه از او عذرخواهى مى شد ، دست مى كشيد.

.

ص: 10

راجع : ج 13 ص 78 (الأحنف بن قيس) .

7 / 3اُمُّ الخَيرِبلاغات النساء عن الشعبي :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى واليهِ بِالكوفَةِ : أن أوفدِ عَلَيَّ اُمَّ الخَيرِ بِنتَ الحَريشِ بنِ سُراقَةَ البارِقِيَّةَ رِحلَةً مَحمودَةَ الصُّحبَةِ غَيرَ مَذمومَةِ العاقِبَةِ ... فَلَمّا قَدِمَت عَلى مُعاوِيَةَ أنزَلَها مَعَ الحَرَمِ ثَلاثا ثُمَّ أذِنَ لَها فِي اليَومِ الرّابِعِ وجَمَعَ لَهَا النّاسَ ، فَدَخَلَت عَلَيهِ فَقالَت : اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقالَ : وعَلَيكِ السَّلامُ وبِالرَّغمِ _ وَاللّهِ _ مِنكِ دَعَوتِني بِهذَا الِاسمِ ، فَقالَت : مَه يا هذا! فَإِنَّ بَديهَةَ السُّلطانِ مَدحَضَةٌ لِما يُحِبُّ عِلمَهُ . قالَ (1) : صَدَقتِ يا خالَةُ ، وكَيفَ رَأَيتِ مَسيرَكِ ؟ قالَت : لَم أزَل في عافِيَةٍ وسَلامَةٍ حَتّى اُوفِدتُ إلى مُلكٍ جَزلٍ وعَطاءٍ بَذلٍ ، فَأَنا في عَيشٍ أنيقٍ عِندَ مَلِكٍ رَفيقٍ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : بِحُسنِ نِيَّتي ظَفِرتُ بِكُم واُعِنتُ عَلَيكُم ! قالَت : مَه يا هذا ! لَكَ وَاللّهِ مِن دَحضِ المَقالِ ما تُردي عاقِبَتُهُ . قالَ : لَيسَ لِهذا أرَدناكِ . قالَت : إنَّما أجري في مَيدانِكَ إذا أجرَيتَ شَيئا أجرَيتُهُ ، فَاسأَل عَمّا بَدا لَكَ . قالَ : كَيفَ كانَ كَلامُكِ يَومَ قَتلِ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ ؟ قالَت : لَم أكُن وَاللّهِ رَوَّيتُهُ قَبلُ ، ولا زَوَّرتُهُ (2) بَعدُ ، وإنَّما كانَت كَلِماتٍ نَفَثَهُنَّ لِساني حينَ الصَّدمَةِ ، فَإِن شِئتَ أن اُحَدِّثَ لَكَ مَقالاً غَيرَ ذلِكَ فَعَلتُ . قالَ : لا أشاءُ ذلِكَ . ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ فَقالَ : أيُّكُم حَفِظَ كَلامَ اُمِّ الخَيرِ ؟ قالَ رَجُلٌ مِنَ القَومِ : أنَا أحفَظُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ كَحِفظي سورَةَ الحَمدِ ، قالَ : هاتِهِ . قالَ : نَعَم ، كَأَنّي بِها يا أميرَ المُؤمِنينَ وعَلَيها بُردٌ زَبيدِيٌّ كَثيفُ الحاشِيَةِ ، وهِيَ عَلى جَمَلٍ أرمَكَ (3) وقَد اُحيطَ حَولَها حِواءٌ وبِيَدِها سَوطٌ مُنتَشِرٌ الضَّفرِ ، وهِيَ كَالفَحلِ يَهدِرُ في شِقشِقَتِهِ ، تَقولُ : «يَ_أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَىْ ءٌ عَظِيمٌ» (4) ، إنَّ اللّهَ قَد أوضَحَ الحَقَّ ، وأبانَ الدَّليلَ ، ونَوَّرَ السَّبيلَ ، ورَفَعَ العَلَمَ ، فَلَم يَدَعكُم في عَمياءَ مُبهَمَةٍ ، ولا سَوداءَ مُدلَهِمَّةٍ ، فَإِلى أينَ تُريدونَ رَحِمَكُم اللّهُ ؟ أفِرارا عَن أميرِ المُؤمِنينَ ، أم فِرارا مِنَ الزَّحفِ ، أم رَغبَةً عَنِ الإِسلامِ ، أمِ ارتِدادا عَنِ الحَقِّ ؟ أ ما سَمِعتُمُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَ_هِدِينَ مِنكُمْ وَالصَّ_بِرِينَ وَ نَبْلُوَاْ أَخْبَارَكُمْ» (5) . ثُمَّ رَفَعَت رَأسَها إلَى السَّماءِ وهِيَ تَقولُ : «اللّهُمَّ قَد عيلَ الصَّبرُ ، وضَعُفَ اليَقينُ ، وَانتَشَرَ الرُّعبُ ، وبِيَدِكَ يا رَبِّ أزِمَّةُ القُلوبِ ، فَاجمَع إلَيهِ الكَلِمَةَ عَلَى التَّقوى ، وألِّفِ القُلوبَ عَلَى الهُدى ، وَاردُدِ الحَقَّ إلى أهلِهِ» هَلُمّوا _ رَحِمَكُمُ اللّهُ! _ إلَى الإِمامِ العادِلِ ، وَالوَصِيِّ الوَفِيِّ ، وَالصِّدّيقِ الأَكبَرِ ، إنَّها إحَنٌ (6) بَدرِيَّةٌ ، وأحقادٌ جاهِلِيَّةٌ ، وضَغائِنُ اُحُدِيَّةٌ ، وَثَبَ بِها مُعاوِيَةُ حينَ الغَفلَةِ ، لِيُدرِكَ بِها ثاراتِ بَني عَبدِ شَمسٍ . ثُمَّ قالَت : «قَ_تِلُواْ أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لآَ أَيْمَ_نَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ» (7) ، صَبرا ، مَعشَرَ الأَنصارِ وَالمُهاجِرينَ ، قاتِلوا عَلى بَصيرَةٍ مِن رَبِّكُم ، وثَباتٍ مِن دينِكُم ، وكَأَنّي بِكُم غَدا لَقَد لَقيتُم أهلَ الشّامِ كحُمُرٍ مُستَنفِرَةٍ ، لا تَدري أينَ يُسلَكُ بِها مِن فِجاجِ الأَرضِ ، باعُوا الآخِرَةَ بِالدُّنيا ، وَاشتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدى ، وباعُوا البَصيرَةَ بِالعَمى ، عَمّا قَليلٍ لَيُصبِحُنَّ نادِمينَ ، حَتّى تَحُلَّ بِهِمُ النَّدامَةُ ، فَيَطلُبونَ الإِقالَةَ . إنَّهُ وَاللّهِ مَن ضَلَّ عَنِ الحَقِّ وَقَعَ فِي الباطِلِ ، ومَن لَم يَسكُنِ الجَنَّةَ نَزَلَ النّارَ . أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ الأَكياسَ استَقصَروا عُمُرَ الدُّنيا فَرَفَضوها ، وَاستَبطَأوا مُدَّةَ الآخِرَةِ فَسَعَوا لَها . وَاللّهِ أيُّهَا النّاسُ ! لَولا أن تَبطُلَ الحُقوقُ ، وتُعَطَّلَ الحُدودُ ، ويَظهَرَ الظّالِمونَ وتَقوى كَلِمَةُ الشَّيطانِ لَمَا اختَرنا وُرودَ المَنايا عَلى خَفضِ العَيشِ وطيبِهِ ، فَإِلى أينَ تُريدونَ رَحِمَكُمُ اللّهُ عَنِ ابنِ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وزَوجِ ابنَتِهِ ، وأبِي ابنَيهِ ؟ خُلِقَ مِن طينَتِهِ ، وتَفَرَّعَ مِن نَبعَتِهِ ، وخَصَّهُ بِسِرِّهِ ، وجَعَلَهُ بابَ مَدينَتِهِ وعَلَمَ المُسلِمينَ ، وأبانَ بِبُغضِهِ المُنافِقينَ ، فَلَم يَزَل كَذلِكَ يُؤَيِّدُهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِمَعونَتِهِ ، ويَمضي عَلى سَنَنِ استِقامَتِهِ ، لا يَعرُجُ لِراحَةِ الدَّأبِ . هاهُوَ مُفَلِّقُ الهامِ ومُكَسِّرُ الأَصنامِ ، إذ صَلّى وَالنّاسُ مُشرِكونَ ، وأطاعَ وَالنّاسُ مُرتابونَ ، فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى قَتَلَ مُبارِزي بَدرٍ ، وأفنى أهلَ اُحُدٍ ، وفَرَّقَ جَمعَ هَوازِنَ ، فَيالَها مِن وَقائِعَ زَرَعَت في قُلوبِ قَومٍ نِفاقا ورِدَّةً وشِقاقا ! قَدِ اجتَهَدتُ فِي القَولِ ، وبالَغتُ فِي النَّصيحَةِ ، وبِاللّهِ التَّوفيقُ وعَلَيكُمُ السَّلامُ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : وَاللّهِ يا اُمَّ الخَيرِ ، ما أرَدتِ بِهذَا الكَلامِ إلّا قَتلي ، وَاللّهِ لَو قَتَلتُكِ ما حَرِجتُ في ذلِكَ . قالَت : وَاللّهِ ما يَسوؤُني يَابنَ هِندٍ! أن يُجرِيَ اللّهُ ذلِكَ عَلى يَدَي مَن يُسعِدُنِيَ اللّهُ بِشَقائِهِ . (8)

.


1- .في المصدر : «قالت» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .التَّزوير : إصلاح الكلام وتهيئته (لسان العرب : ج 4 ص 337 «زور») . تريد أنّها قالته ارتجالاً .
3- .مِن الرُّمكة : لون الرماد ، وقيل : حُمرةٌ يخلطها سواد (لسان العرب : ج 10 ص 434 «رمك») .
4- .الحجّ : 1 .
5- .محمّد : 31 .
6- .جمع إحْنة ؛ الحقد في الصدر (لسان العرب : ج 13 ص 8 «أحن») .
7- .التوبة : 12 .
8- .بلاغات النساء : ص 55 ، العقد الفريد : ج 1 ص 343 ، صبح الأعشى : ج 1 ص 248 .

ص: 11

7 / 3 اُمّ الخير

ر . ك : ج 13 ص 79 (احنف بن قيس) .

7 / 3اُمّ الخيربلاغات النساء_ به نقل از شعبى _: معاويه به فرماندار خود در كوفه نوشت : امّ الخير ، دختر حَريش ابن سراقه بارقى را در قافله اى با همراهانى خوش رفتار و در امنيت كامل ، نزد من بفرست ... . هنگامى كه نزد معاويه رسيد ، وى را سه روز در بين زنان حرمِ خود ، جاى داد و در روز چهارم ، به او اجازه حضور داد و گروهى را هم جمع كرد. امّ الخير ، وارد شد و گفت : سلام بر امير مؤمنان! معاويه گفت : سلام بر تو و سوگند به خدا، مرا به اين نام ، على رغم خواست دلت صدا كردى. امّ اخير گفت : مرد! اين موضوع را رها كن ؛ چون غير منتظره هاى قدرت ، براى كسى كه بداند ، نابود كننده است . معاويه گفت : راست گفتى اى خاله! مسافرت را چگونه يافتى؟ امّ الخير گفت : همچنان در سلامت و عافيت بودم تا به اموالى فراوان و بخششِ بسيار رسيدم. من در كنار پادشاهى مهربان ، در زندگى اى خوش به سر مى بَرم. معاويه گفت : من با حُسن نيّت خود ، بر شما پيروز شدم. امّ الخير گفت : بس كن ، اى مرد! تو را آن قدر سخن باطل هست كه بر زمينت بزند. معاويه گفت : تو را براى اين كار ، نخواسته بودم. گفت : من فقط در ميدان تو گام مى زنم. اگر چيزى را مطرح كنى ، مطرح مى كنم. از هر چه مى خواهى ، بپرس. معاويه گفت : در روز كشته شدن عمّار بن ياسر ، چه بر زبان مى راندى؟ امّ الخير گفت : سوگند به خدا، از قبل ، درباره آن نينديشيده بودم و بعد هم آن را اصلاح نكردم ؛ بلكه سخنانى بود كه يكباره ، در ميان حادثه بر زبانم جارى شد ، و اگر مى خواهى سخنى غير از آن برايت بگويم ، مى گويم. معاويه گفت : نه ، همان را مى خواهم . آن گاه ، رو به يارانش كرد و گفت : كدام يك از شما گفتار امّ الخير را به ياد دارد؟ يكى از آنان گفت : من آن را چون سوره حمد ، از حفظ دارم. گفت : بگو . مرد ، [ چنين] تعريف كرد : آرى ، اى امير مؤمنان! گويى اكنون او (امّ الخير) را مى بينم كه در بُردى زبيدى و پُر حاشيه ، بر شتر نَرِ خاكسترى نشسته و اطرافش را زيراندازى احاطه كرده بود و در دستش تازيانه اى با نوك چند رشته بود و چون شتر نرى هيجان زده ، مى غرّيد و مى گفت : «اى مردم ! از پروردگار خود پروا كنيد ، چرا كه زلزله رستاخيز، امرى هولناك است» . خداوند ، حق را آشكار ساخته است ، دليل را بيان كرده است ، راه را روشن ساخته است ، پرچم را بر افراشته ، و شما را در تاريكىِ مبهم و سياهىِ تيره گون ، رها نكرده است. خداوند ، شما را بيامرزد! كجا مى رويد؟ آيا از امير مؤمنان [ على عليه السلام ] ، فرار مى كنيد؟ يا از سپاه[ _ِ دشمن ]مى گريزيد؟ و يا از اسلام، روى برتافته ايد؟ يا از حق بازگشته ايد؟ آيا سخن خداى عز و جل را نشنيده ايد كه مى گويد : «و البته شما را مى آزماييم تا مجاهدان و شكيبايان شما را بازشناسيم و گزارش هاى [ مربوط به] شما را رسيدگى كنيم» . آن گاه ، سرِ خود را به سوى آسمان بلند كرد ، در حالى كه مى گفت : پروردگارا! شكيبايى به سررسيده و يقين ، ضعيف گرديده و ترس ، گسترش يافته است. پروردگارا! زمام قلب ها در دست توست. همه را يكْ سخن ، بر محور او (على عليه السلام ) بر پايه تقوا گِرد آور و دل ها را بر هدايت ، پيوند ده ، و حق را به اهلش برگردان. خداوند شما را رحمت كند. به سوى امام عادل ، وصىّ باوفا و صدّيق اكبر بشتابيد. اينها كينه هاى بدرى و بغض هاى جاهلى و انتقامجويى هاى اُحدى است كه معاويه در روزگار غفلت ، بدانها چنگ زده تا بدان وسيله ، از خون هاى بنى عبد شمس انتقام بگيرد. آن گاه گفت : «با پيشوايان كفر بجنگيد ، چرا كه آنان را هيچ پيمانى نيست؛ باشد كه [ از پيمان شكنى] باز ايستند» . اى گروه انصار و مهاجران! شكيبايى كنيد. با بصيرتى الهى و پايمردى اى الهام گرفته از دين ، جنگ كنيد. گويى فرداى شما را مى بينم كه شاميان را چون گلّه گورخرانِ فرارى مى بينيد كه نمى دانند در كدام سوراخ زمين بگريزند. آنان ، آخرت را به دنيا فروختند ، و گم راهى را برابر هدايت خريدند. بينايى را به كورى فروختند و پس از اندكى ، پشيمان خواهند شد. آن گاه كه ندامت به سراغشان آمد ، درخواست گذشت خواهند كرد. سوگند به خدا، آن كه از حق، روى گردانَد ، در باطل قرار مى گيرد ، و آن كه به راه بهشت نرود ، در دوزخ فرو مى افتد. اى مردم! زيركان ، عمر دنيا را كم دانستند و از آن ، دلْ شستند و زمان آخرت را بسيار شمردند و براى آن ، تلاش كردند. سوگند به خدا _ اى مردم _ ، اگر پايمال شدن حقوق ، و تعطيل شدن حدود ، و آشكار شدن ستمكاران ، و قدرت يابى كلمه شيطان نبود ، هر آينه ، گام نهادن در راه مرگ را بر آسايش و خوشىِ زندگى بر نمى گزيديم. خدا ، شما را رحمت كند! از پسر عموى پيامبر خدا و شوهر دخترش و پدر پسرانش به كجا روى مى آوريد؟! كسى كه از طينت او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) آفريده شده و از سرچشمه او جدا شده است ، به رازهاى او ويژه گشته ، و دروازه شهر خود و شاخص مسلمانان قرارش داده است. به بغض او منافقان را آشكار كرده است و همواره چنين بوده كه خداوند عز و جل به يارى خود ، او را كمك رسانده است و استوارى اش را بر سنّت ، پيش برده است؛ و براى راحتى، از روشش منحرف نشده است. او شكافنده سرها و شكننده بت هاست. هنگامى كه نماز گزارْد ، مردم مشرك بودند ، و پيروىِ خدا كرد ، حالْ آن كه مردم ، در ترديد بودند و كار ، به همين منوال بود تا آن كه جنگجويان بدر را كُشت و اهل اُحد را از بين برد ، و جمع قبيله هوازن را متفرّق كرد؛ و چه بسيار حوادثى كه در دل قومى نفاق و ارتداد و دشمنى را نشاند! من در سخن ، تلاش كردم و در نصيحت ، كوشش بسيار نمودم. توفيق، از خداست و بر شما باد درود و رحمت و بركت خدا! معاويه گفت : سوگند به خدا _ اى امّ الخير _ ، با اين گفتار ، جز كشته شدن مرا اراده نكردى. سوگند به خدا، اگر تو را بكشم ، بر من حَرَجى نيست. امّ الخير گفت : سوگند به خدا ، _ اى پسرِ هند! _ بر من ناخوشايند نيست اگر خداوند مرگم را به دست كسى جارى سازد كه با بدبختىِ او ، مرا به سعادت رسانَد.

.

ص: 12

. .

ص: 13

. .

ص: 14

. .

ص: 15

. .

ص: 16

7 / 4اُمُّ سِنانٍالعقد الفريد عن سعيد بن أبي حذافة :حَبَسَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ _ وهُوَ والِي المَدينَةِ _ غُلاما مِن بَني لَيثٍ في جِنايَةٍ جَناها ، فَأَتَتهُ جَدَّةُ الغُلامِ اُمُّ أبيهِ ، وهِيَ اُمُّ سِنانٍ بِنتُ خَيثَمَةَ ابنِ خَرشَةَ المَذحِجِيَّةُ ، فَكَلَّمَتهُ فِي الغُلامِ ، فَأَغلَظَ مَروانُ ، فَخَرَجَت إلى مُعاوِيَةَ ، فَدَخَلَت عَلَيهِ فَانتَسَبَت ، فَعَرَفَها ، فَقالَ لَها : مَرحَبا يَابنَةَ خَيثَمَةَ ، ما أقدَمَكِ أرضَنا وقَد عَهِدتُكِ تَشتُمينَنا وتُحِضّينَ عَلَينا عَدُوَّنا ؟ ... فَكَيفَ قَولُكِ : عَزُبَ الرُّقادُ فَمُقلَتي لا تَرقُدُ وَاللَّيلُ يُصدِرُ بِالهُمومِ ويورِدُ يا آلَ مَذحِجِ لا مُقامَ فَشَمِّروا إنَّ العَدُوَّ لِالِ أحمَدَ يَقصِدُ هذا عَلِيٌّ كَالهِلالِ تُحُفُّهُ وَسطَ السَّماءِ مِنَ الكَواكِبِ أسعَدُ خَيرُ الخَلائِقِ وَابنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ إن يَهدِكُم بِالنّورِ مِنهُ تَهتَدوا ما زالَ مُذ شَهِدَ الحُروبَ مُظَفَّرا وَالنَّصرُ فَوقَ لِوائِهِ ما يُفقَدُ قالَت : كانَ ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وأرجو أن تَكونَ لَنا خَلَفا بَعدَهُ . فَقالَ رَجُلٌ مِن جُلَسائِهِ : كَيفَ يا أميرَ المُؤمِنينَ وهِيَ القائِلَةُ : إمّا هَلَكتَ أبَا الحُسَينِ فَلَم تَزَل بِالحَقِّ تُعرَفُ هادِيا مَهدِيّا فَاذهَب عَلَيكَ صَلاةُ رَبِّكَ ما دَعَت فَوقَ الغُصونِ حَمامَةٌ قُمرِيّا قَد كُنتَ بَعدَ مُحَمَّدٍ خَلَفا كَما أوصى إلَيكَ بِنا فَكُنتَ وَفِيّا فَاليَومَ لا خَلَفٌ يُؤَمَّلُ بَعدَهُ هَيهاتَ نَأمُلَ بَعدَهُ إنسِيّا قالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لِسانٌ نَطَقَ ، وقَولٌ صَدَقَ ، ولَئِن تَحَقَّقَ فيكَ ما ظَنَنّا فَحَظُّكَ الأَوفَرُ ، وَاللّهِ ما وَرَّثَكَ الشَّنَآنَ في قُلوبِ المُسلِمينَ إلّا هؤُلاءِ ، فَأدحِض مَقالَتَهُم ، وأبعِد مَنزِلَتَهُم ، فَإِنَّكَ إن فَعَلتَ ذلِكَ تَزدَد مِنَ اللّهِ قُربا ، ومِنَ المُؤمِنينَ حُبّا . قالَ : وإنَّكَ لَتَقولينَ ذلِكَ ؟ قالَت : سُبحانَ اللّهِ ! وَاللّهِ ما مِثلُكَ مُدِحَ بِباطِلٍ ، ولَا اعتُذِرَ إلَيهِ بِكَذِبٍ ، وإنَّكَ لَتَعلَمُ ذلِكَ مِن رَأيِنا ، وضَميرِ قُلوبِنا ، كانَ وَاللّهِ عَلِيٌّ أحَبَّ إلَينا مِنكَ ، وأنتَ أحَبُّ إلَينا مِن غَيرِكَ ، قالَ : مِمَّن ؟ قالَت : مِن مَروانَ بنِ الحَكَمِ وسَعيدِ بنِ العاصِ . (1)

.


1- .العقد الفريد : ج 1 ص 339 ، بلاغات النساء : ص 92 عن سعيد بن حذافة .

ص: 17

7 / 4 اُمّ سِنان

7 / 4اُمّ سِنانالعقد الفريد_ به نقل از سعيد بن ابى حذافه _: مروان بن حكم _ كه فرماندار مدينه بود _ ، جوانى از خاندان ليث را به سبب جنايتى كه مرتكب شده بود، به زندان افكند. مادر بزرگ پدرىِ جوان كه امّ سنان، دختر خيثمه بن خراشه مَذحِجى بود ، نزد مروان آمد و با وى درباره جوان، صحبت كرد. مروان با وى تندى كرد. زن ، از پيش او نزد معاويه رفت. بر معاويه وارد شد و نَسَب خود را بيان كرد. معاويه او را شناخت و به وى گفت : آفرين، دختر خَيثمه! چه شد كه به سرزمين ما آمدى، حالْ آن كه به ياد دارم تو ما را بد مى گفتى و دشمنان ما را عليه ما تحريك مى كردى؟ اين سخنت يادت مى آيد : خفتگان دور شدند و چشمان من به خواب نمى روند و شب، غم ها را مى آورَد و مى بَرد. اى مَذحِجيان! وقت درنگ نيست. همّت كنيد كه دشمن، آل احمد را قصد كرده است. اين، على است، چون ماه كه در وسط ستارگان، خوش بختى اطرافش را گرفته است. بهترينِ مردم و پسر عموى محمّد صلى الله عليه و آله اگر به نورْ هدايت مى شويد، از او هدايت بجوييد. از زمانى كه در جنگ حاضر شد، همواره پيروز بود و پيروزى از فراز پرچمش رخت برنمى بندد. گفت : اى امير المؤمنين! چنان بود و من اميدوارم كه پس از او (على عليه السلام ) تو براى ما جانشين او باشى. يكى از اهل مجلس گفت : چه طور چنين باشد، در حالى كه او (امّ سنان) مى گفت : هرگز نميرى _ اى ابوالحسين _ كه همواره هادى و هدايت شده به حق، شناخته مى شوى. برو. درود خدايت بر تو باد، تا هنگامى كه بر بالاى شاخه ها كبوترى مى خواند. تو پس از محمّد صلى الله عليه و آله ، جانشين او بودى همان گونه كه او به ما درباره تو سفارش كرد، تو وفادار بودى. امروزه، به هيچ كس پس از او براى جانشينى اميد نمى رود هيهات كه پس از او كسى را آرزو كنيم! امّ سنان گفت : اى امير المؤمنين! زبانى گويا و سخنى راست است. اگر آنچه كه گمان مى بريم، در تو تحقّق داشته باشد، كه بهره فراوان از آنِ توست. سوگند به خدا، جز اين افراد ، هيچ كس دشمنىِ تو را در دل مسلمانان نگذاشته است . حرف هايشان را كنار بنِه و آنان را از خود، دور كن كه اگر چنين كنى، به خدا نزديك و محبوب مسلمانان مى شوى. معاويه گفت : تو چنين سخنى مى گويى؟ امّ سنان گفت : سبحان اللّه ! سوگند به خدا كه كسى چون تو را به باطل، مدح نمى كنند و به دروغ، نزدش عذر نمى آورند و تو خود، نظر ما را مى دانى و از آنچه درون دلمان است، آگاهى. سوگند به خدا، على از تو براى ما دوست داشتنى تر بود، و تو از ديگرى برايمان دوست داشتنى ترى. معاويه گفت : از چه كسى؟ امّ سنان گفت : از مروان بن حكم و سعيد بن عاص.

.

ص: 18

7 / 5الحُصَينُ بنُ المُنذِرِالإمامة والسياسة_ في ذِكرِ اختِلافِ أصحابِ الإِمامِ عليه السلام فِي استِمرارِ القِتالِ في صِفّينَ _: ثُمَّ قامَ الحُصَينُ بنُ المُنذِرِ ، وكانَ أحدَثَ القَومِ سِنّا ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّما بُنِيَ هذَا الدّينُ عَلَى التَّسليمِ ؛ فَلا تَدفَعوهُ بِالقِياسِ ، ولا تَهدمِوهُ بِالشُّبهَةِ ، وإنّا وَاللّهِ لَو أنّا لا نَقبَلُ مِنَ الاُمورِ إلّا ما نَعرِفُ لَأَصبَحَ الحَقُّ فِي الدُّنيا قَليلاً ، ولَو تُرِكنا وما نَهوى لَأَصبَحَ الباطِلُ في أيدينا كَثيرا ، وإنَّ لَنا راعِيا قَد حَمِدنا وِردَهُ وصَدرَهُ ، وهُوَ المَأمونُ عَلى ما قالَ وفَعَلَ ، فَإِن قالَ : لا ، قُلنا : لا ، وإن قالَ : نَعَم ، قُلنا : نَعَم . (1)

.


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 140 ، الأخبار الطوال : ص 189 وفيه من «إنّ لنا ...» ؛ وقعة صفّين : ص 485 كلاهما نحوه وفيهما «الحضين» بدل «الحصين» .

ص: 19

7 / 5 حُصَين بن مُنذر

7 / 5حُصَين بن مُنذرالإمامة والسياسة_ در ياد كردِ اختلاف ياران امام عليه السلام در ادامه دادن جنگ در صفّين _: آن گاه، حصين بن مُنذر، كه از همه جوان تر بود، برخاست و گفت : اى مردم! اين دين، برپايه تسليمْ بنا شده است. آن را با قياس، از بين نبريد و با شبهه، نابود نكنيد. سوگند به خدا، اگر ما جز آنچه را مى شناسيم، قبول نكنيم، حق در دنيا بسيار كمياب خواهد شد، و اگر آنچه را مى خواهيم، رها كنيم، باطل در دست ما افزون خواهد شد. ما را راهبرى است كه از بردن و آوردنش سپاس گزاريم، و او در آنچه كه مى گويد و يا مى كند، قابل اطمينان است. اگر بگويد : نه، مى گوييم : نه، و اگر بگويد : آرى، مى گوييم : آرى!

.

ص: 20

7 / 6خالِدُ بنُ مُعَمَّرٍالصواعق المحرقة :قالَ مُعاوِيَةُ لِخالِدِ بنِ مُعَمَّرٍ : لِمَ أحبَبتَ عَلِيّا عَلَينا ؟ قالَ : عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : عَلى حِلمِهِ إذا غَضِبَ ، وعَلى صِدقِهِ إذا قالَ ، وعَلى عَدلِهِ إذا حَكَمَ . (1)

7 / 7دارِمِيَّةُ الحَجونِيَّةُالعقد الفريد عن أبي سهل التميمي :حَجَّ مُعاوِيَةُ فَسَأَلَ عَنِ امرَأَةٍ مِن بَني كِنانَةَ كانَت تَنزِلُ بِالحَجونِ (2) يُقالُ لَها : دارِمِيَّةُ الحَجونِيَّةُ ... فَبَعَثَ إلَيها فَجيءَ بِها، فَقالَ : ... أ تَدرينَ لِمَ بَعَثتُ إلَيكِ ؟ قالَت : لا يَعلَمُ الغَيبَ إلَا اللّهُ . قالَ : بَعَثتُ إلَيكِ لِأَسأَلَكِ : عَلامَ أحبَبتِ عَلِيّا وأبغَضتِني ، ووالَيتِهِ وعادَيتِني ؟ قالَت : أوَتُعفيني يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لا اُعفيكِ . قالَت : أمّا إذ أبَيتَ ؛ فَإِنّي أحبَبتُ عَلِيّا عَلى عَدلِهِ فِي الرَّعِيَّةِ ، وقَسمِهِ بِالسَّوِيَّةِ ، وأبغَضتُكَ عَلى قِتالِكَ مَن هُوَ أولى مِنكَ بِالأَمرِ ، وطِلبَتِكَ ما لَيسَ لَكَ بِحَقِّ ، ووالَيتُ عَلِيّا عَلى ما عَقَدَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنَ الوَلاءِ ، وحُبِّهِ المَساكينَ ، وإعظامِهِ لِأَهلِ الدّينِ ، وعادَيتُكَ عَلى سَفكِكَ الدِّماءَ ، وجَورِكَ فِي القَضاءِ ، وحُكمِكَ بِالهَوى ... . قالَ لَها : يا هذِهِ ! هَل رَأَيتِ عَلِيّا ؟ قالَت : إي وَاللّهِ . قالَ : فَكَيفَ رَأَيتِهِ ؟ قالَت : رَأَيتُهُ وَاللّهِ لم يَفتِنهُ المُلكُ الَّذي فَتَنَكَ ، ولَم تَشغَلهُ النِّعمَةُ الَّتي شَغَلَتكَ . قالَ : فَهَل سَمِعتِ كَلامَهُ ؟ قالَت : نَعَم وَاللّهِ ، فَكانَ يَجلُو القَلبَ مِنَ العَمى ، كَما يَجلُو الزَّيتُ صَدَأَ الطَّستِ . قالَ : صَدَقتِ ، فَهَل لَكِ مِن حاجَةٍ ؟ قالَت : أ وَ تَفعَلُ إذا سَأَلتُكَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَت : تُعطيني مِئَةَ ناقَةٍ حَمراءَ فيها فَحلُها وراعيها . قالَ : تَصنَعينَ بِها ماذا ؟ قالَت : أغذوا بِأَلبانِهَا الصِّغارَ ، وأستَحيي بِهَا الكِبارَ ، وأكتَسِبُ بِهَا المَكارِمَ ، واُصلِحُ بِها بَينَ العَشائِرِ . قالَ : فَإِن أعطَيتُكِ ذلِكَ ، فَهَل أحُلُّ عِندَكِ مَحَلَّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ قالَت : ماءٌ ولا كَصَدّاءٍ ، ومَرعىً ولا كَالسَّعدانِ ، وفَتىً ولا كَمالِكٍ (3) ، يا سُبحانَ اللّهِ ! أ وَدونَهُ ؟ ! فَأَنشَأَ مُعاوِيَةُ يَقولُ : إذا لَم أعُد بِالحِلمِ مِنّي عَلَيكُمُ فَمَن ذَا الَّذي بَعدي يُؤَمَّلُ لِلحِلمِ خُذيها هَنيئا وَاذكُري فِعلَ ماجِدِ جَزاكِ عَلى حَربِ العَداوَةِ بِالسِّلمِ ثُمَّ قالَ : أما وَاللّهِ لَو كانَ عَلِيٌّ حَيّا ما أعطاكِ مِنها شَيئا . قالَت : لا وَاللّهِ ، ولا وَبرَةً وَاحِدَةً مِن مالِ المُسلِمينَ . (4)

.


1- .الصواعق المحرقة : ص 132 ، الفصول المهمّة : ص 127 ؛ الأمالي للطوسي : ص 594 ح 1229 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 75 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 36 وفي الثلاثة الأخيرة «ولي» بدل «حكم» .
2- .جبل بأعلى مكّة عنده مدافن أهلها (معجم البلدان : ج 2 ص 225) .
3- .صَدّاء : رَكِيَّة لم يكن عندهم ماء أعذب من مائها . والسَّعدان : أخثر العشب لبنا ، وهو من أنجع المراعي في المال . ومالك هو ابن نويرة (مجمع الأمثال : ج 3 ص 267 الرقم 3842 و ج 2 ص 450 الرقم 2762) . وهذه أمثال ثلاثة تضرب للشيء يفضل على أشباهه .
4- .العقد الفريد : ج 1 ص 342 ، بلاغات النساء : ص 105 عن أبي إسحاق المقدمي نحوه .

ص: 21

7 / 6 خالد بن معمَّر

7 / 7 دارِميّه حَجونى

7 / 6خالد بن معمَّرالصواعق المُحْرقة :معاويه به خالد بن معمّر گفت : چرا على را نسبت به ما دوست تر مى دارى؟ پاسخ داد : به خاطر سه ويژگى : به خاطر برد بارى اش در هنگامى كه خشمگين مى شد ؛ و به خاطر راستگويى اش هر وقت كه سخن مى گفت ؛ و به خاطر دادگرى اش، هرگاه داورى مى كرد.

7 / 7دارِميّه حَجونىالعقد الفريد_ به نقل از ابوسهل تميمى _: معاويه، حج به جا آورد و در آن جا درباره زنى پرسيد كه در حَجُونْ سكونت داشت و وى را دارميه حجونى مى گفتند... . كسى را پىِ او فرستاد و او را آوردند ... . گفت : آيا مى دانى براى چه به دنبال تو فرستادم؟ گفت : جز خدا، كسى علم غيب نمى داند. معاويه گفت : به دنبالت فرستادم تا از تو بپرسم : چرا على را دوست مى داشتى و مرا بد مى داشتى و از او پيروى مى كردى و با من، دشمنى مى ورزيدى؟ گفت : مرا معاف دار، اى امير المؤمنين! معاويه گفت : معاف نمى دارم. زن گفت : حال كه نمى پذيرى، بدان كه على را به خاطر دادگرى اش در بين توده مردم، و قسمت كردن به تساوى، دوست مى داشتم. تو را از آن جهتْ دشمن مى داشتم كه با آن كس كه از تو برخلافتْ سزاوارتر است، جنگيدى و چيزى را خواستى كه حقّ تو نبود. على را از آن رو پيروى كردم كه پيامبر خدا بر دوستى او پيمان گرفت و [ نيز] به خاطر مهرورزى اش با مستمندان و بزرگداشتِ دينداران ؛ و تو را به خاطر خونريزى هايت، ستمكارى ات در داورى و زمامدارى ات بر طبق هواى نفس، دشمن مى دارم... . معاويه گفت : اى زن! آيا على را ديده اى؟ پاسخ داد : آرى. پرسيد : او را چه طور ديدى؟ پاسخ داد : سوگند به خدا، وى را ديدم كه پادشاهى اى كه تو را فريفته، او را نفريفته بود، و نعمتى كه تو را به خودْ مشغول كرده، او را مشغول نداشته بود. پرسيد : آيا سخنش را شنيده اى؟ پاسخ داد : آرى . سوگند به خدا، سخن او دل را از كورى جلا مى داد، چون جلا يافتن طشت با روغن. معاويه گفت : راست گفتى . آيا حاجتى دارى؟ زن پرسيد : اگر بخواهم، انجام مى دهى؟ گفت : آرى. زن گفت : هزار ناقه سرخْ مو بده كه در بين آنها نر و نيز كسى كه به آنها رسيدگى كند ، باشد. پرسيد : با آنها چه كار مى كنى؟ گفت : از شير آنها، كودكان را غذا مى دهم، كهنْ سالان را زنده نگه مى دارم، خوبى ها را به وسيله آنها به دست مى آورم، و در بين عشاير، به اصلاح مى پردازم. معاويه گفت : اگر اين در خواستت را بدهم، آيا در نزد تو جايگاه على بن ابى طالب را مى گيرم؟ گفت : آبى چون آب صدّاء نيست و چرا گاهى چون سعدان، و جوانى چون مالك. (1) سبحان اللّه ! آيا چون او شوى؟! معاويه شروع كرد به خواندن اين شعر : اگر به بردبارى بر شما روى نكنم پس، از چه كسى پس از من، اميد بردبارى مى رود؟ آن را گوارا بگير و ياد كن از كار بزرگوارى كه در برابر جنگ ، تو را با صلح پاداش داد. آن گاه گفت : امّا سوگند به خدا، اگر على زنده بود، از اين شترها چيزى به تو نمى داد. زن گفت : نه به خدا سوگند، و نه به مقدار سرِ سوزنى از مال مسلمانان!

.


1- .صدّاء ، چشمه بسيار شيرين و سعدان ، علف پُر شير و مالك ، همان مالك بن نويره است كه اين سه جمله ، مَثَل است براى هماورد نداشتن چيزِ مورد نظر (مجمع الأمثال : ج 3 ص 267 ش 3842 و ج 2 ص 450 ش 2762) .

ص: 22

. .

ص: 23

. .

ص: 24

7 / 8الرَّبيعُ بنُ خُثَيمٍفضائل الصحابة لابن حنبل عن منذر عن الربيع بن خثيم (1)_ وذَكَروا عِندَهُ عَلِيّا عليه السلام فَقالَ _: ما رَأَيتُ أحَدا [ مِن ] (2) مُبغِضيهِ أشَدَّ لَهُ بُغضا ، ولا مُحِبّيهِ أشَدَّ لَهُ حُبّا ، ولَم أرَهُم يَجِدونَ عَلَيهِ في حُكمِهِ ، وَاللّهُ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِىَ خَيْرًا كَثِيرًا» (3) . (4)

.


1- .في المصدر : «خيثم» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .ما بين المعقوفين إضافة يقتضيها السياق .
3- .البقرة : 269 .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 575 ح 973 .

ص: 25

7 / 8 ربيع بن خُثَيم

7 / 8ربيع بن خُثَيمفضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از مُنذر، از ربيع بن خثيم كه نزد وى از على عليه السلام ياد كرده بودند _: هيچ كس را [چون على ]نديده ام كه دشمنانش اين اندازه با او دشمنى كنند و دوستدارانش اين اندازه او را دوست بدارند . و نديدم كه كسى در حكومت او ايرادى بر او گرفته باشد و خداوند عز و جل مى فرمايد : «و به هر كس حكمت داده شود، به يقين، خير فراوان داده شده است» .

.

ص: 26

7 / 9زَيدُ بنُ صوحانَالإمام الصادق عليه السلام :لَمّا صُرِعَ زَيدُ بنُ صوحانَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ يَومَ الجَمَلِ ، جاءَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حَتّى جَلَسَ عِندَ رَأسِهِ فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ يا زَيدُ ، قَد كُنتَ خَفيفَ المَؤونَةِ عَظيمَ المَعونَةِ . قالَ : فَرَفَعَ زَيدٌ رَأسَهُ إلَيهِ وقالَ : وأنتَ فَجَزاكَ اللّهُ خَيرا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَوَاللّهِ ما عَلِمتُكَ إلّا بِاللّهِ عَليما ، وفي اُمِّ الِكتابِ عَلِيّا حَكيما ، وأنَّ اللّهَ في صَدرِكَ لَعَظيمٌ . وَاللّهِ ما قاتَلتُ مَعَكَ عَلى جَهالَةٍ ، ولكِنّي سَمِعتُ اُمَّ سَلَمَةَ زَوجَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ» فَكَرِهتُ وَاللّهِ أن أخذُلَكَ فَيَخذُلَنِيَ اللّهُ . (1)

7 / 10سَودَةُ الهَمدانِيَّةُبلاغات النساء عن محمّد بن عبيد اللّه :اِستَأذَنَت سَودَةُ بِنتُ عُمارَةَ بنِ الأَسكِ (2) الهَمدانِيَّةُ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ فَأَذِنَ لَها ، فَلَمّا دَخَلَت عَلَيهِ قالَ : هِي يا بِنتَ الأَسكِ ! أ لَستِ القائِلَةَ يَومَ صِفّينَ : شَمِّر كَفِعلِ أبيكَ يَابنَ عُمارَةَ يَومَ الطِّعانِ ومُلتَقَى الأَقرانِ وَانصُر عَلِيّا وَالحُسَينَ ورَهطَهُ وَاقصِد لِهِندٍ وَابنِها بِهَوانِ إنَّ الإِمامَ أخُو النَّبِيِّ مُحَمَّدِ عَلَمُ الهُدى ومَنارَةُ الإيمانِ فَقِهِ الحُتوفَ وَسِر أمامَ لِوائِهِ قُدُما بِأَبيضَ صارِمٍ وسِنانِ قالَت : إي وَاللّهِ ، ما مِثلي مَن رَغِبَ عَنِ الحَقِّ أوِ اعتَذَرَ بِالكَذِبِ . قالَ لَها : فَما حَمَلَكِ عَلى ذلِكَ ؟ قالَت : حُبُّ عَلِيٍّ عليه السلام وَاتِّباعُ الحَقِّ . قالَ : فَوَاللّهِ ما أرى عَلَيكِ مِن أثَرِ عَلِيٍّ شَيئا . قالَت : أنشُدُكَ اللّهَ يا أميرَ المُؤمِنينَ وإعادَةَ ما مَضى وتَذكارَ ما قَد نُسِيَ ! قالَ : هَيهاتَ ما مِثلُ مَقامِ أخيكِ يُنسى ، وما لَقيتُ مِن أحَدٍ ما لَقيتُ مِن قَومِكِ وأخيكِ قالَت : صَدَقَ فوكَ ، لَم يَكُن أخي ذَميمَ المَقامِ ، ولا خَفِيَّ المَكانِ ، كانَ وَاللّهِ كَقَولِ الخَنَساءِ : وإنَّ صَخرا لَتَأتَمُّ الهُداةُ بِهِ كَأَنَّهُ علَمٌ في رَأسِهِ نارُ قالَ : صَدَقتِ ، لَقَد كانَ كَذلِكِ ، فَقالَت : ماتَ الرَّأسُ وبُتِرَ الذَّنَبُ ، وبِاللّهِ أسأَلُ أميرَ المُؤمِنينَ إعفائي مِمَّا استَعفَيتُ مِنهُ . قالَ : قَد فَعَلتُ ، فَما حاجَتُكِ ؟ قالَت : إنَّكَ أصبَحتَ لِلنّاسِ سَيِّدا ، ولِأَمرِهِم مُتَقَلِّدا ، وَاللّهُ سَائِلُكَ مِن أمرِنا ومَا افتَرَضَ عَلَيكَ مِن حَقِّنا ، ولا يَزالُ يَقدُمُ عَلَينا مَن يَنوءُ بِعِزِّكَ ، ويَبطِشُ بِسُلطانِكَ ، فَيَحصِدُنا حَصدَ السُّنبُلِ ، ويَدوسُنا دَوسَ البَقَرِ ، ويَسومُنَا الخَسيسَةَ ، ويَسلُبُنَا الجَليلَةَ ، هذا بُسرُ بنُ أرطاةَ قَدِمَ عَلَينا مِن قِبَلِكَ ، فَقَتَلَ رِجالي ، وأخَذَ مالي ، يَقولُ لي : فوهي بِمَا أستَعصمُ اللّهَ مِنهُ وَألجَأُ إلَيهِ فيهِ ، ولَولَا الطّاعَةُ لَكانَ فينا عِزٌّ ومَنَعَةٌ ، فَإِمّا عَزَلتَهُ عَنّا فَشَكَرناكَ ، وإمّا لا فَعَرَّفناكَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أ تُهَدِّديني بِقَومِكِ ؟ ! لَقَد هَمَمتُ أن أحمِلَكِ عَلى قَتَبٍ (3) أشرَسَ ، فَأَرُدَّكِ إلَيهِ ، يُنفِذُ فيكِ حُكمَهُ ، فَأَطرَقَت تَبكي ثُمَّ أنشَأَت تَقولُ : صَلَّى الإِلهُ عَلى جِسمٍ تَضَمَّنَهُ قَبرٌ فَأَصبَحَ فيهِ العَدلُ مَدفونا قَد حالَفَ الحَقَّ لا يَبغي بِهِ بَدَلا فَصارَ بِالحَقِّ وَالإيمانِ مَقرونا قالَ لَها : ومَن ذلِكِ ؟ قالَت : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . قالَ : وما صَنَعَ بكِ حَتّى صارَ عِندَكِ كَذلِكِ ؟ قالَت : قَدِمتُ عَلَيهِ في رَجُلٍ وَلّاهُ صَدَقَتَنا قَدِمَ عَلَينا مِن قِبَلِهِ ، فَكانَ بَيني وبَينَهُ ما بَينَ الغَثِّ وَالسَّمينِ ، فَأَتيتُ عَلِيّا عليه السلام لِأَشكُوَ إلَيهِ ما صَنَعَ فَوَجَدتُهُ قائِما يُصَلّي ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيَّ انفَتَلَ مِن صَلاتِهِ ، ثُمَّ قالَ لي بِرَأفَةٍ وتَعَطُّفٍ : أ لَكِ حاجَةٌ ؟ فَأَخبَرتُهُ الخَبَرَ ، فَبَكى ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إنَّكَ أنتَ الشّاهِدُ عَلَيَّ وعَلَيهِم ، أنّي لَم آمُرهُم بِظُلمِ خَلقِكَ ولا بِتَركِ حَقِّكَ ، ثُمَّ أخرَجَ مِن جَيبِهِ قِطعَةَ جِلدٍ كَهَيئَةِ طَرَفِ الجَواب (4) فَكَتَبَ فيها : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ قَد جاءَتكُم بَيِّنَةٌ مِن رَبِّكُم ، فَأَوفُوا الكَيلَ وَالميزانَ بِالقِسطِ (5) ، «وَ لَا تَبْخَسُواْ النَّاسَ أَشْيَآءَهُمْ وَ لَا تَعْثَوْاْ فِى الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ» (6) ، «بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ وَ مَآ أَنَا عَلَيْكُم بِحَفِيظٍ» (7) . إذا قَرَأتَ كِتابي فَاحتَفِظ بِما في يَدَيكَ مِن عَمَلِنا حَتّى يَقدُمَ عَلَيكَ مَن يَقبِضُهُ مِنكَ ، وَالسَّلامُ . فَأَخَذتُهُ مِنهُ ، وَاللّهِ ما خَتَمَهُ بِطينٍ ولا خَزَمَهُ بِخِزامٍ ، فَقَرَأتُهُ ، فَقالَ لَها مُعاوِيَةُ : لَقَد لَمَّظَكُمُ (8) ابنُ أبي طالِبٍ الجُرأَةَ عَلَى السُّلطانِ فَبَطيئا ما تُفطَمونَ . ثُمَّ قالَ : اُكتُبوا لَها بِرَدِّ مالِها وَالعدلِ عَلَيها . قالَت : ألي خاصٌّ أم لِقَومي عامٌّ ؟ قالَ : ما أنتِ وقَومُكِ ؟ قالَت : هِيَ وَاللّهِ إذَنِ الفَحشاءُ وَاللُّؤمُ ، إن لَم يَكُن عَدلاً شامِلاً وإلّا فَأَنَا كَسائِرِ قَومي . قالَ : اُكتُبوا لَها ولِقَومِها . (9)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 119 ، الاختصاص : ص 79 كلاهما عن عبد اللّه بن سنان .
2- .كذا في المصدر ، وفي العقد الفريد : «الأشتر» بدل «الأسك» .
3- .القَتَب : رَحل صغير على قَدر السنام (الصحاح : ج 1 ص 198 «قتب») .
4- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّ الصحيح : «الجراب» كما في المصادر الاُخرى . والجِراب : وعاءٌ من إهاب [جلد ]الشاء (لسان العرب : ج 1 ص 261 «جرب») .
5- .مضمون الآية 85 من سورة الأعراف .
6- .الشعراء : 183 .
7- .هود : 86 .
8- .التَّلَمُّظ : التذوّق ، ولَمَظَ الماءَ : ذاقَه بطرف لسانه ، ولمَّظ فلانا لُماظَةً : أي شيئا يتلمّظه (لسان العرب : ج 7 ص 461 و462 «لمظ») .
9- .بلاغات النساء : ص 47 ، العقد الفريد : ج 1 ص 335 ، الفتوح : ج 3 ص 59 وراجع الفصول المهمّة : ص 127 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 587 .

ص: 27

7 / 9 زيد بن صُوحان

7 / 10 سوده هَمْدانى

7 / 9زيد بن صُوحانامام صادق عليه السلام :هنگامى كه در جنگ جمل، زيد بن صوحان بر زمين افتاد، اميرمؤمنان، بالاى سرش آمد و نشست و فرمود : «خدا رحمتت كنند ، اى زيد! تو سبك بار و پُر بهره بودى». زيد، سرش را بلند كرد و گفت : خدا تو را خير بدهد، اى اميرمؤمنان! به خدا سوگند، تو را جز اين نشناختم كه به خدا دانايى و در اُمّ الكتاب، بلندمنزلت و حكيم هستى، و خداوند، در درون جانت، بزرگ است. سوگند به خدا، از روى ناآگاهى در كنارت نجنگيدم ؛ بلكه از امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم، على مولاى اوست . خداوندا! دوستدار على را دوست بدار و دشمن على را دشمن بدار. يارى كننده على را يارى كن و تنها گذارنده على را تنها بگذار». سوگند به خدا، بد داشتم كه تو را بى ياور بگذارم و خدا، مرا بى ياور بگذارد.

7 / 10سوده هَمْدانىبلاغات النساء_ به نقل از محمّد بن عبيد اللّه _: سوده، دختر عمارة بن اَسك هَمْدانى، اجازه ورود به نزد معاويه خواست و معاويه، اجازه داد. وقتى وارد شد، معاويه گفت : اى دختر اسك! آيا تو گوينده اين شعر در جنگ صفّين نبودى : «اى ابن عماره! چون پدرت آستين بالا بزن در روز جنگ و ديدار هم قطاران. و على و حسين و گروه آنان را يارى ده و هند و پسرش را نابود ساز. اين امام، برادر پيامبر، محمّد صلى الله عليه و آله و پرچم هدايت و مشعل ايمان است . جان پناه او باش و در جلوى پرچمش با شمشير برنده و نيزه، گامى به پيش رو»؟ زن گفت : آرى. انسانى چون من، از حق، روى گردان نمى شود و به دروغ، عذر نمى طلبد. معاويه گفت : چه باعث شد كه چنين كردى؟ زن گفت : دوستى على و پيروى از حق . گفت : سوگند به خدا، در تو اثرى از على نمى بينم. زن گفت : تو را به خدا _ اى امير مؤمنان _ از بازگو كردن گذشته و يادآورى آنچه فراموش شده ، درگذر. معاويه گفت : مُحال است آنچه برادر تو انجام داد، فراموش شود! آنچه كه از برادر و خويشان تو ديدم، از هيچ كس نديدم. زن گفت : دهانت راست گفت. برادرم نه پَستْ جايگاه بود و نه موقعيتش مخفى بود. سوگند به خدا، او مصداق سخن خِنّساء شاعر بود كه گفت : راهجويان از صَخر پيروى مى كنند گويى پرچمى است كه در نوك آن، آتشى افروخته شده است. معاويه گفت : آرى، چنين بود. زن گفت : سر رفت و دُم، بريده شد . سوگند به خدا _ اى امير مؤمنان _ كه از من و آنچه كه به خاطرش درخواست گذشت مى كنم، درگذر. معاويه گفت : درگذشتم . نيازت چيست؟ زن گفت : تو اكنون، سَرور مردم شده اى و كارهاى آنان را به دست گرفته اى و خداوند، از كارهاى ما و از آنچه كه حقوق ما برگردن توست، از تو بازخواست خواهد كرد. همواره كسى به سوى ما مى آيد كه به عزّت تو، عليه ما اقدام مى كند و به سلطنت تو بر ما يورش مى بَرَد، و ما را چون خوشه مى چيند، و همچون گاو، ما را لگدكوب مى كند، خساست را بر ما تحميل مى كند و عزّت ما را مى گيرد. اين بُسْر بن اَرطات ، از سوى تو براى ما آمده است. مردان مرا كشته، اموال مرا گرفته و به من مى گويد از آنچه كه خدا از آن باز داشته دهان ببند، و خود، همان را انجام مى دهد، و اگر [ اصل ]فرمانبرى نبود، در بين ما عزّت و بازدارندگى [ براى مقابله با وى] وجود دارد. بنابراين، يا او را عزل كن كه در اين صورت، سپاس گزارت خواهيم بود ؛ و يا نكن كه به تو خواهيم فهماند. معاويه گفت : آيا به پشتوانه خويشانت مرا تهديد مى كنى؟ تصميم گرفتم تو را بر شترى چموش سوار كنم تا تو را به نزد او برگردانَد و فرمانش را درباره تو به اجرا گذارَد. زن، سربه زير انداخت و گريست و آن گاه گفت : درود خدا بر پيكرى كه گور، او را در خود گرفت و دادگرى هم با او مدفون شد. هم پيمان حق بود و هيچ چيزى را همسان آن نمى ديد و همواره با حق و ايمان، مقرون بود. معاويه گفت : آن، كه بود؟ زن گفت : على بن ابى طالب. معاويه پرسيد : با تو چه كرده كه چنين مقامى در نزدت يافته است؟ زن گفت : درباره شخصى كه وى او را براى صدقات (ماليات) ما گمارده بود _ و از سوى او نزد ما آمده بود و در بين من و او اختلافى وجود داشت _ ، نزد على رفتم تا به او شكايت كنم. وى در نماز بود. وقتى نگاهش به من افتاد، نمازش را تمام كرد و آن گاه، با مهربانى و عطوفت فرمود : «آيا نيازى دارى؟». داستان را به او گفتم. گريست و آن گاه فرمود : «خداوندا! تو بر من و بر آنان گواهى. من به ستمگرى بر خلق و يا ترك حقّ تو فرمان نداده ام». آن گاه تكّه چرمى از جيب خود درآورد و بر آن نوشت : «به نام خداوند بخشنده مهربان. از سوى خدايتان دليل روشنى براى شما رسيده است. پيمانه كردن و وزن كردن را به قسط انجام دهيد. (1) «و از ارزش اموال مردم، مكاهيد و در زمين، سر به فساد برمداريد» . «باقى مانده [ حلال] خدا براى شما بهتر است، و من بر شما نگهبانم» . وقتى نامه ام را خواندى، آنچه از كارهاى ما به دست تو بود ، نگه دار تا كسى بيايد و آن را از تو تحويل بگيرد. والسلام!». نامه را از او گرفتم. سوگند به خدا، آن را با گِلى مهر نكرد و در چيزى نپيچيد و من، آن را خواندم. معاويه گفت : على بن ابى طالب، جسارت بر پادشاه را به شما چشانده و آنچه به شير در جانتان رفته، به كُندى خارج خواهد شد. آن گاه گفت : فرمان برگشت اموال و اجراى عدالت در حقّش را برايش بنويسيد. زن گفت : آيا تنها درباره من و يا همه خويشان من؟ معاويه گفت : چه كار به خويشانت دارى؟ زن گفت : سوگند به خدا، اين، بد و موجب پستى است، اگر عدالت، فراگير نباشد ؛ وگرنه من هم يكى از خاندانم هستم. معاويه گفت : در حقّ اين و خويشانش بنويسيد.

.


1- .مضمون آيه 85 سوره اعراف .

ص: 28

. .

ص: 29

. .

ص: 30

. .

ص: 31

. .

ص: 32

7 / 11صَعصَعَةُ بنُ صوحانَتاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ بَيعَةِ النّاسِ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: ... وقامَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ فَقالَ : وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَقَد زَيَّنتَ الخِلافَةَ وما زانَتكَ ، ورَفَعتَها وما رَفَعَتكَ ، ولَهِيَ إلَيكَ أحوَجُ مِنكَ إلَيها . (1)

المناقب للكوفي عن عبد الملك بن عمير :سُئِلَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ : كَيفَ كانَ عَلِيٌّ ؟ قالَ : لَم يَقُل مُستَزيدا لَهُ فَواتَهُ ولا مُستَقصِرا (2) ، إنَّهُ جَمَعَ الحِلمَ ، وَالسِّلمَ ، وَالعِلمَ ، وَالقَرابَةَ القَريبَةَ ، وَالهِجرَةَ القَديمَةَ ، وَالبَلاءَ العَظيمَ فِي الإِسلامِ . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
2- .كذا في المصدر .
3- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 67 ح 550 .

ص: 33

7 / 11 صَعصَعَة بن صُوحان

7 / 11صَعصَعَة بن صُوحانتاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ بيعت مردم با اميرمؤمنان _: ... صعصعة بن صوحان برخاست و گفت : سوگند به خدا _ اى اميرمؤمنان _ ، تو خلافت را زينت دادى، خلافت به تو زينت نداده است. تو مقام خلافت را بالا بردى و آن ، مقام تو را بالا نبرده است، و خلافت به تو نيازمندتر است تا تو به خلافت!

المناقب ، كوفى_ به نقل از عبد الملك بن عُمَير _: از صعصعة بن صوحان پرسيده شده كه على عليه السلام چگونه بود؟ گفت : زياده گويى نمى كرد و حق كلام را به جاى مى آورد . او بردبارى، سلامت نفس، دانش، نزديكىِ خانوادگى [ به پيامبر خدا]، مهاجرت پيشين و گرفتارى هاى بزرگ در راه اسلام را با هم جمع كرد.

.

ص: 34

شرح نهج البلاغة :قالَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ وغَيرُهُ مِن شيعَتِهِ وأصحابِهِ : كانَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]فينا كَأَحَدِنا ؛ لينَ جانِبٍ ، وشِدَّةَ تَواضُعٍ ، وسُهولَةَ قِيادٍ ، وكُنّا نَهابُهُ مَهابَةَ الأَسيرِ المَربوطِ لِلسَّيّافِ الواقِفِ عَلى رَأسِهِ . (1)

تذكرة الخواصّ عن عمرو بن يحيى عن صعصعة بن صوحان :إنَّهُ مَرَّ عَلَى المُغيرَةِ بنِ شُعبَةَ فَقالَ لَهُ : مِن أينَ أقبَلتَ ؟ فَقالَ : مِن عِندِ الوَلِيِّ التَّقِيِّ الجَوادِ الحَيِيِّ (2) الحَليمِ الوَفِيِّ الكَريمِ الحَفِيِّ ، المانِعِ بِسَيفِهِ ، الجَوادِ بِكَفِّهِ ، الوَرِيِّ زَندُهُ (3) ، الكَثيرِ رِفدُهُ ، الَّذي هُوَ مِن ضِئضِئِ (4) أشرافٍ أمجادٍ لُيوثٍ أنجادٍ ، لَيسَ بِإِقعادٍ (5) ولا إنكادٍ ، لَيسَ في أمرِهِ ولا في قَولِهِ فَنَدٌ ، لَيسَ بِالطّائِشِ النَّزِقِ ، ولا بِالرّايثِ المَذِقِ (6) ، كَريمُ الأَبناءِ ، شَريفُ الآباءِ ، حَسَنُ البَلاءِ ، ثاقِبُ السَّناءِ ، مُجَرَّبٌ مَشهورٌ ، وشُجاعٌ مَذكورٌ ، زاهِدٌ فِي الدُّنيا ، راغِبٌ فِي الاُخرى . فَقالَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ : هذِهِ صِفاتُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام . (7)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 25 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 147 .
2- .في المصدر : «الحي» وهو تصحيف .
3- .الزَّنْد : العود الأعلى الذي يقتدح به النار . وإنّه لواري الزَّند ووريّه : يكون ذلك في الكرم وغيره من الخصال المحمودة (لسان العرب : ج 3 ص 195 «زند») .
4- .الضئضئ : هو الأصل والمعدن (لسان العرب : ج 1 ص 110 «ضأضأ») .
5- .الإقعاد : قلّة الآباء والأجداد ؛ وهو مذموم (لسان العرب : ج 3 ص 362 «قعد») .
6- .الرايث : من الرَّيث ؛ الإبطاء . ورجلٌ مَذِق : مَلُول (لسان العرب : ج 2 ص 157 «ريث» و ج 10 ص 340 «مذق») .
7- .تذكرة الخواصّ : ص 118 .

ص: 35

شرح نهج البلاغة :صعصعة بن صوحان و غير او از پيروان و ياران على عليه السلام گفتند : [ على عليه السلام ] در بين ما چون يكى از ما بود. نرم خو، متواضع و آسانگير بود، و ما چون اسيران در بندى كه جلّاد بر بالاى سرشان ايستاده باشد، از هيبت او واهمه داشتيم.

تذكرة الخواص_ به نقل از عمرو بن يحيى، از صعصعة بن صوحان _: وى (صعصعه) بر مغيرة بن شعبه گذشت و مغيره پرسيد : از كجا مى آيى؟ گفت : از نزد حاكم پرهيزگارِ بخشنده با شرمِ بردبارِ وفادارِ كريم و پذيرنده، كه به شمشيرش باز مى دارد، ب_ا دستش مى بخشد، اجاق_ش هميشه روشن اس_ت و حمايتگرى اش بسيار است. آن كه از ريشه و اصل اشراف، بزرگان، شير مردان و دليران است. نه كم ريشه است و نه دركارش پُر زحمت و نه در سخنش دروغگو. نه بى ثبات و تند است، و نه كسِل و تنبل . دارنده فرزندان كريم و پدران شريف است . خوشْ آزموده و ستاره درخشان است. تجربه دارِ مشهور و دليرِ نام آور است. در دنيا، زاهد و شيفته آخرت است. مغيره گفت : اينها، ويژگى هاى امير مؤمنان على است.

.

ص: 36

الاختصاص عن مسمع بن عبد اللّه البصري عن رجل :لَمّا بَعَثَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ صَعصَعَةَ بنَ صوحانَ إلَى الخَوارِجِ قالوا لَهُ : أرَأَيتَ لَو كانَ عَلِيٌّ مَعَنا في مَوضِعِنا أ تَكونُ مَعَهُ ؟ قالَ : نَعَم، قالوا : فَأَنتَ إذا مُقَلِّدٌ عَلِيّا دينَكَ ، اِرجِع فَلا دينَ لَكَ! فَقالَ لَهُم صَعصَعَةُ : وَيلَكُم ! أ لا اُقَلِّدُ مَن قَلَّدَ اللّهَ فَأَحسَنَ التَّقليدَ ، فَاضطَلَعَ بِأَمرِ اللّهِ صِدّيقا لَم يَزَل ؟ أ وَلَم يَكُن رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذَا اشتَدَّتِ الحَربُ قَدَّمَهُ في لَهَواتِها فَيَطَأُ صِماخَها بِأَخمَصِهِ ، ويُخمِدُ لَهَبَها بِحَدِّهِ ، مَكدودا في ذاتِ اللّهِ ... . فَأَنّى تُصرَفونَ ؟ وأينَ تَذهَبونَ ؟ وإلى مَن تَرغَبونَ ؟ وعَمَّن تَصدِفونَ ؟ عَنِ القَمَرِ الباهِرِ ، وَالسِّراجِ الزّاهِرِ ، وصِراطِ اللّهِ المُستَقيمِ ، وسَبيلِ اللّهِ (1) المُقيمِ . قاتَلَكُمُ اللّهُ ، أنّى تُؤفَكونَ ؟ أ فِي الصِّدّيقِ الأَكبَرِ وَالغَرَضِ الأَقصى تَرمونَ ، طاشَت عُقولُكُم ، وغارَت حُلومُكُم ، وشاهَت وُجوهُكُم ، لَقَد عَلَوتُمُ القُلَّةَ مِنَ الجَبَلِ ، وباعَدتُمُ العِلَّةَ (2) مِنَ النَّهَلِ ، أ تَستَهدِفونَ أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ووَصِيَّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ لَقَد سَوَّلَت لَكُم أنفُسُكُم خُسرانا مُبينا ، فَبُعدا وسُحقا لِلكَفَرَةِ الظّالِمينَ ، عَدَلَ بِكُم عَنِ القَصدِ الشَّيطانُ ، وعَمِيَ لَكُم عَن واضِحِ المَحَجَّةِ الحِرمانُ . (3)

راجع : ج 7 ص 396 (في رثاء الإمام) .

.


1- .في المصدر : «حسان الأعد» ، والتصويب من بعض النسخ الخطيّة وبحار الأنوار .
2- .من العَلّ : الشربة الثانية (لسان العرب : ج 11 ص 467 «علل») .
3- .الاختصاص : ص 121 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 402 ح 624 .

ص: 37

الاختصاص_ به نقل از مسمع بن عبد اللّه بصرى، از مردى _: هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام _ درود خدا بر او باد _ صعصعة بن صوحان را به مقابله خوارج فرستاد، آنان به وى گفتند : فكر مى كنى اگر على با ما در اين جا باشد، آيا با او خواهى بود؟ گفت : آرى. گفتند : بنابراين، تو دينت را پيرو على قرار دادى. برگرد كه تو دين ندارى! صعصعه به آنان گفت : واى بر شما! آيا پيرو كسى نباشم كه خدا را پيروى كرده و در پيروى نيكوكار كرده است و به راستى، فرمان خدا را همواره انجام داده است؟ آيا چنين نبود كه هرگاه آتش جنگ برافروخته مى شد ، پيامبر خدا وى را به ميان معركه مى فرستاد و او با قهر و غلبه آن را لگدكوب مى كرد و با شمشيرش، آتش جنگ را خاموش مى ساخت و در ذات خدا غرق بود؟... به كدام سو مى چرخيد؟ و به كجا مى رويد؟ و به كه روى مى آوريد؟ و از چه كسى روى بر مى گردانيد؟ از ماه درخشان و چراغ روشن و صراط مستقيم خدا و شايسته آماده پايدار؟ خدا شما را بكشد! كجا بازگردانده مى شويد؟ آيا درباره صدّيق اكبر و هدف نهايى، ترديد داريد؟ خِرَدهايتان بى ثبات گرديده، و انديشه هايتان به غارت رفته، و چهره هايتان مشوّش شده است. از قلّه كوه، بالاتر رفتيد و از نوشيدن آب چشمه، دور گشتيد. آيا امير مؤمنان _ كه درود خدا بر او باد _ و وصىّ پيامبر خدا را هدف قرار داده ايد؟ نفْستان براى شما خسارت آشكارى را آذين كرده است. دورى و پراكندگى بر كافران ستمكار باد! شيطان، شما را از راه درست، دور ساخته، و از [ ديدن] راه روشن، كورتان ساخته است.

ر . ك : ج 7 ص 397 (در سوگ امام) .

.

ص: 38

7 / 12ضِرَارُ بنُ ضَمرَةَمروج الذهب :دَخَلَ ضِرارُ بنُ ضَمرَةَ ؛ وكانَ مِن خَواصِّ عَلِيٍّ عَلى مُعاوِيَةَ وافِدا ، فَقالَ لَهُ : صِف لي عَلِيّا . قالَ : أعفِني يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ مُعاوِيَةُ : لابُدَّ مِن ذلِكَ . فَقالَ : أمّا إذا كانَ لابُدَّ مِن ذلِكَ فَإِنَّهُ كانَ وَاللّهِ بَعيدَ المَدى ، شَديدَ القُوى ، يَقولُ فَصلاً ، ويَحكُم عَدلاً ، يَتَفَجَّرُ العِلمُ مِن جَوانِبِهِ ، وتَنطِقُ الحِكمَةُ مِن نَواحيهِ ، يُعجِبُهُ مِنَ الطَّعامِ ما خَشُنَ ، ومِنَ اللِّباسِ ما قَصُرَ . وكانَ وَاللّهِ يُجيبُنا إذا دَعَوناهُ ، ويُعطينا إذا سَأَلناهُ ، وكُنّا وَاللّهِ _ عَلى تَقريبِهِ لَنا وقُربِهِ مِنّا لا نُكَلِّمُهُ هَيبَةً لَهُ ، ولا نَبتَدِئُهُ لِعِظَمِهِ في نُفوسِنا ، يَبسِمُ عَن ثَغرٍ كَاللُّؤلُؤِ المَنظومِ ، يُعَظِّمُ أهلَ الدّينِ ، ويَرحَمُ المَساكينَ ، ويُطعِمُ فِيالمَسغَبَةِ يَتيما ذا مَقرَبَةٍ أو مِسكينا ذا مَترَبَةٍ ، يَكسُو العُريانَ ، وَينصُرُ اللَّهفانَ ، ويَستَوحِشُ مِنَ الدُّنيا وزَهرَتِها ، ويَأنِسُ بِاللَّيلِ وظُلمَتِهِ . وكَأَنّي بِهِ وقَد أرخَى اللَّيلُ سُدولَهُ ، وغارَت نُجومُهُ ، وهُوَ في مِحرابِهِ قابِضٌ عَلى لِحيَتِهِ ، يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليم (1) ، ويَبكي بُكاءَ الحَزينِ ، ويَقولُ : «يا دُنيا غُرّي غَيري ، إلَيَّ تَعَرَّضتِ أم إلَيَّ تَشَوَّفتِ ؟ هَيهاتَ هَيهاتَ ! لا حانَ حينُكِ ، قد أبَنتُكِ ثَلاثا لا رَجعَةَ لي فيكِ ، عُمُرُكِ قَصيرٌ ، وعَيشُكِ حَقيرٌ ، وخَطَرُكِ يَسيرٌ ، آهِ مِن قِلَّةِ الزّادِ وبُعدِ السَّفَرِ ووَحشَةِ الطَّريقِ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : زِدني شَيئا مِن كَلامِهِ ، فَقالَ ضِرارٌ : كانَ يَقولُ : أعجَبُ ما في الإِنسانِ قَلبُهُ ... فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : زِدني كُلَّما وَعَيتَهُ مِن كَلامِهِ ، قالَ : هَيهاتَ أن آتِيَ عَلى جَميعِ ما سَمِعتُهُ مِنهُ . (2)

.


1- .السَّلِيم : اللديغ . يقال : سَلَمَتْهُ الحيّة ؛ أي لدَغَتْه (لسان العرب : ج 12 ص 292 «سلم») .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 433 ، الاستيعاب : ج 3 ص 209 الرقم 1875 عن رجل من همدان ، حلية الأولياء : ج 1 ص 84 ، تذكرة الخواصّ : ص 118 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 401 والثلاثة الأخيرة عن أبي صالح و ص 402 عن محمّد بن غسّان ، مقتل أمير المؤمنين : ص 100 ح 93 عن أبي عمرو الأسدي وفيه «عن رجل من كنانة» بدل «ضرار بن ضمرة» ؛ خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 70 كلّها نحوه وراجع نهج البلاغة : الحكمة 77 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 103 .

ص: 39

7 / 12 ضرار بن ضَمَره

7 / 12ضرار بن ضَمَرهمُروج الذهب :ضرار بن ضمره كه از ياران ويژه على عليه السلام بود، به عنوان نماينده بر معاويه وارد شد. معاويه گفت : على را برايم توصيف كن. گفت : مرا معاف دار، اى اميرمؤمنان! معاويه گفت : چاره اى ندارى. گفت : اگر چاره اى ندارم، بدان كه او به خدا سوگند، دير ترس و قوى پنجه بود. آخرين سخن را مى گفت و به داد، حكم مى كرد. دانش از همه سوى او فَوران مى كرد و حكمت، از اطرافش مى جوشيد. از غذا، درشت آن را و از لباس، كوتاه آن را دوست مى داشت. به خدا سوگند، هرگاه مى خوانديمش، پاسخمان مى داد، و هرگاه درخواست مى كرديم، اجابتمان مى كرد. سوگند به خدا، با همه نزديكى او به ما و نزديكى ما به او، به خاطر هيبتش با او سخن نمى گفتيم و به خاطر جايگاه عظيمش در جان ما، نزد او آغاز به سخن گفتن نمى كرديم. لبخند كه مى زد، دندان هايش چون رشته گوهر ، آشكار مى شد. اهل دين را بزرگ مى داشت، به افتادگانْ رحم مى كرد و در روزگار سخت ، يتيمِ خويشاوند و نيازمند بدبخت را غذا مى داد. برهنه را مى پوشانْد، و گرفتاران را يارى مى داد. از دنيا و زرق و برق آن ، بيم داشت و به شب و تاريكى آن، انس مى ورزيد. گويى هم اكنون او را مى بينم در هنگامى كه شب، دامن گسترده و ستارگانش غروب مى كنند، و او در محرابش، دست به ريش خود، چون شخص مار گزيده، به خود مى پيچد و چون غمگينان مى گِريَد و مى گويد : «اى دنيا! غير از من را بفريب. آيا به من روى مى آورى و براى من خودآرايى مى كنى؟! هيهات، هيهات! زمان، زمانِ فريب خوردن از تو نيست . تو را سه بار طلاق دادم كه مرا بازگشتى به سوى تو نباشد . عمر تو كوتاه، و عيش تو كوچك، و ارزشت كم است. آه از كم توشگى و دورى سفر و وحشت راه!». معاويه به وى گفت : چيزى از سخن او برايم بگو. ضرار گفت : هميشه مى گفت : «شگفت ترينْ چيز در انسان، دل اوست...». معاويه گفت : هر چه از سخنان او مى دانى، به من بگو. گفت : هيهات، اگر بتوانم همه آنچه از او شنيدم، به ياد بياورم!

.

ص: 40

راجع : ج 10 ص 30 (قصص من عبادته) .

7 / 13عَبدُ الرَّحمنِ بنُ حَسّانٍالكامل في التاريخ_ في ذِكرِ مَقتَلِ حُجرِ بنِ عَدِيٍّ وأصحابِهِ _: قالَ [مُعاوِيَةُ ]لِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ حَسّانٍ : يا أخا رَبيعَةَ ، ما تَقولُ في عَلِيٍّ ؟ قالَ : دَعني ولا تَسأَلني فَهُوَ خَيرٌ لَكَ . قالَ : وَاللّهِ لا أدَعُكَ . قالَ : أشهَدُ أنَّهُ كانَ مِنَ الذّاكِرينَ اللّهَ تَعالى كَثيرا ، مِنَ الآمِرينَ بِالحَقِّ ، وَالقائِمينَ بِالقِسطِ ، وَالعافينَ عَنِ النّاسِ . قالَ : فَما قَولُكَ في عُثمانَ ؟ قالَ : هُوَ أوَّلُ مَن فَتَحَ أبوابَ الظُّلمِ ، وأغلَقَ أبوابَ الحَقِّ . قالَ : قَتَلتَ نَفسَكَ ! قالَ : بَل إيّاكَ قَتَلتُ ، ولا رَبيعَةَ بِالوادي ؛ يَعني لِيَشفَعوا فيهِ . فَرَدَّهُ مُعاوِيَةُ إلى زِيادٍ ، وأمَرَهُ أن يَقتُلَهُ شَرَّ قَتلَةٍ ، فَدَفَنَهُ حَيّا . (1)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 498 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 276 ، الأغاني : ج 17 ص 156 نحوه .

ص: 41

7 / 13 عبد الرحمان بن حَسّان

ر . ك : ج 10 ص 31 (داستان هايى از عبادتش) .

7 / 13عبد الرحمان بن حَسّانالكامل فى التاريخ_ در يادكردِ كشته شدن حُجر بن عَدى و يارانش _: [ معاويه] به عبد الرحمان بن حسّان گفت : اى برادر ربيعه! درباره على چه مى گويى؟ گفت : رها كن و از من مپرس كه به نفع توست. گفت : رها نمى كنم. پاسخ داد : گواهى مى دهم كه او از بسيارْ ياد كنندگانِ خداوند متعال بود؛ از فرمان دهندگان به حق، قيام كنندگان به قسط، و گذشت كنندگان از مردم بود. پرسيد : درباره عثمان چه مى گويى؟ گفت : او نخستين كسى بود كه درهاى ستمگرى را گشود و درهاى حق را بست. معاويه گفت : خود را كشتى! [ عبد الرحمان] در پاسخ گفت : بلكه تو را كُشتم. در حالى كه قبيله ربيعه، در وادى نيست (يعنى [ كسى نيست] كه وى را شفاعت كند). معاويه او را به سوى زياد فرستاد و به او فرمان داد كه وى را به بدترين شكل ، بكُشد . زياد هم او را زنده به گور كرد .

.

ص: 42

7 / 14عَبيدَةُ السَّلمانِيُّ (1)فضائل الصحابة لابن حنبل عن عبيدة السلماني :صَحِبتُ عَبدَ اللّهِ بنَ مَسعودٍ سَنَةً ثُمَّ صَحِبتُ عَلِيّا ، فَكانَ فَضلُ عَلِيٍّ عَلى عَبدِ اللّهِ فِي العِلمِ كَفَضلِ المُهاجِرِ عَلَى الأَعرابِيِّ . (2)

7 / 15قَنبَرٌرجال الكشّي :سُئِلَ قَنبَرٌ : مَولى مَن أنتَ ؟ فَقالَ : أنَا مَولى مَن ضَرَبَ بِسَيفَينِ ، وطَعَنَ بِرُمحَينِ ، وصَلَّى القِبلَتَينِ ، وبايَعَ البَيعَتَينِ ، وهاجَرَ الهِجرَتَينِ ، ولَم يَكفُر بِاللّهِ طَرفَةَ عَينٍ . أنَا مَولى صالِحِ المُؤمِنينَ ، ووارِثِ النَّبِيّينَ ، وخَيرِ الوَصِيّينَ ، وأكبَرِ المُسلِمينَ ، ويَعسوبِ المُؤمِنينَ ، ونورِ المُجاهِدينَ ، ورَئيسِ البَكّائينَ ، وزَينِ العابِدينَ ، وسِراجِ الماضينَ ، وضَوءِ القائِمينَ ، وأفضَلِ القانِتينَ ، ولِسانِ رَسولِ رَبِّ العالَمينَ ، وأوَّلِ المُؤمِنينَ مِن آلِ ياسينَ . المُؤَيَّدِ بِجِبريلَ الأَمينِ ، وَالمَنصورِ بِميكائيلَ المَتينِ ، وَالمَحمودِ عِندَ أهلِ السَّماواتِ أجمَعينَ ، سَيِّدِ المُسلِمينَ وَالسّابِقينَ ، وقاتِلِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ ، وَالمُحامي عَن حَ_رَمِ المُسلِمينَ ، وَالمُجاهِ_دِ أع_داءَهُ النّاصِبينَ ، ومُطفِئِ نيرانِ الموقِدينَ ، وأفخَرِ مَن مَشى مِن قُرَيشٍ أجمَعينَ ، وأوَّلِ مَن حارَبَ وَاستَجابَ لِلّهِ ، أميرِ المُؤمِنينَ ، ووَصِيِّ نَبِيِّهِ فِي العالَمينَ ، وأمينِهِ عَلَى المَخلوقينَ ، وخَليفَةِ مَن بُعِثَ إلَيهِم أجمَعينَ ، سَيِّدِ المُسلِمينَ وَالسّابِقينَ ، وقاتِلِ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ ، ومُبيدِ المُشرِكينَ ، وسَهمٍ مِن مَرامِي اللّهِ عَلَى المُنافِقينَ ، ولِسانِ كَلِمَةِ العابِدينَ . ناصِرِ دينِ اللّهِ ، ووَلِيِّ اللّهِ ، ولِسانِ كَلِمَةِ اللّهِ ، وناصِرِهِ في أرضِهِ ، وعَيبَةِ عِلمِهِ ، وكَهفِ دينِهِ ، إمامِ الأَبرارِ ، مَن رَضِيَ عَنهُ العَلِيُّ الجَبّارُ . سَمِحٌ ، سَخِيٌّ ، حَيِيٌّ (3) ، بُهلولٌ ، سَنحنَحِيٌّ (4) ، زَكِيٌّ ، مُطَهَّرٌ ، أبطَحِيٌّ ، باذِلٌ ، جَرِيٌّ ، هُمامٌ ، صابِرٌ (5) ، صَوّامٌ ، مَهدِيٌّ ، مِقدامٌ ، قاطِعُ الأَصلابِ ، مُفَرِّقُ الأَحزابِ ، عالِي الرِّقابِ ، أربَطُهُم عِنانا ، وأثبَتُهُم جَنانا ، وأشَدُّهُم شَكيمَةً (6) ، بازِلٌ (7) ، باسِلٌ ، صِنديدٌ ، هِزَبرٌ ، ضِرغامٌ ، حازِمٌ ، عَزّامٌ ، حَصيفٌ ، خَطيبٌ ، مِحجاجٌ ، كَريمُ الأَصلِ ، شَريفُ الفَضلِ ، فاضِلُ القَبيلَةِ ، نَقِيُّ العَشيرَةِ ، زَكِيُّ الرَّكانَةِ (8) ، مُؤَدِّي الأَمانَةِ . مِن بَني هاشِمٍ ، وَابنُ عَمِّ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَالإِمامُ ، مَهدِيُّ الرَّشادِ ، مُجانِبُ الفَسادِ ، الأَشعَثُ الحاتِمُ ، البَطَلُ الجَماجِمِ ، وَاللَّيثُ المُزاحِمُ ، بَدرِيٌّ ، مَكِّيٌّ ، حَنَفِيٌّ ، روحانِيٌّ ، شَعشَعانِيٌّ . مِنَ الجِبالِ شَواهِقُها ، ومِنَ الهِضابِ رُؤوسُها ، ومِنَ العَرَبِ سَيِّدُها ، ومِنَ الوَغى لَيثُها . البَطَلُ الهُمامُ، وَاللَّيثُ المِقدامُ، وَالبَدرُ التَّمامُ ، مِحَكُّ المُؤمِنينَ ، ووارِثُ المَشعَرَينِ، وأبُو السِّبطَينِ الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، وَاللّهِ أميرُ المُؤمِنينَ حَقّا حَقّا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَيهِ مِنَ اللّهِ الصَّلَواتُ الزَّكِيَّةُ وَالبَرَكاتُ السَّنِيَّةُ . (9)

.


1- .هو عبيدة بن عمرو السلماني الفقيه المرادي الكوفي . قال العجلي : كوفي ، تابعي ، ثقة ، جاهلي ، أسلم قبل وفاة النبيّ صلى الله عليه و آله بسنتين ولم يره . وكان من أصحاب عليّ عليه السلام وعبد اللّه بن مسعود . قال ابن نمير وغير واحد : مات سنة 72 ه (راجع تهذيب التهذيب : ج 4 ص 54 الرقم 5182 و الاستيعاب : ج 3 ص 143 الرقم 1773) .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 541 ح 904 .
3- .في المصدر : «حيّ» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الاختصاص .
4- .أي لا ينام الليل ؛ فهو متيقّظ أبدا (النهاية : ج 2 ص 407 «سنح») .
5- .في المصدر : «همام الصابر» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الاختصاص .
6- .الشَّكِيمة : قوّة القلب ، وإنّه لشديد الشَّكيمة : إذا كان شديد النفس أنِفا أبيّا (لسان العرب : ج 12 ص 324 «شكم») .
7- .أي مستجمع الشباب ، مستكمل القوّة (لسان العرب : ج 11 ص 53 «بزل») .
8- .مِن ركُن : إذا كان ساكنا وقورا (لسان العرب : ج 13 ص 186 «ركن») .
9- .رجال الكشّي : ج 1 ص 288 الرقم 129 ، الاختصاص : ص 73 وفيه إلى «البطل الجماجم» .

ص: 43

7 / 14 عُبَيده سلمانى

7 / 15 قنبر

7 / 14عُبَيده سلمانى (1)فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از عبيده سلمانى _: يك سال با عبد اللّه بن مسعود، همراه شدم و آن گاه با على همراه گشتم. برترى على بر عبد اللّه در دانش، چون برترى مهاجر بر فرد بيابانى بود.

7 / 15قنبررجال الكشى :از قنبر پرسيده شد : مولايت كيست؟ گفت : من غلام كسى هستم كه به دو شمشير، مى جنگيد و به دو نيزه، ضربه مى زد، به دو قبله نماز گزارْد، دو مهاجرت به جاى آورد، و لحظه اى به خدا كفر نورزيد. من غلامِ آنم كه شايسته ترينِ مؤمنان است و وارثِ پيامبران، و بهترينِ وصى ها، و بزرگِ مسلمانان، فرمانده مؤمنان، و نورِ مجاهدان، و رئيس اشكريزان، و زينتِ عبادت كنندگان، و چراغِ گذشتگان، نورِ نمازگزاران، و برترينِ پارسايان، و زبانِ پيامبر خداوند جهانيان، و نخستين مؤمن از آل ياسين . [ غلامِ ] آن [ كسى هستم] كه به وسيله جبرئيل امينْ تأييد شده، و توسط ميكائيل متينْ يارى شده، و در بين همه آسمانيانْ ستايش شده است؛ [ او كه] سرور مسلمانان و پيشتازان، و كشنده پيمان شكنان و تجاوزكاران، و مدافع حريم مسلمانان، و جنگ كننده با دشمنان كينه توز، و خاموش كننده آتش آتش افروزان بود ، و با افتخارترين قرشى اى كه گام بر زمين نهاد ، و نخستين كسى كه [در راه حق] به پيكار برخاست و دعوت الهى را پاسخ گفت ، امير مؤمنان است و وصىّ پيامبر خدا در بين جهانيان، و امين او بر بندگان، و جانشينِ آن كس كه براى همه آنان برانگيخته شده، و كشنده پيمان شكنان و منحرفان، و نابود كننده مشركان، و تيرى از تيرهاى الهى بر منافقان، و زبان سخن عابدان . [ او] ياور دين خدا، و ولىّ خدا، و زبان سخن الهى، و ياور خدا در زمينش، و گنجينه دانش او، و پناه دين او، و پيشواى خوبان، و كسى كه خداوندِ والا و توانمند، از او خشنود است. با گذشت، بخشنده، باشرم، خردمند، شب زنده دار، باهوش، پاك، حجازى، دست و دل باز، شجاع، سرور و سالار ، صبور، روزه دار، هدايت شده، دلاورِ پيشتاز ، قطع كننده پشت ها، برهم ريزنده احزاب، برترِ گردن فرازان كه از نظر زمام، استوارترين، و از نظر دل، ثابت ترين، و در قوّت قلب، استوارترينِ آنان بود. قدرتمند، دلير، مهتر، هژَبْر، شير، با اراده، مصمّم، نيك انديش، سخنور، مناظره گر، اصيل، با فضل، فاضلِ خاندان، پاكْ عشيره، پُر وقار و امانتدار. از بنى هاشم، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، امامِ ، راه راست يافته، پرهيز كننده از فساد، بخشنده سامانده، قهرمانِ قهرمانان، و شير ژيان، بدرى، مكّى، دارنده دين حنيف، روحانى، تابنده، ستيغ كوه ها، بالاى بلندى ها، سرور عرب ها، و شير بيشه ها، قهرمانِ دلير ، شير حمله كننده، ماهِ تمام، محكِ مؤمنان، وارثِ مشعريان، پدر دو سبط حسن و حسين است. سوگند به خدا، امير حقيقى و بر حقّ مؤمنان، على بن ابى طالب است _ كه درودهاى پاك وبركت هاى ارجمند خداوند بر او باد _ .

.


1- .عبيدة بن عمرو سلمانى ، فقيه مرادى كوفى است. عجلى گفت : كوفى تابعى ، ثقه بود كه دو سال قبل از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد و وى را نديد و از ياران على عليه السلام و عبد اللّه بن مسعود بود. ابن نمير و ديگران گفته اند كه در سال 72 ق . درگذشت .

ص: 44

. .

ص: 45

. .

ص: 46

راجع : ج 13 ص 464 (قنبر) .

7 / 16مالِكٌ الأَشتَرُتاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ بَيعَةِ النّاسِ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: ... ثُمَّ قامَ مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! هذا وَصِيُّ الأَوصِياءِ ، ووارِثُ عِلمِ الأَنبِياءِ ، العَظيمُ البَلاءِ ، الحَسَنُ الغَناءِ ، الَّذي شَهِدَ لَهُ كِتابُ اللّهِ بِالإيمانِ ورَسولُهُ بِجَنَّةِ الرِّضوانِ ، مَن كَمُلَت فيهِ الفَضائِلُ ، ولَم يَشُكَّ في سابِقَتِهِ وعِلمِهِ وفَضلِهِ الأَواخِرُ ولَا الأَوائِلُ . (1)

وقعة صفّين عن أدهم :إنَّ الأَشتَرَ قامَ يَخطُبُ النّاسَ بِقُناصِرينَ (2) ، وهُوَ يَومَئِذٍ عَلى فَرَسٍ أدهَمَ مِثلُ حَلَكِ الغُرابِ ، فَقالَ : ... مَعَنَا ابنُ عَمِّ نَبِيِّنا ، وسَيفٌ مِن سُيوفِ اللّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يَسبِقهُ بِالصَّلاةِ ذَكَرٌ حَتّى كانَ شَيخا ، لَم يَكُن لَهُ صَبوَةٌ ولا نَبوَةٌ ولا هَفوَةٌ ، فَقيهٌ في دينِ اللّهِ ، عالِمٌ بِحُدودِ اللّهِ ، ذو رَأيٍ أصيلٍ ، وصَبرٍ جَميلٍ ، وعِفافٍ قَديمٍ . (3)

شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ ما قالَهُ الأَشتَرُ بَعدَ خُطبَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام بِذي قارٍ عِندَ سَيرِهِ لِلبَصرَةِ ، ودُعائِهِ عَلى طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ _: الحَمدُللّهِ الَّذي مَنَّ عَلَينا فَأَفضَلَ ، وأحسَنَ إلَينا فَأَجمَلَ ، قَد سَمِعنا كلامَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ولَقَد أصَبتَ ووُفِّقتَ ، وأنتَ ابنُ عَمِّ نَبِيِّنا وصهِرُهُ ووَصِيُّهُ ، وأوَّلُ مُصَدِّقٍ بِهِ ، ومُصَلٍّ مَعَهُ ، شَهِدتَ مَشاهِدَهُ كُلَّها ، فَكانَ لَكَ الفَضلُ فيها عَلى جَميعِ الاُمَّةِ ، فَمَنِ اتَّبَعَكَ أصابَ حَظَّهُ ، وَاستَبشَرَ بِفَلجِهِ (4) ، ومَن عَصاكَ ورَغِبَ عَنكَ ، فَإِلى اُمِّهِ الهاوِيَةِ ! لَعَمري يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ما أمرُ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وعائِشَةَ عَلَينا بِمُخيلٍ ، ولَقَد دَخَلَ الرَّجُلانِ فيما دَخَلا فيهِ ، وفارَقا عَلى غَيرِ حَدَثٍ أحدَثتَ ، ولا جَورٍ صَنَعتَ ، فَإِن زَعَما أنَّهُما يَطلُبانِ بِدَمِ عُثمانَ فَليُقيدا مِن أنفُسِهِما ؛ فَإَنَّهُما أوَّلُ مَن ألَّبَ عَلَيهِ وأغرَى النّاسَ بِدَمِهِ ، واُشهِدُ اللّهَ لَئِن لَم يَدخُلا فيما خَرَجا مِنهُ لَنُلحِقَنَّهُما بِعُثمانَ ؛ فَإِنَّ سُيوفَنا في عَواتِقِنا ، وقُلوبَنا في صُدورِنا ، ونَحنُ اليَومَ كَما كُنّا أمسِ . (5)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
2- .موضع بالشام (تاج العروس : ج 7 ص 421 «قنصر») .
3- .وقعة صفّين : ص 238 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 190 وزاد فيه «ولا سقطة» بعد «ولا هفوة» .
4- .الفَلج : الظَّفَر والفوز (تاج العروس : ج 3 ص 457 «فلج») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 310 .

ص: 47

7 / 16 مالك اَشتر

ر . ك : ج 13 ص 465 (قنبر ، بنده آزاد شده امير مؤمنان) .

7 / 16مالك اَشترتاريخ اليعقوبى_ در يادكرد بيعت مردم با اميرمؤمنان: ... آن گاه، مالك بن حارث اشتر به پا ايستاد و گفت : اى مردم! اين وصىّ وصى ها، و وارث دانش پيامبران، آزمايش دهنده بزرگ، و نيكْ بى نياز است. آن است كه كتاب خدا به ايمان ، و پيامبر خدا به بهشت رضوان براى او گواهى داده است ؛ آن كه در او فضايل، كمال يافته اند و در سابقه و دانش و فضلش، پيشينيان و پسينيان، ترديدى ندارند.

وقعة صفين_ به نقل از ادهم _: مالك اشتر، در منطقه قُناصرين [ در شام]، در حالى كه بر اسبى سياه چون كلاغْ سوار بود، براى مردم سخنرانى كرد و گفت : ... پسر عموى پيامبرمان ، شمشيرى از شمشيرهاى خداوند، على بن ابى طالب با ماست ؛ آن كه با پيامبر خدا نماز گزارْد، هيچ مردى حتى تا زمان پيرى ، در نماز بر او پيشى نگرفته است. او را بيهوده گرى، خطاكارى و لغزش نبوده است . در دين خدا آگاه است، حدود الهى را مى داند، داراى رأيى اصيل، و بردبارى اى نيكو، و عفّتى ديرين است.

شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ آنچه كه مالك اشتر در پى سخنرانى امام على عليه السلام در منطقه ذى قار به هنگام رفتن به بصره و نفرين آن حضرت بر طلحه و زبير، گفت _: سپاسْ خدايى را كه بر ما منّت نهاد و ما را برترى داد، به ما نيكى كرد و حقّ نيكى را به جا آورد! سخن تو را _ اى اميرمؤمنان _ شنيديم. تو درست گفتى و موفّق بودى. تو پسر عموى پيامبر ما، و داماد و وصىّ اويى. اوّلين كسى هستى كه او را پذيرفتى و با وى نماز گزارْدى، در همه جنگ هاى او حضور داشتى، و در همه آنها، برترى از آنِ تو نسبت به همه امّت است . هر كس تو را پيروى كرد، به نصيبش رسيد و به پيروزى مژده داده شد، و هر كس تو را نافرمانى كرد و از تو روى گردانْد، به جايگاهش در سياه چال جهنم بازگشته است. به جانم سوگند _ اى اميرمؤمنان _ كه جريان طلحه، زبير و عايشه برايمان دور از ذهن نبود. آن دو مرد، در جريانى قدم گذاشتند و بدون آن كه تو چيزى انجام دهى و يا ستمى كرده باشى، از تو جدا شدند. اگر آن دو مى پندارند كه خون عثمان را مى خواهند، بايد نخست از خود بخواهند؛ چرا كه آن دو اوّلين كسانى بودند كه مردم را عليه او شوراندند و به ريختن خونش واداشتند ، و خدا را گواه مى گيرم كه اگر آن دو به بيعتى كه از آن بيرون رفتند، دوباره وارد نشوند، آن دو را هم به عثمان ملحق خواهيم ساخت ؛ چرا كه شمشيرهايمان بر دوشمان است و دل هايمان در سينه هايمان، و ما امروز، همان گونه ايم كه ديروز بوديم.

.

ص: 48

7 / 17نُعَيمُ بنُ دِجاجَةَالإمام الصادق عليه السلام :بَعَثَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلى بِشرِ بنِ عُطارِدٍ التَّميمِيِّ في كَلامٍ بَلَغَهُ ، فَمَرَّ بِهِ رَسولُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في بَني أسَدٍ وأخَذَهُ ، فَقامَ إلَيهِ نُعَيمُ بنُ دِجاجَةَ الأَسَدِيُّ فَأَفلَتَهُ ، فَبَعَثَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَتَوهُ بِهِ وأمَرَ بِهِ أن يُضرَبَ ، فَقالَ لَهُ نُعَيمٌ : أما وَاللّهِ إنَّ المُقامَ مَعَكَ لَذُلٌّ ، وإنَّ فِراقَكَ لَكُفرٌ ! قالَ : فَلَمّا سَمِعَ ذلِكَ مِنهُ قالَ لَهُ : يا نُعَيمُ ، قَد عَفَونا عَنكَ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ» (1) أمّا قَولُكَ : إنَّ المُقامَ مَعَكَ لَذُلٌّ فَسَيِّئَةٌ اكتَسَبتَها ، وأمّا قَولُكَ : إنَّ فِراقَكَ لَكُفرٌ فَحَسَنَةٌ اكتَسَبتَها ، فَهذِهِ بِهذِهِ ، ثُمَّ أمَرَ أن يُخَلّى عَنهُ . (2)

.


1- .المؤمنون : 96 .
2- .الكافي : ج 7 ص 268 ح 40 عن ابن محبوب عن بعض أصحابه ، رجال الكشّي : ج 1 ص 303 الرقم 144 عن الحسن بن محبوب عن رجل ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 113 نحوه من دون إسنادٍ إلى المعصوم وراجع الأمالي للصدوق : ص 446 ح 596 والغارات : ج 1 ص 119 .

ص: 49

7 / 17 نُعَيم بن دجاجه

7 / 17نُعَيم بن دجاجهامام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان در مورد سخنى كه بِشْر بن عُطارِد تميمى گفته بود، كسى را در پىِ او فرستاد . وقتى فرستاده اميرمؤمنان در جمع بنى اسد به دنبال او رفت و او را گرفت، نعيم ابن دجاجه اسدى برخاست و او را آزاد كرد. اميرمؤمنان به سوى وى فرستاد. او را آوردند و فرمود تا او را بزنند. نعيم گفت : به خدا سوگند، كنار تو بودن، موجب خوارى است و از تو جدا شدن، كفر است. [ امام صادق عليه السلام فرمود :] وقتى كه على عليه السلام اين سخن را از او شنيد، گفت : «اى نعيم! از تو گذشتيم. خداوند متعال مى گويد : «بدى را به شيوه اى نيكو دفع كن» . امّا سخن تو كه گفتى : بودن در كنار تو خوارى است ، گناهى است كه انجام دادى، و سخن تو كه گفتى جدايى از تو كفر است ، ثوابى است كه به دست آوردى، و اين در برابر آن» . آن گاه فرمود تا وى را آزاد كنند.

.

ص: 50

7 / 18يَزِيدُ بنُ قَيسٍتاريخ الطبري عن المُحِلّ بن خليفة الطائي :لَمّا تَوادَعَ عَلِيٌّ ومُعاوِيَةُ يَومَ صِفّينَ اختَلَفَ فيما بَينَهُمَا الرُّسُلُ رَجاءَ الصُّلحِ ، فَبَعَثَ عَلِيٌّ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ ويَزيدَ بنَ قَيسٍ الأَرحَبِيَّ وشَبَثَ بنَ رِبعِيٍّ وزِيادَ بنَ خَصَفَةَ إلى مُعاوِيَةَ ، فَلَمّا دَخَلوا ... تَكَلَّمَ يَزيدُ بنُ قَيسٍ ، فَقالَ : إنّا لَم نَأتِكَ إلّا لِنُبَلِّغَكَ ما بُعِثنا بِهِ إلَيكَ ، ولِنُؤَدِّيَ عَنكَ ما سَمِعنا مِنكَ ، ونَحنُ عَلى ذلِكَ لَم نَدَع أن نَنصَحَ لَكَ ، وأن نَذكُرَ ما ظَنَنّا أنَّ لَنا عَلَيكَ بِهِ حُجَّةً ، وأنَّكَ راجِعٌ بِهِ إلَى الاُلفَةِ وَالجَماعَةِ . إنَّ صاحِبَنا مَن قَد عَرَفتَ وعَرَفَ المُسلِمونَ فَضلَهُ ، ولا أظُنُّهُ يَخفى عَلَيكَ ، إنَّ أهلَ الدّينِ وَالفَضلِ لَن يَعدِلوا بِعَلِيٍّ ، ولَن يُمَيِّلوا بَينَكَ وبَينَهُ ، فَاتَّقِ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ! ولا تُخالِفُ عَلِيّا ؛ فَإِنّا وَاللّهِ ما رَأَينا رَجُلاً قَطُّ أعمَلَ بِالتَّقوى ، ولا أزهَدَ فِي الدُّنيا ، ولا أجمَعَ لِخِصالِ الخَيرِ كُلِّها مِنهُ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ؛ وقعة صفّين : ص 198 .

ص: 51

7 / 18 يزيد بن قيس

7 / 18يزيد بن قيستاريخ الطبرى_ به نقل از مُحِلّ بن خليفه طايى _: هنگامى كه در جنگ صفين، على عليه السلام و معاويه از هم جدا شدند، در بين آن دو به اميد صلح، فرستاده هايى آمد و شد كردند . على عليه السلام عدى بن حاتم و يزيد بن قيس اَرحَبى و شَبَث بن رَبعى و زياد بن خصفه را به سوى معاويه فرستاد. وقتى آنان وارد شدند... يزيد بن قيس، شروع به سخن كرد و گفت : ما جز براى رساندن آنچه كه به خاطر آن فرستاده شده ايم، نزد تو نيامده ايم و آنچه كه از تو مى شنويم، از سوى تو بيان مى كنيم. با اين حال ، از خيرخواهى براى تو و يادآورى آنچه گمان مى بريم حجتى براى ما و بر ضد توست و بدين وسيله به سازگارى با جماعت مسلمانان بازمى گردى ، فروگذار نمى كنيم. مولاى ما كسى است كه تو و همه مسلمانان، برترىِ او را مى دانيد و نمى پندارم كه براى تو مخفى باشد. دينداران و اهل فضل ، از على نمى گذرند، و بين تو و او در ترديد نيستند. پس، از خدا بترس _ اى معاويه _ و با على مخالفت نكن. به خدا سوگند، ما هرگز كسى را پرهيزگارتر، زاهدتر در دنيا، و جامع تر از او در خصلت هاى پسنديده، نمى شناسيم.

.

ص: 52

الفصل الثامن : عَلِيٌّ عَنْ لِسَانِ أعْدَائِهِ8 / 1مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَسير أعلام النبلاء عن عبيد :جاءَ أبو مُسلِمٍ الخَولانِيُّ واُناسٌ إلى مُعاوِيَةَ وقالوا : أنتَ تُنازِعُ عَلِيّا ، أم أنتَ مِثلُهُ ؟ فَقالَ : لا وَاللّهِ ، إنّي لَأَعلَمُ أنَّهُ أفضَلُ مِنّي وأحَقُّ بِالأَمرِ مِنّي . (1)

تاريخ دمشق عن أبي إسحاق :جاءَ ابنُ أحوَرَ التَّميمِيُّ إلى مُعاوِيَةَ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! جِئتُكَ مِن عِندِ ألأَمِ النّاسِ ! وأبخَلِ النّاسِ ! وأعيَى النّاسِ ! وأجبَنِ النّاسِ ! فَقالَ [لَهُ مُعاوِيَةُ] : وَيلَكَ ! وأنّى أتاهُ اللُّؤمُ ، ولَكُنّا نَتَحَدَّثُ أن لَو كانَ لِعَلِيٍّ بَيتٌ مِن تِبنٍ وآخَرُ مِن تِبرٍ (2) لَأَنفَدَ التِّبرَ قَبلَ التِّبنِ ؟ ! وأنّى أتاهُ العِيُّ وإن كُنّا لَنَتَحَدَّثُ أنَّهُ ما جَرَتِ المَواسي عَلى رَأسِ رَجُلٍ مِن قُرَيشٍ أفصَحَ مِن عَلِيٍّ ؟ ! وَيلَكَ ! وأنّى أتاهُ الجُبنُ وما بَرَزَ لَهُ رَجُلٌ قَطُّ إلّا صَرَعَهُ ؟ ! وَاللّهِ يَابنَ أحوَرَ لَولا أنَّ الحَربَ خُدعَةٌ لَضَرَبتُ عُنُقَكَ ، اخرُج فَلا تُقيمَنَّ في بَلَدي . (3)

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 140 الرقم 25 ، تاريخ دمشق : ج 59 ص 132 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 129 وراجع وقعة صفّين : ص 85 . راجع : ج 5 ص 418 (حرب الدعاية) .
2- .التِّبْر : الذَّهَب (لسان العرب : ج 4 ص 88 «تبر») .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 414 .

ص: 53

فصل هشتم : على از زبان دشمنانش

8 / 1 معاوية بن ابى سفيان

فصل هشتم : على از زبان دشمنانش8 / 1معاوية بن ابى سفيانسير أعلام النبلاء_ به نقل از عبيد _: ابو مسلم خولانى با گروهى نزد معاويه آمدند و گفتند : تو با على مى جنگى. آيا تو چون اويى؟ گفت : سوگند به خدا ، نه! من مى دانم كه او برتر از من است و به حكومت ، سزاوارتر از من است. (1)

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو اسحاق _: ابن اَحوَر تميمى نزد معاويه آمد و گفت : اى امير مؤمنان! از پيشِ تنگْ چشم ترين ، بخيل ترين ، گنگ ترين و ترسوترينِ مردم ، نزد تو مى آيم. [ معاويه] به او گفت : واى بر تو! كجا او تنگْ چشم اس_ت ، ح_الْ آن كه همواره مى گفتيم اگر على را خانه اى انباشته از كاه و خانه اى انباشته از طلا باشد ، طلا را زودتر از كاه، [مى بخشد و] تمام مى كند؟ و كجا او گنگ است ، در حالى كه ما همواره مى گفتيم كه تيغ سلمانى در بين قريشيان، بر سرِ مردى فصيح تر از على كشيده نشده است. واى بر تو! كجا او ترسوست ، حالْ آن كه هيچ كس به نبرد با او نرفته ، جز آن كه شكست خورده است؟ سوگند به خدا ، اى ابن احور! اگر جز اين نبود كه جنگ ، نيرنگ است ، گردنت را مى زدم. بيرون برو و در كشور من سُكنا مگزين.

.


1- .ر . ك : ج 5 ص 419 (نبرد تبليغاتى) .

ص: 54

الإمامة والسياسة :ذَكَروا أنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ أبي مِحجَنٍ الثَّقَفِيَّ قَدِمَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي أتَيتُكَ مِن عِندِ العَيِيِّ (1) الجَبانِ البَخيلِ ابنِ أبي طالِبٍ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : للّهِ أنتَ ! أ تَدري ما قُلتَ ؟ أمّا قَولُكَ : العَيِيُ (2) ، فَوَاللّهِ لَو أنَّ ألسُنَ النّاسِ جُمِعَت فَجُعِلَت لِسانا واحِدا لَكَفاها لِسانُ عَلِيٍّ ، وأمّا قَولُكَ : إنَّهُ جَبانٌ ، فَثَكِلَتكَ اُمُّكَ ، هَل رَأَيتَ أحَدا قَطُّ بارَزَهُ إلّا قَتَلَهُ ؟ وأمّا قَولُكَ : إنَّهُ بَخيلٌ ، فَوَاللّهِ لَو كانَ لَهُ بَيتانِ أحَدُهُما مِن تِبرٍ وَالآخَرُ مِن تِبنٍ ، لَأَنفَدَ تِبرَهُ قَبلَ تِبنِهِ . فَقالَ الثَّقَفِيُّ : فَعَلامَ تُقاتِلُهُ إذا ؟ قالَ : عَلى دَمِ عُثمانَ ، وعَلى هذَا الخاتَمِ ، الَّذي مَن جَعَلَهُ في يَدِهِ جادَت طينَتُهُ ، وأطعَمَ عِيالَهُ ، وَادَّخَرَ لِأَهلِهِ . فَضَحِكَ الثَّقَفِيُّ ثُمَّ لَحِقَ بِعَلِيٍّ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هَب لي يَدَيَّ بِجُرمي ، لا دُنيا أصَبتُ ولا آخِرَةً ! فَضَحِكَ عَلِيٌّ ، ثُمَّ قالَ : أنتَ مِنها عَلى رَأسِ أمرِكَ ، وإنَّما يَأخُذُ اللّهُ العِبادَ بِأَحَدِ الأَمرَينِ . (3)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن قيس بن أبي حازم :جاءَ رَجُلٌ إلى مُعاوِيَةَ فَسَأَلَهُ عَن مَسأَلَةٍ ، فَقالَ : سَل عَنها عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَهُوَ أعلَمُ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، جَوابُكَ فيها أحَبُّ إلَيَّ مِن جَوابِ عَلِيٍّ ، فَقالَ : بِئسَ ما قُلتَ ولَؤُمَ ما جِئتَ بِهِ! لَقَد كَرِهتَ رَجُلاً كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَغُرُّهُ العِلمَ غَرّا ، ولَقَد قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي» . وكانَ عُمَرُ إذا أشكَلَ عَليهِ شَيءٌ يَأخُذُ مِنهُ ، ولَقَد شَهِدتُ عُمَرَ وقَد أشكَلَ عَلَيهِ شَيءٌ ، فَقالَ : هاهُنا عَلِيٌّ قُم لا أقامَ اللّهُ رِجلَيكَ . 4

.


1- .. في المصدر : «الغبي» ، والصحيح ما أثبتناه كما في شرح الأخبار .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 134 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 98 نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 24 وكشف الغمّة : ج 2 ص 47 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 675 ح 1153 ، تاريخ دمشق: ج42 ص170 ح8590 و8591، المناقب لابن المغازلي: ص 34 ح 52 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 162 عن أبي حازم .

ص: 55

الإمامة والسياسة :گفته اند كه عبد اللّه بن ابى مِحجَن ثقفى ، نزد معاويه آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من از نزد فرزند ابو طالب ، آدمى گُنگ ، ترسو و بخيل ، نزد تو مى آيم. معاويه گفت : تو را به خدا ، مى فهمى چه مى گويى؟! امّا گفتى گنگ است؛ سوگند به خدا ، اگر زبان هاى همه مردم، گرد آيند و يك زبان شوند ، زبان على ، همه را بسنده است؛ و امّا درباره سخنت كه او ترسو است، مادرت به عزايت نشيند! آيا تاكنون كسى را ديده اى كه به نبرد با او آمده باشد ، جز آن كه على او را كشته؟! و امّا سخنت كه او بخيل است ، سوگند به خدا كه اگر او دو خانه داشته باشد كه يكى انباشته از طلا و ديگرى انباشته از كاه باشد ، طلا را زودتر از كاه ، تمام خواهد كرد. ثقفى گفت : بنا بر اين ، چرا با او مى جنگى؟ گفت : به خاطر خونِ عثمان و به خاطر اين انگشتر كه هر كس به دست كند ، سرشتش نيكو گردد، به نانخوارانش غذا دهد و براى كسانش ذخيره كند. ث_قفى خنديد و به ع_لى عليه السلام پ_يوست و گفت : اى امير مؤمنان! بيعتم را بپذير ، پس از جُرمم (پيمان شكنى ام). نه به دنيا رسيدم و نه به آخرت. على عليه السلام خنديد و فرمود : «تو همچنان بيعتت باقى است و خداوند ، بندگان خود را به يكى از دو كار ، (1) محاسبه مى كند [ و حال كه به راه درستْ بازگشتى ، همين را حساب مى كند]».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از قيس بن ابى حازم _: مردى نزد معاويه آمد و از وى مسئله اى پرسيد. گفت : مسئله ات را از على بن ابى طالب بپرس. او داناتر است. گفت : اى امير مؤمنان! پاسخ تو در اين باره ، براى من، از پاسخ على بن ابى طالب ، دوست داشتنى تر است. معاويه گفت : بد گفتى و ناپسند آورده اى! مردى را ناخوش داشتى كه پيامبر خدا ، دانش را به او مى خورانْد و پيامبر خدا به او فرمود : «تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست» و هرگاه عمر با دشوارى مواجه مى شد ، از او مى پرسيد و من عمر را ديدم كه چيزى بر او دشوار شد. گفت : خدا پاهايت را راست نگرداند ، برخيز. على ، آن جاست.

.


1- .احتمالاً به جاى «أحد الأمرين» كه در متن عربى آمده ، بايد «آخر الأمرين» باشد ، يعنى آخرين از دو كار و دو حالت ، مورد محاسبه قرار مى گيرد .

ص: 56

المناقب لابن شهر آشوب عن ابن أبجر العجلي :كُنتُ عِندَ مُعاوِيَةَ فَاختَصَمَ إلَيهِ رَجُلانِ في ثَوبٍ ، فَقالَ أحَدُهُما : ثَوبي ، وأقامَ البَيِّنَةَ ، وقالَ الآخَرُ : ثَوبِي اشتَرَيتُهُ مِن السّوقِ مِن رَجُلٍ لا أعرِفُهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : لَو كانَ لَها عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ! فَقالَ ابنُ أبجَرَ : فَقُلتُ لَهُ : قَد شَهِدتُ عَلِيّا عليه السلام قَضى في مِثلِ هذا ، وذلِكَ أنَّهُ قَضى بِالثَّوبِ لِلَّذي أقامَ البَيِّنَةَ ، وقالَ لِلآخَرِ : اُطلُبِ البائِعَ . فَقَضى مُعاوِيَةُ بِذلِكَ بَينَ الرَّجُلَينِ . (1)

المحاسن والمساوئ :لَمّا كانَ حَربُ صِفّينَ كَتَبَ أميرُ المُؤمِنينَ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ : ما لَكَ يُقتَلُ النّاسُ بَينَنا ؟ ابرُز لي ؛ فَإِن قَتَلتَنِي استَرَحتَ مِنّي ، وإن قَتَلتُكَ استَرَحتُ مِنكَ ، فَقالَ لَهُ عَمرُو بنُ العاصِ : أنصَفَكَ الرَّجُلُ فَابرُز إلَيهِ . قالَ : كَلّا يا عَمرُو ! أرَدتَ أن أبرُزَ لَهُ فَيَقتُلَني وتَثِبَ عَلَى الخِلافَةِ بَعدي ! قَد عَلِمَت قُرَيشٌ أنَّ ابنَ أبي طالِبٍ سَيِّدُها وأسَدُها . (2)

تاريخ دمشق عن جابر :كُنّا عِندَ مُعاوِيَةَ فَذُكِرَ عَلِيٌّ ، فَأَحسَنَ ذِكرَهُ وذِكرَ أبيهِ واُمِّهِ ، ثُمَّ قالَ : وكَيفَ لا أقولُ هذا لَهُم ؟ هُم خِيارُ خَلقِ اللّهِ ، وعِندَهُ بَنيهِ أخيارٌ أبناءُ أخيارٍ . (3)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 377 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 315 ح 645 ؛ تاريخ دمشق : ج 12 ص 206 عن حجّار بن أبجر وفيه «فقال الآخر : أنت ضيّعت مالك» بدل «وقال للآخر ...» وراجع مقتل أمير المؤمنين : ص 107 ح 95 .
2- .المحاسن والمساوئ : ص 52 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 415 .

ص: 57

المناقب ، ابن شهرآشوب_ به نقل از ابن ابجر عجلى _: نزد معاويه بودم كه دو نفر درباره لباسى نزدش به داورى آمدند. يكى گفت : اين ، لباس من است . و بيّنه اى بر آن اقامه كرد ، و دومى گفت : اين ، لباس من است كه در بازار از كسى كه او را نمى شناختم ، خريده ام. معاويه گفت : اى كاش در اين داورى ، على بن ابى طالب بود. ابن ابجر گفت كه به او گفتم : من داورىِ على را در مثل اين مورد، ديده ام و او به نفع كسى داورى كرد كه بيّنه داشت و به ديگرى گفت : فروشنده را پيدا كن. معاويه بين آن دو مرد ، چنين حكم كرد.

المحاسن والمساوئ :هنگامى كه جنگ صفّين پيش آمد ، امير مؤمنان _ كه خشنودى خدا بر او باد _ ، به معاوية بن ابى سفيان نوشت : «چرا مردم را در جنگ بين ما به كشتن مى دهى؟ خود به ميدان من بيا. اگر مرا كُشتى ، از دست من آسوده خواهى شد ، و اگر من تو را كشتم ، از دست تو آسوده خواهم شد». عمرو عاص به معاويه گفت : اين مرد ، درباره تو انصاف به خرج داده است. به ميدانش برو. معاويه گفت : اى عمرو ، هرگز! مى خواهى كه من به ميدان او بروم و كشته شوم و تو پس از من بر خلافت، چنگ زنى؟ قريش مى داند كه پسر ابو طالب ، سرور و شير آن قبيله است.

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر _: نزد معاويه بوديم كه از على ياد شد ، معاويه از او و پدر و مادرش به نيكى ياد كرد. آن گاه گفت : چه طور درباره آنان ، چنين نگويم در حالى كه آنان ، بهترين بندگان خدا بودند و پسران او نزد اويند كه بهترين و فرزندِ بهترين اند .

.

ص: 58

شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ ما جَرى بَينَ عَقيلِ بنِ أبي طالِبٍ ومُعاوِيَةَ _:قالَ مُعاوِيَةُ : ذَكَرتَ مَن لا يُنكَرُ فَضلُهُ ، رَحِمَ اللّهُ أبا حَسَنٍ ! فَلَقَد سَبَقَ مَن كانَ قَبلَهُ ، وأعجَزَ مَن يَأتي بَعدَهُ ، هَلُمَّ حَديثَ الحَديدَةِ ، قالَ : نَعَم . أقوَيتُ وأصابَتني مَخمَصَةٌ (1) شَديدَةٌ ، فَسَأَلتُهُ فَلَم تَندَ صَفاتُهُ (2) ، فَجَمَعتُ صِبياني وجِئتُهُ بِهِم وَالبُؤسُ وَالضُرُّ ظاهِرانِ عَلَيهِم ، فَقالَ : اِيتِني عَشِيَّةً لِأَدفَعَ إلَيكَ شَيئا ، فَجِئتُهُ يَقودُني أحَدُ وُلدي ، فَأَمَرَهُ بِالتَّنَحّي ، ثُمَّ قالَ : ألا فَدونَكَ ، فَأَهوَيتُ _ حَريصا قَد غَلَبَنِي الجَشَعُ أظُنُّها صُرَّةً _ فَوَضَعتُ يَدي عَلى حَديدَةٍ تَلتَهِب نارا ، فَلَمّا قَبَضتُها نَبَذتُها وخُرتُ كَما يَخورُ الثَّورُ تَحتَ يَدِ جازِرِهِ ، فَقالَ لي : ثَكِلَتكَ اُمُّكَ! هذا مِن حَديدَةٍ أوقَدتُ لَها نارَ الدّنيا فَكَيفَ بِكَ وبي غَدا إن سَلَكنا في سَلاسِلِ جَهَنَّمَ ؟ ثُمَّ قَرَأَ : «إِذِ الْأَغْلَ_لُ فِى أَعْنَ_قِهِمْ وَ السَّلَ_سِلُ يُسْحَبُونَ» (3) ثُمَّ قالَ : لَيسَ لَكَ عِندي فَوقَ حَقِّكَ الَّذي فَرَضَهُ اللّهُ لَكَ إلّا ما تَرى ، فَانصَرِف إلى أهلِكَ . فَجَعَلَ مُعاوِيَةُ يَتَعَجَّبُ ويَقولُ : هَيهاتَ هَيهاتَ ! عَقِمَتِ النِّساءُ أن يَلِدنَ مِثلَهُ . (4)

تاريخ دمشق عن جابر :كُنّا ذاتَ يَومٍ عِندَ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، وقَد جَلَسَ عَلى سَريرِهِ وَاعتَجَرَ بِتاجِهِ وَاشتَمَلَ بِساجِهِ (5) ، وأومَأَ بِعَينَيهِ يَمينا وشِمالاً ، وقَد تَفَرَّشَت جَماهيرُ قُرَيشٍ وساداتُ العَرَبِ أسفَلَ السَّريرِ مِن قَحطانَ ، ومَعَهُ رَجُلانِ عَلى سَريرِهِ : عَقيلُ بنُ أبي طالِبٍ ، وَالحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ ، وَامرَأَةٌ مِن وَراءِ الحِجابِ تُشيرُ بِكُمَّيها يَمينا وشِمالاً ، فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ فاتَتِ اللَّيلَةُ أرِقَةً ، قالَ لَها مُعاوِيَةُ : أ مِن ألَمٍ ؟ قالَت : لا ، ولكِن مِنِ اختِلافِ رَأيِ النّاسِ فيكَ ، وفي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، و (6) أبوكَ أبو سُفيانَ صَخرُ بنُ حَربِ بنِ اُمُيَّةَ ، وكانَ اُمَيَّةُ مِن قُرَيشٍ لُبابَها ، فَقالَت في مُعاوِيَةَ فَأَكثَرَت وهُوَ مُقبِلٌ عَلى عَقيلٍ وَالحَسَنِ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن صَلّى أربَعا قَبلَ الظُّهرِ وأربَعا بَعدَ الظُّهرِ ، حُرِّمَ عَلَى النّارِ أن تَأكُلَهُ أبدا . ثُمَّ قالَ لَها : أ في عَلِيٍّ تَقولينَ ؟ المُطعِمِ فِي الكُرُباتِ ، المُفَرِّجِ لِلكُرُباتِ ، مَعَ ما سَبَقَ لِعَليٍّ مِنَ العَناصيرِ السِّرِّيَّةِ وَالشِّيَمِ الرَّضِيَّةِ وَالشَّرَفِ ، فَكانَ كَالأَسَدِ الحاذِرِ ، وَالرَّبيعِ النّائِرِ ، وَالفُراتِ الذّاخِرِ ، وَالقَمَرِ الزّاهِرِ ، فَأَمَّا الأَسَدُ فَأَشبَهَ عَلِيٌّ مِنهُ صَرامَتَهُ ومَضاءَهُ ، وأمَّا الرَّبيعُ فَأَشبَهَ عَلِيٌّ مِنهُ حُسنَهُ وبَهاءَهُ ، وأمَّا الفُراتُ فَأَشبَهَ عَلِيٌّ مِنهُ طيبَهُ وسَخاءَهُ ، فَما تَغَطمَطَت (7) عَلَيهِ قَماقِمُ العَرَبِ السّادَةُ (8) مِن أوَّلِ العَرَبِ ، عَبدُ مَنافٍ وهاشِمٌ وعَبّاسٌ القَماقِمُ وَالعَبّاسُ صِنوُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأبوهُ وعَمُّهُ أكرِم بِهِ أبا وعَمّا ، ولَنِعمَ تَرجُمانُ القُرآنِ وَلَدُهُ _ يَعني عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ _ : كَهلُ الكُهولِ ، لَهُ لِسانٌ سَؤولٌ ، وقَلبٌ عَقولٌ ، خِيارُ خَلقِ اللّهِ وعِترَةُ نَبِيِّهِ ، خِيارُ ابنُ خِيارٍ . فَقالَ عَقيلُ بنُ أبي طالِبٍ : يا بِنتَ أبي سُفيانَ ، لَو أنَّ لِعَلِيٍّ بَيتَينِ : بَيتٌ مِن تِبرٍ ، وَالآخَرُ تِبنٌ بَدَأَ بِالتِّبرِ _ وهُوَ الذَّهَبُ _ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : يا أبا يَزيدَ ، كَيفَ لا أقولُ هذا في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وعَلِيٌّ مِن هاماتِ قُرَيشٍ وذَوائِبِها ، وسَنامٌ قائِمٌ عَلَيها وعَلِيٌّ عَلامَتُها في شامِخٍ (9) ؟

.


1- .المخمصة : المجاعة (النهاية : ج 2 ص 80 «خمص») .
2- .لم تندَ : من الندى : السخاء والكرم . والصَّفاة : صخرة ملساء . يقال في المثل : «ما تَنْدى صَفاتُه» (تاج العروس : ج 20 ص 234 «ندا» و ج 19 ص 602 «صفو») .
3- .غافر : 71 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 253 ؛ بحار الأنوار : ج 42 ص 118 .
5- .الساج : الطَّيْلسان الضخم الغليظ (لسان العرب : ج 2 ص 302 «سوج») ، والطَّيلسان : ضربٌ من الأكسية (لسان العرب : ج 6 ص 125 «طلس») .
6- .الواو هنا حاليّة .
7- .الغطمطة : اضطراب الأمواج (لسان العرب : ج 7 ص 363 «غطمط») .
8- .في المصدر : «الشادة» ، وما أثبتناه من مختصر تاريخ دمشق .
9- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 415 .

ص: 59

شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ آنچه كه بين عقيل بن ابى طالب و معاويه پيش آمده بود _: معاويه گفت : از كسى ياد كردى كه هيچ كس برترى اش را انكار نمى كند . خدا بيامرزد ابو الحسن را كه نسبت به پيشينيانش پيشى گرفت و آنان را كه پس از او مى آيند ، ناتوان ساخت! داستان آهن را نقل كن. عقيل گفت : باشد. محتاج شدم و با گرسنگى شديدى روبه رو گشتم . از او كمك خواستم؛ ولى نَمى از او نچكيد. بچّه هايم را در حالى كه سختى و گرسنگى در سيمايشان پيدا بود ، جمع كردم و پيشش آوردم. فرمود : «شب بيا ، چيزى به تو خواهم داد». نزدش رفتم ، در حالى كه يكى از فرزندانم دستم را گرفته بود. به او گفت : «بيرون برو». آن گاه به من گفت : «پيش بيا». دست دراز كردم. از شدّت گرسنگى فكر كردم كه كيسه است. دستم را روى آهنى گداخته گذاشتم. وقتى آن را گرفتم ، رهايش كردم و چون گاو كه از دست قصاب فرياد مى زند ، فرياد كشيدم . به من گفت : «مادرت به عزايت بنشيند! اين سوز از آهنى است كه با آتش دنيا آن را داغ كرده ام. حالِ من و تو ، فردا كه با زنجيرى از جهنّم كشيده شويم ، چگونه خواهد بود؟». آن گاه اين آيه را خواند : «هنگامى كه غُل ها در گردن هايشان [ افتاده] و [ با] زنجيرها كشانيده مى شوند» . آن گاه افزود : «پيش من ، بيش از حقّى كه خداوند براى تو واجب كرده ، چيزى جز آنچه كه ديدى ، نيست. پس نزد خانواده ات برگرد». معاويه شگفت زده شد و گفت : هيهات ، هيهات! زنان از اين كه چون او بزايند ، ناتوان اند.

تاريخ دمشق_ ب_ه نقل از ج_ابر _: روزى ن_زد معاوية بن ابى سفيان بوديم. بر تخت خود نشسته بود و عمامه اى بر سر نهاده بود و لباس بلندى پوشيده بود و چشم هايش را به راست و چپ مى چرخانْد و سران قريش و رؤساى عربِ قحطانى در پايين تخت ، نشسته بودند و همراه او ، دو تن بر تخت او نشسته بودند : عقيل بن ابى طالب و حسن بن على عليهماالسلام؛ و زنى پشت پرده بود كه با آستينش به چپ و راست، اشاره مى كرد. زن گفت : اى امير مؤمنان! ديشبم به بيدارى گذشت. معاويه گفت : آيا از درد؟ زن گفت : نه ، بلكه از اختلاف نظر مردم درباره تو و على بن ابى طالب و پدر تو ابو سفيان صخر بن حرب بن اميّه؛ و اميّه كه برگزيده قبيله قريش بود. زن در تعريف معاويه ، بسيار سخن گفت و معاويه ، رويش به عقيل و حسن عليه السلام بود. معاويه گفت : پيامبر خدا مى فرمايد : «هر كس كه چهار ركعت [ نماز] پيش از ظهر و چهار ركعت بعد از ظهر بگزارد ، براى هميشه آتش بر او حرام مى گردد». آن گاه به آن زن گفت : آيا درباره على، سخن مى گويى؟ آن كه در سختى ها ، اطعام دهنده است ، در گرفتارى ها ، گشاينده است ، افزون بر ويژگى هاى پنهانى و اخلاق رضايت بخش و شرافت ؟ او چون شيرِ هوشيار ، بهارِ روشن ، فراتِ پُر آب ، و ماهِ درخشان بود . در تيزى و تندى ، چون شير بود ، و در زيبايى و نورانيّت ، چون بهار بود ، و در پاكى و بخشش ، چون فرات بود. امواج بخشندگان بزرگ عرب ، از ابتداى عرب ، بزرگانى چون عبد مناف ، هاشم و عبّاسِ بخشنده نتوانستند به بلنداى امواج او برسند. عبّاس ، هم ريشه پيامبر خدا و پدرش و عمويش بود و چه كرامتى كه هم [ در حكم] پدر و هم عمو بود و پسرش (عبد اللّه بن عباس) ، چه مفسّر خوبى است براى قرآن. كاملِ كاملان بود. او زبانى پرسشگر و دلى خِرَد ورز داشت. بهترينِ خلق خدا و عترت پيامبرش بود . خوبِ فرزند خوب بود. عقيل بن ابى طالب [ به آن زن] گفت : اى دختر ابو سفيان! اگر على دو خانه داشت ، يكى انباشته از طلا و ديگرى انباشته از كاه،نخست به بخشش طلا مى پرداخت. معاويه گفت : اى ابو يزيد (عقيل)! چرا چنين درباره على بن ابى طالب نگويم ، در حالى كه على از با اهمّيت ترين و برجسته ترين افراد قريش بود و قريش ، پرچم برافراشته اى است كه على ، علامت برجسته آن است؟

.

ص: 60

الاستيعاب :كانَ مُعاوِيَةُ يَكتُبُ فيما يَنزِلُ بِهِ لِيُسأَلَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه عَن ذلِكَ ، فَلَمّا بَلَغَهُ قَتلُهُ قالَ : ذَهَبَ الفِقهُ وَالعِلمُ بِمَوتِ ابنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ لَهُ أخوهُ عُتبَةُ : لا يَسمَعَ هذا مِنكَ أهلُ الشّامِ ، فَقالَ لَهُ : دَعني عَنكَ . (1)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 209 الرقم 1875 ؛ العدد القويّة : ص 250 ح 61 .

ص: 61

الاستيعاب :معاويه هر پرسشى كه برايش پيش مى آمد ، مى نوشت تا براى او از على بن ابى طالب، پرسيده شود. هنگامى كه خبر كشته شدن على عليه السلام به معاويه رسيد ، گفت : با مرگ پسر ابو طالب ، فقه و دانش هم از بين رفت. برادرش عتبه به وى گفت : مبادا مردم شام ، اين حرف را از تو بشنوند. معاويه گفت : رهايم كن!

.

ص: 62

مقتل أمير المؤمنين عن مغيرة :لَمّا جيءَ مُعاوِيَةُ بِنَعيِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وهُوَ قائِلٌ (1) مَعَ امرَأَتِهِ ابنَةِ قَرَظَةَ في يَومٍ صائِفٍ فَقالَ : إنّا لِلّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، ماذا فَقَدوا مِنَ العِلمِ وَالخَيرِ وَالفَضلِ وَالفِقهِ ؟ قالَتِ امرَأَتُهُ : بِالأَمسِ كُنتَ تَطعَنُ في عَينَيهِ وتَستَرجِعُ اليَومَ عَلَيهِ ! قالَ : وَيلَكِ ! لا تَدرينَ ماذا فَقَدوا مِن عِلمِهِ وفَضلِهِ وسَوابِقِهِ ! (2)

تاريخ دمشق عن مغيرة :جاءَ نَعيُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إلى مُعاوِيَةَ ، وهُوَ نائِمٌ مَعَ امرَأَتِهِ فاخِتَةَ بِنتِ قَرَظَةَ ، فَقَعَدَ باكِيا مُستَرجِعا . فَقالَت لَهُ فاخِتَةُ : أنتَ بِالأَمسِ تَطعَنُ عَلَيهِ وَاليَومَ تَبكي عَلَيهِ ؟ ! فَقالَ : وَيحَكِ ! أنَا أبكي لِما فَقَدَ النّاسُ مِن حِلمِهِ وعِلمِهِ . (3)

8 / 2عَمرُو بنُ العاصِالإمامة والسياسة :ذَكَروا أنَّ رَجُلاً مِن هَمَذانَ (4) يُقالُ لَهُ : بُردٌ ، قَدِمَ عَلى مُعاوِيَةَ فَسَمِعَ عَمرا يَقَعُ في عَلِيٍّ ، فَقالَ لَهُ : يا عَمرُو ، إنَّ أشياخَنا سَمِعوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ» ، فَحَقٌّ ذلِكَ أم باطِلٌ ؟ فَقالَ عَمرٌو : حَقٌّ ، وأنَا أزيدُكَ أنَّهُ لَيسَ أحَدٌ مِن صَحابَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَهُ مَناقِبُ مِثلُ مَناقِبِ عَلِيٍّ . (5)

.


1- .من القيلولة : الاستراحة نصف النهار وإن لم يكن معها نوم (النهاية : ج 4 ص 133 «قيل») .
2- .مقتل أمير المؤمنين : ص 105 ح 94 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 583 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 582 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 16 وزاد في آخره «وفضله وسوابقه وخيره» و ص 130 نحوه .
4- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّها «همْدان» .
5- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 129 .

ص: 63

8 / 2 عمرو بن عاص

مقتل أمير المؤمنين_ به نقل از مغيره _: وقتى خبر مرگ على بن ابى طالب به معاويه رسيد ، وى با زنش ، دختر قرظه ، در يك روز تابستانى در خواب نيم روزى بود. گفت : «ما همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم» . مردم، چه دانش و خير و فضل و فقهى را از دست دادند! زنش گفت : ديروز با او مى جنگيدى و امروز برايش آيه رجعت مى خوانى؟! معاويه گفت : واى بر تو! تو نمى دانى مردم چه مقدار از دانش ، فضل و سابقه را _ كه او داشت _ ، از دست دادند.

تاريخ دمشق_ به نقل از مغيره _: هنگامى كه خبر مرگ على بن ابى طالب عليه السلام به معاويه رسيد ، با زنش فاخته دختر قرظه خوابيده بود. نشست و شروع به گريه كرد و آيه رجعت خوانْد. فاخته به وى گفت : تو ديروز با او مى جنگيدى و امروز بر او مى گريى؟! معاويه گفت : من بر دانش و خردمندى اى كه او داشت و مردم از دست دادند ، مى گريم.

8 / 2عمرو بن عاصالإمامة والسياسة :آورده اند كه مردى از اهالى همِدان به نام «بُرد» ، نزد معاويه آمد و شنيد كه عمرو به بدگويى على عليه السلام پرداخته است. به وى گفت : اى عمرو! بزرگان ما از پيامبر خدا شنيده اند كه مى فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست». آيا اين درست است يا نادرست؟ عمرو گفت : درست است و به شما بگويم كه بين ياران پيامبر خدا ، هيچ كس مناقبى (فضايلى) چون على ندارد.

.

ص: 64

تاريخ الطبري عن عمرو بن العاص_ لِمُعاوِيَةَ _: أما وَاللّهِ إن (1) قاتَلنا مَعَكَ نَطلُبُ بِدَمِ الخَليفَةِ ؛ إنَّ فِي النَّفسِ مِن ذلِكَ ما فيها ، حَيثُ نُقاتِلُ مَن تَعلَمُ سابِقَتَهُ ، وفَضلَهُ وقَرابَتَهُ ، ولَكِنّا إنَّما أرَدنا هذِهِ الدُّنيا . (2)

المناقب للخوارزمي عن عمرو بن العاص_ فيما كَتَبَهُ إلى مُعاوِيَةَ قَبلَ التِحاقِهِ بِهِ _: وَيحَكَ يا مُعاوِيَةُ ! أما عَلِمتَ أنَّ أبا حَسَنٍ بَذَلَ نَفسَهُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ... وقَد قالَ فيهِ يَومَ غَديرِ خُمٍّ : «ألا مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ» . (3)

تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ قُدومِ عَمرِو بنِ العاصِ عَلى مُعاوِيَةَ وبَيعَتِهِ لَهُ _: قَدِمَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَذاكَرَهُ أمرَهُ ، فَقالَ لَهُ : أمّا عَلِيٌّ ، فَوَاللّهِ لا تُساوِي العَرَبُ بَينَكَ وبَينَهُ في شَيءٍ مِنَ الأَشياءِ ، وإنَّ لَهُ فِي الحَربِ لَحَظّا ما هُوَ لِأَحَدٍ مِن قُرَيشٍ إلّا أن تَظلِمَهُ . قالَ : صَدَقتَ ، ولكِنّا نُقاتِلُهُ عَلى ما في أيدينا ، ونُلزِمُهُ قَتلَ عُثمانَ!! قالَ : عَمرٌو : وَا سَوأَتاه ! إنَّ أحَقَّ النّاسِ أن لا يَذكُرَ عُثمانَ لا أنَا ولا أنتَ . قالَ : ولِمَ وَيحَكَ ؟ قالَ : أمّا أنتَ فَخَذَلتَهُ ومَعَكَ أهلُ الشّامِ حَتَّى استَغاثَ بِيَزيدَ بنِ أسَدٍ البَجَلِيِّ ، فَسارَ إلَيهِ ، وأمّا أنَا فَتَرَكتُهُ عِيانا ، وهَرَبتُ إلى فِلَسطينَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : دَعني مِن هذا ! مُدَّ يَدَكَ فَبايِعني ! قالَ : لا ، لَعَمرُ اللّهِ لا اُعطيكَ ديني حَتّى آخُذَ مِن دُنياكَ . قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : لَكَ مِصرُ طُعمَةً . (4)

.


1- .«إنْ» هنا نافية بمعنى «ما» ، و«إنّ» وما بعدها بمنزلة التعليل لما قبلها .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 561 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 358 وفيه «تقاتل» بدل «نقاتل» .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 199 ح 240 .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 186 ، وقعة صفّين : ص 37 وفيه صدره إلى «إلّا أن تظلمه» ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 73 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 118 نحوه .

ص: 65

تاريخ الطبرى_ به نقل از عمرو بن عاص ، خطاب به معاويه _: سوگند به خدا، به خاطر خون خليفه در كنار تو نجنگيديم . دل از اين قصّه ، چركين است؛ چون ما با كسى جنگيديم كه سابقه ، فضل و خويشى اش [ با پيامبر خدا] را مى دانيم؛ بلكه هدف ما تنها رسيدن به دنيا بود.

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از عمرو بن عاص ، در نامه اى كه پيش از پيوستن به معاويه به او نوشته است _: واى بر تو اى معاويه! آيا تو نمى دانى كه ابو الحسن ، جان خودش را براى پيامبر خدا فدا كرده است ... و پيامبر صلى الله عليه و آله ، درباره او در روز غدير خم فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم ، على ، مولاى اوست. پروردگارا! دوستدار او را دوست بدار ، و دشمن او را دشمن دار. يار او را يارى كن و بى ياور سازِ او را بى ياور كن»؟

تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ آمدن عمرو بن عاص به نزد معاويه و بيعتش با او _: عمرو بن عاص ، نزد معاويه آمد و جريان على عليه السلام را مورد مذاكره قرار دادند. عمرو عاص گفت : امّا على؛ سوگند به خدا كه عرب، بين تو و بين او در هيچ چيزى هماوردى قائل نيست. او در جنگ ، از بهره اى برخوردار است كه هيچ كدام از قريش برخوردار نيستند ، مگر آن كه بخواهى ستم روا دارى. گفت : راست گفتى؛ امّا ما با آنچه در دستمان است ، با او مى جنگيم و كشته شدن عثمان را به گردن او مى اندازيم. عمرو عاص گفت : چه بدبختى! من و تو سزاوارترينْ كسانى هستيم كه بايد از عثمان، ياد نكنيم. گفت : چرا؟ گفت : امّا تو ، با آن كه مردم شام با تو بودند ، تنهايش گذاشتى تا آن كه از يزيد بن اسد بجلى يارى خواست و او به سويش رفت؛ و امّا من ، آشكارا او را رها كردم و به فلسطين گريختم. معاويه گفت : اينها را رها كن. دست دراز كن و با من بيعت كن. گفت : نه ، سوگند به خدا، دين خودم را به تو نمى دهم ، مگر آن كه از دنيايت چيزى برگيرم. معاويه گفت : مصر ، پيشكشِ تو.

.

ص: 66

وقعة صفّين عن عمر بن سعد بإسناده :قالَ مُعاوِيَةُ لِعَمرٍو : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، إنّي أدعوكَ إلى جِهادِ هذَا الرَّجُلِ الَّذي عَصى رَبَّهُ وقَتَلَ الخَليفَةَ ، وأظهَرَ الفِتنَةَ ، وفَرَّقَ الجَماعَةَ ، وقَطَعَ الرَّحِمَ !! قالَ عَمرٌو : إلى مَن ؟ قالَ : إلى جِهادِ عَلِيٍّ . فَقالَ عَمرٌو : وَاللّهِ يا مُعاوِيَةُ ، ما أنتَ وعَلِيٌّ بِعِكمَي (1) بَعيرٍ ، ما لَكَ هِجرَتُهُ ولا سابِقَتُهُ ، ولا صُحبَتُهُ ، ولا جِهادُهُ ، ولا فِقهُهُ وعِلمُهُ . وَاللّهِ إنَّ لَهُ مَعَ ذلِكَ حَدّا وجِدّا ، وحَظّا وحُظوَةً ، وبَلاءً مِنَ اللّهِ حَسَنا ، فَما تَجعَلُ لي إن شايَعتُكَ عَلى حَربِهِ ، وأنتَ تَعلَمُ ما فيهِ مِنَ الغَرَرِ وَالخَطَرِ ؟ قالَ : حُكمَكَ . قال : مِصرَ طُعمَةً . (2)

وقعة صفّين عن أبي جعفر وزيد بن حسن :طَلَبَ مُعاوِيَةُ إلى عَمرِو بنِ العاصِ أن يُسَوِّيَ صُفوفَ أهلِ الشّامِ ، فَقالَ لَهُ عَمرٌو : عَلى أنَّ لي حُكمي إن قَتَلَ اللّهُ ابنَ أبي طالِبٍ ، وَاستَوسَقَت لَكَ البِلادُ . قالَ : ألَيسَ حُكمُكَ في مِصرَ ؟ قالَ : وهَل مِصرُ تَكونُ عِوَضا عَنِ الجَنَّةِ ، وقَتلُ ابنِ أبي طالِبٍ ثَمَنا لِعَذابِ النّارِ الَّذي «لَا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ» (3) ؟ فَقالَ مُعاوِيَةُ : إنَّ لَكَ حُكمَكَ _ أبا عَبدِ اللّهِ _ إن قُتِلَ ابنُ أبي طالِبٍ . رُوَيدا لا يَسمَعِ النّاسُ كَلامَكَ . (4)

وقعة صفّين عن الزهري_ في وَقائِعِ اليَومِ الخامِسِ مِن حَربِ صِفّينَ _: خَرَجَ في ذلِكَ اليَومِ شِمرُ بنُ أبرَهَةَ بنِ الصَّبّاحِ الحِميَرِيُّ ، فَلَحِقَ بِعَلِيٍّ عليه السلام في ناسٍ مِن قُرّاءِ أهلِ الشّامِ ، فَفَتَّ (5) ذلِكَ في عَضُدِ مُعاوِيَةَ وعَمرِو بنِ العاصِ ، وقالَ عَمرٌو : يا مُعاوِيَةُ ، إنَّكَ تُريدُ أن تُقاتِلَ بِأَهلِ الشّامِ رَجُلاً لَهُ مِن مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله قَرابَةٌ قَريبَةٌ ، ورَحِمٌ ماسَّةٌ ، وقِدَمٌ فِي الإِسلامِ لا يُعتَدُّ أحَدٌ بِمِثلِهِ ، ونَجدَةٌ فِي الحَربِ لَم تَكُن لِأَحَدٍ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وإنَّهُ قَد سارَ إلَيكَ بِأَصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله المَعدودينَ ، وفُرسانِهِم وقُرّائِهِم وأشرافِهِم وقُدَمائِهِم فِي الإِسلامِ ، ولَهُم فِي النُّفوسِ مَهابَةٌ . (6)

.


1- .العِكْمان : عِدلان يُشدّان على جانبي الهودج بثوب (لسان العرب : ج 12 ص 415 «عكم») .
2- .وقعة صفّين : ص 37 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 64 نحوه .
3- .الزخرف : 75 .
4- .وقعة صفّين : ص 237 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 189 .
5- .فتّ في ساعده : أضعفه وأوهنه (لسان العرب : ج 2 ص 65 «فتت») .
6- .وقعة صفّين : ص 222 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 180 .

ص: 67

وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد _: معاويه به عمرو گفت : اى ابو عبد اللّه ! من تو را به جنگ با اين مردى كه خدايش را عصيان كرده ، خليفه را كشته ، فتنه بر پا ساخته ، جمع را پراكنده و رابطه خويشى را قطع كرده است ، فرا مى خوانم. عمرو گفت : با كدام مرد؟ معاويه گفت : به جنگ با على! عمرو گفت : سوگند به خداوند _ اى معاويه _ ، تو و على ، همتا نيستيد. تو هجرت ، سابقه ، صحابى بودن ، مبارزه ، فقه و دانش او را ندارى. به خدا سوگند، وى با داشتن همه اينها ، از تيزى و جدّيت ، بهره مندى و عنايت و آزمايش نيكوى الهى برخوردار است. اگر من تو را در جنگ با او همراهى كنم _ و خودت مى دانى كه در اين كار ، چه خطر و ضررى وجود دارد _ ، چه چيزى براى من در نظر مى گيرى؟ گفت : نظر خودت چيست؟ گفت : پيشكشىِ مصر.

وقعة صِفّين_ به نقل از ابو جعفر و زيد بن حسن _: معاويه از عمرو بن عاص خواست كه سپاه شام را نظم ببخشد. عمرو گفت : به اين شرط كه اگر خدا على بن ابى طالب را كشت و [ حاكميت بر ]سرزمين ها برايت استوار گشت ، اختيار [ تعيين حدود ]فرمانروايى ام را داشته باشم. معاويه گفت : آيا فرمانروايى ات بر مصر نيست؟ عمرو گفت : آيا مصر ، جايگزين بهشت مى شود ، حالْ آن كه كشتن پسر ابو طالب، بهاى عذاب آتشى است كه «[ عذاب ]از آنان تخفيف نمى يابد و آنها در آن جا نوميدند» ؟ معاويه گفت : اى ابو عبد اللّه ! اگر پسر ابو طالب كشته شد ، اختيار تعيين منطقه فرمانروايى ات با خودت باشد. مواظب باش كسى سخنت را نشنود.

وقعة صِفّين_ به نقل از زُهْرى ، در يادكردِ حوادث روز پنجم از جنگ صفّين _: شمر بن ابرهة بن صباح حِمْيرى ، در اين روز ، با گروهى از قاريان شام، خارج شد و به جمع على عليه السلام پيوست و اين كار ، موجب ضعف معاويه و عمرو بن عاص شد. عمرو گفت : اى معاويه! آيا تو مى خواهى با شاميان با مردى بجنگى كه خويشاوندى نزديك و خويشى پيوسته با محمّد صلى الله عليه و آله داشت و در اسلام ، سابقه اى دارد كه هيچ كس چون او نيست و برازندگى اى در جنگ دارد كه هيچ كدام از ياران محمّد صلى الله عليه و آله ، چنين نبودند و اكنون با شمارى از ياران محمّد صلى الله عليه و آله و جنگجويان ، قاريان قرآن ، اشراف و سابقه دارانِ در اسلام از بين اصحاب ، به جنگ شما آمده است؛ كسانى كه ابهّتى در دل مردم دارند؟

.

ص: 68

وقعة صفّين عن الجرجاني_ في ذِكرِ حَربِ صِفّينَ وتَسَلُّطِ مُعاوِيَةَ عَلَى الماءِ _: فَبَقِيَ أصحابُ عَلِيٍّ يَوما ولَيلَةً _ يَومَ الفُراتِ _ بِلا ماءٍ ، وقالَ رَجُلٌ مِنَ السَّكونِ مِن أهلِ الشّامِ ... : فَامنَعِ القَومَ ماءَكُم لَيسَ لِلقَو مِ بَقاءٌ وإن يَكُن فَقَليلُ فَقالَ مُعاوِيَةُ : الرَّأيُ ما تَقولُ ، ولكِن عَمرٌو لا يَدَعُني . قالَ عَمرٌو : خَلِّ بَينَهُم وبَينَ الماءِ ؛ فَإِنَّ عَلِيّا لَم يَكُن لِيَظمَأَ وأنتَ رَيّانُ ، وفي يَدِهِ أعِنَّةُ الخَيلِ وهُوَ يَنظُرُ إلَى الفُراتِ حَتّى يَشرَبَ أو يَموتَ ، وأنتَ تَعلَمُ أنَّهُ الشُّجاعُ المُطرِقُ (1) ، ومَعَهُ أهلُ العِراقِ وأهلُ الحِجازِ ، وقَد سَمِعتُهُ أنَا وأنتَ وهُوَ يَقولُ : لَوِ استَمكَنتُ مِن أربَعينَ رَجُلاً ، فَذَكَرَ أمرا _ يَعني لَو أنَّ مَعي أربعينَ رَجُلاً يَومَ فُتِّشَ البَيتُ _ يَعني بَيتَ فاطِمَةَ عليهاالسلام . (2)

وقعة صفّين_ في ذِكرِ طَلَبِ مُعاوِيَةَ الشّامَ مِن عَلِيٍّ عليه السلام _: قَد رَأَيتُ أن أكتُبَ إلى عَلِيٍّ كِتابا أسأَلُهُ الشّامَ _ وهُوَ الشَّيءُ الأَوَّلُ الَّذي رَدَّني عَنهُ _ واُلقي في نَفسِهِ الشَّكَّ وَالرّيبَةَ ، فَضَحِكَ عَمرُو بنُ العاصِ ، ثُمَّ قالَ : أينَ أنتَ يا مُعاوِيَةُ مِن خُدعَةِ عَلِيٍّ ؟ ! فَقالَ : أ لَسنا بَني عَبدِ مَنافٍ ؟ قالَ : بَلى ، ولكِنَّ لَهُمُ النُّبُوَّةَ دونَكَ ، وإن شِئتَ أن تَكتُبَ فَاكتُب . فَكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عَلِيٍّ مَعَ رَجُلٍ مِنَ السَّكاسِكِ (3) ... فَلَمَّا انتَهى كِتابُ مُعاوِيَةَ إلى عَلِيٍّ قَرَأَهُ ، ثُمَّ قالَ : العَجَبُ لِمُعاوِيَةَ وكِتابِهِ ، ثُمَّ دَعا عَلِيٌّ عليه السلام عُبيدَ اللّهِ بنَ أبي رافِعٍ كاتِبَهُ فَقالَ : اُكتُب ... فَلَمّا أتى مُعاوِيَةَ كِتابُ عَلِيٍّ كَتَمَهُ عَن عَمرِو بنِ العاصِ أيّاما ، ثُمَّ دَعاهُ بَعدَ ذلِكَ فَأَقرَأَهُ الكِتابَ فَشَمِتَ بِهِ عَمرٌو . ولَم يَكُن أحَدٌ مِن قُرَيشٍ أشَدَّ تَعظيما لِعَلِيٍّ عليه السلام مِن عَمرٍو مُنذُ يَومَ لَقِيَهُ وصَفَحَ عَنهُ . فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ فيما كانَ أشارَ بِهِ عَلى مُعاوِيَةَ : ألا لِلّهِ دَرُّكَ يَابنَ هِندِ ودَرُّ الآمِرينَ لَكَ الشُّهودِ أتَطمَعُ _ لا أبا لَكَ _ في عَلِيِّ وقَد قُرِعَ الحَديدُ عَلَى الحَديدِ وتَرجو أن تُحَيِّرَهُ بِشَكِّ وتَرجو أن يَهابَكَ بِالوَعيدِ وقَد كَشَفَ القِناعَ وجَرَّ حَربا يَشيبُ لِهَولِها رَأسُ الوَليدِ لَهُ جَأواءُ (4) مُظلِمَةٌ طُحونُ فَوارِسُها تَلهَّبُ كَالاُسودِ يَقولُ لَها إذا دَلَفَت إلَيهِ وقَد مَلَّت طِعانَ القَومِ : عودي فَإِن وَرَدَت فَأَوَّلُها وُرودا وإن صَدَّت فَلَيسَ بِذي صُدودِ وما هِيَ مِن أبي حَسَنٍ بِنُكرِ وما هِيَ مِن مَسائِكَ بِالبَعيدِ وقُلتَ لَهُ مَقالَةَ مُستَكينِ ضَعيفِ الرُّكنِ مُنقَطِعِ الوَريدِ دَعَنَّ الشّامَ حَسبُكَ يَابنَ هِندِ مِن السَّوءاتِ وَالرَّأيِ الزَّهيدِ ولَو أعطاكَها مَا أزدَدتَ عِزّا ولا لَكَ لَو أجابَكَ مِن مَزيدِ ولَم تَكسِر بِذاكَ الرَّأيِ عودا لِرِكَّتِهِ ولا ما دونَ عودِ فَلَمّا بَلَغَ مُعاوِيَةَ قَولُ عَمرٍو دَعاهُ ، فَقالَ : يا عَمرُو ، إنَّني قَد أعلَمُ ما أرَدتَ بِهذا . قالَ : ما أرَدتُ ؟ قالَ : أرَدتَ تَفييلَ (5) رَأيي وإعظامَ عَلِيٍّ ، وقَد فَضَحَكَ . قالَ : أمّا تَفييلي رَأيَكَ فَقَد كانَ ، وأمّا إعظامي عَلِيّا فَإِنَّكَ بِإِعظامِهِ أشَدُّ مَعرِفَةً مِنّي ، ولكِنَّكَ تَطويهِ وأنَا أنشُرُهُ ، وأمّا فَضيحَتي فَلَم يَفتَضِحِ امرَؤٌ لَقِيَ أبا حَسَنٍ . (6)

.


1- .من الطِّرْق : القوّة (لسان العرب : ج 10 ص 223 «طرق») .
2- .وقعة صفّين : ص 162 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 319 .
3- .السَّكاسِك : حيّ من اليمن ، أبوهم سكسك بن أشرس ؛ من أقيال اليمن (لسان العرب : ج 10 ص 442 «سكك») .
4- .كتيبة جأْواء : هي التي يعلها لون السواد لكثرة الدروع (لسان العرب : ج 14 ص 127 «جأي») .
5- .فَيَّلَ رأيه تفييلاً : أي ضعّفه (لسان العرب : ج 11 ص 535 «فيل») .
6- .وقعة صفّين : ص 470 _ 472 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 122 _ 124 .

ص: 69

وقعة صِفّين_ به نقل از جُرجانى ، در ياد كردِ جنگ صفين و تسلّط يافتن معاويه بر آب _: ياران على عليه السلام ، يك روز در كنار فرات ، بى آب ماندند. مردى از سَكّون ، از مردم شام سرود : آنان را از آب، باز داريد كه پايدارى آنان پايان يافته است و اگر مقاومتى هست ، اندك است. معاويه گفت : حرف تو درست است؛ امّا عمرو مرا رها نمى كند. عمرو گفت : مانعِ بين آنان و آب را بردار. على كسى نيست كه تشنه بمانَد و تو سيراب باشى و در حالى كه عنان اسب در دست اوست ، همچنان به فرات مى نگرد تا از آن بنوشد و يا بميرد ، و تو مى دانى كه او دليرى توانمند است و در كنارش عراقيان و حجازيان اند ، و من و تو شنيديم كه مى گفت : «اگر چهل مرد مى داشتم ،...» . [ و عمرو] از داستان خانه فاطمه عليهاالسلام ياد كرد كه على عليه السلام در روزى كه خانه اش مورد تفتيش قرار گرفت ، فرمود : «اگر من چهل مرد مى داشتم ، ...».

وقعة صِفّين_ در يادكردِ درخواست معاويه از على عليه السلام در مورد حاكميت شام _: به نظرم رسيد كه نامه اى به على بنويسم و حاكميت شام را _ كه اوّلين چيزى بود كه مرا از آن بازداشت _ ، درخواست كنم و در دلش شك و ترديد ، ايجاد كنم. عمرو عاص خنديد و گفت : اى معاويه! تو را چه به گول زدن على ؟! معاويه گفت : مگر ما هر دو از فرزندان عبد مناف نيستيم؟ عمرو گفت : آرى؛ امّا پيامبرى ، از آنان بود ، نه تو. با اين حال ، اگر مى خواهى بنويسى ، بنويس. معاويه نامه اى به على عليه السلام و به وسيله مردى از قبيله سكاسك فرستاد ... وقتى نامه معاويه به على عليه السلام رسيد و آن را خواند ، فرمود : «شگفتا از معاويه و نامه اش!». آن گاه ، على عليه السلام عبيد اللّه بن ابى رافع را خواست و فرمود : «بنويس...». وقتى نامه على عليه السلام به معاويه رسيد ، چند روزى آن را از عمرو عاص پنهان داشت و آن گاه ، وى را خواست و نامه را براى وى خواند و عمرو را به خاطر نامه ، سرزنش كرد . از روزى كه على عليه السلام با عمرو رو به رو شد و از وى [ كه براى نجات خويش كشف عورت كرده بود ]درگذشت ، در بين قريش ، هيچ كس مثل عمرو ، على عليه السلام را بزرگ نمى شمرد. عمرو بن عاص ، در بين كنايه هايى كه [ با شعر] به معاويه مى زد ، گفت : پسر هند! خدا خيرت دهد و توصيه دهندگانِ حاضر را. اى بى پدر! آيا در على طمع كردى در اين هنگامه كه آهن بر آهن فرود مى آيد؟! و اميدوارى كه با ترديد ، او را متحيّر كنى و اميد مى ورزى كه با تهديد ، از تو بترسد؟ حالْ آن كه نقاب برداشته و جنگى را به راه انداخته است كه از ترس آن ، موى سرِ نوزاد ، سفيد شده است. او را سپاه انبوه و درهم كوبنده اى است كه چابك سواران آن ، چون شيران ، نعره مى زنند. و چون به سويش باز مى گردند و جنگجويان ، از ضربه ها خسته شده اند ، مى گويد : باز گرديد. اگر سپاه، وارد جنگ شود،او اوّلين كسى است كه وارد مى شود و اگر روى گردانَد ، او رويگردان نيست. اين از ابو الحسن ، ناشناخته نيست و از بدى هاى تو دور نيست. تو به او سخنى گفتى ، چون شخص بيچاره ناتوان و شيرازهْ گسيخته. شام را فرو گذار. براى تو كافى است _ اى پسر هند _ بدى ها و نابخردى هايت . و اگر آن را به تو بدهد ، عزّت تو افزون نمى شود و تو عزّتى ندارى ، حتّى اگر بيشتر از شام هم به تو بدهد. با اين انديشه پستِ تو ، چوبى و كم تر از چوبى هم نمى شكند. وقتى سخن عمرو به معاويه رسيد ، وى را خواست و گفت : اى عمرو! من مى دانم كه منظور تو از اين اشعار چيست. گفت : منظورم چيست؟ گفت : مى خواهى اراده مرا سست كنى و على را بزرگ دارى كه تو را مفتضح ساخت (اشاره به حمله على عليه السلام و كشف عورت عمرو از ترس مرگ). عمرو گفت : امّا سستى اراده تو چيزى است كه هست؛ امّا بزرگ شمردن على ، تو نسبت به بزرگى او بيشتر از من مى دانى ، ولى تو مخفى نگه مى دارى و من آشكار مى كنم؛ و امّا رسوا شدن من ، كسى كه با ابو الحسن رو به رو شود ، رسوا نمى شود.

.

ص: 70

. .

ص: 71

. .

ص: 72

الأمالي للطوسي عن محمّد بن إسحاق الحضرمي :اِستَأذَنَ عَمرُو بنُ العاصِ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، فَلَمّا دَخَلَ عَلَيهِ استَضحَكَ مُعاوِيَةُ ، فَقالَ لَهُ عَمرٌو : ما أضحَكَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ! أدامَ اللّهُ سُرورَكَ ؟ قالَ : ذَكَرتُ ابنَ أبي طالِبٍ وقَد غَشِيَكَ بِسَيفِهِ فَاتَّقَيتَهُ ووَلَّيتَ . فَقالَ : أ تَشمَتُ بي يا مُعاوِيَةُ ؟ ! وأعجَبُ مِن هذا يَومٌ دَعاكَ إلَى البِرازِ فَالتَمَعَ لَونُكَ ، وأطَّت أضلاعُكَ ، وَانتَفَخَ مَنخِرُكَ ، وَاللّهِ لَو بارَزتَهُ لَأَوجَعَ قَذالَكَ (1) ، وأيتَمَ عِيالَكَ ، وبَزَّكَ سُلطانَكَ . وأنشَأَ عَمرٌو يَقولُ : مُعاوِيَ لا تَشمَت بِفارِسٍ بُهمَةِ لَقِيَ فارِسا لا تَعتَليهِ الفَوارِسُ مُعاوِيَ لَو أبصَرتَ فِي الحَربِ مُقبِلاً أبا حَسَنٍ يَهوي دَهَتكَ الوَساوِسُ وأيقَنتَ أنَّ المَوتَ حَقٌّ وأنَّهُ لِنَفسِكَ إن لَم تُمعِنِ الرَّكضَ خالِسُ دَعاكَ فَصُمَّت دونَهُ الاُذنُ أذرُعا ونَفسُكَ قَد ضاقَت عَلَيهَا الأَمالِسُ أتَشمَتُ بي إذ نالَني حَدُّ رُمحِهِ وعَضَّضَني نابٌ مِنَ الحَربِ ناهِسُ فَأَيُّ امرِىً لاقاهُ لَم يُلقِ شِلوَهُ بِمُعتَرَكٍ تُسفى عَلَيهِ الرَّوامِسُ أبَى اللّهُ إلّا أنَّهُ لَيثُ غَابَةِ أبو أشبُلٍ تُهدى إلَيهِ الفَرائِسُ فَإِن كُنتَ في شَكٍّ فَأَرهِج (2) عَجاجَةً وإلّا فَتِلكَ التُّرَهّاتُ (3) البَسابِسُ فَقالَ مُعاوِيَةُ : مَهلاً يا أبا عَبدِ اللّهِ ، ولا كُلَّ هذا . قالَ : أنتَ استَدعَيتَهُ . (4)

.


1- .القَذال : جماع مؤخّر الرأس من الإنسان والفرس (لسان العرب : ج 11 ص 553 «قذل») .
2- .الرَّهْج : الغبار (لسان العرب : ج 2 ص 284 «رهج») .
3- .التُّرُّهات : الأباطيل (لسان العرب : ج 13 ص 480 «تره») .
4- .الأمالي للطوسي : ص 134 ح 217 ، بشارة المصطفى : ص 270 وراجع وقعة صفّين : ص 473 .

ص: 73

الأمالى ، طوسى_ به نقل از محمّد بن اسحاق حَضْرَمى _: عمرو بن عاص از معاويه اذن ورود خواست. وقتى وارد شد ، معاويه ، شروع به خنديدن كرد. عمرو گفت : اى امير مؤمنان! چرا مى خندى؟ خداوند ، تو را همواره شادمان بدارد! گفت : ياد على بن ابى طالب افتادم كه با شمشيرش بر سرِ تو آمد و از او ترسيدى و فرار كردى. عمرو گفت : اى معاويه! آيا مرا سرزنش مى كنى؟ شگفت تر از اين، روزى است كه تو را براى هماوردى خواست و رنگ تو پريد ، دلت به تاپ تاپ افتاد و سوراخ بينى ات گشاد شد. سوگند به خدا ، اگر هماوردى مى كردى ، گردنت به درد مى آمد ، كسانت يتيم مى شدند و حكومتت بر باد مى رفت. و عمرو ، شروع به خواندن اين شعر كرد : معاويه ! جنگجوى شجاع را به اين خاطر ، سرزنش مكن كه با جنگجويى كه جنگجويان بر او برترى نمى يابند، روبه رو شده است. معاويه! اگر ابو الحسن را رو در رو در جنگ ببينى وسوسه ها ، زيركى ات را سست خواهند كرد. و يقين مى كنى كه مرگ ، حقّ است و اگر نگريزى ، چنگ در جانت مى افكند. تو را مى خوانَد و در چند قدمى او گوش ، كَر مى شود و درخشش شمشير ، نَفَستْ را به تنگنا مى اندازد. آيا مرا سرزنش مى كنى ، به هنگامى كه نوك نيزه اش به من رسيد / و مِنقار جنگ، مرا در خود گرفت؟ كدامين مرد با او رو به رو شد كه تكّه هاى بدن خويش را نديد در ميدان جنگ ، در حالى كه گرد و غبار گور بر او مى وزيد؟ خدا ، او را جز شير بيشه نخواسته است شير نرى كه شكارها به او هديه شده است. اگر در ترديدى، گَرد و غبار به راه بينداز [و به وى حمله كن] و گرنه ، اين حرف ها بيهوده است. معاويه گفت : آرام باش ، اى ابو عبد اللّه ! اين حرف ها را رها كن. عمرو گفت : تو اين را پيش كشيدى.

.

ص: 74

. .

ص: 75

. .

ص: 76

المناقب لابن شهر آشوب:لَمّا نُعِيَ بِقَتلِ أميرِ المُؤمِنينَ دَخَلَ عَمرُو بنُ العاصِ عَلى مُعاوِيَةَ مُبَشِّرا فَقالَ : إنَّ الأَسَدَ المُفتَرِشَ ذِراعَيهِ بِالعِراقِ لاقى شَعوبَهُ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : قُل لِلأَرانِبِ تَربَع حَيثُ ما سَلَكَت ولِلظِّباءِ بِلا خَوفٍ ولا حَذَرِ (1)

نفحات الأزهار :قالَ أبو مُحَمَّدٍ الحَسَنُ بنُ أحمَدَ بنِ يَعقوبَ الهَمدانِيُّ اليَمَنِيُّ : رُوِيَ أنَّ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ قالَ يَوما لِجُلَسائِهِ : مَن قالَ في عَلِيٍّ عَلى ما فيهِ فَلَهُ البَدرَةُ (2) ؟ فَقالَ كُلٌّ مِنهُم كَلاما غَيرَ مُوافِقٍ مِن شَتمِ أميرِ المُؤمِنينَ إلّا عَمرَو بنَ العاصِ ؛ فَإِنَّهُ قالَ أبياتا اعتَقَدَها وخَالَفَها بِفِعالِهِ : بِآلِ مُحَمَّدٍ عُرِفَ الصَّوابُ وفي أبياتِهِم نَزَلَ الكِتابُ وهُم حُجَجُ الإلهِ عَلَى البَرايا بِهِم وبِجَدِّهِم لا يُستَرابُ ولا سِيَما أبي حَسَنٍ عَلِيِّ لَهُ فِي المَجدِ مَرتَبَةٌ تُهابُ إذا طَلَبَت صَوارِمُهُم نُفوسا فَلَيس بِها سِوى نَعَمٍ جَوابُ طَعامُ حُسامِهِ مُهَجُ الأَعادي وفَيضُ دَمِ الرِّقابِ لَها شَرابُ وضَربَتُهُ كَبَيعَتِهِ بِخُمٍّ مَعاقِدُها مِنَ النّاسِ الرِّقابُ إذا لَم تَبرَأ مِن أعداءِ عَلِيٍّ فَما لَكَ في مَحَبَّتِهِ ثَوابُ هُوَ البَكّاءُ فِي المِحرابِ لَيلا هُوَ الضَّحّاكُ إن آنَ الضِّرابُ هُوَ النَّبَأُ العَظيمُ وفُلكُ نوح وبابُ اللّهِ وَانقَطَعَ الجَوابُ فَأَعطاهُ مُعاوِيَةُ البَدرَةَ وحَرَمَ الآخَرينَ (3) . (4)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 85 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 69 ح 2 .
2- .البَدْرة : كيس فيه ألفٌ أو عشرة آلاف (لسان العرب : ج 4 ص 49 «بدر») .
3- .ونسب البعض هذه الأبيات إلى الناشئ الصغير . راجع الغدير : ج 4 ص 27 .
4- .نفحات الأزهار : ج 4 ص 202 .

ص: 77

المناقب ، ابن شهرآشوب :وقتى خبر كشته شدن على عليه السلام اعلام شد ، عمرو بن عاص بر معاويه وارد شد ، بشارت داد و گفت : شير درنده اى كه پنجه هايش را بر عراق گسترده بود ، مرگ را دريافت. معاويه گفت : به خرگوش بگوييد كه هر جا كه مى خواهد ، بچرَد و به آهو [ بگوييد] كه بدون ترس و واهمه [ بچرَد].

نفحات الأزهار :ابو محمّد حسن بن احمد بن يعقوب هَمْدانى يمنى گفت : گزارش شده كه روزى معاوية بن ابى سفيان به هم نشينانش گفت : هر كَس على را آن گونه كه بود ، توصيف كند ، كيسه اى [ حاوى هزار و يا ده هزار سكّه] از آنِ او خواهد بود. هر كدام سخنى نادرست در ناسزاى امير مؤمنان گفتند ، جز عمرو عاص كه اشعارى سرود كه بدان معتقد بود (گرچه با رفتارش بر خلاف آن ، عمل كرد) : درستى ، با آل محمد صلى الله عليه و آله شناخته شد و قرآن در خانه هاى آنان ، نازل شد. آنان ، حجّت هاى خدايى بر مردم اند و به آنان و جدّشان ، شكّى نيست. بويژه ابو الحسن على كه در بزرگى ، جايگاهى با هيبت دارد. هرگاه شمشيرهاى آنان ، جان هايى را بخواهد جز پاسخ «آرى» در برابرش نيست. غذاى شمشيرش مرگ دشمنان است و جريان خونِ گردن ها ، نوشيدنى آن. جاى ضربه او همچون [ جايگاه] بيعتش در خُم گردن هاى مردم است. اگر از دشمنان على برائت نجويى در دوستى او ثوابى نصيبت نيست. اوست كه شب ها در دل محراب ، بسيار گريان است و آن گاه كه جنگ پيش آيد ، بسيار خندان . او خبر بزرگ و كشتى نوح است و باب خداوند و پايان پاسخ. معاويه ، كيسه را به او داد و ديگران را محروم كرد (1) .

.


1- .گروهى اين قصيده را به ناشى صغير نسبت داده اند . (ر . ك : الغدير : ج 4 ص 27) .

ص: 78

8 / 3مَروانُ بنُ الحَكَمِوقعة صفّين عن مروان :أما وَاللّهِ لَولا ما كانَ مِنّي يَومَ الدّارِ مَعَ عُثمانَ ومَشهدي بِالبَصرَةِ لَكانَ مِنّي في عَلِيٍّ رَأيٌ كانَ يَكفِي امرَأً ذا حَسَبٍ ودينٍ ، ولكِنَّ ولَعَلَّ! (1)

المناقب لابن شهر آشوب :قالَ مُعاوِيَةُ يَومَ صِفّينَ : اُريدُ مِنكُم وَاللّهِ أن تَشجُروهُ بِالرِّماحِ فَتُريحُوا العِبادَ وَالبِلادَ مِنهُ . قالَ مَروانُ : وَاللّهِ لَقَد ثَقُلنا عَلَيكَ يا مُعاوِيَةُ ، إذ كُنتَ تَأمُرُنا بِقَتلِ حَيَّةِ الوادي وَالأَسَدِ العادي ، ونَهَضَ مُغضِبا ، فَأَنشَأَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ : يَقولُ لَنا مُعاوِيَةُ بنُ حَرب أما فيكُم لِواتِرِكُم طَلوبُ يَشُدُّ عَلى أبي حَسَنٍ عَلِيّ بِأَسمَرَ لا تُهَجِّنُهُ الكُعوبُ فَقُلتُ لَهُ أ تَلعَبُ يَابنَ هِندِ فَإِنَّكَ بَينَنا رَجُلٌ غَريبُ أتَأمُرُنا بِحَيَّةِ بَطنِ وادِ يُتاحُ لَنا بِهِ أسَدٌ مُهيبُ كَأَنَّ الخَلقَ لَمّا عايَنوهُ خِلالَ النَّقعِ لَيسَ لَهُم قُلوبُ فَقالَ عَمرٌو : وَاللّهِ ما يُعَيَّرُ أحَدٌ بِفِرارِهِ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 463 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 98 وفيه «إلى عليّ عليه السلام في أيّام عثمان» بدل «يوم الدار مع عثمان» .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 85 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 68 ح 2 وراجع المناقب للخوارزمي : ص 235 .

ص: 79

8 / 3 مروان بن حَكَم

8 / 3مروان بن حَكَموقعة صِفّين_ به نقل از مروان _: اگر آنچه كه در روز محاصره عثمان برايم پيش آمد و حضورم در بصره [ در جنگ جمل ]نبود ، درباره على نظرى داشتم كه براى انسانِ با اصل و دين ، بسنده بود ، امّا چه بايد كرد؟!

المناقب ، ابن شهرآشوب :معاويه در جنگ صفّين گفت : سوگند به خدا ، از شما مى خواهم كه او (على عليه السلام ) را با نيزه ها ، سوراخ سوراخ كنيد تا شهرها و مردم ، از او در آسايش شوند! مروان گفت : اى معاويه! به خدا سوگند [گويى ]بارى گران بر تو هستيم كه به ما فرمان كشتن اژدهاى وادى و شيرى يورش كننده را مى دهى. آن گاه خشمگين برخاست و وليد بن عقبه ، اين شعر را خواند : معاوية بن حرب به ما مى گويد : آيا بين شما كسى نيست كه در پى دشمنانتان باشد؟ كه بر ابو الحسن حمله ور شود با نيزه اى كه دختران نورسيده بر آن عيب نگيرند؟ به او گفتم : آيا شوخى مى كنى ، اى پسر هند؟ تو در بين ما مرد شگفتى هستى. آيا به ما فرمان حمله مى دهى بر اژدهاى درون صحرايى كه شيرى ترسناك در آن مى خرامَد؟ آن كه مردم، هرگاه او را ببينند در كنار چشمه ، دل در كالبدشان نمى مانَد. عمرو عاص گفت : به خدا، هيچ كس با فرار كردن از ميدان على بن ابى طالب ، مورد سرزنش قرار نمى گيرد.

.

ص: 80

شرح نهج البلاغة عن ابن أبي سيف :خَطَبَ مَروانُ وَالحَسَنُ عليه السلام جالِسٌ فَنالَ مِن عَلِيٍّ ، فَقالَ الحَسَنُ عليه السلام : وَيلَكَ يا مَروانُ !! أ هذَا الَّذي تَشتُمُ شَرُّ النّاسِ ؟ قالَ : لا ، ولكِنَّهُ خَيرُ النّاسِ . (1)

8 / 4عَبدُ الرَّحمنِ بنُ خالِدِ بنِ الوَليدِوقعة صفّين عن الشعبي :ذَكَرَ مُعاوِيَةُ يَوما صِفّينَ ... ثُمَّ قالَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ خالِدِ بنِ الوَليدِ : أما وَاللّهِ لَقَد رَأَيتُنا يَوما مِنَ الأَيّامِ وقَد غَشِيَنا ثُعبانٌ مِثلُ الطَّودِ (2) الأَرعَنِ قَد أثارَ قَسطَلاً (3) حالَ بَينَنا وبَينَ الاُفُقِ ، وهُوَ عَلى أدهَمَ شائِلٍ ، يَضرِبُهُم بِسَيفِهِ ضَربَ غَرائِبِ الإِبِلِ ، كاشِرا عَن أنيابِهِ كَشرَ المُخدِرِ (4) الحَرِبِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : وَاللّهِ إنَّهُ كانَ يُجالِدُ ويُقاتِلُ عَن تِرَةٍ (5) لَهُ وعَلَيهِ ، أراهُ يَعني عَلِيّا . (6)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 220 .
2- .الطَّوْد : الجبل (النهاية : ج 3 ص 141 «طود») .
3- .القَسْطل : الغبار الساطع (لسان العرب : ج 11 ص 557 «قسطل») .
4- .المُخدِر : الذي اتّخذ الأجمة خِدرا (لسان العرب : ج 4 ص 231 «خدر») .
5- .التِّرَةُ : الثأر (مجمع البحرين : ج 3 ص 1903 «وتر») .
6- .وقعة صفّين : ص 387 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 53 .

ص: 81

8 / 4 عبد الرحمان بن خالد بن وليد

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن ابى سيف _: مروان، سخنرانى مى كرد و در حالى كه حسن عليه السلام نشسته بود ، در سخنرانى اش به على عليه السلام بد گفت . [ امام] حسن عليه السلام فرمود : «واى بر تو، اى مروان! آيا اين فردى كه بدش را مى گويى ، بدترينِ مردم است؟!». گفت : نه ، بلكه بهترينِ مردم است.

8 / 4عبد الرحمان بن خالد بن وليدوقعة صفّين_ به نقل از شعبى _: روزى معاويه از صفّين ياد كرد ... عبد الرحمان بن خالد ابن وليد گفت : سوگند به خدا، روزى از روزگار ما را ديدى كه اژدهايى چون كوهى عظيم و بلند، ما را فرا گرفته بود و غبارى به پا كرده بود كه بين ما و افق را پوشانده بود و او بر اسب سياه چابك ، نشسته بود و با شمشير خود ، چون زدن به شتر بيگانه ، مى زد و دندان هايش را چون كمين كننده در بيشه ، براى جنگ نشان مى داد. معاويه گفت : سوگند به خدا، او تلاش مى كرد و مى جنگيد ، در حمايت از خون هايى كه براى او يا عليه او ريخته مى شد. [ راوى مى گويد :] مرادشان ، على عليه السلام بود.

.

ص: 82

8 / 5الوَليدُ بنُ عَبدِ المَلِكِالإرشاد :قالَ الوَليدُ بنُ عَبدِ المَلِكِ لِبَنيهِ يَوما : يا بَنِيَّ عَلَيكُم بِالدّينِ ، فَإِنّي لَم أرَ الدّينَ بَنى شَيئا فَهَدَمَتهُ الدُّنيا ، ورَأَيتُ الدُّنيا قَد بَنَت بُنيانا هَدَمَهُ الدّينُ . ما زِلتُ أسمَعُ أصحابَنا وأهلَنا يَسُبّونَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ويَدفِنونَ فَضائِلَهُ ، ويَحمِلونَ النّاسَ عَلى شَنَآنِهِ ، فَلا يَزيدُهُ ذلِكَ مِنَ القُلوبِ إلّا قُربا ، ويَجتَهِدونَ في تَقريبِهِم مِن نُفوسِ الخَلقِ فَلا يَزيدُهُم ذلِكَ إلّا بُعدا . (1)

8 / 6عَبدُ العَزيزِ بنُ مَروانَالكامل في التاريخ عن عمر بن عبد العزيز :كانَ أبي إذا خَطَبَ فَنالَ مِن عَلِيٍّ رضى الله عنهتَلَجلَجَ ، فَقُلتُ : يا أبَه ، إنَّكَ تَمضي في خُطبَتِكَ ، فَإِذا أتَيتَ عَلى ذِكرِ عَلِيٍّ عَرَفتُ مِنكَ تَقصيرا ! قالَ : أ وَفَطَنتَ لِذلِكَ ؟ قُلتُ : نَعَم ، فَقالَ : يا بُنَيَّ ، إنَّ الَّذينَ حَولَنا لَو يَعلَمونَ مِن عَلِيٍّ ما نَعلَمُ تَفَرَّقوا عَنّا إلى أولادِهِ . (2)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 310 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 19 ح 6 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 3 ص 256 .

ص: 83

8 / 5 وليد بن عبد الملك

8 / 6 عبدالعزيز بن مروان

8 / 5وليد بن عبد الملكالإرشاد :وليد بن عبد الملك ، روزى به پسرانش گفت : بر شما باد ديندارى! من چيزى را نديدم كه دين، ايجاد كند و دنيا ، آن را نابود سازد؛ ولى ديدم كه دنيا بنايى بر پا كرده است ، ولى دين ، آن را نابود ساخته است. همواره مى شنوم كه ياران و خاندان ما ، على بن ابى طالب را بد مى گويند و فضايل او را پوشيده مى دارند و مردم را به دشمنى با او وا مى دارند؛ ولى اين كارها براى او جز نزديكى بيشتر به دل ها ايجاد نمى كنند و آنان (ياران و خاندان ما) تلاش مى كنند كه در دل مردم جاى گيرند و اين تلاش ، جز موجب دورى آنها از دل مردم نمى گردد.

8 / 6عبدالعزيز بن مروانالكامل فى التاريخ_ به نقل از عمر بن عبد العزيز _: پدرم وقتى سخنرانى مى كرد و مى خواست به على بد بگويد ، به لكنت مى افتاد. گفتم : اى پدر! تو در سخنرانى ، خوب پيش مى روى ؛ ولى هنگامى كه از على ياد مى كنى ، مى بينم كه كم مى آورى. گفت : آيا اين را فهميده اى؟ گفتم : آرى. گفت : پسرم! اگر كسانى كه در اطراف ما هستند ، چيزهايى را كه ما از على مى دانيم ، بدانند ، از نزد ما متفرّق مى شوند و به سراغ فرزندان او مى روند.

.

ص: 84

شرح نهج البلاغة عن عمر بن عبد العزيز :كانَ أبي يَخطُبُ فَلا يَزالُ مُستَمِرّا في خُطبَتِهِ ، حَتّى إذا صارَ إلى ذِكرِ عَلِيٍّ وسَبِّهِ تَقَطَّعَ لِسانُهُ ، وَاصفَرَّ وَجهُهُ ، وتَغَيَّرَت حالُهُ ، فَقُلتُ لَهُ في ذلِكَ ، فَقالَ : أ وَقَد فَطَنتَ لِذلِكَ ؟ إنَّ هؤُلاءِ لَو يَعلَمونَ مِن عَلِيٍّ ما يَعلَمُهُ أبوكَ ما تَبِعَنا مِنهُم رَجُلٌ . (1)

راجع : ج 12 ص 564 (رفع السبّ عنه) .

8 / 7عَمرَةُ بِنتُ عَبدِ وَدٍّالمستدرك على الصحيحين عن عاصم بن عمر بن قتادة :لَمّا قَتَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنهعَمرو ابنَ عَبدِ وَدٍّ أنشَأَت اُختُهُ عَمرَةُ بِنتُ عَبدِ وَدٍّ تَرثيهِ ، فَقالَت : لَو كانَ قاتِلُ عَمرٍو غيرَ قاتِلِهِ بَكَيتُهُ ما أقامَ (2) الرّوحُ في جَسَدي لكِنَّ قاتِلَهُ مَن لا يُعابُ بِهِ وكانَ يُدعى قَديما بَيضَةَ البَلَدِ (3)

شرح نهج البلاغة :قالَت اُختُ عَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ تَرثيهِ : لَو كانَ قاتِلُ عَمرٍو غَيرَ قاتِلِهِ بَكَيتُهُ أبَدا ما دُمتُ فِي الأَبَدِ لكِنَّ قاتِلَهُ مَن لا نَظيرَ لَهُ وكانَ يُدعى أبوهُ بَيضَةَ البَلَدِ (4)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 221 .
2- .في المصدر : «قام» ، والصحيح ما أثبتناه .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 36 ح 4330 وراجع بحار الأنوار : ج 20 ص 260 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 20 .

ص: 85

8 / 7 عَمْرَه دختر عبدِ وَد

شرح نهج البلاغة_ به نقل از عمر بن عبد العزيز _: پدرم سخنرانى مى كرد و در سخنرانى خود ، خوب پيش مى رفت. هرگاه به ياد كردِ على و بدگويى از او مى رسيد ، زبانش بند مى آمد ، رنگش زرد مى شد و حالش دگرگون مى گشت. در اين باره با او صحبت كردم. گفت : آيا اين موضوع را متوجّه شده اى؟ اين مردم اگر آنچه را كه پدرت درباره على مى داند ، مى دانستند ، حتى يك نفر از آنان از ما پيروى نمى كرد.

ر. ك : ج 12 ص 565 (برداشته شدنِ دشنامگويى به امام) .

8 / 7عَمْرَه دختر عبدِ وَدالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از عاصم بن عمر بن قتاده _: هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام ، عمرو بن عبد وَد را كشت ، خواهرش عَمره دختر عبد وَد ، در سوگش چنين سرود : اگر كشنده عمرو ، غير از كشنده كنونى اش بود تا زمانى كه جان در بدن داشتم ، مى گريستم. امّا قاتلش كسى است كه بر او عيب گرفته نمى شود و از دير باز ، به «بزرگِ شهر» ، نام آور است.

شرح نهج البلاغة :خواهر عمرو بن عبد وُد ، وى را چنين مرثيه گفت : اگر كشنده عمرو غير از كشنده كنونى اش بود همواره تا بودم ، برايش مى گريستم. امّا كشنده او بى همانند است و از پدرش با عنوان «بزرگ شهر» ياد مى شد.

.

ص: 86

الفَصْلُ التَّاسِعُ : علي عن لسان الأعيان9 / 1ابنُ أبِي الحَديدِ (1)شرح نهج البلاغة :إنَّهُ عليه السلام كانَ أولى بِالأَمرِ وأحَقَّ ، لا عَلى وَجهِ النَّصِّ بَل عَلى وَجهِ الأَفضَلِيَّةِ ؛ فَإِنَّهُ أفضَلُ البَشَرِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأحَقُّ بِالخِلافَةِ مِن جَميعِ المُسلِمينَ . (2)

شرح نهج البلاغة :ما أقولُ في رَجُلٍ أقَرَّ لَهُ أعداؤُهُ وخُصومُهُ بِالفَضلِ ، ولَم يُمكِنهُم جَحدُ مَناقِبِهِ ، ولا كِتمانُ فَضائِلِهِ ، فَقَد عَلِمتَ أنَّهُ استَولى بَنو اُمَيَّةَ عَلى سُلطانِ الإِسلامِ في شَرقِ الأَرضِ وغَربِها ، وَاجتَهَدوا بِكُلِّ حيلَةٍ في إطفاءِ نورِهِ وَالتَّحريضِ عَلَيهِ ، ووَضعِ المَعايِبِ وَالمَثالِبِ لَهُ ، ولَعَنوهُ عَلى جَميعِ المَنابِرِ ، وتَوَعَّدوا مادِحيهِ ، بَل حَبَسوهُم وقَتَلوهُم ، ومَنَعوا مِن رِوايَةِ حَديثٍ يَتَضَمَّنُ لَهُ فَضيلَةً ، أو يَرفَعُ لَهُ ذِكرا ، حَتّى حَظَروا أن يُسَمّى أحَدٌ بِاسمِهِ ، فَما زادَهُ ذلِكَ إلّا رِفعَةً وسُمُوّا ، وكانَ كَالمِسكِ كُلَّما سُتِرَ انتَشَرَ عَرفُهُ ، وكُلَّما كُتِمَ تَضَوَّعَ نَشرُهُ ، وكَالشَّمسِ لا تُستَرُ بِالرّاحِ ، وكَضَوءِ النَّهارِ إن حُجِبَت عَنهُ عَينٌ واحِدَةٌ أدرَكَتهُ عُيونٌ كَثيرَةٌ . وما أقولُ في رَجُلٍ تُعزى إلَيهِ كُلُّ فَضيلَةٍ ، وتَنتَهي إلَيهِ كُلُّ فِرقَةٍ ، وتَتَجاذَبُهُ كُلُّ طائِفَةٍ ، فَهُوَ رَئيسُ الفَضائِلِ ويَنبوعُها ، وأبو عُذرِها ، وسابِقُ مِضمارِها ، ومُجَلّي حَلبَتِها ، كُلُّ مَن بَزَغَ فيها بَعدَهُ فَمِنهُ أخَذَ ، ولَهُ اقتَفى ، وعَلى مِثالِهِ احتَذى . (3)

.


1- .هو عزّ الدين أبو حامد ابن هبة اللّه بن محمّد بن محمّد بن الحسين بن أبي الحديد المدائني : أحد جهابذة العلماء وأثبات المؤرّخين ، ممّن نجم في العصر العبّاسي الثاني ، أزهى العصور الإسلاميّة إنتاجا وتأليفا . وكان فقيها اُصوليّا ، وله في ذلك مصنّفات معروفة مشهورة ، وكان متكلّما جدليّا نظّارا ، اصطنع مذهب الاعتزال ، وعلى أساسه جادل وناظر ، وحاجّ وناقش ، وله مع الأشعري والغزالي والرازي كتب ومواقف . وكان أديبا متضلّعا في فنون الأدب ، متقنا لعلوم اللسان . وكان شاعرا عذب المورد ، مشرق المعنى ، كما كان كاتبا بديع الإنشاء ، حسن الترسّل ، ناصع البيان ، وله مصنّفات كثيرة . ولد بالمدائن ونشأ بها وتلقّى عن شيوخها ، ودرس المذاهب الكلاميّة فيها ، ثمّ مال إلى مذهب الاعتزال ، وتوفّي سنة 656 أو 655 ق (راجع شرح نهج البلاغة : المقدّمة ص13 ، سير أعلام النبلاء : ج23 ص372 الرقم265) .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 140 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 16 .

ص: 87

فصل نهم : على از زبان بزرگان

9 / 1 ابن ابى الحديد

فصل نهم : على از زبان بزرگان9 / 1ابن ابى الحديد (1)شرح نهج البلاغة :او به حكومت ، سزاوارتر و شايسته تر بود،نه به خاطر نص(حكمى از خدا يا پيامبر خدا)، بلكه به خاطر برترى اش؛ چون او پس از پيامبر خدا، برترينِ بشر است و از همه مسلمانان، به خلافتْ مُحق تر. (2)

شرح نهج البلاغة :چه بگويم درباره مردى كه دشمنان و كينه توزانش به فضلش اقرار كردند و نتوانستند مناقبش را انكار كنند و فضايلش را پنهان دارند ؟ مى دانى كه بنى اميّه در شرق و غرب زمين ، حاكميت اسلامى را به دست گرفتند و با همه حيله ها براى خاموش كردن نور او ، برانگيختن مردم عليه او ، و جعل عيب و بدى بر او كوشيدند و در همه منابر به لعنش پرداختند و ستايش كنندگانش را تهديد كردند؛ بلكه زندانى كردند و كشتند و مانع از نقل هر روايتى كه فضيلتى براى او داشت و يا نام او را بلند مى ساخت ، شدند و حتّى از اين كه كسى فرزند خويش را به نام او بنامد ، برحذر داشتند؛ امّا همه اينها جز باعث بلندى و برترىِ نامش نشد. او چون مُشك بود كه هر چه عطرش را مخفى دارند ، پراكنده مى شود ، و هر چه پنهانش كنند ، بيشتر گسترش مى يابد ، و چون خورشيد است كه با كف دست ، پوشيده نمى گردد ، و چون روشنايىِ روز است كه اگر چشمى از ديدن آن بازمانَد ، چشم هاى بسيارى او را مى بينند. چه بگويم درباره مردى كه هر فضيلتى به او منسوب است و هر گروهى به او منتهى مى شود و هر طايفه اى او را به سوى خود مى كشانَد ؟ او سرآمد فضيلت و سرچشمه و صاحب آن و پيشتاز ميدان مسابقه آن است و تجلّى كننده در ميدان يكّه تازى است. هر كس در اين ميدان چيزى دارد، از او گرفته است و به او اقتدا كرده و به شكل او گام زده است.

.


1- .وى عز الدين ابو حامد ، پسر هبة اللّه بن محمّد ، از فرزندان ابو الحديد مدائنى ، يكى از علماى بزرگ و از دقيق ترين مورّخان است ، از كسانى كه در عصر دوم عباسى (درخشان ترين عصر اسلامى ازنظر دستاورد و تأليف) ، خوش درخشيد. وى فقيهى اصولى بود و در اين زمينه ، آثار مشهورى دارد و متكلّمى مباحثه گر و مناظره كننده بود. مذهب اعتزال را پذيرفت و بر پايه آن ، مباحثه و مناظره كرد و به نقد و مناقشه پرداخت. او كتاب هايى در مناظره با اشعرى ، غزالى و رازى دارد. وى اديبى متخصّص در انواع فنون ادب و نيز در زبان عربى ، استوار بود. شاعرى شيرين سخن و شعرش خوش معنا بود. همچنين اديبى خوش نگار ، خوش انشا و خوش بيان بود و در اين حوزه ها ، آثار فراوانى دارد. در مدائن به دنيا آمد و در همان جا بزرگ شد و از شيوخ آن جا درس آموخت و مباحث كلامى را در همان جا آموزش ديد و آن گاه به مذهب معتزله روى آورد و در سال 656 يا 655 ه ، درگذشت (ر. ك : شرح نهج البلاغه : مقدّمه ، ص 13 ، سير أعلام النبلاء : ج 23 ص 372 ش 265) .
2- .ابن ابى الحديد در اين سخن ، بر افضليّت و احقّيت على عليه السلام براى خلافت ، تأكيد مى كند كه البته سخنى بجاست ؛ گرچه آن حضرت بر پايه اعتقادات شيعه ، بر اساس نص به خلافت ، منصوب گشته است .

ص: 88

شرح نهج البلاغة_ في ذَيلِ الخُطبَةِ الثّانِيَةِ _: إن قيلَ : ما مَعنى قَولِهِ عليه السلام : «لا يُقاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ مِن هذِهِ الاُمَّةِ أحَدٌ ، ولا يُسَوّى بِهِم مَن جَرَت نِعمَتُهُم عَلَيهِ أبَدا» ؟ قيلَ : لا شُبهَةَ أنَّ المُنعِمَ أعلى وأشرَفُ مِنَ المُنعَمِ عَلَيهِ ، ولا رَيبَ أنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله وأهلَهُ الأَدنَينَ مِن بَني هاشِمٍ _ لا سِيَّما عَلِيّا عليه السلام _ أنعَموا عَلَى الخَلقِ كافَّةً بِنِعمَةٍ لا يُقَدَّرُ قَدرُها ؛ وهِيَ الدُّعاءُ إلَى الإِسلامِ وَالهِدايَةُ إلَيهِ ، فَمُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله وإن كانَ هَدَى الخَلقَ بِالدَّعوَةِ الَّتي قامَ بِها بِلِسانِهِ ويَدِهِ ، ونُصرَةِ اللّهِ تَعالى لَهُ بِمَلائِكَتِهِ وتَأييدِهِ ، وهُوَ السَّيِّدُ المَتبوعُ ، وَالمُصطَفَى المُنَتَجَبُ الواجِبُ الطّاعَةِ ، إلّا أنَّ لِعَلِيٍّ عليه السلام مِنَ الهِدايَةِ أيضا _ وإن كانَ ثانِيا لِأَوَّلَ ، ومُصَلِّيا عَلى إثرِ سابِقٍ _ ما لا يُجحَدُ ، ولَو لَم يَكُن إلّا جِهادُهُ بِالسَّيفِ أوَّلاً وثانِيا ، وما كانَ بَينَ الجِهادَينِ مِن نَشرِ العُلومِ وتَفسيرِ القُرآنِ وإرشادِ العَرَبِ إلى ما لَم تَكُن لَهُ فاهِمَةً ولا مُتَصَوِّرَةً ، لَكفى في وُجوبِ حَقِّهِ ، وسُبوغِ نِعمَتِهِ عليه السلام . فَإِن قيلَ : لا رَيبَ في أنَّ كَلامَهُ هذا تَعريضٌ بِمَن تَقَدَّمَ عَلَيهِ ، فَأَيُّ نِعمَةٍ لَهُ عَلَيهِم ؟ قيلَ : نِعمَتانِ : الاُولى مِنهُما : الجِهادُ عَنهُم وهُم قاعِدونَ ؛ فَإِنَّ مَن أنصَفَ عَلِمَ أنَّهُ لَولا سَيفُ عَلِيٍّ عليه السلام لَاصطَلَمَ المُشرِكونَ مَن أشارَ إلَيهِ وغَيرَهُم مِنَ المُسلِمينَ ، وقَد عُلِمَت آثارُهُ في بَدرٍ ، واُحُدٍ ، وَالخَندَقِ ، وخَيبَرَ ، وحُنَينٍ ، وأنَّ الشِّركَ فيها فَغَرَ فاهُ (1) ، فَلَولا أن سَدَّهُ بِسَيفِهِ لَالتَهَمَ المُسلِمينَ كافَّةً . وَالثّانِيَةُ : عُلومُهُ الَّتي لَولاها لَحُكِمَ بِغَيرِ الصَّوابِ في كَثيرٍ مِنَ الأَحكامِ ، وقَدِ اعتَرَفَ عُمَرُ لَهُ بِذلِكَ ، وَالخَبَرُ مَشهورٌ : «لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ» ... . وَاعلَم أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَدَّعِي التَّقَدُّمَ عَلَى الكُلِّ ، وَالشَّرَفَ عَلَى الكُلِّ ، وَالنِّعمَةَ عَلَى الكُلِّ ، بِابنِ عَمِّهِ صلى الله عليه و آله ، وبِنَفسِهِ ، وبِأَبيهِ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّ مَن قَرَأَ عُلومَ السِّيَرِ عَرَفَ أنَّ الإِسلامَ لَولا أبو طالِبٍ لَم يَكُن شَيئا مَذكورا . (2)

.


1- .فَغَرَ فاه : فتحه وشحاه (لسان العرب : ج 5 ص 59 «فغر») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 140 .

ص: 89

شرح نهج البلاغة_ در ذيل خطبه دوم _: اگر پرسيده شود كه مفهوم سخن آن حضرت كه فرموده است : «هيچ كس از اين امّت ، به آل محمّد صلى الله عليه و آله قياس نمى شود و هيچ گاه ، كسى كه نعمت آل محمّد صلى الله عليه و آله بر او ارزانى شده ، با آنان مقايسه نمى شود»، چيست،گفته خواهد شد: چون بى ترديد، بخشنده نسبت به كسى كه به وى بخشيده شده است ، برتر و بالاتر است و شكّى نيست كه آل محمد صلى الله عليه و آله و خاندان نزديك او از بين بنى هاشم و بويژه على عليه السلام ، به همه مردم، نعمتى داده اند كه با هيچ چيزى قابل سنجش نيست و آن ، فراخوانى و هدايت آنان به اسلام است. محمد صلى الله عليه و آله ، گرچه با فراخوانى زبانى و عملىِ خود، مردم را هدايت كرد و خداوند متعال،به وسيله خود و فرشتگانش او را يارى رسانْد و بنابراين ، او سرور جلودار و مصطفاى برگزيده لازم الطاعه است، امّا على عليه السلام ، هر چند تابع پيامبر صلى الله عليه و آله و گام زننده بر جاى گام او بود ، در هدايت مردم ، نقش غير قابل انكارى داشت. اگر جز جهاد نخستين و آخرينِ او و در بين دو مرحله نبرد ، گسترش دانش ، تفسير قرآن و ارشاد مردم عرب توسط وى (به سمت چيزهايى كه قبلاً نمى فهميدند و تصوّرى از آنها نداشتند) نبود ، براى وجوب حقّ او و تمام بودن نعمت هايش بسنده بود. اگر گفته شود : بدون ترديد در سخن آن حضرت ، كنايه اى بر پيشينيان بر وى (خلفاى قبلى) هست ، او بر آنان چه نعمتى داشت؟ گفته خواهد شد : دو نعمت. نخست، آن كه او جهاد كرد و آنان ، نشسته بودند ؛ چون اگر كسى انصاف به كار گيرد ، خواهد فهميد كه اگر شمشير على عليه السلام نبود ، مشركان ، آنانى را كه مورد اشاره قرار گرفته اند و غير آنان را ريشه كن مى كردند. نقش او در بدر ، اُحد ، خندق ، خيبر و حُنين ، مشخّص است ؛ [ جنگ هايى كه] شرك در آنها دهان گشوده بود و اگر او با شمشيرش آن را نمى بست ، همه مسلمانان را در كام خود ، فرو برده بود. و دوم، دانش هاى او بود كه اگر اين دانش ها وجود نمى داشت ، در بسيارى از احكام ، به نادرستى حكم مى شد و عمر به اين موضوع ، اعتراف كرده است و خبرِ «اگر على نبود ، عمر هلاك مى شد» ، مشهور است. على عليه السلام به خاطر پسر عمويش ، به خاطر خودش و به خاطر پدرش ابو طالب ، ادّعاى تقدّم بر همه و شرف بر همه و بهره رسانى به همه مى كرد؛ چون اگر كسى تاريخ را بخوانَد ، خواهد فهميد كه اگر ابوطالب نبود ، از اسلام، چيزى قابل يادآورى نمى مانْد.

.

ص: 90

. .

ص: 91

. .

ص: 92

9 / 2أبو جَعفرٍ الإِسكافِيُّ 1شرح نهج البلاغة :قالَ شَيخُنا أبو جَعفَرٍ : ... قَد عَلِمنا ضَرورَةً مِن دينِ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله تَعظيمَهُ لِعَلِيٍّ عليه السلام تَعظيما دينِيّا لِأَجلِ جِهادِهِ ونُصرَتِهِ،فَالطّاعِنُ فيهِ طاعِنٌ في رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (1)

شرح نهج البلاغة :قالَ أبو جَعفَرٍ : قَد تَعلَمونَ أنَّ بَعضَ المُلوكِ رُبَّما أحدَثوا قَولاً أو دينا لِهَوىً ، فَيَحمِلونَ النّاسَ عَلى ذلِكَ ، حَتّى لا يَعرِفوا غَيرَهُ ، كَنَحوِ ما أخَذَ النّاسَ الحَجّاجُ بنُ يوسُفَ بِقِراءَةِ عُثمانَ وتَركِ قِراءَةِ ابنِ مَسعودٍ واُبَيِّ بنِ كَعبٍ ، وتَوَعَّدَ عَلى ذلِكَ بِدونِ ما صَنَعَ هُوَ وجَبابِرَةُ بَني اُمَيَّةَ وطُغاةُ مَروانَ بِوُلدِ عَلِيٍّ عليه السلام وشيعَتِهِ ، وإنَّما كانَ سُلطانُهُ نَحوَ عِشرينَ سَنَةً ، فَما ماتَ الحَجّاجُ حَتَّى اجتَمَعَ أهلُ العِراقِ عَلى قِراءَةِ عُثمانَ ، ونَشَأَ أبناؤُهُم ولا يَعرِفونَ غَيرَها ؛ لِاءِمساكِ الآباءِ عَنها ، وكَفِّ المُعَلِّمينَ عَن تَعليمِها حَتّى لَو قُرِأَت عَلَيهِم قِراءَةُ عَبدِ اللّهِ واُبَيٍّ ما عَرَفوها ، ولَظَنّوا بِتَأليفِهَا الِاستِكراهَ وَالِاستِهجانَ ؛ لِاءِلفِ العادَةِ وطولِ الجَهالَةِ ؛ لِأَنَّهُ إذَا استَولَت عَلَى الرَّعِيَّةِ الغَلَبَةُ ، وطالَت عَلَيهِم أيّامُ التَّسَلُّطِ ، وشاعَت فيهِمِ المَخافَةُ ، وشَمِلَتهُمُ التَّقِيَّةُ ، اتَّفَقوا عَلَى التَّخاذُلِ وَالتَّساكُتِ ، فَلا تَزالُ الأَيّامُ تَأخُذُ مِن بَصائِرِهِم وتَنقُصُ مِن ضَمائِرِهِم ، وتَنقُضُ مِن مَرائِرِهِم ، حَتّى تَصيرَ البِدعَةُ الَّتي أحدَثوها غامِرَةً لِلسُّنَّةِ الَّتي كانوا يَعرِفونَها . ولَقَد كانَ الحَجّاجُ ومَن وَلّاهُ كَعَبدِ المَلِكِ وَالوَليدِ ومَن كانَ قَبلَهُما وبَعدَهُما مِن فَراعِنَةِ بَني اُمَيَّةَ عَلى إخفاءِ مَحاسِنِ عَلِيٍّ عليه السلام وفَضائِلِهِ وفَضائِلِ وُلدِهِ وشيعَتِهِ ، وإسقاطِ أقدارِهِم ، أحرَصَ مِنهُم عَلى إسقاطِ قِراءَةِ عَبدِ اللّهِ واُبَيٍّ ؛ لِأَنَّ تِلكَ القِراءاتِ لا تَكونُ سَبَبا لِزَوالِ مُلكِهِم ، وفَسادِ أمرِهِم ، وَانكِشافِ حالِهِم ، وفِي اشتِهارِ فَضلِ عَلِيٍّ عليه السلام ووُلدِهِ وإظهارِ مَحاسِنِهِم بَوارُهُم ، وتَسليطُ حُكمِ الكِتابِ المَنبوذِ عَلَيهِم ، فَحَرَصوا وَاجتَهَدوا في إخفاءِ فَضائِلِهِ ، وحَمَلُوا النّاسَ عَلى كِتمانِها وسَترِها ، وأبَى اللّهُ أن يَزيدَ أمرَهُ وأمرَ وُلدِهِ إلَا استِنارَةً وإشراقا ، وحُبَّهُم إلّا شَغَفا وشِدَّةً ، وذِكرَهُم إلَا انتِشارا وكَثرَةً ، وحُجَّتَهُم إلّا وُضوحا وقُوَّةً ، وفَضلَهُم إلّا ظُهورا ، وشَأنَهُم إلّا عُلُوّا ، وأقدارَهُم إلّا إعظاما ، حَتّى أصبَحوا بِإِهانَتِهِم إيّاهُم أعِزّاءَ ، وبِإِماتَتِهِم ذِكرَهُم أحياءً ، وما أرادوا بِهِ وبِهِم مِنَ الشَّرِّ تَحَوَّلَ خَيرا ، فَانتَهى إلَينا مِن ذِكرِ فَضائِلِهِ وخَصائِصِهِ ومَزاياهُ وسَوابِقِهِ ما لَم يَتَقَدَّمهُ السّابِقونَ ، ولا ساواهُ فيهِ القاصِدونَ ، ولا يَلحَقُهُ الطّالِبونَ ، ولَولا أنَّها كانَت كَالقِبلَةِ المَنصوبَةِ فِي الشُّهرَةِ ، وكَالسُّنَنِ المَحفوظَةِ فِي الكَثرَةِ ، لَم يَصِل إلَينا مِنها في دَهرِنا حَرفٌ واحِدٌ ، إذا كانَ الأَمرُ كَما وَصَفناهُ . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 285 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 223 .

ص: 93

9 / 2 ابو جعفر اِسكافى

9 / 2ابو جعفر اِسكافى 1شرح نهج البلاغة :شيخ ما ابو جعفر گفت : ... تعظيم على عليه السلام از سوى پيامبر خدا ، ضرورت دينى پيامبر صلى الله عليه و آله بود؛ تعظيمى دينى به خاطر جهاد و يارى او. بنا بر اين ، طعن زننده بر او ، طعن زننده بر پيامبر خداست.

شرح نهج البلاغة :ابو جعفر گفت : مى دانيد كه گاه، پاره اى از پادشاهان به جهت هواپرستى ، سخنى و يا دينى را بدعت مى نهند و مردم را بر آن ، مجبور مى سازند تا آن جا كه جز آن را نشناسند؛ مثل اجبارى كه حَجّاج بن يوسف بر مردم در قرائت به روش عثمان و ترك قرائت ابن مسعود و اُبَىّ ابن كعب، روا داشت و فشار و تهديدى كه در اين موضوع داشت ، كم تر بود از آنچه كه او و ستمكاران بنى اميّه و تجاوزكاران مروانى نسبت به فرزندان على عليه السلام و شيعيان وى انجام دادند . حكومت حَجّاج نيز [ تنها] حدود بيست سال طول كشيد؛ امّا هنوز حجّاج نمرده بود كه مردم عراق به قرائت به روش عثمان ، اجتماع كردند و فرزندان آنان در حالى پرورش يافتند كه به خاطر اِهمال پدرانشان و آموزش ندادن معلّمان ، روشى غير از آن نمى شناختند ، به گونه اى كه اگر قرائت عبد اللّه و اُبَىّ براى آنان خوانده مى شد ، آن را نمى شناختند و آشنايى با اين روش ها را ناخوشايند و عيب مى پنداشتند و اين به خاطر اُنس با سنّت موجود [ در قرائت] و طولانى بودن دوران جهل [ نسبت به قرائت هاى ديگر ]بود؛ زيرا هرگاه زور بر مردمْ حاكم باشد و دوران سلطه گرى طولانى شود و ترس بين آنان فراگير گردد و تقيّه همه گير شود، [مردم] بر سكوت بر سكوت و خالى كردن ميدان، اتّفاق مى كنند و مرتّب با گذر زمان ، از تيزبينى آنان كاسته مى شود و انديشه شان تضعيف مى گردد ، و استقامتشان كم مى شود تا آن كه بدعتى كه ايجاد شده است ، بر سنّتى كه مى شناختند ، غلبه پيدا مى كند. حَجّاج و كسانى كه او را به قدرت رساندند ، چون عبد الملك و وليد و نيز پيشينيان و پسينيان بر آن دو از ميان فرعون هاى بنى اميّه ، بر مخفى نگه داشتن خوبى هاى على عليه السلام و فضايل وى و فضايل فرزندان و شيعيان او و كم ارزش ساختن آنان،حريص تر بودند تا از ميان برداشتن روش قرائت عبد اللّه و اُبى ؛ چون اين قرائت ها موجب زوال پادشاهى ، از بين رفتن قدرت و كشف درونشان نمى شد ، در حالى كه پر آوازه شدن برترىِ على عليه السلام و فرزندانش و آشكار شدن محاسن آنان ، باعث نابودى حكومتشان و تسلّط حكم كتابِ فراموش شده خدا بر آنان مى گشت . از اين رو ، بر پوشيده نگه داشتن فضايل او حرص ورزيدند و در اين راه ، تلاش كردند و مردم را بر انكار و پوشيده نگه داشتن آنها ، مجبور ساختند ؛ ولى خداوند ، جز نورانيّت و درخشش او و فرزندانش ، شدّت يافتن و فراوان شدن دوستى آنان ، گسترش و افزونىِ يادكردِ آنان ، وضوح و قدرت حجّت آنان ، آشكارىِ فضايل آنان ، بلندى شأن آنان ، و عظمت يافتن اقتدار آنان را نخواست ، به گونه اى كه با آن اهانت ها، عزيزتر گشتند و به آن ميراندن ها ، يادشان زنده شد و هرگونه شرّى كه [ آنها] براى وى و فرزندانش اراده كرده بودند ، به خير تبديل شد و از فضايل ، ويژگى ها ، مزايا و سوابقش آن اندازه به دست ما رسيد كه پيشينيان در آن پيشى نگرفتند و ميانه روان ، مساوى او نشدند و جويندگان به آن نرسيدند ، و اگر اين فضايل ، در شُهرت ، همچون قبله معيّن شده و در فراوانى ، همچون سنن محفوظ نبودند، با توجّه به آنچه گفتم ، حتى يك كلمه از آنها به روزگار ما نمى رسيد.

.

ص: 94

شرح نهج البلاغة :قالَ أبو جَعفَرٍ : وقَد رُوِيَ أنَّ مُعاوِيَةَ بَذَلَ لِسَمُرَةَ بنِ جُندَبٍ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ حَتّى يَروِيَ أنَّ هذِهِ الآيَةَ نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِى قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ * وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِى الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْفَسَادَ» (1) ، وأنَّ الآيَةَ الثّانِيَةَ نَزَلَت فِي ابنِ مُلجَمٍ ، وهِيَ قَولُهُ تَعالى : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» (2) فَلَم يَقبَل ، فَبَذَلَ لَهُ مِئَتَي ألفِ دِرهَمٍ فَلَم يَقبَل ، فَبَذَلَ لَهُ ثَلاثَمِئَةِ ألفٍ فَلَم يَقبَل ، فَبَذَلَ لَهُ أربَعَمِئَةِ ألفٍ فَقَبِلَ ، ورَوى ذلِكَ . قالَ : وقَد صَحَّ أنَّ بَني اُمَيَّةَ مَنَعوا مِن إظهارِ فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وعاقَبوا عَلى ذلِكَ الرّاوِيَ لَهُ ؛ حَتّى إنَّ الرَّجُلَ إذا رَوى عَنهُ حَديثا لا يَتَعَلَّقُ بِفَضلِهِ بَل بِشَرائِعِ الدّينِ لا يَتَجاسَرُ عَلى ذِكرِ اسمِهِ ؛ فَيَقولُ : عَن أبي زَينَبَ . ورَوى عَطاءٌ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ شَدّادِ بنِ الهادِ ، قالَ : وَدِدتُ أن اُترَكَ فَاُحَدِّثَ بِفَضائِلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام يَوما إلَى اللَّيلِ ؛ وأنَّ عُنُقي هذِهِ ضُرِبَت بِالسَّيفِ . قالَ : فَالأَحاديثُ الوارِدَةُ في فَضلِهِ لَو لَم تَكُن فِي الشُّهرَةِ وَالاِستِفاضَةِ وكَثرَةِ النَّقلِ إلى غايَةٍ بَعيدَةٍ ، لَانقَطَعَ نَقلُها لِلخَوفِ وَالتَّقِيَّةِ مِن بَني مَروانَ مَعَ طولِ المُدَّةِ ، وشِدَّةِ العَداوَةِ ، ولَولا أنَّ لِلّهِ تَعالى في هذَا الرَّجُلِ سِرّا يَعلَمُهُ مَن يَعلَمُهُ لُم يُروَ في فَضلِهِ حَديثٌ ، ولا عُرِفَت لَهُ مَنقَبَةٌ ؛ أ لا تَرى أنَّ رَئيسَ قَريَةٍ لَو سَخِطَ عَلى واحِدٍ مِن أهِلها ، ومَنَعَ النّاسَ أن يَذكُروهُ بِخَيرٍ وصَلاحٍ لَخَمَلَ ذِكرُهُ ، ونُسِيَ اسمُهُ ، وصارَ وهُوَ مَوجودٌ مَعدوما ، وهُوَ حَيٌّ مَيِّتا . (3)

.


1- .البقرة : 204 و205 .
2- .البقرة : 207 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 73 .

ص: 95

شرح نهج البلاغة :ابو جعفر گفت : روايت شده است كه معاويه به سمرة بن جندب ، صد هزار درهم داد تا وى روايت كند كه اين آيه ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است : «و از ميان مردم ، كسى است كه در زندگى اين دنيا سخنش تو را به تعجّب وا مى دارد ، و خدا را بر آنچه در دل دارد ، گواه مى گيرد ، حال آن كه او سخت ترينِ دشمنان است؛ و چون برگردد [ يا راستى يابد] ، كوششى مى كند كه در زمين ، فساد نمايد و كشت و نسل را نابود سازد ، و خداوند ، تباهكارى را دوست نمى دارد» . و [ روايت كند كه] اين آيه ، درباره ابن ملجم نازل شده است : «و از ميان مردم ، كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد» ؛ ولى وى نپذيرفت. دويست هزار درهم داد ، نپذيرفت . سيصد هزار درهم داد ، نپذيرفت . چهار صد هزار درهم بخشيد ، قبول كرد و آن را روايت كرد! ابو جعفر گفت : واقعيتْ آن است كه بنى اميّه ، از بيان فضايل على عليه السلام منع مى كردند و راوىِ فضايل وى را مجازات مى كردند ، به گونه اى كه حتّى اگر كسى حديثى را از على عليه السلام نقل مى كرد كه مربوط به فضايل او نبود ، بلكه مربوط به شرايع دين بود ، جرئت نمى كرد نام او را ببرد و مى گفت : «ابو زينب گفت». از عطاء ، از عبد اللّه بن شَدّاد بن هاد، روايت شده است كه گفت : دوست دارم آزاد باشم و يك روز تا شب ، فضايل على بن ابى طالب عليه السلام را نقل كنم و [ سپس] گردنم با شمشير ، قطع گردد. ابو جعفر گفت : احاديث رسيده در فضايل او اگر در شهرت و فراوانى و بسيارىِ نقل ، به مقدار زياد نبود ، به خاطر ترس و تقيّه از بنى مروان و طول مدّت و شدّت مخالفت ، نقل آنها قطع مى شد ، و اگر خداوند در اين مرد ، سرّى نمى نهاد _ كه آن كه مى داند ، مى داند _ ، در فضيلت او حديثى نقل نمى شد و منقبتى از او شناخته نمى گشت. مگر نه اين است كه اگر بزرگِ قريه اى بر يكى از ساكنان آن خشم گيرد و مردم را از يادكردِ او به خير و خوبى منع كند ، يادش از بين مى رود و نامش فراموش مى گردد و در حالى كه موجود است ، معدوم مى شود ، و در حالى كه زنده است ، مُرده مى گردد؟!

.

ص: 96

. .

ص: 97

. .

ص: 98

9 / 3أبو جَعفرٍ الحَسَنِيُّ (1)شرح نهج البلاغة :كانَ [أبو جَعفَرٍ] يَقولُ : اُنظُروا إلى أخلاقِهِما [رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلِيٍّ عليه السلام ]وخَصائِصِهِما ، هذا شُجاعٌ وهذا شُجاعٌ ، وهذا فَصيحٌ وهذا فَصيحٌ ، وهذا سَخِيٌّ جَوادٌ وهذا سَخِيٌّ جَوادٌ ، وهذا عالِمٌ بِالشَّرائِعِ وَالاُمورِ الإِلهِيَّةِ وهذا عالِمٌ بِالفِقهِ وَالشَّريعَةِ وَالاُمورِ الإِلهِيَّةِ الدَّقيقَةِ الغامِضَةِ ، وهذا زاهِدٌ فِي الدُّنيا غَيرُ نَهِمٍ ولا مُستَكثِرٍ مِنها وهذا زاهِدٌ فِي الدُّنيا تارِكٌ لَها غَيرُ مُتَمَتِّعٍ بِلَذّاتِها ، وهذا مُذيبُ نَفسِهِ فِي الصَّلاةِ وَالعِبادَةِ وهذا مِثلُهُ ، وهذا غَيرُ مُحَبَّبٍ إلَيهِ شَيءٌ مِنَ الاُمورِ العاجِلَةِ إلَا النِّساءُ وهذا مِثلُهُ ، وهذَا ابنُ عَبدِ المُطَّلِبِ بنِ هاشِمٍ ، وهذا في قُعدُدِهِ (2) ، وأبواهُما أخوانِ لِأَبٍ واحِدٍ دونَ غَيرِهِما مِن بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ، ورُبِّيَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله في حِجرِ والِدِ هذا وهذا أبو طالِبٍ ، فَكانَ جارِيا عِندَهُ مَجرى أحَدِ أولادِهِ . ثُمَّ لَمّا شَبَّ صلى الله عليه و آله وكَبِرَ استَخلَصَهُ مِن بَني أبي طالِبٍ وهُوَ غُلامٌ ، فَرَبّا[هُ] (3) في حِجرِهِ مُكافَأَةً لِصَنيعِ أبي طالِبٍ بِهِ ، فَامتَزَجَ الخُلُقانِ ، وتَماثَلَتِ السَّجِيَّتانِ ، وإذا كانَ القَرينُ مُقتَدِيا بِالقَرينِ ، فَما ظَنُّكَ بِالتَّربِيَةِ وَالتَّثقيفِ الدَّهرَ الطَّويلَ ؟ فَواجِبٌ أن تَكونَ أخلاقُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله كَأَخلاقِ أبي طالِبٍ ، وتَكونَ أخلاقُ عَلِيٍّ عليه السلام كَأَخلاقِ أبي طالِبٍ أبيهِ ، ومُحَمَّدٌ عليه السلام مُرَبّيهِ ، وأن يَكونَ الكُلُّ شيمَةً واحِدَةً ، وسوسا (4) واحِدا ، وطينَةً مُشتَرَكَةً ، ونَفسا غَيرَ مُنقَسِمَةٍ ولا مُتَجَزِّئَةٍ ، وأن لا يَكونَ بَينَ بَعضِ هؤُلاءِ وبَعضٍ فَرقٌ ولا فَضلٌ ، لَولا أنَّ اللّهَ تَعالى اختَصَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِرِسالَتِهِ ، وَاصطَفاهُ لِوَحيِهِ ، لِما يَعلَمُهُ مِن مَصالِحِ البَرِيَّةِ في ذلِكَ ، ومِن أنَّ اللُّطفَ بِهِ أكمَلُ ، وَالنَّفعَ بِمَكانِهِ أتَمُّ وأعَمُّ . فَامتازَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِذلِكَ عَمَّن سِواهُ ، وبَقِيَ ما عَدَا الرِّسالَةَ عَلى أمرِ الِاتِّحادِ ، وإلى هذَا المَعنى أشارَ صلى الله عليه و آله بِقَولِهِ : «أخصِمُكَ بِالنُّبُوَّةِ ؛ فَلا نُبُوَّةَ بَعدي ، وتَخصِمُ النّاسَ بِسَبعٍ» وقالَ لَهُ أيضا : «أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي» فَأَبانَ نَفسَهُ مِنهُ بِالنُّبُوَّةِ ، وأثبَتَ لَهُ ما عَداها مِن جَميعِ الفَضائِلِ وَالخَصائِصِ مُشتَرَكا بَينَهُما . (5)

.


1- .أبو جعفر بن أبي زيد الحسني : نقيب البصرة ، أحد مشايخ ابن أبي الحديد .
2- .القُعدد : قريب من الجَدّ الأكبر (لسان العرب : ج 3 ص 361 «قعد») .
3- .الزيادة منّا لتتميم العبارة .
4- .السُّوْس : الأصل والطبع والخُلُق والسَّجيّة (لسان العرب : ج 6 ص 108 «سوس») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 221 . راجع : ج 8 ص 228 (تخصم الناس بسبع) .

ص: 99

9 / 3 ابو جعفر حَسَنى

9 / 3ابو جعفر حَسَنى (1)شرح نهج البلاغة :[ ابو جعفر] مى گفت : به اخلاق و ويژگى هاى اين دو (پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ) بنگريد. اين شجاع و آن شجاع؛ اين فصيح و آن فصيح؛ اين بخشنده و سخى و او بخشنده و سخى؛ اين آگاه به شرايع و امور الهى و او آگاه به فقه ، شريعت و مسائل دقيق و مشكل كلامى ؛ اين زاهد در دنيا ، بدون حرص و زياده خواهى و آن ، زاهد در دنيا و تارك آن و بهره نابرده از لذّت هاىِ آن؛ اين جانش را در نماز و عبادت ، فرسود و آن ، مثل اين؛ اين برايش از امور دنيا ، جز زنْ محبوب نيست ، و آن نيز چنين است؛ اين ، فرزند عبد المطّلب بن هاشم و آن نيز نزديك به جدّ بزرگ است؛ و پدرانشان تنها برادران تنى بودند (بر خلاف ديگر پسران عبد المطّلب)؛ و محمّد در دامن پدر اين بزرگ شد (كه ابو طالب باشد) كه در نظرش ، چون يكى از فرزندان خود بود . هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، جوان شد و بزرگ گشت ، على بن ابى طالب عليه السلام را در حالى كه خُردسال بود ، از بين فرزندان ابو طالب برگزيد و در برابر آنچه كه ابو طالب در حقّش انجام داده بود ، وى را در دامنش تربيت كرد. در نتيجه ، اخلاق آن دو درهم آميخت و رفتارشان همگون گشت. وقتى كه هم نشين در رفتار به هم نشين اقتدا مى كند ، در صورت تربيت و آموزش طولانى در نزد او چه خواهد شد ؟ بايد اخلاق محمد صلى الله عليه و آله ، چون اخلاق ابو طالب باشد و اخلاق على عليه السلام ، مثل اخلاق پدرش ابوطالب و مربّى اش محمّد صلى الله عليه و آله باشد ، و بايد همه يك اخلاق داشته باشند و از طبعى يگانه و سرشتى مشترك برخوردار گردند و جانى تقسيم ناپذير و جزءناپذير داشته باشند . و اگر نبود كه خداوند متعال ، محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى اش ويژه ساخت و براى وَحيَش برگزيد ، به خاطر مصالح مردم كه در اين كار مى ديد و به خاطر اين كه لطف به وى كامل تر ، و بهره ورى در آن جايگاه، بيشتر و فراگيرتر بود ، بين هر كدام با ديگرى فرق و فضلى نبود . بنا بر اين، پيامبر خدا به همين خاطر ، نسبت به ديگران برترى يافت و در غير رسالت، آنان يكى بودند و پيامبر خدا به همين موضوع ، در سخن خود اشاره مى كند كه : «من بر تو به خاطر نبوّتم برترى دارم و پيامبرى پس از من نيست و تو به هفت ويژگى بر مردم برترى دارى» و همچنين در سخن خود به او فرمود : «تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست». بنا بر اين ، با نبوّت ، خود را از او جدا كرد و بجز نبوّت ، همه فضايل و ويژگى ها را به صورت مشترك، بينشان اثبات كرد. (2)

.


1- .ابو جعفر ، فرزند ابو زيد حسنى ، نقيب بصره و يكى از اساتيد ابن ابى الحديد .
2- .نيز ، ر . ك : ج 8 ص 229 (در هفت چيز بر مردم ، برترى مى جويى) .

ص: 100

شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ كَلامِ أبي جَعفَرٍ الحَسَنِيِّ فِي الأَسبابِ الَّتي أوجَبَت مَحَبَّةَ النّاسِ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: كانَ أبو جَعفَرٍ لا يَجحَدُ الفاضِلَ فَضلَهُ ، وَالحَديثُ شُجونٌ . قُلتُ لَهُ [أبي جَعفَرٍ] مَرَّةً : ما سَبَبُ حُبِّ النّاسِ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وعِشقِهِم لَهُ ، وتَهالُكِهِم في هَواهُ ؟ ودَعني فِي الجَوابِ مِن حَديثِ الشَّجاعَةِ وَالعِلمِ وَالفَصاحَةِ ، وغَيرِ ذلِكَ مِنَ الخَصائِصِ الَّتي رَزَقَهُ اللّهُ سُبحانَهُ الكَثيرَ الطَّيِّبَ مِنها . فَضَحِكَ وقالَ لي : كَم تَجمَعُ جَراميزَكَ (1) عَلَيَّ ! ثُمَّ قالَ : هاهُنا مُقَدِّمَةٌ يَنبَغي أن تُعلَمَ ؛ وهِيَ أنَّ أكثَرَ النّاسِ مَوتورونَ مِنَ الدُّنيا ، أمَّا المُستَحِقّونَ فَلا رَيبَ في أنَّ أكثَرَهُم مَحرومونَ ، نَحوُ عالِمٍ يَرى أنَّهُ لا حَظَّ لَهُ فِي الدُّنيا ، ويَرى جاهِلاً غَيرَهُ مَرزوقا ومُوَسَّعا عَلَيهِ . وشُجاعٍ قَد أبلى فِي الحَربِ ، وَانتُفِعَ بِمَوضِعِهِ ، لَيسَ لَهُ عَطاءٌ يَكفيهِ ويَقومُ بِضَروراتِهِ ، ويَرى غَيرَهُ وهُوَ جَبانٌ فَشِلٌ ، يَفرَقُ مِن ظِلِّهِ ، مالِكا لِقُطرٍ عَظيمٍ مِنَ الدُّنيا ، وقِطعَةٍ وافِرَةٍ مِنَ المالِ وَالرِّزقِ . وعاقِلٍ سَديدِ التَّدبيرِ صَحيحِ العَقلِ ، قَد قُدِرَ عَلَيهِ رِزقُهُ ، وهُوَ يَرى غَيرَهُ أحمَقَ مائِقا تَدُرُّ عَلَيهِ الخَيراتُ ، وتَتَحَلَّبُ عَلَيهِ أخلافُ الرِّزقِ . وذي دينٍ قَويمٍ ، وعِبادَةٍ حَسَنَةٍ ، وإخلاصٍ وتَوحيدٍ ، وهُوَ مَحرومٌ ضَيِّقُ الرِّزقِ ويَرى غَيرَهُ يَهودِيّا أو نَصرانِيّا أو زِنديقا كَثيرَ المالِ حَسَنَ الحالِ . حَتّى إنَّ هذِهِ الطَّبَقاتِ المُستَحِقَّةَ يَحتاجونَ في أكثَرِ الوَقتِ إلَى الطَّبَقاتِ الَّتي لَا استِحقاقَ لَها ، وتَدعوهُمُ الضَّرورَةُ إلَى الذُّلِّ لَهُم ، وَالخُضوعِ بَينَ أيديهِم ، إمّا لِدَفعِ ضَرَرٍ ، أو لِاستِجلابِ نَفعٍ . ودونَ هذِهِ الطَّبَقاتِ مِن ذَوِي الاِستِحقاقِ أيضا ما نُشاهِدُهُ عِيانا من نَجّارٍ حاذِقٍ ، أو بَنّاءٍ عالِمٍ ، أو نَقّاشٍ بارِعٍ ، أو مُصَوِّرٍ لَطيفٍ ، عَلى غايَةِ ما يَكونُ مِن ضيقِ رِزقِهِم ، وقُعودِ الوَقتِ بِهِم ، وقِلَّةِ الحيلَةِ لَهُم ، ويَرى غَيرَهُم مِمَّن لَيسَ يَجري مَجراهُم ، ولا يَلحَقُ طَبَقَتَهُم مَرزوقا مَرغوبا فيهِ ، كَثيرَ المَكسَبِ ، طَيِّبَ العَيشِ ، واسِعَ الرِّزقِ . فَهذا حالُ ذَوِي الِاستِحقاقِ وَالِاستِعدادِ . وأمَّا الَّذينَ لَيسوا مِن أهلِ الفَضائِلِ ، كَحَشوِ العامَّةِ ؛ فَإِنَّهُم أيضا لايَخلونَ مِنَ الحِقدِ عَلَى الدُّنيا وَالذَّمِّ لَها ، وَالحَنَقِ وَالغَيظِ مِنها لِما يَلحَقُهُم مِن حَسَدِ أمثالِهِم وجيرانِهِم ، ولا يُرى أحَدٌ مِنهُم قانِعا بِعَيشِهِ ، ولا راضِيا بِحالِهِ ، بَل يَستَزيدُ ويَطلُبُ حالاً فَوقَ حالِهِ . قالَ : فَإِذا عَرَفتَ هذِهِ المُقَدَّمَةَ ، فَمَعلومٌ أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ مُستَحِقّا مَحروما ، بَل هُوَ أميرُ المُستَحِقّينَ المَحرومينَ ، وسَيِّدُهُم وكَبيرُهُم ، ومَعلومٌ أنَّ الَّذينَ يَنالُهُمُ الضَّيمُ ، وتَلحَقُهُمُ المَذَلَّةُ وَالهَضيمَةُ ، يَتَعَصَّبُ بَعضُهُم لِبَعضٍ ، ويَكونونَ إلبا ويَدا واحِدَةً عَلَى المَرزوقينَ الَّذين ظَفِروا بِالدُّنيا ، ونالوا مَآرِبَهُم مِنها ، لِاشتِراكِهِم فِي الأَمرِ الَّذي آلَمَهُم وساءَهُم ، وعَضَّهُم ومَضَّهُم ، وَاشتِراكِهِم فِي الأَنَفَةِ وَالحَمِيَّةِ وَالغَضَبِ وَالمُنافَسَةِ لِمَن عَلا عَلَيهِم وقَهَرَهُم ، وبَلَغَ مِنَ الدُّنيا ما لَم يَبلُغوهُ . فَإِذا كانَ هؤُلاءِ _ أعنِي المَحرومينَ _ مُتَساوينَ فِي المَنزِلَةِ وَالمَرتَبَةِ ، وتَعَصَّبَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ، فَما ظَنُّكَ بِما إذا كانَ مِنهُم رَجُلٌ عَظيمُ القَدرِ جَليلُ الخَطَرِ كامِلُ الشَّرَفِ ، جامِعٌ لِلفَضائِلِ مُحتَوٍ عَلَى الخَصائِصِ وَالمَناقِبِ ، وهُوَ مَعَ ذلِكَ مَحرومٌ مَحدودٌ ، وقَد جَرَّعَتهُ الدُّنيا عَلاقِمَها ، وعَلَّتهُ عَلَلاً بَعدَ نَهَلٍ من صابِها وصَبِرِها ، ولَقِيَ مِنها بَرحا بارِحا ، وجَهدا جَهيدا ، وعَلا عَلَيهِ مَن هُوَ دونَهُ ، وحَكَمَ فيهِ وفي بَنيهِ وأهلِهِ ورَهطِهِ مَن لَم يَكُن ما نالَهُ مِنَ الإِمرَةِ وَالسُّلطانِ في حِسابِهِ ، ولا دائِرا في خَلَدِهِ ، ولا خاطِرا بِبالِهِ ، ولا كانَ أحَدٌ مِنَ النّاسِ يَرتَقِبُ ذلِكَ لَهُ ولا يَراهُ لَهُ . ثُمَّ كانَ في آخِرِ الأَمرِ أن قُتِلَ هذَا الرَّجُلُ الجَليلُ في مِحرابِهِ ، وقُتِلَ بَنوهُ بَعدَهُ ، وسُبِيَ حَريمُهُ ونِساؤُهُ ، وتُتُبِّعَ أهلُهُ وبَنو عَمِّهِ بِالقَتلِ وَالطَّردِ وَالتَّشريدِ وَالسُّجونِ ، مَعَ فَضلِهِم وزُهدِهِم وعِبادَتِهِم وسَخائِهِم ، وَانتِفاعِ الخَلقِ بِهِم . فَهَل يُمكِنُ ألّا يَتَعَصَّبَ البَشَرُ كُلُّهُم مَعَ هذَا الشَّخصِ ؟ ! وهَل تَستَطيعُ القُلوبُ ألّا تُحِبَّهُ وتَهواهُ ، وتَذوبَ فيهِ وتَفنى في عِشقِهِ ، انتِصارا لَهُ ، وحَمِيَّةً مِن أجلِهِ ، وأنَفَةً مِمّا نالَهُ ، وَامتِعاضا مِمّا جَرى عَلَيهِ ؟ ! وهذا أمرٌ مَركوزٌ فِي الطَّبائِعِ ، ومَخلوقٌ فِي الغَرائِزِ ، كَما يُشاهِدُ النّاسُ عَلَى الجُرُفِ إنسانا قَد وَقَعَ فِي الماءِ العَميقِ ، وهُوَ لا يُحسِنُ السِّباحَةَ ؛ فَإِنَّهُم بِالطَّبعِ البَشَرِيِّ يَرِقّونَ عَلَيهِ رِقَّةً شَديدَةً ، وقَد يُلقي قَومٌ مِنهُم أنفُسَهُم فِي الماءِ نَحوَهُ ، يَطلُبونَ تَخليصَهُ ،لايَتَوَقَّعونَ عَلى ذلِكَ مُجازاةً مِنهُ بِمالٍ أو شُكرٍ ، ولا ثَوابا فِي الآخِرَةِ ، فَقَد يَكونُ مِنهُم مَن لا يَعتَقِدُ أمرَ الآخِرَةِ ، ولكِنَّها رِقَّةٌ بَشَرِيَّةٌ ، وكَأَنَّ الواحِدَ مِنهُم يَتَخَيَّلُ في نَفسِهِ أنَّهُ ذلِكَ الغَريقُ ، فَكَما يَطلُبُ خَلاصَ نَفسِهِ لَو كانَ هذَا الغَريقُ ، كَذلِكَ يَطلُبُ تَخليصَ مَن هُوَ في تِلكَ الحالِ الصَّعبَةِ لِلمُشارَكَةِ الجِنسِيَّةِ . وكَذلِكَ لَو أنَّ مَلِكا ظَلَمَ أهلَ بَلَدٍ مِن بِلادِهِ ظُلما عَنيفا ، لَكانَ أهلُ ذلِكَ البَلَدِ يَتَعَصَّبُ بَعضُهُم لِبَعضٍ فِي الِانتِصارِ مِن ذلِكَ المَلِكِ ، وَالِاستِعداءِ عَلَيهِ ، فَلَو كانَ مِن جُملَتِهِم رَجُلٌ عَظيمُ القَدرِ ، جَليلُ الشَّأنِ ، قَد ظَلَمَهُ المَلِكُ أكثَرَ مِن ظُلمِهِ إيّاهُم ، وأخَذَ أموالَهُ وضِياعَهُ ، وقَتَلَ أولادَهُ وأهلَهُ ، كانَ لِياذُهُم بِهِ ، وَانضِواؤُهُم إلَيهِ ، وَاجتِماعُهُم وَالتِفافُهُم بِهِ أعظَمَ وأعظَمَ ؛ لِأَنَّ الطَّبيعَةَ البَشَرِيَّةَ تَدعو إلى ذلِكَ عَلى سَبيلِ الإيجابِ الِاضطِرارِيِّ ، ولا يَستَطيعُ الإِنسانُ مِنهُ امتِناعا . وهذا مَحصولُ قَولِ النَّقيبِ أبي جَعفَرٍ ، قَد حَكَيتُهُ وَالأَلفاظُ لي وَالمَعنى لَهُ ؛ لِأَنّي لا أحفَظُ الآنَ ألفاظَهُ بِعَينِها ، إلّا أنَّ هذا هُوَ كانَ مَعنى قَولِهِ وفَحواهُ . (2)

.


1- .الجَراميز : قيل : هي اليدان والرجلان ، وقيل : هي جُملة البدن (النهاية : ج 1 ص 263 «جرمز») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 223 .

ص: 101

شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ سخن ابو جعفر حسنى درباره انگيزه هايى كه موجب شده است مردم ، على عليه السلام را دوست بدارند _: ابو جعفر ، فضل شخص فاضل را انكار نمى كرد و اين سخن ، سرِ دراز دارد. يك بار به وى (ابو جعفر) گفتم : علّت علاقه مندى مردم به على بن ابى طالب عليه السلام و عشق آنان به وى و فنا شدنشان در عشق او چيست؟ در پاسخِ من ، از شجاعت و دانش و فصاحت و ويژگى هاى خوب بسيارى كه خداوند به وى ارزانى داشته است ، سخن مگو. خنديد و گفت : چه قدر عليه من آماده شده اى! و آن گاه افزود : براى بحث ، پيشْ درآمدى است كه نخست بايد بدانى و آن اين كه بيشتر مردم، از دنيا بى بهره هستند؛ چون ترديدى نيست كه اكثر مستحقّان بهرورى از دنيا ، از آن محروم اند؛ مانند دانشورى كه مى بيند بهره اى از دنيا ندارد و مى بيند كه جاهلى برخوردار از آن است و گشايش براى اوست. نيز شجاعى را مى بينيم كه در جنگ ها آزمون داده و مفيد واقع شده است ، در حالى كه چيزى كه بسنده اش باشد و ضروريات زندگى اش را برآورده كند ، نصيبش نمى گردد. در همين حال، آن ديگرى كه ترسو و سست است و از سايه خود مى ترسد ، بخش بزرگى از دنيا را در دست دارد و مال و منال فراوانى در اختيار دارد. و خردمند خوشْ تدبير و راستْ خِرَد را مى بينى كه روزى اش محدود است و غير خود را كه فردى شديدا احمق است ، مى بيند كه خيرات از همه سو بر او مى بارد و پستان روزى برايش رگ كرده است. و ديندارى نيكْ عبادت و برخوردار از اخلاص و توحيد را مى بينى كه محروم و تُنُكْ روزى است و يهودى يا ترسا و يا زنديقى را مى بيند كه ثروتمند و برخوردار است . اين طبقات مستحق ، در بسيارى مواقع ، به افراد طبقه بالاتر _ كه هيچ استحقاق آن طبقه را ندارند _ ، محتاج اند و نيازمندى ، آنان را به ذلّت و فروتنى در برابر اين طبقات ، به خاطر دفع زيان و يا جلب فايده ، مجبور مى سازد. غير از اين طبقات ، قشرهاى ديگرى از افراد شايسته ، چون نجّار ماهر ، بنّاى متخصّص ، نقّاش چيره دست و طرّاح نازك بين را مى بينيم كه در نهايتِ تنگْ دستى و گرفتارى و بيچارگى هستند و ديگران را در كنارشان مى نگريم كه همچون آنان نيستند و هم طبقه آنان نيستند ، امّا مُرفّه ، داراى زندگى خوب ، پُر درآمد ، خوش معيشت و پُر روزى اند. حال و زندگى شايستگان و افراد با استعداد ، چنين است. امّا كسانى كه اهل فضل نيستند ، مثل توده مردم ، آنان نيز از كينه بر دنيا و ذمّ آن و خشم و دلگيرى از آن، به خاطر حسد بردن بر همگون ها و همسايه هايشان ، تهى نيستند ، و هيچ كدام را قانع به زندگى و راضى از حال خود نمى بينى ؛ بلكه همواره زياده خواه اند و در هر حالى ، حال برتر را مى طلبند. ابو جعفر افزود : حال كه اين مقدمه را فهميدى ، بدان كه على عليه السلام هم شايسته اى محروم بود؛ بلكه او امير شايستگانِ محروم و سرور و بزرگِ آنان است؛ و آنان كه ستم ديده اند و به بدبختى و سركوبى گرفتار شده اند ، نسبت به يكديگر ، تعصّب و همدردى دارند و نسبت به برخوردارانى كه دنيا را در چنگ گرفته و به آرزوهايشان دست يافته اند ، به خاطر همگونى در آنچه كه آنان را رنج و آزار داده و دردناك و بى اعتبارشان كرده است و مشاركت در غيرت ، غرور ، خشم و رقابت ورزيدن با آنها كه بر ايشان برترى جسته اند و مغلوبشان ساخته اند و از دنيا به آنچه كه اينان نرسيدند ، رسيده اند ، همگام و يك صدايند. وقتى محرومانى كه در منزلت و رتبه مساوى اند ، به همديگر تعصّب بورزند ، به نظر تو جريان چگونه خواهد شد اگر بين آنان ، مردى باشد ارزشمند ، بزرگ ، شريف و برخوردار از همه فضايل و دارنده ويژگى ها و مناقب كه با اين حال، [از حقّش] محروم و ممنوع است و دنيا، شرنگى تلخ را در كامش چشانده ، و پس از نوشاندن گرفتارى ها و تحمّل ها ، او را با مشكلاتى روبه رو ساخته است؟ او از دنيا ، شومى ها ديد و بلاهاى فراوان ، و آن كه پايين تر از او بود ، بر او برترى يافت و درباره او و فرزندانش و خانواده و اقوامش ، كسى به داورى دست يازيد كه دستيابى به حاكميت و پادشاهى در شأن او نبود ، و در ذهنش نبود و به فكرش هم نمى رسيد ، و نه كسى از مردم ، چنين حاكميتى را براى او انتظار مى كشيد و نه او خود ، آن را براى خويش مى ديد. و در نهايت ، اين مرد جليل ، در محرابش كشته شد و فرزندانش پس از او كشته شدند و حريمش و زنانش مورد اهانت قرار گرفتند ، و خانواده و عموزادگان او در پى او به كشته شدن ، طرد شدن ، تبعيد و زندان ، گرفتار شدند ، با وجود همه فضل و زهد و عبادت و سخاوت و نفع دهى اى كه براى مردم داشتند. آيا ممكن است كه انسان ها به طور كلّى به چنين كسى تعصب نورزند؟ و آيا دل ها مى توانند او را دوست نداشته باشند و به او عشق نورزند و در او ذوب نشوند و در عشقش به انگيزه يارى رسانى به او ، حميّت بر او ، نفرت از آنچه كه بر او وارد شده ، و برآشفتن عليه آنچه كه بر او روا داشته شده است ، فنا نگردند؟ اين، موضوعى نهفته در طبيعت ها ، و نهادينه در غريزه هاست ، چنان كه مردم بر كسى كه در آب عميقى افتاده و شنا كردن نمى داند ، بر پايه طبع بشرى ، رقّت و دلسوزى شديدى ابراز مى كنند و عدّه اى خود را براى نجات او در آب مى افكنند و تلاش مى كنند كه او را نجات دهند و در برابر آن ، از او هيچ پاداش مالى و يا سپاس گزارى اى توقّع ندارند و حتّى در پى ثواب آخرت هم نيستند و حتّى ممكن است كسانى از آنان ، به آخرت هم باور نداشته باشند؛ ولى دلسوزى بشرى در آنان وجود دارد و هر كدام از آنان ، مى پندارند كه خودشان در حال غرق شدن هستند و همان گونه كه اگر خودشان غريق باشند ، نجات جان خويش را مى خواهند ، همچنين به خاطر همنوعى ، مى خواهند او را كه در آن شرايط سخت گرفتار آمده ، خلاص كنند. همچنين اگر پادشاهى بر گروهى از شهروندان خود ، ستم بسيار سختى روا داشته باشد ، مردم آن شهر ، در كمك به همديگر در برابر آن پادشاه ستمكار و قيام عليه او ، تعصّب و همدردى نشان مى دهند و اگر در بين اين جمع ، مرد جليل القدر و با شأنى باشد كه پادشاه ، نسبت به او ستم بيشترى روا داشته باشد و مال و دارايى او را گرفته باشد و فرزندان و خاندانش را كشته باشد ، پناه دادنشان به او ، همدردى شان با او و گِرد آمدن و توجهشان بر او بيشتر و بيشتر مى گردد؛ چون طبيعت بشر از روى تقاضاى اضطرارى ، به اين كار كشانده مى شود و انسان نمى تواند از آن ، روى برتابد. [ابن ابى الحديد مى گويد :] اين، خلاصه سخن نقيب ابو جعفر بود كه گزارش كردم و تعبيرات ، از آنِ من و معنا از آنِ اوست؛ چون اكنون من عين كلمه هاى ايشان را حفظ نيستم؛ امّا اين، معنا و مضمونِ سخن اوست.

.

ص: 102

. .

ص: 103

. .

ص: 104

. .

ص: 105

. .

ص: 106

. .

ص: 107

. .

ص: 108

9 / 4أبو عَلِيٍّ ابنُ سينا 1معراج نامه :قالَ أشرَفُ البَشَرِ وأعَزُّ الأَنبِياءِ وخاتَمُ الرُّسُلِ لِمَركَزِ دائِرَةِ الحِكمَةِ وفَلَكِ الحَقائِقِ ، وخَزانَةِ العُقولِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام : «يا عَلِيُّ ، إذا رَأَيتَ النّاسَ مُقَرَّبونَ إلى خالِقِهِم بِأَنواعِ البِرِّ تَقَرَّب إلَيهِ بِأَنواعِ العَقلِ تَسبِقهُم» (1) . ولا يَستَقيمُ هذَا الخِطابُ لِأَحَدٍ إلّا لِعَظيمٍ كَهذَا ، الَّذي مَحَلُّهُ بَينَ النّاسِ نَظيرُ المَعقولاتِ بَينَ المَحسوساتِ ؛ فَقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ، أتعِب نَفسَكَ في تَحصيلِ المَعقولاتِ كَما أنَّ النّاسَ يُتعِبونَ أنفُسَهُم في كَثرَةِ العِباداتِ ؛ كَي تَسبِقَ الجَميعَ . ولَمّا كانَ إدراكُهُ لِلحَقائِقِ بِبَصيرَةِ العَقلِ استَوَت عِندَهُ المَحسوساتُ وَالمَعقولاتُ وكانَت عِندَهُ بِمَنزِلَةٍ سَواءٍ ، ولِهذا قالَ عليه السلام : «لَو كُشِفَ الغِطاءُ مَا ازدَدتُ يَقيناً» . ولا ثَروَةَ أعظَمُ مِن إدراكِ المَعقولاتِ ؛ فَإِدراكُ المَعقولاتِ هُوَ الجَنَّةُ بِتَمامِ نَعيمِها بِزَنجَبيلِها وسَلسَبيلِها . وأمَّا الجَحيمُ بِقُيودِها وعَذابِها فَهُوَ مُتابَعَةُ مُتَعَلَّقاتِ الأَجسامِ وشُؤونِها ، وهذِهِ المُتابَعَةُ هَوَت بِالنّاسِ في جَحيمِ الهَوى ، وأسَرَتهُم بِقَيدِ الخَيالِ ومَرارَةِ الوَهمِ . (2)

.


1- .لم نعثر على هذا النصّ بعينه ، وإنّما عثرنا على نصوص مقاربة له ، منها ما ورد في حلية الأولياء : ج 1 ص 18 : «يا عليّ ، إذا تقرّب الناس إلى خالقهم في أبواب البرّ فتقرّب بأنواع العقل ، تسبقهم بالدرجات والزلفى عند الناس في الدنيا وعند اللّه في الآخرة» وفي مشكاة الأنوار : ص 439 ح 1476 : «يا عليّ ، إذا تقرّب العباد إلى خالقهم بالبرّ فتقرّب إليه بالعقل تسبقهم ، إنّا معاشر الأنبياء نكلّم الناس على قدر عقولهم» .
2- .معراج نامه (بالفارسيّة) : ص 94 .

ص: 109

9 / 4 ابو على سينا

9 / 4ابو على سينا (1)معراج نامه :شريف ترينْ انسان و عزيزترينِ انبيا و خاتم رسولان ، به مركز حكمت و فلك حقيقت و خزانه عقل (امير مؤمنان) فرمود : «اى على! هرگاه ديدى مردم با انواع كارهاى خوب به خدايشان تقرّب مى جويند ، تو با انواع عقل ، به خدا تقرّب جو ، كه از آنان، سبقت خواهى گرفت». (2) و اين چنين خطاب،جز در مورد چون او بزرگى، راست نيامدى كه او در ميان خلق ، چنان بود كه معقول در ميان محسوس . چنان كه خاتم رسولان به وى فرمود : «اى على! جان خويش را در راه كسب معقولات، به زحمت انداز ، آن گونه كه مردمان ، جان خود را در فراوانى عبادات به زحمت مى افكنند، كه بدين گونه بر همگان ، سبقت جويى». لاجَرَم ، چون با ديده بصيرت عقل ، مُدرك اسرار گشت ، همه حقايق را دريافت و به ديدن، حكم داد و از اين جا بود كه گفت : «اگر پرده برداشته شود ، بر يقين من افزوده نگردد». هيچ دولت، آدمى را زيادت از ادراك معقول نيست. بهشتى كه به حقيقتْ آراسته باشد ، به انواع زنجبيل و سلسبيل ، ادراك معقول است و دوزخ با عقاب و اَشغال ، متابعت اَشغال جسمانى است كه مردم ، در بند هوا افتند و در جحيم خيال بمانند.

.


1- .الشيخ الرئيس ، امام الحكماء ، ابو على حسين بن عبد اللّه بن حسن بن على ، معروف به ابن سينا ، از نوابغ بشر است. او در سال 370 ق ، متولّد شد و در سال 428 ق ، در همدان وفات يافت. ابن سينا در بخارا كسب علم كرد و در ده سالگى ، قرآن را حفظ بود. وى نزد ابو عبد اللّه نامقى ، منطق و هندسه و نجوم آموخت و از استاد خود بدانها مسلّط تر شد. آن گاه به تحصيل علوم طبيعى و ماوراء الطبيعه و طب پرداخت ، با آثار فارابى آشنا شد و به فلسفه روى آورد. از كتاب هاى او القانون در طب ، الشفاء در فلسفه ، الإشارات و الرسائل است .
2- .اين متن را نيافتيم ؛ بلكه روايت هايى نزديك به آن را يافتيم ، از جمله آنچه كه در حلية الأولياء: (ج 1 ص 18) آمده : «اى على! هرگاه مردم با كارهاى خير به آفريننده شان تقرّب جستند ، تو با انواع خِرَد ، تقرّب بجوى كه در اين صورت ، در دنيا بين مردم ، در درجه و تقرّب ، بر آنان سبقت مى گيرى و در آخرت ، در پيشگاه خدا». و در مشكاة الأنوار : (ص 439 ح 1476) آمده : «اى على! هرگاه مردم به آفريننده شان به كار خوب تقرّب جستند ، تو با خِرَد ، تقرّب بجوى ، از آنان پيش مى افتى. ما گروه پيامبران ، با مردم ، بر پايه اندازه عقلشان سخن مى گوييم».

ص: 110

9 / 5أبُو الفَرَجِ الأَصفَهانِيُّ (1)مقاتل الطالبيّين :قَد أتَينا عَلى صَدرٍ مِن أخبارِهِ فيهِ مَقنَعٌ ، وفَضائِلُهُ عليه السلام أكثَرُ مِن أن تُحصى ، وَالقَليلُ مِنها لا مَوقِعَ لَهُ في مِثلِ هذَا الكِتابِ ، وَالإِكثارُ يُخرِجُنا عَمّا شَرَطناهُ مِنَ الاِختِصارِ . وإنَّما نُنَبِّهُ عَلى مَن خَمَلَ عِندَ بَعضِ النّاسِ ذِكرُهُ ، أو لَم يَشِع فيهِم فَضلُهُ . فَأَميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِإِجماعِ المُخالِفِ وَالمُمالي (2) وَالمُضادِّ وَالمُوالي ، عَلى ما لايُمكِنُ غَمطُهُ ولا يَنساغُ سَترُهُ مِن فَضائِلِهِ المَشهورَةِ فِي العامَّةِ لَا المَكتوبَةِ عِندَ الخاصَّةِ ، تُغني عَن تَفضيلِهِ بِقَولٍ وَالِاستِشهادِ عَلَيهِ بِرِوايَةٍ . (3)

9 / 6أبو قَيسٍ الأَودِىُّ (4)الاستيعاب عن أبي قيس الأودي :أدرَكتُ النّاسَ وهُم ثَلاثُ طَبَقاتٍ : أهلُ دينٍ ؛ يُحِبّونَ عَلِيّا ، وأهلُ دُنيا ، يُحِبّونَ مُعاوِيَةَ ، وخَوارِجُ . (5)

.


1- .أبو الفرج عليّ بن الحسين بن محمّد القرشي الاُموي الأصبهاني الكاتب : مصنّف كتاب «الأغاني» ، وله تصانيف عديدة منها مقاتل الطالبيّين وكتاب أيّام العرب في خمسة أسفار والأخبار والنوادر وجمهرة أنساب العرب ومجموع الأخبار والآثار والغنم و ... قيل : والعجب أنّه اُمويّ شيعيّ . ولد في سنة 284 ه ومات في ذي الحجّة سنة 356 ه وله اثنتان وسبعون سنة (راجع سير أعلام النبلاء : ج 16 ص 201 الرقم 140 ومقاتل الطالبيّين : ص 5) .
2- .مالَأته : عاونته وصرت من مَلَئِهِ ؛ أي : جَمْعه نحو : شايَعته . أي : صرت من شيعته (مفردات ألفاظ القرآن : ص 776 «ملأ») .
3- .مقاتل الطالبيّين : ص 42 .
4- .عبد الرحمن بن ثروان ، أبو قيس الأودي الكوفي : ذكره ابن حبّان في الثقات . وقال ابن أبي عاصم : مات سنة عشرين ومائة (راجع تهذيب التهذيب : ج 3 ص 329 الرقم 4453) .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 213 الرقم 1875 .

ص: 111

9 / 5 ابو الفرج اصفهانى

9 / 6 ابو قيس اَوْدى

9 / 5ابو الفرج اصفهانى (1)مقاتل الطالبيّين :در آغاز ، مقدارى از اخبار وى را به قدر كفايت آورديم؛ و گرنه ، فضايل وى بيش از آن است كه بتوان شِمُرد و در اين نوع كتاب ها جايى براى نقل كمِ آنها هم نيست ، چه رسد به آوردن اخبار زياد كه ما را از شرط اختصارى كه كرده بوديم ، خارج مى كند و تنها براى آن دسته از مردم كه نزدشان ياد او فراموش شده و يا فضايل وى در بين آنان گسترش نيافته است ، آگاهى مى دهيم. امير مؤمنان ، به اجماعِ مخالفان و پيروان ، دشمنان و دوستداران ، به خاطر فضايل مشهور وى در بينِ عامّه _ و نه آنچه كه در بينِ خواص، مكتوب است ، كه جاى سرپوش گذاشتن و بى اعتنايى كردن ندارد _ ، به گونه اى است كه ما را از سخن گفتن و استشهاد به روايات ، بى نياز مى كند.

9 / 6ابو قيس اَوْدى (2)الاستيعاب_ به نقل از ابو قيس اَوْدى _: مردم را سه گونه يافتم : دينداران كه دوستدار على هستند؛ دنيا داران كه معاويه را دوست دارند؛ و خوارج .

.


1- .ابو الفرج على بن حسين بن محمّد قرشى اموى اصفهانى ، مؤلف كتاب الأغانى است و آثار بسيارى از او به جاى مانده است ، از جمله مقاتل الطالبيين و كتاب أيّام العرب در پنج بخش و الأخبار والنوادر و جمهرة أنساب العرب و مجمع الأخبار و الآثار و الغنم. گفته شده : شگفت آن كه وى از بنى اميّه و دوستدار على بن ابى طالب است. او در سال 284 ق ، به دنيا آمد و در ذى حجّه سال 356 در 72 سالگى درگذشت (ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج 16 ص 201 ش140 ، مقاتل الطالبيين : ص 5) .
2- .عبد الرحمان بن شروان ، ابو قبيس اودى كوفى ، كه ابن حبّان ، وى را از جمله موثّقان آورده است و ابن ابى عاصم گفته : او در سال 140 ق ، درگذشته است (ر . ك : تهذيب التهذيب : ج 3 ص 329 ش4453) .

ص: 112

9 / 7أبو نَعيمٍ الأَصفَهانِيُّ (1)حلية الأولياء :سَيِّدُ القَومِ ، مُحِبُّ المَشهودِ ، ومَحبوبُ المَعبودِ ، بابُ مَدينَةِ العِلمِ وَالعُلومِ ، ورَأسُ المُخاطَباتِ ومُستَنبِطُ الإِشاراتِ ، رايَةُ المُهتَدينَ ، ونورُ المُطيعينَ ، ووَلِيُّ المُتَّقينَ ، وإمامُ العادِلينَ ، أقدَمُهُم إجابَةً وإيمانا ، وأقوَمُهُم قَضِيَّةً وإيقانا ، وأعظَمُهُم حِلما ، وأوفَرُهُم عِلما ، عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ . قُدوَةُ المُتَّقينَ وَزينَةُ العارِفينَ ، المُنبِئُ عَن حَقائِقِ التَّوحيدِ ، المُشيرُ إلى لَوامِعِ عِلمِ التَّفريدِ ، صاحِبُ القَلبِ العَقولِ ، وَاللِّسانِ السَّؤولِ ، وَالاُذنِ الواعي ، وَالعَهدِ الوافي ، فَقّاءُ عُيونِ الفِتَنِ ، ووَقِيٌّ مِن فُنونِ المِحَنِ ، فَدَفَعَ النّاكِثينَ ، ووَضَعَ القاسِطينَ ، ودَمَغَ المارِقينَ ، الاُخَيشِنُ في دينِ اللّهِ ، المَمسوسُ في ذاتِ اللّهِ . (2)

.


1- .أحمد بن عبد اللّه بن أحمد بن إسحاق بن موسى ، أبو نعيم المهراني الأصبهاني الصوفي : صاحب الحلية . ولد سنة 336 ه ومات سنة 430 ه وله أربع وتسعون سنة . ومصنّفاته كثيرة جدّا ، منها : معجم شيوخه وكتاب الحلية والمستخرج على الصحيحين وتاريخ أصبهان وصفة الجنّة وكتاب دلائل النبوّة وكتاب فضائل الصحابة وكتاب علوم الحديث وكتاب النفاق ... (راجع سير أعلام النبلاء : ج 17 ص 453 الرقم 305) .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 61 .

ص: 113

9 / 7 ابو نعيم اصفهانى

9 / 7ابو نعيم اصفهانى (1)حلية الأولياء :سرور قوم ، دوستدار مشهود ، محبوب معبود،دروازه شهرِ دانش و دانش ها،مخاطب اصلى خطاب ها و درك كننده اشاره ها ، پرچم هدايت يافته ها ، نورِ اطاعت كنندگان ، ولىّ پرهيزگاران ، پيشواى دادگستران ، پيش ترينِ پاسخ دهندگان و ايمان آورندگان ، استوارترينِ داوران و يقين كنندگان ، بردبارترينِ آنان ، پُر دانش ترينشان ، على بن ابى طالب _ كه خداوند ، گرامى اش دارد _ ، پيشواى متّقيان و زينت عارفان ، خبر دهنده از حقايق توحيد ، اشاره كننده به درخشش دانشِ توحيد ، صاحبْ دلِ خردمند ، زبانِ پرسشگر ، گوشِ شنوا ، وفادار به پيمان ، درآورنده چشم فتنه ها ، سربرآورنده از همه آزمايش ها ، [ كسى كه] ناكثين (پيمان شكنان) را دفع كرد ، و قاسطين (ستمكاران) را ذليل ساخت و مارقين (از دين بيرون روندگان) را درهم كوبيد ، و سخت در دين خدا و شيفته ذات خدا بود.

.


1- .احمد بن عبد اللّه بن احمد بن اسحاق بن موسى ، ابو نعيم مهرانى اصفهانى صوفى ، در سال 336ق ، به دنيا آمد و در سال 430ق ، درگذشت و 94 سال عمر كرد. وى آثار بسيارى دارد ، از جمله : معجم اساتيدش ، حلية الأولياء ، المستخرج على الصحيحين ، تاريخ إصفهان ، صفة الجنّة ، دلائل النبوّة ، فضائل الصحابة ، علوم الحديث و كتاب النفاق (ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج 17 ص 453 ش305) .

ص: 114

9 / 8أحمَدُ بنُ حَنبَلٍ (1)تاريخ دمشق عن أحمد بن سعيد الرباطي :سَمِعتُ أحمَدَ بنَ حَنبَلٍ يَقولُ : لَم يَزَل عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مَعَ الحَقِّ وَالحَقُّ مَعَهُ حَيثُ كانَ . (2)

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن أحمد بن حنبل :كُنتُ بَينَ يَدَي أبي جالِسا ذاتَ يَومٍ ، فَجاءَت طائِفَةٌ مِنَ الكَرخِيّينَ فَذَكَروا خِلافَةَ أبي بَكرٍ وخِلافَةَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ وخِلافَةَ عُثمانَ بنِ عَفّانَ فَأَكثَروا ، وذَكَروا خِلافَةَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وزادوا فَأَطالوا ، فَرَفَعَ أبي رَأسَهُ إلَيهِم فَقالَ : يا هؤُلاءِ ! قَد أكثَرتُم في عَلِيٍّ وَالخِلافَةِ ، وَالخِلافَةِ وعَلِيٍّ ، إنَّ الخِلافَةَ لَم تُزَيِّن عَلِيّا بَل عَلِيٌّ زَيَّنَها . (3)

الصواعق المحرقة عن عبد اللّه بن أحمد بن حنبل :سَأَلتُ أبي عنَ عَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ فَقالَ : اِعلَم أنَّ عَلِيّا كانَ كَثيرَ الأَعداءِ ، فَفَتَّشَ لَهُ أعداؤُهُ شَيئا فَلَم يَجِدوهُ ، فَجاؤوا إلى رَجُلٍ قَد حارَبَهُ وقاتَلَهُ ، فَأَطرَوهُ (4) كَيدا مِنهُم لَهُ . (5)

المستدرك على الصحيحين عن محمّد بن منصور الطوسي :سَمِعتُ أحمَدَ بنَ حَنبَلٍ يَقولُ : ما جاءَ لِأَحَدٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنَ الفَضائِلِ ما جاءَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (6)

.


1- .أبو عبد اللّه أحمد بن محمّد بن حنبل الذهلي الشيباني : إمام المذهب الحنبلي،ولد في سنة 164ه ومات في سنة 241ه . عدّة شيوخه الذين روى عنهم في المسند مائتان وثمانون ونيّف . وله مصنّفات منها : المسند ، الفضائل ، الزهد ، العلل ، التفسير ، الإيمان ، الأشربة ، السنّة و ... (راجع سير أعلام النبلاء : ج 11 ص 177 الرقم 78 ومسند ابن حنبل : ج 1 ص 5 وفضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 25) .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 419 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 446 . راجع : ج 3 ص 494 (خطاب طائفة من أصحابه بعد البيعة) .
4- .أطرى فلانٌ فلانا : إذا مدحه بما ليس فيه (لسان العرب : ج 15 ص 6 «طرأ») .
5- .الصواعق المحرقة : ص 127 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 116 ح 4572 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 418 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 441 وليس فيه «من الفضائل» ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 27 ح 8 وزاد فيه «أكثر من» بعد «الفضائل» ، الصواعق المحرقة : ص 120 وليس فيه «من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله » .

ص: 115

9 / 8 احمد بن حَنبَل

9 / 8احمد بن حَنبَل (1)تاريخ دمشق_ به نقل از احمد بن سعيد رِباطى _: از احمد بن حنبل شنيدم كه مى گفت : على بن ابى طالب، همواره با حق بود و حق با او بود ، هر جا كه بود.

تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن احمد بن حنبل _: روزى نزد پدرم نشسته بودم. گروهى از كَرْخيان آمدند و از خلافت ابو بكر ، عمر بن خطّاب و عثمان بن عفّان ياد كردند و بسيار سخن گفتند و از خلافت على بن ابى طالب عليه السلام ياد كردند و درباره آن ، بسيار سخن گفتند. پدرم سرش را به طرف آنان گردانيد و گفت : اى مردم! درباره رابطه على با خلافت و خلافت با على ، بسيار سخن گفتيد. خلافت ، على را نياراست ، بلكه على ، خلافت را آراست. (2)

الصواعق المُحرقة_ به نقل از عبد اللّه بن احمد بن حنبل _: از پدرم درباره على عليه السلام و معاويه پرسيدم. گفت : على عليه السلام دشمنان بسيارى داشت. دشمنانش بسيار كوشيدند چيزى عليه او پيدا كنند و نيافتند. پس به سوى مردى آمدند كه با او جنگيده و درگير شده بود و از روى مكر عليه على ، به ستايش بى جاى او پرداختند.

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از محمّد بن منصور طوسى _: از احمد بن حنبل شنيدم كه مى گفت : براى هيچ كدام از ياران پيامبر خدا ، فضايلى كه براى على نقل شده ، نقل نشده است.

.


1- .ابو عبد اللّه احمد بن محمد بن حنبل ذُهَلى شيبانى ، پيشواى مذهب حنفى ، در سال 164 ق ، به دنيا آمد و در سال 241 ق ، درگذشت. شمار اساتيدى كه در مسند خود از آنان روايت كرده است ، دويست و هشتاد واندى است. وى آثار زيادى دارد ، از جمله : المسند ، الفضائل ، الزهد ، الملل ، التفسير ، الأيمان ، الأشربة و السنّة (ر . ك : سير أعلام النبلاء : ج 11 ص 177 ش78 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 5 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 25) .
2- .نيز ، ر. ك : ج 3 ص 495 (سخنان گروهى از ياران امام على پس از بيعت) .

ص: 116

شواهد التنزيل عن حمدان الورّاق:سَمِعتُ أحمَدَ بنَ حَنبَلٍ يَقولُ : ما رُوِيَ لِأحَدٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنَ الفَضائِلِ الصِّحاحِ ما رُوِيَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)

فتح الباري :قَد رُوّينا عَنِ الإِمامِ أحمَدَ قالَ : ما بَلَغَنا عَن أحَدٍ مِنَ الصَّحابَةِ ما بَلَغَنا عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)

كشف الغمّة :نَقَلتُ مِن كِتابِ اليَواقيتِ لِأَبي عُمَرَ الزّاهِدِ قالَ : أخبَرَني بَعضُ الثِّقاتِ عَن رِجالِهِ قالوا : دَخَلَ أحمَدُ بنُ حَنبَلَ إلَى الكوفَةِ وكانَ فيها رَجُلٌ يُظهِرُ الإِمامَةَ ... ، فَقالَ لَهُ الشَّيخُ : يا أبا عَبدِ اللّهِ لي إلَيكَ حاجَةٌ ، قالَ لَهُ أحمَدُ : مَقضِيَّةٌ ، قالَ : لَيسَ اُحِبُّ أن تَخرُجَ مِن عِندي حَتّى اُعلِمَكَ مَذهَبي ، فَقالَ أحمَدُ : هاتِهِ ، فَقالَ لَهُ الشَّيخُ : إنّي أعتَقِدُ أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ كانَ خَيرَ النّاسِ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وإنّي أقولُ إنَّهُ كانَ خَيرَهُم ، وإنَّهُ كانَ أفضَلَهُم وأعلَمَهُم ، وإنَّهُ كانَ الإِمامَ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . قالَ : فَما تَمَّ كَلامُهُ حَتّى أجابَهُ أحمَدُ فَقالَ : يا هذا ! وما عَلَيكَ في هذَا القَولِ ؟ قَد تَقَدَّمَكَ في هذَا القَولِ أربَعَةٌ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : جابِرٌ وأبو ذَرٍّ وَالمِقدادُ وسَلمانُ ، فَكادَ الشَّيخُ يَطيرُ فَرَحا بِقَولِ أحمَدَ . (3)

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 27 ح 9 ، تهذيب التهذيب : ج 4 ص 204 الرقم 5561 نحوه .
2- .فتح الباري : ج 7 ص 74 .
3- .كشف الغمّة : ج 1 ص 160 .

ص: 117

شواهد التنزيل_ به نقل حَمْدان ورّاق _: از احمد بن حنبل شنيدم كه مى گفت : از فضايل [ با سند ]صحيح ، براى هيچ كدام از ياران پيامبر خدا به مقدارى كه براى على بن ابى طالب نقل شده ، نقل نشده است.

فتح البارى :از احمد بن حنبلْ روايت شده كه گفته است : آن قدر [ از فضايل] كه از على بن ابى طالب به ما رسيده است ، براى هيچ كدام از اصحاب ، نرسيده است.

كشف الغُمّة_ به نقل از كتاب اليواقيت ابو عمر زاهد _: بعضى افراد موثّق ، از طريق رجال خود به من خبر داده اند كه وقتى احمد بن حنبل وارد كوفه شد ، در آن جا مردى بود كه اظهار تشيّع مى كرد ... . وى به احمد گفت : از تو درخواستى دارم. احمد گفت : درخواستت پذيرفته است. مرد گفت : دوست دارم پيش از آن كه از اين جا بروى ، مذهب خود را به تو عرضه كنم. احمد گفت : بگو. آن شيخ گفت : من معتقدم كه امير مؤمنان _ كه درودهاى خدا بر او باد _ ، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، بهترينِ مردم بود و مى گويم كه وى ، بهترينِ آنان ، برترين و داناترينِ آنان بود و پيشواى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله است. راوى مى گويد : سخن مرد ، تمام نشده بود كه احمد در پاسخ گفت : اى مرد! ايرادى به خاطر اين اعتقاد نيست. چهار تن از ياران پيامبر خدا ، يعنى جابر و ابوذر و مقداد و سلمان ، پيش از تو بر اين باور بودند. آن مرد، از حرف احمد چنان خوشحال شد كه مى خواست پرواز كند!

.

ص: 118

9 / 9الأَعمَشُ 1المناقب لابن المغازلي عن الأعمش :وَجَّهَ إلَيَّ المَنصورُ ، فَقُلتُ لِلرَّسولِ : لِما يُريدُني أميرُ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لا أعلَمُ ، فَقُلتُ : أبلِغهُ أنّي آتيهِ . ثُمَّ تَفَكَّرتُ في نَفسي فَقُلتُ : ما دَعاني في هذَا الوَقتِ لِخَيرٍ ، ولكِن عَسى أن يَسأَلَني عَن فَضائِلِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ فَإِن أخبَرتُهُ قَتَلَني ! قالَ : فَتَطَهَّرتُ ولَبِستُ أكفاني وتَحَنَّطتُ ثُمَّ كَتَبتُ وَصِيَّتي ثُمَّ صِرتُ إلَيهِ ، فَوَجَدتُ عِندَهُ عَمرَو بنَ عُبَيدٍ ، فَحَمِدتُ اللّهَ تَعالى عَلى ذلِكَ وقُلتُ : وَجَدتُ عِندَهُ عَونَ صِدقٍ مِن أهلِ النُّصرَةِ ، فَقالَ لي : اُدنُ يا سُلَيمانُ ! فَدَنَوتُ . فَلَمّا قَرُبتُ مِنهُ أقبَلتُ عَلى عَمرِو بنِ عُبَيدٍ اُسائِلُهُ ، وفاحَ مِنّي ريحُ الحَنوطِ ، فَقالَ : يا سُلَيمانُ ما هذِهِ الرّائِحَةُ ؟ وَاللّهِ لَتَصدُقَنّي وإلّا قَتَلتُكَ ! فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أتاني رَسولُكَ في جَوفِ اللَّيلِ ، فَقُلتُ في نَفسي : ما بَعَثَ إلَيَّ أميرُ المُؤمِنينَ في هذِهِ السّاعَةِ إلّا لِيَسأَلَني عَن فَضائِلِ عَلِيٍّ ؛ فَإِن أخبَرتُهُ قَتَلَني ، فَكَتَبتُ وَصِيَّتي ولَبِستُ كَفَني وتَحَنَّطتُ ! فَاستَوى جالِساً وهُوَ يَقولُ : لا حولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ . ثُمَّ قالَ : أ تَدري يا سُلَيمانُ مَا اسمي ؟ قُلتُ : نَعَم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قالَ : مَا اسمي ؟ قُلتُ : عَبدُ اللّهِ الطَّويلُ ابنُ مُحَمَّدِ بنِ عَلِيِّ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، قالَ : صَدَقتَ ، فَأَخبِرني بِاللّهِ وبِقَرابَتي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَم رَوَيتَ في عَلِيٍّ مِن فَضيلَةٍ مِن جَميعِ الفُقَهاءِ وكَم يَكونُ ؟ قُلتُ : يَسيرٌ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قالَ : عَلى ذاكَ ، قُلتُ : عَشَرَةُ آلافِ حَديثٍ ومازادَ . قالَ : فَقالَ : يا سُلَيمانُ لَاُحَدِّثَنَّكَ في فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام حَديثَينِ يَأكُلانِ كُلَّ حَديثٍ رَوَيتَهُ عَن جَميعِ الفُقَهاءِ ، فَإِن حَلَفتَ لي أن لا تَروِيَهُما لِأَحَدٍ مِنَ الشّيعَةِ حَدَّثتُكَ بِهِما ، فَقُلتُ : لا أحلِفُ ولا اُخبِرُ بِهِما أحَداً مِنهُم ... . ثُمَّ قالَ : يا سُلَيمانُ سَمِعتَ في فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام أعجَبَ مِن هذَينِ الحَديثَينِ ؟ يا سُلَيمانُ : «حُبُّ عَلِيٍّ إيمانٌ ، وبُغضُهُ نِفاقٌ» ، «لا يُحِبُّ عَلِيّاً إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبِغضُهُ إلّا كافِرٌ» ؟ قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! الأَمانَ ؟ قالَ : لَكَ الأَمانُ . قالَ : قُلتُ : فمَا تَقولُ يا أميرَ المُؤمِنينَ فيمَن قَتَلَ هؤُلاءِ ؟ قالَ : فِي النّارِ لا أشُكُّ . فَقُلتُ : فَما تَقولُ فيمَن قَتَلَ أولادَهُم وأولادَ أولادِهِم ؟ قالَ : فنََكَّسَ رَأسَهُ ثُمَّ قالَ : يا سُلَيمانُ ، المُلكُ عَقيمٌ ! ولكِن حَدِّث عَن فَضائِلِ عَلِيٍّ بِما شِئتَ . قالَ : فَقُلتُ : فَمَن قَتَلَ وَلَدَهُ فَهُوَ فِي النّارِ ! قالَ عَمرُو بنُ عُبَيدٍ : صَدَقتَ يا سُلَيمانُ ، الوَيلُ لِمَن قَتَلَ وَلَدَهُ ! فَقالَ المَنصورُ : يا عَمرُو ، أشهَدُ عَلَيهِ أنَّهُ فِي النّارِ . فَقالَ عَمرٌو : وأخبَرَنِي الشَّيخُ الصِّدقُ _ يَعنِي الحَسَنَ _ عَن أنَسٍ : «أنَّ مَن قَتَلَ أولادَ عَلِيٍّ لا يَشُمُّ رائِحَةَ الجَنَّةِ» ، قالَ : فَوَجَدتُ أبا جَعفَرٍ وقَد حَمُضَ وَجهُهُ . قالَ : وخَرَجنا فَقالَ أبو جَعفَرٍ : لَو لا مَكانُ عَمرٍو ما خَرَجَ سُلَيمانُ إلّا مَقتولاً . (1)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 144 وص 155 ح 188 ؛ الفضائل لابن شاذان : ص 99 نحوه وراجع المناقب للخوارزمي : ص 285 ح 279 والأمالي للصدوق : ص 521 ح 709 وبشارة المصطفى : ص 172 و ص 114 وروضة الواعظين : ص 135 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 589 ح 1100 .

ص: 119

9 / 9 اَعمَش

9 / 9اَعمَش (1)المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از اعمش _: منصور، كسى را به دنبالم فرستاد. به پيام آورنده گفتم: امير مؤمنان، مرا براى چه مى خواهد؟ گفت : نمى دانم. گفتم : به وى خبر بده كه مى آيم. با خود انديشيدم كه در اين وقت،براى كار خيرى مرا نخواسته است. ممكن است درباره فضايل على بن ابى طالب عليه السلام از من بپرسد. اگر از فضايل او خبر دهم ، مرا خواهد كشت. غسل كردم ، كفنم را پوشيدم، حنوط كردم، وصيّتم را نوشتم و آن گاه نزدش رفتم. در نزد او عمرو بن عُبَيد را يافتم . خداوند را به اين خاطر ، سپاس گفتم و انديشيدم كه نزد وى ، ياورى راستگو از يارى رسانان يافته ام. [ منصور] به من گفت : اى سليمان! پيش آى. پيش رفتم. وقتى نزديكش رسيدم ، در حالى كه بوى حنوط از من مى آمد ، رو به عمرو بن عبيد كردم تا با وى گفتگو كنم ، كه منصور پرسيد : اى سليمان! اين چه بويى است؟ سوگند به خدا ، يا راستش را مى گويى و يا تو را خواهم كشت. گفتم : اى امير مؤمنان! فرستاده شما در دلِ شب به دنبالم آمد. پيش خود فكر كردم كه امير مؤمنان ، در اين وقت ، جز براى اين كه از فضايل على بپرسد ، به دنبال من نفرستاده است و اگر من به او از فضايل على خبر بدهم ، مرا خواهد كشت. بنا بر اين ، وصيّتم را نوشتم ، كفنم را پوشيدم و حنوط كردم. منصور ، راست نشست و گفت : «لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العلى العظيم؛ هيچ توان و نيرويى جز به سبب خداوند والامرتبه با عظمت نيست» و آن گاه افزود : اى سليمان! مى دانى نام من چيست؟ گفتم : آرى اى امير مؤمنان! گفت : نامم چيست؟ گفتم : عبد اللّه طويل ، پسر محمّد ، پسر على ، پسر عبد اللّه ، پسر عباس ، پسر عبد المطّلب. گفت : درست گفتى. تو را به خدا و به خويشاوندى من با پيامبر خدا سوگند مى دهم كه به من بگو چه مقدار روايت از همه دين شناسان ، درباره فضايل على نقل كرده اى و چه قدر است. گفتم : اى امير مؤمنان! كم . گفت : چه قدر؟ گفتم : ده هزار حديث و يا بيشتر. گفت : اى سليمان! در فضايل على ، دو حديث برايت نقل مى كنم كه همه حديث هايى را كه از دين شناسان روايت كرده اى ، مى خورَد . اگر سوگند بخورى كه آن را براى هيچ كدام از شيعيان روايت نخواهى كرد ، برايت نقل مى كنم. گفتم : سوگند نمى خورم؛ ولى براى هيچ كدام از آنان نقل نخواهم كرد ... . گفت : اى سليمان! آيا در فضايل على ، از اين دو حديث ، شگفت تر شنيده اى كه «دوستى با على ، ايمان ، و دشمنى با او نفاق است» و «على را جز مؤمن ، دوست نمى دارد ، و جز كافر ، دشمن نمى دارد»؟ گفتم : اى امير مؤمنان! در امانم؟ گفت : در امانى. گ_فتم : اى ام_ير مؤمنان! درباره ك_سى كه آن_ان (اهل بيت عليهم السلام ) را بكشد ، چه مى گويى؟ گفت : ترديدى ندارم كه در آتش است. گفتم : درباره كشتن فرزندان آنان و فرزندانِ فرزندان آنها چه مى گويى؟ (2) سرش را پايين انداخت و سپس گفت : اى سليمان! حكومت ، عقيم است؛ امّا درباره فضايل على ، هر چه قدر كه مى خواهى ، حديث نقل كن. گفتم : هر كس فرزندان او را بكشد ، در آتش است. عمرو بن عبيد گفت : درست گفتى اى سليمان! واى بر آن كه فرزند او را بكشد! منصور گفت : من گواهى مى دهم كه كشنده در آتش است. عمرو گفت : شيخ صادق (يعنى حسن بصرى) ، از اَنس به من خبر داد كه : «هر كس فرزندان على را بكشد ، بوى بهشت را نخواهد نيوشيد». [ راوى] مى گويد : ديدم كه منصور ، ترش رو شد. از نزد او خارج شديم و منصور گفت : اگر به خاطر عمرو نبود ، جسد سليمان از اين جا خارج مى شد.

.


1- .اعمش سليمان بن مهران (41 _ 148 ق) ، استاد قاريان و محدّثان ، ابو محمّد اسدى كاهلى ، رئيس قبيله اسد ، كوفى و حافظ قرآن بود. اصل وى از منطقه رى است. گفته شده كه در يكى از روستاهاى طبرستان در سال 61 ق ، به دنيا آمده و هنگامى كه كودك بوده ، به كوفه برده شده است ، و گفته شده : هنوز به دنيا نيامده بود كه به كوفه برده شد. على بن مدائنى گفته كه وى هزار و سيصد حديث نقل كرده است. نسايى و عجلى گفته اند : ثقه و ثابت است . يحيى قطّان گفته : او علّامه اسلام است. سفيان بن عُيَينه گفته : او قارى ترينِ مردم نسبت به قرآن ، حافظ ترين آنان نسبت به حديث بود و در احكام ، از همه داناتر بود. وى در ربيع اوّل 148 ق ، در كوفه در سال شهادت امام صادق عليه السلام درگذشت (ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج 6 ص 226 ش 110) .
2- .اشاره به خود منصور است كه بسيارى از بنى هاشم را به شهادت رسانده بود .

ص: 120

. .

ص: 121

. .

ص: 122

المعرفة والتاريخ عن الحسن بن الربيع :قالَ أبو مُعاوِيَةَ (1) : قُلنا لِلأَعمَشِ : لا تُحَدِّث بِهذِهِ الأَحاديثِ ! قالَ : يَسأَلونّي ، فَما أصنَعُ ؟ رُبَّما سَهَوتُ ! فَإِذا سَأَلوني عَن شَيءٍ مِن هذا فَسَهَوتُ فَذَكِّروني . قالَ : فَكُنّا يَوماً عِندَهُ فَجاءَ رَجُلٌ فَسَأَلَهُ عَن حَديثِ «أنَا قَسيمُ النّارِ» . قالَ : فَتَنَحنَحتُ ! قالَ : فَقالَ الأَعمَشُ : هؤُلاءِ المُرجِئَةُ لا يَدعونّي اُحَدِّثُ بِفَضائِلِ عَلِيٍّ ، أخرِجوهُم مِنَ المَسجِدِ حَتّى اُحَدِّثَكُم . (2)

مناقب عليّ بن أبي طالب للكلابي عن شريك بن عبد اللّه :كُنتُ عِندَ الأَعمَشِ _ وهُوَ عَليلٌ _ فَدَخَلَ عَلَيهِ أبو حَنيفَةَ وَابنُ شُبرُمَةَ وَابنُ أبي لَيلى فَقالوا : يا أبا مُحَمَّدٍ ، إنَّكَ في آخِرِ أيّامِ الدُّنيا ، وأوَّلِ أيّامِ الآخِرَةِ ، وقَد كُنتَ تُحَدِّثُ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ بِأَحاديثَ ، فَتُب إلَى اللّهِ مِنها ! قالَ : أسنِدوني أسنِدوني ؛ فَاُسنِدَ ، فَقالَ : حَدَّثَنا أبُو المُتَوَكِّلِ النّاجي عَن أبي سَعيدٍ الخُدرِيِّ ، قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ قالَ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى لي ولِعَلِيٍّ : ألقِيا فِي النّارِ مَن أبغَضَكُما ، وأدخِلا فِي الجَنَّةِ مَن أحَبَّكُما ، فَذلِكَ قَولُهُ تَعالى : «أَلْقِيَا فِى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ» (3) » . قالَ : فَقالَ أبو حَنيفَةَ لِلقَومِ : قوموا لايَجيءُ بِشَيءٍ أشَدَّ مِن هذا . (4)

.


1- .هو محمّد بن خازم الضرير ، وكان رئيس المرجئة بالكوفة (تهذيب الكمال : ج 25 ص 123 الرقم 5173) .
2- .المعرفة والتاريخ : ج 2 ص 764 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 299 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 356 وفيه إلى «فذكِّروني» .
3- .ق : 24 .
4- .مناقب عليّ بن أبي طالب للكلابي : ص 427 ح 3 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 262 ح 895 ، مناقب أبي حنيفة : ج 2 ص 287 ؛ بشارة المصطفى : ص 49 كلاهما نحوه وراجع الأمالي للطوسي : ص 628 ح 1294 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 157 .

ص: 123

المعرفة والتاريخ_ ب_ه نقل از ح_سن بن رب_يع _: ابو معاويه [ رئيس مُرجئه كوفه ]گفت : به اعمش گفتيم : اين حديث ها را نقل نكن. گفت : از من مى پرسند . چه كار كنم؟ گاه فراموش مى كنم [ كه نبايد نقل كنم]. هرگاه از اين چيزها از من سؤال شد و فراموش كردم ، به من يادآورى كنيد. روزى نزد او بوديم. مردى آمد و از وى درباره حديثى [ از على عليه السلام ] كه مى گويد : «من تقسيم كننده دوزخم» ، پرسيد . من سرفه كردم. اعمش گفت : اين مُرجئيان نمى گذارند فضايل على را نقل كنم. آنان را از مسجد، بيرون كنيد تا حديث نقل كنم.

مناقب على بن أبى طالب ، كلابى_ به نقل از شريك بن عبد اللّه _: در زمانى كه اعمش ، بيمار بود ، نزد وى بودم. ابو حنيفه ، ابن شبرمه و ابن ابى ليلى ، نزد وى آمدند و گفتند : اى ابو محمد! تو در روزهاى پايانىِ زندگى دنيا و در آغاز ورود به آخرتى و درباره فضايل على بن ابى طالب ، حديث مى كرده اى. از نقل اين احاديث، نزد خدا توبه كن. گفت : مرا بنشانيد. مرا بنشانيد! نشانده شد. سپس گفت : ابو متوكّل ناجى از ابو سعيد خُدرى براى من حديث كرد كه پيامبر خدا فرمود : «هنگامى كه روز رستاخيز شود ، خداوند _ تبارك و تعالى _ به من و على خواهد گفت : هر كس كه شما دو تن را دشمن مى دارد ، در آتش افكنيد ، و كسى كه شما دو تن را دوست دارد ، به بهشت بفرستيد . و مفهوم كلام خداوند كه مى فرمايد : «هر كافرِ سر سختى را در جهنّم ، فرو افكنيد» همين است». ابو حنيفه گفت : تا چيزى سخت تر از اين نقل نكرده ، بلند شويد.

.

ص: 124

9 / 10الجاحِظُ (1)رسائل الجاحظ :لا نَعلَمُ فِي الأَرضِ مَتى ذُكِرَ السَّبقُ فِي الإِسلامِ وَالتَّقَدُّمُ فيهِ ، ومَتى ذُكِرَ الفِقهُ فِي الدّينِ ، ومَتى ذُكِرَ الزُّهدُ فِي الأَموالِ الَّتي تَشاجَرَ النّاسُ عَلَيها ، ومَتى ذُكِرَ الإِعطاءُ فِيالماعونِ ، كانَ مَذكورا في هذِهِ الحالاتِ كُلِّها ، إلّا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ . (2)

راجع : ج 8 ص 280 (التقدم على الأقران) .

9 / 11الحَسَنُ البَصرِيُّ (3)شرح نهج البلاغة :رَوى أبانُ بنُ عَيّاشٍ : سَأَلتُ الحَسَنَ البَصرِيَّ عَن عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : ما أقولُ فيهِ ؟ ! كانَت لَهُ السّابِقَةُ ، وَالفَضلُ ، وَالعِلمُ ، وَالحِكمَةُ ، وَالفِقهُ ، وَالرَّأيُ ، وَالصُّحبَةُ ، وَالنَّجدَةُ ، وَالبَلاءُ ، وَالزُّهدُ ، وَالقَضاءُ ، وَالقَرابَةُ ، إنَّ عَلِيّا كانَ في أمرِهِ عَلِيّا ، رَحِمَ اللّهُ عَلِيّا ، وصَلّى عَلَيهِ . فَقُلتُ : يا أبا سَعيدٍ ! أ تَقولُ : صَلّى عَلَيهِ ، لِغَيرِ النَّبِيِّ ؟ ! فَقالَ : تَرَحَّم عَلَى المُسلِمينَ إذا ذُكِروا ، وصَلِّ عَلَى النَّبِيِّ وآلِهِ ، وعَلِيٌّ خَيرُ آلِهِ . فَقُلتُ : أ هُوَ خَيرٌ مِن حَمزَةَ وجَعفَرٍ ؟ قالَ : نَعَم ، قُلتُ : وخَيرٌ مِن فاطِمَةَ وَابنَيها ؟ قالَ : نَعَم ، وَاللّهِ إنَّهُ خَيرُ آلِ مُحَمَّدٍ كُلِّهِم ، ومَن يَشُكُّ أنَّهُ خَيرٌ مِنهُم وقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «وأبوهُما خَيرٌ مِنهُما» ؟ ولَم يَجرِ عَلَيهِ اسمُ شِركٍ ، ولا شُربُ خَمرٍ ، وقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِفاطِمَةَ عليهاالسلام : «زَوَّجتُكِ خَيرَ اُمَّتي» فَلَو كانَ في اُمَّتِهِ خَيرٌ مِنهُ لَاستَثناهُ . ولَقَد آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ ، فَآخى بَينَ عَلِيٍّ ونَفسِهِ ، فَرَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله خَيرُ النّاسِ نَفسا ، وخَيرُهُم أخا . فَقُلتُ : يا أبا سَعيدٍ ، فَما هذَا الَّذي يُقالُ عَنكَ إنَّكَ قُلتَهُ في عَلِيٍّ ؟ فَقالَ : يَابنَ أخي ، أحقِنُ دَمي مِن هؤُلاءِ الجَبابِرَةِ ، ولَولا ذلِكَ لَشالَت بِيَ الخُشُبُ . (4)

.


1- .أبو عثمان عمرو بن بحر بن محبوب الجاحظ البصري : أحد شيوخ المعتزلة . والجاحظيّة فرقة من المعتزلة وهم أصحاب الجاحظ ، مات في سنة 255 ه . تصانيفه كثيرة ، منها : البلدان ، المعلّمين ، البيان والتبيين (سير أعلام النبلاء : ج 11 ص 526 الرقم 149) .
2- .رسائل الجاحظ : ج 4 ص 125 .
3- .الحسن بن أبي الحسن يسار البصري ، أبو سعيد مولى الأنصار : ولد لسنتين بقيتا من خلافة عمر ، وتوفّي سنة 110 ه ، روى عن كثير وروي عنه الكثير ، وهو من أشهر التابعين في الفقه والحديث (راجع تهذيب التهذيب : ج 1 ص 541 الرقم 1450 والطبقات الكبرى : ج 7 ص 156) .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 96 .

ص: 125

9 / 10 جاحِظ

9 / 11 حَسن بَصرى

9 / 10جاحِظ (1)رسائل الجاحظ :هرگاه از پيشى گرفتن در اسلامْ سخن گفته شود ، از شناخت در دين ، سخن به ميان آيد و يا زهد در خصوص اموالى كه مردم ، بر سرِ آنْ درگيرند ، مطرح شود ، و يا از بخشش لوازم زندگى سخن به ميان آيد ، جز على بن ابى طالب _ كه خدا رويش را درخشان دارد _ ، كسى را كه در اين موارد ، نامش به ميان آيد ، نمى شناسيم.

ر . ك : ج 8 ص 281 (پيشى گرفتن بر همانندان) .

9 / 11حَسن بَصرى (2)شرح نهج البلاغة :اَبان بن عيّاش نقل كرده است كه از حسن بصرى درباره على عليه السلام پرسيدم. گفت : درباره او چه بگويم؟ سابقه ، فضل ، دانش ، حكمت ، دين شناسى ، نظر ، صحابى بودن ، دليرى ، درگيرى ، زهد ، داورى و خويشاوندى از آن اوست. على در كارش بلند مرتبه بود. خداوند ، على را بيامرزد و بر او درود فرستد. گفتم : اى ابو سعيد! آيا بر غير پيامبر صلوات و درود مى فرستى؟ گفت : هر گاه ياد مسلمانان كردى ، بر آنان رحمت بفرست و بر پيامبر و خاندانش درود فرست ، و على ، بهترينِ خاندان او بود. گفتم : آيا او از حمزه و جعفر، بهتر بود؟ گفت : آرى. گفتم : از فاطمه و پسرانش بهتر بود؟ گفت : آرى. سوگند به خدا، او بهترينِ همه آل محمد صلى الله عليه و آله بود. چه كسى در اين كه او بهترينِ آنان بود ، ترديد دارد ، حالْ آن كه پيامبر خدا فرمود : «پدر آن دو (حسن و حسين عليهماالسلام) بهتر از آن دو است»؟ هيچ گاه نام شرك بر او اطلاق نشد ، هيچ گاه شُرب خَمر نكرد و پيامبر خدا به فاطمه فرمود : «بهترينِ امّتم را به همسرىِ تو درآوردم» و اگر در بين امّت او كسى بهتر از وى بود ، او را استثنا مى كرد. و پيامبر خدا بين يارانش پيمان برادرى بست و بين على و خودش برادرى قرار داد. بنا بر اين ، پيامبر خدا ، خودش بهترين بود و بهترين برادران را داشت. گفتم : اى ابو سعيد! بنا بر اين ، آنچه كه گفته مى شود كه تو درباره على [ و عليه او] گفته اى ، چه مى شود؟ گفت : برادر زاده! با آن ، خون خود را از دست اين ستمكاران ، محفوظ نگه مى دارم و اگر نمى گفتم ، بر دار آويخته مى شدم.

.


1- .ابو عثمان عمرو بن بحر بن محبوب جاحظ بصرى ، يكى از بزرگان معتزله بود . جاحظيّه گروهى از معتزليان هستند كه اصحاب جاحظ به شمار مى آيند. وى در سال 255 ق ، درگذشت ؛ آثار فراوانى دارد از جمله : البلدان ، المعلّمين ، البيان والتبيين (ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج 11 ص 526 ش 149).
2- .حسن بن ابى الحسن يسار بصرى ، ابو سعيد ، آزادشده انصار ، در دو سال آخر خلافت عمر به دنيا آمد و در سال 110ق ، درگذشت، وى از بسيارى روايت كرده و بسيارى از او روايت كرده اند و در فقه و حديث ، از مشهور تابعيان است (ر. ك : تهذيب التهذيب : ج 1 ص 541 ش1450 و الطبقات الكبرى : ج 7 ص 156) .

ص: 126

الاستيعاب :سُئِلَ الحَسَنُ بنُ أبِي الحَسَنِ البَصرِيُّ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَقالَ : كانَ عَلِيٌّ وَاللّهِ سَهما صائِبا مِن مَرامِي اللّهِ عَلى عَدُوِّهِ ، ورَبّانِيَّ هذِهِ الاُمَّةِ ، وذا فَضلِها وذا سابقَتِها ، وذا قَرابَتِها مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لَم يَكُن بِالنُّوَمَةِ عَن أمرِ اللّهِ ، ولا بِالمَلومَةِ في دينِ اللّهِ ، ولا بِالسَّروقَةِ لِمالِ اللّهِ ، أعطَى القُرآنَ عَزائِمَهُ فَفازَ مِنهُ بِرِياضٍ مونِقَةٍ ، ذلِكَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (1)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 210 الرقم 1875 ، العقد الفريد : ج 3 ص 313 نحوه ، الرياض النضرة : ج 3 ص 187 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 95 وراجع حلية الأولياء : ج 1 ص 84 والأخبار الموفّقيّات : ص 192 ح 104 ومقتل أمير المؤمنين : ص 109 ح 102 .

ص: 127

الاستيعاب :از حسن بن ابى حسن بصرى درباره على بن ابى طالب عليه السلام پرسيده شد. گفت : سوگند به خدا، على ، تيرى به هدف خورده از كمان الهى به سوى دشمنانش بود. او ربّانى اين امّت بود و از ميان امّت ، صاحب فضل و سابقه و خويشاوندى با پيامبر بود. از دستور خدا غافل نمى شد و در دين خدا ، مورد ايراد و سرزنش نبود. از مال خدا سرقت نكرد و حقّ قرآن را ادا كرد و از جانب آن به بهشتى دل انگيز دست يافت . على بن ابى طالب ، چنين [ كسى] بود.

.

ص: 128

شرح نهج البلاغة :رَوَى الواقِدِيُّ قالَ : سُئِلَ الحَسَنُ [البَصرِيُّ ]عَن عَلِيٍّ عليه السلام وكانَ يُظَنُّ بِهِ الِانحِرافُ عَنهُ ، ولَم يَكُن كَما يُظَنُّ فَقالَ : ما أقولُ فيمَن جَمَعَ الخِصالَ الأَربَعَ : اِئتِمانَهُ عَلى بَراءَةٍ (1) ، وما قالَ لَهُ الرَّسولُ صلى الله عليه و آله في غَزاةِ تَبوكَ ، فَلَو كانَ غَيرَ النُّبُوَّةِ شَيءٌ يَفوتُهُ لَاستَثناهُ ، وقَولَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : الثَّقَلانِ كِتابُ اللّهِ وعِترَتي ، وإنَّهُ لَم يُؤَمَّر عَلَيهِ أميرٌ قَطُّ وقَد اُمِّرَتِ الاُمَراءُ عَلى غَيرِهِ . (2)

الأمالي للصدوق عن سعد عن الحسن البصري :إنَّهُ بَلَغَهُ أنَّ زاعِما يَزعُمُ أنَّهُ يَنتَقِصُ عَلِيّا عليه السلام فَقامَ في أصحابِهِ يَوما فَقالَ : لَقَد هَمَمتُ أن اُغلِقَ بابي ، ثُمَّ لا أخرُجَ مِن بَيتي حَتّى يَأتِيَني أجَلي ، بَلَغَني أنَّ زاعِما مِنكُم يَزعُمُ أنّي أنتَقِصُ خَيرَ النّاسِ بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، وأنيسَهُ وجَليسَهُ ، وَالمُفَرِّجَ لِلكَربِ عَنهُ عِندَ الزَّلازِلِ ، وَالقاتِلَ لِلأَقرانِ يَومَ التَّنازُلِ ، لَقَد فارَقَكُم رَجُلٌ قَرَأَ القُرآنَ فَوَقَّرَهُ ، وأخَذَ العِلمَ فَوَفَّرَهُ ، وحازَ البَأسَ فَاستَعمَلَهُ في طاعَةِ رَبِّهِ ، صابِرا عَلى مَضَضِ الحَربِ ، شاكِرا عِندَ اللَأواءِ وَالكَربِ ، فَعَمِلَ بِكِتابِ رَبِّهِ ، ونَصَحَ لِنَبِيِّهِ وَابنِ عَمِّهِ وأخيهِ . آخاهُ دونَ أصحابِهِ ، وجَعَلَ عِندَهُ سِرَّهُ ، وجاهَدَ عَنهُ صَغيرا ، وقاتَلَ مَعَهُ كَبيرا ، يَقتُلُ الأَقرانَ ، ويُنازِلَ الفُرسانَ دونَ دينِ اللّهِ حَتّى وَضَعَتِ الحَربُ أوزارَها ، مُتَمَسِّكا بِعَهدِ نَبِيِّهِ ، لا يَصُدُّهُ صادٌّ ولا يُمالي عَلَيهِ مُضادٌّ ، ثُمَّ مَضَى النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وهُوَ عَنهُ راضٍ ، أعلَمُ المُسلِمينَ عِلما ، وأفهَمُهُم فَهما ، وأقدَمُهُم فِي الإِسلامِ ، لا نَظيرَ لَهُ في مَناقِبِهِ ، ولا شَبيهَ لَهُ في ضَرائِبِهِ ، فَظَلِفَت (3) نَفسُهُ عَنِ الشَّهَواتِ ، وعَمِلَ لِلّهِ فِي الغَفَلاتِ ، وأسبَغَ الطَّهورَ فِي السَّبَراتِ ، وخَشَعَ فِي الصَّلَواتِ ، وقَطَعَ نَفسَهُ عَنِ اللَّذّاتِ مُشَمِّرا عَن ساقٍ، طَيِّبَ الأَخلاقِ ، كَريمَ الأَعراقِ ، اِتَّبَعَ سُنَنَ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله وَاقتَفى آثارَ وَلِيِّهِ ، فَكَيفَ أقولُ فيهِ ما يوبِقُني وما أحَدٌ أعلَمُهُ يَجِدُ فيهِ مَقالاً ، فَكُفّوا عَنَّا الأَذى وتَجَنَّبوا طَريقَ الرَّدى . (4)

.


1- .هكذا في المصدر ، والصحيح : «البراءة» .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 95 .
3- .ظَلِفَتْ نفسي عن كذا : أي كفّت (لسان العرب : ج 9 ص 231 «ظلف»).
4- .الأمالي للصدوق : ص 519 ح 708 .

ص: 129

شرح نهج البلاغة :واقدى روايت كرده است كه از حسن بصرى ، درباره على عليه السلام پرسيده شد ، چون پنداشته مى شد كه از وى روىْ گردان است ، حالْ آن كه چنين نبود. گفت : چه بگويم درباره كسى كه چهار ويژگى را در خود گِردآورده است : اعتماد پيامبر صلى الله عليه و آله بر او در اعلان برائت؛ گفته پيامبر صلى الله عليه و آله به وى در جنگ تبوك (چون اگر جز نبوّت ، چيزى از او بازداشته شده بود ، هر آينه استثنا مى كرد)؛ سخن پيامبر صلى الله عليه و آله : «دو وزين (ثقلان)، كتاب خدا و عترتم هستند»؛ و اين كه هيچ گاه كسى بر او فرمانده نشد ، و اميران ، بر غير او امير شدند.

الأمالى ، صدوق_ به نقل از سعد ، از حسن بصرى _: به وى خبر رسيد كه كسى مى پندارد وى بر على عليه السلام خُرده گيرى مى كند. روزى بين يارانش به پا ايستاد و گفت : تصميم گرفتم درِ خانه ام را ببندم و از خانه خارج نشوم تا مرگم فرا رسد. به من خبر رسيده كه از بينِ شما كسى مى پندارد كه من بر بهترين فرد پس از پيامبرمان، انيس و هم نشين او ، گشاينده غم او در سختى ها ، و رزم آورِ دليران در روز درگيرى ، خُرده گيرى مى كنم . مردى از نزد شما رفته كه قرآن را خوانده و آن را بزرگ داشته است؛ دانش را گرفته و افزوده ، به شدّت [ و قدرت]، دست يافته و آن را در فرمان بردارى از خدايش به كار گرفته است؛ بر رنجِ جنگ ، صبور و در سختى ها و گرفتارى ها شاكر بوده است؛ به كتاب پروردگارش عمل كرده است و خيرخواه پيامبر صلى الله عليه و آله (پسر عمو و برادرش) بوده است . او را از بينِ يارانش به برادرى گزيد ، و رازش را نزد او نهاد ، و على در حال كوچكى براى او مجاهده كرد ، و در بزرگى همراهش جنگيد. اوست كه [ براى دين خدا] هماوردان را كشت ، و سواركاران را بر زمين افكند تا آن كه جنگ به پايان رسيد. به پيمان پيامبرش پايبند مانْد. هيچ بازدارنده اى او را باز نداشت و هيچ مخالفى بر او چيره نگشت. پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشت ، در حالى كه از او راضى بود. از نظر دانش ، داناترينِ مسلمانان بود ، و در فهم ، فهيم ترينِ آنان ، و در اسلام آوردن ، با سابقه ترينِ آنان . در مناقب ، هيچ كس هم پاى او نبود ، و در همگنانش هيچ كس شبيه او نبود. خويشتن را از شهواتْ باز داشت و در مواضع غفلت ، براى خدا كار كرد ، و در سوز و سرما ، طهارت كامل انجام داد، و در نمازها خشوع به كار گرفت، و با گذر از سختى ها از لذّت ها بُريد . خوش خُلق و ريشه دار بود. از سنّت هاى پيامبرش پيروى كرد و پا در جاى قدم ولى اش نهاد. چگونه درباره او چيزى بگويم كه مرا بد عاقبت سازد ، و من كسى را نمى شناسم كه در او نقصى ببيند. از آزار ما دست برداريد و راه تباهى را كنار نهيد.

.

ص: 130

9 / 12الخَليلُ بنُ أحمَدَ (1)الأمالي للطوسي عن محمّد بن سلام الجمحي :حَدَّثَني يونُسُ بنُ حَبيبٍ النَّحوِيُّ _ وكانَ عُثمانِيّا _ قالَ : قُلتُ لِلخَليلِ بنِ أحمَدَ : اُريدُ أن أسأَلَكَ عَن مَسأَلَةٍ ، فَتَكتُمُها عَلَيَّ ؟ قالَ : إنَّ قَولَكَ يَدُلُّ عَلى أنَّ الجَوابَ أغلَظُ مِنَ السُّؤالِ ، فَتَكتُمُهُ أنتَ أيضا ؟ قالَ : قُلتُ : نَعَم ، أيّامَ حَياتِكَ .قالَ : سَل . قالَ : قُلتُ : ما بالُ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وآلِهِ ورَحِمِهِم كَأَنَّهُم كُلَّهُم بَنو اُمٍّ واحِدَةٍ وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام مِن بَينِهِم كَأَنَّهُ ابنُ عَلَّةٍ (2) ؟ قالَ مِن أينَ لَكَ هذَا السُّؤالُ ؟ قالَ : قُلتُ : قَد وَعَدتَنِي الجَوابَ . قالَ : وقَد ضَمِنتَ الكِتمانَ قالَ : قُلتُ : أيّامَ حَياتِكَ ، فَقالَ : إنَّ عَلِيّا عليه السلام تَقَدَّمَهُم إسلاما ، وفاقَهُم عِلما ، وبَذَّهُم (3) شَرَفا ، ورَجَحَهُم زُهدا ، وطالَهُم جِهادا ، فَحَسَدوهُ ، وَالنّاسُ إلى أشكالِهِم وأشباهِهِم أميَلُ مِنهُم إلى مَن بانَ مِنهُم ، فَافهَم . (4)

.


1- .أبو عبد الرحمن الخليل بن أحمد الفراهيدي البصري : أحد الأعلام ، أخذ عنه سيبويه النحو ، والنضر بن شميل و . .. وهو أوّل من استخرج العروض وحصر أشعار العرب بها . له كتاب العين في اللغة . وثّقه ابن حبّان . ولد سنة 100 ه وتوفّي سنة 175 ه وقيل : سنة نيّف وستّين ومائة (راجع سير أعلام النبلاء : ج 7 ص 429 الرقم 161 وتهذيب الكمال : ج 8 ص 330 الرقم 1725 وتهذيب التهذيب : ج 2 ص 101 الرقم 2065) .
2- .العلّة : الضرّة ، وبنو العلّات : بنو رجل واحد من اُمّهات شتّى (لسان العرب : ج 11 ص 470 «علل») .
3- .بذّه : علاه وفاقه (لسان العرب : ج 3 ص 477 «بذذ») .
4- .الأمالي للطوسي : ص 608 ح 1256 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 76 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 37 وليس فيه «فحسدوه» ، تنقيح المقال : ج 1 ص 403 الرقم 3769 .

ص: 131

9 / 12 خليل بن احمد

9 / 12خليل بن احمد (1)الأمالى ، طوسى_ به نقل از محمّد بن سلام جُمحى _: يونس بن حبيب نحوى _ كه گرايش عثمانى داشت _ ، به من خبر داد كه به خليل بن احمد گفتم : مى خواهم مسئله اى را از تو بپرسم. آيا آن را مخفى نگه خواهى داشت؟ گفت : حرف تو دليل بر اين است كه پاسخ پرسشت شديدتر از خودِ پرسش است. بنابراين ، [ بگو آيا] تو هم آن را مخفى خواهى داشت؟ گفتم : آرى ، تا زمانى كه زنده اى. گفت : بپرس. گفتم : چرا اصحاب پيامبر خدا و خويشانشان ، همچون پسران يك مادر به نظر مى رسند و على بن ابى طالب از بين آنان ، مثل فرزند هَووست؟ گفت : اين پرسش از كجا مايه مى گيرد؟ گفتم : تو وعده دادى كه پاسخ بدهى. گفت : و تو ضمانت دادى كه آن را پنهان دارى. گفتم : تا زمانى كه زنده اى . گفت : چون در اسلام آوردن بر آنان پيشى گرفته بود و در دانش ، از آنان برتر بود. در شرافت ، والاتر از آنان ، و در زهد ، برتر ، و در جهاد ، پُر سابقه تر بود. بنا بر اين ، به وى حسادت ورزيدند و مردم ، به همگون ها و هم رديف هاى خود ، علاقه مندترند تا به كسانى كه با آنان فرق دارند. اين را بدان.

.


1- .ابو عبد الرحمان خليل بن احمد فَراهيدى بصرى ، يكى از بزرگان است . سيبويه و نضر بن شميل و ديگران ، نحو را از وى آموختند ... وى نخستين كسى است كه دانش عروض را استخراج كرد و اشعار عرب را در آن عروض ، منحصر ساخت. در لغت، كتاب العين را دارد. ابن حبّان ، وى را موثّق شمرده است. در سال 100 ق ، به دنيا آمد و در سال 175 ق ، درگذشت. گفته شده كه در سال صد و شصت و اندى درگذشته است (ر. ك: سير أعلام النبلاء: ج 7 ص 429 ش161 ، تهذيب الكمال : ج 8 ص 330 ش1725 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 101 ش2065).

ص: 132

علل الشرائع عن أبي زيد النحوي الأنصاري :سَأَلتُ الخَليلَ بنَ أحمَدَ العَروضِيَّ ، فَقُلتُ لَهُ : لِمَ هَجَرَ النّاسُ عَلِيّا عليه السلام وقُرباهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قُرباهُ ، ومَوضِعُهُ مِنَ المُسلِمينَ مَوضِعُهُ ، وعَناهُ فِي الإِسلامِ عَناهُ ؟ فَقالَ : بَهَرَ وَاللّهِ نورُهُ أنوارَهُم ، وغَلَبَهُم عَلى صَفوِ كُلِّ مَنهَلٍ ، وَالنّاسُ إلى أشكالِهِم أميَلُ ، أما سَمِعتَ قَولَ الأَوَّلِ يَقولُ : وكُلُّ شَكلٍ لِشَكلِهِ ألِفٌ أما تَرَى الفيلَ يَألَفُ الفيلا (1)

تنقيح المقال_ في تَرجَمَةِ الخَليلِ بنِ أحمَدَ _: قيلَ لَهُ : مَا الدَّليلُ عَلى أنَّ عَلِيّا عليه السلام إمامُ الكُلِّ فِي الكُلِّ ؟ قالَ : اِحتِياجُ الكُلِّ إلَيهِ وَاستِغناؤُهُ عَنِ الكُلِّ . (2)

تنقيح المقال_ في تَرجَمَةِ الخَليلِ بنِ أحمَدَ _: قيلَ لَهُ : ما تَقولُ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؟ فَقالَ : ما أقولُ في حَقِّ امرِئٍ كَتَمَت مَناقِبَهُ أولِياؤُهُ خَوفا ، وأعداؤُهُ حَسَدا ، ثُمَّ ظَهَرَ مِن بَينِ الكَتمَينِ ما مَلَأَ الخافِقَينِ . (3)

.


1- .علل الشرائع : ص 145 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 300 ح 341 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 213 ، روضة الواعظين : ص 130 ، تنقيح المقال : ج 1 ص 403 الرقم 3769 .
2- .تنقيح المقال : ج 1 ص 403 الرقم 3769 .
3- .تنقيح المقال : ج 1 ص 403 الرقم 3769 ، الرواشح السماويّة : ص 203 .

ص: 133

علل الشرائع_ به نقل از ابو زيد نحوى انصارى _: از خليل بن احمد عَروضى پرسيدم كه : چرا مردم از على دورى گزيدند، با آن كه خويشاوندى او با پيامبر خدا در آن حد بود و جايگاهش در بين مسلمانان ، چنان جايگاهى بود و رنجَش براى اسلام ، آن سان بود؟ گفت : سوگند به خدا ، نور او ، نور آنان را مغلوب ساخته بود و در زلال هر چشمه اى ، بر آنان برترى يافته است و مردم به همگون هاى خود ، متمايل ترند. آيا سخن نخستين را نشنيده اى كه مى گفت : هر شكلى با شكل خود مأنوس است آيا نمى بينى كه فيل با فيل ، مأنوس است؟ (1)

تنقيح المقال_ در شرح حالِ خليل بن احمد _: به وى گفته شد : دليل بر اين كه على عليه السلام ، امام همه در همه امور است ، چيست؟ گفت : نيازمندى همه به وى ، و بى نيازىِ او از همه.

تنقيح المقال_ در شرح حال خليل بن احمد _: به وى گفته شد : درباره على بن ابى طالب، چه مى گويى؟ گفت : چه بگويم درباره كسى كه شايستگى هايش را دوستانش به خاطر ترس ، مخفى داشتند و دشمنانش به خاطر كينه . و از بين اين دو پنهانكارى ، آن قدر فضايل ظاهر شد كه مشرق و مغرب را پُر ساخت.

.


1- .[كبوتر با كبوتر ، باز با باز / كند همجنس با همجنس پرواز] .

ص: 134

9 / 13سُفيانُ الثَّورِيُّ (1)المناقب لابن شهر آشوب عن سفيان الثوري :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام كَالجَبَلِ بَينَ المُسلِمينَ وَالمُشرِكينَ ؛ أعَزَّ اللّهُ بِهِ المُسلِمينَ ، وأذَلَّ بِهِ المُشرِكينَ . (2)

حلية الأولياء عن عطاء بن مسلم :سَمِعتُ سُفيانَ يَقولُ : ما حاجَّ عَلِيٌّ أحَدا إلّا حَجَّهُ . (3)

9 / 14الشّافِعِيُّ (4)الصواعق المحرقة :قالَ [الشّافِعِيُّ] : قالوا تَرَفَّضتَ قُلتُ كَلّا مَا الرَّفضُ ديني ولَا اعتِقادي لكِن تَوَلَّيتُ غَيرَ شَكِّ خَيرَ إمامٍ وخَيرَ هادي إن كانَ حُبُّ الوَلِيِّ رَفضا فَإِنَّني أرفَضُ العِبادِ وقالَ أيضا : يا راكِبا قِف بِالمُحَصَّبِ مِن مِنى وَاهتِف بِساكِنِ خَيفِها وَالنّاهِضِ سَحَرا إذا فاضَ الحَجيجُ إلى مِنى فَيضا كَمُلتَطِمِ الفُراتِ الفائِضِ إن كانَ رَفضا حُبُّ آلِ مُحَمَّدٍ فَليَشهَدِ الثَّقَلانِ أنّي رَافِضِيٌّ (5)

.


1- .سفيان بن سعيد بن مسروق الثوري : ولد سنة 97 ه في خلافة سليمان بن عبد الملك، ومات بالبصرة سنة 161 ه في خلافة المهدي . قال ابن عيينة : أصحاب الحديث ثلاثة : ابن عبّاس في زمانه،والشعبي في زمانه،والثوري في زمانه (راجع سير أعلام النبلاء : ج 7 ص 229 الرقم 82 والطبقات الكبرى : ج 6 ص 371 وتهذيب التهذيب : ج 2 ص 356 الرقم 2866) .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 68 .
3- .حلية الأولياء: ج7ص34؛المناقب لابن شهر آشوب:ج2 ص45.
4- .محمّد بن إدريس بن العبّاس بن عثمان بن شافع ؛ إمام المذهب الشافعي : ولد بغزّة سنة 150 ه ووفاته في سنة 204 ه . قال أحمد بن حنبل : الشافعي فيلسوف في أربعة أشياء : في اللغة ، واختلاف الناس ، والمعاني ، والفقه (راجع سير أعلام النبلاء : ج 10 ص 5 و 10 و 81 و تهذيب الكمال : ج 24 ص 376 الرقم 5049) .
5- .الصواعق المحرقة : ص 133 .

ص: 135

9 / 13 سُفيان ثَورى

9 / 14 شافِعى

9 / 13سُفيان ثَورى (1)المناقب ، ابن شهرآشوب_ به نقل از سفيان ثورى _: على بن ابى طالب در بين مسلمانان و مشركان ، چون كوه بود كه خداوند به وسيله او مسلمانان را عزّت بخشيد و مشركان را ذليل ساخت.

حِلية الأولياء_ به نقل از عطاء بن مسلم _: از سفيان شنيدم كه مى گفت : على عليه السلام با كسى مناظره نكرد ، جز آن كه او را شكست داد.

9 / 14شافِعى (2)الصواعق المحرقة :شافعى سرود : گفتند رافضى شده اى . گفتم : هرگز! رفض ، نه دين من است و نه باورم. امّا بدون هيچ ترديدى دوست دارم بهترين پيشوا و بهترين هدايتگر را. اگر دوست داشتن «ولى» رفض است من رافضى ترينِ بندگانم. و همچنين سرود : اى سواره! در مُحَصَّبِ (3) مِنا درنگ كن و به ساكنان و رهگذران خَيف ندا ده ، در آن سحرگاهان كه حاجيان به سوى مِنا چون خروش فُرات به راه مى افتند ، كه : اگر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله ، رافضى گرى است جنّ و انس ، گواهى دهند كه من رافضى ام.

.


1- .سفيان بن سعيد بن مسروق ثورى ، در سال 97 ق ، در زمان خلافت سليمان بن عبد الملك به دنيا آمد و در سال 161ق ، در خلافت مهدى در بصره درگذشت. ابن عيينه گفته : اصحاب حديث ، سه نفرند : ابن عبّاس در زمان خودش ، شعبى در زمان خودش ، و ثورى در زمان خودش (ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج 7 ص 229 ش 82 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 371 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 356 ش2866) .
2- .محمّد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع ، پيشواى مذهب شافعى ، در غزّه در سال 150 ق ، به دنيا آمد و در سال 204 ق ، درگذشت. احمد بن حنبل گفته : شافعى در چهار رشته داناى كل بود ؛ در لغت ، داورى ، معانى و فقه (ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج 10 ص 5 و 10 و 81 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 376 ش5049) .
3- .محصَّب ، مسيلى بين مكّه و مِناست و مسجدى در آن جاست كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله در آن جا فرود آمد و نماز گزارد . (م)

ص: 136

9 / 15الشَّعبِيُّ (1)المناقب للخوارزمي عن الشعبي :م_ا نَ__دري ما نَصنَعُ بِعَلِيٍّ إن أحبَبناهُ افتَقَرنا ، وإن أبغَضناهُ كَفَرنا! (2)

الإرشاد :قَد شاعَ الخَبَرُ وَاستَفاضَ عَنِ الشَّعبِيِّ أنَّهُ كانَ يَقولُ : لَقَد كُنتُ أسمَعُ خُطَباءَ بَني اُمَيَّةَ يَسُبّونَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى مَنابِرِهِم فَكَأَنَّما يُشالُ بِضَبعِهِ إلَى السَّماءِ ، وكُنتُ أسمَعُهُم يَمدَحونَ أسلافَهُم عَلى مَنابِرِهِم فَكَأَنَّما يَكشِفونَ عَن جيفَةٍ . (3)

شرح نهج البلاغة :قالَ الشَّعبِيُّ _ وقَد ذَكَرَهُ عليه السلام _ : كانَ أسخَى النّاسِ ، كانَ عَلَى الخُلُقِ الَّذي يُحِبُّهُ اللّهُ : السَّخاءِ وَالجودِ ، ما قالَ : «لا» لِسائِلٍ قَطُّ . (4)

.


1- .عامر بن شراحيل بن عبد ، وقيل : عامر بن عبد اللّه بن شراحيل الشعبي الحميري ، أبو عمرو الكوفي : من شعب همدان . قال منصور الغداني عن الشعبي : أدركت خمسمئة من الصحابة . قال أبوجعفر الطبري في طبقات الفقهاء : كان ذا أدب وفقه وعلم . والمشهور إنّ مولده كان لستّ سنين خلت من خلافة عمر . وفي سنة وفاته أقوال : من سنة 103 ه إلى سنة 110 ه (راجع تهذيب التهذيب : ج 3 ص 44 الرقم 3588) .
2- .المناق_ب ل_لخوارزمي : ص 330 الرقم 350 ؛ المناق_ب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 214 .
3- .الإرشاد:ج1 ص309، المناقب لابن شهر آشوب:ج2 ص351.
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 22 وراجع الصراط المستقيم : ج 1 ص 162 .

ص: 137

9 / 15 شَعبى

9 / 15شَعبى (1)المناقب ، خوارزمى_ به نقل از شعبى _: نمى دانيم با على عليه السلام چه كار كنيم. اگر دوستش بداريم ، نيازمند مى شويم ، و اگر دشمنش داريم ، كافر مى گرديم.

الإرشاد :خبرى شايع و مستفيض است كه شعبى مى گفت : من سخنوران بنى اميّه را ديده ام كه در منبرهايشان به على بن ابى طالب عليه السلام بد مى گفتند ؛ ولى گويى كه بازوى او را گرفته ، به طرف آسمان، بالا مى بردند و در منبر ، گذشتگان خود را ستايش مى كردند؛ ولى گويى خاك از روى مردار ، كنار مى زدند.

شرح نهج البلاغة_ به نقل از شعبى ، در وقتى كه از على عليه السلام ياد كرده بود _: او بخشنده ترينِ بخشنده ترينِ مردم بود ، و بر خُلقى بود كه خداوند ، آن را دوست داشت : سخاوت و بخشندگى . هيچ گاه به كمك خواهى پاسخِ «نه» نگفت.

.


1- .عامر بن شَراحيل بن عبد (و يا عامر بن عبد اللّه بن شراحيل) شعبى حميرى ، ابو عمرو كوفى ، از مردم هَمْدان. منصور غدانى از شعبى نقل كرده است : «پانصد تن از صحابه را ديدم». ابو جعفر طبرى در طبقات الفقهاء آورده : وى داراى ادب ، فقه و علم بود. مشهور ، اين است كه تولّدش در سال ششم خلافت عمر بود. در سال مرگش به چند قول ، اختلاف است : از سال 103 تا 110 ق . (ر. ك : تهذيب التهذيب: ج 3 ص 44 ش3588).

ص: 138

9 / 16عامِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَيرِ (1)الاستيعاب عن عامر بن عبد اللّه بن الزبير_ لَمّا سَمِعَ ابنا لَهُ يَتَنَقَّصُ عَلِيّا _: إيّاكَ وَالعَودَةَ إلى ذلِكَ ؛ فَإِنَّ بَني مَروانَ شَتَموهُ سِتّينَ سَنَةً فَلَم يَزِدهُ اللّهُ بِذلِكَ إلّا رِفعَةً ، وإنَّ الدّينَ لَم يَبنِ شَيئا فَهَدَمَتهُ الدُّنيا ، وإنَّ الدُّنيا لَم تَبنِ شَيئا إلّا عاوَدَت عَلى ما بَنَت فَهَدَمَتهُ . (2)

9 / 17الفَخرُ الرّازِيُّ (3)تفسير الفخر الرازي :مَنِ اقتَدى في دينِهِ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَقَدِ اهتَدى ، وَالدَّليلُ عَلَيهِ قَولُهُ عليه السلام : «اللّهُمَّ أدِرِ الحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيثُ دارَ» . (4)

راجع : ج 2 ص 192 (عليّ مع الحقّ) .

.


1- .عامر بن عبد اللّه بن الزبير بن العوّام الأسدي ، أبو الحارث المدني : قال العجلي : مدنيّ تابعيّ ثقة . وذكره ابن حبّان في الثقات وقال : كان عالما فاضلاً ، مات سنة 121 ه (راجع تهذيب التهذيب : ج 3 ص 49 الرقم 3595) .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 215 الرقم 1875 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 221 وفيه «قال ابن لعامر بن عبد اللّه بن الزبير لولده» ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 296 نحوه وفيه «ثمانين عاما» بدل «ستّين سنة» . راجع : ج 12 ص 540 (عامر بن عبد اللّه بن الزبير) .
3- .فخر الدين محمّد بن عمر بن الحسين القرشي البكري الطبرستاني ، الاُصوليّ المفسّر ، كبير الأذكياء والحكماء والمصنّفين ، الفقيه الشافعي . ولد سنة 544 ه ، ومات بهَراة سنة 606 ه ، وله بضع وستّون سنة (راجع سير أعلام النبلاء : ج 21 ص 500 الرقم 261 وتفسير الفخر الرازي : ج 1 ص 3) .
4- .تفسير الفخر الرازي : ج 1 ص 210 .

ص: 139

9 / 16 عامر بن عبد اللّه بن زُبير

9 / 17 فخر رازى

9 / 16عامر بن عبد اللّه بن زُبير (1)الاستيعاب_ به نقل از عامر بن عبد اللّه بن زبير _: وقتى شنيد كه يكى از پسرانش از على عليه السلام عيبجويى مى كند ، گفت : ديگر چنين كارى مكن . مروانيان ، شصت سال، او را بد گفتند و خداوند با كار آنان ، جز بر بلند مرتبگى او نيفزود. دين ، چيزى را به پا نكرده است كه دنيا بتواند آن را نابود كند ، و دنيا چيزى نساخته ، جز آن كه به سراغ آنچه ساخته ، آمده و آن را نابود كرده است.

9 / 17فخر رازى (2)تفسير الفخر الرازى :هر كس در دينش به على بن ابى طالب عليه السلام اقتدا كند ، هدايت شده است. دليل آن هم سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود : «پروردگارا! حق را هميشه بر محور على بچرخان ، هر جا كه او مى چرخد».

ر . ك : ج 2 ص 193 (على با حق است) .

.


1- .ابو حارث عامر بن عبد اللّه بن زبير بن عوّام اسدى مدنى . عجلى درباره اش گفته : وى مدنى تابعى و قابل اعتماد است. ابن حبّان ، وى را در موثّقان ذكر كرده و گفته : وى فاضل و عالم بود . در سال 121 ق ، درگذشته است (ر. ك : تهذيب التهذيب : ج 3 ص 49 ش 3595).
2- .فخر الدين محمّد بن عمر بن حسين قرشى بكرى طبرستانى ، اصولى ، مفسّر ، بزرگِ زيركان ، حكيمان و نويسندگان و فقيه شافعى است. در سال 544 ق ، به دنيا آمد و در سال 606 ق ، در هرات درگذشت و شصت و اندى سال عمر كرد (ر . ك : سير أعلام النبلاء : ج 21 ص 500 ش261 ، تفسير الفخر الرازى : ج 1 ص 3) .

ص: 140

9 / 18المَأمونُ العَبّاسِيُّ (1)عيون أخبار الرضا عليه السلام عن إسحاق بن حمّاد بن زيد_ في مُجادَلَةِ المَأمونِ المُخالِفينَ في إمامَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وتَفضيلِهِ عَلى سائِرِ النّاسِ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: سَمِعنا (2) يَحيَى بنَ أكثَمَ القاضِيَ قالَ : أمَرَنِي المَأمونُ بِإِحضارِ جَماعَةٍ مِن أهلِ الحَديثِ ، وجَماعَةٍ مِن أهلِ الكَلامِ وَالنَّظَرِ ، فَجَمَعتُ لَهُ مِنَ الصِّنفَينِ زُهاءَ أربَعينَ رَجُلاً ، ثُمَّ مَضَيتُ بِهِم ، فَأَمَرتُهُم بِالكَينونَةِ في مَجلِسِ الحاجِبِ لِاُعلِمَهُ بِمَكانِهِم ، فَفَعَلوا فَأَعلَمتُهُ ، فَأَمَرَني بِإِدخالِهِم ، فَدَخَلوا فَسَلَّموا فَحَدَّثَهُم ساعَةً وآنَسَهُم ، ثُمَّ قالَ : إنّي اُريدُ أن أجعَلَكُم بَيني وبَينَ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى في يَومي هذا حُجَّةً ؛ فَمَن كانَ حاقِناً (3) أو لَهُ حاجَةٌ فَليَقُم إلى قَضاءِ حاجَتِهِ ، وَانبَسِطوا وسُلّوا أخفافَكُم وضَعوا أردِيَتَكُم ، فَفَعَلوا ما اُمِروا بِهِ ، فَقالَ : يا أيُّهَا القَومُ! إنَّمَا استَحضَرتُكُم لِأَحتَجَّ بِكُم عِندَ اللّهِ تَعالى ، فَاتَّقُوا اللّهَ وَانظُروا لِأَنفُسِكُم وإمامِكُم ، ولا يَمنَعكُم جَلالَتي ومَكاني مِن قَولِ الحَقِّ حَيثُ كانَ ، ورَدِّ الباطِلِ على مَن أتى بِهِ ، وأشفِقوا عَلى أنفُسِكُم مِنَ النّارِ ، وتَقَرَّبوا إلَى اللّهِ تَعالى بِرِضوانِهِ ، وإيثارِ طاعَتِهِ ؛ فَما أحَدٌ تَقَرَّبَ إلى مَخلوقٍ بِمَعصِيَةِ الخالِقِ إلّا سَلَّطَهُ اللّهُ عَلَيهِ ، فَناظِروني بِجَميعِ عُقولِكُم . إنّي رَجُلٌ أزعُمُ أنَّ عَلِيّاً عليه السلام خَيرُ البَشَرِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِن كُنتُ مُصيباً فَصَوِّبوا قَولي ، وإن كُنتُ مُخطِئاً فَرُدّوا عَلَيَّ ، وهلُمّوا ؛ فَإِن شِئتُم سَأَلتُكُم ، وإن شِئتُم سَأَلتُموني . فَقالَ لَهُ الَّذينَ يَقولونَ بِالحَديثِ : بَل نَسأَلُكَ . فَقالَ : هاتوا ، وقَلِّدوا كَلامَكُم رَجُلاً واحِدا مِنكُم ، فَإِذا تَكَلَّمَ ؛ فَإِن كانَ عِندَ أحَدِكُم زِيادَةً فَليَزِد ، وإن أتى بِخَلَلٍ فَسَدِّدوهُ . فَقالَ قائِلٌ مِنهُم : إنَّما نَحنُ نَزعُمُ أنَّ خَيرَ النّاسِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أبو بَكرٍ مِن قِبَلِ أنَّ الرِّوايَةَ المُجمَعَ عَلَيها جاءَت عَنِ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ : اِقتَدوا بِاللَّذَينِ مِن بَعدي أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، فَلَمّا أمَرَ نَبِيُّ الرَّحمَةِ بِالِاقتِداءِ بِهِما ، عَلِمنا أنَّهُ لَم يَأمُر بِالِاقتِداءِ إلّا بِخَيرِ النّاسِ . فَقالَ المَأمونُ : الرِّواياتُ كَثيرَةٌ ، ولابُدَّ مِن أن تَكونَ كُلُّها حَقّا أو كُلُّها باطِلاً ، أو بَعضُها حَقّا وبَعضُها باطِلاً ؛ فَلَو كانَت كُلُّها حَقّا كانَت كُلُّها باطِلاً ؛ مِن قِبَلِ أنَّ بَعضَها يَنقُضُ بَعضا ، ولَو كانَت كُلُّها باطِلاً كانَ في بُطلانِها بُطلانُ الدّينِ ، ودُروسُ الشَّريعَةِ ؛ فَلَمّا بَطَلَ الوَجهانِ ثَبَتَ الثّالِثُ بِالاِضطِرارِ ؛ وهُوَ أنَّ بَعضَها حَقٌّ وبَعضَها باطِلٌ ؛ فَإِذا كانَ كَذلِكَ فَلابُدَّ مِن دَليلٍ عَلى ما يَحِقُّ مِنها ؛ لِيُعتَقَدَ ، ويُنفى خِلافُهُ ، فَإِذا كانَ دَليلُ الخَبَرِ في نَفسِهِ حَقّا كانَ أولى ما أعتَقِدُهُ وآخُذُ بِهِ . ورِوايَتُكَ هذِهِ مِنَ الأَخبارِ الَّتي أدِلَّتُها باطِلَةٌ في نَفسِها ، وذلِكَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أحكَمُ الحُكَماءِ ، وأولَى الخَلقِ بِالصِّدقِ ، وأبعَدُ النّاسِ مِنَ الأَمرِ بِالمُحالِ ، وحَملِ النّاسِ عَلَى التَّدَيُّنِ بِالخِلافِ ؛ وذلِكَ أنَّ هذَينِ الرَّجُلَينِ لا يَخلُوا مِن أن يَكونا مُتَّفِقَينِ مِن كُلِّ جِهَةٍ أو مُختَلِفَينِ ؛ فَإِن كانا مُتَّفِقَينِ مِن كُلِّ جِهَةٍ كانا واحِدا فِي العَدَدِ وَالصِّفَةِ وَالصّورَةِ وَالجِسمِ ، وهذا مَعدومٌ أن يَكونَ اثنانِ بِمَعنىً واحِدٍ مِن كُلِّ جِهَةٍ ، وإن كانا مُختَلِفَينِ ، فَكَيفَ يَجوزُ الِاقتِداءُ بِهِما ؟ وهذا تَكليفُ ما لا يُطاقُ ؛ لِأَنَّكَ إذَا اقتَدَيتَ بِواحِدٍ خالَفتَ الآخَرَ . وَالدَّليلُ عَلَى اختِلافِهِما أنَّ أبا بَكرٍ سَبى أهلَ الرِّدَّةِ ورَدَّهُم عُمَرُ أحرارا ، وأشارَ عُمَرُ إلى أبي بَكرٍ بِعَزلِ خالِدٍ وبِقَتلِهِ بِمالِكِ بنِ نُوَيرَةَ ، فَأَبى أبو بَكرٍ عَلَيهِ ، وحَرَّمَ عُمَرُ المُتعَتَينِ ولَم يَفعَل ذلِكَ أبو بَكرٍ ، ووَضَعَ عُمَرُ ديوانَ العَطِيَّةِ ولَم يَفعَلهُ أبو بَكرٍ ، وَاستَخلَفَ أبو بَكرٍ ولَم يَفعَل ذلِكَ عُمَرُ ، ولِهذا نَظائِرُ كَثيرَةٌ . قالَ مُصَنِّفُ هذَا الكِتابِ : في هذا فَصلٌ ولَم يَذكُر[هُ] (4) المَأمونُ لِخَصمِهِ ؛ وهُوَ أنَّهُم لَم يَرووا أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : اِقتَدوا بِاللَّذَينِ مِن بَعدي أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، وإنَّما رَوَوا أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، ومِنهُم مَن رَوى أبا بَكرٍ وعُمَرَ ، فَلَو كانَتِ الرِّوايَةُ صَحيحَةً لَكانَ مَعنى قَولِهِ بِالنَّصبِ : اِقتَدوا بِاللَّذَينِ مِن بَعدي : كِتابِ اللّهِ وَالعِترَةِ يا أبا بَكرٍ وعُمَرُ ، ومَعنى قَولِهِ بِالرَّفعِ : اِقتَدوا أيُّهَا النّاسُ وأبو بَكرٍ وعُمَرُ بِاللَّذَينِ مِن بَعدي كِتابِ اللّهِ وَالعِترَةِ . رَجَعنا إلى حَديثِ المَأمونِ : فَقالَ آخَرُ مِن أصحابِ الحَديثِ : فَإِنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : لَو كُنتُ مُتَّخِذا خَليلاً لَاتَّخَذتُ أبا بَكرٍ خَليلاً . فَقالَ المَأمونُ : هذا مُستَحيلٌ ؛ مِن قِبَلِ أنَّ رِواياتِكُم أنَّهُ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ أصحابِهِ وأخَّرَ عَلِياً عليه السلام فَقالَ لَهُ في ذلِكَ فَقالَ : ما أخَّرتُكَ إلّا لِنَفسي . فَأَيُّ الرِّوايَتَينِ ثَبَتَت بَطَلَتِ الاُخرى. قالَ الآخَرُ : إنَّ عَلِيّا عليه السلام قالَ عَلَى المِنبَرِ : خَيرُ هذِهِ الاُمَّةِ بَعدَ نَبِيِّها أبو بَكرٍ وعُمَرُ . قالَ المَأمونُ : هذا مُستَحيلٌ ؛ مِن قِبَلِ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله لَو عَلِمَ أنَّهُما أفضَلُ ما وَلّى عَلَيهِما مَرَّةً عَمرَو بنَ العاصِ ، ومَرَّةً اُسامَةَ بنَ زَيدٍ . ومِمّا يُكَذِّبُ هذِهِ الرِّوايَةَ قَولُ عَلِيٍّ عليه السلام لَمّا قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وأنَا أولى بِمَجلِسِهِ مِنّي بِقَميصي ، ولكِنّي أشفَقتُ أن يَرجِعَ النّاسُ كُفّارا ، وقَولُهُ عليه السلام : أنّى يَكونانِ خَيرا مِنّي وقَد عَبَدتُ اللّهَ تَعالى قَبلَهُما ، وعَبَدتُهُ بَعدَهُما ؟ قالَ آخَرٌ : فَإِنَّ أبا بَكرٍ أغلَقَ بابَهُ ، وقالَ : هَل مِن مُستَقيلٍ فَاُقيلَهُ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : قَدَّمَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَمَن ذا يُؤَخِّرُكَ ؟ فَقالَ المَأمونُ : هذا باطِلٌ مِن قِبَلِ أنَّ عَلِيّاً عليه السلام قَعَدَ عَن بَيعَةِ أبي بَكرٍ ، ورَوَيتُم أنَّهُ قَعَدَ عَنها حَتّى قُبِضَت فاطِمَةُ عليهاالسلام ، وأنَّها أوصَت أن تُدفَنَ لَيلاً لِئَلّا يَشهَدا جِنازَتَها . ووَجهٌ آخَرُ : وهُوَ أنَّهُ إن كانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله استَخلَفَهُ ، فَكَيفَ كانَ لَهُ أن يَستَقيلَ وهُوَ يَقولُ لِلأَنصارِ : قَد رَضيتُ لَكُم أحَدَ هذَينِ الرَّجُلَينِ أبا عُبَيدَةَ وعُمَرَ ؟ قالَ آخَرُ : إنَّ عَمرَو بنَ العاصِ قالَ : يا نَبِيَّ اللّهِ مَن أحَبُّ النّاسِ إلَيكَ مِنَ النِّساءِ ؟ قالَ : عائِشَةَ . فَقالَ : مِنَ الرِّجالِ ؟ فَقالَ : أبوها . فَقالَ المَأمونُ : هذا باطِلٌ مِن قِبَلِ أنَّكُم رَوَيتُم أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله وُضِعَ بَينَ يَدَيهِ طائِرٌ مَشوِيٌّ فَقالَ : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ ، فَكانَ عَلِيّا عليه السلام . فَأَيُّ رِوايَتِكُم تُقبَلُ ؟ فَقالَ آخَرُ : فَإِنَّ عَلِيّاً عليه السلام قالَ : مَن فَضَّلَني عَلى أبي بَكرٍ وعُمَرَ جَلَدتُهُ حَدَّ المُفتَري . قالَ المَأمونُ : كَيفَ يَجوزُ أن يَقولَ عَلِيٌّ عليه السلام أجلِدُ الحَدَّ عَلى مَن لا يَجِبُ حَدٌّ عَلَيهِ ، فَيَكونَ مُتَعَدِّياً لِحُدودِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، عامِلاً بِخِلافِ أمرِهِ ، ولَيسَ تَفضيلُ مَن فَضَّلَهُ عَلَيهِما فِريَةً ، وقَد رَوَيتُم عَن إمامِكُم أنَّهُ قالَ : وليتُكُم ولَستُ بِخَيرِكُم . فَأَيُّ الرَّجُلَينِ أصدَقُ عِندَكُم ؛ أبو بَكرٍ عَلى نَفسِهِ أو عَلِيٌّ عليه السلام على أبي بَكرٍ ؟ مَعَ تَناقُضِ الحَديثِ في نَفسِهِ ، ولابُدَّ لَهُ في قَولِهِ مِن أن يَكونَ صادِقاً أو كاذِباً ، فَإِن كانَ صادِقاً فَأَنّى عَرَفَ ذلِكَ ؟ بِوَحيٍ ؟ فَالوَحيُ مُنقَطِعٌ ، أو بِالتَّظَنّي ؟ فَالمُتَظَنّي مُتَحَيِّرٌ ، أو بِالنَّظَرِ ؟ فَالنَّظَرُ مَبحَثٌ ، وإن كانَ غَيرَ صادِقٍ ، فَمِنَ المُحالِ أن يَلِيَ أمرَ المُسلِمينَ ، ويَقومَ بِأَحكامِهِم ، ويُقيمَ حُدودَهُم كَذّابٌ . قالَ آخَرُ : فَقَد جاءَ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : أبو بَكرٍ وعُمَرُ سَيِّدا كُهولِ أهلِ الجَنَّةِ . قالَ المَأمونُ : هذَا الحَديثُ مُحالٌ ؛ لِأَنَّهُ لا يَكونُ فِي الجَنَّةِ كَهلٌ ، ويُروى أنَّ أشجَعِيَّةً كانَت عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : لا يَدخُلُ الجَنَّةَ عَجوزٌ . فَبَكَت ، فَقالَ لَهَا النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «إِنَّ_آ أَنشَأْنَ_هُنَّ إِنشَآءً * فَجَعَلْنَ_هُنَّ أَبْكَارًا * عُرُبًا أَتْرَابًا» (5) فَإِن زَعَمتُم أنَّ أبا بَكرٍ يُنشَأُ شابّا إذا دَخَلَ الجَنَّةَ ، فَقَد رَوَيتُم أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام : إنَّهُما سَيِّدا شَبابِ أهلِ الجَنَّةِ مِنَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، وأبوهُما خَيرٌ مِنهُما . قالَ آخَرٌ : فَقَد جاءَ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : لَو لَم أكُن اُبعَثُ فيكُم لَبُعِثَ عُمَرُ. قالَ المَأمون : هذا مُحالٌ ؛ لِأَنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «إِنَّ_آ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ كَمَآ أَوْحَيْنَآ إِلَى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِن بَعْدِهِ» (6) وقالَ تَعالى : «وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثَ_قَهُمْ وَ مِنكَ وَ مِن نُّوحٍ وَ إِبْرَ هِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ» (7) فَهَل يَجوزُ أن يَكونَ مَن لَم يُؤخَذ ميثاقُهُ عَلَى النُّبُوَّةِ مَبعوثاً ، ومَن اُخِذَ ميثاقُهُ عَلَى النُّبُوَّةِ مُؤَخَّرا ؟ ! قالَ آخَرٌ : إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله نَظَرَ إلى عُمَرَ يَومَ عَرَفَةَ فَتَبَسَّمَ فَقالَ : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى باهى بِعِبادِهِ عامَّةً ، وبِعُمَرَ خاصَّةً . فَقالَ المَأمونُ : هذا مُستَحيلٌ ؛ مِن قِبَلِ أنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى لَم يَكُن لِيُباهِيَ بِعُمَرَ ويَدَعَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله ؛ فَيَكونَ عُمَرُ فِي الخاصَّةِ ، وَالنَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فِي العامَّةِ ، ولَيسَت هذِهِ الرِّواياتُ بِأَعجَبَ مِن رِوايَتِكُم أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : دَخَلتُ الجَنَّةَ فَسَمِعتُ خَفَقَ نَعلَينِ ؛ فَإِذا بِلالٌ مَولى أبي بَكرٍ سَبَقَني إلَى الجَنَّةِ . وإنَّما قالَتِ الشّيعَةُ : عَلِيٌّ عليه السلام خَيرٌ مِن أبي بَكرٍ ، فَقُلتُم : عَبدُ أبي بَكرٍ خَيرٌ مِنَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله ؛ لِأَنَّ السّابِقَ أفضَلُ مِنَ المَسبوقِ ، وكَما رَوَيتُم أنَّ الشَّيطانَ يَفِرُّ مِن ظِلِّ عُمَرَ ، وألقى عَلى لِسانِ نَبِيِّ اللّهِ صلى الله عليه و آله : وأنَّهُنَّ الغَرانيقُ العُلى فَفَرَّ مِن عُمَرَ ، وألقى عَلى لِسانِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _ بِزَعمِكُم _ الكُفرَ (8) ! قالَ آخَرُ : قَد قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لَو نَزَلَ العَذابُ ما نَجا إلّا عُمَرُ بنُ الخَطّابِ . قالَ المَأمونُ : هذا خِلافُ الكِتابِ أيضا ؛ لِأَنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ لِنَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله : «وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنتَ فِيهِمْ» (9) فَجَعَلتُم عُمَرَ مِثلَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله ! قالَ آخَرُ : فَقَد شَهِدَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِعُمَرَ بِالجَنَّةِ في عَشَرَةٍ مِنَ الصَّحابَةِ . فَقالَ المَأمونُ : لَو كانَ هذا كَما زَعَمتُم ، لَكانَ عُمَرُ لا يَقولُ لِحُذَيفَةَ : نَشَدتُكَ بِاللّهِ أمِنَ المُنافِقينَ أنَا ؟ فَإِن كانَ قَد قالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : أنتَ مِن أهلِ الجَنَّةِ ولَم يُصَدِّقهُ حَتّى زَكّاهُ حُذَيفَةُ ، فَصَدَّقَ حُذَيفَةَ ولَم يَصَدِّقِ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَهذا عَلى غَيرِ الإِسلامِ ، وإن كانَ قَد صَدَّقَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَلِمَ سَأَلَ حُذَيفَةَ ؟ وهذانِ الخَبَرانِ مُتَناقِضانِ في أنفُسِهِما . قالَ الآخَرُ : فَقَد قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : وُضِعتُ في كِفَّةِ الميزانِ ووُضَعَت اُمَّتي في كِفَّةٍ اُخرى ، فَرَجَحتُ بِهِم ، ثُمَّ وُضِعَ مَكاني أبو بَكرٍَفَرَجَحَ بِهِم ، ثُمَّ عُمَرُ فَرَجَحَ بِهِم ، ثُمَّ رُفِعَ الميزانُ . فَقالَ المَأمونُ : هذا مَحالٌ ؛ مِن قِبَلِ أنَّهُ لا يَخلو مِن أن يَكونَ أجسامَهُما أو أعمالَهُما ؛ فَإِن كانَتِ الأَجسامَ فَلا يَخفى عَلى ذي روحٍ أنَّهُ مَحالٌ ؛ لِأَنَّهُ لا يَرجَحُ أجسامُهُما بِأَجسامِ الاُمَّةِ ، وإن كانَت أفعالَهُما فَلَم تَكُن بَعدُ ، فَكَيفَ تَرجَحُ بِما لَيسَ ؟ فَأَخبِروني بِما (10) يَتَفاضَلُ النّاسُ ؟ فَقالَ بَعضُهُم : بِالأَعمالِ الصّالِحَةِ . قالَ : فَأَخبِروني فَمَن (11) فَضَلَ صاحِبَهُ عَلى عَهدِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ إنَّ المَفضولَ عَمِلَ بَعدَ وَفاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِأَكثَرَ مِن عَمَلِ الفاضِلِ عَلى عَهدِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أ يَلحَقُ بِهِ ؟ فَإِن قُلتُم : نَعَم ، أوجَدتُكُم في عَصرِنا هذا مَن هُوَ أكثَرُ جِهادا وحَجّا وصَوماً وصَلاةً وصَدَقَةً مِن أحَدِهِم . قالوا : صَدَقتَ ، لا يَلحَقُ فاضِلُ دَهرِنا لِفاضِلِ عَصرِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . قالَ المَأمونُ : فَانظُروا فيما رَوَت أئِمَّتُكُمُ الَّذينَ أخَذَتُم عَنهُم أديانَكُم في فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وقيسوا إلَيها ما رَوَوا في فَضائِلِ تَمامِ العَشَرَةِ الَّذينَ شَهِدوا لَهُم بِالجَنَّةِ ؛ فَإِن كانَت جُزءا مِن أجزاءٍ كَثيرَةٍ فَالقَولُ قَولُكُم ، وإن كانوا قَد رَوَوا في فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام أكثَرَ ، فَخُذوا عَن أئِمَّتِكُم ما رَوَوا ولا تَعدوهُ . قالَ : فَأَطرَقَ القَومُ جَميعا . فَقالَ المَأمونُ : ما لَكُم سَكَتُّم ؟ قالوا : قَدِ استُقصينا . قالَ المَأمونُ : فَإِنّي أسأَلُكُم : خَبِّروني أيُّ الأَعمالِ كانَ أفضَلَ يَومَ بَعَثَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله ؟ قالوا : السَّبقُ إلَى الإِسلامِ ؛ لاِنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «السَّ_بِقُونَ السَّ_بِقُونَ * أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» (12) . قالَ : فَهَل عَلِمتُم أحَدا أسبَقَ مِن عَلِيٍّ عليه السلام إلَى الإِسلامِ؟ قالوا : إنَّهُ سَبَقَ حَدَثا لَم يَجرِ عَلَيهِ حُكمٌ ، وأبوبَكرٍ أسلَمَ كَهلاً قَد جَرى عَلَيهِ الحُكمُ ، وبَينَ هاتَينِ الحالَتَينِ فَرقٌ . قالَ المَأمونُ : فَخَبِّروني عَن إسلامِ عَلِيٍّ عليه السلام ؛ أ بِإِلهامٍ (13) مِن قِبَلِ اللّهِ تَعالى أم بِدُعاءِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؟ فَإِن قُلتُم : بِإِلهامٍ فَقَد فَضَّلتُموهُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؛ لِأَنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله لَم يُلهَم بَل أتاهُ جَبرَئيلُ عَنِ اللّهِ تَعالى داعِياً ومُعَرِّفا . فَإِن قُلتُم : بِدُعاءِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؛ فَهَل دَعاهُ مِن قِبَلِ نَفسِهِ أو بِأَمرِ اللّهِ تَعالى؟ فَإِن قُلتُم : مِن قِبَلِ نَفسِهِ ، فَهذا خِلافُ ما وَصَفَ اللّهُ تَعالى بِهِ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله في قَولِهِ تَعالى : «وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ» (14) . وفي قَولِهِ تَعالى : «وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلَا وَحْىٌ يُوحَى» (15) وإن كانَ مِن قِبَلِ اللّهِ تَعالى فَقَد أمَرَ اللّهُ تَعالى نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله بِدُعاءِ عَلِيٍّ عليه السلام مِن بَينِ صَبيانِ النّاسِ وإيثارِهِ عَلَيهِم ، فَدَعاهُ ثِقَةً بِهِ وعِلماً بِتَأييدِ اللّهِ تَعالى. وخُلَّةٌ اُخرى : خَبِّروني عَنِ الحَكيمِ هَل يَجوزُ أن يُكَلِّفَ خَلقَهُ ما لا يُطيقونَ؟ فَإِن قُلتُم : نَعَم ؛ فَقَد كَفَرتُم ، وإن قُلتُم : لا ؛ فَكَيفَ يَجوزُ أن يَأمُرَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله بِدُعاءِ مَن لا يُمكِنُهُ قَبولُ ما يُؤمَرُ بِهِ لِصِغَرِهِ ، وحَداثَةِ سِنِّهِ ، وضَعفِهِ عَنِ القَبولِ؟ وخُلَّةٌ اُخرى : هَل رَأَيتُمُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله دَعا أحَدا مِن صِبيانِ أهلِهِ وغَيرِهِم فَيَكونوا اُسوَةَ عَلِيٍّ عليه السلام ؟ فَإِن زَعَمتُم أنَّهُ لَم يَدعُ غَيرَهُ ، فَهذِهِ فَضيلَةٌ لِعَلِيٍّ عليه السلام عَلى جَميعِ صِبيانِ النّاسِ . ثُمَّ قالَ : أيُّ الأَعمالِ أفضَلُ بَعدَ السَّبقِ إلَى الإِيمانِ؟ قالوا : الجِهادُ في سَبيلِ اللّهِ . قالَ : فَهَل تَجِدونَ لِأَحَدٍ مِنَ العَشَرَةِ فِي الجِهادِ ما لِعَلِيٍّ عليه السلام في جَميعِ مَواقِفِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِنَ الأَثَرِ ؟ هذِهِ بَدرٌ قُتِلَ مِنَ المُشرِكينَ فيها نَيِّفٌ وسِتّونَ رَجُلاً ، قَتَلَ عَلِيٌّ عليه السلام مِنهُم نَيِّفاً وعِشرينَ ، وأربَعونَ لِسائِرِ النّاسِ . فَقالَ قائِلٌ : كانَ أبو بَكرٍ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في عَرِيشَةٍ (16) يُدَبِّرُها . فَقالَ المَأمونُ : لَقَد جِئتَ بِها عَجيبَةً ! أ كانَ يُدَبِّرُ دونَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، أو مَعَهُ فَيَشرَكُهُ ، أو لِحاجَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلى رَأيِ أبي بَكرٍ؟ أيُّ الثَّلاثِ أحَبُّ إلَيكَ أن تَقولَ؟ فَقالَ : أعوذُ بِاللّهِ مِن أن أزعُمَ أنَّهُ يُدَبِّرُ دونَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أو يَشرَكُهُ أو بِافتِقارٍ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلَيهِ ! قالَ : فَمَا الفَضيلَةُ فِي العَريشِ ؟ فَإِن كانَت فَضيلَةُ أبي بَكرٍ بِتَخَلُّفِهِ عَنِ الحَربِ ، فَيَجِبُ أن يَكونَ كُلُّ مُتَخَلِّفٍ فاضِلاً أفضَلَ مِنَ المُجاهِدينَ ، وَاللّهُ عَزَّوجَلَّ يَقولُ : «لَا يَسْتَوِى الْقَ_عِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُوْلِى الضَّرَرِ وَالْمُجَ_هِدُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَ لِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَ_هِدِينَ بِأَمْوَ لِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَ_عِدِينَ دَرَجَةً وَكُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَ_هِدِينَ عَلَى الْقَ_عِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا» (17) . قالَ إسحاقُ بنُ حَمّادِ بنِ زَيدٍ : ثُمَّ قالَ لي : اِقرَأ «هَلْ أَتَى عَلَى الْاءِنسَ_نِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ» (18) ، فَقَرَأتُ حَتّى بَلَغتُ : «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيمًا وَ أَسِيرًا» (19) إلى قَولِهِ : «وَ كَانَ سَعْيُكُم مَّشْكُورًا» (20) ، فَقالَ : فيمَن نَزَلَت هذِهِ الآياتُ ؟ فَقُلتُ : في عَلِيٍّ عليه السلام . قالَ : فَهَل بَلَغَكَ أنَّ عَلِيّا عليه السلام قالَ حينَ أطعَمَ المِسكينَ وَاليَتيمَ وَالأَسيرَ : «إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَآءً وَ لَا شُكُورًا» (21) عَلى ما وَصَفَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ في كِتابِهِ؟ فَقُلتُ : لا . قالَ : فَإِنَّ اللّهَ تَعالى عَرَفَ سَريرَةَ عَلِيٍّ عليه السلام ونِيَّتَهُ ، فَأَظهَرَ ذلِكَ في كِتابِهِ تَعريفا لِخَلقِهِ أمرَهُ ، فَهَل عَلِمتَ أنَّ اللّهَ تَعالى وَصَفَ في شَيءٍ مِمّا وَصَفَ فِي الجَنَّةِ ما في هذِهِ السّورَةِ : «قَوَارِيرَاْ مِن فِضَّةٍ» (22) . قُلتُ : لا . قالَ : فَهذِهِ فَضيلَةٌ اُخرى ، فَكَيفَ تَكونُ القَواريرُ مِن فِضَّةٍ ؟ فَقُلتُ : لا أدري . قالَ : يُريدُ كَأَنَّها مِن صَفائِها مِن فِضَّةٍ يُرى داخِلُها كَما يُرى خارِجُها . وهذا مِثلُ قَولِهِ صلى الله عليه و آله : «يا أنجَشَةُ (23) ، رُوَيدا سَوقَكَ (24) بِالقَواريرِ» ؛ وعَنى بِهِ نِساءً كَأَنَّهَا القَواريرُ رِقَّةً . وقَولُهُ صلى الله عليه و آله : «رَكِبتُ فَرَسَ أبي طَلحَةَ ، فَوَجَدتُهُ بَحرا» ؛ أي كَأَنَّهُ بَحرٌ مِن كَثرَةِ جَريِهِ وعَدوِهِ . وكَقَولِ اللّهِ تَعالى : «وَ يَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَ مَا هُوَ بِمَيِّتٍ وَ مِن وَرَآئِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ» (25) أي كَأَنَّهُ [ما] (26) يَأتيهِ المَوتُ ، ولَو أتاهُ مِن مَكانٍ واحِدٍ ماتَ . ثُمَّ قالَ : يا إسحاقُ ، أ لَستَ مِمَّن يَشهَدُ أنَّ العَشَرَةَ فِي الجَنَّةِ؟ فَقُلتُ : بَلى . قالَ : أ رَأَيتَ لَو أنَّ رَجُلاً قالَ : ما أدري أ صَحيحٌ هذَا الحَديثُ أم لا ، أ كانَ عِندَكَ كافِرا؟ قُلتُ : لا . قالَ : أ فَرَأَيتَ لَو قالَ : ما أدري هذِهِ السّورَةُ قُرآنٌ أم لا ، أ كانَ عِندَكَ كافِرا؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : أرى فَضلَ الرَّجُلِ يَتَأَكَّدُ . خَبِّرني (27) يا إسحاقُ عَن حَديثِ الطّائِرِ المَشوِيِّ ؛ أ صَحيحٌ عِندَكَ ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : بانَ وَاللّهِ عِنادُكَ ؛ لا يَخلو هذا مِن أن يَكونَ كَما دَعاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، أو يَكونَ مَردودا ، أو عَرَفَ اللّهُ الفاضِلَ مِن خَلقِهِ وكانَ المَفضولُ أحَبَّ إلَيهِ ، أو تَزعُمُ أنَّ اللّهَ لَم يَعرِفِ الفاضِلَ مِنَ المَفضولِ ؛ فَأَيُّ الثَّلاثِ أحَبُّ إلَيكَ أن تَقولَ بِهِ؟ قالَ إسحاقُ : فَأَطرَقتُ ساعَةً ثُمَّ قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ في أبي بَكرٍ : «ثَانِىَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِى الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَ_حِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» (28) فَنَسَبَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ إلى صُحبَةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله . فَقالَ المَأمونُ : سُبحانَ اللّهِ ! ما أقَلَّ عِلمَكَ بِاللُّغَةِ وَالكِتابِ ، أما يَكونُ الكافِرُ صاحِبا لِلمُؤمِنِ ؟ ! فَأَيُّ فَضيلَةٍ في هذِهِ؟ أما سَمِعتَ قَولَ اللّهِ تَعالى : «قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَ هُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِى خَلَقَكَ مِن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً» ؟ (29) فَقَد جَعَلَهُ لَهُ صاحِبا ، وقالَ الهُذَلِيُّ شِعرا : ولَقَد غَدَوتُ وصاحِبي وَحشِيَّةٌ تَحتَ الرِّداءِ بَصيرَةٌ بِالمَشرقِ وقالَ الأَزدِيُّ شِعرا : ولَقَد ذَعَرتُ الوَحشَ فيهِ وصاحِبي مَحضُ القَوائِمِ مِن هِجانٍ هَيكَلِ فَصَيَّرَ فَرَسَهُ صاحِبَهُ ، وأمّا قَولُهُ : «إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى مَعَ البَرِّ وَالفاجِرِ ، أما سَمِعتَ قَولَهُ تَعالى : «مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلَ_ثَةٍ إِلَا هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لَا خَمْسَةٍ إِلَا هُوَ سَادِسُهُمْ وَ لَا أَدْنَى مِن ذَ لِكَ وَ لَا أَكْثَرَ إِلَا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُواْ» (30) . وأمّا قَولُهُ : «لَا تَحْزَنْ» (31) فَأَخبِرني عَن (32) حُزنِ أبي بَكرٍ ، أ كانَ طاعَةً أو مَعصِيَةً ؟ فَإِن زَعَمتَ أنَّهُ طاعَةٌ فَقَد جَعَلتَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَنهى عَنِ الطّاعَةِ ، وهذا خِلافُ صِفَةِ الحَكيمِ ، وإن زَعَمتَ أنَّهُ مَعصِيَةٌ ، فَأَيُّ فَضيلَةٍ لِلعاصي ؟ وخَبِّرني عَن قَولِهِ تَعالى : «فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» (33) عَلى مَن ؟ قالَ إسحاقُ : فَقُلتُ : عَلى أبي بَكرٍ ؛ لِأَنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله كانَ مُستَغنِياً عَنِ السَّكينَةِ (34) . قال : فخبّرني عن قوله عَزَّ وجَلَّ : «وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْ_ئا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَْرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ * ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ» (35) أ تَدري مَنِ المُؤمِنونَ الَّذينَ أرادَ اللّهُ تَعالى في هذَا المَوضِعِ؟ قالَ : فَقُلتُ : لا . فَقالَ : إنَّ النّاسَ انهَزَموا يَومَ حُنَينٍ ، فَلَم يَبقَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلّا سَبعَةٌ مِن بَني هاشِمٍ : عَلِيٌّ عليه السلام يَضرِبُ بِسَيفِهِ ، وَالعَبّاسُ آخِذٌ بِلِجامِ بَغلَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَالخَمسَةُ يُحدِقونَ بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله خَوفا مِن أن يَنالَهُ سِلاحُ الكُفّارِ ، حَتّى أعطَى اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى رَسولَهُ صلى الله عليه و آله الظَّفَرَ ، عَنى بِالمُؤمِنينَ في هذَا المَوضِعِ عَلِيّا عليه السلام ومَن حَضَرَ مِن بَني هاشِمٍ ، فَمَن كان أفضَلَ ؛ أمَن كانَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَنَزَلَتِ السَّكينَةُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وعَلَيهِ ، أم مَن كانَ فِي الغارِ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ولَم يَكُن أهلاً لِنُزولِها عَلَيهِ ؟ يا إسحاقُ ! مَن أفضَلُ؟ منَ كانَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فِي الغارِ ، أو مَن نامَ عَلى مِهادِهِ وفِراشِهِ ووَقاهُ بِنَفسِهِ ، حَتّى تَمَّ لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ما عَزَمَ عَلَيهِ مِنَ الهِجرَةِ ؟ إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى أمَرَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله أن يَأمُرَ عَلِيّاً عليه السلام بِالنّومِ عَلى فِراشِهِ ووِقايَتِهِ بِنَفسِهِ ، فَأَمَرَهُ بِذلِكَ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أ تَسلَمُ يا نَبِيَّ اللّهِ ؟ [قالَ : نَعَم] (36) قالَ : سَمعا وطاعَةً ، ثُمَّ أتى مَضجَعَهُ وتَسَجّى بِثَوبِهِ ، وأحدَقَ المُشرِكونَ بِهِ ، لا يَشُكّونَ في أنَّهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وقَد أجمَعوا عَلى أن يَضرِبَهُ مِن كُلِّ بَطنٍ مِن قُرَيشٍ رَجُلٌ ضَربَةً لِئَلّا يَطلُبَ الهاشِمِيّونَ بِدَمِهِ ، وعَلِيٌّ عليه السلام يَسمَعُ بِأَمرِ القَومِ فيهِ مِنَ التَّدبيرِ في تَلَفِ نَفسِهِ ، فَلَم يَدعُهُ ذلِكَ إلَى الجَزَعِ كَما جَزِعَ أبو بَكرٍ فِي الغارِ ، وهُوَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وعَلِيٌّ عليه السلام وَحدَهُ، فَلَم يَزَل صابِرا مُحتَسِبا، فَبَعَثَ اللّهُ تَعالى مَلائِكَتَهُ تَمنَعُهُ مِن مُشرِكي قُرَيشٍ. فَلَمّا أصبَحَ قامَ فَنَظَرَ القَومُ إلَيهِ فَقالوا : أينَ مُحَمَّدٌ؟ قالَ : وما عِلمي بِهِ؟ قالوا : فَأَنتَ غَرَرتَنا (37) ثُمَّ لَحِقَ بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَلَم يَزَل عَلِيٌّ عليه السلام أفضَلَ لِما بدَا مِنُه إلّا ما يَزيدُ خَيرا ، حَتّى قَبَضَهُ اللّهُ تَعالى إلَيهِ وهُوَ مَحمودٌ مَغفورٌ لَهُ . يا إسحاقُ! أما تَروي حَديثَ الوِلايَةِ؟ فَقُلتُ : نَعَم . قالَ : اِروِهِ ، فَرَوَيتُهُ . فَقالَ : أما تَرى أنَّهُ أوجَبَ لِعَلِيٍّ عليه السلام عَلى أبي بَكرٍ وعُمَرَ مِنَ الحَقِّ ما لَم يوجِب لَهُما عَلَيهِ؟ قُلتُ : إنَّ النّاسَ يَقولونَ : إنَّ هذا قالَهُ بِسَبَبِ زَيدِ بنِ حارِثَةَ . فَقالَ : وأينَ قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله هذا؟ قُلتُ : بِغَديرِ خُمٍّ بَعدَ مُنصَرَفِهِ مِن حَجَّةِ الوَداعِ . قالَ : فَمَتى قُتِلَ زَيدُ بنُ حارِثَةَ؟ قُلتُ : بِمُؤتَةَ (38) . قالَ : أ فَلَيسَ قَد كانَ قُتِلَ زَيدُ بنُ حارِثَةَ قَبلَ غَديرِ خُمٍّ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : أخبِرني لَو رَأَيتَ ابنا لَكَ أتَت عَلَيهِ خَمسَ عَشرَةَ (39) سَنَةً يَقولُ : مَولايَ مَولَى ابنِ عَمّي أيُّهَا النّاسُ فَاقبَلوا ، أ كُنتَ تَكرَهُ لَهُ ذلِكَ؟ فَقُلتُ : بَلى . قالَ : أ فَتُنَزِّهُ ابنَكَ عَمّا لا يَتَنَزَّهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَنهُ ؟ ! ويَحَكُم ، أ جَعَلتُم فُقَهاءَكُم أربابَكُم ؟ ! إنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَ_نَهُمْ أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّهِ» (40) وَاللّهِ ما صاموا لَهُم ولا صَلَّوا لَهُم ، ولكِنَّهُم أمَروا لَهُم فَاُطيعوا . ثُمَّ قالَ : أ تَروي قَولَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : أما تَعلَمُ أنَّ هارونَ أخو موسى لِأَبيهِ واُمِّهِ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : فَعَلِيٌّ عليه السلام كَذلِكَ؟ قُلتُ : لا . قالَ : وهارونُ نَبِيٌّ ولَيسَ عَلِيٌّ كَذلِكَ ، فَمَا المَنزِلَةُ الثّالِثَةُ إلَا الخِلافَةُ ، وهذا كَما قالَ المُنافِقونَ : إنَّهُ استَخلَفَهُ استِثقالاً لَهُ ، فَأَرادَ أن يُطَيِّبَ نَفسَهُ (41) ، وهذا كَما حَكَى اللّهُ تَعالى عَن موسى عليه السلام حَيثُ يَقولُ لِهارونَ : «اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ» (42) . فَقُلتُ : إنَّ موسى خَلَّفَ هارونَ في قَومِهِ وهُوَ حَيٌّ ، ثُمَّ مَضى إلى ميقاتِ رَبِّهِ تَعالى ، وإنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله خَلَّفَ عَلِيّاً عليه السلام حينَ خَرَجَ إلى غَزاتِهِ . فَقالَ : أخبِرني عَن موسى حينَ خَلَّفَ هارونَ ، أ كانَ مَعَهُ حَيثُ مَضى إلى ميقاتِ رَبِّهِ عَزَّوجَلَّ أحَدٌ مِن أصحابِهِ؟ فَقُلتُ : نَعَم . قالَ : أ وَلَيسَ قَدِ استَخلَفَهُ عَلى جَميعِهِم؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : فَكَذلِكَ عَلِيٌّ عليه السلام خَلَّفَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله حينَ خَرَجَ إلى غَزاتِهِ فِي الضُّعَفاءِ وَالنِّساءِ وَالصِّبيانِ إذ (43) كانَ أكثَرُ قَومِهِ مَعَهُ ، وإن كانَ قَد جَعَلَهُ خَليفَةً عَلى جَميعِهِم ، وَالدَّليلُ عَلى أنَّهُ جَعَلَهُ خَليفَةً عَلَيهِم في حَياتِهِ إذا غابَ وبَعدَ مَوتِهِ قَولُهُ صلى الله عليه و آله : «عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي» ، وهُوَ وَزيرُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله أيضا بِهذَا القَولِ ؛ لِأَنَّ موسى عليه السلام قَد دَعَا اللّهَ تَعالى وقالَ فيما دَعا : «وَ اجْعَل لِّى وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِى * هَ_رُونَ أَخِى * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى * وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى» (44) فَإِذا كانَ عَلِيٌّ عليه السلام مِنهُ صلى الله عليه و آله بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى فَهُوَ وَزيرُهُ ، كَما كانَ هارونُ وَزيرَ موسى ، وهُوَ خَليفَتُهُ ، كَما كانَ هارونُ خَليفَةَ موسى عليه السلام . ثُمَّ أقبَلَ عَلى أصحابِ النَّظَرِ وَالكَلامِ فَقالَ : أسأَلُكُم أو تَسأَلونّي؟ فَقالوا : بَل نسَأَلُكَ . فَقالَ : قولوا . فَقالَ قائِلٌ مِنهُم : أ لَيسَت إمامَةُ عَلِيٍّ عليه السلام مِن قِبَلِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، نَقَلَ ذلِكَ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَن نَقَلَ الفَرضَ مِثلَ الظُّهرُ أربَعُ رَكَعاتٍ ، وفي مِئَتَي دِرهَمٍ خَمسَةُ دَراهِمَ ، وَالحَجُّ إلى مَكَّةَ؟ فَقالَ : بلى . قالَ : فَما بالُهُم لَم يخَتَلِفوا في جَميعِ الفَرضِ ، وَاختَلَفوا في خِلافَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وَحدَها؟ قالَ المَأمونُ : لِأَنَّ جَميعَ الفَرضِ لا يَقَعُ فيهِ مِنَ التَّنافُسِ وَالرَّغبَةِ ما يَقَعُ فِي الخِلافَةِ . فَقالَ آخَرُ : ما أنكَرتَ أن يَكونَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أمَرَهُم بِاختِيارِ رَجُلٍ مِنهُم يَقومُ مَقامَهُ رَأفَةً بِهِم ورِقَّةً عَلَيهِم مِن غَيرِ أن يَستَخلِفَ هُوَ بِنَفسِهِ فَيُعصى خَليفَتُهُ ، فَيَنزِلَ بِهِمُ العَذابُ ؟ فَقالَ : أنكَرتُ ذلِكَ مِن قِبَلِ أنَّ اللّهَ تَعالى أرأَفُ بِخَلقِهِ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وقَد بَعَثَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله إلَيهِم وهُوَ يَعلَمُ أنَّ فيهِمُ العاصِيَ وَالمُطيعَ (45) ، فَلَم يَمنَعهُ تَعالى ذلِكَ مِن إرسالِهِ . وعِلَّةٌ اُخرى : لَو أمَرَهُم بِاختِيارِ رَجُلٍ مِنهُم كانَ لا يَخلو مِن أن يَأمُرَهُم كُلَّهُم أو بَعضَهُم ؛ فَلَو أمَرَ الكُلَّ مَن كانَ المُختارَ ؟ ولَو أمَرَ بَعضَنا دونَ بَعضٍ كانَ لا يَخلو مِن أن يَكونَ عَلى هذَا البَعضِ عَلامَةٌ ؛ فَإِن قُلتَ : الفُقَهاءُ ، فَلابُدَّ مِن تَحديدِ الفَقيهِ وسِمَتِهِ . قالَ آخَرُ : فَقَد رُوِيَ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : ما رَآهُ المُسلِمونَ حَسَنا فَهُوَ عِندَ اللّهِ تَعالى حَسَنٌ ، وما رَأَوهُ قَبيحا فَهُوَ عِندَ اللّهِ قَبيحٌ . فَقالَ : هذَا القَولُ لابُدَّ مِن أن يَكونَ يُريدُ كُلَّ المُؤمِنينَ أو البَعضَ ؛ فَإِن أرادَ الكُلَّ فَهذا مَفقودٌ ؛ لِأَنَّ الكُلَّ لا يُمكِنُ اجتِماعُهُم ، وإن كانَ البَعضَ فَقَد رَوى كُلٌّ في صاحِبِهِ حُسنا مِثلُ رِوايَةِ الشّيعَةِ في عَلِيٍّ ، ورِوايَةِ الحَشوِيَّةِ في غَيرِهِ ، فَمَتى يَثبُتُ ما تُريدونَ مِنَ الإِمامَةِ ؟ قالَ آخَرُ : فَيَجوزُ أن تَزعُمَ أنَّ أصحابَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أخطَؤوا؟ قالَ : كَيفَ نَزعُمُ أنَّهُم أخطَؤوا وَاجتَمَعوا عَلى ضَلالَةٍ وهُم لَم يَعلَموا فَرضاً ولا سُنَّةً ؛ لِأَنَّكَ تَزعُمُ أنَّ الإِمامَةَ لا فَرضٌ مِنَ اللّهِ تَعالى ولا سُنَّةٌ مِنَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله ، فَكَيفَ يَكونُ فيما لَيسَ عِندَكَ بِفَرضٍ ولا سُنَّةٍ خَطَأٌ . قالَ آخَرُ : إن كُنتَ تَدَّعي لِعَلِيٍّ عليه السلام مِنَ الإِمامَةِ دونَ غَيرِهِ ، فَهاتِ بَيِّنَتَكَ عَلى ما تَدَّعي . فَقالَ : ما أنَا بِمُدَّعٍ ولكِنّي مُقِرٌّ ، ولا بَيِّنَةَ عَلى مُقِرٍّ ، وَالمُدَّعي مَن يَزعُمُ أنَّ إلَيهِ التَّولِيَةَ وَالعَزلَ ، وأنَّ إلَيهِ الاِختِيارَ ، وَالبَيِّنَةُ لا تَعرى مِن أن تَكونَ مِن شُرَكائِهِ ؛ فَهُم خُصَماءُ ، أو تَكونَ من غَيرِهِم وَالغَيرُ مَعدومٌ ، فَكَيفَ يُؤتى بِالبَيِّنَةِ عَلى هذا؟ قالَ آخَرُ : فَما كانَ الواجِبُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَ مُضِيِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : ما فَعَلَهُ . قالَ : أ فَما وَجَبَ أن يُعلِمَ النّاسَ أنَّهُ إمامٌ؟ فَقالَ : إنَّ الإِمامَةَ لا تَكونُ بِفِعلٍ مِنهُ في نَفسِهِ ، ولا بِفِعلٍ مِنَ النّاسِ فيه مِنِ اختِيارٍ أو تَفضيلٍ أو غَيرِ ذلِكَ ، إنَّما تَكونُ (46) بِفِعلٍ مِنَ اللّهِ تَعالى فيهِ ، كَما قالَ لِاءِبراهيمَ عليه السلام : «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا» (47) ، وكَما قالَ عَزَّ وجَلَّ لِداووُدَ عليه السلام : «يَ_دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَ_كَ خَلِيفَةً فِى الْأَرْضِ» (48) ، وكَما قالَ عَزَّ وجَلَّ لِلمَلائِكَةِ في آدَمَ عليه السلام : «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً» (49) ؛ فَالإِمامُ إنَّما يَكونُ إماما مِن قِبَلِ اللّهِ تَعالى ، وبِاختِيارِهِ إيّاهُ في بَدءِ الصَّنيعَةِ ، وَالتَّشريفِ فِي النَّسَبِ ، وَالطَّهارَةِ فِي المَنشَأِ ، وَالعِصمَةِ فِي المُستَقبَلِ ، ولَو كانَت بِفِعلٍ مِنهُ في نَفسِهِ كانَ مَن فَعَلَ ذلِكَ الفِعلَ مُستَحِقّا لِلإِمامَةِ ، وإذا عَمِلَ خِلافَهَا اعتَزَلَ ، فَيَكونُ خَليفَةً قَبلَ أفعالِهِ . قالَ آخَرُ : فَلِمَ أوجَبَ الإمامَةَ لِعَلِيٍّ عليه السلام بَعدَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقالَ : لِخُروجِهِ مِنَ الطُّفولِيَّةِ إلَى الإِيمانِ كَخُروجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِنَ الطُّفولِيَّةِ إلَى الإِيمانِ وَالبَراءَةِ مِن ضَلالَةِ قَومِهِ عَنِ الحُجَّةِ وَاجتِنابِهِ الشِّركَ (50) ، كَبَراءَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِنَ الضَّلالَةِ وَاجتِنابِهِ لِلشِّركِ ؛ لاِنَّ الشِّركَ ظُلمٌ ، ولا يَكونُ الظّالِمُ إماما ، ولا مَن عَبَدَ وَثَنا بِإِجماعٍ ، ومَن أشَرَكَ فَقَد حَلَّ مِنَ اللّهِ تَعالى مَحَلَّ أعدائِهِ ، فَالحُكمُ فيهِ الشَّهادَةُ عَلَيهِ بِمَا اجتَمَعَت عَلَيهِ الاُمَّةُ حَتّى يَجيءَ إجماعٌ آخَرُ مِثلُهُ ، ولِأَنَّ مَن حُكِمَ عَلَيهِ مَرَّةً فَلا يَجوزُ أن يَكونَ حاكِما ، فَيَكونَ الحاكِمُ مَحكوما عَلَيهِ ، فَلا يَكونُ حينَئِذٍ فَرقٌ بَينَ الحاكِمِ وَالمَحكومِ عَلَيهِ . قالَ آخَرُ : فَلِمَ لَم يُقاتِل عَلِيٌّ عليه السلام أبا بَكرٍ وعُمَرَ كَما قاتَلَ مُعاوِيَةَ؟ فَقالَ : المَسأَلَةُ مُحالٌ ؛ لِأنَّ «لِمَ» اقتِضاءٌ ، و «لَم يَفعَل» نَفيٌ ، وَالنَّفيُ لا يَكونُ لَهُ عِلَّةٌ ، إنَّمَا العِلَّةُ لِلإِثباتِ ، وإنَّما يَجِبُ أن يُنظَرَ في أمرِ عَلِيٍّ عليه السلام أمِن قِبَلِ اللّهِ أم مِن قِبَلِ غَيرِهِ؟ فَإِن صَحَّ أنَّهُ مِن قِبَلِ اللّهِ تَعالى فَالشَّكُّ في تَدبيرِهِ كُفرٌ ؛ لِقَولِهِ تَعالى : «فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِى أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا» (51) . فَأَفعالُ الفاعِلِ تَبَعٌ لِأَصلِهِ ؛ فَإِن كانَ قِيامُهُ عَنِ اللّهِ تَعالى فَأَفعالُهُ عَنهُ ، وعَلَى النّاسِ الرِّضا وَالتَّسليمُ ، وقَد تَرَكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله القِتالَ يَومَ الحُدَيبِيَّةِ يَومَ صَدَّ المُشرِكونَ هَديَهُ عَنِ البَيتِ ، فَلَمّا وَجَدَ الأَعوانَ وقَوِيَ حارَبَ ، كَما قالَ تعَالى فِي الأَوَّلِ ؛ «فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ» (52) ، ثُمَّ قالَ عَزَّ وجَلَّ : «فَاقْتُلُواْ الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدتُّمُوهُمْ وَخُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ وَاقْعُدُواْ لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ» (53) . قالَ آخَرُ : إذا زَعَمتَ أنَّ إمامَةَ عَلِيٍّ عليه السلام مِن قِبَلِ اللّهِ تَعالى ، وأنَّهُ مُفتَرَضُ الطّاعَةِ ، فَلِمَ لَم يَجُز إلَا التَّبليغُ وَالدُّعاءُ لِلأَنبِياءِ عليهم السلام ، وجازَ لِعَلِيٍّ أن يَترُكَ ما اُمِرَ بِهِ مِن دَعوَةِ النّاسِ إلى طاعَتِهِ؟ فَقالَ : مِن قِبَلِ أنّا لَم نَزعُم أنَّ عَلِياً عليه السلام اُمِرَ بِالتَّبليغِ فَيَكونَ رَسولاً ، ولكِنَّهُ عليه السلام وُضِعَ عَلَما بَينَ اللّهِ تَعالى وبَينَ خَلقِهِ ؛ فَمَن تَبِعَهُ كانَ مُطيعا ، ومَن خالَفَهُ كانَ عاصِيا ؛ فَإِن وَجَدَ أعوانا يَتَقَوّى بِهِم جاهَدَ ، وإن لَم يَجِد أعوانا فَاللَّومُ عَلَيهِم لا عَلَيهِ ؛ لِأَنَّهُم اُمِروا بِطاعَتِهِ عَلى كُلِّ حالٍ ، ولَم يُؤمَر هُوَ بِمُجاهَدَتِهِم إلّا بِقُوَّةٍ ، وهُوَ بِمَنزِلَةِ البَيتِ ؛ عَلَى النّاسِ الحَجُّ إلَيهِ ؛ فَإِذا حَجّوا أدَّوا ما عَلَيهِم ، وإذا لَم يَفعَلوا كانَتِ اللّائِمَةُ عَلَيهِم ، لا عَلَى البَيتِ . وقالَ آخَرُ : إذا اُوجِبَ أنَّهُ لابُدَّ مِن إمامٍ مُفتَرَضِ الطّاعَةِ بِالاِضطِرارِ ، كَيفَ يَجِبُ بِالاِضطِرارِ أنَّهُ عَلِيٌّ عليه السلام دونَ غَيرِهِ؟ فَقالَ : مِن قِبَلِ أنَّ اللّهَ تعَالى لا يَفرِضُ مَجهولاً ، ولا يَكونُ المَفروضُ مُمتَنِعا ؛ إذِ المَجهولُ مُمتَنِعٌ ، فَلابُدَّ مِن دَلالَةِ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله عَلَى الفَرضِ ؛ لِيَقطَعَ العُذرَ بَينَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ وبَينَ عِبادِهِ ، أ رَأَيتَ لَو فَرَضَ اللّهُ تَعالى عَلَى النّاسِ صَومَ شَهرٍ ، ولَم يُعلِمِ النّاسَ أيُّ شَهرٍ هُوَ ، ولَم يوسَم بِوَسمٍ ، وكانَ عَلَى النّاسِ استِخراجُ ذلِكَ بِعُقولِهِم ، حَتّى يُصيبوا ما أرادَ اللّهُ تَعالى ، فَيَكونُ النّاسُ حينَئِذٍ مُستَغنينَ عَنِ الرَّسولِ المُبَيِّنِ لَهُم ، وعَنِ الإِمامِ النّاقِلِ خَبَرَ الرَّسولِ إلَيهِم . وقالَ آخَرُ : مِن أينَ أوجَبتَ أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ بالِغا حينَ دَعاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ؟ فَإِنَّ النّاسَ يَزعُمونَ أنَّهُ كانَ صَبِيّا حينَ دُعِيَ ، ولَم يَكُن جازَ عَلَيهِ الحُكمُ ، ولا بَلَغَ مَبلَغَ الرِّجالِ . فَقالَ : مِن قِبَلِ أنَّهُ لا يَعرى في ذلِكَ الوَقتِ مِن أن يَكونَ مِمَّن اُرسِلَ إلَيهِ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِيَدعُوَهُ ؛ فَإِن كانَ كَذلِكَ فَهُوَ مُحتَمِلُ التَّكليفِ ، قَوِيٌّ عَلى أداءِ الفَرائِضِ . وإن كانَ مِمَّن لَم يُرسَل إلَيهِ فَقَد لَزِمَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قَولُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ * لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ (54) » (55) وكانَ مَعَ ذلِكَ فَقَد كَلَّفَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عِبادَ اللّهِ ما لا يُطيقونَ عَنِ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى ، وهذا مِنَ المُحالِ الَّذي يَمتَنِعُ كَونُهُ ، ولا يَأمُرُ بِهِ حَكيمٌ ، ولا يَدُلُّ عَلَيهِ الرَّسولُ ، تَعالَى اللّهُ عَن أن يَأمُرَ بِالمُحالِ ، وجَلَّ الرَّسولُ مِن أن يَأمُرَ بِخِلافِما يُمكِنُ كَونُهُ في حِكمَةِ الحَكيمِ . فَسَكَتَ القَومُ عِندَ ذلِكَ جَميعا . فَقالَ المَأمونُ : قَد سَأَلتُموني ونَقَضتُم عَلَيَّ ، أ فَأَسأَلُكُم؟ قالوا : نَعَم . قالَ : أ لَيسَ قَد رَوَتِ الاُمَّةُ بِإِجماعٍ مِنها أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : مَن كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّدا فَليَتَبَوَّأ مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ؟ قالوا : بَلى . قالَ : ورَوَوا عَنهُ عليه السلام أنَّهُ قالَ : مَن عَصَى اللّهَ بِمَعصِيَةٍ صَغُرَت أو كَبُرَت ثُمَّ اتَّخَذَها دينا ومَضى مُصِرّا عَلَيها فَهُو مُخَلَّدٌ بَينَ أطباقِ الجَحيمِ؟ قالوا : بَلى . قالَ : فَخَبِّروني عَن رَجُلٍ تَختارُهُ الاُمَّةُ فَتَنصِبُهُ خَليفَةً ، هَل يَجوزُ أن يُقالَ لَهُ : خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ومِن قِبَلِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ولَم يَستَخلِفهُ الرَّسولُ؟ فَإِن قُلتُم : نَعَم ؛ فَقَد كابَرتُم ، وإن قُلتُم : لا ، وَجَبَ أنَّ أبا بَكرٍ لَم يَكُن خَليفَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولا كانَ مِن قِبَلِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأنَّكُم تَكذِبونَ عَلى نَبِيِّ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنَّكُم مُتَعَرِّضونَ لِأَن تَكونوا مِمَّن وَسَمَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِدُخولِ النّارِ . وخَبِّروني في أيِّ قَولَيكُم صَدَقتُم؟ أ في قَولِكُم : مَضى عليه السلام ولَم يَستَخلِف ، أو في قَولِكُم لِأَبي بَكرٍ : يا خَليفَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَإِن كُنتُم صَدَقتُم فِي القَولَينِ ، فَهذا ما لا يُمكِنُ كَونُهُ ؛ إذ كانَ مُتَناقِضا ، وإن كُنتُم صَدَقتُم في أحَدِهِما بَطَلَ الآخَرُ . فَاتَّقُوا اللّهَ ، وَانظُروا لِأَنفُسِكُم ، ودَعُوا التَّقليدَ ، وتَجَنَّبُوا الشُّبُهاتِ ، فَوَاللّهِ ما يَقبَلُ اللّهُ تَعالى إلّا مِن عَبدٍ لا يَأتي إلّا بِما يَعقِلُ ، ولا يَدخُلُ إلّا فيما يَعلَمُ أنَّهُ حَقٌّ ، وَالرَّيبُ شَكٌّ ، وإدمانُ الشَّكِّ كُفرٌ بِاللّهِ تَعالى ، وصاحِبُهُ فِي النّارِ . وخَبِّروني هَل يَجوزُ أن يَبتاعَ أحَدُكُم عَبدا ، فَإِذَا ابتَاعَهُ صارَ مَولاهُ ، وصارَ المُشتَري عَبدَهُ؟ قالوا : لا . قالَ : كَيفَ جازَ أن يَكونَ مَنِ اجتَمَعتُم عَلَيهِ أنتُم لِهَواكُم وَاستَخلَفتُموهُ صارَ خَليفَةً عَلَيكُم ، وأنتُم وَلَّيتُموهُ؟ أ لّا كُنتُم أنتُمُ الخُلَفاءَ عَلَيهِ؟ بَل تُؤتونَ خَليفَةً وتَقولونَ : إنَّهُ خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ إذا سَخِطتُم (56) عَلَيهِ قَتَلتُموهُ ، كَما فُعِلَ بِعُثمانَ بنِ عَفّانِ ! فَقالَ قائِلٌ مِنهُم : لِأَنَّ الإِمامَ وَكيلُ المُسلِمينَ ، إذا رَضوا عَنهُ وَلَّوهُ ، وإذا سَخِطوا عَلَيهِ عَزَلوهُ . قالَ : فَلِمَنِ المُسلِمونَ وَالعِبادُ وَالبِلادُ؟ قالوا : لِلّهِ تَعالى . قالَ : فَاللّهُ (57) أولى أن يُوَكِّلَ عَلى عِبادِهِ وبِلادِهِ مِن غَيرِهِ ؛ لِأَنَّ مِن إجماعِ الاُمَّةِ أنَّهُ مَن أحدَثَ حَدَثا في مُلكِ غَيرِهِ فَهُوَ ضامِنٌ ، ولَيسَ لَهُ أن يُحدِثَ ، فَإِن فَعَلَ فَآثِمٌ غارِمٌ (58) . ثُمَّ قالَ : خَبِّروني عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله هَلِ استَخلَفَ حينَ مَضى أم لا ؟ فَقالوا : لَم يَستَخلِف . قالَ : فَتَركُهُ ذلِكَ هُدىً أم ضَلالٌ؟ قالوا : هُدىً . قالَ : فَعَلَى النّاسِ أن يَتَّبِعُوا الهُدى ويَترُكُوا الباطِلَ ويَتَنَكَّبُوا الضَّلالَ . قالوا : قَد فَعَلوا ذلِكَ . قالَ : فَلِمَ استَخلَفَ النّاسُ بَعدَهُ وقَد تَرَكَهُ هُوَ؟ فَتَركُ فِعلِهِ ضَلالٌ ، ومُحالٌ أن يَكونَ خِلافُ الهُدى هُدىً ، وإذا كانَ تَركُ الِاستِخلافِ هُدىً ، فَلِمَ استَخلَفَ أبو بَكرٍ ولَم يَفعَلهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ؟ ولِمَ جَعَلَ عُمَرُ الأَمرَ بَعدَهُ شورى بَينَ المُسلِمينَ خِلافا عَلى صاحِبِهِ ؟ لِأَنَّكُم زَعَمتُم أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله لَم يَستَخلِف ، وأنَّ أبا بَكرٍ استَخلَفَ ، وعُمَرُ لَم يَترُكِ الِاستِخلافَ كَما تَرَكَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِزَعمِكُم ، ولَم يَستَخلِف كَما فَعَلَ أبو بَكرٍ ، وجاءَ بِمَعنىً ثالِثٍ ، فَخَبِّروني أيُّ ذلِكَ تَرَونَهُ صَوابا؟ فَإِن رَأَيتُم فِعلَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله صَوابا فَقَد خَطَّأتُم (59) أبا بَكرٍ ، وكَذلِكَ القَولُ في بَقِيَّةِ الأَقاويلِ . وخَبِّروني أيُّهُما أفضَلُ ، ما فَعَلَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِزَعمِكُم مِن تَركِ الِاستِخلافِ ، أو ما صَنَعَت طائِفَةٌ مِنَ الِاستِخلافِ؟ وخَبِّروني هَل يَجوزُ أن يَكونَ تَركُهُ مِنَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله هُدىً ، وفِعلُهُ مِن غَيرِهِ هُدىً ، فَيَكونُ هُدىً ضِدَّ هُدىً ، فَأَينَ الضَّلالُ حَينَئِذٍ؟ وخَبِّروني هَل وُلِّيَ أحَدٌ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِاختِيارِ الصَّحابَةِ مُنذُ قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلَى اليَومِ؟ فَإِن قُلتُم : لا ؛ فَقَد أوجَبتُم أنَّ النّاسَ كُلَّهُم عَمِلوا ضَلالَةً بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وإن قُلتُم نَعَم ، كَذَّبتُمُ الاُمَّةَ وأبطَلَ قَولَكُم الوُجودُ الَّذي لا يُدفَعُ . وخَبِّروني عَن قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «قُل لِّمَن مَّا فِى السَّمَ_وَ تِ وَالْأَرْضِ قُل لِّلَّهِ» (60) أ صِدقٌ هذا أم كِذبٌ ؟ قالوا : صِدقٌ . قالَ : أ فَلَيسَ ما سِوَى اللّهِ لِلّهِ ؛ إذ كانَ مُحدِثَهُ ومالِكَهُ؟ قالوا : نَعَم . قالَ : فَفي هذا بُطلانُ ما أوجَبتُم مِنِ اختِيارِكُم خَليفَةً تَفتَرِضونَ طاعَتَهُ ، وتُسَمّونَهُ خَليفَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأنتُمُ استَخلَفتُموهُ وهُوَ مَعزولٌ عَنكُم إذا غَضِبتُم عَلَيهِ ، وعَمِلَ بِخِلافِ مَحَبَّتِكُم ، ومَقتولٌ إذا أبَى الِاعتِزالَ . وَيلَكُم! لا تَفتَروا عَلَى اللّهِ كَذِبا ، فَتَلقَوا وَبالَ ذلِكَ غَدا إذا قُمتُم بَينَ يَدَيِ اللّهِ تَعالى ، وإذا وَرَدتُم عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقَد كَذَبتُم عَلَيهِ متُعَمِّدينَ ، وقَد قالَ : مَن كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّدا فَليَتَبَوَّأ مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ . ثُمَّ استَقبَلَ القِبلَةَ ورَفَعَ يَدَيهِ وقالَ : اللّهُمَّ إنّي قَد أرشَدتُهُم ، اللّهُمَّ إنّي قَد أخرَجتُ ما وَجَبَ عَلَيَّ إخراجُهُ مِن عُنُقي ، اللّهُمَّ إنّي لم أدَعهُم في رَيبٍ ولا في شَكٍّ ، اللّهُمَّ إنّي أدينُ بِالتَّقَرُّبِ إلَيكَ بِتَقديمِ عَلِيٍّ عليه السلام عَلَى الخَلقِ بَعدَ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله كَما أمَرَنا بِهِ رَسولُكَ صلى الله عليه و آله . قالَ : ثُمَّ افتَرَقنا فَلَم نَجتَمِع بَعدَ ذلِكَ حَتّى قُبِضَ المَأمونُ . قالَ مُحَمَّدُ بنُ أحمَدَ بنِ يَحيَى بنِ عِمرانَ الأَشعَرِيُّ : وفي حَديثٍ آخَرَ : قالَ : فَسَكَتَ القَومُ ، فَقالَ لَهُم : لِمَ سَكَتُّم ؟ قالوا : لا نَدري ما تَقولُ 61 . قالَ : تَكفيني هذِهِ الحُجَّةُ عَلَيكُم . ثُمَّ أمَرَ بِإِخراجِهِم . قالَ : فَخَرَجنا مُتَحيِّرينَ خَجِلينَ . ثُمَّ نَظَرَ المَأمونُ إلَى الفَضلِ بنِ سَهلٍ فَقالَ : هذا أقصى ما عِندَ القَومِ ، فَلا يَظُنَّ ظانٌّ أنَّ جَلالَتي مَنَعَتهُم مِنَ النَّقضِ عَلَيَّ . 62

.


1- .المأمون الخليفة العبّاسي : ولد سنة 170 ه ومات سنة 218 ه وله ثمان وأربعون سنة . وقرأ العلم والأدب والأخبار والعقليّات وعلوم الأوائل ، وأمر بتعريب كتبهم (راجع سير أعلام النبلاء : ج 10 ص 272 الرقم 72) .
2- .في المصدر : «جمعنا» ، والأنسب ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
3- .هو الذي حبس بوله (النهاية : ج 1 ص 416 «حقن») .
4- .ما بين المعقوفين زيادة يقتضيها السياق .
5- .الواقعة : 35 _37.
6- .النساء : 163 .
7- .الأحزاب : 7 .
8- .في المصدر : «الكفّار» ، والتصويب من بحار الأنوار .
9- .الأنفال : 33 .
10- .كذا في المصدر ، والصحيح : «بِمَ» .
11- .في المصدر : «فممّن» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
12- .الواقعة : 10 و 11 .
13- .في المصدر : «أم بإلهام» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
14- .ص : 86 .
15- .النجم : 3 و4 .
16- .العَرِيْش : كلّ ما يستظلّ به (النهاية : ج 3 ص 207 «عرش») .
17- .النساء : 95 .
18- .الإنسان : 1 .
19- .الإنسان : 8 .
20- .الإنسان : 22 .
21- .الإنسان : 9 .
22- .الإنسان : 16 .
23- .أنْجَشة : عبدٌ أسود ، وكان حسن الصوت بالحداء ، فحدا بأزواج النبيّ صلى الله عليه و آله في حجّة الوداع ، فأسرعت الإبل ، فقال النبيّ صلى الله عليه و آله ... الحديث (اُسد الغابة : ج 1 ص 284) .
24- .في المصدر : «يا إسحاق ، رويدا شوقك بالقوارير» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار.
25- .إبراهيم : 17 .
26- .أضفنا ما بين المعقوفين من بحار الأنوار .
27- .في المصدر : «خبّروني» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
28- .التوبة : 40 .
29- .الكهف : 37 .
30- .المجادلة : 7 .
31- .في المصدر : «من» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
32- .في المصدر : «الصفة السكينة» وحذفنا «الصفة» كما في بحار الأنوار .
33- .التوبة : 25 و 26 .
34- .سقط ما بين المعقوفين من المصدر ، وأثبتناه من بحار الأنوار .
35- .في المصدر : «غدرتنا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
36- .مُؤتَة : قرية من قرى البلقاء في حدود الشام ، وقيل : إنّها بمشارف الشام على اثني عشر ميلاً من أذرح حيث فيه قتل ذوالجناحين جعفر بن أبي طالب (تاج العروس :ج 3 ص 131 «مأت») .
37- .في المصدر : «خمسة عشر» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
38- .التوبة : 31 .
39- .في المصدر : «بنفسه» ، وما أثبتناه من بحار الأنوار .
40- .الأعراف : 142 .
41- .في المصدر : «إذا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
42- .طه : 29 _ 32 .
43- .في المصدر : «عاص ومطيع» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
44- .في المصدر : «وإنّها يكون» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار.
45- .البقرة : 124 .
46- .ص : 26 .
47- .البقرة : 30 .
48- .في المصدر : «لشرك» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
49- .النساء : 65 .
50- .الحِجر : 85 .
51- .التوبة : 5 .
52- .الوتين : عرق يسقي الكَبِد ، وإذا انقطع مات صاحبه (مفردات ألفاظ القرآن : ص 852 «وتن») .
53- .الحاقّة : 44 _ 46 .
54- .في المصدر : «أسخطتم» ، وما أثبتناه من بحار الأنوار .
55- .في المصدر : «فوَاللّه » بدل «قال : فاللّه » ، والمناسب ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
56- .الغارِم : الذي يلتزم ما ضَمِنه وتكفّل به ويؤدّيه . والغُرم : أداء شيء لازم (النهاية : ج 3 ص 363 «غرم») .
57- .في المصدر : «أخطأتم» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
58- .الأنعام : 12 .
59- .في بحار الأنوار : «نقول» وهو أظهر .
60- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 185 ح 2 ، بحار الأنوار : ج 49 ص 189 ح 2 وراجع العقد الفريد : ج 4 ص 74 .

ص: 141

9 / 18 مأمون عبّاسى

9 / 18مأمون عبّاسى (1)عيون أخبار الرضا عليه السلام_ به نقل از اسحاق بن حمّاد بن زيد ، در مناظره مأمون با مخالفان درباره امامت على عليه السلام و برترى او بر ديگر مردم پس از پيامبر صلى الله عليه و آله _: از يحيى بن اكثم قاضى شنيديم كه گفت : مأمون به من فرمان داد تا گروهى از محدّثان و گروهى از متكلّمان را گِرد آورم. از مجموع دو گروه ، نزديك به چهل نفر را گِرد آوردم و آنان را بردم و به آنان دستور دادم در اتاق نگهبانى باشند تا مأمون را از وجودشان مطّلع كنم و آنان ، چنين كردند و من به مأمون، خبر دادم. به من دستور داد آنان را وارد كنم. وارد شدند و ساعتى با آنان به گفتگو پرداخت و با آنان اُنس گرفت. آن گاه گفت : مى خواهم امروز ، شما را بين خود و خداوند _ تبارك و تعالى _ حجّت قرار دهم. بنا بر اين ، هر كس كه نياز به دستشويى رفتن دارد و يا كارى دارد ، نياز خود را تأمين كند. راحت باشيد و كفش هايتان را درآوريد و رداهايتان را از دوش برداريد . آنان ، طبق آنچه كه به آنان فرمان داده شده بود ، عمل كردند . آن گاه مأمون گفت : اى گروه! من شما را حاضر كرده ام تا به شما در پيشگاه خداى متعال احتجاج كنم. از خدا بترسيد و به خود و پيشوايتان بنگريد ، و جلال و موقعيت من ، موجب منع شما از گفتن سخن حق در هر موقعيت و ردّ سخن باطل از هر كه بود ، نگردد. از آتش دوزخ بر خويش رحم آوريد و به خشنود ساختن خدا و اطاعت از خدا ، به خدا نزديكى جوييد. هيچ كس با عصيان خالق به مخلوقى تقرّب نجسته است ، جز آن كه خداوند ، او را بر وى مسلّط ساخته است. بنا بر اين ، با همه خِرَدتان با من مناظره كنيد. من كسى هستم كه اعتقاد دارم على پس از پيامبر خدا ، بهترين بشر بود. اگر حرفم درست است ، آن را درست بشماريد ، و اگر اشتباه مى كنم ، آن را رد كنيد. شروع كنيد ؛ اگر مى خواهيد از شما بپرسم ، و اگر مى خواهيد ، شما از من بپرسيد. محدّثان گفتند : ما مى پرسيم. گفت : بپرسيد و يكى از شما از طرفتان سخن بگويد ، و اگر سخن گفت و فرد ديگرى از شما سخنى افزون داشت ، آن را بيان كند و اگر اشتباه گفت ، آن را اصلاح كنيد. يكى از آنان گفت : ما مى گوييم كه بهترينِ مردم پس از پيامبر خدا ، ابو بكر است؛ چون گزارش مورد اتّفاق از پيامبر خدا رسيده است كه فرمود : «به آنانى كه پس از من هستند ، ابو بكر و عمر ، اقتدا كنيد». وقتى پيامبر رحمت ، دستور به اقتدا به آن دو داده است ، مى فهميم كه او امر به اقتدا ، جز به بهترينِ مردم ، نكرده است. مأمون گفت : روايات، فراوان است و اين روايات ، يا همه بر حقّ اند و يا همه بر باطل و يا بعضى حق و پاره اى ديگر باطل اند. اگر همه حق باشند ، لازمه آن اين است كه همه باطل گردند؛ چون پاره اى روايات ، پاره اى ديگر را نقض مى كنند و اگر همه باطل باشند ، مفهوم آن بطلان دين و از بين رفتن شريعت است. وقتى كه اين دو صورتْ باطل بود ، ناچار، نوع سوم ، درست خواهد بود كه بعضى باطل و پاره اى حق باشند. در اين صورت ، آنچه كه حق است ، نيازمند دليل است تا مورد پذيرش قرار گيرد و خلاف آن ، نفى گردد و در صورتى كه دليل حقّانيت يك خبر در خودِ آن خبر باشد ، شايسته تر است كه باورش كنم و آن را بپذيرم. اين روايتِ تو از گزارش هايى است كه دليل بطلان آن ، در خودِ روايت است؛ چون پيامبر خدا ، حكيم ترينِ حكيمان ، و راستگوترينِ مردم است و از اين كه فرمان به ناشدنى بدهد و مردم را به تديّن به خلاف وا دارد ، از هر كس ديگرى دورتر است . دليل اين سخن آن است كه اين دو نفر ، از همه جهات ، يا با هم همگون اند و يا ناهمگون . اگر از همه جهات، همگون باشند ، در شمار ، صفت ، صورت و جسم ، يكى خواهند بود و اين كه دو چيز از هر جهت يكى باشند،وجود خارجى ندارد. بنا بر اين ، چگونه مى توان به آن اقتدا كرد؟ و اگر ناهمگون باشند ، چگونه مى توان به هر دوى آنها اقتدا كرد؟ چون اگر به يكى اقتدا كنى ، با ديگرى مخالفت كرده اى و اين فرمان دادن به ناشدنى (ناممكن) است. امّا دليل بر اين كه آن دو ناهمگون اند، اين كه ابو بكر اهل رِدّه (مرتدان) را اسير كرد و عمر ، آنان را آزادانه بازگرداند. عمر به ابو بكر ، توصيه كنار گذاشتن و كشتن خالد بن وليد (به جرم كشتن مالك بن نويره) را كرد. و ابو بكر ، نپذيرفت. عمر ، دو مُتعه را حرام كرد؛ ولى ابو بكر ، چنان نكرد. عمر ، ديوان تقسيمات قرار داد و ابو بكر ، اين كار را انجام نداد. ابو بكر ، براى خود جانشين تعيين كرد و عمر ، چنين نكرد و نظير اين كارهاى گوناگون ، فراوان است. (2) يكى ديگر از اهل حديث گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است كه : «اگر دوستى مى گرفتم ، ابو بكر را براى خود ، دوست مى گرفتم». مأمون گفت : اين ، محال است ؛ چون شما گزارش كرده ايد كه او بين يارانش پيمان برادرى بست و على را نگه داشت. على در اين باره سخن گفت. پيامبر خدا فرمود : «تو را كنار نگذاشتم ، جز براى خودم» و هر كدام از اين دو روايتْ درست باشد ، ديگرى باطل است. يكى ديگر از آنان گفت : على بر بالاى منبر گفت : «بهترينِ اين امّت پس از پيامبرش ابو بكر و عمر است». مأمون گفت : اين ناشدنى است؛ چون اگر پيامبر خدا مى دانست كه آن دو برترند ، يك بار عمرو بن عاص ، و بار ديگر ، اسامة بن زيد را بر آن دو فرمانده قرار نمى داد و چيزى كه اين روايت را نادرست نشان مى دهد ، سخن على پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود : «من به نشستن در جاى او ، از لباسم بر تنم سزاوارترم؛ امّا از اين كه مردم به كفر برگردند ، ترسيدم» و سخن ديگر او كه فرمود : «كجا آن دو بهتر از من اند ، حالْ آن كه پيش از آن دو و پس از آن دو ، خداوند را پرستيدم؟». يكى ديگر از آنان گفت: ابو بكر، درِ خانه خود را بست و گفت : آيا كسى هست كه در خواست پس گرفتن (بيعت) كند تا من بيعتش را پس بدهم؟ على گفت : «پيامبر خدا ، تو را پيش داشت . چه كسى تو را كنار بگذارد؟» . مأمون گفت : اين ، نادرست است؛ چون على از بيعت با ابو بكر ، سرْ باز زد و شما گزارش كرده ايد كه تا درگذشتِ فاطمه بيعت نكرد و فاطمه وصيّت كرد تا وى را شبانگاه دفن كنند تا آن دو در تشييع جنازه وى حضور نيابند. و از طرف ديگر ، اگر پيامبر صلى الله عليه و آله او را جانشين ساخته بود ، چگونه مى خواست خود را كنار بكشد ، حالْ آن كه او به انصار مى گفت : «من به يكى از اين دو مرد ، ابو عبيده و عمر ، براى خلافت بر شما راضى ام». يكى ديگر گفت : عمرو بن عاص پرسيد : اى پيامبر خدا! از بين زنان ، چه كسى نزد شما محبوب تر است؟ پيامبر فرمود : «عايشه». پرسيد : از بين مردان؟ فرمود : «پدرش» . مأمون گفت : اين ، نادرست است؛ چون شما روايت كرده ايد كه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله پرنده كباب شده اى گذاشته شد. فرمود : «پروردگارا! محبوب ترينِ خلقت نزد خود را برسان» و آن شخص [ كه رسيد] ، على بود. كدام يك از اين دو گزارش شما پذيرفتنى است؟ يكى ديگر گفت : على گفت : «اگر كسى مرا بر ابو بكر و عمر برتر شمارد ، حدّ افترا بر وى مى زنم». مأمون گفت : چه طور ممكن است على بگويد : «بر كسى كه حدّى بر او واجب نيست ، حد مى زنم»؟ اگر چنين مى كرد ، تجاوز از حدود الهى كرده بود و بر خلاف دستور خدا عمل كرده بود؛ چون برتر شمردن [ كسى] بر آن دو ، افترا نيست. چون شما از پيشوايتان نقل كرده ايد كه گفته است : «بر شما حاكم شدم ، در حالى كه بهترينِ شما نبودم». كدام يك از اين دو نفر نزد شما راستگوترند : ابو بكر ، براى خود و يا على براى ابو بكر؟ بگذريم كه خودِ حديث ، تناقض دارد؛ چون [ ابو بكر ]در اين گفته ، يا راستگو و يا دروغگوست. اگر راستگوست ، از كجا اين حكم را دانسته است؟ به وحى؟ وحى كه قطع شده بود. به گمان؟ گمانه زن كه خود ، متحيّر است. به انديشه؟ انديشه هم كه مورد بحث است. و اگر راستگو نبود ، محال است كه دروغگو ، حكومت مسلمانان را به دست گيرد ، احكام آنان را اجرا كند و حدود را بر آنان جارى سازد. ديگرى گفت : روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «ابو بكر و عمر ، سرور كُهن سالان بهشت اند». مأمون گفت : اين حديث ، ناشدنى است؛ چون در بهشت ، كهن سال وجود ندارد. روايت شده است كه زنى از قبيله اشجع ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بود. پيامبر فرمود : «پيران ، وارد بهشت نمى شوند». آن زن گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «خداوند متعال مى فرمايد : «ما آنان را پديد آورديم، پديد آوردنى ؛ و ايشان را دوشيزه گردانيديم؛ شوىْ دوست و هم سال» ؛ و اگر مى پنداريد كه ابو بكر ، هنگام ورود به بهشت ، جوان مى گردد، [ بدانيد كه خودتان ]روايت كرده ايد كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره حسن و حسين فرموده است : «اين دو تن ، سرورِ جوانان بهشت از پيشينيان و پسينيان اند و پدرشان ، بهتر از آن دو است». ديگرى گفت : نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اگر من به پيامبرى برانگيخته نمى شدم ، عمر بر انگيخته مى شد». مأمون گفت : اين ، ناممكن است؛ چون خداوند متعال مى فرمايد : «ما همچنان كه به نوح و پيامبرانِ بعد از او وحى كرديم ، به تو [ نيز ]وحى كرديم» و مى فرمايد : «و [ ياد كن ]هنگامى را كه از پيامبران، پيمان گرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم» . آيا رواست كسى كه از وى ، پيمان براى پيامبرى گرفته نشده ، پيامبر شود ، و آن كه از وى پيمان گرفته شده است ، كنار گذاشته شود؟ ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله در روز عرفه به عمر نگاه كرد و لبخند زد و فرمود : «خداوند _ تبارك و تعالى _ به همه بندگانش مباهات كرد و به عمر ، به طور ويژه». مأمون گفت : اين ، ناشدنى است؛ چون شدنى نيست كه خداوند ، به عمر مباهات كند و پيامبرش را رها سازد و پيامبر صلى الله عليه و آله در بين عموم قرار گيرد و عمر ، ويژه شود. اين روايت هاى شما شگفت تر از اين روايت شما نيست كه [ مى گوييد] پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «وارد بهشت شدم و در آن ، صداى نعلين شنيدم. ديدم كه بلال ، برده ابو بكر ، به بهشت ، بر من پيشى گرفته است». شيعيان مى گويند كه على بهتر از ابو بكر است و شما مى گوييد كه برده ابو بكر ، بهتر از پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ چون پيشى گيرنده ، برتر از كسى است كه بر او پيشى گرفته شده است. و [ نيز] روايت كرده ايد كه شيطان ، از سايه عمر مى گريزد؛ ولى بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله افكند كه آنها ، غرانيق عُلا هستند! (3) به گمان شما ، شيطان از عمر گريخت ، ولى كفر را بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله افكند؟ يكى ديگر گفت : پيامبر خدا فرمود : «اگر عذاب فرو آيد ، جز عمر بن خطّاب ، كسى نجات پيدا نخواهد كرد». مأمون گفت : اين ، بر خلاف قرآن است؛ چون خداوند _ تبارك و تعالى _ به پيامبرش مى فرمايد : «ولى تا تو در ميان آنانى ، خدا بر آن نيست كه ايشان را عذاب كند» . و شما عمر را مثل پيامبر خدا قرار داديد. يكى ديگر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر در زمره ده تن از صحابيان ، گواهى بهشت داده است. مأمون گفت : اگر به پندار شما اين گونه بود ، عمر به حُذَيفه نمى گفت : تو را به خدا، آيا من از منافقانم؟ اگر پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرموده بود كه او از اهل بهشت است و عمر گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را تا زمانى كه حذيفه آن را تأييد نكرده بود ، قبول نداشت ، لازمه اش اين است كه عمر ، سخن حذيفه را پذيرفته و سخن پيامبر خدا را نپذيرفته باشد و بنا بر اين ، مسلمان نبوده است . و اگر سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را قبول داشت ، پس چرا از حذيفه پرسيد؟ اين دو خبر ، با هم متناقض اند. ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من در يك كفّه ترازو گذاشته شدم و امّت من ، در كفّه ديگر . من بر آنان سنگين تر شدم. آن گاه ، ابو بكر را به جاى من گذاشتند. او هم سنگين تر از آنان شد و آن گاه ، عمر را گذاشتند. او نيز سنگين تر از آنان شد و سپس ، ترازو را جمع كردند». مأمون گفت : اين ، ناشدنى است؛ چون اين وزن كردن ، يا بر پايه جسم آنان بود و يا اعمال آنان. اگر بر پايه جسم آنان بود كه بر هيچ جاندارى پوشيده نيست كه اين كار ، محال است؛ چون جسم آن دو بر جسم همه امّت ، سنگين تر نيست . و اگر بر پايه اعمالشان بود ، اعمال آنان (امّت) به وجود نيامده بود. چه طور اعمال آن دو بر اعمالى كه به وجود نيامده اند ، سنگين تر بود؟! به من بگوييد كه مردم به وسيله چه چيزى بر يكديگر برترى پيدا مى كنند؟ پاره اى گفتند : به خاطر اعمال شايسته. گفت : به من بگوييد كه اگر كسى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر ديگرى برتر باشد و آن ديگرى ، پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله ، از آن شخص برتر در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله ، اعمال بيشترى انجام دهد ، آيا به او مى رسد؟ اگر بگوييد : «آرى» ، خواهيد ديد كه در روزگار ما كسانى هستند كه بيش از آنان جهاد كرده اند، حج گزارده اند، نماز خوانده اند، روزه گرفته اند و صدقه داده اند. گفتند : آرى. برترِ روزگارِ ما به درجه برترِ روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله نمى رسد. مأمون گفت : به روايت هايى كه پيشوايان شما _ آنان كه دينتان را از آنان گرفته ايد _ ، در فضايل على نقل كرده اند ، بنگريد و آن را با فضايلى كه براى همه آن ده نفر كه بشارت بهشت بدانان داده شده ، مقايسه كنيد. اگر فضايل [ على] ، بخشى [ كوچك] از مجموعه اى بزرگ بود ، كه حق با شماست؛ ولى اگر در فضايل على بيشتر روايت كرده اند ، از پيشوايانتان هر آنچه را روايت كرده اند ، بپذيريد و از آن حدود ، درنگذريد. راوى مى گويد : همه سر به زمين افكندند. مأمون گفت : چرا سكوت كرديد؟ گفتند : همه حرف هايمان را زديم. مأمون گفت : حال من مى پرسم. كدام كار در زمانى كه خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را برانگيخت ، بهترينِ كارها بود؟ گفتند : پيشتازى در پذيرش اسلام. چون خداوند _ تبارك و تعالى _ مى فرمايد : «و پيشتازان مقدّم اند؛ آنان اند همان مقرّبان [ خدا]» . گفت : كسى را مى شناسيد كه در اسلام آوردن، بر على پيشى گرفته باشد؟ گفتند : وى در زمانى اسلام را پذيرفت كه خُردسال بود و تكليفى بر وى نبود ، و ابوبكر در زمانى اسلام را پذيرفت كه بزرگ سال بود و مكلّف ، و ميان اين دو ، فرق است . مأمون گفت : از اسلام آوردن على به من بگوييد كه آيا با الهام از سوى خداوند متعال بود يا به دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله ؟ اگر بگوييد كه به الهام بود ، وى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله برترى داده ايد؛ چون بر پيامبر ، الهام نشد؛ بلكه جبرئيل عليه السلام از سوى خداوند ، به عنوان فراخواننده و معرّف اسلام، به سوى وى آمد. اگر بگوييد به دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله بود ، آيا دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله از طرف خودش بود يا طبق فرمان خداوند متعال؟ اگر بگوييد كه از سوى خودش بود ، اين بر خلاف توصيفى است كه خداوند متعال از پيامبرش در اين آيه كرده است كه «من از كسانى نيستم كه چيزى از خود بسازم و بر خدا نسبت بدهم» و در قول ديگرش : «از سر هوس سخن نمى گويد. اين سخن ، بجز وحى كه مى شود ، نيست» . و اگر از سوى خداوند بود ، پس خداوند متعال به پيامبرش فرمان داده كه از بين فرزندان مردم ، على عليه السلام را دعوت كند و او را بر ديگران برگزيند و فراخواندن آن حضرت ، دليل بر اعتماد و علم او بود كه از سوى خداوند متعال ، تأييد شده بود. دليل ديگر! از [ خداوند] حكيم به من خبر دهيد كه آيا بر وى رواست كه بندگانش را به آنچه طاقت ندارند ، فرمان دهد؟ اگر بگوييد: «آرى» كه كفر ورزيده ايد ، و اگر بگوييد: «نه» ، پس چگونه رواست كه پيامبرش فرمان به دعوتى بدهد كه به خاطر كمىِ سن [ على] و ناتوانى از پذيرش ، پذيرش آن ممكن نباشد؟ دليل ديگر! آيا ديده ايد كه پيامبر صلى الله عليه و آله يكى از فرزندان خاندان خود و يا ديگران را فراخوانَد تا آنان ، براى على الگو باشند؟ اگر مى پنداريد كه جز او را فرا نخوانده است ، پس اين فضيلتى براى على نسبت به همه فرزندان مردم است. آن گاه گفت : پس از سبقت در ايمان آوردن ، كدام عمل برترينِ اعمال است؟ گفتند : جهاد در راه خدا. گفت : آيا در بين [ آن] ده نفر ، كسى را پيدا مى كنيد كه در همه جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله ، چون على نقش داشته باشد؟ در جريان جنگ بدر ، از مشركان ، شصت و اندى مرد كشته شد كه على بيست و اندى را كشت و ديگر مردم ، چهل تن ديگر را. يكى از آنان گفت : ابو بكر با پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بودند و جنگ را اداره مى كردند. مأمون گفت : چيز شگفتى گفتى! آيا بدون پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ را اداره مى كرد و يا با او به طور مشترك ، كار را انجام مى دادند و يا به خاطر نيازمندى پيامبر صلى الله عليه و آله به نظر و رأى ابو بكر بود؟ كدام يك از اين سه وجه را دوست دارى بگويى؟ گفت : به خدا پناه مى برم از اين كه بپندارم كه او به تنهايى و بدون پيامبر صلى الله عليه و آله [ جنگ را ]اداره مى كرد و يا با او مشاركت داشت و يا پيامبر صلى الله عليه و آله به او نيازمند بود. گفت : بنا بر اين ، در سايبان بودن ، چه فضيلتى است؟ اگر تخلّف از جنگ براى ابو بكر فضيلت بود ، پس لازم است هر متخلّف از جنگ ، از مجاهدان برتر باشد ، در حالى كه خداوند عز و جل مى فرمايد : «مؤمنان خانه نشين كه زيان ديده نيستند با آن مجاهدانى كه با مال و جان خود در راه خدا جهاد مى كنند ، يكسان نيستند. خداوند ، كسانى را كه با مال و جان خود جهاد مى كنند ، به درجه اى بر خانه نشينان مزيّت بخشيده ، و همه را خدا وعده [ پاداش ]نيكو داده ؛ ولى مجاهدان را بر خانه نشينان به پاداشى بزرگ ، برترى بخشيده است» . اسحاق بن حمّاد بن زيد [ ، يكى از حضار] گويد: سپس [ مأمون] به من گفت : «آيا زمان طولانى بر انسان نگذشت كه چيز قابل ذكرى نبود؟!» را بخوان . خواندم تا به اين جا رسيدم كه : «و به [ پاس ]دوستى [ با خدا] ، بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى دادند» ، تا سخن خداوند كه «و كوشش شما مقبول افتاده» . گفت : اين آيه ها درباره چه كسى نازل شده است؟ گفتم : درباره على. گفت : آيا شنيده اى كه على ، هنگامى كه مسكين ، يتيم و اسير را غذا داد ، فرمود : «ما براى خشنودى خداست كه به شما مى خورانيم و پاداش و سپاسى از شما نمى خواهيم» ؟ براى چه خداوند عز و جل در كتابش اين را بيان كرده است؟ گفتم : نمى دانم. گفت : خداوند متعال ، سرشت و نيّت على را مى دانست. آن را در كتابش براى آن آشكار ساخت تا مردم ، داستان او را بدانند. آيا مى دانى كه خداوند متعال ، چيزى از چيزهايى را كه در بهشت است ، در اين سوره توصيف كرده است : «جام هايى از سيم» ؟ گفتم : نه . گفت : اين خود ، فضيلتى ديگر است. چگونه شيشه از نقره است؟ گفتم : نمى دانم. گفت : منظورش اين است كه از زلالى ، چون نقره اى است كه همان گونه كه بيرون آن ديدنى است ، درون آن نيز ديدنى است و اين ، نظير سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود : «اى اَنْجَشَه! (4) شيشه ها را آهسته ببر». منظور وى ، زنان بود كه از ظرافت ، چون شيشه اند . و چون سخن ديگر آن حضرت است كه فرمود : «اسب ابو طلحه را سوار شدم و آن را چون دريا يافتم». منظورش آن بود كه از شدّت تاخت و تاز ، چون دريا بود . و مثل سخن خداوند _ تبارك و تعالى _ است كه مى فرمايد : «و مرگ از هر جانبى به سويش مى آيد؛ ولى نمى ميرد و عذابى سنگين به دنبال دارد» . يعنى گويا مرگ به سويش مى آيد و اگر از يك سو نمى آمد ، مى مُرد. آن گاه گفت : اى اسحاق! آيا تو از كسانى نيستى كه گواهى مى دهى ده نفر در بهشت اند؟ گفتم : چرا. گفت : اگر كسى را ببينى كه مى گويد : «من نمى دانم اين حديث درست است و يا نه» ، به نظرت وى كافر است؟ گفتم : نه . گفت : اگر كسى بگويد : «نمى دانم اين سوره از قرآن است يا نه» ، آيا به نظرت كافر است؟ گفتم : آرى. گفت : ب_ه ن_ظرم ف_ضايل وى (على عليه السلام ) تأكيد ش_د . اى اسحاق! به من بگو آيا حديث «پرنده كباب شده» ، درست است يا نه؟ گفتم : چرا. گفت : سوگند به خدا، لجاجتت آشكار شد. اين جريان ، يا همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كرد ، تحقّق يافت، يا آن كه دعايش پذيرفته نشد و يا آن كه خداوند ، برترينِ بندگانش را مى شناخت؛ ولى بنده غير برترش نزد وى محبوب تر بود و يا آن كه مى پندارى خداوند ، بنده برتر و غير برترش را نمى شناخت. كدام يك از سه وجه را دوست دارى بگويى؟ اسحاق مى گويد: مدّتى انديشيدم و گفتم:اى امير مؤمنان! خداوند متعال ، درباره ابو بكر مى گويد : «و او نفر دوم از دو تن بود. آن گاه كه در غار [ ثور] بودند ، وقتى به همراه خود مى گفت : اندوه مدار كه خدا با ماست» . خداوند عز و جل وى را همراه پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده است. مأمون گفت : پناه بر خدا! چه قدر دانش تو به [ علم ]لغت و كتاب خدا كم است! آيا كافر ، همراه مؤمن نمى گردد؟ در اين همراهى چه فضيلتى است؟ آيا سخن خداوند متعال را نشنيده اى كه مى فرمايد : «رفيقش _ در حالى كه با او گفتگو مى كرد _ به او گفت : آيا به آن كسى كه تو را از خاك ، سپس از نطفه آفريد ، آن گاه تو را [ به صورتِ ] مردى درآورد ، كافر شدى؟!» . خداوند ، كافر را همراه او (مؤمن) قرار داده است؛ و هُذَلى شاعر هم گفته است : شب را در زير عبايى صبح كردم و همراهم وحشى اى بود و چشم به مشرق دوخته بودم. و اَزْدى شاعر گفته است : در آن جا من و همراهم از وحش ترسيديم به خاطر سايه هيكل شتربان . اسب خود را همراه خود ، شمرده است . امّا اين سخن كه : «خداوند با ماست» ، خداوند _ تبارك و تعالى _ با بد و خوب هست. آيا سخن خداوند را نشنيده اى كه : «هيچ گفتگوى محرمانه اى ميان سه تن نيست ، مگر اين كه او چهارمينِ آنهاست ، و نه ميان پنج تن ، مگر اين كه او ششمينِ آنهاست ، و نه كم تر از اين [ عدد] و نه بيشتر ، مگر اين كه هر كجا باشند ، او با آنهاست» . و امّا اين سخن كه : «اندوه مدار» ، به من بگو آيا غمِ ابو بكر ، اطاعت بود و يا معصيت؟ اگر پندارى كه اطاعت بود ، در اين صورت ، پيامبر صلى الله عليه و آله را نهى كننده از اطاعت شمرده اى و اين كار ، ويژگى انسانِ حكيم نيست ، و اگر آن را معصيت مى شمارى ، چه فضيلتى براى معصيتْ كار است؟ و به من بگو كه در سخن خدا : «پس خدا آرامشِ خود را بر او فرو فرستاد .» ، براى چه كسى آرامش نازل شده است؟ گفتم : بر ابو بكر؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله بى نياز از آرامش بود. گفت : بگو ببينم ، آيا مى دانى مؤمنانى را كه خداوند در اين آيه قصد كرده ، چه كسانى اند : «و در روز جنگ حُنين ، آن هنگام كه شمارِ زيادتان شما را به شگفت آورده بود ؛ ولى به هيچ وجه از شما دفع [ خطر ]نكرد ، و زمين با همه فراخى ، بر شما تنگ گرديد ، سپس در حالى كه پشت [ به دشمن] كرده بوديد ، برگشتيد. آن گاه ، خدا آرامش بر فرستاده خود و بر مؤمنان ، فرود آورد» ؟ گفتم : نه. گفت : در جنگ حنين ، مردم فرار كردند و همراه پيامبر صلى الله عليه و آله ، جز هفت تن از بنى هاشم ، [ كسى] نمانْد : على عليه السلام كه با شمشير مى جنگيد؛ عباس كه افسار قاطر پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفته بود ؛ و پنج نفر از ترسِ آن كه شمشير كافران به پيامبر صلى الله عليه و آله برسد ، گِرد او حلقه زده بودند تا آن كه خداوند _ تبارك و تعالى _ ، پيروزى را به پيامبرش بخشيد. در اين آيه،منظور از مؤمنان،على و كسانى از بنى هاشم اند كه حضور داشتند. كدام برتر است؟ آيا آن كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود و خداوند ، آرامش را به پيامبر صلى الله عليه و آله و او فرو فرستاد و يا آن كه در غار با پيامبر صلى الله عليه و آله بود و شايسته آن نبود كه آرامش بر وى فرو آيد؟ اى اسحاق! كدام برترند؟ آن كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در غار بود و يا آن كه بر جا و رخت خواب او خوابيد و با جانش از او حفاظت كرد تا آن كه هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله تكميل شد؟ خداوند _ تبارك و تعالى _ به پيامبرش فرمان داد كه به على عليه السلام دستور دهد تا در جايش بخوابد و جانش را سپر او قرار دهد و پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد . على گفت : آيا تو سالم مى مانى ، اى پيامبر خدا؟ [ فرمود : «آرى»]. گفت : به چشم! و آن گاه به رخت خواب پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و روانداز او را روى خود كشيد و مشركان ، گِرد او جمع شدند و ترديد نكردند كه او پيامبر خداست و آنان ، توافق كرده بودند كه از هر كدام از شاخه هاى قريش ، مردى يك ضربه به او بزند تا بنى هاشم نتوانند خونش را مطالبه بكنند و على ، تصميم و نقشه آنان را براى از بين رفتن جانش مى شنيد و اين كار ، موجب بى تابى او نشد ، چنان كه ابو بكر در غارْ بى تابى مى كرد ، در حالى كه او (ابو بكر) با پيامبر صلى الله عليه و آله بود و على ، تنها بود و همچنان به خاطر خدا صبور بود و خداوند متعال ، فرشتگانش را فرستاد تا وى را از دست مشركان قريش ، پاس دارند. هنگامى كه صبح شد ، برخاست. مشركان به وى نگريستند و گفتند : محمّد كجاست؟ گفت : من چه مى دانم! گفتند : تو ما را فريب دادى . آن گاه به پيامبر صلى الله عليه و آله پيوست ، و على همواره برتر بود و هر كارى مى كرد ، بر خوبى اش افزوده مى شد تا آن كه خداوند تعالى ، او را قبض روح كرد ، در حالى كه مورد رضايت و مغفرت بود. اى اسحاق! آيا حديث ولايت را نقل مى كنى؟ گفتم : آرى. گفت : نقل كن . و من نقل كردم. گفت : مى بينى كه خداوند ، حقّى براى على بر گردن ابو بكر و عمر ، واجب ساخته است كه به نفعِ آنان بر على ، واجب نكرده است. گفتم : مردم مى گويند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر زيد بن حارثه اين سخن را گفته است. گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله كجا اين سخن را گفته است؟ گفتم : در غدير خم ، پس از برگشتن از حجّة الوداع. گفت : زيد بن حارثه ، كجا كشته شده است؟ گفتم : در موته. (5) گفت : آيا زيد بن حارثه ، پيش از غدير خم كشته نشده است؟ گفتم : چرا. گفت : اگر پسرى داشته باشى كه پانزده سال داشته باشد و بگويد : اى مردم! مولاى من مولاى پسر عمويم است ، وى را بپذيريد ، آيا اين كار را براى او ناشايست مى شمارى؟ گفتم : آرى. گفت : آيا چيزى را كه براى فرزند خود روا نمى شمارى ، آن را براى پيامبر صلى الله عليه و آله روا مى شمارى؟ اى واى بر تو! آيا دين شناسانِ خود را ارباب خود گرفته ايد؟! خداوند تعالى مى گويد : «اينان ، دانشمندان و راهبان خود را به جاى خدا به الوهيّت گرفتند» . سوگند به خدا ، مردم براى آنان (رهبانان) روزه نمى گرفتند و نماز نمى خواندند؛ بلكه به مردم ، فرمان مى دادند و آنان ، اطاعت مى كردند. آن گاه گفت : آيا سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به على را روايت مى كنى كه مى فرمايد : «تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى»؟ گفتم : آرى. گفت : آيا مى دانى كه هارون ، برادر تنىِ موسى عليه السلام بود؟ گفتم : آرى. گفت : على چنين بود؟ گفتم : نه. گفت : و هارون ، پيامبر بود و على چنين نبود. بنا بر اين ، جايگاه سومى جز خلافت ، باقى نمى مانَد. و اين ، مثل همان گفته منافقان است كه گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله ، به خاطر آن كه وى را بارى گران مى دانست ، [در مدينه ]به جاى خود نشانْد تا خود را راحت سازد ؛ و نيز همان است كه خداوند از موسى عليه السلام نقل مى كند كه به هارون گفت : «در ميان قوم من جانشينم باش ، و [ كار آنان را ]اصلاح كن و از راه فسادگران ، پيروى مكن» . گفتم : موسى عليه السلام در زمانى كه زنده بود ، هارون را در ميان قومش جانشين ساخت ، سپس به ملاقات پروردگارش رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله ، هنگامى كه به جنگ مى رفت ، على عليه السلام را جانشين گردانْد. گفت : از موسى عليه السلام در زمانى كه هارون را جانشين ساخت ، بگو. آيا در هنگام ميقات موسى عليه السلام با خداى خود ، همراه وى كسى از ياران او بود؟ گفتم : چرا. گفت : آيا موسى عليه السلام ، وى (هارون) را براى همگان ، جانشين خود نساخته بود؟ گفتم : چرا. گفت : على هم چنين بود. پيامبر صلى الله عليه و آله على را هنگام رفتن به جنگ ، در بين ضعيفان و زنان و بچّه ها جانشين خود مى ساخت ؛ چون اكثر يارانش همراهش بودند ، و گرنه او را جانشين خود براى همه قرار داده بود و دليل بر اين كه وى ، على را جانشين خود بر آنها در حيات خود و در زمانى كه غايب بود و نيز در زمان پس از مرگش قرار داده بود ، سخن حضرت است كه فرمود : «على نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام است ، جز اين كه پيامبرى پس از من نيست» و طبق اين سخن ، وى وزير پيامبر خدا نيز هست؛ چون موسى عليه السلام به پيشگاه خداوند دعا كرد و در دعايش گفت : «و براى من ، وزيرى از كسانم قرار ده؛ هارون برادرم را. پشتم را به او استوار كن و او را شريكِ كارم گردان» . و اگر على نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله ، چون هارون به موسى عليه السلام است ، پس وزير اوست؛ همان گونه كه هارون ، وزير موسى بود و او ، خليفه پيامبر صلى الله عليه و آله است ، چنان كه هارون ، خليفه موسى عليه السلام بود. آن گاه ، رو به اهل كلام كرد و گفت : آيا من از شما بپرسم و يا شما از من مى پرسيد؟ گفتند : ما مى پرسيم. گفت : بپرسيد. يكى از آنان گفت : آيا امامت على از طرف خداوند عز و جل بود؟ و اين امر ، از سوى پيامبر خدا گزارش شده است ، مثل گزارش وجوب چهار ركعت نماز ظهر و يا وجوب پنج درهم [ زكات] در دويست درهم و وجوب حج؟ گفت : آرى. پرسيد : پس چرا در هيچ امر واجبى اختلاف نكردند؛ ولى تنها در خلافت على، اختلاف كردند؟ مأمون گفت : چون در هيچ كار واجبى تمايل و رقابت ، نظير خلافت، وجود ندارد. يكى ديگر گفت : چرا اين را _ كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داده باشد كه از ميان خود ، فردى را به جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله انتخاب كنند و به خاطر مهربانى و دلسوزى به مردم ، خود آن حضرت ، كسى را جانشين نگذاشت كه مردم به خاطر مخالفت با او به عذاب گرفتار شوند _ ، انكار مى كنى؟ گفت : به اين خاطر انكار مى كنم كه خداوند متعال به بندگانش مهربان تر از پيامبرش است و او پيامبرش را به سوى آنان فرستاده است، با آن كه مى دانست در بين بندگانش گنهكار و مطيع بود و وجود آنان ، مانع از فرستادن پيامبرش نشد. و دليل ديگر، اين كه اگر به آنان دستور مى داد كه فردى را از ميان خود برگزينند ؛ يا به همه آنان دستور داده بود كه كسى را انتخاب كنند و يا به بعضى چنين دستورى داده بود . اگر به همه دستور داده بود [ كه انتخاب كنند] ، پس منتخَب ، چه كسى بود؟ و اگر به بعضى از ما دستور داده است و نه همه ، چاره اى نيست جز اين كه براى اين بعض ، نشانى وجود داشته باشد. اگر بگويى اين بعض ، دين شناسان اند ، بايستى «دين شناس» مشخّص مى شد و نشانه هاى او بيان مى شد. ديگرى گفت : روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر آنچه را كه مسلمانان نيك شمارند ، آن چيز ، نزد خداوند متعال هم نيكوست ، و آنچه را كه آنان بد مى شمارند ، آن چيز ، نزد خدا هم بد است». مأمون گفت : مراد در اين كلام، يا همه مؤمنان است و يا بعضى از آنان. اگر منظور ، همه است كه چنين چيزى وجود ندارد؛ چون اتّفاق نظر همه [ امّت] ، ممكن نيست ، و اگر مراد، بعضى از آنان است ، هر گروهى نسبت به پيشواى خود ، نيكى گزارش مى كنند، مثل روايت شيعه درباره على و روايت حشويان درباره ديگرى . با اين وضع ، كى نظر شما درباره امامت به كرسى خواهد نشست؟ ديگرى گفت : آيا درست است كه بپندارى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، اشتباه كرده اند؟ گفت : چه طور بپنداريم كه آنان اشتباه كرده و بر گم راهى اتّفاق كردند ، در حالى كه واجب و سنّتى را نمى شناختند؛ چون تو مى پندارى كه امامت ، نه واجب از سوى خداست و نه سنّت از سوى پيامبر خدا؟ بنا بر اين ، در چيزى كه به نظرت فريضه و سنّتى نيست ، اشتباه چه معنا دارد؟ ديگرى گفت : اگر تو امامت را براى على مى دانى و نه ديگرى ، دليل خود را بر اين ادّعا بيان كن. مأمون گفت : من مدّعى نيستم ؛ بلكه اقرار كننده ام و بيّنه (دليل) بر مُقر ، لازم نيست. مدّعى كسى است كه مى پندارد دادن ولايت و عزل از آن ، به دست اوست و اختيار به دست اوست و بيّنه هم يا بايد از شريكان او باشد ، كه در اين جا طرف دعوايند ، و يا از غير آنان باشد ، كه و غير هم وجود ندارد. بنا بر اين ، چگونه بر اين كار ، بيّنه اقامه شود؟ ديگرى گفت : بنا بر اين ، پس از درگذشت پيامبر خدا چه چيز بر على واجب بود؟ گفت : همانى كه انجام داد. گفت : آيا بر وى واجب نبود كه براى مردمْ اعلان كند كه وى امام است؟ گفت : امامت ، به خاطر كار وى درباره خودش و يا كار مردم در مورد او (از قبيل انتخاب او يا برتر شمردن او و چيزى ديگر) نبود؛ بلكه به خاطر كار خداوند متعال در خصوص او بود ، چنان كه به ابراهيم عليه السلام فرمود : «من تو را براى مردم ، پيشوا قرار دادم» و به داوود عليه السلام فرمود : «اى داوود! همانا تو را جانشين در زمين قرار دادم» و درباره آدم عليه السلام به فرشتگان فرمود : «همانا در زمين ، جانشين قرار مى دهم» . بنا بر اين ، امام ، از سوى خداوند _ تبارك و تعالى _ امام است و در آغاز خلقتش او را برگزيده است و به خاطر شرافت نَسَب ، پاكى نسل و عصمت در آينده اش است ، و اگر به واسطه خودش بود و به خاطر كارى كه كرده بود ، مستحقّ امامت مى شد ، هرگاه بر خلاف آن كار انجام مى داد ، از خلافتْ عزل مى شد و تنها پيش از ارتكاب آن كارِ خلاف ، خليفه بود . ديگرى گفت : چرا امامت پس از پيامبر صلى الله عليه و آله براى على واجب شد؟ گفت : براى اين كه از خُردسالى به ايمانْ روى آورد ، چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله از خُردسالى به ايمان روى آورد و از روى دليل ، از گم راهىِ قومش بيزارى جُست و از شرك ، دورى گزيد ، چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله از گم راهى ، بيزارى جُست و از شرك ، دورى گزيد؛ چون شرك ، ستم است و به اجماع ، ستمكار و پرستنده بت ، امام نمى شود و كسى كه نسبت به خداوند ، شرك بورزد ، در جايگاه دشمنانش قرار مى گيرد و اين حكم ، درباره چنين شخصى شهادت عليه اوست ، بر پايه اجماع امّت تا اين كه اجماع ديگرى پيدا شود و آن را نقض كند؛ و هر كس كه يك بار عليه او حكم صادر گردد ، نمى تواند حاكم شود؛ چون حاكم ، محكوم است و در اين صورت ، بين حاكم و محكوم ، فرقى نمى مانَد. ديگرى گفت : پس چرا على با ابو بكر و عمر نجنگيد ، همان گونه كه با معاويه جنگيد؟ مأمون گفت : اين ، پرسش از ناممكن است؛ چون «چرا» ، پرسش از علّت است و «انجام ندادن» ، نفى است و نفى ، علّت نمى خواهد و علّت ، هميشه براى اثبات است؛ بلكه لازم است كه در كار على انديشيده شود كه آيا از سوى خدا بود يا از سوى غير خدا. اگر اين درست است كه كار او از سوى خدا بود ، بنا بر اين ، ترديد در تدبير او شرك است ، به خاطر سخن خداوند كه مى فرمايد : «ولى چنين نيست. به پروردگارت سوگند كه ايمان نمى آورند ، مگر آن كه تو را در مورد آنچه ميان آنان مايه اختلاف است ، داور گردانند. سپس از حكمى كه كرده اى در دل هايشان احساس ناراحتى نكنند و كاملاً سر تسليم فرود آورند» . كارهاى كننده كار ، تابع اصل خودش است. بنا بر اين ، اگر قيام او از سوى خداست ، رفتارهاى او هم از سوى اوست و بر مردم ، رضا و تسليم ، واجب است. پيامبر خدا در روز حُدَيبيه ، هنگامى كه مشركان ، قربانى او را از رسيدن به خانه خدا مانع شدند ، جنگ را ترك كرد و هنگامى كه يار و نيرو يافت ، جنگيد . خداوند متعال در [ مورد] نخست ، فرمود : «پس به خوبى صرف نظر كن» و سپس [ در دومى ]فرمود : «مشركان را هر كجا يافتيد ، بكشيد و آنان را دستگير كنيد و به محاصره در آوريد و در هر كمينگاهى به كمين آنها بنشينيد» . ديگرى گفت : اگر مى پندارى كه امامت على از طرف خدا بود و او واجب الاطاعه است ، پس چرا براى پيامبران ، راهى جز تبليغ و فراخوانى گذاشته نشد؛ ولى براى على روا شد كه فرا خواندن مردم به اطاعتش را كه بر وى واجب بود ، ترك كند؟ گفت: به خاطر آن كه ما نمى گوييم على، مأمور به تبليغ شد تا پيامبر به حساب آيد؛ بلكه او نشانى بين خداوند و بندگانش قرار گرفت كه هر كس از او پيروى كرد ، مطيع است ، و هر كس با او مخالفت كرد ، نافرمان به شمار مى آيد. اگر يارانى بيابد كه به وسيله آنان نيرومند گردد ، مى جنگد ، و اگر يارانى نيافت ، سرزنش بر مردم است ، نه بر او؛ چون در هر صورت ، به فرمانبرى از او دستور داده شدند ؛ ولى او جز در صورتى كه توان داشته باشد ، مأمور به جنگيدن با آنان نشده است. او همچون خانه خداست. بر مردمْ واجب است كه به سوى آن روند. اگر رفتند ، آنچه كه بر آنان واجب بود ، انجام داده اند ، و اگر حج انجام ندادند ، سرزنش بر آنان است ، نه بر خانه خدا. ديگرى گفت : اگر به حتم ، وجود امامِ واجب الاطاعه واجب شده باشد ، از كجا حتما آن امام ، على است ، نه ديگرى؟ گفت : چون خداوند متعال ، چيز ناشناخته را واجب نمى گردانَد و كار واجب هم نمى تواند ناشدنى باشد و [ انجام تكليفِ ]ناشناخته ، كارى ناشدنى است. پس لازم است كه پيامبر خدا به كار واجب ، راهنمايى كند تا عذر بين بندگان خدا و خداوند عز و جل از ميان برود. چنان كه اگر خداوند ، روزه يك ماه را بر مردم واجب كند و به مردم نگويد كه كدام ماه است و نشانى هم نگذارد و بر مردم ، لازم شود كه به انديشه خودشان آن را جستجو كنند تا ماهى را كه خداوند متعال اراده كرده است ، به دست آورند ، در اين صورت ، مردم از پيامبرى كه احكام را بيان كند ، و از امامى كه خبر پيامبر خدا را بر آنان نقل كند ، بى نياز مى شوند . ديگرى گفت : از كجا مى توانى اثبات كنى هنگامى كه پيامبر خدا على را فرا خوانْد ، فرد بالغى بود؟ چون مردم معتقدند كه او در هنگام فراخواندن ، خُردسال بود و حكم الهى درباره او جارى نبود و به حدّ مردان ، نرسيده بود. گفت : چون در آن وقت ، يا از كسانى بود كه پيامبر براى دعوت او به سويش فرستاده شده بود كه در اين صورت ، او مى توانست مورد تكليف و توانمند براى انجام واجبات باشد؛ و يا از كسانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى او فرستاده نشده بود كه در اين صورت ، لازم مى شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مصداق اين سخن خدا باشد : «و اگر [ او ]پاره اى گفتارها بر ما بسته بود ، دست راستش را سخت مى گرفتيم و سپس ، رگ قلبش را پاره مى كرديم» . افزون بر آن كه لازم مى آيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى خداوند _ تبارك و تعالى _ ، بندگان خدا را به چيزى كه در توانشان نبود ، مكلّف سازد و اين ، همان محال است كه وجودش ناشدنى است و حكيم ، به چنين كارى فرمان نمى دهد و پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن ، راهنمايى نمى كند. خداوند ، منزّه از آن است كه فرمان به مُحال بدهد ، و پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگوارتر از آن است كه به چيزى فرمان بدهد كه در حكمتِ فرد حكيم ، خلاف است . در اين هنگام ، همه ساكت شدند. مأمون گفت : از من پرسيديد و بر من ، اشكال كرديد. آيا من هم از شما بپرسم؟ گفتند : آرى. گفت : آيا امّت ، به اجماع، روايت نكرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر كس از روى عمد ، بر من دروغ ببندد ، جايگاهش در آتش باد!»؟ گفتند : چرا. گفت : و نيز از او روايت نكرده اند كه فرمود : «كسى كه خداوند را به گناهى كوچك و يا بزرگ ، نافرمانى كند ، و آن را چون دين براى خودش برگزيند و بر آن اصرار كند ، در بين طبقه هاى دوزخ ، جاودان خواهد بود»؟ گفتند : چرا. گفت : به من بگوييد كسى كه امّت، او را برگزيد و خليفه قرار داد، آيا رواست كه وى ، خليفه پيامبر خدا و خليفه از طرف خدا گفته شود ، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را جانشين خود نساخته است؟ اگر بگوييد: «آرى» كه زورگويى است ، و اگر بگوييد «نه» ، لازمه اش آن است كه ابوبكر ، خليفه پيامبر خدا نباشد و از سوى خداوند عز و جل هم نباشد و شما به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دروغ بسته باشيد و در معرض آنيد كه از جمله كسانى باشيد كه پيامبر خدا ، ورود به دوزخ را برايشان مطرح كرده است. به من بگوييد در كدام سخنتان راستگوييد؟ در اين كه مى گوييد : «پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشت و كسى را جانشين نساخت» و يا در اين كه به ابوبكر مى گوييد : «اى خليفه پيامبر خدا!»؟ اگر در هر دو سخن ، راستگو باشيد، كه ممكن نيست ؛ چون تناقض است ، و اگر در يكى صادق باشيد ، ديگرى باطل است. پس ، از خدا پروا كنيد و براى خود ، بينديشيد. تقليد را كنار بگذاريد و از شبهه ها دورى گزينيد. سوگند به خدا، خداوند ، جز از بنده اى كه طبق دركش عمل مى كند و جز به چيزى كه آن را حق مى داند ، وارد نمى شود ، [ عذرى را ]نمى پذيرد. ترديد ، شكّ است و ادامه شك ، به كفر بر خدا مى انجامد و صاحب شك ، در دوزخ است. به من بگوييد : آيا رواست كسى ، برده اى بخرد و همين كه خريد ، مولايش شود و خريدار ، تبديل به برده گردد؟ گفتند : نه. گفت : چه طور رواست كسى كه شما به خاطر تمايلتان به او ، بر او اجتماع كرديد و او را خليفه قرار داديد ، بر شما خليفه گردد ، در حالى كه شما [ خودتان] او را ولايت داده ايد؟ آيا شما خليفه بر او نيستيد؟ خليفه بودن را به كسى مى دهيد و آن گاه مى گوييد كه او خليفه پيامبر خداست؟! و هرگاه بر او خشم گرفتيد ، او را مى كشيد ، چنان كه در خصوص عثمان بن عفّان چنين شد؟! يكى از آنان گفت : چون امام ، وكيل مسلمانان است ، وقتى كه از او راضى بودند ، به او ولايت داده اند ، و هنگامى كه بر او خشم گرفتند ، او را كنار گذاشته اند. گفت : مسلمانان ، بندگان و شهرها از آنِ كيست؟ گفتند : از آنِ خدا. گفت : خداوند ، نسبت به ديگران ، از اين كه بر بندگانش و شهرهايش وكيل قرار دهد ، سزاوارتر است؛ چون طبق اجماع امّت ، كسى كه در مِلك ديگران چيزى ايجاد كند ، ضامن است و بر او روا نيست كه چيزى به وجود آورد ، و اگر چنين كند ، گناهكار و ضامن است. آن گاه گفت : به من بگوييد آيا پيامبر صلى الله عليه و آله ، روزى كه درگذشت ، كسى را جانشين گذاشت يا نه؟ گفتند : جانشين نگذاشت. گفت : آيا ترك تعيين جانشين ، هدايت بود يا گم راهى؟ گفتند : هدايت. گفت : بر مردم ، لازم است كه از هدايت ، پيروى كنند و از باطل دست بردارند و از گم راهى ، رويگردان باشند. گفتند : آنان ، چنين كردند. گفت : پس چرا مردم ، پس از او جانشين تعيين كردند ، حال آن كه او چنين كارى را ترك كرد؟ تركِ كار او ، گم راهى است و مُحال است كه خلاف هدايت هم هدايت باشد. اگر ترك تعيين جانشين ، هدايت است ، پس چرا ابو بكر ، جانشينْ تعيين كرد ، حالْ آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، تعيين نكرد؟ و چرا عمر ، حكومت را بر خلاف دوستش بين مسلمانان به شورا گذاشت؟ شما معتقديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله جانشينى تعيين نكرد و ابو بكر ، تعيين كرد وعمر ، تعيين جانشين را مانند پيامبر صلى الله عليه و آله (به گمان شما) ، ترك نكرد و چون ابو بكر هم انجام نداد و شيوه سومى را به كار گرفت ، به من بگوييد كدام يك را درست مى دانيد؟ اگر كار پيامبر صلى الله عليه و آله را درست مى دانيد ، ابو بكر را تخطئه كرده ايد، همچنين نسبت به بقيّه اقوال . و به من بگوييد كه كدام بهتر است؟ آنچه را كه به نظر شما پيامبر صلى الله عليه و آله از ترك [ تعيين ]جانشين انجام داد ، يا آنچه را كه ديگران در تعيين خليفه انجام دادند؟ و به من بگوييد كه آيا رواست كه ترك پيامبر صلى الله عليه و آله ، هدايت باشد و انجام دادن همان كار ، از ديگرى هم هدايت باشد و هدايت ، ضد هدايت گردد؟ بنا بر اين ، گم راهى كجاست؟ و به من بگوييد كه آيا پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، از روز درگذشت او تا به امروز ، كسى به انتخاب صحابيان ، حاكميت را به دست گرفته است؟ اگر بگوييد: «نه» ، مفهوم آن اين است كه همه مردم پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، گم راهى را در پيش گرفته اند ، و اگر بگوييد: «آرى» ، امّت را تكذيب كرده ايد. سخن شما با امرى حتمى ابطال مى شود. به من بگوييد كه از سخن خداوند كه مى فرمايد : «بگو براى كيست آنچه كه در آسمان ها و زمين است ؟ بگو : از آنِ خداست» ، آيا راست است يا ناراست است؟ گفتند : راست است. گفت : آيا ماسواى خدا از آنِ خدا نيست؛ زيرا او ايجاد كننده و مالك آنهاست؟! گفتند : چرا. گفت : خودِ همين ، ابطال كننده آن چيزى است كه اثبات مى كرديد ، در خصوص اختيار شما بر تعيين خليفه اى كه اطاعت از او را لازم مى شمريد و او را «خليفه پيامبر خدا» مى ناميد ، حالْ آن كه خود ، او را خليفه ساخته ايد و هرگاه بر وى غضب كنيد و بر خلاف ميل شما كارى كند ، از كار ، معزول مى شود ، و اگر كناره گيرى را نپذيرد ، كشته مى شود. واى بر شما! بر خداوند ، دروغ مبنديد؛ چون فردا كه در پيشگاه خداوند قرار گرفتيد ، نتيجه آن را خواهيد ديد، هنگامى كه بر پيامبر خدا وارد شويد ، در حالى كه به طور عمد بر وى دروغ بستيد و او گفته است كه : «هر كس از روى عمد بر من دروغ بندد ، جايگاهش در آتش باد» . آن گاه رو به قبله ايستاد و دست هايش را بلند كرد و گفت : پروردگارا! من آنان را راهنمايى كردم و آنچه كه بيانِ آن بر عهده ام واجب بود ، بيان كردم. پروردگارا! آنان را در ترديد و شك ، رها نكردم . پروردگارا! من اعتقاد دارم كه با پيش داشتِ على بر بندگان ، پس از پيامبرت _ چنانچه پيامبرت به ما دستور داده است _ به تو تقرّب جُسته مى شود. [ راوى گفت :] آن گاه متفرّق شديم و تا زمانى كه مأمون درگذشت ، جمع نشديم. محمّد بن احمد بن يحيى بن عمران اشعرى گفت كه در حديث ديگر ، چنين است : جماعت ، سكوت كردند. به آنان گفت : چرا سكوت كرديد؟ گفتند : نمى دانيم چه بگوييم. گفت : همين حجّت بر شما براى من كافى است. آن گاه دستور داد تا آنان بيرون بروند. [ راوى گفت :] ما در حالت تحيّر و شرمسارى بيرون آمديم. آن گاه ، مأمون به فضل بن سهل نگريست و گفت : اين، نهايتِ چيزى بود كه در پيش اينان بود و كسى نپندارد كه جلالت من ، مانع از آن شد كه آنان به من پاسخ دهند.

.


1- .عبد اللّه مأمون ، خليفه عباسى ، در سال 170 ق ، به دنيا آمد و در سال 218 ق ، در 48 سالگى درگذشت . علم ، دانش ، ادب ، اخبار ، قرآن ، حديث ، علوم عقلى و علوم پيشينيان را آموخت و به ترجمه كتاب هاى پيشينيان به زبان عربى فرمان داد (ر . ك : سير أعلام النبلاء : ج 10 ص 272 ش72) .
2- .نويسنده كتاب [ يعنى شيخ صدوق رحمه الله ]مى گويد : در اين خصوص ، بحثى است كه مأمون ، به طرف مناظره اش نگفته است و آن اين كه آنان ، سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را چنين روايت نكردند : «اقتدوا بالذين من بعدى أبى بكر و عمر؛ به كسانى كه بعد از من اند ، ابو بكر و عمر ، اقتدا كنيد»؛ بلكه گروهى «ابو بكر و عمر» [ به رفع] روايت كرده اند و گروهى ، «ابابكر و عمر» [ به نصب ] روايت كرده اند. اگر اين روايت ، درست باشد ، در صورت نصب ، معنايش چنين مى شود كه : اى ابو بكر و عمر! به آنچه كه پس از من است ، كتاب خدا و عترت ، اقتدا كنيد؛ و در صورتى كه به رفع باشد ، معناى آن چنين مى شود كه : اى مردم واى ابو بكر و عمر! به آنچه كه پس از من است ، كتاب خدا و عترت ، اقتدا كنيد.
3- .اشاره به داستان معروف و ساختگى آيات شيطانى دارد كه پاره اى ناآگاهان به فنّ نقل حديث ، آن را در كتب خود نقل كرده اند و مأمون بر همين نقل ، خُرده گرفته است . (م)
4- .انجشه ، برده سياهِ خوش صدايى بود كه در حجة الوداع ، براى شتران همسران پيامبر صلى الله عليه و آله آواز هدى مى خواند تا شتران ، سريع حركت كنند (اُسد الغابة : ج 1 ص 284) .
5- .جايى در شام كه سپاه اسلام با سپاه هراكليوس (امپراتور روم) ، روبه رو شد و در اين رويارويى ، جعفر ابن ابى طالب (ذوالجناحين) نيز به شهادت رسيد (تاج العروس : ج 3 ص 131 «مأت») .

ص: 142

. .

ص: 143

. .

ص: 144

. .

ص: 145

. .

ص: 146

. .

ص: 147

. .

ص: 148

. .

ص: 149

. .

ص: 150

. .

ص: 151

. .

ص: 152

. .

ص: 153

. .

ص: 154

. .

ص: 155

. .

ص: 156

. .

ص: 157

. .

ص: 158

. .

ص: 159

. .

ص: 160

. .

ص: 161

. .

ص: 162

. .

ص: 163

. .

ص: 164

. .

ص: 165

. .

ص: 166

. .

ص: 167

. .

ص: 168

. .

ص: 169

. .

ص: 170

. .

ص: 171

. .

ص: 172

. .

ص: 173

. .

ص: 174

. .

ص: 175

. .

ص: 176

. .

ص: 177

. .

ص: 178

. .

ص: 179

. .

ص: 180

. .

ص: 181

. .

ص: 182

. .

ص: 183

. .

ص: 184

. .

ص: 185

. .

ص: 186

. .

ص: 187

. .

ص: 188

. .

ص: 189

. .

ص: 190

9 / 19مُجاهِدُ بنُ جَبرٍ (1)شواهد التنزيل عن مجاهد :إنَّ لِعَلِيٍّ عليه السلام سَبعينَ مَنقَبَةً ما كانَت لِأَحَدٍ مِن أصحابِ النِّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِثلُها ، وما مِن شَيءٍ مِن مَناقِبِهِم إلّا وقَد شَرِكَهُم فيها . (2)

.


1- .مجاهد بن جبر ، أبو الحجّاج المكّي القارئ ، شيخ القرّاء والمفسّرين . سمع ابن عبّاس وابن عمر وعليّا عليه السلام . قال : قرأت القرآن على ابن عبّاس مرّات . وقال خصيف : كان أعلمهم بالتفسير مجاهد . وقد وقع الاختلاف في سنة وفاته على أقوال بين 100 ه و 104 ه وكان مولده سنة 21 ه في خلافة عمر (راجع التاريخ الكبير : ج 7 ص 411 الرقم 1805 وتهذيب التهذيب : ج 5 ص 351 الرقم 7649 وسير أعلام النبلاء : ج 4 ص 449 الرقم 175 و تهذيب الكمال : ج 27 ص 233 و234 الرقم 5783) .
2- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 24 ح 4 .

ص: 191

9 / 19 مجاهد بن جَبر

9 / 19مجاهد بن جَبر (1)شواهد التنزيل_ به نقل از مجاهد _: على عليه السلام هفتاد منقبت داشت كه براى هيچ كدام از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، مثلِ آن نبود و آنان ، هيچ منقبتى نداشتند ، جز آن كه او در آن با آنان شريك بود.

.


1- .مجاهد بن جبر ، ابو الحجّاج مكّى ، و در سال 21 ق ، در زمان خلافت عمر به دنيا آمد . قارى و استاد قاريان و مفسّران بود. او از ابن عباس ، ابن عمر و على عليه السلام قرائت را آموخت و گفته است : قرآن را چندين بار ، نزد ابن عباس خواندم. خصيف گفته كه وى ، داناترينِ آنان به تفسير بود و در سال درگذشتش ، چند قول است كه بين 100 تا 104ق ، در نوسان است . (ر. ك : التاريخ الكبير : ج 7 ص 411 ش1805 ، تهذيب التهذيب : ج 5 ص 351 ش7649 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 449 ش175 ، تهذيب الكمال : ج 27 ص 233 و 234 ش 5783) .

ص: 192

9 / 20المَسعودِىُّ (1)مروج الذهب :فَضائِلُ عَلِيٍّ ومَقاماتُهُ ومَناقِبُهُ ووَصفُ زُهدِهِ ونُسُكُهُ أكثَرُ مِن أن يَأتِيَ عَلَيهِ كِتابُنا هذا أو غَيرُهُ مِنَ الكُتُبِ ، أو يَبلُغَهُ إسهابُ مُسهِبٍ ، أو إطنابُ مُطنِبٍ ، وقَد أتَينا عَلى جُمَلٍ مِن أخبارِهِ وزُهدِهِ وسِيَرِهِ ، وأنواعٍ مِن كَلامِهِ وخُطَبِهِ في كِتابِنا المُتَرجَمِ بِكِتابِ «حَدائِقِ الأَذهانِ في أخبارِ آلِ مُحَمَّدٍ عليه السلام » ، وفي كِتابِ «مَزاهِرِ الأَخبارِ وطَرائِفِ الآثارِ لِلصَّفوَةِ النّورِيَّةِ وَالذُّرِّيَّةِ الزَّكِيَّةِ أبوابِ الرَّحمَةِ ويَنابيعِ الحِكمَةِ» . قالَ المَسعودِيُّ : وَالأَشياءُ الَّتي استَحَقَّ بِها أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الفَضلَ هِيَ : السَّبقُ إلَى الإيمانِ ، وَالهِجرَةُ ، وَالنُّصرَةُ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَالقُربى مِنهُ ، وَالقَناعَةُ ، وبَذلُ النَّفسِ لَهُ ، وَالعِلمُ بِالكِتابِ وَالتَّنزيلِ ، وَالجِهادُ في سَبيلِ اللّهِ ، وَالوَرَعُ ، وَالزُّهدُ ، وَالقَضاءُ ، وَالحُكمُ ، وَالفِقهُ ، وَالعِلمُ ، وكُلُّ ذلِكَ لِعَلِيٍّ عليه السلام مِنهُ النَّصيبُ الأَوفَرُ ، وَالحَظُّ الأَكبَرُ ، إلى ما يَنفَرِدُ بِهِ مِن قَولِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حينَ آخى بَينَ أصحابِهِ : «أنتَ أخي» وهُوَ صلى الله عليه و آله لا ضِدَّ لَهُ ، ولا نِدَّ ، وقَولُهُ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ : «أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي» وقَولُهُ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ : «مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ» ثُمَّ دُعاؤُهُ عليه السلام وقَد قَدَّمَ إلَيهِ أنَسٌ الطّائِرَ : «اللّهُمَّ أدخِل إلَيَّ أحَبَّ خَلقِكَ إلَيكَ يَأكُل مَعي مِن هذَا الطّائِرِ» فَدَخَلَ عَلَيهِ عَلِيٌّ إلى آخِرِ الحَديثِ. فَهذا وغَيرُهُ مِن فَضائِلِهِ ومَا اجتَمَعَ فيهِ مِن الخِصالِ مِمّا تَفَرَّقَ في غَيرِهِ. (2)

.


1- .أبو الحسن عليّ بن الحسين بن عليّ : من ذرّية ابن مسعود ، صاحب مروج الذهب وغيره من التواريخ ، اختلف في مذهبه وأنّه كان شيعيّا أو لا . توفّي في سنة 345 أو 346 ه . له مصنّفات ، منها : مروج الذهب وكتاب ذخائر العلوم وكتاب الرسائل و كتاب الاستذكار بما مرّ في سالف الأعصار وكتاب التاريخ في أخبار الاُمم من العرب والعجم والتنبيه والإشراف وكتاب أخبار الزمان وغيرها (راجع قاموس الرجال : ج 7 ص 432 الرقم 5109 وسير أعلام النبلاء : ج 15 ص 569 الرقم 343 ومروج الذهب : ج 1 ص 6) .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 437 .

ص: 193

9 / 20 مسعودى

9 / 20مسعودى (1)مُروج الذهب :فضايل ، مقامات ، مناقب و توصيف زهد و عبادت على عليه السلام بيش از آن است كه اين كتاب ما و يا كتاب هاى ديگر بتواند آنها را در بربگيرد و يا نوشته پُر نويسى و نگارشِ مشروح نويسى بدان برسد ، و بخشى از اخبار ، زهد ، سيره و انواع كلام و خطبه هاى وى را در كتاب ديگرمان به نام حدائق الأذهان فى أخبار آل محمد صلى الله عليه و آله و در كتاب مزاهر الأخبار و طرائف الآثار للصفوة النورية والذريّة الزكيّة أبواب الرحمة وينابيع الحكمة آورده ايم. مسعودى مى گويد : چيزهايى كه به خاطر آنها ياران پيامبر خدا برترى مى يابند ، عبارت اند از : پيشتازى در ايمان ، و هجرت ، و يارى پيامبر خدا ، و خويشاوندى با او ، و قناعت ، و جانبازى براى او ، و آگاهى از كتاب خدا و نزول آن ، و جهاد در راه خدا ، و پارسايى ، و زهد ، و داورى ، و حكميت ، و فقه و دانش . و از همه اينها ، على عليه السلام نصيب بيشتر ، و بهره بزرگ ترى داشت ، افزون بر آن كه هنگامى كه پيامبر خدا بين يارانش پيمان برادرى بست ، تنها به وى فرمود : «تو برادر منى» و او را نه مانند و نه همتايى بود؛ و نيز سخن آن حضرت كه تنها به او فرمود : «تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست» و نيز سخنش كه فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم ، على ، مولاى اوست. پروردگارا! آن كه او را دوست مى دارد ، دوست بدار و آن كه او را دشمن مى دارد ، دشمن بدار» . و نيز دعاى آن حضرت ، هنگامى كه اَنَس [ بن مالك] ، پرنده اى كباب شده به حضورش گذاشته بود كه : «پروردگارا! محبوب ترينِ خَلقت را بر من وارد كن تا از گوشت اين پرنده ، همراه من بخورد» و على عليه السلام وارد شد ، تا پايان حديث. اين و غير اين ، از فضايل او و ويژگى هايى كه در او جمع بود و در ديگران پراكنده بود.

.


1- .ابو الحسن على بن حسين بن على ، از نسل ابن مسعود است. او نويسنده مروج الذهب و ديگر كتاب هاى تاريخى است. در مذهب وى اختلاف شده كه آيا شيعه است يا نه. وى در سال 345 يا 346 ق ، درگذشته است و آثارى دارد ، از جمله : مروج الذهب ، ذخائر العلوم ، الرسائل ، الاستذكار بما مرّ فى سالف الأعصار ، التاريخ فى أخبار الاُمم من العرب و العجم ، التنبيه والإشراف ، أخبار الزمان و غير اينها (ر. ك : قاموس الرجال : ج 7 ص 432 ش5109 ، سير أعلام النبلاء : ج 15 ص 569 ش343 ، مروج الذهب : ج 1 ص 6) .

ص: 194

9 / 21مُعاوِيَةُ بنُ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ (1)حياة الحيوان الكبرى_ بَعدَ ذِكرِ خِلافَةِ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ _: ثُمَّ قامَ بِالأَمرِ بَعدَهُ ابنُهُ مُعاوِيَةُ ، وكانَ خَيرا مِن أبيهِ ، فيهِ دينٌ وعَقلٌ ، بويِعَ لَهُ بِالخِلافَةِ يَومَ مَوتِ أبيهِ ، فَأَقامَ فيها أربَعين يَوما ، وقيلَ : أقامَ فيها خَمسَةَ أشهُرٍ وأيّاما ، وخَلَعَ نَفسَهُ ، وذَكَرَ غَيرُ واحِدٍ أنَّ مُعاوِيَةَ بنَ يَزيدَ لَمّا خَلَعَ نَفسَهُ صَعِدَ المِنبَرَ فَجَلَسَ طَويلاً ، ثُمَّ حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ بِأَبلَغِ ما يَكونُ مِنَ الحَمدِ وَالثَّناءِ ، ثُمَّ ذَكَرَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله بِأَحسَنِ ما يُذكَرُ بِهِ ، يا أيُّهَا النّاسُ ، ما أنَا بِالرّاغِبِ فِي الِائتِمارِ عَلَيكُم ؛ لِعَظيمِ ما أكرَهُهُ مِنكُم ، وإنّي لَأَعلَمُ أنَّكُم تَكرَهونَنا أيضا ؛ لِأَنّا بُلينا بِكُم وبُليتُم بِنا ، إلّا أنَّ جَدّي مُعاوِيَةَ قَد نازَعَ في هذَا الأَمرِ مَن كانَ أولى بِهِ مِنهُ ومِن غَيرِهِ لِقَرابَتِهِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وعِظَمِ فَضلِهِ وسابِقَتِهِ ، أعظَمُ المُهاجِرينَ قَدرا ، وأشجَعُهُم قَلبا ، وأكثَرُهُم عِلما ، وأوَّلُهُم إيمانا ، وأشرَفُهُم مَنزِلَةً ، وأقدَمُهُم صُحبَةً ، ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وصِهرُهُ ، وأخوهُ ، زَوَّجَهُ صلى الله عليه و آله ابنَتَهُ فاطِمَةَ ، وجَعَلَهُ لَها بَعلاً بِاختِيارِهِ لَها ، وجَعَلَها لَهُ زَوجَةً بِاختِيارِها لَهُ ، أبو سِبطَيهِ ؛ سَيِّدَي شَبابِ أهِل الجَنَّةِ ، وأفضَلِ هذِهِ الاُمَّةِ ، تَربِيَةِ الرَّسولِ ، وَابنَي فاطِمَةَ البَتولِ ، مِنَ الشَّجَرَةِ الطَيِّبَةِ الطّاهِرَةِ الزّكِيَّةِ ، فَرَكِبَ جَدّي مَعَهُ ما تَعلَمونَ ، ورَكِبتُم مَعَهُ ما لا تَجهَلونَ ، حَتَّى انتَظَمَت لِجَدِّيَ الاُمورُ ، فَلَمّا جاءَهُ القَدَرُ المَحتومُ ، وَاختَرَمَتهُ أيدِي المَنونِ ، بَقِيَ مُرتَهِنا بِعَمَلِهِ ، فَريدا في قَبرِهِ ، ووَجَدَ ما قَدَّمَت يَداهُ ، ورَأى مَا ارتَكَبَهُ وَاعتَداهُ . ثُمَّ انتَقَلَتِ الخِلافَةُ إلى يَزيدَ أبي ، فَتَقَلَّدَ أمرَكُم لِهَوىً كانَ أبوهُ فيهِ ، ولَقَد كانَ أبي يَزيدُ بِسوءِ فِعلِهِ وإسرافِهِ عَلى نَفسِهِ ، غَيرَ خَليقٍ بِالخِلافَةِ عَلى اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، فَرَكِبَ هَواهُ ، وَاستَحسَنَ خَطَأَهُ ، وأقدَمَ عَلى ما أقدَمَ مِن جُرأَتِهِ عَلَى اللّهِ ، وبَغيِهِ عَلى مَنِ استَحَلَّ حُرمَتَهُ مِن أولادِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقَلَّت مُدَّتُهُ ، وَانقَطَعَ أثَرُهُ ، وضاجَعَ عَمَلَهُ ، وصارَ حَليفَ حُفرَتِهِ ، رَهينَ خَطيئَتِهِ ، وبَقِيَت أوزارُهُ وتَبِعاتُهُ ، وحَصَلَ عَلى ما قَدَّمَ ونَدِمَ حَيثُ لا يَنفَعُهُ النَّدَمُ ، وشَغَلَنَا الحُزنُ لَهُ عَنِ الحُزنِ عَلَيهِ ، فَلَيتَ شِعري ماذا قالَ وماذا قيلَ لَهُ ؟ هَل عوقِبَ بِإِساءَتِهِ وجوزِيَ بِعَمَلِهِ ؟ وذلِكَ ظَنّي . ثُمَّ اختَنَقَتهُ العَبرَةُ ، فَبَكى طَويلاً وعَلا نَحيبُهُ ، ثُمَّ قالَ : وصِرتُ أنَا ثالِثَ القَومِ ، وَالسّاخِطُ عَلَيَّ أكثَرُ مِنَ الرّاضي ، وما كُنتُ لَأَتَحَمَّلَ آثامَكُم ، ولا يَرانِيَ اللّهُ جَلَّت قُدرَتُهُ مُتَقَلِّدا أوزارَكُم وألقاهُ بِتَبِعَاتِكُم ، فَشَأنُكُم أمرُكُم فَخُذوهُ ، ومَن رَضيتُم بِهِ عَلَيكُم فَوَلّوهُ ، فَلَقَد خَلَعتُ بَيعَتي مِن أعناقِكُم ... . وَاللّهِ لَئِن كانَتِ الخِلافَةُ مَغنَما لَقَد نالَ أبي مِنها مَغرَما ومَأثَما ، ولَئِن كانَت سوءا فَحَسبُهُ مِنها ما أصابَهُ . ثُمَّ نَزَلَ فَدَخَلَ عَلَيهِ أقارِبُهُ واُمُّهُ ، فَوَجَدوهُ يَبكي ، فَقالَت لَهُ اُمُّهُ : لَيتَكَ كُنتَ حَيضَةً ولَم أسمَع بِخَبَرِكَ !! فَقالَ : وَدِدتُ وَاللّهِ ذلِكَ ، ثُمَّ قالَ : وَيلي إن لَم يَرحَمني رَبّي . ثُمَّ إنَّ بَني اُمَيَّةَ قالوا لِمُؤَدِّبِهِ عُمَرَ المَقصوصِ : أنتَ عَلَّمتَهُ هذا ولَقَّنتَهُ إيّاهُ ، وصَدَدتَهُ عَنِ الخِلافَةِ ، وزَيَّنتَ لَهُ حُبَّ عَلِيٍّ وأولادِهِ ، وحَمَلتَهُ عَلى ما وَسَمَنا بِهِ مِنَ الظُّلمِ ، وحَسَّنتَ لَهُ البِدَعَ حَتّى نَطَقَ بِما نَطَقَ وقالَ ما قالَ ، فَقالَ : وَاللّهِ ما فَعَلتُهُ ! ولكِنَّهُ مَجبولٌ ومَطبوعٌ عَلى حُبِّ عَلِيٍّ ، فَلَم يَقبَلوا مِنهُ ذلِكَ ، وأخَذوهُ ودَفَنوهُ حَيّا حَتّى ماتَ . (2)

.


1- .معاوية بن يزيد بن معاوية بن أبي سفيان ، أبو ليلى الخليفة . بويع بعهد من أبيه . وكان شابّاً ديِّناً خيراً من أبيه . فولِّي أربعين يوماً ، وقيل : ثلاثة أشهر ، وقيل : بل ولِّي عشرين يوماً . ومات وله ثلاث وعشرون سنة ، وقيل : إحدى وعشرون سنة ، وقيل : بل سبع عشرة سنة . وامتنع أن يعهد بالخلافة إلى أحد (راجع سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 139 الرقم 46) .
2- .حياة الحيوان الكبرى : ج 1 ص 57 .

ص: 195

9 / 21 معاوية بن يزيد بن معاويه

9 / 21معاوية بن يزيد بن معاويه (1)حياة الحيوان الكبرى_ پ_س از ي_ادكردِ ج_ريان خلافت يزيد بن معاوية بن ابى سفيان _: پس از او پسرش معاويه به قدرت رسيد. او بهتر از پدرش بود و داراى خِرد و دين بود. در روز مرگ پدرش با وى بيعت شد و چهل روز خليفه شد و گفته شده كه پنج ماه و چند روز خليفه بود و خودش را از خلافت، خلع كرد. تعداد زيادى يادآور شده اند كه معاوية بن يزيد ، هنگامى كه خودش را خلع كرد ، بر منبر رفت و مدّتى طولانى [ ساكت ]روى منبر نشست و آن گاه به حمد و ثناى الهى پرداخت و در حمد و ثنا ، سنگِ تمام گذاشت و آن گاه به بهترين وجه ، از پيامبر صلى الله عليه و آله ياد كرد و گفت : اى مردم! من علاقه اى به رياست بر شما ندارم ؛ چون از شما بسيار ناخشنودم ، و مى دانم شما هم از ما ناخشنوديد؛ چون ما گرفتار شما شديم و شما هم گرفتار ما شده ايد. پدر بزرگ من، معاويه ، در حكومت ، با كسى كه از او و ديگران به خاطر خويشى با پيامبر خدا و بزرگى فضل و سابقه اش ، به حكومتْ سزاوارتر بود ، جنگيد؛ با كسى كه با ارزش ترينِ مهاجران بود؛ دليرترينِ آنان ، داناترينِ آنان ، اوّلينشان در ايمان آوردن ، شريف ترينِ آنان ، پيش ترينِ آنان در مصاحبت ، پسر عموى پيامبر خدا و داماد و برادر او بود و [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] دخترش فاطمه را به ازدواج او درآورد و با گزينش او براى دخترش ، او را شوهر دخترش قرار داد و با گزينش دخترش براى او ، او را همسر وى قرار داد. پدر نوه هايش ، سروران جوانان بهشت : برترينِ اين امّت و دستْ پرورده هاى پيامبر خدا ، پسران فاطمه بتول ، از شجره پاك ، پاكيزه و منزّه . جدّ من نسبت به او چيزى را مرتكب شد كه مى دانيد . و شما هم همراه او چيزى را مرتكب شديد كه نسبت به آن ، نا آگاه نيستيد تا آن كه كارها به نفع پدر بزرگم سامان گرفت. هنگامى كه سرنوشت حتمى به سراغش آمد و چنگال مرگ ، او را هلاك ساخت ، او ماند و مسئوليت كارهايش ، در گورش تنها ماند و آنچه را كه پيش فرستاده بود ، فرا رويش ديد و آنچه را مرتكب شده بود و تعدّى كرده بود ، ديد. آن گاه ، خلافت به پدرم ، يزيد ، منتقل شد و رياست بر شما را به خاطر علاقه اش به آن به دست گرفت و پدرم يزيد ، به خاطر بدرفتارى و زياده روى ، شايسته خلافت بر امّت محمد صلى الله عليه و آله نبود. طبق هواى نفس خود عمل كرد و اشتباهاتش را نيكو شمرد و كرد ، آنچه كرد ؛ از جسارت در مقابل خدا و ستمش بر آن دسته از فرزندان پيامبر خدا كه حرمتشان را شكسته بود. از اين رو ، روزگارش كوتاه شد و اثرش از بين رفت ، و هم بستر كارهايش و هم نشين گورش شد ؛ گرفتار اشتباهاتش گشت و گناهان و پيامدهايش باقى مانْد ، و به آنچه كه پيش داشته بود ، دست يافت و پشيمان شد ، زمانى كه پشيمانى سودى نداشت و حزن براى او ، ما را از حزن بر او مشغول داشت . اى كاش مى دانستم [ كه در آن جهان] چه گفت و چه چيزى به وى گفته شد! آيا به خاطر كارهاى بدش مجازات شد و به خاطر رفتارش عقاب ديد؟ من چنين گمان مى كنم. آن گاه ، اشك، گلوگيرش شد و مدّتى گريست و مويه اش بلند شد و سپس گفت : و من ، سومينِ اين قوم شدم و كسانى كه بر من خشم دارند ، بيشتر از كسانى اند كه از من خشنودند و من نمى توانم گناهان شما را به دوش بكشم و خداوند جليل ، نبيند كه من ، گناهان شما را به گردن گرفته ام و با پيامد كارهاى شما او را ملاقات كنم. اختيار حكومتتان با خودتان! آن را بگيريد و هر كس را كه مى خواهيد بر شما حكومت كند ، به حكومت برسانيد. من بيعت خود را از گردن شما برداشتم... . سوگند به خدا، اگر خلافتْ ، سودى داشت ، پدرم گرفتار زيان و گناه آن شد ، و اگر بد بود ، به همان مقدار كه به او رسيد ، بس است. آن گاه از منبر فرود آمد. نزديكان و مادرش به وى وارد شدند و ديدند كه مى گِريد. مادرش به او گفت : اى كاش تو لكّه حيض بودى و [ اين ]ماجراى تو را نمى شنيدم! گفت : سوگند به خدا، من همين را دوست مى داشتم . و افزود : واى بر من اگر خداوند به من رحم نكند! بنى اميّه به معلم او (عمر مقصوص) گفتند : تو اينها را به او آموزش داده اى و اينها را به وى املا كردى و او را از خلافت، باز داشتى و دوستى على و اولادش را برايش آراستى و او را بر نسبت دادن ظلم به ما وادار ساختى و بدعت ها را براى وى نيكو ساختى تا آن كه اين سخنان را به زبان آورد و گفت ، آنچه را كه گفت. وى گفت : سوگند به خدا، من چنين نكردم؛ بلكه سرشت و طينت او بر دوستى على بود. اين سخن را از او نپذيرفتند و وى را گرفتند و زنده به گور كردند تا مُرد.

.


1- .معاوية بن يزيد بن معاوية بن ابى سفيان ، ابو ليلى ، خليفه. طبق وصيت پدرش با وى بيعت شد. او به گفته ذهبى جوانى متديّن و بهتر از پدرش بود كه چهل روز حكومت را به دست گرفت. گفته شده كه سه ماه و همچنين گفته شده كه تنها بيست روز ، حكومت را در دست داشت و در بيست و سه سالگى درگذشت؛ نيز گفته شده كه در بيست و يك سالگى و بعضى گفته اند كه هفده سال داشت و به هيچ كس براى خلافت ، وصيّت نكرد (ر. ك : سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 139 ش46) .

ص: 196

. .

ص: 197

. .

ص: 198

تاريخ اليعقوبي :ثُمَّ مَلَكَ مُعاوِيَةُ بنُ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ ، واُمُّهُ اُمُّ هاشِمٍ بِنتُ أبي هاشِمِ بنِ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ أربَعينَ يَوما ، وقيلَ : بَل أربَعَةَ أشهُرٍ ، وكانَ لَهُ مَذهَبٌ جَميلٌ ، فَخَطَبَ النّاسَ ، فَقالَ : أمّا بَعدَ حَمدِ اللّهِ وَالثَّناءِ عَلَيهِ ، أيُّهَا النّاسُ! فَإِنّا بُلينا بِكُم وبُليتُم بِنا ، فَما نَجهَلُ كَراهَتَكُم لَنا وطَعنَكُم عَلَينا ، ألا وإنَّ جَدّي مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ نازَعَ الأَمرَ مَن كانَ أولى بِهِ مِنهُ فِي القَرابَةِ بِرَسولِ اللّهِ ، وأحَقَّ فِي الإِسلامِ ، سابِقَ المُسلِمينَ ، وأوَّلَ المُؤمِنينَ ، وَابنَ عَمِّ رَسولِ رَبِّ العالَمينَ ، وأبا بَقِيَّةِ خاتَمِ المُرسَلينَ ، فَرَكِبَ مِنكُم ما تَعلَمونَ ورَكِبتُم مِنُه ما لا تُنكِرونَ ، حَتّى أتَتهُ مَنِيَّتُهُ وصارَ رَهنا بِعَمَلِهِ ، ثُمَّ قُلِّدَ أبي وكانَ غَيرَ خَليقٍ لِلخَيرِ ، فَرَكِبَ هَواهُ ، وَاستَحسَنَ خَطَأَهُ ، وعَظُمَ رَجاؤُهُ ، فَأَخلَفَهُ الأَمَلُ ، وقَصُرَ عَنهُ الأَجَلُ ، فَقَلَّت مَنَعَتُهُ ، وَانقَطَعَت مُدَّتُهُ ، وصارَ في حُفرَتِهِ ، رَهنا بِذَنبِهِ ، وأسيرا بِجُرمِهِ . ثُمَّ بَكى ، وقالَ : إنَّ أعظَمَ الاُمورِ عَلَينا عِلمُنا بِسوءِ مَصرَعِهِ وقُبحِ مُنقَلَبِهِ ، وقَد قَتَلَ عِترَةَ الرَّسولِ ، وأباحَ الحُرمَةَ ، وحَرَقَ الكَعبَةَ ، وما أنَا المُتَقَلِّدُ اُمورَكُم ، ولَا المُتَحَمِّلُ تَبِعاتِكُم ، فَشَأنُكُم أمرُكُم ، فَوَاللّهِ لَئِن كانَتِ الدُّنيا مَغنَما لَقَد نِلنا مِنها حَظّا ، وإن تَكُن شَرّا فَحَسبُ آلِ أبي سُفيانَ ما أصابوا مِنها . (1)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 254 .

ص: 199

تاريخ اليعقوبى :آن گاه ، معاوية بن يزيد بن معاويه كه مادرش امّ هاشم دختر ابى هاشم بن عتبة بن ربيعه بود ، به مدّت چهل روز به پادشاهى رسيد و گفته شده است به مدّت چهار ماه. وى داراى روشى نيكو بود. براى مردم سخنرانى كرد و گفت : حمد و ثنا بر خداوند باد! اى مردم! شما گرفتار ما شديد و ما هم گرفتار شما شديم. ما از ناخشنودى شما از ما و بدگويى بر ما نا آگاه نيستيم. همانا جدّم معاوية بن ابى سفيان ، با كسى كه به خاطر نزديكى با پيامبر خدا از او سزاوارتر بود ، در كارِ حكومت ، درگير شد؛ با كسى كه سزاوارتر از او در اسلام ، پيشى گيرنده بر مسلمانان ، اوّلِ مؤمنان ، پسر عموى پيامبر خداى جهانيان ، و پدرِ بازماندگانِ خاتم پيامبران بود. رفتارى را كه با شما كرد ، مى دانيد ، و آنچه كه شما با او كرديد ، برايتان نامعلوم نيست، تا آن كه مرگش فرا رسيد و گرفتار اعمالش شد. آن گاه، پدرم زمام امور را به دست گرفت ، در حالى كه اهل كارِ نيك نبود ، طبق هواى نفسش عمل كرد ، اشتباهاتش را نيكو شمرد و آرزوهايش بزرگ شد. پس آرزو او را به جاى نهاد و مرگ ، عمرش را كوتاه كرد. برخوردارى اش كم و دورانش بُريده شد و به گور رفت و گرفتار گناهش و اسير جُرم هايش شد. آن گاه گريست و گفت : سخت ترين كار بر ما ، آگاهى يافتن ما از بدى فرجام و زشتى جايگاهش است. عترت پيامبر صلى الله عليه و آله را كُشت و حرمت [ آنان] را شكست و كعبه را سوزاند. من كارهاى شما را به عهده نمى گيرم و پيامد كارهايتان را به دوش نمى كشم. حكومتتان در اختيار خودتان! سوگند به خدا ، اگر دنيا نفعى داشت ، ما از آن بهره گرفتيم ، و اگر شر بود ، آل ابو سفيان ، به مقدار كافى از آن برخوردار شده اند!

.

ص: 200

9 / 22النِّسائِيُّ 1فتح الباري :قالَ أحمَدُ وإسماعيلُ القاضي وَالنِّسائِيُّ وأبو عَلِيٍّ النَّيسابورِيُّ : لَم يَرِد في حَقِّ أحَدٍ مِنَ الصَّحابَةِ بِالأَسانيدِ الجِيادِ أكثَرُ مِمّا جاءَ في عَلِيٍّ . (1)

9 / 23النَّظّامُ (2)الأمالي للطوسي عن الجاحظ عمرو بن بحر :سَمِعتُ النَّظّامَ يَقولُ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام مِحنَةٌ عَلَى المُتَكَلِّمِ ، إن وَفاهُ حَقَّهُ غَلا ، وإن بَخَسَهُ حَقَّهُ أساءَ ، وَالمَنزِلَةُ الوُسطى دَقيقَةُ الوَزنِ ، حادَّةُ اللِّسانِ ، صَعبَةُ التَّرَقّي ، إلّا عَلَى الحاذِقِ الذِّكِيِّ . (3)

.


1- .فتح الباري : ج 7 ص 71 ، الصواعق المحرقة : ص 120 وفيه «الحسان» بدل «الجياد» وليس فيه «أحمد» .
2- .إبراهيم بن سيّار بن هاني النظّام ، أبو إسحاق البصري : من رؤوس المعتزلة . وكان شاعرا أديبا بليغا . كان أحد فرسان المتكلّمين . وله كتب كثيرة في الاعتزال والفلسفة . مات في خلافة المعتصم أو الواثق سنة بضع وعشرين ومائتين (راجع لسان الميزان : ج 1 ص 67 الرقم 173 وإكمال الكمال : ج 7 ص 357 وسير أعلام النبلاء : ج 10 ص 541 الرقم 172) .
3- .الأمالي للطوسي: ص588 ح1218، المناقب لابن شهر آشوب: ج 3 ص 214 وفيه «الشان» و «الدين» بدل «اللسان» و «الذكي» ، جامع الأحاديث للقمّي : ص 262 وفيه «حقيقة الوزر» بدل «دقيقة الوزن» .

ص: 201

9 / 22 نَسايى

9 / 23 نَظّام

9 / 22نَسايى 1فتح البارى :احمد [ بن حنبل] ، اسماعيل قاضى ، نَسايى و ابو على نيشابورى گفته اند : به مقدارى كه حديثِ با سند صحيح درباره على عليه السلام آمده ، در حقّ هيچ يك از اصحاب نيامده است.

9 / 23نَظّام (1)الأمالى ، طوسى_ به نقل از جاحظ (عمرو بن بحر) _: از نظّام شنيدم كه مى گفت : على بن ابى طالب ، براى متكلّم ، گرفتارى است. اگر حقّش را كاملاً ادا كند ، گرفتار غلوّمى شود و اگر حقّش را كم گذارَد ، گناه كرده است، و حدّ وسط [ درباره او] ، بسيار دقيقْ وزن ، تيز بيان و دشوارياب است ، جز براى شخص زيرك و باهوش.

.


1- .ابو اسحاق ابراهيم بن سيّار بن هانى نظّام بصرى ، از بزرگان معتزله است. وى شاعرى اديب و بليغ بود و يكى از زِبَردستان متكلّمان به شمار مى رفت و در فلسفه و اعتزال ، آثار فراوانى دارد. در زمان خلافت معتصم و يا واثق عبّاسى ، در سال دويست و بيست و اندى درگذشت (ر . ك : لسان الميزان : ج 1 ص 67 ش173 ، إكمال الكمال : ج 7 ص 357 ، سير أعلام النبلاء : ج 10 ص 541 ش 172) .

ص: 202

9 / 24الواقِدِيُّ (1)الفهرست_ في أخبارِ الواقِدِيِّ _: هُوَ الَّذي رَوى أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ مِن مُعجِزاتِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله كَالعَصا لِموسى عليه السلام وإحياءِ المَوتى لِعيسَى بنِ مَريَمَ عليه السلام . (2)

9 / 25يوسُفُ بنُ عَبدِ البِرِّ (3)الاستيعاب :كانَ بَنو اُمَيَّةَ يَنالونَ مِنهُ ويَنقُصونَهُ ، فَما زادَهُ اللّهُ بِذلِكَ إلّا سُمُوّا وعُلُوّا ومَحَبَّةً عِندَ العُلَماءِ . (4)

.


1- .أبو عبد اللّه محمّد بن عمر بن واقد الواقدي المدني البغدادي : مولى بني هاشم ، وقيل : مولى بني سهم بن أسلم . المؤرّخ المشهور ، كان عالما بالمغازي والسيَر والفتوح ، واختلاف الناس في الحديث والفقه والأحكام والأخبار . قيل : إنّه شيعي . وُلد سنة 130 ه وتوفّي ببغداد سنة 207 ه (راجع أعيان الشيعة : ج 10 ص 31 ومقدّمة المغازي للواقدي) .
2- .الفهرست لابن النديم : ص 111 .
3- .أبو عمر يوسف بن عبد اللّه بن محمّد بن عبد البرّ بن عاصم النمري المالكي : صاحب التصانيف . مولده في سنة 368 ه ، وعاش 95 عاما ، ووفاته سنة 463 ه . وله كتاب التمهيد لما في الموطّأ من المعاني والأسانيد والاستيعاب في أسماء الصحابة وكتاب جامع بيان العلم وفضله وما ينبغي في روايته وحمله وكتاب الكافي في مذهب مالك خمسة عشر مجلّدا ... (راجع سير أعلام النبلاء : ج 18 ص 153 الرقم 85) .
4- .الاستيعاب : ج 3 ص 215 الرقم 1875 .

ص: 203

9 / 24 واقِدى

9 / 25 يوسف بن عبد البَرّ

9 / 24واقِدى (1)الفهرست_ درباره اخبار واقدى _: وى همان كسى است كه روايت كرده است كه : على عليه السلام از معجزه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله است، چون عصا براى موسى عليه السلام ، و چون زنده كردن مرده ها براى عيسى بن مريم عليهماالسلام .

9 / 25يوسف بن عبد البَرّ (2)الاستيعاب :بنى اميّه به على عليه السلام ايراد مى گرفتند و بر او عيب شمارى مى كردند ؛ ولى خداوند به اين كار ، چيزى جز بزرگى ، علوّ درجه و دوستى در نزد دانشوران، براى او نمى افزود.

.


1- .ابو عبد اللّه محمد بن عمر واقدى مدنى بغدادى ، رئيس بنى هاشم بود و گفته شده كه رئيس بنى سهم بن اسلم بوده است. او مورّخى مشهور بود و به تاريخ جنگ و سير و فتوحات و اختلاف مردم در حديث ، فقه و احكام و اخبار ، آگاه بود. گفته شده كه وى شيعه بود. او در سال 130 ق ، به دنيا آمد و در سال 207 ق ، در بغداد درگذشت (ر. ك : أعيان الشيعة : ج 10 ص 31 ، مقدمه المغازى ، واقدى) .
2- .ابو عمر يوسف بن عبد اللّه بن محمد بن عبد البرّ بن عاصم نمرى مالكى ، نويسنده آثار بسيار است. وى در سال 368 ق ، به دنيا آمد و 95 سال زندگى كرد و در سال 463 ق ، درگذشت ، از جمله كتاب هايش : التهميد لما فى الموطّأ من المعانى والأسانيد ، الاستيعاب فى أسماء الصحابة ، جامع بيان العلم و فضله و ما ينبغى فى روايته وحمله ، والكافى فى مذهب مالك (در پانزده جلد) است (ر . ك : سير أعلام النبلاء: ج 18 ص 153 ش85) .

ص: 204

الفصل العاشر : عليّ عن لسان الشعراءبحث حول عليّ في الشعر العربيالشعر من أروع ما أبدعه الفكر الجمالي لدى الإنسان . وهو من الوسائل المهمّة لتخليد الأفكار ، والأحداث ، والقيم ، ويعدّ أهمّ عامل لبثّ الأفكار والتعاليم . الشعر يهيّج العواطف ، ويثير دفائن العقول . وقد تولّد القصائد المطوّلة والمقطوعات الشعريّة ملحمة و هياجاً و جلبةً في المجتمع الإنساني . وكان الشعراء _ على مرّ التاريخ _ أهمّ المنادين بالقيم ، والموسّعين لنطاق الأفكار ، و الموجّهين للعواطف سواءً فيما يُحمد أم فيما يذمّ ... وبهذه الرؤية نظر أئمّة الدين إلى الشعر ، وجدّوا في دعوة الشعراء إلى الهدفيّة ، والالتزام ، والرويّة الرفيعة ، والصمود والصلابة ، والاستقامة وإلى مقارعة الرذائل والقبائح و ضروب الظلم وكلّ ما يشين ، والثبات على طريق بثّ القيم الإنسانيّة والدفاع عن الحقّ . ومن المؤسف أن شهد التاريخ على تواتر الأيّام استغلال المتسلّطين من أعداء الفضيلة لهذا المظهر الجميل للروح الإنسانيّة استغلالاً سيّئاً ، فألجؤوا الشعراء إلى إنشاء المدائح الذليلة المذلّة الجارحة للعزّ والشمم ، وسجّلوا بهذا إحدى الصفحات السوداء للأدب والثقافة البشريّة . وقد قالَ رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ وهو نبيّ الحرّية والكرامة الإنسانيّة _ : «اُحثوا في وُجوهِ المَدّاحينَ التُّرابَ» (1) . وقالَ أيضا مبيّنا ما في مدح الجبّارين و الطّغاة من شدّة القبح والوضاعة والحقارة : «إذا مُدِحَ الفاجِرُ اهتَزَّ العَرشُ و غَضِبَ الرَّبُّ» (2) . بيد أنّه صلى الله عليه و آله كان من جهة اُخرى يثني على الشاعر الذي ينشد في الحقّ ، و يرفع صوته بمكرمة إنسانيّة ؛ و يدعو له ، و يثمّن عمله ، كما أثر عنه صلى الله عليه و آله لمّا سمع أبياتاً من رائيّة النابغة الجعدي أنّه دعا له قائلاً : «لا يَفضُضِ اللّهُ فاكَ ...» (3) . وكان هناك شعراء منذ قديم الأيّام لم يطيقوا مدح الظلم والولاء له ، ولم يَرُقْهم الثناء على الظالمين ، بل كانوا ينشدون ملاحم المجد والعظمة و البهاء ، و يشيدون بالجمال والنور وصانعيه ، وكان دأبهم التواضع لوهج شمس الحقيقة المتألّقة . و هكذا كان منهم من وقف أمام القمّة الشاهقة لشخصيّة مولى الموحّدين و أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام ، ومدحوا ذلك الطود الأشمّ ، الفيّاض بالمكارم ، الذي تستمدّ منه وجودها جميع القيم الإنسانيّة الربّانيّة الرفيعة ، وسطّروا في كلماتهم معالي ذلك الإنسان العظيم ، وشجاعته ، وشهامته ، واستبساله ، وعشقه ، وولهه في اللّه تعالى ، وقدّموها لجميع الأجيال و الأعصار . إنّ ما تطرّق إليه الشعراء من أوصاف إمام المحقّين و دليل الأبرار ؛ من ضروب تعظيمه ، و بيان أبعاد شخصيّته ، ممّا يثير الحماسة و الهياج . و من مظاهر هذا التعظيم والتبجيل ذكر واقعة «غديرخمّ» العظيمة منذ لحظاتها الاُولى ، إذ قام حسّان بن ثابت ، و أنشد يقول : يُناديهِمُ يَومَ الغَديرِ نَبِيُّهُم بِخُمٍّ، و أسمِع بِالرَّسولِ مُنادِيا و إلى يومنا هذا خلّد الشعراء ذلك «الإبلاغ» العظيم في مئات القصائد و المقطوعات . ونذكر في هذا الفصل غيضاً من فيض، وقطرةً من بحر ذلك الثناء و التعظيم، والمظاهر الرفيعة للإبداعات الفنّية للاُدباء و الشعراء ؛ الطافح شعرهم بالمشاعر الفيّاضة في مدح مولى الموحّدين أمير المؤمنين عليه السلام . وتمتدّ هذه المدائح القيّمة من القرن الأوّل حتى قرننا هذا ، مع تأكيدنا المتكرّر أنّ هذه المدائح مختارات على قدر ما يفسح به المجال ، و إلّا فمن الواضح أنّها لو جمعت لبلغت مجلّدات من الكتب .

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 512 ح 707 ، بحار الأنوار : ج 73 ص 294 ح 1 و ج 76 ص 331 .
2- .تحف العقول : ص 46 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 152 ح 84 .
3- .الغيبة للطوسي : ص 119 .

ص: 205

فصل دهم : على از زبان شاعران

بحثى پيرامون امام على در شعر

فصل دهم : على از زبان شاعرانبحثى پيرامون امام على در شعرشعر ، يكى از زيباترين جلوه هاى انديشه زيبايى آفرين انسان است . شعر يكى از ابزارهاى مهم جاودان سازى انديشه ها، حادثه ها و ارزش ها ، و از مهم ترين عوامل نشر افكار و آموزه هاست . شعر ، احساسات را بر مى انگيزد ، خِرَدها را مى شورانَد و گاهى قصيده اى بلند ، غزلى نغز و ... ، شور و هيجان و غوغايى در اجتماع انسانى مى آفريند . شاعران ، در هماره تاريخ ، مهم ترين فريادگران ارزش ها ، گسترانندگان انديشه ها و جهت دهندگان احساس ها بوده اند ، در هر دو سوىِ پسنديده و ناپسندش ... پيشوايان الهى ، هماره به شعر ، بدين سان نگريسته اند و كوشيده اند شاعران را به آرمانگرايى ، تعهّدشناسى ، بلندنگرى و نستوهى و استوار گامى فرا خوانند و درافتادن با زشتى ها ، ستم ها و ناروايى ها را بدانها بياموزند و آنها را در جهت گستراندن ارزش هاى انسانى و دفاع از حق و حق مدارى استوار بدارند . سوگمندانه ، در گذرگاه تاريخ ، سلطه گران فضيلت ستيز ، از شعر ، اين جلوه زيباى روح انسانى ، بسى بهره هاى زشت بردند و شاعران را به مديحه سرايى هاى ذلّت آفرينِ عزّت سوز ، وا داشتند و بدين سان ، يكى از صفحات سياهِ ادب و فرهنگ انسانى را رقم زدند . پيامبر خدا _ كه پيام آور آزادى و كرامت انسانى بود _ فرموده است : بر چهره مدّاحان ، خاك بپاشيد . و براى نشان دادن نهايت زشتى و پلشتى ستايش جبّاران و زرمداران فرموده است : هرگاه نابكارى ستوده شود،عرش خدا به لرزه در مى آيد و پروردگار ، خشمناك مى شود . امّا از سوى ديگر ، چون شاعرى حق را مى سرود و مكرمتى انسانى را فرياد مى كرد ، او را مى ستود ، دعايش مى كرد و او را ارج مى نهاد ، چنان كه چون برخى از ابيات قصيده رائيّه نابغه جَعْدى را شنيد ، وى را دعا كرد و فرمود: خداوند ، كامت را شيرين كند! از كهن ترين روزگاران ، بودند شاعرانى كه مدح ستم و ستمبارگى را بر نمى تابيدند و ستايش تاريكى ها و تاريكى آفرينان را نمى پسنديدند ، حماسه هاى بزرگوارى ، بزرگى و شكوه را مى سرودند و زيبايى ها ، روشنايى ها و روشنايى آفرينان را مى ستودند و هماره سر بر آستانه خورشيد مى نهادند. چنين بودند شاعرانى كه در دامنه قلّه برافراشته شخصيت مولى الموحّدين ، اميرالمؤمنين ، على بن ابى طالب عليه السلام ايستادند و آن كوهسار بلند كرامت را _ كه تمام ارزش هاى والاى انسانى _ الهى از آن سرچشمه مى گيرد _ ستودند و والايى ها ، بلندى ها ، شجاعت ها و شهامت ها ، عظمت ها و رزم ها ، عبادت ها و دلسپردگى هاى آن امامِ عابدان را به واژه ها سپردند و به نسل ها و عصرها ارزانى داشتند. توصيف ، بزرگدارى و تبيين ابعاد شخصيت مولا عليه السلام و گزارش حضور حق مدارانه آن امامِ حق مداران و پيشواىِ پاك نگران در شعر شاعران ، بسى شورانگيز و هيجانبار است. از جلوه هاى والاىِ اين بزرگدارى ها و يادهاى بِشكوه ، يادِ صحنه شكوهمند «غدير خم» در شعر شاعران است و از همان لحظه پايان جريان كه حسّان به پا خاست و سرود : پيامبرشان در روز غدير در خُم ، ندايشان داد / اينك به نداى رسول ، گوش فرا ده» تا به امروز ، شاعران ، صدها مثنوى ، چكامه و قطعه در جاودانه سازى آن ابلاغ عظيم ، سروده اند . اكنون و در اين فصل ، اندكى از بسيار ، و نَمى از يمِ ثناگسترى ها ، بزرگدارى ها ، وجلوه هاى والاى هنر آفرينى اديبان و شعر سرشار از شعور شاعران را درباره امير مؤمنان مى آوريم . گستره زمانى اين سروده هاى ارجمند ، از قرن اوّل هجرى تا قرن حاضر است ، با تأكيد مجدّد بر اين كه اينها گزينشى در حدّ مجال و فرصت اين گفتار است ؛ و گرنه روشن است كه شعر شاعران درباره مولا _ اگر گرد آيد _ به مجلّداتى چند ، سر خواهد زد . اين ستايش هاى ارزشمند ، از قرن اوّل تا به امروز ادامه داشته است ؛ امّا آنچه اينك در پيش روست ، گزيده هايى از ترجمه اشعار شاعران عرب زبان تا قرن چهارم هجرى است و از آن جا كه در ترجمه ، شعر عربى زيبايى خود را از دست مى دهد و از طرفى ، شاعران فارسى سرا اشعار زيبايى در مدح مولا على عليه السلام سروده اند،در امتداد آن،براى خوانندگان فارسى زبان ، از سروده هاى شاعران فارسى گوى ، به عنوان نمونه،بخش هايى برگزيده ايم و در هر قرن،نمونه اى از شعر شاعران عرب را هم ترجمه كرده ايم. از اين روى، شماره هاى آغازين اشعار ، الزاما با متن عربى هماهنگ نيست . بديهى است علاقه مندان به مدايح على عليه السلام در شعر عربى ، به جلد نهم موسوعة الإمام على بن أبى طالب عليه السلام و ديوان هاى شاعران عرب ، و در زبان فارسى نيز به ديوان هاى شاعران فارسى زبان ، مراجعه خواهند كرد .

.

ص: 206

. .

ص: 207

. .

ص: 208

القَرنُ الأَوَّلُ10 / 1كَعبُ بنُ زُهَيرٍ (1)3993 . من شعراء القرن الأوّل ، يقول : إنَّ عَلِيّا لَمَيمونٌ نَقيبَتُهُ بِالصّالِحاتِ مِنَ الأَفعالِ مَحبورُ صِهرُ النَّبِيِّ وخَيرُ النّاسِ كُلِّهِمُ فَكُلُّ مَن رامَهُ بِالفَخرِ مَفخورُ صَلَّى الصَّلاةَ مَعَ الاُمِّيِّ أوَّلَهُم قَبلَ العِبادِ ورَبُّ النّاسِ مَكفورُ بِالعَدلِ قُمتَ أمينا حينَ خالَفَهُ أهلُ الهَوى مِن ذَوِي الأَهواءِ وَالزّور يا خَيرَ مَن حَمَلتَ نَعلاً لَهُ قَدَمٌ إلَا النَّبِيِّ لَدَيهِ البَغيُ مَهجورُ اللّهُ أعطاكَ فَضلاً لا زَوالَ لَهُ مِن أينَ آتي لَهُ الأَيّامَ تَغييرُ (2)

.


1- .كان شاعرا فحلاً مُجيدا ، وكان النبيّ صلى الله عليه و آله قد أهدر دمه لأبيات قالها لمّا هاجر أخوه بجير بن زهير إلى النبيّ صلى الله عليه و آله ، فهرب ثمّ أقبل إلى النبيّ صلى الله عليه و آله مسلما ، فأنشده في المسجد قصيدته التي أوّلها «بانت سعاد فقلبي اليوم متبول» . وأورد ابن شهر آشوب أبياتا له في أمير المؤمنين عليه السلام . توفّي سنة 45 ه (راجع أعيان الشيعة : ج 9 ص 29) .
2- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 86 ح 571 ، الغدير : ج 3 ص 231 وفيه ثلاثة أبيات ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 265 نحوه وفيه خمسة أبيات .

ص: 209

قرن اوّل

10 / 1 كعب بن زُهَير

قرن اوّل10 / 1كعب بن زُهَير (1)3993 . او كه از شاعران قرن اوّل است ، مى گويد : سرشت على ، خوش يُمن است و به انجام دادن كارهاى نيكو ، پُر آوازه است. داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و به [پيوند با] بهترينِ مردم ، مفتخر است و هر كس در برابر افتخارات او سر برآورد ، منكوب است . او نخستين نمازگزار با پيامبر اُمّى است پيش از ديگران ، به روزگارى كه مردمان ، هنوز خدا را نمى پرستيدند . هنگامى كه هواپرستان و صاحبان زور و هوا پرستى در برابر عدل ايستادند ، تو امين آن گشتى . اى بهترين كسى كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، روى زمين گام نهادى! ستم از بارگاه تو دور است . پروردگارت فضلى به تو بخشيده كه پايدار است كجا روزگاران را توان است كه آن را تغيير دهد ؟

.


1- .وى شاعرى برجسته و قوى بود. هنگامى كه برادرش بجير بن زهير به پيامبر اكرم ايمان آورد ، اشعارى سرود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر آن شعرها خونش را مباح شمرد . وى گريخت و بعدا پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و اسلام آورد . او در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله قصيده اى خواند كه آغازش چنين است: «خوش بختى آشكار شد و دل من ، امروز ، شاداب است» . ابن شهرآشوب ، اشعارى از وى درباره امير مؤمنان آورده است . وى در سال 45 ق ، درگذشت (ر . ك : أعيان الشيعة : ج 9 ص 29) .

ص: 210

10 / 2بِشرُ بنُ مُنقِذٍ العَبدِيُّ (1)3994 . من شعراء القرن الأوّل ، ومن أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام ، يقول _ في الإمام عليّ وولديه الحسن والحسين عليهم السلام _ : أبا حَسَنٍ أنتَ شَمسُ النَّهارِ وهذانِ فِي الحادِثاتِ القَمَرْ وأنتَ وهذانِ حَتَّى المَماتِ بِمَنزِلَةِ السَّمعِ بَعدَ البَصَرْ وأنتُم اُناسٌ لَكُم سَورَةٌ يُقَصِّرُ عَنها أكُفُّ البَشَرْ يُخَبِّرُنا النّاسُ عَن فَضلِكُمْ وفَضلُكُمُ اليَومَ فَوقَ الخَبَرْ عَقَدتَ لِقَومٍ ذَوي نَجدَةٍ مِنَ اهلِ الحَياءِ وأهلِ الخَطَرْ مساميحُ بِالمَوتِ عِندَ اللِّقا ءِ مِنّا وإخوانِنا مِن مُضَرْ ومِن حَيِّ ذي يَمَنٍ جِلَّةٌ يُقيمونَ فِي النّائِباتِ الصَّعَرْ (2) ونَحنُ الفَوارِسُ يَومَ الزُّبَيرِ وطَلحَةَ إذ قيلَ أودى غُدَرْ ضَرَبناهُمُ قَبلَ نِصفِ النّهارِ إلَى اللَّيلِ حَتّى قَضَينَا الوَطَرْ ولَم يَأخُذِ الضَّربُ إلَا الرُّؤوسَ ولَم يَأخُذِ الطَّعنُ إلَا الثُّغَرْ فَنَحنُ اُولئِكَ في أمسِنا ونَحنُ كَذلِكَ فيما غَبَرْ (3)

.


1- .أبو منقذ بشر بن منقذ ، المعروف بالأعور الشنّي العبدي : كان مع عليّ عليه السلام في الجمل وصفّين ، وكان من شعراء أهل العراق في صفّين . وفي الطليعة : كان فارسا شجاعا شاعرا ، له في صفّين وغيرها مآثر وإخلاص لأمير المؤمنين عليه السلام . توفّي في زمن معاوية وولاية زياد على الكوفة ، وقيل : قتله زياد فيمن قتل من شيعة عليّ عليه السلام وذلك حدود سنة 50 ه (راجع أعيان الشيعة : ج 3 ص 576) .
2- .الصَّعَر : التكبُّر (لسان العرب : ج 4 ص 456 «صعر») .
3- .وقعة صفّين : ص 426 ، أعيان الشيعة : ج 3 ص 577 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 68 .

ص: 211

10 / 2 بِشْر بن مُنْقذ عبدى

10 / 2بِشْر بن مُنْقذ عبدى (1)3994 . او از شاعران قرن اوّل و از ياران امير مؤمنان بود كه درباره على عليه السلام و دو فرزندش حسن و حسين عليهماالسلام چنين سروده است : ابوالحسن! تو خورشيد روزى و اين دو، ماه روزگاران . تو و اين دو تا به هنگام درگذشت چون گوش ، در مرتبه اى پس از چشم ، قرار داريد . شما مردمى هستيد با پايگاهى كه دست بشر از رسيدن به آن ، كوتاه است . مردم از فضايل شما به ما خبر مى دهند و فضل شما ، امروزه بالاتر از خبر است . براى مردمان صاحبِ بزرگى از بين اهل شرم و بزرگوارى جوان مردانى را جانباز در جنگ ها از قبيله خويش و برادرانمان را از قبيله مُضَر و گروهى را از قبيله ذى يمن ، گِرد مى آورم كه در سختى ها گردَنفَرازى مى كنند . ما جنگجويان روز جنگ با زبير و طلحه بوديم هنگامى كه گفته شد : نيرنگ را نابود كنيد . از پيش از ميانه روز ، آنان را درهم كوبيديم تا به هنگام شب ، تا آن كه به آرزوهايمان رسيديم . شمشيرها ، جز سرها را قطع نمى كردند و نيزه ها ، جز دندان ها را نمى شكستند . ما در گذشته مان چنان بوديم و امروز نيز چون گذشته ايم .

.


1- .ابو منقذ بشر بن منقذ ، مشهور به اَعور شنّى عبدى ، در جنگ هاى جمل و صفّين ، همراه على عليه السلام بود و در صفّين از شاعران عراقى بود و در الطليعة آمده كه جنگجويى شجاع و شاعر بود . او در صفّين و ديگر جنگ ها از خودگذشتگى ها و اخلاص خود را به امير مؤمنان نشان داد . وى در زمان معاويه و در زمان زمامدارى زياد بر كوفه درگذشت . گفته مى شود كه زياد ، وى را در سال 50 ق ، به همراه جمعى از پيروان على عليه السلام به قتل رساند (ر . ك : أعيان الشيعة : ج 3 ص 576) .

ص: 212

10 / 3حَسّانُ بنُ ثابِتٍ (1)3995 . من جهابذة شعراء القرن الأوّل ، يقول : جَزَى اللّهُ خَيرا (2) وَالجَزاءُ بِكَفِّهِ أبا حَسَنٍ عَنّا ومَن كَأَبي حَسَنْ سَبَقتَ قُرَيشا بِالَّذي أنتَ أهلُهُ فَصَدرُكَ مَشروحٌ وقَلبُكَ مُمتَحَنْ تَمَنَّت رِجالٌ مِن قُرَيشٍ أعِزَّةٌ مَكانَكَ هَيهاتَ الهُزالُ مِنَ السِّمَنْ! وأنتَ مِنَ الإِسلام في كُلِّ مَنزِلٍ بِمَنزِلَةِ الدَّلوِ البَطينِ مِنَ الرَّسَنْ وكُنتَ المُرجّى مِن لُؤَيِّ بنِ غالِبٍ لِما كانَ مِنهُ وَالَّذي كانَ لَم يَكُنْ غَضِبتَ لَنا إذ قامَ عَمرٌو بِخُطبَةٍ أماتَ بِهَا التَّقوى وأحيا بِهَا الإِحَنْ حَفِظتَ رَسولَ اللّهِ فينا وعَهدَهُ إلَيكَ ومَن أولى بِهِ مِنكَ مَنْ ومَنْ ؟ أ لَستَ أخاهُ فِي الهُدى ووَصِيَّهُ وأعلَمَ مِنهُم بِالكِتابِ وبِالسُّنَنْ فَحَقُّكَ مادامَت بِنَجدٍ وَشيجَةٌ عَظيمٌ عَلَينا ثُمَّ بَعدُ عَلَى اليَمَنْ (3)

.


1- .أبو الوليد حسّان بن ثابت بن المنذر : ولد حسّان قبل مولد النبيّ صلى الله عليه و آله بثمان سنين ، وعاش مائة وعشرين سنة وتوفّي سنة 54 ه على قول ، وبيت حسّان أحد بيوتات الشعر ، عريق في الأدب ونظم القريض . وعن أبي عبيدة : إنّ العرب اجتمعت على أنّ حسّان أشعر أهل المدن وأنّه فضل الشعراء بثلاث : كان شاعر الأنصار ، وشاعر النبيّ صلى الله عليه و آله في أيّامه ، وشاعر اليمن كلّها في الإسلام (راجع الغدير : ج 2 ص 107) .
2- .في المصدر : «عنّا» ، وما في المتن أثبتناه من تاريخ اليعقوبي .
3- .الأخبار الموفّقيّات : ص 598 نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 35 ؛ الغدير : ج 2 ص 43 .

ص: 213

10 / 3 حَسّان بن ثابت

10 / 3حَسّان بن ثابت (1)3995 . او كه از شاعران هوشمند قرن اوّل است ، مى گويد : خداوند به ابو الحسن ، جزاى خير دهد _ و پاداش به دست اوست _ ! چه كسى چون ابو الحسن است ؟ با ويژگى هايى كه شايسته توست ، بر قريش ، پيشى گرفتى سينه ات فراخ و دلت آزمايش شده است . بزرگان قريش ، آرزوى جايگاه تو را داشتند هرگز ندار به پاى برخوردار نمى رسد . تو در هر جا براى اسلام چون ريسمان نسبت به دَلْوى . در نسل لُؤَى بن غالب ، به تو اميد مى رفت كه ويژگى هاى او را داشته باشى و به كس ديگر ، هيچ اميدى نبود . براى ما خشمگين شدى ، آن هنگام كه عَمرو برخاست و خطبه اى ايراد كرد و در آن ، تقوا راميرانْد و كينه را زنده كرد . پيامبر خدا و عهدش با تو را در بين ما نگه داشتى و چه كسى از تو به او نزديك تر است؟ چه كسى؟ آيا تو در برادرى ، برادر و جانشين او نيستى؟ و داناترين شخص به قرآن و سنّت؟ تو بر گردن ما حقّ بسيار بزرگى دارى مادام كه در نجد و شيجه و آن گاه در يمن باشى .

.


1- .ابو وليد حسّان بن ثابت بن منذر ، هشت سال پيش از تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله به دنيا آمد و يكصد و بيست سال عمر كرد و بنا بر قولى در سال 54 ق ، درگذشت . خاندان حسّان ، يكى از خاندان هاى شاعر و ريشه دار در ادب و سرودن شعر بودند . ابو عبيده گفته است : عرب ها اتّفاق نظر دارند كه حسّان ، شاعرترينِ اهل شهرهاست و به سه جهت بر ديگر شاعران برترى دارد : شاعر انصار است ؛ در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله شاعر وى بود ؛ و در عصر اسلام ، شاعر اهل يمن به شمار مى آمد (ر .ك : الغدير : ج 2 ص 107) .

ص: 214

3996 . ويقول أيضاً : أبا حَسَنٍ تَفديكَ نَفسي ومُهجَتي وكُلُّ بَطيءٍ فِي الهُدى ومُسارِعِ أيَذهَبُ سَعيٌ فيمَديحِكَ ضائِعا ؟ ! ومَا المَدحُ في جَنبِ الإِلهِ بِضائِعِ فَأَنتَ الَّذي أعطَيتَ إذ كُنتَ راكِعا فَدَتكَ نُفوسُ القَومِ يا خَيرَ راكِعِ فَأَنزَلَ فيكَ اللّهُ خَيرَ وِلايَةٍ فَثَبَّتَها في مُحكَماتِ الشَّرائِعِ 1

راجع : ج 2 ص 304 (أبيات حسّان بن ثابت) .

.

ص: 215

3996 . و نيز مى گويد : اى ابو الحسن! جانم و خاندانم فدايت باد و هر آن كه در راه هدايت ، نرمْ گام و شتابان است . آيا ستايش دوستدارانت در حقّ تو ، نابود مى شود؟ اين ستايش ، در پيشگاه خداوند ، هرگز از بين نمى رود . تو همانى كه در ركوع بخشيدى على! جان فدايت ، اى بهترين ركوع كننده! خداوند ، بهترين ولايت را در شأن تو فرو فرستاد و آن را در قوانين استوار دين ، تبيين كرد .

ر . ك : ج 2 ص 305 (اشعار حسّان بن ثابت) .

.

ص: 216

10 / 4مُحَمَّدٌ الحِميَرِيُّ (1)3997 . يقول : بِحَقِّ مُحَمَّدٍ قولوا بِحَقٍّ فَإِنَّ الإِفكَ مِن شِيَمِ اللِّئامِ أبَعَد مُحَمَّدٍ بِأَبي واُمّي رَسولِ اللّهِ ذِي الشَّرَفِ الهُمامِ ألَيسَ عَلِيٌّ أفضَلَ خَلقِ رَبّي وأشرَفَ عِندَ تَحصيلِ الأَنامِ ؟ وِلايَتُهُ هِيَ الإِيمانُ حَقّا فَذَرني مِن أباطيلِ الكَلامِ وطاعَةُ ربِّنا فيها وفيها شِفاءٌ لِلقُلوبِ مِنَ السَّقامِ عَلِيُّ إمامُنا بِأَبي واُمّي أبُو الحَسَنِ المُطَهَّرُ مِن حَرامِ إمامُ هُدىً أتاهُ اللّهُ عِلما بِهِ عُرِفَ الحَلالُ مِنَ الحَرامِ ولَو أنّي قَتَلتُ النَّفسَ حُبّا لَهُ ما كانَ فيها مِن أثامِ يَحُلُّ النّارَ قَومٌ أبغَضوهُ وإن صَلّوا وصاموا ألفَ عامِ ولا وَاللّهِ لا تَزكو صَلاةٌ بِغَيرِ وِلايَةِ العَدلِ الإِمامِ أميرَ المُؤمِنينَ بِكَ اعتِمادي وبِالغُرِّ المَيامينِ اعتِصامي فَهذَا القَولُ لي دِينٌ وهذا إلى لُقياكَ يا رَبّي كَلامي بَرِئتُ مِن الَّذي عادى عَلِيّا وحارَبَهُ مِنَ اولادِ الحَرامِ تَناسَوا نَصبَهُ في يَومِ «خُمٍّ» مِنَ الباري ومِن خَيرِ الأَنامِ بِرَغمِ الأَنفِ مَن يَشنَأُ كَلامي عَلِيٌّ فَضلُهُ كَالبَحرِ طامي (2) وأبرَأُ مِن اُناسٍ أخَّروهُ وكانَ هُوَ المُقَدَّمَ بِالمَقامِ عَلِيٌّ هَزَّمَ الأَبطالَ لَمّا رَأَوا في كَفِّهِ ذاتَ الحُسامِ عَلى آلِ الرَّسولِ صَلاةُ رَبّي صَلاةً بِالكَمالِ وبِالتَّمامِ (3)

.


1- .محمّد بن عبد اللّه الحميري : زميل عمرو بن العاص ، أحسبه ابن القاضي عبد اللّه بن محمّد الحميري الذي قلَّدهُ معاوية بن أبي سفيان ديوان الخاتم . عدّه صاحب الغدير من شعراء القرن الأوّل الهجري ، ولقصيدته «بحقّ محمّد قولوا بحقّ ...» قصّة مشهورة ؛ فقد اجتمع الطرمّاح الطائي ، وهشام المرادي ، ومحمّد بن عبد اللّه الحميري عند معاوية بن أبي سفيان ، فأخرج بدرة فوضعها بين يديه ، وقال : يا معشر شعراء العرب! قولوا قولكم في عليّ بن أبي طالب ، ولا تقولوا إلّا الحقّ ، وأنا نفيٌّ من صخر بن حرب إن أعطيت هذه البدرة إلّا من قال الحقّ في عليّ . فقام الطرمّاح وتكلّم في عليّ ووقع فيه ، فقال له معاوية : اجلس فقد عرف اللّه نيّتك ورأى مكانك ! ثمّ قام هشام المرادي فقال أيضا ووقع فيه ، فقال له معاوية : اجلس مع صاحبك فقد عرف اللّه مكانكما ! فقال عمرو بن العاص لمحمّد بن عبد اللّه الحميري _ وكان خاصّا به _ : تكلّم ولا تقل إلّا الحقّ . فقام محمّد بن عبد اللّه فتكلّم ثمّ قال : «بحقّ محمّد ...» القصيدة ، فقال معاوية : أنت أصدقهم قولاً ، فخذ هذه البدرة (راجع الغدير : ج 2 ص 178) .
2- .طما البحر : ارتفع بأمواجه (النهاية : ج 3 ص 139 «طما») .
3- .بشارة المصطفى : ص 11 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 259 ح 531 ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 375 نحوه إلى «برئت» .

ص: 217

10 / 4 محمّد حِمْيَرى

10 / 4محمّد حِمْيَرى (1)3997 . او مى گويد : به حقّ محمّد ، حق بگوييد كه بهتان زدن از سرشت پَستان است؟ آيا پس از محمّد _ كه پدر و مادرم فدايش باد _ آن پيامبر خدا و شريف بخشنده ، على ، بهترين آفريده پروردگار و شريف ترينِ همه مردم نيست؟ ولايت او ايمان واقعى است پيش من ، سخنان بيهوده را كنار بنه . فرمانبرى پروردگارمان در همان است و شفاى بيمارى دل ها در ولايت اوست . على _ كه پدر و مادرم فدايش باد _ امام ماست همان ابوالحسن ، كه از هر حرامى پاك است . آن پيشواى هدايت ، كه خدا دانشى به او بخشيد كه بدان ، حلال از حرام ، بازشناخته مى شود . اگر من به عشق او جان خويش بخشم در اين جانبازى هيچ گناهى نيست . مردمى كه با او دشمنى ورزيدند ، در آتش روند گرچه هزار سال نماز بگزارند و روزه بگيرند . نه ؛ به خدا نمازى پذيرفته نمى شود بدون ولايتِ پيشواى عادل . امير مؤمنان! تكيه گاهم تويى سرگُل سپيدبختان ، پناه من است . اين سخن ، آيين من است و اين ، سخن من است اى پروردگارم تا به هنگام ديدار تو . بيزارم از آن كه با على دشمنى ورزيد و با او جنگيد از ميان ناپاكزادگان . نصب او را در روز غدير از سوى خداوند و بهترينِ مردم ، فراموش كردند . با آن كه سخنم را بد مى شمارند فضل على به سان درياى موّاج است . از آنان كه وى را كنار زدند ، بيزارم او به جايگاه ، از همه پيش تر بود . على جنگجويان را گريزان ساخت هنگامى كه در دست او شمشير بُرنده ديدند . درود پروردگارم بر خاندان پيامبر درودى كامل و تمام!

.


1- .محمّد بن عبد اللّه حميرى ، دوست عمرو بن عاص بود . گمان مى رود كه او پسر قاضى عبد اللّه بن محمّد حميرى باشد كه معاويه او را مسئول ديوان خاتم كرد . صاحب الغدير ، وى را از شاعران قرن اوّل هجرى شمرده است و براى قصيده او داستان مشهورى نقل شده است . روزى طِرِمّاح طايى ، هشام مرادى و محمّد بن عبد اللّه حميرى نزد معاويه بودند . معاويه ، كيسه اى درآورد و در پيش روى خود گذاشت و گفت : «اى شاعران عرب! حرفتان را درباره على بن ابى طالب بزنيد و جز حق مگوييد . اگر اين كيسه را به كسى كه درباره على حق بگويد ، ندهم ، فرزند صخر بن حرب نيستم» . طِرِمّاح برخاست و سخنى درباره على عليه السلام گفت و از وى بدگويى كرد . معاويه گفت : «بنشين! خدا خود مى داند كه قصد تو چيست و جايگاهت در چه حد است» . هاشم مرادى برخاست و سخن گفت و بدگويى كرد . معاويه به وى گفت : «كنار دوستت بنشين! خداوند ، موقعيت هر دوى شما را مى داند» . عمرو بن عاص به محمّد بن عبد اللّه حميرى _ كه دوست صميمى وى بود _ گفت : «حرف بزن و جز حق مگو» . محمّد بن عبد اللّه ايستاد ، سخن گفت و اين قصيده را خواند . معاويه گفت : «تو راستگوترين آنانى . اين كيسه را بگير» (ر .ك : الغدير : ج 2 ص 178) .

ص: 218

. .

ص: 219

. .

ص: 220

10 / 5اُمُّ الهَيثَمِ بِنتُ الأَسوَدِ النَّخَعِيَّةُ 13998 . من صحابيّات أمير المؤمنين عليه السلام ، تقول في رثائه : ألا يا عَينُ وَيحَكِ فَاسعَدينا أ لا تَبكي أميرَ المُؤمِنينا! رُزينا خَيرَ مَن رَكِبَ المَطايا وخَيَّسَها (1) ومَن رَكِبَ السَّفينا ومَن لَبِسَ النِّعالَ ومَن حَذاها ومَن قَرَأَ المَثانِيَ وَالمِئينا وكُنّا قَبلَ مَقتَلِهِ بِخَيرٍ نَرى مَولى رَسولِ اللّهِ فينا يُقيمُ الدّينَ لا يَرتابُ فيهِ ويَقضي بِالفَرائِضِ مُستَبينا ويَدعو لِلجَماعَةِ مَن عَصاهُ ويَنْهَكُ (2) قَطعَ أيدِي السّارِقينا ولَيسَ بِكاتِمٍ عِلما لَدَيهِ ولَم يَخلُق مِنَ المُتَجَبِّرينا لَعَمرُ أبي لَقَد أصحابُ مِصرٍ عَلى طولِ الصَّحابَةِ أوجَعونا وغَرّونا بِأَنَّهُمُ عُكوفٌ ولَيسَ كَذاكَ فِعلُ العاكِفينا أ في شَهرِ الصِّيامِ فَجَعتُمونا بِخَيرِ النّاسِ طُرّا أجمَعينا ومِن بَعدِ النَّبِيِّ فَخَيرُ نَفسٍ أبو حَسَنٍ وخَيرُ الصّالِحينا كَأَنَّ النّاسَ إذ فَقَدوا عَلِيّا نَعامٌ جالَ في بَلَدٍ سِنينا ولَو أنّا سُئِلنَا المالَ فيهِ بَذَلنَا المالَ فيهِ وَالبَنينا أشابَ ذُؤابَتي وأطالَ حُزني اُمامَةُ حينَ فارَقَتِ القَرينا تَطوفُ بِهِ لِحاجَتِها إلَيهِ فَلَمَّا استَيأَسَت رَفَعَت رَنينا وعَبرَةُ اُمِّ كُلثومٍ إلَيها تُجاوِبُها وقَد رَأَتِ اليَقينا فَلا تَشمَت مُعاوِيَةَ بنَ صَخرٍ فَإِنَّ بَقِيَّةَ الخُلَفاءِ فينا وأجمَعنَا الإِمارَةَ عَن تَراضٍ إلَى ابنِ نَبِيِّنا وإلى أخينا ولا نُعطي زِمامَ الأَمرِ فينا سِواهُ الدَّهرَ آخِرَ ما بَقينا وإنّ سَراتَنا (3) وذَوي حِجانا تَواصَوا أن نُجيبَ إذا دُعينا بِكُلِّ مُهَنَّدٍ عَضبٍ وجُردٍ عَلَيهِنَّ الكُماةُ مُسَوَّمينا (4)

.


1- .خيّسه : راضه وذلّله بالركوب (النهاية : ج 2 ص 92 «خيس») .
2- .النَّهْك : المبالغة في كلّ شيء (لسان العرب : ج 10 ص 500 «نهك») . أي يبالغ في العقوبة .
3- .سَراتنا : أي أشرافنا (النهاية : ج 2 ص 363 «سرى») .
4- .مقاتل الطالبيّين : ص 55 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 315 عن أبي الأسود الدؤلي وفيه بعض الأبيات .

ص: 221

10 / 5 اُمّ هيثم ، دختر اَسوَد نَخَعى

10 / 5اُمّ هيثم ، دختر اَسوَد نَخَعى 13998 . او كه از زنان طرفدار امير مؤمنان بود ، در سوگ او چنين سرود : اى ديده ، واى بر تو! يارى مان كن و بر امير مؤمنان ، اشك بريز . به سوگ كسى گرفتار شديم كه بهترينِ اسب سواران و رام كنندگان اسب و [بهترينِ] شترسواران بود . بهترين كسى كه پاى افزار به پا كرد و گام زد آن كه مثانى (آيه هاى كوتاه) و مئين ( آيه هاى بلند) را خواند . پيش از كشته شدن او ، به خير و خوشى بوديم چرا كه يار پيامبر خدا را در بين خود مى ديديم . آن كه بدون دو دلى دين را به پا مى داشت و روشن ، به احكام ، حكم مى كرد . نافرمان از خود را به اتحّاد فرا مى خوانْد و دست دزدان را قطع مى كرد . مخفى كننده دانش خويش نبود و از گردنكشان به حساب نمى آمد . به جان پدرم سوگند ، مردم شهر [ كوفه ] با آن همه هم صحبتى با او ، ما را داغدار كردند . با تظاهر به اين كه اهل عبادت اند ، بر ما نيرنگ زدند در حالى كه عابدان را چنين شيوه اى نيست . آيا در ماه روزه دارى ما را داغدار كرديد به داغ خوب ترينِ همه مردم ؟ پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بهترينِ مردم بود ابو الحسن ، آن بهترينِ خوبان . در پى از دست دادن على ، مردم چون شتر مرغانى سرگردان گشتند . اگر آنان [ به جاى كشتن او ] از ما مال مى خواستند مال و فرزندانمان را به آنان مى داديم . گيسوانم سفيد گشت و غم به درازا كشيد آن گاه كه اُمامه (1) از همراه خود ، جدا گشت . وقتى هواى او مى كند ، گِرد خانه مى چرخد و چون نااميد مى شود ، آه از دل مى كشد . اشك هاى اُمّ كلثوم ، پاسخ گريه هاى اوست چرا كه او مرگ پدر را به يقين ديده است . معاوية بن صخر! ما را سرزنش مكن چرا كه بازمانده خلفا (حسن عليه السلام ) در بين ماست . ما از روى خشنودى ، فرمانروايى را به پسر پيامبرمان و برادرمان سپرديم . زمام زمامدارى خويش را جز به او نخواهيم سپرد تا زمانى كه زنده ايم . بزرگان و خردمندانمان سفارش كرده اند كه هرگاه فراخوانده شديم ، پاسخ دهيم. با شمشيرهاى بُرنده و اسب هاى كوتاه مويى كه سواران ورزيده بر آنها نشسته اند .

.


1- .اُمامه ، نام يكى از دختران امير مؤمنان است كه با صَلْت بن عبد اللّه بن نوفل بن حارث بن عبد المطّلب ازدواج كرد (بحار الأنوار : ج 42 ص 94) و نيز نام يكى از زنان آن حضرت عليه السلام بود كه دختر ابو العاص بن ربيع و نوه دخترى پيامبر خدا از دخترش زينب بود (بحار الأنوار : ج 42 ص 92) . (م)

ص: 222

10 / 6اُمُّ سِنانٍ بِنتُ خَيثَمَةَ بنِ خَرَشَةَ المَذحِجِيَّةُ (1)3999 . من شواعر القرن الأوّل ، تقول : عَزَبَ (2) الرُّقادُ فَمُقلَتي ما تَرقُدُ وَاللَّيلُ يُصدِرُ بِالهُمومِ ويورِدُ يا آلَ مَذحِجَ لا مُقامَ فَشَمِّروا إنَّ العَدُوَّ لِالِ أحمَدَ يَقصِدُ هذا عَلِيٌّ كَالهِلالِ يَحُفُّهُ وَسَطَ السَّماءِ مِنَ الكَواكِبِ أسعَدُ خَيرُ الخَلائِقِ وَابنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ وكَفى بِذاكَ لِمَن شَناهُ (3) تَهَدُّدُ ما زالَ مُذ عَرَفَ الحُروبَ مُظَفَّرا وَالنَّصرُ فَوقَ لِوائِهِ ما يُفقَدُ (4)

.


1- .راجع : ص 16 (اُمّ سنان) .
2- .عَزَب : بَعُد عهده (النهاية : ج 3 ص 227 «عزب») .
3- .شنأه : أبغضه (لسان العرب : ج 1 ص 101 «شنأ») .
4- .بلاغات النساء : ص 92 ، العقد الفريد : ج 1 ص 339 ، تاريخ دمشق : ج 70 ص 247 .

ص: 223

10 / 6 اُمّ سنان ، دختر خيثمة بن خرشه مذحجى

10 / 6اُمّ سنان ، دختر خيثمة بن خرشه مذحجى (1)3999 . او كه از شاعران قرن اوّل است ، مى سرايد : سال ها گذشته است ؛ امّا سخن من فروكش نمى كند و شب ، غم ها را مى آورد و مى بَرد . اى مَذحِجيان! وقت درنگ نيست . همّت كنيد كه دشمن ، قصد آل احمد كرده است . اين على است ، چون ماه كه در وسط ستارگان ، خوش بختىْ اطرافش را گرفته است . ب بهترينِ مردم و پسر عموى محمّد است اگر به نورْ هدايت مى شويد ، از او هدايت بجوييد . از زمانى كه در جنگ حاضر شد ، همواره پيروز بود و پيروزى از فراز پرچمش رخت برنمى بندد .

.


1- .ر . ك : ص 17 (امّ سِنان) .

ص: 224

4000 . ولها أيضا : إمّا هَلَكتَ أبَا الحُسَينِ فَلَم تَزَلْ بِالحَقِّ تُعرَفُ هادِيا مَهدِيّا فَاذهَب عَلَيكَ صَلاةُ رَبِّكَ ما دَعَت فَوقَ الغُصونِ حَمامَةٌ قَمَريّا قَد كُنتَ بَعدَ مُحَمَّدٍ خَلَفا لَنا أوصى إلَيكَ بِنا فَكُنتَ وَفِيّا فَاليَومَ لا خَلَفٌ نَأمُلُ بَعدَهُ هَيهاتَ نَمدَحُ بَعدَهُ إنسِيّا (1)

القَرنُ الثّاني10 / 7الكُمَيتُ بنُ زَيدٍ الأَسَدِيُّ (2)4001 . من أشهر وأشجع شعراء أهل البيت عليهم السلام ، يقول : عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ وحَقُّهُ مِنَ اللّهِ مَفروضٌ عَلى كُلِّ مُسلِمِ وإنَّ رَسولَ اللّهِ أوصى بِحَقِّهِ وأشرَكَهُ في كُلِّ حَقٍّ مُقَسَّمِ وزَوَّجَهُ صِدّيقَةً لَم يَكُن لَها مُعادِلَةٌ غَيرُ البَتولَةِ مَريَمِ ورَدَّمَ أبوابَ الَّذينَ بَنى لَهُم بُيوتا سِوى أبوابِهِ لَم يُرَدِّمِ وأوجَبَ يَوما بِالغَديرِ وِلايَةً عَلى كُلِّ بَرٍّ مِن فَصيحٍ وأعجَمِ (3)

.


1- .بلاغات النساء : ص 93 ، العقد الفريد : ج 1 ص 340 ؛ الصراط المستقيم : ج 2 ص 38 .
2- .أبو المستهل الكميت بن زيد بن خنيس : قال أبو الفرج : شاعر مقدّم عالم بلغات العرب ، خبير بأيّامها ، من شعراء مضر وألسنتها ، وكان في أيّام بني اُميّة ، ولم يدرك الدولة العبّاسيّة ومات قبلها ، وكان معروفا بالتشيّع لبني هاشم مشهورا بذلك . وقال بعضهم : كان في الكميت عشر خصال لم تكن في شاعر : كان خطيب أسد ، فقيه الشيعة ، حافظ القرآن العظيم ، ثبت الجنان ، كاتبا حسن الخطّ ، نسّابة جدلاً ، وهو أوّل من ناظر في التشيّع ، راميا لم يكن في أسد أرمى منه ، فارسا شجاعا سخيّا ديّنا ، وهو شاعر أهل البيت عليهم السلام ، وقد ورد عنهم عليهم السلام في حقّه مدائح قيّمة ، ولادته سنة 60 ه ووفاته سنة 126 ه (راجع الغدير : ج 2 ص 195 و 211) .
3- .الغدير : ج 2 ص 195 .

ص: 225

قرن دوم

10 / 7 كُمَيت بن زيد اسدى

4000 . و نيز سروده است : هرگز نميرى _ اى ابو الحسن _ كه همواره هادى و هدايت شده به حق ، شناخته مى شوى . برو . درود خدايت بر تو باد ، تا هنگامى كه بر بالاى شاخه ها كبوترى مى خواند . تو پس از محمّد جانشين وى در بين ما بودى و همان گونه كه او به ما درباره تو سفارش كرد ، وفادار بودى . امروزه ، به هيچ كس پس از او براى جانشينى اميد نمى رود هيهات كه پس از او كسى را آرزو كنيم!

قرن دوم10 / 7كُمَيت بن زيد اسدى 14001 . او كه از پُر آوازه ترين و دليرترينْ شاعران اهل بيت عليهم السلام است ، مى سرايد : على ، امير مؤمنان است و اداى حقّ او از سوى خدا بر هر مسلمانى واجب است . پيامبر خدا در حقّ او سفارش كرد و او را در هر حقّ تقسيم شده ، سهيم ساخت . صدّيقه اى را به همسرىِ او درآورد كه غير از مريم بتول ، همگِنى برايش نبود . درِ خانه آنان _ همانان كه برايشان خانه اى ساخته بود _ را [ به مسجد ] بست و درِ خانه او را نبست . و در روز غدير ، ولايت او را بر هر عرب و عجم ، واجب گردانْد .

.

ص: 226

4002 . وله أيضا : نَفى عَن عَينِكَ الأرَقُ الهُجوعا وهَمٌّ يَمتَري مِنهَا الدُّموعا دَخيلٌ فِي الفُؤادِ يَهيجُ سُقما وحُزنا كانَ مِن جَذَلٍ مَنوعا وتَوكافُ (1) الدُّموعِ عَلَى اكتِئابٍ أحَلَّ الدَّهرُ موجَعَهُ الضُّلوعا تَرَقرَقُ أسحَما دَرَرا وسَكبا يُشَبَّهُ سَحُّها غَربا هَموعا (2) لِفِقدانِ الخَضارِمِ مِن قُرَيشٍ وخَيرِ الشّافِعينَ مَعا شَفيعا لَدَى الرَّحمنِ يَصدَعُ بِالمَثاني وكانَ لَهُ أبو حَسَنٍ قَريعا حَطوطا في مَسَرَّتِهِ ومَولىً إلى مَرضاةِ خالِقِهِ سَريعا وأصفاهُ النَّبِيُّ عَلَى اختِيارٍ بِما أعيَا الرَّفوضَ لَهُ المُذيعا ويَومَ الدَّوحِ دَوحِ غَديرِ خُمٍّ أبانَ لَهُ الوِلايَةَ لَو اُطيعا ولكِنَّ الرِّجالَ تَبايَعوها فَلَم أَرَ مِثلَها خَطَرا مَبيعا (3)

.


1- .وَكَفَ الدمع : تقاطر (النهاية : ج 5 ص 220 «وكف») .
2- .الأسْحَم : السحاب ، يقال : أسحمتِ السماءُ : جسّت ماءها ، والغَرْب : الدلو العظيمة ، وَهَمَعَ : سال (لسان العرب : ج 12 ص 282 «سحم» و ج 1 ص 642 «غرب» و ج 8 ص 375 «همع») .
3- .الغدير : ج 2 ص 180 .

ص: 227

4002 . و نيز وى سروده است : شب زنده دارى ، خواب را از ديده ات ربوده و غمى اشك آور ، در دل ، جاى گرفته است كه درد و غم فراوانى با خود دارد. سيل اشك ها بر دردهايى است كه روزگار ، آن دردها را در دل نهاده است. [از ديده ] باران اشك ، مى بارد چون ريزش آب از دلوى پُر آب. براى از دست دادن بزرگانى از قريش و بهترين شفيعان همراه. آن كه پيش خداى رحمان ، مثانى (حمد) خوان است و ابو الحسن ، برگزيده اوست. و از شادى ها گريزان ، مولايى است كه به خشنودى خالقش شتابان است. پيامبر صلى الله عليه و آله او را برگزيد ، گزينشى كه با آن ، گريزانانِ از او به زانو درآمدند. در روز دوح ، دوح (1) غدير خم ولايت را براى او آشكار فرمود ، اگر از آن ، اطاعت مى كردند . امّا مردم با ديگران بيعت كردند و من هيچ بيعتى را چنان خطر ساز نديدم .

.


1- .دوح در زبان عربى به خيمه بزرگِ بافته شده از پشم گفته مى شود. (م)

ص: 228

10 / 8السَيِّدُ الحِميَرِيُّ (1)4003 . من أكابر الشعراء في القرن الثاني ، يقول : اُقسِمُ بِاللّهِ وآلائِهِ وَالمَرءُ عَمّا قالَ مَسؤولُ إنَّ عَلِيٌّ بنَ أبي طالِبٍ عَلَى التُّقى وَالبِرِّ مَجبولُ وإنَّهُ كانَ الإِمامَ الَّذي لَهُ عَلَى الاُمَّةِ تَفضيلُ يَقولُ بِالحَقِّ ويعنى (2) بِهِ ولا تُلَهّيهِ الأَباطيلُ كانَ إذَا الحَربُ مَرَتهَا القَنا (3) وأحجَمَت عَنهَا البَهاليلُ (4) يَمشي إلَى القِرنِ وفي كَفِّهِ أبيَضُ ماضِي الحَدِّ مَصقولُ مَشيَ العَفَرْنى (5) بَينَ أشبالِهِ أبرَزَهُ لِلقَنَصِ الغيلُ (6) ذاكَ الَّذي سَلَّمَ في لَيلَةٍ عَلَيهِ ميكالٌ وجِبريلُ ميكالُ في ألفٍ وجبريلُ في ألفٍ ويَتلوهُمُ سَرافيلُ لَيلَةَ بَدرٍ مَدَداً اُنزِلوا كَأَنَّهُم طَيرٌ أبابيلُ فَسَلَّموا لَمّا أتَوا حَذوَهُ وذاكَ إعظامٌ وتَبجيلُ (7)

.


1- .إسماعيل بن محمّد بن يزيد بن ربيعة الحِمْيري : ولد في سنة 105 ه ، قال: كنت وأنا صبي أسمع أبويّ يثلبان أمير المؤمنين عليه السلام فأخرج عنهما وأبقى جائعا ، واُؤثر ذلك على الرجوع إليهما ، فأبيت في المساجد جائعا لحبّي لفراقهما وبغضي لهما . والذي يجمع عليه المؤرّخون أنّه اعتنق أوّل ما اعتنق المذهب الكيساني ، ولكنّه اعتنق مذهب الإماميّة بعد أن لقي الإمام الصادق عليه السلام فناظره وألزمه الحجّة.توفّي سنة 173ه ودفن بالجنينة ببغداد (راجع ديوان السيّد الحميري : ص 5) .
2- .في أعيان الشيعة : «يَقضي» وهو الأنسب . وفي بشارة المصطفى : «يفتي» .
3- .مرى الشيء : استخرجه ، ومنه : مريتُ الفرسَ : إذا استخرجت ما عنده من الجري بسوط أو غيره . والقَنى : جمع قناة ؛ أي الرمح (تاج العروس : ج 20 ص 182 «مري» و ص 102 «قنو») .
4- .البهلول : العزيز الجامع لكلّ خير ، والحييّ الكريم (لسان العرب : ج 11 ص 73 «بهل») .
5- .العَفَرْنى : الأسد الشديد (النهاية : ج 3 ص 262 «عفر») .
6- .الغِيْل : الأجَمة وموضع الأسد (لسان العرب : ج 11 ص 512 «غيل») .
7- .الأمالي للطوسي : ص 198 ح 339 ، بشارة المصطفى : ص 53 ، ديوان السيّد الحميري : ص 322 الرقم 128 ، الغدير : ج 2 ص 269 .

ص: 229

10 / 8 سيّد حِمْيَرى

10 / 8سيّد حِمْيَرى (1)4003 . او كه از بزرگان شعر در قرن دوم است ، مى گويد : به خدا و نعمت هايش سوگند مى خورم _ و البته هركس ، مسئول گفتار خويش است _ كه [ سرشت] على بن ابى طالب بر تقوا و خوبى سرشته شده است و او پيشوايى است كه بر امّت ، برترى دارد . به حقْ سخن مى گويد و حق را اراده مى كند و باطل ها او را به خود ، مشغول نمى سازند . هرگاه كه جنگ ، نيزه ها را بيرون كشد و قهرمانان ، عقب نشينى كنند به سوى هماورد خود مى رود ، در حالى كه در دستش شمشيرى درخشنده ، تيز و صيقل خورده است . راه رفتنى چون راه رفتن شير در بين همگِنانش كه بيشه ، او را به شكار كشانده است . آن كه در شبى سلام فرستادند بر او ، ميكائيل و جبرئيل . ميكائيل با هزار و جبرئيل با هزار [ فرشته ] و اسرافيل ، درپى آنها در شب بدر ، براى يارى فرود آمدند گويى كه پرندگان ابابيل بودند . هنگامى كه پيشش آمدند ، بر او سلام كردند و اين ، بزرگداشت و تجليل او بود .

.


1- .او اسماعيل بن محمّد بن يزيد بن ربيعه حميرى است كه در سال 105 ق ، به دنيا آمد و خود مى گويد : «من بچّه بودم . روزى شنيدم كه پدر و مادرم از امير مؤمنان بدگويى مى كنند . از نزد آنان بيرون آمدم و گرسنه ماندم و گرسنگى را به بازگشت بر دوباره به نزدشان ترجيح دادم و شب ها در مسجد مى خوابيدم ؛ چون مى خواستم از آنها جدا شوم و آنها را دوست نمى داشتم» . مورّخان بر اين عقيده اند كه وى ، نخست مذهب كيسانى را پذيرفت ؛ ولى پس از ديدار با امام صادق عليه السلام و مناظره با وى ، قانع شد و مذهب اماميه را پذيرفت . او در سال 173 ق ، درگذشت و در گورستان جنينه بغداد ، دفن شد (ر .ك : ديوان السيّد الحِميرى : ص 5) .

ص: 230

4004 . وله أيضا : عَلِيٌّ أحَبُّ النّاسِ إلّا مُحَمَّدا إلَيَّ فَدَعني مِن مَلامِكَ أو لُمِ عَلِيٌّ وَصِيُّ المُصطَفى وَابنُ عَمِّهِ وأوَّلُ مَن صَلّى ووَحَّدَ فَاعلَمِ عَلِيٌّ هُوَ الهادِي الإِمامُ الَّذي بِهِ أنارَ لَنا مِن دينِنا كُلِّ مُظلِمِ عَلِيٌّ وَلِيُّ الحَوضِ وَالذّائِدُ الَّذي يُذَبِّبُ عَن أرجائِهِ كُلَّ مُجرِمِ عَلِيٌّ قَسيمُ النّارِ مِن قَولِهِ لَها : ذَري ذا ، وهذا فَاشرَبي مِنهُ وَاطعَمي خُذي بِالشَّوى مِمَّن يُصيبُكِ مِنهُمُ ولا تَقرَبي مَن كانَ حِزبي فَتَظِلمي عَلِيٌّ غَدا يُدعى فَيَكسوهُ رَبُّهُ ويُدنيهِ حَقّا مِن رَفيقٍ مُكَرَّمِ فَإِن كُنتَ مِنهُ يَومَ يُدنيهِ راغِما وتُبدي الرِّضا عَنهُ مِنَ الآنَ فَارغَمِ فَإِنَّكَ تَلقاهُ لَدَى الحَوضِ قائِما مَعَ المُصطَفَى الهادِي النَّبِيِّ المُعَظَّمِ يُجيزانِ مَن والاهُما في حَياتِهِ إلَى الرَّوحِ وَالظِّلِّ الظَّليلِ المُكَمَّمِ عَلِيٌ أميرُ المُؤمِنينَ وحَقُّهُ مِنَ اللّهِ مَفروضٌ عَلى كُلِّ مُسلِمِ لِأَنَّ رَسولَ اللّهِ أوصى بِحَقِّهِ وأشرَكَهُ في كُلِّ فَيءٍ ومَغنَمِ وزَوجَتُهُ صِدّيقَةٌ لَم يَكُن لَها مُقارِنَةٌ غَيرُ البَتولَةِ مَريَمِ وكانَ كَهارونَ بنِ عِمرانَ عِندَهُ مِنَ المُصطَفى موسَى النَّجيبِ المُكَلَّمِ وأوجَبَ يَوما بِالغَديرِ وَلاءَهُ عَلى كُلِّ بَرٍّ مِن فَصيحٍ وأعجَمِ لَدى دَوحِ خُمٍّ آخِذا بِيَمينِهِ يُنادي مُبينا بِاسمِهِ لَم يُجَمجِمِ (1) أما وَالَّذي يَهوي إلى رُكنِ بَيتِهِ بِشُعثِ النَّواصي كُلُّ وَجناءَ عَيهَمِ (2) يُوافينَ بِالرُّكبانِ مِن كُلِّ بَلدَةٍ لَقَد ضَلَّ يَومَ الدَّوحِ مَن لَم يُسَلِّمِ وأوصى إلَيهِ يَومَ وَلّى بِأَمرِهِ وميراثَ عِلمٍ مِن عُرَى الدّينِ مُحكَمِ فَما زالَ يَقضي دَينَهُ وعِداتِهِ ويَدعو إلَيها مُسمِعا كُلَّ مَوسِمِ (3)

.


1- .جَمْجَمَ الرجل : إذا لم يبيّن كلامه (لسان العرب : ج 12 ص 110 «جمم») .
2- .الوجناء : الغليظة الصلبة ، وقيل : العظيمة الوجنتين (النهاية : ج 5 ص 158 «وجن») . والعيهم : الشديد (تاج العروس : ج 17 ص 513 «عيهم») . والمراد بها هنا الإبل .
3- .ديوان السيّد الحميري : ص 399 الرقم 167 ، الغدير : ج 2 ص 228 ، أعيان الشيعة : ج 3 ص 413 .

ص: 231

4004 . و نيز سروده است : على عليه السلام ، از محمّد كه بگذريم ، دوست داشتنى ترينِ مردم نزد من است . اى ملامتگر! از ملامت دردآور ، دست بردار . على ، وصىّ مصطفى و پسر عموى اوست و نخستين نمازگزار و يكتاپرست است . پس بدان . على ، هدايتگر و پيشوايى است كه در دين ما هر تاريكى اى را برايمان روشن كرده است . على ، متصدّى حوض [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] و نگهبان آن است كه گنهكاران را از گرداگرد آن ، دور مى سازد . على ، تقسيم كننده دوزخ است با سخنش كه مى گويد : اين را رها كن و بر اين بنوشان و بخوران . از آنان به هركس دست يافتى ، در آتش خويش گير ولى به آن كه از گروه من است ، نزديك مشو كه ستمگر مى شوى . على ، فردا فراخوانده مى شود و پروردگارش بدو خلعت مى پوشاند و او را به حق ، به سان رفيق گرامى ، به خويش نزديك مى سازد. اگر تو در روزى كه او را نزديك مى سازد و خشنودى خود را نشان مى دهد ، رويگردانى ، از اكنون چنان باش . تو او را در نزد حوض ، ايستاده مى بينى به همراه مصطفى ، رهبر و پيامبر معظّم . كه هر كس را كه در دنيا آن دو را دوست مى داشت به سوى بهشت و سايه گسترده طوبى هدايت مى كنند . على ، امير مؤمنان است و اداى حقّ او بر هر مسلمانى از سوى خدا واجب است . چرا كه پيامبر خدا به حقّ او وصيّت كرده و او را در هر فى ء و غنيمتى سهيم گردانيده است . و صدّيقه اى را به همسرى او درآورده كه جز مريم بتول ، كسى همانند او نبود . او نسبت به مصطفى ، چون هارون بن عمران نسبت به موساى نجيب و كليم بود . در روز غدير ، ولايت او را واجب گردانيد بر هر شخص عرب و عجم . در نزديك دوحه خُم ، دست راست او را گرفت و با صدايى آشكار ، به نام او فراخواند . سوگند به خدايى كه به رُكن خانه اش هر تيره رويى با چهره گردآلود ، پناه مى آورد و از هر شهرى سواره به آن جا مى شتابند كه هر كه در روز دوح تسليم نشد ، گم راه گشت . آن روز كه [ پيامبر خدا ] ولايت امر را به او سپرد و ميراث علم را كه دستگيره محكم دين بود ، به وى سفارش كرد . همواره وام ها و تعهّدات او را ادا كرد و در هر موسمى ، هر شنونده اى را بدان فرا خواند .

.

ص: 232

4005 . وله أيضا : مَن كانَ أوَّلَ مَن أبادَ بِسَيفِهِ كُفّارَ بَدرٍ وَاستَباحَ دِماءَ ؟ مَن ذاكَ نَوَّهَ جَبرَئيلُ بِإِسمِهِ في يَومِ بَدرٍ يَسمَعونَ نِداءَ ؟ لا سَيفَ إلّا ذُوالفَقارِ [و] لا فَتى إلّا عَلِيٌّ رِفعَةً وعَلاءَ ؟ مَن أنزَلَ الرَّحمنُ فيهِم هَل أتى لَمّا تَحَدَّوا لِلنُّذورِ وَفاءَ ؟ مَن خَمسَةٌ جِبريلُ سادِسُهُم وقَد مَدَّ النَّبِيُّ عَلَى الجَميعِ عَباءَ ؟ مَن ذا بِخاتَمِهِ تَصَدَّقَ راكِعا فَأَثابَهُ ذُو العَرشِ عَنهُ وَلاءَ ؟ يا رايَةً جِبريلُ سارَ أمامَها قَدما وأتبَعَهَا النَّبِيُّ دُعاءَ اللّهُ فَضَّلَهُ بِها ورَسولُهُ وَاللّهُ ظاهَرَ عِندَهُ الآلاءَ مَن ذا تَشاغَلَ بِالنَّبِيِّ وغُسلِهِ ورَأى عَنِ الدُّنيا بِذاكَ عَزاءَ ؟ مَن كانَ أعلَمُهُم وأقضاهُم ومَن جَعَلَ الرَّعِيَّةَ وَالرُّعاةَ سَواءَ ؟ مَن كانَ بابَ مَدينَةِ العِلمِ الَّذي ذَكَرَ النُّزولَ وفَسَّرَ الأَنباءَ ؟ مَن كانَ أخطَبَهُم وأنطَقَهُم ومَن قَد كانَ يَشفي قَولُهُ البُرَحاءَ (1) مَن كانَ أنزَعَهُم مِنَ الإِشراكِ أو لِلعِلمِ كانَ البَطنُ مِنهُ حَفاءَ ؟ مَن ذَا الَّذي اُمِروا إذَا اختَلَفوا بِأَن يَرضَوا بِهِ في أمرِهِم قَضّاءَ ؟ مَن قيلَ لَولاهُ ولَولا عِلمُهُ هَلَكوا وعانوا فِتنَةً صَمّاءَ ؟ مَن كانَ أرسَلَهُ النَّبِيُّ بِسورَةٍ فِي الحَجِّ كانَت فَيصَلاً وقَضاءَ ؟ مَن ذَا الَّذي أوصى إلَيهِ مُحَمَّدٌ يَقضِي العِداتِ فَأَنفَذَ الإِيصاءَ ؟ مَن ذَا الَّذي حَمَلَ النَّبِيُّ بِرَأفَةٍ اِبنَيهِ حَتّى جاوَزَ الغَمْصاءَ (2) ؟ مَن قالَ نِعْمَ الرّاكِبانِ هُما ولَم يَكُنِ الَّذي قَد كانَ مِنهُ خَفاءَ ؟ مَن ذا مَشى في لَمعِ بَرقٍ ساطِعٍ إذ راحَ مِن عِندِ النَّبِيِّ عِشاءَ (3) ؟

.


1- .البُرَحاء : الشدّة والمشقّة ، وخصّ بعضهم به شدّة الحمّى (لسان العرب : ج 2 ص 410 «برح») .
2- .الغَمْصاء : من منازل القمر ، وهي في الذراع أحد الكوكبين (لسان العرب : ج 7 ص 62 «غمص») .
3- .ديوان السيّد الحميري : ص 54 الرقم 5 ، أعيان الشيعة : ج 3 ص 418 .

ص: 233

4005 . و نيز از اوست : نخستين كسى كه با شمشير خود كافران بدر را نابود كرد و خونشان را جارى ساخت ، كيست؟ آن كه جبرئيل ، نامش را فرياد زد در روز بدر و فريادش را شنيدند ، كيست؟ [فريادى كه مى گفت :] شمشيرى جز ذوالفقار [ و ] جوان مردى جز على در فرازى و سربلندى نيست؟ آنانى كه خداوند درباره شان ، «هل أتى» را نازل كرد به خاطر وفادارى ورزيدن به نذرها ، كيستند؟ آن پنج تن كه ششمين آنان جبرئيل بود و پيامبر ، عبا را بر روى آنان كشيد ، كيان بودند؟ آن كه در ركوع ، انگشترش را صدقه داد و خداوند ، ولاى خويش را بدان جزا داد ، كه بود؟ اى بيرقى كه جبرئيل ، پيشاپيش آن گام برداشت و دعاى پيامبر ، بدرقه راهش بود ! خداوند و پيامبرش وى را بدان برترى بخشيدند و خداوند ، نعمت هايش را در نزد او آشكار ساخت . آن كه به غسل و تدفين پيامبر ، پرداخت و با درگذشت پيامبر ، دنيا را سوگمند ديد ، كه بود؟ دانشمندترين و داورترينِ آنان و آن كه فرمانروايان و فرمانبَران را يكسان مى دانست ، كه بود؟ آن كه دروازه شهر دانش بود كه قرآن را مى خواند و اخبار را تفسير مى كرد ، كه بود؟ سخنورترين و رساترين آنان و آن كه كلامش دشوارى ها را درمان مى كرد ، كه بود؟ آن كه از همه شان بُريده تر از شرك بود ، كه بود؟ و يا آن كه درونش انباشته از دانش بود ، كه بود؟ آن كه فرمان داده شده است كه به گاه اختلاف در داورى در كارهايشان به سخن او راضى باشند ، كه بود؟ آن كه مى گفتند اگر او و دانش او نبود نابود مى شدند و در فتنه اى كور گرفتار مى گشتند ، كيست؟ آن كه او را پيامبر خدا با سوره اى _ كه قاطع ترين حرف و دستور بود _ به هنگام حج فرستاد ، كه بود؟ آن كه محمّد صلى الله عليه و آله به وى وصيّت كرد كه وعده ها را به انجام رسانَد و او هم به سفارشْ عمل كرد ، كه بود؟ آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مهربانى دو فرزند او را به دوش كشيد و از شِعرى گذشت ، كه بود؟ چه كسى گفت : «آن دو خوب سوارانى هستند» در حالى كه چيزى از آنچه [ بعدها ] اتّفاق افتاد ، بر او پوشيده نبود؟ چه كسى بود كه در پرتو برقى درخشنده مى رفت هرگاه كه شبانگاهان از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمد؟

.

ص: 234

. .

ص: 235

. .

ص: 236

4006 . وله أيضا : قَولُ عَلِيٍّ لِحارِثٍ عَجَبٌ كَم ثَمَّ اُعجوبَةً لَهُ حَمَلا يا حارِ هَمدانَ مَن يَمُت يَرَني مِن مُؤمِنٍ أو مُنافِقٍ قُبُلا يَعرِفُني طَرفُهُ وأعرِفُهُ بِنَعتِهِ وَاسمِهِ وما عَمِلا وأنتَ عِندَ الصِّراطِ تَعرِفُني فَلا تَخَف عَثرَةً ولا زَلَلا أسقيكَ مِن بارِدٍ عَلى ظَمَإٍ تَخالُهُ فِي الحَلاوَةِ العَسَلا أقولُ لِلنّارِ حينَ توقَفُ لِلعَر ضِ دَعيهِ لاتَقرَبي الرَّجُلا دَعيهِ لا تَقرَبيهِ إنَّ لَهُ حَبلاً بِحَبلِ الوَصِيِّ مُتَّصِلا (1)

4007 . وله أيضا : وَلَدَتهُ في حَرَمِ الإِلهِ وأمنِهِ وَالبَيتُ حَيثُ فِناؤُهُ وَالمَسجِدُ بَيضاءُ طاهِرَةُ الثِّيابِ كَريمَةٌ طابَت وطابَ وَليدُها وَالمَولِدُ في لَيلَةٍ غابَت نُحوسُ نُجومِها وبَدَت مَعَ القَمَرِ المُنيرِ الأَسعَدُ ما لُفَّ في خِرَقِ القَوابِلِ مِثلُهُ إلَا ابنُ آمَنَةَ النَّبِيُّ مُحَمَّدُ (2)

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 7 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 627 ح 1292 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 237 ، بشارة المصطفى : ص 5 ، ديوان السيّد الحميري : ص 327 الرقم 131 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 241 ح 28 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 299 .
2- .ديوان السيّد الحميري : ص 155 الرقم 42 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 175 ، روضة الواعظين : ص 93 .

ص: 237

4006 . و نيز سروده است : كلام على به حارث ، شگفت است و او چه بسيار سخنان شگفتى دارد . گفت : اى حارث هَمْدانى! هركس بميرد ، مرا مى بيند چه مؤمن باشد و چه منافق . به ديده ، مرا مى شناسد و من او را مى شناسم با اوصاف و نام و كارهايش . و تو در هنگام عبور از صراط ، مرا مى شناسى پس ، از لغزش و افتادن مترس . تشنگى ات را به آب سردى برطرف مى كنم كه در شيرينى چون عسل است . به آتش ، هنگامى كه بر روى پل نگه داشته مى شوى ، خواهم گفت : وى را رها كن! رهايش كن و نزديكش نرو ؛ چرا كه وى را ريسمانى است كه به ريسمان وصى ، گِرِه خورده است .

4007 . و نيز سروده است : در حرم الهى و جاى امن آن ، او را به دنيا آورد و در خانه خدا ، آن جا كه درگاه و درِ مسجد است . بانوى سپيد روىِ پاكْ دامن و بزرگوارى كه فرزندش پاك بود و جايگاه ولادتش نيز پاك بود در شبى كه نُحوست ستارگانش غايب شده بود و ماه درخشانِ خوش بختى اش سرزده بود . هرگز قابله اى ، چون او را در قنداقى نپيچيده بود مگر پسر آمنه ، محمّدِ پيامبر را .

.

ص: 238

4008 . وله أيضا : أعلِماني أيَّ بُرهانٍ جَلِيّْ فَتَقولانِ بِتَفضيلِ عَلِيّْ ؟ بَعدَما قامَ خَطيبا مُعلِنا يَومَ «خُمٍّ» بِاجتِماعِ المَحفِلِ أحمَدُ الخَيرِ ونادى جاهِرا بِمَقالٍ مِنهُ لَم يُفتَعَلِ قالَ : إنَّ اللّهَ قَد أخبَرَني في مَعاريضِ الكِتابِ المُنزَلِ أنَّهُ أكمَلَ دينا قَيِّما بِعَلِيٍّ بَعدَ أن لَم يَكمُلِ وَهْوَ مَولاكُم فَوَيلٌ لِلَّذي يَتَوَلّى غَيرَ مَولاهُ الوَلِيّْ وهْوَ سَيفي ولِساني ويَدي ونَصيري أبَدا لَم يَزَلِ وَهْوَ صِنوي وصَفِيّي وَالَّذي حُبُّهُ فِي الحَشرِ خَيرُ العَمَلِ نورُهُ نوري ونوري نورُهُ وَهْوَ بِي مُتَّصِلٌ لَم يُفصَلِ وَهْوَ فيكُم مِن مَقامي بَدَلٌ وَيلُ مَن بَدَّلَ عَهدَ البَدَلِ قَولُهُ قَولي فَمَن يَأمُرهُ فَليُطِعهُ فيهِ وَليَمتَثِلِ إنَّما مَولاكُمُ بَعدي إذا حانَ مَوتي ودَنا مُرتَحَلي اِبنُ عَمّي ووَصِيّي وأخي ومُجيبي فِي الرَّعيلِ الأَوَّلِ وَهْوَ بابٌ لِعُلومي فَسُقوا ماءَ صَبِرٍ بِنَقيعِ الحَنظَلِ قَطَّبوا في وَجهِهِ وَائتَمَروا بَينَهُم فيهِ بِأَمرٍ مُعضِلِ (1)

.


1- .الغدير : ج 2 ص 226 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 24 نحوه .

ص: 239

4008 . و نيز سروده است : آن دو به من بگويند كه با كدام برهان آشكار از برترى خويش بر على سخن مى گويند؟ پس از آن كه احمد به سخنرانى ايستاد و آشكارا در روز غدير خم ، در جمع مردم احمدِ خوب ، فرياد بلندى سر داد و سخنى راست و صادقانه گفت . گفت : خداوند به من خبر داد در لا به لاى كتاب وحى شده اش كه دين استوار خويش را تكميل كرد با على ، و پيش تر كامل نشده بود . او مولاى شماست . واى بر آن كه به غير از مولايش با كسى دوستى ورزد . او شمشير من ، زبان من و دست من و ياور هميشگى و پايدار من است . او هم تبار من ، برگزيده من و كسى است كه دوست داشتنش بهترين كار در روز قيامت است . نور او نور من ، و نور من نور اوست او با من در پيوند است و هرگز از من جدا نخواهد شد . او در بين شما بَديلى است از جايگاه من واى بر آن كه پيمان بديل را تغيير دهد ! كلام او كلام من است . هر كس را كه فرمان داد بايد كه در آن كار ، فرمان بَرَد و به جاى آورد . مولاى شما پس از من ، هنگامى كه مرگم نزديك شد و زمان كوچ ، فرا رسيد پسر عمويم ، وصى و برادرم و قبول كننده من در دعوت نخستينم است . او درِ دانش هاى من است . آن گاه [ با اين جملات ] در كام آنان ، زهرى تلخ و كُشنده ريخته شد . بر او تُرش رويى كردند و به رايزنى درباره او به كارى مشكل روى آوردند .

.

ص: 240

10 / 9العَبدِيُّ الكوفِيُّ (1)4009 . من الشعراء الممدوحين لدى أهل البيت عليهم السلام ، يقول : بَلِّغ سَلامِيَ قَبرا بِالغَرِيِّ حَوى أوفَى البَرِيَّةِ مِن عُجمٍ ومِن عَرَبِ وَاجعَل شِعارَكَِللّهِ الخُشوعَ بِهِ ونادِ خيرَ وَصِيٍّ صِنوِ خَيرِ نَبِيِّ اِسمَعْ أبا حَسَنٍ إنَّ الاُلى عَدَلوا عَن حُكمِكَ انقَلَبوا عَن شَرِّ مُنقَلَبِ ما بالُهُم نَكَبوا نَهجَ النَّجاةِ وقَد وَضَّحتَهُ وَاقتَفَوا نَهجا مِنَ العَطَبِ ؟ ! ودافَعوكَ عَنِ الأَمرِ الَّذي اعتَلَقَت زِمامَهُ مِن قُرَيشٍ كَفُّ مُغتَصِبِ إلى أن قال : وكانَ أوَّلَ مَن أوصى بِبَيعَتِهِ لَكَ النَّبِيُّ ولكِن حالَ مِن كَثَبِ حتّى إذا ثالِثٌ مِنهُم تَقَمَّصَها وقَد تَبَدَّلَ مِنهَا الجِدُّ بِاللَّعِبِ عادَت كَما بُدِئَت شَوهاءَ جاهِلةً تَجُرُّ فيها ذِئابٌ أكلَةَ الغَلَبِ وكانَ عَنها لَهُم في «خُمٍّ» مُزدَجَرٌ لَمّا رَقى أحمَدُ الهادي عَلى قَتَبِ (2) وقالَ وَالنّاسُ مِن دانٍ إلَيهِ ومِن ثاوٍ لَدَيهِ ومِن مُصغٍ ومُرتَقِبِ قُم يا عَلِيُّ فَإِنّي قَد اُمِرتُ بِأَن اُبلِّغَ النّاسَ وَالتَّبليغُ أجدَرُ بي إني نَصَبتُ عَلِيّا هادِيا عَلَما بَعدي وإنَّ عَلِيّا خيرُ مُنتَصَبِ فَبايَعوكَ وكُلٌّ باسِطٌ يَدَهُ إلَيكَ مِن فَوقِ قَلبٍ عَنكَ مُنقَلِبِ إلى أن قال : لَكَ المَناقِبُ يَعيَى الحاسِبونَ بِها عَدّا ويَعجِزُ عَنها كُلُّ مُكتَتِبِ كَرَجعَةِ الشَّمسِ إذ رُمتَ الصَّلاةَ وقَد راحَت تَوارى عَنِ الأَبصارِ بِالحُجُبِ رُدَّت عَلَيكَ كَأَنَّ الشُّهبَ مَا اتَّضَحَت لِناظرٍ وكَأَنَّ الشَّمسَ لَم تَغِبِ وفي بَراءَةَ أنباءٌ عَجائِبُها لَم تُطوَ عَن نازِحٍ يَوما ومُقتَرِبِ ولَيلَةَ الغارِ لَما بِتَّ مُمتَلِئاً أمنا وغَيرُكَ مَلآنٌ مِنَ الرُّعُبِ ما أنتَ إلّا أخُو الهادي وناصِرُهُ ومُظهِرُ الحَقِّ وَالمَنعوتُ فِي الكُتُبِ وزَوجُ بَضعَتِهِ الزَّهراءِ يَكنُفُها دونَ الوَرى وأبو أبنائِهِ النُّجُبِ (3)

.


1- .أبو محمّد سفيان بن مصعب العبدي الكوفي : من شعراء أهل البيت الطاهر ، المتزلّفين إليهم بولائه وشعره ، المقبولين عندهم لصدق نيّته وانقطاعه إليهم ، قال الإمام الصادق عليه السلام : «علّموا أولادكم شعر العبدي ، فإنّه على دين اللّه » (رجال الكشّي : ج 2 ص 704 الرقم 748) ، ولم نجد في غير آل اللّه له شعرا ، وإنّ الواقف على شعره وما فيه من الجودة والجزالة والسهولة والعذوبة والمتانة ويرى ثناء الحِمْيري سيّد الشعراء عليه بأنّه أشعر الناس من أهله في محلّه (راجع الغدير : ج 2 ص 294 _ 297) .
2- .القَتَب : رَحلٌ صغير على قدر السنام (الصحاح : ج 1 ص 198 «قتب») .
3- .الغدير : ج 2 ص 291 _ 293 .

ص: 241

10 / 9 عبدى كوفى

10 / 9عبدى كوفى (1)4009 . او كه از شاعران ستايش شده از سوى اهل بيت عليهم السلام است ، مى گويد : سلامم را به گورى در نجف برسان كه با وفاترينِ عرب و عجم را در خود ، جاى داده است . احساست را نسبت به خدا در اظهارخاكسارى به درگاه او قرار ده و در اين حال ، بهترين وصى و داماد بهترين پيامبر را صدا كن . و بگو : اى ابو الحسن! آنان كه از فرمان تو روى گرداندند ، به بدترين سرنوشت ، گرفتار آمدند . چرا از راه رستگارى سر برتافتند (در حالى كه) تو آن را آشكار ساختى _ و راه هاى دشوار را در پيش گرفتند؟ و تو را از حكومتى كه دستِ غاصبِ فردى قريشى زمامش را گرفته بود گرفته بود ، دور كردند . تا آن جا كه مى گويد : نخستين كسى كه پيامبر به بيعت با تو وصيّتش كرده بود ، چه زود پيمان شكست . تا آن كه سومين آنان ، رداى خلافت پوشيد و آن را از جدّى بودن به بازى كشاند . جاهليّت ، همچون پيشترها ، بازگشت شرايطى كه گرگ ها در آن ، طعمه را از هم مى قاپيدند . در غدير خم ، براى آنان پندى كافى بود آن گاه كه احمد هدايتگر بر جهاز شتران قرار گرفت . در حالى كه مردم در اطرافش گرد آمده بودند و در خدمتش نشسته و گوش كننده بودند ، و منتظر [گفت] : برخيز _ اى على _ كه به من فرمان داده شده به مردم بگويم ، و اِبلاغ از جانب من ، سزاوارتر است . [ اى مردم! ] من على را به عنوان راهنما و نشان پس از خود ، نصب كردم و على ، بهترين منصوب است . با تو بيعت كردند و همه دستشان را دراز كردند به سوى تو ، از وراىِ دلى كه از تو رويگردان بود . تا آن كه مى افزايد : تو را مناقبى است كه شمارش كنندگان از شمارشش ناتوان اند و نويسندگان از نوشتن آن عاجزند . چون خورشيد بازگشت ، هنگامى كه نمازت را نخواندى و آفتاب ، غروب كرد . چنان خورشيد برايت برگشت كه گويى شهاب ندرخشيده و خورشيد ، غروب نكرده است . در اعلان سوره برائت ، شگفتى هايى است كه از ديده دور و نزديك ، دور نمانده است . و [ نيز ] در شب رفتن پيامبر به غار ثور كه تو در آرامش كاملْ صبح كردى و غير تو انباشته از ترس بود . تو جز برادر رهبر و ياور او و نمايشگر حق و ستايش شده در كتب آسمانى نيستى . و [ نيز ] شوى پاره تن پيامبر ، زهرا و نگهدارنده او و پدرِ پسران نجيب او .

.


1- .ابو محمّد سفيان بن مصعب عبدى كوفى از شاعران اهل بيت عليهم السلام ) است كه با دوستى و شعرش به آنان ارادت مى ورزيد و به خاطر صدق نيّت و دلبستگى به آنان مورد قبول آنان بود . امام صادق عليه السلام مى فرمود : «به فرزندانتان شعر عبدى را آموزش دهيد ؛ چون اشعار او طبق دين خداست» (رجال الكشّى : ج 2 ص 704 ش 747) او جز درباره خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله شعرى نسروده است و اگر كسى در شعر وى و نيكويى ، دلنشينى ، روانى ، شيرينى و استوارى آن بينديشد ، خواهد دانست كه سخن بزرگِ شاعران ، سيّد حميرى در حقّ وى كه گفت : «او در بين خاندانش شاعرترين است» ، سخنى بجاست (ر .ك : الغدير : ج 2 ص 294_297) .

ص: 242

. .

ص: 243

. .

ص: 244

القَرنُ الثّالِثُ10 / 10الشّافِعِيُّ (1)4010 . أحد أئمّة أهل السنّة ، يقول : إذا في مَجلِسٍ نَذكُرُ عَلِيّا وسِبطَيهِ وفاطِمَةَ الزَّكِيَّهْ يُقالُ تَجاوَزوا يا قومُ هذا فَهذا مِن حَديثِ الرّافِضِيَّهْ بَرِئتُ إلَى المُهَيمِنِ مِن اُناسٍ يَرَونَ الرَّفضَ حُبَّ الفاطِمِيَّهْ (2)

4011 . وله أيضا : يا آلَ بَيتِ رَسولِ اللّهِ حُبُّكُمُ فَرضٌ مِنَ اللّهِ فِي القُرآنِ أنزَلَهُ يَكفيكُمُ مِن عَظيمِ الفَخرِ أنَّكُمُ مَن لَم يُصَلِّ عَلَيكُم لا صَلاةَ لَهُ (3)

4012 . وله أيضا : إلامَ إلامَ وحَتّى مَتى اُعاتَبُ في حُبِّ هذَا الفَتى ؟ وهَل زُوِّجَت فاطِمٌ غَيرَهُ وفي غَيرِهِ هَل أتى «هَلْ أَتَى» (4) ؟ (5)

.


1- .هو إمام الشافعيّة ، وقد تقدّمت ترجمته في «عليّ عن لسان الأعيان» .
2- .ديوان الشافعي : ص 83 و راجع الصراط المستقيم : ج 3 ص 77 و الغدير : ج 4 ص 324 .
3- .ديوان الشافعي : ص 68 ؛ الغدير : ج 3 ص 173 .
4- .الإنسان : 1 .
5- .الصراط المستقيم : ج 1 ص 183 .

ص: 245

قرن سوم

10 / 10 شافعى

قرن سوم10 / 10شافعى (1)4010 . او كه از پيشوايان چهارگانه اهل سنّت است ، مى گويد : هرگاه در نشستى على را ياد مى كنيم و نيز دو فرزندش و فاطمه پاكْ سرشت را . گفته مى شود : اى مردم! اين بحث را رها كنيد كه اين ، سخنِ رافضيان است . به درگاه الهى برائت مى جويم از مردمى كه دوستى فرزندان فاطمه را رَفض مى دانند .

4011 . و نيز گفته است : اى خاندان پيامبر خدا ! دوستى شما از سوى خدا در قرآنى كه نازل كرده ، واجب شده است . از عظمت فخرتان همين شما را بس كه هر كس بر شما درود نفرستد ، نمازش پذيرفته نيست .

4012 . و نيز از سروده هاى اوست : تا كى ، تا كى و تا چه زمانى در دوستى اين جوان ، سرزنش شوم؟ آيا غير او با فاطمه ازدواج كرد؟ و آيا در حقّ غير او «هَلْ أَتَى» نازل شد؟

.


1- .وى امام شافعيان است و شرح حال وى ، قبلاً در بخش «على از زبان بزرگان» آمده است .

ص: 246

راجع : ص 134 (الشافعي) .

10 / 11دِعبِلٌ الخُزاعِيُّ 14013 . من أكابر الشعراء في القرن الثالث ، يقول : نَطَقَ القُرانُ بِفَضلِ آلِ مُحَمَّدٍ ووِلايَةٍ لِعَلِيِّهِ لَم تُجحَدِ بِوَلايَةِ المُختارِ مَن خَيرُ الَّذي بَعدَ النَّبِيِّ الصّادِقِ المُتَوَدِّدِ إذ جاءَهُ المِسكينُ حالَ صَلاتِهِ فَامتَدَّ طَوعا بِالذِّراعِ وبِاليَدِ فَتَناوَلَ المِسكينُ مِنهُ خاتَما هِبَةَ الكَريمِ الأَجوَدِ بنِ (1) الأَجوَدِ فَاختَصَّهُ الرَّحمنُ في تَنزيلِهِ مَن حازَ مِثلَ فَخارِهِ فَليَعدُدِ إنَّ الإِلهَ وَلِيُّكُم ورَسولَهُ وَالمُؤمِنينَ فَمَن يَشَأ فَليَجحَدِ يَكُنِ الإِلهُ خَصيمَهُ فيها غَدا وَاللّهُ لَيسَ بِمُخلِفٍ فِي المَوعِدِ (2)

.


1- .في المصدر : «الأجودي» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الغدير .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 7 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 266 ، الغدير : ج 2 ص 382 .

ص: 247

10 / 11 دِعبِل خُزاعى

ر . ك : ص 135 (شافعى) .

10 / 11دِعبِل خُزاعى 14013 . او كه از شاعران بزرگ قرن سوم است ، مى گويد : قرآن به فضل آل محمّد ، زبان گشوده است و در ميان آنان ، ولايت على را منكر نگشته است ؛ ولايت برگزيده از ميان بهترين ها ؛ آن كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، راستگو و دوست داشتنى بود . هنگامى كه به وقت نمازِ او درويش آمد دست و بازويش را با ميل به سويش دراز كرد . درويش ، انگشتر را از انگشت او بيرون كشيد بخشش كريمِ بخشنده ، فرزند بخشنده . و خداى رحمان در قرآن خود ، وى را ويژه ساخت هركس افتخارى چون او دارد ، آن را نام ببرد . خدا و رسولش ولىّ شما هستند و مؤمنان نيز . هركه مى خواهد ، منكر باشد . خداوند ، فرداى قيامت ، دشمن او خواهد بود و خداوند در وعده هايش تخلّف نمى كند .

.

ص: 248

4014 . وله أيضا : سَقيا لِبَيعَةِ أحمَدٍ ووَصِيِّهِ أعنِي الإِمامَ وَلِيَّنَا المَحسودا أعنِي الَّذي نَصَرَ النَّبِيَّ مُحَمَّدا قَبلَ البَرِيَّةِ ناشِئا ووَليدا أعنِي الَّذي كَشَفَ الكُروبَ ولَم يَكُن فِي الحَربِ عِندَ لِقائِها رِعْدِيدا (1) أعنِي المُوَحِّدَ قَبلَ كُلِّ مُوَحِّدٍ لا عابِدا وَثَنا ولا جُلمودا (2)(3)

10 / 12اِبنُ الرّومِيِّ (4)4015 . من اُدباء القرن الثالث ، يقول : يا هِندُ لَم أعشَق ومِثلِيَ لا يَرى عِشقَ النِّساءِ دِيانَةً وتَحَرُّجا لكِنَّ حُبِّيَ لِلوَصِيِّ مُخَيَّمٌ فِي الصَّدرِ يَسرَحُ فِي الفُؤادِ تَوَلُّجا فَهُوَ السِّراجُ المُستَنيرُ ومَن بِهِ سَبَبُ النَّجاةِ مِنَ العَذابِ لِمَن نَجا وإذا تَرَكتُ لَهُ المَحَبَّةَ لَم أجِد يَومَ القِيامَةِ مِن ذُنوبِيَ مَخرَجا قُل لي : أ أترُكُ مُستَقيمَ طَريقِهِ جَهلاً وأتَّبِعَ الطَّريقَ الأَعوَجا ؟ وأراهُ كَالتِّبرِ المُصَفّى جَوهَرا وأرى سِواهُ لِناقِديهِ مُبَهرَجا ومَحِلُّهُ مِن كُلِّ فَضلٍ بَيِّنٌ عالٍ مَحَلَّ الشَّمسِ أو بَدرَ الدُّجا قالَ النَّبِيُّ لَهُ مَقالاً لَم يَكُن يَومَ الغَديرِ لِسامِعيهِ مُمَجْمِجا (5) مَن كُنتُ مَولاهُ فَذا مَولىً لَهُ مِثلي وأصبَحَ بِالفَخارِ مُتَوَّجا وكَذاكَ إذ مَنَعَ البَتولَ جَماعَةً خَطَبوا وأكرَمَهُ بِها إذ زَوَّجا ولَهُ عَجائِبُ يَومَ سارَ بِجَيشِهِ يَبغي لِقَصدِ النَّهرَوانِ المَخرَجا رُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ بَعدَ غُروبِها بَيضاءَ تَلمَعُ وَقدَةً وتَأَجُّجا (6)

.


1- .رجل رِعْدِيد : جبان يُرعَد عند القتال جبنا (لسان العرب : ج 3 ص 179 «رعد») .
2- .الجُلْمود : الصخر (لسان العرب : ج 3 ص 129 «جلمد») .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 28 ، الغدير : ج 2 ص 382 .
4- .أبو الحسن عليّ بن عبّاس بن جريح مولى عبيد اللّه بن عيسى ، الشهير بابن الرومي : ولد ببغداد سنة (221 ه ) ، شعره الكثير الطافح برونق البلاغة قد أربى على سبائك التبر حسنا وبهاءً ، فكان فنّانا بارعاً ، اُوتي ملكة التصوير ولطف التخيّل والتوليد وبراعة اللعب بالمعاني والأشكال ، وكان ذا حظّ وافر في اللغة ، وقصائده دالّة على تبحّره في اللغة وإحاطته الواسعة بغريب مفرداتها وأوزان اشتقاقها وتصريفها وموقع أمثالها ، وليس في شعر العربيّة مَن تبدو هذه الشواهد في كلامه بهذه الغزارة والدقّة غير المترجم والمعرّي ، عاش ابن الرومي حياته في بغداد ، وتوفّي في جمادى الاُولى سنة 283 ه (راجع الغدير : ج 3 ص 51) .
5- .مَجْمَجَ الرجل في خبره : لم يبيّنه (لسان العرب : ج 2 ص 363 «مجج») .
6- .الغدير : ج 3 ص 29 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 28 و ج 2 ص 322 .

ص: 249

10 / 12 ابن رومى

4014 . و نيز سروده است : خوشا به بيعت احمد و وصىّ او منظورم وليّمان ، امامِ مورد حسد قرار گرفته است . مقصودم كسى است كه محمّدِ پيامبر را يارى كرد پيش از همه ، در حالى كه نوجوان و تازه كار بود . مقصودم كسى است كه غم ها را زُدود و در جنگ به هنگام رو به رو شدن ، نمى هراسيد . مقصودم آن موحّد پيشِ از همه موحّدان است كه نه بتى را پرستيد و نه سنگى را .

10 / 12ابن رومى (1)4015 . او از اديبان قرن سوم هجرى است و مى گويد : اى هند! من عاشق نيستم و فردى چون من عشق به زنان را ديانت و پرهيزگارى نمى داند . ولى علاقه به وصى ، خيمه در سينه و در دل زده است. او چراغِ نوربخش است و كسى است كه براى هر كه از عذابْ نجات يافت ، وسيله نجات است . اگر عشق به او را كنار بگذارم در روز قيامت ، راه گريزى از گناهانم نخواهم يافت . به من بگو : آيا راه راست او را رها كنم از روى نادانى و راه كج را بپيمايم؟ او را چون طلاى ناب مى بينم و ديگران را درنظر طلاشناسان ، بَدَل . جايگاه او در هر فضلى آشكار است والاست چون خورشيد و يا چون ماه كامل . پيامبر در روز غدير ، سخنى به او گفت كه براى شنوندگان ، سخن او هرگز مبهم نبود : «هركس كه من مولاى اويم ، اين ، مولاى اوست همچون من» ، و اين چنين به افتخار ، روى آورد . همچنين هنگامى كه بتول به گروهى پاسخ «نه» گفت وقتى از او خواستگارى كردند و با ازدواج با وى ، او را بزرگ داشت. روزى كه سپاهش را مى بُرد ، برايش شگفتى هايى اتّفاق افتاد هنگامى كه از منزلگاه نهروان گذشت . خورشيد ، پس از غروب كردن ، برايش باز گشت با نورى كه از فروزش و درخشندگى برق مى زد .

.


1- .ابو الحسن على بن عبّاس بن جريح ، از موالى (وابستگان) عبيد اللّه بن عيسى و مشهور به ابن رومى است . او در سال 221 ق ، در بغداد به دنيا آمد . شعرش سرشار از نكته هاى بلاغى است و در زيبايى و درخشندگى ، چون زنجيره اى طلايى است . وى شاعرى فنّى و زبردست و برخوردار از توان چهره پردازى و ظرافت تخيّل و آفرينش ، و در بازى با معانى و ساختارهاى لفظى چيره دست بود و در لغت ، حظّى وافر داشت . قصيده هاى وى بر تبحّرش در زبان و احاطه اش بر لغت و وزن هاى شعر و كاربرد آنها و جايگاه مَثَل ها دلالت دارد و جز وى و مَعَرّى ، در شعر عربى كسى پيدا نمى شود كه شاهدهاى مثالى را به اين دقّت و فراوانى به كار گرفته باشد . وى زندگى اش را در بغداد گذراند و در جمادى اوّل سال 283 ق ، درگذشت (ر .ك : الغدير ج 3 ص 51) .

ص: 250

. .

ص: 251

. .

ص: 252

10 / 13بَ_كرُ بنُ حَمّادٍ التّاهَرتِيُّ (1)4016 . من المحدّثين في القرن الثالث ، يقول : قُل لِابنِ مُلجَمٍ وَالأَقدارُ غالِبَةٌ هَدَّمتَ _ وَيلَكَ!_ لِلإِسلامِ أركانا قَتَلتَ أفضَلَ مَن يَمشي عَلى قَدَمٍ وأوَّلَ النّاسِ إسلاما وإيمانا وأعلَمَ النّاسِ بِالقُرآنِ ثُمَّ بِما سَنَّ الرَّسولُ لَنا شَرعا وتِبيانا صِهرَ النَّبِيَّ ومَولاهُ وناصِرَهُ أضحَت مَناقِبُهُ نورا وبُرهانا وكانَ مِنهُ عَلى رَغمِ الحَسودِ لَهُ مَكانَ (2) هارونَ مِن موسَى بنِ عِمرانا وكانَ فِي الحَربِ سَيفا صارِما ذَكَرا لَيثا إذا لَقِيَ الأَقرانُ أقرانا ذَكَرتُ قاتِلَهُ وَالدَّمعُ مُنحَدِرٌ فَقُلتُ سُبحانَ رَبِّ النّاسِ سُبحانا إنّي لَأَحسَبُهُ ما كانَ مِن بَشَرٍ يَخشَى المَعادَ ولكِن كانَ شَيطانا أشقى مُرادٍ (3) إذا عُدَّت قَبائِلُها وأخسَرَ النّاسِ عِندَ اللّهِ ميزانا كَعاقِرِ النّاقَةِ الاُولَى الَّتي جَلَبَت عَلى ثَمودَ بِأَرضِ الحِجرِ خُسرانا قَد كانَ يُخبِرُهُم أن سَوفَ يَخضِبُها قَبلَ المَنِيَّةِ أزمانا فَأَزمانا فَلا عَفَا اللّهُ عَنهُ ما تَحَمَّلَهُ ولا سَقى قَبرَ عِمرانَ بنِ حَطّانا لِقَولِهِ في شَقِيٍّ [ظَلَّ] (4) مُجتَرِما ونالَ ما نالَهُ ظُلما وعُدوانا «يا ضَرَبةً مِن تَقِيٍّ ما أرادَ بِها إلّا لِيَبلُغَ مِن ذِي العَرشِ رِضوانا!!» بَل ضَربَةً مِن غَوِيٍّ أورَدَتهُ لَظىً فَسَوفَ يَلقى بِهَا الرَّحمنَ غَضبانا كَأَنَّهُ لَم يُرِد قَصدا بِضَربَتِهِ إلّا لِيَصلى عَذابَ الخُلدِ نيرانا (5)

.


1- .بكر بن حمّاد التاهرتي القيرواني أبو عبد الرحمن : هو من حفّاظ الحديث ، وثقات المحدّثين المأمونين . له قصيدة يرثي فيها أمير المؤمنين عليه السلام ، ويردّ على عمران بن حطّان الخارجي في رثائه لعبد الرحمن بن ملجم ، توفّي بتلعون في المائة الثالثة للهجرة (راجع أعيان الشيعة : ج 3 ص 591) .
2- .في المصدر : «ما كان» ، وما في المتن أثبتناه من المصدرَين الآخَرين .
3- .في المصدر : «مرادا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في الغدير ومروج الذهب .
4- .سقط ما بين المعقوفين من المصدر وأثبتناه من الغدير .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 221 الرقم 1875 ، مروج الذهب : ج 2 ص 427 ؛ الغدير : ج 1 ص 326 عن بكر بن الحسّان الباهلي .

ص: 253

10 / 13 بَكْر بن حَمّاد تاهَرتى

10 / 13بَكْر بن حَمّاد تاهَرتى (1)4016 . او كه از محدّثان قرن سوم است ، مى گويد : به ابن ملجم بگو : و سرنوشت ، چيره است واى بر تو ! پايه هاى اسلام را نابود كردى . بهترين كسى را كه روى زمين گام مى زد ، كُشتى آن كه در اسلام و ايمان ، نخستينِ مردم بود . داناترينِ مردم به قرآن و نيز به آنچه پيامبر به عنوان شرع و سنّت ، بيان كرده بود . داماد پيامبر ، دوست و ياور او آن كه مناقبش به روشنى و استوارى درخشان است . على رغم حسودانش ، براى وى [ نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله ] همان منزلتى بود كه براى هارون نسبت به موسى بود . در جنگ ، شمشيرى بُرنده ، مردِ جنگ و شير بود ، هنگامى كه با هماوردهايش روبه رو مى شد . درحالى كه اشك فرو مى ريزم ، قاتلش را به ياد مى آورم مى گويم : منزّه است پروردگارِ مردم ! مى انديشم كه وى (قاتل على عليه السلام ) از جنس بشر _ كه از قيامت بترسد _ نبود ؛ بلكه شيطان بود . پست ترين فرد قبيله مراد _ اگر قبيله اش به شمار آيد _ بود و نزد خداوند ، زيانبارترينِ آنان . چون پى كننده ناقه در گذشته ها كه براى قوم ثمود در سرزمينشان ، زيان به بار آورد . به آنان مى گفت كه محاسنش خون رنگ خواهد شد اندكى پيش از در رسيدن مرگش . خداوند به خاطر آنچه كه او كرد ، هرگز از او نگذرد و گور عمران بن حطّان را خُنَك نسازد . به خاطر اين شعرش درباره آن شقاوتْ پيشه گنهكار و آنچه از ظلم و ستم كه بدان دست يازيد : «اى ضربه اى كه از سوى فرد پرهيزگار زده شد و بدان ، جز دستيابى به خشنودى خدا را نمى خواست!» . بلكه ضربه ستمكارى بود كه او را به جهنّم كشاند و بدان كه خشم خداى رحمان را خواهد ديد . گويى كه با ضربه خود ، نخواست جز رسيدن به عذاب جاويدان جهنّم را .

.


1- .ابو عبد الرحمان بكر بن حمّاد تاهرتى قَيرَوانى ، از حافظان حديث و از محدّثان موثّق و مورد اطمينان است . وى را قصيده اى است كه در آن بر امير مؤمنان سوگوارى مى كند و سوگوارى عمران بن حطّان خارجى بر عبد الرحمان بن ملجم را پاسخ مى گويد . او در قرن سوم هجرى در تلعون درگذشت (ر . ك : أعيان الشيعة : ج 3 ص 591) .

ص: 254

القَرنُ الرّابِعُ10 / 14أحمَدُ بنُ عَلَوِيَّةِ الأَصبَهانِيُّ (1)4017 . من أئمّة المحدّثين والاُدباء في القرن الرابع ، يقول : ولَهُ يَقولُ مُحَمَّدٌ: أقضاكُمُ هذا وأعلَمُكُم لَدَى التِّبيانِ إنّي مَدينَةُ عِلمِكُم وأخي لَها بابٌ وَثيقُ الرُّكنِ مِصراعانِ فَأْتوا بُيوتَ العِلمِ مِن أبوابِها فَالبَيتُ لايُؤتى مِنَ الحيطانِ لَولا مَخافَةُ مُفتَرٍ مِن اُمَّتي ما فِي ابنِ مَريَمَ يَفتَرِي النَّصراني أظهَرتُ فيكَ مَناقِبا في فَضلِها قَلبُ الأَديبِ يَظَلُّ كَالحَيرانِ ويُسارِعُ الأَقوامُ مِنكَ لاِخذِ ما وَطِئَتهُ مِنكَ مِنَ الثَّرَى العَقِبانِ (2)

.


1- .أبو جعفر أحمد بن علويّة الأصبهاني الكرماني ، الشهير بأبي الأسود : أحد مؤلّفي الإماميّة المطّرد ذكرهم في المعاجم ، ومن أئمّة الحديث وصدور حملته ، وحسبه جلالة أن تكون أخباره مبثوثة في مثل الفقيه والتهذيب والكامل والأمالي للصدوق والأمالي للمفيد وأمثالها ، وأمّا شاعريّته فهي في الذروة والسنام من مراقي قرض الشعر ، وجاء شعره في أئمّة الدين عليهم السلام كسيف صارم لشُبَه أهل النصب . ولد سنة 212 ه وتوفّي سنة 320 ه ونيّف (راجع الغدير : ج 3 ص 348) .
2- .أعيان الشيعة : ج 3 ص 23 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 33 و ج 1 ص 264 .

ص: 255

قرن چهارم

10 / 14 احمد بن علويّه اصفهانى

قرن چهارم10 / 14احمد بن علويّه اصفهانى (1)4017 . او كه از پيشوايان حديث و ادب در قرن چهارم است ، مى گويد : محمّد ، خطاب به او گفت : اين (على عليه السلام ) داورترين و داناترينِ شما نسبت به قرآن است . من شهر علم شمايم و برادر من بر آن شهر درى است كه دو لنگه آن ، استوار است . به خانه هاى دانش از راه درِ آنها وارد شويد به خانه از بالاى ديوارهاى آن ، وارد نمى شوند . اگر بيم تهمتْ زنانِ امّتم نبود آن سان كه مسيحيان بر پسر مريم افترا بستند . در حقّ تو فضايلى را بيان مى كردم كه در فهم فضيلت آنها دل شخص اديب ، حيران مى گشت . و مردم براى برداشتنِ خاك زير پايت ، در پى ات مى دويدند .

.


1- .ابو جعفر احمد بن علويّه اصفهانى كرمانى ، مشهور به ابو الأسود ، يكى از نويسندگان شيعه است كه در كتاب هاى شرح حال نگاران ، بسيار ياد شده است و يكى از پيشوايان و حاملان حديث است . در جلالت وى همين بس كه اخبار منقول از طريق وى در متونى چون كتاب من لا يحضره الفقيه ، تهذيب الأحكام ، كامل الزيارات ، الأمالى ، صدوق ، الأمالى ، مفيد و غير آن ، بسيار است . در شعر ، در بين شاعران در اوج و بر چكاد شاعرى است و شعرش درباره ائمه دين عليهم السلام ، چون شمشيرى بُرنده عليه شبهه افكنى هاى ناصبيان است . او در سال 212 ق ، به دنيا آمد و در سال سيصد و بيست و اندى درگذشت (ر . ك : الغدير : ج 3 ص 348) .

ص: 256

10 / 15المُفَجَّعُ (1)4018 . من أكابر الاُدباء في القرن الرابع ، يقول : لَم يَكُن أمرُهُ بِدَوحاتِ خُمٍّ مُشكِلاً عَن سَبيلِهِ مَلوِيّا إنَّ عَهدَ النَّبِيِّ في ثَقَلَيهِ حُجَّةٌ كُنتُ عَن سِواها غَنِيّا نَصَبَ المُرتَضى لَهُم في مَقامٍ لَم يَكُن خامِلاً هُناكَ دَنِيّا عَلَما قائِما كَما صَدَعَ البَد رُ تَماما دُجُنَّةً (2) أو دَجِيّا قالَ : هذا مَولىً لِمَن كُنتُ مَولا هُ جِهارا يَقولُها جَهْوَرِيّا والِ يا رَبِّ مَن يُواليهِ وَانصُرْ هُ وعادِ الَّذي يُعادِي الوَصِيّا إنَّ هذَا الدُّعا لِمَن يَتَعَدّى راعِيا فِي الأَنامِ أم مَرعِيّا لا يُبالي أماتَ مَوتَ يَهودٍ مَن قَلاهُ أو ماتَ نَصرانِيّا مَن رَأى وَجهَهُ كَمَن عَبَدَ الل_ّ _هَ مُديمَ القُنوتِ رُهبانِيّا كانَ سُؤلَ النَّبِيِّ لَمّا تَمَنّى حينَ أهدوهُ طائِرا مَشوِيّا إذ دَعَا اللّهَ أن يَسوقَ أحَبَّ ال_ _خَلقِ طُرّا إلَيهِ سَوْقا وَحِيّا (3) فَإِذا بِالوَصِيِّ قَد قَرَعَ البا بَ يُريدُ السَّلامَ رَبّانِيّا فَثَناهُ عَنِ الدُّخولِ مِرارا أنَسٌ حينَ لَم يَكُن خَزرَجِيّا وذَخيرا لِقَومِهِ وأبَى الرَّح_ _منُ إلّا إمامَنَا الطّالِبِيّا ورَمى بِالبَياضِ مَن صَدَّ عَنهُ وحَبَا الفَضلَ سَيِّدا أريَحِيّا (4)

.


1- .أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد بن عبد اللّه الكاتب النحوي المصري ، الملقّب بالمفجّع : أوحديّ من رجالات العلم والحديث ، مدحه أصحابنا الإماميّة بحسن العقيدة وسلامة المذهب وسداد الرأي ، وقد أكثر في شعره الثناء على أهل البيت عليهم السلام والتفجّع لما انتابهم من المصائب والفوادح ، ولذا لقّبه مناوئوه المتنابزون بالألقاب بالمفجّع ، وكان شاعر البصرة وأديبها ، وكان يجلس في الجامع بالبصرة فيكتب عنه ويُقرأ عليه الشعر واللغة والمصنّفات ، وشعره مشهور ، ولد المفجّع بالبصرة وتوفّي بها سنة 327 ه (راجع الغدير : ج 3 ص 361) .
2- .الدجنة : الظلمة ، والدياجي : الليالي المظلمة (النهاية : ج 2 ص 102 «دجن») .
3- .الوَحِيّ _ على فعليل _ : السريع (لسان العرب : ج 15 ص 382 «وحى») .
4- .الغدير : ج 3 ص 353 .

ص: 257

10 / 15 مُفجَّع

10 / 15مُفجَّع (1)4018 . از اديبان بزرگ قرن چهارم هجرى است كه مى گويد : كار او در زير شاخ و برگ درختان خُم مشكل و منحرف كننده راهش نبود . پيمان پيامبر درباره دو ثقلش حجتى است و من از هر چه غير از آن است ، بى نيازم . على مرتضى را براى آنها در جايگاهى قرار داد كه در آن جا پنهان كارى و فتورى نبود . نشانه اى پا بر جا همان گونه كه ماه شب چارده تيرگى يا تاريكى و شب را از ميان برداشت . فرمود : اين ، مولاى هر كسى است كه من برايش مولايم اين را آشكارا فرمود و بلند . دوست بدار _ اى پروردگار _ هر آن كسى را كه او را دوست دارد و يارى رسانْ همو را و دشمن بدار آن كسى را كه وصى را دشمن دارد . اين دعا براى همگان است از زير دست و بالا دست . مهم نيست كسى كه او را دشمن داشته باشد يهودى بميرد و يا نصرانى . هر كس سيماى او را ببيند همانند كسى است كه خدا را پرستيده است راهب وار و دائم در حال طاعت . آرزوى پيامبر ، آن گاه كه آمالى داشت آن هنگام كه مرغى بريان را برايش هديه آوردند ، دعا كرد تا خداوند برايش شتابان روانه كند كسى را كه محبوب ترين بندگان در پيشگاه خداست . ناگهان ، وصى پيامبر در زد و آهنگ سلام ربّانى داشت . أنس ، چند بار ، او را از وارد شدنش باز داشت ؛ چون على ، خزرجى نبود! و آن افتخار را براى قومش نگه داشته بود ولى خداوند بخشنده ، براى ما ، امامى طالبى خواسته بود . و خدا ، مانع راه را ، به بيمارى بَرَصْ گرفتار كرد و فضيلت را نصيب آقايى كرد كه جامع صفات نيك بود .

.


1- .ابو عبد اللّه محمّد بن احمد بن عبداللّه كاتب نحوى مصرى ، ملقّب به «مفجَّع (فاجعه ديده)» ، از يگانه مردان دانش و حديث است . علماى شيعه ، او را به حسن عقيده و سلامت مذهب و صلابت رأى ، ستوده اند . در شعرهايش براى اهل بيت عليهم السلام بسيار ثنا گفته و براى مصيبت ها و گرفتارى ها رثا سروده است . دشمنانش او را «مفجِّع (فاجعه ساز)» لقب داده اند . مفجَّع ، شاعر واديب بصره بود ودر مسجد جامع بصره مى نشست و مطالبى را املا مى كردند و ديگران مى نوشتند و در محضر او ، شعر و ادب و ديگر نوشته هاى خود را [ جهت اصلاح ] مى خواندند . شعر او شهرت دارد . وى در بصره زاده شد و در سال 327 ق ، از دنيا رخت بر بست .

ص: 258

10 / 16أحمَدُ الصَّنَوبَرِيُ (1)4019 . من جهابذة الشعراء في القرن الرابع ، يقول : أ لَيسَ مَن حَلَّ مِنهُ في اُخُوَّتِهِ مَحَلَّ هارونَ مِن موسَى بنِ عِمرانِ صَلّى إلَى القِبلَتَينِ المُقتَدى بِهِما وَالنّاسُ عَن ذاكَ في صُمٍّ وعُميانِ ما مِثلُ زَوجَتِهِ اُخرى يُقاسُ بِها ولا يُقاسُ إلى سِبطَيهِ سِبطانِ فَمُضمِرُ الحُبِّ في نورٍ يُخَصُّ بِهِ ومُضمِرُ البُغضِ مَخصوصٌ بِنيرانِ هذا غَدا مالِكٌ فِي النّارِ يَملِكُهُ وذاكَ رِضوانُ يَلقاهُ بِرِضوانِ قالَ النَّبِيُّ لَهُ : أشقَى البَرِيَّةِ يا عَلِيُّ إن ذُكِرَ الأَشقى شَقِيّانِ هذا عَصى صالِحا في عَقرِ ناقَتِهِ وذاكَ فيكَ سَيَلقاني بِعِصيانِ لَيَخضِبَنْ هذِهِ مِن ذا أبا حَسَنٍ في حينَ يَخضِبُها مِن أحمَرٍ قانِ نِعْمَ الشَّهيدانِ رَبُّ العَرشِ يَشهَدُ لي وَالخَلقُ إنَّهُما نِعمَ الشَّهيدانِ مَن ذا يُعَزِّي النَّبِيَّ المُصطَفى بِهِما مَن ذا يُعَزِّيهِ مِن قاصٍ ومِن دانِ مَن ذا لِفاطِمَةَ اللَّهفى يُنَبِّؤُها عَن بَعلِها وَابنِها إنباءَ لَهفانِ ؟ مِن قابِضِ النَّفسِ فِي المِحرابِ مُنتَصِبٌ وقابِضِ النَّفسِ فِي الهَيجاءِ عَطشانِ ؟ نَجمانِ فِي الأَرضِ بَل بَدرانِ قَد أفَلا نَعَم وشَمسانِ إمّا قُلتَ شَمسانِ سَيفانِ يُغمَدُ سَيفُ الحَربِ إن بَرَزا وفي يَمينِهِما لِلحَربِ سَيفانِ (2)

.


1- .أحمد بن محمّد بن الحسن بن مرار الجزري الرقّي الضبّي الحلبي ، الشهير بالصنوبري : شاعر شيعي مُجيد ، جمع شعره بين طرفي الرقّة والقوّة ، ونال من المتانة وجودة الاُسلوب حظّه الأوفر . ولد سنة 303 ه وتوفّي سنة 334 ه (راجع الغدير : ج 3 ص 369) .
2- .أعيان الشيعة : ج 3 ص 96 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 316 و 399 و 309 و 238 ، الغدير : ج3 ص 371 .

ص: 259

10 / 16 احمد صنوبرى

10 / 16احمد صنوبرى (1)4019 . از شاعران فهيم و دانشمند قرن چهارم هجرى است كه مى گويد : آيا كسى كه در مقام برادرى ، جاى او نشست همانند منزلت هارون براى موسى بن عمران ، كسى جز اوبود ؟ به دو قبله نماز خواند ، در حالى كه پيامبر ، پيش نماز بود و مردم ، از اين موضوع ، چشم و گوش بسته بودند . هيچ همسر ديگرى ، قابل قياس با همسر او نيست و هيچ فرزند ، ديگرى با سبط پيامبر ، سنجيدنى نيست . دوست دارنده على در دل ، از نورى ويژه برخوردار است و دشمن درونى او در آتش است . دشمن او را ، فردا ، مالك آتش دوزخ در اختيار دارد اما دوستدار او در بهشت رضوان ، خشنود است . پيامبر خدا به او فرمود : «اى على! بدبخت ترينِ مردم _ اگر قرار باشد بدبخت ها معرفى شوند _ دو گروه اند : آن نافرمان از صالح پيامبر كه پى كننده شتر صالح بود و آن ديگرى ، نافرمان در حقِّ توست كه مرا با نافرمانى ديدار مى كند . اى ابوالحسن! محاسنت را از خون گلويت زمانى از رنگ سرخى تُند ، خضاب مى كند» . چه نيكو شهيدانى كه پروردگار عرش و خلق گواهى مى دهند كه آنان نيكو شهيدانى هستند ! چه كسى به پيامبر ، به خاطر آن دو ، دلدارى مى دهد؟ چه كسى دلدارى مى دهد ، از دور و نزديك؟ چه كسى بر فاطمه مصيبت زده مصيبت شوهر و فرزند را باز گويد؟ چه كسى عبادت گزار در محراب را به قتل رساند؟ و چه كسى در ميدان نبرد ، تشنه لب را شهيد نمود؟ دو ستاره در زمين ، بلكه دو ماه بدر ، غروب كرده اند آرى ! بلكه دو خورشيد ، غروب كرد و چرا نگويم دو خورشيد؟! آنها دو شمشيرند كه اگر به ميدان بيايند شمشير جنگ ، غلاف مى شود و تنها در دستان آن دو ، شمشير جنگ مى مانَد .

.


1- .احمد بن محمّد بن حسن بن مرار جَزَرى رَقّى ضِبّى حلبى ، مشهور به «صنوبرى» ، شاعرى شيعى و ستودنى است . شعرش داراى لطافت و قوت است و در متانت كلام و زيبايى سبك ، به درجه اى والا رسيده است . او در 303 ق ، به دنيا آمد و در 334 ق از دنيا رفت .

ص: 260

. .

ص: 261

. .

ص: 262

10 / 17أبُو الفَتحِ مَحمودُ بنُ مُحَمَّدٍ كَشاجِمٌ 14020 . من نوابغ القرن الرابع ، يقول : ووالِدُهُم سَيِّدُ الأَوصياءِ ومُعطِي الفَقيرِ ومُردِي البَطَلْ ومَن عَلَّمَ السُّمْرَ طَعنَ الحَلِيّ لَدَى الرَّوعِ وَالبيضَ ضَربَ القُلَلْ (1) ولَو زالَتِ الأَرضُ يَومَ الهِيا جِ مِن تَحتِ أخمَصِهِ لَم يَزُلْ ومَن صَدَّ عَن وَجهِ دُنياهُمُ وقَد لَبِسَت حُليِها وَالحُلَلْ وكانَ إذا ما اُضيفوا إلَيهِ فَأَرفَعُهُم رُتبَةً فِي المَثَلْ سماءٌ اُضيفَ إلَيهَا الحَضيضْ وبَحرٌ قَرَنتَ إلَيهِ الوَشَلْ (2) بِجودٍ تَعَلَّمَ مِنهُ السَّحابْ وحِلمٍ تَوَلَّدَ مِنهُ الجَبَلْ وكَم شُبهَةٌ بِهُداهُ جَلا وكَم خُطَّةٌ بِحِجاهُ فَصَلْ وكَم أطفَأَ اللّهُ نارَ الضَّلالْ بِهِ وَهْيَ تَرمِي الهُدى بِالشُّعَلْ ومَن رَدَّ خالِقُنا شَمسَهُ عَلَيهِ وقَد جَنَحَت لِلطَّفَلْ (3) ولَو لَم تَعُد كانَ في رَأيِهِ وفي وَجهِهِ مِن سَناها بَدَلْ ومَن ضَرَبَ النّاسَ بِالمُرهَفاتْ (4) عَلَى الدّينِ ضَربَ عِرابِ الإِبِلْ وقَد عَلِموا أنَّ يَومَ الغَديرْ بِغَدرِهُمُ جَرَّ يَومَ الجَمَلْ (5)

.


1- .جمع قُلّة ؛ وهي من كلّ شيء : رأسه وأعلاه (لسان العرب : ج11 ص 565 «قلل») .
2- .الوَشَل : الماء القليل (النهاية : ج5 ص 189 «وشل») .
3- .طَفَلَت الشمس : دنت للغروب (لسان العرب : ج11 ص 403 «طفل») .
4- .الرَّهْف : الرقّة واللطف ، وأرهفت سيفي : أي رقّقته ؛ فهو مرهف (لسان العرب : ج9 ص 128 «رهف») .
5- .الغدير : ج 4 ص 3 .

ص: 263

10 / 17 ابو الفتح محمود بن محمّد كشاجم

10 / 17ابو الفتح محمود بن محمّد كشاجم 14020 . از نابغه هاى قرن چهارم هجرى است كه مى گويد : پدرشان سرور اوصياست دهنده به فقير و به خاك افكن قهرمانان! كسى كه به سر نيزه آموخت چگونه در قلب دشمن فرو رود و به شمشير ، كه چگونه بر فرق ها فرود آيد . اگر زمين در روز جوش و خروش ، بجنبد او هرگز از جاى نمى جنبد . كسى كه از دنياى آنان رو گرداند دنيايى كه خود را با زر و زيور ، آراسته بود . و هر گاه با او سنجيده مى شدند برترين نمونه آنها بود . همانند آسمان ، كه پست ترين نقطه نيز با آن سنجيده مى شود و دريا ، كه با آبى اندك ، قياس مى گردد . بخشندگى را ابرها از او آموخته اند و كوه ها از او بردبارى يافته اند . چه شبهه هاى فراوانى كه با راهنمايى او پاسخ گرفتند و چه مشكلاتى كه با تدبير او پايان يافتند! و بَسا آتش هاى گمراهى كه خداوند ، آنها را با او خاموش كرد در حالى كه تير چنين گمراهى ها ، هدايت را نشانه رفته بود! او ، كسى است كه آفريدگار ما براى او برگرداند خورشيد را هنگام غروب آن . اگر خورشيد باز نمى گشت ، هم تابش و هم روى آن ، بدل [به رو سياهى] مى شد . كسى است كه بر سر مردم به لطف و مهر كوبيد به خاطر دين ، همانند كوبيدن بر سر شتر عربى . آنان قطعا دانستند كه روز غدير با حيله آنان ، روز جمل را خواهد آورد .

.

ص: 264

10 / 18أبُو القاسِمِ الزّاهِيُّ (1)4021 . من عباقرة الاُدباء في القرن الرابع ، يقول : لا يَهتَدي إلَى الرَّشادِ مَن فَحَصْ إلّا إذا والى عَلِيّا وخَلَصْ ولا يَذوقُ شَربَةً مِن حَوضِهِ مَن غَمَسَ الوَلا عَلَيهِ وغَمَصْ (2) ولا يَشُمُّ الرَّوحَ مِن جِنانِهِ مَن قالَ فيهِ مَن عَداهُ وَانتَقَصْ نَفسُ النّبِيِّ المُصطَفى وَالصِّنُو وَال _خَليفَةُ الوارِثُ لِلعِلمِ بِنَصّْ مَن قَد أجابَ سابِقا دَعوَتَهُ وَهوَ غُلامٌ وإلَى اللّهِ شَخَصْ ما عَرَفَ اللّاتَ ولَا العُزّى ولَا ان _ثَنى إلَيهِما ولا حَبَّ ونَصّْ مَنِ ارتَقى مَتنَ النَّبِيِّ صاعِدا وكَسَّرَ الأَوثانِ في اُولَى الفُرَصْ وطَهَّرَ الكَعبَةَ مِن رِجسٍ بِها ثُمَّ هَوى لِلأَرضِ عَنها وقَمَصْ (3) مَن قَد فَدى بِنَفسِهِ مُحَمَّدا ولَم يَكُن بِنَفسِهِ عَنهُ حَرَصْ وباتَ مِن فَوقِ الفِراشِ دونَهُ وجادَ فيما قَد غَلا وما رَخَصْ مَن كانَ في بَدرٍ ويَومِ اُحُدٍ قَطَّ مِنَ الأَعناقِ ما شاءَ وقَصّْ فَقالَ جِبريلُ ونادى : لا فَتى إلّا عَلِيٌّ عَمَّ فِي القَولِ وخَصّْ مَن قَدَّ عَمْرَو العامِرِيَّ سَيفُهُ فَخَرَّ كَالفيلِ هَوى وما فَحَصْ (4) ورآءَ ما صاحَ : أ لا مُبارِزٌ فَالتَوَتِ الأَعناقُ تَشكو مِن وَقَصْ (5) مَن اُعطِيَ الرايَةَ يَومَ خَيبَرٍ مِن بَعدِ ما بِها أخُو الدَّعوى نَكَصْ وراحَ فيها مُبصِرا مُستَبصِرا وكانَ أرمَدا بِعَينَيهِ الرَّمَصْ (6) فَاقتَلَعَ البابَ ونالَ فَتحَهُ ودَكَّ طَودَ مَرحَبٍ لَمّا قَعَصْ (7) إلى أن قالَ : يَابنَ أبي طالِبٍ يا مَن هُوَ مِنْ خاتَمِ الأَنبِياءِ فِي الحِكمَةِ فَصّْ فَضلُكَ لا يُنكَرُ لكِنَّ الوَلا قَد ساغَهُ بَعضٌ وبَعضٌ فيهِ غَصّْ فَذِكرُهُ عِندَ مَواليكَ شِفا وذِكرُهُ عِندَ مُعاديكَ غُصَصْ كَالطَّيرِ بَعضٌ في رِياضٍ أزهَرَتْ وَابتَسَمَ الوَردُ وبَعضٌ في قَفَصْ (8)

.


1- .هو عليّ بن إسحاق بن خلف القطّان البغدادي ، الشهير بالزاهي : شاعر عبقريّ ، تحيّز في شعره إلى أهل بيت الوحي ودان بمذهبهم ، وأكثر شعره فيهم بحيث عدّ في طبقة المجاهرين من شعرائهم ، ولجزالة شعره وجودة تشبيهه وحسن تصويره لم يدع لأرباب المعاجم منتدحا من إطرائه . ولد سنة 318 ه وتوفّي ببغداد سنة 352 ه وقيل : بعد سنة 360 ه (راجع الغدير : ج 3 ص 391) .
2- .غَمَصه : حقّره واستصغره ولم يره شيئا (لسان العرب : ج 7 ص 61 «غمص») .
3- .قمصتُ : أي وثبت ونفرت (النهاية : ج 4 ص 108 «قمص») .
4- .في الطبعة المعتمدة : «قحص» ، والتصحيح من طبعة مركز الغدير .
5- .الوقص : كسر العنق (النهاية : ج 5 ص 214 «وقص») .
6- .الرمص : وسخ يجتمع في موق العين (مجمع البحرين : ج 2 ص 732 «رمص») .
7- .قعصته : إذا قتلته قتلاً سريعا (النهاية : ج 4 ص 88 «قعص») .
8- .الغدير : ج 3 ص 388 .

ص: 265

10 / 18 ابوالقاسم زاهى

10 / 18ابوالقاسم زاهى (1)4021 . از نوابغ اديبان قرن چهارم هجرى ، چنين مى گويد : جستجوگر حقيقت ، راه به جايى نمى بَرد مگر آن گاه كه على را خالصانه دوست بدارد . و از حوض او جرعه اى نخواهد چشيد هر كس كه او را دشمن بدارد و كوچك بشمارد . احساس راحتى در درون نخواهد داشت كسى كه درباره على ، سخن دشمنان را بگويد و از مقامش بكاهد . جان پيامبر برگزيده و هم ريشه با اوست و خليفه و وارث دانش اوست ، به تصريح پيامبر . آن است كه پيش از همه ، دعوت پيامبر را اجابت كرد _ در حالى كه جوانى بود _ و براى خدا برخاست . هرگز لات و عُزّى را به رسميت نشناخت و برايشان خضوع نكرد و آنها را دوست نگرفت و احترام نكرد . كسى است كه بر دوش پيامبر ، بالا رفت و بت ها را درهم شكست ، در اولين فرصت . و خانه كعبه را از آلودگى آنها پاك نمود سپس جَست و به زمين ، فرود آمد . آن است كه جانش را فداى محمّد كرد و جانش را از او دريغ ننمود . و به خاطر پيامبر ، بر بستر او آرميد و هر چه داشت ، از ارزان و گران ، نثار او كرد . آن كه در روزهاى جنگ بدر و اُحد هر چه خواست ، گردن زد و هر سرى را كه خواست ، چيد . جبريل گفت و بانگ برآورد : «جوان مردى جز على نيست» . اين را عمومى و خصوصى گفت . كسى است كه شمشيرش عمرو عامرى را دو نيمه كرد و او مانند فيلى فرو افتاد و سقوط كرد . از فرياد هَل مِن مبارزش گردن ها از شكستن ، به شِكوه درآمدند . آن است كه پرچم در روز خيبر ، به او داده شد پس از آن كه مدّعيان ، عقب نشستند . در آن روز ، چشمش راحت و آرام شد در حالى كه چشمْ درد شديدى داشت . درِ خيبر را كند و به پيروزى نايل شد و كوه مَرحَب را درهم كوبيد ، آن هنگام كه او را كشت . تا اين كه مى گويد : اى پسر ابوطالب ! اى كسى كه انگشترى پيامبران را در حكمت ، همچون نگينى! فضل تو قابل انكار نيست ؛ اما ولايت تو برخى را گلوگير و برخى ديگر را گواراست . ياد آن ، در نزد دوستانت شفاست و در نزد دشمنانت غم و اندوه . مانند پرندگان كه برخى در باغ هاى شكوفه دار به گل ها لبخند مى زنند و برخى ديگر در قفس هايند .

.


1- .على بن اسحاق بن خلف قَطّان بغدادى ، نامبردار به «زاهى» ، شاعرى نابغه است كه شعرش را به جانبدارى از اهل بيت وحى ، اختصاص داد و مذهب اهل بيت عليهم السلام را برگزيد و چنان فراوان درباره آنان شعر سرود كه از زمره شاعران اهل بيت به حساب مى آيد . به جهت استوارى شعر او و زيبايى تشبيه ها و خوبى تصويرگرى هايش ، معجم نگاران ، چاره اى جز ستودنش نديده اند . او در سال 318 ق ، در بغداد ، زاده شد و در 352 ق و گفته اند در 360 ق از دنيا رفت .

ص: 266

. .

ص: 267

. .

ص: 268

10 / 19المُتَنَبّي (1)4022 . من فحول الشعراء ، قيل له : ما لك لم تمدح أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ؟ قالَ : وتَرَكتُ مَدحي لِلوَصِيِّ تَعَمُّدا إذ كانَ نورا مُستطيلاً شامِلا وإذَا استَقَلَّ الشَّيءُ قامَ بِذاتِهِ وكَذا ضِياءُ الشَّمسِ يَذهَبُ باطِلا (2)(3)

.


1- .هو أحمد بن الحسين بن الحسن الجعفي الكندي ، المعروف بالمتنبّي ، الشاعر ، من أهل الكوفة ، اشتغل بفنون الأدب ومهر فيها ، وأمّا شعره فهو في النهاية ، واعتنى العلماء بديوانه فشرحوه أكثر من أربعين شرحا ولم يُفعل هذا بديوان غيره . ولد في سنة 303 ه وقتل في بغداد سنة 354 ه (وفيات الأعيان : ج 1 ص 120 ، الأنساب : ج 5 ص 191) .
2- .في كنز الفوائد : «وأرى صفات الشمس تذهب باطلا» . وفي بعض المصادر : «وصفات ضوء الشمس تذهب باطلا» (مصادر نهج البلاغة و أسانيده : ج 1 ص 146) .
3- .ديوان المتنبّي : ص 856 (وممّا يبعث على الأسف والعجب حذف هذين البيتين من بعض طبعاته الموجودة) ، كنز الفوائد : ج 1 ص 281 نحوه .

ص: 269

10 / 19 مُتَنَبّى

10 / 19مُتَنَبّى (1)4022 . او از شاعران برجسته است . به وى گفته شد كه : چرا امير مؤمنان على بن ابى طالب را مدح نمى كنى؟ گفت : مدح وصى را به عمد ، ترك كردم چون كه نورى گسترده و فراگير بود . هرگاه چيزى مستقل باشد ، روى پاى خود مى ايستد كه توصيف نور خورشيد ، بيهوده است . (2)

.


1- .احمد بن حسين بن حسن جُعْفى كِنْدى ، معروف به متنبّى ، شاعرى كوفى بود . او به آموختن فنون ادب پرداخت و در همه آنها متخصّص گشت و شعرش بسيار در اوج است . دانشوران به ديوانش توجّه كرده اند و بيش از چهل شرح بر آن نوشته اند و به ديوان هيچ كس ، چنين توجّهى نشده است . وى در سال 303 ق ، به دنيا آمد و در سال 354 ق ، در بغداد كشته شد (ر . ك : وفيات الأعيان : ج 1 ص 120 ، الأنساب : ج 5 ص 191) .
2- .جاى شگفتى است كه اين دو بيت از پاره اى از چاپ هاى جديد حذف شده است .

ص: 270

10 / 20أبو فِراسٍ الحَمْدانِيُّ (1)4023 . من جهابذة الاُدباء في القرن الرابع ، يقول : تَبّا لِقَومٍ تابَعوا أهواءَهُم فيما يَسوؤُهُمُ غَدا عُقباهُ أتَراهُمُ لَم يَسمَعوا ما خَصَّهُ مِنهُ النَّبِيُّ مِنَ المَقالِ أباهُ ؟ ! إذ قالَ يَومَ غَديرِ خُمٍّ مُعلِنا مَن كُنتُ مَولاهُ فَذا مَولاهُ هذي (2) وَصِيَّتُهُ إلَيهِ فَافهَموا يا مَن يَقولُ بِأَنَّ ما أوصاهُ أقِرّوا مِنَ القُرآنِ ما في فَضلِهِ وتَأَمَّلوهُ وَافهَموا فَحواهُ لَو لَم تُنَزَّل فيهِ إلّا هَل أتى مِن دونِ كُلِّ مُنَزَّلٍ لَكَفاهُ مَن كان أوَّلَ مَن حَوَى القُرآنَ مِن لَفظِ النَّبِيِّ ونُطقِهِ وتَلاهُ ؟ مَن كانَ صاحِبَ فَتحِ خَيبَرَ ؟ مَن رَمى بِالكَفِّ مِنهُ بابَهُ ودَحاهُ ؟ مَن عاضَدَ المُختارَ مِن دونِ الوَرى ؟ مَن آزَرَ المُختارَ مَن آخاهُ ؟ مَن باتَ فَوقَ فِراشِهِ مُتَنَكِّرا لَمّا أطَلَّ فِراشَهُ أعداهُ ؟ مَن ذا أرادَ إلهُنا بِمَقالِهِ الصّادِقونَ القانِتونَ سِواهُ ؟ مَن خَصَّهُ جِبريلُ مِن رَبِّ العُلى بِتَحِيَّةٍ مِن رَبِّهِ وحَباهُ ؟ أظَنَنتُمُ أن تَقتُلوا أولادَهُ ويُظِلُّكُم يَومَ المَعادِ لِواهُ ؟ أو تَشرَبوا مِن حَوضِهِ بِيَمينِهِ كَأسا وقَد شَرِبَ الحُسَينُ دِماهُ ؟ ! (3) ومنها : أنَسيتُمُ يَومَ الكِساءِ وأنَّهُ مِمَّن حَواهُ مَعَ النَّبِيِّ كِساهُ ؟ ! يا رَبِّ إنّي مُهتَدٍ بِهُداهُمُ لا أهتَدي يَومَ الهُدى بِسِواهُ أهوَى الَّذي يَهوَى النَّبِيَّ وآلَهُ أبَدا وأشنَأُ كُلَّ مَن يَشناهُ (4)

.


1- .أبو فراس الحارث بن أبي العلاء سعيد بن حمدان بن حمدون الحمداني التغلبي : كان فرد دهره وشمس عصره أدبا وفضلاً وكرما ونبلاً ومجدا وبلاغةً وفروسيّةً وشجاعة ، وشعره مشهور ، وكان الصاحب يقول : بدئ الشعر بملك وخُتم بملك ، يعني امرأ القيس وأبا فراس . كان يسكن منبج ويتنقّل في بلاد الشام في دولة ابن عمّه أبي الحسن سيف الدولة ، واشتهر في عدّة معارك معه حارب بها الروم واُسر مرّتين . ولد سنة 320 ه وقيل 321ه وقتل سنة 357 ه (راجع الغدير : ج 3 ص 405) .
2- .في الطبعة المعتمدة : «هذا» ، والتصحيح من طبعة مركز الغدير .
3- .الغدير : ج 3 ص 404 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 232 .
4- .أعيان الشيعة : ج 4 ص 344 وراجع الغدير : ج 3 ص 405 .

ص: 271

10 / 20 ابو فِراس حَمْدانى

10 / 20ابو فِراس حَمْدانى (1)4023 . او كه از ادباى بزرگ قرن چهارم است ، مى گويد : بدا به مردمى كه پيرو هوا نفس خود شدند در چيزى كه فرداى آن از نتيجه اش زيان ديدند ! آيا آنان نشنيدند آنچه را كه پيامبر در سخن خود ، پدرش را بدان ويژه ساخت؟ هنگامى كه در روز غدير خم آشكارا گفت : «هر كس كه من بر او مولايم ، على مولاى اوست» . اين وصيّت او به وى است ، نيك بفهميد اى كسانى كه مى گوييد او به وى سفارش نكرد . در قرآن ، آنچه را كه در فضل اوست ، بخوانيد و درنگ كنيد و محتوايش را بفهميد . اگر در شأن ايشان ، تنها «هل أتى» نازل مى شد بدون آن كه چيز ديگرى نازل شود ، او را بس بود . نخستين كسى كه قرآن را گرفت از زبان و سخن پيامبر و خواند ، كه بود؟ صاحب فتح خيبر كه بود؟ و چه كسى با زور بازو ، در و پاشنه آن را كَند و دور افكند؟ چه كسى پيامبرِ مختار را بى همراهىِ ديگر مردم ، يارى كرد؟ و چه كسى او را پشتيبانى نمود و چه كسى برادرش شد؟ چه كسى ناشناس در بستر او خوابيد آن گاه كه دشمنانش بر گِرد بستر او جمع شدند؟ خدايمان به كلام خودش از «صادقان» و «قانتان» ، جز او چه كسى را اراده كرده است؟ جبرئيل از سوى پروردگار اعلى چه كسى را به سلام خداوند ، ويژه ساخت و او را برگزيد؟ آيا پنداشتيد كه اگر فرزندانش را بكُشيد در روز قيامت مى توانيد در سايه چترش قرار گيريد؟ و يا آن كه [ پنداشته ايد ] از حوض او به دست او آبى خواهيد نوشيد ، در حالى كه خون حسين ريخته شد؟ و از همين قصيده است : آيا فراموش كرديد «روز كسا» را و اين كه او از جمله كسانى بود كه در زير عباى پيامبر قرار گرفت؟ خداى من! من به هدايت آنان راه جُستم و در روز هدايت ، جز به او هدايت نمى جويم . عشق مى ورزم به كسى كه پيامبر و آل او دوستش دارند همواره ؛ و با هر كس كه او را بد مى دارد ، بد خواهم بود .

.


1- .ابو فراس حارث بن سعيد بن حمدان بن حمدون حمدانى تَغلِبى ، يگانه زمان خود و در فضل ، ادب ، كَرَم ، بزرگى ، مجد ، بلاغت ، زيركى و شجاعت ، خورشيد روزگارش بود . شعر او مشهور است . صاحب بن عبّاد مى گفت كه : «شاعرى به پادشاهى آغاز شد و با پادشاهى پايان يافت» ؛ يعنى با امرؤالقيس و ابوفراس . در شهر مَنْبِج سكونت داشت و در زمان حكومت پسر عمويش ابو الحسن سيف الدوله ، در شهرهاى شام مى چرخيد . در چندين جنگ ، آوازه اى به هم زد كه در آنها با روميان جنگيد و دو بار اسير گشت . در سال 320 يا 321 ق ، به دنيا آمد و در سال 357 ق ، كشته شد (ر . ك : الغدير : ج 3 ص 405) .

ص: 272

10 / 21النّاشِئُ الصَّغيرُ (1)4024 . من أكابر الفقهاء والمحدّثين والشعراء ، يقول : ذاكَ عَلِيُّ الَّذي يَقولُ لَهُ جِبريلُ يَومَ النِّزالِ مُمتَدِحا لا سَيفَ إلّا سَيفُ الوَصِيِّ ولا فَتى سِواهُ إن حادِثٌ فَدَحا لَو وَزَنوا ضَربَهُ لِعَمرٍو وأعْ_ _مالِ البَرايا لَضَربُهُ رَجَحا ذاكَ عَلِيٌّ الَّذي تَراجَعَ عَن فَتحٍ سِواهُ وسارَ فَافتَتَحا في يَومِ حَضِّ اليَهودِ حينَ أ قَلَّ البابَ مِن حِصنِهِم وحينَ دَحا لَم يَشهَدِ المُسلِمونَ قَطُّ رَحى حَربٍ وألفَوا سِواهُ قُطبَ رَحى صَلّى عَلَيهِ الإِلهُ تَزكِيَةً ووَفَّقَ العَبدَ يُنشِئُ المِدَحا (2)

.


1- .أبو الحسن عليّ بن عبد اللّه بن الوصيف الناشئ الصغير البغدادي : ولد سنة 271 ه وكان في الطليعة من علماء الشيعة ومتكلّميها ومحدّثيها وفقهائها وشعرائها ، روى عنه الشيخ المفيد ، وبواسطته يروي عنه الشيخ الطوسي . وتوفّي سنة 365 ه في بغداد ودفن في مقابر قريش وقبره هناك معروف ، وهو ممّن نُبش قبره في واقعة سنة 443 ه واُحرقت تربته (الغدير : ج 4 ص 28) .
2- .الغدير : ج 4 ص 24 .

ص: 273

10 / 21 ناشئ صغير

10 / 21ناشئ صغير (1)4024 . از فقيهان و محدّثان و شاعران بزرگ سده چهارم هجرى است و مى گويد : اين ، على است كه جبريل در ستايشش در روز نزول ، مى گويد : «شمشيرى بجز شمشير وصى و جوان مردى بجز او نيست ، اگر حادثه اى سنگين رخ دهد» . اگر ضربه او را به عمرو [بن عبدِوَد] با اعمال مخلوقات بسنجند ، ضربه او برتر است . او همان على است كه وقتى ديگران از فتح قلعه خيبر باز ماندند ، او قلعه را گشود . در روزى كه يهود به جنبش در آمدند او درِ دژ خيبر را گرفت و روى زمين انداخت . مسلمانان در هيچ آسيابِ نبردى حاضر نشدند جز اين كه على را قطب آن ديدند . خداوند بر او درود فرستاد ، به خاطر پاكى و اين بنده را توفيق داد كه ستايشش كند .

.


1- .ابو الحسن على بن عبد اللّه بن وَصيف ناشئ صغير بغدادى ، در 271 ق زاده شد . او از پيشگامان علماى شيعه و از متكلّمان و محدّثان و فقيهان و شاعران آنان به حساب مى آيد . شيخ مفيد بدون واسطه ، و شيخ طوسى با واسطه ، از او روايت مى كنند . وى در سال 365 ق ، در بغداد ، درگذشت و در قبرستان قريش به خاك سپرده شد . قبرش در آن گورستان ، مشهور است . قبر وى ، در فتنه سال 443 ق بغداد ، نبش و خاكش به آتش كشيده شد (الغدير : ج 4 ص 28) .

ص: 274

10 / 22أبو عَلِيٍّ تَميمٌ (1)4025 . يقول _ في ردّه على عبد اللّه بن المعتزّ في تفضيله للعبّاسيّين على العلويّين _ : لَيسَ عَبّاسُكُم كَمِثلِ عَلِيٍّ هَل تُقاسُ النُّجومُ بِالأَقمارِ مَن لَهُ الفَضلُ وَالتَّقَدُّمُ فِي الإِس لامِ وَالنّاسُ شيعَةُ الكُفّارِ مَن لَهُ الصِّهرُ وَالمُواساةُ وَالنُّص _رَةُ وَالحَربُ تَرتَمي بِالشَّرارِ مَن دَعاهُ النَّبِىُّ خِدْنا (2) وسَمّا هُ أخا فِي الخَفاءِ وَالإِظهارِ مَن لَهُ قالَ لا فَتىً كَعلِيٍّ لا ولا مُنصُلٌ سِوى ذِي الفَقارِ وبِمَن باهَلَ النَّبِيُّ ؟ أ أنتُم جُهَلاءُ بِواضِحِ الأَخبارِ ؟ ! أ بِعَبدِ الإِلهِ أم بِحُسَينٍ وأخيهِ سُلالَةِ الأَطهارِ يا بَني عَمِّنا ظَلَمتُم وطِرتُم عَن سَبيلِ الإِنصافِ كُلَّ مَطارِ كَيفَ تَحوُونَ بِالأَكُفِّ مَكانا لَم تَنالوا رُؤياهُ بِالأَبصارِ مَن تَوَطَّأَ الفِراشَ يَخلُفُ فيهِ أحمَدا وَهْوَ نَحوَ يَثرِبَ ساري أينَ كانَ العَبّاسُ إذ ذاكَ فِي الهِج _رَةِ أم فِي الفِراشِ أم فِي الغارِ ؟ أ لَكُم مِثلُ هذِهِ يا بَنِي العَ _بّاسِ مَأثورَةٌ مِنَ الآثارِ ؟ إلى أن يقول : أ جَعَلتُم سَقيَ الحَجيجِ كَمَن آ مَنَ بِاللّهِ مُؤمنا لا يُداري أو جَعَلتُم نِداءَ عَبّاسٍ فِي الحَر بِ لِمَن فَرَّ عَن لِقاءِ الشِّفارِ (3) كَوُقوفِ الوَصِيِّ في غَمرَةِ المَو تِ لِضَربِ الرُّؤوسِ تَحتَ الغُبارِ حينَ وَلّى صَحبُ النَّبِيِّ فِرارا وَهوَ يَحمِي النَّبِيَّ عِندَ الفِرارِ وَاسأَلوا يَومَ خَيبَرٍ وَاسأَلوا مَ _كَّةَ عَن كَرِّهِ عَلَى الفُجّارِ وَاسأَلوا يَومَ بَدرٍ مَن فارِسُ الإِس لامِ فيهِ وطالِبُ الأَوتارِ وَاسأَلوا كُلَّ غَزوَةٍ لِرَسولِ ال_ _لّهِ عَمَّن أغارَ كُلَّ مَغارِ يا بَني هاشِمٍ ألَيسَ عَلِيٌّ كاشِفَ الكَربِ وَالرَّزايَا الكِبارِ فَبِماذا مَلَكتُمُ دونَنا إر ثَ نَبِيِّ الهُدى بِلَا استِظهارِ أبِقُربى فَنَحنُ أقرَبُ لِلمَو رُوْثِ مِنكُم ومِن مَكانِ الشِّعارِ أم بِإِرثٍ وَرِثتُموهُ فَإِنّا نَحنُ أهلُ الآثارِ وَالأَخطارِ لا تُغَطّوا بِحَيفِكُم واضِحَ الحَ_ _قِّ فَيَقضي بِكُم لِكُلِّ دَمارِ (4)

.


1- .أبو عليّ تميم ابن الخليفة المعزّ لدين اللّه معد بن إسماعيل الفاطمي : أديب شاعر من بيت الملك في أبان عزّه ومجده . فكان تميم _ والجميع قد أجمعوا أو كادوا يجمعون _ على عرش الإمارة في الشعر كما كان أبوه وأخوه على عرش الخلافة في مصر ، توفّي سنة 368 ه (أعيان الشيعة : ج 3 ص 640) .
2- .الخِدن : الصديق ، الصاحب المحدّث (لسان العرب : ج 13 ص 139 «خدن») .
3- .الشِّفار : جمع شَفْرة ؛ وهو حدّ السيف (لسان العرب : ج 4 ص 420 «شفر») .
4- .أعيان الشيعة : ج 3 ص 640 .

ص: 275

10 / 22 ابو على تميم

10 / 22ابو على تميم (1)4025 . در ردّ عبد اللّه بن معتز (خليفه زاده عبّاسى) كه بنى عباس را بر علويان برتر مى دانست ، گفته است: عباسِ شما ، همانند على نيست آيا ستاره ها با ماه ها سنجيدنى اند؟ على ، كسى است كه در اسلام ، فضل و پيش گامى دارد در حالى كه مردم ، پيرو كافران بودند. كسى كه مقام دامادى ، پشتيبانى و يارى پيامبر را دارد و جنگاورى كه جرقه مى افروزد. آن كه پيامبر ، او را دوست صميمى و برادر خويش خواند در پنهان و آشكار. آن كه پيامبر ، درباره اش گفت : «جوان مردى چون على نيست نه ، و نه شمشيرى چون ذو الفقار» . پيامبر ، به همراهى چه كسى با مخالفانش مباهله كرد؟ آيا شمايان بوديد _ اى نادانانى كه از روشن ترين خبرها بى خبريد _ ؟ يا عبداللّه به همراهش بود؟ و يا حسين و برادرش كه سلاله پاكان بود؟ اى عموزادگان! شما ستم روا داشتيد و از جاده انصاف ، كاملاً بيرون رفتيد. چگونه جايگاهى را با دستان خود تصرف كرديد كه آن را در رؤيا هم نمى توانستيد ببينيد؟ كه بود آن كه در بستر احمد آرميد زمانى كه او به سوى مدينه رهسپار شد؟ عباس ، كجا بود ، در هجرت در بستر [پر مخاطره پيامبر]؟ يا در غار؟ اى بنى عباس شما چنين اوصافى را داريد كه در آثار نقل شده باشد؟ تا اين كه مى گويد: آيا سقاى حج گزاران را همانند كسى قرار مى دهيد كه به خدا ايمان آورد و مجامله نمى كند. يا بانگ عباس را در پيكار با دشمن براى كسى كه از شمشير گريخت همانند ايستادگى وصى مى دانيد كه در هنگامه مرگ آفرين براى زدن سرها در زير غبارها ايستاد . زمانى كه آن صحابى پيامبر ، پشت كرد و گريخت و على در آن هنگامه فرار او ، از پيامبر ، حمايت مى كرد. از روز خيبر سؤال كنيد و از مكه بپرسيد از يورشش بر نابه كاران. از روز غزوه بدر بپرسيد كه چه كسى تك سوار اسلام بود و در پى زه كمان ها. از همه غزوه هاى پيامبر خدا سؤال كنيد درباره كسى كه [در جنگ ها] تاراج كرد ، همه تاراج ها و يغماها را . اى فرزندان هاشم! آيا على زداينده نبود همه پريشانى ها و مصيبت ها را از چهره پيامبر؟ پس چرا شما ، بدون ما ارث پيامبر هدايت را صاحب شديد بدون اين كه بر آن ، دست يافته باشيد؟ آيا به خاطر خويشاوندى بود كه در اين صورت ما ، نزديك تر از شما بوديم به ميراث او . يا از طريق ارث برى ، آن را ارث برديد كه در اين صورت ، ما ، صاحب برجامانده ها و شترها بوديم. حقّ آشكار را با ستم مپوشانيد كه بر نابودى تان حكم مى شود.

.


1- .ابو على تميم ، پسر خليفه المعزّ لدين اللّه معد بن اسماعيل فاطمى ، اديبى شاعر از خانواده سلطنتى مصر و در اوج شكوه و شوكت بود . همگان اتفاق نظر دارند كه تميم ، در شعر و شاعرى ، بر سرير فرمان روايى نشسته است ، همان گونه كه پدر و برادرش در مصر ، بر تخت سلطنت نشسته بودند . او در سال 368ق ، درگذشت (أعيان الشيعة : ج 3 ص 640) .

ص: 276

. .

ص: 277

. .

ص: 278

10 / 23الصّاحِبُ بنُ عَبّادٍ 14026 . من جهابذة العلماء والاُدباء في القرن الرابع ، يقول : قالَت : فَمَن صاحِبُ الدّينِ الحَنيفِ أجِب ؟ فَقُلتُ : أحمَدُ خَيرُ السّادَةِ الرُّسُلِ قالَت : فَمَن بَعدَهُ تُصفِي الوَلاءَ لَهُ ؟ قُلتُ : الوَصِيُّ الّذي أربى عَلى زُحَلِ قالَت : فَمَن باتَ مِن فَوقِ الفِراشِ فِدىً ؟ فَقُلتُ : أثبَتُ خَلقِ اللّهِ فِي الوَهَلِ (1) قالَت : فَمَن ذَا الَّذي آخاهُ عَن مِقَةٍ ؟ فَقُلتُ : مَن حازَ رَدَّ الشَّمسِ فِي الطَّفَلِ قالَت : فَمَن زَوَّجَ الزَّهراءَ فاطمة ؟ فَقُلتُ : أفضَلُ مَن حافٍ ومُنتَعِلِ قالَت : فَمَن والِدُ السِّبطَينِ إذ فَرَعا ؟ فَقُلتُ : سابِقُ أهلِ السَّبقِ في مَهَلِ قالَت : فَمَن فازَ في بَدرٍ بِمُعجِزِها ؟ فَقُلتُ : أضرَبُ خَلقِ اللّهِ فِي القُلَلِ قالَت : فَمَن أسَدُ الأَحزابِ يَفرِسُها ؟ فَقُلتُ : قاتِلُ عَمرِو الضَّيغَمِ البَطَلِ قالَت : فَيَومَ حُنَينٍ مَن فَرا وبَرا ؟ فَقُلتُ : حاصِدُ أهلِ الشِّركِ فِي عَجَلِ قالَت : فَمَن ذا دُعِيَ لِلطَّيرِ يَأكُلُهُ ؟ فَقُلتُ : أقرَبُ مَرضِيٍّ ومُنتَحِلِ قالَت : فَمَن تِلوُهُ يَومَ الكِساءِ أجِب ؟ فَقُلتُ : أفضَلُ مَكسُوٍّ ومُشتَمِلِ قالَت : فَمَن سادَ في يَومِ «الغَديرِ» أبِنْ ؟ فَقُلتُ : مَن كانَ لِلإِسلامِ خَيرَ وَلِيِّ قالَت : فَفي مَن أتى في هَل أتى شَرَفٌ ؟ فَقُلتُ : أبْذَلِ أهلِ الأَرضِ لِلنَّفَلِ قالَت : فَمَن راكِعٌ زَكّى بِخاتَمِهِ ؟ فَقُلتُ : أطعَنُهُم مُذ كانَ بِالأَسَلِ (2) قالَت : فَمَن ذا قَسيمُ النّارِ يُسهِمُها ؟ فَقُلتُ : مَن رَأيُهُ أذكى مِنَ الشُّعَلِ قالَت : فَمَن باهَلَ الطُّهرُ النَّبِيُّ بِهِ ؟ فَقُلتُ : تاليهِ في حِلٍّ ومُرتَحَلِ قالَت : فَمَن شِبهُ هارونَ لِنَعرِفَهُ ؟ فَقُلتُ : مَن لَم يَحُل يَوما ولَم يَزُلِ قالَت : فَمَن ذا غَداً بابُ المَدينَةِ قُل ؟ فَقُلتُ : مَن سَأَلوهُ وَهوَ لَم يَسَلِ قالَت : فَمَن قاتِلُ الأَقوامِ إذ نَكَثوا ؟ فَقُلتُ : تَفسيرُهُ في وَقعَةِ الجَمَلِ قالَت : فَمَن حارَبَ الأَرجاسَ إذ قَسَطوا ؟ فَقُلتُ : صِفِّينُ تُبدي صَفحَةَ العَمَلِ قالَت : فَمَن قارَعَ الأَنجاسَ إذ مَرَقوا ؟ فَقُلتُ : مَعناهُ يَومَ النَّهرَوانِ جَلي قالَت : فَمَن صاحِبُ الحَوضِ الشَّريفِ غَدا ؟ فَقُلتُ : مَن بَيتُهُ في أشرَفِ الحُلَلِ قالَت : فَمَن ذا لِواءُ الحَمدِ يَحمِلُهُ ؟ فَقُلتُ : مَن لَم يَكُن فِي الرَّوعِ بِالوَجِلِ قالَت : أكُلُّ الَّذي قَد قُلتَ في رَجُلٍ ؟ فَقُلتُ : كُلُّ الَّذي قَد قُلتُ في رَجُلِ قالَت : فَمَن هُوَ هذَا الفَردُ سِمهُ لَنا ؟ فَقُلتُ : ذاكَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيّ (3)

.


1- .الوَهَل : الفزع (لسان العرب : ج 11 ص 737 «وهل») .
2- .الأسَل : الرماح (لسان العرب : ج 11 ص 15 «أسل») .
3- .الغدير : ج 4 ص 40 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 293 نحوه .

ص: 279

10 / 23 صاحب بن عَبّاد

10 / 23صاحب بن عَبّاد (1)4026 . از دانشمندان بزرگ و اديبان قرن چهارم هجرى است كه مى گويد : گفت : صاحبِ اين دين راستين كيست ؟ گفتم : احمد ، بهترين سرور پيامبران! گفت : پس از پيامبر ، ولايت چه كسى را خالصانه مى پذيرى ؟ گفتم : وصى ، كه خيمه بر ستاره زُحل زده است . گفت : چه كسى در بستر پيامبر ، فداكارانه آرميد ؟ گفتم : ثابت قدم ترينِ خلق خدا ، در توفان حوادث . گفت : پيامبر ، دست چه كسى را براى برادرى فشرد ؟ گفتم : آن كه خورشيد ، هنگام غروب ، برايش بازگشت . گفت : چه كسى را فاطمه ، زهره زهرا ، همسر شد ؟ گفتم : بهترين شخص از ميان پابرهنگان و چكمه پوشان. گفت: پدر دو نواده پيامبر _ آن هنكام كه ريشه گرفتند _ كه بود؟ گفتم : آن كه به موقع ، در ميدان مسابقه ، گوى سبقت را ربود . گفت : چه كسى در غزوه بدر ، با اعجاز ، برفراز آمد ؟ گفتم : آن كه كوبنده ترينِ بندگان خدا بر سر دشمنان بود. گفت : شير غزوه احزاب ، چه كسى بود كه شكار مى كرد ؟ گفتم : كشنده عمرو [بن عبدود] دلاور . گفت : در روز حُنَين ، چه كسى پوست پشمدارهارا را كَند؟ گفتم : همان درو كننده مشركان ، با شتاب و تُندى . گفت : براى چه كسى ، به خوردن گوشت مرغ بريان ، دعا شد ؟ گفتم : نزديك ترين شخص به خدا و محبوب ترين در نزدش . گفت : در روز كسا ، چه كسى كنار پيامبر بود ؟ گفتم : بهترين پوشيده شده و زير خرقه برده شده . گفت : چه كسى در روز غدير ، به سرورى رسيد ؟ روشن كن! گفتم : آن كه بهترين ولىّ اسلام بود . گفت : چه كسى به شَرف سوره «هل أتى» نايل آمد ؟ گفتم : بخشنده ترين اهل زمين . گفت : ركوع كننده اى كه انگشترش را صدقه داد ، كه بود ؟ گفتم : آن كه محكم ترين نيزه را به دشمن كوبيد . گفت : چه كسى تقسيم كننده آتش [جهنم] است ؟ گفتم : كسى كه انديشه اش شعله ورتر از آتش است . گفت: چه كسى در مُباهله پيامبر، با اهل بيت پاكش همراه بود ؟ گفتم : همان كه همراه پيامبر بود در حَضَر و سفر . گفت : چه كسى به هارون ، تشبيه شد تا ما بشناسيمش ؟ گفتم : آن كه هيچ گاه نلغزيد و سقوط نكرد . گفت : به من بگو كه چه كسى درِ علم پيامبر شد ؟ گفتم : كسانى كه از او درخواست كردند ؛ ولى او درخواست نكرد . گفت : جنگنده با اقوام بيعت شكن كيست ؟ گفتم : تفسير آن ، در جنگ جمل ، رخ داد . گفت : چه كسى با پليدها جنگيد ، آن هنگام كه روى به ستم آوردند ؟ گفتم : صفّين ، صفحه عمل بود كه خوبى را آشكار كرد. گفت : چه كسى ناپاكان را درهم كوبيد ، وقتى كه خروج كردند ؟ گفتم : معناى آن ، در جنگ نهروان برملا شد . گفت : چه كسى فردا صاحب حوض شريف است ؟ گفتم : كسى كه خاندانش شريف ترين خاندان است . گفت : چه كسى پرچم حمد را بر دوش مى كشد ؟ گفتم : آن كه هيچ ترس و نگرانى در او نيست . گفت : همه اينها كه گفتى در يك مرد ، جمع است ؟ گفتم : همه آنچه كه گفتم ، در يك مرد ، جمع است . گفت : اين كيست ؟ نامش را برايمان بگو ! گفتم : او اميرمؤمنان على است .

.


1- .ابوالقاسم اسماعيل بن ابوالحسن عَبّاد بن عباس طالقانى ، در 326 ق ، زاده شد . شخصيت صاحب ، چنان است كه شخص سخندان هم ناتوان از پى بردن به همه ابعاد آن است . بررسى شخصيت او ، به چند جهت نياز دارد : از يك طرف درباره علمش و از سوى ديگر درباره ادبياتش و نيز از جهت سياستمدارى اش و نيز از بزرگى هاى اخلاقى اى كه دارد (از جود سرشار ، شايستگى فراوان و فضايل غيرقابل شمارشش) . شيخ حُرّ عاملى ، او را چنين تعريف كرده است : «محقّق ، متكلّم ، عظيم الشأن و جليل القدر» . ثَعالبى هم او را از جمله «پيشوايان لغت» معرفى كرده كه در كتاب فقه اللغةىِ خويش ، بر آنان اعتماد كرده است . سيدعلى خان ، در الدرجات الرفيعة گفته است كه : «صاحب ، قصيده اى درباره اهل بيت عليهم السلام در هفتاد بيت ، سرود كه الف ندارد و مردم از آن به شگفت آمدند و راويان ، آن را براى همديگر نقل كردند و چونان حركت خورشيد ، در هر شهرى دهان به دهان مى گشت . نيز وى قصايدى سروده كه هر يك فاقد يكى از حروف الفباست و يكى از آنها فاقد واو است» . صاحب در سال 385 ق درگذشت (ر. ك : الغدير : ج 4 ص 42) .

ص: 280

. .

ص: 281

. .

ص: 282

4027 . وله أيضا : بِحُبِّ عَلِيٍّ تَزولُ الشُّكوكُ وتَسمُو النُّفوسُ ويَعلُو النِّجارُ فَأَينَ رَأَيتَ مُحِبّا لَهُ فَثَمَّ الزَّكاءُ وثَمَّ الفَخارُ وأَينَ رَأَيتَ عَدُوّا لَهُ فَفي أصلِهِ نَسَبٌ مُستَعارُ فَلا تَعذِلوهُ عَلى فِعلِهِ فَحيطانُ دارِ أبيهِ قِصارُ (1)

.


1- .ديوان الصاحب بن عبّاد : ص 95 الرقم 15 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 208 ، روضة الواعظين : ص 147 ، الغدير : ج 4 ص 324 كلّها نحوه .

ص: 283

4027 . و نيز سروده است : با دوستى على ، ترديدها از ميان مى روند جان ها راهِ فراز مى گيرند و نَسَب ها برترى مى يابند . هر جا كه دوستدار على را ديدى در آن جا پاكى و فخر است . و هر جا كه دشمنِ او را ديدى در اصل و ريشه او چيزى عاريتى هست . بر كارش او را سرزنش مكنيد چرا كه ديوار خانه پدرش كوتاه بود .

.

ص: 284

4028 . وله أيضا : أبا حَسَنٍ لَو كانَ حُبُّكَ مُدخلي جَحيما فَإِنَّ الفَوزَ عِندي جَحيمُها وكَيفَ يَخافُ النّارَ مَن هُوَ مُؤمِنٌ بِأَنَّ أميرَ المُؤمِنينَ قَسيمُها (1)

4029 . وله أيضا : حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبِ أحلى مِنَ الشَّهدَةِ لِلشّارِبِ لا تُقبَلُ التَّوبَةُ مِن تائِبٍ إلّا بِحُبِّ ابنِ أبي طالِبِ أخي رَسولِ اللّهِ بَل صِهرِهِ وَالصِّهرُ لا يُعدَلُ بِالصّاحِبِ يا قَومُ مَن مِثلُ عَلِيٍّ وقَد رُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ مِن غائِبِ (2)

4030 . وله أيضا : يا كُفؤَ بِنتِ مُحَمَّدٍ لَولاكَ ما زُفَّت إلى بَشَرٍ مَدَى الأَحقابِ يا أصلَ عِترَةِ أحمَدٍ لَولاكَ لَم يَكُ أحمَدُ المَبعوثُ ذا أعقابِ وَاُفِئتَ بالحَسَنينِ خَيرَ وِلادَةٍ قَد ضُمِّنَت بِحَقائِقِ الأَنجابِ كانَ النَّبِيُّ مَدينَةَ العِلمِ الَّتي حَوَتِ الكَمالَ وكُنتَ أفضَلَ بابِ رُدَّت عَلَيكَ الشَّمسُ وهِيَ فَضيلَةٌ بَهَرَت فَلَم تُستَر بِلَفِّ نِقابِ لَم أحكِ إلّا ما رَوَتهُ نَواصِبٌ عادَتكَ وهِيَ مُباحَةُ الأَسلابِ (3)

.


1- .ديوان الصاحب بن عبّاد : ص 275 الرقم 197 .
2- .أعيان الشيعة : ج 3 ص 358 ، بشارة المصطفى : ص 147 نحوه ، المناقب لابن شهرآشوب: ج2 ص317 وليس فيهما البيت الأوّل.
3- .ديوان الصاحب بن عبّاد : ص 102 الرقم 18 ، بحار الأنوار : ج 45 ص 284 وفيه ثلاثة أبيات فقط .

ص: 285

4028 . و نيز سروده است : اى ابو الحسن! اگر دوستى تو مرا جهنّمى كند به نظر من ، نجات در همان جهنّم است . كسى كه ايمان دارد به اين كه امير مؤمنان تقسيم كننده آن است ، از آتش ، چه بيم دارد؟

4029 . و نيز سروده است : دوستى على بن ابى طالب شيرين تر از شهد براى نوشنده آن است . از هيچ توبه كننده اى توبه اى پذيرفته نمى شود مگر با دوست داشتن فرزند ابو طالب . برادر و داماد پيامبر خداست و داماد ، هيچ گاه همسنگِ پدر زن نيست . اى مردم ! چه كسى چون على است كه خورشيد ، پس از غروب ، برايش برگشت؟

4030 . و نيز سروده است : اى همسنگِ دختر محمّد! اگر تو نبودى او هيچ گاه با كسى ازدواج نمى كرد . اى اصل خانواده احمد! اگر تو نبودى احمدِ پيامبر ، پشت نمى داشت . با داشتن حسن و حسين ، بهترين فرزندان نصيب تو شدند و از حقيقى ترين نژادها برخوردار شدى . پيامبر ، شهر علمى بود كه كمال را دربر داشت و تو بهترين دروازه آن بودى . خورشيد براى تو برگشت ، و اين ، فضيلتى بود كه حيرت آور بود و با پرده ها پوشيده نمى شود . من بجز فضايلى كه دشمنان كينه توزت روايت كرده اند ، نقل نمى كنم و اين گونه نقل كردن ، رواترين غنيمت گيرى است .

.

ص: 286

10 / 24اِبنُ الحَجّاجِ البَغدادِيُّ (1)4031 . من عباقرة حملة العلم والأدب في القرن الرابع ، يقول : يا صاحِبَ القُبَّةِ البَيضا عَلَى النَّجَفِ مَن زارَ قَبرَكَ وَاستَشفى لَدَيكَ شُفي زوروا أبَا الحَسَنِ الهادِيَ لَعَلَّكُمُ تَحظَونَ بِالأَجرِ وَالإِقبالِ وَالزُّلَفِ زورُوا الَّذي تُسمَعُ النَّجوى لَدَيهِ فَمَن يَزُرهُ بِالقَبرِ مَلهوفا لَدَيهِ كُفي إذا وَصَلتَ إلى أبوابِ قُبَّتِهِ تَأَمَّلِ البابَ تَلقى وَجهَهُ وقِفِ وقُل سَلامٌ مِنَ اللّهِ السَّلامِ عَلى أهلِ السَّلامِ وأهلِ العِلمِ وَالشَّرَفِ إنّي أَتَيتُكَ يا مَولايَ مِن بَلَدي مُستَمسِكا مِن حِبالِ الحَقِّ بِالطَّرَفِ لِأَ نَّكَ العُروَةُ الوُثقى فَمَن عَلِقَت بِها يَداهُ فَلَن يَشقى ولَم يَخَفِ وأنَّ شَأنَكَ شَأنٌ غَيرُ مُنتَقَصٍ وإنَّ نورَكَ نورٌ غَيرُ مُنكَسِفِ وأنَّكَ الآيَةُ الكُبرَى الَّتي ظَهَرَتْ لِلعارِفينَ بِأَنواعٍ مِنَ الطُّرَفِ كانَ النَّبِيُّ إذَا استَكفاكَ مُعضِلَةً مِنَ الاُمورِ وقَد أعيَت لَدَيهِ كُفي وقِصَّةُ الطّائِرِ المَشوِيِّ عَن أنَسٍ جاءَت بِما نَصَّهُ المُختارُ مِن شَرَفِ (2)

.


1- .أبو عبد اللّه الحسين بن أحمد بن محمّد بن جعفر بن محمّد بن الحجّاج النيلي البغدادي : ولد في المائة الثالثة للهجرة ، وهو أحد العمد والأعيان من علماء الطائفة ، وعبقريّ من عباقرة حملة العلم والأدب ، ومن كبار شعراء وفحول الكتّاب ، حتى قيل : إنّه كامرئ القيس في الشعر ، والغالب على شعره العذوبة والانسجام ، بل قيل : إنّه فرد زمانه في فنّه الذي شهر به ، وإنّه لم يسبق إلى طريقته ولم ير كاقتداره على ما يريده من المعاني، وقد أكثر من مدائح أهل البيت عليهم السلام والنَّيل من مناوئيهم. وتوفّي سنة 391 ه وحمل إلى مشهد الإمام الطاهر موسى الكاظم عليه السلام ودفن فيه (راجع الغدير : ج 4 ص 130) .
2- .أعيان الشيعة : ج 5 ص 433 ، الغدير : ج 4 ص 88 .

ص: 287

10 / 24 ابن حَجّاج بغدادى

10 / 24ابن حَجّاج بغدادى (1)4031 . از نوابغ علم و ادبيات قرن چهارم هجرى است كه سروده است : اى صاحب قبه سپيد در نجف! هر كه قبر تو را زيارت كرد و از پيشگاهت شفا خواست ، شفا يافت . ابوالحسنِ هدايتگر را زيارت كنيد تا شايد پاداشى ببريد و اقبالى ببينيد و به خداوند ، نزديك شويد . كسى را زيارت كنيد كه نجوا[ى زيارت كنندگان ]را مى شنود و هر كس او را زيارت كند و به قبر او پناه آورد ، او برايش بسنده است . هر گاه به درهاى بارگاه او رسيدى در نزد در ، درنگ كن ، صورتش را ببين و بِايست . و بگو: سلام خداوندِ سلام بر اهل سلام و علم و شرف! من _ اى مولا _ از شهرم به سوى تو آمدم و به ريسمان حق ، چنگ زدم . براى اين كه تو دستاويز محكمى هستى كه هر كس آن را بگيرد با دستانش ، هرگز نه بدبخت خواهد شد و نه تيره روز . شأن تو ، شأنى بدون كم و كاست است و نور تو هرگز تيرگى نمى گيرد . تو نشانه بزرگى امّت هستى كه آشكار شده است براى عارفان ، به انواع گونه ها . پيامبر ، هر گاه مشكلى از مشكلات را به تو مى سپرد تو به خوبى براى آن ، بسنده بودى . ماجراى پرنده بريان شده كه از طريق اَنَس نقل شده است ، بر شرف هميشگى ات از زبان پيامبر ، گواه است .

.


1- .ابو عبد اللّه حسين بن احمد بن محمّد بن جعفر بن محمّد بن حَجّاج نيلى بغدادى، در سده سوم هجرى متولد شد . او از استوانه ها و بزرگان علماى شيعه است و نابغه اى در علم و ادبيات و از اعاظم شاعران و نويسندگان به شمار مى رود. حتى گفته شده است كه او در مقام شاعرى ، امرئ القيس است و در شعرش حلاوت و انسجامى فوق العاده وجود دارد ؛ بلكه او را «يگانه زمان» _ كه مشهور به آن هم بود _ دانسته اند و گفته اند كه سبك او بى سابقه است و همانندى برايش در كاربرد واژه ها براى معانى خاص نمى شناسند. او در مدح اهل بيت عليهم السلام و قدح دشمنانشان بسيار كوشيده است. بغدادى در 391 ق ، از دنيا رخت بربست و بدنش به مشهد امام كاظم عليه السلام منتقل و در آن جا به خاك سپرده شد (ر. ك : الغدير : ج 4 ص 130) .

ص: 288

10 / 25أبو مُحَمَّدٍ العَونِيُّ 14032 . من أكابر الاُدباء في القرن الرابع ، يقول : إنَّ رَسولَ اللّهِ مِصباحُ الهُدى وحُجَّةُ اللّهِ عَلى كُلِّ البَشَرْ جاءَ بِفُرقانٍ مُبينٍ ناطِقٍ بِالحَقِّ مِن عِندِ مَليكٍ مُقتَدِرْ فَكانَ مِن أوَّلِ مَن صَدَّقَهُ وَصِيُّهُ وَهوُ بِسِنٍّ ما ثُغِرْ ولَم يَكُن أشرَكَ بِاللّهِ ولا دَنَّسَ يَوما بِسُجودٍ لِحَجَرْ فَذاكُمُ أوَّلُ مَن آمَنَ بِال_ _لّهِ ومَن جاهَدَ فيهِ ونَصَرْ أوَّلُ مَن صَلّى مِنَ القَومِ ومَن طافَ ومَن حَجَّ بِنُسكٍ وَاعتَمَرْ مَن شارَكَ الطّاهِرَ في يَومِ العَبا في نَفسِهِ ؟ مَن شَكَّ في ذاكَ كَفَرْ مَن جادَ بِالنَّفسِ ومَن ضَنَّ بِها في لَيلَةٍ عِندَ الفِراشِ المُشتَهَر ؟ مَن صاحِبُ الدّارِ الَّذِي انقَضَّ بِها نَجمٌ مِنَ الجَوِّ نَهارا فَانكَدَرْ ؟ مَن صاحِبُ الرّايَةِ لَمّا رَدَّها بِالأَمسِ بِالذُّلِّ قَبيعٌ وزُفَرْ مَن خُصَّ بِالتَّلبيغِ في بَراءَةٍ ؟ فَتِلكَ لِلعاقِلِ مِن إحدَى العِبَرْ مَن كانَ فِي المَسجِدِ طَلقا بابُهُ حِلّاً وأبوابُ اُناسٍ لَم تُذَرْ ؟ مَن حازَ في «خُمٍّ» بِأَمرِ اللّهِ ذا كَ الفَضلَ وَاستَولى عَلَيهِم وَاقتَدَرْ ؟ مَن فازَ بِالدَّعوَةِ يَومَ الطّائِرِ ال _مَشوِيِّ ؟ مَن خُصَّ بِذاكَ المُفتَخَر ؟ مَن ذَا الَّذي اُسرِيَ بِهِ حَتّى رَأَى ال_ _قُدرَةَ في حِندِسِ لَيلٍ مُعتَكِرْ ؟ مَن خاصِفُ النَّعلِ ؟ ومَن خَبَّرَكُم عَنهُ رَسولُ اللّهِ أنواعَ الخَبَرْ ؟ سائِل بِهِ يَومَ حُنَينٍ عارِفا مَن صَدَّقَ الحَربَ ومَن وَلَّى الدُّبُرْ ؟ كَليمُ شَمسِ اللّهِ وَالرّاجِعُها مِن بَعدِمَا انجابَ ضِياها وَاستَتَرْ كَليمُ أهلِ الكَهفِ إذ كَلَّمَهُم في لَيلَةِ المَسحِ فَسَلْ عَنهَا الخَبَرْ وقِصَّةُ الثُّعبانِ إذ كَلَّمَهُ وَهوَ عَلَى المِنبَرِ وَالقَومُ زُمَرْ وَالأَسَدُ العابِسُ إذ كَلَّمَهُ مُعتَرِفا (1) بِالفَضلِ مِنهُ وأقَرّْ بِأَنَّهُ مُستَخلَفُ اللّهِ عَلَى ال_ اُمَّةِ وَالرَّحمنُ ما شاءَ قَدَرْ عَيبَةُ (2) عِلمِ اللّهِ وَالبابُ الَّذي يُؤتى رَسولُ اللّهِ مِنهُ المُشتَهَرْ (3)

.


1- .في الطبعة المعتمدة : «معرّفا» ، والتصحيح من طبعة مركز الغدير .
2- .العَيْبة : مستودع الثياب ، أو مستودع أفضل الثياب . وعيبة العلم على الاستعارة (مجمع البحرين : ج 2 ص 1296 «عيب») .
3- .الغدير : ج 4 ص 125 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 27 و ج 3 ص 291 .

ص: 289

10 / 25 ابو محمّد عونى

10 / 25ابو محمّد عونى (1)4032 . از اديبان بزرگ قرن چهارم هجرى است كه مى گويد : پيامبر خدا ، چراغ هدايت و حجت خدا بر همه انسان هاست . او فرقانِ آشكارِ گويايى آورده كه به حق ، از جانب فرمان رواى تواناست. نخستين تصديق كننده او وصيّش بود كه در سنّ نوجوانى چنان كرد. او هرگز به خدا شرك نورزيد و آلوده به سجده به سنگى نشد. همانى است كه نخستين ايمان آورنده به خدا بود و در راه او ، جهاد كرد و يارى كرد. نخستين نمازگزار بود و آن بود كه طواف كرد و با آيين حج ، حج نمود و عمره به جا آورد. كسى كه در ماجراى آل عبا ، با پاك مردى شريك شد و هر كس در آن ترديد كند ، كافر است . كيست كه جانش را بخشيد، در شبى كه خوابيد در بستر پيامبر و از هيچ كوششى فروگذار نكرد؟ كيست آن كه صاحبِ خانه اى است كه در آن ستاره اى از آسمان فرود آمد و خاموش شد؟ كيست آن كه پرچمدارى كرد ، پس از آن كه ديروزش ، آن پرچم را با خوارى و شكست ، بازگردانده بودند؟ كيست آن كه براى ابلاغ سوره برائت انتخاب شد؟ _ و همين براى خردمند ، پندآموز است _ ؟ كيست آن كه درِ خانه اش به مسجد ، بازماند در حالى كه درهاى ديگر مردم ، بسته شد؟ كيست آن كه در غدير خم ، به دستور خداوند صاحب فضيلت شد و بر مردم ، ولايت و اقتدار يافت؟ كيست كه در تناول مرغ بريان با دعاى پيامبر ، به اين افتخار ، نايل آمد؟ كيست آن كه شبانگاه [به اِسراء] برده شد تا اين كه در شب تاريك تيره ، قدرت خداوند را ديد؟ كيست پينه زننده به كفش؟ و آن كه درباره اش پيامبر ، اخبار گوناگونى به شما داد ، كيست ؟ درباره او از حُنين ، پرس و جو كن كه او را مى شناسد كه چه كسى بود كه در جنگ ، شمشير زد و كه بود كه پشت كرد؟ همان هم سخن خورشيد ، كه از خورشيد خواست تا پس از غروب كردن و رفتن ، دوباره باز گردد . همان هم سخن اصحاب كهف ، آن هنگام كه با آنان سخن گفت در شب پيمايى . پس ، از شب درباره اش بپرس . و بپرس ماجراى اژدها را كه با او سخن گفت در حالى كه بر فراز منبر بود و مردم به كنارى خزيده بودند . و بپرس ماجراى شير شيريان را كه با او سخن گفت و به فضل او اعتراف كرد و اقرار كرد كه «او خليفه خدا بر امّت است» و البته خداوند رحمان ، هر چه بخواهد ، تقدير مى كند . اوست گنجينه دانش خداوند و درى كه بر رسول خدا ، از آن در وارد مى شوند .

.


1- .ابو محمّد طلحة بن عبيد اللّه بن أبى عون غسّانى عونى. آوازه عونى و شعر جارى اش و نكاتى كه در ابياتش آمده، او را از معرفى بى نياز مى كند. نبوغ و فوق العادگى وى در به نظم درآوردن گهرهاى كلام، زبانزد است . او در شاعرى ، حرفه اى و صاحب هنر بود و آن را با سبك و هنر مى سرود. در العمدة آمده است: «شعر ، نوع غريبى به نام قواديسى دارد كه به خاطر تشبيه به چين هاى دلو چرمى، به اين نام، شهرت پيدا كرده است. اولين كسى كه آن را در شعر به كاربرده ، عونى است» . در شعر عونى، معانى بلندى است كه هم روزگاران او و پس از او، آن را ستوده اند. آگاه از شعر او، مى داند كه وى شعرش را به دور از افراط و تفريط و در حدّ ميانه سروده و براى اهل بيت عليهم السلام آنچه سزاوار آنهاست (از جايگاه و منقبت) گفته است. زمانى ميان شيعيان و سنّيان در سال 443 ق در بغداد ، فتنه اى روى داد و گورهاى تعدادى از شيعيان ، از جمله عونى، نبش شد و در آنها آتش ريخته شد (ر. ك : الغدير : ج 4 ص 128) .

ص: 290

. .

ص: 291

. .

ص: 292

. .

ص: 293

. .

ص: 294

. .

ص: 295

10 / 26 رودكى
10 / 27 ابو القاسم فردوسى

10 / 26رودكى (1)1 . رودكى سمرقندى در بيتى چنين مى گويد : كسى را كه باشد به دل ، مِهر حيدر شود سرخ رو در دو گيتى بهْ آور . (2)

10 / 27ابو القاسم فردوسى (3)2 . حكيم ابو القاسم فردوسى ، بزرگ ترين حماسه سراى زبان فارسى ، مى گويد: مرا غمز كردند كان پر سخن به مهر نبى و على شد كهن كه فردوسى طوسىِ پاك جفت نه اين نامه بر نام محمود گفت به نام نبى و على گفته ام گهرهاى معنا، بسى سفته ام. (4)

.


1- .ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد بن حكيم بن عبد الرحمان بن آدم رودكى سمرقندى ، به سال 329 ق ، در رودك وفات يافت . رودكى به مدح آل سامان و بويژه نصر بن احمد بن اسماعيل پرداخته است . حدّاقلِ اشعار وى را صد هزار بيت تخمين زده اند ؛ امّا اكنون از آن همه اشعار ، جز چند قطعه و قصيده و ابياتى پراكنده ، در دست نيست .
2- .ديوان رودكى سمرقندى (بر اساس نسخه سعيد نفيسى ، تهران ، انتشارات نگاه ، 1373ش) : ص 86 .
3- .حكيم ابو القاسم فردوسى طوسى ، بزرگ ترين حماسه سراى تاريخ ايران ، در سال 329 ق ، در طوس به دنيا آمد و در سال 411 ق ، درگذشت . بنا به گزارش نظامى عروضى ، از دفن كردن جنازه وى در گورستان به اتّهام رافضى بودن ، ممانعت كردند و به ناچار ، وى را در باغى در كنار دروازه شهر ، دفن كردند كه اكنون ، آرامگاه وى ، مورد توجّه علاقه مندان و زائران آن شاعر نام آور است .
4- .شاه نامه فردوسى (تصحيح ژول مول ، تهران : كتاب هاى جيبى ، 1367 ش) : ص 99 _ 100 (ديباچه) .

ص: 296

3 . و نيز گويد : چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى خداوندِ امر و خداوندِ نهى كه من شهر علمم ، عليّم در است درست اين سخن ، گفتِ پيغمبر است به مردى نباشد چو تو آدمى چنين گفت پيغمبر هاشمى گواهى دهم كاين سخن ، راز اوست تو گويى دو گوشم بر آواز اوست منم بنده اهل بيت و نبى ستاينده خاك پاىِ وصى خودْ آن روز نامم به گيتى مباد كه من نام حيدر ندارم به ياد بدين زادم و هم بدين بگذرم چنان دان كه خاك پىِ حيدرم زمانه زبون گشتى و روزگار كه حيدر زدى دست بر ذوالفقار نيامد به گيتى چو حيدر سوار كه ديندار عالم بدان نامدار جهان آفرين تا جهان آفريد دليرى چو حيدر نيامد پديد حكيم ، اين جهان را چو دريا نهاد برانگيخته موج او تندباد چو هفتاد كشتى بر او ساخته همه بادبان ها برافراخته يكى پهنْ كشتى به سانِ عروس بياراسته همچو چشمِ خروس محمّد بر او اندرون با على همان اهل بيت نبى و وصى خردمند كز دور ، دريا بديد كرانه نه پيدا و بُن ناپديد بدانست كو موج خواهد زدن كس از موج ، بيرون نخواهد شدن به دل گفت اگر با نبى و وصى شوم غرقه ، دارم دو يار وَفى همانا كه باشد مرا دستگير خداوندِ تاج و لوا و سرير خداوند جوى و مى و انگبين همان چشمه شير و ماء مَعين اگر چشمه دارى به ديگر سراى به نزد وصى و نبى گير جاى گرت زين بد آيد ، گناه من است چنين است و اين ، دين و راه من است دلت گر به راه خطا مايل است تو را دشمن اندر جهان ، خود دل است كه آن كس كه در دلْش بغض على است از او زارتر در جهان ، زار كيست؟ نباشد بجز اهرِمَن بد كُنش كه يزدان بسوزد به آتش تنش نگر تا به بازى ندارى جهان نه برگردى از نيكى همرهان همه نيكى ات بايد آغاز كرد چو با نيك نامان بُوى هم نبرد از اين در ، سخن ، چند رانم همى همانش كرانه ندانم همى . (1)

.


1- .شاه نامه فردوسى (چاپ عكسى از روى نسخه كتاب خانه ملّى فلورانس ، تهران : بنياد دائرة المعارف اسلامى ، اوّل) : ص 3 _ 4 (مقدّمه) .

ص: 297

10 / 28 كسايى مروزى

10 / 28كسايى مروزى (1)4 . كسايى ، از استادان مسلّم شعر عصر خويش ، سروده است : فهم كن گر مؤمنى فضل اميرالمؤمنين فضل حيدر ، شير يزدان ، مرتضاى پاكْ دين فضل آن كس كز پيمبر بگذرى ، فاضل تر اوست فضل آن رُكن مسلمانى ، امام المتقين فضل زَين الأصفيا ، داماد فخر انبيا كافريدش خالقِ خلق آفرين از آفرين اى نواصب ! گر ندانى فضل سرّ ذو الجلال آيت «قُربى» نگه كن و آنِ «أصحاب اليمين» «قُل تعالوا نَدعُ» بر خوان ، ور ندانى گوش دار لعنت يزدان ببين از «نَبْتَهِل» تا «كاذبين» «لا فتى إلّا على» بر خوان و تفسيرش بدان يا كه گفت و يا كه داند گفت جز روح الأمين؟ آن نبى ، وز انبيا كس نى به علم ، او را نظير وين ولى ، وز اوليا كس نى به فضل او را قرين آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم ، بديع وين امام امّت آمد ، وز همه امّت ، گزين آن قوام علم و حكمت ، چون مبارك پى قوام! وين مُعين دين و دنيا ، وز منازل ، بى مُعين از متابع گشتن او حور يابى با بهشت وز مخالف گشتن او وَيل يابى با انين اى به دست ديو ملعون سال و مَه مانده اسير تكيه كرده بر گمان ، برگشته از عين اليقين! گر نجات خويش خواهى ، در سفينه ى نوح شو چند باشى چون رهى تو بينواى دل رهين؟ دامن اولاد حيدر گير و از توفان مترس گردِ كشتى گير و بنشان اين فَزَع اندر پسين گر نياسايى تو هرگز ، روزه نگشايى به روز وز نماز شب هميدون ريش گردانى جبين بى تولّا بر على و آل او ، دوزخْ تو راست خوار و بى تسليمى از تسنيم و از خُلد برين هر كسى كو دل به نقص مرتضى معيوب كرد نيست آن كس بر دل پيغمبر مكّى مكين اى به كرسى بر نشسته ، آية الكرسى به دست نيش زنبوران نگه كن پيش خوان انگبين گر به تخت و گاه و كرسى غرّه خواهى گشت ، خيز سجده كن كرسيگران را در نگارستان چين سيصد و هفتاد سال از وقت پيغمبر گذشت سير شد منبر ز نام و خوى تگسين و تگين (2) منبرى كآلوده گشت از پاى مروان و يزيد حقّ صادق كى شناسد و آنِ زين العابدين؟ مرتضى و آل او با ما چه كردند از جفا ما چه خلعت يافتيم از معتصم يا مستعين؟ كان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان وين همه ميمون و منصورند اميرالفاسقين اى كسايى! هيچ مَنديش از نواصب وز عدو تا چنين گويى مناقب ، دل چرا دارى حزين؟ (3)

.


1- .ابو الحسن مجد الدين كسايى مروزى در سال 341 ق ، در مرو به دنيا آمد . سال درگذشت او معلوم نيست . كسايى به مذهب تشيّع ، معتقد بود . وى از استادان مسلّم شعر عصر خويش است و در ابداع مضامين و بيان معانى و توصيفات و ايراد تشبيهات ، مهارتِ بسيار داشت . وى مواعظ و حكمت را در شعر فارسى به كمال رساند . در اواخر عمر ، از مدح خلايق ، روى برگرداند و به سرودن مواعظ و پند روى آورد .
2- .به معناى قهرمان و دلاورند .
3- .كسايى مروزى (تحقيق : محمّد امين رياحى ، تهران : توس ، 1367 ش) : ص 93 .

ص: 298

. .

ص: 299

. .

ص: 300

قرن پنجم

10 / 29 ناصر خسرو قباديانى

قرن پنجم10 / 29ناصر خسرو قباديانى (1)5 . او از شاعران بزرگ قصيده سراست و مى گويد : شرفِ مرد به هنگام ، پديد آيد از او چون پديد آمد تشريف على ، روز غدير بر سر خلق ، مر او را چو وصى كرد نبى اين ، به اندوه درافتاد از او ، آن به زَحير حسد آمد همگان را ز چنان كار از او بِرَميدند و رميده شود از شير ، حمير او سزايد كه وصى بود نبى را در خلق كه برادرْش بُد و بِنْ عم و داماد و وزير . و در ادامه مى سرايد : اى كه بر خيره همى دعوى بيهوده كنى كه فلان بودت از ياران ، ديرينه و پير شرفِ مرد به علم است ، شرف نيست به سال چه درايى سخن يافه همى خيره به خير؟ يافت احمد به چهل سال ، مكانى كه نيافت به نود سال براهيم از آن ، عُشر عشير على آن يافت ز تشريف كه در روز غدير شد چو خورشيد درخشنده در آفاق ، شهير . (2)

.


1- .حكيم ابو معين ناصر بن خسرو بن حارث قباديانى بلخى مروزى ، ملقّب و متخلّص به «حجّت» از شاعران قوى طبع و از قصيده سرايان گران قدر زبان فارسى است . او در ذى قعده سال 394 ق مطابق با تير يا مرداد 382 ش در قباديان از نواحى بلخ ، در خانواده اى محترم پا به دنيا گذاشت . در علوم عقلى و نقلى زمان خود ، تبحّر يافت ، به دربار سلطان محمود غزنوى و پسرش مسعود غزنوى تقرّب جُست و پس از مدّتى ، تحوّل درونى يافت و به سير آفاق و انفس پرداخت . او در سال 437ق ، عازم مكّه شد كه سفرش هفت سال طول كشيد و به چندين كشور مسافرت كرد . سه سال در مصر ماند و به طريقه فاطميان پيوست و به رتبه حجّتى رسيد . او براى تبليغ به خراسان برگشت و مردم را به مذهب تشيعّ اسماعيلى فرا خواند . ناصر خسرو پس از فرار از بلخ و مسافرت هاى متعدّد ، در يُمگان در سال 481ق ، وفات يافت و در همان جا دفن شد . از وى آثار بسيارى مانده است .
2- .ديوان ناصر خسرو (تصحيح : سيد نصراللّه تقوى ، تهران : امير كبير ، 1348ش) : ص 194_196 .

ص: 301

قرن ششم

10 / 30 سنايى غزنوى

قرن ششم10 / 30سنايى غزنوى (1)6 . شاعر سالك ، سنايى غزنويى ، مى سرايد : كار عاقل نيست در دل ، مِهر دلبر داشتن جان نگين مُهر مِهر شاخِ بى برداشتن از پىِ سنگين دلِ نامهربانى روز و شب بر رُخ چون زر ، نثار گنج گوهر داشتن چون نگردى گِرد معشوقى كه روز وصل او بر تو زيبد شمع مجلس ، مِهر انور داشتن؟ هر كه چون كَركَس به مردارى فرو آورد سر كى تواند همچو طوطى طَبعِ شكّر داشتن؟ رايت همّت ز ساق عرش بر بايد فراشت تا توان افلاك زير سايه پَر داشتن تا دل عيسىّ مريم باشد اندر بند تو كى روا باشد دل اندر سُمّ هر خر داشتن؟! يوسف مصرى نشسته با تو اندر انجمن زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن احمد مُرسَل نشسته كى روا دارد خِرَد دل اسير سيرت بوجهل كافر داشتن؟ بحر پُر كشتى است ، ليكن جمله در گرداب خوف بى سفينه ى نوح نتوان چشمِ معبر داشتن من سلامتْ خانه نوح نبى بنمايمت تا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن شو مدينه ى علم را درجوى و پس در وى خرام تا كى آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتن؟ چون همى دانى كه شهر علم را حيدر در است خوب نَبوَد جز كه حيدر مير و مِهتر داشتن كى روا باشد به ناموس و حِيَل در راه دين ديو را بر مسند قاضىّ اكبر داشتن؟ از تو خود چون مى پسندد عقل نابيناى تو پارگين را قابل تسنيم و كوثر داشتن؟ مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقاد حقّ حيدر بُردن و دين پيمبر داشتن آن كه او را بر سرِ حيدر همى خوانى امير كافرم گر مى تواند كفش قنبر داشتن تا سليمان وار باشد حيدر اندر صدر مُلك زشت باشد ديو را بر تارك ، افسر داشتن گر همى خواهى كه چون مُهرت بود مِهرت قبول مِهر حيدر بايدت با جان برابر داشتن جز كتاب اللّه و عترت ز احمد مُرسل نمانْد يادگارى كان توان تا روز محشر داشتن از گذشت مصطفاى مجتبى ، جز مرتضى عالم دين را نيارد كس مُعَمّر داشتن از پىِ سلطان دين ، پس چون روا دارى همى جز على و عترتش محراب و منبر داشتن؟ هشت بستان را كجا هرگز توانى يافتن جز به حبّ حيدر و شبير و شبّر داشتن؟ علم دين را تا بيابى ، چشم دل را عقل ساز تا نبايد حاجتت بر روى مِعجر داشتن تا تو را جاهل شمارد عقل ، سودت كى كند مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن؟ علم چبْوَد؟ فرقْ دانستن حقى از باطلى نى كتاب زرق شيطان جمله از برداشتن اى سنايى! وا رَهان خود را كه نازبيا بُوَد دايه را بر شيرخواره مِهر مادر داشتن بندگى كن آل ياسين را به جان تا روز حشر همچو بى دينان نبايد روىْ اصفر داشتن زيور ديوان خود ساز اين مناقب را از آنك چاره نَبْوَد نوعروسان را ز زيور داشتن . (2)

.


1- .حكيم ابو المجد مجدود بن آدم سنايى ، در اواسط يا اوايل نيمه دوم قرن پنجم هجرى در غزنين به دنيا آمد و نخست به دربار غزنويان رفت ؛ ولى بعدها واله و شيدا شد و دست از جهان و جهانيان شست و به شهرهاى بلخ ، سرخس ، هرات و نيشابور سفر كرد و سپس در حدود 518 ق ، به غزنين برگشت . درباره سال وفات وى اختلاف است و بنا به قول تقى الدين كاشى در سال 545 ق ، در غزنين درگذشت . آثار به جاى مانده وى ، حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه ، سير العباد إلى المعاد ، طريق التحقيق و كارنامه بلخ است. همچنين مثنوى هايى به نام عشق نامه ، عقل نامه و تجربة العلم از وى باقى مانده است .
2- .ديوان سنايى غزنوى (به سعى و اهتمام : سيّد محمّدتقى مدرّس رضوى ، تهران : انتشارات سنايى ، 1354 ش) : ص 467 (نقل به اختصار) .

ص: 302

. .

ص: 303

. .

ص: 304

. .

ص: 305

10 / 31 قوامى رازى

10 / 31قوامى رازى (1)7 . شرف الشعرا ، قوامى رازى مى گويد : چو صاحبْ شريعت پس از كردگار ثناگوى بر صاحبِ ذوالفقار سپهدار اسلام ، شير خداى امير عرب ، سيّد بردبار گزارنده در يارىِ شرع ، تيغ برآرنده از بت پرستان دَمار ستاننده از پهلوانان روان گشاينده در نصرت دين ، حصار ولى نعمت اهل دين از رسول ولى عهدِ پيغمبرِ كردگار نخورده نبيذ و نجُسته سماع نكرده زِنا و نديده قمار مُعلّى ز نسبت ، معرّى ز عيب برى از خطا و برون از عوار زتقواش حلّه ، ز پرهيز تاج ز عصمت ردا ، وز طهارت اِزار فروهشته از علم ، بُرقع به روى نبوده چو جاهل خليع العذار مبارز چو روباه گم راه بود ز شمشير آن شير ، در كارزار اگر كارزار على نيستى شدى اهل اسلام را كار ، زار سپر بود در پيش دين ، تيغ او همى كرد در راه حق ، جان سپار به مردى حديث على گو ، مگوى كه رستم چه كرده است و اسفنديار چو گويى به علم على بود كس خِرَد گويد : از روى او شرم دار سرافراز از اصحاب ، وز اهل بيت همى كن ز هر يك جدا افتخار وليكن يقين دان كه فاضل تر است محمّد ز پنج و على از چهار على چون محمّد نگويم كه هست رهى ، چون بود چون خداوندگار؟ ولى گويم از اُمّتش بهتر است يكى مرد باشد فزون از هزار ز بعد على يازده سيّدند به ميدان دين در ، ز عصمت سوار همه پاك و معصوم و نص از خداى پيمبرْ وقار و فرشته شعار ز جدّ و پدر يافته علم دين نه از روزگار و نه ز آموزگار يكى مانده زيشان نهان در جهان جهانى از او مانده در انتظار . (2)

.


1- .بدر الدين ، شرف الشعرا ، قوامى رازى ، از شاعران معروف شيعى مذهب قرن ششم هجرى است كه در خدمت خاندان هاى بزرگ شيعى عراق بود . از وى علاوه بر مناقب و مراثى خاندان رسالت _ كه بدان شهرت داشت _ ، قصايدى در مدح ، زهد و وعظ باقى مانده است . غزل هاى عاشقانه و شيرين وى در بين معاصرانش مورد توجّه بود . تاريخ تولّد وى معلوم نيست و درگذشتش در دهه پنجم قرن ششم (بين 550 تا 560 ق) اتّفاق افتاده است .
2- .ديوان قوامى رازى (تصحيح : مير جلال الدين محدّث اُرمَوى ، 1334ش ، اوّل) : ص 141 _ 144 .

ص: 306

10 / 32 سوزنى سمرقندى

10 / 32سوزنى سمرقندى (1)8 . سوزنى سمرقندى ، چنين مى سرايد : نگر كه دست كه بگرفت مصطفى به غدير كه را امام هُدى خواند و فخر و زين و هُمام مرا امام هم از جايگه ، وصىّ خداست ز جايگاه نبى ، مر تو را امام كدام؟ امام ، آن كه خداى بزرگ ، روز غدير به فضل كرد به نزديك مصطفى پيغام . (2)

.


1- .شمس الدين محمّد بن على سمرقندى ، در آغاز جوانى براى تحصيل علم به بخارا رفت . وى معاصر ارسلان خان از شاهان آل افراسياب بود . وى شاعرى هجوگوى بود . مى گويند كه در اواخر عمر ، از هجو ، دست شست و توبه كرد . وى در سال 569 ق ، درگذشت .
2- .به نقل از : جهش ها ، محمّدرضا حكيمى (تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى ، 1366ش ، ششم) : ص 108 _ 109 .

ص: 307

10 / 33 عطّار نيشابورى

10 / 33عطّار نيشابورى (1)9 . عطّار نيشابورى ، در شأن على عليه السلام مى گويد: رونقى كان دين پيغمبر گرفت از امير مؤمنان حيدر گرفت چون امير نَحل ، شير فَحل شد ز آهن او سنگ ، مومِ نحل شد مير نحل از دست و جان خويش بود زآن كه علمش نوش و تيغش نيش بود گفت : اگر در رويم آيد صد سپاه كس نبيند پشت من در حربگاه . . . «لا فتى إلّا على»ش از مصطفى است وز خداوند جهانش «هل أتى» است از دو دستش «لا فتى» آمد پديد وز سه قرصش «هل أتى» آمد پديد آن سه قرص او چو بيرون شد به راه سرنگون آمد دو قرص مِهر و ماه چون نبى موسى ، على هارون بُود گر برادرشان نگويى ، چون بود؟ . . . او چو قلب آل ياسين آمده است قلب قرآن ، «يا»و«سين»، زين آمده است قلب قرآن ، قلب پُر قرآن اوست «والِ مَن والاه» ، اندر شأن اوست . (2)

10 . وى در جاى ديگر مى سرايد : خواجه حق ، پيشواى راستين كانِ علم و بحر حلم و قطب دين ساقى كوثر ، امام رهنما ابن عمّ مصطفى ، شير خدا مرتضاى مجتبى ، جفت بتول خواجه معصوم و داماد رسول در بيان رهنمونى آمده صاحب سرّ «سَلونى» آمده مقتداى دين به استحقاق ، اوست مفتى مطلق ، على الإطلاق ، اوست چون على از عين هاى حق،يكى است عقل را در بينش او كى شكى است؟ هم ز «أقضاكم» على جان آگه است هم على مَمسوس فى ذات اللّه است از دمِ عيسى چو مرده زنده خاست او به دم ، دست بُريده كرد راست گشت اندر كعبه آن صاحب قبول بت شكن بر پشتىِ دوش رسول در ضميرش بود مكنونات غيب زان برآوردى يد بيضا ز جَيب گر يد بيضا نبودش آشكار كى گرفتى ذوالفقار آن جا قرار؟ گاه در جوش آمدى از كار خويش گه فرو گفتى به چاه ، اسرار خويش در همه آفاق ، همدم مى نيافت در درون مى گشت ومَحرم مى نيافت. 3

.


1- .فريد الدين ابو حامد محمّد بن ابى بكر ابراهيم بن اسحاق عطار نيشابورى ، در سال 540 ق ، در نيشابور به دنيا آمد . وى كار پدر خود (عطّارى) را دنبال مى كرد . او مريد مجد الدين بغدادى و ركن الدين اسحاق و قطب الدين حيدر بود. وى چون ديگر عارفان به سفر پرداخت و از ماوراء النهر تا مكّه ، بسيارى از مشايخ را زيارت كرد و در سال 618 ق ، به دست مغولى كافر ، كشته شد . از آثار وى است : تذكرة الأولياء ، ديوان اشعار ، منطق الطير ، اسرار نامه ، الهى نامه و مصيبت نامه .
2- .مصيبت نامه (تصحيح : نورانى وصال ، تهران : زوّار ، 1356 ش) : ص 34 _ 36 .

ص: 308

. .

ص: 309

قرن هفتم

10 / 34 نظامى گنجوى
10 / 35 جلال الدين مولوى

قرن هفتم10 / 34نظامى گنجوى (1)11 . نظامى گنجوى مى سرايد : ز بعد معرفتِ كردگار لم يزلى نبى شناسم و آن گه على و آل على خداست آن كه تعقّل نمودن كُنهش بُرون نهاده قدم از حدود محتملى نبى است آن كه بُود در مدارس تحقيق برى كتاب كمالش ز نكته جدلى على است آن كه گدازد ز برق لمعه تيغ حسود را ، كه كند نقد بوتراب على . (2)

10 / 35جلال الدين مولوى (3)12 . مولانا ، از عرفا و شعراى نامدار قرن هفتم ، مى سرايد : از على آموز اخلاص عمل شير حق را دان منزّه از دَغَل در غزا بر پهلوانى دست يافت زود شمشيرى برآورد و شتافت او خَدو انداخت بر روى على افتخار هر نبى و هر ولى او خَدو انداخت بر رويى كه ماه سجده آرد پيش او در سجده گاه در زمان ، انداخت شمشير آن على كرد او اندر غزايش كاهلى گشت حيران آن مبارز زين عمل از نمودنْ عفو و رحمِ بى محل گفت : بر من تيغ تيز افراشتى از چه افكندى ، مرا بگذاشتى؟ آن ، چه ديدى بهتر از پيكار من تا شدى تو سست در اِشكار من؟ آن ، چه ديدى كه چنين خشمت نشست تا چنين برقى نمود و باز جَست؟ اى على كه جمله عقل و ديده اى! شمّه اى وا گو از آنچه ديده اى تيغ حلمت جان ما را چاك كرد آب علمت خاك ما را پاك كرد باز گو دانم كه اين اسرار هوست زان كه بى شمشيرْ كشتن ، كار اوست صانع بى آلت و بى جارحه واهب اين هديه هاى رايحه صد هزاران مى چشاند روح را كه خبر نبْوَد دهان را ، اى فتى! صد هزاران روح بخشد هوش را كه خبر نبْوَد دو چشم و گوش را باز گو ، اى بازِ عرش خوش شكار تا چه ديدى اين زمان از كردگار چشم تو ادراك غيب آموخته چشم هاى حاضران بر دوخته راز بگشا ، اى على مرتضى اى پس سوء القضا ، حُسن القضا يا تو وا گو آنچه عقلت يافته است يا بگويم آنچه بر من تافته است از تو بر من تافت ، چون دارى نهان مى فشانى نور ، چون مَه ، بى زبان از تو بر من تافت ، پنهان چون كنى بى زبان ، چون ماه ، پرتو مى زنى ليك اگر در گفت آيد قرصِ ماه شبْروان را زودتر آرد به راه چون تو بابى آن مدينه ى علم را چون شعاعى آفتاب حلم را باز باش _ اى باب _ بر جوياى باب تا رسد از تو قشور اندر لُباب باز باش _ اى باب رحمت _ تا ابد بارگاه ما «لهُ كفوا أحد» هر هوا و ذرّه اى خود منظرى است ناگشاده كى بُود ، آن جا درى است تا بنگشايد درى را ديده بان در درون هرگز نگنجد اين گمان چون گشاده شد درى ، حيران شود مرغ اميد و طمع ، پرّان شود پس بگفت آن نو مسلمانِ ولى از سر مستى و لذّت با على كه : بفرما يا امير المؤمنين تا بجنبد جان به تن در ، چون جنين باز گو ، اى بازِ پر افروخته با شَه و با ساعدش آموخته باز گو ، اى بازِ عنقا گير شاه اى سپاه اِشكَن به خود ، نى با سپاه امّت وحدى يكى و صد هزار باز گو ، اى بنده بازت را شكار در محلّ قهر ، اين رحمت ز چيست؟ اژدها را دست دادن ، راه كيست؟ گفت : من تيغ از پى حق مى زنم بنده حقّم ، نه مأمور تنم شير حقّم ، نيستم شير هوا فعل من بر دين من باشد گوا من چو تيغم وان زننده ى آفتاب «ما رميتَ إذ رميتَ» در حِراب رخت خود را من ز رَه برداشتم غير حق را من عدم انگاشتم من چو تيغم پُر گهرهاى وصال زنده گردانم نه كشته در قتال سايه ام من ، كدخدايم آفتاب حاجبم من ، نيستم او را حجاب خون نيوشد گوهر تيغ مرا باد از جا كى برد ميغ مرا؟ كَه نِيَم ، كوهم ز صبر و حلم و داد كوه را كى در رُبايد تندباد؟ آن كه از بادى رود از جا ، خسى است زان كه باد ناموافق ، خود بسى است باد خشم و باد شهوت ، باد آز بُرد او را كه نبود اهل نياز باد كبر و باد عُجب و باد حلم بُرد او را كه نبود از اهل علم كوهم و هستىّ من بنياد اوست ور شوم چون كاه ، بادم باد اوست جز به ياد او نجنبد ميل من نيست جز عشق اَحَد ، سرخيل من خشم ، بر شاهان شه و ما را غلام خشم را من بسته ام زير لگام تيغ حلمم گردن خشمم زده است خشم حق بر من چون رحمت آمده است غرق نورم ، گر چه سقفم شد خراب روضه گشتم ، گرچه هستم بوتراب چون در آمد علّتى اندر غزا تيغ را ديدم نهان كردن سزا تا «أحبّ للّه » آيد نام من تا كه «أبغض للّه » آيد كام من تا كه «أعطى للّه » آيد جود من تا كه «أمسك للّه » آيد بود من بخل من للّه ، عطا للّه و بس جمله للّه ام ، نِيَم من آنِ كس و آنچه للّه مى كنم ، تقليد نيست نيست تخييل و گمان ، جز ديدنى است ز اجتهاد و از تحرّى رَسته ام آستين بر دامن حق بسته ام گر همى پرّم ، همى بينم مَطار ور همى گردم ، همى بينم مدار ور كشم بارى ، بدانم تا كجا ماهم و خورشيد ، پيشم پيشوا بيش از اين با خلق گفتن ، روى نيست بحر را گنجايى اندر جوى نيست . (4)

.


1- .جمال الدين ابو محمّد الياس بن يوسف بن زكى بن مؤيّد ، معروف به حكيم نظامى گنجوى ، در حدود سال 530 ق ، از مادرى كُرد نژاد در گنجه به دنيا آمد . وى هيچ سفرى انجام نداد . او از استادان مسلّم شعر و زبان فارسى است و از او ديوان قصايد و غزليات و مثنوى هاى مخزن الأسرار ، خسرو و شيرين و ليلى و مجنون به جاى مانده است . در سال وفات وى اختلاف است و به احتمال بسيار زياد در سال 614 ق ، درگذشته است .
2- .ديوان قصايد و غزليات ، نظامى گنجوى : ص 349 ، به كوشش سعيد نفيسى .
3- .جلال الدين محمّد بن بهاء الدين محمّد ، مشهور به مولانا و مولوى ، در سال 604 ق ، در بلخ به دنيا آمد . وى همراه پدرش به درخواست سلطان علاء الدين كيقباد به قونيه رفت و در سال 642 ق ، با شمس الدين محمّد تبريزى آشنا شد و شيفته وى گشت . پس از مفقود شدن شمس در سال 645 ق ، وى پريشان خاطر شد و آثارى عرفانى از خود به جاى گذاشت . مولانا در سال 672 ق ، درگذشت . آثار وى عبارت اند از : مثنوى معنوى (در شش دفتر) ، ديوان شمس ، فيه ما فيه ، مجالس سبعه و مكاتيب .
4- .مثنوى معنوى (نسخه نيكلسون ، نشر پوريا ، 1373 ش ، اوّل) : ج3 ، دفتر ششم ، ص535 .

ص: 310

. .

ص: 311

. .

ص: 312

. .

ص: 313

10 / 36 بابا افضل كاشانى
10 / 37 سعدى شيرازى

10 / 36بابا افضل كاشانى (1)13 . بابا افضل كاشانى در شأن مولا مى گويد : افضل! چو زِ علم و فضل،آگاه ، على است در مسند عرفان ازل ، شاه ، على است از بعد نبى ، امام خلقِ دو جهان باللّه على است ، ثمّ باللّه ، على است . (2)

10 / 37سعدى شيرازى (3)14 . شيخ اجل سعدى شيرازى مى گويد : كس را چه زور و زَهره كه وصف على كند؟ جبّار در مناقب او گفت : «هل أتى» زور آزماى قلعه خيبر كه بند او در يكدگر شكست به بازوى «لا فتى» مردى كه در مَصاف، زِرِه، پيش بسته بود تا پيش دشمنان نكند پشت بر غزا شير خدا و صَفدر ميدان و بحر جود جانبخش در نماز و جهان سوز در وغا ديباچه مروّت و ديوان معرفت لشكركش فتوّت و سردار اتقيا فردا كه هر كسى به شفيعى زنند دست ماييم و دست و دامن معصوم مرتضى. (4)

.


1- .افضل الدين محمّد بن حسين مَرَقى كاشانى ، معروف به بابا افضل ، از حكيمان و اديبان قرن هفتم و اهل مَرَق از توابع كاشان است. وى تأليفات بسيار دارد كه از جمله آنهاست: جاودان نامه ، ترجمه رساله نفس ارسطو ، المفيد للمستفيد ، ره انجام نامه ، انشاء نامه ، رساله عرض ، و رساله در منطق . وى در سال 664 ق ، درگذشت .
2- .ديوان بابا افضل (تصحيح : مصطفى فيضى و ديگران ، كتابفروشى زوّار ، 1363 ش، اوّل) : ص 17 .
3- .مشرف الدين مصلح بن عبد اللّه سعدى شيرازى ، در حدود 616 ق ، در شيراز متولّد شد . وى سى تا چهل سال از عمر خود را در سفر گذراند و پس از آرامشى كه در شيراز برقرار شد ، به آن جا برگشت و به تصنيف آثار خود پرداخت. او در اشعار خود ، اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگى و پسرش سعد بن ابو بكر را مدح كرد و تخلّص خود را از وى گرفت. آثار سعدى عبارت اند از : بوستان ، گلستان ، قصايد و ملمّعات ، رباعيات و ترجيعات كه در كلّيات سعدى گردآورى و چاپ شده است .
4- .كليات سعدى (تصحيح : محمّد على فروغى ، كتابفروشى علمى ، بى تا) : ص 429 _ 430 .

ص: 314

قرن هشتم

10 / 38 شاه نعمة اللّه ولى

قرن هشتم10 / 38شاه نعمة اللّه ولى (1)15 . شاه نعمة اللّه ، شاعر عارف ، مى گويد : آن اميرالمؤمنين ، يعنى على وان امام المتّقين ، يعنى على آفتاب آسمان «لا فتى» نور ربّ العالمين ، يعنى على شاه مردان ، پادشاه مُلك دين سرور خُلد برين ، يعنى على نام او روح القدس از بهر نام مى نويسد بر جبين ، يعنى على گر امامى بايدت معصوم و پاك مى طلب شاهى چنين ، يعنى على گر محمّد هست ختم انبيا گشته بر خاتم نگين ، يعنى على ساقى كوثر ، امام اِنس و جان مصطفى را جانشين ، يعنى على فتح و نصرت داشت در روز غزا بر يسار و بر يمين ، يعنى على پيشوايى گر گزينى ، اى عزيز! اين چنين شاهى گزين ، يعنى على مخزن الأسرار اسماى اله نفْس خيرالمرسلين ، يعنى على بود با سرّ نبوت روز و شب رازدار و هم قرين ، يعنى على دين و دنيا رونقى دارد كه هست كارساز آن و اين ، يعنى على اين نصيحت بشنو از من ، ياد دار دائما مى گو همين ، يعنى على ناز دارد بر جميع اوليا آن ولىّ نازنين ، يعنى على صورتش در «طا»و«ها» مى جو كه هست معنى اش در «يا»و«سين»،يعنى على دست بُرده از يدِ بيضا به روز معجزه در آستين ، يعنى على معنى علم لدنّى بى خلاف عالِم لوح مبين ، يعنى على در ولايت ، اوّلينِ اوليا در خلافت ، آخرين ، يعنى على «نعمة اللّه » خوشه چين خرمنش دلنواز خوشه چين ، يعنى على . (2)

.


1- .مير نور الدين نعمة اللّه بن مير عبد اللّه ، از مشايخ بزرگ صوفيّه است كه در سال 731 ق ، در حلب ، متولّد شد . او در 24 سالگى به زيارت مكّه رفت و هفت سال در آن جا اقامت ورزيد . وى بخشى از عمرش را در سمرقند ، هرات و يزد گذراند و سرانجام در ماهان ، مقيم گشت و همان جا درگذشت. اشعارش اغلب در وحدت وجود است و حدود چهارده هزار بيت از وى باقى مانده است . وى در سال 834 ق ، درگذشت .
2- .ديوان شاه نعمة اللّه ولى (به سعى : جواد نوربخش ، تهران : انتشارت خانقاه نعمة اللهى ، 1361 ش) : ص 762 .

ص: 315

. .

ص: 316

10 / 39 ابن يمين فَرْيومدى

10 / 39ابن يمين فَرْيومدى (1)16 . ابن يمين مى گويد: مقتداى اهل عالم چون گذشت از مصطفى ابن عمّ مصطفى را دان علىّ مرتضى آن على اسم و مسمّا كز عُلوّ مرتبت اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما آن كه از مغرب به مشرق كرد رجعت آفتاب تا نماز بى نياز او نيفتد در قضا وان كه مى زيبد كه روح اللّه زبهرِ افتخار نوبت صيتش زند فوقَ السماوات العُلا اوست مولانا به فرمانى كه از حق ، ناطق است چون توان منكر شدن در شأن او «مَنْ كُنْت» را؟ بر جهان ، جاهش سرادُق مى كشد خورشيدوار وز تواضع ، او به زير سايبانى از عبا خسرو سيّاره بر شير فلك بوده سوار چون به دُلدُل برنشستى مرتضى روز دَغا جز به قوّت هاى روحانى كجا ممكن شدى در ز خيبر كَندن و برهم دريدن اژدها؟ زان كرامت ها كه ايزد كرد و خواهد كرد نيز با على اكنون بشارت مى رساند «هل أتى» بهرِ اثبات امامت گر بُود قاضىّ عدل علم و جود و عفّت و مرديش بس باشد گُوا گر نكردى در نبوّت را نبى اللّه مُهر مُرسَلى بودى على افضل ز كلّ انبيا آن كه در حين صَلات از مال خود دادى زكات جز على را كس نمى دانم به نصّ «إنّما» آنچه او را از فضايل هست از اقرانش مجوى جهل باشد جُستن انسانيت از مردم گيا كى رسيدش ار نبودى افضليت وصف او از «سَلونى» دَم زدن در بارگاه مصطفى؟ رهنمايى جوى از وى كاو شناسد راه را چون نبُرد اين ره كسى هرگز به سر بى رهنما ترك افضل بهرِ مفضول از فضول نفْس دان در طريق حق مكن جز نور عصمت ، پيشوا وان ندانم هيچ كس را از نبى چون بگذرى جز علىّ مرتضى را پادشاه اوليا در وِلاى او نمايم پايدارى همچو قطب ور بگرداند فلك بر سر به خونم آسيا من كه باشم كِش ثنا گويم، ولى مقصودم آنك از شمار بندگان داند مرا روز جزا كردگارا ! مجرمم ، امّا تو آگاهى كه من بنده اويم . چه باشد گر به او بخشى مرا ؟ (2)

.


1- .امير محمود بن امير يمين الدوله ظفرايى ، از شاعران قرن هشتم هجرى است كه در سال 685 ق ، در فريومد خراسان ، متولّد شد . پدرش شاعر بود و از طرف سلطان ابو سعيد بهادر ، مستوفى خراسان بود. ابن يمين با علاء الدين محمّد به گرگان رفت . سپس به خراسان و هرات ، سفر كرد و به مدح امراى سربداران و آل كرت پرداخت. ديوان شعر او در زمان اسارتش در جنگ زواره به غارت رفت و وى دوباره آن را گِرد آورد . وى مذهب شيعه داشت و از ذوق عرفانى برخوردار بود . مجموعه اشعارش به پانزده هزار بيت مى رسد .
2- .ديوان ابن يمين فريومدى (تصحيح : باستانى راد ، تهران : انتشارات سنايى) : ص 10 _ 12 .

ص: 317

. .

ص: 318

قرن نهم

10 / 40 عبد الرحمان جامى

قرن نهم10 / 40عبد الرحمان جامى (1)17 . جامى مى گويد : قَد بَدا مشهدُ مولاىَ أنيخوا جَمَلى (2) كه مشاهد شد از آن مشهدم انوار جلى رويش آن مظهر صافى است كه بر صورت اهل آشكار است در او عكس جمال ازلى چشمم از پرتو رويش به خدا بينا شد جاى آن دارد اگر كور شود معتزلى زنده عشق نَمُرده است و نميرد هرگز لا يزالى بُود اين زندگى و لم يَزَلى در جهان نيست متاعى كه ندارد بَدَلى خاصه عشق بود منقبت بى بَدَلى دعوى عشق و تولّا مكن ، اى سيرت تو بغض ارباب دل از بى خِردى و دَغَلى مُشك بر جامه زدن ، سود ندارد چندان چون تو در جامه گرفتار به كُند بغلى چون تو را چاشنى شهد محبّت نرسيد از شهِ نحل ، چه حاصل ز لباس عسلى جامى از قافله سالار ره عشق تو را گر بپرسند كه آن كيست ، على گوى ، على . (3)

.


1- .نور الدين عبد الرحمان جامى ، از شاعران معروف قرن نهم است . پدرش نظام الدين دشتى ، منسوب به محلّه دشت اصفهان است كه به ولايت جام مسافرت كرد . عبد الرحمان در جام ، متولّد شد و جامى لقب گرفت . وى به مكّه سفر كرد و در بازگشت ، به دمشق ، تبريز و در سال 787 ق ، به هرات رسيد . وى آثار بسيارى دارد كه از جمله آنهاست : ديوان جامى ، هفت اورنگ ، نقد النصوص ، نفحات الأنس ، لوايح ، لوامع ، شواهد النبوة ، بهارستان ، مناسك حج ، رساله تهليليه در علم دين ، تحقيق مذهب صوفيان ، رساله موسيقى ، رساله علم قوافى ، تجنيس الخط ، منشآت ، معمّيات ، الفوائد الضيائيه و تاريخ صوفيان . جامى در سال 897 ق ، درگذشت .
2- .مزار مولايم نمايان شد . شتر مرا رها كنيد .
3- .ديوان جامى ، ويراسته هاشم رضى ، انتشارات پيروز .

ص: 319

. .

ص: 320

10 / 41 آذرى طوسى

10 / 41آذرى طوسى (1)18 . آذرى طوسى مى سرايد: مقتداى خلق ، بعد از انبيا پيداست كيست سرور مردان و شاه اوليا پيداست كيست صاحب تيغ و لوا و ناصر اسلام و دين خويش و پيوند و وصىّ مصطفى پيداست كيست ور به تشريف از كلام اللّه مى آرى دليل حُلّه پوش «هل أتى» و «إنّما» پيداست كيست رهروان راه جنّت را از اين رحلت سرا كاروان سالار اقليمِ بقا پيداست كيست ور ز تمكين و سخا و جود مى گويى سخن كوه حلم و موج درياى عطا پيداست كيست ور ز قرب حضرت و علم قَدَر رانى سخن وارث گنجينه سرّ قضا پيداست كيست صاحب «لا سيف» بر ارباب دين ، پوشيده نيست قابل تشريف قول «لا فتى» پيداست كيست در حرم همچون خليل اللّه گشته بت شكن آن كه بر دوش نبى بنهاد پا پيداست كيست در مقامى كانبيا و خلق ، درمانده به خود روز محشر ، شافع جرم و خطا پيداست كيست آن كه بعد از مصطفى كرد او خلاف اهل بيت دشمن ذريّه خير النسا پيداست كيست روبهان اند آن كه بهرِ جيفه حيلت كرده اند در ميان روبهان ، شير خدا پيداست كيست شرط اُمّت با نبى بُد عهد كردن را وفا بعد از او با اهل بيتش بى وفا پيداست كيست جمله اهل بيت در بندِ سراى ديگرند آرى اندر بند اين محنت سرا پيداست كيست من محبّ آل عمرانم خلافِ خارجى وندر اين دين صادقم ، قلب و دَغا پيداست كيست مؤمنان را غير از اين عالَم ، سراى ديگر است ز اهل عالم بسته اين تنگنا پيداست كيست كيست ممدوح تو گفتى؟ گر نمى دانى بدان آفتاب دين ، علىّ مرتضى پيداست كيست صد هزاران مرشد و هادى و پير و رهبر است زين همه هادى و رهبر ، پير ما پيداست كيست شهرياران اند اولاد و متابع چون رئيس در حريم شه ، رئيس و رهنما پيداست كيست گر رود اين جا بسى دعوى باطل ، باك نيست در شريعت ، قاضى روز جزا پيداست كيست يا امامان! ما شفاعت خواه عزّ و ذلّتيم حامى ما ، روز محشر ، جز شما پيداست كيست ديگران مثل سُهايند و شما بدر منير هر كجا بدر منير آيد ، سُها پيداست كيست . (2)

.


1- .شيخ فخر الدين ( / نور الدين) حمزه بن عبد الملك بيهقى طوسى ، معاصر اَلُغ بيگ تيمورى در سال 784 ق ، در بيهق به دنيا آمد . او چندين بار به هند و مكّه رفت و در سال 866 ق ، دارفانى را وداع گفت و مزارش در اسفراين است . آثار وى عبارت است از : عجائب الدنيا ، سعى الصفا ، طغراى همايون و جواهر الأسرار .
2- .مجالس المؤمنين : ج 2 ص 130_131 .

ص: 321

. .

ص: 322

قرن دهم

10 / 42 بابا فَغانى

قرن دهم10 / 42بابا فَغانى (1)19 . بابا فغانى ، شاعر دلسوخته ، مى گويد : تا جهانْ بحر و سخنْ گوهر و انسانْ صدف است گوهر بحر سخن ، مِدحت شاه نجف است والى ملك عرب ، سَرور اشراف قريش آن كه تشريف قدومش دو جهان را شرف است شمع جمع است چو در گوشه محراب دعاست آفتابى است فروزنده چو در پيش صف است نغمه مهر على از دل پُر درد شنو كاين نه صوتى است كه در زمزمه چنگ و دف است سامع مدح على باش ، نه افسانه غير صدف گوهر شهوار ، نه جاى خَزَف است . نقد عمرى كه نه در طاعت او صرف شود گر بود زندگى خضر ، سراسر تلف است هر كه گردن كشد از بندگى آل على فى المثل ، گر پسر نوح بُود ، ناخلف است اى سرافراز كه از گرمى روز عَرَصات خلق را سايه الطاف عميمت كَنَف است حاصل بحر ازل ، گوهر يك دانه اوست صورت انجم و اَشكال فلك ، جوش و كف است قرص خاور ، صدف گوهر اسرار على است روشن آن گوهر شهوار كه اينش صدف است علم او نور شناسايى خورشيد بقاست سرّ او آينه «لو كُشِف» و «مَن عَرَف» است نشود منبسط از بوى على گلشن او حَيَوانى كه دلش بسته آب و علف است گر خسى را به رياست بگزينند خسان نتوان در ره او رفت كه قول سَلَف است فارغ از موت و حياتم به تمنّاى على نى ز موتم حذر و نى ز حياتم شَعَف است شمع ايوان تو ايمن ز دم باد صباست ماه اقبال تو ايمن ز كسوف و كَلَف است ذكر تسبيح تو مقبول بُود وقت ركوع از كمان ، تير دعاى تو روان بر هدف است بر تو از احمد مختار ، صَلات است و سلام بر تو از مبدأ فيّاض ، درود و تُحَف است قصر اقبال تو جايى است كه از رفعت و قدر لمعه شمس و قمر ، پرتو نور غُرَف است سوز گفتار «فغانى» ، دل كوه آبله ساخت اين هنوز از جگر سوخته اش تاب و تَف است . (2)

.


1- .بابا فغانى شيرازى ، از شاعران قرن نهم و اوايل قرن دهم و معاصر صفويه است . او در شيراز ، متولّد شد . سپس به هرات رفت و در آن جا به خدمت جامى رسيد . وى از هرات به آذربايجان رفت . مدّتى در تبريز ، اقامت كرد و به دربار سلطان يعقوب آق قويونلو تقرّب جُست . پس از فوت سلطان به شيراز بازگشت و سپس به خراسان سفر كرد و عزلت گزيد . وى غزل هاى سوزناك و دردمندانه اى دارد . بابا فغانى در سال 925 ق ، درگذشت .
2- .ديوان بابا فغانى شيرازى : ص 12_14 .

ص: 323

. .

ص: 324

. .

ص: 325

10 / 43 ملّا حسين كاشفى
10 / 44 اهلى شيرازى

10 / 43ملّا حسين كاشفى (1)20 . ملّا حسين كاشفى مى گويد : دوستى على به حقّ خداى دست گيرد تو را به هر دو سراى بهرِ او گفته مصطفى به اله كاى خداوند ، «والِ مَن و الاه» بغض او موجب زيانكارى است سبب خوارى و نگونسارى است دشمنى وى افكنَد در چاه هم به برهانِ «عادِ مَن عاداه» مُحرمْ او بوده كعبه جان را مَحرمْ او گشته سرّ يزدان را كاتب نقش نامه تنزيل خازن گنج نامه تأويل هم نبى را وصى و هم داماد جان پيغمبر از جمالش شاد خوانده در دين و مُلك ، مختارش هم درِ علم و هم علمدارش . (2)

10 / 44اهلى شيرازى (3)21 . اهلى شيرازى چنين مى سرايد : صبح سعادت دَميد ، حق درِ دولت گشاد پرتو مهر على بر همه عالم فتاد ذات نبى و ولى ، هر دو به معنا يكى است «لَحمُكَ لحمى» بس است قاعده اتّحاد مِهر فرو برده بود سر به سجود غروب بهرِ نماز على ، آمد و باز ايستاد يا على ! آن كس كه نيست طالب مهرت چو روز از شب تاريك غم ، صبح اميدش مباد ! در حرم كعبه زاد ، شخص تو از روى قدر ز آدم و خاتم كسى مثل تو هرگز نزاد گوهر خير النسا داد به دستت رسول در دو جهان اين شرف ، جز تو كه را دست داد؟ تا تو ز بام حرم ، بت فكنى بر زمين عرش حقت زير پاى ، دوش چو كرسى نهاد راست روان همچو سرو با تو به جنّت روند هيزم دوزخ بُود هر كه بُود كج نهاد در ره حق رهنما نور صلاحت بُود ورنه نيابد فلك ، راه صلاح از فساد هر كه نه بر ياد تو آه سحر مى كشد مى دهد افسرده دل ، خرمن طاعت به باد آن كه به طاعات شب ، بى خبر از مهرِ توست چون سگ شب زنده دار ، خواب كند بامداد مُلك ازل تا ابد ، وقف نبىّ و ولى است غصب كند ، هر كه هست ، گر كه ثمود است و عاد وارث نقد نبى گشت ده و دو امام يافت خلف از خلف ، رسم و طريق رشاد نقد امامت چنين دست به دست آمده است دست مبادش كسى كو به تغلّب ستاد هر كه به اثنا عشر خود به امامت فزود سبعِ مَثانى چرا هم نكند مستزاد؟ دولت اين خاندان تا به ابد باقى است طنطنه جم شكست ، كوكبه كيقباد جانب «اهلى» فكن گوشه چشمى كه او با همه اندوه دل ، هست به مهرِ تو شاد . (4)

.


1- .كمال الدين حسين واعظ كاشفى ، از فاضلان نامى اواخر دوره تيمورى است . او اهل سبزوار بود و در هرات به وعظ مى پرداخت . در كلام ، حديث ، تفسير و نثر فارسى هنرمند بود . از آثار معروف اوست : انوار سهيلى ، صحيفه شاهى ، مخزن الإنشاء ، لبّ لباب مثنوى مولوى ، روضة الشهدا ، تفسير مواهب علّيه ، اخلاق محسنى و اسرار قاسمى . وى در سال 910 ق ، درگذشت .
2- .روضة الشهداء (قم : نويد اسلام) : ص 193 ، 195_196 . چهار بيت نخست با اندكى اختلاف در رياض العلماء افندى ( ج 7 ص 77) نيز آمده است .
3- .محمّد اهلى شيرازى ، از شاعران قرن دهم و از معاصران شاه اسماعيل صفوى است . او در سال 858 ق ، به دنيا آمد . اشعارش شامل قصايد و غزليات است و در منقبت پيامبر اكرم ، شعر بسيار سروده است . از آثار وى است : سحر حلال ، شمع و پروانه و مجموعه رباعياتى به نام ساقى نامه . وى در سال 942 ق ، درگذشت .
4- .كليات اشعار مولانا اهلى شيرازى (به كوشش : حامد ربّانى ، تهران : انتشارات سنايى ، 1344ش ، اوّل) : ص 452_454 (نقل با تلخيص) .

ص: 326

. .

ص: 327

10 / 45 وحشى بافقى

10 / 45وحشى بافقى (1)22 . وحشى بافقى مى سرايد : نه هر دل ، كاشف اسرارِ «اسرا»ست نه هر كس ، محرم رازِ «فَأَوْحى» است نه هر عقلى كند اين راه را طى نه هر دانش به اين مقصد برَد پى نه هر كس در مقامِ «لى مع اللّه » به خلوت خانه وحدت برَد راه نه هر كو بر فراز منبر آيد «سَلونى» گفتن از وى درخور آيد سَلونى گفتن از ذاتى است از بر كه شهر علم احمد را بُود دَر چو گردد شه نهانى خلوت آراى نه هر كس را در آن خلوت بُود جاى چو صحبت با حبيب افتد نهانى نه هر كس راست راز هم زبانى چو راه گنج ، خاصان را نمايند نه بر هر كس كه آيد ، در گشايند چو احمد را تجلّى رهنمون شد نه هر كس را بُود روشن كه چون شد كس از يك نور بايد با محمّد كه روشن گرددش اسرار سرمد بُود نقش نبى نقش نگينش سُرايد «لو كُشِف» نطق يقينش جهان را طى كند چندى و چونى كلامش را طراز آيد «سَلونى» به تاجِ «إنّما» گردد سرافراز بدين افسر، شود از جمله ممتاز بر اورنگ خلافت ، جا دهندش كنند از «إنّما» رايت بلندش مَلَك بر خوان او باشد مگس ران بود چرخش به جاى سبزىِ خوان ولايش عروة الوثقى ، جهان را بدو نازِش زمين و آسمان را زپيشانيش نور وادىِ طور جبين و روى او ، نورٌ على نور دو انگشتش درِ خيبر چنان كَند كه پشت دست حيرت ، آسمان كَند سرانگشت ار سوى بالا فشاندى حصار آسمان را در نشاندى يقينِ او ز گرد ظنّ و شك پاك گمانش برتر از اوهام و ادراك دو لُمعه نوك تيغ او ز يك نور دو بينان را از او چشم دو بين كور شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت براى چشم شرك و شك ، دو انگشت سرِ تيغش به حفظ گنج اسلام دهانى اژدهايى لشكر آشام چو لاى نفى ، نوك ذوالفقارش به گيتى ، نفى كفر و شرك ، كارش سرِ شمشير او در صَفدرى داد ز لاى «لا فتى إلّا على» ياد كلامش نايب وحى الهى گواه اين سخن ، مَه تا به ماهى لغتْ فهمِ زبانِ هر سخن سنج طلسم آراى راز نقد هر گنج وجودش ز اوّلين دَم تا به آخر مبرّا از كباير وز صغاير تعالى اللّه ، زهى ذات مطهّر كه آمد نَفْس او نَفْس پيمبر دو نهر فيض از يك قُلزُم جود دو شاخ رحمت از يك اصل موجود بعَينه همچو يك نور دو ديده كه آن را چشم كوته بين ، دو ديده دويى در اسم ، امّا يك مسمّا دو بين ، عارى ز فكر آن معمّا بس اين شاهد كه بودند از دويى دور كه احمد خواند با خويشش ز يك نور گر اين يك نور بر رُخ پرده بستى جهان ، جاويد در ظلمت نشستى . (2)

.


1- .كمال الدين محمّد وحشى بافقى كرمانى ، از شاعران عهد صفوى است و سال تولّد وى معلوم نيست . او در جوانى به يزد و سپس به كاشان رفت و به تدريس پرداخت . وى سپس به يزد برگشت و تا آخر عمر در همان جا ماند . وى شاه طهماسب و نيز حاكم يزد و فرمانرواى كرمان را مدح كرده است . ديوان وى شامل قصيده ، قطعه ، تركيب بند ، ترجيع بند و رباعى است . وى چند مثنوى هم به نام هاى خُلد برين ، ناظر و منظور و فرهاد و شيرين دارد . وى در سال 991 ق ، درگذشت .
2- .ديوان وحشى بافقى (مقدمه : سعيد نفيسى ، حواشى : م .درويش ، 1342ش) : ص 498_500 .

ص: 328

. .

ص: 329

10 / 46 محتشم كاشانى

10 / 46محتشم كاشانى (1)23 . محتشم كاشانى مى گويد: حيدر صفدر كه در رزم از بُن شيرِ فلك جان بر آرد چون برآرد تيغ خونريز از نيام ساقى كوثر كه تا ساقى نگردد در بهشت انبيا را ز آب كوثر تَر نخواهد گشت كام فاتح خيبر كه گر بودى زمين را حلقه اى در زمان كَندى و افكندى در اين فيروزه فام قاتل عنتر كه بر يك ران چو مى گردد سوار مى فرستد خصم را سوى عدم در نيم گام خواجه قنبر كه هندوى كمينش ماه را خوانده چون كيوان ، غلام خويش و بدرش كرده نام داور محشر كه تا ذاتش نگردد ملتفت بر خلايق ، جنّت و دوزخ نيابد انقسام ابن عمّ مصطفى ، بحر السخا ، بدر الدُجى اصل و نسل بوالبشر ، خيرالبشر ، كهف الأنام از تقدّم در امور مؤمنان ، نِعم الأمير از تقدّس در صَلات قدسيان ، نِعمَ الإمام آن كه گر تغيير اوضاع جهان خواهد شود شرق مغرب ، غرب مشرق ، شام صبح و صبح ، شام وان كه گر جمع نقيضين آيد او را در ضمير آب و آتش را دهد با هم به يك دل التيام آب پيكانش گر آيد در دل عَظم رَميم از زمين خيزد كه : «سبحان الذى يُحيى العظام» پشت عصيان را به ديوار عطايش اعتماد دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام گز نبودى صيقل شمشير برق آيين وى مى گرفت آيينه اسلام را زنگ ظلام ور نكردى مهر ذاتش در طبايع ، انطباع نور ايمان را نبودى در ضماير ، ارتسام اى كه هر صبح از سلام ساكنان هفت چرخ بارگاهت مى شود از شش جهت ، دارالسلام گر نبودى راضى امرت ، به امر هيچ كس توسن گردنكش گردون نمى گرديد رام ور نكردى پايه عونت مدد افلاك را اين روانِ بى ستون ، ايمن نبودى ز انهدام آب دريا موج بر گردون زدى ، گر يافتى قطره اى از لُجّه قدر تو با وى انضمام بس كه دست انتقام از قوّت عدلت قوى است لاله رنگ از خون شاهان است چنگال حِمام از ائمّه ذات مرتاض تو ممتاز آمده آن چنان كز اَشهُرِ اِثنا عشر ، ماه صيام اى مقالت «مثلَ ما قال النبى خيرُ المقال» وى كلامت بعد قرآن مبين ، خيرُ الكلام من كجا و مِدحت معجزْ كلامى همچو تو خاصه با اين شعر بى پرگار و نظم بى نظام؟ سويت اين ابيات سست آورده و شرمنده ام زان كه معلوم است نزد جوهرى قدر رُخام ليك مى خواهم به يُمن مِدحتت پيدا شود در كلام «محتشم» ، اى شاه گردون ، احتشام روز احباب تو نورانى الى يوم الحساب روز اعداى تو ظلمانى الى يوم القيام. (2)

.


1- .شمس الشعرا محتشم كاشانى ، از شاعران معروف دوره صفوى و شاعر دربار شاه طهماسب است . تاريخ تولّد او معلوم نيست . وى نخست به غزلسرايى و مديحه گويى مى پرداخت ؛ ولى بعدا به سرودن اشعار مذهبى روى آورد . او معروف ترين مرثيه سراى ايران است و تركيب بند بسيار معروفى در رثاى شهيدان كربلا دارد . غزليات او به نام نقل عشّاق معروف است . وى در سال 996 ق ، درگذشت .
2- .ديوان محتشم كاشانى (به كوشش : مهر على گرگانى ، انتشارات كتابفروشى محمودى) : ص 141 .

ص: 330

. .

ص: 331

. .

ص: 332

قرن يازدهم

10 / 47 فيّاض لاهيجى

قرن يازدهم10 / 47فيّاض لاهيجى (1)24 . فيّاض لاهيجى مى گويد : سزاى امامت ، به صورت ، به معنا علىّ ولى ، آن كه شاه است و مولا جهان ، همچو چشم است و او همچو مردم جهان ، همچو لفظ است و او همچو معنا ولىّ ولايت ، وصىّ وصايت هَدىّ هدايت ، هم اعلى ، هم اَدنى بيا بر سر كوى جاه و جلالش ببين ريخته بر سر هم تجلّا ببينى اگر روضه پاك او را كم آيد به چشم تو خورشيد اعلا همه خادمانش عقول مجرّد همه چاكرانش نفوس معلّا چه بدبخت باشد كه در حشر گردد جدا از درِ او به جنّت تسلّا اگر قرب او با پيمبر نبودى نمى گشت واجب مودّت به «قربى» ترقّى بُود بى ولايش تنزّل تنزّل بود با ولايش ترقّى امامت ، كسى را سزا شد كه دارد تحلّى به فضل ، از رذايل تخلّى قوى بازو از خاطر اوست دانش گران مايه از صحبت اوست تقوا دل مرده از گفته اوست زنده چه باشد از اين بهتر اِحياى موتى؟ فداى ره او چه دانش ، چه بينش طُفيل در او ، چه دنيا ، چه عُقبا شهى كز شرف كرده اوصاف او را خداوند تنزيل ، صد جاى ، املا چه تدبير كردند ارباب عدوان كه قدرش كنند از جهان جمله اخفا وليكن ز مشت غبارى چه خيزد؟ نماند در آفاق ، خورشيد مخفى ز دَم هاى سرد حسودان بد گو نشد نور او در نقاب توارى بلى ! مشعل آفتاب درخشان ز باد نفس ، كى توان كرد اِطفا؟ بُود افضل خلق ، بعد از پيمبر جهات فضايل چو در اوست مطوى هم از علم وافر ، هم از حكم ظاهر هم آداب زهد و هم آيين تقوا هم از سَبق اسلام و قرب پيمبر چه از روى صورت ، چه از روى معنا شجاعت به حدّى كه تا روز محشر هم از بازوى اوست دين را تقوّى به او مستندْ پيشوايان امّت در انواع دانش ، در آداب فتوا به او جُسته نسبت ، چه قارى ، چه واعظ بدو كرده نازِش ، چه صرفى ، چه نحوى به تفسير آيات ، او بوده مرجع به تأويل تنزيل ، او بوده مأوا به تعليم علمش فنون تعلّم به ارشاد سرّش علوم لدنّى به هر واقعه عقل او بوده مرشد به هر مسئله علم او بوده مُفتى بُود جمع در وى شروط امامت به نصّ صريح كلام الهى امامت ز عصمت بَرَد استقامت به نص ، امر عصمت پذيرد تمامى نصوص طهارت بر او هست وارد براهين عصمت در او هست جارى احاديثِ بالغ به حدّ تواتر هم از روى لفظ و هم از روى معنا ز قرآن كنم اوّل اثبات مطلب دگر از احاديث ، اتمام دعوا «لِيُذهب» به شأن كه بود و «يُطهّر»؟ ز «يتلوه شاهد» به سوى كه ايما؟ به تنزيل شد «هل أتى» از چه مُنزل؟ نبى را ز «بَلِّغ» چرا كرد عُتبى؟ كه از «إنّما» بود مقصود ايزد؟ به سائل ، كه انگشترى كرد اِعطا؟ كه بود آن كه با او به فرمان ايزد نبى شد مُباهل به قوم نصارا؟ به ردّ برائت ، كه گرديد مأمور؟ به اعطاى رايت ، كه را كرد اِنها؟ كه را با نبى بود فضل اخوّت؟ كه را با اولوالعزم ، حدّ تساوى؟ به شأن كه جبريل شد «لا فتى» گو؟ پيمبر براى كه گفت : «أنت منّى»؟ به روز غدير از براى كه مى گفت به بالاى منبر ، نبىّ است اَوْلى؟ براى كه بود اين كه گرديد صادر حديثى كه نقل است در طير مَشْوى؟ چرا كرد امر سلام امامت چرا اجر تبليغ شد حُبّ قُربى؟ كسى كاين فضايلْ مر او راست ثابت كسى كاين دلايل در او هست مُجرى بُود در امامت ز هر غير ، سابق بُود در خلافت ز هر غير ، اَحرى يقين ، محض جهل است و عين شقاوت نمودن به او ديگرى را مساوى چه جا دارد اين كز ره علم گويد كسى اين كه غيرى از او هست اَوْلى مرا نيست باور كه از اهل دانش به دل كرده باشد كسى اين تجرّى مگر اين كه در نيل جاه و مراتب نمايد تقرّب به ارباب دنيا خدايا! تو دانى كه «فيّاض» مجرم ندارد بجز درگه شاه ، ملجا به وى بخشْ دانسته تقصير او را به وى بخشْ چندين گناهان عظمى ز من كم مكن نعمت مهر او را كه در هر دو عالم ، مرا اين بس اجرا . (2)

.


1- .عبدالرزاق فيّاض لاهيجى ، از شاگردان و نيز داماد صدر الدين شيرازى است . تاريخ تولّد وى معلوم نيست . كتاب گوهر مراد و نيز شرح فصوص الحكم ابن عربى ، هر دو به فارسى ، از اوست . بيش از چهار هزار بيت شعر از وى باقى مانده است . او در سال 1027 ق ، درگذشت .
2- .ديوان فيّاض لاهيجى (به كوشش : امير بانوى كريمى ، تهران : انتشارات دانشگاه تهران ، 1372ش) : ص 23 _ 26 .

ص: 333

. .

ص: 334

. .

ص: 335

. .

ص: 336

. .

ص: 337

. .

ص: 338

10 / 48 فيض كاشانى

10 / 48فيض كاشانى (1)25 . فيض كاشانى مى گويد : آمدم بر سرِ ثناى على اى دل و جان من فداى على مظهر كبرياى لاهوت است چون كنم وصف كبرياى على؟ نفْس پيغمبر است و سرّ خدا چه توان گفت در ثناى على؟ قدر او برتر است از كَونين كى ثنايى بُود سزاى على؟ جز خدا قدر او نمى داند به خداى من و خداى على در حق غير ، كى فرود آمد ز آسمان ، نصّ «إنَّما»ى على؟ از كجا شرح مى توانم كرد آنچه حق گفت در وفاى على؟ وه كه بيگانگان چه ها كردند چون نبودند آشناى على آن جماعت كه حقّ او بردند سعى كردند در جفاى على به خدا در جهان ، پس از احمد نشود هيچ كس به جاى على بعد از آن ، باقيان اهل البيت حُجَج حق و اوصياى على حسن مجتبى ، حسين شهيد آن دو فرزند دلگشاى على سيّد عابدين و باقرِ علم صادق و كاظم و رضاى على تقى و هادى و زكى ، مهدى دودمان بتول ، تاى على باد از ما درود بر ايشان تا بُود در جنان ، بقاى على هر دو عالم طفيل ايشان است هردو كَوْن آمد از براى على روز محشر ، حساب جن و بشر وا گذارد خدا براى على او قسيم بهشت و دوزخ ماست اين خبر آمد از خداى على من كى ام تا زنم از ايشان دم يا كه باشم سخنسراى على؟ گر بپرسند كيستى؟ گويم : ذرّه اى محو در هواى على يا نيم هيچ جز محبّت او پاى تا سر ، همه ولاى على لايق بندگى نيم او را جان پاكم به خاك پاى على يا الهى ! به روز حشرم ده جاى در سايه لواى على مهر او را شفيع من گردان بهره ور سازم از لقاى على حاليا ده به نقد توفيقم تا شوم تابع هداى على كارهاى مرا چنان گردان كه بُود جمله در رضاى على يافتم ره به سوى درگه تو از سخن هاى جانفزاى على ديده روشن شد از غبار رهش راه ديدم به توتياى على با من آن كرد ، كان سزاى وى است نيستم من ولى سزاى على من ندانم چه سان كنم شكرش هم تو از من بده جزاى على شكر آن كو رَهَم نمود به تو تو بيفزاى بر عُلاى على گنهم گر چه هست بى حد و حصر ليك هستم ز اولياى على نامه ام گر تهى است از حَسَنات دل پُر دارم از ولاى على مِهر او مى برد مرا به بهشت مى روم سوى حق به پاى على همچو سايه كه مى رود پىِ مِهر مى رود «فيض» در قفاى على . (2)

.


1- .محمّد بن شاه مرتضى قمى ، مشهور به «ملّا محسن فيض كاشانى» ، از فقيهان و حكيمان معروف عصر صفوى است. او در قم و سپس كاشان به تحصيل پرداخت . آن گاه به شيراز رفت و نزد سيّد ماجد بحرانى و ملّا صدرا تلمّذ كرد . وى تأليفات فراوانى دارد كه از جمله آنها مى توان : أصول المعارف ، كلمات مكنونه ، الصافى ، الوافى و المَحَجّة البيضاء ، را نام برد . بيش از شش تا هفت هزار بيت شعر از وى باقى مانده است . او سال هاى پايانى عمر خويش را در كاشان زيست و به سال 1091ق ، همان جا در گذشت .
2- .ديوان ملّا محمد محسن فيض كاشانى (تصحيح : مصطفى فيض كاشانى ، تهران : اُسوه ، 1371 ش) : ج 1 ص 423 .

ص: 339

. .

ص: 340

10 / 49 صائب تبريزى

10 / 49صائب تبريزى (1)26 . صائب تبريزى ، در وصف مولا چنين مى گويد : منّت ، خداى را كه به توفيق كردگار از ناف كعبه ، چشمه كوثر شد آشكار چون كاروان حاج ، خروشان و كف زنان آمد به خاكبوس نجف ، آب خوشگوار درياى رحمت ازلى ، جوش فيض زد شد نهر سلسبيل ، ز فردوسْ آشكار دشتى كه بود چون جگر تشنه حسين داغ بهار خُلد شد و رشك لاله زار صافى دلان كه بود تيمّم شعارشان سجّاده ها بر آب فكندند ، موج وار لب تشنگان خاك نجف ، تَر زبان شدند از چشمه سار شكر ، به توفيق كردگار هر پاره سنگ او گُهَرى آبدار شد هر خشكْ شاخ او شجرى گشت ميوه دار گرديد گُل گشاده جبين چون كفِ على برگ از نيام شاخ برآمد چو ذوالفقار هر شاخ پُر شكوفه در او جوى شير شد مژگان حور گشت در او هر زبانِ خار گُل بر هوا فكند كلاه نشاط را سنبل فشاند گَرد ، ز گيسوى مُشكبار لشكر كشِ بهار رسيد از رياض غيب از دوش نخل شد عَلَم سبز آشكار زين پيش اگر چه اهل نجف ، ز آب تلخ و شور بودند در شكنجه غم ، تلخْ روزگار آخر ز فيض ساقى كوثر ، تمام سال عيد غدير شد به مقيمان اين ديار اى كوثر مروّت ! هر چند با حسين سنگين دلى نمود فراتِ ستيزه كار از بهر پاك كردن راه گناه خويش امروز آمده است به مژگان اشكبار از دور ، در مقام ادب ، ايستاده است با جبهه پر از عَرَق شرم ، چون بهار چون رحمت تو شامل ذرّات عالم است اين جرم را به روى عرقناك او ميار رخصت بده كه از سرِ اخلاص تا به حشر بر گِرد روضه تو بگردد به اعتذار . (2)

.


1- .محمّد على بن ميرزا عبد الرحيم صائب تبريزى ، از شاعران بزرگ قرن يازدهم هجرى است . در سال 1016 ق ، در تبريز به دنيا آمد ؛ ولى در اصفهان تربيت يافت . در جوانى به مكّه و سپس به هندوستان رفت. چندى در كابل اقامت گزيد و بعدا به همراه ظفرخان به دربار شاه جهان رفت. سپس به دعوت پدرش به اصفهان برگشت و در دربار شاه عبّاس ، سِمت ملك الشعرايى يافت. او استاد غزل در سبك هندى است . وى به سال 1080ق ، درگذشت .
2- .ديوان صائب تبريزى (به كوشش : محمّد قهرمان ، تهران : شركت انتشارات علمى و فرهنگى ، 1370 ش ، اوّل) : ج 6 ص 3543 _ 3545 (نقل با تلخيص) .

ص: 341

. .

ص: 342

قرن دوازدهم

10 / 50 حَزين لاهيجى

قرن دوازدهم10 / 50حَزين لاهيجى (1)27 . حزين لاهيجى مى گويد : ديشب صبا نهفته به گوش دلم دميد كاى خامه ات ز نافه مشكين ، گِرِه گشا طبع سخنور تو بهار شكفتگى است چون غنچه سر به جَيب فرو برده اى ، چرا؟ سر كن ره ستايش شاهنشهى كه هست نعلين پاى زائر او تاج عرش سا نَفْس نبى ، علىّ ولى ، حجّت جلى صاحبْ لواى هر دو سرا ، شاه اوليا جانم ز هوش رفت از اين خوش ادا سروش بيگانه ساخت از خودم اين حرف آشنا زد جوشِ آب و رنگ ، بهار طراوتم شد شاخ خشكِ خامه من گُلبُن ثنا كاى آستان قصر جلال تو عرش سا وى مِهر و مَه به راه تو كم تر ز نقش پا تبليغ «بَلِّغ» است ز شأن تو آيتى توقيع كبرياى تو تنزيل «هل أتى» بُرد از زمانه نور وجود تو تيرگى اى نيّر ظهور تو در حدّ اِستوا ميدان دين نداشته مردى به غير تو ثابت شد اين قضيّه به برهان «لا فتى» دريا ، گداى دست گُهربارت از كَرَم پيش كف تو ، ابر ، عرق ريزد از حيا غير از تو كيست آن كه تواند گذاشتن بر دوش سرور دو سرا ، پاى عرش سا اى نور ديده را به غبار تو التجا خاك درت به كعبه دل ها دهد صفا توفيق شد رفيق كه چندى به كام دل سودم جبين به خاك تو ، يا سيّد الورا پرواى آفتابِ قيامت نمى كنم در سايه لواى تو ، يا صاحب اللوا شرح مَحامدت كه از آن ، قاصر است عقل كِلك زبان بُريده من چون كند ادا؟ شاها! تويى كه از كرامت تو ، خاطر «حزين» دارد ز خوش دلى به رُخ صبح ، خنده ها هر صبحدم به صيقل مِهر تو آسمان آيينه ضمير مرا مى دهد جلا كامى كه هست از تو طلب مى كند دلم چون ذات توست واسطه رحمت خدا ديگر اميد آن كه دهى سرفرازى ام گردد سرم ز سجده به خاك تو عرش سا ختم سخن نما به دعايى ز روى صدق اكنون كه هست صبح اجابت ، جبين گشا تا هست مست شور تو سرهاى سرخوشان تا هست گرم عشق تو دل هاى آشنا از جوش ذكر و غُلغل زوّار روضه ات پيوسته باد گنبد افلاك ، پر صدا ! بيگانه نيست در نظر رهروان عشق گر نام اين قصيده نهم «مَنهج الولا» . (2)

.


1- .شيخ محمّد على بن محمّد بن ابى طالب حزين لاهيجى ، در سال 1103 ق ، در اصفهانْ متولّد شد . اجداد وى از لاهيجان بودند. وى منطق ، فقه و حديث را نزد پدرش خواند و هيئت، طب و هندسه را در محضر فضلاى اصفهان آموخت . او در پى هجوم افغان ها بر اصفهان ، خانواده اش را از دست داد و خود در سال 1135 ق ، از اصفهان گريخت و پس از مدتى سرگردانى به سفر مكّه رفت ، از شهرهاى نواحى يمن ، بغداد ، كرمانشاه ، كردستان ، آذربايجان و تهران ، ديدن كرد و سپس به اصفهان برگشت . وى در سال 1146 ق ، به هندوستان رفت و تا آخر عمر ، همان جا ماند و در شهر بَنارِس ، دفن شد. آثار مشهور وى : تذكره حزين ، تاريخ حزين و كليّات حزين است .
2- .ديوان حزين لاهيجى (تصحيح : بيژن ترقّى ، تهران : كتابفروشى خيام ، 1350 ش) : ص 130 .

ص: 343

. .

ص: 344

. .

ص: 345

10 / 51 هاتف اصفهانى

10 / 51هاتف اصفهانى (1)28 . هاتف اصفهانى مى گويد : همايون روزِ نوروز است امروز و به فيروزى بر اورنگ خلافت كرده شاه «لا فتى» مأوا شهنشاه غضنفر فر ، پلنگ آويز اژدر در اميرالمؤمنين حيدر ، علىّ عالىِ اعلا به رُتبت ، ساقى كوثر ، به مردى ، فاتح خيبر به نسبت ، صِهر پيغمبر ، ولىّ والىِ والا ولىّ حضرت عزّت ، قسيم دوزخ و جنّت قوام مذهب و ملّت ، نظامُ الدينِ و الدنيا از آنش عقل در گوهر شمارد جفتِ پيغمبر كه بى چون است و بى انباز ، آن يكتاى بى همتا كنى چون عزم رزم خصم ، جبريل امين در دَم كشد پيش رهت رخشى زمين پوى و فلك پيما سِرافيلت روان از راست ، ميكالت دوان از چپ ملائك «لا فتى» خوانان ، بَرَندت تا صف هَيجا به دستى تيغ چون آب و به دستى رُمح چون آتش برانگيزى تكاور دُلدُلِ هامون نورد از جا عيان در آتش رُمح تو ثعبان هاى برق افشان نهان از آب شمشير تو درياهاى توفان زا ز افعال و صفات و ذاتت آگه نيستم ؛ ليكن تويى دانم امامِ خلق ، بعد از مصطفى ، حقّا من و انديشه مدح تو؟ باد از اين هوس شرمم! چه سان پرّد مگس ، جايى كه ريزد بال و پرْ عنقا؟ به اَدنى پايه مهر و ثنايت كى رسد ، گرچه به رتبت بگذرد نثر از ثريّا ، شعر از شِعرا؟ چه خيزد از من و از مدح من ، اى خالق گيتى به مدح تو فراز عرش و كرسى از ازلْ گويا؟ كلام اللّه ، مديح توست و جبريل امين ، مادح پيمبر ، راوى و مدّاح ذاتت خالق يكتا بُود مقصود من زين يك دو بيت ، اظهار اين مطلب كه داند دوست با دشمن ، چه در دنيا چه در عقبا تو و اولاد اَمجاد كِرام توست «هاتف» را امام و پيشوا و مقتدا و شافع و مولا . (2)

.


1- .مير احمد هاتف اصفهانى ، از شاعران معروف قرن دوازدهم است. اصل خاندان وى از تبريز است ؛ ولى وى به اصفهان ، مهاجرت كرد و آن جا مقيم شد . او در اصفهان به تحصيل حكمت ، طب و رياضى پرداخت و در ادب فارسى و عربى استاد بود. وى ترجيع بندهاى عاشقانه و عارفانه مشهورى دارد . وى در سال 1198 ق ، در اصفهان درگذشت .
2- .ديوان هاتف اصفهانى (تصحيح : وحيد دستگردى ، تهران : كتابفروشى فروغى ، 1349 ش ، ششم) : ص32 _ 37 .

ص: 346

. .

ص: 347

10 / 52 آذر بيگدلى

10 / 52آذر بيگدلى (1)29 . آذر بيگدلى مى گويد : شنيدم به فرمانِ حىّ قدير على را پيمبر به روز غدير به بالاى سر برد و با خلق گفت كه تا چند از اين راز بايد نهفت؟! از آنان كه دارندم آيين و كيش شمارد مرا هر كه مولاى خويش پس از من بداند كه مولا على است زِ هر كس به مولايى اولى على است بُود بس صحيحْ اين خبر پيش من تو گفتى كه بودم در آن انجمن . (2)

.


1- .لطفعلى بيگ آذر بيگدلى ، از شاعران قرن دوازدهم هجرى ، در اصفهان متولّد شد و در فتنه افغان ها به قم مهاجرت كرد و چهارده سال در آن جا اقامت گزيد . پس از كسب تحصيلات به شيراز و مكّه رفت و در بازگشت ، به خراسان رفت و به همراه قشون نادر ، راهى مازندران شد و سپس به اصفهان برگشت . وى فنون شعر را نزد سيّد على مشتاق اصفهانى آموخت . از آثار وى : يوسف و زليخا و تذكره آتشكده است . وى در سال 1195 ق ، درگذشت .
2- .ديوان لطفعلى بيگ آذر بيگدلى (تصحيح : سيّد حسن سادات ناصرى و غلامحسين بيگدلى ، تهران: سازمان انتشارات جاويدان ، 1366 ش ، اوّل) : ص 414_416 .

ص: 348

10 / 53 فقير دِهلَوى

10 / 53فقير دِهلَوى (1)30 . فقير دهلوى مى گويد : آن وارث مُلك لا يزالى شاهنشه دين ، علىّ عالى آن گوهر مخزن ولايت وان نيّرِ مطلع هدايت آن عاشق طلعت پيمبر وان معنى صورت پيمبر آن مُجمل شرع از او مفصّل وان دين خدا به او مكمَّل آن پرده گشاى عالمِ غيب سر بر زده با نبى ز يك جَيب حق ، نفسِ رسولْ خوانده او را بر مسند دين نشانده او را بر كَنده بناى كفر از جا افكنده اساس بدعت از پا هر كس كه ز حضرتش نظر يافت اسرار نهفته جمله دريافت بى او نتوان به حق رسيدن بيجاست به هر طرف دويدن او شهر رسول را در آمد در شهر ، ز در توان در آمد اى جان به فداى خاك پايت ! دست من و دامن ولايت! ازلطف ، نظر به حال من كن رحمى به شكسته بال من كن در تيره مغاكِ هند ، خوارم افتاده ز اوج اعتبارم بال و پرى از محبّتم دِه پرواز بر اوج قربتم ده ازسرّ ولايتم كن آگاه در كُنْهِ حقيقتم بده راه زيبد به گدايى تو نازم از خلق زمانه بى نيازم جز كوى تو اَم مباد مَلجا جز خاك درت مباد مأوا با خاك درت نياز دارم زان رو به سپهر ، ناز دارم بادا كه بر آل تو ز يزدان صد رحمت و صد درود و رضوان! درد تو نصيب جان من باد ! عشق تو طبيب جان من باد ! (2)

.


1- .مير شمس الدين عبّاس دِهْلَوى ، در سال 1115 ق ، ديده به جهان گشود . او در فقه ، حديث و كلام ، صاحب دانش بود و در عروض و قافيه ، تأليفاتى دارد و ديوانش شامل هفت هزار بيت است . وى در سال 1183 ق ، درگذشت .
2- .مثنوى واله _ سلطان (انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1354 ش) : ص 11 _ 16 (با تلخيص) .

ص: 349

قرن سيزدهم

10 / 54 شيخ الرئيس قاجار

قرن سيزدهم10 / 54شيخ الرئيس قاجار (1)31 . شيخ الرئيس قاجار مى گويد : اى دلبر فرّخ رُخِ فرخنده شمايل وى دولت حُسن آمده بر روى تو مايل خالِ تو نشان تو و گيسوت حمايل ديوانه دل ما و به دوش تو سلاسل آن سلسله را چون دل ما در خور و قابل بر گردن يك سلسله منّت بنه اى يار زان خَمر قديمى كه نه هم عصر عصير است زان مى كه يكى از اثرش جرم اثير است زان مى كه از او نشئه انسان كبير است زان مى كه گسارنده او حىّ قدير است زان باده كه خُم خانه او خُمّ غدير است اى ساقى قدسى ، ز كَرَم ، ساغر سرشار حق گفت به پيغمبر ، خوش دار وفا را در عالم ذرّات كه خوانديم شما را گفتيم «اَلَست»ى و شنيديم «بلى» را يك عالم ذرّ دگر امروز بيارا با خلق بيا تازه كن آن عهد خدا را اى سيّد كل ، فخر رُسُل ، احمد مختار همچون زكريّا ز تكلّم ، چه كنى صوم؟ بى رمز «بما أنزل» تبليغ كن اين قوم بيدارِ على باش و برانگيز تو از نوم اين قوم گران خواب و مپرهيز تو از لَوم اعلان وصايت كن وفرماى كه «اليوم أكملتُ لكم دينَكم» اى زمره انصار اورنگ حجازى خواست ، سلطان حجازى چون صورت رحمان ديد كرسىّ مَجازى . از عرش ، فرا شد سرِ منبر ز فرازى بر خواند يكى خطبه تازى به درازى كوته نظران را گفت : تا چند مَجازى حق خواست حقيقت شود امروز پديدار آن گاه على را ز كَرَم ، گشت طلب خواه بگزيد چو از مِهر ، على جا به برِ شاه اين نكته عيان شد كه نبى مِهر و ولى ماه بگرفت چو پيغمبر ، بازوى يد اللّه برداشت على را به مقام «و رفعناه» آن سان كه به رفعت بشد از حيطه پندار فرمود نبى كاين حكم ، از عالم بالاست امروز ، چو در رتبه على از همه اعلى است در مُلك ولايت ، ولى و والى والاست هر گونه تصرّف كند ، او از همه اولى است بايست بداند كه على سيّد ومولاست آن كس كه مرا مولا مى داند وسالار اى خواجه! مرا هر چند شاعر نتوان گفت چونان كه پيمبر را ساحر نتوان گفت با آن كه بسى نكته به ظاهر نتوان گفت راز دل فاتر به دفاتر نتوان گفت لكن به چنين خاطر قادر نتوان گفت دم در كش و يكباره مَيا از درِ گفتار . (2)

.


1- .ابو الحسن ميرزا قاجار ، متخلّص به «حيرت» و مشهور به «شيخ الرئيس» ، فرزند محمّد تقى ميرزا و نواده فتحعلى شاه قاجار ، در سال 1264 ق ، در تبريز به دنيا آمد. وى سال ها به كسب علم پرداخت و در شمار خُطَباى دينى و دانشمندان زمان خود درآمد . او از جمله آزاديخواهانى بود كه در جريان به توپْ بسته شدنِ مجلس ، در «باغ شاه» محبوس گرديد. وى در سال 1336 ق ، درگذشت .
2- .منتخب النفيس ، شيخ الرئيس (تهران : كتابفروشى محمودى ، 1312 ق) : ص 63_66 .

ص: 350

. .

ص: 351

. .

ص: 352

10 / 55 وصال شيرازى

10 / 55وصال شيرازى (1)32 . وصال شيرازى ، در ضمن قصيده اى ، در وصف على عليه السلام مى سرايد : اى بُرده آسمان ز تو رفعت به التماس وز سايه تو خجسته لباسى به التباس از شمسه تو شمس ضيا كرده اكتساب وز شرفه تو ماه شرف كرده اقتباس بر گوش فرقدين كند پايه ات سخن بر دوش نيّرَين دهد سايه ات لباس وهم از تو بر شدن نتواند به پاى جهد ز آن رفعت تو را به فلك مى كند قياس چون آهويى كه بگذرد از مرغزار شير خور بگذرد به بام تو با وهم و با هراس گر مرغزار شيرت خوانم ، شگفت نيست كاندر تو خفته شير خدا ، پيشواى ناس داماد مصطفى و ولىّ خدا ، على كاسلام شد ز نصرت تيغش قوى اساس شاهى كه عاجز است ز اوصاف او خِرد لغزيده نزد مور كه در اندرون طاس آن شير حق كه جان بود از عون او به گور ايمن ز گرگ ايمان ، چون شير در كُناس در جنگ خيبر ار نشدى حامل لوا تا حشر داشت رايت اسلام ، انتكاس يك تن اَحد شناس به دشت اُحد نبود دين را نكردى ار دم شمشيرت احتراس تيغش هلال عيد ظفر شد به روز بدر ور نه عدو به كِشته دين برده بود داس. (2)

.


1- .ميرزا محمّد شفيع وصال شيرازى ، معروف به ميرزا كوچك ، از شاعران غزلسراى قرن سيزدهم است . وى در سال 1197 ق ، به دنيا آمد . در جوانى به تحصيل ادب و هنر پرداخت و خط و موسيقى را خوب مى دانست . وى مثنوى فرهاد و شيرين وحشى بافقى را تكميل كرده است ، أطواق الذهب زمخشرى را به فارسى شرح و ترجمه كرده است و ديوان او شامل قصيده ، غزل و مثنوى است . وى در سال 1262 ق ، در گذشته است . وصال شيرازى ، نزديك به بيست بار از غدير خُم ياد كرده و غديريه هاى بلند و بالايى سروده است كه نقل همه آنها در مجال اين نوشتار نمى گنجد (ر .ك : به ديوان وصال شيرازى : ص 33 ، 52 ، 156) .
2- .ديوان وصال شيرازى (به سعى : محمد عبّاسى ، كتابفروشى فخر رازى) : ص 199 .

ص: 353

10 / 56 سروش اصفهانى

10 / 56سروش اصفهانى (1)33 . سروش اصفهانى در يكى از سروده هايش مى گويد : امروز ، كردگار بُود روز رحمتش بر بندگان ، تمامْ همى كرد نعمتش امروز ، دين و داد ، كمالى تمام يافت اسلام ، سود بر سرِ عيّوق ، رايتش امروز با پيمبر مُرسل پديد كرد مقصود آنچه داشت خداى از رسالتش بسپُرد مصطفى درِ دين را به مرتضى مولاى مؤمنان شد و هارون اُمّتش مرد اُحُد ، مبارز صفّين ، امير بدر شُهره در آسمان ها صيت شجاعتش جزوى است «هل أتى»ش ز مجموعه كَرَم حرفى است «لا فتى» ز كتاب فتوّتش بر خلق آسمان و زمين ، حجّت خداى شمشير تيز بر سر كفّار ، حجّتش داده رسول ، او را در حرب ها لوا كرده خداى ، بخشگرِ نار و جنّتش بوده است از عبادت جِنّ و بشر ، فزون در روز حربِ خندق ، بر عمرو ضربتش از باره ، در ، به قوّت دادار در رُبود زيرا كه بود قوّت دادارْ قوّتش... روزى كه شد پيمبر انگيخته به خلق مر خلق را به حُبّ على بود دعوتش بيخ درختِ بر شده طوبى بُود نبى شاخ درخت و ساق ، على اند و عترتش خوانده ولايتش را ايزد ، حصار خويش ايمن ، كسى كه شد به حصار ولايتش تا شهد حُبّ او نچشى ، كى برى نصيب از جوى انگبين بهشت و حلاوتش؟ (2)

.


1- .شمس الشعراء ميرزا محمّد على سروش اصفهانى ، در سال 1228 ق ، در اصفهان به دنيا آمد . او به نقاط مختلف ايران سفر كرد ، چندى ، در تبريز اقامت گزيد و همراه ناصر الدين شاه به تهران آمد . وى غير از ديوان ، مثنوياتى مانند : ساقى نامه ، الهى نامه ، زينة المدايح و حماسه اى دينى به نام اردى بهشت نامه در احوال پيامبر اسلام دارد . وى در سال 1285 ق ، درگذشت .
2- .ديوان سروش اصفهانى : ص 212 .

ص: 354

34 . وى در سروده ديگرى مى گويد : بيخ درخت طوبى در خانه على است جارى به زير سايه او چشمه بقاست كردش وصىّ خويش پيمبر به روز خُم ز آواز او هنوز خُمِ چرخ پر صداست در دست اوست روز قيامت ، لواى حمد محمودْ بخت آن كه به زير چنين لواست پيش خداى ، پشتْ دو تا كردنش ، دليل بر بنده بودن وى و يكتايى خداست خاك دَرِ على كش و آل على به چشم كان در دو چشمِ عقل گران مايه توتياست بر منبر «سَلونى» و بر تخت «لو كُشِف» بنشسته و نهاده به سر ، تاج «إنّما»ست دستور مصطفى بُود و دست ذوالمنن وندر دو كَون ودوستى اش دستگيرماست خواهى توانگرى دو جهان ، حُبّ او گزين حُبّ على به هر دو جهان ،طُرفه كيمياست جز بر پىِ على نبرى رَه به شهر علم كاو سوى شهرعلم ، تو را شُهره پيشواست جز بر درِ على مطلب آرزو «سروش» كاين در ،درِعنايت وبخشايش وعطاست . (1)

.


1- .ديوان سروش اصفهانى : ص 121 .

ص: 355

10 / 57 قاآنى شيرازى

10 / 57قاآنى شيرازى (1)35 . حكيم قاآنى مى گويد : نهفته مِهر نبى ، گنج ، فقر در دل من كه گنج نقره نيرزَد بَرَش به نيم نقير فقير را به زر و سيم و گنج ، چاره كنند ولى علاج ندارد چو گنج گشت فقير اگر چه عيد غدير است و هر گنه كه كنند ببخشد از كَرَم خويش كردكار قدير وليك با دهن پاك و قلب پاك ، اولى است كه نعت حيدر كرّار را كنم تقرير نسيم رحمت يزدان ، قسيم جنّت و نار خديو پادشهان ، پادشاه عرشْ سرير بزرگْ آينه اى هست در برابر حق كه هرچه هست ، سراپا در اوست عكس پذير! (2)

.


1- .ميرزا حبيب اللّه ، مشهور به حكيم قاآنى شيرازى ، در سال 1222 ق ، در شيراز به دنيا آمد . پدرش نيز شاعر بود . قاآنى به خراسان سفر كرد و در آن جا به تحصيل علم پرداخت. وى در خراسان به شجاع السلطنه قاجار ، تقرّب جُست و تخلّص خود را از اسم پسر وى اوگتاى قاآن گرفت . وى معروف ترين قصيده سراى دوره قاجار است و افزون بر ديوان اشعار ، كتابى به نام پريشان به سبك گلستان و به نثر دارد. او اوّلين شاعر ايرانى است كه زبان فرانسوى را ياد گرفته است . قاآنى در سال 1270 ق ، درگذشت .
2- .ديوان كامل حكيم قاآنى شيرازى (با مقدمه و تصحيح : ناصر هيرى ، تهران : گلشايى ، 1363 ش) : ص 382 .

ص: 356

10 / 58 هُماى شيرازى

10 / 58هُماى شيرازى (1)36 . هماى شيرازى در وصف مولا عليه السلام مى فرمايد : كعبه دين يافت رونق ، گلشنِ ايمان صفا تا به امر حق ، على شد جانشين مصطفى امر حق آمد به سوى مصطفى كاى جان پاك «قُمْ وَ بَلِّغْ ما إِلَيْكَ انْزَلْتُ يا نُورَ السَّما» (2) دست حيدر ، گير و بنشان بر فراز تخت خويش اى تو را افسر ز «يا» و «سين» وتخت از «طا»و«ها» آن چنان كه من تو را دادم لواى سَرورى در كف حيدر بنِه امروز _ اى سرور _ لوا تا بگيرد نام تو خورشيدآسا شرق و غرب تا زند شرعت عَلَم بر ذِرْوه عرش عُلا دين تو گيرد رواج از ذوالفقار حيدرى كى پذيرد گلشن شرع تو بى حيدر ، صفا؟ گر ز تبليغ رسالت ، خائفى از مشركين حق نگهدار است ، ايمن باش از قوم دَغا مصطفى را چون به گوشْ اين وحى آمد از سروش داد فرمان تا منادى خلق را گويد ندا از جهازِ اشتران بر ساخت زيبا منبرى شد فراز منبر و بگشود لعل جانفزا هر كه را صدقِ ولا نبْوَد ، نباشد بهره مند از لقاى مرتضى در حشر ، چون اهل ولا... چون در اين پيمانْ همه يك دل شدند ومتّفق قال: «اللّهمّ والِ مَنْ لَهُ صِدْقُ الْوِلا» (3) مؤمنان را شد امير ، آن شاه در خُمّ غدير حَبَّذا روزى كه در آن ، حق به مركز يافت جا! دين حق، امروز، كامل گشت و اسلام،استوار كان ولىّ پاك يزدان شد وصىّ مصطفى اين سخن ، قول پيمبر هست و وحى كردگار شاهد ار خواهى مِنا و مَشعر و سعى و صفا كيست دانى بعدِ احمد ، مقتداى جِن و اِنس؟ آن شهنشاهى كه باشد پيشواى اوليا لايق تاجِ خلافت ، بعد ختم المرسلين كيست دانى؟ حيدرِ مَرحَب كُشِ خيبر گشا... آن كه از «نصرٌ من اللّه» هست در دستش عَلَم آن كه از «إنّا فتحنا» هست بر فرقش لِوا عطر زلف حور عين ، رضوان كند در باغ خُلد هر غبارى كآورد از كوى او باد صبا «لا فَتى إلّا على ، لا سيفَ إلّا ذوالفقار» اين ، كلام ايزد است و راوى او مصطفى . (4)

.


1- .ميرزا محمّد على هماى شيرازى ، در سال 1212 ق ، در شيراز به دنيا آمد و در نزد علماى شيراز به تحصيل پرداخت و سپس به عراق رفت و در بازگشت ، ساليانى را در تهران ساكن شد و سپس به اصفهان رفت . وى در سال 1290 ق ، درگذشت .
2- .خيز و آنچه بر تو فرو فرستادم ، ابلاغ كن ، اى نور آسمان ها !
3- .خداوندا ! آن را كه وى را به راستى دوست مى دارد ، دوست بدار .
4- .ديوان هماى شيرازى (به خط : ميرزا محمد رضا گلپايگانى ، 1320 ق ، سنگى) : ص 6 (نقل با گزينش) .

ص: 357

. .

ص: 358

10 / 59 صباى كاشانى

10 / 59صباى كاشانى (1)37 . ملك الشعراى صبا مى گويد : آن منبرى كه خاص نشستِ پيمبر است چون از نبى بمانْد تهى ، جاى حيدر است اسب و سلاح و جامه و تازانه نبى خاص على بُود كه نبى را برادر است موسى مَثَل ، محمّد و هارون او على است يك زاده اش شَبير و دگر زاده ، شَبّر است از علم ، جان پاك پيمبر مدينه اى است حيدر ، مر آن مدينه فرخنده را در است حيدر بُود كه در ره دين ، گاهِ كارزار تيغش سپرشكاف و سنانش زره در است هارونْش خواند و داد مر او را خليفتى آن كاو به جمله خلق ، دليل است و رهبر است حيدر كه روى اوست كه مصباح ظلمت است حيدر كه تيغ اوست كه مفتاح خيبر است در گرمگاه حشر بنوشند دوستانْش از دوستگانه اى كه در او آب كوثر است روز غدير ، آنچه نبى كرد با على مشهورِ باختر شد و مذكورِ خاور است در بدر و خندق ، آنچه على كرد بهرِ دين چون آفتاب در همه عالم ، مُشَهَّر است از عترت و كتاب ، جدايى گزيده اى با تو نه ثِقل اصغر و نه ثِقل اكبر است . (2)

.


1- .ملك الشعرا محمود بن محمّد حسين عندليب كاشانى ، در سال 1228 ق ، در كاشان متولّد شد ؛ ولى خانواده اش به آذربايجانْ منسوب اند . پدر و جدّ او نيز شاعر بودند . محمود خان ، گذشته از شعر ، در حكمت ، حديث ، تفسير ، علوم ادبى ، خط ، نقاشى و منبّت كارى نيز دست داشت. ديوان او نزديك به دو هزار و پانصد بيت دارد . وى در سال 1311ق ، درگذشت .
2- .به نقل از : نامه فرهنگيان ، عبرت نايينى : ص 708_709 (نقل با تلخيص) . ملك الشعراى صبا ، قصيده ديگرى نيز در مدح مولا على عليه السلام دارد كه خواندنى است (ر.ك: همان : ص 728) .

ص: 359

. .

ص: 360

قرن چهاردهم

10 / 60 ايرج ميرزا

قرن چهاردهم10 / 60ايرج ميرزا (1)38 . ايرج ميرزا در وصف مولا على عليه السلام مى گويد : برآمد بامدادان مِهر انور جهان را كِسوت نو كرد در بر تو پندارى كه زرّين شاهبازى همى گسترد در صحن فلك ، پَر و يا از بهر اثبات رسالت كف موسى همى شد ز آستين در و يا گويى عروسى ماه رخسار شب دوشينه بر سر داشت مِعجَر كنون برداشت از سر معجر خويش جهان از طلعت او شد منوّر و يا گويى كه در اين جشن فيروز فلك افروختستى مشعل زر و يا تا عود سوزند اندر اين بزم سپهر افروخته زرّينه مِجمر چنين روز و چنين عيد مبارك كه آمد امرِ «بَلّغْ» بر پيمبر نبى اندر غدير خُم برافراشت جهاز چار اشتر جاى منبر برآمد بر فراز آن و بگرفت به دست خويش اندر ، دست حيدر همه بر گِرد او گرديده انبوه گروه بى شمار و خيل بى مَر همه تفويض كرد امر ولايت به ابن عمّ و در معنى برادر . (2)

.


1- .ايرج ميرزا فرزند غلامحسين ميرزا ، نواده فتحعلى شاه ، در سال 1253ش ، به دنيا آمد . تحصيلات فارسى و عربى را در تبريز گذراند و زبان فرانسه را نيز آموخت . در نوزده سالگى وارد خدمات دولتى شد و مدّتى وزير معارف بود . وى سفرى به اروپا كرد و در بازگشت ، در تهران به سكته قلبى در سال 1304 ش ، درگذشت. اشعار وى ساده و روان است و هجو در آن بسيار است .
2- .تحقيق در احوال و آثار و افكار و اشعار ايرج ميرزا : ص 17 .

ص: 361

10 / 61 آسوده شيرازى

10 / 61آسوده شيرازى (1)39 . آسوده شيرازى مى سرايد : فرخنده خليفه بلا فصل شايسته صحيفه نكو اصل داماد نبى ، وصىّ بر حق از امرِ خداى حىّ مطلق سلطانِ بحق ، امير عادل شاه مَلِكان ، خديو باذل خورشيد وجود و گوهر جود معنىّ ظهور و سرّ موجود داماد رسول و شير يزدان داراى جهان و قبله جان شاهنشه دين ، علىّ اعلى خورشيد هُدى ، امام والا سالار دو كَون و روح ايمان معنىّ كلام و سرّ فرقان يعنى ز مِهين رسولِ مطلق كو خاتم انبياست از حق بى واسطه خاتم ولايت در دست على شد از عنايت زان رو كه به حمل بار اسرار جز او بنَبود كس سزاوار گفتا نبى آن سفينه علم كامروز منم مدينه علم ليكن ز ميان آل و اصحاب آمد على آن مدينه را باب زان روى كه هست بابِ اعظم فرد آمده در كتاب اعظم او بود ولىّ كُل و آگاه از سرّ وجودِ ما سِوى اللّه مى بود چو خود بدايت علم پيدا شد از او نهايت علم از نور وجود او چو معبود افراخت نخست رايت جود معنىّ وجود اين و آن شد در صورت اين و آن ، عيان شد اى معنى صورتِ معالى وى جلوه ذات لا يزالى اى اصل هُدى و سرّ ارشاد وى فرع تو ما سِوى به ايجاد برهان حق است چون وجودت هستى دِهِ ما سِواست جودت ايمان تو هر كه در پذيرد عمر ابد از وجود گيرد در مُلك وجود ، چون كه فردى جفت تو نديده كس به مردى . (2)

.


1- .محمّد مهدى ، فرزند حاجى حيدر على ، برخلاف ديگر برادرانش كه به كار تجارت (شغل موروثى) پرداختند ، به تحصيل روى آورد . وى در حدود سال 1260 ق ، به دنيا آمد و در سال 1320ق ، درگذشت . از وى اشعار فراوانى به جاى مانده است . ديوان شعر او به شماره 339 در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران ، نگهدارى مى شود .
2- .تذكره مدينة الأدب : ج 1 ص 248 (به نقل از : مثنوى عرفان الحكم ، با تلخيص) .

ص: 362

10 / 62 ميرزا حبيب خراسانى

10 / 62ميرزا حبيب خراسانى (1)40 . ميرزا حبيب خراسانى مى گويد : اى گُل رخِ دل فريبِ خودكام وى دلبرِ دلكشِ دل آرام شد وقت كه باز دور ايّام گامى بزند موافق كام برخيز تو نيز آسمان وار يك روز به كام ما بزن گام بستان و بده ، بگو سرودى برخيز و برو ، بيا ، بزن جام چون خرمن گل ، به عشوه بنشين چون سرو روان ، به جلوه بخرام از شام به عيش كوش تا صبح وز صبح به طيش باش تا شام امروز بگو مگر چه روز است تا گويمت اين سخن به اكرام موجود شد از براى امروز آغاز وجود تا به انجام امروز ز روى نصّ قرآن بگرفت كمال ، دين اسلام امروز به امر حضرت حق شد نعمت حق به خلق ، اتمام امروز ، وجود ، پرده برداشت رخساره خويش جلوه گر داشت امروز به امر حضرت حق بر خلق جهان ، على امير است امروز به خلق ، گردد اظهار آن سرّ نهان كه در ضمير است آن پادشه ممالك جود در مُلك وجود ، بر سرير است چندان كه به مدح او سروديم يك نكته ز صد ، نگفته بوديم . (2)

.


1- .ميرزا حبيب اللّه مجتهد خراسانى ، در سال 1266 ق ، در مشهد به دنيا آمد . وى از عارفان و حكيمان مشهور خراسان است . او تحصيلاتش را در نجف گذراند و سپس به مولد خود برگشت. وى در شعر و شاعرى ، صاحب قريحه اى قوى بود و در سال 1328 ق ، درگذشت .
2- .ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (كتابفروشى زوّار ، 1361 ش ، چهارم) : ص 224 _ 240 .

ص: 363

10 / 63 طرب اصفهانى

10 / 63طرب اصفهانى (1)41 . طرب اصفهانى مى گويد : فرّخا عيد دلپذير غدير كه جوان شد از او زمانه پير! پير گيتى جوانى از سر يافت از فرِ عيد دلپذير غدير نعمت حق ، تمام گشت امروز بر همه خلق ، از صغير و كبير دين شد امروز كامل و سُتوار از وجود امير كلّ امير آمد امروز امر ايزد پاك زى نبى ، آن شه بشير و نذير آمد امروز جبرئيل امين جانب مصطفى به خُمّ غدير در غدير خُم ، اين بشارت داد جبرئيل امين به شاه بشير كاى تو بر جمله ما سِوا سرور امر ما را كنون مكن تأخير دست حيدر بگير و از سرِ قدر بنشان جاى خويشتن به سرير اين خبر ، چون به مصطفى آمد در غدير خُم از خداى قدير در زمان از هَيون به زير آمد منبرى ساخت از جهاز بعير پا به منبر نهاد و باز نمود همچو گُل ، آن دهان خوش تقرير كِ_«ابشِروا يا مَعاشرَ الأنصار!» همه دانيد ، از صغير و كبير : هر كه مولاى او منم امروز از پسِ من على بر اوست امير ناصرِ مرتضى هر آن كه بُود در دو عالم ، خداش هست نصير دوستدار على هر آن كه بُود دوستدارش بود خداى خبير گشت امروز كار مُلك ، درست گشت امروز چشم شرع ، قرير . (2)

.


1- .ابو القاسم محمّد نصير طرب اصفهانى ، فرزند محمّد رضا قلى هماى شيرازى و معروف به ميرزا طرب است . وى در سال 1274 ق ، به دنيا آمد و در سال 1320 ق ، درگذشت . فرزند وى استاد جلال الدين همايى ، در مجله ارمغان (سال دهم : 339 _ 343) مقاله اى ارزشمند درباره وى نگاشته است .
2- .ديوان طرب بن هماى شيرازى : ص 213_214 .

ص: 364

. .

ص: 365

10 / 64 حكيم هيدَجى

10 / 64حكيم هيدَجى42 . حكيم محمّد بن معصومعلى هيدَجى (1270 _ 1339ق) چنين سروده است : الا اى فروزنده ماه و مِهر فرازنده گنبد نُه سپهر سپاس و ستايش ، تو را مى سِزَد كه تن آفريدى و جان و خِرَد به يك بار ، خرگاه بيرون زدى پديدار شد پرتو احمدى ز پيغمبران ، گوى پيشى رُبود به جانش هزار آفرين و درود! به ياران پرورده خويشِ او بر آن كس كه شد پيرو كيش او بويژه على ، پيشواى مِهين كه بودش به پيوستگى جانشين پيمبر كه انديشه كيش داشت پس از خويش، وى را به مردم گماشت گرفتش كمر روز خُمّ غدير در آن دشت ، بردش به بالا ز زير بفرمود كاى مردم! اين حيدر است مرا ياور و بر شما سرور است خدا را اگر چشم ودست است وگوش مرا هم تن و جان و مغز است وهوش هر آن كس كه او را منم پيشواى على پيشوا باشدش رهنماى خدايا! به يار على ، باش يار! كسى را كه خوارش كند ، خوار دار ! (1)

.


1- .كليّات ديوان هيدجى (به كوشش : على هشترودى ، زنجان: كتابفروشى علويون ، 1377 ق ، دوم) : ص 18 _ 24 .

ص: 366

قرن پانزدهم

10 / 65 غروى اصفهانى

قرن پانزدهم10 / 65غروى اصفهانى (1)43 . آية اللّه غروى اصفهانى مى گويد : باده بده _ ساقيا _ ولى ز خُمّ غدير چنگ بزن _ مطربا _ ولى به ياد امير تو نيز _ اى چرخ پير _ بيا ز بالا به زير دادِ مسرّت بده ، ساغر عشرت بگير بلبل نطقم چنان قافيه پرداز شد كه زُهره در آسمان به نغمه دمساز شد محيط كَون و مكان ، دايره ساز شد سَرور روحانيان ، هوالعلىُّ الكبير نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان نهال حكمت دميد ، پُر ز گل ارغوان مَسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان حجاب ظلمت دريد ز آفتاب منير وادى خُمّ غدير ، منطقه نور شد يا ز كف عقل پير ، تجلّى طور شد يا كه بيانى خطير ، ز سرّ مستور شد يا شده در يك سرير ، قران شاه و وزير شاهد بزم ازل ، شمع دل جمع شد تا افق لم يزل ، روشن از آن شمع شد ظلمت ديو و دَغَل ، ز پرتوش قمع شد چو شاه كيوانْ محل ، شد به فراز سرير چون به سر دست شاه، شير خدا شد بلند به تارك مِهر و ماه ، ظلّ عنايت فكند به شوكتِ فرّ و جاه ، به طالعى ارجمند شاه ولايتْ پناه ، به امر حق ، شد امير مژده كه شد مير عشق، وزير عقل نخست به همّت پير عشق ، اساس وحدت درست به آب شمشير عشق ،نقش دوئيّت بشُست به زير زنجير عشق ، شير فلك شد اسير فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست يا به سپهر وجود ، نيّر اعظم نشست يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست روى حسود عنود ، سياه شد همچو قير صاحب ديوان عشق ،عرش خلافت گرفت مسند ايوان عشق ، زيب و شرافت گرفت گلشن خندان عشق ،حُسن ولطافت گرفت نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير جلوه به صد ناز كرد ، ليلى حُسن قِدَم پرده ز رُخ باز كرد ، بدر منير ظُلَم نغمه گرى ساز كرد ، معدن كلّ حِكَم يا سخن آغاز كرد ، عَنِ اللَّطيفِ الخَبير : به هر كه مولا منم ، على است مولاى او نسخه اسما منم ، على است طُغراى او سرّ معمّا منم ، على است مَجلاى او محيط انشا منم ، على مدار و مدير طور تجلّى منم ، سينه سينا على است سرّ أنا اللّه منم ، آيت كبرا على است دُرّه بيضا منم ، لؤلؤ لا لا على است شافع عُقبا منم ، على مُشار و مُشير حلقه افلاك را سلسله جنبان ، على است قاعده خاك را اساس و بنيان ، على است دفتر ادراك را طراز و عنوان ، على است سيّد لولاك را على وزير و ظهير دايره كُنْ فَكان ، مركز عزم على است عرصه كَون و مكان ، خطّه رزم على است در حرم لا مكان ، خلوت بزم على است روى زمين و زمان ، به نور او مُستنير قبله اهل قبول ، غُرّه نيكوى اوست كعبه اهل وصول ، خاك سر كوى اوست قوس صعود و نزول، حلقه ابروى اوست نقدِ نفوس و عقول ، به بارگاهش حقير طلعت زيباى او ، ظهور غيبِ مصون لعل گُهرزاى او مصدر كاف است و نون سرّ سويداى او ، منزّه از چند و چون صورت و معناى او ، نگنجد اندر ضمير يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست موسىِ عمران عشق ، طالب ديدار اوست كيست سليمان عشق؟ بر درِ او يك فقير اى به فروغ جمال ، آينه ذوالجلال! «مفتقر» خوش مقال ،مانده به وصف تولال گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزير . (2)

.


1- .محمّد حسين غروى اصفهانى ، فرزند حاج محمّد حسن اصفهانى و معروف به «آية اللّه كُمپانى» ، در دوم محرّم سال 1269 در كاظمين به دنيا آمد و در بيست سالگى به نجف مهاجرت كرد و در درس مرحوم شيخ محمّد كاظم آخوند خراسانى شركت جست. او پس از درگذشت آخوند به تدريس پرداخت. از وى حدود 25 اثر باقى مانده است كه در مباحث فقه ، اصول ، فلسفه و شعر است. وى ، روز پنجم ذى حجه سال 1361 درگذشت .
2- .ديوان محمد حسين غروى اصفهانى : ص 26_28 .

ص: 367

. .

ص: 368

. .

ص: 369

. .

ص: 370

10 / 66 الهى قمشه اى

10 / 66الهى قمشه اى (1)44 . مرحوم حكيم الهى قمشه اى مى گويد : سروش غيبم به پرده دل ، سرايد از عشق ، داستان ها كه جز به مهرِ على فروزان نگردد انوار آسمان ها چو حُسن او ماه دلرُبايى چو طلعتش جلوه خدايى چو قامتش سروِ با صفايى نديده چشمى به بوستان ها به هر دل افتد ز مِهرْ نورش بنوشد از باده طهورش به جامى از كوثرِ حضورش شود مجرّد ، تن و روان ها شنيده اى نيروى سنانش ، فكندنِ عمرو و صد چو آنش نديده اى قدرت روانش به كشور مُلك لامكان ها به مُلك جان ، شاه كشور است او ، به شهر علم نبى در است او به گنج حق پاكْ گوهر است او ، خراج يك جلوه اش جهان ها ز حق مُجيب دعاى آدم ، به امر ايزد ، وصىّ خاتم فروغِ اللّه و نور عالم ، فداى او جانِ جانِ جان ها ظهور عين الكمالِ ايزد ، شهود كلّ الجمال ايزد به قهر و سَطوت ، جلالِ ايزد ، خدا نمايى به چشم جان ها خِرَد به كار على است حيران كه چيست اين سرّ سرّ سبحان مثالى از بى مثال يزدان ، در او از آن بى نشان ، نشان ها خليفة اللّه اعظم است او ، معلّم روح آدم است او امير پاكان عالم است او ، امام مطلق بر انس و جان ها كتاب ناطق ، امام بر حق ، مُعين طاها ، ولىّ مطلق خلافتش بر جهان محقّق ، حكومتش بر تن و روان ها علىّ عالى ، امير ايمان ، ولىّ ايزد ، خديو امكان وصىّ احمد ، سَمىّ سبحان ، جلالتش برتر از بيان ها دو ديده اش بر جمال سرمد ، دو نرگسش مست حُسن ايزد بهشتيان را به نصّ احمد ، دو گوهرش سيّد جوان ها هزارْ يك از صفات ذاتت ، نكرده وصف _ اى امير عالم _ اگر فرستد هزار دفتر ، فرشته وحى از آسمان ها تو ظلّ خورشيد لايزالى ، تو ذات بى مثْل را مثالى تو ساقى جرعه وصالى ، به باغ رضوان به بوستان ها تو جوهر قدرت خدايى ، تخلّق وصف كبريايى ز مِهر حق در مَثَل ضيايى ، تو را سِزَد قدر و عزّ و شان ها تو در غدير از خداى قادر ، امير باطن شدى و ظاهر كه تاجدارىِ شرع اطهر ، تو راست شايسته ، نى فلان ها به مُلك دين جز تو شه نزيبد ، بر اين فلك جز تو مَه نزيبد شهى ، به هر دلْ سيه نزيبد ، تويى گُل و خارت اين و آن ها تو بِسمل دفتر خدايى ، به كشتى شرعْ ناخدايى شهنشه تاج «إنّما»يى ، ثناى حُسن تو بر زبان ها تو خسرو «هَلْ أتى» مقامى ، بشير رحمت به خاص و عامى ز كوثر عشق يار ، جامى به عاشقان بخش و تشنه جان ها تويى كه شمشير آبدارت فكند سرها به خاك ذلّت بس آتش قهر و اقتدارت ز مشركان سوخت دودمان ها ز امر «بلّغ» به حكم ايزد ، شدى تو چون جانشين احمد رقيب گشت از حسد مُخلَّد ، به نار محرومى از جنان ها به شكرِ اعزاز پادشاهى ، به شيعيان از كَرَم نگاهى مخواه ما را بدين تباهى ، نظر كن _ اى شه _ به پاسبان ها تو پرده دارِ ظهور ذاتى ، تو آينه جلوه صفاتى تو كشتى نوح را نجاتى ، فراتر از گردش زمان ها چو خوانمى دفتر و كتابت ، فصاحت بى حدِ كلامت فزايدم معرفت پيامت ، زُدايدم شُبهت و گمان ها تبارك آن خوش كتاب ايمان ، مفسّر مُجملات قرآن فصاحتش نور چشم سَحبان ، مسخّرش عقل نكته دان ها به خيل خوبانْ تو پيشوايى ، بر اهل دلْ شاهِ اوليايى غرض ز معراج مصطفايى كه آرد از غيبت ارمغان ها شبى كه راز كُميل خوانم ، چو شمعْ روشن شود روانم ز شوقت از ديده خون فشانم ، ز دل كشم ناله و فغان ها صباح اگر خوانمى دعايت ، به پيشگاه ازلْ ثنايت به چشم دل بينمى صفايت ، در آن حقايق ، وز آن بيان ها ز علم و عقل و سخا و قدرت ، به زهد و حلم و تُقى و همّت نديد چشم جهان مثالت ، نه در زمين ، نى در آسمان ها به سجده گه چون كه سر نهادى ز جور ابن مُلجَم مرادى به گلشن قدسْ پرگشادى ، بِرَستى از جور سرگران ها به تيغِ زهرْ آبداده ناگاه ، شكافت آن جبهه بِهْ از ماه فرشته فرياد زد كه : اللّه ! برآمد از قدسيان فغان ها منم «الهى» ، گداى كويت ، ز هر طرف چشمِ دل به سويت كه افتدم يك نظر به رويت ، به وقت رحلت ز جسم ، جان ها «الهى»ام ، بنده تو شاهم ، به كوى عشقت فتاده راهم كه بخشد ار غرقه در گناهم محبّتت ز آتشم امان ها . (2)

.


1- .ميرزا محيى الدين مهدى الهى قمشه اى ، از حكما و فلاسفه بزرگ عصر ، در سال 1319 ق ، در قمشه اصفهان به دنيا آمد . تحصيلات خود را در اصفهان و مشهد گذراند و در تهران در مدرسه سپه سالار و دانش سراى عالى به تدريس پرداخت . از وى حدود ده جلد كتاب ، باقى مانده است . وى حدود پنج هزار بيت سروده است . استاد الهى قمشه اى در ربيع الثانى 1393 ق درگذشت .
2- .كليّات ديوان حكيم الهى قمشه اى (تهران : انتشارات علميّه اسلاميّه ، 1408 ق ، چهارم) : ص 320 .

ص: 371

. .

ص: 372

. .

ص: 373

10 / 67 محمّد تقى بهار

10 / 67محمّد تقى بهار (1)45 . ملك الشعراى بهار مى گويد : گر نظر در آينه ، يك رَه بر آن منظر كند آفرين ها بايد آن فرزند بر مادر كند گر دگر بار اين چنين بيرون شود آن دلرُباى خود يقين مى دان كه اوضاع جهان ، ديگر كند كس به رخسار مَه از مُشك سيه ، چنبر نكرد او به رخسار مَه از مُشك سيه ، چنبر كند كس قمر را هم نشين با نافه اَذفَر نديد او قمر را هم نشين با نافه اذفر كند گر گشايد يك گِرِه از آن دو زلف عنبرين يك جهانْ آراسته از مُشك و از عنبر كند غم بَرَد از دل ، تو گويى ، تا همى خواهد چو من هر زمان مدح و ثناى خواجه قنبر كند آن كه اندر نيمْ شب بر جاى پيغمبر بخفت تا تن خود را به تيرِ كيد خصم ، اِسپَر كند جز صفات داورى در وى نيابد يك صفت آن كه عقل خويش را بر خويشتن داور كند داورش خوانَد ولىّ و احمدش خوانَد وصى هم وصايت هم ولايت ز احمد و داور كند در غدير خُم ، خطاب آمد ز حق بر مصطفى تا على را او ولى بر مِهتر و كِهتر كند تا رسانَد بر خلايقْ مصطفى امر خداى از جهاز اشتران از بهر خود ، منبر كند گِرد آيند از قبايل اندر آن دشت و نبى خطبه بر منبر ، پىِ امر خلافت سر كند گويد: آن كاو را منم مولا ، على مولاى اوست زينهار از طاعت او گر كسى سر در كند . (2)

.


1- .محمّد تقى بن محمّد كاظم صبورى ، ملك الشعرا ، در سال 1266 ش ، به دنيا آمد . وى محقّق ، شاعر ، نويسنده ، روزنامه نگار ، استاد دانشگاه و سياستمدار بود . آثار تحقيقى و تصحيحى وى عبارت است : تاريخ سيستان ، مجمل التواريخ والقصص و سبك شناسى و . . . وى در سال 1330 ش ، در گذشت .
2- .ديوان ملك الشعرا بهار : ج 1 ص 16_17 .

ص: 374

. .

ص: 375

10 / 68 صغير اصفهانى

10 / 68صغير اصفهانى (1)46 . صغير اصفهانى چنين مى گويد : سِزَد روند مَه و مِهر در حجابْ امروز كه زد ز برج ولايت ، سر آفتاب امروز ز فيض پير خراباتيان گرفت از نو جهان پير به خود ، رونق شباب امروز زمانه تا به ابد چشم شاهد بختش چو چشم آينه بيدار شد ز خواب امروز گرفت دست مشيّت پىِ ظهور كمال ز چهره شاهد مقصود را نقاب امروز همه به وجد و سرورند خاص و عام امشب همه به عيش و نشاط اند شيخ وشاب امروز به اجتناب مِيم زاهد ار دهد فرمان كنم ز بردن فرمانش اجتناب امروز ز محتسب نكنم بيم و سر كنم مستى كه شوق بسته به دل ، راهِ اضطراب امروز ز كهكشان فكنم ريسمان به گردن چرخ چو روزهاى دگر ، گر كند شتاب امروز بگو به ساقى مجلس كه : خانه ات آباد! خراب ساز مرا از شراب ناب امروز بكوب پاى و بزن دست و مى به ساغر كن به بانگ بَربَط و با نغمه رَباب امروز كه ريخت ساقى رحمت به بزم خُمّ غدير به جام اهل ولا ، كوثرى شراب امروز سه نوبت از اُحُد آمد به احمد مرسل براى نصب علىّ ولى خطاب امروز نجات هر دو جهان را ز حق به عشق على طلب نما كه دعايى است مستجاب امروز به اهل عشق و ارادت بگو كه بهر شما ز روزها همه گرديده انتخاب امروز شويد روز حساب ايمن از عذاب ، اگر زنيد بر لب هم بوسه بى حساب امروز سزد «صغير» كند شكر تا به يوم نُشور به نعمتى كه از آن هست كامياب امروز . (2)

.


1- .محمّد حسين ، فرزند آقا اسد اللّه ، در سيزدهم رجب سال 1312 ق در اصفهان به دنيا آمد . او از هشت سالگى به سرودن شعر ، روى آورد . از وى چندين اثر باقى مانده است . وى در سال 1349 ق ، درگذشت.
2- .ديوان صغير اصفهانى : ص 43_44 .

ص: 376

. .

ص: 377

10 / 69 اقبال لاهورى

10 / 69اقبال لاهورى (1)47 . علّامه محمّد اقبال لاهورى مى گويد : مُسلِم اوّل ، شه مردان ، على عشق را سرمايه ايمان ، على از ولاى دودمانش زنده ام در جهان ، مثل گُهَر تابنده ام نرگسم وارفته نظّاره ام در خيابانش چو بو آواره ام زمزم ار جوشد ز خاك من ، از اوست مِى اگر ريزد ز تاك من ، از اوست خاكم و از مهر او آيينه ام مى توان ديدن نوا در سينه ام از رخ او فال ، پيغمبر گرفت ملّت حق از شكوهش فر گرفت قوّت دين مبين فرموده اش كائنات ، آيين پذير از دوده اش (2) مُرسَل حق كرد نامش بوتراب حق ، «يد اللّه » خواند در اُمّ الكتاب هر كه داناى رموز زندگى است سرّ اسماى على داند كه چيست خاك تاريكى كه نام او تن است عقل ، از بيداد او در شيون است فكر گردون رس زمين پيما از او چشمْ كور و گوشْ ناشنْوا از او از هوس ، تيغ دو رو دارد به دست رهروان را دل برين رهزن شكست شير حق ، اين خاك را تسخير كرد اين گل تاريك را اِكسير كرد مرتضى كز تيغ او حقْ روشن است بوتراب از فتح اقليم تن است مرد كشور گير از كرّارى است گوهرش را آبرو خوددارى است هر كه در آفاق گردد بوتراب بازگرداند ز مغرب ، آفتاب هر كه زين بر مركب تن ، تنگ بست چون نگين بر خاتم دولت نشست زير پاش اين جا شُكوه خيبر است دست او آن جا قسيم كوثر است از خود آگاهى يداللهى كند از يد اللهى شهنشاهى كند ذات او دروازه شهر علوم زير فرمانش حجاز و چين و روم حكمران بايد شدن بر خاك خويش تا مِىِ روشن خورى از تاك خويش . (3)

.


1- .علّامه محمّد اقبال لاهورى ، شاعر و متفكر و سياستمدار ، در 24 ذى حجّه سال 1289 ، در لاهور به دنيا آمد و تحصيلات خود را در فلسفه ، در انگلستان و آلمان گذراند . وى از پيشروان اصلاح طلبى مسلمانان هند بود و بيشترين سروده هايش را به زبان فارسى سروده است. اقبال در سال 1357 ق ، درگذشت .
2- .دوده : دودمان .
3- .كليات اقبال لاهورى (با مقدمه و تصحيح : احمد سروش ، كتاب خانه سنايى) : ص 33 (مثنوى «اسرار خودى») .

ص: 378

. .

ص: 379

10 / 70 مدرّس اصفهانى

10 / 70مدرّس اصفهانى (1)48 . ميرزا يحيى مدرّس اصفهانى در مدح مولا عليه السلام مى فرمايد : باده از خُمّ غديرم ده ، نه از خُمّ عصير مست از شوق امامم كن ، نه از شُرب شراب آفتاب مشرقِ «اليومَ أكملتُ لكُمْ» گشت از برج ولايتِ آشكارا بى حجاب نعمت بى حدّ «أتممتُ عليكُمْ نعمتى» در چنين روز شريف ، اِنعام شد بر شيخ و شاب بى حسابْ ايزد گنه بخشد ، خدا را تا به كى باشد اندر دلْ مرا انديشه از يوم الحساب؟ در چنين روزى خشوع اوليا شد سودمند در چنين روزى دعاى اوليا شد مستجاب در چنين روزى ، نبى ، قدر على ظاهر نمود دين عيان شد ، كافتاب آمد دليل آفتاب! فى علىٍّ _ يا رسولَ اللّه _ بَلّغ مانَزَل ورنه تبليغ رسالت را نكردى بهره ياب مصطفى اصحاب را فرمود كاينك منبرى از جهاز اشتران سازيد بهرم با شتاب منبرى آراستند ، آن گه پيمبر برنشست بر فراز منبر و بگرفت دست بوتراب گفت كاى قوم! اين على مولا بُود بر خاص و عام گفت كاى قوم! اين على سَرور بود بر شيخ وشاب بى ولاى او اطاعت ، با ولايش معصيت اين عِقاب اندر عِقاب است ، آن ثواب اندر ثواب هم ركاب از ماه و زين از مِهر و تنگ از كهكشان اِسپَر از گردون و رُمْح از رامح و تير از شهاب گر خدايت خوانم _ اى فرمانده مُلك خدا _ اين سخن در نزد دانايان بُود دور از صواب من نمى گويم خدايى ، ليكن اوصاف خدا در تو ظاهر گشت ، همچون بوى گُل اندر گلاب قادرى بر انقلاب ذات اشيا در جهان گرچه اشيا را به ماهيّت ، محال است انقلاب اختر عمر عدو را در رسد وقت غروب چون بر آرى تيغ چون مهرِ درخشان از قراب شهريارا ! بنده «يحيى» را ز هجران تو گشت تن ز تيغ كين ، هلاك و دل ز نار غم ، كباب . (2)

.


1- .ميرزا يحيى ، معروف به «مدرّس بيدآبادى» ، فرزند محمّد اسماعيل اصفهانى ، در سال 1254 ق ، در كربلا به دنيا آمد و علوم مقدماتى را همان جا گذراند . او در شانزده سالگى به اصفهان آمد و در علوم عقلى ، نقلى ، ادبيات ، رياضيات ، هيئت و نجوم ، تبحّر يافت و آن گاه به تدريس پرداخت . وى علاوه بر مقام علمى در شاعرى نيز توانا بود و ديوان وى متجاوز از پانزده هزار بيت است كه شامل مدايح و مراثى حضرت رسول و ائمه اطهار عليهم السلام است . او در هفتم ذى قعده سال 1349 ق در 95 سالگى درگذشت .
2- .ديوان ميرزا يحيى مدرس اصفهانى : ص 53_57 (با تلخيص) .

ص: 380

. .

ص: 381

10 / 71 جلال الدين همايى

10 / 71جلال الدين همايى (1)49 . استاد جلال الدين همايى سروده است : تا به كى افسانه از دارا و اسكندر كنى؟ قصّه بايد از امير المؤمنين حيدر كنى گر حديث راست مى خواهى و گفتارِ درست مدح بايد از شه دين ، حيدرِ صفدر كنى تا به دست و خامه ات يارايى مدح على است حيف باشد حرف ديگر ثبت در دفتر كنى بى ولاى مرتضى ، چون باد اندر چنبر است روز و شب گر در عبادت ، پشت را چنبر كنى چون پيمبر باب خواندش مر مدينه ى علم را دست بيعت بايدت در حلقه آن در كنى آن چنان باشد كه گِرد كعبه باشى در طواف چون طواف مرقد آن شاه دين پرور كنى اندر آيين جوان مردى و ديندارى رواست گر سر و جان در رهِ آيين آن سرور كنى هر سرى كان نيست اندر پاى آن سَرور به راه غَبن باشد گر دمى از عمر با او سر كنى پيش من حرفى ز اسرار ولايت برتر است زان كه صد فصل از فنون علم را از بَر كنى آنچه در وصف على دانم ، اگر گويم ، مرا طعن در محراب گويى ، لعن بر منبر كنى رازها دارم به دل ، گر پرده بگشايم ، مرا طعمه شمشير سازى ، مُثله خنجر كنى گفت عارف : در بشر ، روپوش كرده است آفتاب اين كلام نغز را بايد به جان ، باور كنى وندر اين ره ، مشكلى گر پيش آيد ، بايدت حلّ آن از اتّحاد ظاهر و مَظهر كنى اى علىّ مرتضى ، اى آيت حُسن القضا! اى كه ز اكسير عنايت ، خاك ره را زر كنى آفتاب اوليايى ، سايه لطف خدا دوستان را سايبانى در صف محشر كنى سايه لطف و كَرَم از دوستداران وا مگير اى كه از داروى احسان ، چاره مُضطر كنى تشنه كامانيم _ اى ابر كرامت _ ، خوش ببار تا گلوى خشك ما از آب رحمت تَر كنى تو شفيع مُذنبانى و «سنا» غرق گناه چشم دارد كِش شفاعت در برِ داور كنى مدح كس گر گفته ام ، نعت تو ام كفّاره است بو كه زين كفّاره ام آسوده از كيفر كنى . (2)

.


1- .جلال الدين همايى ، در سيزدهم دى 1278 ش ، مطابق با اوّل رمضان 1317 ق در يكى از محلّات جنوبى اصفهان ، ديده به جهان گشود . نخست به مكتب ملّا باجى رفت و در سال 1326 ق ، به همراه برادر بزرگش به مدرسه حقايق وارد شد و در سال 1328 ق ، به مدرسه علميه نيماورد ، منتقل شد . وى پس از تكميل تحصيلات ، از سال 1300 ش ، به تدريس در مدارس جديد و دانشگاه پرداخت و به سال 1310ش ، به تهران منتقل شد . وى در سال 1345ش ، رسما از كار دانشگاهى كناره گيرى كرد . از وى آثار بسيارى به جا مانده است ، از قبيل : تاريخ ادبيات ايران ، غزالى نامه ، فنون بلاغت و صناعات ادبى ، مولوى نامه ، تصوّف در اسلام و ديوان سنا . او چندين كتاب ارزشمند را هم تصحيح كرده كه از آنهاست : مصباح الهداية و مفتاح الكفاية و نصيحة الملوك غزالى . وى در ششم ماه رمضان 1400 ق ، مطابق با هشتم تيرماه 1359 ش در اصفهان درگذشت .
2- .ديوان سنا (به اهتمام : ماهدخت بانو همايى ، تهران: مؤسسه نشر هما ، 1364 ش ، اوّل): ج 1 ص 55 _ 57 .

ص: 382

. .

ص: 383

. .

ص: 384

10 / 72 محمّد حسين شهريار

10 / 72محمّد حسين شهريار (1)50 . استاد شهريار ، در مدح مولا عليه السلام مى گويد : يا على! نام تو بردم ، نه غمى مانْد و نه همّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! گوييا هيچ نه همّى به دلم بوده ، نه غمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! تو كه از مرگ و حيات، اين همه فخرى و مباهات على ، اى قبله حاجات! گويى آن دزد شقى تيغ نيالوده به سمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! گويى آن فاجعه دشت بلا هيچ نبوده است درِاين غم نگشوده است سينه هيچ شهيدى نخراشيده به سُمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! حق اگر جلوه با وجه اتَم كرده در انسان كان نه سهل است و نه آسان به خودِ حق كه تو آن جلوه با وجه اتَمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! منكر عيد غدير خُم و آن خطبه و تنزيل كر و كور است وعَزازيل با كر وكور ، چه عيد و چه غديرىّ و چه خُمّى؟ بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! در تولّا هم اگر سهو ولايت ، چه سفاهت! اُف بر اين شمّ فقاهت! بى ولاى على و آل ، چه فقهى و چه شمّى؟ بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! تو كم و كيف جهانى و به كمبود تو دنيا از ثَرى تا به ثريّا شر و شور است و دگر هيچ نه كيفىّ و نه كمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! آدمى جامع جمعيّت و موجود اَتَم است گر به معناى اعم است تو بهينْ مظهرِ انسان و به معناى اعمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! چون بود آدم كامل ، غرض از خلقت عالم پس به ذرّيّه آدم جز شما مهد نبوّت نبُوَد چيز مُهمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! عاشق توست كه مستوجب مدح است ومعظّم منكرت مستحق ذم وز تو بيگانه نَيَرزد ، نه به مدحى ، نه به ذمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! بى تو _ اى شير خدا _ سبحه و دستار مسلمان شده بازيچه شيطان اين چه بوزينه كه سرها همه را بسته به دُمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! لشكر كفر اگر موج زند در همه دنيا همه توفان ، همه دريا چه كند با تو كه چون صخره صمّا و اَصمّى؟ بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! يا على! خواهمت آن شعشعه تيغ زرافشان هم بدو كفر سرافشان بايدم اين لَمَعانْ ديده ، ندانم به چه لمّى بِأبى أنْتَ وَ اُمّى! (2)

.


1- .سيّد محمد حسين بهجت تبريزى ، فرزند حاج ميرزا آقا خشكنانى ، در سال 1285ش ، در تبريز به دنيا آمد . وى علوم مقدماتى را در همان شهر گذراند و در سال 1339 ق به تهران آمد و در دار الفنون در رشته طب به تحصيل پرداخت . پس از دو سال ، تحصيل را رها كرد و در سال 1310 ش ، به استخدام دولت درآمد . پس از چندى به نيشابور رفت و در بازگشت به تهران در بانك كشاورزى مشغول به كار شد . كلّيات اشعار وى بيش از پانزده هزار شعر دارد. شاهكار شعر شهريار «حيدر بابا» است كه به تركى سروده است . وى در اواخر عمر به تبريز برگشت و در سال 1367ش ، در بيمارستان مهر تهران زندگى را بدرود گفت . جنازه او به تبريز منتقل و در مقبرة الشعراى تبريز دفن شد .
2- .كليات ديوان شهريار (انتشارات زرين) : ج 1 ص 231 .

ص: 385

. .

ص: 386

. .

ص: 387

51 . و در قصيده اى ديگر مى گويد : على آن شير خدا شاه عرب الفتى داشته با اين دل شب شب ز اسرار على آگاه است دل شب ، مَحرم سِرّ اللّه است شب على ديد و به نزديكى ديد ليك او نيز به تاريكى ديد شب شنفته است مناجات على جوشش چشمه عشق ازلى شاه را ديده به نوشينى خواب روى بر سينه ديوار خراب قلعه بانى كه به قصر افلاك سر دهد ناله زندانى خاك دردمندى كه چو لب بگشايد در و ديوار به زنهار آيد كلماتى چو دُر آويزه گوش مسجد كوفه هنوزش مدهوش فجر تا سينه آفاق شكافت چشم بيدار على خفته نيافت روزه دارى كه به مُهر اَسحار بشكند نان جوين افطار ناشناسى كه به تاريكى شب مى بَرد نان يتيمان عرب پادشاهى كه به شب ، بُرقَع پوش مى كشد بار گدايان بر دوش تا نشد پردگى آن سِرّ جلى نشد اِفشا كه على بود ، على شاهبازى كه به بال و پر راز مى كند در ابديّت پرواز شه سوارى كه به برق شمشير در دل شب بشكافد دل شير عشقبازى كه هم آغوش خطر خفت در خوابگه پيغمبر آن دمِ صبحِ قيامت تأثير حلقه در شد از او دامنگير دست در دامن مولا زد در كه : على! بگذر و از ما مگذر شال شه ، وا شد و دامن به گِرو زينبش دست به دامن كه : مرو! شال مى بست و ندايى مُبهم كه : كمربند شهادت ، محكم! ماه محراب عبوديّت حق سر به محراب عبادت ، مُنشق مى زند پس لب او كاسه شير مى كند چشم اشارت به اسير چه اسيرى كه همان قاتل اوست تو خدايى مگر ، اى دشمنْ دوست؟ در جهانى همه شور و همه شر ها عَلىٌ بَشَرٌ ، كيفَ بَشر؟! كفن از گريه غَسّال ، خجل پيرهن از رخ وصّال ، خجل شبْروان مست ولاى تو ، على! جان عالم به فداى تو ، على! (1)

.


1- .كليات ديوان شهريار (انتشارات زرين) : ج 1 ص 615 .

ص: 388

52 . و نيز همو مى سرايد : على _ اى هماى رحمت _ ، تو چه آيتى خدا را كه به ما سِوا فكندى همه سايه هما را؟ دل! اگر خداشناسى ، همه در رُخ على بين به على شناختم من ، به خدا قسم ، خدا را به خدا كه در دو عالم ، اثر از فنا نمانَد چون على گرفته باشد سرِ چشمه بقا را مگر _ اى سحاب رحمت _ ، تو ببارى ار نه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را برو _ اى گداى مسكين _ ، درِ خانه على زن كه نگين پادشاهى دهد از كَرَم ، گدا را بجز از على كه گويد به پسر كه : قاتل من چو اسير توست ، اكنون به اسير كن مدارا بجز از على كه آرَد پسرى ابو العجايب كه عَلَم كند به عالم ، شهداى كربلا را چو به دوست ، عهد بندد ز ميان پاكبازان چو على كه مى تواند كه به سر بَرد وفا را؟ نه خدا توانمش خواند ، نه بشر توانمش گفت متحيّرم چه نامم شه مُلك «لا فتى» را به دو چشمِ خونفشانم _ هِلِه ، اى نسيم رحمت كه _ ز كوى او غبارى به من آر ، توتيا را به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت چه پيام ها كه دارم _ همه سوز دل _ صبا را چو تويى قضاىْ گردان ، به دعاى مستمندان كه ز جان ما بگردان ، رهِ آفت قضا را چه زنم چو ناى ، هر دم ، ز نواى شوق او دم كه لسان غيب ، خوش تر بنوازد اين نوا را «همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى به پيام آشنايى بنوازد آشنا را» ز نواى مرغ يا حق ، بشنو كه در دل شب غم دل به دوست گفتن ، چه خوش است شهريارا. (1)

.


1- .كليات ديوان شهريار (انتشارات زرين) : ج 1 ص 98 .

ص: 389

. .

ص: 390

10 / 73 ابو القاسم حالت

10 / 73ابو القاسم حالت (1)53 . ابوالقاسم حالت سروده است : آمد آن شاهى كه اندر وصف ذاتش گفته اند : «لا فتى إلّا على لا سيفَ إلّا ذوالفقار» روح مطلق ، شير حق ، شاه نجف ، صِهر رسول عين ايمان ، اصل دين ، كان كَرَم ، كوه وقار جسم دانش، جان بينش، دست قدرت، پاى شوق روى طالع ، روح خوش بختى ، روان افتخار دفتر حكمت ، كتاب فضل ، ديوان كمال آفتاب عِزّ و شوكت ، آسمانِ اقتدار ميوه باغ سه روح و پنج حِس و شش جهت يكّه سردار دو عالم ، سرور هفت و چهار كاخ دين را پايگاه و باغ حق را باغبان مُلك جان را پادشاه و شهر دل را شهريار درس رحمت را كتاب و روى زحمت را نقاب جام دانش را شراب و شمع بينش را شرار نااميدان را اميد و ناتوانان را توان ناشكيبان را شكيب و بى قراران را قرار در خلافت ، عدل او كاخ امان را بام و در در فتّوت ، جود او شاخ كَرَم را برگ و بار پند او پندى كه شد دست خطا را دستبند لفظ او دُرّى كه شد گوش سخن را گوشوار آن كه باشد نزد جودش صد چو حاتم ، شرمگين وان كه باشد پيش علمش صد چو لقمان ، شرمسار عقل ، عاجز شد ز وصف دانش و تقواى او كان فزون بود از حساب و اين برون بود از شمار گفت پيغمبر كه : بعد از من ، على رهبر بُوَد در ره دين خدا و سنّت پروردگار هر كه ما را دوست باشد ، گو على را باش دوست هر كه ما را يار باشد ، گو على را باش يار «حالت»! ار خواهى كه در محشر نباشى رو سياه روشن از مِهر على شو ، در نهان و آشكار . (2)

.


1- .ابو القاسم حالت ، فرزند كربلايى محمّد تقى ، در سال 1292ش ، در تهران به دنيا آمد و تحصيلات خود را در تهران گذراند. وى در سال 1317ش ، كار روزنامه نگارى را با روزنامه توفيق ، آغاز كرد و آن گاه با روزنامه هاى ديگر ، از قبيل اميد ايران ، تهران مصوّر ، قيام ايران و خبردار همكارى كرد و از سال 1323 ش ، براى هفته نامه آيين اسلام ، هفته اى پنج رباعى _ كه ترجمه منظوم كلمات قصار على عليه السلام بود _ مى سرود . حالت بيش از 28 اثر ترجمه (از انگليسى و عربى) ، تأليف و شعر از خود به جاى گذاشت . وى در سال 1371 ش ، درگذشت .
2- .ديوان حالت (تهران : كتاب خانه ابن سينا ، 1341 ش) : ص 199 .

ص: 391

. .

ص: 392

10 / 74 امام خمينى

10 / 74امام خمينى54 . امام خمينى رحمه الله درباره مولا عليه السلام مى سرايد : فارغ از هر دو جهانم به گُل روى على از خُم دوست ، جوانم به خَم موى على طى كنم عرصه مُلك و ملكوت از پى دوست ياد آرم به خراباتْ چو ابروى على . (1)

.


1- .ديوان امام (تهران : مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى ، 1373) .

ص: 393

بخش دهم : ويژگى هاى امام على

اشاره

بخش دهم : ويژگى هاى امام علىفصل يكم : ويژگى هاى اعتقادىفصل دوم : ويژگى هاى اخلاقىفصل سوم : ويژگى هاى عملىفصل چهارم : ويژگى هاى سياسى و اجتماعىفصل پنجم : ويژگى هاى رزمى

.

ص: 394

. .

ص: 395

سخنى درباره ويژگى هاى امام

سخنى درباره ويژگى هاى امامامير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، گنجينه ارزش ها و جانش سرشار از ستودنى ها و نيكويى ها ، و زندگى اش مظهر بزرگى هاست و آنچه در اين بخش آورده ايم ، تنها گوشه اى از ويژگى هاى آن امام عليه السلام است. ويژگى هاى والا و شكوهمند او چون دانش ، عصمت و نظاير آن ، در ذيل عنوان هاى خاص خودش آمده است . با اين حال ، آنچه در اين جا و ديگر جاها آورده ايم ، همه آنچه ممكن است در مورد آن پيشواى بى همتا گفته شود ، نيست؛ چون درياى عظمت شخصيّت والاى او گسترده تر و ژرف تر از آن است كه به توصيف آيد يا قلم ، توان بيان آن را داشته باشد و يا انديشه به ژرفاى آن دست يابد. او كسى است كه مى فرمود: «يَنحَدِرُ عَنِّي السَّيلُ ، ولا يَرقى إلَيَّ الطَّيرُ» . فضيلت ، چون سيل از كوهسار وجودم سرازير است و هيچ تيزپروازى به بلنداى من نمى رسد . (1) علّت ديگر ، آن است كه تاريخ ، همه فضايل و بزرگى هاى او را براى نسل هاى بعد ، نقل نكرده است ، و چه بسيار كسانى كه تلاش مى كردند تا او را از خاطره تاريخ ، محو كنند. با اين حال ، آنچه از آن حضرتْ آشكار شده است ، على رغم همه

.


1- .ر . ك : ج 8 ص 285 (شگفتا از روزگار) .

ص: 396

تلاش هاى ستمگرانِ جفاپيشه براى محو جلوه هاى صفات آن حضرت ، ديده ها را خيره و خِردها را متحيّر ساخته است . سخن خليل بن احمد فراهيدى درباره امام عليه السلام چه زيبا و رساست كه مى گويد: چه گويم درباره مردى كه دوستانش از بيم و دشمنانش از كينه ، فضايل او را پوشيده داشتند و در بين اين دو سرپوش گذارى ، آن قدر فضايل او بسيار است كه شرق و غرب را فرا گرفته است؟! (1) در اين جا اندكى از بسيار متون دينى را كه از طريق شيعه و اهل سنّت (هر دو) روايت شده ، ذكر مى كنيم؛ چرا كه ما را توان احاطه بر ويژگى هاى شخصيتى كسى چون على عليه السلام نيست؛ يگانه اى كه در ايمان ، دانش ، اخلاق ، جوان مردى ، شجاعت و رحمت، هم تراز ندارد ؛ بلكه نمى توان انسانى چون او يافت كه در وجودش ويژگى هاى متضادّى _ كه معمولاً در يك شخص، جمع نمى شوند _ گِرد آمده باشد. در ميدان رزم ، هرگاه بر دشمنى مى نگريست و بر او بانگ مى زد ، بدنش مى لرزيد و جان بر لبش مى رسيد ، و هيچ يك از همگنانش به پايگاه او نمى رسيدند ، و آن گاه كه به اشك حلقه زده بر چشم يتيم مى نگريست و يا به كسى كه پشتش از رنج روزگار ، خم شده است ، نگاه مى كرد ، دلش به لرزه مى افتاد و اشكش جارى مى شد... و به اين سبب به «گردآورنده اضداد» شناخته شده است . او در سرتاسر تاريخ و در همه زمينه ها بى نظير است. او معجزه بزرگ اسلام و پيامبر خداست ، و چرا چنين نباشد ، در حالى كه نبوّتْ وى را زير بال گرفته و رسالت ، او را در دامان آن بزرگْ پيامبر افكنده بود و او فانى در جمالِ حق بود. با همه اين ها آن حضرت، خود را در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله چگونه مى ديد؟

.


1- .ر . ك : ص 131 (خليل بن احمد) .

ص: 397

اين را در پاسخ مولا عليه السلام به يكى از افرادى كه از دانش بسيار و شناخت ژرف او در شگفت شده بود و پنداشت كه وى پيامبر است ، مى توان يافت ، كه گفت: «أنَا عَبدٌ مِن عَبيدِ مُحَمَّدٍ» . من بنده اى از بندگان محمّد هستم . (1) او از آغاز زندگى اش همراه و ياور پيامبر خدا بود. تصوير آن حضرت از اين همراهى و دوستى اش ، در خطبه معروف به «قاصعه» ، چه قدر دلنشين است! (2) دل على عليه السلام ، آبشخور وحى صاف و زلال ، و روحش عطرآگين از تعاليم ربّانى است و همه اين ها در ميدان جنگ و سياست ، درخشش مى گرفت . زندگى على عليه السلام ، آميزه اى شگفت از علم و عمل و زهد و تلاش بود. او شير جنگ و مبارزه بود و روح بزرگش در دل شب ، آويخته بر ملكوت اعلى!

.


1- .ر . ك : ج 8 ص 279 (من بنده اى از بندگان محمّدم) .
2- .ر . ك : ص 439 (سخنى درباره زمان اسلام آوردن امام) .

ص: 398

الفصل الأوّل : الخصائص العقائديّة1 / 1لَم يَ_كفُر بِاللّهِ طَرفَةَ عَينٍ رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ سُبّاقَ الاُمَمِ ثَلاثَةٌ لَم يَكفُروا طَرفَةَ عَينٍ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وصاحِبُ ياسينَ ، ومُؤمِنُ آلِ فِرعَونَ ، فَهُمُ الصِّدِّيقونَ ، وعَلِيٌّ أفضَلُهُم . (1)

عنه صلى الله عليه و آله : ثَلاثَةٌ ما كَفَروا بِاللّه ِ قَطُّ : مُؤمِنُ آلِ ياسينَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وآسِيَةُ امرَأَةُ فِرعَونَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله : ثَلاثَةٌ لَم يَكفُروا بِالوَحيِ طَرفَةَ عَينٍ : مُؤمِنُ آلِ ياسينَ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وآسِيَةُ امرَأَةُ فِرعَونَ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام : إنّي لَم اُشرِك بِاللّه ِ طَرفَةَ عَينٍ ، ولَم أعبُدِ اللّاتَ وَالعُزّى . (4)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 6 ؛ كفاية الطالب : ص 123 وفيه «لم يشركوا» بدل «لم يكفروا» وكلاهما عن أبي ليلى .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 313 ح 8864 عن جابر .
3- .تاريخ بغداد : ج 14 ص 155 الرقم 7468 ؛ الخصال : ص 174 ح 230 كلاهما عن جابر .
4- .الخصال : ص 572 ح 1 عن مكحول .

ص: 399

فصل يكم : ويژگى هاى اعتقادى

1 / 1 لحظه اى به خدا كفر نورزيد

فصل يكم : ويژگى هاى اعتقادى1 / 1لحظه اى به خدا كفر نورزيد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : پيشتازان امّت ها سه نفرند كه لحظه اى كافر نشدند : على بن ابى طالب ، صاحب ياسين و مؤمن آل فرعون . آنان ، صدّيقان اند و على ، برترينشان است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : سه نفر ، هرگز به خدا كفر نورزيدند : مؤمن آل ياسين ، على بن ابى طالب و آسيه ، زن فرعون .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : سه نفر ، يك چشم به هم زدن به وحى ، كفر نورزيدند : مؤمن آل ياسين ، على بن ابى طالب و آسيه ، زن فرعون .

امام على عليه السلام : من لحظه اى به خدا شرك نورزيدم و لات و عُزّى را هرگز نپرستيدم .

.

ص: 400

عنه عليه السلام : إنّي وُلِدتُ عَلَى الفِطرَةِ ، وسَبَقتُ إلَى الإِيمانِ وَالهِجرَةِ . (1)

الإمام الباقر عليه السلام _ في قَولِ اللّه ِ تَعالى : «الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَلَمْ يَلْبِسُواْ إِيمَ_نَهُم بِظُ_لْمٍ أُوْلَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُم مُّهْتَدُونَ» (2) _ : نَزَلَت في أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ لِأَ نَّهُ لَم يُشرِك بِاللّه ِ طَرفَةَ عَينٍ قَطُّ ، ولَم يَعبُدِ اللّاتَ وَالعُزّى . (3)

الأمالي للمفيد عن ابن عبّاس : إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ صَلَّى القِبلَتَينِ ، وبايَعَ البَيعَتَينِ ، ولَم يَعبُد صَنَما ولا وَثَنا ، ولَم يُضرَب عَلى رَأسِهِ بِزَلَمٍ (4) ولا قِدحٍ (5) ، وُلِدَ عَلَى الفِطرَةِ ، ولَم يُشرِك بِاللّه ِ طَرفَةَ عَينٍ . (6)

الإيضاح : الاُمَّةُ مُجمِعَةٌ عَلى أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام لَم يُشرِك بِاللّه ِ عَزَّ وجَلَّ طَرفَةَ عَينٍ قَطُّ ، ولَم يَتَّخِذ دينَ اللّه ِ عَزَّ وجَلَّ هُزُوا ولَعِبا . (7)

الطبقات الكبرى عن الحسن بن زيد : [عليٌّ] لَم يَعبُدِ الأَوثانَ قَطُّ . (8)

راجع : ج 7 ص 526 (السابق) .

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 57 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 ، إعلام الورى : ج 1 ص 340 وفيهما «الإسلام» بدل «الإيمان» .
2- .الأنعام : 82 .
3- .تفسير فرات : ص 134 ح 158 عن أبان بن تغلب وراجع ص 222 ح 298 .
4- .الزُّلَم والزَّلم : واحد الأزلام ؛ وهي القِداح التي كانت في الجاهليّة عليها مكتوب الأمر والنهي ؛ افعل ولا تفعل ، كان الرجل منهم يضعها في وعاء له فإذا أراد سفرا أو زواجا أو أمرا مهمّا أدخل يده فأخرج زلَما فإن خرج الأمر مضى لشأنه وإن خرج النهي كفّ عنه ولم يفعله (النهاية : ج 2 ص 311 «زلم») .
5- .القدح : السهم الذي كانوا يستقسمون به (النهاية : ج 4 ص 20 «قدح») .
6- .الأمالي للمفيد : ص 235 ح 6 ، الأمالي للطوسي : ص 11 ح 14 .
7- .الإيضاح : ص 199 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 21 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 26 ، الصواعق المحرقة : ص 120 وزاد فيه «ومن ثمّ يقال فيه : كرّم اللّه وجهه» .

ص: 401

امام على عليه السلام : من بر فطرت زاده شدم و به ايمان آوردن و هجرت ، پيشى گرفتم .

امام باقر عليه السلام _ درباره سخن خداوند تعالى : «كسانى كه ايمان آورده و ايمان خود را به شرك نيالوده اند ، آنان راست ايمنى و ايشان ، راه يافتگان اند» _ : درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است ؛ چون او هرگز ، حتى به اندازه چشم بر هم زدنى شرك نورزيد و هرگز لات و عُزّى را نپرستيد .

الأمالى ، مفيد به نقل از ابن عبّاس _ : على بن ابى طالب عليه السلام به دو قبله نماز گزارد ، و دو بيعت به جا آورد ، و هيچ بت و وَثَنى را نپرستيد ، و هيچ زَلَم (1) و قمارى نَزَد ؛ بر فطرت زاده شد و لحظه اى به خدا شرك نورزيد .

الإيضاح : امّت اسلامى هم رأى اند كه على بن ابى طالب عليه السلام هرگز ، حتّى لحظه اى به خدا شرك نورزيد و دين خدا را به ريشخند و بازى نگرفت .

الطبقات الكبرى _ به نقل از حسن بن زيد _ : [ على عليه السلام ] هرگز بت ها را نپرستيد .

ر . ك : ج 7 ص 527 (پيشتاز) .

.


1- .زَلَم ، به نوعى از پيكان بدون سر و پَر مى گفتند كه در جاهليّت براى قمار به كار مى بردند (النهاية : ج 2 ص 311 «زلم») .

ص: 402

1 / 2أوَّلُ مَن أسلَمَ رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أوَّلُكُم وارِدا عَلَى الحَوضِ (1) أوَّلُكُم إسلاما ؛ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله : إنَّ أوَّلَ هذِهِ الاُمَّةِ وُرودا عَلَيَّ أوَّلُها إسلاما ، وإنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أوَّلُها إسلاما . (3)

عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ أوَّلُ مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني . (4)

المعجم الكبير عن أبي ذرّ وسلمان : أخَذَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : إنَّ هذا أوَّلُ مَن آمَنَ بي ، وهُوَ أوَّلُ مَن يُصافِحُني يَومَ القِيامَةِ ، وهذَا الصِّدِّيقُ الأَكبَرُ ، وهذا فاروقُ هذِهِ الاُمَّةِ يُفَرِّقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ ، وهذا يَعسوبُ (5) المُؤمِنينَ ، وَالمالُ يَعسوبُ الظّالِمِ . (6)

.


1- .ويمكن ضبطها أيضاً بهذا الشكل : «عَلَيَّ الحَوضَ» .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 147 ح 4662 ، تاريخ بغداد : ج 2 ص 81 الرقم 459 وفيه «واردة» بدل «واردا» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 40 ح 8367 ، الاستيعاب : ج 3 ص 198 الرقم 1875 كلّها عن سلمان ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 229 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 280 ح 195 عن أبي ذرّ ، الفصول المختارة : ص 262 عن سلمان وفي الخمسة الأخيرة «ورودا» بدل «واردا» .
3- .كنز الفوائد : ج 1 ص 263 عن أنس .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 36 ح 8362 عن ابن عبّاس ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 225 عن الشعبي و ص 233 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 110 كلاهما نحوه ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 114 الرقم 51 ، الأمالي للطوسي : ص 148 ح 242 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 263 والأربعة الأخيرة عن أبي ذرّ ، الأمالي للصدوق : ص 74 ح 42 عن جابر ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 6 عن ابن عبّاس .
5- .اليعسوب : السيّد والرئيس والمقدّم (النهاية : ج 3 ص 234 «عسب») .
6- .المعجم الكبير : ج 6 ص 269 ح 6184 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 41 ح 8368 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 228 نحوه ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 267 ح 179 و ص 280 ح 194 ، الأمالي للطوسي : ص 210 ح 361 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 4 ح 4 ، الإرشاد : ج 1 ص 31 ، الأمالي للصدوق : ص 274 ح 304 ، بشارة المصطفى : ص 103 والأربعة الأخيرة عن أبي ذرّ ، معاني الأخبار : ص 402 ح 64 والستّة الأخيرة نحوه ، شرح الأخبار : ج 2 ص 266 ح 572 كلاهما عن ابن عبّاس .

ص: 403

1 / 2 نخستين مسلمان
اشاره

1 / 2نخستين مسلمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : اوّلين كس از شما كه بر حوض [ كوثر ] وارد مى گردد ، اوّلينِ شما در اسلام آوردن ، [ يعنى ] على بن ابى طالب است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : نخستين وارد شونده بر من از اين امّت ، اوّلين اسلام آورنده است و على ابن ابى طالب ، اوّلين اسلام آورنده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : على ، اوّلين كسى بود كه به من ايمان آورد و مرا تصديق كرد .

المعجم الكبير _ به نقل از ابو ذر و سلمان _ : پيامبر خدا ، دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «اين ، اوّلين كسى است كه به من ايمان آورد و نخستين كسى است كه در روز واپسين ، با من دست خواهد داد ؛ اين ، صدّيق اكبر است ؛ اين ، فاروق اين امّت است كه بين حق و باطل ، جدايى خواهد افكند ؛ اين ، رئيس مؤمنان است و مال ، رئيس ظالمان» .

.

ص: 404

رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ أوَّلُ مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني ، وأنتَ أوَّلُ مَن أعانَني عَلى أمري ، وجاهَدَ مَعي عَدُوّي ، وأنتَ أوَّلُ مَن صَلّى مَعي وَالنّاسُ يَومَئِذٍ في غَفلَةِ الجَهالَةِ ، يا عَلِيُّ ، أنتَ أوَّلُ مَن تَنشَقُّ عَنهُ الأَرضُ مَعي ، وأنتَ أوَّلُ مَن يَجوزُ الصِّراطَ مَعي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله : إنَّ المَلائِكَةَ صَلَّت عَلَيَّ وعَلى عَلِيٍّ سَبعَ سِنينَ قَبلَ أن يُسلِمَ بَشَرٌ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله : صَلّى عَلَيَّ المَلائِكَةُ وعَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام سَبعَ سِنينَ ، ولَم يَصعَد _ أو تَرتَفِع _ شَهادَةُ أن لا إلهَ إلَا اللّه ُ مِنَ الأَرضِ إلَى السَّماءِ إلّا مِنّي ومِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (3)

المناقب للخوارزمي عن ابن عبّاس : قالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : صَلَّتِ المَلائِكَةُ عَلَيَّ وعَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ سَبعَ سِنينَ . قالوا : وَلِمَ ذلِكَ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ قالَ صلى الله عليه و آله : لَم يَكُن مَعي مَن أسلَمَ مِنَ الرِّجالِ غَيرَهُ ، وذلِكَ أنَّهُ لَم تُرفَع شَهادَةُ أن لا إلهَ إلَا اللّه ُ إلَى السَّماءِ إلّا مِنّي ومِن عَلِيٍّ . (4)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ اُمَّتي عُرِضَت عَلَيَّ فِي الميثاقِ ، فَكانَ أوَّلَ مَن آمَنَ بي عَلِيٌّ ، وهُوَ أوَّلُ مَن صَدَّقَني حينَ بُعِثتُ ، وهُوَ الصِّدِّيقُ الأَكبَرُ ، وَالفاروقُ يُفَرِّقُ بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ . (5)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 303 ح 63 ، بشارة المصطفى : ص 220 كلاهما عن إبراهيم بن أبي محمود و ص 125 عن رزين الخزاعي وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
2- .تاريخ دمشق : ج 56 ص 36 ح 11747 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 184 ح 818 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 7 كلّها عن أبي ذرّ .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 39 ح 8366 ، المناقب للخوارزمي : ص 54 ح 18 ، المناقب لابن المغازلي : ص 14 ح 19 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 30 ، الفصول المختارة : ص 266 ، إعلام الورى : ج 1 ص 361 كلّها عن أنس نحوه .
4- .المناقب للخوارزمي : ص 53 ح 17 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 36 ح 8363 ، المناقب لابن المغازلي : ص 14 ح 17 عن أبي أيّوب وكلاهما نحوه إلى «غيره» .
5- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 41 ح 115 عن ابن مسكان عن بعض أصحابه عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 405

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : اى على! تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آوردى و تصديقم كردى ، و تو نخستين كسى هستى كه در كارم به من يارى رساندى و همراه من با دشمنم جنگيدى . تو اوّلين كسى بودى كه با من نماز خواندى ، حال آن كه مردم در غفلت نادانى بودند . اى على! تو نخستين كسى هستى كه به همراه من ، زمين براى او گشوده خواهد شد و تو اوّلين كسى هستى كه با من از [ پل ]صراط مى گذرى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : فرشتگان ، هفت سال پيش از آن كه كسى مسلمان شود ، بر من و بر على درود مى فرستادند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : فرشتگان ، هفت سال بود كه بر من و بر على بن ابى طالب، درود مى فرستادند و بانگ شهادت «لا إله إلّا اللّه» ، جز از سوى من و على بن ابى طالب ، به سوى آسمان نمى رفت .

المناقب ، خوارزمى _ به نقل از ابن عبّاس _ : پيامبر خدا فرمود : «فرشتگان بر من و بر على بن ابى طالب ، هفت سال درود فرستادند» . گفتند : براى چه ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «چون از بينِ مردان ، جز او كسى كه اسلام آورده باشد ، همراه من نبود و به همين جهت ، شهادت به «لا اله إلّا اللّه» ، جز از من و از على بن ابى طالب ، به آسمان بلند نمى شد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : به هنگام ميثاق بستن ، امّتِ من بر من عرضه شد . اوّلين كسى كه به من ايمان آورد ، على بود . او اوّلين كسى بود كه پس از برانگيخته شدنم به من ايمان آورد . او صدّيق اكبر و فاروق است كه بينِ حق و باطل ، فرق مى نهد .

.

ص: 406

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن عبّاس : سَمِعتُ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ وعِندَهُ جَماعَةٌ فَتَذاكَرُوا السّابِقينَ إلَى الإِسلامِ فَقالَ عُمَرُ : أمّا عَلِيٌّ فَسَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ فيهِ ثَلاثَ خِصالٍ لَوَدِدتُ أنَّ لي واحِدَةً مِنهُنَّ ، فَكانَ أحَبَّ إلَيَّ مِمّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ، كُنتُ أنَا وأبو عُبَيدَةَ وأبو بَكرٍ وجَماعَةٌ مِنَ الصَّحابَةِ إذ ضَرَبَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِهِ عَلى مَنكِبِ عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ! أنتَ أوَّلُ المُؤمِنينَ إيمانا ، وأوَّلُ المُسلِمينَ إسلاما ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (1)

الإمام عليّ عليه السلام : أنَا أوَّلُ مَن أسلَمَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . (2)

عنه عليه السلام _ في خُطبَتِهِ عَلى مِنبَرِ البَصرَةِ _ : أنَا الصِّدِّيقُ الأَكبَرُ ، آمَنتُ قَبلَ أن يُؤمِنَ أبو بَكرٍ ، وأسلَمتُ قَبلَ أن يُسلِمَ . (3)

عنه عليه السلام : إنّي أوَّلُ النّاسِ إيمانا وإسلاما . (4)

عنه عليه السلام : أنَا عَبدُ اللّه ِ ، وأخو رَسولِهِ ، وأنَا الصِّدِّيقُ الأَكبَرُ ، لا يَقولُها بَعدي إلّا كاذِبٌ ، آمَنتُ قَبلَ النّاسِ سَبعَ سِنينَ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 167 ح 8581 ، المناقب للخوارزمي : ص 54 ح 19 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 109 وفيه من «كنت أنا ...» ، الفردوس : ج 5 ص 315 ح 8299 وفيه من «يا عليّ ...» ، كنز العمّال : ج 13 ص 122 ح 36393 .
2- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 233 الرقم 1947 عن حيّة ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 31 ، المناقب للخوارزمي : ص 57 ح 23 كلاهما عن حبّة العرني ، البداية والنهاية : ج 7 ص 224 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 265 وليس في الثلاثة الأخيرة «مع النبيّ صلى الله عليه و آله » و ج 13 ص 228 عن حبّة العرني .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 33 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 379 ، المعارف لابن قتيبة : ص 169 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 228 و ج 4 ص 122 وفيه «وقد قال غير مرّة» ؛ الإرشاد : ج 1 ص 31 ، الفصول المختارة : ص 261 كلّها عن معاذة العدويّة ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 4 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 265 نحوه وكلاهما عن معادة العدويّة .
4- .الخصال : ص 572 ح 1 عن مكحول .
5- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 38 ح 6 عن عباد بن عبد اللّه .

ص: 407

تاريخ دمشق _ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _ : از عمر بن خطّاب _ در حالى كه نزدش گروهى بودند و درباره پيشتازان در اسلام سخن مى گفتند _ شنيدم كه مى گفت : امّا على؛ درباره او از پيامبر خدا سه ويژگى شنيدم و من دوست مى داشتم كه يكى از آنها از آنِ من باشد كه براى من ، از آنچه آفتاب بر آن مى تابد ، دوست داشتنى تر بود . من و ابو عبيده و ابو بكر و گروهى از صحابيان جمع بوديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله با دست ، روى شانه على زد و فرمود : «اى على! تو نخستينِ مؤمنان در ايمان آوردنى و تو نخستينِ مسلمانان در اسلام آوردنى و تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى» .

امام على عليه السلام : من نخستين كسى هستم كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آوردم .

امام على عليه السلام _ از سخنرانى او بر منبر بصره _ : من صدّيق اكبرم . پيش از ايمان آوردن ابوبكر ، ايمان آوردم و قبل از اسلام آوردن او ، اسلام آوردم .

امام على عليه السلام : من در اسلام آوردن و ايمان آوردن ، نخستينِ مردم هستم .

امام على عليه السلام : من بنده خدا و برادر پيامبر خدايم . من صدّيق اكبرم . اين [ منزلت ] را پس از من ، جز فرد دروغگو ادّعا نخواهد كرد . هفت سال پيش از مردم ، ايمان آوردم .

.

ص: 408

عنه عليه السلام : لَقَد أسلَمتُ قَبلَ النّاسِ بِسَبعِ سِنينَ . (1)

سير أعلام النبلاء عن عبد اللّه [بن مسعود] : إنَّ أوَّلَ شَيءٍ عَلِمتُهُ مِن أمرِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : قَدِمتُ مَكَّةَ مَعَ عُمومَةٍ لي أو اُناسٍ مِن قَومي ، نَبتاعُ مِنها مَتاعا ، وكان في بُغيَتِنا شِراءُ عِطرٍ ، فَأَرشَدونا عَلَى العَبّاسِ ، فَانتَهَينا إلَيهِ ، وهُوَ جالِسٌ إلى زَمزَمَ ، فَجَلَسنا إلَيهِ ، فَبَينا نَحنُ عِندَهُ ، إذ أقبَلَ رَجُلٌ مِن بابِ الصَّفا ، أبيَضُ ، تَعلوهُ حُمرَةٌ ، لَهُ وَفرَةٌ جَعدَةٌ (2) ، إلى أنصافِ اُذُنَيهِ ، أشَ (3) ، أقنى (4) ، أذلَفُ (5) ، أدعَجُ (6) العَينَينِ ، بَرّاقُ الثَّنايا ، دَقيقُ المَسرُبَةِ (7) ، شَثنُ الكَفَّينِ وَالقَدَمَينِ (8) ، كَثُّ اللِّحيَةِ ، عَلَيهِ ثَوبانِ أبيَضانِ ، كَأَنَّهُ القَمَرُ لَيلَةَ البَدرِ ، يَمشي عَلى يَمينِهِ غُلامٌ حَسَنُ الوَجهِ ، مُراهِقٌ أو مُحتَلِمٌ ، تَقفوهُمُ امرَأَةٌ قَد سَتَرَت مَحاسِنَها ، حَتّى قَصَدَ نَحوَ الحَجَرِ ، فَاستَلَمَ ، ثُمَّ استَلَمَ الغُلامُ، وَاستَلَمَتِ المَرأَةُ ، ثُمَّ طافَ بِالبَيتِ سَبعا ، وهُما يَطوفانِ مَعَهُ ، ثُمَّ استَقبَلَ الرُّكنَ ، فَرَفَعَ يَدَهُ وكَبَّرَ ، وقامَ ثُمَّ رَكَعَ ، ثُمَّ سَجَدَ ثُمَّ قامَ . فَرَأَينا شَيئاً أنكَرناهُ ، لَم نَكُن نَعرِفُهُ بِمَكَّةَ ، فَأَقبَلنا عَلَى العَبّاسِ ، فَقُلنا : يا أبَا الفَضلِ ! إنَّ هذَا الدّينَ حَدَثَ فيكُم ، أو أمرٌ لَم نَكُن نَعرِفُهُ ؟ قالَ : أجَل وَاللّه ِ ما تَعرِفونَ هذا ، هذَا ابنُ أخي مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّه ِ ، وَالغُلامُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وَالمَرأَةُ خَديجَةُ بِنتُ خُوَيلِدٍ امرَأَتُهُ ، أما وَاللّه ِ ما عَلى وَجهِ الأَرضِ أحَدٌ نَعلَمُهُ يَعبُدُ اللّه َ بِهذا الدّينِ إلّا هؤُلاءِ الثَّلاثَةُ . (9)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 586 ح 993 عن عبّاد بن عبد اللّه ؛ الفصول المختارة : ص 261 عن عباية الأسدي .
2- .جَعْدَ الشَّعر : ضدّ السَّبْط (النهاية : ج 1 ص 275 «جعد») .
3- .م الشَّمَم : ارتفاع قَصبة الأنف واستواء أعلاها وإشراف الأرنبة قليلاً (النهاية : ج 2 ص 502 «شمم») .
4- .القنا في الأنف : طوله ورِقّة أرنَبَته مع حَدَبٍ في وسطه (النهاية : ج 4 ص 116 «قنا») .
5- .الذَّلَف : قصر الأنف وانبطاحه ، وقيل : ارتفاع طرفه مع صِغر أرنَبَته (النهاية : ج 2 ص 165 «ذلف») .
6- .الدَّعَجُ والدُّعجةُ : السواد في العين وغيرها ، يريد أنّ سواد عينيه كان شديد السواد . وقيل : الدَّعَجُ : شِدَّةُ سَواد العين في شدّة بياضها (النهاية : ج 2 ص 119 «دعج») .
7- .المسرُبة : ما دقّ من شعر الصدر سائلاً إلى الجوف (النهاية : ج 2 ص 356 «سرب») .
8- .شثن الكفّين والقدمين : أي أنّهما يميلان إلى الغِلَظِ والقِصَر . وقيل : هو الذي في أنامله غِلَظٌ بلا قِصَر (النهاية : ج 2 ص 444 «شثن») .
9- .سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 463 الرقم 87 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 18 نحوه ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 225 ، المناقب للخوارزمي : ص 56 ح 21 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 83 .

ص: 409

امام على عليه السلام : هفت سال پيش از مردم ، اسلام آوردم .

سير أعلام النبلاء _ به نقل از عبد اللّه [ بن مسعود ]_ : اوّلين چيزى كه از كار پيامبر خدا دانستم ، اين بود كه همراه عموهايم (و يا تعدادى از اقوامم) به مكّه آمدم تا از آن جا كالاهايى بخريم و تصميم داشتيم عطر بخريم . ما را به سوى عبّاس راهنمايى كردند . پيش وى رفتيم . او كنار زمزم ، نشسته بود . پيشش نشستيم . در همين هنگام كه پيش عبّاس بوديم ، از درِ صفا ، مردى سپيد روىِ متمايل به سرخى با موهايى مجعّد كه بلندى آن تا نيمه گوشش رسيده بود ، با بينى باريك و كشيده و ظريف ، با چشمانى سياه ، دندان هايى سفيد ، سينه اى كم مو ، دستان و پاهايى پرگوشت و نه چندان بلند ، با ريشى انبوه ، در حالى كه دو تكّه لباس سفيد پوشيده بود ، ديدم كه به ماه شب چهارده مى مانْد و در كنارش نوجوانى خوش چهره ، در سن بلوغ و يا قبل از بلوغ ، گام برمى داشت و پشت سر آنان ، زنى كه زيبايى هاى خود را پوشانده بود ، راه مى رفت . [ آن مرد ] به سوى حجر الأسود رفت و آن را استلام (لمس) كرد . سپس آن نوجوان و سپس آن زن ، حجر را استلام كردند و آن گاه ، [ آن مرد ] به همراه آن دو ، هفت بار ، دور خانه چرخيد . سپس رو به رُكن كرد ، دستش را بلند كرد و تكبير گفت ، به نماز ايستاد و ركوع كرد ، سجده كرد و آن گاه ايستاد . چيزى ديديم كه نمى شناختيم آن را نامتعارف شمرديم و در مكّه ، چنين چيزى نديده بوديم . رو به عبّاس كرديم و گفتيم : اى ابو الفضل! اين دين به تازگى در بين شما به وجود آمده يا چيزى بوده كه ما نمى شناخته ايم ؟! گفت : آرى . به خدا سوگند ، اين را نمى شناسيد . اين ، پسرِ برادرم محمّد بن عبد اللّه است و آن نوجوان ، على ، پسر ابو طالب است و آن زن ، خديجه دختر خُوَيلِد ، همسر اوست . به خدا سوگند ، در روى زمين ، جز اين سه نفر كسى را نمى شناسيم كه به اين شيوه خدا را پرستش مى كند .

.

ص: 410

مسند ابن حنبل عن إياس بن عفيف الكندي عن أبيه : كُنتُ امرَأً تاجِرا ، فَقَدِمتُ الحَجَّ فَأَتَيتُ العَبّاسَ بنَ عَبدِ المُطَّلِبِ لِأَبتاعَ مِنهُ بَعضَ التِّجارَةِ ، وكانَ امرَأً تاجِرا ، فَوَاللّه ِ إنّي لَعِندَهُ _ بِمِنىً _ إذ خَرَجَ رَجُلٌ مِن خِباءٍ قَريبٍ مِنهُ ، فَنَظَرَ إلَى الشَّمسِ ، فَلَمّا رَآها مالَت _ يَعني : قامَ يُصَلّي _ . قالَ : ثُمَّ خَرَجَتِ امرَأَةٌ مِن ذلِكَ الخِباءِ الَّذي خَرَجَ مِنهُ ذلِكَ الرَّجُلُ ، فَقامَت خَلفَهُ تُصَلّي ، ثُمَّ خَرَجَ غُلامٌ حينَ راهَقَ الحُلُمَ مِن ذلِكَ الخِباءِ ، فَقامَ مَعَهُ يُصَلّي . قالَ : فَقُلتُ لِلعَبّاسِ : مَن هذا يا عَبّاسُ ؟ قالَ : هذا مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّه ِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ ابنُ أخي . قالَ : فَقُلتُ : مَن هذِهِ المَرأَةُ ؟ قالَ : هذِهِ امرَأَتُهُ خَديجَةُ ابنَةُ خُوَيلِدٍ . قالَ : قُلتُ : مَن هذَا الفَتى ؟ قالَ : هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ابنُ عَمِّهِ . قالَ : فَقُلتُ : فَما هذَا الَّذي يَصنَعُ ؟ قالَ : يُصَلّي ، وهُوَ يَزعُمُ أنَّهُ نَبِيٌّ ، ولَم يَتبَعهُ عَلى أمرِهِ إلَا امرَأَتُهُ وَابنُ عَمِّهِ هذَا الفَتى ، وهُوَ يَزعُمُ أنَّهُ سَيُفتَحُ عَلَيهِ كُنوزُ كَسرى وقَيصَرَ . قالَ : فَكانَ عَفيفٌ _ وهُوَ ابنُ عَمِّ الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ _ يَقولُ _ وأسلَمَ بَعدَ ذلِكَ فَحَسُنَ إسلامُهُ _ : لَو كانَ اللّه ُ رَزَقَنِي الإِسلامَ يَومَئِذٍ فَأَكونَ ثالِثا مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (1)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 448 ح 1787 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 202 ح 4842 ، المعجم الكبير : ج 18 ص 100 ح 181 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 2 ص 162 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 311 ، الاستيعاب : ج 3 ص 201 الرقم 1875 و ص 311 الرقم 2059 ، الإصابة : ج 4 ص 425 الرقم 5602 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 25 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 261 ح 173 كلّها نحوه ، كشف الغمّة : ج 1 ص 84 .

ص: 411

مسند ابن حنبل _ به نقل از اِياس بن عفيف كِنْدى ، از پدرش _ : من مردى تاجر بودم . به حج رفتم و نزد عبّاس بن عبد المطّلب رفتم تا چيزى از او _ كه مردى بازرگان بود _ بخرم . به خدا سوگند ، در مِنا نزد او بودم كه مردى از چادرى نزديك به او خارج شد . سپس به خورشيد نگاه كرد . وقتى خورشيد را ديد كه از وسط آسمان گذشت ، برخاست و به نماز ايستاد . آن گاه ، زنى از همان چادرى كه آن مرد بيرون آمده بود ، بيرون آمد و پشت سرِ او ايستاد و شروع به نماز خواندن كرد . آن گاه ، نوجوانى در حدّ بلوغ ، از همان چادر بيرون آمد و با او به نماز ايستاد . به عبّاس گفتم: اى عبّاس! اين كيست؟ گفت: اين، محمّد بن عبد اللّه بن عبدالمطّلب، پسرِ برادرم است . گفتم : اين زن كيست؟ گفت : همسرش خديجه دختر خُوَيلِد است . گفتم : اين جوان كيست؟ گفت : او پسر عمويش على بن ابى طالب است . گفتم : چه كار مى كند؟ گفت : نماز مى خواند و مى پندارد كه پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش ، همين جوان ، كسى در اين كار از او پيروى نمى كند ، و مى پندارد كه گنج هاى كسرا و قيصر ، براى او گشوده خواهد شد . [ اِياس مى گويد : ] عفيف كه پسر عموى اشعث بن قيس است و بعدا اسلام آورد و اسلام نيكويى داشت ، مى گفت : اگر خداوند ، آن روزْ اسلام را به من ارزانى مى داشت ، در كنار على بن ابى طالب ، سومين مسلمان بودم .

.

ص: 412

خصائص أمير المؤمنين عن عفيف : جِئتُ فِي الجاهِليَّةِ إلى مَكَّةَ ، وأنَا اُريدُ أن أبتاعَ لِأَهلي مِن ثِيابِها وعِطرِها . فَأَتَيتُ العَبّاسَ بنَ عَبدِ المُطَّلِبِ _ وكانَ رَجُلاً تاجِرا _ فَأَنَا عِندَهُ جالِسٌ ، حَيثُ أنظُرُ إلَى الكَعبَةِ ، وقَد حَلَّقَتِ (1) الشَّمسُ فِي السَّماءِ ، فَارتَفَعَت ، وذَهَبَت ، إذ جاءَ شابٌّ فَرَمى بِبَصَرِهِ إلَى السَّماءِ ، ثُمَّ قامَ مُستَقبِلَ الكَعبَةِ ، ثُمَّ لَم ألبَث إلّا يَسيرا حَتّى جاءَ غُلامٌ فَقامَ عَلى يَمينِهِ ، ثُمَّ لَم ألبَث إلّا يَسيرا حَتّى جاءَتِ امرَأَةٌ فَقامَت خَلفَهُما ، فَرَكَعَ الشّابُّ ، فَرَكَعَ الغُلامُ وَالمَرأَةُ ، فَرَفَعَ الشّابُّ فَرَفَعَ الغُلامُ وَالمَرأَةُ ، فَسَجَدَ الشّابُّ فَسَجَدَ الغُلامُ وَالمَرأَةُ . فَقُلتُ : يا عَبّاسُ ، أمرٌ عَظيمٌ ! قالَ العَبّاسُ : نَعَم أمرٌ عَظيمٌ ، أ تَدري مَن هذَا الشّابُّ ؟ قُلتُ : لا . قالَ : هذا مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّه ِ ؛ ابنُ أخي . أ تَدري مَن هذَا الغُلامُ ؟ هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؛ ابنُ أخي . أ تَدري مَن هذِهِ المَرأَةُ ؟ هذِهِ خَديجَةُ بِنتُ خُوَيلِدٍ ؛ زَوجَتُهُ . إنَّ ابنَ أخي هذا أخبَرَني : أنَّ رَبَّهُ رَبُّ السَّماءِ وَالأَرضِ ، أمَرَهُ بِهذَا الدّينِ الَّذي هُوَ عَلَيهِ ، ولا وَاللّه ِ ما عَلَى الأَرضِ كُلِّها أحَدٌ عَلى هذَا الدّينِ غَيرُ هؤُلاءِ الثَّلاثَةِ . (2)

.


1- .التحليق : الارتفاع (النهاية : ج 1 ص 426 «حلق») .
2- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 36 ح 5 ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 313 و ج 42 ص 34 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 213 ح 1544 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 47 الرقم3702 ، المعجم الكبير : ج 18 ص 101 ح 182 وج 22 ص 452 ح 1103 ، الطبقات الكبرى : ج 8 ص 17 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 311 ، الاستيعاب : ج 3 ص311 الرقم 2059 ، الإصابة : ج4 ص425 الرقم 5602، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 484 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 25 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 30 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 271 ح 183 و ص 272 ح 184 ، روضة الواعظين : ص 97 ، العمدة : ص 63 ح 75 وفي الاثنتي عشرة الأخيرة نحوه وراجع المناقب للخوارزمي : ص 56 ح 21 .

ص: 413

خصائص أمير المؤمنين _ به نقل از عفيف _ : در دوران جاهليت به مكّه آمدم و مى خواستم براى خانواده ام از آن جا لباس و عطر بخرم . نزد عبّاس بن عبدالمطّلب _ كه مردى بازرگان بود _ رفتم . نزد او نشسته بودم و به كعبه نگاه مى كردم . خورشيد در آسمان ، بالا آمده بود . خورشيد ، بالاتر آمد و متمايل شد . در اين هنگام ، جوانى آمد و به آسمان نگاه كرد و آن گاه ، رو به كعبه ايستاد . پس از مدّت كوتاهى ، نوجوانى آمد و در سمت راست او ايستاد و بعد از مدّت كوتاه ديگرى ، زنى آمد و پشت سرِ آن دو ايستاد . جوان به ركوع رفت و نوجوان و زن هم به ركوع رفتند . جوان ، سر بلند كرد و نوجوان و زن هم سر بلند كردند . جوان ، سجده كرد ، نوجوان و زن هم سجده كردند . گفتم : اى عبّاس ! [ چه ] چيز شگفتى! عبّاس گفت : آرى ، چيز شگفتى است . مى دانى اين جوان كيست؟ گفتم : نه . گفت : اين ، محمّد بن عبد اللّه ، پسرِ برادرم است . مى دانى اين نوجوان كيست؟ اين ، على بن ابى طالب ، پسرِ برادرم است . مى دانى اين زن كيست؟ اين ، خديجه دختر خُوَيلِد ، همسر اوست . اين برادر زاده ام به من خبر داد كه پروردگارش ، پروردگار آسمان و زمين ، او را به اين دينى كه دارد ، دستور داده است . به خدا سوگند كه در روى زمين ، جز اين سه نفر كسى به اين دين درنيامده است .

.

ص: 414

فضائل الصحابة لابن حنبل عن ابن عبّاس : إنَّ عَلِيّا أوَّلُ مَن أسلَمَ . (1)

مسند ابن حنبل عن زيد بن أرقم : أوَّلُ مَن أسلَمَ مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله عَلِيٌّ عليه السلام . (2)

المعجم الكبير عن مالك بن الحويرث : كانَ أوَّلُ مَن أسلَمَ مِنَ الرِّجالِ عَلِيّا ، ومِن النِّساءِ خَديجَةَ . (3)

مسند ابن حنبل عن ابن عبّاس _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ : كانَ أوَّلَ مَن أسلَمَ مِنَ النّاسِ بَعدَ خَديجَةَ . (4)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 589 ح 997 و ح 998 عن الحسن وغيره ، المعجم الكبير : ج 11 ص 21 ح 10924 و ص 321 ح 12151 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 325 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 89 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 36 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 78 ح 19301 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 642 ح 3735 وليس فيه «مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله » ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 147 ح 4663 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 34 ح 3 و4 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 43 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 21 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 37 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 310 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 26 و ج 7 ص 224 .
3- .المعجم الكبير : ج 19 ص 291 ح 648 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 37 ، مجمع الزوائد : ج 9 ص 353 ح 15258 عن أبي رافع ، الاستيعاب : ج 3 ص 198 الرقم 1875 عن ابن شهاب وعبد اللّه بن محمّد بن عقيل وقتادة وأبي إسحاق نحوه ؛ الأمالي للطوسي : ص 259 ح 467 عن ابن عبّاس .
4- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 709 ح 3062 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 684 ح 1168 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 143 ح 4652 ، الاستيعاب : ج 3 ص 198 الرقم 1875 وفيه «قال أبو عمر : هذا إسناد لا مطعن فيه لأحد ؛ لصحّته وثقة نقلته» ، المناقب للخوارزمي : ص 126 ح 140 وفيها «آمن» بدل «أسلم» و ص 58 ح 27 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 71 ح 23 ، المعجم الكبير : ج 12 ص 77 ح 12593 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 98 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 589 ح 1351 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 339 ، ذخائر العقبى : ص 157 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 295 ح 219 عن أبي مجلز وفيه «آمن» بدل «أسلم» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 300 ح 618 وراجع كشف الغمّة : ج 1 ص 86 .

ص: 415

فضائل الصحابة ، ابن حنبل _ به نقل از ابن عبّاس _ : على عليه السلام اوّلين كسى است كه اسلام آورد .

مسند ابن حنبل _ به نقل از زيد بن اَرقم _ : اوّلين كسى كه همراه پيامبرخدا اسلام آورد ، على بن ابى طالب عليه السلام بود.

المعجم الكبير _ به نقل از مالك بن حُوَيرِث _ : اوّلين كس از بين مردان كه اسلام آورد ، على عليه السلام بود و از بين زنان ، خديجه عليهاالسلام .

مسند ابن حنبل _ به نقل از ابن عبّاس ، درباره على عليه السلام _ : او اوّلين كسى بود كه پس از خديجه ، اسلام آورد .

.

ص: 416

تاريخ الطبري عن ابن إسحاق : كانَ أوَّلَ ذَكَرٍ آمَنَ بِرَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وصَلّى مَعَهُ ، وصَدَّقَهُ بِما جاءَهُ مِن عِندِ اللّه ِ ، عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وهُوَ يَومَئِذٍ ابنُ عَشرِ سِنينَ . وكانَ مِمّا أنعَمَ اللّه ُ بِهِ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام أنَّهُ كانَ في حِجرِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله قَبلَ الإِسلامِ . (1)

الاستيعاب : رُوِيَ عَن سَلمانَ وأبي ذَرٍّ وَالمِقدادِ وخَبّابٍ وجابِرٍ وأبي سَعيدٍ الخُدرِيِّ وزَيدِ بنِ الأَرقَمِ أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام أوَّلُ مَن أسلَمَ ، وفَضَّلَهُ هؤُلاءِ عَلى غَيرِهِ . (2)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 2 ص 312 و ص 309 وليس فيه من «وهو يومئذٍ ...» ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 1 ص 262 ، المناقب للخوارزمي : ص 51 ح 13 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 26 نحوه ؛ روضة الواعظين : ص 97 وفيه إلى «عشر سنين» وراجع دلائل النبوّة للبيهقي : ج 2 ص 165 والاستيعاب : ج 3 ص 199 الرقم 1875 والفصول المختارة : ص 266 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 197 الرقم 1875 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 312 عن محمّد بن المنكدر وربيعة بن أبي عبد الرحمن وأبي حازم المدني والكلبي ، البداية والنهاية : ج 3 ص 25 عن ابن حميد وعيسى بن سوادة بن أبي الجعد ومحمّد بن المنكدر وربيعة بن أبي عبد الرحمن وأبي حازم والكلبي ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 229 وفيه «روي بروايات مختلفة كثيرة متعدّدة عن زيد بن أرقم وسلمان الفارسي وجابر بن عبد اللّه وأنس بن مالك» ، الصواعق المحرقة : ص 120 عن ابن عبّاس وأنس وزيد بن أرقم وسلمان الفارسي وجماعة وزاد في آخره «ونقل بعضهم الإجماع عليه» وليس فيها من «وفضّله ...» .

ص: 417

تاريخ الطبرى _ به نقل از ابن اسحاق _ : اوّلين مردى كه به پيامبر خدا ايمان آورد و با او نماز گزارد و آنچه را او از سوى خدا آورده بود ، تصديق كرد ، على بن ابى طالب عليه السلام بود و در آن روز ، ده ساله بود . و از نعمت هايى كه خداوند به على بن ابى طالب عليه السلام روزى كرد ، آن بود كه وى قبل از اسلام ، در دامان پيامبر خدا بود .

الاستيعاب : از سلمان ، ابوذر ، مقداد ، خبّاب ، جابر ، ابو سعيد خُدْرى و زيد بن اَرقَم روايت شده است كه اوّل كسى كه اسلام آورد ، على بن ابى طالب عليه السلام بود و [ نيز روايت شده است كه ]اينان ، على عليه السلام را از ديگران ، برتر دانسته اند.

.

ص: 418

البداية والنهاية عن محمّد بن كعب : أوَّلُ مَن أسلَمَ مِن هذِهِ الاُمَّةِ خَديجَةُ ، وأوَّلُ رَجُلَينِ أسلَما أبو بَكرٍ وعَلِيٌّ ، وأسلَمَ عَلِيٌّ قَبلَ أبي بَكرٍ . (1)

معرفة علوم الحديث _ في بَيانِ مَعرِفَةِ الصَّحابَةِ عَلى مَراتِبِهِم _ : أوَّلُهُم : قَومٌ أسلَموا بِمَكَّةَ ، مِثلُ : أبي بَكرٍ ، وعَمُرَ ، وعُثمانَ ، وعَلِيٍّ ، وغَيرِهُم ، ولا أعلَمُ خِلافا بَينَ أصحابِ التَّواريخِ أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أوَّلُهُم إسلاما ، وإنَّمَا اختَلَفوا في بُلوغِهِ . (2)

شرح نهج البلاغة : اِعلَم أنَّ شُيوخَنَا المُتَكَلِّمينَ لا يَكادونَ يَختَلِفونَ في أنَّ أوَّلَ النّاسِ إسلاما عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، إلّا مَن عَساهُ خالَفَ في ذلِكَ مِن أوائِلِ البَصرِيّينَ . فَأَمَّا الَّذي تَقَرَّرَتِ المَقالَةُ عَلَيهِ الآنَ ، فَهُوَ القَولُ بِأَنَّهُ عليه السلام أسبَقُ النّاسِ إلَى الإِيمانِ ، لا تَكادُ تَجِدُ اليَومَ _ في تَصانيفِهِم وعِندَ مُتَكَلِّميهِم وَالمُحَقِّقينَ مِنهُم _ خِلافا في ذلِكَ . وَاعلَم أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ما زالَ يَدَّعي ذلِكَ لِنَفسِهِ ، ويَفتَخِرُ بِهِ ، ويَجعَلُهُ في أفضَلِيَّتِهِ عَلى غَيرِهِ ، ويُصَرِّحُ بِذلِكَ . وقَد قالَ عليه السلام غَيرَ مَرَّةٍ : أنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، وَالفاروقُ الأَوَّلُ ، أسلَمتُ قَبلَ إسلامِ أبي بَكرٍ ، وصَلَّيتُ قَبلَ صَلاتِهِ . ورَوى عَنهُ هذَا الكَلامَ بِعَينِهِ أبو مُحَمَّدِ بنُ قُتَيبَةَ في كِتابِ المَعارفِ ، وهُوَ غَيرُ مُتَّهَمٍ في أمرِهِ . ومِنَ الشِّعرِ المَروِيِّ عَنهُ عليه السلام في هذَا المَعنَى الأَبياتُ الَّتي أوَّلُها : مُحَمَّدٌ النَّبِيُّ أخي وصِهري وحَمزَةُ سَيِّدُ الشُّهَداءِ عَمّيومِن جُملَتِها : سَبَقتُكُمُ إلَى الإِسلامِ طُرّا غُلاما ما بَلَغتُ أوانَ حُلميوَالأَخبارُ الوارِدَةُ في هذَا البابِ كَثيرَةٌ جِدّا ، لا يَتَّسِعُ هذَا الكِتابُ لِذِكرِها ، فَلتُطلَب مِن مَظانِّها . ومَن تَأَمَّلَ كُتُبَ السِّيَرِ وَالتَّواريخِ عَرَفَ مِن ذلِكَ ما قُلناهُ . فَأَمَّا الذّاهِبونَ إلى أنَّ أبا بَكرٍ أقدَمُهُما إسلاما ، فَنَفَرٌ قَليلونَ . (3)

.


1- .البداية والنهاية : ج 3 ص 26 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 1 ص 136 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 2 ص 163 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 44 كلّها نحوه .
2- .معرفة علوم الحديث : ص 22 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 122 .

ص: 419

البداية و النهاية _ به نقل از محمّد بن كعب _ : اوّل فردى كه از بين امّت ، اسلام آورد ، خديجه بود و دو مردى كه اوّل اسلام آوردند ، ابو بكر و على عليه السلام بودند و على عليه السلام ، پيش از ابو بكر اسلام آورد .

معرفة علوم الحديث _ در بيان شناخت صحابيان برپايه درجه شان _ : گروه نخست ، كسانى بودند كه در مكّه اسلام آوردند ، نظير : ابو بكر ، عمر ، عثمان ، على عليه السلام و ديگران ، و در بين تاريخ نگاران ، ترديدى نديدم در اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در اسلام آوردن ، اوّلينِ آنان بود و تنها در بلوغ او [ در آن هنگام ] اختلاف كرده اند .

شرح نهج البلاغة : بدان كه استادان معتزلى مذهب ، در اين كه در اسلام آوردن ، على بن ابى طالب عليه السلام اوّلينِ مردم بود ، تقريبا اختلافى ندارند . مگر از معتزليان پيشين بصره كه شايد در اين مسئله مخالفت كرده باشند . امّا آنچه كه امروزه مورد اتّفاق [ معتزليان ]است ، اعتقاد به اين است كه او پيشتازترينِ مردم در ايمان آوردن بود و امروزه در نوشته هاى آنان و در نزد متكلّمان و محقّقان آنها ، كسى را نمى توان يافت كه در اين مورد ، اختلاف نظر داشته باشد . و بدان كه امير مؤمنان ، همواره اين موضوع را براى خود ادّعا مى كرد و بدان افتخار مى ورزيد و آن را دليل برترى خود بر ديگران مى شمرد و بدان تصريح مى كرد ، و بارها فرموده است : «من صدّيق اكبر و فاروق اوّلم . پيش از اسلام آوردن ابو بكر ، اسلام آوردم و پيش از نماز خواندن او ، نماز خواندم» . ابو محمّد ابن قتيبه _ كه به شيعه گرى متهم نيست _ در كتاب المعارف ، عين همين سخن را از او روايت كرده است . و در اين خصوص ، شعرى از او (على صلى الله عليه و آله ) نقل شده كه بيت اوّل آن چنين است : «محمّدِ پيامبر ، برادر و پدر زن من است و حمزه ، سرور شهيدان ، عموى من است» .و از جمله اين اشعار ، اين بيت است كه : بر همه شما در اسلام آوردن ، پيشى گرفتم در زمانى كه نوجوان بودم و هنوز به بلوغ ، نرسيده بودم .گزارش هاى رسيده در اين خصوص ، بسيار است و اين كتاب ، گنجايش يادكردِ همه آنها را ندارد و در جاهاى مناسب آن ، بايد جستجو كرد و كسى كه كتاب هاى شرح حال و تاريخ را بنگرد ، به آنچه كه گفتيم ، خواهد رسيد . امّا آنان كه بر اين باورند كه ابو بكرْ نخستين مسلمان است ، تعداد كمى هستند .

.

ص: 420

راجع : ص 438 (كلام في بدء إسلام الإمام) ص 6 (أوّل من صلّى مع النبيّ) ص 22 (أوّل من عَبَدَ اللّه من الاُمّة) ج 7 ص 526 (السابق) الغدير : ج 3 ص 219 _ 243 .

1 / 2 _ 1عُمُرُهُ يَومَ أسلَمَ الكافي عن سعيد بن المسيّب : سَأَلتُ عَلِيَّ بنَ الحُسَينِ عليهماالسلام : اِبنَ كَم كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يَومَ أسلَمَ ؟ فَقالَ عليه السلام : أ وَكانَ كافِرا قَطُّ ؟ إنَّما كانَ لِعَلِيٍّ عليه السلام حَيثُ بَعَثَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ رَسولَهُ صلى الله عليه و آله عَشرُ سِنينَ ، ولَم يَكُن يَومَئِذٍ كافِرا ، ولَقَد آمَنَ بِاللّه ِ تَبارَكَ وتَعالى وبِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، وسَبَقَ النّاسَ كُلَّهُم إلَى الإِيمانِ بِاللّه ِ وبِرَسولِهِ صلى الله عليه و آله وإلَى الصَّلاةِ بِثَلاثِ سِنينَ ، وكانَت أوَّلُ صَلاةٍ صَلّاها مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله الظُّهرَ رَكعَتَينِ . (1)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 339 ح 536 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 129 .

ص: 421

1 / 2 _ 1 سنّ وى در زمان ايمان آوردن

ر . ك : ص 439 (سخنى درباره زمان اسلام آوردن امام) . ص 7 (نخستين نمازگزار با پيامبر) . ص 23 (نخستين عبادت كننده از بين امّت) . ج 7 ص 527 (پيشتاز) . و الغدير : ج 3 ص 219 _ 243 .

1 / 2 _ 1سنّ وى در زمان ايمان آوردن الكافى _ به نقل از سعيد بن مُسيَّب _ : از على بن حسين عليهماالسلام پرسيدم : روزى كه على بن ابى طالب اسلام آورد ، چند سال داشت؟ فرمود : «مگر على عليه السلام هرگز كافر بود؟! على عليه السلام در روزى كه خداوند عز و جل پيامبر خود را به پيامبرى برگزيد ، ده ساله بود و آن روز ، كافر نبود و به خداوند _ تبارك و تعالى _ و به پيامبر خدا ايمان آورد و نسبت به همه مردم ، سه سال زودتر به خدا و پيامبر خدا ايمان آورد و نماز خواند ، و اوّلين نمازى كه همراه پيامبر خدا خواند ، دو ركعت ظهر بود» .

.

ص: 422

شرح نهج البلاغة : وَاختُلِفَ في سِنِّهِ عليه السلام حينَ أظهَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله الدَّعوَةَ ، إذ تَكامَلَ لَهُ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ أرَبعونَ سَنَةً ؛ فَالأَشهَرُ مِنَ الرِّواياتِ أنَّهُ كانَ ابنَ عَشرٍ ، وكَثيرٌ مِن أصحابِنَا المُتَكَلِّمينَ ، يَقولونَ : إنَّهُ كانَ ابنَ ثَلاثَ عَشرَةَ سَنَةً ، ذَكَرَ ذلِكَ شَيخُنا أبُو القاسِمِ البَلخِيُّ وغَيرُهُ مِن شُيوخِنا . وَالأَوَّلونَ يَقولونَ : إنَّهُ عليه السلام قُتِلَ وهُوَ ابنُ ثَلاثٍ وسِتّينَ سَنَةً ، وهؤُلاءِ يَقولونَ : اِبنُ سِتٍّ وسِتّينَ ، وَالرِّواياتُ في ذلِكَ مُختَلِفَةٌ . ومِنَ النّاسِ مَن يَزعُمُ أنَّ سِنَّهُ كانَت دونَ العَشرِ ، وَالأَكثَرُ الأَظهَرُ خِلافُ ذلِكَ . وذَكَرَ أحمَدُ بنُ يَحيَى البَلاذُرِيُّ وعَلِيُّ بنُ الحُسَينِ الأَصفَهانِيُّ أنَّ قُرَيشا أصابَتها أزمَةٌ وقَحطٌ ، فَقالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لِعَمَّيهِ حَمزَةَ وَالعَبّاسِ : ألا نَحمِلُ ثِقلَ أبي طالِبٍ في هذَا المَحلِ (1) ! فَجاؤا إلَيهِ ، وسَأَلوهُ أن يَدفَعَ إلَيهِم وُلدَهُ ؛ لِيَكفوهُ أمرَهُم . فَقالَ : دَعوا لي عَقيلاً ، وخُذوا مَن شِئتُم _ وكانَ شَديدَ الحُبِّ لِعَقيلٍ _ . فَأَخَذَ العَبّاسُ طالِبا ، وأخَذَ حَمزَةُ جَعفَرا ، وأخَذَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام ، وقالَ لَهُم : قَدِ اختَرتُ مَنِ اختارَهُ اللّه ُ لي عَلَيكُم ؛ عَلِيّا . قالوا : فَكانَ عَلِيٌّ عليه السلام في حِجرِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، مُنذُ كانَ عُمُرُهُ سِتَّ سِنينَ . وكانَ ما يُسدي إلَيهِ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِ مِن إحسانِهِ وشَفَقَتِهِ وبِرِّهِ وحُسنِ تَربِيَتِهِ كَالمُكافَأَةِ وَالمُعاوَضَةِ لِصَنيعِ أبي طالِبٍ بِهِ ؛ حَيثُ ماتَ عَبدُ المُطَّلِبِ وجَعَلَهُ في حِجرِهِ . وهذا يُطابِقُ قَولَهُ عليه السلام : لَقَد عَبَدتُ اللّه َ قَبلَ أن يَعبُدَهُ أحَدٌ مِن هذِهِ الاُمَّةِ سَبعَ سِنينَ» ، وقَولَهُ عليه السلام : «كُنتُ أسمَعُ الصَّوتَ ، واُبصِرُ الضَّوءَ سِنينَ سَبعا ، ورَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله حينَئِذٍ صامِتٌ ، ما اُذِنَ لَهُ فِي الإِنذارِ وَالتَّبليغِ» ؛ وذلِكَ لِأَ نَّهُ إذا كانَ عُمُرُهُ يَومَ إظهارِ الدَّعوَةِ ثَلاثَ عَشرَةَ سَنَةً ، وتَسليمُهُ إلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مِن أبيهِ وهُوَ ابنُ سِتٍّ ، فَقَد صَحَّ أنَّهُ كانَ يَعبُدُ اللّه َ قَبلَ النّاسِ بِأَجمَعِهِم سَبعَ سِنينَ (2) . وَابنُ سِتٍّ تَصِحُّ مِنهُ العِبادَةُ إذا كانَ ذا تَمييزٍ ، عَلى أنَّ عِبادَةَ مِثلِهِ هِيَ التَّعظيمُ ، وَالإِجلالُ ، وخُشوعُ القَلبِ ، وَاستِخذاءُ الجَوارِحِ إذا شاهَدَ شَيئا مِن جَلالِ اللّه ِ سُبحانَهُ وآياتِهِ الباهِرَةِ ، ومِثلُ هذا مَوجودٌ في الصِّبيانِ . (3)

.


1- .المَحْل : الشِّدّة ، والجوع الشديد (لسان العرب : ج 11 ص 616 «محل») .
2- .ومن الممكن أن يكون عمره عليه السلام عند ظهور الإسلام عشر سنوات _ كما هو المشهور _ ولكن لم يسلم أحد بعدُ إلّا خديجة عليهاالسلام إلى السنة الثالثة للهجرة ونزول قوله تعالى : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ » ، فإنّه _ على هذا الاحتمال _ يكون بين السادسة من عمره وبين السنة الثالثة من الهجرة سبع سنين أيضا .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 14 .

ص: 423

شرح نهج البلاغة : در سنّ او (على عليه السلام ) در زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دعوت خود را اظهار كرد و چهل ساله بود ، اختلاف شده است . گزارش مشهور ، آن است كه ايشان ده ساله بود و بسيارى از متكلّمان معتزلى مى گويند كه وى سيزده ساله بود و اين موضوع را استاد ما شيخ ابو القاسم بلخى و ساير استادان ما يادآور شده اند. گروه اوّل مى گويند : «او روزى كه كشته شد ، 63 سال داشت» و گروه دوم مى گويند : «66 سال داشت» و گزارش ها در اين خصوص ، گوناگون است . بعضى مردم مى پندارند كه وى ، كم تر از ده سال داشت؛ ولى بيشترين و آشكارترين قول ، خلاف اين است . احمد بن يحيى بَلاذُرى و على بن حسين اصفهانى يادآور شده اند كه قريش ، گرفتار كمبود و قحطى شدند . پيامبر خدا به عموهايش حمزه و عباس فرمود : «آيا در اين سختى ، بار ابو طالب را به دوش نكشيم؟» . همگى پيش ابوطالب آمدند و از وى خواستند كه فرزندانش را به آنان بسپارد تا مخارج آنها را متكفّل شوند . گفت : عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد برداريد (او عقيل را بسيار دوست مى داشت) . عبّاس ، طالب را گرفت وحمزه ، جعفر را برداشت و محمّد صلى الله عليه و آله على عليه السلام را برگزيد و به آنان گفت : «من آنى را برگزيدم كه خداوند ، آن را براى من برگزيده است» . [راويان] گفته اند كه على عليه السلام از زمانى كه شش ساله بود، در دامان پيامبر خدا بود و آنچه او را _ كه درودهاى خدا بر او باد _ در نيكى و مهربانى و خوبى و حُسن تربيت على عليه السلام تشويق مى كرد ، گويى پاسداشت و قدرشناسى اى بود از آنچه كه ابوطالب در حقّ وى كرده بود، در زمانى كه عبد المطّلب درگذشت و او را در دامان وى (ابو طالب) قرار داد . و اين مطلب ، مطابق سخن اوست كه مى فرمود : «هفت سال پيش از آن كه كسى از اين امّت ، خدا را بپرستد ، او را مى پرستيدم» و نيز كلام او كه مى فرمود : «من هفت سال ، صدا را مى شنيدم و نور را مى ديدم و پيامبر خدا ، در اين هنگام ، ساكت بود و در انذار و تبليغ ، به وى اذن داده نشده بود» . توضيحْ آن كه اگر در روزى كه دعوت آشكار شد ، سيزده سال مى داشت و روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را از پدرش گرفته بود ، شش ساله بوده ، اين سخن ، درست از كار در مى آمد كه وى ، هفت سال (1) پيش از همه ، خدا را عبادت مى كرد و عبادت كودك شش ساله _ اگر اهل تميز و تشخيص باشد _ صحيح است ، بويژه آن كه عبادت او تعظيم ، تجليل ، خشوع قلبى و پيروى كردن با قلب بوده ، در هنگامى كه چيزى از جلال خداوندى و نشانه هاى شگفت او را مى ديده است ، و چنين چيزى در كودكان وجود دارد .

.


1- .ممكن است چنان كه مشهور است ، عمر آن حضرت در زمان ظهور اسلام ، همان ده سال باشد ، ليكن تا سال سوم بعثت ، يعنى روزى كه آيه : «وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ؛ خويشان نزديكت را بيم ده» نازل شد ، جز خديجه ، كسى ايمان نياورده بوده است. بنا بر اين احتمال ، بين شش سالگى (يعنى سال چهارم پيش از بعثت) تا سال سوم بعثت ، هفت سال مى شود .

ص: 424

1 / 2 _ 2يَومُ إسلامِهِ الإمام عليّ عليه السلام : بُعِثَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَومَ الإِثنَينِ ، وأسلَمتُ يَومَ الثُّلاثاءِ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أنس : نُبِّئَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يَومَ الإِثنَينِ ، وأسلَمَ عَلِيٌّ عليه السلام يَومَ الثُّلاثاءِ . (2)

.


1- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 238 ح 442 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 30 كلاهما عن حبّة ، كنز العمّال : ج 13 ص 128 ح 36407 نقلاً عن أبي القاسم الجرّاح في أماليه ؛ روضة الواعظين : ص 96 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 7 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 278 ح 192 والثلاثة الأخيرة عن حبّة .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 121 ح 4587 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 134 الرقم 1 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 229 وفيهما «استنبئ» بدل «نُبّئ» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 28 و 29 ، مجمع الزوائد : ج 9 ص 128 ح 14609 عن أبي رافع ، اُسد الغابة : ج 4 ص 89 الرقم 3789 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 259 ح 171 ، الفصول المختارة : ص 263 عن جابر وفي الثلاثة الأخيرة «بعث» بدل «نُبّئ» ، تفسير القمّي : ج 1 ص 378 نحوه .

ص: 425

1 / 2 _ 2 روز اسلام آوردنش

1 / 2 _ 2روز اسلام آوردنش امام على عليه السلام : پيامبر خدا ، روز دوشنبه مبعوث شد و من ، روز سه شنبه اسلام آوردم .

المستدرك على الصحيحين _ به نقل از اَنَس _ : پيامبر خدا روز دوشنبه به پيامبرى رسيد و روز سه شنبه ، على عليه السلام ايمان آورد .

.

ص: 426

تاريخ دمشق عن أنس : اُنزِلَتِ النُّبُوَّةُ عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَومَ الإِثنَينِ ، وبُعِثَ يَومَ الإِثنَينِ ، وأسلَمَت خَديجَةُ يَومَ الإِثنَينِ ، وأسلَمَ عَلِيٌّ عليه السلام يَومَ الثُّلاثاءِ ، لَيسَ بَينَهُما إلّا لَيلَةٌ . (1)

راجع : ج 10 ص 6 (أوّل من صلّى) .

1 / 3أفضَلُ الاُمَّةِ يَقينا رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أقدَمُ اُمَّتي سِلما ، وأكثَرُهُم عِلما ، وأصَحُّهُم دينا ، وأكثَرُهُم يَقينا ، وأكمَلُهُم حِلما ، وأسمَحُهُم كَفّا ، وأشجَعُهُم قَلبا ، وهُوَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أقدَمُ اُمَّتي سِلما ، وأكثَرُهُم عِلما ، وأصَحُّهُم دينا ، وأفضَلُهُم يَقينا ، وأحلَمُهُم حِلما ، وأسمَحُهُم كَفّا ، وأشجَعُهُم قَلبا . (3)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 28 ؛ كنز الفوائد : ج 1 ص 263 نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 223 _ 248 وفيه نقل كلام الشيخ أبي جعفر الإسكافي في إثبات أوّليّة عليّ عليه السلام في الإسلام دون أبي بكر و ... .
2- .كنز الفوائد : ج 1 ص 263 عن جابر بن عبد اللّه .
3- .الأمالي للصدوق : ص 57 ح 13 ، مائة منقبة : ص 74 ح 25 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه .

ص: 427

1 / 3 با يقين ترين امّت

تاريخ دمشق _ به نقل از انس _ : روز دوشنبه ، نبوّت به پيامبر خدا فرو فرستاده شد و روز دوشنبه ، مبعوث گشت و خديجه عليهاالسلام روز دوشنبه اسلام آورد و على عليه السلام روز سه شنبه اسلام آورد و بين [ اسلام آوردنِ ]آن دو ، جز يك شب ، فاصله نبود .

ر . ك : ج 10 ص 7 (نخستين نمازگزار با پيامبر) .

1 / 3با يقين ترين امّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : على بن ابى طالب ، در اسلام آوردن ، پيش قدم ترينِ امّت من و در دانش ، پُر دانش ترين و در ديندارى ، صحيح ترين و در يقين ، با يقين ترين ودر بردبارى ، كامل ترين و در بخشش ، دست و دل بازترين ، و در دليرى پُر دل ترين آنان است ، و او پس از من امام و جانشين من است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : على بن ابى طالب ، در اسلام آوردن ، پيش قدم ترينِ امّت من و در دانش ، پُر دانش ترين و در ديندارى ، درست ترين و در يقين ، برترين و در بردبارى ، بردبارترين و در بخشش ، دست و دل بازترين و در دليرى ، پُر دل ترينِ آنان است .

.

ص: 428

الإمام عليّ عليه السلام : لَو كُشِفَ الغِطاءُ مَا ازدَدتُ يَقينا . (1)

عنه عليه السلام : إنّي لَعَلى يَقينٍ مِن رَبّي ، وغَيرِ شُبهَةٍ مِن ديني . (2)

عنه عليه السلام : ما أنكَرتُ اللّه َ تَعالى مُنذُ عَرَفتُهُ . (3)

عنه عليه السلام : ما شَكَكتُ فِي الحَقِّ مُذ اُريتُهُ . (4)

عنه عليه السلام : إنّي لَعَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي ، وبَصيرَةٍ مِن ديني ، ويَقينٍ مِن أمري . (5)

عنه عليه السلام : إنّي لَعَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي ، ومِنهاجٍ مِن نَبِيّي ، وإنّي لَعَلَى الطَّريقِ الواضِحِ ألقُطُهُ لَقطا . (6)

عنه عليه السلام : وإنّي لَعَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّي ، بَيَّنَها لِنَبِيِّهِ عليه السلام ، فَبَيَّنَها لي ، و إنّي لَعَلَى الطَّريقِ الواضِحِ ألقُطُهُ لَقطا . (7)

عنه عليه السلام : إنَّ مَعي لَبَصيرَتي ، ما لَبَستُ عَلى نَفسي ، ولا لُبِسَ عَلَيَّ . (8)

.


1- .الصواعق المحرقة : ص 129 ، شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 253 و ج 11 ص 179 و ص 202 ، المناقب للخوارزمي : ص 375 ح 395 ، تفصيل النشأتين : ص 46 ؛ الفضائل لابن شاذان : ص 116 عن حرّة بنت حليمة السعديّة ، كشف الغمّة : ج 1 ص 170 ، إرشاد القلوب : ص 212 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 38 ، غرر الحكم : ح 7569 ، مشارق أنوار اليقين : ص 178 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 22 ، الكافي : ج 5 ص 54 ح 4 عن ابن محبوب رفعه ، الأمالي للطوسي : ص 169 ح 284 عن إسماعيل بن رجاء الزبيدي وفيهما «أمري» بدل «ديني» ، غرر الحكم : ح 3773 .
3- .غرر الحكم : ح 9481 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 4 والحكمة 184 ، الإرشاد : ج 1 ص 254 وفيه «رأيته» بدل «اُريته» ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 107 ، غرر الحكم : ح 9482 .
5- .غرر الحكم: ح3772، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص61 وفيه صدره.
6- .نهج البلاغة : الخطبة 97 .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 396 عن عبد اللّه بن يحيى ، شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 265 عن أبي مخنف نحوه ، كنز العمّال : ج 13 ص 164 ح 36499 ؛ الأمالي للصدوق : ص 491 ح 668 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام ، المزار للشهيد الأوّل : ص 74 وفيه «ألفظه لفظا» بدل «ألقطه لقطا» وراجع وقعة صفّين : ص 315 .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 10 .

ص: 429

امام على عليه السلام : اگر پرده بر افتد ، چيزى بر يقين من افزوده نخواهد شد .

امام على عليه السلام : من نسبت به پروردگارم بر يقين هستم و در دينم ترديدى ندارم .

امام على عليه السلام : از زمانى كه خدا را شناختم ، هرگز او را انكار نكردم .

امام على عليه السلام : از زمانى كه حق به من نمايان شده ، هرگز در آن ، ترديد نكرده ام .

امام على عليه السلام : من از طرف پروردگارم حجّتى روشن دارم و در دينم ، بينايم و در كارم بر يقين هستم .

امام على عليه السلام : من از طرف پروردگارم حجّتى روشن دارم ، و بر روش پيامبر خدايم و بر راه روشنى هستم كه آن را به درستى به دست مى آورم [ و مى پيمايم ] .

امام على عليه السلام : من از طرف پروردگارم حجّتى روشن دارم كه پرودگارم آن را براى پيامبرش ، و پيامبرش براى من تبيين كرده است ، و من بر راه روشنى هستم كه آن را به درستى به دست مى آورم [ و مى پيمايم ] .

امام على عليه السلام : بصيرت من با من است ؛ چيزى را بر خودم مشتبه نكرده ام و چيزى براى من مشتبه نشده است .

.

ص: 430

عنه عليه السلام _ في شَأنِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ _ : إنَّ مَعي لَبَصيرَتي ، ما لَبَستُ ولا لُبِسَ عَلَيَّ ، وإنَّها لَلفِئَةُ الباغِيَةُ ، فيهَا الحَمَأُ وَالحُمَةُ (1) ، وَالشُّبهَةُ المُغدِفَةُ (2) ، وإنَّ الأَمرَ لَواضِحٌ ، وقَد زاحَ الباطِلُ عَن نِصابِهِ . (3)

الإمام الحسن عليه السلام _ لِعَمرِو بنِ العاصِ _ : وَاللّه ِ ، إنَّكَ لَتَعلَمُ أنَّ عَلِيّا عليه السلام لَم يَتَرَيَّب فِي الأَمرِ ، ولَم يَشُكَّ فِي اللّه ِ طَرفَةَ عَينٍ . (4)

راجع : ج 2 ص 188 (أحاديث العصمة) .

1 / 4أخلَصُ المُؤمِنينَ إيمانا رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أوَّلُ المُؤمِنينَ إسلاما ، وأخلَصُهُم إيمانا ، وأسمَحُ النّاسِ كَفّا ، سَيِّدُ النّاسِ بَعدي ، قائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، إمامُ أهلِ الأَرضِ ، عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (5)

الإمام الصادق عليه السلام _ في زِيارَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _ : كُنتَ أوَّلَ القَومِ إسلاما ، وأخلَصَهُم إيمانا ، وأشَدَّهُم يَقينا ، وأخوَفَهُمِللّه ِ ، وأعظَمَهُم عَناءً ، وأحوَطَهُم عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله . (6)

.


1- .الحَمَأ : الطين الأسود المُنتن . وقال الجوهري : حُمَة العقرب : سمّها وضرّها (تاج العروس : ج 1 ص 140 «حمأ» وج 19 ص 344 «حمى») . قال ابن أبي الحديد : أي في هذه الفئة الباغية الضلال والفساد والضرر (شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 34) .
2- .أغدف الليل سُدُولَه ، إذا أظلم (النهاية : ج 3 ص 345 «غدف») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 137 .
4- .المحاسن والمساوئ : ص 86 .
5- .الأمالي للصدوق : ص 250 ح 275 عن الأعمش عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
6- .المزار الكبير : ص 231 ح 6 عن معاوية بن عمّار ويوسف الكناسي ، الكافي : ج 1 ص 454 ح 4 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 592 ح 3199 ، المزار للشهيد الأوّل : ص 102 والثلاثة الأخيرة من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، بحار الأنوار : ج 100 ص 338 ح 32 .

ص: 431

1 / 4 خالص ترين مؤمن

امام على عليه السلام _ درباره طلحه و زبير _ : بصيرت من با من است ؛ چيزى را مشتبه نكرده ام و چيزى برايم مشتبه نشده است . آنان ، گروه ستمكارند . در آنها گِل سياه فتنه و نيش زهرآگين و شبهه تاريكِ نادانى وجود دارد و جريان ، واضح است و باطل ، از ريشه كَنده شده است .

امام حسن عليه السلام _ به عمرو بن عاص _ : به خدا سوگند ، تو مى دانى كه على در كار ، لحظه اى ترديد نكرد و در خدا ، لحظه اى ترديد نكرد .

ر . ك : ج 2 ص 189 (احاديث عصمت) .

1 / 4خالص ترين مؤمن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : اوّلينِ مؤمنان در اسلام آوردن ، خالص ترين آنان در ايمان آوردن ، و دست و دل بازترين آنان در بخشش ، سرور مردم پس از من ، رهبر سپيدرويان ، امام زمينيان ، على بن ابى طالب است .

امام صادق عليه السلام _ در زيارت امير مؤمنان عليه السلام _ : تو در اسلام آوردن ، نخستينِ قوم بودى ، در ايمان آوردن ، خالص ترين ، و در يقين ، استوارترين ، و پُر ترس ترين از خدا ، پُر رنج ترين و متعهّدترينِ آنان نسبت به پيامبر خدا بودى .

.

ص: 432

1 / 5أرجَحُ أهلِ الأَرضِ إيمانا المناقب للخوارزمي عن عمر بن الخطّاب : أشهَدُ عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لَسَمِعتُهُ وهُوَ يَقولُ : لَو أنَّ السَّماواتِ السَّبعَ وَالأَرَضينَ السَّبعَ وُضِعنَ في كِفَّةِ ميزانٍ ، ووُضِعَ إيمانُ عَلِيٍّ في كِفَّةِ ميزانٍ ، لَرَجَحَ إيمانُ عَلِيٍّ . (1)

تاريخ دمشق عن مصقلة العبدي عن أبيه : أتى رَجُلانِ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ _ في وِلايَتِهِ _ يَسأَلانِهِ عَن طَلاقِ الأَمَةِ ، فَقامَ مُعتَمِدا بِشَيءٍ بَينَهُما حَتّى أتى حَلقَةً فِي المَسجِدِ وفيها رَجُلٌ أصلَعُ ، فَوَقَفَ عَلَيهِ ، فَقالَ : يا أصلَعُ ، ما قَولُكَ في طَلاقِ الأَمَةِ ؟ فَرَفَعَ رَأسَهُ إلَيهِ ، ثُمَّ أومَأَ إلَيهِ بِإِصبَعَيهِ . فَقالَ عُمَرُ لِلرَّجُلَينِ : تَطليقَتانِ . فَقالَ أحَدُهُما : سُبحانَ اللّه ِ ! جِئنا لِنَسأَلَكَ وأنتَ أميرُ المُؤمِنينَ ، فَمَشَيتَ مَعَنا حَتّى وَقَفتَ عَلى هذَا الرَّجُلِ ، فَسَأَلتَهُ ، فَرَضيتَ مِنهُ بِأَن أومَأَ إلَيكَ ! ! فَقالَ : أ وَتَدرِيانِ مَن هذا ؟ قالا : لا . قالَ : هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . أشهَدُ عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله سَمِعتُهُ وهُوَ يَقولُ : لَو أنَّ السَّماواتِ السَّبعَ وُضِعنَ في كِفَّةِ ميزانٍ ، ووُضِعَ إيمانُ عَلِيٍّ في كِفَّةِ ميزانٍ ، لَرَجَحَ بِها إيمانُ عَلِيٍّ . (2)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 131 ح 146 ، الفردوس : ج 3 ص 363 ح 5100 نحوه ، ذخائر العقبى : ص 178 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 340 ح 8911 و ص 341 ح 8912 عن ضبيعة العيدي عن أبيه ، المناقب لابن المغازلي : ص 289 ح 330 ، المناقب للخوارزمي : ص 131 ح 145 ، كفاية الطالب : ص 258 ؛ الأمالي للطوسي : ص 238 ح 422 و ص 575 ح 1188 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 321 ح 659 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 370 عن أبي صبرة ومصقلة بن عبد اللّه وكلّها نحوه .

ص: 433

1 / 5 برترين اهل زمين در ايمان

1 / 5برترين اهل زمين در ايمان المناقب ، خوارزمى _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : گواهى مى دهم كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «اگر آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفتگانه در يك كفه ترازو گذاشته شوند و ايمان على در كفه ديگر ترازو گذاشته شود ، ايمان على ، سنگين تر خواهد بود» .

تاريخ دمشق _ به نقل از مَصقله عبدى از پدرش _ : در زمان خلافت عمر، دو نفر نزد وى آمدند و درباره طلاق كنيز از وى پرسيدند . او با تكيه كردن بر چيزى كه بين آن دو بود ، برخاست و به ميان جمعى كه در مسجد بودند ، آمد كه در بين آنها مردى «اَصلَع» (1) بود . پيش او ايستاد و گفت : اى اصلع! نظر تو درباره طلاق كنيز چيست؟ سرش را بلند كرد و با دو انگشت ، به او اشاره كرد . عمر به آن دو مرد گفت : دو طلاق . يكى از آن دو گفت : پناه به خدا! پيش تو آمديم كه از تو بپرسيم و تو پيشواى مؤمنانى و تو با ما آمدى تا نزد اين مرد رسيدى و از او پرسيدى و به اشاره اى كه او كرد ، خشنود گشتى؟! گفت : مى دانيد اين كيست؟ گفتند : نه . گفت : اين ، على بن ابى طالب است . گواهى مى دهم كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «اگر آسمان هاى هفتگانه در يك كفه ترازو گذاشته شوند و ايمان على در كفه ديگر ترازو، ايمان على بر آنها سنگينى خواهد داشت».

.


1- .اَصلَع : زُلفْ ريخته ؛ كسى كه موهاى جلوى سرش ريخته باشد . (م)

ص: 434

شرح نهج البلاغة عن عمر بن الخطّاب : أمّا أنتَ يا عَلِيُّ ، فَوَاللّه ِ لَو وُزِنَ إيمانُكَ بِإِيمانِ أهلِ الأَرضِ لَرَجَحَهُم! (1)

1 / 6اِمتَحَنَ اللّه ُ قَلبَهُ لِلإِيمانِ سنن الترمذي عن ربعي بن حراش عن الإمام عليّ عليه السلام _ بِالرَّحَبَةِ _ : لَمّا كانَ يَومُ الحُدَيبِيَةِ خَرَجَ إلَينا ناسٌ مِنَ المُشرِكينَ ، فيهِم : سُهَيلُ بنُ عَمرٍو ، واُناسٌ مِن رُؤَساءِ المُشرِكينَ ، فَقالوا : يا رَسولَ اللّه ِ ، خَرَجَ إلَيكَ ناسٌ مِن أبنائِنا وإخوانِنا وأرِقّائِنا ، ولَيسَ لَهُم فِقهٌ فِي الدّينِ ، وإنَّما خَرَجوا فِرارا مِن أموالِنا وضِياعِنا ، فَاردُدهُم إلَينا . قالَ : فَإِن لَم يَكُن لَهُم فِقهٌ فِي الدّينِ سَنُفَقِّهُهُم . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ ! لَتَنتَهُنَّ ، أو لَيَبعَثَنَّ اللّه ُ عَلَيكُم مَن يَضرِبُ رِقابَكُم بِالسَّيفِ عَلَى الدّينِ ، قَدِ امتَحَنَ اللّه ُ قَلبَهُ عَلَى الإِيمانِ . قالوا : مَن هُوَ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ فَقالَ لَهُ أبو بَكرٍ : مَن هُوَ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ وقالَ عُمَرُ : مَن هُوَ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ قالَ صلى الله عليه و آله : هُوَ خاصِفُ النَّعلِ _ وكانَ أعطى عَلِيّا عليه السلام نَعلَهُ يَخصِفُها _ . ثُمَّ التَفَتَ إلَينا عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله قالَ : مَن كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّدا فَليَتَبَوَّأ مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام : لَمَّا افتَتَحَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مَكَّةَ أتاهُ ناسٌ مِن قُرَيشٍ ، فَقالوا : يا مُحَمَّدُ ، إنّا حُلَفاؤُكَ وقَومُكَ ، وإنَّهُ لَحِقَ بِكَ أرِقّاؤُنا ؛ لَيسَ لَهُم رَغبَةٌ فِي الإِسلامِ ، وإنَّما فَرّوا مِنَ العَمَلِ ، فَاردُدهُم عَلَينا . فَشاوَرَ أبا بَكرٍ في أمرِهِم ، فَقالَ : صَدَقوا يا رَسولَ اللّه ِ . فَقالَ لِعُمَرَ : ما ترى ؟ فَقالَ مِثلَ قَولِ أبي بَكرٍ . فَقالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ ! لَيَبعَثَنَّ اللّه ُ عَلَيكُم رَجُلاً مِنكُمُ ؛ امتَحَنَ اللّه ُ قَلبَهُ لِلإِيمانِ ، فَيَضرِبُ رِقابَكُم عَلَى الدّينِ ! . فَقالَ أبو بَكرٍ : أنَا هُوَ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ قالَ : لا . قالَ عُمَرُ : أنَا هُوَ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ قالَ : لا ، ولكِنَّهُ خاصِفُ النَّعلِ فِي المَسجِدِ _ وقَد كانَ ألقى نَعلَهُ إلى عَلِيٍّ يَخصِفُها _ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 259 .
2- .سنن الترمذي : ج 5 ص 634 ح 3715 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 649 ح 1105 نحوه ، اُسد الغابة : ج 4 ص 99 الرقم 3789 ، المناقب للخوارزمي : ص 128 ح 142 نحوه ، المناقب لابن المغازلي : ص 439 ح 24 نحوه ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 372 نحوه .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 149 ح 2614 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 86 ح 31 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 18 وفيه من «يا معشر ...» ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 133 الرقم 1 و ج 8 ص 433 الرقم 4540 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 342 ح 8913 ، مسند البزّار : ج 3 ص 118 ح 905 ، المناقب لابن المغازلي : ص0 44 ح 25 كلّها عن ربعي ، كنز العمّال : ج 13 ص 127 ح 36402 نقلاً عن ابن حنبل وابن جرير وسنن سعيد بن منصور ، المحاسن والمساوئ : ص 41 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 122 ، بشارة المصطفى : ص 216 عن ربعي وفيهما من «يا معشر ...» وكلّها نحوه . راجع : ج 8 ص 66 (نفسي) .

ص: 435

1 / 6 خداوند ، دل او را به ايمان آزمود

شرح نهج البلاغة _ به نقل از عمر بن خطّاب _ : امّا تو ، اى على! به خدا سوگند ، اگر ايمان تو با ايمان مردم روى زمين سنجيده شود ، بر ايمان آنان برترى خواهد يافت .

1 / 6خداوند ، دل او را به ايمان آزمود سُنن التِّرمِذى _ به نقل از ربعى بن حراش ، از امام على عليه السلام ، در رُحبه _ : در روز حديبيّه ، گروهى از مشركان كه از جمله آنان سهيل بن عمرو و گروهى از پيشوايان مشركان بودند ، به سوى ما آمدند و گفتند : اى پيامبر خدا! گروهى از فرزندان ، برادران و بردگان ما به سوى تو آمده اند . آنان نسبت به دين ، آگاهى ندارند ؛ بلكه به خاطر فرار از كار در اموال و مزارع ما فرار كرده اند . آنان را به سوى ما برگردان . فرمود : «اگر آنان به دين آگاهى ندارند ، آگاهشان خواهيم ساخت» . سپس پيامبر خدا فرمود : «اى قريشيان! دست بكشيد ، وگرنه كسى را به سويتان گسيل مى دارم كه به خاطر دين ، گردنتان را با شمشير بزند ؛ آن كه خداوند ، دلش را به ايمان آزموده است» . [ ياران ] گفتند : او كيست اى پيامبر خدا؟ ابو بكر گفت : او كيست ، اى پيامبر خدا؟ عمر گفت : او كيست ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «آن ، وصله كننده كفش است» و ايشان كفش خود را به على عليه السلام داده بود تا وصله كند . آن گاه ، على عليه السلام به ما رو كرد و گفت : پيامبر خدا فرمود : «هر كس آگاهانه به من دروغ ببندد ، نشيمنگاهش آتش خواهد بود» .

امام على عليه السلام : هنگامى كه پيامبر خدا مكّه را فتح كرد ، گروهى از قريشيان نزد او آمدند و گفتند : اى محمّد! ما هم پيمانان و خويشان توايم . گروهى از بردگان ما به شما پيوسته اند . آنان گرايشى به اسلام ندارند ؛ بلكه از كار فرار كرده اند . آنان را به ما برگردان . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] درباره آنان (فراريان) با ابو بكر مشورت كرد . وى گفت : راست مى گويند . به عمر گفت : تو چه مى گويى؟ گفت : همان گونه كه ابو بكر مى گويد . پيامبر خدا فرمود : «اى قريشيان ! خداوند ، يكى از شما را به سويتان گسيل خواهد داشت كه قلبش را به ايمان آزموده و گردن شما را براى دين ، خواهد زد» . ابو بكر گفت : آيا من همانم ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «نه» . عمر گفت : آن كس منم ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «نه ؛ بلكه او وصله كننده كفش در مسجد است» و ايشان ، كفشش را به على عليه السلام داده بود تا وصله كند . (1)

.


1- .ر . ك : ج 8 ص 67 (جانِ من) .

ص: 436

1 / 7الإيمانُ مُخالِطٌ لَحمَهُ ودَمَهُ رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : الإِيمانُ مُخالِطٌ لَحمَكَ ودَمَكَ كَما خالَطَ لَحمي ودَمي . (1)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 238 ح 285 عن جابر بن عبد اللّه ، المناقب للخوارزمي : ص 129 ح 143 ، كفاية الطالب : ص 265 كلاهما عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عليهماالسلامعنه صلى الله عليه و آله ؛ الأمالي للصدوق : ص 157 ح 150 ، الإقبال : ج 1 ص 507 ، بشارة المصطفى : ص 155 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 179 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 382 ح 740 ، المسترشد : ص 634 ح 298 ، إعلام الورى : ج 1 ص 366 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 251 ح 167 و ص 266 ح 178 كلّها عن جابر .

ص: 437

1 / 7 ايمان با گوشت و خونش عجين شده

1 / 7ايمان با گوشت و خونش عجين شده پيامبر خدا صلى الله عليه و آله _ به على عليه السلام _ : ايمان با گوشت و خون تو درآميخته است ، چنان كه با گوشت و خون من عجين شده است .

.

ص: 438

. .

ص: 439

سخنى درباره زمان اسلام آوردن امام

سخنى درباره زمان اسلام آوردن امامامام على عليه السلام برترين مؤمن تاريخ اسلام و در ستيغ ايمان است. ايمان او در ميان مؤمنان از ويژگى هاى بى بديلى برخوردار است. او اوّلين كسى است كه به پيامبر خدا ايمان آورده (1) و ايمانش هرگز به شائبه شرك ، آلوده نشد (2) و در استوارْگامى در مسير ايمان و نيرومندى باور ، بى نظير بود . (3) امام على عليه السلام _ چنان كه پيش تر بدان اشاره كرده ايم _ از آغازين روزهاى زندگى بر كنار بستر پيامبر خدا آرميد و با عنايت و سرپرستى پيامبر صلى الله عليه و آله باليد و همگام با خُلق و خوى و منش و روش نبى اكرم ، رشد كرد و همراه او مراحل تكوين نبوّت را نگريست . پيامبر خدا او را به خلوتگه حِرا مى بُرد و بدين سان ، با راز و رمز ملكوت ، آشنا شد و به تصريح مولا عليه السلام در خطبه عظيم «قاصعه» ، نور وحى را مى نگريست و ناله يأس آميز شيطان را مى شنيد و در آستانه ابلاغ رسالت ، با اعلام همگامى و همراهى با پيامبر صلى الله عليه و آله عنوان «وصى» ، «وزير» و «برادر» پيام آور وحى را يافت تصوير زيبا علوى را از اين چگونگى ها بنگريم:

.


1- .ر . ك : ص 403 (نخستين مسلمان) .
2- .ر . ك : ص 399 (لحظه اى به خدا كفر نورزيد) .
3- .ر . ك : ص 399 (ويژگى هاى اعتقادى) .

ص: 440

«وقَد عَلِمتُم مَوضِعي مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله بِالقَرابَةِ القَريبَةِ ، وَالمَنزِلَةِ الخَصيصَةِ . وَضَعَني في حِجرِهِ وأنَا وَلَدٌ يَضُمُّني إلى صَدرِهِ ، ويَكنُفُني في فِراشِهِ ، ويُمِسُّني جَسَدَهُ ، ويُشِمُّني عَرفَهُ (1) . وكانَ يَمضَغُ الشَّيءَ ثُمَّ يُلقِمُنيهِ . وما وَجَدَ لي كَذبَةً في قَولٍ ، ولا خَطلَةً في فِعلٍ . ولَقَد قَرَنَ اللّه ُ بِهِ صلى الله عليه و آله مِن لَدُن أن كانَ فَطيما أعظَمَ مَلَكٍ مِن مَلائِكَتِهِ يَسلُكُ بِهِ طَريقَ المَكارمِ ، ومَحاسِنَ أخلاقِ العالَمِ ، لَيلَهُ ونَهارَهُ . ولَقَد كُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصيلِ أثَرَ اُمِّهِ ، يَرفَعُ لي في كُلِّ يَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَما ، ويَأمُرُني بِالاِقتِداءِ بِهِ . ولَقَد كانَ يُجاوِرُ في كُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ فَأَراهُ ، ولا يَراهُ غَيري . ولَم يَجمَع بَيتٌ واحِدٌ يَومَئِذٍ فِي الإِسلامِ غَيرَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وخَديجَةَ وأنَا ثالِثُهُما . أرى نورَ الوَحي وَالرِّسالَةِ ، وأشُمُّ ريحَ النُّبُوَّةِ . ولَقَد سَمِعتُ رَنَّةَ الشَّيطانِ حينَ نَزَلَ الوَحيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّه ِ ، ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبادَتِهِ . إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ وإنَّكَ لَعَلى خَيرٍ» . جايگاه خويشاوندى نزديك مرا نسبت به پيامبر خدا و موقعيّت ويژه مرا مى دانيد. آن گاه كه كودك بودم ، مرا در كنار خود مى نهاد و بر سينه اش مى فِشُرد و مرا در بستر خود مى خوابانْد . تنم را به تنش مى سود و بوى خويش را به من مى بويانْد. گاه چيزى را مى جَويد و آن را به من مى خورانيد و از من دروغى در گفتار و اشتباهى در كردار نديد. خداوند ، بزرگ ترين فرشته خود را از هنگام از شير گرفته شدنش ، شب و روز هم نشينش ساخت تا راه هاى بزرگوارى را بدو بنماياند و خوى هاى نيكوى جهان را در او فراهم آورد. و من ، همواره چون بچّه شترى به دنبال مادر ، در پى او بودم. هر روز براى من از اخلاق خود ، نشانى بر پا مى داشت و مرا به پيروى آن فرمان مى داد. هر سال در حِرا خلوت مى گُزيد و من او را مى ديدم و جز من ، كسى وى را نمى ديد. در آن وقت ، جز

.


1- .العَرْف : الريح الطيّبة (النهاية : ج 3 ص 217 «عرف») .

ص: 441

خانه پيامبر خدا و خديجه و من _ كه سومين آنها بودم _ در هيچ خانه اى مسلمانى راه نيافته بود؛ نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم. هنگامى كه وحى بر او فرود آمد ، ناله شيطان را شنيدم و پرسيدم: اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ فرمود: «اين ، شيطان است كه از پرستيده شدن نا اميد گشته است. تو آنچه را كه مى شنوم ، مى شنوى و آنچه را كه مى بينم ، مى بينى ، جز آن كه تو پيامبر نيستى امّا وزير (دستْ يار) من و به [ مسير] خيرى». (1) ابن ابى الحديد در بيان اين كلام حضرت كه مى فرمايد: «من بر فطرت به دنيا آمدم و به ايمان و هجرت ، پيشى گرفتم» (2) ، مى گويد: منظور ايشان از تولّد بر فطرت ، اين است كه وى در روزگار جاهليت به دنيا نيامده است؛ چون وى سى سال پس از عام الفيل به دنيا آمده است و پيامبر خدا چهل سال پس از عام الفيل به پيامبرى مبعوث شده است . و در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر اكرم ، ده سال پيش از رسالت ، صدا [ ى وحى ]را مى شنيد و نور را مى ديد؛ امّا كسى او را مخاطب قرار نمى داد و اين ، دوران آمادگى براى رسالت آن حضرت بود. بنابر اين ، ده سال ياد شده چون روزگار رسالت آن حضرت به شمار مى آيد و كسى كه در اين ده سال به دنيا آمده باشد ، اگر در دامن پيامبر باشد و او تربيت او را بر عهده گيرد ، چنين شخصى در روزگارى چون روزگار نبوّت به دنيا آمده است و در روزگار جاهليت محض به دنيا نيامده است. از اين روى ، حال وى نسبت به ديگر صحابيان كه ادّعاى همانندى آنان با او در فضل مى شود ، متفاوت است. گزارش شده سالى كه على عليه السلام به دنيا آمد ، سالى بود كه رسالت پيامبر خدا آغاز شد ، بانگ هايى را از سنگ ها و درختان مى شنيد،ديدگانش روشن گشته بود و نورها و

.


1- .نهج البلاغه : خطبه 192 .
2- .نهج البلاغه : خطبه 57 .

ص: 442

اشخاصى را مى ديد،گرچه مورد خطاب قرار نمى گرفت. اين سال ، سالى بود كه آن حضرت به قطع ارتباط با ديگران و گوشه نشينى در غار حِرا دست يازيد ، و همواره چنين بود تا آن كه رسالت يافت و وحى بر او نازل شد و پيامبر خدا به اين سال و به تولّد على عليه السلام در آن ، تيمّن مى جُست و آن را «سال خير و بركت» مى ناميد و در شب ولادت آن حضرت _ كه در آن كرامت ها و قدرت هاى الهى اى را مشاهده كرد كه پيش از آن نديده بود _ خطاب به خانواده اش فرمود: در اين شب ، فرزندى براى ما به دنيا آمده كه خداوند به وسيله او درهاى بسيارى از نعمت و رحمت براى ما مى گشايد. و همان گونه شد كه پيامبر خدا فرمود؛ زيرا آن حضرت ، ياور پيامبر خدا و مدافع او بود و غم را از چهره ايشان مى زدود. به شمشير وى ، اسلام استوار گشت و پايه هايش محكم شد و پايگاه آن حضرت ، قوى شد. (1) جورج جورداق ، دانشمند مشهور مسيحى مى گويد: پاره اى از بزرگان قريش به حكم خِرد و براى رهايى از بت پرستى اسلام آوردند و بسيارى از بندگان و بردگان و سركوب شدگان ، به انگيزه عدالت خواهى كه رسالت محمّد صلى الله عليه و آله بدان فرا مى خوانْد و براى انكار ستمى كه پشتشان از تازيانه آن مى سوخت ، اسلام آوردند و گروهى پس از پيروزى پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر واقعيت گرايى و نزديك شدن به شخص پيروز ، اسلام آوردند ، چنان كه در مورد بيشتر امويان ، داستان چنين بود. همه اينها در شرايط گوناگون _ كه از نظر ارزش و مفهوم انسانى متفاوت است _ اسلام آوردند و همه در يك مسئله ، يعنى پذيرش منطق و واقعيت موجود ، همگون اند؛ امّا على بن ابى طالب عليه السلام ، مسلمان به دنيا آمده است ، چون او از نظر تولّد و رشد ، از معدن رسالت است و از نظر اخلاق و فطرت ، از خودِ اسلام است و شرايطى كه در آن

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 114 .

ص: 443

آنچه را كه در جان خود از روح و حقيقت اسلام پنهان داشته بود ، اعلام كرد ، شرايطى چون شرايط ديگران نبود و ربطى به انگيزه هاى زندگى نداشت. زيرا اسلام على عليه السلام ژرف تر از آن بود كه به شرايط روز ارتباط داشته باشد ، چون از روح وى سرچشمه مى گرفت ، آن سان كه اشيا از معدن هاى خود و آب ها از چشمه سار خويش مى جوشند. چون كودك تا وقتى كه بدون اجازه و مشورت بتواند نماز واجب را ادا كند و به خدا و پيامبرش گواهى دهد ، نمى تواند از آرزوهاى درونى خويش ، تعبير كند . اوّلين سجده هاى مسلمانان نخستين بر خدايان قريش بود و اوّلين سجده على عليه السلام بر خداى محمّد صلى الله عليه و آله بود. آرى! اسلام او اسلام كسى بود كه مقرّر شده بود تا بر دوست داشتن خير ، رشد كند و در سايه توجّه پيامبر صلى الله عليه و آله ببالد و پس از او پيشواى دادگران گردد و ناخداى كشتى در درياى گرداب ها و موج ها شود. (1) از مجموع آنچه آورديم _ كه اندكى بود از بسيار و حقايق تأييدكننده بسيارى را بر آنچه آورديم ، در اين مجموعه توان ديد _ نكاتى دانسته مى شود: 1 . ايمان على عليه السلام و باور استوار او به سال ها قبل از رسالت رسمى پيامبر صلى الله عليه و آله و اعلام رسمى آن بزرگوار بر مى گردد. بدين سان ، دليل وجود روايات مشهورى كه نشان دهنده آن اند كه ايمان على عليه السلام هفت سال قبل از ايمان ديگران بوده است ، روشن مى شود . 2. عمر امام عليه السلام به هنگام اسلام آوردن، گونه گون نقل شده است و هفت (2) ، هشت (3) ،

.


1- .الإمام على صوت العدالة الإنسانيّة : ص 38 .
2- .تاريخ دمشق : ج 1 ص 134 .
3- .التاريخ الكبير : ج 6 ص 259 ش 2343 ، السنن الكبرى : ج 6 ص 339 ح 12160 ، تاريخ دمشق : ف ج 42 ص 25 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 95 ح 162 .

ص: 444

نُه (1) ، ده (2) ، يازده (3) ، دوازده (4) ، سيزده (5) ، چهارده (6) ، پانزده (7) ، شانزده سال (8) ذكر شده است. اين گونه نقل ها بيان كننده سنّ كم امام عليه السلام در زمان رسالت رسمى پيامبر صلى الله عليه و آله است و گرنه جان مولا عليه السلام هرگز به شرك آلوده نشده (9) ، و چنين است كه امام زين العابدين عليه السلام در پاسخ كسى كه از سنّ امام عليه السلام به هنگام ايمان آوردن پرسيد ، فرمود: آيا او هرگز كافر بود؟! على عليه السلام به هنگامى كه پيامبر خدا به پيامبرى مبعوث شد ، ده سال داشت و در آن روز هم كافر نبود . (10)اين را نيز بيفزاييم كه ده سال داشتن على عليه السلام در هنگام رسالت يافتن پيامبر صلى الله عليه و آله كه در اين نقل آمده ، صحيح ترين و مشهورترين نقل است. 113 . بدين سان ، اين كه چه كسى از مردان ، اوّلين ايمان آورنده است ، جاى گفتگو

.


1- .ر . ك : ص 399 (لحظه اى به خدا كفر نورزيد) .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 21 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 26 ، المعارف ، ابن قتيبه : ص 168 .
3- .الكافى: ج 8 ص 339 ح 536 ؛ الاستيعاب : ج 3 ص 199 ش 1875 ، المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 120 ح 4580 .
4- .الكامل فى التاريخ : ج 1 ص 484 ، السنن الكبرى : ج 6 ص 339 ح 12163 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 26 .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 199 ش 1875 .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 26 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 235 .
7- .تاريخ خليفة : ص 150 ، الاستيعاب : ج 3 ص 199 ش 1875 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 27 .
8- .فضائل الصحابة ، ابن حنبل : ج 2 ص 589 ح 998 ، المصنّف ، عبد الرزّاق : ج 5 ص 325 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 95 ح 163 .
9- .الكافى : ج 8 ص 339 ح 536 .
10- .چون بنابر مشهور ، آن حضرت سى سال پس از عام الفيل به دنيا آمد . ر . ك : ج 1 ص 51 (ولادت) . و نيز ، بنابر مشهور در زمان شهادت در سال 40 ق ، شصت و سه سال داشت . ر . ك : ج 7 ص 381 (تاريخ شهادتش) . مجموع اين دو تاريخ دلالت دارد كه آن حضرت در هنگام بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله ، ده سال داشته است .

ص: 445

ندارد. صحابيان ، برخى پس از اندكْ زمانى و برخى پس از روزگارى دراز با اسلام آشنا شدند و بدان گرويدند؛ امّا على عليه السلام از آغازين روزها با شميم وحى درآميخت و با نشانه هاى آن ، پيش از بعثت آشنا شد و بدان خو گرفت ، و طبيعى است كه با اوّلين پرتو نور آن ، بى درنگ ، همراه شد. اكنون چه جاى پرداختن به سخن آنان كه مى كوشند ايمان مولا عليه السلام را به لحاظ اندكى سن ، كم سو جلوه دهند؟ اى كاش عنوان داران سالمند ، اندكى از اين همه هوش ، نيكْ نهادى و پيراسته دلى را مى داشتند و نور وحى را در مى يافتند. 4 . درباره عبادت و نماز على عليه السلام نيز روايات فراوان و گونه گون آمده است. اين روايات ، نه تنها امام عليه السلام را اوّلين نمازگزار پس از پيامبر صلى الله عليه و آله مى شمرَد ، بلكه عبادت امام عليه السلام را چند سال پيش از ديگران نشان مى دهد كه سه ، پنج و هفت سال آمده است. اين گونه روايات ، ممكن است اشاره به عبادت على عليه السلام پيش از بعثت نيز داشته باشند. 1

.

ص: 446

الفصل الثاني : الخصائص الاخلاقيةُ2 / 1حُسنُ الخُلقِ رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ ... أحسَنُ النّاسِ خُلُقا . (1)

مطالب السؤول _ في ذِكرِ مَكارِمِ أخلاقِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : قَد بَلَغَ في ذلِكَ إلَى الغايَةِ القُصوى ، حَتّى نُسِبَ مِن غَزارَةِ حُسنِ خُلُقِهِ إلَى الدُّعابَةِ ، وكانَ مَعَ هذِهِ الغايَةِ في حُسنِ الخُلُقِ ، ولينِ الجانِبِ ، يَخُصُّ ذلِكَ بِذَوِي الدّينِ وَاللّينِ . وأمّا مَن لَم يَكُن كَذلِكَ فَكانَ يوليه غِلظَةً وفِظاظَةً ؛ لِلتَّأديبِ ، حَتّى رُوِيَ عَنهُ عليه السلام أنَّهُ قالَ في هذَا المَعنى : ألِينُ لِمَن لانَ لي جَنبُهُ وأنزو عَلى كُلِّ صَعبٍ شَديدٍ كَذا الماسُ يَعمَلُ فيهِ الرَّصّاصُ عَلى أنَّهُ عامِلٌ فِي الحَديدِ (2)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 151 ح 188 عن ابن عبّاس ، الرياض النضرة : ج 3 ص 144 عن أنس نحوه ؛ الاحتجاج : ج 1 ص 363 ح 60 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 601 ح 6 ، الفضائل لابن شاذان : ص 123 والثلاثة الأخيرة نحوه عن أبي ذرّ وسلمان والمقداد و ص 102 عن ابن عبّاس .
2- .مطالب السؤول : ص 29 .

ص: 447

فصل دوم : ويژگى هاى اخلاقى

2 / 1 خوش اخلاقى

فصل دوم : ويژگى هاى اخلاقى2 / 1خوش اخلاقى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : على .. . خوش خُلق ترينِ مردم است .

مطالب السؤول _ درباره نيكى هاى اخلاق امام على عليه السلام _ : در خوش خُلقى ، بى نهايتْ خوش اخلاق بود ، به گونه اى كه از خوش خُلقى بسيار ، به او نسبت شوخْ طبعى مى دادند . با چنين خوش خُلقى و نرم خويى اى ، اين برخوردها را ويژه دينداران و نرم خويان مى ساخت و اگر كسى چنين نبود ، با درشتى و تندى با او برخورد مى كرد تا او را ادب كند . حتى نقل شده كه در اين خصوص ، شعرى سروده است : با آن كه با من نرم خويى پيشه كند ، نرم خويم و با درشتْ خو ، برخوردى سخت دارم. الماس نيز چنين است . سُرب در آن تأثير مى گذارد با آن كه خود در آهن ، كارگر است .

.

ص: 448

الفخري : رُوِيَ أنَّ عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام استَدعى بِصَوتِهِ بَعضَ عَبيدِهِ ، فَلَم يُجِبهُ ، فَدَعاهُ مِرارا فَلَم يُجِبهُ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ رَجُلٌ وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهُ بِالبابِ واقِفٌ ، وهُوَ يَسمَعُ صَوتَكَ ، ولا يُكَلِّمُكَ ! فَلَمّا حَضَرَ العَبدُ عِندَهُ ، قالَ عليه السلام : أما سَمِعتَ صَوتي ؟ قالَ : بَلى . قالَ عليه السلام : فَما مَنَعَكَ مِن إجابَتي ؟ قالَ : أمِنتُ عُقوبَتَكَ . قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : الحَمدُِللّه ِ الَّذي خَلَقَني مِمَّن يَأمَنُهُ خَلقُهُ . (1)

المناقب لابن شهر آشوب : دَعا [عَلِيٌّ عليه السلام ] غُلاما لَهُ مِرارا ، فَلَم يُجِبهُ ، فَخَرَجَ ، فَوَجَدَهُ عَلى بابِ البَيتِ ، فَقالَ : ما حَمَلَكَ عَلى تَركِ إجابَتي ؟ قالَ : كَسِلتُ عَن إجابَتِكَ ، وأمِنتُ عُقوبَتَكَ . فَقالَ عليه السلام : الحَمُدِللّه ِ الَّذي جَعَلَني مِمَّن تَأمَنُهُ (2) خَلقُهُ ، امضِ فَأَنتَ حُرٌّ لِوَجهِ اللّه ِ . وأنشَدَ الأَشجَعُ : ولَستُ بِخائِفٍ لِأَبي حُسَينٍ ومَن خافَ الإِلهَ فَلَن يَخافا (3)

.


1- .الفخري : ص 19 .
2- .في بحار الأنوار والمصادر الاُخرى : «يأمنه» .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 113 ، الأمالي للسيّد المرتضى : ج 2 ص 162 ، تنبيه الخواطر : ج 1 ص 100 ، نزهة المجالس للصفوري : ج 1 ص 206 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 48 ح 1 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 86 ح 572 عن بكر بن عبد اللّه المزني وكلّها نحوه وليس فيها الشعر .

ص: 449

الفخرى : روايت شده كه امير مؤمنان على عليه السلام يكى از خدمتكارانش را صدا زد ، ولى او پاسخ نداد . چندين بار صدا زد ، ولى پاسخ نداد . مردى وارد شد و گفت : اى امير مؤمنان! او ، دمِ در ايستاده است . صدايت را مى شنود ؛ ولى پاسخت را نمى گويد . وقتى خادم نزد ايشان آمد ، فرمود : «صدايم را نمى شنيدى؟» . گفت : مى شنيدم . فرمود : «پس چرا پاسخم را نمى دادى؟». گفت : از مجازات كردنت خود را در امان مى دانستم . على عليه السلام فرمود : «سپاسْ خدايى را كه مرا از جمله كسانى قرار داد كه بندگانش از او در امان اند».

المناقب ، ابن شهر آشوب : [ على عليه السلام ] چندين بار ، خادمش را صدا كرد و او پاسخ نداد . از خانه بيرون آمد و وى را دمِ در يافت . گفت : «چرا پاسخ مرا نمى دهى؟» . گفت : براى اين كه حال پاسخ دادن نداشتم و از مجازات كردنت در امان بودم . فرمود : «سپاسْ خدايى را كه مرا از كسانى قرار داد كه بندگانش از او در امان اند ، برو . تو در راه خدا آزادى» . و اشجع سرود : از ابو حسين نمى ترسم آن كه از خدا بترسد ، از او ترسى نيست .

.

ص: 450

2 / 2كَثرَةُ التَّبَسُّمِ الكامل في التاريخ _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ : كانَ مِن أحسَنِ النّاسِ وَجها ، ولا يُغَيِّرُ شَيبَهُ ، كَثيرَ التَّبَسُّمِ . (1)

شرح نهج البلاغة _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ : وأمّا سَجاحَةُ الأَخلاقِ وبِشرُ الوَجهِ وطَلاقَةُ المُحَيّا وَالتَّبَسُّمُ فَهُوَ المَضروبُ بِهِ المَثَلُ فيهِ ، حَتّى عابَهُ بِذلِكَ أعداؤُهُ ؛ قالَ عَمرُو بنُ العاصِ لِأَهلِ الشّامِ : إنَّهُ ذو دُعابَةٍ شَديدَةٍ . وقالَ عَلِيٌّ عليه السلام في ذاكَ : عَجَبا لِابنِ النّابِغَةِ ! يَزعُمُ لِأَهلِ الشّامِ أنَّ فِيَّ دُعابَةً ، وأنِّي امرُؤٌ تِلعابَةٌ (2) ، اُعافِسُ (3) واُمارِسُ . وعَمرُو بنُ العاصِ إنَّما أخَذَها عَن عُمَرَ بنِ الخَطّابِ ؛ لِقَولِهِ لَهُ لَمّا عَزَمَ عَلَى استِخلافِهِ :ِللّه ِ أبوكَ ، لَولا دُعابَةٌ فيكَ ! إلّا أنَّ عُمَرَ اقتَصَرَ عَلَيها ، وعَمرٌو زادَ فيها وسَمَّجَها . قالَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ وغَيرُهُ مِن شيعَتِهِ وأصحابِهِ : كانَ فينا كَأَحَدِنا ، لينَ جانِبٍ ، وشِدَّةَ تَواضُعٍ ، وسُهولَةَ قِيادٍ ، وكُنّا نَهابُهُ مَهابَةَ الأَسيرِ المَربوطِ لِلسَّيّافِ الواقِفِ عَلى رَأسِهِ . وقالَ مُعاوِيَةُ لِقَيسِ بنِ سَعدٍ : رَحِمَ اللّه ُ أبا حَسَنٍ ، فَلَقَد كانَ هَشّا بَشّا ، ذا فُكاهَةٍ . قالَ قَيسٌ : نَعَم ، كانَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَمزَحُ ، ويَبتَسِمُ إلى أصحابِهِ ، وأراكَ تُسِرُّ حَسوا فِي ارتِغاءٍ (4) ، وتَعيبُهُ بِذلِكَ ! أما وَاللّه ِ لَقَد كانَ مَعَ تِلكَ الفُكاهَةِ وَالطَّلاقَةِ أهيَبَ مِن ذي لِبدَتَينِ قَد مَسَّهُ الطَّوى ، تِلكَ هَيبَةُ التَّقوى ، ولَيسَ كَما يَهابُكَ طَغامُ (5) أهلِ الشّامِ . (6)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 440 .
2- .تِلعابة : أي كثير المزح والمداعبة (النهاية : ج 4 ص 253 «لعب») .
3- .المُعافَسة : المُعالَجة والممارسة والملاعبة (النهاية : ج 3 ص 263 «عفس») .
4- .يُسِرُّ حَسْوا في ارتِغاء : الارتِغاء : شرب الرَّغوة ، وأصله الرجل يُؤتى باللبن ، فيُظهر أنّه يريد الرَّغوة خاصّة ولا يريد غيرها ، فيشربها وهو في ذلك ينال من اللبن . وهو مَثل يضرب لمن يُريك أنّه يُعينك وإنّما يجرّ النفع إلى نفسه (مجمع الأمثال : ج 3 ص 525 الرقم 4680) .
5- .الطغام : من لا عقل له ولا معرفة ، وقيل : هم أوغاد الناس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 25 .

ص: 451

2 / 2 بسيار خندان بودن

2 / 2بسيار خندان بودن الكامل فى التاريخ _ درباره على عليه السلام _ : او خوش چهره ترينِ افراد بود و محاسن سفيدش را خضاب نمى كرد و بسيار خندان بود .

شرح نهج البلاغة _ درباره على عليه السلام _ : در نرم خويى ، گشاده رويى ، بشاشت و خنده رويى ضرب المثل بود ، به گونه اى كه دشمنانش آن را ابزار سرزنش او قرار داده بودند . عمرو عاص به مردم شام گفت : او (على عليه السلام ) بسيار شوخ طبع است . على عليه السلام در اين باره فرمود : «شگفتا از پسر نابغه! در بين شاميان ، اين پندار را به وجود مى آورد كه من ، بسيار شوخ طبع هستم و مردى بازيگرم كه بازى مى كنم و به كارها مى پردازم» . عمرو عاص ، اين سخن را از عمر بن خطّاب گرفته است . او هنگامى كه مى خواست جانشين برگزيند ، گفت : اگر شوخ طبعىِ تو نبود [ تو سزاوار بودى] . عمر به همين مقدار بسنده كرد ؛ ولى عمرو به آن افزود و زشت و ناهنجارش كرد . صَعصَعة بن صُوحان و ديگر ياران و پيروانش گفته اند: او در بين ما مانند يكى از ما بود ، نرم خوى ، پُر تواضع و آسانگير بود و در عين حال ، هيبتى از او در دل داشتيم ، چون هيبتى كه اسير در زنجير كشيده شده ، از جلّاد بالاى سرِ خود دارد . معاويه به قيس بن سعد گفت : خدا ابو الحسن را بيامرزد! او خوش و خندان و بسيار شوخْ طبع بود . قيس گفت : آرى . پيامبر خدا شوخى مى كرد و به يارانش لبخند مى زد . تو را مى بينم كه به ظاهر ، مدح مى كنى و در درون و به اين وسيله ، بر او خُرده مى گيرى . آگاه باش كه او ، به خدا سوگند ، با همه شوخ طبعى و خوش رويى ، از شير گرسنه پُر هيبت تر بود ، و اين هيبت ، هيبت تقوا بود ، نه چون بزرگْ شمارىِ تو از سوى اراذل شام .

.

ص: 452

2 / 3شَرحُ الصَّدرِ الإمامة والسياسة _ في شِدَّةِ حَربِ الجَمَلِ _ : فَشَقَّ عَلِيٌّ عليه السلام في عَسكَرِ القَومِ يَطعَنُ ويَقتُلُ ، ثُمَّ خَرَجَ وهُوَ يَقولُ : الماءَ الماءَ ، فَأَتاهُ رَجُلٌ بِإِداوَةٍ فيها عَسَلٌ ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أمَّا الماءُ فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ في هذَا المَقامِ ، ولكِن اُذيقُكَ (1) هذَا العَسَلَ . فَقالَ عليه السلام : هاتِ . فَحَسا مِنهُ حُسوَةً ، ثُمَّ قالَ عليه السلام : إنَّ عَسَلَكَ لَطائِفِيٌّ . قالَ الرَّجُلُ : لَعَجَبا مِنكَ وَاللّه ِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لِمَعرِفَتِكَ الطّائِفِيَّ مِن غَيرِهِ في هذَا اليَومِ ، وقَد بَلَغَتِ القُلوبُ الحَناجِرَ ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّهُ وَاللّه ِ يَابنَ أخي ما مَلَأَ صَدرَ عَمِّكَ شَيءٌ قَطُّ ، ولا هابَهُ شَيءٌ. (2)

.


1- .في المصدر : «أذوقك» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 96 وراجع المحاسن والمساوئ : ص 483 .

ص: 453

2 / 3 سعه صدر

2 / 3سعه صدر الإمامة و السياسة _ در اوج جنگ جمل _ : على عليه السلام سپاه دشمن را گشود ، ضربه مى زد و مى كُشت . در حالى كه مى گفت : «آب ، آب!» ، خود را از معركه بيرون كشيد . مردى ظرفى عسل آورد و گفت : اى امير مؤمنان! در اين شرايط ، آب براى تو مناسب نيست ؛ امّا از اين [ شربت ] عسل ، تو را مى نوشانم . فرمود : «بده» . جرعه اى از آن چشيد و آن گاه فرمود : «عسل تو عسل طائف است» . مرد گفت : به خدا در شگفتم از تو _ اى امير مؤمنان _ كه در چنين روزى كه دل ها از جا كَنده شده است ، عسل طائفى را از غير آن تشخيص مى دهى! على عليه السلام به وى فرمود : «به خدا سوگند ، اى برادر زاده! هيچ چيزى دل عمويت را به لرزه در نمى آورد و چيزى او را نمى ترساند» .

.

ص: 454

مروج الذهب _ في شِدَّةِ حَربِ الجَمَلِ _ : ثُمَّ استَسقى [عَلِيٌّ عليه السلام ] فَاُتِيَ بِعَسَلٍ وماءٍ ، فَحَسا مِنهُ حُسوَةً ، وقالَ : هذَا الطّائِفِيُّ ، وهُوَ غَريبٌ بِهذَا البَلَدِ . فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّه ِ بنُ جَعفَرٍ : أما شَغَلَكَ ما نَحنُ فيهِ عَن عِلمِ هذا ؟ قالَ عليه السلام : إنَّهُ وَاللّه ِ يا بُنَيَّ ما مَلَأَ صَدرَ عَمِّكَ شَيءٌ قَطُّ مِن أمرِ الدُّنيا . (1)

2 / 4الصَّبرُ وفِي العَينِ قَذىً رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : إنَّكَ لَن تَموتَ حَتّى تُؤمَرَ ، وتُملَأَ غَيظا ، وتوجَدَ مِن بَعدي صابِرا . (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن الحارث بن حصين : قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّكَ لاقٍ بَعدي كَذا وكَذا . فَقالَ : يا رَسولَ اللّه ِ ، إنَّ السَّيفَ لَذو شَفرَتَينِ ، وما أنَا بِالفَشِلِ (3) ولَا الذَّليلِ . قالَ صلى الله عليه و آله : فَاصبِر يا عَلِيُّ . قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أصبِرُ يا رَسولَ اللّه ِ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام _ مِن خُطبَتِهِ المَعروفَةِ بِالشِّقشِقِيَّةِ ، وفيها يَشتَكي أمرَ الخِلافَةِ _ : أما وَاللّه ِ لَقَد تَقَمَّصَها فُلانٌ وإنَّهُ لَيَعلَمُ أنَّ مَحَلّي مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحى ؛ يَنحَدِرُ عَنِّي السَّيلُ ، ولا يَرقى إلَيَّ الطَّيرُ ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوبا ، وطَوَيتُ عَنها كَشحا (5) ، وطَفِقتُ أرتَئي بَينَ أن أصولَ بِيَدٍ جَذّاءَ (6) ، أو أصبِرَ عَلى طَخيَةٍ (7) عَمياءَ ، يَهرَمُ فيها الكَبيرُ ، ويَشيبُ فيهَا الصَّغيرُ ، ويَكدَحُ فيها مُؤمِنٌ حَتّى يَلقى رَبَّهُ ! فَرَأَيتُ أنَّ الصَّبرَ عَلى هاتا أحجى ، فَصَبَرتُ ، وفِي العَينِ قَذىً ، وفِي الحَلقِ شَجاً (8) ؛ أرى تُراثي نَهبا ... فَصَبَرتُ عَلى طولِ المُدَّةِ ، وشِدَّةِ المِحنَةِ . (9)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 377 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 422 ح 9016 عن أنس و ح 9017 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 257 ح 560 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 216 كلّها عن عمران بن حصين ، اليقين : ص 488 ح 195 عن سلمان وكلّها نحوه .
3- .في المصدر : «بالقتل» ، والتصويب من بحار الأنوار : ج 29 ص 453 ح 44 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 216 .
5- .طويت عنها كشحا : كناية عن امتناعه وإعراضه عنها (مجمع البحرين : ج 3 ص 1572 «كشح») .
6- .جذّاء : مقطوعة ، كنّى به عن قصور أصحابه وتقاعدهم عن الغزو ؛ فإنّ الجند للأمير كاليد (النهاية : ج 1 ص 250 «جذذ») .
7- .طخية عمياء : أي ظُلمة لا يُهتدى فيها للحقّ ، وكنّى بها عن التباس الاُمور في أمر الخلافة (مجمع البحرين : ج 1 ص 279 «جذذ») .
8- .القذى : ما يقع في العين فيؤذيها كالغبار ونحوه ، والشَّجى : ما يَنشُب في الحلق من عظم ونحوه فيُغصُّ به ، وهما كنايتان عن النقمة ، ومرارة الصبر ، والتألّم من الغبن (مجمع البحرين : ج 2 ص 932 «شجا») .
9- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، علل الشرائع : ص 150 ح 12 ، معاني الأخبار : ص 361 ح 1 ، الإرشاد : ج 1 ص 287 ، الاحتجاج : ج 1 ص 452 ح 105 كلّها عن ابن عبّاس ، الأمالي للطوسي : ص 372 ح 803 عن زرارة عن الإمام الباقر عليه السلام عن ابن عبّاس وعن الإمام الباقر عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام نحوه وفيها «ابن أبي قحافة» بدل «فلان» ؛ تذكرة الخواصّ : ص 124 عن ابن عبّاس .

ص: 455

2 / 4 شكيبايى با خار در چشم

مروج الذهب _ در اوج جنگ جمل _ : آن گاه [ على عليه السلام ] آب خواست . برايش آب و عسل آوردند . جرعه اى از آن چشيد و فرمود : «اين ، عسل طائف است و در اين منطقه پيدا نمى شود» . عبد اللّه بن جعفر گفت : گرفتارى اى كه ما در آنيم ، تو را از آگاهى نسبت به اين [ عسل] باز نداشت؟! فرمود : «به خدا سوگند _ اى پسرم _ كه هيچ چيزى از كارهاى دنيا ، دل عمويت را پُر نكرده است» .

2 / 4شكيبايى با خار در چشم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله _ به على عليه السلام _ : تو نمى ميرى تا آن كه زيرْ دست قرار گيرى و از خشم ، انباشته گردى و پس از من ، شكيبايى پيشه كنى .

المناقب ، ابن شهر آشوب _ به نقل از حارث بن حُصَين _ : پيامبر خدا فرمود : «اى على! تو پس از من ، چنين و چنان خواهى ديد» . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! شمشير ، دو لبه دارد و من ، نه [از كشته شدن] باك دارم و نه ذلّت پذيرم . فرمود : «اى على! صبر كن» . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! صبر خواهم كرد .

امام على عليه السلام _ در خطبه معروف به «شِقشقيه» كه در آن ، از جريان خلافت گلايه مى كند _ : به خدا سوگند ، فلانى آن را به تن كرد و او مى دانست كه جايگاه من به خلافت ، چون محور آسياب است . سيل [ دانش] از من سرازير مى شود و پرنده اى به بلنداى من نمى رسد . لباس خلافت را رها كردم و پهلو را از آن تهى ساختم . با خود مى انديشم كه آيا با دستى تهى يورش بَرَم يا بر ظلمت كورى مردم ، صبر كنم ؛ صبرى كه بزرگ تران را فرسوده و كوچك تران را پير مى كند و مؤمن در آن ، رنج مى كشد تا به ملاقات پروردگارش رسد . انديشيدم كه صبر كردن بر آن ، خردمندانه تر است . بنابراين ، در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلو داشتم ، صبر كردم و ميراث خود را از دست رفته مى ديدم .. . در همه اين مدّت طولانى ، با همه رنج ، صبر كردم .

.

ص: 456

عنه عليه السلام _ في خُطبَةٍ لَهُ يَذكُرُ فيها صِفَتَهُ قَبلَ البَيعَةِ لَهُ _ : فَنَظَرتُ فَإِذا لَيسَ لي مُعينٌ إلّا أهلَ بَيتي ، فَضَنِنتُ بِهِم عَنِ المَوتِ ، وأغضَيتُ عَلَى القَذى ، وشَرِبتُ عَلَى الشَّجا ، وصَبَرتُ عَلى أخذِ الكَظَمِ (1) ، وعَلى أمَرَّ مِن طَعمِ العَلقَ (2) . (3)

عنه عليه السلام _ فِي التَّظَلُّمِ وَالتَّشَكّي مِن قُرَيشٍ _ : اللّهُمَّ إنّي أستَعديكَ عَلى قُرَيشٍ ومَن أعانَهُم ؛ فَإِنَّهُم قَد قَطَعوا رَحِمي ، وأكفَؤوا إنائي ، وأجمَعوا عَلى مُنازَعَتي حَقّاً كُنتُ أولى بِهِ مِن غَيري ، وقالوا : «ألا إنَّ فِي الحَقِّ أن تَأخُذَهُ ، وفِي الحَقِّ أن تُمنَعَهُ ، فَاصبِر مَغموماً ، أو مُت مُتَأَسِّفاً» ، فَنَظَرتُ فَإِذا لَيسَ لي رافِدٌ ، ولا ذابٌّ ، ولا مُساعِدٌ ، إلّا أهلَ بَيتي ، فَضَنِنتُ بِهِم عَنِ المَنِيَّةِ ، فَأَغضَيتُ عَلَى القَذى ، وجَرِعتُريقي عَلَى الشَّجا ، وصَبَرتُ مِن كَظمِ الغَيظِ عَلى أمَرَّ مِنَ العَلقَمِ ، وآلَمَ لِلقَلبِ مِن وَخزِ الشِّفارِ (4) . (5)

.


1- .الكَظَم : مخرج النَّفَس ، يقال : أخذت بكَظَمه أي بمخرج نَفَسه (لسان العرب : ج 12 ص 520 «كظم») .
2- .م العلقم : شجر الحنظل (المحيط في اللغة : ج 2 ص 215 «علقم») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 26 .
4- .الشِّفار : جمع شَفْرة ؛ وهو حدّ السيف (لسان العرب : ج 4 ص 420 «شفر») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 217 ، الغارات : ج 1 ص 308 عن جندب ، المسترشد : ص 417 ح 141 عن شريح بن هاني وكلاهما نحوه .

ص: 457

امام على عليه السلام _ در سخنرانى اى كه در آن ، ويژگى هاى خودش را پيش از بيعت ياد مى كند _ : نگريستم و دريافتم ديدم كه جز اهل بيتم ياورى ندارم . دريغم آمد كه آنان بميرند . خار در چشم ، پلك بر هم گذاشتم و استخوان در گلو ، نوشيدم . جان به لب ، شكيبايى ورزيدم و بر تلخى شرنگ حنظله ، صبر كردم .

امام على عليه السلام _ در دادخواهى و گلايه از قريش _ : بار خدايا! من از تو عليه قريش و آنان كه آنها را يارى كردند ، استمداد مى طلبم . آنان [ پيوند ] خويشاوندى مرا قطع كردند ، و ظرفم را واژگون نمودند ، و در حقّى كه من به آن از ديگرى سزاوارتر بودم ، به درگيرى با من گِرد آمدند و گفتند : «حق را توانى كه بگيرى و حق را توانند كه از تو بازگيرند (1) . يا غمبار ، شكيبايى كن و يا به تأسّف ، بمير» . نگريستم و ديدم كه پشتيبان ، همدل و ياورى ، جز اهل بيتم ، ندارم . مرگ را بر آنان دريغ شمردم . خار در چشم ، پلك بر هم نهادم و آب دهان خود را با استخوان در گلو ، فرو بردم و براى فرو خوردن خشم ، بر تلخ تر از حنظله و دردآورتر از خنجر بر جگر ، شكيبايى كردم .

.


1- .يعنى : حق ، گرفتنى است و بايد از قدرت و زور ، بهره بگيرى . (م)

ص: 458

عنه عليه السلام _ فيما قالَهُ بَعدَ أخذِ البَيعَةِ عَلى مَن حَضَرَهُ لَمّا نَزَلَ بِذي قارٍ _ :قَد جَرَت اُمورٌ صَبَرنا فيها ، وفي أعيُنِنَا القَذى ؛ تَسليما لِأَمرِ اللّه ِ تَعالى فيمَا امتَحَنَنا بِهِ ؛ رَجاءَ الثَّوابِ عَلى ذلِكَ ، وكانَ الصَّبرُ عَلَيها أمثَلَ مِن أن يَتَفَرَّقَ المُسلِمونَ ، وتُسفَكَ دِماؤُهُم . (1)

الإرشاد عن عمرو بن شمر عن رجاله : سَمِعنا أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام يَقولُ : ما رَأَيتُ مُنذُ بَعَثَ اللّه ُ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله رَخاءً ، فَالحَمدُِللّه ِ ، وَاللّه ِ لَقَد خِفتُ صَغيرا ، وجاهَدتُ كَبيرا ، اُقاتِلُ المُشرِكينَ ، واُعادِي المُنافِقينَ ، حَتّى قَبَضَ اللّه ُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله فَكانَتِ الطّامَّةُ الكُبرى ، فَلَم أزَل حَذِرا وَجِلاً ، أخافُ أن يَكونَ ما لا يَسَعُني مَعَهُ المُقامُ ، فَلَم أرَ بِحَمدِ اللّه ِ إلّا خَيرا . وَاللّه ِ ، ما زِلتُ أضرِبُ بِسَيفي صَبِيّا حَتّى صِرتُ شَيخا ، وأنَّهُ لَيُصَبِّرُني عَلى ما أنَا فيهِ أنَّ ذلِكَ كُلَّهُ فِي اللّه ِ ورَسولِهِ ، وأنَا أرجو أن يَكونَ الرَّوحُ عاجِلاً قَريبا ، فَقَد رَأَيتُ أسبابَهُ . قالوا : فَما بَقِيَ بَعدَ هذِهِ المَقالَةِ إلّا يَسيرا حَتى اُصيبَ عليه السلام . (2)

الإمام الصادق عليه السلام : لَمّا حَضَرَت فاطِمَةَ الوَفاةُ بَكَت ، فَقالَ لَها أميرُ المُؤمِنينَ : يا سَيِّدتي ما يُبكيكِ ؟ قالَت : أبكي لِما تَلقى بَعدي . فَقالَ لَها : لا تَبكي ، فَوَاللّه ِ إنَّ ذلِكِ لَصَغيرٌ عِندي في ذاتِ اللّه ِ . (3)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 249 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 284 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 121 وفيه إلى «شيخا» .
3- .بحار الأنوار : ج 43 ص 218 ح 49 نقلاً عن مصباح الأنوار .

ص: 459

امام على عليه السلام _ در هنگام فرود آمدن در ذوقار ، پس از بيعت گرفتن و در جمع حاضران _ : حوادثى پيش آمد كه به خاطر تسليم بودن به فرمان الهى در آنچه كه ما را بدان امتحان مى كرد و به اميد ثواب خداوندى ، در آنها شكيبايى كرديم ، حال آن كه چون خارى در چشممان بود و صبورى بر اين امور ، از اين كه مسلمانان پراكنده شوند و خونشان ريخته شود ، مناسب تر بود .

الإرشاد _ به نقل از عمرو بن شمر ، از رجال خود _ : از امير مؤمنان على بن ابى طالب شنيديم كه مى فرمود : «از زمانى كه خداوند ، محمد صلى الله عليه و آله را برانگيخت ، آسايش نديدم . خدا را سپاس مى گويم . به خدا سوگند كه در خردسالى ، انديشناك بودم و در بزرگسالى ، مجاهدت كردم ، با مشركان جنگيدم و با منافقان دشمنى كردم تا آن كه خداوند ، پيامبر خود را قبضِ روح كرد و اين ، واقعه اى بزرگ بود . همواره در ترس و نگرانى بودم . مى ترسيدم پيشامدى رخ نمايد كه تاب ايستادگى در برابر آن را نداشته باشم . سپاسْ خداى را كه جز خوبى نديدم . به خدا سوگند ، همواره از دوران نوجوانى تاكنون كه كهن سال شده ام ، شمشير مى زنم و آنچه مرا به شكيبايى وامى داشت ، آن بود كه همه در راه خدا و در راه پيامبر خدا بود و اميدوارم كه راحتى، نزديك و زود باشد و علايم آن را ديده ام» . [ راويان] گفتند : پس از اين سخنرانى مدّت زيادى نماند كه به شهادت رسيد .

امام صادق عليه السلام : هنگامى كه مرگ فاطمه عليهاالسلام فرا رسيد ، گريست . امير مؤمنان به وى گفت : «بانوى من! چرا گريه مى كنى؟» پاسخ داد: «براى آنچه پس از من خواهى ديد، مى گِريم». [ على عليه السلام ] گفت : «گريه مكن . به خدا سوگند ، در نزد من در راه خدا ، اين رنج ها خُرد است» .

.

ص: 460

الإمام عليّ عليه السلام _ مِن كَلامِهِ عِندَ دَفنِ فاطِمَةَ عليهاالسلام كَالمُناجي بِهِ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله عِندَ قَبرِهِ _ : السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّه ِ عَنّي ، وعَنِ ابنَتِكَ النّازِلَةِ في جِوارِكَ ، وَالسَّريعَةِ اللِّحاقِ بِكَ ! قَلَّ يا رَسولَ اللّه ِ عَن صَفِيَّتِكَ صَبري ، ورَقَّ عَنها تَجَلُّدي (1) ، إلّا أنَّ فِي التَّأَسّي لي بِعَظيمِ فُرقَتِكَ ، وفادِحِ مُصيبَتِكَ ، مَوضِعَ تَعَزٍّ ، فَلَقَد وَسَّدتُكَ في مَلحودَةِ قَبرِكَ ، وفاضَت بَينَ نَحري وصَدري نَفسُكَ ، فَإِنّاِللّه ِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . فَلَقَِد استُرجِعَتِ الوَديعَةُ ، واُخِذَتِ الرَّهينَةُ . أمّا حُزني فَسَرمَدٌ ، وأمّا لَيلي فَمُسَهَّدٌ ، إلى أن يَختارَ اللّه ُ لي دارَكَ الَّتي أنتَ بِها مُقيمٌ . وسَتُنَبِّئُكَ ابنَتُكَ بِتَضافُرِ اُمَّتِكَ عَلى هَضمِها ، فَأَحفِهَا (2) السُّؤالَ ، وَاستَخبِرهَا الحالَ . هذا ولَم يَطُلِ العَهدُ ، ولَم يَخلُ مِنكَ الذِّكرُ ، وَالسَّلامُ عَلَيكُما سَلامَ مُوَدِّعٍ ، لا قالٍ ولا سَئِمٍ ، فَإِن أنصَرِف فَلا عَن مَلالَةٍ ، وإن اُقِم فَلا عَن سوءِ ظَنٍّ بِما وَعَدَ اللّه ُ الصّابِرينَ . (3)

الإمام زين العابدين عليه السلام : بَلَغَ اُمَّ سَلَمَةَ _ زَوجَةَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _ أنَّ مَولىً لَها يَتَنَقَّصُ عَلِيّا عليه السلام ، ويَتَناوَلُهُ . فَأَرسَلَت إلَيهِ ، فَلَمّا أن صارَ إلَيها ، قالَت لَهُ : يا بُنَيَّ ، بَلَغَني أنَّكَ تَتَنَقَّصُ عَلِيّا عليه السلام وتَتَناوَلُهُ ! قالَ لَها : نَعَم ، يا اُمّاه . قالَت : اُقعُد _ ثَكِلَتكَ اُمُّكَ _ حَتّى اُحَدِّثَكَ بِحَديثٍ سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ اختَر لِنَفسِكَ ! إنّا كُنّا عِندَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله تِسعَ نِسوَةٍ ، وكانَت لَيلَتي ويَومي مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فَدَخَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وهُوَ مُتَهَلِّلٌ ، أصابِعُهُ في أصابِعِ عَلِيٍّ ، واضِعا يَدَهُ عَلَيهِ ، فَقالَ : يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اُخرُجي مِنَ البَيتِ ، وأخليهِ لَنا . فَخَرَجتُ ، وأقبَلا يَتَناجَيانِ ، أسمَعُ الكَلامَ ، وما أدري ما يَقولانِ ، حَتّى إذَا انتَصَفَ النَّهارُ أتَيتُ البابَ ، فَقُلتُ : أدخُلُ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ قالَ : لا . فَكَبَوتُ كَبوَةً شَديدَةً ؛ مَخافَةَ أن يَكونَ رَدَّني مِن سَخطَةٍ ، أو نَزَلَ فِيَّ شَيءٌ مِنَ السَّماءِ . ثُمَّ لَم ألبَث أن أتَيتُ البابَ الثّانِيَةَ ، فَقُلتُ : أدخُلُ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ فَقالَ : لا . فَكَبَوتُ كَبوَةً أشَدَّ مِنَ الاُولى . ثُمَّ لَم ألبَث حَتّى أتَيتُ البابَ الثّالِثَةَ ، فَقُلتُ : أدخُلُ يا رَسولَ اللّه ِ ؟ فَقالَ : اُدخُلي يا اُمَّ سَلَمَةَ . فَدَخَلتُ ، وعَلِيٌّ عليه السلام جاثٍ بَينَ يَدَيهِ ، وهُوَ يَقولُ : فِداكَ أبي واُمّي يا رَسولَ اللّه ِ ! إذا كانَ كَذا وكَذا فَما تَأمُرُني ؟ قالَ : آمُرُكَ بِالصَّبرِ . ثُمَّ أعادَ عَلَيهِ القَولَ الثّانِيَةَ ، فَأَمَرَهُ بِالصَّبرِ . فَأَعادَ عَلَيهِ القَولَ الثّالِثَةَ ، فَقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ، يا أخي ، إذا كانَ ذاكَ مِنهُم فَسُلَّ سَيفَكَ ، وضَعهُ عَلى عاتِقِكَ ، وَاضرِب بِهِ قُدُما قُدُما ، حَتّى تَلقاني وسَيفُكَ شاهِرٌ يَقطُرُ مِن دِمائِهِم . ثُمَّ التَفَتَ عليه السلام إلَيَّ ، فَقالَ لي : ما هذِهِ الكَآبَةُ يا اُمَّ سَلَمَةَ ؟ قُلتُ : لِلَّذي كانَ مِن رَدِّكَ لي يا رَسولَ اللّه ِ . فَقالَ لي : وَاللّه ِ ما رَدَدتُكِ مِن مَوجِدَةٍ ، وإنَّكِ لَعَلى خَيرٍ مِنَ اللّه ِ ورَسولِهِ ، لكِن أتَيتِني وجَبرَئيلُ عَن يَميني وعَلِيٌّ عَن يَساري ، وجَبرَئيلُ يُخبِرُني بِالأَحداثِ الَّتي تَكونُ مِن بَعدي ، وأمَرَني أن اُوصِيَ بِذلِكَ عَلِيّا . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اسمَعي وَاشهَدي ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أخي فِي الدُّنيا ، وأخي فِي الآخِرَةِ . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اسمَعي وَاشهَدي ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَزيري فِي الدُّنيا ، ووَزيري فِي الآخِرَةِ . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اسمَعي وَاشهَدي ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ حامِلُ لِوائي فِي الدُّنيا ، وحامِلُ لِوائي غَدا فِي القِيامَةِ . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اسمَعي وَاشهَدي ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وَصِيّي ، وخَليفَتي مِن بَعدي ، وقاضي عِداتي ، وَالذّائِدُ عَن حَوضي . يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اسمَعي وَاشهَدي ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، وقاتِلُ النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَ . قُلتُ : يا رَسولَ اللّه ِ ، مَنِ النّاكِثونَ ؟ قالَ : الَّذينَ يُبايِعونَهُ بِالمَدينَةِ ، ويَنكُثونَ بِالبَصرَةِ . قُلتُ : مَنِ القاسِطونَ ؟ قالَ : مُعاوِيَةُ وأصحابُهُ مِن أهلِ الشّامِ . قُلتُ : مَنِ المارِقونَ ؟ قالَ : أصحابُ النَّهرَوانِ . فَقالَ مَولى اُمِّ سَلَمَةَ : فَرَّجتِ عَنّي ، فَرَّجَ اللّه ُ عَنكِ ، وَاللّه ِ لا سَبَبتُ عَلَيّا أبَدا . (4)

.


1- .التَّجلُّد : تكلّف الجَلادة ، والجَلَد : القوّة والصبر (لسان العرب : ج 3 ص 126 و125 «جلد») .
2- .أحفاهُ : ألَحَّ عليه في المسألة (لسان العرب : ج 14 ص 187 «حفا») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 202 ، الكافي : ج 1 ص 459 ح 3 عن عليّ بن محمّد الهرمزاني عن الإمام الحسين عليه السلام ، الأمالي للمفيد : ص 281 ح 7 ، الأمالي للطوسي : ص 109 ح 166 ، بشارة المصطفى : ص 259 والثلاثة الأخيرة عن عليّ بن محمّد الهرمزاني عن الإمام زين العابدين عن أبيه عليهماالسلاموكلّها نحوه ، روضة الواعظين : ص 169 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 463 ح 620 ، الأمالي للطوسي : ص 425 ح 952 ، بشارة المصطفى : ص 58 كلّها عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 461 ح 106 نحوه .

ص: 461

امام على عليه السلام _ در هنگام دفن فاطمه عليهاالسلام بر بالاى قبرش نجواكنان با پيامبر خدا _ : از من و از دخترت كه در جوارت فرود آمده و به سرعت به تو پيوسته است ، به تو _ اى پيامبر خدا _ درود باد ! اى پيامبر خدا! شكيبايى من از دورى دخترت ، اندك شده و توانم از دست رفته است امّا مرا پس از ديدن عظمت فراق تو و سنگينى مصيبت تو جاى تعزيت است. من سر تو را بر لحد قبرت گذاشتم و روح تو در بين سينه و گلوى من از تن جدا شد . همه ما از آنِ خداييم و به سوى او بر مى گرديم . امانت ، برگردانده شد و رهن ، بازپس گرفته شد؛ امّا غمم جاودانه است و شب هايم به بيدارْ خوابى خواهد گذشت تا آن كه خداوند ، براى من هم خانه اى را كه تو در آن سكونت دارى ، برگزيند . دختر تو از همكارى امّتت براى نابودى اش خبرت خواهد كرد. از وى بپرس و احوال را از او جستجو كن . اين همه ، در حالى است كه از جدايى تو چندان نگذشته است و ياد تو هنوز فراموش نشده است . درودِ بدرود بر شما دو تن ، نه درودِ از سرِ رنج و ملال . اگر روى برگردانم ، نه از روى ملالت است ، و اگر بِايستم ، نه به خاطر بدگمانى به وعده خداوندى بر شكيبايان است .

امام زين العابدين عليه السلام : به اُمّ سلمه (همسر پيامبر خدا) خبر رسيد كه يكى از بردگان وى على عليه السلام را از منزلتش پايين آورده به او دشنام مى دهد . او را خواست . وقتى نزد وى آمد ، به او گفت : پسرم! شنيده ام كه تو از منزلت على مى كاهى و به او دشنام مى دهى؟ پاسخ داد : آرى مادر! گفت : مادرت داغت را ببيند! بنشين تا حديثى را كه از پيامبر خدا شنيده ام ، بگويم و آن گاه ، خود دانى . سپس نقل كرد كه : ما نُه زن در نزد پيامبر خدا بوديم . يك روز كه نوبت من بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه «لا إله إلّا اللّه» مى گفت و انگشتان على در بين انگشتان او بود و دست خود را بر آن نهاده بود ، وارد شد و گفت : «اى امّ سلمه! از خانه خارج شو و خانه را براى ما خلوت كن» . من خارج شدم و آنان ، شروع به نجوا كردند . صداى آنان را مى شنيدم ، ولى نمى دانستم چه مى گويند تا آن كه نيم روز شد . درِ خانه آمدم و گفتم : اى پيامبر خدا! مى توانم وارد شوم؟ فرمود : «نه». رنگ به چهره ام نماند . ترسيدم كه رد كردن من از روى خشم باشد و يا آن كه درباره من ، چيزى از آسمان نازل شده باشد . بار ديگر نزديك در آمدم و گفتم : اى پيامبر خدا! مى توانم وارد شوم ؟ فرمود : «نه» . بيش از پيش دگرگون شدم . چندان درنگ نكردم و براى بار سوم ، نزديك در آمدم و گفتم : اى پيامبر خدا! آيا مى توانم وارد شوم؟ فرمود : «داخل شو ، اى امّ سلمه!» . داخل شدم و على عليه السلام در نزد او دو زانو نشسته بود و مى گفت : پدر و مادرم فدايت ، اى پيامبر خدا! اگر چنين و چنان شود ، به من چه دستور مى دهى؟ فرمود : «به شكيبايى دستور مى دهم» . على عليه السلام بار ديگر همان سخن را تكرار كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان به صبر داد . براى بار سوم ، سخن خود را تكرار كرد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «اى على ، اى برادرم! اگر چنان شد ، شمشيرت را بركش و بر شانه ات بگذار و با آن ، بدون وقفه بزن تا مرا ملاقات كنى ، در حالى كه شمشيرت بركشيده است و از آن ، خون آنان مى چكد» . آن گاه رو به من كرد و گفت : «چرا غمگينى ، اى امّ سلمه؟» . گفتم : به خاطر رد كردن من است ، اى پيامبر خدا ! به من فرمود : «به خدا سوگند ، به خاطر پيشامدى تو را رد نكردم . تو در نظر خدا و پيامبرش بر [ راه ]خير هستى؛ ولى تو در زمانى آمدى كه جبرئيل در جانب راست من و على در جانب چپ من بود و جبرئيل ، از حوادثى كه پس از من پيش خواهد آمد ، به من خبر مى داد و به من دستور داد كه آنها را به على توصيه كنم . اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، برادر من در دنيا و برادر من در روز واپسين است . اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، وزير من در دنيا و وزير من در روزِ واپسين است . اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، بر دوش كشنده پرچم من در دنيا و بر دوش كشنده پرچم من در دنيا و بر دوش كشنده پرچم من ، فردا در روز واپسين است . اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، وصىّ من ، جانشين من ، برآورنده تعهّدات من ، و دور كننده [ نابكاران] از حوض من است . اى امّ سلمه! بشنو و گواهى ده . اين ، على بن ابى طالب ، سرور مسلمانان ، پيشواى پرهيزگاران ، رهبر سپيد رويان ، و كُشنده ناكثين و قاسطين و مارقين است» . گفتم : اى پيامبر خدا! ناكثين ، كيان اند؟ فرمود : «آنان كه در مدينه با او بيعت مى كنند و در بصره مى شكنند» . گفتم : قاسطين ، كيان اند؟ فرمود : «معاويه و ياران شامى او» . گفتم : مارقين ، كيان اند؟ فرمود : «نهروانيان» . برده امّ سلمه گفت : آسوده ام كردى . خدا به تو آسايش ببخشد ! به خدا سوگند ، هرگز على را دشنام نخواهم داد .

.

ص: 462

. .

ص: 463

. .

ص: 464

. .

ص: 465

. .

ص: 466

الإرشاد عن جندب بن عبد اللّه : دَخَلتُ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ بِالمَدينَةِ بَعدَ بَيعَةِ النّاسِ لِعُثمانَ ، فَوَجَدتُهُ مُطرِقا كَئيبا ، فَقُلتُ لَهُ : ما أصابَ قَومَكَ ؟ قالَ : صَبرٌ جَميلٌ . فَقُلتُ لَهُ : سُبحانَ اللّه ِ ! وَاللّه ِ إنَّكَ لَصَبورٌ . (1)

راجع : ج 10 ص 412 (المظلوميّة بعد النبيّ) .

2 / 5أعظَمُ النّاسِ حِلما رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِفاطِمَةَ عليهاالسلام _ : زَوَّجتُكِ أقدَمَ اُمَّتي سِلما ، وأكثَرَهُم عِلما ، وأعظَمَهُم حِلما . (2)

عنه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ ... أعلَمُ النّاسِ عِلما ، وأحلَمُ النّاسِ حِلما . (3)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 241 ، الأمالي للطوسي : ص 234 ح 415 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 266 نحوه .
2- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 288 ح 20329 ، المعجم الكبير : ج 20 ص 230 ح 538 وفيه «أحلمهم» بدل «أعظمهم» وكلاهما عن معقل بن يسار و ج 1 ص 94 ح 156 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 5 ص 490 ح 9783 وفيهما «أوّل أصحابي» بدل «أقدم اُمّتي» ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 505 ح 68 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 354 والأربعة الأخيرة عن أبي إسحاق ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 126 ح 8496 عن معقل و ص 132 ح 8505 عن أنس و ح 8506 عن عائشة و ح 8504 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 764 ح 1346 كلاهما عن بريدة وفي الثلاثة الأخيرة «أفضلهم» بدل «أعظمهم» ، الاستيعاب : ج 3 ص 203 الرقم 1875 نحوه ؛ الخصال : ص 412 ح 16 ، الأمالي للطوسي : ص 154 ح 256 كلاهما عن أبي أيّوب ، الإرشاد : ج 1 ص 36 عن أبي سعيد الخدري ، كمال الدين : ص 263 ح 10 عن سلمان الفارسي ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 279 ح 193 عن بكر بن عبد اللّه المزني .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص151 ح188، المناقب للخوارزمي: ص 290 ح 279 كلاهما عن ابن عبّاس ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 131 ح 8503 عن بريدة ؛ الأمالي للطوسي : ص 607 ح 1254 عن سلمان وفيهما «أعلمهم علما وأحلمهم حلما» ، الفضائل لابن شاذان : ص 102 عن ابن عبّاس .

ص: 467

2 / 5 بردبارترينِ مردم

الإرشاد _ به نقل از جُندَب بن عبد اللّه _ : در مدينه ، پس از بيعت مردم با عثمان ، بر على عليه السلام وارد شدم . او را غمگين و سر به زير ديدم . گفتم : چه كردند قوم تو؟ فرمود : «صبرى نيكو [ بايد]» . گفتم : سبحان اللّه! به خدا سوگند ، تو بسيار شكيبايى .

ر . ك : ج 10 ص 413 (مظلوميّت پس از پيامبر) .

2 / 5بردبارترينِ مردم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله _ به فاطمه عليهاالسلام _ : تو را به همسرى پيشتازترينِ امّتم در اسلام ، داناترينِ آنان و بردبارترينِ آنان درآوردم .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : على عليه السلام ... داناترينِ مردم و بردبارترينِ مردم است .

.

ص: 468

عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، أنتَ أفضَلُ اُمَّتي فَضلاً ، وأقدَمُهُم سِلما ، وأكثَرُهُم عِلما ، وأوفَرُهُم حِلما . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أبي يحيى : نادى رَجُلٌ مِن الغالينَ عَلِيّا عليه السلام وهُوَ فِي الصَّلاةِ _ صَلاةِ الفَجرِ _ فَقالَ : «وَ لَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَ_سِرِينَ» (2) . فَأَجابَهُ عَلِيٌّ عليه السلام وهُوَ فِي الصَّلاةِ : «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ» (3) . (4)

شرح نهج البلاغة عن زرارة بن أعين عن أبيه عن الإمام الباقر عليه السلام : كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا صَلَّى الفَجرَ لَم يَزَل مُعَقِّبا إلى أنَ تَطلُعَ الشَّمسُ ، فَإِذا طَلَعَتِ اجتَمَعَ إلَيهِ الفُقَراءُ وَالمَساكينُ وغَيرُهُم مِنَ النّاسِ ، فَيُعَلِّمُهُمُ الفِقهَ وَالقُرآنَ . وكانَ لَهُ وَقتٌ يَقومُ فيهِ مِن مَجلِسِهِ ذلِكَ ، فَقامَ يَوما فَمَرَّ بِرَجُلٍ ، فَرَماهُ بِكَلِمَةِ هُجرٍ _ قالَ : لَم يُسَمِّهِ مُحَمَّدُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام _ فَرَجَعَ عَودَهُ عَلى بَدئِهِ حَتّى صَعِدَ المِنبَرَ ، وأمَرَ فَنودِيَ الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَحَمِدَ اللّه َ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلى نَبِيِّهِ ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّهُ لَيسَ شَيءٌ أحَبَّ إلَى اللّه ِ ولا أعَمَّ نَفعا مِن حِلمِ إمامٍ وفِقهِهِ ، ولا شَيءٌ أبغَضَ إلَى اللّه ِ ولا أعَمَّ ضَرَرا مِن جَهلِ إمامٍ وخُرقِهِ (5) ، ألا وإنَّهُ مَن لَم يَكُن لَهُ مِن نَفسِهِ واعِظٌ لَم يَكُن لَهُ مِنَ اللّه ِ حافِظٌ ، ألا وإنَّهُ مَن أنصَفَ مِن نَفسِهِ لَم يَزِدهُ اللّه ُ إلّا عِزّا ، ألا وإنَّ الذُّلَّ في طاعَةِ اللّه ِ أقرَبُ إلَى اللّه ِ مِنَ التَّعَزُّزِ في مَعصِيَتِهِ . ثُمَّ قالَ : أينَ المُتَكَلِّمُ آنِفا ! فَلَم يَستَطِعِ الإِنكارَ ، فَقالَ : ها أنَاذا يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ : أما إنّي لَو أشاءُ لَقُلتُ . فَقالَ : إن تَعفُ وتَصفَح فَأَنتَ أهلُ ذلِكَ . قالَ : قَد عَفَوتُ وصَفَحتُ . فَقيلَ لِمُحَمَّدِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام : ما أرادَ أن يَقولَ ؟ قالَ : أرادَ أن يَنسُبَهُ . (6)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 101 ح 77 عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 115 .
2- .الروم : 60 .
3- .الزمر : 65 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 158 ح 4704 ، السنن الكبرى : ج 2 ص 348 ح 3327 ، تفسير الطبري : ج 11 الجزء 21 ص 59 عن عليّ بن ربيعة وقتادة ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 73 عن القاسم بن الوليد و ص 74 عن أبي رزين وكلاهما نحوه ، البداية والنهاية : ج 7 ص 282 عن الشافعي وفي الأربعة الأخيرة «الخوارج» بدل «الغالين» وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 731 ح 11 .
5- .الخُرْق : الجهل والحمق (لسان العرب : ج 10 ص 75 «خرق») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 109 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 132 .

ص: 469

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : اى على! تو ، برترين امّت من در فضل ، پيشتازترينِ آنان در اسلام آوردن ، داناترينِ آنان و پر بردبارترينِ آنانى .

المستدرك على الصحيحين _ به نقل از ابن يحيى _ : در حالى كه على عليه السلام در نماز صبح بود ، يكى از اِفراطيان (1) ، ايشان را مخاطب ساخت و اين آيه را خواند : «قطعا به تو و به كسانى كه پيش از تو بودند ، وحى شده است: اگر شرك ورزى ، حتما كردارت تباه مى شود و مسلّما از زيانكاران خواهى شد» . على عليه السلام در حالى كه در نماز بود ، چنين پاسخ داد : «پس صبر كن كه وعده خدا حق است ، و زنهار تا كسانى كه يقين ندارند ، تو را به سبُكْ سرى وا ندارند» .

شرح نهج البلاغة _ به نقل از زُرارة بن اَعيَن ، از پدرش ، از امام باقر عليه السلام _ : على عليه السلام هرگاه نماز صبح مى گزارد ، تعقيب نماز را تا طلوع خورشيد ، ادامه مى داد و آن گاه كه خورشيد طلوع مى كرد ، تهى دستان و بينوايان و ديگر مردم ، گِرد او جمع مى شدند و او به آنان دين و قرآن آموزش مى داد و در وقتى خاص ، از اين مجلس خود برمى خاست . روزى هنگامى كه از اين مجلس بيرون آمده بود ، كسى از كنارش گذشت و كلمه اى زشت به او گفت (امام باقر عليه السلام آن شخص را نام نبرد) . على عليه السلام برگشت و به منبر رفت و دستور داد تا مردم را براى نماز فرا خوانند . خدا را سپاس گفت و او را ثنا كرد و بر پيامبرش درود فرستاد و فرمود : «اى مردم! هيچ چيزى پيش خدا دوست داشتنى تر و پرسودتر از بردبارى و دين شناسى پيشوا نيست و هيچ چيزى در پيش خدا ، ناخوشايندتر و پر زيان تر از نادانى و كودنىِ پيشوا نيست . آگاه باشيد كه آن كه از درون خود ، پند دهنده اى ندارد ، از سوى خدا نگهدارنده اى برايش نيست . آگاه باشيد كه هر كس پيش وجدانش انصاف داشته باشد ، خداوند ، جز عزّت بر او نمى افزايد . آگاه باشيد كه فروتنى در اطاعت خدا ، از عزّت جويى در عصيان او به خداوند نزديك تر است» . آن گاه فرمود : «آن كه چندى قبل سخن گفت ، كجاست؟». آن شخص نتوانست انكار كند و گفت : اى امير مؤمنان! منم . على عليه السلام فرمود : «اگر بخواهم ، مى گويم» . گفت : اگر ببخشى و درگذرى ، شايسته است كه شايسته گذشتى . [ على عليه السلام ]فرمود : «بخشيدم و درگذشتم» . از محمّد بن على (امام باقر عليه السلام ) پرسيده شد : على عليه السلام مى خواست چه بگويد؟ فرمود : «مى خواست نَسَب او را نشان دهد» .

.


1- .افرادى كه مخالفتشان با امام عليه السلام به بدگويى و دشنام دهى كشيده بود . (م)

ص: 470

شرح نهج البلاغة : أمَّا الحِلمُ وَالصَّفحُ ، فَكانَ أحلَمَ النّاسِ عَن ذَنبٍ ، وأصفَحَهُم عَن مُسيءٍ . وقَد ظَهَرَ صِحَّةُ ما قُلناهُ يَومَ الجَمَلِ ؛ حَيثُ ظَفِرَ بِمَروانَ بنِ الحَكَمِ _ وكانَ أعدَى النّاسِ لَهُ ، وأشَدَّهُم بُغضا _ فَصَفَحَ عَنهُ . وكانَ عَبدُ اللّه ِ بنُ الزُّبَيرِ يَشتُمُهُ عَلى رُؤوسِ الأَشهادِ ، وخَطَبَ يَومَ البَصرَةِ فَقالَ : قَد أتاكُمُ الوَغدُ اللَّئيمُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ : ما زالَ الزُّبَيرُ رَجُلاً مِنّا أهلَ البَيتِ حَتّى شَبَّ عَبدُ اللّه ِ ، فَظَفِرَ بِهِ يَومَ الجَمَلِ ، فَأَخَذَهُ أسيرا ، فَصَفَحَ عَنهُ ، وقالَ : اِذهَب ، فَلا أرَيَنَّكَ . لَم يَزِدهُ عَلى ذلِكَ . وظَفِرَ بِسَعيدِ بنِ العاصِ _ بَعدَ وَقعَةِ الجَمَلِ _ بِمَكَّةَ _ وكانَ لَهُ عَدُوّا _ فَأَعرَضَ عَنهُ ، ولَم يَقُل لَهُ شَيئا . وقَد عَلِمتُم ما كانَ مِن عائِشَةَ في أمرِهِ ، فَلَمّا ظَفِرَ بِها أكرَمَها ، وبَعَثَ مَعَها إلَى المَدينَةِ عِشرينَ امرَأَةً مِن نِساءِ عَبدِ القَيسِ ، عَمَّمَهُنَّ بِالعَمائِمِ ، وقَلَّدَهُنَّ بِالسُّيوفِ ، فَلَمّا كانَت بِبَعضِ الطَّريقِ ذَكَرَته بِما لا يَجوزُ أن يَذكُرَ بِهِ ، وتَأَفَّفَت ، وقالَت : هَتَكَ سَتري بِرِجالِهِ وجُندِهِ الَّذينَ وَكَلَهُم بي . فَلَمّا وَصَلَتِ المَدينَةَ ألقَى النِّساءُ عَمائِمَهُنَّ ، وقُلنَ لَها : إنَّما نَحنُ نِسوَةٌ . وحارَبَهُ أهلُ البَصرَةِ ، وضَرَبوا وَجهَهُ ووُجوهَ أولادِهِ بِالسُّيوفِ ، وشَتَموهُ ، ولَعَنوهُ ، فَلَمّا ظَفِرَ بِهِم رَفَعَ السَّيفَ عَنهُم ، ونادى مُناديهِ في أقطارِ العَسكَرِ : ألا لا يُتبَع مُوَلٍّ ، ولا يُجهَز عَلى جَريحٍ ، ولا يُقتَل مُستَأسِرٌ ، ومَن ألقى سِلاحَهُ فَهُوَ آمِنٌ ، ومَن تَحَيَّزَ إلى عَسكَرِ الإِمامِ فَهُوَ آمِنٌ . ولَم يَأخُذ أثقالَهُم ، ولا سَبى ذَرارِيَّهُم ، ولا غنِمَ شَيئا مِن أموالِهِم ، ولَو شاءَ أن يَفعَلَ كُلَّ ذلِكَ لَفَعَلَ ، ولكِنَّهُ أبى إلَا الصَّفحَ وَالعَفوَ ، وتَقَيَّلَ سُنَّةَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَومَ فَتَحَ مَكَّةَ ؛ فَإِنَّهُ عَفا وَالأَحقادُ لَم تَبرُد ، وَالإِساءَةُ لَم تُنسَ . (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 22 .

ص: 471

شرح نهج البلاغة : امّا بردبارى و گذشت ؛ او بردبارترينِ مردم در مقابل خطا ، و پرگذشت ترين آنان در مقابل بدكردارى ها بود و درستى گفتار ما در جريان جنگ جمل ، روشن شد . بر مروان بن حكم _ كه دشمن ترينِ مردم و كينه توزترينِ آنان با او بود _ ، دست يافت و از او درگذشت . عبد اللّه بن زبير ، در بين مردم ، آشكارا به او دشنام مى داد و در جنگ بصره ، سخنرانى كرد و گفت : على بن ابى طالب ، آن شخص رذل و پست ، به سويتان مى آيد ؛ و على عليه السلام مى فرمود : «زبير ، همواره يكى از ما اهل بيت بود تا آن كه عبد اللّه ، بزرگ شد» . على عليه السلام در جنگ جمل ، بر او دست يافت و او را اسير كرد ؛ امّا از وى درگذشت و فرمود : «برو ، ديگر تو را نبينم!» و جز اين ، چيزى نگفت . و پس از جنگ جمل ، در مكّه به سعيد بن عاص _ كه دشمن او بود _ دست يافت . از او روى برگردانْد و چيزى به او نگفت . و شما مى دانيد كه عايشه در كار او چه كرد ، امّا وقتى بر عايشه پيروز شد ، او را بزرگ داشت و او را به همراه بيست زن از زنان [ طايفه ] عبد القيس _ در حالى كه [ همچون مردانْ ] عمامه بر سرشان نهاده بود و شمشير بر گردنشان حمايل كرده بود _ به مدينه گسيل داشت . عايشه در بين راه ، از على عليه السلام به گونه اى كه شايسته نبود ، ياد كرد و اظهار انزجار كرد و گفت: با مردان و سربازانش كه بر من گماشت، حرمت مرا از بين برد. هنگامى كه به مدينه رسيدند ، زنان ، عمامه هاى خود را افكندند و به وى گفتند : ما همه زن هستيم . بصريان با او جنگيدند و به روى او و فرزندانش شمشير كشيدند ، به او ناسزا گفتند و او را لعن كردند ؛ امّا هنگامى كه بر آنان پيروز شد،شمشير از آنان برگرفت و جارچى اش در بين سپاه ، فرياد برآورد كه : «آگاه باشيد! هيچ فرارى اى را تعقيب نكنيد ، بر زخم خورده شمشير نكشيد ، اسير را نكشيد و هر كس شمشيرش را بر زمين نهد ، در امان است و هر كس به سپاه امامْ پناه آورد ، در امان است» ؛ و دارايى شان را نگرفت ، زن و فرزندانشان را اسير نكرد و از اموالشان چيزى به غنيمت برنداشت و اگر مى خواست ، همه اين كارها را انجام دهد ، انجام مى داد؛ ولى جز گذشت و بخشش ، انجام نداد و از سنّت پيامبر خدا در روز فتح مكّه ، پيروى كرد؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله هم در حالى كه كينه ها سرد نشده و بدى ها فراموش نشده بود ، گذشت كرد .

.

ص: 472

راجع : ج 4 ص 280 (الرفق ما لم يكن تأمرا) . ج5 ص232 (بعد الظفر) . ج6 ص418 (وصبر الإمام على أذاهم ورفقه بهم) . و ص500 (سياسة الإمام في الجرحى والغنائم) .

2 / 6قُوَّةُ العَزمِ وَالاِستِقامَةِ الإمام عليّ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ اللّه َ سُبحانَهُ بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله ولَيسَ أحَدٌ مِنَ العَرَبِ يَقرَأُ كِتابا ، ولا يَدَّعي نُبُوَّةً ولا وَحيا ، فَقاتَلَ بِمَن أطاعَهُ مَن عَصاهُ ، يَسوقُهُم إلى مَنجاتِهِم ... وَايمُ اللّه ِ ، لَقَد كُنتُ مِن ساقَتِها حَتّى تَوَلَّت بِحَذافيرِها ، وَاستَوسَقَت في قِيادِها ، ما ضَعُفتُ ، ولا جَبُنتُ ، ولا خُنتُ ، ولا وَهَنتُ وَايمُ اللّه ِ ، لَأَبقُرَنَّ الباطِلَ حَتّى اُخرِجَ الحَقَّ مِن خاصِرَتِهِ . (1)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 104 والخطبة 33 ، الإرشاد : ج 1 ص 248 كلاهما عن ابن عبّاس نحوه .

ص: 473

2 / 6 قدرت اراده و پايدارى

ر . ك : ج 4 ص 281 (نرم خويى تا زمانى كه توطئه در كار نباشد) . ج 5 ص 233 (پس از پيروزى) . ج 6 ص 419 (شكيبايى امام بر آزارِ خوارج و مدارا با ايشان) . و ص 501 (سياست امام درباره زخميان و غنيمت ها) .

2 / 6قدرت اراده و پايدارى امام على عليه السلام : بعد از حمد و سپاس خدا ؛ زمانى كه خداوند سبحان ، محمّد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى برانگيخت ، از مردم عرب كسى نمى توانست كتابى بخواند و كسى ادّعاى پيامبرى و وحى نمى كرد. او به همراه كسانى كه از او پيروى كردند ، با كسانى كه نافرمانى اش كردند ، جنگيد و آنان را به آنچه كه موجب رستگارى شان مى گشت ، سوق داد . . . به خدا سوگند ، من از جمله كسانى بودم كه در جلو لشگر اسلام بودم [ و لشگر كفر را مى راندم] تا همگى پشت كردند و سپس گِرد آمده ، رام گرديدند . نه ناتوان گشتم ، نه ترسيدم ، نه خيانت كردم و نه سستى ورزيدم . به خدا سوگند ، باطل را خواهم شكافت و حق را از تهيگاه آن بيرون خواهم كشيد .

.

ص: 474

عنه عليه السلام : لَقَد كُنّا مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وإنَّ القَتلَ لَيَدورُ عَلَى الآباءِ وَالأَبناءِ وَالإِخوانِ وَالقَراباتِ ، فَما نَزدادُ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ وشِدَّةٍ إلّا إيمانا ومُضِيّا عَلَى الحَقِّ ، وتَسليما لِلأَمرِ ، وصَبرا عَلى مَضَضِ الجِراحِ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس : كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ في حَياةِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّه َ يَقولُ : «أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَ_بِكُمْ» (2) وَاللّه ِ لا نَنقَلِبُ عَلى أعقابِنا بَعدَ إذ هَدانَا اللّه ُ ، وَاللّه ِ لَئِن ماتَ أو قُتِلَ لَاُقاتِلَنَّ عَلى ما قاتَلَ عَلَيهِ حَتّى أموتَ ، وَاللّه ِ إنّي لَأَخوهُ ، ووَلِيُّهُ ، وَابنُ عَمِّهِ ، ووارِثُ عِلمِهِ ، فَمَن أحَقُّ بِهِ مِنّي ! (3)

الإمام عليّ عليه السلام _ في كَلامٍ لَهُ بَعدَ وَقعَةِ النَّهرَوانِ يَذكُرُ فيهِ فَضائِلَهُ _ : فَقُمتُ بِالأَمرِ حينَ فَشِلوا ، وتَطَلَّعتُ حينَ تَقَبَّعوا (4) ، ونَطَقتُ حينَ تَعتَعوا ، ومَضَيتُ بِنورِ اللّه ِ حينَ وَقَفوا ، وكُنتُ أخفَضَهُم صَوتا ، وأعلاهُم فَوتا (5) ، فَطِرتُ بِعِنانِها ، وَاستَبدَدتُ بِرِهانِها (6) ، كَالجَبَلِ ؛ لا تُحَرِّكُهُ القَواصِفُ ، ولا تُزيلُهُ العَواصِفُ ، لَم يَكُن لِأَحَدٍ فِيَّ مَهمَزٌ ، ولا لِقائِلٍ فِيَّ مَغمَزٌ . (7)

عنه عليه السلام _ في جَوابِ كِتابِ عَقيلٍ _ : وأمّا ما سَأَلتَ عَنهُ مِن رَأيي فِي القِتالِ ، فَإِنَّ رَأيي قِتالُ المُحِلّينَ حَتّى ألقَى اللّه َ ، لا يَزيدُني كَثرَةُ النّاسِ حَولي عِزَّةً ، ولا تَفَرُّقُهُم عَنّي وَحشَةً ، ولا تَحسَبَنَّ ابنَ أبيكَ _ ولَو أسلَمَهُ النّاسُ _ مُتَضَرِّعا مُتَخَشِّعا ، ولا مُقِرّا لِلضَّيمِ واهِنا ، ولا سَلِسَ الزِّمامِ لِلقائِدِ ، ولا وَطِيءَ الظَّهرِ لِلرّاكِبِ المُتَقَعِّدِ ، ولكِنَّهُ كَما قالَ أخو بَني سَليمٍ : فَإِن تَسأَليني كَيفَ أنتَ فَإِنَّني صَبورٌ عَلى رَيبِ الزَّمانِ صَليبُ يَعِزُّ عَلَيَّ أن تُرى بي كَآبَةٌ فَيَشمَتَ عادٍ أو يُساءَ حَبيبُ (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 122 ، الاحتجاج : ج 1 ص 440 ح 100 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 369 ح 600 و 601 .
2- .آل عمران : 144 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 136 ح 4635 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 652 ح 1110 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 107 ح 176 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 130 ح 65 وزاد فيه «أو اُقتل» بعد «أموت» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 56 ، تفسير ابن أبي حاتم : ج 2 ص 581 ح 1553 نحوه ؛ الأمالي للطوسي : ص 502 ح 1099 ، الاحتجاج : ج 1 ص 466 ح 110 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 339 ح 265 .
4- .القُبوع : أن يُدخل الإنسان رأسه في قميصه أو ثوبه ، ويَقبَع رأسَه : يُخبئهُ (لسان العرب : ج 8 ص 258 «قبع») .
5- .فاتني كذا : أي سبقني (لسان العرب : ج 2 ص 69 «فوت») .
6- .طرتُ بعنانها : أي سبقتهم ، وهذا الكلام استعارة من مسابقة خيل الحَلْبة . واستبددت بالرهان : أي انفردت بالخطر الذي وقع التراهن عليه (شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 285) .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 37 .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 36 ، الغارات : ج 2 ص 433 عن زيد بن وهب نحوه ؛ ربيع الأبرار : ج 2 ص 527 وفيه من «ولا تحسبنّ ...» ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 74 نحوه .

ص: 475

امام على عليه السلام : ما با پيامبر خدا بوديم و كشته شدن در بين پدران ، فرزندان ، برادران و نزديكان ، دور مى زد ، و در هر مصيبت و سختى اى ، چيزى نمى افزوديم ، جز ايمان و طبق حقْ گام زدن و تسليم فرمان بودن و شكيبايى بر درد جراحت .

المستدرك على الصحيحين _ ب__ه ن_ق_ل از ابن عبّاس _ : على عليه السلام در زمان حيات پيامبر خدا مى فرمود : «خداوند مى فرمايد : «آيا اگر او بميرد يا كشته شود ، از عقيده خود بر مى گرديد؟» . به خدا سوگند ، پس از آن كه خداوندْ ما را هدايت كرد ، هرگز به گذشته مان برنمى گرديم . به خدا سوگند ، اگر بميرد و يا كشته شود ، هر آينه بر آنچه كه او جنگيد ، خواهم جنگيد تا درگذرم . به خدا سوگند ، من برادر او ، ولىّ او ، پسر عموى او ، و ميراثبر دانش او هستم . چه كسى از من به او سزاوارتر است؟» .

امام على عليه السلام _ در سخنى كه پس از جريان نهروان ، در آن ، فضايل خود را مى گفت _ : هنگامى براى اسلام قيام كردم كه مسلمانانْ ناتوان بودند ، و زمانى سربرآوردم كه همه سر در گريبان فرو برده بودند ، و زمانى سخن گفتم كه همه به لُكنت افتاده بودند ، و هنگامى به نور خدا پيش رفتم كه همه ايستاده بودند . من آوايم از همه پايين تر بود و در عمل ، جلوترينِ آنان بودم . زمام فضايل را به دست گرفتم ، بر آنان پيشى گرفتم و از همه بُردم و چون كوهى كه بادهاى شكننده آن را حركت نمى دهد و تندبادها آن را از بين نمى برد ، هيچ كس نتوانسته از من عيبى بگيرد و در من نقصى پيدا كند .

امام على عليه السلام _ در پاسخ نامه عقيل _ : امّا در پاسخ پرسشت درباره نظر من در مورد جنگ ، نظر من ، جنگ كردن با حلالْ شمارانِ جنگ است تا زمانى كه خداوند را ملاقات كنم . فزونى مردم در اطرافم ، موجب شُكوه من نمى گردد و پراكندگى آنان از [ اطراف] من ، باعث وحشتم نمى شود . برادرت را _ حتى اگر مردمْ او را رها كنند _ نالان و ترسان مپندار و او را از روى سستى ، اقراركننده به زور مدان ، و نه سپارنده مهار به كِشنده آن ، و نه سوارى دهنده به آن كه برآمده و سوارى مى خواهد ؛ بلكه مانند آنم كه آن مرد بنى سليمى در شعرش گفته است : اگر از من بپرسى كه چگونه اى؟ [ خواهم گفت] بر سختى روزگار ، شكيبا و توانايم. دشوار است كه غم و اندوه در چهره من ديده شود تا دشمن ، شاد شود و دوستى اندوهگين گردد. (1)

.


1- .ر .ك : ص 309 (جلال الدين مولوى) .

ص: 476

2 / 7تَمامُ الإِخلاصِ الفخري : قيلَ إنَّ عَلِياً عليه السلام صَرَعَ في بَعضِ حُروبِهِ رَجُلاً ، ثُمَّ قَعَدَ عَلى صَدرِهِ لِيَحتَزَّ رَأسَهُ ، فَبَصَقَ ذلِكَ الرَّجُلُ في وَجهِهِ ، فَقامَ عَلِيٌّ عليه السلام وتَرَكَهُ ، فَلَمّا سُئِلَ عَن سَبَبِ قِيامِهِ وتَركِهِ قَتلَ الرَّجُلِ بَعدَ التَّمَكُّنِ مِنهُ قالَ : إنَّهُ لَمّا بَصَقَ في وَجهِي اغتَضتُ مِنهُ ، فَخِفتُ إن قَتَلتُهُ أن يَكونَ لِلغَضَبِ وَالغَيظِ نَصيبٌ في قَتلِهِ ، وما كُنتُ اُحِبُّ أن أقتُلَهُ إلّا خالِصاً لِوَجهِ اللّه ِ تَعالى . (1)

شرح نهج البلاغة : أنتَ إذا تَأَمَّلتَ دَعَواتِهِ ومُناجاتِهِ ، ووَقَفتَ عَلى ما فيها مِن تَعظيمِ اللّه ِ سُبحانَهُ وإجلالِهِ ، وما يَتَضَمَّنُهُ مِنَ الخُضوعِ لِهَيبَتِهِ ، وَالخُشوعِ لِعِزَّتِهِ ، وَالاِستِخذاءِ (2) لَهُ ، عَرَفتَ ما يَنطَوي عَلَيهِ مِنَ الإِخلاصِ ، وفَهِمتَ مِن أيِّ قَلبٍ خَرَجَت ، وعَلى أيِّ لِسانٍ جَرَت . (3)

.


1- .الفخري : ص 44 ، إحقاق الحقّ : ج 18 ص 147 نحوه . راجع : ج 1 ص 318 (غزوة الخندق) .
2- .استخذيتُ : خضعتُ ، وقد يُهمز (لسان العرب : ج 14 ص 225 «خذا») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 27 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 148 .

ص: 477

2 / 7 كمال خلوص

2 / 7كمال خلوص الفخرى : گفته شده كه على عليه السلام در جنگى مردى را بر زمين افكند و آن گاه بر سينه اش نشست تا سرش را قطع كند . آن مرد ، آب دهان بر صورت وى افكند . على عليه السلام برخاست و رهايش كرد . وقتى از او درباره چرايى برخاستن و ترك كشتن مرد ، پس از تسلّط بر او پرسيدند ، فرمود : «هنگامى كه او آب دهان بر صورتم افكند ، خشمگين شدم . ترسيدم كه اگر او را بكُشم ، خشم و غيظ من در كشتن او نقشى داشته باشد و دوست نداشتم كه او را جز براى خداى متعال بكُشم». (1)

شرح نهج البلاغة : اگر تو در مناجات ها و دعاهاى او درنگ كنى و بر تعظيم خدا و تجليل او در آن دعاها و بر خضوعى كه در برابر هيبت خدا در آنها هست و فروتنى براى عزّت خدايى و افتادگى در برابر او واقف گردى ، به مقدار اخلاصى كه در او هست ، آگاه خواهى شد و خواهى فهميد كه آنها از چه دلى برخاسته و به چه زبانى جارى شده اند.

.


1- .ر. ك : ج 1 ص 319 (ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندق) .

ص: 478

راجع : ص 430 (أخلص المؤمنين إيمانا) .

2 / 8كَمالُ الصِّدقِ رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ ... أحسَنُهُم خُلُقا ، وأصدَقُهُم لِسانا . (1)

الإمام عليّ عليه السلام _ لَمّا بويِعَ بِالمَدينَةِ _ : وَاللّه ِ ، ما كَتَمتُ وَشمَةً (2) ، ولا كَذَبتُ كَذبَةً . (3)

عنه عليه السلام : فَوَاللّه ِ ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ . (4)

عنه عليه السلام _ مِن خُطبَتِهِ بَعدَ وَقعَةِ النَّهرَوانِ _ : أتَراني أكذِبُ عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ! ! وَاللّه ِ ، لَأَنَا أوَّلُ مَن صَدَّقَهُ ، فَلا أكونُ أوَّلَ مَن كَذَبَ عَلَيهِ . (5)

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 363 ح 60 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 601 ح 16 ، الفضائل لابن شاذان : ص 123 كلّها عن سلمان والمقداد وأبي ذرّ .
2- .وَشْمَة : أي كلمة (النهاية : ج 5 ص 189 «وشم») .
3- .الكافي : ج 8 ص 67 ح 23 و ج 1 ص 369 ح 1 ، الغيبة للنعماني : ص 202 ح 1 وفيهما «وسمة» بدل «وشمة» وكلّها عن يعقوب السرّاج وعليّ بن رئاب عن الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 16 ، غرر الحكم : ح 10124 .
4- .صحيح مسلم : ج 2 ص 749 ح 157 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 296 ح 16701 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 309 ح 176 كلّها عن عبيد اللّه بن أبي رافع و ص 317 ح 183 عن زيد بن وهب ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 294 ح 1179 عن الوضيء و ص 296 ح 1188 و ص 298 ح 1196 ، المستدرك على الصحيحين : ج 4 ص 577 ح 8617 والثلاثة الأخيرة عن أبي الوضي و ج 2 ص 167 ح 2658 عن مالك بن الحارث ، تاريخ بغداد : ج 7 ص 237 الرقم 3729 عن جابر ، البداية والنهاية : ج 7 ص 294 عن أبي موسى ؛ الإرشاد : ج 1 ص 16 ، الاختصاص : ص 123 عن مسمع بن عبد اللّه البصري عن رجل ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 191 عن عبد اللّه بن أبي رافع وأبي موسى وجندب وأبي الوضا ، مسند زيد : ص 409 ، وقال عليه السلام هذا الكلام في موارد مختلفة منها : في النهروان ، والإخبار بشهادته ، وعلم القرآن .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 37 ؛ المحاسن والمساوئ : ص 50 نحوه وفيه من «واللّه ...» .

ص: 479

2 / 8 كمال راستى

ر . ك : ص 431 (خالص ترين مؤمن) .

2 / 8كمال راستى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله _ به على عليه السلام _ : تو ... خوش خُلق ترين آنان و راستگوترين ايشانى .

امام على عليه السلام _ هنگامى كه در مدينه با وى بيعت شد _ : به خدا سوگند ، كلمه اى را پنهان نكرده ام و دروغى نگفته ام .

امام على عليه السلام : به خدا سوگند ، هيچ گاه دروغ نگفته ام و به من دروغ گفته نشده است .

امام على عليه السلام _ در سخنرانى پس از جريان نهروان _ : آيا مى پنداريد كه به پيامبر خدا دروغ مى بندم؟! به خدا سوگند ، من اوّلين كسى هستم كه او را تصديق كردم . پس هرگز اوّلين كسى نخواهم بود كه بر او دروغ مى بندد .

.

ص: 480

عنه عليه السلام : وَاللّه ِ ، ما كَذَبتُ ولا كُذِّبتُ ، ولا ضَلَلتُ ولا ضُلَّ بي وما نَسيتُ ما عُهِدَ إلَيَّ ، إنّي إذا لَنَسِيٌّ . (1)

خصائص الأئمّة عليهم السلام : تَحَدَّثَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] يَوما بِحَديثٍ عَن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فَنَظَرَ القَومُ بَعضُهُم إلى بَعضٍ ، فَقالَ عليه السلام : ما زِلتُ مُذ قُبِضَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مَظلوما ، وقَد بَلَغَني مَعَ ذلِكَ أنَّكُم تَقولونَ : إنّي أكذِبُ عَلَيهِ ، وَيلَكُم أتَرَوني أكذِبُ ! ! فَعَلى مَن أكذِبُ ؛ أعَلَى اللّه ِ ، فَأَنَا أوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ ؟ ! أم عَلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وأنَا أوَّلُ مَن صَدَّقَهُ ؟ ! ولكِن لَهجَةٌ غِبتُم عَنها ، ولَم تَكونوا مِن أهلِها ، وعلِمٌ عَجَزتُم عَن حَملِهِ ، ولَم تَكونوا مِن أهلِهِ ، إذ كَيلٌ بَغَيرِ ثَمَنِ لَو كانَ لَهُ وِعاءٌ : «وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ» (2) . (3)

2 / 9كَمالُ الإِيثارِ الإمام زين العابدين عليه السلام : إنَّ أوَّلَ مَن شَرى نَفسَهُ ابتِغاءَ رِضوانِ اللّه ِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وقالَ عَلِيٌّ عليه السلام عِندَ مَبيتِهِ عَلى فِراشِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : وَقَيتُ بِنَفسي خَيرَ مَن وَطِى ءَ الحَصى ومَن طافَ بِالبَيتِ العَتيقِ وبِالحِجر رَسولَ إلهٍ خافَ أن يَمكُروا بِهِ فَنَجّاهُ ذُو الطَّولِ الإِلهُ مِنَ المَكر وباتَ رَسولُ اللّه ِ فِي الغارِ آمِنا مُوَقّىً وفي حِفظِ الإلهِ وفي سِتر وبِتُّ اُراعِيهِم ولَم يَتهَمونَني وقَد وَطَّنتُ نَفسي عَلَى القَتلِ وَالأَسر (4)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 491 ح 668 ، وقعة صفّين : ص 315 كلاهما عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام ، الأمالي للطوسي : ص 261 ح 473 عن عبد اللّه بن نجي ، المزار للشهيد الأوّل : ص 74 وفي الثلاثة الأخيرة إلى «إليَّ» ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 107 ، نهج البلاغة : الحكمة 185 ، غرر الحكم : ح 9483 و 9484 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 265 عن أبي مخنف وفي الأربعة الأخيرة إلى «ضُلّ بي» ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 269 ح 514 عن عليّ بن ربيعة نحوه .
2- .ص : 88 .
3- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 99 ، نهج البلاغة : الخطبة 71 ، الاختصاص : ص 155 كلاهما نحوه من «قد بلغني ...» .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 5 ح 4264 ، المناقب للخوارزمي : ص 127 ح 141 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 130 ح 141 و 142 كلّها عن حكيم بن جبير ، تذكرة الخواصّ : ص 35 عن ابن عبّاس من دون إسنادٍ إلى المعصوم ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 124 ح 69 عن ليث ، الأمالي للطوسي : ص 468 ح 1031 عن عبيد اللّه بن أبي رافع ، الفصول المختارة : ص 59 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 60 ، الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 280 الرقم 207 وفي الأربعة الأخيرة الأبيات فقط .

ص: 481

2 / 9 كمالِ از خود گذشتگى

امام على عليه السلام : به خدا سوگند ، هرگز دروغ نگفته ام و به من دروغ گفته نشده است ، گم راه نگشته ام و كسى به وسيله من گم راه نشده است ، و هيچ عهدى با من نشده كه فراموش كرده باشم ؛ وگرنه بسيار فراموشكار خواهم بود .

خصائص الأئمّة عليهم السلام : روزى [ على عليه السلام ] حديثى از احاديث پيامبر خدا را نقل كرد . بعضى مردم به بعضى ديگر نگاه كردند . على عليه السلام فرمود : «از زمانى كه پيامبر خدا قبض روح شد ، همواره مظلوم بوده ام ... با اين حال به من خبر رسيده كه شما مى گوييد كه من به او دروغ مى بندم . واى بر شما! مى پنداريد من دروغ مى گويم؟ بر چه كسى دروغ مى بندم؟ بر خدا ، در حالى كه من اوّلين كسى بودم كه به او ايمان آوردم؟! يا بر پيامبر خدا ، و حال آن كه من ، اوّلين كسى بودم كه او را تصديق كردم؟! ليكن سخنى بود كه شما معنى آن را درنيافتيد و از اهل آن نبوديد ، و دانشى بود كه از تحمّل آن ، ناتوان بوديد و از اهل آن نبوديد ؛ چون من بى بها پيمانه مى كنم _ اگر آن را ظرفى باشد _ . «قطعا پس از چندى خبر آن را خواهيد دانست» » .

2 / 9كمالِ از خود گذشتگى امام زين العابدين عليه السلام : نخستين كسى كه براى رضاى خداوند از جانش گذشت ، على بن ابى طالب عليه السلام بود و على عليه السلام هنگام خوابيدنش در جاى پيامبر خدا سرود : «با جان خويش ، بهترين كسى را كه بر زمين گام نهاده و بيت عتيق و حجر را طواف كرده ، حراست كردم . پيامبر خدايى كه از اين كه بر او مكر ورزند ، بيمناك شد خداوند مقتدر ، او را از مكر [ آنان ] نجات داد . پيامبر خدا در غار ، به آسايش ، گذرانْد و در پناه و حفاظ الهى خوابيد . و من شب را صبح كردم ، در حالى كه آنان را مى پاييدم و بر من بدگمان نگشتند در حالى كه جانم را براى كشته شدن و اسارت ، آماده كرده بودم» .

.

ص: 482

اُسد الغابة عن أحمد بن محمّد بن إبراهيم الثعلبي : رَأَيتُ في بَعضِ الكُتُبِ أنَّ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لَمّا أرادَ الهِجرَةَ خَلَّفَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام بِمَكَّةَ ؛ لِقَضاءِ دُيونِهِ ، ورَدِّ الوَدائِعِ الَّتي كانَت عِندَهُ ، وأمَرَهُ لَيلَةَ خَرَجَ إلَى الغارِ _ وقَد أحاطَ المُشرِكونَ بِالدّارِ _ أن يَنامَ عَلى فِراشِهِ ، وقالَ لَهُ : اِتَّشِح (1) بِبُردِي الحَضرَمِيِّ الأَخضَرِ ؛ فَإِنَّهُ لا يَخلُصُ إلَيكَ مِنهُم مَكروهٌ إن شاءَ اللّه ُ تَعالى . فَفَعَلَ ذلِكَ . فَأَوحَى اللّه ُ إلى جَبرَئيلَ وميكائيلَ عليهماالسلام : إنّي آخَيتُ بَينَكُما ، وجَعَلتُ عُمُرَ أحدِكُما أطوَلَ مِن عُمُرِ الآخَرِ ، فَأَيُّكُما يُؤثِرُ صاحِبَهُ بِالحَياةِ ؟ فَاختارا كِلاهُمَا الحَياةَ ، فَأَوحَى اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ إلَيهِما : أ فَلا كُنتُما مِثلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ آخَيتُ بَينَهُ وبَينَ نَبِيّي مُحَمَّدٍ فَباتَ عَلى فِراشِهِ يَفديهِ بِنَفسِهِ ، ويُؤثِرُهُ بِالحَياةِ . اِهبِطا إلَى الأَرضِ ؛ فَاحفَظاهُ مِن عَدُوِّهِ . فَنَزَلا ، فَكانَ جَبرَئيلُ عِندَ رأسِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وميكائيلُ عِندَ رِجلَيهِ ، وجِبريلُ يُنادي : بَخٍ بَخٍ ، مَن مِثلُكَ يَابنَ أبي طالِبٍ يُباهِي اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ بِكَ (2) المَلائِكَةَ ! ! فَأَنزَلَ اللّه ُ عَزَّ وجَلَّ عَلى رَسولِهِ صلى الله عليه و آله _ وهُوَ مُتَوَجِّهٌ إلَى المَدينَةِ _ في شَأنِ عَلِيٍّ عليه السلام : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» (3) . (4)

.


1- .التَّوشُّح بالرداء : هو أن يُدخل الثوب من تحت يده اليمنى فيلقيه على منكبه الأيسر ؛ كما يفعل المحرم (لسان العرب : ج 2 ص 633 «وشح») .
2- .في المصدر : «به» ، والصواب ما أثبتناه كما في جميع المصادر الاُخرى .
3- .البقرة : 207 .
4- .اُسد الغابة : ج 4 ص 98 الرقم 3789 ، تذكرة الخواصّ : ص 35 عن ابن عبّاس ، إحياء علوم الدين : ج 3 ص 379 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 123 ح 133 عن أبي سعيد الخدري ؛ الأمالي للطوسي : ص 469 ص 1031 عن أبي يقظان ، تنبيه الخواطر : ج 1 ص 173 ، الفضائل لابن شاذان : ص 81 ، إرشاد القلوب : ص 224 عن أبي سعيد الخدري ، كشف الغمّة : ج 1 ص 310 وليس في السبعة الأخيرة صدره ، خصائص الوحي المبين : ص 92 ح 62 .

ص: 483

اُسد الغابة _ به نقل از احمد بن محمّد بن ابراهيم ثعلبى _ : در كتابى ديدم كه چون پيامبر خدا تصميم به هجرت گرفت ، على بن ابى طالب عليه السلام را در مكّه براى اداى دَين ها و پس دادن امانت هايى كه در نزدش بود ، به جا گذاشت و در شبى كه به طرف غار حركت كرد ، در حالى كه مشركان ، اطراف خانه را گرفته بودند ، به او دستور داد تا در جايش بخوابد و به او فرمود : «بُردِ حَضْرَمى (1) سبزم را به خودت بپيچ و به خواست خداوند متعال ، هيچ بدى اى به تو نخواهد رسيد» و او چنين كرد . خداوند متعال به جبرئيل و ميكائيل عليهماالسلام وحى كرد كه : «من ، بين شما پيمان برادرى بستم و عمر يكى از شما را از عمر ديگرى طولانى تر قرار دادم . كدام يك از شما ديگرى را براى زندگى ترجيح مى دهد؟». هر دو زنده بودن را برگزيدند . خداوند عز و جل به آن دو وحى كرد : «آيا شما مثل على بن ابى طالب نيستيد؟ بين او و بين محمّد ، پيامبرم ، پيمان برادرى بستم و على ، در جاى او خوابيد و جانش را فداى او كرد و زندگى را براى او خواست . به زمين فرود آييد و او را از شرّ دشمنانش محفوظ داريد» . هر دو فرود آمدند . جبرئيل عليه السلام بالاى سر على عليه السلام بود و ميكائيل عليه السلام پايين پايش و جبرئيل عليه السلام فرياد مى زد : آفرين ، آفرين به فردى چون تو _ اى على بن ابى طالب _ كه خداوند عز و جل به تو بر فرشتگانش مباهات مى كند ! خداوند عز و جل به پيامبرش _ به هنگامى كه به سوى مدينه مى رفت _ ، درباره على عليه السلام اين آيه را فرو فرستاد : «و از ميان مردم ، كسى هست كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد» .

.


1- .جامه اى منسوب به منطقه حَضرَموت يمن .

ص: 484

مجمع البيان عن أبي الطفيل : اِشتَرى عَلِيٌّ عليه السلام ثَوبا ، فَأَعجَبَهُ ، فَتَصَدَّقَ بِهِ وقالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن آثَرَ عَلى نَفسِهِ آثَرَهُ اللّه ُ يَومَ القِيامَةِ بِالجَنَّةِ ، ومَن أحَبَّ شَيئا فَجَعَلَهُِللّه ِ قالَ اللّه ُ تَعالى يَومَ القِيامَةِ : قَد كانَ العِبادُ يُكافِئونَ فيما بَينَهُم بِالمَعروفِ ، وأنَا اُكافِئُكَ اليَومَ بِالجَنَّةِ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام : كانَ عَلِيٌّ عليه السلام أشبَهَ النّاسِ طُعمَةً وسيرَةً بِرَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ يَأكُلُ الخُبزَ وَالزَّيتَ ، ويُطعِمُ النّاسَ الخُبزَ وَاللَّحمَ . (2)

.


1- .مجمع البيان : ج 2 ص 792 .
2- .الكافي : ج 8 ص 165 ح 176 وج 6 ص 328 ح 3 ، المحاسن : ج 2 ص 279 ح 1901 وزاد فيه «والخلّ» بعد «الخبز» وليس فيهما «سيرة» ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 148 كلّها عن زيد بن الحسن ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 99 عن الإمام الباقر عليه السلام نحوه وليس فيه صدره وراجع الغارات : ج 1 ص 85 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 200 .

ص: 485

مجمع البيان _ به نقل از ابو طُفيل _ : على عليه السلام لباسى خريد و از آن خوشش آمد . آن را صدقه داد و گفت : «از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : "آن كه ديگرى را بر خويش مقدّم دارد ، خداوندْ او را در روز قيامت ، به بهشتْ پيش مى دارد ؛ و هر كس چيزى را دوست بدارد و آن را براى خداوند قرار دهد ، خداوند متعال در روز قيامت مى گويد : بندگان در كارهاى شايسته اى كه در بين آنان رايج است ، پاداش مى دهند و من هم امروز ، بهشت را پاداش تو مى سازم" » .

امام صادق عليه السلام : على عليه السلام از نظر خوراك و روش زندگى ، شبيه ترينِ مردم به پيامبر خدا بود . خود ، نان و روغن مى خورد و نان و گوشت را به مردم مى خورانْد .

.

ص: 486

شرح نهج البلاغة : رُوِيَ عَنهُ أنَّهُ كانَ يَسقي بِيَدِهِ لِنَخلِ قَومٍ مِن يَهودِ المَدينَةِ حَتّى مَجِلَت (1) يَدُهُ ، ويَتَصَدَّقُ بِالاُجَرةِ ، ويَشُدُّ عَلى بَطنِهِ حَجَرا . (2)

راجع : ج 7 ص 554 (الذي يشري نفسه ابتغاء مرضاة اللّه) . ج 1 ص 224 (الإيثار الرائع ليلة المبيت) .

2 / 10شِدَّةُ الغيرَةِ الإمام عليّ عليه السلام _ مِن خُطبَتِهِ بَعدَ هُجومِ عُمّالِ مُعاوِيَةَ عَلى مَدينَةِ الأَنبارِ _ : قَد بَلَغَني أنَّ الرَّجُلَ مِنهُم كانَ يَدخُلُ عَلَى المَرأَةِ المُسلِمَةِ ، وَالاُخرَى المُعاهَدَةِ ، فَيَنتَزِعُ حِجلَها وقُلبَها (3) وقَلائِدَها ورِعاثَها (4) ، ما تُمنَعُ مِنهُ إلّا بِالاِستِرجاعِ وَالاِستِرحامِ ، ثُمَّ انصَرَفوا وافِرينَ ، ما نالَ رَجُلاً مِنهُم كَلمٌ ، ولا اُريقَ لَهُ دَمٌ . فَلَو أنَّ امرَأً مُسلِما ماتَ مِن بَعدِ هذا أسَفا ما كانَ بِهِ مَلوما ، بَل كانَ عِندي بِهِ جَديرا . (5)

عنه عليه السلام : لَقَد بَلَغَني أنَّ العُصبَةَ مِن أهلِ الشّامِ كانوا يَدخُلونَ عَلَى المَرأَةِ المُسلِمَةِ ، وَالاُخرَى المُعاهَدَةِ ، فَيَهتِكونَ سِترَها ، ويَأخُذونَ القِناعَ مِن رَأسِها ، وَالخُرصَ مِن اُذُنِها ، وَالأَوضاحَ (6) مِن يَدَيها ورِجلَيها وعَضُدَيها ، وَالخَلخالَ وَالمِئزَرَ مِن سوقِها ، فَما تَمتَنِعُ إلّا بِالاِستِرجاعِ وَالنِّداءِ: يالَلمُسلِمينَ، فَلا يُغيثُها مُغيثٌ، ولا يَنصُرُها ناصِرٌ. فَلَو أنَّ مُؤمِنا ماتَ مِن دونِ هذا أسَفا ما كانَ عِندي مَلوما ، بَل كانَ عِندي بارّا مُحسِنا . (7)

.


1- .مَجَلَت يدُه ومَجِلَت : ثَخُن جلدها وتعجّر ، وظهر فيها ما يُشبه البَثْر ؛ من العمل بالأشياء الصلبة الخشنة (النهاية : ج 4 ص 300 «مجل») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 22 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 144 .
3- .القُلْب : السِّوار (النهاية : ج 4 ص 98 «قلب») .
4- .الرِّعاث : القِرَطَة ، وهي من حلي الاُذن ، واحدتها : رَعْثَة ورَعَثَة (النهاية : ج 2 ص 234 «رعث») .
5- .الكافي : ج 5 ص 5 ح 6 عن أبي عبد الرحمن السلمي ، نهج البلاغة : الخطبة 27 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 75 ح 442 عن أبي صادق ، معاني الأخبار : ص 310 ح 1 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 298 ، الغارات : ج 2 ص 476 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 390 ؛ الكامل للمبرّد : ج 1 ص 30 ، البيان والتبيين : ج 2 ص 54 ، العقد الفريد : ج 3 ص 122 ، الأخبار الطوال : ص 212 والثمانية الأخيرة نحوه .
6- .الأوضاح: نوع من الحُليّ يُعمل من الفضّة، سمّيت بها لبياضها، واحدها : وَضَح (النهاية : ج5 ص196 «وضح»).
7- .الإرشاد : ج 1 ص 283 ، الاحتجاج : ج 1 ص 416 ح 89 .

ص: 487

2 / 10 غيرتمندى بسيار

شرح نهج البلاغة : درباره او (على عليه السلام ) روايت شده كه با دستان خود ، نخل هاى طايفه اى از يهوديان مدينه را آب مى داد ، به گونه اى كه [ دست هايش] تاول مى زد و مزد آن را صدقه مى داد و خود بر شكمش سنگ مى بست [ تا گرسنگى را بيشتر تحمّل كند ] .

ر . ك : ج 7 ص 555 (سودا كننده جان براى خشنودى خدا) . ج 1 ص 225 (ايثار شگفت در شب هجرت) .

2 / 10غيرتمندى بسيار امام على عليه السلام _ در سخنرانى اش پس از يورش مزدوران معاويه به شهر انبار _ : به من خبر رسيده است كه يكى از آنان (مزدوران معاويه) بر زن مسلمانى وارد شده و ديگرى بر زنى ذمّى ، وارد شده و خلخال ، دستبند ، گردنبند و گوشواره او را از او جدا كرده است و او با چيزى جز كلمه استرجاع (إنا للّه و إنا إليه راجعون گفتن) و طلب ترحّم از وى مانع نشده است و آن گاه ، آنان (مزدوران معاويه) غنيمت بسيار به دست آورده اند و در حالى كه هيچ يك زخمى برنداشته اند و خونى ريخته نشده ، برگشته اند . اگر شخص مسلمانى از تأسّف بر اين واقعه بميرد ، جاى سرزنش ندارد ؛ بلكه در نظر من ، شايسته آن است .

امام على عليه السلام : به من خبر رسيده است كه گروهى از شاميان ، بر زن مسلمانى و گروهى ديگر بر زنى ذمّى ، وارد شده اند و پوشش او را دريده اند ، روسرى از سرش كشيده اند، گوشواره را از گوشش و جواهرات را از دست و پا و مچ دستش ، و خلخال و شلوار از پايش به در آورده اند و او را جز گفتنِ : «إنّا للّه وإنّا إليه راجعون» و فرياد : «اى مسلمانان!» ، كمكْ كارى نبوده است . نه فريادرسى به فرياد او رسيده است و نه ياورى او را يارى كرده است . اگر مؤمنى از غم اين جريان بميرد ، از نظر من جاى سرزنش ندارد ؛ بلكه به نظرم دلسوزى نيكوكار است .

.

ص: 488

2 / 11زينَةُ الزُّهدِ رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّه َ تَعالى قَد زَيَّنَكَ بِزينَةٍ لَم تُزَيَّنِ العِبادُ بِزينَةٍ أحَبَّ إلَى اللّه ِ تَعالى مِنها ؛ هِيَ زينَةُ الأَبرارِ عِندَ اللّه ِ عَزَّ وجَلَّ : الزُّهدُ فِي الدُّنيا ، فَجَعَلَكَ لا تَرزَأُ (1) مِنَ الدُّنيا شَيئا ، ولا تَرزَأُ الدُّنيا مِنكَ شَيئا ، ووَهَبَ لَكَ حُبَّ المَساكينِ ، فَجَعَلَكَ تَرضى بِهِم أتباعا ، ويَرضَونَ بِكَ إماما . (2)

عنه صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّه َ قَد زَيَّنَكَ بِزينَةٍ لَم يَتَزَيَّنِ العِبادُ بِزينَةٍ أحَبَّ إلَى اللّه ِ مِنها ؛ الزُّهدِ فِي الدُّنيا ، فَجَعَلَكَ لا تَنالُ مِنَ الدُّنيا شَيئا ، ولا تَنالُ الدُّنيا مِنكَ شَيئا ، ووَهَبَ لَكَ حُبَّ المَساكينِ ، فَرَضوا بِكَ إماما ، ورَضيتَ بِهِم أتباعا ، فَطوبى لِمَن أحَبَّكَ وصَدَقَ فيكَ ، ووَيلٌ لِمَن أبغَضَكَ وكَذَبَ عَلَيكَ ؛ فَأَمَّا الَّذينَ أحَبّوا وصَدَقوا فيكَ فَهُم جيرانُكَ في دارِكَ ، ورُفَقاؤُكَ في قَصرِكَ ، وأَمَّا الَّذينَ أبغَضوكَ وكَذَبوا عَلَيكَ فَحَقٌّ عَلَى اللّه ِ أن يوقِفَهُم مَوقِفَ الكَذّابينَ يَومَ القِيامَةِ . (3)

.


1- .ما رَزَأْنا منه : ما نَقَصْنا منه شيئاً ، ولا أخذنا (النهاية : ج 2 ص 218 «زرأ») .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 71 ، ذخائر العقبى : ص 179 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 517 ح 548 نحوه إلى «المساكين» وكلّها عن عمّار .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 281 و 282 نحوه ، اُسد الغابة : ج 4 ص 96 الرقم 3789 ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 337 ح 2157 ، المناقب للخوارزمي : ص 116 ح 126 كلاهما نحوه ، المناقب لابن المغازلي : ص 106 ح 148 ، الفردوس : ج 5 ص 319 ح 8311 نحوه وكلاهما إلى «منك شيئا» ؛ الأمالي للطوسي : ص 181 ح 303 ، بشارة المصطفى : ص 98 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 151 ح 87 والثلاثة الأخيرة نحوه وكلّها عن عمّار ، روضة الواعظين : ص 479 وفيه إلى «من الدنيا شيئا» .

ص: 489

2 / 11 زينت زهد

2 / 11زينت زهد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : اى على! خداوند تعالى ، تو را به زينتى آراسته است كه بندگانش را به زينتى چنين دوست داشتنى در نزد خداوند ، نياراسته است . اين ، آرايشِ نيكان در نزد خداوند عز و جل است : زهد در دنيا ، تو را به گونه اى قرار داده است كه چيزى از آن برنمى گيرى و دنيا نيز چيزى از تو بر نمى گيرد . خداوند ، دوستى بينوايان را به تو بخشيده و تو را به اين كه آنان پيروت باشند ، خشنود كرده ، و آنان را به اين كه تو پيشوايشان باشى ، خشنود ساخته است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : اى على! خداوند ، تو را به زينتى آراسته است كه بندگان را به زينتى چنين دوست داشتنى در نزد خدا ، نياراسته است : زهد در دنيا . تو را به گونه اى قرار داده كه از دنيا ، چيزى فرا چنگ نياورى و دنيا نيز چيزى از تو فراچنگ نياورَد . به تو دوستى بينوايان را بخشيده است كه به پيشوايى تو خشنودند و تو به پيرو بودن آنان ، راضى هستى . خوشا بر آن كه تو را دوست مى دارد و تو را مى پذيرد ، و واى بر آن كه تو را دشمن مى دارد و بر تو دروغ مى بندد ! كسانى كه تو را دوست دارند و تصديقت كرده اند ، آنان ، همسايگان تو در خانه ات در بهشت و رفيقان تو در قصرت خواهند بود ، و كسانى كه تو را دشمن داشتند و بر تو دروغ بستند ، بر خدا رواست كه آنان را در روز واپسين ، در جايگاه دروغگويان قرار دهد .

.

ص: 490

عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : إنَّ اللّه َ زَيَّنَكَ بِزينَةٍ لَم يُزَيِّنِ العِبادَ بِشَيءٍ أحَبَّ إلَى اللّه ِ مِنها ، ولا أبلَغَ عِندَهُ مِنها ؛ الزُّهدِ فِي الدُّنيا ، وإنَّ اللّه َ قَد أعطاكَ ذلِكَ ، جَعَلَ الدُّنيا لا تَنالُ مِنكَ شَيئا ، وجَعَلَ لَكَ مِن ذلِكَ سيماءَ تُعرَفُ بِها . (1)

الإمام عليّ عليه السلام _ في كِتابِهِ إلى عامِلِهِ عَلَى البَصرَةِ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ _ : ألا وإنَّ لِكُلِّ مَأمومٍ إماما يَقتَدي بِهِ ، ويَستَضيءُ بِنورِ عِلمِهِ ، ألا وإنَّ إمامَكُم قَدِ اكتَفى مِن دُنياهُ بِطِمرَيهِ (2) ، ومِن طُعمِهِ بِقُرصَيهِ ، ألا وإنَّكُم لا تَقدِرونَ عَلى ذلِكَ ، ولكِن أعينوني بِوَرَعٍ وَاجتِهادٍ ، وعِفَّةٍ وسَدادٍ . فَوَاللّه ِ ماكَنَزتُ مِن دُنياكُم تِبرا (3) ، ولَا ادَّخَرتُ مِن غَنائِمِها وَفرا (4) ، ولا أعدَدتُ لِبالي ثَوبي طِمرا ... بَلى ! كانَت في أيدينا فَدَكٌ مِن كُلِّ ما أظَلَّتهُ السَّماءُ ، فَشَحَّت عَلَيها نُفوسُ قَومٍ ، وسَخَت عَنها نُفوسُ قَومٍ آخَرينَ ، ونِعمَ الحَكَمُ اللّه ُ . وما أصنَعُ بِفَدَكٍ وغَيرِ فَدَكٍ ، وَالنَّفسُ مَظانُّها في غَدٍ جَدَثٌ ، تَنقَطِعُ في ظُلمَتِهِ آثارُها ، وتَغيبُ أخبارُها ، وحُفرَةٌ لَو زِيدَ في فُسحَتِها ، وأوسَعَت يَدا حافِرِها ، لَأَضغَطَهَا الحَجَرُ وَالمَدَرُ ، وسَدَّ فُرَجَهَا التُّرابُ المُتَراكِمُ . وإنَّما هِيَ نَفسي أروضُها بِالتَّقوى ؛ لِتَأتِيَ آمِنَةً يَومَ الخَوفِ الأَكبَرِ ، وتَثبُتَ عَلى جَوانِبِ المَزلَقِ . ولَو شِئتُ لَاهتَدَيتُ الطَّريقَ إلى مُصَفّى هذَا العَسَلِ ، ولُبابِ هذَا القَمحِ ، ونَسائِجِ هذَا القَزِّ ، ولكِن هَيهاتَ أن يَغلِبَني هَوايَ ، ويَقودَني جَشَعي إلى تَخَيُّرِ الأَطعِمَةِ ، ولَعَلَّ بِالحِجازِ أوِ اليَمامَةِ مَن لا طَمَعَ لَهُ فِي القُرصِ ، ولا عَهدَ لَهُ بِالشِّبَعِ ، أو أبيتَ مِبطانا وحَولي بُطونٌ غَرثى وأكبادٌ حَرّى ، أو أكونَ كَما قالَ القائِلُ : وحَسبُكَ داءً أن تَبيتَ بِبِطنَةٍ وحَولَكَ أكبادٌ تَحِنُّ إلَى القِدِّأ أَقنَعُ مِن نَفسي بِأَن يُقالَ : هذا أميرُ المُؤمِنينَ ، ولا اُشارِكَهُم في مَكارِهِ الدَّهرِ ، أو أكونَ اُسوَةً لَهُم في جُشوبَةِ العَيشِ ! فَما خُلِقتُ لِيَشغَلَني أكلُ الطَّيِّباتِ ، كَالبَهيمَةِ المَربوطَةِ ؛ هَمُّها عَلَفُها ، أوِ المُرسَلَةِ ؛ شُغُلُها تَقَمُّمُها ، تَكتَرِشُ مِن أعلافِها ، وتَلهو عَمّا يُرادُ بِها ، أو اُترَكَ سُدىً ، أو اُهمَلَ عابِثا ، أو أجُرَّ حَبلَ الضَّلالَةِ ، أو أعتَسِفُ طَريقَ المَتاهَةِ ! ... إلَيكِ عَنّي يا دُنيا ، فَحَبلُكِ عَلى غارِبِكِ ، قَدِ انسَلَلتُ مِن مَخالِبِكِ ، وأفلَتُّ مِن حَبائِلِكِ ، وَاجتَنَبتُ الذَّهابَ في مَداحِضِكِ ، أينَ القُرونُ الَّذينَ غَرَرتِهِم بِمَداعِبِكِ ! أينَ الاُمَمُ الَّذينَ فَتَنتِهِم بِزَخارِفِكِ ! فَها هُم رَهائِنُ القُبورِ ، ومَضامينُ اللُّحودِ . وَاللّه ِ لَو كُنتِ شَخصا مَرئِيّا ، وقالِبا حِسِّيّا ، لَأَقَمتُ عَلَيكِ حُدودَ اللّه ِ في عِبادٍ غَرَرتِهِم بِالأَمانِيِّ ، واُمَمٍ ألقَيتِهِم فِي المَهاوي ، ومُلوكٍ أسلَمتِهِم إلَى التَّلَفِ ، وأوردَتِهِم مَوارِدَ البَلاءِ ، إذ لا وِردَ ولا صَدَرَ ! هَيهاتَ ! مَن وَطِئَ دَحضَكِ زَلِقَ ، ومَن رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ ، ومَنِ ازوَرَّ عَن حَبائِلِكِ وُفِّقَ ، وَالسّالِمُ مِنكِ لا يُبالي إن ضاقَ بِهِ مُناخُهُ ، وَالدُّنيا عِندَهُ كَيَومٍ حانَ انسِلاخُهُ . اُعزُبي عَنّي ! فَوَاللّه ِ لا أذِلُّ لَكِ فَتَستَذِلّيني ، ولا أسلَسُ لَكِ فَتَقوديني . وَايمُ اللّه ِ _ يَمينا أستَثني فيها بِمَشيئَةِ اللّه ِ _ لَأَروضَنَّ نَفسي رِياضَةً تَهِشُّ مَعَها إلَى القُرصِ إذا قَدَرتُ عَلَيهِ مَطعوما ، وتَقنَعُ بِالمِلحِ مَأدوما ، ولَأَدَعَنَّ مُقلَتي كَعَينِ ماءٍ نَضَبَ مَعينُها ، مُستَفرِغَةً دُموعَها . أ تَمتَلِئُ السّائِمَةُ مِن رِعِيها فَتَبرُكَ ، وتَشبَعُ الرَّبيضَةُ مِن عُشبِها فَتَربِضَ . ويَأكُلُ عَلِيٌّ مِن زادِهِ فَيَهجَعَ ؟ ! قَرَّت إذا عَينُهُ إذَا اقتَدى _ بَعدَ السِّنينَ المُتَطاوِلَةِ _ بِالبَهيمَةِ الهامِلَةِ ، وَالسّائِمَةِ المَرعِيَّةِ . طوبى لِنَفسٍ أدَّت إلى رَبِّها فَرضَها ، وعَرَكَت (5) بِجَنبِها بُؤسَها ، وهَجَرَت فِي اللَّيلِ غُمضَها ، حَتّى إذا غَلَبَ الكَرى عَلَيهَا افتَرَشَت أرضَها ، وتَوَسَّدَت كَفَّها ، في مَعشَرٍ أسهَرَ عُيونَهُم خَوفُ مَعادِهِم ، وتَجافَت عَن مَضاجِعِهِم جُنوبُهُم ، وهَمهَمَت بِذِكرِ رَبِّهِم شِفاهُهُم ، وتَقَشَّعَت بِطولِ استِغفارِهِم ذُنوبُهُم ؛ «أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (6) . فَاتَّقِ اللّه َ يَابنَ حُنَيفٍ ، وَلتَكفُف أقراصُكَ ، لِيَكونَ مِنَ النّارِ خِلاصُكَ . (7)

.


1- .المحاسن : ج 1 ص 454 ح 1046 ، مشكاة الأنوار : ص 207 ح 560 كلاهما عن أبي أيّوب الأنصاري .
2- .الطِّمْر : الثوب الخَلَق (النهاية : ج 3 ص 138 «طمر») .
3- .التِّبْر : هو الذهب والفضّة قبل أن يُضربا دنانير ودراهم (النهاية : ج 1 ص 179 «تبر») .
4- .الوَفْر : المال الكثير (النهاية : ج 5 ص 210 «وفر») .
5- .عرك البعيرُ جنبَه بمرفقه : إذا دلكه فأثّر فيه (النهاية : ج 3 ص 222 «عرك») .
6- .المجادلة : 22 .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 45 .

ص: 491

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام : خداوند ، تو را به زينتى آراسته است كه بندگان را به هيچ چيزى محبوب تر از آن در نزد خدا و رساتر در پيش او نياراسته است : زهد در دنيا . خداوند ، اين ويژگى را به تو داده است و دنيا را به گونه اى قرار داده كه از تو چيزى نصيبش نمى شود و براى تو از زهد در دنيا ، چهره اى قرار داده كه بدان ، شناخته مى شوى .

امام على عليه السلام _ در نامه اش به كارگزار خود در بصره ، عثمان بن حُنَيف _ : بدان كه هر پيروى را پيشوايى است كه به او اقتدا مى كند و به نور دانش او روشنايى مى گيرد . بدان كه پيشواى شما از دنيايش به دو كهنه جامه و به دو گِرده نان ، بسنده كرده است. بدان كه شما بر پيروى اين روش ، ناتوانيد؛ امّا با وَرَع و تلاش و عفّت و درستى ، مرا يارى كنيد . به خدا سوگند ، از دنياى شما طلا و نقره اى ذخيره نكردم و از غنيمت هاى آن ، ثروتى گِرد نياوردم و به جاى لباس فرسوده ام ، لباسى آماده نساختم. آرى! از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است ، فَدَك در دست ما بود كه گروهى بر آن،بخل ورزيدند و گروهى ديگر سخاوتمندانه از آن گذشتند،و بهترين داور، خداوند است. مرا با فدك و غير فدك چه كار ، در حالى كه فردا ، جايگاه انسان ، گورى است كه نشانه هاى او در تاريكى آن از بين مى رود و خبرهايش پوشيده مى شود ؟! گودالى كه اگر بر گشادگى آن افزوده شود و دست هاى گوركْن آن را فراخ سازد ، سنگ و كلوخْ آن را مى فشارد و خاك هاى انباشته ، منفذهايش را مى بندد ؟ من جانم را با پرهيزگارى مى پرورانم تا در روز بيم بزرگ ، در امان آيد و بر كرانه لغزشگاه ، پايدار بماند ... اگر مى خواستم ، راه دستيابى به پالوده عسل و مغز گندم و بافته هاى ابريشم را مى يافتم ؛ ولى مباد كه هوايم بر من چيره گردد و آزْ مَنشى ، مرا به سوى غذاى لذيذ كشد ، در حالى كه شايد در حجاز و يا يمامه ، كسى باشد كه به گِرده نانى دست پيدا نكند و مزه سيرى را نچشيده باشد ، يا آن كه من سير بخوابم و در اطرافم شكم هايى به پشت چسبيده و جگرهايى سوخته باشند و يا چنان باشم كه شاعرى گفته است : درد تو همين بس كه سير مى خوابى و در اطرافت جگرهايى هستند كه پوست بزغاله اى را آرزو مى كنند .آيا به اين بسنده كنم كه به من بگويند : «اين ، امير مؤمنان است» و با آنان در سختى هاى روزگار ، سهيم نباشم يا در سختى هاى زندگى ، نمونه اى برايشان نباشم ؟ من براى آن آفريده نشده ام كه خوردن غذاهاى لذيذ ، مشغولم كند ، چون چارپاى پَروارى كه همّتش علفش است و يا چارپاىِ رهاشده كه خاك را به هم مى زند . و از علف هاى آن ، خود را سير مى كند و از آنچه بر سرش مى آورند ، غافل مى ماند ، يا وا نهاده باشم و يا بيهوده ام پندارند و يا ريسمان گم راهى را بكَشم و يا راه سرگردانى را بپيمايم ... اى دنيا! از من دور شو . مهارت بر گردنت است . از چنگال هايت رَسته ام و از شبكه تارهايت رها شده ام و از رفتن به لغزشگاه هايت پرهيز كرده ام . كجايند گذشتگانى كه با بازيچه هايت مغرورشان ساختى؟ و كجايند مردمانى كه با زيورهايت فريبشان دادى ؟ اينك ، گرفتار گورها و در دل قبرهايند . [ اى دنيا ! ] به خدا سوگند ، اگر شخصى قابل ديده شدن بودى و قالب حسّى مى داشتى ، به خاطر بندگانى كه با آرزوها فريبشان دادى و امّت هايى كه در هلاكتشان افكندى و پادشاهانى كه آنها را به نابودى سپردى و به جايگاه هاى گرفتارى _ كه هيچ راه پس و پيشْ رفتن نيست _ واردشان كردى ، حدود خدايى را بر تو جارى مى ساختم . هيهات ! آن كه پا در لغزشگاهت نهاد ، لغزيد (با سر فرود آمد) و هر كس به ژرفاى دريايت رفت ، غرق شد و هر كه از بندت رَهيد ، رستگار شد . آن كه از تو سالم مانْد ، از اين كه در جايى تنگ مسكن گزيند ، باكش نيست و دنيا در نزد او ، چون روزى است كه پايانش نزديك است . از پيش چشمم دور شو ! به خدا سوگند كه برايت خود را خوار نخواهم ساخت كه خوارم سازى و گردن به بندت نمى دهم كه به اين سو و آن سويم بكشى . به خدا سوگند ، عهد مى بندم كه به استثناى آن جايى كه اراده خدا باشد ، نفس خويش را چنان تربيت كنم كه اگر گِرده نانى به عنوان غذا يافت ، به آن شادمان گردد و به نمك ، به عنوان خورشْ قناعت ورزد ، و مردمك چشمم را چنان مى دارم كه چون چشمه خشكيده ، آبى در آن نمانَد و اشك آن بريزد . آيا چرنده ، شكمش را با چرا پُر كند و بخوابد و گوسفند در آغل ، علف سير بخورد و بيفتد و على از توشه اش بخورد و بخوابد ؟ چشمش روشن كه پس از ساليانى دراز به چارپايى رها و چرنده اى در حال چرا ، اقتدا كند ! خوشا جانى كه آنچه را پروردگارش بر عهده اش نهاده ، پرداخته و در سختى اش با شكيبايى ساخته ، و در شب ، از چشم بر هم نهادن ، دورى جسته تا آن كه خواب بر وى غلبه كرده و زمين را بستر قرار داده و كفِ دست خويش را بالين نموده است . در بين جمعى كه از بيم روز بازگشت ، شب زنده دار مانده اند و از رخت خوابشان دورى گزيده اند، لب هايشان به ياد پروردگارشان گويان گشته ، و گناهانشان از استغفار فراوان ، زدوده شده است، «آنان، حزب خدايند و بدانيد كه حزب خدا رستگارند» . اى پسر حنيف! از خدا بترس . بايد كه گِرده هاى نانت تو را بسنده باشد تا از آتش ، رهايى يابى .

.

ص: 492

. .

ص: 493

. .

ص: 494

عنه عليه السلام : وَاللّه ِ ما دُنياكُم عِندي إلّا كَسَفرٍ عَلى مَنهَلٍ حَلّوا ، إذ صاحَ بِهِم سائِقُهُم فَارتَحَلوا ، ولا لَذاذَتُها في عَيني إلّا كَحَميمٍ أشرَبُهُ غَسّاقا ، وعَلقَمٍ أتَجَرَّعُهُ زُعاقا ، وسَمِّ أفعى اُسقاه دِهاقا ، وقِلادَةٍ مِن نارٍ اُوهِقُها (1) خِناقا . ولَقَد رَقَّعتُ مِدرَعَتي هذِهِ حَتَّى استَحيَيتُ مِن راقِعِها ، وقالَ لي : اِقذِف بِها قَذفَ الاُتُنِ ، لا يَرتَضيها لِيَرقَعَها . فَقُلتُ لَهُ : اُغرُب عَنّي فَعِندَ الصَّباحِ يَحمَدُ القَومُ السُّرى (2) ، وتَنجَلي عَنّا عُلالاتُ الكَرى . ولَو شِئتُ لَتَسَربَلتُ بِالعَبقَرِيِّ المَنقوشِ مِن ديباجِكُم ، ولَأَكَلتُ لُبابَ هذَا البُرِّ بِصُدورِ دَجاجِكُم ، ولَشَرِبتُ الماءَ الزُّلالَ بِرَقيقِ زُجاجِكُم ، ولكِنّي اُصَدِّقُ اللّه َ جَلَّت عَظَمَتُهُ حَيثُ يَقولُ : «مَن كَانَ يُرِيدُ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَ__لَهُمْ فِيهَا وَ هُمْ فِيهَا لَا يُبْخَسُونَ * أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِى الْأَخِرَةِ إِلَا النَّارُ» (3) . فَكَيفَ أستَطيعُ الصَّبرَ عَلى نارٍ لَو قَذَفَت بِشَرَرَةٍ إلَى الأَرضِ لَأَحرَقَت نَبتَها ! ولَوِ اعتَصَمَت نَفسٌ بِقُلَّةٍ لَأَنضَجَها وَهجُ النّارِ في قُلَّتِها ! وأيُّما خَيرٌ لِعَلِيٍّ أن يَكونَ عِندَ ذِي العَرشِ مُقَرَّبا ، أو يَكونَ في لَظى خَسيئا مُبعَّدا مَسخوطا عَلَيهِ بِجُرمِهِ مُكَذَّبا ! (4)

.


1- .الوَهَق : حبل كالطِّوَل ؛ تُشدّ به الإبل والخيل لئلّا تنِدّ (النهاية : ج 5 ص 233 «وهق») .
2- .عند الصباح يحمد القوم السُّرى : مثلٌ يُضربُ للرجل يحتمل المشقّة رجاء الراحة (مجمع الأمثال : ج 2 ص 318 الرقم 2382) .
3- .هود : 15 و 16 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 718 ح 988 عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .

ص: 495

امام على عليه السلام : به خدا سوگند ، دنياى شما در پيش من جز [ حكايت ]مسافرانى نيست كه كنار چشمه اى فرود آمده اند و ساربان بانگ زده و راه افتاده اند و لذّت آن در نظرم ، جز آب و چرك و خون و حنظلى تلخ كه در كامم چشانند و سمّ فراوان مار افعى كه بنوشانند و گردنبند آتشينى كه بر گردنم ببندند ، نيست . اين لباسم را آن قدر وصله زده ام كه از وصله زنِ آن خجالت مى كشم . به من گفت : اين را چون ماده الاغ ، رها كن ، شايسته وصله زدن نيست . به وى گفتم : دور باش ، شبروان ، در پگاهان ، خدا را سپاس مى گويند و سختى هاى راه از [ تن ] ما زدوده خواهد شد . و اگر مى خواستم ، پارچه هاى ديباى نقشدارِ ويژه مى پوشيدم و با نان مغز گندم ، سينه مرغ مى خوردم و با ظرف هاى نازك و شفاف ، آب زلال مى نوشيدم ؛ اما من سخن خداى جليل را تصديق مى كنم كه فرمود : «كسانى كه زندگى دنيا و زيور آن را بخواهند ، [ جزاى ]كارهايشان را در آن جا به طور كامل به آنان مى دهيم و به آنان در آن جا كم داده نخواهد شد . اينان كسانى هستند كه در آخرت ، جز آتش برايشان نخواهد بود» . چگونه بر آتشى طاقت بياورم كه اگر شراره اى از آن به زمين رسد ، گياهان آن را خواهد سوزاند؟ كدام يك براى على خوب است: اين كه مقرّب صاحب عرش باشد و يا رانده شده دور ، خشمْ ديده ، به خاطر گناهش در آتش ، تكذيب شده؟

.

ص: 496

عنه عليه السلام : دُنياكُم هذِهِ أزهَدُ عِندي مِن عَفطَةِ عَنزٍ . (1)

عنه عليه السلام : وَاللّه ِ لَدُنياكُم هذِهِ أهوَنُ في عَيني مِن عُراقِ (2) خِنزيرٍ في يَدِ مَجذومٍ . (3)

عنه عليه السلام : إنَّ دُنياكُم عِندي لَأَهوَنُ مِن وَرَقَةٍ في فَمِ جَرادَةٍ ، تَقضَمُها ، ما لِعَلِيٍّ ولِنَعيمٍ يَفنى ، ولَذَّةٍ لا تَبقى ! (4)

عنه عليه السلام _ حينَ عَزَموا عَلى بيعَةِ عُثمانَ _ : وَاللّه ِ لَاُسلِمَنَّ ما سَلِمَت اُمورُ المُسلِمينَ ولَم يَكُن فيها جَورٌ إلّا عَلَيَّ خاصَّةً ؛ التِماسا لِأَجرِ ذلِكَ وفَضلِهِ ، وزُهدا فيما تَنافَستُموهُ مِن زُخرُفِهِ وزِبرِجِهِ . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 3 ، معاني الأخبار : ص 362 ح 1 ، علل الشرائع : ص 151 ح 12 ، الإرشاد : ج 1 ص 289 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس ، الأمالي للطوسي : ص 374 ح 803 عن زرارة عن الإمام الباقر عليه السلام عن ابن عبّاس وعن الإمام الباقر عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، نثر الدرّ : ج 1 ص 275 وفيه «أهون» بدل «أزهد» .
2- .العَرْق : العظم إذا اُخذ عنه معظم اللحم ، وجمعه : عُراق (النهاية : ج 3 ص 220 «عرق») .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 236 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 224 ، الأمالي للصدوق : ص 722 ح 988 عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه عليه السلام وفيه «ولذّةٍ تنتجها المعاصي» بدل «ولذّةٍ لا تبقى» ؛ تذكرة الخواصّ : ص 156 عن ابن عبّاس وفيه إلى «جرادة» .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 74 .

ص: 497

امام على عليه السلام : اين دنياى شما نزد من از عطسه بزى كم ارزش تر است .

امام على عليه السلام : به خدا سوگند ، اين دنياى شما در نظر من از استخوان خوكى در دست فردى جذامى ، بى ارزش تر است .

امام على عليه السلام : اين دنياى شما نزد من بى اعتبارتر از برگى در دهان ملخى است كه آن را مى جَوَد . على كجا و نعمت هاى فانى و لذّت هاى ناپايدار كجا !

امام على عليه السلام _ آن گاه كه مردم مى خواستند با عثمان بيعت كنند _ : به خدا سوگند ، تا هنگامى كه كارهاى مسلمانان سامان يابد و جز به من ستم روا نشود ، تسليم مى شوم ، به خاطر اجر و فضل اين كار و دل كَندن از زخارف و زيور آن كه در آن ، كشمكش مى كنيد .

.

ص: 498

المحاسن عن حبّة العرني : اُتِيَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِخِوانِ (1) فالوذَجٍ ، فَوُضِعَ بَينَ يَدَيهِ ، فَنَظَرَ إلى صَفائِهِ وحُسنِهِ ، فَوَجَأَ بِإِصبَعِهِ فيهِ حَتّى بَلَغَ بِأَسفَلِهِ ، ثُمَّ سَلَّها ولَم يَأخُذ مِنهُ شَيئا ، وتَلَمَّظَ إصبَعَهُ ، وقالَ : إنَّ الحَلالَ طَيِّبٌ ، وما هُوَ بِحَرامٍ ، ولكِنّي أكرَهُ أن اُعَوِّدَ نَفسي ما لَم اُعَوِّدهَا ، ارفَعوهُ عَنّي ، فَرَفَعوهُ . (2)

شرح الأخبار عن الزهري : لَقَد بَلَغَنا أنَّهُ [عَلِيّاً عليه السلام ]اشتَهى كَبِدا مَشوِيَّةً عَلى خُبزَةٍ لَبِنَةٍ (3) ، فَأَقامَ حَولاً يَشتَهيها . ثُمَّ ذَكَرَ ذلِكَ لِلحَسَنِ عليه السلام (4) يَوما وهُوَ صائِمٌ ، فَصَنَعَها لَهُ ، فَلَمّا أرادَ أن يُفطِرَ قَرَّبَها إلَيهِ ، فَوَقَفَ سائِلٌ بِالبابِ ، فَقالَ : يا بُنَيَّ احمِلها إلَيهِ ؛ لا تُقرَأ صَحيفَتُنا غَدا «أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَ_تِكُمْ فِى حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَ اسْتَمْتَعْتُم بِهَا» (5) . (6)

الإمام عليّ عليه السلام _ حينَ رُئِيَ عَلَيهِ إزارٌ خَلَقٌ مَرقوعٌ فَقيلَ لَهُ في ذلِكَ _ : يَخشَعُ لَهُ القَلبُ ، وتَذِلُّ بِهِ النَّفسُ ، ويَقتَدي بِهِ المُؤمِنونَ . إنَّ الدُّنيا وَالآخِرَةَ عَدُوّانِ مُتَفاوِتانِ ، وسَبيلانِ مُختَلِفانِ ، فَمَن أحَبَّ الدُّنيا وتَوَلّاها أبغَضَ الآخِرَةَ وعاداها ، وهُما بِمَنزِلَةِ المَشرِقِ وَالمَغرِبِ وماشٍ بَينَهُما ؛ كُلَّما قَرُبَ مِن واحِدٍ بَعُدَ مِنَ الآخَرِ ، وهُما بَعدُ ضَرَّتانِ . (7)

الزهد عن أبي النوار بيّاع الكرابيس : أتاني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ومَعَهُ غُلامٌ لَهُ ، فَاشتَرى مِنّي قَميصَي كَرابيسَ ، ثُمَّ قالَ لِغُلامِهِ : اِختَر أيَّهُما شِئتَ . فَأَخَذَ أحَدَهُما ، وأخَذَ عَلِيٌّ عليه السلام الآخَرَ ، فَلَبِسَهُ ، ثُمَّ مَدَّ يَدَهُ ، ثُمَّ قالَ : اِقطَعِ الَّذي يَفضُلُ مِن قَدرِ يَدي ، فَقَطَعَهُ ، وكَفَّهُ فَلَبِسَهُ ثُمَّ ذَهَبَ . (8)

.


1- .الخِوَان : هو ما يوضع عليه الطعام عند الأكل (النهاية : ج 2 ص 89 «خون») .
2- .المحاسن : ج 2 ص 178 ح 1502 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 99 نحوه .
3- .كذا في المصدر ، ولعلّ الصحيح : «ليّنة» .
4- .في المصدر : «الحسن» ، والصحيح ما أثبتناه كما في مستدرك سفينة البحار : ج 9 ص 6 .
5- .الأحقاف : 20 .
6- .شرح الأخبار : ج 2 ص 362 ح 720 .
7- .نهج البلاغة : الحكمة 103 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 96 .
8- .الزهد لابن حنبل : ص 165 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 544 ح 911 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 97 الرقم 3789 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 235 ؛ عوالي اللآلي : ج 1 ص 278 ح 109 كلاهما نحوه .

ص: 499

المحاسن _ به نقل از حَبّه عُرَنى _ : براى امير مؤمنان، ظرف پالوده اى آوردند و در نزدش نهادند . به زلالى و خوبى آن نگاهى افكند و انگشت خود را در آن فرو برد و آن گاه ، انگشت خود را تكان داد و چيزى برنداشت و تنها انگشت خود را چشيد و فرمود : «حلالِ خوشگوار است و حرام نيست ؛ امّا من نمى خواهم خود را به چيزى كه بدان عادت ندارم ، معتاد سازم . آن را از پيش من برداريد». آن را برداشتند .

شرح الأخبار _ به نقل از زُهْرى _ : به ما گزارش شده كه [ على عليه السلام ] هوس جگر كباب شده با نان شيرمال (1) كرده بود و يك سال بود كه چنين چيزى را مى خواست . روزى در حالى كه روزه بود ، آن را به حسن عليه السلام يادآورى كرد و او اين غذا را برايش آماده كرد . هنگامى كه مى خواست افطار كند ، آن را نزد ايشان آورد . در همين هنگام ، بينوايى به درِ خانه آمد . [ على عليه السلام ] فرمود : «پسرم اين را به او بده تا فرداى قيامت ، در نامه عملمان اين آيه خوانده نشود : «نعمت هاى پاكيزه خود را در زندگى دنيايتان [ خودخواهانه ]صرف كرديد و از آنها برخوردار شديد» » .

امام على عليه السلام _ هنگامى كه جامه اى كهنه و وصله دار بر تن داشت و به وى يادآور شدند _ : دل به اين وسيله ، فروتن مى شود و هوس ، سركوب مى گردد و مؤمنان ، بدان اقتدا مى كنند . دنيا و آخرت ، دو دشمن متفاوت اند و دو راه جدا هستند . آن كه دنيا را دوست بدارد و بدان روى آورد ، آخرت را بد مى شمارد و دشمن مى دارد . آن دو چون مشرق و مغرب اند و رونده بين آن دو ، هر مقدار به يكى نزديك شود ، از آن ديگرى دور مى گردد و آن دو هوويند .

الزهد _ به نقل از ابو نوار كرباس فروش _ : على بن ابى طالب عليه السلام به همراه غلامى نزد من آمد و از من ، دو پيراهن كرباس خريد . آن گاه به غلامش فرمود : «هر كدام را كه مى خواهى ، انتخاب كن» . او يكى را برگزيد و على عليه السلام آن ديگرى را برداشت و پوشيد و دست خود را كشيد و [ به غلام ] فرمود : «آن مقدار از پارچه را كه از دست من زيادى است، كوتاه كن» . آن را قطع كرد و لبه اش را برگردانْد . سپس [ دوباره آن را ] پوشيد و رفت .

.


1- .در مصدر «خبزة لبنه» است و ممكن است «خبزة لينه» به معناى «نرم» باشد . (م)

ص: 500

الإمام عليّ عليه السلام : وَاللّه ِ لَقَد رَقَّعتُ مِدرَعَتي هذِهِ حَتَّى استَحيَيتُ مِن راقِعِها ، ولَقَد قالَ لي قائِلٌ : ألا تَنبِذُها عَنكَ ؟ فَقُلتُ : اُغرُب عَنّي ، فَعِندَ الصَّباحِ يَحمَدُ القَومُ السُّرى . (1)

تاريخ دمشق عن العلاء : خَطَبَ عَلِيٌّ عليه السلام ، قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، وَاللّه ِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، ما رَزَأتُ مِن مالِكُم قَليلاً ولا كَثيرا إلّا هذِهِ _ وأخرَجَ قارورَةً مِن كُمِّ قَميصِهِ فيها طيبٌ ، فَقالَ : أهداها إلَيَّ دِهقانٌ _ . (2)

الإمام الصادق عليه السلام : مَا اعتَلَجَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام أمرانِِللّه ِ قَطُّ إلّا أخَذَ بِأَشَدِّهِما ، وما زالَ عِندَكُم يَأكُلُ مِمّا عَمِلَت يَدُهُ ، يُؤتى بِهِ مِنَ المَدينَةِ . وإن كانَ لَيَأخُذُ السَّويقَ فَيَجعَلُهُ فِي الجِرابِ ، ثُمَّ يَختِمُ عَلَيهِ ؛ مَخافَةَ أن يُزادَ فيهِ مِن غَيرِهِ . ومَن كانَ أزهَدَ فِي الدُّنيا مِن عَلِيٍّ عليه السلام ! (3)

عنه عليه السلام : حَدَّثَني مُحَمَّدُ بنُ عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليه السلام قالَ : لَمّا تَجَهَّزَ الحُسَينُ عليه السلام إلَى الكوفَةِ أتاهُ ابنُ عَبّاسٍ ، فَناشَدَهُ اللّه َ وَالرَّحِمَ أن يَكونَ هُوَ المَقتولَ بِالطَّفِّ ، فَقالَ : [أنَا أعرَفُ] (4) بِمَصرَعي مِنكَ ، وما وُكدي مِنَ الدُّنيا إلّا فِراقُها . أ لا اُخبِرُكَ يَابنَ عَبّاسٍ بِحَديثِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وَالدُّنيا ؟ فَقالَ لَهُ : بَلى ، لَعَمري إنّي لَاُحِبُّ أن تُحَدِّثَني بِأَمرِها . فَقالَ أبي : قالَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليه السلام : سَمِعتُ أبا عَبدِ اللّه ِ عليه السلام يَقولُ : حَدَّثَني أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، قالَ : إنّي كُنتُ بِفَدَكَ في بَعضِ حيطانِها ، وقَد صارَت لِفاطِمَةَ عليهاالسلام_ قالَ : _ فَإِذا أنَا بِامرَأَةٍ قَد قَحَمَت عَلَيَّ وفي يَدي مِسحاةٌ وأنَا أعمَلُ بِها ، فَلَمّا نَظَرتُ إلَيها طارَ قَلبي مِمّا تَداخَلَني مِن جَمالِها ، فَشَبَّهتُها بِبُثَينَةَ بِنتِ عامِرِ الجُمَحِيِّ _ وكانَت مِن أجمَلِ نِساءِ قُرَيشٍ _ . فَقالَت : يَابنَ أبي طالِبٍ ، هَل لَكَ أن تَتَزَوَّجَ بي فَاُغنِيَكَ عَن هذِهِ المِسحاةِ ، وأدُلَّكَ عَلى خَزائِنِ الأَرضِ ، فَيَكونَ لَكَ المُلكُ ما بَقيتَ ولِعَقِبِكَ مِن بَعدِكَ ؟ فَقالَ لَها عَلِيٌّ عليه السلام : مَن أنتِ حَتّى أخطُبَكِ مِن أهلِكِ ؟ فَقالَت : أنَا الدُّنيا . قالَ: [قُلتُ] (5) لَها : فَارجِعي وَاطلُبي زَوجاً غَيري ، وأقبَلتُ عَلى مِسحاتي ، وأنشَأتُ أقولُ : لَقَد خابَ مَن غَرَّتهُ دُنيا دَنِيّةً وما هِيَ إن غَرَّت قُروناً بِنائِلِ أتَتنا عَلى زِيِّ العَزيزِ بُثَينَةَ وزينَتُها في مِثلِ تِلكَ الشَّمائِلِ فَقُلتُ لَها غُرّي سِوايَ فَإِنَّني عَزوفٌ عَنِ الدُّنيا ولَستُ بِجاهِلِ وما أنَا وَالدُّنيا فَإِنَّ مُحَمَّداً اُحِلَّ صَريعاً بَينَ تِلكَ الجَنادِلِ وهَبها أتَتني بِالكُنوزِ ودُرِّها وأموالِ قارونَ ومُلكِ القَبائِلِ ألَيسَ جَميعاً لِلفَناءِ مَصيرُها ويَطلُبُ مِن خُزّانِها بِالطَّوائِلِ فَغُرِّي سِوايَ إنَّني غَيرُ راغِبٍ بِما فيكِ مِن مُلكٍ وعِزٍّ ونائِلِ فَقَد قَنِعَت نَفسي بِما قَد رُزِقتُهُ فَشَأنَكِ يا دُنيا وأهلَ الغَوائِلِ فَإِنّي أخافُ اللّه َ يَومَ لِقائِهِ وأخشى عَذاباً دائِماً غَيرَ زائِلِ (6)فَخَرَجَ مِن الدُّنيا ولَيسَ في عُنُقِهِ تَبِعَةٌ لِأَحَدٍ ، حَتّى لَقِيَ اللّه َ مَحموداً غَيرَ مَلومٍ ولا مَذمومٍ ، ثُمَّ اقتَدَت بِهِ الأَئِمَّةُ مِن بَعدِهِ بِما قَد بَلَغَكُم ، لَم يَتَلَطَّخوا بِشَيءٍ مِن بَوائِقِها ، عَلَيهِمُ السَّلامُ أجمَعينَ ، وأحسَنَ مَثواهُم . (7)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 160 ، مجمع البيان : ج 9 ص 133 ، غرر الحكم : ح 7345 ، إرشاد القلوب : ص 19 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 101 نحوه وفيها «اعزب» بدل «اغرب» .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 480 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 81 نحوه ، البداية والنهاية : ج 8 ص 2 ، كنز العمّال : ج 13 ص 168 ح 36510 ؛ خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 79 نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 372 وحلية الأولياء : ج 9 ص 53 .
3- .الغارات : ج 1 ص 81 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 201 كلاهما عن معاوية بن عمّار .
4- .ما بين المعقوفين سقط من المصدر وأثبتناه من بحار الأنوار .
5- .ما بين المعقوفين أثبتناه من بحار الأنوار .
6- .وقع تصحيف في بعض الألفاظ فصحّحناها من بحار الأنوار .
7- .كشف الريبة : ص 89 ، بحار الأنوار : ج 75 ص 362 ح 77 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 102 .

ص: 501

امام على عليه السلام : به خدا سوگند ، آن قدر اين جُبّه را پينه زده ام كه از پينه زنِ آن خجالت مى كشم . كسى به من گفت : آيا آن را از خودت دور نمى كنى؟ گفتم : رهايم كن . شبروان ، در پگاهان ، خدا را سپاس مى گويند .

تاريخ دمشق _ به نقل از علاء _ : على عليه السلام سخنرانى مى كرد . فرمود : «اى مردم! به خدا سوگند ، خدايى كه جز او خدايى نيست ، از مال شما كم يا زياد ، جز اين (شيشه عطرى كه از جيب خود درآورد) برنگزيدم و آن را هم كدخدايى به من هديه داد» .

امام صادق عليه السلام : از دو كار الهى كه براى على عليه السلام پيش مى آمد ، هرگز جز آن كه سخت تر بود ، برنمى گزيد و تا زمانى كه نزد شما [عراقيان] بود ، از دستْ رنج خود كه از مدينه آورده بود ، مى خورد و هرگاه قاووتى را برمى گزيد ، آن را در كيسه اى قرار مى داد و بر آن ، مُهر مى زد تا [ از سوى نزديكانش ]چيزى بر آن افزوده نشود . چه كسى در دنيا از على عليه السلام زاهدتر بود؟!

امام صادق عليه السلام : محمّد بن على بن حسين (امام باقر عليه السلام ) نقل كرد : «هنگامى كه حسين عليه السلام عازم كوفه شد ، ابن عبّاس نزدش آمد و او را به خدا و به حقّ خويشاوندى سوگند داد كه كشته در طف نباشد . حسين عليه السلام فرمود : " [ من] از تو به محلّ كشته شدنم آگاه ترم و از دنيا ، جز جدايى آن را نمى خواهم . اى ابن عبّاس! آيا نمى خواهى ماجراى امير مؤمنان و دنيا را براى تو بازگو كنم؟ ". گفت : چرا . سوگند به جانم كه دوست دارم ماجرا را برايم بگويى». پدرم (امام باقر عليه السلام ) گفت : «على بن حسين عليهماالسلام گفت كه از پدرم حسين عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : امير مؤمنان به من خبر داد كه من در يكى از باغ هاى فدك بودم _ و فدك براى فاطمه عليهاالسلام شده بود _ . ناگاه زنى را ديدم كه به من نزديك مى شود و در دست من ، بيلى بود كه با آن كار مى كردم . وقتى به او نگاه كردم ، از زيبايى اى كه داشت ، قلبم از جا كَنده شد . در نظرم شبيه بَثينَه دختر عامر جُمْحى _ كه از زيباترين زنان قريش بود _ جلوه كرد . به من گفت : اى پسر ابو طالب! آيا مى خواهى با من ازدواج كنى تا تو را از بيل [ زدن] نجات بدهم و به خزاين زمين راهنمايى ات كنم تا فرمانروايى هميشه ، از آنِ تو و فرزندانت پس از تو باشد؟ على عليه السلام به وى فرمود : تو كه هستى تا از خانواده ات خواستگارى ات كنم؟ گفت : من دنيايم . على عليه السلام فرمود كه به وى گفتم : برگرد و شويى غير از من بجوى . و به طرف بيلم روى آوردم و چنين گفتم : آن كه دنياى پستْ فريبش دهد ، ناكام مى گردد و دنيا اگر چه ملتهايى را فريب دهد ، [هيچگاه ]كامياب نمى شود. در لباس عزيزى چون بَثينَه پيش ما آمد و خود را در چنين صورتى آرايش كرده بود. به وى گفتم : غير مرا فريب ده چرا كه من از دنيا روگردانم و ناآگاه نيستم. من و دنيا ، چه ربطى به هم داريم ، حال آن كه محمّد مُرده ، در بينِ سنگ هاى آن جاى گرفت؟ گيرم كه گنج ها و گوهرهاى آن و اموال قارون و پادشاهى قبايل را برايم بياورى. آيا همه سرانجامشان نابودى نيست و [ چنين نيست كه] از ذخيره كنندگان آن با قدرت گرفته مى شود؟ غير مرا فريب ده كه من علاقه مند نيستم به آنچه از پادشاهى و عزّت و مال در توست. جان من بدانچه كه روزى داده شده ، قانع است پس تو _ اى دنيا _ به سوى غافلگيرشدگان برو . چرا كه من از خدا در روز ملاقات با او مى ترسم و از عذابى هميشگى و جاودان ، بيم دارم.او از دنيا رخت بربست و بر عهده اش مال كسى نبود تا آن كه خداى را ستايش شده و بدون سرزنش و نكوهش ، ملاقات كرد» . پس از او ، پيشوايان ، طبق آنچه به شما رسيده است ، از او پيروى كردند و خود را به چيزى از بدى هاى آن ، آلوده نساختند . درود بر همه آنان و جايگاهشان نيك باد !

.

ص: 502

. .

ص: 503

. .

ص: 504

المناقب لابن شهر آشوب _ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : سَأَلَهُ أعرابِيٌّ شَيئا ، فَأَمَرَ عليه السلام لَهُ بِأَلفٍ ، فَقالَ الوَكيلُ (1) : مِن ذَهَبٍ أو فِضَّةٍ ؟ فَقالَ عليه السلام : كِلاهُما عِندي حَجَرانِ ، فَأَعطِ الأَعرابِيَّ أنفَعَهُما لَهُ . (2)

الكامل في التاريخ : إنَّهُ [ عَلِيّا عليه السلام ] أخرَجَ سَيفا لَهُ إلَى السّوقِ ، فَباعَهُ ، وقالَ : لَو كانَ عِندي أربَعَةُ دَراهِمَ ثَمَنُ إزارٍ لَم أبِعهُ . وكانَ لا يَشتَري مِمَّن يَعرِفُهُ ، وإذَا اشتَرى قَميصا قَدَّرَ كُمَّهُ عَلى طولِ يَدِهِ وقَطَعَ الباقِيَ . (3)

.


1- .لفظ الوكيل قرينة على أنّ المال من امواله عليه السلام لا من بيت المال .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 118 .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 443 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 3 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 482 كلاهما عن مجمع التيمي ، المناقب للخوارزمي : ص 121 ح 135 عن مجمع التميمي وفيها إلى «لم أبِعه» .

ص: 505

مناقب ، ابن شهر آشوب _ درباره على عليه السلام _ : اعرابى اى از او چيزى خواست . دستور داد هزار [ سكّه] به وى بدهند . وكيل آن حضرت گفت : از طلا (دينار) و يا نقره (درهم)؟ على عليه السلام فرمود : «هر دو پيش من سنگ اند . هر كدام كه براى او مفيدتر است ، آن را بده» .

الكامل فى التاريخ : او (على عليه السلام ) شمشيرى داشت . به بازار برد و فروخت و فرمود : «اگر چهار درهم به قيمت يك شلوار مى داشتم ، اين را نمى فروختم» . او از كسى كه وى را مى شناخت ، چيزى نمى خريد و هر گاه پيراهنى مى خريد ، آستين آن را با دستش اندازه مى كرد و اضافىِ آن را مى بُريد .

.

ص: 506

مكارم الأخلاق عن مجمع : إنَّ عَلِيّا عليه السلام أخرَجَ سَيفَهُ ، فَقالَ : مَن يَرتَهِنُ سَيفي هذا ؟ أما لَو كانَ لي قَميصٌ ما رَهَنتُهُ . فَرَهَنَهُ بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، فَاشتَرى قَميصا سُنبُلانِيّا ، كُمُّهُ إلى نِصفِ ذِراعَيهِ ، وطولُهُ إلى نِصفِ ساقَيهِ . (1)

خصائص الأئمّة عليهم السلام : قالَ [ عَلِيٌّ ] عليه السلام يَوما عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ : «مَن يَشتَري مِنّي سَيفي هذا ، ولَو أنَّ لي قوتُ لَيلَةٍ ما بِعتُهُ» ، وغَلَّةُ صَدَقَتِهِ تَشتَمِلُ حينَئِذٍ عَلى أربَعينَ ألفَ دينارٍ في كُلِّ سَنَةٍ . (2)

الإمام الحسن عليه السلام _ بَعدَ شَهادَةِ أبيهِ عليه السلام _ : ما تَرَكَ عَلى أهلِ الأَرضِ صَفراءَ ولا بَيضاءَ إلّا سَبعَمِئَةِ دِرهَمٍ ؛ فَضَلَت مِن عَطاياهُ ، أرادَ أن يَبتاعَ بِها خادِما لِأَهلِهِ . (3)

الاستيعاب : قَد ثَبَتَ عَنِ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ عليهماالسلام مِن وُجوهٍ أنَّهُ قالَ : لَم يَترُك أبي إلّا ثَمانَمِئَةِ دِرهَمٍ أو سَبعَمِئَةٍ فَضَلَت مِن عَطائِهِ ، كانَ يُعِدُّها لِخادِمٍ يَشتَريها لِأَهلِهِ . وأمّا تَقَشُّفُهُ في لِباسِهِ ومَطعَمِهِ فَأَشهَرُ . (4)

مروج الذهب : قالَ بَعضُهُم : تَرَكَ لِأَهلِهِ مِئَتَينِ وخَمسينَ دِرهَما ، ومُصحَفَهُ ، وسَيفَهُ . (5)

.


1- .مكارم الأخلاق : ج 1 ص 247 ح 733 .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 79 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 72 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 189 ح 4802 عن عمر بن عليّ عن أبيه الإمام زين العابدين عليه السلام ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 426 ح 1720 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 548 ح 922 كلاهما عن عمرو بن حبشي و ص 549 ح 926 عن الشعبي وكلّها نحوه ، مروج الذهب : ج 2 ص 426 كلاهما من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 42 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 38 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 79 ح 2719 و ص 80 ح 2723 والأربعة عن هبيرة بن يريم ، مسند البزّار : ج 4 ص 180 ح 1341 عن أبي رزين ؛ الكافي : ج1 ص 457 ح 8 عن أبي حمزة عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، الأمالي للطوسي : ص 270 ح 501 عن أبي الطفيل ، الأمالي للصدوق : ص 397 ح 510 عن حبيب بن عمرو وكلاهما نحوه ، الإرشاد : ج 2 ص 8 عن أبي إسحاق وغيره ، مسائل عليّ بن جعفر : ص 328 ح 818 عن عمر بن عليّ عليه السلام .
4- .الاستيعاب : ج 3 ص 211 الرقم 1875 وراجع مسند البزّار : ج 4 ص 179 ح 1340 ومسند أبي يعلى : ج 6 ص 169 ح 6725 .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 426 .

ص: 507

مكارم الأخلاق _ به نقل از مجمع _ : على عليه السلام شمشير خود را بيرون آورد و فرمود : «چه كسى شمشير مرا به رَهن مى پذيرد؟ اگر يك پيراهن مى داشتم ، شمشيرم را به رهن نمى گذاشتم» . آن را به سه درهم ، در رهن گذاشت و با آن ، يك پيراهن سنبلانى خريد . آستين آن تا نصف ساعدش مى رسيد و قدش تا نيمه ساقش .

خصائص الأئمّة عليهم السلام : [ على عليه السلام ] روزى بر منبر كوفه فرمود : «چه كسى اين شمشير مرا مى خرد؟ اگر نان يك شب را مى داشتم ، آن را نمى فروختم» و اين در حالى بود كه غلّه اى كه به او مى رسيد ، در يك سال به چهل هزار دينار بالغ مى شد .

امام حسن عليه السلام _ پس از شهادت پدرش و درباره وى _ : [ او] از طلا و نقره ، براى بازماندگانْ چيزى باقى نگذاشت ، مگر هفتصد درهم كه از سهمش فزون آمده بود و مى خواست با آن ، خدمتكارى براى خانواده اش بخرد .

الاستيعاب : از راه هاى گوناگون ثابت شده كه حسن بن على عليهماالسلام فرمود : «پدرم بيش از هشتصد و يا هفتصد درهم به جا نگذاشت كه از سهمش از بيت المال فزون آمده بود و آن را آماده كرده بود تا خدمتكارى براى خانواده اش بخرد» و رياضت كشى او در لباس و خوراكش مشهور است .

مروج الذهب : برخى گفته اند وى (على عليه السلام ) براى خانواده اش دويست و پنجاه درهم ، به همراه قرآنش و شمشيرش به جا گذاشت .

.

ص: 508

مقتل أمير المؤمنين عن قبيصة بن جابر : ما رَأَيتُ أزهَدَ فِي الدُّنيا مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1)

الكامل في التاريخ عن الحسن بن صالح : تَذاكَرُوا الزُّهّادَ عِندَ عُمَرِ بنِ عَبدِ العَزيزِ ، فَقالَ عُمَرُ : أزهَدُ النّاسِ فِي الدُّنيا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (2)

شرح نهج البلاغة : وهُوَ الَّذي كانَ يَكنُسُ بُيوتَ الأَموالِ ، ويُصَلّي فيها . وهُوَ الَّذي قالَ : يا صَفراءُ ويا بَيضاءُ غُرّي غَيري . وهُوَ الَّذي لَم يُخَلِّف ميراثا ، وكانَتِ الدُّنيا كُلُّها بِيَدِهِ إلّا ما كانَ مِنَ الشّامِ . (3)

شرح نهج البلاغة : أمَّا الزُّهدُ فِي الدُّنيا فَهُوَ سَيِّدُ الزُّهّادِ ، وبَدَلُ الأَبدالِ ، وإلَيهِ تُشَدُّ الرِّحالُ ، وعِندَهُ تُنفَضُ الأَحلاسُ ، ما شَبِعَ مِن طَعامٍ قَطُّ ، وكانَ أخشَنَ النّاسِ مَأكَلاً ومَلبَسا . قالَ عَبدُ اللّه ِ بنُ أبي رافِعٍ : دَخَلتُ إلَيهِ يَومَ عيدٍ ، فَقَدَّمَ جِرابا مَختوما ، فَوَجَدنا فيهِ خُبزَ شَعيرٍ يابِسا مَرضوضا ، فَقُدِّمَ ، فَأَكَلَ . فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَكَيفَ تَختِمُهُ ؟ قالَ : خِفتُ هذَينِ الوَلَدَينِ أن يَلُتّاهُ (4) بِسَمنٍ أو زَيتٍ . وكانَ ثَوبُهُ مَرقوعا بِجِلدٍ تارَةً ، وليفٍ اُخرى ، ونَعلاهُ مِن ليفٍ . وكانَ يَلبَسُ الكِرباسَ الغَليظَ ، فَإِذا وَجَدَ كُمَّهُ طَويلاً قَطَعَهُ بِشَفرَةٍ ، ولَم يَخِطهُ ، فَكانَ لا يَزالُ مُتَساقِطا عَلى ذِراعَيهِ حَتّى يَبقى سَدىً لا لُحمَةَ لَهُ . وكانَ يَأتَدِمُ _ إذَا ائتَدَمَ _ بِخَلٍّ أو بِمِلحٍ ، فَإِن تَرَقّى عَن ذلِكَ فَبَعضُ نَباتِ الأَرضِ ، فَإِنِ ارتَفَعَ عَن ذلِكَ فَبِقَليلٍ مِن ألبانِ الإِبِلِ . ولا يَأكُلُ اللَّحمَ إلّا قَليلاً ، ويَقولُ : «لا تَجعَلوا بُطونَكُم مَقابِرَ الحَيَوانِ» . وكانَ مَعَ ذلِكَ أشَدَّ النّاسِ قُوَّةً ، وأعظَمَهُم أيدا (5) ، لا يَنقُضُ الجوعُ قُوَّتَهُ ، ولا يُخَوِّنُ (6) الإِقلالُ مُنَّتَهُ . وهُوَ الَّذي طَلَّقَ الدُّنيا ، وكانَتِ الأَموالُ تُجبى إلَيهِ مِن جَميعِ بِلادِ الإِسلامِ إلّا مِنَ الشّامِ ، فَكانَ يُفَرِّقُها ويُمَزِّقُها ، ثُمَّ يَقولُ : هذا جَنايَ وخِيارُهُ فيه إذ كُلُّ جانٍ يَدُهُ إلى فيه (7)(8)

.


1- .مقتل أمير المؤمنين : ص 108 ح 98 ، المناقب للخوارزمي : ص 122 ح 137 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 443 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 489 ، مقتل أمير المؤمنين : ص 108 ح 99 عن الحسن بن حيّ نحوه ، المناقب للخوارزمي : ص 117 ح 128 عن الحارث بن حصيرة وفيه «ما علمنا أنّ أحدا كان في هذه الاُمّة بعد النبيّ صلى الله عليه و آله أزهد من عليّ بن أبي طالب عليه السلام » .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 22 وراجع شرح الأخبار : ج 2 ص 361 ح 717 .
4- .لَتَّ السَّويقَ والأقِطَ ونحوهما يَلُتُّهُ : جَدَحَه ، وقيل : بَسَّهُ بالماء ونحوه (تاج العروس : ج 3 ص 124 «لتت») .
5- .الأيْدُ والآدُ : القوّة (لسان العرب : ج 3 ص 76 «أيد») .
6- .التَّخَوُّن : التنقُّص (لسان العرب : ج 13 ص 145 «خون») .
7- .هذا مثل ، أوّل من قاله عمرو بن أُخت جذيمة الأبرش ؛ كان يجني الكمأة مع أصحاب له ، فكانوا إذا وجدوا خيار الكمأة أكلوا ، وإذا وجدها عمرو جعلها في كُمّه حتّى يأتي بها خاله ، وقال هذه الكلمات فسارت مثلاً ، وأراد عليّ عليه السلام بقولها أنّه لم يتلطّخ بشيء من فيء المسلمين ، بل وضعه مواضعه (النهاية : ج 1 ص 309 «جنى») .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 26 .

ص: 509

مقتل أمير المؤمنين _ به نقل از قبيصة بن جابر _ : در دنيا از على بن ابى طالب زاهدتر نديدم .

الكامل فى التاريخ _ به نقل از حسن بن صالح _ : نزد عمر بن عبد العزيز از زاهدانْ سخن به ميان آمد . عمر گفت : زاهدترينِ مردم در دنيا ، على بن ابى طالب بود .

شرح نهج البلاغة : او (على عليه السلام ) كسى بود كه بيت المال را جارو مى زد و در آن ، نماز مى گزارد . او همان بود كه مى گفت : «اى طلاها و نقره ها! غير من را بفريبيد» . او همان بود كه ميراثى از خود به جاى نگذاشت ، در حالى كه همه دنيا [ ى اسلام ]بجز شام ، در دستش بود .

شرح نهج البلاغة : امّا زهد در دنيا ؛ او سرورِ زاهدان و قهرمانِ قهرمانان است كه [ براى فراگيرى ]به سوى او كوچ مى شود و ترك منزل مى گردد . هرگز از غذا سير نشد و خوراك و پوشاكش ، در ميان مردم ، از همه نامُلايم تر بود . عبداللّه بن ابى رافع گفت : در روز عيد بر او (على عليه السلام ) وارد شدم . كيسه اى مُهر شده آورد . در درون آن ، نان جوينِ خشكِ كوبيده يافتيم . آن را پيش داشت و خورد . گفتم : اى امير مؤمنان! چرا آن را مُهر مى كنى؟ گفت : «از اين دو پسرم در بيمم كه آن را به چربى و روغن ، آغشته كنند». لباسش گاه با پوست و گاه با ليف خرما پينه شده بود . كفش هايش از ليف خرما بود . همواره كرباس زِبْر مى پوشيد . هرگاه آستين آن را بلند مى يافت ، آن را با تيغى كوتاه مى كرد و خياطى نمى كرد و آن قدر از لباسش استفاده مى كرد كه پود آن مى رفت و فقط تار آن مى ماند . هر گاه مى خواست خورش بر غذايش بيفزايد ، سركه و يا نمك را خورش مى كرد ، و هر گاه از اين حالتْ پا فراتر مى نهاد ، سبزى خوردن را بدان مى افزود و اگر از اين هم بيشتر مى شد ، كمى شير شتر ، خورش غذايش بود . گوشت را جز به مقدار اندك نمى خورد و مى گفت : «شكم هاى خود را گورستان حيوانات قرار ندهيد» . با اين همه ، قوى ترينِ مردم بود و از نظر توان ، بزرگ ترين آنان . گرسنگى از توانش نمى كاست و كم خورى ، طاقت او را كم نمى ساخت . او همان است كه دنيا را طلاق داد ، در حالى كه دارايى ها از سرتاسر جهان اسلام ، بجز شام ، به سوى او مى آمد و آنها را بخش مى كرد و مى پراكنْد و آن گاه مى فرمود : «اين، دستچين من و بهترين آن است در حالى كه هرميوه چين، دستش به دهان خودش است [و خود مى خورد]». (1)

.


1- .اين شعر از عمرو بن عدى است كه تبديل به مَثَل شده است . وى در كودكى همراه خدمتگزاران پادشاه وقت (جذيمه اَبرَش) براى جمع آورى قارچ ، راهى بيابان مى شد . خدمتگزاران پادشاه ، هرگاه قارچ خوبى پيدا مى كردند، خودشان مى خوردند و قارچ هاى نامرغوب را براى پادشاه مى آوردند ؛ امّا عمرو بن عدى چنين نمى كرد و همه آنها را براى پادشاه مى آورد و اين شعر را مى سرود و منظورش آن بود كه خوب و بد را هر چه هست ، آورده است و مثل ديگر جمع كنندگان قارچ ، خوب ها را خود نخورده است . (م)

ص: 510

راجع : ج 10 ص 292 (إمام المستضعفين) . و ص 352 (صدقاته) .

2 / 12سَماحَةُ الكَفِّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ ... أقدَمُ النّاسِ إسلاما ، وأسمَحُهُم كَفّا . (1)

عنه صلى الله عليه و آله _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ : أنتَ ... أجوَدُهُم كَفّا ، وأزهَدُهُم فِي الدُّنيا . (2)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 151 ح 188 ؛ بشارة المصطفى : ص 174 ، الفضائل لابن شاذان : ص 102 كلّها عن ابن عبّاس ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 595 ح 1100 عن سليمان الأعمش ، الأمالي للصدوق : ص 57 ح 13 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 263 ، مائة منقبة : ص 74 ح 25 والثلاثة الأخيرة عن جابر .
2- .الاحتجاج : ج 1 ص 363 ح 60 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 601 ح 6 ، الفضائل لابن شاذان : ص 123 كلّها عن سلمان والمقداد وأبي ذرّ .

ص: 511

2 / 12 بخشندگى

ر . ك : ج 10 ص 293 (پيشواى مستضعفان) . و ص 353 (صدقه هاى على) .

2 / 12بخشندگى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : على ... در اسلام آوردن ، پيشتازترينِ مردم و در بخشش ، دست و دلبازترينِ آنان است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله _ به على عليه السلام _ : تو .. . در بخشش ، بخشنده ترينِ آنان و در دنيا ، زاهدترينشان هستى .

.

ص: 512

عنه صلى الله عليه و آله _ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _ : هذَا البَحرُ الزّاخِرُ ، هذَا الشَّمسُ الطالِعَةُ ، أسخى مِنَ الفُراتِ كَفّا ، وأوسَعُ مِنَ الدُّنيا قَلبا ، فَمَن أبغَضَهُ فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّه ِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام : لَقَد رَأَيتُني مَعَ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وإنّي لَأَربُطُ الحَجَرَ عَلى بَطني مِنَ الجوعِ ، وإنَّ صَدَقَتِي اليَومَ لَأَربَعونَ ألفا . (2)

عنه عليه السلام : لَقَد رَأَيتَني أربُطُ الحَجَرَ عَلى بَطني مِنَ الجوعِ في عَهدِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، وإنَّ صَدَقَتِي اليَومَ لَأَربَعونَ ألفَ دينارٍ . (3)

سنن الدارقطني عن أبي سعيد : شَهِدتُ جِنازَةً فيها رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا وُضِعَت سَأَلَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : أعَلَيهِ دَينٌ ؟ قالوا : نَعَم . فَعَدَلَ عَنها ، وقالَ صلى الله عليه و آله : صَلّوا عَلى صاحِبِكُم . فَلَمّا رَآهُ عَلِيٌّتَقَفّى ، قالَ : يا رَسولَ اللّه ِ ، بَرِئَ مِن دَينِهِ ، وأنَا ضامِنٌ لِما عَلَيهِ . فَأَقبَلَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فَصَلّى عَلَيهِ ، ثُمَّ انصَرَفَ ، فَقالَ : يا عَلِيُّ ، جَزاكَ اللّه ُ خَيرا ، فَكَّ اللّه ُ رِهانَكَ يَومَ القِيامَةِ كَما فَكَكتَ رِهانَ أخيكَ المُسلِمِ ؛ لَيسَ مِن عَبدٍ يَقضي عَن أخيهِ دَينَهُ إلّا فَكَّ اللّه ُ رِهانَهُ يَومَ القِيامَةِ . (4)

.


1- .مائة منقبة : ص 55 ح 12 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 148 كلاهما عن أبي هريرة .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 334 ح 1367 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 539 ح 899 و ص 550 ح 927 ، الزهد لابن حنبل : ص 166 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 375 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 333 كلّها عن محمّد بن كعب .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 375 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 335 ح 1368 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 85 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 97 الرقم 3789 نحوه ، ربيع الأبرار : ج 2 ص 147 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 66 ح 548 كلّها عن محمّد بن كعب .
4- .سنن الدارقطني : ج 3 ص 78 ح 291 و 292 و ص 47 ح 194 ، السنن الكبرى : ج 6 ص 121 ح 11399 كلاهما عن عاصم بن ضمرة عن الإمام عليّ عليه السلام و ح 11398 ، تاريخ أصبهان : ج 2 ص 260 الرقم 1633 كلّها نحوه ، المنتخب من مسند عبد بن حميد : ص 281 ح 893 ؛ عوالي اللآلي : ج 2 ص 114 ح 314 نحوه .

ص: 513

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: اين درياى خروشان و خورشيد برآمده ، در بخشش ، از فراتْ بخشنده تر است و دل گشاده تر از دنيا . هر كس او را دشمن بدارد ، لعنت خدا بر او باد !

امام على عليه السلام :مرا همراه پيامبر خدا ديدى كه از گرسنگى سنگ بر شكمم مى بستم و امروز ، زكات من به چهل هزار [ دينار] مى رسد .

امام على عليه السلام :مرا در روزگار پيامبر خدا ديده بودى كه از گرسنگى سنگ بر شكمم مى بستم و زكات من امروز به چهل هزار دينار مى رسد .

سنن الدارقطنى_ به نقل از ابو سعيد _: در [ تشييع ]جنازه اى كه پيامبر خدا هم بود ، حضور يافتم . هنگامى كه [ جنازه را] بر زمين گذاشتند ، پيامبر خدا پرسيد : «آيا بدهى اى بر عهده اوست؟». گفتند : آرى . از او روى تافت و فرمود : «بر دوستتان نماز بگزاريد» . هنگامى كه على عليه السلام چنين ديد ، در پى پيامبر خدا رفت و گفت : اى پيامبر خدا! او از بدهى هايش رها گشت و من ، ضامن بدهى هاى اويم . پيامبر خدا بازگشت و بر او نماز گزارد و آن گاه رفت و به على عليه السلام فرمود : «اى على ! خدا تو را جزاى خير دهد ! خداوند در روز قيامت ذمّه تو را از دين آزاد كند ، چنان كه تو ذمّه برادر مسلمانت را از دين آزاد كردى . هيچ بنده اى بدهى برادر دينى خود را نمى دهد ، جز آن كه در روز قيامت ، خداوند ، ذمّه او را از دين آزاد مى كند» .

.

ص: 514

ربيع الأبرار عن محمّد ابن الحنفيّة :كانَ أبي عليه السلام يَدعو قَنبَرا بِاللَّيلِ ، فَيُحَمِّلُهُ دَقيقا وتَمرا ، فَيَمضي إلى أبياتٍ قَد عَرَفَها ، ولا يُطلِعُ عَلَيهِ أحَدا . فَقُلتُ لَهُ : يا أبَةِ ، ما يَمنَعُكَ أن يُدفِعَ إلَيهِم نَهارا ؟ قالَ عليه السلام : يا بُنَيَّ ، صَدَقَةُ السِّرِّ تُطفِئُ غَضَبَ الرَّبِّ . (1)

المناقب للكوفي عن محمّد بن الحنفيّة :كانَ أبي رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ إذا جاءَت غَلَّتُهُ مِن ضِياعِهِ أخَذَ قوتَهُ لِنَفسِهِ ، وقوتَ عِيالِهِ واُمَّهاتِ أولادِهِ ، وأعطَى الحَسَنَ وَالحُسَينَ قوتَهُما ، وأعطاني قوتي ، وأعطى مَن بَلَغَ مِن وُلدِهِ ، وأعطى عَقيلَ ووُلدَهُ ، ووُلدَ جَعفَرٍ ، واُمَّ هانِئٍ ووُلدَها ، وأعطى جَميعَ وُلدِ عَبدِ المُطَّلِبِ مَن كانَ مِنهُم يَحتاجُ إلى أن يُعطِيَهُ ، وإلى سائِرِ بَني هاشِمٍ ، وإلى وُلدِ المُطَّلِبِ بنِ عَبدِ مَنافٍ ، ووُلدِ نَوفَلِ بنِ عَبدِ مَنافٍ ، وإلى جَماعَةٍ مِن قُرَيشٍ مَن كانَ مِنهُم يَحتاجُ إلَى الصِّلَةِ ، وإلى أهلِ بُيوتٍ مِنَ الأَنصارِ ، وغَيرِهِم ، حَتّى لا يُبقي مِنهُ شَيئا رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ ومَغفِرَتُهُ . ولَم يَسأَلهُ أحَدٌ شَيئا فَرَدَّهُ إلّا بِما يُرضيهِ . (2)

ربيع الأبرار :أتى عَلِيّا رضى الله عنه أعرابِيٌّ فَقالَ : وَاللّهِ ، يا أميرَ المُؤمِنينَ ما تَرَكتُ في بَيتي لا سَبَدا ولا لَبَدا (3) ، ولا ثاغِيَةَ ولا راغِيَةَ (4) . فَقالَ : وَاللّهِ ، ما أصبَحَ في بَيتي فَضلٌ عَن قوتي . فَوَلَّى الأَعرابِيُّ وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ ، لَيَسأَلَنَّكَ اللّهُ عَن مَوقِفي بَينَ يَدَيكَ . فَبَكى بُكاءً شَديدا ، وأمَرَ بِرَدِّهِ ، وَاستِعادَةِ كَلامِهِ . ثُمَّ بَكى ، فَقالَ : يا قَنبَرُ ائتِني بِدِرعِيَ الفُلانِيَّةِ ، ودَفَعَها لِلأَعرابِيِّ (5) وقالَ : لا تُخدَعَنَّ عَنها ؛ فَطالَما كَشَفتُ بِهَا الكَربَ عَن وَجهِ رَسولِ اللّهِ . ثُمَّ قالَ قَنبَرٌ : كانَ يُجزيهِ عِشرونَ دِرهَما . قالَ : يا قَنبَرُ ، وَاللّهِ ما يَسُرُّني أنَّ لي زِنَةَ الدُّنيا ذَهَبا أو فِضَّةً فَتَصَدَّقتُ وقَبِلَهُ اللّهُ مِنّي وأنَّهُ سَأَلَني عَن مَوقِفِ هذا بَينَ يَدَيَّ . (6)

.


1- .ربيع الأبرار : ج 2 ص 148 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 69 ح 552 .
2- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 68 ح 552 .
3- .ماله سَبَد ولا لَبَد : أي ماله ذو وَبر ولا صوف ؛ يكنّى بهما عن الإبل والغنم ، وقيل : عن المعز والضأن (لسان العرب : ج 3 ص 202 «سبد») .
4- .الثاغية : الشاة ، والراغية : الناقة ؛ أي ما له شاة ولا بعير (لسان العرب : ج 14 ص 113 «ثغا») .
5- .في الطبعة المعتمدة : «لك الأعرابي» ، والتصحيح من طبعة مؤسسة الأعلمي : ج 3 ص 201 ح 158 .
6- .ربيع الأبرار : ج 2 ص 668 ، المستطرف : ج 2 ص 54 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 75 ح 558 عن الحسن عن رجل من بني تميم .

ص: 515

ربيع الأبرار ، كوفى_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: پدرم (على عليه السلام ) شبانگاه ، قنبر را صدا مى زد و آرد و خرما بر دوشش مى نهاد و به درِ خانه هايى كه مى شناخت ، مى رفت و كسى را از آن آگاه نمى كرد . به وى گفتم : پدرم! چرا اين اموال را در طول روز (علنى) به آنان نمى دهى؟ فرمود : «پسرم! صدقه مخفى ، خشم پروردگار را خاموش مى كند» .

المناقب ، كوفى_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: هرگاه غلّه هاى پدرم _ كه رضوان الهى بر او باد _ از زمينش مى رسيد ، خوراك خود ، خانواده و مادرانِ فرزندانش را برمى داشت ، خوراك حسن و حسين عليهماالسلام را مى داد ، خوراك مرا مى داد و به هركس از فرزندانش كه حاضر بودند ، مى داد ، به عقيل و پسرانش ، به فرزندان جعفر ، به امّ هانى و فرزندانش و به همه فرزندان عبدالمطّلب _ اگر نيازمند بودند _ ، مى بخشيد و به ديگر بنى هاشم و فرزندان مطّلب بن عبد مناف ، فرزندان نوفل بن عبد مناف و به گروهى از قريشيان كه نيازمند به بخشش بودند و خانواده هاى انصار و ديگران مى بخشيد ، به گونه اى كه براى وى _ كه خشنودى و مغفرت خدا بر او باد _ چيزى باقى نمى ماند . هيچ كس از او چيزى نمى خواست ، جز آن كه با اجابت درخواستش او را بازمى گردانْد .

ربيع الأبرار :بيابان نشينى به نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! در خانه ام نه حيوان كُرك دارى هست و نه پشم دارى ؛ نه گوسفندى دارم و نه شترى . فرمود : «به خدا سوگند ، در خانه ام بيش از قوت خود چيزى ندارم» . بيابان نشين برگشت ، در حالى كه مى گفت : به خدا سوگند ، در روز قيامت ، خدا از تو به خاطر اين ديدار ، بازخواست خواهد كرد . على عليه السلام بسيار گريست و فرمود تا او را برگردانند و از او خواست تا بار ديگر سخنش را تكرار كند و باز گريست و فرمود : «اى قنبر! آن زرهِ مرا بياور» و آن را به مرد بيابانى داد و فرمود : «مواظب باش كلاه سرت نرود . با آن ، بسيارْ غم ها از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله زدوده ام». قنبر گفت : بيست درهم براى او بس بود . فرمود : «اى قنبر! به خدا سوگند، دوست ندارم كه به اندازه دنيا طلا و يا نقره مى داشتم و آن را صدقه مى دادم و خدا از من مى پذيرفت ، ولى از اين ديدار ، بازخواستم مى كرد» .

.

ص: 516

تاريخ دمشق عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام عليّ عليه السلام :جاءَهُ رَجُلٌ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ لي إلَيكَ حاجَةً ، فَرَفَعتُها إلَى اللّهِ قَبلَ أن أرفَعَها إلَيكَ ، فَإِن أنتَ قَضَيتَها حَمِدتُ اللّهَ وشَكَرتُكَ ، وإن أنتَ لَم تَقضِها حَمِدتُ اللّهَ وعَذَرتُكَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اُكتُب حاجَتَكَ عَلَى الأَرضِ ؛ فَإِنّي أكرَهُ أن أرى ذُلَّ السُّؤالِ في وَجهِكَ . فَكَتَبَ : إنّي مُحتاجٌ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : عَلَيَّ بِحُلَّةٍ ، فَاُتِيَ بِها ، فَأَخَذَهَا الرَّجُلُ فَلَبِسَها ، ثُمَّ أنشَأَ يَقولُ : كَسَوتَني حُلَّةً تَبلى مَحاسِنُها فَسَوفَ أكسوكَ مِن حُسنِ الثَّنا حُلَلا إن نِلتَ حُسنَ ثَنائي نِلتَ مَكرُمَةً ولَستَ تَبغي بِما قَد قُلتُهُ بَدَلا إنَّ الثَّناءَ لَيُحيي ذِكرَ صاحِبِهِ كَالغَيثِ يُحيي نَداهُ السَّهلَ وَالجَبَلا لا تَزهَدِ الدَّهرَ في زَهوٍ تُواقِعُهُ فَكُلُّ عَبدٍ سَيُجزى بِالَّذي عَمَلا فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : عَلَيَّ بِالدَّنانيرِ ، فَاُتِيَ بِمِئَةِ دينارٍ ، فَدَفَعَها إلَيهِ . فَقالَ الأَصبَغُ: فَقُلتُ:يا أميرَ المُؤمِنينَ، حُلَّةٌ ومِئَةُ دينارٍ؟! قالَ عليه السلام : نَعَم ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أنزِلوا النّاسَ مَنازِلَهُم . وهذِهِ مَنزِلَةُ هذَا الرَّجُلِ عِندي . (1)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 523 ح 9048 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 9 ؛ الأمالي للصدوق : ص 348 ح 420 عن أحمد بن أبي المقدام العجلي نحوه .

ص: 517

تاريخ دمشق_ به نقل از اصبغ بن نباته ، از امام على عليه السلام _: مردى پيش او (على عليه السلام ) آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من حاجتى از تو دارم . آن را پيش از اين كه با تو مطرح كنم ، در درگاه الهى مطرح كرده ام. اگر تو آن را برآورده كنى ، خدا را سپاس خواهم گفت و از تو تشكّر خواهم كرد و اگر آن را برآورده نكنى ، خدا را سپاس خواهم گفت و تو را معذور خواهم داشت . على عليه السلام فرمود : «حاجتت را روى زمين بنويس . چون من دوست ندارم ذلّت سؤال را در چهره ات ببينم» . وى نوشت : من محتاجم . على عليه السلام فرمود : «آن حلّه را برايم بياوريد» و آن را به وى بخشيد . آن مرد گرفت و پوشيد و آن گاه چنين سرود : لباسى به من پوشاندى كه زيبايى هايش آشكار است و من با ثناگويى لباس هايى بر قامتت خواهم پوشاند . اگر ثناى من شامل تو شود ، به بزرگى دست خواهى يافت و در آرزوى جانشينى براى ثنايم نخواهى افتاد . ثنا ، ياد صاحب ثنا را زنده مى دارد چون باران كه دشت و كوه را زنده مى كند . دنيا را در نيكويى كه انتظار دارى ، تنگْ چشم مدان هر كسى به خاطر آنچه انجام داده ، پاداش داده خواهد شد . على عليه السلام فرمود : «دينارها را برايم بياوريد» . صد دينار براى وى آوردند و آنها را به وى داد . اصبغ مى گويد : گفتم : اى امير مؤمنان ! لباس و صد دينار؟! فرمود : «آرى . از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : هر كس را در جايگاه خود بنشانيد و اين ، جايگاه اين شخص در نزد من است» .

.

ص: 518

شرح نهج البلاغة :وجاءَ فِي الأَثَرِ : أنَّ عَلِيّا عليه السلام عَمِلَ لِيَهودِيٍّ في سَقيِ نَخلٍ لَهُ في حَياةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِمُدٍّ مِن شَعيرٍ ، فَخَبَزَهُ قُرصا ، فَلَمّا هَمَّ أن يُفطِرَ عَلَيهِ أتاهُ سائِلٌ يَستَطعِمُ ، فَدَفَعَهُ إلَيهِ ، وباتَ طاوِيا ، وتاجَرَ اللّهَ تَعالى بِتِلكَ الصَّدَقَةِ . فَعَدَّ النّاسُ هذِهِ الفِعلَةَ مِن أعظَمِ السَّخاءِ ، وعَدّوها أيضا مِن أعظَمِ العِبادَةِ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أعتَقَ ألفَ مَملوكٍ مِن مالِهِ وكَدِّ يَدِهِ . (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن محمّد بن الصمة عن أبيه عن عمّه :رَأَيتُ فِي المَدينَةِ رَجُلاً عَلى ظَهرِهِ قِربَةٌ وفي يَدِهِ صَحفَةٌ ، يَقولُ : اللّهُمَّ وَلِيَّ المُؤمِنينَ ، وإلهَ المُؤمِنينَ ، وجارَ المُؤمِنينَ ، اقبَل قُربانِي اللَّيلَةَ ، فَما أمسَيتُ أملِكُ سِوى ما في صَحفَتي ، وغَيرَ ما يُواريني ، فَإِنَّكَ تَعلَمُ أنّي مَنَعتُهُ نَفسي مَعَ شِدَّةِ سَغَبي في طَلَبِ القُربَةِ إلَيكَ غُنما ، اللّهُمَّ فَلا تُخلِق وَجهي ، ولا تَرُدَّ دَعوَتي . فَأَتَيتُهُ حَتّى عَرَفتُهُ ، فَإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَأَتى رَجُلاً فَأَطعَمَهُ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 101 .
2- .الكافي : ج 5 ص 74 ح 2 عن الفضل بن أبي قرّة و ح 4 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 326 ح 895 ، المحاسن : ج 2 ص 464 ح 2608 كلّها عن زيد الشحّام ، مجمع البيان : ج 9 ص 133 عن محمّد بن قيس عن الإمام الباقر عليه السلام وزاد في آخره «من كدّ يمينه تربت منه يداه وعرق فيه وجهه» وراجع دعائم الإسلام : ج 2 ص 302 ح 1133 والغارات : ج 1 ص 92 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 202 .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 76 .

ص: 519

شرح نهج البلاغة :در خبر آمده است كه على عليه السلام در زمان حيات پيامبرخدا براى يك يهودى در آب دادن نخل هاى او در برابر يك مُدّ (يك وعده) جو ، كار كرد و از آن ، يك گِرده نان پخت . وقتى خواست با آن افطار كند ، مستمندى سر رسيد و از وى غذا خواست . آن را به وى داد و خود ، گرسنه صبح كرد و با اين صدقه ، با خداى متعال تجارت كرد . مردم اين كار را از بزرگ ترين بخشش ها و نيز از عظيم ترين عبادت ها شمردند .

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان از دستْ رنج و مال خويش ، هزار برده را آزاد كرد .

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از محمّد بن صمه ، از پدرش ، از عمويش _: مردى را در مدينه ديدم كه كيسه اى بر پشت و سينى اى در دست داشت و مى گفت : «پروردگارا! اى دوست مؤمنان ، خداى مؤمنان و پناه دِهِ مؤمنان! امشب هديه مرا به درگاهت بپذير . جز آنچه در سينى ام هست و آنچه پوشيده ام ، چيزى را مالك نيستم و تو خود مى دانى كه با همه نيازم ، خود را به خاطر بهره نزديكى به تو ، از آن ، محروم ساختم . پروردگارا! رويم را بر زمين مزن و دعايم را رد مكن» . نزديك وى آمدم و او را شناختم . ديدم على بن ابى طالب عليه السلام است . نزد مردى رفت و او را سير كرد .

.

ص: 520

الرسالة القشيريّة :بَكى أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يَوما فَقيلَ لَهُ : ما يُبكيكَ ؟ فَقالَ عليه السلام : لَم يَأتِني ضَيفٌ مُنذُ سَبعَةِ أيّامٍ ، وأخافُ أن يَكونَ اللّهُ تَعالى قَد أهانَني . (1)

المناقب لابن شهر آشوب :رُوِيَ أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يُحارِبُ رَجُلاً مِنَ المُشرِكينَ ، فَقالَ المُشرِكُ : يَابنَ أبي طالِبٍ ، هَبني سَيفَكَ ، فَرَماهُ إلَيهِ ، فَقالَ المُشرِكُ : عَجَبا يَابنَ أبي طالِبٍ ! في مِثلِ هذَا الوَقتِ تَدفَعُ إلَيَّ سَيفَكَ ! فَقالَ عليه السلام : يا هذا ، إنَّكَ مَدَدتَ يَدَ المَسأَلَةِ إلَيَّ ، ولَيسَ مِنَ الكَرَمِ أن يُرَدَّ السّائِلُ ، فَرَمَى الكافِرُ نَفسَهُ إلَى الأَرضِ وقالَ : هذِهِ سيرَةُ أهلِ الدِّينِ ، فَباسَ قَدَمَهُ وأسلَمَ . (2)

تفسير فرات عن موسى بن عيسى الأنصاري :كُنتُ جالِسا مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام بَعدَ أن صَلَّينا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله العَصرَ بِهَفَواتَ ، فَجاءَ رَجُلٌ إلَيهِ فَقالَ لَهُ : يا أبَا الحَسَنِ ! قَد قَصَدتُكَ في حاجَةٍ ، اُريدُ أن تَمضِيَ مَعي فيها إلى صاحِبِها . فَقالَ لَهُ : قُل . قالَ : إنّي ساكِنٌ في دارٍ لِرَجُلٍ فيها نَخلَةٌ ، وإنَّهُ يَهيجُ الرّيحَ فَتَسقُطُ مِن ثَمَرِها بَلَحٌ (3) وبُسرٌ ورُطَبٌ وتَمرٌ ، ويَصعَدُ الطَّيرُ فَيُلقي مِنهُ ، وأنَا آكُلُ مِنهُ ويَأكُلُ مِنهُ الصِّبيانُ مِن غَيرِ أن نَنخُسَها بِقَصَبَةٍ ، أو نَرمِيَها بِحَجَرٍ ، فَاسأَلهُ أن يَجعَلَني في حِلٍّ . قالَ : اِنهَض بِنا ، فَنَهَضتُ مَعَهُ ، فَجِئنا إلَى الرَّجُلِ ، فَسَلَّمَ عَلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَرَحَّبَ وفَرِحَ بِهِ وسُرَّ وقالَ : فيما جِئتَ يا أبَا الحَسَنِ ؟ قالَ : جِئتُكَ في حاجَةٍ . قالَ : تُقضى إن شاءَ اللّهُ ، قالَ : ما هِيَ ؟ قالَ : هذَا الرَّجُلُ ساكِنٌ في دارٍ لَكَ في مَوضِعِ كَذا ، وذَكَرَ أنَّ فيها نَخلَةً ، وأنَّهُ يَهيجُ الرّيحُ فَيَسقُطُ مِنها بَلَحٌ وبُسرٌ ورُطَبٌ وتَمرٌ ، ويَصعَدُ الطَّيرُ فَيُلقي مِثلَ ذلِكَ مِن غَيرِ حَجَرٍ يَرميها بِهِ ، أو قَصَبَةٍ يَنخُسُها ، اُريدُ أن تَجعَلَهُ في حِلٍّ . فَتَأَبّى عَن ذلِكَ ، وسَأَ لَهُ ثانِيا وأقبَلَ يُلِحُّ عَلَيهِ فِي المَسأَلَةِ ويَتَأَبّى ، إلى أن قالَ : [و] (4) اللّهِ ، أنَا أضمَنُ لَكَ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أن يُبدِلَكَ بِهذِهِ النَّخلَةِ حَديقَةً فِي الجَنَّةِ . فَأَبى عَلَيهِ ، ورَهِقَنَا المَساءُ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : تَبيعُنيها بِحَديقَتي فُلانَةَ ؟ فَقالَ لَهُ : نَعَم . قالَ فَأَشهِد لي عَلَيكَ اللّهَ وموسَى بنَ عيسَى الأَنصارِيَّ أنَّكَ قَد بِعتَها بِهذِهِ الدّارِ ؟ قالَ : نَعَم ، اُشهِدُ اللّهَ وموسَى بنَ عيسى أنّي قَد بِعتُكَ هذِهِ الحَديقَةَ بِشَجَرِها ونَخلِها وثَمَرِها بِهذِهِ الدّارِ ، أ لَيسَ قَد بِعتَني هذِهِ الدّارَ بِما فيها بِهذِهِ الحَديقَةِ ؟ ولَم يَتَوَهَّم أنَّهُ يَفعَلُ . فَقالَ : نَعَم اُشهِدُ اللّهَ وموسَى بنَ عيسى عَلى أنّي قَد بِعتُكَ هذِهِ الدّارَ بِما فيها بِهذِهِ الحَديقَةِ . فَالتَفَتَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى الرَّجُلِ فَقالَ لَهُ : قُم فَخُذِ الدّارَ بارَكَ اللّهُ لَكَ فيها وأنتَ في حِلٍّ مِنها . ووَجَبَتِ المَغرِبُ ، وسَمِعوا أذانَ بِلالٍ ، فَقاموا مُبادِرينَ حَتّى صَلّوا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله المَغرِبَ وعِشاءَ الآخِرَةِ ، ثُمَّ انصَرَفوا إلى مَنازِلِهِم ، فَلَمّا أصبَحوا صَلَّى النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِهِمُ الغَداةَ ، وعَقَّبَ فَهُوَ يُعقِّبُ حَتّى هَبَطَ عَلَيهِ جَبرَئيلُ عليه السلام بِالوَحيِ مِن عِندِ اللّهِ ، فَأَدارَ وَجهَهُ إلى أصحابِهِ فَقالَ : مَن فَعَلَ مِنكُم في لَيلَتِهِ هذِهِ فِعلَةً ، فَقَد أنزَلَ اللّهُ بَيانَها فَمِنكُم أحَدٌ يُخبِرُني أو اُخبِرُهُ . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : بَل أخبِرنا يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ صلى الله عليه و آله : نَعَم ، هَبَطَ جَبرَئيلُ عليه السلام فَأَقرَأَني عَنِ اللّهِ السَّلامَ ، وقالَ لي : إنَّ عَلِيّا فَعَلَ البارِحَةَ فِعلَةً، فَقُلتُ لِحَبيبي جَبرَئيلَ عليه السلام : ما هِيَ ؟ فَقالَ : اِقرَأ يا رَسولَ اللّهِ ، فَقُلتُ : وما أقرَأُ ؟ فَقالَ : اِقرَأ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ_نِ الرَّحِيمِ * وَ الَّيْلِ إِذَا يَغْشَى * وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى * وَ مَا خَلَقَ الذَّكَرَ وَ الْأُنثَى * إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّى» إلى قَولِهِ «وَ لَسَوْفَ يَرْضَى» (5) أنتَ يا عَلِيُّ أ لَستَ صَدَّقتَ بِالجَنَّةِ ، وصَدَّقتَ بِالدّارِ عَلى ساكِنِها بَدَلَ الحَديقَةِ ؟ فَقالَ عليه السلام : نَعَم ، يا رَسولَ اللّهِ . قالَ صلى الله عليه و آله : فَهذِهِ سورَةٌ نَزَلَت فيكَ ، وهذا لَكَ . فَوَثَبَ صلى الله عليه و آله إلى أميرِ المُؤمِنينَ ، فَقَبَّلَ بَينَ عَينَيهِ وضَمَّهَ إلَيهِ ، وقالَ لَهُ : أنتَ أخي وأنَا أخوكَ . (6)

.


1- .الرسالة القشيريّة : ص 253 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 87 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 69 ح 2 .
3- .البَلَحُ : أوّل ما يُرطِبُ من البُسْر (النهاية : ج 1 ص 151 «بلح») .
4- .ما بين القوسين أثبتناه من بحار الأنوار .
5- .الليل : 1 _ 21 .
6- .تفسير فرات : ص 566 ح 726 و ص 565 ح 725 عن الإمام زين العابدين عليه السلام نحوه ، بحار الأنوار : ج 41 ص 37 ح 16 و 15 .

ص: 521

الرسالة القشيريّة :روزى ع_لى ب_ن ابى طال_ب امير مؤمنان ، مى گريست . گفته شد : چرا مى گِريى؟ فرمود : «هفت روز است كه ميهمانى برايم نيامده است . مى ترسم خداوند ، تحقيرم كرده باشد» .

المناقب ، ابن شهر آشوب :روايت شده كه على عليه السلام با مردى از مشركان مى جنگيد . مشرك گفت : اى پسر ابوطالب! شمشيرت را به من ببخش . [ على عليه السلام ] آن را به سويش پرتاب كرد . مشرك گفت : شگفتا ، اى پسر ابوطالب! در چنين شرايطى شمشيرت را به من مى بخشى؟! فرمود : «اى مرد! تو دست نياز به سوى من دراز كردى و از جوان مردى نيست كه درخواست كسى را رد كنى» . مُشرك ، خويش را بر زمين افكند وگفت: اين، روش دينداران است. پاى على عليه السلام را بوسيد و اسلام آورد .

تفسير فرات_ به نقل از موسى بن عيسى انصارى _: پس از آن كه نماز عصر را با پيامبر خدا به جا آورديم ، با امير مؤمنان على بن ابى طالب ، در سايه اى نشسته بوديم كه مردى پيش او آمد و گفت : اى ابوالحسن! به خاطر كارى به پيش تو آمده ام . مى خواستم با من در اين خصوص ، نزد صاحب آن كار بيايى . على عليه السلام فرمود : «بگو» . گفت : من در خانه كسى زندگى مى كنم كه در آن ، درخت خرمايى است و باد ، آن درخت را تكان مى دهد و گاه از غوره خرما ، خاره خرما ، رطب و يا خرمايى فرو مى افتد و گاه ، پرنده اى آن را مى اندازد و من از آن مى خورم و بچّه ها هم مى خورند ، بدون آن كه با چوبْ آن را بكنيم و يا سنگى به طرفش پرتاب كنيم . مى خواهم كه [ صاحب خانه ] آن را براى ما حلال كند . على عليه السلام فرمود : «بلند شو» . من (موسى بن عيسى) هم با او برخاستم و پيش آن مرد رفتيم . امير مؤمنان على بن ابى طالب ، سلام كرد . آن مرد ، خوشامد گفت و شاد و مسرور گشت و پرسيد : براى چه آمده اى ، اى ابو الحسن؟ على عليه السلام فرمود : «براى كارى» . مرد گفت: إن شاء اللّه ، انجام خواهد يافت . چه كارى؟ فرمود: «اين مرد در خانه تو در فلان جا زندگى مى كند و مى گويد كه آن جا درخت خرمايى است و باد ، آن را حركت مى دهد و گاه از آن ، غوره خرمايى ، خاره خرمايى، رُطبى و يا خرمايى فرو مى افتد و گاه پرنده چيزى از آن مى افكند ، بدون اين كه سنگى به طرف آن پرتاب كنند و يا با چوب بزنند . مى خواهم او را حلال كنى» . مرد نپذيرفت . [ على عليه السلام ] بار ديگر خواست و در درخواست خود ، اصرار كرد و مرد [ باز هم ]نپذيرفت تا آن كه گفت : «خدا را گواه مى گيرم و از سوى پيامبر خدا ، ضمانت مى كنم كه در مقابل اين درخت خرما ، باغى در بهشت از آنِ تو باشد» و مرد [ باز هم ] نپذيرفت . نزديك غروب شد . على عليه السلام به وى فرمود : «آن [ خانه ] را در برابر فلان باغم به من مى فروشى؟». گفت : آرى . خدا را و موسى بن عيسى انصارى را گواه بگير كه آن را در مقابل اين خانه فروختى . [ على عليه السلام ] فرمود : «باشد . خدا و موسى بن عيسى انصارى را گواه مى گيرم كه آن باغ را با درختان ، نخل ها و ميوه هايش در مقابل اين خانه فروختم» . گفت : آرى . خدا و موسى بن عيسى را گواه مى گيرم كه اين خانه را با آنچه كه در آن است ، به آن باغ فروختم . على عليه السلام رو به آن مرد كرد و فرمود : «برخيز و خانه را مالك شو . خدا مباركت گردانَد و خانه بر تو حلال است» . وقت نماز مغرب شد و اذان بلال به گوش ها رسيد . همه برخاستند و نماز مغرب و عشا را با پيامبر خدا به جاى آوردند و به خانه هاى خود رفتند . وقتى صبح شد ، پيامبر خدا نماز صبح را با آنان به جاى آورد و به تعقيبات نماز پرداخت و در حال تعقيب نماز بود كه جبرئيل عليه السلام از نزد خدا وحى آورد . پيامبر خدا به سوى يارانش برگشت و فرمود : «كدام يك از شما در شب گذشته ، كارى انجام داده است . خداوند ، گزارش آن را فرو فرستاده است . يا يكى از شما جريان را بگويد و يا من خود آن را بگويم؟». امير مؤمنان على بن ابى طالب به وى گفت : اى پيامبر خدا ! تو خبر آن را به ما بده . پيامبر خدا فرمود : «آرى . جبرئيل فرود آمد و سلام خدا را به من رساند و گفت : ديشب على كارى كرده است . به دوستم جبرئيل گفتم : چه كارى؟ گفت : بخوان ، اى پيامبر خدا! گفتم : چه چيز را بخوانم گفت بخوان : «به نام خداوند بخشنده مهربان . سوگند به شب ، چون پرده افكنَد . سوگند به روز ، چون جلوه گرى آغازد ، و [ سوگند به ]آن كه نر و ماده را آفريد ، كه همانا تلاش شما پراكنده است. .. و قطعا به زودى خشنود خواهد شد» . تو _ اى على _ آيا براى بهشت ، صدقه ندادى و در برابر باغ ، خانه را براى ساكنان آن ، صدقه ندادى؟». على عليه السلام گفت : چرا ، اى پيامبر خدا ! پيامبر خدا فرمود : «اين ، سوره اى است كه درباره تو نازل شده و اين ، براى توست» . پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى امير مؤمنان شتافت و بين دو چشمش را بوسيد و وى را در آغوش گرفت و فرمود : «تو برادر منى و من برادر توام» .

.

ص: 522

. .

ص: 523

. .

ص: 524

. .

ص: 525

. .

ص: 526

المناقب لابن شهر آشوب_ في حِلمِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وجاءَهُ أبو هُرَيرَةَ _ وكانَ تَكَلَّمَ (1) فيهِ ، وأسمَعَهُ فِي اليَومِ الماضي _ وسَأَلَهُ حوائِجَهُ فَقَضاها ، فَعاتَبَهُ أصحابُهُ عَلى ذلِكَ ، فَقالَ : إنّي لَأَستَحيي أن يَغلِبَ جَهلُهُ عِلمي ، وذَنبُهُ عَفوي ، ومَسأَلَتُهُ جودي . (2)

شرح نهج البلاغة عن الشعبي_ في وَصفِ سَخاءِ الإِمامِ عليه السلام _: كانَ أسخَى النّاسِ ، كانَ عَلَى الخُلُقِ الَّذي يُحِبُّهُ اللّهُ : السَّخاءِ وَالجودِ ، ما قالَ : «لا» لِسائلٍ قَطُّ . (3)

شرح نهج البلاغة :وقالَ عَدُوُّهُ ومُبغِضُهُ الَّذي يَجتَهِدُ في وَصمِهِ وعَيبِهِ _ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ _ لِمِحفَنِ بنِ أبي مِحفَنٍ الضَّبِّيِّ لَمّا قالَ لَهُ : جِئتُكَ مِن عِندِ أبخَلِ النّاسِ ، فَقالَ : وَيحَكَ ! كَيفَ تَقولُ : إنَّهُ أبخَلُ النّاسِ ؟ لَو مَلِكَ بَيتا مِن تِبرٍ وبَيتا مِن تِبنٍ ، لَأَنفَدَ تِبرَهُ قَبلَ تِبنِهِ . (4)

شرح نهج البلاغة_ في بَيانِ فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وأمَّا السَّخاءُ وَالجودُ ؛ فَحالُهُ فيهِ ظاهِرَةٌ ، وكانَ يَصومُ ويَطوي ويُؤثِرُ بِزادِهِ ، وفيهِ اُنزِلَ : «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيمًا وَ أَسِيرًا * إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَآءً وَ لَا شُكُورًا» (5) . ورَوَى المُفَسِّرونَ : أنَّهُ لَم يَكُن يَملِكُ إلّا أربَعَةَ دَراهِمَ ؛ فَتَصَدَّقَ بِدِرهَمٍ لَيلاً ، وبِدِرهَمٍ نَهارا ، وبِدِرهَمٍ سِرّا ، وبِدِرهَمٍ عَلانِيَةً ، فَاُنزِلَ فيهِ : «الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُم بِالَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً» (6) . (7)

.


1- .في المصدر : «يكلّم» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 114 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 49 ح 1 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 22 وراجع الصراط المستقيم : ج 1 ص 162 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج1 ص22؛ الصراط المستقيم : ج1 ص162 وفيه«محقن الضبّي» بدل «محفن بن أبي محفن الضبّي» وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 414 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 134 وشرح الأخبار : ج 2 ص 99 وكشف الغمّة : ج 2 ص 47 .
5- .الإنسان : 8 و 9 .
6- .البقرة : 274 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 21 وراجع الصراط المستقيم : ج 1 ص 162 .

ص: 527

المناقب ، ابن شهر آشوب_ درباره بردبارى على عليه السلام _: روزى ابوهريره _ كه در روز قبل ، عليه على عليه السلام سخن گفته بود و به گوش او رسانده بود _ ، نزد او آمد و نياز خودش را مطرح كرد . على عليه السلام نيازش را برآورده ساخت . ياران على عليه السلام وى را سرزنش كردند . فرمود : «من شرمگين مى شوم كه نادانى او بر دانش من ، گناه او بر گذشت من ، و نياز او بر بخشش من غلبه پيدا كند» .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از شَعبى ، در توصيف بخشش امام عليه السلام _: بخشنده ترينِ مردم بود . بر مَنشى بود كه خدا آن را دوست مى داشت : سخاوت و بخشندگى . هرگز به حاجتخواهى پاسخ «نه» نداد .

شرح نهج البلاغة :معاوية بن ابى سفيان ، دشمن كينه توز على عليه السلام كه در عيبجويى از او و لكّه دار كردن شخصيت او تلاش مى كرد ، به محفن بن ابى محفن ضِبّى در مقابل اين سخن او كه گفت : «از نزد بخيل ترين مردم مى آيم» ، گفت : واى بر تو! چه طور مى گويى او بخيل ترينِ مردم است؟ اگر او انبارى از طلا و انبارى از كاه مى داشت ، انبار طلايش را زودتر از انبار كاهش مى بخشيد.

شرح نهج البلاغة_ در بيان فضايل على عليه السلام _: و امّا در سخاوت و بخشندگى كه حال او آشكار است . روزه مى گرفت و گرسنه مى ماند و با توشه اش ايثار مى كرد و درباره او نازل شد : «و به [ پاس ]دوستى [ خدا] ، بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى دادند. ما براى خشنودى خداست كه شما را خوراك مى دهيم و پاداش و سپاسى از شما نمى خواهيم» . مفسّران گزارش كرده اند كه او [ روزى كه ] بيش از چهار درهم نداشت ، شبانگاهانْ درهمى ، روزْ درهمى ، به خفا درهمى ، و آشكارا درهمى بخشيد و درباره او چنين نازل شد : «كسانى كه اموال خود را شب و روز ، و نهان و آشكار انفاق مى كنند» .

.

ص: 528

راجع : ج 10 ص 346 (إمام المتصدّقين) . ج 7 ص 552 (الولي المتصدّق في الركوع) ، و ص 560 (الذي ينفق ماله بالليل والنهار) . ج 8 ص 48 (الاُسرة) ، و ص 76 (قاضي دَيني) .

2 / 13التَّواضُعُ عَن رِفعَةٍفضائل الصحابة لابن حنبل عن زاذان :رَأَيتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام يُمسِكُ الشُّسوعَ بِيَدِهِ ، يَمُرُّ فِي الأَسواقِ ، فَيُناوِلُ الرَّجُلَ الشِّسعَ ، ويُرشِدُ الضّالَّ ، ويُعينُ الحَمّالَ عَلَى الحَمولَةِ وهُوَ يَقرَأُ هذِهِ الآيَةَ : «تِلْكَ الدَّارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِى الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَ الْعَ_قِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» (1) ثُمَّ يَقولُ : هذِهِ الآيَةُ اُنزِلَت فِي الوُلاةِ وذَوِي القُدرَةِ مِنَ النّاسِ . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن صالح بيّاع الأكسية عن اُمّه أو جدّته :رَأَيتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ اشتَرى تَمرا بِدِرهَمٍ ، فَحَمَلَهُ في مِلحَفَتِهِ ، فَقالوا : نَحمِلُ عَنكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لا ، أبُو العِيالِ أحَقُّ أن يَحمِلَ . (3)

.


1- .القصص : 83 .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 621 ح 1064 و ج 1 ص 345 ح 497 وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 489 والبداية والنهاية : ج 8 ص 5 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 104 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 546 ح 916 ، الزهد لابن حنبل : ص 165 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 443 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 489 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 202 نحوه ، البداية والنهاية : ج 8 ص 5 ؛ الغارات : ج 1 ص 89 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 104 كلاهما نحوه ، تنبيه الخواطر : ج 1 ص 23 .

ص: 529

2 / 13 فروتنى با وجود بزرگى

ر . ك : ج 10 ص 347 (ويژگى هاى عملى پيشواى صدقه دهندگان) ج 7 ص 553 (ولىّ صدقه دهنده در ركوع) و ص 561 (آن كه دارايى ايش را شب و روز، نهان و آشكارا انفاق مى كند) . ج 8 ص 49 (خانواده) و ص 77 (پردازنده وام من) .

2 / 13فروتنى با وجود بزرگىفضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از زادان _: على بن ابى طالب را ديدم كه بند كفش هايى در دست مى گرفت ، در بازارها قدم مى زد و به افراد[ ى كه بند كفششان پاره شده بود] ، بند مى داد ، (1) راه گم كرده را راهنمايى مى كرد و باربر را در حمل بار ، يارى مى رساند و اين آيه قرآن را مى خواند : «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين ، خواستار برترى و فساد نيستند ، و فرجام [ خوش] ، از آنِ پرهيزگاران است» و مى فرمود : «اين آيه درباره حاكمان و مردمان صاحب قدرت ، نازل شده است».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از صالحِ لباس فروش ، از مادرش و يا مادر بزرگش _: على بن ابى طالب را ديدم كه مقدارى خُرما را به درهمى خريد و آن را در روپوش خود حمل كرد . گفتند : اى امير مؤمنان! بگذار ما ببريم . فرمود : «نه . صاحب خانواده ، بر حمل آن سزاوارتر است» .

.


1- .در متن حديث ، «شسع» آمده كه مراد ، بندى است كه قسمت رويه نعل هاى عربى را تشكيل مى داد و ظاهرا امر متعارفى بوده كه بندها پاره و كفش ها غير قابل استفاده مى شده اند . (م)

ص: 530

الغارات عن صالح :أنَّ جَدَّتَهُ أتَت عَلِيّاً عليه السلام ومَعَهُ تَمرٌ يَحمِلُهُ ، فَسَلَّمَت وقالَت : أعطِني هذَا التَّمرَ أحمِلهُ ، قالَ : أبُو العِيالِ أحَقُّ بِحَملِهِ . قالَت : وقالَ : أ لا تَأكُلينَ مِنهُ ؟ قالَت : قُلتُ : لا اُريدُهُ . قالَت : فَانطَلَقَ بِهِ إلى مَنزِلِهِ ثُمَّ رَجَعَ وهُوَ مُرتَدٍ بِتِلكَ المِلحَفَةِ وفيها قُشورُ التَّمرِ ، فَصَلّى بِالنّاسِ فيهَا الجُمُعَةَ (1)

المناقب لابن شهر آشوب عن أبي طالب المكّي :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَحمِلُ التَّمرَ وَالمِلحَ بِيَدِهِ ويَقولُ : لا يَنقُصُ الكامِلَ مِن كَمالِهِ ما جَرَّ مِن نَفعٍ إلى عِيالِهِ (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن أبي الحسن البلخي_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _:إنَّهُ اجتازَ بِسوقِ الكوفَةِ ، فَتَعَلَّقَ بِهِ كُرسِيٌّ ، فَتَخَرَّقَ قَميصُهُ ، فَأَخَذَهُ بِيَدِهِ ، ثُمَّ جاءَ بِهِ إلَى الخَيّاطينَ فَقالَ : خيطوا لي ذا بارَكَ اللّهُ فيكُم . (3)

تاريخ دمشق عن صالح بن أبي الأسود عمّن حدّثه :أنَّهُ رَأى عَلِيّا عليه السلام قَد رَكِبَ حِمارا ودَلّى رِجلَيهِ إلى مَوضِعٍ واحِدٍ ، ثُمَّ قالَ : أنَا الَّذي أهَنتُ الدُّنيا . (4)

الإمام العسكري عليه السلام :مَن تَواضَعَ فِي الدُّنيا لِاءِخوانِهِ ، فَهُوَ عِندَ اللّهِ مِنَ الصِّدّيقينَ ، ومِن شيعَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام حَقّا ، ولَقَد وَرَدَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أخَوانِ لَهُ مُؤمِنانِ أبٌ وَابنٌ ، فَقامَ إلَيهِما ، وأكرَمَهُما ، وأجلَسَهُما في صَدرِ مَجلِسِهِ ، وجَلَسَ بَينَ أيديهِما ، ثُمَّ أمَرَ بِطَعامٍ فاُحضِرَ ، فَأَكَلا مِنهُ ، ثُمَّ جاءَ قَنبَرٌ بِطَستٍ وإبريقِ خَشَبٍ ومِنديلٍ لِيَيبَسَ ، وجاءَ لِيَصُبَّ عَلى يَدِ الرَّجُلِ ماءً ، فَوَثَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَخَذَ الإِبريقَ لِيَصُبَّ عَلى يَدِ الرَّجُلِ ، فَتَمَرَّغَ الرَّجُلُ فِي التُّرابِ وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اللّهُ يَراني وأنتَ تَصُبُّ عَلى يَدي ؟ ! قالَ : اُقعُد وَاغسِل يَدَكَ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَراكَ وأخوكَ الَّذي لا يَتَمَيَّزُ مِنكَ ، ولا يَتَفَضَّلُ عَلَيكَ يَخدُمُكَ ، يُريدُ بِذلِكَ خِدمَةً فِي الجَنَّةِ مِثلَ عَشَرَةِ أضعافِ عَدَدِ أهلِ الدُّنيا ، وعَلى حَسَبِ ذلِكَ في مَمالِكِهِ فيها . فَقَعَدَ الرَّجُلُ فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : أقسَمتُ عَلَيكَ بِعَظيمِ حَقِّي الَّذي عَرَفتَهُ وبَجَّلتَهُ ، وتَواضُعِكَِللّهِ حَتّى جازاكَ عَنهُ بِأَن نَدَبَني لِما شَرَّفَكَ بِهِ مِن خِدمَتي لَكَ ، لَمّا غَسَلتَ يَدَكَ مُطمَئِنّا كَما كُنتَ تَغسِلُ لَو كانَ الصّابُّ عَلَيكَ قَنبَرا ، فَفَعَلَ الرَّجُلُ ذلِكَ . فَلَمّا فَرَغَ ناوَلَ الإِبريقَ مُحَمَّدَ ابنَ الحَنَفِيَّةِ وقالَ : يا بُنَيَّ ، لَو كانَ هذَا الاِبنُ حَضَرَني دونَ أبيهِ لَصَبَبتُ عَلى يَدِهِ ، ولكِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَأبى أن يُسَوِّيَ بَينَ ابنٍ وأبيهِ إذا جَمَعَهُما مَكانٌ ، لكِن قَد صَبَّ الأَبُ عَلَى الأَبِ ، فَليَصُبَّ الاِبنُ عَلَى الاِبنِ ، فَصَبَّ مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِيَّةِ عَلَى الاِبنِ . (5)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 89 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 202 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب: ج 2 ص 104، إتحاف السادة : ج 6 ص 370 من دون إسنادٍ إلى المعصوم.
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 489 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 5 .
5- .الاحتجاج : ج 2 ص 518 ح 340 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 107 ، التفسير المنسوب إلى الإمام العسكري عليه السلام : ص 325 ح 173 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 105 .

ص: 531

الغارات_ به نقل از صالح _: مادر بزرگ من پيش على عليه السلام آمد ، در حالى كه على عليه السلام با خود ، خرما حمل مى كرد . سلام كرد و گفت : خرماها را بده تا به جاى تو آن را ببرم . على عليه السلام فرمود : «پدر خانواده ، بر بردن آن سزاوارتر است» .[ سپس ] فرمود : «از اين [ خرما ] ميل نمى كنى؟» . گفت : نه ، نمى خواهم . مادر بزرگ صالح مى گويد : على عليه السلام خرما را به خانه اش برد و آن گاه برگشت و همان روپوش را پوشيده بود و در آن ، هنوز پوست خرما ديده مى شد و در همان لباس ، نماز جمعه خواند .

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از ابو طالب مكّى _: على عليه السلام خرما و نمك را به دست خود حمل مى كرد و مى فرمود : از كمال انسان كامل ، چيزى كاسته نمى شود با بردن آنچه كه به سود خانواده اوست.

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از ابوالحسن بلخى ، درباره امام على عليه السلام _: او در بازار كوفه راه مى رفت ، صندلى اى به او گير كرد و پيراهنش را پاره نمود . آن [ پيراهن ] را در دست گرفت و به بازار خياط ها آمد و فرمود : «خدا شما را بركت دهد! اين را براى من بدوزيد» .

تاريخ دمشق_ به نقل از صالح بن ابى الأسود ، از شاهدى كه براى او حديث كرده بود _: وى [آن شاهد ] ، على عليه السلام را در حالى كه يك طرفه بر الاغ سوار شده بود ، ديد كه مى فرمود : «من همانم كه دنيا را خوار كرده ام».

امام عسكرى عليه السلام :هركس براى برادرانش در دنيا فروتنى كند ، در نزد خدا از گروه صدّيقان و از جمله پيروان على بن ابى طالب عليه السلام خواهد بود . بر امير مؤمنان ، دو برادر دينى (پدر و پسر) وارد شدند . پيش پايشان برخاست ، احترامشان كرد ، آنها را در صدر مجلس نشاند و خود ، روبه رويشان نشست . آن گاه دستور غذا داد و غذا آوردند و از آن خوردند . سپس قنبر ، طشت و آفتابه اى چوبى و حوله اى براى خشك كردن آورد و خواست كه بر روى دست مرد ، آب بريزد . امير مؤمنان برخاست و آفتابه را گرفت تا آبْ روى دست مرد بريزد . آن مرد ، خود را به خاك افكند و گفت : اى امير مؤمنان! خداوندْ مرا در حالى كه تو بر دستم آب مى ريزى ، بنگرد؟ فرمود : «بنشين و دستت را بشوى . خداوند عز و جل تو را مى بيند ، در حالى كه برادر تو _ كه امتيازى بر تو ندارد و بر تو برترى ندارد _ دارد به تو خدمت مى كند و با اين كار ، ده برابر خدمت اهل دنيا را در بهشت مى جويد و به همين نسبت ، در دارايى هايش در بهشت» . مرد، نشست. على عليه السلام به وى فرمود: «تو را به حقّ بزرگ من _ كه تو آن را مى شناسى و حرمت مى نهى _ و به تواضع تو براى خداوند _ كه خداوند بدان ، جزايت داد _ ، بگذار من در خدمتى كه به تو شرافت مى دهد ، اقدام كنم . تو را به خدا سوگند ، دستت را چنان مطمئن بشوى كه اگر قنبر آب بر دستت مى ريخت ، مى شستى» و مرد ، چنين كرد . پس از آن كه از شستن دست [ مرد ميهمان ]فارغ شد ، آفتابه را به محمّد بن حنفيّه داد و فرمود : «پسرم! اگر اين پسر،بدون همراهى پدرش مى آمد، من خودم آب بر دستش مى ريختم ؛ ولى خداوند عز و جل روا نمى دارد كه هرگاه پدر و پسر در يك جا گِرد آمدند ، بينشان تساوى برقرار شود . پدر به دست پدر ، آب ريخت و پسر بايد به دست پسر ، آب بريزد» و محمّد بن حنفيه ، آب بر دست پسر ريخت .

.

ص: 532

راجع : ص 488 (زينة الزهد) .

2 / 14الخُشونَةُ في ذاتِ اللّهِمسند ابن حنبل عن أبي سعيد الخدري :اِشتَكى عَلِيّاً النّاسُ . قالَ : فَقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فينا خَطيبا ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! لا تَشكوا عَلِيّا ؛ فَوَاللّهِ إنَّهُ لَأَخشَنُ في ذاتِ اللّهِ ، أو في سَبيلِ اللّهِ . (1)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 4 ص 172 ح 11817 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 145 ح 4654 ، السيرة النبويّة لابن هشام : ج 4 ص 250 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 209 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 679 ح 1161 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 199 ح 8668 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 68 ، الصواعق المحرقة : ص 124 وفي الأربعة الأخيرة «لهو اُخيشن» بدل «إنّه لأخشن» .

ص: 533

2 / 14 شدّت در راه خدا

ر. ك : ص 489 (زينت زهد) .

2 / 14شدّت در راه خدامسند ابن حنبل_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: مردم از دست على عليه السلام شاكى شدند . پيامبر خدا به سخنرانى در بين ما برخاست و شنيدم كه مى فرمود : «اى مردم! از على شكايت نكنيد . به خدا سوگند كه او در كار خدا و يا در راه خدا ، به راستى با شدّت عمل مى كند .

.

ص: 534

الإرشاد :أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُنادِيَهُ فَنادى فِي النّاسِ : اِرفَعوا ألسِنَتَكُم عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَإِنَّهُ خَشِنٌ في ذاتِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ غَيرُ مُداهِنٍ في دينِهِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ لا اُداهِنُ في ديني . (2)

عنه عليه السلام :إنّي لَو قُتِلتُ في ذاتِ اللّهِ وحَييتُ ، ثُمَّ قُتِلتُ ثُمَّ حَييتُ سَبعينَ مَرَّةً ، لَم أرجِع عَنِ الشِّدَّةِ في ذاتِ اللّهِ ، وَالجِهادِ لِأَعداءِ اللّهِ . (3)

2 / 15الجَمعُ بَينَ الأَضدادِنهج البلاغة_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ومِن عَجائِبِهِ عليه السلام الَّتِي انفَرَدَ بِها وأمِنَ المُشارَكَةَ فيها ، أنَّ كَلامَهُ الوارِدَ فِي الزُّهدِ وَالمَواعِظِ ، وَالتَّذكيرِ وَالزَّواجِرِ ، إذا تَأَمَّلَهُ المُتَأَمِّلُ ، وفَكَّرَ فيهِ المُتَفَكِّرُ ، وخَلَعَ مِن قَلبِهِ أنَّهُ كَلامُ مِثلِهِ مِمَّن عَظُمَ قَدرُهُ ، ونَفَذَ أمرُهُ ، وأحاطَ بِالرِّقابِ مُلكُهُ ، لَم يَعتَرِضهُ الشَّكُّ في أنَّهُ كَلامُ مَن لا حَظَّ لَهُ في غَيرِ الزَّهادَةِ ، ولا شُغلَ لَهُ بِغَيرِ العِبادَةِ ، قَد قَبَعَ في كِسرِ بَيتٍ ، أوِ انقَطَعَ إلى سَفحِ جَبَلٍ ، ولا يَسمَعُ إلّا حِسَّهُ ، ولَا يَرى إلّا نَفَسَهُ . ولا يَكادُ يوقِنُ بِأَنَّهُ كَلامُ مَن يَنغَمِسُ فِي الحَربِ مُصلِتا سَيفَهُ ، فَيَقُطُّ الرِّقابَ ، ويُجَدِّلُ الأَبطالَ ، ويَعودُ بِهِ يَنطِفُ دَما ، ويَقطُرُ مُهَجا ، وهُوَ مَعَ تِلكَ الحالِ زاهِدُ الزُّهّادِ ، وبَدَلُ الأَبدالِ . وهذِهِ مِن فَضائِلِهِ العَجيبَةِ ، وخَصائِصِهِ اللَّطيفَةِ ، الَّتي جَمَعَ بِها بَينَ الأَضدادِ ، وألَّفَ بَينَ الأَشتاتِ . (4)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 173 ، إعلام الورى : ج 1 ص 260 عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه إلى «ذات اللّه عزّ وجلّ» .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 364 .
3- .وقعة صفّين : ص 471 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 123 .
4- .نهج البلاغة : المقدّمة ص 35 .

ص: 535

2 / 15 جمع بين اضداد

الإرشاد :پيامبر خدا ، جارچى خود را فرمان داد تا در بين مردم فرياد زند كه : زبان خود را از [ نكوهش ]على بن ابى طالب كوتاه كنيد . او در كار خداى عز و جل خشن است و در كار دينش سازشكارى نمى كند ( كوتاه نمى آيد) .

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، در كار دينم كوتاه نمى آيم .

امام على عليه السلام :اگر در راه خدا كشته شوم و باز زنده گردم ، آن گاه كشته شوم و زنده گردم تا هفتاد بار ، از شدّت عمل در راه خدا و جهاد با دشمنان خدا دست برنخواهم داشت .

2 / 15جمع بين اضدادنهج البلاغة_ در باره امام على عليه السلام _: از شگفتى هاى وى كه منحصر به اوست و كسى در آن مشاركت ندارد ، سخنان وى درباره زهد و پند و تذكّر و موعظه است. اگر شخصِ دقيق در آنها دقّت كند و متفكّرى در آنها بينديشد و فارغ از اين باشد كه اين كلام ، سخن فردى چون اوست كه از عظمتِ قدر و نفوذ فرمان و فرمانروايى برخوردار است ، ترديد نخواهد كرد كه كلام ، از آنِ فردى است كه جز از زهد ، بهره اى ندارد و به غير از عبادت ، به كارى نمى پردازد ، به گوشه خانه اى خزيده و يا به دلِ كوه ها پناه بُرده و جز ناله خويش را نمى شنود و غير از خودش را نمى بيند و بعيد است باور كند اين كلام ، سخن كسى است كه با شمشير آهيخته در ميدان جنگ گام مى نهد ، سرها را از تن جدا مى كند و با دليران درگير مى شود ، و در حالى كه از شمشيرش خونْ روان است و خون كشته شدگان از آن مى چكد ، از ميدان بر مى گردد و با اين حال ، زاهدِ زاهدان و عارفِ عارفان است. و اين از فضيلت هاى شگفت و ويژگى هاى ظريف اوست كه ويژگى هاى متضاد را در خويشتن جمع مى كند و خصايص پراكنده را گِرد مى آورد.

.

ص: 536

شرح نهج البلاغة :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ذا أخلاقٍ مُتَضادَّةٍ : فَمِنها ما قَد ذَكَرَهُ الرَّضِيُّ رحمه الله ، وهُوَ مَوضِعُ التَّعَجُّبِ ؛ لِأَنَّ الغالِبَ عَلى أهلِ الشَّجاعَةِ وَالإِقدامِ وَالمُغامَرَةِ وَالجُرأَةِ أن يَكونوا ذَوي قُلوبٍ قاسِيَةٍ ، وفَتكٍ وتَمَرُّدٍ وجَبَرِيَّةٍ (1) ، وَالغالِبَ عَلى أهلِ الزُّهدِ ورَفضِ الدُّنيا وهِجرانِ مَلاذِّها وَالاِشتِغالِ بِمَواعِظِ النّاسِ ، وتَخويفِهِمُ المَعادَ ، وتَذكيرِهِمُ المَوتَ ، أن يَكونوا ذَوي رِقَّةٍ ولينٍ ، وضَعفِ قَلبٍ ، وخَوَرِ طَبعٍ ، وهاتانِ حالَتانِ مُتَضادَّتانِ ، وقَدِ اجتَمَعَتا لَهُ عليه السلام . ومِنها : أنَّ الغالِبَ عَلى ذَوِي الشَّجاعَةِ وإراقَةِ الدِّماءِ أن يَكونوا ذَوي أخلاقٍ سَبُعِيَّةٍ ، وطِباعٍ حوشِيَّةٍ ، وغَرائِزَ وَحشِيَّةٍ ، وكَذلِكَ الغالِبَ عَلى أهلِ الزَّهادَةِ وأربابِ الوَعظِ وَالتَّذكيرِ ورَفضِ الدُّنيا أن يَكونوا ذَوِي انقِباضٍ فِي الأَخلاقِ ، وعَبوسٍ في الوُجوهِ ، ونِفارٍ مِنَ النّاسِ وَاستيحاشٍ . وأميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ أشجَعَ النّاسِ وأعظَمَهُم إراقةً لِلدَّمِ ، وأزهَدَ النّاسِ وأبعَدَهُم عَن مَلاذِّ الدُّنيا ، وأكثَرَهُم وَعظا وتَذكيرا بِأَيّامِ اللّهِ ومَثُلاتِهِ (2) ، وأشَدَّهُمُ اجتِهادا فِي العِبادَةِ وآدابا لِنَفسِهِ فِي المُعامَلَةِ . وكانَ مَعَ ذلِكَ ألطَفَ العالَمِ أخلاقا ، وأسفَرَهُم وَجها ، وأكثَرَهُم بِشرا ، وأوفاهُم هَشاشَةً ، وأبعَدَهُم عَنِ انقِباضٍ موحِشٍ ، أو خُلُقٍ نافِرٍ ، أو تَجَهُّمٍ مُباعِدٍ ، أو غِلظَةٍ وفَظاظَةٍ تَنفِرُ مَعَهُما نَفسٌ ، أو يَتَكَدَّرُ مَعَهُما قَلبٌ . حَتّى عيبَ بِالدُّعابَةِ ، ولَمّا لَم يَجِدوا فيهِ مَغمَزا ولا مَطعَنا تَعَلَّقوا بِها ، وَاعتَمَدوا فِي التَّنفيرِ عَنهُ عَلَيها «وتِلكَ شَكاةٌ ظاهِرٌ عَنكَ عارُها» . وهذا مِن عَجائِبِهِ وغَرائِبِهِ اللَّطيفَةِ . ومِنها : أنَّ الغالِبَ عَلى شُرَفاءِ النّاسِ ومَن هُوَ مِن أهلِ بَيتِ السِّيادَةِ وَالرِّياسَةِ أن يَكونَ ذا كِبرٍ وتيهٍ وتَعَظُّمٍ وتَغَطرُسٍ ، خُصوصا إذا اُضيفَ إلى شَرَفِهِ مِن جَهَةِ النَّسَبِ شَرَفُهُ مِن جِهَاتٍ اُخرى ، وكانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام في مُصاصِ (3) الشَّرَفِ ومَعدِنِهِ ومَعانيهِ ، لا يَشُكُّ عَدُوٌّ ولا صِدّيقٌ أنَّهُ أشرَفُ خَلقِ اللّهِ نَسَبا بَعدَ ابنِ عَمِّهِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ . وقَد حَصَلَ لَهُ مِنَ الشَّرَفِ غَيرَ شَرَفِ النَّسَبِ جِهاتٌ كَثيرَةٌ مُتَعَدِّدَةٌ ، قَد ذَكَرنا بَعضَها ، ومَعَ ذلِكَ فَكانَ أشَدَّ النّاسِ تَواضُعا لِصَغيرٍ وكَبيرٍ ، وأليَنَهُم عَريكَةً ، وأسمَحَهُم خُلُقا ، وأبعَدَهُم عَنِ الكِبرِ ، وأعرَفَهُم بِحَقٍّ ، وكانَت حالُهُ هذِهِ في كِلا زَمانَيهِ : زَمانِ خِلافَتِهِ ، وَالزَّمانِ الَّذي قَبلَهُ ، لَم تُغَيِّرهُ الإِمرَةُ ، ولا أحالَت خُلُقَهُ الرِّياسَةُ ، وكَيفَ تُحيلُ الرِّياسَةُ خُلُقَهُ وما زالَ رَئيسا ! وكَيفَ تُغَيِّرُ الإِمرَةُ سَجِيَّتَهُ وما بَرِحَ أميرا ! لَم يَستَفِد بِالخِلافَةِ شَرَفا ، ولَا اكتَسَبَ بِها زينَةً ! بَل هُوَ كَما قالَ أبو عَبدِ اللّهِ أحمَدُ بنُ حَنبَلٍ ، ذَكَرَ ذلِكَ الشَّيخُ أبُو الفَرَجِ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَلِيِّ بنِ الجوزِيِّ في تاريخِهِ المَعروفِ بِالمُنتَظَمِ : تَذاكَروا عِندَ أحمَدَ خِلافَةَ أبي بَكرٍ وعَلِيٍّ وقالوا فَأَكثَروا ، فَرَفَعَ رَأسَهُ إلَيهِم ، وقالَ : قَد أكثَرتُم ! إنَّ عَلِيّا لَم تَزِنهُ الخِلافَةُ ، ولكِنَّهُ زانَها . وهذَا الكَلامُ دالٌّ بِفَحواهُ ومَفهومِهِ عَلى أنَّ غَيرَهُ ازدانَ بِالخِلافَةِ وتَمَّمَت نَقصَهُ ، وأنَّ عَلِيّا عليه السلام لَم يَكُن فيهِ نَقصٌ يَحتاجُ إلى أن يُتَمَّمَ بِالخِلافَةِ ، وكانَتِ الخِلافَةُ ذاتَ نَقصٍ في نَفسِها ، فَتَمَّ نَقصُها بِوِلايَتِهِ إيّاها . ومِنها : أنَّ الغالِبَ عَلى ذَوِي الشَّجاعَةِ وقَتلِ الأَنفُسِ وإراقَةِ الدِّماءِ أن يَكونوا قَليلَيِ الصَّفحِ ، بَعيدَيِ العَفوِ ؛ لِأَنَّ أكبادَهُم واغِرَةٌ (4) ، وقُلوبَهُم مُلتَهِبَةٌ ، وَالقُوَّةَ الغَضَبِيَّةَ عِندَهُم شَديدَةٌ ، وقَد عَلِمتَ حالَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في كَثرَةِ إراقَةِ الدَّمِ وما عِندَهُ مِنَ الحِلمِ وَالصَّفحِ ، ومُغالَبَةِ هَوَى النَّفسِ ، وقَد رَأَيتَ فِعلَهُ يَومَ الجَمَلِ ، ولَقَد أحسَنَ مَهيارُ في قَولِهِ : حَتّى إذا دارَت رَحى بَغيِهِمْ عَلَيهِمُ وسَبَقَ السَّيفُ العَذَلْ عاذوا بِعَفوٍ ماجِدٍ مُعَوَّدٍ لِلعَفوِ حَمّالٍ لَهُم عَلَى العِلَلْ فَنَجَّتِ البُقيا عَلَيهِم مَن نَجا وأَكَلَ الحَديدُ مِنهُم مَن أكَلْ أطَّت بِهِم أرحامُهُم فَلَم يُطِعْ ثائِرَةَ الغَيظِ ولَم يُشفِ الغُلَلْ ومِنها : أنّا ما رَأَينا شُجاعا جَوادا قَطُّ ،كانَ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ شُجاعا ؛ وكانَ أبخَلَ النّاسِ ، وكانَ الزُّبَيرُ أبوهُ شُجاعا ؛ وكانَ شَحيحا ، قالَ لَهُ عُمَرُ : لَو وُلِّيتَها لَظِلتَ تُلاطِمُ النّاسَ فِي البَطحاءِ عَلَى الصّاعِ وَالمُدِّ . وأرادَ عَلِيٌّ عليه السلام أن يَحجُرَ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ لِتَبذيرِهِ المالَ ، فَاحتالَ لِنَفسِهِ ، فَشارَكَ الزُّبَيرَ في أموالِهِ وتِجاراتِهِ ، فَقالَ عليه السلام : أما إنَّهُ قَد لاذَ بِمَلاذٍ ، ولَم يَحجُر عَلَيهِ . وكانَ طَلحَةُ شُجاعا ؛ وكانَ شَحيحا ، أمسَكَ عَنِ الإِنفاقِ حَتّى خَلَّفَ مِنَ الأَموالِ ما لا يَأتي عَلَيهِ الحَصرُ . وكانَ عَبدُ المَلِكِ شُجاعا ؛ وكانَ شَحيحا ، يُضرَبُ بِهِ المَثَلُ فِي الشُّحِّ ، وسُمِّيَ رَشحَ الحَجَرِ لِبُخلِهِ . وقَد عَلِمتَ حالَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فِي الشَّجاعَةِ وَالسَّخاءِ كَيفَ هِيَ ، وهذا مِن أعاجيبِهِ أيضا عليه السلام . (5)

.


1- .الجَبَريّة : الكِبْر (لسان العرب : ج 4 ص 113 «جبر») .
2- .المَثُلات : الأشباه والأمثال ممّا يعتبر به (مجمع البحرين : ج 3 ص 1671 «مثل») .
3- .المُصاص : خالص كلّ شيء (لسان العرب : ج 7 ص 91 «مصص») .
4- .الوَغَر : الغِلّ والحرارة (النهاية : ج 5 ص 208 «وغر») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 50 _ 53 .

ص: 537

شرح نهج البلاغة :امير مؤمنان از اخلاق متضادّى برخوردار بود كه بسيار شگفت اند و پاره اى از آنها را سيّد رضى يادآور شده است . چون [ خوى ]غالب در ميان دليران و پا پيش گذاران و حادثه جويان و جرئت داران ، آن است كه سنگدل ، خونريز ، نافرمان و متكبّر باشند و [ خوى] غالب در ميان زاهدان ، تاركان دنيا و لذّتهاى آن و مشغولان به پند دِهى مردم و بيم دهندگان آنان از معاد و يادآوران مرگ ، آن است كه داراى دلى نرم و رقيق ، قلبى ضعيف و طبعى سست باشند . و اين ، دو حالتِ متضاد است كه در وى گِرد آمده است . و از جمله شگفتى ها آن كه افراد شجاع و خونريز ، غالبا داراى خويى درنده ، طبعى ترسناك و غريزه اى وحشى اند و زاهدان و موعظه گران و پند دهان و دنياگريزان ، غالبا داراى اخلاق گوشه گيرانه، و چهره اى گرفته اند و از مردم و انس با آنان گريزان اند. و امير مؤمنان ، دليرترين و جنگجوترينِ مردم بود و با اين حال ، زاهدترين و دورى گزين ترينِ مردم از لذّت هاى دنيا و پنددهنده ترين و يادآورترين آنان نسبت به ايّام اللّه و چيزهاى پندآموز و در عبادت ، پر تلاش ترين و در داد و ستد ، پايبندترين آنان به آداب بود. با همه اينها ، در اخلاق ، لطيف ترينِ مردم و درخشانترين چهره و گشاده روترين و خوش روترين آنان و دورترينِ آنان گوشه نشينى دهشت انگيز يا اخلاق نفرت زا و پرخاشگرى جدايى انداز و درشتى و سختى اى بود كه موجب تنفّر جان و تيرگى دل مى شود ، به گونه اى كه شوخ طبعى را بر وى عيب مى گرفتند و چون جاى هيچ بهانه و طعنى در او نمى ديدند ، به اين موضوع ، چنگ مى زدند و در دور ساختن مردم از او ، بر اين ويژگى متمسّك مى شدند _ [ به قول شاعر عرب : ] «بهانه جويى هايى كه ننگ آنها از دامنت به دور است» _ و اين از شگفتى ها و عجايب ظريف اوست. و از جمله اخلاق شگفت وى اين كه شريفان و آنانى كه از خاندان هاى سيادت و رياست اند ، معمولاً اهل خودخواهى ، خودشيفتگى ، خود بزرگ بينى ، و خود برترانگارى اند ، بويژه اگر بر شرافت خاندان آنان ، شرافت هاى ديگرى هم افزوده شود. امير مؤمنان ، با آن كه در قلّه و معدن و مركز شرافت قرار داشت و دوست و دشمن در اين ترديد ندارند كه پس از پسرعمويش _ كه درودهاى خدا بر او باد _ شريف ترينِ مردم از نظر نَسَب بود و افزون بر شرافتِ نَسَب ، از جهت هاى بسيارى شرافت هاى زيادى براى وى فراهم آمده بود _ كه پاره اى از آنها را يادآورى كرديم _ با اين حال ، در فروتنى براى كوچك و بزرگ ، فروتن ترينِ افراد و نرم خوترينِ آنان ، خوش خُلق ترين ، تكبّر گريزترين و آشناترينِ آنان به حق بود و اين ، ويژگى او در هر دو دوره زندگى اش بود ، چه در زمان خلافتش و چه زمان پيش از خلافتش . فرمانروايى ، او را دگرگون نساخت و رياست ، اخلاق او را تغيير نداد . چه سان رياست ، اخلاق او را تغيير دهد كه او همواره رئيس بود؟! و چگونه فرمانروايى ، خوى او را دگرگون كند كه او هميشه امير بود و از خلافت ، شرافتى را بهره نبُرد و با آن ، زينتى براى خود به دست نياورد؟! بلكه او چنان است كه شيخ ابو فرج عبد الرحمان بن على بن جوزى در تاريخ معروف خود (المنتظم) به نقل از ابو عبد اللّه احمد بن حنبل آورده كه : نزد احمد ، از خلافت ابو بكر و على عليه السلام سخن به ميان آمد و بسيار گفتگو شد . وى سرش را بلند كرد و گفت : سخن بسيار گفتيد . خلافت ، على را زينت نداد ؛ بلكه او به خلافت ، زينت بخشيد. مضمون و مفهوم اين سخن ، آن است كه ديگران با خلافت ، نقص خود را برطرف كردند ؛ ولى در على عليه السلام نقصى وجود نداشت كه با خلافت ، آن را رفع كند ؛ بلكه خلافت در خودْ نقصى داشت كه با به خلافت رسيدن على عليه السلام ، آن نقص برطرف شد . و از جمله چيزهاى شگفتْ آن كه شجاعان و اهل خون و كشتار ، معمولاً كم گذشت و دور از عفوند ؛ چون سينه اى پُر حرارت و دلى ملتهب دارند و قوّت خشم در آنان ، شديد است ؛ ولى با آن خونريزى هاى فراوان على عليه السلام ، چگونگى حلم و گذشت و چيرگى او را بر هواى نفس ، خوب مى دانى و نيز كارى را كه در جنگ جمل انجام داد و مهيار ديلمى ، آن را نيك بيان كرده است : آن گاه كه سنگِ آسياب ستمشان عليه خود آنان چرخيد و تيغِ سرزنش بر آنان فرود آمد به گذشتِ آن بزرگوارِ خوى گرفته به گذشت ، پناه آوردند تا عذر آنان را پذيرا گردد. پاره اى از آنان كه از جنگ جان سالم به دربردند، نجات يافتند و گروهى از آنان كه گرفتار شمشير گشتند ، نابود شدند . خويشاوندى ، آنان را در خود گرفت و آتش خشم شعله نكشيد و كينه ها برآورده نشد. و از جمله شگفتى ها آن كه ما هرگز شجاعِ بخشنده نديده ايم . عبد اللّه بن زبير ، فردى شجاع بود ؛ ولى بخيل ترينِ مردم بود. پدرش زبير نيز شجاع بود ؛ ولى خسيس بود و عمر به وى گفت: اگر به خلافت برسى ، مردم بطحا براى صاع و مُدّى غذا خواهند جنگيد. على عليه السلام مى خواست عبد اللّه بن جعفر را به سبب اسراف در مالش محجور اعلام كند . عبد اللّه حيله اى به كار بست و زبير را در اموال و تجارتش شريك گردانْد . على عليه السلام فرمود : «اكنون به پناهگاهى پناه جُسته است» و او را محجور اعلام نكرد. طلحه نيز شجاع بود ؛ ولى خسيس بود . آن قدر از بخشش خوددارى كرد كه پس از مرگش اموالى بى حساب به جاى گذاشت . عبد الملك نيز شجاع بود؛ ولى خسيس بود و در خساست ، ضرب المثل شده بود و به سبب بُخلش به وى «رَشْح الحَجَر (پس نمِ سنگ)» مى گفتند. و تو خود مى دانى كه امير مؤمنان ، در شجاعت و سخاوت چگونه بود و اين نيز از شگفتى هاى اوست .

.

ص: 538

. .

ص: 539

. .

ص: 540

. .

ص: 541

. .

ص: 542

المناقب لابن شهر آشوب عن أبي عليّ سينا :لَم يَكُن شُجاعا فيلَسوفا قَطُّ إلّا عَلِيٌّ عليه السلام . (1)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 49 .

ص: 543

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از ابو على سينا _: هيچ كس جز على عليه السلام نبوده است كه هم شجاع و هم فيلسوف باشد .

.

ص: 544

. .

ص: 545

فهرست تفصيلى .

ص: 546

. .

ص: 547

. .

ص: 548

. .

ص: 549

. .

ص: 550

. .

ص: 551

. .

جلد 10

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الثالث : الخصائص العمليّة3 / 1إمامُ المُصَلّينَ3 / 1 _ 1أوَّلُ مَن صَلّى مَعَ النَّبِيِّ947.الإمام زين العابدين عليه السلام :رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أوَّلُ مَن صَلّى مَعي عَلِيٌّ . (1)948.عنه عليه السلام :عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا أوَّلُ مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني وصَلّى مَعي . (2)949.عنه عليه السلام ( _ مِن دُعائِهِ عِندَ الشِّدَّةِ _ ) عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ أنتَ أوَّلُ مَن آمَنَ بي وصَدَّقَني ، وأنتَ أوَّلُ مَن أعانَني عَلى أمري ، وجاهَدَ مَعي عَدُوّي ، وأنتَ أوَّلُ مَن صَلّى مَعي وَالنّاسُ يَومَئِذٍ في غَفلَةِ الجَهالَةِ . (3) .


1- .الفردوس : ج 1 ص 27 ح 39 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 245 ح 190 كلاهما عن ابن عبّاس ، كنز العمّال : ج 11 ص 616 ح 32992 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 14 عن زيد بن أرقم وابن عبّاس .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 225 عن الشعبي .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 303 ح 63 ، بشارة المصطفى : ص 220 كلاهما عن إبراهيم بن أبي محمود و ص 125 عن رزين وكلّها عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام .

ص: 7

فصل سوم : ويژگى هاى عملى

3 / 1 پيشواى نمازگزاران

3 / 1 _ 1 نخستين نمازگزار با پيامبر

فصل سوم : ويژگى هاى عملى3 / 1پيشواى نمازگزاران3 / 1 _ 1نخستين نمازگزار با پيامبر955.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اوّلين كسى كه با من نماز گزارد ، على بود .956.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: اين ، نخستين كسى است كه به من ايمان آورد ، مرا تصديق كرد و با من نماز گزارد .957.الفردوس عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آوردى و مرا تصديق كردى . تو نخستين كسى هستى كه مرا در كارم يارى كردى و همراه من با دشمنم جنگيدى . تو نخستين كسى هستى كه با من نماز گزاردى و مردم در آن روز ، در غفلت نادانى بودند .

.

ص: 8

958.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :أنَا أَوّلُ مَن صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (1)959.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لِسَلمانَ _ ) رسول اللّه صلى الله عليه و آله :لَقَد صَلَّتِ المَلائِكَةُ عَلَيَّ وعَلى عَلِيٍّ سَبعَ سِنينَ ؛ لِأَ نّا كُنّا نُصَلّي لَيسَ مَعَنا أحَدٌ يُصَلّي غَيرَنا . (2)960.الإمام الصادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي أوَّلُ مَن أنابَ ، وسَمِعَ وأجابَ ، لَم يَسبِقني إلّا رَسولُ اللّه صلى الله عليه و آله بِالصَّلاةِ . (3)961.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :لَم يَسبِقني بِصَلاتي مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أحَدٌ (4) . (5)962.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :صَلَّيتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَذا وكَذا لا يُصَلّي مَعَهُ غَيري إلّا خَديجَةُ . (6)963.السنن الكبرى عن ابن عبّاس :عنه عليه السلام :أنَا عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، وأنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، لا يَقولُها بَعدي إلّا كَذّابٌ ، صَلَّيتُ قَبلَ النّاسِ لِسَبعِ سِنينَ . (7) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 590 ح 999 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 32 ح 1 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 90 الرقم 3789 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 346 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 31 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 297 ح 1191 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 498 ح 22 وفيهما «أنا أوّل رجل ...» ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 21 وفيه «أنا أوّل من صلّى» ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 269 ح 180 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 15 كلّها عن حبّة العرني .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 39 ح 8364 ؛ كنز الفوائد : ج 1 ص 272 ، الفصول المختارة : ص 262 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 283 ح 198 كلّها عن أبي أيّوب الأنصاري .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 131 .
4- .في المصدر : «حد» وهو تصحيف .
5- .وقعة صفّين : ص 314 ، الأمالي للصدوق : ص 491 ح 668 نحوه ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 248 كلّها عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام .
6- .الاستيعاب : ج 3 ص 201 ح 1875 .
7- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 44 ح 120 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 121 ح 4584 وفيه «إنّي» بدل «أنا» ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 587 ح 993 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 38 ص 6 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 498 ح 21 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 584 ح 1324 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 310 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 26 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 260 ح 172 وزاد في الأربعة الأخيرة «مفترٍ» بعد «كذّاب» ، الخصال : ص 402 ح 110 كلّها عن عباد بن عبد اللّه .

ص: 9

964.الإمام الباقر والإمام الصادق عليهماالسلام :امام على عليه السلام :من نخستين كسى هستم كه با پيامبر خدا نماز گزاردم .965.الإمام الكاظم عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فرشتگان بر من و بر على ، هفت سال درود فرستادند ؛ چون ما نماز مى خوانديم و كسى همراهمان نماز نمى گزارد .966.طبّ الأئمّة عن الوشّاء عن الإمام الرضا عليه السلاامام على عليه السلام :پروردگارا ! من نخستين كسى هستم كه روى آورد ، شنيد و اجابت كرد و جز پيامبر خدا ، كسى در نماز بر من پيشى نگرفت .967.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :هيچ كس در نمازگزارى با پيامبر خدا بر من پيشى نگرفت .968.الإمام عليّ عليه السلام :امام على عليه السلام :با پيامبر خدا ، چنين و چنان نماز گزاردم و جز خديجه ، كس ديگرى همراه من با او نماز نگزارد .969.الإمام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام :من ، بنده خدا و برادر پيامبر خدايم . من صِدّيق اكبرم و پس از من ، جز دروغگو اين ادّعا را نخواهد كرد . هفت سال پيش از مردم ، نماز گزاردم . .

ص: 10

970.عدّة الداعي :عنه عليه السلام :لَقَد صَلَّيتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَبعَ حِجَجٍ ، ما يُصَلّي مَعَهُ غَيري إلّا خَديجَةُ بِنتُ خُوَيلِدٍ ، ولَقَد رَأَيتُني أدخُلُ مَعَهُ الوادِيَ ، فَلا نَمُرُّ بِحَجَرٍ ولا شَجَرٍ إلّا قالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّهِ ، وأنَا أسمَعُهُ . (1)971.الإمام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام :لَقَد صَلَّيتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ثَلاثَ سِنينَ قَبلَ أن يُصَلِّيَ مَعَهُ أحَدٌ مِنَ النّاسِ . (2)972.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :سنن الترمذي عن ابن عبّاس :أوَّلُ مَن صَلّى عَلِيٌّ عليه السلام . (3)973.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن زيد بن أرقم :أوَّلُ مَن صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيٌّ عليه السلام . (4)974.عنه صلى الله عليه و آله :الطبقات الكبرى عن مجاهد :أوَّلُ مَن صَلّى عَلِيٌّ عليه السلام وهُوَ ابنُ عَشرِ سِنينَ . (5)975.عنه صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل عن ابن عبّاس :أوَّلُ مَن صَلّى مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بَعدَ خَديجَةَ عَلِيٌّ عليه السلام . (6)976.عنه صلى الله عليه و آله :سنن الترمذي عن أنس :بُعِثَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله يَومَ الإِثنَينِ ، وصَلّى عَلِيٌّ يَومَ الثُّلاثاءِ . (7) .


1- .كنز الفوائد : ج 1 ص 272 عن عباد بن يزيد .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 682 ح 1166 و ح 1165 ؛ الأمالي للطوسي : ص 261 ح 473 كلّها عن عبد اللّه بن نجيّ ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 297 ح 221 عن نجيّ الحضرمي ، الفصول المختارة : ص 261 عن عبد اللّه بن يحيى الحضرمي نحوه ، شرح الأخبار : ج 1 ص 177 ح 135 عن ابن يحيى .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 642 ح 3734 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 35 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 310 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 26 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 79 ح 19304 وص 82 ح 19322 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 610 ح 1040 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 33 ح 2 و ص 34 ح 4 ، مسند الطيالسي : ص 93 ح 678 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 37 و 38 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 347 ، الاستيعاب : ج 3 ص 201 الرقم 1875 ، المناقب للخوارزمي : ص 56 ح 22 ؛ الفصول المختارة : ص 263 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 14 ، الخصال : ص 210 ح 33 عن ابن عبّاس .
5- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 21 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 26 .
6- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 799 ح 3542 ، مسند الطيالسي : ص 360 ح 2753 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 35 ، الاستيعاب : ج 3 ص 198 الرقم 1875 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 117 .
7- .سنن الترمذي : ج 5 ص 640 ح 3728 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 29 ، الاستيعاب : ج 3 ص 200 الرقم 1875 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 310 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 26 كلاهما عن جابر ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 14 .

ص: 11

977.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :با پيامبر خدا ، هفت سال نماز گزاردم . جز من كسى همراه او نماز نمى گزارد ، غير از خديجه دختر خُوَيلِد ، و تو مرا مى ديدى كه همراه او وارد وادى اى مى شدم و به سنگى و درختى نمى گذشتيم ، جز آن كه مى گفت : «سلام بر تو اى پيامبر خدا!» و من مى شنيدم .978.الإمام الصادق عليه السلام :امام على عليه السلام :سه سال با پيامبر خدا نماز مى گزاردم ، پيش از آن كه كسى همراه او نماز بگزارد .979.عنه عليه السلام :سنن التِّرمَذى_ به نقل از ابن عبّاس _: اوّلين كسى كه نماز گزارد ، على عليه السلام بود .980.الإمام الباقر عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از زيد بن ارقم _: نخستين كسى كه با پيامبر خدا نماز گزارد ، على عليه السلام بود .981.الإمام زين العابدين عليه السلام :الطبقات الكبرى_ به نقل از مجاهد _: اوّلين كسى كه نماز گزارد ، على عليه السلام بود ، در حالى كه ده سال داشت .982.الإمام الصادق عليه السلام :مسند ابن حنبل_ به نقل از ابن عبّاس _: اوّلين كسى كه پس از خديجه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارد ، على عليه السلام بود .983.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ في وَصِيَّتِهِ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ ) سنن الترمذى_ به ن_قل از اَنَ_س _: پ_يامبر صلى الله عليه و آله روز دوشنبه برانگيخته شد و على عليه السلام روز سه شنبه نماز گزارد . .

ص: 12

984.الإمام الباقر عليه السلام :المستدرك على الصحيحين عن بريدة :اِنطَلَقَ أبو ذَرٍّ ونُعَيمٌ ابنُ عَمِّ أبي ذَرٍّ وأنَا مَعَهُم نَطلُبُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وهُوَ بِالجَبَلِ مُكتَتِمٌ ، فَقالَ أبو ذَرٍّ : يا مُحَمَّدُ ، أتَيناكَ نَسمَعُ ما تَقولُ وإلى ما تَدعو ؟ فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أقولُ : لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وإنّي رَسولُ اللّهِ . فَآمَنَ بِهِ أبو ذَرٍّ وصاحِبُهُ وآمَنتُ بِهِ ، وكانَ عَلِيٌّ في حاجَةٍ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أرسَلَهُ فيها . واُوحِيَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الإِثنَينِ ، وصَلّى عَلِيٌّ يَومَ الثُّلاثاءِ . (1)985.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير عن أبي رافع :صَلَّى النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله غَداةَ الإِثنَينِ ، وصَلَّت خَديجَةُ يَومَ الإِثنَينِ مِن آخِرِ النَّهارِ ، وصَلّى عَلِيٌّ عليه السلام يَومَ الثُّلاثاءِ ، فَمَكَثَ عَلِيٌّ عليه السلام يُصَلّي مُستَخفِيا سَبعَ سِنينَ وأشهُرا قَبلَ أن يُصَلِّيَ أحَدٌ . (2)986.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين عن أبي رافع :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله صَلّى يَومَ الإِثنَينِ ، وصَلَّت مَعَهُ خَديجَةُ ، وإنَّهُ عَرَضَ عَلى عَلِيٍّ يَومَ الثُّلاثاءِ الصَّلاةَ فَأَسلَمَ وقالَ : دَعني اُوامِرُ أبا طالِبٍ فِي الصَّلاةِ ، قالَ : فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّما هُوَ أمانَةٌ . قالَ : فَقالَ عَلِيٌّ : فَاُصَلّي إذا . فَصَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الثُّلاثاءِ . (3)987.عنه صلى الله عليه و آله :تذكرة الخواصّ عن ابن عبّاس :أوَّلُ مَن رَكَعَ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَنَزَلَت فيهِ هذِهِ الآيَةُ : «وَ أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ وَ ارْكَعُواْ مَعَ الرَّ كِعِينَ» (4) . (5)988.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب للخوارزمي عن ابن عبّاس_ في قَولِهِ تَعالى : «وَ ارْكَعُواْ مَعَ الرَّ كِعِينَ» _: إنَّها نَزَلَت في رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلِيٍّ خاصَّةً ، وهُما أوَّلُ مَن صَلّى ورَكَعَ . (6) .


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 121 ح 4586 .
2- .المعجم الكبير : ج 1 ص 320 ح 952 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 28 ، المناقب للخوارزمي : ص 57 ح 24 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 285 ح 202 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 272 كلّها نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 15 وفيه إلى «يوم الثلاثاء» .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 201 ح 4841 .
4- .البقرة : 43 .
5- .تذكرة الخواصّ : ص 13 .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 280 ح 274 ، النور المشتعل : ص 40 ح 1 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 111 ح 124 ؛ تفسير فرات : ص 59 ح 20 ، تفسير الحبري : ص 237 ح 5 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 325 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 53 ح 29 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 13 عن ابن عبّاس والإمام الباقر عليه السلام .

ص: 13

989.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از بُرَيده _: ابوذر و نعيم (پسر عموى ابوذر) به راه افتادند و من هم با آنان بودم و پيامبر خدا را كه در كوه مخفى بود ، مى جُستيم . ابوذر گفت : اى محمّد! آمده ايم بشنويم چه مى گويى و به چه چيزى فرا مى خوانى .

پيامبر خدا فرمود : «مى گويم : خدايى جز اللّه نيست و من پيامبر خدا هستم» .

ابوذر و همراهش به وى ايمان آوردند و من هم ايمان آوردم و على عليه السلام در پى كارى رفته بود كه پيامبر خدا او را فرستاده بود . روز دوشنبه به پيامبر خدا وحى شد و على عليه السلام روز سه شنبه نماز گزارد .990.عنه صلى الله عليه و آله :المعجم الكبير_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر صلى الله عليه و آله صبح دوشنبه نماز گزارد و خديجه ، روز دوشنبه ، اواخر روز ، نماز گزارد و على عليه السلام روز سه شنبه نماز به جا آورد و على عليه السلام هفت سال و چند ماه مخفيانه نماز مى گزارد ، پيش از آن كه كسى نماز بگزارد .991.عنه صلى الله عليه و آله :المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر خدا ، روز دوشنبه نماز گزارد و خديجه نيز با او نماز به جا آورد و وى روز سه شنبه ، نماز را به على عليه السلام عرضه كرد . اسلام آورد و گفت : اجازه بده تا ابوطالب را به نماز فرا خوانم . پيامبر خدا فرمود : اين [ نماز] ، نزد تو امانت است . على عليه السلام گفت : «پس نماز مى گذارم» و با پيامبر خدا ، روز سه شنبه نماز گزارد .992.عنه صلى الله عليه و آله :تذكرة الخواصّ_ به نقل از ابن عبّاس _: نخستين كسى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ركوع كرد ، على بن ابى طالب عليه السلام بود و اين آيه ، درباره وى نازل شد : «و نماز را به پا داريد ، و زكات بدهيد ، و با ركوع كنندگان ، ركوع كنيد» .993.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابن عبّاس ، درباره سخن خدا «با ركوع كنندگان ركوع كنيد» _: اين آيه در مورد پيامبر خدا و على عليه السلام نازل شده است و آن دو نخستين كسانى بودند كه نماز گزاردند و ركوع كردند . .

ص: 14

3 / 1 _ 2اِهتِمامُهُ بِأَوَّلِ الوَقتِ996.الإمام عليّ عليه السلام :إرشاد القلوب :كانَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] يَوما في حَربِ صِفّينَ مُشتَغِلاً بِالحَربِ وَالقِتالِ ، وهُوَ مَعَ ذلِكَ بَينَ الصَّفَّينِ يَرقُبُ الشَّمسَ ، فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما هذَا الفِعلُ ؟ فَقالَ عليه السلام : أنظُرُ إلَى الزَّوالِ حَتّى نُصَلِّيَ . فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : وهَل هذا وَقتُ صَلاةٍ ؟ ! إنَّ عِندَنا لَشُغُلاً بِالقِتالِ عَنِ الصَّلاةِ . فَقالَ عليه السلام : عَلامَ نُقاتِلُهُم ؟ إنَّما نُقاتِلُهُم عَلَى الصَّلاةِ . (1)3 / 1 _ 3صَلاتُهُ صَلاةُ رَسولِ اللّهِ999.عنه عليه السلام :صحيح البخاري عن مطرف بن عبد اللّه :صَلَّيتُ خَلفَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، أنَا وعِمرانُ بنُ حُصَينٍ ، فَكانَ إذا سَجَدَ كَبَّرَ ، وإذا رَفَعَ رَأسَهُ كَبَّرَ ، وإذا نَهَضَ مِنَ الرَّكعَتَينِ كَبَّرَ ، فَلَمّا قَضَى الصَّلاةَ ، أخَذَ بِيَدي عِمرانُ بنُ حُصَينٍ فَقالَ : قَد ذَكَّرَني هذا صَلاةَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، أو قالَ : لَقَد صَلّى بِنا صَلاةَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . (2)1000.عنه عليه السلام :مسند ابن حنبل عن مطرف بن عبد اللّه بن الشخير :صَلَّيتُ أنَا وعِمرانُ بنُ حُصَينٍ بِالكوفَةِ خَلفَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَكَبَّرَ بِنا هذَا التَّكبيرَ حينَ يَركَعُ وحينَ يَسجُدُ فَكَبَّرَهُ كُلَّهُ ، فَلَمَّا انصَرَفنا قالَ لي عِمرانُ : ما صَلَّيتُ مُنذُ حينَ _ أو قالَ : مُنذُ كَذا وكَذا _ أشبَهَ بِصَلاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن هذِهِ الصَّلاةِ ، يَعني صَلاةَ عَلِيٍّ عليه السلام . (3) .


1- .إرشاد القلوب : ص 217 ، بحار الأنوار : ج 83 ص 23 ح 43 .
2- .صحيح البخاري : ج 1 ص 272 ح 753 و ص 284 ح 792 ، سنن النسائي : ج 2 ص 204 ، سنن أبي داوود : ج 1 ص 221 ح 835 كلّها عن مطرف .
3- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 200 ح 19881 .

ص: 15

3 / 1 _ 2 اهتمام به نماز اوّل وقت
3 / 1 _ 3 نماز او مانند نماز پيامبر

3 / 1 _ 2اهتمام به نماز اوّل وقت1003.عنه صلى الله عليه و آله :إرشاد القلوب :در جنگ صفّين [ على عليه السلام ]مشغول جنگ و مبارزه بود و در عين حال ، بين دو سپاه ، مراقب خورشيد بود . ابن عبّاس گفت : اى امير مؤمنان! اين چه كارى است؟

فرمود : «منتظر زوال خورشيدم تا نماز به جاى آوريم» .

ابن عبّاس گفت : آيا اكنون وقت نماز است ؟! جنگ ، فرصتى براى نماز باقى نگذاشته است .

فرمود : «براى چه با آنان مى جنگيم؟! همانا ما براى نماز با آنان مى جنگيم» .3 / 1 _ 3نماز او مانند نماز پيامبر1006.عنه عليه السلام ( _ فيما يُقالُ في كُلِّ يَومٍ مِن رَجَبٍ _ ) صحيح البخارى_ به نقل از مطرف بن عبد اللّه _: من و عمران بن حصين ، پشت سرِ على بن ابى طالب عليه السلام نماز به جا آورديم . هرگاه سجده مى كرد ، تكبير مى گفت و هرگاه سر بلند مى كرد ، تكبير مى گفت و هرگاه برمى خاست ، تكبير مى گفت .

هنگام پايان نماز ، عمران بن حصين دست مرا گرفت و گفت : اين نماز ، نماز محمّد صلى الله عليه و آله را به ياد من آورد (و يا گفت : با ما نماز محمّد صلى الله عليه و آله را به جا آورد) .1007.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مسند ابن حنبل_ به نقل از مطرف بن عبد اللّه بن شخير _: من و عمران بن حصين ، در كوفه پشت سرِ على بن ابى طالب عليه السلام نماز گزارديم . هرگاه ركوع مى كرد يا به سجده مى رفت ، همراه ما تكبير مى گفت . در همه تكبير گفت .

هنگامى كه از نماز فارغ شديم ، عمران به من گفت : از مدّت ها پيش (يا گفت : از فلان وقت) ، نمازى شبيه تر از اين (يعنى از نماز على عليه السلام )به نمازِ پيامبر خدا به جا نياورده بودم .

.

ص: 16

3 / 1 _ 4حالُهُ عِندَ حُضورِ وَقتِ الصَّلاةِ1010.الإمام الصادق عليه السلام ( _ مِمّا قالَهُ عليه السلام في جَوابِ الصّوفِيَّةِ ) الإمام الصادق عليه السلام_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وإن كانَ لَيَقومُ إلَى الصَّلاةِ ، فَإِذا قالَ : وَجَّهتُ وَجهي تَغَيَّرَ لَونُهُ ، حَتّى يُعرَفُ ذلِكَ في وَجهِهِ . (1)1011.الكافي عن الوليد بن صبيح عن الإمام الصادق عليه التنبيه الغافلين :إنَّهُ [عَلِيّا عليه السلام ] كانَ إذا حَضَرَ وَقتُ الصَّلاةِ ارتَعَدَت فَرائِصُهُ (2) وتَغَيَّرَ لَونُهُ ، فَسُئِلَ عَن ذلِكَ ، فَقالَ : جاءَ وَقتُ الأَمانَةِ الَّتي عَرَضَهَا اللّهُ عَلَى السَّماواتِ وَالأَرضِ وَالجِبالِ فَأَبَينَ أن يَحمِلنَها وأشفَقنَ مِنها ، وحَمَلَهَا الإِنسانُ ، فَلا أدري أ اُحسِنُ أداءَ ما حُمِّلتُ أم لا ؟ (3)3 / 1 _ 5حُضورُ قَلبِهِ فِي الصَّلاةِ1014.مجمع البيان عن عمرو بن زيد عن الإمام الصادق عليهالمناقب لابن شهر آشوب عن ابن عبّاس :اُهدِيَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ناقَتانِ عَظيمَتانِ سَمينَتانِ ، فَقالَ لِلصَّحابَةِ : هَل فيكُم أحَدٌ يُصَلّي رَكعَتَينِ بِقيامِهِما ورُكوعِهِما وسُجودِهِما ووُضوئِهِما وخُشوعِهِما لا يَهتَمُّ فيهِما مِن أمرِ الدُّنيا بِشَيءٍ ، ولا يُحَدِّثُ قَلبَهُ بِفِكرِ الدُّنيا ، اُهدي إلَيهِ إحدى هاتَينِ النّاقَتَينِ ؟ فَقالَها : مَرَّةً ومَرَّتَينِ وثَلاثَةً ، لَم يُجِبهُ أحَدٌ مِن أصحابِهِ .

فَقامَ أميرُ المُؤمِنينَ فَقالَ : أنَا يا رَسولَ اللّهِ ، اُصَلّي رَكعَتَينِ اُكَبِّرُ تَكبيرَةَ الاُولى إلى أن اُسَلِّمَ مِنهُما ، لا اُحَدِّثُ نَفسي بِشَيءٍ مِن أمرِ الدُّنيا ، فَقالَ : يا عَلِيُّ ، صَلِّ صَلَّى اللّهُ عَلَيكَ .

فَكَبَّرَ أميرُ المُؤمِنينَ ودَخَلَ فِي الصَّلاةِ ، فَلَمّا سَلَّمَ مِنَ الرَّكعَتَينِ هَبَطَ جَبرَئيلُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ لَكَ : أعطِهِ إحدَى النّاقَتَينِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنّي شارَطتُهُ أن يُصَلِّيَ رَكعَتَينِ لا يُحَدِّثُ فيهِما بِشَيءٍ مِنَ الدُّنيا اُعطيهِ إحدَى النّاقَتَينِ إن صَلّاهُما ، وإنَّهُ جَلَسَ فِي التَّشَهُّدِ فَتَفَكَّرَ في نَفسِهِ أيَّهُما يَأخُذُ ؟ فَقالَ جَبرَئيلُ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ لَكَ : تَفَكَّرَ أيَّهُما يَأخُذُها أسمَنَهُما وأعظَمَهُما فَيَنحَرَها ويَتَصَدَّقَ بِها لِوَجهِ اللّهِ ؟ فَكانَ تَفَكُّرُهُ لِلّهِ عَزَّ وجَلَّ لا لِنَفسِهِ ولا لِلدُّنيا ، فَبَكى رَسولُ اللّهِ وأعطاهُ كِلَيهِما .

وأنزَلَ اللّهُ فيهِ : «إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَذِكْرَى» لَعِظَةٌ «لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ» عَقلٌ «أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ» يَعني يَستَمِعُ أميرُ المُؤمِنينَ بِاُذُنَيهِ إلى مَن تَلاهُ بِلِسانِهِ مِن كَلامِ اللّهِ «وَ هُوَ شَهِيدٌ» (4) يَعني وأميرُ المُؤمِنينَ شاهِدُ القَلبِ لِلّهِ في صَلاتِهِ ، لا يَتَفَكَّرُ فيها بِشَيءٍ مِن أمرِ الدُّنيا . (5) .


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 110 عن زرارة .
2- .الفرائص : جمع فريصة ؛ وهي المضغة التي بين الثدي ومرجع الكتف من الرجل والدابّة (لسان العرب : ج 7 ص 64 «فرص») .
3- .تنبيه الغافلين : ص 539 ح 872 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 124 ، عوالي اللآلي : ج 1 ص 324 ح 62 كلاهما نحوه .
4- .ق : 37 .
5- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 20 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 612 ح 8 ، بحار الأنوار : ج 36 ص 161 ح 142 .

ص: 17

3 / 1 _ 4 حال او به هنگام رسيدن وقت نماز
3 / 1 _ 5 حضور قلب در نماز

3 / 1 _ 4حال او به هنگام رسيدن وقت نماز1017.الكافي عن كليب الصيداوي :امام صادق عليه السلام_ درباره امام على عليه السلام _: به نماز مى ايستاد ، و آنگاه كه مى گفت : «به سوى آفريننده آسمان و زمينْ رو كردم ...» ، رنگش تغيير مى كرد ، به گونه اى كه اين دگرگونى در چهره اش نمايان مى گشت .1018.الكافي عن أيّوب أخي أديم بيّاع الهروي :تنبيه الغافلين :[ على عليه السلام ] هنگامى كه وقت نماز مى شد، شانه هايش به لرزه درمى آمد و رنگش تغيير مى كرد . از وى درباره اين حالت پرسيده شد . فرمود : «هنگام [ ادا كردنِ ]امانتى است كه خداوند ، آن را بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه داشت و آنان از اين كه آن را بر دوش كشند ، سر باز زدند و آن را نپذيرفتند و انسانْ آن را پذيرفت (1) و من نمى دانم آيا آنچه را بر دوشم نهاده اند، به نيكى ادا خواهم كرد ، يا نه؟» .3 / 1 _ 5حضور قلب در نماز1021.عنه صلى الله عليه و آله :المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از ابن عبّاس _: دو ناقه (ماده شتر) چاق و بزرگ به پيامبر خدا هديه شد . به صحابيان فرمود : «آيا بين شما كسى هست كه دو ركعت نماز با قيام ، ركوع ، سجود ، وضو و فروتنى به جا آورد و در آن به چيزى از دنيا اهتمام نورزد و دلش به فكر دنيا نيفتد تا يكى از اين دو ناقه را به او هديه بدهم؟». يك بار ، دو بار و سه بار فرمود و هيچ كدام از يارانش پاسخ ندادند .

امير مؤمنان برخاست و گفت : من ، اى پيامبر خدا! دو ركعت نماز به جا مى آورم و تكبيرة الإحرام مى گويم و تا آن هنگام كه سلام بدهم، به ياد چيزى از دنيا نخواهم افتاد.

فرمود : «اى على! درود خدا بر تو باد ! بخوان» .

امير مؤمنان ، تكبير گفت و وارد نماز شد . هنگامى كه سلام داد ، جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و گفت : اى محمّد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد : يكى از دو ناقه را به او بده .

پيامبر خدا فرمود : «من با او شرط كردم كه دو ركعت نماز بگزارد و در آن ، هيچ به ياد چيزى از دنيا نيفتد تا اگر نماز گزارد ، يكى از دو ناقه را به وى بدهم و او در تشهّد نشست و پيش خود فكر كرد كه كدام يك از آن دو را بگيرد» .

جبرئيل عليه السلام گفت : اى محمّد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد : او انديشيد كه كدام يك را بگيرد كه چاق تر و بزرگ تر باشد و آن را نحر كند و در راه خدا ، آن را صدقه بدهد . بنابراين ، تفكّر او براى خداوند عز و جل بود ، نه خودش و يا دنيا .

پيامبر خدا گريست و هر دو ناقه را به وى داد .

خداوند درباره او اين آيه را نازل كرد : «قطعا در اين يادآورى اى است» ، يعنى پندى است . «براى هر صاحبدلى» يعنى صاحب خردى . «و گوش فرادهنده اى» يعنى امير مؤمنان به كسى كه از زبان او كلام خدا را تلاوت كرد ، گوش فرا مى دهد . «در حالى كه گواه است» يعنى امير مؤمنان در نمازش گواهِ بر دلى بود كه از آنِ خداوند بود ، و در نمازش به هيچ كارى از كارهاى دنيا نمى انديشيد .

.


1- .اشاره اى است به آيه 72 از سوره احزاب .

ص: 18

1022.عنه صلى الله عليه و آله :إرشاد القلوب_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: لَقَد كانَ يُفرَشُ لَهُ بَينَ الصَّفَّينِ وَالسِّهامُ تَتَساقَطُ حَولَهُ ، وهُوَ لا يَلتَفِتُ عَن رَبِّهِ ولا يُغَيِّرُ عادَتَهُ ، ولا يَفتُرُ عَن عِبادَتِهِ ، وكانَ إذا تَوَجَّهَ إلَى اللّهِ تَعالى تَوَجَّهَ بِكُلِّيَّتِهِ ، وَانقَطَعَ نَظَرُهُ عَنِ الدُّنيا وما فيها ، حَتّى أنَّهُ يَبقى لا يُدرِكُ الأَل_َمَ ؛ لِأَ نَّهُم كانوا إذا أرادوا إخراجَ الحَديدِ وَالنُّشابَ مِن جَسَدِهِ الشَّريفِ تَرَكوهُ حَتّى يُصَلِّيَ ؛ فَإِذَا اشتَغَلَ بِالصَّلاةِ وأقبَلَ إلَى اللّهِ تَعالى أخرَجُوا الحَديدَ مِن جَسَدِهِ ولَم يُحِسَّ ، فَإِذا فَرَغَ مِن صَلاتِهِ يَرى ذلِكَ ، فَيَقولُ لِوَلَدِهِ الحَسَنِ عليه السلام : إن هِيَ إلّا فَعَلتُكَ يا حَسَنُ . (1) .


1- .إرشاد القلوب : ص 217 .

ص: 19

1023.الإمام الباقر عليه السلام :إرشاد القلوب_ درباره على عليه السلام _: در بين دو سپاه ، براى او بساط نماز مى گستردند وتيرها از هرسو در اطرافش فرود مى آمدند . با اين حال ، او از پروردگارش غافل نمى شد و روشش را تغيير نمى داد و در عبادتش سستى نمى كرد .

هرگاه روى به سوى خدا مى كرد ، با تمام وجود،به خدا توجّه مى كرد و نظرش از دنيا و آنچه در آن است ، قطع مى شد.حتى به گونه اى مى شد كه درد را حس نمى كرد ؛ چون هر وقت مى خواستند آهن و يا پيكانى را از تنش خارج كنند، رهايش مى كردند تا به نماز بِايستد و هنگامى كه به نماز مى ايستاد و رو به خدا مى كرد ، آهن را از تنش درمى آوردند و او احساس نمى كرد و هنگامى كه از نماز فارغ مى شد ، آن را مى ديد و به پسرش حسن عليه السلام مى فرمود : «اى حسن! اين كار توست» . .

ص: 20

1024.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :المحجّة البيضاء :يُنسَبُ إلى مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أنَّهُ وَقَعَ في رِجلِهِ نَصلٌ فَلَم يُمكِن مِن إخراجِهِ ، فَقالَت فاطِمَةُ عليهاالسلام : أخرِجوهُ في حالِ صَلاتِهِ ؛ فَإِنَّهُ لا يُحِسُّ بِما يَجري عَلَيهِ حينَئِذٍ ، فَاُخرِجَ وهُوَ عليه السلام في صَلاتِهِ . (1)3 / 1 _ 6اِهتِمامُهُ بِصَلاةِ اللَّيلِ1027.الإمام الصادق عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :ما تَرَكتُ صَلاةَ اللَّيلِ مُنذُ سَمِعتُ قَولَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : صَلاةُ اللَّيلِ نورٌ ، فَقالَ ابنُ الكَوّاء : ولا لَيلَةَ (2) الهَريرِ (3) ؟ قالَ : ولا لَيلَةَ الهَريرِ . (4)1028.الكافي عن إسحاق بن عمّار :إرشاد القلوب :لَم يَترُك [عَلِيٌّ عليه السلام ] صَلاةَ اللَّيلِ قَطُّ حَتّى لَيلَةَ الهَريرِ . (5)راجع : ص 40 (اهتمامه بالذكر) .

.


1- .المحجّة البيضاء : ج 1 ص 397 .
2- .في المصدر : «لليلة» ، والصواب ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
3- .لَيلةُ الهَرِير : من ليالي صفّين ، قُتل فيها ما يقرُب من سبعين ألف قتيل (تاج العروس : ج 7 ص 621 «هرر») .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 123 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 17 ح 10 .
5- .إرشاد القلوب : ص 217 ، بحار الأنوار : ج 83 ص 23 ح 42 .

ص: 21

3 / 1 _ 6 اهتمام به نماز شب

1030.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :المَحَجّة البيضاء :درباره مولايمان امير مؤمنان گفته اند كه در پايش پيكانى فرو رفته بود كه نمى شد آن را درآورد . فاطمه عليهاالسلام فرمود : «در حال نماز ، خارجش كنيد؛ چون در اين هنگام ، آنچه را بر وى بگذرد ، احساس نمى كند» . پس در هنگامى كه در نماز بود ، آن را بيرون آوردند .3 / 1 _ 6اهتمام به نماز شب1033.الإمام الصادق عليه السلام :امام على عليه السلام :از زمانى كه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيدم كه : «نماز شب ، نور است» ، نماز شب را ترك نكرده ام . ابن كوّاء گفت : حتى در شب هرير (ليلة الهرير) (1) ؟ فرمود : «حتى در شب هرير» .1034.عدّة الداعي عن كعب الأحبار :إرشاد القلوب :[ على عليه السلام ] نماز شب را حتى در شب هرير ، ترك نكرد .ر . ك : ص 41 (اهتمام به ذكر) .

.


1- .ليلة الهرير ، به يكى از شب هاى جنگ صفّين كه نبرد شدّت يافته و دو سپاه به سختى در كارزار بودند و شمار زيادى از طرفين كشته شدند ، اطلاق مى شود . (م)

ص: 22

3 / 1 _ 7رُكوعُهُ1038.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَركَعُ فَيَسيلُ عَرَقُهُ حَتّى يَطَأَ في عَرَقِهِ مِن طولِ قِيامِهِ . (1)1039.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَعتَدِلُ فِي الرُّكوعِ مُستَوِيا حَتّى يُقالَ : لَو صُبَّ الماءُ عَلى ظَهرِهِ لَاستَمسَكَ ... وكانَ يَكرَهُ أن يَحدُرَ رَأسَهُ ومَنكِبَيهِ فِي الرُّكوعِ . (2)3 / 2إمامُ العابِدينَ3 / 2 _ 1أوَّلُ مَن عَبَدَ اللّهَ مِنَ الاُمَّةِ1044.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :عَبَدتُ اللّهَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَبعَ سِنينَ قَبلَ أن يَعبُدَهُ أحَدٌ مِن هذِهِ الاُمَّةِ . (3)1045.الدرّ المنثور عن الديلمي :عنه عليه السلام :ما أعرِفُ أحَدا مِن هذِهِ الاُمَّةِ عَبَدَ اللّهَ بَعدَ نَبِيِّنا غَيري ؛ عَبَدتُ اللّهَ قَبلَ أن يَعبُدَهُ أحَدٌ مِن هذِهِ الاُمَّةِ سَبعَ سِنينَ . (4) .


1- .فلاح السائل : ص 213 ح 123 عن أبي الصباح ، بحار الأنوار : ج 85 ص 110 ح 20 .
2- .الذكرى : ص 198 عن إسحاق بن عمّار ، بحار الأنوار : ج 85 ص 118 ح 27 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 121 ح 4585 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 334 كلاهما عن حبّة جوين .
4- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 40 ح 7 عن عبد اللّه بن أبي الهذيل ، وفي بعض النسخ «تسع سنين» ، ولكن بما أنّ سبع سنين هو المشهور فالظاهر أنّ تسع تصحيف ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 238 ح 443 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 30 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 90 الرقم 3789 وفي الثلاثة الأخيرة «أعلم» بدل «أعرف» ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 269 ح 181 و ص 281 ح 196 كلّها عن حبّة بن جوين و ص 256 ح 169 عن حبّة العرني وفيهما «اعترف» بدل «أعرف» وزاد فيها «أو خمس سنين» ، كنز الفوائد : ج 1 ص 265 نحوه إلى «غيري» .

ص: 23

3 / 1 _ 7 ركوع او

3 / 2 پيشواى عبادت كنندگان

3 / 2 _ 1 نخستين عبادت كننده از بين امّت

3 / 1 _ 7ركوع او1048.الإمام الصادق عليه السلام :امام صادق عليه السلام :على عليه السلام ، چنان ركوع به جا مى آورد كه عرقش جارى مى شد ، به گونه اى كه از طولانى شدن نماز ، غرق در عرق مى شد.1049.الدعوات :امام صادق عليه السلام :على عليه السلام در حال ركوع ، چنان صاف و كشيده مى ايستاد كه مى گفتند : اگر آب بر پشتش ريخته شود ، آن را نگه مى دارد .. . و دوست نداشت كه سر و زانوانش در ركوع خميده باشند.3 / 2پيشواى عبادت كنندگان3 / 2 _ 1نخستين عبادت كننده از بين امّت1054.الإمام الباقر عليه السلام ( _ في حَديثٍ _ ) امام على عليه السلام :همراه پيامبر خدا ، هفت سالْ خدا را پرستيدم ، پيش از آن كه از اين امّت ، كسى او را بپرستد .1055.الإمام الصادق عليه السلام ( _ فِي الرَّجُلِ يَحزُنُهُ الأَمرُ أو يُريدُ الحاج ) امام على عليه السلام :هيچ كس جز خودم را از بينِ اين امّت نمى شناسم كه پس از پيامبرمان خدا را پرستيده باشد . پيش از آن كه كسى از اين امّتْ خدا را بپرستد ، هفت سالْ خدا را پرستش كردم .

.

ص: 24

1056.عنه عليه السلام :فضائل الصحابة عن حبّة العرني عن الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ لا أعتَرِفُ أنَّ عَبدا لَكَ مِن هذِهِ الاُمَّةِ عَبَدَكَ قَبلي غَيرَ نَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله . قالَ : فَقالَ ذلِكَ ثَلاثَ مِرارٍ ، ثُمَّ قالَ : لَقَد صَلَّيتُ قَبلَ أن يُصَلِّيَ أحَدٌ سَبعا . (1)1057.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لَقَد عَبَدتُ اللّهَ قَبلَ أن يَعبُدَهُ أحَدٌ مِن هذِهِ الاُمَّةِ خَمسَ سِنينَ . (2)1058.الإمام الباقر عليه السلام :عنه عليه السلام :ما عَبَدَ اللّهَ أحَدٌ قَبلي مَعَ نَبِيِّهِ . (3)راجع : ج 9 ص 402 (أوّل من أسلم) و ص 420 (عمره يوم أسلم) و ص 424 (يوم إسلامه) .

3 / 2 _ 2صِفَةُ عِبادَتِهِ1062.الإمام الباقر عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ مُناجِيا لِرَبِّهِ _: إلهي ما عَبَدتُكَ خَوفا مِن عِقابِكَ ، ولا رَغبَةً في ثَوابِكَ ، ولكِن وَجَدتُكَ أهلاً لِلعِبادَةِ فَعَبَدتُكَ . (4)1063.الإمام الصادق عليه السلام :عنه عليه السلام :لَم أعبُدهُ خَوفا ولا طَمَعا ، لكِني وَجَدتُهُ أهلاً لِلعِبادَةِ فعَبَدتُهُ . (5) .


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 681 ح 1164 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 213 ح 776 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 32 ، ذخائر العقبى : ص 114 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 288 ح 205 كلاهما نحوه ، الفصول المختارة : ص 261 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 177 ح 136 ، مسند زيد : ص 405 نحوه .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 200 الرقم 1875 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 30 وزاد فيه «أو سبع سنين» ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 118 كلّها عن حبّة بن الجوين .
3- .الغارات : ج 2 ص 587 عن أبي الجحاف عن رجل ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 104 عن أبي غسّان النهدي نحوه وفيه «إلّا» بدل «مع» .
4- .شرح المائة كلمة : ص 219 ، شرح نهج البلاغة لابن ميثم : ج 5 ص 361 ح 223 وفيه «طمعا» بدل «رغبةً» ، عوالي اللآلي : ج 1 ص 404 ح 63 وج 2 ص 11 ح 18 والثلاثة الأخيرة نحوه ، نهج الحقّ : ص 248 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 14 ح 4 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 157 .

ص: 25

3 / 2 _ 2 ويژگى عبادت او

1064.الكافي عن ابن الوليد بن صبيح ، عن أبيه :فضائل الصحابة_ به نقل از حَبّه عُرَنى ، از امام على عليه السلام _: «بار الها! بجز پيامبرت بنده اى از اين امّت را نمى شناسم كه پيش از من تو را پرستش كرده باشد» . اين را سه بار تكرار كرد و آن گاه گفت : «پيش از آن كه كسى نماز بگزارد ، هفت سالْ نماز گزاردم» .1065.الكافي عن ابن طيّار :امام على عليه السلام :پنج سال پيش از آن كه كسى از اين امّتْ خدا را بپرستد ، خدا را پرستيدم .1066.الكافي عن محمّد بن الحسن العطّار عن رجل من أصحابنامام على عليه السلام :هيچ كس پيش از من با پيامبر خدا ، خداوند را نپرستيد .ر . ك : ج 9 ص 403 (نخستين مسلمان) و ص 421 (سنّ وى در زمان ايمان آوردن) و ص 425 (روز اسلام آوردنش) .

3 / 2 _ 2ويژگى عبادت او1070.الإمام الصادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ در مناجات با خدا _: پروردگارا! نه از ترس مجازاتت عبادتت مى كنم و نه به شوق پاداشت ؛ بلكه چون تو را شايسته پرستش يافتم ، عبادتت مى كنم .1071.عنه عليه السلام ( _ فِي الأَمرِ يَطلُبُهُ الطّالِبُ مِن رَبِّهِ _ ) امام على عليه السلام :خ_دا را از ت_رس و يا ط_م_ع نمى پرستم ؛ بلكه او را شايسته پرستش يافتم و او را مى پرستم .

.

ص: 26

3 / 2 _ 3شِدَّةُ عِبادَتِهِ1074.مصباح المتهجّد :الإمام الباقر عليه السلام_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: ما أطاقَ أحَدٌ عَمَلَهُ ، وإن كانَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليهماالسلاملَيَنظُرُ فِي الكِتابِ مِن كُتُبِ عَلِيٍّ عليه السلام فَيَضرِبُ بِهِ الأَرضَ ويَقولُ : مَن يُطيقُ هذا ؟ (1)1075.الكافي عن أبي عليّ الخزّاز :الإمام الصادق عليه السلام_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: وَاللّهِ ، ما أطاقَ عَمَلَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن بَعدِهِ أحَدٌ غَيرُهُ ، وَاللّهِ ما نَزَلَت بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله نازِلَةٌ قَطُّ إلّا قَدَّمَهُ فيها ثِقةً مِنهُ بِهِ . (2)1076.تهذيب الأحكام عن صفوان بن يحيى ومحمّد بن سهيل عنشرح نهج البلاغة :قيلَ لِعَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليهماالسلام _ وكانَ الغايَةَ فِي العِبادَةِ _ : أينَ عِبادَتُكَ مِن عِبادَةِ جَدِّكَ ؟ قالَ : عِبادَتي عِندَ عِبادَةِ جَدّي كَعِبادَةِ جَدّي عِندَ عِبادَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (3)1077.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :نهج البلاغة عن نوف البكالي_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: كَأَنَّ جَبينَهُ ثَفِنَةُ (4) بَعيرٍ . (5)3 / 2 _ 4كَثرَةُ صَلاتِهِ وصَومِهِ1080.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام في آخِرِ عُمُرِهِ كانَ يُصَلِّي في كُلِّ يَومٍ ولَيلَةٍ ألفَ رَكعَةٍ . (6) .


1- .الكافي : ج 8 ص 130 ح 100 عن محمّد بن مسلم و ص 163 ح 172 عن عبد الرحمن بن الحجّاج وحفص بن البختري وسلمة بيّاع السابري عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلامنحوه ، الأمالي للطوسي : ص 693 ح 1470 عن محمّد بن مسلم ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 84 عن عمر بن سعيد بن هلال عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .الكافي : ج 8 ص 165 ح 175 عن معاوية بن وهب ، الإرشاد : ج 2 ص 141 ، شرح الأخبار : ج 3 ص 271 ح 1175 كلاهما نحوه ، إعلام الورى : ج 1 ص 487 وفيه صدره وكلّها عن سعيد بن كلثوم ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 891 نحوه وفيه «علم» بدل «عمل» .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 27 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 149 ح 45 .
4- .الثَّفِنة : ما وَلي الأرض من كلّ ذات أربع إذا بَرَكت ، كالركبتين وغيرهما ، ويحصل فيه غلظ من أثر البروك (النهاية : ج 1 ص 215 «ثفن») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 182 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 313 ح 40 .
6- .الكافي : ج 4 ص 154 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 64 ح 215 كلاهما عن أبي بصير و ص 61 ح 209 عن جميل بن صالح ، الأمالي للصدوق : ص 356 ح 437 عن محمّد بن قيس عن الإمام الباقر عليه السلام ، روضة الواعظين : ص 131 عن الإمام الباقر عليه السلام وليس في الثلاثة الأخيرة «في آخر عمره» .

ص: 27

3 / 2 _ 3 شدّت عبادت او
3 / 2 _ 4 فراوانى نماز و روزه اش

3 / 2 _ 3شدّت عبادت او1083.إثبات الوصيّة عن سعيد بن المسيّب :امام باقر عليه السلام_ درباره على عليه السلام _: هيچ كس توان رفتار كردن همانند او را نداشت و حتّى على بن حسين عليهماالسلام به نوشته اى از نوشته هاى على عليه السلام نگاه مى كرد و آن را بر زمين مى گذاشت و مى فرمود : «چه كسى توان اين [ عبادت سنگين ]را دارد؟!» .1084.الخرائج والجرائح :امام صادق عليه السلام_ درب_اره ع_ل_ى عليه السلام _: ب_ه خ_دا سوگند ، هيچ كس پس از پيامبرخدا ، جز على عليه السلام طاقت رفتار كردن همانند او را نداشت . به خدا سوگند ، هيچ گاه حادثه اى براى پيامبرخدا پيش نمى آمد، جز آن كه به خاطر اعتماد به او، او را پيش مى داشت.1085.الكافي عن جميل :شرح نهج البلاغة :به على بن حسين عليهماالسلام _ كه در عبادت ، نهايت تلاش را داشت _ ، گفته شد : عبادت تو نسبت به عبادت جدّت در چه سطحى است؟

فرمود : «عبادت من در مقابل عبادت جدّم مثل عبادت جدّم در مقابل عبادت پيامبر خداست» .1086.الكافي عن إسماعيل بن الأرقط ( _ ابنِ اُمِّ سَلَمَةَ اُختِ الإِمامِ الصّادِقِ عل ) نهج البلاغة_ به نقل از نوف بكالى ، در وصف على عليه السلام _: گويى پيشانى وى [ از شدّت عبادت] مثل زانوى شتر بود .3 / 2 _ 4فراوانى نماز و روزه اش1089.الكافي عن يونس بن عمّار :امام صادق عليه السلام :على عليه السلام در آخر عمر خود ، در هر شبانه روز ، هزار ركعت نماز مى گزارد .

.

ص: 28

1090.الكافي عن إسحاق بن عمّار :المناقب لابن شهر آشوب عن سليمان بن المغيرة عن اُمّه :سَأَلتُ اُمَّ سَعيدٍ سُرِّيَّةَ عَلِيٍّ عَن صَلاةِ عَلِيٍّ عليه السلام في شَهرِ رَمَضانَ . فَقالَت : رَمَضانُ وشَوّالٌ سَواءٌ ، يُحيِي اللَّيلَ كُلَّهُ . (1)1091.كتاب من لا يحضره الفقيه عن شيخ من آل سعد :سنن الترمذي عن جميع بن عمير التيمي :دَخَلتُ مَعَ عَمَّتي عَلى عائِشَةَ فَسُئِلَت : أيُّ النّاسِ كانَ أحَبَّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَت : فاطِمَةُ ، فَقيلَ : مِنَ الرِّجالِ ؟ قالَت : زَوجُها ؛ إن كانَ ما عَلِمتُ صَوّاما قَوّاما . (2)1092.تهذيب الأحكام عن عليّ بن مهزيار :كفاية الطالب عن الأسود بن يزيد :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَصومُ شَطرَ الدَّهرِ . (3)1093.عدّة الداعي :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَدخُلُ إلى أهلِهِ ويَقولُ : عِندَكُم شَيءٌ ؟ وإلّا صُمتُ ، فَإِن كانَ عِندَهُم شَيءٌ أتَوهُ بِهِ وإلّا صامَ . (4)1094.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :شرح نهج البلاغة_ في بَيانِ فَضائِلِ عَلِيٍّ عليه السلام _: أمَّا العِبادَةُ ؛ فَكانَ أعبَدَ النّاسِ وأكثَرَهُم صَلاةً وصَوما ، ومِنهُ تَعَلَّمَ النّاسُ صَلاةَ اللَّيلِ ، ومُلازَمَةَ الأَورادِ ، وقِيامَ النّافِلَةِ ، وما ظَنُّكَ بِرَجُلٍ يَبلُغُ مِن مُحافَظَتِهِ عَلى وِردِهِ أن يُبسَطَ لَهُ نِطَعٌ بَينَ الصَّفَّينِ لَيلَةَ الهَريرِ ، فَيُصَلّي عَلَيهِ وِردَهُ ، وَالسِّهامُ تَقَعُ بَينَ يَدَيهِ وتَمُرُّ عَلى صِماخَيهِ يَمينا وشِمالاً ، فَلا يَرتاعُ لِذلِكَ ، ولا يَقومُ حَتّى يَفرُغَ مِن وَظيفَتِهِ ! وما ظَنُّكَ بِرَجُلٍ كانَت جَبهَتُهُ كَثَفِنَةِ البَعيرِ لِطولِ سُجودِهِ ! (5) .


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 123 ؛ كفاية الطالب : ص 399 .
2- .سنن الترمذي : ج 5 ص 701 ح 3874 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 171 ح 4744 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 263 ، ذخائر العقبى : ص 77 ؛ كشف الغمّة : ج 2 ص 88 .
3- .كفاية الطالب : ص 399 .
4- .تهذيب الأحكام : ج 4 ص 188 ح 531 ، عوالي اللآلي : ج 3 ص 135 ح 15 كلاهما عن هشام بن سالم .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 27 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 148 ح 45 .

ص: 29

1095.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از سليمان بن مُغَيره ، از مادرش _: از اُمّ سعيد (كنيز على عليه السلام ) از نماز على عليه السلام در ماه رمضان پرسيدم . گفت : رمضان و شوّال ، يك سان بود . تمام شب را شب زنده دارى مى كرد .1096.الإمام الصادق عليه السلام :سنن الترمذى_ به نقل از جميع بن عمير تيمى _: همراه عمّه ام نزد عايشه رفتيم . از وى پرسيده شد : چه كسى در نزد پيامبر خدا محبوب تر بود؟ گفت : فاطمه . گفته شد : از بينِ مردان ؟ گفت : شوهرش (على عليه السلام ) . تا آن جا كه من مى دانم ، او پُر روزه و پُر نماز بود .1097.الإمام الكاظم عليه السلام :كفاية الطالب_ به نقل از اسود بن يزيد _: على عليه السلام نصف سال را روزه مى گرفت .1098.محاسبة النفس عن طلحة :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان نزد خانواده اش مى آمد و مى فرمود : «چيزى داريد؟ اگر نيست ، روزه مى گيرم» . اگر چيزى [ براى خوردن ] داشتند ، نزدش مى آوردند ، وگرنه ، روزه مى گرفت .1099.الأمالي للصدوق عن ليث بن أبي سليم :شرح نهج البلاغة_ در بيان فضايل على عليه السلام _: امّا در عبادت ، عابدترينِ مردم و روزه گيرترين و نمازگزارترينِ آنان بود . مردم ، نماز شب ، پيگيرى برنامه عبادت شبانه و نافله شب را از او ياد گرفتند .

چه گمان مى برى درباره كسى كه از شدّت پيگيرى برنامه شبانه عبادتش در ليلة الهرير در صفّين [ نيز ]سجاده اش پهن بود ؟! او نماز مى خوانْد و دعا مى كرد ، در حالى كه تيرها پيش پايش مى افتادند و از چپ و راستِ گوشش مى گذشتند و باعث ترسش نشدند و تا از وظيفه عبادى اش فارغ نشد ، برنخاست .

و گمان تو نسبت به مردى كه پيشانى او به خاطر سجده هاى طولانى چون زانوى شتر ، پينه بسته بود ، چيست؟! .

ص: 30

3 / 2 _ 5قِصَصٌ مِن عِبادَتِهِ1102.عنه صلى الله عليه و آله :حلية الأولياء عن أبي صالح :دَخَلَ ضِرارُ بنُ ضَمرَةَ الكِنانِيُّ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لَهُ : صِف لي عَلِيّا . فَقالَ : أ وَتُعفيني يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : لا اُعفيكَ ، قالَ : أمّا إذ لابُدَّ ؛ فَإِنَّهُ كانَ وَاللّهِ بَعيدَ المَدى ، شَديدَ القُوى ، يَقولُ فَصلاً ، ويَحكُمُ عَدلاً ، يَتَفَجَّرُ العِلمُ من جَوانِبِهِ ، وتَنطِقُ الحِكمَةُ مِن نَواحِيهِ ، يَستَوحِشُ مِن الدُّنيا وزَهرَتِها ، ويَستَأنِسُ بِاللَّيلِ وظُلمَتِهِ .

كانَ وَاللّهِ غَزيرَ العَبرَةِ ، طَويلَ الفِكرَةِ ، يُقَلِّبُ كَفَّهُ ، ويُخاطِبَ نَفسَهُ ، يُعجِبُهُ مِن اللِّباسِ ما قَصُرَ ، ومِنَ الطَّعامِ ما جَشَبَ ، كانَ وَاللّهِ كَأَحَدِنا ؛ يُدنينا إذا أتَيناهُ ، ويُجيبُنا إذا سَأَلناهُ ، وكانَ مَعَ تَقَرُّبِهِ إلَينا وقُربِهِ مِنّا لا نُكَلِّمُهُ هَيبَةً لَهُ ؛ فَإِن تَبَسَّمَ فَعَن مِثلِ اللُّؤلُؤِ المَنظومِ ، يُعَظِّمُ أهلَ الدِّينِ ، ويُحِبُّ المَساكينَ ، لا يَطمَعُ القَوِيُّ في باطِلِهِ ، ولا يَيأَسُ الضَّعيفُ مِن عَدلِهِ .

فَأَشهَدُ بِاللّهِ لَقَد رَأَيتُهُ في بَعضِ مَواقِفِهِ وقَد أرخَى اللَّيلُ سُدولَهُ ، وغارَت نُجومُهُ يَميلُ في مِحرابِهِ ، قابِضا عَلى لِحيَتِهِ ، يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليمِ (1) ، ويَبكي بُكاءَ الحَزينِ ، فَكَأَنّي أسمَعُهُ الآنَ وهُوَ يَقولُ : يا رَبَّنا يا رَبَّنا _ يَتَضَرَّعُ إلَيهِ _ ثُمَّ يَقولُ لِلدُّنيا : إلَيَّ تَغَرَّرتِ ! إلَيَّ تَشَوَّفتِ ! هَيهاتَ هَيهاتَ ، غُرّي غَيري ، قَد بَتَتُّكِ ثَلاثا ، فَعُمُرُكِ قَصيرٌ ، ومَجلِسُكِ حَقيرٌ ، وخَطَرُكِ يَسيرٌ ، آهِ آهِ مِن قِلَّةِ الزّادِ ، وبُعدِ السَّفَرِ ، ووَحشَةِ الطَّريقِ .

فَوَكَفَت (2) دُموعُ مُعاوِيَةَ عَلى لِحيَتِهِ ما يَملِكُها ، وجَعَلَ يَنشُفُها بِكُمِّهِ وقَدِ اختَنَقَ القَومُ بِالبُكاءِ ، فَقالَ : كَذا كانَ أبُو الحَسَنِ رحمه الله ! كَيفَ وَجدُكَ عَلَيهِ يا ضِرارُ ؟ قالَ : وَجدُ مَن ذُبِحَ واحِدُها في حِجرِها ، لا تَرقَأُ (3) دَمعَتُها ، ولا يَسكُنُ حُزنُها . ثُمَّ قامَ فَخَرَجَ . (4) .


1- .السَّليم : اللديغ . يقال : سَلَمَتْهُ الحيّةُ ؛ أي لَدَغَتْهُ (لسان العرب : ج 12 ص 292 «سلم») .
2- .وَكَفَ الدمع : إذا تقاطر (النهاية : ج 5 ص 220 «وكف») .
3- .رقَأ الدمع : سكن وانقطع (النهاية : ج 2 ص 248 «رقأ») .
4- .حلية الأولياء : ج 1 ص 84 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 401 و402 ، الاستيعاب : ج 3 ص 209 الرقم 1875 ، المحاسن والمساوئ : ص 46 وفيه «عدي بن حاتم» بدل «ضرار» ، صفة الصفوة : ج 1 ص 133 ، الصواعق المحرقة : ص 131 ، تذكرة الخواصّ : ص 118 ، ذخائر العقبى : ص 178 ، الفصول المهمّة : ص 127 ، مروج الذهب : ج 2 ص 433 ؛ نهج البلاغة : الحكمة 77 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 70 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 160 ، عدّة الداعي : ص 194 ، إرشاد القلوب : ص 218 ، الفضائل لابن شاذان : ص 83 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 103 ، تنبيه الخواطر : ج 1 ص 79 كلّها نحوه .

ص: 31

3 / 2 _ 5 داستان هايى از عبادتش

3 / 2 _ 5داستان هايى از عبادتش1105.الأمالي للصدوق عن أبي بصير :حلية الأولياء_ به نقل از ابو صالح _: ضرار بن ضمره كنانى بر معاويه وارد شد . معاويه گفت : على را برايم توصيف كن .

گفت : اى امير مؤمنان! مرا معاف دار .

گفت : نه ، معافت نمى دارم .

ضرار گفت : حال كه چاره اى نيست ، توصيف مى كنم :

به خدا سوگند ، او بسيار دورانديش و پر قدرت بود ، سخنش قاطع و روشنگر بود و به عدل حكم مى كرد ، دانش از اطراف او مى جوشيد و وجودش از حكمت ، سرشار بود ، از دنيا و درخشش آن مى ترسيد و به شب و تاريكى اش اُنس داشت .

به خدا سوگند ، بسيار پُر اشك و پُر انديشه بود . دريغ مى خورد و خويشتن را مخاطب مى ساخت . از لباس ، كوتاهش (1) را و از طعام ، درشت ناگوارش را دوست مى داشت .

به خدا سوگند ، همچون يكى از ما بود . وقتى نزدش مى رفتيم ، ما را نزديك مى ساخت و هرگاه مى پرسيديم ، پاسخمان مى داد . با همه نزديكى اش به ما و نزديكى ما به او ، به خاطر هيبتش با او سخن نمى گفتيم . هرگاه لبخند مى زد ، چون دُرّ به نظم كشيده بود . دينداران را بزرگ مى شمرد و فقيران را دوست مى داشت . فرد قوى ، اميد به نادرستى او نمى بُرد و ضعيف از عدلش نااميد نمى گشت .

خدا را گواه مى گيرم كه او را در جايى ديدم ، در حالى كه شبْ پرده فرو افكنده بود و ستارگان رو به غروب مى نهادند ، رو به محرابش كرد و در حالى كه مَحاسنش را در دست گرفته بود ، چون مار گزيدگان به خود پيچيد و چون غمگينان ، اشك ريخت .

گويى هم اكنون صدايش را مى شنوم كه به تضرّع مى گويد : «پروردگارا! پروردگارا!» و خطاب به دنيا مى گويد : «مرا مى فريبى؟ شيفته من گشته اى؟ هيهات! هيهات ! غير مرا بفريب . تو را سه باره طلاق دادم . عمرت كوتاه و انجمنت حقير و ارزشت كم است . آه آه ، از كمىِ توشه ، بلندى سفر و بيم راه!» .

اشك معاويه بى اختيار بر ريشش جارى شد كه با آستينش آن را پاك كرد و همه شروع به گريه كردند . [ معاويه ]گفت : ابوالحسن _ خدا رحمتش كند _ ، چنين بود . اى ضرار ! غم تو بر او چگونه است؟

گفت : غم كسى كه دُردانه اش را در دامنش سر ببُرند ، [ كه] نه اشكش قطع مى شود و نه غمش آرام مى گيرد .

آن گاه برخاست و بيرون رفت .

.


1- .اين جمله ناظر بر اين معناست كه چون برخى براى فخر فروشى لباس هاى بلند مى پوشيدند ، على عليه السلام براى پرهيز از فخرفروشى لباس هاى كوتاه به تن مى كرد . (م)

ص: 32

1106.مهج الدعوات ( _ فيما ذَكَرَهُ مِن دُعاءِ يوسُفَ عليه السلام في ) الأمالي للصدوق عن الأصبغ بن نباتة :دَخَلَ ضِرارُ بنُ ضَمرَةَ النَّهشَلِيُّ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ فَقالَ لَهُ : صِف لي عَلِيّا . قالَ : أوَتُعفيني ، فَقالَ : لا ، بَل صِفْهُ لي ، فَقالَ لَهُ ضِرارٌ : رَحِمَ اللّهُ عَلِيّا ! كانَ وَاللّهِ فينا كَأَحَدِنا ؛ يُدنينا إذا أتَيناهُ ، ويُجيبُنا إذا سَأَلناهُ ، ويُقَرِّبُنا إذا زُرناهُ ، لا يُغلَقُ لَهُ دونَنا بابٌ ، ولا يَحجُبُنا عَنهُ حاجِبٌ ، ونَحنُ وَاللّهِ مَعَ تَقريبِهِ لَنا وقُربِهِ مِنّا ، لا نُكَلِّمُهُ لِهَيبَتِهِ ، ولا نَبتَديهِ لِعَظَمَتِهِ ، فَإِذا تَبَسَّمَ فَعَن مِثلِ اللُّؤلُوَ المَنظومِ .

فَقالَ مُعاوِيَةُ : زِدني مِن صِفَتِهِ ، فَقالَ ضِرارٌ : رَحِمَ اللّهُ عَلِيّا ! كانَ وَاللّهِ طَويلَ السُّهادِ ، قَليلَ الرُّقادِ ، يَتلو كِتابَ اللّهِ آناءَ اللَّيلِ وأطرافَ النَّهارِ ، ويَجودُ لِلّهِ بِمُهجَتِهِ ، ويَبوءُ إلَيهِ بِعَبرَتِهِ ، لا تُغلَقُ لَهُ السُّتورُ ، ولا يَدَّخِرُ عَنَّا البُدورَ ، ولا يَستَلينُ الاِتِّكاءَ ، ولا يَستَخشِنُ الجَفاءَ ، ولَو رَأيتَهُ إذ مُثِّلَ في مِحرابِهِ ، وقَد أرخَى اللَّيلُ سُدولَهُ ، وغارَت نُجومُهُ ، وهُوَ قابِضٌ عَلى لِحيَتِهِ ، يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليمِ ، ويَبكي بُكاءَ الحَزينِ ، وهُوَ يَقولُ : يا دُنيا ! إليَّ تَعَرَّضتِ أم إلَيَّ تَشَوَّقتِ ؟ هَيهاتَ هَيهاتَ ، لا حاجَةَ لي فيكِ ، أبَنْتُكِ ثَلاثا لا رَجعَةَ لي عَلَيكِ ، ثُمَّ يَقولُ : واهٍ واهٍ لِبُعدِ السَّفَرِ ، وقِلَّةِ الزّادِ ، وخُشونَةِ الطَّريقِ .

قالَ : فَبَكى مُعاوِيَةُ وقالَ : حَسبُكَ يا ضِرارُ ، كَذلِكَ كانَ وَاللّهِ عَلِيٌّ ! رَحِمَ اللّهُ أبَا الحَسَنِ ! (1) .


1- .الأمالي للصدوق : ص 724 ح 990 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 14 ح 6 .

ص: 33

1107.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :الأمالى ، صدوق_ به نقل از اصبغ بن نُباتَه _: ضرار بن ضمره نَهشَلى بر معاوية بن ابى سفيان وارد شد . معاويه به وى گفت : على را برايم توصيف كن .

گفت : مرا معذور دار .

گفت : نه ، برايم توصيف كن .

ضرار گفت : خدا رحمت كند على را ! در بين ما چون يكى از ما بود . هرگاه نزدش مى رفتيم ، ما را نزديك مى ساخت و هرگاه مى پرسيديم ، پاسخمان مى داد . هرگاه به ديدارش مى رفتيم ، ما را مقرّب مى ساخت . هيچ گاه در را بر روى ما نمى بست و هيچ دربانى ، ما را از او منع نمى كرد .

به خدا سوگند،ما با همه نزديك ساختن خويش به او و نزديك بودنش با ما،به خاطر هيبتش با او حرف نمى زديم و به خاطر عظمتش شروع به سخن نمى كرديم . هرگاه لبخند مى زد ، دندان هايش چون مرواريدهاى چيده بود .

معاويه گفت : از اوصافش بيشتر برايم بگو .

ضرار گفت : خدا رحمت كند على را! به خدا سوگند ، او بسيارْ بيدار و كمْ خواب بود . در دل شب و در طول روز ، كتاب خدا را مى خواند . با تمام وجودش در راه خدا مى بخشيد و با اشك به سوى او روى مى كرد . پرده ها او را جدا نمى كرد و شتاب ها او را از ما نمى گرفت . اعتماد ، وى را نرم نمى ساخت و ستم ، وى را به خشونت نمى كشانْد .

اگر در هنگامى كه شب ، پرده خود را فرو افكنده بود و ستاره هايش رو به غروب مى گذاشت ، او را در محرابش مى ديدى،دست به مَحاسن خود گرفته بود و چون مار گزيده به خود مى پيچيد و غمگينانه اشك مى ريخت و مى گفت : «اى دنيا! به من خودنمايى مى كنى يا دل به من مى بندى؟ هيهات! هيهات ! من هيچ نيازى به تو ندارم . تو را سه طلاقه كرده ام و جايى براى رجوع من به تو نيست» و آن گاه مى افزود: «آه، آه، از درازىِ سفر،كمى توشه و سختى راه!».

معاويه گريست و گفت : اى ضرار ! بس است . به خدا سوگند ، على چنين بود . خدا ابو الحسن را بيامرزد ! .

ص: 34

1108.عنه صلى الله عليه و آله :الأمالي للصدوق عن عروة بن الزبير :كُنّا جُلوسا في مَجلِسٍ في مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَتَذاكَرنا أعمالَ أهلِ بَدرٍ وبَيعَةَ الرِّضوانِ ، فَقالَ أبُو الدَّرداءِ : يا قَومُ ! ألا اُخبِرُكُم بِأَقَلِّ القَومِ مالاً ، وأكثَرِهِم وَرَعا ، وأشَدِّهِمُ اجتِهادا فِي العِبادَةِ ، قالوا : مَن ؟ قالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام .

قالَ : فَوَاللّهِ إن كانَ في جَماعَةِ أهلِ المَجلِسِ إلّا مُعرِضٌ عَنهُ بِوَجهِهِ ، ثُمَّ انتَدَبَ لَهُ رَجُلٌ مِنَ الأَنصارِ فَقالَ لَهُ : يا عُوَيمِرُ ! لَقَد تَكَلَّمتَ بِكَلِمَةٍ ما وافَقَكَ عَلَيها أحَدٌ مُنذُ أتَيتَ بِها .

فَقالَ أبُو الدَّرداءِ : يا قَومُ ، إنّي قائِلٌ ما رَأَيتُ ، وَليَقُل كُلُّ قَومٍ مِنكُم ما رَأَوا ، شَهِدتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام بِشُوَيحِطاتِ النَّجّارِ وقَدِ اعتَزَلَ عَن مَواليهِ وَاختَفى مِمَّن يَليهِ ، وَاستَتَرَ بِمُغَيِّلاتِ النَّخِلِ ، فَافتَقَدتُهُ وبَعُدَ عَلَيَّ مَكانُهُ ، فَقُلتُ : لَحِقَ بِمَنزِلِهِ ، فِإِذا أنَا بِصَوتٍ حَزينٍ ونَغمَةٍ سِحرٍ (1) شَجِيٍّ ، وهُوَ يَقولُ : إلهي كَم مِن موبِقَةٍ حَمَلتَ عَنّي فَقابَلتَها بِنِعمَتِكَ ، وكَم مِن جَريرَةٍ تَكَرَّمتَ عَن كَشفِها بِكَرَمِكَ ، إلهي إن طالَ في عِصيانِكَ عُمُري ، وعَظُمَ فِي الصُّحُفِ ذَنبي ؛ فَما أنَا مُؤَمِّلٌ غَيرَ غُفرانِكَ ، ولا أنَا بِراجٍ غَيرَ رِضوانِكَ . فَشَغَلَنِي الصَّوتُ ، وَاقتَفَيتُ الأَثَرَ ، فَإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام بِعَينِهِ ، فَاستَتَرتُ لَهُ وأخمَلتُ الحَرَكَةَ ، فَرَكَعَ رَكَعاتٍ في جَوفِ اللَّيلِ الغابِرِ ، ثُمَّ فَزَعَ إلَى الدُّعاءِ وَالبُكاءِ وَالبَثِّ وَالشَّكوى . فَكانَ مِمّا ناجى بِهِ اللّهَ أن قالَ :

إلهي اُفَكِّرُ في عَفوِكَ ؛ فَتَهونُ عَلَيَّ خَطيئَتي ، ثُمَّ أذكُرُ العَظيمَ مِن أخذِكَ ؛ فَتَعظُمُ عَلَيَّ بَلِيَّتي ، ثُمَّ قالَ : آهِ إن أنَا قَرَأتُ فِي الصُّحُفِ سَيِّئَةً أنَا ناسيها ، وأنتَ مُحصيها ، فَتَقولُ : خُذوهُ ! ! فَيالَهُ مِن مَأخوذٍ ، لا تُنجيهِ عَشيرَتُهُ ، ولا تَنفَعُهُ قَبيلَتُهُ ، يَرحَمُهُ المَلأَُ إذا اُذِنَ فيهِ بِالنِّداءِ ، ثُمَّ قالَ : آهِ مِن نارٍ تُنضِجُ الأَكبادَ وَالكُلى ، آهِ مِن نارٍ نَزّاعَةٍ لِلشَّوى ، آهِ مِن غَمرَةٍ مِن مُلهَباتِ لَظى .

قالَ : ثُمَّ أنعَمَ فِي البُكاءِ ؛ فَلَم أسمَع لَهُ حِسّا ولا حَرَكَةً ، فَقُلتُ : غَلَبَ عَلَيهِ النَّومُ لِطولِ السَّهَرِ ، اُوقِظُهُ لِصَلاةِ الفَجرِ .

قالَ أبُو الدَّرداءِ : فَأَتَيتُهُ فَإِذا هُوَ كَالخَشَبَةِ المُلقاةِ ، فَحَرَّكتُهُ فَلَم يَتَحَرَّك ، وزَوَيتُهُ فَلَم يَنزَوِ ، فَقُلتُ : إنّا لِلّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، ماتَ وَاللّهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ! قالَ : فَأَتَيتُ مَنزِلَهُ مُبادِرا أنعاهُ إلَيهِم ، فَقالَت فاطِمَةُ عليهاالسلام : يا أبَا الدَّرداءِ ، ما كانَ مِن شَأنِهِ ومِن قِصَّتِهِ ؟ فَأَخبَرتُهَا الخَبَرَ ، فَقالَت : هِيَ وَاللّهِ يا أبَا الدَّرداءِ الغَشيَةُ الَّتي تَأخُذُهُ مِن خَشيَةِ اللّهِ ، ثُمَّ أَتَوهُ بِماءٍ فَنَضَحوهُ عَلى وَجهِهِ ، فَأَفاقَ ونَظَرَ إلَيَّ وأنَا أبكي ، فَقالَ : مِمَّ بُكاؤُكَ يا أبَا الدَّرداءِ ؟

فَقُلتُ : مِمّا أراهُ تُنزِلُهُ بِنَفسِكَ ، فَقالَ : يا أبَا الدَّرداءِ ، فَكَيفَ لَو رَأَيتَني ودُعِيَ بي إلَى الحِسابِ ، وأيقَنَ أهلُ الجَرائِمِ بِالعَذابِ ، وَاحتَوَشَتني مَلائِكَةٌ غِلاظٌ ، وزَبانِيَةٌ فِظاظٌ ، فَوَقَفتُ بَينَ يَدَيِ المَلِكِ الجَبّارِ ، قَد أسلَمَنِي الأَحِبّاءُ ، ورَحِمَني أهلُ الدُّنيا ، لَكُنتَ أشَدَّ رَحمَةً لي بَينَ يَدَي مَن لا تَخفى عَلَيهِ خافِيَةٌ . فَقالَ أبُو الدَّرداءِ : فَوَاللّهِ مارَأَيتُ ذلِكَ لِأَحَدٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2) .


1- .كلمة «سِحر» هنا ضروريّة ، أخذناه من روضة الواعظين .
2- .الأمالي للصدوق : ص 137 ح 136 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 156 ، روضة الواعظين : ص 125 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 124 وفيه من «أنا بصوت حزين ...» .

ص: 35

1109.عنه صلى الله عليه و آله :الأمالى ، صدوق_ به نقل از عُروة بن زبير _: در مسجد پيامبر خدا ، گِرد هم نشسته بوديم و كارهاى اهل بدر و بيعت رضوان را يادآور مى شديم . ابودرداء [ عُوَيمِر بن مالك ]گفت : اى مردم! مى خواهيد به شما از كم ثروت ترين ، پارساترين و كوشاترينِ مردمان در عبادت خبر بدهم؟

گفتند : چه كسى است؟

گفت : على بن ابى طالب .

به خدا سوگند ، در جمع ، همه از ابو درداء ، روى برگرداندند . يكى از انصار ، به او پاسخ داد و گفت : اى عُوَيمِر! سخنى گفتى كه از زمان مطرح كردن آن ، هيچ كس با تو در آن سخن ، هم نوا نيست .

ابودرداء گفت : اى مردم! من آنچه كه ديدم ، مى گويم و هر كدام از شما هرچه ديده ، بگويد .

على بن ابى طالب را در باغات بنى نجّار ديدم كه از اطرافيانش جدا شد و از آنها مخفى شد و در انبوه درختان نخل ، پنهان شد . گُمش كردم و از من دور شد . با خود گفتم : حتما به خانه اش رفت . ناگهان ، ناله اى غمگين و نغمه سوزناك تأثيرگذارى شنيدم كه مى گفت : «پروردگارا! چه بسيار گرفتارى كه از دوش من برداشتى و آن را با نعمت هايت عوض كردى ! و چه بسيار خطاهايى كه به كَرَمت از آشكار ساختن آن ، پرهيز كردى ! پروردگارا! اگر عمر من در نافرمانى تو طولانى شد و گناه من در نامه عملم افزون گشت ، من جز بخشش تو را آرزومند نيستم و جز به خشنودى تو اميد ندارم» .

صداى ناله ، نظرم را جلب كرد و به دنبال صدا رفتم . ناگهان ديدم خود على بن ابى طالب است . خود را مخفى كردم و از حركت باز ايستادم . در دل آن شبِ تاريك ، چند ركعت نماز گزارد و آن گاه فريادش به دعا ، گريه و ناله و زارى بلند شد و از جمله مناجات هايش با خدا اين بود : «پروردگارا! به گذشتت مى انديشم ، خطاهايم برايم كوچك مى گردد. آن گاه ، بازخواست عظيم تو يادم مى افتد و گرفتارى ام برايم سنگين مى نمايد».

و آن گاه گفت : «آه از اين كه من در نامه عملم گناهى را بخوانم كه فراموشش كرده ام و تو آن را نگه داشته باشى و بگويى : او را بگيريد! واى بر گرفتارى كه عشيره اش نمى توانند نجاتش بدهند و قبيله اش سودى براى او ندارند و هرگاه به او ندا دهند ، همه به ترحّم مى افتند!» .

آن گاه ، گفت : «آه از آتشى كه دل و جگر را كباب مى كند! آه از آتشى كه پوست از سر مى كَند! آه از فرو رفتن در شعله هاى سوزناك!» .

آن گاه ، على عليه السلام بسيار گريست و سپس هيچ صدايى از او نشنيدم و حركتى نديدم . با خود گفتم : حتما به خاطر شبْ بيدارى ، خواب بر او غلبه كرده است . [ بروم و ] وى را براى نماز صبح بيدار كنم .

نزدش آمدم . ديدم كه مثل چوب افتاده است . تكانش دادم ، تكان نخورد و جمعش كردم ، جمع نشد . گفتم : إنّا للّه و إنا إليه راجعون! به خدا سوگند ، على بن ابى طالب درگذشت . سريع به خانه اش آمدم تا خبر درگذشتش را به خانواده اش بدهم .

فاطمه عليهاالسلام فرمود : «ابو درداء! چه طور بود و داستانش چيست؟» .

همه داستان را به وى گفتم .

فرمود : اى ابو درداء! به خدا سوگند كه آن ، حالتِ بيخود شدنى است كه از خوف خدا به او دست مى دهد» .

آن گاه ، آبى آوردند و به صورتش پاشيدند . به هوش آمد . به من نگاه كرد . در حالى كه من مى گريستم ، فرمود : «اى ابو درداء! از چه چيزى مى گِريى؟» .

گفتم : از اين كه تو را مى بينم كه چه بر سر خود مى آورى .

فرمود : «اى ابو درداء! اگر مرا ببينى كه براى حسابْ فراخوانده شده ام و اهل گناه ، به عذابْ يقين كنند و فرشتگان خشن و آتش دردناك ، مرا به وحشت اندازند و پيش خداوند جبّار بِايستم _ در حالى كه دوستانم مرا تسليم كرده اند و اهل دنيا بر من دل مى سوزانند _ ، در پيشگاه آن كه هيچ چيزى برايش مخفى نمى مانَد ، دلت بيشتر براى من خواهد سوخت» .

ابو درداء گفت : به خدا سوگند ، اين حالت را در هيچ كدام از ياران پيامبر خدا نديدم . .

ص: 36

. .

ص: 37

. .

ص: 38

1110.الإمام عليّ عليه السلام :فلاح السائل عن حبّة العرني :بَينا أنَا ونَوفٌ نائِمينَ في رَحَبَةِ القَصرِ ؛ إذ نَحنُ بِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في بَقِيَّةٍ مِنَ اللَّيلِ واضِعا يَدَهُ عَلَى الحائِطِ شِبهَ الوالِهِ (1) وهُوَ يَقولُ : «إِنَّ فِى خَلْقِ السَّمَ_وَ تِ وَ الْأَرْضِ» إلى آخِرِ الآيَةِ (2) قالَ : ثُمَّ جَعَلَ يَقرَأُ هذِهِ الآياتِ ، ويَمُرُّ شِبهَ الطّائِرِ عَقلُهُ ، فَقالَ : أ راقِدٌ يا حَبَّةُ أم رامِقٌ ؟ قُلتُ : رامِقٌ ، هذا أنتَ تَعمَلُ هذَا العَمَلَ فَكَيفَ نَحنُ ؟ ! قالَ : فَأَرخى عَينَيهِ فَبَكى ، ثُمَّ قالَ لي : يا حَبَّةُ ، إنَّ لِلّهِ مَوقِفا ، ولَنا بَينَ يَدَيهِ مَوقِفٌ ، لا يَخفى عَلَيهِ شَيءٌ مِن أعمالِنا . يا حَبَّةُ ، إنَّ اللّهَ أقرَبُ إلَيكَ وإلَيَّ مِن حَبلِ الوَريدِ . يا حَبَّةُ ، إنَّهُ لَن يَحجُبَني ولا إيّاكَ عَنِ اللّهِ شَيءٌ .

قالَ ثُمَّ قالَ : أراقِدٌ أنتَ يا نَوفٌ ؟ قالَ : لا يا أميرَ المُؤمِنينَ ما أنَا بِراقِدٍ ، ولَقَد أطَلتَ بُكائي هذِهِ اللَّيلَةَ . فَقالَ : يا نَوفُ ، إن طالَ بُكاؤُكَ فِي هذَا اللَّيلِ مَخافَةً مِنَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، قَرَّت عَيناكَ غَدا بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ . يا نَوفُ ، إنَّهُ لَيسَ مِن قَطرَةٍ قَطَرَت مِن عَينِ رَجُلٍ مِن خَشيَةِ اللّهِ إلّا أطفَأَت بِحارا مِنَ النّيرانِ .

يا نَوفٌ ، إنَّهُ لَيسَ مِن رَجُلٍ أعظَمَ مَنزِلَةً عِندَ اللّهِ مِن رَجُلٍ بَكى مِن خَشيَةِ اللّهِ ، وأحَبَّ فِي اللّهِ ، وأبغَضَ فِي اللّهِ . يا نَوفُ ، إنَّهُ مَن أحَبَّ فِي اللّهِ لَم يَستَأثِر عَلى مُحِبّيهِ ، ومَن أبغَضَ فِي اللّهِ لَم يُنِل مُبغِضيهِ خَيرا ، عِندَ ذلِكَ استَكمَلتُم حَقائِقَ الإِيمانِ .

ثُمَّ وَعَظَهُما وذَكَّرَهُما . وقالَ في أواخِرِهِ : فَكونوا مِنَ اللّهِ عَلى حَذَرٍ فَقَد أنذَرتُكُما .

ثُمَّ جَعَلَ يَمُرُّ وهُوَ يَقولُ : لَيتَ شِعري في غَفَلاتي ، أمُعرِضٌ أنتَ عَنّي أم ناظِرٌ إلَيَّ ؟ ولَيتَ شِعري في طولِ مَنامي وقِلَّةِ شُكري في نِعَمِكَ عَلَيَّ ، ما حالي ؟ قالَ : فَوَاللّهِ ما زالَ فِي هذَا الحالِ حَتّى طَلَعَ الفَجرُ . (3) .


1- .الوَلَه : ذهاب العقل ، والتحيّر من شدّة الوجد (النهاية : ج 5 ص 227 «وله») .
2- .البقرة : 164 وآل عمران : 190 .
3- .فلاح السائل : ص 466 ح 315 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 22 ح 13 و ج 87 ص 201 ح 9 .

ص: 39

1111.الإمام زين العابدين عليه السلام ( _ وكانَ مِن دُعائِهِ عليه السلام لِوُلدِهِ عليهم ) فلاح السائل_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: در حالى كه من و نَوف در فضاى باز قصر (دار الحكومه) خوابيده بوديم ، امير مؤمنان را در حالى كه دست روى ديوار گذاشته بود ، چون آدم هاى متحيّر در دل شب ديديم كه مى گويد : «مسلّما در آفرينش آسمان ها و زمين ، در پىِ يكديگر آمدن شب و روز ، و كشتى هايى كه در دريا روان اند با آنچه به مردم سود مى رساند ، و [ همچنين ]آبى كه خدا از آسمان فرو فرستاده و با آن ، زمين را پس از مردنش زنده گردانيده ، و در آن هرگونه جنبنده اى پراكنده كرده ، و [ نيز در ]گردانيدن بادها و ابرى كه ميان آسمان و زمينْ آرميده است ، براى گروهى كه مى انديشند ، واقعا نشانه هايى [ گويا ]وجود دارد .» و شروع كرد اين آيات را خواندن و همچون كسى كه هوش خود را از دست داده باشد ، راه مى رفت .

فرمود : «اى حبّه! خوابى يا بيدار؟» .

گفتم : بيدارم . تو چنين مى كنى ، پس ما چه كنيم؟!

اشك از ديدگانش سرازير شد و گريست و به من فرمود : «اى حبّه! خداى را ايستگاهى است و ما را در پيشگاهش ايستادنى . هيچ كارى از كارهاى ما برايش پوشيده نيست . اى حبّه! خدا به من و تو از رگ گردن ، نزديك تر است . اى حبّه! هيچ چيز ، من و تو را از [ چشم ] خدا پوشيده نمى دارد» .

سپس فرمود : «اى نَوف! تو خوابى؟» .

گفتم : نه ، اى امير مؤمنان! من خواب نيستم . در اين شب ، مرا بسيار گريان كردى .

فرمود : «اى نوف! اگر در اين شب از خوف خداوند عز و جل گريه ات طولانى گشت ، فردا در پيشگاه خداى عز و جل ديدگانت روشن خواهد شد .

اى نوف! هيچ قطره اى از چشم كسى به خاطر ترس از خدا فرو نريخت ، جز آن كه دريايى از آتش را خاموش ساخت .

اى نوف! در نزد خدا هيچ كس با منزلت تر از كسى نيست كه از خوف خدا بگريد ، براى خدا دوست بدارد و براى خدا دشمن بدارد .

اى نوف! هر كس براى خدا دوست بدارد كسى را بر دوستان خدا مقدّم ندارد و هر كس براى خدا دشمن بدارد به دشمنان خيرى نرساند ، و در اين صورت ، حقايق ايمان را كامل كرده است».

آن گاه ، آن دو تن را پند داد و به آنها تذكّر داد و در آخر فرمود : «همواره از خدا پروا كنيد ، كه من شما را بيم دادم» .

آن گاه شروع به راه رفتن كرد ، در حالى كه مى فرمود : «اى كاش مى دانستم در هنگامى كه در غفلت هستم ، تو از من رويگردانى يا بر من نظاره گرى؟ و اى كاش مى دانستم هنگامى كه در خوابم و هنگامى كه در برابر نعمت هايت كم شكرم ، حال من چگونه است» .

به خدا سوگند ، او پيوسته در اين حال بود تا آن كه فجر ، طلوع كرد . .

ص: 40

1112.الإمام الصادق عليه السلام :الخصال عن نوف البكالي :بِتُّ لَيلَةً عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَكانَ يُصَلِّي اللَّيلَ كُلَّهُ ، ويَخرُجُ ساعَةً بَعدَ ساعَةٍ ؛ فَيَنظُرُ إلَى السَّماءِ ويَتلُو القُرآنَ قالَ : فَمُرَّ بي بَعدَ هُدوءٍ مِنَ اللَّيلِ ، فَقالَ : يا نَوفُ ، أراقِدٌ أنتَ أم رامِقٌ ؟ قُلتُ : بَل رامِقٌ ، أرمُقُكَ بِبَصَري يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ :

طوبى لِلزّاهِدينَ فِي الدُّنيا ، وَالرّاغِبينَ فِي الآخِرَةِ ، اُولئِكَ الَّذينَ اتَّخَذُوا الأَرضَ بَساطا ، وتُرابَها فِراشا ، وماءَها طيبا ، وَالقُرآنَ دِثارا ، وَالدُّعاءَ شِعارا ، وقَرَّضوا مِنَ الدُّنيا تَقريضا عَلى مِنهاجِ عيسَى بنِ مَريَمَ عليه السلام . (1)3 / 3إمامُ الدّاعينَ3 / 3 _ 1اِهتِمامُهُ بِالدُّعاءِ1117.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام رَجُلاً دَعّاءً . (2)1118.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :ما مِن أحَدٍ ابتُلِيَ وإن عَظُمَت بَلواهُ بِأَحَقَّ بِالدُّعاءِ مِنَ المُعافَى الَّذي لا يَأمَنُ البَلاءَ . (3) .


1- .الخصال : ص 337 ح 40 ، الأمالي للمفيد : ص 132 ح 1 ، نهج البلاغة : الحكمة 104 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 97 ، فلاح السائل : ص 465 ح 314 وفيه «الدين» بدل «الدعاء» ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 578 ح 1087 ؛ تاريخ بغداد : ج 7 ص 162 ح 3608 ، تاريخ دمشق : ج 62 ص 304 ، دستور معالم الحكم : ص 76 كلّها نحوه .
2- .الكافي : ج 2 ص 468 ح 8 عن ابن القدّاح ، عدّة الداعي : ص 191 ، بحار الأنوار : ج 93 ص 304 ح 39 .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 399 ح 5857 ، الأمالي للصدوق : ص 337 ح 395 كلاهما عن إسحاق بن عمّار عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، نهج البلاغة : الحكمة 302 وفيه «ما المُبتلى الذي قد اشتدّ به البلاء بأحوج إلى الدعاء الذي لا يأمن البلاء» ، بحار الأنوار : ج 93 ص 380 ح 2 و ص 382 ح 12 .

ص: 41

3 / 3 پيشواى دعا كنندگان

3 / 3 _ 1 اهتمام به دعا

1119.عنه صلى الله عليه و آله :الخصال_ به نقل از نَوف بِكالى _: شبى نزد على بن ابى طالب عليه السلام به سر بردم . همه شب را نماز مى خواند و ساعت به ساعت بيرون مى رفت و به آسمان مى نگريست و قرآن مى خواند . پس از پاره اى از شب نزد من آمد و گفت : «اى نوف! بيدارى يا خوابى؟».

گفتم : بيدارم ، اى امير مؤمنان! با نگاه تو را دنبال مى كنم .

فرمود : «خوشا بر دل كَندگان از دنيا و شيفتگان به آخرت! آنان همانهايى اند كه زمين را بستر،خاكش را فرش، آبش را شربت گوارا، قرآن را لباسِ رو، و دعا را لباس زير گرفته اند و به روش عيسى بن مريم عليهماالسلام از دنيا بُريده اند».3 / 3پيشواى دعا كنندگان3 / 3 _ 1اهتمام به دعا1124.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، مردى پُر دعا بود.1125.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :هيچ گرفتارى _ گرچه گرفتارى اش بسيار باشد _ ، از شخص آسوده اى كه از بلا در امان نيست ، به دعا كردن سزاوارتر نيست .

.

ص: 42

1126.صحيح مسلم عن صفوان بن عبد اللّه بن صفوان ( _ وكانَت تَحتَهُ الدَّرداءُ _ ) عنه عليه السلام_ لِابنِهِ الإِمامِ الحَسَنِ عليه السلام _: وَاعلَم أنَّ الَّذي بِيَدِهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَالأَرضِ قَد أذِنَ لَكَ فِي الدُّعاءِ ، وتَكَفَّلَ لَكَ بِالإِجابَةِ ، وأمَرَكَ أن تَسأَلَهُ لِيُعطِيَكَ ، وتَستَرحِمَهُ لِيَرحَمَكَ ، ولَم يَجعَل بَينَكَ وبَينَهُ مَن يَحجُبُكَ عَنهُ ، ولَم يُلجِئكَ إلى مَن يَشفَعُ لَكَ إلَيهِ ، ولَم يَمنَعكَ إن أَسَأتَ مِنَ التَّوبَةِ ... وفَتَحَ لَكَ بابَ المَتابِ ، وبابَ الاِستِعتابِ ؛ فَإِذا نادَيتَهُ سَمِعَ نِداكَ ، وإذا ناجَيتَهُ عَلِمَ نَجواكَ ؛ فَأَفضَيتَ إلَيهِ بِحاجَتِكَ ، وأبثَثتَهُ ذاتَ نَفسِكَ ، وشَكَوتَ إلَيهِ هُمومَكَ ، وَاستَكشَفتَهُ كُروبَكَ ، وَاستَعَنتَهُ عَلى اُمورِكَ ، وسَأَلتَهُ مِن خَزائِنِ رَحمَتِهِ ما لا يَقدِرُ عَلى إعطائِهِ غَيرُهُ ، مِن زِيادَةِ الأَعمارِ ، وصِحَّةِ الأَبدانِ ، وسَعَةِ الأَرزاقِ .

ثُمَّ جَعَلَ في يَدَيكَ مَفاتيحَ خَزائِنِهِ بِما أذِنَ لَكَ مِن مَسأَلَتِهِ ، فَمَتى شِئتَ استَفتَحتَ بِالدُّعاءِ أبوابَ نِعمَتِهِ ، وَاستَمطَرتَ شَآبيبَ (1) رَحمَتِهِ . (2)1127.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :أكثِرِ الدُّعاءَ تَسلَم مِن سَورَةِ الشَّيطانِ . (3)1128.الإمام زين العابدين عليه السلام :عنه عليه السلام :أعلَمُ النّاسِ بِاللّهِ أكثَرُهُم لَهُ مَسأَلَةً . (4)1129.الإمام الصادق عليه السلام :عنه عليه السلام :لِلمُؤمِنِ ثَلاثُ ساعاتٍ : فَساعَةٌ يُناجي فيها رَبَّهُ ، وساعَةٌ يَرُمُّ مَعاشَهُ ، وساعَةٌ يُخَلِّي بَينَ نَفسِهِ وبَينَ لِذَّتِها فيما يَحِلُّ ويَجمُلُ . (5) .


1- .الشآبيب من المطر : الدُّفعات (لسان العرب : ج 1 ص 479 «شأب») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 75 نحوه ، بحار الأنوار : ج 93 ص 301 ح 38 ؛ كنز العمّال : ج 16 ص 173 ح 44215 نقلاً عن وكيع والعسكري في المواعظ نحوه .
3- .مطالب السؤول : ص 55 ؛ بحار الأنوار : ج 78 ص 9 ح 64 .
4- .غرر الحكم : ح 3260 .
5- .نهج البلاغة : الحكمة 390 ، تحف العقول : ص 203 وفيه «يحاسب فيها نفسه» بدل «يَرُمُّ معاشه» ، بحار الأنوار : ج 94 ص 94 ح 11 .

ص: 43

1130.الإمام الباقر عليه السلام :امام على عليه السلام_ خطاب به پسرش امام حسن عليه السلام _: بدان ، آن كه گنجينه هاى آسمان ها و زمين در دست اوست ، به تو براى دعا كردن اذن داده است و پذيرش آن را تعهّد نموده و به تو فرمان داده است تا از او درخواست كنى تا به تو ببخشد ، و از او رحمت خواهى تا به تو رحم كند و[ نيز ] بين تو و او ، كسى را كه مانعت شود ، قرار نداده و تو را به كسى كه بين تو و او شفيع باشد ، حوالت نداده است ، و اگر بدى كرده اى ، از توبه منعت نساخته است... و براى تو درِ توبه و بازگشت را گشود .

هرگاه او را بخوانى ، صدايت را مى شنود و هرگاه با او مناجات كنى ، مناجاتت را مى داند . از اين رو ، خواست دلت را به او مى رسانى و راز دلت را در پيشش مى گشايى و غم هايت را با او دردِ دل مى كنى و گشودن غم هايت را از او مى خواهى و در كارهايت از او يارى مى جويى و از گنجينه رحمتش چيزهايى را كه جز او بر دادنش توانمند نيست ، مى خواهى ، از قبيل : فزونى عمر، سلامت بدن و فراوانى روزى.

آن گاه با اجازه دادن به تو در درخواست از او ، كليد گنجينه هايش را در دستان تو قرار داد، تا هرگاه خواستى ، درهاى نعمتش را با دعا بگشايى و باران پياپى رحمتش را از او بخواهى.1131.أبو الحسن عليه السلام ( _ إنَّهُ كانَ يَقولُ _ ) امام على عليه السلام :بسيار دعا كن تا از سيطره شيطان ، در امان باشى.1132.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :داناترينِ مردم به خداوند ، پُردرخواست ترين آنان از اوست.1133.الإمام الصادق عليه السلام :امام على عليه السلام :وقت مؤمن سه بخش است : وقتى كه در آن با پروردگارش راز و نياز مى كند ؛ وقتى كه به سامان دادن زندگى اش مى پردازد ؛ و وقتى كه در آن خويش را با لذّت هاى حلال و زيبا سپرى مى كند. .

ص: 44

1134.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :التَّقَرُّبُ إلَى اللّهِ تَعالى بِمَسأَلَتِهِ ، وإلَى النّاسِ بِتَركِها . (1)1135.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :الحُظوَةُ عِندَ الخالِقِ بِالرَّغبَةِ فيما لَدَيهِ ، الحُظوَةُ عِندَ المَخلوقِ بِالرَّغبَةِ عَمّا في يَدَيهِ . (2)1136.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام_ لِأَبِي المِقدامِ _: يا أبَا المِقدامِ ، إنَّما شيعَةُ عَلِيٍّ عليه السلام الشّاحِبونَ ، النّاحِلونَ ، الذّابِلونَ ... كَثيرٌ سُجودُهُم ، كَثيرَةٌ دُموعُهُم ، كَثيرٌ دُعاؤُهُم ، كَثيرٌ بُكاؤُهُم ، يَفرَحُ النّاسُ وهُم يَحزَنونَ . (3)3 / 3 _ 2اِهتِمامُهُ بِالذِّكرِ1139.عنه صلى الله عليه و آله :صحيح البخاري عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ فاطِمَةَ عليهاالسلامأتَتِ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله تَسأَلُهُ خادِما ، فَقالَ : ألا اُخبِرُكِ ما هُوَ خَيرٌ لَكِ مِنهُ ؟ تُسَبِّحينَ اللّهَ عِندَ مَنامِكِ ثَلاثا وثَلاثينَ ، وتَحمَدينَ اللّهَ ثَلاثا وثَلاثينَ ، وتُكَبِّرينَ اللّهَ أربَعا وثَلاثينَ ، ثُمَّ قالَ سُفيانُ (4) : إحداهُنَّ أربَعٌ وثَلاثونَ ، فَما تَرَكتُها بَعدُ . قيلَ : ولا لَيلَةَ صِفّينَ ؟ قالَ : ولا لَيلَةَ صِفّينَ . (5) .


1- .غرر الحكم : ح 1801 .
2- .غرر الحكم : ح 2055 .
3- .الخصال : ص 444 ح 40 ، صفات الشيعة : ص 88 ح 19 نحوه وكلاهما عن أبي المقدام ، مشكاة الأنوار : ص 150 ح 363 ، بحار الأنوار : ج 68 ص 149 ح 2 .
4- .سفيان : أحد رواة الحديث .
5- .صحيح البخاري : ج 5 ص 2051 ح 5047 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 2091 ح 2727 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 309 ح 1249 عن هبيرة بن مريم و ص 227 و 228 ح 838 عن السائب ، المنتخب من مسند عبد بن حميد : ص 55 ح 79 عن أبي جعفر مولى عليّ عليه السلام ، مسند الحميدي : ج 1 ص 24 ح 43 كلّها نحوه .

ص: 45

3 / 3 _ 2 اهتمام به ذكر

1140.الإمام الصادق عليه السلام :امام على عليه السلام :نزديك شدن به خداوند متعال ، با درخواست از اوست و نزديك شدن به مردم ، به ترك درخواست است.1141.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :بهره مندى در نزد خالق ، به درخواستِ چيزهايى است كه نزد اوست ، و بهره مندى در نزد مخلوق ، به رويگردانى از چيزهايى است كه در دست اوست .1142.الإمام الباقر عليه السلام :امام باقر عليه السلام_ به ابو المقداد _: اى ابو المقداد! پيروان على عليه السلام ، نحيف ، نزار و تكيده اند ... سجده شان فراوان، اشكشان بسيار، دعايشان فزون، و گريه شان زياد است . مردم ، شادى مى كنند و آنان غمگين اند.3 / 3 _ 2اهتمام به ذكر1145.عنه عليه السلام :صحيح البخارى_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى ، از امام على عليه السلام _: فاطمه عليهاالسلامنزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از او درخواست خدمتگزار كرد. فرمود : «آيا از چيزى كه بهتر از اين است ، تو را آگاه سازم؟ به گاه خواب ، 33 مرتبه سبحان اللّه ، 33 مرتبه الحمد للّه و 34 مرتبه اللّه اكبر بگو _ سفيان مى گويد : يكى از آنها 34 مرتبه بود _ . آن را هيچ گاه ترك نكردم». گفته شد : حتى در شب صِفّين؟ گفت : حتى در شب صِفّين !

.

ص: 46

1146.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ مِن دُعائِهِ صلى الله عليه و آله في شَهرِ رَمَض ) المناقب لابن شهر آشوب_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: لَهُ لَيلَةَ الهَريرِ ثَلاثُمِئَةِ تَكبيرَةٍ ؛ أسقَطَ بِكُلِّ تَكبيرَةٍ عَدُوّا . وفي رِوايَةٍ خَمسُمِئَةٍ وثَلاثَةٌ وعِشرونَ ، رَواهُ الأَعثَمُ . وفي رِوايَةٍ سَبعُمِئَةٍ . (1)1147.دلائل الإمامة عن عليّ بن محمّد ( _ في خَبرِ عَبدِ الحَميدِ _ ) إرشاد القلوب :رُوِيَ أنَّهُ عليه السلام كانَ إذا يَفرَغُ مِنَ الجِهادِ يَتَفَرَّغُ لِتَعليمِ النّاسِ وَالقَضاءِ بَينَهُم ، فَإِذا فَرَغَ مِن ذلِكَ اشتَغَلَ في حائِطٍ لَهُ يَعمَلُ فيهِ بِيَدِهِ ، وهُوَ مَعَ ذلِكَ ذاكِرُ اللّهِ (2) تَعالى جَلَّ جَلالُهُ . (3)3 / 3 _ 3أدعِيَتُهُ في تَسبيحِ اللّهِ وتَحميدِهِأ : التَّسبيحاتُ1151.الكافي عن إبراهيم بن أبي البلاد أو عبد اللّه بن جالإمام الصادق عليه السلام_ في ذِكرِ تَسبيحِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بَعدَ صَلاتِهِ _: سُبحانَ مَن لا تَبيدُ مَعالِمُهُ ، سُبحانَ مَن لا تَنقُصُ خَزائِنُهُ ، سُبحانَ مَن لَا اضمِحلالَ لِفَخرِهِ ، سُبحانَ مَن لا يَنفَدُ ما عِندَهُ ، سُبحانَ مَن لَا انقِطاعَ لِمُدَّتِهِ ، سُبحانَ مَن لا يُشارِكُ أحَدا في أمرِهِ ، سُبحانَ مَن لا إلهَ غَيرُهُ . (4)1152.الكافي عن إبراهيم بن هاشم :كامل الزيارات عن أبي سعيد المدائني :دَخَلتُ عَلى أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام فَقُلتُ : ... جُعِلتُ فِداكَ ، عَلِّمني تَسبيحَ عَلِيٍّ وفاطِمَةَ عليهماالسلام . قالَ : نَعَم يا أبا سَعيدٍ ، تَسبيحُ عَلِيٍّ عليه السلام :

سُبحانَ الَّذي لا تَنفَدُ خَزائِنُهُ ، سُبحانَ الَّذي لا تَبيدُ مَعالِمُهُ ، سُبحانَ الَّذي لا يَفنى ما عِندَهُ ، سُبحانَ الَّذي لا يُشرِكُ أحَدا في حُكمِهِ ، سُبحانَ الَّذي لَا اضمِحلالَ لِفَخرِهِ ، سُبحانَ الَّذي لَا انقِطاعَ لِمُدَّتِهِ ، سُبحانَ الَّذي لا إلهَ غَيرُهُ . (5) .


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 83 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 67 ح 2 .
2- .في المصدر : «ذاكرا اللّه » ، والتصويب من بحار الأنوار . وفي عدّة الداعي : «ذاكر للّه » .
3- .إرشاد القلوب : ص 218 ، عدّة الداعي : ص 101 ، بحار الأنوار : ج 103 ص 16 ح 70 .
4- .مصباح المتهجّد : ص 292 ح 403 ، جمال الاُسبوع : ص 163 ، المصباح للكفعمي : ص 539 ، كامل الزيارات : ص 413 ح 639 وفيه «يشاور» بدل «يشارك» ، بحار الأنوار : ج 91 ص 172 ح 5 .
5- .كامل الزيارات : ص 384 ح 631 ، بحار الأنوار : ج 101 ص 167 ح 17 .

ص: 47

3 / 3 _ 3 دعاهاى وى در تسبيح و حمد خدا
الف _ تسبيح ها

1153.الكافي عن ابن أبي عمير :المناقب ، ابن شهر آشوب_ درباره على عليه السلام _: در شب هرير (در جنگ صِفّين) سيصد بار تكبير گفت و با هر تكبيرش دشمنى را به خاك افكند. در روايتى ديگر ، بنا به گزارش اعثم ، 523 بار گفت، و بنا بر روايتى ديگر ، هفتصد بار.1154.الاُصول الستّة عشر عن زيد النرسي :إرشاد القلوب :روايت شده است كه [ على عليه السلام ]هرگاه از جنگْ رهايى مى يافت ، به آموزش مردم و داورى بين آنان مى پرداخت و هرگاه از اين كارها فارغ مى شد ، در باغى كه از آنِ او بود ، با دست خود كار مى كرد و با اين حال ، به ذكر خداوند متعال مشغول بود.3 / 3 _ 3دعاهاى وى در تسبيح و حمد خداالف _ تسبيح ها1158.تفسير القمّي :امام صادق عليه السلام_ در بيان تسبيح اميرمؤمنان عليه السلام پس از نمازش _: منزّه است آن كه نشانه هايش از بين نمى رود . منزّه است آن كه گنجينه هايش كم نمى گردد . منزّه است آن كه فخرش از بين نمى رود . منزّه است آن كه آنچه در نزدش است ، پايان نمى يابد . منزّه است آن كه روزگارش پايان نمى پذيرد . منزّه است آن كه هيچ كس در كارش همباز او نيست . منزّه است خدايى كه جز او خدايى نيست.1159.قرب الإسناد عن عليّ بن جعفر عن الإمام الكاظم عليهكامل الزيارات_ به نقل از ابو سعيد مدائنى _: نزد امام صادق عليه السلام رفتم و گفتم : ... فدايت گردم! تسبيح على و فاطمه عليهماالسلام را به من بياموز. فرمود : «اى ابو سعيد! تسبيح على عليه السلام چنين است:

منزّه است آن كه گنجينه هايش پايان نمى يابد . منزّه است آن كه نشانه هايش از بين نمى رود . منزّه است آن كه هر آنچه در پيش اوست ، نابود نمى گردد . منزّه است آن كه هيچ كس در فرمانروايى اش انباز نيست . منزّه است آن كه فخرش از بين نمى رود. منزّه است آن كه دورانش از بين نمى رود . منزّه است آن كه جز او خدايى نيست».

.

ص: 48

1160.كشف الغمّة عن أبي سهل البلخي :الإمام عليّ عليه السلام :سُبحانَكَ مَلَأتَ كُلَّ شَيءٍ ، وبايَنتَ كُلَّ شَيءٍ ، فَأَنتَ الَّذي لا يَفقِدُكَ شَيءٌ ، وأنتَ الفَعّالُ لِما تَشاءُ . (1)1161.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :سُبحانَ الَّذي بَهَرَ العُقولَ عَن وَصفِ خَلقٍ جَلّاهُ لِلعُيونِ ، فَأَدرَكَتهُ مَحدودا مُكَوَّنا ، ومُؤَلَّفا مُلَوَّنا ، وأعجَزَ الأَلسُنَ عَن تَلخيصِ صِفَتِهِ ، وقَعَدَ بِها عَن تَأدِيَةِ نَعتِهِ ، وسُبحانَ مَن أدمَجَ قَوائِمَ الذَّرَّةِ وَالهَمَجَةِ (2) إلى ما فَوقَهُما مِن خَلقِ الحيتانِ وَالفِيَلَةِ ، ووَأى (3) عَلى نَفسِهِ أنْ لا يَضطَرِبَ شَبَحٌ مِمّا أولَجَ فِيهِ الرّوحَ ، إلّا وجَعَلَ الحِمامَ مَوعِدَهُ ، وَالفَناءَ غايَتَهُ . (4)1162.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :سُبحانَكَ ما أعظَمَ شَأنَكَ ! سُبحانَكَ ما أعظَمَ ما نَرى مِن خَلقِكَ ! وما أصغَرَ كُلَّ عَظيمَةٍ في جَنبِ قُدرَتِكَ ! وما أهوَلَ ما نَرى مِن مَلَكوتِكَ ! وما أحقَرَ ذلِكَ فيما غابَ عَنّا مِن سُلطانِكَ ! وما أسبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنيا ! وما أصغَرَها في نِعَمِ الآخِرَةِ ... سُبحانَكَ خالِقا ومَعبودا بِحُسنِ بَلائِكَ عِندَ خَلقِكَ ! (5)1163.الإمام الرضا عليه السلام :عنه عليه السلام_ في صِفَةِ الأَرضِ _: سُبحانَ مَن أمسَكَها بَعدَ مَوَجانِ مِياهِها ، وأجمَدَها بَعدَ رُطوبَةِ أكنافِها ؛ فَجَعَلَها لِخَلقِهِ مِهادا ، وبَسَطَها لَهُم فِراشا ! فَوقَ بَحرٍ لُجِّيٍّ راكِدٍ لا يَجري ، وقائِمٍ لا يَسري ، تُكَركِرُهُ (6) الرِّياحُ العَواصِفُ ، وتَمخَضُهُ (7) الغَمامُ الذَّوارِفُ . (8) .


1- .إثبات الوصيّة : ص 137 ، بحار الأنوار : ج 25 ص 28 ح 46 .
2- .الهَمَجَة : واحدة الهَمَج ؛ وهو ذباب صغير يسقط على وجوه الغنم والحمير ، وقيل : هو البَعوض (النهاية : ج 5 ص 273 «همج») .
3- .الوأْي : الوعد الذي يوثّقه الرجل على نفسه ويعزم على الوفاء به (النهاية : ج 5 ص 144 «وأي») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 165 ، بحار الأنوار : ج 65 ص 32 ح 1 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 318 ح 43 .
6- .الكَرْكَرَةُ : تصريفُ الريحِ السحابَ إذا جمَعَته بعد تفرُّق (لسان العرب : ج 5 ص 137 «كرر») .
7- .مَخَضَ الشيء : حرَّكه شديدا (القاموس المحيط : ج 2 ص 343 «مخض») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 211 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 39 ح 15 .

ص: 49

1164.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام :منزّهى تو كه همه جا را پُر كرده اى و با همه چيزْ فرق دارى ، و تو همانى كه هيچ چيز تو را گم نمى كند و تو هر آنچه را بخواهى ، انجام مى دهى.1165.عنه صلى الله عليه و آله ( _ أيضا _ ) امام على عليه السلام :منزّه است آن كه خِرَدها را از توصيف آفريده هايى كه او در پيش ديده ها متجلّى ساخته ، به حيرت انداخته است ، از اين رو ، آنها را محدود و ساخته شده و تركيب يافته و رنگ آميزى شده ، دريافته است و زبان ها را از وصف وى ، عاجز گردانيده و نمى توانند اوصاف او را شرح كنند. منزّه است خدايى كه پاهاى موران خُرد و پشه هاى ريز و آفرينش جانداران بزرگ تر از آنها را چون فيلان و ماهيان استوارى بخشيد ، و [ نيز ]برخود بايسته ساخت كه هيچ پيكرى كه وى جان در آن دميده ، نجنبد ، جز آن كه مرگ را وعده گاه و نيستى را پايان كارش قرار داده است.1166.الإمام عليّ عليه السلام :امام على عليه السلام :پاكا ! چه قدر شأن تو بزرگ است! پاكا ! چه بزرگ است آنچه از خلقت تو مى بينم ؛ و چه خُرد است هر حادثه بزرگى در كنار قدرت تو ؛ و چه با عظمت است آنچه از ملكوت تو مى بينم ؛ و چه ناچيز است در برابر آنچه از سلطنت تو بر ما نهان است ؛ و چه فراگير است نعمتِ تو در اين جهان ؛ و چه اندك است در كنار نعمت هاى آن جهان ... به آفرينندگى و معبودى ستودنى ترى به خاطر نيكْ آزمايى بندگانت .1167.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ درباره زمين _: منزّه است آن كه زمين را پس از تموّج آب هاى آن ، ساكن كرد و پس از رطوبت كرانه هايش ، آن را خشك نمود و آن را براى بندگانش مكان آرامش قرار داد و براى زندگىْ آن را گستراند، بر روى درياى ژرفِ آرامى كه حركت نمى كند و ايستاده اى كه سِير نمى كند، بادهاى سخت ، آن را مى بَرَند و برمى گردانند و ابرها آن را چون مَشك مى جنباند. .

ص: 50

1168.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام :سُبحانَ مَن لا يَخفى عَلَيهِ سَوادُ غَسَقٍ داجٍ ، ولا لَيلٍ ساجٍ ، في بِقاعِ الأَرَضينَ المُتَطَأطِئاتِ ، ولا في يَفاعِ (1) السُّفعِ (2) المُتَجاوِراتِ ، وما يَتَجَلجَلُ بِهِ الرَّعدُ في اُفُقِ السَّماءِ ، وما تَلاشَت عَنهُ بُروقُ الغَمامِ . (3)1169.عنه عليه السلام :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: سُبحانَ مَن نَدعوهُ لِحَظِّنا فَيُسرِعُ ، ويَدعونا لِحَظِّنا فَنُبطِئُ . خَيرُهُ إلَينا نازِلٌ ، وشَرُّنا إلَيهِ صاعِدٌ ، وهُوَ مالِكٌ قادِرٌ . (4)1170.تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن الحارث :عنه عليه السلام_ أيضا _: سُبحانَ الواحِدِ الَّذي لَيسَ غَيرُهُ ، سُبحانَ الدّائِمِ الَّذي لا نَفادَ لَهُ ، سُبحانَ القَديمِ الَّذي لَا ابتِداءَ لَهُ ، سُبحانَ الغَنِيِّ عَن كُلِّ شَيءٍ ، ولا شَيءَ مِنَ الأَشياءِ يُغني عَنهُ ! (5)ب : التَّحميداتُ1172.عنه صلى الله عليه و آله ( _ أيضا _ ) الإمام عليّ عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي لَم أكُن عِندَهُ مَنسِيّا ، الحَمدُِللّهِ الَّذي أثبَتَني عِندَهُ في صَحيفَةِ الأَبرارِ ، وَالحَمدُ للّهِِ ذِي الجَلالِ وَالإِكرامِ . (6) .


1- .اليَفاع : المشرف من الأرض والجبل ، وكلّ شيء مرتفع فهو يَفاع (لسان العرب : ج 8 ص 414 «يفع») .
2- .السُّفع : جمع سُفعة : نوع من السواد ليس بالكثير ، وقيل : هو سواد مع لون آخر (النهاية : ج 2 ص 374 «سفع») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 182 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 314 ح 40 و ج 77 ص 309 ح 13 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 348 ح 990 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 348 ح 997 .
6- .الكافي : ج 4 ص 183 ح 7 عن محمّد بن عمران عن الإمام الصادق عليه السلام ، الإرشاد : ج 1 ص 336 وفيه «الحمد للّه الذي كنت ممّا كتبه مذكورا» بدل «الحمد للّه الذي أثبتَني» ، وقعة صفّين : ص 148 عن حبّة العرني ، شرح الأخبار : ج 2 ص 368 ح 730 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 38 ص 62 ح 13 و ج 40 ص 290 ح 64 .

ص: 51

ب _ حمدهاى او

1173.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :منزّه است آن كه سياهى تيره و تار و شب آرام و پايدار در گوشه هاى ژرفناهاى زمين و در بلندى هاى به هم نزديك و زنجيره وار، بر وى پوشيده نيست و [ نيز] غرّشى كه رعد در كرانه آسمان پديد مى آورد و برق هايى كه از ابر مى جهند و پراكنده و نابود مى شوند.1174.كفاية الطالب عن أنس ( _ في خَبَرِ تَزويجِ فاطِمَةَ بِعَلِيٍّ عليهماالسل ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: منزّه است آن كه ما به خاطر بهره خويشْ او را مى خوانيم ، به شتابْ پاسخ مى دهد و ما را براى بهره خودمان مى خوانَد و ما كُندى مى كنيم! خوبى او به سوى ما فرود مى آيد و بدى ما به سوى او فراز مى رود ، در حالى كه او مالكى تواناست.1175.الإمام عليّ عليه السلام :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: منزّه است يكتايى كه جز او نيست . منزّه است جاودانه اى كه پايان ندارد . منزّه است قديمى كه آغازى براى او نيست . منزّه است آن كه از هر چيزى بى نياز است و هيچ چيزى از او بى نياز نيست.ب _ حمدهاى او1177.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ في عَلِيٍّ وفاطِمَةَ عليهماالسلام _ ) امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه در نزدش از فراموش شدگان نبودم . سپاسْ خدايى را كه نام مرا در دفتر خوبان نوشت، و سپاسْ خداى شكوهمندِ بزرگوار را .

.

ص: 52

1178.تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِ الَّذي أنعَمَ عَلَيَّ بِالإِسلامِ ، وعَلَّمَنِي القُرآنَ ، وحَبَّبَني إلى خَيرِ البَرِيَّةِ خاتَمِ النَّبِيّينَ وسَيِّدِ المُرسَلينَ ؛ إحسانا مِنهُ [ إلَيَّ ] (1) ، وفَضلاً مِنهُ عَلَيَّ . (2)1179.السنن الكبرى عن بريدة :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي لا مِن شَيءٍ كانَ ، ولا مِن شَيءٍ كَوَّنَ ما قَد كانَ ؛ المُستَشهِدِ بِحُدوثِ الأَشياءِ عَلى أزَلِيَّتِهِ ، وبِما وَسَمَها بِهِ مِنَ العَجزِ عَلى قُدرَتِهِ ، وبِمَا اضطَرَّها إلَيه مِنَ الفَناءِ عَلى دَوامِهِ . (3)1180.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ لِعَلِيٍّ وفاطِمَةَ عليهماالسلام لَيلَةَ الزِّف ) عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي جَعَلَ الحَمدَ مِفتاحا لِذِكرِهِ ، وسَبَبا لِلمَزيدِ مِن فَضلِهِ ، ودَليلاً عَلى آلائِهِ وعَظَمَتِهِ . (4)1181.المناقب لابن شهرآشوب ( _ في ذِكرِ زَواجِ فاطِمَةَ مِن عَلِيٍّ عليهماالسل ) عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ خالِقِ العِبادِ ، وساطِحِ المِهادِ (5) ، ومُسيلِ الوِهادِ (6) ، مُخصِبِ النِّجادِ (7) ؛ لَيسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ ابتِداءٌ ، ولا لِأَزَلِيَّتِهِ انقِضاءٌ . (8)1182.صحيح البخاري عن البراء :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي لا تُواري عَنهُ سَماءٌ سَماءً ، ولا أرضٌ أرضا . (9)1183.المناقب لابن شهرآشوب عن أبي هريرة :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي نَصَرَ وَلِيَّهُ ، وخَذَلَ عَدُوَّهُ ، وأعَزَّ الصّادِقَ المُحِقَّ ، وأذَلَّ الكاذِبَ المُبطِلَ . (10) .


1- .ما بين المعقوفين أثبتناه من إعلام الورى .
2- .الأمالي للصدوق : ص 157 ح 150 ، بشارة المصطفى : ص 155 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، إعلام الورى : ج 1 ص 366 وفيه «مَنَّ» بدل «أنعَمَ» ، بحار الأنوار : ج 39 ص 19 ح 2 .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 121 ح 15 ، التوحيد : ص 69 ح 26 كلاهما عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 221 ح 2 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 157 .
5- .المَهْد : الأرض ، كالمِهاد (تاج العروس : ج 5 ص 263 «مهد») .
6- .الوَهْدُ والوَهدة : المطمئنّ من الأرض والمكان المنخفض كأنّه حُفرة ، وجمعها : أوْهُدٌ و وِهاد (تاج العروس : ج 5 ص 329 «وهد») .
7- .النِّجاد : جمع نَجْد : ما أشرَفَ من الأرض وارتَفَع واستَوَى وصَلُب وغَلُظَ (تاج العروس : ج 5 ص 268 «نجد») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 306 ح 35 و ج 57 ص 27 ح 3 .
9- .نهج البلاغة : الخطبة 172 .
10- .الإرشاد : ج 1 ص 259 ، الأمالي للمفيد : ص 127 ح 5 عن عبد الرحمن بن عبيد بن الكنود ، وقعة صفّين : ص 4 عن عبد الرحمن بن عبيد بن أبي الكنود وغيره وفيه «الناكث» بدل «الكاذب» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 351 ح 334 و335 .

ص: 53

1184.تاريخ دمشق عن أبي هريرة :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه به من ، نعمت اسلام داد و قرآن را به من آموخت، و مرا نزد بهترينِ بندگان ، خاتم پيامبران و سرور رسولان ، محبوب ساخت كه [ نشانه ]نيكويى او بر من و لطف او با من است .1185.كفاية الطالب عن أبي هريرة :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه نه بودش از چيزى است و نه آنچه را هست از چيزى پديد آورده است ؛ آن كه به پيدايش چيزها بر ازليّت خويش و به ناتوانى كه اشيا را بدان نشان كرده ، بر توانايى خود و به خاطر نياز چيزها در حفظ از نابودى، بر دوامش گواهى گرفته است.1186.المناقب لابن المغازلي عن البراء بن عازب :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه سپاسگويى را كليد ذكرش و سببى براى فزونى لطفش و دليلى بر نعمت ها و عظمت خود قرار داده است.1187.كفاية الأثر عن ابن عبّاس :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه آفريننده بندگان، گسترنده زمين، جارى سازنده آب در پستى هاى زمين و روياننده گياه در بلندى هاى آن است. براى اوّل بودنِ او آغازى نيست و براى جاودان بودنش پايانى نيست .1188.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ فِي الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهماالسلام _ ) امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه آسمانى او را از آسمان ديگر و زمينى از زمين ديگر ، پوشيده نمى دارد.1189.خصائص أميرالمؤمنين عن اُسامة بن زيد :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه ولىّ خود را يارى كرد، دشمنش را واگذاشت ، راستگوى به حق را عزّت بخشيد و دروغگوى نا به حق را ذليل گردانْد. .

ص: 54

1190.المستدرك عن ابن عبّاس :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي إلَيهِ مَصائِرُ الخَلقِ ، وعَواقِبُ الأَمرِ . نَحمَدُهُ عَلى عَظيمِ إحسانِهِ ، ونَيِّرِ بُرهانِهِ ، ونَوامي (1) فَضلِهِ وَامتِنانِهِ ؛ حَمدا يَكونُ لِحَقِّهِ قَضاءً ، ولِشُكرِهِ أداءً ، وإلى ثَوابِهِ مُقَرِّبا ، ولِحُسنِ مَزيدِهِ موجِبا . ونَستَعينُ بِهِ استِعانَةَ راجٍ لِفَضلِهِ ، مُؤَمِّلٍ لِنَفعِهِ ، واثِقٍ بِدَفعِهِ . (2)1191.تاريخ دمشق عن أبي إسحاق السبيعي ( _ في خَبَرِ ابنِ زِيادٍ ونَكتِهِ ثَنايَا الحُسَين ) عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الأَوَّلِ فَلا شَيءَ قَبلَهُ ، وَالآخِرِ فَلا شَيءَ بَعدَهُ ، وَالظّاهِرِ فَلا شَيءَ فَوقَهُ ، وَالباطِنِ فَلا شَيءَ دونَهُ . (3)1192.تاريخ دمشق عن اُمّ سلمة :عنه عليه السلام :أحمَدُهُ استِتماما لِنِعمَتِهِ ، وَاستِسلاما لِعِزَّتِهِ ، وَاستِعصاما مِن مَعصِيَتِهِ . وأستَعينُهُ فاقَةً إلى كِفايَتِهِ ؛ إنَّهُ لا يَضِلُّ مَن هَداهُ . (4)1193.مسند ابن حنبل عن اُمّ سلمة :عنه عليه السلام :أحمَدُهُ شُكرا لِاءِنعامِهِ ، وأستَعينُهُ عَلى وَظائِفِ حُقوقِهِ ؛ عَزيزَ الجُندِ ، عَظيمَ المَجدِ . (5)1194.مسند ابن حنبل عن شهر بن حوشب عن اُمّ سلمة :عنه عليه السلام :نَحمَدُهُ عَلى ما كانَ ، ونَستَعينُهُ مِن أمرِنا عَلى ما يَكونُ ، ونَسأَ لُهُ المُعافاةَ فِي الأَديانِ ، كَما نَسأَلُهُ المُعافاةَ فِي الأَبدانِ . (6)1195.تاريخ دمشق عن شهر بن حوشب :عنه عليه السلام :نَحمَدُهُ عَلى ما وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطّاعَةِ ، وذادَ (7) عَنهُ مِنَ المَعصِيَةِ ، ونَسأَ لُهُ لِمِنَّتِهِ تَماما ، وبِحَبلِهِ اعتِصاما . (8) .


1- .نَمَى الشيءُ ينمي ويَنمُو : إذا زاد وارتفع (النهاية : ج 5 ص 121 «نما») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 182 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 313 ح 40 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 96 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 2 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 331 ح 19 ؛ مطالب السؤول : ص 58 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 190 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 99 .
7- .الذَّوْد : السَّوْق والطَّرْد والدَّفْع (لسان العرب : ج 3 ص 167 «ذود») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 194 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 176 ح 6 .

ص: 55

1196.تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن معين مولى اُمّ سلمة عن ( _ أنّها قالت _ ) امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه بازگشت بندگان و پايان كار ، به سوى اوست و او را به خاطر بزرگى بخشش و روشنى دليل و افزونى هاى عطا و لطفش سپاس مى گوييم ؛ سپاسى كه گزاردن حق او ، به جاى آوردن شكر او ، نزديك كننده به ثواب او و فزونى بخش نعمت اوست و از او ، چون انسانى كه اميد به فضل، آرزوى سود و اعتماد به دفع [زيان] از سوى او دارد ، يارى مى جوييم.1197.المعجم الكبير عن عمرو بن شعيب :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه نخست است و پيش از او چيزى نبوده است ، و آخرى است كه بعد از او هيچ چيز نيست . آشكارى است كه هيچ چيزى آشكارتر از او نيست و پنهانى است كه چيزى پنهان تر از او نيست.1198.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :سپاسْ او را به خاطر درخواست تكميل نعمتش و تسليم به عزّتش و پناهجويى از نافرمانى اش به جا مى آورم و از او به خاطر نيازم به كفايتش يارى مى جويم . هر كس كه او هدايتش كند ، گم راه نمى گردد.1199.الأمالي للصدوق عن ابن عبّاس :امام على عليه السلام :او را به خاطر شكر نعمت هايش سپاس مى گويم و براى انجام دادن حق هايش از او يارى مى جويم ؛ از او كه سپاهش پيروز و رتبه اش بزرگ است.1200.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :او را بر آنچه هست ، سپاس مى گوييم و از او براى آنچه از كارهايمان در آينده پيش خواهد آمد ، يارى مى جوييم . از او همان گونه كه براى عافيت جسمى در خواست مى كنيم ، براى سلامت دينى هم درخواست مى كنيم.1201.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :او را به خاطر توفيقى كه بر بندگى اش داده و از نافرمانى اش دور ساخته ، سپاس مى گوييم و از او بر تكميل امتنانش و به چنگ زدن بر ريسمانش يارى مى طلبيم. .

ص: 56

1202.عنه صلى الله عليه و آله ( _ فِي الدُّعاءِ لِأَهلِ البَيتِ عليهم السلام _ ) عنه عليه السلام :نَحمَدُهُ عَلى ما أخَذَ وأعطى ، وعَلى ما أبلى وَابتَلى . الباطِنُ لِكُلِّ خَفِيَّةٍ ، وَالحاضِرُ لِكُلِّ سَريرَةٍ ، العالِمُ بِما تُكِنُّ الصُّدورُ ، وما تَخونُ العُيونُ . (1)1203.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام :اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ عَلى ما تَأخُذُ وتُعطي ، وعَلى ما تُعافي وتَبتَلي ؛ حَمدا يَكونُ أرضَى الحَمدِ لَكَ ، وأحَبَّ الحَمدِ إلَيكَ ، وأفضَلَ الحَمدِ عِندَكَ ؛ حَمدا يَملَأُ ما خَلَقتَ ، ويَبلُغُ ما أرَدتَ ؛ حَمدا لا يُحجَبُ عَنكَ ، ولا يُقصَرُ دونَكَ ؛ حَمدا لا يَنقَطِعُ عَدَدُهُ ، ولا يَفنى مَدَدُهُ .

فَلَسنا نَعلَمُ كُنْهَ عَظَمَتِكَ ، إلّا أنّا نَعلَمُ أنَّكَ حَيٌّ قَيُّومٌ ، لا تَأخُذُكَ سِنَةٌ ولا نَومٌ ، لَم يَنتَهِ إلَيكَ نَظَرٌ ، ولَم يُدرِككَ بَصَرٌ ، أدرَكتَ الأَبصارَ ، وأحصَيتَ الأَعمالَ (2) ، وأخَذتَ بِالنَّواصي وَالأَقدامِ .

ومَا الَّذي نَرى مِن خَلقِكَ ، ونَعجَبُ لَهُ مِن قُدرَتِكَ ، ونَصِفُهُ مِن عَظيمِ سُلطانِكَ ، وما تَغَيَّبَ عَنّا مِنهُ ، وقَصُرَت أبصارُنا عَنهُ ، وَانتَهَت عُقولُنا دونَهُ ، وحالَت سُتورُ الغُيوبِ بَينَنا وبَينَهُ _ أعظَمُ .

فَمَن فَرَّغَ قَلبَهُ ، وأعمَلَ فِكرَهُ ؛ لِيَعلَمَ كَيفَ أقَمتَ عَرشَكَ ، وكَيفَ ذَرَأتَ خَلقَكَ ، وكَيفَ عَلَّقتَ فِي الهَواءِ سَماواتِكَ ، وكَيفَ مَدَدتَ عَلى مَورِ (3) الماءِ أرضَكَ _ رَجَعَ طَرفُهُ حَسيرا (4) ، وعَقلُهُ مَبهورا (5) ، وسَمعُهُ والِها ، وفِكرُهُ حائِرا . (6) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 132 .
2- .في نسخة : «الأعمار» .
3- .المَوْر : المَوْج ، والاضطراب ، والتحرُّك (تاج العروس : ج 7 ص 496 «مور») .
4- .بَصَرٌ حَسِير : كَلِيل (لسان العرب : ج 4 ص 188 «حسر») .
5- .بَهَرَهُ : قَهَرَه وعَلاه وغَلَبَه (تاج العروس : ج 6 ص 119 «بهر») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 160 .

ص: 57

1204.امام على عليه السلام :او را به خاطر آنچه گرفته و داده و به خاطر آنچه احسان و آزمايش كرده ، سپاس مى گوييم. او آگاه هر پوشيده و بيناى هر ضمير است . آگاه به آنچه در سينه ها پنهان شده و آنچه ديدگان ، دزدانه مى نگرند.1205.مسند ابن حنبل عن علباء بن أحمر عن أبي زيد الأنصارامام على عليه السلام :پروردگارا! تو را بر آنچه مى گيرى و مى دهى و بر آنچه سلامت مى دهى و مبتلا مى سازى ، سپاس ؛ سپاسى كه خشنودى آورترين سپاس براى تو و دوست داشتنى ترين سپاس براى تو و برترين سپاس پيش تو باشد ؛ سپاسى كه هر آنچه را آفريدى ، در برگيرد و تا هر آن جا كه اراده كردى ، برسد ؛ سپاسى كه از تو پوشيده نباشد و از رسيدن به بارگاهت باز نمانَد ؛ سپاسى كه شمارَش قطع نگردد و دوامش پايان نيابد.

ما كُنه عظمت تو را نمى دانيم ، و تنها مى دانيم تو زنده و پايدارى . خواب و چُرت ، تو را فرا نمى گيرد . هيچ نگاهى تو را در نمى يابد و هيچ چشمى تو را درك نكرده است . چشم ها را درك كرده اى و كردارها را شمارش كرده اى و پيشانى ها و گام ها را به بند گرفته اى.

نمونه هايى را از آفريدگانت مى بينيم و از قدرت نمايى تو در آنها شگفت زده مى شويم و آنها را از عظمت فرمانروايى ات مى شماريم ، در حالى كه آن چيزها كه از ديدگان ما پنهان اند و از تير رس چشم ما به دورند و خِرَدهايمان از آنها كوتاه است و بين ما و آنها ، پرده غيب افكنده شده ، بسيار شگفت ترند.

هر كه دل را آزاد سازد و خِرد را به كار گيرد ، تا بداند چه سان عرشَت را به پا داشتى و بندگانت را آفريدى و آسمان هايت را در فضا معلّق ساختى و چه سان زمينت را بر امواج آب گستردى، ديده اش درمانده، خِرَدش سرگشته، گوشش آشفته و انديشه اش حيران ، برخواهد گشت. .

ص: 58

1206.صحيح ابن حبّان عن أبي نهيك عن عمرو بن أخطب :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي لا يَبلُغُ مِدحَتَهُ القائِلونَ ، ولا يُحصي نَعماءَهُ العادّونَ ، ولا يُؤَدّي حَقَّهُ المُجتَهِدونَ ؛ الَّذي لا يُدرِكُهُ بُعدُ الهِمَمِ ، ولا يَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ ؛ الَّذي لَيسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحدودٌ ، ولا نَعتٌ مَوجودٌ ، ولا وَقتٌ مَعدودٌ ، ولا أجَلٌ مَمدودٌ . فَطَرَ الخَلائِقَ بِقُدرَتِهِ ، ونَشَرَ الرِّياحَ بِرَحمَتِهِ ، ووَتَّدَ بِالصُّخورِ مَيَدانَ أرضِهِ . (1)1207.دلائل النبوّة عن أبي قرصافة صاحب رسول اللّه صلى اعنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ المُتَجَلّي لِخَلقِهِ بِخَلقِهِ ، وَالظّاهِرِ لِقُلوبِهِم بِحُجَّتِهِ ، خَلَقَ الخَلقَ مِن غَيرِ رَوِيَّةٍ ، إذ كانَتِ الرَّوِيّاتُ لا تَليقُ إلّا بِذَوِي الضَّمائِرِ ، ولَيسَ بِذي ضَميرٍ في نَفسِهِ . (2)1208.المعجم الكبير عن أبي مريم الغسّاني :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ النّاشِرِ فِي الخَلقِ فَضلَهُ ، وَالباسِطِ فيهِم بِالجودِ يَدَهُ . نَحمَدُهُ في جَميعِ اُمورِهِ ، ونَستَعينُهُ عَلى رِعايَةِ حُقوقِهِ . (3)1209.عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الفاشي فِي الخَلقِ حَمدُهُ ، وَالغالِبِ جُندُهُ ، وَالمُتَعالي جَدُّهُ (4) . أحمَدُهُ عَلى نِعَمِهِ التُّؤامِ (5) وآلائِهِ العِظامِ . الَّذي عَظُمَ حِلمُهُ فَعَفا ، وعَدَلَ في كُلِّ ما قَضى ، وعَلِمَ ما يَمضي وما مَضى ، مُبتَدِعِ الخَلائِقِ بِعِلمِهِ ، ومُنشِئِهِم بِحُكمِهِ بِلَا اقتِداءٍ ولا تَعليمٍ . (6)1210.المعجم الكبير عن ابن عبّاس ( _ في خَبرِ زِفافِ فاطِمَةَ عليهاالسلام _ ) عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي بَطَنَ خَفِيّاتِ الاُمورِ ، ودَلَّت عَلَيهِ أعلامُ الظُّهورِ ، وَامتَنَعَ عَلى عَينِ البَصيرِ ، فَلا عَينُ مَن لَم يَرَهُ تُنكِرُهُ ، ولا قَلبُ مَن أثبَتَهُ يُبصِرُهُ . (7)1211.الطبقات الكبرى عن أنس :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذي لا يَحويهِ مَكانٌ ، ولا يَحُدُّهُ زَمانٌ ؛ عَلا بِطَولِهِ ، ودَنا بِحَولِهِ ؛ سابِقِ كُلِّ غَنيمَةٍ وفَضلٍ ، وكاشِفِ كُلِّ عَظيمَةٍ وأَزلٍ (8) . أحمَدُهُ عَلى جودِ كَرَمِهِ ، وسُبوغِ نِعَمِهِ ؛ وأستَعينُهُ عَلى بُلوغِ رِضاهُ ، وَالرِّضى بِما قَضاهُ ؛ واُومِنُ بِهِ إيمانا ، وأتَوَكَّلُ عَلَيهِ إيقانا . (9) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 247 ح 5 و ج 77 ص 300 ح 7 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 108 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 100 .
4- .أي عَظَمَته وسُلطانه وجَلاله (اُنظر مجمع البحرين : ج 1 ص 273 «جدد») .
5- .تُؤام : جمع تَوْأَم (لسان العرب : ج 12 ص 61 «تأم») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 191 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 49 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 308 ح 36 و ج 77 ص 304 ح 8 .
8- .الأزْل : الشِّدَّة والضِّيق (النهاية : ج 1 ص 46 «أزل») .
9- .الأمالي للطوسي : ص 684 ح 1456 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 77 ص 373 ح 36 .

ص: 59

1212.الاستيعاب عن اُمّ سليم :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى راست كه ستايشِ گويندگان بدان نرسد و نعمت هايش را شمارشگران نتوانند شمارش كنند ، و تلاشگران حقّش را نتوانند به جاى آورند؛ آن كه ژرف پويى همّت ها دركش نكند و كاوش زيركى ها بدان نرسد؛ آن كه براى صفتش نه مرزى محدود است و نه وصفى موجود و نه وقتى شمارش شده و نه پايانى معيّن. به توانمندى اش آفريده ها را آفريد و به رحمتش بادها را پراكَند و با صخره ها (كوه ها) لرزش زمينش را مهار كرد.1213.الطبقات الكبرى عن عباية بن رفاعة :امام على عليه السلام :سپاسْ خداى راست كه با آفريده هايش بر آفريدگانش تجلّى كرد و با حجّتش بر دل هايشان آشكار گرديد . آفريده ها را بى كاربرد انديشه آفريد ؛ چرا كه انديشه جز براى آنان كه برخوردار از ذهن اند ، شايسته نيست و او در ذات خود داراى ذهن نيست.1214.الطبقات الكبرى عن عبد اللّه بن زيد بن عاصم :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه فضلش را در بين بندگانش پراكنده ساخته است و دست خويش را در بين آنان به بخشندگى گشوده است . او را در همه كارهايش سپاس مى گوييم و از او براى رعايت حقوقش يارى مى طلبيم.1215.سنن النسائي عن أبي الحسن مولى اُم قيس بنت محصن عنامام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه سپاسش در بين بندگانش منتشر است، سپاهش غالب، و عظمتش متعالى است. او را بر نعمت هاى پياپى و نعمت هاى بزرگش سپاس مى گويم ؛ همو كه بردبارى اش بزرگ است و مى بخشد و در هر آنچه كه حكم مى كند ، داد مى ورزد و بر آنچه كه مى آيد و آمده ، داناست . به دانش خود آفريده ها را آفريد و بدون پيروى از نمونه و آموزش ديدن ، به حكمت خود ، آنان را پديد آورد.1216.الثقات عن ابن حبّان ( _ في ذِكرِ هِجرَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ) امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه كارهاى مخفى را مى داند و نشانه هاى آشكار بر هستى او گواه اند . چشم بينا او را نمى تواند ديد . با اين حال ، نه چشمى كه او را نديده ، [ مى تواند او را ] انكار كند و نه دلى كه او را اثبات كرده ، [مى تواند] او را ببيند.1217.صحيح البخاري عن أنس :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه مكانى او را فرا نمى گيرد و زمانى او را محدود نمى كند . به قدرت خود ، برترى يافته و به توانمندى اش ، نزديك گشته است . پيشى گيرنده در هر پيشكش و بخششى و گشاينده هر گرفتارى و سختى اى . او را بر بخشش كرمش و فراوانى نعمتش سپاس مى گويم و براى دستيابى به خشنودى اش و رضايت به حكمش از او يارى مى جويم . به او ايمان دارم و با يقين بر او توكّل مى كنم. .

ص: 60

1218.المعجم الكبير عن ملقام بن التّلب :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ غَيرَ مَقنوطٍ مِن رَحمَتِهِ ، ولا مَخلُوٍّ مِن نِعمَتِهِ ، ولا مَأيوسٍ مِن مَغفِرَتِهِ ، ولا مُستَنكَفٍ عَن عِبادَتِهِ ؛ الَّذي لا تَبرَحُ مِنهُ رَحمَةٌ ، ولا تُفقَدُ لَهُ نِعمَةٌ . (1)1219.المعجم الكبير عن جرير :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الَّذِي استَخلَصَ الحَمدَ لِنَفسِهِ ، وَاستَوجَبَهُ عَلى جَميعِ خَلقِهِ ؛ الَّذي ناصِيَةُ كُلِّ شَيءٍ بِيَدِهِ ، ومَصيرُ كُلِّ شَيءٍ إلَيهِ ؛ القَوِيُّ في سُلطانِهِ ، اللَّطيفُ في جَبَروتِهِ ؛ لا مانِعَ لِما أعطى ، ولا مُعطِيَ لِما مَنَعَ ؛ خالِقُ الخَلائِقِ بِقُدرَتِهِ ، ومُسَخِّرُهُم بِمَشيئَتِهِ ؛ وَفِيُّ العَهدِ ، صادِقُ الوَعدِ ، شَديدُ العِقابِ ، جَزيلُ الثَّوابِ .

أحمَدُهُ وأستَعينُهُ عَلى ما أنعَمَ بِهِ مِمّا لا يَعرِفُ كُنهَهُ غَيرُهُ ، وأتَوَكَّلُ عَلَيهِ تَوَكُّلَ المُستَسلِمِ لِقُدرَتِهِ ، المُتَبَرّي مِنَ الحَولِ وَالقُوَّةِ إلّا إلَيهِ . (2)1220.المعجم الكبير عن جعيل الأشجعي :عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ الواصِلِ الحَمدَ بِالنِّعَمِ ، وَالنِّعَمَ بِالشُّكرِ . نَحمَدُهُ عَلى آلائِهِ كَما نَحمَدُهُ عَلى بَلائِهِ . ونَستَعينُهُ عَلى هذِهِ النُّفوسِ البِطاءِ عَمّا اُمِرَت بِهِ ، السِّراعِ إلى ما نُهِيَت عَنهُ . ونَستَغفِرُهُ مِمّا أحاطَ بِهِ عِلمُهُ ، وأحصاهُ كِتابُهُ . (3) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 45 ، بحار الأنوار : ج 73 ص 81 ح 42 و ص 134 ح 139 .
2- .العقد الفريد : ج 3 ص 120 ، جواهر المطالب : ج 1 ص 344 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 114 .

ص: 61

1221.الإمام الصادق عليه السلام :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه از رحمتش نا اميدى نيست ، و هيچ جا از نعمتش خالى نيست ، و از بخشش او نااميدى وجود ندارد و از بندگى اش سربرتافتنى نيست ؛ همو كه رحمتش پايدار است و نعمتش پايان نمى پذيرد.1222.تاريخ دمشق عن حذيفة :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه سپاس را ويژه خود ساخت و آن را بر همه بندگانش واجب گرداند ؛ آن كه اختيار هر چيزى در يدِ قدرت اوست و سرانجام هر چيزى به سوى اوست؛ آن كه در فرمانروايى اش قوى است و در عين جبروتش پُرلطف است . از آنچه كه مى بخشد ، مانعى نيست و براى آنچه كه منع مى كند ، دهنده اى وجود ندارد . آفريننده آفريده ها به قدرت خويش و مسخّر سازنده آنان ، طبق خواست خويش است . وفا كننده به پيمان، راستْ وعده، سخت مجازات و پُرثواب است.

او را سپاس مى گويم و از او بر نعمت هايى كه جز او كُنه آنها را نمى داند ، يارى مى جويم و چون تسليم شونده به قدرت او بر او توكّل مى كنم و از هر توان و قدرتى جز توان و قدرت او بيزارى مى جويم.1223.أُسد الغابة عن نهشل بن حسّان بن شدّاد عن أبيه :امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه پيوند زننده شُكر به نعمت و نعمت به شكر است . او را بر نعمت هايش سپاس مى گوييم ، همچنان كه بر بلاهايش سپاس مى گوييم، و از او بر اين نفس هاى كندرو به سوى آنچه بدان امر شده اند، و تندرو به سوى آنچه كه از آن نهى شده اند ، يارى مى جوييم ، و از هر عملى كه دانش او بدان احاطه دارد و كتابش آن را برشمرده، طلب بخشش مى كنيم. .

ص: 62

3 / 3 _ 4أدعِيَتُهُ فِي الصَّلاةِ عَلى رَسولِ اللّهِ1226.أُسد الغابة ( _ في ذِكرِ حُلَيسِ بنِ زَيدٍ _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الصَّلاةِ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: اللّهُمَّ اقسِم لَهُ مَقسَما مِن عَدلِكَ ، وَاجزِهِ مُضَعَّفاتِ الخَيرِ مِن فَضلِكَ . اللّهُمَّ أعلِ عَلى بِناءِ البانينَ بِناءَهُ ، وأكرِم لَدَيكَ نُزُلَهُ ، وشَرِّف عِندَكَ مَنزِلَهُ ، وآتِهِ الوَسيلَةَ ، وأعطِهِ السَّناءَ وَالفَضيلَةَ ، وَاحشُرنا في زُمرَتِهِ غَيرَ خَزايا ، ولا نادِمينَ ، ولا ناكِبينَ ، ولا ناكِثينَ ، ولا ضالّينَ ، ولا مُضِلّينَ ، ولا مَفتونينَ . (1)1227.عنه عليه السلام :اللّهُمَّ داحِيَ المَدحُوّاتِ (2) ، وداعِمَ المَسموكاتِ (3) ، وجابِلَ القُلوبِ عَلى فِطرَتِها ؛ شَقِيِّها وسَعيدِهَا ؛ اجعَل شَرائِفَ صَلَواتِكَ ونَوامِيَ بَرَكاتِكَ عَلى مُحَمَّدٍ عَبدِكَ ورَسولِكَ ، الخاتِمِ لِما سَبَقَ ، وَالفاتِحِ لِمَا انغَلَقَ ، وَالمُعلِنِ الحَقَّ بِالحَقِّ ، وَالدّافِعِ جَيشاتِ (4) الأَباطيلِ ، وَالدّامِغِ صَولاتِ الأَضاليلِ ، كَما حُمِّلَ فَاضطَلَعَ ، قائِما بِأَمرِكَ ، مُستَوفِزا (5) في مَرضاتِكَ ؛ غَيرِ ناكِلٍ عَن قُدُمٍ (6) ، ولا واهٍ في عَزمٍ ، واعِيا لِوَحيِكَ ، حافِظا لِعَهدِكَ ، ماضِيا عَلى نَفاذِ أمرِكَ ؛ حَتّى أورى قَبَسَ القابِسِ (7) ، وأضاءَ الطَّريقَ لِلخابِطِ ، وهُدِيَت بِهِ القُلوبُ بَعدَ خَوضاتِ الفِتَنِ وَالآثامِ ، وأقامَ بِموضِحاتِ الأَعلامِ ونَيِّراتِ الأَحكامِ ؛ فَهُوَ أمينُكَ المَأمونُ ، وخازِنُ عِلمِكَ المَخزونُ ، وشَهيدُكَ يَومَ الدّينِ ، وبَعيثُكَ بِالحَقِّ ، ورَسولُكَ إلَى الخَلقِ .

اللّهُمَّ افسَح لَهُ مَفسَحا في ظِلِّكَ ، وَاجزِهِ مُضاعَفاتِ الخَيرِ مِن فَضلِكَ .

اللّهُمَّ وأَعلِ عَلى بِناءِ البانينَ بِناءَهُ ، وأكرِم لَدَيكَ مَنزِلَتَهُ ، وأتمِم لَهُ نورَهُ ، وَاجزِهِ مِنِ ابتِعاثِكَ لَهُ مَقبولَ الشَّهادَةِ ، مَرضِيَّ المَقالَةِ ، ذا مَنطِقٍ عَدلٍ ، وخُطبَةٍ فَصلٍ .

اللّهُمَّ اجمَع بَينَنا وبَينَهُ في بَردِ العَيشِ ، وقَرارِ النِّعمَةِ ، ومُنَى الشَّهَواتِ ، وأهواءِ اللَّذّاتِ ، ورَخاءِ الدَّعَةِ (8) ، ومُنتَهَى الطُّمَأنينَةِ ، وتُحَفِ الكَرامَةِ . (9) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 106 ، بحار الأنوار : ج 16 ص 381 ح 93 .
2- .يعني باسِطَ الأرَضِين ومُوَسِّعَها (لسان العرب : ج 14 ص 251 «دحا») .
3- .أي السَّماوات السَّبع . والسامِك : العالي المرتَفِع . وسَمَكَ الشيءَ : رَفَعَه (النهاية : ج 2 ص 403 «سمك») .
4- .هي جَمع جَيْشَة ؛ وهي المَرَّة من جاشَ إذا ارتَفَع (النهاية : ج 1 ص 324 «جيش») .
5- .الوَفْز والوَفَز : العَجَلة (النهاية : ج 5 ص 210 «وفز») .
6- .القُدُم : المُضيّ أمامَ أمامَ . وهو يَمشي القُدُمَ : إذا مَضَى في الحرب (لسان العرب : ج 12 ص 466 «قدم») .
7- .حتى أوْرَى قبسا لقابِس ؛ أي أظهر نورا من الحقّ لطالبه . والقابس : طالب النار (النهاية : ج 4 ص 4 «قبس») .
8- .الدَّعَة : الخَفْض ، والسُّكُون ، والراحة ، والسَّعَة في العَيْش (تاج العروس : ج 11 ص 499 «ودع») .
9- .نهج البلاغة : الخطبة 72 ، الغارات : ج 1 ص 159 عن أبي السلام الكندي نحوه ، بحار الأنوار : ج 94 ص 83 ح 43 ؛ المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 83 ح 3 عن عبد اللّه الأسدي عن رجل ، المعجم الأوسط : ج 9 ص 43 ح 9089 ، غريب الحديث لابن قتيبة : ج 1 ص 373 ح 37 كلاهما عن سلامة الكندي وزاد في صدرها «كان عليّ عليه السلام يعلِّم الناس الصلاة على نبيّ اللّه » والثلاثة الأخيرة نحوه ، كنز العمّال : ج 2 ص 270 ح 3989 .

ص: 63

3 / 3 _ 4 دعاهاى وى در درود فرستادن بر پيامبر خدا

3 / 3 _ 4دعاهاى وى در درود فرستادن بر پيامبر خدا1230.صحيح البخاري عن السائب بن يزيد :امام على عليه السلام_ در درود فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله _: بار خدايا! نصيبى از عدل خود به او ببخش و از احسان خود ، خير دو چندان بدو پاداش ده .

بار خدايا! بناى [ دين ] او را برتر و بلندتر از بناى بنيانگذاران قرار ده و در پيش خود ، از او پذيرايى سرشار كن و جايگاهش را در نزدت شرافت بخش . به او وسيله[ ى قربت ] ببخش و فضيلت و بلندْ رتبگى را به او عنايت كن و ما را بدون سرافكندگى، يا پشيمانى،يا رو گردانى از حق و يا پيمان شكنى، نه گم راه و نه گم راه كننده و نه مردود در آزمايش ، در گروه او محشور فرما.1231.امام على عليه السلام :بار خدايا! اى گسترنده زمين ها و برپا دارنده آسمان ها و سرشتنده دل هاى خوش بخت و بدبخت بر فطرتشان! شريف ترين درودها و روزافزون ترين بركاتت را بر محمّد ، بنده و پيامبر خود ، نثار كن كه خاتم پيامبران پيشين و گشاينده درهاى بسته است . اعلان كننده حق با برهان ، دفع كننده هيجان باطل ها و درهم كوبنده جولان گم راهى هاست .

بار رسالت را به دوش كشيد و دليرانه پيش برد ، براى انجام دادن فرمانت به پا خاست و در راه خشنودى ات درنگ نكرد و از اقدامى فروگذار نكرد و در عزمى سستى نورزيد . وحيَت را به گوش گرفت و به عهدت وفا كرد . در راه اجراى فرمانت قدم زد تا آن كه نور دين را در دل جويندگان ، شعله ور و راه را براى گمشدگان ، روشن ساخت و دل ها پس از فرو رفتن در فتنه و گناه ، به وسيله او هدايت شدند ، و نشانه هاى روشن و احكام نورانى را به پا داشت .

او امين مورد اعتماد و خزانه دار دانش و اسرار تو بود. او، گواه تو در روز قيامت و برانگيخته به حق تو و فرستاده ات به سوى مردم است.

بار خدايا! در سايه لطف خود ، جايگاهى براى او بگستران و از فضل خود ، خير فراوانى نصيبش فرما .

بار خدايا! بناى او را از بناى ديگر بنا كنندگان ، بلندتر و برتر گردان و منزلت او را در پيش خود ، گرامى دار ؛ نورش را كامل فرما، و در مقابل اين كه او را به پيامبرى مبعوث كردى ، به او قبولى شهادت و پسنديدگى گفتار و داشتن منطقى عادلانه و روشى جدا كننده [ بين حق و باطل ] را پاداش ده .

بار خدايا! بين ما و او را در آن جا كه زندگى خوشگوار، نعمت پايدار، آرزوهاى دل نشين، لذّت هاى خواستنى، زندگى پرگشايش، نهايت آرامش و برخوردارى از تحفه هاى كرامت است ، جمع فرما.

.

ص: 64

1232.الأمالي للصدوق عن ابن عبّاس ( _ في حَديثٍ طَويلٍ يَذكُرُ فيهِ وَفاةَ النَّبِيِّ ) عنه عليه السلام :الحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وصَلَّى اللّهُ عَلى طَيِّبِ المُرسَلينَ مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ ، المُنتَجَبِ الفاتِقِ الرّاتِقِ . اللّهُمَّ فَخُصَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِالذِّكرِ المَحمودِ ، وَالحَوضِ المَورودِ . اللّهُمَّ آتِ مُحَمَّدا _ صَلَواتُكَ عَلَيهِ وآلِهِ _ الوَسيلَةَ وَالرِّفعَةَ وَالفَضيلَةَ ؛ وَاجعَل فِي المُصطَفَينَ مَحَبَّتَهُ ، وفِي العِلِّيّينَ دَرَجَتَهُ ، وفِي المُقَرَّبينَ كَرامَتَهُ .

اللّهُمَّ أعطِ مُحَمَّدا _ صَلَواتُكَ عَلَيهِ وآلِهِ _ مِن كُلِّ كَرامَةٍ أفضَلَ تِلكَ الكَرامَةِ ، ومِن كُلِّ نَعيمٍ أوسَعَ ذلِكَ النَّعيمِ ، ومِن كُلِّ عَطاءٍ أجزَلَ ذلِكَ العَطاءِ ، ومِن كُلِّ يُسرٍ أنضَرَ ذلِكَ اليُسرِ ، ومِن كُلِّ قِسمٍ (1) أوفَرَ ذلِكَ القِسمِ ؛ حَتّى لا يَكونَ أحَدٌ مِن خَلقِكَ أقرَبَ مِنهُ مَجلِسا ، ولا أرفَعَ مِنهُ عِندَكَ ذِكرا ومَنزِلَةً ، ولا أعظَمَ عَلَيكَ حَقّا ، ولا أقرَبَ وَسيلَةً مِن مُحَمَّدٍ _ صَلَواتُكَ عَلَيهِ وآلِهِ _ إمامِ الخَيرِ وقائِدِهِ وَالدّاعي إلَيهِ ، وَالبَرَكَةِ عَلى جَميعِ العِبادِ وَالبِلادِ ، ورَحمَةٍ لِلعالَمينَ .

اللّهُمَّ اجمَع بَينَنا وبَينَ مُحَمَّدٍ _ صَلواتُكَ عَلَيهِ وآلِهِ _ في بَردِ العَيشِ ، وتَرَوُّحِ الرَّوحِ ، وقَرارِ النِّعمَةِ ، وشَهوَةِ الأَنفُسِ ، ومُنَى الشَّهَواتِ ، ونِعَمِ اللَّذّاتِ ، ورَجاءِ الفَضيلَةِ ، وشُهودِ الطُمَأنينَةِ ، وسُودَدِ (2) الكَرامَةِ ، وقُرَّةِ العَينِ ، ونَضرَةِ النَّعيمِ ، وبَهجَةٍ لا تُشبِهُ بَهَجاتِ الدُّنيا .

نَشهَدُ أنَّهُ قَد بَلَّغَ الرِّسالَةَ ، وأدَّى النَّصيحَةَ ، وَاجتَهَدَ لِلاُمَّةِ ، واُوذِيَ في جَنبِكَ ، وجاهَدَ في سَبيلِكَ ، وعَبَدَكَ حَتّى أتاهُ اليَقينُ ، فَصَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وآلِهِ الطَّيِّبينَ .

اللّهُمَّ رَبَّ البَلَدِ الحَرامِ ، ورَبَّ الرُّكنِ وَالمَقامِ ، ورَبَّ المَشعَرِ الحَرامِ ، ورَبَّ الحِلِّ وَالحَرامِ ، بَلِّغ روحَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عَنَّا السَّلامَ .

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مَلائِكَتِكَ المُقَرَّبينَ ، وعَلى أنبِيائِكَ ورُسُلِكَ أجمَعينَ ، وصَلِّ اللّهُمَّ عَلَى الحَفَظَةِ الكِرامِ الكاتِبينَ ، وعَلى أهلِ طاعَتِكَ مِن أهلِ السَّماواتِ السَّبعِ وأهلِ الأَرَضينَ السَّبعِ ؛ مِنَ المُؤمِنينَ أجمَعينَ . (3) .


1- .القِسْم : النَّصِيب والحَظّ . والقَسْم : العَطاء (لسان العرب : ج 12 ص 478 و ص 480 «قسم») .
2- .السُّودَد : الشَّرَف . وقد يُهمَز وتُضمّ الدال (لسان العرب : ج 3 ص 228 «سود») .
3- .تهذيب الأحكام : ج 3 ص 83 ح 239 عن عليّ بن عبد اللّه عن أبيه عن جدّه عن الحسين بن عليّ عليهماالسلام ، مصباح المتهجّد : ص 557 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، الإقبال : ج 1 ص 320 ، بحار الأنوار : ج 98 ص 127 ح 3 .

ص: 65

1233.المناقب :امام على عليه السلام :سپاسْ خداى را كه پروردگار جهانيان است ، و درود بر نيكوترينِ فرستادگان ، محمّد بن عبد اللّه ، برگزيده اى كه گشودن و بستن كارها به دست اوست.

بار خدايا! محمد صلى الله عليه و آله را به ياد نيكو و حوضى كه [ همگان ] بدان درآيند ، ويژه ساز.

بار خدايا! به محمّد _ كه درود تو بر او و خاندانش باد _ ، وسيله و بلند مرتبگى و فضيلت عنايت كن و محبّتش را در دل برگزيدگان و درجه اش را در علّيين و كرامتش را در بين مقرّبان قرار ده.

بار خدايا! به محمّد _ كه درود تو بر او و خاندانش باد _ ، از هر كرامتى برترينِ آن را و از هر نعمتى گسترده ترين آن را و از هر بخششى فراوان ترين آن را و از هر گشايشى با طراوت ترين آن را و از هر بهره اى سرشارترين آن را عنايت فرما ، تا هيچ كدام از بندگانت ، در پيشگاه تو جايگاهش مقرب تر و ياد و منزلتش بلندتر و حقش بر تو عظيم تر از محمّد صلى الله عليه و آله نباشد ؛ همو كه پيشوا، رهبر و فراخوان به خوبى و بركت بر همه بندگان و شهرها و رحمت بر جهانيان است .

بار خدايا! بين ما و بين محمّد _ كه درود تو بر او و خاندانش باد _ در آن جا كه زندگى آرام بخش، خُنكى روح، ثبات نعمت، خواست جان ها، كاميابى شهوت ها، لذّت نعمت ها، اميد فضيلت، ديدن آرامش، شرافت كرامت، چشمْ روشنى، نعمت هاى باطراوت و شادابى اى بى شباهت به شادابى دنياست، گرد آور.

گواهى مى دهيم كه او رسالت را ابلاغ كرد، خيرخواهى را به جاى آورد، براى امّتْ تلاش كرد، براى تو آزار ديد، در راهت كوشش كرد و بندگى ات نمود تا آن كه مرگ او فرا رسيد . پس درود خداوند بر او و خاندان پسنديده اش باد!

بار خدايا! پروردگار شهرِ با حُرمت! پروردگار رُكن و مقام! پروردگار مَشعرالحرام! پروردگار [ سرزمين هاى ] غير حَرم و حرم! سلام ما را به روح محمد صلى الله عليه و آله ، برسان.

بار خدايا! بر فرشتگان مقرّبت و بر همه پيامبران و رسولانت درود فرست.

بار خدايا! بر نگهبانان با كرامتِ نويسنده و بر مؤمنان اهل اطاعتت در آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفتگانه ، درود فرست. .

ص: 66

3 / 3 _ 5أدعِيَتُهُ لِأَولادِهِ وعُمّالِهِ وأصحابِهِ1236.المعجم الأوسط عن ابن عبّاس :الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِلحَسَنِ عليه السلام عِندَ انصِرافِهِ مِن صِفّينَ _: أستَودِعُ اللّهَ دينَكَ ودُنياكَ ، وأَسأَلُهُ خَيرَ القَضاءِ لَكَ فِي العاجِلَةِ وَالآجِلَةِ ، وَالدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وَالسَّلامُ . (1)1237.المعجم الكبير عن عبد اللّه بن مسعود :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اللّهُمَّ احفَظ حَسَنا وحُسَينا ، ولا تُمَكِّن فَجَرَةَ قُرَيشٍ مِنهُما ما دُمتُ حَيّا ، فَإِذا تَوَفَّيتَني فَأَنتَ الرَّقيبُ عَلَيهِم ، وأنتَ عَلى كُلِّ شَيءٍ شَهيدٌ . (2) .


1- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 88 ، أعلام الدين : ص 289 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 298 ح 413 .

ص: 67

3 / 3 _ 5 دعا بر فرزندان، كارگزاران و يارانش

3 / 3 _ 5دعا بر فرزندان، كارگزاران و يارانش1240.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ به هنگام برگشت از صِفّين ، در وصيّت به فرزندش حسن عليه السلام _: دين و دنيايت را به خدا مى سپارم و من براى تو در حال و آينده و دنيا و آخرت ، بهترين سرنوشت را از او مى خواهم . والسلام!1241.سنن الترمذي عن أبي لبيد عن عروة البارقي ، قال :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! حسن و حسين را نگه دار و بدكاران قريش را مادام كه من زنده ام ، بر آنان چيره مساز و آن گاه كه من در گذشتم ، تو خود ، نگهبان آنانى و تو بر هر چيزى گواهى.

.

ص: 68

1242.التوكّل عن عمران بن حصين عن رسول اللّه صلى الله ععنه عليه السلام_ لِمُحَمَّدِ ابنِ الحَنَفِيَّةِ _: أسأَلُ اللّهَ أن يُلهِمَكَ الشُّكرَ وَالرُّشدَ ، ويُقَوِّيَكَ عَلَى العَمَلِ بِكُلِّ خَيرٍ ، ويَصرِفَ عَنكَ كُلَّ مَحذورٍ بِرَحمَتِهِ ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . (1)1243.المصنّف عن يونس بن سلمان عن جدّه عن عمرو بن الحمقعنه عليه السلام_ بَعدَ شَهادَةِ مالِكٍ الأَشتَرِ _: إنّا لِلّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، وَالحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ . اللّهُمَّ إنّي أحتَسِبُهُ عِندَكَ ؛ فَإِنَّ مَوتَهُ مِن مَصائِبِ الدَّهرِ . فَرَحِمَ اللّهُ مالِكا ! فَلَقَد وَفى بِعَهدِهِ ، وقَضى نَحبَهُ ، ولَقِيَ رَبَّهُ . مَعَ أنّا قَد وَطَّنّا أنفُسَنا عَلى أن نَصبِرَ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ بَعدَ مُصابِنا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنَّها أعظَمُ المَصائِبِ . (2)1244.المعجم الكبير عن سعيد بن عثمان البلوي عن جدّته :عنه عليه السلام_ بَعدَ شَهادَةِ مالِكٍ الأَشتَرِ _: رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ ! فَقَدِ استَكمَلَ أيّامَهُ ، ولاقى حِمامَهُ ، ونَحنُ عَنهُ راضونَ ؛ فَرَضِيَ اللّهُ عَنهُ ، وضاعَفَ لَهُ الثَّوابَ ، وأحسَنَ لَهُ المَآبَ . (3)1245.الخرائج والجرائح :عنه عليه السلام_ في ذِكرِ خَبّابٍ _: يَرحَمُ اللّهُ خَبّابَ بنَ الأَرَتِّ ! فَلَقَد أسلَمَ راغِبا ، وهاجَرَ طائِعا ، وقَنِعَ بِالكَفافِ ، ورَضِيَ عَنِ اللّهِ ، وعاشَ مُجاهِدا . (4) .


1- .العقد الفريد : ج 2 ص 335 .
2- .الغارات : ج 1 ص 264 عن صعصعة بن صوحان ، الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 عن هشام بن محمّد ، بحار الأنوار : ج 33 ص 554 ح 771 و 772 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 77 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 78 ؛ نهج البلاغة : الكتاب 34 نحوه . راجع : ج 13 ص 506 (مالك الأشتر) .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 43 .

ص: 69

1246.التاريخ الكبير عن قتادة :امام على عليه السلام_ خطاب به محمّد بن حنفيّه _: از خدا مى خواهم كه شكر و خير را بر تو الهام كند و در انجام دادن هر كار خيرى تقويتت نمايد و به رحمت خود ، هر ناروايى را از تو دور سازد . درود و رحمت و بركات خدا بر تو باد!1247.المعجم الكبير عن عمر عن أبيه قتادة بن النعمان ، قامام على عليه السلام_ پس از شهادت مالك اشتر _: ما همه از اوييم و به سوى او بر مى گرديم . سپاسْ خداى جهانيان راست. بار خدايا ! من آن را به حساب تو مى گذارم؛ چرا كه درگذشت او از مصيبت هاى روزگار است.

خداوند ، مالك را بيامرزد! بى شك ، او به پيمانش وفا كرد و مرگش فرارسيد و پروردگارش را ملاقات كرد. با اين حال ، ما خويشتن را آماده كرده ايم كه بعد از مصيبت پيامبر خدا _ كه بزرگترين مصيبت ها بود _ ، بر هر مصيبتى شكيبايى كنيم.1248.الطبقات الكبرى عن مطر بن العلاء الفزاري الدمشقي :امام على عليه السلام_ پس از شهادت مالك اشتر _: رحمت خدا بر او باد! روزگارش را كامل كرد و مرگ را ملاقات نمود و ما از او راضى هستيم . خداوند از او راضى باشد و پاداش را براى او افزون كند و جايگاهش را نيكو سازد ! (1)1249.الغيبة عن أبي حاتم السجستاني ( _ في ذِكرِ النّابِغَةِ الجَعدِيِّ _ ) امام على عليه السلام_ در يادكرد خبّاب _: خدا خبّاب بن اَرَت را رحمت كند! او به رغبتْ اسلام آورد، فرمانبردارانه هجرت كرد ، [ از بهره هاى دنيا ] به اندازهْ بسنده نمود، از خدا خشنود بود و مجاهدانه زندگى نمود. .


1- .ر . ك : ج 13 ص 507 (مالك اشتر) .

ص: 70

1250.الطبقات الكبرى عن خالد بن يزيد بن عبدالرحمن بن أبعنه عليه السلام_ لَمّا قُتِلَ عَمّارٌ _: رَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ أسلَمَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ قُتِلَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ يُبعَثُ حَيّا . (1)1251.قصص الأنبياء عن وائل بن حجر :عنه عليه السلام_ لِعَمرِو بنِ الحَمِقِ _: اللّهُمَّ نَوِّر قَلبَهُ بِالتُّقى ، وَاهدِهِ إلى صِراطٍ مُستَقيمٍ . (2)1252.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ لِهاشِمٍ المِرقالِ _: اللّهُمَّ ارزُقهُ الشَّهادَةَ في سَبيلِكَ ، وَالمُرافَقَةَ لِنَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله . (3)1253.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ لِأَهلِ الكوفَةِ بَعدَ فَتحِ البَصرَةِ _: وجَزاكُمُ اللّهُ مِن أهلِ مِصرَ عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّكُم أحسَنَ ما يَجزِي العامِلينَ بِطاعَتِهِ ، وَالشّاكِرينَ لِنِعمَتِهِ ؛ فَقَد سَمِعتُم وأطَعتُم ، ودُعيتُم فَأَجَبتُم . (4)1254.عنه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ لِأَهلِ مِصرَ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _: عَصَمَكُمُ اللّهُ بِالهُدى ، وثَبَّتَكُم بِالتُّقى ، ووَفَّقَنا وإيّاكُم لِما يُحِبُّ ويَرضى . وَالسَّلامُ عَلَيكُم ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . (5)1255.صحيح مسلم عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص:عنه عليه السلام_ لِأَهلِ مِصرَ في عَهدِهِ إلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: جَعَلَ اللّهُ خُلَّتَنا ووُدَّنا خُلَّةَ المُتَّقينَ ووُدَّ المُخلَصينَ ، وجَمَعَ بَينَنا وبَينَكُم في دارِ الرِّضوانِ إخوانا عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلينَ . (6)1256.الإمام عليّ عليه السلام :عنه عليه السلام_ لِأَصحابِهِ بَعدَ استَشهادِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: اللّهُمَّ اجمَعنا وإيّاهُم عَلَى الهُدى ، وزَهِّدنا وإيّاهُم فِي الدُّنيا ، وَاجعَلِ الآخِرَةَ خَيرا لَنا ولَهُم مِنَ الاُولى . (7) .


1- .أنساب الأشراف : ج 1 ص 197 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 262 ، كنز العمّال : ج 13 ص 539 ح 37411 نقلاً عن ابن عساكر .
2- .وقعة صفّين : ص 103 ، الاختصاص : ص 15 وفيه «باليقين» بدل «بالتُّقى» ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 181 .
3- .وقعة صفّين : ص 112 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 184 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 2 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 84 ح 57 .
5- .الغارات : ج 1 ص 261 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 75 كلاهما عن صعصعة بن صوحان .
6- .الغارات : ج 1 ص 250 عن عباية ، بحار الأنوار : ج 33 ص 550 ح 720 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 72 عن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن .
7- .الغارات : ج 1 ص 322 عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 573 ح 722 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 100 عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه .

ص: 71

1257.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ هنگامى كه عمّار كشته شد _: رحمت خدا بر عمّار در روزى كه اسلام آورد ! رحمت خدا بر عمّار در روزى كه كشته شد ! رحمت خدا بر عمّار در روزى كه زنده برانگيخته مى شود!1258.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ براى عمرو بن حَمِق _: بار خدايا! دلش را به پرهيزگارى نورانى ساز و او را به راه راست ، هدايت فرما.1259.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ براى هاشم مِرقال _: بار خدايا! شهادت در راهت و همدمى با پيامبرت را نصيبش فرما.1260.المناقب لابن شهر آشوب ( _ في ذِكرِ غَزوَةِ اُحُدٍ _ ) امام على عليه السلام_ پس از فتح بصره براى اهل كوفه _: شما اى مردم شهر ! خداوند به خاطر اهل بيت پيامبرتان ، بهترين پاداشى را كه به عمل كنندگان به طاعتش و شاكران نعمتش عنايت مى كند، عنايتتان كند. شما گوش كرديد و پيروى نموديد ، و فرا خوانده شديد و پاسخ داديد.1261.رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ لَمّا كانَ يَ ( _ لَمّا كانَ يَدعُو النّاسَ إلَى التَّوحيدِ ، وهُ ) امام على عليه السلام_ در عهد نامه مالك اشتر ، خطاب به اهل مصر _: خداوند با هدايت شما را [ از خطا ]حفظ كند و با پرهيزگارى پايدارتان سازد و ما و شما را به آنچه دوست دارد و بدان خرسند است ، موفّق بدارد . سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد!1262.الخرائج والجرائح :امام على عليه السلام_ در عهد نامه اش به محمّد بن ابى بكر ، براى مردم مصر _:خداوند ، دوستى و محبّت ما را دوستى پرهيزگاران و محبّت مخلَصان قرار دهد و ما و شما را در بهشت رضوان ، بر سريرهاى رو در رو، برادرانه گرد آورَد.1263.الشفا بتعريف حقوق المصطفى :امام على عليه السلام_ پس از شهادت محمّد بن ابى بكر به يارانش _: بار خدايا ! ما و آنان را بر محور هدايت ، گِرد آور و ما و آنان را در دنيا دل كَنده از دنيا قرار ده و آخرت را براى ما و آنان ، بهتر از سراى دنيا ، مقرّر فرما. .

ص: 72

3 / 3 _ 6أدعِيَتُهُ فِي الاِستِعانَةِ في أمرِ الوِلايَةِ1266.دلائل النبوّة لأبي نعيم عن بلال :الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي عَبدُكَ ووَلِيُّكَ ، اختَرتَني وَارتَضَيتَني ، ورَفَعتَني وكَرَّمتَني بِما أورَثتَني مِن مَقامِ أصفِيائِكَ ، وخِلافَةِ أوليائِكَ ، وأغنَيتَني وأفقَرتَ النّاسَ في دينِهِم ودُنياهُم ، وأعزَزتَني وأذلَلتَ العِبادَ إلَيَّ ، وأسكَنتَ قَلبي نورَكَ ولَم تُحوِجني إلى غَيرِكَ ، وأنعَمتَ عَلَيَّ وأنعَمتَ بي ، ولَم تَجعَل مِنَّةً عَلَيَّ لِأَحَدٍ سِواكَ ، وأقَمتَني لِاءِحياءِ حَقِّكَ ، وَالشَّهادَةِ عَلى خَلقِكَ ، وأن لا أرضى ولا أسخَطَ إلّا لِرِضاكَ وسَخَطِكَ ، ولا أقولَ إلّا حَقّا ، ولا أنطِقَ إلّا صِدقا . (1)1267.مسند ابن حنبل عن كعب بن مرّة أو مرّة بن كعب :عنه عليه السلام :عَلَّمَني رَسولُ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وعَلى أهلِ بَيتِهِ هذَا الدُّعاءَ ، وأمَرَني أن أحتَفِظَ بِهِ في كُلِّ ساعَةٍ لِكُلِّ شِدَّةٍ ورَخاءٍ ، وأن اُعَلِّمَهُ خَليفَتي مِن بَعدي ، وأمَرَني أن لا اُفارِقَهُ طولَ عُمُري حَتّى ألقَى اللّهَ عَزَّ وجَلَّ غَدا بِهذَا الدُّعاءِ ، وقالَ لي : قُل حينَ تُصبِحُ وتُمسي هذَا الدُّعاءَ ؛ فَإِنَّهُ كَنزٌ مِن كُنوزِ العَرشِ ... :

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، الحَمدُ لِلّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، المَلِكُ المُبينُ ، المُدَبِّرُ بِلا وَزيرٍ ، ولا خَلقٍ مِن عِبادِهِ يَستَشيرُ ، الأَوَّلُ غَيرُ مَصروفٍ ، وَالباقي بَعدَ فَناءِ الخَلقِ ، العَظيمُ الرُّبوبِيَّةِ ، نورُ السَّماواتِ وَالأَرَضينَ ، وفاطِرُهُما ومُبدِعُهُما ، بِغَيرِ عَمَدٍ خَلَقَهُما وفَتَقَهُما فَتقا ، فَقامَتِ السَّماواتُ طائِعاتٍ بِأَمرِهِ ، وَاستَقَرَّتِ الأَرَضونَ بِأَوتادِها فَوقَ الماءِ ، ثُمَّ عَلا رَبُّنا فِي السَّماواِت العُلى ، «الرَّحْمَ_نُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى لَهُ مَا فِى السَّمَ_وَ تِ وَ مَا فِى الْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا تَحْتَ الثَّرَى » (2) .

فَأَنَا أشهَدُ بِأَنَّكَ أنتَ اللّهُ لا رافِعَ لِما وَضَعتَ ، ولا مانِعَ لِما أعطَيتَ ، ولا مُعطِيَ لِما مَنَعتَ ، وأنتَ اللّهُ لا إلهَ إلّا أنتَ ، كُنتَ إذ لَم تَكُن سَماءٌ مَبنِيَّةٌ ، ولا أرضٌ مَدحِيَّةٌ ، ولا شَمسٌ مُضيئَةٌ ، ولا لَيلٌ مُظلِمٌ ، ولا نَهارٌ مُضيءٌ ، ولا بَحرٌ لُجِّيٍّ ، ولا جَبَلٌ راسٍ ، ولا نَجمٌ سارٍ ، ولا قَمَرٌ مُنيرٌ ، ولا ريحٌ تَهُبُّ ، ولا سَحابٌ يَسكُبُ ، ولا بَرقٌ يَلمَعُ ، ولا رَعدٌ يُسَبِّحُ ، ولا روحٌ تُنَفِّسُ ، ولا طائِرٌ يَطيرُ ، ولا نارٌ تَتَوَقَّدُ ، ولا ماءٌ يَطَّرِدُ .

كُنتَ قَبلَ كُلِّ شَيءٍ ، وكَوَّنتَ كُلَّ شَيءٍ ، وقَدَرتَ عَلى كُلِّ شَيءٍ ، وَابتَدَعتَ كُلَّ شَيءٍ ، وأغنَيتَ وأفقَرتَ ، وأمَتَّ وأحيَيتَ ، وأضحَكتَ وأبكَيتَ ، وعَلَى العَرشِ استَوَيتَ ، فَتَبارَكتَ يا اللّهُ وتَعالَيتَ .

أنتَ اللّهُ الَّذي لا إلهَ إلّا أنتَ ، الخَلّاقُ المُعينُ ، أمرُكَ غالِبٌ ، وعِلمُكَ نافِذٌ ، وكَيدُكَ غَريبٌ ، ووَعدُكَ صادِقٌ ، وقَولُكَ حَقٌّ ، وحُكمُكَ عَدلٌ ، وكَلامُكَ هُدىً ، ووَحيُكَ نورٌ ، ورَحمَتُكَ واسِعَةٌ ، وعَفوُكَ عَظيمٌ ، وفَضلُكَ كَثيرٌ ، وعَطاؤُكَ جَزيلٌ ، وحَبلُكَ مَتينٌ ، وإمكانُكَ عَتيدٌ (3) ، وجارُكَ عَزيزٌ ، وبَأسُكَ شَديدٌ ، ومَكرُكَ مَكيدٌ .

أنتَ يا رَبِّ مَوضِعُ كُلِّ شَكوى ، حاضِرُ كُلَّ مَلَأٍ ، وشاهِدُ كُلِّ نَجوى ، مُنتَهى كُلِّ حاجَةٍ ، مُفَرِّجُ كُلِّ حُزنٍ ، غِنى كُلِّ مِسكينٍ ، حِصنُ كُلِّ هارِبٍ ، أمانُ كُلِّ خائِفٍ ، حِرزُ الضُّعَفاءِ ، كَنزُ الفُقَراءِ ، مُفَرِّجُ الغَمّاءِ ، مُعينُ الصّالِحينَ ، ذلِكَ اللّهُ رَبُّنا لا إلهَ إلّا هُوَ ، تَكفي مِن عِبادِكَ مَن تَوَكَّلَ عَلَيكَ ، وأنتَ جارُ مَن لاذَ بِكَ وتَضَرَّعَ إلَيكَ ، عِصمَةُ مَنِ اعتَصَمَ بِكَ ، ناصِرُ مَنِ انتَصَرَ بِكَ ، تَغفِرُ الذُّنوبَ لِمَنِ استَغفَرَكَ ، جَبّارُ الجَبابِرَةِ ، عَظيمُ العُظَماءِ ، كَبيرُ الكُبَراءِ ، سَيِّدُ السّاداتِ ، مَولَى المَوالي ، صَريخُ المُستَصرِخين ، مُنَفِّسٌ عَنِ المَكروبينَ ، مُجيبُ دَعوَةِ المُضطَرّينَ ، أسمَعُ السّامِعينَ ، أبصَرُ النّاظِرينَ ، أحكَمُ الحاكِمينَ ، أسرَعُ الحاسِبينَ ، أرحَمُ الرّاحِمينَ ، خَيرُ الغافِرينَ ، قاضي حَوائِجِ المُؤمِنينَ ، مُغيثُ الصّالِحينَ .

أنتَ اللّهُ لا إلهَ إلّا أنتَ رَبُّ العالَمينَ ، أنتَ الخالِقُ وأنَا المَخلوقُ ، وأنتَ المالِكُ وأنَا المَملوكُ ، وأنتَ الرَّبُّ وأنَا العَبدُ ، وأنتَ الرّازِقُ وأنَا المَرزوقُ ، وأنتَ المُعطي وأنَا السائِلُ ، وأنتَ الجَوادُ وأنَا البَخيلُ ، وأنتَ القَوِيُّ وأنَا الضَّعيفُ ، وأنتَ العَزيزُ وأنَا الذَّليلُ ، وأنتَ الغَنِيُّ وأنَا الفَقيرُ ، وأنتَ السَّيِّدُ وأنَا العَبدُ ، وأنتَ الغافِرُ وأنَا المُسيءُ ، وأنتَ العالِمُ وأنَا الجاهِلُ ، وأنتَ الحَليمُ وأنَا العَجولُ ، وأنتَ الرَّحمنُ وأنَا المَرحومُ ، وأنتَ المُعافي وأنَا المُبتَلى ، وأنتَ المُجيبُ وأنَا المُضطَرُّ .

وأنَا أشهَدُ بِأَنَّكَ أنتَ اللّهُ لا إلهَ إلّا أنتَ ، المُعطي عِبادَكَ بِلا سُؤالٍ ، وأشهَدُ بِأَنَّكَ أنتَ اللّهُ ، الواحِدُ الأَحَدُ ، المُتَفَرِّدُ الصَّمَدُ الفَردُ ، وإلَيكَ المَصيرُ ، وصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وأهلِ بَيتِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ ، وَاغفِر لي ذُنوبي ، وَاستُر عَلَيَّ عُيوبي ، وَافتَح لي مِن لَدُنكَ رَحمَةً ورِزقا واسِعا يا أرحَمَ الرّاحِمينَ ، وَالحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وحَسبُنَا اللّهُ ونِعمَ الوَكيلُ ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ . (4) .


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 118 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 6 ح 5 .
2- .طه : 5 و 6 .
3- .شيء عتيد : معدّ حاضر (لسان العرب : ج 3 ص 279 «عتد») .
4- .مهج الدعوات : ص 156 _ 159 عن الحرث بن عمير عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .

ص: 73

3 / 3 _ 6 دعا براى ياريجويى در كار فرمانروايى

3 / 3 _ 6دعا براى ياريجويى در كار فرمانروايى1270.مسند ابن حنبل عن خفاف بن إيماء بن رحضة الغفاري :امام على عليه السلام :بار خدايا ! من بنده و ولىّ توام . مرا برگزيدى و به من رضايت دادى . بلندم كردى و به آنچه كه از مقام اوصياى خود و جانشينى اوليايت به من به ارث رساندى، كرامتم بخشيدى و مرا بى نياز از مردم و آنان را نيازمند به من در كار دين و دنيايشان قرار دادى . به من عزّت دادى و بندگان را در برابرم فروتن ساختى. در دل من نور خويش را نهادى و به غير خودت محتاجم نساختى . به من و به وسيله من ، نعمت دادى و جز خود ، منّت هيچ كس را بر من ننهادى و مرا براى زنده كردن حقت و گواهى بر بندگانت و خشنود شدن به خاطر خشنوديت و خشم گرفتن براى خشمت و جز حق ، سخن نگفتن و جز راست بر زبان نراندن به پا داشتى .1271.صحيح مسلم عن أبي ذرّ :امام على عليه السلام :پيامبر خدا _ كه درود خدا بر او و بر اهل بيت او باد _ ،اين دعا را به من آموخت. به من فرمان داد كه آن را در هر زمان و در هر سختى و آسانى ، نگه دارم و آن را به جانشين خودم آموزش دهم و به من دستور داد در طول زندگى ام از آن جدا نشوم تا فردا خداوند را با اين دعا ملاقات كنم و به من فرمود : در صبحگاهان و شامگاهان ، اين دعا را بخوان كه گنجى از گنج هاى عرش است... :

به نام خداوند بخشنده مهربان . سپاسْ خدايى را كه خدايى جز او نيست ؛ پادشاه آشكار كننده و مدبّر بى دستْ يار ؛ آن كه با هيچ بنده اى مشورت نمى كند ، اوّل بى تغيير ، و باقىِ پس از فناى خلق، داراى پروردگارى اى بزرگ، نورِ آسمان ها و زمين ها، خالق و ايجاد كننده آن دو .

بى هيچ ستونى ، آسمان و زمين را آفريد و بين آن دو جدايى افكند . آن گاه ، آسمان ها مطيع فرمان او سامان يافتند و زمين ها با ميخ هايشان (يعنى كوه ها) بر روى آب ، استقرار پيدا كردند . آن گاه پروردگارمان بر آسمان هاى بالا ، مسلّط شد . «خداى رحمان بر عرش ، استيلا يافته است. آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين و آنچه ميان آن دو است و آنچه زير خاك است، از آنِ اوست» .

من گواهى مى دهم كه تو، خدايى هستى كه براى آنچه تو نهاده اى ، از بين بَرَنده اى نيست ، و از آنچه مى بخشى ، منع كننده اى نيست و براى آنچه منع كرده اى،دهنده اى نيست.

تو خدايى . جز تو خدايى نيست . تو بودى ، آن گاه كه آسمانى برافراشته، زمينى گسترده، خورشيدى نوربخش، شبى تاريك، روزى روشن، دريايى ژرف، كوهى استوار، ستاره اى رونده، و ماهى نوردهنده نبود ؛ هنگامى كه بادى نمى وزيد، ابرى نمى باريد، برقى نمى درخشيد ، رعدى تسبيحگو نبود، زنده اى نفس نمى كشيد، پرنده اى نمى پريد، آتشى افروخته نمى شد و آبى جريان نداشت.

پيش از هر چيزى بودى و به هر چيزى هستى بخشيدى ، بر هر چيزى توانا بودى ، همه چيزها را پديد آوردى، بى نياز ساختى و نيازمند كردى، ميراندى، زنده كردى، خنداندى و گرياندى و بر عرش ، استيلا يافتى . خدايا! بزرگ و متعالى هستى .

تو خدايى هستى كه خدايى جز تو نيست؛ آفريننده اى هستى كمك رسان . فرمانت غالب، دانشت نافذ، نيرنگت ناشناخته ، وعده ات راست، سخنت حق، حُكمت داد، كلامت هدايت، وحيَت نور، رحمتت گسترده، گذشتت بزرگ، فضلت بسيار ، بخششت فراوان، ريسمانت استوار، قدرتت آماده، پناهت عزيز، عذابت سخت ، و مكرت كارساز است .

تو _ اى پروردگار _ دادسراى هر شكايتى، حاضرِ هر جمعى، گواه هر سخن درگويش ، نهايت هر نيازى، گشاينده هر غمى، بى نيازى هر نيازمندى، پناه هر فرارى اى و امان هر بيمناكى . پناهگاه ضعيفان، گنج نيازمندان، غم گشاى غمباران، و ياور صالحانى . اين ، خداى ماست و جز او خدايى نيست.

از بندگانت ، هر آن كه به تو تكيه كرد ، او را بسنده شدى و تو پناه كسى هستى كه به تو پناه جُسته و در پيشگاهت فروتنى و زارى كرده است . پناه آنى كه به تو پناه جسته است ، و ياور آن كه از تو يارى خواسته است . گُناه آن را كه در پيشگاهت استغفار كرده ، مى بخشى، جبّارِ جباران (1) ، رئيسِ رئيسان ، بزرگِ بزرگان، سرورِ سروران، مولاىِ مولايان، فريادرسِ يارى خواهان ، رهايى دهنده غمباران، پاسخ دهنده دعاى گرفتاران، شنونده ترينِ شنوندگان ، بيناترينِ نظاره گران، داورترينِ داوران، زودحسابرس ترين حسابگران، مهربان ترينِ مهربانان، بهترينِ گذشت كنندگان، برآورنده نياز مؤمنان ، و كمك رسانِ خوبانى.

تو خدايى . خدايى جز تو نيست ، اى پروردگارِ جهانيان! تو خالقى و من مخلوقم، تو مالكى و من مملوكم، تو پروردگارى و من بنده ام، تو روزى دهنده اى و من روزى داده شده ام، تو دهنده اى و من درخواست كننده ام، تو بخشنده اى و من بخيلم ، تو قوى اى و من ضعيفم، تو عزيزى و من خوارم، تو بى نيازى و من نيازمندم، تو سرورى و من بنده ام، تو بخشنده اى و من خطا كارم، تو دانايى و من نادانم، تو بردبارى و من عجولم، تو رحمانى و من رحمت شده، تو عافيت بخشى و من گرفتارم، تو پاسخ دهنده اى و من بى چاره ام .

گواهى مى دهم كه تو خدايى و خدايى جز تو نيست، اى آن كه به بندگانت ، بدون درخواست ، مى دهى! گواهى مى دهم كه تو خدايى يگانه و يكتايى، تنهاى صمدِ بى تا ، و بازگشت به سوى توست. درود خدا بر محمّد و اهل بيت پاك و طاهر او باد!

گناهان مرا ببخش، زشتى هايم را بپوشان، و از پيش خود ، رحمت و روزى فراوانى برايم بگشا ، اى مهربان ترينِ مهربانان! و سپاسْ خدايى را كه پروردگار جهانيان است. خدا ما را بس است و نيكو وكيلى است ، و قدرت و توانى جز به كمك خداى بلندْمرتبه بِشْكوه نيست .

.


1- .جبّارى خداوند به مفهوم جبران كنندگى و رفع نقص است . (م)

ص: 74

. .

ص: 75

. .

ص: 76

3 / 3 _ 7أدعِيَتُهُ فِي الاِستِعاذَةِ مِنَ المَساوِئِأ : غَضَبُ اللّهِ1275.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ في دُعائِهِ لِخَلَفِ شُهداءِ اُحُدٍ _ ) الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ إلَيكَ أشكو ضَعفَ قُوَّتي ، وقِلَّةَ حيلَتي ، وهَواني عَلَى النّاسِ . يا أرحَمَ الرّاحِمينَ ! إلى مَن تَكِلُني ؟ إلى عَدُوٍّ يَتَجَهَّمُني (1) ، أم إلى قَريبٍ مَلَّكتَهُ أمري ؟ إن لَم تَكُن ساخِطا عَلَيَّ فَلا اُبالي ، غَيرَ أنَّ عافِيَتَكَ أوسَعُ عَلَيَّ .

أعوذُ بِنورِ وَجهِكَ الكَريمِ ، الَّذي أضاءَت لَهُ السَّماواتُ ، وأشرَقَت لَهُ الظُّلُماتُ ، وصَلَحَ عَلَيهِ أمرُ الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، أن تَحُلَّ عَلَيَّ غَضَبُكَ ، أو تَنزِلَ عَلَيَّ سَخَطُكَ ، لَكَ العُتبى حَتّى تَرضى ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِكَ . (2) .


1- .يتجهّمني : أي يلقاني بالغلظة والوجه الكريه (النهاية : ج 1 ص 323 «جهم») .
2- .بحار الأنوار : ج 94 ص 225 ح 1 نقلاً عن اختيار ابن الباقي و ج 19 ص 22 ح 11 نقلاً عن المنتقى للكازروني وغيره عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله نحوه وفيه «بعيد» بدل «عدوّ» ؛ المعجم الكبير : ج 25 ص 346 عن عبد اللّه بن جعفر عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، كنز العمّال : ج 2 ص 175 ح 3613 و ص 202 ح 3756 و ص 698 ح 5119 .

ص: 77

3 / 3 _ 7 دعاى او در پناهجويى از بدى ها
الف _ غضب خدا

3 / 3 _ 7دعاى او در پناهجويى از بدى هاالف _ غضب خدا1279.الخرائج والجرائح :امام على عليه السلام :بار خدايا! از ضعف توانايى، كمى چاره انديشى و كم اعتنايى مردم به خويش ، به تو شكايت مى برم. اى مهربان ترينِ مهربانان! مرا به كه وا مى گذارى؟ به دشمنى كه با من درشت خويى مى كند؟ يا به خويشى كه اختيارم را به او سپرده اى؟ اگر بر من خشم نگرفته باشى ، [ از هر چه پيش آيد ] باكم نيست ؛ جز آن كه عافيت تو براى [ انجام دادن وظايفى كه دارم ] گسترده تر است.

پناه مى جويم به نور ذات بشكوه تو _ كه آسمان ها بدان روشن است و تاريكى ها بدان درخشان _ و برپايه آن ، كار دنيا و آخرتْ سامان يافته ، از اين كه خشمت بر من فرود آيد و يا نارضايتى ات بر من نازل شود . تو راستْ حقّ سرزنش ، تا آن گاه كه خشنود گردى ، و هيچ توان و قدرتى جز براى تو نيست.

.

ص: 78

ب : عَداوَةُ أولِياءِ اللّهِ ووِلايَةُ أعدائِهِ1281.صحيح البخاري عن أنس :الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن اُعادِيَ لَكَ وَلِيّا ، أو اُوالِيَ لَكَ عَدُوّا ، أو أرضى لَكَ سَخَطا أبَدا .

اللّهُمَّ مَن صَلَّيتَ عَلَيهِ فَصَلَواتُنا عَلَيهِ ، ومَن لَعَنتَهُ فَلَعنَتُنا عَلَيهِ .

اللّهُمَّ مَن كانَ في مَوتِهِ فَرَحٌ (1) لَنا ولِجَميعِ المُسلِمينَ فَأَرِحنا مِنهُ ، وأبدِل لَنا بِهِ مَن هُوَ خَيرٌ لَنا مِنهُ ، حَتّى تُرِيَنا مِن عِلمِ الإِجابَةِ ما نَتَعَرَّفُهُ في أديانِنا ومَعايِشنا يا أرحَمَ الرّاحِمينَ ، وصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ وآلِهِ وسَلَّمَ . (2)ج : الرِّياءُ1283.صحيح البخاري عن أنس :الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن أن تُحَسِّنَ في لامِعَةِ العُيونِ عَلانِيَتي ، وتُقَبِّحَ فيما اُبطِنُ لَكَ سَريرَتي ، مُحافِظا عَلى رِئاءِ (3) النّاسِ مِن نَفسي بِجَميعِ ما أنتَ مُطَّلِعٌ عَلَيهِ مِنّي ، فَاُبدِيَ لِلنّاسِ حُسنَ ظاهِري ، واُفضِيَ إلَيكَ بِسوءِ عَمَلي ، تَقَرُّبا إلى عِبادِكَ ، وتَباعُدا مِن مَرضاتِكَ . (4) .


1- .وفي نسخة : «فرج» .
2- .الأمالي للمفيد : ص 166 ح 6 ، المجتنى : ص 58 ، بحار الأنوار : ج 95 ص 355 ح 10 .
3- .في المصدر : «رثاء» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 276 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 231 ح 7 .

ص: 79

ب _ دشمنى دوستان خدا و دوستى دشمنانش
ج _ ريا

ب _ دشمنى دوستان خدا و دوستى دشمنانش1285.الإمام عليّ عليه السلام ( _ عِندَ تَغسيلِهِ فاطِمَةَ عليهاالسلام _ ) امام على عليه السلام :بار خدايا! من از اين كه با ولى اى از اولياى تو دشمنى ورزم يا دشمنى از دشمنان تو را دوست بدارم يا راضى به خشم تو باشم، براى هميشه به تو پناه مى برم.

بار خدايا! بر هركس كه درود مى فرستى ، درود ما هم بر او باد و بر هر كس كه نفرين مى كنى ، نفرين ما بر او باد!

بار خدايا! هر كس كه در مرگش براى ما و همه مسلمانان شادى است ، ما را از او راحت كن و به جاى او آن را كه براى ما از او بهتر است ، جايگزين ساز تا علم به پذيرش [ دعا] را كه در دينمان و زندگى مان مى شناسيم ، به چشم ببينيم _ اى مهربان ترينِ مهربانان _ و بر سرور ما محمّد و خاندانش درود و سلام بفرست.ج _ ريا1287.عنه عليه السلام ( _ لاِبنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام :بار خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه آشكار من در فرا روى ديدگان ، نيكو جلوه كند ، در حالى كه آنچه در درونم ، به انگيزه تظاهر به مردم ، پنهان مى دارم و تو از من مى دانى ، زشت باشد ؛ و به تو پناه مى برم از اين كه به مردم ، ظاهرى نيك را بنمايانم و بد كردارى ام را به سوى تو آورم ، به انگيزه نزديكى به بندگانت و دورى از رضايت تو .

.

ص: 80

د : أنواعُ الذُّنوبِ1289.الخرائج والجرائح عن سعد الخفّاف عن زاذان أبي عمروالدعوات :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا أعطى ما في بَيتِ المالِ أمَرَ بِهِ فَكُنِسَ ، ثُمَّ صَلّى فيهِ ، ثُمَّ يَدعو فَيَقولُ في دُعائِهِ :

اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يُحبِطَ العَمَلَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يُعَجِّلُ النِّقَمَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يُغَيِّر النِّعَمَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَمنَعُ الرِّزقَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَمنَعُ الدُّعاءَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَمنَعُ التَّوبَةَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَهتِكَ العِصمَةَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يورِثُ النَّدَمَ ، وأعوذُ بِكَ مِن ذَنبٍ يَحبِسُ القِسَمَ . (1)ه : أصنافُ المَساوِئِ1291.الإمام عليّ عليه السلام :الغارات عن النعمان بن سعد عن الإمام عليّ عليه السلام :كانَ يَخرُجُ إلَى السُّوقِ ومَعَهُ الدِّرَّةُ ، فَيَقولُ : إنّي أعوذُ بِكَ مِنَ الفُسوقِ ، ومِن شَرِّ هذِهِ السّوقِ . (2)1292.المناقب لابن شهر آشوب :الإمام عليّ عليه السلام :إذَا اشتَرَيتُم ما تَحتاجونَ إلَيهِ مِنَ السّوقِ فَقولوا حينَ تَدخُلونَ الأَسواقَ :

أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ صلى الله عليه و آله ، اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن صَفقَةٍ خاسِرَةٍ ، ويَمينٍ فاجِرَةٍ ، وأعوذُ بِكَ مِن بَوارِ الأَيِّمِ (3) . (4) .


1- .الدعوات : ص 60 ح 150 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 382 ح 8 و ج 94 ص 93 ح 9 .
2- .الغارات : ج 1 ص 114 ، بحار الأنوار : ج 103 ص 102 ح 46 .
3- .بَوار الأيِّم : أي كسادها ، والأيِّم التي لا زوج لها ، وهي مع ذلك لا يرغب فيها أحد (النهاية : ج 1 ص 161 «بور») . والمراد هنا كساد المتاع كنايةً وتشبيهاً .
4- .الخصال : ص 634 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، تحف العقول : ص 122 وفي صدره «إذا دخلتم الأسواق لحاجةٍ فقولوا : أشهد ...» ، بحار الأنوار : ج 76 ص 172 ح 1 و ج 103 ص 96 ح 22 .

ص: 81

د _ انواع گناهان
ه _ گونه هاى بدى ها

د _ انواع گناهان1294.الإمام عليّ عليه السلام ( _ فِي العَبّاسِ بنِ رَبيعَةَ وقَد خَرَجَ لِلبِراز ) الدعوات :امير مؤمنان ، هرگاه همه موجودى بيت المال را مى بخشيد ، فرمان مى داد كه آن را جارو كنند . آن گاه در آن جا نماز مى گزارد و دعا مى كرد و مى گفت:

«بار خدايا! به تو پناه مى برم از گناهى كه اعمال را تباه مى كند ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه كيفر را پيش مى اندازد ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه نعمت ها را دگرگون مى كند ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه روزى را باز مى دارد ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه مانع دعا مى شود ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه از توبه باز مى دارد ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه پرده پاكى را مى درَد ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه پشيمانى به جاى مى گذارد ؛ و به تو پناه مى برم از گناهى كه بهره آدمى را محبوس مى كند».ه _ گونه هاى بدى ها1296.العلل عن عطاء أبي محمّد :الغارات_ به نقل از نعمان بن سعد، از امام على عليه السلام _: او تازيانه به دست، به بازار مى رفت و مى فرمود : «بار خدايا! از بدى ها و از شرّ بازار ، به تو پناه مى برم».1297.تهذيب التهذيب عن عطاء مولى إسحاق بن يحيى بن طلحةامام على عليه السلام :هرگاه كه از بازار ، نيازمندى هاى روزمرّه تان را مى خريد ، به هنگام وارد شدن به بازار بگوييد: «گواهى مى دهم كه جز خداى يگانه بى شريك ، خدايى نيست، و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيامبر اوست. بار خدايا! از معامله زيانبار و سوگند دروغ ، به تو پناه مى برم و از كسادى متاع ، به تو پناه مى جويم».

.

ص: 82

1298.العلل عن الوليد بن القاسم :عنه عليه السلام :أعوذُ بِاللّهِ مِنَ الذُّنوبِ الَّتي تُعَجِّلُ الفَناءَ . (1)1299.الإمام عليّ عليه السلام ( _ في تَأبينِ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ _ ) عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اللّهُمَّ إنّا نَعوذُ بِكَ مِن بَياتِ غَفلَةٍ ، وصَباحِ نَدامَةٍ . (2)1300.وقعة صفّين :عنه عليه السلام_ أيضا _: اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن أقولَ حَقّا لَيسَ فيهِ رِضاكَ ألتَمِسُ بِهِ أحَدا سِواكَ ، وأعوذُ بِكَ أن أتَزَيَّنَ لِلنّاسِ بِشَيءٍ يَشينُني عِندَكَ ، وأعوذُ بِكَ أن أكونَ عِبرَةً لِأَحَدٍ مِن خَلقِكَ ، وأعوذُ بِكَ أن يَكونَ أحَدٌ مِن خَلقِكَ أسعَدَ بِما عَلَّمتَني مِنّي . (3)1301.الإمام عليّ عليه السلام ( _ لِقَيسِ بنِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ _ ) عنه عليه السلام_ أيضا _: اللّهُمَّ لا تَجعَلِ الدُّنيا لي سِجنا ، ولا فِراقَها عَلَيَّ حُزنا . أعوذُ بِكَ مِن دُنيا تَحرِمُنِي الآخِرَةَ ، ومِن أمَلٍ يَحرِمُنِي العَمَلَ ، ومِن حَياةٍ تَحرِمُني خَيرَ المَماتِ . (4)1302.الغارات عن صعصعة بن صوحان :الإمام الصادق عليه السلام :سَمِعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام رَجُلاً يَقولُ : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِنَ الفِتنَةِ .

قالَ: أراكَ تَتَعَوَّذُ مِن مالِكَ ووَلَدِكَ؛ يَقولُ اللّهُ تَعالى: «إِنَّمَآ أَمْوَ لُكُمْ وَ أَوْلَ_دُكُمْ فِتْنَةٌ» (5)

ولكِن قُل : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن مُضِلّاتِ الفِتَنِ . (6) .


1- .الكافي : ج 2 ص 347 ح 7 عن أبي حمزة الثمالي ، الدعوات : ص 61 ح 151 عن ابن الكوّاء ، بحار الأنوار : ج 73 ص 376 ح 14 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 348 ح 991 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 348 ح 993 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 281 ح 224 .
5- .التغابن : 15 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 580 ح 1201 عن عبد اللّه بن محمّد بن عبيد ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 72 ، أعلام الدين : ص210 كلاهما عن محمّد بن عجلان وكلّها عن الإمام الهادي عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار: ج93 ص325 ح7.

ص: 83

1303.الإمام عليّ عليه السلام ( _ في تَأبينِ مالِكٍ الأَشتَرِ _ ) امام على عليه السلام :از گناهانى كه نابودى را جلو مى اندازند ، به خدا پناه مى برم.1304.عنه عليه السلام ( _ في كِتابِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ _ ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا ! از شب غفلت ، و روز پشيمانى به تو پناه مى بريم.1305.الإمام عليّ عليه السلام ( _ لِمُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ _ ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه حقّى را كه خشنودى تو در آن نيست ، بگويم و بدان خشنودى غير تو را بجويم ؛ و به تو پناه مى برم از اين كه در پيش مردم ، خود را به چيزى آراسته كنم كه مرا نزد تو زشت مى گرداند ؛ و به تو پناه مى برم از اين كه عبرت براى بنده اى از بندگانت گردم ؛ و به تو پناه مى برم از اين كه يكى از بندگانت با آنچه به من آموخته اى ، از من سعادتمندتر گردد.1306.الإمام عليّ عليه السلام ( _ لِمَعقِلِ بنِ قَيسٍ بَعدَ غَلَبَتِهِ بَني ناجِي ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! دنيا را براى من زندان قرار مده و جدايى از آن را غمبار مكن . به تو پناه مى برم از دنيايى كه مرا از آخرتْ محروم كند ، و از آرزويى كه از عملْ بازم دارد و از زندگى اى كه خير مُردن را از من بگيرد.1307.الإمام عليّ عليه السلام ( _ في دُعائِهِ لِهاشِمٍ المِرقالِ _ ) امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان شنيد كه كسى مى گويد : بار خدايا! از فتنه (آزمايش) به تو پناه مى برم. فرمود : «مى بينمت كه از مال و فرزند ، به خدا پناه مى جويى . خداوند متعال مى فرمايد : «اموال شما و فرزندانتان تنها [ وسيله ] آزمايشى [ براى شما ]هستند» . ليكن بگو : بار خدايا! از آزمايش هاى گم راه كننده به تو پناه مى جويم» . .

ص: 84

1308.الإمام الحسين عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :لا يَقولَنَّ أحَدُكُم : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِنَ الفِتنَةِ ؛ لِأَ نَّهُ لَيسَ أحَدٌ إلّا وهُوَ مُشتَمِلٌ عَلى فِتنَةٍ ، ولكِن مَنِ استَعاذَ فَليَستَعِذ مِن مُضِلّاتِ الفِتَنِ ، فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ : « وَاعْلَمُواْ أَنَّمَآ أَمْوَ لُكُمْ وَأَوْلَ_دُكُمْ فِتْنَةٌ» (1) . (2)3 / 3 _ 8أدعِيَتُهُ فِي ابتِغاءِ الفَضائِلِأ : نورُ مَعرِفَةِ اللّهِ وأولِيائِهِ1312.{-1-} الإمام الحسين عليه السلام ( _ لاُِمِّ وَهبٍ _ ) بحار الأنوار عن نوف البكالي :رَأَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام مُوَلِّيا مُبادِرا ، فَقُلتُ : أينَ تُريدُ يا مَولايَ ؟ فَقالَ : دَعني يا نَوفُ ، إنَّ آمالي تُقَدِّمُني فِي المَحبوبِ .

فَقُلتُ : يا مَولايَ وما آمالُكَ ؟ قالَ : قَد عَلِمَهَا المَأمولُ ، وَاستَغنَيتُ عَن تَبيينِها لِغَيرِهِ ، وكَفى بِالعَبدِ أدَبا أن لا يُشرِكَ في نِعَمِهِ وإرَبِهِ غَيرَ رَبِّهِ .

فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي خائِفٌ عَلى نَفسي مِنَ الشَّرَهِ ، وَالتَّطَلُّعِ إلى طَمَعٍ مِن أطماعِ الدُّنيا . فَقالَ لي : وأينَ أنتَ عَن عِصمَةِ الخائِفينَ وكَهفِ العارِفينَ ؟

فَقُلتُ : دُلَّني عَلَيهِ .

قالَ : اللّهُ العَلِيُّ العَظيمُ ؛ تَصِلُ أمَلَكَ بِحُسنِ تَفَضُّلِهِ ، وتُقبِلُ عَلَيهِ بِهَمِّكَ ، وأَعرِض عَنِ النّازِلَةِ في قَلبِكَ ، فَإِن أجَّلَكَ بِها فَأَنَا الضّامِنُ مِن مَوردِها ، وَانقَطِع إلَى اللّهِ سُبحانَهُ ، فَإِنَّهُ يَقولُ :

وعِزَّتي وجَلالي لَاُقَطِّعَنَّ أمَلَ كُلِّ مَن يُؤَمِّلُ غَيري بِاليَأسِ ، ولَأَكسُوَنَّهُ ثَوبَ المَذَلَّةِ فِي النّاسِ ، ولَاُبَعِّدَنَّهُ مِن قُربي ، ولَاُقَطِّعَنَّهُ عَن وَصلي ، ولَاُخمِلَنَّ ذِكرَهُ حينَ يَرعى غَيري ، أ يُؤَمِّلُ وَيلَهُ لِشَدائِدِهِ غَيري ، وكَشفُ الشَّدائِدِ بِيَدي ؟ ! ويَرجو سِوايَ وأنَا الحَيُّ الباقي ؟ ويَطرُقُ أبوابَ عِبادي وهِيَ مُغلَقَةٌ ويَترُكُ بابي وهُوَ مَفتوحٌ ؟ فَمَن ذَا الَّذي رَجاني لِكَثيرِ جُرمِهِ فَخَيَّبتُ رَجاءَهُ ؟

جَعَلتُ آمالَ عِبادي مُتَّصِلَةً بي ، وجَعَلتُ رَجاءَهُم مَذخورا لَهُم عِندي ، ومَلَأتُ سَماواتي مِمَّن لا يَمَلُّ تَسبيحي ، وأمَرتُ مَلائِكَتي أن لا يُغلِقُوا الأَبوابَ بَيني وبَينَ عِبادي .

أ لَم يَعلَم مَن فَدَحَتهُ (3) نائِبَةٌ مِن نَوائِبي أن لا يَملِكَ أحَدٌ كَشفَها إلّا بِإِذني ، فَلِمَ يُعرِضُ العَبدُ بِأَمَلِهِ عَنّي ، وقَد أعطَيتُهُ مالَم يَسأَلني فَلَم يَسأَلني وسَأَلَ غَيري ؟ أفَتَراني أبتَدِئُ خَلقي مِن غَيرِ مَسأَلَةٍ ، ثُمَّ اُسأَلُ فَلا اُجيبُ سائِلي ؟ أبَخيلُ أنَا فَيُبَخِّلُني عَبدي ؟ ! أ وَلَيسَ الدُّنيا وَالآخِرَةُ لي ؟ أ وَلَيسَ الكَرَمُ وَالجودُ صِفَتي ؟ أ وَلَيسَ الفَضلُ وَالرَّحمَةُ بِيَدي ؟ أ وَلَيسَ الآمالُ لا تَنتَهي إلّا إلَيَّ ؟ فَمَن يَقطَعُها دوني ؟ وما عَسى أن يُؤَمِّلَ المُؤَمِّلونَ مَن سِوايَ ؟ !

وعِزَّتي وجَلالي لَو جَمَعتُ آمالَ أهلِ الأَرضِ وَالسَّماءِ ثُمَّ أعطَيتُ كُلَّ واحِدٍ مِنهُم ، ما نَقَصَ مِن مُلكي بَعضُ عُضوِ الذَّرَّةِ ! وكَيفَ يَنقُصُ نائِلٌ أنَا أفَضتُهُ ؟ يا بُؤسا لِلقانِطينَ مِن رَحمَتي ! يا بُؤسا لِمَن عَصاني وتَوَثَّبَ عَلى مَحارمي ، ولَم يُراقِبني وَاجتَرَأَ عَلَيَّ !

ثُمَّ قالَ عليه السلام لي : يا نَوفُ ادعُ بِهذَا الدُّعاءِ :

إلهي إن حَمِدتُكَ فَبِمَواهِبِكَ ، وإن مَجَّدتُكَ فَبِمُرادِكَ ، وإن قَدَّستُكَ فَبِقُوَّتِكَ ، وإن هَلَّلتُكَ فَبِقُدرَتِكَ ، وإن نَظَرتُ فَإِلى رَحمَتِكَ ، وإن عَضَضتُ فَعَلى نِعمَتِكَ .

إلهي إنَّهُ مَن لَم يَشغَلهُ الوُلوعُ بِذِكرِكَ ، ولَم يَزوِهِ السَّفَرُ بِقُربِكَ ، كانَت حَياتُهُ عَلَيهِ ميتَةً ، وميتَتُهُ عَلَيهِ حَسرَةً .

إلهي تَناهَت أبصارُ النّاظِرينَ إلَيكَ بِسَرائِرِ القُلوبِ ، وطالَعَت أصغَى السّامِعينَ لَكَ نَجِيّاتِ الصُّدورِ ، فَلَم يَلقَ أبصارَهُم رَدٌّ دونَ ما يُريدونَ ، هَتَكتَ بَينَكَ وبَينَهُم حُجُبَ الغَفلَةِ ، فَسَكَنوا في نورِكَ ، وتَنَفَّسوا بِروحِكَ ، فَصارَت قُلوبُهُم مَغارِسا لِهَيبَتِكَ ، وأبصارُهُم ماكِفا لِقُدرَتِكَ ، وقَرُبَت أرواحُهُم مِن قُدسِكَ ، فَجالَسوا اسمَكَ بِوَقارِ المُجالَسَةِ ، وخُضوعِ المُخاطَبَةِ ، فَأَقبَلتَ إلَيهِم إقبالَ الشَّفيقِ ، وأنصَتَّ لَهُم إنصاتَ الرَّفيقِ ، وأجَبتَهُم إجاباتِ الأَحِبّاءِ ، وناجَيتَهُم مُناجاةَ الأَخِلّاءِ ، فَبَلِّغ بِيَ المَحَلَّ الَّذي إلَيهِ وَصَلوا ، وَانقُلني مِن ذِكري إلى ذِكرِكَ ، ولا تَترُك بَيني وبَينَ مَلَكوتِ عِزِّكَ بابا إلّا فَتَحتَهُ ، ولا حِجابا مِن حُجُبِ الغَفلَةِ إلّا هَتَكتَهُ ، حَتّى تُقيمَ روحي بَينَ ضِياءِ عَرشِكَ ، وتَجعَلَ لَها مَقاما نُصبَ نورِكَ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ .

إلهي ما أوحَشَ طَريقا لا يَكونُ رَفيقي فيهِ أمَلي فيكَ ! وأبعَدَ سَفَرا لا يَكونُ رَجائي مِنهُ دَليلي مِنكَ ! خابَ مَنِ اعتَصَمَ بِحَبلِ غَيرِكَ ، وضَعُفَ رَكنُ مَنِ استَنَدَ إلى غَيرِ رُكنِكَ ، فَيا مُعَلِّمَ مُؤَمِّليهِ الأَمَلَ فَيُذهِبُ عَنهُم كَآبَةَ الوَجَلِ ، ولا تَحرِمني صالِحَ العَمَلِ ، وَاكلَأني كِلاءَةَ مَن فارَقَتهُ الحِيَلُ ، فَكَيفَ يَلحَقُ مُؤَمِّليكَ ذُلُّ الفَقرِ وأنتَ الغَنِيُّ عَن مَضارِّ المُذنِبينَ ؟ !

إلهي وإنَّ كُلَّ حَلاوَةٍ مُنقَطِعَةٌ ، وحَلاوَةُ الإِيمانِ تَزدادُ حَلاوَتُهَا اتِّصالاً بِكَ .

إلهي وإنَّ قَلبي قَد بَسَطَ أمَلَهُ فيكَ ، فَأَذِقهُ مِن حَلاوَةِ بَسطِكَ إيّاهُ البُلوغَ لِما أمَّلَ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قدَيرٌ .

إلهي أسأَلُكَ مَسأَلَةَ مَن يَعرِفُكَ كُنهَ مَعرِفَتِكَ مِن كُلِّ خَيرٍ يَنبَغي لِلمُؤمِنِ أن يَسلُكَهُ ، وأعوذُ بِكَ مِن كُلِّ شَرٍّ وفِتنَةٍ أعَذتَ بِها أحِبّاءَكَ مِن خَلقِكَ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ .

إلهي أسأَلُكَ مَسأَلَةَ المِسكينِ ، الَّذي قَد تَحَيَّرَ في رَجاهُ ، فَلا يَجِدُ مَلجَأً ولا مَسنَدا يَصِلُ بِهِ إلَيكَ ، ولا يُستَدَلُّ بِهِ عَلَيكَ إلّا بِكَ وبِأَركانِكَ ومَقاماتِكَ الَّتي لا تَعطيلَ لَها مِنكَ ، فَأَسأَلُكَ بِاسمِكَ الَّذي ظَهَرتَ بِهِ لِخاصَّةِ أولِيائِكَ ، فَوَحَّدوكَ وعَرَفوكَ فَعَبَدوكَ بِحَقيقَتِكَ ، أن تُعَرِّفَني نَفسَكَ لِاُقِرَّ لَكَ بِرُبوبِيَّتِكَ عَلى حَقيقَةِ الإِيمانِ بِكَ ، ولا تَجعَلني يا إلهي مِمَّن يَعبُدُ الاِسمَ دونَ المَعنى ، وَالحَظني بِلَحظَةٍ مِن لَحَظاتِكَ تُنَوِّر بِها قَلبي بِمَعرِفَتِكَ خاصَّةً ومَعرِفَةِ أولِيائِكَ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . (4) .


1- .الأنفال : 28 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 93 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 197 ح 6 . قال السيّد الرضي رحمه الله في توضيح كلام الإمام عليه السلام : ومعنى ذلك أنّه سبحانه يختبرهم بالأموال والأولاد ؛ ليتبيّن الساخط لرزقه والراضي بقسمه ، وإن كان سبحانه أعلم بهم من أنفسهم ، ولكن لتظهر الأفعال التي بها يستحقّ الثواب والعقاب ؛ لأنّ بعضهم يحبّ الذكور ويكره الإناث ، وبعضهم يحبّ تثمير المال ويكره انثلام الحال ، وهذا من غريب ما سمع منه عليه السلام في التفسير .
3- .الفادِحة : النازِلة (لسان العرب : ج 2 ص 540 «فدح») .
4- .بحار الأنوار : ج 94 ص 94 ح 12 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي .

ص: 85

3 / 3 _ 8 دعاهاى وى در خواستن فضيلت ها
الف _ نور شناخت خدا و اولياى خدا

1313.الإمام الحسين عليه السلام ( _ لِجَونٍ مَولى أبي ذَرٍّ الغِفارِيِّ _ ) امام على عليه السلام :كسى از شما نگويد : «بار خدايا! از فتنه (آزمايش) به تو پناه مى برم» ؛ چون هيچ كس نيست كه گرفتار فتنه نباشد؛ امّا هر كس كه مى خواهد پناه جويد ، از آزمايش هاى گم راه كننده پناه جويد؛ چون خداوند سبحان مى فرمايد : «بدانيد كه اموال شما و فرزندانتان تنها [ وسيله ]آزمايشى [ براى شما ]هستند» . (1)3 / 3 _ 8دعاهاى وى در خواستن فضيلت هاالف _ نور شناخت خدا و اولياى خدا1317.عنه عليه السلام ( _ لَمّا بَلَغَهُ خَبَرُ شَهادَةِ قَيسِ بنِ مُسهِر ) بحارالأنوار_ به نقل از نَوف بِكالى _: امير مؤمنان را رويگردان و شتابان ديدم . گفتم : به كجا مى روى ، مولاى من؟

فرمود : «اى نوف! رهايم كن . آرزوهايم مرا به سوى محبوب كشانده است».

گفتم : مولاى من! آرزوهايت چيست؟

فرمود : «آن كه مورد آرزوست ، آن را مى داند و از بيان آن براى ديگرى بى نيازم . در ادب ورزى بنده ، همين بس كه در نعمت ها و نيازهايش ، جز پروردگارش را شريك نكند».

گفتم : اى امير مؤمنان! من از حرص و چشم داشتن بر آرزويى از آرزوهاى دنيا برخود بيمناكم.

به من فرمود : «چرا از نگهدار بيمناكان و پناه عارفان ، بهره نمى گيرى؟».

گفتم : مرا به آن ، راهنمايى كن.

فرمود : «خداوند بلندمرتبه شكوهمند . اميدت را به حُسن لطفش متّصل كن و با همه همّتت به او روى آور و از آنچه كه در دلت فرود مى آيد ، روى برتاب و اگر آن را تأخير انداخت ، من بر تحقّق آن ضامنم .

با بردين از غير خدا به سوى او روى آور ؛ چون او مى گويد :

به عزّت و جلالم سوگند كه اميد هر اميد بسته به غير خودم را با نااميدى قطع مى كنم و تن پوش خوارى در بين مردم به وى خواهم پوشاند و او را از پيشگاهم دور خواهم ساخت و از مقام وصل خويش جدا خواهم كرد و آن گاه كه از غير من چشم مى دارد ، يادش را به فراموشى خواهم سپرد .

واى بر او! آيا براى گرفتارى هايش به غير من اميد مى بندد ، حال آن كه گشودن سختى ها به دست من است؟ و به غير من اميدوار است ، حال آن كه من زنده و باقى هستم؟ درِ خانه بندگانم را كه بسته است ، مى زند و در خانه مرا كه باز است ، رها مى كند؟! چه كسى براى گناهان فراوانش اميد به من داشته و اميدش را نااميد كرده ام؟ آرزوهاى بندگانم را وابسته به خويش نهاده ام و اميدهايشان را در پيش خود ، ذخيره كرده ام و آسمان هايم را از آنانى كه از تسبيح من خسته نمى شوند ، انباشته ام و به فرشتگانم فرمان داده ام كه درهاى ميان من و بندگانم را نبندند.

آيا آن كه حادثه اى از حوادث ناگوار را بر او فرو فرستادم ، نمى داند كه [ اختيار ]رهايى از آن را هيچ كس جز به اذن من در دست ندارد؟ پس چرا بنده ام در آرزوهايش از من روى برمى تابد ، حال آن كه آنچه را از من نخواسته ، به وى داده ام . باز هم از من نخواسته و از ديگرى خواسته است؟!

با آن كه مى بينى به بندگانم بى درخواست مى دهم ، مى پندارى كه اگر درخواست كنند ، پاسخ درخواست كننده را نخواهم داد؟ آيا من بخيلم كه بنده ام بخيلم مى پندارد؟ آيا دنيا و آخرت از آنِ من نيست؟ آيا لطف و بخشش از ويژگى هاى من نيست؟ آيا بخشش و رحمت ، در دست من نيست؟ آيا اميدها جز به من منتهى مى شوند؟ چه كسى غير از من اميدها را مى بُرد؟ اميد بستگان به غير من ، چه چيزى آرزو مى كنند؟!

به جلال و عزّتم سوگند ، اگر آرزوهاى زمينيان و آسمانيانْ گِرد آيد و آرزوى همه آنان را برآورده سازم ، به مقدار پاره اى از ذرّه از دارايى ام كم نمى شود . چه سان بهره مندى كه من به او داده ام ، از دست بدهد؟ بدا به نا اميدان از رحمتم! بدا به آن كه نافرمانى ام مى كند و به سوى حرام هايم خيز برمى دارد و پاس مرا نمى دارد و بر من جرئت مى ورزد! ».

آن گاه به من فرمود : «اى نوف! اين دعا را بخوان:

خداى من! اگر سپاست مى گويم ، به داده هاى توست و اگر تمجيدت مى كنم ، به اراده توست و اگر تقديست مى كنم ، به توانايى توست و اگر از تو به يگانگى ياد مى كنم ، به قدرت توست و اگر مى نگرم ، به سوى رحمت توست و اگر چيزى را به دندان مى گيرم ، همانا نعمت توست.

خداى من! آن كه حرصِ ياد تو مشغولش نداشته و سفر به پيش تو سر به گريبانش نساخته است ، زندگى اش مُردگى است و مردنش حسرت است .

خداى من! ديدگان ناظران به تو به اسرار سينه ها مى فرجامد و گوش دهندگان به تو ، نجواى دل ها را مى شنوند و ديدگانشان را از آنچه مى خواهند، چيزى باز نمى دارد . بين تو و آنان ، پرده غفلتْ دريده شده است، در نور تو جاى گُزيده اند و به روح تو نفس مى كشند و دل هايشان نهالستان هيبت تو گرديده و ديدگانشان ، پناه قدرت تو شده و روحشان به قدس (پاكى) تو نزديك گرديده است و با وقار هم نشينى و فروتنى مخاطبه با نامت هم نشين شده اند، و تو با رويكردى مهربانانه ، به آنان روى مى آورى و با دوستانه گوش دادن ، به آنان گوش مى دهى و چون پاسخ دوستانه ، پاسخشان مى دهى و چون رازگويى همدلان ، با آنان راز مى گويى .

مرا هم به آن جايى كه آنان رسيده اند ، برسان و مرا از يادكردِ خودم ، به يادكردِ خودت منتقل فرما و بين من و ملكوت عزّتت ، درى را ناگشوده رها مكن و هيچ پرده اى از پرده هاى غفلت را نادريده مگذار ، تا آن كه روح من در ميان روشنايى عرشَت قرار گيرد و جايگاهى در برابر نورت براى آن قرار ده . تو بر هر چيزى توانايى.

خداى من! راهى كه در آن ، آرزوى تو همراهم نباشد ، چه ترسناك است و سفرى كه اميد من در آن ، راه بلدى از جانب تو نباشد ، چه طولانى است! آن كه به غير ريسمان تو چنگ زد ، نااميد گشت و آن كه به غير ستون تو تكيه كرد ، سستْ تكيه گاه گرديد.

اى آن كه اميد مى آموزد به آنان كه چشم اميد به تو دوخته اند ، و آن گاه كه غم بيمناكى را از آنان مى زدايد! مرا از كار خير ، محروم مكن و از من محافظت كن چونان محافظت كردن از كسى كه راه چاره از او سلب شده است . چه سان خوارىِ ندارى دامنگير اميدواران به تو شود ، حال آن كه تو بى نياز از زيان به گنهكارانى .

خداى من! هر شيرينى اى پايان پذير است ، جز شيرينى ايمان كه با اتّصال به تو ، هر آن ، فزونى مى يابد . خداى من! دل من ، اميدش را به سوى تو گسترانيده ، اينك تو از شيرينى اميد گسترده به دست خويش ، رسيدن به آرزويش را به وى بچشان كه تو بر هر چيزى توانايى .

خداى من! از تو ، همچون كسى كه به كُنه معرفتت رسيده ، هر خيرى را كه سزاوار است مؤمنى انجام دهد ، خواستارم ، و از هر بدى و فتنه اى كه دوستانت را از آن پناه داده اى، به تو پناه مى جويم،كه تو بر هر چيزى توانايى.

خداى من! همانند درخواست بينوايى درخواست مى كنم كه در اميدش سردرگم است و هيچ پناهگاه و تكيه گاهى نمى يابد كه با آن ، به تو پيوند خورد و بر تو دليل به پا دارد ، جز خود تو و اركان تو و مقامات تو كه از تو خالى نيستند .

از تو مى خواهم به حقّ نامى از تو كه به آن بر اولياى خاص خود جلوه كردى [ و در اثر آن جلوه ]آنان ، يكتايى تو را شهود كردند و به معرفت [ حقيقى ] تو رسيدند و به حقيقتت تو را عبادت نمودند كه : خودت را به من بشناسان تا برپايه حقيقت ايمانِ به تو ، به ربوبيّتت اقرار كنم ، و مرا از آنانى قرار مده كه نام را بدون معنا مى پرستند ، و با نگاهى از نگرش هاى خود به من بنگر كه دلم را به معرفتِ ويژه خود و شناخت اولياىِ خود ، نورانى كنى كه تو بر هر چيزى توانايى.

.


1- .سيّد رضى گفته است : معناى آن اين است كه خدا ، آنان را به مال ها و فرزندان مى آزمايد تا ناخشنود از روزى و خشنود از قسمت او از هم بازشناخته شوند و هرچند خداوند داناتر از آنان به آنهاست ، ليكن براى آن كه كارهايى كه مستحق ثواب است ، از آنچه مستحق عقاب است ، پديد آيد ؛ چه بعضى پسران را دوست دارند و دختران را ناپسند مى شمارند ، و بعضى افزايش مال را پسندند و از كاهش آن ناخرسندند .

ص: 86

. .

ص: 87

. .

ص: 88

. .

ص: 89

. .

ص: 90

ب : الإِرشادُ إلىَ المَصالِحِ1319.الإمام الحسين عليه السلام ( _ في مُسلِمِ بنِ عَوسَجَةَ _ ) الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ إنَّكَ آنَسُ الآنِسينَ لِأَولِيائِكَ ، وأحضَرُهُم بِالكِفايَةِ لِلمُتَوَكِّلينَ عَلَيكَ ، تُشاهِدُهُم في سَرائِرِهِم ، وتَطَّلِعُ عَلَيهِم في ضَمائِرِهِم ، وتَعلَمُ مَبلَغَ بَصائِرِهِم . فَأَسرارُهُم لَكَ مَكشوفَةٌ ، وقُلوبُهُم إلَيكَ مَلهوفَةٌ . إن أوحَشَتهُمُ الغُربَةُ آنَسَهُم ذِكرُكَ ، وإن صُبَّت عَلَيهِمُ المَصائِبُ لَجَؤوا إلَى الاِستِجارَةِ بِكَ ، عِلما بِأَنَّ أزِمَّةَ الاُمورِ بِيَدِكَ ، ومَصادِرَها عَن قَضائِكَ .

اللّهُمَّ إن فَهِهتُ عَن مَسأَلَتي أو عَميتُ عَن طِلبَتي فَدُلَّني عَلى مَصالِحي ، وخُذ بِقَلبي إلى مَراشِدي ، فَلَيسَ ذلِكَ بِنُكرٍ مِن هِداياتِكَ ، ولا بِبِدعٍ مِن كِفاياتِكَ . اللّهُمَّ احمِلني عَلى عَفوِكَ ولا تَحمِلني عَلى عَدلِكَ . (1) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 227 ، بحار الأنوار : ج 69 ص 329 ح 40 و ج 94 ص 230 ح 6 .

ص: 91

ب _ راهنمايى به مصلحت ها

ب _ راهنمايى به مصلحت ها1321.الإمام الباقر عليه السلام :امام على عليه السلام :بار خدايا! تو بيش از هر كس مايه آرامش دوستان خود هستى و براى آنان كه بر تو توكل كنند از همه كارسازترى . آنان را در نهانشان مى بينى و بر درونشان ، آگاهى دارى و نهايتِ نگرششان را مى دانى . پس رازهاى آنان بر تو آشكار است و دل هايشان داغ تو دارد . اگر غربت آنان را به وحشت اندازد ، ياد تو آنان را آرامش مى دهد و اگر گرفتارى ها بر آنان سرازير گردد ، به تو پناه مى برند ؛ چون مى دانند كه زمام كارها به دست توست و منشأ آنها از قضاى توست.

بار خدايا ! اگر در درخواستم درماندم و يا راه درخواست را ندانم ، مرا به مصلحت هايم راهنمايى كن و دلم را به آنچه كه موجب رشد من است ، متوجه نما كه در هدايت هاى تو ، اين كار ، ناشناخته نيست و در كارسازى هاى تو ، كار تازه اى نيست.

بار خدايا ! به بخششت مرا بگير و به عدالتت مگير.

.

ص: 92

1322.المجتنى :عنه عليه السلام_ فِي الاِستِخارَةِ _: ما شاءَ اللّهُ كانَ ، اللّهُمَّ إنّي أستَخيرُكَ خِيارَ مَن فَوَّضَ إلَيكَ أمرَهُ ، وأسلَمَ إلَيكَ نَفسَهُ ، وَاستَسلَمَ إلَيكَ في أمرِهِ ، وخَلا لَكَ وَجهُهُ ، وتَوَكَّلَ عَلَيكَ فيما نَزَلَ بِهِ ، اللّهُمَّ خِر لي ولا تَخِر عَلَيَّ ، وكُن لي ولا تَكُن عَلَيَّ ، وَانصُرني ولا تَنصُر عَلَيَّ ، وأعِنّي ولا تُعِن عَلَيَّ ، وأمكِنّي ولا تُمَكِّن مِنّي (1) ، وَاهدِني إلَى الخَيرِ ، ولا تُضِلَّني ، وأرضِني بِقَضائِكَ ، وبارِك لي في قَدَرِكَ ، إنَّكَ تَفعَلُ ما تَشاءُ ، وتَحكُمُ ما تُريدُ ، وأنتَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ .

اللّهُمَّ إن كانَ لِيَ الخِيَرَةُ في أمري هذا في ديني ودُنيايَ وعاقِبَةِ أمري ، فَسَهِّل لي ، وإن كانَ غَيرَ ذلِكَ فَاصرِفهُ عَنّي ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ ، وحَسبُنَا اللّهُ ونِعمَ الوَكيلُ . (2)1323.الخرائج والجرائح :عنه عليه السلام_ فِي الاِستِخارَةِ بَعدَ صَلاةِ رَكعَتَينِ _: اللّهُمَّ إنّي قَد هَمَمتُ بِأَمرٍ قَد عَلِمتَهُ ، فَإِن كُنتَ تَعلَمُ أ نَّهُ خَيرٌ لي في ديني ودُنيايَ وآخِرَتي فَيَسِّرهُ لي ، وإن كُنتَ تَعلَمُ أ نَّهُ شَرٌّ لي في ديني ودُنيايَ وآخِرَتي فَاصرِفهُ عَنّي ، كَرِهَتْ نَفسي ذلِكَ أم أحَبَّت ، فَإِنَّكَ تَعلَمُ ولا أعلَمُ ، وأنتَ عَلّامُ الغُيوبِ . (3) .


1- .في البلد الأمين : «عليَّ» .
2- .المصباح للكفعمي : ص 520 ، البلد الأمين : ص 162 وليس فيه «وحسبنا اللّه ونِعم الوكيل» ، فتح الأبواب : ص 264 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 284 ح 39 نقلاً عن مصباح ابن الباقي و ص 238 ح 4 .
3- .مكارم الأخلاق : ج 2 ص 101 ح 2291 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 258 ح 5 .

ص: 93

1324.تاريخ دمشق عن ابن عائشة عن أبيه :امام على عليه السلام_ در طلب خير _: آنچه خدا خواست ، واقع شد . بار خدايا! از تو طلب خير مى كنم ، همچون طلب كسى كه كارش را به تو سپرده و خويش را به تو تسليم كرده و در كارش تسليم توست و تنها به تو رو نموده و در هر آنچه كه بر او فرود آيد ، به تو توكّل كرده است .

بار خدايا ! به سود من بگزين و به زيان من مگزين؛ براى من باش و نه به زيان من؛ به من يارى رسان و نه به زيان من ؛ به من كمك كن و نه به زيان من؛ مرا توانا ساز و نه ناتوان ؛ و مرا به سوى خوبى هدايت كن و گم راهم مساز؛ و به قضايت خشنودم كن و تقديرت را براى من مبارك ساز . تو آنچه بخواهى ، مى كنى و آنچه بخواهى ، حكم مى نمايى ، و تو بر هر چيزى توانايى .

بار خدايا ! اگر خيرِ دين و دنيايم و پايان كارم ، در اين امر است، آن را بر من آسان ساز و اگر غير از اين است ، آن را از من دورساز _ اى مهربان ترينِ مهربانان _ كه تو بر هر چيزى توانايى . خداوند ، ما را بس و او بهترين وكيل است .1325.رجال الكشّي عن زرارة :امام على عليه السلام_ در طلب خير از خدا ، پس از آن كه دو ركعت نماز گزارد _: بار خدايا! من به كارى كمر بستم كه تو مى دانى . اگر مى دانى كه در اين كار براى من در دين، دنيا و آخرتم خيرى هست ، آن را بر من آسان كن و اگر مى دانى كه در اين كار براى من در دين، دنيا و آخرتم شرّى هست ، آن را از من دور ساز ، چه آن را ناخوش دارم و چه خوش بدارم ؛ چون تو مى دانى و من نمى دانم ، و تو به رازهاى نهانى دانايى . .

ص: 94

ج : مَكارِمُ الأَخلاقِ1327.الإمام الباقر عليه السلام :الإمام زين العابدين عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَقولُ : اللّهُمَّ مُنَّ عَلَيَّ بِالتَّوَكُّلِ عَلَيكَ ، وَالتَّفوِيضِ إلَيكَ ، وَالرِّضا بِقَدَرِكَ ، وَالتَّسليمِ لِأَمرِكَ ، حَتّى لا اُحِبَّ تَعجيلَ ما أخَّرتَ ، ولا تَأخيرَ ما عَجَّلتَ ، يا رَبَّ العالَمينَ . (1)1328.الدعوات :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَ لُكَ إخباتَ المُخبِتينَ ، وإخلاصَ الموقِنينَ ، ومُرافَقَةَ الأَبرارِ ، وَالعَزيمَةَ في كُلِّ بِرٍّ ، وَالسَّلامَةَ مِن كُلِّ إثمٍ ، وَالفَوزَ بِالجَنَّةِ ، وَالنَّجاةَ مِنَ النّارِ . (2)1329.رجال الكشّي عن أبي جعفر الأحول عن الإمام الصادق ععنه عليه السلام_ أيضا _: اللّهُمَّ إنَّ الآمالَ مَنوطَةٌ بِكَرَمِكَ ، فَلا تَقطَع عَلائِقَها بِسَخَطِكَ .

اللّهُمَّ إنّي أبرَأُ مِنَ الحَولِ وَالقُوَّةِ إلّا بِكَ ، وأدرَأُ بِنَفسي عَنِ التَّوَكُّلِ عَلى غَيرِكَ . (3)1330.عنه عليه السلام_ في دُعائِهِ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَ لُكَ يا رَبَّ الأَرواحِ الفانِيَةِ ، ورَبَّ الأَجسادِ البالِيَةِ ، أسأَ لُكَ بِطاعَةِ الأَرواحِ الرّاجِعَةِ إلى أجسادِها ، وبِطاعَةِ الأَجسادِ المُلتَئِمَةِ إلى أعضائِها ، وبِانشِقاقِ القُبورِ عَن أهلِها ، وبِدَعوَتِكَ الصّادِقَةِ فيهِم ، وأخذِكَ بِالحَقِّ بَينَهُم إذا بَرَزَ الخَلائِقُ يَنتَظِرونَ قَضاءَكَ ، ويَرَونَ سُلطانَكَ ، ويَخافونَ بَطشَكَ ، ويَرجونَ رَحمَتَكَ ، يَومَ لا يُغني مَولىً عَن مَولىً شَيئا ولا هُم يُنصَرونَ ، إلّا مَن رَحِمَ اللّهُ ، إنَّهُ هُوَ البَرُّ الرَّحيمُ .

أسأَ لُكَ يا رَحمنُ أن تَجعَلَ النّورَ في بَصَري ، وَاليَقينَ في قَلبي ، وذِكرَكَ بِاللَّيلِ وَالنَّهارِ عَلى لِساني أبَدا ما أبقَيتَني ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قديرٌ . (4) .


1- .الكافي : ج 2 ص 580 ح 14 عن أبي حمزة ، مشكاة الأنوار : ص 45 ح 28 و ص 521 ح 1754 كلاهما عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلام ، بحار الأنوار : ج 95 ص 292 ح 6 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 286 ح 275 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 348 ح 995 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 287 عن ضرير ، بحار الأنوار : ج 95 ص 88 ح 7 .

ص: 95

ج _ فضايل اخلاقى

ج _ فضايل اخلاقى1332.الكافي عن طرخان النخّاس :امام زين العابدين عليه السلام :امير مؤمنان _ كه درود خدا بر او باد _ مى گفت : «بار خدايا ! به توكّل بر تو و سپردن كار به تو و خشنودى به تقدير تو و تسليم بودن به فرمانت بر من منّت نِه ، تا شتاب آنچه را كه تأخير افكندى و تأخير آنچه را بدان شتاب دادى ، دوست نداشته باشم ، اى پروردگار جهانيان!».1333.رجال الكشّي عن زرارة :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! از تو خشوع خاشعان، اخلاص يقين كنندگان، همراهى خوبان، تصميم در انجام دادن هر نيكى، سلامت از هر گناه، دستيابى به بهشت ، و رهايى از دوزخ را درخواست مى كنم.1334.رجال الكشّي عن زرارة :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! آرزوها به كَرَم تو وابسته اند . با خشم خود ، پيوند آنها را قطع منما . بار خدايا! من از هر توان و قدرتى ، بجز قدرت تو ، بيزارى مى جويم و خويش را از تكيه بر غير تو باز مى دارم.1335.الأمالي عن سدير الصيرفي :امام على عليه السلام_ در دعايش _: بار خدايا! از تو مى خواهم _ اى پروردگار روح هاى فانى و جسدهاى متلاشى _ ، از تو درخواست مى كنم به فرمانبرى روح هاى برگشته به بدن ها ، و بدن هاى به هم آمده با اعضايشان ، و به گورهاى شكافته براى صاحبانشان ، و به فراخوان صادق تو در بين آنان ، و به حقْ مدارى ات در بين آنان ، هنگامى كه آفريدگان برآيند و منتظر داورى تو گردند و سلطه تو را ببينند و از قدرتت بهراسند و به رحمتت اميد ببندند ، آن روز كه دوستى به دوستى سودى نمى رساند و يارى نمى شود ، جز آن كه خدا به او رحم كند _ كه او مهربان و رحيم است ، از تو درخواست مى كنم _ اى رحمان ! تا در ديده ام نور و در قلبم يقين قرار دهى و تا هنگامى كه مرا نگه مى دارى ، يادت را در شب و روز ، بر زبانم جارى سازى ، كه تو بر هر چيزى توانايى.

.

ص: 96

د : العِصمَةُ مِنَ الذُّنوبِ1337.رجال الكشّي عن إسماعيل بن موسى :الإمام عليّ عليه السلام_ في مُناجاتِهِ _: إلهي لا سَبيلَ إلَى الاِحتِراسِ مِنَ الذَّنبِ إلّا بِعِصمَتِكَ ، ولا وُصولَ إلى عَمَلِ الخَيراتِ إلّا بِمَشيئَتِكَ ، فَكَيفَ لي بِإِفادَةِ ما أسلَفَتني فيهِ مَشيئَتُكَ ؟ ! وكَيفَ لي بِالاِحتِراسِ مِنَ الذَّنبِ ما (1) لَم تُدرِكني فيهِ عِصمَتُكَ ؟ ! (2)1338.رجال الكشّي عن عبدالرحمن بن الحجّاج :عنه عليه السلام_ في مُناجاتِهِ _: إلهي خَلَقتَ لي جِسما ، وجَعَلتَ لي فيهِ آلاتٍ اُطيعُكَ بِها وأعصيكَ ، واُغضِبُكَ بِها واُرضيكَ ، وجَعَلتَ لي مِن نَفسي داعِيَةً إلَى الشَّهَواتِ ، وأسكَنتَني دارا قَد مُلِئَت مِنَ الآفاتِ ، ثُمَّ قُلتَ لي : اِنزَجِر ! فَبِكَ أنزَجِرُ ، وبِكَ أعتَصِمُ ، وبِكَ أستَجيرُ ، وبِكَ أحتَرِزُ ، وأستَوفِقُكَ (3) لِما يُرضيكَ ، وأسأَ لُكَ يا مَولاي ، فَإِنَّ سُؤالي لا يُحفيكَ (4) . (5)ه : الزُّهدُ فِي الدُّنيا1340.قرب الإسناد عن محمّد بن عيسى :الإمام عليّ عليه السلام_ كانَ يَقولُ في دُعائِهِ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ سَلوا عَنِ الدُّنيا ومَقتا لَها ، فَإِنَّ خَيرَها زَهيدٌ ، وشَرَّها عَتيدٌ ، وصَفوَها يَتَكَدَّرُ ، وجَديدَها يَخلَقُ ، وما فاتَ فيها لَم يَرجِع ، وما نيلَ فيها فِتنَةٌ ، إلّا مَن أصابَتهُ مِنكَ عِصمَةٌ ، وشَمِلَتهُ مِنكَ رَحمَةٌ ، فَلا تَجعَلني مِمَّن رَضِيَ بِها وَاطمَأَنَّ إلَيها ، ووَثِقَ بِها ، فَإِنَّ مَنِ اطمَأَنَّ إلَيها خانَتهُ ، ومَن وَثِقَ بِها غَرَّتهُ . (6) .


1- .في البلد الأمين : «ما إن ...» .
2- .المصباح للكفعمي : ص 492 ، البلد الأمين : ص 315 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 105 ح 14 .
3- .استَوفَقْت اللّه : أي سألته التَّوفِيق (لسان العرب : ج 10 ص 383 «وفق») .
4- .الحفْو : المنْع (النهاية : ج 1 ص 410 «حفو») .
5- .المصباح للكفعمي : ص 495 ، البلد الأمين : ص 317 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 107 ح 14 .
6- .إرشاد القلوب : ص 26 .

ص: 97

د _ مصونيت از گناه
ه _ زهد در دنيا

د _ مصونيت از گناه1342.عيون أخبار الرضا عليه السلام عن محمّد بن إسحاق عنامام على عليه السلام_ در مناجاتش _: خداى من! راهى براى محفوظ ماندن از گناه ، جز به نگهداشتِ تو نيست و دست زدن به كار خير ، جز به اراده تو امكان ندارد . چه سان مى توانم در آنچه اراده تو در آن ، درباره من تحقّق پيدا كرده ، كارى بكنم؟ و چگونه خود را از گناهْ حراست كنم ، وقتى كه نگهدارى تو مرا درنيافته باشد؟1343.الإمام الرضا عليه السلام ( _ فيما كَتَبَهُ إلَيهِ _ ) امام على عليه السلام_ در مناجاتش _: خداى من! تن مرا آفريدى و براى من در اين تن ، ابزارهايى قرار دادى كه به وسيله آنها تو را فرمان برم و نافرمانى ات كنم، تو را به خشم آورم و خشنودت سازم، و در ضميرم انگيزه اى براى شهوات قرار دادى و در سرايى جايم دادى كه انباشته از آفت هاست . آن گاه به من فرمودى : «باز ايست!» .

به كمك تو باز مى ايستم و با يارى تو ، خود را نگه مى دارم . به تو پناه مى برم و به كمك تو [ از گناه ]احتراز مى كنم و از تو براى آنچه تو را خشنود مى سازد ، توفيق مى خواهم .

اى مولاى من! [ خواسته هايم را ] از تو مى طلبم؛ چرا كه درخواست من تو را باز نمى دارد.ه _ زهد در دنيا1345.كمال الدين عن عبد السلام بن صالح الهروي :امام على عليه السلام_ در دعايش _: بار خدايا ! از تو فراموشى دنيا و نفرت از آن را مى خواهم ؛ چون خير آن ، كم و شرّش مهيّاست، و زلالش كِدر و تازه اش كهنه مى شود . آنچه در آن از دست رود ، باز نمى گردد و آنچه به آن دست يابند ، فتنه است ، جز براى كسى كه نگهدارنده اى از تو به او رسد و رحمتى از تو او را شامل شود .

مرا از كسانى كه به آن خشنود شده اند و بدان اطمينان يافته اند و به آن اعتماد كرده اند ، قرار مده . چرا كه هر كس به دنيا مطمئن گردد ، دنيا به وى خيانت مى كند ، و هر كس به آن اعتماد كند ، چرا كه فريبش مى دهد.

.

ص: 98

1346.عيون أخبار الرضا عليه السلام عن موسى بن عمر بن بزعنه عليه السلام_ في مُناجاتِهِ _: إلهي كَيفَ تَفرَحُ بِصُحبَةِ الدُّنيا صُدورُنا ، وكَيفَ تَلتَئِمُ في غَمَراتِها اُمورُنا ، وكَيفَ يَخلُصُ لَنا فيها سُرورُنا ، وكَيفَ يَملِكُنا بِاللَّهوِ وَاللَّعِبِ غُرورُنا ، وقَد دَعَتنا بِاقتِرابِ الآجالِ قُبورُنا ؟ !

إلهي كَيفَ نَبتَهِجُ في دارٍ قَد حُفِرَت لَنا فيها حَفائِرُ صَرعَتِها ، وفُتِلَت بِأَيدِي المَنايا حَبائِلُ غَدرَتِها ، وجَرَّعَتنا مُكرَهينَ جُرَعَ مَرارَتِها ، ودَلَّتنَا النَّفسُ (1) عَلَى انقِطاعِ عَيشِها ؟ ! لَولا ما أصغَت إلَيهِ هذِهِ النُّفوسُ مِن رَفائِعِ لَذَّتِها ، وَافتِتانِها بِالفانِياتِ مِن فَواحِشِ زينَتِها .

إلهي فَإِلَيكَ نَلتَجِئُ مِن مَكائِدِ خُدعَتِها ، وبِكَ نَستَعينُ عَلى عُبورِ قَنطَرَتِها ، وبِكَ نَستَفطِمُ الجَوارِحَ عَن أخلافِ شَهوَتِها ، وبِكَ نَستَكشِفُ مِن جَلابيبِ حَيرَتِها ، وبِكَ نُقَوِّمُ مِنَ القُلوبِ استِصعابَ جَهالَتِها . (2)و : الدُّنيا عَونا عَلَى الآخِرَةِ1348.الإمام الرضا عليه السلام ( _ لَمّا نازَعَهُ إخوَتُهُ في إرثِ أبيهِ ووَصِيَّت ) الثقات عن حمّاد عن إبراهيم :جَمَعَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام الدُّنيا وَالآخِرَةَ بِخَمسِ كَلِماتٍ ، كانَ يَقولُ : اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ مِنَ الدُّنيا وما فيها ما أسُدُّ بِهِ لِساني ، واُحصِنُ بِهِ فَرجي ، واُؤَدّي بِهِ عَن أمانَتي ، وأصِلُ بِهِ رَحِمي ، وأتَّجِرُ فيهِ لِاخِرَتي . (3) .


1- .في دستور معالم الحكم : «العِبَرُ» ، وهو الأنسب .
2- .المصباح للكفعمي : ص 491 ، البلد الأمين : ص 315 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 104 ح 14 ؛ دستور معالم الحكم : ص 129 عن عبد اللّه الأسدي نحوه .
3- .الثقات : ج 8 ص 175 ، المناقب للخوارزمي : ص 365 ح 382 .

ص: 99

و _ دنيا ، يار آخرت

1349.الغيبة عن الحسن بن شمّون :امام على عليه السلام_ در مناجاتش _: خداى من! چگونه دل هاى ما به همراهى دنيا شادمان گردد و چه سان كارهاى ما در سختى هاى آن ، سامان گيرد؟ چگونه شادى هاى ما در آن ، خالص [ و بى غصّه ]شود و چگونه از سرِ فريب و لهو و لعب ، زماممان را به دست گيرد ، درحالى كه گورهاى ما به نزديك شدن مرگ ها فرامان مى خوانند؟

خداى من! چگونه در سرايى كه در آن براى ما حفره هايى براى مرگْ كَنده شده و تارهاى بى وفايى آن به دست مرگ ، بافته شده و شرنگ تلخ آن ، به اجبار در كاممان ريخته شده و جان به پايان گرفتن عيش آن ، رهنمون گشته است شادمان باشيم؟

اى كاش جان ها به فزونى لذّت هاى آن ، گوش نمى دادند و به خاطر بسيارى زينت هايش فريب فانى شونده ها را نمى خوردند!

خداى من! از كيدهاى نيرنگش به تو پناه مى بريم ، و براى عبور از پل هاى آن ، از تو يارى مى جويم ، و با يارى تو از پيامد شهوت هايش انداممان را باز مى داريم ، و به كمك تو بالاپوش سرگردانى هايش را از خود برمى گيريم ، و به وسيله تو دل ها را از سركشى نادانى هايش باز مى داريم.و _ دنيا ، يار آخرت1351.رجال الكشّي عن عليّ بن مهزيار ( _ في كِتابٍ لِلإِمامِ الجَوادِ عليه السلام إلَيهِ ) الثقات_ به نقل از حمّاد ، از ابراهيم _: على بن ابى طالب عليه السلام دنيا و آخرت را در پنج جمله گِرد آورد . او مى گفت : «بار خدايا! از دنيا و آنچه در آن است ، آن قدر درخواست مى كنم كه با آن ، زبانم را ببندم، شهوتم را پاس بدارم، امانتم را بپردازم، صله رَحِم كنم ، و در آن ، براى آخرتم تجارت نمايم».

.

ص: 100

ز : العِزُّ وَالاِستِغناءُ1353.رجال الكشّي عن محمّد بن مرزبان عن محمّد بن سنان :الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ صُن وَجهي بِاليَسارِ ، ولا تَبذُل جاهي بِالإِقتارِ ، فَأَستَرزِقَ طالِبي رِزقِكَ ، وأستَعطِفَ شِرارَ خَلقِكَ ، واُبتَلى بِحَمدِ مَن أعطاني ، واُفتَتَنَ بِذَمِّ مَن مَنَعَني ، وأنتَ مِن وَراءِ ذلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الإِعطاءِ وَالمَنعِ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . (1)1354.الخرائج والجرائح عن محمّد بن عمير بن واقد الرازيعنه عليه السلام_ مِن دُعاءٍ كانَ يَدعو بِهِ كَثيرا _: الحَمدُ لِلّهِ الَّذي لَم يُصبِح بي مَيِّتا ولا سَقيما ، ولا مَضروبا عَلى عُروقي بِسوءٍ ، ولا مَأخوذا بِأَسوَاَ عَمَلي ، ولا مَقطوعا دابِري ، ولا مُرتَدّا عَن ديني ، ولا مُنكِرا لِرَبّي ، ولا مُستَوحِشا مِن إيماني ، ولا مُلتَبِسا عَقلي ، ولا مُعَذِّبا بِعَذابِ الاُمَمِ مِن قَبلِي . أصبَحتُ عَبدا مَملوكا ظالِما لِنَفسي ، لَكَ الحُجَّةُ عَلَيَّ ولا حُجَّةَ لي ، ولا أستَطيعُ أن آخُذَ إلّا ما أعطَيتَني ، ولا أتَّقِيَ إلّا ما وَقَيتَني .

اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن أفتَقِرَ في غِناكَ ، أو أضِلَّ في هُداكَ ، أو اُضامَ في سُلطانِكَ ، أو اُضطَهَدَ وَالأَمرُ لَكَ !

اللّهُمَّ اجعَل نَفسي أوَّلَ كَريمَةٍ تَنتَزِعُها مِن كَرائِمي ، وأوَّلَ وَديعَةٍ تَرتَجِعُها مِن وَدائِعِ نِعَمِكَ عِندي !

اللّهُمَّ إنّا نَعوذُ بِكَ أن نَذهَبَ عَن قَولِكَ ، أو أن نُفتَتَنَ عَن دينِكَ ، أو تَتابَعَ بِنا أهواؤُنا دونَ الهُدَى الَّذي جاءَ مِن عِندِكَ ! (2)1355.رجال الكشّي عن أبي هاشم الجعفري :الإمام الباقر عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ في دُعائِهِ وهُوَ ساجِدٌ : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ أن تَبتَلِيَني بِبَلِيَّةٍ تَدعوني ضَرورَتُها عَلى أن أتَغَوَّثَ (3) بِشَيءٍ مِن مَعاصيكَ ، اللّهُمَّ ولا تَجعَل لي حاجَةً إلى أحَدٍ مِن شِرارِ خَلقِكَ ولِئامِهِم ، فَإِن جَعَلتَ لي حاجَةً إلى أحَدٍ مِن خَلقِكَ فَاجعَلها إلى أحسَنِهِم وَجها وخُلُقا وخَلْقا ، وأسخاهُم بِها نَفسا ، وأطلَقِهِم بِها لِسانا ، وأسمَحِهِم بِها كَفّا ، وأَقَلِّهِم بِها عَلَيَّ امتِنانا . (4) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 225 ، الدعوات : ص 133 ح 330 ، بحار الأنوار : ج 95 ص 297 ح 11 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 215 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 226 ح 1 نقلاً عن اختيار ابن الباقي و ص 230 ح 4 .
3- .غوَّث الرجلُ واستغاثَ : صاح واغوثاه ! هذا هو أصله ، ثمّ إنّهم استعملوه بمعنى صاح ونادى طلباً للغَوث (تاج العروس : ج 3 ص 242 «غوث») . والمراد هنا : أستعين عليها بشيء من معاصيك .
4- .قرب الإسناد : ص 1 ح 1 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، تحف العقول : ص 217 نحوه ، بحار الأنوار : ج 86 ص 228 ح 48 .

ص: 101

ز _ عزّت و بى نيازى

ز _ عزّت و بى نيازى1357.الخرائج والجرائح :امام على عليه السلام :بار خدايا! به توانگرى آبرويم را حفظ كن و به تنگ دستى حرمتم را ضايع مگردان تا از روزى خوارانت روزى خواهم و از آفريدگان بد كردارت مهربانى بجويم و به ستايش كسانى كه به من مى بخشند ، گرفتار شوم و به نكوهش آنانى كه چيزى به من نمى دهند ، فريفته شوم ، حال آن كه در وراى همه ، صاحب اختيار بخشش يا منع ، تويى ، و تو بر هر چيزى توانايى.1358.مكارم الأخلاق عن حمران :امام على عليه السلام_ در دعايى كه بسيار آن را مى خوانْد _: سپاسْ خدايى را سزاست كه مرا مُرده يا بيمار ، به صبح درنياورد ، رگ هايم را به ناخوشى گرفتار نساخت، به خاطر بدترين رفتارهايم مؤاخذه ام نكرد ، و مرا بى پشت نگردانْد، و از دين برگشته نگردانيد ، و منكر پروردگارم قرار نداد ، نه از ايمان به وحشتم افكند، نه آشفته خِرَدم گردانْد ، و نه گرفتار عذاب هاى ملّت هاى پيشينم ساخت .

[ بار خدايا ! ] بنده اى بى اختيار و برخويش ستمكار گشتم . تو را بر من حجّت است و مرا حجّتى نيست، و جز آنچه كه تو به من مى بخشى ، توان به دست آوردن چيزى را ندارم و جز از آنچه كه مرا نگه مى دارى ، نمى توانم خود را از [ آسيب ]چيزى حفظ كنم.

بار خدايا! از اين كه با وجود بى نيازى تو نيازمند گردم ، و با وجود هدايت تو گم راه شوم ، و با وجود قدرت تو گرفتار ستم گردم ، و يا با وجود بودن كار به دست تو خوار شوم ، به تو پناه مى برم.

بار خدايا! جانم را نخستين نعمت گرانبها از بين نعمت هايت [ به من ] قرار ده كه مى ستانى و اوّلين امانتى از وديعه هاى نعمتت كه از من بازپس مى گيرى.

بار خدايا! از اين كه از فرمان تو دور شويم و يا از دين تو روى گردانيم و يا به جاى هدايتى كه از سوى تو مى آيد ، هواى نفسمان بر ما چيره گردد ، به تو پناه مى بريم.1359.رجال الكشّي عن محمّد بن الفرج :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام در سجده در ضمن دعايش مى گفت : «بار خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه به بلايى گرفتارم سازى كه مرا بر آن دارد كه به اندكى از نافرمانى ات يارى بجويم .

بار خدايا ! براى من نيازمندى اى به هيچ يك از بندگان شرور و فرومايه خود قرار مده، و اگر احتياج به كسى از بندگانت را بر من مقرّر داشتى ، آن را به خوش روترين، خوش خُلق ترين ، زيباترين، بخشنده ترين، خوش زبان ترين، دست و دل بازترين و كم منّت ترين آنان بر من قرار ده».

.

ص: 102

1360.الخرائج والجرائح عن جعفر بن الشريف الجرجاني :الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ أنتَ أهلُ الوَصفِ الجَميلِ ، وَالتَّعدادِ الكَثيرِ . إن تُؤَمَّل فَخَيرُ مَأمولٍ ، وإن تُرجَ فَأَكرَمُ مَرجُوٍّ .

اللّهُمَّ وقَد بَسَطتَ لي فيما لا أمدَحُ بِهِ غَيرَكَ ، ولا اُثني بِهِ عَلى أحَدٍ سِواكَ ، ولا أُوَجِّهُهُ إلى مَعادِنِ الخَيبَةِ ومَواضِعِ الرِّيبَةِ . وعَدَلتَ بِلِساني عَن مَدائِحِ الآدَمِيّينَ ، وَالثَّناءِ عَلَى المَربوبينَ المَخلوقينَ .

اللّهُمَّ ولِكُلِّ مُثنٍ عَلى مَن أثنى عَلَيهِ مَثوبَةٌ مِن جَزاءٍ ، أو عارِفَةٌ مِن عَطاءٍ ، وقَد رَجَوتُكَ دَليلاً عَلى ذَخائِرِ الرَّحمَةِ وكُنوزِ المَغفِرَةِ .

اللّهُمَّ وهذا مَقامُ مَن أفرَدَكَ بِالتَّوحيدِ الَّذي هُوَ لَكَ ، ولَم يَرَ مُستَحِقّا لِهذِهِ المَحامِدِ وَالمَمادِحِ غَيرَكَ ، وبي فاقَةٌ إلَيكَ لا يَجبُرُ مَسكَنَتَها إلّا فَضلُكَ ، ولا يَنعَشُ مِن خَلَّتِها إلّا مَنُّكَ وجودُكَ ، فَهَب لَنا في هذَا المَقامِ رِضاكَ ، وأغنِنا عَن مَدِّ الأَيدي إلى سِواكَ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قدَيرٌ . (1)1361.الإمام العسكريّ عليه السلام ( _ مِن كِتابِهِ إلى إسحاقَ بنِ إسماعيلَ _ ) عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اللّهُمَّ كَما صُنتَ وَجهي عَنِ السُّجودِ لِغَيرِكَ فَصُن وَجهي عَن مَسأَلَةِ غَيرِكَ . (2) .


1- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 330 ح 17 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 320 ح 672 .

ص: 103

1362.عنه عليه السلام ( _ مِن كِتابِهِ إلى إبراهيمَ بنِ عَبدَةَ _ ) امام على عليه السلام :بار خدايا ! تو سزاوار وصف زيبا و ستايش بى شمار و فراوانى . اگر تو را آرزو بَرند ، تو بهترين كسى هستى كه آرزويش مى كنند و اگر به تو اميد بندند ، تو بهترين اميدبسته اى.

بار خدايا ! به من نعمتى بخشيدى كه با آن ، جز تو را ستايش نكنم و جز تو را ثنا نگويم و با آن به معدن هاى نااميدى و مكان هاى شك ، روى نياورم ، و زبانم را از ستايش آدميزادگان و ثناگويى بر مخلوقان و پروردگان برگردانده اى.

بار خدايا ! براى هر ثناگويى ، بر عهده آن كه ثنا مى گويد ، پاداشِ جزايى و يا نيكو عطايى است و من از تو راهنمايى به ذخاير رحمت و گنج هاى بخشش را اميد دارم.

بار خدايا! اين ، جايگاه كسى است كه تو را به توحيدى كه مختصّ توست، پذيرفته است و جز تو را شايسته اين ستايش ها و ويژگى ها نمى داند ، و مرا نيازمندى به توست ، كه جز فضل تو آن را جبران نمى كند و جز منّت و سخاوت تو از ندارى به توانگرى تبديلش نمى كند .

به ما در اين جايگاه ، خشنودى ات را ببخش و از اين كه دست ها را به سوى غير تو بگشاييم ، بى نيازمان گردان ، كه به درستى تو بر هر چيزى توانايى.1363.عنه عليه السلام ( _ مِن كِتابِهِ إلى عَبدِ اللّه ِ بنِ حَمدَوَيهِ ا ) امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا ! همان گونه كه صورتم را از سجده گزارى بر غير خود نگاه داشتى، آن را از درخواست از غير خود [ نيز ]محفوظ دار. .

ص: 104

ح : العافِيَةُ1365.الخرائج والجرائح عن عيسى بن صبيح :مهج الدعوات عن ابن عبّاس :كُنتُ عِندَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام جالِسا ، فَدَخَلَ عَلَيهِ رَجُلٌ مُتَغَيِّرُ اللَّونَ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي رَجُلٌ مِسقامٌ كِثيرُ الأَوجاعِ ، فَعَلِّمني دُعاءً أستَعينُ بِهِ عَلى ذلِكَ .

فَقالَ : اُعَلِّمُكَ دُعاءً عَلَّمَهُ جَبرائيلُ عليه السلام لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَرَضِ الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، وهُوَ هذَا الدُّعاءُ :

إلهي كُلَّما أنعَمتَ عَلَيَّ بِنِعمَةٍ قَلَّ لَكَ عِندَها شُكري ، وكُلَّمَا ابتَلَيتَني ببَِلِيَّةٍ قَلَّ لَكَ عِندَها صَبري ، فَيا مَن قَلَّ شُكري عِندَ نِعَمِهِ فَلَم يَحرِمني ، ويا مَن قَلَّ صَبري عِندَ بَلائِهِ فَلَم يَخذُلني ، ويا مَن رَآني عَلَى المَعاصي فَلَم يَفضَحني ، ويا مَن رَآني عَلَى الخَطايا فَلَم يُعاقِبني عَلَيها ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاغفِر لي ذَنبي ، وَاشفِني مِن مَرَضي ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . (1)1366.رجال الكشّي عن محمّد بن إبراهيم السمرقندي عن بورقالإمام عليّ عليه السلام_ كانَ يَقولُ في دُعائِهِ _: اللّهُمَّ إنِ ابتَلَيتَني فَصَبِّرني ، وَالعافِيَةُ أحَبُّ إلَيَّ . (2)1367.الكافي عن محمّد بن الحسن بن شمّون :الإمام الباقر عليه السلام :مَرِضَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، فَأَتاهُ رَسولُاللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ لَهُ : قُل : اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ تَعجيلَ عافِيَتِكَ ، أو صَبرا عَلى بَلِيَّتِكَ ، أو (3) خُروجا إلى رَحمَتِكَ . (4)ط : الاِستِسقاءُ1369.كشف الغمّة عن محمّد بن عليّ بن إبراهيم الهمداني :الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ إذا استَسقى يَدعو بِهذَا الدُّعاءِ :

اللّهُمَّ انشُر عَلَينا رَحمَتَكَ بِالغَيثِ العَميقِ (5) ، وَالسَّحابِ الفَتيقِ ، ومُنَّ عَلى عِبادِكَ بِبُلوغِ (6) الثَّمَرَةِ ، وأحيِ بِلادَكَ بِبُلوغِ الزَّهَرَةِ ، وأَشهِد مَلائِكَتَكَ الكِرامَ السَّفَرَةَ سَقيا مِنكَ نافِعا دائِما غَزرُهُ (7) ، واسِعا دَرُّهُ (8) ، وابِلاً سَريعا ، تُحيي بِهِ ما قَد ماتَ ، وتَرُدُّ بِهِ ما قَد فاتَ ، وتُخرِجُ بِهِ ما هُوَ آتٍ ، وتُوَسِّعُ لَنا بِهِ فِي الأَقواتِ ، سَحابا مُتَراكِما هَنيئا مَريئا طَبَقا مُجَلِّلاً غَيرَ مُضِرٍّ (9) وَدْقُهُ (10) ، ولا خُلَّبٍ بَرقُهُ .

اللّهُمَّ اسقِنا غَيثا مَريعا مُمرِعا عَريضا (11) واسِعا غَزيرا ، تَرُدُّ بِهِ النَّهيضَ وتَجبُرُ بِهِ المَهيضَ (12) .

[اللّهُمَّ] (13) اسقِنا سَقيا تُسيلُ مِنهُ الرُّضابَ ، وتَملَأُ بِهِ الحِبابَ (14) ، وتُفَجِّرُ مِنهُ الأَنهارَ ، وتُنبِتُ بِهِ الأَشجارَ ، وتُرخِصُ بِهِ الأَسعارَ في جَميعِ الأَمصارِ ، وتَنعَشُ بِهِ البَهائِمَ وَالخَلقَ ، وتُنبِتُ بِهِ الزَّرعَ ، وتُدِرُّ بِهِ الضَّرعَ ، وتَز[ي]دُنا بِهِ قُوَّةً إلى قُوَّتِنا (15) .

اللّهُمَّ لا تَجعَل ظِلَّهُ عَلَينا سَموما ، ولا تَجعَل بَردَهُ عَلَينا حُسوما ، ولا تَجعَل ضَرَّهُ عَلَينا رُجوما، ولا ماءَهُ عَلَينا اُجاجا. اللّهُمَّ ارزُقنا مِن بَرَكاتِ السَّماواتِ وَالأَرضِ. (16) .


1- .مهج الدعوات : ص 20 ، المصباح للكفعمي : ص 201 ، بحار الأنوار : ج 95 ص 63 ح 39 .
2- .الإقبال : ج 1 ص 318 ، بحار الأنوار : ج 98 ص 126 .
3- .في الكافي : «و» بدل «أو» في كلا الموضعين ، والأنسب ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
4- .الكافي : ج 2 ص 567 ح 16 عن أبي حمزة ، عدّة الداعي : ص 258 ، الدعوات : ص 192 ح 531 من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، بحار الأنوار : ج 95 ص 19 ح 19 .
5- .في المصدر : «المعبوّ» ، والأصحّ ما أثبتناه كما في نسخة اُخرى .
6- .وفي نسخة اُخرى : «بينوع» بدل «ببلوغ» .
7- .الغَزِيرُ : الكثير من كلّ شيء (لسان العرب : ج 5 ص 22 «غزر») .
8- .الدِّرَّة في الأمطار : أن يتبع بعضها بعضاً وجمعها دِرَرٌ (لسان العرب : ج 4 ص 280 «درر») .
9- .في المصدر : «ملط» ، وما أثبتناه من نسخة اُخرى .
10- .الوَدْقُ : المطر (لسان العرب : ج 10 ص 373 «ودق») .
11- .في المصدر : «عديما» ، وما أثبتناه من النوادر للراوندي .
12- .في المصدر : «عزيزا يرويه البهم ويجبر به النهم» ، وما أثبتناه من بحار الأنوار والنوادر للراوندي .
13- .سقطت كلمة : «اللهمّ» من المصدر ، وأثبتناها من النوادر للراوندي .
14- .كذا في المصدر ، وفي النوادر للراوندي : «الجباب» .
15- .في المصدر : «قوّتك» ، وما أثبتناه من نسخة اُخرى .
16- .الجعفريّات : ص 49 ، النوادر للراوندي : ص 162 ح 244 نحوه وفي صدره «قال عليّ عليه السلام : إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله دعا بهذا الدعاء في الاستسقاء ...» ، بحار الأنوار : ج 91 ص 315 ح 4 .

ص: 105

ح _ سلامت
ط _ طلب باران

ح _ سلامت1371.الكافي عن أبي عبد اللّه بن صالح :مهج الدعوات_ به نقل از ابن عبّاس _: نزد على بن ابى طالب عليه السلام نشسته بودم كه مردى رنگْ پريده وارد شد و گفت : اى اميرمؤمنان! من مردى بيمار و پُردردم . دعايى به من بياموز تا از آن براى [ بهبود ]حالم كمك بگيرم.

فرمود : «دعايى كه جبرئيل عليه السلام به پيامبر خدا در بيمارى حسن و حسين آموخت ، به تو مى آموزم و آن ، اين دعاست:

خداوندا ! هرگاه نعمتى به من دادى ، شكر من در برابر آن براى تو اندك بود، و هرگاه مرا به بلايى گرفتار ساختى ، شكيبايى من در مقابل آن ، كم بود .

پس اى آن كه شكر من در برابر نعمتش اندك بود و محرومم نساخت! و اى آن كه شكيبايى من در برابر بلاهايش كم بود و مرا فرو نگذاشت! اى آن كه مرا بر گناه ديد و رسوايم نساخت! و اى آن كه مرا بر اشتباهاتم ديد و مجازاتم ننمود! بر محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان او درود فرست، گناهانم را ببخش و از بيمارى ام شفا ده كه تو بر هر چيزى توانايى ».1372.الغيبة للطوسي عن أبي جعفر محمّد بن عليّ الأسود :امام على عليه السلام_ پيوسته در دعايش مى گفت _: بار خدايا! اگر گرفتارم مى سازى ، شكيبايم كن . با اين حال ، سلامت برايم دوست داشتنى تر است.1373.رجال النجاشي :امام باقر عليه السلام : على_ كه درود خدا بر او باد _، بيمار شد . پيامبر خدا به ديدنش آمد و فرمود : «بگو : بار خدايا! از تو درخواست مى كنم شتاب در عافيتت يا شكيبايى بر بلايايت و يا درآمدن به رحمتت را».ط _ طلب باران1375.دلائل الإمامة عن القاسم بن العلاء :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام هرگاه درخواست باران مى كرد ، اين دعا را مى خواند: «بار خدايا! رحمتت را با باران فرو رونده در زمين و ابر بارور بر ما بگستران و بر بندگانت به رسيدن محصول ، منّت نِه ، و سرزمينت را با سرزدن شكوفه ها زنده ساز ، و فرشتگان بزرگوار فرستاده خويش را به آبيارى سودمند و پيوسته فراوان و پى در پى و درشت قطره و تند ، گواه گير، تا آنچه را مُرده است ، با آن ، زنده سازى و آنچه را كه از دست برون شده ، بازگردانى ، و آنچه را كه در آينده خواهد آمد ، برون سازى و به وسيله آن ، روزى ها را بر ما گسترده گردانى ؛ ابرى انبوه، خوشگوار، مطبوع، انباشته و باشكوه كه بارانش زيانبار و برقش بى باران نباشد .

بار خدايا! بارانى حاصلخيز، روياننده گياهان پهناور، گسترده و فراوان كه با آن گياه بپاخاسته بازرويانى و گياه پژمرده را طراوت بخشى ، برايمان بباران.

[ بار خدايا!] بارانى نصيبمان گردان كه از آن ، دهان ها به آب افتد، آبْ انبارها پُر شود، چشمه ها جارى گردد، درخت ها سرسبز شود، قيمت ها در همه شهرها پايين آيد، مردم و چارپايانْ جانى تازه گيرند، زراعتْ برويد ، شير حيوان ها جارى گردد ، و توانى بر توانمان افزوده شود.

بار خدايا! سايه آن ابر را بر ما سَم قرار مده ، و سرمايش را بر ما شوم مكن ، و زيانش را بر ما نازل مكن، و آب آن را برايمان شور و تلخ مساز.

بار خدايا! از بركات آسمان ها و زمين به ما روزى دِه .

.

ص: 106

. .

ص: 107

. .

ص: 108

1376.الغيبة للطوسي عن محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحمي ( _ في ذَيلِ كِتابِهِ إلَى الإِمامِ المَهدِيِّ عليه ) الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الاِستِسقاءِ _: اللّهُمَّ إنّا خَرَجنا إلَيكَ مِن تَحتِ الأَستارِ وَالأَكنانِ ، وبَعدَ عَجيجِ البَهائِمِ وَالوِلدانِ ، راغِبينَ في رَحمَتِكَ ، وراجينَ فَضلَ نِعمَتِكَ ، وخائِفينَ مِن عَذابِكَ ونِقمَتِكَ .

اللّهُمَّ فَاسقِنا غَيثَكَ ، ولا تَجعَلنا مِنَ القانِطينَ ، ولا تُهلِكنا بِالسِّنينَ (1) ، ولا تُؤاخِذنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا يا أرحَمَ الرّاحِمينَ .

اللّهُمَّ إنّا خَرَجنا إلَيكَ نَشكو إلَيكَ ما لا يَخفى عَلَيكَ حينَ ألجَأَتنَا المَضائِقُ الوَعرَةُ ، وأجاءَتنَا المَقاحِطُ المُجدِبَةُ ، وأعيَتنَا المَطالِبُ المُتَعَسِّرَةُ ، وتَلاحَمَت عَلَينَا الفِتَنُ المُستَصعِبَةُ .

اللّهُمَّ إنّا نَسأَلُكَ أن لا تَرُدَّنا خائِبينَ ولا تَقلِبَنا واجِمينَ ، ولا تُخاطِبَنا بِذُنوبِنا ، ولا تُقايِسَنا بِأَعمالِنا .

اللّهُمَّ انشُر عَلَينا غَيثَكَ وبَرَكَتَكَ ، ورِزقَكَ ورَحمَتَكَ . وَاسقِنا سُقيا ناقِعَةً ، مُروِيَةً مُعشِبَةً ، تُنبِتُ بِها ما قَد فاتَ ، وتُحيي بِها ما قَد ماتَ . نافِعَةَ الحَيا ، كَثيرَةَ المُجتَنى ، تُروي بِهَا القيعانَ (2) ، وتُسيلُ البُطنانَ (3) ، وتَستَورِقُ الأَشجارَ ، وتُرخِصُ الأَسعارَ ، إنَّكَ عَلى ما تَشاءُ قَديرٌ . (4)1377.الاحتجاج :عنه عليه السلام_ كانَ يَدعو بِهِ عِندَ الاِستِسقاءِ _: يا مُغيثَنا ومُعينَنا عَلى دينِنا ودُنيانا ، بِالَّذي تَنشُرُ عَلَينا مِنَ الرِّزقِ ! نَزَلَ بِنا نَبَأٌ عَظيمٌ ، لا يَقدِرُ عَلى تَفريجِهِ غَيرُ مُنزِلِهِ ، عَجِّل عَلَى العِبادِ فَرَجَهُ ، فَقَد أشرَفَتِ الأَبدانُ عَلَى الهَلاكِ ، فَإِذا هَلَكَتِ الأَبدانُ هَلَكَ الدِّينُ !

يا دَيّانَ العِبادِ ، ومُقَدِّرَ اُمورِهِم بِمَقاديرِ أرزاقِهِم ، لا تَحُل بَينَنا وبَينَ رِزقِكَ ، وهَبنا ما أصبَحنا فيهِ مِن كَرامَتِكَ مُعتَرِفينَ ، قَد اُصيبَ مَن لا ذَنبَ لَهُ مِن خَلقِكَ بِذُنوبِنَا ، ارحَمنا بِمَن جَعَلتَهُ أهلاً بِاستِجابَةِ دُعائِهِ حينَ نَسأَلُكَ .

يا رَحيمُ لا تَحبِس عَنّا ما فِي السَّماءِ ، وَانشُر عَلَينا كَنَفَكَ (5) ، وعُد عَلَينا رَحمَتَكَ ، وَابسُط عَلَينا كَنَفَكَ (6) ، وعُد عَلَينا بِقَبولِكَ ، وَاسقِنَا الغَيثَ ولا تَجعَلنا مِنَ القانِطينَ ، ولا تُهلِكنا بِالسِّنينَ ، ولا تُؤآخِذنا بِما فَعَلَ المُبطِلونَ ، وعافِنا يا رَبِّ مِنَ النَّقِمَةِ فِي الدِّينِ ، وشَماتَةِ القَومِ الكافِرينَ ، يا ذَا النَّفعِ وَالنَّصرِ (7) ، إنَّكَ إن أجَبتَنا فَبِجودِكَ وكَرَمِكَ ، ولِاءِتمامِ ما بِنا مِن نَعمائِكَ ، وإن رَدَدتَنا فَبِلا ذَنبٍ مِنكَ لَنا ، ولكِن بِجِنايَتِنا عَلى أنفُسِنا، فَاعفُ عَنّا قَبلَ أن تَصرِفَنا، وأقِلنا وَاقلِبنا (8) بِإِنجاحِ الحاجَةِ، يا اللّهُ . (9) .


1- .السَّنةُ : الجدْبُ ، يقال : أخذتْهم السَّنة إذا أجدبوا واُقحطُوا (النهاية : ج 2 ص 413 «سنه») .
2- .القاع : أرض واسعةٌ سَهْلة مطمئنّة مستوية حُرّة ، لا حُزونةَ فيها ولا ارتِفاعَ ولا انهِباط ، تَنفَرِجُ عنها الجبالُ والآكامُ (لسان العرب : ج 8 ص 304 «قوع») .
3- .بُطنان الأرض : ما تَوَطَّأ في بطون الأرض سَهلِها وحَزنها ورياضها ، وهي قَرار الماء ومستَنقَعُه وهي البواطن والبُطون (لسان العرب : ج 13 ص 55 «بطن») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 143 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 313 ح 3 .
5- .في بحار الأنوار : «نعمك» بدل «كنفك» .
6- .الكَنَف : الجانِب والناحِية ، هذا تمثيل لجعله تحت ظِلّ رحمته يوم القيامة (النهاية : ج 4 ص 205 «كنف») .
7- .كما في الأصل ، ولعلّ الصواب : «والضرّ» .
8- .وفي نسخة : «واقبلنا» .
9- .الفقه المنسوب للإمام الرضا عليه السلام : ص 154 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 334 ح 18 .

ص: 109

1378.كمال الدين عن عبد اللّه بن جعفر الحميري :امام على عليه السلام_ در طلب باران _: بار خدايا! ما از زير خانه ها و چادرها و پس از ناله چارپايان و كودكان ، به سوى تو آمديم ، دل بسته به رحمتت و اميدوار به نعمتت و بيمناك از عذاب و كيفرت.

بار خدايا! با بارانت ما را سيراب كن و از نااميدان قرارمان مده، به سال هاى قحطى هلاكمان مساز ، و به خاطر آنچه كه نادانانمان انجام داده اند ، ما را مگير ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

بار خدايا! ما به سوى تو آمده ايم تا از چيزى شكايت كنيم كه براى تو پوشيده نيست، به هنگامى كه سختى هاى طاقت سوز ، ما را بيچاره ساخته اند ، و خشك سالى هاى بى باران ، به ستوهمان آورده اند ، و خواسته هاى سخت ، ناتوانمان ساخته اند ، و فتنه هاى دشوار ، به روى آورده اند.

بار خدايا! از تو مى خواهيم كه نا اميدمان برنگردانى ، و ما را ناخشنود از درگاهت مرانى ، و بر پايه گناهانمان با ما برخورد نكنى ، و ما را به كردارمان كيفر ندهى.

بار خدايا! باران و بركت و روزى و رحمتت را بر ما بگستران ، و ما را از آبى سودمند، سيراب كننده و روياننده گياهان ، سيراب كن؛ [ بارانى] كه با آن ، آنچه از دست رفته ، برويد و آنچه مُرده ، زنده شود ؛ نعمت هاى آن گسترده و ميوه اش فزون باشد، زمين هاى هموار را سيراب كند و در دره ها سيلْ جارى سازد ، و درختانْ برگ آرَند ، و با آن ، نرخ ها را پايين آرى، كه همانا تو بر هر چيزى كه بخواهى ، توانايى.1379.الاحتجاج :امام على عليه السلام_ در دعا به هنگام طلب باران _: اى كمكْ كار و ياور ما بر دين و دنيايمان ، با روزى اى كه بر ما مى گسترانى! به ما حادثه بزرگى رسيده كه جز فرو فرستاننده آن ، كسى نمى تواند آن را بگشايد . در گشودن آن براى بندگانت شتاب فرما ؛ چرا كه تن ها در سراشيبى هلاكت قرار گرفته اند و هر گاه تن ها هلاك گردند ، دين نيز نابود مى شود.

اى داور بندگان! اى كه زندگى شان را به پيمانه روزى هايشان رقم مى زنى! بين ما و روزى ات جدايى ميفكن . ما بر كرامتت معترف شديم . به گناه ما كسانى از بندگانت كه بى گناه اند ، گرفتار آمده اند . به خاطر آنان كه شايسته اجابت دعا قرارشان داده اى ، آن هنگام كه از تو درخواست مى كنيم ، بر ما رحم نما .

اى مهربان! از آنچه در آسمان است ، بازمان مدار ، و رحمتت را بر ما بگستران ، و لطفت را بر ما دوباره بازگردان ، و سايه حمايتت را بر ما بيفكن ، و با عذرپذيرى ات به ما رو كن ، و به بارانْ سيرابمان كن ، و از نااميدانْ قرارمان مده ، و به قحطى هلاكمان مساز ، و به كردار باطلكاران ، ما را مگير.

اى پروردگار! ما را از عداوت در دين و سرزنش كافران باز دار . اى مالك سود و نصرت! اگر دعايمان را بپذيرى ، به خاطر گذشت و كَرَم تو و تكميل اِنعام تو بر ماست ، و اگر نپذيرى ، نه گناهى از جانب تو در حقّ ما ، بلكه به خاطر جنايت ما بر خويشتن است . پيش از آن كه ما را برگردانى ، بر ما ببخش ، و با برآوردن نياز ، آزادمان ساز و بازِمان گردان ، اى خدا! .

ص: 110

1380.الاحتجاج ( _ في ذِكرِ كِتابِ الإِمامِ المَهدِيِّ عليه السلام ) عنه عليه السلام_ في دُعاءٍ استَسقى بِهِ _: اللّهُمَّ اسقِنا ذُلُلَ السَّحابِ دونَ صِعابِها (1) . (2)1381.الكافي عن محمّد بن يوسف الشاشي :عنه عليه السلام_ فِي الاِستِسقاءِ _: اللّهُمَّ قَدِ انصاحَت جِبالُنا ، وَاغبَرَّت أرضُنا ، وهامَت دَوابُّنا ، وتَحَيَّرت في مَرابِضِها ، وعَجَّت عَجيجَ الثكالى عَلى أولادِها ، ومَلَّتِ التَّرَدُّدَ في مَراتِعِها ، وَالحَنينَ إلى مَوارِدِها .

اللّهُمَّ فَارحَم أنينَ الآ نَّةِ ، وحَنينَ الحانَّةِ . اللّهُمَّ فَارحَم حَيرَتَها في مَذاهِبِها ، وأنينَها في مَوالِجِها .

اللّهُمَّ خَرَجنا إلَيكَ حينَ اعتَكَرَت عَلَينا حَدابيرُ (3) السِّنينَ ، وأخلَفَتنا مَخايِلُ (4) الجودِ . فَكُنتَ الرَّجاءَ لِلمُبتَئِسِ ، وَالبَلاغَ لِلمُلتَمِسِ . نَدعوكَ حينَ قَنَطَ الأَنامُ ، ومُنِعَ الغَمامُ ، وهَلَكَ السَّوامُ ، ألّا تُؤاخِذَنا بِأَعمالِنا ، ولا تَأخُذَنا بِذُنوبِنا . وَانشُر عَلَينا رَحمَتَكَ بِالسَّحابِ المُنبَعِقِ (5) ، وَالرَّبيعِ المُغدِقِ ، وَالنَّباتِ المونِقِ ، سَحّا وابِلاً تُحيي بِهِ ما قَد ماتَ ، وتَرُدُّ بِهِ ما قَد فاتَ .

اللّهُمَّ سُقيا مِنكَ مُحيِيَةً مُرْوِيَةً ، تامَّةً عامَّةً ، طَيِّبَةً مُبارَكَةً ، هَنيئَةً مَريعَةً . زاكِيا نَبتُها ، ثامِرا فَرعُها ، ناضِرا وَرَقُها ، تُنعِشُ بِهَا الضَّعيفَ مِن عِبادِكَ ، وتُحيي بِهَا المَيِّتَ مِن بِلادِكَ .

اللّهُمَّ سُقيا مِنكَ تُعشِبُ بِها نِجادُنا (6) ، وتَجري بِها وِهادُنا (7) ، ويُخصِبُ بِها جَنابُنا ، وتُقبِلُ بِها ثِمارُنا ، وتَعيشُ بِها مَواشينا ، وتَندى بِها أقاصينا ، وتَستَعينُ بِها ضَواحينا مِن بَرَكاتِكَ الواسِعَةِ ، وعَطاياكَ الجَزيلَةِ عَلى بَرِيَّتِكَ المُرمِلَةِ ، ووَحشِكَ المُهمَلَةِ . وأنزِل عَلَينا سَماءً مُخضِلَةً ، مِدرارا هاطِلَةً . يُدافِعُ الوَدقُ مِنهَا الوَدقَ ، ويَحفِزُ القَطرُ مِنهَا القَطرَ ، غَيرَ خُلَّبٍ بَرقُها ، ولا جَهامٍ عارِضُها ، ولا قَزَعٍ رَبابُها ، ولا شَفّانٍ ذِهابُها ، حَتّى يُخصِبَ لِاءِمراعِهَا المُجدِبونَ ، ويَحيى بِبَرَكَتِهَا المُسنِتونَ ، فَإِنَّكَ تُنزِلُ الغَيثَ مِن بَعدِما قَنَطوا ، وتَنشُرُ رَحمَتَكَ وأنتَ الوَلِيُّ الحَميدُ . (8) .


1- .قال السيّد الرضي رحمه الله بعد ذكره لكلام الإمام عليه السلام : وهذا من الكلام العجيب الفصاحة ، وذلك أ نّه عليه السلام شبّه السحاب ذوات الرعود والبوارق والرياح والصواعق بالإبل الصعاب ، التي تقمص برحالها وتقصّ بركبانها ، وشبّه السحاب خالية من تلك الروائع بالإبل الذلل ، التي تحتلب طيعة وتقتعد مسمحة .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 472 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 125 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 318 ح 7 .
3- .الحدابير : جمع حِدبار ، وهي الناقة التي بَدَا عَظمُ ظَهرها ، ونَشزَت حراقِيفُها من الهُزال ، فَشبّه بها السِّنِين التي يَكثُر فيها الجَدْب والقَحط (النهاية : ج 1 ص 350 «حدبر») .
4- .المَخِيلَة : السحابة الخليقة بالمطر (النهاية : ج 2 ص 93 «خيل») .
5- .البُعاق : المطر الكثير الغزير الواسِع (النهاية : ج 1 ص 141 «بعق») .
6- .النَّجد : ما ارتفع من الأرض (النهاية : ج 5 ص 19 «نجد») .
7- .الوَهدُ : المطمئنُّ من الأرض والمكان المنخفض كأ نّه حفرة (لسان العرب : ج 3 ص 470 «وهد») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 115 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 318 ح 7 .

ص: 111

1382.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در دعايى كه بدان باران مى طلبيد _: بار خدايا! ما را به ابرهاى رام ، و نه ابرهاى سركش ، سيراب ساز (1) .1383.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام_ در طلب باران _: بار خدايا! كوه هاى ما از خشكسالى شكافته و زمين ما غبارآلود گشته است ، چارپايانمان تشنه اند و در آغل هاى خود ، آشفته ، چون زن بچّه مرده ، فرياد مى كشند و از رفت و آمد به چراگاهشان و رفتن به آبشخورشان خسته اند.

بار خدايا! بر ناله گوسفندان و فرياد ماده شتران ، رحم كن . به آشفتگى شان در رفتنشان و زار زدنشان در آغل هايشان رحم كن.

بار خدايا! به هنگامى به سويت بيرون شديم كه قحطى بر ما روى آورده است و ابرهاى باران زا با ما مخالفت ورزيده اند . تو اميد دردمند و برآرنده حاجت درخواست كننده اى. به هنگامى كه مردمْ نااميد شده اند و ابرها بازداشته و چرندگان نابود گشته اند ، تو را مى خوانيم كه : به كردارمان ، ما را مؤاخذه نفرما و به گناهانمان مگير. رحمتت را با ابرهاى پُر باران، بهار پُر آب و گياهان شاداب ، بر ما بگستران ، با باران هاى درشتْ قطره اى كه مُرده را بدان زنده سازى و از دست رفته را بازگردانى.

بار خدايا! به ما بارانى زنده كننده، سيرابگر ، كامل و فراگير، پاكيزه و بابركت، خوشگوار و پُرنعمت بباران كه گياهش پُر رشد، شاخه هايش پُربار، و برگ هايش سرسبز باشد و به آن ، بنده ناتوانت را توانمند سازى و سرزمين مُرده ات را زنده كنى.

بار خدايا! بارانى بباران كه از آن ، زمين هاى بلندمان گياه برويانَد و در زمين هاى پست آبْ جارى شود و اطرافمان پُرنعمت گردد، ميوه هايمان فراوان شود و چارپايانمان زنده مانند، دورْ دست هايمان بهره برَند و پيرامونيان ما از بركت هاى گسترده و بخشش هاى فراوانت كه خاصّ آفريده هاى فقيرت و جانوران وحشىِ رهاست ، يارى جويند .

و بر ما بارانى سيراب كننده ريزان و پيوسته فرود آور كه از هر قطره آن ، قطره اى ديگر بجهَد ؛ بارانى كه نه برق آن بى آب باشد و نه ابرش بى باران ، با ابرهايى كه بى بادِ سرد باشند و بارانشان ريزان باشد تا گرفتاران به خشك سالى ، از باريدن آن ، گياهان بسيار به دست آورند و به بركت آن ، قحطى زدگانْ زنده شوند . تو همانى كه «پس از آن كه نااميد شوند ، باران مى فرستى» (2) و رحمتت را مى گسترانى ، و تو ولىّ ستوده اى. .


1- .سيّد رضى پس از آوردن اين سخن على عليه السلام نوشته است : اين از سخنان بسيار فصيح است ؛ چون آن حضرت ، ابرهاى همراه با رعد و برق و باد و آذرخش را به شتران سرسختى تشبيه كرده است كه بار از پشت مى افكنند و سوارى نمى دهند ، و ابرهاى تهى از رعد و برق و ترسناك را به شتران رامى تشبيه كرده كه شيرشان را به آرامى مى دوشند و بر پشتشان به آسانى مى نشينند.
2- .اشاره اى است به آيه 28 از سوره شورا .

ص: 112

. .

ص: 113

. .

ص: 114

ي : الاِستِغفارُ1385.عنه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلِماتٍ كانَ يَدعو بِها _: اللّهُمَّ اغفِر لي ما أنتَ أعلَمُ بِهِ مِنّي . فَإِن عُدتُ فَعُد عَلَيَّ بِالمَغفِرَةِ . اللّهُمَّ اغفِر لي ما وَأَيتُ (1) مِن نَفسي ولَم تَجِد لَهُ وَفاءً عِندي . اللّهُمَّ اغفِر لي ما تَقَرَّبتُ بِهِ إلَيكَ بِلِساني ثُمَّ خالَفَهُ قَلبي . اللّهُمَّ اغفِر لي رَمَزاتِ الأَلحاظِ وسَقَطاتِ الأَلفاظِ ، وشَهَواتِ الجَنانِ ، وهَفَواتِ اللِّسانِ . (2)1386.الإمام الصادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ كانَ يَقولُ _: اللّهُمَّ إنَّ ذُنوبي لا تَضُرُّكَ ، وإنَّ رَحمَتَكَ إيّايَ لا تَنقُصُكَ ، فَاغفِر لي ما لا يَضُرُّكَ ، وأَعطِني ما لا يَنقُصُكَ . (3)1387.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: إلهي ما قَدرُ ذُنوبٍ اُقابِلُ بِها كَرَمَكَ ؟ ! وما قَدرُ عِبادَةٍ اُقابِلُ بِها نِعَمَكَ ؟ ! وإنّي لَأَرجو أن تَستَغرِقَ ذُنوبي في كَرَمِكَ كَمَا استَغرَقتَ أعمالي في نِعَمِكَ ! (4)1388.الإمام الباقر عليه السلام :المصباح للكفعمي_ في ذِكرِ الاِستِغفارِ بِالأَسحارِ _: قُل ما كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُهُ في سَحَرِ كُلِّ لَيلَةٍ وبَعدَ رَكعَتَيِ الفَجرِ :

اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِمّا تُبتُ إلَيكَ مِنهُ ثُمَّ عُدتُ فيهِ ، وأستَغفِرُكَ لِما أرَدتُ بِهِ وَجهَكَ فَخالَطَني فيهِ ما لَيسَ لَكَ ، وأستَغفِرُكَ لِلنِّعَمِ الَّتي مَنَنتَ بِها عَلَيَّ ، فَقَويتُ بِها عَلى مَعاصيكَ .

أستَغفِرُ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ الحَيُّ القَيّومُ ، عالِمُ الغَيبِ وَالشَّهادَةِ الرَّحمنُ الرَّحيمُ ، لِكُلِّ ذَنبٍ أذنَبتُهُ ، ولِكُلِّ مَعصِيَةٍ ارتَكَبتُها .

اللّهُمَّ ارزُقني عَقلاً كامِلاً ، وعَزما ثاقِبا ، ولُبّا راجِحا ، وقَلبا ذَكِيّا ، وعِلما كَثيرا ، وأدَبا بارِعا ، وَاجعَل ذلِكَ كُلَّهُ لي ولا تَجعَلهُ عَلَيَّ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ .

ثُمَّ قُل _ خَمسا _ : أستَغفِرُ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ الحَيُّ القَيّومُ وَأتوبُ إلَيهِ . (5) .


1- .الوَأْي : الوَعْد الذي يُوَثِّقُه الرجلُ على نفسِه ، ويَعزِم على الوفاء به (النهاية : ج 5 ص 144 «وأي») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 78 ، المصباح للكفعمي : ص 402 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 229 ح 3 .
3- .البيان والتبيين : ج 3 ص 274 ، كنز العمّال : ج 2 ص 683 ح 5064 نقلاً عن الدينوري عن سفيان الثوري وفيه إلى «لا تنقصك» ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 274 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 284 ح 253 .
5- .المصباح للكفعمي : ص 92 .

ص: 115

ى _ آمرزش خواهى

ى _ آمرزش خواهى1390.السنن الكبرى عن أبي هريرة :امام على عليه السلام_ در عباراتى كه با آنها دعا مى كرد _: بار خدايا! بر من ، آنچه را كه تو از من بدان آگاه ترى ، ببخش. اگر دوباره خلاف كردم ، بار ديگر مرا بيامرز .

بار خدايا! آنچه را كه عهد كردم ، ولى وفاى به آن را از من نديدى ، بر من ببخش .

بار خدايا! آنچه را كه به زبان با آن به تو تقرّب جُستم ، ولى قلبم با آن مخالفت كرد ، به من ببخش .

بار خدايا! نگاه هاى ناشايست ، اشتباه هاى سخن، شهوات دل و خطاهاى زبان را بر من ببخش.1391.الإمام الصادق عليه السلام :امام على عليه السلام_ همواره مى گفت _: بار خدايا! گناهانم به تو زيان نمى رساند ، و رحمت تو بر من ، از تو چيزى نمى كاهد . پس آنچه را كه به تو زيان نمى رساند ، بر من ببخش ، و آنچه را كه از تو نمى كاهد ، به من عنايت كن.1392.علل الشرائع عن حنان بن سدير عن أبيه :امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: خداى من! گناهان من چه مقدارند كه با آنها با كَرَم تو مقابله كنم؟ و عبادت من چه ارزشى دارد كه با آن ، با نعمت هايت مقابله كنم؟ من اميدوارم كه گناهانم در كَرَمت غرق شوند ، چنان كه عبادات من در نعمت هايت غرق مى شوند.1393.تفسير القمّي ( _ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : {Q} «وَ قَالُواْ لا ) المصباح_ در بيان آمرزش طلبى در سحرگاهان _: آنچه را كه على عليه السلام در سحرگاهان ، هر شب و پس از دو ركعت نماز صبح مى گفت، بگو : «بار خدايا! از تو آمرزش مى طلبم به خاطر آنچه از آن توبه كرده و باز بدان روى آورده ام ؛ و از تو آمرزش مى طلبم به خاطر آنچه بِدان تو را قصد كردم ، ولى چيزى را كه براى تو نيست ، در آن مخلوط كردم ؛ و از تو آمرزش مى طلبم براى نعمت هايى كه به من دادى و من با آن نعمت ها خود را بر نافرمانى تو تقويت كردم .

از خداوندى كه جز او _ كه زنده و پابرجا، داناى ناپيدا و پيدا و رحمان و رحيم است _ خدايى نيست ، آمرزش مى طلبم به خاطر هر گناهى كه انجام داده ام و براى هر نافرمانى اى كه بدان گرفتار شده ام .

بارخدايا! به من خِرَدى كامل، اراده اى تيز، عقلى برتر، دلى زيرك، دانشى فراوان، و ادبى درخشان روزى كن و همه اينها را به سود من و نه به زيان من قرار ده، به رحمت خود ، اى مهربان ترينِ مهربانان!».

آن گاه ، پنج بار بگو : «أستغفر اللّه الذى لا إله إلّا هو الحى القيوم و أتوب اليه ؛ به درگاه خداوندى كه جز او _ كه زنده و پابرجاست _ خدايى نيست ، استغفار مى كنم و به سوى او برمى گردم».

.

ص: 116

1394.الإمام الكاظم عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ كانَ إذا حَزَبَهُ أمرٌ خَلا في بَيتٍ وقالَ _: يا كهيعص يا نورُ يا قُدّوسُ ، يا حَيُّ يا اللّهُ يا رَحمنُ _ يُرَدِّدُها ثَلاثا _ اغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَحِلُّ النِّقَمَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُغَيِّرُ النِّعَمَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تورِثُ النَّدَمَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَحبِسُ القِسَمَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَهتِكُ العِصَمَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُنزِلُ البَلاءَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُعَجِّلُ الفَناءَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَزيدُ الأَعداءَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَقطَعُ الرَّجاءَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَرُدُّ الدُّعاءَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُمسِكُ غَيثَ السَّماءِ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُظلِمُ الهَواءَ ، وَاغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَكشِفُ الغِطاءَ . (1)1395.الإمام عليّ عليه السلام :الفرج بعد الشدّة عن أيّوب بن العبّاس بن الحسن_ بِإِسنادٍ كَثيرٍ _: إنَّ أعرابِيّا شَكا إلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ رضى الله عنه شَكوى لَحِقَتهُ ، وضيقا فِي الحالِ ، وكَثرَةً مِنَ العِيالِ ، فَقالَ لَهُ :

عَلَيكَ بِالاِستِغفارِ ! فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا» (2) الآياتِ .

فَمَضَى الرَّجُلُ وعادَ إلَيهِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي قَدِ استَغفَرتُ اللّهَ كَثيرا ، ولَم أرَ فَرَجا مِمّا أنَا فيهِ ؟

فَقالَ لَهُ : لَعَلَّكَ لا تُحسِنُ الاِستِغفارَ ؟

قالَ : عَلِّمني .

فَقالَ : أخلِص نِيَّتَكَ ، وأطِع رَبَّكَ ، وقُل :

اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِن كُلِّ ذَنبٍ قَوِيَ عَلَيهِ بَدَني بِعافِيَتِكَ ، أو نالَتهُ قُدرَتي بِفَضلِ نِعمَتِكَ ، أو بَسَطتُ إلَيهِ يَدي بِسابِغِ رِزقِكَ ، وَاتَّكَلتُ فيهِ عِندَ خَوفي مِنهُ عَلى أمانِكَ ، ووَثِقتُ فيهِ بِحِلمِكَ ، وعَوَّلتُ فيهِ عَلى كَريمِ عَفوِكَ .

اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِن كُلِّ ذَنبٍ خُنتُ فيهِ أمانَتي ، أو بَخَستُ فيهِ نَفسي ، أو قَدَّمتُ فيهِ لَذَّتي ، أو آثَرتُ فيهِ شَهوَتي ، أو سَعَيتُ فيهِ لِغَيري ، أوِ استَغوَيتُ إلَيهِ مَن تَبِعَني ، أو غَلَبتُ فيهِ بِفَضلِ حيلَتي ، أو أحَلتُ فيهِ عَلى مَولايَ فَلَم يُعاجِلني عَلى فِعلي ، إذ كُنتَ سُبحانَكَ كارِها لِمَعصِيَتي غَيرَ مُريدِها مِنّي ، لكِن سَبَقَ عِلمُكَ فِيَّ بِاختِياري ، وَاستِعمالِ مُرادي وإيثاري ، فَحَلُمتَ عَنّي ولَم تُدخِلني فيهِ جَبرا ، ولَم تَحمِلني عَلَيهِ قَهرا ، ولَم تَظلِمني عَلَيهِ شَيئا ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ .

يا صاحِبي في شِدَّتي ، يا مُؤنِسي في وَحدَتي ، يا حافِظي في غُربَتي ، يا وَلِيّي في نِعمَتي ، يا كاشِفَ كُربَتي ، يا مُستَمِعَ دَعوَتي ، يا راحِمَ عَبرَتي ، يا مُقيلَ عَثرَتي ، يا إلهي بِالتَّحقيقِ ، يا رُكنيَ الوَثيقَ ، يا رَجائي لِلضّيقِ ، يا مَولاي الشَّفيقَ ، يا رَبَّ البَيتِ العَتيقِ ، أخرِجني مِن حَلَقِ المَضيقِ إلى سَعَةَ الطَّريقِ ، بِفَرَجٍ مِن عِندِكَ قَريبٍ وَثيقٍ ، وَاكشِف عَنّي كُلَّ شِدَّةٍ وضيقٍ ، وَاكفِني ما اُطيقُ وما لا اُطيقُ .

اللّهُمَّ فَرِّج عَنّي كُلَّ هَمٍّ وغَمٍّ ، وأخرِجني مِن كُلِّ حُزنٍ وكَربٍ ، يا فارِجَ الهَمِّ ، ويا كاشِفَ الغَمِّ ، ويا مُنزِلَ القَطرِ ، ويا مُجيبَ دَعوَةِ المُضطَرِّ ، يا رَحمنَ الدُّنيا وَالآخِرَةِ ورَحيمَهُما ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ خِيَرَتِكَ مِن خَلقِكَ ، وعَلى آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ ، وفَرِّج عَنّي ما ضاقَ بِهِ صَدري ، وعِيلَ مَعَهُ صَبري ، وقَلَّت فيهِ حيلَتي ، وضَعُفَت لَهُ قُوَّتي ، يا كاشِفَ كُلِّ ضُرٍّ وبَلِيَّةٍ ، يا عالِمَ كُلِّ سِرٍّ وخَفِيَّةٍ ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ ، «وَ أُفَوِّضُ أَمْرِى إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ» (3) ، «وَ مَا تَوْفِيقِى إِلَا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ» (4) وهُوَ رَبُّ العَرشِ العَظيمِ .

قالَ الأَعرابِيُّ : فَاستَغفَرتُ بِذلِكَ مِرارا ، فَكَشَفَ اللّهُ عَنِّي الغَمَّ وَالضّيقَ ، ووَسَّعَ عَلَيَّ فِي الرِّزقِ ، وأزالَ المِحنَةَ . (5) .


1- .الفرج بعد الشدّة لابن أبي الدنيا : ص 47 ح 68 عن الحارث العُكلي ، كنز العمّال : ج 2 ص 656 ح 4999 نقلاً عن ابن النجّار .
2- .نوح : 10 _ 12 .
3- .غافر : 44 .
4- .هود : 88 .
5- .الفرج بعد الشدّة للتنوخي : ج 1 ص 42 ، كنز العمّال : ج 2 ص 258 ح 3966 نقلاً عن ابن النجّار .

ص: 117

1396.قصص الأنبياء عن ابن عبّاس :امام على عليه السلام_ هرگاه چيزى براى او اتّفاق مى افتاد ، در اتاقى خلوت مى گزيد و مى گفت _: «اى كهيعص! اى نور! اى قُدّوس! اى زنده! اى خدا و اى رحمان!» .

سه بار اين تعابير را تكرار مى كرد و سپس مى گفت : «بر من ببخش گناهانى را كه سبب فرود آمدن كيفر مى شوند . بر من ببخش گناهانى را كه باعث دگرگونى نعمت ها مى گردند . بر من ببخش گناهانى را كه موجب پشيمانى مى شوند . بر من ببخش گناهانى را كه روزى را باز مى دارند . بر من ببخش گناهانى را كه پيوندها را مى دَرَند . بر من ببخش گناهانى را كه موجب نزول بلا مى شوند . بر من ببخش گناهانى را كه باعث شتاب گرفتنِ نابودى مى گردند . بر من ببخش گناهانى را كه دشمنان را افزون مى سازند . بر من ببخش گناهانى را كه اميد را قطع مى كنند . بر من ببخش گناهانى را كه سبب پذيرفته نشدن دعا مى گردند . بر من ببخش گناهانى را كه باران آسمان را نگه مى دارند . بر من ببخش گناهانى را كه فضا را تيره مى كنند . بر من ببخش گناهانى را كه پرده را مى دَرَند».1397.الإمام الصادق عليه السلام :الفرج بعد الشدّة_ به نقل از ايّوب بن عباس بن حسن ، با سندهاى فراوان _: باديه نشينى از ناراحتى اى كه به وى رسيده بود و تنگى زندگى و فراوانى خانواده ، به امير مؤمنان على عليه السلام شكايت آورد . به او فرمود : «بر تو باد آمرزش خواستن ؛ چون خداوند عز و جل مى فرمايد : «از پروردگارتان آمرزش بخواهيد كه او همواره آمرزنده است» ».

مرد رفت و بار ديگر برگشت و گفت : اى امير مؤمنان! من بسيارْ طلب آمرزش از خداوند كردم ؛ ولى گشايشى در آنچه كه بدان گرفتارم ، نديدم.

به وى فرمود : «شايد تو خوب آمرزش نمى طلبى؟».

[ مرد] گفت : به من ياد بده.

فرمود : «نيتت را خالص كن و پروردگارت را اطاعت كن و بگو: بارخدايا! من از هر گناهى كه به عافيت تو بدنم بر انجام دادن آن توان يافته است ، و يا به خاطر وفور نعمتت قدرتم بدان رسيده ، و يا به خاطر فراوانى رزقت ، بدان دست يافته ام و يا به هنگام ترس از آن گناه ، به امان تو تكيه كرده ام و به صبورى ات اعتماد نموده ام و بر كرامت گذشتت پناه جُسته ام، طلب آمرزش مى كنم.

بارخدايا! طلب آمرزش مى كنم از هر گناهى كه در آن به امانتم خيانت كرده ام و يا به خودم ظلم كرده ام و يا لذّتم را در آن ، پيش داشته ام و يا شهوتم را برگزيده ام و يا براى ديگران در آن كار ، سعايت كرده ام و يا پيروانم را در آن ، گمراه كرده ام و يا به پشتيبانى حيله گرى ام بر آن ، غالب شده ام و يا رو در روى مولايم ، در آن كار وارد شده ام ، ولى بر مؤاخذه كار ، تعجيل نكرده است؛ زيرا كه تو به خاطر نافرمانى من ناخشنودى و آن را از من نمى خواهى .

با آن كه بر اختيارداشتن من و كاربُرد اراده و خواستم آگاهى داشتى، با من مدارا كردى و در آن كار ، به جبر ، واردم نساختى و به قهر ، وادارم نكردى و در آن ، بر من ، هيچ ستم نكردى ، اى مهربان ترينِ مهربانان !

اى يار من در سختى هايم! اى هم نشين من در تنهايى هايم! اى نگهبان من در غربت هايم! اى ولىّ من در بهره مندى هايم ! اى گشاينده غم هايم! اى شنونده دعايم! اى مهربان بر اشك هايم! اى درگذرنده از خطاهايم! اى خداى حقيقى ام! اى ستون اعتمادم! اى اميدم در تنگى ها! اى مولاى مهربان! اى پروردگار كعبه! با گشايشى نزديك و استوار از پيش خود، مرا از گردنه تنگى ها به گستره راه ، خارج كن ، و هر سختى وتنگى را از من باز گشا، و در آنچه كه توانمندم و يا ناتوانم، مرا بسنده باش.

بار خدايا! هر غم و گرفتگى را از من بگشا ، و از هر ناراحتى و غم خارجم كن ، اى گشاينده گرفتارى و اى بازكننده غم! اى فرو فرستاننده باران و اى پاسخگوى دعاى درمانده! اى رحمان و رحيم دنيا و آخرت!

بر محمّد ، بهترين بنده خود از بين بندگانت و بر خاندان پاك و طاهر او درود فرست ، و از من آنچه را كه موجب تنگى دلم گرديده و به سبب آن ، شكيبايى ام از دست رفته و چاره جويى ام كم گشته و توانم ناتوان شده ، برطرف ساز ، اى برطرف كننده هر زيان و گرفتارى! اى داناى هر نهان و هر راز! اى مهربان ترينِ مهربانان!

«كارم را به خدا مى سپارم و خدا به [ حال] بندگان [ خود ] ، بيناست .» ؛ «و توفيق من ، جز به [ يارى ]خدا نيست.بر او توكّل كرده ام» و او پروردگارِ عرش عظيم است».

عرب باديه نشين گفت : بارها با اين جملات ، طلب آمرزش كردم و خداوند ، غم و دل تنگى را از من زدود و روزى ام را فراوان ساخت و گرفتارى را از من دور كرد. .

ص: 118

. .

ص: 119

. .

ص: 120

ك : حُسنُ الضِّيافَةِ فِي القَبرِ1399.الأمالي للطوسي عن أبي تحيى :الإمام عليّ عليه السلام_ في مُناجاتِهِ _: إلهي كَأَ نّي بِنَفسي وقَد اُضجِعَت في حُفرَتِها ، وَانصَرَفَ عَنهَا المُشَيِّعونَ (1) مِن جيرَتِها ، وبَكَى الغَريبُ عَلَيها لِغُربَتِها ، وجادَ بِالدُّموعِ عَلَيهَا المُشفِقونَ مِن عَشيرَتِها ، وناداها مِن شَفيرِ القَبرِ ذَوو مَوَدَّتِها ، ورَحِمَهَا المُعادي لَها فِي الحَياةِ عِندَ صَرعَتِها ، ولَم يَخفَ عَلَى النّاظِرينَ إلَيها عِندَ ذلِكَ ضُرُّ فاقَتِها ، ولا عَلى مَن رَآها قَد تَوَسَّدَتِ الثَّرى عَجَزُ حِيلَتها .

فَقُلتَ : مَلائِكَتي ، فَريدٌ نَأى عَنهُ الأَقرَبونَ ، ووَحيدٌ جَفاهُ الأَهلونَ ، نَزَلَ بي قَريبا ، وأصبَحَ فِي اللَّحدِ غَريبا ، وقَد كانَ لي في دارِ الدُّنيا داعِيا ، ولِنَظَري إلَيهِ في هذَا اليَومِ راجِيا ، فَتُحسِنُ عِندَ ذلِكَ ضِيافَتي ، وتَكونُ أرحَمَ بي مِن أهلي وقَرابَتي . (2) .


1- .في البلد الأمين : «المتّبعون» .
2- .المصباح للكفعمي : ص 496 ، البلد الأمين : ص 317 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 107 ح 14 .

ص: 121

ك _ پذيرايى شايسته در گور

ك _ پذيرايى شايسته در گور1401.امام على عليه السلام_ در مناجاتش _: خداى من! گويى [ پيكر ] خودم را مى بينم كه در گورم نهاده شده ام و همسايگان تشييع كننده آن ، بازگشته اند و غريبان بر غربت آن گريسته اند ، و خويشان مهرورز ، بر آن ، سرشك افشانده اند و دوستداران آن ، آن را از بالاى گور بانگ زده اند ، و دشمنانش در زندگى ، به هنگام مرگ بر او رحم آورده اند ، و در اين هنگام ، بر ناظران ، بيچارگى اش و بر بينندگان _ به خاطر اين كه خاكْ متّكايش شده _ ، درماندگى اش پوشيده نمانده است.

سپس _ خدايا _ مى گويى : اى فرشتگان من! او تنهايى است كه نزديكانش از او جدا شده اند و يكّه اى است كه خاندانش از او قطع ارتباط كرده اند . اندكى پيش ، بر من فرود آمده و در گورش غريب شده است . او در زندگى دنيايى به درگاهم دعا مى كرد و به نگاه من در اين روز ، اميد بسته بود .

و در اين هنگام است كه _ خدايا _ به شايستگى مهماندارى مى كنى ، و بر من از خاندان و خويشانم مهربان ترى.

.

ص: 122

1402.الاستيعاب عن عائشة :عنه عليه السلام_ في مُناجاتِهِ _: إلهي لَقَد رَجَوتُ مِمَّن ألبَسَني بَينَ الأَحياءِ ثَوبَ عافِيَتِهِ ، ألّا يُعرِيَني مِنهُ بَينَ الأَمواتِ بِجودِ رَأفَتِهِ ، ولَقَد رَجَوتُ مِمَّن تَوَلّاني في حَياتي بِإِحسانِهِ أن يَشفَعَهُ لي عِندَ وَفاتي بِغُفرانِهِ .

يا أنيسَ كُلِّ غَريبٍ آنِس فِي القَبرِ غُربَتي ، ويا ثانِيَ كُلِّ وَحيدٍ ارحَم فِي القَبرِ وَحدَتي ، ويا عالِمَ السِّرِّ وَالنَّجوى ، ويا كاشِفَ الضُّرِّ وَالبَلوى ، كَيفَ نَظَرُكَ لي مِن بَينِ سُكّانِ الثَّرى ؟ ! وكَيفَ صَنيعُكَ إلَيَّ في دارِ الوَحشَةِ وَالبِلى ؟ ! (1) ، فَقَد كُنتَ بي لَطيفا أيّامَ حَياةِ الدُّنيا . (2)ل : أمانُ يَومِ القِيامَةِ1404.الطبقات الكبرى :الإمام عليّ عليه السلام_ في مُناجاتِهِ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ لا يَنفَعُ مالٌ ولا بَنونَ ، إلّا مَن أتَى اللّهَ بِقَلبٍ سَليمٍ . وأسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيهِ ، يَقولُ : يا لَيتَنِي اتَّخَذتُ مَعَ الرَّسولِ سَبيلاً ! وأسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ يُعرَفُ المُجرِمونَ بِسيماهُم ، فَيُؤخَذُ بِالنَّواصي وَالأَقدامِ . وأسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ لا يَجزي والِدٌ عَن وَلَدِهِ ، ولا مَولودٌ هُوَ جازٍ عَن والِدِهِ شَيئا ، إنَّ وَعدَ اللّهِ حَقٌّ . وأسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ لا يَنفَعُ الظّالِمينَ مَعذِرَتُهُم ، ولَهُمُ اللَّعنَةُ ولَهُم سوءُ الدّارِ ، وأسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ لا تَملِكُ نَفسٌ لِنَفسٍ شَيئا ، وَالأَمرُ يَومَئِذٍ لِلّهِ . وأسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ يَفِرُّ المَرءُ مِن أخيهِ ، واُمِّهِ وأبيهِ ، وصاحِبَتِهِ وبَنيهِ ، لِكُلِّ امرِئٍ مِنهُم يَومَئِذٍ شَأنٌ يُغنيهِ . وأسأَلُكَ الأَمانَ يَومَ يَوَدُّ المُجرِمُ لَو يَفتَدي مِن عَذابِ يَومَئِذٍ بِبَنيهِ ، وصاحِبَتِهِ وأخيهِ ، وفَصيلَتِهِ الَّتي تُؤويهِ ، ومَن فِي الأَرضِ جَميعا ثُمَّ يُنجيهِ ، كَلّا إنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى .

مَولايَ يا مولايَ ، أنتَ المَولى وأنَا العَبدُ ، وهَل يَرحَمُ العَبدَ إلَا المَولى . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ المالِكُ وأنَا المَملوكُ، وهَل يَرحَمُ المَملوكَ إلَا المالِكُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ العَزيزُ وأنَا الذَّليلُ ، وهَل يَرحَمُ الذَّليلَ إلَا العَزيزُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الخالِقُ وأنَا المَخلوقُ، وهَل يَرحَمُ المَخلوقَ إلَا الخالِقُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ العَظيمُ وأنَا الحَقيرُ ، وهَل يَرحَمُ الحَقيرَ إلَا العَظيمُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ القَوِيُّ وأنَا الضَّعيفُ، وهَل يَرحَمُ الضَّعيفَ إلَا القَوِيُّ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الغَنِيُّ وأنَا الفَقيرُ ، وهَل يَرحَمُ الفَقيرَ إلَا الغَنِيُّ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ المُعطي وأنَا السّائِلُ، وهَل يَرحَمُ السّائِلَ إلَا المُعطي . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الحَيُّ وأنَا المَيِّتُ ، وهَل يَرحَمُ المَيِّتَ إلَا الحَيُّ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الباقي وأنَا الفاني ، وهَل يَرحَمُ الفانِيَ إلَا الباقي . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الدّائِمُ وأنَا الزّائِلُ ، وهَل يَرحَمُ الزّائِلَ إلَا الدّائِمُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الرّازِقُ وأنَا المَرزوقَ، وهَل يَرحَمُ المَرزوقَ إلَا الرّازِقُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الجَوادُ وأنَا البَخيلُ ، وهَل يَرحَمُ البَخيلَ إلَا الجَوادُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ المُعافي وأنَا المُبتَلى ، وهَل يَرحَمُ المُبتَلى إلَا المُعافي . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الكَبيرُ وأنَا الصَّغيرُ ، وهَل يَرحَمُ الصَّغيرَ إلَا الكَبيرُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الهادي وأنَا الضّالُّ ، وهَل يَرحَمُ الضّالَّ إلَا الهادي . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الرَّحمنُ وأنَا المَرحومُ ، وهَل يَرحَمُ المَرحومَ إلَا الرَّحمنُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ السُّلطانُ وأنَا المُمتَحَنُ، وهَل يَرحَمُ المُمتَحَنَ إلَا السُّلطانُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الدَّليلُ وأنَا المُتَحَيِّرُ ، وهَل يَرحَمُ المُتَحَيِّرَ إلَا الدَّليلُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الغَفورُ وأنَا المُذنِبُ ، وهَل يَرحَمُ المُذنِبَ إلَا الغَفورُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الغالِبُ وأنَا المَغلوبُ ، وهَل يَرحَمُ المَغلوبَ إلَا الغالِبُ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ الرَّبُّ وأنَا المَربوبُ ، وهَل يَرحَمُ المَربوبَ إلَا الرَّبُّ . مَولايَ يا مَولايَ ، أنتَ المُتَكَبِّرُ وأنَا الخاشِعُ، وهَل يَرحَمُ الخاشِعَ إلَا المُتَكَبِّرُ؟! مَولايَ يا مَولايَ ، ارحَمني بِرَحمَتِكَ وَارضَ عَنّي بِجودِكَ وكَرَمِكَ ، يا ذَا الجودِ وَالإِحسانِ ، وَالطَّولِ وَالِامتِنانِ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (3) .


1- .في المصباح للكفعمي : «والبلاء» ، وما أثبتناه من المصادر الاُخرى .
2- .المصباح للكفعمي : ص 497 ، البلد الأمين : ص 318 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 108 ح 14 .
3- .المزار الكبير : ص 173 ، المزار للشهيد الأوّل : ص 248 ، مصباح الزائر : ص 88 ، البلد الأمين : ص 319 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 109 ح 15 و ج 100 ص 419 .

ص: 123

ل _ پناه روز واپسين

1405.تاريخ المدينة عن عكرمة :امام على عليه السلام_ در مناجاتش _: خداى من! اميد دارم از كسى كه مرا در ميان زندگان ، لباس سلامتى پوشاند ، كه مرا به كرامت و مهربانى خود ، در بين مردگان ، برهنه ام نسازد ، و از كسى كه در زندگى ام به احسان خود، سرپرستى ام را بر عهده گرفت ، اميد دارم كه با آمرزش خويش ، بر من به هنگام درگذشتم ترحّم كند .

اى هم نشين هر غريب! در گور ، هم نشين غربت من باش . اى همراه هر تنها! بر تنهايى ام در گورْ ، رحم كن . اى داناى راز و سخنان در گوشى! و اى برطرف كننده گرفتارى ها و بدبختى ها! نگاه تو بر من در بين ساكنان خاك ، چگونه خواهد بود؟ و در خانه وحشت و گرفتارى ، با من چه كار خواهى كرد با آن كه در روزگارِ زنده بودنم در دنيا بر من مهربان بودى؟!ل _ پناه روز واپسين1407.المستدرك على الصحيحين عن أبي عقرب :امام على عليه السلام_ در مناجاتش _: بار خدايا! از تو درخواست امان دارم در روزى كه مال و فرزند ، سودى ندارد و تنها آن كه با دلى سالم به سوى خدا آيد،سود مى بَرد.

از تو امان مى خواهم در روزى كه ستمكار ، دست خود را مى گَزَد و مى گويد : اى كاش راه پيامبر را در پيش مى گرفتم!

از تو امان مى خواهم در روزى كه گناهكاران به چهره هايشان شناخته مى شوند و از پيشانى ها و پاهايشان به بند كشيده مى شوند.

از تو امان مى خواهم در روزى كه نه پدر به جاى فرزندْ مجازات مى شود و نه فرزندى از [ بار ]مجازات پدرش چيزى به دوش مى كشد . به درستى كه وعده خدا حقّ است.

و از تو امان مى خواهم در روزى كه ستمكاران را پوزش خواهى شان سودى ندارد و نفرين و بدفرجامى از آنِ آنان است.

و از تو امان مى خواهم در روزى كه هيچ كس براى كسى نمى تواند كارى بكند و همه كارها به دست خداست.

و از تو امان مى خواهم در روزى كه مرد از برادر، مادر، پدر، دوست و فرزندانش مى گُريزد و هر كس را كارى است كه وى را به خودْ مشغول مى كند .

و از تو امان مى خواهم در روزى كه هر مجرمى دوست مى دارد كه در برابر عذاب آن روز ، فرزندان، همسران، برادر و خانواده اش را _ كه به او پناه مى دهند _ و هر كس را كه در روى زمين است ، فدا كند تا نجات پيدا كند. هرگز [ نجات نمى يابد ]! آن ، آتشى شعله ور است كه براى كباب كردن مى گيرد.

مولاى من! اى مولاى من! تو مولايى و من بنده ام و آيا بر بنده ، جز مولا رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو مالكى و من مملوكم و آيا بر مملوك ، جز مالك ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو عزيزى و من خوارم و آيا بر خوار ، جز عزيز ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو خالقى و من مخلوقم و آيا بر مخلوق ، جز خالق ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو بزرگى و من خُردم و آيا بر خُرد ، جز بزرگ ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو توانايى و من ناتوانم و آيا بر ناتوان ، جز توانا رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو بى نيازى و من نيازمندم و آيا بر نيازمند ، جز بى نياز رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو بخشنده اى و من تُهى دستم و آيا بر تُهى دست ، جز بخشنده رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو زنده اى و من مُرده ام و آيا بر مُرده ، جز زنده رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو باقى اى و من فانى ام و آيا بر فانى ، جز باقى رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو جاودانى و من نابود شونده ام و آيا بر نابود شونده ، جز جاودان ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو روزى دهنده اى و من روزى خورم و آيا بر روزى خور ، جز روزى دهنده ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو بخشنده اى و من بخيلم و آيا بر بخيل ، جز بخشنده رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو سلامت بخشى و من بيمارم و آيا بر بيمار ، جز سلامت بخش ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو بزرگى و من كوچكم و آيا بر كوچك ، جز بزرگ ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو راهبرى و من گمشده ام و آيا بر گمشده ، جز راهبر ،رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو مهربانى و من مهر ديده ام و آيا بر مهر ديده ، جز مهربان ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو فرمانروايى و من گرفتارم و آيا بر گرفتار ، جز فرمانروا رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو راهنمايى و من حيرانم و آيا بر حيران ، جز راهنما رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو بخشاينده اى و من گناهكارم و آيا بر گناهكار ، جز بخشاينده رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو پيروزى و من شكست خورده ام و آيا بر شكست خورده ، جز پيروز ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو پروردگارى و من پرورده شده ام و آيا بر پرورده شده ، جز پروردگار ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! تو برترى و من فروتنم و آيا بر فروتن ، جز برتر ، رحم مى كند؟

مولاى من! اى مولاى من! به رحمت خود بر من رحم كن ، و به جود و كَرَمت از من خشنود شو ، اى صاحب جود و بخشش و عطا و منّت ! به [ حقّ ]رحمتت ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.

ص: 124

. .

ص: 125

. .

ص: 126

م : رَحمَةُ يَومِ القِيامَةِ1409.المناقب عن ابن المهدي المامطيري في مجالسه :الإمام عليّ عليه السلام_ في مُناجاتِهِ _: إلهي إذا جِئناكَ عُراةً حُفاةً ، مُغبَرَّةً مِن ثَرَى الأَجداثِ رُؤوسُنا ، وشاحِبَةً مِن تُرابِ المَلاحيدِ وُجوهُنا ، وخاشِعَةً مِن أفزاعِ القِيامَةِ أبصارُنا ، وذابِلَةً مِن شَدَّةِ العَطَشِ شِفاهُنا ، وجائِعَةً لِطولِ المُقامِ بُطونُنا ، وبارِزَةً هُنالِكَ لِلعُيونِ سَوءاتُنا ، ومُوَقَّرَةً مِن ثِقلِ الأَوزارِ ظُهورُنا ، ومَشغولينَ بِما قَد دَهانا عَن أهالينا وأولادِنا ، فَلا تُضَعِّفِ المَصائِبَ عَلَينا بِإِعراضِ وَجهِكَ الكَريمِ عَنّا ، وسَلبِ عائِدَةِ ما مَثَّلَهُ الرَّجاءُ مِنّا . (1) .


1- .المصباح للكفعمي : ص 490 ، البلد الأمين : ص 314 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 103 ح 14 .

ص: 127

م _ رحمت در روز قيامت

م _ رحمت در روز قيامت1411.مسند أبي يعلى عن أبي يحيى النخعي :امام على عليه السلام_ در مناجاتش _: خداى من! آن گاه كه عريان و پابرهنه، سرهايمان غبارآلود از خاك گورها، و صورت هايمان رنگ گرفته از خاك قبرها، و ديدگانمان ترسان از هول قيامت، و لب هايمان پژمرده از شدّت تشنگى، و شكم هايمان گرسنه از زيادى بر پا ماندن ، و عورت هايمان در آن جا در معرض ديده هاست، و پشت هايمان از سنگينى گناه خميده است و به خاطر آنچه به ما رسيده ، از خويشان و فرزندان، مشغول گشته ايم، با گرداندن روى كريم خود از ما و سلب آنچه از اميدوارى ما به تو فراهم آمده است ، مصيبت ما را دو چندان مكن.

.

ص: 128

3 / 3 _ 9أدعِيَتُهُ فِي الأَحوالِ الخاصَّةِأ : عِندَ النَّومِ1415.المستدرك عن عبد اللّه بن الزبير :الإمام عليّ عليه السلام_ كانَ إذا نامَ يَقولُ _: اللّهُمَّ أسلَمتُ نَفسي إلَيكَ ، ووَجَّهتُ وَجهي إلَيكَ ، وفَوَّضتُ أمري إلَيكَ ، وألجَأتُ ظَهري إلَيكَ ، آمَنتُ بِكِتابِكَ المُنزَلِ ، ونَبِيِّكَ المُرسَلِ . (1)1416.المستدرك عن عبد الرحمن بن عوف :مسند ابن حنبل عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن الإمام عليّ عليه السلام :أتانَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ذاتَ لَيلَةٍ حَتّى وَضَعَ قَدَمَهُ بَيني وبَينَ فاطِمَةَ ، فَعَلَّمَنا ما نَقولُ إذا أخَذنا مَضاجِعَنا : ثَلاثا وثَلاثينَ تَسبيحَةً ، وثَلاثا وثَلاثينَ تَحميدَةً ، وأربَعا وثَلاثينَ تَكبيرَةً . قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : فَما تَرَكتُها بَعدُ . فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ : ولا لَيلَةَ صِفّينَ ؟ قالَ : ولا لَيلَةَ صِفّينَ . (2)ب : عِندَما باتَ عَلى فِراشِ رَسولِ اللّهِ1418.معاني الأخبار عن عدّي بن ثابت عن البراء بن عازب :فلاح السائل عن معاوية بن وهب :دَخَلتُ عَلى أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام وَقتَ المَغرِبِ ، فَإِذا هُوَ قَد أذَّنَ وجَلَسَ ، فَسَمِعتُهُ يَدعو بِدُعاءٍ ما سَمِعتُ بِمِثلِهِ ، فَسَكَتُّ حَتّى فَرَغَ مِن صَلاتِهِ ، ثُمَّ قُلتُ : يا سَيِّدي ، لَقَد سَمِعتُ مِنكَ دُعاءً ما سَمِعتُ بِمِثلِهِ قَطُّ ، قالَ : هذا دُعاءُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام لَيلَةَ باتَ عَلى فِراشِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ هذا :

يا مَن لَيسَ مَعَهُ رَبٌّ يُدعى، يا مَن لَيسَ فَوقَهُ خالِقٌ يُخشى، يا مَن لَيسَ دونَهُ إلهٌ يُتَّقى ، يا مَن لَيسَ لَهُ وَزيرٌ يُغشى ، يا مَن لَيسَ لَهُ بَوّابٌ يُنادى ، يا مَن لا يَزدادُ عَلى كَثرَةِ السُّؤالِ إلّا كَرَما وجودا ، يا مَن لا يَزدادُ عَلى عِظَمِ الجُرمِ إلّا رَحمَةً وعَفوا ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَافعَل بي ما أنتَ أهلُهُ ، فَإِنَّكَ أهلُ التَّقوى وأهلُ المَغفِرَةِ ، وأنتَ أهلُ الجودِ وَالخَيرِ وَالكَرَمِ . (3) .


1- .عمل اليوم والليلة للنسائي : ص 454 ح 768 عن عاصم .
2- .مسند ابن حنبل : ج1 ص305 ح1228 و ج2 ص 567 ح6565 عن عبد اللّه بن عمرو ، المستدرك على الصحيحين : ج3 ص165 ح 4724 كلاهما نحوه ، سنن الدارمي : ج 2 ص 745 ح 2585 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 174 ح 269 و ص 199 ح 340 و ص 281 ح 548 ، عمل اليوم والليلة للنسائي : ص 474 ح 815 ، المنتخب من مسند عبد بن حميد : ص 51 ح 63 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 70 .
3- .فلاح السائل : ص 405 ح 274 ، بحار الأنوار : ج 84 ص 181 ح 13 .

ص: 129

3 / 3 _ 9 دعاهاى على در زمان هاى ويژه
الف _ هنگام خواب
ب _ هنگامى كه در بستر پيامبر خدا خوابيد

3 / 3 _ 9دعاهاى على در زمان هاى ويژهالف _ هنگام خواب1422.عنه عليه السلام ( _ فِي احتِجاجِهِ عَلى مُعاوِيَةَ _ ) امام على عليه السلام_ به هنگام خواب _: بار خدايا! جانم را به تو سپردم و رويم را به تو كردم و كارم را به تو وا گذاردم و بر تو تكيه كردم . به كتاب نازل شده ات و پيامبر فرستاده شده ات ، ايمان دارم.1423.المعجم الكبير عن ابن عبّاس :مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى، از امام على عليه السلام _:«شبى پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ما آمد و پايش را بين من و فاطمه گذاشت و به ما آنچه را بايد به هنگام خواب بگوييم ، آموزش داد: 33 سبحان اللّه ، 33 الحمد للّه و 34 اللّه اكبر . هيچ گاه پس از آن ، اين ذكر را ترك نكردم».

مردى پرسيد : حتّى در شب صِفّين (ليلة الهرير)؟

فرمود : «حتّى در شب صِفّين».ب _ هنگامى كه در بستر پيامبر خدا خوابيد1425.تفسير القمّي :فلاح السائل_ به نقل از معاوية بن وَهْب _: به هنگام مغرب ، به حضور امام صادق عليه السلام رسيدم . ديدم كه وى اذان گفته و نشسته است و دعايى مى خواند كه هرگز مثل آن را نشنيده بودم . ساكت ايستادم تا از نمازش فارغ شد . آن گاه گفتم : اى سرورم! دعايى از تو شنيدم كه هرگز مثل آن را نشنيده بودم.

فرمود : «اين دعاى اميرمؤمنان است در شبى كه در جاى پيامبر خدا خوابيده بود و چنين است:

اى آن كه با او پروردگارى نيست كه خوانده شود! اى آن كه برتر از او آفريننده اى نيست كه از او ترسى رود! اى آن كه پايين تر از او خدايى نيست كه از او پروا شود! اى آن كه دستْ يارى ندارد كه از او پنهان دارد! اى كسى كه براى او دربانى نيست كه ندايش دهند! اى كسى كه با افزايش درخواست ها[ ى ما ] ، جز بر بزرگوارى و بخشندگى نمى افزايد! اى آن كه بر بزرگى گناه ، جز رحمت و بخ نمى افزايد! بر محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان وى ، درود فرست و با من آن گونه كه شايسته توست ، رفتار كن؛ چون تو سزاوار ترس و سزاوار آمرزشى و تو سزاوار بخشش و نيكى و بزرگوارى هستى .

.

ص: 130

ج : عِندَ الاِستيقاظِ1427.البداية والنهاية عن محمّد بن إسحاق :الإمام عليّ عليه السلام :إذَا انتَبَهَ أحَدُكُم مِن نَومِهِ فَليَقُل : لا إلهَ إلَا اللّهُ الحَليمُ الكَريمُ الحَيُّ القَيّومُ ، وهُوَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ ، سُبحانَ رَبِّ النَّبِيّينَ وإلهِ المُرسَلينَ ، وسُبحانَ رَبِّ السَّماواتِ السَّبعِ وما فيهِنَّ ، ورَبِّ الأَرَضينَ السَّبعِ وما فيهِنَّ ، ورَبِّ العَرشِ العَظيمِ ! وَالحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ .

فَإِذا جَلَسَ مِن نَومِهِ فَليَقُل قَبلَ أن يَقومَ :

حَسبِيَ اللّهُ ، حَسبِيَ الرَّبُّ مِنَ العِبادِ ، حَسبِيَ الَّذي هُوَ حَسبي مُنذُ كُنتُ ، حَسبِيَ اللّهُ ونِعمَ الوَكيلُ . (1)د : عِندَ لُبسِ الثَّوبِ الجَديدِ1429.الإمام عليّ عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إذا كَسَا اللّهُ تَعالَى المُؤمِنَ ثَوبا جَديدا فَليَتَوَضَّأ وَليُصَلِّ رَكعَتَينِ ، يَقرَأُ فيهِما اُمَّ الكِتابِ وآيَةَ الكُرسِيِّ وقُل هُوَ اللّهُ أحَدٌ وإنّا أنزَلناهُ ، ثُمَّ ليَحمَدِ اللّهَ الَّذي سَترَ عَورَتَهُ ، وزَيَّنَهُ فِي النّاسِ ، وَليُكثِر مِن قَولِ : لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ . فَإِنَّهُ لا يَعصِي اللّهَ فيهِ . (2) .


1- .الخصال : ص 625 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، مكارم الأخلاق : ج 2 ص 52 ح 2127 عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلام نحوه .
2- .الكافي : ج 6 ص 459 ح 5 عن محمّد بن مسلم ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 226 ح 666 كلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 131

ج _ هنگام بيدار شدن
د _ هنگام پوشيدن لباس نو

ج _ هنگام بيدار شدن1431.مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن مسعود :امام على عليه السلام :هرگاه هر كدام از شما از خواب بيدار شد ، بگويد : «خدايى جز خداوند بردبار بخشنده زنده پابرجا نيست و او بر هر چيزى تواناست . منزّه است پروردگار پيامبران و خداى رسولان. منزّه است خداوند آسمان هاى هفتگانه و آنچه در آنهاست ، و پروردگار زمين هاى هفتگانه و هر آنچه در آنهاست، و منزّه است پروردگار عرش عظيم ؛ و سپاسْ خداىْ راست كه پروردگار جهانيان است».

و هنگامى كه نشست ، پيش از برخاستن بگويد: «خدا ، مرا بَسنده است . پروردگارم مرا از بندگان ، بسنده است . آن كه از زمانى كه بوده ام ، كفايتم كرده ، همچنان مرا بسنده است . خدا مرا بسنده است و بهترين وكيل است».د _ هنگام پوشيدن لباس نو1433.تفسير القمّي ( _ في ذِكرِ مَعرَكَةِ بَدرٍ _ ) امام على عليه السلام :هرگاه خداوند تعالى به مؤمنى لباس نويى پوشانْد ، بايد وضو بگيرد و دو ركعت نماز بخواند كه در آن دو ركعت ، سوره حمد، آية الكرسى، سوره توحيد و سوره قدر را بخواند و آن گاه ، خدا را سپاس بگويد كه عورتش را پوشانده و در بين مردم ، آراسته اش كرده است و فراوان بگويد : «نيرو و قدرتى جز به سبب خدا نيست». اگر چنين كند ، در آن لباس ، خدا را نافرمانى نكند.

.

ص: 132

1434.شرح الأخبار :عنه عليه السلام_ عِندَ لُبسِ الثَّوبِ الجَديدِ _: الحَمدُ لِلّهِ الَّذي كَساني ما اُواري بِهِ عَورَتي ، وأتَجَمَّلُ بِهِ فِي خَلقِهِ . (1)1435.مسند ابن حنبل عن أنس :عنه عليه السلام_ بَعدَمَا اشتَرى قَميصا ولَبِسَهُ _: الحَمدُ لِلّهِ الَّذي رَزَقَني مِنَ الرِّياشِ ما أتَجَمَّلُ بِهِ فِي النّاسِ ، ووارى سَوءَتي ، وسَتَرَ عَورَتي ، الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ . (2)1436.مجمع البيان :الإمام الحسين عليه السلام :أتى أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أصحابَ القُمُصِ ، فَساوَمَ شَيخا مِنهُم ... فَاشتَرى مِنهُ قَميصا بِثَلاثَةِ دَراهِمَ فَلَبِسَهُ ... وأتَى المَسجِدَ فَصَلّى فيهِ رَكعَتَينِ ثُمَّ قالَ :

الحَمدُ لِلّهِ الَّذي رَزَقَني مِنَ الرِّياشِ ما أتجَمَّلُ بِهِ فِي النّاسِ ، واُؤَدّي فيه فَريضَتي ، وأستُرُ بِهِ عَورَتي . (3)1437.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام اشتَرى قَميصا ... ثُمَّ لَبِسَهُ ... ثُمَّ قالَ :

الحَمدُ لِلّهِ الَّذي كَساني مِنَ الرِّياشِ ما أستُرُ بِهِ عَورَتي ، وأتَجَمَّلُ بِهِ فِي النّاسِ ، اللّهُمَّ اجعَلهُ ثَوبَ يُمنٍ وبَرَكَةٍ ، أسعى فيهِ لِمَرضاتِكَ عُمري ، واُعَمِّرُ فيهِ مَساجِدَكَ . (4)1438.عنه صلى الله عليه و آله :الدعاء للطبراني عن أبي مطر :كُنتُ بِالكوفَةِ فَمَرَّ عَلِيٌّ عليه السلام فَتَبِعتُهُ حَتّى أتى عَلى أصحابِ الثِّيابِ ، فَنَظَرَ إلى قَميصٍ مَخيطٍ فَتَناوَلَهُ ، فَساوَمَ بِهِ صاحِبَهُ ، فَاشتَراهُ بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، فَلَبِسَهُ ثُمَّ قالَ :

الحَمدُ لِلّهِ الَّذي سَتَرَ عَورَتي ، وألبَسَنِي الرِّياشَ . هكَذا سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ إذا لَبِسَ الثَّوبَ . (5) .


1- .مكارم الأخلاق : ج 1 ص 246 ح 730 ، روضة الواعظين : ص 121 وفيه «رزقني» بدل «كساني» وكلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج 79 ص 310 ح 14 .
2- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 157 ح 556 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 365 ح 771 عن أبي الحسن عليّ بن عليّ بن رزين أخي دعبل بن عليّ الخزاعي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 41 ص 108 ح 14 .
4- .مكارم الأخلاق : ج 1 ص 225 ح 660 عن أبي بصير ، الكافي : ج 6 ص 458 ح 2 عن السكوني عن الإمام الصادق عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 338 ح 398 عن السكوني عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام وفي صدرهما «عن عليّ عليه السلام قال : علَّمني رسول اللّه صلى الله عليه و آله إذا لَبِستُ ثوبا جديدا أن أقول : الحمد للّه ...» .
5- .الدعاء للطبراني : ص 142 ح 394 ؛ الأمالي للطوسي : ص 387 ح 849 نحوه ، بحار الأنوار : ج 41 ص 107 ح 13 و ج 79 ص 319 ح 1 .

ص: 133

1439.سنن النسائي عن أنس :امام على عليه السلام_ هنگام پوشيدن لباس نو _: سپاسْ خدايى راست كه به من ، چيزى پوشاندْ كه بدان ، عورتم را مى پوشانم و در بين بندگانش خود را آراسته مى سازم.1440.المصنّف عن سعيد بن زيد :امام على عليه السلام_ پس از آن كه پيراهنى خريد و پوشيد _: سپاسْ خدايى را كه از پوشيدنى ، چيزى نصيب من كرد كه بِدان در بين مردم ، خود را آرايش مى كنم، بدى هايم را پوشاند و عورتم را مخفى كرد . سپاسْ خداىْ راست كه پروردگار جهانيان است.1441.مسند ابن حنبل عن ابن عبّاس :امام حسين عليه السلام :امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، نزد لباس فروشان آمد و با يكى از پيرمردان آنان به چانه زنى پرداخت ... و از وى پيراهنى به سه درهم خريد و پوشيد ... و به مسجد رفت و دو ركعت نماز خواند و گفت: «سپاسْ خدايى را كه از پوشيدنى ، چيزى به من روزى كرد كه بدان در بين مردم ، خود را مى آرايم و نمازم را در آن به جا مى آورم و عورتم را بدان مى پوشانم».1442.صحيح البخاري عن أنس :امام باقر عليه السلام :على بن ابى طالب عليه السلام ، پيراهنى خريد... آن گاه آن را پوشيد... سپس گفت : «سپاسْ خدايى را كه از پوشيدنى ها چيزى به من پوشاند كه به آن ، عورتم را مى پوشانم و در بين مردم ، خود را آراسته مى سازم. بار خدايا! آن را لباس خوش بختى و بركت قرار ده تا در آن ، عمرم را براى خشنودى تو به كار گيرم و در آن ، مساجد تو را [ با عبادت ]آباد كنم».1443.الطبقات الكبرى :الدعاء ، طبرانى_ به نقل از ابو مَطَر _: من در كوفه بودم كه على عليه السلام از كنارم گذشت . پشت سرش راه افتادم تا به نزد لباس فروشان رسيد . به يك لباس دوخته نگاه كرد و آن را برداشت و با لباس فروش ، چانه زد و آن را به سه درهم خريد و پوشيد و گفت:

«سپاسْ خدايى را كه عورتم را پوشاند، و لباسى بر تن من كرد» [ و افزود : ]«از پيامبر خدا شنيدم كه هرگاه لباس مى پوشيد ، اين دعا را مى خواند». .

ص: 134

1444.صحيح البخاري عن أبي هريرة :الدعاء للطبراني عن أبي مطر البصري :كُنتُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام وَاشتَرى قَميصا بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، ولَبِسَهُ ما بَينَ الرُّكبَتَينِ إلَى الكَعبَينِ ، وقالَ :

الحَمدُ لِلّهِ الَّذي رَزَقَني مِنَ الرِّياشِ ما أتَجَمَّلُ بِهِ فِي النّاسِ ، واُواري بِهِ عَورَتي .

فَقيلَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، شَيءٌ تَروِيهِ عَن نَفسِكَ ، أو شَيءٌ سَمِعتَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟

قالَ : لا ، بَل سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُهُ عِندَ الكِسوَةِ . (1)ه : عِندَ الأَكلِ وَالشُّربِ1446.صحيح البخاري عن عبد اللّه بن أبي أوفى :الإمام عليّ عليه السلام_ لِابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _: يا بُنَيَّ لا تطعَمَنَّ لُقمَةً مِن حارٍّ ولا بارِدٍ ، ولا تَشرَبَنَّ شَربَةً ولا جُرعَةً إلّا وأنتَ تَقولُ قَبلَ أن تَأكُلَهُ ، وقَبلَ أن تَشرَبَهُ :

«اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ في أكلي وشُربِي السَّلامَةَ مِن وَعكِهِ (2) ، وَالقُوَّةَ بِهِ عَلى طاعَتِكَ ، وذِكرِكَ وشُكرِكَ فيما بَقَّيتَهُ في بَدني ، وأن تُشَجِّعَني بِقُوَّتِها عَلى عِبادَتِكَ ، وأن تُلهِمَني حُسنَ التَّحَرُّزِ مِن مَعصِيَتِكَ» ، فَإِنَّكَ إن فَعَلتَ ذلِكَ أمِنتُ وَعثَهُ (3) وغائِلَتَهُ . (4) .


1- .الدعاء للطبراني : ص 142 ح 395 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 331 ح 1352 و ح 1354 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 711 ح 1215 كلّها نحوه ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 181 ح 290 ، المناقب للخوارزمي : ص 122 ح 136 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 164 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 332 ح 14 .
2- .الوعْكُ : الألم يجده الإنسان من شدّة التعب (لسان العرب : ج 10 ص 514 «وعك») .
3- .الوَعْث : فساد الأمر واختلاطه (تاج العروس : ج 3 ص 279 «وعث») .
4- .مكارم الأخلاق : ج 1 ص 309 ح 986 ، بحار الأنوار : ج 66 ص 380 ح 47 .

ص: 135

ه _ هنگام خوردن و نوشيدن

1447.المجتنى عن جابر بن عبد اللّه :الدعاء ، طبرانى_ به نقل از ابو مَطَر بصرى _: همراه على عليه السلام بودم . لباسى را به سه درهم خريد و آن را پوشيد . و بلندى لباس تا ميانه زانو و برآمدگى روى پا بود . گفت : «سپاسْ خدايى را كه از پوشيدنى ها چيزى روزى من ساخت كه بدان بين مردم ، خود را مى آرايم و بدان ، عورتم را مى پوشانم».

گفته شد : اى امير مؤمنان! دعايى است كه از پيش خود مى گويى و يا آن را از پيامبر خدا شنيده اى؟

فرمود : «نه؛ بلكه آن را از پيامبر خدا شنيدم كه در هنگام [ لباس] پوشيدن مى گفت».ه _ هنگام خوردن و نوشيدن1449.عنه صلى الله عليه و آله ( _ لِعَلِيٍّ عليه السلام _ ) امام على عليه السلام_ به پسرش حسن عليه السلام _: پسرم! هيچ لقمه سرد يا گرمى نخور ، و آب كم يا زيادى ننوش ، جز آن كه پيش از خوردن و قبل از نوشيدن بگويى: «بار خدايا! من در خوردن و نوشيدنم ، از تو سلامت از درد، توان يافتن براى فرمانبرى از تو و ياد تو و شكر تو تا هنگامى كه آن آب و غذا را در بدنم باقى مى گذارى ، خواستارم ، و اين كه به توان آن غذا ، مرا بر عبادت خود وادارى و پرهيز شايسته از نافرمانى ات را به من الهام نمايى». اگر چنين دعا كنى ، از خرابى و زيان آن ، در امان خواهى بود.

.

ص: 136

1450.الإصابة عن ابن الزبير :عنه عليه السلام_ عِندَ الأَكلِ وَالشُّربِ _: اللّهُمَّ إنَّ هذا مِن عَطائِكَ ، فَبارِك لَنا فيهِ ، وسَوِّغناهُ ، وَاخلُف لَنا خَلَفا لِما أكَلناهُ أو شَرِبناهُ ، مِن غَيرِ حَولٍ مِنّا ولا قُوَّةٍ ، رَزَقتَ فَأَحسَنتَ فَلَكَ الحَمدُ ، رَبِّ اجعَلنا مِنَ الشّاكِرينَ . (1)1451.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ ) عنه عليه السلام_ إذا فَرَغَ مِن أكلِ الطَّعامِ _: الحَمدُ لِلّهِ الَّذي كَفانا ، وأكرَمَنا ، وحَمَلَنا فِي البَرِّ وَالبَحرِ ، ورَزَقَنا مِنَ الطِّيِّباتِ ، وفَضَّلَنا عَلى كَثيرٍ مِمَّن خَلَقَ تَفضيلاً ، الحَمدُ لِلّهِ الَّذي كَفانَا المَؤونَةَ ، وأسبَغَ عَلَينا . (2)1452.عنه صلى الله عليه و آله ( _ في عَلِيٍّ عليه السلام _ ) الإمام الباقر عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا أفطَرَ جَثا عَلى رُكبَتَيهِ حَتّى يوضَعَ الخِوانُ (3) ، ويَقولُ : اللّهُمَّ لَكَ صُمنا ، وعَلى رِزقِكَ أفطَرنا ، فَتَقَبَّلهُ مِنّا ، إنَّكَ أنتَ السَّميعُ العَليمُ . (4)1453.عنه صلى الله عليه و آله ( _ يَومَ غَديرِ خُمٍّ _ ) عنه عليه السلام :جاءَ قَنبَرٌ مَولى عَلِيٍّ عليه السلام بِفِطرِهِ إلَيهِ ... فَأَخَذَ القَدَحَ ، فَلَمّا أرادَ أن يَشرَبَ قالَ : بِسمِ اللّهِ ، اللّهُمَّ لَكَ صُمنا ، وعَلى رِزقِكَ أفطَرنا ، فَتَقَبَّل مِنّا ، إنَّكَ أنتَ السَّميعُ العَليمُ . (5)و : عِندَ دُخولِ الخَلاءِ1455.الأمالي للصدوق عن ابن عبّاس :الإمام عليّ عليه السلام :عَلَّمَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذا دَخَلتُ الكَنيفَ أن أقولَ : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِنَ الخَبيثِ المُخبِثِ ، النَّجِسِ الرِّجسِ ، الشَّيطانِ الرَّجيمِ . (6) .


1- .المحاسن : ج 2 ص 216 ح 1648 عن عليّ بن أسباط عن عمّه يعقوب أو غيره رفعه ، بحار الأنوار : ج 66 ص 376 ح 32 .
2- .المحاسن : ج 2 ص 216 ح 1648 عن عليّ بن أسباط عن عمّه يعقوب أو غيره رفعه ، بحار الأنوار : ج 66 ص 376 ح 32 .
3- .الخِوان : ما يوضع عليه الطعام عند الأكل (النهاية : ج 2 ص 89 «خون») .
4- .الإقبال : ج 1 ص 246 ، مصباح المتهجّد : ص 626 ح 704 .
5- .تهذيب الأحكام : ج 4 ص 200 ح 578 عن عبد اللّه بن ميمون القدّاح عن الإمام الصادق عليه السلام .
6- .الجعفريّات : ص 13 ، النوادر للراوندي : ص 227 ح 463 ، بحار الأنوار : ج 80 ص 188 ح 44 .

ص: 137

و _ هنگام رفتن به محل قضاى حاجت

1456.رسول اللّه صلى الله عليه و آله ( _ في حَجَّةِ الوَداعِ وهُوَ عَلى ناقَتِهِ ، ويَدُ ) امام على عليه السلام_ به هنگام خوردن و نوشيدن _: بار خدايا! اين از بخشش توست . آن را بر ما مبارك ساز و روا دار ، و براى آنچه خورديم و نوشيديم ، جايگزينى براى ما قرار ده . بدون قدرت و توانى در ما ، به ما روزى دادى و آن را نيك گردانيدى . سپاسْ تو را . پروردگارا! ما را از شكرگزاران قرار ده.1457.الإمام الحسن عليه السلام : دَعا [ رَسولُ اللّه ِ ( _ وهُوَ عَلَى المِنبَرِ _ ) امام على عليه السلام_ هرگاه خوردن غذا را به پايان مى رساند _: سپاسْ خدايى را كه ما را بسنده گشت، اكرام نمود، بر دريا و خشكى ما را حمل كرد، از پاكى ها روزى مان داد و ما را بر بسيارى از آفريده هايش برترى بخشيد . سپاسْ خدايى را كه مخارج ما را برعهده گرفت و بر ما نعمت فراوان داد.1458.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :على عليه السلام هرگاه افطار مى كرد ، روى دو زانو مى نشست تا سفره گسترانيده شود و مى گفت : «بار خدايا! براى تو روزه گرفتيم، و با روزىِ تو افطار مى كنيم . آن را از ما بپذير . به درستى كه تو شنونده و دانايى».1459.عنه صلى الله عليه و آله :امام باقر عليه السلام :قنبر ، غلام على عليه السلام ، افطار او را برايش آورد ... على عليه السلام قدح را گرفت . هنگامى كه خواست بنوشد ، گفت : «به نام خدا! پروردگارا! براى تو روزه گرفتيم و با روزى تو افطار مى كنيم . از ما بپذير كه تو شنونده و دانايى».و _ هنگام رفتن به محل قضاى حاجت1461.عنه صلى الله عليه و آله :امام على عليه السلام :پيامبر خدا به من ياد داد كه هرگاه وارد مستراح مى شوم ، بگويم : «بار خدايا! از خبيثِ خبيث كننده و از نجس پليد، شيطان رانده شده ، به تو پناه مى برم».

.

ص: 138

1462.الإمام الصادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ عِندَ الاِستِنجاء _: اللّهُمَّ حَصِّن فَرجي وأعِفَّهُ ، وَاستُر عَورَتي ، وحَرِّمها عَلَى النّارِ . (1)1463.مثير الأحزان :الشكر لابن أبي الدنيا عن الأصبغ بن نباتة :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا دَخَلَ الخَلاءَ قالَ : بِسمِ اللّهِ الحافِظِ المُؤَدِّي . (2)ز : عِندَ الخُروجِ مِنَ الخَلاءِ1465.رسول اللّه صلى الله عليه و آله :الإمام عليّ عليه السلام :عَلَّمَني رَسولُ اللّهِ إذا قُمتُ عَنِ الغائِطِ أن أقولَ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي رَزَقَني لَذَّةَ طَعامي ومَنفَعَتَهُ ، وأماطَ عَنّي أذاهُ ، يا لَها مِن نِعمَةٍ ما أبيَنَ فَضلَها ! (3)1466.مسند الشاميّين عن عبد الرحمن بن شبل عن النبيّ صلى ( _ رَجُلاً سَمّاهُ _ ) عنه عليه السلام_ أ نَّهُ كان إذا خَرَجَ مِنَ الخَلاءِ قالَ _: الحَمدُ لِلّهِ الَّذي رَزَقَني لَذَّتَهُ ، وأبقى قُوَّتَهُ في جَسَدي ، وأخرَجَ عَنّي أذاهُ ، يا لَها مِن نِعمَةٍ ! ثَلاثا . (4)1467.الإمام الصادق عليه السلام :عنه عليه السلام_ أنّه كان إذا خَرَجَ من الخلاء قال _: الحَمدُ لِلّهِ الَّذي عافاني في جَسدي ، وَالحَمدُ لِلّهِ الَّذي أماطَ عَنِّي الأَذى . (5)1468.نهج البلاغة :كتاب من لا يحضره الفقيه :كانَ عليه السلام ... إذا خَرَجَ [مِنَ الخَلاءِ ]مَسَحَ بَطنَهُ ، وقالَ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي أخرَجَ عَنّي أذاهُ ، وأبقى فِيَّ قُوَّتَهُ ، فَيالَها مِن نِعمَةٍ لا يَقدِرُ القادِرونَ قَدرَها ! (6) .


1- .الكافي : ج 3 ص 70 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 1 ص 53 ح 153 ، ثواب الأعمال : ص 31 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 649 ح 883 كلّها عن عبد الرحمن بن كثير ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 42 ح 84 كلّها عن الإمام الصادق عليه السلام وفيها «حرّمني» بدل «حرّمها» ، بحار الأنوار : ج 80 ص 319 ح 12 .
2- .الشكر لابن أبي الدنيا : ص 19 ح 13 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 24 ح 40 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 26 وفيهما «الحمد للّه » بدل «بسم اللّه » .
3- .الجعفريّات : ص 29 ، النوادر للراوندي : ص 233 ح 480 .
4- .تهذيب الأحكام : ج 1 ص 29 ح 77 و ص 351 ح 1039 كلاهما عن عبد اللّه بن ميمون القدّاح عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
5- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 104 ، بحار الأنوار : ج 80 ص 193 ح 51 .
6- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 24 ح 40 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 26 .

ص: 139

ز _ هنگام خروج از محل قضاى حاجت

1469.الإرشاد عن جُميع بن عمير :امام على عليه السلام_ به هنگام شستن موضع پساب و پيشاب _: بار خدايا! دامنم را پاك و عفيف بدار ، و عورتم را بپوشان و آنها را بر آتش ، حرام گردان.1470.شرح الأخبار عن الأصبغ بن نباتة :الشكر ، ابن ابى الدنيا_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: هرگاه على عليه السلام وارد مستراح مى شد ، مى گفت : «به نام خداى نگاه دارنده و اداكننده!».ز _ هنگام خروج از محل قضاى حاجت1472.الإمام عليّ عليه السلام ( _ مِن كَلامٍ لَهُ وقَد وَقَعَت مُشاجَرَةٌ بَينَهُ ) امام على عليه السلام :پيامبر خدا به من آموزش داد كه هرگاه از قضاى حاجت برخاستم ، بگويم : «سپاسْ خدايى را كه به من ، لذّت و سودمندى غذا را روزى كرد و پليدى آن را از من دور ساخت ، و چه نعمتى است كه ارزش آن ، تبيين نشده است!».1473.امام على عليه السلام_ هرگاه از مستراح خارج مى شد _: سپاسْ خدايى را كه لذّت غذا را به من روزى كرد و نيروى آن را در جسمم نگه داشت و پليدى اش را از من بيرون كرد، و اين ، چه نعمتى است! (سه بار تكرار مى كرد) .1474.أُسد الغابة عن أبي إسحاق :امام على عليه السلام_ هرگاه از مستراح خارج مى شد _: سپاسْ خدايى را كه جسمم را سلامت داد و سپاسْ خدايى را كه پليدى را از من دور كرد.1475.أنساب الأشراف عن أبي وائل شقيق بن سلمة :كتاب من لايحضره الفقيه :على عليه السلام ... هرگاه [ از مستراح ] خارج مى شد ، به شكمش دست مى كشيد و مى گفت : «سپاسْ خدايى را كه پليدى آن را از من بيرون كرد و نيروى آن را در وجود من نگه داشت ، و اين ، چه نعمت بزرگى است كه ارزشگذاران ، توان ارزشگذارى آن را ندارند!».

.

ص: 140

1476.الخصال عن جابر الأنصاري :الشكر لابن أبي الدنيا عن الأصبغ بن نباتة :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام ... إذا خَرَجَ [مِنَ الخَلاءِ] مَسَحَ بِيَدِهِ بَطنَهُ ، ثُمَّ قالَ : يا لَها مِن نِعمَةٍ ، لَو يَعلَمُ العِبادُ شُكرَها ! . (1)ح : عِندَ الوضُوءِ1478.حلية الأولياء عن عميرة بن سعد :كتاب من لا يحضره الفقيه :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا تَوَضَّأَ قالَ : بِسمِ اللّهِ وبِاللّهِ ، وخَيرُ الأَسماءِ لِلّهِ ، وأكبرُ الأَسماءِ لِلّهِ ، وقاهِرٌ لِمَن فِي السَّماءِ ، وقاهِرٌ لِمَن فِي الأَرضِ ، الحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَ مِنَ الماءِ كُلَّ شَيءٍ حَيٍّ ، وأحيا قَلبي بِالإِيمانِ ، اللّهُمَّ تُب عَلَيَّ وطَهِّرني ، وَاقضِ لي بِالحُسنى ، وأَرِني كُلَّ الَّذي اُحِبُّ ، وَافتَح لي بِالخَيراتِ مِن عِندِكَ ، يا سَميعَ الدُّعاءِ . (2)1479.المعارف ( _ في تَرجَمَةِ أنَسِ بنِ مالِكٍ _ ) الإمام عليّ عليه السلام :لا يَتَوَضَّأُ الرَّجُلُ حَتّى يُسَمِّيَ ، يَقولُ قَبلَ أن يَمَسَّ الماءَ :

بِسمِ اللّهِ وبِاللّهِ ، اللّهُمَّ اجعَلني مِنَ التَّوّابينَ ، وَاجعَلني مِنَ المُتَطَهِّرينَ .

فَإِذا فَرَغَ مِن طَهورِهِ قالَ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ . (3)1480.الأمالي للصدوق عن أبي هدبة :عنه عليه السلام_ إذا فَرَغَ مِن وُضوئِهِ _: اللّهُمَّ اجعَلني مِنَ التَّوّابينَ، وَاجعَلني مِنَ المُتَطَهِّرينَ. (4) .


1- .الشكر لابن أبي الدنيا : ص 19 ح 13 ، شُعب الإيمان : ج 4 ص 113 ح 4468 .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 43 ح 87 .
3- .الخصال : ص 628 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، المحاسن : ج 1 ص 118 ح 120 عن محمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلام نحوه ، بحار الأنوار : ج 80 ص 314 ح 1 .
4- .الدعاء للطبراني : ص 141 ح 392 عن الحارث ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 1 ص 186 ح 731 عن سالم بن أبي الجعد عن الإمام عليّ عليه السلام قال «إذا توضّأ الرجل فليقل : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأشهد أنّ محمّدا عبده ورسوله ، اللّهمّ ...» .

ص: 141

ح _ هنگام وضو گرفتن

1481.نهج البلاغة :الشكر ، ابن ابى الدنيا_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: على عليه السلام ... هرگاه [ از مستراح ]خارج مى شد ، به شكمش دست مى كشيد و مى گفت : «چه نعمت بزرگى است ، و كاش بندگان ، شكر اين نعمت را مى دانستند!».ح _ هنگام وضو گرفتن1483.الإرشاد عن أبي سلمان المؤذّن عن زيد بن أرقم :كتاب من لا يحضره الفقيه :امير مؤمنان ، هرگاه وضو مى گرفت ، مى گفت : «به نام خدا ، و به [ يارى ]خدا، و بهترين نام ها از آنِ خداست . بزرگ ترينِ نام ها براى خداست، و قاهر است بر آنچه در آسمان است ، و قاهر است بر آنچه در زمين است . سپاس ، خدايى را كه هر چيز زنده اى را از آب ، قرار داده است و دلم را به ايمان ، زنده كرده است. بار خدايا! بر من ببخش ، و پاكم ساز ، و به نيكويى سرنوشتم را رقم زن ، و هر آنچه را كه دوست دارم ، به من بنماى و از پيش خود ، خيرات را بر من بگشاى ، اى شنواى دعا !1484.المعجم الأوسط عن زاذان :امام على عليه السلام :شايسته است كه انسان تا نام خدا را نبرد ، وضو نگيرد و پيش از آن كه آب را لمس كند ، بگويد : «به نام خدا و به [ يارى ] خدا . بار خدايا! مرا از بسيارْ توبه كنندگان قرار ده، و مرا از پاكيزگان قرار ده» .

و هرگاه وضو را به پايان رساند ، بگويد : «گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى واحد نيست ، و او شريك ندارد ، و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست».1485.فضائل الصحابة عن زاذان أبي عمر عن رجل حدّثه :امام على عليه السلام_ هرگاه از وضو فارغ مى شد _: بار خدايا! مرا از بسيارْ توبه كنندگان قرار ده، و مرا از پاكيزگان قرار ده».

.

ص: 142

1486.الإمام عليّ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :بَينا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قاعِدٌ ومَعَهُ ابنُهُ مُحَمَّدٌ ، إذ قالَ : يا مُحَمَّدُ ، ائتِني بِإِناءٍ مِن ماءٍ . فَأَتاهُ بِهِ فَصَبَّهُ بِيَدِهِ اليُمنى عَلى يَدِهِ اليُسرى ، ثُمَّ قالَ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَ الماءَ طَهورا ولَم يَجعَلهُ نَجِسا .

ثُمَّ استَنجى فَقالَ : اللّهُمَّ حَصِّن فَرجي وأعِفَّهُ ، وَاستُر عَورَتي ، وحَرِّمها عَلَى النّارِ .

ثُمَّ استَنشَقَ فَقالَ : اللّهُمَّ لا تُحَرِّم عَلَيَّ ريحَ الجَنَّةِ ، وَاجعَلني مِمَّن يَشُمُّ ريحَها وطيبَها ورَيحانَها .

ثُمَّ تَمَضمَضَ فَقالَ : اللّهُمَّ أنطِق لِساني بِذِكرِكَ ، وَاجعَلني مِمَّن تَرضى عَنهُ .

ثُمَّ غَسَلَ وَجهَهُ فَقالَ : اللّهُمَّ بَيِّض وَجهي يَومَ تَسوَدُّ فيهِ الوُجوهُ ، ولا تُسَوِّد وَجهي يَومَ تَبيَضُّ فيهِ الوُجوهُ .

ثُمَّ غَسَلَ يَمينَهُ فَقالَ : اللّهُمَّ أعطِني كِتابي بِيَميني وَالخُلدَ بِيَساري .

ثُمَّ غَسَلَ شِمالَهُ فَقالَ : اللّهُمَّ لا تُعطِني كِتابي بِشِمالي ولا تَجعَلها مَغلولَةً إلى عُنُقي ، وأعوذُ بِكَ مِن مُقَطَّعاتِ النِّيرانِ .

ثُمَّ مَسَحَ رَأسَهُ فَقالَ : اللّهُمَّ غَشِّني بِرَحمَتِكَ وبَرَكاتِكَ وعَفوِكَ .

ثُمَّ مَسَحَ عَلى رِجلَيهِ فَقالَ : اللّهُمَّ ثَبِّت قَدمي عَلَى الصِّراطِ يَومَ تَزِلُّ فيهِ الأَقدامُ ، وَاجعَل سَعيي فيما يُرضيكَ عَنّي .

ثُمَّ التَفَتَ إلى مُحَمَّدٍ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، مَن تَوَضَّأَ بِمِثلِ ما تَوَضَّأتُ وقالَ مِثلَ ما قُلتُ خَلَقَ اللّهُ لَهُ مِن كُلِّ قَطرَةٍ مَلَكا يُقَدِّسُهُ ويُسَبِّحُهُ ويُكَبِّرُهُ ويُهَلِّلُهُ ويُكتَبُ لَهُ ثَوابُ ذلِكَ . (1) .


1- .الكافي : ج 3 ص 70 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 1 ص 53 ح 153 ، الأمالي للصدوق : ص 649 ح 883 ، المحاسن : ج 1 ص 116 ص 118 كلّها عن عبد الرحمن بن كثير ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج1 ص 41 ح 84 ، بحار الأنوار : ج80 ص 318 ح 12 .

ص: 143

1487.عنه عليه السلام :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، زمانى با پسرش محمّد ، نشسته بود . فرمود : «اى محمّد! ظرف آبى براى من بياور» . محمّد ، ظرف را آورد . با دست راست ، آب را بر دست چپ ريخت و آن گاه گفت : «سپاسْ خداىْ را كه آب را پاك قرار داد و آن را ناپاك نيافريد».

آن گاه اِستِنجا كرد و گفت : «پروردگارا! دامنم را پاك و عفيف بدار ، عورتم را بپوشان و آنها را بر آتش، حرام كن».

سپس استنشاق (1) كرد و گفت : «بار خدايا! بوى بهشت را بر من حرام مساز و مرا از جمله كسانى قرار ده كه بوى بهشت و عطر و گُل آن را مى بويند».

آن گاه ، آب را مَضمَضه (2) كرد و گفت : «بار خدايا! زبانم را به يادت گويا ساز و مرا از كسانى قرار ده كه از آنان خشنودى».

آن گاه صورتش را شست و گفت : «بار خدايا! چهره ام را در روزى كه در آن ، چهره ها سياه مى گردند ، سفيد گردان و در روزى كه چهره ها سفيد مى شوند ، چهره ام را سياه مكن».

آن گاه دست راست خود را شست و گفت : «بار خدايا! نامه عملم را به دست راستم و [ جواز ]بهشت جاودان را به دست چپم بده».

و سپس دست چپ خود را شست و گفت : «بار خدايا! نامه عملم را به دست چپم مده و آن را به گردنم غُل مكن ، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم».

آن گاه سرش را مسح كرد و گفت : «بار خدايا! مرا در رحمت، بركت و گذشتت غرق كن».

سپس پاهايش را مسح كرد و گفت : «بار خدايا! گام هايم را در روزى كه قدم ها بر [ پل ]صراطْ لرزان اند ، استوار ساز و تلاشم را در چيزى قرار ده كه موجب خشنودى ات از من مى گردد».

آن گاه رو به محمّد كرد و فرمود : «اى محمّد! هركس مثل وضو گرفتن من وضو بگيرد و آنچه را كه من گفتم ، بگويد ، خداوند از هر قطره اى [ از وضويش ]فرشته اى مى آفريند كه خدا را تقديس و تسبيح مى كنند و تكبير و تهليل مى گويند ، و خداوند ، ثواب آن را براى او مى نويسد». .


1- .آب در بينى چرخاندن .
2- .آب در دهان چرخاندن .

ص: 144

ط : عِندَ دُخولِ المَسجِدِ1489.عنه عليه السلام ( _ فِي الدُّعاءِ المَنسوبِ إلَيهِ _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ إذا دَخَلَ المَسجِدَ _: بِسمِ اللّهِ وبِاللّهِ ، السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا النَّبِيُّ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ ، السَّلامُ عَلَينا وعَلى عِبادِ اللّهِ الصّالِحينَ . (1)ي : إذا بَرَزَ لِلسَّفَرِ1491.عنه عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ إذا بَرَزَ لِلسَّفَرِ _: أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، الحَمدُ لِلّهِ الَّذي هَدانا لِلإِسلامِ ، وجَعَلَنا مِن خَيرِ اُمَّةٍ اُخرِجَت لِلنّاسِ ، «سُبْحَ_نَ الَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَ_ذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ» (2) ، اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن وَعثاءِ (3) السَّفَرِ ، وكَآبَةِ المُنقَلَبِ ، وسوءِ المَنظَرِ فِي الأَهلِ وَالمالِ وَالوَلَدِ ، اللّهُمَّ أنتَ الصّاحِبُ فِي السَّفَرِ ، وَالخَليفَةُ فِي الأَهلِ ، وَالمُستَعانُ عَلَى الأَمرِ ، اطوِ لَنَا البَعيدَ ، وسَهِّل لَنَا الحُزونَةَ ، وَاكفِنَا المُهِمَّ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . (4)ك : عِندَ الرُّكوبِ1493.عنه عليه السلام :عمل اليوم والليلة عن الحارث :أ نَّهُ [ عَلِيّا عليه السلام ]خَرَجَ مِن بابِ القَصرِ ، فَوَضَعَ رِجلَهُ فِي الغَرزِ (5) ، فَقالَ : بِسمِ اللّهِ . فَلَمَّا استَوى عَلَى الدّابَّةِ قالَ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي كَرَّمَنا ، وحَمَلَنا فِي البَرِّ وَالبَحرِ ، ورَزَقَنا مِنَ الطَّيِّباتِ ، وفَضَّلَنا عَلى كَثيرٍ مِمَّن خَلَقَ تَفضيلاً ، سُبحانَ الَّذي سَخَّرَ لَنا هذا وما كُنّا لَهُ مُقرِنينَ ، وإنّا إلى رَبِّنا لَمُنقَلِبونَ .

ثُمَّ قالَ : رَبِّ اغفِر لي إنَّهُ لا يَغفِرُ الذُّنوبَ إلّا أنتَ .

ثُمَّ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ لَعَجِبَ مِن عَبدِهِ إذا قالَ : رَبِّ اغفِر لي إنَّهُ لا يَغفِرُ الذُّنوبَ إلّا أنتَ . (6) .


1- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 150 ، بحار الأنوار : ج 84 ص 23 ح 12 .
2- .الزخرف : 13 .
3- .الوعثاء في السفر : المشقّة والشدّة (تاج العروس : ج 3 ص 278 «وعث») .
4- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 347 .
5- .الغَرْز : رِكاب كُورِ الجمَل إذا كان من جِلدٍ أو خَشَبٍ ، وقيل : هو الكُور مُطلقا ، مِثل الركاب للسَّرج (النهاية : ج 3 ص 359 «غرز») .
6- .عمل اليوم والليلة لابن السني : ص 176 ح 499 ؛ بحار الأنوار : ج 76 ص 294 ح 20 .

ص: 145

ط _ هنگام وارد شدن به مسجد
ى _ به هنگام سفر
ك _ به هنگام سوار شدن

ط _ هنگام وارد شدن به مسجد1495.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ هرگاه داخل مسجد مى شد _: به نام خدا و به [ يارى ] خدا! سلام بر تو _ اى پيامبر _ و رحمت و بركت خدا بر تو باد! سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا!ى _ به هنگام سفر1497.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ هرگاه براى سفر خارج مى شد _: گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست . گواهى مى دهم كه محمّد ، بنده و فرستاده اوست . سپاسْ خدايى را كه ما را به اسلام هدايت كرد و ما را از بهترين امّتى كه درميان مردمْ پديد آمده اند ، قرار داد . «منزّه است كسى كه اين [ مَركب ] را براى ما رام كرد ، و[ گرنه ] ما را ياراى [ رام ساختن ]آن نبود» .

بار خدايا! از سختى هاى سفر، رنج بازگشت و ناخوشايندى در اهل و مال و فرزند ، به تو پناه مى برم . بار خدايا! تو همراه در سفرى و جانشينِ در خاندان و يارى رسانِ در كار . دور را بر ما نزديك ساز، درشتى را آسان گردان، و سختى هاى ما را بسنده باش ، همانا كه تو بر هر چيزى توانايى.ك _ به هنگام سوار شدن1499.الفتوح ( _ في ذِكرِ عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَما راسَلَ أهل ) عمل اليوم والليلة_ به نقل از حارث _: [ على عليه السلام ]از درِ قصر (دارالحكومه) خارج شد و پاى خود را در ركاب گذاشت و گفت : «به نام خدا!».

هنگامى كه روى چارپا قرار گرفت ، گفت : «سپاسْ خدايى را كه تكريممان كرد و در خشكى و دريا سوارمان ساخت، از پاكى ها روزى مان كرد و ما را بر بسيارى از آفريده هايش برترى بخشيد . منزّه است كسى كه اين [ مَركب ] را براى ما رام ساخت ، و[ گرنه] ما را ياراى [ رام ساختن] آن نبود و ما به سوى پروردگارمان بازخواهيم گشت ».

آن گاه گفت : «بار خدايا! بر من ببخش ؛ چرا كه گناهان را جز تو كسى نمى بخشد».

سپس گفت : «از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : خدا را عز و جل از بنده اش خوش مى آيد ، هنگامى كه بنده بگويد : پروردگارا! بر من ببخش؛ چرا كه گناهان را جز تو كسى نمى بخشد ».

.

ص: 146

1500.الإمام عليّ عليه السلام :الأمالي للطوسي عن عليّ بن ربيعة الأسدي :رَكِبَ عَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ عليه السلام ، فَلَمّا وَضَعَ رِجلَهُ فِي الرِّكابِ قالَ : بِسمِ اللّهِ . فَلَمَّا استَوى عَلَى الدّابَّةِ قالَ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي أكرَمَنا ، وحَمَلَنا فِي البَرِّ وَالبَحرِ ، ورَزَقَنا مِنَ الطَّيِّباتِ ، وفَضَّلَنا عَلى كَثيرٍ مِمَّن خَلَقَ تَفضيلاً ، «سُبْحَ_نَ الَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَ_ذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ» . ثُمَّ سَبَّحَ اللّهَ ثَلاثا ، وحَمِدَ اللّهَ ثَلاثا . وكَبَّرَ اللّهَ ثَلاثا ثُمَّ قالَ : رَبِّ اغفِر لي فَإِنَّهُ لا يَغفِرُ الذُّنوبَ إلّا أنتَ .

ثُمَّ قالَ : كَذا فَعَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله هذا ، وأنَا رَديفُهُ . (1)ل : إذا عَثَرَت بِهِ دابَّتُهُ1502.عنه عليه السلام :الإمام الباقر عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا عَثَرَت بِهِ دابَّتُهُ قالَ : اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن زَوالِ نِعمَتِكَ ، ومِن تَحويلِ عافِيَتِكَ ، ومِن فَجأَةِ نَقِمَتِكَ . (2)م : إذا سَمِعَ نَعيَ الرَّجُلِ1504.مجابو الدعوة عن أبي بشير الشَّيباني :الإمام عليّ عليه السلام_ إذا جاءَهُ نَعيُ الرَّجُلِ الغائِبِ قالَ _: إنّا لِلّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، اللّهُمَّ ارفَع درَجَتَهُ فِي المُهتَدينَ ، وَاخلُفهُ في تَرِكَتِهِ فِي الغابِرينَ ، ونَحتَسِبُهُ عِندَكَ يا رَبَّ العالَمينَ ، اللّهُمَّ ولا تَحرِمنا أجرَهُ ، ولا تَفتِنّا بَعدَهُ . (3) .


1- .الأمالي للطوسي : ص 515 ح 1126 ، بحار الأنوار : ج76 ص 295 ح 23 و ص 299 ح 38 .
2- .قرب الإسناد : ص 84 ح 275 عن مسعدة بن زياد عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج76 ص 296 ح 24 .
3- .المصنّف لعبد الرزّاق : ج 3 ص 488 ح 6422 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 3 ص 243 ح 1 نحوه وكلاهما عن عبد اللّه بن عبد الرحمن بن أبزي .

ص: 147

ل _ هنگام سِكَندرى خوردن چارپا
م _ هنگام شنيدن خبر مرگ كسى

1505.الجمل ( _ في خُروجِ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ مِن حَبسِ البَصرَ ) الأمالى ، طوسى_ به نقل از على بن ربيعه اسدى _: على بن ابى طالب عليه السلام سوار شد و هنگامى كه پايش را در ركاب گذاشت ، گفت : «به نام خدا!» و زمانى كه روى چارپا آرام گرفت ، گفت : «سپاسْ خدايى كه ما را اِكرام كرد و در خشكى و دريا حمل كرد، از پاكيزه ها روزى مان داد و ما را بر بسيارى از آفريدگانش برترى بخشيد . «و منزّه است كسى كه اين [ مَركب ] را براى ما رام كرد ، و[ گرنه ] ما را ياراى [ رام ساختن ]آن نبود» .

آن گاه ، سه بار خدا را تسبيح ، سه بار تحميد و سه بار تكبير گفت و آن گاه افزود : «بار خدايا! بر من ببخش؛ چرا كه جز تو كسى گناهان را نمى بخشد» .

آن گاه فرمود : «پيامبر خدا چنين مى كرد و من پشت سرش سوار بودم».ل _ هنگام سِكَندرى خوردن چارپا1507.شرح الأخبار عن الأصبغ بن نباتة :امام باقر عليه السلام :هرگاه چارپاى على عليه السلام سِكَندرى مى خورد ، مى گفت : «بار خدايا! من از زوال نعمتت و از تغيير عافيتت [ كه به من ارزانى داشته اى ] و از ناگهانى بودن انتقامت به تو پناه مى برم».م _ هنگام شنيدن خبر مرگ كسى1509.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ هرگاه خبر مرگ شخص غايب به وى مى رسيد _: همه از خداييم و به سوى او برمى گرديم. بار خدايا! مقام او را در بين هدايت شدگان ، بلند گردان ، و در ميان بازماندگانش جانشين [ او ] باش . مصيبت او را به حساب تو مى گذاريم ، اى پروردگار جهانيان! بار خدايا! ما را از اجر[ تحمّل مصيبت ] او محروم مساز و پس از او ما را به فتنه گرفتار مساز.

.

ص: 148

ن : إذا صَعِدَ عَلَى الصَّفا1511.شرح الأخبار :الكافي عن عليّ بن النعمان يرفعه :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا صَعِدَ الصَّفَا استَقبَلَ الكَعبَةَ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ ثُمَّ يَقولُ :

اللّهُمَّ اغفِر لي كُلَّ ذَنبٍ أذنَبتُهُ قَطُّ ، فَإِن عُدتُ فَعُد عَلَيَّ بِالمَغفِرَةِ فَإِنَّكَ أنتَ الغَفورُ الرَّحيمُ . اللّهُمَّ افعَل بي ما أنتَ أهلُهُ ، فَإِنَّكَ إن تَفعَل بي ما أنتَ أهلُهُ تَرحَمني ، وإن تُعَذِّبني فَأَنتَ غَنِيٌّ عَن عَذابي وأنَا مُحتاجٌ إلى رَحمَتِكَ ، فَيا مَن أنَا مُحتاجٌ إلى رَحمَتِهِ ارحَمني . اللّهُمَّ فَلا تَفعَل بي ما أنَا أهلُهُ ، فَإِنَّكَ إن تَفعَل بي ما أنَا أهلُهُ تُعَذِّبني ولَم تَظلِمني ، أصبَحتُ أتَّقي عَدلَكَ ولا أخافُ جَورَكَ . فَيا مَن هُوَ عَدلٌ لا يَجورُ ، ارحَمني . (1)س : عِندَ التَّهنِئَةِ لِلقادِمِ مِن مَكَّةَ1513.وقعة صفّين :الإمام عليّ عليه السلام :إذا قَدِمَ أخوكَ مِن مَكَّةَ فَقَبِّل بَينَ عَينَيهِ ... وإذا هَنَّأتُموهُ فَقولوا لَهُ : قَبِلَ اللّهُ نُسُكَكَ ، ورَحِمَ سَعيَكَ ، وأخلَفَ عَلَيكَ نَفَقَتَكَ ، ولا جَعَلَهُ آخِرَ عَهدِكَ بِبَيتِهِ الحَرامِ . (2)ع : عِندَما مَدَحَهُ قَومٌ في وَجهِهِ1515.المناقب للكوفي عن يوسف بن أبي روق :الإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا مَدَحَهُ قَومٌ في وَجهِهِ _: اللّهُمَّ إنَّكَ أعلَمُ بي مِن نَفسي ، وأنَا أعلَمُ بِنَفسي مِنهُم ، اللّهُمَّ اجعَلنا خَيرا مِمّا يَظُنُّونَ ، وَاغفِر لَنا ما لا يَعلَمونَ . (3) .


1- .الكافي : ج 4 ص 432 ح 5 ، تهذيب الأحكام : ج 5 ص 147 ح 482 .
2- .الخصال : ص 635 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 99 ص 385 ح 9 و ج 10 ص 113 ح 1 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة100 والخطبة 193 نحوه ، بحار الأنوار : ج34 ص343 ح1165 و ج41 ص59 ح12.

ص: 149

ن _ به هنگام صعود بر كوه صفا
س _ به هنگام تهنيت گفتن به مسافر مكّه
ع _ به هنگام ستودن او در پيش رويش

ن _ به هنگام صعود بر كوه صفا1517.الاستيعاب :الكافى_ به نقل از على بن نعمان ، به صورت مرفوع _: امير مؤمنان ، هرگاه به بالاى كوه صفا مى رفت ، رو به كعبه مى ايستاد و دست هايش را بلند مى كرد و مى گفت : «بار خدايا! هر گناهى را كه انجام داده ام ، بر من ببخش ، و اگر دوباره به گناه برگشتم ، دوباره بر من ببخش؛ چرا كه تو بخشاينده و مهربانى .

بار خدايا! با من بدان گونه كه تو شايسته آنى ، رفتار كن ؛ چرا كه اگر بدان گونه كه شايسته اى با من رفتار كنى ، به من رحم مى كنى ، و اگر عذابم كنى ، تو بى نياز از عذاب منى و من محتاج رحمت توام . پس اى آن كه محتاج رحمت اويم! بر من رحم كن.

بار خدايا! بدان سان كه من شايسته آنم ، با من رفتار مكن ؛ چرا كه اگر آن سان كه شايسته آنم با من رفتار كنى ، مرا عذاب مى كنى ، بدون آن كه بر من ستم كنى . من از عدل تو در هراسم و از ستم تو هراسى ندارم . اى آن كه عادلى و ستم نمى كنى ، به من رحم كن!س _ به هنگام تهنيت گفتن به مسافر مكّه1519.الغارات :امام على عليه السلام :هرگاه ب_رادرت از م_كّه آم_د ، پيشانى اش را ببوس ... و هرگاه خواستيد به وى تهنيت گوييد، بگوييد : «خداوند ، عبادتت را بپذيرد ، و سعيَت را مورد لطف قرار دهد ، و مخارجت را جبران سازد ، و آن را آخرين زيارت بيت اللّه الحرام از جانب تو قرار ندهد».ع _ به هنگام ستودن او در پيش رويش1521.الإرشاد عن الوليد بن الحارث وغيره عن رجالهم :امام على عليه السلام_ هنگامى كه گروهى او را پيش رويش ستايش كردند _: بار خدايا! تو به من از خودم داناترى ، و من از آنان نسبت به خودم آگاه ترم . بار خدايا! ما را بهتر از آنچه كه آنان مى پندارند ، قرار ده ، و آنچه را كه آنان نمى دانند ، بر ما ببخش.

.

ص: 150

ف : عِندَ النَّظَرِ فِي المِرآةِ1523.الإمام الباقر عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام :إذا نَظَرَ أحَدُكُم فِي المِرآةِ فَليَقُل : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي خَلَقَني فَأَحسَنَ خَلقي ، وصَوَّرَني فَأَحسَنَ صورَتي ، وزانَ مِنّي ما شانَ مِن غَيري ، وأكرَمَني بِالإِسلامِ . (1)3 / 3 _ 10أدعِيَتُهُ فِي الأَوقاتِ الخاصَّةِأ : عِندَ الصَّباحِ1527.الإمام عليّ عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ عَلِيّا صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وَآلِهِ كانَ يَقولُ إذا أصبَحَ : سُبحانَ اللّهِ المَلِكِ القُدُّوسِ _ ثَلاثا _ اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن زَوالِ نِعمَتِكَ ، ومِن تَحويلِ عافِيَتِكَ ، ومِن فَجأَةِ نَقِمَتِكَ ، ومِن دَركِ الشَّقاءِ ، ومِن شَرِّ ما سَبَقَ فِي اللَّيلِ ، اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ بِعِزَّةِ مُلكِكَ ، وشِدَّةِ قُوَّتِكَ ، وبِعَظيمِ سُلطانِكَ ، وبِقُدرَتِكَ عَلى خَلقِكَ . (2)1528.المصنّف عن عبيدة :الإمام عليّ عليه السلام_ مَن دُعاءٍ لَهُ فِي الصَّباحِ _: اللّهُمَّ أحيِني وأمِتني عَلَى الكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وسَلِّمني مِنَ الأَهواءِ وَالبِدعَةِ ، وَالزَّيغِ وَالشُّبهَةِ ، وَاعصِمني مِنَ الحَيرَةِ وَالضَّلالَةِ ، وَالحُمقِ وَالجَهالَةِ ، ومِن سوءِ البَلاءِ وَالفِتنَةِ ، وقِلَّةِ الفَهمِ وَالمَعرِفَةِ ، وَاتِّصالِ الغَفلَةِ بِطولِ المُدَّةِ ، وغَلَبَةِ الشَّهوَةِ ، إنَّكَ لَطيفٌ لِما تَشاءُ ، يا أرحَمَ الرَّاحِمينَ . (3)1529.المصنّف عن عبيد اللّه بن أبي رافع :عنه عليه السلام_ كانَ يَقولُ _: اللّهُمَّ إنّي وهذَا النَّهارَ خلَقانِ مِن خَلقِكَ ، اللّهُمَّ لا تَبتَلِني بِهِ ولا تَبتَلِهِ بي ، اللّهُمَّ ولا تُرِهِ مِنّي جُرأَةً عَلى مَعاصيكَ ، ولا رُكوبا لِمَحارِمِكَ ، اللّهُمَّ اصرِف عَنّي الأَزلَ وَاللَأواءَ (4) وَالبَلوى وسوءَ القَضاءَ وشَماتَةَ الأَعداءِ ومَنظَرَ السَّوءِ في نَفسي ومالي . (5) .


1- .الخصال : ص 612 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، تحف العقول : ص 102 ، بحار الأنوار : ج 10 ص 91 ح 1 .
2- .الكافي : ج 2 ص 527 ح 16 عن عبد اللّه بن ميمون ، عدّة الداعي : ص 251 من دون إسنادٍ إلى المعصوم وفيه «الكتاب» بدل «الليل» وزاد فيه «ومن سوء القضاء» بعد «الشقاء» ، بحار الأنوار : ج86 ص 283 ح 46 نقلاً عن البلد الأمين ولم نجده فيه .
3- .نهج السعادة : ج6 ص 287 نقلاً عن الصحيفة العلويّة الثانية عن كنوز النجاح للطبرسي .
4- .اللأواء : الشدّة وضيق المعيشة (لسان العرب : ج15 ص 238 «لأي») .
5- .الكافي : ج2 ص 525 ح 12 عن محمّد بن عليّ رفعه ، بحار الأنوار : ج86 ص 291 ح 52 .

ص: 151

ف _ به هنگام نگريستن در آيينه
3 / 3 _ 10 دعاهاى او در وقت هاى مخصوص
الف _ هنگام صبح

ف _ به هنگام نگريستن در آيينه1531.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام :هرگاه هر كدام از شما در آيينه نگريست ، بگويد: «سپاسْ خدايى را كه مرا آفريد ، و آفرينشم را نيكو قرار داد ، و چهره پردازى ام كرد ، و چهره ام را نيكو پرداخت ، و آنچه را كه در ديگران زشت گردانْد ، در من زيبا ساخت ، و مرا به اسلام آوردن ، كرامت بخشيد».3 / 3 _ 10دعاهاى او در وقت هاى مخصوصالف _ هنگام صبح1535.عنه عليه السلام ( _ مِن كَلامٍ لَهُ في تَوبيخِ بَعضِ أصحابِهِ _ ) امام صادق عليه السلام :على _ كه درود خداوند بر او و خاندانش باد _ هر صبح مى گفت: «منزّه است خداوند فرمانرواى قُدّوس (سه بار) . بار خدايا! از زوال نعمتت و تغيير عافيتت و از ناگهانى درآمدن بلايت، و از تبعات شقاوت ، و از شر آنچه در اين شبْ مقرّر شده ، به تو پناه مى برم . بار خدايا! من به عزّت فرمانروايى ات و شدّت توانت و به بزرگى سلطنتت و به قدرتت بر بندگانت از تو درخواست مى كنم».1536.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ در دعاهايش به هنگام صبح _: بار خدايا! مرا بر كتاب و سنّت ، زنده بدار و بميران ، و از هواهاى نفسانى و بدعت ، ترديد و شبهه ، سلامتم دار ، و از سرگردانى و گمْ راهى، نادانى و حماقت، بدى بلا و فتنه، كم فهمى و كم دانى، گِرِه خوردن غفلت به درازى زمان ، و غلبه شهوت ، نگهم دار كه تو بر آنچه بخواهى ، لطيفى ، اى مهربان ترينِ مهربانان!1537.عنه عليه السلام ( _ بَعدَ تَخاذُلِ النّاسِ عَن نُصرَةِ مُحَمَّدِ بن ) امام على عليه السلام_ همواره مى گفت _: بار خدايا! من و اين روز ، دو آفريده از آفريده هايت هستيم . بار خدايا! مرا به او ، و او را به من مبتلا مساز . بار خدايا! او را ناظر بر جرئت من بر نافرمانى ات و انجام دادن حرام هايت قرار مده . بار خدايا! از من نابودى، دستْ تنگى، گرفتارى، بد سرنوشتى، ملامت دشمن و ناخوشايندى را ، چه در مال و چه در جانم دور ساز.

.

ص: 152

1538.الإمام الحسن عليه السلام :عنه عليه السلام :مَن أصبَحَ ولَم يَقُل هذِهِ الكَلِماتِ خيفَ عَلَيهِ فَواتُ الرِّزقِ ؛ وهِيَ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي عَرَّفَني نَفسَهُ ، ولَم يَترُكني عُميانَ القَلبِ ، الحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَني مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، الحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَ رِزقي في يَدِهِ ولَم يَجعَلهُ في أيدِي النّاسِ ، الحَمدُ لِلّهِ الَّذي سَتَرَ عَورَتي ولَم يَفضَحني بَينَ النّاسِ . (1)راجع : ص 220 (بعد صلاة الصبح) .

ب : عِندَ المَساءِ1541.المعجم الكبير عن الحسن :الإمام عليّ عليه السلام_ فِي المَساءِ _: أصبَحنا لِلّهِ شاكِرينَ ، وأمسَينا لِلّهِ حامِدينَ ، فَلَكَ الحَمدُ كَما أمسَينا لَكَ مُسلِمينَ سالِمينَ . (2)ج : في جَوفِ اللَّيلِ1543.الإمام الحسين عليه السلام ( _ مِن دُعائِهِ يَومَ عاشوراءَ _ ) الإمام عليّ عليه السلام_ في جَوفِ اللَّيلِ _: إلهي كَم مِن موبِقَةٍ حَمَلتَ عَنّي فقَابَلتَها بِنِعمَتِكَ ، وكَم مِن جَريرَةٍ تَكَرَّمتَ عَن كَشفِها بِكَرَمَِك ، إلهي إن طالَ في عِصيانِكَ عُمُري ، وعَظُمَ فِي الصُّحُفِ ذَنبي ، فَما أنَا مُؤَمِّلٌ غَيرَ غُفرانِكَ ، ولا أنَا بِراجٍ غَيرَ رِضوانِكَ ... إلهي اُفَكِّرُ في عَفوِكَ فَتهونُ عَلَيَّ خَطيئَتي ، ثُمَّ أذكُرُ العَظيمَ مِن أخذِكَ فَتَعظُمُ عَلَيَّ بَلِيَّتي ... آهِ إن أنَا قَرَأتُ فِي الصُّحُفِ سَيِّئَةً أنَا ناسيها وأنتَ مُحصيها ! فَتَقولُ : خُذوهُ ، فَيالَهُ مِن مَأخوذٍ لا تُنجيهِ عَشيرَتُهُ ، ولا تَنفَعُهُ قَبيلَتُهُ ! يَرحَمُهُ المَلَأُ إذا اُذِنَ فيهِ بِالنِّداءِ ... آهِ مِن نارٍ تُنضِجُ الأَكبادَ وَالكُلى ! آهِ مِن نارٍ نَزّاعَةٍ لِلشَّوى ! آهِ مِن غَمرَةٍ مِن مُلهَباتٍ (3) لَظى ! . (4) .


1- .المصباح للكفعمي : ص 226 وراجع الدعوات : ص 81 ح 204 .
2- .الكافي : ج2 ص 525 ح 12 عن محمّد بن عليّ رفعه ، بحار الأنوار : ج86 ص 291 ح 52 .
3- .وفي نسخة : «لهبات» .
4- .الأمالي للصدوق : ص137 ح 136 ، تنبيه الخواطر : ج2 ص 157 ، روضة الواعظين : ص126 كلّها عن أبي الدرداء ، بحار الأنوار : ج 41 ص 11 ح 1 و ج 87 ص 195 ح 2 .

ص: 153

ب _ شامگاهان
ج _ در دل شب

1544.ينابيع المودّة :امام على عليه السلام :هر كس وارد صبح شود و اين جملات را نگويد ، بيم از دست دادن روزى بر وى مى رود . آن جملات ، اينها هستند: سپاسْ خدايى راست كه خود را بر من شناسانْد و مرا كورْ دل رها نكرد . سپاسْ خدايى راست كه مرا از امّت محمد صلى الله عليه و آله قرار داد . سپاسْ خدايى راست كه روزى ام را در دست خويش قرار داد و در دست مردم ، قرار نداد . سپاسْ خدايى راست كه عيب هايم را پوشاند و بين مردم ، رسوايم نگردانْد.ر . ك : ص 221 (پس از نماز صبح) .

ب _ شامگاهان1547.الإمام زين العابدين عليه السلام :امام على عليه السلام_ در شامگاهان _: شكرگزار خداوند ، صبح كرديم و سپاسگزار به شام درآمديم . سپاسْ تو راست ، چنان كه به شام در آمديم ، مسلمان و بر حالِ سلامت.ج _ در دل شب1549.الملهوف :امام على عليه السلام_ در دل شب _: خداى من! چه گناهان بزرگى را [كه از من سر زد] بردبارى نمودى و آنها را با نعمت هايت پاسخ دادى ! و چه بسيار نافرمانى هايى كه به كَرَمت ، از آشكارسازى آنها گذشتى . خداى من! اگر در نافرمانى تو عمرم طولانى گردد و در نامه عمل ، گناهم بزرگ شود ، من جز بخشش تو را آرزومند نخواهم بود و جز خشنودى تو را اميدوار نخواهم گشت ... .

خداى من! وقتى درباره گذشت تو مى انديشم ، خطاهايم در نظرم كوچك مى گردند . آن گاه ، عظمت بازخواست تو را به ياد مى آورم ، و گرفتارى ام بزرگ مى نمايد... آه از آن وقت كه من در نامه عمل ، بدى اى را بخوانم كه فراموش كرده ام و تو آن را به شمار آورده اى و مى فرمايى : «بگيريدش!».

واى به حال بنده اى كه اقوامش نمى توانند نجاتش دهند و قبيله اش نمى توانند به او سودى برسانند و اگر اجازه بانگ زدن به او داده شود، همه به حالش دل مى سوزانند! ... آه از آتشى كه دل و جگر را كباب مى كند! آه از آتشى كه پوست سر و اندام را مى كَند! آه از طغيان زبانه هاى آتش!

.

ص: 154

راجع : ص 30 (قصص من عبادته) .

د : لَيلَةَ الجُمُعَةِ1552.مقتل الحسين :الإقبال :ومِنَ الدَّعَواتِ في هذِهِ اللَّيلَةِ ما رَوَيناهُ بِإِسنادِنا إلى جَدّي أبي جَعفَرٍ الطّوسِيِّ قالَ : رُوِيَ أنَّ كُمَيلَ بنَ زِيادٍ النَّخَعِيَّ رَأى أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ساجِدا يَدعو بِهذَا الدُّعاءِ في لَيلَةِ النِّصفِ مِن شَعبانَ .

أقولُ : ووَجَدتُ في رِوايَةٍ اُخرى ما هذا لَفظُها : قالَ كُمَيلُ بنُ زِيادٍ : كُنتُ جالِسا مَعَ مَولايَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في مَسجِدِ البَصرَةِ ومَعَهُ جَماعَةٌ مِن أصحابِهِ ، فَقالَ بَعضُهُم : ما مَعنى قَولِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ» (1) ؟

قالَ عليه السلام : لَيلَةُ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، وَالَّذي نَفسُ عَلِيٍّ بِيَدِهِ ! إنَّهُ ما مِن عَبدٍ إلّا وجَميعُ ما يَجري عَلَيهِ مِن خَيرٍ وشَرٍّ مَقسومٌ لَهُ في لَيلَةِ النِّصفِ مِن شَعبانَ إلى آخِرِ السَّنَةِ في مِثلِ تِلكَ اللَّيلَةِ المُقبِلَةِ ، وما مِن عَبدٍ يُحييها ويَدعو بِدُعاءِ الخِضرِ عليه السلام إلّا اُجيبَ لَهُ .

فَلَمَّا انصَرَفَ طَرَقتُهُ لَيلاً ، فَقالَ عليه السلام : ما جاءَ بِكَ يا كُمَيلُ ؟

قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ دُعاءُ الخِضرِ !

فَقالَ : اِجلِس يا كُمَيلُ ، إذا حَفِظتَ هذَا الدُّعاءَ فَادعُ بِهِ كُلَّ لَيلَةِ جُمُعَةٍ ، أو فِي الشَّهرِ مَرَّةً ، أو فِي السَّنَةِ مَرَّةً ، أو في عُمُرِكَ مَرَّةً ، تُكفَ وتُنصَر وتُرزَق ولَن تَعدَمَ المَغفِرَةَ . يا كُمَيلُ أوجَبَ لَكَ طولُ الصُّحبَةِ لَنا أن نَجودَ لَكَ بِما سَأَلتَ ، ثُمَّ قالَ : اُكتُب :

اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ بِرَحمَتِكَ الَّتي وَسِعَت كُلَّ شَيءٍ ، وبِقُوَّتِكَ الَّتي قَهَرتَ بِها كُلَّ شَيءٍ ، وخَضَعَ لَها كُلُّ شَيءٍ ، وذَلَّ لَها كُلُّ شَيءٍ ، وبِجَبَروتِكَ الَّتي غَلَبتَ بِها كُلَّ شَيءٍ ، وبِعِزَّتِكَ الَّتي لا يَقومُ لَها شَيءٌ ، وبِعَظَمَتِكَ الَّتي مَلَأَت أركانَ كُلِّ شَيءٍ ، وبِسُلطانِكَ الَّذي عَلا كُلَّ شَيءٍ ، وبِوَجهِكَ الباقي بَعدَ فَناءِ كُلِّ شَيءٍ ، وبِأَسمائِكَ الَّتي غَلَبَت (2) أركانَ كُلَّ شَيءٍ ، وبِعِلمِكَ الَّذي أحاطَ بِكُلِّ شَيءٍ ، وبِنورِ وَجهِكَ الَّذي أضاءَ لَهُ كُلُّ شَيءٍ ، يا نورُ يا قُدّوسُ ، يا أوَّلَ الأَوَّلينَ ، ويا آخِرَ الآخِرينَ .

اللّهُمَّ اغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَهتِكُ العِصَمَ ، اللّهُمَّ اغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُنزِلُ النِّقَمَ ، اللّهُمَّ اغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُغَيِّرُ النِّعَمَ ، اللّهُمَّ اغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَحبِسُ الدُّعاءَ ، اللّهُمَّ اغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تُنزِلُ البَلاءَ [اللّهُمَّ اغفِر لِيَ الذُّنوبَ الَّتي تَقطَعُ الرَّجاءَ] (3) ، اللّهُمَّ اغفِر لي كُلَّ ذَنبٍ أذنَبتُهُ ، وكُلَّ خَطيئَةٍ أخطَأتُها .

اللّهُمَّ إنّي أتَقَرَّبُ إلَيكَ بِذِكرِكَ ، وأستَشفِعُ بِكَ إلى نَفسِكَ ، وأسأَلُكَ بِجودِكَ أن تُدنِيَني مِن قُربِكَ ، وأن توزِعَني شُكرَكَ ، وأن تُلهِمَني ذِكرَكَ .

اللّهُمَّ إنّي أسأَ لَُك سُؤالَ خاضِعٍ مُتَذَلِّلٍ خاشِعٍ ، أن تُسامِحَني وتَرحَمَني ، وتَجعَلَني بِقَسمِكَ راضِيا قانِعا ، وفي جَميعِ الأَحوالِ مُتَواضِعا .

اللّهُمَّ وأسأَلُكَ سُؤالَ مَنِ اشتَدَّت فاقَتُهُ ، وأنزَلَ بِكَ عِندَ الشَّدائِدِ حاجَتَهُ ، وعَظُمَ فيما عِندَكَ رَغبَتُهُ .

اللّهُمَّ عَظُمَ سُلطانُكَ ، وعَلا مَكانُكَ ، وخَفِيَ مَكرُكَ ، وظَهَرَ أمرُكَ ، وغَلَبَ جُندُكَ (4) ، وجَرَت قُدرَتُكَ ، ولا يُمكِنُ الفِرارُ مِن حُكومَتِكَ .

اللّهُمَّ لا أجِدُ لِذُنوبي غافِرا ، ولا لِقَبائِحي ساتِرا ، ولا لِشَيءٍ مِن عَمَلِيَ القَبيحِ بِالحَسَنِ مُبَدِّلاً غَيرَكَ لا إلهَ إلّا أنتَ سُبحانَكَ وبِحَمدِكَ ، ظَلَمتُ نَفسي وتَجَرَّأتُ بِجَهلي ، وسَكَنتُ إلى قَديمِ ذِكرِكَ لي ، ومَنِّكَ عَلَيَّ .

اللّهُمَّ مَولايَ كَم مِن قَبيحٍ سَتَرتَهُ ، وكَم مِن فادِحٍ مِنَ البَلاءِ أقَلتَهُ ، وكَم مِن عِثارٍ وَقَيتَهُ ، وكَم مِن مَكروهٍ دَفَعتَهُ ، وكَم مِن ثَناءٍ جَميلٍ لَستُ أهلاً لَهُ نَشَرتَهُ !

اللّهُمَّ عَظُمَ بَلائي ، وأفرَطَ بي سُوءُ حالي ، وقَصُرَت بي أعمالي ، وقَعَدَت بي أغلالي ، وحَبَسَني عَن نَفعي بُعدُ آمالي (5) ، وخَدَعَتنِي الدُّنيا بِغُرورِها ، ونَفسي بِخِيانَتِها (6) ومِطالي يا سَيِّدي ، فَأَسأَلُكَ بِعِزَّتِكَ أن لا يَحجُبَ عَنكَ دُعائي سوءُ عَمَلي وفِعالي ، ولا تَفضَحني بِخَفِيِّ مَا اطَّلَعتَ عَلَيهِ مِن سَريرَتي ، ولا تُعاجِلني بِالعُقوبَةِ عَلى ما عَمِلتُهُ في خَلَواتي مِن سوءِ فِعلي وإساءَتي ، ودَوامِ تَفريطي وجَهالَتي ، وكَثرَةِ شَهَواتي وغَفلَتي . وكُنِ اللّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لي في كُلِّ الأَحوالِ رَؤوفا ، وعَلَيَّ في جَميعِ الاُمورِ عَطوفا .

إلهي ورَبّي مَن لي غَيرُكَ أسأَلُهُ كَشفَ ضُرّي ، وَالنَّظَرَ في أمري .

إلهي ومَولايَ أجرَيتَ عَلَيَّ حُكما اتَّبَعتُ فيهِ هَوى نَفسي ، ولَم أحتَرِس مِن تَزيينِ عَدُوّي ، فَغَرَّني بِما أهوى ، وأسعَدَهُ عَلى ذلِكَ القَضاءُ ، فَتَجاوَزتُ بِما جَرى عَلَيَّ مِن ذلِكَ مِن نَقضِ (7) حُدودِكَ ، وخالَفتُ بَعضَ أوامِرِكَ ، فَلَكَ الحَمدُ عَلَيَّ في جَميعِ ذلِكَ ، ولا حُجَّةَ لي فيما جَرى عَلَيَّ فيهِ قَضاؤُكَ ، وألزَمَني حُكمُكَ وبَلاؤُكَ .

وقَد أتَيتُكَ يا إلهي بَعدَ تَقصيري وإسرافي عَلى نَفسي ، مُعتَذِرا نادِما مُنكَسِرا ، مُستَقيلاً مُستَغفِرا مُنيبا ، مُقِرّا مُذعِنا مُعتَرِفا ، لا أجِدُ مَفَرّا مِمّا كانَ مِنّي ، ولا مَفزَعا أتَوَجَّهُ إلَيهِ في أمري ، غَيرَ قَبولِكَ عُذري ، وإدخالِكَ إيّايَ في سَعَةٍ مِن رَحمَتِكَ .

إلهي فَاقبَل عُذري ، وَارحَم شِدَّةَ ضُرّي ، وفُكَّني مِن شَدِّ وَثاقي . يا رَبِّ ارحَم ضَعفَ بَدَني ، ورِقَّةَ جِلدي ، ودِقَّةَ عَظمي ، يا مَن بَدَأَ خَلقي وذِكري وتَربِيَتي وبِرّي وتَغذِيَتي ، هَبني لِابتِداءِ كَرَمِكَ ، وسالِفِ بِرِّكَ بي .

إلهي وسَيِّدي ورَبّي ، أ تُراكَ مُعَذِّبي بِالنّارِ بَعدَ تَوحيدِكَ ، وبَعدَمَا انطَوى عَلَيهِ قَلبي مِن مَعرِفَتِكَ ، ولَهِجَ بِهِ لِساني مِن ذِكرِكَ ، وَاعتَقَدَهُ ضَميري مِن حُبِّكَ ، وبَعدَ صِدقِ اعتِرافي ودُعائي خاضِعا لِرُبوبِيَّتِكَ ، هَيهاتَ أنتَ أكرَمُ مِن أن تُضَيِّعَ مَن رَبَّيتَهُ ، أو تُبَعِّدَ مَن أدنَيتَهُ ، أو تُشَرِّدَ مَن آوَيتَهُ ، أو تُسَلِّمَ إلَى البَلاءِ مَن كَفَيتَهُ ورَحِمتَهُ !

ولَيتَ شِعري يا سَيِّدي وإلهي ومَولايَ ! أ تُسَلِّطُ النّارَ عَلى وُجوهٍ خَرَّت لِعَظَمَتِكَ ساجِدَةً ، وعَلى ألسُنٍ نَطَقَت بِتَوحيدِكَ صادِقَةً ، وبِشُكرِكَ مادِحَةً ، وعَلى قُلوبٍ اعتَرَفَت بِإِلهِيَّتِكَ مُحَقِّقَةً ، وعَلى ضَمائِرَ حَوَت مِنَ العِلمِ بِكَ حَتّى صارَت خاشِعَةً ، وعَلى جَوارِحَ سَعَت إلى أوطانِ تَعَبُّدِكَ طائِعَةً ، وأشارَت بِاستِغفارِكَ مُذعِنَةً ؟ ! ما هكَذَا الظَّنُّ بِكَ ، ولا اُخبِرنا بِفَضلِكَ عَنكَ ، يا كَريمُ ، يا رَبِّ وأنتَ تَعلَمُ ضَعفي عَن قَليلٍ مِن بَلاءِ الدُّنيا وعُقوباتِها ، وما يَجري فيها مِنَ المَكارِهِ عَلى أهلِها ، عَلى أنَّ ذلِكَ بَلاءٌ ومَكروهٌ قَليلٌ مَكثُهُ ، يَسيرٌ بَقاؤُهُ ، قَصيرٌ مُدَّتُهُ ، فَكَيفَ احتِمالي لِبَلاءِ الآخِرَةِ ، وجَليلِ وُقوعِ المَكارِهِ فيها ؟ ! وهُوَ بَلاءٌ تَطولُ مُدَّتُهُ ، ويَدومُ مَقامُهُ ، ولا يُخَفَّفُ عَن أهلِهِ ، لِأَ نَّهُ لا يَكونُ إلّا عَن غَضَبِكَ وَانتِقامِكَ وسَخَطِكَ ، وهذا ما لا تَقومُ لَهُ السَّماواتُ وَالأَرضُ ، يا سَيِّدي فَكَيفَ بي وأنَا عَبدُكَ الضَّعيفُ ، الذَّليلُ الحَقيرُ ، المِسكينُ المُستَكينُ ؟ !

يا إلهي ورَبّي وسَيِّدي ومَولايَ ، لِأَيِّ الاُمورِ إلَيكَ أشكو ، ولِما مِنها أضِجُّ وأبكي ؟ ! لِأَليمِ العَذابِ وشِدَّتِهِ ، أم لِطولِ البَلاءِ ومُدَّتِهِ ، فَلَئِن صَيَّرتَني فِي العُقوباتِ (8) مَعَ أعدائِكَ ، وجَمَعتَ بَيني وبَينَ أهلِ بَلائِكَ ، وفَرَّقتَ بَيني وبَينَ أحِبّائِكَ وأولِيائِكَ ، فَهَبني _ يا إلهي وسَيِّدي ومَولايَ ورَبّي _ صَبَرتُ عَلى عَذابِكَ ، فَكَيفَ أصبِرُ عَلى فِراقِكَ ؟ وَهبني صَبَرتُ عَلى حَرِّ نارِكَ ، فَكَيفَ أصبِرُ عَنِ النَّظَرِ إلى كَرامَتِكَ ؟ أم كَيفَ أسكُنُ فِي النّارِ ورَجائي عَفوُكَ ؟ !

فَبِعِزَّتِكَ _ يا سَيِّدي ومَولايَ _ اُقسِمُ صادِقا ، لَئِن تَرَكتَني ناطِقا لَأَضِجَّنَّ إلَيكَ بَينَ أهلِها ضَجيجَ الآمِلينَ ، ولَأَصرُخَنَّ إلَيكَ صُراخَ المُستَصرِخينَ ، ولَأَبكِيَنَّ عَلَيكَ بُكاءَ الفاقِدينَ ، ولَاُنادِيَنَّكَ أينَ كُنتَ يا وَلِيَّ المُؤمِنينَ ؟ ! يا غايَةَ آمالِ العارِفينَ ، يا غِياثَ المُستَغيثينَ ، يا حَبيبَ قُلوبِ الصّادِقينَ ، ويا إلهَ العالَمينَ !

أفَتُراكَ _ سُبحانَكَ يا إلهي وبِحَمدِكَ _ تَسمَعُ فيها صَوتَ عَبدٍ مُسلِمٍ سُجِنَ فيها بِمُخالَفَتِهِ ، وذاقَ طَعمَ عَذابِها بِمَعصِيَتِهِ ، وحُبِسَ بَينَ أطباقِها بِجُرمِهِ وجَريرَتِهِ ، وهُوَ يَضِجُّ إلَيكَ ضَجيحَ مُؤَمِّلٍ لِرَحمَتِكَ ، ويُناديكَ بِلِسانِ أهلِ تَوحيدِكَ ، ويَتَوَسَّلُ إلَيكَ بِرُبوبِيَّتِكَ ؟ !

يا مَولايَ فَكَيفَ يَبقى فِي العَذابِ وهُوَ يَرجو ما سَلَفَ مِن حِلمِكَ ؟ ! أم كَيفَ تُؤلِمُهُ النّارُ وهُوَ يَأمُلُ فَضلَكَ ورَحمَتَكَ ؟ ! أم كَيفَ تُحرِقُهُ لَهبُها (9) وأنتَ تَسمَعُ صَوتَهُ وتَرى مَكانَهُ ؟ أم كَيفَ يَشتَمِلُ عَلَيهِ زَفيرُها وأنتَ تَعلَمُ ضَعفَهُ ؟ أم كَيفَ يَتَقَلقَلُ (10) بَينَ أطباقِها وأنتَ تَعلَمُ صِدقَهُ ؟ أم كَيفَ تَزجُرُهُ زَبانِيَتُها وهُوَ يُناديكَ يا رَبَّهُ ؟ أم كَيفَ يَرجو فَضلَكَ في عِتقِهِ مِنها فَتَترُكُهُ فيها (11) ؟

هَيهاتَ ما ذلِكَ الظَّنُّ بِكَ ، ولَا المَعروفُ مِن فَضلِكَ ، ولا مُشبِهٌ لِما عامَلتَ بِهِ المُوَحِّدينَ مِن بِرِّكَ وإحسانِكَ !

فَبِاليَقينِ أقطَعُ لَولا ما حَكَمتَ بِهِ مِن تَعذيبِ جاحِديكَ ، وقَضَيتَ بِهِ مِن إخلادِ مُعانِديكَ ، لَجَعَلتَ النّارَ كُلَّها بَردا وسَلاما ، وما كانَ لِأَحَدٍ فيها مَقَرّا ولا مُقاما ، لكِنَّكَ تَقَدَّسَت أسماؤُكَ أقسَمتَ أن تَملَأَها مَِن الكافِرينَ ، مِنَ الجِنَّةِ وَالنّاسِ أجمَعينَ ، وأن تُخَلِّدَ فيهَا المُعانِدينَ ، وأنتَ جَلَّ ثَناؤُكَ قُلتَ مُبتَدِئا وتَطَوَّلتَ بِالإِنعامِ مُتَكَرِّما «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ» (12) .

إلهي وسَيِّدي فَأَسأَلُكَ بِالقُدرَةِ الَّتي قَدَّرتَها ، وبِالقَضِيَّةِ الَّتي حَتَمتَها وحَكَمتَها ، وغَلَبتَ مَن عَلَيهِ أجرَيتَها ، أن تَهَبَ لي في هذِهِ اللَّيلَةِ ، وفي هذِهِ السّاعَةِ كُلَّ جُرمٍ أجرَمتُهُ ، وكُلَّ ذَنبٍ أذنَبتُهُ ، وكُلَّ قَبيحٍ أسرَرتُهُ ، وكُلَّ جَهلٍ عَمِلتُهُ ، كَتَمتُهُ أو أعلَنتُهُ ، أخفَيتُهُ أو أظهَرتُهُ ، وكُلَّ سَيِّئَةٍ أمَرتَ بِإِثباتِهَا الكِرامَ الكاتِبينَ ، الَّذينَ وَكَّلتَهُم بِحِفظِ ما يَكونُ مِنّي ، وجَعَلتَهُم شُهودا عَلَيَّ مَعَ جَوارِحي ، وكُنتَ أنتَ الرَّقيبَ عَلَيَّ مِن وَرائِهِم ، وَالشّاهِدَ لِما خَفِيَ عَنهُم ، وبِرَحمَتِكَ أخفَيتَهُ ، وبِفَضلِكَ سَتَرتَهُ . وأن تُوَفِّرَ حَظّي مِن كُلِّ خَيرٍ تُنزِلُهُ (13) ، أو إحسانٍ تُفَضِّلُهُ (14) ، أو بِرٍّ تَنشُرُهُ (15) أو رِزقٍ تبَسُطُهُ (16) ، أو ذَنبٍ تَغفِرُهُ ، أو خَطَاً تَستُرُهُ .

يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ ، يا إلهي وسَيِّدي ومَولايَ ومالِكَ رِقّي ، يا مَن بِيَدِهِ ناصِيَتي ، يا عَليما بِضُرِّي (17) ومَسكَنَتي ، يا خَبيرا بِفَقري وفاقَتي . يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ ، أسأَلُكَ بِحَقِّكَ وقُدسِكَ وأعظَمِ صِفاتِكَ ، وأسمائِكَ ، أن تَجعَلَ أوقاتي فِي اللَّيلِ وَالنَّهارِ بِذِكرِكَ مَعمورَةً ، وبِخِدمَتِكَ مَوصولَةً ، وأعمالي عِندَكَ مَقبولَةً ، حَتّى تَكونَ أعمالي وأورادي (18) كُلُّها وِردا واحِدا ، وحالي في خِدمَتِكَ سَرمَدا .

يا سَيِّدي يا مَن عَلَيهِ مُعَوَّلي ، يا مَن إلَيهِ شَكَوتُ أحوالي . يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ ، قَوِّ عَلى خِدمَتِكَ جَوارِحي ، وَاشدُد عَلَى العَزيمَةِ جَوانِحي ، وهَب لِيَ الجِدَّ في خَشيَتِكَ وَالدَّوامِ فِي الاِتِّصالِ بِخِدمَتِكَ ، حَتّى أسرَحَ إلَيكَ في مَيادينِ السّابِقينَ ، واُسرِعَ إلَيكَ فِي المُبادِرينَ (19) ، وأشتاقَ إلى قُربِكَ فِي المُشتاقينَ ، وأدنُوَ مِنكَ دُنُوَّ المُخلِصينَ ، وأخافَكَ مَخافَةَ الموقِنينَ ، وأجتَمِعَ في جِوارِكَ مَعَ المُؤمِنينَ .

اللّهُمَّ ومَن أرادَني بِسوءٍ فَأَرِدهُ ، ومَن كادَني فَكِدهُ ، وَاجعَلني مِن أحسَنِ عِبادِكَ نَصيبا عِندَكَ ، وأقرَبِهِم مَنزِلَةً مِنكَ ، وأخَصِّهِم زُلفَةً لَدَيكَ ، فَإِنَّهُ لا يُنالُ ذلِكَ إلّا بِفَضلِكَ ، وجُد لي بِجودِكَ ، وَاعطِف عَلَيَّ بِمَجدِكَ ، وَاحفَظني بِرَحمَتِكَ ، وَاجعَل لِساني بِذِكرِكَ لَهِجا ، وقَلبي بِحُبِّكَ مُتَيَّما ، ومُنَّ عَلَيَّ بِحُسنِ إجابَتِكَ ، وأقِلني عَثرَتي ، وَاغفِر زَلَّتي ، فَإِنَّكَ قَضَيتَ عَلى عِبادِكَ بِعِبادَتِكَ ، وأمَرتَهُم بِدُعائِكَ ، وضَمِنتَ لَهُمُ الإِجابَةَ .

فَإِلَيكَ يا رَبِّ نَصَبتُ وَجهي ، وإلَيكَ يا رَبِّ مَدَدتُ يَدي ، فَبِعِزَّتِكَ استَجِب لي دُعائي ، وبَلِّغني مُنايَ ، ولا تَقطَع مِن فَضلِكَ رَجائي ، وَاكفِني شَرَّ الجِنِّ وَالإِنسِ مِن أعدائي ، يا سَريعَ الرِّضَا اغفِر لِمَن لا يَملِكُ إلَا (20) الدُّعاءَ فَإِنَّكَ فَعّالٌ لِما تَشاءُ .

يا مَنِ اسمُهُ دَواءٌ ، وذِكرُهُ شِفاءٌ ، وطاعَتُهُ غِنىً ، ارحَم مَن رَأسُ مالِهِ الرَّجاءُ ، وسِلاحُهُ البُكاءُ . يا سابِغَ النِّعَمِ يا دافِعَ النِّقَمِ ، يا نورَ المُستَوحِشينَ فِي الظُّلَمِ ، يا عالِما لا يُعلَّمُ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وَافعَل بي ما أنتَ أهلُهُ، وصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ (21) وَالأَئِمَّةِ المَيامينَ مِن آلِهِ وسَلَّمَ تَسليما . (22) .


1- .الدخان : 4 .
2- .وفي نسخة : «عَلَت» .
3- .أثبتنا ما بين المعقوفين من مصباح الزائر .
4- .وفي نسخة : «قهرك» .
5- .وفي نسخة : «أملي» .
6- .وفي نسخة : «بجنايتها» .
7- .وفي نسخة : «بعض» .
8- .وفي نسخة : «للعقوبات» .
9- .وفي نسخة : «لَهيبُها» .
10- .وفي نسخة : «يَتَغَلغَل» .
11- .وفي نسخة : «أم كيف تنزله فيها وهو يرجو فضلك في عتقه منها فتتركه» .
12- .السجدة : 18 .
13- .وفي نسخة : «أنزلته» .
14- .وفي نسخة : «فضّلته» .
15- .وفي نسخة : «نشرته» .
16- .وفي نسخة : «بسطته» .
17- .في نسخة : «بفقري» .
18- .وفي نسخة : «إرادتي» .
19- .وفي نسخة : «البارزين» .
20- .وفي نسخة : «غير» .
21- .في مصباح المتهجّد : «رسوله» بدل «محمّد» .
22- .الإقبال : ج 3 ص 331 ، مصباح المتهجّد : ص 844 ح 910 ، مصباح الزائر : ص 317 ، المصباح للكفعمي : ص 737 ، البلد الأمين : ص 188 .

ص: 155

د _ شب جمعه

ر . ك : ص 31 (داستان هايى از عبادتش) .

د _ شب جمعه1555.مقتل الحسين :الإقبال :از جمله دعاها در اين شب ، دعايى است كه به سند خود ، از جدّم ابو جعفر طوسى روايت كرده ام كه گفت : روايت شده كُميل بن زياد نَخَعى ، امير مؤمنان را در نيمه شعبان ، در حال سجده ديد كه اين دعا را مى خواند.

در روايت ديگرى اين عبارت را ديدم كه كُميل بن زياد گفت : با مولاى خود ، امير مؤمنان ، به همراه گروهى از يارانش در مسجد بصره نشسته بوديم كه يكى از آنان ، از معناى سخن خداوند عز و جل پرسيد كه : «در آن [ شب ] هر [ گونه ] كارى [ به نحوى ] استوار ، فيصله مى يابد» .

[ على عليه السلام ] فرمود : «مقصود ، نيمه شعبان است . سوگند به آن كه جان على به دست اوست ، هيچ بنده اى نيست ، مگر آن كه هر آنچه خوبى و بدى تا آخر سال بر وى مى گذرد ، در نيمه شعبان بر او تقسيم مى گردد ، و هيچ بنده اى اين شب را زنده نمى دارد و دعاى خضر عليه السلام را نمى خواند ، مگر آن كه پاسخ گفته مى شود».

هنگامى كه از مسجد رفت ، شبْ هنگام ، درِ خانه اش را زدم .

فرمود : «چه كار دارى كميل؟» .

گفتم : دعاى خضر را مى خواهم.

فرمود : «بنشين اى كميل! هرگاه اين دعا را حفظ كردى ، هر شبِ جمعه آن را بخوان ، و يا ماهى يك بار بخوان ، و يا سالى يك بار بخوان ، و يا دستِ كم در عمرت يك بار بخوان كه [ در اين صورت] ، كفايت مى شوى، يارى مى گردى، روزى داده مى شوى و بخشايش را از دست نمى دهى.

اى كميل! هم صحبتى طولانى ما ، بر ما واجب كرده كه خواست تو را برآورده كنيم».

آن گاه فرمود : «بنويس:

بار خدايا! من به [ حقّ ] رحمتت كه همه چيز را در بر مى گيرد ، از تو درخواست مى كنم ، و به قدرتت كه به وسيله آن بر همه چيزها چيره اى و همه چيزها در برابر آن فروتن اند و همه چيزْ در برابر آن خوار است، و به جبروتت كه به وسيله آن ، بر همه چيزها غلبه پيدا كرده اى ، و به عزّتت كه هيچ چيز در برابر آن ، تاب مقاومت ندارد ، و به عظمتت كه اركان همه چيزها را پُركرده است ، و به سلطنتت كه بر همه چيزها برترى دارد ، و به ذات خود كه پس از فانى شدن همه چيزها باقى است ، و به نام هايت كه به وسيله آنها بر اركان همه چيزها غلبه پيدا كرده اى ، و به دانشت كه به همه چيزْ احاطه دارد ، و به نور وجهت كه همه چيز برايش روشن است ، اى نور! اى قدّوس! اى اوّلِ اوّلين ها و اى آخرِ آخرين ها!

بار خدايا! بر من ببخش گناهانى را كه پيوندها را مى دَرَند . بار خدايا! بر من ببخش گناهانى را كه سبب فرود آمدن كيفر مى شوند . بار خدايا! بر من ببخش گناهانى را كه نعمت ها را دگرگون مى كنند . بار خدايا! بر من ببخش گناهانى را كه دعا را باز مى دارند . بار خدايا! بر من ببخش گناهانى را كه بلا را فرود مى آورند . بار خدايا! بر من ببخش گناهانى را كه اميد را قطع مى كنند . بار خدايا! بر من ببخش هر گناهى را كه انجام داده ام و هر خطايى را كه مرتكب شده ام.

بار خدايا! من به ياد تو به تو تقرّب مى جويم، و به سوى تو از تو شفاعت مى طلبم ، و به [ حقّ ]بخششت از تو مى خواهم كه مرا به خود نزديك سازى ، و شكرت را روزى ام گردانى ، و يادت را به من الهام نمايى.

بار خدايا! از تو به سانِ انسانى فروتن، بى ارج و افتاده ، درخواست مى كنم كه بر من آسان گيرى و رحم كنى ، و مرا به نصيب خود ، خشنود و قانع سازى ، و در همه احوال ، فروتنم گردانى.

بار خدايا! به سان كسى از تو درخواست مى كنم كه بينوايى اش شدّت يافته ، و به هنگام سختىِ نياز به درگاهت آمده ، و اشتياقش به آنچه كه نزد توست ، بسيار است.

بار خدايا! پادشاهى ات عظيم، و مكانت والا ، و مكرت پوشيده، و فرمانت آشكار، و سپاهت چيره ، و قدرتت نافذ است و از قلمرو حكومت تو توانِ گريز نيست.

بار خدايا! براى گناهانم بخشاينده اى ، و براى زشتى هايم سرپوش گذارنده اى ، و براى هيچ يك از كارهاى زشتم ، تغيير دهنده اى به كار نيك ، جز تو نمى يابم . خدايى جز تو كه منزّهى و به سپاست مشغولم ، نيست . به خويش ستم كردم و بر پايه نادانى ام دليرى نمودم ، و به يادكردِ قديم تو از من ، و لطفت به من ، دل خوش گردانيدم.

بار خدايا! مولاى من! چه بسيار زشتى كه بر آنها سرپوش گذاشتى ، و چه بسيار بلاهاى سنگين كه از من بازگرداندى ، و چه قدر لغزش كه از آنها بازم داشتى ، و چه قدر ناخوشى كه از من دفع كردى ، و چه بسيار ثناهاى زيبا كه شايسته آن نبودم و تو برايم نشر دادى.

بار خدايا! گرفتارى ام بزرگ، بدحالى ام گذشته از حد ، و عملم اندك است ، و دلبستگى هايم زمينگيرم ساخته اند ، و آرزوهاى دراز ، از بهره گيرى بازم داشته اند ، و دنيا با غرور خود ، و نَفْسم با خيانت ها و سهل انگارى هايش مرا فريفته است .

اى سرور من! به عزّتت از تو مى خواهم كه كارها و رفتارهاى بدم ، دعايم را از رسيدن به تو باز ندارد و به خاطر آگاهى ات بر رفتارهاى پوشيده ام ، رسوايم نسازى ، و بر آنچه كه در تنهايى هايم از كارهاى زشت و بى ادبى انجام داده ام و يا به خاطر ادامه كوتاه كارى و نادانى و فراوانى شهوت و غفلتم ، به مجازاتم شتاب مورزى .

بار خدايا! به عزّت خودت ، در همه حال بر من مهربان باش و در هر كارى مرا مورد مهر و توجّه قرار ده.

خداى من و پروردگار من! من جز تو چه كسى را دارم كه از او رفع گرفتارى ها و توجّه به كارهايم را درخواست كنم؟

خداى من و مولاى من! بر من فرمانى جارى ساختى كه در آن ، از خواهش هاى نفسم پيروى كردم و از ظاهرسازى هاى دشمنم پرهيز ننمودم ، كه بدين ترتيب ، با آنچه هوس كردم ، مرا فريب داد و تقدير هم در اين كار ، او را يارى كرد . من در آنچه بر من گذشت ، با زير پا گذاشتن قوانين تو و مخالفت با بعضى فرمان هايت ، تجاوزكارى كردم . در همه اين امور ، تو بر من حجّت دارى ، و من در آنچه كه قضاى تو بر من رانده شده ، حجّتى ندارم و حكم و آزمايشت بر من الزامى است.

خداى من! اينك ، پس از كوتاهى هايم و زياده روى هايم در حقّ خويش ، عذرخواهانه، پشيمان، شكسته، پوزش جو، آمرزش خواه، برگشته، اقرار كننده، قبول كننده و معترف ، به درگاهت آمده ام ، و از آنچه در آن هستم ، راه گريزى نمى يابم ، و در كارهايم پناهگاهى نيست كه بدان روكنم ، جز آن كه تو عذرم را بپذيرى و مرا در گستره رحمت خويش وارد سازى.

خداى من! عذرم را بپذير، و بر سختى گرفتارى ام رحم نما، و از بند محكم ، رهايم كن.

پروردگارا! بر ضعيفى بدنم و نرمى پوستم و نازكى استخوانم رحم كن . اى آن كه خلقتم، يادكردم، تربيتم، احسانم، و تغذيه ام را آغاز كردى! به خاطر كرَم نخستين و خوبى هاى پيشينت در حقّ من، مرا ببخش.

خداى من و سرور من و پروردگار من! آيا ممكن است پس از اقرارم به توحيدت مرا عذاب كنى ؟ و پس از آن كه قلبم معرفت تو را در بر دارد و زبانم به ياد تو مى چرخد و درونم به مِهر تو گِره خورده است ؟ و پس از اعتراف صادقانه و دعاى فروتنانه ام براى پروردگارى ات؟

هيهات! تو كريم تر از آنى كه آن را كه پروريدى ، تباه كنى و آن را كه نزديك ساختى ، دور گردانى و آن را كه پناه دادى ، رها كنى و آن را كه كفايت كردى و بر او رحم آوردى ، به گرفتارى ها تسليم سازى.

اى سرور من و خداى من و مولاى من! اى كاش مى دانستم كه آيا آتش بر چهره هايى كه براى عظمت تو به سجده افتاده اند ، و بر زبان هايى كه صادقانه به توحيد تو گشوده شده و مدح شكرت را گفته اند ، و بر دل هايى كه به راستى بر خداوندى ات اعتراف كرده اند ، و بر ضميرهايى كه به تو آگاهى پيدا كرده و فروتن گشته اند ، و بر اعضاى پيكرى كه به سوى جايگاه هاى عبوديّت تو مطيعانه مى شتابند و با اقرار [به گناه] ، طلب آمرزش مى كنند ، تسلّط خواهد يافت؟! چنين گمانى بر تو نيست و درباره فضل تو چنين به ما خبر داده نشده است .

اى كريم! اى پروردگار! تو از ناتوانى من در برابر گرفتارى هاى ناچيز دنيا و كيفرهاى آن و ناخشنودى هايى كه در دنيا بر اهل آن وارد مى شود ، آگاهى ، با آن كه اين بلاها و ناخشنودى ها ، زودگذر ، ناپايدار و كوتاه مدّت اند . پس چگونه بلاى آخرت و بزرگى ناخشنودى هاى آن را تحمّل كنم ، در حالى كه بلاى آن ، طولانى و هميشگى است و از اهل آن، كاسته نمى شود؛ چون آن بلا جز بر پايه خشم و انتقام و ناخشنودى تو نيست و اين ، چيزى است كه آسمان ها و زمين ، تاب تحمّل آن را ندارند. اى سرور من! چگونه تحمّل كنم ، در حالى كه من ، بنده ناتوان، خوار ، كوچك، بينوا و افتاده توام؟

اى خداى من و پروردگار من و سرور من و مولاى من! از كدام كارها به تو شكايت آورم و از كدام يك ناله سر دهم و گريه كنم؟ از درد كيفر و شدّت آن يا از طول بلا و مدّت آن؟ اگر مرا با دشمنانت در كيفرها قرار دهى و بين من و اهل گرفتارى جمع كنى و بين من و دوستان و يارانت جدايى افكنى ، چنان گير _ اى خداى من و سرور من و مولاى من و پروردگار من _ كه بر عذابت شكيبايى كنم ، بر جدايى ات چگونه تاب آورم؟ چنان گير كه بر سوز دوزخت شكيبا باشم ، چگونه از نظر كردن به كرامتت خوددارى كنم؟ و يا چگونه در آتشْ منزل گزينم و اميدم بخشش تو باشد؟

پس به عزّت تو _ اى سرورم و مولايم _ صادقانه سوگند مى خورم كه اگر مرا گويا در بين اهل دوزخ رها كنى ، چون ناليدن اميدواران ، ناله خواهم كرد و چون فرياد فريادزنان ، فرياد خواهم زد ، و چون گريه كس از دست دادگان ، گريه خواهم كرد و تو را فرياد خواهم زد كه : كجايى ، اى ولى مؤمنان ، اى نهايت آرزوى عارفان ، اى كمكِ كمك جويان، اى دوست دل راستگويان و اى خداى عالميان؟!

آيا ممكن است _ تو كه منزّهى و ستودنى ، اى خداى من _ كه در دوزخ ، صداى بنده مسلمانى را كه به خاطر مخالفت هايش در آن جا زندانى شده و به خاطر گناهكارى اش طعم عذاب تو را مى چشد و به علّت جرم و جنايتش در بين طبقه هاى دوزخْ حبس شده، بشنوى و او چون اميدواران به رحمت تو ، به درگاهت ناله مى كند و به زبان اهل توحيدت ، صدايت مى كند و به [ حقّ ] ربوبيّتت به تو متوسل مى شود؟

اى مولاى من! چگونه چنين شخصى در كيفر بماند ، در حالى كه اميد بردبارى گذشته تو را دارد؟ و چگونه آتشْ او را رنج دهد ، در حالى كه آرزوى فضل و رحمت تو را دارد؟ و يا چگونه شعله هاى آن وى را بسوزاند ، حال آن كه تو صداى او را مى شنوى و جايگاهش را مى بينى؟ و يا چگونه شعله هاى آن او را فرا گيرد ، حال آن كه ناتوانى او را مى دانى؟ و يا چگونه در بين طبقه هاى آن ، بالا و پايين برود ، حال آن كه راستگويى او را مى دانى؟ و چگونه زبانه هاى آن او را زجر دهد ، حال آن كه او با خطاب : اى پروردگار! ، تو را فرياد مى زند؟ و چگونه اميد به تو براى رهايى از آن دارد و تو او را در آن جا رها مى كنى؟

هرگز چنين گمانى به تو نمى رود و در كَرَم تو ، چنين چيزى ناشناخته است و اين ، با خوبى و احسانى كه درباره موحّدانت روا داشتى ، شبيه نيست!

به يقين ، قطع دارم كه اگر حكم به شكنجه منكرانت نكرده بودى و به جاودانه بودنِ گرفتارى دشمنانت فرمان نرانده بودى ، همه دوزخ را سرد و آرامْ قرار مى دادى و هيچ كس را در آن جا جايگزين و مقيم نمى ساختى؛ امّا تو _ نام هايت مقدّس باد _ سوگند خوردى كه دوزخ را از كافرانِ جِن و اِنس پُر سازى و خيره سران را در آن ، گرفتار جاودان گردانى و تو _ ثنايت شكوهمند باد _ در آغاز گفتى و با نعمت هاى كريمانه ات منّت نهادى كه : «آيا كسى كه مؤمن است ، چون كسى است كه نافرمان است؟ يكسان نيستند » .

خداى من و سرور من! به [ حقّ ] قدرتى كه مقدَّر كردى و به سرنوشتى كه آن را حتمى ساختى و استوار گردانيدى و با اجراى آن بر هر كس غلبه يافتى ، از تو درخواست مى كنم كه در اين شب و در اين ساعت ، هر جرمى را كه مرتكب شده ام و هر گناهى را كه انجام داده ام و هر زشتى اى را كه مخفى داشته ام و هر كار جاهلانه اى را كه انجام داده ام _ چه نهان كرده ام و چه آشكار ، و چه مخفى داشته ام و چه نمايان _ ، و هر بدى اى را كه به فرشتگان نويسنده _ كه آنان را بر صورت بردارى كارهايم موكّل كرده اى _ فرمان به ثبت دادى و خود بر آنچه از آنان مخفى مانده ، گواهى و از روى رحمتتْ آنها را مخفى كرده اى و به كرمت پوشانيده اى ، بر من ببخش ، و نصيب مرا از هر خيرى كه فرو مى فرستى، نعمتى كه مى بخشى، خوبى اى كه مى گسترانى، روزى اى كه فراخ مى كنى، گناهى كه مى بخشى و خطايى كه مى پوشانى، افزون فرما.

اى پروردگار من! اى پروردگار من! اى پروردگار من! اى خداى من و آقاى من و مولاى من و مالك من! اى آن كه پيشانى ام (اختيارم) به دست اوست! اى دانا به بدحالى و درماندگى ام و آگاه از نيازمندى و حاجتم! اى پروردگارم! اى پروردگارم! اى پروردگارم! به حقّ تو و پاكى تو و بزرگ ترين صفت ها و نام هايت ، از تو درخواست مى كنم كه در شب و روز ، وقت هاى مرا به ياد خودت پُر بار ، و به خدمتت پيوسته و اعمالم را در پيشگاهت پذيرفته قرار دهى ، تا همه اعمال و وِردهايم (دعاهايم) يك وِرد باشند و حالم در خدمت تو جاودانه گردد.

اى سرور من! اى آن كه بر او تكيه دارم! اى آن كه احوالم را به او شكايت مى برم! اى پروردگارم! اى پروردگارم! اى پروردگارم! اعضايم را بر خدمتت نيرو ده ، و دلم را به همّت و تصميمْ استوار كن ، و در راه بيمناكى از خودت و تداوم پيوستگى به خدمتت ، توفيق تلاش به من عنايت فرما تا در ميدان هاى پيشتازان ، به سوى تو پيشتازى كنم و در بين مسابقه دهندگان ، به سوى تو سرعت گيرم و در بين مشتاقان ، به جوار تو مشتاق شوم و چون مخلصان ، به تو نزديك گردم و به سان يقين كنندگان ، از تو بترسم و با مؤمنان ، در كنارت قرار گيرم .

بار خدايا! هر كس اراده بد درباره من دارد ، درباره اش اراده [ ى بد] كن ، و هر كس به من نيرنگ مى زند ، به او نيرنگ زن ، و در پيشگاه خود ، مرا از نيك بهره ترين بندگانت و مقرب ترين آنان به خود ، و خاص تر آنها در نزد خويش قرار ده؛ چون جز به فضل تو نمى توان به آن [ جايگاه ] دست يافت. با بخشندگى خود بر من ببخش ، و با بزرگوارى خويش به من توجّه فرما ، و با رحمتت مرا حفظ كن و زبانم را به ذكرت گويا ، و دلم را به محبّتت شيدا كن ، و با پذيرش نيكويت بر من منّت نِه ، گرفتارى ام را كم كن ، و لغزشم را ببخش ؛ چرا كه تو بر بندگانت فرمان عبادت داده اى و به آنان دستور دعا داده اى و پذيرش را برايشان ضمانت نموده اى.

پروردگارا! رويم را به سوى تو كرده ام . پروردگارا! دستم را به سوى تو دراز كرده ام . به [ حقّ ] عزّتت دعايم را مستجاب كن و مرا به آرزويم برسان ، و اميدم را از خود نبُر ، و شرّ دشمنان جِنّى و اِنسى ام را بسنده باش .

اى زود خشنود شونده! بر آن كه جز دعا چيزى ندارد ، ببخش ؛ چرا كه تو هر آنچه خواهى ، انجام خواهى داد.

اى آن كه نامش دوا، و يادش شفا، و پيروى اش ثروت است! بر آن كه سرمايه اش اميد و ابزارش گريه است ، رحم كن . اى گسترنده نعمت و اى دفع كننده بدبختى! اى نور وحشت كنندگان در تاريكى ها! اى داناى آموزش نديده!

بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست ، و با من آن گونه كه تو شايسته آنى، رفتار فرما ، و بر محمّد و امامان خجسته از خاندان او درود فرست و سلام نثار كن».

.

ص: 156

. .

ص: 157

. .

ص: 158

. .

ص: 159

. .

ص: 160

. .

ص: 161

. .

ص: 162

. .

ص: 163

. .

ص: 164

. .

ص: 165

. .

ص: 166

. .

ص: 167

. .

ص: 168

. .

ص: 169

. .

ص: 170

ه : يَومَ الجُمُعَةِ1557.المناقب لابن شهرآشوب:الإمام عليّ عليه السلام_ مِن دُعاءٍ لَهُ في يَومِ الجُمُعَةِ وهُوَ دُعاءٌ عَظيمٌ _: الحَمدُ لِلّهِ الَّذي لا مِن شَيءٍ كانَ ، ولا مِن شَيءٍ كَوَّنَ ما قَد كانَ ، مُستَشهَدٌ بِحُدوثِ الأَشياءِ عَلى أزَلِيَّتِهِ ، وبِما وَسَمَها بِهِ مِنَ العَجزِ عَلى قُدرَتِهِ ، وبِمَا اضطَرَّها إلَيهِ مِنَ الفَناءِ عَلى دَوامِهِ .

لَم يَخلُ مِنهُ مَكانٌ فَيُدرَكَ بِأَينِيَّتِهِ ، ولا لَهُ شَبَحُ مِثالٍ فَيوصَفَ بِكَيفِيَّتِهِ ، ولَم يَغِب عَن شَيءٍ فيُعلَمَ بِحَيثِيَّتِهِ ، مُبائِنٌ لِجَميعِ ما أحدَثَ فِي الصِّفاتِ ، ومُمتَنِعٌ عَنِ الإِدراكِ بِمَا ابتَدَعَ مِن تَصَرُّفِ الذَّواتِ ، وخارِجٌ بِالكِبرِياءِ وَالعَظَمَةِ مِن جَميعِ تَصَرُّفِ الحالاتِ .

مُحَرَّمٌ عَلى بَوارِعِ ثاقِباتِ الفِطَنِ تَجديدُهُ ، وعَلى عَوامِقِ ثاقِباتِ الفِكرِ تَكييفُهُ ، وعَلى غَوائِصِ سابِحاتِ النَّظَرِ تَصويرُهُ ، ولا تَحويهِ الأَماكِنُ لِعَظَمَتِهِ ، ولا تَذرَعُهُ المَقاديرُ لِجَلالِهِ ، ولا تَقطَعُهُ المَقاييسُ لِكِبرِيائِهِ .

مُمتَنِعٌ عَنِ الأَوهامِ أن تَكتَنِهَهُ ، وعَنِ الأَفهامِ أن تَستَغرِقَهُ ، وعَنِ الأَذهانِ أن تُمَثِّلَهُ .

قَد يَئِسَت عَنِ استِنباطِ (1) الإِحاطَةِ بِهِ طَوامِحُ العُقولِ ، ونَضَبَت عَنِ الإِشارَةِ إلَيهِ بِالاِكتِناهِ بِحارُ العُلومِ ، ورَجَعَت بِالصِّغَرِ مِنَ السُّمُوِّ إلى وَصفِ قُدرَتِهِ لَطائِفُ الخُصومِ .

واحِدٌ لا مِن عَدَدٍ ، ودائِمٌ لا بِأَمَدٍ ، وقائِمٌ لا بِعَمَدٍ . لَيسَ بِجِنسٍ فَتُعادِلَهُ الأَجناسُ ، ولا بِشَبَحٍ فَتُضارِعَهُ الأَشباحُ ، ولا كَالأَشياءِ فَتَقَعَ عَلَيهِ الصِّفاتُ .

قَد ضَلَّتِ العُقولُ في أمواجِ تَيّارِ إدراكِهِ ، وتَحَيَّرَتِ الأَوهامُ عَن إحاطَةِ ذِكرِ أزَلِيَّتِهِ ، وحَصِرَتِ الأَفهامُ عَنِ استِشعارِ وَصفِ قُدرَتِهِ ، وغَرِقَتِ الأَذهانُ في لُجَجِ أفلاكِ مَلَكوتِهِ .

مُقتَدِرٌ بِالآلاءِ ، مُمتَنِعٌ بِالكِبرِياءِ ، ومُتَمَلِّكٌ عَلَى الأَشياءِ ، فَلا دَهرٌ يُخلِقُهُ ، ولا وَصفٌ يُحيطُ بِهِ .

قَد خَضَعَت لَهُ رِقابُ الصِّعابِ في مَحَلِّ تُخومِ قَرارِها ، وأذعَنَت لَهُ رَواصِنُ الأَسبابِ في مُنتَهى شَواهِقِ أقطارِها .

مُستَشهَدٌ بِكُلِّيَّةِ الأَجناسِ عَلى رُبوبِيَّتِهِ ، وبِعَجزِها عَن قُدرَتِهِ ، وبِفُطورِها عَلى قِدمَتِهِ ، وبِزَوالِها عَلى بَقائِهِ ، فَلا لَها مَحيصٌ عَن إدراكِهِ إيّاها ، ولا خُروجٌ عَن إحاطَتِهِ بِها ، ولَا احتِجابٌ عَن إحصائِهِ لَها ، ولَا امتِناعٌ مِن قُدرَتِهِ عَلَيها .

كَفى بِإِتقانِ الصُّنعِ لَهُ آيَةً ، وبِتَركيبِ الطَّبعِ عَلَيهِ دَلالَةً ، وبِحُدوثِ الفَطرِ عَلَيهِ قِدمَةً ، وبِإِحكامِ الصَّنعَةِ عَلَيهِ عِبرَةً ، فَلا إلَيهِ حَدٌّ مَنسوبٌ ، ولا لَهُ مَثَلٌ مَضروبٌ ، ولا شَيءٌ عَنهُ بِمَحجوبٍ ، تَعالى عَن ضَربِ الأَمثالِ لَهُ وَالصِّفاتِ المَخلوقَةِ عُلُوّا كَبيرا .

وسُبحانَ اللّهِ الَّذي خَلَقَ الدُّنيا لِلفَناءِ وَالبُيودِ ، وَالآخِرَةِ لِلبَقاءِ وَالخُلودِ ! وسُبحانَ اللّهِ الَّذي لا يَنقُصُهُ ما أعطى فَأَسنى ، وإن جازَ المَدى فِي المُنى ، وبَلَغَ الغايَةَ القُصوى ، ولا يَجورُ في حُكمِهِ إذا قَضى ! وسُبحانَ اللّهِ الَّذي لا يُرَدُّ ما قَضى ، ولا يُصرَفُ ما أمضى ، ولا يُمنَعُ ما أعطى ، ولا يَهفو ولا يَنسى ، ولا يَعجَلُ بَل يُمهِلُ ويَعفو ، ويَغفِرُ ويَرحَمُ ويَصبِرُ ، ولا يُسأَلُ عَمّا يَفعَلُ وهُم يُسأَلونَ !

ولا إلهَ إلَا اللّهُ الشّاكِرُ لِلمُطيعِ لَهُ ، المُملي لِلمُشرِكِ بِهِ ، القَريبُ مِمَّن دَعاهُ عَلى حالِ بُعدِهِ ، وَالبَرُّ الرَّحيمُ بِمَن لَجَأَ إلى ظِلِّهِ وَاعتَصَمَ بِحَبلِهِ . ولا إلهَ إلَا اللّهُ المُجيبُ لِمَن ناداهُ بِأَخفَضِ صَوتِهِ ، السَّميعُ لِمَن ناجاهُ لِأَغمَضِ سِرِّهِ ، الرَّؤوفُ بِمَن رَجاهُ لِتَفريجِ هَمِّه ، القَريبُ مِمَّن دَعاهُ لِتَنفيسِ كَربِهِ وغَمِّهِ . ولا إلهَ إلَا اللّهُ الحَليمُ عَمَّن ألحَدَ في آياتِهِ ، وَانحَرَفَ عَن بَيِّناتِهِ ، ودانَ بِالجُحودِ في كُلِّ حالاتِهِ .

وَاللّهُ أكبَرُ القاهِرُ لِلأَضدادِ ، المُتعالي عَنِ الأَندادِ ، المُتَفَرِّدُ بِالمِنَّةِ عَلى جَميعِ العِبادِ . وَاللّهُ أكبَرُ المُحتَجِبُ بِالمَلَكوتِ وَالعِزَّةِ ، المُتَوَحِّدُ بِالجَبَروتِ وَالقُدرَةِ ، المُتَرَدِّي بِالكِبرِياءِ وَالعَظَمَةِ . وَاللّهُ أكبَرُ المُتَقَدِّسُ بِدَوامِ السُّلطانِ وَالغالِبُ بِالحُجَّةِ وَالبُرهانِ ، ونَفاذِ المَشِيَّةِ في كُلِّ حينٍ وأوانٍ .

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ عَبدِكَ ورَسولِكَ ، وأعطِهِ اليَومَ أفضَلَ الوَسائِلِ وأشرَفَ العَطاءِ ، وأعظَمَ الحِباءِ وَالمَنازِلِ ، وأسعَدَ الجَدودِ (2) ، وأقَرَّ الأَعيُنِ (3) .

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، الَّذين أمَرتَ بِطاعَتِهِم ، وأذهَبتَ عَنهُمُ الرِّجسَ وطَهَّرتَهُم تَطهيرا .

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، الَّذينَ ألهَمتَهُم عِلمَكَ ، وَاستَحفَظتَهُم كُتُبَكَ (4) وَاستَرعَيتَهُم عِبادَكَ .

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ عَبدِكَ ورَسولِكَ وحَبيبِكَ وخَليلِكَ ، وسَيِّدِ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، مِنَ الأَنبِياءِ وَالمُرسَلينَ ، وَالخَلقِ أجمَعينَ ، وعَلى آلِهِ الطَّيِّبينَ ، الَّذينَ أمَرتَ بِطاعَتِهِم ، وأوجَبتَ عَلَينا حَقَّهُم ومَوَدَّتَهُم (5) .

اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ سُؤالَ وَجِلٍ مِنَ انتِقامِكَ ، حاذِرٍ مِن نَقِمَتِكَ ، فَزِعٍ إلَيكَ مِنكَ ، لَم يَجِد لِفاقَتِهِ مُجيرا غَيرَكَ ، ولا آمِنا [لِخَوفِهِ] (6) غَيرَ فِنائِكَ ، وتَطَوُّلُكَ سَيِّدي ومَولايَ عَلى طولِ (7) مَعصِيَتي لَكَ ، أقصَدَني إلَيكَ ، وإن كانَت سَبَقَتنِي الذُّنوبُ وحالَت بَيني وبَينَكَ ؛ لِأَ نَّكَ عِمادُ المُعتَمِدِ ، ورَصَدُ المُرتَصِدِ ، لا تَنقُصُكَ المَواهِبُ ، ولا تَغيضُكَ المَطالِبُ ، فَلَكَ المِنَنُ العِظامُ ، وَالنِّعَمُ الجِسامُ (8) .

يا مَن لا تَنقُصُ خَزائِنُهُ ، ولا يَبيدُ مُلكُهُ ، ولا تَراهُ العُيونُ ، ولا تَعزُبُ مِنهُ حَرَكَةٌ ولا سُكونٌ . لَم تَزَل ولا تَزالُ ، لا يَتَوارى عَنكَ مُتَوارٍ في كَنينِ (9) أرضٍ ولا سَماءٍ ولا تُخومٍ ، تَكَفَّلتَ بِالأَرزاقِ يا رَزّاقُ ، وتَقَدَّستَ عَن أن تَتَناوَلَكَ الصِّفاتُ ، وتَعَزَّزتَ عَن أن تُحيطَ بِكَ تَصاريفُ اللُّغاتِ ، ولَم تَكُن مُستَحدَثا فَتوجَدَ مُتَنَقِّلاً عَن حالَةٍ إلى حالَةٍ ، بَل أنتَ الفَردُ الأَوَّلُ وَالآخِرُ ذُو العِزِّ القاهِرُ ، جَزيلُ العَطاءِ ، سابِغُ النَّعماءِ ، أحَقُّ مَن تَجاوَزَ وعَفا عَمَّن ظَلَمَ وأساءَ .

بِكُلِّ لِسانٍ إلهي تُمَجَّدُ ، وفِي الشَّدائِدِ عَلَيكَ يُعتَمَدُ ، فَلَكَ الحَمدُ وَالمَجدُ ؛ لِأَ نَّكَ المالِكُ الأَبَدُ ، وَالرَّبُّ السَّرمَدُ .

أتقَنتَ إنشاءَ البَرايا ، فَأَحكَمتَها بِلُطفِ التَّقديرِ ، وتَعالَيتَ فِي ارتفاعِ شَأنِكَ عَن أن يَنفُذَ فيكَ حُكمُ التَّغييرِ ، أو يُحتالَ مِنكَ بِحالٍ يَصِفُكَ بِهِ المُلحِدُ إلى تَبديلٍ ، أو يوجَدَ فِي الزِّيادَةِ وَالنُّقصانِ مَساغٌ فِي اختِلافِ التَّحويلِ ، أو تَلتَثِقَ (10) سَحائِبُ الإِحاطَةِ بِكَ في بُحورِ هِمَمِ الأَحلامِ ، أو تَمتَثِلَ لَكَ مِنها جِبِلَّةٌ تَضِلُّ فيها رَوِيّاتُ الأَوهامِ .

فَلَكَ مَولايَ ، انقادَ الخَلقُ مُستَخذِئينَ بِإِقرارِ الرُّبوبِيَّةِ ، ومُعتَرِفينَ خاضِعينَ بِالعُبودِيَّةِ .

سُبحانَكَ ما أعظَمَ شَأنَكَ ، وأعلى مَكانَكَ ، وأنطَقَ بِالصِّدقِ بُرهانَكَ ، وأنفَذَ أمرَكَ ، وأحسَنَ تَقديرَكَ ! سَمَكتَ السَّماءَ فَرَفَعتَها ، ومَهَّدتَ الأَرضَ فَفَرَشتَها ، وأخرَجتَ مِنها ماءا ثَجّاجا (11) ، ونَباتا رَجراجا (12) ، فَسَبَّحَكَ نَباتُها ، وجَرَت بِأَمرِكَ مِياهُها وقاما عَلى مُستَقَرِّ المَشِيَّةِ كَما أمَرتَهُما .

فَيامَن تَعَزَّزَ بِالبَقاءِ ، وقَهَرَ عِبادَهُ بِالفَناءِ ، أكرِم مَثوايَ ، فَإِنَّكَ خَيرُ مُنتَجِعٍ (13) لِكَشفِ الضُّرِّ . يا مَن هُوَ مَأمولٌ في كُلِّ عُسرٍ ، ومُرتَجىً لِكُلِّ يُسرٍ ، بِكَ أنزَلتُ اليَومَ حاجَتي ، وإلَيكَ أبتَهِلُ فَلا تَرُدَّني خائِبا مِمّا رَجَوتُ ، ولا تَحجُب دُعائي عَنكَ إذ فَتَحتَهُ لي فَدَعَوتُ ، وصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَارزُقني مِن فَضلِكَ الواسِعِ رِزقا واسِعا سائِغا حَلالاً طَيِّبا هَنيئا مَريئا لَذيذا في عافِيَةٍ .

اللّهُمَّ اجعَل خَيرَ أيّامي يَومَ ألقاكَ ، وَاغفِر لي خَطايايَ فَقَد أوحَشَتني ، وتَجاوَز عَن ذُنوبي فَقَد أوبَقَتني (14) ، فَإِنَّكَ مُجيبٌ مُثيبٌ رَقيبٌ قَريبٌ قادِرٌ غافِرٌ قاهِرٌ رَحيمٌ كَريمٌ قَيّومٌ ، وذلِكَ عَلَيكَ يَسيرٌ وأنتَ أحسَنُ الخالِقينَ .

اللّهُمَّ افتَرَضتَ عَلَيَّ لِلآباءِ وَالاُمَّهاتِ حُقوقا فَعَظَّمتَهُنَّ ، وأنتَ أولى مَن حَطَّ الأَوزارَ وخَفَّفَها وأدَّى الحُقوقَ عَن عَبيدِهِ ، فَاحتَمِلهُنَّ عَنّي إلَيهِما وَاغفِر لَهُما كَما رَجاكَ كُلُّ مُوَحِّدٍ مَعَ المُؤمِنينَ وَالمُؤمِناتَ وَالإِخوَةِ وَالأَخَواتِ ، وألحِقنا وإيّاهُم بِالأَبرارِ ، وأبِح لَنا ولَهُم جَنّاتِكَ مَعَ النُّجَباءِ الأَخيارِ ، إنَّكَ سَميعُ الدُّعاءِ ، وصَلَّى اللّهُ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ وعِترَتِهِ الطَّيِّبينَ وسَلَّمَ تَسليما . (15) .


1- .في المصدر : «الاستنباط» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
2- .الجَدُّ : الحظُّ والسعادة والغِنَى (النهاية : ج 1 ص 244 «جدد») .
3- .زاد في بحار الأنوار : «اللّهُمَّ صلّ على محمّد وآل محمّد ، وأعطه الوسيلة ، والفضيلة ، والمكان الرفيع ، والغبطة ، وشرف المنتهى ، والنصيب الأوفى ، والغاية القصوى ، والرفيع الأعلى حتى يرضى ، وزده بعد الرضا» .
4- .في بحار الأنوار : «كتابك» .
5- .زاد في بحار الأنوار : «اللَّهمّ إنّي اُقدّمهم بين يدي مسألتي وحاجتي ، وأستشفع بهم عندك أمام طلبتي» .
6- .أثبتنا ما بين المعقوفين من بحار الأنوار .
7- .في بحار الأنوار : «عليَّ مع طول ...» .
8- .زاد في بحار الأنوار : «يا كثير الخير ، يا دائم المعروف» .
9- .الكِنُّ : ما يَرُدُّ الحَرَّ والبَرْدَ من الأبنِيَة والمساكن (النهاية : ج 4 ص 206 «كنن») .
10- .اللَّثَقُ : البَلَل (النهاية : ج 4 ص 231 «لثق») .
11- .الثَّجُّ : الصبُّ الكثيرُ(لسان العرب : ج 2 ص 221 «ثجج») .
12- .رَجراجَة : تموج من كثرتها (لسان العرب : ج 2 ص 282 «رجج») .
13- .المنتَجع : المَنزِلُ والمَرجِعُ (لسان العرب : ج 8 ص 347 «نجع») .
14- .أوبَقه : أهلكه (لسان العرب : ج 10 ص 370 «وبق») .
15- .البلد الأمين : ص92 ، بحار الأنوار : ج90 ص 138 ح 7 وراجع التوحيد : ص69 ح 26 وعيون أخبار الرضا عليه السلام : ج1 ص 121 ح 15 .

ص: 171

ه _ روز جمعه

ه _ روز جمعه1559.المناقب :امام على عليه السلام_ دعاى آن حضرت در روز جمعه ، كه دعاى با عظمتى است _: سپاسْ خدايى را كه از چيزى به وجود نيامده، و آنچه را هست ، از چيزى به وجود نياورده است . پيدايش چيزها را بر ازليّت خود گواه گرفته ، و به ناتوانى اى كه در چيزها افكنده ، بر قدرتش و به ضرورت فناپذيرى آنها ، بر جاودانه بودن خويش [ گواه گرفته است] .

هيچ جايى از او تهى نيست تا به مكاندارى شناخته شود ، و شبحِ نمونه اى ندارد تا به چگونگى توصيف شود، و از چيزى غايب نيست تا دانسته شود . در ويژگى با همه آنچه آفريده ، فرق دارد ، و با تحوّلى كه در ذات ها ايجاد كرده ، غير قابل درك گشته است ، و با شكوه و بزرگى ، از دايره هر نوع تغيير حالت ، برون است.

بر كارآمدى تيزْ دركان ، باز آفرينى ذهنى او ، و بر ژرف نگرى تيزهوشان ، تبيين چگونگى او محال است ، و غوّاصان شناگر درياى انديشه را راه نيست كه او را ترسيم نمايند ، و به خاطر عظمتش مكان ها او را در بر نمى گيرند و به خاطر جلالتش اندازه ها به اندازه گيرى او نمى رسند ، و به خاطر شكوهش مقياس ها او را مشخّص نمى توانند كنند.

بر انديشه ها دستيابى بر كُنه او ، و بر فهم ها ، فراگرفتن او ، و بر ذهن ها ، تمثّل او ناممكن است . خِرَدهاى بلند پرواز ، از درك راه احاطه داشتن بر او نااميدند و درياهاى دانش ، چنانچه به كُنه او اشاره كنند ، خشك مى گردند ، و باريك بين ترينِ عالمان ، در وصف قدرت او از بلند پروازى به كوتاهى و حقارت برگشتند.

يكتاست ، امّا نه برپايه شمارش . جاودان است ؛ امّا نه در مقياس مدّت و زمان . برپاست ، نه به ستون . جنس نيست تا جنس ها با او همانندى كنند . شخص نيست تا اشخاص با او همسانى كنند ، و همچون چيزها نيست كه ويژگى ها بر او صدق كنند.

خِرَدها در امواج بى كران درك او درمانده اند ، و ذهن ها از احاطه بر چگونگى ازلى بودن او سرگشته شده اند ، و فهم ها از آگاهى بر اوصاف قدرت او محروم گشته اند ، و ذهن ها در ژرفاى افلاك ملكوت او غرق گرديده اند.

به نعمت دادن ها توانمند است، در بزرگى دست نيافتنى است ، و مالك چيزهاست . نه روزگارْ او را فرسوده مى كند و نه وصفى بر او شمول دارد.

گردنكشان در ژرفناى قرارگاه خود ، در برابرش فروتن اند ، و كوه هاى سر به فلك كشيده ، در منتها اليه ستيغ خود ، به فرمانش رام اند.

همه چيزها را بر پروردگارى خود ، و ناتوانى آنها را بر قدرت خويش ، و آفريده شدنشان را برقديم بودن خويش ، و ناپايدارى آنها را بر بقاى خويش گواه گرفته است . هيچ چيزى از ديد او راه گريز ندارد ، و از حيطه قدرت او راه خروج ندارد ، و از شمارش شدن به وسيله او راه پوشيده ماندن ندارد ، و از سُلطه او بر خويش راه امتناع ندارد.

استوارى آفرينش براى نشانه بر او ، و تركيب طبايع براى دلالت بر او ، و حدوث خلقت براى قديم بودن او ، و استوارى ساخته ها براى اعتبار او بسنده است . هيچ حدّى به او منسوب نيست ، و هيچ نمونه اى [ از او ] براى مَثَل زدن وجود ندارد ، و هيچ چيزى از او پوشيده نيست . او از اين كه به چيزى مثال زده شود و نيز از اوصاف آفريده ها ، بسى والاتر است.

منزّه است خدايى كه دنيا را براى ناپايدارى و نابودى آفريده است و آخرت را براى ماندگارى و جاودانگى.

منزّه است خدايى كه هر چه مى دهد ، او را كم نمى آيد و بلكه درخشان تر مى كند ، اگر چه در گستردگى از آرزو هم بگذرد و به نهايت برسد ، و هرگاه داورى كند ، در داورى اش ستم نمى ورزد.

منزّه است خدايى كه آنچه حكم كرده ، رد نمى شود ، و آنچه مقرّر داشته ، تغيير نمى يابد ، و آنچه داده ، بازداشته نمى شود ، اشتباه نمى كند و فراموش نمى كند، شتاب نمى كند ، بلكه فرصت مى دهد، مى گذرد، مى آمرزد، رحم مى كند و صبر مى كند ، و درباره آنچه انجام مى دهد ، پرس و جو نمى شود ، حالْ آن كه مردم ، مورد بازخواست قرار مى گيرند .

خدايى جز اللّه نيست ؛ او كه شاكر است نسبت به اطاعت كنندگانش ، و فرصت دهنده است به شرك ورزندگان به او، نزديك است به آن كه او را مى خواند _ گرچه دور باشد _ و نيكوكار و مهربان است نسبت به آن كه به سايه اش پناه مى برد و به ريسمان او چنگ مى زند.

خدايى جز اللّه نيست ؛ او كه پاسخ دهنده است به آن كه او را به آرام ترين صدا مى خواند . شنونده [ نجواى ]كسى است كه با پوشيده ترين راز با او مناجات مى كند، مهربان است بر آن كه براى گشايش غمش به او اميد دارد ، و نزديك است به آن كه او را براى رهايى از غصّه و غمش مى خواند.

خدايى جز اللّه نيست ؛ بردبار بر آن كه به نشانه هاى او كفر مى ورزد و از حجّت هاى او رويگردان است و با انكار در همه حالات مديون است.

خدا بزرگ است ، آن توانمند بر ضدها، برتر از شبيه ها و تنها منّت گذار بر همه بندگان. خدا بزرگ است ؛ آن كه به ملكوت و عزّتْ پوشيده است و به جبروت و قدرت ، يگانه است ، و لباس بزرگى و عظمت پوشيده است. خدا بزرگ است؛ آن كه به پايدارى سلطنت ، مقدّس ، و به حجّت و برهان ، پيروز است ، و در هر هنگام و آن ، اراده اش نافذ است .

بار خدايا! بر محمّد ، بنده ات و پيامبرت ، درود فرست و امروز ، بهترين وسيله ها و باشرافت ترين بخشش ها، و بزرگ ترين هديه ها و منزل ها و فرخنده ترين نصيب ها و والاترين چشم روشنى ها را به او عطا فرما.

خداوندا ! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست؛ آنان كه به پيروى شان فرمان دادى و از آنان ، پليدى را دور ساختى و پاكشان گردانيدى.

بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست ؛ آنان كه دانشت را به آنان الهام كردى ، بر كتاب هايت نگهبانشان گماشتى و بندگانت را به مراعات حقّشان فرا خواندى.

بار خدايا! بر محمّد ، بنده و فرستاده و دوست و يارت درود فرست ؛ آن كه سرور اوّلين ها و آخرين ها از پيامبران و فرستادگان و همه مردم است ، و بر خاندان پاك او _ كه فرمان به اطاعتشان دادى و حقّ آنها و دوستى شان را بر ما واجب گردانيدى _ .

بارخدايا! از تو درخواست مى كنم ؛ همچون كسى كه از انتقامت بيم دارد و از كيفرت برحذر است ؛ همچون كسى كه از تو به تو پناه مى جويد و جز تو ، كسى را پناه براى نيازش نمى يابد ، و براى ترسش امانى جز آستان تو ندارد .

مهلت دادن تو بر من ، على رغم درازاى نافرمانى من نسبت به تو مرا به سويت روانه كرده است، و گرچه گناهان بر من پيشى گرفته اند و بين من و تو جدايى افكنده اند ، چون تو تكيه گاه هر تكيه جو و كمين هر كمين خواهى ، بخشش ها از تو چيزى كم نمى كند و درخواست ها تو را به خشم نمى آورد . بخشش هاى زياد و نعمت هاى بزرگ ، از آنِ توست.

اى آن كه گنجينه اش كم نمى شود ، فرمانروايى اش پايان نمى يابد، ديده ها او را نمى بينند و حركت و سكونى از او دور نمى ماند! هميشه بوده اى و خواهى بود . هيچ پوشيده اى در دل زمين و آسمان و پنهان در ژرفناىِ چيزى ، از تو نهان نمى ماند، روزىِ همه را برعهده گرفته اى _ اى رزّاق _ و از اين كه صفت ها تو را در دسترس [انديشه ها] قرار دهند ، مبرّايى ، و از اين كه دگرگونى كلمات بر تو احاطه پيدا كنند ، فراترى .

به وجود آمده نيستى تا از حالتى به حالت ديگر منتقل شوى ؛ بلكه تو فرد اوّل و آخر و داراى عزّت چيره اى . بسيارْ عطا و فراوانْ نعمتى و براى گذشت و بخشودن كسى كه ستم كرده و بد نموده است ، شايسته ترينى. به هر زبانى تمجيد مى شوى و در سختى ها بر تو تكيه مى شود . پس سپاس و مجد ، از آنِ توست ؛ چرا كه تو مالك هميشگى و پروردگار سرمدى هستى.

آفرينش آفريده ها را استوار ساختى ، و به لطف تقديرت ، آن را محكم كردى . تو در بلند مرتبگى ، برتر از آنى كه آثار تغيير ، در تو كارآ باشد و يا به حالتى درآيى كه فرد كافر ، به خاطر آن ، تو را به «تبديل يافتن» وصف كند ، و يا در زيادى و نقصان ، مجوّزى براى دگرگونى باشد ، و يا آن كه ابرهاى احاطه بر تو در درياهاى همّتِ عقل ها نمناك گردد ، و يا طبيعتى از آن ، نمونه اى از تو گردد كه در آن ، خِرَدورزى خِرَدها در آن گم راه گردد.

پس اى مولاى من! فقط براى توست كه آفريده ها فروتنانه و با اقرار ، به پروردگارى گردن نهاده اند و به عبوديّت ، معترف و خاضع گشته اند.

منزّهى خداوندا! چه قدر بزرگى ، و چه قدر جايگاهت والا ، و برهان هايت صادقانه گويا ، و فرمانت نافذ ، و تقديرت نيكوست ! آسمان را برافراشتى و بلند ساختى، زمين را آماده كردى و گستراندى، و آب فراوان و گياه انبوه ، از آن ، بيرون آوردى . گياهان آن ، تسبيحگويت هستند و آب هاى آن ، به فرمانت جارى شده اند ، و بر پايه اراده ات ، آن گونه كه فرمان دادى ، ايستاده اند.

اى آن كه به دوام ، عزّتمندى و با فناى بندگان ، بر آنان چيره گشتى! جايگاهم را گرامى دار ؛ چرا كه تو بهترين مرجع براى رفع بدبختى هايى . اى آن كه در هر سختى ، چشم به وى دارند و در هر آسانى ، به وى اميد مى برند! امروز ، نيازم را به درگاه تو آورده ام و به پيشگاه تو زارى مى كنم . مرا از اميدى كه دارم ، نااميد برمگردان ، و چون راه دعا را برايم گشودى و دعا كردم ، دعايم را از خود ، باز مدار ، و بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و از فضل گسترده خود ، روزىِ فراوان، گسترده، حلال ، پاكيزه، دلپذير، گوارا و لذيذ ، در سلامتِ كامل ، روزى ام كن.

بار خدايا! بهترين روزهايم را روز ديدار خودت گردان ، و خطاهايم را ببخش كه مرا به وحشت انداخته اند ، و از گناهانم درگذر كه مرا هلاك ساخته اند ؛ چرا كه تو پاسخ دهنده، ثواب بخش، نگهبان، نزديك، توانا، بخشنده، چيره، مهربان، بزرگوار و پا برجايى و اين براى تو آسان است و تو بهترينِ آفريننده هايى .

بار خدايا! بر من حقوقى نسبت به پدران و مادرانم واجب كردى ، و من آن حقوق را بزرگ داشتم ، و تو سزاوارترى بر پاك كردن گناهان و سبك كردن بار آنها و اداى حقوق بندگانت.پس اين مسئوليت را از جانب من براى آنان، خود برعهده بگير، و پدران و مادران مرا آن گونه كه هر موحّد مؤمن از تو اميد دارد ، به همراه زنان و مردان مؤمن و برادران و خواهران ببخش،و ما و آنان را به نيكان ملحق كن، و به ما و آنان،همراه نجيبان و خوبان ، بهشتت را ببخش. به يقين، تو شنونده دعايى . و بر پيامبرت محمّد و عترت پاك او درود فرست و سلام نثار كن.

.

ص: 172

. .

ص: 173

. .

ص: 174

. .

ص: 175

. .

ص: 176

. .

ص: 177

. .

ص: 178

. .

ص: 179

. .

ص: 180

و : إذا نَظَرَ إلَى الهِلالِ1561.الإمام الباقر عليه السلام :الإمام عليّ عليه السلام_ إذا نَظَرَ إلَى الهِلالِ _: اللّهُمَّ اجعَلنا أهدى مَن نَظَرَ إلَيهِ ، وأزكى مَن طَلَعَ عَلَيهِ . (1)1562.الإمام الباقر عليه السلام :عنه عليه السلام_ إذا نَظَرَ إلَى الهِلالِ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ خَيرَ هذَا الشَّهرِ ، فَتحَهُ ونَصرَهُ وبَرَكَتَهُ وطَهورَهُ ورِزقَهُ ونورَهُ . (2)1563.الإمام الباقر عليه السلام :الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ إذا أهَلَّ هِلالَ شَهرِ رَمَضانَ أقبَلَ إلَى القِبلَةِ ، ثُمَّ قالَ :

اللّهُمَّ أهِلَّهُ عَلَينا بِالأَمنِ وَالإِيمانِ ، وَالسَّلامَةِ وَالإِسلامِ ، وَالعافِيَةِ المُجَلِّلَةِ ، اللّهُمَّ ارزُقنا صِيامَهُ وقِيامَهُ ، وتِلاوَةَ القُرآنِ فيهِ ، اللّهُمَّ سَلِّمهُ لَنا وتَسَلَّمهُ مِنّا وسَلِّمنا فيهِ . (3)1564.رجال الكشّي عن حنان بن سدير :الإمام عليّ عليه السلام_ مِن قَولِهِ عِندَ رُؤيَةِ الهِلالِ _: أيُّهَا الخَلقُ المُطيعُ ، الدّائِبُ السَّريعُ ، المُتَرَدِّدُ في فَلَكِ التَّدبيرِ ، المُتَصَرِّفُ في مَنازِلِ التَّقديرِ ، آمَنتُ بِمَن نَوَّرَ بِكَ الظُّلَمَ ، وأضاءَ بِكَ البُهَمَ ، وجَعَلَكَ آيَةً مِن آياتِ سُلطانِهِ ، وَامتَهَنَكَ بِالزِّيادَةِ وَالنُّقصانِ ، وَالطُّلوعِ وَالاُفولِ ، وَالإِنارَةِ وَالكُسوفِ ، في كُلِّ ذلِكَ أنتَ لَهُ مُطيعٌ ، وإلى إرادَتِهِ سَريعٌ .

سُبحانَهُ ما أحسَنَ ما دَبَّرَ ، وأتقَنَ ما صَنَعَ في مُلكِهِ ! وجَعَلَكَ اللّهُ هِلالَ شَهرٍ حادِثٍ لِأَمرٍ حادِثٍ ، جَعَلَكَ اللّهُ هِلالَ أمنٍ وإيمانٍ ، وسَلامَةٍ وإِسلامٍ ، هِلالَ أمنَةٍ مِنَ العاهاتِ ، وسَلامَةٍ مِنَ السَّيِّئاتِ ، اللّهُمَّ اجعَلنا أهدى مَن طَلَعَ عَلَيهِ ، وأزكى مَن نَظَرَ إلَيهِ ، وصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ، اللّهُمَّ افعَل بي كَذا وكَذا ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (4) .


1- .نثر الدرّ : ج 1 ص 284 .
2- .الدعاء للطبراني : ص284 ح 910 عن الحارث الأعور ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج7 ص 121 ح 4 عن أبي عبيدة نحوه .
3- .الكافي : ج 4 ص 73 ح 4 ، تهذيب الأحكام : ج 4 ص 197 ح 563 كلاهما عن عمرو بن شمر ، مصباح المتهجّد : ص 541 ح 626 من دون إسنادٍ إلى المعصوم .
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 101 ح 1847 .

ص: 181

و _ به هنگام نگريستن به هلال ماه

و _ به هنگام نگريستن به هلال ماه1566.رجال الكشّي عن يونس بن عبد الرحمن :امام على عليه السلام_ هرگاه به ماه مى نگريست _: بار خدايا! ما را هدايت يافته ترين كسانى كه به آن (ماه) مى نگرند ، و پاك ترين كسانى كه آن (ماه) بر ايشان مى تابد ، قرار ده.1567.الكافي عن مالك بن عطيّة عن بعض أصحاب أبي عبد اللّامام على عليه السلام_ هرگاه به ماه مى نگريست _: بار خدايا! از تو خير اين ماه ، پيروزى، يارى، بركت، پاكى، رزق و نور آن را خواستارم.1568.رجال الكشّي عن حفص بن عمرو النخعي :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان _ كه درود خداوند بر او باد _ ، هرگاه هلال ماه رمضان را مى ديد ، رو به قبله مى ايستاد و مى گفت: «بار خدايا! رمضان را با امنيّت ، ايمان، سلامت ، اسلام و عافيت پُرجلال ، برايمان بياغاز . بار خدايا! روزه و نماز و خواندن قرآن را در آن ، روزى مان كن . بار خدايا! آن را براى ما سلامت دار ، و آن را از ما سلامت دار ، و ما را در آن ، سلامت دار».1569.رجال الكشّي عن إسحاق بن عمّار :امام على عليه السلام_ از جمله سخنانش در هنگام ديدن هلال _: اى آفريده فرمانبر خداى ، اى ماهِ شتابنده ، اى در رفت و آمد در فلك تدبير، و اى حركت كننده در منزل هاى تقدير! ايمان آوردم به آن كه با تو تاريكى ها را نورانى كرد و با تو به شب هاى تار روشنايى بخشيد . تو را نشانه اى از نشانه هاى فرمانروايى خود قرار داد ، با زيادت و نقصان ، و طلوع كردن و غروب كردن ، و روشنايى و كسوف به كارت گرفت و در همه اينها تو فرمانبر او و در انجام دادن اراده اش شتابان بودى.

منزّه است او! چه نيكو تدبير كرده آنچه را تدبير كرده است و چه پُر استحكام ساخته آنچه را كه در مُلكش ساخته است و تو را خداوند ، آغاز ماهى جديد براى كارى جديد قرار داده است . خداوند ، تو را آغاز امنيت و ايمان و سلامت و اسلام قرار دهد ؛ آغاز مصونيت از آفات و سلامت از بدى ها.

بار خدايا! ما را هدايت يافته ترين كسانى قرار ده كه [ اين هلال ] بر آنها طلوع مى كند ، و پاك ترين كسانى كه به آن مى نگرند ، و بر محمّد و خاندان او درود فرست . بار خدايا! چنين و چنان (1) در حقّ من انجام ده ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.


1- .اشاره است به درخواست حاجات .

ص: 182

1570.دلائل الإمامة عن محمّد بن راشد عن أبيه : جاءَ رَ ( _ وهُوَ في مَسجِدِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و ) عنه عليه السلام_ كانَ إذا نَظَرَ إلَى الهِلالِ قالَ _: أيُّهَا الخَلقُ المُطيعُ لِلّهِ ، الدّائِرُ السَّريعُ ، المُتَرَدِّدُ في مَنازِلِ التَّقديرِ ، المُتَصَرِّفُ في فَلَكِ التَّدبيرِ ، آمَنتُ بِمَن نَوَّرَ بِكَ الظُّلَمَ ، وأوضَحَ بِكَ البُهَمَ ، وجَعَلَكَ آيَةً مِن آياتِ مُلكِهِ ، وعَلامَةً مِن عَلاماتِ سُلطانِهِ . فَامتَهَنَكَ بِالزِّيادَةِ وَالنُّقصانِ ، وَالطُّلوعِ وَالاُفولِ ، وَالإِنارَةِ وَالكُسوفِ ، في كُلِّ ذلِكَ أنتَ لَهُ مُطيعٌ ، وإلى إرادَتِهِ سَريعٌ .

سُبحانَهُ فَما أعجَبَ ما دَبَّرَ في أمرِكَ ، وألطَفَ ما صَنَعَ في شَأنِكَ ! جَعَلَكَ مِفتاحَ شَهرٍ لِأَمرٍ حادِثٍ ، جَعَلَكَ اللّهُ هِلالَ بَرَكَةٍ لا تَمحَقُهُ الأَيّامُ ، وطَهارَةٍ لا تُدَلِّسُهُ الأَعوامُ ، هِلالَ أمنَةٍ مِنَ الآفاتِ ، وسَلامَةٍ مِنَ السَّيِّئاتِ ، هِلالَ سَعدٍ لا نَحسَ فيهِ ، ويُمنٍ لا نَكدَ فيهِ ، ويُسرٍ لا يُمازِجُهُ عُسرٌ ، وخَيرٍ لا يَشوبُهُ شَرٌّ ، هَلالَ أمنٍ وإيمانٍ ونِعمَةٍ وإحسانٍ ، وسَلامَةٍ وإسلامٍ .

اللّهُمَّ اجعَلنا مِن أرضى مَن طَلَعَ عَلَيهِ ، وأزكى مَن نَظَرَ إلَيهِ ، وأسعَدَ مَن تَعَبَّدَ لَكَ فيهِ !

اللّهُمَّ وَفِّقنا لِلتَّوبَةِ ، وَاعصِمنا مِنَ الحَوبَةِ (1) ، وأوزِعنا شُكرَ النِّعمَةِ ، وأَلبِسنا خَيرَ العافِيَةِ ، وأتمِم عَلَينا بِاستِكمالِ طاعَتِكَ فيهِ المِنَّةَ لَكَ إنَّكَ المَنّانُ الحَميدُ . (2) .


1- .الحَوبة : الحاجَة (النهاية : ج 1 ص 455 «حوب») .
2- .دستور معالم الحكم : ص 106 .

ص: 183

1571.الكافي عن حمّاد بن عثمان عن المسمعي :امام على عليه السلام_ هرگاه به هلال ماه مى نگريست _: اى آفريده فرمانبر خدا، چرخانِ پُر شتاب ، رفت و آمد كننده در منزل هاى تقدير، و گردان در فلك تدبير! ايمان آوردم به كسى كه به وسيله تو تاريكى ها را روشن كرد، و توسط تو شب هاى تار را روشنايى بخشيد ، تو را نشانى از نشان هاى قدرتش قرار داد ، و علامتى از علامت هاى فرمانروايى اش كرد و با افزونى و كاستى، طلوع و غروب ، و نورافشانى و كسوف ، تو را به كار گرفت و تو در همه اين كارها فرمانبرِ اويى و به سوى خواست او شتابانى.

منزّه است او! چه قدر شگفت است تدبيرى كه او در كار تو بسته است ! و چه قدر لطيف است آنچه در باره تو كرده است! تو را كليد ماهى نو براى كارى نو قرار داده است . خداوند ، تو را ماه بركتى قرار دهد كه روزگاران ، آن را از بين نمى برند ، و ماه پاكى اى قرار دهد كه سال ها آن را آلوده نمى كنند ؛ ماه امنيّت از آفات و سلامت از بدى ها، ماه خجسته اى كه در آن ، نُحوستى نيست ، و مباركى اى كه ناميمونى اى بِدان راه ندارد ، و آسانى اى كه با سختى نمى آميزد ، و خيرى كه هيچ شرّى آن را نمى آلايد ؛ ماه امنيّت و ايمان، نعمت و بخشندگى ، و سلامت و اسلام.

بار خدايا! ما را از خشنودترين كسانى كه [ اين ماه ] بر آنها مى تابد ، و پاك ترين كسانى كه به آن مى نگرند ، و خوش بخت ترين كسانى كه در اين ماه براى تو عبادت مى كنند ، قرار ده .

بارخدايا! توفيق توبه بما بده ، و از بينوايى حفظمان كن ، و شكر نعمتت را روزى مان گردان و بهترين جامه سلامت را برما بپوشان ، و با تكميل نمودن فرمانبرى ما از خويش در اين ماه ، منّت خود را بر ما تمام كن كه تو مهربان و ستوده اى . .

ص: 184

ز : إذا نَظَرَ إلَى الشَّمسِ1573.دلائل الإمامة عن أبي بصير وداوود الرّقّي ومعاويةالإمام عليّ عليه السلام_ إذا نَظَرَ إلَى الشَّمسِ _: أيَّتُهَا الشَّمسُ البَديعَةُ التَّصويرِ ، المُعجِزَةُ التَّقديرِ ، الَّتي جُعِلَت سِراجا لِلأَبصارِ نَفعا بِسُكّانِ الأَمصارِ ، شُروقُكِ حَياةٌ وغُروبُكِ وَفاةٌ ، إن طَلَعتِ بِأَمرٍ عَزيزٍ ، وإن رَجَعتِ إلى مُستَقَرٍّ حَريزٍ ، أسأَلُ الَّذي زَيَّنَ بِكِ السَّماءَ ، وألبَسَكِ الضِّياءَ ، وصَدَّعَ لَكِ أركانَ المَطالِعِ ، وحَجَبَكِ بِالشُّعاعِ اللّامِعِ ، فَلا يُشرِفُ بِكِ شَيءٌ إلَا امتَحَقَ (1) ، ولا يُواجِهُكِ بَشَرٌ إلَا احتَرَقَ ، أن يَهَبَ لَنا بِكِ مِنَ الصِّحَّةِ ودَفعِ العِلَّةِ ، ورَدِّ الغُربَةِ وكَشفِ الكُربَةِ ، وأن يَقِيَنا مِنَ الزَّلَلِ ، ومُتابَعَةِ الهَوى ، ومُصاحَبَةِ الرَّدى ، وأن يَمُنَّ عَلَينا مِنَ العُمُرِ بِأَطوَلِهِ ، ومِنَ العَمَلِ بِأَفضَلِهِ ، وأن يَجعَلَكِ لِقَضاءٍ جَديدٍ سَعيدٍ ، يُؤذِنُ بِلِباسِ الصِّحَّةِ ، ويَضمَنُ دِفاعَ النَّقِمَةِ .

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وأتمِم عَلَينا آلاءَكَ الَّتي أولَيتَنيها ، وَاحرُس عَلَينا عَوارِفَكَ الَّتي أسدَيتَنيها ، إنَّكَ وَلِيُّ الإِحسانِ ، وواهِبُ الاِمتِنانِ ، ذُو الطَّولِ الشَّديدِ ، فَعّالٌ لِما يُريدُ ، وَالحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وهُوَ حَسبُنا ونِعمَ الوَكيلُ . 2 .


1- .المَحقُ : النقصُ والمَحو والإبطال (النهاية : ج 4 ص 303 «محق») .

ص: 185

ز _ هنگامى كه به خورشيد مى نگريست

ز _ هنگامى كه به خورشيد مى نگريست1575.عنه عليه السلام :امام على عليه السلام_ هنگامى كه به خورشيد مى نگريست _: اى خورشيد نوتصوير! اى معجزه تقدير! اى آن كه براى بهره گيرى ساكنان شهرها ، چراغى براى ديدن ، قرار داده شده است! طلوع تو زندگى و غروب تو مرگ است . هرگاه طلوع كنى ، براى كار بزرگى است و هر زمان برگردى ، به جايى محفوظ برمى گردى . از آن كس كه آسمان را به وسيله تو آراسته ، و به تو لباس نور پوشانده، پايه هاى طلوع گاه را براى تو شكافته ، و با نور درخشان ، تو را پوشانده است _ به گونه اى كه هيچ چيز بر تو اِشراف پيدا نمى كند ، جز آن كه از بين مى رود ، و انسانى با تو روبه رو نمى گردد ، جز آن كه مى سوزد _ ، در خواست مى كنم كه [ بركت ] به وجود تو به ما سلامت و دفع گرفتارى ، بازگشت غريبان ما و گشايش ناراحتى ها را ببخشد، ما را از لغزش و پيروى هوس و همراهى با پستى نگه دارد، و بر ما با طولانى ترين عمر و بهترين عمل ، منّت نهد و تو را براى سرنوشت جديد و خوش بختى قرار دهد كه در آن به ما لباس سلامت بخشد و براى ما دفع كيفر را ضمانت كند.

بار خدايا ! بر محمّد و خاندان محمد درود فرست ، و نعمت هايت را كه به ما دادى بر ما كامل كن ، و بخشش هايى را كه براى ما در نظر گرفتى ، نگه دار . تو صاحب احسان و بخشنده بخشش هايى، بسيار قدرتمندى و هر چه بخواهى ، انجام مى دهى .

و سپاسْ خدايى را كه پروردگار جهانيان است كه او ما را بَسنده و بهترين وكيل است.

.

ص: 186

ح : كُلَّ يَومٍ مِن رَجَبٍ1577.الإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ يا ذَا المِنَنِ السَّابِغَةِ ، وَالآلاءِ الوازِعَةِ ، وَالرَّحمَةِ الواسِعَةِ ، وَالقُدرَةِ الجامِعَةِ ، وَالنِّعَمِ الجَسيمَةِ ، وَالمَواهِبِ العَظيمَةِ ، وَالأَيادِي الجَميلَةِ ، وَالعَطايَا الجَزيلَةِ ، يا مَن لا يُنعَتُ بِتَمثيلٍ ، ولا يُمَثَّلُ بِنَظيرٍ ، ولا يُغلَبُ بِظَهيرٍ ، يا مَن خَلَقَ فَرَزَقَ ، وألهَمَ فَأَنطَقَ ، وَابتَدَعَ فَشَرَعَ ، وعَلا فَارتَفَعَ ، وقَدَّرَ فَأَحسَنَ، وصَوَّرَ فَأَتقَنَ ، وَاحتَجَّ فَأَبلَغَ ، وأنعَمَ فَأَسبَغَ ، وأعطى فَأَجزَلَ ، ومَنَحَ فَأَفضَلَ ، يا مَن سَما فِي العِزِّ فَفاتَ خَواطِرَ الأَبصارِ ، ودَنا فِي اللُّطفِ فَجازَ هَواجِسَ الأَفكارِ ، يا مَن تَوَحَّدَ بِالمُلكِ فَلا نِدَّ لَهُ في مَلَكوتِ سُلطانِهِ ، وتَفَرَّدَ بِالكِبرِياءِ وَالآلاءِ ، فَلا ضِدَّ لَهُ في جَبَروتِ شَأنِهِ ، يا مَن حارَت في كِبرِياءِ هَيبَتِهِ دَقائِقُ لَطائِفِ الأَوهامِ ، وَانحَسَرَت دونَ إدراكِ عَظَمَتِهِ خَطائِفُ أبصارِ الأَنامِ ، يا مَن عَنَتِ الوُجوهُ لِهَيبَتِهِ ، وخَضَعَتِ الرِّقابُ لِعَظَمَتِهِ ، ووَجِلَتِ القُلوبُ مِن خيفَتِهِ .

أسأَلُكَ بِهذِهِ المِدحَةِ الَّتي لا تَنبَغي إلّا لَكَ ، وبِما وَأَيتَ بِهِ عَلى نَفسِكَ لِداعيكَ مِنَ المُؤمِنينَ ، وبِما ضَمِنتَ الإِجابَةَ فيهِ عَلى نَفسِكَ لِلدّاعينَ ، يا أسمَعَ السّامِعينَ ، ويا أبصَرَ المُبصِرينَ ، ويا أنظَرَ النّاظِرينَ ، ويا أسرَعَ الحاسِبينَ ، ويا أحكَمَ الحاكِمينَ ، ويا أرحَمَ الرّاحِمينَ ! صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ ، وعَلى أهلِ بَيتِهِ الطّاهِرينَ الأَخيارِ ، وأن تَقسِمَ لي في شَهرِنا هذا خَيرَ ما قَسَمتَ ، وأن تَحتِمَ لي في قَضائِكَ خَيرَ ما حَتَمتَ وتَختِمَ لي بِالسَّعادَةِ فيمَن خَتَمتَ ، وأحيِني ما أحيَيتَني مَوفورا ، وأمِتني مسَرورا ومَغفورا ، وتَوَلَّ أنتَ نَجاتي مِن مَسأَلَةِ البَرزَخِ ، وَادرَأ عَنّي مُنكَرا ونَكيرا ، وأرِ عَيني مُبَشِّرا وبَشيرا ، وَاجعَل لي إلى رِضوانِكَ وجِنانِكَ مَصيرا ، وعَيشا قَريرا ، ومُلكا كَبيرا ، وصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ بُكرَةً وأصيلاً ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ .

ثُمَّ تَقولُ : مِن غَيرِ تِلكَ الرِّوايَةِ : اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ بِعَقدِ عِزِّكَ عَلى أركانِ عَرشِكَ ، ومُنتَهى رَحمَتِكَ مِن كِتابِكَ ، وَاسمِكَ الأَعظَمِ ، وذِكرِكَ الأَعلَى الأَعلى ، وكَلِماتِكَ التّامّاتِ كُلِّها أن تُصَلِّي عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ، وأسأَلُكَ ما كانَ أوفى بِعَهدِكَ ، وأقضى لِحَقِّكَ ، وأرضى لِنَفسِكَ ، وخَيرا لي فِي المَعادِ عِندَكَ ، وَالمَعادِ إلَيكَ ، أن تُعطِيَني جَميعَ ما اُحِبُّ ، وتَصرِفَ عَنّي جَميعَ ما أكرَهُ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرَّاحِمينَ . (1) .


1- .الإقبال : ج 3 ص 212 عن محمّد بن أبي الرواد الرواسي عن الإمام المهدي عليه السلام ، مصباح المتهجّد : ص 802 ح 865 ، المصباح للكفعمي : ص 699 كلاهما من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، وإنّما قال في الإقبال في نهاية الدعاء : «وجدنا هذا الدعاء وهذه الزيادات فيه مرويّا عن مولانا أمير المؤمنين صلوات اللّه وسلامه عليه» ، بحار الأنوار : ج 98 ص 391 ح 1 .

ص: 187

ح _ دعاى روزانه ماه رجب

ح _ دعاى روزانه ماه رجب1579.التدوين عن موسى بن عبيدة العسكري :امام على عليه السلام :بار خدايا! اى صاحب الطاف فراوان و نعمت هاى گوناگون و رحمت گسترده و قدرت كامل و نعمت هاى بزرگ و بخشش هاى سترگ و يارى هاى زيبا و عطاهاى فراوان! اى آن كه با مثال زدن ، توصيف نمى گردى ، و به مانند ، تشبيه نمى شوى ، و به كمك و پشتيبانى مغلوب نمى گردى!

اى آن كه آفريد و روزى داد، الهام كرد و گويا گرداند، نوآورى كرد و آغاز نمود ، بلندمرتبه و والا است ، اندازه گيرى كرد و نيك نگاشت ، صورتگرى كرد و استوار ساخت، حجّت آورد و رساند، نعمت داد و گستراند ، بخشيد و افزود ، و عنايت كرد و برترى داد!

اى آن كه در عزّت ، مقام بلند دارد ، چنان كه از نگاه ديده ها برون است و در لطف ، نزديك است ، چنان كه در افكارْ خطور مى كند!

اى آن كه در حكمرانى ، يكتاست و شريكى براى او در قلمرو فرمانروايى اش نيست ، و در نعمت ها و بزرگى ها ، يگانه اى است كه در جبروت مقام خود ، ضدى ندارد!

اى كه در بزرگى هيبت او ، انديشه ها و افكار نازك بين ، حيران مى مانند ، و جهش ديده مردم در برابر درك عظمتش سرشكسته مى گردد! اى آن كه چهره ها در برابر هيبت او سرافكنده اند و گردن ها در برابر عظمتش فروتن اند و دل ها از بيمش لرزان اند !

با اين ستايش كه جز براى تو شايسته نيست ، و به خاطر آنچه بر خودت مقرّر كردى براى مؤمنانى كه تو را مى خوانند ، و به خاطر اين كه پاسخ مثبت دادن به خوانندگان خويش را ضمانت نمودى ، از تو درخواست مى كنم _ اى شنواترين شنوندگان و بيناترينِ بينايان و مراقب ترينِ مراقبان و سريع ترين حسابگران ! اى احكم الحاكمين و اى ارحم الراحمين! _ بر محمّد ، خاتم پيامبران و بر خاندان پاك و برگزيده او درود فرست ، و در اين ماه ، بهترين چيزى را كه قسمت خواهى كرد ، براى من قسمت كن ، و در مقدّراتت ، بهترين چيزى را كه خود ، در سرنوشت رقم زده اى، براى من رقم زن ، و مرا در جمع آنان كه عاقبتشان را به سعادتمندى ختم مى كنى ، مقرّر فرما ، و هر مقدار كه مرا زنده نگه مى دارى ، برخوردارْ زنده نگه دار ، و مرا شادمان و آمرزيده بميران و خودت نجاتم را از پرسش برزخ ، متولّى باش ، و نكير و منكِر (دو فرشته پرسشگر قبر) را از من بگردان ، و بشير و مبشّر را به من بنمايان ، و براى من به خشنودى و بهشتت و زندگى خوش و فرمانروايى بزرگ ، راهى قرار ده ، و صبحگاهان و شبانگاهان بر محمّد و خاندانش درود خدا باد ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

[ در روايت ديگرى آمده كه سپس فرمود : ] بار خدايا! من به [ حقّ] گِرِه عزّتت بر اركان عرش ، و نهايت مهربانى ات در قرآن ، و اسم اعظمت و ياد برتر و برترينت ، و كلمه هاى تمامت از تو درخواست مى كنم كه بر محمّد و خاندان او درود فرستى ، و از تو مى خواهم كه به من ، هر چه را كه به عهد تو وفا كننده تر ، و براى حقّ تو ادا كننده تر، و براى تو خشنود كننده تر ، و براى من در روز بازگشت به نزدت و به سويت بهتر است ، تا آن جا كه دوست دارم ، بدهى ، و از من هر آنچه را دوست ندارم ، برگردانى ؛ چرا كه تو بر هر چيزى توانايى . به رحمتت ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.

ص: 188

ط : يَومَ النِّصفِ مِن رَجَبٍ1581.الكافي عن أحمد بن عمر :الإمام الصادق عليه السلام :دَخَلَ عَدِيُّ بنُ ثابِتٍ الأَنصارِيُّ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في يَومِ النِّصفِ مِن رَجَبٍ ، وهُوَ يُصَلّي ، فَلَمّا أسمَعَ حِسَّهُ أومَأَ بِيَدِهِ إلى خَلفِهِ أن قِف .

قالَ عَدِيٌّ : فَوَقَفتُ فَصَلّى أربَعَ رَكَعاتٍ ، لَم نَرَ أحَدا صَلّاها قَبلَهُ ولا بَعدَهُ ، فَلَمّا سَلَّمَ بَسَطَ يَدَهُ وقالَ :

اللّهُمَّ يا مُذِلَّ كُلِّ جَبّارٍ ، ويا مُعِزَّ المُؤمِنينَ ، أنتَ كَهفي حينَ تُعيِينِي المَذاهِبُ ، وأنتَ بارِئُ خَلقي رَحمَةً بي ، وقَد كُنتَ عَن خَلقي غَنِيّا ، ولَولا رَحمَتُكَ لَكُنتُ مِنَ الهالِكينَ ، وأنتَ مُؤَيِّدي بِالنَّصرِ عَلى أعدائي ، ولَولا نَصرُكَ إيّايَ لَكُنتُ مِنَ المَفضوحينَ . يا مُرسِلَ الرَّحمَةِ مِن مَعادِنِها ، ومُنشِئَ البَرَكَةِ مِن مَواضِعِها ، يا مَن خَصَّ نَفسَهُ بِالشُّموخِ وَالرِّفعَةِ ، فَأَولِياؤُهُ بِعِزِّهِ يَتَعَزَّزونَ ، يا مَن وَضَعَت لَهُ المُلوكُ نيرَ المَذَلَّةِ عَلى أعناقِهِم ، فَهُم مِن سَطَواتِهِ خائِفونَ .

أسأَلُكَ بِكَينُونِيَّتِكَ الَّتي اشتَقَقتَها مِن كِبرِيائِكَ ، وأسأَلُكَ بِكِبرِيائِكَ الَّتي اشتَقَقتَها مِن عِزَّتِكَ ، وأسأَلُكَ بِعِزَّتِكَ الَّتي استَوَيتَ بِها عَلى عَرشِكَ فَخَلَقتَ بِها جَميعَ خَلقِكَ فَهُم لَكَ مُذعِنونَ ، أن تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وأهلِ بَيتِهِ .

قالَ : ثُمَّ تَكَلَّمَ بِشَيءٍ خَفِيَ عَنّي ، ثُمَّ التَفَتَ إلَيَّ فَقالَ :

يا عَدِيُّ أ سَمِعتَ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : أ حَفِظتَ ؟ قُلتُ : نَعَم .

قالَ : وَيحَكَ احفَظهُ وَاعرِبهُ ! فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ ونَصَبَ الكَعبَةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ! ما هُوَ عِندَ أحَدٍ مِن أهلِ الأَرضِ ، ولا دَعا بِهِ مَكروبٌ إلّا نَفَّسَ اللّهُ كُربَتَهُ . (1) .


1- .الإقبال : ج3 ص 237 ، مصباح الزائر : ص310 وراجع بحار الأنوار : ج86 ص 225 ح 45 .

ص: 189

ط _ نيمه رجب

ط _ نيمه رجب1583.رجال الكشّي عن عليّ بن أبي حمزة البطائني :امام صادق عليه السلام :عَدىّ بن ثابت انصارى ، در نيمه رجب بر امير مؤمنان وارد شد ، در حالى كه ايشان نماز مى خواند . على عليه السلام هنگامى كه صداى آمدن او را شنيد ، با دست ، اشاره كرد كه پشت سرش بِايستد.

عدى گفت : ايستادم . چهار ركعت نماز گزارد و من پيش از او و پس از او كسى را نديدم كه چنين نمازى بخواند . هنگامى كه سلام نماز را داد ، دست خود را گشود و گفت :

«بار خدايا! اى خوار كننده هر ستمگر! اى عزّت بخش مؤمنان! تو پناه منى ، هرگاه راه ها مرا حيران سازند . تو آفريننده من از روى رحمت بر منى ، در حالى كه از آفرينش من بى نياز بودى ، و اگر رحمت تو نبود ، من از نابود شدگان بودم . تو ياور من در پيروزى بر دشمنانم هستى و اگر يارى تو به من نبود ، من از رسواشدگان مى بودم .

اى آن كه رحمت را از معدن هاى آن مى فرستد و بركت را از منابع آن ، ايجاد مى كند! اى آن كه خويش را به بلندى و بلندْمرتبگى ويژه ساخت! اى آن كه دوستانش به عزّت او عزّت مى ورزند! اى آن كه حكمرانان در برابرش طوق خوارى برگردن مى افكنند و از هيبت او بيمناك اند!

از تو ، به [ حقّ ] آفرينشت كه آن را از كبريايى ات مشتق كردى و به [ حقّ ]كبريايى ات كه آن را از عزّتت برآوردى ، درخواست مى كنم ، و از تو به [ حقّ ]عزّتت كه با آن برعرشت استقرار يافتى و به وسيله آن ، همه آفريده هايت را آفريده اى و آنان به [ خدايى ] تو معترف اند ، درخواست مى كنم كه بر محمّد و اهل بيتش درود فرستى» .

[ عدى] گفت : آن گاه چيزى گفت كه از من پوشيده مانْد و سپس به من توجّه كرد و فرمود : «اى عدى! آيا شنيدى؟» .

گفتم : آرى.

فرمود : «حفظ كردى؟».

گفتم : آرى.

فرمود : «واى بر تو! حفظ كن و بيان كن . سوگند به آن كه دانه را شكافت و كعبه را بر نهاد و جانداران را آفريد ، اين [ دعا ]در نزد هيچ يك از اهل زمين نيست ، و هيچ غمگينى اين دعا را نمى خوانَد ، مگر آن كه خدا غمش را برطرف مى سازد».

.

ص: 190

ي : شَهرَ شَعبانَالمُناجاةُ الشَّعبانِيَّةُ1586.الكافي عن داوود النهدي عن بعض أصحابنا :الإقبال عن ابن خالويه :إنَّها [أيِ المُناجاةَ الشَّعبانِيَّةَ ]مُناجاةُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وَالأَئِمَّةِ مِن وُلدِهِ عليهم السلام ، كانوا يَدعونَ بِها في شَهرِ شَعبانَ :

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاسمَع دُعائي إذا دَعَوتُكَ ، وَاسمَع نِدائي إذا نادَيتُكَ ، وَأَقبِل عَلَيَّ إذا ناجَيتُكَ ، فَقَد هَرَبتُ إلَيكَ ، ووَقَفتُ بَينَ يَدَيكُ مُستَكينا لَكَ مُتَضَرِّعا إلَيكَ ، راجِيا لِما لَدَيكَ ، تَراني وتَعلَمُ ما في نَفسي ، وتُخبِرُ حاجَتي وتَعرِفُ ضَميري ، ولا يَخفى عَلَيكَ أمرُ مُنقَلَبي ومَثوايَ ، وما اُريدُ أن اُبدِئَ بِهِ مِن مَنطِقي ، وأتَفَوَّهُ بِهِ مِن طَلِبَتي ، وأرجوهُ لِعافِيَتي ، وقَد جَرَت مَقاديرُكَ عَلَيَّ يا سَيِّدي فيما يَكونُ مِنّي إلى آخِرِ عُمُري ، مِن سَريرَتي وعَلانِيَتي ، وبِيَدِكَ لا بِيَدِ غَيرِكَ زِيادَتي ونَقصي ، ونَفعي وضَرّي .

إلهي إن حَرَمتَني فَمَن ذَا الَّذي يَرزُقُني ؟ ! وإن خَذَلتَني فَمَن ذَا الَّذي يَنصُرُني ؟ !

إلهي أعوذُ بِكَ مِن غَضَبِكَ وحُلولِ سَخَطِكَ .

إلهي إن كُنتُ غَيرَ مُستَأهِلٍ لِرَحمَتِكَ فَأَنتَ أهلٌ أن تَجودَ عَلَيَّ بِفَضلِ سَعَتِكَ .

إلهي كَأَ نّي بِنَفسي واقِفَةٌ بَينَ يَدَيكَ ، وقَد أظَلَّها حُسنُ تَوَكُّلي عَلَيكَ ، فَفَعَلتَ ما أنتَ أهلُهُ ، وتَغَمَّدتَني بِعَفوِكَ . إلهي إن عَفَوتَ فَمَن أولى مِنكَ بِذلِكَ ؟ ! وإن كانَ قَد دَنا أجَلي ولَم يُدنِني مِنكَ عَمَلي ، فَقَد جَعَلتُ الإِقرارَ بِالذَّنبِ إلَيكَ وَسيلَتي . إلهي قَد جُرتُ عَلى نَفسي فِي النَّظَرِ لَها ، فَلَهَا الوَيلُ إن لَم تَغفِر لَها ! إلهي لَم يَزَل بِرُّكَ عَلَيَّ أيّامَ حَياتي ، فَلا تَقطَع بِرَّكَ عَنّي في مَماتي . إلهي كَيفَ آيَسُ مِن حُسنِ نَظَرِكَ لي بَعدَ مَماتي ، وأنتَ لَم تُوَلِّني إلَا الجَميلَ في حَياتي ؟ ! إلهي تَوَلَّ مِن أمري ما أنتَ أهلُهُ ، وعُد عَلَيَّ بِفَضلِكَ عَلى مُذنِبٍ قَد غَمَرَهُ جَهلُهُ .

إلهي قَد سَتَرتَ عَلَيَّ ذُنوبا فِي الدُّنيا ، وأنَا أحوَجُ إلى سَترِها عَلَيَّ مِنكَ فِي الاُخرى . إلهي قَد أحسَنتَ إلَيَّ إذ لَم تُظهِرها لِأَحَدٍ مِن عِبادِكَ الصّالِحينَ ، فَلا تَفضَحني يَومَ القِيامَةِ عَلى رُؤوسِ الأَشهادِ . إلهي جودُكَ بَسَطَ أمَلي ، وعَفوُكَ أفضَلُ مِن عَمَلي . إلهي فَسُرَّني بِلِقائِكَ يَومَ تَقضي فيهِ بَينَ عِبادِكَ . إلهِي اعتِذاري إلَيكَ اعتِذارُ مَن لَم يَستَغنِ عَن قَبولِ عُذرِهِ ، فَاقبَل عُذري يا أكرَمَ مَنِ اعتَذَرَ إلَيهِ المُسيؤونَ .

إلهي لا تَرُدَّ حاجَتي ، ولا تُخَيِّب طَمَعي ، ولا تَقطَعَ مِنكَ رَجائي وأمَلي . إلهي لَو أرَدتَ هَواني لَم تَهدِني ، ولَو أرَدتَ فَضيحَتي لَم تُعافِني . إلهي ما أظُنُّكَ تَرُدُّني في حاجَةٍ قَد أفنَيتُ عُمُري في طَلَبِها مِنكَ . إلهي فَلَكَ الحَمدُ أبَدا أبَدا دائِما سَرمَدا ، يَزيدُ ولا يَبيدُ كمَا تُحِبُّ وتَرضى .

إلهي إن أخَذتَني بِجُرمي أخَذتُكَ بِعَفوِكَ، وإن أخَذتَني بِذُنوبي أخَذتُكَ بِمَغفِرَتِكَ، وإن أدخَلتَنِي النّارَ أعلَمتُ أهلَها أ نّي اُحِبُّكَ . إلهي إن كانَ صَغُرَ في جَنبِ طاعَتِكَ عَمَلي فَقَد كَبُرَ في جَنبِ رَجائِكَ أمَلي . إلهي كَيفَ أنقَلِبُ مِن عِندِكَ بِالخَيبَةِ مَحروما ، وقَد كانَ حُسنُ ظَنّي بِجودِكَ أن تَقلِبَني بِالنَّجاةِ مَرحوما ؟ ! إلهي وقَد أفنَيتُ عُمُري في شِرَّةِ السَّهوِ عَنكَ ، وأبلَيتُ شَبابي في سَكرَةِ التَّباعُدِ مِنكَ . إلهي فَلَم أستَيقِظ أيّامَ اغتِراري بِكَ ، ورُكوني إلى سَبيلِ سَخَطِكَ . إلهي وأنَا عَبدُكَ وَابنُ عَبدِكَ ، قائِمٌ بَينَ يَدَيكَ ، مُتَوَسِّلٌ بِكَرَمِكَ إلَيكَ . إلهي أنَا عَبدٌ أتَنَصَّلُ إلَيكَ مِمّا كُنتُ اُواجِهُكَ بِهِ مِن قِلَّةِ استِحيائي مِن نَظَرِكَ ، وأطلُبُ العَفوَ مِنكَ إذِ العَفوُ نَعتٌ لِكَرَمِكَ .

إلهي لَم يَكُن لي حَولٌ فَأَنتَقِلَ بِهِ عَن مَعصِيَتِكَ إلّا في وَقتٍ أيقَظتَني لِمَحَبَّتِكَ ، وكَما أرَدتَ أن أكونَ كُنتُ ، فَشَكَرتُكَ بِإِدخالي في كَرَمِكَ ، ولِتَطهيرِ قَلبي مِن أوساخِ الغَفلَةِ عَنكَ . إلهِي انظُر إلَيَّ نَظَرَ مَن نادَيتَهُ فَأَجابَكَ ، وَاستَعمَلتَهُ بِمَعونَتِكَ فَأَطاعَكَ ، يا قَريبا لا يَبعُدُ عَنِ المُغتَرِّ بِهِ ، ويا جَوادا لا يَبخَلُ عَمَّن رَجا ثَوابَهُ . إلهي هَب لي قَلبا يُدنيهِ مِنكَ شَوقُهُ ، ولِسانا يَرفَعُهُ إلَيكَ صِدقُهُ ، ونَظَرا يُقَرِّبُهُ مِنكَ حَقُّهُ . إلهي إنَّ مَن تَعَرَّفَ بِكَ غَيرُ مَجهولٍ ، ومَن لاذَ بِكَ غَيرُ مَخذولٍ ، ومَن أقبَلتَ عَلَيهِ غَيرُ مَملوكٍ (1) .

إلهي إنَّ مَنِ انتَهَجَ بِكَ لَمُستَنيرٌ ، وإنَّ مَنِ اعتَصَمَ بِكَ لَمُستَجيرٌ ، وقَد لُذتُ بِكَ . يا إلهي فَلا تُخَيِّب ظَنّي مِن رَحمَتِكَ ، ولا تَحجُبني عَن رَأفَتِكَ . إلهي أقِمني في أهلِ وِلايَتِكَ مُقامَ رَجاءِ الزِّيادَةِ مِن مَحَبَّتِكَ . إلهي وألهِمني وَلَها بِذِكرِكَ إلى ذِكرِكَ ، وَاجعَل هَمّي في رَوحِ نَجاحِ أسمائِكَ ومَحَلِّ قُدسِكَ . إلهي بِكَ عَلَيكَ إلّا ألحَقتَني بِمَحَلِّ أهلِ طاعَتِكَ ، وَالمَثوَى الصّالِحِ مِن مَرضاتِكَ ، فَإِنّي لا أقدِرُ لِنَفسي دَفعا ، ولا أملِكُ لَها نَفعا . إلهي أنَا عَبدُكَ الضَّعيفُ المُذنِبُ ، ومَملوكُكَ المَعيبُ ، فَلا تَجعَلني مِمَّن صَرَفتَ عَنهُ وَجهَكَ ، وحَجَبَهُ سَهوُهُ عَن عَفوِكَ .

إلهي هَب لي كَمالَ الاِنقِطاعِ إلَيكَ ، وأنِر أبصارَ قُلوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها إلَيكَ ، حَتّى تَخرِقَ أبصارُ القُلوبِ حُجُبَ النّورِ ، فَتَصِلَ إلى مَعدِنِ العَظَمَةِ ، وتَصيرَ أرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِكَ . إلهي وَاجعَلني مِمَّن نادَيتَهُ فَأَجابَكَ ، ولاحَظتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ ، فَناجَيتَهُ سِرّا وعَمِلَ لَكَ جَهرا . إلهي لَم اُسَلِّط عَلى حُسنِ ظَنّي قُنوطَ الإِياسِ ، ولَا انقَطَعَ رَجائي مِن جَميلِ كَرَمِكَ . الهي إن كانَتِ الخَطايا قَد أسقَطَتني لَدَيكَ فَاصفَح عَنّي بِحُسنِ تَوَكُّلي عَلَيكَ . إلهي إن حَطَّتنِي الذُّنوبُ مِن مَكارِمِ لُطفِكَ ، فَقَد نَبَّهَنِي اليَقينُ إلى كَرَمِ عَطفِكَ . إلهي إن أنامَتنِي الغَفلَةُ عَنِ الاِستِعدادِ لِلِقائِكَ ، فَقَد نَبَّهَتنِي المَعرِفَةُ بِكَرَمِ آلائِكَ .

إلهي إن دَعاني إلَى النّارِ عَظيمُ عِقابِكَ ، فَقَد دَعاني إلَى الجَنَّةِ جَزيلُ ثَوابِكَ . إلهي فَلَكَ أسأَلُ ، وإلَيكَ أبتَهِلُ وأرغَبُ ، أن تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وأن تَجعَلَني مِمَّن يُديمُ ذِكرَكَ ، ولا يَنقُضُ عَهدَكَ ، ولا يَغفُلُ عَن شُكرِكَ ، ولا يَستَخِفُّ بِأَمرِكَ . إلهي وأَلحِقني بِنورِ عِزِّكَ الأَبهَجِ ، فَأَكونَ لَكَ عارِفا ، وعَن سِواكَ مُنحَرِفا ، ومِنكَ خائِفا مُراقِبا ، يا ذَا الجَلالِ وَالإِكرامِ . وصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ رَسولِهِ وآلِهِ الطّاهِرينَ وسَلَّمَ تَسليما كَثيرا . (2) .


1- .وفي نسخة : «مملول» .
2- .الإقبال : ج3 ص 295 ، بحار الأنوار : ج94 ص 96 ح 13 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي .

ص: 191

ى _ ماه شعبان
مناجات شعبانيّه

ى _ ماه شعبانمناجات شعبانيّه1589.رجال الكشّي عن محمّد بن الفضيل :الإقبال_ به نقل از ابن خالويِه _: اين ، مناجات اميرمؤمنان على بن ابى طالب و امامان از نسل ايشان است كه در هر ماه شعبان آن را مى خواندند:

«بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و هرگاه دعايت مى كنم ، دعايم را بشنو و هرگاه صدايت مى زنم، به صدايم گوش فرا ده و هرگاه با تو مناجات مى كنم، به من توجّه كن كه من به سوى تو گريخته ام و ذليلانه ، در پيشگاهت ايستاده ام و به سوى تو زارى مى كنم . به آنچه نزد توست ، اميد دارم . مرا مى بينى و آنچه را در دلم هست ، مى دانى و از حاجتم خبردارى و از درونم آگاهى و پايان كار و جايگاهم بر تو پنهان نيست و يا آنچه كه مى خواهم به زبانم بيان كنم و يا درخواستى كه مى خواهم در باره اش سخن بگويم و براى عاقبتم به آن اميد دارم .

مقدّراتت بر من و در آنچه كه در ظاهر و باطنم تا آخر عمرم از من سر مى زند ، جارى است ، اى آقاى من! و فزونى و كاهش و سود و زيان من به دست توست ، و نه به دست ديگرى.

خداى من! اگر مرا محروم كنى ، چه كسى مرا روزى خواهد داد؟ و اگر تنهايم گذارى ، چه كسى يارى ام خواهد كرد؟

خداى من! از خشم و ناخشنودى تو به تو پناه مى برم .

خداى من! اگر من شايسته رحمت تو نيستم ، تو شايسته آن هستى كه به فضل گسترده ات بر من ببخشايى .

خداى من! گويى در پيشگاهت ايستاده ام و توكّل نيكويم به تو ، بر من سايه افكنده است و تو آنچه را كه شايسته توست ، انجام مى دهى و مرا در گذشت خود فرو برده اى.

خداى من! اگر از من درگذرى ، چه كسى شايسته تر از تو براى اين كار است ؟ و اگر مرگم نزديك شده است و كردارم مرا به تو نزديك نساخته است، اقرار به گناه را وسيله اى به سوى تو قرار داده ام.

خداى من! در توجّه به خويش بر خود ستم كردم و اگر مرا نيامرزى ، پس واى بر من!

خداى من! در طول زندگى ام همواره به من نيكى كردى . پس نيكى خود را به هنگام مرگم از من قطع مكن .

خداى من! چگونه از نگاه نيكوى تو پس از مرگم نااميد شوم ، حالْ آن كه در زندگى ام ، جز نيكى به من نكردى ؟

خداى من! كارهاى مرا آن گونه كه شايسته توست ، سرپرستى كن و به فضل خود ، بر گنهكارى كه نادانى او را فراگرفته ، توجّه فرما.

خداى من! گناهانى را در دنيا براى من پوشيده داشتى كه من به پوشيده داشتن آنها در آخرتْ نيازمندترم ، خدايا! تو بر من نيكى كردى كه آنها را بر هيچ يك از بندگان صالحت آشكار نكردى . پس در روز قيامت ، در برابر همه مردم ، مرا رسوا مساز .

خداى من! گشاده دستىِ تو اميد مرا گسترش داده ، و گذشت تو برتر از عمل من است .

خداى من! در روزى كه بين بندگانت داورى مى كنى ، مرا با ديدارت شادمان ساز .

خداى من! عذرخواهى من به درگاهت ، عذرخواهى كسى است كه از پذيرش عذرش بى نياز نيست . پس عذرم را بپذير ، اى كريم ترين كسى كه گنهكاران در نزدش عذرخواهى مى كنند !

خداى من! حاجتم را رد مكن و اميدم را نااميد مكن ، و اميد و آرزويم را از خودت قطع مفرما .

خداى من! اگر مى خواستى خوارم كنى ، هدايتم نمى كردى ، و اگر مى خواستى رسوايم سازى ، آسودگى ام نمى بخشيدى .

خداى من! به تو چنين گمانى نمى برم كه حاجتى را كه عمرم را در طلب آن سپرى كرده ام ، رد كنى .

خداى من! سپاسِ همواره و همواره ، هميشه و بى پايان ، فزونى يابنده و كاستى ناپذير ، از آنِ توست ، همان گونه كه دوست دارى و خشنودى.

خداى من! اگر به جرمم مرا بگيرى ، به عفوت تو را مى گيرم ، و اگر به گناهانم مرا بگيرى ، به گذشتت تو را مى گيرم ، و اگر مرا به دوزخ اندازى ، به همه دوزخيانْ اعلام خواهم كرد كه دوستت دارم.

خداى من! اگر در برابر اطاعت از تو اعمالم اندك است ، در كنار اميدوارى به تو آرزوهايم بزرگ است .

خداى من! چگونه از نزد تو دست خالى و نااميد بروم ، حالْ آن كه چشمداشت من به بخشش تو آن است كه مرا نجات يافته بازگردانى؟

خداى من! عمرم را در حرص فراموشى تو گذراندم و جوانى ام را در مستى دورى از تو نابود كردم .

خداى من! در روزگار مغرور شدنم بر تو و گرايشم به راه خشم تو ، بيدار نشدم .

خداى من! بنده تو و فرزند بنده تو ام كه در پيشت ايستاده ام و به اميد كَرَم تو به تو متوسّل شده ام .

خداى من! بنده اى هستم كه از كم حيايى خود در برابر نظر تو ، كه با آن با تو رودررو مى شدم ، عذر مى خواهم و از تو درخواست گذشت دارم؛ چرا كه گذشت ، زيب بزرگوارى توست.

خداى من! براى من توانى نبود تا به وسيله آن از نافرمانى ات بيرون رَوم ، مگر آن گاه كه براى محبّتت مرا بيدار كردى و آن گونه كه خواستى باشم ، شدم . پس تو را شكر مى گويم ، براى اين كه مرا در كَرَمت داخل كردى و براى پاك كردن دل من از چرك هاى غفلت از خودت .

خداى من! به من ، چونان كسى بنگر كه تو را مى خوانَد و پاسخش مى دهى و به يارى خود به كارش گرفته اى و او اطاعتت كرده است . اى نزديكى كه از فريفته خود دور نيستى! اى بخشنده اى كه بر آن كه اميد پاداش دارد ، بخل نمى ورزى!

خداى من! به من دلى ده كه شوقش مرا به تو نزديك سازد ، و زبانى كه راستگويى اش او را به سوى تو كشانَد ، و توجهى كه حقّش ، او را به تو نزديك كند .

خداى من! كسى كه با تو شناخته شده باشد ، ناشناخته نيست ، و آن كه به تو پناه بَرَد ، وامانده نيست ، و آن كه تو به او روى آورى ، آزاد است.

خداى من! كسى كه با تو راه جويد ، به نور راه برده است ، و آن كه به تو متوسّل شده ، به پناهگاه راه يافته است ، و من به تو پناه جسته ام.

خداى من! اميد من را به رحمتت ناكام مكن ، و از لطفت محرومم مساز .

خداى من! مرا در بين دوستانت در جايگاه اميد به فزونى محبّتت بنشان .

خداى من! به من شيدايى ياد پياپى خود را الهام كن ، و همّتم را در معنويت پيروزى نام هاى تو و جايگاه قدس خود قرار ده .

خداى من! سوگند به خودت ، بر توست كه مرا به جايگاه اهل اطاعتت و جايگاه شايسته اى از خشنودى ات ملحق كنى ؛ چرا كه من خود نمى توانم زيانى را برطرف كنم و يا نفعى را به سوى خود جلب كنم.

خداى من! بنده ضعيف و گناهكار و بنده عيبدار تو ام . مرا از آنانى قرار مده كه از ايشان روى گردانده اى و اشتباهاتشان آنها را از گذشت تو محروم ساخته است.

خداى من! مرا به كمال جدايى از غير خود عنايت كن ، و ديده دل هاى ما را به نور نگريستن به سوى خودت روشنى بخش، تا ديده دل ها ، حجاب هاى نور را بشكافد و به معدن عظمتت متّصل گردد ، و روح هايمان به عزّت مقدّس تو بياويزند.

خداى من! مرا از كسانى قرار ده كه آنها را خوانده اى و پاسخ داده اند و به ايشان توجّه كرده اى و در برابر شكوهت بيهوش گشته اند ، و با آنان به خفا راز گفته اى و آنان در آشكارا عمل كرده اند.

خداى من! انبوه نااميدى ها را بر خوش گمانى خودم مسلّط نمى كنم ، و اميدم را از كرامت هاى زيبايت نمى بُرم .

خداى من! اگر خطاها مرا در نزدت حقير كرده اند ، به حقّ توكّل نيكويى كه به تو دارم ، از من درگذر .

خداى من! اگر گناهانم مرا از [ دستيابى به ]لطف هاى بزرگت فرو كشيده اند ، يقينم به بزرگى مهرت مرا بيدار كرده است.

خداى من! اگر غفلتْ مرا از آماده شدن براى ديدارت باز داشته است ، معرفتِ عظمت نعمت هايت مرا بيدار كرده است .

خداى من! اگر كيفر بزرگت مرا به دوزخ مى خوانَد ، فراوانى پاداشت مرا به جنّت مى خوانَد .

خداى من! از تو درخواست مى كنم، در پيشگاه تو زارى مى كنم و به تو اميد مى بَرم و از تو مى خواهم كه بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرستى و مرا از كسانى قرار دهى كه همواره تو را ياد مى كنند و پيمانت را نمى شكنند و از شكرت غافل نيستند و فرمانت را سبُك نمى شمارند.

خداى من! مرا به نور عزّت پرسرور خود ، ملحق كن تا عارف به تو گردم و از غير تو روى بگردانم و از تو بيمناك و مراقب خواست تو باشم . اى صاحب شكوه و بخشندگى! درود خدا و سلامِ فراوان وى بر محمّد ، پيامبر خدا و خاندان پاكش باد!

.

ص: 192

. .

ص: 193

. .

ص: 194

. .

ص: 195

. .

ص: 196

. .

ص: 197

. .

ص: 198

3 / 3 _ 11أدعِيَتُهُ إذا قامَ إلَى الصَّلاةِأ : بَينَ الأَذانِ وَالإِقامَةِ1593.الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يَقولُ لِأَصحابِهِ : مَن سَجَدَ بَينَ الأَذانِ وَالإِقامَةِ فَقالَ في سُجودِهِ : «رَبِّ لَكَ سَجَدتُ خاضِعا خاشِعا ذَليلاً» ، يَقولُ اللّهُ تَعالى : مَلائِكَتي وعِزَّتي وجَلالي ! لَأَجعَلَنَّ مَحَبَّتَهُ في قُلوبِ عِبادِيَ المُؤمِنينَ ، وهَيبَتَهُ في قُلوبِ المُنافِقينَ . (1)ب : قَبلَ أن يَستَفتِحَ1595.الإمام الهادي عليه السلام ( _ مِن كِتابِهِ في أمرِ فارِسِ بنِ حاتِمٍ _ ) الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : مَن قالَ هذَا القَولَ كانَ مَعَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ إذا قامَ قَبلَ أن يَستَفتِحَ الصَّلاةَ :

اللّهُمَّ إنّي أتَوَجَّهُ إلَيكَ بِمُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، واُقَدِّمُهُم بَينَ يَدَي صَلاتي ، وأتَقَرَّبُ بِهِم إلَيكَ ، فَاجعَلني بِهِم وَجيها فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ومِنَ المُقَرَّبينَ ، مَنَنتَ عَلَيَّ بِمَعرِفَتِهِم فَاختِم لي بِطاعَتِهِم ومَعرِفَتِهِم ووِلايَتِهِم ، فَإِنَّهَا السَّعادَةُ وَاختِم لي بِها ، فَإِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ .

ثُمَّ تُصَلّي ، فَإِذَا انصَرَفتَ قُلتَ :

اللّهُمَّ اجعَلني مَعَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ في كُلِّ عافِيَةٍ وبَلاءٍ ، وَاجعَلني مَعَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ في كُلِّ مَثوىً ومُنقَلَبٍ ، اللّهُمَّ اجعَل مَحيايَ مَحياهُم ، ومَماتي مَماتَهُم ، وَاجعَلني مَعَهُم فِي المَواطِنِ كُلِّها ، ولا تُفَرِّق بَيني وبَينَهُم ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . (2) .


1- .فلاح السائل : ص272 ح 163 عن بكر بن محمّد الأزدي ، بحار الأنوار : ج84 ص 152 ح 48 .
2- .الكافي : ج 2 ص 544 ح 1 عن عليّ بن النعمان عن بعض أصحابه ، بحار الأنوار : ج 84 ص 370 ح 22 وليس فيه من «ثمّ تصلّي ...» و ص 371 نقلاً عن اختيار ابن الباقي و ج 86 ص 43 ح 52 وفيه ذيله .

ص: 199

3 / 3 _ 11 دعاهاى او به هنگام به پاداشتن نماز
الف _ بين اذان و اقامه
ب _ پيش از آغاز نماز

3 / 3 _ 11دعاهاى او به هنگام به پاداشتن نمازالف _ بين اذان و اقامه1599.الإمام الهادي عليه السلام ( _ في كِتابِهِ إلَى العُبَيدِيِّ _ ) امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام به يارانش مى فرمود : «هركس بين اذان و اقامه ، سجده كند و و در سجده اش بگويد : پروردگارا! با فروتنى و خاكسارى و افتادگى براى تو سجده مى كنم ، خداوند متعال مى فرمايد : فرشتگان من! به عزّت و شكوهم سوگند كه محبّت او را در دل بندگان مؤمنم و هيبتش را در دل منافقان خواهم افكند ».ب _ پيش از آغاز نماز1601.رجال الكشّي عن محمّد بن عيسى :امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان مى فرمود : «هركس پيش از آن كه نمازش را شروع كند، وقتى ايستاد ، اين سخنان را بگويد ، با محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان او خواهد بود:

بار خدايا! من به حقّ محمّد و خاندان محمّد ، روى به سوى تو آوردم و آنان را پيشْ داشتِ نمازم قرار مى دهم و به واسطه آنان ، به تو نزديكى مى جويم . به خاطر آنان ، مرا در دنيا و آخرت ، آبرودار قرار ده و از مقرّبانْ مقرّر فرما. به شناخت آنان بر من منّت نهادى ، پس به پيروى و شناخت و ولايتشان ، [ عمر ] مرا به پايان بر كه اين پايان ، خوش بختى است . اين خوش بختى را بر من مقرّر فرما كه تو بر هر چيزى توانايى .

آن گاه نماز بگزار و هرگاه نماز را به پايان آوردى، بگو:

بار خدايا! در هر عافيت و بلا ، مرا همراه محمّد و خاندان محمّد قرار ده ، و در هر جايگاه و بازگشتگاه ، مرا با محمّد و خاندان محمّد قرار ده .

بار خدايا! زندگى ام را زندگى آنان ، و مرگم را مرگ آنان قرار ده ، و در هر جايى مرا با آنان دار ، و بين من و آنان ، جدايى ميفكن كه تو بر هر چيزى توانايى ».

.

ص: 200

1602.رجال الكشّي عن سهل بن زياد الآدمي :عنه عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ لِأَصحابِهِ : مَن أقامَ الصَّلاةَ وقالَ قَبلَ أن يُحرِمَ ويُكَبِّرَ :

يا مُحسِنُ قَد أتاكَ المُسيءُ ، وقَد أمَرتَ المُحسِنَ أن يَتَجاوَزَ عَنِ المُسيءِ ، وأنتَ المُحسِنُ وأنَا المُسيءُ ، فَبِحَقِّ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وتَجاوَز عَن قَبيحِ ما تَعلَمُ مِنّي .

فَيَقولُ اللّهُ تَعالى : مَلائِكَتِي اشهَدوا أ نّي قَد عَفَوتُ عَنهُ ، وأرضَيتُ عَنهُ أهلَ تَبِعاتِهِ . (1)1603.الإمام عليّ عليه السلام :إذَا استَفتَحتَ الصَّلاةَ فَقُل :

اللّهُ أكبَرُ ، وَجَّهتُ وَجهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَالأَرضَ ، حَنيفا مُسلِما وما أنَا مِنَ المُشرِكينَ . إنَّ صَلاتي ونُسُكي ومَحيايَ ومَماتي لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وبِذلِكَ اُمِرتُ وأنَا مِنَ المُسلِمينَ . (2)ج : إذا رَفَعَ رَأسَهُ مِنَ الرُّكوعِ1605.إثبات الوصيّة :المصنّف لابن أبي شيبة عن الحارث :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا رَفَعَ رَأسَهُ مِنَ الرُّكوعِ قالَ : سَمِعَ اللّهُ لِمَن حَمِدَهُ ، اللّهُمَّ رَبَّنا لَكَ الحَمدُ ، بِحَولِكَ وقُوَّتِكَ أقومُ وأقعُدُ . (3) .


1- .فلاح السائل : ص 277 ح 169 عن بكر بن محمّد الأزدي ، بحار الأنوار : ج84 ص 375 ح 29 .
2- .دعائم الإسلام: ج1 ص157، بحار الأنوار: ج84 ص377 ح30.
3- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 1 ص 278 ح 4 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 2 ص 166 ح 2914 نحوه ، الدعاء للطبراني : ص 189 ح 576 وليس فيه «سمع اللّه لمن حمده» ، كنز العمّال : ج 8 ص 228 ح 22677 .

ص: 201

ج _ گاهِ بلند كردن سر از ركوع

1606.رجال الكشّي عن محمّد بن موسى الهمداني :امام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان به يارانش مى فرمود : «هر كس نماز به پا دارد و پيش از آن كه احرام بندد و تكبير گويد، بگويد: اى نيكوكار! زشتكار به درگاهت آمده و خود ، فرمان دادى كه نيكوكار ، از زشتكار درگذرد و تو نيكوكارى و من زشتكار . پس به حقّ محمّد و خاندان محمّد ، بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست، و از هر زشتى اى كه از من مى دانى ، درگذر ، خداوند متعال مى گويد : فرشتگان من! گواه باشيد كه من او را بخشيدم و آنهايى را كه حقّى به عهده او دارند ، راضى ساختم ».1607.الغيبة عن عليّ بن محمّد بن زياد الصيمري :امام على عليه السلام :هرگاه مى خواهى نماز را آغاز كنى ، بگو : «خدا بزرگ است . از سر حق گرايى و فرمانبردارى روى خويش را به سوى آن كه آسمان ها و زمين را به وجود آورد ، كردم و من از مشركان نيستم. نمازم، عبادتم، زندگى و مرگم ، از آنِ خداوند ، پروردگار جهانيان است . او يكتا و بى شريك است . به اين كار ، فرمان يافته ام و از مسلمانانم» (1) .ج _ گاهِ بلند كردن سر از ركوع1609.الاحتجاج {-1-} ( _ في ذِكرِ تَوقيعٍ خَرَجَ مِنَ النّاحِيَةِ المُقَ ) المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از حارث _: على عليه السلام هرگاه سر خويش را از ركوع برمى داشت ، مى گفت : «خداوند ، صداى هركسى را كه او را سپاس مى گويد ، مى شنود . بار خدايا! اى پروردگار ما! سپاس ، از آنِ توست . به توان و قدرت تو مى ايستم و مى نشينم».

.


1- .مضمون آيه 161 _ 163 سوره انعام .

ص: 202

د : فِي السُّجودِالأمالي للصدوق عن الأصبغ بن نباتة :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ في سُجودِهِ : اُناجيكَ يا سَيِّدي كَما يُناجِي العَبدُ الذَّليلُ مَولاهُ ، وأطلُبُ إلَيكَ طَلَبَ مَن يَعلَمُ أَ نَّكَ تُعطي ولا يَنقُصُ مِمّا عِندَكَ شَيءٌ ، وأستَغفِرُكَ استِغفارَ مَن يَعلَمُ أ نَّهُ لا يَغفِرُ الذُّنوبَ إلّا أنتَ ، وأتَوَكَّلُ عَلَيكَ تَوَكُّلَ مَن يَعلَمُ أ نَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ فِي السُّجودِ _: اللّهُمَّ لَكَ سَجَدتُ ، ولَكَ أسلَمتُ ، وبِكَ آمَنتُ ، وعَلَيكَ تَوَكَّلتُ وأنتَ رَبّي ، سَجَدَ لَكَ سَمعي وبَصَري ولَحمي ودَمي وعِظامي وعَصَبي وشَعري وبَشَري ، سُبحانَ اللّهِ ، سُبحانَ اللّهِ ، سُبحانَ اللّهِ . (2)

ه : بَينَ السَّجدَتَينِ :الإمام عليّ عليه السلام_ كانَ يَقولُ بَينَ السَّجدَتَينِ _: اللّهُمَّ اغفِر لي وَارحَمني ، وَاجبُرني وَارفَعني . (3)

و : في سَجدَةِ الشُّكرِالإمام عليّ عليه السلام_ في سَجدَةِ الشُّكرِ _: وَعَظتَني فَلَم أتَّعِظ ! وزَجَرتَني عَن مَحارِمِكَ فَلَم أنزَجِر ! وعَمَرتَني أيادِيَكَ فَما شَكَرتُ ! عَفوَكَ عَفوَكَ يا كَريمُ ، أسأَلُكَ الرّاحَةَ عِندَ المَوتِ ، وأسأَلُكَ العَفوَ عِندَ الحِسابِ . (4)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 327 ح 385 ، روضة الواعظين : ص 358 ، المزار الكبير : ص 260 ح 10 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 227 ح 47 و ج 100 ص 304 .
2- .المصنّف لعبد الرزّاق : ج 2 ص 163 ح 2902 عن عاصم بن ضمرة ، كنز العمّال : ج 8 ص 224 ح 22662 .
3- .الدعاء للطبراني : ص 197 ح 615 عن الحارث .
4- .الكافي : ج 3 ص 327 ح 21 عن سعدان عن رجل عن الإمام الصادق عليه السلام ، البلد الأمين : ص 17 ، المصباح للكفعمي : ص 43 وفي صدره «كان يقول في سجدة الشكر بعد الفريضة» ، عوالي اللآلي : ج 1 ص 334 ح 96 وليس فيها «أسألك الراحة ...» ، بحار الأنوار : ج 86 ص 215 ح 29 .

ص: 203

د _ در سجده
ه _ بين دو سجده
و _ در سجده شكر

د _ در سجدهالأمالى ، صدوق_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: اميرمؤمنان در سجده اش مى گفت : «سرور من! با تو همچون مناجات بنده ذليلى با مولاى خود ، مناجات مى كنم . از تو همچون كسى كه مى داند تو مى بخشى و چيزى از آنچه در نزدت هست ، كاسته نمى شود ، در خواست مى كنم ، و چون كسى كه مى داند به غير از تو كسى گناهان را نمى بخشد، از درگاهت آمرزش مى طلبم ، و چون كسى كه مى داند تو بر هر چيزى توانايى ، به تو تكيه مى كنم».

امام على عليه السلام_ در سجده _: بار خدايا! براى تو سجده مى كنم، تسليم تو ام، به تو ايمان دارم، بر تو تكيه مى كنم و تو پروردگار منى. گوشم، چشمم، گوشتم، خونم، استخوانم، رگم، مويم و پوستم بر تو سجده مى كنند. خداوند ، منزّه است؛ خداوند ، منزّه است؛ خداوند ، منزّه است.

ه _ بين دو سجدهامام على عليه السلام_ بين دو سجده _: بار خدايا! مرا ببخشا و بر من رحم كن، توانگرم ساز و منزلتم را بلند گردان .

و _ در سجده شكرامام على عليه السلام_ در سجده شكر _: پندم دادى ، پند نگرفتم؛ از حرام هايت برحذرم داشتى ، حذر نكردم؛ كمك هايت را در تمام عمرم دريغ نداشتى و من شكر نكردم . بخششت را، بخششت را مى خواهم ، اى كريم! از تو آسايش به هنگام مرگ را مى خواهم و گذشت به هنگام حسابرسى را مى طلبم.

.

ص: 204

عنه عليه السلام_ في سَجدَةِ الشُّكرِ _: يا مَن (1) لايَزيدُهُ كَثرَةُ الدُّعاءِ (2) إلّا سَعَةً وعَطاءً ، يا مَن لا تَنفَدُ خَزائِنُهُ ، يا مَن لَهُ خَزائِنُ السَّماواتِ وَالأَرضِ ، يا مَن لَهُ خَزائِنُ ما دَقَّ وجَلَّ ، لا تَمنَعُكَ إساءَتي مِن إحسانِكَ ، أنتَ (3) تَفعَلُ بِيَ الَّذي أنتَ أهلُهُ ، فَأَنتَ أهلُ الكَرَمِ وَالجودِ وَالعَفوِ وَالتَّجاوُزِ ، يا رَبِّ يا اللّهُ ، لا تَفعَل بِيَ الَّذي أنَا أهلُهُ ، فَإِنّي أهلُ العُقوبَةِ وقَدِ استَحقَقتُها ، لا حُجَّةَ لي ولا عُذرَ لي عِندَكَ ، أبوءُ لَكَ بِذُنوبي كُلِّها ، وأعتَرِفُ بِها كَي تَعفُوَ عَنّي ، وأنتَ أعلَمُ بِها مِنّي ، أبوءُ لَكَ بِكُلِّ ذَنبٍ أذنَبتُهُ ، وكُلِّ خَطيئَةٍ احتَمَلتُها (4) ، وكُلِّ سَيِّئَةٍ عَمِلتُها ، رَبِّ اغفِر وَارحَم وتَجاوَز عَمّا تَعلَمُ ، إنَّكَ أنتَ الأَعَزُّ الأَكرَمُ . (5)

ز : في رُكوعِ صَلاةِ الخَوفِ وفي سَجدَتِهاالإمام الباقر عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يُصَلّي صَلاةَ الخَوفِ عَلَى الدّابَّةِ مُستَقبِلَ القِبلَةِ ، ثُمَّ يَركَعُ ويَقولُ : لَكَ خَشَعتُ وبِكَ آمَنتُ وأنتَ رَبّي . ثُمَّ يَخفِضُ رَأسَهُ مِنَ الرُّكوعِ مِن غَيرِ أن يَمَسَّ جَبهَتَهُ شَيءٌ ، ثُمَّ يَقولُ : لَكَ سَجَدتُ وبِكَ آمَنت وأنتَ رَبّي . (6)

.


1- .زاد في نزهة الناظر ودلائل الإمامة في أوّل الدعاء : «يا من لا يزيده إلحاح الملحّين إلّا جودا وكرما» وأورد هذه الجملة في كمال الدين بدل الجملة الاُولى في المتن .
2- .في فلاح السائل : «العطاء» .
3- .وفي نسخة : «أن» .
4- .في كمال الدين ونزهة الناظر : «أخطأتها» .
5- .الغيبة للطوسي : ص 261 ح 227 ، دلائل الإمامة : ص 544 ح 523 ، نزهة الناظر : ص 149 ، كمال الدين : ص 471 ح 24 نحوه ، فلاح السائل : ص 324 ح 216 كلّها عن أبي نعيم محمّد بن أحمد الأنصاري عن الإمام المهدي عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 52 ص 7 ح 5 .
6- .النوادر للراوندي : ص 198 ح 371 ، الجعفريّات : ص 47 نحوه وكلاهما عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام .

ص: 205

ز _ در ركوع و سجده نماز خوف

امام على عليه السلام_ در سجده شكر _: اى آن كه فراوانى خواهش از او ، جز گسترش و فزونىِ عطا را موجب نمى گردد! اى آن كه گنج هايش پايان نمى پذيرد! اى آن كه گنج هاى آسمان ها و زمين ، از آنِ اوست! اى آن كه گنج هاى كوچك و بزرگ ، از آنِ اوست! بدى من ، تو را از احسانت باز نمى دارد . تو بر من بر پايه آنچه شايسته آنى ، رفتار كن كه تو شايسته كَرَم، بخشش، عفو و گذشتى . اى پروردگار! اى خدا! با من بر اساس شايستگى من رفتار مكن كه من شايسته عقوبتم و خود خويشتن را دستخوش اين عقوبت ساخته ام. مرا حجّتى و بهانه اى در پيشگاه تو نيست . با همه گناهانم به درگاه تو بازگشته ام و بدانها اعتراف مى كنم تا از من درگذرى و تو از من به آنها آگاه ترى . با هر گناهى كه كرده ام و هر خطايى كه مرتكب شده ام و هر بدى اى كه انجام داده ام ، به حضورت باز مى گردم . بار خدايا! ببخش، رحم كن و از هر آنچه مى دانى ، درگذر كه تو عزيزترين و بخشنده ترين هستى .

ز _ در ركوع و سجده نماز خوفامام باقر عليه السلام :على عليه السلام بر روى چارپا و رو به قبله ، نماز خوف مى خوانْد و ركوع مى كرد و مى گفت : «براى تو فروتنى مى كنم و به تو ايمان آورده ام و تو پروردگار منى» . آن گاه سرش را از ركوع [ براى سجده ] پايين مى آورد ، بى آن كه پيشانى اش با چيزى تماس پيدا كند و مى گفت : «تو را سجده مى كنم و به تو ايمان آورده ام و تو پروردگارم هستى».

.

ص: 206

ح : في سُجودِ العَزائِمِكتاب من لا يحضره الفقيه :رُوِيَ أ نَّهُ [ عَلِيّا عليه السلام ]يَقولُ في سَجدَةِ العَزائِمِ : لا إلهَ إلَا اللّهُ حَقّا حَقّا ، لا إله إلَا اللّهُ إيمانا وتَصديقا ، لا إلهَ إلَا اللّهُ عُبودِيَّةً ورِقّا ، سَجَدتُ لَكَ يا رَبِّ تَعَبُّدا ورِقّا ، لا مُستَنكِفا ولا مُستَكبِرا ، بَل أنَا عَبدٌ ذَليلٌ خائِفٌ مُستَجيرٌ . ثُمَّ يَرفَعُ رَأسَهُ ثُمَّ يُكَبِّرُ . (1)

ط : إذا نَهَضَ مِنَ الرَّكعَتَينِ الاُولَيَينِالإمام الصادق عليه السلام :كانَ عَلِيٌ عليه السلام إذا نَهَضَ مِنَ الرَّكعَتَينِ الاُولَيَينِ قالَ : بِحَولِكَ وقُوَّتِكَ أقومُ وأقعُدُ . (2)

ي : فِي القُنوتِتاريخ دمشق عن محمّد ابن الحنفيّة :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا فَرَغَ مِن وَترِهِ رَفَعَ يَدَيهِ إلَى السَّماءِ وقالَ : اللّهُمَّ حاجَتِيَ العُظمَى الَّتي إن قَضَيتَها لَم يَضُرَّني ما مَنَعتَني ، وإن مَنَعتَني لَم يَنفَعني ما أعطَيتَني ، فَكاكَ الرِّقابِ فُكَّ رَقَبَتي مِنَ النّارِ . رَبِّ ما أنَا إن تَقصِد قَصدي بِغَضَبٍ مِنكَ يَدومُ عَلَيَّ ، فَوَعِزَّتِكَ ما يُحَسِّنُ مُلكَكَ إحساني ، ولا تُقَبِّحُهُ إساءَتي ، ولا يَنقُصُ مِن خَزائِنِكَ غَنائي ، ولا يَزيدُ فيها فَقري . يا مَن هُوَ هكَذَا ، اسمَع دُعائي ، وأجِب نِدائي ، وأقِلني عَثرَتي ، وَارحَم غُربَتي ووَحشَتي ، ووَحدَتي في قَبري ، ها أنَا ذا يا رَبِّ بِرُمَّتي . ويَأخُذُ بِتَلابيبِهِ ، ثُمَّ يَركَعُ . (3)

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 306 ح 922 .
2- .تهذيب الأحكام : ج 2 ص 88 ح 327 ، الاستبصار : ج 1 ص 338 ح 1268 كلاهما عن رفاعة بن موسى ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 164 وفيه «عن عليّ عليه السلام أ نّه كان يقول إذا نهض من السجود للقيام ...» .
3- .تاريخ دمشق : ج 54 ص 353 .

ص: 207

ح _ در سجده عزائم (سوره هاى سجده دار)
ط _ هنگام برخاستن در دو ركعت نخست
ى _ در قنوت

ح _ در سجده عزائم (سوره هاى سجده دار)كتاب من لايحضره الفقيه :روايت شده كه [ على عليه السلام ] در سجده عزائم مى گفت : به حق ، به حق ، خدايى جز خداى يگانه نيست . از روى ايمان و تصديق ، گواهى مى دهم خدايى جز خداى يگانه نيست . از روى بندگى و عبوديّت اقرار مى كنم ، خدايى جز خداى يگانه نيست . بار خدايا! بنده وار و برده وار ، نه نپذيرنده و متكبّرانه ، براى تو سجده مى كنم ؛ بلكه من بنده اى خوار ، بيمناك و پناهجويم» . آن گاه سرش را بلند مى كرد و تكبير مى گفت.

ط _ هنگام برخاستن در دو ركعت نخستامام صادق عليه السلام :على عليه السلام هرگاه از دو ركعتِ نخست برمى خاست ، مى گفت : «به توان تو و قدرت تو برمى خيزم و مى نشينم».

ى _ در قنوتتاريخ دمشق_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: امير مؤمنان ، هرگاه از [ حمد و سوره ]نماز وَتر فارغ مى شد ، دستش را به سوى آسمان بلند مى كرد و مى گفت : «بار خدايا! حاجت بزرگ من كه اگر آن را روا دارى ، هر چيزى كه مرا از آن منع كنى ، به من زيان نخواهد رساند ، و اگر از آن مَنعم كنى ، هر چيزى كه به من ببخشى براى من سودى نخواهد داشت . اى بسيار رها كننده! رهاييم از آتش دوزخ است. پروردگارا! من كه ام كه با غضبت بر امرى قصد مرا كنى؟ سوگند به عزّت تو كه نيكى من ، ملك تو را نيكو نخواهد ساخت ، و بدى من آن را زشت نخواهد گردانْد ، و بى نيازى من ، از گنجينه تو نخواهد كاست ، و نيازمندى من ، بدان نخواهد افزود . اى آن كه چنين هستى! دعاى مرا بشنو و نداى مرا پاسخ ده . از لغزش هايم درگذر و بر غربت، وحشت و تنهايى ام درگور ، رحم كن . آرى من چنين هستم ، اى پروردگار!» . آن گاه به لبّيك گويى مى پرداخت و ركوع مى كرد.

.

ص: 208

عنه عليه السلام_ في قُنوتِهِ في مَسجِدِ بَني كاهِلٍ _: اللّهُمَّ إنّا نَستَعينُكَ ونَستَغفِرُكَ ونَستَهديكَ ، ونُؤمِنُ بِكَ ونَتَوَكَّلُ عَلَيكَ ، ونُثني عَلَيكَ الخَيرَ ولا نَكفُرُكَ ، ونَخلَعُ ونَترُكُ مَن يُنكِرُكَ . اللّهُمَّ إيّاكَ نَعبُدُ ولَكَ نُصَلّي ونَسجُدُ ، وإلَيكَ نَسعى ونَحفِدُ ، ونَرجو رَحمَتَكَ ونَخشى عَذابَكَ ، إنَّ عَذابَكَ لِلكافِرينَ مُخلِقٌ (1) . اللّهُمَّ اهدِنا فيمَن هَدَيتَ ، وعافِنا فيمَن عافَيتَ ، وتَوَلَّنا فيمَن تَوَلَّيتَ ، وبارِك لَنا فيما أعطَيتَ ، وقِنا شَرَّ ما قَضَيتَ إنَّكَ تَقضي ولا يُقضى عَلَيكَ ، إنَّهُ لا يَذِلُّ مَن والَيتَ ، ولا يَعِزُّ مَن عادَيتَ ، تَبارَكتَ رَبَّنا وتَعالَيتَ ، أستَغفِرُكَ وأتوبُ إلَيكَ «رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَآ إِن نَّسِينَآ أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَيْنَآ إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِنَا رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَ_فِرِينَ» (2) . (3)

ك : في قُنوتِ الوَترِالإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ خَلَقتَني بِتَقديرٍ وتَدبيرٍ وتَبصيرٍ بِغَيرِ تَقصيرٍ ، وأخرَجتَني مِن ظُلُماتٍ ثَلاثٍ بِحَولِكَ وقُوَّتِكَ ، اُحاوِلُ الدُّنيا ثُمَّ اُزاوِلُها ، ثُمَّ اُزايِلُها ، وآتَيتَني فيهَا الكَلَأَ وَالمَرعى ، وبَصَّرتَني فيهَا الهُدى ، فَنِعمَ الرَّبُّ أنتَ ونِعمَ المَولى ، فَيا مَن كَرَّمَني وشَرَّفَني ونَعَّمَني أعوذُ بِكَ مِنَ الزَّقُّومِ ، وأعوذُ بِكَ مِنَ الحَميمِ ، وأعوذُ بِكَ مِن مَقيلٍ (4) فِي النّارِ بَينَ أطباقِ النّارِ في ظِلالِ النّارِ يَومَ النّارِ يا رَبِّ النّارِ . اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ مَقيلاً فِي الجَنَّةِ بَينَ أنهارِها وأشجارِها وثِمارِها ورَيحانِها وخَدَمِها وأزواجِها . اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ خَيرَ الخَيرِ : رِضوانَكَ وَالجَنَّةَ ، وأعوذُ بِكَ مِن شَرِّ الشَّرِّ : سَخَطِكَ وَالنّارِ . هذا مَقامُ العائِذِ بِكَ مِنَ النّارِ _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ . اللّهُمَّ اجعَل خَوفَكَ في جَسَدي كُلِّهِ ، وَاجعَل قَلبي أشَدَّ مَخافَةً لَكَ مِمّا هُوَ ، وَاجعَل لي في كُلِّ يَومٍ ولَيلَةٍ حَظّا ونَصيبا مِن عَمَلٍ بِطاعَتِكَ وَاتِّباعِ مَرضاتِكَ . اللّهُمَّ أنتَ مُنتَهى غايَتي ، ورَجائي ومَسأَلَتي وطَلِبَتي . أسأَلُكَ يا إلهي كَمالَ الإِيمانِ ، وتَمامَ اليَقينِ ، وصِدقَ التَّوَكُّلِ عَلَيكَ ، وحُسنَ الظَّنِّ بِكَ . يا سَيِّدي ، اجعَل إحساني مُضاعَفا ، وصَلاتي تَضَرُّعا ، ودُعائي مُستَجابا ، وعَمَلي مَقبولاً ، وسَعيي مَشكورا ، وذَنبي مَغفورا ، ولَقِّني مِنكَ نَضرَةً وسُرورا ، وصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ . (5)

.


1- .في بحار الأنوار : «بالكفّار مُلحَقٌ» ، وفي المزار للشهيد : «كان بالكافرين محيطا» ، وهما أنسب ممّا في المتن .
2- .البقرة : 286 .
3- .مصباح الزائر : ص 116 ، المزار للشهيد الأوّل : ص 276 ، بحار الأنوار : ج100 ص 452 ح 27 .
4- .المَقيلُ : الموضعُ (لسان العرب : ج 11 ص 577 «مقل») .
5- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 491 ح 1412 ، بحار الأنوار : ج 87 ص 269 ح 67 .

ص: 209

ك _ در قنوت نماز وَتْر

امام على عليه السلام_ در قنوت خود در مسجد بنى كاهل _: بار خدايا! ما از تو كمك مى خواهيم، طلب بخشش مى كنيم و درخواست هدايت داريم، به تو ايمان داريم و بر تو توكّل مى كنيم و بر خوبى ها ثنايت مى گوييم و به تو كفر نمى ورزيم و آن را كه منكر توست ، ترك مى كنيم و رهايش مى سازيم . بار خدايا! تو را مى پرستيم، براى تو نماز مى خوانيم و سجده مى كنيم و براى تو سعى مى كنيم و به سوى طاعت تو مى شتابيم و رحمت تو را اميد مى بريم و از عذابت مى ترسيم ؛ چرا كه عذابت سزاوار كافران است. بار خدايا! با آنان كه هدايت كردى ، هدايتمان كن و در جمع آنان كه عافيتشان دادى ، عافيتمان ده و با آنان كه دوستشان داشتى،دوستمان بدار و آنچه را كه عنايت كردى، براى ما مبارك ساز و از شرّ آنچه كه حكم كردى،محفوظمان دار ؛ چون كه تو حكم مى كنى و كسى بر تو حكم نمى كند. همانا آن كه تو دوستش بدارى ، ذليل نمى گردد و آن كه تو دشمنش بدارى ، عزت نمى يابد . پروردگارا! مبارك و بلندمرتبه اى. از تو طلب بخشش مى كنم و به سوى تو برمى گردم . «پروردگارا! اگر فراموش كرديم يا به خطا رفتيم ، بر ما مگير . پروردگارا! هيچ بارگرانى را بر [ دوش ] ما مگذار ؛ آن گونه كه بر [ دوش ] كسانى كه پيش از ما بودند ، نهادى . پروردگارا! آنچه تاب آن را نداريم ، بر ما تحميل مكن و از ما درگذر و ما را ببخشاى و بر ما رحمت آور . سرور ما تويى . پس ما را برگروه كافران ، پيروز كن» .

ك _ در قنوت نماز وَتْرامام على عليه السلام :بار خدايا! با تقدير و با تدبير و با بصيرت و بدون كوتاهى مرا آفريدى ، و به قدرت و توان خود ، مرا از تاريكى هاى سه گانه بيرونم آوردى . در دنيا تلاش مى كنم ، گِرد مى آورم و آن گاه از آن جدا مى شوم . در دنيا به من آب و نان دادى و ديدم را به هدايت ، بينا ساختى . چه نيك پروردگار و مولايى ، تو. اى آن كه اكرامم كردى و شريفم داشتى و نعمتم دادى! از زقّوم (1) به تو پناه مى برم و از حَميم 2 به تو پناه مى برم ، از بسترى در آتش ، در بين طبقه هاى آتش ، در سايه هاى آتش ، در روز آتش به تو پناه مى برم ، اى پروردگار آتش! بار خدايا! از تو بسترى در بهشت در بين نهرها، درخت ها، ميوه ها، گُل ها، خدمتكاران و همسرانِ آن جا مى خواهم . بار خدايا! من از تو بهترينِ بهترها ، رضوان و بهشت تو را مى خواهم ، و از بدترين بدها و خشم و آتش تو به تو پناه مى برم. اين ، جايگاه كسى است كه از آتش به تو پناه برده است (و اين جمله را سه مرتبه تكرار كرد). بار خدايا! بيمت را در همه جسمم قرار ده ، و دلم را پُر بيم تر از آنچه هست ، قرار ده ، و در هر روز و شب ، بهره و نصيبى از كار بر طبق اطاعتت و جلب خشنودى ات براى من قرار ده . بار خدايا! تو نهايتِ مقصود من و اميد من و خواست من و درخواستم هستى. اى خداى من! از تو كمال ايمان، تمامت يقين و توكّل راستين بر تو و خوش گمانى در حقّ تو را مى طلبم. اى سرور من! نيكى هاى مرا دو چندان ، نمازم را خاشعانه ، دعايم را به اجابتْ رسيده، عملم را پذيرفته، تلاشم را قدرْ شناخته، و گناهم را بخشيده قرار ده ، و از طرف خويش ، شادابى و سرور به من عطا كن و بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست .

.


1- .. زقّوم به ميوه اى تلخ در جهنم و حميم به آب بسيار داغِ دوزخ ، اطلاق مى شود. (م)

ص: 210

ل : في صَلاةِ العيدَينِالإمام الباقر عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا كَبَّرَ فِي العيدَينِ قالَ بَينَ كُلِّ تَكبيرَتَينِ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ صلى الله عليه و آله ، اللّهُمَّ أهلَ الكِبرِياءِ وَالعَظَمَةِ ، وأهلَ الجودِ وَالجَبَروتِ ، وأهلَ العَفوِ وَالرَّحمَةِ ، وأهلَ التَّقوى وَالمَغفِرَةِ ، أسأَلُكَ في هذَا اليَومِ الَّذي جَعَلتَهُ لِلمُسلِمينَ عيدا ، ولِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ذُخرا ومَزيدا ، أن تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ كَأَفضَلِ ما صَلَّيتَ عَلى عَبدٍ مِن عِبادِكَ ، وصَلِّ عَلى مَلائِكَتِكَ المُقَرَّبينَ ورُسُلِكَ ، وَاغفِر لِلمُؤمِنينَ وَالمُؤمِناتِ وَالمُسلِمينَ وَالمُسلِماتِ الأَحياءِ مِنهُم وَالأَمواتِ ، اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ مِن خَيرِ ما سَأَلَكَ عِبادُكَ المُرسَلونَ ، وأعوذُ بِكَ مِن شَرِّ ما عاذَ بِكَ مِنهُ عِبادُكَ المُرسَلونَ . (1)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 3 ص 140 ح 315 عن جابر .

ص: 211

ل _ نماز عيدين

ل _ نماز عيدينامام باقر عليه السلام :امير مؤمنان ، هرگاه در نمازهاى عيد ، تكبير مى گفت ، در بين دو تكبير مى گفت : «گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه بى شريك نيست . گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله ، بنده و فرستاده اوست . بار خدايا! اى شايسته كبريا و عظمت ، و شايسته بخشش و جَبَروت ، و شايسته گذشت و رحمت، و شايسته ترس و آمرزش! از تو در اين روز _ كه آن را براى مسلمانان عيد و براى محمد صلى الله عليه و آله اندوخته و فزونى قراردادى _ درخواست مى كنم كه بر محمّد و خاندان محمّد ، مانند بهترين درودى كه بر بنده اى از بندگانت مى فرستى ، بفرست ، و بر فرشتگان مقرّب و پيامبرانت درود فرست ، و زنان و مردان مؤمن و زنان و مردان مسلمان ، زندگان و درگذشتگان آنان را بيامرز . بار خدايا! من از تو از بهترين چيزهايى را كه بندگان فرستاده تو درخواست كردند ، درخواست مى كنم ، و از شرّ هر چيزى كه از آن ، بندگان فرستاده تو پناه مى جويند ، پناه مى جويم».

.

ص: 212

الإمام عليّ عليه السلام_ خَطَبَ يَومَ الأَضحى ، فَكَبَّرَ وقالَ _: اللّهُ أكبَرُ ، اللّهُ أكبَرُ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ وَاللّهُ أكبَرُ ، اللّهُ أكبَرُ ، ولِلّهِ الحَمدُ ، اللّهُ أكبَرُ عَلى ما هَدانا ، ولَهُ الشُّكرُ عَلى ما أبلانا ، وَالحَمدُ لِلّهِ عَلى ما رَزَقَنا مِن بَهيمَةِ الأَنعامِ ، اللّهُ أكبَرُ زِنَةَ عَرشِهِ ، ورِضا نَفسِهِ ، ومِدادَ كَلِماتِهِ ، وعَدَدَ قَطرِ سَماواتِهِ ، ونُطَفِ بُحورِهِ ، لَهُ الأَسماءُ الحُسنى ، ولَهُ الحَمدُ فِي الآخِرَةِ وَالاُولى حَتّى يَرضى وبَعدَ الرِّضى ، إنَّهُ هُوَ العَلِيُّ الكَبيرُ ، اللّهُ أكبَرُ كَبيرا مُتَكَبِّرا ، وإلها عَزيزا مُتَعَزِّزا ، ورَحيما عَطوفا مُتَحَنِّنا ، يَقبَلُ التَّوبَةَ ويُقيلُ العَثرَةَ ، ويَعفو بَعدَ القُدرَةِ ، ولا يَقنَطُ مِن رَحمَةِ اللّهِ إلَا القَومُ الضّالّونَ ، اللّهُ أكبَرُ كَبيرا ، ولا إلهَ إلَا اللّهُ مُخلِصا ، وسُبحانَ اللّهِ بُكرَةً وأصيلاً ، وَالحَمدُ لِلّهِ نَحمَدُهُ ونَستَعينُهُ ونَستَغفِرُهُ ونَستَهديهِ ، وأشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ ، وأنَّ مُحَمَّدا عَبدُهُ ورَسولُهُ ، مَن يُطِعِ اللّهَ ورَسولَهُ فَقَدِ اهتَدى وفازَ فَوزا عَظيما ، ومَن يَعصِهِما فَقَد ضَلَّ ضَلالاً بَعيدا . (1)

م : إذا خَتَمَ القُرآنَالإمام زين العابدين عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا خَتَمَ القُرآنَ قالَ : اللّهُمَّ اشرَح بِالقُرآنِ صَدري ، وَاستَعمِل بِالقُرآنِ بَدَني ، ونَوِّر بِالقُرآنِ بَصَري ، وأطلِق بِالقُرآنِ لِساني ، وأَعِنّي عَلَيهِ ما أبقَيتَني فَإِنَّهُ لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِكَ . (2)

كنز العمّال عن زِرِّ بن حبيش :قَرَأتُ القُرآنَ مِن أوَّلِهِ إلى آخِرِهِ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَلَمّا بَلَغتُ الحَواميمَ قالَ : لَقَد بَلَغتَ عَرائِسَ القُرآنِ . فَلَمّا بَلَغتُ رَأسَ ثِنتَينِ وعِشرينَ آيَةً مِن حمعسق «وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ فِى رَوْضَ_اتِ الْجَنَّ_اتِ» (3) الآيَةَ ، بَكى حَتَّى ارتَفَعَ نَحيبُهُ ، ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ وقالَ : يا زِرُّ أمِّن عَلى دُعائي ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إنّي أسأَ لُكَ إخباتَ المُخبِتينَ ، وإخلاصَ المُوقِنينَ ، ومُرافَقَةَ الأَبرارِ ، وَاستِحقاقَ حَقائِقِ الإِيمانِ ، وَالغَنيمَةَ مِن كُلِّ بِرٍّ ، وَالسَّلامَةَ مِن كُلِّ إثمٍ ، ووُجوبَ رَحمَتِكَ ، وعَزائِمَ مَغفِرَتِكَ ، وَالفَوزَ بِالجَنَّةِ ، وَالنَّجاةَ مِنَ النّارِ . يا زِرُّ إذا خَتَمتَ فَادعُ بِهذِهِ ، فَإِنَّ حَبيبي رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَني أن أدعُوَ بِهِنَّ عِندَ خَتمِ القُرآنِ . (4)

.


1- .مصباح المتهجّد : ص 662 ح 730 عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 518 ح 1484 نحوه ، بحار الأنوار : ج 91 ص 99 ح 4 .
2- .مصباح المتهجّد : ص 323 ح 431 ، بحار الأنوار : ج 92 ص 209 ح 6 .
3- .الشورى : 22 .
4- .كنز العمّال : ج 2 ص 351 ح 4221 نقلاً عن ابن النجّار ، المناقب للخوارزمي : ص 86 ح 76 ، كفاية الطالب : ص 333 ؛ مكارم الأخلاق : ج 2 ص 139 ح 2349 وفيه من «اللّهُمَّ ...» ، بحار الأنوار : ج 92 ص 206 ح 1 و 2 نقلاً عن مصباح الأنوار .

ص: 213

م _ هنگام ختم قرآن

امام على عليه السلام_ در سخنرانى روز عيد قربان ، پس از تكبير _: خدا بزرگ است . خدا بزرگ است. خدايى جز خداى يگانه نيست . خدا بزرگ است . خدا بزرگ است . سپاس ، از آنِ خداست . خدا بزرگ است بر آنچه كه ما را هدايت كرد و شكر براى اوست ، به خاطر آنچه كه ما را بدان آزمود . سپاس ، از آنِ خداست براى آنچه كه از چارپايان اهلى به ما روزى كرد . خدا بزرگ است؛ اندازه عرشش و خشنودى اش و مركب كلماتش و شمار قطرات باران آسمان هايش، و قطرات آب درياهايش . بهترينِ نام ها از آنِ اوست ، و در دنيا و آخرت ، سپاسْ او راست تا خشنود شود و حتى پس از خشنودى ، او همان بلندمرتبه بزرگ است . خدا بزرگ است؛ بزرگ و متكبّر ؛ خدايى عزيز و عزّتمند ؛ مهربانى كه با عنايت و پُرلطف، توبه را مى پذيرد و از گناهان در مى گذرد ، و پس از توانايى مى بخشد ، و جز گروه گم راه ، كسى از رحمت او نا اميد نمى گردد . خدا بزرگ است ؛ از سرِ اخلاص [مى گويم كه ]خدايى جز خداى يكتا نيست . منزّه است خداوند، صبحگاهان و شامگاهان . سپاس ، از آنِ خداست . او را سپاس مى گوييم، از او يارى مى جوييم، از او آمرزش مى طلبيم و از او هدايت مى خواهيم ؛ و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست . تنهاست و شريكى براى او نيست و محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست . هر كس خدا و پيامبرش را پيروى كند ، هدايت يافته است و به رستگارى بزرگى رسيده است ، و هر كس آنان را نافرمانى نمايد ، به گم راهى دور و درازى گرفتار آمده است.

م _ هنگام ختم قرآنامام زين العابدين عليه السلام :امير مؤمنان ، هرگاه قرآن را ختم مى كرد ، مى گفت : «بار خدايا! سينه ام را با قرآن ، فراخ ساز و تنم را با قرآن به كار گير، ديده ام را با قرآن بينا گردان، زبانم را با قرآن ، گويا ساز و تا هنگامى كه مرا زنده نگه مى دارى ، در [ كار ]قرآن ، يارى ام كن؛ چرا كه جز با تو قدرت و توانى نيست.

كنز العمّال_ به نقل از زِرّ بن حُبَيش _: قرآن را از آغاز تا پايان ، پيش على بن ابى طالب عليه السلام خواندم . هنگامى كه به سوره هاى «حواميم» رسيدم ، فرمود : «به عروس هاى قرآن رسيدى» و هنگامى كه به آغاز آيه بيست و دوم از سوره «شورا» : «و كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند ، در باغ هاى بهشت اند» رسيدم ، گريست ، به گونه اى كه صداى گريه اش بلند شد و آن گاه ، سر به آسمانْ بلند كرد و فرمود : «اى زِر ! بر دعاى من آمين بگو» و سپس گفت: « بار خدايا! از تو فروتنىِ فروتنان، اخلاصِ يقين كنندگان، همراهىِ خوبان، شايستگىِ حقايق ايمان، بهره ورى از هر خوبى ، سلامت از هرگناه، وجوب رحمتت، موجبات گذشتت، دستيابى به بهشت و نجات از دوزخ را درخواست مى كنم . اى زِر! هرگاه قرآن را ختم كردى ، اين دعا را بخوان ؛ چرا كه دوستم پيامبر خدا به من فرمان داد كه به هنگام ختم قرآن ، اين دعاها را بخوانم».

.

ص: 214

3 / 3 _ 12أدعِيَتُهُ في تَعقيبِ الصَّلَواتِأ : بَعدَ كُلِّ صَلاةٍ مَكتوبَةٍالإمام عليّ عليه السلام_ كانَ يَقولُ في دُبُرِ كُلِّ صَلاةٍ مَكتوبَةٍ _: تَمَّ نورُكَ فَهَدَيتَ فَلَكَ الحَمدُ . وعَظُمَ حِلمُكَ فَعَفَوتَ فَلَكَ الحَمدُ ، وبَسَطتَ يَدَكَ فَأَعطَيتَ فَلَكَ الحَمدُ . رَبَّنا وَجهُكَ أكرَمُ الوُجوهِ ، وجاهُكَ خَيرُ الجاهِ ، وعَطِيَّتُكَ أنفَعُ العَطِيّاتِ وأهنَؤُها ، تُطاعُ رَبَّنا فَتَشكُرُ ، وتُعصى ربَّنا فَتَغفِرُ ، تُجيبُ دُعاءَ المُضطَرِّ ، وتَشفِي السَّقيمَ ، وتُنجي مِنَ الكَربِ ، وتَقبَلُ التَّوبَةَ ، وتَغفِرُ الذُّنوبَ ، لا يَجزي بِآلائِكَ أحَدٌ ، ولا يُحصي نِعمَتَكَ قَولُ قائِلٍ . (1)

.


1- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 169 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 35 ح 41 ؛ كنز العمّال : ج 2 ص 640 ح 4963 نقلاً عن جعفر في الذكر وأبي القاسم إسماعيل بن محمّد بن فضل في أماليه عن عاصم بن ضمرة نحوه .

ص: 215

3 / 3 _ 12 دعاهاى او در پىِ نمازها
الف _ در پىِ هر نماز واجب

3 / 3 _ 12دعاهاى او در پىِ نمازهاالف _ در پىِ هر نماز واجبامام على عليه السلام_ در پى هر نماز واجب _: [ خداوندا! ]نور تو كامل است . پس هدايت كردى . پس سپاس ، براى توست . و بردبارى ات عظيم است . پس گذشت كردى . پس سپاس ، براى توست . دستت را گشودى و بخشيدى . پس سپاس ، براى توست. پروردگار ما ! روى تو بخشنده ترينِ روى هاست و مقام تو ، بهترين مقام . بخشش تو پرسودترينِ بخشش ها و گواراترينِ آنهاست . پروردگار ما ! فرمان برده مى شوى و سپاس مى گويى، نافرمانى مى شوى و مى بخشى، دعاى درمانده را پاسخ مى دهى و بيمار را شفا مى بخشى و از غم ، نجات مى دهى، توبه مى پذيرى و از گناهان ، در مى گذرى . هيچ كس نمى تواند بخشش هاى تو را پاسخ دهد ، و هيچ گوينده اى نمى تواند نعمت هاى تو را به گفتار ، بشمارد.

.

ص: 216

عنه عليه السلام_ في تَعقيبِ كُلِّ صَلاةٍ _: إلهي هذِهِ صَلاتي صَلَّيتُها لا لِحاجَةٍ مِنكَ إلَيها ، ولا رَغبَةٍ مِنكَ فيها ، إلّا تَعظيما وطاعَةً وإجابَةً لَكَ إلى ما أمَرتَني بِهِ ، إلهي إن كانَ فيها خَلَلٌ أو نَقصٌ مِن نِيَّتِها أو قِيامِها أو قِراءَتِها أو رُكوعِها أو سُجودِها ، فَلا تُؤاخِذني وتَفَضَّل عَلَيَّ بِالقَبولِ وَالغُفرانِ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (1)

الأمالي للمفيد عن محمّد ابن الحنفيّة :بَينا أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يَطوفُ بِالبَيتِ ، إذا رَجُلٌ مُتَعَلِّقٌ بِالأَستارِ ، وهُوَ يَقولُ : «يا مَن لا يَشغَلُهُ سَمعٌ عَن سَمعٍ ، يا مَن لا يُغَلِّطُهُ السّائِلونَ ، يا مَن لا يُبرِمُهُ إلحاحُ المُلِحّينَ ، أذِقني بَردَ عَفوِكَ ، وحَلاوَةَ رَحمَتِكَ» . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : هذا دُعاؤُكَ ؟ قالَ لَهُ الرَّجُلُ (2) : وقَد سَمِعتَهُ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : فَادعُ بِهِ في دُبُرِ كُلِّ صَلاةٍ ، فَوَاللّهِ ما يَدعو بِهِ أحَدٌ مِنَ المُؤمِنينَ في أدبارِ الصَّلاةِ إلّا غَفَرَ اللّهُ لَهُ ذُنوبَهُ ، ولَو كانَت عَدَدَ نُجومِ السَّماءِ وقَطرِها ، وحَصباءِ الأَرضِ وثَراها . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ في تَعقيبِ كُلِّ صَلاةٍ _: اللّهُمَّ اغفِر لي ما قَدَّمتُ وما أخَّرتُ ، وما أسرَرتُ وما أعلَنتُ ، وما أنتَ أعلَمُ بِهِ مِنّي ، أنتَ المُقَدِّمُ وأنتَ المُؤَخِّرُ ، لا إلهَ إلّا أنتَ . (4)

.


1- .المصباح للكفعمي : ص 30 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 38 ح 45 نقلاً عن البلد الأمين وليس فيه «نيّتها أو قيامها أو قراءتها» .
2- .الرجل هو الخضر عليه السلام ، وقد صُرّح بذلك في ذيل الرواية .
3- .الأمالي للمفيد : ص 92 ح 8 ، فلاح السائل : ص 302 ح 204 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 247 عن محمّد بن يحيى نحوه ، بحار الأنوار : ج 39 ص 133 ح 5 ؛ عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 2 ص 285 عن محمّد بن بشر العبدي عن بعض أشياخه ، أخبار مكّة للفاكهي : ج 2 ص 279 ح 1524 عن محمّد بن يحيى وكلاهما نحوه ، كنز العمّال : ج 2 ص 640 ح 4964 نقلاً عن الدينوري وابن عساكر نحوه .
4- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 170 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 36 ح 41 .

ص: 217

امام على عليه السلام_ در پى هر نمازى _: خداى من! اين ، نماز من است كه آن را به جا آوردم ، نه براى نيازمندى تو به آن و رغبت تو در آن ؛ [ بلكه] تنها براى بزرگداشت، فرمانبرى و اجابت تو در آنچه كه مرا بدان امر كرده اى . خداى من! اگر در نيّت، قيام، قرائت، ركوع و يا سجود آن ، نقص و يا خللى وجود دارد ، مرا بدان مگير ، و با پذيرش و بخشش بر من منّت نِه ، به [ حقّ ] رحمتت ، اى مهربان ترينِ مهربانان !

الأمالى ، مفيد_ به نقل از محمّد بن حنفيّه _: هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام دور خانه كعبه طواف مى كرد ، مردى (1) را ديد كه به پرده كعبه چنگ افكنده و مى گويد : اى آن كه شنيدن سخنى ، او را از شنيدن سخن ديگرى باز نمى دارد! اى آن كه درخواست كنندگان ، او را به اشتباه نمى افكنند! اى آن كه اصرارِ اصراركنندگان ، او را خسته نمى سازد! به من خُنَكاىِ گذشت خود و شيرينى رحمتت را بچشان . اميرمؤمنان فرمود : «اين دعاى توست؟» . مرد به وى گفت : آيا شنيدى؟ فرمود : «آرى» و افزود : «در پى هر نمازى آن را بخوان . به خدا سوگند ، هيچ مؤمنى در پىِ نمازش اين دعا را نمى خواند ، مگر آن كه خداوند ، گناهان او را مى بخشد ، گرچه به شمارِ ستارگان و قطرات باران آسمان و ريگ ها و ذرات خاك زمين باشد» . (2)

امام على عليه السلام_ در پى هر نمازى _: بار خدايا! بر من ببخش هر آنچه را كه پيش فرستادم و يا پس داشتم، هر آنچه را كه مخفى كردم و يا آشكار ساختم، و هر آنچه را كه تو بدان از من داناترى ؛ چرا كه تو پيش دارنده و تأخير اندازنده اى و جز تو خدايى نيست.

.


1- .در دنباله روايت ، تصريح شده است كه آن مرد ، خضر عليه السلام بود .
2- .بديهى است كه شرط اصلى مغفرت الهى توبه حقيقى است و مقصود اين نيست كه هر كس هر چه گناه مى خواهد ، انجام دهد و با خواندن الفاظ اين دعا بعد از نمازها مشمول رحمت خداوند متعال مى گردد . (م)

ص: 218

عنه عليه السلام :مَن أرادَ أن يُكتالَ لَهُ بِالمِكيالِ الأَوفى فَليَقُل في دُبُرِ كُلِّ صَلاةٍ : «سُبْحَ_نَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ * وَ سَلَ_مٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ * وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَ__لَمِينَ» (1) . (2)

عنه عليه السلام_ مِن دُعائِهِ بَعدَ الصَّلاةِ المَكتوبَةِ _: اللّهُمَّ لَكَ صَلَّيتُ ، وفي صَلاتي ما قَد عَلِمتَ مِنَ النُّقصانِ وَالعَجَلَةِ وَالسَّهوِ وَالغَفلَةِ وَالكَسَلِ وَالفَترَةِ وَالنِّسيانِ وَالرِّياءِ والسُّمعَةِ وَالشَّكِّ وَالمُدافَعَةِ وَالرَّيبِ وَالعُجبِ وَالفِكرِ وَالتَّلَبُّثِ (3) عَن إقامَةِ كَمالِ فَرضِكَ ، فَأَسأَلُكَ يا إلهي أن تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ، وأن تُحَوِّلَ نُقصانَها تَماما ، وعَجَلَتي فيها تَثَبُّتا وتَمَكُّنا ، وسَهوي تَيَقُّظا ، وغَفلَتي مُواظَبَةً ، وكَسَلي نَشاطا ، وفَترَتي قُوَّةً (4) ، ونِسياني مُحافَظَةً ، ومُدافَعَتي مُرابَطَةً ، ورِيائي إخلاصا ، وسُمعَتي تَسَتُّرا ، وشَكّي يَقينا ، ورَيبي بَيانا ، وفِكري خُشوعا ، وتَحَيُّري خُضوعا ، فَإِنّي لَكَ صَلَّيتُ ، وإلَيكَ تَوَجَّهتُ ، وبِكَ آمَنتُ ، وإيّاكَ قَصَدتُ ، فَاجعَل لي في صَلاتي ودُعائي رَحمَةً وبَرَكَةً تُكَفِّرُ بِها سَيِّئاتي ، وتُكرِمُ بِها مَقامي ، وتُبَيِّضُ بِها وَجهي ، وتُزَكِّي بِها عَمَلي ، وتَحُطُّ بِها وِزري ، اللّهُمَّ احطُط بِها عَنّي ثِقلي ، وَاجعَل ما عِندَكَ خَيرا لي مِمّا تَقطَعُ عَنّي . الحَمدُِللّهِ الَّذي قَضى عَنّي فَريضَةً مِنَ الصَّلَواتِ الَّتي كانَت عَلَى المُؤمِنينَ كِتابا مَوقوتا ، يا اللّهُ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (5)

.


1- .الصافّات : 180 _ 182 .
2- .قرب الإسناد : ص 33 ح 107 عن بكر بن محمّد عن الإمام الصادق عليه السلام ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 167 ، مكارم الأخلاق : ج 2 ص 73 ح 2176 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 23 ح 23 ؛ المصنّف لعبد الرزّاق : ج 2 ص 237 ح 3196 عن الأصبغ بن نباتة ، كنز العمّال : ج 2 ص 639 ح 4962 .
3- .اللَّبْث : الإبطاء والتأخّر (النهاية : ج 4 ص 224 «لبث») .
4- .في المصدر : «قرّة» ، والصحيح ما أثبتناه كما في فلاح السائل .
5- .بحار الأنوار : ج 86 ص 54 ح 60 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي ، فلاح السائل : ص 327 ح 217 عن أحمد بن عبد اللّه بن خانبة في كتابه الذي صحّحه الإمام العسكري عليه السلام نحوه .

ص: 219

امام على عليه السلام :هر كس كه مى خواهد [ در قيامت ]با پيمانه اى پُر براى او پيمانه شود [ ، يعنى پاداش كامل داده شود] ، در پىِ هر نمازى بگويد : «منزّه است پروردگار تو، پروردگار شكوهمند، از آنچه وصف مى كنند ؛ و درود بر فرستادگان، و ستايش، ويژه خدا، پروردگار جهانيان است» .

از دعاهاى على عليه السلام_ در پىِ نمازهاى واجب _: بار خدايا! براى تو نماز گزاردم و تو خود ، هر نقص، شتاب، اشتباه، غفلت، كسلى، سستى، فراموشى ، ريا، خودنمايى، ترديد، تأخير ، دودلى، خود بزرگ بينى، وسوسه و كوتاهى در انجام دادن كامل واجبت را كه در نمازم هست ، مى دانى . پس، خداى من! از تو مى خواهم بر محمّد و خاندان او درود فرستى ، و نقصان آن را كمال، شتابم را ثبات و آرامش، اشتباهم را توجّه، غفلتم را مواظبت، كسالتم را نشاط، سستى ام را استوارى، فراموشى ام را حراست ، تأخيرم را التزام ، ريايم را اخلاص، خود نمايى ام را مخفيكارى، ترديدم را يقين، دودلى ام را آشكارى، فكرم را خاكسارى ، و تحيّرم را فروتنى گردانى. من براى تو نماز گزاردم، و به تو روى كردم، و به تو ايمان دارم و تو را قصد كرده ام . پس در نمازم و دعايم ، رحمت و بركتى قرار ده كه بدى هايم را بپوشاند و با آن ، مقامم والا گردد، چهره ام سفيد شود، كردارم پاك شود و گناهانم فرو ريزد. بار خدايا! به وسيله نمازم ، سنگين بارى ام را كم كن و آنچه را كه نزد توست ، براى من بهتر از آنى قرار ده كه از من بُريده اى. سپاس ، خداى را كه نماز واجبى را از نمازهايى كه براى مؤمنان ، زمانمند مقرّر كرده است ، از دوش من برداشت . اى خدا! اى مهربان ترينِ مهربانان!

.

ص: 220

ب : بَعدَ صَلاةِ الصُّبحِبحار الأنوار عن الاختيار :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَدعو بَعدَ رَكعَتَيِ الفَجرِ بِهذَا الدُّعاءِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . اللّهُمَّ يا مَن دَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ بِنُطقِ تَبَلُّجِهِ ، وسَرَّحَ قِطَعَ اللَّيلِ المُظلِمِ بِغَياهِبِ تَلَجلُجِهِ ، وأتقَنَ صُنعَ الفَلَكِ الدَّوّارِ في مَقاديرِ تَبَرُّجِهِ ، وشَعشَعَ ضِياءَ الشَّمسِ بِنورِ تَأَجُّجِهِ ، يا مَن دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ ، وتَنَزَّهَ عَن مُجانَسَةِ مَخلوقاتِهِ ، وجَلَّ عَن مُلائَمَةِ كَيفِيّاتِهِ ، يا مَن قَرُبَ مِن خَطَراتِ الظُّنونِ ، وبَعُدَ عَن لَحَظاتِ العُيونِ ، وعَلِمَ بِما كانَ قَبلَ أن يَكونَ ، يا مَن أرقَدَني في مِهادِ أمنِهِ وأمانِهِ ، وأيقَظَني إلى ما مَنَحَني بِهِ مِن مِنَنِهِ وإحسانِهِ ، وكَفَّ أكُفَّ السّوءِ عَنّي بِيَدِهِ وسُلطانِهِ . صَلِّ اللّهُمَّ عَلَى الدَّليلِ إلَيكَ فِي اللَّيلِ الأَلْيَلِ ، وَالماسِكِ مِن أسبابِكَ بِحَبلِ الشَّرَفِ الأَطوَلِ ، وَالنّاصِعِ الحَسَبِ في ذِروَةِ (1) الكاهِلِ الأَعْبَلِ (2) ، وَالثّابِتِ القَدَمِ عَلى زَحاليفِها (3) فِي الزَّمَنِ الأَوَّلِ ، وعَلى آلِهِ الأَخيارِ المُصطَفَينَ الأَبرارِ . وَافتَحِ اللّهُمَّ لَنا مَصاريعَ الصَّباحِ بِمَفاتيحِ الرَّحمَةِ وَالفَلاحِ ، وألبِسنِي اللّهُمَّ مِن أفضَلِ خِلَعِ الهِدايَةِ وَالصَّلاحِ ، وَاغرِس اللّهُمَّ بِعَظَمَتِكَ في شِربِ جَناني يَنابيعَ الخُشوعِ ، وأَجرِ اللّهُمَّ لِهَيبَتِكَ مِن آماقي زَفَراتِ الدُّموعِ ، وأدِّبِ اللّهُمَّ نَزَقَ (4) الخُرقِ مِنّي بِأَزِمَّةِ القُنوعِ . إلهي إن لَم تَبتَدِئنِي الرَّحمَةُ مِنكَ بِحُسنِ التَّوفيقِ ، فَمَنِ السّالِكُ بي إلَيكَ في واضِحِ الطَّريقِ ! وإن أسلَمَتني أناتُكَ لِقائِدِ الأَمَلِ وَالمُنى ، فَمَنِ المُقيلُ عَثَراتي مِن كَبَواتِ الهَوى ! وإن خَذَلَني نَصرُكَ عِندَ مُحارَبَةِ النَّفسِ وَالشَّيطانِ ، فَقَد وَكَلَني خِذلانُكَ إلى حَيثُ النَّصَبِ وَالحِرمانِ . إلهي أ تَراني ما أتَيتُكَ إلّا مِن حَيثُ الآمالِ ؟ ! أم عَلِقتُ بِأَطرافِ حِبالِكَ إلّا حينَ باعَدَتني ذُنوبي عَن دارِ الوِصالِ ، فَبِئسَ المَطِيَّةُ الَّتِي امتَطَت نَفسي مِن هَواها ! فَواها لَها لِما سَوَّلَت لَها ظُنونُها ومُناها ! وتَبّا لَها لِجُرأَتِها عَلى سَيِّدِها ومَولاها ! إلهي قَرَعتُ بابَ رَحمَتِكَ بِيَدِ رَجائي ، وهَرَبتُ إلَيكَ لاجِئا مِن فَرطِ أهوائي ، وعَلَّقتُ بِأَطرافِ حِبالِكَ أنامِلَ وَلائي ، فَاصفَحِ اللّهُمَّ عَمّا كُنتُ أجرَمتُهُ مِن زَلَلي وخَطَئي ، وأقِلني مِن صَرعَةِ دائي ، فَإِنَّكَ سَيِّدي ومَولايَ ومُعتَمَدي ورَجائي ، وأنتَ غايَةُ مَطلوبي ومُنايَ في مُنقَلَبي ومَثوايَ . إلهي كَيفَ تَطرُدُ مِسكينا التَجَأَ إلَيكَ مِنَ الذُّنوبِ هارِبا ؟ ! أم كَيفَ تُخَيِّبُ مُستَرشِدا قَصَدَ إلى جَنابِكَ صاقِباً (5) ؟ ! أم كَيفَ تَرُدُّ ظَمآنا وَرَدَ إلى حِياضِكَ شارِبا ؟ ! كَلّا وحِياضُكَ مُترَعَةٌ في ضَنكِ المَحولِ ، وبابُكُ مَفتوحٌ لِلطَّلَبِ وَالوُغولِ ، وأنتَ غايَةُ المَسؤولِ ، ونِهايَةُ المَأمولِ . إلهي هذِهِ أزِمَّةُ نَفسي عَقَلتُها بِعِقالِ مَشِيَّتِكَ ، وهذِهِ أعباءُ ذُنوبي دَرَأتُها بِعَفوِكَ ورَحمَتِكَ ، وهذِهِ أهوائِيَ المُضِلَّةُ وَكَلتُها إلى جَنابِ لُطفِكَ ورَأفَتِكَ ، فَاجعَلِ اللّهُمَّ صَباحي هذا نازِلاً عَلَيَّ بِضِياءِ الهُدى ، وَالسَّلامَةِ فِي الدّينِ وَالدُّنيا ، ومَسائي جُنَّةً مِن كَيدِ العِدى ، ووِقايَةً مِن مُردِياتِ الهَوى ، إنَّكَ قادِرٌ عَلى ما تَشاءُ ، تُؤتِي المُلكَ مَن تَشاءُ ، وتَنزِعُ المُلكَ مِمَّن تَشاءُ ، وتُعِزُّ مَن تَشاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشاءُ ، بِيَدِكَ الخَيرُ إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ ، تولِجُ اللَّيلَ فِي النَّهارِ وتولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيلِ ، وتُخرِجُ الحَيَّ مِنَ المَيِّتِ وتُخرِجُ المَيِّتَ مِنَ الحَيِّ ، وتَرزُقُ مَن تَشاءُ بِغَيرِ حِسابٍ . سُبحانَكَ اللّهُمَّ وبِحَمدِكَ ! مَن ذا يَعرِفُ قَدرَكَ فَلا يَخافُكَ ؟ ! ومَن ذا يَعلَمُ ما أنتَ فَلا يَهابُكَ ؟ ! ألَّفتَ بِمَشِيَّتِكَ الفِرَقَ ، وفَلَقتَ بِقُدرَتِكَ الفَلَقَ ، وأنَرتَ بِكَرَمِكَ دَياجِيَ الغَسَقِ ، وأنهَرتَ المِياهَ مِنَ الصُّمِّ الصَّياخيدِ (6) عَذبا واُجاجا ، وأنزَلتَ مِنَ المُعصِراتِ ماءً ثَجّاجا ، وجَعَلتَ الشَّمسَ وَالقَمَرَ لِلبَرِيَّةِ سِراجا وَهّاجا ، مِن غَيرِ أن تُمارِسَ فيمَا ابتَدَأتَ بِهِ لُغوبا ولا عِلاجا . فَيا مَن تَوَحَّدَ بِالعِزِّ وَالبَقاءِ ، وقَهَرَ عِبادَهُ بِالمَوتِ وَالفَناءِ ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ الأَتقِياءِ ، وَاسمَع نِدائي ، وَاستَجِب دُعائي ، وحَقِّق بِفَضلِكَ أمَلي ورَجائي ، يا خَيرَ مَن دُعِيَ لِكَشفِ الضُّرِّ ، وَالمَأمولِ لِكُلِّ يُسرٍ وعُسرٍ ، بِكَ أنزَلتُ حاجَتي ، فَلا تَرُدَّني مِن سَنِيِّ مَواهِبِكَ خائِبا ، يا كَريمُ يا كَريمُ يا كَريمُ ، ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ . ثُمَّ يَسجُدُ ويَقولُ : إلهي قَلبي مَحجوبٌ ، ونَفسي مَعيوبٌ ، وعَقلي مَغلوبٌ ، وهَوائي غالِبٌ ، وطاعَتي قَليلَةٌ ، ومَعصِيَتي كَثيرَةٌ ، ولِساني مُقِرٌّ بِالذُّنوبِ ، فَكَيفَ حيلَتي يا سَتّارَ العُيوبِ ، ويا عَلّامَ الغُيوبِ ، وياكاشِفَ الكُروبِ ؟ ! اغفِر ذُنوبي كُلَّها بِحُرمَةِ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، يا غَفّارُ يا غَفّارُ يا غَفّارُ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (7)

.


1- .ذِروَة كلّ شيء : أعلاه (لسان العرب : ج 14 ص 284 «ذرا») .
2- .الكاهل : مقدّم أعلى الظهر (النهاية : ج 4 ص 214 «كهل») . والأعْبَل : الجبل الأبيض الحجارة (تاج العروس : ج 15 ص 460 «عبل») .
3- .الزُّحلوفةُ : المكانُ الزَّلِقُ (لسان العرب : ج 9 ص 131 «زحلف») .
4- .النَّزَقُ : خفّة في كلّ أمر ، وعجلة في جهل وحُمق (لسان العرب : ج 10 ص 352 «نزق») .
5- .الصَّقَبُ : القُربُ والمُلاصَقَة (النهاية : ج 3 ص 41 «صقب») .
6- .الصَّيخود : الصخرةُ الشديدة (النهاية : ج 3 ص 14 «صخد») .
7- .بحار الأنوار : ج 87 ص 339 ح 19 و ج 94 ص 243 ح 11 كلاهما نقلاً عن اختيار ابن الباقي .

ص: 221

ب _ پس از نماز صبح

ب _ پس از نماز صبحبحار الأنوار_ به نقل از الاختيار _: امير مؤمنان ، پس از دو ركعت نماز صبح ، اين دعا را مى خواند: «به نام خداوند بخشنده مهربان. بار خدايا! اى آن كه زبان صبح را با گويايى پرتو تابناك آن بيرون آورد ، و پاره هاى تاريك شب را با توده هاى سياه و سرگردانْ جارى ساخت ، و ساخت فلك دوّار را در اندازه هاى آشكار و زيبا ، استوار گردانيد ، و روشنايى خورشيد را به نور گرمش پرتو افكن نمود! اى آن كه به ذاتش بر ذاتش رهنماست ، و از همجنس بودن با آفريده هايش منزّه است ، و از سازگارى با كيفيّات [ آفريده هايش] برتر است! اى آن كه به گمان ها و انديشه ها نزديك و از نگرش ديده به دور است و به هر چيزى پيش از بودن آن ، آگاهى دارد! اى آن كه در بستر آرامش و پناهش به خوابم بُرد و به آنچه كه از نيكويى ها و بخشش هايش به من داد ، بيدارم ساخت و با قدرت و سلطنت خود ، پنجه هاى بدى را از من باز داشت! بار خدايا! بر آن كه در شب تار به سويت راهنمايى كرد ، و از بين دستاويزهايت به ريسمان بلند شرافت چنگ زد ، آن پاكْ نژادى كه بر قلّه بلند پاكى حَسَب دارد ، و در دوران نخست ( جاهليت ) در لغزشگاه ها استوار مانْد و نيز بر خاندان نيكوكار برگزيده و نيكش درود فرست. بار خدايا! درهاى صبحگاهان را به كليدهاى رحمت و رستگارى بر ما بگشاى . بار خدايا! بهترين جامه هاى هدايت و خير را بر من بپوشان ، و به عظمتت در آبشخور جانم چشمه هاى فروتنى را جارى ساز . بار خدايا! در برابر هيبتت ، از گوشه هاى چشمم قطرات اشك را جارى گردان . بار خدايا! به زمام قناعت ، شتابِ نادانى مرا ادب كن. خداى من! اگر با رحمتت خوش توفيقى برايم در آغاز حاصل نشده بود ، چه كسى در راه واضح ، مرا به سوى تو مى آورْد؟ و اگر مدارايت مرا به دست اميد و آرزو مى سپُرد ، چه كسى ناديده گيرنده لغزش هايم از پرتگاه هواى نفس مى گشت؟ و اگر به هنگام مبارزه با نفس و شيطان ، يارى ات از من بُريده مى شد، بى ياور گذاشتن من از جانب تو ، مرا به رنج و محروميّت مى كشاند . خداى من! مرا مى بينى كه جز از راه آرزوها به درگاهت نيامده ام بلكه چون گناهان مرا از دار وصال تو دور كند ، جز به ريسمان [لطف تو] چنگ نمى زنم . هوى و هوس چه زشت مَركبى است كه نفس من سوارش شده است ! واى بر او از آنچه گمان ها و آرزوها برايش آراسته اند ، و هلاك باد به خاطر جسارتش بر سرور و مولايش! خداى من! درِ رحمتت را به دست اميد كوبيدم ، و از زياده روى هاى هوايم ، پناهجويان به سويت گريختم ، و سرْ انگشتان دوستى ام را به رشته هاى ريسمانت آويختم . پس _ بار خدايا _ از جرم هايى كه به خاطر لغزش و خطاهايم انجام داده ام ، چشمپوشى كن و از در افتادن به وادى هلاكتْ نگاهم دار ؛ چرا كه تو سرور، مولا، تكيه گاه و اميدم هستى و تو نهايتِ خواسته ها و آرزوهايم در دنيا و عُقبايى. خداى من! چگونه بينوايى را كه گريزان از گناهان به تو پناه آورده ، طرد مى كنى؟ و چگونه هدايتجويى را كه خواهان تقرّب به درگاه توست ، نا اميد مى گردانى؟ و يا تشنه كامى را كه جوياى آب به آبگيرهايت گام نهاده ، باز مى گردانى؟ هرگز! آبگيرهايت در خشك سالى ها ، سختْ لبريزند ، و درِ خانه ات براى خواستن و درآمدن ، باز است ، و تو نهايتِ مطلوب و كمال آرزوهايى. خداى من! اين ، زمام نَفْسم است كه به رشته اراده ات گِرِه زده ام ، و اين ، بار گناهم است كه به گذشت و رحمتت دورش مى سازم ، و اينها ، هواهاى گم راه كننده ام هستند كه به درگاه لطف و مهرت ، وا مى گذارمشان . پس بار خدايا! چنان كن كه اين صبح با نور هدايت و با سلامتى در دين و دنيا بر من بدمد ، و شبم را سپرى براى نيرنگ دشمنانم ، و نگهدارى بر هلاكت جويى هاى نَفْسم قرار ده ، كه تو بر هر چيزى كه بخواهى ، توانمندى؛ به هر كس كه بخواهى ، زمامدارى مى دهى ، و از هر كس كه بخواهى ، زمامدارى را مى ستانى؛ هر كس را بخواهى عزّت مى بخشى ، و هر كس را بخواهى ، خوار مى سازى؛ خير در دست توست و بر هر چيزى توانمندى؛ شب را در روز ، و روز را در شب فرو مى برى، زنده را از مرده ، و مرده را از زنده بيرون مى كنى ، و به هر كس كه بخواهى ، بى حساب ، روزى مى دهى . بار خدايا! منزّهى و ستايشت مى گويم . كيست كه بزرگى ات را بشناسد و از تو نهراسد؟ و كيست كه بداند تو كيستى و بزرگت نشمارد؟ به اراده ات ، جدايى ها را اُلفت بخشيدى ، و به قدرتت سپيده دم را شكافتى ، و تاريكى هاى شب را به كَرَمت نورانى ساختى ، و آب هاى شيرين و شور را ، از درون صخره ها جارى گردانيدى ، و از ابرها آبِ ريزان فرو فرستادى ، و خورشيد و ماه را چراغ نوربخش براى مردم قرار دادى ، بى آن كه در آنچه آغاز كردى ، خستگى و درماندگى احساس كنى. اى آن كه در عزّت و بقا ، تنها هستى و با مرگ و نابودى بندگانت ، بر آنان چيره گشتى! بر محمّد و خاندان پرهيزگارش درود فرست، نداى مرا بشنو ، و دعايم را پذيرا باش ، و به فضل خود ، آرزوها و اميدهايم را محقَّق ساز ، اى بهترين كسى كه براى برطرف كردن بدْ حالى ها خوانده مى شود ، و براى هر آسانى و دشوارى ، به وى اميد بسته شده است! حاجتم را به درگاه تو آوردم . پس مرا از بهترينِ بخشش هايت نا اميد برمگردان . اى كريم! اى كريم! اى كريم! قدرت و توانى جز به سبب خداوند بلندمرتبه و عظيم نيست». آن گاه سجده مى كرد و مى گفت: «خداى من! قلبم در پرده، جانم معيوب، خِرَدم شكست خورده، هواى نَفْسم پيروز، فرمانبردارى ام اندك، نافرمانى ام فراوان ، و زبانم اقرار كننده به گناه است . چاره ام چيست ، اى پوشاننده عيب ها و اى داناى غيب ها و اى برطرف كننده غم ها؟ به حرمت محمّد و خاندان محمّد ، همه گناهانم را ببخش ، اى بخشنده! اى بخشنده! اى بخشنده به [ حقّ ]رحمتت ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.

ص: 222

. .

ص: 223

. .

ص: 224

. .

ص: 225

. .

ص: 226

ج : بَعدَ صَلاةِ الظُّهرِالإمام عليّ عليه السلام_ عَقيبَ فَريضَةِ الظُّهرِ _: اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ كُلُّهُ ، ولَكَ المُلكُ كُلُّهُ ، وبِيَدِكَ الخَيرُ كُلُّهُ ، وإلَيكَ يَرجِعُ الأَمرُ كُلُّهُ عَلانِيَتُهُ وسِرُّهُ ، وأنتَ مُنتَهَى الشَّأنِ كُلِّهِ ، اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ عَلى عَفوِكَ بَعدَ قُدرَتِكَ ، ولَكَ الحَمدُ عَلى غُفرانِكَ بَعدَ غَضَبِكَ ، اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ رَفيعَ الدَّرَجاتِ ، مُجيبَ الدَّعَواتِ ، مُنَزِّلَ البَرَكاتِ مِن فَوقِ سَبعِ سَماواتٍ ، مُعطِيَ السُّؤالاتِ ، ومُبَدِّلَ السَّيِّئاتِ بِالحَسَناتِ ، وجاعِلَ الحَسَناتِ دَرَجاتٍ ، وَالمُخرِجَ إلَى النّورِ مِنَ الظُّلُماتِ . اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ ، غافِرَ الذَّنبِ ، وقابِلَ التَّوبِ ، شَديدَ العِقابِ ، ذَا الطَّولِ ، لا إلهَ إلّا أنتَ وإلَيكَ المَصيرُ . اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ فِي اللَّيلِ إذا يَغشى ، ولَكَ الحَمدُ فِي النَّهارِ إذا تَجَلّى ، ولَكَ الحَمدُ فِي الآخِرَةِ وَالاُولى ، اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ فِي اللَّيلِ إذا عَسعَسَ ، ولَكَ الحَمدُ فِي الصُّبحِ إذا تَنَفَّسَ ، ولَكَ الحَمدُ عِندَ طُلوعِ الشَّمسِ وغُروبِها ، ولَكَ الحَمدُ عَلى نِعَمِكَ الَّتي لا تُحصى عَدَدا ، ولا تَنقَضي مَدَدا سَرمَدا . اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ فيما مَضى ، ولَكَ الحَمدُ فيما بَقِيَ ، اللّهُمَّ أنتَ ثِقَتي في كُلِّ أمرٍ ، وعُدَّتي في كُلِّ حاجَةٍ ، وصاحِبي في كُلِّ طَلِبَةٍ ، واُنسي في كُلِّ وَحشَةٍ ، وعِصمَتي عِندَ كُلِّ هَلَكَةٍ ، اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، ووَسِّع لي في رِزقي ، وبارِك لي فيما آتَيتَني ، وَاقضِ عَنّي دَيني ، وأصلِح لي شَأني ، إنَّكَ رَؤوفٌ رَحيمٌ . لا إلهَ إلَا اللّهُ الحَليمُ الكَريمُ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ رَبُّ العالَمينَ ، لا إلهَ إلَا اللّهُ رَبُّ العَرشِ العَظيمِ ، اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ موجِباتِ رَحمَتِكَ ، وعَزائِمَ مَغفِرَتِكَ ، وَالغَنيمَةَ مِن كُلِّ خَيرٍ ، وَالسَّلامَةَ مِن كُلِّ إثمٍ ، وَالفَوزَ بِالجَنَّةِ وَالنَّجاةَ مِنَ النّارِ . اللّهُمَّ لا تَدَع لي ذَنبا إلّا غَفَرتَهُ ، ولا هَمّا إلّا فَرَّجتَهُ ، ولا غَمّا إلّا كَشَفتَهُ ، ولا سُقما إلّا شَفَيتَهُ ، ولا دَينا إلّا قَضَيتَهُ ، ولا خَوفا إلّا آمَنتَهُ ، ولا حاجَةً إلّا قَضَيتَها بِمَنِّكَ ولُطفِكَ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (1)

.


1- .فلاح السائل : ص 310 ح 211 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 64 ح 3 .

ص: 227

ج _ پس از نماز ظهر

ج _ پس از نماز ظهرامام على عليه السلام_ در پى نماز ظهر _: بار خدايا! همه سپاس ، از آنِ توست، و همه حكمرانى از آنِ توست . همه خيرها در دست توست، و همه كارهاى آشكار و نهان ، به سوى تو بازگردانده مى شود،و پايان هر كارى به سوى توست. بار خدايا! سپاس ، از آنِ توست ، براى گذشتت در پى توانايى . و سپاس ، تو راست براى بخشندگى ات پس از خشمت. بار خدايا! سپاس ، از آنِ توست ، اى بالابرنده درجه ها، پاسخگوى دعاها، فرو فرستاننده بركت ها از فراز هفت آسمان، دهنده درخواست ها، تبديل كننده بدى ها به خوبى ها، درجه قراردهنده خوبى ها ، و بيرون كشنده به سوى نور از تاريكى ها. بار خدايا! سپاس ، از آنِ توست، اى بخشاينده گناه، پذيرنده توبه، سختْ مجازات كننده و صاحب بخشش! خدايى جز تو نيست و بازگشت به سوى توست. بار خدايا! سپاس در شب ، آن هنگام كه پرده مى افكند ، از آنِ توست . سپاس در روز ، آن هنگام كه بر مى آيد ، از آنِ توست و سپاس در دنيا و آخرت ، از آنِ توست . بار خدايا! سپاس در شب ، از آنِ توست ، هنگامى كه تاريكى اش روى آورَد و پشت كند ، و سپاس در روز ، از آنِ توست ، هنگامى كه بدمد ، و سپاس به هنگام طلوع و غروب خورشيد ، از آنِ توست . سپاس براى نعمت هايت _ كه به شمار نمى آيند و امتداد و نهايت آنها از ميان نمى رود _ از آنِ توست. بار خدايا! سپاس بر آنچه گذشت ، از آنِ توست ، و سپاس براى آنچه مانده ، از آنِ توست . بار خدايا! در هر كارى ، مورد اعتماد منى ، و در هر نياز ، پشتوانه منى . در هر درخواست ، يار منى ، و در هر وحشتى ، همدم منى ، و در هر نابودى اى ، نگهدارنده منى . بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست ، و روزى ام را گسترده كن ، و در آنچه به من داده اى ، بركت قرار ده، قرض هايم را ادا كن ، و كارهايم را اصلاح كن ، كه تو رئوف و مهربانى. خدايى جز خداوند حليم و كريم نيست . خدايى جز خداوند پروردگارِ جهانيان نيست . خدايى جز خداوند پروردگارِ عرش عظيم نيست. بار خدايا! از تو موجبات رحمتت ، لوازم بخششت ، بهره ورى از هر خير ، سلامت از هر گناه، دستيابى به بهشت ، و نجات از دوزخ را درخواست مى كنم . بار خدايا! به [ حقّ ] لطف و منّت و رحمتت ، هيچ گناه مرا ، نابخشوده رها مكن؛ هيچ همّت مرا ، بر نياورده مگذار؛ هيچ غم مرا ناگشوده مساز ؛ هيچ درد مرا بدون شفا مكن؛ و هيچ بدهكارى ام را ادا ناشده منما؛ هيچ ترسى را ايمنى نيافته مكن ؛ و هيچ نيازى را برآورده ناشده ، مساز، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.

ص: 228

د : بَعدَ صَلاةِ العَصرِالإمام عليّ عليه السلام_ عقيب فريضة العَصرِ _: سُبحانَ ذِي الطَّولِ وَالنِّعَمِ ، سُبحانَ ذِي القُدرَةِ وَالإِفضالِ ، أسأَلُ اللّهَ الرِّضا بِقَضائِهِ ، وَالعَمَلَ بِطاعَتِهِ ، وَالإِنابَةَ إلى أمرِهِ ، فَإِنَّهُ سَميعُ الدُّعاءِ . (1)

عنه عليه السلام_ عَقيبَ فريضة العَصرِ _: سُبحانَ اللّهِ وَالحَمدُِللّهِ ولا إلهَ إلَا اللّهُ وَاللّهُ أكبَرُ ، ولا حَولَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ، سُبحانَ اللّهِ بِالغُدُوِّ وَالآصالِ ، سُبحانَ اللّهِ بِالعَشِيِّ وَالإِبكارِ ! فَسُبحانَ اللّهِ حينَ تُمسونَ وحينَ تُصبِحونَ ! ولَهُ الحَمدُ فِي السَّماواتِ وَالأَرضِ ، وعَشِيّا وحينَ تُظهِرونَ ، سُبحانَ رَبِّكَ رَبِّ العِزَّةِ عَمّا يَصِفونَ ! وسَلامٌ عَلَى المُرسَلينَ ، وَالحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ . سُبحانَ ذِي المُلكِ وَالمَلَكوتِ ، سُبحانَ ذِي العِزَّةِ وَالجَبَروتِ ، سُبحانَ الحَيِّ الَّذي لا يَموتُ ، سُبحانَ اللّهِ القائِمِ الدّائِمِ ، سُبحانَ الحَيِّ القَيّومِ ، سُبحانَ العَلِيِّ الأَعلى سُبحانَهُ وتَعالى ، سُبّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ المَلائِكَةِ وَالرّوحِ ! اللّهُمَّ إن ذَنبي أمسى مُستَجيرا بِعَفوِكَ ، وخَوفي أمسى مُستَجيرا بِأَمنِكَ ، وفَقري أمسى مُستَجيرا بِغِناكَ ، وذُلّي أمسى مُستَجيرا بِعِزِّكَ ، اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاغفِر لي وَارحَمني ، إنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ . اللّهُمَّ تَمَّ نُورُكَ فَهَدَيتَ فَلَكَ الحَمدُ ، وعَظُمَ حِلمُكَ فَعَفَوتَ فَلَكَ الحَمدُ ، وَجهُكَ رَبَّنا أكرَمُ الوُجوهِ ، وجاهُكَ أعظَمُ الجاهِ ، وعَطِيَّتُكَ أفضَلُ العَطاءِ ، تُطاعُ رَبَّنا فَتَشكُرُ ، وتُعصى فَتَغفِرُ ، وتُجيبُ المُضطَرَّ وتَكشِفُ الضُرَّ ، وتُنجي مِنَ الكَربِ ، وتُغنِي الفَقيرَ ، وتَشفِي السَّقيمَ ، ولا يُجازي آلاءَكَ أحَدٌ ، وأنتَ أرحَمُ الرّاحِمينَ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 134 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 93 ح 14 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 167 وفيهما «سبحان اللّه » بدل «سبحان» في كلا الموضعين .
2- .فلاح السائل : ص 356 ح 240 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 84 ح 10 .

ص: 229

د _ پس از نماز عصر

د _ پس از نماز عصرامام على عليه السلام_ در پى نماز عصر _: منزّه است بخشنده و نعمت دهنده . منزّه است قدرتمند و عطا كننده . از خداوند ، خشنودى به قضايش ، عمل به خواستش، و بازگشت به فرمانش را مى خواهم ، كه او شنونده دعاست.

امام على عليه السلام_ در پى نماز عصر _: منزّه است خدا و سپاس ، براى اوست ، و خدايى جز خداوند يكتا نيست ، و خدا بزرگ است. هيچ قدرت و توانى ، جز به قدرت خداوندِ علىّ و عظيم نيست . منزّه است خدا در شامگاهان و صبحگاهان . منزّه است خداوند ، در شب و صبح . پس منزّه است خداوند ، هنگامى كه شب مى كنيد و صبح مى كنيد . سپاس در آسمان ها و زمين ، از آنِ اوست و شب هنگام ، و زمانى كه به نيمروز مى رسيد. منزّه است پروردگار تو ، پروردگار عزّت ، از آنچه توصيف مى كنند ، و سلام بر فرستادگان و سپاس ، خداوند ، پروردگارِ جهانيان راست. منزّه است صاحب مُلك و مَلكوت . منزّه است صاحب عزّت و جَبَروت . منزّه است زنده اى كه نمى ميرد . منزّه است خداوند قائم و جاودان . منزّه است زنده پابرجا . منزّه است علىّ اعلى . منزّه است او و بلندمرتبه ، منزّه و پاك است ؛ آن پروردگارِ فرشتگان و روح. بار خدايا! گناه من ، مرا پناهجو به گذشتت ساخته است ، و ترسم ، مرا پناهجو به امنيّتت گردانيده ، و نيازمندى ام ، مرا پناهجو به بى نيازى ات نموده ، و ذلّتم ، مرا پناهجو به عزّتت گردانده است . بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست ، و بر من ببخش و رحم كن كه تو حميد و مجيدى. بار خدايا! كامل شد نورت ، كه هدايت كردى . پس سپاس ، از آنِ توست . و بردبارى تو عظيم است ، و بخشيدى . پس سپاس ، از آنِ توست . روى تو _ پروردگار ما _ كريم ترينِ روى هاست ، و عظمت تو ، عظيم ترينِ عظمت هاست، و داده تو برترينِ داده هاست . پروردگار ما! اطاعت مى شوى ، سپاس مى گويى ؛ نافرمانى مى شوى ، مى بخشى؛ به درمانده ، پاسخ مى دهى و زيان را برطرف مى كنى ؛ از غم ، نجات مى دهى و نيازمند را بى نياز مى كنى ؛ بيمار را شفا مى دهى و هيچ كس را توان پاسخ دادن نعمت هايت نيست ، و تو مهربان ترينِ مهربانانى.

.

ص: 230

ه : بَعدَ صَلاةِ المَغرِبِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن دُعائِهِ بَعدَ صَلاةِ المَغرِبِ _: الحَمدُِللّهِ الَّذي يُولِجُ اللَّيلَ فِي النَّهارِ ، ويولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيلِ . وَالحَمدُِللّهِ كُلَّما وَقَبَ لَيلٌ وغَسَقَ . وَالحَمدُِللّهِ كُلَّما لاحَ نَجمٌ وخَفَقَ . (1)

عنه عليه السلام_ مِن دُعائِهِ بَعدَ صَلاةِ المَغرِبِ _: اللّهُمَّ تَقَبَّل مِنّي ما كانَ صالِحا ، وأصلِح مِنّي ما كانَ فاسِدا . اللّهُمَّ لا تُسَلِّطني عَلى فَسادِ ما أصلَحتَ مِنّي ، وأصلِح لي ما أفسَدتُهُ مِن نَفسي . اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِن كُلِّ ذَنبٍ قَوِيَ عَلَيهِ بَدَني بِعافِيَتِكَ ، ونالَتهُ يَدي بِفَضلِ نِعمَتِكَ ، وبَسَطتُ إلَيهِ يَدي بِسَعَةِ رِزقِكَ ، وَاحتَجَبتُ فيهِ عَنِ النّاسِ بِسَترِكَ ، وَاتَّكَلتُ فيهِ عَلى كَريمِ عَفوِكَ . اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِن كُلِّ ذَنبٍ تُبتُ إلَيكَ مِنهُ ونَدِمتُ عَلى فِعلِهِ ، وَاستَحيَيتُ مِنكَ وأنَا عَلَيهِ ، ورَهِبتُكَ وأنَا فيهِ ، ثُمَّ راجَعتُهُ وعُدتُ إلَيهِ . اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِن كُلِّ ذَنبٍ عَلِمتُهُ أو جَهِلتُهُ ، ذَكَرتُهُ أو نَسيتُهُ ، أخطَأتُهُ أو تَعَمَّدتُهُ ، هُوَ مِمّا لا أشُكُّ أنَّ نَفسي مُرتَهَنَةٌ بِهِ وإن كُنتُ نَسيتُهُ وغَفَلتُ عَنهُ . اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِن كُلِّ ذَنبٍ جَنَيتُهُ عَلَيَّ بِيَدي ، وآثَرتُ فيهِ شَهوَتي ، أو سَعَيتُ فيهِ لِغَيري ، أوِ استَغوَيتُ فيهِ مَن تابَعَني ، أو كابَرتُ فيهِ مَن مَنَعَني ، أو قَهَرتُهُ بِجَهلي ، أو لَطُفتُ فيهِ بِحيلَةِ غَيري ، أوِ استَزَلَّني إلَيهِ مَيلي وهَوايَ . اللّهُمَّ إنّي أستَغفِرُكَ مِن كُلِّ شَيءٍ أرَدتُ بِهِ وَجهَكَ ، فَخالَطَني فيهِ ما لَيسَ لَكَ ، وشارَكَني فيهِ ما لَم يَخلُص لَكَ ، وأستَغفِرُكَ مِمّا عَقَدتُهُ عَلى نَفسي ثُمَّ خالَفَهُ هَوايَ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وأعتِقني مِنَ النّارِ ، وجُد عَلَيَّ بِفَضلِكَ ، اللّهُمَّ إنّي أسأَ لُكَ بِوَجهِكَ الكَريمِ الباقي الدّائِمِ ، الَّذي أشرَقَت بِنورِهِ السَّماواتُ وَالأَرضُ ، وكُشِفَت به ظُلُماتُ البَرِّ وَالبَحرِ ، ودُبِّرَت بِهِ اُمورُ الجِنِّ وَالإِنسِ ، أن تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وأن تُصلِحَ شَأني بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (2)

.


1- .وقعة صفّين : ص 134 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 112 ح 10 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 167 .
2- .فلاح السائل : ص 419 ح 289 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 101 ح 7 .

ص: 231

ه _ بعد از نماز مغرب

ه _ بعد از نماز مغربامام على عليه السلام_ در دعايش پس از نماز مغرب _: سپاس، خدايى را كه شب را در روز فرو مى برد و روز را در شب فرو مى برد . سپاس، خداى را هرگاه كه شب فراگير شود و تاريكى اش به نهايت رسد ، و سپاس ، خداى را هرگاه ستاره اى بدرخشد و فرو رود.

امام على عليه السلام_ از دعاهاى وى پس از نماز مغرب _: بار خدايا! از من آنچه را كه صالح است ، بپذير ، و از من آنچه را كه فاسد است ، اصلاح كن. بار خدايا! در آنچه از كارهايم كه اصلاح كرده ام ، مرا بر فاسد كردن ، توانا مساز ، و آنچه را كه از پيش خودْ فاسد ساخته ام ، اصلاح كن. بار خدايا! من از هر گناهى كه جسمم با عافيت عطا شده از جانب تو بر من ، به انجام دادن آن توانمند گشته است ، و به لطف نعمتت دستم بدان رسيده ، و به واسطه گستردگى روزى ات بدان دستْ درازى كرده ام ، و با سرپوش گذارىِ تو در بين مردم ، آن را مخفى داشته ام ، و در آن به كرامت عفوت تكيه كرده ام، از تو طلب بخشش مى كنم. بار خدايا! از هر گناهى كه از آن به پيشگاه تو توبه كرده ام و بر انجام دادن آن پشيمان شده ام و در حالى كه مشغول انجام دادن آن بودم ، از تو شرم مى كردم و در هنگام انجام دادن آن از تو ترسيدم و آن گاه ، بار ديگر به آن كار برگشتم و انجامش دادم ، از تو طلب بخشش مى كنم. بار خدايا! از هر گناهى كه آن را دانستم و يا ندانستم، به يادم بود و يا فراموش نمودم، به خطا انجام دادم و يا به عمدْ مرتكب شدم ، از تو طلب بخشش مى كنم ، واين ، همان چيزى (گناهى) است كه من ترديدى ندارم جانم در گرو آن است ؛ گرچه من آن را فراموش كرده ام و يا از آن ، غافل شده ام. بار خدايا! از تو درخواست بخشش دارم از هر گناهى كه به دستم برخويش وارد كردم و در آن ، پيرو شهواتم بودم و يا در آن براى غير خود ، تلاش نمودم و يا در آن ، پيروان خودم را فريفتم و يا با آن كس كه مرا منع كرده ، درگير شدم و يا به جهل خود بر او پيروز گشتم و يا با نيرنگ ديگرى ، در آن ، نرمى به خرج دادم و يا ميل و هوا ، مرا به سوى آن لغزانده است . بار خدايا! از تو درخواست بخشش مى كنم از هر چيزى كه بدان تو را قصد كرده بودم ، امّا در آن ، چيزى را كه براى تو نيست ، مخلوط ساخته ام ، و در آن ، چيزى كه تنها براى تو نيست با من شريك شده است ؛ و از تو درخواست بخشش مى كنم از چيزى كه بر عهده خويش نهاده ام ، ولى هواى نَفْسم با آن مخالفت كرده است . بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست ، و مرا از آتشْ رها ساز و به لطف خودت بر من ببخش. بار خدايا! من به روى كريم و باقى و جاودانت _ رويى كه با نور آن ، آسمان ها و زمين ، درخشان شده اند و تاريكى هاى خشكى و دريا روشن گشته اند و كار جِن و اِنس ، بدان سامان يافته است _ از تو درخواست مى كنم كه بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرستى ، و با رحمت خود ، كارهاى مرا اصلاح كنى ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.

ص: 232

و : بَعدَ صَلاةِ العِشاءِالإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاحرُسني بِعَينِكَ الَّتي لا تَنامُ ، وَاكنُفني بِرُكنِكَ الَّذي لا يُرامُ ، وَاغفِر لي بِقُدرَتِكَ عَلَيَّ ، يا ذَا الجَلالِ وَالإِكرامِ . اللّهُمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن طَوارِقِ اللَّيلِ وَالنَّهارِ ، ومِن جَورِ كُلِّ جائِرٍ ، وحَسَدِ كُلِّ حاسِدٍ ، وبَغيِ كُلِّ باغٍ . اللّهُمَّ احفَظني في نَفسي وأهلي ومالي وجَميعِ ما خَوَّلتَني مِن نِعَمِكَ ، اللّهُمَّ تَوَلَّني فيما عِندَكَ مِمّا غِبتُ عَنهُ ، ولا تَكِلني إلى نَفسي فيما حَضَرتُهُ ، يا مَن لا تَضُرُّهُ الذُّنوبُ ، ولا تَنقُصُهُ المَغفِرَةُ ، اغفِر لي ما لا يَضُرُّكَ ، وأعطِني ما لا يَنقُصُكَ إنَّكَ أنتَ الوَهّابُ . اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ فَرَجا قَريبا ، وصَبرا جَميلاً ، ورِزقا واسِعا ، وَالعَفوَ وَالعافِيَةَ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وعَلى آلِ مُحَمَّدٍ ، وَاغفِر لي ولِوالِدَيَّ ، ولِلمُؤمِنينَ وَالمُؤمِناتِ الأَحياءِ مِنهُم وَالأَمواتِ . اللّهُمَّ اجعَلني مِمَّن يُكثِرُ ذِكرَكَ ، ويُتابِعُ شُكرَكَ ، ويَلزَمُ عِبادَتَكَ ، ويُؤَدّي أمانَتَكَ . اللّهُمَّ طَهِّر لِساني مِنَ الكَذِبِ ، وقَلبي مِنَ النِّفاقِ ، وعَمَلي مِنَ الرِّياءِ ، وبَصَري مِنَ الخِيانَةِ ، إنَّكَ تَعلَمُ خائِنَةَ الأَعيُنِ وما تُخفِي الصُّدورُ . اللّهُمَّ رَبَّ السَّماواتِ السَّبعِ وما أظَلَّت ، ورَبَّ الأَرَضينَ السَّبعِ وما أقَلَّت ، ورَبَّ الرِّياحِ وما ذَرَت ، ورَبَّ كُلِّ شَيءٍ ، وإلهَ كُلِّ شَيءٍ ، وأوَّلَ كُلِّ شَيءٍ ، وآخِرَ كُلِّ شَيءٍ ، ورَبَّ جَبرَئيلَ وميكائيلَ وإسرافيلَ ، وإلهَ إبراهيمَ وإسماعيلَ وإسحاقَ ويَعقوبَ ، أسأَلُكَ أن تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وأن تَتَوَلّاني بِرَحمَتِكَ ، وتَشمَلَني بِعافِيَتِكَ ، وتُسعِدَني بِمَغفِرَتِكَ ، ولا تُسَلِّط عَلَيَّ أحَدا مِن خَلقِكَ . اللّهُمَّ إلَيكَ فَقَرِّبني ، وعَلى حُسنِ الخُلُقِ فَقَوِّمني ، ومِن شَرِّ شَياطينِ الجِنِّ وَالإِنسِ فَسَلِّمني ، وفي آناءِ اللَّيلِ وَالنَّهارِ فَاحرُسني ، وفي أهلي ومالي ووُلدي وإخواني وجَميعِ ما أنعَمتَ بِهِ عَلَيَّ فَاحفَظني ، وَاغفِر لي ولِوالِدَيَّ ولِسائِرِ المُؤمِنينَ وَالمُؤمِناتَ ، يا وَلِيَّ (1) الباقِياتِ الصّالِحاتِ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ ، يا نِعمَ المَولى ونِعمَ النَّصيرُ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . الحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وصَلَواتُهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ وآلِهِ وعِترَتِهِ الطّاهِرينَ . (2)

.


1- .في الطبعة المعتمدة : «ربّ» بدل «وليّ» ، وما أثبتناه من طبعة مكتب الإعلام الإسلامي وبحار الأنوار .
2- .فلاح السائل : ص 438 ح 302 ، بحار الأنوار : ج 86 ص 113 ح 1 .

ص: 233

و _ پس از نماز عِشا

و _ پس از نماز عِشاامام على عليه السلام :بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست ، و با ديدگانت كه نمى خوابند ، مرا حراست كن ، و به ركن خود كه كجى بر نمى دارد ، در پناهم گير ، و با قدرتت بر من مرا ببخش ، اى صاحب جلال و اِكرام! بار خدايا! من از پيشامدهاى شب ها و روزها به تو پناه مى برم ، و از ستم هر ستمگر، حسد هر حسود ، و تجاوز هر تجاوزگر. بار خدايا! مرا در رابطه با خويش ، خاندان، مال و هر آنچه از نعمت هايت را كه به من داده اى، حفظ كن. بار خدايا! مرا در آنچه نزد توست و من از آن بى اطّلاعم ، متولّى باش ، و در آنچه كه مى دانم، مرا به حال خودم وا مگذار، اى آن كه گناهان ، وى را زيان نمى رساند و آمرزش ، چيزى از او كم نمى كند! آنچه را كه زيانى به تو نمى رساند ، بر من ببخش و از آنچه كه از تو كم نمى كند ، بر من عطا كن ، كه تو بسيار بخشنده اى. بار خدايا! من از تو گشايشِ نزديك، شكيبايىِ زيبا، روزىِ فراوان، گذشت و سلامت در دنيا و آخرت را درخواست مى كنم. بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست ، و من و پدر و مادرم و زنان و مردان مؤمن ، زنده و مُرده را ببخش. بار خدايا! مرا از آنانى قرار ده كه تو را فراوان ياد مى كنند، همواره شكر تو را به جاى مى آورند، و هميشه تو را عبادت مى كنند و امانت تو را ادا مى نمايند. بار خدايا! زبانم را از دروغ، قلبم را از نفاق، رفتارم را از خودنمايى ، و ديده ام را از خيانت ، پاك كن؛ چرا كه تو نگاه هاى دزدانه و آنچه دل ها نهان مى دارند ، مى دانى. بار خدايا! اى پروردگارِ آسمان هاى هفتگانه و آنچه بر آن ، سايه مى افكنند ، و پروردگار زمين ها و آنچه به دوش مى كشند ، و پروردگار بادها و آنچه مى پراكنند! پروردگار همه چيز، و خداى همه چيز، و آغاز هر چيز، و پايان هر چيز! اى پروردگارِ جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، و خداى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب! از تو درخواست مى كنم كه بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و به رحمت خود ، مرا سرپرستى كن و عافيتت را شاملم ساز ، و به بخششت سعادتمندم گردان و هيچ كس از بندگانت را بر من مسلّط مكن. بار خدايا! به خودت نزديكم ساز ، و بر خوش اخلاقى يارى ام كن ، و از شرّ شيطان هاى جِن و اِنس ، سلامتم دار ، و در لحظات شب و روز ، مرا پاس بدار ، و در رابطه با خاندان ، مال، فرزندان و برادرانم و همه نعمت هايى كه به من داده اى ، مرا حفظ كن، و مرا و پدر و مادرم را و ديگر مردان و زنان با ايمان را ببخش ، اى صاحب بازماندنى هاى خوب، كه تو بر هر چيزى توانايى . اى سرور و ياور نيكو! به [ حقّ] رحمتت، اى مهربان ترينِ مهربانان! سپاس، خدايى راست كه پروردگار جهانيان است ، و درود او بر سرور ما محمّدِ پيامبر و خاندان و عترت پاكش باد!

.

ص: 234

. .

ص: 235

. .

ص: 236

ز : قَبلَ صَلاةِ اللَّيلِ (1)بحار الأنوار عن مصباح السيّد ابن الباقي :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَدعو بَعدَ رَكعَتَيِ الوِردِ قَبلَ صَلاةِ اللَّيلِ بِهذَا الدُّعاءِ : اللّهُمَّ إلَيكَ حَنَّت قُلوبُ المُخبِتينَ ، وبِكَ أنَسَت عُقولُ العاقِلينَ ، وعَلَيكَ عَكَفَت رَهبَةُ العالِمينَ ، وبِكَ استَجارَت أفئِدَةُ المُقَصِّرينَ ، فَيا أمَلَ العارِفينَ ، ورَجاءَ الآمِلينَ ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ الطّاهِرينَ ، وأجِرني مِن فَضائِحِ يَومِ الدّينِ عِندَ هَتكِ السُّتورِ ، وتَحصيلِ ما فِي الصُّدورِ ، وآنِسني عِندَ خَوفِ المُذنِبينَ ، ودَهشَةِ المُفرِطينَ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . فَوَعِزَّتِكَ وجَلالِكَ ما أرَدتُ بِمَعصِيَتي إيّاكَ مُخالَفَتَكَ ، ولا عَصَيتُكَ إذ عَصَيتُكَ وأنَا بِمَكانِكَ جاهِلٌ ، ولا لِعُقوبَتِكَ مُتَعَرِّضٌ ، ولا بِنَظَرِكَ مُستَخِفٌّ ، ولكِن سَوَّلَت لي نَفسي ، وأعانَتني عَلى ذلِكَ شِقوَتي ، وغَرَّني سِترُكَ المُرخى عَلَيَّ ، فَعَصَيتُكَ بِجَهلي ، وخالَفتُكَ بِجُهدي ، فَمِنَ الآنَ مِن عَذابِكَ مَن يَستَنقِذُني ؟ وبِحَبلِ مَن أعتَصِمُ إذا قَطَعتَ حَبلَكَ عَنّي ؟ ! واسَوأَتاه مِنَ الوُقوفِ بَينَ يَدَيكَ غَدا ! إذا قيلَ لِلمُخِفّينَ : جوزوا ، ولِلمُثقِلينَ : حُطُّوا ، أمَعَ المُخِفّينَ أجوزُ ، أم مَعَ المُثقِلين أحُطُّ ؟ يا وَيلَتا ! كُلَّما كَبِرَت سِنّي كَثُرَت مَعاصِيَّ ، فَكَم ذا أتوبُ ، فَكَم ذا أعوذُ ، ما آنَ لي أن أستَحيِيَ مِن رَبّي ؟ ! ثُمَّ يَسجُدُ ، ويَقولُ _ ثَلاثَمِئَةِ مَرَّةٍ _ : أستَغفِرُ اللّهَ رَبّي وأتوبُ إلَيهِ . (2)

.


1- .يستحبُّ أن يُصلّى قبل صلاة الليل ركعتان خفيفتان ، وأن يُدعى بعدها بالدعاء المأثور كما ورد في بعض الأخبار . راجع بحار الأنوار : ج 87 ص 239 ح 50 ومستدرك الوسائل : ج 6 ص 341 باب استحباب صلاة ركعتين قبل صلاة الليل .
2- .بحار الأنوار : ج 87 ص 242 ح 51 ، مستدرك الوسائل : ج 6 ص 341 ح 2 .

ص: 237

ز _ پيش از نماز شب

ز _ پيش از نماز شب (1)بحار الأنوار_ به نقل از المصباح ، سيّد ابن باقى _: امير مؤمنان ، پس از گزاردن دو ركعت نماز در دل شب و پيش از نماز شب، اين دعا را مى خواند: «بار خدايا! دل فروتنان مشتاق توست ، و خِرَد خِردورزان به تو انس مى گيرد ، و دانايان از تو بيمناكند ، و دل كوتاهى ورزان به تو پناه مى آورد . اى آرزوى عارفان و اميد اميدواران! بر محمّد و خاندان پاكش درود فرست ، و مرا از رسوايى هاى روز قيامت به هنگام دريده شدن پرده ها و فراهم آمدن آنچه در سينه هاست ، پناه ده ، و به هنگام ترس گنهكاران و وحشت افراطكاران، اُنسم ده، به رحمتت اى مهربان ترينِ مهربانان! به عزّت و جلال تو سوگند كه با نافرمانى ام از تو ، مخالفت با تو را اراده نكرده ام ، و به هنگام نافرمانى كردن با جهل نسبت به جايگاه تو نافرمانى ات نكرده ام ؛ و نه به مجازات تو متعرّض بودم و نه ناظر بودن تو را كوچك مى شمردم ؛ امّا هوايم مرا وسوسه كرد و بدبختى ام بر اين كار ، كمك رساند ، و پرده اى كه بر من افكندى ، مغروم ساخت . بنا بر اين ، به جهل خود ، تو را معصيت كردم ، و به تلاش خود ، با تو مخالفت نمودم . پس ، از هم اكنون ، چه كسى مرا از عذابت نجات خواهد داد؟ و به ريسمان چه كسى چنگ زنم ، اگر ريسمانت را از من قطع كنى؟ اى واى از ايستادن فردا در پيشگاه تو ، هنگامى كه به سبُك بالان گفته شود : در گذريد و به سنگين باران گفته شود : فرود آييد ! آيا با سبك بالان گذر خواهم كرد و يا با سنگين باران فرود خواهم آمد؟ اى واى! هر چه كهن سال تر مى گردم ، گناهانم فزون تر مى شود . چه قدر توبه كنم و چه قدر پناه جويم؟ آيا زمان آن فرا نرسيده كه از پروردگارم شرم كنم؟» . آن گاه سجده مى كرد و سيصد بار مى گفت : «از خداوند ، طلب بخشش مى كنم و به درگاه او توبه مى كنم».

.


1- .بر اساس پاره اى روايات ، گزاردن دو ركعت نماز كوتاه و خواندن دعاى خاصّ رسيده از معصومان در پى آن، پيش از نماز شب ، مستحب است.

ص: 238

ح : بَعدَ صَلاةِ اللَّيلِالإمام عليّ عليه السلام_ كانَ كَثيرا ما يَقولُ إذا فَرَغَ مِن صَلاةِ اللَّيلِ _: أشهَدُ أنَّ السَّماواتِ وَالأَرضَ وما بَينَهُما آياتٌ تَدُلُّ عَلَيكَ ، وشَواهِدُ تَشهَدُ بِما إلَيهِ دَعَوتَ ، كُلُّ ما يُؤَدّي عَنكَ الحُجَّةَ ، ويَشهَدُ لَكَ بِالرُّبوبِيَّةِ ، مَوسومٌ بِآثارِ نِعمَتِكَ ، ومَعالِمِ تَدبيرِكَ ، عَلَوتَ بِها عَن خَلقِكَ فَأَوصَلتَ إلَى القُلوبِ مِن مَعرِفَتِكَ ما آنَسَها مِن وَحشَةِ الفِكرِ ، وكَفاها رَجمَ الاِحتِجاجِ ، فَهِيَ مَعَ مَعرِفَتِها بِكَ ووَلَهِها إلَيكَ ، شاهِدَةٌ بِأَ نَّكَ لا تَأخُذُكَ الأَوهامُ ، ولا تُدرِكُكَ العُقولُ ولَا الأَبصارُ ، أعوذُ بِكَ أن اُشيرَ بِقَلبٍ أو لِسانٍ أو يَدٍ إلى غَيرِكَ ، لا إلهَ إلّا أنتَ ، واحِداً أحَداً ، فَرداً صَمَداً ونَحنُ لَكَ مُسلِمونَ . (1)

3 / 3 _ 13أدعِيَةُ الإِمامِ لِلقِتالِأ : إذا أرادَ المَسيرَوقعة صفّين عن سلام بن سويد :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا أرادَ أن يَسيرَ إلَى الحَربِ ، قَعَدَ عَلى دابَّتِهِ وقالَ : الحَمدُِللّهِ عَلى نِعَمِهِ عَلَينا ، وفَضلِهِ العَظيمِ . «سُبْحَ_نَ الَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَ_ذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ * وَ إِنَّ_آ إِلَى رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ» (2) . ثُمَّ يُوَجِّهُ دابَّتَهُ إلَى القِبلَةِ (3) ، ثُمَّ يَرفَعُ يَدَيهِ إلَى السَّماءِ ، ثُمَّ يَقولُ : «اللّهُمَّ إلَيكَ نُقِلَتِ الأَقدامُ ، وأفضَتِ القُلوبُ ، ورُفِعَتِ الأَيدي ، وشَخَصَتِ الأَبصارُ ، نَشكو إلَيكَ غَيبَةَ نَبِيِّنا ، وكَثرَةَ عَدُوِّنا ، وتَشَتُّتَ أهوائِنا ، رَبَّنَا افتَح بَينَنا وبَينَ قَومِنا بِالحَقِّ وأنتَ خَيرُ الفاتِحينَ» سيروا عَلَى بَرَكَةِ اللّهِ . (4)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 255 ح 1 .
2- .الزخرف : 13 و 14 .
3- .في المصدر : «القبيلة» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
4- .وقعة صفّين : ص 231 ، بحار الأنوار : ج 100 ص 37 ح 34 .

ص: 239

ح _ پس از نماز شب
3 / 3 _ 13 دعاهاى آن حضرت به هنگام نبرد
الف _ به هنگام رفتن به جنگ

ح _ پس از نماز شبامام على عليه السلام_ بسيارى مواقع ، پس از اتمام نماز شب _: گواهى مى دهم كه آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو است ، نشانه هايى اند كه بر تو دلالت مى كنند ، و گواهانى اند كه بر آنچه به آن فرا خوانده اى ، گواهى مى دهند . هر آنچه از تو حجّتى را بيان مى دارد و به ربوبيّت تو گواهى مى دهد ، به آثار نعمتت و به نشانه هاى تدبيرت نام آور است . ربوبيتى كه با آن از آفريدگانت برترى يافتى و از خود شناختى در دل ها نشاندى كه آرام بخش دل ها از بيم انديشيدن و بسندگى آنها از اقامه حجت گرديد ؛ و دل ها با شناخت و شيدايى به تو ، گواه اند بر آن كه دست پندار تو را فراچنگ نمى آورد و خردها و ديده ها تو را درنمى يابند . به تو پناه مى برم از اين كه با دل و زبان و دست به غير تو اشاره كنم . معبودى جز تو نيست كه يكتا و يگانه و بى تا و صمدى ، و در برابر تو سر تسليم فرود مى آوريم .

3 / 3 _ 13دعاهاى آن حضرت به هنگام نبردالف _ به هنگام رفتن به جنگوقعة صِفّين_ به نقل از سلام بن سُوَيد _: على عليه السلام هرگاه اراده مى كرد به جنگ برود ، روى مَركبش مى نشست و مى گفت:«سپاس، خداى را براى نعمت هايش بر ما و براى بخشش بزرگش . «پاك است كسى كه اين را براى ما رام كرد ، و[ گرنه] ما را ياراى [ رام كردن ]ساختن آن نبود ، و به راستى كه ما به سوى پروردگارمان باز خواهيم گشت» . آن گاه ، مَركبش را رو به قبله مى كرد و دست هاى خود را سوى آسمان مى گرفت و مى گفت : «بار خدايا! به سوى تو گام ها حركت كرد، دل ها كِشانده شد، دست ها بلند گرديد، و ديده ها دوخته شد.از غيبت پيامبرمان و فراوانى دشمنانمان و از هم گسستگى خواسته هايمان به تو شكايت مى آوريم. «پروردگار ما! بين ما و بين قوم ما به حق ، گشايش نما كه تو بهترينِ گشايشگرانى» . به بركت خدا حركت كنيد».

.

ص: 240

ب : إذا أرادَ القِتالَالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ إذا أرادَ القِتالَ قالَ هذِهِ الدَّعَواتِ : اللّهُمَّ إنَّكَ أعلَمتَ سَبيلاً مِن سُبُلِكَ ، جَعَلتَ فيهِ رِضاكَ ، ونَدَبتَ إلَيهِ أولِياءَكَ ، وجَعَلتَهُ أشرَفَ سُبُلِكَ عِندَكَ ثَواباً ، وأكرَمَها لَدَيكَ مَآباً ، وأحَبَّها إلَيكَ مَسلَكاً ، ثُمَّ اشتَرَيتَ فيهِ مِنَ المُؤمِنينَ أنفُسَهُم وأموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ ، يُقاتِلونَ في سَبيلِ اللّهِ فَيَقتُلونَ ويُقتَلونَ ، وَعداً عَلَيكَ حَقّاً ، فَاجعَلني مِمَّنِ اشتَرى فيهِ مِنكَ نَفسَهُ ، ثُمَّ وَفى لَكَ بِبَيعِهِ الَّذي بايَعَكَ عَلَيهِ ، غَيرَ ناكِثٍ ولا ناقِضٍ عَهداً ، ولا مُبَدِّلاً تَبديلاً ، بَلِ استيجاباً لِمَحَبَّتِكَ ، وتَقَرُّباً بِهِ إلَيكَ ، فَاجعَلهُ خاتِمَةَ عَمَلي ، وصَيِّر فيهِ فَناءَ عُمُري ، وَارزُقني فيهِ لَكَ وبِهِ مَشهَداً تُوجِبُ لي بِهِ مِنكَ الرِّضا ، وتَحُطُّ بِهِ عَنِّي الخَطايا ، وتَجعَلُني فِي الأَحياءِ المَرزوقينَ بِأَيدِي العُداةِ وَالعُصاةِ ، تَحتَ لِواءِ الحَقِّ ورايَةِ الهُدى ، ماضِياً عَلى نُصرَتِهِم قُدُماً ، غَيرَ مُوَلٍّ دُبُراً ، ولا مُحدِثٍ شَكّاً . اللّهُمَّ وأعوذُ بِكَ عِندَ ذلِكَ مِنَ الجُبنِ عِندَ مَوارِدِ الأَهوالِ ، ومِنَ الضَّعفِ عِندَ مُساوَرَةِ الأَبطالِ ، ومِنَ الذَّنبِ المُحبِطِ لِلأَعمالِ ، فَأُحجِمَ مِن شَكٍّ ، أو أمضِيَ (1) بِغَيرِ يَقينٍ ، فَيَكونَ سَعيي في تَبابٍ ، وعَملي غَيرَ مَقبولٍ . (2)

.


1- .في المصدر : «مضى» ، والتصويب من تهذيب الأحكام .
2- .الكافي : ج 5 ص 46 ح 1 عن ميمون القدّاح ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 81 ح 237 عن عبد اللّه بن ميمون ، الإقبال : ج 1 ص 318 كلاهما عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام نحوه وفيهما من «اللّهمّ إنّك أعلمت ...» ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 113 ح 143 عن عبد اللّه بن ميمون القدّاح وفيه صدره إلى «تبديلاً» ، بحار الأنوار : ج 98 ص 126 ح 3 .

ص: 241

ب _ به هنگام جنگ

ب _ به هنگام جنگامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، هرگاه تصميم به جنگ مى گرفت ، اين دعاها را مى خواند: «بار خدايا! تو راهى از راه هايت را اعلام داشتى ، و خشنودى خود را در آن قرار دادى ، و دوستان خود را بدان خواندى ، و آن را پُر اجرترين راه در پيش خود ، و با ارزش ترين فرجام در نزد خود ، و دوست داشتنى ترين روش از نظر خود ، قرار دادى و آن گاه ، در اين راه ، جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت ، براى آنان خريدى، كه در راه خدا مى جنگند و مى كشند و كشته مى شوند . بر پايه وعده حقّت، مرا هم از جمله كسانى قرار ده كه جان خود را به تو مى فروشند و آن گاه به پيمانى كه با تو بسته اند ، پايبند مى مانند . نه آن را مى شكنند و نه عهدى را نقض مى كنند ، و نه آن را تغيير مى دهند؛ بلكه براى محبّت تو آن را اجابت مى كنند و بدان ، به سوى تو تقرّب مى جويند . آن [ جانبازى] را پايان كار من قرار ده و پايان عمرم را در آن قرار ده و آن را براى من ، ميدانى قرار ده كه موجب خشنودى تو باشد و خطاهاى مرا، به خاطر آن فرو ريزى ، و مرا به وسيله دشمنان و گنهكاران در زمره آن دسته از زندگانى قرار ده كه روزى مى خورند، (1) در زير بيرق حق و پرچم هدايت ، در حالى كه براى پيروزى گام برمى دارند ، بدون آن كه پشت كنند و يا ترديدى ايجاد كنند . بار خدايا! در اين هنگام ، از ترس در مواقع ترسناك و از ناتوانى در مقابل دليران، و از گناهى كه نابودكننده اعمال است ، به تو پناه مى برم ، كه مبادا به خاطر شك ، باز مانم و يا بى يقين ، گام زنم و در نتيجه ، تلاشم در خسران باشد و عملم پذيرفته نشود».

.


1- .اشاره دارد به آيه 169 سوره آل عمران.

ص: 242

ج : عِندَ لِقاءِ العَدُوِّ مُحارِباًالإمام عليّ عليه السلام_ كانَ يَقولُ إذا لَقِيَ العَدُوَّ مُحارِباً _: اللّهُمَّ إلَيكَ أفضَتِ القُلوبُ ، ومُدَّتِ الأَعناقُ ، وشَخَصَتِ الأَبصارُ ، ونُقِلَتِ الأَقدامُ ، واُنضِيَتِ (1) الأَبدانُ . اللّهُمَّ قَد صَرَّحَ مَكنونُ الشَّنَآنِ ، وجاشَت مَراجِلُ الأَضغانِ . اللّهُمَّ إنّا نَشكو إلَيكَ غَيبَةَ نَبِيِّنا ، وكَثرَةَ عَدُوِّنا ، وتَشَتَّتَ أهوائِنا ، رَبَّنَا افتَح بَينَنا وبَينَ قَومِنا بِالحَقِّ وأنتَ خَيرُ الفاتِحينَ . (2)

عنه عليه السلام_ إذا لَقِيَ العَدُوَّ _: اللّهُمَّ إنَّكَ أنتَ عِصمَتي ، وناصِري ومُعيني ، اللّهُمَّ بِكَ أصولُ ، وبِكَ اُقاتِلُ . (3)

د : فِي التَّحريضِ عَلَى القِتالِوقعة صفّين عن الحضرمي :سَمِعتُ عَلِيّاً يُحَرِّضُ فِي النّاسِ في ثَلاثَةِ مَواطِنَ : يُحَرِّضُ النّاسَ في يَومِ صِفّينَ ويَومِ الجَمَلِ ، ويَومِ النَّهرِ يَقولُ : عِبادَ اللّهِ ! اتَّقُوا اللّهَ ، وغُضُّوا الأَبصارَ ، وَاخفِضُوا الأَصواتَ ، وأقِلُّوا الكَلامَ ، ووَطِّنوا أنفُسَكُم عَلَى المُنازَلَةِ وَالمُجاوَلَةِ ، وَالمُبارَزَةِ وَالمُناضَلَةِ وَالمُجالَدَةِ وَالمُعانَقَةِ (4) وَالمُكادَمَةِ (5) وَالمُلازَمَةِ ، «فَاثْبُتُواْ وَاذْكُرُواْ اللَّهَ كَثِيرًا لَّعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» ، «وَلَا تَنَ_زَعُواْ فَتَفْشَلُواْ وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ وَاصْبِرُواْ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّ_بِرِينَ» (6) اللّهُمَّ ألهِمهُمُ الصَّبرَ ، وأنزِل عَلَيهِمُ النَّصرَ ، وأعظِم لَهُمُ الأَجرَ . (7)

.


1- .أي اُهزلت (النهاية : ج 5 ص 72 «نضض») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 15 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 463 ح 679 .
3- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 371 .
4- .عانقه : التزمه فأدنى عُنُقَه من عُنُقِه وهي في المودّة وفي الحرب (لسان العرب : ج 10 ص 272 «عنق») .
5- .المِكدَم : الشديد القِتال (لسان العرب : ج 12 ص 510 «كدم») .
6- .الأنفال : 45 و46 .
7- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 26 ؛ الكافي : ج 5 ص 38 ح 2 ، الإرشاد : ج 1 ص 265 ، وقعة صفّين : ص 204 .

ص: 243

ج _ هنگام درگيرى با دشمن
د _ در تشويق به پيكار

ج _ هنگام درگيرى با دشمنامام على عليه السلام_ هرگاه با دشمنْ درگير مى شد _: بار خدايا! دل ها به سوى تو كشيده شده ، و گردن ها دراز گرديده ، و ديده ها دوخته، و گام ها جابه جا ، و تن ها فرسوده شده است. بارخدايا! دشمنى هاى پنهان آشكار شده، و ديگ كينه ها به جوش آمده است . بار خدايا! از غيبت پيامبرمان، و فراوانى دشمنانمان، و پراكندگى تمايلاتمان به تو شكايت مى كنيم . پروردگار ما! بين ما و بين اقواممان ، به حق ، گشايش فرما كه تو بهترين گشايشگرى.

امام على عليه السلام_ هرگاه دشمن را مى ديد _: بار خدايا! تو مرا نگاهدار ، و ياور و كمك كار منى . بار خدايا! به [ يارى]تو حمله مى كنم و به وسيله تو مى جنگم.

د _ در تشويق به پيكاروقعة صِفّين_ به نقل از حَضرَمى _: در سه جا شنيدم كه على عليه السلام مردم را تشويق مى كرد . در جنگ صِفّين، جنگ جمل و جنگ نهروان ، مردم را تحريك مى كرد و مى فرمود: «اى بندگان خدا! از خدا پروا كنيد ، چشم ها را فرو افكنيد، صداها را پايين بياوريد، سخن ، كم بگوييد و خويشتن را براى جنگيدن، جولان دادن، مبارزه ، قهرمانى، جست وخيز، گلاويزى، زد و خورد شديد و پايدارى آماده كنيد . «پايدارى ورزيد و خدا را بسيار ياد كنيد ، باشد كه رستگار شويد» «با هم نزاع مكنيد كه سست شويد و مهابت شما از بين برود ، و صبر كنيد كه خدا با شكيبايان است» . بار خدايا! شكيبايى را بر آنان الهام كن، پيروزى را بر ايشان فرو فرست ، و اجرشان را بزرگ دار».

.

ص: 244

ه : دُعاءُ الإِمامِ لِلضّالّينَالإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا سَمِعَ قَوماً يَسبّونَ أهلَ الشّامِ أيّامَ حَربِهِم بِصِفّينَ _:إنّي أكرَهُ لَكُم أن تَكونوا سَبّابينَ ، ولكِنَّكُم لَو وَصَفتُم أعمالَهُم ، وذَكَرتُم حالَهُم ، كانَ أصوَبَ فِي القَولِ ، وأبلَغَ فِي العُذرِ ، وقُلتُم مَكانَ سَبِّكُم إيّاهُم : اللّهُمَّ احقِن دِماءَنا ودِماءَهُم ، وأصلِح ذاتَ بَينِنا وبَينِهِم ، وَاهدِهِم مِن ضَلالَتِهِم ، حَتّى يَعرِفَ الحَقَّ مِن جَهِلَهُ ، ويَرعَوِيَ عَنِ الغَيِّ وَالعُدوانِ مَن لَهِجَ بِهِ . (1)

وقعة صفّين عن عبد اللّه بن شريك :خَرَجَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ وعَمرُو بنُ الحَمِقِ يُظهِرانِ البَراءَةَ وَاللَّعنَ مِن أهلِ الشّامِ ، فَأَرسَلَ إلَيهِما عَلِيٌّ عليه السلام أن كُفّا عَمّا يَبلُغُني عَنكُما ، فَأَتَياهُ فَقالا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ لَسنا مُحَقّينَ ؟ قالَ : بَلى . قالا : أ وَلَيسوا مُبطِلينَ ؟ قالَ : بَلى . قالا : فَلِمَ مَنَعتَنا مِن شَتمِهِم ؟ قالَ : كَرِهتُ لَكُم أن تَكونوا لَعّانينَ شَتّامينَ ، تَشتُمونَ وتَتَبَرَّؤونَ ، ولكِن لَو وَصَفتُم مَساوِئَ أعمالِهِم فَقُلتُم : مِن سيرَتِهِم كَذا وكَذا ومِن عَمَلِهِم كَذا وكَذا ، كانَ أصوَبَ فِي القَولِ ، وأبلَغَ فِي العُذرِ . ولَو قُلتُم مَكانَ لَعنِكُم إيّاهُم وبَراءَتِكُم مِنهُم : «اللّهُمَّ احقِن دِماءَنا ودِماءَهُم ، وأصلِح ذاتَ بَينَنا وبَينِهِم ، وَاهدِهِم مِن ضَلالَتِهِم ، حَتّى يَعرِفَ الحَقَّ مِنهُم مَن جَهِلَهُ ، ويَرعَوِيَ عَنِ الغَيِّ وَالعُدوانِ مَن لَهِجَ بِهِ» كانَ هذا أحَبَّ إلَيَّ وخَيراً لَكُم . فَقالا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، نَقبَلُ عِظَتَكَ ، ونَتَأَدَّبُ بِأَدَبِكَ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 206 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 561 ح 466 .
2- .وقعة صفّين : ص 103 وراجع الأخبار الطوال : ص 165 .

ص: 245

ه _ دعاى امام براى گم راهان

ه _ دعاى امام براى گم راهانامام على عليه السلام_ هنگامى كه شنيد گروهى در زمان جنگ صِفّين ، شاميان را دشنام مى دهند _: من دشنام دادن را بر شما نمى پسندم ؛ ولى اگر كردار آنان را بيان كنيد و حالشان را ياد كنيد ، در سخن ، درست تر و در معذور بودن ، رساتر خواهد بود . به جاى دشنام دادن بگوييد: «بار خدايا! خون ما و آنان را حفظ كن ، و بين ما و آنان را آشتى ده ، و از گم راهى هدايتشان كن تا هر كه حق را نمى شناسد ، آن را باز شناسد ، و هر كه به گم راهى و تجاوزْ سخن مى گويد ، از آن ، باز ايستد».

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن شريك _: حُجْر بن عَدى و عمرو بن حَمِق ، لعن و بيزارى از اهل شام را آشكارا بيان مى كردند . على عليه السلام كسى را نزد آنان فرستاد كه از آنچه از آنها شنيده ، باز ايستند. آنان به نزد على عليه السلام آمدند و گفتند: اى اميرمؤمنان! آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود : «چرا» . گفتند : آنان بر باطل نيستند؟ فرمود : «چرا» . گفتند : پس چرا ما را از دشنام دادن به آنان ، منع مى كنى؟ فرمود : «طعن كردن و دشنام دادن را بر شما نمى پسندم كه دشنام دهيد بيزارى بجوييد؛ ولى اگر كارهاى بد آنان را بيان كنيد و بگوييد كه از جمله روش هاى آنان ، چنين و چنين است و از جمله كارهايشان چنين و چنين است ، در سخن ، درست تر خواهد بود و در معذور بودن ، بليغ تر خواهد بود ، و اگر به جاى لعن فرستادن بر آنان و بيزارى جُستن از آنان بگوييد: بار خدايا! خون ما و آنان را حفظ كن ، و بين ما و آنان را آشتى ده ، و آنان را از گم راهى شان هدايت كن تا آن كس كه حق را نمى شناسد ، آن را باز شناسد ، و آن كس كه به گم راهى و تجاوزْ لب مى گشايد ، از آن باز ايستد ، براى من دوست داشتنى تر و براى شما بهتر خواهد بود». گفتند : اى اميرمؤمنان! پندت را مى پذيريم و با ادب تو ، خود را مؤدّب مى كنيم.

.

ص: 246

و : عَلى مَن تَخَلَّفَ عَنِ الجِهادِالإمام عليّ عليه السلام :اللّهُمَّ أيُّما عَبدٍ مِن عِبادِكَ سَمِعَ مَقالَتَنا العادِلَةَ غَيرَ الجائِرَةِ ، وَالمُصلِحَةَ غَيرَ المُفسِدَةِ فِي الدِّينِ وَالدُّنيا ، فَأَبى بَعدَ سَمعِهِ لَها إلَا النُّكوصَ عَن نُصرَتِكَ ، وَالإِبطاءَ عَن إعزازِ دينِكَ ، فَإِنّا نَستَشهِدُكَ عَلَيهِ يا أكبَرَ الشّاهِدينَ شَهادَةً ، ونَستَشهِدُ عَلَيهِ جَميعَ ما أسكَنتَهُ أرضَكَ وسَماواتِكَ ، ثُمَّ أنتَ بَعدُ المُغني عَن نَصرِهِ وَالآخِذُ لَهُ بِذَنبِهِ . (1)

ز : عَلَى النّاكِثينَ وَالقاسِطينَ وَالمارِقينَالإمام عليّ عليه السلام_ رَفَعَ يَدَهُ إلَى السَّماءِ في حَربِ الجَمَلِ وهُوَ يَقولُ _: اللّهُمَّ إنَّ طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ أعطاني صَفقَةً بِيَمينِهِ (2) طائِعاً ، ثُمَّ نَكَثَ بَيعَتَهُ ، اللّهُمَّ فَعاجِلهُ ولا تُمهِلهُ (3) ، اللّهُمَّ إنَّ الزُّبَيرَ بنَ العَوّامِ قَطَعَ قَرابَتي ، ونَكَثَ عَهدي ، وظاهَرَ عَدُوّي ، ونَصَبَ الحَربَ لي ، وهُوَ يَعلَمُ أ نَّهُ ظالِمٌ ، فَاكفِنيهِ كَيفَ شِئتَ وأ نّى شِئتَ . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 212 .
2- .في المصادر الاُخرى : «يمينه» .
3- .في المصدر : «لا تميّطه» ولم نجد لها معنىً مناسبا ، وما أثبتناه من المصادر الاُخرى .
4- .الفتوح : ج 2 ص 468 ، المناقب للخوارزمي : ص 185 ح 223 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 279 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 240 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 206 ح 23 و ج 32 ص 189 ح 140 .

ص: 247

و _ نفرين آن حضرت بر آنان كه از جهاد ، باز مى ايستادند
ز _ نفرين بر ناكثين، قاسطين و مارقين

و _ نفرين آن حضرت بر آنان كه از جهاد ، باز مى ايستادندامام على عليه السلام :بار خدايا! هر بنده اى از بندگانت كه سخن ما را شنيد _ سخنى كه از روى عدالت است ، نه از روى ستم، و باعث اصلاح دين و دنيا مى شود و موجب تباهى نمى گردد _ و پس از شنيدن ، از پذيرش آن ، سر باز زد و از يارى ات دست كشيد و در گراميداشت دينت سستى به خرج داد ، بر ضدّ او تو را ، اى بزرگ ترين گواهان ، گواه مى گيريم ، و بر ضدّ او همه آنچه را كه در زمينت و آسمان هايت ساكن كرده اى ، گواه مى گيريم ، و سپس تو بى نياز كننده ما از يارى او هستى و او را در برابر گناهش كيفر مى دهى .

ز _ نفرين بر ناكثين، قاسطين و مارقينامام على عليه السلام_ على عليه السلام در جنگ جمل ، دستش را به آسمانْ بلند كرد و گفت : «بار خدايا! طلحة بن عبيد اللّه ، از سر طاعت به من دست بيعت داد و آن گاه ، آن را شكست . بار خدايا! بر او شتاب كن و مهلتش مده . بار خدايا! زبير بن عوام ، خويشىِ مرا قطع كرد و بيعت مرا شكست و دشمن مرا يارى كرد و عليه من جنگ به راه انداخت ، در حالى كه خود مى داند كه ستمگر است . مرا از نيرنگ او پاس بدار ؛ هر طور كه مى خواهى و هر جا كه مى خواهى».

.

ص: 248

عنه عليه السلام_ في دُعائِهِ لَمّا مَرَّ عَلى جَماعَةٍ مِن أهلِ الشّامِ بِصِفّينَ _: اللّهُمَّ فَإِنَّهُم قَد رَدُّوا الحَقَّ فَافضُض جَمعَهُم ، وشَتِّت كَلِمَتَهُم ، وأبسِلهُم (1) بِخَطاياهُم ؛ فَإِنَّهُ لا يَذِلُّ مَن وَاليتَ ، ولا يَعِزُّ مَن عادَيتَ . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّاً عليه السلام كان يَدعو عَلَى الخَوارِجِ ، فَيَقولُ في دُعائِهِ : اللّهُمَّ رَبَّ البَيتِ المَعمورِ ، وَالسَّقفِ المَرفوعِ ، وَالبَحرِ المَسجورِ ، وَالكِتابِ المَسطورِ ، أسأَلُكَ الظَّفَرَ عَلى هؤُلاءِ الَّذينَ نَبَذوا كِتابَكَ وَراءَ ظُهورِهِم ، وفارَقوا اُمَّةَ أحمَدَ عليه السلام عُتُوّا عَلَيكَ . (3)

3 / 3 _ 14أدعِيَةُ الإِمامِ نَظماالإمام عليّ عليه السلام_ فِي الدّيوانِ المَنسوبِ إلَيهِ _: لَكَ الحَمدُ يا ذَا الجودِ وَالمَجدِ وَالعُلى تَبارَكتَ تُعطي مَن تَشاءُ وتَمنَعُ إلهي وخَلّاقي وحِرزي ومَوئِلي إلَيكَ لَدَى الإِعسارِ وَاليُسرِ أفزَعُ إلهي لَئِن جَلَّت وجَمَّت خَطيئَتي فَعَفوُكَ عَن ذَنبي أجَلُّ وأوسَعُ إلهي لَئِن أعطَيتُ نَفسِيَ سُؤلَها فَها أنَا في رَوضِ النَّدامَةِ أرتَعُ إلهي تَرى حالي وفَقري وفاقَتي وأنتَ مُناجاتِي الخَفِيَّةَ تَسمَعُ إلهي فَلا تَقطَع رَجائي ولا تُزِغْ فُؤادي فَلي في سَيبِ جودِكَ مَطمَعُ إلهي أجِرني مِن عَذابِكَ إنَّني أسيرٌ ذَليلٌ خائِفٌ لَكَ أخضَعُ إلهي فَآنِسني بِتَلقينِ حُجَّتي إذا كانَ لي فِي القَبرِ مَثوىً ومَضجَعُ إلهي لَئِن عَذَّبتَني ألفَ حِجَّةٍ فَحَبلُ رَجائي مِنكَ لا يَتَقَطَّعُ إلهي أذِقني طَعمَ عَفوِكَ يَومَ لا بَنونَ ولا مالٌ هُنالِكَ يَنفَعُ إلهي لَئِن لَم تَرعَني كُنتُ ضائِعاً وإن كُنتَ تَرعاني فَلَستُ اُضَيَّعُ إلهي إذا لَم تَعفُ عَن غَيرِ مُحسِنٍ فَمَن لِمُسيءٍ بِالهَوى يَتَمَتَّعُ إلهي لَئِن فَرَّطتُ في طَلَبِ التُّقى فَها أنَا إثرَ العَفوِ أقفو وأتبَعُ إلهي ذُنوبي بَزَّتِ الطّودَ وَاعتَلَتْ وصَفحُكَ عَن ذَنبي أجَلُّ وأرفَعُ إلهي لَئِن أخطَأتُ جَهلاً فَطالَما رَجَوتُكَ حَتّى قيلَ ما هُوَ يَجزَعُ إلهي يُنَحّي ذِكرُ طَولِكَ لَوعَتي وذِكرُ الخَطايَا العَينَ مِنّي يُدَمِّعُ إلهي أقِلني عَثرَتي وَامحُ حَوبَتي فَإِنّي مُقِرٌّ خائِفٌ مُتَضَرِّعُ إلهي أنِلني مِنكَ رَوحاً ورَحمَةً فَلَستُ سِوى أبوابِ فَضلِكَ أقرَعُ إلهي لَئِن أقصَيتَني أو أهَنْتَني فَما حيلَتي يا رَبِّ أم كَيفَ أصنَعُ إلهي لَئِن خَيَّبتَني أو طَرَدتَني فَمَن ذَا الَّذي أرجو ومَن ذا اُشَفِّعُ (4) إلهي حَليفُ الحُبِّ بِاللَّيلِ ساهِرٌ يُناجى ويَدعو وَالمُغَفَّلُ يَهجَعُ إلهي وهذَا الخَلقُ ما بَينَ نائِمٍ ومُنتَبِهٍ في لَيلِهِ يَتَضَرَّعُ (5) وكُلُّهُمُ يَرجو نَوالَكَ راجِياً بِرَحمَتِكَ العُظمى وفِي الخُلدِ يَطمَعُ إلهي يُمَنّيني رَجائي سَلامَةً وقُبحُ خَطيئاتي عَلَيَّ يُشَنِّعُ إلهي فَإِن تَعفو فَعَفوُكَ مُنقِذي وإلّا فَبِالذَّنبِ المُدَمِّرِ اُصرَعُ إلهي بِحَقِّ الهاشِمِيِّ وآلِهِ وحُرمَةِ أبرارٍ هُمُ لَكَ خُشَّعُ إلهي فَأَنشِرني عَلى دينِ أحمَدٍ مُنيباً تَقِيّاً قانِتاً لَكَ أخضَعُ ولا تَحرِمَنّي يا إلهي وسَيِّدي شَفاعَتَهُ الكُبرى فَذاكَ المُشَفَّعُ وصَلِّ عَلَيهِ ما دَعاكَ مُوَحِّدٌ وناجاكَ أخيارٌ بِبابِكَ رُكَّعُ (6)

.


1- .أبسَلتَ فلاناً : إذا أسلمتَه للهَلَكة (لسان العرب : ج 11 ص 54 «بسل») .
2- .وقعة صفّين : ص 391 عن زيد بن وهب ، نهج البلاغة : الخطبة 124 نحوه ، بحار الأنوار : ج 32 ص 506 ح 435 .
3- .قرب الإسناد : ص 12 ح 37 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 33 ص 382 ح 611 .
4- .جاء هذا المصراع في الطبعة المعتمدة قبل هذا البيت ، والصحيح ما أثبتناه كما في الطبعات الاُخرى .
5- .ليس هذا البيت في المصدر ، ولكنّ السياق يقتضيه ، وأثبتناه من طبعة ترجمة مصطفى زماني .
6- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 346 الرقم 272 .

ص: 249

3 / 3 _ 14 دعاهاى منظوم امام

امام على عليه السلام_ هنگامى كه در صِفّين ، بر گروهى از شاميان گذشت _: بار خدايا! آنان ، حق را رد كردند . پس جمعشان را بگسل و اتّحادشان را به هم بزن و به خاطر خطاهايشان ، آنان را هلاك كن . والبته آن كه را تو دوست مى دارى ، خوار نمى گردد ، و آن كه را تو دشمن مى دارى ، عزيز نمى گردد.

امام باقر عليه السلام :على عليه السلام بر خوارجْ نفرين مى كرد و مى گفت : «بار خدايا! اى پروردگارِ خانه آباد، و سقف برافراشته ، و درياى انباشته ، و كتاب نگاشته! از تو پيروزى بر اينان را مى خواهم كه كتاب تو را پشتِ سر خود افكندند و براى سركشى بر تو از امّت احمد ، جدا شدند».

3 / 3 _ 14دعاهاى منظوم امامامام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان _: سپاس از آنِ توست ، اى صاحب بخشش و بزرگى و برترى فرخنده اى، به هر كس كه بخواهى مى دهى ، و از هر كس كه بخواهى ، دريغ مى كنى خداى من، آفريننده من، دژ من و پناهگاه من! به هنگام نيازمندى و توانمندى به سوى تو پناه مى جويم . خداى من! اگر خطاهايم بزرگ و فراوان است گذشت تو از گناهم بزرگ تر و گسترده تر است. خداى من! اگر من به خواسته هاى دلم تن دادم اكنون منم كه در باغِ پشيمانى مى چَرَم . خداى من! حال من و نيازمندى و بيچارگى ام را مى بينى و مناجات هاى نهانى مرا مى شنوى . خداى من! اميدم را قطع مكن و دلم را منحرف مكن مرا به معدن بخششت ، طمع است . خداى من! مرا از عذابت پناه ده؛ چرا كه من اسيرِ خوار بيمناكى هستم كه براى تو فروتنى مى كنم. خداى من! با القاى حجّتت ، به من آرامش ببخش آن گاه كه گور ، جايگاه و آرامگاه من گردد . خداى من! اگر هزار سال ، عذابم دهى ريسمان اميدم از تو بُريده نخواهد شد . خداى من! طعم گذشتت را به من بچشان ، در روزى كه در آن جا نه فرزندان و نه مال ، سودى نمى دهند . خداى من! اگر رعايتم نكنى ، از بين خواهم رفت و اگر رعايتم كنى ، نابود نخواهم شد . خداى من! اگر جز نيكوكار را نبخشى آن كه بدى كرده و از هواى نفْس ، بهره گرفته ، چه كسى به دادش برسد؟ خداى من! اگر در طلب پرهيزگارى كوتاهى كردم اكنون ، اين منم كه در پىِ گذشت هستم . خداى من! گناهان من از كوه ها بيشتر و بالاتر است امّا گذشت تو ، از گناهان من ، بزرگ تر و بلندتر است . خداى من! اگر از روى نادانى خطا كردم ، ولى همواره به تو اميد داشتم ، به گونه اى كه گفته شد : او بى تابى نمى كند . خداى من! ياد گذشت تو اندوهم را زدوده و ياد خطاها ، ديده ام را به اشك افكنده است . خداى من! از لغزش هايم درگذر و گناهم را محو نما چرا كه من اعتراف كننده، بيمناك و التماس كننده ام . خداى من! راحت و رحمتى از خود به من برسان من ، جز درهاى رحمت تو را نخواهم كوبيد . خداى من! اگر مرا دور كنى و يا خوارم سازى چاره ام چيست _ اى خدا _ و چه كار كنم؟ خداى من! اگر نااميدم سازى يا طردم كنى پس ، از كه اميد داشته باشم و از كه طلب شفاعت كنم؟ خداى من! عاشق ، شب زنده دار است نجوا مى كند و مى خواند ، در حالى كه غافل ، آرام خوابيده است . خداى من! از اين مردمان ، گروهى به خواب اند و گروهى بيدارند كه در شب ، به درگاهت تضرّع مى كنند . (1) و همه شان عطاى تو را اميد دارند و اميد به رحمت بزرگ تو مى بَرَند و طمع بهشت دارند . خداى من! اميدم ، آرزوى سلامت به من داده و زشتى خطاهايم رسوايم نموده است . خداى من اگر در گذرى ، پس گذشتت نجاتم مى دهد و اگر نه ، به گناه ويرانگر ، نابود خواهم گشت . خداى من! به حقّ [ پيامبر] هاشمى و خاندانش و به حرمت خوبانى كه براى تو خُشوع مى ورزند . خداى من! مرا با دين احمد ، محشور كن توبه كنان، پرهيزگار، فرمانبُردار و خاضع براى تو . اى خداى من و سرور من! محرومم مساز از شفاعت بزرگش ، كه او شفاعتش پذيرفته است . و درود بر او فرست تا آن هنگام كه يكتاپرستى تو را مى خوانَد و خوبانى با تو مناجات مى كنند و به درگاهت ركوع مى كنند.

.


1- .اين بيت در مصدر اصل نبود ، گرچه سياق شعر آن را اقتضا مى كند و ما آن را از چاپ ترجمه شده توسط مرحوم مصطفى زمانى آورديم .

ص: 250

. .

ص: 251

. .

ص: 252

. .

ص: 253

. .

ص: 254

عنه عليه السلام_ أيضا _: ذُنوبي إن فَكَّرتُ فيها كَثيرَةٌ ورَحمَةُ رَبّي مِن ذُنوبِيَ أوسَعُ فَما طَمَعي في صالِحٍ قَد عَمِلتُهُ ولكِنَّني في رَحمَةِ اللّهِ أطمَعُ فَإِن يَكُ غُفرانٌ فَذاكَ بِرَحمَةٍ وإن تَكُنِ الاُخرى فَما كُنتُ أصنَعُ؟! مَليكي ومَعبودي ورَبّي وحافِظي وإنّي لَهُ عَبدٌ اُقِرُّ وأخضَعُ (1)

عنه عليه السلام_ أيضا _: إلهي أنتَ ذو فَضلٍ ومَنٍّ وإنّي ذو خَطايا فَاعفُ عَنّي وظَنّي فيكَ يا رَبّي جَميلٌ فَحَقِّق يا إلهي حُسنَ ظَنّي (2)

عنه عليه السلام_ أيضا _: لَبَّيكَ لَبَّيكَ أنتَ مَولاهُ فَارحَم عُبَيْداً إلَيكَ مَلجاهُ يا ذَا المَعالي عَلَيكَ مُعتَمَدي طوبى لِمَن كُنتَ أنتَ مَولاهُ ! طوبى لِمَن كانَ نادِماً أرِقاً يَشكو إلى ذِيالجَلالِ بَلواهُ! وما بِهِ عِلَّةٌ ولا سَقَمٌ أكثَرُ مِن حُبِّهِ لِمَولاهُ إذا خَل_'c7 فِي الظَّلامِ مُبتَهِلاً أجابَهُ اللّهُ ثُمَّ لَبّاهُ (3)

.


1- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 344 الرقم 270 ، بحار الأنوار : ج34 ص 423 ح 53 .
2- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 582 الرقم 440 .
3- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 42 الرقم 14 .

ص: 255

امام على عليه السلام_ نيز در ديوان منسوب به ايشان _: اگر درباره گناهانم بينديشم ، بسيارند ولى رحمت پروردگارم از گناهانم گسترده تر است . اميد من به خاطر كارهاى خوبى كه انجام داده ام ، نيست بلكه در رحمت خدا طمع مى ورزم . اگر گذشتى در كار باشد ، به خاطر رحمت است و اگر غير آن باشد ، چه چاره اى بينديشم؟ او ، مالك و معبود و پروردگار و نگهبان من است و من براى او ، بنده اى اقراركننده و فروتنم .

امام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان _: خداى من! تو داراى فضل و منّتى و من ، صاحب گناهان ! پس ، از من چشم بپوش. گمان من _ اى خداى من _ در تو ، گمانِ زيباست پس _ اى خداى من _ حسن ظنّ مرا محقَّق فرما .

امام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان _: لبّيك! لبّيك! تو مولايش هستى پس رحم كن بر بنده كوچكت كه به تو پناه آورده است . اى دارنده بزرگى ها! تكيه ام بر توست خوشا به حال آن كه تو مولايش هستى ! خوشا به آن كه پشيمان و شكسته است و به آن صاحب جلال ، از گرفتارى اش شكايت مى كند . آن كه هيچ عليلى و بيمارى اى جز عشق به مولايش ندارد ، اگر در دل تاريكى به درگاهش آه و ناله كند خداوند ، او را پاسخ مى دهد و به او لبّيك مى گويد.

.

ص: 256

عنه عليه السلام_ أيضا _: إلهي لا تُعَذِّبني فَإِنّي مُقِرٌّ بِالَّذي قَد كانَ مِنّي وما لي حيلَةٌ إلّا رَجائي بِعَفوِكَ إن عَفَوتَ وحُسنُ ظَنّي فَكَم مِن زَلَّةٍ لي فِي الخَطايا عَضَضتُ أناملي وقَرَعتُ سِنّي ! يَظُنُّ النّاسُ بي خَيراً وإنّي لَشَرُّ النّاسِ إن لَم تَعفُ عَنّي وبَينَ يَدَيَّ مُحتَبِسٌ طَويلٌ كَأَ نّي قَد دُعيتُ لَهُ كَأَ نّي اُجَنُّ بِزَهوَةِ الدُّنيا جُنوناً ويَفنِي العُمُرَ مِنها بِالتَّمَنّي فَلَو أ نّي صَدَقتُ الزُّهدَ فيها قَلَبتُ لِأَهلِها ظَهرَ المِجَنِّ (1)

.


1- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 584 الرقم 441 .

ص: 257

امام على عليه السلام_ نيز در ديوان منسوب به ايشان _: خداى من! عذابم مكن؛ چرا كه من به آنچه كه از من سر زده ، اقراركننده ام . براى من ، چاره اى وجود ندارد ، جز اميدم به گذشت تو _ اگر بگذرى _ و حسن ظنّى كه به تو دارم . چه بسيار لغزش من در خطاها كه در آن انگشت به دندان گرفتم و دندان به هم زدم . گمان مردم به من ، خوب است ، حال آن كه من اگر از من نگذرى ، بدترينِ مردم هستم . در پيش رويم ، زندانى طولانى است كه گويى من به آن زندان ، فرا خوانده شدم . گويا به درخشش دنيا ، جنون پيدا كردم و به آرزو ، عمرم را در آن گذراندم . اگر من به راستى در آن ، زهد مى ورزيدم پس از دوستى ، دشمن آن مى گشتم .

.

ص: 258

بحار الأنوار :قالَ المُبَرَّدُ : ومِن شِعرِ أميرِ المُؤمِنينَ الَّذي لَا اختِلافَ فيهِ أ نَّهُ قالَهُ ، وكان يُرَدِّدُهُ ، إنَّهُم لَمّا ساموهُ أن يُقِرَّ بِالكُفرِ ويَتوبَ حَتّى يَسيروا مَعَهُ إلَى الشّامِ ، فَقالَ : أبَعدَ صُحبَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالتَّفَقُّهِ في دينِ اللّهِ أرجِعُ كافِراً ؟ ! ثُمَّ قالَ : يا شاهِدَ اللّهِ عَلَيَّ فَاشهَدِ إنّي عَلى دينِ النَّبِيِّ أحمَدِ مَن شَكَّ فِي اللّهِ فَإِنّي مُهتَدي يا رَبِّ فَاجعَلْ فِي الجِنانِ مَورِدي (1)

3 / 3 _ 15النَّوادِرُالخصال عن عامر الشعبي :تَكَلَّمَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِتِسعِ كَلِماتٍ ارتَجَلَهُنَّ ارتِجالاً ، فَقَأنَ عُيونَ البَلاغَةِ ، وأيتَمنَ جَواهِرَ الحِكمَةِ ، وقَطَعنَ جَميعَ الأَنامِ عَنِ اللِّحاقِ بِواحِدَةٍ مِنهُنَّ ؛ ثَلاثٌ مِنها فِي المُناجاةِ ، وثَلاثٌ مِنها فِي الحِكمَةِ ، وثَلاثٌ مِنها فِي الأَدَبِ . فَأَمَّا اللّاتي فِي المُناجاةِ ، فَقالَ : إلهي كَفى لي عِزّاً أن أكونَ لَكَ عَبداً . وكَفى بي فَخراً أن تَكونَ لي رَبّاً . أنتَ كَما اُحِبُّ فَاجعَلني كَما تُحِبُّ . وأمَّا اللّاتي فِي الحِكمَةِ ، فَقالَ : قيمَةُ كُلِّ امرِئٍ ما يُحسِنُهُ . وما هَلَكَ امرُؤٌ عَرَفَ قَدرَهُ . وَالمَرءُ مَخبُوٌّ تَحتَ لِسانِهِ . وأمَّا اللّاتي فِي الأَدَبِ ، فَقالَ : اُمنُن عَلى مَن شِئتَ تَكُن أميرَهُ . وَاحتَج إلى مَن شِئتَ تَكُن أسيرَهُ . وَاستَغنِ عَمَّن شِئتَ تَكُن نَظيرَهُ . (2)

.


1- .بحار الأنوار : ج 33 ص 352 ح 587 و ج 34 ص 409 ح 22 و ج 35 ص 165 وراجع الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1107 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 278 .
2- .الخصال : ص 420 ح 14 ، روضة الواعظين : ص 123 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 400 ح 23 .

ص: 259

3 / 3 _ 15 گوناگون

بحار الأنوار :مُبرَّد گفت : از اشعار امير مؤمنان كه هيچ اختلافى بر سرِ سرايش آن توسّط وى نيست و همواره آن را زمزمه مى كرد ، شعر زير است. وقتى كه خوارج بر او تكليف كردند كه به كفر ، اقرار كند و سپس توبه كند تا همراه او به طرف شامْ حركت كنند ، فرمود : «آيا پس از مصاحبت با پيامبر خدا و شناخت دين خدا ، به كفر برگردم؟» . آن گاه سرود: «اى گواه الهى! بر من گواه باش كه من بر دين پيامبر احمدم . هر كس در خدا ترديد دارد ، [بداند كه] من هدايت شده ام . اى پروردگار! جايگاه ورودم را بهشت قرار ده».

3 / 3 _ 15گوناگونالخصال_ به نقل از عامر شَعبى _: امير مؤمنان ، به بِداهه ، نُه جمله گفت كه آن جملات چشمه بلاغت را خشكاندند و گوهرهاى حكمت را بى تبار گرداندند [به گونه اى كه ]مردم از آوردن كلام بليغى مانند يكى از آنها ناتوان گشته اند : سه تا از آنها در مناجات است و سه تا در حكمت ، و سه تا در ادب. در زمينه مناجات فرمود : «خداى من! عزّت ، همين برايم بس كه بنده توام . و فخر ، برايم همين بس كه تو پروردگار منى . تو آن گونه اى كه من دوست دارم ، پس مرا آن سان ساز كه تو دوست دارى». در زمينه حكمت گفت : «ارزش هر انسانى به آن چيزى است كه نيك مى داند . و آن كه قدر خود را شناخت ، هرگز نابود نشد . و انسان ، در زير زبانش پنهان است». و در زمينه ادب گفت : «بر هر كس كه مى خواهى ، لطف كن تا اميرش باشى . به هر كس كه مى خواهى، اعلام نيازمندى كن تا اسيرش شوى . و از هر كس كه مى خواهى ، اعلان بى نيازى كن تا همگونش باشى».

.

ص: 260

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرَ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَقولُ إذا فَرَغَ مِنَ الزَّوالِ (1) : اللّهُمَّ إنّي أتَقَرَّبُ إلَيكَ بِجودِكَ وكَرَمِكَ ، وأتَقَرَّبُ إلَيكَ بِمُحَمَّدٍ عَبدِكَ ورَسولِكَ ، وأتَقَرَّبُ إلَيكَ بِمَلائِكَتِكَ المُقَرَّبينَ وأنبِيائِكَ المُرسَلينَ وبِكَ ، اللّهُمَّ أنتَ الغَنِيُّ عَنّي وبِيَ الفاقَةُ إلَيكَ ، أنتَ الغَنِيُّ وأنَا الفَقيرُ إلَيكَ ، أقَلتَني عَثرَتي ، وسَتَرتَ عَلَيَّ ذُنوبي ، فَاقضِ لِيَ اليَومَ حاجَتي ، ولا تُعَذِّبني بِقَبيحِ ما تَعلَمُ مِنّي ، بَل عَفوُكَ وجودُكَ يَسَعُني . قالَ : ثُمَّ يَخِرُّ ساجِداً ويَقولُ : يا أهلَ التَّقوى ويا أهلَ المَغفِرَةِ ، يا بَرُّ يا رَحيمُ ، أنتَ أبَرُّ بي مِن أبي واُمّي ومِن جَميعِ الخَلائِقِ ، اقبَلني (2) بِقَضاءِ حاجَتي مُجاباً دُعائي ، مَرحوماً صَوتي ، قَد كَشَفتَ أنواعَ البَلايا عَنّي . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: اللّهُمَّ إن كُنّا قَد قَصَّرنا عَن بُلوغِ طاعَتِكَ فَقَد تَمَسَّكنا مِن طاعَتِكَ بِأَحَبِّها إلَيكَ ، لا إلهَ إلّا أنتَ جاءَت بِالحَقِّ مِن عِندِكَ . (4)

عنه عليه السلام_ حينَ الذَّبحِ _: وَجَّهتُ وَجهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَالأَرضَ ، حَنيفاً مُسلِماً ، وما أنَا مِنَ المُشرِكينَ ، إنَّ صَلاتي ونُسُكي ومَحيايَ ومَماتي لِلّهِ رَبِّ العالَمينَ ، لا شريكَ لَهُ ، وبِذلِكَ اُمِرتُ وأنَا مِنَ المُسلِمينَ . (5)

.


1- .قوله عليه السلام : «إذا فرغ من الزوال» تحتمل الفريضة والنافلة ، لكنّ الشيخ [الطوسي] وغيره ذكروهما في تعقيب نوافل الزوال بأدنى تغيير ، وإطلاق صلاة الزوال على النافلة في عرف الأخبار أكثر (مرآة العقول : ج 12 ص 335) .
2- .في بعض النسخ : «اقلبني» .
3- .الكافي : ج 2 ص 545 ح 1 عن عيسى بن عبد اللّه القمّي ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 325 ح 956 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 209 نحوه ، بحار الأنوار : ج 87 ص 71 ح 20 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 275 ح 174 .
5- .شعب الإيمان : ج 5 ص 484 ح 7339 عن جيش ، الدرّ المنثور : ج 6 ص 48 .

ص: 261

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، هرگاه كه از نافله نماز ظهر (1) [ يا فريضه ظهر ] فارغ مى شد ، مى گفت : «بار خدايا! من به [ يارى ] جود و كَرَمت به تو تقرّب مى جويم و به [ واسطه ] محمّد ، بنده و فرستاده ات به تو تقرّب مى جويم . با خودِ تو و فرشتگان مقرّبت و پيامبرانى كه فرستاده اى ، به تو تقرّب مى جويم. بار خدايا! تو از من بى نيازى و من نيازمند توام . تو بى نيازى و من محتاجِ توام . از خطاهايم درگذشتى و گناهان مرا بر من پوشاندى . پس امروز ، نياز مرا برآورده كن ، و به زشتى هايى كه از من مى دانى ، مرا عذاب مده ؛ بلكه گذشت و بخشش تو مرا فرا گيرد». آن گاه به سجده مى رفت و مى گفت: «اى سزاوار ترس و بخشش! اى خوب! اى مهربان! تو از پدر و مادرم و از همه آفريده ها بر من نيكى كننده ترى . با بر آوردن حاجتم و استجابت دعايم و رحم آوردن بر فريادم ، مرا بپذير ؛ چرا كه تو انواع گرفتارى ها را از من گشودى».

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! اگر ما در اقدام به طاعت تو كوتاهى كرديم، ولى در طاعت هاى تو به دوست داشتنى ترينِ آنها در نزد تو [ يعنى توحيد ] چنگ زديم [ كه] : «خدايى جز تو نيست» ؛ طاعتى كه به حق ، از سوى تو آمده است.

امام على عليه السلام_ هنگام ذبح كردن _: «از روى اخلاص ، پاكدلانه روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمان ها و زمين را پديد آورده است ؛ و من از مشركان نيستم» . «به راستى نماز من، عبادات من، زندگى و مرگم ، از آنِ خدا ، پروردگارِ جهانيان است . شريكى براى او نيست . به اين كار ، فرمان داده شده ام و من نخستين مسلمانم» .

.


1- .در متن حديث «زوال» آمده ، و علّامه مجلسى در توضيح آن گفته است : .. . مراد از زوال ممكن است فريضه ظهر و ممكن است نافله ظهر باشد . امّا شيخ طوسى و ديگران همين دعا را با اندكى تفاوت ، در ضمن تعقيبات نافله ظهر آورده اند. و نماز زوال در اخبار بيشتر بر نافله اطلاق مى شود (مرآة العقول : ج 12 ص 335) .

ص: 262

عنه عليه السلام :لَمّا كانَ يَومُ خَيبَرَ بارَزتُ مَرحَباً فَقُلتُ ما كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَّمَني أن أقولَهُ : «اللّهُمَّ انصُرني ولا تَنصُر عَلَيَّ ، اللّهُمَّ اغلِب لي ولا تَغلِب عَلَيَّ ، اللّهُمَّ تَوَلَّني ولا تَوَلِّ عَلَيَّ ، اللّهُمَّ اجعَلني ذاكِراً لَكَ ، شاكِراً لَكَ ، راهِباً لَكَ ، مُنيباً مُطيعاً ، اقتُل أعداءَكَ» ، فَقَتَلتُ مَرحَباً يَومَئِذٍ ، وتَرَكتُ سَلَبَهُ ، وكُنتُ أقتُلُ ولا آخُذُ السَّلَبَ . (1)

عنه عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ألا اُعَلِّمُكَ دُعاءً لا تَنسَى القُرآنَ : اللّهُمَّ ارحَمني بِتَركِ مَعاصيكَ أبَداً ما أبقَيتَني ، وَارحَمني مِن تَكَلُّفِ ما لا يَعنيني ، وَارزُقني حُسنَ النَّظَرِ (2) فيما يُرضيكَ عَنّي ، وألزِم قَلبي حِفظَ كِتابِكَ كَما عَلَّمتَني ، وَارزُقني أن أتلُوَهُ عَلَى النَّحوِ الَّذي يُرضيكَ عَنّي ، اللّهُمَّ نَوِّر بِكِتابِكَ بَصَري ، وَاشرَح بِهِ صَدري ، وفَرِّح بِهِ قَلبي ، وأطِلق بِهِ لِساني ، وَاستَعمِل بِهِ بَدَني ، وقَوِّني عَلى ذلِكَ وأعِنّي عَلَيهِ ، إنَّهُ لا مُعينَ عَلَيهِ إلّا أنتَ ، لا إلهَ إلّا أنتَ . (3)

عنه عليه السلام :إلهِي ارحَمنا غُرَباءَ إذا تَضَمَّنَتنا بُطونُ لُحودِنا ، وغُمَّت بِاللِّبنِ سُقوفُ بُيوتِنا ، واُضجِعنا مَساكينَ عَلَى الأَيمانِ في قُبورِنا ، وخُلِّفنا فُرادى في أضيَقِ المَضاجِعِ ، وصَرَعَتنَا (4) المَنايا في أعجَبِ المَصارِعِ ، وصِرنا في دارِ قَومٍ كَأَ نَّها مَأهولَةٌ ، وهِيَ مِنهُم بَلاقِعُ (5) . (6)

.


1- .الجعفريّات : ص 217 .
2- .في المصدر : «المنظر» ، وما أثبتناه من المصادر الاُخرى .
3- .الكافي : ج 2 ص 577 ح 2 ، عدّة الداعي : ص 2 كلاهما عن حمّاد بن عيسى رفعه ، قرب الإسناد : ص 5 ح 16 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام نحوه وفيه «إنّ هذا من دعاء النبيّ صلى الله عليه و آله » ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 137 عن الإمام عليّ عليه السلام قال : «شكوت إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله تفلّت القرآن منّي ، فقال : يا عليّ ، ساُعلّمك كلمات يثبتن القرآن في قلبك قل ...» وليس فيه «لا إله إلّا أنت» ، بحار الأنوار : ج 92 ص 208 ح 5 و ج 95 ص 341 ح 1 .
4- .في نسخة : «صيّدتنا» .
5- .البلاقع : جمع بلقع ؛ وهي الأرض القفر التي لا شيء فيها (النهاية : ج 1 ص 153 «بلقع») .
6- .المصباح للكفعمي : ص 490 ، البلد الأمين : ص 314 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 103 ح 14 .

ص: 263

امام على عليه السلام :در روز خيبر ، در برابر مَرحَب ، پا به ميدان گذاشتم و آنچه را پيامبر خدا به من آموزش داده بود ، گفتم، و آن اين بود كه : «بار خدايا! يارى ام كن و بر ضدّ من يارى مرسان . بار خدايا! مرا پيروز گردان و شكست خورده ام مگردان . بار خدايا! مرا چيره گردان و بر من چيره مگردان . بار خدايا! مرا ذاكر خود، شاكر خود، ترسنده از خود ، بازگشته و مطيع خود قرار ده كه دشمنانت را مى كُشم» . من در آن روز ، مَرحَب را كُشتم و از لباسش و تجهيزاتش دست شُستم . من مى كُشتم ؛ امّا لباس و سلاح و مركب دشمن را برنمى گرفتم.

امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «مى خواهى دعايى به تو آموزش دهم كه قرآن را فراموش نكنى؟ [ بگو :] بار خدايا! همواره تا زمانى كه مرا زنده مى دارى ، با [عطاى توفيق] ترك نافرمانى هايت بر من رحم كن ، و [با رهانيدنم] از زحمت آنچه برايم سودى ندارد ، بر من رحم كن، و آنچه از رفتار من كه تو را خشنود مى كند ، حُسن نظر در آن را روزى ام كن ، و دلم را بر حفظ كتابت ، آن سان كه به من ياد دادى ، مُلزَم كن ، و خواندن آن را ، آن گونه كه تو را از من خشنود مى كند ، روزى ام ساز . بار خدايا! با كتابت ، ديده ام را نورانى كن ، و سينه ام را فراخ دار ، و دلم را شاد ساز، و زبانم را گويا كن، و بدنم را به كار گمار ، و بر آن نيرومندم كن و يارى ام رسان؛ چرا كه هيچ كمك كارى جز تو نيست و خدايى جز تو نيست ».

امام على عليه السلام :خداى من! آن گاه كه دلِ گورها ، ما را كه غريب بوديم در خود گرفت و سقف خانه هايمان با خشت پوشيده شد ، و مسكينانه در گورهايمان بر پهلوى راستمان خوابانده شديم و در تنگ ترين خوابگاه ها تنها رها گشتيم و مرگ ، ما را به شگفت ترين جايگاه برد و در خانه كسانى قرار گرفتيم كه گويى به ساكنان خود آباد است ، در حالى كه از آنها تهى است ، بر ما رحم كن .

.

ص: 264

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: أسأَ لُكَ بِعِزَّةِ الوَحدانِيَّةِ ، وكَرَمِ الإِلهِيَّةِ ، أن لا تَقطَعَ عَنّي بِرَّكَ بَعدَ مَماتي ، كَما لَم تَزَل تَراني أيّامَ حَياتي ، أنتَ الَّذي تُجيبُ مَن دَعاكَ ، ولا تُخَيِّبُ مَن رَجاكَ ، ضَلَّ مَن يَدعو إلّا إيّاكَ ، فَإِنَّكَ لا تَحجُبُ مَن أتاكَ ، وتُفضِلُ عَلى مَن عَصاكَ ، ولا يَفوتُكَ مَن ناواكَ ، ولا يُعجِزُكَ مَن عاداكَ ، كُلٌّ في قُدرَتِكَ ، وكُلٌّ يَأكُلُ رِزقَكَ . (1)

عنه عليه السلام_ أيضاً _: اللّهُمَّ إن فَهِهتُ (2) عَن مَسأَ لَتي أو عَمِهتُ (3) عَن طَلِبَتي ، فَدُلَّني عَلى مَصالِحي ، وخُذ بِناصِيَتي إلى مَراشِدي ، اللّهُمَّ احمِلني عَلى عَفوِكَ ، ولا تَحمِلني عَلى عَدلِكَ . (4)

عنه عليه السلام :يا أفضَلَ المُنعِمينَ في آلائِهِ ، وأنعَمَ المُفضِلينَ في نَعمائِهِ ، كَثُرَت أياديكَ عِندي فَعَجَزتُ عَن إحصائِها ، وضِقتُ ذَرعاً في شُكري لَكَ بِجَزائِها ، فَلَكَ الحَمدُ عَلى ما أولَيتَ ، ولَكَ الشُّكرُ عَلى ما أبلَيتَ ، يا خَيرَ مَن دَعاهُ داعٍ ، وأفضَلَ مَن رَجاهُ راجٍ ، بِذِمَّةِ الإِسلامِ أتَوَسَّلُ إلَيكَ ، وبِحُرمَةِ القُرآنِ أعتَمِدُ عَلَيكَ ، وبِحَقِّ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ أتَقَرَّبُ إلَيكَ ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاعرِف ذِمَّتِيَ الَّتي رَجَوتُ بِها قَضاءَ حاجَتي ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (5)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 319 ح 667 .
2- .فههت : أي عَييْت (مجمع البحرين : ج 3 ص 1420 «فهه») .
3- .العَمَهُ : التحيّر والتردّد (لسان العرب : ج 13 ص 519 «عمه») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 347 ح 987 .
5- .المصباح للكفعمي : ص 497 ، البلد الأمين : ص 318 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 108 ح 14 .

ص: 265

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: به عزّت يگانگى و كَرَم خداوندى ، از تو درخواست مى كنم كه پس از مرگم نيكى ات را از من قطع مكن ، چنان كه در ايّام زندگى ام هماره [ به رحمت] به من مى نگرى . تو همانى هستى كه هر كه تو را بخواند ، پاسخ مى دهى ، و هر كه را به تو اميد دارد ، نا اميد نمى سازى . آن كه جز تو را مى خوانَد ، گم راه است؛ چرا كه تو كسى را كه به درگاهت آيد ، از ورود بازنمى دارى ، و بر آن كه تو را نافرمانى مى كند ، مى بخشى . آن كه از تو فاصله گرفته تو را از دست نمى دهد ، و آن كه با تو دشمنى مى كند ، نمى تواند تو را درمانده سازد . همه در سيطره قدرت تو اند و همه ، روزىِ تو را مى خورند.

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: بار خدايا! اگر در درخواستم درماندم و در طلبم مردّد شدم ، مرا بر مصلحتم هدايت كن و بر هدايت وادارم كن . بار خدايا! كار مرا به عفو خود ، وا گذار و بر عدالتت وا مگذار .

امام على عليه السلام :اى در بخشش ، برترينِ نعمت دهندگان و در نعمت ، نعمت بخش ترين بخشندگان! نعمت هايت به من فزون شده و از شمارش آنها ناتوان گشته ام و در برابر آنها از سپاسگويى عاجز شده ام . پس سپاس ، تو راست بر آنچه كه دادى و شكر ، از آنِ توست در برابر آنچه بخشيدى ، اى بهترين كسى كه خواننده اى او را مى خوانَد و برترين كسى كه اميدوارى به او اميد مى بندد! در پناه اسلام ، به تو متوسّل مى شوم و به حرمت قرآن ، بر تو تكيه مى كنم و به حقّ محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان محمّد ، به تو تقرّب مى جويم . پس بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و به من پيمانى را (اسلام) را كه بدان اميد به اداى حاجتم دارم ، بشناس ، به [ حقّ ]رحمتت ، اى مهربان ترينِ مهربانان!

.

ص: 266

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: إلهي كَيفَ لا يُحسِنُ مِنِّي الظَّنُّ وقَد حَسُنَ مِنكَ المَنُّ ؟ ! إلهي إن عامَلتَنا بِعَدلِكَ لَم يَبقَ لَنا حَسَنَةٌ ، وإن أنَلتَنا فَضلَكَ لَم يَبقَ لَنا سَيِّئَةٌ . (1)

عنه عليه السلام_ أيضاً _: اللّهُمَّ فَرِّغني لِما خَلَقتَني لَهُ ، ولا تَشغَلني بِما تَكَفَّلتَ لي بِهِ ، ولا تَحرِمني وأنَا أسأَلُكَ ، ولا تُعَذِّبني وأنَا أستَغفِرُكَ . (2)

عنه عليه السلام :إلهي لَو لَم تَهدِني إلَى الإِسلامِ مَا اهتَدَيتُ ، ولَو لَم تَرزُقنِي الإِيمانَ بِكَ ما آمَنتُ ، ولَو لَم تُطلِق لِساني بِدُعائِكَ ما دَعَوتُ ، ولَو لَم تُعَرِّفني حَلاوَةَ مَعرِفَتِكَ ما عَرَفتُ ، ولَو لَم تُبَيِّن لي شَديدَ عِقابِكَ ما استَجَرتُ . (3)

عنه عليه السلام :إلهي ، وعِزَّتِكَ وجَلالِكَ ! لَقَد أحبَبتُكَ مَحَبَّةً استَقَرَّت حَلاوَتُها في قَلبي ، وما تَنعَقِدُ ضَمائِرُ مُوَحِّديكَ عَلى أ نَّكَ تُبغِضُ مُحِبّيكَ . (4)

عنه عليه السلام :إلهي لَو طَبَّقَت ذُنوبي ما بَينَ السَّماءِ إلَى الأَرضِ ، وخَرَقتِ النُّجومَ ، وبَلَغَت أسفَلَ الثَّرى ، ما رَدَّنِي اليَأسُ عَن تَوَقُّعِ غُفرانِكَ ، ولا صَرَفَنِي القُنوطُ عَنِ ابتِغاءِ (5) رِضوانِكَ . إلهي دَعَوتُكَ بِالدُّعاءِ الَّذي عَلَّمتَنِيهِ ، فَلا تَحرِمني جَزاءَكَ الَّذي وَعَدتَنِيهِ ، فَمِنَ النِّعمَةِ أن هَدَيتَني لِحُسنِ دُعائِكَ ، ومِن تَمامِها أن توجِبَ لي مَحمودَ جَزائِكَ . (6)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 319 ح 659 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 348 ح 989 .
3- .المصباح للكفعمي : ص 486 ، البلد الأمين : ص 312 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 101 ح 14 .
4- .المصباح للكفعمي : ص 496 ، البلد الأمين : ص 318 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 108 ح 14 .
5- .في البلد الأمين : «انتظار» .
6- .المصباح للكفعمي : ص 496 ، البلد الأمين : ص 317 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 108 ح 14 .

ص: 267

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: خداى من! چگونه خوش گمان نباشم ، و حالْ آن كه بخشش از تو نيكوست؟ خداى من! اگر به عدل خود با ما رفتار كنى ، هيچ حَسَنه اى براى ما باقى نخواهد مانْد ، و اگر فضل خود را شامل حال ما كنى ، هيچ بدى اى از ما باقى نخواهد ماند.

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: مرا از هرچه جز آن هدفى كه برايش آفريدى ام ، فراغت بخش ، و به آنچه خود برايم متكفّل شده اى ، مشغول مساز . مرا محروم مكن ، در حالى كه از تو درخواست دارم ، و عذابم مده ، در حالى كه از تو آمرزش مى طلبم.

امام على عليه السلام :خداى من! اگر مرا به اسلامْ هدايت نمى كردى ، هدايت نمى شدم ، و اگر ايمان به خودت را روزىِ من نمى ساختى ، به تو ايمان نمى آوردم ، و اگر زبانم را به دعايت گويا نمى ساختى ، دعايت نمى كردم ، و اگر شيرينى شناختت را به من نمى چشاندى ، تو را نمى شناختم ، و اگر شدّت مجازاتت را برايم بيان نمى كردى ، به تو پناه نمى جُستم.

امام على عليه السلام :خداى من! به عزّت و جلالت سوگند ، تو را چنان دوست مى دارم كه شيرينى آن در دلم استقرار يافته است. در دل يكتا پرستانت هرگز چنين انديشه اى تحقّق نمى يابد كه تو دوستدارت را دشمن بدارى.

امام على عليه السلام :خداى من! اگر گناهان من بين آسمان و زمينْ را پر كند ، [ آن سان] كه [ از سويى ]ستارگان را بشكافد و [ از سوى ديگر] به عمق زمين رسد، هرگز نا اميدى ، مرا از توقّع بخشش تو باز نمى دارد ، و يأس ، مرا از دستيابى به خشنودى ات منع نمى كند. خداى من! با دعايى كه مرا آموزش دادى ، تو را خواندم . پس مرا از پاداشى كه به من وعده داده اى ، محروم مساز . از جمله نعمت ها آن است كه مرا به نيك دعا كردن به درگاهت راهنمايى كردى ، و تمام كردن اين نعمت به آن است كه پاداش پسنديده ات را شامل حالم سازى .

.

ص: 268

عنه عليه السلام :إلهي جودُكَ بَسَطَ أمَلي ، وشُكرُكَ قَبِلَ عَمَلي ، فَسُرَّني بِلِقائِكَ عِندَ اقتِرابِ أجَلي . إلهي لَيسَ اعتِذاري إلَيكَ اعتِذارَ مَن يَستَغني عَن قَبولِ عُذرِهِ ، فَاقبَل عُذري ، يا خَيرَ مَنِ اعتَذَرَ إلَيهِ المُسيؤونَ . إلهي لا تَرُدَّني في حاجَةٍ قَد أفنَيتُ عُمُري في طَلَبِها مِنكَ ، وهِيَ المَغفِرَةُ . إلهي لَو أرَدتَ إهانَتي لَم تَهدِني ، ولَو أرَدتَ فَضيحَتي لَم تَستُرني ، فَمَتِّعني بِما لَهُ قَد هَدَيتَني ، وأدِم لي ما بِهِ سَتَرتَني . إلهي ما وَصَفتُ مِن بَلاءٍ ابتَلَيتَنِيهِ ، أو إحسانٍ أولَيتَنِيهِ ، فَكُلُّ ذلِكَ بِمَنِّكَ فَعَلتَهُ ، وعَفوُكَ تَمامُ ذلِكَ إن أتمَمتَهُ . إلهي لَولا ما قَرَفتُ مِنَ الذُّنوبِ ، ما فَرِقتُ (1) عِقابَكَ ، ولَولا ما عَرَفتُ مِن كَرَمِكَ ، ما رَجَوتُ ثَوابَكَ ، وأنتَ أولَى الأَكرَمينَ بِتَحقيقِ أمَلِ الآمِلينَ ، وأرحَمُ مَنِ استُرحِمَ في تَجاوُزِهِ عَنِ المُذنِبينَ . إلهي نَفسي تُمَنّيني بِأَ نَّكَ تَغفِرُ لي ، فَأَكرِم بِها اُمنِيَّةً بَشَّرَت بِعَفوِكَ ! وصَدِّق بِكَرَمِكَ مُبَشِّراتِ تَمَنّيها ، وهَب لي بِجودِكَ مُدَمِّراتِ تَجَنّيها . إلهي ألقَتنِي الحَسَناتُ بَينَ جودِكَ وكَرَمِكَ ، وألقَتنِي السَّيِّئاتُ بَينَ عَفوِكَ ومَغفِرَتِكَ ، وقَد رَجَوتُ أن لا يَضيعَ بَينَ ذَينِ وذَينِ مُسيءٌ ومُحسِنٌ . إلهي إذا شَهِدَ لِيَ الإِيمانُ بِتَوحيدِكَ ، وَانطَلَقَ لِساني بِتَمجيدِكَ ، ودَلَّنِي القُرآنُ عَلى فَواضِلِ جودِكَ ، فَكَيفَ لايَبتَهِجُ رَجائي بِحُسنِ مَوعودِكَ ؟ ! إلهي تَتابُعُ إحسانِكَ إلَيَّ يَدُلُّني عَلى حُسنِ نَظَرِكَ لي ، فَكَيفَ يَشقَى امرُؤٌ حَسُنَ لَهُ مِنكَ النَّظَرُ ؟ ! إلهي إن نَظَرَت إلَيَّ بِالهَلكَةِ عُيونُ سَخطَتِكَ ، فَما نامَت عَنِ استِنقاذي مِنها عُيونُ رَحمَتِكَ . إلهي إن عَرَّضَني ذَنبي لِعِقابِكَ ، فَقَد أدناني رَجائي مِن ثَوابِكَ . إلهي إن عَفَوتَ فَبِفَضلِكَ ، وإن عَذَّبتَ فَبِعَدلِكَ ، فَيا مَن لا يُرجى إلّا فَضلُهُ ، ولا يُخافُ إلّا عَدلُهُ ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَامنُن عَلَينا بِفَضلِكَ ، ولا تَستَقصِ عَلَينا في عَدلِكَ . (2)

.


1- .الفَرَق _ بالتحريك _ : الخَوْف والفَزَع (النهاية : ج 3 ص 438 «فرق») .
2- .المصباح للكفعمي : ص494 ، البلد الأمين : ص316 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 94 ص 106 ح 14 .

ص: 269

على عليه السلام :خداى من! عطاى تو آرزويم را گسترش داده و شكر تو پيش از عمل من است . پس مرا به هنگام فرا رسيدن اجلم به ديدارت شادمان ساز. خداى من! عذرآورى من به درگاهت ، عذرآورى كسى نيست كه از قبول عذرش بى نياز است . پس عذرم را بپذير ، اى بهترين كسى كه بدكاران به درگاهش عذر مى آورند! خداى من! در حاجتى كه عمرم را در خواستن آن از تو گذرانده ام _ كه همانا بخشش باشد _ ، مرا رد مكن. خداى من! اگر مى خواستى خوارم سازى ، هدايتم نمى كردى ، و اگر مى خواستى رسوايم كنى ، به اعمالم سرپوش نمى افكندى . پس مرا از آنچه به خاطر آن هدايتم كردى ، برخوردار فرما و آنچه را به خاطر آن [ بر اعمالم ]سرپوش گذاشتى ، ادامه بده. خداى من! آنچه از بلايايى كه توصيف كردم و مرا بدانها گرفتار كردى يا بخششى كه به من كردى ، همه آنها به خاطرِ لطفى است كه انجام دادى ، و اگر مى خواهى آن را تمام كنى ، گذشت تو تمام كننده آن است. خداى من! اگر گناهانى كه مرتكب آنها شده ام نبود ، از عِقابت نمى ترسيدم ، و اگر آگاهى ام از كَرَمت نبود ، به ثوابت اميد نمى داشتم ، و تو با برآوردن آرزوى آرزومندان برترين بخشندگانى ، و در گذشتِ از گنهكاران مهربان ترين كسى كه مهرش را طالب اند. خداى من! نَفْسم اميدوارم مى كند كه تو مرا مى بخشى . چه آرزوى ميمونى است كه بشارت گذشتت را مى دهد! پس ، با كَرَم خود ، بشارت هايى را كه آرزو مى كند ، محقّق كن و به بخشش خود ، ويرانگرى هايى را كه مرتكب شده ، بر من ببخش. خداى من! خوبى ها مرا در بين بخشش و كَرَمت افكنده است و بدى ها بين گذشت و بخششت . اميدوارم كه بدكار و نيكوكار در بين اين دو ، ضايع نشوند. خداى من! اگر ايمان به يگانگى تو برايم گواهى دهد و زبانم به تمجيد تو سخن گويد و قرآن ، مرا به بخشش هاى ارزشمندت راهنمايى كند ، چه سان اميدم به حُسن وعده هايت خشنود نباشد؟ خداى من! پياپى آمدنِ احسان تو بر من ، مرا بر حُسن نظر تو بر من راهنمايى مى كند . پس چگونه كسى كه نظر تو بر او نيكوست ، بدبخت خواهد بود؟ خداى من! اگر ديده خشمت به هلاكت در من نظر افكَند ، ديدگانِ رحمتت ، در كار نجات من از هلاكت، نخواهد خوابيد. خداى من! اگر گناه من ، مرا به عذابت عرضه مى دارد ، اميد من ، مرا به پاداشت نزديك مى كند . خداى من! اگر ببخشى ، به فضل خود مى بخشى ، و اگر عذابم كنى ، به عدالت خود عذاب مى كنى . اى آن كه جز به فضل او اميد ، و جز از عدل او بيم نمى رود ! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و به فضل خود ، بر ما منّت نِه و در عدلت بر ما سخت مگير.

.

ص: 270

عنه عليه السلام :إلهي إن كانَ قَد دَنا أجَلي ، ولَم يُقَرِّبني مِنكَ عَمَلي ، فَقَد جَعَلتُ الاِعتِرافَ بِالذَّنبِ إلَيكَ وَسائِلَ عِلَلي (1) ، فَإِن عَفَوتَ فَمَن أولى مِنكَ بِذلِكَ ؟ ! وإن عَذَّبتَ فَمَن أعدَلُ مِنكَ فِي الحُكمِ هُنالِكَ ؟ ! إلهي إن جُرتُ (2) عَلى نَفسي فِي النَّظَرِ لَها ، وبَقِيَ نَظَرُكَ لَها ، فَالوَيلُ لَها إن لَم تَسلَم بِهِ . إلهي إنَّكَ لَم تَزَل بي بارّا أيّامَ حَياتي ، فَلا تَقطَع بِرَّكَ عَنّي بَعدَ وَفاتي . إلهي كَيفَ أيأَسُ مِن حُسنِ نَظَرِكَ لي بَعدَ مَماتي ، وأنتَ لَم تُوَلِّني إلَا الجَميلَ في أيّامِ حَياتي ؟ ! إلهي إنَّ ذُنوبي قَد أخافَتني ، ومَحَبَّتي لَكَ قَد أجارَتني ، فَتَوَلَّ مِن أمري ما أنتَ أهلُهُ ، وعُد بِفَضلِكَ عَلى مَن غَمَرَهُ جَهلُهُ ، يا مَن لا تَخفى عَلَيهِ خافِيَةٌ ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاغفِر لي ما قَد خَفِيَ عَلَى النّاسِ مِن أمري . إلهي سَتَرتَ عَلَيَّ فِي الدُّنيا ذُنوبا ، ولَم تُظهِرها ، وأنَا إلى سَترِها يَومَ القِيامَةِ أحوَجُ ، وقَد أحسَنتَ بي إذ لَم تُظهِرها لِلعِصابَةِ مِنَ المُسلِمينَ ، فَلا تَفضَحني بِها يَومَ القِيامَةِ عَلى رُؤوسِ العالَمينَ . (3)

.


1- .في المصدر : «عملي» ، وما في المتن من المصادر الاُخرى .
2- .في البلد الأمين : «إنّي جرت» وفي بحار الأنوار : «إنّي إن جرت» .
3- .المصباح للكفعمي : ص493 ، البلد الأمين : ص316 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج94 ص 105 ح 14 .

ص: 271

امام على عليه السلام :خداى من! اگر مرگم نزديك شده و اعمال من ، مرا به تو نزديك نساخته است ، اعتراف به گناه را وسيله عذرخواهى ام قرار داده ام . اگر درگذرى ، چه كسى از تو شايسته تر به گذشت است؟ و اگر عذابم دهى ، چه كسى در آن جا دادگرتر از تو در قضاوت است؟ خداى من! من با توجه به خود ، بر خويش ستم كردم ، امّا نظر تو از من برنگشت ، پس واى بر من اگر با نظرداشت تو نجات نيابم. خداى من! در تمام زندگى ام همواره به من نيكى كننده بودى . پس از درگذشتم ، نيكى ات را از من مبُر. خداى من! چگونه از حُسن نظر تو پس از مرگم نا اميد شوم ، در حالى كه در زندگى ام ، جز به نيكويى مرا سرپرستى نكرده اى؟ خداى من! گناهانم مرا بيمناك مى كند و محبّتم به تو ، مرا پناه مى دهد . كار مرا آن گونه كه شايسته توست ، سامان ده و به فضل خود به كسى كه نادانى اش او را فراگرفته ، توجه كن . اى آن كه هيچ پوشيده اى بر او پوشيده نيست! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و بر من آنچه از كارهايم را كه بر مردمْ پوشيده مانده ، ببخش. خداى من! در دنيا گناهانى را بر من پوشيده داشتى و آشكار نساختى ، و من به پوشيده داشتن آنها در روز واپسين ، نيازمندترم و آن گاه كه آنها را بر گروهى از مسلمانان آشكار نساختى ، بر من نيكى كردى . در روز رستاخيز ، با آشكار ساختن آنها در پيش چشم جهانيان ، مرا رسوا مساز.

.

ص: 272

عنه عليه السلام :إلهي أنتَ دَلَلتَني عَلى سُؤالِ الجَنَّةِ قَبلَ مَعرِفَتِها ، فَأَقبَلَتِ النَّفسُ بَعدَ العِرفانِ عَلى مَسأَلَتِها ، أ فَتَدُلُّ عَلى خَيرِكَ السُّؤّالَ ، ثمَّ تَمنَعُهُمُ النَّوالَ ، وأنتَ الكَريمُ المَحمودُ في كُلِّ ما تَصنَعُهُ يا ذَا الجَلالِ وَالإِكرامِ ؟ ! إلهي إن كُنتُ غَيرَ مُستَوجِبٍ لِما أرجو مِن رَحمَتِكَ فَأَنتَ أهلُ التَّفَضُّلِ عَلَيَّ بِكَرَمِكَ ، فَالكَريمُ لَيسَ يَصنَعُ كُلَّ مَعروفٍ عِندَ مَن يَستَوجِبُهُ . (1)

عنه عليه السلام :إلهي إن كُنتُ غَيرَ مُستَأهِلٍ لِما أرجو مِن رَحمَتِكَ ، فَأَنتَ أهلٌ أن تَجودَ عَلَى المُذنِبينَ بِسَعَةِ رَحمَتِكَ . إلهي إن كانَ ذَنبي قَد أخافَني ، فَإِنَّ حُسنَ ظَنّي بِكَ قَد أجارَني . إلهي لَيسَ تُشبِهُ مَسأَلَتي مَسأَلَةَ السّائِلينَ ؛ لِأَنَّ السّائِلَ إذا مُنِعَ امتَنَعَ عَنِ السُّؤالِ ، وأنَا لا غِنى بي عَمّا سَأَلتُكَ عَلى كُلِّ حالٍ . إلهِي ارضَ عنّي فَإِن لَم تَرضَ عَنّي فَاعفُ عَنّي ، فَقَد يَعفُو السَّيِّدُ عَن عَبدِهِ وهُوَ عَنهُ غَيرُ راضٍ . إلهي كَيفَ أدعوكَ وأنَا أنَا ؟ ! أم كَيفَ أيأَسُ مِنكَ وأنتَ أنتَ ؟ ! إلهي إنَّ نَفسي قائِمَةٌ بَينَ يَدَيكَ وقَد أظَلَّها حُسنُ تَوَكُّلي عَلَيكَ ، فَصَنَعتَ بِها ما يُشبِهُكَ ، وتَغَمَّدتَني بِعَفوِكَ . (2)

.


1- .المصباح للكفعمي : ص492 ، البلد الأمين : ص315 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج94 ص 105 ح 14 .
2- .المصباح للكفعمي : ص492 ، البلد الأمين : ص316 كلاهما عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج94 ص 105 ح 14 .

ص: 273

امام على عليه السلام :خداى من! تو مرا پيش از شناختن بهشت ، به درخواست آن ، راهنمايى كردى و دل ، پس از شناخت آن ، به درخواست آن ، روى آورد . آيا بر خير خود ، درخواست كنندگان را هدايت مى كنى و آنان را از رسيدن ، منع مى سازى ، حالْ آن كه تو كريم و ستوده اى در هر آنچه انجام مى دهى ، اى صاحب جلال و بخشش؟! خداى من! اگر من شايستگى رحمتت را كه به آن اميد بسته ام، ندارم ، تو به كَرَم خود ، اهل بخشش بر منى . كريم ، هر احسانى را فقط به كسى كه شايسته آن است ، نمى كند.

امام على عليه السلام :خداى من! اگر من شايستگى رحمتت را كه به آن اميد بسته ام، ندارم ، تو به خاطر گستردگى رحمتت ، اهل نيكى بر گناهكارانى. خداى من! اگر گناهم مرا بيمناك مى سازد ، حسن ظنّم به تو پناهم مى دهد. خداى من! درخواست من با درخواست درخواست كنندگان ، همانند نيست . چون درخواست كنندگان وقتى كه چيزى به آنان داده نشود ، از درخواست ، دست مى شويند؛ ولى من در هر حال ، از آنچه از درگاهت خواستم ، بى نياز نيستم. خداى من! از من خشنود باش . اگر خشنود نيستى ، از من درگذر؛ چرا كه سرور از بنده اش ، گرچه از او خشنود نباشد ، در مى گذرد. خداى من! چگونه تو را بخوانم ، در حالى كه من منم؟ و چگونه از تو نااميد شوم ، در حالى كه تو تويى؟! خداى من! جان من در محضر توست و توكّل نيكوى من به تو ، سايه سارش گشته است . با آن ، آنچه شأن تو را مى زيبند ، انجام دادى و مرا مشمول گذشتت ساختى.

.

ص: 274

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَجُلاً أتى أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كان لي مالٌ وَرِثتُهُ ولَم اُنفِق مِنهُ دِرهَما في طاعَةِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، ثُمَّ اكتَسَبتُ (1) مِنهُ مالاً فَلَم اُنفِق مِنهُ دِرهَما في طاعَةِ اللّهِ ، فَعَلِّمني دُعاءً يَخلُفُ عَلَيَّ ما مَضى ويَغفِرُ لي ما عَمِلتُ ، أو عَمَلاً أعمَلُهُ . قالَ : قُل . قالَ : وأيَّ شَيءٍ أقولُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : قُل كَما أقولُ : يا نوري في كُلِّ ظُلمَةٍ ، ويا اُنسي في كُلِّ وَحشَةٍ ، ويا رَجائي في كُلِّ كُربَةٍ ، ويا ثِقَتي في كُلِّ شَدَّةٍ ، ويا دَليلي فِي الضَّلالَةِ ، أنتَ دَليلي إذَا انقَطَعَت دَلالَةُ الأَدِلّاءِ فَإِنَّ دَلالَتَكَ لا تَنقَطِعُ ولا يَضِلُّ مَن هَدَيتَ ، أنعَمتَ عَلَيَّ فَأَسبَغتَ ، ورَزَقتَني فَوَفَّرتَ ، وغَذَّيتَني فَأَحسَنتَ غِذائي ، وأعطَيتَني فَأَجزَلتَ بِلَا استِحقاقٍ لِذلِكَ بِفِعلٍ مِنّي ولكِنِ ابتِداءً مِنكَ لِكَرَمِكَ وجودِكَ ، فَتَقَوَّيتُ بِكَرَمِكَ عَلى مَعاصيكَ ، وتَقَوَّيتُ بِرِزقِكَ عَلى سَخَطِكَ ، وأفنَيتُ عُمُري فيما لا تُحِبُّ ، فَلَم يَمنَعكَ جُرأَتي عَلَيكَ ورُكوبي لِما نَهَيتَني عَنهُ ودُخولي فيما حَرَّمتَ عَلَيَّ أن عُدتَ عَلَيَّ بِفَضلِكَ ، ولَم يَمنَعني حِلمُكَ عَنّي وعَودُكَ عَلَيَّ بِفَضلِكَ أن عُدتُ في مَعاصيكَ . فَأَنتَ العَوّادُ بِالفَضلِ وأنَا العَوّادُ بِالمَعاصي ، فَيا أكرَمَ مَن اُقِرَّ لَهُ بِذَنبٍ ، وأعَزَّ مَن خُضِعَ لَهُ بِذُلٍّ ، لِكَرَمِكَ أقرَرتُ بِذَنبي ، ولِعِزِّكَ خَضَعتُ بِذُلّي ، فَما أنتَ صانِعٌ بي في كَرَمِكَ ، وإقراري بِذَنبي . وعِزِّكَ وخُضوعي بِذُلّي ، افعَل بي ما أنتَ أهلُهُ ، ولا تَفعَل بي ما أنَا أهلُهُ . (2)

.


1- .في المصدر : «أكتسب» ، والتصويب من طبعة «دفتر نشر فرهنگ اهل البيت عليهم السلام » : ج4 ص 392 ح 35 .
2- .الكافي : ج 2 ص 595 ح 35 عن عليّ بن أبي حمزة عن بعض أصحابه .

ص: 275

امام صادق عليه السلام :مردى پيش امير مؤمنان آمد و گفت: اى امير مؤمنان! مالى را به ارث بُردم و چيزى از آن را در راه فرمانبرى خداى عز و جل انفاق نكردم . آن گاه از آن مال ، مالى ديگر به دست آوردم و از آن هم درهمى در راه اطاعت خداى عز و جل خرج نكردم. اكنون دعايى كه جبران كننده گذشته و مايه آمرزش من باشد ، يا عملى كه آن را به كار بندم ، به من بياموزيد . فرمود : «بگو». گفت : چه بگويم ، اى امير مؤمنان؟ فرمود : «آنچه من مى گويم ، بگو: اى نور من در هر تاريكى! اى مونس من در هر وحشت! اى اميد من در هر گرفتارى! اى تكيه گاه من در هر سختى! و اى راهنماى من در هر گم راهى! تو راهنماى منى ، آن جا كه راهنمايىِ راهنمايان ، بُريده شود ؛ چرا كه راهنمايى تو قطع نمى گردد ، و هر كس كه تو هدايتش كنى ، گم راه نمى شود . به من نعمت دادى و گسترده ساختى، روزى دادى و فراوان گردانيدى، غذايم دادى و نيكو غذايم دادى و به من بخشيدى و فراوان بخشيدى ، بى آن كه من به خاطر كارم مستحقّ آن باشم ؛ بلكه به خاطر كَرَم و جودت ، خود ، آغاز به دادن كردى و با بخشش بر نافرمانى ات توان يافتم ، و با روزى تو ، بر به خشم آوردنت توانمند گشتم ، و من ، عمرم را در چيزى كه دوست نداشتى ، به پايان بردم . جسارت من بر تو و انجام دادن آنچه مرا از آن ، نهى كردى و داخل شدنم در آنچه كه بر من حرام گردانيدى ، تو را از اين كه بار ديگر فضلت را شاملم سازى ، باز نمى دارد و بردبارى تو بر من و فضل دوباره تو بر من ، مرا از اين كه دوباره تو را نافرمانى كنم ، باز نمى دارد. تو همواره به فضل ، رو مى كنى و من همواره به گناه ، روى مى آورم . اى كريم ترين كسى كه در برابرش به گناه ، اقرار مى شود و عزيزترين كسى كه به خوارى در برابرش خُضوع مى شود! به خاطر كَرَم تو به گناهم اقرار كردم ، و به خاطر عزّت تو ، به خوارى خُضوع كردم پس تو با اين كرم و با اقرار من به گناه و عزتمندى تو و خضوع ذليلانه من ، با من چه خواهى كرد؟ با من آن گونه كه تو شايسته آنى ، رفتار كن و نه آن سان كه من شايسته آنم ».

.

ص: 276

المزار الكبير عن أبي الحسن عليّ بن ميثم :حَدَّثَني مَيثَمٌ قالَ : أصحَرَ بي مَولايَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام لَيلَةً مِنَ اللَّيالي حَتّى خَرَجَ مِنَ الكوفَةِ وَانتَهى إلى مَسجِدٍ جُعفِيٍّ ، تَوَجَّهَ إلَى القِبلَةِ وصَلّى أربَعَ رَكَعاتٍ فَلَمّا سَلَّمَ وسَبَّحَ بَسَطَ كَفَّيهِ وقالَ : إلهي كَيفَ أدعوكَ وقَد عَصَيتُكَ ؟ ! وكَيفَ لا أدعوكَ وقَد عَرَفتُكَ ؟ ! وحُبُّكَ في قَلبي مَكينٌ ، مَدَدتُ إلَيكَ يَداً بِالذُّنوبِ مَملوءَةً ، وعَيناً بِالرَّجاءِ مَمدودَةً . إلهي أنتَ مالِكُ العَطايا وأنَا أسيرُ الخَطايا ، ومِن كَرَمِ العُظَماءِ الرِّفقُ بِالاُسَراءِ ، وأنَا أسيرٌ بِجُرمي مُرتَهَنٌ بِعَمَلي . إلهي ما أضيَقَ الطَّريقَ عَلى مَن لَم تَكُن دَليلَهُ ! وأوحَشَ المَسلَكَ عَلى مَن لَم تَكُن أنيسَهُ ! إلهي لَئِن طالَبتَني بِذُنوبي لَاُطالِبَنَّكَ بِعَفوِكَ ، وإن طالَبتَني بِسَريرَتي لَاُطالِبَنَّكَ بِكَرَمِكَ ، وإن طالَبتَني بِشَرّي لَاُطالِبَنَّكَ بِخَيرِكَ ، وإن جَمَعتَ بَيني وبَينَ أعدائِكَ فِي النّارِ لَاُخبِرَنَّهُم أنّي كُنتُ لَكَ مُحِبّا ، وأنَّني كُنتُ أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ . إلهي هذا سُروري بِكَ خائِفاً فَكَيفَ سُروري بِكَ آمِناً ؟ ! إلهِي الطّاعَةُ تَسُرُّكَ وَالمَعصِيَةُ لا تُضُرُّكَ ، فَهَب لي ما يَسُرُّكَ وَاغفِر لي ما لا يَضُرُّكَ ، وتُب عَلَيَّ إنَّكَ أنتَ التَّوّابُ الرَّحيمُ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وَارحَمني إذَا انقَطَعَ مِنَ الدُّنيا أثَري ، وَامتَحى مِنَ المَخلوقينَ ذِكري ، وصِرتُ مِنَ المَنسِيّينَ كَمَن قَد نُسِيَ . إلهي كَبِرَ سِنّي ودَقَّ عَظمي ، ونالَ الدَّهرُ مِنّي ، وَاقتَرَبَ أجَلي ، ونَفِدَت أيّامي ، وذَهَبَت مَحاسني ، ومَضَت شَهوَتي ، وبَقِيَت تَبِعَتي ، وبَلِيَ جِسمي ، وتَقَطَّعَت أوصالي ، وتَفَرَّقَت أعضائي ، وبَقيتُ مُرتَهَنا بِعَمَلي . إلهي أفحَمَتني ذُنوبي وَانقَطَعَت مَقالتي ولا حُجَّةَ لي . إلهي أنَا المُقِرُّ بِذَنبي ، المُعتَرِفُ بِجُرمي ، الأَسيرُ بِإِساءَتي ، المُرتَهَنُ بِعَمَلي ، المُتَهَوِّرُ في خَطيئَتي ، المُتَحَيِّرُ عَن قَصدي ، المُنقَطِعُ بي فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وتَفَضَّل عَلَيَّ وتَجاوَز عَنّي . إلهي إن كانَ صَغُرَ في جَنبِ طاعَتِكَ عَمَلي فَقَد كَبُرَ في جَنبِ رَجائِكَ أمَلي ، إلهي كَيفَ أنقَلِبُ بِالخَيبَةِ مِن عِندَكَ مَحروماً وكُلُّ ظَنّي بِجودِكَ أن تَقلِبَني بِالنَّجاةِ مَرحوماً ؟ ! إلهي لم اُسَلِّط عَلى حُسنِ ظَنّي بِكَ قُنوطَ الآيِسينَ ، فَلا تُبطِل صِدقَ رَجائي مِن بَينِ الآمِلينَ . إلهي عَظُمَ جُرمي إذ كُنتَ المُطالِبَ بِهِ ، وكَبُرَ ذَنبي إذ كُنتَ المُبارَزَ بِهِ ، إلّا أنّي إذا ذكرتُ كِبَرَ ذَنبي وعِظَمَ عَفوِكَ وغُفرانِكَ ، وَجَدتُ الحاصِلَ بَينَهُما لي أقرَبَهُما إلى رَحمَتِكَ ورِضوانِكَ . إلهي إن دَعاني إلَى النّارِ مَخشِيُّ عِقابِكَ فَقَد ناداني إلَى الجَنَّةِ بِالرَّجاءِ حُسنُ ثَوابِكَ . إلهي إن أوحَشَتنِي الخَطايا عَن مَحاسِنِ لُطفِكَ فَقَد آنَسَتني بِاليَقينِ مَكارِمُ عَفوِكَ ، إلهي إن أنامَتنِي الغَفلَةُ عَنِ الاِستِعدادِ لِلِقائِكَ فَقَد أنبَهَتنِي المَعرِفَةُ يا سَيِّدي بِكَرَمِ آلائِكَ . إلهي إن عَزَبَ لُبّي عَن تَقويمِ ما يُصلِحُني فَما عَزَبَ إيقاني بِنَظَرِكَ إلَيَّ فيما يَنفَعُني . إلهي إنِ انقَرَضَت بِغَيرِ ما أحبَبتَ مِنَ السَّعيِ أيّامي فَبِالإِيمانِ أمضَيتُ السّالِفاتِ مِن أعوامي ، إلهي جِئتُكَ مَلهوفاً وقَد اُلبِستُ عَدَمَ فاقَتي ، وأقامَني مَعَ الأَذِلّاءِ بَينَ يَدَيكَ ضُرُّ حاجَتي ، إلهي كَرُمتَ فَأَكرِمني إذ كُنتُ مِن سُؤّالِكَ ، وجُدتَ بِالمَعروفِ فَاخِلطني بِأَهلِ نَوالِكَ ، إلهي أصبَحتُ عَلى بابٍ مِن أبوابِ مِنَحِكَ سائِلاً ، وعَنِ التَّعَرُّضِ لِسِواكَ بِالمَسأَلَةِ عادِلاً ، ولَيسَ مِن شَأنِكَ رَدُّ سائِلٍ مَلهوفٍ ومُضطَرٍّ لِانتِظارِ خَيرٍ مِنكَ مَألوفٍ . إلهي أقَمتُ عَلى قَنطَرَةِ الأَخطارِ مَبلُوّا بِالأَعمالِ وَالاِختِبارِ إن لَم تُعِن عَلَيها بِتَخفيفِ الأَثقالِ وَالآصارِ ، إلهي أمِن أهلِ الشَّقاءِ خَلَقتَني فَاُطيلُ بُكائي ، أم مِن أهلِ السَّعادَةِ خَلقتَني فَاُبَشِّرَ رَجائي ؟ ! إلهي إن حَرَمتَني رُؤيَةَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وصَرَفتَ وَجهَ تَأميلي بِالخَيبَةِ في ذلِكَ المَقامِ فَغَيرُ ذلِكَ مَنَّتني نَفسي يا ذَا الجَلالِ وَالإِكرامِ وَالطَّولِ وَالإِنعامِ . إلهي لَو لَم تَهدِني إلَى الإِسلامِ مَا اهتَدَيتُ ، ولَو لَم تَرزُقنِي الإِيمانَ بِكَ ما آمَنتُ ، ولَو لَم تُطلِق لِساني بِدُعائِكَ ما دَعَوتُ ، ولَو لَم تُعَرِّفني حَلاوَةَ مَعرِفَتِكَ ما عَرَفتُ ، إلهي إن أقعَدَنِي التَّخَلُّفُ عَنِ السَّبقِ مَعَ الأَبرارِ فَقَد أقامَتنِي الثِّقَةُ بِكَ عَلى مَدارِجِ الأَخيارِ . إلهي قَلبٌ حَشَوتُهُ مِن مَحَبَّتِكَ في دارِ الدُّنيا ، كَيفَ تُسلِّطُ عَلَيهِ ناراً تُحرِقُهُ في لظى ؟ ! إلهي كُلُّ مَكروبٍ إلَيكَ يَلتَجِئُ ، وكُلُّ مَحرومٍ لَكَ يَرتَجي . إلهي سَمِعَ العابِدونَ بِجَزيلِ ثَوابِكَ فَخَشَعوا ، وسَمِعَ المُزِلّونَ عَنِ القَصدِ بِجودِكَ فَرَجَعوا ، وسَمِعَ المُذنِبونَ بِسَعَةِ رَحمَتِكَ فَتَمَتَّعوا ، وسَمِعَ المُجرِمونَ بِكَرَمِ عَفوِكَ فَطَمِعوا ، حَتَّى ازدَحَمَت عَصائِبُ العُصاةِ مِن عِبادِكَ ، وعَجَّ إلَيكَ كُلٌّ مِنهُمُ عَجيجَ الضَّجيجِ بِالدُّعاءِ في بِلادِكَ ولِكُلٍّ أمَلٌ ساقَ صاحِبَهُ إلَيكَ وحاجَةٌ ، وأنتَ المَسؤولُ الَّذي لا تَسوَدُّ عِندَهُ وُجوهُ المَطالِبِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ نَبِيِّكَ وآلِهِ ، وَافعَل بي ما أنتَ أهلُهُ إنَّكَ سَميعُ الدُّعاءِ . وأخفَتَ دُعاءَهُ وسَجَدَ وعَفَّرَ وقالَ : العَفوَ العَفوَ مِئَةَ مَرَّةٍ . (1)

.


1- .المزار الكبير : ص149 ، المزار للشهيد الأوّل : ص270 ، بحار الأنوار : ج100 ص 449 ح 26 .

ص: 277

المزار الكبير_ به نقل از ابو الحسن على بن ميثم _: ميثم برايم روايت كرد كه شبى از شب ها مولايم امير مؤمنان على بن ابى طالب ، مرا به صحرا بُرد . وقتى از كوفه خارج شد و به مسجد جُعفى رسيد ، رو به قبله كرد و چهار ركعت ، نماز گزارد . هنگامى كه سلام نماز را داد و تسبيح گفت ، دو دستش را گشود و گفت: «خداى من! چگونه تو را بخوانم ، حالْ آن كه نافرمانى ات كرده ام؟ و چگونه تو را نخوانم ، كه تو را مى شناسم و دوستى تو در دلم جاى گرفته است؟! دستى را به سويت دراز مى كنم كه انباشته از گناه است و با چشمى به سويت مى نگرم كه به اميد ، دوخته شده است . خداى من! تو صاحب بخششى و من ، اسير اشتباهاتم . از كَرَمِ بزرگان ، مدارا با اسيران است و من ، اسير جُرم خويش و در گرو اعمالم هستم. خداى من! آن كس كه تو راهنمايش نيستى ، چه قدر راه برايش تنگ است ! و آن كس كه تو همدمش نيستى ، چه قدر راه ها برايش ترسناك است! خداى من! اگر مرا بر گناهانم مطالبه كنى ، من تو را به گذشتت مؤاخذه مى كنم ، و اگر به [ صفات زشتِ ]درونم مرا مطالبه كنى ، من به كَرَمت تو را مؤاخذه خواهم كرد. اگر مرا به بدى ام بجويى ، من به خوبى ات تو را مى جويم ، و اگر مرا با دشمنانت در آتشْ گرد آورى ، به آنان خواهم گفت كه من دوستدار تو بودم و گواهى مى دادم كه خدايى جز خداى يگانه نيست. خداى من! اين ، شادمانى من در حالت ترس [از كيفر تو] است . شادمانى من در حالت امان يافتن [از كيفر ]چگونه خواهد بود؟! خداى من! اطاعت ، مسرورت مى كند و نافرمانى زيانت نمى رساند . آنچه را كه مسرورت مى كند ، به من ببخش و بر آنچه كه زيانت نمى رساند ، گذشت كن ، و بر من ببخش كه تو توبه پذيرِ مهربانى. بار خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و بر من رحم كن آن گاه كه اثر من از دنيا برچيده شود و ياد من از بين آفريدگانْ محو گردد و چون كسى كه فراموش شود ، از فراموش شدگان شوم . خداى من! سنّ من زياد شده و استخوانم شكننده شده و پير گشته ام . مرگم نزديك شده و روزگارم سپرى گرديده است . زيبايى هايم رفته، شهوتم گذشته و آثار و تبعات [ گناهان] من باقى مانده است . جسمم فرسوده شده، بندهاى بدنم از هم گسسته، اعضايم پراكنده شده و در گروِ اعمالم مانده ام. خداى من! گناهانم درمانده ام كرده و زبانم را بُريده و هيچ حجّتى ندارم. خداى من! من به گناهم اقراركننده و به جرمم اعتراف كننده ام . اسير بدى ها و در گرو عملم هستم . در خطاهايم جسور، و در هدفم سرگشته و رها شده ام . پس بر محمّد و خاندان محمّد ، درود فرست و بر من تفضّل كن و از من بگذر. خداى من! اگر در كنار اطاعت تو اعمالم كوچك است ، در برابر اميدوارى به تو اميدم بزرگ است . خداى من! چگونه ناكام و محروم از درگاه تو بازگردم ، در حالى كه همه اميدم به تو اين است كه مرا نجات يافته و مشمول رحمت خود بازگردانى؟ خداى من! بر حسن ظنّم به تو ، نا اميدى نااميدان را غلبه نخواهم داد . پس درستى اميدم را در بين اميدواران ، باطل مساز. خداى من! جرم من سنگين خواهد بود ، اگر تو مؤاخذه كننده آن باشى ، و گناهم بزرگ خواهد گشت ، اگر تو در برابرش بِايستى ، جز آن كه من ، هرگاه بزرگى گناهم را و عظمت گذشت و بخشش تو را به ياد مى آورم ، از بين آن دو ، نتيجه اى كه نزديك تر به رحمت و خشنودى توست ، فرا چنگ مى آورم. خداى من! اگر ترس عذاب تو مرا به آتش مى خوانَد ، اميد به حُسن ثواب تو مرا به بهشت مى خوانَد. خداى من! اگر خطاها مرا از [ به دست آوردن ]لطف هاى خوب تو به وحشت مى افكنَد ، گذشت هاى بزرگ تو مرا به يقين ، انس مى دهد. خداى من! اگر خواب غفلت ، مرا از آماده شدن براى ديدارت باز مى دارد ، شناخت من از بزرگى نعمت هايت ، مرا بيدار مى كند . خداى من! اگر خِرَدم از ارزيابى آنچه كه به صلاح من است ، دور است ، يقين من به لطف تو بر من ، در آنچه كه به سود من است ، دور نيست. خداى من! اگر روزگار من در تكاپوى آنچه تو دوست مى دارى ، صرف نشد ، ولى سال هاى گذشته ام را با ايمانْ سپرى كرده ام . خداى من! با حسرت به درگاهت آمدم ؛ در حالى كه جامه نيستى و نياز بر من پوشانده اند و شدّت نيازم مرا در پيشگاهت در بين خواران نشانده است . خداى من! بزرگوارى . پس مرا گرامى بدار كه من از درخواست كنندگان تو هستم . احسان كردى . پس به جمع برخورداران از احسانت ، ملحقم كن . خداى من! بر آستانِ درى از درهاى بخشش تو به درخواست ايستاده ام و از اين كه از غير تو درخواست كنم ، روگردانم و كارِ تو نيست كه درخواست كننده حسرت زده و آشناى بيچاره اى كه خير تو را چشم مى برد ، برگردانى. خداى من! بر پل خطرها، آزمايش شده به اعمال و آزمودن ، ايستاده ام . با سبُك سازى بارها و سختى ها يارى ام كن . خداى من! آيا مرا از جمله شقاوتمندان آفريدى كه گريه ام را طولانى كنم ، يا در جمع اهل سعادت آفريدى تا به اميد خود ، خويشتن را بشارت دهم؟ خداى من! اگر از ديدن محمّد صلى الله عليه و آله محرومم سازى و در اين باره ، اميدم را نا اميد گردانى ، دلم چيز ديگرى خواهد خواست ، اى صاحب جلال و كرم و لطف و بخشش! خداى من! اگر مرا به اسلامْ هدايت نمى كردى ، هدايت نمى شدم ، و اگر ايمان آوردن به خود را روزى ام نمى ساختى ، ايمان نمى آوردم ، و اگر زبانم را به دعايت نمى گشودى ، دعا نمى كردم ، و اگر شيرينى معرفتت را به من نمى چشاندى ، تو را نمى شناختم. خداى من! اگر جا ماندن از مسابقه با خوبان ، مرا زمينگير كرده ، اعتماد به تو براى پيمودن درجات خوبان ، مرا سر پا نگه داشته است. خداى من! دلى را كه در دنيا از محبّت خود انباشته اى ، چگونه آتشى را بر آن مسلّط مى كنى كه زبانه مى كشد و او را مى سوزاند؟ خداى من! هر غمزده اى به تو پناه مى جويد و هر محرومى به تو اميد دارد. خداى من! عبادت كنندگان ، فراوانىِ پاداش تو را شنيدند و خاشع شدند؛ لغزشگرانِ از جاده اعتدال ، بخشش تو را شنيدند و برگشتند ؛ گناهكاران ، گستردگى رحمت تو را شنيدند ، پس بهره بردند ؛ و مجرمان ، عظمت گذشت تو را شنيدند و طمع كردند ، به گونه اى كه گروه گروه ، بندگان گناهكارت ، در درگاهت ازدحام كردند و هر كدام از آنان در شهرهايت ناليدند و ضجّه كردند و هر يك ، آرزويى دارند كه آرزومند را به درگاهت كشانده و تو درخواست شونده اى هستى كه در پيشگاهش چهره درخواست كنندگان سياه نمى شود. پس بر محمّد ، پيامبرت و خاندانش درود فرست ، و با من آن گونه كه شايسته توست ، رفتار كن ، كه تو شنونده دعايى». آن گاه ، دعايش را آهسته خواند ، سجده كرد و صورت خود را بر زمين گذاشت و يكصد بار گفت : «العفو! العفو!»

.

ص: 278

. .

ص: 279

. .

ص: 280

. .

ص: 281

. .

ص: 282

الإمام عليّ عليه السلام_ عِندَ وَضعِ المَيِّتِ فِي القَبرِ_: بِسمِ اللّهِ وعَلى مِلَّةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، اللّهُمَّ افسَح لَهُ في قَبرِهِ ، ونَوِّرهُ لَهُ ، وألحِقهُ بِنَبِيِّهِ ، وأنتَ عَنهُ راضٍ غَيرُ غَضبانَ . (1)

عنه عليه السلام_ كانَ يَقولُ عَلَى المَيِّتِ _: اللّهُمَّ اغفِر لِأَحيائِنا وأمواتِنا ، وألِّف بَينَ قُلوبِنا ، وأصلِح ذاتَ بَينِنا ، وَاجعَل قُلوبَنا عَلى قُلوبِ أخيارِنا ، اللّهُمَّ اغفِر لَهُ ، اللّهُمَّ ارحَمهُ ، اللّهُمَّ أرجِعهُ إلى خَيرٍ مِمّا كانَ فيهِ ، اللّهُمَّ عَفوَكَ ، اللّهُمَّ عَفوَكَ . (2)

عنه عليه السلام_ عِندَ وَضعِ ابنِ المُكَفَّفِ فِي القَبرِ _: اللّهُمَّ عَبدُكَ ووَلَدُ عَبدِكَ ، نَزَلَ بِكَ وأنتَ خَيرُ مَنزولٍ بِهِ ، اللّهُمَّ وَسِّع لَهُ مَدخَلَهُ ، وَاغفِر لَهُ ذَنبَهُ ، فَإِنّا لا نَعلَمُ بِهِ (3) إلّا خَيراً ، وأنتَ أعلَمُ بِهِ . (4)

عنه عليه السلام_ لِأَهلِ القُبورِ _: عَلَيكُمُ السَّلامُ يا أهلَ الدِّيارِ الموحِشَةِ وَالمَحالِّ المُقفِرَةِ ، مِنَ المُؤمِنينَ وَالمُؤمِناتِ ، وَالمُسلِمينَ وَالمُسلِماتِ ؛ وأنتُم لَنا سَلَفٌ وفَرَطٌ (5) ، ونَحنُ لَكُم تَبَعٌ ، وبِكُم عَمّا قَليلٍ لاحِقونَ . اللّهُمَّ اغفِر لَنا ولَهُم ، وتَجاوَز عَنّا وعَنهُم . ثُمَّ قالَ : الحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَ الأَرضَ كِفاتاً (6) ، أحياءً وأمواتاً ؛ الحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَ مِنها خَلقَنا ، وفيها يُعيدُنا ، وعَلَيها يَحشُرُنا . طوبى لِمَن ذَكَرَ المَعادَ ، وعَمِلَ لِلحِسابِ ، وقَنِعَ بِالكَفافِ ، ورَضِيَ عَنِ اللّهِ بِذلِكَ ! (7)

.


1- .الجعفريّات : ص 202 .
2- .الدعاء للطبراني : ص 360 ح 1197 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 3 ص 487 ح 6422 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 3 ص 177 ح 7 كلّها عن عبد اللّه بن عبد الرحمن بن أبزي وفيهما «اللَّهمّ عفوك» مرّة .
3- .كذا في المصدر ، وفي بعض المصادر : «منه» .
4- .السنن الكبرى : ج 4 ص 61 ح 6950 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 3 ص 212 ح 2 و ح 5 كلاهما نحوه وكلّها عن عمير بن سعيد ، كنز العمّال : ج 15 ص 733 ح 42914 ؛ الدعوات : ص 267 ح 762 نحوه .
5- .فَرَطٌ : إذا تقدَّم وسَبَق القوم (النهاية : ج 3 ص 434 «فرط») .
6- .الكِفات : الموضع الذي يضمّ فيه الشيء ويقبض ، وفي التنزيل العزيز : «أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ كِفَاتًا * أَحْيَآءً وَ أَمْوَ تًا» (المرسلات : 25 و 26) (لسان العرب : ج 2 ص 79 «كفت») .
7- .وقعة صفّين : ص 531 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 553 ح 462 و ج 82 ص 179 ح 24 .

ص: 283

امام على عليه السلام_ به هنگام نهادن مُرده در قبر _: به نام خدا و بر دين پيامبر خدا . بار خدايا! قبرش را وسيع ساز، آن را برايش نورانى گردان، او را به پيامبرش ملحق كن و از او خشنود و غير خشمگين باش.

امام على عليه السلام_ بر سر جنازه _: بار خدايا! بر زندگان و مردگانمان ببخش، دل هايمان را پيوند ده، روابط ميان ما را اصلاح فرما، و ما را با خوبان همدل ساز . بار خدايا! بر او ببخش . بار خدايا! او را رحمت كن . بار خدايا! او را به بهتر از آنچه در آن بود ، برگردان . بار خدايا! گذشتِ تو ! بار خدايا! گذشتِ تو!

امام على عليه السلام_ به هنگام نهادن ابن مُكفَّف در قبر _: بار خدايا! بنده ات و پسر بنده ات ، به درگاه تو آمده است و تو بهترين كسى هستى كه بر او بار مى يابند . بار خدايا! قبرش را گسترده ساز و گناهش را ببخش . ما جز خوبى از او نمى دانيم و تو به او داناترى.

امام على عليه السلام_ به اهل قبور _: «بر شما درود باد ، اى مردمانِ ديار وحشت و جايگاه متروك ، از ميان زنان و مردان مؤمن و مردان و زنان مسلمان! شما بر ما پيشى گرفته و گذشته ايد و ما در پىِ شماييم و در آينده نزديك ، به شما خواهيم پيوست. بار خدايا! بر ما و بر آنان ببخش و از ما و از آنان درگذر». آن گاه گفت : «سپاس ، خدايى را كه خاك را براى مُردگان و زندگان ، محلّ اجتماع قرار داد. سپاس ، خدايى را كه آفرينش ما را از خاك قرار داد و مرا به آن بازمى گرداند و روى آن ، محشور مى كند . خوشا به حال آن كه ياد معاد كند ، براى حساب ، كار كند ، به آنچه وى را بسنده است ، قناعت نمايد و به آن ، از خدا خشنود باشد!».

.

ص: 284

3 / 4إمامُ المُجاهِدينَرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ ... أشجَعُهُم قَلبا فِي لِقاءِ الحَربِ ، وأجوَدُهُم كَفّا ، وأزهَدُهُم فِي الدُّنيا ، وأشَدُّهُم جِهادا . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أفضَلُكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، أقدَمُكُم إسلاما ، وأوفَرُكُم إيمانا ، وأكثَرُكُم عِلما ، وأرجَحُكُم حِلما ، وأشَدُّكُم لِلّهِ غَضَبا ، وأشَدُّكُم نِكايَةً فِي الغَزوِ وَالجِهادِ . (2)

شرح نهج البلاغة :وأمَّا الجِهادُ في سَبيلِ اللّهِ فَمَعلومٌ عِندَ صَديقِهِ وعَدُوِّهِ أنَّهُ سَيِّدُ المُجاهِدينَ ، وهَلِ الجِهادُ لِأَحَدٍ مِنَ النّاسِ إلّا لَهُ ! وقَد عَرَفتَ أنَّ أعظَمَ غَزاةٍ غَزاها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأشَدَّها نِكايَةً فِي المُشرِكينَ بَدرٌ الكُبرى ، قُتِلَ فيها سَبعونَ مِنَ المُشرِكينَ ، قَتَلَ عَلِيٌّ نِصفَهُم ، وقَتَلَ المُسلِمونَ وَالمَلائِكَةُ النِّصفَ الآخَرَ . وإذا رَجَعتَ إلى مَغازي مُحَمَّدِ بنِ عُمَرَ الواقِدِيِّ وتاريخِ الأَشرافِ لِأَحمَدَ بنِ يَحيَى بنِ جابِرٍ البَلاذُرِيِّ وغَيرِهِما عَلِمتَ صِحَّةَ ذلِكَ ، دَع مَن قَتَلَهُ في غَيرِها كَاُحُدٍ وَالخَندَقِ وغَيرِهِما . وهذَا الفَصلُ لا مَعنى لِلإِطنابِ فيهِ ؛ لِأَ نَّهُ مِنَ المَعلوماتِ الضَّرورِيَّةِ ، كَالعِلمِ بِوُجودِ مَكَّةَ ومِصرَ ونَحوِهِما . (3)

.


1- .الفضائل لابن شاذان : ص 123 عن سلمان والمقداد وأبي ذرّ .
2- .تفسير فرات : ص 496 ح 651 ؛ شواهد التنزيل : ج 2 ص 357 ح 1003 وفيه «العدو» بدل «الغزو» وليس فيه «الجهاد» وكلاهما عن ابن مسعود .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 24 .

ص: 285

3 / 4 پيشواى مجاهدان

3 / 4پيشواى مجاهدانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو ... در جنگ ، دلاورترين، در بخشش ، دست و دل بازترين، در دنيا زاهدترين ، و در جهاد ، قوى ترينِ آنانى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :برترين شما على بن ابى طالب است . در اسلام آوردن ، پيشتازترين شما، و در ايمان ، با ايمان ترين شما، و در دانش ، داناترين، و در بردبارى ، بردبارترين ، در خشم براى خدا ، شديدترين ، و در جنگ و جهاد ، ضربه زننده ترينِ شماست.

شرح نهج البلاغة :در ن_زد دوس_ت و دش_منش معلوم است كه وى (على عليه السلام ) در جنگ در راه خدا سرورِ مجاهدان است و آيا [ فضيلت ] جهاد ، از آنِ كسى جز اوست؟ و مى دانى كه بزرگ ترينِ جنگ هايى كه پيامبر خدا انجام داد ، بدر بزرگ بود كه سخت ترين ضربه بر مشركان بود ؛ جنگى كه هفتاد نفر از مشركان ، در آن كشته شدند و على عليه السلام نصف آن تعداد را به تنهايى كُشت و مسلمانان و فرشتگان ، نصف ديگر را كشتند. اگر مغازى محمّد بن عمر واقدى و تاريخ الأشراف احمد بن يحيى بن جابر بَلاذُرى و ديگر كتاب ها را مطالعه كنى ، درستى اين ادّعا را خواهى فهميد ، گذشته از كسانى كه در غير آن جنگ (از جمله در اُحد و خَندق) به دست او كشته شدند. اين موضوع ، جاى بحث طولانى را ندارد ؛ چرا كه از بديهيات به شمار مى آيد ، درست مثل علم به وجود مكّه يا مصر و نظير آنها .

.

ص: 286

المناقب لابن شهر آشوب_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: أنَّهُ قَتَلَ في يَومِ بَدرٍ خَمسَةً وثَلاثينَ مُبارِزا _ دونَ الجَرحى _ عَلى قَولِ العامَّةِ ، وهُمُ : الوَليدُ بنُ عُتبَةَ ، وَالعاصُ بنُ سَعيدِ بنِ العاصِ ، ومُطعِمُ بنُ عَدِيِّ بنِ نَوفَلٍ ، وحَنظَلَةُ بنُ أبي سُفيانَ ، ونَوفَلُ بنُ خُوَيلِدٍ ، وزَمعَةُ بنُ الأَسوَدِ ، وَالحارِثُ بنُ زَمعَةَ ، وَالنَّضرُ بنُ الحارِثِ بنِ عَبدِ الدّارِ ، وعُمَيرُ بنُ عُثمانَ بنِ كَعبٍ _ عَمُّ طَلحَةَ _ ، وعُثمانُ ومالِكٌ أخَوا طَلحَةَ ، ومَسعودُ بنُ أبي اُمَيَّةَ بنِ المُغيرَةِ ، وقَيسُ بنُ الفاكِهَةِ بنِ المُغَيرَةِ ، وأبُو القِيسِ بنُ الوَليدِ بنِ المُغيرَةِ ، وعَمرُو بنُ مَخزومٍ ، وَالمُنذِرُ بنُ أبي رِفاعَةَ ، ومُنَبِّهُ بنُ الحَجّاجِ السَّهمِيُّ ، وَالعاصُ بنُ مُنَبِّهٍ ، وعَلقَمَةُ بنُ كَلَدَةَ ، وأبُو العاصِ بنُ قَيسِ بنِ عَدِيٍّ ، ومُعاوِيَةُ بنُ المُغيرَةِ بنِ أبِي العاصِ ، ولَوذانُ بنُ رَبيعَةَ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ المُنذِرِ بنِ أبي رِفاعَةَ ، ومَسعودُ بنُ اُمَيَّةَ بنِ المُغَيرَةِ ، وَالحاجِبُ بنُ السّائِبِ بنِ عُوَيمِرٍ ، وأوسُ بنُ المُغَيرَةِ بنِ لَوذانَ ، وزَيدُ بنُ مُلَيصٍ ، وعاصِمُ بنُ أبي عَوفٍ ، وسَعيدُ بنُ وَهبٍ ، ومُعاوِيَةُ بنُ عامِرِ بنِ عَبدِ القَيسِ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ جَميلِ بنِ زُهَيرٍ ، وَالسّائِبُ بنُ سَعيدِ بنِ مالِكٍ ، وأبُو الحَكَمِ بنُ الأَخنَسِ ، وهِشامُ بنُ أبي اُمَيَّةَ . ويُقالُ : قَتَلَ بِضعَةً وأربَعينَ رَجُلاً . وقَتَلَ عليه السلام في يَومِ اُحُدٍ : كَبشَ الكَتيبَةِ طَلحَةَ بنَ أبي طَلحَةَ ، وَابنَهُ أبا سَعيدٍ ، وإخوَتَهُ خالِدا ومُخَلَّدا وكَلَدَةَ وَالمَحالِسَ ، وعَبدَ الرَّحمنِ بنَ حُمَيدِ بنِ زُهرَةَ ، وَالحَكَمَ بنَ الأَخنَسِ بنِ شَريقٍ الثَّقَفِيَّ ، وَالوَليدَ بنَ أرطاةَ ، واُمَيَّةَ بنَ أبي حُذَيفَةَ ، وأرطاةَ بنَ شُرَحبيلَ (1) ، وهِشامَ بنَ اُمَيَّةَ ، ومُسافِعَ ، وعَمرَو بنَ عَبدِ اللّهِ الجُمَحِيَّ ، وبِشرَ بنَ مالِكٍ المَغافِرِيَّ ، وصُوابا مَولى عَبدِ الدّارِ ، وأبا حُذَيفَةَ بنَ المُغيرَةِ ، وقاسِطَ بنَ شُرَيحٍ العَبدِيَّ ، وَالمُغَيرَةَ بنَ المُغَيرَةِ ، سِوى مَن قَتَلَهُم بَعدَما هَزَمَهُم . ولا إشكالَ في هَزيمَةِ عُمَرَ وعُثمانَ ، وإنَّما الإِشكالُ في أبي بَكرٍ ، هَل ثَبَتَ إلى وَقتِ الفَرَجِ أوِ انهَزَمَ ؟ وقَتَلَ عليه السلام في يَومِ الأَحزابِ : عَمرَو بنَ عَبدِ وُدٍّ ووَلَدَهُ ، ونَوفَلَ بنَ عَبدِ اللّهِ بنِ المُغيرَةِ ، ومُنَبِّهَ بنَ عُثمانَ العَبدَرِيَّ ، وهُبَيرَةَ بنَ أبي هُبَيرَةِ المَخزومِيَّ . وهاجَتِ الرِّياحُ ، وَانهَزَمَ الكُفّارُ . وقَتَلَ عليه السلام يوَمَ حُنَينٍ أربَعينَ رَجُلاً وفارِسُهُم أبو جَروَلٍ ، وأنَّهُ قَدَّهُ عَظيما بِنِصفَينِ بِضَربَةٍ فِي الخوذَةِ وَالعِمامَةِ وَالجَوشَنِ وَالبَدَنِ إلَى القَرَبوسِ ، وقَدِ اختَلَفوا فِي اسمِهِ . ووَقَفَ عليه السلام يَومَ حُنَينٍ في وَسَطِ أربَعَةٍ وعِشرينَ ألفَ ضارِبِ سَيفٍ إلى أن ظَهَرَ المَدَدُ مِنَ السَّماءِ . وفي غَزاةِ السِّلسِلَةِ قَتَلَ السَّبعَةَ الأَشِدّاءَ ، وكانَ أشَدُّهُم آخِرَهُم ؛ وهُوَ سَعيدُ بنُ مالِكٍ العِجلِيُّ . وفي بَني نَضيرٍ قَتَلَ أحَدَ عَشَرَ ، مِنهُم غُرورا . وفي بَني قُرَيظَةَ ضَرَبَ أعناقَ رُؤَساءِ اليَهودِ مِثلَ حَيِّ بنِ أخطَبَ وكَعبِ بنِ الأَشرَفِ . وفي غَزوَةِ بَنِي المُصطَلِقِ قَتَلَ مالِكا وَابنَهُ ... . وفي يَومِ الفَتحِ قَتَلَ فاتِكَ العَرَبِ أسَدَ بنَ غُوَيلِمٍ . وفي غَزوَةِ وادِي الرَّملِ قَتَلَ مُبارِزيهِم . وبِخَيبَرَ قَتَلَ : مَرحَبا ، وذَا الخِمارِ ، وعَنكَبوتا . وبِالطّائِفِ هَزَمَ خَيلَ ضَيغَمٍ ، وقَتَلَ شِهابَ بنَ عَيسٍ ، ونافِعَ بنَ غَيلانَ . وقَتَلَ مَهلَعا وجَناحا وَقتَ الهِجرَةِ . وقِتالُهُ لِأَحداثِ مَكَّةَ عِندَ خُروجِ النَّبِيِّ مِن دارِهِ إلَى المَسجِدِ ، ومَبيتُهُ عَلى فِراشِهِ لَيلَةَ الهِجرَةِ . ولَهُ المَقامُ المَشهورُ فِي الجَمَلِ ؛ حَتّى قَطَعَ يَدَ الجَمَلِ ، ثُمَّ قَطَعَ رِجلَيهِ حَتّى سَقَطَ . ولَهُ لَيلَةَ الهَريرِ ثَلاثُمِئَةِ تَكبيرَةٍ ، أسقَطَ بِكُلِّ تَكبيرَةٍ عَدُوّا . وفي رِوايَةٍ خَمسُمِئَةٍ وثَلاثَةٌ وعِشرونَ ، رَواهُ الأَعثَمُ . وفي رِوايَةٍ سَبعُمِئَةٍ . ولَم يَكُن لِدِرعِهِ ظَهرٌ ، ولا لِمَركوبِهِ كَرٌّ وفَرٌّ . (2)

.


1- .في المصدر : «شرجيل» وهو تصحيف .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 82 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 65 ح 2 .

ص: 287

المناقب ، ابن شهر آشوب_ درباره امام على عليه السلام _: طبق نقل اهل سنّت ، وى در جنگ بدر ، به غير از كسانى كه مجروحشان ساخت، 35 مبارز دشمن را كشت كه عبارت بودند از : وليد بن عُتْبه، عاص بن سعيد بن عاص، مطعم بن عدىّ بن نوفل، حنظلة بن ابى سفيان، نوفل بن خويلد، زمعة بن اسود، حارث بن زمعه، نضر بن حارث بن عبد الدار، عُمَير بن عثمان بن كعب (عموى طلحه) ، عثمان و مالك (برادران طلحه)، مسعود بن ابى اميّة بن مغيره، قيس بن ناكهة بن مغيره، ابو قيس بن وليد بن مغيره، عمرو بن مخزوم، منذر بن ابى رفاعه، منبّه بن حجّاج سهمى، عاص بن منبّه، علقمة بن كلده، ابو عاص بن قيس بن عَدى، معاوية بن مغيرة بن ابى عاص، لوذان بن ربيعه، عبد اللّه بن منذر بن ابى رفاعه، مسعود بن اميّة بن مغيره، حاجب بن سائب بن عُوَيمر، اوس بن مغيرة بن لوذان، زيد بن مليص، عاصم بن ابى عوف، سعيد بن وَهْب، معاوية بن عامر بن عبد القيس، عبد اللّه بن جميل بن زُهير، سائب بن سعيد بن مالك، ابو الحكم بن اخنس و هاشم بن ابى اميّه. و گفته شده كه وى ، چهل و چند نفر را در بدر كشت. و در جنگ اُحد ، اين افراد را به قتل رساند: طلحة بن ابى طلحه (دليرمرد سپاه مكّه)، پسرش ابو سعيد، و برادرانش خالد و مخلّد و كلده و مَحالس، [ نيز ] عبد الرحمان بن حميد بن زهره، حكم بن اخنس بن شريق ثقفى، وليد بن ارطات، اميّة بن ابى حذيفه، ارطات بن شُرَحْبيل، هشام بن اميّه، مسافع، عمرو بن عبد اللّه جُمْحى، بِشر بن مالك مغافرى، صواب (آزاد شده عبد الدار)، ابو حذيفة بن مغيره، قاسط بن شريح عبدى، مغيرة بن مغيره و كسان ديگر كه پس از شكست دادنشان ، آنها را كشت. در فرار كردن عمر و عثمان [ پس از غافلگير شدن مسلمانان در اُحد ] ، ترديدى نيست و تنها درباره ابو بكر ، بحث است كه آيا تا زمان گشايش كار ، صبر كرد و يا او هم فرار كرد. و در جنگ احزاب ، على عليه السلام اين افراد را به قتل رساند: عمرو بن عبد وُد و پسرش ، [ نيز ] نوفل بن عبد اللّه بن مغيره، منبه بن عثمان عبدرى و هُبَيرة بن ابى هبيره مخزومى. در اين هنگام ، توفان وزيدن گرفت و كافران ، فرار كردند. و در جنگ حُنَين ، چهل نفر را كشت كه دليرترينِ آنان ابو جرول بود كه على عليه السلام وى را به دو بخش بزرگ ، شقّه كرد و با ضربه اى كه زد ، كلاهخود، عمامه (دستار)، زره و بدنش را تا كوهه زين به دو نيمه كرد و البته مورّخان ، در نام وى اختلاف كرده اند . و او در جنگ حنين ، در بين 24 هزار شمشيرزن دشمن ، مقاومت كرد تا آن كه از آسمان ، يارى رسيد. و در جنگ ذات السلاسل ، هفت نفر از سرسختان را به هلاكت رساند كه آخرين آنان و سرسخت ترينشان ، سعيد بن مالك عجلى بود. و در جنگ بنى نضير ، يازده نفر از جمله غُرور را كُشت و در جنگ با بنى قريظه ، گردن بزرگان يهود ، چون حىّ بن اخطب و كعب بن اشرف را زد و در جنگ بنى مصطلق ، مالك و پسرش را كشت ... . در روز فتح مكّه ، حيله گر عرب ، اسد بن غُوَيلم را كشت . در غزوه وادى الرمل ، جنگجويان آنان را كشت و در جنگ خيبر ، مَرحب، ذو الخمار و عنكبوت را كشت . در طائف ، سپاه ضيغم را شكست داد و شهاب بن عيس و نافع بن غيلان را كشت و در هنگام هجرت ، مهلع و جناح را كُشت. نيز مبارزه هايش با جوانان مكّه در زمان خروج پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه اش به مسجدالحرام و نيز خوابيدن در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله در شب هجرت ، مشهور است. وى را جايگاهى پُر آوازه [ از دليرى ] در جريان جنگ جمل است ، به گونه اى كه دست شتر را قطع كرد و پاهاى او را پِى نمود تا مُرد. او در جريان شب هرير [ در صفّين ] ، سيصد تكبير گفت و با هر تكبير ، دشمنى را به زمين افكند و بنا بر گزارشى (گزارش اعثم) ، 523 نفر را كُشت و بنا بر گزارشى ديگر ، هفتصد نفر را . زره او پشت نداشت و اسبش هيچ گاه عقب نشينى و فرار نكرد.

.

ص: 288

. .

ص: 289

. .

ص: 290

راجع : ص 434 (الخصائص الحربيّة) .

.

ص: 291

ر . ك : ص 435 (ويژگى هاى جنگى) . ج 1 ص 199 (امام على با پيامبر) . ج 4 ص 389 (جنگ هاى امام على در ايّام حكومت) .

.

ص: 292

3 / 5إمامُ المُستَضعَفينَ3 / 5 _ 1تَقديرُ نَفسِهِ بِضَعَفَةِ النّاسِالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ اللّهَ جَعَلَني إماما لِخَلقِهِ ؛ فَفَرَضَ عَلَيَّ التَّقديرَ في نَفسي ومَطعَمي ومَشرَبي ومَلبَسي كَضُعَفاءِ النّاسِ ؛ كَي يَقتَدِيَ الفَقيرُ بِفَقري ، ولا يُطغِيَ الغَنِيَّ غِناهُ . (1)

الكافي عن صالح بن أبي حمّاد وأحمد بن محمّد وغيرهما عن الإمام عليّ عليه السلام_ فِي احتِجاجِهِ عليه السلام عَلى عاصِمِ بنِ زيادٍ حينَ لَبِسَ العَباءَ وتَرَكَ المُلاءَ ، وشَكاهُ أخوهُ الرَّبيعُ بنُ زِيادٍ أنَّهُ قَد غَمَّ أهلَهُ ، وأحزَنَ وُلدَهُ بِذلِكَ ، فَقالَ عليه السلام _: عَلَيَّ بِعاصِمِ بنِ زيادٍ . فَجيءَ بِهِ ، فَلَمّا رَآهُ عَبَسَ في وَجهِهِ ، فَقالَ لَهُ : أ مَا استَحيَيتَ مِن أهلِكَ ؟ أ ما رَحِمتَ وُلدَكَ ؟ أ تَرَى اللّهَ أحَلَّ لَكَ الطَّيِّباتِ وهُوَ يَكرَهُ أخذَكَ مِنها ؟ أنتَ أهوَنُ عَلَى اللّهِ مِن ذلِكَ ! أ وَلَيسَ اللّهُ يَقولُ : «وَالأَرْضَ وَضَعَهَا لِلأَنَامِ * فِيْهَا فَاكِهَةٌ وَالنَّخْلُ ذَاتُ الأَكْمَامِ» (2) أ وَلَيسَ اللّهُ يَقولُ : «مَرَجَ البَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ * بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ» (3) إلى قَولِهِ : « يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللؤلُؤُ وَالمَرْجَانُ» (4) ؟ فَبِاللّهِ لَابتِذالُ نِعَمِ اللّهِ بِالفَعالِ أحَبُّ إلَيهِ مِنِ ابتِذالِها بِالمَقالِ ، وقَد قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ : «وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث» (5) . فَقالَ عَاصِمٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَعَلامَ اقتَصَرتَ في مَطعَمِكَ عَلَى الجُشوبَةِ ، وفي مَلبَسِكَ عَلَى الخُشونَةِ ؟ فَقالَ : وَيحَكَ ! إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ فَرَضَ عَلى أئِمَّةِ العَدلِ أن يُقَدِّروا أنفُسَهُم بِضَعَفَةِ النّاسِ ؛ كَي لا يَتَبَيَّغَ (6) بِالفَقيرِ فَقرُهُ . (7)

.


1- .الكافي : ج1 ص 410 ح 1 عن حميد وجابر العبدي ، بحار الأنوار : ج40 ص 336 ح 17 .
2- .الرحمن : 10 و 11 .
3- .الرحمن : 19 و 20 .
4- .الرحمن : 22 .
5- .الضحى : 11 .
6- .تَبيَّغَ به : هاجَ به (لسان العرب : ج 8 ص 422 «بيغ») .
7- .الكافي : ج 1 ص 410 ح 3 ، نهج البلاغة : الخطبة 209 ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 86 وليس فيه «كي لا ...» ، المعيار والموازنة : ص 243 كلّها نحوه وراجع الاختصاص : ص 152 وتذكرة الخواصّ : ص 111 و 112 .

ص: 293

3 / 5 پيشواى مستضعفان

3 / 5 _ 1 همسنگ كردن خويش با ناتوان ترين ها

3 / 5پيشواى مستضعفان3 / 5 _ 1همسنگ كردن خويش با ناتوان ترين هاامام على عليه السلام :خداوند ، مرا پيشواى بندگانش قرار داده است و بر من واجب كرده كه خودم، خوردنم، نوشيدنم و پوششم را به قدر ناتوان ترينِ مردم قرار دهم تا ندار به نادارى ام اقتدا كند و ثروت ثروتمند ، او را سركش نسازد.

الكافى_ به نقل از صالح بن ابى حمّاد و احمد بن محمّد و ديگران ، درباره امام على عليه السلام در جريان انتقاد ايشان از عاصم بن زياد ، كه لباس درشت پوشيده و از اجتماع ، دورى گزيده بود و برادرش ربيع بن زياد ، شكايت او را نزد على عليه السلام برده بود كه به خاطر اين رفتار ، خانواده اش را غمگين و فرزندانش را محزون ساخته است _: [ فرمود :] «عاصم بن زياد را نزد من بياوريد». او را آوردند. هنگامى كه او را ديد ، با او ترش رويى كرد و به وى فرمود : «از خانواده ات شرم نمى كنى؟ به فرزندانت رحم نمى كنى؟ آيا مى پندارى كه خداوند ، پاكى ها را براى تو حلال شمرده ، ولى از اين كه از آنها استفاده كنى ، ناخشنود است؟! تو نزد خداوند ، كوچك تر از اين هستى . آيا خداوند نمى گويد : «و زمين را براى مردم نهاد. در آن، ميوه است و نخل ها با خوشه هاى غلاف دار» ؟ آيا خداوند نمى گويد : «دو دريا را [به گونه اى] روان كرد [كه] با هم برخورد كنند . ميان آن دو ، حدّ فاصلى است كه به هم تجاوز نمى كنند» تا آن جا كه مى گويد : «از هر دو [ دريا ]مرواريد و مرجان برآيد» ؟ به خدا سوگند ، به كار بردن عملى نعمت هاى خداوند ، پيش او محبوب تر از به كار بردن زبانى آنها است و خداوند متعال مى فرمايد : «و از نعمت پروردگار خويش [ با مردم ] سخن گوى» ». عاصم گفت : اى امير مؤمنان! پس چرا تو در غذا خوردنت ، به غذاى دشوارخوار و در لباس پوشيدنت ، به لباس خشنْ بسنده كرده اى؟ فرمود : «واى بر تو! خداوند عز و جل بر پيشوايان حق ، واجب ساخته كه خود را همسنگ ناتوان ترينِ مردم سازند تا فقرِ تهى دست ، وى را به هيجان نياورد و به شورش وا ندارد».

.

ص: 294

تذكرة الخواصّ عن الأحنف بن قيس :دَخَلتُ علَى مُعاوِيَةَ فَقَدَّمَ إلَيَّ مِنَ الحُلوِ وَالحامِضِ ما كَثُرَ تَعَجُّبي مِنهُ ، ثُمَّ قالَ : قَدِّموا ذاكَ اللَّونِ . فَقَدَّموا لَونا ما أدري ما هُوَ ، فَقُلتُ : ما هذا ؟ فَقالَ : مَصارينُ البَطِّ مَحشُوَّةٌ بِالمُخِّ ودُهنِ الفُستُقِ ، قَد ذُرَّ عَلَيهِ السُّكَّرُ . قالَ : فَبَكيتُ . فَقالَ : ما يُبكيكَ ؟ فَقُلتُ : لِلّهِ دَرُّ ابنِ أبي طالِبٍ ! لَقَد جادَ مِن نَفسِهِ بِما لَم تَسمَح بِهِ أنتَ ولا غَيرُكَ . فَقالَ : وكَيفَ ؟ قُلتُ : دَخَلتُ عَلَيهِ لَيلَةً عِندَ إفطارِهِ ، فَقالَ لي : قُم فَتَعَشَّ مَعَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ . ثُمَّ قامَ إلَى الصَّلاةِ ، فَلَمّا فَرَغَ دَعى بِجِرابٍ مَختومٍ بِخاتَمِهِ ، فَأَخرَجَ مِنهُ شَعيرا مَطحونا ، ثُمَّ خَتَمَهُ ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَم أعهَدكَ بَخيلاً ! فَكَيفَ خَتَمتَ عَلى هذَا الشَّعيرِ ؟ فَقالَ : لَم أختِمهُ بُخلاً ، ولكِن خِفتُ أن يَبُسَّهُ (1) الحَسَنُ وَالحُسَينُ بِسَمنٍ أو إهالَةٍ (2) . فَقُلتُ : أحَرامٌ هُوَ ؟ قالَ : لا ، ولكِن عَلى أئِمَّةِ الحَقِّ أن يَتَأَسَّوا بِأَضعَفِ رَعِيَّتِهِم حالاً فِي الأَكلِ وَاللِّباسِ ، ولا يَتَمَيَّزونَ عَلَيهِم بِشَيءٍ لا يَقدِرونَ عَلَيهِ ؛ لِيَراهُمُ الفَقيرُ فَيَرضى عَنِ اللّهِ تَعالى بِما هُوَ فيهِ ، ويَراهُمُ الغَنِيُّ فَيَزدادُ شُكرا وتَواضُعا . (3)

.


1- .بَسّ السَّويقَ : خلطه بسمن أو زيت (لسان العرب : ج 6 ص 26 «بسس») .
2- .الإهالة : كلّ شيء من الأدهان ممّا يُؤتدم به ، وقيل : هو ما اُذيب من الإلية والشحم ، وقيل : الدَّسَم الجامد (النهاية : ج1 ص 84 «أهل») .
3- .تذكرة الخواصّ : ص 110 .

ص: 295

تذكرة الخواصّ_ به نقل از احنف بن قيس _: بر معاويه وارد شدم . از شيرينى و ترشى ، آن قدر آورد كه شگفتى مرا برانگيخت . آن گاه گفت : آن غذاى رنگين را بياوريد. آن گاه ، غذايى آوردند كه نفهميدم چيست . گفتم : اين چيست؟ گفت : روده مرغابى است كه با مغز و روغن پسته ، انباشته شده و بر آن ، شكر پاشيده شده است. من گريه ام گرفت. گفت : چرا گريه مى كنى؟ گفتم : آفرين بر على بن ابى طالب! چنان از جان خود مايه گذاشت كه نه تو و نه غير تو نمى توانند چنين كنند. گفت : چگونه؟ گفتم : شبى هنگام افطارش بر وى وارد شدم . به من فرمود : «برخيز و با حسن و حسين ، شام بخور». آن گاه خود به نماز ايستاد. هنگامى كه نمازش تمام شد ، كيسه اى مُهر شده را خواست و از آن ، مقدارى آرد جو در آورد و بار ديگر ، آن را مُهر كرد. گفتم : اى اميرمؤمنان! تو را هيچ گاه بخيل نديده ام . پس چرا بر اين كيسه جو ، مُهر مى زنى؟ فرمود : «از روى بُخل بر آن مهر نمى نهم ؛ بلكه مى ترسم حسن يا حسين ، آن را به روغنى آغشته كنند و يا چرب كنند». گفتم : مگر حرام است؟ فرمود : «نه ؛ ولى بر پيشوايانِ حق ، واجب است كه در خوردن و پوشيدن ، به ناتوان ترين افراد مردمشان تأسّى جويند و از مردم ، با چيزى كه در توان آنان نيست ، متمايز نشوند تا تهى دستان، آنان را ببينند و از خدا براى شرايطى كه در آن زندگى مى كنند ، خشنود باشند و ثروتمندان ، آنان را ببينند و در شُكر و فروتنى بيشتر بكوشند.

.

ص: 296

نثر الدرّ :قالَ الأَحنَفُ : دَخَلتُ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقَدَّمَ لي مِنَ الحارِّ وَالبارِدِ وَالحُلوِ وَالحامِضِ ما كَثُرَ تَعَجُّبي مِنهُ ، ثُمَّ قَدَّمَ لي لَونا لَم أدرِ ما هُوَ ، فَقُلتُ : ما هذا ؟ قالَ : مَصارينُ البَطِّ مَحشُوَّةٌ بِالمُخِّ قَد قُلِيَ بِدُهنِ الفُستُقِ وذُرَّ عَلَيهِ الطَّبَرْزَدُ (1) . فَبَكَيتُ ، فَقالَ : ما يُبكيكَ ؟ قُلتُ : ذَكَرتُ عَلِيّا رضى الله عنه ، بَينا أنَا عِندَهُ وحَضَرَ وَقتُ إفطارِهِ فَسَأَلَنِي المُقامَ ، إذ دَعا بِجِرابٍ مَختومٍ ، قُلتُ : ما فِي الجِرابِ ؟ قالَ : سَويقُ شَعيرٍ . قُلتُ : خَتَمتَ عَلَيهِ أن يُؤخَذَ ، أو بَخِلتَ بِهِ ؟ قال : لا ، ولا أحَدَهُما ، ولكِنّي خِفتُ أن يَلُتَّهُ (2) الحَسَنُ أوِ الحُسَينُ بِسَمنٍ أو زَيتٍ . قُلتُ : مُحَرَّمٌ هُوَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ ! قالَ : لا ، ولكِن يَجِبُ عَلى أئِمَّةِ الحَقِّ أن يَعتَدّوا أنفُسَهُم مِن ضَعَفَةِ النّاسِ ؛ لِئَلّا يُطغِيَ الفَقيرَ فَقرُهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : ذَكَرتَ مَن لا يُنكَرُ فَضلُهُ . (3)

.


1- .الطَّبَرْزَذُ : السُّكَّر ، فارسيّ معرّب (لسان العرب : ج 3 ص 497 «طبرزذ») .
2- .يَلُتّ السَّويق : أي يَخلِطُه (النهاية : ج 4 ص 230 «لتت») .
3- .نثر الدرّ : ج 1 ص 304 ، حلية الأبرار : ج 2 ص 233 ح 20 وراجع ينابيع المودّة : ج1 ص 447 ح 16 .

ص: 297

نثر الدرّ :احنف گفت : بر معاويه وارد شدم و وى از غذاهاى گرم و سرد ، و شيرين و ترش ، آن قدر آورد كه شگفتى مرا برانگيخت . آن گاه ، غذاى رنگينى آورد كه نفهميدم چيست . گفتم : اين چيست؟ گفت : روده مرغابى است كه با مغز ، انباشته شده و در روغن پسته ، سرخ شده و بر روى آن ، شكر پاشيده شده است. من گريستم. گفت : چرا مى گريى؟ گفتم : ياد على عليه السلام افتادم، هنگامى كه نزد او بودم و وقت افطارش رسيد و از من خواست كه بمانم . آن گاه ، كيسه اى مُهر شده را خواست. گفتم : در كيسه چيست؟ فرمود : «آرد جو». گفتم : بر آن مُهر زده اى كه برداشته نشود و يا بر آن بخل ورزيدى؟! فرمود : «هيچ كدام؛ بلكه ترسيدم كه حسن يا حسين ، آن را با روغنْ مخلوط كرده ، چرب كنند». گفتم : اى امير مؤمنان! مگر حرام است؟ فرمود : «نه؛ امّا بر پيشوايان حق ، واجب است كه خويش را با ناتوان ترينِ مردمْ عادت دهند تا ندارى ، تهى دستان را به سركشى وا ندارد». معاويه گفت : از كسى ياد كردى كه فضل او جاى انكار ندارد.

.

ص: 298

تذكرة الخواصّ عن سويد بن غفلة :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام يَوما ولَيسَ في دارِهِ سِوى حَصيرٍ رَثٍّ وهُوَ جالِسُ عَلَيهِ ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنتَ مَلِكُ المُسلِمينَ ، وَالحاكِمُ عَلَيهِم وعَلى بَيتِ المالِ ، وتَأتيكَ الوُفودُ ، ولَيسَ في بَيتِكَ سِوى هذَا الحَصيرِ شَيءٌ ؟ فَقالَ : يا سُوَيدُ ، إنَّ اللَّبيبَ لا يَتَأَثَّثُ في دارِ النُّقلَةِ وأمامَنا دارُ المُقامَةِ ، قَد نَقَلنا إلَيها مَتاعَنا ، ونَحنُ مُنقَلِبونَ إلَيها عَن قَريبٍ . قالَ : فَأَبكاني وَاللّهِ كَلامُهُ . (1)

الإمام الباقر عليه السلام :وَاللّهِ ، إن كانَ عَلِيٌّ عليه السلام لَيَأكُلُ أكلَ العَبدِ ، ويَجلِسُ جِلسَةَ العَبدِ ، وإن كانَ لَيَشتَرِي القَميصَينِ السُّنُبلانِيَّينِ فَيُخَيِّرُ غُلامَهُ خَيرَهُما ، ثُمَّ يَلبَسُ الآخَرَ ، فَإِذا جاز أصابِعَهُ قَطَعَهُ ، وإذا جازَ كَعبَهُ حَذَفَهُ . ولَقَد وَلِيَ خَمسَ سِنينَ ما وَضَعَ آجُرَّةً عَلى آجُرَّةٍ ، ولا لَبِنَةً عَلى لَبِنَةٍ ، ولا أقطَعَ قَطيعا ، ولا أورَثَ بَيضاءَ ولا حَمراءَ ، وإن كانَ لَيُطعِمُ النّاسَ خُبزَ البُرِّ وَاللَّحمِ ، ويَنصَرِفُ إلى مَنزِلِهِ ويَأكُلُ خُبزَ الشَّعيرِ وَالزَّيتِ وَالخَلِّ ، وما وَرَدَ عَلَيهِ أمرانِ كِلاهُما لِلّهِ رِضىً إلّا أخَذَ بِأَشَدِّهِما عَلى بَدَنِهِ . (2)

أخلاق محتشمي :قَدِمَ عامِلُ آذَربيجانَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بِأَموالِها في شَهرِ رَمَضانَ وهُوَ بِالكوفَةِ . فَلَمّا صَلّى بِالنّاسِ صَلاةَ المَغرِبِ تَوَلّى بِنَفسِهِ قِسمَةَ اللَّحمِ وَالثَّريدِ عَلَى الفُقَراءِ وسائِرِ أهلِ المَسجِدِ . وكانَ يَأمُرُ كُلَّ يَومٍ بِنَحرِ جَزورٍ لِذلِكَ ، ولا يَرجِعُ إلى مَنزِلِهِ إلّا بَعدَ الفَراغِ مِنَ الصَّلاتَينِ وقِسمَةِ جَميعِ ذلِكَ بِيَدِهِ عليه السلام عَلَيهِم . قالَ : فَقالَ لِلعامِلِ : خُذ نَصيبا مِن هذَا اللَّحمِ وَالثَّريدِ وَأفطِر عَلَيهِ ! فَقالَ العامِلُ : أنَا اُفطِرُ عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ ، وكان في نَفسِهِ أنَّه يُصيبُ طَعاما خَيرا مِن ذلِكَ . فَلَمّا فَرَغَ ورَجَعَ إلَى المَنزِلِ ومَعَهُ العامِلُ ، اُتِيَ بِقُرصٍ مِنَ الخُشكارِ (3) وشَيءٍ مِنَ السَّويقِ ووُزِّعَ ، فَقالَ عليه السلام لِلعامِلِ : كُل ! وأخَذَ هُوَ يَأكُلُ . فَقالَ العامِلُ : إنّي تَرَكتُ لَحمَ الجَزورِ وَالثَّريدَ طَمَعا في شَيءٍ أجوَدَ مِنهُ ! فَقالَ عليه السلام : أ ما تَعلَمُ أنَّ المُتَوَلِّيَ لِاُمورِ النّاسِ لا يَنبَغي أن يَكونَ طَعامُهُ خَيرا مِن طَعامِهِم . ثُمَّ قالَ لِقَنبَرٍ : اِذهَب إلَى الحَسَنِ ، وَانظُر هَل تَجِدُ عِندَهُ طَعاما لِضَيفِنا هذا ! قالَ : فَذَهَبَ وأتى بِرَغيفَينِ وشَيءٍ مِنَ الثَّريدِ ، وقالَ : قالَ الحَسَنُ : ما بَقِيَ عِندَنا غَيرُ هذا . فَوَضَعَ وأكَلَ العامِلُ . (4)

.


1- .تذكرة الخواصّ : ص115 ؛ عدّة الداعي : ص109 ، إرشاد القلوب : ص157 كلاهما نحوه .
2- .الأمالي للصدوق : ص 356 ح 437 عن محمّد بن قيس ، روضة الواعظين : ص 131 .
3- .قال المجلسي قدس سره : في كتب الطبّ وبعض كتب اللغة : أنّه الخبز المأخوذ من الدقيق غير المنخول (بحار الأنوار : ج 14 ص 70) .
4- .أخلاق محتشمي : ص 445 ح 10 .

ص: 299

تذكرة الخواصّ_ به نقل از سُوَيد بن غفله _: روزى بر على عليه السلام وارد شدم و در خانه اش جز حصيرى كهنه نبود كه بر روى آن ، نشسته بود. گفتم : اى امير مؤمنان! تو زمامدار مسلمانان و حاكم بر آنان و بيت المال هستى و هيئت ها پيش تو مى آيند و در خانه تو ، جز اين حصير ، چيز ديگرى نيست؟ فرمود : «اى سويد! خردمند ، در سراى گذرا اثاث نمى چيند و در پيش روى ما ، خانه ماندگارى است كه كالاى خود را به آن جا منتقل كرده ايم و به زودى به آن جا منتقل خواهيم شد». به خدا سوگند ، سخنش مرا گريانْد.

امام باقر عليه السلام :به خدا سوگند، على عليه السلام تا بود ، چون بندگان مى خورد ، و چون بندگان مى نشست ، و هرگاه دو پيراهن سنبلانى مى خريد، غلامش را در انتخاب بهترينِ آن دو ، آزاد مى گذاشت و آن ديگرى را خود مى پوشيد ، و اگر آستين آن [ جامه ]از انگشتانش مى گذشت ، آن را قطع مى كرد ، و اگر دامن آن از مُچ پايش مى گذشت ، آن را مى بُريد . او ، پنج سال حكومت را به دست داشت و آجرى بر آجرى ننهاد و خشتى بر خشتى نگذاشت . نه ملكى را اِقطاع (تيول) خود كرد و نه طلا و يا نقره اى به ارث گذاشت . به مردم ، نان گندم و گوشت مى خورانْد و خود به خانه اش مى رفت و نان جو با روغن و سركه مى خورد و هيچ گاه ، دو پيشامدى كه مورد رضايت خدا بودند ، برايش اتّفاق نيفتاد ، جز آن كه آنى را برگزيد كه بر بدنش سخت تر بود.

اخلاق محتشمى :عامل آذربايجان در ماه رمضان با اموال آن جا به كوفه نزد على عليه السلام آمده بود . على عليه السلام وقتى نماز شام را با مردم خواند ، با دست خويش گوشت و تِريد بر بيچارگان و ديگر اهل مسجد تقسيم كرد . وى دستور داده بود كه هر روز ، شترى براى اين منظور بكشند و وى تا از دو نمازْ فارغ نمى شد و به دست خود همه غذا را تقسيم نمى كرد ، به خانه نمى رفت . [ در آن شبْ] وى به عامل آذربايجان فرمود: «بهره اى از اين گوشت و تِريد بردار و با آن افطار كن». عامل گفت: من نزد امير مؤمنان روزه مى گشايم . و پيش خود مى پنداشت كه غذاى بهترى بهره او خواهد شد . هنگامى كه على عليه السلام از كار خويش بياسود و با عامل به خانه برگشت ، قرصى از خشكار و اندكى سويق نزدشان آوردند كه بين آن دو تقسيم شد . على عليه السلام به كارگزار فرمود: «بخور» وخود به خوردن پرداخت. كارگزار گفت: من گوشت شتر و تريد را به طمع چيزى بهتر گذاشته ام! على عليه السلام فرمود: «مگر نمى دانى كه هر كس كارهاى مردم را به دست گيرد ، شايسته نيست كه چيزى بهتر از خوردنى آنان بخورد؟» . سپس به قنبر فرمود: «برو پيش حسن و ببين نزد او طعامى هست كه مهمان ما را به كار آيد!» . قنبر ، پيش حسن عليه السلام رفت و دو گرده نان و اندكى تريد براى او آورد . حسن عليه السلام فرمود: «نزد ما جز اين نمانده است» . قنبر ، آن را نزد كارگزار گذاشت و او از آن خورد .

.

ص: 300

راجع : ص 300 (طعامه) . ج 9 ص 488 (زينة الزهد) وص 528 (التواضع عن رفعة) .

3 / 5 _ 2طَعامُهُالإمام عليّ عليه السلام :أكتَفي مِن دُنياكُم بِمِلحي وأقراصي ، فَبِتَقوَى اللّهِ أرجو خَلاصي ، ما لِعَلِيٍّ ونَعيمٍ يَفنى ، ولَذَّةٍ تَنتِجُهَا المَعاصي ! (1)

تنبيه الخواطر :رُوِيَ أنَّهُ كَتَبَ إلى بَعضِ عُمّالِهِ يَقولُ لَهُ : إنَّ إمامَكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ قَدِ اقتَنَعَ مِن دُنياه بِطِمرَيهِ (2) ، ويَسُدُّ فَورَةَ جوعِهِ بِقُرصَيهِ ، ولا يَطعَمُ الفِلذَةَ (3) إلّا في سَنَةِ اُضحِيَّةٍ ، ولَن تَقدِروا عَلى ذلِكَ ، فَأَعينوني بِوَرَعٍ وَاجتِهادٍ . (4)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 722 ح 988 عن المفضّل بن عمر عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 40 ص 348 ح 29 .
2- .الطِّمْرُ : الثوب الخَلَقُ (لسان العرب : ج 4 ص 503 «طمر») .
3- .الفِلذَةُ : القطعة من الكبد واللحم (لسان العرب : ج 3 ص 502 «فلذ») .
4- .تنبيه الخواطر : ج1 ص 154 ، الخرائج والجرائح : ج2 ص 542 ح 2 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج2 ص 101 كلاهما نحوه .

ص: 301

3 / 5 _ 2 غذاى على

ر . ك : ص 301 (غذاى على) . ج 9 ص 489 (زينت زهد) و ص 529 (فروتنى با وجود بزرگى) .

3 / 5 _ 2غذاى علىامام على عليه السلام :از دنياى شما به نمك و نان خويش ، بسنده كرده ام و با پرواى الهى ، اميد رهايى دارم . على كجا و نعمت هاى ناپايدار و لذّت هايى كه از گناه توليد مى شوند ، كجا؟

تنبيه الخواطر :روايت شده كه وى (على عليه السلام ) به يكى از كارگزارانش نامه اى نوشت و در آن ، چنين نگاشت : «پيشواى شما ، على بن ابى طالب ، از دنيايش به دو جامه كهنه بَسنده كرده است و شدّت گرسنگى اش را با دو گِرده نان از بين مى برد و جز در مراسم قربانى ، تكّه گوشت و جگر نمى خورَد. شما توانا بر اين [ كار ] نيستيد ؛ ولى مرا با تلاش و پارسايى ، يارى رسانيد».

.

ص: 302

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ _: ألا وإنَّ لِكُلِّ مَأمومٍ إماما يَقتَدي بِهِ ، ويَستَضيءُ بِنورِ عِلمِهِ ، ألا وإنَّ إمامَكُم قَدِ اكتَفى مِن دُنياهُ بِطِمرَيهِ ، ومِن طُعمِهِ بِقُرصَيهِ ... ولَو شِئتُ لَاهتَدَيتُ الطَّريقَ إلى مُصَفّى هذَا العَسَلِ ، ولُبابِ هذَا القَمحِ ، ونَسائِجِ هذَا القَزِّ ، ولكِن هَيهاتَ أن يَغلِبَني هَوايَ ، ويَقودَني جَشَعي إلى تَخَيُّرِ الأَطعِمَةِ ، ولَعَلَّ بِالحِجازِ أوِ اليَمامَةِ (1) مَن لا طَمَعَ لَهُ فِي القُرصِ ، ولا عَهدَ لَهُ بِالشِّبَعِ ، أو أبيتَ مِبطانا وحَولي بُطونٌ غَرثى (2) ، وأكبادٌ حَرّى ، أو أكونَ كَما قالَ القائِلُ : وحَسبُكَ داءً أن تَبيتَ بِبِطنَةٍ وحَولَكَ أكبادٌ تَحِنُّ إلَى القِدِّ أ أَقنَعُ مِن نَفسي بِأَن يُقالَ : هذا أميرُ المُؤمِنينَ ، ولا اُشارِكَهُم في مَكارِهِ الدَّهرِ ، أو أكونَ اُسوَةً لَهُم في جُشوبَةِ العَيشِ ! ... وَايمُ اللّهِ _ يَمينا أستَثني فيها بِمَشيئَةِ اللّهِ _ لَأَروضَنَّ نَفسي رِياضَةً تَهِشُّ مَعَها إلَى القُرصِ إذا قَدَرَت عَلَيهِ مَطعوما ، وتَقنَعُ بِالمِلحِ مَأدوما ، ولَأَدَعَنَّ مُقلَتي كَعَينِ ماءٍ نَضَبَ مَعينُها ، مُستَفرَغَةً دُموعُها ، أ تَمتَلِئُ السّائِمَةُ مِن رِعيِها فَتَبرُكَ ، وتَشبَعُ الرَّبيضَةُ مِن عُشبِها فَتَربِضَ ، ويَأكُلُ عَلِيٌّ مِن زادِهِ فَيَهجَعَ ؟ ! قَرَّت إذا عَينُهُ إذَا اقتَدى بَعدَ السِّنينَ المُتَطاوِلَةِ بِالبَهيمَةِ الهامِلَةِ ، وَالسّائِمَةِ المَرعِيَّةِ . (3)

.


1- .اليَمَامَة : من بلاد نجد والحجاز ، بينها وبين البحرين عشرة أيّام (راجع معجم البلدان : ج5 ص 442) .
2- .الغَرَثُ : أيسَرُ الجوع ، غرِث فهو غَرِثٌ والاُنثى غَرثى (لسان العرب : ج 2 ص 172 «غرث») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 45 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 340 ح 27 . راجع : ج 9 ص 488 (زينة الزهد) .

ص: 303

امام على عليه السلام_ در نامه اش به عثمان بن حُنَيف نوشت _: آگاه باشيد كه هر پيروى را پيشوايى است كه به وى اقتدا مى كند و از نور دانش او ، روشنايى مى گيرد . آگاه باشيد كه پيشواى شما ، از دنياى خود ، به دو جامه كهنه و از غذايش به دو گِرده نان ، بسنده كرده است. ... اگر مى خواستم ، راه به سوى عسلِ پالايش شده و مغز گندم و لباس ابريشمى را مى جستم ؛ امّا هيهات كه هوايم بر من غلبه كند و گرسنگى ام مرا به گزينش خوراك ها رهنمون سازد ، در حالى كه شايد در حجاز و يا يمامه كسى باشد كه اميد گِرده نانى نداشته باشد و سيرى را نچشد ، و يا آن كه سير بخوابم و در اطرافم شكم هاى گرسنه و جگرهاى سوخته باشد ، و يا چنان باشم كه شاعر گفته است : اين دردْ تو را بس كه سير بخوابى و در اطراف تو شكم ها در آرزوى قطعه پوستِ بزغاله اى [ براى خوردن ] باشند ! آيا دل خويش را به اين خوش كنم كه به من «امير مؤمنان» گفته مى شود ، و در ناگوارى هاى روزگار ، با آنان شريك نباشم و يا اين كه در سختى هاى زندگى ، نمونه اى برايشان نباشم؟ ... و به خدا سوگند _ سوگندى كه در آن ، [ فقط ]خواست خدا را استثنا مى كنم _ ، كه نفس خويشتن را چنان رياضت دهم كه اگر بر گِرده نانى دست يابد ، شادمان شود و به نمك ، به عنوان خورشت ، بَسنده كند ، و ديده ام را چنان وا مى گذارم كه چون چشمه خشكيده ، بى آب گردد و اشكش را بريزد . آيا چرنده ، از چرايش شكمْ سير كند و بخفتد ، گوسفند پروارى ، از علوفه اش سير بخورد و بيفتد و على هم از توشه اش بخورد و بخوابد؟! چشمش روشن باد كه پس از ساليان دراز ، به گوسفند پروارى و يا چرنده رها در چرا اقتدا كند! (1)

.


1- .نيز ، ر . ك : ج 9 ص 489 (زينت زهد) .

ص: 304

تنبيه الخواطر :أكَلَ عَلِيٌّ عليه السلام تَمرَ دَقَلٍ (1) ، وشَرِبَ عَلَيهِ الماءَ ، وضَرَبَ عَلى بَطنِهِ وقالَ : مَن أدخَلَ بَطنَهُ النّارَ فَأَبعَدَهُ اللّهُ . 2

تنبيه الخواطر :رُوِيَ أنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام كانَ أكلُهُ قُرصَ الشَّعيرِ وَالمِلحَ الجَريشَ . (2)

الكامل في التاريخ_ في ذِكرِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: كانَ يَختِمُ عَلَى الجِرابِ الَّذي فيهِ دَقيقُ الشَّعيرِ الَّذي يَأكُلُ مِنهُ ، ويَقولُ : لا اُحِبُّ أن يَدخُلَ بَطني إلّا ما أعلَمُ . (3)

الإمام الباقر عليه السلام :كانَ صاحِبُكُم [يَعني أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ] لَيَجلِسُ جِلسَةَ العَبدِ ، ويَأكُلُ إِكلَةَ العَبدِ ، ويُطعِمُ النّاسَ خُبزَ البُرِّ وَاللَّحمَ ، ويَرجِعُ إلى أهلِهِ فَيَأكُلُ الخُبزَ وَالزَّيتَ . (4)

عنه عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يُطعِمُ النّاسَ بِالكوفَةِ الخُبزَ وَاللَّحمَ ، وكانَ لَهُ طَعامٌ عَلى حِدَةٍ ، فَقالَ قائِلٌ مِنَ النّاسِ : لَو نَظَرنا إلى طَعامِ أميرِ المُؤمِنينَ ما هُوَ . فَأَشرَفوا عَلَيهِ وإذا طَعامُهُ ثَريدَةٌ بِزَيتٍ ، مُكَلَّلَةٌ (5) بِالعَجوَةِ (6) ، وكانَ ذلِكَ طَعامُهُ ، وكانَتِ العَجوَةُ تُحمَلُ إلَيهِ مِنَ المَدينَةِ . (7)

.


1- .الدَّقل : ضَربٌ من النخل ، وتمر الدَّقَل رديء (لسان العرب : ج 11 ص 246 «دقل») .
2- .تنبيه الخواطر : ج 1 ص 154 .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 443 .
4- .الكافي : ج8 ص 130 ح 100 ، الأمالي للطوسي : ص 692 ح 1470 كلاهما عن محمّد بن مسلم ، الأمالي للصدوق : ص 356 ح 437 عن محمّد بن قيس ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 84 عن عمر بن سعيد بن هلال عن الإمام الصادق عليه السلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 99 والثلاثة الأخيرة نحوه .
5- .مكلّلة : محفوفة (لسان العرب : ج 11 ص 596 «كلل») .
6- .العجوة : نوع من تمر المدينة أكبر من الصيحاني يضرب إلى السواد ، من غرس النبيّ صلى الله عليه و آله (النهاية : ج 3 ص 188 «عجا») .
7- .الغارات : ج 1 ص 85 عن بكر بن عيسى عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج2 ص 99 .

ص: 305

تنبيه الخواطر :على عليه السلام خرمايى [ از نوع دقل ]خورد و روى آن ، آبى نوشيد و آن گاه ، با دست ، روى شكمش زد و گفت : «هر كس شكمش او را وارد آتش كند ، خداوند ، او را [ از رحمتش ]دور سازد!».

تنبيه الخواطر :روايت شده است كه خوراك امير مؤمنان ، نان جوين و نمكِ ناسوده بود.

الكامل فى التاريخ_ در يادكردِ على عليه السلام _: همواره بر كيسه اى كه در آن آرد جو بود و از آن مى خورد ، مُهر مى زد و مى فرمود : «دوست ندارم جز آنچه را كه مى دانم ، به شكمم وارد كنم».

امام باقر عليه السلام :مولاى شما [ يعنى امير مؤمنان] ، چون بردگان مى نشست و چون بردگان مى خورد . به مردم ، نان گندم و گوشت مى خورانْد و خود ، نزد خانواده اش بر مى گشت و نان و روغن مى خورد.

امام باقر عليه السلام :على عليه السلام در كوفه به مردم ، نان و گوشت مى خورانْد و خود ، غذايى مخصوص داشت . يكى از مردم گفت : ببينيم غذاى امير مؤمنان چيست . وقتى كه مطلع شدند ديدند كه غذاى او تِريد با روغن مخلوط با خرمايى به نام «عَجْوه» است. اين ، غذاى او بود و خرماى عجوه را از مدينه برايش مى آوردند.

.

ص: 306

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أشبَهَ النّاسِ طِعمَةً بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ كانَ يَأكُلُ الخُبزَ وَالخَلَّ وَالزَّيتَ ، ويُطعِمُ النّاسَ الخُبزَ وَاللَّحمَ . (1)

عنه عليه السلام_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ما كانَ قوتُهُ إلَا الخَلَّ وَالزَّيتَ ، وحَلواهُ التَّمرُ إذا وَجَدَهُ ، ومَلبوسُهُ الكَرابيسُ (2) ، فَإِذا فَضَلَ عَن ثِيابِهِ شَيءٌ دَعا بِالجَلَمِ (3) فَجَزَّهُ . (4)

عنه عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَأكُلُ الخَلَّ وَالزَّيتَ ، ويَجعَلُ نَفَقَتَهُ تَحتَ طِنفِسَتِهِ (5) . (6)

عنه عن آبائه عليهم السلام: إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ لا يُنخَلُ لَهُ الدَّقيقُ . (7)

الكافي عن محمّد بن عليّ الحلبي :سَأَلتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام عَنِ الطَّعامِ ، فَقالَ : عَلَيكَ بِالخَلِّ وَالزَّيتِ فَإِنَّهُ مَريءٌ ، فَإِنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يُكثِرُ أكلَهُ ، وإنّي اُكثِرُ أكلَهُ ، وإنَّهُ مَريءٌ . (8)

الكافي عن اُمامة بنت أبي العاص بن الربيع :أتاني أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام في شَهرِ رَمَضانَ ، فَاُتِيَ بِعَشاءٍ وتَمرٍ وكَمأَةٍ ، فَأَكَلَ عليه السلام ، وكانَ يُحِبُّ الكَمأَةَ . (9)

الغارات عن بكر بن عيسى_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: كانَ يُطعِمُ النّاسَ الخُبزَ وَاللَّحمَ ، ويَأكُلُ مِنَ الثَّريدِ بِالزَّيتِ ويُكَلِّلُها بِالتَّمرِ مِنَ العَجوَةِ ، وكانَ ذلِكَ طَعامُهُ . (10)

.


1- .الكافي : ج6 ص 328 ح 3 و ج 8 ص 165 ح 176 ، تنبيه الخواطر : ج2 ص 148 وفيهما «طعمة وسيرة» وليس فيهما «الخلّ» ، المحاسن : ج2 ص 279 ح 1901 كلّها عن زيد بن الحسن .
2- .الكِرباس : القُطن ، فارسيّ معرّب (لسان العرب : ج 6 ص 195 «كربس») .
3- .الجَلَمْ : الذي يُجزّ به الشعر والصوف كالمقصّ (مجمع البحرين : ج 1 ص 307 «جلم») .
4- .الكافي : ج 8 ص 163 ح 173 عن الحسن الصيقل ، بحار الأنوار : ج 41 ص 130 ح 40 .
5- .الطِّنْفِسَة : البساط الذي له خمل رقيق (النهاية : ج 3 ص 140 «طنفس») .
6- .الكافي : ج 6 ص 328 ح 9 عن يعقوب بن سالم .
7- .المحاسن : ج 2 ص 222 ح 1669 عن طلحة بن زيد ، بحار الأنوار : ج 66 ص 324 ح 7 .
8- .الكافي : ج 6 ص 328 ح 8 .
9- .الكافي : ج 6 ص 369 ح 1 .
10- .الغارات : ج 1 ص 68 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 200 وفيه إلى «بالزيت» .

ص: 307

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، در غذا خوردن ، شبيه ترينِ مردم به پيامبرخدا بود . همواره نان، سركه و روغن مى خورد و به مردم ، نان و گوشت مى خورانْد.

امام صادق عليه السلام_ درباره على عليه السلام _: غذايش جز سركه و روغن نبود و شيرينى اش _ اگر پيدا مى كرد _ خرما بود و لباسش كرباس بود ، و اگر از لباسش چيزى اضافه بود ، قيچى مى خواست و آن را با قيچى مى بُريد.

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، سركه و روغن مى خورد و خرجىِ خود را زير زيراندازى مى گذاشت.

امام صادق عليه السلام_ به نقل از پدرانش _: براى على عليه السلام آردى اَلَك نمى شد.

الكافى_ به نقل از محمّد بن على حلبى _: از امام صادق عليه السلام درباره غذا پرسيدم. فرمود : «سركه و روغن بخور كه گواراست و على عليه السلام آن را بسيار مى خورد و من نيز بيشتر ، همان را مى خورم ، چون گواراست».

الكافى_ به نقل از اُمامه دختر ابو العاص بن ربيع _: امير مؤمنان على عليه السلام در ماه رمضان ، نزد من آمد . شام ، خرما و قارچ آورده شد . خورد و قارچ را دوست مى داشت.

الغارات_ به نقل از بكر بن عيسى ، درباره امام على عليه السلام _: او به مردم ، نان و گوشت مى خورانْد و خود ، تِريد روغن مى خورد و آن را با خرماى عَجْوه مخلوط مى كرد و اين ، غذايش بود.

.

ص: 308

المناقب لابن شهر آشوب_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: رَآهُ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ وبَينَ يَدَيهِ شَنَّةٌ (1) فيها قَراحُ ماءٍ وكَسَراتٌ مِن خُبزِ شَعيرٍ ومِلحٌ ، فَقالَ : إنّي لا أرى لَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ لَتَظَلُّ نَهارَكَ طاوِيا مُجاهِدا وبِاللَّيلِ ساهِرا مُكابِدا ثُمَّ يَكونُ هذا فَطورَكَ؟! فَقالَ عليه السلام : عَلِّلِ النَّفسَ بِالقُنوعِ وإلّا طَلَبَت مِنكَ فَوقَ ما يَكفيها (2)

ربيع الأبرار عن الأسود وعلقمة :دَخَلنا عَلى عَلِيٍّ رضى الله عنه وبَينَ يَدَيهِ طَبَقٌ مِن خوصٍ عَلَيهِ قُرصٌ أو قُرصانِ مِن شَعيرٍ ، وأنَّ أسطارَ النُّخالَةِ لَتَبينُ فِي الخُبزِ ، وهُوَ يَكسِرُهُ عَلى رُكبَتِهِ ، ويَأكُلُهُ بِمِلحٍ جَريشٍ . فَقُلنا لِجارِيَةٍ سَوداءَ اسمُها فِضَّةٌ : أ لا نَخَلتِ هذَا الدَّقيقَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ ؟ ! فَقالَت : أ يَأكُلُ هُوَ المَهنَأَ ويَكونُ الوِزرُ في عُنُقي ؟ فَتَبَسَّمَ وقالَ : أنَا أمَرتُها أن لا تَنخُلَهُ . قُلنا : ولِمَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ ! قالَ : ذلِكَ أجدَرُ أن يُذِلَّّ النَّفسَ ، ويَقتَدِيَ بِيَ المُؤمِنُ ، وألحَقَ بِأَصحابي . (3)

الغارات عن عقبة بن علقمة :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَإِذا بَينَ يَدَيهِ لَبَنٌ حامِضٌ _ آذَتني حُموضَتُهُ _ وكِسَرٌ يابِسَةٌ ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ تَأكُلُ مِثلَ هذا ؟ ! فَقالَ لي : يا أبَا الجَنوبِ ، رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَأكُلُ أيبَسَ مِن هذا ، ويَلبَسُ أخشَنَ مِن هذا _ وأشارَ إلى ثِيابِهِ _ فَإِن أنَا لَم آخُذ بِما أخَذَ بِهِ خِفتُ ألّا ألحَقَ بِهِ . (4)

.


1- .الشَّنّةُ : الخَلَقُ من كلّ آنية صُنِعَت من جلد (لسان العرب : ج 13 ص 241 «شنن») .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 98 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 447 ح 15 نحوه .
3- .ربيع الأبرار : ج 2 ص 693 ؛ تنبيه الخواطر : ج 1 ص 48 .
4- .الغارات : ج 1 ص 84 ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 345 ح 1115 وفيه «يا أبا الجنود» بدل «يا أبا الجنوب» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 98 وفيه من «يا أبا الجنوب ...» ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 201 .

ص: 309

المناقب ، ابن شهر آشوب :عَدىّ بن حاتم ، على عليه السلام را در حالى ديد كه در پيش رويش ظرف آبى از جنس چرم و تكّه هايى از نان جو و نمك بود . گفت : اى امير مؤمنان! من براى تو كه همه روز را در تلاشى و همه شب را در بيدارى و عبادتى ، روا نمى دانم كه اين ، غذاى تو باشد . على عليه السلام [ اين شعر را ] خواند : نفْس خويش را به قناعت ، عادت ده ، وگرنه از تو بيش از كفايتش خواهد طلبيد.

ربيع الأبرار_ به نقل از اسود و عَلقمه _: وارد خانه على عليه السلام شديم و در پيش رويش ظرفى [ بافته شده ] از ليف بود كه درون آن ، يك يا دو گِرده نان جوين قرار داشت و سبوس هاى آن ، در نان پيدا بود و وى آن را با زانويش مى شكست و با نمك ناسوده مى خورد. به كنيزك سياه پوست خانه كه نامش فِضّه بود ، گفتيم : آيا اين آرد را براى امير مؤمنان ، اَلَك نكرده اى؟ گفت : او گوارا بخورد و گناهش به گردن من باشد؟! على عليه السلام لبخندى زد و فرمود : «من دستور داده ام كه اَلَك نكند». گفتيم : چرا ، اى امير مؤمنان؟ فرمود : «اين ، براى خوار كردن نفْس ، مناسب تر است و موجب مى شود كه مؤمن ، به من اقتدا كند و من به دوستانم ملحق شوم».

الغارات_ به نقل از عقبة بن علقمه _: وارد خانه على عليه السلام شدم . در پيش رويش ماست ترشى _ كه ترشى آن مرا آزار مى داد _ و نان خشكى قرار داشت . گفتم : اى اميرمؤمنان! اين را مى خورى؟ فرمود : «اى ابو الجنوب! پيامبر خدا را ديدم كه خشك تر از اين را مى خورد و خشن تر از اين را مى پوشيد (و به لباسش اشاره كرد) و من اگر روشى را كه او در پيش داشت ، در پيش نگيرم ، مى ترسم كه به او نپيوندم».

.

ص: 310

مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن زرير :دَخَلتُ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنهيَومَ الأَضحى ، فَقَرَّبَ إلَينا خَزيرَةً (1) ، فَقُلتُ : أصلَحَكَ اللّهُ ، لَو قَرَّبتَ إلَينا هذَا البَطَّ _ يَعنِي الوَزَّ _ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ قَد أكثَرَ الخَيرَ . فَقالَ : يَابنَ زَريرٍ ، إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لا يَحِلُّ لِلخَليفَةِ مِن مالِ اللّهِ إلّا قَصعَتانِ ؛ قَصعَةٌ يَأكُلُها هُوَ وأهلُهُ ، وقَصعَةٌ يَضَعُها بَينَ يَدَيِ النّاسِ . (2)

المناقب للخوارزمي عن سويد بن غفلة :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام القَصرَ (3) فَوَجَدتُهُ جالِسا ، وبَينَ يَدَيهِ صَحفَةٌ (4) فيها لَبَنٌ حازِرٌ أجِدُ ريحَهُ مِن شِدَّةِ حُموضَتِهِ ، وفي يَدَيهِ رَغيفٌ أرى قُشارَ الشَّعيرِ في وَجهِهِ ... فَقالَ عليه السلام : اُدنُ فَأَصِب مِن طَعامِنا هذا . قُلتُ : إنّي صائِمٌ . فَقالَ عليه السلام : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن مَنَعَهُ الصِّيامُ مِن طَعامٍ يَشتَهيهِ كانَ حَقّا عَلَى اللّهِ أن يُطعِمَهُ مِن طَعامِ الجَنَّةِ ، ويُسقِيَهُ مِن شَرابِها . قالَ : فَقُلتُ لِجارِيَتِهِ _ وهِيَ قائِمَةٌ بِقُربٍ مِنهُ _ : وَيحَكَ يا فِضَّةُ ، أ لا تَتَّقينَ اللّهَ في هذَا الشَّيخِ ! أ لا تَنخُلونَ لَهُ طَعاما مِمّا أرى فيهِ مِنَ النُّخالَةِ ! فَقالَت : لَقَد تَقَدَّمَ إلَينا أن لا نَنخُلَ لَهُ طَعاما . قالَ : ما قُلتَ لَها ؟ فَأَخبَرتُهُ . قالَ : بِأَبي واُمّي مَن لَم يُنخَل لَهُ طَعامٌ ، ولَم يَشبَع مِن خُبزِ البُرِّ ثَلاثَةَ أيّامٍ حَتّى قَبَضَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . (5)

.


1- .الخزيرة : لحم يُقطّع صغارا ويُصبّ عليه ماء كثير ، فإذا نضج ذُرّ عليه الدقيق (النهاية : ج 2 ص 28 «خزر») .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 169 ح 578 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 724 ح 1241 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 481 ح 9045 وفيه «الخبز» بدل «الخير» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 644 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 219 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 3 عن عبد اللّه بن رزين و ص 2 عن عبد اللّه بن أبي رزين وفيه «يطعمها» بدل «يضعها» .
3- .القَصْر من البناء : معروف ، وقال اللحياني : هو المنزل ، وقيل : كلّ بيت من حَجَر ، قُرشِيّةٌ (لسان العرب : ج 5 ص 100 «قصر») .
4- .الصحفة : إناء كالقصعة المبسوطة ونحوها (النهاية : ج 3 ص 13 «صحف») .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 118 ح 130 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 201 نحوه ، فرائد السمطين : ج 1 ص 352 ح 277 ؛ إرشاد القلوب : ص 215 ، الغارات : ج 1 ص 86 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 98 كلاهما نحوه ، كشف الغمّة : ج 1 ص 163 .

ص: 311

مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن زرير _: در روز عيد قربان ، وارد خانه على بن ابى طالب عليه السلام شدم . شوربايى را جلوى من گذاشت. گفتم : خداوند ، خيرت دهد! اى كاش اين مرغابى را [ براى ما آماده مى كردى و ] جلوى ما مى گذاشتى ! خداوند عز و جل بركت را فراوان ساخته است. فرمود : «اى پسر زرير! از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : براى خليفه ، از مال خدا جز دو ظرف غذا حلال نيست : ظرف غذايى كه خود و خانواده اش آن را مى خورند و ظرف غذايى كه در پيش مردم مى گذارد ».

المناقب ، خوارزمى_ ب_ه ن_ق_ل از س_ويد بن غ_ف_له _: در دار الحكومه ، بر على عليه السلام وارد شدم و ديدم كه نشسته بود و در پيشش كاسه بزرگى بود كه در آن ، ماستى ترش بود _ كه از شدّت ترشى ، بوى ترشى اش به دماغم مى خورد _ و در دستش گرده نانى بود كه پوست جو را روى آن مى ديدم ... فرمود : «پيش بيا و از اين غذاى ما بخور». گفتم : من روزه ام. فرمود : «از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : هر كس كه روزه اش او را از خوردن غذايى كه هوس كرده ، باز دارد ، بر خداست كه او را از غذاهاى بهشتى بخورانَد و از آب هاى بهشتى بنوشاند ». به كنيزش _ كه در نزد او ايستاده بود _ گفتم : واى برتو اى فِضّه! از خدا در خصوص اين پيرمرد ، نمى ترسى؟ چرا غذاى او را از اين سبوس هايى كه مى بينم ، پاك نمى كنى؟ گفت: به ما دستور داده كه غذايش را از سبوس ، پاك نكنيم . گفتم : [ چيزى ] به وى نگفتى؟ و به او (على عليه السلام ) گفتم كه [ اجازه دهد] آن را از سبوس پاك كنند . فرمود: «پدر و مادرم فداى آن كه هيچ گاه غذايش را از سبوس پاك نكردند و سه روز پشت سر هم از نان گندم سير نشد تا آن كه خداوند عز و جل وى را قبض روح كرد !»

.

ص: 312

حلية الأولياء عن عبد الملك بن عمير :حَدَّثَني رَجُلٌ مِن ثَقيفٍ أنَّ عَلِيّا استَعمَلَهُ عَلى عَكبَرا (1) . قالَ : ولَم يَكُنِ السَّوادُ يَسكُنُهُ المُصَلّونَ . وقالَ لي : إذا كانَ عِندَ الظُّهرِ فَرُح إلَيَّ ، فَرُحتُ إلَيهِ فَلَم أجِد عِندَهُ حاجِبا يَحبِسُني عَنهُ دونَهُ ، فَوَجَدتُهُ جالِسا وعِندَهُ قَدَحٌ وكوزٌ مِن ماءٍ ، فَدَعا بِظَبيَةٍ (2) ، فَقُلتُ في نَفسي : لَقَد أمِنَني حَتّى يُخرِجَ إلَيَّ جَوهَرا _ ولا أدري ما فيها _ فَإِذا عَلَيها خاتَمٌ ، فَكَسَرَ الخاتَمَ ، فَإِذا فيها سَويقٌ ، فَأَخرَجَ مِنها فَصَبَّ فِي القَدَحِ ، فَصَبَّ عَلَيهِ ماءً ، فَشَرِبَ وسَقاني ، فَلَم أصبِر فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ تَصنَعُ هذا بِالعِراقِ وطَعامُ العِراقِ أكثَرُ مِن ذلِكَ ؟ ! قالَ : أما وَاللّهِ ، ما أختِمُ عَلَيهِ بُخلاً عَلَيهِ ، ولكِنّي أبتاعُ قَدرَ ما يَكفيني ، فَأَخافُ أن يَفنى فَيُصنَعَ مِن غَيرِهِ ، وإنَّما حِفظي لِذلِكَ ، وأكرَهُ أن اُدخِلَ بَطني إلّا طَيِّبا . (3)

.


1- .عَكْبَرا : بليدة على دجلة فوق بغداد بعشرة فراسخ بينها وبين بعقوبة ، وقد بناها شابور ذو الأكتاف ، ويطلقون عليها أيضا «بزرج شابور» (راجع تقويم البلدان : ص 301) .
2- .في المصدر : «بطينة» ، والصحيح ما أثبتناه كما في نسخة ذكرت في هامش المصدر وكما في صفة الصفوة والرياض النضرة . والظَّبْية : الجراب (لسان العرب : ج 15 ص 22 «ظبا») .
3- .حلية الأولياء : ج 1 ص 82 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 487 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 135 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 219 عن ابن عمر وفيهما «بظبية» بدل «مَطيبه» وفيها «يفنى» بدل «نمى» ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 175 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 364 ح 726 كلاهما نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 98 .

ص: 313

حلية الأولياء_ به نقل از عبد الملك بن عُمَير _: شخصى از قبيله ثقيف به من خبر داد كه على عليه السلام وى را در عُكْبرا (1) به كار گمارد. وى گفت : در آن زمان ، در منطقه ، نمازگزارى سكونت نداشت؛ امّا به من فرمود : «هنگام ظهر ، نزد من بيا». نزد وى رفتم و دربانى كه مرا از او باز دارد ، نيافتم . ديدم نشسته و نزدش قدحى و كوزه آبى است. كيسه اى خواست. پيش خود فكر كردم مرا امين دانسته و مى خواهد گوهرى به من بدهد و نمى دانستم درون آن چيست . ديدم كه بر كيسه ، مُهر خورده است . مُهر را شكست. درون كيسه ، قاووت (آرد تَف داده) بود . مقدارى از آن بيرون آورد و در قدح ريخت و روى آن آب ريخت، از آن نوشيد و به من هم نوشاند. نتوانستم خودم را نگه دارم . گفتم : اى اميرمؤمنان! در عراق چنين مى كنى ، حال آن كه غذاهاى عراق ، خيلى بيشتر از اين هاست؟ فرمود : «به خدا سوگند ، از روى بخل بر آن مُهر نمى نهم ؛ بلكه به مقدارى كه مرا بسنده است ، مى خرم و مى ترسم كه تمام بشود و از غير آن تهيّه شود . من به اين خاطر ، آن را نگه مى دارم و خوش ندارم جز چيز پاك به شكمم داخل كنم».

.


1- .روستايى در كنار دجله ، نزديك بغداد كنونى .

ص: 314

فضائل الصحابة لابن حنبل عن عديّ بن ثابت :إنّ عليّا اُتِيَ بِفالوذَجٍ فَلَم يَأكُلهُ . (1)

المناقب للخوارزمي عن عديّ بن ثابت :اُتِيَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام بِفالوذَجٍ فَأَبى أن يَأكُلَ مِنهُ ، وقالَ : شَيءٌ لَم يَأكُل مِنهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لا اُحِبُّ أن آكُلَ مِنهُ . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن حبّة العرني_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ اُتِيَ بِفالوذَجٍ فَوُضِعَ قُدّامَهُ ، فَقالَ : إنَّكَ لَطَيِّبُ الرّيحِ حَسَنُ اللَّونِ طَيِّبُ الطَّعمِ ، ولكِنّي أكرَهُ أن اُعَوِّدَ نَفسي ما لَم تَعتَد (3) . (4)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام اُتِيَ بِخَبيصٍ (5) ، فَأَبى أن يَأكُلَهُ . فَقالوا لَهُ : أ تُحَرِّمُهُ ؟ قالَ : لا ، ولكِنّي أخشى أن تَتوقَ (6) إلَيهِ نَفسي فَأَطلُبَهُ ، ثُمَّ تَلا هذِهِ الآيَةَ : «أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَ_تِكُمْ فِى حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَ اسْتَمْتَعْتُم بِهَا» (7) . (8)

الغارات عن بكر بن عيسى_ في ذِكرِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ كانَ يَقولُ _ ويَضَعُ يَدَهُ عَلى بَطنِهِ _ : وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لا تَنطَوي ثَميلَتي (9) عَلى قِلَّةٍ مِن خِيانَةٍ ، ولَأَخرُجَنَّ مِنها خَميصا (10) . (11)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج1 ص 536 ح 894 ، الزهد لابن حنبل : ص 164 ، حلية الأولياء : ج1 ص 81 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 213 .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 119 ح 131 ؛ الغارات : ج 1 ص 88 وفيه صدره ، إرشاد القلوب : ص 215 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 163 وراجع المحاسن : ج 2 ص 178 ح 1503 .
3- .في المصدر : «لم تعتاد» ، والصحيح ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 543 ح 910 ، الزهد لابن حنبل : ص 165 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 81 عن عبد اللّه بن شريك عن جدّه ، الرياض النضرة : ج 3 ص 213 وراجع المحاسن : ج 2 ص 178 ح 1502 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 99 .
5- .الخَبِيصُ : حلواء معروف معمول من التمر والسمن يخبص بعضه في بعض (تاج العروس : ج 9 ص 265 «خبص») .
6- .تاقَت نفسي إلى الشيء تَتوق تَوقا : نزَعَت واشتاقت (لسان العرب : ج 10 ص 33 «توق») .
7- .الأحقاف : 20 .
8- .الأمالي للمفيد : ص 134 ح 2 عن عبد اللّه بن ميمون عن الإمام الصادق عليه السلام ، الغارات : ج 1 ص 90 عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 99 .
9- .الثَّمِيلَة : أصلها ما يَبقى في بطن الدابّة من العَلف والماء ، وما يَدّخِره الإنسان من طَعام أو غيره ، وكل بقيّة ثميلةٌ (النهاية : ج 1 ص 223 «ثمل») .
10- .الخُمصانُ : الجائعُ الضامرُ البطن (لسان العرب : ج 7 ص 29 «خمص») .
11- .الغارات : ج 1 ص 69 .

ص: 315

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل به از عَدىّ بن ثابت _: پيش على عليه السلام پالوده اى آوردند . از آن نخورد.

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از عدىّ بن ثابت _: پيش على بن ابى طالب عليه السلام پالوده اى آوردند . از آن نخورد و فرمود : «چيزى را كه پيامبر خدا نخورده است ، دوست ندارم بخورم».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از حَبّه عُرَنى ، درباره امام على عليه السلام _: پالوده اى آوردند و در پيشش نهادند . فرمود : «تو خوش بو، خوش رنگ و خوش طعمى؛ ولى من دوست ندارم نفْسم را به چيزى كه عادت ندارد ، عادت بدهم».

امام باقر عليه السلام :پيش امير مؤمنان على بن ابى طالب ، حلوايى آوردند . از آن نخورد. گفتند : آن را حرام مى دانى؟ فرمود : «نه؛ ولى مى ترسم كه نفْسم به آن علاقه مند شود و در نتيجه ، به دنبالش بيفتم» و آن گاه ، اين آيه را خواند : «نعمت هاى پاكيزه خود را در زندگى دنيايتان [ خودخواهانه] صرف كرديد و از آنها برخوردار شديد» .

الغارات_ به نقل از بكر بن عيسى ، در يادكردِ على عليه السلام _: او دستش را روى شكمش مى گذاشت و مى فرمود : «سوگند به آن كه دانه را شكافت و مخلوقات را آفريد كه اندرون من ، ذرّه اى از خيانت را در خويش ندارد. و آن را گرسنه از اين دنيا خارج خواهم كرد» .

.

ص: 316

راجع : ج 9 ص 98 (أبو جعفر الحسني) . و ص 488 (زينة الزهد) .

3 / 5 _ 3لِباسُهُالإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ ، لَقَد رَقَّعتُ مِدرَعَتي هذِهِ حَتَّى استَحيَيتُ مِن راقِعِها ، ولَقَد قالَ لي قائِلٌ : أ لا تَنبِذُها عَنكَ ؟ ! فَقُلتُ : اغرُب عَنّي ، فَعِندَ الصَّباحِ يَحمَدُ القَومُ السُّرى (1) . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ لا يَلبَسُ إلَا البَياضَ أكثَرَ ما يَلبَسُ ، ويَقولُ : فيهِ تَكفينُ المَوتى . (3)

الكافي عن معلّى بن خنيس عن الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ عِندَكُم ، فَأَتى بَني ديوانٍ وَاشتَرى ثَلاثَةَ أثوابٍ بِدينارٍ ؛ القَميصُ إلى فَوقِ الكَعبِ ، وَالإِزارُ إلى نِصفِ السّاقِ ، وَالرِّداءُ مِن بَينِ يَدَيهِ إلى ثَديَيهِ ومِن خَلفِهِ إلى أليَتَيهِ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ إلَى السَّماءِ فَلَم يَزَل يَحمَدُ اللّهَ عَلى ما كَساهُ حَتّى دَخَلَ مَنزِلَهُ ، ثُمَّ قالَ : هذَا اللِّباسُ الَّذي يَنبَغي لِلمُسلِمينَ أن يَلبَسوهُ . قالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : ولكِن لا يَقدِرون أن يَلبَسوا هذَا اليَومَ ، ولَو فَعَلناهُ لَقالوا : مَجنونٌ ، ولَقالوا : مُرائِيٌّ (4) ، وَاللّهُ تَعالى يَقولُ : «وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ» (5) ، قالَ : وثِيابَكَ ارفَعها ولا تَجُرَّها . وإذا قامَ قائِمُنا كانَ هذَا اللِّباسَ . (6)

.


1- .عِندَ الصَّبَاحِ يَحمدُ القَومُ السُّرَى : مثل يضرب للرجل يحتمل المشقّة رجاء الراحة (مجمع الأمثال : ج2 ص 318 الرقم 2382) .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 160 ، إرشاد القلوب : ص 19 ، غرر الحكم : ح7345 وفيهما «اعزب» بدل «اغرب» .
3- .قرب الإسناد : ص152 ح 552 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج81 ص 311 ح 2 .
4- .في مكارم الأخلاق : «مراءٍ» ، وهو الأنسب .
5- .المدّثّر : 4 .
6- .الكافي : ج6 ص 455 ح 2 ، مكارم الأخلاق : ج1 ص 247 ح 736 عن سالم بن مكرم نحوه .

ص: 317

3 / 5 _ 3 لباس على

ر . ك : ج 9 ص 99 (ابو جعفر حسنى) . و ص 489 (زينت زهد) .

3 / 5 _ 3لباس علىامام على عليه السلام :به خ_دا س_وگند ، ك_ه اين لباس_م چندان پينه برداشته كه از پينه دوز آن خجالت مى كشم . روزى كسى به من گفت : آيا اين را از خودت دور نمى كنى؟ گفتم : رهايم كن! شبروان ، سحرگاهان به سپاس مى ايستند [ و از حركت به موقع خود خُرسندند ] .

امام باقر عليه السلام :بيشترين لباسى كه على عليه السلام مى پوشيد ، لباس سفيد بود و مى فرمود : «مردگان در پارچه سفيد ، كفن مى شوند».

الكافى_ به نقل از مُعَلَّى بن خُنَيس ، از امام صادق عليه السلام _: على عليه السلام پيش روى شما بود كه نزد بنى ديوان آمد و سه قطعه لباس را به يك دينار خريد ؛ پيراهنى كه تا بالاى قوزك پا را مى پوشانْد ؛ ازارى (1) كه تا نيمه ساقش مى رسيد ؛ و ردايى كه از جلو تا روى سينه و از پشت تا روى باسن را مى پوشانْد . آن گاه ، دست خود را به آسمان بلند كرد و دائما خدا را به خاطر اين كه او را پوشانده است ، سپاس مى گفت تا وارد خانه اش شد و آن گاه فرمود : «اين ، لباسى است كه سزاوار است مسلمانان ، آن را بپوشند». [ امام صادق عليه السلام فرمود :] امّا در اين روزگار ، مسلمانان نمى توانند اين لباس را بپوشند و اگر ما چنين كنيم ، خواهند گفت : ديوانه شده و يا خواهند گفت : خودنمايى مى كند . و خداوند متعال مى فرمايد : «و لباس خويشتن را پاك كن» ». لباست را بالا بگير و روى زمين نكش و هنگامى كه قائم ما قيام كند ، لباس[ ها] ، چنين خواهد بود.

.


1- .جامه اى كه پايين تنه را با آن مى پوشاندند .

ص: 318

فضائل الصحابة لابن حنبل عن حرّ بن جرموز المرادي عن أبيه :رَأَيتُ عَلِيّا وهُوَ يَخرُجُ مِنَ القَصرِ وعَلَيهِ قِطرِيَّتانِ (1) ؛ إزارُهُ إلى نِصفِ السّاقِ ، ورِداؤُهُ مُشَمَّرٌ قَريبا مِنهُ ، ومَعَهُ الدِّرَّةُ ، يَمشي فِي الأَسواقِ ويَأمُرُهُم بِتَقوَى اللّهِ وحُسنِ البَيعِ ، ويَقولُ : أوفُوا الكَيلَ وَالميزانَ ، ولا تَنفُخُوا (2) اللَّحمَ . (3)

مسند ابن حنبل عن زيد بن وهب :قَدِمَ عَلِيٌّ رضى الله عنهعَلى قَومٍ مِن أهلِ البَصرَةِ مِنَ الخَوارِجِ ، فيهِم رَجُلٌ يُقالُ لَهُ : الجَعدُ بنُ بَعجَةَ ، فَقالَ لَهُ : اِتَّقِ اللّهَ يا عَلِيُّ ؛ فَإِنَّكَ مَيِّتٌ . فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : بَل مَقتولٌ ، ضَربَةٌ عَلى هذا تَخضِبُ هذِهِ _ يَعني لِحيَتَهُ مِن رَأسِهِ _ عَهدٌ مَعهودٌ ، وقَضاءٌ مَقضِيٌّ ، وقَد خابَ مَنِ افتَرى . وعاتَبَهُ في لِباسِهِ ، فَقالَ : ما لَكُم ولِلِّباسِ ؟ ! هُوَ أبعَدُ مِنَ الكِبرِ ، وأجدَرُ أن يَقتَدِيَ بِيَ المُسلِمُ . (4)

.


1- .القِطرِيَّة : ضرب من البُرود (لسان العرب : ج 5 ص 105 «قطر») .
2- .في المصدر : «تنقحوا» ، والتصحيح من الطبقات الكبرى .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 557 ح 938 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 28 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 369 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 484 ، الاستيعاب : ج 3 ص 211 الرقم 1875 عن أبجد بن جرموز عن أبيه ، الرياض النضرة : ج 3 ص 211 كلاهما نحوه ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 645 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 3 وفيه «قبطيّتان» بدل «قِطريّتان» و راجع مكارم الأخلاق : ج 1 ص 247 ح 732 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 197 ح 703 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 154 ح 4687 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 543 ح 908 كلاهما نحوه و ح 909 ، الزهد لابن حنبل : ص 165 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 82 كلاهما نحوه ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 647 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 544 و ص 485 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 140 ؛ الغارات : ج 1 ص 107 نحوه ، العدد القويّة : ص 237 ح 11 عن الزهري وفيه «من الكفر» بدل «من الكبر» .

ص: 319

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از حُرّ بن جرموز مرادى ، از پدرش _: على عليه السلام را ديدم كه از قصر (دارالحكومه) بيرون مى آمد و دو قطعه لباس قِطْرى پوشيده بود . ازارش تا نيمه ساق مى آمد و ردايش به كمر بسته تا نزديك ازارش مى رسيد و در دستش تازيانه بود . در بازارها مى چرخيد و مردم را به پرواى الهى و درستى خريد و فروش ، فرمان مى داد و مى فرمود : «در پيمانه كردن و وزن كردن ، سنگِ تمام بگذاريد و در گوشت ، ندميد» .

مسند ابن حنبل_ به نقل از زيد بن وَهْب _: على عليه السلام نزد جماعتى از خوارج بصره رفت . در بين آنان ، مردى بود به نام جعد بن بعجه . وى به على عليه السلام گفت : اى على ! از خدا بترس . خواهى مُرد! على عليه السلام فرمود : «نه ؛ كشته مى شوم . بر اين جا ضربه اى زده خواهد شد كه اين جا را رنگين خواهد كرد (يعنى ريشش را از خون سرش) . اين ، پيمانى است بسته شده و سرنوشتى است مشخّص شده و آن كه افترا بندد ، ناكام است». آن شخص درباره لباس على عليه السلام بر وى خُرده گرفت . فرمود : «شما را به لباس ، چه كار؟ اين لباس ، از تكبّرْ دورتر است و مناسب تر است كه مسلمان ، در [ پوشيدن ]آن به من اقتدا كند».

.

ص: 320

تاريخ دمشق عن زيد بن وهب الجهني :خَرَجَ عَلَينا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ذاتَ يَومٍ وعَلَيهِ بُردانِ ، مُتَّزِرٌ بِأَحَدِهِما مُرتَدٍ بِالآخَرِ ، قَد أرخى جانِبَ إزارِهِ ورَفَعَ جانِبا ، قَد رَفَعَ إزارَهُ بِخِرقَةٍ ، فَمَرَّ بِهِ أعرابِيٌّ فَقالَ : أيُّهَا الإِنسانُ ، البَس مِن هذِهِ (1) الثِّيابِ ؛ فَإِنَّكَ مَيِّتٌ أو مَقتولٌ . فَقالَ : أيُّهَا الأَعرابِيُّ ، إنَّما ألبَسُ هذَينِ الثَّوبَينِ لِيَكونا أبعَدَ لي مِنَ الزَّهوِ ، وخَيرا لي في صَلاتي ، وسُنَّةً لِلمُؤمِنِ . (2)

الطبقات الكبرى عن عبد اللّه بن أبي الهذيل :رَأَيتُ عَلِيّا وعَلَيهِ قَميصٌ رازِيٌّ ، إذا مَدَّ كُمَّهُ بَلَغَ الظُّفُرَ ، وإذا أرخاهُ بَلَغَ نِصفَ الذِّراعِ . (3)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن مالك بن دينار :حَدَّثَتني عَجوزٌ مِنَ الحَيِّ : زَوَّجَ أبو موسَى الأَشعَرِيُّ بَعضَ بَنيهِ ، فَأَولَمَ عَلَيهِ ، فَدَعَا النّاسَ ، قالَت : فَأَتى عَلِيٌّ . قيلَ : جاءَ أميرُ المُؤمِنينَ ، فَفَتَحتُ بابَ الدّارِ _ قالَت : _ فَدَخَلَ عَلِيٌّ وفي يَدِهِ دِرَّةٌ وعَلَيهِ قَميصٌ لَيسَ لَهُ جُرُبّانٌ (4) . (5)

.


1- .في المصدر : «هذا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بقيّة المصادر .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 485 ، الزهد لابن المبارك : ص 261 ح 756 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 3 .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 368 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 27 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 483 نحوه ، الاستيعاب : ج 3 ص 211 الرقم 1875 وفيه «غليظ دارس» بدل «رازي» ، المناقب للخوارزمي : ص 117 ح 127 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 211 ؛ مكارم الأخلاق : ج 1 ص 247 ح 734 وفيه «زابيّا» بدل «رازي» ، الغارات : ج 1 ص 96 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 كلاهما نحوه ، كشف الغمّة : ج 1 ص 162 وفيه «زريّا» بدل «رازيّ» .
4- .الجُرُبّان : جيب القميص ، والألف والنون زائدتان (النهاية : ج 1 ص 253 «جرب») .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 533 ح 887 ، التواضع والخمول لابن أبي الدنيا : ص 178 ح 136 وفيه «عن الحسن» بدل «من الحيّ» .

ص: 321

تاريخ دمشق_ به نقل از زيد بن وَهْب جُهَنى _: روزى على بن ابى طالب عليه السلام نزد ما آمد ، در حالى كه بر تن وى دو قطعه پارچه بود كه با يكى پايين تنه و با ديگرى بالاتنه اش را پوشانده بود . يك طرف ازارش را رها كرده بود و سمت ديگر را با پارچه اى ، بالاتر بسته بود . اعرابى اى بر وى گذشت و گفت : اى مرد! اين لباس ها[ ى خوب] را بپوش كه سرانجام يا مى ميرى و يا كشته مى شوى. فرمود : «اى اعرابى! من اين دو لباس را به اين خاطر مى پوشم كه مرا از تكبّر دور مى سازد و براى نماز خواندانم مناسب است و سنّتى براى مؤمن است».

الطبقات الكبرى_ به نقل از عبد اللّه بن ابى هُذَيل _: على عليه السلام را ديدم كه پيراهنى از پارچه رازى پوشيده بود . هرگاه آستين آن را مى كشيد ، تا ناخنش مى رسيد و اگر رهايش مى كرد ، تا نصف ذراع مى رسيد.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از مالك بن دينار _: پيرزنى از عشيره حى به من گفت كه ابو موسى اشعرى ، يكى از پسرانش را داماد مى كرد و به اين خاطر ، وليمه مى داد و مردم را دعوت كرده بود. على عليه السلام آمد . گفتند : امير مؤمنان آمد. من درِ خانه را باز كردم . على عليه السلام وارد شد ، در حالى كه در دستش تازيانه اى بود و پيراهنى پوشيده بود كه يقه نداشت.

.

ص: 322

الغارات عن أبي الأشعث العنزي عن أبيه :رَأَيتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وقَدِ اغتَسَلَ فِي الفُراتِ يَومَ الجُمُعَةِ ، ثُمَّ ابتاعَ قَميصَ كَرابيسَ بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، فَصَلّى بِالنّاسِ فيهِ الجُمُعَةَ وما خِيطَ جُرُبّانُهُ بَعدُ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :اِبتاعَ عَلِيٌّ عليه السلام في خِلافَتِهِ قَميصا سَمَلاً (2) بِأَربَعَةِ دَراهِمَ ، ثُمَّ دَعَا الخَيّاطَ فَمَدَّ كُمَّ القَميصَ ، وأمَرَهُ بِقَطعِ ما جاوَزَ الأَصابِعَ . (3)

الطبقات الكبرى عن عطاء أبي محمّد :رَأَيتُ عَلِيّا خَرَجَ مِنَ البابِ الصَّغيرِ فَصَلّى رَكعَتَينِ حينَ ارتَفَعَتِ الشَّمسُ وعَلَيهِ قَميصُ كَرابيسَ كَسكَرِيٌّ فَوقَ الكَعبَينِ ، وكُمّاهُ إلَى الأَصابِعِ ، وأصلُ الأَصابِعِ غَيرُ مَغسولٍ . (4)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن إسماعيل عن اُمّ موسى خادم كانت لعليّ عليه السلام :... قُلتُ : يا اُمَّ موسى فَما كانَ لِباسُهُ _ يَعني عَلِيّا _ ؟ قالَت : الكَرابيسُ السُّنبُلانِيَّةُ (5) . (6)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن الضحّاك بن عمير :رَأَيتُ قَميصَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ الَّذي اُصيبَ فيهِ كرابيسَ سُنبُلانِيَّةً ، ورَأيتُ أثَرَ دَمِهِ عَلَيهِ كَهَيئَةِ الدُّردِيِّ (7) . (8)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 97 ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 247 ح 735 عن أبي الأشعث العبري عن أبيه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 عن الأشعث العبدي .
2- .سَمَلَ الثوبُ : أخلقَ فهو سَمَلٌ (لسان العرب : ج 11 ص 345 «سمل») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 202 عن حاتم بن إسماعيل المدني ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 139 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 29 و ص 28 نحوه ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 368 وليس فيه صدره .
5- .قميصٌ سُنبُلاني : سابغ الطول ، أو منسوب إلى بلد بالروم (القاموس المحيط : ج 3 ص 398 «سنبل») .
6- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 546 ح 917 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 213 عن اُمّ سليم .
7- .دُردِيٌّ الزيت وغيره : ما يبقى في أسفله (لسان العرب : ج 3 ص 166 «درد») .
8- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 547 ح 918 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 213 وفيه «كأنّه رديء» بدل «كهيئة الدرديّ» ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 236 عن الصمال بن عمير .

ص: 323

الغارات_ به نقل از ابو اشعث عَنزى ، از پدرش _: على عليه السلام را ديدم كه روز جمعه ، در فُرات ، غسل كرده بود . آن گاه ، پيراهنى از جنس كرباس به سه درهم خريد و در آن ، نماز جمعه را خواند و پس از آن هم يقه اش را ندوخت .

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام در زمان خلافتش پيراهنى كهنه به چهار درهم خريد و آن گاه ، خياط را صدا زد ، آستين پيراهن را كشيد و فرمود كه افزون بر مقدار انگشتان را قطع كند.

الطبقات الكبرى_ به نقل از عطاء ابو محمّد _: على عليه السلام را ديدم كه از باب صغير ، خارج شد و وقتى كه خورشيد بالا آمد ، دو ركعت نماز به جا آورد ، پيراهن كرباسى كَسكَرى كه بر تن داشت تا بالاى مُچ پايش بود . آستينش تا انگشتانش بود و خودِ انگشتان ، پوشيده نبود.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از اسماعيل ، از اُمّ موسى (خادم على عليه السلام ) _: ... پرسيدم : امّ موسى! لباس على عليه السلام چگونه بود؟ گفت : كرباسِ سُنبُلانى (1) بود.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ضحّاك بن عُمَير _: پيراهنى را كه على بن ابى طالب عليه السلام در آن ضربت خورد ، ديدم كه از جنس كرباس سنبلانى بود و اثر خون او را در آن ، كه حالتى چون دُرد داشت ، مشاهده كردم .

.


1- .اين لباس را به سبب گشادى و بلندى سنبلانى مى گفتند . (م)

ص: 324

الكافي عن زرارة بن أعين :رَأَيتُ قَميصَ عَلِيٍّ عليه السلام الَّذي قُتِلَ فيهِ عِندَ أبي جَعفَرٍ عليه السلام ، فَإِذا أسفَلُهُ اثنا عَشَرَ شِبرا وبَدَنُهُ ثَلاثَةُ أشبارٍ ، ورَأَيتُ فيهِ نَضحَ دَمٍ . (1)

الكافي عن الحسن الصيقل :قالَ لي أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : تُريدُ اُريكَ قَميصَ عَلِيٍّ عليه السلام الَّذي ضُرِبَ فيهِ واُريكَ دَمَهُ ؟ قالَ : قُلتُ : نَعَم . فَدَعا بِهِ وهُوَ في سَفَطٍ ، فَأَخرَجَهُ ونَشَرَهُ فَإِذا هُوَ قَميصُ كَرابيسَ يُشبِهُ السُّنبُلانِيَّ ، فَإِذا مَوضِعُ الجَيبِ إلَى الأَرضِ ، وإذَا الدَّمُ أبيضُ شِبهُ اللَّبَنِ شِبهُ شُطَبِ السَّيفِ ، قالَ : هذا قَميصُ عَلِيٍّ عليه السلام الَّذي ضُرِبَ فيهِ ، وهذا أثَرُ دَمِهِ . فَشَبَرتُ بَدَنَهُ فَإِذا هُوَ ثَلاثَةُ أشبارٍ ، وشَبَرتُ أسفَلَهُ فَإِذا هُوَ اثنا عَشَرَ شِبرا . (2)

دعائم الإسلام عن جعفر بن محمّد عليه السلام :أنَّهُ أخرَجَ يَوما إلى أصحابِهِ قَميصَ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام الَّذي اُصيبَ فيهِ ، وفيهِ دَمُهُ ، فَنَشَرَهُ ، فَشَبَروهُ ، فَأَصابوا دَورَ أسفَلِهِ اثنا عَشَرَ شِبرا ، وعَرضَ بَدَنِهِ ثَلاثَةَ أشبارٍ ، وطولَ كُمَّيهِ ثَلاثَةَ أشبارٍ . (3)

المناقب لابن شهر آشوب عن شبيكة :رَأَيتُ عَلِيّا يَأتَزِرُ فَوقَ سُرَّتِهِ ، ويَرفَعُ إزارَهُ إلى أنصافِ ساقَيهِ . (4)

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إذا لَبِسَ القَميصَ مَدَّ يَدَهُ ، فَإِذا طَلَعَ عَلى أطرافِ الأَصابِعِ قَطَعَهُ . (5)

.


1- .الكافي : ج 6 ص 457 ح 9 .
2- .الكافي : ج 6 ص 457 ح 8 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 159 ح 54 .
3- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 157 ح 558 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 368 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 28 عن أبي العلاء مولى الأسلميّين وفيهما صدره وراجع ص 29 والبداية والنهاية : ج 8 ص 3 .
5- .الكافي : ج 6 ص 457 ح 7 عن ابن القدّاح ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 483 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 3 نحوه وكلاهما عن سفيان .

ص: 325

الكافى_ به نقل از زُرارة بن اَعيَن _: لباسى را كه على عليه السلام در آن كشته شده بود ، در نزد امام باقر عليه السلام ديدم . پايين آن ، دوازده وجب و بالاتنه آن ، سه وجب بود و در آن ، لكه هاى خون را مشاهده كردم.

الكافى_ به نقل از حسن صيقل _: امام صادق عليه السلام به من فرمود : «مى خواهى لباسى را كه على عليه السلام در آن ، ضربت خورد و خون او را نشانت بدهم؟». گفتم : آرى. آن لباس را خواست. لباس در سبدى بود . آن را در آورد و پهن كرد . پيراهنى كرباس ، شبيه به كرباس سنبلانى بود . قسمت گريبان آن ، طرفِ زمين بود و خونى كه سفيد شده بود ، شبيه به شير و نظير خطّ روى شمشير ، در آن وجود داشت. فرمود : «اين ، پيراهن على عليه السلام است كه در آن ، شمشير خورد و اين ، اثر خون او است» . قسمت بالاى آن را وجب كردم ، سه وجب بود و قسمت پايين آن را وجب كردم ، دوازده وجب بود.

دعائم الإسلام از امام جعفر صادق عليه السلام :روزى پيراهنى را كه على عليه السلام در آن شمشير خورده بود و اثر خون او در آن بود ، براى يارانش درآورد و پهن كرد . آن را وجب كردند. دورِ پايين آن ، دوازده وجب و عرض بالاى آن ، سه وجب بود و طول آستينش سه وجب بود.

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از شبيكه _: على عليه السلام را ديدم كه ازارى پوشيده و آن را بالاى نافش بسته است و بلندى آن تا نيمه ساقش مى رسيد.

امام صادق عليه السلام :اميرمؤمنان ، هرگاه پيراهن مى پوشيد ، دستش را مى كشيد اگر آستين پيراهن از سر انگشتانش مى گذشت ، آن را مى بُريد.

.

ص: 326

الإمام الباقر عليه السلام :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ يَطوفُ فِي السّوقِ بِيَدِهِ دِرَّةٌ ، فَاُتِيَ بِقَميصٍ لَهُ سُنبُلانِيٍّ فَلَبِسَهُ ، فَخَرَجَ كُمّاهُ عَلى يَدَيهِ ، فَأَمَرَ بِهِما فَقُطِعا حَتَّى استَوَيا بِيَدَيهِ ، ثُمَّ أخَذَ دِرَّتَهُ فَذَهَبَ يَطوفُ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَلبَسُ القَميصَ الزّابِيَّ ، ثُمَّ يَمُدُّ يَدَهُ فَيَقطَعُ مَعَ أطرافِ أصابِعِهِ . (2)

المناقب للخوارزمي عن أبي رزين :إنَّ أفضَلَ ثَوبٍ رَأَيتُهُ عَلى عَلِيٍّ القَميصُ مِن قِهزٍ (3) ، وبُردَينِ قِطرِيَّينِ . (4)

المناقب للخوارزمي عن معاوية عن رجل من بني كاهل :رَأَيتُ عَلى عَلِيٍّ تُبّانا (5) وقالَ : نِعمَ الثَّوبُ ؛ ما أستَرَهُ لِلعَورَةِ ، وأكَفَّهُ لِلأَذى . (6)

الزهد عن عمر بن قيس :قيلَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : لِمَ تَرقَعُ قَميصَكَ ؟ قالَ : يُخشِعُ القَلبَ ، ويَقتَدي بِهِ المُؤمِنُ . (7)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 29 عن سليمان بن بلال عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 وراجع صفة الصفوة : ج 1 ص 134 والرياض النضرة : ج 3 ص 212 .
3- .القِهز : ثياب بيض ، يخالطها حرير . وقال الزمخشري : ضرب من الثياب يتّخذ من صوف كالمرعزّى ، وربّما خالطه الحرير (النهاية : ج 4 ص 129 «قهز») .
4- .المناقب للخوارزمي : ص120 ح 134 وراجع الطبقات الكبرى : ج3 ص 26 و ص 28 وأنساب الأشراف : ج2 ص 365 .
5- .التُبّان : سراويل صغير مقدار شبر ، يستر العورة المغلّظة فقط ، يكون للملّاحين (تاج العروس : ج18 ص 86 «تبن») .
6- .المناقب للخوارزمي : ص120 ح 133 ، فرائد السمطين : ج1 ص 353 ح 279 وراجع مكارم الأخلاق : ج1 ص 223 ح 656 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 .
7- .الزهد لابن حنبل : ص 163 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 536 ح 893 وفيه «ترفع» بدل «ترقع» و ص 549 ح 923 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 28 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 369 ، تذكرة الخواصّ : ص 113 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 134 والخمسة الأخيرة نحوه وكلّها عن عمرو بن قيس ، حلية الأولياء : ج 1 ص 83 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 235 ؛ مكارم الأخلاق : ج 1 ص 249 ح 739 عن طلحة بن زيد عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 .

ص: 327

امام باقر عليه السلام :على بن ابى طالب عليه السلام در بازار مى گشت و در دست ، تازيانه اى داشت . روزى پيراهنى سنبلانى برايش آوردند . آن را پوشيد . آستين هايش از دستانش گذشت . فرمود قسمت اضافىِ آن را قطع كنند تا با دستش هم اندازه شود و آن گاه ، تازيانه اش را برداشت و رفت تا در بازار ، گشت بزند.

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام پيراهن زابى (1) مى پوشيد . آن گاه ، دستش را مى كشيد و هر آنچه از آستين لباس را كه از انگشتان دستش بيشتر بود ، قطع مى كرد.

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو رَزين _: بهترين لباسى را كه بر تن على عليه السلام ديدم ، پيراهنى از قِهز (پارچه پشمى سفيد كه رگه هايى از حرير در آن باشد) و دو پارچه قِطرانى (محصول محله اى در شادگان) بود.

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از معاويه ، از شخصى از خاندان بنى كاهل _: على عليه السلام را در حالى كه شلواركى پوشيده بود ، ديدم . فرمود : «بهترين لباس ، آن است كه عورت را بپوشاند و به بدن آزار نرساند».

الزهد_ به نقل از عمر بن قيس _: از على عليه السلام پرسيده شد : چرا پيراهنت را وصله مى زنى؟ فرمود : «چون دل را فروتن مى كند و مؤمن ، به آن اقتدا مى كند».

.


1- .زاب ، نام محلّه اى است در شهر واسط در عراق .

ص: 328

فضائل الصحابة لابن حنبل عن زيد بن وهب :إنَّ بَعجَةَ عاتَبَ عَلِيّا في لِباسِهِ ، فَقالَ : يَقتَدِي المُؤمِنُ ، ويُخشِعُ القَلبَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ وقَد رُئِيَ عَلَيهِ إزارٌ خَلَقٌ مَرقوعٌ فَقيلَ لَهُ في ذلِكَ _:يَخشَعُ لَهُ القَلبُ ، وتَذِلُّ بِهِ النَّفسُ ، ويَقتَدي بِهِ المُؤمِنونَ . إنَّ الدُّنيا وَالآخِرَةَ عَدُوّانِ مُتَفاوِتانِ ، وسَبيلانِ مُختَلِفانِ ، فَمَن أحَبَّ الدُّنيا وتَوَلّاها أبغَضَ الآخِرَةَ وعاداها ، وهُما بِمَنزِلَةِ المَشرِقِ وَالمَغرِبِ ؛ وماشٍ بَينَهُما كُلَّما قَرُبَ مِن واحدٍ بَعُدَ مِنَ الآخِرِ ، وهُما بَعدُ ضَرَّتانِ . (2)

المناقب لابن شهر آشوب :رُئِيَ [ عَلى ] عَلِيٍّ عليه السلام إزارٌ غَليظٌ اشتَراهُ بِخَمسَةِ دَراهِمَ ، ورُئِيَ عَلَيهِ إزارٌ مَرقوعٌ ، فَقيلَ لَهُ في ذلِكَ ، فَقالَ عليه السلام : يَقتَدي بِهِ المُؤمِنونَ ، ويَخشَعُ لَهُ القَلبُ ، وتَذِلُّ بِهِ النَّفسُ ، ويَقصِدُ بِهِ المُبالِغُ . وفي رِوايَةٍ : أشبَهُ بِشِعارِ الصّالِحينَ . وفي رِوايَةٍ : أحصَنُ لِفَرجي . وفي رِوايَةٍ : هذا أبعَدُ لي مِنَ الكِبرِ ، وأجدَرُ أن يَقتَدِيَ بِهِ المُسلِمُ . (3)

الطبقات الكبرى عن أبي ظبيان :خَرَجَ عَلَينا عَلِيٌّ في إزارٍ أصفَرَ وخَميصَةٍ (4) سَوداءَ . (5)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 549 ح 924 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 103 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 96 ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 250 ح 743 ، نزهة الناظر : ص 53 ح 30 وفيها إلى «المؤمنون» .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 96 وراجع فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 542 ح 908 و 909 .
4- .الخميصة : ثوب خزّ أو صوف مُعلَم . وقيل : لا تسمّى خميصة إلّا أن تكون سوداء مُعلَمة (النهاية : ج2 ص 81 «خمص») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 31 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 408 .

ص: 329

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از زيد بن وهب _: بعجه [ از خوارج ] ، على عليه السلام را در لباس پوشيدن ، مورد سرزنش كرد. فرمود : «مؤمن به من اقتدا مى كند و [ اين شيوه لباس پوشيدنْ] دل را فروتن مى سازد».

امام على عليه السلام_ هنگامى كه جامه اى كهنه و پينه دار پوشيده بود و مورد پرسش قرار گرفته بود _: دل با آن ، فروتن مى گردد و نفْس ، ذليل مى شود و مؤمنان ، به اين كار اقتدا مى كنند. دنيا و آخرت ، دو دشمنِ متفاوت اند و دو راه جدا هستند . آن كه دنيا را دوست بدارد و به آن علاقه نشان دهد ، آخرت را ناخوش خواهد داشت و با آن ، دشمن خواهد بود . آن دو چون مشرق و مغرب اند و آن كه بين آن دو گام مى زند ، به هر كدام نزديك شود ، از ديگرى دور مى گردد و آن دو ، دو هَوو هستند.

المناقب ، ابن شهر آشوب :بر تن على عليه السلام جامه اى زِبر كه به پنج درهم خريده بود و جامه اى پينه دار ديده شد . از وى در اين باره سؤال شد . در پاسخ فرمود : «مؤمنان ، به آن اقتدا مى كنند و دل به خاطر آن ، فروتن مى شود و نفْس ، ذليل مى گردد و زياده روى كننده ، به ميانه روى مى گرايد». در روايتى ديگر چنين آمده [ كه فرمود] : «به نشانه صالحان ، شبيه تر است» . و در روايتى ديگر ، اين گونه آمده است [ كه فرمود] : «بهتر نگهدارنده عورت است» . و در روايتى ديگر آمده است [ كه فرمود]: «مرا از تكبّر ، بيشتر دور مى كند و براى مسلمان ، در اقتدا كردن ، مناسب تر است».

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو ظبيان _: على عليه السلام در حالى كه ازارى زرد و لباسى سياه نقشدار پوشيده بود ، پيش ما آمد.

.

ص: 330

نهج البلاغة عن نوف البكالي :خَطَبَنا ... أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام بِالكوفَةِ وهُوَ قائِمٌ عَلى حِجارَةٍ نَصَبَها لَهُ جَعدَةُ بنُ هُبَيرَةَ المَخزومِيُّ ، وعَلَيهِ مِدرَعَةٌ مِن صوفٍ وحَمائِلُ سَيفِهِ ليفٌ ، وفي رِجلَيهِ نَعلانِ مِن ليفٍ ، وكَأَنَّ جَبينَهُ ثَفِنَةُ بَعيرٍ . (1)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن ابن أبي مليكة :لَمّا أرسَلَ عُثمانُ إلى عَلِيٍّ فِي اليَعاقيبِ وَجَدَهُ مُتَّزِرا بِعَباءَةٍ ، مُحتَجِزا العِقالَ ، وهُوَ يَهنَأُ (2) بَعيرا لَهُ . (3)

3 / 5 _ 4بَيتُهُالإمام الباقر عليه السلام_ في صِفَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: لَقَد وَلِيَ النّاسَ خَمسَ سِنينَ ، فَما وَضَعَ آجُرَّةً عَلى آجُرَّةٍ ، ولا لَبِنَةً عَلى لَبِنَةٍ . (4)

وقعة صفّين عن الأصبغ بن نباتة :إنَّ عَلِيّا لَمّا دَخَلَ الكوفَةَ ، قيلَ لَهُ : أيَّ القَصرَينِ نُنزِلُكَ ؟ قالَ : قَصرُ الخَبالِ لا تُنزِلونيهِ ، فَنَزَلَ عَلى جَعدَةَ بنِ هُبَيرَةَ المَخزومِيِّ. (5)

الكامل في التاريخ عن سفيان :إنَّ عَلِيّا لَم يَبنِ آجُرَّةً عَلى آجُرَّةٍ ، ولا لَبِنَةً عَلى لَبِنَةٍ ، ولا قَصَبَةً عَلى قَصَبَةٍ ، وإن كانَ لَيُؤتى بِحُبوبِهِ مِنَ المَدينَةِ في جِرابٍ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : صدر الخطبة 182 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 443 ح 12 .
2- .هَنَأت البعير : إذا طليته بالهناء وهو القَطِران (النهاية : ج 5 ص 277 «هنأ») .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 536 ح 891 ، الزهد لابن حنبل : ص 163 عن أبي مليكة وفيه «التعاقب» بدل «اليعاقيب» ، الرياض النضرة : ج 3 ص 213 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 236 ؛ عوالي اللآلي : ج 1 ص 278 ح 110 وليس فيه «في اليعاقيب» .
4- .الكافي : ج 8 ص 130 ح 100 ، الأمالي للطوسي : ص 693 ح 1470 كلاهما عن محمّد بن مسلم ، الأمالي للصدوق : ص 356 ح 437 ، مجمع البيان : ج 9 ص 133 كلاهما عن محمّد بن قيس ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 84 عن عمر بن سعيد بن هلال عن الإمام الصادق عليه السلام ، روضة الواعظين : ص 131 .
5- .وقعة صفّين : ص 5 .
6- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 443 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 482 وفيه «بجبوبه» بدل «بحبوبه» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 97 الرقم 3789 وفيه «بجبوته» ، المناقب للخوارزمي : ص 118 ح 129 وفيه «بحبويه» وكلاهما نحوه .

ص: 331

3 / 5 _ 4 خانه على

نهج البلاغة_ به نقل از نَوف بِكالى _: اميرمؤمنان على عليه السلام در كوفه بر روى سنگى كه جَعدة بن هُبَيره مخزومى برايش گذاشته بود ، براى ما سخنرانى كرد ، در حالى كه جامه اى پشمين به تن داشت و بند شمشيرش از ليف بود و در پايش ، دو پاپوش از ليف بود و پيشانى اش چون زانوى شتر ، پينه بسته بود.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابن ابى مَليكه _: هنگامى كه عثمان ، كسى را نزد على عليه السلام در منطقه يعاقيب فرستاد ، او را در حالى كه عبايى بر خود پيچيده بود و سربندى بر سر داشت ، ديدند كه به شترش قطران مى ماليد.

3 / 5 _ 4خانه علىامام باقر عليه السلام_ در وصف امير مؤمنان عليه السلام _: پنج سال بر مردم حكومت كرد و در اين مدّت ، آجرى بر آجرى ننهاد و خشتى بر خشتى نگذاشت.

وقعة صِفّين_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: هنگامى كه على عليه السلام وارد كوفه شد ، از وى پرسيدند : در كدام يك از دو قصر ، جايت دهيم؟ فرمود : «مرا در قصر فساد ، سكونت ندهيد» . از اين رو، به خانه جَعدة بن هُبَيره مخزومى رفت.

الكامل فى التاريخ_ به نقل از سفيان _: على عليه السلام آجرى بر آجرى ننهاد و خشتى بر خشتى نگذاشت و چوبى به چوبى وصل نكرد و تا زمانى كه بود ، آذوقه اش در كيسه از مدينه مى آمد.

.

ص: 332

3 / 5 _ 5شِراؤُهُالطبقات الكبرى عن فرّوخ :رَأَيتُ عَلِيّا في بَني ديوارٍ وأنَا غُلامٌ ، فَقالَ : أ تَعرِفُني ؟ فَقُلتُ : نَعَم ، أنتَ أميرُ المُؤمِنينَ . ثُمَّ أتى آخَرَ فَقالَ : أ تَعرِفُني ؟ فَقالَ : لا ، فَاشتَرى مِنهُ قَميصا زابِيّا ، فَلَبِسَهُ ، فَمَدَّ كُمَّ القَميصِ فَإِذا هُوَ مَعَ أصابِعِهِ ، فَقالَ : لَهُ كُفَّهُ . فَلَمّا كَفَّهُ قالَ : الحَمدُِللّهِ الَّذي كَسا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (1)

خصائص الأئمّة عليهم السلام :رُوِيَ عَن مَولىً لِبَنِي الأَشتَرِ النَّخَعِيِّ قالَ : رَأَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيّا عليه السلام وأنَا غُلامٌ وقد أتَى السّوقَ بِالكوفَةِ ، فَقالَ لِبَعضِ باعَةِ الثِّيابِ : أ تَعرِفُني ؟ قالَ : نَعَم ، أنتَ أميرُ المُؤمِنينَ ، فَتَجاوَزَهُ . وسَأَلَ آخَرَ ، فَأَجابَ بِمِثلِ ذلِكَ ، إلى أن سَأَلَ واحِدا فَقالَ : ما أعرِفُكَ ، فَاشتَرى مِنهُ قَميصا ، فَلَبِسَهُ ، ثُمَّ قالَ : الحَمدُِللّهِ الَّذي كَسا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . وإنَّمَا ابتاعَ عليه السلا ن لا يَعرِفُهُ خَوفا مِنَ المُحاباةِ في إرخاصِ مَا ابتاعَهُ . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي مطر :رَأَيتُ عَلِيّا مُؤتَزِرا بِإزارٍ ، مُرتَدِيا بِرِداءٍ ، مَعَهُ الدِّرَّةُ ، كَأَنَّهُ أعرابِيُّ يَدورُ بَدَوِيٌّ حَتّى بَلَغَ أسواقَ الكَرابيسِ ، فَقالَ : يا شَيخُ ، أحسِن بَيعي في قَميصٍ بِثَلاثَةِ دَراهِمَ . فَلَمّا عَرَفَهُ لَم يَشتَرِ مِنهُ شَيئا . ثُمَّ أتى آخَرَ ، فَلَمّا عَرَفَهُ لَم يَشتَرِ مِنهُ شَيئا . فَأَتى غُلاما حَدَثا ، فَاشتَرى مِنهُ قَميصا بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، ثُمَّ جاءَ أبُو الغُلامِ فَأَخبَرَهُ ، فَأَخَذَ أبوهُ دِرهَما ثُمَّ جاءَ بِهِ ، فَقالَ : هذَا الدِّرهَمُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : ما شَأنُ هذَا الدِّرهَمِ ؟ قالَ : كانَ ثَمَنُ القَميصِ دِرهَمَينِ (3) . قالَ : باعَني رِضايَ ، وأخَذَ رِضاهُ . (4)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 28 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 132 الرقم 600 نحوه ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 369 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 484 .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 80 ، حلية الأبرار : ج 2 ص 236 .
3- .في المصدر : «كان قميصاً ثمن درهمين» ، وما أثبتناه من الزهد لابن حنبل والرياض النضرة .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 528 ح 878 ، الزهد لابن حنبل : ص 162 ، صفة الصفوة : ج 1 ص 134 عن أبي مطرف ، الرياض النضرة : ج 3 ص 220 عن ابن مطرف ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 235 وراجع المناقب للخوارزمي : ص 121 ح 136 .

ص: 333

3 / 5 _ 5 خريد كردن على

3 / 5 _ 5خريد كردن علىالطبقات الكبرى_ به نقل از فرّوخ _: من نوجوان بودم كه على عليه السلام را در [ محلّه ]بنى ديوان ديدم . فرمود : «مرا مى شناسى؟» . گفتم : آرى. تو امير مؤمنانى. پيش ديگرى رفت و فرمود : «مرا مى شناسى؟» . گفت : نه. از وى پيراهنى زابى خريد . آن را پوشيد و آستينش را كشيد ، كه تا انگشتان دستش مى رسيد . به فروشنده فرمود : «اصلاحش كن» . وى آن را اصلاح كرد . فرمود : «سپاس ، خدايى را كه على بن ابى طالب را پوشاند».

خصائص الأئمّة عليهم السلام: از يكى از غلامان خاندان اَشتر نخعى روايت شده كه گفت : زمانى كه نوجوان بودم ، امير مؤمنان على بن ابى طالب را ديدم كه به بازار كوفه آمد . به لباس فروشى فرمود : «آيا مرا مى شناسى؟». گفت : آرى . تو امير مؤمنانى . از او رد شد و از ديگرى پرسيد . او هم همان گونه پاسخ داد . تا آن كه به شخصى رسيد كه گفت : تو را نمى شناسم . از وى پيراهنى خريد و پوشيد . آن گاه فرمود : «سپاس ، خدايى را كه على بن ابى طالب را پوشاند». از كسى لباس خريد كه وى را نمى شناخت ، از ترس آن كه به وى از روى گذشت ، ارزان تر بفروشد.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابو مَطَر _: على عليه السلام را در حالى كه ازار و ردايى بر تن داشت و در دستش تازيانه اى بود ، ديدم ، گويى كه اعرابى اى است و ناشناس مى گردد ، تا آن كه به بازار لباس فروشان رسيد . به پيرمردى فرمود : «اى پيرمرد! پيراهنى به سه درهم به من بفروش». وقتى آن مرد ، وى را شناخت ، از او چيزى نخريد . نزد ديگرى رفت . وقتى او هم وى را شناخت از او هم نخريد تا پيش نوجوانى رفت و از او پيراهنى به سه درهم خريد. وقتى پدر نوجوان آمد و نوجوان به وى خبر داد، پدرش درهمى را برداشت و نزد على عليه السلام آمد و گفت : اين يك درهم توست ، اى امير مؤمنان! فرمود : «اين درهم براى چيست؟ پاسخ داد : قيمت پيراهن ، دو درهم بود . فرمود : «او از روى رضايت من به من فروخت و پول را هم از روى رضايت گرفت».

.

ص: 334

روضة الواعظين عن الأصبغ بن نباتة :أتى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام _ ومَعَهُ قَنبَرٌ _ البَزّازينَ ، فَساوَمَ رَجُلاً بِثَوبَينِ ، فَقالَ : بِعني ثَوبَينِ . فَقالَ الرَّجُلُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، عِندي حاجَتُكَ . فَلَمّا عَرَفَهُ انصَرَفَ ، حَتّى أتى غُلاما ، فَقالَ : بِعني ثَوبَينِ ، فَماكَسَهُ (1) الغُلامُ ، حَتَّى اتَّفَقا عَلى سَبعَةِ دَراهِمَ ؛ ثَوبا بِأَربَعَةِ دَراهِمَ ، وثَوبا بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، وقالَ لِغُلامِهِ قَنبَرٍ : اِختَرِ الثَّوبَينِ . فَاختارَ الَّذي بِأَربَعَةٍ ، ولَبِسَ هُوَ الَّذي بِثَلاثَةٍ ، وقالَ : الحَمدُِللّهِ الَّذي رَزَقَني ما اُواري بِهِ عَورَتي ، وأتَجَمَّلُ بِهِ في خَلقِهِ . ثُمَّ أتَى المَسجِدَ فَكَوَّمَ كومَةً مِن حَصىً ، فَاستَلقى عَلَيها ، فَجاءَ أبُو الغُلامِ فَقالَ : إنَّ ابني لَم يَعرِفكَ ، وهذانِ الدِّرهَمانِ رَبِحَهُما ، فَخُذهُما . فَقالَ عليه السلام : ما كُنتُ لِأَفعَلَ ، فَقَد ماكَستُهُ وماكَسَني ، وَاتَّفَقنا عَلى رِضىً . (2)

دعائم الإسلام_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: خَرَجَ مِنَ المَسجِدِ فَأَتى دارَ فُراتٍ وبِها يَومَئِذٍ يُباعُ الكَرابيسُ ، فَرَأى شَيخا يَبيعُ ، فَقالَ : يا شَيخُ ، بِعني قَميصا بِثَلاثَةِ دَراهِمَ . فَقالَ : نَعَم يا أميرَ المُؤمِنينَ _ وقامَ قائِما _ فَلَمّا عَلِمَ عليه السلام أنَّهُ قَد عَرَفَهُ قالَ : اِجلِس . ثُمَّ أتى آخَرَ ، فَكانَ مِثلَ ذلِكَ ، فَقالَ : اِجلِس . ثُمَّ أتى غُلاما ، فَأَعرَضَ عَنهُ ولَم يَلتَفِت إلَيهِ ، فَاشتَرى مِنهُ قَميصا بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، فَلَبِسَهُ ، فَبَلَغَ مِنهُ ما بَينَ الرُّسغَينِ (3) إلَى الكَعبَينِ (4) ، ثُمَّ نَظَرَ إلى كُمَّيهِ فَرآهُما قَد خَرَجا عَلى يَدَيهِ ، فَقَطَعَ ما فَضَلَ عَن أطرافِ أصابِعِهِ ، ثُمَّ قالَ : الحَمدُِللّهِ الَّذي رَزَقَني مِنَ الرِّياشِ ما أتَجَمَّلُ بِهِ فِي النّاسِ ، ووارى سَوءَتي ، وسَتَرَ عَورَتي ، الحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ . فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذا قَولٌ قُلتَهُ عَن نَفسِكَ ، أو شَيءٌ سَمِعتَهُ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : كانَ رَسولُ اللّهِ إذا لَبِسَ ثَوبا قالَ مِثلَ هذَا القَولِ . (5)

.


1- .المماكسة في البيع : انتقاص الثمن واستحطاطه ، والمنابذة بين المتبايعين (النهاية : ج 4 ص 349 «مكس») .
2- .روضة الواعظين : ص 121 ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 246 ح 730 ، بحار الأنوار : ج 79 ص 309 ح 14 .
3- .الرُّسغُ : مجتَمَعُ الساقين والقدمين (لسان العرب : ج 8 ص 428 «رسغ») .
4- .كَعبُ الإنسان : ما أَشرَفَ فوق رُسغِه عند قَدَمِه ، وقيل : هو العظمُ الناشزُ فوق قدمِه (لسان العرب : ج 1 ص 718 «كعب») .
5- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 156 ح 556 وراجع مسند ابن حنبل : ج 1 ص 331 ح 1352 و ح 1354 ومسند أبي يعلى : ج 1 ص 181 ح 290 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 486 والبداية والنهاية : ج 8 ص 4 والمناقب للخوارزمي : ص121 ح 136 .

ص: 335

روضة الواعظين_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: امير مؤمنان به بازار بزّازها آمد و قنبر ، همراه او بود . با مردى براى دو لباس ، چانه زد و فرمود : «دو لباس به من بفروش». مرد گفت : اى امير مؤمنان! لباسى كه مى خواهى ، دارم. وقتى آن مرد ، على عليه السلام را شناخت ، از او گذشت و نزد نوجوانى آمد و فرمود : «دو لباس به من بفروش» . نوجوان ، شروع به چانه زدن كرد تا آن كه به هفت درهم توافق كردند؛ يك لباس به چهار درهم و لباس ديگر به سه درهم . به غلامش قنبر فرمود : «يكى از اين دو را بردار» . قنبر ، لباس چهار درهمى را برداشت و لباس سه درهمى را خود پوشيد و فرمود : «سپاس ، خدايى را كه لباسى به من روزى كرد تا با آن ، عورتم را بپوشانم و در بين مردم ، خود را بيارايم». آن گاه به مسجد آمد و از ريگ ها كُپّه اى ساخت و روى آن ، دراز كشيد. پدر نوجوان آمد و گفت : پسرم شما را نشناخت . اين دو درهم ، سود [ من از ] آن است . اينها را بگير . فرمود : «آن را قبول نمى كنم . او با من چانه زد و من هم چانه زدم و با هم از روى رضا توافق كرديم».

دعائم الإسلام_ درباره امام على عليه السلام _[ على عليه السلام ] از مسجد خارج شد و به منطقه دار فرات _ كه آن روزها بازار كرباس فروش ها بود _ آمد . پيرمردى فروشنده را ديد . فرمود : «اى پيرمرد! پيراهنى به سه درهم به من بفروش؟» . مرد سر پا ايستاد و گفت : آرى ، اى امير مؤمنان! وقتى فهميد كه او وى را شناخته است ، فرمود : «بنشين» . آن گاه ، نزد ديگرى آمد . او هم چنين كرد. فرمود : «بنشين». آن گاه ، پيش نوجوانى آمد . نوجوان از وى روى برگردانْد و به وى توجّه نكرد . از او پيراهنى به سه درهم خريد و آن را پوشيد . بلندى آن ، بين مچ تا روى پا[ يش] مى رسيد . آن گاه به آستين آن نگاه كرد . ديد كه از دستش بيرون زده است . قسمت زيادىِ آن (از مقدار انگشتانش) را قطع كرد و آن گاه گفت : «سپاس ، خدايى را كه از لباس چيزى به من ارزانى داشت كه با آن در بين مردم ، خود را مى آرايم، عيوب خود را مى پوشانم و شرمگاهم را پوشيده مى دارم . سپاس ، خداى جهان راست». مردى به وى گفت : اى امير مؤمنان! اين ، سخنى است كه از پيش خود گفتى يا حديثى است كه از پيامبر خدا شنيدى؟ فرمود : «پيامبر خدا ، هرگاه لباس مى پوشيد ، اين را مى گفت».

.

ص: 336

فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي بحر عن شيخ لهم :رَأَيتُ عَلى عَلِيٍّ إزارا غَليظا ، قالَ : اِشتَرَيتُهُ بِخَمسَةِ دَراهِمَ ، فَمَن أربَحَني فيهِ دِرهَما بِعتُهُ . ورَأَيتُ مَعَهُ دَراهِمَ مَصرورةً ، فَقالَ : هذِهِ بَقِيَّةُ نَفَقَتِنا مِن يَنبُعَ (1) . (2)

إرشاد القلوب :رُوِيَ أنَّ عَلِيّا عليه السلام اجتازَ بِقَصّابٍ وعِندَهُ لَحمٌ سَمينٌ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذَا اللَّحمُ سَمينٌ ، اشتَرِ مِنهُ ! فَقالَ لَهُ : لَيسَ الثَّمَنُ حاضِرا . فَقالَ : أنَا أصبِرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ لَهُ : أنا أصبِرُ عَنِ اللَّحمِ . (3)

.


1- .يَنْبُع : بليدة بالقرب من المدينة ، وبها عيون وحضر وحصن (تقويم البلدان : ص 89) .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 532 ح 885 ، الزهد لابن حنبل : ص 163 ، السنن الكبرى : ج 5 ص 538 ح 10794 وليس فيه ذيله ، اُسد الغابة : ج4 ص97 الرقم 3789 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 212 نحوه .
3- .إرشاد القلوب : ص 119 .

ص: 337

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابو بحر ، از يكى از استادانش _: بر تن على عليه السلام لباسى زِبر ديدم . فرمود : «اين را به پنج درهم خريده ام . هركس يك درهم سود بدهد ، آن را مى فروشم . در پيشش چند درهم در كيسه ديدم. فرمود : «اين ، باقى مانده خرجى مان از [ منطقه ] يَنبُع است».

إرشاد القلوب :روايت شده كه على عليه السلام از پيش قصّابى گذر كرد كه لاشه اى فربه داشت. مرد گفت : اى امير مؤمنان! اين، لاشه اى فربه است. از آن بخر. به او فرمود : «الآن ، پولش را ندارم». گفت : اى امير مؤمنان! صبر مى كنم . به او فرمود : «من براى خوردن گوشت ، صبر مى كنم!».

.

ص: 338

3 / 5 _ 6مُواساتُهُالإمام الباقر عليه السلام_ في صِفَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: إن كانَ لَيَشتَرِي القَميصَ السُّنبُلانِيَّ (1) ، ثُمَّ يُخَيِّرُ غُلامَهُ خَيرَهُما ثُمَّ يَلبَسُ الباقِيَ . (2)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن أبي النوار :أتاني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ومَعَهُ غُلامٌ لَهُ ، فَاشتَرى مِنّي قَميصَ كَرابيسَ ، قالَ لِغُلامِهِ : اِختَر أيَّهُما شِئتَ . فَأَخَذَ أحَدَهُما ، وأخَذَ عَلِيٌّ الآخَرَ فَلَبِسَهُ ، ثُمَّ مَدَّ يَدَهُ ، فَقالَ : اِقطَعِ الَّذي يَفضُلُ مِن قَدرِ يَدي . فَقَطَعَهُ وكَفَّهُ ، فَلَبِسَهُ وذَهَبَ . (3)

الغارات عن أبي مطر_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: أتى سوقَ الكَرابيسِ ، فَإِذا هُوَ بِرَجُلٍ وَسيمٍ ، فَقالَ : يا هذا ، عِندَكَ ثَوبانِ بِخَمسَةِ دَراهِمَ ؟ فَوَثَبَ الرَّجُلُ فَقالَ : نَعَم ، يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَلَمّا عَرَفَهُ مَضى عَنهُ وتَرَكَهُ ، فَوَقَفَ عَلى غُلامٍ فَقالَ لَهُ : يا غُلامُ ، عِندَكَ ثَوبانِ بِخَمسَةِ دَراهِمَ ؟ قالَ : نَعَم ، عِندي ثَوبانِ ، أحَدُهُما أخيَرُ مِنَ الآخَرِ ؛ واحِدٌ بِثَلاثَةٍ ، وَالآخَرُ بِدِرهَمَينِ . قالَ : هَلُمَّهُما . فَقالَ : يا قَنبَرُ ، خُذِ الَّذي بِثَلاثَةٍ . قالَ : أنتَ أولى بِهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؛ تَصعَدُ المِنبَرَ ، وتَخطُبُ النّاسَ . فَقالَ : يا قَنبَرُ ، أنتَ شابٌّ ، ولَكَ شِرَّةُ الشَّبابِ ، وأنَا أستَحيي مِن رَبّي أن أتَفَضَّلَ عَلَيكَ ؛ لِأَ نّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : ألبِسوهُم مِمّا تَلبَسونَ ، وأطعِموهُم مِمّا تَأكُلونَ . ثُمَّ لَبِسَ القَميصَ ومُدَّ يَدَهُ في رُدنِهِ فَإِذا هُوَ يَفضُلُ عَن أصابِعِهِ ، فَقالَ : يا غُلامُ ، اِقطَع هذَا الفَضلَ . فَقَطَعَهُ ، فَقالَ الغُلامُ : هَلُمَّهُ أكُفَّهُ يا شَيخُ . فَقالَ : دَعهُ كَما هُوَ ؛ فَإِنَّ الأَمرَ أسرَعُ مِن ذلِكَ . (4)

.


1- .كذا في المصدر ، وفي بقيّة المصادر : «القميصين السنبلانيّين» .
2- .الكافي : ج 8 ص 30 ح 100 ، الأمالي للطوسي : ص 692 ح 1470 كلاهما عن محمّد بن مسلم ، الأمالي للصدوق : ص 356 ح 437 عن محمّد بن قيس ، مكارم الأخلاق : ج 1 ص 245 ح 728 ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 157 ح 559 كلاهما نحوه وراجع صفة الصفوة : ج 1 ص 134 والرياض النضرة : ج 3 ص 211 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 544 ح 911 ، الزهد لابن حنبل : ص 165 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 97 الرقم 3789 وفيهما «قميصَي» بدل «قميص» ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 235 ؛ عوالي اللآلي : ج 1 ص 278 ح 109 وزاد فيها «وهو خليفة» بعد «غلام له» .
4- .الغارات : ج 1 ص 106 ، روضة الواعظين : ص 121 .

ص: 339

3 / 5 _ 6 مواسات على

3 / 5 _ 6مواسات علىامام باقر عليه السلام_ در وصف اميرمؤمنان عليه السلام _: دو پيراهن سنبلانى مى خريد و غلامش را در انتخاب بهترينِ آن دو ، آزاد مى گذاشت و خود ، ديگرى را مى پوشيد.

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابو نوار _: على بن ابى طالب عليه السلام به همراه غلامش پيش من آمد و از من ، دو پيراهن كرباس خريد و آن گاه به غلامش فرمود : «هر كدام را كه مى خواهى ، انتخاب كن» . او يكى از آن دو را برگزيد و على عليه السلام ديگرى را برداشت و پوشيد . آن گاه آستينش را اندازه گرفت و فرمود : «آن مقدار كه از دست من بيرون مى زند ، قطع كن». غلام ، آن را قطع كرد و دوخت و على عليه السلام پوشيد و رفت.

الغارات_ به نقل از ابو مَطَر ، درباره امام على عليه السلام _: [ على عليه السلام ] به بازار كرباس فروش ها آمد و در برابر فرد خوش چهره ايستاد و فرمود : «اى مرد! دو لباس به پنج درهم دارى؟» . مرد ، فورى برخاست و گفت : آرى ، اى امير مؤمنان! وقتى مرد او را شناخت ، على عليه السلام او را رها كرد و از وى گذشت و پيش جوانى آمد و فرمود : «اى جوان! آيا دو لباس به پنج درهم دارى؟» . گفت : آرى ، دو تا لباس دارم كه يكى بهتر از ديگرى است؛ يكى به سه درهم و ديگرى به دو درهم. على عليه السلام فرمود : «آنها را بياور». آن گاه فرمود : «اى قنبر! آن را كه سه درهم است، تو بردار». قنبر گفت : اى امير مؤمنان! تو به لباس سه درهمى سزاوارترى ؛ چون به منبر مى روى و براى مردم ، سخنرانى مى كنى. فرمود : «اى قنبر! تو جوانى و نشاطِ جوانى دارى و من از پروردگارم شرم مى كنم كه بر تو برترى جويم ؛ چون از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : [ به بندگان خود] از آنچه مى پوشيد ، بپوشانيد و از آنچه مى خوريد ، بخورانيد ». آن گاه ، لباس را پوشيد و دستش را درون آستين كشيد و ديد كه آستين از انگشتانش مى گذرد . فرمود : «اى جوان! اين زيادى را ببُر» . جوان ، آن را بُريد و گفت : اى پيرمرد! بده تا آن را بدوزم. فرمود : «همين طور رهايش كن؛ چون عمر ، كوتاه تر از اين است».

.

ص: 340

3 / 5 _ 7الجَمعُ بَينَ العِبادَةِ وَالعَمَلِالإمام الباقر عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا صَلَّى الفَجرَ لَم يَزَل مُعَقِّبا إلى أن تَطلُعَ الشَّمسُ ، فَإِذا طَلَعَتِ اجتَمَعَ إلَيهِ الفُقَراءُ وَالمَساكينُ وغَيرُهُم مِنَ النّاسِ فَيُعَلِّمُهُمُ الفِقهَ وَالقُرآنَ ، وكانَ لَهُ وَقتٌ يَقومُ فيهِ مِن مَجلِسِهِ ذلِكَ . (1)

عدّة الداعي :يُروى عَن سَيِّدِنا أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أنَّهُ لَمّا كانَ يَفرُغُ مِنَ الجِهادِ يَتَفَرَّغُ لِتَعليمِ النّاسِ وَالقَضاءِ بَينَهُم ، فَإِذا يَفرُغُ مِن ذلِكَ اشتَغَلَ في حائِطٍ لَهُ يَعمَلُ فيهِ بِيَدِهِ ، وهُوَ مَعَ ذلِكَ ذاكِرٌ لِلّهِ جَلَّ جَلالُهُ . (2)

حلية الأولياء_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: كانَ عليه السلام إذا لَزِمَهُ فِي العَيشِ الضّيقُ وَالجَهدُ أعرَضَ عَنِ الخَلقِ ، فَأَقبَلَ عَلَى الكَسبِ وَالكَدِّ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 109 عن أعين ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 132 .
2- .عدّة الداعي : ص 101 ، إرشاد القلوب : ص 218 ، بحار الأنوار : ج 103 ص 16 ح 70 .
3- .حلية الأولياء : ج 1 ص 70 .

ص: 341

3 / 5 _ 7 جمع بين عبادت و كار كردن

3 / 5 _ 7جمع بين عبادت و كار كردنامام باقر عليه السلام :هنگامى كه على عليه السلام نماز صبح مى خواند ، تا طلوع خورشيد به تعقيبات نماز مى پرداخت و هنگامى كه آفتاب سر مى زد ، تهى دستان و بينوايان و ديگر مردم ، گِرد او جمع مى شدند و وى به آنان دين شناسى و قرآن ، آموزش مى داد و در وقت مشخّصى اين جلسه را ترك مى كرد.

عُدّة الداعى :درباره سرورمان امير مؤمنان روايت شده كه هرگاه وى از جنگ فارغ مى شد ، وقت خود را به آموزش مردم و داورى بين آنان مى گذرانْد و هرگاه از اين كار هم رهايى مى يافت ، در بوستانى كه داشت ، با دست خود ، مشغول به كار مى شد و در همين حال ، ذِكرگوى خداوند جل جلاله بود.

حلية الأولياء_ درباره امام على عليه السلام _: [ على عليه السلام ]هرگاه در زندگى اش تنگ دست مى شد ، از مردم جدا مى شد و به كسب و كار و تلاش ، رو مى آورد.

.

ص: 342

كتاب من لايحضره الفقيه :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَخرُجُ فِي الهاجِرَةِ (1) فِي الحاجَةِ قَد كُفِيَها ؛ يُريدُ أن يَراهُ اللّهُ تَعالى ، يُتعِبُ نَفسَهُ في طَلَبِ الحَلالِ . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :لَقِيَ رَجُلٌ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام وتَحتَهُ وَسَقٌ مِن نَوىً ، فَقالَ لَهُ : ما هذا يا أبَا الحَسَنِ تَحتَكَ ؟ فَقالَ : مِئَةُ ألفِ عَذقٍ إن شاءَ اللّهُ ، قالَ : فَغَرَسَهُ ، فَلَم يُغادِر مِنهُ نَواةٌ وَاحِدَةٌ . (3)

علل الشرائع عن ابن عمر :بَينا أنَا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في نَخيلِ المَدينَةِ وهُوَ يَطلُبُ عَلِيّا عليه السلام إذَا انتَهى إلى حائِطٍ ، فَأَطلَعَ فيهِ ، فَنَظَرَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ يَعمَلُ فِي الأَرضِ وقَدِ اغبارَّ ، فَقالَ : ما ألومُ النّاسَ أن يُكَنّوكَ أبا تُرابٍ . (4)

المستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس_ في عَلِيٍّ عليه السلام يَومَ غَزوَةِ خَيبَرَ _: قالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لَأَبعَثَنَّ رَجُلاً لا يُخزيهِ اللّهُ أبَدا ، يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ . قالَ : فَاستَشرَفَ لَها مُستَشرِفٌ ، فَقالَ : أينَ عَلِيٌّ ؟ فَقالوا : إنَّهُ فِي الرَّحى يَطحَنُ . قالَ : وما كانَ أحَدُهُم لِيَطحَنَ (5) ! قالَ : فَجاءَ وهُوَ أرمَدُ لا يَكادُ أن يُبصِرُ ، قالَ : فَنَفَثَ في عَينَيهِ ، ثُمَّ هَزَّ الرّايَةَ ثَلاثا فَأَعطاها إيّاهُ ، فَجاءَ عَلِيٌّ بِصَفِيَّةَ بِنتِ حُيَيٍّ . (6)

.


1- .الهاجِرَة : إنّما تكون في القيظ ، وهي قبل الظهر بقليل وبعدها بقليل (لسان العرب : ج5 ص 255 «هجر») .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 163 ح 3596 ، عوالي اللآلي : ج 3 ص 200 ح 24 .
3- .الكافي : ج 5 ص 75 ح 6 عن زرارة و ح 9 عن عبد اللّه بن سنان عن الإمام الصادق عليه السلام ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 302 ح 1133 كلاهما نحوه من دون إسنادٍ إلى المعصوم .
4- .علل الشرائع : ص 157 ح 4 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 320 ح 242 ، بحار الأنوار : ج 35 ص 50 ح 2 .
5- .جديرٌ بالذكر أنّ الإمام عليه السلام حين كان أرمد العين ولم يستطِع أداء عمل ، لم يترك العمل رأسا بل اشتغل بعمل لا يحتاج إلى البصر كالطحن لدعم جيش المسلمين ، ولم يمنعه من ذلك سابقته في الإسلام ، وقيادته لجيش المسلمين ، وكونه صهرا للنبيّ صلى الله عليه و آله و ... .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 143 ح 4652 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 708 ح 3062 وفيه «الرحل» بدل «الرحى» ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 683 ح 1168 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 71 ح 23 ، المعجم الكبير : ج 12 ص 77 ح 12593 نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 99 ، كفاية الطالب : ص 241 ، ذخائر العقبى : ص 156 ، المناقب للخوارزمي : ص 125 ح 140 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 338 ؛ تفسير فرات : ص 341 ح 466 و ص 420 ح 558 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 299 ح 618 ، العمدة : ص 85 ح 102 وص 238 ح 366 .

ص: 343

كتاب من لا يحضره الفقيه :امير مؤمنان ، در گرماى نيم روز به دنبال معاش به مقدارى كه برايش بس باشد، مى رفت و مى خواست كه خداوند ، او را در حالى كه خود را براى طلب كسب حلال به رنج مى افكَند ، ببيند.

امام باقر عليه السلام :شخصى اميرمؤمنان را در حالى كه روى بارى از هسته خرما نشسته بود ، ديد . به وى گفت : اى ابو الحسن! اين بار چيست؟ فرمود : «إن شاء اللّه ، هزار نهالِ نخل!» . على عليه السلام آنها را كاشت و حتى يك هسته را هم واننهاد.

علل الشرائع_ به نقل از ابن عمر _: روزى در مدينه ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و ايشان در پى على عليه السلام مى گشت تا آن كه به بوستان او رسيديم . به درون آن سركشيد . على عليه السلام را در حالى كه غبارآلود مشغول كار روى زمين بود ، ديد . فرمود : «مردم را از اين كه تو را ابو تراب خطاب كنند ، سرزنش نمى كنم».

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن عبّاس، درباره على عليه السلام در جنگ خيبر _: پيامبر خدا به او فرمود : «فردا مردى را خواهم فرستاد كه هيچ گاه ، خدا او را شرمنده نمى كند . او خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست مى دارند». يكى گردن كشيد . فرمود : «على كجاست؟» . گفتند : او در آسياب ، آرد مى كند. (1) فرمود : «كسى از آنها نيست كه آرد كند؟». على عليه السلام در حالى كه چشمْ دردى داشت كه نمى توانست ببيند ، آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله در چشم او دميد . آن گاه ، پرچم را سه بار به چرخش درآورد و به على عليه السلام داد و او [ دشمن را شكست داد و ]صفيّه دختر حُيّى (بزرگ يهود خيبر) را آورد.

.


1- .شايان ذكر است كه امام عليه السلام حتّى در آن زمان كه به سبب چشمْ درد ، توان فعّاليت از او سلب شده بود ، به كارهايى چون آسياب كردن غلّات براى سپاه اسلام _ كه نيازى به ديدن نداشت _ مى پرداخت ، در حالى كه از فرماندهان سپاه و سابقه داران در اسلام و نيز داماد پيامبر خدا بود .

ص: 344

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَحتَطِبُ ويَستَقي ويَكنُسُ ، وكانَت فاطِمَةُ سَلامُ اللّهِ عَلَيها تَطحَنُ وتَعجِنُ وتَخبِزُ . (1)

عنه عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَستَقي ويَحتَطِبُ ، وكانَت فاطِمَةُ عليهاالسلام تَطحَنُ وتَعجِنُ وتَخبِزُ وتَرقَعُ . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :تَقاضى عَلِيٌّ وفاطِمَةُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الخِدمَةِ ، فَقَضى عَلى فاطِمَةَ بِخِدمَةِ ما دونَ البابِ ، وقَضى عَلى عَلِيٍّ ما خَلفَهُ . فَقالَت فاطِمَةُ : فَلا يَعلَمُ ما داخَلَني مِنَ السُّرورِ إلَا اللّهُ بِإِكفائي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَحَمُّلَ رِقابِ الرِّجالِ . (3)

تنبيه الخواطر :دَخَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلى فاطِمَةَ وهِيَ تَطحَنُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لِأَيِّكُما أعقُبُ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لِفاطِمَةَ ؛ فَإِنَّها قَد أعيَت . فَقامَت فاطِمَةُ ، فَطَحَنَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مَعَ عَلِيٍّ لِفاطِمَةَ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام :دَخَلَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وفاطِمَةُ جالِسَةٌ عِندَ القِدرِ ، وأنَا اُنقِي العَدَسَ ، قالَ : يا أبَا الحَسَنِ ! قُلتُ : لَبَّيكَ يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : اِسمَع مِنّي _ وما أقولُ إلّا مِن أمرِ رَبّي _ ما مِن رَجُلٍ يُعينُ امرَأَتَهُ في بَيتِها إلّا كانَ لَهُ بِكُلِّ شَعرَةٍ عَلى بَدَنِهِ عِبادَةُ سَنَةٍ ؛ صِيامٌ نَهارُها ، وقِيامٌ لَيلُها . (5)

.


1- .الكافي : ج 5 ص 86 ح 1 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 169 ح 3640 ، الأمالي للطوسي : ص 661 ح 1369 كلّها عن هشام بن سالم ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 79 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 104 وفيه «يستسقي» بدل «يستقي» .
2- .الكافي : ج 8 ص 165 ح 176 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 148 وفيه «ترقع الثوب» وكلاهما عن زيد بن الحسن .
3- .قرب الإسناد : ص 52 ح 170 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 43 ص 81 ح 1 .
4- .تنبيه الخواطر : ج 2 ص 230 .
5- .جامع الأخبار : ص 275 ح 751 ، بحار الأنوار : ج 104 ص 132 ح 1 .

ص: 345

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، هيزم مى آورد ، آب مى كشيد و خانه را جارو مى زد و فاطمه عليهاالسلام آرد مى كرد، خمير درست مى كرد و نان مى پخت.

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام آب مى كشيد و هيزم جمع مى نمود و فاطمه عليهاالسلام آرد مى ساخت، خمير مى كرد، نان مى پخت و لباس وصله مى زد.

امام باقر عليه السلام :فاطمه عليهاالسلام و على عليه السلام درباره كار ، از پيامبر خدا داورى خواستند . پيامبر صلى الله عليه و آله بر فاطمه سلام اللّه عليها به كار درون خانه و به على عليه السلام به كار بيرون از خانه ، حكم كرد. فاطمه عليهاالسلام فرمود : «از اين كه پيامبر خدا مرا از دوش به دوش شدن با مردان ، معاف داشت ، شادى اى در درونم پيدا شد كه اندازه آن را جز خدا نمى داند».

تنبيه الخواطر :پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه فاطمه عليهاالسلام شد و او مشغول آرد كردن به همراهى على عليه السلام بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «به كدام يك از شما كمك كنم؟». على عليه السلام گفت : به فاطمه . چون او خسته شده است ، فاطمه عليهاالسلام برخاست و پيامبر صلى الله عليه و آله به همراه على عليه السلام براى فاطمه عليهاالسلام آرد درست كردند.

امام على عليه السلام :پيامبر خدا به خانه ما آمد ، در حالى كه فاطمه عليهاالسلام كنار ديگ نشسته بود و من ، عدس پاك مى كردم. فرمود : «اى ابو الحسن!» . گفتم : بلى ، اى پيامبر خدا! فرمود : «از من بشنو كه من جز از فرمان الهى سخن نمى گويم . هيچ مردى نيست كه در خانه به همسرش كمك كند ، جز آن كه در برابر هر موى بدنش [ ثواب ]يك سال عبادت كه روزهايش روزه و شب هايش مشغول عبادت باشد ، به وى داده مى شود.

.

ص: 346

راجع : ص 352 (صدقاته) .

3 / 6إمامُ المُتَصَدِّقينَ3 / 6 _ 1آيَةٌ ما عَمِلَ بِها غَيرُ الإِمامِ«يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَ_جَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَةً ذَ لِكَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِن لَّمْ تَجِدُواْ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ * ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَ_تٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُواْ وَ تَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ وَ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ» (1) . 2

.


1- .المجادلة : 12 و 13 .

ص: 347

3 / 6 پيشواى صدقه دهندگان

3 / 6 _ 1 آيه اى كه جز امام ، كسى بدان عمل نكرد

ر . ك : ص 353 (صدقه هاى على) .

3 / 6پيشواى صدقه دهندگان3 / 6 _ 1آيه اى كه جز امام ، كسى بدان عمل نكرد«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ خدا ]گفتگوى محرمانه اى (نجوايى) داريد، پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه اى بپردازيد. اين [ كار ]براى شما بهتر و پاكيزه تر است ؛ 1 و اگر چيزى نيافتيد ، (1) بدانيد كه خدا ، آمرزنده مهربان است. آيا ترسيديد كه پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه هايى بپردازيد؟ و چون نكرديد و خدا [ هم ] بر شما بخشود، پس نماز را برپا داريد و زكات بدهيد و از خدا و فرستاده او فرمان بريد و خدا به آنچه مى كنيد ، آگاه است» .

.


1- .با پيامبر صلى الله عليه و آله سر باز زدند و جز على عليه السلام كسى با آن حضرت نجوا نكرد . على عليه السلام ده بار نجوا كرد و هر بار كه به نجوا پرداخت ، پيش از آن صدقه داد ، و پس از آن ، آيه نازل شد و حكم را نسخ كرد (الميزان في تفسير القرآن : ج 19 ص 189) .

ص: 348

الإمام عليّ عليه السلام :(1) إنَّ في كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ لَايَةً ما عَمِلَ بِها أحَدٌ قَبلي ، ولا يَعمَلُ بِها أحَدٌ بَعدي ؛ «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَ_جَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَةً» ، قالَ : فُرِضَت ثُمَّ نُسِخَت . (2)

عنه عليه السلام :آيَةٌ مِن كِتابِ اللّهِ لَم يَعمَل بِها أحَدٌ قَبلي ، ولا يَعمَل بِها أحَدٌ بَعدي ، كانَ عِندي دينارٌ فَصَرَفتُهُ بِعَشَرَةِ دَراهِمَ ، فَكُنتُ إذا جِئتُ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تَصَدَّقتُ بِدِرهَمٍ ، فَنُسِخَت ، فَلَم يَعمَل بِها أحَدٌ قَبلي ؛ «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَ_جَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَةً» . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ في كِتابِ اللّهِ لَايَةً ما عَمِلَ بِها أحَدٌ ، ولا يَعمَلُ بِها أحَدٌ بَعدي ؛ آيَةَ النَّجوى : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَ_جَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَةً» الآيَةَ ؛ قالَ : كانَ عِندي دِينارٌ فَبِعتُهُ بِعَشَرَةِ دَراهِمَ ، فَناجَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَكُنتُ كُلَّما ناجَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قَدَّمتُ بَينَ يَدَي نَجوايَ دِرهَما ، ثُمَّ نُسِخَت فَلَم يَعمَل بِها أحَدٌ ، فَنَزَلَت : «ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَكُمْ صَدَقَ_تٍ» الآيَةَ . (4)

.


1- .السابقة ، وفيه عتاب شديد لصحابة النبيّ صلى الله عليه و آله والمؤمنين ، حيث إنّهم تركوا مناجاته صلى الله عليه و آله خوفا من بذل المال بالصدقة ، فلم يناجه أحد منهم إلّا عليّ عليه السلام فإنّه ناجاه عشر نجوات ، كلّما ناجاه قدم بين يدي نجواه صدقة ثمّ نزلت الآية ونسخت الحكم (الميزان في تفسير القرآن : ج 19 ص 189) .
2- .تفسير الطبري : ج 14 الجزء 28 ص 20 عن مجاهد ، المناقب للخوارزمي : ص 277 ح 262 .
3- .تفسير الطبري : ج 14 الجزء 28 ص 20 ، تفسير ابن كثير : ج 8 ص 75 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 505 ح 62 ، المناقب لابن المغازلي : ص 326 ح 373 كلّها عن مجاهد ، تفسير الفخر الرازي : ج 29 ص 272 ؛ تفسير القمّي : ج 2 ص 357 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 191 ح 113 كلاهما عن مجاهد ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 673 ح 4 عن ابن عبّاس من دون إسنادٍ إلى المعصوم وكلّها نحوه .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 524 ح 3794 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى ، أسباب نزول القرآن : ص 432 ح 797 ، الدرّ المنثور : ج 8 ص 84 ؛ الخصال : ص 574 ح 1 عن مكحول ، مجمع البيان : ج 9 ص 379 ، تفسير فرات : ص 470 ح 615 عن مجاهد وكلّها نحوه وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج7 ص 505 ح 63 والبرهان في تفسير القرآن : ج5 ص 323 ح 326 .

ص: 349

امام على عليه السلام :در كتاب خداوند عز و جل آيه اى است كه پيش از من ، كسى به آن عمل نكرده و پس از من هم كسى به آن عمل نخواهد كرد : «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ خدا] گفتگوى محرمانه اى داريد ، پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه اى بپردازيد» . [ فرمود : ]اين كار ، واجب شد و آن گاه ، نَسخ گشت.

امام على عليه السلام :آيه اى از كتاب خدا هست كه پيش از من ، كسى به آن عمل نكرد و پس از من هم كسى به آن ، عمل نخواهد كرد . نزد من يك دينار بود كه آن را به ده درهم تبديل كردم و هرگاه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمدم ، يك درهم صدقه مى دادم. اين آيه نَسخ شد و قبل از من ، كسى به آن عمل نكرد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ خدا ]گفتگوى محرمانه اى داريد ، پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه اى بپردازيد» .

امام على عليه السلام :در كتاب خدا آيه اى هست كه هيچ كس [ جز من] به آن ، عمل نكرد و پس از من هم كسى به آن ، عمل نخواهد كرد . [ اين ، ] آيه نجواست : «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه با پيامبر [ خدا ]گفتگوى محرمانه اى داريد ، پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه اى بپردازيد؟» تا آخر آيه . من يك دينار داشتم . آن را به ده درهم تبديل كردم و با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوا كردم و هرگاه كه با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوا مى كردم ، پيش از نجوا ، يك درهم صدقه مى دادم . سپس آيه منسوخ شد و كسى به آن عمل نكرد و سپس [ اين آيه ] نازل شد : «آيا ترسيديد كه پيش از گفتگوى محرمانه خود ، صدقه هايى بپردازيد» تا آخر آيه.

.

ص: 350

تفسير ابن كثير عن مجاهد :نُهوا عَن مُناجاةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله حَتّى يَتَصَدَّقوا ، فَلَم يُناجِهِ إلّا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ قَدَّمَ دِينارا صَدَقَةً تَصَدَّقَ بِهِ ، ثُمَّ ناجَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَسَأَلَهُ عَن عَشرِ خِصالٍ ، ثُمَّ اُنزِلَتِ الرُّخصَةُ . (1)

فرائد السمطين :رُوِيَ عَن عَلِيٍّ رضى الله عنه أنَّهُ ناجى رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَشرَ مَرّاتٍ بِعَشرِ كَلِماتٍ قَدَّمَها عَشرَ صَدَقاتٍ ، فَسَأَلَ فِي الاُولى : مَا الوَفاءُ ؟ قالَ : التَّوحِيدُ ، وشَهادَةُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ . ثُمَّ قالَ : ومَا الفَسادُ ؟ قالَ : الكُفرُ ، وَالشِّركُ بِاللّهِ عَزَّ وجَلَّ . قالَ : ومَا الحَقُّ ؟ قالَ : الإِسلامُ ، وَالقُرآنُ ، وَالوِلايَةُ إذَا انتَهَت إلَيكَ . قالَ : ومَا الحيلَةُ ؟ قالَ : تَركُ الحيلَةِ . قالَ : وما عَلَيَّ ؟ قالَ : طاعَةُ اللّهِ وطاعَةُ رَسولِهِ . قالَ : وكَيفَ أدعُو اللّهَ تَعالى ؟ قالَ : بِالصِّدقِ وَاليَقينِ . قالَ : وماذا أسأَلُ اللّهَ تَعالى ؟ قالَ : العافِيَةَ . قالَ : وماذا أصنَعُ لِنَجاةِ نَفسي ؟ قالَ : كُل حَلالاً ، وقُل صِدقا . قالَ : ومَا السُّرورُ ؟ قالَ : الجَنَّةُ . قالَ : ومَا الرّاحَةُ ؟ قالَ : لِقاءُ اللّهِ تَعالى . فَلَمّا فَرَغَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مِن جَوابِ أسئِلَةٍ عَلِيٍّ نُسِخَ حُكمُ وُجوبِ الصَّدَقَةِ . (2)

.


1- .تفسير ابن كثير : ج 8 ص 75 ، تفسير الطبري : ج 14 الجزء 28 ص 20 ، تفسير الفخر الرازي : ج 29 ص 272 عن ابن عبّاس ، الدرّ المنثور : ج 8 ص 84 نقلاً عن عبد بن حميد وابن المنذر وابن أبي حاتم ؛ مجمع البيان : ج 9 ص 379 عن مجاهد وقتادة ، العمدة : ص 185 ح 282 كلّها نحوه وراجع شواهد التنزيل : ج 2 ص 311 _ 328 .
2- .فرائد السمطين : ج 1 ص 359 ح 285 .

ص: 351

تفسير ابن كثير_ به نقل از مجاهد _: مردم از نجوا كردن (گفتگوى محرمانه) با پيامبر صلى الله عليه و آله نهى شدند ، مگر آن كه صدقه بدهند، پس از آن كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام با پيامبر نجوا نكرد . يك دينار ، صدقه داد و آن گاه با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوا كرد و از او درباره ده ويژگى پرسيد و پس از آن ، آيه «رخصت» نازل شد.

فرائد السمطين :از على عليه السلام روايت شده كه وى ، ده بار و براى ده موضوع با پيامبر خدا نجوا كرد و ده صدقه براى آنها پرداخت . در بار اوّل پرسيد : وفا چيست؟ [ پيامبر خدا] فرمود : «توحيد و شهادت به لا إله إلّا اللّه ». آن گاه پرسيد : فساد چيست؟ فرمود : «كفر و شرك به خداوند عز و جل» . پرسيد : حق چيست؟ فرمود : «اسلام، قرآن و ولايت _ زمانى كه به دست تو برسد _ ». پرسيد : زرنگى چيست؟ فرمود : «ترك زرنگى». پرسيد : بر من چه واجب است؟ فرمود : «اطاعت خداوند و اطاعت فرستاده او». پرسيد : چگونه خداوند متعال را بخوانم؟ فرمود : «از روى صداقت و يقين». پرسيد : از خداوند متعال ، چه چيزى بخواهم؟ فرمود : «سلامت [ دين و بدن]» . پرسيد : براى نجات خويش ، چه كار كنم؟ فرمود : «حلال بخور و راست بگو». پرسيد : شادى چيست؟ فرمود : «بهشت». پرسيد : آسايش چيست؟ فرمود : «ديدار خداوند متعال». هنگامى كه پيامبر خدا از پاسخ گفتن به پرسش هاى على عليه السلام فارغ شد ، حكم وجوب صدقه ، نَسخ شد.

.

ص: 352

3 / 6 _ 2صَدَقاتُهُالإمام عليّ عليه السلام :لَقَد رَأَيتُني مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وإنّي لَأَربُطُ الحَجَرَ عَلى بَطني مِنَ الجوعِ ، وإنَّ صَدَقَتِي اليَومَ لَأَربَعونَ ألفا . (1)

الإمام الباقر أو الإمام الصادق عليهماالسلام :قَد أعتَقَ عَلِيٌّ عليه السلام وِلدانا كَثيرَةً . (2)

الإمام الصادق عليه السلام_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وَاللّهِ ، لَقَد أعتَقَ ألفَ مَملوكٍ لِوَجهِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، دَبِرَت (3) فيهِم يَداهُ . (4)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 334 ح 1367 و 1368 وفيه «وإنّ صدقة مالي لتبلغ أربعين ألف دينار» بدل «وإنّ صدقتي ...» ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 712 ح 1217 و 1218 نحوه و ج 1 ص 539 ح 899 و ص 550 ح 927 ، الزهد لابن حنبل : ص 166 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 85 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 97 الرقم 3789 كلاهما نحوه ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 636 كلّها عن محمّد بن كعب القرظي ، الرياض النضرة : ج 3 ص 207 ؛ الصراط المستقيم : ج 3 ص 95 نحوه .
2- .الكافي : ج 6 ص 181 ح 2 عن محمّد بن مسلم ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 302 ح 1136 وفيه «ولدا» بدل «ولدانا» .
3- .الدَّبَر : الجُرح الذي يكون في ظهر البعير ، وقيل : هو أن يقرَح خُفّ البعير (النهاية : ج2 ص 97 «دبر») . والمراد هنا : قرحَت يداه .
4- .الكافي : ج 8 ص 165 ح 175 عن معاوية بن وهب ، الأمالي للصدوق : ص356 ح 437 عن محمّد بن قيس عن الإمام الباقر عليه السلام وفيه «لقد أعتق ألف مملوك من كدّ يده ، تربت فيه يداه وعرق فيه وجهه» ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 148 وفيه «لقد أعتق من صلب ماله ألف مملوك ، كلّ ذلك تحفّى فيه يداه ويعرق فيه جبينه التماس ما عند اللّه والخلاص من النار» ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 302 ح 1133 من دون إسنادٍ إلى المعصوم وفيه «أعتق ألف مملوك كلّهم من كسب يده عليه السلام » .

ص: 353

3 / 6 _ 2 صدقه هاى على

3 / 6 _ 2صدقه هاى علىامام على عليه السلام :مرا با پيامبر خدا مى ديدى كه از گرسنگى ، سنگ بر شكم مى بستم و امروز ، صدقه هاى [ واجب] من ، چهل هزار [ سكّه] است.

امام باقر يا امام صادق عليه السلام :على عليه السلام بندگان زيادى را آزاد ساخت.

امام صادق عليه السلام_ درباره على عليه السلام _: به خدا سوگند ، وى در راه خدا ، هزار بنده را آزاد ساخت كه در اين راه ، دست هايش زخمى گشت (1) .

.


1- .يعنى با دستْ رنج خويش آزادشان ساخت .

ص: 354

عنه عليه السلام :أعتَقَ عَلِيٌّ عليه السلام ألفَ مَملوكٍ مِمّا عَمِلَت يَداهُ وإن كانَ عِندَكُم ، إنَّما حَلواهُ التَّمرُ وَاللَّبَنُ ، وثِيابُهُ الكَرابيسُ . (1)

عنه عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ يَضرِبُ بِالمَرِّ (2) ويَستَخرِجُ الأَرَضينَ ، وكانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَمَصُّ النَّوى بِفيهِ ويَغرِسُهُ فَيَطلُعُ مِن ساعَتِهِ ، وإنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام أعتَقَ ألفَ مَملوكٍ مِن مالِهِ وكَدِّ يَدِهِ . (3)

الغارات عن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليهماالسلام :أعتَقَ عَلِيٌّ عليه السلام ألفَ أهلِ بَيتٍ بِما مَجَلَت (4) يَداهُ وعَرِقَ جَبينُهُ . (5)

دعائم الإسلام_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ أعتَقَ عَبداً لَهُ نَصرانِيّاً ، فَأَسلَمَ حينَ أعتَقَهُ . (6)

شرح نهج البلاغة_ في ذِكرِ صَدَقاتِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: كانَ يَعمَلُ بِيَدِهِ ، ويَحرُثُ الأَرضَ ؛ ويَستَقِي الماءَ ، ويَغرِسُ النَّخلَ ، كُلُّ ذلِكَ يُباشِرُهُ بِنَفسِهِ الشَّريفَةِ ، ولَم يَستَبقِ مِنهُ لِوَقتِهِ ولا لِعَقِبِهِ قَليلاً ولا كَثيرا ، وإنَّما كانَ صَدَقَةً . (7)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 92 ، بحار الأنوار : ج 70 ص 119 ح 9 .
2- .المَرّ : المِسحاة (لسان العرب : ج 5 ص 170 «مرر») .
3- .الكافي : ج 5 ص 74 ح 2 عن الفضل بن أبي قرّة .
4- .مَجَلت يدُه ومَجِلت : ثَخُن جِلدُها وتَعَجَّر ، وظَهر فيها ما يُشبه البَثر من العمل بالأشياء الصُّلبَة الخَشِنة (النهاية : ج 4 ص 300 «مجل») .
5- .الغارات : ج 1 ص 91 ، بحار الأنوار : ج 104 ص 195 ح 15 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 202 وفيه «أعتق عليّ عليه السلام في حياة رسول اللّه صلى الله عليه و آله ألف مملوك ...» .
6- .دعائم الإسلام : ج 2 ص 303 ح 1137 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 147 .

ص: 355

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام هزار بنده را از دستْ رنج خود ، آزاد كرد و تا زمانى كه پيش شما بود ، شيرينى اش خرما و شير ، و لباسش كرباس بود.

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، بيل مى زد و زمين را براى كشت آماده مى كرد و پيامبر خدا ، هسته را مى مكيد و مى كاشت و همان ساعت ، سبز مى شد، و امير مؤمنان ، هزار بنده را از مال خود و دست رنج خويش ، آزاد كرد.

الغارات_ به نقل از عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام _: على عليه السلام با پينه دست هايش و عرق پيشانى اش هزار خانواده را آزاد ساخت.

دعائم الإسلام_ درباره على عليه السلام _: او بنده مسيحى خود را آزاد ساخت و آن بنده ، هنگامى كه آزاد شد ، اسلام آورد.

شرح نهج البلاغة_ در يادكردِ صدقه هاى اميرمؤمنان عليه السلام _: او با دستانش كار مى كرد، زمين را شخم مى زد، آب مى كشيد، نخل مى كاشت و همه اين كارها را خود انجام مى داد و چيزى از دستاوردش را ، كم و يا زياد، براى خودش و يا بازماندگانش نگذاشت ؛ بلكه همه آنها وقف شد.

.

ص: 356

الإمام الصادق عليه السلام :تَصَدَّقَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِدارٍ لَهُ بِالمَدينَةِ في بَني زُرَيقٍ فَكَتَبَ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . هذا ما تَصَدَّقَ بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وهُوَ حَيٌّ سَوِيٌّ ، تَصَدَّقَ بِدارِهِ الَّتي في بَني زُرَيقٍ ، صَدَقَةً لا تُباعُ ولا توهَبُ حَتّى يَرِثَهَا اللّهُ الَّذي يَرِثُ السَّماواتِ وَالأَرضَ ، وأسكَنَ هذِهِ الصَّدَقَةَ خالاتِهِ ما عِشنَ وعاشَ عَقِبَهُنَّ ، فَإِذَا انقَرَضوا فَهِيَ لِذَوِي الحاجَةِ مِنَ المُسلِمينَ . (1)

عنه عليه السلام :قَسَّمَ نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله الفَيءَ ، فَأَصابَ عَلِيّا عليه السلام أرضا ، فَاحتَفَرَ فيها عَينا ، فَخَرَجَ ماءٌ يَنبُعُ فِي السَّماءِ كَهَيئَةِ عُنُقِ البَعيرِ فَسَمّاها يَنبُعَ ، فَجاءَ البَشيرُ يُبَشِّرُ ، فَقالَ عليه السلام : بَشِّرِ الوارِثَ ؛ هِيَ صَدَقَةٌ بَتَّةٌ بَتلاً في حَجيجِ بَيتِ اللّهِ وعابِري سَبيلِ اللّهِ ، لاتُباعُ ولا توهَبُ ولا تورَثُ ، فَمَن باعَها أو وَهَبَها فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّهِ وَالمَلائِكَةِ وَالنّاسِ أجمَعينَ ، لا يَقبَلُ اللّهُ مِنهُ صَرفا ولا عَدلاً . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عُمَرَ أقطَعَ (3) لِعَلِيٍّ رضى الله عنه يَنبُعَ ، ثُمَّ اشتَرى عَلِيٌّ رضى الله عنه إلى قَطيعَةِ عُمَرَ أشياءَ فَحَفَرَ فيها عَينا ، فَبَينَما هُم يَعمَلونَ فيها إذِ انفَجَرَ عَلَيهِم مِثلُ عُنُقِ الجَزورِ مِنَ الماءِ ، فَاُتِيَ عَلِيٌّ رضى الله عنهفَبُشِّرَ بِذلِكَ ، فَقالَ : يَسُرُّ (4) الوارِثَ . ثُمَّ تَصَدَّقَ بِها عَلَى الفُقَراءِ وَالمَساكينِ وفي سَبيلِ اللّهِ وأبناءِ السَّبيلِ ، القَريبِ وَالبَعيدِ ، فِي السِّلمِ وَالحَربِ ، لِيَومٍ تَبيَضُّ فيهِ وُجوهٌ وتَسوَدُّ وُجوهٌ ، لِيَصرِفَ اللّهُ بِها وَجهي عَنِ النّارِ ، ويَصرِفَ النّارَ عَن وَجهي . (5)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 9 ص 131 ح 560 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 248 ح 5588 وزاد فيه «ولا تورث» بعد «ولا توهب» وكلاهما عن ربعي بن عبد اللّه .
2- .الكافي : ج7 ص 54 ح 9 ، تهذيب الأحكام : ج9 ص 148 ح 609 كلاهما عن أيّوب بن عطيّة الحذّاء .
3- .في المصدر : «قطع» ، والصواب ما أثبتناه كما في المصادر الاُخرى .
4- .كذا في المصدر ، وفي ذخائر العقبى : «بشّروا» .
5- .تاريخ المدينة : ج 1 ص 220 عن سليمان بن بلال عن الإمام الصادق عليه السلام ، ذخائر العقبى : ص 183 ، الرياض النضرة : ج3 ص 209 .

ص: 357

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، خانه اى را كه در محلّه بنى زُرَيق مدينه داشت ، وقف كرد و در وقف نامه چنين نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، چيزى است كه على بن ابى طالب ، در حيات و سلامتش وقف مى كند . خانه اش را كه در محلّه بنى زُرَيق است ، وقف مى كند ؛ وقفى كه نه فروخته مى شود و نه بخشيده مى گردد تا آن كه خداوندى كه آسمان ها و زمين را به ارث مى بَرَد ، آن را به ارث بَرَد، و در اين خانه ، خاله هاى خود را تا زمانى كه زنده اند و كسى از نسل آنان زنده است ، ساكن مى كند و هرگاه آنان منقرض شدند ، نيازمندان مسلمان در آن ساكن مى شوند».

امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا ، «فَىْ ء» را تقسيم كرد و به على عليه السلام زمينى رسيد . در آن ، چشمه اى كَند كه مانند جوشش خون از گردن شتر نحر شده ، آب از آن مى جوشيد . آن را «يَنبُع» نام نهاد . بشارتگرى براى بشارت دهى آمد . فرمود : «وارثان را بشارت ده . اين وقف ، قطعى و غير قابل بازگشت ، براى زائران خانه خدا و رهروان در راه خداست . نه فروخته مى شود، نه بخشيده مى شود و نه به ارث بُرده مى شود . هر كس آن را بفروشد و يا ببخشد ، نفرين خدا، فرشتگان و همه مردم بر او باد و خداوند ، هيچ گاه از او عذر و يا تاوانى را نخواهد پذيرفت».

امام باقر عليه السلام :عمر ، ناحيه يَنبُع را به اِقطاع (تيول) على عليه السلام در آورد و على عليه السلام در كنار اِقطاع عمر ، زمين هاى ديگرى خريد و در ميان آنها چشمه اى كَند . كارگران در آن مشغول كار بودند كه ناگاه ، چون جوشش خون از گردن شتر نحر شده ، آب از آن چشمه مى جوشيد . نزد على عليه السلام آمدند و بشارت دادند. فرمود : «خوشا به حال وارث! آن گاه ، چشمه را براى مستمندان و بينوايان، و در راه خدا، براى در راه ماندگان، از خويشاوندان و غير خويشاوندان، در دوران صلح و يا جنگ ، وقف كرد تا ذخيره اى باشد براى روزى كه در آن ، چهره هايى درخشان و چهره هايى سياه مى گردند ، بلكه خداوند ، مرا از آتش ، و آتش را از من باز دارد».

.

ص: 358

الكامل للمبرّد عن أبي نيزر :جاءَني عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أميرُ المُؤمِنينَ وأنَا أقومُ بِالضَّيعَتَينِ ؛ عَينِ أبي نَيزَرَ وَالبُغَيبِغَةِ ، فَقالَ لي : هَل عِندَكَ مِن طَعامٍ ؟ فَقُلتُ : طَعامٌ لا أرضاهُ لِأَميرِ المُؤمِنينَ ؛ قَرعٌ من قَرعِ الضَّيعَةِ ، صَنَعتُهُ بِإِهالَةٍ سَنِخَةٍ (1) . فَقالَ : عَلَيَّ بِهِ ، فَقامَ إلَى الرَّبيعِ _ وهُوَ جَدوَلٌ _ فَغَسَلَ يَدَيهِ ، ثُمَّ أصابَ مِن ذلِكَ شَيئا ، ثُمَّ رَجَعَ إلَى الرَّبيعِ ، فَغَسَلَ يَدَيهِ بِالرَّملِ حَتّى أنقاهُما ، ثُمَّ ضَمَّ يَدَيهِ كُلَّ واحِدَةٍ مِنهُما إلى اُختِها وشَرِبَ بِهِما حُسىً (2) مِنَ الرَّبيعِ ، ثُمَّ قالَ : يا أبا نَيزَرَ ، إنَّ الأَكُفَّ أنظَفُ الآنِيَةِ . ثُمَّ مَسَحَ نَدى ذلِكَ الماءِ عَلى بَطنِهِ ، وقالَ : مَن أدخَلَهُ بَطنُهُ النّارَ فَأَبعَدَهُ اللّهُ ! ثُمَّ أخَذَ المِعوَلَ وَانحَدَرَ فِي العَينِ ، فَجَعَلَ يَضرِبُ ، وأبطَأَ عَلَيهِ الماءُ ، فَخَرَجَ وقَد تَفَضَّجَ (3) جَبينُهُ عَرَقا ، فَانتَكَفَ العَرَقَ عَن جَبينِهِ (4) ، ثُمَّ أخَذَ المِعوَلَ وعادَ إلَى العَينِ ، فَأَقبَلَ يَضرِبُ فيها ، وجَعَلَ يُهَمهِمُ ، فَانثالَت كَأَنَّها عُنقُ جَزورٍ ، فَخَرَجَ مُسرِعا ، فَقالَ : اُشهِدُ اللّهَ أنَّها صَدَقَةٌ ، عَلَيَّ بِدَواةٍ وصَحيفَةٍ . قالَ : فَعَجَّلتُ بِهِما إلَيهِ ، فَكَتَبَ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . هذا ماتَصَدَّقَ بِهِ عَبدُ اللّهِ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ ، تَصَدَّقَ بِالضَّيعَتَينِ المَعروفَتَينِ بِعَينِ أبي نَيزَرَ وَالبُغَيبِغَةِ عَلى فُقَراءِ أهلِ المَدينَةِ وَابنِ السَّبيلِ ؛ لِيَقِيَ اللّهُ بِهِما وَجهَهُ حَرَّ النّارِ يَومَ القِيامَةِ ، لا تُباعا ولا توهَبا حَتّى يَرِثَهُمَا اللّهُ وهُوَ خَيرُ الوارِثينَ ، إلّا أن يَحتاجَ إلَيهِمَا الحَسَنُ أوِ الحُسَينُ فَهُما طِلقٌ (5) لَهُما ، ولَيسَ لِأَحَدٍ غَيرِهِما . (6)

.


1- .كلّ شيء من الأدهان ممّا يؤتدم به إهالة . والسَّنخَة : المتغيّرة الريح (لسان العرب : ج 11 ص 32 «أهل») .
2- .الحُسوة : مل ء الفم ممّا يحسى ، والجمع : حسىً وحُسوات (المصباح المنير : ص 136 «حسا») .
3- .تَفَضّجَ عَرَقا : سال (لسان العرب : ج 2 ص 345 «فضج») .
4- .انتكف العرَقَ عن جبينه : أي مسحه ونحّاه (لسان العرب : ج 9 ص 340 «نكف») .
5- .الطِلق : المطلق الذي يتمكّن صاحبه فيه من جميع التصرّفات (المصباح المنير : ص 377 «طلق») .
6- .الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1127 ، ربيع الأبرار : ج 4 ص 388 .

ص: 359

الكامل ، مبرّد_ به نقل از ابو نيزر _: من مسئوليت دو مزرعه را داشتم (چشمه ابو نيزر و بُغيبغه) كه امير مؤمنان ، على بن ابى طالب نزد من آمد و فرمود : «غذايى دارى؟» . گفتم : غذايى دارم كه آن را شايسته امير مؤمنان نمى دانم . كدويى از كدوهاى مزرعه است كه با روغن غير مطبوع ، سرخ كرده ام. فرمود : «برايم بياور» . آن گاه ، كنار نهر رفت و دستش را شست و سپس قدرى از آن غذا خورد و بعد ، بر سر نهر برگشت و با ماسه ، دست هايش را شُست تا آن كه دست هايش تميز گشت و سپس ، دو كفه دستش را كنار هم جمع كرد و از آب نهر ، مقدارى برداشت و نوشيد و آن گاه فرمود : «اى ابو نيزر! دست ها پاكيزه ترينِ ظرف ها هستند» و رطوبت دست هايش را روى شكمش كشيد و فرمود : «هر كس شكمش او را وارد آتش كند ، خداوند ، او را از رحمتش دور سازد!» . آن گاه كلنگ را برداشت و داخل چشمه شد و شروع به كلنگ زدن كرد . آبى بيرون نيامد . از چشمه بيرون آمد ، در حالى كه عَرَق از پيشانى اش جارى بود . عرق را از پيشانى اش پاك كرد و بار ديگر ، كلنگ را برداشت و داخل چشمه شد و شروع به كلنگ زدن كرد و داشت نفس نفس مى زد كه ناگاه ، آب ، مانند جوشش خون از گردن شتر نحر شده ، جوشيدن گرفت . با سرعت از چشمه بيرون آمد و فرمود : «خداوند را گواه مى گيرم كه اين ، وقف است. كاغذ و دوات برايم بياوريد. به سرعت آنها را برايش آوردم و وى، چنين نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، آن چيزى است كه بنده خدا على، امير مؤمنان ، وقف كرد . دو مزرعه معروف به چشمه ابو نيزر و بُغيبغه را بر تهى دستان مدينه و در راه ماندگان ، وقف كرد تا در روز قيامت به سبب آن ، خداوند ، چهره اش را از آتش ، باز دارد . هيچ كدام فروخته و بخشيده نمى شوند تا آن كه خداوند _ كه بهترينِ وارثان است _ ، آن را به ارث بَرَد ، مگر آن كه حسن يا حسين بدان محتاج گردند كه آن دو مزرعه ملك طلق آنهاست ، و هيچ كس جز آن دو حق تصرف در آنها را ندارد».

.

ص: 360

تاريخ المدينة عن أبي غسّان :كانَت أموالُ عَلِيٍّ رضى الله عنهعُيونا مُتَفَرِّقَةً بِيَنبُعَ ، مِنها عَينٌ يُقالُ لَها : عَينُ البُحَيرِ ، وعَينٌ يُقالُ لَها : عَينُ أبي نَيزَرَ ، وعَينٌ يُقالُ لَها : عَينُ نولا ، وهِيَ اليَومَ تُدعَى: العدرُ ، وهِيَ الَّتي يُقالُ (1) إنَّ عَلِيّا رضى الله عنه عَمِلَ فيها بِيَدِهِ ... وعَمِلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه أيضا بِيَنبُعَ : البُغَيبِغاتِ ؛ وهِيَ عُيونٌ ، مِنها عَينٌ يُقالُ لَها: خَيفُ الأَراكِ ، ومِنها عَينٌ يُقالُ لَها : خَيفُ لَيلى ، ومِنها عَينٌ يُقالُ لَها : خَيفُ بسطاس ، فيها خَليجٌ مِن النَّخلِ مَعَ العَينِ . وكانَتِ البُغَيبِغاتُ مِمّا عَمِلَ عَلِيٌّ رضى الله عنه وتَصَدَّقَ بِهِ ، فَلَم تَزَل في صَدَقاتِهِ حَتّى أعطاها حُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عَبدَ اللّهِ بنَ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ ؛ يَأكُلُ ثَمَرَها ، ويَستَعينُ بِها عَلى دَينِهِ ومَؤونَتِهِ ، عَلى أن لا يُزَوِّجَ ابنَتَهُ يَزيدَ بنَ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ . فَباعَ عَبدُ اللّهِ تِلكَ العُيونَ مِن مُعاوِيَةَ ، ثُمَّ قُبِضَت حَتّى مَلِكَ بَنو هاشِمٍ الصَّوافِيَ ، فَكَلَّمَ فيها عَبدُ اللّهِ بنُ حَسَنِ بنِ حَسَنٍ أبَا العَبّاسِ _ وهُوَ خَليفَةٌ _ فَرَدَّها في صَدَقَةِ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَأَقامَت في صَدَقَتِهِ حَتّى قَبَضَها أبو جَعفَرٍ في خِلافَتِهِ . وكَلَّمَ فيهَا الحَسَنُ بنُ زَيدٍ المَهدِيَّ حينَ استُخلِفَ وأخبَرَهُ خَبَرَها ، فَكَتَبَ إلى زُفَرَ بنِ عاصِمٍ الهِلالِيِّ _ وهُوَ والِي المَدينَةِ _ فَرَدَّها مَعَ صَدَقاتِ عَلِيٍّ رضى الله عنه . ولِعَلِيٍّ رضى الله عنه أيضا ساقِيٌّ عَلى عَينٍ يُقالُ لَها : عَينُ الحدثِ بِيَنبُعَ ، وأشرَكَ عَلى عَينٍ يُقالُ لَهَا : العصيبَةُ ، مَواتٌ بِيَنبُعَ . وكانَ لَهُ أيضا صَدَقاتٌ بِالمَدينَةِ : الفَقيرَينِ بِالعالِيَةِ (2) ، وبِئرُ المَلِكِ بِقَناةَ (3) ، والأدبيّة بِالإِضَمِّ (4) ، فَسَمِعتُ أنَّ حَسَنا أو حُسَينا ابنَ عَلِيٍّ باعَ ذلِكَ كُلَّهُ فيما كانَ مِن حَربِهِم ، فَتِلكَ الأَموالُ اليَومَ مُتَفَرِّقَةٌ في أيدي ناسٍ شَتّى . ولِعَلِيٍّ رضى الله عنه في صَدَقاتِهِ عَينُ ناقَةٍ بِوادِي القُرى (5) يُقالُ لَها : عَينُ حسن ، بِالبيرَةِ مِنَ العلا ، كانَت حَديثا مِنَ الدَّهرِ بِيَدِ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ يَعقوبَ بنِ إبراهيمَ بنِ مُحَمَّدِ بنِ طَلحَةَ التَّيمِيِّ ، فَخاصَمَهُ فيها حَمزَةُ بنُ حَسَنِ بنِ عُبَيدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ بنِ عَلِيٍّ _ بِوِلايَةِ أخيهِ العَبّاسِ بنِ حَسَنٍ _ الصَّدَقَةَ حَتّى قُضِيَ لِحَمزَةَ بِها ، وصارَت فِي الصَّدَقَةِ . ولَهُ بِوادِي القُرى أيضا عَينٌ مَواتٌ خاصَمَ فيها أيضا حَمزَةُ بنُ حَسَنٍ _ بِوِلايَةِ أخيهِ العَبّاسِ _ رَجُلَينِ مِن أهلِ وادِي القُرى كانَت بِأَيديهِما ، يُقالُ لَهُما : مصدر كبير مَولى حَسَنِ بنِ حَسَنٍ ، ومَروانُ بنُ عَبدِ المَلِكِ بنِ خارست ، حَتّى قُضِيَ [لِ] حَمزَةَ بِها ، فَصارَت فِي الصَّدَقَةِ . ولِعَلِيٍّ رضى الله عنه أيضا حَقٌّ عَلى عَينِ سكر . ولَهُ أيضا ساقِيٌّ عَلى عَينٍ بِالبيرَةِ ، وهُوَ فِي الصَّدَقَةِ . ولَهُ بِحَرَّهِ الرَّجلاءِ (6) مِن ناحِيَةِ شِعبِ زَيدٍ وادٍ يُدعى: الأَحمَرُ ، شَطرُهُ فِي الصَّدَقَةِ ، وشَطرُهُ بِأَيدي آلِ مَنّاع مِن بَني عَدِيٍّ ، مِنحَةً مِن عَلِيٍّ ، وكانَ كُلُّهُ بِأَيدِيهِم حَتّى خاصَمَهُم فيهِ حَمزَةُ بنُ حَسَنٍ فَأَخَذَ مِنهُم نِصفَهُ . ولَهُ أيضا بِحَرَّةِ الرَّجلاءِ وادٍ يُقالُ لَهُ : البَيضاءُ ، فيهِ مَزارِعُ ، وعَفا ، وهُوَ في صَدَقَتِهِ . ولَهُ أيضا بِحَرَّةِ الرَّجلاءِ أربَعُ (7) آبُرٍ يُقالُ لَها : ذاتَ كمات ، وذَوات العشراء ، وقعين ، ومعيد ، ورعوان ، فَهذِهِ الآ بُرُ في صَدَقَتِهِ . ولَهُ بِناحِيَةِ فَدَكَ (8) وادٍ بَينَ لابِتَي حَرَّةَ يُدعى : رعيّة ، فيه نَخلٌ ووَشَلٌ مِن ماءٍ ، يَجري عَلى سقا بِزُرنوقَ (9) ، فَذلِكَ في صَدَقَتِهِ . ولَهُ أيضا بِناحِيَةِ فَدَكَ وادٍ يُقالُ لَهُ : الأسحنُ ، وبَنو فَزارَةَ تَدَّعي فيهِ مِلكا ومُقاما ، وهُوَ اليَومَ في أيدي وُلاةِ الصَّدَقَةِ فِي الصَّدَقَةِ . ولَهُ أيضا [بِ] ناحِيَةِ فَدَكَ مالٌ بِأَعلى حَرَّةِ الرَّجلاءِ يُقالُ لَهُ : القُصَيبَةُ ، كانَ عَبدُ اللّهِ بنُ حَسَنِ بنِ حَسَنٍ عامَلَ عَلَيهِ بَني عُمَيرٍ مَولى عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ عَلى أنَّهُ إذا بَلَغَ ثَمَرُهُ ثَلاثينَ صاعا بِالصّاعِ الأَوَّلِ فَالصَّدَقَةُ عَلَى الثُّلُثِ ، فَإِذَا انقَرَضَ بَنو عُمَيرٍ فَمَرجِعُهُ إلَى الصَّدَقَةِ . فَذلِكَ اليَومَ عَلى هذِهِ الحالِ بِأَيدي وُلاةِ الصَّدَقَةِ . (10)

.


1- .في المصدر : «يقال لها إنّ» وهو تصحيف .
2- .العَالية : اسم لكلّ ماكان من جهة نجد من المدينة ، من قراها وعمايرها إلى تهامة (معجم البلدان : ج4 ص71) .
3- .قَنَاة : وادٍ بالمدينة ، وهي أحد أوديتها الثلاثة (معجم البلدان : ج 4 ص 401) .
4- .الإضَم : وادٍ بجبال تهامة ، وهو الوادي الذي فيه المدينة ، ويسمّى من عند المدينة القناة ، ومن أعلى منها عند السدّ يسمّى الشظاة ، ومن عند الشظاة إلى أسفل يسمّى إضَما إلى البحر (معجم البلدان : ج 1 ص 214) .
5- .وَادي القُرى : وادٍ بين المدينة والشام من أعمال المدينة ، كثير القرى (معجم البلدان : ج5 ص 345) .
6- .حَرَّة الرَّجْلاء : في ديار بني القين بين المدينة والشام (معجم البلدان : ج 2 ص 246) .
7- .كذا في المصدر ، والمذكور خمسة أسماء .
8- .فَدَك : قرية بالحجاز ، بينها وبين المدينة يومان ، وقيل : ثلاثة . أفاءها اللّه على رسوله صلى الله عليه و آله في سنة سبع صلحا (معجم البلدان : ج4 ص 238) .
9- .زُرْنُوق : اسم بلد وموضع باليمامة ، فيه المياه والزروع (راجع معجم البلدان : ج3 ص 139) .
10- .تاريخ المدينة : ج 1 ص 221 .

ص: 361

تاريخ المدينة_ به نقل از ابو غسّان _: اموال على عليه السلام چشمه هايى پراكنده در منطقه يَنبُع بود . يكى از آنها چشمه اى بود كه به آن ، «چشمه بحير» مى گفتند و به ديگرى ، «چشمه ابو نيزر» و چشمه ديگرى هم بود كه از آن به «نولا» ياد مى كردند و اكنون به نام «عدر» ناميده مى شود و همين چشمه ، چشمه اى است كه مى گويند على عليه السلام شخصا در آن ، كار كرده است ... . على عليه السلام همچنين در يَنبُع ، بُغَيبغات را هم آباد كرد كه چندين چشمه بود از جمله آنها چشمه اى بود كه به آن ، «خيف (1) اَراك» مى گفتند و چشمه ديگرى كه به آن «خيف ليلى» مى گفتند و چشمه ديگرى كه از آن به «خيف بسطاس» ياد مى شد كه در آن ، راسته اى از نخل بود. [ آبادىِ ] بغيبغات ، از جمله آثارى بود كه على عليه السلام خود شخصا آن را ايجاد كرد و وقف نمود و همواره جزو موقوفات بود تا آن كه حسين بن على عليهماالسلام آن را به عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب داد كه از محصول آن استفاده كند و از آن براى اداى قرض ها و مخارجش سود بجويد و نيز براى آن كه دخترش را به يزيد بن معاوية بن ابى سفيان ندهد. عبد اللّه ، اين چشمه ها را به معاويه فروخت و به تصرف [ آنان ]درآمد تا آن كه بنى هاشم ، خالصه ها را تملّك كردند . در اين زمان ، عبد اللّه بن حسن بن حسن ، با ابو العباس [ سفّاح ] _ كه خليفه وقت بود _ ، وارد گفتگو شد و وى آن را به موقوفات على عليه السلام برگردانْد و اين چشمه ها ، همچنان جزو موقوفات على عليه السلام بود تا آن كه ابو جعفر [ منصور ]در زمان خلافتش آنها را تصرّف كرد. هنگامى كه مهدى عباسى به خلافت رسيد ، حسن بن زيد با وى گفتگو كرد و جريان آنها را به وى گزارش كرد و مهدى ، نامه اى به زفر بن عاصم هلالى _ كه فرماندار وقت مدينه بود _ نوشت و آنها را به موقوفات على عليه السلام برگرداند. على عليه السلام از چشمه اى به نام «حدث» در ينبع ، سهم آب داشت و در آباد كردن چشمه اى مَوات در ينبع به نام «عصبيّه» نيز مشاركت داشت. او در مدينه نيز موقوفاتى داشت : [ بخش ]«فقيرين» در عاليه (2) ، چاه «ملك» در منطقه قنات (3) و «ادبيّه» در منطقه اِضم. (4) گفته مى شود كه حسن بن على عليهماالسلام يا حسين بن على عليهماالسلامهمه آنها را در جنگ هايشان فروختند و امروزه ، آن اموال در دست افراد گوناگون ، پراكنده است. از جمله موقوفات على عليه السلام چشمه روانى در «وادى القرى» (5) بود كه به آن ، «چشمه حسن» مى گفتند ، در منطقه بيره ، در سمت بالا ، كه تا مدّتى در دست عبد الرحمان بن يعقوب بن ابراهيم بن محمّد بن طلحه تميمى بود و در زمان حكومت عبّاس بن حسن، برادرش حمزة بن حسن بن عبيد اللّه بن عبّاس بن على ، در خصوص موقوفه بودن آن با عبد الرحمان ، مخاصمه كرد و به نفع حمزه ، داورى شد و به صدقه هاى على عليه السلام برگشت. در وادى القرى ، چشمه ديگرى بود كه مَوات بود و باز ، حمزة بن حسن در زمان حكومت برادرش عبّاس عليه دو نفر از اهالى وادى القرى به نام هاى مصدر كبير ، از آزادشدگان حسن بن حسن، و مروان بن عبد الملك بن خارست _ كه مِلك در دستشان بود _ اقامه دعوا كرد و به نفع حمزه ، حكم شد و ملك ، جزو موقوفه ها گرديد. على عليه السلام در «چشمه سكر» هم سهمى داشت ، چنان كه سهم آبى در چشمه اى در منطقه بيره داشت كه از جمله موقوفات بود. در منطقه «حَرّة الرَّجْلاء» (6) از ناحيه شعب زيد ، وادى اى است به نام «احمر» كه بخشى از آن در موقوفه هاى على عليه السلام و بخشى در دست آل منّاع از قبيله بنى عدى بود كه على عليه السلام به آنان بخشيده بود و همه مِلك ، در دست آنان بود تا آن كه حمزة بن حسن ، عليه آنان اقامه دعوا كرد و نصف آن را باز پس گرفت . وى در حرّة الرجلاء ، وادى ديگرى داشت كه به آن «بيضاء» مى گفتند و داراى مزارع و قسمتى خاكى بود و از جمله موقوفات اوست . وى در حرة الرجلاء ، چهار عدد چاه داشت كه به آنها «ذات كمات»، «ذوات العشراء»، «قعين»، «معيد» و «رعوان» مى گفتند و همه ، جزو موقوفه هاى وى بود. در ناحيه فدك (7) ، در «زُرنوق» (8) سرزمينى سنگلاخ بود كه به آن ، «رعيّه» مى گفتند و داراى نخل بود و جريان آب ضعيفى داشت كه با دلو و چرخ ، خارج مى شد و از جمله موقوفات او بود. وى در منطقه فدك ، زمينى داشت كه به آن ، «اَسحن» مى گفتند و بنى فزاره بر آن ، ادّعاى مالكيّت و سكونت داشتند و اكنون ، جزو موقوفه ها و در دست متولّيان موقوفات است. وى در فدك در قسمت بالاى حرّة الرجلاء ، مِلكى داشت كه به آن «قصيبه» مى گفتند و عبد اللّه بن حسن بن حسن با بنى عمير ، از آزادشدگان عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب ، قرارداد بست كه اگر محصول آن بر پايه (پيمانه) صاع نخستين ، سى صاع شد ، سهم وقف ، يك سوم باشد و اگر بنى عمير منقرض شدند ، ملك به موقوفه برگردد و اكنون هم ملك به همين روش ، در دست متولّيان موقوفه هاست.

.


1- .خَيف ، در زبان عربى به پايينْ دستِ كوه (كوه پايه) اطلاق مى شود كه نه درشتى و سنگلاخى كوه را دارد و نه نرمى و يكْ دستى دشت را . (م)
2- .نامى است براى روستاها و آبادى هاى حدّ فاصل كوه هاى مدينه تا تهامه (معجم البلدان : ج 4 ص 71) .
3- .يكى از سه درّه موجود در منطقه مدينه (معجم البلدان : ج 4 ص 401) .
4- .درّه اى است در ناحيه كوهستانى تهامه كه مدينه در آن واقع شده است (معجم البلدان : ج 1 ص 214) .
5- .درّه اى ميان مدينه و شام كه از توابع مدينه محسوب مى شود و آبادى هاى بسيار دارد (معجم البلدان: ج 5 ص 345) .
6- .جايى است در سرزمين بنى قين ، ميان مدينه و شام (معجم البلدان : ج 2 ص 246) .
7- .آبادى اى است در حجاز ، به فاصله دو روز (و يا سه روز) راه از مدينه كه خداوند ، آن را در سال هفتم هجرت به پيامبر خدا بخشيد (معجم البلدان : ج 4 ص 238) .
8- .نام سرزمين و آبادى اى در يمامه كه آب ها و كشتزارهاى فراوان دارد (معجم البلدان : ج 3 ص 139) .

ص: 362

. .

ص: 363

. .

ص: 364

الكافي عن عبد الرحمن بن الحجّاج :بَعَثَ إلَيَّ أبُو الحَسَنِ موسى عليه السلام بِوَصِيَّةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهِيَ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ . هذا ما أوصى بِهِ وقَضى بِهِ في مالِهِ عَبدُ اللّهِ عَلِيٌّ ابتِغاءَ وَجهِ اللّهِ ؛ لِيولِجَني بِهِ الجَنَّةَ ، ويَصرِفَني بِهِ عَنِ النّارِ ، ويَصرِفَ النّارَ عَنّي يَومَ تَبيَضُّ وُجوهٌ وتَسوَدُّ وُجوهٌ ، أنَّ ما كان لي مِن مالٍ بِيَنبُعَ يُعرَفُ لي فيها وما حَولَها صَدَقَةٌ ، ورَقيقَها ، غَيرَ أنَّ رَباحا وأبا نَيزَرَ وجُبَيرا عُتَقاءُ لَيس لِأَحَدٍ عَلَيهِم سَبيلٌ ، فَهُم مَوالِيَّ يَعمَلونَ فِي المالِ خَمسَ حِجَجٍ وفيهِ نَفَقَتُهُم ورِزقُهُم وأرزاقُ أهاليهِم ، ومَعَ ذلِكَ ما كانَ لي بِوادِي القُرى كُلُّهُ مِن مالٍ لِبَني فاطِمَةَ ورَقيقُها صَدَقَةٌ ، وما كانَ لي بِدَيمَةَ وأهلُها صَدَقَةٌ ، غَيرَ أنَّ زُرَيقا لَهُ مِثلُ ما كَتَبتُ لِأَصحابِهِ ، وما كانَ لي بِاُذَينَةَ (1) وأهلُها صَدَقَةٌ ، وَالفَقيرَينِ 2 _ كَما قَد عَلِمتُم _ صَدَقَةٌ في سَبيلِ اللّهِ . وإنَّ الَّذي كَتَبتُ مِن أموالي هذِهِ صَدَقَةٌ واجِبَةٌ بَتلَةٌ ، حَيّا أنَا أو مَيِّتا ، يُنفَقُ في كُلِّ نَفَقَةٍ يُبتَغى بِها وَجهُ اللّهِ في سَبيلِ اللّهِ ووَجهِهِ وذَوِي الرَّحِمِ مِن بَني هاشِمٍ وبَنِي المُطَّلِبِ وَالقريبِ وَالبَعيدِ ، فَإِنَّهُ يَقومُ عَلى ذلِكَ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ ، يَأكُلُ مِنهُ بِالمَعروفِ ، ويُنفِقُهُ حَيثُ يَراهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ في حِلٍّ مُحَلَّلٍ لا حَرَجَ عَلَيهِ فيهِ ، فَإِن أرادَ أن يَبيعَ نَصيبا مِنَ المالِ فَيَقضِيَ بِهِ الدَّينَ فَليَفعَل إن شاءَ ولا حَرَجَ عَلَيهِ فيهِ ، وإن شاءَ جَعَلَهُ سَرِيَّ (2) المِلكِ . وإنَّ وُلدَ عَلِيٍّ ومَوالِيَهُم وأموالَهُم إلَى الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ . وإن كانَت دارُ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ غَيرَ دارِ الصَّدَقَةِ فَبَدا لَهُ أن يَبيعَها فَليَبِع إن شاءَ لا حَرَجَ عَلَيهِ فيهِ ، وإن باعَ فَإِنَّهُ يُقَسِّمُ ثَمَنَها ثَلاثَةَ أثلاثٍ ؛ فَيَجعَلُ ثُلُثا في سَبيلِ اللّهِ ، وثُلُثا في بَني هاشِمٍ وبَنِي المُطَّلِبِ ، ويَجعَلُ الثُّلُثَ في آلِ أبي طالِبٍ ، وإنَّهُ يَضَعُهُ فيهِم حَيثُ يَراهُ اللّهُ . وإن حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وحُسَينٌ حَيٌّ فَإِنَّهُ إلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ ، وإنَّ حُسَينا يَفعَلُ فيهِ مِثلَ الَّذي أمَرتُ بِهِ حَسَنا ؛ لَهُ مِثلُ الَّذي كَتَبتُ لِلحَسَنِ ، وعَلَيهِ مِثلُ الَّذي عَلَى الحَسَنِ . وإنَّ لِبَنِي ابنَي فاطِمَةَ مِن صَدَقَةِ عَلِيٍّ مِثلَ الَّذي لِبَني عَلِيٍّ . وإنّي إنَّما جَعَلتُ الَّذي جَعَلتُ لِابنَي فاطِمَةَ ابتِغاءَ وَجهِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وتَكريمَ حُرمَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وتَعظيمَهُما ، وتَشريفَهُما ، ورِضاهُما . وإن حَدَثَ بِحَسَنٍ وحُسَينٍ حَدَثٌ فَإِنَّ الآخِرَ مِنهُما يَنظُرُ في بَني عَلِيٍّ ؛ فَإِن وَجَدَ فيهِم مَن يَرضى بِهُداهُ وإسلامِهِ وأمانَتِهِ فَإِنَّهُ يَجعَلُهُ إلَيهِ إن شاءَ ، وإن لَم يَرَ فيهِم بَعضَ الَّذي يُريدُهُ فَإِنَّهُ يَجعَلُهُ إلى رَجُلٍ مِن آلِ أبي طالِبٍ يَرضى بِهِ ، فَإِن وَجَدَ آلَ أبي طالِبٍ قَد ذَهَبَ كُبَراؤُهُم وذَووا آرائِهِم فَإِنَّهُ يَجعَلُهُ إلى رَجُلٍ يَرضاهُ مِن بَني هاشِمٍ ، وأنَّهُ يَشتَرِطُ عَلَى الَّذي يَجعَلُهُ إلَيهِ أن يَترُكَ المالَ عَلى اُصولِهِ ويُنفِقَ ثَمَرَهُ حَيثُ أمَرتُهُ بِهِ ؛ مِن سَبيلِ اللّهِ ووَجهِهِ ، وذَوِي الرَّحِمِ مِن بَني هاشِمٍ وبَنِي المُطَّلِبِ ، وَالقَريبِ وَالبَعيدِ ، لايُباعُ مِنهُ شَيءٌ ، ولا يوهَبُ ، ولا يورَثُ . وإنَّ مالَ مُحَمَّدِ بنِ عَلِيٍّ عَلى ناحِيَتِهِ ، وهُوَ إلَى ابنَي فاطِمَةَ . وإنَّ رَقيقِيَ _ الَّذينَ في صَحيفَةٍ صَغيرَةٍ الَّتي كُتِبَت لي _ عُتَقاءُ . هذا ما قَضى بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ في أموالِهِ هذِهِ ، الغَدَ مِن يَومَ قَدِمَ مَسكِنَ (3) ابتِغاءَ وَجهِ اللّهِ وَالدّارَ الآخِرَةِ ، وَاللّهُ المُستَعانُ عَلى كُلِّ حالٍ ، ولا يَحِلُّ لِامرِئٍ مُسلِمٍ يُؤمِنُ بِاللّهِ وَاليَومِ الآخِرِ أن يَقولَ في شَيءٍ قَضَيتُهُ مِن مالي ، ولا يُخالِفَ فيهِ أمري ، مِن قَريبٍ أو بَعيدٍ . أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ وَلائِدي اللّائي أطوفُ عَلَيهِنَّ السَّبعَةَ عَشَرَ _ مِنهُنَّ اُمَّهاتُ أولادٍ مَعَهُنَّ أولادُهُنَّ ، ومِنهُنَّ حَبالى ، ومِنهُنَّ مَن لا وَلَدَ لَهُ _ فَقَضايَ فيهِنَّ إن حَدَثَ بي حَدَثٌ أنَّهُ مَن كانَ مِنهُنَّ لَيسَ لَها وَلَدٌ ولَيسَت بِحُبلى فَهِيَ عَتيقٌ لِوَجهِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، لَيسَ لِأَحَدٍ عَلَيهِنَّ سَبيلٌ ، ومَن كانَ مِنهُنَّ لَها وَلَدٌ أو حُبلى فَتُمسَكُ عَلى وَلَدِها وهِيَ مِن حَظِّهِ ؛ فَإِن ماتَ وَلَدُها وهِيَ حَيَّةٌ فَهِيَ عَتيقٌ لَيسَ لِأَحَدٍ عَلَيها سَبيلٌ . هذا ما قَضى بِهِ عَلِيٌّ في مالِهِ ، الغَدَ مِن يَومَ قَدِمَ مَسكِنَ . شَهِدَ أبو شِمرِ بنُ أبرَهَةَ ، وصَعصَعَةُ بنُ صوحانَ ، ويَزيدُ بنُ قَيسٍ ، وهَيّاجُ بنُ أبي هَيّاجٍ . وكَتَبَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ بِيَدِهِ لِعَشرٍ خَلَونَ مِن جُمادَى الاُولى سَنَةَ سَبعٍ وثَلاثينَ . (4)

.


1- .اُذَيْنة : اسم وادٍ من أودية القَبَليّة ، بين المدينة وينبع (معجم البلدان : ج 1 ص 133) .
2- .السَّرِيُّ : المُختار (لسان العرب : ج 14 ص 379 «سرا») .
3- .مَسْكِن : موضع بالكوفة قريب من أوانا ؛ على نهر دُجيل عند دير الجاثليق ، به كانت الوقعة بين عبد الملك بن مروان ومصعب بن الزبير ، فقُتل مصعب ، وقبره هناك معروف (معجم البلدان : ج 5 ص 127) .
4- .الكافي : ج 7 ص 49 ح 7 ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 341 ح 1284 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 453 ح 813 عن بشير بن الوليد عن الإمام عليّ عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 41 ص 40 ح 19 ؛ تاريخ المدينة : ج 1 ص 225 عن حسن بن زيد من دون إسنادٍ إلى المعصوم وكلّها نحوه .

ص: 365

الكافى_ به نقل از عبد الرحمان بن حَجّاج _: ابو الحسن موسى بن جعفر عليهماالسلام متن وصيّت على عليه السلام را به سوى من فرستاد و مضمون آن ، به اين شرح بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان . اين ، وصيّت و حكم بنده خدا ، على بن ابى طالب است در اموال خود ، به خاطر خدا و براى آن كه مرا در مقابل آن ، در بهشت داخل كند و مرا از آتش ، باز دارد و آتش را در روزى كه چهره هايى سفيد و چهره هايى سياه مى گردد ، از من بگردانَد. هر آنچه در يَنبُع و اطرافش از املاك من است و به نام من شناخته مى شود ، موقوفه است ، و همچنين بندگانى كه روى آنها كار مى كنند ، جز رباح و ابو نيزر و جبير كه آزادند و هيچ كس بر آنان ، حقّى ندارد . آنان آزاد شده من اند [ با اين شرط ]كه پنج سال در آن ، كار كنند و مخارج و روزى خود و خانواده هاشان در آن است . و همچنين ، هر آنچه در وادى القرى از آنِ من است ، اموالش همه براى فرزندان فاطمه است و بندگان [ شاغل در ] آنها موقوفه اند . اموال من در ديمه و كاركنان آن ، موقوفه است ، جز آن كه زُرَيق هم از همان حقّى كه براى ياران او نوشتم ، برخوردار است ، و آنچه كه من در اُذينه (1) دارم و بندگانى كه روى آن كار مى كنند ، وقف هستند و همان طور كه مى دانيد ، فقيرين 2 هم وقف در راه خداست. همه آنچه از اين اموالم كه قلمى كردم ، وقف واجب غير قابل بازگشت است ؛ چه من زنده باشم و يا بميرم كه در هر جايى كه در آن رضايت خداوند است (از قبيل : راه خدا، خشنودى خدا، بستگانم از بنى هاشم، بنى مطّلب و اقوام نزديك و دور)، صرف مى شود و حسن بن على ، متولّى اين كار است كه به مقدار متعارف ، از آن ، مصرف مى كند و در هر جايى كه خداوند برايش حلال كرده ، خرج مى كند و آزاد است و ايرادى بر وى نيست و اگر خواست ، بخشى از اموال را بفروشد و قرضى ادا كند ، مانعى ندارد و اگر خواست ، آن را آزاد از مالكيّت قرار دهد. و اختيار فرزندان على و آزادشدگان آنها و اموال آنها به دست حسن بن على است. اگر خانه حسن بن على ، غير از خانه موقوفه است و خواست بفروشد، ايرادى ندارد و اگر فروخت ، پول آن را سه قسمت كند : يك سوم آن را در راه خدا بدهد، يك سوم را به بنى هاشم و بنى مطّلب بدهد و يك سوم آن را به آل ابو طالب بدهد. وى، آن را در بين آنان، طبق قانون الهى تقسيم خواهد كرد. اگر براى حسن پيشامدى شد و حسين زنده بود ، اختيار در دست حسين بن على است و حسين ، طبق آنچه به حسن دستور دادم ، انجام خواهد داد . براى او همانى است كه براى حسن نوشتم و بر او همانى است كه بر حسن است. براى فرزندانم ، دو پسر فاطمه ، از موقوفات على ، [ سهمى ] مثل [ ديگر ]فرزندان على است و من آنچه را كه [ حقوقى اختصاصى ] براى دو پسر فاطمه قرار دادم ، براى رضاى خداوند عز و جل و بزرگداشت حرمت پيامبر خدا و بزرگداشت آن دو و شرافت و رضاى آن دو است. اگر براى هر كدام از حسن و حسين اتّفاقى پيش آمد ، آن ديگرى بر فرزندان على سرپرست خواهد بود . تا وقتى كه در بين آنان كسى بود كه از هدايت، اسلام و امانتدارى او خشنود باشد ، اگر خواست ، توليت موقوفات را به او بسپارد ، و اگر در بين آنان ، كسى را كه مى خواهد ، پيدا نكرد ، به مردى از آل ابو طالب كه از وى رضايت دارد ، بسپارد ، و اگر ديد كه بزرگان و خردمندان آل ابو طالب از دست رفته اند، اختيار را به مردى از بنى هاشم كه از او راضى است ، بدهد و لازم است با كسى كه مسئوليت را برعهده اش مى نهد ، شرط كند كه اصلِ مال را نگه دارد و درآمد آن را در جايى كه فرمان دادم (از قبيل : راه خدا و خشنودى خدا، خويشاوندان نزديك و دور از بنى هاشم و بنى عبد المطّلب) خرج كند و اصل مالْ فروخته نمى شود ، بخشيده نمى گردد و به ارث نخواهد رفت. اموال محمّد بن على (محمّد بن حنفيه) برپايه نسبش است ، و او با دو پسر فاطمه است و بنده هايم _ آنان كه نامشان در نوشته كوچكى برايم يادداشت شده _ آزادند. اين ، وصيّتى است كه على بن ابى طالب در اين اموالش، فرداى روز ورودش به [ منطقه] مَسكِن، براى رضاى خدا و روز قيامت كرده است و در هر حال ، از خداوند ، يارى خواسته مى شود و براى هيچ مسلمانى كه به خدا و روز قيامتْ ايمان دارد ، حلال نيست كه در آنچه كه درباره اموالم وصيّت كرده ام ، كارى كند و يا هيچ كدام از نزديكان و يا افراد دور ، با فرمانم در اين باره مخالفت كنند. امّا بعد ؛ كنيزكانى كه با آنان همبستر شده ام، هفده تا هستند . بعضى از آنها مادران فرزندانى هستند كه فرزندانشان در نزد آنهاست ، پاره اى از آنان باردارند ، و گروهى فرزند ندارند . وصيّتم درباره آنان ، در صورتى كه برايم پيشامدى شد ، اين است كه آنانى كه فرزند ندارند و باردار نيستند ، در راه خداى عز و جل آزادند و هيچ كس [ از ورثه ]حقّى بر آنان ندارد و هر كدام از آنان كه فرزند دارند و يا باردار هستند ، به فرزندشان متّصل مى شوند و از سهم اوست [ و به عنوان اُمّ ولد ، آزاد مى گردد ] و اگر فرزندش مُرد و او زنده ماند ، آزاد خواهد بود و هيچ كس [ از ورثه ] بر او حق ندارد. اين ، آن چيزى است كه على در اموالش وصيّت كرده ، فرداى روز ورودش به منطقه مَسكِن (2) ، و بر آن ، ابو شمر بن ابرهه، صعصعة بن صوحان، يزيد بن قيس، هيّاج بن ابى هيّاج گواهى داده اند و على بن ابى طالب ، به دست خود ، آن را در دهم جمادى الاولى سال سى و هفتم هجرى نوشته است.

.


1- .درّه اى است از ناحيه قَبَليه ، ميان مدينه و يَنبُع (معجم البلدان : ج 1 ص 133) .
2- .جايى است در منطقه كوفه ، نزديك اَوانا بر كناره نهر دُجَيل . در اين ناحيه نبردى ميان عبد الملك بن مروان و مُصعَب بن زُبير در گرفت كه به كشته شدن مصعب انجاميد و قبر او اكنون آن جاست (معجم البلدان : ج 5 ص 127) .

ص: 366

. .

ص: 367

. .

ص: 368

. .

ص: 369

. .

ص: 370

راجع : ج 9 ص 480 (كمال الإيثار) وص 510 (سماحة الكفّ) . ج 7 ص 552 (الوليّ المتصدّق فيالركوع) و ص560 (الذي ينفق ماله بالليل والنهار) .

.

ص: 371

ر . ك : ج 9 ص 480 (كمال از خود گذشتگى) و ص 511 (بخشندگى) . ج 7 ص 553 (ولىّ صدقه دهنده در ركوع) و ص 561 (آن كه دارايى اش را شب و روز ، نهان و آشكارا انفاق مى كند) .

.

ص: 372

الفصل الرابع : الخصائص السياسيّةُ والاجتماعيّةُ4 / 1الإِخاءُ مَعَ النَّبِيِّ4 / 1 _ 1مُؤاخاةُ النَّبِيِّ بَينَ أصحابِهِ قَبلَ الهِجرَةِالمحبّر_ في ذِكرِ مُؤاخاةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ المُهاجِرينَ قَبلَ الهِجرَةِ _: وكانَ آخى بَينَهُم عَلَى الحَقِّ وَالمُواساةِ ، وذلِكَ بِمَكَّةَ ؛ فَآخى صلى الله عليه و آله بَينَ نَفسِهِ وبَينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (1)

السيرة الحلبيّة :وقَبلَ الهِجرَةِ آخى صلى الله عليه و آله بَينَ المُسلِمينَ ؛ أيِ المُهاجِرينَ ، عَلَى الحَقِّ وَالمُواساةِ ، فَآخى بَينَ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، وآخى بَينَ حَمزَةَ وزَيدِ بنِ حارِثَةَ ، وبَينَ عُثمانَ وعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ ، وبَينَ الزُّبَيرِ وَابنِ مَسعودٍ ، وبَينَ عُبادَةَ بنِ الحارِثَةِ وبِلالٍ ، وبَينَ مُصعَبِ بنِ عُمَيرٍ وسَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، وبَينَ أبي عُبَيدَةَ بنِ الجَرّاحِ وسالِمٍ مَولى أبي حُذَيفَةَ ، وبَينَ سَعيدِ بنِ زَيدٍ وطَلحَةَ بنِ عُبَيدِ اللّهِ ، وبَينَ عَلِيٍّ ونَفسِهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : أ ما تَرضى أن أكونَ أخاكَ ؟ قالَ : بَلى يا رَسولَ اللّهِ رَضيتُ . قالَ : فَأَنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ (2) . 3

.


1- .المحبّر : ص 70 .
2- .السيرة الحلبيّة : ج 2 ص 20 ، عيون الأثر : ج 1 ص 264 .

ص: 373

فصل چهارم : ويژگى هاى سياسى و اجتماعى

4 / 1 برادرى با پيامبر

4 / 1 _ 1 پيمان برادرى بستن پيامبر بين يارانش پيش از هجرت

فصل چهارم : ويژگى هاى سياسى و اجتماعى4 / 1برادرى با پيامبر4 / 1 _ 1پيمان برادرى بستن پيامبر بين يارانش پيش از هجرتالمُحبَّر_ در يادكردِ پيمان برادرى بستن پيامبر صلى الله عليه و آله بين مهاجران ، پيش از هجرت _: وى در مكّه ، بين آنان ، برپايه حق و برابرى با يكديگر پيمان بست، و بين خود و على بن ابى طالب ، اين پيمان را برقرار كرد.

السيرة الحلبيّة :پيش از هجرت ، بين مسلمانان، يعنى مهاجران ، بر پايه حق و برابرى پيمان بست و بين ابو بكر و عمر، بين حمزه و زيد بن حارثه، بين عثمان و عبد الرحمان بن عوف، بين زبير و ابن مسعود، بين عبادة بن حارثه و بلال، بين مصعب بن عمير و سعد بن ابى وقّاص، بين ابو عبيدة بن جرّاح و سالمْ آزاد شده ابو حذيفه، بين سعيد بن زيد وطلحة بن عبيد اللّه ، و بين على عليه السلام و خودش پيمان برادرى بست و فرمود : «آيا خشنود نيستى كه برادر تو باشم؟». گفت : «چرا ، اى پيامبر خدا ! خشنودم» . فرمود : «تو در دنيا و آخرت ، برادر منى» 1 .

.

ص: 374

المعيار والموازنة :ثُمَّ فَكِّروا في حَديثِ المُؤاخاةِ وما فيهِ مِنَ الدَّلالَةِ الواضِحَةِ ؛ إذ مَيَّزَهُم عَلى قَدرِ مَنازِلِهِم ، ثُمَّ آخى بَينَهُم عَلى حَسَبِ مُفاضَلَتِهِم ؛ فَلَم يَكُن أحَدٌ أقرَبَ مِن فَضلِ أبي بَكرٍ مِن عُمَرَ ، فَلِذلِكَ آخى بَينَهُما ، وأشبَهَ طَلحَةُ الزُّبَيرَ وقَرُبَت مَنازِلُهُما لِذلِكَ فَآخى بَينَهُما ، وكَذلِكَ فَعَلَ بِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ آخى بَينَهُ وبَينَ عُثمانَ . ثُمَّ قالَ لِعَلِيٍّ : إنَّما أخَّرتُكَ لِنَفسي ، أنتَ أخي وصاحِبي ، فَلَم يَكُن فيهِم أحَدٌ أشبَهَ بِالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِن عَلِيِّ ، ولا أولى بِمُؤاخاةِ النَّبِيِّ مِنهُ ، فَاستَحَقَّ بِمُؤاخاةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؛ لِتَقَدُّمِهِ عَلَى القَومِ . وكانَت مُؤاخاةُ عَلِيٍّ أفضَلَ مِن مُؤاخاةِ غَيرِهِ ؛ لِفَضلِهِ عَلى غَيرِهِ . (1)

الاستيعاب :آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ المُهاجِرينَ بِمَكَّةَ ، ثُمَّ آخى بَينَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ بِالمَدينَةِ ، وقالَ في كُلِّ واحِدَةٍ مِنهُما لِعَلِيٍّ : أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وآخى بَينَهُ وبَينَ نَفسِهِ . (2)

.


1- .المعيار والموازنة : ص 208 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 202 الرقم 1875 .

ص: 375

المعيار والموازنة :در حديث برادرى و دلالت روشن آن بينديشيد ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله بين آنان ، بر پايه جايگاهشان تمايز قرار داد و بر اساس برترى هايشان ، بين آنان پيمان برادرى بست . در بين عرب ها هيچ كس از عمر به فضل ابو بكر نزديك تر نبود . از اين رو ، بين آن دو پيمان برادرى بست . و طلحه ، شبيه زبير بود و جايگاهشان نزديك به هم ، و بين آن دو پيمان برادرى بست . همچنين بين عبد الرحمان بن عوف و عثمان ، چنين كرد و پيمان برادرى بست. آن گاه به على عليه السلام فرمود : «تو را براى خودم نگه داشتم . تو برادر و يار منى» . در بين آنان ، هيچ كس به اندازه على عليه السلام همانندتر به پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و كسى به برادرى با پيامبر صلى الله عليه و آله سزاوارتر از او نبود و به خاطر پيشى گرفتنش بر آنان ، شايستگى برادرى پيامبر صلى الله عليه و آله را داشت و برادرى على عليه السلام برتر از برادرى ديگران بود ، چون بر ديگران ، فضيلت داشت.

الاستيعاب :پيامبر خدا در مكّه بين مهاجران ، پيمان برادرى بست و سپس در مدينه ، بين مهاجران و انصار ، پيمان برادرى برقرار كرد و در هر دو پيمان به على عليه السلام فرمود : «تو برادر من در دنيا و آخرتى» و بين خود و او پيمان برادرى بست.

.

ص: 376

4 / 1 _ 2مُؤاخاةُ النَّبِيِّ بَينَ أصحابِهِ بَعدَ الهِجرَةِالمناقب لابن المغازلي عن حذيفة بن اليمان :آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ الأَنصارِ وَالمُهاجِرِ ، فَكانَ يُؤاخي بَينَ الرَّجُلِ ونَظيرِهِ . ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ : هذا أخي . قالَ حُذَيفَةُ : رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَيِّدُ المُسلِمينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، ورَسولُ رَبِّ العالَمينَ ، الَّذي لَيسَ لَهُ فِي الأَنامِ شَبيهٌ ولا نَظيرٌ ، وعَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ أخَوانِ . (1)

السيرة النبويّة عن ابن إسحاق :آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، فَقالَ _ فيما بَلَغَنا ، ونَعوذُ بِاللّهِ أن نَقولَ عَلَيهِ ما لَم يَقُل _ : تَآخَوا فِي اللّهِ ؛ أخَوَينِ ، أخَوَينِ . ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ : هذا أخي . فَكانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَيِّدُ المُرسَلينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، ورَسولُ رَبِّ العالَمينَ ، الَّذي لَيسَ لَهُ خَطيرٌ ولا نَظيرٌ مِنَ العِبادِ ، وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه أخَوَينِ ، وكانَ حَمزَةُ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ _ أسَدُ اللّهِ وأسَدُ رَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، وعَمُّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ وزَيدُ بنَ حارِثَةَ _ مَولى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ أخَوَينِ ، وإلَيهِ أوصى حَمزَةُ يَومَ اُحُدٍ حينَ حَضَرَهُ القِتالُ إن حَدَثَ بِهِ حادِثُ المَوتِ وجَعفَرُ بنُ أبي طالِبٍ ذُو الجَناحَينِ _ الطَّيّارُ فِي الجَنَّةِ _ ومُعاذُ بنُ جَبَلٍ _ أخو بَني سَلَمَةَ _ أخَوَينِ . قالَ ابنُ هِشامٍ : وكانَ جَعفَرُ بنُ أبي طالِبٍ يَومَئِذٍ غالِبا بِأَرضِ الحَبَشَةِ . (2)

الطبقات الكبرى عن محمّد بن عمر بن عليّ :لَمّا قَدِمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ المُهاجِرينَ بَعضِهِم فَبَعضٍ (3) ، وآخى بَينَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ . فَلَم تَكُن مُؤاخاةٌ إلّا قَبلَ بَدرٍ ، آخى بَينَهُم عَلَى الحَقِّ وَالمُؤاساةِ ؛ فَآخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَهُ وبَينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 38 ح 60 ؛ الأمالي للطوسي : ص 587 ح 1415 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 329 .
2- .السيرة النبويّة لابن هشام : ج 2 ص 150 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 226 .
3- .كذا في المصدر ، ولعلّ الصحيح : «ببعض» .
4- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 22 .

ص: 377

4 / 1 _ 2 پيمان برادرى بستن پيامبر بين يارانش پس از هجرت

4 / 1 _ 2پيمان برادرى بستن پيامبر بين يارانش پس از هجرتالمناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از حذيفة بن يمان _: پيامبر خدا بين ياران انصار و مهاجر خود،پيمان برادرى بست و هركس را با همانندش برادر مى ساخت . آن گاه دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفت و فرمود : «اين ، برادر من است». حذيفه گفت : پيامبر خدا ، سرور مسلمانان، پيشواى پرهيزگاران و فرستاده پروردگار جهانيان كه در بين مردم ، براى او شبيه و همانندى نيست،با على بن ابى طالب برادرند.

السيرة النبويّة_ به نقل از ابن اسحاق _: پيامبر خدا بين ياران مهاجر و انصار خود ، پيمان برادرى بست و طبق آنچه كه به ما رسيده _ كه به خدا پناه مى بريم كه چيزى را كه نگفته ، به وى نسبت دهيم _ ، فرمود : «در راه خدا ، دو نفر دو نفر ، برادر شويد» . آن گاه ، دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفت و فرمود : «اين ، برادر من است» . پس پيامبر خدا ، سرور فرستادگان، پيشواى پرهيزگاران، فرستاده پروردگار جهانيان ، كسى كه در بين بندگان ، همسنگ و همانند او نيست ، با على بن ابى طالب عليه السلام برادر گرديدند و حمزة بن عبد المطلب ، شير خدا و شير پيامبر خدا و عموى او _ و زيد بن حارثه ، آزاد شده پيامبر خدا ، برادر شدند و در جنگ اُحد ، به هنگامى كه حمزه در جنگ شركت كرد ، او را در صورت مرگش وصىّ خود قرار داد ، و جعفر بن ابى طالب ، ذوجناحين _ كه در بهشت پرواز مى كند _ و معاذ بن جبل از بنى سلمه ، برادر يكديگر شدند. ابن هشام مى گويد : جعفر بن ابى طالب ، در آن روزها ، بيشتر مواقع در حبشه بود.

الطبقات الكبرى_ به نقل از محمّد بن عمر بن على _: هنگامى كه پيامبرخدا آمد، در بين بعضى از مهاجران با يكديگر ، پيمان برادرى بست ، چنان كه بين پاره اى مهاجران و انصار ، پيمان برادرى بست ، و پيمان برادرى ، جز قبل از جنگ بدر نبود و بين آنان ، بر پايه حق و مواسات ، پيمان برادرى برقرار كرد و پيامبر خدا ، بين خود و على بن ابى طالب ، پيمان برادرى بست.

.

ص: 378

4 / 1 _ 3نُصوصُ مُؤاخاةِ النَّبِيِّ وَالوَصِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ اللّهَ أمَرَني أن اُؤاخِيَكَ ، فَأَنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي وصاحِبي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :رَأَيتُ عَلى بابِ الجَنَّةِ مَكتوبا : لا إلهَ إلَا اللّهُ ، مُحَمَّدٌ رسَولُ اللّهِ ، عَلِيٌّ أخو رَسولِ اللّهِ . (4)

.


1- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 220 ح 139 عن خالد عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 496 ح 2040 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 53 ح 8388 ، الاستيعاب : ج 3 ص 202 الرقم 1875 كلّها عن ابن عبّاس ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 134 ح 66 عن ربيعة بن ناجد عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، تاريخ بغداد : ج 12 ص 268 ح 6712 عن عثمان بن عبد الرحمن عن الإمام الباقر عن أبيه عن الإمام عليّ عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، كنز العمّال : ج 13 ص 109 ح 36356 نقلاً عن ابن النجّار ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 314 ح 233 عن ابن عبّاس .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 52 ح 8385 عن أنس و ص 51 ح 8383 و ح 8384 ، كنز العمّال : ج 11 ص 602 ح 32907 نقلاً عن المعجم الكبير وفيه «عليّ» بدل «أنت» وكلّها عن ابن عمر ؛ الأمالي للمفيد : ص 174 ح 4 عن عمرو بن ميمون عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الخصال : ص 429 ح 6 و 7 ، الأمالي للطوسي : ص 573 ح 1186 ، بشارة المصطفى : ص 77 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 383 ح 300 كلّها عن زيد بن عليّ عن آبائه وعنه صلى الله عليه و آله و ص 354 ح 281 عن اُمّ سلمة .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 665 ح 1134 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 62 ح 8403 ، الفردوس : ج 2 ص 257 ح 3195 كلّها عن جابر .

ص: 379

4 / 1 _ 3 روايات پيمان برادرىِ پيامبر با وصى

4 / 1 _ 3روايات پيمان برادرىِ پيامبر با وصىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: خداوند به من فرمان داد تا با تو پيمان برادرى ببندم . بنابراين ، تو در دنيا و آخرت ، برادر منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو برادر و همراه منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو در دنيا و آخرت ، برادر منى.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بر سرْ درِ بهشت ديدم كه نوشته شده بود : خدايى غير از خداى يگانه نيست ؛ محمّد ، پيامبر خدا و على ، برادر پيامبر خداست.

.

ص: 380

عنه صلى الله عليه و آله :مَكتوبٌ عَلى بابِ الجَنَّةِ : مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ عَلِيٌّ أخو رَسولِ اللّهِ ، قَبلَ أن تُخلَقَ السَّماواتُ بِأَلفَي سَنَةٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ نوديتُ مِن بُطنانِ العَرشِ : نِعمَ الأَبُ أبوكَ إبراهيمُ الخَليلُ ، ونِعمَ الأَخُ أخوكَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :خَيرُ إخوَتي عَلِيٌّ ، وخَيرُ أعمامي حَمزَةُ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي وأنَا أخوكَ ، يَدُكَ في يَدي حَتّى تَدخُلَ الجَنَّةَ . (4)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 669 ح 1140 ، المعجم الأوسط : ج 5 ص 343 ح 5498 ، تاريخ بغداد : ج 7 ص 387 ح 3919 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 59 ح 8399 ، حلية الأولياء : ج7 ص256، المناقب لابن المغازلي: ص91 ح134، الفردوس: ج 4 ص 123 ح 6380 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 357 ح 282 وفيهما «بألفي ألف» بدل «بألفي» ، الخصال : ص 638 ح 11 كلّها عن جابر وزاد فيها «والأرض» بعد «السماوات» .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 58 ح 8397 عن عليّ بن أحمد بن عامر ، المناقب لابن المغازلي : ص 67 ح 96 عن أحمد بن عامر وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، كنز العمّال : ج 11 ص 487 ح 32297 نقلاً عن الرافعي عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 30 ح 39 عن أحمد بن عامر وأحمد بن عبد اللّه وداوود بن سليمان عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المحاسن : ج 1 ص 287 ح 566 عن عليّ بن أبي عليّ اللهبي رفعه نحوه ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 133 ح 83 ، علل الشرائع : ص 184 ح 2 ، عيون المعجزات : ص 57 وزاد فيه «ووزيرك» بعد «أخوك» وكلاهما نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 186 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 62 ح 8404 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 105 الرقم 2659 ، المناقب لابن المغازلي : ص 38 ح 58 وفيه «خير إخواني عليّ» وكلّها عن عابس ، الصواعق المحرقة : ص 124 ح 28 ، كنز العمّال : ج 11 ص 600 ح 32893 كلاهما نقلاً عن الديلمي عن عائشة ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 61 ح 247 عن الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 340 ح 266 عن عبد الرحمن بن عابس عن عمّه .
4- .الخصال : ص 573 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 442 ح 588 عن سليمان بن مهران عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله و ص 434 ح 573 عن ابن عبّاس ، بشارة المصطفى : ص 55 عن أبي سعيد عقيصا عن الحسين بن عليّ عن الإمام عليّ عليهماالسلامعنه صلى الله عليه و آله ، تفسير فرات : ص 567 ح 726 عن موسى بن عيسى ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 319 ح 240 عن عبد اللّه بن الحارث ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 89 ح 116 وفيها صدره .

ص: 381

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بر سرْ درِ بهشت نوشته شده است : محمّد ، پيامبر خدا و على ، برادر پيامبر خداست ، از دو هزار سال قبل از آفريده شدن آسمان ها.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون روز واپسين رسد ، از دل عرش ، ندا داده خواهد شد : چه نيكو پدرى است ، پدر تو ابراهيم خليل! و چه نيكو برادرى است ، برادر تو على بن ابى طالب!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهترينِ برادرانم على است و بهترينِ عموهايم حمزه .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو برادر منى و من برادر تو ام . دست تو در دست من است تا وارد بهشت شوى .

.

ص: 382

فضائل الصحابة لابن حنبل عن سعيد بن المسيّب :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ أصحابِهِ ، فَبَقِيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأبو بَكرٍ وعُمَرُ وعَلِيٌّ ، فَآخى بَينَ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، وقالَ لِعَلِيٍّ : أنتَ أخي وأنَا أخوكَ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن جميع بن عمير التيمي عن ابن عمر :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ أصحابِهِ ؛ فَآخى بَينَ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، وبَينَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ، وبَينَ عُثمانَ بنِ عَفّانَ وعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ . فَقالَ عَلِيٌّ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ قَد آخَيتَ بَينَ أصحابِكَ ، فَمَن أخي ؟ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أ ما تَرضى يا عَلِيُّ أن أكونَ أخاكَ ؟ قالَ ابنُ عُمَرَ : وكانَ عَلِيٌّ رضى الله عنهجَلدا شُجاعا . فَقالَ عَلِيٌّ : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (2)

سنن الترمذي عن ابن عمر :آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ ، فَجاءَ عَلِيٌّ تَدمَعُ عَيناهُ ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، آخَيتَ بَينَ أصحابِكَ ولَم تُؤاخِ بَيني وبَينَ أحَدٍ ؟ فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (3)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 597 ح 1019 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 16 ح 4289 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 96 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 178 ح 518 كلاهما نحوه ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 306 ح 225 وص 319 ح 241 وص 325 ح 246 و ص 346 ح 272 .
3- .سنن الترمذي:ج5 ص636ح3720، المستدرك على الصحيحين: ج 3 ص 15 ح 4288 وفي صدره «لمّا ورد رسول اللّه صلى الله عليه و آله المدينة...»، تاريخ دمشق: ج42ص51 ح8383، تذكرة الخواصّ: ص 24 ، المناقب لابن المغازلي : ص 37 ح 57 ؛ بشارة المصطفى : ص 204 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 343 ح 269 و ص 357 ح 284 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 191 ح 150 نحوه .

ص: 383

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از سعيد بن مُسَيَّب _: پيامبر خدا بين ياران خود ، پيمان برادرى بست و پيامبر خدا ، ابو بكر و عمر و على ماندند . آن گاه بين ابو بكر و عمر ، پيمان برادرى جارى ساخت و به على عليه السلام فرمود : «تو برادر منى و من برادر تو ام».

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جميع بن عُمَير تيمى ، از ابن عمر _: پيامبر خدا بين يارانش پيمان برادرى جارى كرد و بين ابو بكر و عمر، طلحه و زبير، عثمان بن عفّان و عبد الرحمان بن عوف ، پيمان برادرى بست. على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! تو بين يارانت پيمان برادرى برقرار كردى . چه كسى برادر من است؟ پيامبر خدا فرمود : «اى على! آيا خشنود نمى شوى كه من برادر تو باشم؟». [ ابن عمر مى گويد:] على عليه السلام چابك و دلير بود. گفت : چرا ، اى پيامبر خدا! پيامبر خدا فرمود : «تو در دنيا و آخرت ، برادر منى».

سنن التِّرمذى_ به نقل از ابن عمر _: پيامبر خدا بين يارانش پيمان برادرى برقرار كرد . على عليه السلام گريان پيش آمد و گفت : اى پيامبر خدا! بين يارانت پيمان برادرى برقرار كردى ؛ ولى بين من و كسى پيمان برادرى نبستى؟ پيامبر خدا به او فرمود : «تو برادر من در دنيا و آخرتى».

.

ص: 384

فضائل الصحابة لابن حنبل عن عمر بن عبد اللّه عن أبيه عن جدّه :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ النّاسِ وتَرَكَ عَلِيّا حَتّى بَقِيَ آخِرَهُم لا يَرى لَهُ أخا ، فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، آخَيتَ بَينَ النّاسِ وتَرَكتَني ؟ قالَ : ولِمَ تَراني تَرَكتُكَ ؟ إنَّما تَرَكتُكَ لِنَفسي ! أنتَ أخي ، وأنَا أخوكَ ، فَإِن ذاكَرَكَ أحَدٌ فَقُل : أنَا عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِهِ ، لا يَدَّعيها بَعدُ إلّا كَذّابٌ . (1)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن زيد بن أبي أوفى :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَسجِدَهُ ، فَذَكَرَ قِصَّةَ مُؤاخاةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ ، فَقالَ عَلِيٌّ _ يَعني لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _ : لَقَد ذَهَبَت روحي وَانقَطَعَت ظَهري حينَ رَأَيتُكَ فَعَلتَ بِأَصحابِكَ ما فَعَلتَ غَيري ، فَإِن كانَ هذا مِن سَخَطٍ عَلَيَّ فَلَكَ العُتبى وَالكَرامَةُ ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ ما أخَّرتُكَ إلّا لِنَفسي ، فَأَنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، وأنتَ أخي ، ووارِثي _ قالَ وما أرِثُ مِنكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : ما وَرَّثَ الأَنبِياءُ قَبلي . قالَ : وما وَرَّثَ الأَنبِياءُ قَبلَكَ ؟ قالَ : كِتابَ اللّهِ وسُنَّةَ نَبِيِّهِم _ وأنتَ مَعي في قَصرٍ فِي الجَنَّةِ مَعَ فاطِمَةَ ابنَتي ، وأنتَ أخي ورَفيقي . ثُمَّ تَلا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إِخْوَ نًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَ_بِلِينَ» (2) ؛ المُتَحابّونَ فِي اللّهِ يَنظُرُ بَعضُهُم إلى بَعضٍ . (3)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 617 ح 1055 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 61 ح 8400 عن يعلى بن مرّة وفيه «حاجّك» بدل «ذاكرك» ، كنز العمّال : ج 13 ص 140 ح 36440 نقلاً عن مسند أبي يعلى عن الإمام عليّ عليه السلام ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 326 وراجع شرح الأخبار : ج 2 ص 477 ح 838 .
2- .الحِجر : 47 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 638 ح 1085 و ص 666 ح 1137 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 221 ح 5146 نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 53 ح 8387 ، المناقب للخوارزمي : ص 152 ح 178 ، الدرّ المنثور : ج 6 ص 77 ، تذكرة الخواصّ : ص 23 ؛ تفسير فرات : ص 227 ح 304 كلاهما عن عبد اللّه بن أبي أوفى ، كشف الغمّة : ج 1 ص 326 عن زيد بن آدمي وراجع الأمالي للصدوق : ص 427 ح 563 .

ص: 385

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از عمر بن عبد اللّه ، از پدرش ، از جدّش _: پيامبر صلى الله عليه و آله بين مردم ، پيمان برادرى برقرار ساخت و على عليه السلام را رها كرد تا آن كه آخرين فردِ باقى مانده شد و هيچ كس را برادر او نساخت. گفت : اى پيامبر خدا! بين مردم ، پيمان برادرى بستى و مرا رها كردى؟ فرمود : «چرا فكر مى كنى تو را رها كرده ام؟ تو را براى خودم گذاشتم . تو برادر منى و من برادر تو ام . هر كس تو را ياد كرد ، بگو : من بنده خدا و برادر پيامبر اويم و پس از اين ، جز دروغگو مدّعىِ آن نخواهد بود».

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از زيد بن ابى اَوفى _: در مسجد پيامبر خدا خدمت او رسيدم . از داستان برادرى بين ياران ياد كرد كه على عليه السلام خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته بود: وقتى ديدم با يارانت چنان رفتار كردى و با من ، چنان نكردى، جانم به لب رسيد و پشتم شكست . اگر اين كار بر پايه خشم بر من است ، تو راست حقّ عتاب يا كرامت! پيامبر خدا فرمود : «سوگند به آن كه مرا به حق برانگيخت ، [ پيمانِ] تو را جز به خاطر خودم به تأخير نينداختم . تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پس از من ، پيامبرى نيست . و تو برادر و وارث منى» . [ على عليه السلام ] گفت : از تو چه چيزى به ارث مى برم ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «آنچه را كه پيامبران پيش از من به ارث گذاشتند». پرسيد : پيامبران پيش از تو چه به ارث گذاشتند؟ فرمود : «كتاب خدا و سنّت پيامبرشان ، و تو در قصرى در بهشت با فاطمه دخترم با من هستيد و تو برادر و رفيق منى» . آن گاه ، پيامبر خدا ، اين آيه را خواند كه : « «برادرانه ، بر تخت هايى روبه روى يكديگر نشسته اند» [و فرمود :] براى خدا يكديگر را دوست دارند . و برخى از آنان به برخى ديگر مى نگرند» .

.

ص: 386

الإمام عليّ عليه السلام :آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَ أصحابِهِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، آخَيتَ بَينَ أصحابِكَ وتَرَكتَني فَردا لا أخَ لي ؟ فَقالَ : إنَّما أخَّرتُكَ لِنَفسي ، أنتَ أخي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . فَقُمتُ وأنَا أبكي مِنَ الجَذَلِ (1) وَالسُّرورِ ، فَأَنشَأتُ أقولُ : أقِيكَ بِنَفسي أيُّهَا المُصطَفَى الَّذي هَدانا بِهِ الرَّحمنُ مِن عَمَهِ الجَهلِ وأفديكَ حَوبائي وما قَدرُ مُهجَتي لِمَن أنتَمي مَعَهُ إلَى الفَرعِ وَالأَصلِ ومَن جَدُّهُ جَدّي ومَن عَمُّهُ أبي ومَن أهلُهُ ابني ومَن بِنتُهُ أهلي ومَن ضَمَّني إذ كُنتُ طِفلاً ويافِعا وأنعَشَني بِالبِرِّ وَالعَلِّ وَالنَّهلِ ومَن حينَ آخى بَينَ مَن كانَ حاضِرا دَعاني فَآخاني وبَيَّنَ مِن فَضلي لَكَ الخَيرُ إنّي ما حَييتُ لَشاكِرٌ لِاءِحسانِ ما أولَيتَ يا خاتَمَ الرُّسلِ (2)

.


1- .الجَذَل : الفَرَح (مجمع البحرين : ج 1 ص 280 «جذل») .
2- .كنز الفوائد : ج 2 ص 180 عن سليمان بن جعفر الهاشمي عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 186 عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه .

ص: 387

امام على عليه السلام :پيامبر خدا بين ياران خود ، پيمان برادرى برقرار كرد . گفتم : اى پيامبر خدا! بين يارانت پيمان برادرى بستى و مرا تنها و بدون برادر ، رها ساختى؟ فرمود : «تو را براى خودم كنار گذاشتم . تو برادر من در دنيا و آخرتى . تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى». برخاستم و از شادى و سرخوشى ، گريه مى كردم و شروع كردم به سرودن اين شعر: اى مصطفى! با جانم از تو محافظت مى كنم ، اى كسى كه خداى رحمان ، به تو ما را از كورى جهل ، هدايت كرد. جانم را فدايت مى كنم و خونى كه در بدن دارم فداى كسى كه در اصل و فرع ، با او يكى هستم . آن كه جدّش جدّ من و عمويش پدر من است آن كه خاندانش فرزندان من اند و دخترش همسر من است . و آن كه به هنگام كودكى و نوجوانى ، مرا در آغوش گرفت و مرا با احسانِ بسيار و نوشيدنى و خوردنى ، زندگى بخشيد . و آن كه به هنگام پيمان برادرى بستن در بين حاضران مرا خوانْد و برادر خود ساخت و برترى ام را آشكار ساخت . خوبى از آنِ توست . من تا زنده ام ، سپاس گزار تو ام به خاطر احسانى كه به من كردى ، اى خاتم پيامبران!

.

ص: 388

فضائل الصحابة لابن حنبل عن محدوج بن زيد:إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله آخى بَينَ المُسلِمينَ ، ثُمَّ قالَ : يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى غَيرَ أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . أ ما عَلِمتَ يا عَلِيٌّ أنَّهُ أوَّلُ مَن يُدعى بِهِ يَومَ القِيامَةِ يُدعى بي ، فَأَقومُ عَن يَمينِ العَرشِ في ظِلِّهِ فَاُكسى حُلَّةً خَضراءَ مِن حُلَلِ الجَنَّةِ ، ثُمَّ يُدعى بِالنَّبِيّينَ بَعضُهُم عَلى أثَرِ بَعضٍ ... ثُمَّ يُنادي مُنادٍ مِن تَحتِ العَرشِ : نِعمَ الأَبُ أبوكَ إبراهيمُ ، ونِعمَ الأَخُ أخوكَ عَلِيٌّ . أبشِر يا عَلِيُّ ، إنَّكَ تُكسى إذا كُسيتُ ، وتُدعى إذا دُعيتَ ، وتُحيا إذا حُييتُ . (1)

العمدة عن زيد بن أرقم :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : إنّي مُؤاخٍ بَينَكُم كَما آخَى اللّهُ بَينَ المَلائِكَةِ . ثُمَّ قالَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : أنتَ أخي ورَفيقي ، ثُمَّ تَلا هذِهِ الآيَةَ : «إِخْوَ نًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَ_بِلِينَ» ، الأَخِلّاءُ فِي اللّهِ يَنظُرُ بَعضُهُم إلى بَعضٍ . (2)

الاحتجاج عن اُبيّ بن كعب :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَبلَ مَوتِهِ قَد جَمَعَنا في بَيتِ ابنَتِهِ فاطِمَةَ عليهاالسلام ، فَقالَ لَنا : إنَّ اللّهَ تَعالى أوحى إلى موسَى بنِ عِمرانَ أنِ اتَّخِذ أخا مِن أهلِكَ فَاجعَلهُ نَبِيّا ، وَاجعَل أهلَهُ لَكَ وُلدا ، اُطَهِّرُهُم مِنَ الآفاتِ ، واُخَلِّصُهُم مِنَ الرَّيبِ . فَاتَّخَذَ موسى هارونَ أخا ، ووُلدَهُ أئِمَّةً لِبَني إسرائيلَ مِن بَعدِهِ ، الَّذينَ يَحِلُّ لَهُم في مَساجِدِهِم ما يَحِلُّ لِموسى عليه السلام . وإنَّ اللّهَ تَعالى أوحى إلَيَّ أنِ اتَّخِذ عَلِيّا أخا ، كَما إنَّ موسَى اتَّخَذَ هارونَ أخا ، وَاتَّخِذ وُلدَهُ وُلدا ، فَقَد طَهَّرتُهُم كَما طَهَّرتُ وُلدَ هارونَ ، ألا وإنّي قَد خَتَمتُ بِكَ النَّبِيّينَ ، فَلا نَبِيَّ بَعدَكَ ؛ فَهُمُ الأَئِمَّةُ الهادِيَةُ . (3)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 663 ح 1131 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 53 ح 8389 وزاد فيه «أخذ بيد عليّ فوضعها على صدره» بعد «آخى بين المسلمين» ، المناقب لابن المغازلي : ص 42 ح 65 عن أبي زيد الباهلي ، المناقب للخوارزمي : ص 140 ح 159 ؛ الأمالي للصدوق : ص 402 ح 520 عن مخدوج بن زيد .
2- .العمدة : ص 170 ح 263 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 328 .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص299 ح52 ، المناقب للكوفي : ج1 ص225 ح 142 و ص 417 ح 330 كلاهما عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه عن الإمام عليّ عليه السلام عن اُبيّ بن كعب ، اليقين : ص 449 ح 170 عن يحيى بن عبد اللّه بن الحسن عن جدّه عن الإمام عليّ عليه السلام عن اُبيّ بن كعب .

ص: 389

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از محدوج بن زيد _: پيامبر خدا ، بين مسلمانان ، پيمان برادرى برقرار كرد و فرمود : «اى على! تو برادر منى و جايگاه تو نسبت به من ، چون جايگاه هارون به موسى عليه السلام است ، جز آن كه پس از من ، پيامبرى نيست . اى على! آيا نمى دانى كه در روز قيامت ، اوّلين كسى كه فرا خوانده شود ، منم و من از سمت راست عرش ، از سايه آن ، بلند خواهم شد و لباس سبزى از لباس هاى بهشتى پوشانده خواهم شد و آن گاه ، پيامبران ، يكى در پى ديگرى فراخوانده خواهند شد... آن گاه ، فريادگرى از زير عرش ، بانگ خواهد زد : چه نيكو پدرى است ، پدر تو ابراهيم! و چه نيكو برادرى است ، برادر تو على! اى على! به تو بشارت مى دهم كه هرگاه لباس پوشانده شوم ، تو هم پوشانده خواهى شد ، و هرگاه فرا خوانده شوم ، فرا خوانده خواهى شد ، و هرگاه سلام داده شوم ، سلام داده خواهى شد».

العمدة_ به نقل از زيد بن ارقم _: بر پيامبر خدا وارد شدم . فرمود : «همان گونه كه خداوند در بين فرشتگان ، پيمان برادرى بست ، من هم بين شما پيمان برادرى بستم». آن گاه به على عليه السلام فرمود : «تو برادر و رفيق منى» و سپس اين آيه را خواند: «برادرانه،بر تخت هايى روبه روى يكديگر نشسته اند» . دوستان خدايى،برخى به برخى ديگر مى نگرند.

الاحتجاج_ به نقل از اُبىّ بن كعب _: پيامبر خدا پيش از مرگش ما را در خانه دخترش فاطمه عليهاالسلام گِرد آورد و به ما فرمود : «خداوند متعال به موسى بن عمران عليه السلام وحى كرد كه از بين خاندانت ، يكى را به عنوان برادر برگزين تا او را پيامبر قرار دهم و خاندان او را فرزندان تو قرار دهم ؛ آنان را از آفت ها پاك مى سازم و از دودلى رهايشان مى كنم . موسى عليه السلام هارون را به برادرى برگزيد و فرزندان هارون ، پس از او پيشوايان بنى اسرائيل شدند ؛ كسانى كه براى آنان در مساجدشان ، آنچه كه براى موسى حلال بود ، حلال است. و خداوند متعال به من وحى كرد كه : على را به برادرى خويش برگزين ، همان گونه كه موسى ، هارون را به برادرى برگزيد ، و فرزندان او را به فرزندى بگير كه من ، آنان را چون فرزندان هارون ، پاك ساختم ، جز آن كه پيامبرى را با تو به پايان رساندم . بنابراين ، پيامبرى پس از تو نيست، و آنان ، امامان هدايت اند.

.

ص: 390

راجع : ج 2 ص 6 (أحاديث الوراثة). ج 8 ص 60 (هو منّي وأنا منه) وص 76 (قاضي دَيني) . ج 8 ص 108 (وزيري) و ص 118 (وصيّي) و ص 122 (صفيّي) . و ص 186 (صاحب لوائي) و ص 206 (رفيقي في الجنّة) .

4 / 1 _ 4اِحتِجاجُ الإِمامِ بِالإِخاءِ بَينَهُ وبَينَ النَّبِيِّالاستيعاب عن أبي الطفيل :لَمَّا احتَضَرَ عُمَرُ جَعَلَها [الخِلافَةَ] شورى بَينَ عَلِيٍّ وعُثمانَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ وعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ وسَعدٍ ، فَقالَ لَهُم عَلِيٌّ : أنشُدُكُمُ اللّهَ ، هَل فيكُم أحَدٌ آخى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَينَهُ وبَينَهُ _ إذ آخى بَينَ المُسلِمينَ _ غَيري ؟ قالوا : اللّهُمَّ لا . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :أنَا عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، وأنَا الصِّدّيقُ الأَكبَرُ ، لا يَقولها بَعدي إلّا كَذّابٌ . (2)

عنه عليه السلام :أنَا عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لَم يَقُلها أحَدٌ قَبلي ولا يَقولُها أحَدٌ بَعدي إلّا كَذّابٌ مُفتَرٍ . (3)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 202 الرقم 1875 .
2- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 44 ح 120 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 121 ح 4584 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 586 ح 993 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 498 ح 21 ، السنّة لابن أبي عاصم : ص 584 ح 1324 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 310 ؛ الخصال : ص 402 ح 110 كلّها عن عباد بن عبد اللّه .
3- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 16 عن زيد بن وهب ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 60 عن عبد اللّه بن ثمامة ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 135 ح 67 عن أبي سليمان الجهني ، الاستيعاب : ج 3 ص 202 الرقم 1875 وفيه «روينا من وجوه عن عليّ أنّه كان يقول ...» ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 63 ح 262 عن الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عنه عليهم السلام وليس في الثلاثة الأخيرة «لم يقُلها أحد قبلي» ، الأمالي للطوسي : ص 85 ح 129 عن عُقبة الهَجَري عن عمّه نحوه ، شرح الأخبار : ج 1 ص 191 ح 149 عن حبّة العرني .

ص: 391

4 / 1 _ 4 استدلال امام به برادرى بين خود و پيامبر

ر . ك : ج 2 ص 7 (احاديث وراثت) . ج 8 ص 61 (او از من است و من از اويم) . و ص 77 (پردازنده بدهى من) . و ص 109 (وزير من) و ص 119 (وصىّ من) و ص 123 (منتخب من) . و ص 187 (پرچمدار من) و ص 207 (رفيق من در بهشت) .

4 / 1 _ 4استدلال امام به برادرى بين خود و پيامبرالاستيعاب_ به نقل از ابو طُفَيل _: هنگامى كه عمر به حالت احتضار درآمد ، سرنوشت خلافت را به شورايى متشكل از على، عثمان، طلحه، زبير، عبدالرحمان بن عوف و سعد [ بن ابى وقاص ]سپرد . على عليه السلام به آنان فرمود : «شما را به خدا ، آيا در بين شما كسى جز من هست كه پيامبر خدا ، در روزى كه بين مسلمانان پيمان برادرى بست ، بين او و خودش پيمان برادرى بسته باشد؟». گفتند : خير.

امام على عليه السلام :من ، بنده خدا، برادر پيامبر خدا و صِدّيق اكبرم و جز دروغگو ، پس از من چنين ادّعايى نخواهد داشت.

امام على عليه السلام :من بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم و اين ادّعا را پيش از من و پس از من، جز دروغگوى افترا بند ، نخواهد گفت.

.

ص: 392

تاريخ دمشق عن زيد بن وهب :كُنّا ذاتَ يَومٍ عِندَ عَلِيٍّ ، فَقالَ : أنَا عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِهِ ، لا يَقولُها بَعدي إلّا كَذّابٌ . فَقالَ رَجُلٌ مِن غَطَفانَ : وَاللّهِ لَأَقولَنَّ كَما قالَ هذَا الكَذّابُ ؛ أنَا عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِهِ . قالَ : فَصُرِعَ ، فَجَعَلَ يَضطَرِبُ ، فَحَمَلَهُ أصحابُهُ ، فَأَتبَعتُهُم حَتَّى انتَهَينا إلى دارِ عُمارَةَ . فَقُلتُ لِرَجُلٍ مِنهُم : أخبِرني عَن صاحِبِكُم ؟ فَقالَ : ماذا عَلَيكَ مِن أمرِهِ ؟ فَسَأَلتُهُم بِاللّهِ ، فَقالَ بَعضُهُم : لا وَاللّهِ ما كُنّا نَعلَمُ بِهِ بَأسا حَتّى قالَ تِلكَ الكَلِمَةَ ، فَأَصابَهُ ما تَرى . فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى ماتَ . (1)

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن البهيّ :قالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه_ يَومَ بارَزَ المُشرِكينَ وقالوا : مَن أنتَ ؟ قالَ _ : أنَا عَبدُ اللّهِ ، وأخو رَسولِهِ . (2)

راجع : الغدير : ج 3 ص 111 _ 125.

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 61 ؛ المناقب للكوفي : ج1 ص 329 ح 254 و ص 347 ح 273 وراجع ص 314 ح 234 ومسند زيد : ص 408 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 60 .

ص: 393

تاريخ دمشق_ به نقل از زيد بن وَهْب _: روزى نزد على عليه السلام بوديم . فرمود : «من بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم و پس از من ، جز دروغگو اين را نخواهد گفت». مردى از غطفانيان گفت : به خدا سوگند ، من هم همان گونه كه اين دروغگو مى گويد ، مى گويم كه: من ، بنده خدا و برادر پيامبر او هستم. پس از آن ، به زمين افتاد و مى لرزيد . يارانش او را با خود بردند . من هم در پى آنان رفتم تا به [ منطقه ]دارعماره رسيديم. به يكى از مردان آنان گفتم : از دوستتان به من خبر بده؟ گفت : با وى چه كار دارى؟ آنان را به خداوند ، سوگند دادم. يكى از آنان گفت : به خدا ، تا پيش از گفتن اين سخن ، هيچ مشكلى در او سراغ نداشتيم . با گفتن آن، به اين وضع افتاد. وى چنان بود تا مُرد.

تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن بهىّ _: روزى كه على عليه السلام به ميدان [ كارزار با ]مشركان درآمد ، گفتند : تو كه هستى؟ فرمود : «من بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم».

.

ص: 394

4 / 2مُماثَلَةُ حُقوقِهِ حُقوقَ النَّبِيِّ في مَسجِدِهِ4 / 2 _ 1سُدَّتِ الأَبوابُ غَيرَ بابِ عَلِيٍّسنن الترمذي عن ابن عبّاس :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَ بِسَدِّ الأَبوابِ إلّا بابَ عَلِيٍّ . (1)

مسند ابن حنبل عن ابن عبّاس :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : سُدّوا أبوابَ المَسجِدِ غَيرَ بابِ عَلِيٍّ . فَيَدخُلُ المَسجِدَ جُنُبا وهُوَ طَريقُهُ لَيسَ لَهُ طريقٌ غَيرُهُ . (2)

مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن الرقيم الكناني :خَرَجنا إلَى المَدينَةِ زَمَنَ الجَمَلِ ، فَلَقينا سَعدَ بنَ مالِكٍ بِها ، فَقالَ : أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَدِّ الأَبوابِ الشّارِعَةِ فِي المَسجِدِ ، وتَرَكَ بابَ عَلِيٍّ رضى الله عنه . (3)

تاريخ بغداد عن جابر بن عبد اللّه :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : سُدُّوا الأَبوابَ كُلَّها إلّا بابَ عَلِيٍّ _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى بابِ عَلِيٍّ _ . (4)

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 641 ح 3732 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 105 ح 43 ، حلية الأولياء : ج 4 ص 153 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 138 ، المناقب لابن المغازلي : ص 260 ح 308 ؛ الأمالي للصدوق : ص 414 ح 540 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 464 ح 959 وزاد فيها «فسدّت» قبل «إلّا» .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 709 ح 3062 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 684 ح 1168 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 144 ح 4652 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 73 ح 23 و ص 105 ح 44 ، الإصابة : ج 4 ص 467 الرقم 5704 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 339 ، المناقب للخوارزمي : ص 127 ح 140 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 210 ح 541 عن عمرو بن ميمون وفيها «سدّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله » بدل «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : سدّوا» .
3- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 371 ح 1511 .
4- .تاريخ بغداد : ج 7 ص 205 ح 3669 ، حلية الأولياء : ج 4 ص 153 عن ابن عبّاس ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 67 ح 302 عن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وزاد فيه «الشارعة في المسجد» قبل «إلّا» وليس فيهما ذيله ، الأمالي للصدوق : ص 414 ح 541 عن ابن عمرو .

ص: 395

4 / 2 همسانى حقوق وى با پيامبر خدا در مسجد وى

4 / 2 _ 1 بسته شدن درها بجز در خانه على

4 / 2همسانى حقوق وى با پيامبر خدا در مسجد وى4 / 2 _ 1بسته شدن درها بجز در خانه على (1)سنن التِّرمَذى_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا فرمان به بستن درها [ به مسجد ]بجز در [ خانه ]على عليه السلام داد.

مسند ابن حنبل_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا فرمود : «درهاى مسجد را ، بجز در [ خانه ]على ، ببنديد» . او در حال جنابت هم وارد مسجد مى شد ، چون راه وى ، از آن جا بود و راهى غير از آن برايش نبود.

مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن رقيم كِنانى _: در زمان جنگ جمل به مدينه رفتيم و در آن جا سعد بن مالك (ابن ابى وقّاص) را ديديم . وى گفت : پيامبر خدا ، فرمان به بستن درهايى كه به مسجد باز مى شدند، داد و درِ [ خانه] على عليه السلام را نبست.

تاريخ بغداد_ به نقل از جابربن عبد اللّه _: از پيامبر خدا شنيدم كه در حالى كه با انگشت به درِ [ خانه ]على عليه السلام اشاره مى كرد ، مى فرمود : «همه درها را ، بجز درِ [ خانه ]على ، ببنديد».

.


1- .در آغاز هجرت پيامبر خدا به مدينه ، از خانه برخى ياران پيامبر صلى الله عليه و آله درى كوچك به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله باز شد كه به هنگام نياز به حضور در مسجد از همان در وارد مى شدند ، تا آن كه از سوى خداوند ، دستور آمد كه همه درها به جز در خانه على عليه السلام به مسجد بسته شود و پس از آن تنها درِ خانه پيامبر اكرم و على عليه السلام مستقيما به مسجد باز مى شد. اين باب براى توضيح اين جريان است .

ص: 396

المعجم الأوسط عن العلاء بن عرار :سُئِلَ ابنُ عُمَرَ عَن عَلِيٍّ وعُثمانَ . فَقالَ : أمّا عَلِيٌّ فَلا تَسأَلوا عَنهُ ؛ اُنظُروا إلى مَنزِلَتِهِ مِن رَسولِ اللّهِ ، فَإِنَّهُ سَدَّ أبوابَنا فِي المَسجِدِ ، وأقَرَّ بابَهُ . (1)

مسند البزّار عن مصعب بن سعد عن أبيه :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ : سُدّوا عَنّي كُلَّ خَوخَةٍ (2) فِي المَسجِدِ إلّا خَوخَةَ عَلِيٍّ . (3)

مسند ابن حنبل عن زيد بن أرقم :كانَ لِنَفَرٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أبوابٌ شارِعَةٌ فِي المَسجِدِ ، قالَ : فَقالَ يَوما : سُدّوا هذِهِ الأَبوابَ إلّا بابَ عَلِيٍّ . قالَ : فَتَكَلَّمَ في ذلِكَ النّاسُ ، قالَ : فَقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَحَمِدَ اللّهَ تَعالى وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّي أمَرتُ بِسَدِّ هذِهِ الأَبوابِ إلّا بابَ عَلِيٍّ ، وقالَ فيهِ قائِلُكُم ، وإنّي وَاللّهِ ما سَدَدتُ شَيئا ولا فَتَحتُهُ ! ولكِنّي اُمِرتُ بِشَيءٍ فَاتَّبَعتُهُ . (4)

.


1- .المعجم الأوسط : ج 2 ص 38 ح 1166 .
2- .الخَوخَةُ : بابٌ صغِيرٌ كالنّافِذَة الكَبِيرَة ، وتكُون بَين بَيتَين يُنصَبُ عليها بابٌ (النهاية : ج 2 ص 86 «خوخ») .
3- .مسند البزّار : ج 3 ص 368 ح 1169 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 79 ح 19307 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 581 ح 985 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 135 ح 4631 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 98 ح 38 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 138 ح 8522 و 8523 ، المناقب لابن المغازلي : ص 257 ح 305 كلاهما عن البراء بن عازب ، الصواعق المحرقة : ص 124 ح 24 وفيه من «إنّي أمرت» ، المناقب للخوارزمي : ص 327 ح 338 ؛ الأمالي للصدوق : ص 413 ح 537 ، روضة الواعظين : ص 132 وراجع المعجم الأوسط : ج 4 ص 186 ح 3930 ومسند أبي يعلى : ج 1 ص 335 ح 699 وفرائد السمطين : ج 13 ص 205 ح 160 وتهذيب الأحكام : ج 6 ص 15 ح 34 والخصال : ص 311 ح 87 وعلل الشرائع : ص 201 ح 1 .

ص: 397

المعجم الأوسط_ به نقل از علاء بن عرار _: از عبد اللّه بن عمر ، درباره على و عثمان پرسش شد . گفت : امّا على ؛ از وى نپرسيد ، بلكه به جايگاهش در نزد پيامبر خدا بنگريد . همه درهاى باز شده به مسجد را بست و درِ [ خانه] على را باز گذاشت.

مسند البزّار_ به نقل از مُصعَب بن سعد ، از پدرش _: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «همه ورودى ها را به مسجد ، جز در ورودى على ، ببنديد».

مسند ابن حنبل_ به نقل از زيد بن ارقم _: براى تعدادى از ياران پيامبر خدا، درهايى بود كه از مسجد مى گذشت. روزى فرمود : «اين درها را ، بجز درِ [ خانه ]على ، ببنديد». مردم ، در اين باره حرف هايى زدند . پيامبر خدا به پا ايستاد و حمد و ثناى خداى متعال را گفت و سپس افزود : «امّا بعد ؛ من فرمان به بستن درها ، جز درِ [ خانه] على ، دادم . كسانى از بين شما حرف هايى زدند . به خدا سوگند ، من درى را نبستم و يا باز نكردم ؛ بلكه به چيزى فرمان داده شدم و آن را اجرا كردم».

.

ص: 398

المعجم الكبير عن ابن عبّاس :لَمّا اُخرِجَ أهلُ المَسجِدِ وتُرِكَ عَلِيٌّ قالَ النّاسُ في ذلِكَ ، فَبَلَغَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : ما أنَا أخرَجتُكُم مِن قِبَلِ نَفسي ، ولا أنَا تَرَكتُهُ ، ولكِنَّ اللّهَ أخرَجَكُم وتَرَكَهُ ؛ إنَّما أنَا عَبدٌ مَأمورٌ ، ما اُمِرتُ بِهِ فَعَلتُ ؛ «إِنْ أَتَّبِعُ إِلَا مَا يُوحَى إِلَىَّ» (1) . (2)

خصائص أمير المؤمنين عن الحارث بن مالك :أتَيتُ مَكَّةَ فَلَقيتُ سَعدَ بنَ أبي وَقّاصٍ ، فَقُلتُ لَهُ : هَل سَمِعتَ لِعَلِيٍّ مَنقَبَةً ؟ قالَ : كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي المَسجِدِ فَنودِيَ فينا لَيلاً : لِيَخرُج مَن فِي المَسجِدِ إلّا آلَ رَسولِ اللّهِ وآلَ عَلِيٍّ . قالَ : فَخَرَجنا . فَلَمّا أصبَحَ أتاهُ عَمُّهُ العَبّاسُ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أخرَجتَ أصحابَكَ وأعمامَكَ وأسكَنتَ هذَا الغُلامَ ؟ ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما أنَا أمَرتُ بِإِخراجِكُم ، ولا بِإِسكانِ هذَا الغُلامِ ، إنَّ اللّهَ هُوَ أمَرَ بِهِ . (3)

خصائص أمير المؤمنين عن سعد :إنَّ العَبّاسَ أتَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : سَدَدتَ أبوابَنا إلّا بابَ عَلِيٍّ ؟ ! فَقالَ : ما أنَا فَتَحتُها ، ولا أنَا سَدَدتُها . (4)

المستدرك على الصحيحين عن سعد بن مالك :أخرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَمَّهَ العَبّاسَ وغَيرَهُ مِنَ المَسجِدِ ، فَقالَ لَهُ العَبّاسُ : تُخرِجُنا ونَحنُ عُصبَتُكَ وعُمومَتُكَ ، وتُسكِنُ عَلِيّا ؟ ! فَقالَ : ما أنَا أخرَجتُكُم وأسكَنتُهُ ، ولكِنَّ اللّهَ أخرَجَكُم وأسكَنَهُ . (5)

المعجم الكبير عن جابر بن سمرة :أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَدِّ أبوابِ المَسجِدِ كُلِّها غَيرَ بابِ عَلِيٍّ عليه السلام . فَقالَ العَبّاسُ : يا رَسولَ اللّهِ ، قَدرَ ما أدخُلُ أنَا وَحدي وأخرُجُ ؟ قالَ : ما اُمِرتُ بِشَيءٍ مِن ذلِكَ . فَسَدَّها كُلَّها غَيرَ بابِ عَلِيٍّ ، ورُبَّما مَرَّ وهُوَ جُنُبٌ . (6)

.


1- .الأنعام : 50 .
2- .المعجم الكبير : ج 12 ص 114 ح 12722 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 101 ح 40 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 116 ح 8483 .
4- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 103 ح 41 ، المناقب لابن المغازلي : ص 258 ح 306 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 126 ح 4601 وراجع المناقب للكوفي : ج 2 ص 459 ح 954 و ص 463 ح 958 .
6- .المعجم الكبير : ج 2 ص 246 ح 2031 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 459 ح 955 وفيه «دع لي ما اُخرج نفسي» بدل «يا رسول اللّه ، قدر ما أدخل أنا وحدي وأخرج» .

ص: 399

المعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه اهل مسجد ، اخراج شدند و على عليه السلام آزاد گذاشته شد ، مردم درباره آن ، حرف هايى زدند كه به گوش پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد. فرمود : «من از پيشِ خودم شما را بيرون نكردم و از پيش خودم او را رها ننمودم ؛ بلكه خداوند ، شما را اخراج كرده و او را به حال خود گذاشته است. من فقط بنده اى مأمورم . چيزى را انجام دادم كه بدان امر شده بودم . «من جز از آنچه به من وحى مى شود ، پيروى نمى كنم» ».

خصائص أميرالمؤمنين_ به نقل از حارث بن مالك _: به مكّه آمدم و در آن جا سعد بن وقّاص را ديدم . به وى گفتم : آيا درباره على مَنقبتى (فضيلتى) شنيده اى؟ گفت : با پيامبر خدا در مسجد بوديم . شبى در ميان ما ندا داده شد كه همه بجز آل پيامبر و آل على بايد از مسجد ، خارج شوند و ما خارج شديم. وقتى صبح شد ، عبّاس ، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله نزد وى رفت و گفت : اى پيامبر خدا! ياران و عموهايت را خارج كردى و اين جوان را به جا گذاشتى؟ پيامبر خدا فرمود : «من فرمان به اخراج شما و اسكان اين جوان ندادم ؛ بلكه خداوند به اين كار ، فرمان داد» .

خصائص أميرالمؤمنين_ به نقل از ابن سعد _: عبّاس ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : همه درهاى [ خانه هاى] ما را ، بجز در [ خانه] على ، بستى؟ فرمود : «من ، نه درها را باز كردم و نه بستم» .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از سعد بن مالك (ابن ابى وقّاص) _: پيامبر خدا ، عمويش عبّاس و ديگران را از مسجد بيرون كرد . عبّاس به وى گفت : ما را كه قوم تو و عموى تو هستيم ، بيرون مى كنى و على را ساكن مى كنى؟ فرمود : «من شما را خارج و او را ساكن نساختم ؛ بلكه خداوند ، شما را خارج كرده و او را ساكن كرده است».

المعجم الكبير_ به نقل از جابر بن سَمُره _: پيامبر خدا ، فرمان به بسته شدن همه درهاى مسجد ، بجز در [ خانه] على عليه السلام داد. عبّاس گفت : اى پيامبر خدا! به مقدارى كه من به تنهايى وارد و خارج شوم [ اجازه بده ]. پيامبر خدا فرمود : «به هيچ مقدار ، فرمان داده نشده ام» و همه درها را ، بجز درِ [ خانه] على عليه السلام ، بست و چه بسا وى در حالى كه جُنُب بود ، از آن عبور مى كرد.

.

ص: 400

الإمام عليّ عليه السلام :أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدي فَقالَ : إنَّ موسى سَأَلَ رَبَّهُ أن يُطَهِّرَ مَسجِدَهُ بِهارونَ ، وإنّي سَأَلتُ رَبّي أن يُطَهِّرَ مَسجِدي بِكَ وبِذُرِّيَّتِكَ . ثُمَّ أرسَلَ إلى أبي بَكرٍ أن سُدَّ بابَكَ ، فَاستَرجَعَ ، ثُمَّ قالَ : سَمعٌ وطاعَةٌ ، فَسَدَّ بابَهُ . ثُمَّ أرسَلَ إلى عُمَرَ ، ثُمَّ أرسَلَ إلَى العَبّاسِ بِمِثلِ ذلِكَ ، ثُمَّ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما أنَا سَدَدتُ أبوابَكُم وفَتَحتُ بابَ عَلِيٍّ ، ولكِنَّ اللّهَ فَتَحَ بابَ عَلِيٍّ وسَدَّ أبوابَكُم ! (1)

الإمام الحسن عليه السلام :أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَدِّ الأَبوابِ الشّارِعَةِ في مَسجِدِهِ غَيرَ بابِنا ، فَكَلَّموهُ في ذلِكَ ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : إنّي لَم أسُدَّ أبوابَكُم وأفتَح بابَ عَلِيٍّ مِن تِلقاءِ نَفسي ، ولكِنّي أتَّبِعُ ما يوحى إلَيَّ ، وإنَّ اللّهَ أمَرَ بِسَدِّها وفَتحِ بابِهِ . فَلَم يَكُن مِن بَعدِ (2) ذلِكَ أحَدٌ تُصيبُهُ جَنابَةٌ في مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ويُوَلِّدُ فيهِ الأَولادَ غَيرُ رَسولِ اللّهِ وأبي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ تَكرِمَةً مِنَ اللّهِ تَعالى لَنا ، وفَضلاً اختَصَّنا بِهِ عَلى جَميعِ النّاسِ . (3)

الإمام الباقر عليه السلام :كَثُرَ الغُرَباءُ مِمَّن يَدخُلُ فِي الإِسلامِ من أهلِ الحاجَةِ بِالمَدينَةِ ، وضاقَ بِهِمُ المَسجِدُ ، فَأَوحَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ إلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله أن طَهِّر مَسجِدَكَ ، وأخرِج مِنَ المَسجِدِ مَن يَرقُدُ فيهِ بِاللَّيلِ ، ومُر بِسَدِّ أبوابِ مَن كانَ لَهُ في مَسجِدِكَ بابٌ إلّا بابَ عَلِيٍّ عليه السلام ومَسكَنَ فاطِمَةَ عليهاالسلام ، ولا يَمُرَّنَّ فيهِ جُنُبٌ ولا يَرقُد فيهِ غَريبٌ . قالَ : فَأَمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَدِّ أبوابِهِم إلّا بابَ عَلِيٍّ عليه السلام ، وأقَرَّ مَسكَنَ فاطِمَةَ عليهاالسلامعَلى حالِهِ . قالَ : ثُمَّ إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أمَرَ أن يُتَّخَذَ لِلمُسلِمينَ سَقيفَةٌ ، فَعُمِلَت لَهُم وهِيَ الصُّفَّةُ ، ثُمَّ أمَرَ الغُرَباءَ وَالمساكينَ أن يَظَلّوا فيها نَهارَهُم ولَيلَهُم ، فَنَزَلوها وَاجتَمَعوا فيها . (4)

.


1- .مسند البزّار : ج 2 ص 144 ح 506 عن عيسى المدني عن الإمام زين العابدين عن أبيه عليهماالسلام ، مجمع الزوائد : ج 9 ص 149 ح 14673 وفيه «يظهر» بدل «يطهّر» في كلا الموضعين وراجع المناقب للكوفي : ج2 ص 460 ح 956 .
2- .في المصدر : «بعده» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار نقلاً عن المصدر .
3- .الأمالي للطوسي : ص 565 ح 1174 عن عبد الرحمن بن كثير عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 103 ص 142 ح 5 .
4- .الكافي : ج 5 ص 340 ح 1 عن أبي حمزة الثمالي .

ص: 401

امام على عليه السلام :پيامبر خدا دستم را گرفت و فرمود : «موسى عليه السلام از پروردگارش خواست كه مسجدش را براى هارون ، روا سازد و من از پروردگارم خواستم كه مسجدم را براى تو و فرزندانت روا سازد» . آن گاه به ابو بكر پيغام فرستاد كه در [ خانه ] خود را [ به مسجد ] ببندد . ابوبكر ، استرجاع كرد (إنا للّه و إنّا إليه راجعون گفت) و گفت : شنيدم! و اطاعت كردم و آن در را بست . آن گاه به عمر پيام فرستاد و سپس به عبّاس ، همان پيام را فرستاد . سپس پيامبر خدا فرمود : «من درهاى شما را نبستم و درِ [خانه] على را باز نكردم ؛ بلكه خداوند ، درِ[ خانه] على را باز كرد و در شماها را بست».

امام حسن عليه السلام :پيامبر خدا ، فرمان به بستن درهايى كه از مسجدش مى گذشت ، بجز درِ [ خانه ]ما ، داد . در اين باره ، حرف ها زدند . پيامبر خدا فرمود : «من از پيشِ خود ، درهاى شما را نبستم و درِ [ خانه] على را بازنگذاشتم ؛ بلكه از آنچه به من وحى مى شود ، پيروى مى كنم و خداوند ، فرمان به بستن آنها و گشودن درِ [ خانه ]على داده است». پس از آن ، كسى جز پيامبر و پدرم ، على ، در مسجد جنب نمى شد ؛ و فرزندان كسى جز پيامبر و پدرم ، على ، در مسجد به دنيا نمى آمد ، و اين ، كرامتى براى ما از سوى خداوند متعال بود و فضيلتى بود كه در ميان همه مردم ، به ما اختصاص داشت.

امام باقر عليه السلام :در مدينه ، غريبان نيازمندى كه اسلام مى آوردند ، بسيار شدند و مسجد براى آنان ، تنگ گشت . خداوند به پيامبرش وحى كرد : «مسجدت را پاك ساز و كسانى را كه شب در مسجد مى خوابند ، از آن ، بيرون كن و فرمان ده تا درِ خانه كسانى كه از خانه هايشان درى به مسجد باز مى شود ، بسته شود ؛ بجز درِ [ خانه ]على و محلّ سكونت فاطمه . و هرگز جُنُبى از آن عبور نكند و غريبى در آن نخوابد». پيامبر خدا ، فرمان به بستن درهاى آنان ، بجز درِ [ خانه] على عليه السلام داد و محل سكونت فاطمه عليهاالسلام را به حال خود ، وا گذاشت. آن گاه ، پيامبر خدا دستور داد كه براى مسلمانان ، سايبانى درست كنند، ساخته شد و همان «صُفّه» بود و فرمان داد كه غريبان و بينوايان ، شب و روز در آن به سر برند . پس در آن ، ساكن شدند و گِرد آمدند.

.

ص: 402

المناقب لابن المغازلي عن حذيفة بن أسيد الغفاري :لَمّا قَدِمَ أصحابُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله المَدينَةَ لَم يَكُن لَهُم بُيوتٌ يَبيتونَ فيها ، فَكانوا يَبيتونَ فِي المَسجِدِ ، فَقالَ لَهُمُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : لا تَبيتوا فِي المَسجِدِ فَتَحتَلِموا . ثُمَّ إنَّ القَومَ بَنَوا بُيوتا حَولَ المَسجِدِ ، وجَعَلوا أبوابَها إلَى المَسجِدِ . وإنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله بَعَثَ إلَيهِم مُعاذَ بنَ جَبَلٍ ، فَنادى أبا بَكرٍ فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ يَأمُرُكَ أن تَخرُجَ مِنَ المَسجِدِ . فَقالَ : سَمعا وطاعَةً . فَسَدَّ بابَهُ ، وخَرَجَ مِنَ المَسجِدِ . ثُمَّ أرسَلَ إلى عُمَرَ فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَأمُرُكَ أن تَسُدَّ بابَكَ الَّذي فِي المَسجِدِ ، وتَخرُجَ مِنهُ . فَقالَ : سَمعا وطاعَةً لِلّهِ ولِرَسولِهِ ، غَيرَ أنّي أرغَبُ إلَى اللّهِ في خَوخَةٍ في المَسجِدِ . فَأَبلَغَهُ مُعاذٌ ما قالَ عُمَرُ . ثُمَّ أرسَلَ إلى عُثمانَ _ وعِندَهُ رُقَيَّةُ _ فَقالَ : سَمعا وطاعَةً . فَسَدَّ بابَهُ ، وخَرَجَ مِن المَسجِدِ . ثُمَّ أرسَلَ إلى حَمزَةَ فَسَدَّ بابَهُ وقالَ : سَمعا وطاعَةً لِلّهِ ولِرَسولِهِ . وعَلِيٌّ عَلى ذلِكَ يَتَرَدَّدُ ؛ لا يَدري أهُوَ فيمَن يُقيمُ ، أو فيمَن يَخرُجُ . وكانَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله قَد بَنى لَه بَيتا فِي المَسجِدِ بَينَ أبياتِهِ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اُسكُن طاهِرا مُطَهَّرا ! فَبَلَغَ حَمزَةَ قَولُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ ، فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، تُخرِجُنا وتُمسِكُ غِلمانَ بَني عَبدِ المُطَّلِبِ ؟ ! فَقالَ لَهُ نَبِيُّ اللّهِ : لا ، لَو كانَ الأَمرُ لي ما جَعَلتُ مِن دونِكُم مِن أحَدٍ ، وَاللّهِ ما أعطاهُ إيّاهُ إلَا اللّهُ ، وإنَّكَ لَعَلى خَيرٍ مِنَ اللّهِ ورَسولِهِ ، أبشِر . فَبَشَّرَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، فَقُتِلَ يَومَ اُحُدٍ شَهيدا . ونَفَسَ (1) ذلِكَ رِجالٌ عَلى عَلِيٍّ ، فَوَجَدوا في أنفُسِهِم ، وتَبَيَّنَ فَضلُهُ عَلَيهِم وعَلى غَيرِهِم مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَبَلَغَ ذلِكَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَقامَ خَطيبا فَقالَ : إنَّ رِجالاً يَجِدونَ في أنفُسِهِم في أنّي أسكَنتُ عَلِيّا فِي المَسجِدِ ! وَاللّهِ ما أخرَجتُهُم ،ولا أسكَنتُهُ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أوحى إلى موسى وأخيهِ : «أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِكُمَا بِمِصْرَ بُيُوتًا وَ اجْعَلُواْ بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ» (2) ، وأمَرَ موسى أن لا يَسكُنَ مَسجِدَهُ ، ولا يَنكِحَ فيهِ ، ولا يَدخُلَهُ إلّا هارونُ وذُرِّيَّتُهُ ، وإنَّ عَلِيّا مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، وهُوَ أخي دونَ أهلي ، ولا يَحِلُّ مَسجدي لِأَحَدٍ يَنكِحَ فيهِ النِّساءَ إلّا عَلِيٌّ وذُرِّيَّتُهُ ، فَمَن ساءَهُ فَهاهُنا _ وأومَأَ بِيَدِهِ نَحوَ الشّامِ _ . (3) أقولُ : قالَ السُّيوطِيُّ في كِتابِ شَدِّ الأَثوابِ في سَدِّ الأَبوابِ : قَد ثَبَتَ بِهذِهِ الأَحاديثِ الصَّحيحَةِ بَلِ المُتَواتِرَةِ أنَّهُ صلى الله عليه و آله مَنَعَ مِن فَتحِ بابٍ شارِعٍ إلَى [ ال_ ] _مَسجِدِ ، ولَم يَأذَن في ذلِكَ لِأَحَدٍ ... إلّا لِعَلِيٍّ . (4)

.


1- .النّفْس : العَين ، يقال : نَفَسْتُك بنَفْس ؛ إذا أصَبتَه بعين (لسان العرب : ج 6 ص 236 «نفس») .
2- .يونس : 87 .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 254 ح 303 وراجع علل الشرائع : ص 202 ح 3 وشرح الأخبار : ج 2 ص 203 ح 533 ودعائم الإسلام : ج 1 ص 17 والطرائف : ص 61 ح 60 .
4- .الحاوي للفتاوي : ج 2 ص 158 .

ص: 403

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از حذيفة بن اُسَيد غِفارى _: هنگامى كه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمدند ، خانه هايى كه در آن زندگى كنند ، نبود و در مسجد مى خوابيدند . پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود : «در مسجد نخوابيد كه محتلم مى شويد». آن گاه ، افراد در اطراف مسجد ، خانه هايى درست كردند و درِ آنها را به مسجد ، باز كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله معاذ بن جبل را نزد آنان فرستاد . وى ابو بكر را صدا كرد و گفت : پيامبر خدا به تو فرمان مى دهد كه از مسجد ، خارج شوى. گفت : باشد ؛ اطاعت مى كنم . درِ خانه اش را بست و از مسجد ، خارج شد. آن گاه ، نزد عمر فرستاد و گفت : پيامبر خدا به تو فرمان مى دهد كه درِ خانه ات را كه به مسجد باز مى شود ، ببندى و از آن ، خارج شوى . گفت : چشم ؛ در طاعت خدا و پيامبر خدايم ، جز اين كه به خاطر خدا علاقه مندم روزنه اى به طرف مسجد داشته باشم . و معاذ ، خواستِ عمر را به پيامبر خدا رسانْد. آن گاه نزد عثمان _ كه رُقَيّه (دختر پيامبر خدا) همسر وى بود _ ، فرستاد. عثمان گفت : باشد و اطاعت مى كنم . درِ خانه اش را بست و از مسجد ، خارج شد. آن گاه ، نزد حمزه فرستاد و حمزه ، درِ خانه اش را بست و گفت : چشم ؛ در طاعت خدا و پيامبر خدايم. على عليه السلام در اين خصوص ، دو دل بود . نمى دانست كه آيا او از جمله كسانى است كه مى مانَد و يا از كسانى كه بايد خارج شود و پيامبر صلى الله عليه و آله در بين خانه هايش در مسجد ، خانه اى براى او ساخته بود؟ پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «تو ، طاهر و مطهّر ، در اين جا سكونت كن». گفته پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام ، به گوش حمزه رسيد و گ_فت : اى محمّد! م_ا را بيرون مى كنى و نوجوانان بنى عبد المطّلب را ساكن مى كنى؟ پيامبر خدا به او فرمود : «نه ؛ اگر اختيار به دست من بود ، غير از شما كسى را ساكن نمى كردم . به خدا سوگند ، جز خداوند ، كسى اين حق را به او نبخشيده است و تو در نظر خدا و پيامبرش بر [ راه ] خير هستى و من تو را بشارت مى دهم» . پيامبر خدا به وى بشارت داد و او در جنگ اُحد ، به شهادت رسيد. گروهى در اين خصوص به على عليه السلام گوشه زدند و در دل هايشان به وى حسادت ورزيدند و برترى على عليه السلام بر آنان و غير آنان (از ياران پيامبر خدا) روشن شد. اين امر به گوش پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد . به سخنرانى ايستاد و فرمود : «بعضى از مردم ، در دل خود ، احساس ناراحتى مى كنند كه من ، على را در مسجد اسكان داده ام . به خدا سوگند ، آنان را من بيرون نكردم و على را من اسكان ندادم . خداوند به موسى و برادرش وحى كرد : «كه شما براى قوم خود در مصر ، خانه هايى ترتيب دهيد و سراهايتان را روبه روى هم قرار دهيد و نماز برپا داريد» ». و به موسى عليه السلام دستور داد كه در مسجدش هيچ كس سكونت نكند و روابط جنسى برقرار نكند و كسى جز هارون و فرزندانش وارد آن نشود و على نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى است و او ، نه كس ديگرى از خاندانم ، برادرِ من است، و در مسجد من ، هيچ كس جز على و فرزندانش حقّ برقرارى روابط جنسى ندارند، و هر كه ناخوش دارد به آن جا (با دستش به سوى شام ، اشاره كرد) برود». سيوطى در كتاب شدّ الأثواب فى سدّ الأبواب گفته است: با اين احاديث صحيح، بلكه متواتر،ثابت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله از گشودن درى كه از مسجد بگذرد ، منع كرده و در اين خصوص ، به هيچ كس ... جز على عليه السلام اجازه نداده است.

.

ص: 404

. .

ص: 405

. .

ص: 406

إشارةورد في بعض روايات سدّ الأبواب اسم «العبّاس» (1) وفي بعضها «حمزة» (2) وفي بعضها اُطلق لفظ «عمّه» (3) . ومن الجدير بالذكر هو أنّ العبّاس وحمزة لم يعيشا في المدينة في زمان واحد ؛ إذ استُشهد حمزة في السنة الثالثة للهجرة في معركة اُحد ، ولم يأتِ العبّاس إلى المدينة بعدُ ، بل أتاها في السنين الأخيرة من عمر النبيّ صلى الله عليه و آله . ولعلّ منشأ ذلك هو اشتباه أحدهما بالآخر ؛ فكلاهما عمّ النبيّ صلى الله عليه و آله . ولكن أيّهما الصحيح ؟ الراجح في نظرنا هو «حمزة» ، ويؤيّد ذلك اُمور ، منها : الحديث السابق الذي ذكرت فيه حادثة سدّ الأبواب في زمان السيّدة رقيّة ابنة النبيّ صلى الله عليه و آله ، والتي توفّيت في السنة الثانية للهجرة ، مقارنا لمعركة بدر . والقرينة الثانية : هي أنّ العبّاس ذو عهد قريب بالإسلام ، ولم يكن اتّخذ المدينة مسكنا إلّا حديثا ، فمن البعيد حصوله على محلّ ملاصق لمسجد النبيّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ يأمل مساواته بأمير المؤمنين عليّ عليه السلام .

.


1- .تقدّم بعضٌ منها .
2- .الإصابة : ج 2 ص 141 الرقم 1951 ، مسند البزّار : ج 2 ص 319 ح 750 ، المناقب لابن المغازلي : ص 254 ح 303 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 206 ح 161 ؛ كشف اليقين : ص 251 ح 279 ، الطرائف : ص 62 ح 61 ، إعلام الورى : ج 1 ص 160 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 196 ح 530 .
3- .السنن الكبرى للنسائي : ج 5 ص 118 ح 8425 .

ص: 407

اشارهدر برخى روايات «سَدّ ابواب (بستن درها)» نام عبّاس و در برخى نام حمزه و در برخى به طور مطلق ، تعبير «عمويش» به ميان آمده است . تذكّر اين نكته لازم است كه هيچ گاه حمزه و عبّاس ، با هم در مدينه نمى زيسته اند ؛ چرا كه حمزه در سال سوم در جنگ اُحد به شهادت رسيد ، در حالى كه عبّاس در سال هاى پايان عمر پيامبر صلى الله عليه و آله [ پس از فتح مكّه ] به مدينه آمده است . بنا بر اين ، احتمالاً چون هر دو عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اند ، به هم مشتبه شده اند. اما كدام يك صحيح است؟ به نظر مى رسد كه حمزه صحيح باشد و قرائنى بر اين مطلب وجود دارد ، از جمله : متن حديث 4653 كه ماجرا را در زمان حيات رقيه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله نشان مى دهد و اين دختر پيامبر صلى الله عليه و آله در سال دوم هجرى ، هم زمان با جنگ بدر ، وفات يافته است . و ديگر اين كه : عبّاسِ تازه مسلمان و تازه وارد بتواند در مدينه جايى چسبيده به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله به دست آورد و آن گاه بخواهد در امتيازات ، خود را همدوش على عليه السلام ببيند ، به نظر ، بعيد مى آيد .

.

ص: 408

4 / 2 _ 2اُحِلَّ لِعَلِيٍّ ما اُحِلَّ لِلنَّبِيِّتاريخ المدينة عن جابر بن عبد اللّه :أخرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله اُناسا مِنَ المَسجِدِ ، وقالَ : لا تَرقُدوا في مَسجدي هذا . قالَ : فَخَرَجَ النّاسُ وخَرَجَ عَلِيٌّ رضى الله عنه ، فَقالَ لِعَلِيٍّ رضى الله عنه : اِرجِع ؛ فَقَد اُحِلَّ لَكَ فيهِ ما اُحِلَّ لي ، كَأَنّي بِكَ تَذودُهُم عَلَى (1) الحَوضِ ، وفي يَدِكَ عَصا عَوسَجٍ . (2)

تاريخ دمشق عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :جاءَنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ونَحنُ مُضطَجِعونَ فِي المَسجِدِ وفي يَدِهَِعسيبٌ (3) رَطبٌ ، فَضَرَبَنا وقالَ : أ تَرقُدونَ فِي المَسجِدِ ؟ ! إنَّهُ لا يَرقُدُ فيهِ أحَدٌ . فَأَجفَلنا (4) وأجفَلَ مَعَنا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : تَعالَ يا عَلِيُّ ، إنَّهُ يَحِلُّ لَكَ فِي المَسجِدِ ما يَحِلُّ لي . يا عَلِيُّ ، أ لا تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلَا النُّبُوَّةَ . وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ إنَّكَ لَتَذودَنَّ عَن حَوضي يَومَ القِيامَةِ رِجالاً _ كَما يُذادُ البَعيرُ الضّالُّ عَنِ الماءِ _ بِعَصا مَعَكَ مِن عَوسَجٍ ، كَأَنّي أنظُرُ إلى مُقامِكَ مِن حَوضي . (5)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، لا يَحِلُّ لِأَحَدٍ يَجنَبُ في هذَا المَسجِدِ غَيري وغَيرُكَ . (6)

.


1- .كذا في المصدر ، وفي المناقب للكوفي : «من حوضي» .
2- .تاريخ المدينة : ج1 ص 38 ؛ المناقب للكوفي : ج2 ص 462 ح 957 وفيه «أحلّ اللّه » بدل «اُحلّ» .
3- .العَسِيب : جريدَة من النّخلِ ؛ وهي السّعفة ممّا لا يَنبُتُ عليه الخُوصُ (النهاية : ج3 ص 234 «عسب») .
4- .أجفل : ذهب مسرعا (اُنظر النهاية : ج1 ص 279 «جفل») .
5- .تاريخ دمشق : ج42 ص 139 ح 8524 و ص 140 ح 8525 ، المناقب للخوارزمي : ص109 ح 116 .
6- .سنن الترمذي : ج5 ص 640 ح 3727 ، السنن الكبرى : ج7 ص 105 ح 13403 ، تاريخ دمشق : ج42 ص 140 ح 8526 و 8527 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 343 وليس فيهما «هذا» وكلّها عن أبي سعيد ، مسند البزّار : ج 4 ص 36 ح 1197 ، الصواعق المحرقة: ص123 كلاهما عن سعد؛ المناقب للكوفي: ج 2 ص 20 ح 509 ، الرواشح السماويّة : ص 131 ، مستدرك الوسائل : ج 14 ص 301 ح 16775 نقلاً عن السيّد المرتضى في شرح القصيدة الذهبيّة والثلاثة الأخيرة عن أبي سعيد .

ص: 409

4 / 2 _ 2 آنچه براى پيامبر حلال است ، براى على نيز حلال است

4 / 2 _ 2آنچه براى پيامبر حلال است ، براى على نيز حلال استتاريخ المدينة_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: پيامبر خدا ، مردم را از مسجد ، خارج كرد و فرمود : «در مسجد من نخوابيد» . مردم ، خارج شدند و على عليه السلام هم خارج شد . به على عليه السلام فرمود : «برگرد . آنچه كه در اين مسجد بر من حلال شده است ، براى تو هم حلال شده . گويى مى بينم كه تو [ در قيامت ] ، آنان را از حوض [ من ]دور مى كنى و در دستت عصايى از چوب درخت عَوسج است».

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: ما در مسجد ، خوابيده بوديم كه پيامبر خدا در حالى كه در دستش تَركه ترى بود ، وارد شد و با آن ، ما را زد و فرمود : «آيا در مسجد ، مى خوابيد؟ هيچ كس در آن نخوابد» . ما سريعا از مسجد ، خارج شديم و على بن ابى طالب هم به سرعت با ما خارج شد. پيامبر خدا فرمود : «اى على ، بيا! آنچه در مسجد براى من حلال است ، براى تو هم حلال است . اى على! آيا خشنود نمى شوى كه نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز در پيامبرى ؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، در روز قيامت ، تو كسانى را از حوض من با عصايى از جنس درخت عوسج _ كه همراه دارى _ دور مى كنى ، چنان كه شترِ بيگانه را از آبگاه ، دور مى كنند ، و گويى كه من اكنون به جايگاه تو در كنار حوضم مى نگرم».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! بر هيچ كس ، بجز من و تو ، روا نيست كه در اين مسجد ، جُنُب شود.

.

ص: 410

عنه صلى الله عليه و آله :لا يَحِلُّ لِأَحَدٍ أن يَجنَبَ في هذَا المَسجِدِ إلّا أنَا وعَلِيٌّ وفاطِمَةُ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ ؛ ومَن كانَ مِن أهلي فَإِنَّهُ مِنّي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :ألا لا يَحِلُّ هذَا المَسجِدُ لِجُنُبٍ ولا لِحائِضٍ إلّا لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ ، ألا قَد بَيَّنتُ لَكُمُ الأَسماءَ ألّا تَضِلّوا . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :ألا إنَّ مَسجدي حَرامٌ عَلى كُلِّ حائِضٍ مِنَ النِّساءِ ، وكُلِّ جُنُبٍ مِنَ الرِّجالِ ، إلّا عَلى مُحَمَّدٍ وأهلِ بَيتِهِ ؛ عَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ . (3)

تاريخ المدينة عن اُمّ سلمة :خَرَجَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مِن عِندي حَتّى دَخَلَ المَسجِدَ ، فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، حَرُمَ هذَا المَسجِدُ عَلى كُلِّ جُنُبٍ مِنَ الرِّجالِ ، أو حائِضٍ مِنَ النِّساءِ ، إلَا النَّبِيَّ وأزواجَهُ وعَلِيّا وفاطِمَةَ بِنتَ رَسولِ اللّهِ ، ألا بَيَّنتُ الأَسماءَ أن تَضِلّوا . (4)

المناقب لابن المغازليعن عديّ بن ثابت :خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى المَسجِدِ ، فَقالَ : إنَّ اللّهَ أوحى إلى نَبِيِّهِ موسى أنِ ابنِ لي مَسجِدا طاهِرا لا يَسكُنُهُ إلّا موسى وهارونَ وَابنا هارونَ. وإنَّ اللّهَ أوحى إلَيَّ أن أبنِيَ مَسجِدا طاهِرا لا يَسكُنُهُ إلّا أنَا وعَلِيٌّ وَابنا عَلِيٍّ. (5)

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 557 ح 4915 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 60 ح 236 عن الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن العبّاس الرازي ، الأمالي للصدوق : ص 413 ح 538 عن عبد اللّه بن محمّد بن عليّ التميمي وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وراجع تهذيب الأحكام : ج 6 ص 15 ح 34 .
2- .السنن الكبرى : ج 7 ص 104 ح 13400 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 344 ح 625 كلاهما عن اُمّ سلمة ، كنز العمّال : ج 12 ص 101 ح 34183 .
3- .السنن الكبرى : ج 7 ص 104 ح 13402 عن اُمّ سلمة ؛ مستدرك الوسائل : ج 1 ص 462 ح 1164 نقلاً عن السيّد المرتضى في شرح القصيدة الذهبيّة نحوه .
4- .تاريخ المدينة : ج 1 ص 38 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 141 ح 8528 و 8529 ؛ شرح الأخبار : ج2 ص 181 ح 521 كلّها نحوه .
5- .المناقب لابن المغازلي : ص 252 ح 301 و ص 299 ح 343 عن إسماعيل عن أبيه عن جدّه جعفر بن محمّد عن آبائه عليهم السلام ؛ إعلام الورى : ج 1 ص 320 عن أبي رافع ، الجعفريّات : ص 199 كلّها نحوه وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 141 ح 8530 والخصال : ص 559 ح 31 .

ص: 411

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در اين مسجد ، روا نيست كه كسى جز من، على، فاطمه، حسن و حسين ، جُنُب شود و هر كس كه از خاندان من باشد ، از من است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدانيد كه بر هيچ جُنُب و يا حائض ، جز پيامبر خدا، على، فاطمه، حسن و حسين ، ورود به اين مسجد ، حلال نيست . آگاه باشيد كه من ، نام ها را براى شما بيان كردم تا گم راه نگرديد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آگاه باشيد كه مسجد من بر هر زن در حال حيض و هر مرد جُنُب ، حرام است ، جز بر محمّد و خاندان او : على ، فاطمه ، حسن و حسين.

تاريخ المدينة_ به نقل از امّ سلمه _: پيامبر صلى الله عليه و آله از پيش من خارج و وارد مسجد شد و فرمود : «اى مردم! اين مسجد بر هر مرد جُنُب و هر زن در حال حيض ، حرام شده است ، مگر بر پيامبر ، زنان وى ، على و فاطمه دختر پيامبر خدا . آگاه باشيد كه نام ها را بيان كردم تا گم راه نشويد».

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از عَدىّ بن ثابت _: پيامبر خدا به مسجد رفت و فرمود : «خداوند به پيامبرش موسى عليه السلام وحى كرد كه براى من مسجدى پاك بنا كن كه جز موسى و هارون و دو فرزند هارون ، كسى در آن سكونت نداشته باشد . و خداوند به من وحى كرد كه مسجدى پاك بنا كنم كه در آن ، جز من و على و دو فرزند على ، كسى سكونت نداشته باشد».

.

ص: 412

4 / 3المَظلومِيَّةُ بَعدَ النَّبِيِّ4 / 3 _ 1غَدرُ الاُمَّةِ بِهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ ، لَعَهِدَ النَّبِيُّ الاُمِّيُّ إلَيَّ أنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بي ! (2)

عنه عليه السلام :مِمّا عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ مِن بَعدي . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ مِمّا عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله أنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بي بَعدَهُ . (4)

الإرشاد عن حكيم بن جبير عمّن حدّثه :إنَّ عَلِيّا عليه السلام خَطَبَ بِالرَّحَبَةِ ، فَقالَ أيُّهَا النّاسُ ، إنَّكُم قَد أبَيتُم إلّا أن أقولَ ، أما ورَبِّ السَّماواتِ وَالأَرضِ لَقَد عَهِدَ إلَيَّ خَليلي أنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ بَعدي ! (5)

.


1- .التاريخ الكبير : ج 2 ص 174 ح 2103 عن حبيب بن أبي ثابت ؛ الخصال : ص 462 ح 4 عن زيد بن وهب وزاد في آخره «بعدي» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 446 ح 801 كلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .مسند البزّار : ج 3 ص 92 ح 869 عن ثعلبة بن يزيد عن أبيه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 447 ؛ الغارات : ج 2 ص 486 كلاهما عن ثعلبة بن يزيد .
3- .تاريخ بغداد : ج 11 ص 216 ح 5928 عن أبي إدريس ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 447 عن علقمة وثعلبة و ص448 عن أبي إدريس الأزدي ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 6 ص 440 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 218 كلاهما عن أبي إدريس الأزدي وثعلبة بن يزيد الحمامي ، شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 326 ح 734 ؛ الإرشاد : ج1 ص284 عن حكيم بن جبير عمّن حدّثه و ص285 عن أبي إدريس الأودي ، الأمالي للطوسي : ص476 ح1040 عن ثعلبة بن مرثد الحماني ، الشافي : ج3 ص225 عن ثعلبة بن يزيد الحماني ، المناقب للكوفي : ج2 ص533 ح1033 عن أبي إدريس الأودي و ص545 ح1053، الإيضاح : ص452 كلاهما عن أبي إدريس.
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4676 عن أبي إدريس الأودي .
5- .الإرشاد ج 1 ص 284 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 107 عن عبد اللّه بن الغنوي .

ص: 413

4 / 3 مظلوميّت پس از پيامبر

4 / 3 _ 1 پيمان شكنى امّت او

4 / 3مظلوميّت پس از پيامبر4 / 3 _ 1پيمان شكنى امّت با اوپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: اُمّت با تو پيمان شكنى خواهند كرد.

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، پيامبر اُمّى به من گوشزد كرده كه امّت با من پيمان شكنى خواهند كرد.

امام على عليه السلام :از چيزهايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به من گوشزد كرده ، اين است كه : «امّت ، پس از من با تو پيمان شكنى خواهند كرد».

امام على عليه السلام :از چيزهايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به من گوشزد كرده ، اين است كه امّت ، پس از او با من پيمان شكنى خواهند كرد.

الإرشاد_ به نقل از حكيم بن جُبَير، از كسى كه از او حديث كرده _: على عليه السلام در رُحْبه سخنرانى كرد و فرمود : «اى مردم! شما مرا بر آن داشتيد كه بگويم : آگاه باشيد! سوگند به پروردگار آسمان ها و زمين ، دوست من به من گوشزد كرده كه : «امّت با تو پس از من ، پيمان شكنى خواهند كرد».

.

ص: 414

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا أبَا الحَسَنِ ، إنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ مِن بَعدي ، وتَنقُضُ فيكَ عَهدي ، وإنَّكَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ اُمَّتي سَتَغدِرُ بِكَ بَعدي ، ويَتبَعُ ذلِكَ بَرُّها وفاجِرُها . (2)

المستدرك على الصحيحين عن حيّان الأسدي :سَمِعتُ عَلِيّا يَقولُ : قالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ الاُمَّةَ سَتَغدِرُ بِكَ بعدي ، وأنتَ تَعيشُ عَلى مِلَّتي ، وتَقتُلُ عَلى سُنَّتي . مَن أحَبَّكَ أحَبَّني ، ومَن أبغَضَكَ أبغَضَني . وإنَّ هذِهِ سَتُخضَبُ مِن هذا _ يَعني لِحيَتَهُ مِن رَأسِهِ _ . (3)

الإمام الباقر عليه السلام :اِشتَكى عَلِيٌّ عليه السلام شَكاةً ، فَعادَهُ أبو بَكرٍ وعُمَرُ وخَرَجا مِن عِندِهِ فَأَتَيَا النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَسَأَلَهُما مِن أينَ جِئتُما ؟ قالا : عُدْنا عَلِيّا . قالَ : كَيفَ رَأَيتُماهُ ؟ قالَ (4) : رَأَيناهُ يُخافُ عَلَيهِ مِمّا بِهِ . فَقالَ : كَلّا ؛ إنَّهُ لَن يَموتَ حَتّى يوسَعَ غَدرا وبَغيا ، ولَيَكونَنَّ في هذِهِ الاُمَّةِ عِبرَةً يَعتَبِرُ بِهِ النّاسُ مِن بَعدِهِ . (5)

المستدرك على الصحيحين عن أنس بن مالك :دَخَلتُ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَلى عَلِيِّ ابنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه يَعودُهُ وهُوَ مَريضٌ وعِندَهُ أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، فَتَحَوَّلا حَتّى جَلَسَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ أحَدُهُما لِصاحِبِهِ : ما أراهُ إلّا هالِكٌ ! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّهُ لَن يَموتَ إلّا مَقتولاً ، ولَن يَموتَ حَتّى يُملَأَ غَيظا . (6)

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 187 ح 37 عن أبان بن تغلب عن الإمام الصادق عن الإمام عليّ عليهماالسلامو ص 450 ح 104 عن إسحاق بن موسى الكاظم عن أبيه عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 67 ح 307 عن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 153 ح 4686 ، كنز العمّال : ج 11 ص 617 ح 32997 .
4- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّها : «قالا» .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 106 عن سدير الصيرفي .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4673 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 433 ، تاريخ أصبهان : ج 2 ص 113 ح 1250 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 536 ح 9050 و 9051 و ص 422 ح 9017 عن عمران بن حصين و ح 9018 ، الفصول المهمّة : ص 129 والخمسة الأخيرة نحوه .

ص: 415

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى ابو الحسن! امّت پس از من با تو پيمان شكنى خواهند كرد و درباره تو ، عهد مرا خواهند شكست . تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: امّت من پس از من با تو پيمان شكنى خواهند كرد و خوبان و بدان آنان ، در اين راه ، گام خواهند برداشت.

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از حيّان اسدى _: از على عليه السلام شنيدم كه مى گفت : «پيامبر خدا به من فرمود : امّت پس از من با تو پيمان شكنى خواهند كرد و تو بر آيين من ، زندگى خواهى كرد و بر سنّت من ، كشته خواهى شد . هر كس تو را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است و هر كس تو را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است و اين با اين (يعنى مَحاسن على عليه السلام با خون سرش) رنگين خواهد شد » .

امام باقر عليه السلام :على عليه السلام به بيمارى گرفتار شد و ابو بكر و عمر، از وى عيادت كردند.آن گاه از نزد على عليه السلام خارج شدند و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند. از آن دو پرسيد: «از كجا مى آييد؟». گفتند : از على ، عيادت كرديم. فرمود : «وى را چگونه ديديد؟». گفتند : «بر وى از آنچه بر او عارض شده ، بيم [ مرگ ]است. فرمود : «هرگز! او نخواهد مُرد تا آن كه پيمان شكنى و ستم بر وى رسد و در بين امّت ، عبرتى باشد كه پس از او ، مردم بِدان پند گيرند».

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از اَنس بن مالك _: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله براى عيادت على عليه السلام كه بيمار بود ، بر وى وارد شديم و عمر و ابو بكر نزد او بودند . آن دو از جا بلند شدند تا آن كه پيامبر خدا نشست . يكى از آن دو به همراهش گفت : به نظر من ، خواهد مُرد. پيامبر خدا فرمود : «او جز مقتول ، از دنيا درنخواهد گذشت و تا از خشم پُر نگردد ، هرگز نخواهد مُرد».

.

ص: 416

المعجم الكبير عن ابن عبّاس :خَرَجتُ أنَا وَالنَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وعَلِيٌّ في حُشّانِ (1) المَدينَةِ ، فَمَرَرنا بِحَديقَةٍ ، فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : ما أحسَنَ هذِهِ الحَديقَةَ يا رَسولَ اللّهِ ! فَقالَ : حَديقَتُكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . ثُمَّ أومَأَ بِيَدِهِ إلى رَأسِهِ ولِحيَتِهِ ، ثُمَّ بَكى حَتّى عَلا بُكاؤُهُ . قيلَ : ما يُبكيكَ ؟ قالَ : ضَغائِنُ في صُدورِ قَومٍ ، لا يُبدونَها لَكَ حَتّى يَفقِدوني . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :بَينَما رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله آخِذٌ بِيَدي ونَحنُ نَمشي في بَعضِ سِكَكِ المَدينَةِ إذ أتَينا عَلى حَديقَةٍ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أحسَنَها مِن حَديقَةٍ ! قالَ : لَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . ثُمَّ مَرَرنا بِاُخرى ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أحسَنَها مِن حَديقَةٍ ! قالَ : لَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . حَتّى مَرَرنا بِسَبعِ حَدائِقَ ، كُلُّ ذلِكَ أقولُ : ما أحَسَنَها ! ويَقولُ : لَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . فَلَمّا خَلا لَهُ الطَّريقُ اعتَنَقَني ، ثُمَّ أجهَشَ باكِيا . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما يُبكيكَ ؟ قالَ : ضَغائِنُ في صُدورِ أقوامٍ لا يُبدونَها لَكَ إلّا مِن بَعدي . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، في سَلامَةٍ مِن ديني ؟ قالَ : في سَلامَةٍ مِن دينِكَ . (3)

تاريخ دمشق عن أنس بن مالك :خَرَجنا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَمَرَّ بِحَديقَةٍ ، فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : ما أحسَنَ هذِهِ الحَديقَةَ ! قالَ : حَديقَتُكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . حَتّى مَرَّ بِسَبعِ حَدائِقَ ، كُلُّ ذلِكَ يَقولُ عَلِيٌّ : يا رَسولَ اللّهِ ما أحسَنَ هذِهِ الحَديقَةَ ، فَيَرُدُّ عَلَيهِ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : حَديقَتُكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . ثُمَّ وَضَعَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله رَأسَهُ عَلى إحدى مَنكِبَي عَلِيٍّ فَبَكى ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : ما يُبكيكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : ضَغائِنُ في صدورِ أقوامٍ لا يُبدونَها لَكَ حَتّى اُفارِقَ الدُّنيا . قالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : فَما أصنَعُ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : تَصبِرُ . قالَ : فَإِن لَم أستَطِع ؟ قالَ : تَلقى جَميلاً . قالَ : ويَسلَمُ لي ديني ؟ قالَ : ويَسلَمُ لَكَ دينُكَ . (4)

.


1- .الحَشّ : البُستان ، ويجمع على حُشّان (النهاية : ج 1 ص 390 «حشش») .
2- .المعجم الكبير : ج 11 ص 61 ح 11084 ؛ الإيضاح : ص 454 عن أنس نحوه .
3- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 285 ح 561 ، تاريخ بغداد : ج 12 ص 398 ح 6859 نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 323 ح 8880 و 8881 و ص 322 ح 8879 ، المناقب للخوارزمي : ص 65 ح 35 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 243 ح 158 كلّها عن أبي عثمان النهدي ، شرح الأخبار : ج 2 ص 464 ح 815 عن أنس بن مالك نحوه وراجع نثر الدرّ : ج 1 ص 241 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 323 ح 8882 ، كفاية الطالب : ص 273 وفيه «جهدا» بدل «جميلاً» ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 236 ح 150 عن أبي رافع نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 107 .

ص: 417

المعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس _: من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام به سوى باغ هاى مدينه خارج شدم . به باغى رسيديم. على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! اين باغ ، چه قدر زيباست! پيامبر فرمود : «باغ تو در بهشت ، زيباتر از اين است». آن گاه به سر و مَحاسن على عليه السلام اشاره كرد و گريست ، به گونه اى كه صدايش به گريه بلند شد . پرسيده شد : چه چيز ، موجب گريه تو شد؟ فرمود : «كينه هايى در دل گروهى است كه آنها را براى تو آشكار نمى كنند تا آن كه مرا از دست بدهند».

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، دست مرا گرفته بود و در برخى از كوچه هاى مدينه قدم مى زديم تا آن كه به باغى رسيديم. گفتم : اى پيامبر خدا! چه قدر اين باغ زيباست . فرمود : «در بهشت ، بهتر از اين ، از آنِ توست». آن گاه به باغ ديگرى رسيديم . گفتم : اى پيامبر خدا! چه قدر اين باغ زيباست! فرمود : «در بهشت ، زيباتر از اين ، از آنِ توست». از هفت باغ گذشتيم كه در برابر هر كدام گفتم : چه قدر زيباست! و او فرمود : «در بهشت ، زيباتر از اين ، از آنِ توست». وقتى كه راهْ خلوت شد ، دست به گردن من افكند و ناگهان ، شروع به گريه كرد. گفتم : اى پيامبر خدا! چه چيزى تو را به گريه انداخت؟ فرمود : «كينه هايى در سينه برخى مردم ، كه براى تو آشكار نمى كنند ، مگر پس از من» . گفتم : اى پيامبر خدا! آيا من بر سلامت دينم خواهم بود؟ فرمود : «بر سلامت دينت [ خواهى بود]» .

تاريخ دمشق_ به نقل از انس بن مالك _: همراه پيامبر خدا بيرون رفتيم تا به باغى رسيديم . على عليه السلام گفت : اين باغ ، چه قدر زيباست! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «باغ تو در بهشت ، زيباتر از اين است» . بر هفت باغ ، گذر كرديم و در هر مورد ، على عليه السلام مى گفت : اى پيامبر خدا! اين باغ ، چه قدر زيباست ، و پيامبر خدا ، در پاسخ مى فرمود : «باغ تو در بهشت ، زيباتر از آن است». آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را بر يكى از شانه هاى على عليه السلام گذاشت و گريست. على عليه السلام به وى گفت : چه چيزى موجب گريه تو شده ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «كينه هايى در سينه برخى مردم ، كه آن را بر تو آشكار نمى كنند تا زمانى كه دنيا را ترك كنم» . على عليه السلام فرمود : اى پيامبر خدا ! من چه كار كنم؟ فرمود : «صبر كن!» . پرسيد : اگر نتوانستم به خوبى با آن روبه رو شوم؟ فرمود : «به خوبى رو به روى مى شوى» . پرسيد : آيا دينم سالم مى ماند؟ فرمود : «دين تو براى تو سالم مى مانَد».

.

ص: 418

الإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ أمشي مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في بَعضِ طُرُقِ المَدينَةِ ، فَأَتَينا عَلى حَديقَةٍ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أحسَنَها مِن حَديقَةٍ ! قالَ : ما أحسَنَها ، ولَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . ثُمَّ أتَينا عَلى حَديقَةٍ اُخرى ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أحسَنَها مِن حَديقَةٍ ! قالَ : ما أحسَنَها ، ولَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . حَتّى أتَينا عَلى سَبعِ حَدائِقَ ، أقولُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما أحسَنَها ، ويَقولُ : لَكَ فِي الجَنَّةِ أحسَنُ مِنها . فَلَمّا خَلا لَهُ الطَّريقُ اعتَنَقَني ، ثُمَّ أجهَشَ باكِيا ، فَقالَ : بِأَبِي الوَحيدُ الشَّهيدُ ! فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما يُبكيكَ ؟ فَقالَ : ضَغائِنُ في صُدورِ أقوامٍ لا يُبدونَها لَكَ إلّا مِن بَعدي ؛ أحقادُ بَدرٍ ، وتِراتُ (1) اُحُدٍ . قُلتُ : في سَلامَةٍ مِن ديني ؟ قالَ : في سَلامَةٍ مِن دينِكَ . فَأَبشِر يا عَلِيُّ ؛ فَإِنَّ حَياتَكَ ومَوتَكَ مَعي ، وأنتَ أخي ، وأنتَ وَصِيّي ، وأنتَ صَفِيّي ، ووَزيري ، ووارِثي ، وَالمُؤَدّي عَنّي ، وأنتَ تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ عِداتي عَنّي ، وأنتَ تُبرِئُ ذِمَّتي ، وتُؤَدّي أمانَتي ، وتُقاتِلُ عَلى سُنَّتِي النّاكِثينَ مِن اُمَّتي ، وَالقاسِطينَ ، وَالمارِقينَ ، وأنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، ولَكَ بِهارونَ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ ؛ إذِ استَضعَفَهُ قَومُهُ وكادوا يَقتُلونَهُ ، فَاصبِر لِظُلمِ قُرَيشٍ إيّاكَ وتَظاهُرِهِم عَلَيكَ ؛ فَإِنَّكَ بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (2)

.


1- .التِّرَة : الثأر (مجمع البحرين : ج 3 ص 1903 «وتر») .
2- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 569 ح 2 .

ص: 419

امام على عليه السلام :همراه پيامبر خدا ، در يكى از راه هاى مدينه قدم مى زدم تا آن كه به باغى رسيديم. گفتم : اى پيامبر خدا! اين باغ ، چه قدر زيباست ! فرمود:«زيباست و تو در بهشت،زيباتر از آن را دارى». آن گاه به باغ ديگرى رسيديم. گفتم : اى پيامبر خدا! اين باغ ، چه قدر زيباست ! فرمود : «بسيار زيباست و تو در بهشت ، زيباتر از آن را دارى» . به هفت باغ گذر كرديم كه من مى گفتم : «اى پيامبر خدا! چه قدر زيباست!» و او مى فرمود : «تو در بهشت ، زيباتر از آن را دارى». هنگامى كه راه خلوت شد ، دست در گردنم افكند و ناگهان گريست و فرمود : «پدرم به فداى تنهاىِ شهيد باد!». گفتم : چه چيزى تو را به گريه انداخت ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «كينه هايى در دل برخى مردم ، كه آنها را براى تو آشكار نخواهند كرد ، مگر پس از من ؛ كينه هاى بدر و خونخواهى اُحد». گفتم : آيا دينم سالم خواهد مانْد؟ فرمود : «دينت سالم خواهد بود. اى على! بشارت باد كه زندگى و مرگت همراه من است و تو برادر منى ، وصىّ منى ، برگزيده ، وزير، وارث و پردازنده [ امانات و ديون] از سوى منى . تو قرض هاى مرا ادا مى كنى و از عهده تعهّداتم بر مى آيى و ذِمّه مرا آزاد مى كنى و امانت مرا مى پردازى و با ناكثين، قاسطين و مارقينِ امّتم بر سنّت من مى جنگى . تو نسبت به من ، چون هارون نزد موسى عليه السلام هستى، و هارون براى تو ، نمونه خوبى است، هنگامى كه قومش او را ضعيف شمردند و مى خواستند او را بكشند. (1) پس در برابر ستم قريش بر خود و اتّحادشان عليه تو صبر كن ؛ چرا كه تو [ براى من] چون هارون براى موسى عليه السلام هستى.

.


1- .اشاره به آيه قرآن : «إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِى وَكَادُواْ يقتلوننى» (اعراف ، آيه 150) .

ص: 420

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي ، ووارِثي ، قد أعطاكَ اللّهُ عِلمي وفَهمي ، فَإِذا مِتُّ ظَهَرَت لَكَ ضَغائِنُ في صُدورِ قَومٍ ، وغَصبٌ (1) عَلى حِقدٍ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس :قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : أما أنَّكَ سَتَلقى بَعدي جُهدا . قالَ : في سَلامَةٍ مِن ديني ؟ قالَ : في سَلامَةٍ مِن دينِكَ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لَتَكفُرَنَّ بِكَ الاُمَّةُ وَلَتَختَلِفَنَّ عَلَيكَ اختِلافا شَديدا ، الثّابِتُ عَلَيكَ كَالمُقيمِ مَعي ، وَالشّاذُّ عَنكَ فِي النّارِ ، وَالنّارُ مَثوَى الكافِرينَ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّكَ باقٍ بَعدي ، ومُبتَلىً بِاُمَّتي ، ومُخاصِمٌ يَومَ القِيامَةِ بَينَ يَدَيِ اللّهِ تَعالى . (5)

الإمام الهادي عليه السلام_ فيما يُقالُ عِندَ قَبرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: السَّلامُ عَلَيكَ يا وَلِيَّ اللّهِ ، أنتَ أوَّلُ مَظلومٍ ، وأوَّلُ مَن غُصِبَ حَقُّهُ ، صَبَرتَ وَاحتَسَبتَ حَتّى أتاكَ اليَقينُ ، فَأَشهَدُ أنَّكَ لَقيتَ اللّهَ وأنتَ شَهيدٌ ، عَذَّبَ اللّهُ قاتِلَكَ بِأَنواعِ العَذابِ ، وجَدَّدَ عَلَيهِ العَذابَ ، جِئتُكَ عارِفا بِحَقِّكَ ، مُستَبصِرا بِشَأنِكَ ، مُعادِيا لِأَعدائِكَ ومَن ظَلَمَكَ ، ألقى عَلى ذلِكَ رَبّي إنَ شاءَ اللّهُ ، يا وَلِيَّ اللّهِ إنَّ لي ذُنوباً كَثيرَةً ، فَاشفَع لي إلى رَبِّكَ ؛ فَإِنَّ لَكَ عِندَ اللّهِ مَقاما مَحمودا مَعلوماً ، وإنَّ لَكَ عِندَ اللّهِ جاها وشَفاعَةً . وقَد قالَ تَعالى : «وَ لَا يَشْفَعُونَ إِلَا لِمَنِ ارْتَضَى» . (6)

.


1- .وفي نسخة وبحارالأنوار : «و غُصِبتَ عَلى حَقِّكَ» .
2- .كفاية الأثر : ص 124 عن عمّار ، بحارالأنوار : ج 22 ص 536 ح 38 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 151 ح 4677 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 503 ح 54 عن أبي عبيدة بن الحكم الأزدي يرفعه .
4- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 177 ح 5402 ، كمال الدين : ص 213 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 488 ح 661 ، الأمالي للطوسي : ص 443 ح 991 ، الإمامة والتبصرة : ص 155 ح 1 ، بشارة المصطفى : ص 83 كلّها عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
5- .كنز العمّال : ج16 ص 194 ح 44216 عن عبد اللّه بن الحسن ؛ الاحتجاج : ج1 ص 463 ح 107 كلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام .
6- .الكافي : ج4 ص569 ح1 ، تهذيب الأحكام : ج6 ص28 ح54 ، فرحة الغري : ص 111 ، كامل الزيارات : ص 103 ح 96 كلّها عن محمّد بن أورمة عمّن حدّثه وص 95 ح 94 عن محمّد بن الحسن بن الوليد عن أبي الحسن عليه السلام .

ص: 421

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ من و وارث منى . خداوند ، دانش و فهم مرا به تو داده است، آن گاه كه مُردم، كينه هايى كه در سينه گروهى است ، عليه تو آشكار خواهد شد و غصب [ حقّ تو ]در نتيجه كينه آنان ، ظاهر خواهد گشت.

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «پس از من ، رنج و مشقّت خواهى ديد». پرسيد : دينم سالم خواهد مانْد؟ پاسخ داد : «دينت سالم مى ماند».

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: امّت ، تو را انكار خواهند كرد و عليه تو اختلاف گسترده اى خواهند داشت . آن كه بر [ پيمان با ] تو ثابت قدم بماند ، چون ثابت قدم با من است ، و آن كه از تو جدا شود ، در آتش است و آتش ، جايگاه كافران است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو پس از من باقى خواهى ماند و به امّت من گرفتار خواهى شد و در روز قيامت ، در پيشگاه خدا دادخواهى خواهى كرد.

امام هادى عليه السلام_ زيارت نامه اى كه نزد مقبره امير مؤمنان عليه السلام خوانده مى شود _:سلام بر تو اى ولى خدا ، تو اولين مظلوم و اولين كسى هستى كه حقش را غصب كردند ، صبورى كردى و آن را به پاى خدا حساب كردى تا آن كه مرگت فرا رسيد . گواهى مى دهم كه تو در خلعت شهادت خدا را ملاقات كردى . خداوند قاتل تو را با عذاب هاى گوناگون عذاب دهد و عذابش را نو به نو گرداند . اينك من با شناختِ حق تو آگاه از منزلت تو ، و با دشمن داشتن دشمنانت و ستمگران بر تو ، به زيارتت آمده ام؛ و _ إن شاء اللّه _ همين گونه هم پروردگار را ملاقات خواهم كرد . اى ولى خدا! گناهان بسيارى از من سر زده است ، و از تو مى خواهم كه نزد پروردگار مرا شفاعت كنى ، چون تو پيش او مقامى ستوده و معلوم و آبرو و حق شفاعت دارى ، و خدا فرموده است : «و جز براى كسى كه [خدا ]رضايت دهد ، شفاعت نمى كنند» .

.

ص: 422

4 / 3 _ 2أنتَ المَظلومُ بَعديرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ المَظلومُ بَعدي ، مَن ظَلَمَكَ فَقَد ظَلَمَني . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ المَظلومُ مِن بَعدي ، فَوَيلٌ لِمَن ظَلَمَكَ وَاعتَدى عَلَيكَ ، وطوبى لِمَن تَبِعَكَ ولَم يَختَر عَلَيكَ . يا عَلِيُّ ، أنتَ المُقاتَلُ بَعدي ، فَوَيلٌ لِمَن قاتَلَكَ ، وطوبى لِمَن قاتَلَ مَعَكَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ وَصِيّي مِن بَعدي ، وأنتَ المَظلومُ المُضطَهَدُ بَعدي . (3)

المناقب للخوارزمي عن أبي ليلى :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : اِتَّقِ الضَّغائِنَ الَّتي لَكَ في صُدورِ مَن لا يُظهِرُها إلّا بَعدَ مَوتي ، اُولئِكَ يَلعَنُهُمُ اللّهُ ، ويَلعَنُهُمُ اللّاعِنونَ . ثُمَّ بَكى صلى الله عليه و آله ، فَقيلَ : مِمَّ بُكاؤُكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : أخبَرَني جَبرَئيلُ عليه السلام أنَّهُم يَظلِمونَهُ ، ويَمنَعونَهُ حَقَّهُ ، ويُقاتِلونَهُ ، ويَقتُلونَ وُلدَهُ ، ويَظلِمونَهُم بَعدَهُ . وأخبَرَني جَبرَئيلُ عَنِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ أنَّ ذلِكَ الظُّلمَ يَزولُ إذا قامَ قائِمُهُم ، وعَلَت كَلِمَتُهُم ، وَاجتَمَعَتِ الاُمَّةُ عَلى مَحَبَّتِهِم ، وكانَ الشّانِئُ لَهُم قَليلاً ، وَالكارِهُ لَهُم ذَليلاً ، وكَثُرَ المادِحُ لَهُم ، وذلِكَ حينَ تَغَيُّرِ البِلادِ ، وضَعفِ العِبادِ ، وَاليَأسِ مِنَ الفَرَجِ ، فَعِندَ ذلِكَ يَظهَرُ القائِمُ فيهِم . (4)

.


1- .الاعتقادات : ص 104 .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 303 ح 63 ، بشارة المصطفى : ص 220 كلاهما عن إبراهيم بن أبي محمود عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام الحسين عليهم السلام وراجع ص 125 .
3- .كنز الفوائد : ج2 ص 56 ، مائة منقبة : ص84 ح 33 كلاهما عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه الحسين بن عليّ عن الإمام عليّ عليهم السلام .
4- .المناقب للخوارزمي : ص 62 ح 31 ؛ الأمالي للطوسي : ص 351 ح 726 .

ص: 423

4 / 3 _ 2 تو مظلوم پس از منى

4 / 3 _ 2تو مظلوم پس از منىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو ستمديده پس از منى . هر كس به تو ستم كند ، به من ستم كرده است.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو پس از من ، ستم خواهى ديد . واى بر كسى كه به تو ستم كند و به حقّت تجاوز كند! و خوشا بر آن كه پيروى ات كند و كسى را بر تو برنگزيند! اى على! پس از من ، با تو جنگ خواهند كرد . واى بر كسى كه عليه تو بجنگد ! و خوشا بر آن كه همراه تو بجنگد!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو وصىّ من پس از منى و تو مظلومِ پس از منى.

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو ليلى _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «از كينه هايى كه در سينه كسانى عليه توست و آنها را جز پس از مرگ من آشكار نمى كنند ، برحذر باش . خدا آنان را لعنت كند و لعنت كنندگان ، لعنتشان كنند» . آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله گريست. گفته شد : اى پيامبر خدا! گريه ات از چيست؟ فرمود : «جبرئيل به من خبرداد كه آنان بر او ظلم خواهند كرد، از حقّش بازش مى دارند، با او مى جنگند ، فرزندانش را مى كُشند و به آنان بعد از او ستم مى كنند. و جبرئيل از طرف خداى عز و جل به من خبر داد كه اين ستم ، آن گاه كه قائمشان قيام كند ، از بين خواهد رفت و سخنشان اوج خواهد گرفت و امّت ، بر دوستى آنان ، گِرد خواهند آمد و عيب گيرندگانِ بر آنان ، كم خواهند شد، و بددارندگان آنان ، خوار خواهند گشت، ستايشگران آنان ، بسيار خواهند شد و اين ، در هنگامى خواهد بود كه شهرها دگرگون گردند، بندگانْ ناتوان شوند ، از فرجْ نااميد شوند و در اين هنگام ، قائم در بين آنان ، آشكار خواهد شد».

.

ص: 424

دلائل النبوّة عن محمّد بن كعب_ في صُلحِ الحُدَيبِيَّةِ _: إنَّ كاتِبَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِهذَا الصُّلحِ كانَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اكتُب : هذا ما صالَحَ عَلَيهِ مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّهِ سُهَيلَ بنَ عَمرٍو . فَجَعَلَ عَلِيٌّ يَتَلَكَّأُ ويَأبى أن يَكتُبَ إلّا «مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ» ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُكتُب ! إنَّ لَكَ مِثلَها ، تُعطيها وأنتَ مُضطَهَدٌ . (1)

شرح نهج البلاغة عن أبي سعيد الخدري :ذَكَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَوما لِعَلِيٍّ ما يَلقى بَعدَهُ مِنَ العَنَتِ (2) ، فَأَطالَ ، فَقالَ لَهُ عليه السلام : أنشُدُكَ اللّهَ وَالرَّحِمَ يا رَسولَ اللّهِ لَمّا دَعَوتَ اللّهَ أن يَقبِضَني إلَيهِ قَبلَكَ . قالَ : كَيفَ أسأَلُهُ في أجَلٍ مُؤَجَّلٍ ؟ قالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، فَعلامَ اُقاتِلُ مَن أمَرتَني بِقِتالِهِ ؟ قالَ : عَلَى الحَدَثِ فِي الدّينِ . (3)

شرح نهج البلاغة :رَوى أبو جَعفَرٍ الإِسكافِيُّ _ أيضا _ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله دَخَلَ عَلى فاطِمَةَ عليهاالسلام فَوَجَدَ عَلِيّا نائِما ، فَذَهَبَت تُنَبِّهُهُ ، فَقالَ : دَعيهِ ؛ فَرُبَّ سَهَرٍ لَهُ بَعدي طَويلٌ ، ورُبَّ جَفوَةٍ لِأَهلِ بَيتي مِن أجلِهِ شَديدَةٌ . فَبَكَت ، فَقالَ : لا تَبكي ؛ فَإِنَّكُما مَعي ، وفي مَوقِفِ الكَرامَةِ عِندي . (4)

.


1- .دلائل النبوّة للبيهقي : ج 4 ص 147 ، المناقب للخوارزمي : ص 193 ح 231 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 232 والأمالي للطوسي : ص 187 ح 315 والإرشاد : ج 1 ص 121 ووقعة صفّين : ص 509 .
2- .العَنَتُ : المشقّة (النهاية : ج 3 ص 306 «عنت») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 108 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 107 .

ص: 425

دلائل النبوّة_ به نقل از محمّد بن كعب ، در يادكرد جريان صلح حُدَيبيّه _: صلح نامه نويس پيامبر خدا در اين صلح ، على بن ابى طالب عليه السلام بود. پيامبر خدا فرمود : «بنويس! اين ، چيزى است كه محمّد بن عبد اللّه ، بر آن اساس با سهيل بن عمرو ، صلح مى كند». على عليه السلام كُندى به خرج مى داد و از اين كه جز «محمّد ، پيامبر خدا» بنويسد، امتناع مى كرد . پيامبر خدا فرمود : «بنويس! براى تو هم چنين چيزى پيش خواهد آمد و تو آن را در حالى كه مظلوم هستى ، خواهى پذيرفت».

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: روزى پيامبر خدا براى على از مشكلاتى كه او بعد از پيامبر با آنها گرفتار خواهد شد ، ياد كرد و بسيار گفت . على عليه السلام گفت : تو را به حقّ خويشاوندى سوگندت مى دهم _ اى پيامبر خدا _ از خدا بخواه كه پيش از تو مرا به پيشگاه خود ، فرا خوانَد. پيامبر خدا فرمود : «چگونه از اجل معيّن ، از او درخواست كنم؟» . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! بر چه پايه اى با كسانى كه به من فرمان دادى با آنها بجنگم، جنگ كنم؟ فرمود : «به خاطر بدعت هايى كه در دين ، ايجاد مى كنند».

شرح نهج البلاغة :ابو جعفر اسكافى نيز روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه فاطمه عليهاالسلام وارد شد و ديد كه على عليه السلام خوابيده است . فاطمه عليهاالسلام رفت كه بيدارش كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «رهايش كن . او پس از من بى خوابىِ بسيارى خواهد كشيد، و به خاطر او ، ستم بر اهل بيت من بسيار سخت خواهد بود» . فاطمه عليهاالسلام گريست. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «گريه نكن . شما دو نفر با منيد و پيش من در جايگاه كرامت هستيد».

.

ص: 426

4 / 3 _ 3ما زِلتُ مَظلوماالإمام عليّ عليه السلام :ما زِلتُ مَظلوما مُذ كُنتُ . (1)

عنه عليه السلام :ما زِلتُ مَظلوما مُنذُ قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2)

عنه عليه السلام :ما زِلتُ مَظلوما مُنذُ قَبَضَ اللّهُ نَبِيَّهُ حَتّى يَومِ النّاسِ هذا ، ولَقَد كُنتُ اُظلَمُ قَبلَ ظُهورِ الإِسلامِ ، ولَقَد كانَ أخي عَقيلٌ يُذنِبُ أخي جَعفَرٌ ؛ فَيَضرِبُني . (3)

عنه عليه السلام :فَوَاللّهِ ما زِلتُ مَدفوعا عَن حَقّي مُستَأثَرا عَلَيَّ مُنذُ قَبَضَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله حَتّى يَومِ النّاسِ هذا . (4)

المناقب لابن شهر آشوب عن حريث :إنَّ عَلِيّا لَم يَقُم مَرَّةً عَلَى المِنبَرِ إلّا قالَ في آخِرِ كَلامِهِ قَبلَ أن يَنزِلَ : ما زِلتُ مَظلوما مُنذُ قَبَضَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله . (5)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 350 ح 724 عن زيد بن عليّ بن أبيه عن جدّه عليهماالسلام ، علل الشرائع : ص 45 ح 3 عن عبد اللّه بن الحسن عن الإمام زين العابدين عن أبيه عنه عليهم السلام ، الاعتقادات : ص 105 ، الفضائل لابن شاذان : ص 111 وفيها «مُذ ولدتني اُمّي» بدل «كنت» .
2- .الأمالي للطوسي : ص 726 ح 1526 عن شريك ، الجمل : ص 123 ، الاحتجاج : ج 1 ص 449 ح 104 عن إسحاق بن موسى عن أبيه الإمام الكاظم عن آبائه عنه عليهم السلام ، الصراط المستقيم : ج 3 ص 42 عن حريث وزاد في آخره «إلى يوم الناس» .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 283 ح 241 و ج 9 ص 306 ؛ الشافي : ج 3 ص 223 عن عمرو بن حريث وفيهما إلى «هذا» .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 6 ، الاحتجاج : ج 1 ص 447 ح 103 وفيه «إنّي كنت لم أزل مظلوما مستأثرا على حقّي» ، المسترشد : ص 403 ح 135 وزاد في آخره «وسيعلم الذين ظلموا أيّ منقلبٍ ينقلبون» .
5- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 115 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 750 ح 25 وفيه «قال معاوية له عليه السلام : بلغني عنك إنّك لا تخطب الناس خطبة إلّا قلت قبل أن تنزل عن منبرك : واللّه إنّي لأولى الناس بالناس وما زلت ...» و ص 663 ح 12 عن الأشعث بن قيس .

ص: 427

4 / 3 _ 3 همواره مظلوم بوده ام

4 / 3 _ 3همواره مظلوم بوده امامام على عليه السلام :از زمانى كه بوده ام ، همواره مظلوم بوده ام.

امام على عليه السلام :از هنگامى كه پيامبر خدا درگذشت ، همواره مظلوم بوده ام.

امام على عليه السلام :از زمانى كه خداوند عز و جل پيامبرش را قبض روح كرد تا به امروز ، همواره مظلوم بوده ام . من پيش از آن كه اسلام ظهور كند ، مظلوم بودم . برادرم جعفر ، خطا مى كرد و برادرم عقيل ، مرا مى زد.

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، از هنگامى كه خداوند عز و جل پيامبرش را قبض روح كرد تا به امروز ، همواره از حقّم محروم بوده ام و ديگران بر من ، ترجيح داده شده اند.

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از حُرَيث _: على عليه السلام هيچ گاه به منبر نرفت ، مگر آن كه پيش از پايين آمدن در پايان سخنش فرمود : «از زمانى كه خداوند ، پيامبرش را قبض روح كرد ، همواره مظلوم بوده ام» .

.

ص: 428

4 / 3 _ 4لَقَد ظُلِمتُ عَدَدَ المَدَرِ والوَبَرِ !الإمام عليّ عليه السلام :لَقَد ظُلِمتُ عَدَدَ الحَجَرِ وَالمَدَرِ . (1)

شرح نهج البلاغة عن المسيّب بن نجبة :بَينا عَلِيٌّ يَخطُبُ إذ قامَ أعرابِيٌّ فَصاحَ : وَا مَظلِمَتاه ! فَاستَدناهُ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَلَمّا دَنا قالَ لَهُ : إنَّما لَكَ مَظلِمَةٌ واحِدَةٌ ، وأنَا قَد ظُلِمتُ عَدَدَ المَدَرِ وَالوَبَرِ . وفي رِوايَةِ عَبّادِ بنِ يَعقوبَ : إنَّهُ دَعاهُ فَقالَ لَهُ : وَيحَكَ ، وأنَا وَاللّهِ مَظلومٌ أيضا ، هاتِ فَلنَدعُ عَلى مَن ظَلَمَنا . (2)

الخرائج والجرائح :إنَّ أعرابِيّا أتى أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ فِي المَسجِدِ ، فَقالَ : مَظلومٌ ! قالَ : اُدنُ مِنّي . فَدَنا ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ مَظلومٌ ! قالَ : اُدنُ . فَدَنا حَتّى وَضَعَ يَدَيهِ عَلى رُكبَتَيهِ ، قالَ : ما ظُلامَتُكَ ؟ فَشَكا ظُلامَتَهُ . فَقالَ : يا أعرابِيُّ أنَا أعظَمُ ظُلامَةً مِنكَ ؛ ظَلَمَنِي المَدَرُ وَالوَبَرُ ، ولَم يَبقَ بَيتٌ مِنَ العَرَبِ إلّا وقَد دَخَلَت مَظلِمَتي عَلَيهِم ، وما زِلتُ مَظلوما حَتّى قَعَدتُ مَقعَدي هذا . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 286 ؛ الجمل : ص 124 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 106 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 115 نحوه إلى «الوبر» وراجع الشافي : ج 3 ص 223 .
3- .الخرائج والجرائح : ج 1 ص 180 ح 13 ، الصراط المستقيم : ج 3 ص 41 نحوه .

ص: 429

4 / 3 _ 4 ستمديدگى به شمار سنگ ها و كُرك ها

4 / 3 _ 4ستمديدگى به شمار سنگ ها و كُرك هاامام على عليه السلام :به شمارِ سنگ ها و كلوخ ها ، ستم ديده ام.

شرح نهج البلاغة_ به نقل از مُسَيَّب بن نجْبه _: به هنگامى كه على عليه السلام سخنرانى مى كرد، اعرابى اى فرياد كشيد : واى ، ستم [ ديده ام]! على عليه السلام او را به نزديك خواند . وقتى نزدش رفت ، به وى فرمود : «تو يك ستم ديده اى و من ، به شمارِ سنگ ها و كُرك ها[ ى چارپايانْ ] ستم ديده ام». و در روايت عَبّاد بن يعقوب آمده است كه : وى را فراخواند و فرمود : «واى بر تو! به خدا سوگند ، من هم مظلوم هستم . بيا تا با هم بر آن كه بر ما ستم كرده ، نفرين فرستيم» .

الخرائج والجرائح :اعرابى اى در مسجد ، نزد امير مؤمنان آمد و گفت : مظلومم. على عليه السلام فرمود : «نزديك من بيا!» . وى نزديك آمد و گفت : اى اميرمؤمنان! ستم ديده ام . فرمود : «نزديك تر بيا». وى نزديك تر آمد، تا آن كه على عليه السلام دست هايش را روى زانوى وى گذاشت و فرمود : «مظلوميتت چيست؟». او مظلوميّت خود را بيان كرد. على عليه السلام فرمود : «اى اعرابى! من از تو ستمديده ترم . اهل شهر و بيابان ، بر من ستم كرده اند و خانه اى در ميان عرب ها نمانده است ، جز آن كه [ خبر ]ستمديدگى من بِدان راه يافته است و همچنان تا اين زمان كه اين جا نشسته ام ، مظلوم بوده ام».

.

ص: 430

4 / 3 _ 5النَّوادِرُالغارات عن عبد الرحمن بن أبي بكرة :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام وهُوَ يَقولُ : ما لَقِيَ أحَدٌ مِنَ النّاسِ ما لَقيتُ ! ثُمَّ بَكى . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :لَقَد أصبَحَتِ الاُمَمُ تَخافُ ظُلمَ رُعاتِها ، وأصبَحتُ أخافُ ظُلمَ رَعِيَّتي . (2)

عنه عليه السلام :إن كانَتِ الرَّعايا قَبلي لَتَشكو حَيفَ رُعاتِها ، وإنَّنِي اليَومَ لَأَشكو حَيفَ رَعِيَّتي ، كَأَنَّنِي المَقودُ وهُمُ القادَةُ ، أوِ المَوزوعُ وهُمُ الوَزَعَةُ (3) . (4)

عنه عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: قُلتَ : إنّي كُنتُ اُقادُ كَما يُقادُ الجَمَلُ المَخشوشُ حَتّى اُبايِعَ . ولَعَمرُ اللّهِ ! لَقَد أرَدتَ أن تَذُمَّ فَمَدَحتَ ، وأن تَفضَحَ فَافتَضَحتَ ، وما عَلَى المُسلِمِ مِن غَضاضَةٍ في أن يَكونَ مَظلوما ما لَم يَكُن شاكّا في دينِهِ ، ولا مُرتابا بِيَقينِهِ . (5)

شرح نهج البلاغة_ بَعدَ ذِكرِ تَظَلُّمِهِ مِنَ الشّورى وتَظَلُّمِهِ مِن قُرَيشٍ _:وَاعلَم أنَّهُ قَد تَواتَرَتِ الأَخبارُ عَنهُ عليه السلام بِنَحوٍ مِن هذَا القَولِ ، نَحوُ قَولِهِ : ما زِلتُ مَظلوما مُنذُ قَبَضَ اللّهُ رَسولَهُ حَتّى يَومِ النّاسِ هذا . وقَولِهِ : اللّهُمَّ اخزِ قُرَيشا ؛ فَإِنَّها مَنَعَتني حَقّي ، وغَصَبَتني أمري . وقَولِهِ : فَجَزى قُرَيشا عَنِّي الجَوازِيَ ؛ فَإِنَّهُم ظَلَموني حَقّي ، وَاغتَصَبوني سُلطانَ ابنِ اُمّي . وقَولِهِ : وقَد سَمِعَ صارِخا يُنادي : أنَا مَظلومٌ ! فَقالَ : هَلُمَّ فَلنَصرُخ مَعا ، فَإِنّي ما زِلتُ مَظلوما . وقَولِهِ : وإنَّهُ لَيَعلَمُ أنَّ مَحَلّي مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحى . وقَولِهِ : أرى تُراثي نَهبا . وقَولِهِ : أصغَيا بِإِنائِنا ، وحَمَلَا النّاسَ عَلى رِقابِنا . وقَولِهِ : إنَّ لَنا حَقّا ؛ إن نُعطَهُ نَأخُذهُ ، وإن نُمنَعهُ نَركَب أعجازَ الإِبلِ وإن طالَ السُّرى . وقَولِهِ : ما زِلتُ مُستَأثَرا عَلَيَّ ، مَدفوعا عَمّا أستَحِقُّهُ وأستَوجِبُهُ . (6)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 583 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 103 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 97 ، الإرشاد : ج 1 ص 277 .
3- .الوازِع : السلطان ، والجمع وَزَعة (لسان العرب : ج 8 ص 390 «وزع») .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 261 .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 28 ، الاحتجاج : ج 1 ص 423 ح 90 .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 306 .

ص: 431

4 / 3 _ 5 گوناگون

4 / 3 _ 5گوناگونالغارات_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى بَكره _: از على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : «هيچ كس آنچه را كه من كشيده ام ، نكشيده است» . آن گاه گريست.

امام على عليه السلام :ملّت ها از ستم حاكمانشان مى ترسند و من از ستم رعيّتم (شهروندانم) بيمناكم.

امام على عليه السلام :رعيّت هاى پيش از من ، از زياده روى حاكمانشان مى ناليدند و من ، امروز از زياده خواهى رعيّتم (شهروندانم) مى نالم . گويى كه من رهرو ام و آنان راهبر ، و يا آن كه من رعيّتم و آنان پادشاه.

امام على عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: گفتى كه من چون شتر افسار بسته ، كشيده شدم تا بيعت كنم. به خدا سوگند ، مى خواستى مرا مذمّت كنى ؛ ولى مدح كردى ، و مى خواستى رسوايم كنى ؛ ولى رسوا شدى . مسلمان را نقصى نيست كه مظلوم باشد ، اگر ترديدى در دينش و دو دلى اى در يقينش نباشد.

شرح نهج البلاغة_ پس از ذكر دادخواهى اش از جريان شورا و دادخواهى اش از قريش _: بدان كه گزارش هايى نظير اين سخن ، از او به تواتر رسيده كه : «از زمانى كه خداوند عز و جل پيامبرش را قبضِ روح كرد تابه امروز، همواره بر من ستم رفته است» . و يا اين سخن كه : «بار خدايا! قريش را خوار كن ؛ چون آنان مرا از حقّم باز داشتند و حكومتم را غصب كردند». و همچون اين كلامش كه : «قريش به خاطر من ، جزا ببيند ! آنان در حقّم بر من ستم كردند و حاكميت برادرم [ پيامبر خدا ]را از من ، به ناحق ستاندند». و چون اين كلامش هنگامى كه فرياد كسى را كه مى گفت : «من مظلومم» شنيد ، فرمود : «بيا با هم بناليم ؛ چون من همواره مظلوم بوده ام». و چون كلامش كه : «و او مى دانست كه جايگاه من از حكومت ، چون محور آسياب به آسياب است» . و كلامش كه : «ميراثم را غارت شده مى بينم». و كلامش كه : «آن دو ظرف ما را برگرداندند و مردم را بر دوش ما سوار كردند» . و كلامش كه : «ما را حقّى است . اگر بدهند ، مى گيريم ، و اگر بازمان دارند ، بر پشت شترانْ سوار مى شويم ، گرچه شبْ طولانى باشد» . و كلامش كه : «همواره ديگران را بر من مقدّم داشته اند و از آنچه حقّم بود و شايسته آن بودم ، دورم ساختند.

.

ص: 432

راجع : ج 9 ص 454 (الصبر وفي العين قذى) . ج 6 ص 556 (شكوى الإمام من عصيان أصحابه) . ج 7 ص 186 (تمنّي الاستشهاد) و ص 252 (إخبار النبي باستشهاده) و ص 272 (ما ينتظر أشقاها) . ج 12 ص 474 (كيد أعدائه لإطفاء نوره) .

.

ص: 433

ر . ك : ج 9 ص 455 (شكيبايى با خار در چشم) . ج 6 ص 557 (شِكوه امام از نافرمانى يارانش) . ج 7 ص 187 (در آرزوى شهادت) و ص 253 (خبر دادن پيامبر از شهادت على) و ص 273 (آن شقى ترين در انتظار چيست؟) ج 12 ص 475 (نيرنگ هاى دشمنان امام على براى خاموش كردن نور او) .

.

ص: 434

الفصل الخامس : الخصائص الحربيّةُما ذكرناه في هذا الفصل إنّما هو غيض من فيض من خصائص هذا الشجاع الذي لا شبيه له والبطل الذي لا نظير له ، الغالب غير المغلوب عليّ بن أبي طالب عليه السلام . نعم ذكرنا في فصول الكتاب المختلفة لمحات من شجاعته في الحروب ، وقتاله الأعداء بنفسه في أشدّ الحروب وأعسر الساعات ، ومبارزته للأبطال ومقارعته للشجعان و ... ، هذا من جانب . وسعيه من جانب آخر في إخماد نار الحرب ، ومواعظه المفعمة بالعطف والحنان ، وإتمام الحجج على الأعداء ، وعدم شروعه بالحرب ، وشهامته مع الأعداء ، ومراعاة حال الهاربين والمجروحين ، إلى غير ذلك من خصائصه عليه السلام في الحروب .

5 / 1أشجَعُ النّاسِ قَلبارسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أشجَعُ النّاسِ قَلبا . (1)

.


1- .المناقب لابن المغازلي : ص 151 ح 188 ، المناقب للخوارزمي : ص 290 ح 279 ؛ الأمالي للصدوق : ص 524 ح 709 ، بشارة المصطفى : ص 116 و ص 174 ، الفضائل لابن شاذان : ص 102 ، روضة الواعظين : ص 138 كلّها عن ابن عبّاس .

ص: 435

فصل پنجم : ويژگى هاى جنگى

5 / 1 پُر دل ترين مردم

فصل پنجم : ويژگى هاى جنگىآنچه در اين جا آمده ، بخش كوچكى از ويژگى هاى حماسى آن شجاع بى مانند و قهرمان بى بديل و شه سوارِ هميشه پيروز ، امام على بن ابى طالب عليه السلام است . شرح جنگاورى ها و حضور شخصى او در سخت ترين مَهلكه ها و نبردهاى تن به تن با شجاعان و ... از يك سو، و تلاش فراوان براى افروخته نشدن شعله جنگ و نصايح مشفقانه و اتمام حجّت در مقابل خصم و آغازگرِ درگيرى نبودن و جوانْ مردى با دشمن و رعايت حال فراريان و مجروحان و بسيارى ديگر از ويژگى هاى جنگى على عليه السلام از ديگر سوى ، در فصل هاى مختلف كتاب آمده است .

ر . ك : ج 1 ص 199 (امام على با پيامبر) . ج 4 ص 389 (جنگ هاى امام على در ايّام حكومت) .

5 / 1پُر دل ترين مردمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، دليرترينِ مردم است.

.

ص: 436

اُسد الغابة عن سعد :لَقَد رَأَيتُهُ _ يَعني عَلِيّا _ يَخطِرُ (1) بِالسَّيفِ هامَ المُشرِكينَ ، يَقولُ : سَنَحنَحُ اللَّيلِ كَأَنّي جِنِّيٌّ (2) . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :كَأَنّي بِقائِلِكُم يَقولُ : إذا كان هذا قوتَ ابنِ أبي طالِبٍ فَقَد قَعَدَ بِهِ الضَّعفُ عَن قِتالِ الأَقرانِ ، ومُنازَلَةِ الشُّجعانِ ؛ ألا وإنَّ الشَّجَرَةَ البَرِّيَّةَ أصلَبُ عودا ، وَالرَّواتِعَ الخَضِرَةَ أرَقُّ جُلودا ، وَالنابِتاتِ العِذْيَةَ (4) أقوى وُقودا وأبطَأُ خُمودا . وأنَا مِن رَسولِ اللّهِ كَالضَّوءِ مِنَ الضَّوءِ وَالذِّراعِ مِنَ العَضُدِ . وَاللّهِ ، لَو تَظاهَرَتِ العَرَبُ عَلى قِتالي لَما وَلَّيتُ عَنها ، ولَو أمكَنَتِ الفُرَصُ مِن رِقابِها لَسارَعتُ إلَيها ، وسَأَجهَدُ في أن اُطَهِّرَ الأَرضَ مِن هذَا الشَّخصِ المَعكوسِ ، وَالجِسمِ المَركوسِ ، حَتّى تَخرُجَ المَدَرَةُ (5) مِن بَينِ حَبِّ الحَصيدِ . (6)

عنه عليه السلام :إنّي وَاللّهِ لَو لَقيتُهُم واحِدا وهُم طِلاعُ (7) الأَرضِ كُلِّها ما بالَيتُ ، ولَا استَوحَشتُ . (8)

عنه عليه السلام_ حينَ بَلَغَهُ خَبَرُ النّاكِثينَ بِبَيعَتِهِ _: مِنَ العَجَبِ بَعثُهُم إلَيَّ أن أبرُزَ لِلطِّعانِ ، وأن أصبِرَ لِلجِلادِ ! هَبِلَتهُمُ الهَبُولُ ! لَقَد كُنتُ وما اُهَدَّدُ بِالحَربِ ، ولا اُرهَبُ بِالضَّربِ . (9)

.


1- .خَطَرَ بسيفه يَخطِرُ : رفَعه مرّة بعد مرّة وضرب به ، وقيل : ضرب به يمينا وشمالاً (اُنظر لسان العرب : ج 4 ص 249 «خطر») .
2- .أي لا أنام الليل ، فأنا متيقّظ أبدا (النهاية : ج 2 ص 407 «سنحنح») .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 92 ح 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 161 وراجع ص 162 والمناقب لابن المغازلي : ص 32 ح 48 و ص 183 ح 219 والمناقب للخوارزمي : ص 158 ح 187 والفائق : ج1 ص 105 و 106 والمناقب للكوفي : ج2 ص 569 ح 1080 .
4- .وفي بعض النسخ : «النباتات البدويّة» . والعِذْيُ : الزرع الذي لا يُسقى إلّا من ماء المطر لبعده من المياه (لسان العرب : ج15 ص 44 «عذى») .
5- .المَدَرُ : قِطع الطين اليابس ، واحدته : مَدَرَة (لسان العرب : ج 5 ص 162 «مدر») .
6- .نهج البلاغة : الكتاب 45 .
7- .طِلاعُ الأرض : مِلؤها (لسان العرب : ج 8 ص 235 «طلع») .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 62 ، الغارات : ج 1 ص 319 عن جندب نحوه .
9- .نهج البلاغة : الخطبة 22 ، الكافي : ج 5 ص 53 ح 4 عن ابن محبوب رفعه ، الأمالي للطوسي : ص 169 ح 284 عن إسماعيل بن رجاء الزبيدي وكلاهما نحوه وراجع كشف الغمّة : ج 1 ص 240 والمناقب للخوارزمي : ص 184 ح 223 .

ص: 437

اُسدالغابة_ به نقل از سعد _: وى (على عليه السلام ) را ديدم كه با شمشير ، سركردگان مشركان را از دمِ تيغ مى گذرانْد و مى فرمود: «شب را نمى خوابم . من همواره بيدارم».

امام على عليه السلام :چنان مى بينم كه گوينده اى از شما مى گويد : اگر اين ، غذاى فرزند ابو طالب است ، از جنگ با هماوردان و مبارزه با شجاعان ، ناتوان مى گردد . بدانيد كه چوب درخت بيابان ، محكم تر است ، و سبزه هاى زيبا ، پوستْ نازك ترند . [ چوب ]روييدنى هاى با آب باران [ كه از آب ، كم بهره اند] ، پُر آتش تر و دير خاموشى ترند . و من نسبت به پيامبر خدا ، چون نورى از نور و ساعد از بازويم . به خدا سوگند ، اگر همه عرب در جنگ با من پشتيبان يكديگر باشند ، از آنان روى نخواهم گردانْد ، و اگر فرصت دست دهد ، به سوى آن خواهم شتافت و هر آينه ، تلاش خواهم كرد كه زمين را از وجود اين شخصِ از فطرت برگشته و پيكر سرگشته ، پاك كنم تا كلوخك ها از لابه لاى دانه هاى گندم ، جدا شود.

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اگر من به تنهايى با آنان مواجه شوم ، در حالى كه نيروهايشان همه زمين را پُر كرده باشند، باكم نيست و از آنان ، بيمناك نيستم .

امام على عليه السلام_ ه_نگامى ك_ه خبر ب_يعت ش_كنى بيعت شكنان به وى رسيد _: جاى شگفتى است كه به من پيغام دادند در برابر نيزه ها ، گام به ميدان نهم و در برابر شمشيرها ، شكيبايى ورزم . مادر به عزايتان بنشيند! از زمانى كه بوده ام ، كسى مرا به جنگْ تهديد نكرده است و از ضرب شمشيرها نهراسيده ام.

.

ص: 438

الإمام الصادق عليه السلام :حَدَّثَتني امرَأَةٌ مِنّا قالَت : رَأَيتُ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ دَخَلَ على عَلِيٍّ عليه السلام ، فَأَغلَظَ لَهُ عَلِيٌّ ، فَعَرَضَ لَهُ الأَشعَثُ بِأَن يَفتُكَ بِهِ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : أبِالمَوتِ تُهَدِّدُني ! ! فَوَاللّهِ ما اُبالي وَقَعتُ عَلَى المَوتِ أو وَقَعَ المَوتُ عَلَيَّ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ المُسَمّاةِ بِالقاصِعَةِ _: أنَا وَضَعتُ فِي الصِّغَرِ بِكَلاكِلِ (2) العَرَبِ ، وكَسَرتُ نَواجِمَ قُرونِ رَبيعَةَ ومُضَرَ . (3)

التوحيد :قيلَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام لَمّا أرادَ قِتالَ الخَوارِجِ : لَوِ احتَرَزتَ يا أميرَالمُؤمِنينَ . فَقالَ عليه السلام : أيَّ يَومَيَّ مِنَ المَوتِ أفِرُّ أيَومَ لَم يُقدَر أم يَومَ قُدِر يَومَ ما قُدِّرَ لا أخشَى الرَّدى وإذا قُدِّرَ لَم يُغنِ الحَذَر (4)

الكافي عن سعيد بن قيس الهمداني :نَظَرتُ يَوما فِي الحَربِ إلى رَجُلٍ عَلَيهِ ثَوبانِ ، فَحَرَّكتُ فَرَسي فَإِذا هُوَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، في مِثلِ هذَا المَوضِعِ ؟ فَقالَ : نَعَم يا سَعيدَ بنَ قَيسٍ ، إنَّهُ لَيسَ مِن عَبدٍ إلّا ولَهُ مِنَ اللّهِ حافِظٌ وواقِيَةٌ ؛ مَعَهُ مَلَكانِ يَحفَظانِهِ مِن أن يَسقُطَ مِن رَأسِ جَبَلٍ أو يَقَعَ في بِئرٍ ، فَإِذا نَزَلَ القَضاءُ خَلَّيا بَينَهُ وبَينَ كُلِّ شَيءٍ . (5)

.


1- .مقاتل الطالبيّين : ص 47 عن سفيان بن عيينة ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 117 .
2- .الكَلكَل : الصدر من كلّ شيء (لسان العرب : ج11 ص 596 «كلكل») . وهو هنا كناية عن الأكابر .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، غرر الحكم : ح 3765 وليس فيه «في الصِّغَر» و«قرون» .
4- .التوحيد : ص 375 ح 19 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 298 وفي صدره «وكان مكتوبا على درعه» الأبيات ، بحار الأنوار : ج 42 ص 58 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 132 نحوه .
5- .الكافي : ج2 ص 59 ح 8 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج3 ص 297 عن قيس بن سعيد ، بحار الأنوار : ج42 ص 58 ح 1 .

ص: 439

امام صادق عليه السلام :زنى از زنان خاندان ما برايم نقل كرد : اشعث بن قيس را ديدم كه نزد على عليه السلام رفت . على عليه السلام بر او تندى كرد . اشعث ، تهديد كرد كه وى را مى كُشد . على عليه السلام به او فرمود : «مرا از مرگ مى ترسانى؟ به خدا سوگند ، باكم نيست كه مرگ را دريابم و يا مرگ ، مرا در برگيرد».

امام على عليه السلام_ در خطبه معروف به «قاصعه» _: من در كم سنّى ، مهتران عرب را كُشتم و شاخ هاى سربرآورده ربيعه و مُضَر را شكستم.

التوحيد :هنگامى كه امير مؤمنان ، تصميم به جنگ با خوارج گرفت ، به وى گفته شد : اگر از اين كار پرهيز مى كردى ، بهتر بود . وى فرمود: «كدام روز از مرگ بگريزم روزى كه مقدّر شده و يا روزى كه مقدّر نشده؟ روزى كه مقدّر نشده ، از مرگ ، نمى هراسم و روزى كه مقدّر شده ، پرهيز ، سودى ندارد!».

الكافى_ به نقل از سعيد بن قيس هَمْدانى _: روزى در جنگ ، چشمم به مردى كه دو قطعه لباس پوشيده بود ، افتاد . اسبم را به سمتش تاخت دادم . ديدم كه اميرمؤمنان است . گفتم : «اى اميرمؤمنان! در چنين مكان و موقعيتى [ با لباس عادى مى جنگى ]؟ فرمود : «آرى ، اى سعيد بن قيس! هيچ بنده اى نيست ، جز آن كه از سوى خدا براى او حافظ و نگهبانى است و با او دو فرشته است كه او را از سقوط از بالاى كوه و يا افتادن در چاه ، باز مى دارند و آن گاه كه تقدير آيد ، بين او و هر خطرى را خالى مى كنند».

.

ص: 440

الإرشاد_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: ومِن آياتِ اللّهِ تَعالى فيهِ أيضا أنَّهُ مَعَ طولِ مُلاقاتِهِ لِلحُروبِ ، ومُلابَسَتِهِ إيّاها ، وكَثرَةِ مَن مُنِيَ بِهِ فيها مِن شُجعانِ الأَعداءِ وصَناديدِهِم ، وتَجَمُّعِهِم عَلَيهِ ، وَاحتيالِهِم فِي الفَتكِ بِهِ وبَذلِ الجُهدِ في ذلِكَ ، ما وَلّى قَطُّ عَن أحَدٍ مِنهُم ظَهرَهُ ، ولَا انهَزَمَ عَن أحَدٍ مِنهُم ، ولا تَزَحزَحَ عَن مَكانِهِ ، ولا هابَ أحَدا مِن أقرانِهِ ، ولَم يَلقَ أحَدٌ سِواهُ خَصما في حَربٍ إلّا وثَبَتَ لَهُ حينا وَانحَرَفَ عَنهُ حينا ، وأقدَمَ عَلَيهِ وَقتا وأحجَمَ عَنهُ زَمانا . (1)

شرح نهج البلاغة :أمَّا الشَّجاعَةُ فَإِنَّهُ أنسَى النّاسَ فيها ذِكرَ مَن كانَ قَبلَهُ ، ومَحَا اسمَ مَن يَأتي بَعدَهُ . ومَقاماتُهُ فِي الحَربِ مَشهورَةٌ ، يُضرَبُ بِهَا الأَمثالُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، وهُوَ الشُّجاعُ الَّذي ما فَرَّ قَطُّ ، ولَا ارتاعَ مِن كَتيبَةٍ ، ولا بارَزَ أحَدا إلّا قَتَلَهُ ، ولا ضَرَبَ ضَربَةً قَطُّ فَاحتاجَتِ الاُولى إلى ثانِيَةٍ . وفِي الحَديثِ : كانَت ضَرَباتُهُ وَترا . ولَمّا دَعا مُعاوِيَةَ إلَى المُبارَزَةِ _ لِيَستَريحَ النّاسُ مِنَ الحَربِ بِقَتلِ أحَدِهِما _ قالَ لَهُ عَمرٌو : لَقَد أنصَفَكَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : ما غَشَشتَني مُنذُ نَصَحتَني إلَا اليَومَ ، أ تَأمُرُني بِمُبارَزَةِ أبِي الحَسَنِ وأنتَ تَعلَمُ أنَّهُ الشُّجاعُ المُطرِقُ ! أراكَ طَمِعتَ في إمارَةِ الشّامِ بَعدي . وكانَتِ العَرَبُ تَفتَخِرُ بِوُقوفِها فِي الحَربِ في مُقابَلَتِهِ . فَأَمّا قَتلاهُ فَافتِخارُ رَهطِهِم بِأَنَّهُ عليه السلام قَتَلَهُم أظهَرُ وأكثَرُ ، قالَت اُختُ عَمرِو بنِ عَبدِ وَدٍّ تَرثيهِ : لَو كانَ قاتِلَ عَمرٍو غَيرُ قاتِلِهِ بَكَيتُهُ أبَدا ما دُمتُ فِي الأَبَدِ (2)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 308 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 20 .

ص: 441

الإرشاد_ درباره على عليه السلام _: و نيز از نشانه هاى روشن خداوند متعال در وى _ با وجود طول مشاركت وى در جنگ ها و حضور در ميدان هاى جنگ و شمارِ زياد دشمنان شجاع و قهرمانان آنها كه قصد وى كردند و عليه او گِرد آمدند و [ با وجود ]حيله هايشان در ترور وى و تلاشى كه در اين باره انجام دادند _ اين است كه ، هيچ گاه به هيچ يك از آنها پشت نكرد و از برابر هيچ كدام ، فرار نكرد و از جايش تكان نخورد و از هيچ كدام از همگنانش نهراسيد و جز او ، هيچ كس در جنگ ، با دشمنى روبه رو نشد ، مگر آن كه لحظه اى پايدارى كرد و لحظه اى از او روى برگردانْد و زمانى عليه او اقدام كرد و زمانى ديگر ، باز ايستاد.

شرح نهج البلاغة :در شجاعت ، باعث شد كه مردم ، ياد [ دليران ] پيش از او را فراموش كنند و نام كسانى را كه پس از او آمدند ، محو كرد . موقعيّت هاى وى در جنگ ، مشهور است كه تا روز قيامت، ضرب المثل است. او دليرى است كه هرگز فرار نكرد و از هيچ سپاهى نهراسيد، و در برابر جنگجويى قرار نگرفت ، مگر آن كه وى را كُشت ، و هيچ گاه ضربه اى نزد كه ضربه اوّل وى به ضربه ديگرى نيازمند باشد، و در حديث است كه ضربه هاى وى،تك بود. هنگامى كه معاويه را به مبارزه طلبيد _ تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو از جنگ آسوده شوند _ ، عمرو به او (معاويه) گفت : با تو رفتارى منصفانه دارد. معاويه در پاسخ عمرو گفت : از زمانى كه مرا خيرخواهى كرده اى ، جز اين بار ، فريب به كار نگرفتى . آيا مرا به جنگ با ابو الحسن مى خوانى ، در حالى كه مى دانى كه او دليرِ كوبنده است؟ فكر مى كنم در انديشه حكومت شام پس از منى . و عرب به قرار گرفتن در جنگ در برابر او افتخار مى كردند ؛ امّا افتخار اقوام كشته شدگان به دست وى ، به اين كه او كُشنده آنان است ، [ نيز ]نمونه هاى آشكار و فراوان دارد. خواهر عمرو بن عبد وُد در سوگوارى براى برادرش مى گويد: اگر قاتل عمرو ، غير از اين قاتل بود تا زمانى كه زنده بودم ، همواره مى گريستم.

.

ص: 442

الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الدّيوانِ المَنسوبِ إلَيهِ _: أنَا الصَّقرُ الَّذي حُدِّثتُ عَنهُ عِتاقُ الطَّيرِ تَنجَدِلُ انجِدالا وقاسَيتُ الحُروبَ أنَا ابنُ سَبعٍ فَلَمّا شِبتُ أفنَيتُ الرِّجالا وأيضا عَنهُ عليه السلام : صَيدُ المُلوكِ أرانِبٌ وثَعالِبُ وإذا رَكِبتُ فَصَيدِيَ الأَبطالُ صَيدِيالفَوارِسُ فِياللِّقاءِ وإنَّني عِندَ الوَغا لَغَضَنفَرٌ قَتّالُ (1)

راجع : ج 7 ص 530 (المؤمن المجاهد) و ص 544 (خصم الكفّار) و ص 554 (الذي يشري نفسه ابتغاء مرضات اللّه ) . ج 6 ص 78 (قتال الإمام بنفسه) .

5 / 2سَيفُ اللّهِ الَّذي لا يُخطِئُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيٌّ ، أنتَ فارِسُ العَرَبِ ، وقاتِلُ النّاكِثينَ وَالمارِقينَ وَالقاسِطينَ ، وأنتَ أخي ، ومَولى كُلِّ مُؤمِنٍ ، وسَيفُ اللّهِ الَّذي لا يُخطِئُ . (2)

.


1- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 464 الرقم 357 و 358 .
2- .صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 275 ح 14 .

ص: 443

5 / 2 شمشير بى خطاى خداوند

امام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان _: من بازى هستم كه پرندگان تيز پرواز از آن ، سخن مى گويند و بر زمين مى افتند . در زمانى كه هفت سالم بود ، جنگ را آزمودم و آنگاه كه موهايم سپيد گشت ، مردان را به خاك افكندم . و نيز فرمود: شكار پادشاهان ، خرگوش و روباه است و من چون سوار شوم ، دليران را شكار مى كنم . شكار من در هنگام جنگ ، چابك سواران اند و من در ميدان جنگ ، شيرى جنگجويم.

ر . ك : ج 7 ص 531 (مؤمن مجاهد) و ص 545 (دشمن كافران) و ص 555 (سوداكننده جان براى خشنودى خدا) . ج 6 ص 79 (نبرد شخصِ امام) .

5 / 2شمشير بى خطاى خداوندپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو چابك سوار عرب و كُشنده ناكثين، مارقين و قاسطين هستى . تو برادر منى و مولاى هر مؤمنى و شمشير خدايى كه هرگز اشتباه نمى كند.

.

ص: 444

5 / 3كَرّارٌ غَيرُ فَرّارٍرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ يَومَ فَتحِ خَيبَرَ _: لَأَبعَثَنَّ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، لَيسَ بِفَرّارٍ . _ فَتَشَرَّفَ لَهُ النّاسُ ، فَبَعَثَ إلى عَلِيٍّ فَأَعطاها إيّاهُ _ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :إنّي لَم أفِرَّ مِنَ ال_زَّحفِ قَطُّ ، ولَم يُبارِزني أحَدٌ إلّا سَقَيتُ الأَرضَ مِن دَمِهِ ! (2)

الإمام الصادق عليه السلام :قيلَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : لِمَ لا تَشتَري فَرَسا عَتيقا ؟ قالَ : لا حاجَةَ لي فيهِ ؛ فَأَنَا لا أفِرُّ مِمَّن كَرَّ عَلَيَّ ، ولا أكِرُّ عَلى مَن فَرَّ مِنّي . (3)

المناقب لابن شهر آشوب_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: قيلَ لَهُ عليه السلام : أ لا تَركَبُ الخَيلَ وطُلّابُكَ كَثيرٌ ؟ فَقالَ : الخَيلُ لِلطَّلَبِ وَالهَرَبِ ، ولَستُ أطلُبُ مُدبِرا ، ولا أنصَرِفُ عَن مُقبِلٍ . وفي رِوايَةٍ : لا أكِرُّ عَلى مَن فَرَّ ، ولا أفِرُّ مِمَّن كَرَّ . (4)

نثر الدرّ_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: قيلَ لَهُ : أنتَ مُحَرِّبٌ مَطلوبٌ ، فَلَوِ اتَّخَذتَ طِرفا ؟ قالَ : أنَا لا أفِرُّ عَمَّن كَرَّ ، ولا أكِرُّ عَلى مَن فَرَّ ، فَالبَغلَةُ تَكفيني . (5)

.


1- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 43 ح 117 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 214 ح 778 كلاهما عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن الإمام عليّ عليه السلام ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 234 ح 126 عن سعد بن أبي وقّاص ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 497 ح 17 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى عن الإمام عليّ عليه السلام وزاد فيه «يفتح اللّه له» قبل «ليس بفرّار» ، المناقب لابن المغازلي : ص 185 ح 220 عن أبي سعيد الخدري ، البداية والنهاية : ج 7 ص 337 وفيه «وقد ثبت في الصحاح وغيرها» ؛ الكافي : ج 1 ص 294 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم عن الإمام الصادق عليه السلام ، الاختصاص : ص 150 وفي الخمسة الأخيرة إلى «بفرّار» .
2- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول .
3- .الأمالي للصدوق : ص 234 ح 249 عن مالك بن أنس ، بحار الأنوار : ج 41 ص 75 ح 5 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 298 .
5- .نثر الدرّ : ج 1 ص 294 .

ص: 445

5 / 3 يورشگر بى گريز

5 / 3يورشگر بى گريزپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در روز فتح خيبر _: «به طور حتم ، مردى را گسيل خواهم داشت كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست مى دارند؛ مردى كه فرار نمى كند» . مردم به طمع اين شرافت افتادند ؛ امّا او به دنبال على عليه السلام فرستاد و پرچم را به او سپرد.

امام على عليه السلام :من هرگز از ميدان ، فرار نكرده ام و هيچ كس به ميدان من نيامده ، مگر آن كه زمين را از خونش سيراب ساخته ام.

امام صادق عليه السلام :به اميرمؤمنان گفته شد : چرا اسبى ارزشمند و چابك نمى خرى؟ فرمود : «نيازى به آن ندارم . من از [ برابر] كسى كه بر من يورش آورده ، فرار نمى كنم و كسى را كه از مقابل من فرار مى كند ، دنبال نمى كنم».

المناقب ، ابن شهر آشوب درباره امام على عليه السلام _ :به وى گفته شد : چرا سوار اسب نمى شوى ، در حالى كه افرادى كه پِيجوى تواند ، بسيارند؟ فرمود : «اسب ، براى يورش و فرار است و من ، آن را كه به من پشت كرده ، پى نمى گيرم و از كسى كه به من روى آورده ، فرار نمى كنم». و در روايت ديگرى آمده است [ كه فرمود] : «بر آن كه فرار مى كند ، يورش نمى برم و از [ برابر] آن كه حمله مى كند ، فرار نمى كنم» .

نثر الدّر_ درباره امام على عليه السلام _: به وى گفته شد : تو جنگجويى و در پى ات مى گردند . اى كاش ، اسب اصيل بر مى گزيدى؟ فرمود : «من از [ برابر ]كسى كه حمله مى كند ، فرار نمى كنم و بر آن كه فرار مى كند ، حمله نمى كنم . بنا بر اين ، اَسترْ مرا بس است».

.

ص: 446

نثر الدرّ_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: قيلَ لَهُ في بَعضِ حُروبِهِ : إن جالَتِ الخَيلُ فَأَينَ نَطلُبُكَ ؟ قالَ : حَيثُ تَرَكتُموني . (1)

المناقب لابن شهر آشوب :قَدِ اجتَمَعَتِ الاُمَّةُ عَلى أنَّ عَلِيّا كانَ المُجاهِدَ في سَبيلِ اللّهِ ، وَالكاشِفَ الكُروبِ عَن وَجهِ رَسولِ اللّهِ ، المُقَدِّمَ في سائِرِ الغَزَواتِ إذا لَم يَحضُرِ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، وإذا حَضَرَ فَهُوَ تاليهِ ، وصاحِبَ الرّايَةِ وَاللِّواءِ مَعا ، وما كانَ قَطُّ تَحتَ لِواءِ جَماعَةِ أحَدٍ ، ولا فَرَّ مِن زَحفٍ . (2)

راجع : ج 1 ص 280 (غزوة اُحد) . و ص 340 (الدور المصيري في فتح خيبر) . و ص 382 (المقاومة الرائعة في غزوة حنين) .

5 / 4كانَ يُباشِرُ القِتالَ بِنَفسِهِالإمام الباقر عليه السلام :إنَّ عَلِيّا كانَ يُباشِرُ القِتالَ بِنَفسِهِ . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ عَلِيّا رضى الله عنه كانَ لا يَأخُذُ سَلَبا ، وإنَّهُ كانَ يُباشِرُ القِتالَ بِنَفسِهِ . (4)

تاريخ الطبري عن أبي بكر الهذلي :أنَّ عَلِيّا لَمَّا استَخلَفَ عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ سارَ مِنها إلَى الكوفَةِ ، فَتَهَيَّأَ فيها إلى صِفّينَ ، فَاستَشارَ النّاسَ في ذلِكَ ، فَأَشارَ عَلَيهِ قَومٌ أن يَبعَثَ الجُنودَ ويُقيمَ ، وأشارَ آخَرونَ بِالمَسيرِ ، فَأَبى إلَا المُباشَرَةَ . (5)

.


1- .نثر الدرّ : ج 1 ص 294 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 283 ح 246 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 66 .
3- .قرب الإسناد : ص 27 ح 91 عن عبد اللّه بن ميمون عن الإمام الصادق عليه السلام .
4- .السنن الكبرى : ج 8 ص 314 ح 16746 عن الدراوردي عن الإمام الصادق عليه السلام ؛ الجعفريّات : ص 77 ؛ النوادر للراوندي : ص 138 ح 184 كلاهما عن الإمام الحسين عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 33 ص 454 ح 669 و ج 100 ص 34 ح 17 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 563 .

ص: 447

5 / 4 شركت كننده مستقيم در جنگ

نثر الدّر_ درباره امام على عليه السلام _: در يكى از جنگ هايش به وى گفته شد : اگر سپاه جولان داد ، در كجا پى شما بگرديم؟ فرمود : همان جا كه مرا رها كرده ايد.

المناقب ، ابن شهر آشوب :همه امّت بر اين اتّفاق دارند كه على عليه السلام مجاهد راه خدا بود و از بين بَرَنده غم از چهره پيامبر خدا ، پيشتاز در همه جنگ ها بود _ اگر پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر نبود _ و در پشتِ سر او بود _ هرگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر بود _ و وى ، صاحب بيرق و لوا ، هر دو بود و هيچ گاه زير لواى ديگرى نبود و از جنگ ، فرار نكرد.

ر . ك : ج 1 ص 281 (جنگ اُحُد) . و ص 341 (تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبر) . و ص 383 (پايدارى شگفت انگيز در جنگ حُنَين) .

5 / 4شركت كننده مستقيم در جنگامام باقر عليه السلام :على عليه السلام خود ، شخصا در جنگ ، شركت مى كرد.

امام باقر عليه السلام :على عليه السلام لباس و تجهيزات مقتول را بر نمى داشت و خود ، شخصا در جنگ ، شركت مى كرد.

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو بكر هُذَلى _: على عليه السلام هنگامى كه عبد اللّه بن عبّاس را در بصره ، جانشين خود ساخت ، به طرف كوفه حركت كرد و در آن جا براى صِفّين ، آماده گشت و با مردم در اين خصوص ، مشورت كرد . گروهى از مردم به وى گفتند كه سپاه را گسيل كند و خود در كوفه بماند و گروه ديگر ، توصيه به رفتن كردند و او جز شركت مستقيم در جنگ را برنگزيد.

.

ص: 448

ذخائر العقبى عن ابن عبّاس_ وقَد سَأَلَهُ رَجُلٌ _: أكانَ عَلِيٌّ رضى الله عنهيُباشِرُ القِتالَ يَومَ صِفّينَ ؟ فَقالَ : وَاللّهِ ، ما رَأَيتُ رَجُلاً أطرَحَ لِنَفسِهِ في مَتلَفٍ مِن عَلِيٍّ ، ولَقَد رَأَيتُهُ يَخرُجُ حاسِرَ الرَّأسِ بِيَدِهِ السَّيفُ إلَى الرَّجُلِ الدّارِعِ فَيَقتُلُهُ . (1)

راجع: ج 6 ص 78 (قتال الإمام بنفسه) .

5 / 5كانَت دِرعُهُ بِلا ظَهرٍعيون الأخبار :كانَت دِرعُ عَلِيٍّ رضى الله عنه صَدرا لا ظَهرَ لَها ، فَقيلَ لَهُ في ذلِكَ ، فَقالَ : إذَا استَمكَنَ عَدُوّي مِن ظَهري فَلا يُبقِ . (2)

شرح نهج البلاغة_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: قيلَ لَهُ : إنَّ دِرعَكَ صَدرٌ لا ظَهرَ لَها ، إنّا نَخافُ أن تُؤتى مِن قِبَلِ ظَهرِكَ ؟ فَقالَ : إذا وَلَّيتُ فَلا واءَلتُ (3) . (4)

المناقب لابن شهر آشوب :رُوِيَ أنَّ دِرعَهُ عليه السلام كانَت لا قَبَّ لَها ؛ أي لا ظَهرَ ، فَقيلَ لَهُ في ذلِكَ ، فَقالَ : إن وَلَّيتُ فَلا وَأَلتُ (5) ؛ أي نَجَوتُ . (6)

الأخبار الموفّقيّات عن مصعب بن عبد اللّه :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ حَذِرا فِي الحُروبِ ، شَديدَ الرَّوَغانِ مِن قِرنِهِ ، لا يَكادُ أحَدٌ يَتَمَكَّنُ مِنهُ . وكانَت دِرعُهُ صَدرا لا ظَهرَ لَها ، فَقيلَ لَهُ : أ لا تَخافُ أن تُؤتى مِن قِبَلِ ظَهرِكَ ؟ فَيَقولُ : إذا أمكَنتُ عَدُوّي مِن ظَهري فَلا أبقَى اللّهُ عَلَيهِ إن أبقى عَلَيَّ . (7)

.


1- .ذخائر العقبى : ص 176 .
2- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 131 وراجع شرح الأخبار : ج 1 ص 112 ح 34 .
3- .واءَلَ منه : أي طلب النجاة (لسان العرب : ج 11 ص 715 «وأل») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 280 ح 221 وراجع تاج العروس : ج 15 ص 765 .
5- .في المصدر : «واليت» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
6- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 298 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 58 .
7- .الأخبار الموفّقيّات : ص 343 ح 194 ، المستطرف : ج 1 ص 221 عن مصعب بن الزبير ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 280 .

ص: 449

5 / 5 پوشيدن زره بى پشت

ذخائر العقبى :مردى از ابن عبّاس پرسيد : آيا على عليه السلام در جنگ صِفّين ، خود در جنگ شركت مى كرد؟ گفت : به خدا سوگند ، هيچ كس را مانند على نديدم كه خود را به دلِ كارزار بيفكند . ديدم كه سرْ برهنه ، در حالى كه شمشيرى به دست گرفته ، به جنگ مردى زره پوشيده مى رفت و او را مى كُشت.

ر . ك : ج 6 ص 79 (نبرد شخص امام) .

5 / 5پوشيدن زره بى پشتعيون الأخبار :زره ع_لى عليه السلام سينه داش_ت ، ول_ى پشت نداشت . در اين خصوص ، از وى پرسيده شد . فرمود : «اگر دشمنم به پشت من دست يافت ، مرا زنده نگذارَد!».

شرح نهج البلاغة_ درباره امام على عليه السلام _: به وى گفته شد : زره تو سينه دارد ، ولى پشت ندارد و ما مى ترسيم كه دشمن ، از پشت به تو حمله كند . فرمود : «اگر به دشمن پشت كردم ، نجات نمى خواهم».

المناقب ، ابن شهر آشوب:روايت شده كه زره على عليه السلام پشت نداشت . در اين خصوص با وى صحبت شد . فرمود : «اگر به دشمن پشت كردم ، نجات نمى خواهم».

الأخبار الموفقيّات_ به ن_قل از م_ص_عب ب_ن عبد اللّه _: على بن ابى طالب عليه السلام در جنگ ها بسيار هوشيار بود و نسبت به همگنانش حاضريُراق بود . هيچ كس نمى توانست بر وى غالب شود . زرهش سينه داشت و پشت نداشت . به وى گفته شد : آيا نمى ترسى كه از پشت به تو حمله كنند؟ فرمود : «هرگاه به دشمنم امكان دادم كه از پشت سر بر من دست يابد ، مرا بكُشد! اگر مرا نكشد ، خدا او را از زمين بردارد!».

.

ص: 450

الجمل عن محمّد ابن الحنفيّة_ في وَقعَةِ الجَمَلِ _: ودَعا [ عَلِيٌ عليه السلام ]بِدِرعِهِ البَتراءِ _ ولَم يَلبَسها بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلّا يَومَئِذٍ _ فَكانَ بَينَ كَتِفَيهِ مِنها وَهنٌ ، فَجاءَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وفي يَدِهِ شِسعُ نَعلٍ ، فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : ما تُريدُ بِهذَا الشِّسعِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ : أربُطُ بِها ما قَد تَهي (1) مِن هذَا الدِّرعِ مِن خَلفي . فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ : أفي مِثلِ هذَا اليَومِ تَلبَسُ مِثلَ هذا ! فَقالَ عليه السلام : ولِمَ ؟ قالَ : أخافُ عَلَيكَ . فَقالَ : لا تَخَف أن اُوتى مِن وَرائي ، وَاللّهِ يَابنَ عَبّاسٍ ما وَلَّيتُ في زَحفٍ قَطُّ . (2)

5 / 6كانَت ضَرَباتُهُ أبكاراالأمالي للطوسي عن نوفل :أنَّهُ كانَ يُحَدِّثُ عَن يَومِ حُنَينٍ ، قالَ : فَرَّ النّاسُ جَميعا وأعرَوا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَم يَبقَ مَعَهُ إلّا سَبعَةُ نَفَرٍ مِن بَني عَبدِالمُطَّلِبِ: العَبّاسُ، وَابنُهُ الفَضلُ، وعَلِيٌّ، وأخوهُ عَقيلٌ، وأبو سُفيانَ، ورَبيعَةُ، ونَوفَلٌ بَنُو الحارِثِ بنِ عَبدِالمُطَّلِبِ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُصلِتٌ سَيفَهُ فِي المُجتَلَدِ، وهُوَ عَلى بَغلَتِهِ الدُّلدُلِ، وهُوَ يَقولُ: أنَا النّبِيُّ لا كَذِبَ أنَا ابنُ عَبدِالمُطَّلِبِ قالَ الحارِثُ بنُ نَوفَلٍ: فَحَدَّثَنِي الفَضلُ بنُ العَبّاسِ، قالَ: اِلتَفَتَ العَبّاسُ يَومَئِذٍ وقَد أقشَعَ النّاسُ عَن بَكرَةِ أبيهِم، فَلَم يَرَ عَلِيّا عليه السلام في مَن ثَبَتَ، فَقالَ: شوهَةٌ بوهَةٌ، أفي مِثلِ هذَا الحالِ يَرغَبُ ابنُ أبي طالِبٍ بِنَفسِهِ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ صاحِبُ ما هُوَ صاحِبُهُ! _ يَعنِي المَواطِنَ المَشهورَةَ لَهُ _ فَقُلتُ: نَقِّص قَولَكَ لِابنِ أخيكَ يا أبَه. قالَ: ما ذاكَ، يا فَضلُ؟ قُلتُ: أما تَراهُ فِي الرَّعيلِ الأَوَّلِ، أما تَراهُ فِي الرَّهِجِ، قالَ: أشعِرهُ لي يا بُنَيَّ. قُلتُ: ذو كَذا ذو كَذا ذُو البُردَةِ. قالَ: فَما تِلكَ البَرقَةُ؟ قُلتُ: سَيفُهُ يُزَيِّلُ بِهِ بَينَ الأَقرانِ. فَقالَ: بَرُّ بنُ بَرٍّ، فِداهُ عَمٌّ وخالٍ. قالَ: فَضَرَبَ عَلِيٌّ عليه السلام يَومَئِذٍ أربَعينَ مُبارِزا، كُلُّهُم يَقُدُّهُ حَتّى أنفِهِ وذَكَرِهِ، قالَ: وكانَت ضَرَباتُهُ مُبتَكِرَةً . (3)

.


1- .كلّ ما استرخى رباطه فقد وَهَى ، وقد وَهَى الثوبُ يَهي وَهْيا : إذا بليَ وتخرّق (لسان العرب : ج15 ص 417 «وهي») .
2- .الجمل : ص 355 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 574 ح 1187 ، بحار الأنوار : ج 21 ص 178 ح 14 ؛ النهاية في غريب الحديث : ج 1 ص 149 وفيه «كانت ضربات عليّ مُبتَكرات لا عُونا ، أي إنّ ضربته كانت بِكرا ؛ يقتل بواحدة منها ، لا يحتاج أن يعيد الضربة ثانيا . يقال : ضربةٌ بِكر ؛ إذا كانت قاطعةً لا تُثنى» .

ص: 451

5 / 6 ضربه هاى كارى

الجمل_ به نقل از محمّد بن حنفيّه ، در داستان جمل _: و [ على عليه السلام ] زره «بَتراء» را _ كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله جز آن روز نپوشيده بود _ خواست ، در حالى كه در بين كتف زره ، پارگى بود. اميرمؤمنان ، در حالى كه بند كفشى در دست داشت ، آمد. ابن عبّاس گفت : با اين بند مى خواهى چه كار كنى؟ فرمود : «با اين بند ، پارگى زره را از پشت به هم وصل كن» . ابن عبّاس گفت : در چنين روزى ، چنين زرهى مى پوشى؟ على عليه السلام فرمود : «مگر چه عيبى دارد؟». گفت : براى تو بيمناكم . فرمود : «نترس از اين كه كسى از پشت سرم حمله كند . به خدا سوگند _ ابن عبّاس _ ، هرگز در هيچ مبارزه اى پشت نكرده ام» .

5 / 6ضربه هاى كارىالأمالى ، طوسى :به نقل از نَوفَل _ كه ماجراى جنگ حُنَين را بازگو مى كرد _ گفت : همه مردم فرار كردند و اطراف پيامبر را خالى نمودند ، و جز هفت نفر از فرزندان عبد المطّلب _ كه عبارت بودند از : عبّاس و پسرش فضل ، على و برادرش عقيل ، و ابوسفيان و ربيعه و نوفل ، سه پسر حارث بن عبدالمطّلب _ كسى با پيامبر صلى الله عليه و آله نماند . پيامبر خدا ، در حالى كه با شمشير آخته اش دشمن را مى پراكند و بر قاطرش دُلدُل نشسته بود ، مى فرمود : من قطعا پيامبرم و اين ، دروغ نيست. من پسر عبد المطّلبم . حارث بن نوفل گفت : فضل بن عبّاس برايم روايت كرد : آن روز ، در حالى كه همه مردم پراكنده شده بودند ، عبّاس ، چشم گرداند و على را در ميان ياران ثابت قدمِ اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله نديد و گفت : زشت است! بال و پرش ريخته! آيا درست است كه در چنين وضعى ، پسر ابوطالب ، خود را از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا كند ، در حالى كه چنين جايى جاى اوست؟! يعنى بزنگاه ها جاى حضور اوست . گفتم پدر جان! درباره پسر برادرت ، سخن ، كوتاه كن! گفت : فضل ، مگر چه شده؟ گفتم : مگر نمى بينى كه على در ميان سوارگان خط اوّل جنگ است! مگر نمى بينى كه او در ميان گرد و غبار جنگ است؟ گفت : پسرم! او را به من نشان بده . گفتم : همان كه چنين و چنان است و صاحب رداست . پرسيد : آن درخشش و برق چيست؟ گفتم : شمشير على است كه با آن ، صفوف را مى درد و از ميان مى برد . پس گفت : نيكِ پسر نيك! عمو و دايى اش فدايش باد! نوفل گفت : على ، آن روز ، چهل مرد جنگجو را زد و همه را به درازا بريد ، حتّى بينى و نرينگى شان را . و ضربه هاى على ، يك باره مى كشت .

.

ص: 452

المناقب لابن شهر آشوب :كانَت لِعَلِيٍّ عليه السلام ضَربَتانِ ؛ إذا تَطاوَلَ قَدٌّ ، وإذا تَقاصَرَ قَطٌّ . وقالوا : كانَت ضَرَباتُهُ أبكارا ؛ إذَا اعتَلى قَدٌّ ، وإذَا اعتَرَضَ قَطٌّ ، وإذا أتى حِصنا هَدٌّ . وقالوا : كانَت ضَرَباتُهُ مُبتكَراتٍ لا عَونا ، يُقالُ : ضَربَةُ بِكرٍ ، أي قاطِعَةٌ لا تُثنى . وَالعُونُ : الَّتي وَقَعَت مُختَلِسَةً فَأَحوَجَت إلَى المُعاوَدَةِ . ويُقالُ : إنَّهُ كانَ يوقِعُها عَلى شِدَّةٍ فِي الشِّدَّةِ ، لَم يَسبِقهُ إلى مِثلِها بَطَلٌ . (1)

حياة الحيوان الكبرى :في دُرَّةِ الغَوّاصِ : ومِمّا يُؤثَرُ مِن شُجاعَةِ عَلِيٍّ رضى الله عنهأنَّهُ كانَ إذَا اعتَلى قَدٌّ ، وإذَا اعتَرَضَ قَطٌّ . فَالقَدُّ : قَطعُ الشَّيءِ طولاً . وَالقَطُّ : قَطعُهُ عَرضا . (2)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 83 .
2- .حياة الحيوان الكبرى : ج 1 ص 53 ، لسان العرب : ج 3 ص 344 ؛ نثر الدرّ : ج1 ص 408 نحوه .

ص: 453

المناقب ، ابن شهر آشوب :ضربه هاى على عليه السلام دو گونه بود . هرگاه ضربه بلند مى گرفت ، به طولْ قطع مى كرد و هرگاه كوتاه مى نمود ، از عرض مى بُريد. گفته اند : «ضربه هاى او كارى بود . هرگاه عمودى بود ، به طولْ قطع مى كرد و هرگاه افقى بود ، به عرض مى بُريد و هرگاه به دژى مى رسيد ، ويران مى كرد» . و گفته اند : «كانت ضرباته مُبتكرات لاعُونا؛ ضربه هاى او بكر (كارى) بود و تكرار نداشت». «بكر» به ضربه اى گفته مى شود كه بُرنده است و تكرار، لازم ندارد و «عون» ، ضربه اى است كه ناقص بخورد و نياز به تكرار داشته باشد. و گفته شده كه ضربات او در سختى و كوران جنگ ، بسيار شديد بود و هيچ قهرمانى در شدّت ضربه ، بر او پيشى نگرفته است.

حياة الحيوان الكبرى :در درّة الغوّاص آمده است : از چيزهايى كه در شجاعت على عليه السلام نقل شده ، اين است كه : «كانَ إذَا اعتلى قَدَّ ، وإذَا اعترضَ قَطَّ ؛ هرگاه عمودى مى زد ، از طولْ قطع مى كرد ، و هرگاه افقى مى زد ، از عرض مى بُريد». «قدّ» ، بُريدن طولى يك چيز است و «قطّ»، بُريدن عرضى.

.

ص: 454

نثر الدرّ عن محمّد بن الحنفيّة_ فِي وَصفِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: كانَ إذا تَكَلَّمَ بَذَّ (1) ، وإذا كَلَمَ (2) حَذَّ (3) . (4)

5 / 7ما رُئي مِحرابٌ مِثلُهُالنهاية عن ابن عبّاس_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: «ما رَأَيتُ مِحرابا مِثلَهُ مِحرابا» ؛ أي مَعروفا بِالحَربِ عارِفا بِها . (5)

وقعة صفّين عن معاوية :وَاللّهِ ، ما بارَزَ ابنُ أبي طالِبٍ رَجُلاً قَطُّ إلّا سَقَى الأَرضَ مِن دَمِهِ . (6)

المناقب للخوارزمي :اِجتَمَعَ عِندَ مُعاوِيَةَ المَلَأُ مِن قَومِهِ ، فَذَكَروا شَجاعَةَ عَلِيٍّ وشَجاعَةَ الأَشتَرِ ، فَقالَ عُتبَةُ بنُ أبي سُفيانَ : إن كانَ الأَشتَرُ شُجاعا ، لكِنَّ عَلِيّا لا نَظيرَ لَهُ في شَجاعَتِهِ ، وصَولَتِهِ ، وقُوَّتِهِ ! (7)

شرح نهج البلاغة :اِنتَبَهَ يَوما مُعاوِيَةُ فَرَأى عَبدَ اللّهِ بنَ الزُّبَيرِ جالِسا تَحتَ رِجلَيهِ عَلى سَريرِهِ ، فَقَعَدَ ، فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ _ يُداعِبُهُ _ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَو شِئتُ أن أفتِكَ بِكَ لَفَعَلتُ . فَقالَ : لَقَد شَجَعتَ بَعدَنا يا أبا بَكرٍ ! قالَ : وَما الَّذي تُنكِرُهُ مِن شَجاعَتي وقَد وَقَفتُ فِي الصَّفِّ إزاءَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ! قالَ : لا جَرَمَ ، إنَّهُ قَتَلَكَ وأباكَ بِيُسرى يَدَيهِ ، وبَقِيَتِ اليُمنى فارِغَةً يَطلُبُ مَن يَقتُلُهُ بِها . (8)

.


1- .بَذّ القائلين : أي سبَقهم وغَلبَهم (النهاية : ج 1 ص 110 «بذذ») .
2- .الكَلْم : الجُرح (لسان العرب : ج 12 ص 524 «كلم») .
3- .الحَذّ : القطع المستأصل (لسان العرب : ج 3 ص 482 «حذذ») .
4- .نثر الدرّ : ج 1 ص 407 .
5- .النهاية في غريب الحديث : ج1 ص 359 ؛ تفسير فرات : ص 431 ح 569 عن ضرار بن الأزور وفيه «لا رأيت إنسانا محاربا مثله» .
6- .وقعة صفّين : ص 275 .
7- .المناقب للخوارزمي : ص 235 .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 21 .

ص: 455

5 / 7 جنگجوى بى بديل

نثر الدّر_ به نقل از محمّد بن حنفيّه ، در وصف امام على عليه السلام _: هرگاه سخن مى گفت ، بر حريفانْ غالب مى شد ، و هرگاه ضربه مى زد ، كار را تمام مى كرد.

5 / 7جنگجوى بى بديلالنهاية_ به نقل از ابن عبّاس ، در توصيف على عليه السلام _: هيچ جنگجويى را مانند او نديدم كه به جنگاورى معروف و به فنون جنگ آشنا باشد.

وقعة صِفّين_ به نقل از معاويه _: به خدا سوگند ، پسر ابو طالب ، به جنگ هيچ كس نرفت ، مگر آن كه زمين را از خونش سيراب ساخت.

المناقب ، خوارزمى :گروهى از سران بنى اُميّه پيش معاويه گِرد آمده بودند و از دليرى على عليه السلام و دليرى مالك اشتر ، حرف مى زدند . عُتْبة بن ابى سفيان گفت : اشتر ، شجاع است ؛ امّا على در شجاعت، هيبت و قدرت ، بى نظير است.

شرح نهج البلاغة :روزى معاويه چشم گشود و ديد كه عبد اللّه بن زبير ، پايين پايش بر روى تختْ نشسته است. معاويه نشست. عبد اللّه ، شوخى كنان گفت : اى اميرمؤمنان! اگر مى خواستم تو را بكُشم ، مى كشتم . معاويه گفت : اى ابو بكر! براى ما شجاع شده اى؟! گفت : چه طور شجاعت مرا انكار مى كنى ، در حالى كه در جنگ ، برابر على بن ابى طالب ايستادم . معاويه گفت : اگر چنين بود ، او حتما تو را و پدرت را با دست چپ مى كشت ، در حالى كه دست راست او ، همچنان خالى بود و به دنبال كسان ديگرى بود كه مى خواست هلاك كند!

.

ص: 456

رسائل الجاحظ :قالوا : لا نَعلَمُ مَوضِعَ رَجُلٍ مِن شُجعانِ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ لَهُ مِن عَدَدِ القَتلى ما كانَ لِعَلِيٍّ رضى الله عنه ، ولا كانَ لِأَحَدٍ مَعَ ذلِكَ مِن قَتلِ الرُّؤَساءِ وَالسّادَةِ وَالمَتبوعينَ وَالقادَةِ ما كانَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . وقَتلُ رَئيسٍ واحِدٍ وإن كانَ دونَ بَعضِ الفُرسانِ فِي الشِّدَّةِ أشَدُّ ؛ فَإِنَّ قَتلَ الرَّئيسِ أرَدُّ عَلَى المُسلِمينَ وأقوى لَهُم مِن قَتلِ الفارِسِ الَّذي هُوَ أشَدُّ مِن ذلِكَ السَّيِّدِ . وأيضا : إنَّهُ قَد جَمَعَ بَينَ قَتلِ الرُّؤَساءِ وبَينَ قَتلِ الشُّجعانِ . ولَهُ اُعجوبَةٌ اُخرى ؛ وذلِكَ أنَّهُ مَعَ كَثرَةِ ما قَتَلَ وما بارَزَ وما مَشى بِالسَّيفِ إلَى السَّيفِ ، لَم يَجرَح قَطُّ ، ولا جَرَحَ إنسانا إلّا قَتَلَهُ . (1)

5 / 8شِدَّةُ خَوفِ الأَعداءِ مِنهُالمناقب لابن شهر آشوب_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ الكُفّارَ كانوا يُسَمّونَهُ المَوتَ الأَحمَرَ ، سَمَّوهُ يَومَ بَدرٍ ؛ لِعِظَمِ بَلائِهِ ونِكايَتِهِ . (2)

محاضرات الاُدباء :كانَت قُرَيشٌ إذا رَأَت أميرَ المُؤمِنينَ في كَتيبَةٍ تَواصَت ؛ خَوفا مِنهُ . ونَظَرَ إلَيهِ رَجُلٌ _ وقَد شَقَّ العَسكَرَ _ فَقالَ : قَد عَلِمتُ أنَّ مَلَكَ المَوتِ فِي الجانِبِ الَّذي فيهِ عَلِيٌّ . (3)

.


1- .رسائل الجاحظ : ج 4 ص 124 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 68 .
3- .محاضرات الاُدباء : ج 3 ص 138 ، المستطرف : ج 1 ص 221 وفيه «قال بعض العرب : ما لقينا كتيبة فيها عليّ بن أبي طالب رضى الله عنهإلّا أوصى بعضنا على بعض» ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 84 .

ص: 457

5 / 8 شدّت ترس دشمنان از او

رسائل الجاحظ :گفتند : در بين ياران شجاع پيامبر صلى الله عليه و آله كسى كه به اندازه على عليه السلام دشمنان به دستش كشته شده باشند ، نمى شناسيم و هيچ كس نيست كه رؤسا، بزرگان، فرماندهان و رهبران را ، به اندازه اى كه توسط على بن ابى طالب عليه السلام كشته شده اند ، كشته باشد . كشتن يك رئيس _ گرچه وى از بعضى سواركاران در شجاعتْ پايين تر باشد _ ، كار سخت ترى است . چون كشتن يك رئيس ، براى مسلمانانْ سخت تر و كارسازتر از كشتن جنگجويى است كه از رئيس ، قوى تر باشد ، و على عليه السلام كسى است كه هم رئيسان و هم دليران را به قتل رسانده است. او شگفتى ديگرى هم دارد كه با همه فراوانى آنهايى كه كشت و آنهايى كه به مَصافشان رفت و آنهايى كه از دم شمشير گذرانْد ، هرگز كسى را مجروح نكرد و به كسى ضربه نزد ، مگر اين كه كشته شد.

5 / 8شدّت ترس دشمنان از اوالمناقب ، ابن شهر آشوب_ درباره امام على عليه السلام _: كافران او را «مرگ سرخ» مى ناميدند . روز بدر ، او را به خاطر عظمت درگيرى او و شكست دادن دشمن چنين ناميدند.

محاضرات الاُدباء :قريش ، هرگاه اميرمؤمنان را در جمع جنگجويان مى ديدند ، از ترس او به يكديگر وصيّت مى كردند. كسى او را در حالى كه سپاه را مى شكافت ، ديد و گفت : فهميدم كه مَلَك الموت در همان سمتى است كه على در آن سمت است!

.

ص: 458

شرح نهج البلاغة :إنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَت هَيبَتُهُ قَد تَمَكَّنَت في صُدورِ النّاسِ ، فَلَم يَكُن يُظَنُّ أنَّ أحَدا يَقدَمُ عَلَيهِ غيلَةً أو مُبارَزَةً في حَربٍ ، فَقَد كانَ بَلَغَ مِنَ الذِّكرِ بِالشَّجاعَةِ مَبلَغا عَظيما لَم يَبلُغهُ أحَدٌ مِنَ النّاسِ ؛ لا مَن تَقَدَّمَ ، ولا مَن تَأَخَّرَ ، حَتّى كانَت أبطالُ العَرَبِ تَفزَعُ بِاسمِهِ ؛ أ لا تَرى إلى عَمرِو بنِ مَعديكَرِبَ _ وهُوَ شُجاعُ العَرَبِ ، الَّذي تُضرَبُ بِهِ الأَمثالُ _ كَتَبَ إلَيهِ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ في أمرٍ أنكَرَهُ عَلَيهِ وغَدَرَ تَخَوُّفَهَ مِنهُ : أما وَاللّهِ لَئِن أقَمتَ عَلى ما أنتَ عَلَيهِ لَأَبعَثَنَّ إلَيكَ رَجُلاً تَستَصغِرُ مَعَهُ نَفسَكَ ، يَضَعُ سَيفَهُ عَلى هامَتِكَ فَيُخرِجُهُ مِن بَينِ فَخِذَيكَ ! فَقالَ عَمرٌو _ لَمّا وَقَفَ عَلَى الكِتابِ _ : هَدَّدَني بِعَلِيٍّ وَاللّهِ . (1)

5 / 9إرهابُ النَّبِيِّ الأَعداءَ بِهِفضائل الصحابة ، لابن حنبل عن عبد اللّه بن شدّاد بن الهاد :قَدِمَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن أهلِ اليَمَنِ وَفدٌ لِيَشرَحَ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لِتُقيمُنَّ الصَّلاةَ أو لَأَبعَثَنَّ إلَيكُم رَجُلاً (2) يَقتُلُ المُقاتَلَةَ ، ويُسبِي الذُّرِّيَّةَ ! ثُمَّ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ أنَا أو هذا _ وَانتَشَلَ بِيَدِ عَلِيٍّ _ . (3)

المصنّف لابن أبي شيبة عن عبد الرحمن بن عوف :لَمَّا افتَتَحَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَكَّةَ انصَرَفَ إلَى الطّائِفِ ، فَحاصَرَها سَبعَ عَشرَةَ أو ثَمني عَشرَةَ ، فَلَمّا يَفتَحها . ثُمَّ ارتَحَلَ رَوحَةً أو غُدوَةً فَنَزَلَ ، ثُمَّ هَجَرَ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي فَرَطٌ (4) لَكُم ، واُوصيكُم بِعِترَتي خَيرا ، وإنَّ مَوعِدَكُمُ الحَوضُ ، وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ! لَتُقيُمنَّ الصَّلاةَ ولَتُؤتُنَّ الزَّكاةَ أو لَأَبعَثَنَّ إلَيكُم رَجُلاً مِنّي _ أو لِنَفسي _ فَلَيَضرِبَنَّ أعناقَ مُقاتِلَتَهُم ، ولَيَسبِيَنَّ ذَرارِيَّهُم . قالَ : فَرَأَى النّاسُ أنَّهُ أبو بَكرٍ أو عُمَرُ ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقالَ : هذا . (5)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 259 .
2- .في المصدر : «رجل» .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 600 ح 1024 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 499 ح 30 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 468 ح 370 كلاهما نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 85 عن شدّاد بن الهاد وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 506 ح 74 .
4- .فَرَط : تقدّم وسبق القوم (النهاية : ج 3 ص 434 «فرط») .
5- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 498 ح 23 ، المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 131 ح 2559 ؛ الأمالي للطوسي : ص 504 ح 1104 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 488 ح 395 .

ص: 459

5 / 9 ترساندن پيامبر دشمنانش را به او

شرح نهج البلاغة :هيبت على عليه السلام در دل مردم ، رخنه كرده بود . گمان نمى رفت كه كسى در ميدان جنگ ، غافلگيرانه يا رو در رو بر ضد او اقدامى كند . در شهرت به شجاعت ، به حدّى رسيده بود كه هيچ كس در آن حد نبود ، نه از پيشينيان او ، نه از كسانى كه بعد از او بودند ، به گونه اى كه دليران عرب ، از نام او مى ترسيدند . آيا نمى بينى كه عمر بن خطّاب به عمرو بن مَعديكَرِب _ كه دلير عرب بود و در شجاعت بدو مَثل مى زدند _ ، در خصوص موضوعى كه او آن را رد كرده و نيرنگ زده بود، براى ترساندنش نوشت : «به خدا سوگند ، اگر بر سر حرفت باشى ، كسى را به سراغت مى فرستم كه در پيش او خودت را كوچك مى بينى . شمشير را چنان بر سرِ تو خواهد زد كه از ميان دو رانت بيرون آيد» . هنگامى كه عمرو به محتواى نوشته واقف شد ، گفت : به خدا سوگند ، مرا به على تهديد كرده است.

5 / 9ترساندن پيامبر دشمنانش را به اوفضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن شدّاد بن هاد _: هيئتى از يمن ، نزد پيامبر خدا آمد تا [ موضوعى را] توضيح دهد. پيامبر خدا فرمود : «بايد نماز به پا داريد ، وگرنه مردى را به سويتان اعزام خواهم داشت كه مبارزان را بكشد و زنان و كودكان را اسير سازد» . آن گاه ، پيامبر خدا فرمود : «بار خدايا! من و يا اين (و دست على عليه السلام را بالا آورد)» .

المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از عبد الرحمان بن عَوف _: هنگامى كه پيامبر خدا مكّه را فتح كرد ، به سوى طائف رفت و آن جا را هفده يا هجده روز ، محاصره كرد ؛ ولى آن جا فتح نشد. آن گاه،بعد از ظهر يا صبح،مقدارى حركت كرد و سپس فرود آمد و سپس هجرت كرد و فرمود: «اى مردم! من پيشاپيش شما هستم و شما را به نيكى با خانواده ام سفارش مى كنم و وعده گاه شما [و من ]در كنار حوض است. سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، نماز به پاداريد و زكات بدهيد ؛ و گرنه كسى را از سوى خودم (يا از آنِ خودم) به سويتان گسيل خواهم داشت كه گردن مبارزانتان را بزند و بچه هايتان را اسير كند». مردم ، فكر كردند كه منظور ، ابو بكر و يا عمر است ؛ ولى وى دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «اين مرد!» .

.

ص: 460

5 / 10مَعَ النَّبِيِّ في جَميعِ حُروبِهِالإمام عليّ عليه السلام :إنّي كُنتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في جمَيعِ المَواطِنِ وَالحُروبِ ، وكانَت رايَتُهُ مَعي . (1)

الاستيعاب_ فِي الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: أجمَعوا عَلى أنَّهُ صَلَّى القِبلَتَينِ ، وهاجَرَ ، وشَهِدَ بَدرا وَالحُدَيبِيَّةَ وسائِرَ المَشاهِدِ ، وأنَّهُ أبلى بِبَدرٍ وبِاُحُدٍ وبِالخَندَقِ وبِخَيبَرَ بَلاءً عَظيما ، وأنَّهُ أغنى في تِلكَ المَشاهِدِ ، وقامَ فيهَا المَقامَ الكَريمَ . وكانَ لِواءُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدِهِ في مَواطِنَ كَثيرَةٍ ... ولَم يَتَخَلَّف عَن مَشهَدٍ شَهِدَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُذ قَدِمَ المَدينَةَ ، إلّا تَبوكَ ؛ فَإِنَّهُ خَلَّفَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَى المَدينَةِ وعَلى عِيالِهِ بَعدَهُ في غَزوَةِ تَبوكَ ، وقالَ لَهُ : أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى ، إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (2)

اُسد الغابة_ فِي الإِمام عَلِيٍّ عليه السلام _: أجمَعَ أهلُ التّاريخِ وَالسَّنَدِ عَلى أنَّهُ شَهِدَ بَدرا وغَيرَها مِنَ المَشاهِدِ ، وأنَّهُ لَم يَشهَد غَزوَةَ تَبوكَ لا غَيرَ ؛ لِأَنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله خَلَّفَهُ عَلى أهلِهِ . (3)

.


1- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 201 الرقم 1875 ، تهذيب التهذيب : ج 4 ص 203 الرقم 5561 نحوه .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 92 الرقم 3789 .

ص: 461

5 / 10 همراه پيامبر در همه جنگ ها

5 / 10همراه پيامبر در همه جنگ هاامام على عليه السلام :من در همه جا و در همه جنگ ها همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و بيرقش در دست من بود.

الاستيعاب_ درباره على عليه السلام _: همگان اتّفاق نظر دارند كه وى به دو قبله نماز گزارد، هجرت كرد، در بدر، حديبيه و ديگر جنگ ها شركت كرد و در بدر، اُحد، خندق و خيبر ، جدّ و جهد بسيارى از خود نشان داد و در اين جنگ ها [پيامبر را ]بسنده بود و جايگاه ارزشمندى را از آن خود ساخت و در بسيارى از جنگ ها بيرق پيامبر خدا به دست وى بود ... و از زمانى كه پيامبر خدا به مدينه آمد ، در هيچ جنگى از جنگ هاى پيامبر خدا جز جنگ تبوك ، غيبت نكرد و در جنگ تبوك ، پيامبر صلى الله عليه و آله وى را بر مدينه گمارد و به سرپرستى خاندان خودش برگزيد و به وى فرمود : «تو نسبت به من ، چون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست» .

اُسد الغابة_ درباره امام على عليه السلام _: مورّخان و مُسنَدنويسانْ اتّفاق نظر دارند كه وى در همه جنگ ها (بدر و غير آن) ، حضور داشت و تنها در جنگ تبوك ، حضور نداشت ؛ چون پيامبر وى را بر سرپرستى خاندانش برگزيده بود .

.

ص: 462

راجع : ج 2 ص 36 (أحاديث المنزلة) .

5 / 11صاحِبُ رايَةِ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ صاحِبُ لِوائي عِندَ كُلِّ شَديدَةٍ وكَريهَةٍ . (1)

المعجم الكبير عن جابر بن سمرة :قالوا : يا رَسولَ اللّهِ ، مَن يَحمِلُ رايَتَكَ يَومَ القِيامَةِ ؟ قالَ : مَن يُحسِنُ أن يَحمِلَها إلّا مَن حَمَلَها فِي الدُّنيا ؛ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن زيد بن عليّ عن آبائه عليهم السلام: كُسِرَت زَندُ عَلِيٍّ يَومَ اُحُدٍ وفي يَدِهِ لِواءُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَسَقَطَ اللِّواءُ مِن يَدِهِ ، فَتَحاماهُ المُسلِمونَ أن يَأخُذوهُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : فَضَعوهُ فِي يَدِهِ الشِّمالِ ؛ فَإِنَّهُ صاحِبُ لِوائي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . وفي رِوايَةِ غَيرِهِ : فَرَفَعَهُ المِقدادُ وأعطاهُ عَلِيّا ، وقالَ صلى الله عليه و آله : أنتَ صاحِبُ رايَتي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ بَعدَ انصِرافِهِ مِنَ النَّهرَوانِ _: أنَا صاحِبُ لِواءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (4)

الإمام الباقر أو الإمام الصادق عليهماالسلام :كانَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]صاحِبُ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي المَواطِنِ كُلِّها . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 331 ح 8893 عن ابن عبّاس .
2- .المعجم الكبير : ج 2 ص 247 ح 2036 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 74 ح 8418 و ص 75 ح 8419 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 336 ، المناقب للخوارزمي : ص 358 ح 369 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 515 ح 440 و ج 2 ص 498 ح 1000 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 228 وفيها «عسى» بدل «يحسن» .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 299 ؛ ذخائر العقبى : ص 137 عن الإمام عليّ عليه السلام نحوه .
4- .معاني الأخبار : ص 60 ح 9 ، بشارة المصطفى : ص 13 كلاهما عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام .
5- .تفسير العيّاشي : ج 2 ص 307 ح 134 .

ص: 463

5 / 11 صاحب بيرق پيامبر

ر . ك : ج 2 ص 37 (احاديثِ منزلت) .

5 / 11صاحب بيرق پيامبرپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: او صاحب بيرق من در هر سختى و ناگوارى است.

المعجم الكبير_ به نقل از جابر بن سَمُرة _: گفتند : اى پيامبر خدا! چه كسى در روز قيامت ، بيرق تو را به دوش مى كشد؟ فرمود : «چه كسى شايسته تر از آن كه در دنيا آن را به دوش كشيد، على بن ابى طالب».

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از زيد بن على ، از پدرانش عليهم السلام _: در جنگ اُحد ، استخوان ساعد على عليه السلام شكست . در دستش بيرق پيامبر خدا بود و بيرق از دستش افتاد . مسلمانان از گرفتن آن اجتناب كردند . پيامبر خدا فرمود : «آن را در دست چپش بگذاريد ؛ چون او صاحب بيرق من در دنيا و آخرت است» . در روايت ديگرى آمده كه : مِقداد ، آن را بلند كرد و به على عليه السلام داد و پيامبر خدا فرمود : «تو صاحب بيرق من در دنيا و آخرتى».

امام على عليه السلام_ پس از بازگشت از نهروان _: من صاحب بيرق پيامبر خدا در دنيا و آخرتم.

امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام :[ على عليه السلام ] در همه جنگ ها صاحب بيرق پيامبر خدا بود.

.

ص: 464

الإرشاد عن أبي البختري القرشي :كانَت رايَةُ قُرَيشٍ ولِواؤُها جَميعا بِيَدِ قُصَيِّ بنِ كِلابٍ ، ثُمَّ لَم تَزَلِ الرّايَةُ في يَدِ وُلدِ عَبدِ المُطَّلِبِ يَحمِلُها مِنهُم مَن حَضَرَ الحَربَ حَتّى بَعَثَ اللّهُ رَسولَهُ صلى الله عليه و آله ، فَصارَت رايَةُ قُرَيشٍ وغَيرُ ذلِكَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَأَقَرَّها في بَني هاشِمٍ ، وأعطاها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام في غَزاةِ وَدّانَ (1) ، وهِيَ أوَّلُ غَزاةٍ حُمِلَ فيها رايَةٌ فِي الإِسلامِ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ لَم تَزَل مَعَهُ فِي المَشاهِدِ ؛ بِبَدرٍ وهِيَ البَطشَةُ الكُبرى ، وفي يَومِ اُحُدٍ وكانَ اللِّواءُ يَومَئِذٍ في بَني عَبدِ الدّارِ ، فَأَعطاهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُصعَبَ بنَ عُمَيرٍ ، فَاستُشهِدَ ووَقَعَ اللِّواءُ مِن يَدِهِ ، فَتَشَوَّفَتهُ (2) القَبائِلُ ، فَأَخَذَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَدَفَعَهُ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَجُمِعَ لَهُ يَومَئِذٍ الرّايَةُ وَاللِّواءُ ، فَهُما إلَى اليَومِ في بَني هاشِمٍ . (3)

الطبقات الكبرى عن مالك بن دينار :قُلتُ لِسَعيدِ بنِ جُبَيرٍ : مَن كانَ صاحِبُ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : إنَّكَ لَرِخوُ اللَّبَبِ . فَقالَ لي مَعبَدٌ الجُهَنِّيُ : أنَا اُخبِرُكَ ؛ كانَ يَحمِلُها فِي المَسيرِ ابنُ مَيسَرَةَ العَبَسِيُّ ، فَإِذا كانَ القِتالُ أخَذَها عَلِيُّ ابنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (4)

المستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله دَفَعَ الرّايَةَ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنهيَومَ بَدرٍ . (5)

الاستيعاب عن ابن عبّاس :لِعَلِيٍّ أربَعُ خِصالٍ لَيسَت لِأَحَدٍ غَيرِهِ : هُوَ أوَّلُ عَرَبِيٍّ وعَجَمِيٍّ صَلّى مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وهُوَ الَّذي كانَ لِواؤُهُ مَعَهُ في كُلِّ زَحفٍ ، وهُوَ الَّذي صَبَرَ مَعَهُ يَومَ فَرَّ عَنهُ غَيرُهُ ، وهُوَ الَّذي غَسَّلَهُ وأدخَلَهُ قَبرَهُ . (6)

.


1- .ودّان : موضع بين مكّة والمدينة (معجم البلدان : ج 5 ص 365) .
2- .تشوّفتُ إلى الشيء : تطلّعتُ (لسان العرب : ج 9 ص 185 «شوف») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 79 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 25 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 120 ح 4583 ، السنن الكبرى : ج 6 ص 340 ح 12165 ، الاستيعاب : ج 3 ص 201 الرقم 1875 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 71 و 72 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 106 ح 174 وليس فيهما «يوم بدر» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 224 ، المناقب لابن المغازلي : ص 366 ح 413 ، المناقب للخوارزمي : ص 167 ح 199 .
6- .الاستيعاب : ج 3 ص 197 الرقم 1875 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 120 ح 4582 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 72 ، المناقب للخوارزمي : ص 58 ح 26 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 116 ؛ الخصال : ص 210 ح 33 كلّها نحوه .

ص: 465

الإرشاد_ به نقل از ابو البَختَرى قرشى _: بيرق و عَلَم قريش ، همواره به دست قُصَى بن كِلاب بود . سپس همواره در دست فرزندان عبد المطّلب بود كه هر كدام از آنان در جنگْ حاضر بودند ، آن را به دوش مى كشيدند ، تا آن كه خداوندْ پيامبر صلى الله عليه و آله را مبعوث كرد و بيرق قريش و غير قريش ، به دست پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد و وى آن را به بنى هاشم سپرد . پيامبر خدا بيرق را در جنگ «ودّان» (1) _ كه اوّلين جنگى بود كه در آن، بيرق اسلام به كار گرفته شد _ به على بن ابى طالب سپرد و بيرق، همواره در جنگ ها به دست او بود. در بدر كه جنگ بزرگى بود و [ نيز ] در روز اُحد . در آن روزها عَلَم در خاندان عبد الدار بود و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به مُصعَب بن عُمَير سپرده بود و وى شهيد گشت و عَلَم از دستش افتاد و قبايلْ هجوم آوردند ؛ ولى پيامبر خدا آن را گرفت و به على بن ابى طالب عليه السلام داد و در آن روز (روز اُحُد) ، بيرق و عَلَم (2) در وى جمع گشت و آن دو تا به امروز در بنى هاشم اند.

الطبقات الكبرى_ به نقل از مالك بن دينار _: به سعيد بن جُبَير گفتم : صاحب بيرق پيامبر خدا چه كسى بود؟ گفت : تو كم خِردى [ ؛ وگرنه مى دانستى]! مَعبد جُهَنى گفت : من برايت مى گويم ، در بينِ راه ها ابن ميسره عبسى آن را به دوش مى كشيد و هنگامى كه جنگ مى شد ، على بن ابى طالب عليه السلام آن را به دست مى گرفت .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا در روز بدر ، بيرق را به على عليه السلام سپرد.

الاستيعاب_ به نقل از ابن عبّاس _: على عليه السلام چهار ويژگى داشت كه هيچ كس از آن ها برخوردار نبود. وى نخستين فرد از مردم عرب و غير عرب بود كه با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارد ؛ وى كسى است كه در همه جنگ ها بيرق پيامبر خدا با وى بود ؛ او تنها كسى بود كه وقتى همه از اطراف پيامبر خدا فرار كردند ، استوار ماند ، و او همان كسى است كه پيامبر خدا را غسل داد و در گور گذاشت .

.


1- .ودّان ، منطقه اى بين مكّه و مدينه است (معجم البلدان : ج 5 ص 365) .
2- .«رايه» و «لواء» در عربى به دو نوع پرچم (بيرق و عَلَم) اطلاق مى شود . رايه ، بلندتر و لِواء ، كوچك تر است .

ص: 466

المعجم الكبير عن ابن عبّاس :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ كانَ صاحِبُ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ بَدرٍ ، وصاحِبُ رايَةِ المُهاجِرينَ عَلِيٌّ فِي (1) المَواطِنِ كُلِّها ، وقَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ صاحِبُ رايَةِ عَلِيٍّ . (2)

الطبقات الكبرى عن قتادة :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ كانَ صاحِبُ لِواءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ بَدرٍ ، وفي كُلِّ مَشهَدٍ . (3)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :إنَّ رايَةَ المُهاجِرينَ كانَت مَعَ عَلِيٍّ فِي المَواقِفِ كُلِّها ؛ يَومَ بَدرٍ ، ويَومَ اُحُدٍ ، ويَومَ خَيبَرَ ، ويَومَ الأَحزابِ ، ويَومَ فَتحِ مَكَّةَ ، ولَم تَزَل (4) مَعَهُ فِي المَواقِفِ كُلِّها . (5)

شرح الأخبار عن أبي رافع :كانَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ صاحِبَ رايَةِ النَّبِيِّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وآلِهِ وحامِلَها في كُلِّ غَزوَةٍ غَزاها ، وكانَت رايَةُ النَّبِيِّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وآلِهِ مَعَهُ يَومَ بَدرٍ ، ويَومَ اُحُدٍ ، ويَومَ الأَحزابِ ، ويَومَ بَنِي النَّضيرِ ، ويَومَ بَني قُرَيظَةَ ، ويَومَ بَنِي المُصطَلِق مِن خُزاعَةَ ، ويَومَ بَني لِحيانَ مِن هُذَيلٍ ، ويَومَ خَيبَرَ ، ويَومَ الفَتحِ ، ويَومَ حُنَينٍ ، ويَومَ الطّائِفِ . (6)

.


1- .في المصدر : «وفي» ، والتصحيح من بقيّة المصادر .
2- .المعجم الكبير : ج 11 ص 311 ح 12101 و ج 6 ص 15 ح 5356 ، المعجم الأوسط : ج 5 ص 241 ح 5202 كلاهما نحوه وراجع مجمع البيان : ج 2 ص 709 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 23 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 74 و ص 72 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 650 ح 1106 كلاهما عن ابن عبّاس نحوه .
4- .في المصدر : «يزَل» ، والتصحيح من كفاية الطالب .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 72 ، كفاية الطالب : ص335 ؛ إعلام الورى : ج1 ص 374 كلاهما نحوه .
6- .شرح الأخبار : ج 1 ص 321 الرقم 289 .

ص: 467

المعجم الكبير_ به نقل از ابن عبّاس _: على بن ابى طالب عليه السلام صاحب بيرق پيامبر خدا در روز بدر بود و صاحب بيرق مهاجران در همه جنگ ها بود و قيس بن سعد بن عباده هم صاحب بيرق على عليه السلام بود.

الطبقات الكبرى_ به نقل از قَتاده _: على بن ابى طالب عليه السلام صاحب بيرق پيامبر خدا در روز بدر و در همه جنگ ها بود.

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: بيرق مهاجران در همه جنگ ها با على عليه السلام بود . در جنگ بدر ، اُحد ، خيبر ، احزاب ، فتح مكّه و در همه جنگ ها همواره بيرق با وى بود.

شرح الأخبار_ به نقل از ابو رافع _: على _ كه درود خدا بر او باد _ ، صاحب بيرق پيامبر خدا و بر دوش كِشنده آن در هر جنگى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن شركت داشت و بيرق پيامبر خدا در جنگ بدر ، اُحد ، احزاب ، بنى نضير ، بنى قُرَيظه ، بنى مُصطَلَق (از قبيله خُزاعه) ، جنگ بنى لحيان (از قبيله هُذَيل) ، خيبر ، فتح مكّه ، حُنَين و طائف با او بود.

.

ص: 468

فضائل الصحابة لابن حنبل عن ابن عبّاس :كانَ المُهاجِرونَ يَومَ بَدرٍ سَبعَةً وسَبعينَ رَجُلاً _ وذَكَرَ الحَديثَ وقالَ في آخِرِهِ _ : وكانَ صاحِبُ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ ابنَ أبي طالِبٍ . (1)

راجع : ج 8 ص 184 (صاحب لوائي) .

5 / 12جَبرَئيلُ عَن يَمينِهِ وميكائيلُ عَن يَسارِهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ما بَعَثتُهُ في سَرِيَّةٍ ولا أبرَزتُهُ لِمُبارَزَةٍ إلّا رَأَيتُ جَبرائيلَ عَن يَمينِهِ ، وميكائيلَ عَن يَسارِهِ ، ومَلَكَ المَوتِ أمامَهُ ، وسَحابَةً تُظِلُّهُ ، حَتّى يُعطِيَهُ اللّهُ خَيرَ النَّصرِ وَالظَّفَرِ . (2)

السيرة الحلبيّة عن حذيفة :لَمّا تَهَيَّأَ عَلِيٌّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ يَومَ خَيبَرَ لِلحَملَةِ قالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا عَلِيُّ ، وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ إنَّ مَعَكَ مَن لا يَخذُلُكَ ؛ هذا جَبرَئيلُ عليه السلام عَن يَمينِكَ ، بِيَدِهِ سَيفٌ لَو ضَرَبَ بِهِ الجِبالَ لَقَطَعَها ، فَاستَبشِر بِالرِّضوانِ وَالجَنَّةِ . يا عَلِيُّ ، إنَّكَ سَيِّدُ العَرَبِ ، وأنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ . (3)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 678 ح 1159 ، تاريخ الطبري : ج 2 ص 431 ، الأغاني : ج 4 ص 180 ، البداية والنهاية : ج 3 ص 326 ، كنز العمّال : ج 10 ص 405 ح 29972 نقلاً عن ابن عساكر وفيه «راية المهاجرين» بدل «راية رسول اللّه صلى الله عليه و آله » وراجع مسند ابن حنبل : ج 1 ص 788 ح 3486 والمعجم الكبير : ج 6 ص 15 ح 5355 .
2- .شرح الأخبار : ج 2 ص 414 ح 760 ، الأمالي للطوسي : ص 505 ح 1106 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 359 ح 289 كلاهما عن عبّاد بن صهيب عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلامعن جابر ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 239 ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 222 ح 173 كلاهما عن جابر ، كفاية الطالب : ص 135 عن عبد اللّه بن مسعود وكلّها نحوه وراجع الخصال : ص 217 ح 42 .
3- .السيرة الحلبيّة : ج 3 ص 37 .

ص: 469

5 / 12 جبرئيل از راست و ميكائيل از چپ او

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از ابن عبّاس _: مهاجران در روز جنگ بدر ، 77 نفر بودند . . . و صاحب بيرق پيامبر خدا على بن ابى طالب عليه السلام بود.

ر . ك : ج 8 ص 185 (پرچمدار من) .

5 / 12جبرئيل از راست و ميكائيل از چپ اوپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب را به هيچ جنگى گسيل نداشتم و به هيچ مبارزه اى نفرستادم ، مگر آن كه جبرئيل را در سمت راست و ميكائيل را در سمت چپ ، ملك الموت را در پيشاپيش ، و ابرى را سايه افكن بر سرِ او مى ديدم تا آن كه خداوند به او بهترين يارى و پيروزى را عطا مى كرد.

السيرة الحلبيّة_ به نقل از حُذَيفه _: هنگامى كه در روز خيبر ، على عليه السلام آماده حمله شد ، پيامبر خدا به وى فرمود : «اى على! سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، همراه تو كسى است كه تو را تنها نمى گذارد . اين ، جبرئيل است در سمت راست تو و در دستش شمشيرى است كه اگر با آن بر كوه ها بزند ، آنها را دو نيم مى كند . پس به خشنودى و بهشت ، بشارتت باد! اى على! تو آقاى عرب هستى و من آقاى فرزندان آدم عليه السلام ».

.

ص: 470

الإمام الحسن عليه السلام_ حينَ قُتِلَ عَلِيٌّ عليه السلام _: كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَبعَثُهُ بِالرّايَةِ ، جَبرَئيلُ عَن يَمينِهِ ، وميكائيلُ عَن شِمالِهِ ، لا يَنصَرِفُ حَتّى يُفتَحَ لَهُ . (1)

عنه عليه السلام :ما قَدَّمَت رايَةٌ قوتِلَ تَحتَها أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلّا نَكَّسَهَا اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى ، وغُلِبَ أصحابُها ، وَانقَلَبوا صاغِرينَ . وما ضَرَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِسَيفِهِ ذِي الفَقارِ أحَدا فَنَجا ، وكانَ إذا قاتَلَ قاتَلَ جَبرَئيلُ عَن يَمينِهِ ، وميكائيلُ عَن يَسارِهِ ، ومَلَكُ المَوتِ بَينَ يَدَيهِ . (2)

اُسد الغابة عن سعيد بن المسيّب :لَقَد أصابَت عَلِيّا يَومَ اُحُدٍ سِتَّ عَشرَةَ ضَربَةً ، كُلُّ ضَربَةٍ تُلزِمُهُ الأَرضَ ، فَما كانَ يَرفَعُهُ إلّا جَبرَئيلُ عليه السلام . (3)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 425 ح 1719 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 189 ح 4802 عن عمر بن عليّ عن أبيه الإمام زين العابدين عليه السلام ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 38 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 79 ح 2719 و ص 80 ح 2724 و 2725 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 71 ح 1 و ص 427 ح 821 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 65 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 42 كلّها عن هبيرة وص499 ح31 عن عاصم بن ضمرة، مروج الذهب: ج2 ص426، مسند البزّار : ج4 ص180 ح1341 عن أبي رزين، شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 219 ، المستطرف : ج 1 ص 222 ؛ الكافي : ج 1 ص 457 ح 8 عن أبي حمزة عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، الإرشاد : ج 2 ص 8 عن أبي إسحاق السبيعي وغيره ، الأمالي للطوسي : ص270 ح501 عن أبي الطفيل وكلّها نحوه.
2- .الأمالي للصدوق : ص 603 ح 838 عن عمرو بن حبشي .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 93 الرقم 3789 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 415 ح 762 عن سعد بن المسيّب نحوه .

ص: 471

امام حسن عليه السلام_ در هنگام كشته شدن على عليه السلام _: پيامبر خدا ، او را با بيرق خود مى فرستاد ، در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكاييل در سمت چپش بود و از جنگ برنمى گشت ، مگر آن كه پيروز شده بود.

امام حسن عليه السلام :هيچ بيرقى برافراشته نشده كه در زير آن ، عليه امير مؤمنان جنگيده شده باشد ، مگر آن كه خداوند عز و جل آن بيرق را شكسته و جنگجويانش مغلوب و خوار گشتند. و امير مؤمنان با شمشيرش ذوالفقار بر كسى نزده كه از ضربه آن ، نجات پيدا كرده باشد و هرگاه مى جنگيد ، جبرئيل از سمت راست و ميكائيل از سمت چپ و ملك الموت در پيشاپيش او مى جنگيدند.

اُسد الغابة_ به نقل از سعيد بن مُسيَّب _: در روز اُحد ، شانزده ضربه به على اصابت كرد كه با هر ضربه به زمين مى افتاد و كسى جز جبرئيل عليه السلام او را بلند نمى كرد.

.

ص: 472

. .

ص: 473

بخش يازدهم : دانش هاى امام على

اشاره

بخش يازدهم : دانش هاى امام علىفصل يكم : آموزش در مكتب پيامبرفصل دوم : جايگاه علمى امامفصل سوم : گونه هاى دانش امامفصل چهارم : نمونه هايى از دانش امام

.

ص: 474

درآمد

درآمداين بخش ، به بحث و بررسى گستره دانش امام على عليه السلام اختصاص دارد و از سويى به تلاش هاى خستگى ناپذير پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله براى پرورش و تربيت علمى امام على عليه السلام مى پردازد و از سوى ديگر ، به استعداد عظيم و درخشان و ظرفيت بى پايان امام عليه السلام و تلاش هايى كه در راستاى يادگيرى و بهره ورى از پيامبر صلى الله عليه و آله انجام داده ، اشاره دارد . در نتيجه ، جايگاه رفيع امام على عليه السلام را در جهان دانش و چيرگى اعجاب آور ايشان را بر همه دانش ها نمايان مى سازد. دنبال كردن اين روند و كنجكاوى در بحث هاى بخش يازدهم ، پژوهشگر را به شدّت ، شيفته علم امام مى كند و او را با اشتياق تمام ، در پى الهام گرفتن از پرتوهاى علوم گسترده امام عليه السلام و به دست آوردن نمى از آن درياى كران ناپيدا ، به تكاپو مى اندازد . از همين رو ، اين بخش كه عنوان «پرتوى از علم امام على عليه السلام » را بر خود دارد ، در پاسخ به آن نياز ، آورده شد و از ملاحظه فصل هايى كه آن را تشكيل مى دهند ، اين نكته به روشنى قابل استفاده است. با اين وجود ، آنچه مى آورديم ، جز نمى از يمى و جز توشه اى بس اندك در اين عرصه بيش نيست ؛ تلاشى ناچيز براى يادآورى نمونه ها و شواهدى از چشمه دانش علوى! آنچه ما مى آوريم ، تنها بخش كوچكى است از آنچه از معارف علوى

.

ص: 475

به دست آورده ايم. آنچه ما بدان دست يافته ايم ، نمى تواند چيزى به حساب آيد ، جز اندكى از آنچه امام عليه السلام اقدام به بيان آن كرده و آن را بر امّت ، آشكار ساخته است ، كه متأسفانه ، يا خبر آن و يا اصل و اساسش و يا اثرش ، بنا به دلايل گوناگون _ كه در جاى خود گفته شده _ از ميان رفته و به ما نرسيده است. شگفتا از دانش امام عليه السلام كه كنجكاوى در ابعاد بى پايان آن ، چه بسا موجب بُهت و حيرت مى شود . هنگامى كه براى شرح يكى از حقايق آن علم ، دست به قلم مى بريم ، ناگهان دريايى موج خيز در پيش روى خود مى بينيم كه رودهاى آن به اطراف و اكناف ، روان است . دانش امام ، درياى پايان ناپذيرى است كه امواجش انباشته و پى در پى مى آيند و رودهاى آن ، در افق هاى دوردست ، جريان مى يابند و بستر آن ، متلاطم و ناآرام است. قلم ، چگونه مى تواند بلنداى دانش امام عليه السلام را _ كه دروازه علم و حكمت پيامبر است _ به تصوير بكشد؟ و كلمات ، چگونه مى توانند قله دانش او را فتح كنند ، در حالى كه او گنجينه دار دانش پيامبر صلى الله عليه و آله و همه پيامبران است؟ قلم ، چگونه مى تواند پابه پاى دانش امام عليه السلام پيش برود ، در حالى كه دانش او ، همه دانش هاى قرآنى و معارف دينى و مرگ و ميرها و حوادث را در بر مى گيرد؟ صاحب اين دانش ، به گذشته و حال ، چنان مى نگريست كه گويى به اشخاص پيش روى خود نگاه مى كند . همه چيز ، همانند خورشيد در وسط آسمان ، برايش روشن و آشكار بود. تمامى «علم الكتاب» _ بر اساس تصريح روايات _ ، نزد امام على عليه السلام بود ، در حالى كه در نزد آصف بن برخيا جز اندكى از آن نبود و او با اين وصف ، مى توانست تخت بلقيس را در يك پلك به هم زدن ، از فاصله اى دوردست ، نزد سليمان ، حاضر كند . پس شايسته است با روشن دلى و بصيرت و انديشه ، در علم آصف (علمٌ مِنَ

.

ص: 476

الكتاب) و علم امام عليه السلام (علم الكتاب) دقت كنيم تا تفاوت آن دو را دريابيم . در اين صورت ، كلمات ، واژه ها ، برگ ها و قلم ها _ هر چند توانمند باشند _ چگونه ياراى بيان دانش امام على عليه السلام را دارند؟ يا حتّى چگونه مى تواند به ابعاد آن ، اشاره اى كنند؟ دانش امام عليه السلام چنان گستره اى دارد كه اگر پرتوى از آن ، چهره بنمايد ، خردها را مبهوت و حيران مى سازد و جان ها را واله مى گرداند و لرزه بر اندام ها مى افكند . امام ، خود ، آن را چنين توصيف مى كند : «در دانشى فرو رفته ام كه از شما پنهان است و اگر آنها را آشكار كنم ، لرزان و پريشان مى شويد ، آن چنان كه ريسمانى در ژرفاى چاهى عميق مى لرزد». بيش از چهارده قرن پيش ، پرتوهايى از دانش آن سرچشمه معرفت و گنجينه علم ، تابيدن گرفت كه در واقع ، پاسخى به نيازهاى آن زمان و مناسبت هاى پيش آمده بود _ و نه درصدد بيان كامل حقايق _ ، و همان ، روزنه هايى از علم به آغاز آفرينش و پيدايش هستى و خلقت فرشتگان و آسمان ها و زمين ها و حيوانات را باز كرد و اُفق هاى قابل توجّهى را درباره جامعه ، روان شناسى ، تاريخ و ادبيات گشود و حتّى اشاره هايى به فيزيك و زمين شناسى داشت كه هنوز هم به رغم پيشرفت و گسترش دانش ، همچنان نو و تازه به شمار مى آيند. كسى كه تنها اندكى از بقاياى دانشش و گوشه اى از معرفتش اين باشد ، چگونه مى توان به همه ابعاد دانش او آگاهى يافت؟ آيا اصولاً مى توان به همه جنبه هاى دانش و زواياى علم كسى وقوف كامل پيدا كرد كه با قامتى استوار و ثابت مى ايستد و با صلابت و استوارى تمام ، بانگ مى زند : «سلونى قبل أن تفقدونى ؛ پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد» و هرگز هم از هيچ پاسخى درنماند؟ تاريخ ، همانند اين پديده را به خود نديده است و انسان ، در درازاى تاريخ گذشته و حال خود ، چنين گفته اى را از كسى سراغ ندارد.

.

ص: 477

پرده ابهام ، همواره دانش امام على عليه السلام را فرا گرفته است و جاى شگفتى نيست ؛ چرا كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حقّ او مى گويد : «كسى خداوند را آن گونه كه شايسته است ، نشناخت ، جز من و تو ، و كسى تو را چنان كه سزاوار آنى نشناخت ، جز خدا و من». (1) قلم ، در مى ماند و واژه ها به پايان مى رسند و براى انسان _ هر چه قدر هم كه توان داشته باشد _ ، چاره اى جز اعتراف به ناتوانى در برابر اين پديده شگفت ، نمى مانَد. آدمى ، بايد چونان متنبّى، (2) ناتوانى خود را از بيان ابعاد معرفت علوى ، اعلام كند ؛ چرا كه سكوت در چنين محضرى ، از هر سخنى رساتر است . پس چه به جاست كه قلم را از نوشتن درباره آن وجود تابان برگيريم و گوش جان بسپاريم به سخنان او ، تا شايد اندكى از آنچه را كه دارد ، جارى سازد و قطره اى از درياى جوشان دانشش را آشكار كند و اخگرى از حقايق پوشيده اش را برملا نمايد.

.


1- .ر . ك : ج 8 ص 253 (جز خدا و من ، كسى او را نشناخت) .
2- .ر . ك : ج 9 ص 269 (متنبّى) .

ص: 478

الفصل الأوّل : التعلّم في مدرسة النبيّ1 / 1شِدَّةُ اهتِمامِ النَّبِيِّ بِتَعليمِهِالإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ إذا سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أعطاني ، وإذا سَكَتُّ ابتَدَأَني . (1)

الطبقات الكبرى عن محمّد بن عمر بن عليّ عليه السلام :قيلَ لِعَلِيٍّ عليه السلام : ما لَكَ أكثَرُ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَديثا ؟ فَقالَ : إنّي كُنتُ إذا سَأَلتُهُ أنبَأَني ، وإذا سَكَتُّ ابتَدَأَني . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ إذا سَأَلتُهُ [ صلى الله عليه و آله ] أجابَني، وإذا سَكَتُّ عَنهُ وفَنِيَت مَسائِلِي ابتَدَأَني. (3)

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 637 ح 3722 عن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن عمرو بن هند الحبلي و ص 640 ح 3729 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 135 ح 4630 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 221 ح 119 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 495 ح 7 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 104 ح 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 377 ؛ الأمالي للصدوق : ص 315 ح 365 كلّها عن عبد اللّه بن عمرو بن هند ، غرر الحكم : ح 3779 وح 7236 وفيه «أمسكت» بدل «سكتّ» .
2- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 338 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 351 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 378 ، الصواعق المحرقة : ص 123 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 45 .
3- .الكافي : ج 1 ص 64 ح 1 ، الخصال : ص 257 ح 131 ، تحف العقول : ص 196 ، الاعتقادات : ص 121 ، الغيبة للنعماني : ص 80 ح 10 وفيه «ابتدأت» بدل «سألته» ، المسترشد : ص 235 ح 67 ، بصائر الدرجات : ص 198 ح 3 كلّها عن سليم بن قيس .

ص: 479

فصل يكم : آموزش در مكتب پيامبر

1 / 1 اهتمام فراوان پيامبر به آموزش على

فصل يكم : آموزش در مكتب پيامبر1 / 1اهتمام فراوان پيامبر به آموزش علىامام على عليه السلام :هر گاه از پيامبر خدا مى پرسيدم ، به من پاسخ مى داد و هر گاه خاموش مى ماندم ، خود برايم سخن آغاز مى كرد .

الطبقات الكبرى_ به نقل از محمّد بن عمر بن على عليه السلام _: به على عليه السلام گفته شد : چرا تو از همه ياران پيامبر خدا پُر حديث ترى؟ فرمود : «من هر گاه از او مى پرسيدم ، پاسخم را مى داد و هر گاه خاموش مى ماندم ، خود برايم سخن آغاز مى كرد» .

امام على عليه السلام :هر گاه از پيامبر خدا مى پرسيدم ، پاسخم را مى داد و هر گاه خاموش مى ماندم و پرسش هايم پايان مى يافت ، خود برايم آغاز به سخن مى كرد .

.

ص: 480

الطبقات الكبرى عن أبي البَختَريّ :أتَينا عَلِيّا ... قُلنا : فَأَخبِرنا عَن نَفسِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : إيّاها أرَدتُم ! كُنتُ إذا سَأَلتُ اُعطيتُ ، وإذا سَكَتُّ ابتُدِئتُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :ولَيسَ كُلُّ أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَن كان يَسأَلُهُ ويَستَفهِمُهُ ، حَتّى إن كانوا لَيُحِبّونَ أن يَجيءَ الأَعرابيُّ وَالطّارِئُ ، فَيَسأَلَهُ عليه السلام حَتّى يَسمَعوا ، وكانَ لا يَمُرُّ بي مِن ذلِكَ شَيءٌ إلّا سَأَلتُهُ عَنهُ وحَفِظتُهُ . (2)

التوحيد عن الأَصبَغ بن نُباتَة :لَمّا جَلَسَ عَلِيٌّ عليه السلام فِي الخِلافَةِ وبايَعَهُ النّاسُ خَرَجَ إلَى المَسجِدِ مُتَعَمِّما بِعِمامَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لابِسا بُردَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، مُنتَعِلاً نَعلَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، مُتَقَلِّدا سَيفَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَصَعِدَ المِنبَرَ فَجَلَسَ عَلَيهِ مُتَمَكِّنا ، ثُمَّ شَبَّكَ بَينَ أصابِعِهِ فَوَضَعَها أسفَلَ بَطنِهِ ، ثُمَّ قالَ : يا مَعشَرَ النّاسِ سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، هذا سَفَطُ العِلمِ ، هذا لُعابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، هذا مازَقَّني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله زَقّا زَقّا ، سَلوني فَإِنَّ عِندي عِلمَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ بَعدَ إخبارِهِ لِحَوادِثَ آتِيَةٍ ، فَقالَ لَهُ بَعضُ أصحابِهِ : لَقَد اُعطيتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ عِلمَ الغَيبِ ! فَضَحِكَ عليه السلام ، وقالَ لِلرَّجُلِ ، وكانَ كَلبِيّا _: يا أخا كَلبٍ ، لَيسَ هُوَ بِعِلمِ غَيبٍ ، وإنَّما هُوَ تَعَلُّمٌ مِن ذي عِلمٍ وإنَّما عِلمُ الغَيبِ عِلمُ السّاعَةِ ، وما عَدَّدَهُ اللّهُ سُبحانَهُ بِقَولِهِ «إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مَا فِى الْأَرْحَامِ وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِى نَفْسُم بِأَىِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» الآية (4) فَيَعلَمُ اللّهُ سُبحانَهُ ما فِي الأَرحامِ مِن ذَكَرٍ أو اُنثى ، وقَبيحٍ أو جَميلٍ ، وسَخِيٍّ أو بَخيلٍ ، وشَقِيٍّ أو سَعيدٍ ، ومَن يَكونُ فِي النّارِ حَطَبا ، أو فِي الجِنانِ لِلنَّبيّينَ مُرافِقا . فَهذا عِلمُ الغَيبِ الَّذي لا يَعلَمُهُ أحَدٌ إلَا اللّهُ ، وما سِوى ذلِكَ فَعِلمٌ عَلَّمَهُ اللّهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنيهِ ، ودَعا لي بِأَن يَعِيَهُ صَدري ، وتَضطَمَّ (5) عَلَيهِ جَوانِحي . (6)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 346 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 495 ح 6 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 214 ح 6042 ، تهذيب الكمال : ج 33 ص 236 ص 7305 كلاهما عن زاذان ، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 223 ح 120 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 68 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 377 ، كنز العمّال : ج 13 ص 128 ح 36406 نقلاً عن المستدرك على الصحيحين عن هبيرة نحوه ؛ الأمالي للصدوق : ص 324 ح 377 عن المسيّب بن نجبة ، الغارات : ج 1 ص 178 عن أبي عمرو الكندي ، الاحتجاج : ج 1 ص 616 ح 139 عن الأصبغ بن نباتة ، شرح الأخبار : ج 2 ص 202 ح 532 عن سلمان .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 210 ، الاحتجاج : ج 1 ص 631 ح 146 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلام .
3- .التوحيد : ص 305 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 422 ح 560 ، الاحتجاج : ج 1 ص 609 ح 138 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 91 ح 85 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 341 ح 263 كلاهما عن أبي البختري نحوه .
4- .لقمان : 34 .
5- .الاضطمام : فهو افتعال من الضمّ ، اضطممتُ الشيء : ضممته إلى نفسي (لسان العرب : ج 12 ص 358 «ضمم») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 128 .

ص: 481

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو البَخترى _: نزد على عليه السلام رفتيم . . . و گفتيم : اى امير مؤمنان! از خودت برايمان بگو . فرمود : «آن موضوع ، منظورتان است؟ من هر گاه مى پرسيدم ، پاسخم را مى داد و هر گاه خاموش مى ماندم ، برايم آغاز به سخن مى كرد» .

امام على عليه السلام :همه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اين گونه نبودند كه از او بپرسند و درخواست فهم و دانش كنند؛ بلكه دوست داشتند كه عربى باديه نشين يا از راه رسيده اى بيايد و از وى پرسش كند تا آنان بشنوند ؛ امّا من هيچ نكته اى به خاطرم نمى رسيد ، مگر آن كه از وى درباره آن مى پرسيدم و آن را به حافظه مى سپردم .

التوحيد_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: آن گاه كه على عليه السلام به [ مسند] خلافت نشست و مردم با وى بيعت كردند ، وى در حالى كه عمامه پيامبر خدا را بر سر نهاده بود و رداى او را پوشيده و نعلين او را به پا كرده بود و شمشيرش را حمايل ساخته بود ، وارد مسجد شد ، بالاى منبر رفت و بر آن نشست . آن گاه، انگشتانش را در هم فرو بُرد و زير شكمش نهاد و فرمود : «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . اين ، سبد دانش است . اين ، لعاب دهان پيامبر خداست . اين [ علم] ، چيزى است كه پيامبر خدا ذرّه ذرّه در كام من نهاد . از من بپرسيد ؛ چرا كه دانش پيشينيان و پسينيان، نزد من است» .

امام على عليه السلام_ پس از آن كه از حوادث آينده خبر داد، يكى از يارانش به او گفت : اى امير مؤمنان! به راستى كه علم غيب به شما داده شده است! امام عليه السلام لبخندى زد و به او كه از قبيله كلب بود ، پاسخ داد _: اى برادر كلبى! اين ، علم غيب نيست ؛ بلكه فراگيرى از صاحب دانش است . علم غيب ، علم به زمان برپايى قيامت و به چيزهايى است كه خداوند ، آنها را چنين شمرده است : «در حقيقت ، خداست كه علم [ به ]قيامت ، نزد اوست و باران را فرو مى فرستد ، و آنچه را كه در رَحِم هاست ، مى داند و كسى نمى داند فردا چه به دست خواهد آورد ، و كسى نمى داند در كدامين زمين مى ميرد .» . پس خداوند سبحان ، مى داند كه چه چيز در رَحِم هاست ؛ پسر باشد يا دختر ؛ زشت باشد يا زيبا ؛ بخشنده باشد يا بخيل ؛ بدبخت باشد يا خوش بخت ؛ و اين كه چه كسى هيزم آتش جهنّم است و يا همنشين پيامبران در بهشت . پس علم غيبى كه كسى جز خدا آن را نمى داند ، اين است ، و جز آن ، دانشى است كه خداوند به پيامبرش آموخت و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به من آموخت و براى من دعا كرد تا سينه ام آن را در خود جاى دهد و قلبم آن را با خود ، عجين سازد .

.

ص: 482

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ عِلمَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام مِن عِلمِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَعَلِمناهُ نَحنُ فيما عَلِمناهُ ، فَاللّهَ فَاعبُد وإيّاهُ فَارجُ . (1)

المناقب لابن المغازليّ عن اُمّ سَلَمَةَ :كانَ جَبرَئيلُ يُمِلُّ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ورَسولُ اللّهِ يُمِلُّ عَلى عَلِيٍّ . (2)

راجع : ص 550 (علم القرآن) . أهل البيت في الكتاب والسنّة : علم أهل البيت / مبادئ علومهم .

.


1- .الاختصاص : ص 279 ، بصائر الدرجات : ص 295 ح 1 كلاهما عن أبي يعقوب الأحول والأخير من دون إسنادٍ إلى المعصوم .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 253 ح 302 .

ص: 483

امام صادق عليه السلام :به راستى كه دانش على بن ابى طالب عليه السلام ، از دانش پيامبر خداست ، و آنچه ما ياد گرفتيم ، از او ياد گرفتيم . پس تنها خداى را بپرست و تنها به او اميد بدار .

المناقب ،ابن مغازلى به نقل از امّ سلمه _: جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله املا مى كرد و پيامبر خدا بر على عليه السلام املا مى كرد .

ر . ك : ص 551 (قرآن شناسى) . اهل بيت در قرآن و حديث : بخش چهارم : علم اهل بيت / فصل سوم : مبادى علم اهل بيت .

.

ص: 484

1 / 2ساعَةٌ خاصَّةٌ لِتَعليمِهِالإمام عليّ عليه السلام :كانَت لي ساعَةٌ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنَ اللَّيلِ يَنفَعُنِي اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِما شاءَ أن يَنفَعَني بِها . (1)

عنه عليه السلام :كانَت لي ساعَةٌ فِي السَّحَرِ أدخُلُ فيها عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَإِن كانَ قائِما يُصَلّي سَبَّحَ بي ، فَكانَ ذاكَ إذنَهُ لي ، وإن لَم يَكُن يُصَلّي أذِنَ لي . (2)

عنه عليه السلام :كانَت لي مَنزِلَةٌ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم تَكُن لِأَحَدٍ مِنَ الخَلائِقِ ، فَكُنتُ آتيهِ كُلَّ سَحَرٍ ، فَأَقولُ : السَّلامُ عَلَيكَ يا نَبِيَّ اللّهِ ! فَإِن تَنَحنَحَ انصَرَفتُ إلى أهلي ، وإلّا دَخَلتُ عَلَيهِ . (3)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: ولَقَد عَلِمتُم أنّي كانَ لي مِنهُ [ صلى الله عليه و آله ] مَجلِسُ سِرٍّ لا يَطَّلِعُ عَلَيهِ غَيري . (4)

عنه عليه السلام :كانَ لي مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مَدخَلانِ : مَدخَلٌ بِاللَّيلِ ، ومَدخَلٌ بِالنَّهارِ ، فَكُنتُ إذا أتَيتُهُ وهُوَ يُصَلّي ، يَتَنَحنَحُ لي . (5)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 317 ح 1289 عن عبد اللّه بن نجي .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 167 ح 570 عن عبد اللّه بن نجي و ص 172 ح 598 عن القاسم بن أبي اُمامة نحوه ، السنن الكبرى : ج 2 ص 351 ح 3339 و ح 3340 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 219 ح 115 و ح 116 والأربعة الأخيرة عن عبد اللّه بن نجي و ص 217 ح 114 عن نجي نحوه .
3- .سنن النسائي : ج 3 ص 12 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 220 ح 118 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 184 ح 647 نحوه وكلّها عن نجي .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 316 ح 625 .
5- .سنن ابن ماجة : ج 2 ص 1222 ح 3708 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 175 ح 608 ، سنن النسائي : ج 3 ص 12 كلّها عن عبد اللّه بن نجي ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 220 ح 117 عن أبي نجي وفيهما «إذا دخلت بالليل» بدل «إذا أتيته وهو يُصلّي» .

ص: 485

1 / 2 اختصاص ساعتى ويژه براى آموزش وى

1 / 2اختصاص ساعتى ويژه براى آموزش وىامام على عليه السلام :ش_ب ه_نگام ، ساعت_ى از وق_ت پيامبر خدا براى من بود ، و خداوند عز و جل ، هر نفعى را كه مى خواست به من برساند ، در اين وقت مى رسانْد .

امام على عليه السلام :در سحرگاهان ، ساعتى به من اختصاص داشت كه در آن هنگام ، به نزد پيامبر خدا مى رفتم . اگر به نماز ايستاده بود ، براى من «سبحان اللّه » مى گفت و اين «سبحان اللّه » گفتن ، اجازه ايشان براى [ ورود] من بود ، و اگر در نماز نبود ، به من اجازه ورود مى داد .

امام على عليه السلام :من در پيشگاه پيامبر خدا، جايگاهى داشتم كه هيچ كس چنان جايگاهى نداشت . من هر سحرگاه ، نزد ايشان مى رفتم و مى گفتم : «سلام بر تو ، اى پيامبر خدا!» . اگر سرفه مى كرد ، نزد خانواده ام بر مى گشتم ، وگرنه داخل مى شدم .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: به يقين مى دانيد كه من با پيامبر خدا ، نشست هاى خصوصى اى داشتم كه جز من ، هيچ كس از [ محتواى] آنها آگاهى نمى يافت .

امام على عليه السلام :من دو بار [ در شبانه روزْ ]خدمت پيامبر خدا مى رفتم ؛ يك بار در شب و يك بار در روز . هر گاه نزد او مى رفتم و در نماز بود ، براى من سرفه مى كرد .

.

ص: 486

عنه عليه السلام :وقَد كُنتُ أدخُلُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كُلَّ يَومٍ دَخلَةً وكُلَّ لَيلَةٍ دَخلَةً ، فَيُخَلّيني فيها أدورُ مَعَهُ حَيثُ دارَ ، وقَد عَلِمَ أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّهُ لَم يَصنَع ذلِكَ بِأَحَدٍ مِنَ النّاسِ غَيري ، فَرُبَّما كانَ في بَيتي يَأتيني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أكثَرُ ذلِكَ في بَيتي ، وكُنتُ إذا دَخَلتُ عَلَيهِ بَعضَ مَنازِلِهِ أخلاني ، وأقامَ عَنّي نِساءَهُ . فلا يَبقى عِندَهُ غَيري . وإذا أتاني لِلخَلوَةِ مَعي في مَنزِلي لَم تَقُم عَنّي فاطِمَةُ ولا أحَدٌ من بَنِيَّ ، وكُنتُ إذا سَأَلتُهُ أجابَني ، وإذا سَكَتُّ عَنهُ وفَنِيَت مَسائِلِي ابتَدَأَني . فَما نَزَلَت عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله آيَةٌ مِنَ القُرآنِ إلّا أقرَأَنيها ، وأملاها عَلَيَّ ، فَكَتَبتُها بِخَطّي وعَلَّمَني تَأويلَها وتَفسيرَها ، وناسِخَها ومَنسوخَها ، ومُحكَمَها ومُتشابِهَها ، وخاصَّها وعامَّها ، ودَعَا اللّهَ أن يُعطِيَني فَهمَها وحِفظَها ، فَما نَسيتُ آيَةً مِن كِتابِ اللّهِ ، ولا عِلما أملاهُ عَلَيَّ وكَتَبتُهُ ، مُنذُ دَعَا اللّهَ لي بِما دَعا . وما تَرَكَ شَيئا عَلَّمَهُ اللّهُ مِن حَلالٍ ولا حَرامٍ ، ولا أمرٍ ولا نَهيٍ ، كانَ أو يَكونُ ، ولا كِتابٍ مُنزَلٍ عَلى أحَدٍ قَبلَهُ مِن طاعَةٍ أو مَعصِيَةٍ ، إلّا عَلَّمَنيهِ وحَفِظتُهُ ، فَلَم أنسَ حَرفا واحِدا . ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلى صَدري ، ودَعَا اللّهَ لي أن يَملَأَ قَلبي عِلما وفَهما ، وحُكما ونورا ، فَقُلتُ : يا نَبِيَّ اللّهِ ! بِأَبي أنتَ واُمّي ، مُنذُ دَعَوتَ اللّهَ لي بِما دَعَوتَ لَم أنسَ شَيئا ، ولَم يَفُتني شَيءٌ لَم أكتُبهُ ، أفَتَتَخَوَّفُ عَلَيَّ النِّسيانَ فيما بَعدُ ؟ فَقالَ : لا ، لَستُ أتَخَوَّفُ عَلَيكَ النِّسيانَ وَالجَهلَ . (1)

راجع : ج 8 ص 482 (أبو سعيد الخدري ، وأنس بن مالك) .

.


1- .الكافي : ج 1 ص 64 ح 1 ، الخصال : ص 257 ح 131 ، الغيبة للنعماني : ص 80 ح 10 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 624 ح 10 كلاهما نحوه وكلّها عن سليم بن قيس .

ص: 487

امام على عليه السلام :من در هر روز، يك بار و در هر شب، يك بار به نزد پيامبر خدا مى رفتم . وى با من نشست خصوصى داشت . رشته سخن را به هر كجا مى كشيد ، با او بودم و ياران پيامبر خدا ، به يقين مى دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله با هيچ كس جز من ، اين رفتار را نداشت . چه بسا كه پيامبر خدا به خانه من مى آمد ، و اكثر اين نشست ها در خانه من بود، و هر گاه من به يكى از خانه هاى ايشان مى رفتم ، با من خلوت مى كرد و همسرانش را از نزد من برمى خيزاند و نزد وى ، جز من كسى نمى ماند ؛ ولى هر گاه براى گفتگوهاى خصوصى به خانه ما مى آمد ، نه فاطمه عليهاالسلام و نه هيچ يك از پسرانم،بيرون نمى رفتند. هر گاه از او مى پرسيدم،پاسخم را مى داد،و چون خاموش مى ماندم و پرسش هايم پايان مى يافت ، برايم آغاز به سخن مى كرد . هيچ آيه اى بر پيامبر خدا نازل نشد ، مگر آن كه مرا به خواندنش وا داشت و آن را به من اِملا كرد ، و من به خطّ خود ، آن را نوشتم و تأويل و تفسير ، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و خاص و عامّ آن را به من آموخت ، و از خدا خواست كه درك و حفظ آن را به من عنايت كند ، و از زمانى كه اين دعا را در حقّ من كرد ، نه آيه اى از كتاب خدا را فراموش كرده ام و نه دانشى را كه او املا كرد و من نوشتم . هيچ چيزى از حلال و حرام ، امر و نهى ، و گذشته و آينده را كه خداوند به وى آموخته بود و هيچ كتابى را كه خداوند بر يكى از پيامبران قبل از وى ، درباره اطاعت و معصيت ، فرو فرستاده بود ، رها نكرد ؛ بلكه آن را به من آموخت و من ، آن را حفظ كردم و يك حرف از آن را فراموش نكردم . آن گاه دست خويش را بر سينه ام نهاد و از خدا خواست كه دلم را از دانش و فهم و حكمت و نور ، پُر سازد . گفتم : اى پيامبر خدا ، پدر و مادرم فدايت شوند! از هنگامى كه آن دعا را در حقّ من كردى ، چيزى را فراموش نكرده ام و هر آنچه را هم كه ننوشتم ، از دست نداده ام . آيا مى ترسى كه پس از اين ، فراموشى بر من عارض شود؟ فرمود: «نه؛ از فراموشى و نادانى،بر تو هراسى ندارم».

ر . ك : ج 8 ص 483 (ابو سعيد خُدرى و انس بن مالك) .

.

ص: 488

1 / 3عَلَّمَهُ ألفَ بابٍالإمام عليّ عليه السلام :عَلَّمَني[ صلى الله عليه و آله ] ألفَ بابٍ مِنَ العِلمِ ، فَتَحَ لي كُلُّ بابٍ ألفَ بابٍ . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَّمَني ألفَ بابٍ مِنَ العِلمِ ، يَفتَحُ كُلُّ بابٍ ألفَ بابٍ ، ولَم يُعَلِّم ذلِكَ أحَدا غَيري . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَّمَ عَلِيّا عليه السلام ألفَ بابٍ ، يَفتَحُ كُلُّ بابٍ ألفَ بابٍ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَّمَني ألفَ بابٍ مِنَ الحَلالِ وَالحَرامِ ، ومِمّا كانَ ومِمّا يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، كُلُّ بابٍ مِنها يَفتَحُ ألفَ بابٍ ، فَذلِكَ ألفُ ألفِ بابٍ حَتّى عُلِّمتُ عِلمَ المَنايا وَالبَلايا وفَصلَ الخِطابِ . (4)

راجع : ج 2 ص 10 (وارث علم النبيّ) .

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 34 ، إعلام الورى : ج 1 ص 318 كلاهما عن عبد اللّه بن مسعود ، الفصول المختارة : ص 106 ، الاختصاص : ص 283 ، بصائر الدرجات : ص 303 ح 6 كلاهما عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، الفضائل لابن شاذان : ص 87 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 801 ح 30 وفيه «علّمني مفتاح ألف» بدل «علّمني ألف» وكلاهما عن ابن عبّاس و ص 912 ح 64 عن سليم ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 123ح 207 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 36 ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 101 ح 70 كلاهما عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 385 ح 8992 عن عبد اللّه بن عمرو ، البداية والنهاية : ج 7 ص 360 ، كنز العمّال : ج 13 ص 114 ح 36372 .
2- .الخصال : ص 572 ح 1 عن مكحول .
3- .الخصال : ص 644 ح 25 عن سالم بن أبي حفصة و ص 645 ح 27 عن زرارة وراجع الكافي : ج 1 ص 296 ح 4 والخصال : ص 648 ح 38 وبصائر الدرجات : ص 314 ح 5 و ص 304 ح 8 .
4- .الخصال : ص 646 ح 30 و ص 643 ح 22 ، الاختصاص : ص 283 و ص 305 ، بصائر الدرجات : ص 305 ح 11 و ص 358 ح 14 كلّها عن الأصبغ بن نباتة .

ص: 489

1 / 3 هزار باب دانش به او آموخت

1 / 3هزار باب دانش به او آموختامام على عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار باب از دانش به من آموخت كه هر بابى [ راه] هزار باب را بر من گشود .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار باب از دانش به من آموخت . هر بابى خود ، [ راه ]هزار باب را مى گشود و جز به من ، به هيچ كس آن را نياموخت .

امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار باب [ از دانش ]به على آموخت كه هر بابى [ راه] هزار باب را مى گشود .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار باب از حلال و حرام به من آموخت _ از آنچه بود و يا تا روز قيامت خواهد آمد _ كه هر بابى از آن ، [ راه] هزار باب را مى گشود، پس هزار هزار باب دانش شد ، به گونه اى كه علم مرگ و ميرها و حوادث و فصل الخطاب (1) را آموختم .

ر . ك : ج 2 ص 11 (وارث علم پيامبر) .

.


1- .فصل الخطاب ، به معانى گوناگونى در احاديث آمده است ، از جمله : تمايز دهنده حق از باطل ، سخن روشن ، علم به اوامر و نواهى و احوال گذشته و آينده تا روز قيامت ، علم به كتب آسمانى ، علم به لغات و زبان ها و لهجه ها .

ص: 490

1 / 4عَلَّمَهُ ألفَ حرَفٍالإمام عليّ عليه السلام :عَلَّمَني [ صلى الله عليه و آله ] ألفَ حَرفٍ ، الحَرفُ يَفتَحُ ألفَ حَرفٍ . (1)

الإمام الباقر عليه السلام :عَلَّمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام ألفَ حَرفٍ ، كُلُّ حَرفٍ يَفتَحُ ألفَ حَرفٍ . (2)

1 / 5عَلَّمَهُ ألفَ كَلِمَةٍالإمام الباقر عليه السلام :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله حَدَّثَ عَلِيّا عليه السلام ألفَ كَلِمَةٍ ، كُلُّ كَلِمَةٍ يَفتَحُ ألفَ كَلِمَةٍ ، فَما يَدرِي النّاسُ ما حَدَّثَهُ . (3)

الخصال عن ذَريحِ بن محمّد بن يَزيدَ المُحارِبيّ :سَمِعتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام يَقولُ : نَحنُ وَرَثَةُ الأَنبِياءِ . ثُمَّ قالَ : جَلَّلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى عَلِيِّ عليه السلام ثَوبا ، ثُمَّ عَلَّمَهُ ألفَ كَلِمَةٍ ، كُلُّ كَلِمَةٍ يَفتَحُ ألفَ كَلِمَةٍ . (4)

الإمام الجواد عليه السلام :عَلَّمَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام ألفَ كَلِمَةٍ ، كُلُّ كَلِمَةٍ يَفتَحُ ألفَ كَلِمَةٍ . (5)

.


1- .الخصال : ص 648 ح 40 عن الحارث بن المغيرة ، بصائر الدرجات : ص 308 ح 6 عن الحارث بن المغيرة وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .الكافي : ج 1 ص 296 ح 5 ، الخصال : ص 648 ح 41 ، الاختصاص : ص 284 وليس فيه «كلّ حرف» ، بصائر الدرجات : ص 308 ح 2 و ح 5 كلّها عن أبي بكر الحضرمي .
3- .الخصال : ص 650 ح 47 ، بصائر الدرجات : ص 310 ح 6 وليس فيه ذيله وكلاهما عن عبد اللّه بن ميمون القدّاح عن الإمام الصادق عليه السلام .
4- .الخصال : ص 651 ح 49 ، بصائر الدرجات : ص 309 ح 4 و ص 310 ح 9 وفيهما «حلل» بدل «جلّل» ، الاُصول الستّة عشر : ص 88 نحوه .
5- .الخصال : ص 650 ح 46 عن عبد اللّه بن المغيرة ، بصائر الدرجات : ص 310 ح 8 عن الحارث بن المغيرة عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 491

1 / 4 هزار حرف به او آموخت
1 / 5 هزار كلمه به او آموخت

1 / 4هزار حرف به او آموختامام على عليه السلام :[ پيامبر خدا] هزار حرف به من آموخت كه هر حرفى [ راه ]هزار حرف را مى گشود .

امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار حرف به على عليه السلام آموخت كه هر حرفى [ راه] هزار حرف را مى گشود .

1 / 5هزار كلمه به او آموختامام باقر عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله هزار كلمه به على عليه السلام فرمود كه هر كلمه اى ، [ راه ]هزار كلمه را [ به روى او ]مى گشود و مردم نمى دانند به او چه فرمود .

الخصال_ به نقل از ذريح بن محمّد بن يزيد محاربى _: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : «ما وارث پيامبرانيم» . آن گاه فرمود : «پيامبر خدا ، لباسى به على عليه السلام پوشاند . سپس هزار كلمه به وى آموخت . هر كلمه اى [ راه ]هزار كلمه را مى گشود» .

امام جواد عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار كلمه به على عليه السلام آموخت كه هر كلمه اى [ راه] هزار كلمه را مى گشود .

.

ص: 492

كنز العمّال عن ابن عبّاس :إنّه[ صلى الله عليه و آله ] عَلَّمَهُ[ عليه السلام ] ألفَ ألفِ كَلِمَةٍ ، كُلُّ كَلِمَةٍ تَفتَحُ ألفَ كَلِمَةٍ . (1)

1 / 6عَلَّمَهُ ألفَ حَديثٍالإمام عليّ عليه السلام :حَدَّثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِأَلفِ حَديثٍ ، لِكُلِّ حَديثٍ ألفُ بابٍ . (2)

الخصال عن الأَصبَغِ بنِ نُباتَةَ :أمَرَنا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِالمَسيرِ إلَى المَدائِنِ مِنَ الكوفَةِ ، فَسِرنا يَومَ الأَحَدِ ، وتَخَلَّفَ عَمرُو بن حُرَيثٍ في سَبعَةِ نَفَرٍ ، فَخَرَجوا إلى مَكانٍ بِالحيرَةِ (3) يُسَمَّى الخَوَرنَقَ (4) ، فَقالوا : نَتَنَزَّهُ فَإِذا كانَ يَومَ الأَربَعاءِ خَرَجنا فَلَحِقنا عَلِيّا عليه السلام قَبلَ أن يُجَمِّعَ (5) ، فَبَينَما هُم يَتَغَذَّونَ إذ خَرَجَ عَلَيهِم ضَبٌّ فَصادوهُ ، فَأَخَذَهُ عَمرُو بنُ حُرَيثٍ ، فَنَصَبَ كَفَّهُ وقالَ : بايِعوا ، هذا أميرُ المُؤمِنينَ ، فَبايَعَهُ السَّبعَةُ وعَمرٌو ثامِنُهُم . وَارتَحَلوا لَيلَةَ الأَربَعاءِ فَقَدِمُوا المَدائِنَ يَومَ الجُمُعَةِ ، وأميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَخطُبُ ولَم يُفارِق بَعضُهُم بَعضا وكانوا جَميعا حَتّى نَزَلوا عَلى بابِ المَسجِدِ ، فَلَمّا دَخَلوا نَظَرَ إلَيهِم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أسَرَّ إلَيَّ ألفَ حَديثٍ في كُلِّ حَديثٍ ألفُ بابٍ ، لِكُلِّ بابٍ ألفُ مِفتاحٍ : وإنّي سَمِعتُ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ يَقولُ : «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَ_مِهِمْ» (6) وإنّي اُقسِمُ لَكُم بِاللّهِ ، لَيُبعَثَنَّ يَومَ القِيامَةِ ثَمانِيَةُ نَفَرٍ يُدعَونَ بِإِمامِهِم وهُوَ ضَبٌّ ، ولَو شِئتُ أن اُسَمِّيَهُم لَفَعَلتُ ! قالَ : فَلَقَد رَأَيتُ عَمرَو بنَ حُرَيثٍ قَد سَقَطَ كَما تَسقُطُ السَّعَفَةُ حَياءً ولَوما (7) . (8)

.


1- .كنز العمّال : ج 13 ص 165 ح 36500 نقلاً عن الإسماعيلي في معجمه .
2- .الخصال : ص 651 ح 51 عن الأصبغ بن نباتة و ح 52 ، بصائر الدرجات : ص 314 ح 3 كلاهما عن بكر بن حبيب عن الإمام الباقر عليه السلام و ح 4 عن الأصبغ بن نباتة .
3- .الحِيرة : مدينة جاهليّة ، كثيرة الأنهار ، وهي عن الكوفة على نحو فرسخ ، وكانت منازل آل النعمان بن المنذر (تقويم البلدان : ص 299) .
4- .الخَوَرْنَق : قصر بحيرَة الكوفة ، بناه النعمان بن امرئ القيس (تاج العروس : ج 13 ص 113 «خرنق») .
5- .يجمع : أي يصلّي ، أو يصلّون صلاة الجمعة (النهاية : ج 1 ص 297 «جمع») .
6- .الإسراء : 71 .
7- .الخصال : ص 644 ح 26 ، الاختصاص : ص 283 ، بصائر الدرجات : ص 306 ح 15 .
8- .وردت أحاديث «الألف باب» بطرق مختلفة وبنقول كثيرة ، ومن جملتها ما ورد في الخصال : ص 642 _ 652 حيث ذكر فيه أكثر من ثلاثين رواية ، وبصائر الدرجات : ص 302 _ 315 وبحار الأنوار : ج 40 ص 127 _ 151 .

ص: 493

1 / 6 هزار حديث به وى آموخت

كنز العمّال_ ب_ه ن_قل از اب_ن عبّاس _: اي_شان (پيامبر خدا) هزار هزار كلمه به على عليه السلام آموخت كه هر كلمه اى [ راه] هزار كلمه را مى گشود .

1 / 6هزار حديث به وى آموختامام على عليه السلام :پيامبر خدا ، هزار حديث به من فرمود كه هر حديثى هزار باب داشت .

الخصال_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: امير مؤمنان به ما دستور رفتن از كوفه به مدائن داد . روز يكشنبه حركت كرديم . عمرو بن حُرَيث با هفت نفر ديگر ، سرپيچى كردند و عازم جايى در منطقه حيره به نام «خَوَرنَق» شدند و گفتند : گردش مى كنيم و چون روز چهارشنبه شد ، به راه مى افتيم و پيش از نماز جمعه ، به على مى پيونديم . در حالى كه آنان مشغول خوردن غذا بودند ، ناگاه سوسمارى در برابرشان پيدا شد كه آن را صيد كردند . عمرو بن حُرَيث ، سوسمار را گرفت و دست او را بالا آورد و گفت : اين ، امير مؤمنان است . با وى بيعت كنيد! هر هفت نفر بيعت كردند و عمرو ، هشتمين نفرشان بود . شب چهارشنبه ، حركت كردند و روز جمعه ، هنگامى به مدائن رسيدند كه امير مؤمنان ، خطبه مى خوانْد . آنان از هم جدا نشدند و با هم بودند تا آن كه به درِ مسجد رسيدند . وقتى وارد شدند ، امير مؤمنان به آنان نگاهى كرد و فرمود : «اى مردم! پيامبر خدا ، هزار حديث در گوش من گفت كه هر حديثى ، هزار در داشت و براى هر درى ، هزار كليد بود و من اين سخن خداوند عز و جل را كه مى فرمايد : «روزى كه هر گروهى را با امامشان فرا مى خوانيم » شنيدم و براى شما به خدا قسم ياد مى كنم كه به يقين ، در روز قيامت ، هشت نفر به همراه امامشان كه سوسمارى باشد ، برانگيخته خواهند شد ، و اگر مى خواستم آنان را نام ببرم ، نام مى بردم» . عمرو بن حُرَيث را ديدم كه از خجالت و [ از ترس ]سرزنش ، همچون شاخه نخل ، سر فرو افكنده است (1) .

.


1- .احاديث «هزار باب (يا حرف يا كلمه يا حديث)» با اَسناد مختلف و عبارات متنوّع ، نقل شده اند، از جمله در : الخصال: ص 642_652 (بيش از سى روايت) ، بصائر الدرجات : ص 302_315 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 127 _ 151 .

ص: 494

1 / 7إملاءُ النَّبِيِّ وكِتابَةُ عَلِيٍّالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ كُلَّ آيَةٍ أنزَلَهَا اللّهُ جَلَّ وعَلا عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عِندي بِإِملاءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَطِّ يَدي ، وتَأويلُ كُلِّ آيَةٍ أنزَلَهَا اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وكُلُّ حَرامٍ وحَلالٍ ، أو حَدٍّ أو حُكمٍ ، أو شَيءٍ تَحتاجُ إلَيهِ الاُمَّةُ إلى يَومِ القِيامَةِ مَكتوبٌ بِإملاءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَطِّ يَدي ، حَتّى أرشُ الخَدشِ . (1)

الإمام الحسن عليه السلام :إنَّ العِلمَ فينا ، ونَحنُ أهلُهُ ، وهُوَ عِندَنا مَجموعٌ كُلُّهُ بِحَذافيرِهِ ، وإنَّهُ لا يَحدُثُ شَيءٌ إلى يَومِ القِيامَةِ حَتّى أرشُ الخَدشِ إلّا وهُوَ عِندَنا مَكتوبٌ بِإِملاءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَطِّ عَلِيٍّ عليه السلام بِيَدِهِ . (2)

العلل لابن حنبل عن عبد الرّحمن بن أبي ليلى :سَأَلتُ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ عَن قَولِ عَلِيٍّ فِي الخِيارِ ، فَدَعا بِرَبعَةٍ (3) ، فَأَخرَجَ مِنها صَحيفَةً صَفراءَ مَكتوبٌ فيها قَولُ عَلِيٍّ فِي الخِيارِ . (4)

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 356 ح 56 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 657 ح 11 كلاهما عن سليم بن قيس .
2- .الاحتجاج : ج 2 ص 63 ح 155 ، العدد القويّة : ص 50 ح 61 كلاهما عن عبد اللّه بن جعفر، بحار الأنوار : ج44 ص100 ح9.
3- .ربعة : إناء مربّع (لسان العرب : ج 8 ص 107 «ربع») .
4- .العلل لابن حنبل : ج 1 ص 346 ح 639 .

ص: 495

1 / 7 املاى پيامبر و نوشتن على

1 / 7املاى پيامبر و نوشتن علىامام على عليه السلام :هر آي_ه اى ك_ه خ_داوند عز و جل ب_ر محمّد صلى الله عليه و آله فرو فرستاده است ، با املاى پيامبر خدا و دست خطّ خودم ، نزد من است و [ همچنين ]تأويل هر آيه اى كه خدا بر محمّد صلى الله عليه و آله فرو فرستاده ، و هر حرام و حلالى ، يا هر حد و حكمى ، يا هر چيزى كه امّت تا روز قيامتْ بدان نيازمند خواهد شد ، به املاى پيامبر خدا و دست خطّ من ، موجود است ، حتّى ديه يك خَراش .

امام حسن عليه السلام :دانش در بين ماست و ما اهل دانشيم و مجموعه دانش با تمام شاخه هاى آن ، نزد ماست و چيزى تا روز قيامت ، پيدا نخواهد شد ، حتى ديه يك خراش ، جز آن كه به املاى پيامبر خدا و دست خطّ على عليه السلام نوشته شده و نزد ماست .

العلل ، ابن حنبل_ به نقل از عبد الرّحمان بن ابى ليلى _: از حسن بن على عليهماالسلامدرباره نظر على عليه السلام درموضوع [ احكام ]اختيار [ فسخ معامله] پرسيدم . ظرف چهارگوشى خواست و از درون آن ، كتابى زرد رنگ بيرون آورد كه نظر على عليه السلام درباره [ احكام] اختيار ، در آن ، نوشته شده بود .

.

ص: 496

الإمام الباقر عليه السلام :في كِتابِ عَلِيٍّ عليه السلام كُلُّ شَيءٍ يُحتاجُ إلَيهِ حَتَّى الخَدشُ وَالأَرشُ والهَرشُ . (1)

رجال النجاشي عن عُذافِرٍ الصَّيرفيّ :كُنتُ مَعَ الحَكَمِ بنِ عُتَيبَةَ عِندَ أبي جَعفَرٍ عليه السلام ، فَجَعَلَ يَسأَلُهُ ، وكانَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام لَهُ مُكرِما ، فَاختَلَفا في شَيءٍ ، فَقالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : يا بُنَيَّ ، قُم فَأَخرِج كِتابَ عَلِيٍّ عليه السلام . فَأَخرَجَ كِتابا مَدروجا عَظيما ، فَفَتَحَهُ وجَعَلَ يَنظُرُ حَتّى أخرَجَ المَسأَلَةَ . فَقالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : هذا خَطُّ عَلِيٍّ عليه السلام وإملاءُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . وأقبَلَ عَلَى الحَكَمِ وقالَ : يا أبا مُحَمَّدٍ ، اِذهَب أنتَ وسَلَمَةُ وأبُو المِقدامِ حَيثُ شِئتُم يَمينا وشِمالاً ، فَوَاللّهِ لا تَجِدونَ العِلمَ أوثَقَ مِنهُ عِندَ قَومٍ كانَ يَنزِلُ عَلَيهِم جَبرَئيلُ عليه السلام . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :وَجَدنا في كِتابِ عَلِيٍّ عليه السلام : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إذا مُنِعَتِ الزَّكاةُ مَنَعَتِ الأَرضُ بَرَكاتِها . (3)

تهذيب الأحكام عن محمّد بن مُسلِم :أقرَأَني أبو جَعفَرٍ عليه السلام صَحيفَةَ كِتابِ الفَرائِضِ الَّتي هي إملاءُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَطُّ عَلِيٍّ عليه السلام بِيَدِهِ ، فَإِذا فيها : إنّ السِّهامَ لا تَعولُ . (4)

.


1- .بصائر الدرجات : ص 164 ح 5 و ص 148 ح 6 وفيه «أرش الخدش والأرش» بدل «الخدش والأرش والهرش» و كلاهما عن عبد اللّه بن ميمون عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 26 ص 35 ح 59 .
2- .رجال النجاشي : ج 2 ص 261 ح 967 .
3- .الكافي : ج 3 ص 505 ح 17 عن أبي حمزة .
4- .تهذيب الأحكام : ج 9 ص 247 ح 959 ، عوالي اللآلي : ج 2 ص 152 ح 424 عن الصادقين عليهماالسلام نحوه .

ص: 497

امام باقر عليه السلام :در كتاب على عليه السلام ، هر چيز مورد نياز ، حتّى [ حكم] خَراش و ديه زخم و زد و خورد ، وجود دارد .

رجال النجاشى_ به نقل از عُذافِر صَيرُفى _: من با حَكم بن عُتَيبه ، نزد امام باقر عليه السلام بودم . وى شروع به پرسيدن كرد و امام باقر عليه السلام به او احترام مى گذاشت و بزرگش مى شمرد . درباره چيزى با هم اختلاف پيدا كردند كه امام باقر عليه السلام [ به فرزندش ]فرمود : «پسرم! برخيز و كتاب على عليه السلام را بياور» . فرزند ايشان كتاب طبقه بندى شده بزرگى را آورد ، امام عليه السلام كتاب را گشود و در آن نگريست تا اين كه [ پاسخ] مسئله را از آن به دست آورد . سپس فرمود : «اين ، دست خطّ على عليه السلام و املاى پيامبر خداست» . آن گاه رو به حَكم كرد و فرمود : «اى ابو محمّد! تو ، سَلَمه و ابو المِقدام ، به هر سويى _ چپ يا راست _ كه مى خواهيد ، برويد ؛ ولى سوگند به خدا ، دانشى نخواهيد يافت كه مطمئن تر از دانش كسانى باشد كه جبرئيل عليه السلام بر آنان نازل مى شود» .

امام باقر عليه السلام :در كتاب على عليه السلام يافتيم كه پيامبر خدا فرمود : «هر گاه پرداخت زكاتْ قطع شود ، زمين ، بركات خود را قطع مى كند» .

تهذيب الأحكام_ به نقل از محمّد بن مسلم _: امام باقر عليه السلام صفحه اى از كتاب فرائض را كه كتابى با املاى پيامبر خدا و به خطّ على عليه السلام بود ، به من نشان داد ، و از جمله ، در آن چنين آمده بود : «از سهم ارث كم گذاشته نمى شود» .

.

ص: 498

الكافي عن أبي الجارود (1) عن الإمام الباقر عليه السلام :الكافي عن أبي الجارود (2) عن الإمام الباقر عليه السلام : إنَّ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ عليهماالسلام لَمّا حَضَرَهُ الَّذي حَضَرَهُ ، دَعَا ابنَتَهُ الكُبرى فاطِمَةَ بِنتَ الحُسَينِ عليه السلام فَدَفَعَ إلَيها كِتابا مَلفوفا ووَصِيَّةً ظاهِرَةً ، وكانَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليهماالسلاممَبطونا مَعَهُم لايَرَونَ إلّا أنَّهُ لِما بِهِ ، فَدَفَعَت فاطِمَةُ الكِتابَ إلى عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ عليه السلام ، ثُمَّ صارَ واللّهِ ذلِكَ الكِتابُ إلَينا يا زِيادُ . قالَ : قُلتُ : ما في ذلِكَ الكِتابِ جَعَلَنِي اللّهُ فِداكَ ؟ قالَ : فيهِ وَاللّهِ ما يَحتاجُ إلَيهِ وُلدُ آدَمُ مُنذُ خَلَقَ اللّهُ آدَمَ إلى أن تَفنَى الدُّنيا ، وَاللّهِ إنَّ فيهِ الحُدودِ ، حَتّى إنَّ فيهِ أرشَ الخَدشِ . (3)

الأمالي للطوسي عن يعقوب بن ميثم التمّار مولى عليّ بن الحسين عليهماالسلام :دَخَلتُ عَلى أبي جَعفَرٍ عليه السلام فَقُلتُ لَهُ : جُعِلتُ فِداكَ يَا بنَ رَسولِ اللّهِ ، إنّي وَجَدتُ في كُتُبِ أبي أنَّ عَلِيّا عليه السلام قالَ لِأَبي مَيثَمٍ : ... إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقولُ : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» (4) ، ثُمَّ التَفَتَ إلَيَّ وقالَ : هُم وَاللّهِ أنتَ وشيعَتُكَ يا عَلِيُّ ، وميعادُكَ وميعادُهُمُ الحَوضُ غَدا ، غُرّا مُحَجَّلينَ مُكتَحِلينَ مُتَوَّجينَ . فَقالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : هكَذا هُوَ عِياناً في كِتابِ عَلِيٍّ عليه السلام . 5

.


1- .هو زياد بن المنذر الهمداني الأعمى .
2- .الكافي : ج 1 ص 303 ح 1 ، بصائر الدرجات : ص 148 ح 9 ، الإمامة والتبصرة : ص 197 ح 51 .
3- .البيّنة : 7 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 405 ح 909 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 831 ح 4 نحوه ، بحار الأنوار : ج 68 ص 25 ح 46 .

ص: 499

الكافى_ به نقل از ابو جارود ، از امام باقر عليه السلام _: چون هنگام شهادت حسين بن على عليهماالسلامفرا رسيد ، دختر بزرگ خود ، فاطمه را فرا خواند و كتابى سربسته و وصيّتى سرگشاده به وى داد . على بن حسين عليهماالسلام نيز با آنان همراه بود و به دل دردِ سختى دچار شده بود كه گمان نمى كردند جان سالم به در بَرَد . فاطمه آن كتاب را به على بن حسين عليهماالسلام داد ، و سوگند به خدا _ اى زياد! _ ، كه آن كتاب ، به دست ما رسيده است . [ ابو جارود مى گويد : «گفتم : فدايت شوم! در آن كتاب ، چه چيزى هست؟» . فرمود : ]سوگند به خدا ، هر آنچه كه آدمى زادگان از روز آفرينش آدم عليه السلام تا پايان دنيا بدان نيازمندند ، در آن آمده است . سوگند به خدا ، در آن ، [ احكام ]حدود هست . حتى جريمه خَراش هم در آن آمده است .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از يعقوب بن ميثم تمّار ، از آزاد شدگان على بن حسين عليهماالسلام_: نزد امام باقر عليه السلام رفتم و به وى گفتم : فدايت شوم ، اى پسر پيامبر! من در نوشته هاى پدرم ديدم كه على عليه السلام به پدرم ميثم گفته بود ... : شنيدم پيامبر خدا [ اين آيه را ]مى خوانْد : «آنان كه ايمان آوردند و كار شايسته كردند ، آنان بهترين مردم هستند» ، سپس رو به من كرد و فرمود : «سوگند به خدا _ اى على! _ كه آنان ، تو و پيروانت هستيد . وعده ديدار تو و آنان ، فردا در كنار حوض است ، كه نورانى چهره و سرمه به چشم و تاج بر سر ، خواهيد بود» . امام باقر عليه السلام فرمود : اين مطلب ، در كتاب على عليه السلام به طور دقيق ، همين گونه آمده است .

.

ص: 500

الإمام الصادق عليه السلام :دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام ودَعا بِدَفتَرٍ ، فَأَملى عَلَيهِ رَسولُ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِما بَطنَهُ . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ عِندَنا ما لا نَحتاجُ مَعَهُ إلَى النّاسِ ، وإنَّ النّاسَ لَيَحتاجونَ إلَينا . وإنَّ عِندَنا كِتابا إملاءُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَطُّ عَلِيٍّ عليه السلام ، صَحيفَةً فيها كُلُّ حَلالٍ وحَرامٍ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :لَو ثُنِيَت لِيَ الوِسادَةُ وعُرِفَ لي حَقّي لَأَخرَجتُ لَهُم مُصحَفا كَتَبتُهُ وأملاهُ عَلَيَّ رَسولُ اللّهِ . (3)

الكافي عن مُعَلَّى بن خُنَيس:كُنتُ عِندَ أبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام إذ أقبَلَ مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّهِ (4) فَسَلَّمَ ثُمَّ ذَهَبَ ، فَرَقَّ لَهُ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام ودَمَعَت عَيناهُ ، فَقُلتُ لَهُ : لَقَد رَأَيتُكَ صَنَعتَ بِهِ ما لَم تَكُن تَصنَعُ ! قالَ : رَقَقتُ لَهُ لِأَ نَّهُ يُنسَبُ إلى أمرٍ لَيسَ لَهُ ، لَم أجِدهُ في كِتابِ عَلِيٍّ عليه السلام مِن خُلَفاءِ هذِهِ الاُمَّةِ ولا مِن مُلوكِها . (5)

الكافي عن عبد الرحمن بن أبي عبد اللّه :سَأَلتُ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام عَن جَنائِزِ الرِّجالِ وَالنِّساءِ إذَا اجَتَمَعَت ، فَقالَ : يُقَدِّمُ الرِّجالُ في كِتابِ عَلِيٍّ عليه السلام . (6)

.


1- .الاختصاص : ص 275 عن حنان بن سدير ، بحار الأنوار : ج 39 ص 152 ح 5 .
2- .الكافي : ج 1 ص 241 ح 6 عن بكر بن كرب الصيرفي .
3- .المناقب لابن شهرآشوب : ج 2 ص 41 عن جبلة بن سحيم عن أبيه ، بحار الأنوار : ج 40 ص 155 .
4- .هو محمّد بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن أمير المؤمنين عليّ عليه السلام (راجع قاموس الرجال ، طبعة مركز نشر الكتاب : ج 8 ص 241 ومعجم رجال الحديث : ج 16 ص 235 الرقم 11083) .
5- .الكافي : ج 8 ص 395 ح 594 ، بصائر الدرجات : ص 168 ح 1 .
6- .الكافي : ج 3 ص 175 ح 6 ، الاستبصار : ج 1 ص 472 ح 1826 .

ص: 501

امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا ، على عليه السلام را خواست و دفترى هم درخواست كرد و [ مطالب ]درون آن را به وى املا كرد .

امام صادق عليه السلام :به راستى كه نزد ما چيزى است كه با وجود آن ، نيازى به مردم پيدا نمى كنيم و اين مردم اند كه به ما نياز پيدا مى كنند . نزد ما كتابى است به املاى پيامبر خدا و دست خطّ على عليه السلام ؛ نوشته اى كه در آن ، [ حكم] هر حلال و حرامى هست .

امام على عليه السلام :اگر مَسندى براى من نهاده شود و حقّم شناخته شود، نوشته اى براى شما خواهم آورد كه پيامبر خدا آن را بر من املا كرد و من نوشتم.

الكافى_ به نقل از مُعَلَّى بن خُنَيس _: در خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه محمّد بن عبداللّه (1) آمد و سلام كرد و رفت . امام صادق عليه السلام نسبت به او دلسوزى كرد و چشمانش اشك آلود شد . به وى گفتم : ديدم كه با او رفتارى كردى كه معمولاً انجام نمى دهى؟ فرمود : «دلم برايش سوخت ؛ چون وى به كارى دست مى زند كه صلاحيتش را ندارد و در كتاب على عليه السلام نيافتم كه وى از خليفگان و پادشاهان اين امّت باشد» .

الكافى_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى عبد اللّه _: از امام صادق عليه السلام درباره نعش مردان و زنان ، در هنگامى كه يك جا جمع آيد ، پرسيدم . فرمود : «بر اساس كتاب على عليه السلام ، مردان ، جلو قرار مى گيرند» .

.


1- .از نوادگان امام حسن عليه السلام كه ادّعاى مهدويت كرد و كشته شد . او محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن امير المؤمنين على عليهماالسلام است .

ص: 502

أدب الإملاء والاستملاء عن اُمّ سلمة :دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِأَديمٍ وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنهعِندَهُ ، فَلَم يَزَل رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُملي وعَلِيٌّ يَكتُبُ حَتّى مَلَأَ بَطنَ الأَديمِ وظَهرَهُ وأكارِعَهُ . (1)

الإمامة والتبصرة عن اُمّ سلمة :أقعَدَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام في بَيتِهِ ، ثُمَّ دَعا بِجِلدِ شاةٍ ، فَكَتَبَ فيهِ حَتّى أكارِعَهُ . (2)

.


1- .أدب الإملاء والاستملاء : ص 12 .
2- .الإمامة والتبصرة : ص 174 ح 28 ، بصائر الدرجات : ص 163 ح 4 وفيه «ملأ أكارعه» بدل «أكارعه» .

ص: 503

أدب الإملاء والاستملاء_ به نقل از اُمّ سلمه _: پيامبر خدا ، پوستى را خواست و على بن ابى طالب عليه السلام نزد وى بود . پيامبر خدا ، پيوسته املا مى كرد و على عليه السلام مى نوشت تا آن كه پشت و رو و جاى دست ها و پاهاى پوست ، [ از نوشته ]پُر شد .

الإمامة والتبصرة_ به نقل از اُمّ سلمه _: پيامبر خدا ، على عليه السلام را در اتاقش نشاند . سپس پوست گوسفندى خواست و [ على عليه السلام ] در [ تمام] آن [ پوست] ، حتّى در جاى دست ها و پاها نوشت .

.

ص: 504

الفصل الثاني : المنزلة العلميّة2 / 1بابُ عِلمِ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ العِلمَ فَليَأتِ البابَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ المَدينَةَ فَليَأتِ البابَ . (2)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 138 ح 4639 ، المناقب لابن المغازلي : ص 80 ح 120 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه و ص 81 ح 121 ، المعجم الكبير : ج 11 ص 55 ح 11061 ، تاريخ بغداد : ج 4 ص 348 ح 2186 و ج 11 ص 49 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 379 ح 8977 و ص 381 ح 8981 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 95 ح 3789 ، المناقب للخوارزمي : ص 83 ح 69 والثمانية الأخيرة عن ابن عبّاس ، الاستيعاب : ج 3 ص 205 الرقم 1875 ؛ صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 123 ح 82 عن أحمد بن عامر الطائي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الاحتجاج : ج 1 ص 196 ح 37 عن أبان عن الإمام الصادق عليه السلام عن عمّار بن ياسر ، شرح الأخبار : ج 1 ص 89 ح 2 عن ابن عبّاس ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 34 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 137 ح 4637 و ح 4638 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 379 ح 8978 كلّها عن ابن عبّاس و ص 383 ح 8985 وفيه «الدار» بدل «المدينة» ، تاريخ بغداد : ج 2 ص 377 ح 887 وفيه «البيت» بدل «المدينة» ، الفردوس : ج 1 ص 44 ح 106 والثلاثة الأخيرة عن جابر ، كنز العمّال : ج 13 ص 148 ح 36463 ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 233 ح 1 عن الريّان بن الصلت ، تحف العقول : ص 430 كلاهما عن الإمام الرضا عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الفصول المختارة : ص 220 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 19 ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 123 ح 205 .

ص: 505

فصل دوم : جايگاه علمى

2 / 1 دروازه دانش پيامبر

فصل دوم : جايگاه علمى2 / 1دروازه دانش پيامبرپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است . آن كه دانش مى خواهد ، بايد از [ اين ]دروازه در آيد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است . آن كه آهنگ [ ورود به ]شهر دارد ، بايد از [ اين] دروازه به آن ، در آيد .

.

ص: 506

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ العِلمَ فَليَأتِ بابَ المَدينَةِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ البابَ فَليَأتِ عَلِيّا . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنَا مَدينَةُ العِلمِ وأنتَ البابُ ، كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يَصِلُ إلَى المَدينَةِ إلّا مِنَ البابِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ العِلمِ و عَليٌّ بابُها ، ولَن تُدخَلَ المَدينَةُ إلّا مِن بابِها . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، وهَل تُدخَلُ المَدينَةُ إلّا مِن بابِها . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ العِلمَ فَليَقتَبِسهُ مِن عَلِيٍّ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :أنا دارُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها . (7)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 378 ح 8976 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 359 كلاهما عن الصنابحي عن الإمام عليّ عليه السلام .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 380 ح 8979 ، تذكرة الحفّاظ : ج 4 ص 1231 ح 1047 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 98 ح 67 كلّها عن ابن عبّاس .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 85 ح 126 ؛ الأمالي للطوسي : ص 578 ح 1194 ، العمدة : ص 294 ح 486 كلّها عن محمّدبن عبداللّه اللاحقي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 20 ، نهج الإيمان : ص 342 .
4- .الخصال : ص 574 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام ، المجازات النبويّة : ص 207 ح 166 ، مائة منقبة : ص 64 ح 18 عن ابن عبّاس وفيه «تؤتى» بدل «تدخل» ، كفاية الأثر : ص 184 عن اُمّ سلمة وفيه «وما تؤتى» بدل «لن تدخل» ؛ المناقب لابن المغازلي : ص 82 ح 122 عن جرير عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «لا تؤتى البيوت إلّا من أبوابها» بدل «لن تدخل ...» .
5- .التوحيد : ص 307 ح 1 ، الاختصاص : ص 238 ، الأمالي للصدوق : ص 425 ح 560 كلّها عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام الحسن عليه السلام و ص 655 ح 891 عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، تفسير فرات : ص 265 ح 360 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيهما «تؤتى» بدل «تدخل» .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 33 عن أبي سعيد الخدري ، بحار الأنوار : ج 40 ص 203 ح 7 .
7- .ذخائر العقبى : ص 142 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 159 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 170 ح 482 كلّها عن الإمام عليّ عليه السلام .

ص: 507

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است . آن كه دانش مى خواهد ، بايد از دروازه شهر ، وارد شود .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است . آن كه مى خواهد از دروازه [ شهر] وارد شود ، نزد على برود .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! من شهر دانشم و تو دروازه آنى . آن كه مى پندارد از راهى جز اين دروازه به شهر دست خواهد يافت ، دروغ گفته است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است ، و به شهر ، جز از دروازه آن ، وارد نمى شوند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است ، و آيا به شهر ، جز از دروازه آن ، داخل مى شوند؟!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر دانشم و على ، دروازه آن است . آن كه دانش مى خواهد ، بايد از على پرتو بگيرد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من خانه دانشم و على ، درِ آن [ خانه] است .

.

ص: 508

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ بابُ عِلمي ، ومُبَيِّنٌ لِاُمَّتي ما اُرسِلتُ بِهِ مِن بَعدي . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا ميزانُ العِلمِ وعَلِيٌّ كَفَّتاهُ . (2)

راجع : ج 8 ص 156 (باب الجنّة) .

2 / 2بابُ حِكمَةِ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ الحِكمَةِ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ الحِكمَةَ فَليَأتِ البابَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ الحِكَمِ _ أوِ الحِكمَةِ _ وعَلِيٌّ بابُها ، فَمَن أرادَ المَدينَةَ فَليَأتِ بابَها . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ! أنَا مَدينَةُ الحِكمَةِ وعَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ بابُها ، ولَن تُؤتَى المَدينَةُ إلّا مِن قِبَلَ البابِ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنا مَدينَةُ الحِكمَةِ وأنتَ بابُها ، فَمَن أتَى المَدينَةَ مِن البابِ وَصَلَ . (6)

.


1- .الفردوس : ج 3 ص 65 ح 4181 عن أبي ذرّ ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 240 ح 672 عن أبي الدرداء ، كنز العمّال : ج 11 ص 614 ح 32981 ؛ كنز الفوائد : ج 2 ص 67 ، كشف اليقين : ص 261 ح 289 كلاهما عن أبي ذرّ ، بحار الأنوار : ج 40 ص 76 ح 112 .
2- .الفردوس : ج 1 ص 44 ح 107 عن ابن عبّاس ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 242 ح 679 عن عبد اللّه ؛ الفضائل لابن شاذان : ص 130 عن أنس بن مالك والزبير بن العوّام ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 105 ح 10 عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، بحار الأنوار : ج 23 ص 139 ح 87 .
3- .تاريخ بغداد : ج 11 ص 204 ح 5098 ، المناقب لابن المغازلي : ص 86 ح 128 كلاهما عن ابن عبّاس ؛ الأمالي للطوسي : ص 483 ح 1055 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 123 ح 206 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 382 ح 8984 عن جابر بن عبد اللّه ؛ الأمالي للصدوق : ص 619 ح 843 ، بشارة المصطفى : ص 230 كلاهما عن الريّان بن الصلت عن الإمام الرضا عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
5- .الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام و ص342 ح 408 ، كمال الدين : ص 241 ح 65 كلاهما عن ابن عبّاس ، بشارة المصطفى : ص 24 عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، روضة الواعظين : ص 116 .
6- .تفسير فرات : ص 64 ح 29 عن عليّ بن سالم الأنصاري والحسين بن أبي العلاء وعاصم عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 509

2 / 2 دروازه حكمت پيامبر

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، دروازه دانش من است و پس از من ، آنچه را بدان فرستاده شده ام ، براى امّت من ، تبيين مى كند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من ترازوى دانشم و على ، دو كفّه آن است .

ر . ك : ج 8 ص 157 (دروازه بهشت است) .

2 / 2دروازه حكمت پيامبرپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر حكمتم و على دروازه آن است . پس آن كه حكمت مى خواهد ، بايد از دروازه درآيد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر حكمت ها (يا حكمت) هستم و على ، دروازه آن است . پس آن كه آهنگ شهر دارد ، بايد از دروازه آن ، در آيد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! من شهر حكمتم و على بن ابى طالب ، دروازه آن است . هرگز وارد شهر نمى شوند ، جز از جانب دروازه .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! من شهر حكمتم و تو دروازه آنى . پس كسى كه از دروازه وارد شود ، به شهر مى رسد .

.

ص: 510

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا مَدينَةُ الحِكمَةِ وهِيَ الجَنَّةُ ، وأنتَ يا عَلِيُّ بابُها ، فَكَيفَ يَهتَدِي المُهتَدي إلَى الجَنَّةِ ؟ ! ولا يَهتَدي إلَيها إلّا مِن بابِها . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا دارُ الحِكمَةِ وعَلِيٌّ بابُها . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، أنَا دارُ الحِكمَةِ وعَلِيٌّ مِفتاحُها ، ولَن يوصَلَ إلَى الدّارِ إلّا بِالمِفتاحِ ، وكَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُ عَلِيّا . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :أنَا ميزانُ الحِكمَةِ وعَلِيٌّ لِسانُهُ . (4)

2 / 3خازِنُ عِلمِ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، منَ سَرَّهُ أن يَتَوالى وِلايَةَ اللّهِ فَليَقتَدِ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَإِنَّهُ خِزانَةُ عِلمي . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنّي لَم أسأَلِ اللّهَ شَيئا إلّا أعطانيهِ ... وسَأَلتُهُ أن يَجعَلَكَ وَصِيّي ووارِثي وخازِنَ عِلمي ، فَفَعَلَ . (6)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 472 ح 632 ، الأمالي للطوسي : ص 431 ح 964 كلاهما عن جابر عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام ، مائة منقبة : ص 148 ح 94 عن أبي سعيد الخدري ، روضة الواعظين : ص 134 .
2- .سنن الترمذي : ج 5 ص 637 ح 3723 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 635 ح 1081 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 378 ح 8975 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 64 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 359 كلّها عن الصنابحي ، المناقب لابن المغازلي : ص 87 ح 129 عن الصنابجي وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام وزاد في آخره «فمن أراد الحِكمة فليأتها» .
3- .الأمالي للصدوق : ص 434 ح 574 عن أبي الجارود عن الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
4- .كتاب «شرح ديوان منسوب به أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام » للميبدي (بالفارسيّة) : ص 2 نقلاً عن الرسالة العقليّة للغزالي ، الغدير : ج 6 ص 80 .
5- .إرشاد القلوب : ص 293 عن ابن عبّاس .
6- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 815 ح 36 .

ص: 511

2 / 3 خزانه دارِ دانش پيامبر

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من شهر حكمتم _ كه همانا بهشت است _ و تو _ اى على! _ دروازه آن هستى . چگونه رهرو به بهشت ، راه مى برد؟ به سوى آن ، راه نمى بَرد ، مگر از دروازه آن .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من خانه حكمتم و على ، درِ آن [ خانه] است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! من خانه حكمتم و على ، كليد آن [ خانه ]است . جز با كليد ، به خانه نمى توان رسيد . آن كه مى پندارد مرا دوست دارد ، در حالى كه با على دشمنى مى ورزد ، دروغ گفته است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من ترازوى حكمتم و على شاهين آن است .

2 / 3خزانه دارِ دانش پيامبرپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! آن كه پيوند با ولايت الهى شادمانش مى كند ، به على بن ابى طالب اقتدا كند ؛ چرا كه او خزانه دارِ دانش من است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: من چيزى از خدا نخواستم ، مگر آن كه آن را به من عطا نمود . . . از او خواستم كه تو را وصى ، وارث و خزانه دار دانش من قرار دهد ، و او چنين كرد .

.

ص: 512

الإمام عليّ عليه السلام :أنَا بابُ مَدينَةِ العِلمِ وخازِنُ عِلمِ رَسولِ اللّهِ ووارِثُهُ . (1)

عنه عليه السلام :لَقَد عُلِّمتُ الكِتابَ ، ولَقَد عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما كانَ وما يَكونُ ، وأنَا أخو رَسولِ اللّهِ وخازِنُ عِلمِهِ . (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: هذا وَصِيّي وخَليفَتي مِن بَعدي ، وخازِنُ سِرّي . (3)

الأمالي للصدوق عن أبي اُمامَة :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام إذا قالَ شَيئا لَم نَشُكَّ فيهِ ، وذلِكَ إنّا سَمِعنا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : خازِنُ سِرّي بَعدي عَلِيٌّ . (4)

2 / 4عَيبَةُ عِلمِ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ عَيبَةُ عِلمي . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ عَيبَةُ عِلمي . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :هذا عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وعَيبَةُ عِلمي . (7)

.


1- .معاني الأخبار : ص 58 ح 9 ، بشارة المصطفى : ص 12 كلاهما عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .مشارق أنوار اليقين : ص 51 عن أبي سعيد الخدري ، بحار الأنوار : ج 26 ص 260 ح 37 .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 105 عن عمر ، بحار الأنوار : ج 40 ص 122 ح 11 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 641 ح 868 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 30 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 184 ح 66 .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 385 ح 8990 عن ابن عبّاس ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 205 ح 533 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 32 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 10 عن اُمّ سلمة .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 87 ح 77 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 332 ح 257 كلاهما عن عبد اللّه ، كفاية الطالب : ص 312 عن سعيد بن زيد ؛ علل الشرائع : ص 66 ح 3 عن ابن عبّاس ، اليقين : ص 290 ح 104 عن الرعلي عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وعن زيد بن عليّ ، الفضائل لابن شاذان : ص 6 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه .
7- .المناقب للخوارزمي : ص 142 ح 163 ، كفاية الطالب : ص 168 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 150 ح 113 ؛ اليقين : ص 383 ح 137 كلّها عن ابن عبّاس ، تفسير فرات : ص 545 ح 700 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .

ص: 513

2 / 4 صندوق دانش پيامبر

امام على عليه السلام :من دروازه شهر دانش ، و خزانه دار و ميراث بَر دانش پيامبر خدا هستم .

امام على عليه السلام :كتاب خدا را آموختم . پيامبر خدا ، [ دانشِ ] آنچه را كه بوده و خواهد شد ، به من سپرد . من ، برادر پيامبر و خزانه دار دانش او هستم .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: اين مرد ، پس از من ، وصى و جانشين من ، و نگاهبان راز من است .

الأمالى ، صدوق_ به نقل از ابو اُمامه _: هر گاه على عليه السلام چيزى مى گفت ، در آن ، ترديد روا نمى داشتيم ؛ به سبب آن كه از پيامبر خدا شنيديم كه مى فرمود : «على ، پس از من ، نگاهبان راز من است» .

2 / 4صندوق دانش پيامبرپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، صندوق دانش من است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: او صندوقِ دانش من است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اين على ، امير مؤمنان ، سرور مسلمانان ، و صندوق دانش من است .

.

ص: 514

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ جَعَلَ عَلِيّا وَصِيّي ، ومَنارَ الهُدى بَعدي ، ومَوضِعَ سِرّي ، وعَيبَةَ عِلمي . (1)

2 / 5وارِثُ عِلمِ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ ... وارِثُ عِلمي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وارِثُ عِلمي ، وأنتَ الإِمامُ وَالخَليفَةُ بَعدي ، تُعَلِّمُ النّاسَ بَعدي ما لا يَعلَمونَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ وارِثُ عِلمي ، ومَعدِنُ حُكمي ، وَالإِمامُ بَعدي . (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لِتَهنِكَ الحِكمَةُ ، لِيَهنِكَ العِلمُ يا أبَا الحَسَنِ ، وأنتَ وارِثُ عِلمي ، وَالمُبَيِّنُ لِاُمَّتي مَا اختَلَفَت فيهِ مِن بَعدي . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :لَيسَ أحَدٌ مِن اُمَّتي يَعلَمُ جَميعَ عِلمي غَيرُ عَلِيٍّ ، وإنَّ اللّهَ جَلَّ وعَزَّ عَلَّمَني عِلما لا يَعلَمُهُ غَيري ، وعَلَّمَ مَلائِكَتَهُ ورُسُلَهُ عِلما ، فَكُلَّما عَلَّمَهُ مَلائِكَتَهُ ورُسُلَهُ فَأَنَا أعلَمُهُ ، وأمَرَنِي اللّهُ أن اُعَلِّمَهُ إيّاهُ ، فَفَعَلتُ ، فَلَيسَ أحَدٌ مِن اُمَّتي يَعلَمُ جَميعَ عِلمي وفَهمي وحِكمَتي غَيرُهُ . (6)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 359 ح 443 ، بشارة المصطفى : ص 33 كلاهما عن عبد الرحمن بن كثير عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
2- .الأمالي للصدوق : ص 383 ح 489 ، بشارة المصطفى : ص 54 كلاهما عن ابن عبّاس ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 75 عن أبي موسى الضرير البجلي عن أبي الحسن عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وزاد في آخره «وحكمتي وسرّي وعلانيتي» ، كفاية الأثر : ص 121 عن عمّار ، مشارق أنوار اليقين : ص 52 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 397 ح 17 عن ابن عبّاس وراجع كمال الدين : ص 310 ح 1 وعيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 44 ح 2 .
3- .كفاية الأثر : ص 132 عن عمران بن حصين .
4- .كفاية الأثر : ص 167 عن داوود بن أبي عوف ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 154 كلاهما عن الإمام الحسن عليه السلام .
5- .الأمالي للطوسي : ص 492 ح 1077 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 355 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه وابن عبّاس ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 13 عن اُبيّ .
6- .كمال الدين : ص 263 ح 10 ، إرشاد القلوب : ص 419 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 566 ح 1 «وفيه فقهي» بدل «حِكمتي» و كلّها عن سلمان الفارسي .

ص: 515

2 / 5 وارث دانش پيامبر

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل على را وصىّ من و مشعل هدايتِ پس از من ، و جايگاه راز من ، و صندوق دانش من قرار داد .

2 / 5وارث دانش پيامبرپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو . . . وارث دانش منى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو وارث دانش منى . تو پس از من ، امام و جانشينى . بعد از من ، آنچه را مردم نمى دانند ، به آنان مى آموزى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: اى على! تو وارث دانش من ، و معدن حكمت هاى من و امام پس از منى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: حكمت ، بر تو مبارك باشد! دانش ، مباركت باد ، اى ابو الحسن! تو وارثِ دانش من ، و تبيين كننده آن چيزهايى هستى كه امّتم پس از من در آنها اختلاف مى كنند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در بين امّت من ، كسى جز على نيست كه همه دانش من را بداند . خداوند عز و جل ، دانشى را به من آموخت كه كسى جز من آن را نمى داند ، و به فرشتگان و فرستادگانش دانشى [ ديگر ]آموخت . هر آنچه را به فرشتگان و فرستادگانش آموخت ، من مى دانم ، و خداوند ، فرمان داد كه آن را به على بياموزم ، و من چنين كردم . بنا بر اين ، جز او ، كسى از امّت من نيست كه همه دانش و فهم و حكمت مرا بداند .

.

ص: 516

عنه صلى الله عليه و آله_ يَومَ الغَديرِ _: مَعاشِرَ النّاسِ ، ما مِن عِلمٍ إلّا وقَد أحصاهُ اللّه فِيَّ ، وكُلُّ عِلمٍ عَلِمتُ فَقَد أحصَيتُهُ في إمامِ المُتَّقينَ ، وما مِن عِلمٍ إلّا عَلَّمتُهُ عَلِيّا ، وهُوَ الإِمامُ المُبينُ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: فَقَلِّدوهُ دينَكُم ، وأطيعوهُ في جَميعِ اُمورِكُم ؛ فَإِنَّ عِندَهُ جَميعَ ما عَلَّمَنِي اللّهُ عَزَّوجَلَّ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :فَوَعِزَّةِ رَبّي ، ما عَلَّمَني رَبّي شَيئا إلّا عَلَّمتُهُ عَلِيّا ، وإنَّهُ بِطُرُقِ السَّماءِ أعرَفُ مِنهُ بِطُرُقِ الأَرضِ . (3)

الكافي عن حمران بن أعين عن الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ جَبرَئيل عليه السلام أتى رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِرُمّانَتَينِ ، فَأَكَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إحداهُما وكَسَرَ الاُخرى بِنِصفَينِ ، فَأَكَلَ نِصفا وأطعَمَ عَلِيّا نِصفا . ثُمَّ قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أخي ، هَل تَدري ما هاتانِ الرُّمّانَتانِ ؟ قالَ : لا . قالَ : أمَّا الاُولى فَالنُّبُوَّةُ ، لَيسَ لَكَ فيها نَصيبٌ ، وأمَّا الاُخرى فَالعِلمُ ، أنتَ شَريكي فيهِ . فَقُلتُ : أصلَحَكَ اللّهُ ، كَيفَ كانَ يَكونُ شَريكَهُ فيهِ ؟ قالَ : لَم يُعَلِّمِ اللّهُ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله عِلما إلّا وأمَرَهُ أن يُعَلِّمَهُ عَلِيّا عليه السلام . (4)

.


1- .الاحتجاج : ج 1 ص 144 ح 32 عن علقمة بن محمّد الحضرمي ، روضة الواعظين : ص 105 كلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام وراجع اليقين : ص 350 ح 127 .
2- .الغيبة للنعماني : ص 71 ح 8 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 761 ح 25 كلاهما عن أبي الهيثم بن التيّهان وأبي أيّوب وعمّار وخزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ص 646 ح 11 ، الاحتجاج : ج 1 ص 344 ح 56 كلاهما عن زيد بن أرقم والبرّاء بن عازب وأبي ذرّ والمقداد وعمّار وزاد في آخرهما «من علمه وحكمته» .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 138 عن سلمان .
4- .الكافي : ج1 ص263 ح1 و ح2 عن زرارة و ح3 ، الاختصاص: ص 279 كلاهما عن محمّد بن مسلم وكلّها نحوه ، بصائر الدرجات : ص 292 ح 1 عن حمران وكلّها عن الإمام الباقر عليه السلام وراجع ص 293 ح 2 _ 5 .

ص: 517

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در روز غدير _: اى مردم! هيچ دانشى نيست ، مگر آن كه خداوند ، در من فراهم آورْد ، و هر دانشى كه آموختم ، آن را در پيشواى پرهيزگاران ، فراهم آوردم . هيچ دانشى نيست ، مگر آن كه آن را به على آموختم و اوست «امام مبين (پيشواى روشنگر)». (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: دينتان را از او بگيريد ، و در همه كارهايتان از او پيروى كنيد ؛ چرا كه هر آنچه خدا به من آموخت ، نزد او هست .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سوگند به عزّت پروردگارم كه پروردگارم چيزى به من نياموخت ، مگر آن كه آن را به على آموختم ، و او به راه هاى آسمان از راه هاى زمين ، آشناتر است .

الكافى_ به نقل از حُمران بن اَعيَن ، از امام صادق عليه السلام _: جبرئيل عليه السلام دو انار براى پيامبر خدا آورد . پيامبر خدا ، يكى از آن دو را خودش خورد و ديگرى را دو نيمه كرد . نيمى را خودش خورد و نيم ديگرش را به على عليه السلام خوراند . آن گاه ، پيامبر خدا فرمود : «اى برادرم! آيا مى دانى اين دو انار ، چه بودند؟». گفت : نه . فرمود : «اوّلى ، نبوّت بود كه تو را در آن ، سهمى نيست و ديگرى ، دانش بود ، كه تو در آن ، شريك منى» . گفتم : خدا كارهايت را به سامان آورد ! چگونه ممكن است كه على عليه السلام شريك پيامبر صلى الله عليه و آله در علم باشد؟ [ امام صادق عليه السلام ] فرمود : «خداوند ، دانشى را به محمّد صلى الله عليه و آله نياموخت ، مگر آن كه به وى دستور داد آن را به على عليه السلام بياموزد» .

.


1- .اشاره اى است به آيه : «وَ كُلَّ شَىْ ءٍ أَحْصَيْنَ_هُ فِى إِمَامٍ مُّبِينٍ» (يس ، آيه 12) .

ص: 518

راجع : ج 2 ص 6 (أحاديث الوراثة) .

2 / 6وارِثُ عِلمِ النَّبِيّينَرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ كانَ هِبَةَ اللّهِ لِمُحَمَّدٍ ، ووَرِثَ عِلمَ الأَوصِياءِ ، وعِلمَ مَن كانَ قَبلَهُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :سَلوني عَن أسرارِ الغُيوبِ ، فَإِنّي وارِثُ عُلومِ الأَنبِياءِ وَالمُرسَلينَ . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :لَمّا أن قَضى مُحَمَّدٌ نُبُوَّتَهُ ، وَاستَكمَلَ أيّامَهُ ، أوحَى اللّهُ تَعالى إلَيهِ أن يا مُحَمَّدُ قَد قَضَيتَ نُبُوَّتَكَ وَاستَكمَلتَ أيّامَكَ ، فَاجعَلِ العِلمَ الَّذي عِندَكَ وَالإِيمانَ وَالاِسمَ الأَكبَرَ وميراثَ العِلمِ وآثارَ عِلمِ النُّبُوَّةِ في أهلِ بَيتِكَ عِندَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَإِنّي لَن أقطَعَ العِلمَ وَالإيمانَ وَالاِسمَ الأَكبَرَ وميراثَ العِلمِ وآثارَ عِلمِ النُّبُوَّةِ مِنَ العَقِبِ مِن ذُرِّيَّتِكَ كَما لَم أقطَعها مِن ذُرِّيّاتِ الأَنبِياءِ . (3)

الكافي عن عليّ بن النُّعمان رفعه عن الإمام الباقر عليه السلام :إنَّ اللّهَ عز و جل جَمَعَ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله سُنَنَ النَّبِيّينَ مِن آدَمَ وهَلُمَّ جَرّا إلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . قيلَ لَهُ : وما تِلكَ السُّنَنُ ؟ قالَ: عِلمُ النَّبِيّينَ بِأَسرِهِ، وإنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله صَيَّرَ ذلِكَ كُلَّهُ عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : يَا بنَ رَسولِ اللّهِ فَأَميرُ المُؤمِنينَ أعلَمُ أم بَعضُ النَّبِيّينَ ؟ فَقالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : اِسمَعوا ما يَقولُ ! إنَّ اللّهَ يَفتَحُ مَسامِعَ مَن يَشاءُ ، إنّي حَدَّثتُهُ أنَّ اللّهَ جَمَعَ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عِلمَ النَّبِيّينَ وأنَّهُ جَمَعَ ذلِكَ كُلَّهُ عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وهُوَ يَسأَلُني أ هُوَ أعلَمُ أم بَعضُ النَّبِيّينَ ؟ ! (4)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 224 ح 2 عن عبد الرحمن بن كثير ، بصائر الدرجات : ص 121 ح 1 عن عبد الرحمن بن بكير الهجري و ص 294 ح 10 ، الاختصاص : ص 279 كلاهما عن عبد اللّه بن بكير الهجري وزاد في آخرهما «من الأنبياء والمرسلين» وكلّها عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 213 ح 17 .
3- .الكافي : ج 1 ص 293 ح 2 و ج 8 ص 117 ح 92 ، كمال الدين : ص 217 ح 2 ، بصائر الدرجات : ص 469 ح 3 كلّها عن أبي حمزة الثمالي وفيها «بيوتات» بدل «ذرّيّات» ، كفاية الأثر : ص 178 عن أبي خالد الكابلي عن الإمام زين العابدين عن أبيه عليهماالسلامعنه صلى الله عليه و آله نحوه .
4- .الكافي : ج 1 ص 222 ح 6 ، بصائر الدرجات : ص 117 ح 12 ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 797 ح 6 عن الحسين بن علوان عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه .

ص: 519

2 / 6 وارث دانش پيامبران

ر . ك : ج 2 ص 7 (احاديث وراثت) .

2 / 6وارث دانش پيامبرانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ، بخشش خداوند به محمّد بود و دانش اوصيا و دانش پيشينيانش را به ارث بُرد .

امام على عليه السلام :از من درباره اسرار غيب بپرسيد ؛ چرا كه من وارث علوم انبيا و رسولانم .

امام باقر عليه السلام :آن گاه كه محمّد صلى الله عليه و آله نبوّتش را به پايان بُرد و روزگارش را به فرجام رساند ، خداوند متعال به وى وحى كرد : «اى محمّد! نبوّتت را به پايان بُردى و روزگارت را به فرجام رساندى . اكنون دانشى را كه نزد توست ، و نيز ايمان ، اسم اكبر ، ميراث دانش و آثار علم نبوت را در بين اهل بيت خود ، نزد على بن ابى طالب قرار ده . به راستى كه من دانش ، ايمان ، اسم اكبر ، ميراث دانش و آثار دانش پيامبرى را همان گونه كه از نسل ديگر پيامبران قطع نكردم ، از بازماندگانِ نسل تو قطع نخواهم كرد» .

الكافى_ به نقل از على بن نعمان كه سند حديث را به امام عليه السلام رسانده است _: امام باقر عليه السلام فرمود : «خداوند عز و جل در محمّد صلى الله عليه و آله سنّت هاى پيامبران را از آدم عليه السلام تا محمّد صلى الله عليه و آله گِرد آورد» . به وى گفته شد : آن سنّت ها چه بودند؟ فرمود : «همه دانش پيامبران كه پيامبر خدا ، همه آنها را نزد امير مؤمنان نهاد» . مردى به ايشان گفت : اى فرزند پيامبر خدا! آيا امير مؤمنان ، داناتر بود يا برخى از پيامبران؟ امام باقر عليه السلام فرمود : «گوش كنيد چه مى گويد! خداوند ، گوش هاى هر كس را بخواهد ، شنوا مى كند . من به او گفتم : خداوند ، دانش همه پيامبران را براى محمّد صلى الله عليه و آله گِرد آورد و او همه آن را در نزد امير مؤمنان ، گِرد آورد ، و اين مرد مى پرسد : آيا او داناتر است يا برخى از پيامبران؟!» .

.

ص: 520

الإمام الصادق عليه السلام_ في حديثٍ طَويلٍ ذَكَرَ فيهِ الأَنبِياءَ وأوصِياءَهُم عليهم السلام ، ثُمَّ عَرَجَ بِذِكرِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ووَصِيَّتِهِ لِعَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ _: ... ثُمَّ أتاهُ جَبرَئيلُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنّك قَد قَضَيتَ نُبُوَّتَكَ ، وَاستَكمَلتَ أيّامَكَ ، فَاجعَلِ الاِسمَ الأَكبَرَ وميراثَ العِلمِ وآثارَ عِلمِ النُّبُوَّةِ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَإِنّي لَم أترُكِ الأَرضَ إلّا ولي فيها عالِمٌ تُعرَفُ بِهِ طاعَتي وتُعرَفُ بِهِ وِلايَتي ، ويَكونُ حُجَّةً لِمَن يولَدُ بَينَ قَبضِ النَّبِيِّ إلى خُروجِ النَّبِيِّ الآخَرِ . قالَ : فَأَوصى إلَيهِ بِالاِسمِ الأَكبَرِ وميراثِ العِلمِ وآثارِ عِلمِ النُّبُوَّةِ ، وأوصى إلَيهِ بِأَلفِ كَلِمَةٍ وألفِ بابٍ ، يَفتَحُ كُلُّ كَلِمَةٍ وكُلُّ بابٍ ألفَ كَلِمَةٍ وألفَ بابٍ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ في عَلِيٍّ عليه السلام سُنَّةَ ألفِ نَبِيٍّ مِنَ الأَنبِياءِ ، وإنَّ العِلمَ الَّذي نَزَلَ مَعَ آدَمَ عليه السلام لَم يُرفَع ، وما ماتَ عالِمٌ فَذَهَبَ عِلمُهُ ، وَالعِلمُ يُتَوارَثُ . (2)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 296 ح 3 عن عبد الحميد بن أبي الديلم ، تفسير فرات : ص 398 ح 530 عن عبد الرحمن بن كثير عن الإمام الباقر عليه السلام نحوه .
2- .الكافي : ج 1 ص 222 ح 4 عن الفضيل بن يسار ، بصائر الدرجات : ص 114 ح 2 عن فضيل عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 521

امام صادق عليه السلام_ در حديث بلندى ، از انبيا و اوصياى آنان سخن گفت، سپس از پيامبر صلى الله عليه و آله و وصيت او به على عليه السلام ياد كرد و گفت _: . . . آن گاه جبرئيل عليه السلام نزد وى آمد و گفت : «اى محمّد! تو پيامبرى ات را به پايان بردى و روزگارت را به آخر رساندى . پس اسم اكبر ، ميراث دانش و آثار علم نبوت را در نزد على بگذار ؛ چرا كه من زمين را بدون آن كه عالِمى (حجّتى) در آن داشته باشم ، رها نمى كنم تا با او ، اطاعت من و ولايت من ، شناخته شود ، و براى كسانى كه بين درگذشت پيامبرى و آمدن پيامبر ديگر به دنيا مى آيند ، حجّت باشد» . پيامبر خدا ، اسم اكبر و ميراث دانش و آثار علم نبوّت را به على عليه السلام وصيّت كرد و هزار كلمه و هزار باب به وى وصيّت نمود كه از هر كلمه و هر باب آن ، [ راه بر] هزار كلمه و هزار باب ، گشوده مى شود .

امام صادق عليه السلام :در على عليه السلام سنّت هزار پيامبر از پيامبران بود و دانشى كه با آدم عليه السلام فرود آمد ، باز نگشت . عالِمى (حجّتى) كه در مى گذرَد ، دانش او از بين نمى رود و آن دانش ، به ارث برده مى شود .

.

ص: 522

الإمام الرضا عليه السلام :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ... وارِثُ عِلمِ النَّبِيّينَ وَالمُرسَلينَ . (1)

2 / 7أعلَمُ الاُمَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أعلَمُ اُمَّتي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :أعلَمُ اُمَّتي مِن بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: أقدَمُ اُمَّتي سِلما ، وأكثَرُهُم عِلما . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أشجَعُ النّاسِ قَلبا ، وأعلَمُ النّاسِ عِلما . (5)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 122 ح 1 عن الفضل بن شاذان .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 33 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 40 ص 144 ح 49 .
3- .الفردوس : ج 1 ص 370 ح 1491 ، المناقب للخوارزمي : ص 82 ح 67 ، كفاية الطالب : ص 332 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 97 ح 66 ؛ الأمالي للصدوق : ص 642 ح 870 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 126 ح 58 و ج 2 ص 310 ح 636 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 386 ح 304 كلّها عن سلمان الفارسي ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 32 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 288 ح 20329 عن معقل بن يسار ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 505 ح 68 ، المعجم الكبير : ج 1 ص 94 ح 156 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 354 والثلاثة الأخيرة عن أبي إسحاق ، المناقب لابن المغازلي : ص 102 ح 144 وفيه «أعلمهم» بدل «أكثرهم» ، المناقب للخوارزمي : ص 112 ح 122 ؛ الخصال : ص 412 ح 16 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 254 ح 168 والأربعة الأخيرة عن أبي أيّوب الأنصاري و ص 279 ح 193 عن بكر بن عبد اللّه المزني ، كمال الدين : ص 263 ح 10 عن سلمان الفارسي ، الإرشاد : ج 1 ص 36 عن أبي سعيد الخدري ، الأمالي للطوسي : ص 155 ح 256 عن أبي أيّوب و ص 248 ح 436 و ص 633 ح 1035 كلاهما عن الحارث عن الإمام عليّ عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 101 ح 77 عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام والثلاثة الأخيرة عنه صلى الله عليه و آله ، مائة منقبة : ص 74 ح 25 عن جابر بن عبد اللّه وراجع الاستيعاب : ج 3 ص 203 ح 1875 .
5- .المناقب لابن المغازلي : ص 151 ح 188 ، المناقب للخوارزمي : ص 290 ح 279 ؛ الأمالي للصدوق : ص 524 ح 709 ، بشارة المصطفى : ص 174 ، الفضائل لابن شاذان : ص 102 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 595 ح 1100 كلّها عن ابن عبّاس .

ص: 523

2 / 7 دانشورترينِ امّت

امام رضا عليه السلام :على بن ابى طالب عليه السلام . . . وارث دانش پيامبران و رسولان است .

2 / 7دانشورترينِ امّتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على بن ابى طالب ، دانشورترينِ امّتم است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دانشورترينِ امّت من پس از من ، على بن ابى طالب است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: پيش قدم ترينِ فردِ امّت من در مسلمانى ، و دانشورترينِ آنان است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، دليرترين و دانشورترينِ مردم است .

.

ص: 524

عنه صلى الله عليه و آله :أعلَمُكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ المُحيي لِسُنَّتي مِن بَعدي ومُعَلِّمُ اُمَّتي والقائِمُ بِحُجَّتي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أنتَ أقرَأُهُم لِكِتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، وأعلَمُهُم بِسُنَّتي . (3)

تاريخ بغداد عن أنس :قيلَ : يا رَسولَ اللّهِ ، عَمَّن نَكتُبُ العِلمَ ؟ قالَ : عَن عَلِيٍّ وسَلمانَ . (4)

مسند ابن حنبل عن هُبَيرَة :خَطَبَنَا الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ رضى الله عنه [بَعدَ مَقتَلِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام ] فَقالَ : لَقَد فارَقَكُم رَجُلٌ بِالأَمسِ ، لَم يَسبِقهُ الأَوَّلونَ بِعِلمٍ ، ولا يُدرِكُهُ الآخِرونَ . (5)

أنساب الأشراف عن أبي إسحاق :مَرَّ رَجُلٌ عَلى سَلمانَ ، فَقالَ : أرى عَلِيّا يَمُرُّ بَينَ ظَهرانَيكُم فَلا تَقومونَ فَتَأخُذونَ بِحُجزَتِهِ (6) ، فَوَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لا يُخبِرُكُم أحَدٌ بِسِرِّ نَبِيِّكُم بَعدَهُ . (7)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 424 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 306 ح 849 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 84 كلّها عن عمر .
2- .الاحتجاج : ج 1 ص 298 ح 52 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 225 ح 142 و ص 416 ح 330 كلّها عن عبد اللّه بن الحسن عن أبيه ، اليقين : ص 449 ح 170 عن يحيى بن عبد اللّه بن الحسن عن جدّه وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام عن اُبيّ بن كعب .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 363 ح 60 عن سليم بن قيس ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 601 ح 6 وفيه «بسنن اللّه » بدل «بسنّتي» ، الفضائل لابن شاذان : ص 123 كلّها عن سلمان والمقداد وأبي ذرّ ، بحار الأنوار : ج 40 ص 1 ح 1 .
4- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 158 ح 1830 .
5- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 425 ح 1719 و ص 426 ح 1720 عن عمرو بن حبشي ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 601 ح 1026 عن أبي رزين و ص 595 ح 1013 و ج 1 ص 548 ح 922 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 47 كلّها عن عمرو بن حبشي و ص 499 ح 31 عن عاصم بن ضمرة ، حلية الأولياء : ج 1 ص 65 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 333 ؛ مسائل عليّ بن جعفر : ص 328 ح 818 عن عمر بن عليّ ، بشارة المصطفى : ص 240 عن عامر بن واثلة .
6- .الحُجزة : موضع شدّ الإزار ، فاستعاره للاعتصام والالتجاء والتمسّك بالشيء (النهاية : ج 1 ص 344 «حجز») .
7- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 406 وراجع الأمالي للمفيد : ص 354 ح 6 والأمالي للطوسي : ص 124 ح 194 وبشارة المصطفى : ص 124 و ص 265 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 532 ح 1032 و ص 439 ح 923 .

ص: 525

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :داناترينِ شما ، على بن ابى طالب است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، احياگر آيين من پس از من ، و آموزگار امّت من ، و برپادارنده حجّت من است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: تو آگاه ترينِ آنان به كتاب خداوند عز و جل و داناترينِ آنان به آيين منى .

تاريخ بغداد_ به نقل از اَنَس _: گفتند : اى پيامبر خدا! دانش را از چه كسى [ بجوييم و ]بنويسيم؟ فرمود : «از على و سلمان» .

مسند ابن حنبل_ به نقل از هُبَيره _: [ بعد از شهادت على عليه السلام ] حسن بن على عليهماالسلامبراى ما سخنرانى كرد و فرمود : «ديروز ، مردى از ميان شما رفت كه پيشينيان ، در هيچ دانشى بر وى پيشى نگرفته بودند و آيندگان نيز به او نخواهند رسيد» .

أنساب الأشراف_ به نقل از ابو اسحاق _: مردى بر سلمان گذشت . سلمان [ به وى ]گفت : على عليه السلام را مى بينم كه پشت سرِ شما مى رود ، و شما بر نمى خيزيد تا به دامانش چنگ زنيد [و از او هدايت جوييد] ! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، پس از او ، هيچ كس شما را از راز پيامبرتان آگاه نخواهد ساخت .

.

ص: 526

الأمالي للصدوق عن زِرِّ بن حُبَيشٍ :مَرَّ عَلِيٌّ عليه السلام عَلى بَغلَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وسَلمانُ في مَلَاً فَقالَ سَلمانُ : أ لا تَقومونَ تَأخُذونَ بِحُجزَتِهِ تَسأَلونَهُ ؟ فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، إنَّهُ لا يُخبِرُكُم بِسِرِّ نَبِيِّكُم أحَدٌ غَيرُهُ ، وإنَّهُ لَعالِمُ الأَرضِ ورَبّانِيُّها وإلَيهِ تَسكُنُ ، لَو فَقَدتُموهُ لَفَقَدتُمُ العِلمَ وأنكَرتُمُ النّاسَ . (1)

اُسد الغابة عن ابن عبّاس :إذا ثَبَتَ لَنَا الشَّيءُ عَن عَلِيٍّ لَم نَعدِل عَنهُ إلى غَيرِهِ . (2)

الأمالي للمفيد عن سعيد بن المُسَيِّب :سَمِعتُ رَجُلاً يَسأَلُ ابنَ عَبّاسٍ عن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ صَلَّى القِبلَتَينِ ، وبايَعَ البَيعَتَينِ ، ولَم يَعبُد صَنَما ولا وَثَنا ، ولَم يُضرَب عَلى رَأسِهِ بِزَلَمٍ (3) ولا قَدَحٍ ، وُلِدَ عَلَى الفِطرَةِ ، ولَم يُشرِك بِاللّهِ طَرفَةَ عَينٍ . فَقالَ الرَّجُلُ : إنّي لَم أسأَلكَ عَن هذا ، إنَّما سَأَلتُكَ عَن حَملِهِ سَيفَهُ عَلى عاتِقِهِ يَختالُ بِهِ حَتّى أتَى البَصرَةَ ، فَقَتَلَ بِها أربَعينَ ألفا ، ثُمَّ سارَ إلَى الشّامِ فَلَقِيَ حَواجِبَ (4) العَرَبِ ، فَضَرَبَ بَعضَهُم بِبَعضٍ حَتّى قَتَلَهُم ، ثُمَّ أتَى النَّهرَوانَ وهُم مُسلِمونَ فَقَتَلَهُم عَن آخِرِهِم . فَقالَ لَهُ ابنُ عَبّاسٍ : أ عَلِيٌّ أعلَمُ عِندَكَ أم أنَا ؟ فَقالَ : لَو كانَ عَلِيٌّ أعلَمُ عِندي مِنكَ لَما سَأَلتُكَ . قالَ : فَغَضِبَ ابنُ عَبّاسٍ حَتَّى اشتَدَّ غَضَبُهُ ، ثُمَّ قالَ : ثَكَلَتكَ اُمُّكَ ، عَلِيٌّ عَلَّمَني ، كانَ عِلمُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلَّمَهُ اللّهُ مِن فَوقِ عَرشِهِ ، فَعِلمُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مِنَ اللّهِ ، وعِلمُ عَلِيٍّ مِنَ النَّبِيِّ ، وعِلمي مِن عِلمِ عَلِيٍّ ، وعِلمُ أصحابِ مُحَمَّدٍ كُلِّهِم في عِلمِ عَلِيٍّ عليه السلام كَالقَطرَةِ الواحِدَةِ في سَبعَةِ أبحُرٍ . (5)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 641 ح 869 ، الأمالي للمفيد : ص 138 ح 2 وفيه «زرّها» بدل «ربّانيها» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 281 ح 591 .
2- .اُسد الغابة : ج 4 ص 96 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 407 ، الاستيعاب : ج 3 ص 207 الرقم 1875 نحوه .
3- .واحد الأزلام : وهي القِداح التي كانت في الجاهليّة عليها مكتوب : الأمر والنهي ، افعل ولا تفعل ، كان الرجل منهم يضعها في وعاءٍ له ، فإذا أراد سفرا أو زواجا أو أمرا مهمّا أدخل يده فأخرج منها زلما ، فإن خرج الأمر مضى لشأنه ، وإن خرج النهي كفّ عنه ولم يفعله (النهاية : ج 2 ص 311 «زلم») .
4- .حواجب الشمس : نواحيها (لسان العرب : ج 1 ص 299 «حجب») .
5- .الأمالي للمفيد : ص 235 ح 6 ، الأمالي للطوسي : ص 11 ح 14 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 30 عن ابن عبّاس نحوه وفيه من «عِلمه من رسول اللّه ...» .

ص: 527

الأمالى ، صدوق_ به نقل از زَرّ بن حُبَيش _: على عليه السلام سوار بر اَستر پيامبر صلى الله عليه و آله مى رفت . سلمان كه در بين جمعيت بود ، گفت : آيا برپا نمى خيزيد تا دامانش را بگيريد و از او بپرسيد؟ سوگند به آن كه دانه را شكافت و خلايق را آفريد ، كسى جز او شما را از راز پيامبرتان آگاه نخواهد كرد . به يقين ، او داناى زمين و ربّانىِ (1) آن است كه زمين به وجودش آرامش مى يابد . اگر او را از دست دهيد ، دانش را از دست خواهيد داد و مردم را بيگانه خواهيد يافت .

اُسد الغابة_ به نقل از ابن عبّاس _: هر گاه چيزى از [ دانش] على عليه السلام به دست ما برسد ، از آن به سخن ديگرى روى نمى آوريم .

الأمالى ، مفيد_ به نقل از سعيد بن مُسَيِّب _: شنيدم كه مردى از ابن عبّاس ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام مى پرسيد . ابن عبّاس به وى گفت : على بن ابى طالب عليه السلام كسى است كه به سوى دو قبله ، نماز گزارد ، و دو بار بيعت كرد ، و هيچ بت و تنديسى را نپرستيد ، و [ به رسم جاهليت] هيچ تير قرعه اى [ براى انجام دادن يا رها كردن كارى ]نزد . بر فطرت [ الهى] زاده شد ، و چشم بر هم زدنى ، به خداوند شرك نورزيد . مرد گفت : پرسش من از تو اين نبود ؛ بلكه در اين باره مى پرسم كه او شمشيرش را بر شانه اش نهاد و فخرفروشانه به بصره آمد و چهل هزار نفر را در آن جا كُشت و بعد به شام رفت و نيروهاى رزمنده اسلام و حاميان عرب را به جان هم انداخت تا آنان را نابود كرد . سپس به نهروان آمد و همگى آنان را _ در حالى كه مسلمان بودند _ تا آخرين نفر كشت ! ابن عباس به وى گفت : آيا به نظر تو من داناترم يا على؟ گفت : اگر از نظر من على داناتر بود، هرگز از تو نمى پرسيدم . ابن عبّاس ، خشمگين شد و خشمش فزونى گرفت و گفت : مادرت به عزايت بنشيند! على عليه السلام مرا آموزش داده است . دانش او از پيامبر صلى الله عليه و آله بود . خداوند ، پيامبر صلى الله عليه و آله را از فراز عرش خود ، آموزش داده بود . پس دانش پيامبر صلى الله عليه و آله از خدا ، و دانش على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله ، و دانش من از دانش على عليه السلام است ، و دانش همه ياران محمّد صلى الله عليه و آله در كنار دانش على عليه السلام چون قطره اى در برابر هفت درياست .

.


1- .ربّانى : مرد خدايى ، دانشمندِ راسخ در علم و دين ، دانشمند با عمل (فرهنگ بزرگ جامع نوين) .

ص: 528

اُسد الغابة عن عبد الملك بن أبي سليمان :قُلتُ لِعَطاءٍ : أكانَ في أصحابِ مُحَمَّدٍ أعلَمُ مِن عَلِيٍّ ؟ قالَ : لا ، وَاللّهِ لا أعلَمُهُ ! (1)

مقتل أمير المؤمنين عن عبد المَلِك بن أبي سليمان :قُلتُ لِعَطاءٍ : أكانَ أحَدٌ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أفقَهُ مِن عَلِيٍّ عليه السلام ؟ قالَ : لا ، وَاللّهِ ما عَلِمتُهُ . (2)

الكافي عن أبي سعيد الخُدريّ :كُنتُ حاضِرا لَمّا هَلَكَ أبو بَكرٍ واستَخلَفَ عُمَرَ ، أقبَلَ يَهودِيٌّ مِن عُظَماءِ يَهودِ يَثرِبَ ، وتَزعُمُ يَهودُ المَدينَةِ أنَّهُ أعلَمُ أهلِ زَمانِهِ ، حَتّى رُفِعَ إلى عُمَرَ ، فَقالَ لَهُ : يا عُمَرُ ، إنّي جِئتُكَ اُريدُ الإِسلامَ ، فَإِن أخبَرتَني عَمّا أسأَلُكَ عَنهُ فَأَنتَ أعلَمُ أصحابِ مُحَمَّدٍ بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ وجَميعِ ما اُريدُ أن أسأَلَ عَنهُ . قالَ : فَقالَ لَهُ عُمَرُ : إنّي لَستُ هُناكَ ، لكِنّي اُرشِدُكَ إلى مَن هُوَ أعلَمُ اُمَّتِنا بِالكِتابِ وَالسُّنَّةِ وجَميعِ ما قَد تَسأَلُ عَنهُ وهُوَ ذاكَ _ فَأَومَأَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام _ . (3)

.


1- .اُسد الغابة : ج 4 ص 95 الرقم 3789 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 46 ، الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 410 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 160 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 91 ح 7 وج 2 ص 310 ح 635 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 30 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 117 .
2- .مقتل أمير المؤمنين : ص 107 ح 97 .
3- .الكافي : ج 1 ص 531 ح 8 ، الغيبة للطوسي : ص 152 ح 113 ، كشف الغمّة : ج 3 ص 296 ، إعلام الورى : ج 2 ص 167 .

ص: 529

اُسد الغابة_ به نقل از عبد الملك بن ابى سليمان _: به عطا گفتم : آيا در ميان ياران پيامبر خدا ، كسى داناتر از على عليه السلام بود؟ گفت : نه . به خدا سوگند! چنين كسى را نمى شناسم.

مقتل أمير المؤمنين_ به نقل از عبد الملك بن ابى سليمان _: به عطا گفتم : آيا بين ياران پيامبر خدا ، دين شناس تر از على عليه السلام بود؟ گفت : نه . به خدا سوگند ، من چنين كسى را نمى شناسم .

الكافى_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: هنگامى كه ابو بكر در گذشت و عمر را جانشين خود كرد ، من حاضر بودم . يكى از بزرگان يهودِ مدينه كه يهوديان مدينه مى پنداشتند او داناترين فرد روزگار خويش است ، نزد عمر آمد و به وى گفت : اى عمر! من نزد تو آمده ام و مى خواهم مسلمان شوم، حال اگر به پرسش هاى من پاسخ دهى ، تو آگاه ترينِ ياران محمّد صلى الله عليه و آله به قرآن و سنّت و چيزهايى كه مى خواهم بپرسم ، هستى . عمر به وى گفت : من چنين نيستم ؛ ولى تو را به كسى راهنمايى مى كنم كه داناترينِ امّت ما به كتاب ، سنّت و چيزهايى است كه تو درباره آنها مى پرسى . آن گاه با دستش به على عليه السلام اشاره كرد و گفت : آن مرد ، اوست .

.

ص: 530

الغارات عن عليّ بن محمّد بن أبي سيف عن أصحابه_ في بَيانِ اهتِمامِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ بِكِتابِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام حينَ وَلّاهُ مِصرَ وَالَّذي كانَ فيهِ عِلمٌ كَثيرٌ _: كانَ يَنظُرُ فيهِ ويَتَعَلَّمُهُ ويَقضي بِهِ ، فَلَمّا ظُهِرَ عَلَيهِ وقُتِلَ ، أخَذَ عَمرُو بنُ العاصِ كُتُبَهُ أجمَعَ ، فَبَعَثَ بِها إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، وكانَ مُعاوِيَةُ يَنظُرُ في هذَا الكِتابِ ويُعجِبُهُ . فَقالَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ وهُوَ عِندَ مُعاوِيَةَ لَمّا رَأى إعجابَ مُعاوِيَةَ بِهِ : مُر بِهذِهِ الأَحاديثِ أن تُحرَقَ ! فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : مَه يَابنَ أبي مُعَيطٍ ، إنَّهُ لا رَأيَ لَكَ . فَقالَ لَهُ الوَليدُ : إنَّهُ لا رَأيَ لَكَ أفَمِنَ الرَّأيِ أن يَعلَمَ النّاسُ أنَّ أحاديثَ أبي تُرابٍ عِندَكَ ؟ ! تَتَعَلَّمُ مِنها وتَقضي بِقَضائِهِ ؟ ! فَعَلامَ تُقاتِلُهُ ؟ ! فَقالَ مُعاوِيَةُ : وَيحَكَ ! أ تَأمُرُني أن اُحرِقَ عِلما مِثلَ هذا ؟ ! وَاللّهِ ما سَمِعتُ بِعِلمٍ أجمَعَ مِنهُ ولا أحكَمَ ولا أوضَحَ . فَقالَ الوَليدُ : إن كُنتَ تَعجَبُ مِن عِلمِهِ وقَضائِهِ فَعَلامَ تُقاتِلُهُ ؟ فَقالَ مُعاوِيَةُ : لَولا أنَّ أبا تُرابٍ قَتَلَ عُثمانَ ثُمَّ أفتانا لَأَخَذنا عَنهُ ، ثُمَّ سَكَتَ هُنَيئَةً ثُمَّ نَظَرَ إلى جُلَسائِهِ ، فَقالَ : إنّا لا نَقولُ : إنَّ هذِهِ مِن كُتُبِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ولكِنّا نَقولُ : إنَّ هذِهِ مِن كُتُبِ أبي بَكرٍ الصِّدِّيقِ كانَت عِندَ ابنِهِ مُحَمَّدٍ ، فَنَحنُ نَقضي بِها ونُفتي . فَلَم تَزَل تِلكَ الكُتُبُ في خَزائِنِ بَني اُمَيَّةَ حَتّى وَلِيَ عُمَرُ بنُ عَبدِ العَزيزِ ، فَهُوَ الَّذي أظهَرَ أنَّها مِن أحاديثِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . فَلَمّا بَلَغَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام أنَّ ذلِكَ الكِتابَ صارَ إلى مُعاوِيَةَ اشتَدَّ ذلِكَ عَلَيهِ . (1)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 251 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 550 ح 720 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 72 وليس فيه «فلمّا بلغ عليّ بن أبي طالب ...» .

ص: 531

الغارات_ به نقل از على بن محمّد بن ابى سيف ، از ياران خود ، در بيان اهميّت دادن محمّد بن ابى بكر به نامه امام على عليه السلام ، هنگامى كه وى را فرماندار مصر قرار داده بود و در آن نامه ، دانش هاى فراوان بود _: وى بدان نگاه مى كرد ، ياد مى گرفت و طبق آن ، داورى مى كرد ؛ ولى آن گاه كه شكست خورد و كشته شد ، عمرو بن عاص ، همه نامه هاى او را گرفت و آنها را نزد معاوية بن ابى سفيان فرستاد. معاويه به اين نامه مى نگريست و از آن ، شگفت زده بود . وليد بن عقبه كه در دستگاه معاويه بود ، وقتى شگفتى معاويه را از اين نامه ديد ، گفت : فرمان بده اين نامه ها را بسوزانند! معاويه به وى گفت : بس كن ، اى پسر ابو مُعَيط ! تو سياست ندارى . وليد گفت : تو سياست ندارى . آيا سياست مدارى اين است كه مردم بدانند نامه هاى ابو تراب نزد توست ، آنها را ياد مى گيرى و بر اساس آنها ، داورى مى كنى؟ پس براى چه با او مى جنگى؟ معاويه گفت : واى بر تو! تو به من مى گويى چنين دانشى را بسوزانم؟ به خدا سوگند ، دانشى جامع تر و استوارتر و روشنگرتر از اين نديده ام . وليد گفت : اگر از دانش و داورى او به شگفت مى آيى ، پس براى چه با او مى جنگى؟ معاويه گفت : اگر ابو تراب ، عثمان را نكشته بود و آن گاه براى ما فتوا مى داد ، از او ياد مى گرفتيم . آن گاه ، اندكى سكوت كرد و سپس به همنشينان خود نگريست و گفت : ما [به مردم] نمى گوييم كه اين نامه ، از نامه هاى على بن ابى طالب است ؛ بلكه مى گوييم كه اين ، از نامه هاى ابو بكر صدّيق است كه نزد پسرش محمّد بود و ما بر وفق آن ، داورى مى كنيم و فتوا مى دهيم . اين نامه ، همواره در خزانه هاى بنى اميّه بود تا آن كه عمر بن عبد العزيز ، به حكومت رسيد . او بود كه اظهار كرد كه اين [ نامه] ، از سخنان على بن ابى طالب عليه السلام است . هنگامى كه به على بن ابى طالب عليه السلام خبر رسيد كه نامه او به دست معاويه افتاده است ، بر وى گران آمد .

.

ص: 532

تفسير فرات عن كعب الأحبار :إنّي لَأَعلَمُ أنَّ أعلَمَ هذِهِ الاُمَّةِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام بَعدَ نَبِيِّها ؛ لِأَ نّي لَم أسأَلهُ عَن شَيءٍ إلّا وَجَدتُ عِندَهُ عِلما تُصَدِّقُهُ بِهِ التَّوراةُ وجَميعُ كُتُبِ الأَنبِياءِ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :قُسِمَتِ الحِكمَةُ عَشرَةَ أجزاءٍ ، فَاُعطِيَ عَلِيٌّ تِسعَةَ أجزاءٍ ، وَالنّاسُ جُزءا واحِدا . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ فَرَضَ العِلمَ عَلى سِتَّةِ أجزاءٍ ، فَأَعطى عَلِيّا عليه السلام خَمسَةَ أجزاءٍ ، وأسهَمَ لَهُ فِي الجُزءِ الآخَرِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :العِلمُ خَمسَةُ أجزاءٍ ، اُعطِيَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ مِن ذلِكَ أربَعَةَ أجزاءٍ، واُعطِيَ سائِرُ النّاسِ جُزءا واحِدا، وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ بَشيرا ونَذيرا ، لَعَلِيٌّ بِجُزءِ النّاسِ أعلَمُ . (4)

الاستيعاب عن عبد اللّه بن عبّاس :وَاللّهِ لَقَد اُعطِيَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ تِسعَةَ أعشارِ العِلمِ ، وَايمُ اللّهِ ، لَقَد شارَكَكُم فِي العُشرِ العاشِرِ . (5)

.


1- .تفسير فرات : ص 184 ح 235 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 384 ح 8988 و ح 8989 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 65 ، المناقب لابن المغازلي : ص 287 ح 328 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 360 كلّها عن عبد اللّه ، الفردوس : ج 3 ص 227 ح 4666 ، المناقب للخوارزمي : ص 82 ح 68 كلاهما عن ابن مسعود ، كنز العمّال : ج 11 ص 615 ح 32982 وزاد فيه «وعليّ أعلم بالواحد منهم» .
3- .مختصر بصائر الدرجات : ص 67 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام ، بصائر الدرجات : ص 518 ح 52 عن أبي بصير عنه صلى الله عليه و آله .
4- .مائة منقبة : ص 133 ح 78 عن أبي سعيد الخدري .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 207 الرقم 1875 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 96 الرقم 3789 ، ذخائر العقبى : ص 143 ، مطالب السؤول : ص 30 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 30 وفيهما «وإنّه لأعلمهم بالعشر الباقي» بدل «وايم اللّه لقد ...» ، كشف الغمّة : ج 1 ص 117 .

ص: 533

تفسير فرات_ به نقل از كعب الأحبار _: من مى دانم كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، داناترينِ اين امّت ، على بن ابى طالب عليه السلام است ؛ زيرا چيزى از او نپرسيدم ، مگر آن كه نزد وى ، دانشى يافتم كه تورات و همه كتاب هاى پيامبران ، آن را تصديق مى كردند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حكمت ، به ده بخشْ تقسيم شده است . نُه بخش آن به على و يك بخش آن به [ بقيه ]مردم ، داده شده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل دانش را به شش بخش ، تقسيم كرده است . پنج بخش آن را به على داده است و در آن يك بخش ديگر هم براى او سهمى قرار داده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دانش ، پنج بخش است . چهار بخش آن به على بن ابى طالب، و يك بخش آن به بقيه مردم، داده شده است . سوگند به آن كه مرا به حق ، بشارت دهنده و بيم دهنده بر انگيخت ، على ، به آن يك بخشِ مردم نيز داناترين است .

الاستيعاب_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _: سوگند به خدا ، نُه دهم از دانش ، به على بن ابى طالب عليه السلام داده شده است ، و سوگند به خدا كه وى در يكْ دهمِ آخر نيز با شما شريك است .

.

ص: 534

المناقب للخوارزميّ عن ابن عبّاس :العِلمُ سِتَّةُ أسداسٍ ، لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام خَمسَةُ أسداسٍ ، ولِلنّاسِ سُدسٌ ، ولَقَد شارَكَنا فِي السُّدسِ حَتّى لَهُوَ أعلَمُ بِهِ مِنّا . (1)

الكامل في التاريخ عن ابن عبّاس :قُسِمَ عِلمُ النّاسِ خَمسَةَ أجزاءٍ ، فَكانَ لِعَليٍّ مِنها أربَعَةُ أجزاءٍ ، ولِسائِرِ النّاسِ جُزءٌ شارَكَهُم عَلِيٌّ فيهِ فَكانَ أعلَمَهُم بِهِ . (2)

2 / 8لَم ينسَ ما سَمِعَهُأنساب الأشراف عن مَكحول :قَرَأَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» (3) فَقالَ : يا عَلِيُّ ، سَأَلتُ اللّهَ أن يَجعَلَها اُذُنَكَ . قالَ عَلِيٌّ : فَما نَسيتُ حَديثا أو شَيئا سَمِعتُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (4)

الإمام الباقر عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : اُكتُب ما اُملِيَ عَلَيكَ . قال : يا نَبِيَّ اللّهِ أ تَخافُ عَلَيَّ النِّسيانَ ؟ فَقالَ : لَستُ أخافُ عَليكَ النِّسيانَ ، وقَد دَعَوتُ اللّهَ لَكَ أن يَحفَظَكَ ولا يُنسِيَكَ ، ولكِنِ اكتُب لِشُرَكائِكَ . قالَ : قُلتُ : ومَن شُرَكائي يا نَبِيَّ اللّهِ ؟ قالَ : الأَئِمَّةُ مِن وُلدِكَ ، بِهِم تُسقى اُمَّتِيَ الغَيثَ ، وبِهِم يُستَجابُ دُعاؤُهُم ، وبِهِم يَصرِفُ اللّهُ عَنهُمُ البَلاءَ ، وبِهِم تَنزِلُ الرَّحمَةُ مِنَ السَّماءِ ، وهذا أوَّلُهُم _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلَى الحَسَنِ عليه السلام ، ثُمَّ أومَأَ بِيَدِهِ إلَى الحُسَينِ عليه السلام _ ثُمَّ قالَ عليه السلام : الأَئِمَّةُ مِن وُلدِهِ . (5)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 92 ح 88 و ح 89 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 44 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 369 ح 298 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 312 ح 641 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 31 عن عمر ، كشف الغمّة : ج 1 ص 117 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 441 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 407 .
3- .الحاقّة : 12 .
4- .أنساب الأشراف : ج2 ص363 ، تفسير الطبري : ج14 الجزء29 ص 55 ، الدرّ المنثور : ج 8 ص 267 .
5- .كمال الدين : ص 206 ح 21 ، الأمالي للطوسي : ص 441 ح 989 ، الأمالي للصدوق : ص 485 ح 659 ، الإمامة والتبصرة : ص 183 ح 38 والثلاثة الأخيرة عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، بصائر الدرجات : ص 167 ح 22 كلّها عن أبي الطفيل .

ص: 535

2 / 8 آنچه شنيد ، فراموش نكرد

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابن عبّاس _: دانش ، شش بخش است . سهم على بن ابى طالب عليه السلام پنجْ ششم است و سهم [ ديگر ]مردم ، يك ششم ، و او در اين يكْ ششم نيز با ما مشاركت كرد تا جايى كه به اين يكْ ششم ، داناتر از ماست .

الكامل فى التاريخ_ به نقل از ابن عبّاس _: دانش مردم ، به پنج بخش تقسيم شده است و على بن ابى طالب عليه السلام چهار بخش از آن را داراست و بقيه مردم ، يك بخش از آن را دارند كه على عليه السلام در آن يك بخش نيز با مردم ، شريك است و همو در آن يك بخش داناترينِ آنان است .

2 / 8آنچه شنيد ، فراموش نكردأنساب الأشراف_ به نقل از مكحول _: پيامبر خدا ، اين آيه را خواند : «و گوشى شنوا آن را نگه مى دارد» و فرمود : «اى على! از خداوند خواستم كه آن گوش شنوا را گوش تو قرار دهد» . على عليه السلام گفت : پس [ از آن] ، هر سخنى يا چيزى از پيامبر خدا شنيدم ، فراموش نكردم .

امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا به امير مؤمنان فرمود : « هر آنچه به تو املا مى كنم ، بنويس» . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! آيا از فراموشكارى من بيم دارى؟ فرمود : «از فراموشكارى تو بيم ندارم ؛ چون از خدا خواسته ام كه تو را حفظ كننده قرار دهد و فراموشكارت نسازد ؛ امّا براى شريكان خود بنويس» . على عليه السلام گفت : پرسيدم : اى پيامبر خدا! شريكان من چه كسانى اند؟ فرمود : «پيشوايان از بين فرزندانت كه به واسطه آنان ، امّت من ، از باران سيراب مى شوند و دعايشان مستجاب مى گردد و خداوند ، بلاها را توسط آنان از امّت ، دور مى سازد و به واسطه آنان ، رحمت از آسمان فرو مى ريزد» . آن گاه ، با دست به حسن عليه السلام اشاره كرد و فرمود : «اين ، نخستينِ آنان است» و سپس به حسين عليه السلام اشاره كرد و فرمود : «پيشوايان ، از فرزندان اويند» .

.

ص: 536

الإمام عليّ عليه السلام :ما نَزَلَت عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله آيَةٌ مِنَ القُرآنِ إلّا أقرَأَنيها وأملاها عَلَيَّ ، فَكَتَبتُها بِخَطّي ، وعَلَّمَني تَأويلَها وتَفسيرَها ، وناسِخَها ومَنسوخَها ، ومُحكَمَها ومُتَشابِهَها ، وخاصَّها وعامَّها ، ودَعَا اللّهَ أن يُعطِيَني فَهمَها وحِفظَها ، فَما نَسيتُ آيَةً مِن كِتابِ اللّهِ ، ولا عِلما أملاهُ عَلَيَّ وكَتَبتُهُ ، مُنذُ دَعَا اللّهَ لي بِما دَعا ، وما تَرَكَ شَيئا عَلَّمَهُ اللّهُ مِن حَلالٍ ولا حَرامٍ ، ولا أمرٍ ولا نَهيٍ كانَ أو يَكونُ ، ولا كِتابٍ مُنزَلٍ عَلى أحَدٍ قَبلَهُ مِن طاعَةٍ أو مَعصِيَةٍ إلّا عَلَّمَنيهِ وحَفِظتُهُ ، فَلَم أنسَ حَرفا واحِدا . ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلى صَدري ودَعَا اللّهَ لي أن يَملَأَ قَلبي عِلما وفَهما ، وحُكما ونورا ، فَقُلتُ : يا نَبِيَّ اللّه بِأَبي أنتَ واُمّي ، مُنذُ دَعَوتَ اللّهَ لي بِما دَعَوتَ لَم أنسَ شَيئا ، ولَم يَفُتني شَيءٌ لَم أكتُبهُ ، أفَتَتَخَوَّفُ عَلَيَّ النِّسيانَ فيما بَعدُ ؟ فَقالَ : لا ، لَستُ أتَخَوَّفُ عَلَيكَ النِّسيانَ وَالجَهلَ . (1)

عنه عليه السلام :دَعا [ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ] اللّهَ أن يَحفَظَني ويُفهِمَني ، فَما نَسيتُ شَيئا قَطُّ مُذ دَعا لي . (2)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 64 ح 1 ، الخصال : ص 257 ح 131 ، كمال الدين : ص 284 ح 37 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 14 ح 2 و ص 253 ح 177 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 624 ح 10 نحوه وكلّها عن سليم بن قيس .
2- .الغيبة للنعماني : ص 80 ح 10 عن سليم بن قيس .

ص: 537

امام على عليه السلام :هيچ آيه اى از قرآن بر پيامبر خدا نازل نشد ، مگر آن كه مرا به خواندن آن واداشت (آن را به من ياد داد) و بر من ، املا كرد و من به خطّ خود ، آن را نوشتم و تأويل و تفسير ، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و خاص و عامِّ آن را به من آموخت ، و از خدا خواست كه [ توفيق] فهم و حفظ آن را به من عطا فرمايد . از آن زمان كه وى چنين دعايى در حقّ من كرد ، ديگر آيه اى را از كتاب خدا و دانشى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر من املا كرد و نوشتم ، فراموش نكردم . او آنچه را كه خداوند به وى آموخته بود ، به من آموخت و دريغ نكرد ، و هيچ حلال و حرام ، و امر و نهى اى كه بوده و يا خواهد بود ، و اطاعت و معصيتى در كتاب هاى فرو فرستاده بر پيشينيان نمانْد ، مگر آن كه همه آن را به من آموخت و من به خاطر سپردم و حتّى يك حرف از آن را فراموش نكردم . آن گاه [ پيامبر خدا] دست خويش را بر سينه من نهاد و از خداوند خواست كه قلب مرا از دانش ، فهم ، حكمت و نور ، پُر كند . گفتم : اى پيامبر خدا! پدر و مادرم فدايت! از زمانى كه برايم دعا كردى ، چيزى را فراموش نكرده ام و چيزهايى را هم كه ننوشته ام از ياد نبرده ام . آيا بيم آن دارى كه پس از اين ، فراموششان كنم؟ فرمود : «نه ، از فراموش كردن و ندانستن ، بر تو بيم ندارم» .

امام على عليه السلام :[ پيامبر خدا] از خدا خواست كه مرا در حفظ و فهم توانا گرداند و از زمانى كه برايم دعا كرد ، هرگز چيزى را فراموش نكردم .

.

ص: 538

عنه عليه السلام :ما سَمِعتُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله شَيئا إلّا حَفِظتُهُ ووَعَيتُهُ ، ولَم أنسَهُ . (1)

عنه عليه السلام :وَاللّهِ ما ضَلَلتُ ولا ضُلَّ بي ، ولا نَسيتُ الَّذي قيلَ لي . (2)

عنه عليه السلام :وَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِبتُ ، ولا ضَلَلتُ ولا ضُلَّ بي ، ولا نَسيتُ ما عَهِدَ إلَيَّ . (3)

راجع : ج 7 ص 536 (اُذنٌ واعية) .

2 / 9لَم يَجِد حَمَلَةً لِعِلمِهِالإمام عليّ عليه السلام :اندَمَجتُ (4) عَلى مَكنونِ عِلمٍ لَو بُحتُ بِهِ لَاضطَرَبتُمُ اضطِرابَ الأَرشِيَةِ (5) فِي الطَّوِيِّ (6) البَعيدَةِ . (7)

عنه عليه السلام :لَيسَ كُلُّ العِلمِ يَستَطيعُ صاحِبُ العِلمِ أن يُفَسِّرَهُ لِكُلِّ النّاسِ ؛ لِأَنَّ مِنهُمُ القَوِيَّ وَالضَّعيفَ ، ولِأَنَّ مِنهُ ما يُطاقُ حَملُهُ ومِنهُ ما لا يُطاقُ حَملُهُ إلّا مَن يُسَهِّلُ اللّهُ لَهُ حَملَهُ وأعانَهُ عَلَيهِ مِن خاصَّةِ أولِيائِهِ . (8)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 283 ح 278 ؛ سعد السعود : ص 108 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 715 ح 4 كلاهما عن مكحول وفيهما «كان عليّ يقول ...» ، بحار الأنوار : ج 35 ص 329 ح 8 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 534 عن أبي وائل .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 396 عن عبد اللّه بن يحيى ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 240 ح 13 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ؛ الأمالي للطوسي : ص 261 ح 473 عن عبد اللّه بن نجي ، الأمالي للصدوق : ص 491 ح 668 ، وقعة صفّين : ص 315 كلاهما عن جابر عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، المزار للشهيد الأوّل : ص 74 .
4- .اندمجت : أي اجتمعت عليه ، وانطويت واندرجت (النهاية : ج 2 ص 132 «دمج») .
5- .الأرشية : جمع رشاء وهو الحبل (لسان العرب : ج 14 ص 322 «رشا») .
6- .الطويُّ : البئر المطويّة بالحجارة (لسان العرب : ج 15 ص 19 «طوي») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 5 ، الاحتجاج : ج 1 ص 246 ح 48 وفيه «لو بحت بما أنزل اللّه سبحانه في كتابه فيكم» بدل «اندمجت على مكنون علم لو بحت به» ؛ تذكرة الخواصّ : ص 128 وليس فيه «مكنون» ، النهاية في غريب الحديث : ج 2 ص 132 ، لسان العرب : ج 2 ص 275 ، تاج العروس : ج 3 ص 374 .
8- .التوحيد : ص 268 ، تفسير الصافي : ج 1 ص 489 ، بحار الأنوار : ج 93 ص 141 ح 2 .

ص: 539

2 / 9 فراگيرندگانى براى دانش خود نيافت

امام على عليه السلام :چيزى از پيامبر خدا نشنيدم ، مگر آن كه به خاطر سپردم و [ در ياد خود ]نگه داشتم و فراموشش نكردم .

امام على عليه السلام :سوگند به خدا ، گم راه نشدم و گم راه نكردم و چيزى را كه به من گفتند ، فراموش نكردم .

امام على عليه السلام :سوگند به خدا ، دروغ نگفتم و به من دروغ نگفتند ، گم راه نشدم و گم راه نكردم و آنچه را بر عهده ام نهادند ، فراموش نكردم .

ر . ك : ج 7 ص 537 (گوشى شنوا) .

2 / 9فراگيرندگانى براى دانش خود نيافتامام على عليه السلام :بر دانش هايى آگاهم كه بر شما پوشيده است و اگر پرده از آنها برگيرم ، چون لرزش ريسمانِ آويزان در چاهى عميق ، به لرزه خواهيد افتاد .

امام على عليه السلام :هر دانشى چنان نيست كه صاحب آن دانش بتواند آن را براى همه مردم تفسير كند ؛ چون برخى از مردم قوى و برخى ضعيف اند، و بخشى از آنان ، تاب فراگيرى علوم را دارند و بخشى ديگر ندارند ، مگر آن كه خداوند ، فراگيرى آن را بر دوستان خاصّ خود ، آسان سازد و بر [ فهم] آن ، يارى شان كند .

.

ص: 540

عنه عليه السلام_ لِكُمَيلِ بنِ زيادٍ النَّخَعِيِّ _: ها إنَّ هاهُنا لَعِلما جَمّا _ وأشارَ بِيَدِهِ إلى صَدرِهِ _ لَو أصَبتُ لَهُ حَمَلَةً ! بَلى أصَبتُ لَقِنا (1) غَيرَ مَأمونٍ عَلَيهِ ، مُستَعمِلاً آلَةَ الدّينِ لِلدُّنيا ، ومُستَظهِرا بِنِعَمِ اللّهِ عَلى عِبادِهِ ، وبِحُجَجِهِ عَلى أولِيائِهِ ، أو مُنقادا لِحَمَلَةِ الحَقِّ ، لا بَصيرةَ لَهُ في أحنائِهِ (2) ، يَنقَدِحُ الشَّكُّ في قَلبِهِ لِأَوَّلِ عارِضٍ مِن شُبهَةٍ . ألا لا ذا ولا ذاكَ ! أو مَنهوما بِاللَّذَّةِ ، سَلِسَ القِيادِ لِلشَّهوَةِ ، أو مُغرَما بِالجَمعِ وَالِادِّخارِ ، لَيسا مِن رُعاةِ الدّينِ في شَيءٍ ، أقرَبُ شَيءٍ شَبَهاً بِهِمَا الأَنعامُ السّائِمَةُ ! كَذلِكَ يَموتُ العِلمُ بِمَوتِ حامِليهِ (3) . (4)

عنه عليه السلام :إنَّ هاهُنا لَعِلما جَمّا _ وأشارَ إلى صَدرِهِ _ ولكِنَّ طُلّابَهُ يَسيرَةٌ ، وعَن قَليلٍ يَندَمونَ لَو قَد يَفقِدوني . (5)

.


1- .لقنا : أي فهِما غير ثِقة (النهاية : ج 4 ص 266 «لقن») .
2- .أحْناء الاُمور:أطرافُها ونَواحيها (لسان العرب: ج14 ص204 «حنا»).
3- .وفي فيض القدير (ج 6 ص 410) : وقال عليّ كرّم اللّه وجهه _ وأشار إلى صدره _ : إنّ هاهنا علما جمّا لو وجدت له حملة ... قال الغزالي : وصدق ؛ فقلوب الأبرار قبور الأسرار ، فلا ينبغي أن يفشي العالم كلّ مايعلمه إلى كلّ أحد ، هذا إذا كان من يفهمه كيسا أهلاً للانتفاع به فكيف بمن لا يفهمه؟! وقيل في قوله تعالى : «وَلَا تُؤْتُواْ السُّفَهَآءَ أَمْوَ لَكُمُ» الآية (النساء : 5) ، إنّه نبّه به على هذا المعنى ، وذلك لأنّه لما منعنا من تمكين السفيه من المال الذي هو عرض حاضر يأكل منه البرّ والفاجر تفاديا أنّه ربّما يؤدّيه إلى هلاك دنيوي ، فلأن يمنع عن تمكينه من حقائق العلوم التي إذا تناولها السفيه أدّاه إلى ضلال وإضلال وهلاك وإهلاك .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 147 ، الإرشاد : ج 1 ص 228 ، الأمالي للمفيد : ص 249 ح 3 ، كمال الدين : ص 291 ح 2 ، الخصال : ص 186 ح 257 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 105 ، الأمالي للطوسي : ص 20 ح 23 ، الغارات : ج 1 ص 150 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 206 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 370 ح 732 كلّها عن كميل بن زياد ، تحف العقول : ص 170 ؛ حلية الأولياء : ج 1 ص 80 كلّها نحوه ، تاريخ بغداد : ج 6 ص 379 ح 3413 وفيه إلى «للدنيا» وكلاهما عن كميل بن زياد .
5- .علل الشرائع : ص 40 ح 1 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 205 ح 1 كلاهما عن أبي الصلت عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .

ص: 541

امام على عليه السلام_ خطاب به كُمَيل بن زياد نَخَعى _: بدان كه در اين جا ، دانشى فراوان انباشته است (و با دست به سينه اش اشاره كرد) . اى كاش فراگيرندگانى براى آن مى يافتم ! آرى ، [ گاهْ] تيز فهمانى يافتم كه براى آن ، امين نبودند ؛ چرا كه ابزار دين را براى دنيا به كار مى بردند، و با نعمت هاى خداوند ، بر بندگانش برترى مى جُستند ، و با برهان هاى الهى ، بر دوستان خدا فخر مى فروختند ، و يا كسانى را يافتم كه سر به فرمان حق مداران بودند ؛ امّا در شناخت زواياى حق، بصيرت نداشتند و با نخستين شُبهه اى كه پيش مى آمد ، شك و ترديد در دلشان رخنه مى كرد . [ براى فراگرفتن چنان دانشى ]نه اين درخور است و نه آن . يا كسى [ را يافتم] كه سختْ در پى لذّت است و رام شهوت و يا شيفته گِرد آوردن مال و انبار كردن آن . هيچ يك از اين دو [ نيز] ، توان پاسدارى از دين را ندارند و بيشتر به چارپايان چرنده شباهت دارند . چنين است كه دانش ، با مرگ دانشوران مى ميرد . 1

امام على عليه السلام_ در حالى كه به سينه اش اشاره مى كرد _: اين جا از دانشى فراوان ، لبريز است ؛ امّا جويندگان آن ، اندك اند و به زودى پشيمان مى شوند ، و آن ، هنگامى است كه مرا از دست بدهند .

.

ص: 542

عنه عليه السلام :إنّ في صَدري هذا لَعِلما جَمّا ، عَلَّمَنيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لَو أجِدُ لَهُ حَفَظَةً يَرعَونَهُ حَقَّ رِعايَتِهِ ويَروونَهُ كَما يَسمَعونَهُ مِنّي إذا لَأَودَعتُهُم بَعضَهُ ، فَعَلَّمَ بِهِ كَثيرا مِنَ العِلمِ ، إنَّ العِلمَ مِفتاحُ كُلِّ بابٍ ، وكُلُّ بابٍ يَفتَحُ ألفَ بابٍ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :قَدِمَ وَفدٌ مِن أهلِ فِلَسطينَ عَلَى الباقِرِ عليه السلام ، فَسَأَلوهُ عَن مَسائِلَ ، فَأَجابَهُم : ... لَم يَجِد جَدّي أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حَمَلَةً لِعِلمِهِ حَتّى كانَ يَتَنَفَّسُ الصُّعَداءَ ، ويَقولُ عَلَى المِنبَرِ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَإِنَّ بَينَ الجَوانِحِ (2) مِنّي عِلما جَمّا ، ها هاه ألا لا أجِدُ مَن يَحمِلُهُ ! (3)

المزار الكبير عن مَيثَم :أصحَرَ (4) بي مَولايَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام لَيلَةً مِنَ اللَّيالي ، حَتّى خَرَجَ مِنَ الكوفَةِ وَانتَهى إلى مَسجِدِ جُعفِيٍّ ، تَوَجَّهَ إلَى القِبلَةِ وصَلّى أربَعَ رَكَعاتٍ ، فَلَمّا سَلَّمَ وسَبَّحَ بَسَطَ كَفَّيهِ وقالَ : «إلهي كَيفَ أدعوكَ وقَد عَصَيتُكَ ، وكَيفَ لا أدعوكَ وقَد عَرَفتُكَ ...» وأخفَتَ دُعاءَهُ ، وسَجَدَ وعَفَّرَ وقالَ : العَفوَ العَفوَ ، مِئَةَ مَرَّةٍ ، وقامَ وخَرَجَ وَاتَّبَعتُهُ حَتّى خَرَجَ إلَى الصَّحراءِ ، وخَطَّ لي خَطَّةً وقالَ : إيّاكَ أن تُجاوِزَ هذِهِ الخَطَّةَ ، ومَضى عَنّي . وكانَت لَيلَةٌ دَلهَمَةٌ (5) ، فَقُلتُ : يا نَفسي أسلَمتِ مَولاكِ ولَهُ أعداءٌ كَثيرَةٌ ، أيُّ عُذرٍ يَكونُ لَكَ عِندَ اللّهِ وعِندَ رَسولِهِ ؟ ! وَاللّهَ لَأَقفِنَّ [ لَأَقفُوَنَّ ] أثَرَهُ ، ولَأَعلَمَنَّ خَبَرَهُ ، وإن كُنتُ قَد خالَفتُ أمرَهُ ، وجَعَلتُ أتَّبِعُ أثَرَهُ ، فَوَجَدتُهُ عليه السلام مُطَّلِعا فِي البِئرِ إلى نِصفِهِ يُخاطِبُ البِئرَ وَالبِئرُ تُخاطِبُهُ ، فَحَسَّ بي ، وَالتَفَتَ عليه السلام وقالَ : مَن ؟ قُلتُ : مَيثَمٌ . فَقالَ : يا مَيثَمُ ، ألَم آمُركَ أن لا تُجاوِزَ الخَطَّةَ ؟ قُلتُ : يا مَولايَ ، خَشيتُ عَلَيكَ مِنَ الأَعداءِ ، فَلَم يَصبِر لِذلِكَ قَلبي . فَقالَ : أ سَمِعتَ مِمّا قُلتُ شَيئا ؟ قُلتُ : لا يا مَولايَ . فَقالَ : يا مَيثَم وفِي الصَّ_در لُب_اناتٌ (6) إذا ض_اقَ لَه_ا صَ_دري نَكَتُّ الأَرضَ بِ__الكَفِّ وأب_دَيتُ لَه_ا سِ_رّي فَ__مَهما تُ__نبِتُ الأَرضُ فَذاكَ النَّ_بتُ مِ_ن بَ_ذري (7)

.


1- .الخصال : ص 645 ح 29 ، الاختصاص : ص 283 ، بصائر الدرجات : ص 305 ح 12 كلّها عن أبي إسحاق السبيعي عن بعض أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام ممّن يثق به .
2- .الجوانح : أوائل الضلوع تحت الترائب ممّا يلي الصدر ، كالضلوع ممّا يلي الظهر ، سُمّيت بذلك لجنوحها على القلب (لسان العرب : ج 2 ص 429 «جنح») .
3- .التوحيد : ص 92 ح 6 عن وهب بن وهب القرشي وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 38 .
4- .أصحَر الرجلُ : إذا خَرج إلى الصحراء (النهاية : ج 3 ص 12 «صحر») .
5- .في المصدر : «دلهة» ، وما أثبتناه من المزار للشهيد الأوّل . ولَيلٌ دَلْهَم : مظلم (المحيط في اللغة : ج 4 ص 136 «دلهم») .
6- .جمع اللبانة : الحاجة من غير فاقة ولكن من هِمّة (لسان العرب : ج 13 ص 377 «لبن») .
7- .المزار الكبير : ص 149 و ص 153 ، المزار للشهيد الأوّل : ص 270 و ص 275 .

ص: 543

امام على عليه السلام :در درون سينه من ، دانش فراوانى است كه پيامبر خدا آن را به من آموخت . اگر براى آن ، نگاهبانانى بيابم كه به درستى ، آن را پاس دارند و آن را همان گونه كه از من شنيده اند ، روايت كنند ، بخشى از آن را در نزد آنان به امانت خواهم سپرد كه با [ استفاده از] آن ، دانش بسيارى بياموزند . به راستى كه آن دانش ، كليد هر درى است و هر درى ، [ راه بر] هزار در مى گشايد .

امام صادق عليه السلام :نمايندگانى از مردم فلسطين ، نزد امام باقر عليه السلام آمدند و مسائلى از وى پرسيدند . امام عليه السلام به آنها پاسخ داد : . . . جدّم امير مؤمنان ، براى دانش خود ، حاملانى نيافت ، چنان كه دردمندانه آه مى كشيد و بر بالاى منبر مى فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ چرا كه درون سينه من ، دانش فراوانى است . افسوس ، افسوس ! كسى را نمى يابم كه آن را برتابد!» .

المزار الكبير_ به نقل از ميثم _: شبى از شب ها ، مولايم امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، مرا به صحرا برد ، از كوفه خارج شد و به مسجد جُعفى رسيد . رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز گزارد . وقتى سلام داد و تسبيح گفت ، دو دست خود را [ به سوى آسمان] گشود و گفت : «خداى من! چه سانْ تو را بخوانم ، كه نافرمانى ات كرده ام ، و چه سان تو را نخوانم ، كه تو را شناخته ام ...» . سپس زير لب ، دعايى خواند و سجده كرد و روى بر زمين گذاشت و يكصد بار گفت : «العفو ، العفو!» . سپس برخاست و به راه افتاد . من هم در پىِ او به راه افتادم تا به صحرا رسيد و در آن جا خطّى [ بر زمين ]كشيد و فرمود : «هرگز از اين خط ، جلوتر نيا» و مرا واگذاشت و خود رفت . شبى ظلمانى بود . با خود گفتم : مولاى خود را كه دشمنان بسيارى دارد رها كردى ، چه عذرى نزد خدا و پيامبر خدا براى خود دارى؟ سوگند به خدا ، در پى اش خواهم رفت و از وى ، خبر خواهم گرفت ؛ گرچه با فرمانش مخالفت كرده باشم . در پى اش به راه افتادم . ديدم كه تا نيم تنه ، سر را در چاه فرو برده و با چاه ، سخن مى گويد و از چاه ، پاسخ مى شنود . بودن مرا حس كرد و به سوى من توجّه كرد و فرمود : «كيستى؟» . گفتم : ميثم . فرمود : «ميثم! مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط ، عبور نكنى؟» . گفتم : اى مولاى من! از دشمنان ، بر تو ترسيدم و دلم طاقت نياورد . فرمود : «آيا از آنچه گفتم ، چيزى شنيدى؟» . گفتم : نه ، اى مولاى من! فرمود : «اى ميثم! در سينه ، خواسته هايى هست كه هر گاه سينه ام از آنها به تنگ آيد ، با دست ، زمين را مى كَنَم و رازهايم را به آن مى گويم . پس هر گاه كه زمين ، چيزى برويانَد آن گياه ، از بذرهاى [ راز] من است» .

.

ص: 544

. .

ص: 545

. .

ص: 546

الفصل الثالث : أنواع علومه3 / 1عِلمُ الكِتابِالإمام عليّ عليه السلام_ في قَولِ اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى : «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَا بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَ_بِ» (1) _: أنَا هُوَ الَّذي عِندَهُ عِلمُ الكِتابِ . (2)

المناقب لابن المغازليّ عن عبد اللّه بن عَطاء :كُنتُ عِندَ أبي جَعفَرٍ جالِسا إذ مَرَّ عَلَيهِ ابنُ عَبدِ اللّهِ بنِ سَلامٍ ، قُلتُ : جَعَلَنِي اللّهُ فِداكَ ، هذَا ابنُ الَّذي عِندَهُ عِلمٌ مِنَ الكِتابِ ؟ قالَ : لا ، ولكِنَّهُ صاحِبُكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ الَّذي نَزَلَت فيهِ آياتٌ مِن كِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، الَّذي عِندَهُ عِلمٌ مِنَ الكِتابِ . (3)

الإمام الحسين عليه السلام :نَحنُ الَّذينَ عِندَنا عِلمُ الكِتابِ وبَيانُ ما فيهِ ، ولَيسَ لِأَحَدٍ مِن خَلقِهِ ما عِندَنا ، لِأَ نّا أهلُ سِرِّ اللّهِ . (4)

.


1- .الرعد : 43 .
2- .بصائر الدرجات : ص 216 ح 21 عن سلمان .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 314 ح 358 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 402 ح 425 ؛ تفسير الحبري : ص 28 ح 41 وليس فيهما «الذي نزلت فيه ...» ، شرح الأخبار : ج 2 ص 347 ح 698 كلّها نحوه وراجع تفسير العيّاشي : ج 2 ص 220 ح 77 والعمدة : ص 290 ح 476 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 29 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 52 عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج 44 ص 184 ح 11 .

ص: 547

فصل سوم : انواع دانش هاى امام

3 / 1 دانش كتاب

فصل سوم : انواع دانش هاى امام3 / 1دانش كتابامام على عليه السلام_ درباره سخن خداوند خجسته والا : «بگو : خدا و كسى كه نزد او دانش كتاب است ، براى گواه بودن ميان من و شما كافى اند» _: منم آن كه در نزد او دانش كتاب است .

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از عبد اللّه بن عطا _: نزد امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه پسر عبد اللّه بن سلام بر وى گذشت . گفتم : فدايت شوم! اين ، پسر كسى است كه در نزدش دانشى از كتاب است؟ (1) فرمود : «نه ؛ ولى امام شما على بن ابى طالب عليه السلام ، آن كسى است كه آياتى از كتاب خداوند عز و جل درباره اش نازل شده است ؛ همان كسى كه نزدش دانشى از كتاب است» .

امام حسين عليه السلام :ما كسانى هستيم كه دانش كتاب [ خدا] و توضيح آنچه در آن است ، نزد ماست ، و آنچه نزد ماست ، نزد هيچ يك از آفريدگان خدا نيست ؛ چرا كه ما اهل راز خداييم .

.


1- .اشاره به آيه پيشين و آيات مشابه آن در قرآن .

ص: 548

الكافي عن عبد الرحمن بن كثير عن الإمام الصادق عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَ_بِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» (1) _: فَفَرَّجَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام بَينَ أصابِعِهِ فَوَضَعَها في صَدرِهِ ، ثُمَّ قالَ : وعِندَنا وَاللّهِ عِلمُ الكِتابِ كُلُّهُ . (2)

عيون أخبار الرضا عليه السلام عن أبي الحسن محمّد بن يحيى الفارِسيّ :نَظَرَ أبو نُواسٍ إلى أبِي الحَسَنِ عَلِيِّ بنِ موسَى الرِّضا عليهماالسلام ذاتَ يَومٍ وقَد خَرَجَ مِن عِندِ المَأمونِ عَلى بَغلَةٍ لَهُ ، فَدَنا مِنهُ أبو نُواسٍ ، فَسَلَّمَ عَلَيهِ وقالَ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، قَد قُلتُ فيكَ أبياتا فَاُحِبُّ أن تَسمَعَها مِنّي ، قالَ : هاتِ . فَأَنشَأَ يَقولُ : مُطَهَّرونَ نَقِيّاتٌ ثِيابُهُمُ تَجرِي الصَّلاةُ عَلَيهِم أينَما ذُكِروا مَن لَم يَكُن عَلَوِيّا حينَ تَنسِبُهُ فَمالَهُ مِن قَديمِ الدَّهرِ مُفتَخَرُ فَاللّهُ لَمّا بَرَا (3) خَلقا فَأَتقَنَهُ صَفّاكُم وَاصطَفاكُم أيُّهَا البَشَرُ فَأَنتُمُ المَلَأُ الأَعلى وعِندَكُمُ عِلمُ الكِتابِ وما جاءَت بِهِ السُّوَرُ فَقالَ الرِّضا عليه السلام : قَد جِئتَنا بِأَبياتٍ ما سَبَقَكَ إلَيها أحَدٌ . (4)

راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : علم أهل البيت / أبواب علومهم / علم الكتاب .

.


1- .النمل : 40 .
2- .الكافي : ج 1 ص 229 ح 5 و ص 257 ح 3 عن سدير نحوه ، مختصر بصائر الدرجات : ص 108 ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 797 ح 6 كلاهما عن الحسين بن علوان ، بصائر الدرجات : ص 212 ح 2 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 239 ح 22 .
3- .في المصدر : «برئ» ، وما أثبتناه من المناقب لابن شهر آشوب .
4- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 143 ح 10 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 366 وفيه من «مطهّرون نقيّات ...» .

ص: 549

الكافى_ به نقل از عبد الرحمان بن كثير از امام صادق عليه السلام ، درباره سخن خداى متعال : «كسى كه نزد او دانشى از كتاب [ خدا] بود ، گفت : من آن را پيش از آن كه چشم خود را بر هم زنى ، برايت مى آورم» _: امام صادق عليه السلام انگشتانش را باز كرد و آن را روى سينه اش گذاشت و سپس فرمود : «سوگند به خدا ، همه دانش كتاب ، نزد ماست» .

عيون أخبار الرضا عليه السلام_ به نقل از ابو الحسن محمّد بن يحيى فارسى _:روزى ابو نواس به على بن موسى الرضا عليه السلام كه سوار بر اَسترى از پيش مأمون آمده بود ، نگاه كرد و نزديكش رفت و به وى سلام كرد و گفت : اى پسر پيامبر خدا! برايت چند بيت شعر گفته ام كه دوست دارم آنها را از من بشنوى . فرمود : «بياور [ و بخوان]» . وى شروع كرد به خواندن : [ آنان] پاكان و پاكْ جامگانى هستند كه هر جا ياد شوند ، [ سيل] درود ، بر آنان جارى مى شود . به هنگام بر شمردن نياكان و افتخار به آنها ، هر آن كه علوى نباشد هيچ افتخارى از گذشته روزگار برايش نيست . آن گاه كه خدا جهانِ آفرينش را آفريد و آن را استوار كرد _ اى انسان ها[ ى بزرگ]! _ شما را خالص كرد و برگزيد . شما ملأ اعلى هستيد و دانش كتاب و آنچه سوره ها به خاطر آن نازل شده ، نزد شماست . امام رضا عليه السلام فرمود : «اشعارى برايمان آوردى كه هيچ كس پيش از تو همانند آن را نسروده است» .

ر . ك : اهل بيت در قرآن و حديث : بخش چهارم : علم اهل بيت / فصل دوم : درهاى علوم اهل بيت / علم كتاب .

.

ص: 550

3 / 2عِلمُ القُرآنِشواهد التنزيل عن أنس :قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : عَلِيٌّ يُعَلِّمُ النّاسَ بَعدي مِن تَأويلِ القُرآنِ ما لا يَعلَمونَ _ أو قالَ : يُخبِرُهُم _ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، هذا عَلِيٌّ أخي ووَصِيّي وواعي عِلمي وخَليفَتي في اُمَّتي عَلى مَن آمَنَ بي ، ألا إنَّ تَنزيلَ القُرآنِ عَلَيَّ ، وتَأويلَهُ وتَفسيرَهُ بَعدي عَلَيهِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ ما نَزَلَت آيَةٌ إلّا وقَد عَلِمتَ فيما نَزَلَت ، وأينَ نَزَلَت ، وعَلى مَن نَزَلَت ، إنَّ رَبّي وَهَبَ لي قَلبا عَقولاً ولِسانا طَلِقا . (3)

عنه عليه السلام :وَاللّهِ ما نَزَلَت آيَةٌ إلّا وقَد عَلِمتُ فيما نَزَلَت ، وأينَ نَزَلَت ، إنَّ رَبّي وَهَبَ لي قَلبا عَقولاً ولِسانا سَؤولاً . (4)

عنه عليه السلام :سَلوني عَن كِتابِ اللّهِ ، فَإِنَّهُ لَيسَ مِن آيَةٍ إلّا وقَد عَرَفتُ بِلَيلٍ نَزَلَت أم بِنَهارٍ ، في سَهلٍ أم في جَبَلٍ . (5)

.


1- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 39 ح 28 .
2- .اليقين : ص 352 ح 127 ، الاحتجاج : ج 1 ص 147 ح 32 كلاهما عن علقمة بن محمّد الحضرمي عن الإمام الباقر عليه السلام وفيه «على اُمّتي وعلى تفسير كتاب اللّه عزّ وجلّ والداعي إليه» بدل «في اُمّتي ...» ، التحصين لابن طاووس : ص 583 ح 29 وفيه «على تفسير كتاب ربّي والدعاء إليه» بدل «ألا إنّ تنزيل ...» ، العدد القويّة : ص 174 ح 8 وفيه «على تفسير كتاب اللّه ربّي والداعي إليه» بدل «ألا إنّ تنزيل ...» ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 302 وفيه «على تفسير كتاب ربّي» بدل «ألا إنّ تنزيل ...» والثلاثة الأخيرة عن زيد بن أرقم .
3- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 338 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 398 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 45 ح 38 ، المناقب للخوارزمي : ص 90 ح 82 كلّها عن سليمان الأحمسي عن أبيه ، الصواعق المحرقة : ص 127 وفيه «ناطقا» بدل «طلقا» ؛ تفسير العيّاشي : ج 1 ص 17 ح 12 عن سليمان الأعمش عن أبيه .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 351 عن سليمان الأحمسي ، حلية الأولياء : ج 1 ص 67 ، المناقب للخوارزمي : ص 90 ح 81 كلاهما عن سليمان الأحمسي عن أبيه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 397 عن ثوير عن أبيه نحوه .
5- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 338 ، التاريخ الكبير : ج 8 ص 165 ح 2570 وفيه «مافي القرآن آية إلّا أعلم أين نزلت ، في سهلٍ أو جبل ، أو بليلٍ أو بنهار» ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 351 ، الصواعق المحرقة : ص 128 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 398 ، المناقب للخوارزمي : ص 94 ح 92 كلّها عن أبي الطفيل وراجع علل الشرائع : ص 40 ح 1 والأمالي للصدوق : ص 350 ح 423 والاُصول الستّة عشر : ص 64 .

ص: 551

3 / 2 قرآن شناسى

3 / 2قرآن شناسىشواهد التنزيل_ به نقل از اَن_َس _: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على ، پس از من ، آنچه را كه مردم از تأويل قرآن نمى دانند ، به آنها ياد خواهد داد» يا فرمود : «با خبرشان خواهد كرد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى گروه مردم! اين على ، برادر من ، وصىّ من ، گنجينه دانش من ، و جانشينم در بين امّت من براى ايمان آورندگان به من است . آگاه باشيد كه قرآن بر من نازل شده و تأويل و تفسير آن پس از من ، بر عهده اوست .

امام على عليه السلام :سوگند به خدا ، آيه اى نازل نشد ، مگر آن كه مى دانم درباره چه چيزى نازل شده ، و در كجا نازل شده ، و بر چه كسى نازل شده است . پروردگار من ، به من ، دلى زيرك و زبانى گويا بخشيده است .

امام على عليه السلام :سوگند به خدا ، آيه اى نازل نشد ، مگر آن كه من مى دانم درباره چه چيزى نازل شده ، و در كجا نازل شده است . خداى من ، دلى زيرك و زبانى پرسشگر به من بخشيده است .

امام على عليه السلام :از من درباره كتاب خدا بپرسيد ؛ چرا كه هيچ آيه اى نيست ، مگر آن كه مى دانم در شب يا روز ، و در صحرا يا كوه ، نازل شده است .

.

ص: 552

عنه عليه السلام :سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَوَاللّهِ ما فِي القُرآنِ آيَةٌ إلّا وأنَا أعلَمُ فيمَن نَزَلَت ، وأينَ نَزَلَت ، في سَهلٍ أو في جَبَلٍ ، وإنَّ رَبّي وَهَبَ لي قَلبا عَقولاً ، ولِسانا ناطِقا . (1)

عنه عليه السلام :يا أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ العِلمَ يُقبَضُ قَبضا سَريعا ، وإنّي اُوشِكُ أن تَفقِدوني فَسَلوني ، فَلَن تَسأَلوني عَن آيَةٍ مِن كِتابِ اللّهِ إلّا نَبَّأتُكُم بِها ، وفيما اُنزِلَت ، وإنَّكُم لَن تَجِدوا أحَدا مِن بَعدي يُحَدِّثُكُم . (2)

عنه عليه السلام :يا أيُّهَا النّاسُ ، سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَوَاللّهِ ما بَينَ لَوحَيِ المُصحَفِ آيَةٌ تَخفى عَلَيَّ فيما اُنزِلَت ، ولا أينَ نَزَلَت ، ولا ما عُنِيَ بِها . (3)

عنه عليه السلام :يا أيُّهَا النّاسُ سَلوني ، فَإِنَّكُم لا تَجِدون أحَدا بَعدي هُوَ أعلَمُ بِما تَسأَلونَهُ مِنّي ، ولا تَجِدونَ أحَدا أعلَمَ بِما بَينَ اللَّوحَينِ مِنّي ، فَسَلوني . (4)

عنه عليه السلام :ما نَزَلَت عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله آيَةٌ مِنَ القُرآنِ إلّا أقرَأَنيها وأملاها عَلَيَّ ، فَكَتَبتُها بِخَطّي ، وعَلَّمَني تَأويلَها وتَفسيرَها ، وناسِخَها ومَنسوخَها ، ومُحكَمَها ومُتَشابِهَها ، وخاصَّها وعامَّها . (5)

.


1- .غرر الحكم : ح 5637 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 397 عن عامر بن واثلة .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 397 عن أبي الطفيل ؛ تفسير العيّاشي : ج 1 ص 17 ح 11 عن أبي فاختة وفيه «ما بين اللوحين شيء إلّا وأنا أعلمه» .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 398 عن أبي الطفيل وراجع شرح الأخبار : ج 2ص 217 و ص 231 و ج 1 ص 91 ح 7 و ص 196 ح 160 .
5- .الكافي : ج 1 ص 64 ح 1 ، الخصال : ص 257 ح 131 ، كمال الدين : ص 284 ح 37 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 14 ح 2 و ص 253 ح 177 وفيهما إلى «متشابهها» ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 624 ح 10 وفيه إلى «بخطّي» وكلّها عن سليم بن قيس .

ص: 553

امام على عليه السلام :پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به خدا ، آيه اى در قرآن نيست ، مگر آن كه من مى دانم درباره چه كسى و در كجا نازل شده است : در صحرا و يا در كوه . پروردگار من ، به من ، دلى زيرك و زبانى گويا بخشيده است .

امام على عليه السلام :اى مردم! دانش ، به سرعتْ باز گرفته مى شود و نزديك است كه مرا از دست بدهيد . پس ، از من بپرسيد ؛ چرا كه هيچ آيه اى از كتاب خدا را از من نمى پرسيد ، مگر آن كه از آن به شما خبر خواهم داد كه درباره چه چيزى نازل شده است ، و شما پس از من ، كسى را نخواهيد يافت كه براى شما [ اين چنين] سخن گويد .

امام على عليه السلام :اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست دهيد ، از من بپرسيد . سوگند به خدا ، در درون قرآن ، آيه اى نيست كه شأن نزول ، جاى نزول و هدف از نزول آن برايم پوشيده باشد .

امام على عليه السلام :اى مردم! از من بپرسيد ؛ چرا كه پس از من ، كسى را نخواهيد يافت كه از من نسبت به آنچه درباره اش مى پرسيد ، داناتر باشد ، و كسى را نخواهيد يافت كه از من به آنچه درون قرآن است ، داناتر باشد . پس ، از من بپرسيد .

امام على عليه السلام :آيه اى از قرآن بر پيامبر خدا نازل نشد ، مگر آن كه مرا به خواندنش وا داشت ، و آن را بر من املا كرد ، و من به خطّ خودم آن را نوشتم ، و تأويل و تفسير ، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و خاص و عامّ آن را به من آموخت .

.

ص: 554

عنه عليه السلام :ما نَزَلَت عَلَيهِ[ صلى الله عليه و آله ] آيَةٌ في لَيلٍ ولا نَهارٍ ، ولا سَماءٍ ولا أرضٍ ، ولا دنيا وآخِرَةٍ ، ولا جَنَّةٍ ولا نارٍ ، ولا سَهلٍ ولاجَبَلٍ ، ولا ضِياءٍ ولا ظُلمَةٍ ، إلّا أقرَأَنيها وأملاها عَلَيَّ ، فَكَتَبتُها بِيَدي ، وعَلَّمَني تَأويلَها وتَفسيرَها ، وناسِخَها ومَنسوخَها ، ومُحكَمَها ومُتَشابِهَها ، وخاصَّها وعامَّها ، وأينَ نَزَلَت وفيمَ نَزَلَت إلى يَومِ القِيامَةِ . (1)

عنه عليه السلام :ما فِي القُرآنِ آيَةٌ إلّا وقَد قَرَأتُها عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وعَلَّمَني مَعناها . (2)

عنه عليه السلام :لَم يُنزِلِ اللّهُ عَلى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله آيَةً مِنَ القُرآنِ إلّا وقَد جَمَعتُها ، ولَيسَت مِنهُ آيَةٌ إلّا وقَد أقرَأَنيها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلَّمَني تَأويلَها . (3)

الإمام الصادق عن الإمام عليّ عليهماالسلام :سَلوني عَن كِتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، فَوَاللّهِ ما نَزَلَت آيَةٌ مِنهُ في لَيلٍ أو نَهارٍ ، ولا مَسيرٍ ولا مُقامٍ ، إلّا وقَد أقرَأَنيها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وعَلَّمَني تَأويلَها . فَقالَ ابنُ الكَوّاءِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَما كانَ يَنزِلُ عَلَيهِ وأنتَ غائِبٌ عَنهُ ؟ قالَ : كانَ يَحفَظُ عَلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما كانَ يَنزِلُ عَلَيهِ مِنَ القُرآنِ وأنَا عَنهُ غائِبٌ حَتّى أقدَمَ عَلَيهِ فَيُقرِئُنيهِ ويَقولُ لي : يا عَلِيُّ ، أنزَلَ اللّهُ عَلَيَّ بَعدَكَ كَذا وكَذا وتَأويلُهُ كَذا وكَذا ، فَيُعَلِّمُنيتَنزيلَهُ وتَأويلَهُ . (4)

.


1- .تحف العقول : ص 196 ، بصائر الدرجات : ص 198 ح 3 عن سليم بن قيس .
2- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 43 ح 33 عن إسماعيل بن جعفر عن أبيه الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 207 ح 38 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 581 ح 4 كلاهما عن سلمان .
4- .الأمالي للطوسي : ص 523 ح 1158 ، بشارة المصطفى : ص 219 كلاهما عن محمّد بن جعفر بن محمّد عليهماالسلاموعن المجاشعي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 617 ح 140 عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 802 ح 31 عن الإمام عليّ عليه السلام نحوه .

ص: 555

امام على عليه السلام :هيچ آيه اى ، نه در شب و نه در روز ، نه در آسمان و نه در زمين ، نه درباره دنيا و نه درباره آخرت ، نه درباره بهشت و نه درباره دوزخ ، نه در صحرا و نه در كوه ، نه در روشنايى و نه در تاريكى بر ايشان (پيامبر صلى الله عليه و آله ) نازل نشد ، مگر آن كه مرا به خواندن آن وا داشت و آن را بر من املا كرد و من به دستِ خويش آن را نوشتم و تأويل و تفسير ، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، خاص و عامّ آن ، و جاى نزول و علّت نزول آن را تا روز قيامت ، به من آموخت .

امام على عليه السلام :هيچ آيه اى در قرآن نيست ، مگر آن كه من آن را بر پيامبر خدا خوانده ام و او معناى آن را به من آموخته است .

امام على عليه السلام :هيچ آيه اى از قرآن را خداوند بر پيامبرش نازل نكرد ، مگر آن كه من آن را گِرد آوردم ، و هيچ آيه اى از آن نيست ، مگر آن كه پيامبر خدا مرا به خواندن آن وا داشته و تأويلش را به من آموخته است .

امام صادق عليه السلام_ به نقل از على عليه السلام _: «از من درباره كتاب خداوند عز و جل بپرسيد. سوگند به خدا كه هيچ آيه اى از آن ، در روز يا در شب ، به هنگام حركت يا هنگام ايستادن ، نازل نشده است ، مگر آن كه پيامبر خدا ، مرا به خواندن آن وا داشته و تأويل آن را به من آموخته است» . ابن كوّاء پرسيد : اى امير مؤمنان! در آيه هايى كه بر وى (پيامبر صلى الله عليه و آله ) نازل شده و تو همراهش نبودى ، چگونه است؟ فرمود : «پيامبر خدا ، هر آنچه را از قرآن كه در نبودِ من بر وى نازل مى شد ، براى من نگه مى داشت تا بيايم و مرا به خواندن آن ، وا مى داشت و مى فرمود : اى على! پس از رفتن تو ، اين آيه و اين آيه بر من نازل شده و معناى آن ، چنين و چنان است و تنزيل و تأويل آن را به من مى آموخت» .

.

ص: 556

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى قَد خَصَّني مِن بَينِ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِعِلمِ النّاسِخِ والمَنسوخِ ، وَالمُحكَمِ والمُتَشابِهِ ، وَالخاصِّ وَالعامِّ ، وذلِكَ مِمّا مَنَّ اللّهُ بِهِ عَلَيَّ وعَلى رَسولِهِ . (1)

عنه عليه السلام :ذلِكَ القُرآنُ فَاستَنطِقوهُ ولَن يَنطِقَ لَكُم ، اُخبِرُكُم عَنهُ : إنَّ فيهِ عِلمَ ما مَضى ، وعِلمَ ما يَأتي إلى يَومِ القِيامَةِ ، وحُكمَ ما بَينَكُم ، وبَيانَ ما أصبَحتُم فيهِ تَختَلِفونَ ، فَلَو سَأَلتُموني عَنهُ لَعَلَّمتُكُم . (2)

عنه عليه السلام :ذلِكَ القُرآنُ فَاستَنطِقوهُ ولَن يَنطِقَ ، ولكِن اُخبِرُكُم عَنهُ : ألا إنَّ فيهِ عِلمَ ما يَأتي ، وَالحَديثَ عَنِ الماضي ، ودَواءَ دائِكُم ، ونَظمَ ما بَينَكُم . (3)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ اللّهَ عَلَّمَ نَبِيَّهُ التَّنزيلَ وَالتَّأويلَ ، فَعَلَّمَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام . قالَ : وعَلَّمَنا وَاللّهِ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام :لَو شِئتُ لَأَوقَرتُ (5) مِن تَفسيرِ الفاتِحَةِ سَبعينَ بَعيرا . (6)

يَنابيعُ المَودّة عن ابن عبّاس :أخَذَ بِيَدي الإِمامُ عَلِيٌّ لَيلَةً مُقمِرَةً ، فَخَرَجَ بي إلَى البَقيعِ (7) بَعدَ العِشاءِ ، وقالَ : اِقرَأ يا عَبدَ اللّهِ ، فَقَرَأتُ : «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ_نِ الرَّحِيمِ» ، فَتَكَلَّمَ لي في أسرارِ الباء إلى بُزوغِ الفَجرِ . (8)

.


1- .الخصال : ص 576 ح 1 عن مكحول .
2- .الكافي : ج 1 ص 61 ح 7 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، تفسير القمّي : ج 1 ص 3 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 158 ، بحار الأنوار : ج 92 ص 23 ح 24 .
4- .الكافي : ج 7 ص 442 ح 15 ، تهذيب الأحكام : ج 8 ص 286 ح 1052 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 17 ح 13 وفيه إلى «عليّا عليه السلام » وكلّها عن أبي الصباح .
5- .الوِقر _ بكسر الواو _ : الحِمْل ، وأكثر ما يُستعمل في حِمْل البغل والحمار (النهاية : ج 5 ص 213 «وقر») .
6- .ينابيع المودّة : ج 3 ص 209 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 43 .
7- .البَقيع : هو مقبرة أهل المدينة ، وهو داخل المدينة ، ويسمّى بقيع الغَرْقَد (معجم البلدان : ج 1 ص 473) .
8- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 214 ح 19 .

ص: 557

امام على عليه السلام :خداوند عز و جل از بين ياران محمّد صلى الله عليه و آله مرا به دانستن ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و خاص و عام [ قرآن] ، ويژه ساخت و اين از چيزهايى است كه خداوند با آن ، بر من و پيامبر خدا منّت نهاد .

امام على عليه السلام :اين ، قرآن است . آن را به سخن گفتن فرا خوانيد ؛ ولى هرگز براى شما سخن نخواهد گفت . من از آن به شما خبر مى دهم : دانش آنچه گذشته و دانش آنچه تا روز رستاخيز ، خواهد آمد ، و حكم آنچه در بين شماست ، و بيان آنچه درباره آن اختلاف مى كنيد ، در آن هست . اگر آن را از من بپرسيد ، به شما مى آموزم .

امام على عليه السلام :اين ، قرآن است . آن را به سخن گفتن فرا خوانيد ؛ ولى هرگز سخن نخواهد گفت . امّا من از آن به شما خبر خواهم داد : آگاه باشيد كه در آن ، دانش آينده ، گزارش گذشته ، داروى درد شما و نظم بين شما هست .

امام صادق عليه السلام :خداوند ، تنزيل و تأويل قرآن را به پيامبرش آموخت و پيامبر خدا ، على عليه السلام را آموزش داد . سوگند به خدا كه او (على عليه السلام ) نيز ما را آموزش داد .

امام على عليه السلام :اگر مى خواستم ، سوره فاتحه را [ به اندازه] هفتاد بار شتر تفسير مى كردم .

ينابيع المودّة_ به نقل از ابن عبّاس _: در شبى مهتابى ، پس از [ نماز] عشا ، امام على عليه السلام دست مرا گرفت و به سوى بقيع بُرد و فرمود : «اى عبد اللّه ! بخوان» و من خواندم : «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و او درباره اسرار باى «بسم اللّه » تا طلوع فجر برايم سخن گفت .

.

ص: 558

تفسير العيّاشي عن الأَصبَغ بن نُباتَة :لَمّا قَدِمَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام الكوفَةَ صَلّى بِهِم أربَعينَ صَباحا يَقرَأُ بِهِم : «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى» (1) قالَ : فَقالَ المُنافِقونَ : لا وَاللّهِ ما يُحسِنُ ابنُ أبي طالِبٍ أن يَقرَأَ القُرآنَ ، ولَو أحسَنَ أن يَقرَأَ القُرآنَ لَقَرَأَ بِنا غَيرَ هذِهِ السّورَةِ . قالَ : فَبَلَغَهُ ذلِكَ ، فَقالَ : وَيلٌ لَهُم ، إنّي لَأَعرِفُ ناسِخَهُ مِن مَنسوخِهِ ، ومُحكَمَهُ مِن مُتَشابِهِهِ ، وفَصلَهُ من فِصالِهِ ، وحُروفَهُ مِن مَعانيهِ . وَاللّهِ ما مِن حَرفٍ نَزَلَ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله إلّا أنّي أعرِفُ فيمَن اُنزِلَ ، وفي أيِّ يَومٍ ، وفي أيِّ مَوضِعٍ . وَيلٌ لَهُم ! أ ما يَقرَؤونَ : «إِنَّ هَ_ذَا لَفِى الصُّحُفِ الْأُولَى * صُحُفِ إِبْرَ هِيمَ وَ مُوسَى» (2) ؟ وَاللّهِ عِندي ، وَرِثتُهُما مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وقَد أنهى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن إبراهيمَ وموسى عليهماالسلام . وَيلٌ لَهُم ! وَاللّهِ أنَا الَّذي أنزَلَ اللّهُ فِيَّ : «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» (3) فَإِنَّما كُنّا عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَيُخبِرُنا بِالوَحيِ فَأَعيهِ أنَا ومَن يَعيهِ ، فَإِذا خَرَجنا قالوا : ماذا قالَ آنِفا ؟ (4)

تاريخ دمشق عن ابن شُبرُمَة :ما كانَ أحَدٌ عَلَى المِنبَرِ يَقولُ : سَلوني عَمّا بَينَ اللَّوحَينِ إلّا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (5)

المناقب لابن شهر آشوب عن الشّعبي :ما أحَدٌ أعلَمَ بِكِتابِ اللّهِ بَعدَ نَبِيِّ اللّهِ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (6)

.


1- .الأعلى : 1 .
2- .الأعلى : 18 و 19 .
3- .الحاقّة : 12 .
4- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 14 ح 1 ، بصائر الدرجات : ص 135 ح 3 .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 399 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 50 ح 46 و 47 .
6- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 43 ؛ شواهد التنزيل : ج 1 ص 48 ح 42 و ص 49 ح 43 كلاهما نحوه .

ص: 559

تفسير العيّاشى_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: هنگامى كه امير مؤمنان به كوفه آمد ، چهل صبح برايشان نماز گزارد و در همه [ نمازها] ، سوره اعلى را قرائت كرد . منافقان گفتند : سوگند به خدا كه پسر ابو طالب ، نمى تواند قرآن را نيكو بخواند و اگر چيزى از قرائت قرآن نيكو مى دانست ، سوره اى غير از اين برايمان مى خواند! اين خبر به وى رسيد . فرمود : «واى بر آنان! من ناسخ قرآن را از منسوخ آن ، محكم آن را از متشابه آن ، و وصل آن را از فصل آن ، و حروف آن را از معانى آن ، باز مى شناسم . سوگند به خدا ، هيچ حرفى بر محمّد صلى الله عليه و آله نازل نشده ، مگر آن كه من مى دانم درباره چه كسى و در چه روزى و در چه جايى نازل شده است . واى بر آنان! آيا اين آيه را نخوانده اند : «قطعا در كتاب هاى گذشته ، اين [ مطلب] هست ؛ كتاب هاى ابراهيم و موسى» . سوگند به خدا [ آن دو كتاب] ، نزد من است . آن دو كتاب را من از پيامبر خدا به ارث برده ام و پيامبر خدا ، آنها را از ابراهيم و موسى عليهماالسلام[ به من ]رسانده است . واى بر آنان! سوگند به خدا كه خداوند ، درباره من نازل كرد كه : «و گوشى شنوا آن را نگه مى دارد» . ما نزد پيامبر خدا بوديم و به ما از وحى ، خبر مى داد . من فرا مى گرفتم و كسانى ديگر [ نيز] آن را فرا مى گرفتند ؛ ولى وقتى از نزدش خارج مى شديم ، آنها مى گفتند : «چند لحظه پيش ، چه گفت» » .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن شُبْرُمَه _: هيچ كس جز على بن ابى طالب عليه السلام ، در بالاى منبر نمى گفت كه از آنچه در درون قرآن است ، از من بپرسيد .

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از شَعْبى _: پس از پيامبر خدا ، هيچ كس به كتابِ خدا داناتر از على بن ابى طالب عليه السلام نبود .

.

ص: 560

النهاية عن ابن عبّاس :فَإِذا عِلمي بِالقُرآنِ في عِلمِ عَلِيٍّ كَالقَرارَةِ (1) في المُثعَنجَرِ (2) . (3)

الكافي عن منصور بن حازم :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّه عليه السلام : إنَّ اللّهَ أجَلُّ وأكرَمُ مِن أن يُعرَفَ بِخَلقِهِ ، بَلِ الخَلقُ يُعرَفونَ بِاللّهِ . قالَ : صَدَقتَ . قُلتُ : إنَّ مَن عَرَفَ أنَّ لَهُ رَبّا فَيَنبَغي لَهُ أن يَعرِفَ أنَّ لِذلِكَ الرَّبِّ رِضا وسَخَطا ، وأنَّهُ لا يُعرَفُ رِضاهُ وسَخَطُهُ إلّا بِوَحيٍ أو رَسولٍ ، فَمَن لَم يَأتِهِ الوَحيُ فَقَد يَنبَغي لَهُ أن يَطلُبَ الرُّسُلَ ، فَإِذا لَقِيَهُم عَرَفَ أنَّهُمُ الحُجَّةُ وأنَّ لَهُمُ الطّاعَةُ المُفتَرَضَةُ . وقُلتُ لِلنّاسِ : تَعلَمونَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ هُوَ الحُجَّةَ مِنَ اللّهِ عَلى خَلقِهِ ؟ قالوا : بَلى . قُلتُ : فَحينَ مَضى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، مَن كانَ الحُجَّةُ عَلى خَلقِهِ ؟ فَقالوا : القُرآنُ . فَنَظَرتُ فِي القُرآنِ فَإِذا هُوَ يُخاصِمُ بِهِ المُرجِئُ وَالقَدَرِيُّ وَالزِّنديقُ الَّذي لا يُؤمِنُ بِهِ حَتّى يَغلِبَ الرِّجالَ بِخُصومَتِهِ ، فَعَرَفتُ أنَّ القُرآنَ لا يَكونُ حُجَّةً إلّا بِقَيِّمٍ ، فَما قالَ فيهِ مِن شَيءٍ كانَ حَقّا . فَقُلتُ لَهُم : مَن قَيِّمُ القُرآنِ ؟ فَقالوا : اِبنُ مَسعودٍ ، قَد كانَ يَعلَمُ ، وعُمَرُ يَعلَمُ ، وحُذَيفَةُ يَعلَمُ . قُلتُ : كُلَّهُ ؟ قالوا : لا . فَلَم أجِد أحَدا يُقالُ : إنَّهُ يَعرِفُ ذلِكَ كُلَّهُ إلّا عَلِيّا عليه السلام ، وإذا كانَ الشَّيءُ بَينَ القَومِ فَقالَ هذا : لا أدري ، وقالَ هذا : لا أدري ، وقالَ هذا : لا أدري ، وقالَ هذا : أنَا أدري ، فَأَشهَدُ أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ قَيِّمُ القُرآنِ ، وكانَت طاعَتُهُ مُفتَرَضَةً ، وكانَ الحُجَّةُ عَلَى النّاسِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأنَّ ما قالَ فِيالقُرآنِ فَهُوَ حَقٌّ. فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ . (4)

.


1- .القَرارة : المطمئنّ من الأرض يستقرّ فيه ماء المطر (النهاية : ج 4 ص 38 «قرر») .
2- .المثْعَنْجَر : هو أكثر موضع في البحر ماءً . والميم والنون زائدتان (النهاية : ج 1 ص 212 «ثعجر») .
3- .النهاية في غريب الحديث : ج 1 ص 212 ، لسان العرب : ج 4 ص 103 ؛ بحار الأنوار : ج 92 ص 106 نقلاً عن النقّاش .
4- .الكافي : ج 1 ص 168 ح 2 .

ص: 561

النهاية_ به نقل از ابن عبّاس _: دانش من به قرآن ، در كنار دانش على عليه السلام ، همچون آبگيرى كوچك در كنار دريايى بى كران است .

الكافى_ به نقل از منصور بن حازم _: به امام صادق عليه السلام گفتم : خداوند ، با جلالت تر و گرامى تر از آن است كه به وسيله بندگانش شناخته شود ؛ بلكه بندگانش به وسيله او شناخته مى شوند . فرمود : «راست گفتى» . گفتم : هر كس كه بداند پروردگارى دارد ، بايد بداند كه آن پروردگار، خشنودى و ناخشنودى اى دارد و البتّه او خشنودى و ناخشنودى پروردگارش را جز از راه وحى و پيامبر ، نخواهد شناخت . . . هر كس كه به وى وحى نمى شود ، بايد در پى پيامبران باشد و هر گاه آنان را ببيند ، خواهد فهميد كه آنان ، حجّت اند و اطاعتى كه واجب شده ، حقّ آنان است . و به مردم گفتم : مى دانيد كه پيامبر خدا ، حجّت خدا بر بندگانش است؟ گفتند : آرى . گفتم : آن گاه كه پيامبر خدا درگذشت ، چه كسى حجّت بر بندگان بود؟ گفتند : قرآن . به قرآن نگريستم و ديدم كه مُرجِئيان ، قَدَريان و حتّى زنديقى كه به قرآنْ ايمان ندارد ، با آن ، استدلال مى كنند تا جايى كه حريفانِ خود را در بحث ، مغلوب مى سازند . بدين ترتيب ، فهميدم كه قرآن ، جز به وسيله يك مفسّر (متصدّى تفسير) نمى تواند حجّت باشد و هر آنچه كه آن مفسّر درباره قرآن گفت ، همان ، حق است . از اين رو ، به آنان گفتم : چه كسى مفسّر قرآن است؟ [ مردم] گفتند : ابن مسعود ، آن را مى دانست . عمر نيز آن را مى دانست و حُذَيفه هم آن را مى دانست . گفتم : همه قرآن را [ مى دانستند]؟ گفتند : نه . و كسى را جز على عليه السلام نيافتم كه درباره اش بگويند : او همه قرآن را مى داند . وقتى وضعيت در بين مردم ، چنين باشد كه اين يكى بگويد : «نمى دانم» و آن يكى بگويد : «نمى دانم» و آن ديگرى هم بگويد : «نمى دانم» ، ولى على عليه السلام بگويد : «مى دانم» ، من گواهى خواهم داد كه على عليه السلام مفسّر قرآن است و پيروى از او واجب است و پس از پيامبر خدا ، حجّت خدا اوست و هر آنچه كه درباره قرآن گفته ، همان ، حق است . امام صادق عليه السلام فرمود : «رحمت خدا بر تو باد!» .

.

ص: 562

تاريخ دمشق عن أبي عبد الرحمن السُّلَميّ :ما رَأَيتُ أحَدا أقرَأَ لِكِتابِ اللّهِ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)

المعجم الكبير عن عبد اللّه [بن مسعود] :قَرَأتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَبعينَ سورَةً ، وخَتَمتُ القُرآنَ عَلى خَيرِ النّاسِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (2)

شواهد التنزيل عن عبد اللّه بن مسعود :أفرَضُ أهلِ المَدينَةِ وأقرَؤُها عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

تاريخ دمشق عن أبي عبد الرحمن السُّلَميّ :ما رَأَيتُ قُرَشِيّا قَطُّ أقرَأَ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

شرح نهج البلاغة_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: أمّا قِراءَتُهُ القُرآنَ وَاشتِغالُهُ بِهِ فَهُوَ المَنظورُ إلَيهِ في هذَا البابِ ... إذا رَجَعتُ إلى كُتُبِ القِراءاتِ وَجَدتُ أئِمَّةَ القُرّاءِ كُلَّهُم يَرجِعونَ إلَيهِ ؛ كَأَبي عَمرِو بنِ العَلاءِ وعاصِمِ بن أبي النَّجودِ وغَيرِهِما ؛ لِأَ نَّهُم يَرجِعونَ إلى أبي عَبدِ الرَّحمنِ السُّلَمِيِّ القارِىَ ، وأبو عَبدِ الرَّحمنِ كانَ تِلميذَهُ ، وعَنهُ أخَذَ القُرآنَ ، فَقَد صارَ هذَا الفَنُّ مِنَ الفُنونِ الَّتي تَنتَهي إلَيهِ أيضا ، مِثلُ كَثيرٍ مِمّا سَبَقَ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 401 ، الاستيعاب : ج 3 ص 210 الرقم 1875 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 33 ح 17 و ص 34 ح 19 وليس فيها ذيله و ص 32 ح 15 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 42 عن ابن مسعود .
2- .المعجم الكبير : ج 9 ص 76 ح 8446 ، المعجم الأوسط : ج 5 ص 101 ح 4792 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 401 وفيه «تسعين» بدل «سبعين» ، المناقب للخوارزمي : ص 93 ح 90 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 144 ح 83 ، الأمالي للطوسي : ص 606 ح 1253 نحوه .
3- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 34 ح 20 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 402 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 27 .

ص: 563

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى _: هيچ كس را نديدم كه از على بن ابى طالب عليه السلام به قرائت كتاب خدا ، داناتر باشد .

المعجم الكبير_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: نزد پيامبر خدا ، هفتاد سوره را خواندم و قرآن را در نزد بهترينِ انسان ها [ يعنى] على بن ابى طالب عليه السلام ختم كردم .

شواهد التنزيل_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: فريضه شناس ترينِ مردم مدينه و داناترينِ آنها به قرائت قرآن ، على بن ابى طالب عليه السلام بود .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى _: هرگز قريشى اى داناتر از على بن ابى طالب عليه السلام به قرائت قرآن نديدم .

شرح نهج البلاغة_ درباره بازگشت فنّ (علم) قرائت به امام على عليه السلام _: هر گاه به كتاب هاى قرائت رجوع مى كردم ، در مى يافتم كه دانش همه پيشوايان قرائت قرآن ، به وى باز مى گردد ؛ افرادى همچون : ابو عمرو بن علا ، عاصم بن ابى نَجود و جز اين دو ؛ چون آنان به ابو عبد الرحمان سُلَمىِ قارى منتهى مى شوند و ابو عبد الرحمان ، شاگرد على عليه السلام بود و قرآن را از او آموخته بود . پس اين فن نيز مثل بسيارى از فنونى كه پيش تر گذشت ، از فنونى است كه به او بر مى گردد .

.

ص: 564

شرح نهج البلاغة_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: ما أقولُ في رَجُلٍ تَعَزّى إلَيهِ كُلُّ فَضيلَةٍ ... ومِنَ العُلومِ عِلمُ تَفسيرِ القُرآنِ ، وعَنهُ اُخِذَ ، ومِنهُ فُرِّعَ . وإذا رَجَعتَ إلى كُتُبِ التَّفسيرِ عَلِمتَ صِحَّةَ ذلِكَ ، لِأَنَّ أكثَرَهُ عَنهُ وعَن عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وقَد عَلِمَ النّاسُ حالَ ابنِ عَبّاسٍ في مُلازَمَتِهِ لَهُ ، وَانقِطاعِهِ إلَيهِ ، وأنَّهُ تِلميذُهُ وخِرّيجُهُ . وقيلَ لَهُ : أينَ عِلمُكَ مِن عِلمِ ابنِ عَمِّكَ ؟ فَقالَ : كَنِسبَةِ قَطرَةٍ مِنَ المَطَرِ إلَى البَحرِ المُحيطِ ! (1)

مطالب السؤول :قَدِ استَفاضَ بَينَ الاُمَّةِ أنَّ رَئيسَ أئِمَّةِ التَّفسيرِ وقُدوَتَهُم وَالمُقَدَّمَ عَلَيهِم وَالمُشارَ إلَيهِ فيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، وهُوَ كانَ تِلميذا لِعَلِيٍّ عليه السلام ، ومُقتَدِيا بِهِ ، وآخِذا عَنهُ ، ومُستَفيدا مِنهُ . وإمامُ الكوفِيّينَ المَشهورُ بِالقِراءَةِ بَينَهُم عاصِمُ بنُ أبِي النَّجودِ ، وقَدِ انتَشَرَ قِراءَتُهُ فِي الدُّنيا ، واُخِذَت عَنهُ مِن رِوايَةِ أبي بَكرٍ وحَفصٍ وهِيَ القِراءَةُ المَشهورَةُ المَذكورَةُ ، وهُوَ فيها تِلميذٌ لِأَبي عَبدِ الرَّحمنِ السُّلَمِيَّ ، وأبو عَبدِ الرَّحمنِ تِلميذٌ لِعَلِيٍّ عليه السلام ، نَقَلَها عَنهُ وأخَذَها مِنهُ ، وهُوَ عليه السلام أخَذَها وَاستَفادَها مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَعاصِمٌ فيها تِلميذٌ لِتِلميذِ عَلِيٍّ عليه السلام . (2)

راجع : ج 7 ص 514 (الذي عنده علم الكتاب) . ج 8 ص 290 (القرآن الناطق) .

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 17 و ص 19 .
2- .مطالب السؤول : ص 29 .

ص: 565

شرح نهج البلاغة_ درباره على عليه السلام _: درباره مردى كه هر فضيلتى به او منسوب است ، چه بگويم؟ ... از جمله دانش ها ، دانش تفسير قرآن است كه آن را از او گرفته اند و شاخ و برگ داده اند و اگر به كتاب هاى تفسير رجوع كنى ، درستى اين مطلب را خواهى يافت ؛ چون بيشتر آن دانش از او و عبد اللّه بن عبّاس است و همه مردم ، از همراهى ابن عبّاس با على عليه السلام و ارتباط تنگاتنگش با او و شاگردى اش پيش او و دانش آموختگى اش در مكتب او ، باخبرند . به ابن عبّاس گفته شد : نسبت دانش تو به دانش پسر عمويت چيست؟ گفت : همچون نسبت يك قطره باران است به اقيانوس .

مطالب السؤول :در ميان امّت [ اسلامى] ، مشهور است كه سرآمد پيش كسوتانِ تفسير و پيشوا و پيشتاز آنان ، و آن كه انگشت اشاره ها به سوى اوست ، عبد اللّه بن عبّاس است ، و او شاگرد على عليه السلام بود ، از او پيروى كرد ، از وى آموخت و از او بهره گرفت . و پيشواى كوفيان كه در بين آنان به قرائت ، مشهور بود ، عاصم بن ابى نَجود است و قرائت وى در همه دنيا منتشر شده است و روايت ابو بكر و حفص از او گرفته شده است و همين قرائت ، مشهور و زبانزد است . عاصم در اين خصوص ، شاگرد ابو عبد الرحمان سُلَمى است و ابو عبد الرحمان سُلَمى ، شاگرد على عليه السلام بود كه قرائتش را از او نقل كرده و ياد گرفته است ، و على عليه السلام قرائت را از پيامبر خدا ياد گرفته و بهره برده است . پس عاصم در قرائت ، شاگردِ شاگرد على عليه السلام بود .

ر . ك : ج 7 ص 515 (آن كه دانش كتاب نزد اوست) . ج 8 ص 291 (قرآنِ گويا) .

.

ص: 566

3 / 3عِلمُ الدّينِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا اُمَّ سَلَمَةَ ، اسمَعي وَاشهَدي : هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أميرُ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدُ المُسلِمينَ ، وعِندَهُ عِلمُ الدّينِ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :كان عَلِيٌّ عليه السلام يَعلَمُ الخَبَرَ الحَلالَ وَالحَرامَ ، ويَعلَمُ القُرآنَ ، ولِكُلِّ شَيءٍ مِنهُما حَدّا . (2)

عنه عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام صاحِبَ حَلالٍ وحَرامٍ وعِلمٍ بِالقُرآنِ ، ونَحنُ عَلى مِنهاجِهِ . (3)

الطبقات الكبرى عن ابن عبّاس :إذا حَدَّثَنا ثِقَةٌ عَن عَلِيٍّ بِفُتيا لا نَعدوها . (4)

تاريخ دمَشق عن ابن عبّاس :إذا بَلَغَنا شَيءٌ تَكَلَّمَ بِهِ عَلِيٌّ مِن فُتيا أو قَضاءٍ وثَبَتَ ، لَم نُجاوِزهُ إلى غَيرِهِ . (5)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن عبد اللّه :أعلَمُ أهلِ المَدينَةِ بِالفَرائِضِ عَلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ . (6)

تاريخ دمَشق عن الشَّعبِيّ :لَيسَ مِنهُم أحَدٌ أقوى قَولاً فِي الفَرائِضِ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (7)

.


1- .اليقين : ص 415 ح 154 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 123 ح 70 .
2- .المحاسن : ج 1 ص 425 ح 978 عن حفص بن قرط .
3- .تفسير العيّاشي : ج 1 ص 15 ح 5 عن حفص بن قرط الجهني ، بحار الأنوار : ج 92 ص 95 ح 53 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 338 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 352 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 407 وفيه «بقينا» بدل «بفتيا» .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 407 .
6- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 534 ح 888 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 354 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 405 ، الاستيعاب : ج 3 ص 207 الرقم 1875 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 160 .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 405 ، الاستيعاب : ج 3 ص 207 الرقم 1875 عن مغيرة .

ص: 567

3 / 3 دانش دين

3 / 3دانش دينپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى اُمّ سلمه! گوش كن و گواه باش كه اين على بن ابى طالب ، امير مؤمنان و سرور مسلمانان است ، و دانش دين ، نزد اوست .

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام احكام حلال و حرام را مى دانست ، و قرآن را مى دانست و هر كدام از اين دو ، حد و مرزى دارند .

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام صاحب [ دانش ]حلال و حرام و آگاه به قرآن بود و ما پايبند به روش هاى اوييم .

الطبقات الكبرى_ ب_ه نقل از اب_ن عبّ_اس _: هر گاه فرد قابل اعتمادى فتواهايى را از على عليه السلام براى ما نقل كند ، [ به آنها عمل مى كنيم و] از آنها نمى گذريم .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: هر گاه در فتوا يا داورى اى ، على عليه السلام سخنى گفته باشد كه از راه افراد قابل اعتماد به ما برسد ، ما از [ سخن] او به سراغ ديگرى نمى رويم .

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه _: داناترينِ مردم مدينه به احكام ، على بن ابى طالب عليه السلام بود .

تاريخ دمشق_ به نقل از شَعبى _: سخن هيچ كس از آنان (اصحاب) در احكام فرائض ، از على بن ابى طالب عليه السلام ، استوارتر نبود .

.

ص: 568

التاريخ الكبير عن عائشة :عَلِيٌّ أعلَمُ النّاسِ بِالسُّنَّةِ . (1)

شرح نهج البلاغة عن عمر :لا يُفتِيَنَّ أحَدٌ فِي المَسجِدِ وعَلِيٌّ حاضِرٌ . (2)

الاستيعاب عن اُذَينة بن سَلَمَة العَبديّ :أتَيتُ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ فَسَأَلتُهُ : مِن أينَ أعتَمِرُ ؟ فَقالَ : ائتِ عَلِيّا فَاسأَلهُ ... وذَكَرَ الحَديثَ . وفيهِ : وقالَ عُمَرُ : ما أجِدُ لَكَ إلّا ما قالَ عَلِيٌّ . (3)

السنن الكبرى عن أبي جعفر :أبصَرَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ ثَوبَينِ مُضَرَّجَينِ وهُوَ مُحرِمٌ ، فَقالَ : ما هذِهِ الثِّيابُ ؟ فَقالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه : ما أخالُ (4) أحَدا يُعَلِّمُنَا السُّنَّةُ . فَسَكَتَ عُمَرُ . (5)

راجع : ج 8 ص 550 (عمر بن الخطّاب) .

3 / 4عِلمُ الشَّرائِعِالإمام عليّ عليه السلام :أنَا وَاللّهِ أعلَمُ بِالتَّوراةِ مِن أهلِ التَّوراةِ ، وأعلَمُ بِالإِنجيلِ مِن أهلِ الإِنجيلِ ، وأعلَمُ بِالقُرآنِ مِن أهلِ القُرآنِ . (6)

.


1- .التاريخ الكبير : ج 2 ص 255 الرقم 2377 و ج 3 ص 228 الرقم 767 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 365 وفيه «من بقى» بدل «الناس» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 408 ، الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 ، المناقب للخوارزمي : ص 91 ح 84 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 310 ح 633 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 18 .
3- .الاستيعاب : ج 3 ص 208 و ص 206 الرقم 1875 عن اُذينة بن مسلمة ، ذخائر العقبى : ص 145 وفيه إلى «فاسأله» .
4- .خِلت إخال _ بالكسر والفتح ، والكسر أفصح وأكثر استعمالاً _ : إذا ظننتُ (النهاية : ج 2 ص 93 «خيل») .
5- .السنن الكبرى : ج 5 ص 94 ح 9115 ، الاُمّ : ج 2 ص 147 عن عمرو بن إيثار عن أبي جعفر محمّد بن عليّ ، كنز العمّال : ج 5 ص267 ح12839 وراجع تفسير العيّاشي : ج2 ص38 ح105.
6- .كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 913 ح 65 و ص 942 ح 78 ، الفضائل لابن شاذان : ص 119 ، تفسير فرات : ص 68 ح 38 كلّها عن سليم بن قيس .

ص: 569

3 / 4 شناخت اديان

التاريخ الكبير_ به نقل از عايشه _: على ، داناترينِ مردم به سنّت [ پيامبر خدا ]بود .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از عمر _: در مسجد مدينه ، هنگامى كه على حضور داشت ، هيچ كس فتوا نمى داد .

الاستيعاب:اُذَينة بن سَلَمه عبدى گفت : نزد عمر بن خطّاب آمدم و پرسيدم: از كجا بايد عمره خود را شروع كنم؟ گفت : نزد على برو و از او بپرس... . اُذَينه شرح گفتگويش را با عمر ، به طور كامل آورده و در آن ، آمده است كه عمر گفت : چيزى جز آنچه على گفته ، براى تو ندارم .

السنن الكبرى_ به نقل از امام باقر عليه السلام _: عمر بن خطّاب ، در زمانى كه عبد اللّه بن جعفر در حال احرام بود ، بر تن وى دو لباس رنگ آميزى شده ديد و گفت : اين لباس، چيست؟ على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «گمان ندارم كسى [ بتواند ]به ما سنّت را بياموزد!» و عمر ، ساكت شد .

ر . ك : ج 8 ص 551 (عمر بن خطّاب) .

3 / 4شناخت اديانامام على عليه السلام :به خدا سوگند ، من به تورات از اهل تورات ، و به انجيل از اهل انجيل ، و به قرآن از اهل قرآن ، داناترم .

.

ص: 570

عنه عليه السلام :وَاللّهِ لَو ثُنِيَت لِيَ الوِسادَةُ لَقَضَيتُ بَينَ أهلِ التَّوراةِ بِتَوراتِهِم ، وبَينَ أهلِ الإِنجيلِ بِإِنجيلِهِم ، وبَينَ أهلِ الزَّبورِ بِزَبورِهِم ، وبَينَ أهلِ القُرآنِ بِقُرآنِهِم . (1)

الإرشاد عن الأَصبَغ بن نُباتَة :لَمّا بويِعَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام بِالخِلافَةِ خَرَجَ إلَى المَسجِدِ مُعتَمّا بِعِمامَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لابِسا بُردَيهِ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ووَعَظَ وأنذَرَ ، ثُمَّ جَلَسَ مُتَمَكِّنا وشَبَّكَ بَينَ أصابِعِهِ ووَضَعَها أسفَلَ سُرَّتِهِ . ثُمَّ قالَ : يا مَعشَرَ النّاسِ ، سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَإِنَّ عِندي عِلمَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ . أما وَاللّهِ لَو ثُنِيَ لِيَ الوَسادِ لَحَكَمتُ بَينَ أهلِ التَّوراةِ بِتَوراتِهِم ، وبَينَ أهلِ الإِنجيلِ بِإِنجيلِهِم ، وأهلِ الزَّبورِ بِزَبورِهِم ، وأهلِ القُرآنِ بِقُرآنِهِم ، حَتّى يَزهَرَ كُلُّ كِتابٍ مِن هذِهِ الكُتُبِ ويَقولُ : يا رَبِّ ، إنَّ عَلِيّا قَضى بِقَضائِكَ . وَاللّهِ إنّي أعلَمُ بِالقُرآنِ وتَأويلِهِ مِن كُلِّ مُدَّعٍ عِلمَهُ ، ولَولا آيَةٌ في كِتابِ اللّهِ لَأَخبَرتُكُم بِما يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ . ثُمَّ قالَ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَو سَأَلتُموني عَن آيَةٍ آيَةٍ لَأَخبَرتُكُم بِوَقتِ نُزولِها ، وفيمَن نَزَلَت ، وأنبَأتُكُم بِناسِخِها مِن مَنسوخِها ، وخاصِّها مِن عامِّها ، ومُحكَمِها مِن مُتَشابِهِها ، ومَكِّيِّها مِن مَدَنِيِّها ، وَاللّهِ ما مِن فِئَةٍ تُضَلُّ أو تُهدى إلّا وأنَا أعرِفُ قائِدَها وسائِقَها وناعِقَها (2) إلى يَومِ القِيامَةِ . (3)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص523 ح1159، بشارة المصطفى: ص216 كلاهما عن محمّد بن جعفر بن محمّد عليهماالسلامعن الإمام الصادق عليه السلام وعن المجاشعي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام وليس فيه «بين أهل الزبور بزبورهم» ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 55 ، الاحتجاج : ج 1 ص 625 ح 145 ، الاُصول الستّة عشر : ص 40 ، العمدة : ص 208 ح 321 ، تفسير فرات : ص 188 ح 239 والثلاثة الأخيرة عن زاذان ، شرح الأخبار : ج 2 ص 311 ح 639 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 216 ح 28 و 29 وليس في الثلاثة الأخيرة «بين أهل الزبور بزبورهم» وراجع تفسير العيّاشي : ج 1 ص 15 ح 3 وبصائر الدرجات : ص 132_134 .
2- .نعق الراعي بالغنم : صاح (لسان العرب : ج 10 ص 356 «نعق») .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 34 ، التوحيد : ص 305 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 422 ح 560 ، الاحتجاج : ج 1 ص 609 ح 138 ، الاختصاص : ص 235 ، روضة الواعظين : ص 132 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 38 كلّها نحوه وراجع الفصول المختارة : ص 222 وشرح نهج البلاغة : ج 20 ص 283 ح 242 .

ص: 571

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اگر [ تخت و ]تكيه گاهى برايم بگذارند ، (1) در بين اهل تورات با توراتشان ، و در بين اهل انجيل با انجيلشان ، و در بين اهل زَبور با زبورشان ، و در بين اهل قرآن با قرآنشان داورى خواهم كرد .

الإرشاد_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: هنگامى كه براى خلافت با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت شد ، در حالى كه عمامه پيامبر خدا را بر سر نهاده بود و رداى وى را پوشيده بود ، به طرف مسجد ، حركت كرد و بر منبر رفت و خدا را سپاس گفت و ستايش كرد و به موعظه و پند پرداخت . آن گاه ، راحت نشست و انگشتانش را در هم فرو برد و زير ناف خود گذاشت . سپس فرمود : «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ چرا كه دانش پيشينيان و پسينيان در نزد من است . آگاه باشيد! سوگند به خدا ، اگر تكيه گاهى (مَسندى) برايم نهاده شود ، در بين اهل تورات با توراتشان ، و در بين اهل انجيل با انجيلشان ، و در بين اهل زبور با زبورشان ، و در بين اهل قرآن ، با قرآنشان داورى خواهم كرد تا آن جا كه هر يك از اين كتاب ها سر برآورَد و بگويد : اى پروردگار من! على عليه السلام به حكم تو داورى كرد . به خدا سوگند ، من از هر مدّعىِ شناخت قرآن ، به قرآن و تأويل آن ، داناترم و اگر هم آيه اى در كتاب خدا نمى بود ، به شما از هر آنچه تا روز قيامتْ اتّفاق مى افتد ، خبر مى دادم» . آن گاه فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به آن كه دانه را شكافت و آفريدگان را آفريد ، اگر آيه آيه قرآن را از من بپرسيد ، از وقت نزول آن و از اين كه درباره چه كسى نازل شده ، به شما خبر مى دهم و از ناسخ و منسوخ ، خاص و عام ، محكم و متشابه ، و مكّى يا مدنىِ آن ، آگاهتان مى كنم . به خدا سوگند كه هيچ گروهى تا روز قيامت ، گم راه و يا ره يافته نخواهد شد ، جز آن كه من راهبر ، فرستنده و فراخواننده آن را مى شناسم» .

.


1- .كنايه از داشتن قدرت سياسى و حكومت است .

ص: 572

3 / 5عِلمُ البَلايا وَالمَناياالإمام عليّ عليه السلام :أنَا الَّذي عُلِّمتُ عِلمَ المَنايا وَالبَلايا (1) وَالقَضايا ، وفَصلَ الخِطابِ وَالأَنسابَ . (2)

عنه عليه السلام :سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، أ لا تَسأَلونَ مَن عِندَهُ عِلمُ المَنايا وَالبَلايا وَالأَنسابُ ؟ (3)

عنه عليه السلام :عِندي عِلمُ المَنايا وَالبَلايا ، وَالوَصايا وَالأَسبابِ ، وفَصلِ الخِطابِ ، ومَولِدِ الإِسلامِ ، ومَوارِدِ الكُفرِ ، وأنَا صاحِبُ المَيسَمِ ، وأنَا الفاروقُ الأَكبَرُ ، وأنَا صاحِبُ الكَرّاتِ ودَولَةُ الدُّوَلِ ، فَاسأَلوني عَمّا يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، وعَمّا كانَ عَلى عَهدِ كُلِّ نَبِيٍّ بَعَثَهُ اللّهُ . (4)

.


1- .علمت المنايا : أي آجال الناس ، والبلايا : أي ما يمتحن اللّه به العباد من الشرور والآفات أو الأعمّ منها ومن الخيرات (مرآة العقول : ج 2 ص 371) .
2- .مختصر بصائر الدرجات : ص 34 عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عليه السلام ، بصائر الدرجات : ص 269 ح 16 عن سلمان ، الخصال : ص 414 ح 4 عن يزداد بن إبراهيم عمّن حدّثه من أصحابنا ، الأمالي للطوسي : ص 205 ح 351 عن المفضّل بن عمر ، تفسير فرات : ص 178 ح 230 والثلاثة الأخيرة عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلامنحوه .
3- .بصائر الدرجات : ص 266 ح 1 عن عباية بن ربعي و ص 267 ح 7 عن هشام بن سالم رفعه وفيه «القضايا وفصل الخطاب» بدل «الأنساب» و ص 268 ح 14 عن عمران بن عباية .
4- .بصائر الدرجات : ص 202 ح 5 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 39 كلاهما عن سلمان .

ص: 573

3 / 5 دانش بلاها و مرگ و ميرها

3 / 5دانش بلاها و مرگ و ميرهاامام على عليه السلام :من آن كسى هستم كه دانشِ مرگ و ميرها و بلاها و داورى ها و فصل الخطاب (1) و تبارشناسى را آموخته ام .

امام على عليه السلام :پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . آيا از كسى كه دانش مرگ و ميرها ، بلاها و تبارها نزد او هست ، نمى پرسيد؟!

امام على عليه السلام :دانش مرگ و ميرها و بلاها و فصل الخطاب و وصايا و پيدايش اسلام و موارد كفر ، نزد من است . من صاحب ميسم هستم ، (2) من فاروق اكبرم ، من از حمله [در جنگ]ها و چرخش دولت ها آگاهم . پس ، از من درباره هر آنچه تا روز قيامتْ اتفاق خواهد افتاد ، بپرسيد و نيز از هر آنچه در زمان هر پيامبرى كه خدا وى را فرستاده ، اتّفاق افتاده است .

.


1- .مقصود از دانش «فصل الخطاب» ، داورى در روز قيامت است كه بر پايه حب و بغض على بن ابى طالب عليه السلام ، مؤمن و منافق از هم جدا مى شوند .
2- .مرحوم مجلسى قدس سرهمى نويسد : منظور ، اين است كه آن حضرت ، «دابّة الأرض» است .

ص: 574

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام كَثيرا ما يَقولُ : ... ولَقَد اُعطيتُ خِصالاً ما سَبَقَني إلَيها أحَدٌ قَبلي ، عُلِّمتُ المَنايا وَالبَلايا ، وَالأَنسابَ وفَصلَ الخِطابِ ، فَلَم يَفُتني ما سَبَقَني ، ولَم يَعزُب عَنّي ما غابَ عَنّي ، اُبَشِّرُ بِإِذنِ اللّهِ واُؤَدّي عَنهُ ، كُلُّ ذلِكَ مِنَ اللّهِ مَكَّنَني فيهِ بِعِلمِهِ . (1)

3 / 6عِلمُ ما كانَ وما يَكونُالإمام الباقر عليه السلام :سُئِلَ عَلِيٌّ عليه السلام عَن عِلمِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : عِلمُ النَّبِيِّ عِلمُ جَميعِ النَّبِيّينَ ، وعِلمُ ما كانَ وعِلمُ ما هُوَ كائِنٌ إلى قِيامِ السّاعَةِ . ثُمَّ قالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ إنّي لَأَعلَمُ عِلمَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وعِلمَ ما كانَ وما هُوَ كائِنٌ فيما بَيني وبَينَ قِيامِ السّاعَةِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله التَقَمَ (3) اُذُني وعَلَّمَني ما كانَ وما يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ ، فَساقَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ذلِكَ إلَيَّ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله . (4)

راجع : ج 12 ص 54 (إخباره بالاُمور الغيبيّة) .

3 / 7عِلمُ كُلِّ شَيءٍالإمام عليّ عليه السلام :يا كُمَيلُ ، ما مِن عِلمٍ إلّا وأنَا أفتَحُهُ ، وما مِن سِرٍّ إلّا وَالقائِمُ عليه السلام يَختِمُهُ . يا كُمَيلُ ، ذُرِّيَّةٌ بَعضُها مِن بَعضٍ وَاللّهُ سَميعٌ عَليمٌ . (5)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 196 ح 1 عن المفضّل بن عمر و ص 197 ح 2 عن سعيد الأعرج ، بصائر الدرجات : ص 201 ح 3 عن المفضّل بن عمر الجعفي وفيه «اُنشر» بدل «اُبشّر» .
2- .بصائر الدرجات : ص 127 ح 1 عن أبي بصير ، بحار الأنوار : ج 26 ص 110 ح 6 .
3- .التقم اُذنه : سارّه (تاج العروس : ج 17 ص 656 «لقم») .
4- .الخصال : ص 576 ح 1 عن مكحول .
5- .تحف العقول : ص 171 ، بشارة المصطفى : ص 25 عن كميل بن زياد ، بحار الأنوار : ج 77 ص 267 ح 1 .

ص: 575

3 / 6 دانش آنچه بود و آنچه كه خواهد شد
3 / 7 دانش همه چيز

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان، بسيار مى فرمود : ... ويژگى هايى به من داده شده كه هيچ كس در آنها بر من پيشى نگرفته است . دانش مرگ و ميرها ، و بلاها ، و نسب ها و فصل الخطاب را آموخته ام ، و آنچه كه پيش از من اتّفاق افتاده ، از دست من خارج نشده است ، و آنچه كه از ديد من دور بوده ، از كف من خارج نشده است . به اذن خدا ، بشارت مى دهم و از جانب او ادا مى كنم . همه اينها از خداست كه به دانش خود ، مرا در آنها توانمند ساخته است .

3 / 6دانش آنچه بود و آنچه كه خواهد شدامام باقر عليه السلام :از على عليه السلام درباره دانش پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيده شد . فرمود : «دانش پيامبر صلى الله عليه و آله ، دانش همه پيامبران بود و دانش آنچه كه بود و آنچه كه تا روز قيامت اتّفاق خواهد افتاد» . آن گاه فرمود : «سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، من دانش پيامبر صلى الله عليه و آله را و دانش آنچه كه بود و آنچه كه از زمان من تا روز قيامت اتّفاق خواهد افتاد ، مى دانم» .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، در گوشِ من نجوا كرد و دانشِ آنچه را بوده است و آنچه را تا روز قيامت اتفاق خواهد افتاد ، به من آموخت و خداوند عز و جل ، اين [ علوم] را از زبان پيامبرش به من رساند .

ر . ك : ج 12 ص 55 (پيشگويى امام درباره حوادث آينده) .

3 / 7دانش همه چيزامام على عليه السلام :اى كميل! هيچ دانشى نيست ، مگر آن كه من گشاينده آنم ، و هيچ رازى نيست ، مگر آن كه قائم عليه السلام آن را به پايان خواهد برد . اى كميل! «فرزندانى [ برگزيده اند ]كه بعضى از آنان از نسل بعضى ديگرند ، و خداوند ، شنواى داناست» .

.

ص: 576

الإمام الحسين عليه السلام :لَمّا اُنزِلَت هذِهِ الآيَةُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «وَ كُلَّ شَىْ ءٍ أَحْصَيْنَ_هُ فِى إِمَامٍ مُّبِينٍ» (1) قامَ أبوبَكرٍ وعُمَرُ مِن مَجلِسِهِما فَقالا : يا رَسولَ اللّهِ ، هُوَ التَّوراةُ ؟ قالَ : لا . قالا : فَهُوَ الإِنجيلُ ؟ قالَ : لا . قالا : فَهُوَ القُرآنُ ؟ قالَ : لا . قالَ: فَأَقبَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : هُوَ هذا ، إنَّهُ الإِمامُ الَّذي أحصَى اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى فيهِ عِلمَ كُلِّ شَيءٍ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :أنَا وَاللّهِ الإِمامُ المُبينُ ، اُبيِّنُ الحَقَّ مِنَ الباطِلِ ، ووَرِثتُهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (3)

ينابيع المودّة عن عمّار بن ياسر :كُنتُ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام سائِرا ، فَمَرَرنا بوادٍ مَملوءٍ نَملاً ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، تَرى أحَدا مِن خَلقِ اللّهِ يَعلَمُ عَدَدَ هذَا النَّملِ ؟ قالَ : نَعَم يا عَمّارُ ، أنَا أعرِفُ رَجُلاً يَعلَمُ كَم عَدَدُهُ ، وكَم فيهِ ذَكَرٌ وكَم فيهِ اُنثى . فَقُلتُ : مَن ذلِكَ الرَّجُلُ ؟ فَقالَ : يا عَمّارُ ، ما قَرَأتَ في سورَةِ يس «وَ كُلَّ شَىْ ءٍ أَحْصَيْنَ_هُ فِى إِمَامٍ مُّبِينٍ» . فَقُلتُ : بَلى يا مَولايَ . قال : أنَا ذلِكَ الإِمامُ المُبينُ . (4)

.


1- .يس : 12 .
2- .معاني الأخبار : ص 95 ح 1 عن أبي الجارود عن الإمام الباقر عن أبيه عليهماالسلام ، الأمالي للصدوق : ص 235 ح 250 عن أبي الجارود عن الإمام الباقر عليه السلام ، مشارق أنوار اليقين : ص 55 عن ابن عبّاس ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 230 ح 66 عن أبي الجارود عن الإمام الباقر عن أبيه عنه عليهم السلام نحوه .
3- .تفسير القمّي : ج 2 ص 212 عن ابن عبّاس .
4- .ينابيع المودّة : ج1 ص230 ح68؛ الفضائل لابن شاذان: ص81.

ص: 577

امام حسين عليه السلام :هنگامى كه اين آيه بر پيامبر خدا نازل شد كه : «و هر چيزى را در پيشوايى روشنگر ، برشمرده ايم» ، ابو بكر و عمر ، از جايشان برخاستند و گفتند : اى پيامبر خدا! آيا منظور ، تورات است؟ فرمود : «نه» . گفتند : انجيل است؟ فرمود : «نه» . گفتند : قرآن است؟ فرمود : «نه» . آن گاه ، امير مؤمنان ، على عليه السلام آمد و پيامبر خدا فرمود : «او ، [ مصداق] اين [ آيه ]است . او ، آن پيشوايى است كه خداوند خجسته والا ، دانش همه چيز را در او برشمرده است» .

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، من پيشواى روشنگرم . من حق را از باطل ، جدا مى كنم و آن را از پيامبر خدا به ارث برده ام .

ينابيع المودّة_ به نقل از عمّار بن ياسر _: با امير مؤمنان مى رفتم . به بيابانى پُر از مورچه رسيديم . گفتم : اى امير مؤمنان! به نظر شما كسى از آفريدگان خدا هست كه شمار اين مورچه ها را بداند؟ فرمود : «اى عمّار! من كسى را مى شناسم كه مى داند شمارِ آنها چندتاست و چندتايشان نر و چندتايشان ماده است» . پرسيدم : آن شخص ، كيست؟ فرمود : «اى عمّار! آيا سوره ياسين را نخوانده اى كه : «و هر چيزى را در پيشوايى روشنگر برشمرده ايم» ؟» . گفتم : چرا ؛ مولاى من! فرمود : «من ، آن پيشواى روشنگرم» .

.

ص: 578

ينابيع المودّة عن أبي ذرّ :كُنتُ سائِرا مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام إذ مَرَرنا بِوادٍ نَملُهُ كَالسَّيلِ ، فَقُلتُ : اللّهُ أكبَرُ جَلَّ مُحصيهِ ! فَقالَ عليه السلام : لا تَقُل ذلِكَ ، ولكِن قُل : جَلَّ بارِئُهُ ، فَوَالَّذي صَوَّرَني وصَوَرَّكَ إنّي اُحصي عَدَدَهُم ، وأعلَمُ الذَّكَرَ مِنهُم وَالاُنثى بِإِذنِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام : «وَ كُلَّ شَىْ ءٍ أَحْصَيْنَ_هُ فِى إِمَامٍ مُّبِينٍ» في أميرِ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ نَزَلَت . (2)

.


1- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 231 ح 69 ؛ تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 490 ح 8 .
2- .ينابيع المودّة : ج 1 ص 230 ح 67 ؛ تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 487 ح 2 كلاهما عن صالح بن سهل .

ص: 579

ينابيع المودّة_ به نقل از ابوذر _: با على عليه السلام راه مى رفتيم تا آن كه به دشتى از موران رسيديم كه چون سيل ، روان بودند . گفتم : اللّه اكبر! شمارش كننده آنها چه با جلالت است! [ على عليه السلام ] فرمود : «اين را نگو ؛ بلكه بگو : آفريننده آنها ، چه با جلالت است . سوگند به آن كه من و تو را صورتگرى كرد ، من شمارِ آنها را مى دانم و به اذن خداى [ عز و جل شمارِ] نر و ماده آنها را هم مى دانم» .

امام صادق عليه السلام : «و هر چيزى را در پيشوايى روشنگر بر شمرده ايم» ، درباره امير مؤمنان _ كه درودهاى خدا بر او باد _ نازل شده است .

.

ص: 580

فصل چهارم : پرتوى از دانش امام / درآمد

فصل چهارم : پرتوى از دانش امامدرآمددر اين بخش _ كه كاوشى است درباره گستره دانش امام على عليه السلام _ از يك سو تلاش گسترده پيامبر خدا در جهت پرورش علمى امير مؤمنان، نموده شده است و از سوى ديگر ، به استعداد عظيم امام عليه السلام و سعه وجودى آن حضرت و كوشش بى دريغ مولا عليه السلام براى فراگيرى دانش از پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره دارد . همچنين جايگاه والاى امام عليه السلام در دانش و چيرگىِ شگفت آن بى همتاى روزگار ، بر انواع دانش ها بررسى شده است . اين چگونگى ، و تأمّل در سرفصل هاى بخش يازدهم، پژوهشگر را به شدّت علاقه مند مى سازد كه پرتوى از علوم گسترده مولا عليه السلام را بنگرد و با گوشه هايى از دانش انباشته آن حضرت ، آشنا شود. آنچه در فصل يازدهم و با عنوان «پرتوى از دانش على عليه السلام » آمده ، در واقع ، پاسخى است به اين خواست طبيعى كه با دقّت در سرفصل هاى بخش يازدهم _ چنان كه گفتيم _ در پندار ما رُخ مى نمود. با اين تأكيد كه اين همه ، نَمى است از يَم و كم ترين چيزى است كه با آن مى توان نمونه هايى را از دانش على عليه السلام ارائه داد. اين فصل ، با همه گستردگى ، در برابر آنچه از دانش مولا عليه السلام به ما رسيده ، بسى اندك است، و روشن است كه آنچه به ما رسيده نيز در سنجش با آنچه مولا عليه السلام تبيين كرده بوده و به جهاتى _ كه در جاى خود، علل و عواملش بحث شده است _ به دست

.

ص: 581

ما نرسيده ، بسى اندك است. در واقع ، تأمّل در گستره دانش امام على عليه السلام بسى شگفت آور است. قلم ، آن گاه كه مى خواهد درباره دانش على عليه السلام حقيقتى را رقم زند و واقعيتى را بر نمايد ، در برابر دريايى موج خيز و ناپيدا كرانه قرار مى گيرد؛ دريايى موج بر موج كه نه كرانه آن پيداست و نه ژرفاى آن ، دست يافتنى! خامه چگونه مى تواند ابعاد دانش او را بنماياند كه باب «علم» و «حكمت» پيامبر خدا و «گنجينه بزرگ دانش» او و همه انبياى الهى بوده است؟ قلم ، چه سان مى تواند گستره علمى على عليه السلام را رقم زند كه تمام دانش هاىِ قرآنى، دينى، بلايا و منايا (حادثه ها و سرنوشت ها) را در نورديده بود و گذشته ها و آينده ها برايش چونان آنچه در پيشِ ديد است ، روشن و آفتابى بود؟ على عليه السلام به تصريح روايات ، تمامت «علم كتاب» را در اختيار داشت، كه اندكى از آن به آصف بن بَرخيا قدرت داده بود تا تخت بلقيس را كه فرسنگ ها از سليمان دور بود ، در كم تر از يك چشم به هم زدنى ، نزد او حاضر كند. اكنون بايد نيك تأمّل كرد و از سر تنبّه ، انديشيد كه اين گستره دانش ، تا كجاست؟ و آيا مى توان از نگاشته ها و دفترها و... آن را بَر نمود و ابعاد آن را نشان داد؟ دانش گسترده او چنان بود كه چون اندكى از آن بر نموده مى شد، ديده ها خيره مى گشت و خِردها را حيرت مى گرفت و رعشه بر اندام ها مى افتاد. به اين كلام مولا عليه السلام بنگريد : إنْدَمَجْتُ عَلى مَكْنُونِ عِلمٍ لو بُحتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضطِرابَ الأرْشِيَةِ في الطويّ البَعيدة . (1) من در اسرارى سر به مُهر فشرده شده ام كه اگر از آنها سخن بگويم ، چون ريسمان در دلِ چاهى ژرف ، به لرزه خواهيد افتاد . چگونه مى توان ابعاد دانشى را ترسيم كرد كه آنچه اندكى از آن به اقتضاى حال ،

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 5 .

ص: 582

و نه واقع ، در چهارده قرن پيش درباره : پيدايش جهان آفرينش، آفرينش فرشتگان و آسمان و زمين و انسان و حيوان، جامعه شناسى، روان شناسى، تاريخ، ادبيات، فيزيك، زمين شناسى و... رُخ نموده، براى دانشيان امروز ، با همه تطوّر و تكامل علوم ، تازگى دارد؟ آيا مى توان تمام زواياى دانش كسى را كه بلندْقامت و استوار ايستاد و صلاى «سَلونى قبلَ أن تَفقدونى» را در داد و هرگز و در برابر هيچ پرسشى فرو نمانْد و اين مدّعا در تاريخ پيش و پس از او جز خود او مصداقى نيافت، شناخت و شناساند؟! گستره دانش او در هاله اى از ابهام مانده و خواهد ماند؛ چرا كه پيامبر خدا فرمود : ما عَرَفَ اللّهَ حَقَّ مَعْرِفتِهِ غَيري وغَيرُكَ ، وَما عَرَفَكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ غَيرُ اللّهِ وَغَيري . (1) جز من و تو ، كسى خداى را به درستى نشناخت و جز خدا و من ، كسى تو را [ اى على!] درست نشناخت . قلم در دست هر كس و با هر توانى باشد ، جز اعتراف به ناتوانى ، چاره اى ندارد. بدين سان ، متنبّى وار بايد از تبيين ابعاد و علوم على عليه السلام اظهار ناتوانى كرد و سكوت را _ كه در هنگامه اى چنين، گوياترين است (2) _ پيشه ساخت، و خامه را به خود او سپرد تا مگر اندكى از آنچه را يافته ، وا گويد و قطره اى از امواج خروشان حقايق و معارف درياوارش را بر نمايد . اى على كه جمله عقل و ديده اى! شمّه اى وا گو از آنچه ديده اى. (3)

.


1- .ر . ك : ج 8 ص 253 (جز خدا و من ، كسى او را نشناخت) .
2- .ر . ك : ج 9 ص 269 (متنبّى) .
3- .ر . ك : مثنوى معنوى .

ص: 583

پرتو اوّل : خداشناسى

اشاره

پرتو اوّل : خداشناسىباب اوّل : فضيلت خداشناسىباب دوم : راه هاى خداشناسىباب سوم : مانع هاى خداشناسىباب چهارم : آنچه در شناخت خدا ممكن نيستباب پنجم : صفات ثبوتىباب ششم : صفات سَلبىباب هفتم : مجموعه نام ها و صفات

.

ص: 584

الباب الأوّل : فضل معرفة اللّه1 / 1أهَمِّيَّةُ مَعرِفَةِ اللّهِالإمام عليّ عليه السلام :ما يَسُرُّني لَو مِتُّ طِفلاً واُدخِلتُ الجَنَّةَ ولَم أكبُر فأَعرِفَ رَبّي عَزَّ و جَلَّ . (1)

عنه عليه السلام :مَعرِفَةُ اللّهِ سُبحانَهُ أعلَى المَعارِفِ . (2)

عنه عليه السلام :العِلمُ بِاللّهِ أفضَلُ العِلمَينِ . (3)

عنه عليه السلام :مَن عَرَفَ اللّهَ كَمُلَت مَعرِفَتُهُ . (4)

عنه عليه السلام :أوَّلُ الدّينِ مَعرِفَتُهُ . (5)

.


1- .حلية الأولياء : ج 1 ص 74 عن أبي الفرج ، ربيع الأبرار : ج 2 ص 60 ، كنز العمّال : ج 13 ص 151 ح 36472 .
2- .غرر الحكم : ح 9864 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 486 ح 8989 .
3- .غرر الحكم : ح 1674 .
4- .غرر الحكم : ح 7999 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 431 ح 7384 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 126 ح 215 .

ص: 585

باب اول : فضيلت خداشناسى
1 / 1 اهميّت خداشناسى

باب اول : فضيلت خداشناسى1 / 1اهميّت خداشناسىامام على عليه السلام :خوش نداشتم كه در كودكى مى مُردم و وارد بهشت مى شدم و به بزرگ سالى نمى رسيدم تا پروردگارم عز و جل را بشناسم .

امام على عليه السلام :شناخت خداوند سبحان ، بالاترينِ شناخت هاست .

امام على عليه السلام :خداشناسى ، برترينِ دو دانش است .

امام على عليه السلام :آن كه خدا را بشناسد ، شناختش كامل شده است .

امام على عليه السلام :آغازِ دين ، شناخت خداست .

.

ص: 586

1 / 2بَرَكاتُ مَعرِفَةِ اللّهِالإمام عليّ عليه السلام :التَّوحيدُ حَياةُ النَّفسِ . (1)

عنه عليه السلام :من عَرَفَ اللّهَ سُبحانَهُ لَم يَشقَ أبَدا . (2)

عنه عليه السلام_ في خُطبَتِهِ في صِفَةِ المَلائِكَةِ _: ووَصَلَت حَقائِقُ الإِيمانِ بَينَهُم وبَينَ مَعرِفَتِهِ ، وقَطَعَهُمُ الإِيقانُ بِهِ إلَى الوَلَهِ (3) إلَيهِ ، ولَم تُجاوِز رَغَباتُهُم ما عِندَهُ إلى ما عِندَ غَيرِهِ . قَد ذاقوا حَلاوَةَ مَعرِفَتِهِ ، وشَرِبوا بِالكَأسِ الرَّوِيَّةِ مِن مَحَبَّتِهِ ، وتَمَكَّنَت مِن سُوَيداءِ (4) قُلوبِهِم وَشيجَةُ (5) خيفَتِهِ . (6)

عنه عليه السلام :مَن عَرَفَ اللّهَ تَوَحَّدَ . (7)

عنه عليه السلام :سَهَرُ العُيونِ بِذِكرِ اللّهِ خُلصانُ العارِفينَ ، وحُلوانُ المُقَرَّبينَ . (8)

عنه عليه السلام_ في دُعائِهِ _: يا أمَلَ العارِفينَ ، ورَجاءَ الآمِلينَ . (9)

عنه عليه السلام :الشَّوقُ خُلصانُ العارِفينَ . (10)

.


1- .غرر الحكم : ح 540 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 40 ح 883 .
2- .غرر الحكم : ح 8954 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 463 ح 8427 .
3- .الوله : ذهاب العقل ، والتحيُّر من شدّة الوجد (النهاية : ج 5 ص 227 «وله») .
4- .سويداء القلب : حبّته وقيل : دمه (لسان العرب : ج 3 ص 227 «سود») .
5- .الوشيجة : عرق الشجرة ، وليف يُفتل ثمّ يشدّ به ما يُحمل . ووَشَجت العروق والأغصان : إذا اشتبكت (النهاية : ج 5 ص 187 «وشج») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 110 ح 90 .
7- .غرر الحكم : ح 7829 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 452 ح 8101 .
8- .غرر الحكم : ح 5612 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 286 ح 5163 وفيه «دأب» بدل «حلوان» .
9- .بحارالأنوار : ج 87 ص 242 ح 51 ، مستدرك الوسائل : ج 6 ص 341 ح 6958 كلاهما نقلاً عن مصباح ابن الباقي .
10- .غرر الحكم : ح 855 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 40 ح 923 .

ص: 587

1 / 2 بركت هاى خداشناسى

1 / 2بركت هاى خداشناسىامام على عليه السلام :يگانه پرستى ، زندگى جان است .

امام على عليه السلام :هر كس كه خداى سبحان را بشناسد ، هرگز تيره بخت نمى شود .

امام على عليه السلام_ در س_خنرانى اش درب_اره وي_ژگى فرشتگان _: حقايق ايمان ، بين آنان و شناخت خدا پيوند خورده است و يقين به او ، آنان را به شيدايى او كشانده است و علاقه شان از آنچه نزد اوست ، به سوى آنچه نزد غير اوست ، نمى رود . شيرينى شناختش را چشيده اند و جام لبريز از محبّتش را نوشيده اند و در ژرفاى دل هايشان ، شاخه هاى بيم پروردگار ، ريشه دوانده است .

امام على عليه السلام :آن كس كه خدا را بشناسد ، تنهايى مى گزيند .

امام على عليه السلام :شبْ بيدارىِ چشم ها به ياد خدا ، انتخاب عارفان و پيشكش مقرّبان است .

امام على عليه السلام_ در دعايش _: اى آرزوى عارفان و اميد آرزومندان !

امام على عليه السلام :شوق ، برگزيده عارفان است .

.

ص: 588

عنه عليه السلام :الخَوفُ جِلبابُ العارِفينَ . (1)

عنه عليه السلام :البُكاءُ مِن خيفَةِ اللّهِ لِلبُعدِ عَنِ اللّهِ عِبادَةُ العارِفينَ . (2)

عنه عليه السلام :عَجِبتُ لِمَن عَرَفَ اللّهَ كَيفَ لا يَشتَدُّ خَوفُهُ ؟ ! (3)

عنه عليه السلام :أعلَمُ النّاس بِاللّهِ أكثَرُهُم لَهُ مسَأَلَةً . (4)

عنه عليه السلام_ في دُعاءٍ دَعا بِهِ في مَسجِدِ جُعفِيٍّ _: إلهي كَيفَ أدعوكَ وقَد عَصَيتُكَ ، وكَيفَ لا أدعوكَ وقَد عَرَفتُكَ . (5)

عنه عليه السلام :أعلَمُ النّاسِ بِاللّهِ أكثَرُهُم خَشيَةً لَهُ . (6)

عنه عليه السلام :أعلَمُ النّاسِ بِاللّهِ سُبحانَهُ أخوَفُهُم مِنهُ . (7)

عنه عليه السلام :مَن سَكَنَ قَلبَهُ العِلمُ بِاللّهِ ، سَكَنَهُ الغِنى عَن خَلقِ اللّهِ . (8)

عنه عليه السلام :ثَمَرَةُ المَعرِفَةِ العُزوفُ عَن دارِ الفَناءِ . (9)

عنه عليه السلام :مَن صَحَّت مَعرِفَتُهُ انصَرَفَت عَنِ العالَمِ الفاني نَفسُهُ وهِمَّتُهُ . (10)

عنه عليه السلام :يَسيرُ المَعرِفَةِ يوجِبُ الزُّهدَ فِي الدُّنيا . (11)

.


1- .غرر الحكم : ح 664 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 24 ح 242 .
2- .غرر الحكم : ح 1791 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 53 ح 1386 .
3- .غرر الحكم : ح 6261 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 329 ح 5646 .
4- .غرر الحكم : ح 3260 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 122 ح 2795 .
5- .المزار للشهيد الأوّل : ص 270 عن ميثم .
6- .غرر الحكم : ح 3157 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 111 ح 2418 .
7- .غرر الحكم : ح 3121 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 121 ح 2762 .
8- .غرر الحكم : ح 8896 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 463 ح 8415 .
9- .غرر الحكم : ح 4651 .
10- .غرر الحكم : ح 9142 .
11- .غرر الحكم : ح 10984 .

ص: 589

امام على عليه السلام :ترس [ از خدا] ، جامه رويين عارفان است .

امام على عليه السلام :گريستن از ترس خدا به دليل دور شدن از خدا ، عبادت عارفان است .

امام على عليه السلام :در شگفتم از كسى كه خدا را شناخته ، امّا ترسش فزونى نيافته است!

امام على عليه السلام :داناترينِ مردم به خدا ، كسى است كه بيشتر از همه از او درخواست مى كند .

امام على عليه السلام_ در دعايى كه در مسجد جُعفى خواند _: خداى من! چگونه تو را بخوانم ، در حالى كه نافرمانى ات كرده ام؟ و چگونه تو را نخوانم ، در حالى كه تو را شناخته ام؟!

امام على عليه السلام :داناترينِ مردم به خدا ، كسى است كه بيش از همه از [ عظمت ]او بيم دارد .

امام على عليه السلام :داناترينِ مردم به خداى عز و جل كسى است كه بيش از همه از [ عذاب] او مى ترسد .

امام على عليه السلام :كسى كه خداشناسى در دلش جاى گيرد ، بى نيازى از بندگان خدا ، در او جاى گرفته است .

امام على عليه السلام :ميوه شناخت ، روى برتافتن از سراى نيستى است .

امام على عليه السلام :كسى كه شناختش درست باشد ، جان و همّتش از دنياى فناپذير ، دور مى شوند .

امام على عليه السلام :اندكىْ ش_ناخت ، م_وج_ب ع_دم دل بستگى به دنياست .

.

ص: 590

عنه عليه السلام :يَنبَغي لِمَن عَرَفَ اللّهَ سُبحانَهُ أن يَرغَبَ فيما لَدَيهِ . (1)

عنه عليه السلام :يَنبَغي لِمَن عَرَفَ اللّهَ سُبحانَهُ أن لا يَخلُوَ قَلبُهُ مِن رجَائِهِ وخَوفِهِ . (2)

عنه عليه السلام_ مِن دُعائِهِ بَعدَ صَلاةِ الصُّبحِ _: سُبحانَكَ اللّهُمَّ وبِحَمدِكَ ! مَن ذا يَعرِفُ قَدرَكَ فَلا يَخافُكَ ؟ ! ومَن ذا يَعلَمُ ما أنتَ فلا يَهابُكَ ؟ ! (3)

عنه عليه السلام :العارِفُ وَجهُهُ مُستَبشِرٌ مُتَبَسِّمٌ ، وقَلبُهُ وَجِلٌ مَحزونٌ . (4)

عنه عليه السلام :كُلُّ عارِفٍ مَهمومٌ . (5)

عنه عليه السلام :كُلُّ عارِفٍ عائِفٌ (6) . (7)

عنه عليه السلام :العارِفُ مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَأعتَقَها ، ونَزَّهَها عَن كُلِّ ما يُبَعِّدُها ويوبِقُها . (8)

عنه عليه السلام :لا يَنبَغي لِمَن عَرَفَ عَظَمَةَ اللّهِ أن يَتَعَظَّمَ ؛ فَإِنَّ رِفعَةَ الَّذينَ يَعلَمونَ ما عَظَمَةُ اللّهِ أن يَتَواضَعوا لَهُ . (9)

.


1- .غرر الحكم : ح 10935 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 549 ح 10131 .
2- .غرر الحكم : ح 10926 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 551 ح 10167 .
3- .بحار الأنوار : ج 87 ص 341 ح 19 و ج 94 ص 245 ح 11 كلاهما نقلاً عن اختيار السيّد ابن الباقي .
4- .غرر الحكم : ح 1985 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 60 ح 1515 .
5- .غرر الحكم : ح 6827 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 376 ح 6341 .
6- .وفي طبعة النجف : «عازف» .
7- .غرر الحكم : ح 6829 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 376 ح 6343 .
8- .غرر الحكم : ح 1788 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 53 ح 1384 .
9- .الكافي : ج 8 ص 390 ح 586 عن محمّد بن الحسين عن أبيه عن جدّه عن أبيه ، نهج البلاغة : الخطبة 147 .

ص: 591

امام على عليه السلام :هر كه خداى سبحان را مى شناسد ، سزاوار است كه به آنچه نزد اوست ، رو كند .

امام على عليه السلام :هر كه خداى سبحان را مى شناسد ، سزاوار است كه دلش از اميد و بيم او تهى نباشد .

امام على عليه السلام_ در دعايش پس از نماز صبح _: منزّهى تو _ اى خداوندگار ! _ و سپاس ، تو راست . كيست كه قدر تو را بشناسد و از تو نترسد؟ و كيست كه بداند تو كيستى و از تو نهراسد؟

امام على عليه السلام :عارف ، رويَش گشاده و خندان است و دلش ترسان و اندوهگين .

امام على عليه السلام :هر عارفى غمين است .

امام على عليه السلام :هر عارفى ، رويگردان است .

امام على عليه السلام :عارف ، كسى است كه نفْس خويش را بشناسد و آن را آزاد سازد و از هر آنچه نفس را دور و هلاك مى كند ، پاكيزه اش گرداند .

امام على عليه السلام :سزاوار نيست كسى كه عظمت خدا را مى شناسد ، خود را بزرگ شمارد ؛ زيرا والايىِ مقام كسانى كه عظمت خدا را مى دانند ، به اين است كه براى او فروتنى كنند .

.

ص: 592

. .

ص: 593

فهرست تفصيلى .

ص: 594

. .

ص: 595

. .

ص: 596

. .

ص: 597

. .

ص: 598

. .

ص: 599

. .

ص: 600

. .

جلد 11

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

الباب الثاني : طرق معرفة اللّه2 / 1الفِطرَةالإمام عليّ عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ المُلهِمِ عِبادَهُ حَمدَهُ ، وفاطِرِهِم عَلى مَعرِفَةِ رُبوبِيَّتِهِ . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ أفضَلَ ما تَوَسَّلَ بِهِ المُتَوَسِّلونَ إلَى اللّهِ سُبحانَهُ وتَعالى الإِيمانُ بِهِ وبِرَسولِهِ وَالجِهادُ في سَبيلِهِ ، فَإِنَّهُ ذِروَةُ الإِسلامِ ، وكَلِمَةُ الإِخلاصِ فَإِنَّها الفِطرَةُ ، وَإقامُ الصَّلاةِ فَإِنَّهَا المِلَّةُ . (2)

عنه عليه السلام :فَبَعَثَ فيهِم رُسُلَهُ وواتَرَ إلَيهِم أنبِياءَهُ لِيَستَأدوهُم ميثاقَ فِطرَتِهِ ، ويُذَكِّروهُم مَنسِيَّ نِعمَتِهِ ، ويَحتَجّوا عَلَيهِم بِالتَّبليغِ ، ويُثيروا لَهُم دَفائِنَ العُقولِ . (3)

عنه عليه السلام_ فِي الدُّعاءِ _: اللّهُمَّ خَلَقتَ القُلوبَ عَلى إرادَتِكَ ، وفَطَرتَ العُقولَ عَلى مَعرِفَتِكَ ، فَتَمَلمَلَتِ الأَفئِدَةُ مِن مَخافَتِكَ ، وصَرَخَتِ القُلوبُ بِالوَلَهِ ، وتَقاصَرَ وُسعُ قَدرِ العُقولِ عَنِ الثَّناءِ عَلَيكَ ، وَانقَطَعَتِ الأَلفاظُ عَن مِقدارِ مَحاسِنِكَ ، وكَلَّتِ الأَلسُنِ عَن إحصاءِ نِعَمِكَ ، فَإِذا وَلَجَت بِطُرُقِ البَحثِ عَن نَعتِكَ بَهَرَتها حَيرَةُ العَجزِ عَن إدراكِ وَصفِكَ ، فَهِيَ تَرَدَّدُ فِي التَّقصيرِ عَن مُجاوَزَةِ ما حَدَدتَ لَها ؛ إذ لَيسَ لَها أن تَتَجاوَزَ ما أمَرتَها . (4)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 110 ، علل الشرائع : ص 247 ح 1 ، الزهد للحسين بن سعيد : ص 13 ح 27 ، المحاسن : ج 1 ص 451 ح 1040 والثلاثة الأخيرة عن إبراهيم بن عمر رفعه ، الأمالي للطوسي : ص 216 ح 380 عن أبي بصير عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلاموليس فيها «فإنّه ذروة الإسلام» ، تحف العقول : ص 149 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 1 .
4- .مهج الدعوات : ص 154 ، بحار الأنوار : ج 95 ص 403 ح 34 .

ص: 9

باب دوم : راه هاى خداشناسى

2 / 1 فطرت

باب دوم : راه هاى خداشناسى2 / 1فطرتامام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه حمد و ستايش خود را به بندگانش الهام كرد و آنان را بر شناخت پروردگارى اش سرشت .

امام على عليه السلام :برترين چيزى كه متوسّلان به خداى منزّه و والا بدان متوسّل مى شوند ، ايمان به خدا و رسول او ، و جهاد در راه اوست ؛ چون جهاد ، چَكاد اسلام است ؛ و كلمه اخلاص ، (1) كه همان فطرت است؛ و برپادارى نماز ، كه همان دين است .

امام على عليه السلام :در بين آنان (مردم) ، رسولانش را برانگيخت و پيامبرانش را پى در پى به سوى آنان فرستاد تا وفادارى به پيمان فطرت را از آنان بخواهند و نعمت هاى فراموش شده اش را به يادشان آورند و با رساندن پيام خدا ، بر آنان احتجاج كنند و گنجينه هاى خِردها را بر انگيزند .

امام على عليه السلام_ در دعايش _: خداوندا! دل ها را بر اراده خود آفريدى ، و خِردها را بر شناخت خودت سرشتى . پس دل ها از ترس تو بى قرارند ، و قلب ها حيران و شيدا ، بانگ بر مى آورند ، و گستره اندازه خِردها در ثناى تو كم مى آيد ، و الفاظ از بيان اندازه نيكويى هاى تو در مى مانند ، و زبان ها از شمارش نعمت هايت گُنگ مى شوند ، و هر گاه در راه جستجوى وصف تو گام نهند ، حيرت ناتوانى از درك اوصاف تو ، آنها را مبهوت مى سازد . و خِرد ، نگرانِ كوتاهى [ خويش] است در رعايت محدوده اى كه برايش معيّن ساخته اى ؛ چرا كه او را حقّ پا برون نهادن از آنچه به وى فرمان داده اى ، نيست .

.


1- .شهادت دادن بر يگانگى خداوند و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله .

ص: 10

2 / 2العَقل2 / 2 _ 1عَلاماتُ التَّدبيرِالإمام عليّ عليه السلام_ في تَعظيمِ اللّهِ جَلَّ جَلالُهُ _: الَّذي بَطَنَ مِن خَفِيّاتِ الاُمورِ ، وظَهَرَ فِي العُقولِ بِما يُرى في خَلقِهِ مِن عَلاماتِ التَّدبيرِ ، الَّذي سُئِلَتِ الأَنبِياءُ عَنهُ ، فَلَم تَصِفهُ بِحَدٍّ ولا بِبَعضٍ ، بَل وَصَفَتهُ بِفِعالِهِ ودَلَّت عَلَيهِ بِآياتِهِ ، لا تَستَطيعُ عُقولُ المُتَفَكِّرينَ جَحدَهُ ؛ لِأَنَّ مَن كانَتِ السَّماواتُ وَالأَرضُ فِطرَتَهُ وما فيهِنَّ وما بَينَهُنَّ ، وهُوَ الصّانِعُ لَهُنَّ ؛ فَلا مَدفَعَ لِقُدرَتِهِ . (1)

عنه عليه السلام_ أيضا _: وأرانا مِن مَلَكوتِ قُدرَتِهِ ، وعَجائِبِ ما نَطَقَت بِهِ آثارُ حِكمَتِهِ ، وَاعتِرافُ الحاجَةِ مِنَ الخَلقِ إلى أن يُقيمَها بِمِساكِ قُوَّتِهِ ، ما دَلَّنا بِاضطِرارِ قِيامِ الحُجَّةِ لَهُ عَلى مَعرِفَتِهِ ، فَظهَرَتِ البَدائِعُ الَّتي أحدَثَتها آثارُ صَنعَتِهِ وأعلامُ حِكمَتِهِ ، فَصارَ كُلُّ ما خَلَقَ حُجَّةً لَهُ ودَليلاً عَلَيهِ ؛ وإن كان خَلقا صامِتا ، فَحُجَّتُهُ بِالتَّدبيرِ ناطِقَةٌ ، ودَلالَتُهُ عَلَى المُبدِعِ قائِمَةٌ . (2)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 141 ح 7 ، التوحيد : ص 31 ح 1 وفيه «بنقص» بدل «ببعض» وكلاهما عن الحارث الأعور .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 52 ح 13 نحوه من «فظهرت ...» وكلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 107 ح 90 .

ص: 11

2 / 2 خِرد

2 / 2 _ 1 نشانه هاى تدبير

2 / 2خِرد2 / 2 _ 1نشانه هاى تدبيرامام على عليه السلام_ در يادكرد عظمت خداوند عز و جل _: آن كه از باطن كارهاى پوشيده آگاه است و به خاطر نشانه هاى تدبيرى كه در آفريده هايش ديده مى شود ، در خِرد ما آشكار است ؛ آن كه پيامبران درباره او مورد پرسش قرار گرفتند ، و آنان ، وى را به اندازه و جزء ، وصف نكرده اند ؛ بلكه او را به كارهايش توصيف كرده اند و با نشانه هايش به سوى وى راهنمايى كرده اند . خِرد انديشه وران ، نمى تواند انكارش كند ؛ زيرا كسى كه آسمان ها و زمين و هر آنچه در آنها و ميان آنهاست ، آفريده اوست ، و او سازنده آنهاست ، هيچ بازدارنده اى نمى تواند مانع قدرتش شود .

امام على عليه السلام_ در يادكردِ عظمت خداوند عز و جل _: از ملكوت قدرتش و شگفتى هايى كه آثار حكمتش گوياى آنهاست و اعتراف نيازمندانه خلايق به اين كه او به نگهداشتِ قدرتش آنها را نگه داشته است ، چيزهايى به ما نشان داد كه ما را به ضرورت وجود برهان بر شناختش راهنمايى كرد ، و نوآورى هايى كه آثار صنعت او و نشانه هاى حكمت او به وجود آورده اند ، نمايان گشت . از اين رو ، هر آنچه آفريده ، حجّت و دليل بر وجود او شده است ، گرچه آفريده اى گُنگ باشد . حجّت او ، با تدبير ، گوياست و دلالتش بر پديدآورنده ، برپاست .

.

ص: 12

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي بَطَنَ خَفِيّاتِ الاُمورِ ، ودَلَّت عَلَيهِ أعلامُ الظُّهورِ ، وَامتَنَعَ عَلى عَينِ البَصيرِ ، فَلا عَينُ مَن لَم يَرَهُ تُنكِرُهُ ، ولا قَلبُ مَن أثبَتَهُ يُبصِرُهُ ... فَهُوَ الَّذي تَشهَدُ لَهُ أعلامُ الوُجودِ عَلى إقرارِ قَلبِ ذِي الجُحودِ . (1)

عنه عليه السلام :بِصُنعِ اللّهِ يُستَدَلُّ عَلَيهِ ، وبِالعُقولِ تُعتَقَدُ مَعرِفَتُهُ ، وبِالتَّفَكُّرِ تَثبُتُ حُجَّتُهُ ، مَعروفٌ بِالدَّلالاتِ ، مَشهودٌ بِالبَيِّناتِ . (2)

عنه عليه السلام_ فِي المَخلوقاتِ _: بِها تَجَلّى صانِعُها لِلعُقولِ . (3)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ المُتَجَلّي لِخَلقِهِ بِخَلقِهِ ، وَالظّاهِرِ لِقُلوبِهِم بِحُجَّتِهِ . (4)

عنه عليه السلام :ظَهَرَ لِلعُقولِ بِما أرانا مِن عَلاماتِ التَّدبيرِ المُتقَنِ ، وَالقضاءِ المُبرَمِ . (5)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي ... تَتَلَقّاهُ الأَذهانُ لا بِمُشاعَرَةٍ ، وتَشهَدُ لَهُ المَرائي لا بِمُحاضَرَةٍ . لَم تُحِط بِهِ الأَوهامُ ، بَل تَجَلّى لَها بِها . (6)

عنه عليه السلام :وأقامَ مِن شَواهِدِ البَيِّناتِ عَلى لَطيفِ صَنعَتِهِ ، وعَظيمِ قُدرَتِهِ ، مَا انقادَت لَهُ العُقولُ مُعتَرِفَةً بِهِ ، ومُسَلِّمَةً لَهُ ، ونَعَقَت في أسماعِنا دَلائِلُهُ عَلى وَحدانِيَّتِهِ . (7)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 49 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 308 ح 36 .
2- .جامع الأخبار : ص 35 ح 14 ، روضة الواعظين : ص 25 ، الإرشاد : ج 1 ص 223 عن صالح بن كيسان ، الاحتجاج : ج 1 ص 475 ح 114 وليس فيهما من «معروف ...» ، بحار الأنوار : ج 3 ص 55 ح 28 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، تحف العقول : ص 66 ، الاحتجاج : ج 1 ص 476 ح 116 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 108 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 182 عن نوف البكالي ، بحار الأنوار : ج 77 ص 308 ح 13 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 480 ح 117 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 165 ، بحار الأنوار : ج 65 ص 30 ح 1 .

ص: 13

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه از باطن امور پوشيده ، خبر دارد و نشانه هاى آشكار ، بر وى دلالت مى كنند و چشم بينا از ديدنش ناتوان است . نه چشمِ آن كه او را نمى بيند ، منكرش مى شود ، و نه دلِ آن كه به او باور دارد ، او را مى بيند . . . پس او كسى است كه نشانه هاى جهان هستى ، گواهانِ اويند بر اعتراف دلِ كسانى كه [ به زبان ، او را] انكار مى كنند .

امام على عليه السلام :با آفرينش خدا ، بر [ وجود] او استدلال مى شود ، و به وسيله خِردها ، شناخت او شكل مى گيرد ، و با انديشيدن ، حجّت هاى او اِقامه مى گردد ، با دليل ها شناخته شده است ، و با برهان هاى آشكار ، مشاهده گشته است .

امام على عليه السلام_ درباره آفريدگان _: آفريدگارشان به وسيله آنها بر خِردها تجلّى پيدا مى كند .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه به وسيله آفرينش خود ، براى آفريدگانش متجلّى شده ، و به سبب حجّت هايش ، براى دل هاى آنان ، آشكار گشته است .

امام على عليه السلام :به وسيله نشانه هايى كه از تدبير استوار و قضاى محكم [ خود ]به ما نشان داده ، براى خِردها آشكار شده است .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را ... كه ذهن ها به شناخت او نائل مى شوند ، امّا نه با احساس ، و ديدنى ها بر او گواهى مى دهند ، امّا نه با حضور او [ در كنارشان] ، و وهم ها بر او احاطه ندارند ؛ بلكه براى آنها در ديگر آفريده ها تجلّى مى يابد .

امام على عليه السلام :در گواه هاى روشنى كه بر ظرافت آفرينش و عظمت قدرتش اقامه كرده ، چيزهايى است كه خِردها به موجب آنها به وجودش معترف و در برابرش تسليم اند ، و [ نيز] اين كه در گوش هاى ما بانگ دلايل او بر يگانگى اش درپيچيد .

.

ص: 14

عنه عليه السلام_ لَمّا قالَ لَهُ الجاثَليقُ في مُناظَرَتِهِ : خَبِّرني عَنهُ تَعالى ، أمُدرَكٌ بِالحَواسِّ عِندَكَ فَيَسلِكَ المُستَرشِدُ في طَلَبِهِ استِعمالَ الحَواسِّ ، أم كَيفَ طَريقُ المَعرِفَةِ بِهِ إن لَم يَكُنِ الأَمرُ كَذلِكَ ؟ _: تَعالَى المَلِكُ الجَبّارُ أن يوصَفَ بِمِقدارٍ ، أو تُدرِكَهُ الحَواسُّ أو يُقاسَ بِالنّاسِ ، وَالطَّريقُ إلى مَعرِفَتِهِ صَنائِعُهُ الباهِرَةُ لِلعُقولِ ، الدّالَّةُ ذَوِي الاِعتِبارِ بِما هُوَ عِندَهُ مَشهودٌ ومَعقولٌ . (1)

عنه عليه السلام_ لَمّا سُئِلَ عَن إثباتِ الصّانِعِ _: البَعرَةُ تَدُلُّ عَلَى البَعيرِ ، وَالرَّوثَةُ تَدُلُّ عَلَى الحَميرِ ، وآثارُ القَدَمِ تَدُلُّ عَلَى المَسيرِ ، فَهَيكَلٌ عِلوِيٌّ بِهذِهِ اللَّطافَةِ ، ومَركَزٌ سِفلِيٌّ بِهذِهِ الكَثافَةِ ، كَيفَ لا يَدُلّانِ عَلَى اللَّطيفِ الخَبيرِ ؟ ! (2)

عنه عليه السلام :عَجِبتُ لِمَن شَكَّ فِي اللّهِ وهُوَ يَرى خَلقَ اللّهِ . (3)

التوحيد عن سلمان الفارِسي :سَأَلَ الجاثَليقُ عَلِيّا عليه السلام : أخبِرني ! عَرَفتَ اللّهَ بِمُحَمَّدٍ ، أم عَرَفتَ مُحَمَّدا بِاللّهِ عَزَّوجَلَّ ؟ فَقالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : ما عَرَفتُ اللّهَ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ولكِن عَرَفتُ مُحَمَّدا بِاللّهِ عَزَّ وجَلَّ حينَ خَلَقَهُ وأحدَثَ فيهِ الحُدودَ مِن طولٍ وعَرضٍ ، فَعَرَفتُ أنَّهُ مُدَبَّرٌ مَصنوعٌ بِاستِدلالٍ وإلهامٍ مِنهُ وإرادَةٍ ، كَما ألهَمَ المَلائِكَةَ طاعَتَهُ وعَرَّفَهُم نَفسَهُ بِلا شِبهٍ ولا كَيفٍ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام_ وكانَ كَثيرا ما يَقولُ إذا فَرَغَ مِن صَلاةِ اللَّيلِ _: أشهَدُ أنَّ السَّماواتِ وَالأَرضَ وما بَينَهُما آياتٌ تَدُلُّ عَلَيكَ ، وشَواهِدُ تَشهَدُ بِما إلَيهِ دَعَوتَ . كُلُّ ما يُؤَدّي عَنكَ الحُجَّةَ ، ويَشهَدُ لَكَ بِالرُّبوبِيَّةِ ، مَوسومٌ بِآثارِ نِعمَتِكَ ومَعالِمِ تَدبيرِكَ . عَلَوتَ بِها عَن خَلقِكَ ، فَأَوصَلتَ إلَى القُلوبِ مِن مَعرِفَتِكَ ما آنَسَها مِن وَحشَةِ الفِكرِ ، وكَفاها رَجمُ الاِحتِجاجِ ؛ فَهِيَ مَعَ مَعرِفَتِها بِكَ ، ووَلَهِها إلَيكَ ؛ شاهِدَةٌ بِأَنَّكَ لا تَأخُذُكُ الأَوهامُ ، ولا تُدرِكُكَ العُقولُ ولَا الأَبصارُ . (5)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 220 ح 382 ، الخرائج والجرائح : ج 2 ص 555 ح 14 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 258 كلّها عن سلمان الفارسي .
2- .جامع الأخبار : ص 35 ح 13 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 55 ح 27 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 126 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 101 .
4- .التوحيد : ص 286 ح 4 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 272 ح 9 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 255 ح 1 .

ص: 15

امام على عليه السلام_ در برابر كلام جاثليق ، در مناظره اش با ايشان كه گفت: از خداوند متعال به من خبر بده . آيا به نظر تو او به وسيله حواس ، درك مى شود تا رهجويى كه در پىِ اوست ، [ براى دست يافتن به او ]حواس را به كار گيرد؟ و اگر اين طور نيست ، پس راه شناخت او چيست؟ _ : خداوندِ ملكِ جبّار ، برتر از آن است كه با اندازه و مقدار ، وصف شود يا حواس ، او را درك كنند و يا با مردم ، قياس گردد . و راه شناخت او مخلوقات او هستند كه روشنى بخش خِردهايند و عبرت گيرندگان را به آنچه كه پيش او مشهود و معقول است ، راهنمايى مى كنند .

امام على عليه السلام_ هنگامى كه درباره اثبات صانع از وى پرسيدند _: سِرگين شتر ، دلالت بر شتر دارد و سِرگين درازگوش ، دلالت بر درازگوش دارد ، و ردّپا ، دلالت بر رونده مى كند . حال ، چگونه اين گستره عالَم بالا به اين ظرافت و پايگاه عالَم پايين به اين ضخامت ، بر آن لطيفِ آگاه ، دلالت نمى كنند؟!

امام على عليه السلام :در شگفتم از كسى كه آفريده هاى خدا را مى بيند و باز در خدا شك مى كند .

التوحيد_ به نقل از سلمان فارسى _: جاثليق از على عليه السلام پرسيد : به من بگو : آيا خدا را به وسيله محمّد صلى الله عليه و آله شناختى يا محمّد صلى الله عليه و آله را به وسيله خداوند عز و جل؟ على بن ابى طالب عليه السلام فرمود : «خدا را به محمّد صلى الله عليه و آله نشناختم ؛ بلكه محمّد صلى الله عليه و آله را به وسيله خداى عز و جل شناختم ، آن گاه كه او را آفريد و در او اندازه اى از نظر طول و عرض قرار داد . پس با دليل و الهام و اراده خداوند ، دريافتم كه او (محمّد صلى الله عليه و آله ) آفريده و پرورده[ ى خداوند] است ، چنان كه به فرشتگان ، فرمانبرى از خود را الهام كرد و بدون [ عارض شدنِ ] تشبيه و بيان چگونگى ، خويش را به آنان شناسانْد» .

امام على عليه السلام_ در بسيارى اوقات ، پس از فارغ شدن از نماز شب _: گواهى مى دهم كه آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو است ، نشانه هايى هستند كه بر تو دلالت مى كنند ، و گواهانى هستند كه به آنچه به آن فرا خواندى ، گواهى مى دهند . هر آنچه كه حجّت تو را نشان مى دهد و به پروردگارى تو گواهى مى دهد ، به آثار نعمت و نشانه هاى تدبير تو نشاندار شده است . بدين آثار است كه بر بندگانت برترى يافته اى ، و از رهگذر شناخت تو ، چيزهايى به دل ها رسيده است كه موجب آرامش آنها از وحشت فكر مى شود، و آنها را از پرتاب [ تير] استدلال ، حفظ مى كند . از اين رو ، دل ها با شناخت و شيدايى ، گواه بر اين هستند كه وَهْم ها هرگز تو را فرا نمى گيرند ، و خِردها و ديده ها هرگز تو را در نمى يابند .

.

ص: 16

عنه عليه السلام_ مِن قَولِهِ عِندَ رُؤيَةِ الهِلالِ _: أيُّهَا الخَلقُ المُطيعُ ، الدّائِبُ السَّريعُ ، المُتَرَدِّدُ في فَلَكِ التَّدبيرِ ، المُتَصَرِّفُ في مَنازِلِ التَّقديرِ ، آمَنتُ بِمَن نَوَّرَ بِكَ الظُّلَمَ ، وأضاءَ بِكَ البُهَمَ ، وجَعَلَكَ آيَةً مِن آياتِ سُلطانِهِ ، وَامتَهَنَكَ بِالزِّيادَةِ وَالنُّقصانِ ، وَالطُّلوعِ وَالاُفولِ ، وَالإِنارَةِ وَالكُسوفِ ، في كُلِّ ذلِكَ أنتَ لَهُ مُطيعٌ وإلى إرادَتِهِ سَريعٌ ، سُبحانَهُ ما أحسَنَ ما دَبَّرَ ! وأتقَنَ ما صَنَعَ في مُلكِهِ ! وجَعَلَكَ اللّهُ هِلالَ شَهرٍ حادِثٍ لِأَمرٍ حادِثٍ ، جَعَلَكَ اللّهُ هِلالَ أمنٍ وإيمانٍ ، وسَلامَةٍ وإسلامٍ ، هِلالَ أمَنَةٍ مِنَ العاهاتِ وسَلامَةٍ مِنَ السَّيِّئاتِ ، اللّهُمَّ اجعَلنا أهدى مَن طَلَعَ عَلَيهِ ! وأزكى مَن نَظَرَ إلَيهِ ! وصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ وآلِهِ ، اللّهُمَّ افعَل بي كَذا وكَذا يا أرحَمَ الرّاحِمينَ . (1)

2 / 2 _ 2حُدوثُ الخَلقِالإمام عليّ عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ ... الدّالِّ عَلى قِدَمِهِ بِحُدوثِ خَلقِهِ ، وبِحُدوثِ خَلقِهِ عَلى وُجودِهِ ... مُستَشهِدٌ بِحُدوثِ الأَشياءِ عَلى أزَلِيَّتِهِ ، وبِما وَسَمَها بِهِ مِنَ العَجزِ عَلى قُدرَتِهِ ، وبِمَا اضطَرَّها إلَيهِ مِنَ الفَناءِ عَلى دَوامِهِ . (2)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ المُلهِمِ عِبادَهُ حَمدَهُ ، وفاطِرِهِم عَلى مَعرِفَةِ رُبوبِيَّتِهِ ، الدّالِّ عَلى وُجودِهِ بِخَلقِهِ ، وبِحُدوثِ خَلقِهِ عَلى أزَلِهِ . (3)

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 101 ح 1847 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 480 ح 117 ، التوحيد : ص 69 ح 26 عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عنه عليهم السلام ، البلد الأمين : ص 92 وفيهما من «مستشهد بحدوث ...» .
3- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 152 وفيه من «الدالّ على ...» .

ص: 17

2 / 2 _ 2 پيدايش آفرينش

امام على عليه السلام_ به هنگام ديدن هلال ماه _: اى آفريده مطيع ، [ اى] رونده سريع ، [ اى ]در رفت و آمد در فلكِ تدبير ، [ اى] دگرگون شونده در برج هاى تقدير! به آن كه به وسيله تو تاريكى ها را نورانى كرده و ناپيداها را روشن ساخته و تو را نشانى از نشانه هاى چيرگى خود قرار داده ، و با زيادى و كمى و طلوع و غروب و نور افشانى و گرفتگى ، تو را به كار گرفته است ، ايمان آوردم . در همه اينها ، گوش به فرمان اويى و به سوى خواسته اش شتابان . منزّه است او! چه نيكو تدبير كرده است! و چيزهايى را كه در ملكش ساخته است ، چه استوار ساخته است! و تو را هلال ماهى جديد ، براى كارى نو ، قرار داده است . خداوند ، تو را هلال امنيّت و ايمان و سلامت و اسلام ، قرار دهد ؛ هلال ايمنى از بيمارى ها و سلامت از بدى ها ! خداوندا! ما را هدايت يافته ترين كسانى قرار ده كه [ هلال] بر وى مى تابد ، و پاك ترين كسانى كه به آن مى نگرند ، و بر محمّدِ پيامبر و خاندان او درود فرست . خداوندا! در حقّ من [ چنين و چنان كن ]اى مهربان ترينِ مهربانان!

2 / 2 _ 2پيدايش آفرينشامام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را ... كه با ايجاد آفريدگانش ، بر قديم بودنش ، و با پيدايش آفريدگانش بر وجودش راهنماست ... . با حدوث چيزها ، بر اَزليّت خود ، و به ناتوانى اى كه در آنها نهاده ، بر توانمندى خود و با ضرورت فناى آنها بر دوامش گواه گيرنده است .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه حمد و سپاسش را به بندگانش الهام كرده، و آنان را با معرفت پروردگارى اش سرشته است ؛ آن كه با [ وجود ]آفريدگانش ، بر وجود خود و با پديده بودنِ آنها بر هميشه بودن خويش راهنما گشته است .

.

ص: 18

عنه عليه السلام_ فِي المَخلوقاتِ _: كَفى بِاِتقانِ الصُّنعِ لَها آيَةً ، وبِمُرَكَّبِ الطَّبعِ عَلَيها دَلالَةً ، وبِحُدوثِ الفِطَرِ عَلَيها قِدمَةً ، وبِإِحكامِ الصَّنعَةِ لَها عِبرَةً . (1)

2 / 2 _ 3مَعرِفَةُ النَّفسِالإمام عليّ عليه السلام :مَن عَرَفَ نَفسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ . (2)

عنه عليه السلام :أكثَرُ النّاسِ مَعرِفَةً لِنَفسِهِ أخوَفُهُم لِرَبِّهِ . (3)

عنه عليه السلام :عَجِبتُ لِمَن يَجهَلُ نَفسَهُ ، كَيفَ يَعرِفُ رَبَّهُ ؟ ! (4)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: مَن عَجَزَ عَن مَعرِفَةِ نَفسِهِ فَهُوَ عَن مَعرِفَةِ خالِقِهِ أعجَزُ . (5)

2 / 2 _ 4فَسخُ العَزائِمِالإمام عليّ عليه السلام :عَرَفتُ اللّهَ بِفَسخِ العَزائِمِ ، وحَلِّ العُقودِ ، ونَقضِ الهِمَمِ . (6)

.


1- .التوحيد : ص 71 ح 26 عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، البلد الأمين : ص 92 .
2- .غرر الحكم : ح 7946 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 430 ح 7348 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 292 ح 339 ، المناقب للخوارزمي : ص 375 ح 395 ، مائة كلمة : ص 22 ح 6 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 413 ح 94 .
3- .غرر الحكم : ح 3126 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 112 ح 2438 وفيه «أكبر» بدل «أكثر» .
4- .غرر الحكم : ح 6270 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 329 ح 5639 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 292 ح 340 .
6- .نهج البلاغة : الحكمة 250 ، روضة الواعظين : ص 38 وليس فيه «نقض الهمم» .

ص: 19

2 / 2 _ 3 خودشناسى
2 / 2 _ 4 از هم گسستن تصميم ها

امام على عليه السلام_ درباره مخلوقات _: استوارى آفرينش مخلوقات ، براى نشانه بودن بر [ وجود ]او ، بسنده است و تركيب طبيعتِ آفرينش آنها ، براى دلالت بر او كافى است ، و پديده آفرينش ، براى اثبات هميشگى بودن او كفايت مى كند و استوارى ساختمان آنها ، براى پندگيرى ، بسنده است .

2 / 2 _ 3خودشناسىامام على عليه السلام :هر ك_س خ_ود را ب_ش_ناسد ، پروردگارش را مى شناسد .

امام على عليه السلام :خ_ودش_ناس ت_ري_نِ م_ردم ، هراسنده ترينِ آنان از پروردگار خويش است .

امام على عليه السلام :در شگفتم از كسى كه خود را نمى شناسد ؛ چگونه پروردگارش را مى شناسد؟!

امام على عليه السلام_ در حكمتى منسوب به ايشان _: آن كه از شناخت خويش ناتوان است ، از شناخت آفريننده خود ، ناتوان تر است .

2 / 2 _ 4از هم گسستن تصميم هاامام على عليه السلام :خداوند را از تغيير يافتن قصدها و گشوده شدن گِره ها و در هم شكستن خواست ها شناختم .

.

ص: 20

عنه عليه السلام :عُرِفَ اللّهُ سُبحانَهُ بِفَسخِ العَزائِمِ ، وحَلِّ العُقودِ ، وكَشفِ الضُّرِّ وَالبَلِيَّةِ عَمَّن أخلَصَ لَهُ النِّيَّةَ . (1)

الإمام الحسين عليه السلام :إنَّ رَجُلاً قامَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، بِماذا عَرَفتَ رَبَّكَ ؟ قالَ : بِفَسخِ العَزمِ ، ونَقضِ الهَمِّ ، لَمّا هَمَمتُ فَحيلَ بَيني وبَينَ هَمّي ، وعَزَمتُ فَخالَفَ القَضاءُ عَزمي ، عَلِمتُ أنَّ المُدَبِّرَ غَيري . (2)

جامع الأخبار :سُئِلَ أميرُ المُؤمِنينَ : مَا الدَّليلُ عَلى إثباتِ الصّانِعِ ؟ قالَ : ثَلاثَةُ أشياءَ : تَحويلُ الحالِ ، وضَعفُ الأَركانِ ، ونَقضُ الهِمَّةِ . (3)

2 / 3القَلب2 / 3 _ 1خَرقُ حُجُبِ النّورِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن مُناجاتِهِ في شَهرِ شَعبانَ _: إلهي هَب لي كَمالَ الاِنقِطاعِ إلَيكَ ، وأنِر أبصارَ قُلوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها إلَيكَ ، حَتّى تَخرِقَ أبصارُ القُلوبِ حُجُبَ النّورِ ، فَتَصِلَ إلى مَعدِنِ العَظَمَةِ ، وتَصيرَ أرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِكَ ... إلهي وألحِقني بِنورِ عِزِّكَ الأَبهَجِ ؛ فَأَكونَ لَكَ عارِفا ، وعَن سِواكَ مُنحَرِفا ، ومِنكَ خائِفا مُراقبا، يا ذَا الجَلالِ وَالإِكرامِ. (4)

.


1- .غرر الحكم:ح6315، عيون الحكم والمواعظ:ص339 ح5778 .
2- .التوحيد : ص 288 ح 6 عن زياد بن المنذر عن الإمام الباقر عن أبيه عليهماالسلام ، الخصال : ص 33 ح 1 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 131 كلاهما عن هشام بن سالم عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 38 عن الإمام الباقر عليه السلام ، إرشاد القلوب : ص 168 وفيه «الهمم» بدل «الهمّ» .
3- .جامع الأخبار : ص 39 ح 28 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 55 ح 29 .
4- .الإقبال : ج 3 ص 299 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 99 ح 13 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي وفيه «أتحفني» بدل «ألحقني» وكلاهما عن ابن خالويه .

ص: 21

2 / 3 دل

2 / 3 _ 1 دريده شدن حجاب هاى نور

امام على عليه السلام :خداى عز و جل با تغيير يافتن قصدها و گشوده شدن گِره ها و [ نيز] برطرف شدن زيان و گرفتارى از كسى كه نيّت خويش را براى خدا خالص كند ، شناخته مى شود .

امام حسين عليه السلام :مردى نزد امير مؤمنان ايستاد و پرسيد : اى امير مؤمنان! پروردگارت را به چه شناختى؟ فرمود : «به تغيير يافتن قصدها و در هم شكستن خواست ها ؛ چون هنگامى كه اهتمام ورزيدم و بين من و اهتمامم فاصله افتاد ، يا قصد كردم ، ولى قضا [ و قدر] با قصد من مخالفت نمود ، دانستم كه سامان دهنده كارهايم كسى غير از من است» .

جامع الأخبار :از امير مؤمنان پرسيدند : دليل بر اثبات صانع چيست؟ فرمود : «سه چيز : دگرگونى اوضاع ، سستى پايه ها ، و در هم شكستن خواست ها» .

2 / 3دل2 / 3 _ 1دريده شدن حجاب هاى نورامام على عليه السلام_ در مناجات شعبانيه _: خداى من! پيوستن كامل به خودت را به من عطا كن ، و ديده دل هاى ما را با نورِ نگريستنش به سوى خودت ، روشنى بخش تا ديده دل ها ، حجاب هاى نور را بدرَد و به معدن عظمت برسد ، و روح هايمان به عزّت قُدس تو درآويزد ... . خداى من! مرا به نور درخشان عزّت خود ، ملحق كن (1) تا تو را بشناسم و از غير تو روى گردانم ، و از تو ترس داشته باشم و تو را مراقب خويش بدانم ، اى شكوهمند و ارجمند!

.


1- .از كتابى قديمى نقل كرده و در آن كتاب به جاى «الحقنى» ، «اتحفنى» دارد ، يعنى به من هديه كن .

ص: 22

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ السّالِكِ الطّريقَ إلَى اللّهِ سُبحانَهُ _: قَد أحيا عَقلَهُ وأماتَ نَفسَهُ ، حَتّى دَقَّ جَليلُهُ ولَطُفَ غَليظُهُ ، وبَرَقَ لَهُ لامِعٌ كَثيرُ البَرقِ ، فَأَبانَ لَهُ الطَّريقَ وسَلَكَ بِهِ السَّبيلَ ، وتَدافَعَتهُ الأَبوابُ إلى بابِ السَّلامَةِ ودارِ الإِقامَةِ ، وثَبَتَت رِجلاهُ بِطُمَأنينَةِ بَدَنِهِ في قَرارِ الأَمنِ وَالرّاحَةِ ، بِمَا استَعمَلَ قَلبَهُ وأرضى رَبَّهُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن دُعاءٍ عَلَّمَهُ نَوفا البِكالِيَّ _: فَأَسأَ لُكَ بِاسمِكَ الَّذي ظَهَرتَ بِهِ لِخاصَّةِ أولِيائِكَ فَوَحَّدوكَ وعَرَفوكَ فَعَبَدوكَ بِحَقيقَتِكَ ، أن تُعَرِّفَني نَفسَكَ لِاُقِرَّ لَكَ بِرُبوبِيَّتِكَ عَلى حَقيقَةِ الإِيمانِ بِكَ ، ولا تَجعَلني يا إلهي مِمَّن يَعبُدُ الاِسمَ دونَ المَعنى ، وَالحَظني بِلَحظَةٍ مِن لَحَظاتِكَ تُنَوِّرُ بِها قَلبي بِمَعرِفَتِكَ خاصَّةً ومَعرِفَةِ أولِيائِكَ ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ . (2)

عنه عليه السلام :ومَعنى «قَد قامَتِ الصَّلاةُ» فِي الإِقامَةِ ، أي حانَ وَقتُ الزِّيارَةِ وَالمُناجاةِ ، وقَضاءِ الحَوائِجِ ، ودَركِ المُنى ، وَالوُصولِ إلَى اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، وإلى كَرامَتِهِ وغُفرانِهِ وعَفوِهِ ورِضوانِهِ . (3)

نور البراهين عن كُمَيل_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: يا أميرَ المُؤمِنينَ مَا الحَقيقَةُ ؟ فَقالَ : ما لَكَ وَالحَقيقَةَ ؟ فَقالَ : أ وَلَستُ صاحِبَ سِرِّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ : بلى ، ولكِن أخافُ أن يَطفَحَ عَلَيكَ ما يَرشَحُ مِنّي . فَقالَ : أوَمِثلُكَ مَن يُخَيِّبُ سائِلاً ؟ فَقالَ : الحَقيقَةُ كَشفُ سُبُحاتِ الجَلالِ مِن غَيرِ إشارَةٍ . فَقالَ : زِدني فيهِ بَيانا يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فقالَ : نَفيُ المَوهومِ مَعَ صِحَّةِ المَعلومِ . فَقالَ : زِدني فيهِ بَيانا ! فَقالَ : هَتكُ السِّترِ لِغَلَبَةِ السِّرِّ . فَقالَ : زِدني فيهِ بَيانا ! فَقالَ : جَذبُ الأَحَدِيَّةِ لِصِفَةِ التَّوحيدِ . فَقالَ : زِدني فيهِ بَيانا ! فَقالَ : نورٌ يَلمَعُ مِن صُبحِ الأَزَلِ فَيَظهَرُ عَلى هَياكِلِ التَّوحيدِ آثارُهُ . فَقالَ : زِدني فيهِ بَيانا ! فَقالَ : أطفِ المِصباحَ فَقَد أضاءَ المِصباحُ . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 220 ، بحار الأنوار : ج 69 ص 316 ح 34 .
2- .بحار الأنوار : ج 94 ص 96 ح 12 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي عن نوف البكالي .
3- .التوحيد : ص 241 ح 1 ، معاني الأخبار : ص 41 ح 1 كلاهما عن يزيد بن الحسن عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام .
4- .نورالبراهين : ج 1 ص 221 ، شرح الأسماء الحسنى : ج 1 ص 131 _ 133 ، روضات الجنّات : ج 6 ص 62 ح 562 كلاهما نحوه وفي ذيلهما «أطف السراج فقد طلع الصبح» .

ص: 23

امام على عليه السلام_ در وصف سالك راه خداى عز و جل _: او خِردش را زنده كرده و نفْسش را كشته است ، آن سان كه [ جسم] سنگينش نزار و [ خوى ]خشنش نرم گرديد ، و روشنايى پُر فروغى ، برايش درخشيد ، و راه را براى او آشكار ساخت،و او را راه بُرد،و از درى به درِ ديگر كشانْد تا او را به درِ سلامت و سراى اقامت رسانْد . پاهايش با آرامش تن ، در جاى امن و راحت ، ثبات گرفت به خاطر آنچه با دل خويش كرد و پروردگار خويش را راضى گردانْد.

امام على عليه السلام_ در دعايى كه به نوف بِكالى آموخت _: به آن نامت كه به وسيله آن ، بر اولياى ويژه ات ظهور يافتى و از اين رو ، آنان ، تو را يگانه دانستند و شناختند و تو را به حقيقت ، عبادت كردند ، از تو درخواست مى كنم كه خودت را به من بشناسانى تا بر پايه ايمان حقيقى به تو ، به پروردگارى ات اقرار كنم . اى خداى من! مرا از آنانى قرار مده كه نام بدون معنا را مى پرستند ، و در آن وقتى كه با گوشه چشمى بندگانت را مى نوازى، با گوشه چشم به من بنگر تا دلم به شناخت ويژه خودت و شناخت اوليايت نورانى گردد ، كه تو بر هر چيزى توانايى .

امام على عليه السلام :معناى «قد قامت الصلاة؛ نمازْ بر پا گرديد» در اقامه نماز ، اين است كه هنگام ديدار و مناجات و برآورده شدن خواسته ها و دست يافتن به آرزوها و رسيدن به خداى عز و جل و بزرگوارى و گذشت و بخشش و خشنودى اش فرا رسيده است .

نور البراهين:كميل، به على عليه السلام گفت: اى امير مؤمنان! حقيقت چيست؟ فرمود : «تو را با حقيقت چه كار؟» . گفت : اى امير مؤمنان! آيا من رازدار شما نيستم؟ فرمود : «آرى ؛ امّا مى ترسم كه آنچه از [ علم ]من بر تو مى تراود ، افزون از گنجايش تو باشد!» . گفت : آيا كسى چون تو ، درخواست كننده اى را نا اميد مى كند؟ فرمود : «حقيقت ، فهم جلالت هاى خداوند متعال بدون اشاره است» . گفت : اى امير مؤمنان! برايم بيشتر توضيح بده . فرمود : «نفى كردن موجود وَهْمى ، همراه با [ باور به ]درستىِ موجودِ شناخته شده است» . گفت : برايم بيشتر توضيح بده . فرمود : «دريده شدن پرده ، به خاطر تفوّق راز است» . گفت : برايم بيشتر توضيح بده . فرمود : «جذب يكتايى براى صفت يگانگى است» . گفت : برايم بيشتر توضيح بده . فرمود : «نورى است كه از بامداد ازل مى درخشد و آثار آن ، بر هيكل هاى توحيد ، هويدا مى گردد» . گفت : برايم بيشتر توضيح بده . فرمود : «شعله را خاموش كن كه چراغ ، خود ، نورافشان شد!» . (1)

.


1- .كنايه از اين كه بيش از اين ، توضيح ممكن نيست . (م)

ص: 24

2 / 3 _ 2مَعنى رُؤيَةِ اللّهِ بِالقَلبِالإمام الصادق عليه السلام :بَينا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَخطُبَ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ إذ قامَ إلَيهِ رَجُلٌ يُقالُ لَهُ «ذِعلِبٌ» ذو لِسانٍ بَليغٍ فِي الخُطَبِ ، شُجاعُ القَلبِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هَل رَأَيتَ رَبَّكَ ؟ قالَ : وَيلَكَ يا ذِعلِبُ ! ما كُنتُ أعبُدُ رَبّا لَم أرَهُ . فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَيفَ رَأَيتَهُ ؟ قالَ : وَيلَكَ يا ذِعلِبُ ! لَم تَرَهُ العُيونُ بِمُشاهَدَةِ الأَبصارِ ، ولكِن رَأَتهُ القُلوبُ بِحَقائِقِ الإِيمانِ . (1)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه و ص 98 ح 6 ، التوحيد : ص 109 ح 6 كلاهما عن أبي الحسن الموصلي ، نهج البلاغة : الخطبة 179 ، الأمالي للصدوق : ص 423 ح 561 عن الأصبغ بن نباتة وكلّها نحوه .

ص: 25

2 / 3 _ 2 مفهوم ديدن خدا با دل

2 / 3 _ 2مفهوم ديدن خدا با دلامام صادق عليه السلام :هنگامى كه امير مؤمنان در كوفه بر فراز منبر ، سخنرانى مى كرد ، مردى به نام ذعلب _ كه در سخنرانى ، زبانى گويا و رسا داشت و بسيار دلير بود _ برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! آيا پروردگارت را ديده اى؟ فرمود : «واى بر تو ، اى ذعلب! من پروردگارى را كه نبينم ، نمى پرستم» . گفت : اى امير مؤمنان! چگونه او را ديدى؟ فرمود : «اى ذعلب! ديده ها با نگريستن ، او را نديده اند ؛ امّا دل ها به حقيقت ايمان ، او را ديده اند» .

.

ص: 26

الباب الثالث : موانع معرفة اللّه3 / 1الذُّنوبالكافي عن محمّد بن يزيدَ الرِّفاعيّ رَفَعَهُ :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ سُئِلَ عَنِ الوُقوفِ بِالجَبَلِ ؛ لِمَ لَم يَكُن فِي الحَرَمِ ؟ فَقالَ : لِأَنَّ الكَعبَةَ بَيتُهُ وَالحَرَمَ بابُهُ ، فَلَمّا قَصَدوهُ وافِدينَ وَقَفَهم بِالبابِ يَتَضَرَّعونَ . قيلَ لَهُ : فَالمَشعَرُ الحَرامُ لِمَ صارَ فِي الحَرَمِ ؟ قالَ : لِأَ نَّهُ لَمّا أذِنَ لَهُم بِالدُّخولِ وَقَفَهُم بِالحِجابِ الثّاني ، فَلَمّا طالَ تَضَرُّعُهُم بِها أذِنَ لَهُم لِتَقريبِ قُربانِهِم ، فَلَمّا قَضَوا تَفَثَهُم (1) ] و] (2) تَطَهَّروا بِها منَ الذُّنوبِ الَّتي كانَت حِجابا بَينَهُم وبَينَهُ ، أذِنَ لَهُم بِالزِّيارَةِ عَلَى الطَّهارَةِ . (3)

3 / 2الغَفلَةالإمام عليّ عليه السلام_ مِن دُعاءٍ عَلَّمَهُ نَوفا البِكالِيَّ _: إلهي تَناهَت أبصارُ النّاظِرينَ إلَيكَ بِسَرائِرِ القُلوبِ ، وطالَعَت أصغَى السّامِعينَ لَكَ نَجِيّاتُ الصُّدورِ ، فَلَم يَلقَ أبصارَهُم رَدٌّ دونَ ما يُريدونَ ، هَتَكتَ بَينَكَ وبَينَهُم حُجُبَ الغَفلَةِ ، فَسَكَنوا في نورِكَ ، وتَنَفَّسوا بِرَوحِكَ . (4)

.


1- .التفث : إذهاب الشعث والدرن والوسخ مطلقا (النهاية : ج 1 ص 191 «تفث») .
2- .هذه الزيادة من تهذيب الأحكام .
3- .الكافي : ج 4 ص 224 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 5 ص 448 ح 1565 كلاهما عن محمّد بن يزيد الرفاعي رفعه ؛ شعب الإيمان : ج 3 ص 468 ح 4084 عن عبد الرحمن بن أحمد بن عطيّة نحوه .
4- .بحار الأنوار : ج 94 ص 95 ح 12 نقلاً عن الكتاب العتيق الغروي عن نوف البكالي .

ص: 27

باب سوم : موانع خداشناسى

3 / 1 گناهان

3 / 2 غفلت

باب سوم : موانع خداشناسى3 / 1گناهانالكافى_ به نقل از محمّد بن يزيد رفاعى ، بدون ذكر سلسله راويان _: از امير مؤمنان پرسيده شد : چرا [ محلّ] وقوف بر جَبَل ، درون محدوده حرم ، قرار داده نشده است؟ فرمود : «چون كعبه ، خانه خداست و محدوده حرم ، [ به منزله] درِ آن است و هر گاه زائران ، قصد خداى عز و جل كنند ، آنان را بر درِ خانه نگه مى دارد تا زارى كنند» . گفته شد : پس چرا مشعر الحرام ، درون حرم قرار گرفته است؟ فرمود : «چون هنگامى كه به آنان ، اذنِ ورود داده شد ، آنان را در مانع دوم ، نگه مى دارد و هنگامى كه زارى آنان در آن جا طولانى شد ، به آنان اذن داده مى شود تا قربانى هاى خود را پيش آورند و هنگامى كه آلودگى را از خود دور ساختند و به اين وسيله ، از گناهانى كه حجابى بين آنان و اوست ، پاك شدند ، به آنان اجازه مى دهد با پاكى ، [ خانه خدا را] زيارت كنند» .

3 / 2غفلتامام على عليه السلام_ در دعايى كه به نوف بِكالى آموخت _: خداى من! ديدگانِ ناظرانِ به تو ، به اسرار سينه ها راه مى يابد و گوش دهندگان به تو ، نجواى دل ها را مى شنوند و ديدگانشان را از آنچه مى خواهند، چيزى باز نمى دارد . بين تو و آنان ، پرده غفلتْ دريده شده است، در نور تو جاى گزيده اند و به روح تو نفس مى كشند .

.

ص: 28

3 / 3أمراضُ القُلوبِالإمام عليّ عليه السلام :لَو فَكَّروا في عَظيمِ القُدرَةِ وجَسيمِ النِّعمَةِ لَرَجَعوا إلَى الطَّريقِ ، وخافوا عَذابَ الحَريقِ ، ولكِنِ القُلوبُ عَليلَةٌ ، وَالبَصائِرُ مَدخولَةٌ ! أ لا يَنظُرونَ إلى صَغيرِ ما خَلَقَ ؛ كَيفَ أحكَمَ خَلقَهُ ، وأتقَنَ تَركيبَهُ ، وفَلَقَ لَهُ السَّمعَ وَالبَصَرَ ، وسَوّى لَهُ العَظمَ وَالبَشَرَ ! ... فَالوَيلُ لِمَن أنكَرَ المُقَدِّرَ ، وجَحَدَ المُدَبِّرَ ! زَعَموا أنَّهُم كَالنَّباتِ ما لَهُم زارِعٌ ، ولا لِاختِلافِ صُوَرِهِم صانِعٌ ؛ ولَم يَلجَؤوا إلى حُجَّةٍ فيمَا ادَّعَوا ، ولا تَحقيقٍ لِما أوعَوا . وهَل يَكونُ بِناءٌ مِن غَيرِ بانٍ ، أو جِنايَةٌ مِن غَيرِ جانٍ ؟ (1)

3 / 4حِجابُ الخَلقِالإمام عليّ عليه السلام :لا تَشمُلُهُ المَشاعِرُ ، ولا تَحجُبُهُ الحُجُبُ ، وَالحِجابُ بَينَهُ وبَينَ خَلقِه خَلقُهُ إيّاهُم ؛ لِامتِناعِهِ مِمّا يُمكِنُ في ذَواتِهِم ، ولإِمكانٍ (2) ممّا يَمتَنِعُ مِنهُ ، ولِافتِراقِ الصّانِعِ مِنَ المَصنوعِ ، وَالحادِّ مِنَ المَحدودِ ، وَالرَّبِّ مِنَ المَربوبِ . (3)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 481 ح 117 وفيه «الأبصار» بدل «البصائر» .
2- .قال الفيض الكاشاني : «لإمكان» بالتنوين بحذف المضاف إليه ؛ أي : ولإمكان ذواتهم ، وفي توحيد الصدوق هكذا : ولإمكان ذواتهم ممّا يمتنع منه ذاته (الوافي : ج 1 ص 437) .
3- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 29

3 / 3 بيمارى دل ها

3 / 4 حجاب آفريدگان

3 / 3بيمارى دل هاامام على عليه السلام :اگر در عظمت قدرت و فراوانى نعمت [ خداوند] بينديشند ، به راه [ حق] برمى گردند و از عذاب سوزان ، خواهند ترسيد ؛ امّا دل ها بيمار ، و بينش ها عيبدار است . آيا به كوچك ترين چيزى كه آفريده است ، نمى نگرند كه چه سان آفرينشش را استوار كرده و تركيبش را محكم ساخته ، و گوش و ديده اش را شكافته و استخوان و پوستش را متعادل ساخته است؟ ... پس واى بر آن كه تقدير كننده را منكر شود ، و تدبير كننده را انكار كند ! مى پندارند آنها چون گياهانى هستند كه كارنده اى ندارند و براى گوناگونى چهره هايشان ، سازنده اى نيست . براى آنچه ادّعا مى كنند ، دليلى نياورده اند ، و در آنچه آموخته اند ، تحقيق نكرده اند . آيا ساختمانى بدون معمار وجود دارد و يا جنايتى بدون جنايت كار ، ممكن است؟

3 / 4حجاب آفريدگانامام على عليه السلام :فهم ها او را فرا نمى گيرند ، و حجاب ها او را نمى پوشانند . حجاب بين او و بندگانش ، آفرينش آنان به دست اوست ؛ چرا كه او از امكانى كه در ذات آنان قرار گرفته ، به دور است ، و امكانى در ذات آنان قرار دارد كه او از آن بركنار است . به علاوه ، هر سازنده اى از ساخته شده و هر اندازه گيرنده اى از اندازه گرفته شده و هر پروردگارى از پرورش يافته جداست .

.

ص: 30

الباب الرابع : ما يمتنع في معرفة اللّه4 / 1مَعرِفَةُ اللّهِ بِالحَواسِّالإمام عليّ عليه السلام_ في صِفَةِ اللّهِ سُبحانَهُ _: لا تَلمِسُهُ لامِسَةٌ ، ولا تَحُسُّهُ حاسَّةٌ . (1)

الكافي عن عليّ بن عُقبة :سُئِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : بِمَ عَرَفتَ رَبَّكَ ؟ قالَ : بِما عَرَّفَني نَفسَهُ . قيلَ : وكَيفَ عَرَّفَكَ نَفسَهُ ؟ قالَ : لا يُشبِهُهُ صورَةٌ ، ولا يُحَسُّ بِالحَواسِّ ، ولا يُقاسُ بِالنّاسِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :ظاهِرٌ لا بِتَأويلِ المُباشَرَةِ ، مُتَجَلٍّ لا بِاستِهلالِ رُؤيَةٍ . (3)

عنه عليه السلام :الرّادِعُ أناسِيَّ (4) الأَبصارِ عَن أن تَنالَهُ أو تُدرِكَهُ . (5)

.


1- .الكافي: ج1 ص142 ح7، التوحيد: ص33 ح1 كلاهما عن الحارث الأعور، بحار الأنوار: ج4 ص266 ح14.
2- .الكافي : ج 1 ص 85 ح 2 ، التوحيد : ص 285 ح 2 كلاهما عن عليّ بن عقبة بن قيس بن سمعان بن أبي ربيحة مولى رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، المحاسن : ج 1 ص 373 ح 818 عن أبي ربيحة رفعه وفيه «بالقياس» بدل «بالناس» ، بحار الأنوار : ج 3 ص 270 ح 8 و ج 61 ص 105 .
3- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .
4- .أناسِيّ : جمع إنسان ؛ وهو المثال الذي يُرى في السواد (لسان العرب : ج 6 ص 13 «أنس») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 106 ح 90 و ج 77 ص 315 ح 17 .

ص: 31

باب چهارم : آنچه در شناخت خدا ممكن نيست

4 / 1 خداشناسى به وسيله حواس

باب چهارم : آنچه در شناخت خدا ممكن نيست4 / 1خداشناسى به وسيله حواسامام على عليه السلام_ در وصف خداى عز و جل _: هيچ لمس كننده اى او را لمس نمى كند ، و هيچ حس كننده اى او را حس نمى كند .

الكافى_ به نقل از على بن عقبه _: از امير مؤمنان پرسيده شد : به چه چيز ، خدايت را شناختى؟ فرمود : «به آنچه او خود ، با آن ، خويش را به من شناساند» . گفته شد : چگونه او خودش را به تو شناساند؟ فرمود : «به اين كه هيچ چهره اى شبيه او نيست و به حواس ، حس نمى شود ، و با مردم ، قياس نمى گردد» .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] آشكار است ، امّا نه به مفهومِ در تماس بودن ؛ و متجلّى است ، امّا نه آن گونه كه در پىِ ديدنش باشند .

امام على عليه السلام :مردمك چشم ها از اين كه به او دست يابند و يا او را دريابند ، باز داشته شده اند .

.

ص: 32

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: لم يَنتَهِ إلَيكَ نَظَرٌ ، ولَم يُدرِككَ بَصَرٌ . أدرَكتَ الأَبصارَ ، وأحصَيتَ الأَعمالَ . (1)

عنه عليه السلام_ في صِفَةِ اللّهِ سُبحانَهُ _: لَم تَقَع عَلَيهِ الأَوهامُ فَتُقَدِّرَهُ شَبَحا ماثِلاً ، ولَم تُدرِكهُ الأَبصارُ فَيَكونَ بَعدَ انتِقالِها حائِلاً ... كَلَّت عَن إدراكِهِ طُروفُ العُيونِ ، وقَصُرَت دونَ بُلوغِ صِفَتِهِ أوهامُ الخَلائِقِ . (2)

عنه عليه السلام_ أيضا _: لا تَنالُهُ الأَبصارُ مِن مَجدِ جَبَروتِهِ ؛ إذ حَجَبَها بِحُجُبٍ لا تَنفُذُ في ثِخَنِ كَثافَتِهِ ، ولا تَخرِقُ إلى ذِي العَرشِ مَتانَةَ خَصائِصِ سُتُراتِهِ ، الَّذي صَدَرَتِ الاُمورُ عَن مَشِيَّتِهِ . (3)

عنه عليه السلام :مَن حازَ (4) عَلَيهِ البَصَرُ وَالرُّؤيَةُ فَهُوَ مَخلوقٌ ، ولابُدَّ لِلمَخلوقِ مِن الخالِقِ . (5)

4 / 2مَعرِفَةُ كُنهِ ذاتِهِالإمام عليّ عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: كَلَّتِ الأَوهامُ عَن تَفسيرِ صِفَتِكَ ، وَانحَسَرَتِ العُقولُ عَن كُنهِ عَظَمَتِكَ ... وكَلَّ دونَ ذلِكَ تَحبيرُ (6) اللُّغاتِ ، وضَلَّ هُنالِكَ التَّدبيرُ في تَصاريفِ الصِّفاتِ ، فَمَن تَفَكَّرَ في ذلِكَ رَجَعَ طَرفُهُ إلَيهِ حَسيرا ، وعَقلُهُ مَبهورا ، وتَفَكُّرُهُ مُتَحَيِّرا . (7)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 160 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 351 وراجع بحار الأنوار : ج 95 ص 424 .
2- .الكافي : ج 1 ص 141 و ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 31 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 265 ح 14 .
3- .التوحيد : ص 52 ح 13 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 276 ح 16 .
4- .في بعض النسخ _ كما في هامش المصدر _ : «جاز» .
5- .كفاية الأثر : ص 257 عن هشام عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 54 ح 34 .
6- .حبّرت الشعر والكلام : حسّنته (لسان العرب : ج 4 ص 157 «حبر») .
7- .مهج الدعوات : ص 140 عن عبد اللّه بن عبّاس وعبد اللّه بن جعفر ، بحار الأنوار : ج 95 ص 243 ح 31 .

ص: 33

4 / 2 شناخت كُنه ذات خدا

امام على عليه السلام_ در حال خطاب به خداى عز و جل _: هيچ نگاهى به تو نمى رسد ، و هيچ چشمى تو را نمى بيند . نگاه ها را تو در مى يابى ، و كارها را تو بر مى شمارى .

امام على عليه السلام_ در وصف خداى عز و جل _: اوهام بر او واقف نمى شوند تا او را سايه اى تمثيلى تصوّر كنند ، و ديده ها او را درك نمى كنند تا با جابه جايىِ ديده ها ، [ از ديده ها ]پنهان شود . . . نگاهِ چشم ها از درك او باز مانده ، و اوهام آفريدگان ، از دستيابى به اوصافش كوتاه شده است .

امام على عليه السلام_ در وصف خداى عز و جل _: به خاطر بزرگى عظمتش ، ديده ها به او نمى رسند ؛ چرا كه پرده هايى بر ديدگان افكنده كه در وجودش نفوذ پيدا نمى كنند ، و حجاب هاى ويژه اش از [ شدّت ]استوارى ، در راه [ دستيابى به] آن صاحب عرش نمى شكافند . اوست كه همه كارها با خواست او انجام مى پذيرد .

امام على عليه السلام :هر چيزى كه چشم و نگريستن ، آن را فرا گيرد ، مخلوق است ، و هر مخلوقى نيازمند خالق .

4 / 2شناخت كُنه ذات خداامام على عليه السلام_ خطاب به خداوند عز و جل _: اوهام از تفسير صفاتت ، خسته شده ، و خِردها در رسيدن به كُنهِ عظمتت ناتوان گرديده اند ... و آرايه هاى زبان ها در برابر آن ، فرو مانده اند و در اين وادى ، تدبير ، در ستودن هاى گوناگون ، گم راه شده است . هر كس در اين باره بينديشد ، انديشه اش شكست مى خورَد و با خِردى بهت زده و انديشه اى سرگردان ، باز مى گردد .

.

ص: 34

عنه عليه السلام :مُمتَنِعٌ عَنِ الأَوهامِ أن تَكتَنِهَهُ ، وعَنِ الأَفهامِ أن تَستَغرِقَهُ ، وعَنِ الأَذهانِ أن تُمَثِّلَهُ . (1)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: فَلَسنا نَعلَمُ كُنهَ عَظَمَتِكَ ، إلّا أنّا نَعلَمُ أنَّكَ حَيٌّ قَيّومٌ ، لا تَأخُذُكَ سِنَةٌ ولا نَومٌ ، لَم يَنتَهِ إلَيكَ نَظَرٌ ، ولَم يُدرِككَ بَصَرٌ . (2)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي أظهَرَ مِن آثارِ سُلطانِهِ وجَلالِ كِبرِيائِهِ ما حَيَّرَ مُقَلَ (3) العُقولِ مِن عَجائِبِ قُدرَتِهِ ، ورَدَعَ خَطَراتِ هَماهِمِ النُّفوسِ عَن عِرفانِ كُنهِ صِفَتِهِ . (4)

عنه عليه السلام :حارَ في مَلَكوتِهِ عَميقاتُ مَذاهِبِ التَّفكيرِ ، وَانقَطَعَ دونَ الرُّسوخِ في عِلمِهِ جَوامِعُ التَّفسيرِ ، وحالَ دونَ غَيبِهِ المَكنونِ حُجُبٌ مِنَ الغُيوبِ ، تاهَت في أدنى أدانيها طامِحاتُ (5) العُقولِ في لَطيفاتِ الاُمورِ . (6)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: إنَّكَ أنتَ اللّهُ الَّذي لَم تَتَناهَ فِي العُقولِ فَتَكونَ في مَهَبِّ فِكرِها مُكَيَّفا، ولا في رَوِيّاتِ خَواطِرِها فَتَكونَ مَحدودا مُصَرَّفا . (7)

.


1- .التوحيد : ص 70 ح 26 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 121 ح 15 كلاهما عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، البلد الأمين : ص 92 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 138 ح 7 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 160 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 351 نحوه .
3- .جمع مُقْلة ؛ وهي شَحمة العين التي تَجمعُ سوادَها وبياضَها ، تُستَعار لقوّة العَقل باعتبار إدراكها (مجمع البحرين : ج 3 ص 1709 «مقل») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 195 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 314 ح 15 .
5- .طمح بصري إليه : امتدّ وعلا (لسان العرب : ج 2 ص 534 «طمح») .
6- .الكافي : ج 1 ص 134 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 41 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 54 ح 13 كلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، غرر الحكم : ح 7559 وفيه «محدّدا» بدل «فتكون محدودا» ، بحار الأنوار : ج 77 ص 318 ح 17 .

ص: 35

امام على عليه السلام :اوهام از رسيدن به كُنه او ، و فهم ها از دربرگرفتنِ او ، و ذهن ها از تصوّر او باز داشته شده اند .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداى عز و جل _: ما كُنه عظمت تو را نمى شناسيم ؛ فقط اين را مى دانيم كه زنده و پابرجايى ، چُرت و خواب ، تو را فرا نمى گيرد ، هيچ نگاهى به تو نمى افتد ، و هيچ چشمى تو را درك نمى كند .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه از آثار سلطنت و شكوهمندى كبريايش چيزهايى را آشكار ساخته كه ديدگان خِرد را از شگفتى هاى قدرتش متحيّر ساخته است ، و انديشه جان ها را از شناخت حقيقت صفاتش باز داشته است .

امام على عليه السلام :راه هاى ژرف انديشه ، در قدرت ملكوتى او متحيّر گشته اند ، و همه تفسيرها ، در دستيابى به دانشش ، از هم گسيخته اند ، و در برابر غيبِ پوشيده اش ، پرده هايى از ناديدنى ها افكنده شده است كه بالاترين خِردهاى به كار رفته در كارهاى ظريف ، در پايين ترين حدّ آن پرده ها ، پريشان شده اند .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداى عز و جل _: تو آن خدايى كه در خِردها جا نمى گيرى تا چگونگى ات در تيررسِ تفكّر خردها قرار گيرد ، و نه در تأمّل خاطره ها مى گنجى تا محدود و دگرگونى پذير باشى .

.

ص: 36

عنه عليه السلام_ في تَنزيهِ اللّهِ سُبحانَهُ _: تَتَلَقّاهُ الأَذهانُ لا بِمُشاعَرَةٍ ، وتَشهَدُ لَهُ المَرائي لا بِمُحاضَرَةٍ ، لَم تُحِط بِهِ الأَوهامُ ، بَل تَجَلّى لَها بِها . (1)

عنه عليه السلام :فَتَبارَكَ اللّهُ الَّذي لا يَبلُغُهُ بُعدُ الهِمَمِ ، ولا يَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ . (2)

عنه عليه السلام_ في تَنزيهِ اللّهِ سُبحانَهُ _: لَم تَبلُغهُ العُقولُ بِتَحديدٍ فَيَكونَ مُشبَّها ، ولَم تَقَع عَلَيهِ الأَوهامُ بِتَقديرٍ فَيَكون مُمَثَّلاً . (3)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي مَنَعَ الأَوهامَ أن تَنالَ إلّا وُجودَهُ ، وحَجَبَ العُقولَ أن تَتَخَيَّلَ ذاتَهُ ؛ لِامتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَالتَّشاكُلِ . (4)

عنه عليه السلام :أزَلُهُ نُهيَةٌ لِمَجاوِلِ الأَفكارِ ، ودَوامُهُ رَدعٌ لِطامِحاتِ العُقولِ . (5)

عنه عليه السلام :فَانظُر أيُّهَا السّائِلُ ؛ فَما دَلَّكَ القُرآنُ عَلَيهِ مِن صِفَتِهِ فَائتَمَّ بِهِ ، وَاستَضِئ بِنورِ هِدايَتِهِ ، وما كَلَّفَكَ الشَّيطانُ عِلمَهُ مِمّا لَيسَ فِي الكِتابِ عَلَيكَ فَرضُهُ ولا في سُنَّةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وأئِمَّةِ الهُدى أثَرُهُ ، فَكِل عِلمَهُ إلَى اللّهِ سُبحانَهُ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ مُنتَهى حَقِّ اللّهِ عَلَيكَ . وَاعلَم أنَّ الرّاسِخينَ فِي العِلمِ هُمُ الَّذينَ أغناهُم عَنِ اقتِحامِ السُّدَدِ المَضروبَةِ دونَ الغُيوبِ ، الإِقرارُ بِجُملَةِ ما جَهِلوا تَفسيرَهُ مِنَ الغَيبِ المَحجوبِ ، فَمَدَحَ اللّهُ تَعالَى اعتِرافَهُم بِالعَجزِ عَن تَناوُلِ ما لَم يُحيطوا بِهِ عِلما ، وسَمّى تَركَهُمُ التَّعَمُّقَ فيما لَم يُكَلِّفهُمُ البَحثَ عَن كُنهِهِ رُسوخا . فَاقتَصِر عَلى ذلِكَ ، ولا تُقَدِّر عَظَمَةَ اللّهِ سُبحانَهُ عَلى قَدرِ عَقلِكَ فَتَكونَ مِنَ الهالِكينَ . هُوَ القادِرُ الَّذي إذَا ارتَمَتِ الأَوهامُ لِتُدرِكَ مُنقَطَعَ قُدرَتِهِ ، وحاوَلَ الفِكرُ المُبَرَّأُ مِن خَطَراتِ الوَساوِسِ أن يَقَعَ عَلَيهِ في عَميقاتِ غُيوبِ مَلَكوتِهِ ، وتَوَلَّهَتِ القُلوبُ إلَيهِ ؛ لِتَجرِيَ في كَيفِيَّةِ صِفاتِهِ ، وغَمَضَت مَداخِلُ العُقولِ في حَيثُ لا تَبلُغُهُ الصِّفاتُ لِتَناوُلِ عِلمِ ذاتِهِ ، رَدَعَها وهِيَ تَجوبُ مَهاوِيَ سُدَفِ (6) الغُيوبِ ، مُتَخَلِّصَةً إلَيهِ سُبحانَهُ ، فَرَجَعَت إذ جُبِهَت مُعتَرِفَةً بِأَنَّهُ لا يُنالُ بِجَورِ الاِعتِسافِ كُنهُ مَعرِفَتِهِ ، ولا تَخطُرُ بِبالِ اُولي الرَوِيّاتِ (7) خاطِرَةٌ مِن تَقديرِ جَلالِ عِزَّتِهِ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 480 ح 117 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 261 ح 9 .
2- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 94 وفيه «حدس» بدل «غوص» ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 نحوه ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 155 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 42 و ج 64 ص 323 ح 2 .
4- .الكافي : ج 8 ص 18 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، التوحيد : ص 73 ح 27 ، الأمالي للصدوق : ص 399 ح 515 وفيهما «أعجز» بدل «منع» و«في امتناعها من الشبه والشكل» بدل «لامتناعها ...» وكلاهما عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عن آبائه عنه عليهم السلام ، تحف العقول : ص 92 وفيه «أعدم» بدل «منع» ، بحار الأنوار : ج 70 ص 280 ح 1 .
5- .الكافي : ج 1 ص 140 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 287 .
6- .السُّدَف : جمع سُدْفة ؛ وهي من الأضداد ؛ تقع على الضِياء والظلمة (النهاية : ج 2 ص 354 _ 355 «سدف») . والمراد هنا الظُّلَم .
7- .هو جمع رَوِيّة ؛ وهي التفكّر في الأمر (تاج العروس : ج 19 ص 481 «روى») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 55 و ص 51 ح 13 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 163 ح 5 وفيه إلى «رسوخاً» وكلّها عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، تيسير المطالب : ص 203 عن زيد بن أسلم وكلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 57 ص 107 ح 90 .

ص: 37

امام على عليه السلام_ در تنزيه خداى عز و جل _: ذهن ها او را مى شناسند ، نه از روى حس ، و ديده ها به او گواهى مى دهند ، نه با رو به رو شدن ، و وَهْم ها بر او احاطه نمى يابند ؛ بلكه براى آنها از طريق خودِ آنها تجلّى مى يابد .

امام على عليه السلام :خجسته است خدايى كه ژرف نگرى انديشه ها، او را درك نمى كند ، و ژرف كاوى تيزهوشى ها به او نمى رسد !

امام على عليه السلام_ در تنزيه خداى عز و جل _: خِردها ، براى او حدّى نمى يابند تا مشابهى داشته باشد ، و وَهْم ها ، او را اندازه نمى توانند گرفت تا همانندى داشته باشد .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه وَهْم ها جز [ شناخت] وجودش از دستيابى به او منع شده اند ، و خِردها از تخيّل ذات او باز داشته شده اند ؛ چون ذات او از تشابه و هم شكلى به دور است .

امام على عليه السلام :ازلى بودن او ، مانعى است براى جولان افكار ، و ابدى بودن او ، بازدارنده اى است براى بلندنگرى خِردها .

امام على عليه السلام :اى سؤال كننده ! بنگر و از آنچه قرآن در وصف خداوند ، تو را بدان راهنمايى كرده ، پيروى كن ، و از نور هدايت قرآن ، روشنايى گير . آنچه شيطان ، دانستن آن را بر تو لازم كرده ، از آن چيزهايى است كه نه وجوب آن در قرآن آمده است و نه در سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله ، و نه در سنّت پيشوايان هدايتگر ، اثرى از آن ديده مى شود . پس دانش آن را به خداى عز و جل وا گذار كه اين ، نهايت حقّ خدا بر توست . بدان كه راسخان در علم ، كسانى هستند كه اقرار آنها به مجموعه آنچه از غيبِ پوشيده كه تفسير آن را نمى دانند ، آنان را از فرو غلتيدن در موانعِ نهاده شده در برابر غيب ، بى نياز مى كند و خداوند متعال ، اعتراف آنان را به ناتوانى از دستيابى به آنچه احاطه علمى به آن ندارند ، ستوده است ، و ژرف انديشى نكردنِ آنها را در آنچه جستجو از كُنه آن را بر عهده شان نگذاشته اند ، «راسخ بودن [ در علم]» (1) ناميده است . تو نيز به همين اندازه ، بسنده كن و عظمت خداى عز و جل را با توان عقل خود ، اندازه مگير كه از نابود شوندگان خواهى بود . او قادرى است كه اگر اوهام براى درك سر حدّ قدرتش به پرواز درآيند ، و انديشه مبرّا از خطرهاى وسواس ، تلاش كند كه به ژرفاى ناديدنى هاى ملكوتش برسد ، و دل ها به سوى او پر كشند تا در چگونگى اوصاف او جارى شوند ، و باريك انديشى هاى خِرد به حوزه اى گام نهد كه پيش از دستيابى به صفات ، به فكر دانستن ذات او باشد ، خداوند ، همگى را باز مى دارد . آنها ، چون بخواهند پرده هاى غيب را بدرَند و راه به ساحَت خداى عز و جل بَرَند ، با پيشانى ضربه خورده ، باز مى گردند و اعتراف مى كنند كه با بيراهه رفتن ، به كُنه معرفت او نتوان رسيد و خاطره اى از حد و اندازه شكوهمندىِ عزّتش ، به انديشه صاحبان خرد ، خطور نخواهد كرد .

.


1- .اشاره اى است به آيه 7 از سوره آل عمران .

ص: 38

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: غايَةُ كُلِّ مَتَعَمِّقٍ في مَعرِفَةِ الخالِقِ سُبحانَهُ الِاعتِرافُ بِالقُصورِ عَن إدراكِها . (1)

عنه عليه السلام_ فِي الدّيوانِ المَنسوبِ إلَيهِ _: كَيفِيَّةُ المَرءِ لَيسَ المَرءُ يُدرِكُها فَكَيفَ كَيفِيَّةُ الجَبّارِ فِي القِدَمِ هُوَ الَّذي أنشَأَ الأَشياءَ مُبتَدِعا فَكَيفَ يُدرِكُهُ مُستَحدَثُ النَّسَمِ (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 292 ح 344 .
2- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 518 الرقم 390 .

ص: 39

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: نهايت كار هر ژرف انديش در شناخت خالق عز و جل ، اعتراف به ناتوانى از شناخت اوست .

امام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان _: چگونگىِ انسان را انسان درك نمى كند پس چگونه است درك چگونگى خداى جبّارى كه [ جبّاريتش] قدمت دارد؟ اوست آن كه چيزها را مبتكرانه ايجاد كرد پس چگونه آفريده نوپديد ، او را درك خواهد نمود؟

.

ص: 40

عنه عليه السلام :مَن تَفَكَّرَ في ذاتِ اللّهِ ألحَدَ . (1)

عنه عليه السلام :مَن أفكَرَ في ذاتِ اللّهِ تَزَندَقَ (2) . (3)

راجع : ص 84 (الظاهر الباطن) .

4 / 3إحاطَةُ القَلبِ بِهِالإمام عليّ عليه السلام :لا تَنالُهُ التَّجزِئَةُ وَالتَّبعيضُ ، ولا تُحيطُ بِهِ الأَبصارُ وَالقُلوبُ . (4)

عنه عليه السلام :عَظُمَ عَن أن تَثبُتَ رُبوبِيَّتُهُ بِإِحاطَةِ قَلبٍ أو بَصَرٍ . (5)

4 / 4وَصفُهُ بِغَيرِ ما وَصَفَ بِهِ نَفسَهُالإمام عليّ عليه السلام :سُبحانَهُ هُوَ كَما وَصَفَ نَفسَهُ ، وَالواصِفونَ لا يَبلُغونَ نَعتَهُ . (6)

عنه عليه السلام :مَنِ اعتَمَدَ عَلَى الرَّأيِ وَالقِياسِ في مَعرِفَةِ اللّهِ ضَلَّ وتَشَعَّبَت عَلَيهِ الاُمُورُ. (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 8487 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 449 ح 7976 .
2- .أفكر في الشيء وفكّر فيه وتفكّر بمعنىً ، وتزندق : أي صار زنديقا ، ويطلق الزنديق على الثنوي ، وعلى المنكر للصانع ، وعلى كلّ ملحد كافر (مرآة العقول : ج 25 ص 48) .
3- .الكافي : ج 8 ص 22 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، تحف العقول : ص 96 وفيه «فكّر» بدل «أفكر» ، غرر الحكم : ح 8503 وفيه «تفكّر» بدل «أفكر» ، بحار الأنوار : ج 77 ص 285 ح 1 ؛ دستور معالم الحكم : ص 29 وفيه «تفكّر» بدل «أفكر» .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 85 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 319 ح 45 .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 41 .
6- .الكافي: ج1 ص135 ح1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، الغارات : ج 1 ص 172 عن إبراهيم بن إسماعيل اليشكري ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 346 .
7- .غرر الحكم : ح 9191 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 433 ح 7463 .

ص: 41

4 / 3 احاطه يافتن قلب بر او

4 / 4 توصيف او با غير آنچه خودش وصف كرده است

امام على عليه السلام :هر كس در ذات خدا بينديشد ، به كژراهه مى گرايد .

امام على عليه السلام :هر كس در ذات خدا بينديشد ، از دين برمى گردد .

ر . ك : ص 85 (آشكار و نهان) .

4 / 3احاطه يافتن قلب بر اوامام على عليه السلام :تجزيه و تبعيض از ساحت او به دور است ، و ديده ها و قلب ها او را فرا نمى گيرند .

امام على عليه السلام :[ او] برتر از آن است كه ربوبيّتش با فراگيرى دل يا چشم ، ثابت گردد .

4 / 4توصيف او با غير آنچه خودش وصف كرده استامام على عليه السلام :منزّه است او . او همان گونه است كه خود ، خويش را وصف كرده ، و وصف كنندگان از وصف او ناتوان اند .

امام على عليه السلام :هر كس در خداشناسى به رأى [ خود ]و قياس ، اعتماد كند ، گم راه مى گردد و امورش پراكنده مى شود .

.

ص: 42

عنه عليه السلام :إنَّ مَن يَعجِزُ عَن صِفاتِ ذِي الهَيئَةِ وَالأَدَواتِ فَهُوَ عَن صِفاتِ خالِقِهِ أعجَزُ ، ومِن تَناوُلِهِ بِحُدودِ المَخلوقينَ أبعَدُ . (1)

عنه عليه السلام :كَيفَ يَصِفُ إلهَهُ مَن يَعجِزُ عَن صِفَةِ مَخلوقٍ مِثلِهِ . (2)

عنه عليه السلام :لَم يُطلِعِ العُقولَ عَلى تَحديدِ صِفَتِهِ ، ولَم يَحجُبها عَن واجِبِ مَعرِفَتِهِ . (3)

عنه عليه السلام :مَن وَصَفَ اللّهَ فَقَد حَدَّهُ ، ومَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ ، ومَن عَدَّهُ فَقَد أبطَلَ أزَلَهُ ، ومَن قالَ : أينَ ؟ فَقَد غَيّاهُ ، ومَن قالَ : عَلامَ ؟ فَقَد أخلى مِنهُ ، ومَن قالَ : فيمَ ؟ فَقَد ضَمَّنَهُ . (4)

عنه عليه السلام :كَمالُ تَوحيدِهِ الإِخلاصُ لَهُ ، وكَمالُ الإِخلاصِ لَهُ نَفيُ الصِّفاتِ عَنهُ ؛ لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّها غَيرُ المَوصوفِ ، وشَهادَةِ كُلِّ مَوصوفٍ أنَّهُ غَيرُ الصِّفَةِ ؛ فَمَن وَصَفَ اللّهَ فَقَد قَرَنَهُ ومَن قَرَنَهُ فَقَد ثَنّاهُ ، ومَن ثَنّاهُ فَقَد جَزَّأَهُ ومَن جَزَّأَهُ فَقَد جَهِلَهُ ، ومَن جَهِلَهُ فَقَد أشارَ إلَيهِ ، ومَن أشارَ إلَيهِ فَقَد حَدَّهُ ، ومَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ ، ومَن قالَ : فيمَ ؟ فَقَد ضَمَّنَهُ ، ومَن قالَ : عَلامَ ؟ فَقَد أخلى مِنهُ . (5)

عنه عليه السلام :قَد جَهِلَ اللّهَ مَنِ استَوصَفَهُ ، وتَعَدّاهُ مَن مَثَّلَهُ ، وأخطَأَهُ مَنِ اكتَنَهَهُ ، فَمَن قالَ : أينَ ؟ فَقَد بَوَّأَهُ (6) ، ومَن قالَ : فيمَ ؟ فَقَد ضَمَّنَهُ ، ومَن قالَ : إلامَ ؟ فَقَد نَهّاهُ ، ومَن قالَ : لِمَ فَقَد عَلَّلَهُ ، ومَن قالَ : كَيفَ ؟ فَقَد شَبَّهَهُ ، ومَن قالَ : إذ فَقَد وَقَّتَهُ ، ومَن قالَ : حَتّى فَقَد غَيّاهُ ، ومَن غَيّاهُ فَقَد جَزَّأَهُ ، ومَن جَزَّأَهُ فَقَد وَصَفَهُ ، ومَن وَصَفَهُ فَقَد ألحَدَ فيهِ ، ومَن بَعَّضَهُ فَقَد عَدَلَ عَنهُ . (7)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 60 ص 348 ح 34 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 112 ، بحار الأنوار : ج 6 ص 143 ح 9 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 49 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 312 ح 640 عن جعفر بن سليمان بإسناده عنه عليه السلام وفيه «السواتر عن يقين» بدل «عن واجب» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 308 ح 36 .
4- .الكافي : ج 1 ص 140 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 152 وفيه إلى «أزله» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 267 ح 5 ؛ دستور معالم الحكم : ص 122 وفيه «نعته» بدل «غيّاه» .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 47 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 247 ح 5 ؛ دستور معالم الحكم : ص 122 نحوه .
6- .يقال : بَوّأه اللّه منزِلاً : أي أسكنَه إيّاه ، وتبوّأت منزِلاً : أي اتّخذته ، والمَباءة : المنزل (النهاية : ج 1 ص 159 «بوأ») .
7- .تحف العقول : ص 63 .

ص: 43

امام على عليه السلام :كسى كه از توصيف موجودِ داراى هيئت (پيكر) و ابزارها (اعضا) ناتوان است ، از توصيف خالق آن ، ناتوان تر ، و از دست يافتن به او با شناخت ويژگى هاى آفريدگان، دورتر خواهد بود .

امام على عليه السلام :چگونه كسى كه از توصيف مخلوقى چون خودش ناتوان است ، مى تواند خدايش را توصيف كند؟!

امام على عليه السلام :خردها را بر تعيين اوصاف خويش آگاه نساخته ، و آنها را از شناخت بايسته خويش در پرده نگاه نداشته است .

امام على عليه السلام :هر كس خدا را وصف كند ، برايش اندازه مشخّص كرده است، و هر كس برايش اندازه مشخّص كند ، او را به شماره آورده است ، و هر كس او را به شماره درآورَد، ازلى بودنش را نفى نموده است ، و هر كس بگويد : «كجاست؟»، او را محدود و كرانمند ساخته است ، و هر كس بگويد : «بر چيست؟» ، جايى را تهى از او دانسته است ، و هر كس بگويد : «در چه چيز است؟» ، او را جزو چيزى قرار داده است .

امام على عليه السلام :كمالِ يگانه دانستن او، اخلاص براى اوست، و كمالِ اخلاص براى او ، نفى صفات از اوست ؛ چون هر صفتى گواه است كه آن [ صفت] ، غير از موصوف است ، و هر موصوفى گواه است كه آن ، غير از صفت است . پس هر كس خدا را وصف كند ، او را با چيزى قرين ساخته است ، و هر كس او را با چيزى قرين سازد ، او را دوگانه پنداشته است ، و هر كس او را دوگانه بپندارد ، او را جزء جزء دانسته است ، و هر كس او را جزء جزء بداند ، او را نشناخته است ، و هر كس او را نشناسد ، به او اشاره كرده [ و براى او جهت قائل شده] است ، و هر كس به او اشاره كند ، براى او اندازه تعيين كرده است ، و هر كس محدودش سازد ، او را به شمارْ درآورده است ، و هر كس بگويد : «در چيست؟» ، او را جزو چيزى قرار داده است ، و هر كس بگويد : «بر چه چيز است؟» ، جايى را از [ وجود ]او تهى شمرده است .

امام على عليه السلام :هر كس توصيف خدا را بخواهد ، او را نشناخته است ، و هر كس او را به چيزى همانند بداند ، از او در گذشته است ، و هر كس [ بخواهد] كنه او را بشناسد ، در شناخت او به خطا رفته است . هر كس بگويد : «كجاست؟» ، او را [ در جايى ]ساكن دانسته است ، و هر كس بگويد : «در چه چيز است؟» ، او را جزو چيزى قرار داده است ، و هر كس بگويد : «تا كجاست؟» ، او را محدود ساخته است ، و هر كس بگويد : «چرا هست؟» ، براى او علّت جويى كرده است ، و هر كس بگويد : «او چگونه است؟» ، او را تشبيه كرده است، و هر كس بگويد: «از كِى هست؟»، او را در زمان ، قرار داده است ، و هر كس بگويد : «تا كى هست؟» ، براى او نهايتى تعيين كرده است ، و هر كس نهايتى براى او تعيين كند ، او را جزء جزء دانسته است ، و هر كس او را جزء جزء بداند ، او را وصف كرده است ، و هر كس او را وصف كند ، درباره او به كژراهه رفته است ، و هر كس او را بخش بخش كند ، از او روى بر تافته است .

.

ص: 44

عنه عليه السلام :لَم تَرَهُ سُبحانَهُ العُقولُ فَتُخبِرَ عَنهُ ، بَل كانَ تَعالى قَبلَ الواصِفينَ بِهِ لَهُ . (1)

عنه عليه السلام :لا تَحويهِ الأَماكِنُ ، ولا تَضمَنُهُ الأَوقاتُ ، ولا تَحُدُّهُ الصِّفاتُ ، ولا تَأخُذُهُ السِّناتُ . (2)

عنه عليه السلام :لا تَقَعُ الأَوهامُ لَهُ عَلى صِفَةٍ ، ولا تُعقَدُ القُلوبُ مِنهُ عَلى كَيفِيَّةٍ . (3)

عنه عليه السلام :تَبارَكَ اللّهُ الَّذي لا يَبلُغُهُ بُعدُ الهِمَمِ ، ولا يَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ . (4)

عنه عليه السلام :فَلَيسَت لَهُ صِفَةٌ تُنالُ ، ولا حَدٌّ تُضرَبُ لَهُ فيهِ الأَمثالُ ، كَلَّ دونَ صِفاتِهِ تَحبيرُ اللُّغاتِ ، وضَلَّ هُناكَ تَصاريفُ الصِّفاتِ . (5)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي ... لا يَتَعاوَرُهُ زِيادَةٌ ولا نُقصانٌ ، ولا يوصَفُ بِأَينٍ ولا بِمَ ولا مَكانٍ ، الَّذي بَطَنَ مِن خَفِيّاتِ الاُمورِ ، وظَهَرَ فِي العُقولِ بِما يُرى في خَلقِهِ مِن عَلاماتِ التَّدبيرِ ، الَّذي سُئِلَتِ الأَنبِياءُ عَنهُ فَلَم تَصِفهُ بِحَدٍّ ولا بِبَعضٍ ، بَل وَصَفَتهُ بِفِعالِهِ ، ودَلَّت عَلَيهِ بِآياتِهِ . (6)

.


1- .غرر الحكم : ح 7556 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 414 ح 7045 .
2- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه عن الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه «لا تصحبه» بدل «لا تضمّنه» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 305 ح 34 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 85 ؛ المعيار والموازنة : ص 254 .
4- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 94 وفيه «حدس» بدل «غوص» .
5- .الكافي : ج 1 ص 134 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 41 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام وفيه «تعبير اللغات» بدل «تحبير اللغات» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .
6- .الكافي : ج 1 ص 141 ح 7 ، التوحيد : ص 31 ح 1 نحوه وكلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 265 ح 14 .

ص: 45

امام على عليه السلام :خِردها خداوند سبحان را نديده اند تا از او خبر بدهند ؛ بلكه خداى متعال ، پيش از توصيف كنندگانش ، بوده است .

امام على عليه السلام :جاها او را در بر نمى گيرند ، و زمان ها او را در خود جاى نمى دهند ، و صفات او را محدود نمى كنند ، و چُرت او را فرا نمى گيرد .

امام على عليه السلام :نه اوهام براى او صفتى مى يابند ، و نه دل ها چگونگى اى برايش اثبات مى كنند .

امام على عليه السلام :خجسته است خدايى كه بلندىِ همّت ها به او نمى رسد و ژرفكاوىِ تيزهوشى ها ، به او نمى رسد .

امام على عليه السلام :او را صفتى نيست كه بدان دسترسى يابند ، و حدّى نيست كه براى آن ، مَثَلى زده شود . آرايه هاى زبان ها در توصيفش در مى مانند ، و گونه هاى توصيف ، در آن جا حيران اند .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را . . . كه افزونى و كاستى بر وى عارض نمى شود ، و به كجايى و چيستى و مكان ، توصيف نمى گردد . اوست آن كه از حقيقت كارهاى پوشيده ، آگاه است ، و به نشانه هاى تدبيرى كه در آفريده هايش ديده مى شود ، در [ آيينه ]خردها آشكار مى گردد ؛ آن كه از پيامبران درباره وى پرسش شده است و آنان ، او را به حد و يا جزو ، توصيف نكرده اند ؛ بلكه او را به كارهايش توصيف نموده اند و با نشانه هايش به سوى وى راهنمايى كرده اند .

.

ص: 46

عنه عليه السلام :لا يوصَفُ بِالأَزواجِ ، ولا يَخلُقُ بِعِلاجٍ ، ولا يُدرَكُ بِالحَواسِّ ... بَل إن كُنتَ صادِقا أيُّهَا المُتَكَلِّفُ لِوَصفِ رَبِّكَ ، فَصِف جِبريلَ وميكائيلَ وجُنودَ المَلائِكَةِ المُقَرَّبينَ في حُجُراتِ القُدُسِ ، مُرجَحِنّينَ (1) مُتَوَلِّهَةً عُقولُهُم أن يَحُدّوا أحسَنَ الخالِقينَ ؛ فَإِنَّما يُدرَكُ بِالصِّفاتِ ذَوُو الهَيئاتِ وَالأَدَواتِ ، ومَن يَنقَضي إذا بَلَغَ أمَدَ حَدِّهِ بِالفَناءِ . (2)

عنه عليه السلام :مَن زَعَمَ أنَّ إلهَنا مَحدودٌ فَقَد جَهِلَ الخالِقَ المَعبودَ ، ومَن ذَكَرَ أنَّ الأَماكِنَ بِهِ تُحيطُ لَزِمَتهُ الحَيرَةُ وَالتَّخليطُ، بَل هُوَ المُحيطُ بِكُلِّ مَكانٍ ؛ فَإِن كُنتَ صادِقا أيُّها المُتَكَلِّفُ لِوَصفِ الرَّحمنِ ، بِخِلافِ التَّنزيلِ وَالبُرهانِ ، فَصِف لي جِبريلَ وميكائيلَ وإسرافيلَ ، هَيهاتَ ! أ تَعجِزُ عَن صِفَةِ مَخلوقٍ مِثلِكَ وتَصِفُ الخالِقَ المَعبودَ ، وإنَّما لا تُدرِكُ (3) صِفَةَ رَبِّ الهَيئَةِ وَالأَدَواتِ ، فَكَيفَ مَن لَم تَأخُذهُ سِنَةٌ ولا نَومٌ ؟ لَهُ ما فِي الأَرَضينَ وَالسَّماواتِ وما بَينَهُما وهُوَ رَبُّ العَرشِ العَظيمِ . (4)

.


1- .ارجَحنَّ الشيء : إذا مَال من ثِقَلة وتحرَّك (النهاية : ج 2 ص 198 «رجح») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 182 عن نوف البكالي ، بحار الأنوار : ج 4 ص 314 ح 40 و ج 77 ص 310 ح 13 .
3- .في المصدر : «أنت تدرك» ، وما أثبتناه من كنز العمّال .
4- .حلية الأولياء : ج 1 ص 73 ، كنز العمّال : ج 1 ص 409 ح 1737 كلاهما عن النعمان بن سعد .

ص: 47

امام على عليه السلام :به همتا داشتن ، توصيف نمى گردد ، و به تمرين و وسيله نمى آفريند ، و به حواس ، درك نمى شود ... . اى آن كه خود را براى توصيف خدايت به رنج افكنده اى! اگر راست مى گويى ، جبرئيل و ميكائيل و خيل فرشتگان مقرّبِ بارگاه قدس را وصف كن كه به خود مى لرزند و خردهايشان از اين كه بهترينِ آفرينندگان را به درستى توصيف كنند ، در حيرت مانده اند ؛ چون موجودى را مى توان از روى صفاتش شناخت كه داراى پيكر و اندام باشد و چون دورانش به سر آمد ، به نابودى بينجامد .

امام على عليه السلام :آن كه پندارد خداى ما محدود است ، نسبت به آفريدگار معبود ، جهل ورزيده است ، و آن كه تصوّر كند كه مكان ها او را در بر مى گيرند ، همواره گرفتار سرگردانى و در هم ريختگى خواهد شد ؛ چرا كه او به همه مكان ها احاطه دارد . اى كسى كه بر خلاف قرآن و برهان ، خود را براى توصيف خداى مهربان ، به رنج افكنده اى! اگر راست مى گويى ، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را براى من توصيف كن . هيهات! تو كه از وصف مخلوقى چون خود ناتوانى ، مى خواهى آفريدگار معبود را وصف كنى؟! به راستى ، تو كه صفاتِ موجودِ داراى پيكر و اندام را درك نمى كنى ، چگونه مى توانى آن را كه خواب و چُرتى او را فرا نمى گيرد ، درك كنى؟! آنچه در زمين ها و آسمان هاست و آنچه بين آن دو است ، از آنِ اوست ، و او پروردگار عرش عظيم است .

.

ص: 48

الباب الخامس : الصفات الثبوتيّة5 / 1الواحِدالإمام عليّ عليه السلام :الواحِدُ بِلا تَأويلِ عَدَدٍ . (1)

عنه عليه السلام :واحِدٌ لا مِن عَدَدٍ ، ودائِمٌ لا بِأَمَدٍ ، وقائِمٌ لا بِعَمَدٍ . (2)

الخصال عن شُرَيح بن هاني :إنَّ أعرابِيّا قامَ يَومَ الجَمَلِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ أ تَقولُ : إنَّ اللّهَ واحِدٌ ؟ قالَ : فَحَمَلَ النّاسُ عَلَيهِ ، وقالوا : يا أعرابِيُّ ! أ ما تَرى ما فيهِ أميرُ المُؤمِنينَ مِن تَقَسُّمِ القَلبِ ؟ فَقالَ أميرُ المُؤمِنينِ عليه السلام : دَعوهُ ؛ فَإِنَّ الَّذي يُريدُهُ الأَعرابِيُّ هُوَ الَّذي نُريدُهُ مِنَ القَومِ ، ثُمَّ قالَ : يا أعرابِيُّ ! إنَّ القَولَ في أنَّ اللّهَ واحِدٌ عَلى أربَعَةِ أقسامٍ : فَوَجهانِ مِنها لا يَجوزانِ عَلَى اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، ووَجهانِ يَثبُتانِ فيهِ . فَأَمَّا اللَّذانِ لا يَجوزانِ عَلَيهِ فَقَولُ القائِلِ : واحِدٌ ، يَقصُدُ بِهِ بابَ الأَعدادِ ، فَهذا ما لا يَجوزُ ؛ لِأَنَّ ما لا ثانِيَ لَهُ لا يَدخُلُ في بابِ الأَعدادِ ، أما تَرى أنَّهُ كَفَّرَ مَن قالَ : إنَّهُ ثالِثُ ثَلاثَةٍ ؟ وقَولُ القائِلِ : هُوَ واحِدٌ مِنَ النّاسِ ، يُريدُ بِهِ النَّوعَ مِنَ الجِنسِ ، فَهذا ما لا يَجوزُ عَلَيهِ ؛ لِأَ نَّهُ تَشبيهٌ ، وجَلَّ رَبُّنا وتَعالى عَن ذلِكَ . وأمَّا الوَجهانِ اللَّذانِ يَثبُتانِ فيهِ فَقَولُ القائِلِ : هُوَ واحِدٌ لَيسَ لَهُ فِي الأَشياءِ شِبهٌ كَذلِكَ رَبُّنا ، وقَولُ القائِلِ : إنَّهُ عَزَّ وجَلَّ أحَدِيُّ المَعنى ، يَعني بِهِ أنَّهُ لا يَنقَسِمُ في وُجودٍ ولا عَقلٍ ولا وَهمٍ كَذلِكَ رَبُّنا عَزَّوجَلَّ . (3)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 140 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 152 ، مجمع البيان : ج 10 ص 862 عن عبد خير ، روضة الواعظين : ص 24 وفيها «الأحد» بدل «الواحد» ، تحف العقول : ص 63 وفيه «أحد لا بتأويل عدد» .
2- .التوحيد : ص 70 ح 26 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 121 ح 15 كلاهما عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 185 ، تيسير المطالب : ص 198 عن الإمام زين العابدين عنه عليهماالسلاموفيهما «لا بعدد» بدل «لا من عدد» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 222 ح 2 و ج 90 ص 139 ح 7 .
3- .الخصال : ص 2 ح 1 ، معاني الأخبار : ص 5 ح 2 ، التوحيد : ص 83 ح 3 ، روضة الواعظين : ص 45 ، إرشاد القلوب : ص 166 نحوه من «إنّ القول ...» ، بحار الأنوار : ج 3 ص 206 ح 1 .

ص: 49

باب پنجم : صفات ثبوتى

5 / 1 يكتا

باب پنجم : صفات ثبوتى5 / 1يكتاامام على عليه السلام :[ خداوند ،] يكتاست ، نه بر پايه شمارش .

امام على عليه السلام :يك است ، نه از باب شمارش ، و دائم است ، نه بر پايه پايان داشتن ، و قائم است ، نه با تكيه [ بر چيزى] .

الخصال_ به نقل از شُرَيح بن هانى _: در جنگ جَمَل، مردى اعرابى (صحرانشين)، نزد امير مؤمنان ايستاد و گفت: اى امير مؤمنان! آيا تو مى گويى كه خداوند ، يكى است؟ مردم به او هجوم آوردند و گفتند : اى اعرابى! آيا نمى بينى كه امير مؤمنان ، پريشان خاطر است؟ امير مؤمنان فرمود : «رهايش كنيد! آنچه اين اعرابى در پى [ فهم] آن است ، چيزى است كه ما از اين قوم مى خواهيم» . آن گاه فرمود : «اى اعرابى! به چهار گونه گفته مى شود كه خدا ، يكى است . دو نوع آن ، درباره خداى عز و جل روا نيست و دو نوع آن ، درباره او رواست . دو نوعى كه درباره او جايز نيست ، يكى اين است كه كسى بگويد: او يكى است و مقصودش، يك برپايه عددها باشد . اين نوع «يك» گفتن درباره خدا ، روا نيست ؛ چون چيزى كه «دو» ندارد ، در اعداد داخل نمى شود . آيا نمى بينى آن كسى كه مى گويد او يكى از سه تاست ، كافر مى گردد؟ (1) همچنين اگر كسى بگويد : او يكى از مردم است كه منظورش نوعى از يك جنس باشد ، اين هم درباره وى روا نيست ؛ زيرا اين ، تشبيه است و پروردگار ما برتر و والاتر از آن است . امّا دو نوعى كه درباره خدا ثابت (محقَّق) است ، يكى اين است كه كسى بگويد : او يكتايى است كه در بين چيزها مشابهى برايش نيست . پروردگار ما چنين است . و نيز اين كه كسى بگويد : خداوند عز و جل معنايى يگانه است و منظورش اين باشد كه او در وجود و در عقل و در وهم ، بخش پذير نيست . خداى ما ، چنين است» .

.


1- .اشاره به آيه 73 از سوره مائده : «قَالُواْ إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَ_ثَةٍ» .

ص: 50

الإمام عليّ عليه السلام :ما وَحَّدَهُ مَن كَيَّفَهُ ، ولا حَقيقَتَهُ أصابَ مَن مَثَّلَهُ ، ولا إيّاهُ عَنى مَن شَبَّهَهُ . (1)

عنه عليه السلام :التَّوحيدُ ألّا تَتَوَهَّمَهُ . (2)

عنه عليه السلام :دَليلُهُ آياتُهُ ، ووُجودُهُ إثباتُهُ ، ومَعرِفَتُهُ تَوحيدُهُ ، وتَوحيدُهُ تَمييزُهُ مِن خَلقِهِ ، وحُكمُ التَّمييزِ بَينونَةُ صِفَةٍ لا بَينونَةُ عُزلَةٍ ، إنَّهُ رَبٌّ خالِقٌ غَيرُ مَربوبٍ مَخلوقٍ كُلَّما يُتَصَوَّرَ فَهُوَ بِخِلافِهِ . (3)

عنه عليه السلام_ في قَولِ المُؤَذِّنِ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ _: إعلامٌ بِأَنَّ الشَّهادَةَ لا تَجوزُ إلّا بِمَعرِفَتِهِ مِنَ القَلبِ ، كَأَ نَّهُ يَقولُ : اُعلِمُ أنَّهُ لا مَعبودَ إلَا اللّهُ عَزَّوجَلَّ ، وأنَّ كُلَّ مَعبودٍ باطِلٌ سِوَى اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، واُقِرُّ بِلِساني بِما في قَلبي مِنَ العِلمِ بِأَ نَّهُ لا إلهَ إلَا اللّهُ ، وأشهَدُ أنَّهُ لا مَلجَأَ مِنَ اللّهِ إلّا إلَيهِ ، ولا مَنجا مِن شَرِّ كُلِّ ذي شَرٍّ وفِتنَةِ كُلِّ ذي فِتنَةٍ إلّا بِاللّهِ . وفِي المَرَّةِ الثّانِيَةِ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ . مَعناهُ : أشهَدُ أن لا هادِيَ إلَا اللّهُ ، ولا دَليلَ لي إلَى الدّينِ إلَا اللّهُ ، واُشهِدُ اللّهَ بِأَنّي أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّهُ ، واُشهِدُ سُكّانَ السَّماواتِ وسُكّانَ الأَرَضينَ وما فيهِنَّ مِنَ المَلائِكَةِ وَالنّاسِ أجمَعينَ ، وما فيهِنَّ مِنَ الجِبالِ والأَشجارِ وَالدَّوابِّ وَالوُحوشِ ، وكُلِّ رَطبٍ ويابِسٍ بِأَنّي أشهَدُ أن لا خالِقَ إلَا اللّهُ ، ولا رازِقَ ولا مَعبودَ ، ولا ضارَّ ولا نافِعَ ، ولا قابِضَ ولا باسِطَ ، ولا مُعطِيَ ولا مانِعَ ، ولا ناصِحَ ولا كافِيَ ولا شافِيَ ، ولا مُقَدِّمَ ولا مُؤَخِّرَ إلَا اللّهُ ، لَهُ الخَلقُ والأَمرُ ، وبِيَدِهِ الخَيرُ كُلُّهُ ، تَبارَكَ اللّهُ رَبُّ العالَمينَ . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 310 ح 14 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 470 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 124 ، روضة الواعظين : ص 48 ، بحار الأنوار : ج 5 ص 52 ح 86 .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 475 ح 115 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 253 ح 7 .
4- .معاني الأخبار : ص 39 ح 1 ، التوحيد : ص 239 ح 1 كلاهما عن يزيد بن الحسن عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 84 ص 132 ح 24 .

ص: 51

امام على عليه السلام :آن كه خداوند را داراى چگونگى بداند ، يگانه اش نشمرده است ، و آن كه او را مثل چيزى قرار دهد ، حقيقت او را نيافته است ، و آن كه او را به چيزى تشبيه كند ، او را قصد نكرده است .

امام على عليه السلام :يگانه انگاشتن [ خدا] ، آن است كه او را در وهم نياورى .

امام على عليه السلام :راهنما به سوى او ، نشانه هاى اوست ، و وجودش ، اثبات اوست ، و شناختش به يگانه دانستن اوست ، و يگانه دانستنش به فرق نهادن بين او و آفريدگان اوست ، و فرق نهادن ، به جدايى در صفات است ، نه به جدايى در كنار بودن . او پروردگارِ آفريننده است ، نه پروريده آفريده . هر آنچه تصوّر شود ، او بر خلاف آن است .

امام على عليه السلام_ درباره سخن مؤذّن : «أشهد أن لا إله إلّا اللّه ؛ گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا نيست» _: اين ، اعلام اين موضوع است كه گواهى دادن ، جز با شناخت قلبى روا نيست . گويى مؤذّن مى گويد : اعلام مى كنم كه معبودى جز خداى عز و جل نيست ، و هر معبودى جز خداى عز و جل باطل است و با زبانم به آنچه در دل دارم _ يعنى علم به يكتايى خدا _ اقرار مى كنم ، و گواهى مى دهم كه پناهگاهى از (غضب) خدا ، جز به سوى خدا نيست و نجات از شرّ هر شرورى و فتنه هر فتنه گرى ، جز به وسيله خدا ممكن نيست . در بار دوم كه مى گويد : «أشهد أن لا إله الّا اللّه » ، معنايش اين است كه گواهى مى دهم هدايت كننده اى جز خداى يكتا نيست ، و براى من ، راهنمايى به سوى دين ، جز خداى يكتا نيست ، و خدا را گواه مى گيرم كه من شهادت مى دهم خدايى جز خداوند يكتا نيست ، و همه ساكنان آسمان ها و زمين ها و آنچه در آنهاست ، از جمله همه فرشتگان و انسان ها و هر چه كوه ، درخت ، جنبنده و حيوان وحشى و بلكه هر تَر و خشكى را كه هست ، گواه مى گيرم كه من شهادت مى دهم آفريدگارى جز خداى يكتا نيست ، و هيچ روزى دهنده ، معبود ، زيان رسان و سود رسان ، برگيرنده و پخش كننده ، دهنده و بازدارنده ، خيرخواه ، بَسنده ، شفا دهنده ، پيش دارنده و به تأخير اندازنده اى جز خداوند يكتا نيست . آفريدن و تدبير ، از آنِ اوست و همه خيرها در دست اوست . فرخنده خدايى است پروردگار جهانيان! .

.

ص: 52

عنه عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ _: ولَو ضَرَبتَ في مَذاهِبِ فِكرِكَ لِتَبلُغَ غاياتِهِ ، ما دَلَّتكَ الدَّلالَةُ إلّا عَلى أنَّ فاطِرَ النَّملَةِ هُوَ فاطِرُ النَّخلَةِ ، لِدَقيقِ تَفصيلِ كُلِّ شَيءٍ ، وغامِضِ اختِلافِ كُلِّ حَيٍّ ، ومَا الجَليلُ وَاللَّطيفُ ، وَالثَّقيلُ وَالخَفيفُ ، وَالقَوِيُّ وَالضَّعيفُ في خَلقِهِ إلّا سَواءٌ . (1)

عنه عليه السلام :لَمّا لَم يَكُن إلى إثباتِ صانِعِ العالَمِ طَريقٌ إلّا بِالعَقلِ ؛ لِأَنَّهُ لا يُحَسُّ فَيُدرِكَهُ العَيانُ أو شَيءٌ مِنَ الحَواسِّ ، فَلَو كانَ غَيرَ واحِدٍ بَلِ اثنَينِ أو أكثَرَ لَأَوجَبَ العَقلُ عِدَّةَ صُنّاعٍ كَما أوجَبَ إثباتَ الصّانِعِ الواحِدِ ، ولَو كانَ صانِعُ العالَمِ اثنَينِ لَم يَجرِ تَدبيرُهُما عَلى نِظامٍ ، ولَم يَنسُق أحوالُهُما عَلى إحكامٍ ولا تَمامٍ ؛ لِأَ نَّهُ مَعقولٌ مِنَ الِاثنَينِ الِاختِلافُ في دَواعيهِما وأفعالِهِما . ولا يَجوزُ أن يُقالَ : إنَّهُما مُتَّفِقانِ ولا يَختَلِفانِ ؛ لِأَنَّ كُلَّ مَن جازَ عَلَيهِ الِاتِّفاقُ جازَ عَلَيهِ الِاختِلافُ ، أ لا تَرى أنَّ المُتَّفِقَينَ لا يَخلو أن يَقدِرَ كُلٌّ مِنهُما عَلى ذلِكَ أو لا يَقدِرَ كُلٌّ مِنهُما عَلى ذلِكَ ؛ فَإِن قَدَرا كانا جَميعا عاجِزَينِ ، وإن لَم يَقدِرا كانا جاهِلَينِ ، وَالعاجِزُ وَالجاهِلُ لا يَكونُ إلها ولا قَديما . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 482 ح 117 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 26 ح 1 .
2- .بحار الأنوار : ج 93 ص 91 نقلاً عن النعماني في كتابه في تفسير القرآن عن إسماعيل بن جابر عن الإمام الصادق عليه السلام .

ص: 53

امام على عليه السلام_ در يكى از سخنرانى هايش _: اگر انديشه ات را در راه هاى گوناگون به كار گيرى تا به نهايت آن برسى ، برهانْ جز به اين ، راهنمايى ات نخواهد كرد كه آفريننده مورچه ، همان آفريننده خرما بُن [ با همه بلندى و ستبرى اش] است ، به خاطر دقّتى كه جدا جدا در [ آفرينش] هر چيز به كار رفته است ، و تفاوت هاى دقيقى كه در آفرينش هر جاندار با جاندار ديگر نهفته است، و اين كه [ براى خداوند ]در كار آفرينش، ميان اجسام سخت و نرم، و سنگين و سبك،و قوى و ضعيف ، هيچ فرقى نيست.

امام على عليه السلام :از آن جا كه براى اثبات آفريننده جهان ، راهى جز خِرد نيست _ زيرا او حس نمى شود تا چشم و يا يكى از حواس ، او را درك كند _ ، اگر او يگانه نبود ، بلكه دو و يا بيشتر بود ، بايد خرد ، چنان كه سازنده يگانه را اثبات مى كند ، چندين سازنده را اثبات مى كرد ، و اگر سازنده جهانْ دوتا بود ، تدبير آنها با نظمى يكسان جارى نمى شد و احوال آن دو ، با استوارى و تمامت سامان نمى يافت ؛ زيرا اختلاف در انگيزه و رفتار، از دو نفر امرى خردپذير است. و روا نيست كه گفته شود : «آن دو اتّفاق نظر دارند و اختلافى ندارند» ؛ چون هر كس اتّفاق نظرش [ با ديگرى ]روا باشد ، اختلاف ورزيدنش هم ممكن است . مگر نمى بينى دو كس كه با يكديگر اتّفاق نظر دارند، از دو حالت ، خارج نيستند؟ يا هر دو بر اداره جهان ، توانا هستند و يا هر دو ناتوان اند . اگر هر دو توانا باشند ، هر دو ناتوان خواهند بود ، و اگر هر دو ناتوان باشند ، هر دو جاهل اند ، و ناتوان و جاهل ، نه خداست و نه قديم .

.

ص: 54

عنه عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _: اِعلَم يا بُنَيَّ أنَّهُ لَو كانَ لِرَبِّكَ شَريكٌ لَأَتَتكَ رُسُلُهُ ، ولَرَأَيتَ آثارَ مُلكِهِ وسُلطانِهِ ، ولَعَرَفتَ أفعالَهُ وصِفاتِهِ ، ولكِنَّهُ إلهٌ واحِدٌ كَما وَصَفَ نَفسَهُ ، لا يُضادُّهُ في مُلكِهِ أحَدٌ . (1)

5 / 2الصَّمَدالإمام عليّ عليه السلام :صَمَدٌ لا بِتَبعيضِ بَدَدٍ (2) . (3)

عنه عليه السلام :تَأويلُ الصَّمَدِ : لَا اسمٌ ولا جِسمٌ ، ولا مِثلٌ ولا شِبهٌ ، ولا صورَةٌ ولا تِمثالٌ ، ولا حَدٌّ ولا مَحدودٌ ، ولا مَوضِعٌ ولا مَكانٌ ، ولا كَيفٌ ولا أينٌ ، ولا هُنا ولا ثَمَّةَ ولا عَلى ، ولا خَلاءٌ ولا مَلَأٌ ، ولا قِيامٌ ولا قُعودٌ ، ولا سُكونٌ ولا حَرَكاتٌ ، ولا ظُلمانِيٌّ ولا نورانِيٌّ ، ولا روحانِيٌّ ولا نَفسانيٌّ ، ولا يَخلو مِنهُ مَوضِعٌ ولا يَسَعُهُ مَوضِعٌ ، ولا عَلى لَونٍ ، ولا خَطَرَ عَلى قَلبٍ ، ولا عَلى شَمِّ رائِحَةٍ ، مَنفِيٌّ مِن هذِهِ الأَشياءِ . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 72 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 234 .
2- .الصَّمَد : الذي يقصد في الحوائج ، والبَدَد : الحاجة (تاج العروس : ج 5 ص 66 «صمد» و ج 4 ص 347 «بدد») . أي : السيّد المقصود إليه في الحوائج من دون تبعيض الحاجة .
3- .تحف العقول : ص 63 ، مجمع البيان : ج 10 ص 862 عن عبد خير .
4- .جامع الأخبار : ص 38 ح 25 عن محمّد ابن الحنفيّة ، بحار الأنوار : ج 3 ص 230 ح 21 .

ص: 55

5 / 2 صمد

امام على عليه السلام_ در وصيّت به پسرش حسن عليه السلام _: بدان پسرم! اگر براى پروردگارت شريك مى بود ، فرستادگان او هم به سوى تو مى آمدند و آثار او را در مُلك و سلطنتش مى ديدى ، و افعال و صفاتش را مى شناختى ؛ امّا او خداى يكتاست _ چنان كه خود ، خويش را چنين توصيف كرده است _ و در حاكميت ، هيچ رقيبى ندارد .

5 / 2صمدامام على عليه السلام :اوست آن كه بدون تفاوت و تبعيض در حاجت ها به او روى آورده مى شود .

امام على عليه السلام :تفسير «صمد» ، اين است كه او نه اسم است و نه جسم ، نه مِثل و نه شبيه ، نه صورت و نه تمثال ، نه حد دارد و نه اندازه ، نه جاى دارد و نه مكان ، نه چگونگى دارد و نه كجايى ، نه اين جاست و نه آن جا و نه بر بالا ، نه در خلوت است و نه در جلوت ، نه ايستاده است و نه نشسته ، نه سكون دارد و نه حركت ، نه تاريك است و نه روشنا ، نه روحانى است و نه نفسانى . هيچ جايى از او خالى نيست و هيچ جايى گنجايش او را ندارد . نه رنگى دارد ، و نه بر دلى خطور مى كند ، و نه همراه بويى استشمام مى شود . همه اين چيزها از او نفى شده است .

.

ص: 56

5 / 3العالِمالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ عالِمٍ غَيرَهُ مُتَعَلِّمٌ . (1)

عنه عليه السلام :كُلُّ عالِمٍ فَمِن بَعدِ جَهلٍ تَعَلَّمَ ، وَاللّهُ لَم يَجهَل ولَم يَتَعَلَّم . (2)

عنه عليه السلام :العالَمُ بِلَا اكتِسابٍ ولَا ازدِيادٍ ولا عِلمٍ مُستَفادٍ ... لَيسَ إدراكُهُ بِالإِبصارِ ، ولا عِلمُهُ بِالإِخبارِ . (3)

عنه عليه السلام :عِلمُهُ بِالأَمواتِ الماضينَ كَعِلمِهِ بِالأَحياءِ الباقينَ ، وعِلمُهُ بِما فِي السَّماواتِ العُلى كَعِلمِهِ بِما فِي الأَرَضينَ السُّفلى . (4)

عنه عليه السلام :عِلمُها لا بِأَداةٍ ، لا يَكونُ العِلمُ إلّا بِها ، ولَيسَ بَينَهُ وبَينَ مَعلومِهِ عِلمُ غَيرِهِ (5) بِهِ كانَ عالِما بِمَعلومِهِ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، غرر الحكم : ح 6887 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 375 ح 6317 وفيهما «غير اللّه » ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
2- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 43 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، الغارات : ج 1 ص 174 عن إبراهيم بن إسماعيل اليشكري ، بحار الأنوار : ج 4 ص 270 ح 15 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 213 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 319 ح 45 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 307 ح 35 .
5- .قال المجلسي قدس سره : «علمها» : أي علم الأشياء . «علم غيره» : يحتمل الإضافة والتوصيف ، فعلى الأوّل : فالمراد أنّه لا يتوسّط بينه وبين معلومه علم عالم آخر به . وعلى الثاني : فالمراد أنّ ذاته المقدّسة كافية للعالم ، ولا يحتاج إلى علم أيّ صورة علميّة غيره (مرآة العقول : ج 25 ص 37) .
6- .الكافي : ج 8 ص 18 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، التوحيد : ص 73 ح 27 ، الأمالي للصدوق : ص 399 ح 515 كلاهما عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عن آبائه عنه عليهم السلام وليس فيهما «به كان عالما بمعلومه» ، تحف العقول : ص 92 وراجع كنز الفوائد : ج 1 ص 75 .

ص: 57

5 / 3 دانا

5 / 3داناامام على عليه السلام :هر دانايى ، جز او ، دانش آموز است .

امام على عليه السلام :هر دانايى پس از ندانستن ، دانسته است ، حالْ آن كه خداوند، هرگز جهل نداشته و نياموخته است .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] داناى بدون كسب دانش ، و بدون افزودن بر دانش و بدون علمِ آموخته شده است . . . نه دريافت هاى او به وسيله ديدن است ، و نه دانش او به سبب خبر شنيدن .

امام على عليه السلام :دانش او به مردگانِ درگذشته ، چون دانش او به زندگانِ بازمانده است ، و علم او به آنچه در آسمان هاى بالاست ، چون علم اوست به آنچه در زمين هاى پايين است .

امام على عليه السلام :علم خدا به اشيا (موجودات) ، به وسيله ابزار نيست ؛ با آن كه علم جز از راه ابزار نيست ، و بين او و بين چيزى كه به آن علم دارد ، علمى جز خود او نيست تا به وسيله آن ، به چيزى كه علم دارد ، دانا شود .

.

ص: 58

عنه عليه السلام :كانَ رَبّا إذ لا مَربوبَ ، وإلها إذ لا مَألوهَ ، وعالِما إذ لا مَعلومَ . (1)

عنه عليه السلام :أحالَ الأَشياءَ لِأَوقاتِها ... عالِما بِها قَبلَ ابتِدائِها . (2)

عنه عليه السلام :أحاطَ بِالأَشياءِ عِلما قَبلَ كَونِها ، فَلَم يَزدَد بِكَونِها عِلما ، عِلمُهُ بِها قَبلَ أن يُكَوِّنَها كَعِلمِهِ بَعدَ تَكوينِها . (3)

عنه عليه السلام :عِلمُهُ بِما فِي السَّماواتِ العُلى كَعِلمِهِ بِما فِي الأَرضِ السُّفلى ، وعِلمُهُ بِكُلِّ شَيءٍ ، لا تَحَيَّرُهُ الأَصواتُ ، ولا تَشغَلُهُ اللُّغاتُ . (4)

عنه عليه السلام :فَسُبحانَ مَن لا يَخفى عَليهِ سَوادُ غَسَقٍ داجٍ ، ولا لَيلٍ ساجٍ (5) ، في بِقاعِ الأَرَضينَ المُتَطَأطِئاتِ ، ولا في يَفاعِ السُّفعِ (6) المُتَجاوِراتِ ، وما يَتَجَلجَلُ بِهِ الرَّعدُ في اُفُقِ السَّماءِ ، وما تَلاشَت عَنهُ بُروقُ الغَمامِ ، وما تَسقُطُ مِن وَرَقَةٍ تُزيلُها عَن مَسقَطِها عَواصِفُ الأَنواءِ وَانهِطالُ السَّماءِ ! ويَعلَمُ مَسقَطَ القَطرَةِ ومَقَرَّها ومَسحَبَ الذَّرَّةِ ومَجَرَّها ، وما يَكفِي البَعُوضَةَ مِن قوتِها ، وما تَحمِلُ الاُنثى في بَطنِها . (7)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 309 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 166 ح 104 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 474 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 177 ح 136 .
3- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 43 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، الغارات : ج 1 ص 174 عن إبراهيم بن إسماعيل اليشكري نحوه ، بحار الأنوار : ج 4 ص 270 ح 15 .
4- .حلية الأولياء : ج 1 ص 73 ، جواهر المطالب : ج 1 ص 340 وفيه «الأرضين» بدل «الأرض» وكلاهما عن النعمان بن سعد ، كنز العمّال : ج 1 ص 409 ح 1737 .
5- .ليلٌ ساجٍ : أي يغطِّي بظلامه وسكونه (النهاية : ج 2 ص 344 «سجا») .
6- .اليَفَاع : المرتَفِع من كلّ شيء . والسُّفْع : جمع سُفعة : نوع من السواد ليس بالكثير . وقيل : هو سواد مع لون آخر (النهاية : ج 5 ص 299 «يفع» و ج 2 ص 374 «سفع») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 182 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 309 ح 13 .

ص: 59

امام على عليه السلام :زمانى كه پرورده اى نبود ، او پروردگار بود ؛ و زمانى كه هيچ معبودى نبود ، او معبود بود ، و زمانى كه هيچ چيزى نبود كه بر آن علم پيدا شود ، او عالم بود .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] اشيا را به زمان هاى خودشان موكول كرد . . . و پيش از آغاز آفرينش ، به آنها دانا بود .

امام على عليه السلام :علمش قبل از بودن اشيا ، به آنها احاطه داشت ، و بودن آنها چيزى بر دانشش نيفزود . علم وى به آن اشيا پيش از به وجود آوردن آنها ، چون علمش به آنها پس از به وجود آوردنشان بود .

امام على عليه السلام :علم او به آنچه در آسمان هاى بالاست ، چون علم او به آن چيزى است كه در زمين پايين است . او به همه چيز ، داناست . صداها او را متحيّر نمى سازند ، و گويش ها او را مشغول نمى كنند .

امام على عليه السلام :منزّه است آن كه سياهىِ تيره و تار ، و شب آرام و پايدار ، در زمين هاى پست و ناهموار و در قلّه هاى تيره رنگِ به هم نزديك و زنجير وار ، بر وى پوشيده نيست ، و غرّشى كه رعد در كرانه آسمانْ پديد مى آورَد ، و برقى كه از ابر مى جهد و پراكنده مى شود ، و برگى كه با وزش بادهاى جهنده و سقوط ستارگان و ريزش باران از آسمان فرو مى افتد ، بر او پوشيده نيست . اوست كه جاى افتادن هر قطره و جاى قرار گرفتن آن ، و جايى كه موران ، دانه برمى دارند و مسيرى كه آن را مى بَرند ، و مقدار غذايى كه پشه را كفايت مى كند ، و آنچه را كه مادينگان در شكم خود دارند ، همه را مى داند .

.

ص: 60

عنه عليه السلام :لا يَعزُبُ (1) عَنهُ عَدَدُ قَطرِ الماءِ ، ولا نُجومِ السَّماءِ ، ولا سَوافِي الرّيحِ فِي الهَواءِ ، ولا دَبيبُ النَّملِ عَلَى الصَّفا ، ولا مَقيلُ الذَّرِّ فِي اللَّيلَةِ الظُّلماءِ ، يَعلَمُ مَساقِطَ الأَوراقِ وخَفِيَّ طَرفِ الأَحداقِ . (2)

عنه عليه السلام :لا يَخفى عَليهِ مِن عِبادِهِ شُخوصُ لَحظَةٍ ، ولا كُرورُ لَفظَةٍ ، ولَا ازدِلافُ (3) رَبوَةٍ ، ولَا انبِساطُ خُطوَةٍ ، في لَيلٍ داجٍ ، ولا غَسَقٍ ساجٍ . (4)

عنه عليه السلام :لَم يَعزُب عَنهُ خَفِيّاتُ غُيوبِ الهَواءِ ، ولا غَوامِضُ مَكنونِ ظُلَمِ الدُّجى ، ولا ما فِي السَّماواتِ العُلى إلَى الأَرَضينَ السُّفلى . (5)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: كُلُّ سِرٍّ عِندَكَ عَلانِيَةٌ . (6)

عنه عليه السلام_ أيضا _: كُلُّ غَيبٍ عِندَكَ شَهادَةٌ . (7)

عنه عليه السلام :خَرَقَ عِلمُهُ باطِنَ غَيبِ السُّتُراتِ ، وأحاطَ بِغُموضِ عَقائِدِ السَّريراتِ . (8)

عنه عليه السلام :عالِمُ السِّرِّ مِن ضَمائِرِ المُضمِرينَ ، ونَجوَى المُتَخافِتينَ ، وخَواطِرِ رَجمِ الظُّنونِ ، وعُقَدِ عَزيماتِ اليَقينِ ، ومَسارِقِ إيماضِ (9) الجُفونِ ، وما ضَمِنَتهُ أكنانُ القُلوبِ ، وغَياباتُ الغُيوبِ . (10)

.


1- .عزبَ يعزُب : غابَ وبَعُد (لسان العرب : ج 1 ص 596 «عزب») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 178 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 312 ح 39 و ج 77 ص 307 ح 12 .
3- .أي قرب دخولهم فيها ونظرهُم إليها (لسان العرب : ج 9 ص 138 «زلف») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 306 ح 35 .
5- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبيعبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 270 ح 15 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، غرر الحكم : ح 6891 وفيه «عند اللّه » بدل «عندك» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 318 ح 43 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 318 ح 43 .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 108 ، غرر الحكم : ح 5053 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 242 ح 4609 وفيهما «علم اللّه سبحانه» بدل «علمه» .
9- .يقال : أومَض البَرق إيماضا : إذا لَمع لَمْعا خَفِيّا ولم يَعترِض (النهاية : ج 5 ص 230 «ومض») .
10- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 77 ص 328 ح 17 .

ص: 61

امام على عليه السلام :نه شمارِ قطره هاى آب و نه ستارگان آسمان ، و نه آنچه باد در هوا پراكنده مى كند ، و نه حركت مورچه بر سنگ صاف ، و نه خوابگاه مور در شب تاريك ، هيچ كدام بر او پوشيده نيست . سقوط برگ ها و بر هم خوردن پلك ها را مى داند .

امام على عليه السلام :ه_يچ نگاه زي_رچشمى ، ت_كرار كردن كلمه اى ، نزديك شدن به بلندى ، گام برداشتن در شبى تار و آرام از سوى بندگانش ، بر وى پوشيده نيست .

امام على عليه السلام :پوشيده هاى اعماق آسمان ، و پيچيدگى هاى پنهان در ظلمت تاريكى ها ، و آنچه در آسمان هاى بالا تا زمين هاى پايين است ، بر او پوشيده نيست .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداى عز و جل _: هر رازى نزد تو آشكار است .

امام على عليه السلام_ خطاب به خدا _: هر پنهانى در نزد تو پيداست .

امام على عليه السلام :علم او درونِ ناپيداى پرده ها را شكافته است و به پيچيده ترين باورهاى دل ها ، احاطه دارد .

امام على عليه السلام :[ خداوند] به راز دلِ رازداران ، و نجواىِ آهسته گويان ، و انديشه هاى گمان آلود ، و يقين هاى محكمْ نشسته در دل ، و دزديده نگاه كردن ها ، و آنچه در دل ها نهان است و پرده هايى از ناديدنى ها آن را در خود دارند ، داناست .

.

ص: 62

عنه عليه السلام :يَعلَمُ اللّهُ سُبحانَهُ ما فِي الأَرحامِ مِن ذَكَرٍ أو اُنثى ، وقَبيحٍ أو جَميلٍ ، وسَخِيٍّ أو بَخيلٍ ، وشَقِيٍّ أو سَعيدٍ ، ومَن يَكونُ فِي النّارِ حَطَبا أو فِي الجِنانِ لِلنَّبِيّينَ مُرافِقا . (1)

عنه عليه السلام :قَد عَلِمَ السَّرائِرَ ، وخَبَرَ الضَّمائِرَ ، لَهُ الإِحاطَةُ بِكُلِّ شَيءٍ . (2)

عنه عليه السلام :كُلُّ باطِنٍ عِندَ اللّهِ جَلَّت آلاؤُهُ ظاهِرٌ . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ عِندَ إضمارِ كُلِّ مُضمِرٍ ، وقَولِ كُلِّ قائِلٍ ، وعَمَلِ كُلِّ عامِلٍ . (4)

عنه عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ! اتَّقُوا اللّهَ الَّذي إن قُلتُم سَمِعَ ، وإن أضمَرتُم عَلِمَ . (5)

عنه عليه السلام :العالِمُ بِما تُكِنُّ الصُّدورُ وما تَخونُ العُيونُ . (6)

عنه عليه السلام :قَسَمَ أرزاقَهُم ، وأحصى آثارَهُم وأعمالَهُم ، وعَدَدَ أنفُسِهِم ، وخائِنَةَ أعيُنِهِم ، وما تُخفي صُدورُهُم مِنَ الضَّميرِ . (7)

عنه عليه السلام :قَد أحاطَ عِلمُ اللّهِ سُبحانَهُ بِالبَواطِنِ ، وأحصَى الظَّواهِرَ . (8)

عنه عليه السلام_ في دُعاءٍ عَلَّمَهُ كُمَيلَ بنِ زيادٍ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ ... بِعِلمِكَ الَّذي أحاطَ بِكُلِّ شَيءٍ . (9)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 128 ، بحار الأنوار : ج 26 ص 103 ح 6 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 86 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 319 ح 45 .
3- .غرر الحكم : ح 6890 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 376 ح 6362 .
4- .غرر الحكم : ح 3447 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 142 ح 3177 .
5- .نهج البلاغة : الحكمة 203 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 115 ، روضة الواعظين : ص 479 ، غرر الحكم : ح 2506 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 87 ح 2074 ؛ جواهر المطالب : ج 2 ص 155 ح 102 و ص 158 ح 119 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 132 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 332 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 90 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 310 ح 38 و ج 77 ص 305 ح 10 .
8- .غرر الحكم : ح 6677 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 368 ح 6199 .
9- .مصباح المتهجّد : ص 844 ح 910 ، الإقبال : ج 3 ص 331 كلاهما عن كميل بن زياد النخعي ، البلد الأمين : ص 188 .

ص: 63

امام على عليه السلام :خداى عز و جل آنچه در زهدان هاست از نَر و ماده ، زشت و زيبا ، بخشنده و بخيل ، بدبخت و خوش بخت ، و آن را كه هيزم دوزخ مى شود و يا در بهشت ، همراه پيامبران مى گردد ، همه را مى داند .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] رازها را مى داند و از درون ها خبر دارد . احاطه داشتن بر همه چيزها ، تنها براى اوست .

امام على عليه السلام :هر پنهانى ، نزد خداوندِ بزرگْ نعمت ، آشكار است .

امام على عليه السلام :خداوند عز و جل در كنار پنهانكارىِ هر پنهانكار ، گفته هر گوينده ، و كار هر كارگزارى حاضر است .

امام على عليه السلام :اى مردم! از خدايى پروا كنيد كه اگر بگوييد ، مى شنود ، و اگر پنهان داريد ، مى داند .

امام على عليه السلام :[ خداوند] به آنچه سينه ها در خود پوشيده مى دارند ، و به خيانتى كه ديده ها مى كنند ، داناست .

امام على عليه السلام :او رزق و روزى آفريدگان را تقسيم كرد ، آثار و كردارشان و نفَس هايشان و خيانتِ ديدگانشان و هر رازى را كه در سينه هايشان مخفى مى دارند ، شماره كرد .

امام على عليه السلام :علم خداى عز و جل بر درون ها احاطه يافته ، و آشكارها را برشمرده است .

امام على عليه السلام_ در دعايى كه به كميل بن زياد آموخت _: خداوندا! من از تو درخواست مى كنم . . . به [ حقّ ]دانشت كه بر همه چيز ، احاطه دارد .

.

ص: 64

5 / 4الشّاهِدالإمام عليّ عليه السلام :شاهِدُ كُلِّ نَجوى ، لا كَمُشاهَدَةِ شَيءٍ مِنَ الأَشياءِ ، عَلا السَّماواتِ العُلى إلَى الأَرَضينَ السُّفلى ، وأحاطَ بِجَميعِ الأَشياءِ عِلما ، فَعَلَا الَّذي دَنا ، ودَنا الَّذي عَلا ، لَهُ المَثَلُ الأَعلى ، وَالأَسماءُ الحُسنى تَبارَكَ وتَعالى . (1)

عنه عليه السلام :المُشاهِدُ لِجَميعِ الأَماكِنِ بِلَا انتِقالٍ إلَيها . (2)

5 / 5السَّميعُ البَصيرُالإمام عليّ عليه السلام :مَن تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطقَهُ ، ومَن سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ . (3)

عنه عليه السلام :كانَ ... سَميعا إذ لا مَسموعٌ . (4)

عنه عليه السلام :سَميعٌ لِلأَصواتِ المُختَلِفَةِ ، بِلا جَوارِحَ لَهُ مُؤتَلِفَةٍ . (5)

.


1- .الغارات : ج 1 ص 176 عن إبراهيم بن إسماعيل اليشكري ، بحار الأنوار : ج 4 ص 273 .
2- .الكافي : ج 1 ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 33 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 318 ح 43 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 332 نحوه .
4- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 309 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام .
5- .حلية الأولياء : ج 1 ص 73 ، كنز العمّال : ج 1 ص 409 ح 1737 كلاهما عن النعمان بن سعد .

ص: 65

5 / 4 گواه

5 / 5 شنواى بينا

5 / 4گواهامام على عليه السلام :[ خداوند ،] گواه هر رازْ گفتنى است ؛ امّا نه چونان ديدن چيزى از چيزها . بر آسمان هاى زِبَرين تا زمين هاى زيرين ، چيرگى دارد و علم او به همه چيزها احاطه دارد . پس والاست آن كه نزديك است ، و نزديك است آن كه والاست . صفات بِهين و نام هاى نيكو براى اويند و خداوند ، خجسته و برتر است .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] نظاره گر همه جاهاست ، بى آن كه به سوى آنها برود .

5 / 5شنواى بيناامام على عليه السلام :هر كس سخن گويد ، خداوندْ گفتارش را مى شنود ، و هر كس سكوت كند ، او درونش را مى داند .

امام على عليه السلام :پيش از آن كه شنيدنى اى باشد ، ... او شنوا بود .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] شنواى صداهاى گوناگون است ، بى آن كه اندام هايى داشته باشد .

.

ص: 66

عنه عليه السلام :السَّميعُ لا بِأَداةٍ . (1)

عنه عليه السلام :سَميعٌ لا بِآلَةٍ . (2)

عنه عليه السلام :السَّميعُ لا بِتَفريقِ آلَةٍ . (3)

عنه عليه السلام :كُلُّ سَميعٍ غَيرَهُ يَصَمُّ عَن لَطيفِ الأَصواتِ ، ويُصِمُّهُ كَبيرُها ويَذهَبُ عَنهُ ما بَعُدَ مِنها وكُلُّ بَصيرٍ غَيرَهُ يَعمى عَن خَفِيِّ الأَلوانِ ، ولَطيفِ الأَجسامِ . (4)

عنه عليه السلام :بَصيرٌ إذ لا مَنظورَ إلَيهِ مِن خَلقِهِ . (5)

عنه عليه السلام :بَصيرٌ لا يوصَفُ بِالحاسَّةِ . (6)

عنه عليه السلام :البَصيرُ لا بِتَفريقِ آلَةٍ . (7)

عنه عليه السلام :بَصيرٌ لا بِأَداةٍ . (8)

5 / 6اللَّطيفُ الخَبيرُالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَبّي لَطيفُ اللَّطافَةِ ، لا يوصَفُ بِاللُّطفِ . (9)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 152 .
2- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، تحف العقول : ص 63 .
3- .الكافي : ج 1 ص 140 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 474 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 247 ح 5 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 179 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 53 ح 29 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 152 .
8- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه و ص 140 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلّها عن الإمام الصادق عليه السلام ، تحف العقول : ص 63 .
9- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام و ص 306 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 423 ح 560 ، الاختصاص : ص 236 ، إرشاد القلوب : ص 374 كلّها عن الأصبغ بن نباتة ، روضة الواعظين : ص 40 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .

ص: 67

5 / 6 لطيف آگاه

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] شنواست ، نه با ابزار .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] شنواست ، نه با اندام .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] شنواست ، نه با گشودن اندام [ شنوايى] .

امام على عليه السلام :هر شنونده اى جز خداوند ، از شنيدن صداهاى آهسته ، ناشنواست ، و صداهاى بلند [ نيز ]او را كر مى سازد ، و صداهاى دور از او ، به وى نمى رسند ، و هر بيننده اى جز او ، از ديدن رنگ هاى ناپيدا و اجسام [ ريز و ]ظريف ، نابيناست .

امام على عليه السلام :زمانى كه بين آفريده هايش ديدنى اى نبود ، او [ خداوند] بينا بود .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] بينايى است كه به [داشتن] حس بينايى ، توصيف نمى شود .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] بيناست ، نه با گشودن اندام [ بينايى] .

امام على عليه السلام :بيناست ، نه با ابزار .

5 / 6لطيف آگاهامام على عليه السلام :پروردگارم به حقيقت ، لطيف است و به لطافت [ جسمانى] توصيف نمى گردد .

.

ص: 68

عنه عليه السلام :لَطيفٌ لا بِتَجَسُّمٍ . (1)

عنه عليه السلام :لَطيفٌ لا يوصَفُ بِالخِفاءِ . (2)

عنه عليه السلام :لا إلهَ إلَا اللّهُ اللَّطيفُ بِمَن شَرَدَ عَنهُ مِن مُسرِفي عِبادِهِ ؛ لِيَرجِعَ عَن عُتُوِّهِ وعِنادِهِ . (3)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الكَريمِ في مُلكِهِ ، القاهِرِ لِمَن فيهِ ، القادِرِ عَلى أمرِهِ ، المَحمودِ في صُنعِهِ ، اللَّطيفِ بِعِلمِهِ ، الرَّؤوفِ بِعِبادِهِ ، المُستَأثِرِ في جَبَروتِهِ في عِزِّ جَلالِهِ وهَيبَتِهِ . (4)

عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ وتَعالى لا يَخفى عَلَيهِ مَا العِبادُ مُقتَرِفونَ في لَيلِهِم ونَهارِهِم ، لَطُفَ بِهِ خُبرا وأحاطَ بِهِ عِلما . (5)

عنه عليه السلام :يُجيبُ دَعوَةَ مَن يَدعوهُ ، ويَرزُقُ عَبدَهُ ويَحبوهُ ، ذو لُطفٍ خَفِيٍّ وبَطشٍ قَوِيٍّ . (6)

عنه عليه السلام_ في الدّيوانِ المَنسوبِ إلَيهِ _: وكَم للّهِِ مِن لُطفٍ خَفِيِّ يَدِقُّ خِفاهُ عَن فَهمِ الذَّكِيِّ وكمَ يُسرٍ أتى مِن بَعدِ عُسرٍ وفَرَّجَ كُربَةَ القَلبِ الشَّجِيِّ وكَم أمرٍ تُساءُ بِهِ صَباحا وتَأتيكَ المَسَرَّةُ بِالعَشِيِّ ولا تَجزَع إذا ما نابَ خَطبٌ فَكَم للّهِِ مِن لُطفٍ خَفِيِّ (7)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، تحف العقول : ص 63 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 179 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 53 ح 29 ؛ تذكرة الخواصّ : ص 157 عن ابن عبّاس وفيه «بالجفا» بدل «بالخفاء» .
3- .البلد الأمين : ص 112 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 171 ح 19 .
4- .الدروع الواقية : ص 182 ، بحار الأنوار : ج 97 ص 142 ح 4 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 199 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 450 .
6- .المصباح للكفعمي : ص 968 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 340 ح 28 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 141 ، مطالب السؤول : ص 60 ، كنز العمّال : ج 16 ص 210 ح 44234 عن أبي صالح .
7- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 650 الرقم 506 .

ص: 69

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] لطيف است ؛ امّا نه جسمانى .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] لطيفى است كه به مخفى بودن ، توصيف نمى شود .

امام على عليه السلام :خدايى نيست ، جز خداوند يكتا ؛ آن كه به بندگان زياده روِ خويش كه از او رميده اند ، هميشه لطف و مهربانى مى كند تا از سركشى و دشمنى با او، بازگردند .

امام على عليه السلام :س_پاسْ خ_دايى راس_ت ك_ه در حكمرانى اش ارجمند است ، و بر كسانى كه در قلمرو وى اند ، چيره است ؛ بر كار خود ، تواناست ؛ در آفرينشش ستوده است ؛ با علمش لطيف است ؛ به بندگانش مهربان است ؛ به قدرت جبروتى اش با همه عزّت و شكوه و هيبتش ، مختصّ است .

امام على عليه السلام :بر خداى پاك و برتر ، چيزى از آنچه بندگان در روز و شبشان انجام مى دهند ، مخفى نمى مانَد . در آگاهى به آن كارها ، باريك بين است و بر آنها احاطه علمى دارد .

امام على عليه السلام :به كسى كه او را مى خوانَد ، پاسخ مى دهد ، و به بنده اش روزى مى دهد و مى بخشد . داراى لطف پنهان و عقوبتى سخت است .

امام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان _: چه قدر خداوند ، لطف پنهان دارد كه ظرافت لطف پنهانش ، از فهم هوشمندان هم مخفى است . چه بسيار گشايشى كه پس از گرفتارى ايجاد مى شود و اندوه دل درمانده را مى گشايد . و چه بسيار كارى كه در صبحگاهان ، آزرده خاطرت مى كند حالْ آن كه به شب ، خشنودى به سراغت مى آيد . هر گاه كه سختى ها روى آوردند ، بى تابى مكن چرا كه خداوند را لطف پنهان ، بسيار است .

.

ص: 70

5 / 7القادِرالإمام عليّ عليه السلام :فَطَرَ الخَلائِقَ بِقُدرَتِهِ . (1)

عنه عليه السلام :كُلُّ قادِرٍ غيرَ اللّهِ سُبحانَهُ مَقدورٌ . (2)

عنه عليه السلام :قادِرٌ إذ لا مَقدورٌ . (3)

عنه عليه السلام :المُستَشهِدُ بِآياتِهِ عَلى قُدرَتِهِ . (4)

عنه عليه السلام :كُلُّ قادِرٍ غَيرَهُ يَقدِرُ ويَعجِزُ . (5)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الكَريمِ في مُلكِهِ ... القادِرِ عَلى أمرِهِ . (6)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: سُبحانَكَ ما أعظَمَ ما نَرى مِن خَلقِكَ ! وما أصغَرَ كُلَّ عَظيمَةٍ في جَنبِ قُدرَتِكَ ! وما أهوَلَ ما نَرى مِن مَلَكوتِكَ ! وما أحقَرَ ذلِكَ فيما غابَ عَنّا مِن سُلطانِكَ ! وما أسبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنيا ! وما أصغَرَها في نِعَمِ الآخِرَةِ ! (7)

عنه عليه السلام :هُوَ القادِرُ الَّذي إذَا ارتَمَتِ الأَوهامُ لِتُدرِكَ مُنقَطَعَ قُدرَتِهِ ، وحاوَلَ الفِكرُ المُبَرَّأُ مِن خَطَراتِ الوَساوِسِ أن يَقَعَ عَلَيهِ في عَميقاتِ غُيوبِ مَلَكوتِهِ ، وتَوَلَّهَتِ القُلوبُ إلَيهِ لِتَجرِيَ في كَيفِيَّةِ صِفاتِهِ ، وغَمَضَت مَداخِل العُقولِ في حَيثُ لا تَبلُغُهُ الصِّفاتُ لتَنَاوُلِ عِلمِ ذاتِهِ ، رَدَعَها وهِيَ تَجوبُ مَهاوِيَ سُدَفِ الغُيوبِ مُتَخَلِّصَةً إلَيهِ سُبحانَهُ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 1 و 183 وفيه «خلق» بدل «فطر» ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 247 ح 5 .
2- .غرر الحكم : ح 6889 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 377 ح 6400 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 152 ؛ دستور معالم الحكم : ص 122 .
4- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
6- .الدروع الواقية : ص 182 ، بحار الأنوار : ج 97 ص 142 ح 4 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 318 ح 43 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 333 نحوه .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 275 ح 16 .

ص: 71

5 / 7 توانمند

5 / 7توانمندامام على عليه السلام :آفريدگان را با قدرت خويش آفريد .

امام على عليه السلام :هر قدرتمندى غير از خداى سبحان، مغلوبِ قدرت اوست .

امام على عليه السلام :هنگامى كه [ هيچ] موجودِ داراى توانى نبود ، او توانا بود .

امام على عليه السلام :[ او خدايى است كه] آياتش گواه قدرت اوست .

امام على عليه السلام :هر قدرتمندى غير از او ، گاه توانا و گاه ناتوان است .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه در حكومتش ارجمند است ... و در كارش ، قدرتمند .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداوند عز و جل _: منزّهى تو! چه قدر بزرگ است آنچه از آفريده هاى تو كه مى بينيم ، و چه قدر كوچك است هر بزرگى در كنار قدرت تو ! و چه قدر هول انگيز است قدرت ملكوتى تو كه مى بينيم ، و چه قدر كوچك است اين در برابر آنچه از پادشاهى تو كه براى ما پوشيده است ! و چه قدر نعمت هاى تو در دنيا گسترده است ، و چه قدر آنها در برابر نعمت هاى آخرت ، كوچك اند!

امام على عليه السلام :او توانمندى است كه هر گاه اوهام چون تير رها شوند تا نهايتِ قدرت او را درك كنند ، و انديشه هاى رها از خطر وسوسه ها بكوشند تا به ژرفاى ناپيداى ملكوت او برسند ، و دل هاى شيفته به سوى او شتابند تا به فهم چگونگى صفات او پردازند ، و راه هاى ورود خرد براى شناخت ذات او ، آن قدر ظريف و باريك شود كه به وصف نيايد ، خداوند ، آنها را از چنين كارهايى باز مى دارد ؛ در حالى كه خردها ورطه تاريك غيب را در مى نوردند تا رهيده به او برسند .

.

ص: 72

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الواحِدِ الأَحَدِ الصَّمَدِ المُتَفَرِّدِ ، الَّذي لا مِن شَيءٍ كانَ ولا مِن شَيءٍ خَلَقَ ما كانَ ، قُدرَةٌ بانَ بِها مِنَ الأَشياءِ وبانَتِ الأَشياءُ مِنهُ . (1)

عنه عليه السلام_ في دُعاءٍ عَلَّمَهُ كُمَيلَ بنَ زِيادٍ _: اللّهُمَّ عَظُمَ سُلطانُكَ ، وعَلا مَكانُكَ ، وخَفِيَ مَكرُكَ ، وظَهَرَ أمرُكَ ، وغَلَبَ قَهرُكَ ، وجَرَت قُدرَتُكَ ، ولا يُمكِنُ الفِرارُ مِن حُكومَتِكَ . (2)

5 / 8القَوِيّالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ قَوِيٍّ غَيرَهُ ضَعيفٌ . (3)

عنه عليه السلام :كُلُّ شَيءٍ خاشِعٌ لَهُ ، وكُلُّ شَيءٍ قائِمٌ بِهِ ، غِنى كُلِّ فَقيرٍ ، وعِزُّ كُلِّ ذَليلٍ ، وقُوَّةُ كُلِّ ضَعيفٍ . (4)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 134 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 41 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .
2- .مصباح المتهجّد : ص 845 ح 910 ، الإقبال : ج 3 ص 332 وفيه «جندك» بدل «قهرك» وكلاهما عن كميل بن زياد ، البلد الأمين : ص 188 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، غرر الحكم : ح 6884 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 375 ح 6314 وفيهما «غير اللّه » .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 43 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 332 .

ص: 73

5 / 8 نيرومند

امام على عليه السلام :سپاسْ از آنِ خداى يگانه و يكتا و بى نياز و تنهاست ؛ آن كه نه از چيزى به وجود آمده و نه آنچه را كه آفريده ، از چيزى آفريده است . توانايى است كه با قدرتش ، از اشيا تفاوت پيدا كرده و اشيا [ نيز] به آن قدرت ، از او متمايز شده اند .

امام على عليه السلام_ در دعايى كه به كميل بن زياد آموخت _: خداوندا! فرمان روايى ات عظيم ، و جايگاهت برتر ، و مكر تو پنهان ، و فرمان تو آشكار ، و چيرگى تو غالب، و قدرت تو مستقر است و فرار كردن از حكومت تو ممكن نيست .

5 / 8نيرومندامام على عليه السلام :هر نيرومندى جز او ، ناتوان است .

امام على عليه السلام :هر چيزى (موجودى) در برابر او فروتن است ، و هر چيزى به او پابرجاست . او بى نيازىِ هر بينوا ، و عزّتِ هر خوار ، و نيروى هر ناتوان است .

.

ص: 74

عنه عليه السلام :فَتَعالى مِن قَوِيٍّ ما أكرَمَهُ ! وتَواضَعتَ مِن ضَعيفٍ ما أجرَأَكَ عَلى مَعصِيَتِهِ ! (1)

عنه عليه السلام_ في دُعاءٍ عَلَّمَهُ كُمَيلَ بنَ زِيادٍ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ ... بِقُوَّتِكَ الَّتي قَهَرتَ بِها كُلَّ شَيءٍ ، وخَضَعَ لَها كُلُّ شَيءٍ ، وذَلَّ لَها كُلُّ شَيءٍ . (2)

5 / 9القاهِرالإمام عليّ عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الكَريمِ في مُلكِهِ ، القاهِرِ لِمَن فيهِ . (3)

عنه عليه السلام :الواحِدُ الصَّمَدُ ، وَالمُتَكَبِّرُ عَنِ الصّاحِبَةِ وَالوَلَدِ ، رافِعِ السَّماءِ بِغَيرِ عَمَدٍ ، ومُجرِي السَّحابِ بِغَيرٍ صَفَدٍ (4) ، قاهِرِ الخَلقِ بِغَيرِ عَدَدٍ . (5)

عنه عليه السلام :اللّهُ أكبَرُ القاهِرُ لِلأَضدادِ ، المُتَعالي عَنِ الأَندادِ ، المُتَفَرِّدُ بِالمِنَّةِ عَلى جَميعِ العِبادِ . (6)

عنه عليه السلام :هُوَ الَّذِي اشتَدَّت نِقمَتُهُ عَلى أعدائِهِ في سَعَةِ رَحمَتِهِ واتَّسَعَت رَحمَتُهُ لِأَولِيائِهِ في شِدَّةِ نِقمَتِهِ ، قاهِرُ مَن عازَّهُ (7) ، ومُدَمِّرُ مَن شاقَّهُ ، ومُذِلُّ مَن ناواهُ ، وغالِبُ مَن عاداهُ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 223 ، بحار الأنوار : ج 71 ص 192 ح 59 .
2- .مصباح المتهجّد : ص 844 ح 910 ، الإقبال : ج 3 ص 331 كلاهما عن كميل بن زياد النخعي ، البلد الأمين : ص 188 .
3- .الدروع الواقية : ص 182 .
4- .الصَّفَد : حَبلٌ يوثَق به أو غِلّ (لسان العرب : ج 3 ص 256 «صفد») .
5- .مهج الدعوات : ص 144 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 232 ح 8 .
6- .البلد الأمين : ص 93 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 139 ح 7 .
7- .عازّه أي غالبه (شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 396) .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 90 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 310 ح 38 .

ص: 75

5 / 9 چيره

امام على عليه السلام :چه با كرامت است خداى والا مرتبه و نيرومند ؛ و چه قدر در نافرمانىِ او گستاخى! تو بنده خوار و ضعيف .

امام على عليه السلام_ در دع_ايى ك_ه ب_ه كميل بن زي_اد آموخت _: خداوندا! من از تو درخواست مى كنم ... به [ حقّ ]نيرومندى ات كه با آن ، بر هر چيزى ، چيرگى يافتى ، و هر چيزى در برابر آن ، كرنش كرده است ، و هر چيزى در مقابل آن ، خوار شده است .

5 / 9چيرهامام على عليه السلام :سپاسْ از آنِ خدايى است كه در حكومتش ارجمند است ، و بر هر كس كه در آن [ حكومت] قرار گيرد ، چيره است .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] يكتا و بى نياز است ، و برتر از داشتن همسر و فرزند است . به پا دارنده آسمان است ، بدون تكيه گاه ، و حركت دهنده ابرهاست ، بدون طناب و بند ، و بر خلق ، چيره است ، بدون داشتن عدد (سرباز) .

امام على عليه السلام :خداوند ، بزرگ است ؛ همان كه بر اضداد ، چيره است ، و والاتر از آن است كه همگون داشته باشد ، و در منّت داشتن بر همه بندگان ، يگانه است .

امام على عليه السلام :او كسى است كه در عين گستردگى رحمتش ، كيفرش بر دشمنانش سخت است ، و در عين سختى كيفرش ، رحمتش بر دوستانش گسترده است . بر هر كس كه با او مقابله كند ، چيره است ، و آن را كه با وى به ستيز برخيزد ، نابود مى كند ، و هر كه را با او مخالفت ورزد ، ذليل و خوار مى سازد ، و بر آن كه با او دشمنى كند ، پيروز است .

.

ص: 76

5 / 10القائِمالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ شَيءٍ قائِمٌ بِهِ . (1)

عنه عليه السلام :كُلُّ مَعروفٍ بِنَفسِهِ مَصنوعٌ ، وكُلُّ قائِمٍ في سِواهُ مَعلولٌ . (2)

عنه عليه السلام :إنَّ اللّهَ قائِمٌ باقٍ ، وما دونَهُ حَدَثٌ حائِلٌ زائِلٌ ، ولَيسَ القَديمُ الباقي كَالحَدَثِ الزّائِلِ . (3)

عنه عليه السلام :سُبحانَ مَن هُوَ قائِمٌ لا يَلهو . (4)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ المَعروفِ مِن غَيرِ رُؤيَةٍ ، وَالخالِقِ مِن غَيرِ رَوِيَّةٍ ، الَّذي لَم يَزَل قائِما دائِما إذ لا سَماءٌ ذاتُ أبراجٍ ، ولا حُجُبٌ ذاتَ إرتاجٍ (5) ، ولا لَيلٌ داجٍ ، ولا بَحرٌ ساجٍ (6) ، ولا جَبَلٌ ذو فِجاجٍ ، ولا فَجٌّ ذو اعوِجاجٍ ، ولا أرضٌ ذاتُ مِهادٍ ، ولا خَلقٌ ذُو اعتِمادٍ . (7)

عنه عليه السلام :واحِدٌ لا بِعَدَدٍ ، ودائِمٌ لا بِأَمَدٍ ، وقائِمٌ لا بِعَمَدٍ . (8)

عنه عليه السلام :القَيّومُ الَّذي لا يَنامُ . (9)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 43 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 310 ح 14 .
3- .تحف العقول : ص 468 عن الإمام الهادي عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 5 ص 75 ح 1 .
4- .الدروع الواقية : ص 200 .
5- .الرَّتَج والرِّتاج : الباب العظيم ، وقيل : هو الباب المغلَق (لسان العرب : ج 2 ص 279 «رتج») .
6- .ساجٍ : أي ساكن (النهاية : ج 2 ص 345 «سجا») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 90 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 310 ح 38 .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، التوحيد : ص 70 ح 26 عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عنه عليهم السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 480 ح 117 ، البلد الأمين : ص 92 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 139 ح 7 .
9- .مهج الدعوات : ص 145 .

ص: 77

5 / 10 استوار

5 / 10استوارامام على عليه السلام :همه چيز به او استوار است .

امام على عليه السلام :هر چه ذاتش شناخته شود ، دستْ ساز است ، و هر چه به خود استوار نباشد ، ساخته ديگرى است .

امام على عليه السلام :خداوند ، استوار و ماندگار است و هر چه غير او ، پديده اى ناپايدار و نابود شدنى است ، و آن كه قديم (هميشگى) و ماندگار است ، چونان پديده هاى زوال پذير نيست .

امام على عليه السلام :منزّه است آن استوارى كه به بازى نمى پردازد .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى راست كه بدون ديده شدن ، شناخته شده است ، و آفريننده بدون طراحى و به كار بردن انديشه است ؛ آن كه همواره استوار است و هميشه بوده است ، آن هنگام كه هيچ آسمانِ داراى برجى نبود و هيچ مانعِ داراى در و دروازه اى وجود نداشت ، نه شبى تاريك بود و نه دريايى ساكن ، نه كوهى با درّه ها وجود داشت و نه راهى با پيچ و خم ها ، نه زمينْ داراى آرامش بود ، و نه آفريده اى برخوردار از تكيه گاه .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] يگانه است ، نه به شماره ، و هميشگى است ، نه به زمان ، و استوار است ، نه به تكيه گاه .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] استوارى است كه [ هرگز] نمى خوابد .

.

ص: 78

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: أنتَ ... القَيّومُ الَّذي لا زَوالَ لَكَ . (1)

5 / 11الحَيُّالإمام عليّ عليه السلام :هُوَ حَياةُ كُلِّ شَيءٍ ، ونورُ كُلِّ شَيءٍ ، سُبحانَهُ وتَعالى عَمّا يَقولونَ عُلُوّا كَبيرا ... وبِحَياتِهِ حَيِيَت قُلوبُهُم وبِنورِهِ اهتَدَوا إلى مَعرِفَتِهِ . (2)

5 / 12الأَوَّلُ وَالآخِرُالإمام عليّ عليه السلام :الأَوَّلُ لا شَيءَ قَبلَهُ ، وَالآخِرُ لا غايَةَ لَهُ . (3)

عنه عليه السلام :الأَوَّلُ الَّذي لا غايَةَ لَهُ فَيَنتَهِيَ ، ولا آخِرَ لَهُ فَيَنقَضِيَ . (4)

عنه عليه السلام :الأَوَّلُ الَّذي لَم يَكُن لَهُ قَبلٌ فَيَكونَ شَيءٌ قَبلَهُ ، وَالآخِرُ الَّذي لَيسَ لَهُ بَعدٌ فَيَكونَ شَيءٌ بَعدَهُ . (5)

عنه عليه السلام :لا تَصحَبُهُ الأَوقاتُ ، ولا تَرفِدُهُ الأَدَواتُ ، سَبَقَ الأَوقاتَ كَونُهُ ، وَالعَدَمَ وُجودُهُ ، وَالِابتِداءَ أزَلُهُ ... مَنَعَتها «مُنذُ» القِدمَةَ ، وحَمَتها «قَدُ» الأَزَلِيَّةَ . (6)

عنه عليه السلام :لَم يَتَقَدَّمهُ وَقتٌ ولا زَمانٌ . (7)

.


1- .الدروع الواقية : ص 204 ، بحار الأنوار : ج 97 ص 203 ح 3 .
2- .الكافي : ج 1 ص 130 ح 1 عن أحمد بن محمّد البرقي رفعه ، بحار الأنوار : ج 58 ص 10 ح 8 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 85 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 94 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 106 ح 90 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 30 ح 6 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 182 وراجع بحار الأنوار : ج 57 ص 167 ح 107 .

ص: 79

5 / 11 زنده

5 / 12 اوّل و آخر

امام على عليه السلام_ خطاب به خداوند عز و جل _: تو ... استوارى هستى كه زوالى براى تو نيست .

5 / 11زندهامام على عليه السلام :او ، زندگى هر چيز ، و نور هر چيز است . منزّه است و از آنچه مى گويند ، بسيار برتر . با زندگى او دل هايشان زنده است ، و با نور او به شناختش راه يافته اند .

5 / 12اوّل و آخرامام على عليه السلام :[ خداوند ،] نخستى است كه پيش از او چيزى نبود ، و آخرى است كه پايانى ندارد .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] اوّلى است كه پايانى ندارد تا به آن جا منتهى شود ، و انجامى ندارد تا در آن جا پايان پذيرد .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] نخستى است كه برايش قبلى نبوده تا چيزى قبل از آن باشد ، و آخرى است كه بَعدى براى او نيست تا چيزى بعد از او باشد .

امام على عليه السلام :زمان ها همراه او نيستند و ابزارها او را يارى نمى كنند . بودنش بر وقت ها پيشى گرفته است ، و وجودش بر عدم ، و ازلى بودنش بر آغاز! . . . تعبير «از فلان زمان بود» ، نفى «هميشگى بودنِ» اوست و تعبير «قَدْ» ، نقض «ازلى بودنِ» او .

امام على عليه السلام :وقت و زمانى بر او پيشى نگرفته است .

.

ص: 80

عنه عليه السلام :الَّذي لَيسَ لَهُ وَقتٌ مَعدودٌ ، ولا أجَلٌ مَمدودٌ ، ولا نَعتٌ مَحدودٌ ؛ سُبحانَ الَّذي لَيسَ لَهُ أوَّلٌ مُبتَدَأٌ ، ولا غايَةٌ مُنتَهًى ، ولا آخِرٌ يَفنى . (1)

عنه عليه السلام :لَيسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ ابتِداءٌ ، ولا لِأَزَلِيَّتِهِ انقِضاءٌ ، هُوَ الأَوَّلُ ولَم يَزَل ، وَالباقي بِلا أجَلٍ ... لا يُقالُ لَهُ : «مَتى ؟» ولا يُضرَبُ لَهُ أمَدٌ بِ_ «حَتّى» ... قَبلَ كُلِّ غايَةٍ ومُدَّةٍ ، وكُلِّ إحصاءٍ وعِدَّةٍ . (2)

عنه عليه السلام :قَبلَ كُلِّ شَيءٍ لا يُقالُ شَيءٌ قَبلَهُ ، وبَعدَ كُلِّ شَيءٍ لا يُقالُ لَهُ بَعدٌ ... مَوجودٌ لا بَعدَ عَدَمٍ . (3)

عنه عليه السلام :لا أمَدَ لِكَونِهِ ، ولا غايَةَ لِبَقائِهِ . (4)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الكائِنِ قَبلَ أن يَكونَ كُرسِيٌّ أو عَرشٌ ، أو سَماءٌ أو أرضٌ ، أو جانٌّ أو إنسٌ . (5)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي لَم تَسبِق لَهُ حالٌ حالاً ، فَيَكونَ أوَّلاً قَبلَ أن يَكونَ آخِرا . (6)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الأَوَّلِ فَلا شَيءَ قَبلَهُ ، وَالآخِرِ فَلا شَيءَ بَعدَهُ . (7)

.


1- .الكافي: ج1 ص135 ح1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، الغارات : ج 1 ص 172 عن إبراهيم بن إسماعيل اليشكري نحوه ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 27 ح 3 .
3- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .
4- .الكافي : ج 1 ص 139 ص 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 166 ح 105 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 182 عن نوف البكالي ، بحار الأنوار : ج 4 ص 314 ح 40 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 308 ح 37 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 96 .

ص: 81

امام على عليه السلام :منزّه است آن كه وقتِ قابل شمارش ، و عمر دراز ، و صفت محدود ندارد ؛ آن كه نه آغازى دارد كه از آن شروع شود ، و نه پايانى كه به آن نهايت پذيرد و نه انجامى دارد كه به آن ، فرجام يابد .

امام على عليه السلام :براى اوّل بودنِ او آغازى نيست و براى جاودانگى اش پايانى نيست . او اوّل است و هميشه چنين بوده است و باقى است ، بدون پايان داشتن ... . درباره او گفته نمى شود: «از كِى؟» و براى او پايانى با تعبير «تا» نيست . او پيش از هر نهايت و مدّت ، و پيش از هر شمارش و زمان ، بوده است .

امام على عليه السلام :[ پروردگار من ،] پيش از هر چيزى بوده است و از چيزى قبل از او سخن نمى رود ، و بعد از هر چيزى هست ، و از چيزى بعد از او حرفى در ميان نيست . . . . او هست ، اما نه از پسِ نبودن .

امام على عليه السلام :نه براى بودنش زمانى است ، و نه براى بقايش پايانى .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه پيش از آن كه كُرسى يا عرش يا آسمان يا زمينى و يا جِن و اِنسى باشد ، بود .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه حالى از او بر حالى پيشى نمى گيرد تا اين كه در آغاز باشد ، پيش از آن كه در پايان باشد .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه اوّل است و چيزى پيش از او نبوده ، و آخر است و چيزى بعد از او نيست .

.

ص: 82

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الأَوَّلِ قَبلَ كُلِّ أوَّلٍ ، وَالآخِرِ بَعدَ كُلِّ آخِرٍ ، وبِأَوَّلِيَّتِهِ وَجَبَ أن لا أوَّلَ لَهُ ، وبِآخِرِيَّتِهِ وَجَبَ أن لا آخِرَ لَهُ . (1)

عنه عليه السلام :الَّذي لَيسَت في أوَّلِيَّتِهِ نِهايَةٌ ، ولا لِاخِرِيَّتِهِ حَدٌّ ولا غايَةٌ ، الَّذي لَم يَسبِقهُ وَقتٌ ، ولَم يَتَقَدَّمهُ زَمانٌ . (2)

عنه عليه السلام :الَّذي لَم يَزَل ولا يَزالُ وَحدانِيّا أزَلِيّا قَبلَ بَدءِ الدُّهورِ ، وبَعدَ صُروفِ الاُمورِ ، الَّذي لا يَبيدُ ولا يَنفَدُ . (3)

عنه عليه السلام :لا يَزولُ أبَدا ولَم يَزَل ، أوَّلٌ قَبلَ الأَشياءِ بِلا أوَّلِيَّةٍ ، وآخِرٌ بَعدَ الأَشياءِ بِلا نِهايَةٍ . (4)

الإمام الصادق عليه السلام :جاءَ حِبرٌ مِنَ الأَحبارِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَتى كانَ رَبُّكَ؟ فَقالَ لَهُ: ثَكَلَتكَ اُمُّكَ!ومَتى لَم يَكُن حَتّى يُقالَ: مَتى كانَ؟ كانَ رَبّي قَبلَ القَبلِ بِلا قَبلٍ، وبَعدَ البَعدِ بِلا بَعدٍ ولا غايَةٍ، ولا مُنتَهى لِغايَتِهِ ، انقَطَعَتِ الغاياتُ عِندَهُ ؛ فَهُوَ مُنتَهى كُلِّ غايَةٍ . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 101 .
2- .الكافي : ج 1 ص 141 ح 7 ، التوحيد : ص 31 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 265 ح 14 .
3- .الكافي : ج 1 ص 136 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 43 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام وفيه «صرف» بدل «صروف» و«لا يفقد» بدل «لا ينفد» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 271 ح 15 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 41 ؛ كنز العمّال : ج 16 ص 171 ح 44215 نقلاً عن وكيع والعسكري في المواعظ .
5- .الكافي : ج 1 ص 89 ح 5 ، التوحيد : ص 174 ح 3 ، الأمالي للصدوق : ص 769 ح 1041 كلّها عن أبي الحسن الموصلي ، الاحتجاج : ج 1 ص 496 ح 126 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 283 ح 1 وراجع الكافي : ج 1 ص 89 ح 4 و ص 90 ح 6 و ح 8 .

ص: 83

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه اوّل است ، پيش از هر اوّلى ، و آخر است ، بعد از هر آخرى . كسى كه به جهت اوّل بودنْ شايسته است كه آغازى برايش نباشد ، و به جهت آخر بودنْ شايسته است كه پايانى در كارش نباشد .

امام على عليه السلام :هموست كه اوّل بودنش را نهايتى ، و آخر بودنش را اندازه و پايانى نيست ؛ آن كه هيچ وقتى بر او پيشى نگرفته ، و هيچ زمانى از او جلوتر نبوده است .

امام على عليه السلام :هموست كه همواره بوده و هميشه هست . پيش از آغاز روزگاران و پس از گذشت امور ، يگانه و ازلى بوده است ؛ آن كه نابود نمى شود و پايان نمى يابد .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] هرگز زوال نمى پذيرد و هميشگى است . اوّلِ پيش از همه اشياست ، بى آن كه اوّلْ بودنى داشته باشد ، و آخرِ بعد از همه اشياست ، بى آن كه پايانى داشته باشد .

امام صادق عليه السلام :يكى از روحانيان يهودى ، نزد امير مؤمنان آمد و گفت : اى امير مؤمنان! پروردگار تو از كِى بود؟ به او فرمود : « ... كِى نبود تا گفته شود : كِى بود؟ پروردگار من ، پيش از پيش ، بدون پيشى بود ، و بعد از بعد ، بدون بعدى هست . نه پايان دارد و نه نهايتى براى پايانش است . همه پايان ها نزد او پايان پذيرند ، و او پايان بخشِ هر پايانى است» .

.

ص: 84

5 / 13الظّاهِرُ وَالباطِنُالإمام عليّ عليه السلام_ في تَمجيدِ اللّهِ _: الظّاهِرُ بِعَجائِبِ تَدبيرِهِ لِلنّاظِرينَ ، وَالباطِنُ بِجَلالِ عِزَّتِهِ عَن فِكرِ المُتَوَهِّمينَ . (1)

عنه عليه السلام :الظّاهِرُ فَلا شَيءَ فَوقَهُ ، وَالباطِنُ فَلا شَيءَ دونَهُ . (2)

عنه عليه السلام :هُوَ الظّاهِرُ عَلَيها بِسُلطانِهِ وعَظَمَتِهِ ، وهُوَ الباطِنُ لَها بِعِلمِهِ ومَعرِفَتِهِ . (3)

عنه عليه السلام :الظّاهِرُ لا يُقالُ : «مِمَّ» ، وَالباطِنُ لا يُقالَ : «فيمَ» . (4)

عنه عليه السلام :الَّذي بَطَنَ مِن خَفِيّاتِ الاُمورِ ، وظَهَرَ فِي العُقولِ بِما يُرى في خَلقِهِ مِن عَلاماتِ التَّدبيرِ . (5)

عنه عليه السلام :الظّاهِرُ لِقُلوبِهِم بِحُجَّتِهِ . (6)

عنه عليه السلام :الظّاهِرُ عَلى كُلِّ شَيءٍ بِالقَهرِ لَهُ . (7)

عنه عليه السلام :الظّاهِرُ لا بِرُؤيَةٍ ، وَالباطِنُ لا بِلَطافَةٍ . (8)

عنه عليه السلام :باطِنٌ لا بِمُداخَلَةٍ ، ظاهِرٌ لا بِمُزايَلَةٍ . (9)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 213 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 319 ح 45 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 96 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 478 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 313 ح 14 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 163 .
5- .الكافي : ج 1 ص 141 ح 7 ، التوحيد : ص 31 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 265 ح 14 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 108 .
7- .الكافي : ج 1 ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 33 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 152 .
9- .تحف العقول : ص 63 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 1 .

ص: 85

5 / 13 آشكار و نهان

5 / 13آشكار و نهانامام على عليه السلام_ در تمجيد خداوند عز و جل _: به وسيله تدبيرهاى شگفتش ، براى بينندگانْ آشكار است و به خاطر شكوه عزّتش ، از انديشه تخيّل كنندگانْ نهان است .

امام على عليه السلام :او ، آشكارى است كه چيزى بالاتر از او نيست . نهان است و چيزى نهان تر از او نيست .

امام على عليه السلام :با قدرت و بزرگى خود ، بر آفريده ها اقتدار دارد و قدرت او پديدار است ، و با علم و معرفتى كه دارد ، به درون آنها آگاه است .

امام على عليه السلام :آشكارى است كه گفته نمى شود : «از چه چيز است؟» ، و نهانى است كه گفته نمى شود : «در چه چيز است؟» .

امام على عليه السلام :هموست كه علمش در باطن امور ، نفوذ دارد و از علامت هاى تدبيرى كه در آفريدگان او ديده مى شود ، براى خِردها آشكار است .

امام على عليه السلام :با دليل هاى روشن خود ، بر دل هاى ايشان (بندگانْ) آشكار است .

امام على عليه السلام :با چيرگى بر همه چيز ، بر همه چيزْ آشكار است .

امام على عليه السلام :آشكار است ، نه با ديده شدن ، و نهان است ، نه از روى لطافت .

امام على عليه السلام :پنهان است ، نه با وارد شدن ، و آشكار است ، نه با جدا بودن .

.

ص: 86

عنه عليه السلام :لا يُجِنُّهُ (1) البُطونُ عَنِ الظُّهورِ ، ولا يَقطَعُهُ الظُّهورُ عَنِ البُطونِ ؛ قَرُبَ فَنَأى ، وعَلا فَدَنا ، وظَهَرَ فَبَطَنَ ، وبَطَنَ فَعَلَنَ . (2)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي لَم تَسبِق لَهُ حالٌ حالاً ؛ فَيَكونَ أوَّلاً قَبلَ أن يَكونَ آخِرا ، ويَكونَ ظاهِرا قَبلَ أن يَكونَ باطِنا ... كُلُّ ظاهِرٍ غَيرَهُ غَيرُ باطِنٍ ، وكُلُّ باطِنٍ غَيرَهُ غَيرُ ظاهِرٍ . (3)

5 / 14القَريبُ البَعيدُالإمام عليّ عليه السلام :قَريبٌ مِنَ الأَشياءِ غَيرَ مُلابسٍ ، بَعيدٌ مِنها غَيرَ مُبايِنٍ . (4)

عنه عليه السلام :المُتَعالي عَلَى الخَلقِ بِلا تَباعُدٍ مِنهُم ، ولا مُلامَسَةٍ مِنهُ لَهُم . (5)

عنه عليه السلام :إنَّهُ لَبِكُلِّ مَكانٍ ، وفي كُلِّ حينٍ وأوانٍ ، ومَعَ كُلِّ إنسٍ وجانٍّ . (6)

عنه عليه السلام :لَم يَقرُب مِنَ الأَشياءِ بِالتِصاقٍ ، ولَم يَبعُد عَنها بِافتِراقٍ . (7)

عنه عليه السلام :ناءٍ لا بِمَسافَةٍ ، قَريبٌ لا بِمُداناةٍ . (8)

.


1- .يُجِنّه : أي يُغطّيه و يستره (النهاية : ج 1 ص 308 «جنن») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 195 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 315 ح 15 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 308 ح 37 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 179 ، غرر الحكم : ح 6796 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 372 ح 6309 .
5- .الكافي : ج 1 ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 33 ح 1 وفيه «القريب منهم بلا ملامسة» وكلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 195 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 315 ح 15 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 306 ح 35 .
8- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه «بائن» بدل «ناءٍ» ، تحف العقول : ص 63 وفيه «بعيد» بدل «ناءٍ» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .

ص: 87

5 / 14 نزديكِ دور

امام على عليه السلام :پنهان بودن ها مانع از آشكار شدن او نمى شوند ، و آشكار بودن ها او را از پنهانْ بودن جدا نمى سازند . نزديك است و دور ، و بالاست و نزديك . آشكار است و پنهان ، و پنهان است و آشكار .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه هيچ حالى از او بر حال ديگر پيشى نمى گيرد ، تا اوّل باشد ، پيش از آن كه آخر باشد ، و آشكار باشد ، قبل از آن كه پنهان باشد ... . هر آشكارى غير از او ، غيرِ پنهان است و هر پنهانى غير از او ، غيرِ آشكار است .

5 / 14نزديكِ دورامام على عليه السلام :[ خداوند عز و جل ] نزديك به اشياست ، بى آن كه [ به آنها] پيوسته باشد ، و دور از آنهاست ، بى آن كه [ از آنها] جدا باشد .

امام على عليه السلام :برتر از خلق است ، بدون دور بودن از آنان ، و بدون پيوستگى او به آنان .

امام على عليه السلام :او در هر مكان ، در هر وقت و زمان ، و با هر جِن و انسان است .

امام على عليه السلام :به اشيا (موجودات) ، به شكل چسبيدنْ نزديك نيست ، و از آنان به شكل جدايىْ دور نيست .

امام على عليه السلام :دور است ، نه بر اساس مسافت ، و نزديك است ، نه به طريق نزديكىِ مكانى .

.

ص: 88

عنه عليه السلام :سَبَقَ فِي العُلُوِّ ؛ فَلا شَيءَ أعلى مِنهُ ، وقَرُبَ فِي الدُّنُوِّ ؛ فَلا شَيءَ أقرَبُ مِنهُ، فَلَااستِعلاؤُهُ باعَدَهُ مِن شَيءٍ مِن خَلقِهِ، ولا قُربُهُ ساواهُم فِيالمَكانِ بِهِ . (1)

5 / 15البائِنُ الدّاخِلُالإمام عليّ عليه السلام :البائِنُ لا بِتَراخي مَسافَةٍ . (2)

عنه عليه السلام :مُباينٌ لِجَميعِ ما أحدَثَ فِي الصِّفاتِ . (3)

عنه عليه السلام :بانَ مِنَ الأَشياءِ بِالقَهرِ لَها وَالقُدرَةِ عَلَيها ، وبانَتِ الأَشياءُ مِنهُ بِالخُضوعِ لَهُ وَالرُّجوعِ إِلَيهِ . (4)

عنه عليه السلام :لا أنَّ الأَشياءَ تَحويهِ فَتُقِلَّهُ (5) أو تُهوِيَهُ ، أو أنَّ شَيئا يَحمِلُهُ فَيُميلَهُ أو يُعَدِّلَهُ ، لَيسَ فِي الأَشياءِ بِوالِجٍ ، ولا عَنها بِخارِجٍ . (6)

عنه عليه السلام :فِي الأَشياءِ كُلِّها ، غَيرَ مُتَمازِجٍ بِها ، ولا بائِنٍ مِنها . (7)

عنه عليه السلام :فارَقَ الأَشياءَ لا عَلَى اختِلافِ الأَماكِنِ ، ويَكونُ فيها لا عَلى وَجهِ المُمازَجَةِ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 49 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 312 ح 640 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 308 ح 36 .
2- .الكافي : ج 1 ص 140 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه «بائن لا بمسافة» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 121 ح 15 ، التوحيد : ص 69 ح 26 كلاهما عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 222 ح 2 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 152 وراجع الكافي : ج 1 ص 134 ح 1 والتوحيد : ص 41 ح 3 والغارات : ج 1 ص 171 وبحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .
5- .أقَلَّ الشيء : رفَعَه وحمَلَه (النهاية : ج 4 ص 104 «قلل») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 477 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 312 ح 14 .
7- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .
8- .الكافي : ج 8 ص 18 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، تحف العقول : ص 92 ، التوحيد : ص 73 ح 27 ، الأمالي للصدوق : ص 399 ح 515 كلاهما عن جابر بن يزيد الجعفي عن الإمام الباقر عن آبائه عنه عليهم السلام وفيهما «تمكّن منها» بدل «يكون فيها» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 221 ح 1 .

ص: 89

5 / 15 جداى پيوسته

امام على عليه السلام :در برترى ، پيشتاز است ، و هيچ چيزى برتر از او نيست ، و در نزديكى نزديك است و هيچ چيزى از او نزديك تر نيست . نه برترى ، او را از چيزى از آفريدگانش دور كرده است ، و نه نزديكى به آنان ، وى را با آنان در مكان ، برابر ساخته است .

5 / 15جداى پيوستهامام على عليه السلام :[ خداوند عز و جل ] جداست ، امّا نه با فاصله اى بر اساس مسافت .

امام على عليه السلام :در صفات ، با همه آنچه آفريده ، مباينت (تفاوت) دارد .

امام على عليه السلام :ب_ا چيزها ب_ه خ_اط_ر ت_سلّط و قدرتش بر آنها ، مباينت دارد و چيزها به دليل فروتنى شان براى او و رجوعشان به سوى او ، با او مباينت دارند .

امام على عليه السلام :اين گونه نيست كه اشيا ، خدا را در بر گرفته باشند ، تا او را بالا ببرند يا پايين آورند ؛ يا آن كه چيزى ، خدا را به دوش بكشد تا كج يا راستش كند . او نه در درون اشيا فرو رفته و نه از آنها بيرون است .

امام على عليه السلام :او ، در همه چيزها هست ؛ امّا نه با آنها آميخته است و نه دور از آنهاست .

امام على عليه السلام :از چيزها جداست ؛ امّا نه بر پايه اختلاف مكان ها . و در چيزها هست ؛ امّا نه به شكل آميخته شدن با آنها .

.

ص: 90

الإرشاد_ عِندَما سَأَلَ حِبرٌ يَهودِيٌّ عَنِ اللّهِ أ هُوَ فِي السَّماءِ أم فِي الأَرضِ ؟ _: فَأَتاهُ أَميرُ المؤمنينَ عليه السلام وَقالَ لَهُ : «يا يَهوديُّ! ... إنَّ اللّهَ جَلَّ وعَزَّ أيَّنَ الأَينَ فَلا أينَ لَهُ ، وجَلَّ عَن أن يَحوِيَهُ مَكانٌ ، وهُوَ في كُلِّ مَكانٍ بِغَيرِ مُماسَّةٍ ولا مُجاوَرَةٍ ، يُحيطُ عِلما بِما فيها ، ولا يَخلو شَيءٌ مِنها مِن تَدبيرِهِ ، وإنّي مُخبِرُكَ بِما جاءَ في كِتابٍ مِن كُتُبِكُم يُصَدِّقُ ما ذَكَرتُهُ لَكَ ، فَإِن عَرَفتَهُ أتُؤمِنُ بِهِ ؟» . قالَ اليَهودِيُّ : نَعَم . قالَ : «أ لَستُم تَجِدونَ في بَعضِ كُتُبِكُم أنَّ موسَى بنَ عِمرانَ عليه السلام كانَ ذاتَ يومٍ جالِسا إذ جاءَهُ مَلَكٌ مِنَ المَشرِقِ ، فَقالَ لَهُ مُوسى : مِن أينَ أقبَلتَ ؟ قالَ : مِن عِندِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، ثُمَّ جاءَهُ مَلَكٌ مِن المَغرِبِ فَقالَ لَهُ : مِن أينَ جِئتَ ؟ قالَ : مِن عِندِ اللّهِ ، وجاءَهُ مَلَكٌ آخَرُ فَقالَ : قَد جِئتُكَ مِنَ السّماءِ السّابِعَةِ مِن عِندِ اللّهِ تَعالى ، وجاءَهُ مَلَكٌ آخَرُ فَقالَ : قَد جِئتُكَ مِنَ الأَرضِ السّابِعَةِ السُّفلى مِن عِندِ اللّهِ عَزَّ اسمُهُ ، فَقالَ مُوسى عليه السلام : سُبحانَ مَن لا يَخلو مِنهُ مَكانٌ ، ولا يَكونُ إلى مَكانٍ أقرَبَ مِن مَكانٍ ؟» . فَقالَ اليَهودِيُّ : أشهَدُ أنَّ هذا هُوَ الحَقُّ ، وأنَّكَ أحَقُّ بِمَقامِ نَبِيِّكَ مِمَّنِ استَولى عَلَيهِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :وحَدَّ الأَشياءَ كُلَّها عِندَ خَلقِهِ إبانَةً لَها مِن شَبَهِهِ ، وإبانَةً لَهُ مِن شَبَهِها ، لَم يَحلُل فيها فَيُقالَ : هُوَ فيها كائِنٌ ، ولَم يَنأَ عَنها فَيُقالَ : هُوَ مِنها بائِنٌ ، ولَم يَخلُ مِنها فَيُقالَ لَهُ : أينَ ، لكِنَّهُ سُبحانَهُ أحاطَ بِها عِلمُهُ ، وأتقَنَها صُنعُهُ ، وأحصاها حِفظُهُ . لَم يَعزُب عَنهُ خَفِيّاتُ غُيوبِ الهَواءِ ، ولا غَوامِضُ مَكنونِ ظُلَمِ الدُّجى ، ولا ما فِي السَّماواتِ العُلى إلَى الأَرَضينَ السُّفلى . لِكُلِّ شَيءٍ مِنها حافِظٌ ورَقيبٌ ، وكُلُّ شَيءٍ مِنها بِشَيءٍ مُحيطٌ ، وَالمُحيطُ بِما أحاطَ مِنها . (2)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 201 ، الاحتجاج : ج 1 ص 494 ح 124 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 309 ح 2 .
2- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، الغارات : ج 1 ص 172 عن إبراهيم بن إسماعيل اليشكري نحوه ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .

ص: 91

الإرشاد_ هنگامى كه روحانى اى يهودى ، پرسيد كه : آيا خدا در آسمان است يا در زمين؟ _: امير مؤمنان عليه السلام به سويش رفت و به او فرمود : «اى يهودى! ... خداوند عز و جل ، آفريننده مكان است . بنا بر اين ، مكانى براى او نيست ، و جليل تر از آن است كه مكانى وى را در بر گيرد . او در همه جا هست ، بدون مماس بودن و بدون مجاورت داشتن با مكان . علمش بر آنچه در آنهاست ، احاطه دارد ، و هيچ چيزى از آنها از دايره ساماندهى او بيرون نيست ، و من تو را از چيزى كه در يكى از كتاب هاى شما آمده و تأييدى بر گفته من است ، خبر مى دهم . آيا اگر آن را بشناسى ، ايمان مى آورى؟» . گفت : آرى . فرمود : «آيا در يكى از كتاب هايتان نيافتيد كه موسى بن عمران عليه السلام ، روزى نشسته بود كه فرشته اى از مشرق آمد و موسى عليه السلام به وى گفت : از كجا آمده اى؟ . گفت : از پيش خداى عز و جل . آن گاه ، فرشته اى ديگر از مغرب آمد و موسى عليه السلام به وى گفت : از كجا آمده اى؟ . گفت : از نزد خداوند . و فرشته ديگرى آمد و گفت : من از آسمان هفتم ، از نزد خداى والا به نزد تو آمده ام . و فرشته اى ديگر آمد و گفت : از هفتمين طبقه زيرينِ زمين ، از نزد خداوند آمده ام . موسى عليه السلام گفت : منزّه است آن كه هيچ مكانى از او تهى نيست و به هيچ مكانى از مكان ديگر ، نزديك تر نيست » . يهودى گفت : گواهى مى دهم كه حقيقت ، همين است و تو به مَسنَد پيامبرت ، از كسى كه بر آن نشسته است ، سزاوارترى .

امام على عليه السلام :براى همه چيزها هنگام آفرينش آنها ، حدّى قرار داد ، براى تمايز همانندىِ آنها از خود ، و تمايز همانندىِ خويش از آنها . او در موجودات ، حُلول نمى كند تا گفته شود : «او در درون آنهاست» ، و از آنها دور نيست تا گفته شود : «او از اشيا ، فاصله دارد» و از آنها خالى نيست تا گفته شود : «كجاست؟» ؛ بلكه خداى عز و جل ، علمش ، بر آنها احاطه دارد و به آفرينشش آنها را استوار ساخته است و به حفظش ، آنها را شماره كرده است . نه پوشيده هاى اعماق آسمان از او پنهان است ، و نه پيچيدگى هاى نهفته در تاريكى شبِ تار ، و نه آنچه در آسمان هاى بالا تا زمين هاى پايين هست . براى هر چيزى از چيزها[ ى عالَم] ، نگاهبان و مراقبى است ، و هر چيزى از آنها با چيزى احاطه شده و او بر احاطه دارندگان [ نيز] ، احاطه دارد .

.

ص: 92

5 / 16العَزيزُ الحَكيمُالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ عَزيزٍ غَيرَهُ ذَليلٌ . (1)

عنه عليه السلام :عِزُّ كُلِّ ذَليلٍ . (2)

عنه عليه السلام :الَّذي لَم يَلِد فَيَكونَ فِي العِزِّ مُشارَكا . (3)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي لَبِسَ العِزَّ وَالكِبرياءَ ، وَاختارَهُما لِنَفسِهِ دونَ خَلقِهِ . (4)

عنه عليه السلام :ظَهَرَ فِي العُقولِ بِما يُرى في خَلقِهِ مِن عَلاماتِ التَّدبيرِ ... وهُوَ الحَكيمُ العَليمُ . أتقَنَ ما أرادَ مِن خَلقِهِ مِنَ الأَشباحِ كُلِّها ، لا بِمِثالٍ سَبَقَ إلَيهِ ، ولا لُغوبٍ (5) دَخَلَ عَلَيهِ في خَلقِ ما خَلَقَ لَدَيهِ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، غرر الحكم : ح 6878 وفيه «غير اللّه سبحانه» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 109 .
3- .الكافي : ج 1 ص 141 ح 7 ، التوحيد : ص 31 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، نهج البلاغة : الخطبة 182 وفيهما «لم يولد» بدل «لم يلد» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 265 ح 14 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، بحار الأنوار : ج 14 ص 465 ح 37 و ج 63 ص 214 ح 49 .
5- .اللُّغوب : التعَب و الإعياء (لسان العرب : ج 1 ص 742 «لغب») .
6- .الكافي : ج 1 ص 141 ح 7 ، التوحيد : ص 31 _ 33 ح 1 وفيه «ما أراد خلقه من الأشياء» بدل «ما أراد من خلقه من الأشباح» وكلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 57 ص 167 ح 107 .

ص: 93

5 / 16 عزيز حكيم

5 / 16عزيز حكيمامام على عليه السلام :هر عزيزى بجز او ، خوار است .

امام على عليه السلام :[ خداوند] عز و جل عزّت دهنده هر ذليل است .

امام على عليه السلام :آن است كه نزاييد تا در عزّت ، شريكى داشته باشد .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه [ جامه ]عزّت و كبريا را پوشيده ، و اين دو [ صفت ]را براى خود برگزيده ، نه براى بندگانش .

امام على عليه السلام :ب_ا ن_شانه ه_اى ت_دبيرى ك_ه در آفريده هايش هست ، در خِردها آشكار گشت ... و او حكيمِ داناست . اشباح هر كدام از آفريده هايش را كه خواست ، استوار كرد ؛ امّا نه بر پايه نمونه اى از پيش ، و نه با وارد شدن سختى بر او در آفرينشِ آنچه آفريد .

.

ص: 94

عنه عليه السلام :أمرُهُ قَضاءٌ وحِكمَةٌ ، ورِضاهُ أمانٌ ورَحمَةٌ ؛ يَقضي بِعِلمٍ ، ويَعفو بِحِلمٍ . (1)

عنه عليه السلام :وفَرَّقَها أجناسا مُختَلِفاتٍ فِي الحُدودِ وَالأَقدارِ ، وَالغَرائِزِ وَالهَيئاتِ ، بَدايا خَلائِقَ أحكَمَ صُنعَها ، وفَطَرَها عَلى ما أرادَ وَابتَدَعَها ! (2)

عنه عليه السلام :وأرانا مِن مَلَكوتِ قُدرَتِهِ ، وعَجائِبِ ما نَطَقَت بِهِ آثارُ حِكمَتِهِ ... ما دَلَّنا بِاضطِرارِ قِيامِ الحُجَّةِ لَهُ عَلى مَعرِفَتِهِ ، فَظَهَرَتِ البَدائِعُ الَّتي أحدَثَتها آثارُ صَنعَتِهِ وأعلامُ حِكمَتِهِ ، فَصارَ كُلُّ ما خَلَقَ حُجَّةً لَهُ ودَليلاً عَلَيهِ . (3)

5 / 17الرَّحمنُ الرَّحيمُالإمام عليّ عليه السلام :الرَّحمنُ الَّذي يَرحَمُ بِبَسطِ الرِّزقِ عَلَينَا ، الرَّحيمُ بِنا في أديانِنا ودُنيانا وآخِرَتِنا . (4)

عنه عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قَيصَرَ _: وأمّا سُؤالُكَ عَنِ الرَّحمنِ ؛ فَهُوَ عَونٌ لِكُلِّ مَن آمَنَ بِهِ ، وهُوَ اسمٌ لَم يَتَسَمَّ بِهِ غَيرَ الرَّحمنِ تَبارَكَ وتَعالى ، وأمَّا الرَّحيمُ فَرَحيمُ مَن عَصى وتابَ وآمَنَ وعَمِلَ صالِحا . (5)

عنه عليه السلام :البَرُّ الرَّحيمُ بِمَن لَجَأَ إلى ظِلِّهِ وَاعتَصَمَ بِحَبلِهِ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 160 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 54 ح 13 كلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 276 ح 16 و ج 57 ص 108 ح 90 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 107 ح 90 .
4- .التوحيد : ص 232 ح 5 عن محمّد بن زياد ومحمّد بن سيّار ، التفسير المنسوب إلى الإمام العسكري عليه السلام : ص 28 ح 9 كلاهما عن الإمام العسكري عن الإمام زين العابدين عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 92 ص 233 ح 14 .
5- .إرشاد القلوب : ص 366 ، بحار الأنوار : ج 92 ص 259 ح 53 .
6- .البلد الأمين : ص 93 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 139 ح 7 .

ص: 95

5 / 17 بخشنده مهربان

امام على عليه السلام :فرمان او ، سرنوشت و حكمت است و خشنودى او ، امان و رحمت . به دانش ، حكم مى كند و از سرِ بردبارى ، مى گذرد .

امام على عليه السلام :موجودات را در اجناسى كه از نظر حد و اندازه و غريزه ها و هيئت ها گوناگون بودند ، تفكيك كرد ؛ پديده هايى كه آفرينشِ آنها را استوار ساخت . آنها را بنا بر آنچه اراده كرده بود ، سرشت و پديد آورْد .

امام على عليه السلام :[ خداوند عز و جل ] از ملكوت قدرتش و شگفتى هايى كه آثار حكمتش بدانها گوياست ، چيزهايى به ما نشان داد . . . كه ما را به ضرورت وجود برهان بر شناختش راهنما شد . پس شگفتى هاى آنچه از آثار خلقت و نشان هاى حكمتش آفريده ، آشكار شد ، و هر آنچه آفريد ، حجّت و دليل بر او گشت .

5 / 17بخشنده مهربانامام على عليه السلام :[ خداى] بخشنده اى است كه با روزىِ فراخ ، به ما مهربانى مى كند ؛ آن كه در دين و دنيا و آخرتمان ، با ما رحيم و مهربان است .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قيصر _: امّا پرسش تو درباره «رحمان» ؛ او ياور هر كسى است كه به وى ايمان آورده است ، و «رحمان» ، نامى است كه جز خداوند عز و جل كسى بدان ناميده نشده است . و امّا «رحيم» ؛ او به آن كه نافرمانى كرد و توبه نمود و ايمان آوَرْد و عمل نيك انجام داد ، مهربان است .

امام على عليه السلام :[ او] نسبت به كسى كه به سايه اش پناه آورَد و به ريسمانش چنگ زند ، خوبى كننده و مهربان است .

.

ص: 96

عنه عليه السلام :مُتَقَدِّسٌ بِعُلُوِّهِ ، مُتَكَبِّرٌ بِسُمُوِّهِ ، لَيسَ يُدرِكُهُ بَصَرٌ ، ولَم يُحِط بِهِ نَظَرٌ ، قَوِيٌّ مَنيعٌ ، بَصيرٌ سَميعٌ ، عَلِيٌّ حَكيمٌ ، رَؤوفٌ رَحيمٌ ، عَزيزٌ عَليمٌ ، عَجَزَ في وَصفِهِ مَن يَصِفُهُ ، وضَلَّ في نَعتِهِ مَن يَعرِفُهُ ، قَرُبَ فَبَعُدَ وبَعُدَ فَقَرُبَ ، يُجيبُ دَعوَةَ مَن يَدعوهُ ، ويَرزُقُ عَبدَهُ ويَحبوهُ ، ذُو لُطفٍ خَفِيٍّ ، وبَطشٍ قَوِيٍ ، ورَحمَةٍ موسَعَةٍ ، وعُقوبَةٍ موجِعَةٍ ، رَحمَتُهُ جَنَّةٌ عَريضَةٌ مونِقَةٌ ، وعُقوبَتُهُ جَحيمٌ مُوصَدَةٌ موبِقَةٌ . (1)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ ... الَّذي لا تَبرَحُ (2) مِنهُ رَحمَةٌ ، ولا تُفقَدُ لَهُ نِعمَةٌ . (3)

عنه عليه السلام :هُوَ الَّذِي اشتَدَّت نِقمَتُهُ عَلى أعدائِهِ في سَعَةِ رَحمَتِهِ ، وَاتَّسَعَت رَحمَتُهُ لِأَولِيائِهِ في شِدَّةِ نِقمَتِهِ . (4)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: يَسُرُّني مِنَ القُرآنِ كَلِمَةٌ أرجوها لِمَن أسرَفَ عَلى نَفسِهِ : «قَالَ عَذَابِى أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَآءُ وَرَحْمَتِى وَسِعَتْ كُلَّ شَىْ ءٍ» (5) فَجَعَلَ الرَّحمَةَ عُموما ، وَالعَذابَ خُصوصا . (6)

عنه عليه السلام_ في دُعاءٍ عَلَّمَهُ كُمَيلَ بنَ زِيادٍ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ بِرَحمَتِكَ الَّتي وَسِعَت كُلَّ شَيءٍ . (7)

.


1- .المصباح للكفعمي : ص 968 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 340 ح 28 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 140 ، مطالب السؤول : ص 60 كلاهما نحوه ، كنز العمّال : ج 16 ص 210 ح 44234 نقلاً عن أبي الفتوح يوسف بن المبارك بن كامل الخفّاف في مشيخته عن أبي صالح .
2- .برِح بَرَحا وبُروحا : زال (لسان العرب : ج 2 ص 408 «برح») . يعني أنّ الرحمة ليست عظيمة أو عزيزة على اللّه سبحانه وتعالى ، نعم البَرحُ فيه معنى البُعد أيضا ؛ أي لا تبعد .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 45 ، بحار الأنوار : ج 73 ص 81 ح 42 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 90 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 306 ح 10 .
5- .الأعراف : 156 .
6- .شرح نهج البلاغة :ج 20 ص 344 ح 960 .
7- .الإقبال : ج 3 ص 331 ، مصباح المتهجّد : ص 844 ح 910 كلاهما عن كميل بن زياد ، البلد الأمين : ص 188 .

ص: 97

امام على عليه السلام :[ او] به والايى اش منزّه است و به برترى اش متكبّر . چشمى او را درك نمى كند ، و نگاهى او را فرا نمى گيرد . قوىِّ دست نيافتنى ، بيناى شنوا ، والاى حكيم ، رئوفِ مهربان ، و عزيز داناست . هر كه او را وصف كرده ، در توصيفش ناتوان گشته ، و هر كه او را شناخته ، در صفاتش گم گشته است . نزديكِ دور ، و دورِ نزديك است . هر كس را كه مى خوانَدش ، اجابت مى كند ، و به بنده اش روزى مى دهد و مى بخشد . داراى لطفِ نهان ، عقوبت سخت ، رحمتِ گسترده و كيفر دردآور است . رحمتش بهشت پهناورِ سرسبز است ، و كيفرش دوزخ دربسته نابود كننده است .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را . . . كه رحمتش پيوسته است و نعمتش پايان ناپذير .

امام على عليه السلام :او كسى است كه در عين گستردگىِ رحمتش ، كيفرش بر دشمنانش سخت است ، و در عين سختى كيفرش ، رحمتش بر دوستانش گسترده است .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: از قرآن ، عبارتى مرا خوش مى آيد كه آن را براى كسى كه بر خويش زياده روى روا داشته است ، مايه اميدوارى مى دانم : «عذاب خود را به هر كس بخواهم ، مى رسانم و رحمتم همه چيز را فرا گرفته است» كه خداوند ، رحمت را فراگير و عذاب را ويژه ساخته است .

امام على عليه السلام_ در دعايى كه به كُمَيل بن زياد آموخت _: خداوندا! به رحمتت كه همه چيز را فرا گرفته است ، از تو درخواست مى كنم .

.

ص: 98

عنه عليه السلام :فَلا يُبعِدُ اللّهُ إلّا مَن أبَى الرَّحمَةَ ، وفارَقَ العِصمَةَ . (1)

عنه عليه السلام :لا تَحجُزُهُ هِبَةٌ عَن سَلبٍ ، ولا يَشغَلُهُ غَضَبٌ عَن رَحمَةٍ ، ولا تولِهُهُ رَحمَةٌ عَن عِقابٍ . (2)

5 / 18الغَنِيّالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ شَيءٍ خاشِعٌ لَهُ ، وكُلُّ شَيءٍ قائِمٌ بِهِ ، غِنى كُلِّ فَقيرٍ ، وعِزُّ كُلِّ ذَليلٍ . (3)

عنه عليه السلام :لم يُكَوِّنَها [الأَشياءَ] لِتَشديدِ سُلطانٍ ، ولا خَوفٍ مِن زَوالٍ ، ولا نُقصانٍ ، ولا استِعانَةٍ عَلى ضِدٍّ مُناوٍ ، ولا نِدٍّ مُكاثِرٍ ، ولا شَريكٍ مُكابِرٍ . (4)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: لَم تَخلُقِ الخَلقَ لِوَحشَةٍ ، ولَا استَعمَلتَهُم لِمَنفَعَةٍ . (5)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: سُبحانَ الواحدِ الَّذي لَيسَ غَيرَهُ ، سُبحانَ الدّائِمِ الَّذي لا نَفادَ لَهُ ، سُبحانَ القَديمِ الَّذي لَا ابتِداءَ لَهُ ، سُبحانَ الغَنِيِّ عَن كُلِّ شَيءٍ ولا شَيءَ مِنَ الأَشياءِ يُغني عَنهُ . (6)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 291 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 34 ص 156 ح 967 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 195 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 315 ح 15 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 43 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 350 وفيه إلى «قائم به» .
4- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 186 ، التوحيد : ص 43 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، الاحتجاج : ج 1 ص 479 ح 116 كلّها نحوه .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، غرر الحكم : ح 7554 نحوه ، بحار الأنوار : ج 4 ص 318 ح 43 .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 348 ح 997 .

ص: 99

5 / 18 بى نياز

امام على عليه السلام :خ_داوند ، ك_سى را از خ_ود ، دور نمى كند ، مگر آن كس كه رحمت [ او ]را نمى پذيرد و از مصونيت [ او ]فاصله مى گيرد .

امام على عليه السلام :هيچ بخششى او را از باز پس گيرى [ نعمت] ، مانع نمى گردد ، و هيچ خشمى او را از مهربانى باز نمى دارد ، و هيچ رحمتى او را از كيفر دادن ، غافل نمى سازد .

5 / 18بى نيازامام على عليه السلام :هر موجودى ، در پيشگاه او فروتن است ، و هر چيزى به او استوار است . او موجبِ بى نيازىِ هر نيازمند ، و مايه عزّت هر ذليل است .

امام على عليه السلام :[ موجودات را] نه براى استحكام پادشاهى اش آفريد ، و نه از ترس نابودى و نقصان آن ، و نه براى يارى جستن عليه مخالفى دشمنى پيشه ، يا همتايى زياده خواه ، و يا شريكى ستيزه جو .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداى عز و جل _: آفريده ها را براى [ رفع] تنهايى خويش نيافريدى ، و آنان را براى سودوَرزى خود به كار نگرفتى .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: منزّه است يگانه اى كه جز او نيست! منزّه است جاودانى كه هرگز پايان نمى يابد! منزّه است قديمى كه آغازى براى او نيست! منزّه است آن بى نياز از هر چيز ؛ آن كه هيچ يك از موجودات ، از او بى نياز نيست!

.

ص: 100

5 / 19العَظيمالإمام عليّ عليه السلام_ في دُعاءٍ عَلَّمَهُ كُمَيلَ بنِ زِيادٍ _: اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ بِعَظَمَتِكَ الَّتي مَلَأَت كُلَّ شَيءٍ ، وبِسُلطانِكَ الَّذي عَلا كُلَّ شَيءٍ . (1)

عنه عليه السلام :تَواضَعَتِ الأَشياءُ لِعَظَمَتِهِ ، وَانقادَت لِسُلطانِهِ وعِزَّتِهِ . (2)

عنه عليه السلام :صَغُرَ كُلُّ جَبّارٍ في عَظَمَةِ اللّهِ . (3)

عنه عليه السلام :عَظيمُ العَظَمَةِ لا يوصَفُ بِالعِظَمِ ، كَبيرُ الكِبرياءِ لا يوصَفُ بِالكِبَرِ ، جَليلُ الجَلالَةِ لا يوصَفُ بِالغِلَظِ . (4)

عنه عليه السلام :لا تُقَدِّر عَظَمَةَ اللّهِ سُبحانَهُ عَلى قَدرِ عَقلِكَ ، فَتَكونَ مِنَ الهالِكينَ . (5)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذِي انحَسَرَت الأَوصافُ عَن كُنهِ مَعرِفَتِهِ ، ورَدَعَت عَظَمَتُهُ العُقولَ ، فَلَم تَجِد مَساغا إلى بُلوغِ غايَةِ مَلَكوتِهِ . (6)

.


1- .مصباح المتهجّد : ص 844 ح 910 ، الإقبال : ج 3 ص 332 وفيه «ملأت أركان كلّ شيء» وكلاهما عن كميل بن زياد النخعي ، البلد الأمين : ص 188 .
2- .الكافي : ج 1 ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 33 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
3- .مكارم الأخلاق : ج 2 ص 294 ح 2652 ، بحار الأنوار : ج 94 ص 195 ح 3 .
4- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس و كلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 423 ح 560 ، الاختصاص : ص 236 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، روضة الواعظين : ص 40 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 27 ح 2 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 56 ح 13 كلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 163 ح 5 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عن أبيه عنه عليهم السلام ، أعلام الدين : ص 103 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 278 ح 16 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 155 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 42 .

ص: 101

5 / 19 بزرگ

5 / 19بزرگامام على عليه السلام_ در دعايى كه به كميل بن زياد آموخت _: خداوندا! من به [ حقّ ]عظمتت كه همه موجودات را فرا گرفته ، و به پادشاهى ات كه بر هر چيزى برترى يافته ، از تو درخواست مى كنم .

امام على عليه السلام :اشيا ، در پيشگاه عظمت او فروتنى كردند ، و بر پادشاهى و عزّتش گردن نهادند .

امام على عليه السلام :هر قدرتمندى در برابر عظمت خدا ، كوچك است .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] بزرگْ عظمتى است كه به بزرگىِ [ محسوس] ، توصيف نمى گردد ؛ بزرگْ كبريايى است كه به بزرگىِ [ قابل تصوّر ]توصيف نمى شود ؛ با شكوهْ جلالتى است كه به درشتى ، توصيف نمى گردد .

امام على عليه السلام :عظمت خداى سبحان را به توان خِرد خود ، اندازه مگير كه از نابود شدگان خواهى بود .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه توصيف ها در دستيابى به حقيقت شناخت او درمانند ، و بزرگى او ، خِردها را بازگردانَد ، و راهى براى رسيدن به نهايت ملكوتش نيابند .

.

ص: 102

عنه عليه السلام :فَلا إلهَ إلَا اللّهُ مِن عَظيمٍ ما أعظَمَهُ ، ومِن جَليلٍ ما أجَلَّهُ ، ومِن عَزيزٍ ما أعَزَّهُ ، وتَعالى عَمّا يَقولُ الظّالِمونَ عُلُوّا كَبيرا . (1)

5 / 20المُريدالإمام عليّ عليه السلام :مُريدٌ لا بِهِمَّةٍ ، صانِعٌ لا بِجارِحَةٍ . (2)

عنه عليه السلام :شاءَ الأَشياءَ لا بِهِمَّةٍ ... مُريدٌ لا بِهَمامَةٍ . (3)

عنه عليه السلام :يَقولُ ولا يَلفِظُ ... ويُريدُ ولا يُضمِرُ . (4)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الوَلِيِّ الحَميدِ ، الحَكيمِ المَجيدِ ، الفَعّالِ لِما يُريدُ ، عَلّامِ الغُيوبِ ، وخالِقِ الخَلقِ ، ومُنزِلِ القَطرِ ، ومُدَبِّرِ أمرِ الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (5)

عنه عليه السلام_ لَمّا سُئِلَ عَن مَشِيَّةِ اللّهِ وإرادَتِهِ _: إنَّ للّهِِ مَشِيَّتَينِ : مَشِيَّةَ حَتمٍ ، ومَشِيَّةَ عَزمٍ ، وكَذلِكَ إنَّ للّهِِ إرادَتَينِ : إرادَةَ عَزمٍ ، وإرادَةَ حَتمٍ لا تُخطِئُ ، وإرادَةُ عَزمٍ تُخطِئُ وتُصيبُ ، ولَهُ مَشِيَّتانِ : مَشِيَّةٌ يَشاءُ ، ومَشِيَّةٌ لا يَشاءُ ، يُنهى وهو ما يَشاءُ ، ويَأمُرُ وهُوَ لا يَشاءُ . (6)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 136 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 44 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 271 ح 15 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 179 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 53 ح 29 .
3- .الكافي : ج 1 ص 138 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 477 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 254 ح 8 .
5- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 427 ح 1263 ، مصباح المتهجّد : ص 380 ح 508 عن زيد بن وهب نحوه .
6- .الفقه المنسوب للإمام الرضا عليه السلام : ص 410 ، بحار الأنوار : ج 5 ص 124 ح 73 .

ص: 103

5 / 20 اراده كننده

امام على عليه السلام :خدايى جز خداوند يگانه نيست . شگفتا از بزرگى كه چه قدرْ با عظمت است ، و جليلى كه چه قدر با جلالت است ، و عزيزى كه چه قدر عزّت دارد! او از آنچه ستمكاران مى گويند ، بسيار برتر است .

5 / 20اراده كنندهامام على عليه السلام :اراده كننده است ، امّا نه از روى شوق ، و سازنده است ، امّا نه با اعضا .

امام على عليه السلام :چيزها را خواست ، نه بر پايه شوق . . . اراده كننده است ، نه از روى دل مشغولى .

امام على عليه السلام :مى گويد ، ولى نه با به كارگيرى لفظ . . . و مى خواهد ، نه با انديشيدن .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه ولىّ ستايش شده ، حكيم بزرگوار ، و انجام دهنده هر آنچه بخواهد است . داناى نهان ها ، آفريننده آفريده ها ، فرو فرستاننده قَطره ها[ ى باران] ، و سامان دهنده كار دنيا و آخرت است .

امام على عليه السلام_ هنگامى كه از خواست و اراده خداوند ، پرسش شد _:خداى را دو مشيّت است : مشيّتى حتمى و مشيّتى تصميمى . همچنين خداى را دو اراده است : اراده اى تصميمى و اراده اى حتمى كه تخلّف ناپذير است _ و اراده تصميمى او ، هم تخلّف پذير و هم تخلّف ناپذير دارد _ . و او را دو مشيّت است : مشيّتى كه مى خواهد ، و مشيّتى كه نمى خواهد . نهى مى كند ، ولى مى خواهد ، يا امر مى كند ، ولى نمى خواهد . (1)

.


1- .يعنى گاه امر و نهى خداوند ، براى تحقّق است و گاه براى آزمايش و امثال آن ، كه در نوع دوم امكان دارد خداوند از امر و نهى خود دست بردارد و تحقّق پيدا نكند ، نظير فرمان ذبح حضرت اسماعيل كه بعدا به ذبح گوسفندى تغيير يافت .

ص: 104

5 / 21المُقَدِّرالإمام عليّ عليه السلام :مُقَدِّرٌ لا بِحَرَكَةٍ . (1)

عنه عليه السلام :مُقَدِّرٌ لا بِجَولِ فِكرَةٍ . (2)

عنه عليه السلام_ في تَمجيدِ اللّهِ وتَعظيمِهِ _: المُقَدِّرُ لِجَميعِ الاُمورِ بِلا رَوِيَّةٍ ولا ضَميرٍ . (3)

عنه عليه السلام :قَدَّرَ ما خَلَقَ ، فَأَحكَمَ تَقديرَهُ . (4)

5 / 22المُتَكَلِّمالإمام عليّ عليه السلام :يُخبِرُ لا بِلِسانٍ ولَهَواتٍ (5) ، ويَسمَعُ لا بِخُروقٍ وأدَواتٍ ، يَقولُ ولا يَلفِظُ ، ويَحفَظُ ولا يَتَحَفَّظُ ... يَقولُ لِمَن أرادَ كَونَهُ : «كُن» فَيَكونُ ، لا بِصَوتٍ يُقرَعُ ، ولا بِنِداءٍ يُسمَعُ ، وإنَّما كَلامُهُ سُبحانَهُ فِعلٌ مِنهُ ، أنشَأَهُ ومَثَّلَهُ ، لَم يَكُن مِن قَبلِ ذلِكَ كائِنا ، ولَو كانَ قَديما لَكان إلها ثانِيا . (6)

عنه عليه السلام :كَلَّمَ موسى تَكليما ، بِلا جَوارِحَ وأدَواتٍ ، ولا شَفَةٍ ولا لَهَواتٍ . (7)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 304 ح 34 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، تحف العقول : ص 63 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 310 ح 14 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 213 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 319 ح 45 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 53 ح 13 كلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 77 ص 319 ح 17 .
5- .اللَّهَوات : جمع لَهاة ؛ وهي اللَّحَمات في سَقف أقصَى الفَمِ (النهاية : ج 4 ص 284 «لها») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 477 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 254 ح 8 .
7- .التوحيد : ص 79 ح 34 عن أبي المعتمر مسلم بن أوس ، بحار الأنوار : ج 4 ص 295 ح 22 ؛ حلية الأولياء : ج 1 ص 73 ، جواهر المطالب : ج 1 ص 341 كلاهما عن النعمان بن سعد ، كنز العمّال : ج 1 ص 409 ح 1737 .

ص: 105

5 / 21 اندازه گيرنده

5 / 22 سخن گوينده

5 / 21اندازه گيرندهامام على عليه السلام :اندازه گيرنده اس_ت ، امّ_ا نه ب_ا حركت .

امام على عليه السلام :اندازه گيرنده است ، امّا نه بر پايه جولان انديشه .

امام على عليه السلام_ در تمجيد و تعظيم خدا _: اندازه گيرِ همه كارهاست ، بدون به كارگيرى انديشه و تفكّر درونى .

امام على عليه السلام :آنچه را آفريد ، سنجيد و سنجشش را استوار ساخت .

5 / 22سخن گويندهامام على عليه السلام :خبر مى دهد ، ولى نه به زبان و گوشت پاره دهان . مى شنود ، ولى نه از راه سوراخ گوش ها و يا ابزارها . مى گويد ، ولى نه با ادا كردن لفظ . نگاه مى دارد ، امّا نه با تحمّل رنجِ حفظ كردن ... . هر چه را بخواهد كه [ هست] شود ، مى گويد : «باش!» و آن چيز ، [ هست] مى شود ، امّا نه با صدايى كه به گوش برسد ، و نه با آوازى كه شنيده شود . به راستى كه سخن خداى سبحان ، همان كار اوست . ايجاد مى كند و شكل مى دهد ، در حالى كه چيزى قبل از آن نبود ، و اگر آن چيزْ قديم بود ، لازم بود كه خداى ديگرى باشد .

امام على عليه السلام :خداوند با موسى عليه السلام به گونه اى سخن گفت بدون به كارگيرى اعضا و ابزارها و بدون استفاده از لب و زبان .

.

ص: 106

عنه عليه السلام :الَّذي كَلَّمَ موسى تَكليما ، وأراهُ مِن آياتِهِ عَظيما ، بِلا جَوارِحَ ولا أدَواتٍ ، ولا نُطقٍ ولا لَهَواتٍ . (1)

عنه عليه السلام :ما بَرِحَ للّهِِ _ عَزَّت آلاؤُهُ _ فِي البُرهَةِ بَعدَ البُرهَةِ ، وفي أزمانِ الفَتَراتِ ، عِبادٌ ناجاهُم في فِكرِهِم ، وكَلَّمَهُم في ذاتِ عُقولِهِم . (2)

5 / 23الخالِقالإمام عليّ عليه السلام :الخالِق لا بِمَعنى حَرَكَةٍ ونَصَبٍ . (3)

عنه عليه السلام :الخالِق مِن غَيرِ مَنصَبَةٍ ، خَلَقَ الخَلائِقَ بِقُدرَتِهِ . (4)

عنه عليه السلام :خَلَقَ الخَلقَ مِن غَيرِ رَوِيَّةٍ ؛ إذ كانَتِ الرَّوِيّاتُ لا تَليقُ إلّا بِذَوِي الضَّمائِر ، ولَيسَ بِذي ضَميرٍ في نَفسِهِ . (5)

عنه عليه السلام :لا يَؤودُهُ (6) خَلقُ مَا ابتَدَأَ . (7)

عنه عليه السلام :صانِعٌ لا بِجارِحَةٍ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 182 عن نوف البكالي ، بحار الأنوار : ج 13 ص 50 ح 21 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 222 ، بحار الأنوار : ج 69 ص 325 ح 39 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 152 ، الكافي : ج 1 ص 140 ح 5 عن إسماعيل بن قتيبة عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلاموليس فيه «ونَصَبٍ» .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 183 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 108 والخطبة 90 و 91 نحوه .
6- .آدَهُ الأمر يؤوده : بلغ منه المجهود والمشقّة (لسان العرب : ج 3 ص 74 «أود») .
7- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 65 ، التوحيد : ص 43 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 179 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 53 ح 29 .

ص: 107

5 / 23 آفريننده

امام على عليه السلام :هموست كه با موسى عليه السلام به گونه اى سخن گفت ، و نشانه هاى بزرگ خود را نشانش داد ، بى آن كه اعضا يا ابزارهايى را و لَبى يا زبانى را به كار گيرد .

امام على عليه السلام :همواره خداوند را _ كه بخشش هاى او فراوان است _ در بُرهه اى پس از بُرهه ديگر از زمان ، و در دوره هاى فَترت ، بندگانى است كه با آنان ، در انديشه شان راز مى گويد و از درون خِردهايشان با آنها سخن مى گويد .

5 / 23آفرينندهامام على عليه السلام :آفريننده است ، نه به مفهوم حركت و تلاش داشتن .

امام على عليه السلام :آفريننده بدون تلاش ورزى است كه آفريده ها را به قدرت خود آفريد .

امام على عليه السلام :آفريده ها را بدون انديشه گرى آفريد ؛ چرا كه انديشه گرى ، جز بر آنان كه ذهن دارند ، نمى سِزَد ، و او را ذهنى نيست .

امام على عليه السلام :آفرينش آنچه آفريد ، بر او دشوار نيامد .

امام على عليه السلام :س_ازن_ده اى ب_دون به ك_ارگيرى اعضاست .

.

ص: 108

عنه عليه السلام :الَّذِي ابتَدَعَ الخَلقَ عَلى غَيرِ مِثالٍ اِمتَثَلَهُ ، ولا مِقدارٍ اِحتَذى عَلَيهِ مِن خالقٍ مَعبودٍ كانَ قَبلَهُ . (1)

عنه عليه السلام :اِبتَدَعَ ما خَلَقَ بِلا مِثالٍ سَبَقَ . (2)

عنه عليه السلام :لَم يَذرَاَ الخَلقَ بِاحتِيالٍ . (3)

عنه عليه السلام :ما خَلَقَ اللّهُ سُبحانَهُ أمرا عَبَثا فَيَلهُوَ . (4)

عنه عليه السلام :خَلَقَ الخَلقَ عَلى غَيرِ تَمثيلٍ ، ولا مَشورَةِ مُشيرٍ ، ولا مَعونَةِ مُعينٍ ؛ فَتَمَّ خَلقُهُ بِأَمرِهِ ، وأذعَنَ لِطاعَتِهِ ، فَأَجابَ ولَم يُدافِع ، وَانقادَ ولَم يُنازِع . (5)

عنه عليه السلام :ولَو شاءَ أن يَخلُقَها في أقَلَّ مِن لَمحِ البَصَرِ لَخَلَقَ ، ولكِنَّهُ جَعَلَ الأَناةَ وَالمُداراةَ مِثالاً لِاُمَنائِهِ ، وإيجابا لِلحُجَّةِ عَلى خَلقِهِ . (6)

عنه عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَىْ ءٍ إِذَآ أَرَدْنَ_هُ أَن نَّقُولَ لَهُو كُن فَيَكُونُ» (7) _: فَهذِهِ القُدرَةُ التّامَّةُ الَّتي لا يَحتاجُ صاحِبُها إلى مُباشَرَةِ الأَشياءِ ، بَل يَختَرِعُها كَما يَشاءُ سُبحانَهُ ولا يَحتاجُ إلَى التَّرَوّي فيخَلقِ الشَّيءِ ، بَل إذا أرادَهُ صارَ عَلى ما يُريدُهُ مِن تَمامِ الحِكمَةِ ، وَاستَقامَ التَّدبيرُ لَهُ بِكَلِمَةٍ واحِدَةٍ ، وقُدرَةٍ قاهِرَةٍ بانَ بِها مِن خَلقِهِ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 50 ح 13 وليس فيه «خالق» وكلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 275 ح 16 .
2- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 43 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 270 ح 15 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 195 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 315 ح 15 .
4- .غرر الحكم : ح 9606 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 477 ح 8764 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 5 ح 55 ؛ دستور معالم الحكم : ص 44 وفيه «امرؤ» بدل «أمرا» .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 155 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 317 ح 42 و ج 64 ص 323 ح 2 .
6- .الاحتجاج : ج 1 ص 601 ح 137 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 6 .
7- .النحل : 40 .
8- .بحار الأنوار : ج 93 ص 42 نقلاً عن رسالة النعماني .

ص: 109

امام على عليه السلام :هموست كه آفريده ها را آفريد ، بدون نمونه اى كه از روى آن نمونه سازى كند ، و بدون داشتن اندازه اى كه از خالقِ معبودى پيش از او مانده باشد تا آن را دستور كار قرار دهد .

امام على عليه السلام :آنچه را كه آفريد ، بدون نمونه پيشين ايجاد كرد .

امام على عليه السلام :آفريدگان را از روى چاره جويى نيافريد .

امام على عليه السلام :خداوند سبحان ، هيچ چيزى را بيهوده نيافريد تا بيهوده گرى كند .

امام على عليه السلام :آفريدگان را بدون نمونه ، بدون رايزنى با كسى ، و بدون كمك گرفتن از كمكْ كارى آفريد . آفرينشِ آفريده ، به فرمان او تكميل شد . پس به پيروى اش اذعان كرد ، پذيرفت و رد نكرد ، و فرمانبر شد و سرِ ستيز بر نداشت .

امام على عليه السلام :اگر مى خواست آن [ آسمان و زمين ]را در كم تر از بر هم زدن پلك چشمى بيافريند ، مى آفريد ؛ امّا او آرامش و مدارا[ ى خود ]را نمونه اى براى امينان خود قرار داد ، و پاسخى براى [ اقامه ]حجّت بر خلقش .

امام على عليه السلام_ درباره سخن خداى متعال : «ما وقتى چيزى را اراده كنيم ، همين قدر كه به آن بگوييم : باش! ، بى درنگ ، موجود مى شود» _: اين ، همان قدرت كامل است كه دارنده آن ، نيازمند مباشرت با اشيا نيست ؛ بلكه آنها را طبق آنچه مى خواهد ، به وجود مى آورد . در آفريدن چيزى ، به انديشه ورزى نيازمند نيست ؛ بلكه هر گاه اراده آفريدنِ چيزى كند ، آن چيز ، طبق آنچه او اراده كرده ، در كمال حكمت به وجود مى آيد و سامان آن ، با يك كلمه ، قوام پيدا مى كند و به قدرت قاهرش ، از آفريده هايش تمايز مى يابد .

.

ص: 110

عنه عليه السلام :فَإِذا قالَ المُؤَذِّنُ «اللّهُ أكبَرُ» فَإِنَّهُ يَقولُ : اللّهُ الَّذي لَهُ الخَلقُ وَالأَمرُ وبِمَشِيَّتِهِ كانَ الخَلقُ ، ومِنهُ كانَ كُلُّ شَيءٍ لِلخَلقِ . (1)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي لا يَموتُ ولا تَنقَضي عَجائِبُهُ ؛ لِأَ نَّهُ كُلَّ يَومٍ في شَأنٍ مِن إحداثِ بَديعٍ لَم يَكُن . (2)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الواحِدِ الأَحَدِ الصَّمَدِ المُتَفَرِّدِ ، الَّذي لا مِن شَيءٍ كانَ ، ولا مِن شَيءٍ خَلَقَ ما كانَ ... اِبتَدَعَ ما خَلَقَ بِلا مِثالٍ سَبَقَ ولا تَعَبٍ ولا نَصَبٍ ، وكُلُّ صانِعِ شَيءٍ فَمِن شَيءٍ صَنَعَ ، وَاللّهُ لا مِن شَيءٍ صَنَعَ ما خَلَقَ . (3)

عنه عليه السلام :لَم يَخلُقِ الأَشياءَ مِن اُصولٍ أزَلِيَّةٍ ، ولا مِن أوائِلَ أبَدِيَّةٍ ، بَل خَلَقَ ما خَلَقَ ، فَأَقامَ حَدَّهُ ، وصَوَّرَ ما صَوَّرَ فَأَحسَنَ صورَتَهُ . (4)

عنه عليه السلام :ولَوِ اجتَمَعَ جَميعُ حَيَوانِها ؛ مِن طَيرِها وبَهائِمِها ، وما كانَ مِن مُراحِها وسائِمِها ، وأصنافِ أسناخِها وأجناسِها ، ومُتَبَلِّدَةِ (5) اُمَمِها وأكياسِها ، عَلى إحداثِ بَعوضَةٍ _ ما قَدَرَت على إحداثِها ، ولا عَرَفَت كَيفَ السَّبيلُ إلى إيجادِها ، ولَتَحَيَّرَت عُقولُها في عِلمِ ذلِكَ وتاهَت ، وعَجَزَت قُواها وتَناهَت ، ورَجَعَت خاسِئَةً حَسيرَةً ، عارِفَةً بِأَنَّها مَقهورَةٌ ، مُقِرَّةً بِالعَجزِ عن إنشائِها ، مُذعِنَةً بِالضَّعفِ عَن إفنائِها ! (6)

.


1- .التوحيد : ص 238 ح 1 ، معاني الأخبار : ص 38 ح 1 كلاهما عن أبي يزيد بن الحسن عن الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 84 ص 131 ح 24 .
2- .الكافي : ج 1 ص 141 ص 7 ، التوحيد : ص 31 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 57 ص 167 ح 107 .
3- .الكافي : ج 1 ص 134 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 41 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 164 ح 103 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، التوحيد : ص 79 ح 34 عن أبي المعتمر مسلم بن أوس نحوه ، بحار الأنوار : ج 4 ص 295 ح 22 ؛ حلية الأولياء : ج 1 ص 73 عن النعمان بن سعد نحوه ، كنز العمّال : ج 1 ص 409 ح 1737 .
5- .من البَلادَة : ضدّ النفاذ والذكاء (لسان العرب : ج 3 ص 96 «بلد») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 478 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 6 ص 330 ح 16 .

ص: 111

امام على عليه السلام :هر گاه مؤذّن بگويد : «اللّه اكبر» ، بدان معناست كه مى گويد : خدا ، كسى است كه آفرينش و امر ، از آنِ اوست و آفرينش ، به اراده اوست ، و آنچه آفريده ها دارند ، از اوست .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه نمى ميرد و شگفتى هاى او پايان نمى پذيرد ؛ چرا كه او هر روز ، در حال ايجاد چيز تازه اى است كه نبود .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه يگانه ، يكتا ، بى نياز و بى همتاست ؛ آن كه نه از چيزى به وجود آمده ، و نه آنچه را كه هست ، از چيزى آفريده است ... . آنچه را آفريده ، بدون نمونه قبلى ، بدون رنج ، و بدون تلاش ، ايجاد كرده است . هر سازنده اى ، از روى چيزى مى سازد ، در حالى كه خداوند ، آنچه را ساخته ، از روى چيزى نساخته است .

امام على عليه السلام :چيزها را از موادّى ازلى و از نمونه هايى ابدى نيافريد ؛ بلكه آفريد آنچه را كه آفريد ، و اندازه اش را معيّن كرد و آنچه را كه صورت داد ، صورتگرى كرد و آن را نيكْ صورت آفريد .

امام على عليه السلام :اگ_ر همه ح_يوانات ج_هان ، از پرندگان و چارپايان ، چه آنهايى كه در آغُلْ بسته اند ، و چه آنهايى كه در صحرا مى چرند ، با همه گونه ها و سنخ ها و جنس ها ، نادانان و زيركان ، بر آفرينش پشه اى گِرد آيند ، بر آفرينش آن ، توان نخواهند يافت ، و راه دستيابى به آفرينش آن را هم نخواهند دانست ، و خِردها در فهم آن ، سرگردان و آواره خواهند شد ، و نيروها ، ناتوان به آخر خواهند رسيد و رانده و مانده ، برخواهند گشت ، آگاه به اين كه ناتوان اند ، و معترف به درماندگى از آفريدن آن ، و مطمئن از ناتوانى براى از بين بردن آن .

.

ص: 112

5 / 24المالِكالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ مالِكٍ غَيرَهُ مَملوكٌ . (1)

عنه عليه السلام_ عِندَما سُئِلَ عَن مَعنى قَولِهِم : لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ _: إنّا لا نَملِكُ مَعَ اللّهِ شَيئا ، ولا نَملِكُ إلّا ما مَلَّكَنا ، فَمَتى مَلَّكَنا ما هُوَ أملَكُ بِهِ مِنّا ، كَلَّفَنا ومَتى أخَذَهُ مِنّا وَضَعَ تَكليفَهُ عَنّا . (2)

5 / 25العادِلالإمام عليّ عليه السلام :أشهَدُ أنَّهُ عَدلٌ عَدَلَ ، وحَكَمٌ فَصَلَ. (3)

عنه عليه السلام :الَّذي عَظُمَ حِلمُهُ فَعَفا ، وعَدَلَ في كُلِّ ما قَضى . (4)

عنه عليه السلام :الَّذي صَدَقَ في ميعادِهِ ، وَارتَفَعَ عَن ظُلمِ عِبادِهِ ، وقامَ بِالقِسطِ في خَلقِهِ ، وعَدَلَ عَلَيهِم في حُكمِهِ . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، غرر الحكم : ح 6885 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 375 ح 6316 وفيهما «غير اللّه » ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 404 ، بحار الأنوار : ج 5 ص 209 ح 49 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 214 ، بحار الأنوار : ج 69 ص 311 ح 32 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 191 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 480 ح 117 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 261 ح 9 .

ص: 113

5 / 24 مالك

5 / 25 دادگر

5 / 24مالكامام على عليه السلام :هر مالكى غير از او ، خود ، مملوك است .

امام على عليه السلام_ به هنگامى كه از معناى سخن آنان كه مى گويند : «لا حول و لا قوّة إلّا باللّه » پرسيده شد _: يعنى ما در كنار خدا ، مالك چيزى نيستيم و جز آنچه او به مالكيت ما در آورده ، صاحب چيزى نيستيم . هر زمان كه آنچه را از ما بِدان مالك تر است ، به مِلك ما درآورد ، ما را مكلّف ساخته است ، و هر زمان كه آن را از ما بگيرد ، تكليف خود را از دوش ما برداشته است .

5 / 25دادگرامام على عليه السلام :گواهى مى دهم كه او دادگرى است كه داد ورزيده است ؛ و داورى است كه فيصله و پايان مى دهد .

امام على عليه السلام :آن كه بردبارى اش بسيار است ، و بخشيده ، و در آنچه داورى كرده ، داد ورزيده است .

امام على عليه السلام :ه_موست ك_ه در وع_ده هاي_ش راستگوست و از ستم كردن بر بندگانش منزّه است ، و در بين بندگانش دادگرى نموده ، و در داورى اش بر آنان ، عدالت ورزيده است .

.

ص: 114

عنه عليه السلام_ وسُئِلَ عَنِ العَدلِ _: العَدلُ ألّا تَتَّهِمَهُ . (1)

عنه عليه السلام :ما كانَ قَومٌ قَطُّ في غَضِّ نِعمَةٍ مِن عَيشٍ فَزالَ عَنهُم إلّا بِذُنوبٍ اِجتَرَحوها ؛ لِأَنَّ اللّهَ لَيسَ بِظَلّامٍ لِلعَبيدِ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 470 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 124 ، إعلام الورى : ج 1 ص 545 ، روضة الواعظين : ص 48 ، بحار الأنوار : ج 5 ص 52 ح 86 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 178 وراجع الخصال : ص 624 ح 10 وتحف العقول : ص 114 .

ص: 115

امام على عليه السلام_ وقتى از عدل پرسيده شد _: عدل ، آن است كه خدا را متّهم نسازى . (1)

امام على عليه السلام :هيچ قومى نبوده اند كه در زندگى ، در فراوانى نعمت باشند و آن زندگى از آنها گرفته شده باشد ، مگر به خاطر گناهانى كه انجام داده اند ؛ چرا كه خداوند ، هرگز بر بندگان ، ستمكار نيست .

.


1- .متّهم ساختن خدا ، آن است كه در فرمان ها و يا آفرينشش به وجود نادرستى و يا ستم ، اعتقاد داشته باشى .

ص: 116

الباب السادس : الصفات السلبيّة6 / 1الحَدّالإمام عليّ عليه السلام :لا يُشمَل بِحَدٍّ ولا يُحسَب بِعَدٍّ ، وإنَّما تَحُدُّ الأَدَواتُ أنفُسَها ، وتُشيرُ الآلاتُ إلى نَظائِرِها ... ولا يُقالُ لَهُ حَدٌّ ولا نِهايَةٌ ، ولَا انقِطاعٌ ولا غايَةٌ ، ولا أنَّ الأَشياءَ تَحويهِ فَتُقِلَّهُ أو تُهوِيَهُ . (1)

عنه عليه السلام :حَدَّ الأَشياءَ عِندَ خَلقِهِ لَها إبانَةً لَهُ مِن شَبَهِها . لا تُقَدِّرُهُ الأَوهامُ بِالحُدودِ وَالحَرَكاتِ ، ولا بِالجَوارِحِ وَالأَدَواتِ . (2)

عنه عليه السلام :لَيسَ لَهُ حَدٌّ يَنتَهي إلى حَدِّهِ . (3)

عنه عليه السلام :لا يُدرَكُ بِوَهمٍ، ولا يُقَدَّرُ بِفَهمٍ... ولا يُحَدُّ بِأَينٍ. (4)

عنه عليه السلام :فَتَبارَكَ اللّهُ الَّذي لا يَبلُغُهُ بُعدُ الهِمَمِ ، ولا يَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ وتَعالَى الَّذي لَيسَ لَهُ وَقتٌ مَعدودٌ ، ولا أجَلٌ مَمدودٌ ، ولا نَعتٌ مَحدودٌ . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 476 و 477 ح 116 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 306 ح 35 .
3- .الكافي : ج 1 ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 33 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 182 عن نوف البكالي ، بحار الأنوار : ج 4 ص 314 ح 40 .
5- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعاً رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن عبد الرحمن عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ؛ المعيار والموازنة : ص 255 .

ص: 117

باب ششم : صفات سلبى

6 / 1 اندازه

باب ششم : صفات سلبى6 / 1اندازهامام على عليه السلام :[ خداوند ،] به حد نيايد ، و در شمار نگنجد ، كه ابزارها خود را محدود مى كنند ، و ابزارها به نمونه هايشان اشاره مى كنند . . . و گفته نمى شود كه او حد و پايانى دارد ، چنان كه درباره او از بُريدگى و نهايتى سخن نمى رود ، و چيزى او را در بر نمى گيرد تا بالايش بَرد يا فرودش آورَد .

امام على عليه السلام :به هنگام آفريدن چيزها ، آنها را اندازه داد تا تفاوت او از آفريده ها ، روشن گردد . گمان ها نمى توانند او را با حدود و حركت ها و اعضا و ابزارها اندازه گيرند .

امام على عليه السلام :او را اندازه اى نيست تا بدان منتهى شود .

امام على عليه السلام :به گمان ، درك نمى شود ، و به فهم ، اندازه گيرى نمى گردد ... و به كجايى ، حد نمى پذيرد .

امام على عليه السلام :خجسته است خدايى كه ژرف نگرى انديشه ها ، او را درك نمى كند ، و ژرفكاوى تيزهوشى ها به او نمى رسد ! برتر است آن كه او را نه زمانى شمارش شده هست ، و نه مدّت عمرى معيّن ، و نه صفتى مشخّص .

.

ص: 118

عنه عليه السلام :الَّذي لا يُدرِكُهُ بُعدُ الهِمَمِ ، ولا يَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ ، الَّذي لَيسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحدودٌ ، ولا نَعتٌ مَوجودٌ ، ولا وَقتٌ مَعدودٌ ، ولا أجَلٌ مَمدودٌ . (1)

عنه عليه السلام :وحَدَّ الأَشياءَ كُلَّها عِندَ خَلقِهِ ، إبانَةً لَها مِن شَبَهِهِ ، وإبانَةً لَهُ مِن شَبَهِها . (2)

6 / 2المِثلالإمام عليّ عليه السلام :الَّذي نَأى مِنَ الخَلقِ فَلا شَيءَ كَمِثلِهِ. (3)

عنه عليه السلام :لا لَهُ مِثلٌ فَيُعرَفَ بِمِثلِهِ . (4)

عنه عليه السلام :مَن وَحَّدَ اللّهَ سُبحانَهُ لَم يُشَبِّههُ بِالخَلقِ . (5)

عنه عليه السلام :فَلا إلَيهِ حَدٌّ مَنسوبٌ ، ولا لَهُ مَثَلٌ مَضروبٌ ، ولا شَيءٌ عَنهُ مَحجوبٌ ، تَعالى عَن ضَربِ الأَمثالِ وَالصِّفاتِ المَخلوقَةِ عُلُوّا كَبيرا . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 300 ح 7 نقلاً عن عيون الحكم والمواعظ و ج 4 ص 247 ح 5 وراجع المناقب للخوارزمي : ص 300 ح 296 .
2- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام وزاد فيه «إيّاها» بعد «خلقه» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .
3- .الكافي : ج 1 ص 141 ح 7 ، التوحيد : ص 32 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور وفيه «بان» بدل «نأى» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
4- .الكافي : ج 1 ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 33 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
5- .غرر الحكم : ح 8648 .
6- .التوحيد : ص 71 ح 26 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 22 ح 15 كلاهما عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .

ص: 119

6 / 2 مانند

امام على عليه السلام :[ او] آن اس_ت ك_ه ژرف ن_گرى انديشه ها ، او را درك نمى كند ، و ژرفكاوى تيزهوشى ها به او نمى رسد ؛ آن كه نه براى صفاتش اندازه اى مشخّص است ، و نه توصيفى موجود ، نه زمانى معيّن ، و نه پايانى مشخّص .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] همه چيزها را به هنگام آفرينش آنها اندازه داد تا چيزها با او همسان نباشند ، و او از همگونى با چيزها فاصله يابد .

6 / 2مانندامام على عليه السلام :[ خداوند ،] آن است كه از آفريده ها دور است ، و هيچ چيزى چون او نيست .

امام على عليه السلام :نمونه اى ندارد تا با نمونه اش شناخته شود .

امام على عليه السلام :هر كس به يكتايى خدا معتقد باشد ، او را با آفريدگان ، همگون ندانسته است .

امام على عليه السلام :نه اندازه اى به او نسبت داده شده ، و نه مَثَلى براى او زده شده ، و نه چيزى از او پوشيده مانده است . از شبيه بودن به نمونه ها و ويژگى هاى آفريدگانش برترىِ بسيار والايى دارد .

.

ص: 120

عنه عليه السلام :اِتَّقُوا اللّهَ أن تُمَثِّلوا بِالرَّبِّ الَّذي لا مِثلَ لَهُ ، أو تُشَبِّهوهُ بِشَيءٍ مِن خَلقِهِ ، أو تُلقوا عَلَيهِ الأَوهامَ ، أو تُعمِلوا فيهِ الفِكرَ ، أو تَضرِبوا لَهُ الأَمثالَ ، أو تَنعَتوهُ بِنُعوتِ المَخلوقينَ ؛ فَإِنَّ لِمَن فَعَلَ ذلِكَ نارا . (1)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: وأشهَدُ أنَّ مَن ساواكَ بِشَيءٍ مِن خَلقِكَ فَقَد عَدَلَ بِكَ ، وَالعادِلُ بِكَ كافِرٌ بِما تَنَزَّلَت بِهِ مُحكَماتُ آياتِكَ ، ونَطَقَت عَنهُ شَواهِدُ حُجَجِ بَيِّناتِكَ . (2)

عنه عليه السلام_ أيضا _: فَأَشهَدُ أنَّ مَن شَبَّهَكَ بِتَبايُنِ أعضاءِ خَلقِكَ وتَلاحُمِ حِقاقِ مَفاصِلِهِم المُحتَجِبَةِ لِتَدبيرِ حِكمَتِكَ لَم يَعقِد غَيبَ ضَميرِهِ عَلى مَعرِفَتِكَ ، ولَم يُباشِر قَلبَهُ اليَقينُ بِأَنَّهُ لا نِدَّ لَكَ ، وكَأَنَّهُ لَم يَسمَع تَبَرُّؤَ التّابِعينَ مِنَ المَتبوعينَ إذيَقولونَ : «تَاللَّهِ إِن كُنَّا لَفِى ضَلَ_لٍ مُّبِينٍ * إِذْ نُسَوِّيكُم بِرَبِّ الْعَ__لَمِينَ» (3) . (4)

6 / 3التَّغييرالإمام عليّ عليه السلام :الواحِدُ الأَحَدُ الصَّمَدُ الَّذي لا يُغَيِّرُهُ صُروفُ الأَزمانِ . (5)

عنه عليه السلام :لايَشغَلُهُ شَأنٌ ، ولا يُغَيِّرُهُ زَمانٌ ، ولا يَحويهِ مَكانٌ. (6)

.


1- .روضة الواعظين : ص 46 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 298 ح 25 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 54 ح 13 نحوه وكلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 277 ح 16 .
3- .الشعراء : 97 و 98 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 77 ص 318 ح 17 .
5- .الكافي : ج 1 ص 135 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 42 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ؛ المعيار والموازنة : ص 256 وفيه «صدوف سوالف الأزمان» .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 178 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 307 ح 12 .

ص: 121

6 / 3 دگرگونى

امام على عليه السلام :از خدا پروا كنيد كه براى پروردگارى كه مانندى ندارد ، نمونه بتراشيد ، يا اين كه او را به چيزى از مخلوقاتش شبيه كنيد ، يا پندارهاى خود را بر او حمل كنيد ، يا فكرتان را در ذات او به كار گيريد ، يا براى او مَثَل بزنيد ، يا به صفات آفريدگان ، توصيفش كنيد . به راستى كه سزاى شخصى كه چنين كند ، آتش است .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداوند عز و جل _: گواهى مى دهم كه هر كه تو را با چيزى از آفريده هايت برابر كرد ، [ آن چيز را] هم تراز تو قرار داده است ، و هر كه چيزى را هم تراز تو قرار دهد ، به آنچه آيه هاى محكم تو بدان نازل شده و گواه هاى روشن تو ، بدان زبان گشوده ، كافر است .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداوند عز و جل _: گواهى مى دهم كه هر كس تو را به عضوهاى جدا از همِ آفريده هايت ، و مَفصل هاى به هم پيوسته آنان كه بر پايه تدبير حكمت تو چنين شده ، همانند كرده باشد ، درون جانش را به شناخت و معرفت تو گره نزده است ، و قلبش به اين كه همانندى براى تو نيست ، يقين پيدا نكرده است ، گويى بيزارى جويىِ پيروان را از پيروى شوندگانِ خود كه مى گفتند : «سوگند به خدا كه ما در گم راهىِ آشكارى بوديم ، آن گاه كه شما را با پروردگار جهانيان ، برابر مى كرديم» ، نشنيده است .

6 / 3دگرگونىامام على عليه السلام :[ خداوند ،] يكتاى يگانه صمد است ؛ آن كه گردش زمان ، او را دگرگون نمى كند .

امام على عليه السلام :كارى او را به خود مشغول نمى دارد ، زمانى او را دگرگون نمى كند ، و جايى او را فرا نمى گيرد .

.

ص: 122

عنه عليه السلام :لا يَتَغَيَّرُ بِحالٍ ، ولا يَتَبَدَّلُ فِي الأَحوالِ ، ولا تُبليهِ اللَّيالي وَالأيَّامُ ، ولا يُغَيِّرُهُ الضِّياءُ وَالظَّلامُ . (1)

6 / 4الحَرَكَةُ وَالسُّكونُالإمام عليّ عليه السلام :لا يَجري عَلَيهِ السُّكونُ وَالحَرَكَةُ ، وكَيفَ يَجري عَلَيهِ ما هُوَ أجراهُ ، ويَعودُ فيهِ ما هُوَ أبداهُ ، ويَحدُثُ فيهِ ما هُوَ أحدَثَهُ ؟ إذا لَتَفاوَتَت ذاتُهُ ، ولَتَجَزَّأَ كُنهُهُ ، ولَامتَنَعَ مِنَ الأَزَلِ مَعناهُ ، ولَكانَ لَهُ وَراءٌ إذ وُجِدَ لَهُ أمامٌ ، ولَالتَمَسَ التَّمامَ إذ لَزِمَهُ النُّقصانُ ! وإذا لَقامَت آيَةُ المَصنوعِ فيهِ ، ولَتَحَوَّلَ دَليلاً بَعدَ أن كانَ مَدلولاً عَلَيهِ ، وخَرَجَ بِسُلطانِ الِامتِناعِ من أن يُؤَثِّرَ فيهِ ما يُؤَثِّرَ في غَيرِهِ ؟ ! (2)

عنه عليه السلام :إنَّ رَبّي لا يوصَفُ بِالبُعدِ ، ولا بِالحَرَكَةِ ولا بِالسُّكونِ ، ولا بِالقِيامِ قِيامِ انتِصابٍ ، ولا بِجيئَةٍ ولا بِذَهابٍ . (3)

عنه عليه السلام :المُشاهِد لِجَميعِ الأَماكِنِ بِلَا انتِقالٍ إلَيها . (4)

6 / 5الوالِدُ وَالوَلَدُالإمام عليّ عليه السلام :لَم يَلِد فَيَكونَ مَولودا ، ولَم يُولَد فَيَصيرَ مَحدودا ، جَلَّ عَنِ اتِّخاذِ الأَبناءِ ، وطَهُرَ عَن مُلامَسَةِ النِّساءِ . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 477 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 254 ح 8 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 476 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 30 ح 6 .
3- .التوحيد : ص 305 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 423 ح 560 ، الاختصاص : ص 236 كلّها عن الأصبغ بن نباتة ، روضة الواعظين : ص 40 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 27 ح 2 .
4- .الكافي : ج 1 ص 142 ح 7 ، التوحيد : ص 33 ح 1 كلاهما عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 266 ح 14 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 476 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 254 ح 8 .

ص: 123

6 / 4 حركت و سكون

6 / 5 پدر و فرزند

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] به حالتى دگرگون نمى شود ، و در شرايط ، تبديل نمى گردد ، و شب ها و روزها او را فرسوده نمى سازند ، و نور و تاريكى ، او را تغيير نمى دهند .

6 / 4حركت و سكونامام على عليه السلام :سكون و حركت ، بر او جارى نمى شود ، و چه سانْ چيزى كه او خود ، آن را جارى ساخته ، بر او جارى شود ، و آنچه كه خود ايجاد كرده ، به او برگردد ، و آنچه كه خودْ آن را پديد آورده ، در او پديدار شود؟ اگر چنين بود ، ذات او گوناگون مى گشت ، و كُنْهش پراكندگى مى پذيرفت ، و ديگر ، حقيقت او از ازلى بودن امتناع مى ورزيد ، و به يقين ، براى او پشتِ سرى مى بود ، آن گاه كه براى او پيشِ رويى يافت مى شد ، و بايد در پىِ كمال مى رفت ، آن هنگام كه با نقصانْ همراه مى شد . نيز در اين هنگام ، نشانه هاى ساخته بودن ، در او هويدا مى شدند ، و پس از آن كه بر او دلالت مى شد ، خود ، دليل و نشانه قرار مى گرفت ! او به قدرت امتناع (عدم امكان) ، از اين كه چيزى كه در غير او تأثير مى گذارد ، در او اثر بگذارد ، بيرون است .

امام على عليه السلام :پروردگار من ، نه با دورى توصيف مى شود ، و نه با حركت و سكون ، و نه به برپا بودن ، به گونه برپا دارندگى ، و نه به آمد و شد .

امام على عليه السلام :[ خداوند ،] نظاره گر همه جاها بدون رفتن به آن جاهاست .

6 / 5پدر و فرزندامام على عليه السلام :نزاييد تا زاييده شده باشد ، و زاده نشد تا محدود گردد . از داشتن فرزندان به دور است ، و از ارتباط داشتن با زنان ، پاك است .

.

ص: 124

عنه عليه السلام :لَم يولَد سُبحانَهُ فَيَكونَ فِي العِزِّ مُشارَكا ، ولَم يَلِد فَيَكونَ مَوروثا هالِكا . (1)

عنه عليه السلام :عَلا عَنِ اتِّخاذِ الأَبناءِ ، وتَطَهَّرَ وتَقَدَّسَ عَن مُلامَسَةِ النِّساءِ وعَزَّ وجَلَّ عَن مُجاوَرَةِ الشُّرَكاءِ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 182 عن نوف البكالي ، التوحيد : ص 31 ح 1 عن الحارث الأعور ، بحار الأنوار : ج 4 ص 314 ح 40 . وجاء في الكافي (ج 1 ص 141 ح 7) : «الذي لم يلد فيكون في العزّ مشاركا ، ولم يولد فيكون موروثا هالكا» ، كما جاء نظيرها في روضة الواعظين : ص 24 . ولمّا كان الراوي لهاتين الروايتين هو الحارث الأعور مع تضادّ معانيهما فالصحيح هو إحدى الروايتين . ومع ملاحظة معناهما ، وأنّ الوارد في نهج البلاغة والتوحيد يوافق مضمونا لما ورد في الأحاديث الثلاثة التالية ؛ والتي هي عن الإمام عليّ عليه السلام والإمام الصادق عليه السلام مع ورودها في مصادر مختلفة ، يظهر أنّ هذا الحديث هو المنقول صحيحا ، وإن كان النقل الآخر _ الوارد في الكافي _ قابلاً للتوجيه (راجع مرآة العقول : ج 2 ص 104 وص 105) .
2- .الكافي : ج 1 ص 136 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 43 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام .

ص: 125

امام على عليه السلام :خداى عز و جل ، زاده نشد تا در عزّتْ شريكى داشته باشد ، و نزاييد تا ارث بگذارد و نابود شود . (1)

امام على عليه السلام :از اين كه داراى فرزندان باشد ، برتر است ، و از تماس داشتن با زنان ، پاك و بر كنار است ، و گرامى تر و والاتر است از اين كه در كنار شريكانْ قرار گيرد .

.


1- .در الكافى (ج 1 ص 141) آمده : «آن كه نزاييد تا در عزّتْ همكار داشته باشد ، و زاده نشد تا ارث بگذارد و نابود شود» . نظير آن در روضة الواعظين (ص 24) آمده است و از آن جايى كه راوى هر دو روايت _ در عين متضاد بودن معناى آن دو _ حارث اعور است ، روايت درستْ يكى از آن دو است و از آن جا كه نقل در نهج البلاغة و التوحيد صدوق، از نظر مضمون ، موافق مضمون سه حديث بعدى است كه از امام على عليه السلام و امام صادق عليه السلام نقل شده است و به علاوه ، در منابع ديگر هم آمده است ، روشن مى شود كه اين حديثْ همان نقل درست است ، گرچه نقل ديگر (آن كه در الكافى آمده) ، نيز قابل توجيه است (ر .ك : مرآة العقول : ج 2 ص 104_105) .

ص: 126

الباب السابع : جوامع الأسماء والصفاتالإمام عليّ عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي لا يَبلُغُ مِدحَتَهُ القائِلونَ ، ولا يُحصي نَعماءَهُ العادّونَ ، ولا يُؤَدّي حَقَّهُ المُجتَهِدونَ ، الَّذي لا يُدرِكُهُ بُعدُ الهِمَمِ ، ولا يَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ ، الَّذي لَيسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحدودٌ ، ولا نَعتٌ مَوجودٌ ، ولا وَقتٌ مَعدودٌ ، ولا أجَلٌ مَمدودٌ . فَطَرَ الخلائِقَ بِقُدرَتِهِ ، ونَشَرَ الرِّياحَ بِرَحمَتِهِ ، ووَتَّدَ بِالصُّخورِ مَيَدانَ أرضِهِ . أوَّلُ الدّينِ مَعرِفَتُهُ ، وكَمالُ مَعرِفَتِهِ التَّصديقُ بِهِ ، وكَمالُ التَّصديقِ بِهِ تَوحيدُهُ ، وكَمالُ تَوحيدِهِ الإِخلاصُ لَهُ ، وكَمالُ الإِخلاصِ لَهُ نَفيُ الصِّفاتِ عَنهُ ، لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّها غَيرُ المَوصوفِ ، وشَهادَةِ كُلِّ مَوصوفٍ أنَّهُ غَيرُ الصِّفَةِ . فَمَن وَصَفَ اللّهَ سُبحانَهُ فَقَد قَرَنَهُ ، ومَن قَرَنَهُ فَقَد ثَنّاهُ ، ومَن ثَنّاهُ فَقَد جَزَّأَهُ ، ومَن جَزَّأَهُ فَقَد جَهِلَهُ ، ومَن جَهِلَهُ فَقَد أشارَ إلَيهِ ، ومَن أشارَ إلَيهِ فَقَد حَدَّهُ ، ومَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ . ومَن قالَ «فيمَ ؟» فَقَد ضَمَّنَهُ ، ومَن قالَ «عَلامَ ؟» فَقَد أخلى مِنهُ . كائِنٌ لا عَن حَدَثٍ ، مَوجودٌ لا عَن عَدَمٍ ، مَعَ كُلِّ شيءٍ لا بِمُقارَنَةٍ ، وغَيرُ كُلِّ شَيءٍ لا بِمُزايَلَةٍ . فاعِلٌ لا بِمَعنَى الحَرَكاتِ وَالآلَةِ ، بَصيرٌ إذ لا مَنظورَ إلَيهِ مِن خَلقِهِ ، مُتَوَحِّدٌ إذ لا سَكَنَ يَستَأنِسُ بِهِ ولا يَستَوحِشُ لِفَقدِهِ . (1)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 300 ح 7 و ج 4 ص 247 ح 5 وراجع نهج الحقّ : ص 65 .

ص: 127

باب هفتم : مجموعه نام ها و صفات

باب هفتم : مجموعه نام ها و صفاتامام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه سخنوران ، به ستايش او نمى رسند ، شمارشگرانِ نعمت هاى او نمى توانند آنها را بشمارند ، و تلاشگران نمى توانند حقّ او را بپردازند ؛ آن كه ژرف انديشىِ انديشه ها ، او را درك نمى كند ، و ژرفكاوى تيزهوشى ها به او نمى رسد ؛ آن كه صفاتش نه اندازه معيّنى ، و نه وصفى ، و نه زمانِ شمارش شده اى ، و نه پايان مشخّصى دارد . با قدرت خود ، آفريده ها را به وجود آورد ، و با رحمتش بادها را به وزيدن وا داشت ، و گستره زمينش را با صخره ها مهار كرد . آغاز دين ، شناخت اوست ، و كمال شناخت او باورداشت اوست ، و كمال باور داشتن او يگانه دانستن اوست ، و كمال يگانه دانستن او ، اخلاص براى اوست ، و كمال اخلاص براى او ، نفى صفات از اوست ؛ چون هر صفتى گواه است كه آن [ صفت] ، غير از موصوف است ، و هر موصوفى گواه است كه آن ، غير از صفت است . هر كس خداى سبحان را وصف كند ، او را با چيزى قرين ساخته است ، و هر كس او را با چيزى قرين سازد ، او را دوگانه پنداشته است ، و هر كس او را دوگانه بپندارد ، او را جزء جزء دانسته است ، و هر كس او را جزء جزء بداند ، او را نشناخته است ، و هر كس او را نشناسد ، به او اشاره كرده [ و براى او جهت قائل شده] است ، و هر كس به او اشاره كند ، براى او اندازه تعيين كرده است ، و هر كس براى او اندازه تعيين كند ، او را به شمارْ در آورده است . هر كس بگويد : «در چيست؟» ، او را جزو چيزى قرار داده است ، و هر كس بگويد : «بر چه چيز است؟» ، جايى را از [ وجود] او تهى شمرده است . هست ، ولى نه از روى پيدايش . وجود دارد ، ولى نه پس از نبودن . با هر چيزى هست ، امّا نه با همنشينى . غير از هر چيز است ، ولى نه از روى جدايى . كننده است ، نه به مفهوم [ كار كردن با] حركت ها و ابزارها . بيناست ، از آن هنگامى كه هيچ آفريده قابل ديدنى وجود نداشت . تنها بود ، بى آن كه سكونت كننده اى باشد تا به آن ، اُنس بگيرد و يا با نبودش وحشتْ حاصل آيد .

.

ص: 128

عنه عليه السلام_ فِي الحَثِّ عَلى مَعرِفَتِهِ تَعالى وَالتَّوحيدِ لَهُ _: أوَّلُ عِبادَةِ اللّهِ مَعرِفَتُهُ ، وأصلُ مَعرِفَتِهِ تَوحيدُهُ ، ونِظامُ تَوحيدِهِ نَفيُ التَّشبيهِ عَنهُ ، جَلَّ عَن أن تَحُلَّهُ الصِّفاتُ لِشَهادَةِ العُقولِ : أنَّ كُلَّ مَن حَلَّتهُ الصِّفاتُ مَصنوعٌ ، وشَهادَةِ العُقولِ : أنَّهُ جَلَّ جَلالُهُ صانِعٌ لَيسَ بِمَصنوعٍ ، بِصُنعِ اللّهِ يُستَدَلُّ عَلَيهِ ، وبِالعُقولِ تُعتَقَدُ مَعرِفَتُهُ ، وبِالنَّظَرِ تَثبُتُ حُجَّتُهُ ، جَعَلَ الخَلقَ دَليلاً عَلَيهِ ، فَكَشَفَ بِهِ عَن رُبوبِيَّتِهِ ، هُوَ الواحِدُ الفَردُ في أزَلِيَّتِهِ ، لا شَريكَ لَهُ في إلهيَّتِهِ ، ولا نِدَّ لَهُ في رُبوبِيَّتِهِ ، بِمُضادَّتِهِ بَينَ الأَشياءِ المُتَضادَّةِ عُلِمَ أن لا ضِدَّ لَهُ ، وبِمُقارَنَتِهِ بَينَ الاُمورِ المُقتَرِنَةِ عُلِمَ أن لا قَرينَ لَهُ . (1)

عنه عليه السلام :ما وَحَّدَهُ مَن كَيَّفَهُ ، ولا حَقيقَتَهُ أصابَ مَن مَثَّلَهُ ، ولا إيّاهُ عَنى مَن شَبَّهَهُ ، ولا صَمَدَهُ مَن أشارَ إلَيهِ وتَوَهَّمَهُ . كُلُّ مَعروفٍ بِنَفسِهِ مَصنوعٌ ، وكُلُّ قائِمٍ في سِواهُ مَعلولٌ . فاعِلٌ لا بِاضطِرابِ آلَةٍ ، مُقَدِّرٌ لا بِجَولِ فِكرَةٍ ، غَنِيٌّ لا بِاستِفادَةٍ . لا تَصحَبُهُ الأَوقاتُ ، ولا تَرفِدُهُ الأَدَواتُ . سَبَقَ الأَوقاتَ كَونُهُ ، وَالعَدَمَ وُجودُهُ ، وَالِابتداءَ أزَلُهُ . بِتَشعيرِهِ المَشاعِرَ عُرِفَ أن لا مَشعَرَ لَهُ ، وبِمُضادَّتِهِ بَينَ الاُمورِ عُرِفَ أن لا ضِدَّ لَهُ ، وبِمُقارَنَتِهِ بَينَ الأَشياءِ عُرِفَ أن لا قَرينَ لَهُ . ضَادَّ النّورَ بِالظُّلمَةِ ، وَالوُضوحَ بِالبُهمَةِ ، وَالجُمودَ بِالبَلَلِ ، وَالحَرورَ بِالصَّرَدِ (2) . مُؤَلِّفٌ بَينَ مُتَعادِياتِها ، مُقارِنٌ بَينَ مُتَبايِناتِها ، مُقَرِّبٌ بَينَ مُتَباعِداتِها ، مُفَرِّقٌ بَينَ مُتَدانِياتِها . لا يُشمَل بِحَدٍّ ، ولا يُحسَب بِعَدٍّ ، وإنَّما تَحُدُّ الأَدَواتُ أنفُسَها ، وتُشيرُ الآلاتُ إلى نَظائِرِها . مَنَعَتها «مُنذُ» القِدمَةَ ، وحَمَتها «قَدُ» الأَزَلِيَّةَ ، وجَنَّبَتها «لَولا» التَّكمِلَةَ 3 ! بِها تَجَلّى صانِعُها لِلعُقولِ ، وبِهَا امتَنَعَ عَن نَظَرِ العُيونِ ، ولا يَجري عَلَيهِ السُّكونُ وَالحَرَكَةُ ، وكَيفَ يَجري عَلَيهِ ما هُوَ أجراهُ ، ويَعودُ فيهِ ما هُوَ أبداهُ ، ويَحدُثُ فيهِ ما هُوَ أحدَثَهُ ! إذا لَتَفاوَتَت ذاتُهُ ، ولَتَجَزَّأَ كُنهُهُ ، ولَامتَنَعَ مِنَ الأَزَلِ مَعناهُ ، ولَكانَ لَهُ وَراءٌ إذ وُجِدَ لَهُ أمامٌ ، ولَالتَمَسَ التَّمامَ إذ لَزِمَهُ النُّقصانُ . وإذاً لَقامَت آيَةُ المَصنوعِ فيهِ ، ولَتَحَوَّلَ دَليلاً بَعدَ أن كانَ مَدلولاً عَلَيهِ ، وخَرَجَ بِسُلطانِ الِامتِناعِ مَن أن يُؤَثِّرَ فيهِ ما يُؤَثِّرُ في غَيرِهِ . الَّذي لا يَحولُ ولا يَزولُ ، ولا يَجوزُ عَلَيهِ الاُفولُ . لَم يَلِد فَيَكونَ مَولوداً ، ولَم يولَد فَيَصيرَ مَحدودا . جَلَّ عَنِ اتِّخاذِ الأَبناءِ ، وطَهُرَ عَن مُلامَسَةِ النِّساءِ . لا تَنالُهُ الأَوهامُ فَتُقَدِّرَهُ ، ولا تَتَوَهَّمُهُ الفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ ، ولا تُدرِكُهُ الحَواسُّ فَتُحِسَّهُ ، ولا تَلمِسُهُ الأَيدي فَتَمَسَّهُ . ولا يَتَغَيَّرُ بِحالٍ ، ولا يَتَبَدَّلُ فِي الأَحوالِ . ولا تُبليهِ اللَّيالي وَالأَيّامُ ، ولا يُغَيِّرُهُ الضِّياءُ وَالظَّلامُ . ولا يوصَفُ بِشَيءٍ مِنَ الأَجزاءِ ، ولا بِالجَوارِحِ وَالأَعضاءِ ، ولا بِعَرَضٍ مِنَ الأَعراضِ ، ولا بِالغَيرِيَّةِ وَالأَبعاضِ . ولا يُقالُ لَهُ حَدٌّ ولا نِهايَةٌ ، ولَا انقِطاعٌ ولا غايَةٌ ؛ ولا أنَّ الأَشياءَ تَحويهِ فَتُقِلَّهُ أو تُهوِيَهُ ، أو أنَّ شَيئا يَحمِلُهُ فَيُميلَهُ أو يُعَدِّلَهُ . لَيسَ فِي الأَشياءِ بِوالِجٍ ، ولا عَنها بِخارِجٍ . يُخبِرُ لا بِلِسانٍ ولَهَواتٍ ، ويَسمَعُ لا بِخُروقٍ وأدَواتٍ . يَقولُ ولا يَلفِظُ ، ويَحفَظُ ولا يَتَحَفَّظُ ، ويُريدُ ولا يُضمِرُ . يُحِبُّ ويَرضى مِن غَيرِ رِقَّةٍ ، ويُبغِضُ ويَغضَبُ مِن غَيرِ مَشَقَّةٍ . يَقولُ لِمَن أرادَ كَونَهُ : «كُن فَيَكونُ» ، لا بِصَوتٍ يَقرَعُ ، ولا بِنِداءٍ يُسمَعُ ؛ وإنَّما كَلامُهُ سُبحانَهُ فِعلٌ مِنهُ أنشَأَهُ ومَثَّلَهُ ، لَم يَكُن مِن قَبلُ ذلِكَ كائِنا ، ولَو كانَ قَديما لَكانَ إلها ثانِيا . لا يُقالُ : كانَ بَعدَ أن لَم يَكُن ؛ فَتَجرِيَ عَلَيهِ الصِّفاتُ المُحدَثاتِ ، ولا يَكونُ بَينَها وبَينَهُ فَصلٌ ، ولا لَهُ عَلَيها فَضلٌ ؛ فَيَستَوِيَ الصّانِعُ وَالمَصنوعُ ، ويَتَكافَأَ المُبتَدَعُ وَالبَديعُ . خَلَقَ الخَلائِقَ عَلى غَيرِ مِثالٍ خَلا مِن غَيرِهِ ، ولَم يَستَعِن عَلى خَلقِها بِأَحَدٍ مِن خَلقِهِ . وأنشَأَ الأَرضَ فَأَمسَكَها مِن غَيرِ اشتِغالٍ ، وأرساها عَلى غَيرِ قَرارٍ ، وأقامَها بِغَيرِ قَوائِمَ ، ورَفَعَها بِغَيرِ دَعائِمَ ، وحَصَّنَها مِنَ الأَوَدِ وَالِاعوِجاجِ ، ومَنَعَها مِنَ التَّهافُتِ وِالِانفِراجِ . أرسى أوتادَها ، وضَرَبَ أسدادَها ، وَاستَفاضَ عُيونَها ، وخَدَّ أودِيَتَها ، فَلَم يَهِن ما بَناهُ ، ولا ضَعُفَ ما قَوّاهُ . هُوَ الظّاهِرُ عَلَيها بِسُلطانِهِ وعَظَمَتِهِ ، وهُوَ الباطِنُ لَها بِعِلمِهِ ومَعرِفَتِهِ ، وَالعالي عَلى كُلِّ شَيءٍ مِنها بِجَلالِهِ وعِزَّتِهِ . لا يُعجِزُهُ شَيءٌ مِنها طَلَبَهُ ، ولا يَمتَنِعُ عَلَيهِ فَيَغلِبَهُ ، ولا يَفوتُهُ السَّريعُ مِنها فَيَسبِقَهُ ، ولا يَحتاجُ إلى ذي مالٍ فَيَرزُقَهُ . خَضَعَتِ الأَشياءُ لَهُ ، وذَلَّت مُستَكينَةً لِعَظَمَتِهِ ، لا تَستَطيعُ الهَرَبَ مِن سُلطانِهِ إلى غَيرِهِ فَتَمتَنِعَ مِن نَفعِهِ وضَرِّهِ ، ولا كُف ءَ لَهُ فَيُكافِئَهُ ، ولا نَظيرَ لَهُ فَيُساوِيَهُ . هُوَ المُفني لَها بَعدَ وُجودِها ، حَتّى يَصيرَ مَوجودُها كَمَفقودِها . ولَيسَ فَناءُ الدُّنيا بَعدَ ابتِداعِها بَأَعجَبَ مِن إنشائِها وَاختِراعِها . وكَيفَ ولَوِ اجتَمَعَ جَميعُ حَيَوانِها مِن طَيرِها وبَهائِمِها ، وما كانَ مِن مُراحِها وسائِمِها ، وأصنافِ أسناخِها وأجناسِها ، ومُتَبَلِّدَةِ اُمَمِها وأكياسها ، عَلى إحداثِ بَعوضَةٍ ما قَدَرَت عَلى إحداثِها ، ولا عَرَفَت كَيفَ السَّبيلُ إلى إيجادِها ، ولَتَحَيَّرَت عُقولُها في عِلمِ ذلِكَ وتاهَت ، وعَجَزَت قُواها وتَناهَت ، ورَجَعَت خاسِئَةً حَسيرَةً ، عارِفَةً بِأَنَّها مَقهورَةٌ ، مُقِرَّةً بِالعَجزِ عَن إنشائِها ، مُذعِنَةً بِالضَّعفِ عَن إفنائِها ! وإنَّ اللّهَ سُبحانَهُ يَعودُ بَعدَ فَناءِ الدُّنيا وَحدَهُ لا شَيءَ مَعَهُ . كَما كانَ قَبلَ ابتِدائِها كَذلِكَ يَكونُ بَعدَ فَنائِها ، بِلا وَقتٍ ولا مَكانٍ ، ولا حينٍ ولا زَمانٍ . عُدِمَت عِندَ ذلِكَ الآجالُ وَالأَوقاتُ ، وزالَتِ السِّنونَ وَالسّاعاتُ ، فَلا شَيءَ إلّا اللّهُ الواحِدُ القَهّارُ الَّذي إلَيهِ مَصيرُ جَميعِ الاُمورِ . بِلا قُدرَةٍ مِنها كانَ ابتِداءُ خَلقِها ، وبِغَيرِ امتِناعٍ مِنها كانَ فَناؤُها ، ولَو قَدَرَت عَلَى الِامتِناعِ لَدامَ بَقاؤُها . لَم يَتَكاءَدهُ (3) صُنعُ شَيءٍ مِنها إذ صَنَعَهُ ، ولمَ يَؤُدهُ مِنها خَلقُ ما خَلَقَهُ وبَرَأَهُ ، ولَم يُكَوِّنها لِتَشديدِ سُلطانٍ ، ولا لِخَوفٍ مِن زَوالٍ ونُقصانٍ ، ولا لِلِاستِعانَةِ بِها عَلى نِدٍّ مُكاثِرٍ ، ولا لِلِاحتِرازِ بِها مِن ضِدٍّ مُثاوِرٍ ، ولا لِلِازدِيادِ بِها في مُلكِهِ ، ولا لِمُكاثَرَةِ شَريكٍ في شِركِهِ ، ولا لِوَحشَةٍ كانَت مِنهُ ؛ فَأَرادَ أن يَستَأنِسَ إلَيها . ثُمَّ هُوَ يُفنيها بَعدَ تَكوينِها ، لا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيهِ في تَصريفِها وتَدبيرِها ، ولا لِراحَةٍ واصِلَةٍ إلَيهِ ، ولا لِثِقَلِ شَيءٍ مِنها عَلَيهِ . لا يُمِلُّهُ طولُ بَقائِها فَيَدعُوَهُ إلى سُرعَةِ إفنائِها ، ولكِنَّهُ سُبحانَهُ دَبَّرَها بِلُطفِهِ ، وأمسَكَها بِأَمرِهِ ، وأتقَنَها بِقُدرَتِهِ ، ثُمَّ يُعيدُها بَعدَ الفَناءِ مِن غَيرِ حاجَةٍ مِنهُ إلَيها ، ولَا استِعانَةٍ بِشَيءٍ مِنها عَلَيها ، ولا لِانصِرافٍ مِن حالِ وَحشَةٍ إلى حالِ استِئناسٍ ، ولا مِن حالِ جَهلٍ وعَمىً إلى حالِ عِلمٍ وَالتِماسٍ ، ولا مِن فَقرٍ وحاجَةٍ إلى غِنىً وكَثرَةٍ ، ولا مِن ذُلٍّ وضَعَةٍ إلى عِزٍّ وقُدرَةٍ . (4)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 223 عن صالح بن كيسان ، الاحتجاج : ج 1 ص 475 ح 114 وفيه «نفي الصفات» بدل «نفي التشبيه» و «بالفكر» بدل «بالنظر» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 253 ح 6 .
2- .الحرور : الريح الحارّة بالليل ، وقد تكون بالنهار . والصرَد : البَرد وقيل : شِدّته (لسان العرب : ج 4 ص 177 «حرر» و ج 3 ص 248 «صرد») .
3- .يتكاءدهُ : أي يَصعب عليه ويَشقّ (النهاية : ج 4 ص 137 «كأد») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 310 ح 14 .

ص: 129

امام على عليه السلام_ در تشويق به شناخت خداى متعال و يگانه دانستن او _: سرآغاز پرستش خداوند ، شناخت اوست ، و پايه شناخت او ، يگانه شمردن اوست ، و سررشته يگانگى اش ، نفى تشبيه از اوست . برتر از آن است كه صفات در او حُلول كنند ؛ چرا كه خِردها گواه اند : هر چيزى كه صفات در آن جاى گيرند ، ساخته شده است ، و خِردها بر اين گواه اند كه خداوند جل جلاله ، سازنده است و نه ساخته شده . با ساخته هاى خدا ، بر وجود او استدلال مى شود ، و به خردها [ رشته] شناختش پيوند خورده است ، و با انديشه برهانِ روشنش اثبات مى گردد . آفريده ها را دليل وجود خود قرار داده است كه با آنها ، پرده از پروردگارى اش بر مى گيرد . او در ازلى بودنش يگانه است ، در خداوندى اش بى شريك است ، و براى پروردگارى اش همسانى وجود ندارد . با تضاد افكنى اش بين اشياى متضاد ، فهميده مى شود كه او ضد ندارد و با نزديك سازى اش بين امور نزديك ، فهميده مى شود كه او همتا ندارد .

امام على عليه السلام :آن كس كه به او وصفِ چگونگى مى دهد ، او را يگانه نمى داند ، و آن كه براى او نمونه مى آورد ، حقيقت او را درنيافته ، و آن كه او را تشبيه مى كند ، [ در واقع ]او را اراده نمى كند ، و آن كه به او اشاره مى نمايد و او را تصوّر مى كند ، بى نيازش نمى شمرد . هر چيزى كه به خودش شناخته شده باشد ، ساخته شده خواهد بود ، و هر به پا ايستاده به وسيله ديگرى ، معلول است . او كننده است ، ولى نه با حركت اندام ها ؛ تقدير كننده است ، امّا نه با جولان دادن انديشه ؛ بى نياز است ، نه با بهره بردن [ از دارايى ها] . زمان ها او را همراهى نمى كنند و ابزارها در پى او نمى افتند . هستى اش بر زمان ها،و بودنش بر نبودن، و ازلى بودنش بر آغاز ، پيشى گرفته است . با قرار دادن قواى ادراكى [ در انسان] ، فهميده مى شود كه او را قوّه ادراك نيست ، و با اختلاف افكندنش بين چيزها ، فهميده مى شود كه ضدّى ندارد، و با به هم آوردن بين چيزها ، دانسته مى شود كه او را همنشين نيست.نور را با ظلمت ، روشنايى را با تاريكى، خشكى را با ترى ، گرمى را با سردى متضاد ساخت . سازگار كننده بين پديده هاى ناسازگار ، و به هم آورنده بين جداها ، نزديك ساز بين دورها ، و جداكننده بين به هم پيوسته هاست . حد و اندازه ، او را فرا نمى گيرد ، و به شمار نمى آيد ؛ چرا كه ابزارها ، چيزى همچون خود را اندازه مى گيرند ، و وسيله ها ، به همگونِ خود اشاره دارند . به كارگيرى تعبير «از كى؟» ، قديم بودن ابزارها را نفى مى كند ، و تعبير «تا كى؟» ، ازلى بودن آنها را ، و تعبير «اگر چنين نبود» ، كامل بودن آنها را . 1 آفريننده ، از طريق آفريده ها ، براى خِردها تجلّى پيدا كرده ، و به واسطه همان ها ، نگاه ديده ها از او بازداشته شده است . سكون و حركت ، بر او جارى نمى شود . و چه سانْ چيزى كه او خود ، آن را جارى ساخته ، بر او جارى شود ، و آنچه كه خود ايجاد كرده ، به او برگردد ، و آنچه كه خودْ آن را پديد آورده ، در او پديدار شود؟ اگر چنين بود ، ذات او گوناگون مى گشت و كُنْهش پراكندگى مى پذيرفت ، و ديگر ، حقيقت او از ازلى بودن امتناع مى ورزيد ، و به يقين ، براى او پشتِ سرى مى بود ، آن گاه كه براى او پيشِ رويى يافت مى شد ، و بايد در پىِ كمال مى رفت ، آن هنگام كه با نقصانْ همراه مى شد . نيز در اين هنگام ، نشانه هاى ساخته بودن ، در او هويدا مى شدند ، و پس از آن كه بر او دلالت مى شد ، خود ، دليل و نشانه قرار مى گرفت ! و او به قدرت امتناع (عدم امكان) ، از اين كه چيزى كه در غير او تأثير مى گذارد ، در او اثر بگذارد ، بيرون است . [ خداوند ،] كسى است كه تغيير و زوال نمى پذيرد ، و ناپديد شدن بر او روا نيست ؛ نزاد تا زاده شده باشد ، و زاده نشد تا محدود گردد . از داشتن فرزند به دور است ، و از تماس داشتن با زن ، بر كنار . پندارها به او نمى رسند تا اندازه اش گيرند ، و هوش ها به پندارش نمى آورند تا او را تصوّر كنند . حواس ها به او نمى رسند تا او را حس كنند ، و دست ها به او نمى رسند تا لمسش كنند . هيچ گاه تغيير نمى كند ، و در حالات گوناگون ، عوض نمى شود.شب ها و روزها او را فرسوده نمى سازند،و روشنى و تاريكى ، او را دگرگون نمى كند . به داشتن اَجزا و اندام ها و عضوها توصيف نمى گردد ، و به عَرَضى از عَرَض ها ، يا به اختلاف داشتن و يا به اَجزا ، شناخته نمى شود . به او ، اندازه و پايانى ، و تمام شدن و فرجامى نسبت داده نمى شود ، چيزها او را فرا نمى گيرند تا او را به بالا يا پايين ببرند ، و چيزى او را [ از جا] بر نمى دارد تا كج شود و يا راست گردد . فرو رونده در اشيا نيست ، و از آنها بُرون هم نيست . خبر مى دهد ، نه به زبان و زبانك ، و مى شنود ، نه به سوراخ هاى گوش و اندام ها ، و مى گويد ، نه با اداى الفاظ ، و نگه مى دارد ، نه با حفاظت كردن ، و اراده مى كند ، نه با به كاربردن انديشه . دوست مى دارد و خرسند مى شود ، نه از روى دلسوزى ، و تُندى مى كند و خشم مى گيرد ، نه از روى رنجش . به هر چه بودنش را اراده كند ، مى گويد : «باش!» و «هست» مى شود ، نه به صدايى كه به گوش فرو رود ، و نه با فريادى كه شنيده شود ؛ بلكه سخن خداى سبحان ، [ همان ]كار اوست كه ايجادش مى كند و آن را شكل مى بخشد ، در حالى كه پيش از آن ، وجود نداشته است ؛ چرا كه اگر مى بود ، همان ، خداى دوم مى شد . گفته نمى شود كه : «او بود ، پس از آن كه نبود» ، تا بر وى ويژگى پديده ها جارى گردد ، و ميان آنان و او جدايى نمانَد ، و نه او را بر آنان ، افزونى اى باشد تا سازنده و ساخته شده ، برابر گردند ، و ايجاد شده و ايجاد كننده ، برابر شوند . آفريده ها را بدون نمونه اى به جا مانده از ديگرى ، آفريد ، و در آفرينش آنها از هيچ يك از بندگانش كمك نگرفت . زمين را آفريد و آن را بدون آن كه خود را بدان مشغول كند ، نگه داشت ، و بدون آن كه بر چيزى استوارش كند ، بر جايش ايستانْد ، و آن را بدون پايه ، بر پا داشت ، و بدون تكيه گاه ، بلندش كرد ، و از خميدگى و كجى نگاه داشت ، و از افتادن و شكافتن ، بازش داشت . ميخ هاى زمين را استوار كرد ، كوه هايش را محكم ساخت ، چشمه هايش را روان گردانيد ، و دره هايش را گشود . آنچه ساخت ، سست نگرديد و آنچه نيرو داد ، ناتوان نشد . او با قدرت و عظمتش بر آفريده ها آشكار است ، و با علم و معرفتش از درون آنها آگاه است ، و با جلال و عزّتش از همه آنها برتر است . هر چه را بخواهد ، از توانش بيرون نيست و چيزى براى او ناممكن نيست تا مغلوبِ آن گردد ، و چيزهاى شتابان ، از دسترس او خارج نمى شوند تا بر او پيشى گيرند . به صاحبْ مالى نيازمند نيست تا او را روزى دهد . همه چيزها براى او فروتن اند و در برابر عظمت او ، خوار و فرو افتاده . از پادشاهى او امكان فرار به [ پادشاهى] ديگرى نيست تا از سود و زيانِ او به دور باشد . هم ترازى براى او نيست تا با او هم ترازى كند ، و نظيرى براى او نيست تا با او همسنگى نمايد . او نابود كننده چيزها پس از وجودِ آنهاست ، به گونه اى كه چيزهاى موجود ، چون چيزهاى معدوم گردند . نابودى دنيا پس از ايجاد آن ، شگفت تر از ايجاد و اختراع آن نيست . چگونه شگفت باشد ، در حالى كه اگر همه حيوانات زمين ، از پرندگان تا چارپايان آن ، چه آنان كه در اصطبل مى خورند و يا به صحرا مى چرند، از هر جنس و ريشه و اصل ، و مردمان نادان يا زيرك ، بر به وجود آوردن پشه اى گِرد آيند ، هرگز توان آفريدن آن را نخواهند داشت ، و راه ايجاد آن را هم نخواهند دانست ، و خِردهاى آنان ، در آگاهى به اين امور ، حيران و سرگردان مى شود ، و قوايشان ناتوان شده ، پايان مى يابد ، و سرافكنده و خوار بر مى گردند ، آگاه به اين كه شكست خورده اند و معترف به ناتوانى از آفريدن آن ، و با يقين به عجز در نابود ساختن آن . خداوند سبحان پس از نابودى دنيا ، به تنهايى اش _ تنهايى اى كه در آن ، هيچ چيز با او نيست _ بر مى گردد ، و چنان كه پيش از آفرينش دنيا بود ، پس از نابودى دنيا نيز چنان خواهد شد ، بى وقت و بى مكان ، بى لحظه و بى زمان . در اين هنگام ، اجل ها و زمان ها نابود مى شوند و سال ها و ساعت ها از بين مى روند ، و چيزى نباشد جز خداى تنها و چيره اى كه بازگشت همه به سوى اوست . آغازِ آفرينش چيزها ، بدون قدرت آنها بود ، و فنايشان [ نيز] بدون سرپيچى آنها خواهد بود . اگر آنها توان سرپيچى داشتند ، پايدار مى ماندند . ساختن چيزى از جهان براى او سخت نبود ، و آفرينش هيچ يك از چيزهايى كه خلق كرده و پرداخته ، برايش دشوار نبود . چيزها را نه براى تقويت پادشاهى و يا از بيم زوال و نقصان آفريد ، و نه براى يارى جويى از آنها در برابر همتايى زياده جو ، و نه براى دورى جُستن از مخالفى مهاجم ، و نه براى افزايش در مُلكش ، و نه براى غلبه در نزاع زيادت طلبانه شريكى در شراكتش ، و نه به خاطر تنهايى اش تا بخواهد با آن چيزها اُنس بگيرد . آن گاه، او پس از ايجاد دنيا ، آن را نابود مى كند ، نه از روى خستگى در گرداندن و سامان دادن آن ، و نه براى آن كه آسايشى به وى برسد ، و بدون آن كه سنگينى اى از اداره آن بر وى وارد شده باشد . طولانى شدن عمر دنيا ، او را خسته نمى سازد تا او را به شتابْ در نابودى آن فرا خوانَد ؛ بلكه خداى عز و جل ، به لطف خود ، آن را تدبير كرد و با فرمان خويش نِگَهَش داشت ، و با قدرتش آن را استوار كرد . و باز ، دنيا را پس از نابودى اش ، باز مى گردانَد ، بدون آن كه او را نيازى به آن باشد ، و نه براى كمك خواهى از چيزى از دنيا بر ضدّ دنيا ، و نه براى گذر از حالت تنهايى به حالت اُنس ، و يا از حالت نادانى و نابينايى به حالت دانش و بينايى ، و يا از فقر و نيازمندى به بى نيازى و فراوانى ، و يا از حالت خوارىِ فروماندگى به حالت عزّت و قدرت .

.

ص: 130

. .

ص: 131

. .

ص: 132

. .

ص: 133

. .

ص: 134

. .

ص: 135

. .

ص: 136

عنه عليه السلام_ عِندَمَا استَنهَضَ النّاسَ في حَربِ مُعاوِيَةَ فِي المَرَّةِ الثّانِيَةِ ، فَلَمَّا اجتَمَعَ النّاسُ قامَ خَطيبا _: الحَمدُ للّهِِ الواحِدِ الأَحَدِ الصَّمَدِ المُتَفَرِّدِ الَّذي لا مِن شَيءٍ كانَ ، ولا مِن شَيءٍ خَلَقَ ما كانَ ، قُدرَةٌ بان بِها مِنَ الأَشياءِ وبانَتِ الأَشياءُ مِنهُ ، فَلَيسَت لَهُ صِفَةٌ تُنالُ ولا حَدٌّ تُضرَبُ لَهُ فيهِ الأَمثالُ ، كَلَّ دونَ صِفاتِهِ تَحبيرُ اللُّغاتِ ، وضَلَّ هُناكَ تَصاريفُ الصِّفاتِ ، وحارَ في مَلَكوتِهِ عَميقاتُ مَذاهِبِ التَّفكيرِ ، وَانقَطَعَ دونَ الرُّسوخِ في عِلمِهِ جَوامِعُ التَّفسيرِ ، وحالَ دونَ غَيبِهِ المَكنونِ حُجُبٌ مِنَ الغُيوبِ ، تاهَت في أدنى أدانيها طامِحاتُ العُقولِ في لَطيفاتِ الاُمورِ . فَتَبارَكَ اللّهُ الَّذي لا يَبلُغُهُ بُعدُ الهِمَمِ ، ولا يَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ ، وتَعالَى الَّذي لَيسَ لَهُ وَقتٌ مَعدودٌ ، ولا أجَلٌ مَمدودٌ ، ولا نَعتٌ مَحدودٌ ، سُبحانَ الَّذي لَيسَ لَهُ أوَّلٌ مُبتَدَأٌ ، ولا غايَةٌ مُنتَهًى ، ولا آخِرٌ يَفنى . سُبحانَهُ هُوَ كَما وَصَفَ نَفسَهُ ، وَالواصِفونَ لا يَبلُغونَ نَعتَهُ ، وحَدَّ الأَشياءَ كُلَّها عِندَ خَلقِهِ ، إبانَةً لَها مِن شَبَهِهِ وإبانَةً له مِن شَبَهِها ، لَم يَحلُل فيها فَيُقالَ : هُوَ فيها كائِنٌ ، ولَم يَنأَ عَنها فَيُقالَ : هُوَ مِنها بائِنٌ ، ولَم يَخلُ مِنها فَيُقالَ لَهُ : أينَ ، لكِنَّهُ سُبحانَهُ أحاطَ بِها عِلمُهُ ، وأتقَنَها صُنعُهُ ، وأحصاها حِفظُهُ ، لَم يَعزُب عَنهُ خَفِيّاتُ غُيوبِ الهَواءِ ، ولا غَوامِضُ مَكنونِ ظُلَمِ الدُّجى ، ولا ما فِي السَّماواتِ العُلى إلَى الأَرَضينَ السُّفلى ، لِكُلِّ شَيءٍ مِنها حافِظٌ ورَقيبٌ ، وكُلُّ شَيءٍ مِنها بِشَيءٍ مُحيطٌ ، وَالمُحيطُ بِما أحاطَ مِنها . الواحِدُ الأَحَدُ الصَّمَدُ ، الَّذي لا يُغَيِّرُهُ صُروفُ الأَزمانِ ، ولا يَتَكَأَّدُهُ صُنعُ شَيءٍ كانَ ، إنَّما قالَ لِما شاءَ : كُن فَكَان . اِبتَدَعَ ما خَلَقَ بِلا مِثالٍ سَبَقَ ، ولا تَعَبٍ ولا نَصَبٍ ، وكُلُّ صانِعِ شَيءٍ فَمِن شَيءٍ صَنَعَ ، وَاللّهُ لا مِن شَيءٍ صَنَعَ ما خَلَقَ ، وكُلُّ عالِمٍ فَمِن بَعدَ جَهلٍ تَعَلَّمَ ، وَاللّهُ لَم يَجهَل ولَم يَتَعَلَّم . أحاطَ بِالأَشياءِ عِلما قَبلَ كَونِها ، فَلَم يَزدَد بِكَونِها عِلما ، عِلمُهُ بِها قَبلَ أن يُكَوِّنَها كَعِلمِهِ بَعدَ تَكوينِها ، لَم يُكَوِّنها لِتَشديدِ سُلطانٍ ، ولا خَوفٍ مِن زَوالٍ ولا نُقصانٍ ، ولَا استِعانَةٍ عَلى ضِدٍّ مُناوٍ ، ولا نِدٍّ مُكاثِرٍ ، ولا شَريكٍ مُكابِرٍ ، لكِن خَلائِقُ مَربوبونَ وعِبادٌ داخِرونَ . فَسُبحانَ الَّذي لا يَؤُودُهُ خَلقُ ما ابتَدَأَ ، ولا تَدبيرُ ما بَرَأَ ، ولا مِن عَجزٍ ولا مِن فَترَةٍ بِما خَلَقَ اكتَفى ، عَلِمَ ما خَلَقَ وخَلَقَ ما عَلِمَ ، لا بِالتَّفكيرِ في عِلمٍ حادِثٍ أصابَ ما خَلَقَ ، ولا شُبهَةٍ دَخَلَت عَلَيهِ فيما لَم يَخلُق ، لكِن قَضاءٌ مُبرَمٌ ، وعِلمٌ مُحكَمٌ ، وأمرٌ مُتقَنٌ . تَوَحَّدَ بِالرُّبوبِيَّةِ ، وخَصَّ نَفسَهُ بِالوَحدانِيَّةِ ، وَاستَخلَصَ بِالمَجدِ وَالثَّناءِ ، وتَفَرَّدَ بِالتَّوحيدِ وَالمَجدِ وَالسَّناءِ ، وتَوَحَّدَ بِالتَّحميدِ ، وتَمَجَّدَ بِالتَّمجيدِ ، وعَلا عَنِ اتِّخاذِ الأَبناءِ ، وتَطَهَّرَ وتَقَدَّسَ عَن مُلامَسَةِ النِّساءِ ، وعَزَّ وجَلَّ عَن مُجاوَرَةِ الشُّرَكاءِ . فَلَيسَ لَهُ فيما خَلَقَ ضِدٌّ ، ولا لَهُ فيما مَلَكَ نِدٌّ ، ولَم يَشرَكهُ في مُلكِهِ أحَدٌ ، الواحِدُ الأَحَدُ الصَّمَدُ ، المُبيدُ لِلأَبَدِ وَالوارِثُ لِلأَمَدِ ، الَّذي لَم يَزَل ولا يَزالُ وَحدانِيّا أزَلِيّا ، قَبلَ بَدءِ الدُّهورِ وبَعدَ صُروفِ الاُمورِ ، الَّذي لا يَبيدُ ولا يَنفَدُ ، بِذلِكَ أصِفُ رَبّي فَلا إلهَ إلَا اللّهُ ، مِن عَظيمٍ ما أعظَمَهُ ؟ ! ومِن جَليلٍ ما أجَلَّهُ ؟ ! ومِن عَزيزٍ ما أعَزَّهُ ؟ ! وتَعالى عَمّا يَقولُ الظّالِمونَ عُلُوّا كَبيرا . (1)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 134 ح 1 عن محمّد بن أبي عبد اللّه ومحمّد بن يحيى جميعا رفعاه إلى الإمام الصادق عليه السلام ، التوحيد : ص 41 ح 3 عن الحصين بن عبد الرحمن عن أبيه عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 4 ص 269 ح 15 .

ص: 137

امام على عليه السلام_ هنگامى كه از مردم خواست براى بار دوم به جنگ با معاويه برخيزند و زمانى كه آنان گرد آمدند ، به سخنرانى ايستاد _: سپاس ، خداى يگانه و يكتا و بى نيازِ تنهايى را كه نه از چيزى وجود يافته ، و نه آنچه را كه هست ، از چيزى آفريده است . او قدرتى است كه با همين [ صفت] از چيزها جدا مى شود و چيزها از او جدا مى شوند . نه او را صفتى است كه به آن دست يابند ، و نه اندازه اى كه براى آن ، مَثَل آورند . در كار توصيف او ، آرايه هاى زبان ها ناكارآمدند ، و گوناگونى صفات ، در آن جا راه گم كرده ، در مى مانند . در عظمت ملكوتش راه هاى عميق انديشه حيران مى گردند ، و از نفوذ به دانشش ، همه تفسيرها به دور مى مانند . بر غيبِ پوشيده اش پرده هاى ناپيدا افكنده است ، و در مطالب دقيق ، و [ حتّى] در نزديك ترين مراتب آن ، بلندپروازى هاى خِردها ، سرگشته است . خجسته است خدايى كه انديشه هاى بلند ، به او نمى رسد ، و ژرفكاوى هاى هوشمندانه ، به او دست نمى يابد . برتر است آن كه نه براى او زمانى قابل شمارش ، و نه عمرى دراز ، و نه وصفى محدود است . پاكْ ساحت است آن كه نه سرآغازى به عنوان ابتدا دارد و نه سرانجامى به عنوان انتها ، و نه آخرى كه نابود شود . او منزّه است، آن سان كه خود ، خويش را توصيف كرده است ، وتوصيف كنندگان به توصيفش نمى رسند، و همه چيزها را به هنگام آفريدنشان محدود ساخته ، تا آنها از شباهت به او متمايز گردند ، و او از شباهت به آنها متمايز گردد . درون چيزها جاى نگرفته تا گفته شود : «او در چيزها جاى دارد» ، و از آنها دور نيست تا گفته شود : «او از چيزها بيگانه است» ، از چيزها بر كنار نيست تا گفته شود : «در كجاست؟» ، بلكه خداى سبحان ، علمش ، بدان ها احاطه يافته ، و ساخت او آنها را استوار ساخته ، و پاس داشت او آنها را شماره كرده است . نه پنهانى هاى هواى ناپيدا از او پوشيده است ، و نه پوشيده هاى نهان تاريكى شب ، و نه آنچه در آسمان هاى بالا تا زمين هاى پايين است . براى هر چيزى از آنها نگهبان و گماشته اى است ، و هر چيزى از آنها به چيزى ديگر احاطه دارد و او بر احاطه دارنده آنها احاطه دارد . يگانه يكتاى بى نيازى است كه نه گردش زمان ، دگرگونش مى سازد ، و نه ساخت چيزى كه هست ، خسته اش مى كند . به آنچه خواست، گفت : «باش» و آن چيز، «هست» شد . آنچه را آفريده ، بدون نمونه پيشين و بدون رنج و تلاش ، ايجاد كرده است . هر كه چيزى مى سازد ، آن را از مادّه اى ساخته است ، و خدا آنچه را كه آفريده ، از مادّه اى نساخته است . هر دانايى ، پس از نادانى ، آموزش ديده است ، در حالى كه خدا نه جاهل بوده و نه چيزى آموخته است . به چيزها قبل از بودنشان احاطه علمى دارد ، و بودنشان به دانش او چيزى نمى افزايد ، و علم او به چيزها ، پيش از به وجود آمدن آنها ، همچون علم او بدانها پس از به وجود آمدنشان است . چيزها را نه براى تحكيم پادشاهى اش ايجاد كرده ، و نه از بيم نابودى و كاستى ، و نه براى يارى گرفتن عليه مخالفى دشمنى پيشه و يا همتايى فزون خواه و يا شريكى ستيزه جو ؛ بلكه همه آنها آفريده هايى تربيت شده و بندگانى خوارند . منزّه است آن كه آفرينش آنچه آغاز كرده و سرپرستى آنچه آفريده ، او را به رنج نينداخته است ، و از روى ناتوانى و يا سستى نيست كه به آنچه آفريده ، بسنده كرده است . آنچه آفريده ، دانسته است ، و آنچه دانسته ، آفريده است . به خاطر انديشيدن در دانشى پيدا شده نيست كه در آفرينش خويش خطا نكرده است و آنچه نيافريده ، به واسطه ترديدش نبوده است ؛ بلكه [ آفرينش او ]سرنوشتى است محتوم ، و علمى است محكم ، و كارى است استوار . در پروردگارى ، يگانه گشته و خويش را به يگانگى، ويژه ساخته است . بزرگوارى و ستايش را از آنِ خود نموده و در توحيد و بزرگى و والايى ، بى همتا شده است . در ستايش ، يكتايى يافته و به بزرگوارى ، ويژه گرديده است . از داشتن فرزند ، منزّه است و از تماس داشتن با زن ، پاك و بركنار است . ارجمند است و والاتر است از اين كه با شريكانى هم جوار باشد . در آنچه آفريده ، ضدّى براى او نيست ، و در آنچه مالك است ، همانندى ندارد ، و در مملكتش هيچ كس با او شريك نيست . يگانه و يكتا و بى نياز است . ويران كننده روزگار و زمان و برجاى ماننده پس از پايان است . اوست كه همواره و هميشه پيش از آغاز روزگارها و پس از گردش كارها يكتاى ازلى است . آن كه هرگز نابود نمى شود و پايان نمى پذيرد . با اين اوصاف ، پروردگارم را توصيف مى كنم : خدايى جز خداوند يگانه نيست ؛ شگفتا از بزرگى اش كه چه بزرگ است او! شگفتا از والايى اش ، كه چه والاست! و شگفتا از عزّتمندى اش ، كه چه عزّتمند است! و از آنچه ستمكاران مى گويند ، بسيار والاتر است .

.

ص: 138

. .

ص: 139

. .

ص: 140

عنه عليه السلام_ في خُطبَتِهِ في مَسجِدِ الكوفَةِ _: الحَمدُ للّهِِ الَّذي لا مِن شَيءٍ كانَ ، ولا مِن شَيءٍ كَوَّنَ ما قَد كانَ ، المُستَشهِدِ بِحُدوثِ الأَشياءِ عَلى أزَلِيَّتِهِ ، وبِما وَسَمَها بِهِ مِنَ العَجزِ عَلى قُدرَتِهِ ، وبِما اضطَرَّها إلَيهِ مِنَ الفَناءِ عَلى دَوامِهِ ، لَم يَخلُ مِنهُ مَكانٌ فَيُدرَكَ بَأَينِيَّتِهِ ، ولا لَهُ شَبَحُ مثالٍ فَيوصَفَ بِكَيفِيَّتِهِ ، ولَم يَغِب عَن شَيءٍ فَيُعلَمَ بِحَيثِيَّتِهِ . مُبايِنٌ لِجَميعِ ما أحدَثَ فِي الصِّفاتِ ، ومُمتَنِعٌ عَنِ الإِدراكِ بِمَا ابتَدَعَ مِن تَصريفِ الذَّواتِ ، وخارِجٌ بِالكِبرياءِ وَالعَظَمَةِ مِن جَميعِ تَصَرُّفِ الحالاتِ ، مُحَرَّمٌ عَلى بَوارِعِ ناقِباتِ الفِطَنِ تَحديدُها ، وعَلى غَوامِضِ ثاقِباتِ الفِكرِ تَكييفُهُ وعَلى غَوائِصِ سابِحات النَّظَرِ تَصويرُهُ . لا تَحويهِ الأَماكِنُ لِعَظَمَتِهِ ، ولا تُدرِكُهُ المَقاديرُ لِجَلالِهِ ، ولا تَقطَعُهُ المَقاييسُ لِكِبرِيائِهِ ، مُمتَنِعٌ عَنِ الأَوهامِ أن تَكتَنِهَهُ ، وعَنِ الأَفهامِ أن تَستَغرِقَهُ ، وعَنِ الأَذهانِ أن تُمَثِّلَهُ، وقَد يَئِسَت مِنِ استِنباطِ الإِحاطَةِ بِهِ طَوامِحُ العُقولِ، ونَضَبَت عَنِ الإِشارَةِ إلَيهِ بِالِاكتِناهِ بِحارُ العُلومِ ، ورَجَعَت بِالصُّغرِ عَنِ السُّمُوِّ إلى وَصفِ قُدرَتِهِ لَطائِفُ الخُصومِ. واحِدٌ لا مِن عَدَدٍ ، ودائِمٌ لا بِأَمَدٍ ، وقائِمٌ لا بِعَمَدٍ ، لَيسَ بِجِنسٍ فَتُعادِلَهُ الأَجناسُ ، ولا بِشَبَحٍ فَتُضارِعَهُ الأَشباحُ ، ولا كَالأَشياءِ فَتَقَعَ عَلَيهِ الصِّفاتُ ، قَد ضَلَّتِ العُقولُ في أمواجِ تَيّارِ إدراكِهِ ، وتَحَيَّرَتِ الأَوهامُ عَن إحاطَةِ ذِكرِ أزَلِيَّتِهِ ، وحَصِرَتِ الأَفهامُ عَنِ استِشعارِ وَصفِ قُدرَتِهِ ، وغَرِقَتِ الأَذهانُ في لُجَجِ أفلاكِ مَلَكوتِهِ ، مُقتَدِرٌ بِالآلاءِ ، ومُمتَنِعٌ بِالكِبرِياءِ ، ومُتَمَلِّكٌ عَلَى الأَشياءِ . فَلا دَهرٌ يُخلِقُهُ ولا زَمانٌ يُبليهِ ، ولا وَصفٌ يُحيطُ بِهِ ، وقَد خَضَعَت لَهُ الرِّقابُ الصِّعابُ في مَحَلِّ تُخوم قَرارِها ، وأذعَنَت لَهُ رَواصِنُ الأَسبابِ في مُنتَهى شَواهِقِ أقطارِها ، مُستَشهِدٌ بِكُلِّيَّةِ الأَجناسِ عَلى رُبوبِيَّتِهِ ، وبِعَجزِها عَلى قُدرَتِهِ ، وبِفُطورِها عَلى قِدمَتِهِ ، وبِزَوالِها عَلى بَقائِهِ ، فَلا لَها مَحيصٌ عَن إدراكِهِ إيّاها ، ولا خُروجٌ من إحاطَتِهِ بِها ، ولَا احتِجابٌ عَن إحصائِهِ لَها ، ولَا امتِناعٌ مِن قُدرَتِهِ عَلَيها . كَفى بِإِتقانِ الصُّنعِ لَها آيَةً ، وبِمُرَكَّبِ الطَّبعِ عَلَيها دَلالَةً ، وبِحُدوثِ الفِطَرِ عَلَيها قِدمَةً ، وبِإِحكامِ الصَّنعَةِ لَها عِبرَةً . (1)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 121 ح 15 ، التوحيد : ص 69 ح 26 كلاهما عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّاني عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، البلد الأمين : ص 92 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 4 ص 221 ح 2 .

ص: 141

امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش در مسجد كوفه _: سپاسْ خدايى را كه نه خود از چيزى به وجود آمده و نه آنچه را كه هست ، از چيزى به وجود آورده است ؛ آن كه پديده بودنِ چيزها را بر ازلى بودن خود ، و ناتوانى اى را كه در چيزها نهاده ، بر قدرت خويش ، و فنا شدنِ حتمىِ آنها را بر دوام خود ، گواه آورْد . هيچ جايى از او تهى نيست تا او به مكان داشتنْ شناخته شود ، و براى او هيچ شبح مثالى اى نيست تا به چگونگىِ داشتن ، توصيف شود ، و از هيچ چيزى غايب نيست تا با جهت آن ، شناخته شود . در صفات با همه آنچه آفريده ، فرق دارد و به خاطر تحوّلى كه در ذات موجوداتْ قرار داده ، درك ذات او ناشدنى است ، و خود او به خاطر كبريا و عظمت ، از هر نوع تغييرِ حالت ، به دور است . بر چيرگى تيزهوشى ها تحديد او،و بر دشوارجويى هاى انديشه هاى درخشنده ، چگونگى او ، و بر ژرف خواهى هاى دقّت هاى پُر جولان ، تصوير او حرام است . به خاطر عظمتش مكان ها او را در خود نمى گيرند ، و به خاطر جلالتش اندازه ها او را درك نمى توانند كرد ، و به خاطر كبريايش مقياس ها او را به سنجش نمى آورند . اين كه پندارها به كُنه او دست يابند ، و فهم ها او را فرا گيرند ، و ذهن ها او را تصوّر كنند ، ناشدنى است . بلندپروازى هاى خِرد ، از دستيابى به احاطه بر او نااميد گشته اند ، و درياهاى دانش ، از اشاره به كُنه او خشك گشته اند ، و اوهام باريك بين ، از بلنداى وصف قدرتش ، با حقارت باز گشته اند . يكى است ، نه از باب شمارش ، و همواره هست ، نه بر پايه زماندارى ، و برپاست ، نه بر اساس تكيه داشتن . جنس نيست تا اجناس با او همانندى كنند ، و شخص نيست تا اشخاص ، همسان او گردند ، و نه همچون چيزهاست تا صفات بر او صدق كنند . خردها در امواج خروشانِ ادراكش گم راه اند ، و اوهام از احاطه داشتن بر خاطره ازلى بودن او سرگردان اند ، و فهم ها از درك اوصاف قدرتش در بندند ، و ذهن ها در گرداب مدار ملكوتش غرق اند . بر همه نعمت ها توانا و مقتدر است ، و كسى را به حريم كبريايش راه نيست ، و صاحبْ اختيار همه چيز است . نه روزگار ، او را فرسوده مى سازد ، و نه زمانْ او را كهنه مى گردانَد ، و نه هيچ توصيفى او را فرا مى گيرد . گردن هاى ستبر ، از بُن و ريشه در برابر او فروتن اند ، و كوه هاى سر به فلك كشيده با صلابت ، در بلنداى قلّه خويش ، در برابر فرمانش رام اند . همه موجودات را بر پروردگارى خويش ، و ناتوانى آنها را بر قدرتش ، و پيدايش آنها را بر قديم بودنش ، و نابودى آنها را بر دوامش ، گواه گرفته است . پس آنان را مجال گريزى از ادراك شدن توسّط او نيست ، و در خارج شدن از احاطه قدرتش راهى براى آنها وجود ندارد . چيزى از ديوان حساب او پنهان نيست ، و سرپيچى از حاكميت قدرت او بر موجودات ، محال است . استوارىِ خلقتِ آفريدگان ، از حيث نشانه ، براى آنان ، كافى است ، و مركّب بودن سرشت ها ، براى دلالت، و پديدار شدن فرسودگى ، براى قدمت [ او] ، و استحكام صنعت آفرينش ، براى عبرت گرفتن ، بسنده است .

.

ص: 142

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي مَنَعَ الأَوهامَ أن تَنالَ إلّا وُجودَهُ ، وحَجَبَ العُقولَ أن تَتَخَيَّلَ ذاتَهُ لِامتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَالتَّشاكُلِ ، بَل هُوَ الَّذي لا يَتَفاوتُ في ذاتِهِ ، ولا يَتَبَعَّضُ بِتَجزِئَةِ العَدَدِ في كَمالِهِ . فارَقَ الأَشياءَ لا عَلَى اختِلافِ الأَماكِنِ ، ويَكونُ فيها لا عَلى وَجهِ المُمازَجَةِ . وعَلِمَها لا بِأَداةٍ ؛ لا يَكونُ العِلمُ إلّا بِها . ولَيسَ بَينَهُ وبَينَ مَعلومِهِ عِلمُ غَيرِهِ بِهِ كانَ عالِما بِمَعلومِهِ . إن قيلَ : كانَ ، فَعَلى تَأويلِ أزَلِيَّةِ الوُجودِ ، وإن قيلَ : لَم يَزَل ، فَعَلى تَأويلَ نَفيِ العَدَمِ . (1)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 18 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، التوحيد : ص 73 ح 27 ، الأمالي للصدوق : ص 399 ح 515 كلاهما عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عن آبائه عنه عليهم السلام نحوه وفيهما «أعجز الأوهام» بدل «منع الأوهام» ، تحف العقول : ص 92 وفيه «أعدم الأوهام» بدل «منع الأوهام» ، بحار الأنوار : ج 77 ص 280 ح 1 .

ص: 143

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه اوهام را جز از دست يافتن به هستى خويش بازداشته است ، و خِردها را از تخيّل ذاتش بازداشته است ؛ چون ذات او از شباهت و هم شكلى ممتنع است ؛ بلكه او كسى است كه در ذاتش تفاوت نمى پذيرد ، و در كمالش ، بر پايه عدد ، تجزيه نمى گردد . از چيزها جداست ، نه بر پايه اختلاف مكان ها ، و در آنهاست ، نه بر روش آميخته بودن ، و آنها را مى داند ، نه به وسيله ابزارها _ ابزارهايى كه دانستن ، جز با آنها ممكن نيست _ ، و بين دانش او و دانسته اش ، علم غير او واسطه نيست، تا با آن به آنچه مى داند عالم باشد . اگر گفته شود : «بود» ، بر پايه ازلى بودن وجود است ، و اگر گفته شود : «همواره هست» ، بر پايه نفى عدم است .

.

ص: 144

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي بَطَنَ خَفِيّاتِ الاُمورِ ، ودَلَّت عَلَيهِ أعلامُ الظُّهورِ ، وَامتَنَعَ عَلى عَينِ البَصيرِ ؛ فَلا عَينُ مَن لَم يَرَهُ تُنكِرُهُ ، ولا قَلبُ مَن أثبَتَهُ يُبصِرُهُ . سَبَقَ فِي العُلُوِّ فَلا شَيءَ أعلى مِنهُ ، وقَرُبَ فِي الدُّنُوِّ فَلا شَيءَ أقرَبُ مِنهُ . فَلَا استِعلاؤُهُ باعَدَهُ عَن شَيءٍ مِن خَلقِهِ ، ولا قُربُهُ ساواهُم فِي المَكانِ بِهِ ، لَم يَطلِعِ العُقولَ عَلى تَحديدِ صِفَتِهِ ، ولَم يَحجُبها عَن واجِبِ مَعرِفَتِهِ ، فَهُوَ الَّذي تَشهَدُ لَهُ أعلامُ الوُجودِ عَلى إقرارِ قَلبِ ذِي الجُحودِ . تَعالَى اللّهُ عَمّا يَقولُهُ المُشَبِّهونَ بِهِ وَالجاحِدونَ لَهُ عُلُوّا كَبيرا . (1)

عنه عليه السلام :قَريبٌ مِنَ الأَشياءِ غَيرُ مُلابِسٍ ، بَعيدٌ مِنها غَيرُ مُبايِنٍ ، مُتَكلِّمٌ لا بِرَوِيَّةٍ ، مُريدٌ لا بِهِمَّةٍ ، صانِعٌ لا بِجارِحَةٍ ، لَطيفٌ لا يوصَفُ بِالخَفاءِ ، كَبيرٌ لا يوصَفُ بِالجَفاءِ ، بَصيرٌ لا يوصَفُ بِالحاسَّةِ ، رَحيمٌ لا يوصَفُ بِالرِّقَّةِ ، تَعنُو الوُجوهُ لِعَظَمَتِهِ ، وتَجِبُ القُلوبُ مِن مَخافَتِهِ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 49 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 311 ح 640 نحوه وفيه «واستتر بلطفه عن عين البصيرة» بدل «وامتنع على عين البصير» ، بحار الأنوار : ج 4 ص 308 ح 36 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 179 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 279 .

ص: 145

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه از امور پوشيده آگاه است ، و نشانه هاى آشكار ، بر او دلالت مى كنند ، و [ ديدنش ]براى ديده بينا ناممكن است . نه ديده آن كه او را نديده ، منكرش شده است ، و نه دلِ آن كه او را اثبات كرده ، او را ديده است . در برترى ، پيشى گرفته است ، و هيچ چيزى برتر از او نيست . و در قرب ، نزديكى جُسته است و هيچ چيزى از او نزديك تر نيست . بلند مرتبه بودن او ، او را از آفريده هايش دور نساخته ، و نزديك بودن او ، آنان را با او هم مكان نگردانيده است . خِردها را بر تعيين اوصاف خويش آگاه نساخته ، و آنها را از شناخت بايسته خويش در پرده نگاه نداشته است . او كسى است كه نشانه هاى هستى بر اقرار دل منكران به او ، گواهى مى دهند . او از آنچه كه تشبيه كنندگان و منكران مى گويند ، بسيارْ برتر است .

امام على عليه السلام :به چيزها نزديك است ، بدون آن كه بپيوندد ، و از آنها دور است ، بدون آن كه جدا شود . گوينده است ، نه با انديشيدن . اراده كننده است ، نه با خواهش و قصد . سازنده است ، نه با دست . لطيفى است كه به پوشيدگى توصيف نمى گردد . بزرگى است كه به ستمگرى وصف نمى شود . بينايى است كه به داشتن حسّ بينايى ، توصيف نمى شود ؛ مهربانى است كه به دلسوزى وصف نگردد . به خاطر عظمتش سرها در برابرش فرو افتاده اند ، و از بيمش دل ها بى قرارند .

.

ص: 146

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي لَم تَسبِق لَهُ حالٌ حالاً ، فَيَكونَ أوَّلاً قَبلَ أن يَكونَ آخِرا ، ويَكونَ ظاهِرا قَبلَ أن يَكونَ باطِنا ، كُلُّ مُسَمّىً بِالوَحدَةِ غيرَهُ قَليلٌ ، وكُلُّ عَزيزٍ غَيرَهُ ذَليلٌ ، وكُلُّ قَوِيٍّ غَيرَهُ ضَعيفٌ ، وكُلُّ مالِكٍ غَيرَهُ مَملوكٌ ، وكُلُّ عالِمٍ غَيرَهُ مُتَعَلِّمٌ . (1)

عنه عليه السلام :لا إلهَ إلَا اللّهُ الشّاكِرُ لِلمُطيعِ لَهُ ، المُملي لِلمُشرِكِ بِهِ ، القَريبُ مِمَّن دَعاهُ عَلى حالٍ بَعدَهُ ، وَالبَرُّ الرَّحيمُ بِمَن لَجَأَ إلى ظِلِّهِ وَاعتَصَمَ بِحَبلِهِ . ولا إلهَ إلَا اللّهُ المُجيبُ لِمَن ناداهُ بِأَخفَضِ صَوتِهِ ، السَّميعُ لِمَن ناجاهُ لِأَغمَضِ سِرِّهِ ، الرَّؤوفُ بِمَن رَجاهُ لِتَفريجِ هَمِّهِ ، القَريبُ مِمَّن دَعاهُ لِتَنفيسِ كَربِهِ وغَمِّهِ . ولا إلهَ إلَا اللّهُ الحَليمُ عَمَّن ألحَدَ في آياتِهِ ، وَانحَرَفَ عَن بَيِّناتِهِ ، ودانَ بِالجُحودِ في كُلِّ حالاتِهِ . وَاللّهُ أكبَرُ القاهِرُ لِلأَضدادِ ، المُتَعالي عَنِ الأَندادِ ، المُتَفَرِّدُ بِالمِنَّةِ عَلى جَميعِ العِبادِ ، وَاللّهُ أكبَرُ المُحتَجِبُ بِالمَلَكوتِ وَالعِزَّةِ ، المُتَوَحِّدُ بِالجَبَروتِ وَالقُدرَةِ ، المُتَرَدّي بِالكِبرياءِ وَالعَظَمَةِ ، وَاللّهُ أكبَرُ المُتَقَدِّسُ بِدَوامِ السُّلطانِ ، وَالغالِبُ بِالحُجَّةِ وَالبُرهانِ ، ونَفاذِ المَشِيَّةِ في كُلِّ حينٍ وأوانٍ . (2)

حلية الأولياء عن النُّعمان بن سَعد :كُنتُ بِالكوفَةِ في دارِ الإِمارَةِ دارِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، إذ دَخَلَ عَلَينا نَوفُ بنُ عَبدِ اللّهِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ بِالبابِ أربَعونَ رَجُلاً مِنَ اليَهودِ فَقالَ عَلِيٌّ : عَلَيَّ بِهِم ، فَلَمّا وَقَفوا بَينَ يَدَيهِ قالوا لَهُ : يا عَلِيُّ صِف لَنا رَبَّكَ هذَا الَّذي فِي السَّماءِ ، كَيفَ هُوَ ؟ وكَيفَ كانَ ؟ ومَتى كانَ ؟ وعَلى أيِّ شَيءٍ هُوَ ؟ فَاستَوى عَلِيٌّ جالِسا وقالَ : مَعشَرَ اليَهودِ ! اسمَعوا مِنّي ولا تُبالوا أن لا تَسأَلوا أحَدا غَيري! إنَّ رَبّي عَزَّ وجَلَّ هُوَ الأَوَّلُ لَم يبدَ مِمّا، ولا مُمازِجٌ مَعَ ما ، ولا حالٌّ وَهما ، ولا شَبَحٌ يُتقَصَّى ، ولا مَحجوبٌ فَيُحوى ، ولا كانَ بَعدَ أن لَم يَكن فَيُقالَ حادِثٌ ، بَل جَلَّ أن يُكَيَّفَ المُكَيِّفُ لِلأَشياءِ كَيفَ كانَ ، بَل لَم يَزَل ولا يَزولُ لِاختِلافِ الأَزمانِ ، ولا لِتَقَلُّبِ شَأنٍ بعد شَأنٍ . وكَيفَ يوصَفُ بالأَشباحِ ، وَكَيفَ ينعَتُ بالأَلسُن الفِصاح مَن لَم يَكُن فِي الأَشياء فيقال : بائِنُ ، ولَم يَبِنْ عَنها فيُقالُ : كائِنٌ ؟ بَل هُوَ بِلا كَيفِيَّةٍ ، وهُوَ أقرَبُ مِن حَبلِ الوَريدِ ، وأبعَدُ فِي الشَّبَهِ مِن كُلِّ بَعيدٍ ، لا يَخفى عَلَيهِ مِن عِبادِهِ شُخُوصُ لَحظَةٍ ، ولا كُرورُ لَفظَةٍ ، ولَا ازدِلافُ رَقوَةٍ ، ولا انبِساطُ خُطوَةٍ ، في غَسَقِ لَيلٍ داجٍ ، ولا إدلاجٍ ، لا يَتَغشّى عَلَيه القَمَرُ المُنيرُ ، ولَا انبِساطُ الشَّمس ذاتِ النّورِ بِضَوئِهِما فِي الكُرورِ ، ولا إقبالُ لَيلٍ مُقبلٍ ، ولا إدبارُ نَهارٍ مُدبرٍ إلّا وهُوَ مُحيطٌ بِما يُريدُ مِن تَكوينِهِ . فَهُوَ العالِمُ بِكُلِّ مَكانٍ ، وكُلِّ حينٍ وأوانٍ ، وكُلّ نَهايةٍ وَمدَّةٍ ، والأَمَدُ إلى الخَلقِ مَضروبٌ ، والحَدُّ إلى غَيرِهِ مَنسوبٌ ، لَم يَخلُقِ الأَشياءَ مِن اُصولٍ أوَّلِيَّةٍ ، وَلا بِأَوائِلَ كانَت قَبلَه بَدِيَّةً ، بَل خَلَقَ ما خَلَقَ فَأَقام خَلقَهُ . وصَوَّرَ ما صَوَّرَ فأَحسَنَ صورَتَه ، تَوحَّدَ في عُلُوِّهِ ، فَلَيسَ لِشَيءٍ منهُ امتِناعٌ ، ولا لَهُ بطاعَةِ شَيءٍ مِن خَلقِهِ انتِفاعٌ ، إجابَتهُ لِلدّاعينَ سَريعَةٌ ، والمَلائِكَةُ فِي السَّماواتِ والأَرَضينَ لَهُ مُطيعَةٌ ، عِلمُهُ بِالأَمواتِ البائِدينَ كَعِلمِهِ بِالأَحياءِ المُتَقَلِّبينَ ، وعِلمُهُ بِما فِي السَّماواتِ العُلى كَعِلمِهِ بِما فِي الأَرضِ السُّفلى ، وعِلمُهُ بِكُلِّ شَيءٍ . لا تُحيِّرُه الأَصواتُ ، ولا تَشغَلُه اللُّغاتُ ، سَميعٌ لِلأَصواتِ المُختَلِفَة ، بِلا جَوارِحَ لَهُ مُؤتَلَفةٍ ، مُدبِّرٌ بَصيرٌ ، عالِمٌ بِالاُمورِ ، حَيٌّ قَيّومٌ ، سُبحانَهُ . كَلَّمَ موسى تَكليما بِلا جَوارِحَ ولا أدَواتٍ ولا شَفَةٍ ولا لَهَواتٍ ، سُبحانَهُ وتَعالى عَن تَكييفِ الصِّفاتِ . مَن زَعَمَ أنَّ إلهَنا مَحدودٌ فَقَد جَهِلَ الخالِقَ المَعبودَ ، ومَن ذَكَرَ أنَّ الأَماكِنَ بِهِ تُحيطُ لَزِمَتهُ الحَيرَةُ وَالتَّخليطُ ، بَل هُوَ المُحيطُ بِكُلِّ مَكانٍ . فَإِن كُنتَ صادِقا أيُّهَا المُتَكَلِّفُ لِوَصفِ الرَّحمنِ بِخِلافِ التَّنزيلِ وَالبُرهانِ فَصِف لَي جِبريلَ وميكائيلَ وإسرافيلَ ، هَيهاتَ ! أ تَعجِزُ عَن صِفَةِ مَخلوقٍ مِثلِكَ وتَصِفُ الخالِقَ المَعبودَ ؟ ! وأنتَ تُدرِكُ صِفَةَ رَبِّ الهَيئَةِ وَالأَدَواتِ ، فَكَيفَ مَن لَم تَأخُذهُ سِنَةٌ ولا نَومٌ ، لَهُ ما فِي الأَرَضينَ وَالسَّماواتِ ، وما بَينَهُما وهُوَ رَبُّ العَرشِ العَظيمِ ! (3)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
2- .البلد الأمين : ص 93 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 139 ح 7 .
3- .حلية الأولياء : ج 1 ص 72 ، كنز العمّال : ج 1 ص 408 ح 1737 .

ص: 147

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه حالى از او بر حالى پيشى نگرفته است تا اوّل باشد ، پيش از آن كه آخر باشد ، و آشكار باشد ، پيش از آن كه پنهان باشد . آنچه جز او واحد ناميده شود ، [ به معناى ]اندك و تنهاست ، و هر عزيزى غيرِ او خوار است ، و هر قدرتمندى غيرِ او ناتوان است ، و هر مالكى غيرِ او ، خود ، مِلك ديگرى است ، و هر دانايى غير او آموزنده دانش است .

امام على عليه السلام :خدايى جز خداوند يكتا نيست كه شاكرِ فرمانبرِ خويش است ، و مهلت دهنده به شركْ ورزنده خود . در عين دور بودن ، نسبت به آن كه او را مى خوانَد ، نزديك است ، و در حقّ آن كه به سايه اش پناه بَرد و به ريسمانش چنگ زند ، نيكْ رفتار و مهربان است . و خدايى جز خداوند يكتا نيست ؛ پاسخگو به هر آن كس كه با صدايى آهسته صدايش كند ؛ شنونده هر كس كه با نهان ترين نَجوايش با او مناجات كند ؛ مهربان با آن كه براى گشايش اندوهش به او اميد دارد ؛ نزديك به آن كس كه براى رهايى از رنج و غم خود ، او را مى خوانَد . و خدايى جز خداوند يكتا نيست ؛ بردبار نسبت به آن كه در [فهم] آياتش به كژراهه مى رود و از آيات روشن او روى بر مى تابد و در هر حالت ، به انكارش مى پردازد . خداىْ بزرگ ترين است ، چيره بر اضداد ، فراتر از داشتن همگون ، تنها در منّت نهادن بر همه بندگان . خداىْ بزرگ ترين است ، پوشيده در عظمتِ ملكوت و عزّت ، تنها در جَبَروت و قدرت ، آراسته به كبريا و عظمت . خداىْ بزرگ ترين است ، ستوده به خاطر دوام پادشاهى اش ، و چيره به سبب دليل روشن و برهان و [ به سبب ]تحقّق بخشيدن اراده[ اش] در هر وقت و زمان .

حلية الأولياء_ به نقل از نعمان بن سعد _: من در كوفه ، در دار الحكومه، خانه على بن ابى طالب عليه السلام بودم كه نَوفل بن عبد اللّه ، وارد شد و گفت : اى امير مؤمنان! بيرونِ در ، چهل نفر از يهوديان ايستاده اند . على عليه السلام فرمود : «آنان را نزد من آوريد» . هنگامى كه نزد وى آمدند ، به وى گفتند : اى على! اين پروردگارت را كه در آسمان است ، براى ما توصيف كن كه چگونه است؟ چگونه بوده است؟ از كى بوده؟ و بر روى چه چيزى است؟ على عليه السلام ، آرام نشست و فرمود : «اى يهوديان! از من بشنويد و در انديشه اين نباشيد كه از كسى جز من بپرسيد . پروردگار من عز و جل ، همان اوّل است كه نه از چيزى آغاز شده ، و نه با چيزى آميخته گشته است . نه در وَهْمى حُلول كرده ، و نه سايه اى است كه در پى او روند ، و نه پوشيده اى است تا در چيزى فرا گرفته شود ، و نه پس از نبودن ، بود شده كه گفته شود : پديده است ؛ بلكه همان است كه چيزها را چگونگى بخشيده كه چگونه باشند . برتر از آن است كه خود به چگونه بودن ، توصيف شود ؛ بلكه بوده است و خواهد بود ، با وجود گذشت زمان ها و با همه دگرگونى ها . چگونه با سايه ها توصيف شود ، و چگونه به وسيله زبان هاى گويا وصف گردد ، آن كه در چيزها نيست ، تا گفته شود : جداست و از چيزها جدا نشده تا گفته شود : در آنهاست ؛ بلكه او بدون چگونگى است و او نزديك تر از رگِ گردن [ به انسان ]است و در شباهت ، دورتر از هر دور است . از بندگانش حركت دادن چشمى ، انباشتگى لفظى ، جمع و پراكنده شدن ريگ ها ، يا برداشتن گامى در تاريكى شب ظلمانى بر او پوشيده نمى مانَد ، و نه ماه نورانى ، و نه گسترش خورشيد درخشان با آن نور و آن توالى شان ، و نه آمدن شب در پيش رو ، و نه گذشتن روز درگذر ، هيچ كدام بر وى پوشيده نيست ، كه او بر آنچه از آفرينش خود كه اراده مى كند ، احاطه دارد . او دانا به هر مكان و هر زمان و هر آن و هر پايان و هر مدّت است . فرجام براى آفريده ها تعيين شده ، و اندازه ، به غير او نسبت داده شده است . چيزها را از مادّه هاى پيشين نيافريده ، و نه بر اساس سوابقى از پيش از خود ؛ بلكه آنچه را كه آفريده ، آفريد و آفرينش آن را استوار كرد ، و آنچه را كه صورتگرى كرده ، به نيكى صورتگرى كرده است ، و در برترىِ خويش ، يگانگى جُسته است . هيچ موجودى از او سرْ باز نمى زند و او را در اطاعت هيچ موجودى از ميان آفريده هايش سودى نيست . پاسخگويى اش به درخواست كنندگانش ، سريع است ، و فرشتگان در آسمان ها و زمين ها ، به فرمان اويند . علم او به مردگانِ نابود شده ، همچون علم او به زندگانى است كه مى آيند ، و علم او به آنچه در آسمان هاى بالاست ، مانند علم اوست به آنچه در زمينِ پايين است ، و علمش شاملِ همه چيز است . نواها او را سرگردان نمى كنند ، و گويش ها او را مشغول نمى گردانند . شنواىِ صداهاى گوناگون است ، بى آن كه اندامى براى او به هم آمده باشد . سامان بخشِ بينا ، دانا به كارها ، و زنده پابرجاست . منزّه است او ! با موسى عليه السلام ، بى اعضا و بى لب و [ زبان] و زبانك ، سخن گفت . پاك و والاتر است از اين كه با صفت ها شكل بگيرد . آن كه پندارد خداى ما محدود است ، نسبت به آفريدگار معبود ، جهل ورزيده است ، و آن كه تصوّر كند كه مكان ها او را در بر مى گيرند ، همواره گرفتار سرگردانى و در هم ريختگى خواهد شد ؛ چرا كه او به همه مكان ها احاطه دارد . اى كسى كه بر خلاف قرآن و برهان ، خود را براى توصيف خداى مهربان، به رنج افكنده اى ! اگر راست مى گويى ، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را براى ما توصيف كن . هيهات ! تو كه از وصف مخلوقى چون خود ناتوانى ، مى خواهى آفريدگار معبود را وصف كنى؟! به راستى ، تو كه تنها صفاتِ موجودِ داراى پيكر و اندام را درك مى كنى ، چگونه مى توانى آن را كه خواب و چُرتى او را فرا نمى گيرد ، درك كنى؟! آنچه در زمين ها و آسمان هاست و آنچه بين آن دو است ، از آنِ اوست ، و او پروردگار عرش عظيم است» .

.

ص: 148

. .

ص: 149

. .

ص: 150

. .

ص: 151

. .

ص: 152

. .

ص: 153

پرتو دوم : شناخت آفريدگان خدا

اشاره

پرتو دوم : شناخت آفريدگان خداباب اوّل : آغاز آفرينش و آفرينش آسمان هاباب دوم : آفرينش فرشتگانباب سوم : آفرينش زمين و آماده سازى آن براى زندگىباب چهارم : آفرينش انسانباب پنجم : آفرينش حيوانات

.

ص: 154

الباب الأوّل : بدء الخلق وخلق السماوات 1الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ يَصِفُ فيها خَلقَ العالَمِ _: ثُمَّ أنشَأَ _ سُبحانَهُ _ فَتقَ الأَجواءِ وشَقَّ الأَرجاءِ وسَكائِكَ (1) الهَواءِ . فَأَجرى فيها ماءً مُتَلاطِماً تَيّارُهُ ، مُتَراكِماً زَخّارُهُ (2) . حَمَلَهُ عَلى مَتنِ الرّيحِ العاصِفَةِ ، وَالزَّعزَعِ (3) القاصِفَةِ ، فَأَمَرَها بِرَدِّهِ ، وسَلَّطَها عَلى شَدِّهِ ، وقَرَنَها إلى حَدِّهِ . الهَواءُ مِن تَحتِها فَتيقٌ ، وَالماءُ مِن فَوقِها دَفيقٌ (4) . ثُمَّ أنشَأَ سُبحانَهُ ريحا اِعتَقَمَ مَهَبَّها وأدامَ مُرَبَّها (5) . وأعصَفَ مَجراها وأبعَدَ مَنشَأَها . فَأَمَرَها بِتَصفيقِ الماءِ الزُّخّارِ ، وإثارَةِ مَوجِ البِحارِ . فَمَخَضَتهُ (6) مَخضَ السِّقاءِ ، وعَصَفَت بِهِ عَصفَها بِالفَضاءِ . تَرُدُّ أوَلَّهُ إلى آخِرِهِ ، وساجِيَهُ (7) إلى مائِرِهِ (8) . حَتّى عَبَّ عُبابُهُ ، ورَمى بِالزَّبَدِ رُكامُهُ ، فَرَفَعَهُ في هَواءٍ مُنفَتِقٍ ، وجَوٍّ مُنفَهِقٍ (9) . فَسَوّى مِنهُ سَبعَ سَماواتٍ جَعَلَ سُفلاهُنَّ مَوجا مَكفوفا وعُلياهُنَّ سَقفا مَحفوظا . وسَمَكا مَرفوعا ، بِغَيرِ عَمَدٍ يَدعَمُها ، ولا دِسارٍ (10) يَنظِمُها . ثُمَّ زَيَّنَها بِزينَةٍ الكَواكِبِ ، وضِياءِ الثَّواقِبِ ، وأجرى فيها سِراجا مُستَطيرا ، وقَمَرا مُنيرا : في فَلَكٍ دائِرٍ ، وسَقفٍ سائِرٍ ، ورَقيمٍ مائِرٍ (11) . (12)

.


1- .السُّكاك : الجوُّ ، وهو ما بين السماء والأرض (النهاية : ج 2 ص 385 «سكك») .
2- .زخر : أي مدّ وكثُر ماؤه وارتفعت أمواجه (النهاية : ج 2 ص 299 «زخر») .
3- .ريحٌ زَعْزَعٌ : شديدة (لسان العرب : ج 8 ص 142 «زعع») .
4- .الدُّفاق : المطهر الواسع الكثير (النهاية : ج 2 ص 125 «دفق») .
5- .أرب الدهر : اشتدّ (لسان العرب : ج 1 ص 208 «أرب») .
6- .المَخْضُ : تحريك السِّقاء الذي فيه اللبن ؛ ليخرُج زُبْدُه (النهاية : ج 4 ص 307 «مخض») .
7- .الساجي : أي الساكن (النهاية : ج 2 ص 345 «سجا») .
8- .مار الشيء يمور مورا : إذا جاء وذهب (النهاية : ج 4 ص 371 «مور») .
9- .الفَهق : هو الامتِلاء والاتّساع (النهاية : ج 3 ص 482 «فهق») .
10- .الدِسار : المِسْمار ، وجمعه دُسُر (النهاية : ج 2 ص 116 «دسر») .
11- .يريد به وشي السماء بالنجوم (النهاية : ج 2 ص 254 «رقم») .
12- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 177 ح 136 و ج 77 ص 301 ح 7 .

ص: 155

باب اوّل : آغاز آفرينش و آفرينش آسمان ها

باب اوّل : آغاز آفرينش و آفرينش آسمان ها 1امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش كه در آن ، آفرينش جهان را توصيف مى كند _: آن گاه ، خداى سبحان ، فضاهاى شكافته و كرانه هاى باز و هواى بين جَو را آفريد ، و در آنها آبى را كه موج هاى آن در هم مى شكست و بر هم مى آمد ، جارى ساخت ، و آن آب را بر بادى شديد و پُر وزش ، سوار كرد و به باد ، فرمان داد تا آب را باز گرداند ، و باد را بر بستن آب ، مأمور كرد و در مرز آن ، نگه داشت . هوا از زير باد ، شكافته شد و آب ، بر بالاى آن ، روان گشت . آن گاه ، خداى عز و جل ، بادى را كه وزش آن عقيم بود ، ايجاد كرد ، و وزش آن را مداوم و سخت ، و سرچشمه آن را دور ساخت . آن گاه ، فرمان داد كه آب خروشنده را بگردانَد و موج دريا را به خروش آورَد . باد ، آب را چون مشكِ سقّا بجنبانْد و در فضا به وزش درآورْد و آغاز آن را به پايانش ، و آرامِ آن را به متلاطمِ آن برگردانْد ، تا آن كه موج ها بلند شد و كف ها به رو آمد . آن گاه،كف ها را در هواى باز و فضاى گسترده، بالا آورد و از آنها ، هفت آسمان را پديدار ساخت ، چنان كه در قسمت زيرين آسمان ها ، موجى بازداشته نهاد ، و در قسمت بالاى آنها سقفى محفوظ و پوششى بلند قرار داد ، بدون ستونى كه آن را نگه دارد و ميخى كه آن را به نظم كشد . آن گاه ، آسمان ها را به كوكب هاى زيبا و نور ستارگان بياراست ، و در آنها ، چراغى فروزان و ماهى درخشان در فلكى چرخان و سقفى راه پيما و پُر ستاره ، روان ساخت .

.

ص: 156

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ في صِفَةِ السَّماءِ _: ونَظَمَ بِلا تَعليقٍ رهواتِ (1) فُرَجِها ، ولاحَمَ صُدوعَ انفِراجِها ، ووَشَّجَ بَينَها وبَينَ أزواجِها ، وذَلَّلَ لِلهابِطينَ بِأَمرِهِ وَالصّاعِدينَ بِأَعمالِ خَلقِهِ حُزونَةَ (2) مِعراجِها ، وناداها بَعدَ إذ هِيَ دُخانٌ (3) ، فَالتَحَمَت عُرى أشراجِها (4) ، وفَتَقَ بَعدَ الِارتِتاقِ صَوامِتَ أبوابِها ، وأقام رَصَداً مِنَ الشُّهُبِ الثَّواقِب عَلى نِقابها ، وأمسَكَها من أن تَمورَ في خَرقِ الهَواءِ بِأَيدِهِ (5) ، وأمَرَها أن تَقِفَ مُستَسلِمَةً لِأَمرِهِ ، وجَعَلَ شَمسَها آيَةً مُبصِرَةً لِنَهارِها ، وقَمَرَها آيَةً مَمحُوَّةً مِن لَيلِها ، وأجراهُما في مَناقِلِ مَجراهُما . وقَدَّرَ سَيرَهُما في مَدارِجَ دَرجِهِما ؛ لِيُمَيِّزَ بَينَ اللَّيلِ وَالنَّهارِ بِهِما ، ولِيُعلَمَ عَدَدُ السِّنينَ وَالحِسابُ بِمَقاديرِهِما . ثُمَّ عَلَّقَ في جَوِّها فَلَكَها ، وناطَ بِها زينَتَها من خَفِيّاتِ درارِيِّها ومَصابيحِ كَواكِبِها ، ورَمى مُستَرقِي السَّمعِ بِثَواقِبِ شُهُبِها وأجراها عَلى أذلالِ (6) تَسخيرِها مِن ثَباتِ ثابِتِها ومَسيرِ سائِرِها وهُبوطِها وصُعودِها ونُحوسِها وسُعودِها . (7)

.


1- .الرهوات : أي المواضع المتفتّحة منها ، وهي جمع رهوة (النهاية : ج 2 ص 285 «رها») .
2- .الحُزُونة : الخُشونة (النهاية : ج 1 ص 380 «حزن») .
3- .يتصوّر علماء الفلك اليوم أنّ أوّل نشوء الكون كان نتيجة انفجار كبير شاع منه دخان مؤلّف من دقائق ناعمة ، وساد عندها في الكون سكون وظلام دامس ، ثمّ بدأت الذرّات تتجمّع في مناطق معيّنة مشكّلة أجراما ، ما لبثت أن بدأت فيها التفاعلات النوويّة ، التي جعلت هذا الأجرام نجوما مضيئة . وفي قول الإمام : «فالتحمت عرى أشراجها» تشبيه لنجوم المجرّة بالحلقات المرتبطة ببعضها بوشاج الجاذبيّة والتأثير المتبادل . وبعد نشوء النجوم الملتهبة الدائرة بدأت تقذف بالحمم التي شكّلت الكواكب السيّارة كالأرض وغيرها ، وهو ما عبّر عنه الإمام عليه السلام ب_ «وفتق بعد الارتتاق» (تصنيف نهج البلاغة : ص 779) .
4- .أسرَجْتُ العَيبةَ وشرَجْتُها : إذا شَددْتُها بالشَّرَجِ ؛ وهي العُرَى (النهاية : ج 2 ص 456 «شرج») .
5- .الأيدُ : القُوّة (النهاية : ج 1 ص 84 «أيد») .
6- .أي على وجوهِها وطرُقها ، وهو جمع ذِلٍّ (النهاية : ج 2 ص 166 «ذلل») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 108 ح 90 .

ص: 157

امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش در وصف آسمان _: بدون در آويختن ، قسمت هاى بازِ آسمان را نظم داد ، و شكاف هاى گشوده اش را بر هم آورد ، و بين آنها و همگون هاى آنها را پيوند داد ، و براى فرشتگانى كه فرمان او را فرو مى آورند و اعمال بندگان را بالا مى برند ، دشوارى هاى رفتن به بالاى آسمان را نرم ساخت . به هنگامى كه آسمانْ دود متراكم بود ، (1) آن را فرا خوانْد و دستگيره هاى آسمان به هم پيوند خورد ، و پس از بسته شدن درهاى آن ، آن را گشود ، و از شهاب هاى روشن ، نگهبانانى بر گذرگاه هاى آن نهاد ، و به قدرت خود ، از لرزش آن در فضاى شكافته ، نگاهش داشت . و به آسمانْ فرمان داد كه به فرمان او گردن نهد و بِايستد ، و خورشيدِ آن را نشانى قرار داد كه روزش را روشن سازد ، و ماه را نشانى كه تاريكىِ شب را از بين ببرَد ، و آن دو را در منزلگاه هايشان روان ساخت ، و حركت آن دو را در خانه هاى معيّن ، قرار داد تا به آن دو ، شب و روز ، از هم تميّز پيدا كنند و شمار سال ها و حساب ها با جابه جا شدن آن دو ، دانسته شود . آن گاه ، در فضاى هر آسمان ، فلكِ آن را بياويخت ، و از دُرهاى تابنده و ستارگان درخشان ، آن را آذين بست ، و با شهاب هاى تيز ، به گوشْ ايستادگان را برانْد ، و ستارگان را به گونه هاى گوناگون ، روان ساخت : ثابت ها را ثابت ، روندگان را روان ، و نيز بالا رونده ها ، و فرود آينده ها ، و نحس ها و سعدهاى آنها را .

.


1- .امروزه دانشمندانِ نجوم بر اين باورند كه پيدايش اين جهان ، نتيجه انفجار بزرگى بود كه از آن ، دودى متشكّل از ذرّه هاى لطيف به وجود آمد و در پى آن ، آرامش و تاريكىِ قيرگونى فراگير شد . آن گاه ذرّات ، شروع به گِرد آمدن در جاهاى مشخّص كردند و جِرم را به وجود آوردند . چندى نگذشت كه عمليات اتمى شروع شد و اجرام ياد شده را به ستارگانى نورانى تبديل نمود . و در كلام امام عليه السلام كه فرمود : «فالتحمت عُرى أشراجها ؛ و آسمان ، اجرام خود را به هم پيوند داد» ، تشبيه ستارگان كهكشان ها به حلقه هاى مرتبط به يكديگر توسّط قدرت جاذبه ، و تأثيرهاى متقابل بين آنهاست . و پس از پيدايش ، ستارگان سوزان در گردش ، شروع به پرتاب نمودن گداخته هايى كردند كه سيّاراتى نظير زمين ، از آنها شكل گرفتند و اين ، چيزى است كه امام عليه السلام از آن به اين جمله تعبير كرده است : «و فتق بعد الإرتتاق ؛ پس از بسته شدن ، آن را گشود» (تصنيف نهج البلاغة : ص 779) .

ص: 158

عنه عليه السلام_ من خُطبَةٍ لَهُ فِي التَّوحيدِ ويَذكُرُ فيها خَلقَ السَّماواتِ _: فَمِن شَواهِدِ خَلقِهِ خَلقُ السَّماواتِ مُوَطَّداتِ بِلا عَمَدٍ ، قائِماتٍ بِلا سَنَدٍ . دَعاهُنَّ فَأَجَبنَ طائِعاتٍ مُذعِناتٍ ، غَيرَ مُتَلَكِّئاتٍ ولا مُبطِئاتٍ . ولَولا إقرارُهُنَّ لَهُ بِالرُّبوبِيَّةِ وإذعانُهُنَّ بِالطَّواعِيَةِ لَما جَعَلَهُنَّ مَوضِعا لِعَرشِهِ ، ولا مَسكَنا لِمَلائِكَتِهِ ، ولا مَصعَدا لِلكَلِمِ الطَّيِّبِ وَالعَمَلِ الصّالِحِ مِن خَلقِهِ . جَعَلَ نُجومَها أعلاما يَستَدِلُّ بِهَا الحَيرانُ في مُختَلِفِ فِجاجِ الأَقطارِ . لَم يَمنَع ضَوءَ نورِهَا ادلِهمامُ سُجُفِ اللَّيلِ المُظلِمِ ، ولَا استَطاعَت جَلابيبُ سَوادِ الحَنادِسِ (1) أن تَرُدَّ ما شاعَ فِي السَّماواتِ مِن تَلَألُوَ نورِ القَمَرِ . (2)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _فَمَن فَرَّغَ قَلبَهُ وأعمَلَ فِكرَهُ ؛ لِيَعلَمَ كَيفَ أقَمتَ عَرشَك ، وكَيفَ ذَرَأتَ خَلقَكَ ، وكَيفَ عَلَّقتَ فِي الهَواءِ سَماواتِكَ ، وكَيفَ مَدَدتَ عَلى مَورِ الماءِ أرضَكَ ، رَجَعَ طَرفُهُ حَسيراً ، وعَقلُهُ مَبهوراً ، وسَمعُهُ والِهاً ، وفِكرُهُ حائِرا . (3)

.


1- .حِنْدس : أي شَدِيدة الظُّلْمة (النهاية : ج 1 ص 450 «حندس») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 182 عن نوف البكالي ، بحار الأنوار : ج 77 ص 308 ح 13 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 160 وراجع المعيار والموازنة : ص 257 وجواهر المطالب : ج 1 ص 333 و ص 351 .

ص: 159

امام على عليه السلام_ از سخنرانى اى درباره توحيد كه در آن ، آفرينش آسمان ها را شرح مى دهد _: از جمله گواهان بر خلقت او ، آفرينش آسمان هاى پابرجاى بدون ستون و برپاى بدون تكيه گاه است . آنها را فرا خوانْد و آنها ، سر به فرمان و گردن نهاده و بى هيچ درنگ و سستى ، پاسخ دادند ، و اگر اقرار آنها به پروردگارى او و گردن نهادنشان بر اطاعت او نبود ، آنها را جايگاه عرش خود ، محلّ سكونت فرشتگانش ، و جايگاه بالا رفتن سخن پاك و عمل شايسته بندگانش قرار نمى داد . ستارگان آسمان را نشانه هايى قرار داد تا گمگشتگان ، در رفت و آمد در وادى ها ، بِدانها راه جويند . پرده هاى شب تاريك ، مانع نور آنها نشدند ، و پوشش هاى تيره سياه ، نتوانستند درخشش نور ماه را كه در آسمان ها گسترده است ، برگردانند .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداى عز و جل _: هر كس دل خويش را فارغ كند و انديشه اش را به كار گيرد ، تا بداند چگونه عرشت را به پا داشته اى و آفريده هايت را آفريده اى و آسمان هايت را در فضا آويخته اى ، و چه سان ، زمينت را بر جنبش آب ، گسترده اى ؛ نگاهش درمانده ، و خِردش سرگشته ، شنوايى اش آشفته ، و فكرش سرگردان مى گردد .

.

ص: 160

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي ... خَلَقَ الخَلقَ عَلى غَيرِ أصلٍ ، وَابتَدَأَهُم عَلى غَيرِ مِثالٍ ، وقَهَرَ العِبادَ بِغَيرِ أعوانٍ ، ورَفَعَ السَّماءَ بِغَيرِ عَمَدٍ ، وبَسَطَ الأَرضَ عَلَى الهَواءِ بِغَيرِ أركانٍ . (1)

الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالبٍ عليه السلام بِالكوفَةِ فِي الجامِعِ ، إذ قامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي أسأَلُكَ عن أشياءَ . فَقالَ سَل تَفَقُّها ولا تَسأَل تَعَنُّتا . فَأَحدَقَ النّاسُ بِأَبصارِهِم فَقالَ : أخبِرني عَن أوَّلِ ما خَلَقَ اللّهُ تَعالى ؟ فَقالَ عليه السلام : خَلَقَ النّورَ . قالَ : فَمِمَّ خُلِقَتِ السَّماواتُ ؟ قالَ عليه السلام : مِن بُخارِ الماءِ . قالَ : فَمِمَّ خُلِقَتِ الأَرضُ ؟ قالَ عليه السلام : مِن زَبَدِ الماءِ . قالِ : فَمِمَّ خُلِقَتِ الجِبالُ ؟ قالَ : مِنَ الأَمواجِ . (2)

كنز العمّال عن حَبَّةَ العُرَنِيّ :سَمِعتُ عَلِيّا عليه السلام يَحلِفُ ذاتَ يَومٍ : وَالَّذي خَلَقَ السَّماءَ مِن دُخانٍ وماءٍ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ في جَوابِ رَجُلٍ مِن أهلِ الشّامِ فيما سَأَلَهُ عَنِ السَّماءِ الدُّنيا مِمّا هِيَ ؟ قالَ _: مِن مَوجٍ مَكفوفٍ . (4)

.


1- .الدروع الواقية : ص 182 .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 241 ح 1 عن أحمد بن عامر الطائي ، علل الشرائع : ص 593 ح 44 عن عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائي .
3- .كنز العمّال : ج 6 ص 170 ح 15235 نقلاً عن ابن أبي حاتم ، الدرّ المنثور : ج 1 ص 110 عن حبّة العوفي ؛ بحار الأنوار : ج 58 ص 104 ح 35 .
4- .علل الشرائع : ص 593 ح 44 عن عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائي ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 241 ح 1 عن أحمد بن عامر الطائي وكلاهما عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 10 ص 76 ح 1 .

ص: 161

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه . . . آفريده را از هيچ آفريد ، و بدون نمونه ، آنها را ايجاد كرد ، و بدون كمك كار ، بندگان را مقهور ساخت ، آسمان را بدون ستون برپا داشت ، و زمين را بدون پايه هايى در فضا گسترانْد .

امام رضا عليه السلام_ به نقل از پدرانش _: على عليه السلام در مسجد جامع كوفه بود كه يكى از مردم شام برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! چند چيز از تو مى پرسم . على عليه السلام فرمود : «براى فهميدن بپرس ، نه براى خطا گرفتن و آزار دادن» . مردم به آن شامى چشم دوختند و او پرسيد : اوّلين چيزى كه خداى تعالى آفريد ، چه بود؟ فرمود : «نور را آفريد» . پرسيد : آسمان ها از چه آفريده شده اند؟ فرمود : «از بخار آب» . پرسيد : زمين از چه آفريده شده است؟ فرمود : «از كف روى آب» . پرسيد : كوه ها از چه آفريده شده اند؟ فرمود : «از موج ها» .

كنز العمّال_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: روزى شنيدم كه على عليه السلام چنين سوگند ياد مى كرد : «سوگند به آن كه آسمان را از دود و آب آفريد!» .

امام على عليه السلام_ در پاسخ يكى از مردم شام كه پرسيده بود : آسمان دنيا ، از چه آفريده شده است؟ _: از توده موج [ آفريده شده است] .

.

ص: 162

الباب الثاني : خلق الملائكةالإمام عليّ عليه السلام_ في صِفَةِ المَلائِكَةِ عليهم السلام _: ثُمَّ خَلَقَ سُبحانَهُ لِاءِسكانِ سَماواتِهِ ، وعِمارَةِ الصَّفيحِ الأَعلى مِن مَلَكوتِهِ خَلقاً بَديعاً مِن مَلائِكَتِهِ ، وَملَأَ بِهِم فُروجَ فِجاجِها ، وحَشى بِهِم فُتوقَ أجوائِها . وبَينَ فَجَواتِ تِلكَ الفُروجِ زَجَلُ (1) المُسَبِّحينَ مِنهُم في حَظائِرِ القُدُسِ وُستُراتِ الحُجُبِ وسُرادِقاتِ (2) المَجدِ . ووَراءَ ذلِكَ الرَّجيجِ (3) الَّذي تَستَكُّ مِنهُ الأَسماعُ سُبُحاتُ نورٍ تَردَعُ الأَبصارَ عَن بُلوغِها ، فَتَقِفُ خاسِئَةً عَلى حُدودِها ، وأنشَأَهُم عَلى صُوَرٍ مُختَلِفاتٍ وأقدارٍ مُتَفاوِتاتٍ . «أُوْلِى أَجْنِحَةٍ» (4) تُسَبِّحُ جَلالَ عِزَّتِهِ لا يَنتَحِلونَ ما ظَهَرَ فِي الخَلقِ مِن صُنعِهِ ، ولا يَدَّعونَ أنَّهُم يَخلُقونَ شَيئاً مَعَهُ مِمّا انفَرَدَ بِهِ . «بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ * لَا يَسْبِقُونَهُو بِالْقَوْلِ وَ هُم بِأَمْرِهِى يَعْمَلُونَ» (5) . جَعَلَهُمُ اللّهُ فيما هُنالِكَ أهلَ الأَمانَةِ عَلى وَحيِهِ ، وحَمَّلَهُم إلَى المُرسَلينَ وَدائِعَ أمرِهِ ونَهيِهِ، وعَصَمَهُم مِن رَيبِ الشُّبُهاتِ، فَما مِنهُم زائِغٌ عَن سَبيلِ مَرضاتِهِ.وأمَدَّهُم بِفَوائِدِ المَعونَةِ ، وأشعَرَ قُلوبَهُم تَواضُعَ إخباتِ السَّكينَةِ ، وفَتَحَ لَهُم أبواباً ذُلُلاً إلى تَماجيدِهِ . ونَصَبَ لَهُم مَناراً واضِحَةً عَلى أعلامِ تَوحيدِهِ . لَم تُثقِلهُم مُؤصِراتُ (6) الآثامِ ، ولَم تَرتَحِلهُم عُقَبُ اللَّيالي وَالأَيّامِ،ولَم تَرمِ الشُّكوكُ بِنَوازِعِها عَزيمَةَ إيمانِهِم،ولَم تَعتَرِكِ الظُّنونُ عَلى مَعاقِدِ يَقينِهِم ، ولا قَدَحَت قادِحَةُ الإِحَنِ (7) فيما بَينَهم ، ولا سَلَبَتهُمُ الحَيرَةُ ما لاقَ مِن مَعرِفَتِهِ بِضَمائِرِهِم ، وما سَكَنَ مِن عَظَمَتِهِ وهَيبَةِ جَلالَتِهِ في أثناءِ صُدورِهِم ، ولَم تَطمَع فيهِمُ الوَساوِسُ فَتَقتَرِعَ بِرَينِها عَلى فِكرِهِم ، ومِنهُم مَن هُوَ في خَلقِ الغَمامِ الدُّلَّحِ (8) ، وفي عِظَمِ الجِبالِ الشُّمَّخِ ، وفي قَترَةِ (9) الظَّلامِ الأَيهَمِ (10) ، ومِنهُم مَن قَد خَرَقَت أقدامُهُم تَخومَ الأَرضِ السُّفلى ، فَهِيَ كَراياتٍ بيضٍ قَد نَفَذَت في مَخارِقِ الهَواءِ ، وتَحتَها ريحٌ هَفّافَةٌ (11) تَحبِسُها عَلى حَيثُ انتَهَت مِنَ الحُدودِ المُتَناهِيَةِ ، قَدِ استَفرَغَتهُم أشغالُ عِبادَتِهِ ، ووَصَلَت حَقائِقُ الإِيمانِ بَينَهُم وبَينَ مَعرِفَتِهِ ، وقَطَعَهُمُ الإِيقانُ بِهِ إلَى الوَلَهِ إلَيهِ ، ولم تُجاوِز رَغَباتُهُم ما عِندَهُ إلى ما عِندَ غَيرِهِ . قد ذاقوا حَلاوَةَ مَعرِفَتِهِ ، وشَرِبوا بِالكَأسِ الرَّوِيَّةِ مِن مَحَبَّتِهِ ، وتَمَكَّنَت مِن سُوَيداءِ قُلوبِهِم وَشيجَةُ خيفَتِهِ ، فَحَنوا بِطولِ الطّاعَةِ اعتِدالَ ظُهورِهِم ، ولَم يُنفِد طولُ الرَّغبَةِ إلَيهِ مادَّةَ تَضَرُّعِهِم ، ولا أطلَقَ عَنهُم عَظيمُ الزُّلفَةِ رِبَقَ (12) خُشوعِهِم ، ولم يَتَوَلَّهُم الإِعجابُ فَيَستَكثِروا ما سَلَفَ مِنهُم ، ولا تَرَكَت لَهُم استِكانَةُ الإِجلالِ نَصيباً في تَعظيمِ حَسَناتِهِم . ولَم تَجرِ الفَتَراتُ فيهِم عَلى طولِ دُؤوبِهِم ، ولَم تَغِض (13) رَغَباتُهُم فَيُخالِفوا عَن رَجاءِ رَبِّهم ، ولَم تَجِفَّ لِطولِ المُناجاةِ أسلاتُ (14) ألسِنَتِهِم ، ولا مَلَكَتهُمُ الأَشغالُ فَتَنقَطِعَ بِهَمسِ الجُؤارِ (15) إلَيهِ أصواتُهُم ، ولَم تَختَلِف في مَقاوِمِ الطّاعَةِ مَناكِبُهُم ، ولَم يَثنوا إلى راحَةِ التَّقصيرِ في أمرِهِ رِقابَهُم ، ولا تَعدو عَلى عَزيمَةِ جَدِّهِم بَلادَةُ الغَفَلاتِ ، ولا تَنتَضِلُ (16) في هِمَمِهِم خَدائِعُ الشَّهَواتِ . قَدِ اتَّخَذوا ذَا العَرشِ ذَخيرَةً لِيَومِ فاقَتِهِم ، ويَمَّموهُ عِندَ انقِطاعِ الخَلقِ إلَى المَخلوقينَ بِرَغبَتِهِم ، لا يَقطَعونَ أمَدَ غايَةِ عِبادَتِهِ ، ولا يَرجِعُ بِهِمُ الِاستِهتارُ (17) بِلُزومِ طاعَتِهِ ، إلّا إلى مَوادَّ مِن قُلوبِهِم غَيرَ مُنقَطِعَةٍ مِن رَجائِهِ ومَخافَتِهِ ، لَم تَنقَطِع أسبابُ الشَّفَقَةِ مِنهُم ، فَيَنوا (18) في جِدِّهِم ، ولَم تَأسِرهُمُ الأَطماعُ فَيُؤثرِوا وَشيكَ السَّعيِ عَلَى اجتِهادِهِم . لَم يَستَعظِموا ما مَضى مِن أعمالِهِم ، ولَوِ استَعظَموا ذلِكَ لَنَسَخَ الرَّجاءُ مِنهُم شَفَقاتِ وَجَلِهِم ، ولَم يَختَلِفوا في رَبِّهِم بِاستِحواذِ الشَّيطانِ عَلَيهِم . ولَم يُفَرِّقهُم سوءُ التَّقاطُعِ ، ولا تَوَلّاهُم غِلُّ التَّحاسُدِ ، ولا تَشَعَّبَتهُم مَصارِفُ الرِّيبِ ، ولا اقتَسَمَتهُم أخيافُ الهِمَمِ ، فَهُم اُسَراءُ إيمانٍ لَم يَفُكَّهُم مِن رِبقَتِهِ زَيغٌ ولا عُدولٌ ولا وَنًى ولا فُتورٌ . ولَيسَ في أطباقِ السَّماءِ مَوضِعُ إهابٍ إلّا وعَلَيهِ مَلَكٌ ساجِدٌ ، أو ساعٍ حافِدٌ (19) ، يَزدادونَ عَلى طولِ الطّاعَةِ بِرَبِّهِم عِلماً ، وتَزدادُ عِزَّةُ رَبِّهِم في قُلوبِهِم عِظَماً . (20)

.


1- .أي صوت رفيع عالٍ (النهاية : ج 2 ص 297 «زجل») .
2- .السُّرادِق : وهو كلّ ما أحاطَ بشيء من حائطٍ أو مضرَبٍ أو خِبَاء (النهاية : ج 2 ص 359 «سردق») .
3- .الرَّجّ : الحركةُ الشَّديدَةُ (النهاية : ج 2 ص 197 «رجج») .
4- .فاطر : 1 .
5- .الأنبياء : 26 و27 .
6- .يقال للثقلِ : إصر ؛ لأنّه يَأصِرُ صاحِبه من الحرَكة لثقله (مجمع البحرين : ج 1 ص 50 «ثقل») .
7- .الإحْنَةُ : الحقد ، وجمعها إحَن وإحَنَاتٌ (النهاية : ج 1 ص 27 «أحن») .
8- .الدَّلح : أن يَمشي بالحمل وقد أثقلَه (النهاية : ج 2 ص 129 «دلح») .
9- .القترة : غَبرَة يعلوها سواد كالدخان (لسان العرب : ج 5 ص 71 «قتر») .
10- .الأيْهَمُ : البلد الذي لا عَلَمَ به . واليَهمَاء : الفَلاةُ التي لا يُهتَدى لِطُرقِها ، ولا ماء فيها ولا عَلَمَ بِها (النهاية : ج 5 ص 304 «يهم») .
11- .هفّافة : سريعة المرور في هُبُوبها (النهاية : ج 5 ص 266 «هفف») .
12- .الربقة : عروة في حَبل تجعل في عنق البهيمة أو يَدِها تُمسِكها ، وتجمع الرِّبقة على رِبَق (النهاية : ج 2 ص 190 «ربق») .
13- .غاضَ الماء: نقَص أو غارَ فذهب (لسان العرب: ج7 ص201 «غضض»).
14- .جمع أسَلَة ؛ وهي طرف اللسان (النهاية : ج 1 ص 49 «أسل») .
15- .الجؤار : رَفْع الصَّوت والاستِغاثة ، جأر يَجْأر (النهاية : ج 1 ص 232 «جأر») .
16- .نَضِلَ البعير والرجُل نَضلاً : هزُل وأعيا وأنضلَه هو (لسان العرب : ج 11 ص 666 «نضل») .
17- .مُستهتَر : أي مُولَع به لا يَتَحدّث بغيره ، ولا يَفعل غَيره (النهاية : ج 5 ص 243 «هتر») .
18- .أي يَفتُروا في عَزمِهم واجتهادِهِم (النهاية : ج 5 ص 231 «ونا») .
19- .نَحفِد : أي نُسرع في العمل والخِدمة (النهاية : ج 1 ص 406 «حفد») .
20- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 109 ح 90 .

ص: 163

باب دوم : آفرينش فرشتگان

باب دوم : آفرينش فرشتگانامام على عليه السلام_ در وصف فرشتگان _: آن گاه ، خداوند سبحان براى ساكن كردن در آسمان هايش و آباد ساختن بالاترين قسمت از ملكوتش ، مخلوقاتى نو [ و بى مانند ]از فرشتگان را آفريد ، و با آنان ، شكاف هاى راه هاى گشاده آسمان ها را پُر كرد ، و فاصله بين اجرام آسمانى را از آنان آكنده ساخت . در بين فراخناى شكاف ها ، فرياد تسبيح گويىِ فرشتگان در فردوسِ بلندْجايگاه و در وراى پرده هاى حجاب و سراپرده هاى بزرگى ، بلند است ، و در پسِ اين فريادهاى كَر كننده گوش ها ، پرتو نورى است كه ديدگان را ، از رسيدن بِدانْ باز مى دارد . از اين رو ، خيره بر جاى خويش مى مانند . آنان (فرشتگان) را در گونه هاى مختلف و در اندازه هاى گوناگون ايجاد كرد ، «بال دارانى» كه بزرگى و ارجمندىِ او را تسبيح مى گويند . نه آنچه را در آفرينش از صنعت الهى پيداست ، به خود نسبت مى دهند ، و نه مدّعى اند كه آنان ، چيزى از آنچه كه آفريدنش مختصّ خداوند است ، همراه او آفريده اند ؛ «بلكه [ فرشتگان ، ]بندگانى ارجمندند كه در سخن ، بر او پيشى نمى گيرند ، و خود به فرمان او كار مى كنند» . آنان را در جاهايى كه هستند ، امينان وحى خود قرار داده ، و رساندن امانت هاى امر و نهى خويش را به رسولان ، به عهده آنان نهاده است ، و از عارض شدن ترديدها بر آنان ، مصون نگهشان داشته است ، و هيچ كدام از آنان ، از راه خشنودىِ او منحرف نمى شود . و آنان را يارى كرد ، و دل هايشان را با فروتنى و آرامشِ خضوع پوشانيد و درهايى آسان براى ستايش خويش ، بر ايشان گشود و علامت هاى روشنى بر نشانه هاى يگانگى اش برايشان برپا كرد . نه بار گناهانْ زمينگيرشان ساخت ، و نه گذشت شب ها و روزها ، آنان را تغيير داد ، و نه تيرهاى ترديد ، استوارىِ ايمانشان را نشانه رفت ، ونه گمان ها بر قرارگاه ايمانشان هجوم آورد ، و نه مرض كينه به ميانشان ضربه زد ، و نه سرگشتگى ، معرفت الهى اى را كه در جانشان داشتند ، از آنان گرفت ، و نه وسوسه ها در آنان طمع كرد تا گم راهى آن بر فكرشان سيطره پيدا كند ، و آرامشى از عظمت و هيبت جلال او در سينه هايشان بود . گروهى از آنان ، در درون ابرهاى گرانبار ، بر فراز كوه هاى بلند ، و در تاريكى هاى خاموش شب ، جاى دارند ، و بعضى ديگر از آنان ، كسانى هستند كه گام هايشان مرزهاى زمين زيرين را شكافته است . آنان چون پرچم هاى سفيدى هستند كه در شكاف هاى فضا فرو رفته اند و در زير آنها ، باد خوشى وزان است كه آنها را بر مرز نهايى اى كه گرفته اند ، نگه داشته است . پرداختن به پرستش خدا ، آنان را از هر كار ديگرْ بازداشته است ، و حقايق ايمان ، بين آنان و شناخت خدا ، پيوند زده است ، و يقين به او ، آنان را به شيدايىِ او كشانده است ، و علاقه شان ، آنان را از آنچه نزد اوست ، به آنچه كه در نزد غير اوست ، نكشيده است . شيرينى معرفت او را چشيده اند ، و جامى لبريز از محبّت او سركشيده اند و در درون دل هايشان ، بيم پروردگارشان جاى گرفته است ، و از بسيارىِ طاعت او ، پشت هايشان خميده است ، و بسيارىِ اشتياقشان به او ، تضرّع آنان را از ميان نبرده است ، و قُرب فراوانشان ، رشته فروتنى شان را نبُريده است ، و خودبينى ، بر آنانْ مستولى نشده است تا آنچه را كه انجام دادند ، بسيار شمارند . و فروتنى در برابر او ، فرصتى براى بزرگْ شمردن كارهاى نيكشان به ايشان نداده است ، و از بسيارىِ تلاششان ، سستى ها بر آنان عارض نگشته است ، و شيفتگى هايشان كاستى نيافته است تا با اميد به پروردگارشان مخالفت كنند ، و طولانى بودن مناجاتشان ، دور و برِ زبانشان را خشك نكرده (خسته نگرديده) و گرفتارى اى بر آنان مستولى نشده است تا بانگ تضرّعشان به درگاهش قطع گردد . شانه هايشان در تداوم اطاعت از او ، دگرگون نگشت ، و گردنشان در اجراى فرمان او به راحتىِ سستى متمايل نشد ، و نفهمى و فراموشى بر اراده استوارشان نتاخت ، و فريب هاى شهوت در همّتشان ناتوانى ايجاد نكرد . پروردگار صاحب عرش را اندوخته روز نيازمندى شان كردند ، و به هنگامى كه مردم به آفريدگانْ روى آوردند ، آنان با رغبت به آفريننده روى آوردند و البته به پايانِ مُنتهاى درجه عبادت (بندگى) او نمى رسند . عشق آنان به اطاعت او ، بر اثر علاقه اى است كه در دل هايشان است و موادّ آن از اميد و خوف خداست ، كه هيچ گاه از آنان جدا نمى شود . رشته ترس آنان ، هرگز بُريده نمى شود تا در تلاششان سست گردند ، و طمع بر آنان چيره نمى گردد تا كوشش كم را بر تلاششان ترجيح دهند ، و كرده هاى گذشته خود را بزرگ نمى شمارند ؛ چرا كه اگر آنها را بزرگ شمارند ، اميدشان بيم از پروردگار را در آنان از بين مى برد . با همه چنگ اندازى هاى شيطان ، هرگز در آنان ترديدى نسبت به پروردگارشان به وجود نيامده ، و برخوردهاى بد ، متفرّقشان نساخته ، و حسادت ورزى ، بر آنان چيره نگشته است ، و كاركردهاى دو دلى ، گروه گروهشان نساخته ، و خواهش هاى نفسانى ، قسمت قسمتشان نكرده است . آنان ، بندگان ايمان اند و هرگز انحراف ، عدول از حق ، درنگ و سستى ، بندِ بندگى را از آنان قطع نكرده است . در آسمان هاى تو در تو ، جايى به اندازه گستره پوستى پيدا نمى شود ، جز آن كه بر آن ، فرشته اى سجده كننده و يا تلاشگر در راه عبادت تو قرار دارد . با بسيارىِ اطاعت پروردگارشان ، بر دانش خود مى افزايند و عزّت پروردگارشان در دلشان بزرگ تر مى شود .

.

ص: 164

. .

ص: 165

. .

ص: 166

. .

ص: 167

. .

ص: 168

عنه عليه السلام_ في خَلقِ المَلائِكَةِ _: ثُمَّ فَتَقَ ما بَينَ السَّماواتِ العُلا ، فَمَلَأَهُنَّ أطوارا مِن مَلائِكَتِهِ ، مِنهُم سُجودٌ لا يَركَعونَ ، ورُكوعٌ لا يَنتَصِبونَ ، وصافّونَ لا يَتَزايَلونَ ، ومُسَبِّحونَ لا يَسأَمونَ ، لا يَغشاهُم نَومُ العُيونِ ، ولا سَهوُ العُقولِ ، ولا فَترَةُ الأَبدانِ ، ولا غَفلَةُ النِّسيانِ . ومِنهُم اُمَناءُ عَلى وَحيِهِ ، وألسِنَةٌ إلى رُسُلِهِ ، ومُختَلِفونَ بِقَضائِهِ وأمرِهِ ، ومِنهُمُ الحَفَظَةُ لِعِبادِهِ ، وَالسَّدَنَةُ لِأَبوابِ جِنانِهِ . ومِنهُمُ الثّابِتَةُ فِي الأَرَضينَ السُّفلى أقدامُهُم ، وَالمارِقَةُ مِنَ السَّماءِ العُليا أعناقُهُم ، وَالخارِجَةُ مِنَ الأَقطارِ أركانُهُم ، وَالمُناسِبَةُ لِقَوائِمِ العَرشِ أكتافُهُم . ناكِسَةٌ دونَهُ أبصارُهُم ، مُتَلَفِّعونَ تَحتَهُ بِأَجنِحَتِهِم ، مَضروبَةٌ بَينَهُم وبَينَ مَن دونَهُم حُجُبُ العِزَّةِ ، وأستارُ القُدرَةِ . لا يَتَوَهَّمونَ رَبَّهُم بِالتَّصويرِ ، ولا يُجرونَ عَلَيهِ صِفاتِ المَصنوعينَ ، ولا يَحُدّونَهُ بِالأَماكِنِ ، ولا يُشيرونَ إلَيهِ بِالنَّظائِرِ . (1)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: ومَلائِكَةٌ خَلَقتَهُم وأسكَنتَهُم سَماواتِكَ فَلَيسَ فيهِم فَترَةٌ ولا عِندَهُم غَفلَةٌ ولا فيهِم مَعصِيَةٌ ، هُم أعلَمُ خَلقِكَ بِكَ ، وأخوَفُ خَلقِكَ مِنكَ ، وأقرَبُ خَلقِكَ إلَيكَ وأعمَلُهُم بِطاعَتِكَ ، ولا يَغشاهُم نَومُ العُيونِ ولا سَهوُ العُقولِ ولا فَترَةُ الأَبدانِ ، لَم يَسكُنُوا الأَصلابَ ولَم تَتَضَمَّنَهُمُ الأَرحامُ ولَم تَخلُقهُم مِن ماءٍ مَهينٍ ، أَنشَأتَهُم إنشاءً فَأَسكَنتَهُم سَماواتِكَ وأكرَمتَهُم بِجِوارِكَ وَائتَمَنتَهُم عَلى وَحيِكَ ، وجَنَّبتَهُمُ الآفاتِ ووَقَيتَهُمُ البَلِيّاتِ وطَهَّرتَهُم مِنَ الذُّنوبِ ، ولَولا قُوَّتُكَ لَم يَقوَوا ، ولَولا تَثبيتُكَ لَم يَثبُتوا ، ولَولا رَحمَتُكَ لَم يُطيعوا . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 177 ح 136 .
2- .تفسير القمّي : ج 2 ص 207 ، بحار الأنوار : ج 59 ص 175 ح 6 .

ص: 169

امام على عليه السلام_ در آفرينش فرشتگان _: آن گاه ، بين آسمان هاى بلند را شكافت و آن جاها را از گونه هاى فرشتگانش پُر كرد . گروهى در سجده اند كه ركوع نمى كنند ، و گروهى در ركوع اند كه قامتْ راست نمى كنند ؛ گروهى در صف ايستاده اند و متفرّق نمى شوند.گروهى تسبيح گويانى اند كه خسته نمى شوند ، نه خواب ، ديدگانشان را فرا مى گيرد و نه خطاى خِرد يا سستى بدن و يا غفلت فراموشى ، آنها را در مى رُبايد . گروهى از آنان ، امين وحى او و ترجمان او به سوى فرستادگانش هستند كه با حكم و فرمان او در آمد و رفت اند . گروهى از آنان ، نگهبانان بندگانش و پاسبان درهاى بهشتش هستند ، و گروهى از آنان ، ثابت قدم در زمين هاى زيرين اند كه گردن هايشان از آسمانِ برين ، گذشته است و اعضايشان بيرون از كرانه هاى جهان است ، و شانه هايشان متناسب با پايه هاى عرش است ، ديده هايشان از هيبت او بر هم ، و پَرهايشان جمع شده است كه بين آنان و غير آنان،حجاب عزّت و پرده قدرت زده شده است. آنان ، پروردگارشان را به تصوير نمى پندارند ، و صفات آفريده ها را بر او روا نمى شمارند ، و او را در چارچوب مكان،جاى نمى دهند، و به او به عنوان نمونه اشاره نمى كنند.

امام على عليه السلام_ خطاب به خداى عز و جل _: فرشتگانى آفريدى و در آسمان هايت جايشان دادى ، كه نه در آنان سستى است ، و نه غفلت و نافرمانى دارند ، و نه گناهى در ميان آنان هست . داناترينِ آفريدگانت به تو ، بيمناك ترينِ آنان از تو ، نزديك ترينشان به تو ، و پُركارترين آنان در اطاعت از تو هستند . خوابِ ديدگان ، اشتباه خِردها و سستى بدن ها آنان را فرا نمى گيرد . نه در پشت ها جاى گرفته اند و نه زهدان ها آنان را در خودْ جاى داده اند ؛ چرا كه آنان را از آب پست نيافريده اى . آنان را به گونه اى خاص آفريدى ، در آسمان هايت جايشان دادى ، به هم جوارى ات گرامى شان داشتى ، امين وحى ات قرارشان دادى ، از آسيب ها دورشان ساختى ، از بلاها محفوظشان گردانيدى ، و از [ دست يازيدن به ]گناهان ، پاكشان نمودى . اگر توان تو نبود ، آنان توان نداشتند ، و اگر تثبيت تو نبود ، ثبات نمى يافتند ، و اگر رحمت تو نبود ، اطاعت نمى كردند . (1)

.


1- .اشاره اى است به: سوره هاى مُرسلات: آيه20، سجده: آيه8 .

ص: 170

عنه عليه السلام_ أيضا _: مِن مَلائِكَةٍ أسكَنتَهم سَماواتِكَ ، ورَفَعتَهُم عَن أرضِكَ ، هُم أعلَمُ خَلقِكَ بِكَ ، وأخوَفُهُم لَكَ ، وأقرَبُهُم مِنكَ . لَم يَسكُنُوا الأَصلابَ ، ولَم يُضَمَّنُوا الأَرحامَ ، ولَم يُخلَقوا من مَّآءٍ مَّهِينٍ ، ولم يَتَشَعَّبهُم رَيبُ المَنونِ . وإنَّهُم عَلى مَكانِهِم مِنكَ ، ومَنزِلَتِهِم عِندَكَ ، وَاستِجماعِ أهوائِهِم فيكَ ، وكَثرَةِ طاعَتِهِم لَكَ ، وقِلَّةِ غَفلَتِهِم عَن أمرِكَ ، لَو عايَنوا كُنهَ ما خَفِيَ عَلَيهِم مِنكَ لَحَقَّروا أعمالَهُم ، ولَزَرَوا (1) عَلى أنفُسِهِم ، ولَعَرَفوا أنَّهُم لَم يَعبُدوكَ حَقَّ عِبادَتِكَ ، ولَم يُطيعوكَ حَقَّ طاعَتِكَ . سُبحانَكَ خالِقاً ومَعبوداً ! (2)

.


1- .الازدِرَاء: الاحتِقارُ والانتِقاصُ والعيبُ (النهاية: ج2 ص302 «زرا»).
2- .نهج البلاغة : الخطبة 109 .

ص: 171

امام على عليه السلام_ خطاب به خداوند عز و جل _: فرشتگانى را در آسمان هايت جاى دادى ، و آنها را بالاتر از زمينت قرار دادى . آنان ، آگاه ترينِ آفريدگانت بر تو ، بيمناك ترينشان از تو ، و نزديك ترينشان به تو هستند . هرگز در پشت ها قرار نگرفتند ، و زهدان ها آنان را در خود جاى ندادند ، و از «آبى پستْ» آفريده نشدند ، و «بَدِ زمانه» (1) آنان را گروه گروه نساخت . آنان با جايگاهى كه نسبت به تو و منزلتى كه در پيشگاه تو دارند ، همه خواسته هايشان در تو گِرد آمده ، و بسيارىِ طاعتشان از توست ، و از فرمان تو غافل نيستند . اگر كُنه آنچه را كه از تو برايشان پوشيده مانده، ببينند، كردارهايشان را كوچك خواهند شمرد و خود را خُرد خواهند ديد و خواهند فهميد كه تو را به حقيقتِ پرستشت پرستش نكرده اند ، و در خورِ حقّ فرمان بردارى ات ، از تو فرمان نبرده اند . منزّهى ، اى خالق و معبود!

.


1- .اشاره اى است به سوره طور : آيه 30 .

ص: 172

الباب الثالث : خلق الأرض وتأهيلها للمعيشةالإمام عليّ عليه السلام :أنشَأَ الأَرضَ فَأَمسَكَها مِن غَيرِ اشتِغالٍ ، وأرساها عَلى غَيرِ قَرارٍ ، وأقامَها بِغَيرِ قَوائِمَ ، ورَفَعَها بِغَيرِ دَعائِمَ ، وحَصَّنَها مِنَ الأَوَدِ (1) وَالاِعوِجاجِ ، ومَنَعَها مِنَ التَّهافَتِ وَالِانفِراجِ . أرسى أوتادَها ، وضَرَبَ أسدادَها (2) ، وَاستَفاضَ عُيونَها ، وخَدَّ أودِيَتَها ، فَلَم يَهِن ما بَناهُ ، ولا ضَعُفَ ما قَوّاهُ . هُوَ الظّاهِرُ عَلَيها بِسُلطانِهِ وعَظَمَتِهِ ، وهُوَ الباطِنُ لَها بِعِلمِهِ ومَعرِفَتِهِ ، وَالعالي عَلى كُلِّ شَيءٍ مِنها بِجَلالِهِ وعِزَّتِهِ . لا يُعجِزُهُ شَيءٌ مِنها طَلَبَهُ ، ولا يَمتَنِعُ عَلَيهِ فَيَغلِبَهُ ، ولا يَفوتُهُ السَّريعُ مِنها فَيَسبِقَهُ ، ولا يَحتاجُ إلى ذي مالٍ فَيَرزُقَهُ . خَضَعَتِ الأَشياءُ لَهُ ، وذَلَّت مُستَكينَةً لِعَظَمَتِهِ ، لا تَستَطيعُ الهَرَبُ مِن سُلطانِهِ إلى غَيرِهِ فَتَمتَنِعَ مِن نَفعِهِ وضَرِّهِ ، ولا كُف ءَ لَهُ فَيُكافِئَهُ ، ولا نَظيرَ لَهُ فَيُساوِيَهُ . هُوَ المُفني لَها بَعدَ وُجودِها ، حتّى يَصيرَ مَوجودُها كَمَفقودِها . ولَيسَ فَناءُ الدُّنيا بَعدَ ابتِداعِها بَأَعجَبَ مِن إنشائِها وَاختِراعها . (3)

عنه عليه السلام_ في صِفَةِ الأَرضِ ودَحوِها عَلَى الماءِ _: كَبَسَ الأَرضَ عَلى مَورِ أمواجٍ مُستَفحِلَةٍ ، ولُجَجَ بِحارٍ زاخِرَةٍ ، تَلتَطِمُ أواذِيُّ أمواجِها ، وتَصطَفِقَ مُتَقاذِفاتُ أثباجِها (4) ، وتَرغو زَبَداً كَالفُحولِ عِندَ هِياجها ، فَخَضَع جِماحُ الماءِ المُتَلاطِمِ لِثِقَلِ حَملِها ، وسَكَنَ هَيجُ ارتِمائِهِ إذ وَطِئَتهُ بِكَلكَلِها ، وذَلَّ مُستَخذِياً إذ تَمَعَّكَت (5) عَلَيهِ بِكَواهِلِها ، فَأَصبَحَ بَعدَ اصطِخابِ أمواجِهِ ساجِياً مَقهوراً ، وفي حِكمَةِ الذُّلِّ مُنقاداً أسيراً ، وسَكَنَتِ الأَرضُ مَدحُوَّةً في لُجَّةِ تَيّارِهِ ، ورَدَّت مِن نَخوَةِ بَأوِهِ (6) وَاعتِلائِهِ ، وشُموخِ أنفِهِ وسُمُّوِ غُلوَائِهِ ، وكَعَمَتهُ (7) عَلى كِظَّةِ جَريَتِهِ ، فَهَمَدَ بَعدَ نَزَقاتِهِ ، ولَبَدَ (8) بَعدَ زَيَفانِ (9) وثَباتِهِ . فَلَمّا سَكَنَ هَيجُ الماءِ مِن تَحتِ أكنافِها ، وحَملِ شَواهِقِ الجِبالِ الشُّمَّخِ البُذَّخِ عَلى أكتافِها ، فَجَّرَ يَنابيعَ العُيونِ مِن عَرانينِ (10) اُنوفِها ، وفَرَّقَها في سُهوب (11) بيدِها وأخاديدِها ، وعَدَّلَ حَرَكاتِها بِالرّاسِياتِ مِن جَلاميدِها وذَواتِ الشَّناخيبِ (12) الشُّمِّ مَن صَياخيدِها (13) ، فَسَكَنَت مِنَ المَيَدانِ لِرُسوبِ الجِبال في قِطَعِ أديمِها ، وتَغَلغُلِها مُتَسَرِّبَةً في جَوباتِ (14) خَياشيمِها ، ورُكوبِها أعناقَ سُهولِ الأَرَضينَ وجَراثيمِها (15) ، وفَسَحَ بَينَ الجَوِّ وبَينَها ، وأعَدَّ الهَواءَ مُتَنَسَّماً لِساكِنِها ، وأخرَجَ إلَيها أهلَها عَلى تَمام مَرافِقِها ، ثُمَّ لَم يَدَع جُرُزَ الأَرضِ الَّتي تَقصُرُ مِياهُ العُيونِ عَن رَوابيها ، ولا تَجِدُ جَداوِلُ الأَنهارِ ذَريعَةً إلى بُلوغِها ، حَتّى أنشَأَ لَها ناشِئَةَ سَحابٍ تُحيي مَواتَها وتَستَخرِج نَباتَها . ألَّفَ غَمامَها بَعدَ افتِراقِ لُمَعِهِ وتَبايُنِ قَزَعِهِ (16) ، حَتّى إذا تَمَخَّضت لُجَّةُ المُزنِ فيهِ ، وَالتَمَعَ بَرقُهُ في كُفَفِهِ ، ولَم يَنَم وَميضُهُ في كَنَهوَرِ (17) رَبابِهِ (18) ومُتَراكِمِ سَحابِهِ ، أرسَلَهُ سَحّاً مُتَدارِكاً ، قَد أسَفَّ هَيدَبُهُ (19) ، تَمريهِ (20) الجَنوبُ دِرَرَ أهاضيبِهِ ودُفَعَ شَآبيبِهِ . فَلَمّا ألقَتِ السَّحابُ بَركَ بِوانَيها ، وبَعاعَ (21) مَا استَقَلَّت بِهِ مِنَ العِب ءِ المَحمولِ عَلَيها ، أخرَجَ بِهِ مِن هَوامِدِ الأَرضِ النَّباتَ ، ومِن زُعرِ (22) الجِبالِ الأَعشابَ ، فَهِيَ تَبهَجُ بِزينَةِ رِياضِها ، وتَزدَهي بِما اُلبِسَتهُ مِن رَيطِ (23) أزاهيرِها ، وحِليَةِ ما سُمِطَت بِهِ مِن ناضِرِ أنوارِها ، وجَعَلَ ذلِكَ بَلاغاً لِلأَنامِ ورِزقاً لِلأَنعامِ وخَرَقَ الفِجاجَ في آفاقِها ، وأقامَ المَنارَ لِلسّالِكينَ عَلى جَوادِّ طُرُقها . فَلَمّا مَهَدَ أرضَهُ وأنفَذَ أمرَهُ ، اختارَ آدَمَ عليه السلام خِيَرَةً مِن خَلقِهِ ، وجَعَلَهُ أوَّلَ جِبِلَّتِهِ ، وأسكَنَهُ جَنَّتَهُ وأرغَدَ فيها اُكُلَهُ ، وأوعَزَ إلَيهِ فيما نَهاهُ عَنهُ ، وأعلَمَهُ أنَّ فِي الإِقدامِ عَلَيهِ التَّعَرُّضَ لِمَعصِيَتِهِ وَالمُخاطَرَةَ بِمَنزِلَتِهِ ، فَأَقدَمَ عَلى ما نَهاهُ عَنهُ _ مُوافاةً لِسابِقِ عِلمِهِ _ فَأَهبَطَهُ بَعدَ التَّوبَةِ لِيَعمُرَ أرضَهُ بِنَسلِهِ ، ولِيُقيمَ الحُجَّةَ بِهِ عَلى عِبادِهِ ، ولَم يُخلِهِم بَعدَ أن قَبَضَهُ ، مِمّا يُؤَكِّدُ عَلَيهِم حُجَّةَ رُبوبِيَّتِهِ ، ويَصِلُ بَينَهُم وبَينَ مَعرِفَتِهِ ، بَل تَعاهَدَهُم بِالحُجَجِ عَلى ألسُنِ الخِيَرَةِ مِن أنبيائِهِ ، ومُتَحَمِّلي وَدائِعِ رِسالاتِهِ ، قَرناً فَقَرناً حتّى تَمَّت بِنَبِيِّنا مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله حُجَّتُهُ ، وبَلَغَ المَقطَعَ عُذرُهُ ونُذُرُهُ . وقَدَّرَ الأَرزاقَ فَكَثَّرَها وقَلَّلَها . وقَسَّمَها عَلَى الضّيقِ وَالسَّعَةِ فَعَدَلَ فيها لِيَبتَلِيَ مَن أرادَ بِمَيسورِها ومَعسورِها ، ولِيَختَبِرَ بِذلِكَ الشُّكرَ وَالصَّبرَ مِن غَنِيِّها وفَقيرِها . ثُمَّ قَرَنَ بِسَعَتِها عَقابيلَ (24) فاقَتِها ، وبِسَلامَتِها طَوارِقَ آفاتِها ، وبِفُرَجِ أفراحِها غُصَصَ أتراحِها . وخَلَقَ الآجالَ فَأَطالَها وقَصَّرَها ، وقَدَّمَها وأخَّرَها ، ووَصَلَ بِالمَوتِ أسبابَها ، وجَعَلَهُ خالِجاً (25) لِأَشطانِها (26) وقاطِعاً لِمَرائِرِ أقرانِها . عالِمُ السِّرِّ مِن ضَمائِرِ المُضمِرينَ ، ونَجوَى المُتَخافِتينَ ، وخَواطِرِ رَجمِ الظُّنونِ ، وعُقَدِ عَزيماتِ اليَقينِ ، ومَسارِقِ إيماضِ الجُفونِ ، وما ضَمِنَتهُ أكنانُ القُلوبِ وغِياباتُ الغُيوبِ ، وما أصغَت لِاستِراقِهِ مَصائِخُ الأَسماعِ ، ومَصائِفُ الذَّرِّ ومَشاتِي الهَوامِّ ، ورَجعِ الحَنينِ مِنَ المولَهاتِ وهَمسِ الأَقدام ، ومُنفَسَحِ الثَّمَرَةِ مِن وَلائِجِ غُلُفِ الأَكمامِ ، ومُنقَمَعِ الوُحوش مِن غيرانِ الجِبالِ وأودِيَتِها . ومُختَبَإِ البَعوضِ بَينَ سوقِ الأَشجارِ وألحِيَتِها ، ومَغرِزِ الأَوراقِ مِنَ الأَفنانِ ، ومَحَطِّ الأَمشاجِ مِن مَسارِبِ الأَصلابِ ، وناشِئَةِ الغُيومِ ومُتَلاحِمِها . ودُرورِ قَطرِ السَّحابِ في مُتَراكِمِها ، وما تَسفِي الأَعاصيرُ بِذُيولِها ، وتَعفُو الأَمطارُ بِسُيولِها ، وعَومِ بَناتِ الأَرضِ في كُثبانِ الرِّمالِ ، ومُستَقَرِّ ذَواتِ الأَجنِحَةِ بِذُرَا شَناخيبِ الجِبالِ ، وتَغريدِ ذَواتِ المَنطِقِ في دَياجيرِ الأَوكارِ ، وما أوعَبَتهُ الأَصدافُ ، وحَضَنَت عَلَيهِ أمواجُ البِحارِ ، وما غَشِيَتهُ سُدفَةُ (27) لَيلٍ أو ذَرَّ عَلَيهِ شارِقُ نَهارٍ ، ومَا اعتَقَبَت عَلَيهِ أطباقُ الدُّياجيرِ وسُبُحاتُ النّورِ ، وأثَرِ كُلِّ خَطوَةٍ ، وحِسِّ كُلِّ حَرَكَةٍ ، ورَجعِ كُلِّ كَلِمَةٍ ، وتَحريكِ كُلِّ شَفَةٍ ، ومُستَقَرِّ كُلِّ نَسَمَةٍ ، ومِثقالِ كُلِّ ذَرَّةٍ ، وهَماهِمِ كُلِّ نَفسٍ هامَّةٍ ، وما عَلَيها مِن ثَمَرِ شَجَرَةٍ ، أو ساقِطِ وَرَقَةٍ ، أو قَرارَةِ نُطفَةٍ ، أو نُقاعَةِ دمٍ ومُضغَةٍ ، أو ناشِئَةِ خَلقٍ وسُلالَةٍ ، لَم يَلحَقهُ في ذلِكَ كُلفَةٌ ، ولَا اعتَرَضَتهُ في حِفظِ مَا ابتَدَعَ مِن خَلقِهِ عارِضةٌ ، ولَا اعتَوَرَتهُ في تَنفيذِ الاُمورِ وتَدابيرِ المَخلوقينَ مَلالَةٌ ولا فَترَةٌ ، بَل نَفَذَهُم عِلمُهُ ، وأحصاهُم عَدَدُهُ ، ووَسِعَهُم عَدلُهُ ، وغَمَرَهُم فَضلُهُ مَعَ تَقصيرِهِم عَن كُنهِ ما هُوَ أهلُهُ . اللّهُمَّ أنتَ أهلُ الوَصفِ الجَميلِ وَالتَّعدادِ الكَثيرِ ، إن تُؤَمَّل فَخَيرُ مَأمولٍ وإن تُرجَ فَخَيرُ مَرجُوٍّ . اللّهُمَّ وقَد بَسَطتَ لي فيما لا أمدَحُ بِهِ غَيرَكَ ، ولا اُثني بِهِ عَلى أحَدٍ سِواكَ ، ولا اُوَجِّهُهُ إلى مَعادِنِ الخَيبَةِ ومَواضِعِ الرّيبَةِ ، وعَدَلتَ بِلِساني عَن مَدائِحِ الآدَمِيّينَ ، وَالثَّناءِ عَلَى المَربوبينَ المَخلوقينَ . اللّهُمَّ ولِكُلِّ مُثنٍ عَلى مَن أثنى عَلَيهِ مَثوبَةٌ مِن جَزاءٍ أو عارِفَةٌ مِن عَطاءٍ ، وقَد رَجَوتُكَ دَليلاً عَلى ذَخائِرِ الرَّحمَةِ وكُنوزِ المَغفِرَةِ . اللّهُمَّ وهذا مَقامُ مَن أفرَدَكَ بِالتَّوحيدِ الَّذي هُوَ لَكَ ، ولَم يَرَ مُستَحِقّاً لهذِهِ المَحامِدِ وَالمَمادِحِ غَيرَكَ ، وبي فاقَةٌ إلَيكَ لا يَجبُرُ مَسكَنَتَها إلّا فَضلُكَ ، ولا يَنعَشُ مِن خَلَّتِها إلّا مَنُّكَ وجودُكَ ، فَهَب لَنا فيهذَا المَقامِ رِضاكَ، وأغنِنا عَن مَدِّ الأَيديإلى سِواكَ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ (28) .

.


1- .الأوَدُ : العِوَج (النهاية : ج 1 ص 79 «أود») .
2- .السُّدَ _ بالفتح والضمّ _ : الجبل والرَّدم (النهاية : ج 2 ص 353 «سدد») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 477 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 255 ح 8 .
4- .الثَّبَج : علوّ وسط البحر إذا تلاقت أمواجه (لسان العرب : ج 2 ص 220 «ثبج») .
5- .تمعَّك : أي تَمرّغ في ترابِه (النهاية : ج 4 ص 343 «معك») .
6- .البأو : الكِبر والتعظيم (النهاية : ج 1 ص 91 «بأو») .
7- .كَعم : أن يَلثَم الرجلُ صاحِبه ، ويَضع فَمه على فَمِه كالتقبيل ، اُخِذ من كَعم البعير ؛ وهو أن يُشَدّ فَمُه إذا هاج (النهاية : ج 4 ص 180 «كعم») .
8- .لَبَد بالمكان : أقام به ولَزِق فهو مُلبِدٌ به (لسان العرب : ج 3 ص 385 «لبد») .
9- .الزَّيَفان : التَّبختُر في المَشي ، من زافَ البعير يَزيف إذا تَبَختر (النهاية : ج 2 ص 325 «زيف») .
10- .العِرنين : الأنف . وقيل : رَأسه ، وجمعه عَرانين (النهاية : ج 3 ص 223 «عرن») .
11- .السَّهْب : وهي الأرضُ الواسعة (النهاية : ج 2 ص 428 «سهب») .
12- .رُؤوس الجِبال العاليةِ ، واحِدها شُنخوب (النهاية : ج 2 ص 504 «شنخب») .
13- .جمع صَيخود ، وهي الصخرة الشديدة (النهاية : ج 3 ص 14 «صخد») .
14- .الجَوْبَة : هي الحفرة المستَديرة الواسعة (النهاية : ج 1 ص 310 «جوب») .
15- .الجراثيم : أماكن مرتفِعة عن الأرض مجتَمِعة من تراب أو طين (النهاية : ج 1 ص 254 «جرثم») .
16- .القَزع : قِطَع السَّحاب المتفرّقة (النهاية : ج 4 ص 59 «قزع») .
17- .الكَنَهْوَر : العَظيم من السحاب (النهاية : ج 4 ص 206 «كنهور») .
18- .الرَّباب : الأبيض منه [أي من السحاب] (النهاية : ج 4 ص 207 «كنهور») .
19- .الهَيدَب : سَحابٌ يَقْرُبُ من الأرض ، كأنّه مُتَدَلٍّ (لسان العرب : ج 1 ص 780 «هدب») .
20- .تمريه : من مَرَي الضرعَ يَمرِيه (النهاية : ج 4 ص 322 «مرا») .
21- .البَعاع : شِدّة المطَر (النهاية : ج 1 ص 140 «بعع») .
22- .الزعر : القليلة النبات (النهاية : ج 2 ص 303 «زعر») .
23- .رَيط : جمع رَيطة : كلّ ثوبٍ رقيق لَيّن (النهاية : ج 2 ص 289 «ريط») .
24- .العقابيل : بقايا المرض وغيره ، واحدها عُقبُول (النهاية : ج 3 ص 269 «عقبل») .
25- .أي مُسرعا في أخذ حبالها (النهاية : ج 2 ص 59 «خلج») .
26- .الشَّطن : الحبل وقيل : هو الطَّويلُ منه ، وإنّما شدَّه بشطنين لقُوّته وشدَّته . فاستعار الأشطان للحياة لامتِدادِها وطولِها (النهاية : ج 2 ص 475 «شطن») .
27- .السُّدْفة : من الأضداد تقع على الضياء والظلمة ، ومنهم من يجعلها اختِلاط الضوء والظلمة معاً ، كوقت ما بين طلوع الفجر والإسفارِ (النهاية : ج 2 ص 354 «سدف») .
28- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 111 ح 90 .

ص: 173

باب سوم : آفرينش زمين و آماده سازى آن براى زندگى

باب سوم : آفرينش زمين و آماده سازى آن براى زندگىامام على عليه السلام :زمين را ايجاد كرد ، و آن را بدون مشغول شدنْ نگه داشت ، و بدون پايگاه ، استوار ساخت ، و بدون پايه برپاداشت ، و بدون ستونْ بلند ساخت ، و از انحراف و كجىْ نگه داشت ، و از افتادن و گسستن باز داشت . ميخ هايش را استوار كرد ، و كوه هايش را برقرار نمود ، و چشمه هايش را به جريان انداخت ، و درّه هايش را شكافت . آنچه ساخت ، سست نشد ، و آنچه استوار گرداند، به سستى نگراييد . به قدرت و عظمتش ، بر زمينْ چيرگى دارد و به علم و معرفتش ، از درون آن آگاه است و به والايى و عزّتش ، بر همه چيزهاى آن ، برترى دارد . خواستن هيچ چيزى از زمين ، او را ناتوان نمى سازد ، و آن چيز ، نافرمانى نمى كند تا بر اراده خدا غلبه يابد ، و هيچ چيزِ شتابانى از زمين از نظر او دور نمى مانَد تا بر او پيشى جويد ، و به هيچ ثروتمندى نيازمند نيست كه او را روزى دهد . همه چيزها در برابرش فروتن اند و در مقابل عظمت او ، از سر تسليم خوارند ، و توان فرار از حوزه اقتدار او به سوى ديگرى را ندارند تا از سود و زيان او به دور بمانند ، و هماوردى براى او نيست تا با او هماوردى كند و نظيرى براى او نيست تا با او هم ترازى كند . او نابود كننده زمين ، پس از ايجاد آن است ، به گونه اى كه وجودش چون عدمش گردد ، و نابودسازى دنيا پس از ايجاد آن ، شگفت تر از پديد آوردن و آفرينش آن نيست .

امام على عليه السلام_ در توصيف زمين و گستردن آن بر آب _: خداوند ، زمين را در تلاطم امواج خروشان و ژرفاى درياهاى پُر آب فرو بُرد ؛ درياهايى كه امواج آن به هم مى خورْد ، و موج هاى بلند آن در بر هم خوردن ، يكديگر را از بين مى بردند ، چون شتران مستِ فريادگر و كف بر دهان . سركشى آب هاى متلاطم ، از سنگينى زمينْ رام شد ، و در برخورد با سينه زمين ، هيجانِ به هم خوردنش فرو نشست ، و با غلتيدن در خود ، خوار و فرودست شد و آن گاه ، پس از خروشِ موج هايش رام و آرام گشت و به بندِ خوارى ، فرمانبر و اسير شد ، و زمين ، در برخورد موج هاى آب ، گسترده شد ، و موج ها از خودبينى و فخرفروشى و سركشى و بلندپروازى و گردَن فَرازى ، به فروكشى جريانْ روى آوردند و پس از جوشش ، آرام گرفتند ، و بعد از گردن فرازى ، ساكن شدند و ثبات يافتند . آن گاه كه جوشش آب در گوشه و كنار زمين ، آرام گرفت و كوه هاى بلند و سر به فلك كشيده را ، بر دوش زمين بر افراشت ، چشمه هاى آب را از فراز كوه هايش جارى ساخت ، و آنها را در زمين هاى هموار و دره ها روان كرد ، و با سنگ هاى بزرگ صخره ها و كوه هاى بلند ، حركت زمين را نظم بخشيد ، و به خاطر فرو رفتن كوه ها در جاى جاى آن و جاى گرفتن در سوراخ هاى آن و سوار شدن بر گُرده زمين هاى هموار و تپّه ها ، زمينْ آرام گرفت . آن گاه ، بين فضا و زمين را فراخ گردانيد ، و هوا را براى نفس كشيدن ساكنان زمين ، آماده ساخت ، و اهل زمين را با همه آنچه نيازِ آنان است ، بيرون آورد ، و سپس زمين هاى خشك را كه آب چشمه ها از سيراب سازى آنها ناتوان است و نهرْ بندى ها نتوانست آب را به آنها برساند ، رها نساخت ؛ بلكه براى آنها ابرها را ايجاد كرد تا بخش هاى مُرده زمين را زنده كند و گياهان آن را برويانَد . و ابرِ آسمان را در پىِ پراكندگى و جدا افتادگىِ قطعه هاى آن ، با هم سازگارى داد ، به گونه اى كه آبِ درون آن به هم خورْد ، و برق كرانه هاى آن درخشيد ، و درخشش آن در ابرهاى سفيدِ متراكم و ابرهاى سياهِ انباشته ، آرام نگرفت و از آن ، بارانى تند فرو فرستاد ؛ ابرى كه كناره هاى آن بر زمين رسيده ، و باد جنوب ، آب آن را دوشيده ، و قطره هاى درشتش را از آن بيرون كشيده است . هنگامى كه ابر ، باران خود را فرو ريخت و بار گران خود را _ كه بر دوش داشت _ خالى كرد ، با آن از زمين هاى خشك ، گياه بيرون آورد ، و از كوه هاى كم علف ، علفْ سبز كرد ، و زمين به آرايش مَرغزارهايش خندان گشت ، و از پوشيدن جامه نرم گل هايش بر تن ، و [ نيز] از زيور شكوفه هاى تازه اش درخشش يافت ، و اين همه را روزىِ مردم و روزىِ چارپايان قرار داد ، و در آفاق زمين ، راه ها گشود و براى روندگان در راه هاى آن ، نشانه هايى برپا كرد . آن گاه كه خداوند ، زمينش را آماده ساخت و فرمانش را به اجرا گذاشت ، آدم عليه السلام را كه برگزيده اى از آفريدگانش بود ، برگزيد ، و او را نخستينِ آفريدگان خود نمود و در فردوس خود ، جاى داد و در آن جا خوراكش را مهيّا كرد ، و درباره كارهايى كه او را از آنها برحذر داشته بود ، به وى تأكيد كرد و به او فهماند كه اقدام به آن [ كارها] ، گام نهادن در نافرمانى او و به خطر انداختن منزلت خويش است ؛ ولى او ، بر آنچه خدا نهى كرده بود ، اقدام نمود ، همان طور كه از پيش در علم خدا بود . خدا ، پس از توبه آدم عليه السلام ، او را فرود آورد تا با نسل خود ، زمين خدا را آباد كند و خداوند ، حجّت خود را به وسيله او بر بندگانش به پا دارد ، و پس از آن كه جان آدم عليه السلام را گرفت ، نسل او را از آنچه بر دليل روشن پروردگارى اش تأكيد كند و بين آنان و شناخت او ارتباط برقرار سازد ، خالى نگذاشت ؛ بلكه با برهان هايى بر زبان بهترينِ بندگان و بردارندگان بار امانتش ، قرن به قرن ، همراهى كرد تا آن كه حجّتش با پيامبر ما محمّد _ كه درود خدا بر او و خاندانش باد _ تكميل گرديد و راه عذرجويى بسته شد و بيم دادن هاى او به پايان رسيد . روزى ها را مقدّر كرد و كم و زياد گردانيد ، و آنها را بر پايه تنگى و گستردگى تقسيم نمود ، و به عدالتْ تقسيم كرد تا هر كس را كه بخواهد ، به زندگى آسان و دشوار بيازمايد ، و نيازمند و توانگر را از راه شكرگويى و يا شكيبايى امتحان نمايد . سپس با گستردگى معيشت ، دشوارى نيازها را ، و با سلامت معيشت ، نزول بلايا را ، و با شادمانى ها ، اندوه هاى گلوگير را همراه كرد . اجل ها را آفريد و آنها را كم و زياد ساخت و پيش داشت و به تأخير انداخت ، و رشته عمر را به مرگْ پيوند زد ، و مرگ را به چنگ آورنده رشته هاى عمرها ، و پاره كننده ريسمان هاى كوتاه گِرِه خورده آنها قرار داد . او به راز درونِ رازداران ، و نجواى نجواكنندگان ، و خطور گمان ها ، و يقين يافتن در تصميم گيرى ها ، و نگاه دزدانه چشم ها داناست ، و به آنچه در دل ها پنهان شده ، و به ناديدنى هايى كه در زير پرده ها پنهان اند ، و به آنچه گوش ها دزدانه شنودند ، و به درون لانه تابستانى مورچگان ، لانه زمستانى خزندگان ، ناله هاى شيفتگان ، و صداى آرام گام ها ، جايگاه ميوه ها در درون غلاف شكوفه ها ، نهانگاه وحوش در دل كوه ها و بيابان ها ، نهانْ خانه پشه ها در بين ساق و پوست درخت ها ، جاى روييدن برگ ها از درختان ، جاى ريخته شدن نطفه ها از پشت مردان ، خيزشگاه ابرها و نقطه به هم پيوستن آنها و جاى فرود آمدن قطره هاى باران از توده ابرها ، و آنچه گِردبادها در دامن خود بردارند و باران ها با سيل آفرينى خود از بين ببرند ، و فرو رفتن ريشه گياهان در تپّه هاى ريگزار ، جايگاه پرندگان بر بلنداى كوهساران ، و آواز مرغكان در آشيانه هاى تاريك خود ، و آنچه صدف ها در درون خود گيرند ، و امواج درياها در دامن خود بپرورند ، و آنچه را كه تاريكى شب فرو پوشانَد و يا آفتاب روز بر آن بتابد ، و آنچه بر آن لايه هاى تاريكى فرو افتد ، و نيز به توده هاى نور ، جاى هر گام ، حسّ هر حركت ، پژواك هر كلمه ، حركت هر لب ، جايگاه هر جاندار ، وزن هر ذرّه ، همهمه هر جانور خزنده ، ميوه هر درختى كه روى زمين است،فرو افتادن هر برگى،قرارگاه هر نطفه اى، خون لخته، گوشت استخوان نروييده ، و يا آفرينش خلقى و نژادى . در اين كارها به او رنجى تحميل نمى شود و در نگهدارى آفريده هايى كه ابداع كرده ، مانعى براى او پيدا نمى شود ، و در تنفيذِ كارها و ساماندهى آفريدگان ، رنج و سستى بر او عارض نمى گردد ؛ بلكه دانش اوست كه كار آنان را انجام مى دهد و به آنها احاطه دارد و شمارشان را مى داند،و عدلش آنها را فرا مى گيرد،و با وجود نرسيدن آنان به كُنه آنچه او اهليّتِ آن را دارد ، فضلش شامل حال همه آنان مى گردد . خداوندا! تو سزاوار ستايش نيكو و بى شمارى . اگر آرزو به تو بسته شود ، تو براى آرزو بستن ، بهترينى ، و اگر اميد در تو رود ، براى اميد بستن ، بهترينى . خداوندا! بر من در آنچه با آن،جز تو را ستايش نمى كنم و بر غير تو ثنا نمى گويم و آن را به سوى معدن هاى نااميدى و موارد شك نمى گردانم،گشاده دستى كردى ، و من زبانم را از مدح مردمان و ثنا گفتن پروردگانِ آفريده ، باز داشتم . خداوندا! هر ثناگو را بر كسى كه او را ثنا مى گويد ، پاداشى و يا بخششى درخور است و من ، براى راهنمايى شدن به اندوخته هاى رحمت و گنج هاى آمرزش ، اميدها به تو دارم . خداوندا! اين ، جايگاه كسى است كه تو را به يگانگى _ كه از آنِ توست _ ويژه ساخته است ، و جز تو را شايسته اين سپاس ها و ستايش ها نمى داند ، و مرا به تو نيازى است كه جز لطف تو آن را برآورده نمى كند ، و جز عطا و بخشش تو ، آن را به توانگرى تبديل نمى سازد . پس در اين جايگاه ، خشنودى خود را به ما عنايت كن ، و ما را از دست دراز كردن به سوى غير خودت بى نياز گردان ، كه تو بر هر چيزى توانايى .

.

ص: 174

. .

ص: 175

. .

ص: 176

. .

ص: 177

. .

ص: 178

. .

ص: 179

. .

ص: 180

. .

ص: 181

. .

ص: 182

عنه عليه السلام :ألا وإنَّ الأَرضَ الَّتي تُقِلُّكُم وَالسَّماءَ الَّتي تُظِلُّكُم مُطيعَتانِ لِرَبِّكُم ، وما أصبَحَتا تَجودانِ لَكُم بِبَرَكَتِهِما تَوَجُّعاً لَكُم ولا زُلفَةً إلَيكُم ، ولا لِخَيرٍ تَرجُوانِهِ مِنكُم ، ولكِن اُمِرَتا بِمَنافِعِكُم فَأَطاعَتا ، واُقيمَتا عَلى حُدودِ مَصالِحِكُم فَقامَتا . (1)

عنه عليه السلام :وكانَ مِنِ اقتِدارِ جَبَروتِهِ ، وبَديعِ لَطائِفِ صَنعَتِهِ أن جَعَلَ مِن ماءِ البَحرِ الزّاخِرِ المُتَراكِمِ المُتَقاصِفِ يَبَساً جامِداً ، ثُمَّ فَطَرَ مِنهُ أطباقاً فَفَتَقَها سَبعَ سَماواتٍ بَعدَ ارتِتاقِها ، فَاستَمسَكَت بِأَمرِهِ ، وقامَت عَلى حَدِّهِ . وأرسى أرضاً يَحمِلُهَا الأَخضَرُ المُثعَنجِرُ (2) والقَمقامُ المُسَخَّرُ ، قَد ذَلَّ لِأَمرِهِ ، وأذعَنَ لِهَيبَتِهِ ، ووَقَفَ الجارِي مِنهُ لِخَشيَتِهِ . وجَبَلَ جَلاميدَها ونُشوزَ مُتونِها وأطوادِها ، فَأَرساها في مَراسيها ، وألزَمَها قَراراتِها فَمَضَت رُؤوسُها فِي الهَواءِ ، ورَسَت اُصولُها فِي الماءِ ، فَأَنهَدَ جِبالَها عَن سُهولِها ، وأساخَ قَواعِدَها في مُتونِ أقطارِها ومواضِعِ أنصابِها ، فَأَشهَقَ قِلالَها ، وأطالَ أنشازَها ، وجَعَلَها لِلأَرضِ عِماداً ، وأرَّزَها فيها أوتاداً ، فَسَكَنَت عَلى حَرَكَتِها مِن أن تَميدَ بِأَهلِها أو تَسيخَ بِحَملِها أو تَزولَ عَن مَواضِعِها . فَسُبحانَ مَن أمسَكَها بَعدَ مَوجانِ مِياهِها ، وأجمَدَها بَعدَ رُطوبَةِ أكنافِها ! فَجَعَلَها لِخَلقِهِ مِهاداً ، وبَسَطَها لَهُم فِراشاً فَوقَ بَحرٍ لُجِّيٍّ راكِدٍ لا يَجري ، وقائِمٍ لا يَسري ، تُكَركِرُهُ الرِّياحُ العَواصِفُ ، وتَمخُضُهُ الغَمامُ الذَّوارِفُ «إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَعِبْرَةً لِّمَن يَخْشَى» (3) . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 143 ، بحار الأنوار : ج 91 ص 312 ح 3 .
2- .المثعنجر : هو أكثر موضع في البحر ماءً . والميم والنون زائدتان (النهاية : ج 1 ص 212 «ثعجر») .
3- .النازعات : 26 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 211 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 38 ح 15 .

ص: 183

امام على عليه السلام :آگاه باشيد! زمينى كه شما را بر دوش مى كشد ، و آسمانى كه بر شما سايه مى افكند ، فرمان برداران پروردگار شما هستند ، و بركتشان را كه به شما مى رسانند ، براى دلسوزى شما و يا نزديك شدن به شما و يا اميد خيرى كه از شما دارند ، نيست ؛ بلكه به سودرسانى به شما فرمان داده شده اند و اطاعت كرده اند و بر چارچوب مصلحت هاى شما به پا داشته شده اند و به پا ايستاده اند .

امام على عليه السلام :و از نشانه هاى توانمندى قدرت و ظرافت هاى بديع آفرينشش اين است كه از آب درياى موّاج و متراكم و موج در موج ، خشكى آفريد و از آن ، لايه ها ايجاد كرد ، و پس از به هم بسته بودن آن لايه ها ، از آنها هفت آسمان را گشود كه به فرمان او به يكديگر چنگ در انداختند ، و در حدّى كه او فرمان داده بود ، ايستادند ، و زمينى استوار كرد كه آن را آبى سبز رنگ و ژرف و دريايى به فرمان ، بر دوش كشيد كه به فرمانش خوار شد ، و به هيبتش يقين كرد ، و آب روان آن از بيم او بِايستاد . صخره ها و پستى و بلندى ها را ايجاد كرد ، و كوه هايى را در آنها استوار ساخت و در جايگاهشان پا برجا گردانْد ، سر بر آسمان كشيده و پاى در آب فرو برده . كوه ها را از دشت ها بيرون آورد ، و پايه هاى آنها را در جاى جاى آن [ دشت] و جاهايى كه بايد نصب مى كرد ، فرو بُرد ، قلّه هاى آنها را بلند ساخت ، و بلندى هاى آنها را بالاتر كشيد ، و آنها را براى زمين ، ستون قرار داد و چون ميخ ها در زمين فرو بُرد ، و آنها را با حركتى كه دارند ، آرام ساخت تا مبادا بر ساكنان خود بلرزند و يا آنچه در روى زمين است ، بريزد ، و يا از جايگاه هاى خود ، منتقل شوند . منزّه است كسى كه زمين را پس از موّاج بودنِ آبش نگه داشت ، و پس از مرطوب بودن كرانه هايش ، آن را خشك كرد ، و آن را براى بندگانش ، گاهواره قرار داد ، و آن را بر روى دريايى ژرف كه راكد و بى جريان و ايستاده و بى حركت است ، چون فرش براى بندگان گسترد ، كه بادهاى سخت ، آن آب را بُردند و باز گردانْدند ، و ابرهاى متراكمْ آن را چون مَشك جنباندند . «در حقيقت ، براى هر كس كه [ از خدا] بترسد ، در اين [ ماجرا ]عبرتى است» .

.

ص: 184

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي سَدَّ الهَواءَ بِالسَّماءِ ، ودَحَا الأَرضَ عَلَى الماءِ . (1)

عنه عليه السلام :فَطَرَ الخَلائِقَ بِقُدرَتِهِ ، ونَشَرَ الرِّياحَ بِرَحمَتِهِ ، ووَتَّدَ بِالصُّخورِ مَيَدانَ أرضِهِ . (2)

عنه عليه السلام_ مُخاطِبا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ _: أنتَ الَّذي فِي السَّماءِ عَظَمَتُكَ ، وفِي الأَرضِ قُدرَتُكَ وعَجائِبُكَ . (3)

عنه عليه السلام_ فِي الدُّعاءِ _: سُبحانَكَ ما أعظَمَ شَأنَكَ ، وأعلى مَكانَكَ ، وأنطَقَ بِالصِّدقِ بُرهانَكَ ، وأنفَذَ أمرَكَ ، وأحسَنَ تَقديرَكَ ! سَمَكتَ السَّماءَ فَرَفَعتَها ، ومَهَّدتَ الأَرضَ فَفَرَشتَها ، وأخرَجتَ مِنها ماءً ثَجّاجا ، ونَباتا رَجراجا (4) ، فَسَبَّحَكَ نَباتُها ، وجَرَت بِأَمرِكَ مِياهُها ، وقاما عَلى مُستَقَرِّ المَشِيَّةِ كَما أمَرتَهُما . (5)

عنه عليه السلام :الحَمدُ للّهِِ الَّذي لا مَقنوطٌ مِن رَحمَتِهِ ، ولا مَخلُوٌّ مِن نِعمَتِهِ ، ولا مُؤيَسٌ مِن رَوحِهِ ، ولا مُستَنكِفٌ عَن عِبادَتِهِ الَّذي بِكَلِمَتِهِ قامَتِ السَّماواتُ السَّبعُ ، وَاستَقَرَّتِ الأَرضُ المِهادُ ، وثَبَتَتِ الجِبالُ الرَّواسي ، وجَرَتِ الرِّياحُ اللَّواقِحُ ، وسارَ في جَوِّ السَّماءِ السَّحابُ ، وقامَت عَلى حُدودِهَا البِحارُ . (6)

عنه عليه السلام :السَّحابُ غِربالُ المَطَرِ ، لَولا ذلِكَ لَأَفسَدَ كُلَّ شَيءٍ وَقَعَ عَلَيهِ . (7)

.


1- .الدروع الواقية : ص 187 ، بحار الأنوار : ج 97 ص 194 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 247 ح 5 .
3- .الدروع الواقية : ص 202 ، بحار الأنوار : ج 97 ص 202 .
4- .الرجرَجَة : الاضطراب ، ورجَّه : حرَّكه (لسان العرب : ج 2 ص 281 «رجرج») .
5- .البلد الأمين : ص 94 ، بحار الأنوار : ج 90 ص 141 ح 7 .
6- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 514 ح 1482 ، مصباح المتهجّد : ص 659 ح 728 عن عبد اللّه الأزدي وفيه «وقرّت الأرضون السبع» بدل «واستقرّت الأرض المهاد» .
7- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 525 ح 1495 ، قرب الإسناد : ص 136 ح 479 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عن أبيه عنه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 59 ص 373 ح 5 .

ص: 185

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه هوا را با آسمانْ مسدود كرد ، و زمين را بر آبْ گستراند .

امام على عليه السلام :خداوند ، بندگانش را به قدرت خود آفريد ، و بادها را به رحمت خويش گسترانْد ، و با صخره ها ، لرزش زمينش را استوارى بخشيد .

امام على عليه السلام_ خطاب به خداى عز و جل _: تو آنى كه بزرگى ات در آسمان است و قدرتت و شگفتى هايت ، در زمين .

امام على عليه السلام_ در دعايش _: منزّهى تو ! چه قدر مقام تو بزرگ و جايگاهت والاست ، و چه قدر دلايل تو به راستى گويا ، و فرمانت جارى، وتقديرت نيكوست! آسمان را نگه داشتى و آن را برافراشتى ، و زمين را آماده كردى و آن را گستراندى و از آن ، آبى ريزان و رُستنى هايى جُنبان ، بيرون آوردى . پس گياهان زمين ، ثناگويت شدند ، و آب آن به فرمانت جارى شد ، و چنان كه فرمانشان دادى، در قرارگاه مشيت تو بِايستادند .

امام على عليه السلام :سپاسْ خدايى را كه نه از رحمتش نوميدى است ، و نه از نعمتش جايى تهى ، و نه از نعمت بخشى اش ناكامى ، و نه از پرستش او سرْ باز زننده اى ؛ همو كه با كلمه او ، آسمان هاى هفتگانه برپا ايستاده اند ، و زمين ، گهواره گون ، آرامش يافته است ، و كوه هاى پابرجا ، ثابت شده اند ، و بادهاى لقاحگر ، وزيده اند ، و ابرها ، در آسمان به جريان افتاده اند ، و درياها بر اندازه خود مانده اند .

امام على عليه السلام :ابرها غربال كننده باران هستند . اگر چنين نبود ، باران هر چيزى را كه بر آن مى باريد ، تباه مى كرد .

.

ص: 186

تفسير القمّي :نَظَرَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام في رُجوعِهِ مِن صِفّينَ إلَى المَقابِرِ فَقالَ : هذِهِ كِفاتُ الأَمواتِ _ أي مَساكِنُهُم _ ثُمَّ نَظَرَ إلى بُيوتِ الكوفَةِ فَقالَ : هذِهِ كِفاتُ الأَحياءِ ، ثُمَّ تَلا قَولَهُ : «أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ كِفَاتًا * أَحْيَآءً وَ أَمْوَ تًا» (1) . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في دُعائِهِ _: اللّهُمَّ رَبَّ السَّقفِ المَرفوعِ ... ورَبَّ هذِهِ الأَرضِ الَّتي جَعَلتَها قَرارا لِلأَنامِ ، ومَدرَجا لِلهَوامِّ وَالأَنعامِ،وما لا يُحصى مِمّا يُرى وما لا يُرى. (3)

.


1- .المرسلات : 25 و26 .
2- .تفسير القمّي : ج 2 ص 400 ، بحار الأنوار : ج 82 ص 34 ح 22 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 171 ، وقعة صفّين : ص 232 عن زيد بن وهب وليس فيه «ومدرجا» ، بحار الأنوار : ج 32 ص 462 ح 402 .

ص: 187

تفسير القمّى :امير مؤمنان ، در بازگشت از صِفّين ، به گورستان نگاه كرد و فرمود : «اين جا محلّ اجتماع مردگان _ يعنى جاى سكونت آنان _ است» . آن گاه نگاهى به خانه هاى كوفه كرد و فرمود : «اين جا محلّ اجتماع زندگان است» و آن گاه اين آيات را خواند : «مگر زمين را محلّ اجتماع نگردانيديم ، چه براى مردگان چه زندگان؟» .

امام على عليه السلام_ در دعايش _: خداوندا! اى پروردگارِ آسمانِ برافراشته! . . . و اى پروردگارِ اين زمينى كه آن را براى مردمان ، جاى آرامش قرار دادى ، و آن را محلّ رفت و آمد خزندگان و چارپايان ساختى ، و ديدنى ها و ناديدنى هايى كه بى شمارند .

.

ص: 188

الباب الرابع : خلق الانسان4 / 1آدَمُ أبُو البَشَرِالإمام عليّ عليه السلام_ في صِفَةِ خَلقِ آدَمَ عليه السلام _: ثُمَّ جَمَعَ سُبحانَهُ مِن حَزنِ الأَرضِ وسَهلِها ، وعَذبِها وسَبَخِها ، تُربَةً سَنَّها بِالماءِ حَتّى خَلَصَت ، ولاطَها بِالبِلَّةِ حَتّى لَزَبَت (1) ، فَجَبَلَ مِنها صورَةً ذاتَ أحناءٍ ووُصولٍ وأعضاءٍ وفُصولٍ ، أجمَدَها حَتَّى استَمسَكَت ، وأصلَدَها حَتّى صَلصَلَت ، لِوَقتٍ مَعدودٍ وأمَدٍ مَعلومٍ ؛ ثُمَّ نَفَخَ فيها مِن روحِهِ فَمَثُلَت إنسانا ذا أذهانٍ يُجيلُها ، وفِكَرٍ يَتَصَرَّفُ بِها ، وجَوارِحَ يَختَدِمُها ، وأدَواتٍ يُقَلِّبُها ، ومَعرِفَةٍ يَفرُقُ بِها بَينَ الحَقِّ وَالباطِلِ وَالأَذواقِ وَالمَشامِّ وَالأَلوانِ وَالأَجناسِ ، مَعجوناً بِطينَةِ الأَلوانِ المُختَلِفَةِ ، وَالأَشباهِ المُؤتَلِفَةِ ، وَالأَضدادِ المُتَعادِيَةِ ، وَالأَخلاطِ المُتَبايِنَةِ مِنَ الحَرِّ وَالبَردِ وَالبَلَّةِ وَالجُمودِ . وَاستَأدَى اللّهُ سُبحانَهُ المَلائِكَةَ وَديعَتَهُ لَدَيهِم ، وعَهدَ وَصِيَّتِهِ إلَيهِم فِي الإِذعانِ بِالسُّجودِ لَهُ وَالخُنوعِ لِتَكرِمَتِهِ ، فَقالَ سُبحانَهُ : «اسْجُدُواْ لِأَدَمَ فَسَجَدُواْ إِلَا إِبْلِيسَ» (2) اِعتَرَتهُ الحَمِيَّةُ وغَلَبَت عَلَيهِ الشِّقوَةُ وتَعَزَّزَ بِخِلقَةِ النّارِ وستَوهَنَ خَلقَ الصَّلصالِ ، فَأَعطاهُ اللّهُ النَّظِرَةَ استِحقاقا لِلسُّخطَةِ وَاستِتماما لِلبَلِيَّةِ وإنجازاً لِلعِدَةِ ، فَقالَ : «إِنَّكَ مِنَ الْمُنظَرِينَ * إِلَى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» (3) ثُمَّ أسكَنَ سُبحانَهُ آدَمَ دارا أرغَدَ فيها عَيشَهُ ، وآمَنَ فيها مَحَلَّتَهُ ، وحَذَّرَهُ إبليسَ وعَداوَتَهُ . فَاغتَرَّهُ عَدُوُّهُ نَفاسَةً عَلَيهِ بِدارِ المُقامِ ومُرافَقَةِ الأَبرارِ ، فَباعَ اليَقينَ بِشَكِّهِ وَالعَزيمَةَ بِوَهنِهِ ، وَاستَبدَلَ بِالجَذَلِ وَجَلاً وِبالِاغتِرارِ نَدَماً . ثُمَّ بَسَطَ اللّهُ سُبحانَهُ لَهُ في تَوبَتِهِ ولَقّاهُ كَلِمَةَ رَحمَتِهِ ، ووَعَدَهُ المَرَدَّ إلى جَنَّتِهِ . وأهبَطَهُ إلى دارِ البَلِيَّةِ ، وتَناسُلِ الذُّرِّيَّةِ . (4)

.


1- .أي لَصِقت ولَزِمَت (النهاية : ج 4 ص 248 «لزب») .
2- .البقرة : 34 .
3- .الحِجر : 37 و38 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، بحار الأنوار : ج 11 ص 122 ح 56 ؛ جواهر المطالب : ج 2 ص 161 ح 137 وفيه إلى «الجمود» .

ص: 189

باب چهارم : آفرينش انسان

4 / 1 آدم ، ابو البشر

باب چهارم : آفرينش انسان4 / 1آدم ، ابو البشرامام على عليه السلام_ در توصيف آفرينش آدم عليه السلام _: آن گاه ، خداى عز و جل ، از قسمت هاى درشت و نرم و شيرين و شور زمين ، خاكى را گِرد آورد و بر آن آب ريخت تا خالص شد و با رطوبت آميخت تا چسبناك گرديد و از آن ، صورتى سرشت داراى انحنا ، كشيدگى ، بند و پيوند و مَفاصلْ ، و آن را خشك كرد تا خود را گرفت ، و محكمش كرد تا چون سفال گرديد ، تا هنگامى مشخّص و زمانى معلوم . آن گاه ، از روح خود در آن دميد . سپس آن را در شكل انسانى درآورد ، داراى ذهنى كه جولان دهد ، و فكرى كه با آن تصرّف كند ، و اندام هايى كه به كارشان گيرد ، و ابزارى كه به حركتش درآورد ، و شناختى كه با آن ، بين حق و باطل ، چشيدنى ها ، بوييدنى ها ، رنگ ها و اجناسْ فرق بگذارد ، و آن انسان را به سرشت رنگ هاى گوناگون ، و همگونى هاى هم آهنگ ، ضدهاى برابر هم ، و طبيعت هاى مخالف يكديگر ، از قبيل : گرمى و سردى ، و ترى و خشكى ، عجين كرد . سپس خداى سبحان ، از فرشتگان خواست تا امانتى را كه نزد آنان است ، ادا كنند ، و پيمانى را كه به آنان سفارش كرده بود ، به جاى آورند ، كه به سجده بر او تن دهند و در بزرگداشتش فروتن باشند . پس فرمود : «بر آدم ، سجده كنيد . پس جز ابليس ، [ همه] به سجده درافتادند» . ابليس را تعصّب فرا گرفت ، و تيره بختى بر وى غلبه كرد و آفرينش خود را از آتش ، مايه عزّت پنداشت و آفريده از خاك را خوار شمرد . خداوند ، مهلتى به او داد تا براى خشمش استحقاق پيدا كند ، و گرفتارى اش كامل گردد ، و وعده اى كه داده بود ، انجام شود و فرمود : «تو از مهلت يافتگانى تا روز [ و ]وقت معلوم» . آن گاه ، خداوند عز و جل ، آدم عليه السلام را در سرايى سرشار از آسايش و نعمت جاى داد و جايگاه او را در آن ، ايمن گردانيد ، و از ابليس و دشمنى او برحذرش داشت . دشمن آدم عليه السلام بر او به خاطر اقامتگاه و همراهى نيكان ، حسد ورزيد و او را فريب داد ، و او يقين را به دو دلى ، و استوارى را به سستى فروخت ، و سپس شادمانى را با ترس ، و فريب خوردن از ابليس را با پشيمانى جايگزين كرد . آن گاه ، خداوند سبحان ، راه توبه را براى او هموار ساخت ، و كلمه رحمت را به او القا كرد ، و بازگشت به بهشت خود را به او وعده داد ، و او را به سراى گرفتارى و محلّ زاد و ولد فرزند ، فرو فرستاد .

.

ص: 190

عنه عليه السلام :فَلَمّا مَهَدَ أرضَهُ وأنفَذَ أمرَهُ ، اختارَ آدَمَ عليه السلام خِيَرَةً مِن خَلقِهِ ، وجَعَلَهُ أوَّلَ جِبِلَّتِهِ وأسكَنَهُ جَنَّتَهُ وأرغَدَ فيها اُكُلَهُ ، وأوعَزَ إلَيهِ فيما نَهاهُ عَنهُ . وأعلَمَهُ أنَّ فِي الإِقدامِ عَلَيهِ التَّعَرُّضَ لِمَعصِيَتِهِ وَالمُخاطَرَةَ بِمَنزِلَتِهِ ، فَأَقدَمَ عَلى ما نَهاهُ عَنهُ _ مُوافاةً لِسابِقِ عِلمِهِ _ فَأَهبَطَهُ بَعدَ التَّوبَةِ ؛ لِيَعمُرَ أرضَهُ بِنَسلِهِ ولِيُقيمَ الحُجَّةَ بِهِ عَلى عِبادِهِ . (1)

عنه عليه السلام_ في صِفَةِ خَلقِ آدَمَ مِن طينٍ _: ولَو أرادَ اللّهُ أن يَخلُقَ آدَمَ مِن نورٍ يَخطَفُ الأَبصارَ ضِياؤُهُ ، ويَبهَرُ العُقولَ رُواؤُهُ ، وطيبٍ يَأخُذُ الأَنفاسَ عَرفُهُ لَفَعَلَ . ولَو فَعَلَ لَظَلَّت لَهُ الأَعناقُ خاضِعَةً ، ولَخَفَّتِ البَلوى فيهِ عَلَى المَلائِكَةِ . ولكِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ يَبتَلي خَلقَهُ بِبَعضِ ما يَجهَلونَ أصلَهُ تَمييزا بِالِاختِبارِ لَهُم ونَفيا لِلِاستِكبارِ عَنهُم ، وإبعاداً لِلخُيَلاءِ مِنهُم . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 112 ح 90 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، بحار الأنوار : ج 14 ص 465 ح 37 .

ص: 191

امام على عليه السلام :آن گاه كه خداوند ، زمينش را آماده ساخت ، و فرمانش را به اجرا گذاشت ، آدم عليه السلام (گزيده آفريدگانش) را برگزيد ، و او را نخستينِ آفريدگان خود قرار داد و در فردوس خويش جاى داد ، و در آن جا خوراكى هاى گوناگون برايش فراهم آورد ، و آنچه او را از آن برحذر داشته بود ، به وى سفارش كرد ، و به او فهماند كه اقدام به آن ، گام نهادن در نافرمانى او و به خطر انداختن منزلت خويش است ؛ ولى او بر چيزهايى كه خداوند از آنها نهى كرده بود ، اقدام كرد _ چنان كه خداوند از پيش مى دانست . و خدا پس از توبه آدم عليه السلام ، او را فرود آورد تا او با نسل خود ، زمين خدا را آباد كند ، و خداوند ، حجّت خود را به وسيله او بر بندگانش به پا دارد .

امام على عليه السلام_ در ويژگى آفرينش آدم عليه السلام از خاك _: اگر خدا اراده مى كرد كه آدم عليه السلام را از نورى بيافريند كه روشنايى اش ديده ها را بربايد ، و زيبايى آن ، عقل ها را حيران سازد ، و يا از عطرى بيافريند كه بويش جان ها را در چنگ گيرد ، چنين مى كرد ، و اگر چنين مى كرد ، گردن ها در برابر آدم ، فرو مى افتادند ، و آزمايش آن براى فرشتگان ، آسان تر مى شد ؛ اما خداى سبحان ، بندگانش را به چيزى از آنچه كه اصل آنها برايشان مجهول است ، مى آزمايد تا نيكوكار و بدكار با آزمايش از يكديگر متمايز شوند ، و گردنكشى و خودخواهى را از ايشان دور سازد .

.

ص: 192

4 / 2ذُرِّيَّةُ آدَمَالإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ يَصِفُ فيها خِلقَةَ الإِنسانِ _: أم هذَا الَّذي أنشَأَهُ في ظُلُماتِ الأَرحامِ ، وشُغُفِ الأَستارِ نُطفَةً دِهاقا ... ثُمَّ مَنَحَهُ قَلبا حافِظا ، ولِسانا لافِظا ، وبَصَرا لاحِظا ؛ لِيَفهَمَ مُعتَبِرا ، ويُقَصِّرَ مُزدَجِرا ، حَتّى إذا قامَ اعتِدالُهُ ، وَاستَوى مِثالُهُ ، نَفَرَ مُستَكبِرا . (1)

عنه عليه السلام :أيُّهَا المَخلوقُ السَّوِيُّ ، وَالمُنشَأُ المَرعِيُّ في ظُلُماتِ الأَرحامِ ، ومُضاعَفاتِ الأَستارِ ، بُدِئتَ مِن سُلالَةٍ مِن طينٍ ، ووُضِعتَ في قَرارٍ مَكينٍ إلى قَدَرٍ مَعلومٍ ، وأجلٍ مَقسومٍ ، تَمورُ في بَطنِ اُمِّكَ جَنينا لا تُحيرُ دُعاءً ، ولا تَسمَعُ نِداءً . ثُمَّ اُخرِجتَ مِن مَقَرِّكَ إلى دارٍ لَم تَشهَدها ، ولَم تَعرِف سُبُلَ مَنافِعِها ، فَمَن هَداكَ لِاجتِرارِ الغَذاءِ مَن ثَديِ اُمِّكَ ، وعَرَّفَكَ عِندَ الحاجَةِ مَواضِعَ طَلَبِكَ وإرادَتِكَ ؟ (2)

عنه عليه السلام :عالِمُ السِّرِّ مِن ضَمائِرِ المُضمِرينَ... ومَحَطِّ الأَمشاجِ مِن مَسارِبِ (3) الأَصلابِ. (4)

عنه عليه السلام_ في قَولِهِ تَعالى : «وَ فِى أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ» (5) قالَ _: سَبيلُ الغائِطِ وَالبَولِ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 83 ، بحار الأنوار : ج 60 ص 349 ح 35 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 163 ، بحار الأنوار : ج 60 ص 347 ح 34 .
3- .وفي نسخة : «مشارب» .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 113 ح 90 ؛ النهاية في غريب الحديث : ج 4 ص 333 وفيه ذيله .
5- .الذاريات : 21 .
6- .فضيلة الشكر للخرائطي : ص 40 ح 22 عن الأصبغ بن نباتة ، الدرّ المنثور : ج 7 ص 619 نقلاً عن مساوئ الأخلاق للخرائطي .

ص: 193

4 / 2 نسل آدم

4 / 2نسل آدمامام على عليه السلام_ از سخنرانى اى كه در آن ، خلقت آدم عليه السلام را توصيف كرده _: اين [ انسان] ، همان است كه خدا او را در تاريكىِ زهدان ها ، و غلاف پرده ها از نطفه اى پُر آفريد ... و آن گاه ، دلى نگه دارنده ، زبانى گوينده ، و ديدگانى بيننده به او داد تا در حالى كه پند مى گيرد ، بفهمد ، و روى گردان از بدى ها ، باز ايستد . با اين همه ، هنگامى كه رشدش به اعتدال رسيد و قامتش به حدّ لازم رسيد ، از روى خودخواهى ، از راه حق، روى گردان شد .

امام على عليه السلام :اى آفريده راستْ قامت ، و ايجاد شده و پرورش يافته در تاريكىِ زهدان ها و پرده هاى روى هم! از عصاره اى از گِل آغاز شدى ، و در قرارگاه امن ، تا زمان معلوم و مدّت عمرِ قسمت شده ، قرار گرفتى . در زمان جنينى ، در شكم مادرت مى جنبيدى . نه فراخوانى را مى توانستى پاسخ گويى ، و نه ندايى را مى شنيدى . آن گاه از جايگاهت به دنيايى آورده شدى كه آن را نديده بودى ، و راه هاىِ سودبَرى را در آن ، نمى شناختى . چه كسى تو را براى خوردن غذا از پستان مادر ، راهنمايى كرد ؟ و به هنگام نيازمندى ، به آنچه درخواست كردى و اراده نمودى ، آشنايت كرد؟

امام على عليه السلام :[ اوس_ت] آگ_اه ب_ر رازه_اى دلِ مخفى كنندگان رازها ... و جايگاه ريزش نطفه آميخته از پشت مردان .

امام على عليه السلام_ درباره سخن خداى متعال : «و در خود شما نشانه هاست . پس مگر نمى نگريد؟» _: راه بول و غائط [ ، از آن نشانه ها] است .

.

ص: 194

الباب الخامس : خلق الحيوانات5 / 1الطُّيورالإمام عليّ عليه السلام :اِبتَدَعَهُم خَلقاً عَجيباً مِن حَيَوانٍ ومَواتٍ ، وساكِنٍ وذي حَرَكاتٍ . وأقامَ من شَواهِدِ البَيِّناتِ عَلى لَطيفِ صَنعَتِهِ وعَظيمِ قُدرَتِهِ مَا انقادَت لَهُ العُقولُ مُعتَرِفَةً بِهِ ومُسَلِّمَةً لَهُ ، ونَعَقَت في أسماعِنا دَلائِلُهُ عَلى وَحدانِيَّتِهِ ، وما ذَرَأَ مِن مُختَلَفِ صُوَرِ الأَطيارِ الَّتي أسكَنَها أخاديدَ الأَرضِ وخُروقَ فِجاجِها ، ورَواسِيَ أعلامِها ، من ذاتِ أجنِحَةٍ مُختَلِفَةٍ ، وهَيئاتٍ مُتَبايِنَةٍ ، مُصَرَّفَةٍ في زِمامِ التَّسخيرِ ، ومُرَفرِفَةٍ بِأَجنِحَتِها في مَخارِقِ الجَوِّ المُنفَسِحِ ، وَالفَضاءِ المُنفَرِجِ . كَوَّنَها بَعدَ إذ لَم تَكُن في عَجائِبِ صُوَرٍ ظاهِرَةٍ ، ورَكَّبَها في حِقاقِ مَفاصِلَ مُحتَجِبَةٍ ، ومَنَعَ بَعضَها بِعَبالَةِ (1) خَلقِهِ أن يَسمُوَ فِي الهَواءِ خُفوفاً ، وجَعَلَهُ يَدِفُّ دَفيفاً . ونَسَقَها عَلَى اختِلافِها فِي الأَصابيغِ بِلَطيفِ قُدرَتِهِ ودَقيقِ صَنعَتِهِ . فَمِنها مَغموسٌ في قالَبِ لَونٍ لا يَشوبُهُ غَيرُ لَونِ ما غُمِسَ فيهِ ، ومِنها مَغموسٌ في لَونِ صِبغٍ قَد طُوِّقَ بِخِلافِ ما صُبِغَ بِهِ . (2)

.


1- .العَبْلُ : الضخم من كلّ شيء (لسان العرب : ج 11 ص 420 «عبل») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 165 ، بحار الأنوار : ج 65 ص 30 ح 1 .

ص: 195

باب پنجم : آفرينش حيوانات

5 / 1 پرندگان

باب پنجم : آفرينش حيوانات5 / 1پرندگانامام على عليه السلام :از جانداران و بى جانان ، و ساكنان و جُنبندگان ، آفريده هايى شگفت ايجاد كرد ، و از گواهان روشن بر لطف ساخته هايش و عظمت قدرتش چيزهايى را برپا داشت كه خِردها از روى اعتراف و تسليم،سر به فرمان او شدند ، و فرياد دلايل يگانگى اش در گوش هايمان پيچيد . آنچه را از گونه هاى مختلف پرندگان بود ، آفريد ، و آنها را در دره ها و شكاف هاى زمين و بر بالاى كوه هاى بلند ، جاى داد ، از آنهايى كه داراى بال هاى گوناگون و شكل هاى مختلف اند و در رشته تسخير او قرار دارند و با بال هايشان در فضاهاى باز گسترده و جوّ بى كران ، در پروازند . آنها را ، پس از آن كه نبودند ، در شكلى شگفت به وجود آورد ، و مَفاصل پوشيده آنها را در كاسه مَفصل ، به هم پيوند داد ، و برخى از آنها را به خاطر سِتبرى جسمشان از اوجگيرى در آسمان ، منع كرد و برايشان بال زدنى اندكْ مقرّر كرد ، و به قدرت ظريف و صنعت دقيق خود ، آنها را بر پايه گوناگونى در رنگ ها سامان داد . پاره اى از آنها در رنگِ يك دستى رنگ آميزى شدند كه بجز آن رنگ ، به رنگ ديگرى مخلوط نگشته اند ، و پاره اى ديگر در رنگى رنگ آميزى شده اند و با رنگى غير از آن ، طوقدار گشته اند .

.

ص: 196

عنه عليه السلام :فَتَبَارَكَ اللّهُ الَّذي يَسجُدُ لَهُ مَن فِي السَّماواتِ وَالأَرضِ طَوعاً وكَرهاً ، ويُعَفِّرُ لَهُ خَدّاً ووَجهاً ، ويُلقي إلَيهِ بِالطّاعَةِ سِلماً وضَعفاً ، ويُعطي لَهُ القِيادَ رَهبَةً وخَوفاً ! فَالطَّيرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمرِهِ . أحصى عَدَدَ الرّيشِ مِنها وَالنَّفَسِ ، وأرسى قَوائِمَها عَلَى النَّدى وَاليَبَسِ . وقَدَّرَ أقواتَها ، وأحصى أجناسَها . فَهذا غُرابٌ وهذا عُقابٌ . وهَذا حَمامٌ وهذا نَعامٌ . دَعا كُلَّ طائِرٍ بِاسمِهِ ، وكَفَلَ لَهُ بِرِزقِهِ . (1)

5 / 2الطّاووسالإمام عليّ عليه السلام_ في بَيانِ عَجائِبِ خَلقِ الطّاووسِ _: ومَن أعجَبِها خَلقاً الطّاووسُ الَّذي أقامَهُ في أحكَمِ تَعديلٍ ، ونَضَّدَ ألوانَهُ في أحسَنِ تَنضيدٍ ، بِجَناحٍ أشرَجَ قَصَبَهُ (2) ، وذَنَبٍ أطالَ مَسحَبَهُ . إذا دَرَجَ إلَى الاُنثى نَشَرَهُ من طَيِّهِ ، وسَما بِهِ مُطِلّاً عَلى رَأسِهِ كَأَنَّهُ قِلعُ دارِيٍّ (3) عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ (4) .يَختالُ بِأَلوانِهِ، ويَميسُ (5) بِزَيَفانِهِ ، يُفضي كِإِفضاءِ الدِّيَكَةِ ، ويَؤُرُّ بِمَلاقِحِهِ أرَّ (6) الفُحولِ المُغتَلِمَةِ (7) لِلضِّرابِ . اُحيلُكَ مِن ذلِكَ عَلى مُعايَنَةٍ ، لا كَمَن يُحيلُ عَلى ضَعيفٍ إسنادُهُ . ولَو كانَ كَزَعمِ مَن يَزعُمُ أنَّهُ يُلقِحُ بِدَمعَةٍ تَسفَحُها مَدامِعُهُ ، فَتَقِفُ في ضَفَّتَي جُفونِهِ ، وأنَّ اُنثاهُ تَطعَمُ ذلِكَ ، ثُمَّ تَبيضُ لا مِن لِقاحِ فَحلٍ سِوَى الدَّمعِ المُنبَجِسِ ، لَما كانَ ذلِكَ بِأَعجَبَ مِن مُطاعَمَةِ الغُرابِ ! تَخالُ قَصَبَهُ مَدارِيَ مِن فِضَّةٍ ، وما اُنبِتَ عَلَيها مِن عَجيبِ داراتِهِ وشُموسِهِ خالِصَ العِقيانِ (8) وفِلَذَ الزَّبَرجَدِ . فَإِن شَبَّهتَهُ بِما أنبَتَتِ الأَرضُ قُلتَ : جَنًى جُنِيَ مِن زَهرَةِ كُلِّ رَبيعٍ . وإن ضاهَيتَهُ بِالمَلابِسِ فَهُوَ كَمَوشِيِّ الحُلَلِ ، أو كَمونِقِ عَصبِ اليَمَنِ . وإن شاكَلتَه بِالحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصوصٍ ذاتِ ألوانٍ ، قَد نُطِّقَت بِاللُّجَينِ (9) المُكَلَّلِ . يَمشي مَشيَ المَرحِ المُختالِ ، ويَتَصَفَّحُ ذَنَبَهُ وجَناحَيهِ ، فَيُقَهقِهُ ضاحِكاً لِجَمالِ سِربالِهِ وأصابيغِ وِشاحِهِ ، فَإِذا رَمى بِبَصَرِهِ إلى قَوائِمِهِ زَقا (10) مُعوِلاً بِصَوتٍ يَكادُ يُبينُ عَنِ استِغاثَتِهِ ، ويَشهَدُ بِصادِقِ تُوَجُّعِهِ ؛ لِأَنَّ قَوائِمَهُ حُمشٌ (11) كَقَوائِمِ الدِّيكَةِ الخِلاسِيَّةِ (12) ، وقَد نَجَمَت مِن ظُنبوبِ (13) ساقِهِ صيصِيَةٌ خَفِيَّةٌ ، ولَهُ في مَوضِعِ العُرفِ قُنزُعَةٌ (14) خَضراءُ مُوَشّاةٌ . ومَخرَجُ عُنُقِهِ كَالإِبريقِ ، ومَغرِزُها إلى حَيثُ بَطنُهُ كَصِبغِ الوَسِمَةِ اليَمانِيَّةِ ، أو كَحَريرَةٍ مُلبَسَةٍ مِرآةً ذاتَ صِقالٍ ، وكَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعجَرٍ (15) أسحَمَ (16) ، إلّا أنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثرَةِ مائِهِ وشِدَّةِ بَريقِهِ أنَّ الخُضرَةَ النّاضِرَةَ مُمتَزِجَةٌ بِهِ . ومَعَ فَتقِ سَمعِهِ خَطٌّ كَمُستَدَقِّ القَلَمِ في لَونِ الاُقحُوانِ أبيَضُ يَقَقٌ (17) ، فَهُوَ بِبَياضِهِ في سَوادِ ما هُنالِكَ يَأتَلِقُ (18) . وقَلَّ صِبغٌ إلّا وقَد أخَذَ مِنهُ بِقِسطٍ ، وعَلاهُ بِكَثرَةِ صِقالِهِ وبَريقِهِ وبَصيصِ ديباجِهِ ورَونَقِهِ ، فَهُوَ كَالأَزاهيرِ المَبثوثَةِ لَم تُرَبِّها أمطارُ رَبيعٍ ولا شُموسُ قَيظٍ . وقَد يَنحَسِرُ مِن ريشِهِ ، ويَعرى مِن لباسِهِ ، فَيَسقُطُ تَترى ، ويَنبُتُ تِباعاً ، فَيَنحَتُّ مِن قَصَبِهِ انحِتاتَ أوراقِ الأَغصانِ ، ثُمَّ يَتَلاحَقُ نامِياً حَتى يَعودَ كَهَيئَتِهِ قَبلَ سُقوطِهِ ، لا يُخالِفُ سالِفَ ألوانِهِ ، ولا يَقَعُ لَونٌ في غَيرِ مَكانِهِ ! وإذا تَصَفَّحتَ شَعرَةً مِن شَعَراتِ قَصَبِهِ أرَتكَ حُمرَةً وَردِيَّةً ، وتارَةً خُضرَةً زَبرجَدِيَّةً ، وأحياناً صُفرَةً عَسجَدِيَّةً (19) . فَكَيفَ تَصِلُ إلى صِفَةِ هذا عَمائِقُ الفِطَنِ ، أو تَبلُغُهُ قَرائِحُ العُقولِ ، أو تَستَنظِمُ وَصفَهُ أقوالُ الواصِفينَ ؟ ! وأقَلُّ أجزائِهِ قَد أعجَزَ الأَوهامَ أن تُدرِكَهُ ، وَالأَلسِنَةَ أن تَصِفَهُ ! فَسُبحانَ الَّذي بَهَرَ العُقولَ عَن وَصفِ خَلقٍ جَلّاهُ لِلعُيونِ فَأَدرَكَته مَحدوداً مُكَوَّناً ، ومُؤَلَّفاً مُلَوَّناً ، وأعجَزَ الأَلسُنَ عَن تَلخيصِ صِفَتِهِ ، وقَعَدَ بِها عَن تَأدِيَةِ نَعتِهِ ! (20)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 483 ح 117 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 27 ح 1 .
2- .القصَب : كلّ عظم مستدير أجوف (لسان العرب : ج 1 ص 675 «قصب») .
3- .القِلع : شراع السفينة . والداريّ : البَحَّار والمَلَاح (النهاية : ج 4 ص 102 «قلع») .
4- .عَنَجَه : أي عَطفه ، نُوتيُّه : مَلّاحُه (النهاية : ج 3 ص 307 «عنج») .
5- .يميس : إذا تَبَختَر في مَشيِه وتَثنّى (النهاية : ج 4 ص 380 «ميس») .
6- .الأرّ : الجماع (النهاية : ج 1 ص 37 «أرر») .
7- .الغُلْمة : هَيَجان شَهوة النكاح من المرأة والرجل وغَيرهما (النهاية : ج 3 ص 382 «غلم») .
8- .العِقْيَان : هو الذهَب الخالِص (النهاية : ج 3 ص 283 «عقا») .
9- .اللُّجَين : هو الفِضّة (النهاية : ج 4 ص 235 «لجن») .
10- .زقا يَزْقو : إذا صاحَ (النهاية : ج 2 ص 307 «زقا») .
11- .حَمَشت قوائمه وحَمُشت : دَقَّت (لسان العرب : ج 6 ص 288 «حمش») .
12- .الخِلاسيُّ من الدِّيكَةِ : بين الدّجاج الهِنْدِيّة والفارسيّة (لسان العرب : ج 6 ص 66 «خلس») .
13- .الظُّنوب : حرف العظم اليابس من الساق (النهاية : ج 3 ص 162 «ظنب») .
14- .القَنازِع : خُصَل الشعر ، واحِدتها قُنزُعة (النهاية : ج 4 ص 112 «قنزع») .
15- .المِعْجَر : ثوب تَعتَجِر به المرأة أصغَر من الرداء وأكبر منَ المِقنَعة (لسان العرب : ج 4 ص 544 «عجر») .
16- .الأسحَم : الأسود (النهاية : ج 2 ص 348 «سحم») .
17- .يقق : أبيض يَقَق ويَقِق ، بكسر القاف الاُولى : شديد البياض ناصعه (لسان العرب : ج 10 ص 387 «يقق») .
18- .تألَّق البرق : التَمَع (تاج العروس : ج 13 ص 10 «ألق») .
19- .العَسجَدُ : الذهب (لسان العرب : ج 3 ص 290 «عسجد») .
20- .نهج البلاغة : الخطبة 165 ، بحار الأنوار : ج 65 ص 30 ح 1 .

ص: 197

5 / 2 طاووس

امام على عليه السلام :خجسته است خدايى كه آنچه در آسمان ها و زمين است ، خواسته و ناخواسته ، بر او سجده مى كنند ، و صورت و پيشانى بر زمين مى سايند و از روى تسليم شدن و ناتوانى ، از او اطاعت مى كنند و از روى بيم و ترس ، رشته فرمانبرى او را در گردن مى گيرند . پس پرنده ، مسخّرِ فرمان اوست . شمار پَرها و نَفَس زدن هاى او را شمرده ، و پاهاى او را بر تَرى و خشكى ، استوار گردانيده است ، روزىِ او را مقدّر كرده و انواع آن را شمرده است . اين ، كلاغ است و اين ، عقاب ! اين ، كبوتر است و اين ، شترمرغ ! و هر پرنده اى را به نامش خوانده ، و روزى اش را بر عهده گرفته است .

5 / 2طاووسامام على عليه السلام_ در بيان شگفتى آفرينش طاووس _: و از شگفت ترين آنها (پرندگان) در آفرينش ، طاووس است كه آن را در استوارترين تناسب ، پرداخته است ، و رنگ هايش را در نيكوترين نظم ، چيده است ، با بالى از استخوانِ ميانْ تهى ، و دُمى بلند و بر زمين كشيده . طاووس نر، هر گاه به سوى ماده مى خرامَد ، به كرشمه، پَرهايش را مى گشايد و چون چتر بر سرش مى نهد ، گويى كه بادبانِ كشتىِ «دارى» (1) است كه ناخدايش آن را برافراشته است . به رنگ هايش مى نازَد و به نازْ مى خرامَد . همچون خروس به سوى مادينه مى رود و با آن ، چون نَرينه هاى پُر هيجان ، براى جفت گيرى مى آميزد . اينها را بر پايه مشاهده مى گويم ، نه بر اساس گزارشى با سندِ ضعيف ، و اگر لقاح آنها بر اساس پندار كسى باشد كه مى پندارد طاووس ، با اشك چشم ، باردار مى كند _ به اين گونه كه اشك چشم خويش را جارى مى كند و قطرات اشكْ در كناره پلك هايش جمع مى شود و مادينه از آن مى خورَد و آن گاه ، تخم مى گذارد و نه از آميزش با نرينه _ باز هم شگفت تر از غذا در دهان يكديگر گذاشتن زاغان نيست . نىْ پَرهاى او را دندانه هاى شانه اى سيمين و گردى هاى شگفتِ خورشيدگونِ روييده بر آن را ، زر ناب و پاره هاى زبرجد پندارى ، و اگر آن را به روييدنى هاى زمين تشبيه كنى ، مى گويى : دسته گلى است چيده شده از شكوفه هاى بهارى ، و اگر با لباس ها مانند كنى ، جامه اى نگارين و يا بُرد زيباى يمانى انگارى ، و اگر با زيورآلات بسنْجى ، چون نگين هاى رنگارنگى است كه در حلقه سيمين جواهرْ نشان ، قرار گرفته اند . چون نازوَرزانِ پُركرشمه گام برمى دارد ، دُم و بالش را مى گشايد و از زيبايى لباس خويش و رنگ هاى گوناگونش ، خنده شادى سر مى دهد ، امّا هر گاه ديده بر پاهاى خود مى افكند ، چنان ناله مى زند كه گويى مى خواهد يارى خواستن خود را نشان دهد ، و به درستىِ دردمندى اش گواهى مى دهد ؛ چون پاهايش باريك اند ، نظير پاى خروس «خِلاسى» (2) و از كنار پايين ساقش خارى پنهانْ بيرون زده است . بر يال او موهاى سبز بلند و پُر نگارْ روييده ، و بالاى گردنش چون اِبريق است ، و قسمت زيرين آن تا شكمش ، چون رنگ وَسمه يمانى است و يا به مانند پرده حرير بر آيينه صيقل زده است . گويى به تور سياه رنگى آراسته است ؛ امّا به خاطر شدّت زيبايى و درخشندگى آن،پنداشته مى شود كه سبزىِ چشمْ نوازى بدان آميخته است ، و سوراخ گوش او نگارى است چون نوكِ قلم ، وگوشش با رنگ بابونه سفيد خالص ، و با سياهى اى كه در آن است ، مى درخشد . كم تر رنگى است كه از آن ، بهره اى نبرده باشد ، و صافى، درخشش ، جذّابيت جامه و جلوه گرى آن ، در اوج است . جامه او چون گل هاى پراكنده است كه به دست باران بهارى و يا آفتاب تابستانى ، پرورده نشده اند . گاه ، پرهايش مى ريزد و از لباسش عريان مى گردد و پرهايش از پىِ هم فرو مى ريزند و آن گاه ، دوباره مى رويند ، و چون برگ درختان ، از بال هايش سر مى زنند و آن گاه ، بار ديگر به رشد و نمو ، روى مى آورَند تا اين كه به شمايل پيش از پر ريزانش باز مى گردند ، بدون آن كه با رنگِ گذشته اش اختلاف پيدا كند . رنگى جاى رنگ ديگر قرار نمى گيرد ، و اگر پرى از پرهاى او را نيك بنگرى ، گاه به تو سرخى گُل ، و زمانى سبزى زِبَرجد ، و در وقتى زردى طلا را نشان مى دهد . چگونه ژرفاى فكر ، به اين ويژگى مى رسد ، و يا انديشه هاى تيز به آن دست مى يابند ، و يا توصيف توصيف كنندگان ، آن را به رشته نظم مى آورَد؟ كوچك ترين اجزايش قابل درك براى فهم ها و قابل توصيف براى زبان ها نيست . منزّه است آن كه خِردها را از وصف آفريده اى مقهور ساخته ، آفريده اى كه آن را در برابر ديدگان نمايان كرده و [ ديده ها ]آن را محدود ، مخلوق ، مركّب و رنگارنگ مى بينند ، و زبان ها در توصيفش ناتوان و در بيان ويژگى هايش درمانده اند .

.


1- .دارى، كشتى منسوب به شهركى بر ساحل دريا به نام «دارين» است . به ملّاح هم «دارى» مى گويند. (م)
2- .خروس دورگه (سفيد _ سياه) را خِلاسى مى گويند . (م)

ص: 198

. .

ص: 199

. .

ص: 200

5 / 3الجَرادَةالإمام عليّ عليه السلام :وإن شِئتَ قُلتَ فِي الجَرادَةِ ، إذ خَلَقَ لَها عَينَينِ حَمراوَينِ ، وأسرَجَ لَها حَدَقَتَينِ قَمراوَينِ ، وجَعَلَ لَهَا السَّمعَ الخَفِيَّ ، وفَتَحَ لَهَا الفَمَ السَّوِيَّ ، وجَعَلَ لَهَا الحِسَّ القَوِيَّ ، ونابَينِ بِهِما تَقرِضُ ، ومِنجَلَينِ بِهِما تَقبِضُ . يَرهَبُهَا الزُّرّاعُ في زَرعِهِم ، ولا يَستَطيعونَ ذَبَّها ، ولَو أجلَبوا بِجَمعِهِم ، حَتّى تَرِدَ الحَرثَ في نَزَواتِها ، وتَقضِيَ مِنهُ شَهَواتِها . وخَلقُها كُلُّهُ لا يُكَوِّنُ إصبَعاً مُستَدِقَّةً . (1)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 483 ح 117 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 27 ح 1 ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 459 .

ص: 201

5 / 3 ملخ

5 / 3ملخامام على عليه السلام :اگر مى خواهى ، از ملخ بگويم كه [ خداوند] براى او ، دو چشم سرخ آفريده و دو حدقه ماه گون افروخته است،و برايش گوشى ناپيدا ساخته و دهانى متناسب گشوده و حسّى قوى قرار داده است ، و دو دندان كه با آنها بِبُرد ، و دو دستِ داس گونه كه با آنها بگيرد . كشاورزان ، از او بر كِشتشان بيم دارند ، و اگر همه گِرد آيند ، براى دفع او توانمند نيستند تا كِشتشان را از بلاى ملخْ دفع كنند،و خواسته هايشان را از آن كِشتْ بر آورده سازند، حالْ آن كه همه جثّه او به مقدار انگشتى باريك نيست .

.

ص: 202

5 / 4الخُفّاشالإمام عليّ عليه السلام :ومِن لَطائِفِ صَنعَتِهِ وعَجائِبِ خِلقَتِهِ ما أرانا مِن غَوامِضِ الحِكمَةِ في هذِهِ الخَفافيشِ الَّتي يَقبِضُهَا الضِّياءُ الباسِطُ لِكُلِّ شَيءٍ ، ويَبسُطُهَا الظَّلامُ القابِضُ لِكُلِّ حَيٍّ ، وكَيفَ عَشِيَت أعيُنُها عَن أن تَستَمِدَّ مِنَ الشَّمسِ المُضيئَةِ نوراً تَهتَدي بِهِ في مَذاهِبِها ، وتَتَّصِلُ بِعَلانِيَةِ بُرهانِ الشَّمسِ إلى مَعارِفِها . ورَدَعَها بِتَلَألُوَ ضِيائِها عَنِ المُضِيِّ في سُبُحاتِ إشراقِها . وأكَنَّها في مَكامِنِها عَنِ الذَّهابِ في بُلَجِ ائتِلاقِها ، فَهِيَ مُسدَلَةُ الجُفونِ بِالنَّهارِ عَلى حِداقِها . وجاعِلَةُ اللَّيلِ سِراجاً تَستَدِلُّ بِهِ فِي التِماسِ أرزاقِها . فلا يَرُدُّ أبصارَها إسدافُ ظُلمَتِهِ ، ولا تَمتَنِعُ مِنَ المُضِيِّ فيهِ لِغَسَقِ دُجُنَّتِهِ . فَإِذا ألقَتِ الشَّمسُ قِناعَها ، وبَدَت أوضاحُ نَهارِها ، ودَخَلَ مِن إشراقِ نورِها عَلَى الضِّبابِ في وِجارِها (1) ، أطبَقَتِ الأَجفانَ عَلى مَآقيها ، وتَبَلَّغَت بِمَا اكتَسَبَتهُ مِنَ المَعاشِ في ظُلَمِ لَياليها . فَسُبحانَ مَن جَعَلَ اللَّيلَ لَها نَهاراً ومَعاشاً ، وَالنَّهارَ سَكَناً وقَراراً ! وجَعَلَ لَها أجنِحَةً مِن لَحمِها تَعرُجُ بِها عِندَ الحاجَةِ إلَى الطَّيَرانِ ، كَأَنَّها شَظايَا الآذانِ ، غَيرَ ذواتِ ريشٍ ولا قَصَبٍ . إلّا أنَّكَ تَرى مَواضِعَ العُروقِ بَيِّنَةً أعلاماً . لَها جَناحانِ لَمّا يَرِقّا فَيَنشَقّا ، ولَم يَغلُظا فَيَثقُلا . تَطيرُ ووَلَدُها لاصِقٌ بِها لاجِئٌ إلَيها يَقَعُ إذا وَقَعَت ويَرتَفِعُ إذَا ارتَفَعَت . لا يُفارِقُها حَتّى تَشتَدَّ أركانُهُ ، ويَحمِلُهُ لِلنُّهوضِ جَناحُهُ ، ويَعرِفُ مَذاهِبَ عَيشِهِ ومَصالِحَ نَفسِهِ . فَسُبحانَ البارِىَ لِكُلِّ شَيءٍ عَلى غَيرِ مِثالٍ خَلا مِن غَيرِهِ ! (2)

.


1- .وجارها : جُحْرُها الذي تَأوي إليه (النهاية : ج 5 ص 156 «وجر») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 155 ، بحار الأنوار : ج 64 ص 323 ح 2 .

ص: 203

5 / 4 خفّاش

5 / 4خفّاشامام على عليه السلام :از ج_مله ظ_رافت هاى ص_نع_ت و شگفتى هاى آفرينش او ، حكمت هاى نهفته در اين خفاش هاست كه به ما نشان داده است؛ خفّاش هايى كه نور _ كه گشاينده [ ديده] هر چيزى است _ ديده آنها را مى بندد ، و تاريكى شب _ كه ديده هر موجود زنده اى را مى بندد _ ديده آنها را باز مى كند ؛ و اين كه : چگونه ديدگانشان توان آن را ندارد كه از خورشيد درخشان ، نورى به چنگ آورد تا بدان ، در رفت و آمدشان راه را بيابند ، و در هنگام آشكار شدن نور خورشيد ، خود را به آنچه مى خواهند ، برسانند؟ و اين كه : چگونه خداوند با درخشش نور خورشيد ، آنها را از رفتن به جاهايى كه جلوه گاهِ آفتاب اند ، بازداشته است و آنها را در آشيانه هايشان ، از رفتن به جايى كه پرتوهاى خورشيد مى درخشند ، پنهان نموده است؟ از اين رو ، در روز ، پلك ها را بر حدقه مى نهند ، و شب را چراغى مى شمارند كه به آن ، براى جستجوى روزى ، راه مى جويند ، و تاريكى شب ، ديده هاى آنها را كور نمى كند ، و تيرگى بسيار آن ، آنها را از رفتنْ باز نمى دارد ، و آن گاه كه خورشيد ، نقاب از صورت افكنْد و روشنايى روزْ آشكار شد و پرتو نور آن به لانه سوسمارها تابيد ، پلك هاى خود را بر هم مى نهند و به آنچه در تاريكى شب به دست آورده اند ، بسنده مى كنند . منزّه است خدايى كه شب را براى آنها ، روز و وسيله روزى قرار داده ، و روز را مايه آرامش و قرار آنها نموده است ، و بال هايى از گوشت براى آنها نهاده كه به وسيله آنها ، به هنگام نيازمندى پرواز مى كنند ؛ بال هايى كه گويى لاله گوش اند ، بدون پر و استخوان . با اين حال ، جاى رگ ها را در آنها آشكار مى بينى . و دو بال دارند كه نه آن قدر نازك اند كه بشكنند ، و نه آن قدر سخت اند كه سنگين باشند . در حالى كه بچّه شان به آنها چسبيده و پناه آورده ، پرواز مى كنند . بچّه خفّاش ، زمانى كه مادرش بنشيند ، مى نشيند ، و زمانى كه مادرش پرواز كند ، پرواز مى كند ، و از او جدا نمى شود تا آن كه استخوان بندى اش محكم شود و بال هايش براى پرواز ، آماده شود ، و راه هاى زندگى و مصلحت خود را بشناسد . پس منزّه است آفريننده هر چيز ، كه آفرينشش بدون نمونه به جا مانده از ديگرى است .

.

ص: 204

5 / 5النَّملَةالإمام عليّ عليه السلام :أ لا يَنظُرونَ إلى صَغيرِ ما خَلَقَ كَيفَ أحكَمَ خَلقَهُ ، وأتقَنَ تَركيبَهُ ، وفَلَقَ لَهُ السَّمعَ وَالبَصَرَ ، وسَوّى لَهُ العَظمَ وَالبَشَرَ ! انظُروا إلَى النَّملَةِ في صِغَرِ جُثَّتِها ولَطافَةِ هَيئَتِها ، لا تَكادُ تُنالُ بِلَحظِ البَصَرِ ، ولا بِمُستَدرَكِ الفِكَرِ ، كَيفَ دَبَّت عَلى أرضِها ، وصُبَّت عَلى رِزقِها ، تَنقُلُ الحَبَّةَ إلى جُحرِها ، وتُعِدُّها في مُستَقَرِّها . تَجمَعُ في حَرِّها لِبَردِها ، وفي وِردِها لِصَدرِها ، مَكفولٌ بِرِزقِها مَرزوقَةٌ بِوفقِها ، لا يُغفِلُهَا المَنّانُ ، ولا يَحرِمُهَا الدَّيّانُ ولَو فِي الصَّفَا اليابِسِ وَالحَجَرِ الجامِسِ (1) ! ولَو فَكَّرتَ في مَجاري أكلِها في عُلوِها وسُفلِها ، وما فِي الجَوفِ مِن شَراسيفِ (2) بَطنِها ، وما فِي الرَّأسِ مِن عَينِها واُذُنِها لَقَضَيتَ مِن خَلقِها عَجَباً ، ولَقيتَ مِن وَصفِها تَعَباً ! فَتَعالَى الَّذي أقامَها عَلى قَوائِمِها ، وبَناها عَلى دَعائِمِها ! لَم يَشرَكهُ في فِطرَتِها فاطِرٌ ، ولَم يُعِنهُ عَلى خَلقِها قادِرٌ . ولَو ضَرَبتَ في مَذاهِبِ فِكرِكَ لِتَبلُغَ غاياتِهِ ، ما دَلَّتكَ الدَّلالَةُ إلّا عَلى أنَّ فاطِرَ النَّملَةِ هُوَ فاطِرُ النَّخلَةِ ، لِدَقيقِ تَفصيلِ كُلِّ شَيءٍ ، وغامِضِ اختِلافِ كُلِّ حَيٍّ . ومَا الجَليلُ وَاللَّطيفُ وَالثَّقيلُ وَالخَفيفُ وَالقَوِيُّ وَالضَّعيفُ في خَلقِهِ إلّا سَواءٌ . (3)

.


1- .الجَمْس _ بالفتح _ : الجامِدُ (النهاية : ج 1 ص 294 «جمس») .
2- .الشُّرسُوف واحد الشَّراسيف ، وهي أطراف الأضلاع المشرِفة على البطن ، وقيل : هو غُضروف مُعلّق بكلّ بَطن (النهاية : ج 2 ص 459 «شرسف») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 185 ، الاحتجاج : ج 1 ص 481 ح 117 ، بحار الأنوار : ج 3 ص 26 ح 1 ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 481 وفيه إلى «قادر» .

ص: 205

5 / 5 مورچه

5 / 5مورچهامام على عليه السلام :آيا به كوچك چيزى كه آفريده ، نمى نگرند كه چگونه آفرينشش را استوار ساخته و تركيبش را مستحكم كرده و براى او گوش و چشم نهاده و بدو استخوان و پوست داده است؟ به مورچه بنگريد كه با همه كوچكىِ جُثّه و ظرافت اندام _ كه به چشم نمى آيد و به انديشه درك نمى گردد _ چگونه بر زمين مى جنبد و به روزى اش دست مى يابد ، دانه را به لانه اش مى بَرد و آن را در قرارگاه خود فراهم مى آورَد . در روزهاى گرم ، براى سرمايش جمع مى كند و هنگام ورود [ و اقامت در لانه خويش] ، براى زمان بازگشتن ، ذخيره مى كند . روزى اش ضمانت گرديده و در خور نيازش ، روزى داده شده است . خداى نعمت بخش ، او را فراموش نمى كند و پروردگار پاداش دهنده ، او را از روزى محروم نمى سازد ، گرچه در دل صخره خشك و سنگ سخت باشد . و اگر در بالا و پايين گذرگاه خوراكش و آنچه درون اوست از سراستخوان هاى پهلو و شكمش و چشم و گوشى كه در سرش قرار دارند ، بينديشى ، از آفرينش او شگفت زده مى شوى و از توصيف آن ، به رنج و سختى مى افتى . بلندمرتبه است آن كه او را بر پاهايش استوار كرد و بر استوانه هاى پيكرش بساخت! در آفرينش او ، هيچ كس شريك خدا نبود ، و هيچ توانمندى وى را در آفرينش آن ، يارى نكرد . اگر انديشه ات را در راه هاى گوناگون به كار گيرى تا به نهايتِ آن برسى ، برهانْ جز به اين راهنمايى ات نخواهد كرد كه آفريننده مورچه ، همان آفريننده خرما بُن [ با همه بلندى و ستبرى اش] است ، به خاطر دقّتى كه جدا جدا در [ آفرينش ]هر چيز به كار رفته است و تفاوت هاى دقيقى كه در خلقت هر جاندار با جاندار ديگر نهفته است ، و اين كه [ براى خداوند] در كار آفرينش ، ميان اجسام سخت و نرم ، و سنگين و سبك ، و قوى و ضعيف ، هيچ فرقى نيست .

.

ص: 206

5 / 6الوُحوشُ وَالحيتانُالإمام عليّ عليه السلام :وسُبحانَ مَن أدمَجَ قَوائِمَ الذَّرَّةِ (1) والهَمَجَةِ (2) إلى ما فَوقَهُما مِن خَلقِ الحيتانِ وَالفِيَلَةِ ! (3)

عنه عليه السلام :يَعلَمُ عَجيجَ الوُحوشِ فِي الفَلَواتِ ، ومَعاصِيَ العِبادِ في الخَلَواتِ ، وَاختِلافَ النّينانِ (4) فِي البِحارِ الغامِراتِ ، وتَلاطُمَ الماءِ بِالرِّياحِ العاصِفاتِ . (5)

.


1- .الذَّرُّ : النَّمل الأحمر الصّغير ، واحِدتُها ذَرَّةٌ (النهاية : ج 2 ص 157 «ذرر») .
2- .الهَمَجة : واحدة الهمج ؛ وهو ذُبابٌ صَغيرٌ يَسقط على وجوه الغنم والحَمير . وقيل : هو البعوض (النهاية : ج 5 ص 273 «همج») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 165 ، بحار الأنوار : ج 65 ص 32 ح 1 .
4- .النُّونُ : الحوت ، والجمع أنوانٌ ونِينانٌ ، وأصله نُونانٌ فقلبت الواو ياء لكسرة النون (لسان العرب : ج 13 ص 427 «نون») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 198 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 315 ح 16 .

ص: 207

5 / 6 جانوران و ماهيان

5 / 6جانوران و ماهيانامام على عليه السلام :و منزّه است آن كه در آفرينش ، اركان بدن مورچه ها و پشه ها و بزرگ تر از آنها را تا ماهيان و فيل ها ، استوار ساخت .

امام على عليه السلام :[ خداوند] سر و صداى جانوران را در صحراها ، گناه بندگان را در خلوت ها ، گشت و گذار ماهيان را در درياهاى ژرف ، و تلاطم آب را با وزش توفان ها مى داند .

.

ص: 208

. .

ص: 209

پرتو سوم : شاخه هاى گوناگون دانشِ او

اشاره

پرتو سوم : شاخه هاى گوناگون دانشِ اوباب اوّل : جامعه شناسىباب دوم : روان شناسىباب سوم : تاريخباب چهارم : سخنورىباب پنجم : ادبياتباب ششم : اتم شناسىباب هفتم : رياضيّاتباب هشتم : فيزيكباب نهم : زمين شناسى و هواشناسىباب دهم : پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيدباب يازدهم : حاضرجوابى

.

ص: 210

الباب الأوّل : علم الاجتماع1 / 1المُجتَمَعُ قَبلَ البِعثَةِالإمام عليّ عليه السلام_ من خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام يَصِفُ فيهَا العَرَبَ قَبلَ بِعثَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: إنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله نَذيراً لِلعالَمينَ ، وأميناً عَلَى التَّنزيلِ . وأنتُم مَعشَرَ العَرَبِ عَلى شَرِّ دينٍ وفي شَرِّ دارٍ . مُنيخونَ بَينَ حِجارَةٍ خُشنٍ وحَيّاتٍ صُمٍّ ، تَشرَبونَ الكَدِرَ وتَأكُلونَ الجَشِبَ (1) ، وتَسفِكونَ دِماءَكُم وتَقطَعونَ أرحامَكُم . الأَصنامُ فيكُم مَنصوبَةٌ والآثامُ بِكُم مَعصوبَةٌ . (2)

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام يَصِفُ فيهَا النّاسَ قَبلَ بِعثَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله _: وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ ورَسولُهُ ، أرسَلَهُ بِالدّينِ المَشهورِ ، وَالعِلمِ المَأثورِ وَالكِتابِ المَسطورِ ، وَالنّورِ السّاطِعِ وَالضِّياءِ اللّامِعِ ، وَالأَمرِ الصّادِعِ ، إزاحَةً لِلشُّبُهاتِ ، وَاحتِجاجاً بِالبَيِّناتِ ، وتحذيراً بِالآياتِ ، وتَخويفاً بِالمَثُلاتِ ، وَالنّاسُ في فِتَنٍ اِنجَذَمَ (3) فيها حَبلُ الدّينِ وتَزَعزَعَت سَوارِي اليَقينِ ، وَاختَلَفَ النَّجرُ وتَشَتَّتَ الأَمرُ ، وضاقَ المَخرَجُ ، وعَمِيَ المَصدَرُ ، فَالهُدى خامِلٌ وَالعَمى شامِلٌ . عُصِيَ الرَّحمنُ ، ونُصِرَ الشَّيطانُ ، وخُذِلَ الإِيمانُ ، فَانهارَت دَعائِمُهُ ، وتَنَكَّرَت مَعالِمُهُ ، ودَرَسَت سُبُلُهُ ، وعَفَت شُرُكُهُ . أطاعُوا الشَّيطانَ فَسَلَكوا مَسالِكَهُ ، ووَرَدوا مناهِلَهُ . بِهِم سارَت أعلامُهُ ، وقامَ لِواؤُهُ في فِتَنٍ داسَتهُم بِأَخفافِها ، ووَطِئَتهُم بِأَظلافِها وقامَت عَلى سَنابِكِها . فَهُم فيها تائِهونَ حائِرونَ جاهِلونَ مَفتونونَ في خَيرِ دارٍ وشَرِّ جيرانٍ . نَومُهُم سُهودٌ وكُحلُهُم دُموعٌ . بِأَرضٍ عالِمُها مُلجَمٌ وجاهِلُها مُكرَمٌ . (4)

.


1- .الجشب : الغليظ الخشِنُ من الطعام ، وقيل : غير المأدوم ، وكلّ بشع الطَّعم جَشْبٌ (النهاية : ج 1 ص 272 «جشب») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 26 ، الغارات : ج 1 ص 303 عن جندب نحوه ، بحار الأنوار : ج 18 ص 226 ح 68 .
3- .الجَذْم : القَطع (النهاية : ج 1 ص 251 «جذم») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 2 ، بحار الأنوار : ج 18 ص 217 ح 49 .

ص: 211

باب اول : جامعه شناسى

1 / 1 جامعه پيش از بعثت

باب اول : جامعه شناسى1 / 1جامعه پيش از بعثتامام على عليه السلام_ در سخنرانى اش كه در آن ، عرب پيش از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله را توصيف مى كند _: خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را بيم دهنده براى جهانيان ، و امين بر وحى اش برانگيخت ، در حالى كه شما _ اى جماعت عرب _ بر بدترين آيين و بدترين سراى ، در ميان سنگلاخ هاى ناهموار و مارهاى گُنگ مى زيستيد ، آب آلوده مى نوشيديد ، و غذاى ناگوار مى خورديد ، و خون يكديگر را مى ريختيد ، و پيوند خويشاوندى بين خويش را قطع مى كرديد . بت ها در ميانتان برپا بودند ، و شما دربند گناهان ، گرفتار بوديد .

امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش كه در آن ، مردم پيش از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله را توصيف مى كند_: گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله ، بنده او و فرستاده اوست كه او را با دينِ روشن ، و دانش به ارث برده [ از پيامبران پيشين] ، و كتابِ نگارش يافته ، و آفتاب پُر فروغ ، و روشنايىِ درخشنده ، و فرمانِ قاطعْ فرستاد ، براى كنار زدن شُبهه ها ، و استدلال به برهان هاى روشن ، و بر حذر داشتن به وسيله آيه ها ، و بيم دادن با عذاب ها ، در حالى كه مردم در فتنه اى به سر مى بردند كه در آن ، رشته دين بُريده بود ، و اركان يقين ، از هم پاشيده بود . در اصول ، اختلاف شده و كارها از هم گسيخته بود . راه گريزْ تنگ ، و راه خروجْ كور بود . هدايتْ بى رونق و كورىْ فراگير بود . پروردگار ، نافرمانى مى گشت ، و شيطانْ يارى مى شد ، و ايمانْ بى ياور بود ، و پايه هاى آن ساقط و نشانه هاى آن ناشناخته گشته بود ، و راه هايش متروك و جاده هاى آن ، نابود شده بود . شيطان را پيروى مى كردند ، و راه او را مى رفتند ، و به آبشخور او گام مى نهادند ، و در فتنه اى كه در زير گام هايش نابود مى شدند و در پايش لگدكوب مى گشتند و بر روى پاهايش مى ايستاد ، پرچم هاى شيطان به وسيله آنان حمل مى شد و درفش او به وسيله آنان بر پا نگه داشته مى شد و آنان ، در آن فتنه ، در بهترين خانه و در كنار بدترين همسايه سرگردان ، حيران ، نادان و فريب خورده بودند ، خوابشانْ پريشانى و سرمه شانْ اشك بود ، در سرزمينى كه دانشورش به بند ، و نادانش محترم بود .

.

ص: 212

1 / 2أصنافُ النّاسِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام يَصِفُ زَمانَهُ بِالجَورِ ، ويَقسِمُ النّاسَ فيهِ خَمسَةَ أصنافٍ ، ثُمَّ يُزَهِّدُ فِي الدُّنيا _: أيُّهَا النّاسُ ، إنّا قَد أصبَحنا في دَهرٍ عَنودٍ ، وزَمَنٍ كَنودٍ ، يُعَدُّ فيهِ المُحسِنُ مُسيئاً ، ويَزدادُ الظّالِمُ فيهِ عُتُوّاً ، لا نَنتَفِعُ بِما عَلِمنا ، ولا نَسأَلُ عَمّا جَهِلنا ، ولا نَتَخَوَّفُ قارِعَةً حَتّى تَحُلَّ بِنا . وَالنّاسُ عَلى أربَعَةِ أصنافٍ : مِنهُم مَن لا يَمنَعُهُ الفَسادَ فِي الأَرضِ إلّا مَهانَةُ نَفسِهِ وكَلالَةُ حَدِّهِ ونَضيضُ وَفرِهِ . ومِنهُمُ المُصلِتُ لِسَيفِهِ ، وَالمُعلِنُ بِشَرِّهِ ، وَالمُجلِبُ بِخَيلِهِ ورَجِلِهِ ، قَد أشرَطَ نَفسَهُ وأوبَقَ دينَهُ لِحُطامٍ يَنتَهِزُهُ أو مِقنَبٍ (1) يَقودُهُ أو مِنبَرٍ يَفرَعُهُ . ولَبِئسَ المَتجَرُ أن تَرَى الدُّنيا لِنَفسِكَ ثَمَناً ومِمّا لَكَ عِندَ اللّهِ عِوَضاً ! ومِنهُم مَن يَطلُبُ الدُّنيا بِعَمَلِ الآخِرَةِ ولا يَطلُبُ الآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنيا ، قَد طامَنَ مِن شَخصِهِ وقارَبَ مِن خَطوِهِ وشَمَّرَ مِن ثَوبِهِ وزَخرَفَ مِن نَفسِهِ لِلأَمانَةِ ، وَاتَّخَذَ سِترَ اللّهِ ذَريعَةً إلَى المَعصِيَةِ . ومِنهُم مَن أبعَدَهُ عَن طَلَبِ المُلكِ ضُؤولَةُ نَفسِهِ وَانقِطاعُ سَبَبِهِ ، فَقَصَرَتهُ الحالُ عَن حالِهِ فَتَحَلّى بِاسمِ القَناعَةِ وتَزَيَّنَ بِلِباسِ أهلِ الزَّهادَةِ ، ولَيسَ مِن ذلِكَ في مَراحٍ ولا مَغدًى . وبَقِيَ رِجالٌ غَضَّ أبصارَهُم ذِكرُ المَرجِعِ ، وأراقَ دُموعَهُم خَوفُ المَحشَرِ ، فَهُم بَينَ شَريدٍ نادٍّ ، وخائِفٍ مَقموعٍ ، وساكِتٍ مَكعومٍ ، وداعٍ مُخلِصٍ ، وثَكلانَ موجَعٍ ، قَد أخمَلَتهُمُ التَّقِيَّةُ وشَمِلَتهُمُ الذِّلَّةُ ، فَهُم في بَحرٍ اُجاجٍ ، أفواهُهُم ضامِزَةٌ (2) ، وقُلوبُهُم قَرِحَةٌ ، قَد وَعَظوا حَتّى مَلّوا وقُهِروا حَتّى ذَلّوا ، وقُتِلوا حَتّى قَلّوا . فَلتَكُنِ الدُّنيا في أعيُنِكُم أصغَرَ مِن حُثالَةِ القَرَظِ (3) ، وقُراضَةِ (4) الجَلَمِ (5) ، وَاتَّعِظوا بِمَن كانَ قَبلَكُم ، قَبلَ أن يَتَّعِظَ بِكُم مَن بَعدَكُم ، وَارفُضوها ذَميمَةً ، فَإِنَّها قَد رَفَضَت مَن كانَ أشغَفَ بِها مِنكُم . (6)

.


1- .المِقنَب _ بالكسر _ : جَماعة الخيل والفُرسان (النهاية : ج 4 ص 111 «قنب») .
2- .الضامِز : المُمسك (النهاية : ج 3 ص 100 «ضمز») .
3- .القَرَظ : وَرقُ السَّلَم (النهاية : ج 4 ص 43 «قرظ») .
4- .القُراضة : ما سقط بالقَرض (لسان العرب : ج 7 ص 216 «قرض») .
5- .الجَلَم : الذي يُجَزُّ به الشَّعَر والصُّوف كالمقصّ (مجمع البحرين : ج 1 ص 307 «جلم») . وهما كناية عن الغاية في الزهادة .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 32 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 4 ح 54 ؛ مطالب السؤول : ص 32 .

ص: 213

1 / 2 انواع مردم

1 / 2انواع مردمامام على عليه السلام_ در سخنرانى اش كه در آن ، روزگارش را به «بيداد» توصيف كرده و مردم را در آن به سه گروه تقسيم مى كند و به زهد در دنيا سفارش مى كند _: اى مردم! ما در روزگارى واژگونه ، و زمانه اى ناسپاس ، به سر مى بريم ؛ روزگارى كه نيكوكار ، در آن ، بدكار به شمار مى آيد ، و ستمكار ، بر طغيانگرى مى افزايد . از آنچه مى دانيم ، بهره نمى بريم ، و از آنچه نمى دانيم ، نمى پرسيم ، و از حادثه اى نمى هراسيم تا آن كه بر ما فرود مى آيد. مردم ، چهار گروه شده اند : گروهى از آنان ، كسانى هستند كه چيزى جز خوارىِ نفس ، كندىِ سلاح و كمىِ دارايى ، آنها را از فساد ، باز نمى دارد . گروه ديگر ، آنانى هستند كه شمشير از نيام بركشيده اند و شرارت خود را آشكار ساخته اند و نيروى سواره و پياده خود را گرد آورده اند ، خود را آماده ساخته و دينشان را براى مالى كه فرصت طلبانه آن را به دست آوردند و يا سوارانى كه فرماندهى كنند و يا منبرى كه بر آن نشينند ، نابود كرده اند ، و چه بد داد و ستدى است كه دنيا را براى جان خويش ، قيمت بشمارى و آن را جاى گزين آنچه براى تو در نزد خدا هست ، بپندارى . گروهى ديگر ، آنانى هستند كه با كار آخرت ، دنيا را مى جويند ، و با كار دنيا ، در پى آخرت نيستند . از خود ، فروتنى نشان مى دهند ، گام هاى كوتاه برمى دارند ، دامن خويش را بالا نگه مى دارند ، و خود را براى امانت گرفتن ، آراسته مى سازند ، و خطاپوشى خداوند را به گونه ابزارى براى نافرمانى از او به كار مى گيرند . گروهى از آنان _ كه پستى و نداشتن وسيله ، آنان را از حكومتْ دور كرده _ به آنچه دارند ، بسنده مى كنند ، خود را به اسم قناعت مى آرايند ، و به لباس اهل زهد ، آراسته مى شوند ، حالْ آن كه هيچ شب و روزى با زهد ، همراه نبوده اند . انسان هايى باقى مى مانند كه ياد بازگشت قيامت ، نگاه هايشان را فرو هشته و بيم محشر ، اشكشان را جارى ساخته است . اينان ، گريزان از مردم ، ترسان و مقهور ، ساكتِ لب بسته ، دعا كننده مخلص و گريانِ دردمندند كه پرهيزگارى ، آنان را گم نام كرده ، و خوارى دامنگيرشان گشته و در دريايى شور ، غوطه ورند . دهان هايشان بسته ، و دل هايشان زخمى است . آن قدر پند داده اند كه به ستوه آمده اند ، و از چيرگى هواپرستان ، خوار گشته اند ، و كشته شده اند و كم شمار گرديده اند . بايد كه دنيا در چشمانتان كوچك تر از تفاله برگ درخت سلَم و خرده پشم افتاده از قيچى باشد . از گذشتگان خود ، پند بگيريد ، پيش از آن كه آيندگان از شما پند بگيرند . دنيا نكوهيده را از خود برانيد ؛ چرا كه اين دنيا ، كسانى را كه شيفته تر از شما به آن بودند ، راند .

.

ص: 214

نهج البلاغة :مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام لِكُمَيلِ بنِ زِيادٍ النَّخَعِيِّ ، قالَ كُمَيلُ بنُ زِيادٍ : أخَذَ بِيَدي أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَأَخرَجَني إلَى الجَبّانِ (1) ، فَلَمّا أصحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَداءِ ثُمَّ قالَ : يا كُمَيلَ بنَ زِيادٍ ، إنَّ هذِهِ القُلوبَ أوعِيَةٌ فَخَيرُها أوعاها ، فَاحفَظ عَنّي ما أقولُ لَكَ : النّاسُ ثَلاثَةٌ : فَعالِمٌ رَبّانِيٌّ ، ومُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاةٍ ، وهَمَجٌ رَعاعٌ أتباعُ كُلِّ ناعِقٍ ، يَميلونَ مَعَ كُلِّ ريحٍ ، لَم يَستَضيئوا بِنورِ العِلمِ ، ولَم يَلجَؤوا إلى رُكنٍ وَثيقٍ . يا كُمَيلُ ، العِلمُ خَيرٌ مِنَ المالِ ، العِلمُ يَحرُسُكَ وأنتَ تَحرُسُ المالَ ، وَالمالُ تَنقُصُهُ النَّفَقَةُ ، وَالعِلمُ يَزكو عَلَى الإِنفاقِ ، وصَنيعُ المالِ يَزولُ بِزَوالِهِ . يا كُمَيلَ بنَ زِيادٍ ، مَعرِفَةُ العِلمِ دينٌ يُدانُ بِهِ ، بِهِ يَكسِبُ الإِنسانُ الطّاعَةَ في حَياتِهِ ، وجَميلَ الاُحدوثَةِ بَعدَ وَفاتِهِ . وَالعِلمُ حاكِمٌ وَالمالُ مَحكومٌ عَلَيهِ . يا كُمَيلُ ، هَلَكَ خُزّانُ الأَموالِ وهُم أحياءٌ ، وَالعُلَماءُ باقونَ ما بَقِيَ الدَّهرُ : أعيانُهُم مَفقودَةٌ ، وأمثالُهُم فِي القُلوبِ مَوجودَةٌ . ها ، إنَّ ههُنا لَعِلماً جَمّاً _ وأشارَ بِيَدِهِ إلى صَدرِهِ _ لَو أصَبتُ لَهُ حَمَلَةً ! بَلى أصَبتُ لَقِناً (2) غَيرَ مأمونٍ عَلَيهِ ، مُستَعمِلاً آلَةَ الدّينِ لِلدُّنيا ، ومُستَظهِراً بِنِعَمِ اللّهِ عَلى عِبادِهِ ، وبِحُجَجِهِ عَلى أولِيائِهِ ، أو مُنقاداً لِحَمَلَةِ الحَقِّ ، لا بَصيرَةَ لَهُ في أحنائِهِ (3) ، يَنقَدِحُ الشَّكَّ في قَلبِهِ لِأَوَّلِ عارِضٍ مِن شُبهَةٍ . ألا لا ذا ولا ذاكَ ! أو مَنهوماً بِاللَّذَّةِ ، سَلِسَ القِيادِ لِلشَّهوَةِ ، أو مُغرَماً بِالجَمعِ وَالِادِّخارِ ، لَيسا مِن رُعاةِ الدّينِ في شَيءٍ ، أقرَبُ شَيءٍ شَبَهاً بِهِما الأَنعامُ السّائِمَةُ ! كَذلِكَ يَموتُ العِلمُ بِمَوتِ حامِليهِ . اللّهُمَّ بَلى ! لا تَخلُو الأَرضُ مِن قائِمٍ للّهِِ بِحُجَّةٍ ، إمّا ظاهِراً مَشهوراً أو خائِفاً مَغموراً ؛ لِئَلّا تَبطُلَ حُجَجُ اللّهِ وبَيِّناتِهِ . وكَم ذا ؟ وأينَ اُولِئَكَ ؟ اُولئِكَ _ وَاللّهِ _ الأَقَلّونَ عَدَداً ، وَالأَعظَمونَ عِندَ اللّهِ قَدراً . يَحفَظُ اللّهُ بِهِم حُجَجَهُ وبَيِّناتِهِ حَتّى يودِعوها نُظَراءَهُم ، ويَزرَعوها في قُلوبِ أشباهِهِم . هَجَمَ بِهِمُ العِلمُ عَلى حَقيقَةِ البَصيرَةِ ، وباشَروا روحَ اليَقينِ ، وَاستَلانوا مَا استَعوَرَهُ المُترَفونَ ، وأنِسوا بِمَا استَوحَشَ مِنهُ الجاهِلونَ ، وصَحِبُوا الدُّنيا بِأَبدانٍ أرواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالمَحَلِّ الأَعلى . اُولئِك خُلَفاءُ اللّهِ في أرضِهِ وَالدُّعاةُ إلى دينِهِ . آهِ آهِ شَوقاً إلى رُؤيَتِهِم ! اِنصَرِف يا كُمَيلُ إذا شِئتَ . (4)

.


1- .الجَبّان والجبّانة : الصحراء ، وتسمّى بهما المقابر ؛ لأنّها تكون في الصحراء تسميةً للشيء بموضعه (لسان العرب : ج 13 ص 85 «جبن») .
2- .أي فَهِمٌ حَسَنُ التَّلَقُّن لِمَا يَسْمَعُه (النهاية : ج 4 ص 266 «لقن») .
3- .الحِنْوُ : واحد الأحناء ، وهي الجَوانِب (لسان العرب : ج 14 ص 206 «حنا») .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 147 ، الإرشاد : ج 1 ص 227 ، الأمالي للمفيد : ص 247 ح 3 ، كمال الدين : ص 290 ح 2 ، الخصال : ص 186 ح 257 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 105 ، تحف العقول : ص 169 ، الأمالي للطوسي : ص 20 ح 23 ، الغارات : ج 1 ص 149 ؛ حلية الأولياء : ج 1 ص 79 ، تاريخ بغداد : ج 6 ص 379 الرقم 3413 وفيه إلى «آلة الدِّين للدنيا» ، المعيار والموازنة : ص 79 ، كنز العمّال : ج 10 ص 262 ح 29391 .

ص: 215

نهج البلاغة_ از سخنان على عليه السلام به كُمَيل بن زياد نَخَعى _: كميل بن زياد گفت : امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام دستم را گرفت و به صحرا بُرد . هنگامى كه به صحرا رسيد ، آهى كشيد و فرمود : «اى كميل بن زياد! اين دل ها مثل ظروف اند . بهترينِ آنها ، نگهدارترينِ آنهاست . آنچه را به تو مى گويم ، به ياد بسپار . مردم ، سه گروه اند : عالمان الهى ، جويندگان دانش در راه رستگارى ، و فرومايگانِ بى مقدار كه پىِ هر صدايى را مى گيرند و با هر بادى كه مى وزد ، به سويى مى گرايند و به نور دانش ، روشنايى نمى گيرند و به پايه استوارى پناه نمى جويند . اى كميل! دانش ، بهتر از دارايى است . دانش ، تو را نگه مى دارد ؛ ولى اين تويى كه دارايى را نگهدارى مى كنى ، و بخشش ، مال را كم مى كند ، در حالى كه دانش ، با بخشيدنْ رشد مى كند ، و مال اندوز با رفتن آن از بين مى رود . اى كميل بن زياد! آشنايى با دانش، دينى است كه به سبب آن ، ديندار مى شوند ، و انسان ، به وسيله آن ، در زندگى اش اطاعت را و پس از درگذشتش نام نيك را به دست مى آورَد . دانش ، حكم كننده است و دارايى ، حكم پذير . اى كميل! مال اندوزانْ مُرده اند ، گرچه زنده باشند ، و دانشمندان ، تا روزگار باقى است، پاينده اند. تن هايشان از دست رفته ؛ ولى نشانه هايشان در دل ها موجود است . بدان كه در اين جا ، دانشى فراوان انباشته است (و با دست به سينه اش اشاره كرد) . اى كاش فرا گيرندگانى براى آن مى يافتم ! آرى ، [ گاهْ ]تيزفهمانى يافتم كه براى آن ، امين نبودند ؛ چرا كه ابزار دين را براى دنيا به كار مى بردند ، و با نعمت هاى خداوند ، بر بندگانش برترى مى جستند ، و با برهان هاى الهى ، بر دوستان خدا فخر مى فروختند ، و يا [ كسانى را يافتم كه] سر به فرمان حق مداران بودند ؛ امّا در شناخت زواياى حق ، بصيرت نداشتند و با نخستين شُبهه اى كه پيش مى آمد ، شك و ترديد در دلشان رخنه مى كرد . [ براى فرا گرفتن چنان دانشى] نه اين در خور است و نه آن . يا كسى [را يافتم] كه سختْ در پى لذّت است و رام شهوت و يا شيفته گِرد آوردن مال و انبار كردن آن . هيچ يك از اين دو [نيز] ، توان پاسدارى از دين را ندارند و بيشتر به چارپايان چرنده شباهت دارند . چنين است كه دانش ، با مرگ دانشوران مى ميرد . بار خدايا ، آرى ، زمين از برپا دارنده حجّت الهى ، خالى نمى ماند كه يا آشكار و شناخته شده است و يا بيمناك و پنهان از ديده ، تا حجّت ها و نشانه هاى خدايى باطل نشوند . اينان ، چند تن ، و كجايند؟ به خدا سوگند ، اينان كمْ شمارند ، و در پيش خدا با ارزش ترين اند . خداوند به وسيله اينان ، حجّت ها و نشانه هاى خود را نگه مى دارد تا آنها را به همگون هاى خويش بسپارند و در دل كسانى همچون خود بكارند . دانش ، حقيقت بينايى را بر آنان تابانده است و آنان ، روح يقين را دريافته اند . آنچه را كه ثروت اندوزانْ دشوار شمرده اند ، آنان به آسانى پذيرفته اند ، و به آنچه نادانان از آن وحشت دارند ، انس گرفته اند . با بدن هاى خويش همنشين دنيا شده اند و روح آنها به جايگاه بالا درآويخته است . آنان ، جانشينان خدا در زمين او و فراخوانان به دين او هستند . آه كه چه قدر آرزومند ديدارشانم! اى كميل! اگر مى خواهى ، برگرد» .

.

ص: 216

. .

ص: 217

. .

ص: 218

1 / 3أوصافُ المُنافِقينَالإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام يَصِفُ فيهَا المُنافِقينَ _: اُحَذِّرُكُم أهلَ النِّفاِق فَإنَّهُمُ الضّالّونَ المُضِلّونَ ، وَالزّالّونَ المُزِلّونَ ، يَتَلَوَّنونَ ألواناً ، ويَفتَنّونَ افتِناناً ، ويَعمِدونَكُم بِكُلِّ عِمادٍ ، ويَرصُدونَكُم بِكُلِّ مِرصادٍ . قُلوبُهُم دَوِيَّةٌ ، وصِفاحُهُم نَقِيَّةٌ . يَمشونَ الخَفاءَ ، ويَدِبّونَ الضَّرّاءَ . وَصفُهُم دَواءٌ ، وقَولُهُم شِفاءٌ ، وفِعلُهُمُ الدّاءُ العَياءُ . حَسَدَةُ الرَّخاءِ ، ومُؤَكِّدُو البَلاءِ ، ومُقنِطو الرَّجاءِ . لَهُم بِكُلِّ طَريقٍ صَريعٌ ، وإلى كُلِّ قَلبٍ شَفيعٌ ، ولِكُلِّ شَجوٍ دُموعٌ . يَتَقارَضونَ الثَّناءَ ، ويَتَراقَبونَ الجَزاءَ : إن سَأَلوا ألحَفوا،وإن عَذَلوا كَشَفوا، وإن حَكَموا أسرَفوا.قَد أعَدّوا لِكُلِّ حَقٍّ باطِلاً ، ولِكُلِّ قائِمٍ مائِلاً ، ولِكُلِّ حَيٍّ قاتِلاً ، ولِكُلِّ بابٍ مِفتاحَاً،ولِكُلِّ لَيلٍ مِصباحاً.يَتَوَصَّلونَ إلَى الطَّمَعِ بِاليَأسِ لِيُقيموا بِهِ أسواقَهُم ، ويُنفِقوا بِهِ أعلاقَهُم (1) . يَقولونَ فَيُشَبِّهونَ ، ويَصِفونَ فَيُمَوِّهونَ . قَد هَوَّنُوا الطَّريقَ ، وأضلَعُوا المَضيقَ (2) . فَهُم لُمَةُ الشَّيطانِ ، وحُمَةُ (3) النّيرانِ : «أُوْلَ_ل_ءِكَ حِزْبُ الشَّيْطَ_نِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطَ_نِ هُمُ الْخَ_سِرُونَ» (4) . (5)

.


1- .الأعلاق : جمع العِلْق ؛ وهو النفِيس من كلّ شيء (تاج العروس : ج 13 ص 350 «علق») .
2- .أي : يجعلونها معوجّة يصعب تجاوزها ، فيهلكون (صبحي الصالح) .
3- .حُمَةُ العَقرب : سمّها وضرّها (تاج العروس : ج 19 ص 344 «حما») .
4- .المجادلة : 19 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 194 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 177 ح 6 وراجع عيون الحكم والمواعظ : ص 105 ح 2358 و ص 234 ح 4492 و ص 554 ح 10209 .

ص: 219

1 / 3 صفات منافقان

1 / 3صفات منافقانامام على عليه السلام_ در سخنرانى اش كه در آن ، منافقان را توصيف كرده است _: شما را از منافقان برحذر مى دارم ؛ چرا كه آنان ، گم راهان و گم راه كنندگان ، خطاكاران و به خطا وادارندگان اند . رنگ هاى گوناگون مى گيرند و فتنه ها مى انگيزند . به هر وسيله اى بر ضدّ شما تكيه مى كنند و در هر كمينگاهى در كمين شما مى نشينند . آنان دل هايشان بيمار ، و چهره هايشان پاك است . در پنهانْ گام مى زنند و به سوى زيان مى خزند. وصفشان همچون مَرهم و كلامشان شفاست ؛ ولى كارهايشان دردِ بى درمان است . حسدورزان بر راحتى [ مردم] ، و فزايندگان گرفتارى و نوميدسازندگانِ اميدوارى اند . در هر راهى ، به خاك افتاده اى دارند ، و در هر دلى ، راه نفوذى ، و براى هر اندوهى اشك هايى . به همديگر ثنا قرض مى دهند و در انتظار پاداش از يكديگرند . هر گاه درخواست كنند ، پافشارى مى كنند ، و اگر ملامت كنند ، پرده درى مى كنند ، و اگر داورى كنند ، زياده روى مى كنند . براى هر حقّى ، باطلى آماده دارند ، و براى هر راستى ، كجى ، و براى هر زنده اى ، قاتلى ، و براى هر درى ، كليدى ، و براى هر شبى ، چراغى! براى طمع ورزى ، به يأس متوسّل مى شوند تا بازارشان را با آن به پا دارند و بر بهاى كالايشان بيفزايند . سخن مى گويند و شُبهه مى پراكنند ، توصيف مى كنند و مشوّش مى كنند . راه را ساده مى نمايند و پيچ و خم هايش را مى افزايند . آنان ، ياران شيطان اند و زبانه هاى آتش . «آنان، حزب شيطان اند. آگاه باش كه حزب شيطان، همان زيانكاران اند» .

.

ص: 220

1 / 4مَبادِئُ اختِلافِ النّاسِالإمام عليّ عليه السلام_ وقَد ذُكِرَ عِندَهُ اختِلافُ النّاسِ _: إنَّما فَرَّقَ بَينَهُم مَبادِئُ طينِهِم ، وذلِكَ أنَّهُم كانوا فِلقَةً مِن سَبَخِ أرضٍ وعَذبِها ، وحَزنِ تُربَةٍ وسَهلِها ، فَهُم عَلى حَسَبِ قُربِ أرضِهِم يَتَقارَبونَ ، وعَلى قَدرِ اختِلافِها يَتَفاوَتونَ . فَتامُّ الرُّواءِ (1) ناقِصُ العَقلِ ، ومادُّ القامَةِ قَصيرُ الهِمَّةِ ، وزاكِي العَمَلِ قَبيحُ المَنظَرِ ، وقَريبُ القَعرِ بَعيدُ السَّبرِ (2) ، ومَعروفُ الضَّريبَةِ (3) مُنكَرُ الجَليبَةِ (4) ، وتائِهُ القَلبِ مُتَفَرِّقُ اللُّبِّ، وطَليقُ اللِّسانِ حَديدُ الجَنانِ. (5)

عنه عليه السلام :إنَّما أنتُم إخوانٌ عَلى دينِ اللّهِ ، ما فَرَّقَ بَينَكُم إلّا خُبثُ السَّرائِرِ ، وسوءُ الضَّمائِرِ . فَلا تَوازَرونَ ولا تَناصَحونَ ، ولا تَباذلونَ ولا تَوادّونَ . (6)

.


1- .الرُّواء : المنظَر الحسَن (النهاية : ج 2 ص 280 «روى») .
2- .السَّبْر : التجرِبَة واستِخراج كُنْهِ الأمر ، وسَبَره : حَزَره وخَبَرَه (لسان العرب : ج 4 ص 340 «سبر») . والمراد إنّك إذا سبرته واختبرت ما عنده وجدّته لبيبا فطنا لا يوقف على أسراره (شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 22) .
3- .الضريبة : الطَبيعة والسَجيّة (النهاية : ج 3 ص 80 «ضرب») .
4- .قال المجلسي قدس سره : الجليبة : ما يجلبه الإنسان ويتكلّفه ؛ أي خلقه حسن يتكلّف فعل القبيح (بحار الأنوار : ج 5 ص 254) .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 234 عن مالك بن دحية ، بحار الأنوار : ج 5 ص 254 ح 50 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 113 .

ص: 221

1 / 4 سرچشمه اختلاف مردم

1 / 4سرچشمه اختلاف مردمامام على عليه السلام_ هنگامى كه در نزدش از اختلاف مردمْ ياد شد _: بين آنان را سرچشمه سرشتشان فرق نهاده است و اين از آن روست كه آنان ، قطعه اى از خاك شور يا شيرين ، و درشت يا نرم بودند . آنان بر پايه مشابهت خاكشان به هم نزديك مى شوند ، و بر اساس اختلاف آن خاك ، از هم متفاوت مى گردند . از اين رو ، نيكوچهره اى مى بينى كم خِرد ، يا بلندبالايى كوتاه همّت ، يا نيكوكردارى بدمنظر ، يا خُرد جثّه اى ژرف نگر ، يا نيكوسرشتى بدسيرت ، يا شيفته دلى آشفته خِرد ، و يا زبان آورى دل آگاه .

امام على عليه السلام :شما بر پايه دين خدا برادريد . چيزى جز پليدى جان و بدنهادى بين شما جدايى نمى افكنَد ، و چون تفرقه افكنْد ، به همديگر كمك نمى كنيد ، خيرخواه يكديگر نمى شويد، چيزى به همديگر نمى بخشيد، و همديگر را دوست نمى داريد .

.

ص: 222

عنه عليه السلام :لو سَكَتَ الجاهِلُ مَا اختَلَفَ النّاسِ . (1)

1 / 5النَّوادِرالإمام عليّ عليه السلام :النّاسُ بِزَمانِهِم أشبَهُ مِنهُم بِآبائِهِم . (2)

عنه عليه السلام :خَوضُ النّاسِ فِي الشَّيءِ مُقَدِّمَةُ الكائِنِ . (3)

عنه عليه السلام :النّاسِ كَالشَّجَرِ ؛ شَرابُهُ واحِدٌ وثَمَرُهُ مُختَلِفٌ . (4)

نهج البلاغة :قال عليه السلام في صِفَةِ الغَوغاءِ : ... هُمُ الَّذينَ إذَا اجتَمَعوا ضَرَّوا ، وإذا تَفَرَّقوا نَفَعوا ، فَقيلَ : قَد عَرَفنا مَضَرَّةَ اجتِماعِهِم فَما مَنفَعَةُ افتِراقِهِم ؟ فَقالَ عليه السلام : يَرجِعُ أصحابُ المِهَنِ إلى مِهنَتِهِم ، فَيَنتَفِعُ النّاسُ بِهِم ؛ كَرُجوعِ البَنّاءِ إلى بِنائِهِ ، وَالنَّسّاجِ إلى مَنسَجِهِ ، وَالخَبّازِ إلى مَخبَزِهِ . (5)

.


1- .كشف الغمّة : ج 3 ص 139 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 81 ح 75 ؛ الفصول المهمّة : ص 271 .
2- .المائة كلمة : ص 19 ح 3 ، المناقب للخوارزمي : ص 375 ح 395 ، شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 209 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 412 ح 90 ؛ خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 115 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 66 ح 1674 .
3- .غرر الحكم : ح 5067 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 242 ح 4612 .
4- .غرر الحكم : ح 2097 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 64 ح 1649 ؛ جواهر المطالب : ج 2 ص 145 ح 40 .
5- .نهج البلاغة : الحكمة 199 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 113 ، بحار الأنوار : ج 70 ص 11 ح 13 .

ص: 223

1 / 5 گوناگون

امام على عليه السلام :اگر نادانْ خاموش باشد ، مردمْ اختلاف نمى كنند .

1 / 5گوناگونامام على عليه السلام :مردم به روزگار خويش همانندترند تا به پدران خويش .

امام على عليه السلام :ورود مردمان در چيزى ، سرآغاز پيدايش آن چيز است .

امام على عليه السلام :مردم ، چون درخت اند . آبيارى شان همگون ، و ميوه هايشان ناهمگون است .

نهج البلاغة :امام على عليه السلام در توصيف فرومايگان فرمود : « ... آنان كسانى اند كه اگر گِرد آيند ، زيان مى رسانند ، و اگر پراكنده شوند ، سود مى رسانند» . گفته شد : زيان گِرد آمدنشان را مى دانيم . سودمندى پراكندگى شان چيست؟ فرمود : «پيشه وران ، به كار خود برمى گردند ، و مردم ، به سبب آنان ، بهره مى برند ، همچون رفتن بنّا به سوى ساختمان خود ، بافنده به سوى بافندگىِ خود ، و نانوا به سوى نانوايىِ خود» .

.

ص: 224

الباب الثاني : علم النفس2 / 1أصنافُ النُّفوسِ 1الإمام عليّ عليه السلام :خَلَقَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ النّاسَ عَلى ثَلاثِ طَبَقاتٍ ، وأنزَلَهُم ثَلاثَ مَنازِلَ ، وذلِكَ قَولُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ فِي الكِتابِ : أصحابُ المَيمَنَةِ وأصحابُ المَشأَمَةِ وَالسّابِقونَ . فَأَمّا ما ذَكَرَهُ مِن أمرِ السّابِقينَ فَإِنَّهُم أنبِياءُ مُرسَلونَ ، وغَيرُ مُرسَلينَ جَعَلَ اللّهُ فيهِم خَمسَةَ أرواحٍ : روحَ القُدُسِ وروحَ الإِيمانِ وروحَ القُوَّةِ وروحَ الشَّهوَةِ وروحَ البَدَنِ ... ثُمَّ ذَكَرَ أصحابَ المَيمَنَةِ وهُمُ المُؤمِنونَ حَقّا بِأَعيانِهِم ، جَعَلَ اللّهُ فيهِم أربَعَةَ أرواحٍ : روحَ الإِيمانِ وروحَ القُوَّةِ وروحَ الشَّهوَةِ وروحَ البَدَنِ ... فَأَمّا أصحابُ المَشأَمَةِ ... فَسَلَبَهُم روحَ الإِيمانِ وأسكَنَ أبدانَهُم ثَلاثَةَ أرواحٍ : روحَ القُوَّةِ وروحَ الشَّهوَةِ وروحَ البَدَنِ ، ثُمَّ أضافَهُم إلَى الأَنعامِ ، فَقالَ : «إِنْ هُمْ إِلَا كَالْأَنْعَ_مِ» (1) لِأَنَّ الدّابَّةَ إنَّما تَحمِلُ بِروحِ القُوَّةِ وتَعتَلِفُ بِروحِ الشَّهوَةِ وتَسيرُ بِروحِ البَدَنِ . (2)

.


1- .الفرقان : 44 .
2- .الكافي : ج 2 ص 282 ح 16 ، بصائر الدرجات : ص 449 ح 6 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، تحف العقول : ص 189 ، بحار الأنوار : ج 25 ص 65 ح 46 .

ص: 225

باب دوم : روان شناسى

2 / 1 انواع نَفْس

باب دوم : روان شناسى2 / 1انواع نَفْس 1امام على عليه السلام :خداوند عز و جل مردم را سه گونه آفريد و آنان را در سه جايگاه قرار داد ، و اين [ تقسيم بندى] ، همان سخن خداوند عز و جل در قرآن است : يارانِ دست راست ، و يارانِ دست چپ ، و پيشتازان . امّا آن طور كه از كار پيشتازانْ ياد كرده ، آنان پيامبران مُرسَل و غير مرسل اند كه در آنها پنج روح است : روح قدس، روح ايمان، روح توان، روح شهوت، و روح بدن... . آن گاه ، ياران دستِ راست را ياد كرده و آنان ، همان مؤمنان حقيقى اند . خداوند ، در آنان چهار روح قرار داده است: روح ايمان، روح توان، روح شهوت، و روح بدن... . و امّا ياران دستِ چپ ، ... چنين اند كه از آنان ، روح ايمان را گرفته و در جانشان سه روح نهاده است : روح توان ، روح شهوت ، و روح بدن ؛ و آنان را به مجموعه چارپايان افزوده و فرموده است : «آنان ، چيزى جز شبيه چارپايان نيستند» ؛ چون چارپا ، با روح توانْ حمل مى كند و با روح شهوت ، مى چَرد و با روح بدن ، حركت مى كند .

.

ص: 226

2 / 2أحوالُ النَّفسِالإمام عليّ عليه السلام :إنّ لِلجِسمِ سِتَّةَ أحوالٍ : الصِّحَّةَ وَالمَرَضَ وَالمَوتَ وَالحَياةَ وَالنَّومَ وَاليَقَظَةَ ، وكَذلِكَ الرّوحُ فَحَياتُها عِلمُها ، ومَوتُها جَهلُها ، ومَرَضُها شَكُّها ، وصِحَّتُها يَقينُها ، ونَومُها غَفلَتُها ، ويَقظَتُها حِفظُها . (1)

.


1- .التوحيد : ص 300 ح 7 عن محمّد بن عمارة عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 61 ص 40 ح 10 .

ص: 227

2 / 2 حالت هاى روح آدمى

2 / 2حالت هاى روح آدمىامام على عليه السلام :براى جسم ، شش حالت وجود دارد : سلامت ، بيمارى ، مرگ ، زندگى ، خواب و بيدارى . همچنين روان (روح) ، شش حالت دارد : زندگى اش دانش آن است ، مرگش نادانى آن است ؛ بيمارى اش ترديد آن است ؛ سلامتش يقين آن است ؛ خوابش غافل بودن آن است ؛ و بيدارى اش نگه دارى آن است .

.

ص: 228

2 / 3تَشاكُلُ النُّفوسِالإمام عليّ عليه السلام :النُّفوسُ أشكالٌ ، فَما تَشاكَلَ مِنهَا اتَّفَقَ ، وَالنّاسُ إلى أشكالِهِم أميَلُ . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ النُّفوسَ إذا تَناسَبَت ايتَلَفَت . (2)

عنه عليه السلام :اللَّئيمُ لا يَتبَعُ إلّا شَكلَهُ ، ولا يَميلُ إلّا إلى مِثلِهِ . (3)

عنه عليه السلام :لا يُوادُّ الأَشرارَ إلّا أشباهُهُم . (4)

عنه عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِبَنيهِ _: يا بُنَيَّ ، إنَّ القُلوبَ جُنودٌ مُجَنَّدةٌ ، تَتَلاحَظُ بِالمَوَدَّةِ وتَتَناجى بِها ، وكَذلِكَ هِيَ فِي البُغضِ ؛ فَإِذا أحبَبتُمُ الرَّجُلَ مِن غَيرِ خَيرٍ سَبَقَ مِنهُ إلَيكُم فَارجوهُ ، وإذا أبغَضتُمُ الرَّجُلَ مِن غَيرِ سوءٍ سَبَقَ مِنهُ إلَيكُم فَاحذَروهُ . (5)

الاختصاص عن الأَصبَغ بن نُباتَة :كُنتُ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَتاهُ رَجُلٌ فَسَلَّمَ عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي وَاللّهِ لَاُحِبُّكَ فِي اللّهِ ، واُحِبُّكَ فِي السِّرِّ كَما اُحِبُّكَ فِي العَلانِيَةِ ، وأدينُ اللّهَ بِوِلايَتِكَ فِي السِّرِّ كَما أدينُ بِها فِي العَلانِيَةِ . وبِيَدِ أميرِ المُؤمِنينَ عودٌ ، طَأطَأَ رَأسَهُ ، ثُمَّ نَكَتَ بِالعودِ ساعَةً فِي الأَرضِ ، ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ إلَيهِ فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَدَّثَني بِأَلفِ حَديثٍ ، لِكُلِّ حَديثٍ ألفُ بابٍ ، وإنَّ أرواحَ المُؤمِنينَ تَلتَقي فِي الهَواءِ فَتَشُمُّ (6) وتَتَعارَفُ ، فَما تَعارَفَ مِنهَا ائتَلَفَ ، وما تَناكَرَ مِنهَا اختَلَفَ ، وبِحَقِّ اللّهِ لَقَد كَذَبتَ ؛ فَما أعرِفُ وَجهَكَ فِي الوُجوهِ ، ولَا اسمَكَ في الأَسماءِ . (7)

.


1- .كنز الفوائد : ج 2 ص 32 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 92 ح 100 .
2- .غرر الحكم : ح 3393 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 149 ح 3270 .
3- .غرر الحكم :ح 1920 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 21 ح 130 .
4- .غرر الحكم :ح 10602 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 533 ح 9748 .
5- .الأمالي للطوسي : ص 595 ح 1232 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 74 ص 163 ح 26 .
6- .كذا في المصدر ، والأصحّ «فتشامّ» كما في بصائر الدرجات وكنز العمّال .
7- .الاختصاص : ص 311 ، بصائر الدرجات : ص 391 ح 2 ، بحار الأنوار : ج 61 ص 134 ح 7 وراجع كنز العمّال : ج 9 ص 172 ح 25560 .

ص: 229

2 / 3 همگونى روح ها

2 / 3همگونى روح هاامام على عليه السلام :جان ها (روح ها) گوناگون اند . هر كدامْ همگون هم باشند ، با هم توافق دارند ، و انسان ها به همگون هايشان متمايل ترند .

امام على عليه السلام :جان ها هر گاه همانند هم باشند ، با هم اُنس مى گيرند .

امام على عليه السلام :انسان پست ، جز از همگون خود پيروى نمى كند و به غير از همگون خود ، متمايل نمى شود.

امام على عليه السلام :انسان هاى شرور ، جز همگون هاى خود را دوست ندارند .

امام على عليه السلام_ در سفارشش به فرزندانش _: فرزندان من! دل ها سپاهيان نظام يافته اند . به دوستى به هم مى نگرند و با همين دوستى ، هم سخن مى شوند ، و در دشمنى نيز چنين مى كنند . هر گاه بى آن كه از كسى خيرى به شما رسيده باشد ، احساس دوستى با وى داشتيد ، به او اميدوار شويد،و هر گاه بى آن كه از كسى بدى اى به شما رسيده باشد، احساس دشمنى نسبت به وى داشتيد ، از او دورى جوييد .

الاختصاص_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: همراه امير مؤمنان بودم . مردى نزد او آمد و سلام كرد . آن گاه گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند كه تو را به خاطر خدا دوست مى دارم ، و همان گونه كه آشكارا تو را دوست مى دارم ، در نهان نيز تو را دوست دارم ، و همان گونه كه آشكارا با ولايت تو خدا را اطاعت مى كنم ، در نهان نيز با ولايت تو اطاعت مى كنم . در دست امير مؤمنان، چوبى بود. سر چوب را خم كرد. سپس چند لحظه با چوبْ زمين را خراشيد . آن گاه ، سرش را بلند كرد و فرمود : «پيامبر خدا ، هزار حديث به من فرمود كه هر حديثى ، هزار باب داشت ، و [ از جمله آنها اين بود كه ]همانا روح هاى مؤمنان در آسمانْ همديگر را مى بينند و مى بويند و يكديگر را مى شناسند ، و هر كدام يكديگر را شناختند ، با هم انس مى گيرند ، و هر كدام يكديگر را نشناختند ، با هم اختلاف مى كنند . به حقّ خدا سوگند كه تو دروغ مى گويى.من چهره تو را بين چهره ها[ ى آشنا ]نمى شناسم و نام تو را هم بين نام ها نمى بينم» .

.

ص: 230

راجع : ج 12 ص 152 (معرفة الأرواح) .

2 / 4رَبطُ السَّجايا بَعضِها بِبَعضٍالإمام عليّ عليه السلام :إذا كانَ في رَجُلٍ خَلَّةٌ رائِقَةٌ فَانتَظِروا أخَواتِها . (1)

عنه عليه السلام :أعجَبُ ما فِي الإنسانِ قَلبُهُ ، ولَهُ مَوارِدُ مِنَ الحِكمَةِ ، وأضدادٌ مِن خِلافِها ، فَإِن سَنَحَ لَهُ الرَّجاءُ أذَلَّهُ الطَّمَعُ ، وإن هاجَ بِهِ الطَّمَعُ أهلَكَهُ الحِرصُ ، وإن مَلَكَهُ اليَأسُ قَتَلَهُ الأَسَفُ ، وإن عَرَضَ لَهُ الغَضَبُ اشتَدَّ بِهِ الغَيظُ ، وإن سُعِدَ بِالرِّضى نَسِيَ التَّحَفُّظَ ، وإن نالَهُ الخَوفُ شَغَلَهُ الحَذَرُ ، وإنِ اتَّسَعَ لَهُ الأَمنُ استَلَبَتهُ الغَفلَةُ ، وإن حَدَثَت لَهُ النِّعمَةُ أخَذَتهُ العِزَّةُ ، وإن أصابَتهُ مُصيبَةٌ فَضَحَهُ الجَزَعُ ، وإنِ استَفادَ مالاً أطغاهُ الغِنى ، وإن عَضَّتهُ فَاقَةٌ شَغَلَهُ البَلاءُ ، وإن جَهَدَهُ الجوعُ قَعَدَ بِهِ الضَّعفُ ، وإن أفرَطَ في الشِّبَعِ كَظَّتهُ البِطنَةُ ، فَكُلُّ تَقصيرٍ بِهِ مُضِرٌّ ، وكُلُّ إفراطٍ بِهِ مُفسِدٌ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 445 .
2- .علل الشرائع : ص 109 ح 7 عن محمّد بن سنان بإسناده يرفعه ، الكافي : ج 8 ص 21 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، نهج البلاغة : الحكمة 108 ، الإرشاد : ج 1 ص 301 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 97 ، تحف العقول : ص 95 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 77 ص 284 ح 1 .

ص: 231

2 / 4 پيوند برخى خُلقيّات با يكديگر

ر .ك : ج 12 ص 153 (شناخت ارواح) .

2 / 4پيوند برخى خُلقيّات با يكديگرامام على عليه السلام :هر گاه در كسى خصلتى شگفت ديديد ، انتظار وجودِ مانندهاى آن را هم داشته باشيد .

امام على عليه السلام :شگفت ترين چيزها در انسان ، قلب اوست : دريافت هايى از حكمت دارد و متضادهايى خلاف حكمت . هر گاه اميد بر او عارض شود ، طمعْ او را خوار مى كند ، و هر گاه طمع در او تهييج شود ، حرصْ نابودش مى كند ، و هر گاه نااميدى بر او مستولى شود ، تأسّفْ او را مى كُشد . هر گاه غضب بر او عارض گردد ، برآشفتن در او شديد مى گردد ، و هر گاه سعادتِ خشنودى به وى روى آورد ، خوددارى را فراموش مى كند . هر گاه ترس به او رسد ، احتياط كارىْ او را مشغول مى سازد ، و هر گاه امنيّت براى او گسترده شود ، غفلتْ او را گرفتار مى كند . هر گاه نعمت به او روى آورَد ، غرورْ او را مى گيرد ، و هر گاه مصيبتى به وى رسد ، بى تابى او را رسوا مى كند . هر گاه مالى به دست آورد ، بى نيازىْ او را سركش مى كند ، و هر گاه نيازمندى اى به وى رسد ، بلا او را گرفتار مى سازد . هر گاه گرسنگى دامنگيرش گردد ، ناتوانى زمين گيرش مى كند ، و هر گاه در پُر كردن شكم ، زياده روى كند ، پُرى شكم ، راه نفس كشيدنش را مى گيرد . هر كوتاهى اى براى او زيانمندى مى آورد ، و هر زياده روى اى برايش فساد ايجاد مى كند .

.

ص: 232

2 / 5العَلاقَةُ بَينَ الخَصائِصِ الظّاهِرِيَّةِ وَالباطِنِيَّةِالإمام عليّ عليه السلام :مَن أحسَنَ للّهِِ سَريرَتَهُ أحسَنَ اللّهُ عَلانِيَتُهُ . (1)

عنه عليه السلام :مَن حَسُنَت سَريرَتُهُ ، حَسُنَت عَلانِيَتُهُ . (2)

عنه عليه السلام :اِعلَم أنَّ لِكُلِّ ظاهِرٍ باطِنا عَلى مِثالِهِ ، فَما طابَ ظاهِرُهُ طابَ باطِنُهُ ، وما خَبُثَ ظاهِرُهُ خَبُثَ باطِنُهُ . (3)

عنه عليه السلام :عِندَ فَسادِ العَلانِيَةِ تَفسُدُ السَّريرَةُ . (4)

عنه عليه السلام :صَلاحُ الظَّواهِرِ عِنوانُ صِحَّةِ الضَّمائِرِ . (5)

عنه عليه السلام :ما أضمَرَ أحَدٌ شَيئا إلّا ظَهَرَ في فَلَتاتِ لِسانِهِ وصَفَحاتِ وَجهِهِ . (6)

نهج البلاغة عن مالِك بن دِحيَة :كُنّا عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وقَد ذُكِرَ عِندَهُ اختِلافُ النّاسِ فَقالَ : إنَّما فَرَّقَ بَينَهُم مَبادِئُ طينِهِم ، وذلِكَ أنَّهُم كانوا فِلقَةً مِن سَبَخِ أرضٍ وعَذبِها ، وحَزنِ تُربَةٍ وسَهلِها ، فَهُم عَلى حَسَبِ قُربِ أرضِهِم يَتَقارَبونَ ، وعَلى قَدرِ اختِلافِها يَتَفاوَتونَ . فَتامُّ الرُّواءِ ناقِصُ العَقلِ ، ومادُّ القامَةِ قَصيرُ الهِمَّةِ ، وزاكِي العَمَلِ قَبيحُ المَنظَرِ ، وقَريبُ القَعرِ بَعيدُ السَّبرِ ، ومَعروفُ الضَّريبَةِ مُنكَرُ الجَليبَةِ ، وتائِهُ القَلبِ مُتَفَرِّقُ اللُّبِّ ، وطَليقُ اللِّسانِ حَديدُ الجَنانِ . (7)

.


1- .الجعفريّات : ص 236 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 68 عن سهل بن سعيد ، بحار الأنوار : ج 27 ص 113 ح 87 .
2- .غرر الحكم : ح 8026 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 431 ح 7404 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 154 ، غرر الحكم : ح 7313 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 401 ح 6769 ، بحار الأنوار : ج 71 ص 367 ح 17 .
4- .غرر الحكم : ح 6227 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 338 ح 5770 .
5- .غرر الحكم : ح 5808 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 301 ح 5335 .
6- .نهج البلاغة : الحكمة 26 ؛ المائة كلمة للجاحظ : ص 113 ح 96 ، المناقب للخوارزمي : ص 376 ح 395 ، دستور معالم الحكم : ص 25 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 234 ، بحار الأنوار : ج 5 ص 254 ح 50 .

ص: 233

2 / 5 پيوستگى بين ويژگى هاى ظاهرى و باطنى

2 / 5پيوستگى بين ويژگى هاى ظاهرى و باطنىامام على عليه السلام :هر كس درونش را براى خدا نيكو سازد ، خداوندْ آشكار او را نيكو مى سازد .

امام على عليه السلام :هر كس كه نهانش نيكو باشد ، آشكارش نيكو مى شود .

امام على عليه السلام :بدان كه براى هر آشكارى ، نهانى همانند آن است . آن كه ظاهرش پاك باشد ، باطنش پاك است ، و آن كه ظاهرش ناپاك است ، باطنش هم ناپاك است .

امام على عليه السلام :به هنگام فساد ظاهر ، باطن نيز فاسد مى شود .

امام على عليه السلام :سلامت بُرون ها ، نشان از سلامت درون ها دارد .

امام على عليه السلام :هيچ كس چيزى را در درونْ نهان نمى دارد ، مگر آن كه در لغزش هاى زبان و نمودهاى چهره اش آشكار مى گردد .

نهج البلاغة_ به نقل از مالك بن دِحْيه _: نزد امير مؤمنان بوديم . از گوناگونى مردم ، سخن به ميان آمد . فرمود : «بين آنان را سرچشمه سرشتشان فرق نهاده است و اين از آن روست كه آنان ، قطعه اى از خاك شور يا شيرين ، و درشت يا نرم بودند . آنان بر پايه مشابهت خاكشان به هم نزديك مى شوند ، و بر پايه اختلاف آن خاك ، از هم متفاوت مى گردند . از اين رو ، نيكوچهره اى مى بينى كم خِرد ، يا بلندبالايى كوتاه همّت ، يا نيكوكردارى بدمنظر ، يا خُرد جثّه اى ژرف نگر ، يا نيكو سرشتى بد سيرت ، يا شيفته دلى آشفته خِرد ، و يا زبان آورى دل آگاه .

.

ص: 234

2 / 6دَورُ الخَصائِصِ النَّفسانِيَّةِ فِي الأَعمالِالإمام عليّ عليه السلام :الخَلقُ أشكالٌ «فكُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِى» (1) . (2)

عنه عليه السلام :إنَّ طِباعَكَ تَدعوكَ إلى ما ألِفتَهُ . (3)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: الخَيِّرُ النَّفسُ تَكونُ الحَرَكَةُ فِي الخَيرِ عَلَيهِ سَهلَةً مُتَيَسِّرَةً ، وَالحَرَكَةُ فِي الإِضرارِ عُسرَةً بَطيئَةً ، وَالشِّرّيرُ بِالضِّدِّ مِن ذلِكَ . (4)

2 / 7دَورُ كَرامَةِ النَّفسِ فِي الأَخلاقِ وَالأَعمالِالإمام عليّ عليه السلام :مَن كَرُمَت عَلَيهِ نَفسُهُ لَم يُهِنها بِالمَعصِيَةِ . (5)

عنه عليه السلام :مَن كَرُمَت عَلَيهِ نَفسُهُ هانَت عَلَيهِ شَهَواتُهُ . (6)

عنه عليه السلام :مَن كَرُمَت نَفسُهُ صَغُرَتِ الدُّنيا في عَينِهِ . (7)

.


1- .الإسراء : 84 .
2- .كشف الغمّة : ج 3 ص 139 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 82 ح 78 ؛ الفصول المهمّة : ص 271 .
3- .غرر الحكم : ح 3420 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 142 ح 3183 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 275 ح 179 .
5- .غرر الحكم : ح 8730 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 439 ح 7616 .
6- .نهج البلاغة : الحكمة 449 ، غرر الحكم : ح 8771 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 437 ح 7565 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 128 وفيه «هان عليه دينه» و ج 20 ص 327 ح 742 وفيه «هان عليه ماله» .
7- .غرر الحكم : ح 9130 وراجع عيون الحكم والمواعظ : ص 482 ح 8889 .

ص: 235

2 / 6 نقش ويژگى هاى روحى در رفتارها
2 / 7 نقش بزرگْ مَنشى نفْس در اخلاق و رفتار

2 / 6نقش ويژگى هاى روحى در رفتارهاامام على عليه السلام :مردم ، گوناگون اند . «هر كس بر گونه خود رفتار مى كند» .

امام على عليه السلام :سرشتت تو را به آنچه با تو مأنوس است ، فرا مى خوانَد .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: حركت در راه كار خير ، براى نيك سرشت ، آسان و هموار است ، و حركت در جهت كار ناشايست براى او سخت و كُند است ، و براى فرد شرور ، ضدّ اين [ حالت ]است .

2 / 7نقش بزرگْ مَنشى نفْس در اخلاق و رفتارامام على عليه السلام :هر كس كه براى خودش شخصيتْ قائل است ، آن را با گناه ، خوار نمى سازد .

امام على عليه السلام :هر كس كه براى خودش شخصيت قائل است ، خواسته هايش در پيش او خوارند .

امام على عليه السلام :هر ك_س شخصيت دارد ، دن_يا در ديده اش كوچك است .

.

ص: 236

عنه عليه السلام :مَن كَرُمَت نَفسُهُ قَلَّ شِقاقُهُ وخِلافُهُ . (1)

عنه عليه السلام :النَّفسُ الكَريمَةُ لا تُؤَثِّرُ فيهَا النَّكَباتُ . (2)

عنه عليه السلام :النَّفسُ الشَّريفَةُ لا تَثقُلُ عَلَيهَا المَؤُناتُ . (3)

عنه عليه السلام :يَشرُفُ الكَريمُ بِآدابِهِ ويَفتَضِحُ اللَّئيمُ بِرَذائِلِهِ . (4)

عنه عليه السلام :أطهَرُ النّاسِ أعراقا أحسَنُهُم أخلاقا . (5)

2 / 8دَورُ الأَخلاقِ فِي الأَرزاقِالإمام عليّ عليه السلام :في سَعَةِ الأَخلاقِ كُنوزُ الأَرزاقِ . (6)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: سَعَةُ الأَخلاقِ كيمِياءُ الأَرزاقِ . (7)

عنه عليه السلام :مَن ساءَ خُلُقُهُ ضاقَ رِزقُهُ ، مَن كَرُمَ خُلُقُهُ اتَّسَعَ رِزقُهُ . (8)

عنه عليه السلام :حُسنُ الأَخلاقِ يُدِرُّ الأَرزاقَ ويونِسُ الرِّفاقَ . (9)

.


1- .غرر الحكم : ح 9051 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 464 ح 8448 .
2- .غرر الحكم : ح 1555 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 27 ح 336 .
3- .غرر الحكم : ح 1556 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 49 ح 1242 .
4- .غرر الحكم : ح 9694 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 484 ح 8923 .
5- .غرر الحكم : ح 3032 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 119 ح 2691 .
6- .الكافي : ج 8 ص 23 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، تحف العقول : ص 214 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 53 ح 86 ؛ دستور معالم الحكم : ص 22 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 339 ح 884 .
8- .غرر الحكم : ح 8023 و 8024 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 431 ح 7401 و7402 .
9- .غرر الحكم : ح 4856 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 228 ح 4398 .

ص: 237

2 / 8 نقش اخلاق در رزق و روزى

امام على عليه السلام :هر كس شخصيّت دارد ، ناسازگارى ها و خلاف هايش كم است .

امام على عليه السلام :سختى ها و مصيبت ها ، در انسان بزرگوار تأثير نمى گذارند .

امام على عليه السلام :بر انسان شريف ، هزينه ها سنگين نمى نمايند .

امام على عليه السلام :بزرگوار ، به آداب خود شريف مى گردد ، و فرومايه ، به پليدى هاى خود رسوا مى شود .

امام على عليه السلام :پاكْ نژادترينِ مردم ، خوش اخلاق ترين آنان است .

2 / 8نقش اخلاق در رزق و روزىامام على عليه السلام :در گشادگى اخلاق ، گنج هاى روزى نهفته است .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: گشادگى اخلاق ، كيمياى روزى هاست .

امام على عليه السلام :آن كه اخلاقش بد است ، روزى اش تنگ است ، و آن كه اخلاقش بزرگوارانه است ، روزى اش گسترده است .

امام على عليه السلام :خوش اخلاقى ، روزى ها را فرو مى باراند و مايه انس همراهان مى گردد .

.

ص: 238

2 / 9عَوامِلُ البِناءِ الرّوحِيِّ2 / 9 _ 1المُجاهَدَةالإمام عليّ عليه السلام :صَلاحُ النَّفسِ مُجاهَدَةُ الهَوى . (1)

عنه عليه السلام :اِملِكوا أنفُسَكُم بِدَوامِ جِهادِها . (2)

عنه عليه السلام :لا تَترُكِ الاِجتِهادَ في إصلاحِ نَفسِكَ ، فَإِنَّهُ لا يُعينُكَ إلَا الجِدُّ . (3)

عنه عليه السلام_ مِن وَصِيَّتِهِ لِشُرَيحِ بنِ هاني ، لَمّا جَعَلَهُ عَلى مُقَدِّمَتِهِ إلَى الشّامِ _: اِعلَم أنَّكَ إن لَم تَردَع نَفسَكَ عَن كَثيرٍ مِمّا تُحِبُّ مَخافَةَ مَكروهٍ سَمَت بِكَ الأَهواءُ إلى كَثيرٍ مِنَ الضَّرَرِ ، فَكُن لِنَفسِكَ مانِعا رادِعا (4) ، ولِنَزوَتِكَ عِندَ الحَفيظَةِ واقِما (5) قامِعا . (6)

عنه عليه السلام :أقبِل عَلى نَفسِكَ بِالإِدبارِ عَنها . (7)

عنه عليه السلام :دَواءُ النَّفسِ الصَّومُ عَنِ الهَوى ، وَالحِميَةُ عَن لَذّاتِ الدُّنيا . (8)

.


1- .غرر الحكم : ح 5805 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 303 ح 5398 وفيه «مخالفة» بدل «مجاهدة» .
2- .غرر الحكم : ح 2489 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 89 ح 2113 .
3- .غرر الحكم : ح 10365 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 526 ح 9573 .
4- .في نهج السعادة : ج 2 ص 116 «أنّه عليه السلام دعا زياد بن النضر وشريح بن هاني ، ثمّ أوصى زيادا وقال : ... اعلم أنّك إن لم تزع نفسك عن كثير ممّا تحبُّ مخافة مكروهه سمت بك الأهواء إلى كثيرٍ من الضرّ ، فكن لنفسك مانعا وازعا من البغي والظلم والعدوان» .
5- .الوَقْمُ : جَذْبُكَ العِنانَ ... ووَقَم الرجلَ : أذلّه وقَهره ، وقيل : ردّه أقبح الردّ (لسان العرب : ج 12 ص 642 «وقم») .
6- .نهج البلاغة : الكتاب 56 ، تحف العقول : ص 191 نحوه وفيه «من وصيّته لزياد بن النضر» ، عيون الحكم والمواعظ : ص 162 ح 3461 وفيه إلى «الضرر» ، وقعة صفّين : ص 121 ؛ المعيار والموازنة : ص 140 كلاهما نحوه وفيهما «دعا زياد بن النضر وشريح بن هاني ، ثمّ أوصى زيادا» .
7- .غرر الحكم : ح 2434 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 81 ح 1959 .
8- .غرر الحكم : ح 5153 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 250 ح 4686 .

ص: 239

2 / 9 عوامل خودسازى
2 / 9 _ 1 مبارزه

2 / 9عوامل خودسازى2 / 9 _ 1مبارزهامام على عليه السلام :خودسازى ، مبارزه با خواسته هاى نفس (هوا) است .

امام على عليه السلام :با پيگيرىِ مبارزه با نفس هاى خود ، آنها را در اختيار بگيريد .

امام على عليه السلام :تلاشت را براى خودسازى رها مكن ؛ چرا كه جز جدّيت ، تو را يارى نمى رساند .

امام على عليه السلام_ در سفارشش به شُرَيح بن هانى ، هنگامى كه او را در جنگ با شاميان ، پيش قراول قرار داد _: بدان كه اگر به دليل ترس از ناخوشايندى كه [ در آخرت] به تو مى رسد ، خود را از انجام دادن بسيارى از دوست داشتنى ها باز ندارى ، هواها (خواهش هاى نفس) تو را به زيان هاى فراوانى خواهند رساند . پس همواره مانع و بازدارنده نَفْست باش ، و به هنگام خشمت ، خُرد كننده و سركوب كننده آن باش .

امام على عليه السلام :با پشت كردن به نفست با آن رو به رو شو .

امام على عليه السلام :داروى نفْس ، خوددارى از هوا و پرهيز از لذّت هاى دنياست .

.

ص: 240

عنه عليه السلام :أكرِه نَفسَكَ عَلَى الفَضائِلِ ، فَإِنَّ الرَّذائِلَ أنتَ مَطبوعٌ عَلَيها . (1)

2 / 9 _ 2الِاستِقامَةالإمام عليّ عليه السلام :إذا صَعُبَت عَلَيكَ نَفسُكَ فَاصعُب لَها تَذِلَّ لَكَ ، وخادِع نَفسَكَ عَن نَفسِكَ تَنقَد لَكَ . (2)

عنه عليه السلام :مَن لَزِمَ الِاستِقامَةَ لَزِمَتهُ السَّلامَةُ . (3)

عنه عليه السلام :عَلَيكَ بِمَنهَجِ الِاستِقامَةِ ؛ فَإِنَّهُ يَكسِبُكَ الكَرامَةَ ويَكفيكَ المَلامَةَ . (4)

عنه عليه السلام :لا مَسلَكَ أسلَمُ مِنَ الِاستِقامَةِ ، لا سَبيلَ أشرَفُ مِنَ الِاستِقامَةِ . (5)

2 / 9 _ 3الذِّكرالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ وتَعالى جَعَلَ الذِّكرَ جِلاءً لِلقُلوبِ ، تَسمَعُ بِهِ بَعدَ الوَقرَةِ (6) ، وتُبصِرُ بِهِ بَعدَ العَشوَةِ ، وتَنقادُ بِهِ بَعدَ المُعانَدَةِ . (7)

عنه عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِلإِمامِ الحَسَنِ عليه السلام _: إنّي اُوصيكَ بِتَقوَى اللّهِ _ أي بُنَيَّ _ ولُزومِ أمرِهِ ، وعِمارَةِ قَلبِكَ بِذِكرِهِ . (8)

.


1- .غرر الحكم : ح 2477 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 86 ح 2072 .
2- .غرر الحكم : ح 4107 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 133 ح 2985 .
3- .كنز الفوائد : ج 1 ص 280 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 91 ح 95 .
4- .غرر الحكم : ح 6127 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 333 ح 5679 .
5- .غرر الحكم : ح 10636 و ح 10556 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 537 ح 9892 و ص 532 ح 9711 .
6- .الوَقر _ بفتح الواو _ : ثِقَل السَّمع (النهاية : ج 5 ص 213 «وقر») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 222 ، بحار الأنوار : ج 69 ص 325 ح 39 .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 68 ، كشف المحجّة : ص 221 عن عمرو بن أبي المقدام عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 37 عن الإمام الصادق عنه عليهماالسلام ؛ كنز العمّال : ج 16 ص 168 ح 44215 نقلاً عن وكيع والعسكري في المواعظ .

ص: 241

2 / 9 _ 2 پايدارى
2 / 9 _ 3 ياد خدا

امام على عليه السلام :خويش را بر انجام دادن فضيلت ها مجبور كن ؛ چرا كه رذيلت ها در سرشت تو اند .

2 / 9 _ 2پايدارىامام على عليه السلام :هر گاه هواى نفست بر تو سخت گرفت ، تو هم بر آن ، سخت بگير تا ذليلت گردد ، و در كار نفس خويش نيرنگ بزن تا رامت شود .

امام على عليه السلام :هر كه پايدارى كند ، سلامت ، همدمش مى گردد .

امام على عليه السلام :از راه پايدارى كناره مگير ؛ زيرا كرامت را نصيبت مى كند و از سرزنش، بازت مى دارد .

امام على عليه السلام :هيچ روشى سلامت بخش تر از پايدارى نيست ، و هيچ راهى شريف تر از پايدارى نيست .

2 / 9 _ 3ياد خداامام على عليه السلام :خداوند منزّهِ والا ، ياد خود را صيقل دل ها قرار داده است . با ياد خدا ، قلب ها پس از سنگينى گوششان ، شنوا مى شوند ، و پس از تاريكى چشمشان ، بينا مى گردند ، و پس از دشمنى ، رام مى شوند .

امام على عليه السلام_ در سفارشش به امام حسن عليه السلام _: اى پسرم! من تو را به پرواى الهى ، پيروى از فرمان او ، و آبادسازى دلت با ياد او سفارش مى كنم .

.

ص: 242

عنه عليه السلام :الذِّكرُ نورٌ ورُشدٌ . (1)

عنه عليه السلام :الذِّكرُ نورُ العَقلِ وحَياةُ النُّفوسِ وجِلاءُ الصُّدورِ . (2)

عنه عليه السلام :الذِّكرُ يَشرَحُ الصَّدرَ . (3)

2 / 9 _ 4التَّقوىالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ تَقوَى اللّهِ دَواءُ داءِ قُلوبِكُم ، وبَصَرُ عَمى أفئِدَتِكُم ، وشِفاءُ مَرَضِ أجسادِكُم ، وصَلاحُ فَسادِ صُدورِكُم ، وطُهورُ دَنَسِ أنفُسِكُم ، وجِلاءُ عَشا أبصارِكُم ، وأمنُ فَزَعَ جَأشِكُم (4) ، وضِياءُ سَوادِ ظُلمَتِكُم . (5)

عنه عليه السلام :سَبَبُ صَلاحِ النَّفسِ الوَرَعُ . (6)

2 / 9 _ 5القَناعَةالإمام عليّ عليه السلام :أعوَنُ شَيءٍ عَلى صَلاحِ النَّفسِ القَناعَةُ . (7)

عنه عليه السلام :كَيفَ يَستَطيعُ صَلاحَ نَفسِهِ مَن لا يَقنَعُ بِالقَليلِ؟! (8)

عنه عليه السلام :إذا رَغِبتَ ف_ي صَ_لاحِ نَ_فسِكَ فَعَلَيكَ بِالاِقتِصادِ وَالقُنوعِ وَالتَّقَلُّلِ . (9)

.


1- .غرر الحكم : ح 602 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 50 ح 1290 .
2- .غرر الحكم : ح 1999 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 60 ح 1523 .
3- .غرر الحكم : ح 835 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 32 ح 542 .
4- .الجأش : القلب ، والنفس ، والجَنان (النهاية : ج 1 ص 232 «جأش») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 198 ، بحار الأنوار : ج 70 ص 284 ح 6 .
6- .غرر الحكم : ح 5547 .
7- .غرر الحكم : ح 3191 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 112 ح 2424 .
8- .غرر الحكم : ح 6979 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 384 ح 6484 .
9- .غرر الحكم : ح 4172 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 137 ح 3124 .

ص: 243

2 / 9 _ 4 پرهيزگارى
2 / 9 _ 5 قناعت

امام على عليه السلام :ياد خدا ، نور و رشد است .

امام على عليه السلام :ياد خدا ، نور خِردها ، حيات جان ها ، و صيقل دل هاست .

امام على عليه السلام :ياد خدا ، سينه را گشاده مى كند .

2 / 9 _ 4پرهيزگارىامام على عليه السلام :پرواى الهى ، دواى درد دل هايتان ، بينايىِ كورىِ قلبتان ، شفاى بيمارىِ جسمتان ، اصلاح فساد سينه هايتان ، پاكسازىِ پليدىِ جانتان ، صيقل پرده ديدگانتان ، آرامشِ بى تابىِ دلتان ، و روشنايىِ سياهىِ تاريكى تان است .

امام على عليه السلام :ابزار خودسازى ، پرهيزگارى است .

2 / 9 _ 5قناعتامام على عليه السلام :كمك كارترين چيز براى خودسازى ، قناعت است .

امام على عليه السلام :آن كه به كم بسنده نمى كند ، چگونه مى تواند نفس خويش را اصلاح كند؟!

امام على عليه السلام :هر گاه به خودسازى خويش علاقه مند شدى ، بايد ميانه روى ، قناعت و كم خواهى پيشه كنى .

.

ص: 244

2 / 9 _ 6سَعَةُ الرِّزقِالإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابٍ كَتَبَهُ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ لَمّا وَلّاهُ عَلى مِصرَ _: أسبِغ عَلَيهِمُ الأَرزاقَ ، فَإِنَّ ذلِكَ قُوَّةٌ لَهُم عَلَى استِصلاحِ أنفُسِهِم ، وغِنىً لَهُم عَن تَناوُلِ ما تَحتَ أيديهِم ، وحُجَّةٌ عَلَيهِم إن خالَفوا أمرَكَ أو ثَلَموا أمانَتَكَ . (1)

2 / 9 _ 7اللَّذّاتُ المُحَلَّلَةُالإمام عليّ عليه السلام :لِلمُؤمِنِ ثَلاثُ ساعاتٍ ، فَساعَةٌ يُناجي فيها رَبَّهُ ، وساعَةٌ يَرُمُّ مَعاشَهُ ، وساعَةٌ يُخَلّي بَينَ نَفسِهِ وبَينَ لَذَّتِها فيما يَحِلُّ ويَجمُلُ . (2)

2 / 9 _ 8طَرائِفُ الحِكَمِالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ هذِهِ القُلوبِ تَمُلُّ كَما تَمَلُّ الأَبدانُ ، فَابتَغوا لَها طَرائِفَ الحِكَمِ . (3)

عنه عليه السلام :اِجمَعوا هذِهِ القُلوبَ وَابتَغوا لَها طَرائِفَ الحِكمَةِ،فَإِنَّها تَمَلُّ كَما تَمَلُ الأَبدانُ. (4)

.


1- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 137 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 361 نحوه ، بحار الأنوار : ج 33 ص 605 ح 744 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 390 ، الأمالي للطوسي : ص 146 ح 240 عن أبي وَجزَة السعدي عن أبيه ، غرر الحكم : ح 7370 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 405 ح 6856 وفيها «يحاسب نفسه» بدل «يَرُمّ معاشه» .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 91 و 197 ، مشكاة الأنوار : ص 447 ح 1497 ، روضة الواعظين : ص 453 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 373 عن عبد اللّه بن صالح ، دستور معالم الحكم : ص 25 ، العقل وفضله لابن أبي الدنيا : ص 35 ح 90 عن النجيب بن السري وفيه «فالتمسوا لها من الحكمة طرفا» بدل «فابتغوا ...» .
4- .جامع بيان العلم : ج 1 ص 104 عن النجيب بن السري ، كنز العمّال : ج 3 ص 669 ح 8411 .

ص: 245

2 / 9 _ 6 فراوانى روزى
2 / 9 _ 7 لذّت هاى حلال
2 / 9 _ 8 حكمت هاى نغز

2 / 9 _ 6فراوانى روزىامام على عليه السلام_ در نامه اش به مالك اشتر ، هنگامى كه او را به حكومت مصر گمارد _: روزى را بر آنان (مردم مصر) زياد كن ؛ چون اين كار ، موجب توانا شدن آنان در خودسازى و بى نيازى آنان از دست درازى به آنچه در اختيارشان است ، خواهد شد و حجّتى بر ضدّ آنان است ، اگر مخالف فرمان تو باشند و يا در امانت تو خيانت كنند .

2 / 9 _ 7لذّت هاى حلالامام على عليه السلام :مؤمن را سه وقت است : وقتى كه در آن با پروردگارش مناجات مى كند ؛ وقتى كه در كار ساماندهىِ زندگى خويش است ؛ و وقتى كه در آن ، نَفْس خود را در لذّت هاى حلال و خوب، رها مى سازد .

2 / 9 _ 8حكمت هاى نغزامام على عليه السلام :اين دل ها [ نيز] چون تن ها به ستوه مى آيند . پس براى آنها به دنبال حكمت هاى نغز باشيد .

امام على عليه السلام :اين دل ها را گِرد آريد و حكمت هاى نغز را براى آنها فراهم آوريد ؛ چرا كه دل ها [ نيز ]چون بدن ها به ستوه مى آيند .

.

ص: 246

عنه عليه السلام :كُلُّ شَيءٍ يُمِلُّ ما خَلا طَرائِفَ الحِكَمِ . (1)

2 / 10عَوامِلُ الهَدمِ الرُّوحِيِّ2 / 10 _ 1الهَوىالإمام عليّ عليه السلام :مَن عَشِقَ شَيئا أعشى بَصَرَهُ وأمرَضَ قَلبَهُ ، فَهُوَ يَنظُرُ بِعَينٍ غَيرِ صَحيحَةٍ ، ويَسمَعُ بِاُذُنٍ غَيرِ سَميعَةٍ ، قَد خَرَقَتِ الشَّهَواتُ عَقلَهُ ، وأماتَتِ الدُّنيا قَلبَهُ ، ووَلِهَت عَلَيها نَفسُهُ . (2)

عنه عليه السلام :النَّفسُ مَجبولَةٌ عَلى سوءِ الأَدَبِ ، وَالعَبدُ مَأمورٌ بِمُلازَمَةِ حُسنِ الأَدَبِ ، وَالنَّفسُ تَجري بِطَبعِها في مَيَدانِ المُخالَفَةِ ، وَالعَبدُ يَجهَدُ بِرَدِّها عَن سوءِ المُطالَبَةِ ، فَمَتى أطلَقَ عِنانَها فَهُوَ شَريكٌ في فَسادِها ، ومَن أعانَ نَفسَهُ في هَوى نَفسِهِ فَقَد أشرَكَ نَفسَهُ في قَتلِ نَفسِهِ . (3)

عنه عليه السلام :آفَةُ النَّفسِ الوَلَهُ بِالدُّنيا . (4)

عنه عليه السلام :رَأسُ الآفاتِ الوَلَهُ بِاللَّذّاتِ . (5)

عنه عليه السلام :خِدمَةُ الجَسَدِ إعطاؤُهُ ما يَستَدعيهِ مِنَ المَلاذِّ وَالشَّهَواتِ وَالمُقتَنَياتِ ، وفي ذلِكَ هَلاكُ النَّفسِ . (6)

.


1- .غرر الحكم : ح 6896 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 376 ح 6365 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 109 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 366 ح 6141 وفيه من «قد خرقت...» ؛ المعيار والموازنة : ص 284 نحوه .
3- .مشكاة الأنوار : ص 433 ح 1448 .
4- .غرر الحكم : ح 3926 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 182 ح 3731 وفيه «العقل» بدل «النفس» .
5- .غرر الحكم : ح 5244 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 264 ح 4797 .
6- .غرر الحكم : ح 5097 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 245 ح 4650 .

ص: 247

2 / 10 عوامل ويرانىِ روان
2 / 10 _ 1 هوسرانى

امام على عليه السلام :هر چيزى جز حكمت هاى نغز ، ملال آور است .

2 / 10عوامل ويرانىِ روان2 / 10 _ 1هوسرانىامام على عليه السلام :هر كس به چيزى [ از دنيا] عشق ورزد ، ديده اش را كور و دلش را بيمار ساخته است . چنين شخصى با چشمى بيمار مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود . به حتم ، شهوت ها پرده خِردش را دريده اند ، دنيا قلبش را ميرانده است ، و نفسش شيفته دنيا گشته است .

امام على عليه السلام :نفس آدمى بر بد ادبى سرشته شده است ، و هر بنده اى ، مأمور به همراهىِ ادب شايسته است . نفس ، طبق سرشت خود، در ميدان مخالفتْ گام برمى دارد ، و بنده تلاش مى كند او را از خواستِ بد ، برگرداند . هر گاه زمام نفس را رها كند ، در فساد نفس ، شريك شده است ، و هر كس نفس خويش را در راه هوا (خواسته ها)ى آن يارى رساند ، با نفس خويش در قتل خويش ، همدست شده است .

امام على عليه السلام :آفت نفس ، شيفتگى به دنياست .

امام على عليه السلام :سر دسته آفت ها ، شيفته شدن به لذّت هاست .

امام على عليه السلام :خوش خدمتى به تن ، دادن همه لذّت ها و شهوت ها و دستاوردها به آن است و در اين كار ، هلاك جان است .

.

ص: 248

2 / 10 _ 2العُجبالإمام عليّ عليه السلام :عُجبُ المَرءِ بِنَفسِهِ أحَدُ حُسّادِ عَقلِهِ . (1)

عنه عليه السلام :العُجبُ يُفسِدُ العَقلَ . (2)

عنه عليه السلام :آفَةُ اللُّبِّ العُجبُ . (3)

2 / 10 _ 3تَضييعُ الحُقوقِالإمام عليّ عليه السلام :إذا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ والِيَهُم وعَلَا الوالِي الرَّعِيَّةَ ، اختَلَفَت هُنالِكَ الكَلِمَةُ ، وظَهَرَت مَطامِعُ الجَورِ ، وكَثُرَ الإِدغالُ فِي الدّينِ ، وتُرِكَت مَعالِمُ السُّنَنِ ، فَعُمِلَ بِالهَواءِ [بَالهَوى ]وعُطِّلَتِ الآثارُ وكَثُرَت عِلَلُ النُّفوسِ . (4)

2 / 10 _ 4صُحبَةُ الأَشرارِالإمام عليّ عليه السلام :صُحبَةُ الأَشرارِ تَكسِبُ الشَّرَّ،كَالرّيحِ إذا مَرَّت بِالنَّتِنِ حَمَلَت نَتِنا. (5)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 212 ، مشكاة الأنوار : ص 539 ح 1810 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 317 ح 25 .
2- .غرر الحكم : ح 726 .
3- .غرر الحكم : ح 3956 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 181 ح 3715 .
4- .الكافي : ج 8 ص 353 ح 550 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 216 نحوه .
5- .غرر الحكم : ح 5839 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 304 ح 5409 .

ص: 249

2 / 10 _ 2 خودپسندى
2 / 10 _ 3 از بين بردن حقوق
2 / 10 _ 4 همنشينى با شروران

2 / 10 _ 2خودپسندىامام على عليه السلام :خودپسندىِ آدمى ، يكى از حسودانِ خِرد اوست .

امام على عليه السلام :خودپسندى ، عقل را تباه مى كند .

امام على عليه السلام :آفت خِرد ، خودپسندى است .

2 / 10 _ 3از بين بردن حقوقامام على عليه السلام :هر گاه شهروندان بر زمامداران خود چيره شوند و زمامدار بر شهروندانْ برترى جويد ، وحدت كلمه از بين مى رود ، و طمع هاى ستمكارانه آشكار مى شوند ، و تبهكارى در دين ، افزون مى گردد ، و نشانه هاى سنّت ، متروك مى شوند . در اين حال ، همگان بر اساس هواى (خواهش هاى) نفس عمل مى كنند ، احكام خدا تعطيل مى گردند و بيمارى هاى جان ، بسيار مى شوند .

2 / 10 _ 4همنشينى با شرورانامام على عليه السلام :همنشينى با شروران ، شرآور است ، همچون باد كه هر گاه بر گنديده اى گذر كند ، بوى بد را به همراه مى آورَد .

.

ص: 250

عنه عليه السلام :صُحبَةُ الأَشرارِ توجِبُ سوءَ الظَّنِّ بِالأَخيارِ . (1)

عنه عليه السلام :مُصاحِبُ الأَشرارِ كَراكِبِ البَحرِ ؛ إن سَلِمَ مِنَ الغَرَقِ لَم يَسلمَ مِنَ الفَرَقِ (2) . (3)

عنه عليه السلام :يَنبَغي لِمَن أرادَ صَلاحَ نَفسِهِ وإحرازَ دينِهِ أن يَجتَنِبَ مُخالَطَةَ أبناءِ الدُّنيا . (4)

2 / 10 _ 5صُحبَةُ السُّفَهاءِالإمام عليّ عليه السلام :فَسادُ الأَخلاقِ بِمُعاشَرَةِ السُّفَهاءِ . (5)

2 / 10 _ 6العُسرالإمام عليّ عليه السلام :العُسرُ يَشينُ الأَخلاقَ ويوحِشُ الرِّفاقَ . (6)

عنه عليه السلام_ في وَصفِ الدُّنيا _: مَنِ افتَقَرَ فيها حَزِنَ . (7)

عنه عليه السلام_ لِابنِهِ مُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ _: يا بُنَيَّ ، إنّي أخافُ عَلَيكَ الفَقرَ ، فَاستَعِذ بِاللّهِ مِنهُ ، فَإِنَّ الفَقرَ مُنقَصَةٌ لِلدّينِ ، مَدهَشَةٌ لِلعَقلِ ، داعِيَةٌ لِلمَقتِ . (8)

.


1- .غرر الحكم : ح 5868 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 302 ح 5368 .
2- .الفَرَق _ بالتحريك _ : الخَوْف والفَزَع (النهاية : ج 3 ص 438 «فرق») .
3- .غرر الحكم : ح 9835 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 487 ح 9011 .
4- .غرر الحكم : ح 10951 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 555 ح 10221 وفيه «ينبغي للعاقل أن يتجنّب ...» .
5- .كشف الغمّة : ج 3 ص 139 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 82 ح 78 .
6- .غرر الحكم : ح 1599 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 49 ح 1264 و ص30 ح 480 وفيه «العسر يفسد الأخلاق» .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 82 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 118 ، تحف العقول : ص 201 ، الأمالي للسيّد المرتضى : ج 1 ص 107 ، الاختصاص : ص 188 ، روضة الواعظين : ص 488 ، بحار الأنوار : ج 73 ص 120 ح 110 ؛ مطالب السؤول : ص 52 ، المناقب للخوارزمي : ص 364 ح 379 عن عبيد اللّه بن محمّد التقي عن شيخ من بني عديّ ، كنز العمّال : ج 3 ص 720 ح 8567 نقلاً عن ابن أبي الدنيا والدينوري عن شيخ من بني عديّ .
8- .نهج البلاغة : الحكمة 319 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 53 ح 83 .

ص: 251

2 / 10 _ 5 همنشينى با نابخردان
2 / 10 _ 6 تنگ دستى

امام على عليه السلام :همنشينى با بَدان ، موجب بدگمانى بر نيكان مى گردد .

امام على عليه السلام :همنشين بَدان ، چون بر كشتى نِشسته اى است كه اگر از غرق شدن هم نجات يابد ، از ترس، بى نصيب نخواهد ماند .

امام على عليه السلام :بر كسى كه تصميم به خودسازى و حفظ دينش گرفته ، لازم است كه از آميزش با دنياپرستان بپرهيزد .

2 / 10 _ 5همنشينى با نابخردانامام على عليه السلام :تباه شدن اخلاق، از معاشرت با نابخردانْ حاصل مى شود .

2 / 10 _ 6تنگ دستىامام على عليه السلام :تنگ دستى ، اخلاق را زشت مى كند و رفيقان را به تنهايى مى افكنَد .

امام على عليه السلام_ در توصيف دنيا _: هر كس در دنيا نيازمند گردد ، غمگين مى شود .

امام على عليه السلام_ خطاب به پسرش محمّد بن حنفيّه _: اى پسركم! بر تو از تهى دستى بيم دارم . از فقر و نيازمندى به خدا پناه ببر ؛ چرا كه نيازمندى ، زيان زننده به دين ، سرگردان كننده خِرد ، و انگيزه اى براى دشمنى است .

.

ص: 252

عنه عليه السلام :إنَّ الفَقرَ مَذَلَّةٌ لِلنَّفسِ مَدهَشَةٌ لِلعَقلِ جالِبٌ لِلهُمومِ . (1)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: نَظَرتُ إلى كُلِّ ما يُذِلُّ العَزيزَ ويَكسِرُهُ ، فَلَم أرَ شَيئا أذَلَّ لَهُ ولا أكسَرَ مِنَ الفاقَةِ . (2)

2 / 10 _ 7إجبارُ القَلبِ عَلَى الإِك_راهِالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ لِلقُلوبِ شَهوَةً وإقبالاً وإدبارا ، فَأتوها مِن قِبَلِ شَهوَتِها وإقبالِها ، فَإِنَ القَلبَ إذا اُكرِهَ عَمِيَ . (3)

عنه عليه السلام :إنَّ نَفسَكَ مَطِيَّتُكَ ؛ إن أجهَدتَها قَتَلتَها ، وإن رَفَقتَ بِها أبقَيتَها . (4)

عنه عليه السلام_ في وَصِيَّتِهِ لِابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _: يا بُنَيَّ ، إنَّ النَّفسَ حَمضَةٌ وَالاُذُنَ مَجّاجَةٌ ، فَلا تَحُثَّ فَهمَكَ عَلَى الإِلحاحِ عَلى عَقلِكَ ، ورَوِّح مِن عَقلِكَ فَإِنَّ لِكُلِّ عُضوٍ مِنَ الجَسَدِ مُستَراحاً . (5)

.


1- .غرر الحكم : ح 3428 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 149 ح 3285 وفيه «مذهلة» بدل «مذلّة» .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 293 ح 355 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 193 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 112 ، نزهة الناظر : ص 47 ح 16 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 158 ح 3424 .
4- .غرر الحكم : ح 3643 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 155 ح 3384 .
5- .نزهة الناظر : ص 63 ح 48 ، غرر الحكم : ح 3603 نحوه .

ص: 253

2 / 10 _ 7 با اكراه ، دل را به كارى وادار كردن

امام على عليه السلام :نيازمندى ، خواركننده جان ، سرگردان كننده خِرد ، و فراهم آورنده غم هاست .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: در هر آنچه شخص عزيز را خوار مى كند و او را مى شكند ، نگريستم و چيزى خوار كننده تر و در هم شكننده تر از نيازمندى براى او نديدم .

2 / 10 _ 7با اكراه ، دل را به كارى وادار كردنامام على عليه السلام :دل ها ، خواسته ها و رويكردها و روى گردانى هايى دارند . پس ، از راه خواسته ها و رويكردها به سوى آنها برويد ؛ زيرا دل ، هر گاه مجبور شود ، كور مى گردد .

امام على عليه السلام :جان تو مَركب توست . هر گاه سخت به كارش گيرى ، به هلاكتش مى رسانى ، و اگر با آن مدارا كنى ، حفاظتش مى كنى .

امام على عليه السلام_ در سفارشش به پسرش حسن عليه السلام _: فرزندم! نفْس انسان ، رمنده است و گوش آدمى آنچه مى شنود بيرون مى افكند . پس ، فهمت را به اصرار كردن بر عقلت وا مَدار و عقل خود را به استراحت وادار ؛ چرا كه هر عضوى از بدن، نيازمند استراحت است .

.

ص: 254

2 / 11طُرُقُ النُّفوذِ في قُلوبِ الآخَرينَ2 / 11 _ 1حُسنُ النِّيَّةِالإمام عليّ عليه السلام :مَن حَسُنَت نِيَّتُهُ كَثُرَت مَثوبَتُهُ ، وطابَت عيشَتُهُ ، ووَجَبَت مَوَدَّتُهُ . (1)

2 / 11 _ 2حُسنُ الظَّنِّالإمام عليّ عليه السلام :مَن حَسُنَ ظَنُّهُ بِالنّاسِ حازَ مِنهُمُ المَحَبَّةَ . (2)

عنه عليه السلام :مَن غَلَبَ عَلَيهِ سوءُ الظَّنِّ ، لَم يَترُك بَينَهُ وبَينَ خَليلٍ صُلحاً . (3)

2 / 11 _ 3حُسنُ الخُلُقِالإمام عليّ عليه السلام :حُسنُ الخُلُقِ يورِثُ المَحَبَّةَ ، ويُؤَكِّدُ المَوَدَّةَ . (4)

عنه عليه السلام :عَلَيكَ بِحُسنِ الخُلُقِ ؛ فَإِنَّهُ يَكسِبُكَ المَحَبَّةَ . (5)

.


1- .غرر الحكم : ح 9094 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 465 ح 8473 .
2- .غرر الحكم : ح 8842 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 435 ح 7529 .
3- .غرر الحكم : ح 8950 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 433 ح 7477 .
4- .غرر الحكم:ح4864، عيون الحكم والمواعظ: ص228 ح4400.
5- .غرر الحكم : ح 6100 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 335 ح 5726 .

ص: 255

2 / 11 روش هاى نفوذ در دل ديگران
2 / 11 _ 1 حسن نيّت
2 / 11 _ 2 خوش گمانى
2 / 11 _ 3 خوش خُلقى

2 / 11روش هاى نفوذ در دل ديگران2 / 11 _ 1حسن نيّتامام على عليه السلام :هر كس نيّتش نيكو گردد ، جزايش فراوان ، زندگى اش نيكو ، و دوستى اش [ بر همگانْ ]واجب مى شود .

2 / 11 _ 2خوش گمانىامام على عليه السلام :هر كس به مردم ، خوش گمان باشد ، دوستى آنان را به دست مى آورد .

امام على عليه السلام :هر كس بدگمانى بر وى غلبه كند ، هيچ صلحى بين او و يارانش باقى نمى گذارَد .

2 / 11 _ 3خوش خُلقىامام على عليه السلام :خوش خُلقى ، موجب محبّت مى گردد و دوستى را استوار مى سازد .

امام على عليه السلام :خوش خُلق باش كه خوش خلقى ، دوستى را فراچنگِ تو مى آورَد .

.

ص: 256

2 / 11 _ 4حُسنُ المَقالِالإمام عليّ عليه السلام :الِاستِصلاحُ لِلأَعداءِ بِحُسنِ المَقالِ وجَميلِ الأَفعالِ ، أهوَنُ مِن مُلاقاتِهِم ومَغالَبَتِهِم بِمَضيضِ (1) القِتالِ . (2)

عنه عليه السلام :مَن لانَت كَلِمَتُهُ وَجَبَت مَحَبَّتُهُ . (3)

عنه عليه السلام :مَن عَذُبَ لِسانُهُ كَثُرَ إخوانُهُ . (4)

عنه عليه السلام :عَوِّد لِسانَكَ لينَ الكَلامِ وبَذلَ السَّلامِ ، يَكثُر مُحِبّوكَ ويَقِلَّ مُبغِضوكَ . (5)

2 / 11 _ 5حُسنُ العِشرَةِالإمام عليّ عليه السلام :بِحُسنِ العِشرَةِ تَأنَسُ الرِّفاقُ . (6)

عنه عليه السلام :بِحُسنِ الصُّحبَةِ تَكثُرُ الرِّفاقُ . (7)

.


1- .المَضض : وجع المصيبة ومضِضتُ منه : ألمتُ ، ومضّني الجرح : آلمني وأوجعني (لسان العرب : ج 7 ص 233 «مضض») .
2- .غرر الحكم : ح1926، عيون الحكم والمواعظ: ص57 ح1472.
3- .تحف العقول : ص 91 ، نزهة الناظر : ص 62 ح 43 ، غرر الحكم : ح 7941 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 429 ح 7331 ، بحار الأنوار : ج 71 ص 396 ح 79 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 35 ، المناقب للخوارزمي : ص 368 ح 385 وفيه «مودّته» بدل «محبّته» ، كشف الخفاء : ج 2 ص 285 ح 2648 .
4- .المائة كلمة : ص 24 ح 8 ، المناقب للخوارزمي : ص 375 ح 395 ؛ عيون الحكم والمواعظ : ص 424 ح 7142 .
5- .غرر الحكم : ح 6231 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 340 ح 5793 .
6- .غرر الحكم : ح 4233 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 187 ح 3835 .
7- .غرر الحكم : ح 4282 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 188 ح 3874 .

ص: 257

2 / 11 _ 4 خوش گفتارى
2 / 11 _ 5 خوش رفتارى

2 / 11 _ 4خوش گفتارىامام على عليه السلام :اصلاح دشمنان از راه خوش گفتارى و خوش رفتارى، ساده تر از برخورد با آنان و غلبه بر آنان از راه جنگِ مصيبت بار است .

امام على عليه السلام :هر كس گفتارش نرم باشد ، دوستى اش لازم مى گردد .

امام على عليه السلام :هر كس شيرين زبان باشد ، دوستانش بسيار مى گردند .

امام على عليه السلام :زبانت را به نرم گويى و سلام كردن ، عادت بده تا دوستانت فراوان و دشمنانت كم شوند .

2 / 11 _ 5خوش رفتارىامام على عليه السلام :خوش رفتارى ، مايه انس همراهان مى گردد .

امام على عليه السلام :با همنشينىِ نيكو، رفيقان افزايش مى يابند .

.

ص: 258

عنه عليه السلام :حُسنُ الصُّحبَةِ يَزيدُ في مَحَبَّةِ القُلوبِ . (1)

عنه عليه السلام :مَن أحسَنَ المُصاحَبَةَ كَثُرَ أصحابُهُ . (2)

2 / 11 _ 6الرِّفقالإمام عليّ عليه السلام :رِفقُ المَرءِ وسَخاؤُهُ يُحَبِّبُهُ إلى أعدائِهِ . (3)

عنه عليه السلام :مَن يُلِن حاشِيَتَهُ يَعرِف صَديقُهُ مِنهُ المَوَدَّةَ . (4)

عنه عليه السلام :بِالرِّفقِ تَدومُ الصُّحبَةُ . (5)

عنه عليه السلام :مَ_ن تَلِن ح_اشِيَتُهُ يَستَدِم مِ_ن قَومِهِ المَوَدَّةَ . (6)

2 / 11 _ 7إخلاصُ المَوَدَّةِالإمام عليّ عليه السلام :دارِ عَدُوَّكَ ، وأخلِص لِوَدودِكَ ؛ تَحفَظِ الاُخُوَّةَ ، وتُحرِزِ المُروءَةَ . (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 4812 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 228 ح 4381 .
2- .غرر الحكم : ح 8341 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 447 ح 7908 .
3- .غرر الحكم : ح 5429 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 269 ح 4944 .
4- .الكافي : ج 2 ص 154 ح 19 عن يحيى عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 74 ص 122 ح 86 .
5- .غرر الحكم : ح 4342 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 186 ح 3779 .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 23 ، غرر الحكم : ح 8583 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 441 ح 7682 ، مجمع البحرين : ج 3 ص 1665 وفيه «المحبّة» بدل «المودّة» .
7- .غرر الحكم : ح 5130 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 251 ح 4705 .

ص: 259

2 / 11 _ 6 نرم خويى
2 / 11 _ 7 يك رنگى در دوستى

امام على عليه السلام :همنشينىِ نيكو ، بر دوستىِ دل ها مى افزايد .

امام على عليه السلام :هر كس گفت و شنيدِ خود را با ديگران نيكو سازد ، دوستانش بسيار مى گردند .

2 / 11 _ 6نرم خويىامام على عليه السلام :نرم خويى و بخشندگىِ آدمى ، او را نزد دشمنانش محبوب مى كند .

امام على عليه السلام :هر كس با اطرافيان خود نرم خو باشد ، دوستش از او دوستى را مى آموزد .

امام على عليه السلام :با نرم خويى ، دوستى پايدار مى شود .

امام على عليه السلام :هر كس با اطرافيان خود نرم خو باشد ، دوستى خويشانش را با خود ، پايدار مى سازد .

2 / 11 _ 7يك رنگى در دوستىامام على عليه السلام :با دشمنت مدارا كن و با دوستت يك رنگ باش تا دوستى را حفظ كنى و جوانْ مردى را به دست آورى .

.

ص: 260

2 / 11 _ 8البَشاشَةالإمام عليّ عليه السلام :البَشاشَةُ حِبالَةُ المَوَدَّةِ . (1)

عنه عليه السلام :البَشاشَةُ فَخُّ (2) المَوَدَّةِ . (3)

عنه عليه السلام :دارِ النّاسَ تَستَمتِع بِإِخائِهِم ، وَالقَهُم بِالبِشرِ تُمِت أضغانَهُم . (4)

عنه عليه السلام :حُسنُ اللِّقاءِ يَزيدُ في تَأَكُّدِ الإِخاءِ . (5)

2 / 11 _ 9التَّوَدُّدالإمام عليّ عليه السلام :بَالتَّوَدُّدِ تَكونُ المَحَبَّةُ . (6)

عنه عليه السلام :بِالتَّوَدُّدِ تَتَأَكَّدُ المَحَبَّةُ . (7)

عنه عليه السلام :مَن تَأَ لَّفَ النّاسَ أحَبّوهُ . مَن عانَدَ النّاسَ مَقَتوهُ . (8)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 6 ، مشكاة الأنوار : ص 394 ح 1297 ، روضة الواعظين : ص 413 ، غرر الحكم : ح 1075 وح 6101 وفيه «عليك بالبشاشة فإنّها ...» ، عيون الحكم والمواعظ : ص 44 ح 1052 ، بحار الأنوار : ج 74 ص 167 ح 35 ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 232 ح 651 .
2- .الفخّ : المصيدة (الصحاح : ج 1 ص 428 «فخخ») .
3- .تحف العقول : ص 202 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 93 ، أعلام الدين : ص 178 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 39 ح 13 ؛ دستور معالم الحكم : ص 20 وفيه «محّ» بدل «فخّ» .
4- .غرر الحكم: ح5129، عيون الحكم والمواعظ:ص251 ح4704.
5- .غرر الحكم : ح 4827 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 227 ح 4372 وليس فيه «تأكّد» .
6- .غرر الحكم : ح 4194 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 187 ح 3808 وفيه «تكثر» بدل «تكون» .
7- .غرر الحكم : ح 4341 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 186 ح 3778 .
8- .غرر الحكم : ح 7895 و ح 7896 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 424 ح 7166 وفيه صدره .

ص: 261

2 / 11 _ 8 گشاده رويى
2 / 11 _ 9 اظهار دوستى

2 / 11 _ 8گشاده رويىامام على عليه السلام :گشاده رويى ، دامِ دوستى است .

امام على عليه السلام :گشاده رويى ، دامگاه دوستى است .

امام على عليه السلام :با مردم ، مدارا كن تا از برادرىِ آنان بهره بگيرى ، و با گشاده رويى با آنان رو به رو شو تا كينه هايشان را بميرانى .

امام على عليه السلام :خوش برخوردى ، بر استوارى دوستى مى افزايد .

2 / 11 _ 9اظهار دوستىامام على عليه السلام :با اظهار دوستى ، محبّت به وجود مى آيد .

امام على عليه السلام :با اظهار دوستى ، محبّتْ استوار مى گردد .

امام على عليه السلام :هر كس با مردمْ اُنس ورزد ، او را دوست مى دارند ، و هر كس با مردمْ دشمنى ورزد ، او را دشمن مى دارند .

.

ص: 262

2 / 11 _ 10التَّواضُعالإمام عليّ عليه السلام :ثَمَرَةُ التَّواضُعِ المَحَبَّةُ . (1)

2 / 11 _ 11الوَفاءالإمام عليّ عليه السلام :سَبَبُ الايتِلافِ الوَفاءُ . (2)

عنه عليه السلام :مَن كانَ ذا حِفاظٍ ووَفاءٍ لَم يَعدَم حُسنَ الإِخاءِ . (3)

2 / 11 _ 12الإِنصافالإمام عليّ عليه السلام :الإِنصافُ يُؤَلِّفُ القُلوبَ . (4)

عنه عليه السلام :الإِنصافُ يَستَديمُ المَحَبَّةَ . (5)

عنه عليه السلام :عَلَى الإِنصافِ تَرسُخُ المَوَدَّةُ . (6)

عنه عليه السلام :المُنصِفُ كَثيرُ الأَولِياءِ وَالأَوِدّاءِ . (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 4613 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 209 ح 4192 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 296 ح 389 .
2- .غرر الحكم : ح 5511 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 282 ح 5080 .
3- .غرر الحكم : ح 8726 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 462 ح 8392 .
4- .غرر الحكم : ح 1130 .
5- .غرر الحكم : ح1076، عيون الحكم والمواعظ: ص44 ح1053.
6- .غرر الحكم : ح 6190 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 327 ح 5628 وفيه «على قدر الإنصاف ...» .
7- .غرر الحكم : ح 2116 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 20 ح 102 .

ص: 263

2 / 11 _ 10 فروتنى
2 / 11 _ 11 وفا
2 / 11 _ 12 انصاف

2 / 11 _ 10فروتنىامام على عليه السلام :ميوه فروتنى ، دوستى است .

2 / 11 _ 11وفاامام على عليه السلام :وفا ، سبب همبستگى است .

امام على عليه السلام :هر كس [ حقوق دوستى را ]مراعات كند و باوفا باشد ، برادرىِ شايسته را از دست نمى دهد .

2 / 11 _ 12انصافامام على عليه السلام :انصاف ، دل ها را به هم نزديك مى سازد .

امام على عليه السلام :انصاف ، دوستى را پايدار مى سازد .

امام على عليه السلام :بر پايه انصاف است كه دوستى ريشه مى دواند .

امام على عليه السلام :شخص باانصاف ، دوستان و محبّانش بسيارند .

.

ص: 264

2 / 11 _ 13الصِّدقالإمام عليّ عليه السلام :يَكتَسِبُ الصّادِقُ بِصِدقِهِ ثَلاثا : حُسنَ الثِّقَةِ بِهِ ، وَالمَحَبَّةَ لَهُ ، وَالمَهابَةَ عَنهُ . (1)

2 / 11 _ 14الكَرَمالإمام عليّ عليه السلام :الكَريمُ عِندَ اللّهِ مَحبورٌ (2) مُثابٌ ، وعِندَ النّاسِ محَبوبٌ مُهابٌ . (3)

2 / 11 _ 15السَّخاءالإمام عليّ عليه السلام :السَّخاءُ يَكسِبُ المَحَبَّةَ ، ويُزَيِّنُ الأَخلاقَ . (4)

عنه عليه السلام :سَبَبُ المَحَبَّةِ السَّخاءُ . (5)

2 / 11 _ 16الإِحسانالإمام عليّ عليه السلام :الإِحسانُ مَحَبَّةٌ . (6)

عنه عليه السلام :سَبَبُ المَحَبَّةِ الإِحسانُ . (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 11038 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 550 ح 10159 وفيه «منه» بدل «عنه» .
2- .الحَبرة _ بالفتح _ : النعمة وسَعَة العيش (النهاية : ج 1 ص 327 «حبر») .
3- .غرر الحكم : ح2146، عيون الحكم والمواعظ: ص67 ح1705.
4- .غرر الحكم : ح 1600 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 50 ح 1265 .
5- .غرر الحكم : ح 5510 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 282 ح 5079 وراجع بحار الأنوار : ج 15 ص 31 ح 48 .
6- .غرر الحكم : ح 109 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 37 ح 785 .
7- .غرر الحكم : ح 5518 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 281 ح 5059 .

ص: 265

2 / 11 _ 13 راستگويى
2 / 11 _ 14 كَرَم
2 / 11 _ 15 سخاوت
2 / 11 _ 16 نيكوكارى

2 / 11 _ 13راستگويىامام على عليه السلام :راستگو با راستگويى اش سه چيز به دست مى آورد : اعتماد نيكو ، محبوبيّت ، و شكوه .

2 / 11 _ 14كَرَمامام على عليه السلام :شخص كريم ، نزد خداوند ، برخوردار از نعمت و پاداش است ، و نزد مردم ، محبوب و شكوهمند .

2 / 11 _ 15سخاوتامام على عليه السلام :سخاوت ، محبّت مى آورد و اخلاق را زينت مى دهد .

امام على عليه السلام :سخاوت ، موجب محبّت است .

2 / 11 _ 16نيكوكارىامام على عليه السلام :نيكوكارى ، محبّت است .

امام على عليه السلام :نيكوكارى ، موجب محبّت است .

.

ص: 266

عنه عليه السلام :مَن كَثُرَ إحسانُهُ أحَبَّهُ إخوانُهُ . (1)

2 / 11 _ 17بَذلُ النَّوالِالإمام عليّ عليه السلام :العَطاءُ مَحَبَّةٌ . (2)

عنه عليه السلام :مَن سَمَحَت نَفسُهُ بِالعَطاءِ استَعبَدَ أبناءَ الدُّنيا . (3)

عنه عليه السلام :مَن بَذَلَ مَعروفَهُ كَثُرَ الرّاغِبُ إلَيهِ . (4)

عنه عليه السلام :مَن بَذَلَ النَّوالَ قَبلَ السُّؤالِ فَهُوَ الكَريمُ المَحبوبُ . (5)

2 / 11 _ 18تَركُ الحَسَدِالإمام عليّ عليه السلام :مَن تَرَكَ الحَسَدَ كانَت لَهُ المَحَبَّةُ عِندَ النّاسِ . (6)

2 / 11 _ 19تَناسِي المَساوِىَالإمام عليّ عليه السلام :تَناسَ مَساوِئَ الإِخوانِ تَستَدِم وُدَّهُم . (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 8473 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 449 ح 7965 .
2- .مطالب السؤول : ص 56 .
3- .غرر الحكم : ح 9077 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 465 ح 8461 .
4- .غرر الحكم : ح 8492 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 449 ح 7978 و ص 440 ح 7644 وفيه «مالت إليه القلوب» بدل «كثر الراغب إليه» .
5- .غرر الحكم : ح 8643 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 440 ح 7645 .
6- .تحف العقول : ص 89 و ص 99 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 237 ح 1 .
7- .غرر الحكم : ح 4584 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 200 ح 4054 .

ص: 267

2 / 11 _ 17 بخشندگى
2 / 11 _ 18 ترك حسدورزى
2 / 11 _ 19 ناديده گرفتن بدى ها

امام على عليه السلام :هر كس نيكوكارى اش بسيار شود ، برادرانش او را دوست مى دارند .

2 / 11 _ 17بخشندگىامام على عليه السلام :بخشندگى ، محبّت است .

امام على عليه السلام :هر كس روحيه بخشندگى داشته باشد ، مردم را زير فرمان مى گيرد .

امام على عليه السلام :هر كس خوبى هاى خود را نثار ديگران كند ، علاقه مندانش بسيار مى شوند .

امام على عليه السلام :هر كس پيش از درخواست ، عطابخشى كند ، بخشنده اى دوست داشتنى است .

2 / 11 _ 18ترك حسدورزىامام على عليه السلام :هر كس حسدورزى را كنار بگذارد ، نزد مردم ، محبوب مى شود .

2 / 11 _ 19ناديده گرفتن بدى هاامام على عليه السلام :بدى هاى برادرانت را ناديده بگير ، تا دوستى هايشان با تو پايدار شود .

.

ص: 268

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: مِمّا تَكتَسِبُ بِهِ المَحَبَّةَ أن تَكونَ عالِما كَجاهِلٍ ، وواعِظا كَموعوظٍ . (1)

2 / 11 _ 20الزُّهدُ فيما في أيدِي النّاسِالإمام عليّ عليه السلام :تَحَبَّب إلَى النّاسِ بِالزُّهدِ فيما في أيديهِم تَفُز بِالمَحَبَّةِ مِنهُم . (2)

عنه عليه السلام :تَحَلَّ بِاليَأسِ مِمّا في أيدِي النّاسِ تَسلَم مِن غَوائِلِهم ، وتُحرِزِ المَوَدَّةَ مِنهُم . (3)

2 / 11 _ 21العَدلالإمام عليّ عليه السلام :مَن عَمِلَ بِالحَقِّ مالَ إلَيهِ الخَلقُ . (4)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: قَدِّمِ العَدلَ عَلَى البَطشِ تَظفَر بِالمَحَبَّةِ ، ولا تَستَعمِلِ الفِعلَ حَيثُ يَنجَعُ القَولَ . (5)

عنه عليه السلام :مَن كَثُرَ عَدلُهُ حُمِدَت أيّامُهُ . (6)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 330 ح 788 .
2- .غرر الحكم : ح 4506 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 200 ح 4053 .
3- .غرر الحكم : ح 4507 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 202 ح 4088 .
4- .غرر الحكم : ح 8646 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 460 ص 8362 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 278 ح 207 .
6- .غرر الحكم : ح 8410 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 455 ح 8221 .

ص: 269

2 / 11 _ 20 دل كَندن از داشته هاى مردم
2 / 11 _ 21 دادگرى

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: از چيزهايى كه دوستى با آن به دست مى آيد ، اين است كه دانايى باشى همچون نادان ، و پند دهنده اى باشى همچون پند داده شدگان .

2 / 11 _ 20دل كَندن از داشته هاى مردمامام على عليه السلام :با دل كَندن از آنچه در دست مردم است ، دوستى خود را به مردم نشان ده تا دوستىِ آنان را فراچنگ آورى .

امام على عليه السلام :نااميدى از داشته هاى مردم را زينت خود ساز ، تا از شرّ و تباهىِ آنها در امان باشى و دوستىِ آنان را به دست آورى .

2 / 11 _ 21دادگرىامام على عليه السلام :هر كس بر اساس حقْ رفتار كند ، مردم به وى گرايش پيدا مى كنند .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: دادوَرزى را بر سختگيرى مقدّم دار تا دوستى را به دست آورى ، و تا زمانى كه سخنْ فايده مى دهد ، از عملْ بهره مگير .

امام على عليه السلام :هر كس كه دادگرى اش زياد باشد ، روزگارش ستوده خواهد بود .

.

ص: 270

2 / 11 _ 22حُسنُ الكِفايَةِالإمام عليّ عليه السلام :مَن حَسُنَت كِفايَتُهُ أحَبَّهُ سُلطانُهُ . (1)

2 / 11 _ 23صِلَةُ الرَّحِمِالإمام عليّ عليه السلام :صِلَةُ الرَّحِمِ توجِبُ المَحَبَّةَ . (2)

2 / 11 _ 24الهَدِيَّةالإمام عليّ عليه السلام :الهَدِيَّةُ تَجلِبُ المَحَبَّةَ . (3)

عنه عليه السلام :مَا استُعطِفَ السُّلطانُ ، ولَا استُسِلَّ سَخيمَةُ (4) الغَضبانِ ، ولَا اس_تُميلَ ال_مَ_هجورُ ، ولا استُنجِحَت صِعابُ الاُمورِ ، ولَا استُدفِعَتِ الشُّرورُ بِمِثلِ الهَدِيَّةِ . (5)

2 / 11 _ 25النَّصيحَةالإمام عليّ عليه السلام :النَّصيحَةُ تُثمِرُ الوُدَّ . (6)

.


1- .غرر الحكم : ح 8474 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 449 ص 7966 .
2- .غرر الحكم : ح 5852 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 304 ح 5413 .
3- .غرر الحكم : ح 316 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 39 ح 859 .
4- .السخيمة : الحقد في النفس (النهاية : ج 2 ص 351 «سخم») .
5- .غرر الحكم : ح 9695 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 478 ح 8780 .
6- .غرر الحكم : ح 844 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 32 ح 540 .

ص: 271

2 / 11 _ 22 كارآمدى
2 / 11 _ 23 صله رحم
2 / 11 _ 24 هديه دادن
2 / 11 _ 25 نصيحت

2 / 11 _ 22كارآمدىامام على عليه السلام :هر كس كارآمدى اش بهتر باشد ، فرمان روايش او را دوست خواهد داشت .

2 / 11 _ 23صله رحمامام على عليه السلام :صله رَحِم (پيوند با خويشان) ، موجب محبّت مى گردد .

2 / 11 _ 24هديه دادنامام على عليه السلام :هديه دادن ، محبّت مى آورد .

امام على عليه السلام :هيچ چيزى چون هديه ، مهربانىِ فرمان روا را جلب نمى كند ، و كينه انسان خشمگين را فرو نمى نشانَد ، و از دلْ بُريده دل جويى نمى كند ، و كارهاى سخت را به نتيجه نمى رساند ، و بدى ها را دور نمى سازد .

2 / 11 _ 25نصيحتامام على عليه السلام :نصيحت ، ميوه اش مودّت است .

.

ص: 272

عنه عليه السلام :النُّصحُ يُثمِرُ المَحَبَّةَ . (1)

2 / 11 _ 26عِتابُ العاقِلِالإمام عليّ عليه السلام :العِتابُ حَياةُ المَوَدَّةِ . (2)

عنه عليه السلام :لا تُعاتِبِ الجاهِلَ فَيَمقُتَكَ ، وعاتِبِ العاقِلَ يُحبِبكَ . (3)

2 / 11 _ 27جَوامِعُ الأَسبابِالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم ، حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ، وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم . (4)

عنه عليه السلام :العَقلُ غِطاءٌ سَتيرٌ ، وَالفَضلُ جَمالٌ ظاهِرٌ ، فَاستُر خَلَلَ خُلُقِكَ بِفَضلِكَ ، وقاتِل هَواكَ بِعَقلِكَ ، تَسلَم لَكَ المَوَدَّةُ ، وتَظهَر لَكَ المَحَبَّةُ . (5)

عنه عليه السلام :طَلاقَةُ الوَجهِ بِالبِشرِ ، وَالعَطِيَّةُ ، وفِعلُ البِرِّ ، وبَذلُ التَّحِيَّةِ ، داعٍ إلى مَحَبَّةِ البَرِيَّةِ . (6)

عنه عليه السلام :مَا استَجلَبَتِ المَحَبَّةَ بِمِثلِ السَّخاءِ ، وَالرِّفقِ ، وحُسنِ الخُلُقِ . (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 614 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 32 ح 558 .
2- .غرر الحكم : ح 315 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 39 ح 858 .
3- .غرر الحكم : ح 10215 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 519 ح 9414 .
4- .تحف العقول : ص 218 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 57 ح 124 .
5- .الكافي : ج 1 ص 20 ح 13 عن سهل بن زياد رفعه .
6- .غرر الحكم : ح 6032 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 318 ح 5541 .
7- .غرر الحكم : ح 9561 .

ص: 273

2 / 11 _ 26 نكوهش خردمند
2 / 11 _ 27 مجموعه اى از عوامل دوستى زا

امام على عليه السلام :نصيحت ، ميوه اش محبّت است .

2 / 11 _ 26نكوهش خردمندامام على عليه السلام :سرزنش كردن ، [مايه] حياتِ دوستى است .

امام على عليه السلام :نادان را سرزنش مكن ، كه به تو كينه خواهد ورزيد ، و خردمند را سرزنش كن ، كه دوستت خواهد گشت .

2 / 11 _ 27مجموعه اى از عوامل دوستى زاامام على عليه السلام :بهترين چيزهايى كه مردمْ آنها را دستْ مايه الفت دلِ دوستانشان قرار مى دهند و كينه را از دل دشمنانشان دور مى كنند ، خوش رويى به هنگام ديدار آنها ، سُراغ گرفتن به هنگام نبودنشان ، و گشاده رويى در حضورشان است .

امام على عليه السلام :خِرد ، پرده اى پوشنده است ، و فضيلت ، زيبايىِ آشكار است . پس كاستى هاى خُلق خود را با فضايل خود بپوشان ، و هوس خود را با خِردت بكُش تا دوستى فراچنگت آيد و محبّت برايت آشكار گردد .

امام على عليه السلام :گشاده رويى با شكُفتگى ، بخشش ، كار نيك ، و سلام گفتن ، برانگيزنده دوستىِ مردم اند .

امام على عليه السلام :هيچ چيز چون بخشندگى و نرم خويى و خوش خُلقى ، دوستى را جلب نمى كند .

.

ص: 274

عنه عليه السلام :ثَلاثٌ يوجِبنَ المَحَبَّةَ : حُسنُ الخُلُقِ ، وحُسنُ الرِّفقِ ، وَالتَّواضُعُ . (1)

عنه عليه السلام :تَسَربَلِ الحَياءَ ، وَادَّرِعِ الوَفاءَ ، وَاحفَظِ الإِخاءَ ، وأقلِل مُحادَثَةَ النِّساءِ يَكمُل لَكَ السَّناءُ . (2)

عنه عليه السلام :بِكَثرَةِ الصَّمتِ تَكونُ الهَيبَةُ ، وبِالنَّصَفَةِ يَكثُرُ المُواصِلونَ ، وبِالإِفضالِ تَعظُمُ الأَقدارُ ، وبِالتَّواضُعِ تَتِمُّ النِّعمَةُ ، وبِاحتِمالِ المُؤَنِ يَجِبُ السُّؤدَدُ ، وبِالسّيرَةِ العادِلَةِ يُقهَرُ المُناوِئُ ، وبِالحِلمِ عَنِ السَّفيهِ تَكثُرُ الأنصارُ عَلَيهِ . (3)

عنه عليه السلام :اِحمِل نَفسَكَ مِن أخيكَ عِندَ صَرمِهِ عَلَى الصِّلَةِ ، وعِندَ صُدودِهِ عَلَى اللَّطَفِ وَالمُقارَبَةِ ، وعِندَ جُمودِهِ عَلَى البَذلِ ، وعِندَ تَباعُدِهِ عَلَى الدُّنُوِّ ، وعِندَ شِدَّتِهِ عَلَى اللّينِ ، وعِندَ جُرمِهِ عَلَى العُذرِ حَتّى كَأَنَّكَ لَهُ عَبدٌ وكَأَنَّهُ ذو نِعمَةٍ عَلَيكَ . وإيّاكَ أن تَضَعَ ذلِكَ في غَيرِ مَوضِعِهِ أو أن تَفعَلَهُ بِغَيرِ أهلِهِ . لا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَديقِكَ صَديقاً فَتُعادِيَ صَديقَكَ ، وَامحَض أخاكَ النَّصيحَةَ حَسَنَةً كانَت أو قَبيحَةً . وتَجَرَّعِ الغَيظَ فَإِنّي لَم أرَ جُرعَةً أحلى مِنها عاقِبَةً ولا ألَذَّ مَغَبَّةً . ولِن لِمَن غالَظَكَ فَإِنَّهُ يوشِكُ أن يَلينَ لَكَ . وخُذ عَلى عَدُوِّكَ بِالفَضلِ فَإِنَّهُ أحلَى الظَّفَرينِ وإن أرَدتَ قَطيعَةَ أخيكَ فَاستَبقِ لَهُ مِن نَفسِكَ بَقِيَّةً يَرجِعُ إلَيها إن بَدا لَهُ ذلِكَ يَوماً ما . ومَن ظَنَّ بِكَ خَيراً فَصَدِّق ظَنَّهُ . ولا تُضيعَنَّ حَقَّ أخيكَ اتِّكالاً عَلى ما بَينَكَ وبَينَهُ فَإِنَّهُ لَيسَ لَكَ بِأَخٍ مَن أضَعتَ حَقَّهُ . ولا يَكُن أهلُكَ أشقَى الخَلقِ بِكَ . ولا تَرغَبَنَّ فيمَن زَهِدَ عَنكَ ، ولا يَكونَنَّ أخوكَ أقوى عَلى قَطيعَتِكَ مِنكَ عَلى صِلَتِهِ ، ولا تَكونَنَّ عَلَى الإِساءَةِ أقوى مِنكَ عَلَى الإِحسانِ ، ولا يَكبُرَنَّ عَلَيكَ ظُلمُ مَن ظَلَمَكَ ، فَإِنَّهُ يَسعى في مَضَرَّتِهِ ونَفعِكَ ، ولَيسَ جَزاءُ مَن سَرَّكَ أن تَسوءَهُ . (4)

.


1- .غرر الحكم : ح 4684 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 212 ح 4235 .
2- .غرر الحكم : ح 4536 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 202 ح 4098 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 224 ، نزهة الناظر : ص 47 ح 15 ، بحار الأنوار : ج 69 ص 410 ح 126 ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 244 ح 686 وفيه إلى «تتمّ النعمة» .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، كشف المحجّة : ص 232 عن عمرو بن أبي المقدام عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، تحف العقول : ص 81 نحوه ، بحار الأنوار : ج 74 ص 168 ح 35 وراجع دستور معالم الحكم : ص 63 .

ص: 275

امام على عليه السلام :سه چيز موجب محبّت مى گردد : خوش خُلقى ، نرم خويى ، و فروتنى .

امام على عليه السلام :جامه شرم و حيا بر تن كن ، و وفادارى را زره خود بگير ، و برادرى را پاس دار ، و گفتگو با زنان را كم كن تا ارجمندى ات كامل شود .

امام على عليه السلام :با كم سخن گفتن ، هيبتْ حاصل مى شود ، و با انصاف ، دوستانْ افزون مى شوند ، و با بخشش ، منزلتْ فزونى مى گيرد ، و با فروتنى ، نعمتْ كامل مى گردد ، و با تحمّل رنج ها ، سرورى واجب مى شود ، و با روش عادلانه ، دشمنْ مقهور مى شود ، و با بردبارى در برابر نابخرد ، ياران [ تو ]عليه او فزونى مى گيرند .

امام على عليه السلام :در هنگام بريدن برادرت از تو ، خود را به پيوند با او وا دار و به گاهِ روى گردانى ، لطف و مهربانى بورز و زمان بُخل ورزى ، بخشش كن و به هنگام دورى ، نزديك باش و به وقت سختگيرى ، نرم شو و به وقت ديدنِ جرم ، عذرپذير باش ، آن سان كه گويى تو برده اش هستى و او نعمت بخش تو بوده است . مبادا چنين نيكى اى را در غير جاى خود و با غير اهل آن ، انجام دهى . دشمنِ دوستت را دوست مگير كه به دشمنى با دوستت كشانده خواهى شد . در پنددهى به برادرت _ در نيك و بد _ يك رنگ باش . خشم خويش را جُرعه جُرعه فرو بَر ؛ چرا كه هيچ جرعه اى را شيرين فرجام تر و خوش پايان تر از آن نديدم . با آن كس كه بر تو درشتى مى كند ، نرمى كن ، باشد كه به زودى با تو نرمى ورزد ، و بر دشمنت راه بخشش پيش گير كه شيرين ترينِ دو پيروزى است . اگر خواستى با برادرت قطع رابطه كنى ، جايى براى دوستىِ او ، نزد خود باقى بگذار تا اگر روزى پشيمان شد ، جايى براى بازگشت داشته باشد . هر كه گمانِ نيك بر تو دارد ، با كار نيك گمانش را تصديق كن و با تكيه بر آنچه بين تو و برادرت است ، حقّ او را ضايع مكن ؛ چون كسى كه حقّش را ضايع كنى ، برادرت نخواهد بود . مبادا خانواده ات بدبخت ترينِ مردم در نزد تو باشند . دل به آن كس مبند كه از تو روى گردانده و مبادا برادرت در قطع رابطه با تو ، قوى تر از تو بر پيوند زدن باشد و در بدى كردن بر تو ، توانمندتر از تو بر احسان ورزيدن باشد . مبادا ستمِ آن كه به تو ستم ورزيده ، بر تو بزرگ آيد ؛ چون او در زيان خود و سود تو كوشيده است . و پاداش كسى كه تو را شاد كند ، اين نيست كه با وى بد كنى .

.

ص: 276

2 / 12مَوانِعُ النُّفوذِ في قُلوبِ الآخَرينَ2 / 12 _ 1خُبثُ السَّريرَةِالإمام عليّ عليه السلام :إنَّما أنتُم إخوانٌ عَلى دينِ اللّهِ ، ما فَرَّقَ بَينَكُم إلّا خُبثُ السَّرائِرِ وسوءُ الضَّمائِرِ ، فَلا تَوازَرونَ ، ولا تَناصَحونَ ، ولا تَباذَلونَ ، ولا تَوادّونَ . (1)

2 / 12 _ 2سوءُ الخُلُقِالإمام عليّ عليه السلام :مَن ساءَ خُلُقُهُ قَلاهُ مُصاحِبُهُ و رَفيقُهُ . (2)

عنه عليه السلام :مَن ساءَ خُلُقُهُ أعوَزَهُ الصَّديقُ وَالرَّفيقُ . (3)

عنه عليه السلام :مَن خَشُنَت عَريكَتُهُ أقفَرَت حاشِيَتُهُ . (4)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 113 .
2- .غرر الحكم : ح 8773 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 437 ح 7567 .
3- .غرر الحكم : ح 9187 .
4- .غرر الحكم : ح 8581 .

ص: 277

2 / 12 موانع نفوذ در دل ديگران
2 / 12 _ 1 پليدى جان
2 / 12 _ 2 بداخلاقى

2 / 12موانع نفوذ در دل ديگران2 / 12 _ 1پليدى جانامام على عليه السلام :شما بر پايه دين خدا برادريد . چيزى جز پليدىِ جان و بدنهادى ، بين شما جدايى نمى افكنَد و چون تفرقه افكنْد ، به همديگر كمك نمى كنيد ، خيرخواه يكديگر نمى شويد ، چيزى به همديگر نمى بخشيد ، و همديگر را دوست نمى داريد .

2 / 12 _ 2بداخلاقىامام على عليه السلام :هر كس بداخلاق باشد ، همنشينان و دوستانش اندك شوند .

امام على عليه السلام :هر كس بداخلاق باشد ، دوست و رفيقش او را تنها مى گذارند .

امام على عليه السلام :هر كس درشتْ خوى باشد ، دور و بَرش خالى مى شود .

.

ص: 278

2 / 12 _ 3تَتَبُّعُ العُيوبِالإمام عليّ عليه السلام :مَن تَتَبَّعَ خَفِيّاتِ العُيوبِ حَرَمَهُ اللّهُ مَوَدّاتِ القُلوبِ . (1)

2 / 12 _ 4مُناقَشَةُ الأَصدِقاءِالإمام عليّ عليه السلام :مَن ناقَشَ الإِخوانَ قَلَّ صَديقُهُ . (2)

عنه عليه السلام :مَنِ استَقصى عَلى صَديقِهِ انقَطَعَت مَوَدَّتُهُ . (3)

عنه عليه السلام :مَن جانَبَ الإِخوانَ عَلى كُلِّ ذَنبٍ قَلَّ أصدِقاؤُهُ . (4)

عنه عليه السلام :شَرطُ المُصاحَبَةِ قِلَّةُ المُخالَفَةِ . (5)

2 / 12 _ 5المِراءالإمام عليّ عليه السلام :لا مَحَبَّةَ مَعَ المِراءِ . (6)

عنه عليه السلام :لا مَحَبَّةَ مَعَ كَثرَةِ مِراءٍ . (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 8800 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 436 ح 7540 .
2- .غرر الحكم : ح 8772 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 437 ح 7566 .
3- .غرر الحكم : ح 8582 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 459 ح 8320 .
4- .غرر الحكم : ح 8166 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 443 ح 7766 .
5- .غرر الحكم : ح 5783 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 298 ح 5327 .
6- .المائة كلمة : ص 36 ح 20 ، المناقب للخوارزمي : ص 375 ح 395 ، الإعجاز والإيجاز للثعالبي : ص 37 .
7- .غرر الحكم : ح 10532 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 531 ح 9663 .

ص: 279

2 / 12 _ 3 عيبجويى
2 / 12 _ 4 خُرده گيرى بر دوستان
2 / 12 _ 5 مشاجره

2 / 12 _ 3عيبجويىامام على عليه السلام :هر كس در پىِ عيب هاى پوشيده مردم باشد ، خداوند ، او را از دوستىِ دل ها محروم مى كند .

2 / 12 _ 4خُرده گيرى بر دوستانامام على عليه السلام :هر كس بر برادرانْ خُرده گيرد ، دوستانش كم مى گردند .

امام على عليه السلام :هر كس بر دوستش سختْ پى جويى كند ، رشته دوستى اش گسسته مى شود .

امام على عليه السلام :هر كس به خاطر هر خطايى ، از برادران خويش دورى گزيند ، دوستانش كم مى گردند .

امام على عليه السلام :شرط همنشينى ، كم كردنِ مخالفت است .

2 / 12 _ 5مشاجرهامام على عليه السلام :با بگو مگو كردن ، دوستى اى باقى نمى ماند .

امام على عليه السلام :با بگو مگو كردنِ بسيار ، دوستى اى نخواهد بود .

.

ص: 280

عنه عليه السلام :لَيسَ بِرَفيقٍ مَحمودِ الطَّريقَةِ مَن أحوَجَ صاحِبَهُ إلى مُماراتِهِ . (1)

2 / 12 _ 6السَّفَهالإمام عليّ عليه السلام :إيّاكَ وَ السَّفَهَ ؛ فَإِنَّهُ يوحِشُ الرِّفاقَ . (2)

2 / 12 _ 7الِاحتِشامالإمام عليّ عليه السلام :إذَا احتَشَمَ ال_مُؤمِنُ أخ_اهُ فَقَد فارَقَهُ . (3)

2 / 12 _ 8الشُحّالإمام عليّ عليه السلام :زِيادَةُ الشُّحِّ تَشينُ الفُتُوَّةَ ، و تُفسِدُ الاُخُوَّةَ . (4)

عنه عليه السلام :لَيسَ لِشَحيحٍ رَفيقٌ . (5)

عنه عليه السلام :لَيسَ لِبَخيلٍ حَبيبٌ . (6)

2 / 12 _ 9المَلَلالإمام عليّ عليه السلام :المَلَلُ يُفسِدُ الاُخُوَّةَ . (7)

.


1- .غرر الحكم : ح 7504 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 411 ح 7001 .
2- .غرر الحكم : ح 2655 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 95 ح 2198 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 480 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 251 ح 488 .
4- .غرر الحكم : ح 5508 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 277 ح 5051 .
5- .غرر الحكم: ح7465، عيون الحكم والمواعظ:ص409 ح6953.
6- .غرر الحكم : ح 7473 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 410 ح 6956 .
7- .غرر الحكم : ح 1108 .

ص: 281

2 / 12 _ 6 حماقت
2 / 12 _ 7 شرمنده كردن
2 / 12 _ 8 خساست
2 / 12 _ 9 رنجش

امام على عليه السلام :كسى كه دوستش را به بگو مگو اندازد ، همنشين خوش روِشى نيست .

2 / 12 _ 6حماقتامام على عليه السلام :از حماقت بپرهيز كه دوستان را به وحشت مى افكند .

2 / 12 _ 7شرمنده كردنامام على عليه السلام :هر گاه مؤمنى برادرش را شرم زده كند ، حتما از او جدا شده است .

2 / 12 _ 8خساستامام على عليه السلام :خساست زياد ، جوان مردى را عيبناك مى كند و برادرى را تباه مى سازد .

امام على عليه السلام :خسيس ، هيچ دوستى ندارد .

امام على عليه السلام :بخيل ، هيچ يارى ندارد .

2 / 12 _ 9رنجشامام على عليه السلام :رنجش ، برادرى را تباه مى كند .

.

ص: 282

عنه عليه السلام :لا اُخوَّةَ لِمَلولٍ . (1)

عنه عليه السلام :لا خُلَّةَ لِمَلولٍ . (2)

عنه عليه السلام_ كانَ يَقولُ _: لا راحَةَ لِحَسودٍ ، و لا مَوَدَّةَ لِمَلولٍ . (3)

عنه عليه السلام :قَلَّما تَنجَحُ حيلَةُ العَجولِ ، أو تَدومُ مَوَدَّةُ المَلولِ . (4)

2 / 12 _ 10الكِبرالإمام عليّ عليه السلام :لَيسَ لِمُتَكَبِّرٍ صَديقٌ . (5)

عنه عليه السلام :مَنِ استَطالَ عَلَى الإِخوانِ لَم يَخلُص لَهُ إنسانٌ . (6)

2 / 12 _ 11الجَفاءالإمام عليّ عليه السلام :الجَفاءُ يُفسِدُ الإِخاءَ . (7)

عنه عليه السلام :إيّاكَ وَ الجَفاءَ ؛ فَإِنَّهُ يُفسِدُ الإِخاءَ ، و يُمَقِّتُ إلَى اللّهِ وَ النّاسِ . (8)

عنه عليه السلام :لا تَطلُبَنَّ الإِخاءَ عِندَ أهلِ الجَفاءِ ، وَ اطلُبهُ عِندَ أهلِ الحِفاظِ وَالوَفاءِ . (9)

.


1- .غرر الحكم : ح 10437 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 532 ح 9678 .
2- .غرر الحكم : ح 10443 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 532 ح 9682 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 303 ، تحف العقول : ص 215 وفيه «لا عيش» بدل «لا راحة» ، كنز الفوائد : ج 1 ص 137 .
4- .غرر الحكم : ح 6741 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 371 ح 6274 وفيه «خلّة» بدل «مودّة» .
5- .غرر الحكم : ح 7464 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 409 ح 6952 وفيه «لكلّ متكبّر» .
6- .غرر الحكم : ح 8393 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 455 ح 8210 .
7- .غرر الحكم : ح 562 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 50 ح 1283 .
8- .غرر الحكم : ح 2662 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 97 ح 2240 .
9- .غرر الحكم : ح 10421 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 519 ح 9429 .

ص: 283

2 / 12 _ 10 گردنكشى
2 / 12 _ 11 بى وفايى

امام على عليه السلام :شخص آزرده خاطر را برادرى اى نباشد .

امام على عليه السلام :شخص آزرده خاطر را دوستى اى نباشد .

امام على عليه السلام_ مكرّر مى فرمود _: نه براى حسود ، راحتى اى وجود دارد ، و نه براى آزرده خاطر ، دوستى اى .

امام على عليه السلام :چاره جويى شخص عجول ، كمتر نتيجه مى دهد ، و دوستى آزرده خاطر ، كمتر ادامه مى يابد .

2 / 12 _ 10گردنكشىامام على عليه السلام :متكبّر ، هيچ دوستى ندارد .

امام على عليه السلام :هر كس براى برادرانْ گردنكشى كند ، كسى خيرخواه [ و مُخلصِ] او نخواهد بود .

2 / 12 _ 11بى وفايىامام على عليه السلام :بى وفايى ، برادرى را فاسد مى كند .

امام على عليه السلام :از بى وفايى بپرهيز ؛ چون برادرى را از بين مى برد و موجب خشم خدا و مردم مى شود .

امام على عليه السلام :برادرى را پيش بى وفايانْ جستجو نكن ؛ بلكه آن را نزد حق گزاران و وفاداران بجوى .

.

ص: 284

2 / 12 _ 12الحِقدالإمام عليّ عليه السلام :لا مَوَدَّةَ لِحَقودٍ . (1)

عنه عليه السلام :لَيسَ لِحَقودٍ اُخُوَّةٌ . (2)

2 / 12 _ 13الحَسَدالإمام عليّ عليه السلام :الحَسودُ لا خُلَّةَ لَهُ . (3)

عنه عليه السلام :حَسَدُ الصَّديقِ مِن سُقمِ المَوَدَّةِ . (4)

2 / 12 _ 14الغَدرالإمام عليّ عليه السلام :لا تَدومُ مَعَ الغَدرِ صُحبَةُ خَليلٍ . (5)

عنه عليه السلام :إذا ظَهَرَ غَدرُ الصَّديقِ سَهُلَ هَجرُهُ . (6)

.


1- .غرر الحكم : ح 10436 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 531 ح 9669 .
2- .غرر الحكم : ح 7483 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 409 ح 6939 .
3- .غرر الحكم : ح 886 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 409 ح 6940 .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 218 ، غرر الحكم : ح 4928 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 234 ح 4483 ، بحار الأنوار : ج 74 ص 163 ح 28 .
5- .غرر الحكم : ح 10601 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 533 ح 9746 .
6- .غرر الحكم : ح 4162 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 131 ح 2959 .

ص: 285

2 / 12 _ 12 كينه
2 / 12 _ 13 حسادت
2 / 12 _ 14 نيرنگ

2 / 12 _ 12كينهامام على عليه السلام :براى كينه توز ، هيچ دوستى اى وجود ندارد .

امام على عليه السلام :براى كينه توز ، برادرى اى وجود ندارد .

2 / 12 _ 13حسادتامام على عليه السلام :براى حسود ، هيچ دوستى اى وجود ندارد .

امام على عليه السلام :ح_سادت دوس_ت، ن_شان ب_يمارىِ دوستى است .

2 / 12 _ 14نيرنگامام على عليه السلام :با نيرنگ ، همراهىِ هيچ دوستى پايدار نمى مانَد .

امام على عليه السلام :هر گاه نيرنگِ دوستْ آشكار شود ، تركْ گفتنِ او آسان مى گردد .

.

ص: 286

2 / 12 _ 15طاعَةُ الواشيالإمام عليّ عليه السلام :مَن أطاعَ الواشِيَ ضَيَّعَ الصَّديقَ . (1)

عنه عليه السلام :مَن صَدَّقَ الواشِيَ أفسَدَ الصَّديقَ . (2)

2 / 12 _ 16كَثرَةُ التَّقريعِالإمام عليّ عليه السلام :كَثرَةُ التَّقريعِ توغِرُ القُلوبَ ، و توحِشُ الأَصحابَ . (3)

عنه عليه السلام :لا تُنابِذ عَدُوَّكَ ولا تُقَرِّع صَديقَكَ ، وَاقبَلِ العُذرَ وإن كانَ كَذِباً ، ودَعِ الجَوابَ عَن قُدرَةٍ وإن كانَ لَكَ . (4)

2 / 12 _ 17تَركُ التَّعاهُدِالإمام عليّ عليه السلام :تَركُ ال_تَّعاهُدِ لِل_صَّديقِ داعِيَ_ةُ القَطيعَةِ . (5)

عنه عليه السلام :مَن لَم يَتَعاهَد مُوادِدَهُ فَقَد ضَيَّعَ الصَّديقَ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 239 ، بحار الأنوار : ج 73 ص 160 ح 7 ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 245 ح 688 .
2- .غرر الحكم : ح 8479 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 449 ح 7972 .
3- .غرر الحكم : ح 7112 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 390 ح 6600 .
4- .غرر الحكم : ح 10358 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 529 ح 9624 وفيه «لا تأمن» بدل «لا تُنابذ» .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 303 ، كشف اليقين : ص 223 ح 249 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 421 ح 40 .
6- .غرر الحكم : ح 8550 .

ص: 287

2 / 12 _ 15 پيروى از سخن چين
2 / 12 _ 16 سركوفت زدن بسيار
2 / 12 _ 17 ترك مراوده

2 / 12 _ 15پيروى از سخن چينامام على عليه السلام :هر كس از سخن چين پيروى كند ، دوست [ خود] را ضايع كرده است .

امام على عليه السلام :هر كس سخنِ سخن چين را بپذيرد ، دوست را تباه كرده است .

2 / 12 _ 16سركوفت زدن بسيارامام على عليه السلام :سركوفت زدن بسيار ، دل ها را به دشمنى مى كشانَد و دوستان را مى رماند .

امام على عليه السلام :دشمنى را با دشمنت آشكار نكن ، و دوستت را سرزنش منما ، و عذر را _ گرچه دروغ باشد _ بپذير ، و پاسخگويى از موضع قدرت را كنار بگذار ، اگرچه حق با تو باشد .

2 / 12 _ 17ترك مراودهامام على عليه السلام :ترك مراوده با دوست ، موجب قطع دوستى مى شود .

امام على عليه السلام :هر كس با دوستش مراوده نكند ، دوست را ضايع كرده است .

.

ص: 288

عنه عليه السلام : الصَبرُ مِن كَرَمِ الطَّبيعَةِ وَالمَنُّ مَفسَدَةُ الصَّنيعَةِ وَالحَقُّ أمنَعُ جانِبا مِن قُلَّةِ الجَبَلِ المَنيعَةِ وَالشَّرُّ أسرَعُ جَريَةً مِن جَريَةِ الماءِ السَّريعَةِ تَركُ التَّعاهُدِ لِلصَّديقِ يَكونُ داعِيَةَ القَطيعَةِ (1)

2 / 12 _ 18عَدَمُ الإِنصافِالإمام عليّ عليه السلام :مَن عُدِمَ إنصافُهُ لَم يُصحَب . (2)

عنه عليه السلام :لا تَدومُ عَلى عَدَمِ الإِنصافِ المَوَدَّةُ . (3)

2 / 12 _ 19مَنعُ الخَيرِالإمام عليّ عليه السلام :مَنعُ خَيرِكَ يَدعو إلى صُحبَةِ غَيرِكَ . (4)

2 / 12 _ 20العُجبُ وسوءُ الخُلُقِ وقِلَّةُ الصَّبرِالإمام عليّ عليه السلام :إيّاكَ وَ العُجبَ و سوءَ الخُلُقِ و قِلَّةَ الصَّبرِ ؛ فَإِنَّهُ لا يَستَقيمُ لَكَ عَلى هذِهِ الخِصالِ الثَّلاثِ صاحِبٌ ، و لا يَزالُ لَكَ عَلَيها مِنَ النّاسِ مُجانِبٌ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 529 عن محمّد بن عليّ بن عبيد اللّه ؛ الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 338 الرقم 262 نحوه .
2- .غرر الحكم : ح 8114 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 442 ح 7715 .
3- .غرر الحكم : ح 10827 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 541 ح 10040 .
4- .غرر الحكم : ح 9783 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 489 ح 9056 .
5- .الخصال : ص 147 ح 178 عن حمّاد بن عيسى عمّن ذكره عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 74 ص 175 ح 6 .

ص: 289

2 / 12 _ 18 بى انصافى
2 / 12 _ 19 نيكى نكردن
2 / 12 _ 20 خودپسندى ، بد اخلاقى و كم صبرى

امام على عليه السلام : شكيبايى از كرامت طبع است و منّت گذارى ، تباه كننده كار نيك . دستيابى به حق ، دشوارتر است از رسيدن به ستيغ كوهِ سر به فلك كشيده . بدى ، پُر شتاب تر است از جريان پُر شتاب آب . ترك مراوده با دوست سبب قطع رابطه دوستى است .

2 / 12 _ 18بى انصافىامام على عليه السلام :هر كس انصافش از بين برود ، كسى با وى همنشين نمى شود .

امام على عليه السلام :دوستى ، با نبودِ انصاف ، پايدار نمى ماند .

2 / 12 _ 19نيكى نكردنامام على عليه السلام :نيكى نكردنِ تو موجب مى شود كه با ديگرى دوستى شود .

2 / 12 _ 20خودپسندى ، بد اخلاقى و كم صبرىامام على عليه السلام :از خ_ودپ_سندى ، ب_داخ_لاق_ى و كم صبرى بپرهيز ؛ چون با وجود اين سه خوى ، دوستى براى تو نمى مانَد ، و با اين سه ، همواره مردم از تو دورى خواهند كرد .

.

ص: 290

2 / 13ما يُظهِرُ الخِصالَ الرّوحِيَّةَالإمام عليّ عليه السلام :القُدرَةُ تُظهِرُ مَحمودَ الخِصالِ ومَذمومَها . (1)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: السَّفَرُ مِيزانُ الأَخلاقِ . (2)

عنه عليه السلام :خَوافِي الأَخلاقِ تَكشِفُهَا المُعاشَرَةُ . (3)

عنه عليه السلام :في تَقَلُّبِ الأَحوالِ عُلِمَ جَواهِرُ الرِّجالِ . (4)

عنه عليه السلام :المَرءُ يَتَغَيَّرُ في ثَلاثٍ : القُربِ مِنَ المُلوكِ وَالوِلاياتِ ، وَالغِناءِ مِنَ الفَقرِ ، فَمَن لَم يَتَغَيَّر في هذِهِ فَهُوَ ذو عَقلٍ قَويمٍ وخُلُقٍ مُستَقيمٍ . (5)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: إذا وُلِّيَ صَديقُكَ وِلايَةً فَأَصَبتَهُ عَلَى العُشرِ مِن صَداقَتِهِ فَلَيسَ بِصاحِبِ سَوءٍ . (6)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: المِرآةُ الَّتي يَنظُرُ الإنسانُ فيها إلى أخلاقِهِ هِيَالنّاسُ؛ لِأَ نَّهُ يَرى مَحاسِنَهُ مِن أولِيائِهِ مِنهُم ، ومَساوِيَهُ مِن أعدائِهِ فيهِم (7) .

.


1- .غرر الحكم : ح 1153 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 18 ح 34 وليس فيه «ومذمومها» .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 294 ح 366 .
3- .غرر الحكم : ح 5099 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 244 ح 4647 .
4- .الكافي : ج 8 ص 23 ح 4 عن جابر بن يزيد عن الإمام الباقر عليه السلام ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 388 ح 5834 ، نهج البلاغة : الحكمة 217 ، تحف العقول : ص 97 .
5- .غرر الحكم : ح 2133 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 65 ح 1670 .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 295 ح 377 .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 271 ح 128 .

ص: 291

2 / 13 آنچه ويژگى هاى روانى را آشكار مى كند

2 / 13آنچه ويژگى هاى روانى را آشكار مى كندامام على عليه السلام :قدرت ، ويژگى هاى ستوده و ناستوده را آشكار مى سازد .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: مسافرت ، ترازوى اخلاق است .

امام على عليه السلام :معاشرت ، اخلاق هاى پوشيده را آشكار مى كند .

امام على عليه السلام :در دگرگونى هاى روزگار ، گوهر مردانْ شناخته مى شود .

امام على عليه السلام :انسان در سه مورد دگرگون مى شود : نزديكى به حكمرانان، رسيدن به مقام ، و رهايى از تنگ دستى ؛ و هر كس در اين سه موردْ دگرگون نشود ، داراى خِردى استوار و اخلاقى درست است .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: هر گاه دوستت به حكمرانى اى دست يافت و يكْ دهم از دوستى اش نسبت به تو باقى ماند ، دوست بدى نيست .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: آينه اى كه انسان در آن به اخلاقش مى نگرد ، مردم اند ؛ چرا كه هر كس ، نيكويى هاى خود را در [ آينه ]دوستان خويش و بدى هاى خود را در [ آينه ]دشمنان خويش مى بيند .

.

ص: 292

2 / 14عِلمُ النَّفسِ التَّربَوِيُّ2 / 14 _ 1المُبادَرَةُ بِتَأديبِ الأَولادِالإمام عليّ عليه السلام_ فيما أوصى إلَى ابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام _: إنَّما قَلبُ الحَدَثِ كَالأَرضِ الخالِيَةِ ما اُلقِيَ فيها مِن شَيءٍ قَبِلَتهُ . فَبادَرتُكَ بِالأَدَبِ قَبلَ أن يَقسُوَ قَلبُكَ ويَشتَغِلُ لُبُّكَ . (1)

2 / 14 _ 2المُؤاساةُ بَينَ الأَولادِربيع الأبرار :لَما تَزَوَّجَ عَليٌّ رضى الله عنه النَّهشَلِيَّةَ بِالبَصرَةِ ، قَعَدَ عَلى سَريرِهِ وأقعَدَ الحَسَنَ عَن يَمينِهِ ، وَالحُسَينَ عَن شِمالِهِ ، وأجلَسَ مُحَمَّدَ بنَ الحَنَفِيَّةَ بِالحَضيضِ ، فَخافَ أن يَجِدَ مِن ذلِكَ فَقالَ : يا بُنَيَّ أنتَ ابني وهذانِ ابنا رَسولِ اللّهِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :أبصَرَ رَسولُ اللّهِ رَجُلاً لَهُ وَلَدانِ فَقَبَّلَ أحَدَهُما وتَرَكَ الآخَرَ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : فَهَلّا واسَيتَ بَينَهُما ! (3)

.


1- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 70 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 116 ، نزهة الناظر : ص 58 ح 341 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 439 ح 10 .
2- .ربيع الأبرار : ج 2 ص 330 .
3- .النوادر للراوندي : ص 96 ح 43 ، الجعفريّات : ص 55 و ص 189 ، بحار الأنوار : ج 74 ص 84 ح 94 نقلاً عن الإمامة والتبصرة .

ص: 293

2 / 14 روان شناسى تربيتى
2 / 14 _ 1 پرداختن به تربيت فرزندان
2 / 14 _ 2 عدالت بين فرزندان

2 / 14روان شناسى تربيتى2 / 14 _ 1پرداختن به تربيت فرزندانامام على عليه السلام_ در سفارش به پسرش حسن عليه السلام _: قلب نوجوان ، چون زمين خالى است . هر چه در آن افكنى ، مى پذيرد . من پيش از آن كه دلت سخت و خِردت مشغول شود ، به تربيت تو پرداختم .

2 / 14 _ 2عدالت بين فرزندانربيع الأبرار :هنگامى كه على عليه السلام در بصره با زنى از قبيله نَهْشَل ازدواج كرد ، خود بر روى تخت نشست ، حسن عليه السلام را در سمت راست و حسين عليه السلام را در سمت چپ و محمّد بن حنفيّه را پايين نشانْد ، و ترسيد كه اين كار ، او را برنجاند . از اين رو فرمود : «پسرم! تو پسر منى و اين دو ، پسران پيامبر خدا» .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا ، مردى را ديد كه دو فرزند داشت و يكى از فرزندان خود را بوسيد و ديگرى را نبوسيد . فرمود : «چرا بين آن دو ، برابرى به كار نبستى؟» .

.

ص: 294

2 / 14 _ 3العَدلُ مَعَ الصِّبيانِالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ألقى صِبيانُ الكُتّابِ ألواحَهُم بَينَ يَدَيهِ لِيَخيرَ بَينَهُم ، فَقالَ : أما إنَّها حُكومَةٌ ! وَالجَورُ فيها كَالجَورِ فِي الحُكمِ ، أبلِغوا مُعَلِّمَكُم إن ضَرَبَكُم فَوقَ ثَلاثِ ضَرَباتٍ فِي الأَدَبِ اقتُصَّ مِنهُ . (1)

2 / 14 _ 4أدَبُ التَّعليمِالإمام عليّ عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: لا تَقسِروا أولادَكُم عَلى آدابِكُم فَإِنَّهُم مَخلوقونَ لِزَمانٍ غَيرَ زمانِكُم . (2)

عنه عليه السلام :مَن تَواضَعَ لِلمُتَعَلِّمينَ وذَلَّ لِلعُلَماءِ سادَ بِعِلمِهِ . (3)

عنه عليه السلام :يَنبَغي لِلعاقِلِ إذا عَلَّمَ أن لا يَعنُفَ ، وإن عُلِّمَ أن لا يَأنَفَ . (4)

2 / 14 _ 5آدابُ التَّأديبِالإمام عليّ عليه السلام :لا أدَبَ مَعَ غَضَبٍ . (5)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 268 ح 38 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 149 ح 599 كلاهما عن السكوني وراجع كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 72 ح 5137 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 267 ح 102 .
3- .مطالب السؤول : ص 48 ؛ بحار الأنوار : ج 78 ص 6 ح 57 .
4- .غرر الحكم : ح 10954 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 553 ح 10182 .
5- .غرر الحكم : ح 10529 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 531 ح 9654 .

ص: 295

2 / 14 _ 3 عدالت با كودكان
2 / 14 _ 4 روش آموزش
2 / 14 _ 5 روش هاى تربيت

2 / 14 _ 3عدالت با كودكانامام صادق عليه السلام :كودكان مكتب خانه اى ، لوح هاى خود را نزد امير مؤمنان گذاشتند تا از بين آنان [ بهترين را] برگزيند . على عليه السلام فرمود : «به راستى كه اين ، داورى است ، و بى عدالتى در آن ، بى عدالتى در داورى است . به معلّم خود بگوييد كه اگر براى ادب كردن ، بيش از سه ضربه به شما بزند ، او را قصاص خواهم كرد» .

2 / 14 _ 4روش آموزشامام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: فرزندان خود را به رعايت آداب [ و رسوم روزگارِ ]خودتان مجبور نسازيد ؛ چون آنان براى روزگارى غير از روزگار شما آفريده شده اند .

امام على عليه السلام :هر كس براى دانش آموزان ، فروتنى كند و در برابر دانشمندان، خود را خوار سازد ، با دانش خود ، سَرورى خواهد يافت .

امام على عليه السلام :بر خردمند ، سزاوار است كه هر گاه آموزش داد ، درشتى نكند و هر گاه آموزش ديد ، تكبّر نورزد .

2 / 14 _ 5روش هاى تربيتامام على عليه السلام :با خشم ، ادبى نمى مانَد .

.

ص: 296

عنه عليه السلام :لا تُكثِرِ العِتابَ ؛ فَإِنَّهُ يورِثُ الضَّغينَةَ ويَجُرُّ إلَى البِغضَةِ ، وَاستَعتِب مَن رَجَوتَ إعتابَهُ . (1)

عنه عليه السلام_ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ _: إذا عاتَبتَ الحَدَثَ فَاترُك لَهُ مَوضِعا مِن ذَنبِهِ ، لِئَلّا يَحمِلَهُ الإِخراجُ (2) عَلَى المُكابَرَةِ . (3)

عنه عليه السلام :اِستِصلاحُ الأَخيارِ بِإِكرامِهِم ، وَالأَشرارِ بِتَأديبِهِم . (4)

عنه عليه السلام :و لا تَكونَنَّ مِمَّن لا تَنفَعُهُ العِظَةُ إلّا إذا بالَغتَ في إيلامِهِ ، فَإِنَّ العاقِلَ يَتَّعِظُ بِالآدابِ ، وَالبَهائِمِ لا تَتَّعِظُ إلّا بِالضَّربِ . (5)

عنه عليه السلام :إذا لَوَّحتَ لِلعاقِلِ فَقَد أوجَعتَهُ عِتابا . (6)

عنه عليه السلام :عُقوبَةُ العُقَلاءِ التَّلويحُ ، عُقوبَةُ الجُهَلاءِ التَّصريحُ . (7)

عنه عليه السلام :التَّعريضُ لِلعاقِلِ أشَدُّ عِتابِهِ . (8)

.


1- .تحف العقول : ص 84 ، كنز الفوائد : ج 1 ص 93 وليس فيه «واستعتب من رجوت إعتابه» ، غرر الحكم : ح 10412 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 519 ح 9424 ؛ كنز العمّال : ج 16 ص 181 ح 44215 نقلاً عن الوكيع والعسكري في المواعظ .
2- .كذا ورد في شرح نهج البلاغة بجميع طبعاته المتيسّرة لنا ، ولعلّ الصحيح : «الإحراج» .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 333 ح 819 .
4- .كشف الغمّة : ج 3 ص 140 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 82 ح 81 .
5- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 117 ، تحف العقول : ص 83 ، كشف المحجّة : ص 233 عن عمر بن أبي المقدام عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، نزهة الناظر : ص 59 ح 41 وفيه «بالقليل» بدل «بالآداب» ؛ دستور معالم الحكم : ص 64 ، كنز العمّال : ج 16 ص 180 ح 44215 نقلاً عن الوكيع والعسكري في المواعظ .
6- .غرر الحكم : ح 4103 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 136 ح 3104 .
7- .غرر الحكم : ح 6328 و6329 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 339 ح 5776 و5777 .
8- .غرر الحكم : ح 1161 .

ص: 297

امام على عليه السلام :در سرزنش كردن ، زياده روى مكن ؛ چرا كه كينه به بار مى آورَد و به دشمنىِ سخت مى كشانَد ، و از كسى كه رضايتش را اميد مى برى ، دلجويى كن .

امام على عليه السلام_ در حكمت هاى منسوب به ايشان _: هر گاه نوجوان را سرزنش كردى ، جايى هم براى [ عذرخواهى او از] خطايش بگذار تا سرزنش ، او را به سركشى نكشانَد .

امام على عليه السلام :ساختن [ شخصيت] نيكان ، به بزرگ داشتن آنان است ، و ساختن [ شخصيت ]بَدان ، به تنبيه كردن آنان .

امام على عليه السلام :از كسانى مباش كه پند برايشان سودمند نيست ، مگر آن كه در تنبيه آنها زياده روى شود . به راستى كه خردمند ، با اندرز ، پند مى گيرد ، در حالى كه چارپايان ، جز با كتك ، پند نمى گيرند .

امام على عليه السلام :هر گاه با خردمند به اشاره [ و كنايه ]سخن بگويى ، او را به سرزنش ، رنجانده اى .

امام على عليه السلام :كيفر دادن خردمندان ، به اشاره است ، و كيفر دادن نادانان ، به تصريح .

امام على عليه السلام :گوشه و كنايه زدن به خردمند ، شديدترين نوعِ سرزنش است .

.

ص: 298

عنه عليه السلام_ في عَهدِهِ إلى مالِكٍ الأَشتَرِ لَمّا وَلّاهُ عَلى مِصرَ _: لا يَكونَنَّ المُحسِنُ وَالمُسيءُ عِندَكَ بِمَنزِلَةٍ سَواءٍ ، فَإِنَّ ذلِكَ تَزهيدٌ لِأَهلِ الإِحسانِ فِي الإِحسانِ ، وتَدريبٌ لِأَهلِ الإِساءَةِ عَلَى الإِساءَةِ ، فَأَلزِم كُلّاً مِنهُم ما ألزَمَ نَفسَهُ ، أدَبا مِنكَ يَنفَعكَ اللّهُ بِهِ وتَنفَع بِهِ أعوانَكَ . (1)

عنه عليه السلام :اُزجُرِ المُسيءَ بِثَوابِ المُحسِنِ . (2)

.


1- .تحف العقول : ص 130 وراجع نهج البلاغة : الكتاب 53 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 177 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 110 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 75 ح 1827 وفيه «بفعل» بدل «بثواب» .

ص: 299

امام على عليه السلام_ در فرمانش به مالك اشتر ، هنگامى كه وى را حاكم مصر گرداند _: مبادا نيكوكار و بدكار ، نزد تو ، همسان باشند ؛ چون اين كار ، نيكوكاران را از كار نيك روى گردان مى كند و بدكاران را به كار بد وا مى دارد . پس بر هر يك از ايشان ، همان را روا دار كه خود بر خويش ، روا داشته است . اين ، ادبى است از سوى تو كه خداوند ، تو را بِدان ، سود بخشد و تو نيز يارانت را بِدان ، سود رسانى .

امام على عليه السلام :خ_طاكار را ب_ا پ_اداش دادن ب_ه نيكوكار ، [ از خطا] باز دار .

.

ص: 300

الباب الثالث : التاريخ3 / 1اِهتِمامُ الإِمامِ بِعِلمِ التّاريخِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن وَصِيَّةٍ لَهُ لِابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام كَتَبَها إلَيهِ بِحاضِرينَ عِندَ انصِرافِهِ مِن صِفّينَ _: أي بُنَيَّ ، إنّي وإن لَم أكُن عُمِّرتُ عُمُرَ مَن كانَ قَبلي ؛ فَقَد نَظَرتُ في أعمالِهِم ، وفَكَّرتُ في أخبارِهِم ، وسِرتُ في آثارِهِم ، حَتّى عُدتُ كَأَحَدُهُم ، بَل كَأَنّي _ بِمَا انتَهى إلَيَّ مِن اُمورِهِم _ قَد عُمِّرتُ مَعَ أوَّلِهِم إلى آخِرِهِم ؛ فَعَرَفتُ صَفوَ ذلِكَ مِن كَدَرِهِ ، ونَفعَهُ مِن ضَرَرِهِ ، فَاستَخلَصتُ لَكَ مِن كُلِّ أمرٍ نَخيلَهُ (1) وتَوَخَّيتُ لَكَ جَميلَهُ ، وصَرَفتُ عَنكَ مَجهولَهُ ، ورَأَيتُ _ حَيثُ عَناني مِن أمرِكَ ما يَعنِي الوالِدَ الشَّفيقَ ، وأجمَعتُ عَلَيهِ مِن أدَبِكَ _ أن يَكونَ ذلِكَ وأنتَ مُقبِلُ العُمُرِ ومُقتَبَلُ الدَّهرِ ، ذَو نِيَّةٍ سَليمَةٍ ونَفسٍ صافِيَةٍ . (2)

.


1- .نَخَل الشيء : صَفّاه واختَاره (لسان العرب : ج 11 ص 651 «نخل») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 31 ، تحف العقول : ص 70 ، كشف المحجّة : ص 223 عن عمر بن أبي المقدام عن الإمام الباقر عنه عليهماالسلام ، بحار الأنوار : ج 77 ص 201 ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 439 ح 10 ، كنز العمّال : ج 16 ص 169 ح 44215 .

ص: 301

باب سوم : تاريخ
3 / 1 اهتمام امام به دانش تاريخ

باب سوم : تاريخ3 / 1اهتمام امام به دانش تاريخامام على عليه السلام_ در سفارش به پسرش حسن عليه السلام كه به هنگام بازگشت از صفّين براى او در منطقه «حاضرين» نوشت _: اى پسركم! گرچه من به اندازه همه كسانى كه پيش از من بوده اند،عمر نكرده ام ، امّا در كارهايشان نگريستم و در اخبارشان انديشيدم و در آثار باقى مانده شان گشتم ، به گونه اى كه همچون يكى از آنان شدم ؛ بلكه به خاطر اخبارى كه از آنان به من رسيده ، چنان شده ام كه گويى به همراه آنها از نخستين نفر تا آخرين نفرشان زيسته ام . از اين رو ، زلال كار آنها را از كِدِرش ، و سودمند آن را از زيانمند آن شناختم ، و از هر كارى گزيده آن را براى تو بيرون كشيدم ، و پسنديده هاى آن را برايت برچيدم ، و ناشناخته هاى آن را از تو دور كردم ، و از آن جا كه توجّه من به تو ، توجّه پدرى مهربان به فرزند بود و به تربيت تو همّت گماشتم ، چنان ديدم كه اين كار ، در نوجوانى ات و در بهار زندگى ات _ كه نيّتى سالم و دلى پاك دارى _ به كارت خواهد آمد .

.

ص: 302

3 / 2تَأكيدُ الإِمامِ عَلَى الاِعتِبارِ بِالتّاريخِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام تُسَمّى بِالقاصِعَةِ _: اِحذَروا ما نَزَلَ بِالاُمَمِ قَبلَكُم مِنَ المَثُلاتِ بِسوءِ الأَفعالِ وذَميمِ الأَعمالِ . فَتَذَكَّروا فِي الخَيرِ وَالشَّرَّ أحوالَهُم ، وَاحذَروا أن تَكونوا أمثالَهُم . فَإِذا تَفَكَّرتُم في تَفاوُتِ حالَيهِم فَالزَموا كُلَّ أمرٍ لَزِمَتِ العِزَّةُ بِهِ شَأنَهُم ، وزاحَتِ الأَعداءُ لَهُ عَنهُم ، ومُدَّتِ العافِيَةُ بِهِ عَلَيهِم ، وَانقادَتِ النِّعمَةُ لَهُ مَعَهُم ، ووَصَلَتِ الكَرامَةُ عَلَيهِ حَبلَهُم ، مِنِ الِاجتِنابِ لَلفُرقَةِ ، وَاللُّزومِ لِلاُلفَةِ ، وَالتَّحاضِّ عَلَيها ، وَالتَّواصي بِها ، وَاجتَنِبوا كُلَّ أمرٍ كَسَرَ فِقرَتَهُم ، وأوهَنَ مُنَّتَهُم (1) ، مِن تَضاغُنِ القُلوبِ ، وتَشاحُنِ الصُّدورِ ، وتَدابُرِ النُّفوسِ ، وتَخاذُلِ الأَيدي ، وتَدَبَّروا أحوالَ الماضينَ مِنَ المُؤمِنينَ قَبلَكُم ، كَيفَ كانوا في حالِ التَّمحيصِ وَالبَلاءِ ؛ أ لَم يَكونوا أثقَلَ الخَلائِقِ أعباءً ، وأجهَدَ العِبادِ بَلاءً ، وأضيَقَ أهلِ الدُّنيا حالاً ؟ اِتَّخَذَتهُمُ الفَراعِنَةُ عَبيدا ، فَساموهُم سوءَ العَذابِ ، وجَرَّعوهُمُ المُرارُ ، فَلَم تَبرَحِ الحالُ بِهِم في ذُلِّ الهَلَكَةِ وقَهرِ الغَلَبَةِ . لا يَجِدونَ حيلَةً فِي امتِناعِ ، ولا سَبيلاً إلى دِفاعٍ . حَتّى إذا رَأَى اللّهُ سُبحانَهُ جِدَّ الصَّبرِ مِنهُم عَلَى الأَذى في مَحَبَّتِهِ ، وَالاِحتِمالَ لِلمَكروهِ مِن خَوفِهِ ؛ جَعَلَ لَهُم مِن مَضايِقِ البَلاءِ فَرَجا ؛ فَأَبدَلَهُمُ العِزَّ مَكانَ الذُّلِّ ، والأَمنَ مَكانَ الخَوفِ ، فَصاروا مُلوكا حُكّاما ، وأئِمَّةً أعلاما ، وقَد بَلَغَتِ الكَرامَةُ مِنَ اللّهِ لَهُم ما لَم تَذهَبِ الآمالُ إلَيهِ بِهِم . فَانظُروا كَيفَ كانوا حَيثُ كانَتِ الأَملاءُ مُجتَمِعَةً ، والأَهواءُ مُؤتَلِفَةً ، وَالقُلوبُ مُعتَدِلَةً ، والأَيدي مُتَرادِفَةً ، وَالسُّيوفُ مُتَناصِرَةً ، وَالبَصائِرُ نافِذَةً ، وَالعَزائِمُ واحِدَةً . أ لَم يَكونوا أربابا في أقطارِ الأَرَضينَ ، ومُلوكا عَلى رِقابِ العالَمينَ ؟ فَانظُروا إلى ما صاروا إلَيهِ في آخِرِ اُمورِهِم حينَ وَقَعَتِ الفُرقَةُ ، وتَشَ الاُلفَةُ ، وَاختَلَفَتِ الكَلِمَةُ وَالأَفئِدَةُ ، وتَشَعَّبوا مُختَلِفينَ ، وتَفَرَّقوا مُتَحارِبينَ ، قَد خَلَعَ اللّهُ عَنهُم لِباسَ كَرامَتِهِ ، وسَلَبَهُم غَضارَةَ نِعمَتِهِ . وبَقِيَ قَصَصُ أخبارِهِم فيكُم عِبَرا لِلمُعتَبِرينَ . فَاعتَبِروا بِحالِ وَلَدِ إسماعيلَ وبَني إسحاقَ وبَني إسرائيلَ عليهم السلام ؛ فَما أشَدَّ اعتِدالَ الأَحوالِ ، وأقرَبَ اشتِباهَ الأَمثالِ ! تَأَمَّلوا أمرَهُم في حالِ تَشَتُّتِهِم وتَفَرُّقِهِم لَيالِيَ كانَتِ الأَكاسِرَةُ والقَياصِرَةُ أربابا لَهُم ، يَحتازونَهُم عَن ريفِ الآفاقِ ، وبَحرِ العِراقِ ، وخُضرَةِ الدُّنيا إلى مَنابِتِ الشّيحِ ، ومَهافِي (2) الرّيحِ ، ونَكَدِ المَعاشِ . فَتَرَكوهُم عالَةً مَساكينَ ، إخوانَ دَبَرٍ (3) ووَبَرٍ ، أذَلَّ الاُمَمِ دارا ، وأجدَبَهُم قَرارا . لا يَأوونَ إلى جَناحِ دَعوَةٍ يَعتَصِمونَ بِها ، ولا إلى ظِلِّ اُلفَةٍ يَعتَمِدونَ عَلى عِزِّها . فَالأَحوالُ مُضطَرِبَةٌ ، وَالأَيدي مُختَلِفَةٌ ، وَالكَثرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ ؛ في بَلاءِ أزلٍ (4) ، وأطباقِ جَهلٍ ! مِن بَناتٍ مَوؤُودَةٍ ، وأصنامٍ مَعبودَةٍ ، وأرحامٍ مَقطوعَةٍ ، وغاراتٍ مَشنونَةٍ . فَانظُروا إلى مَواقِعِ نِعَمِ اللّهِ عَلَيهِم حينَ بَعَثَ إلَيهِم رَسولاً ، فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طاعَتَهُم ، وجَمَعَ عَلى دَعوَتِهِ اُلفَتَهُم ؛ كَيفَ نَشَرَتِ النِّعمَةُ عَلَيهِم جَناحَ كَرامَتِها ، وأسالَت لَهُم جَداوِلَ نَعيمِها ، وَالتَفَّتِ المِلَّةُ بِهِم في عَوائِدِ بَرَكَتِها ، فَأَصبَحوا في نِعمَتِها غَرِقينَ ، وفي خُضرَةِ عَيشِها فَكِهينَ . قَد تَرَبَّعَتِ الاُمورُ بِهِم في ظِلِّ سُلطانٍ قاهِرٍ ، وآوَتهُمُ الحالُ إلى كَنَفِ عِزٍّ غالِبٍ . وتَعَطَّفَتِ الاُمورُ عَلَيهِم في ذُرى مُلكٍ ثابِتٍ . فَهُم حُكّامٌ عَلَى العالَمينَ ، ومُلوكٌ في أطرافِ الأَرَضينَ . يَملِكونَ الاُمورَ عَلى مَن كانَ يَملِكُها عَلَيهِم . ويُمضونَ الأَحكامَ فيمَن كانَ يُمضيها فيهِم . لا تُغمَزُ لَهُم قَناةٌ ، ولا تُقرَعُ لَهُم صَفاةٌ (5) . ألا وإنَّكُم قَد نَفَضتُم أيدِيَكُم مِن حَبلِ الطّاعَةِ . وثَلَمتُم حِصنَ اللّهِ المَضروبَ عَلَيكُم بِأَحكامِ الجاهِلِيَّةِ . فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ قَدِ امتَنَّ عَلى جَماعَةِ هذِهِ الاُمَّةِ _ فيما عَقَدَ بَينَهُم مِن حَبلِ هذِهِ الاُلفَةِ الَّتي يَنتَقِلونَ في ظِلِّها ، ويَأوونَ إلى كَنَفِها _ بِنِعمَةٍ لا يَعرِفُ أحَدٌ مِنَ المَخلوقينَ لَها قيمَةً ؛ لِأَ نَّها أرجَحُ مِن كُلِّ ثَمَنٍ ، وأجَلُّ مِن كُلِّ خَطَرٍ . (6)

.


1- .المُنّة : القوّة (تاج العروس : ج 18 ص 547 «منن») .
2- .مهافي : جمع مهفىً ؛ وهو مَوضِع هبوبِها في البَراري (النهاية : ج 5 ص 267 «هفا») .
3- .الدَّبَر : الجرح الذي يكون في ظَهرِ البعير (النهاية : ج 2 ص 97 «دبر») .
4- .الأزْل : الشدّة والضيق (لسان العرب : ج 1 ص 46 «أزل») .
5- .الصَّفاة : الصخرة والحجر الأملس . والمراد أنّه لا ينالهم أحدٌ بسوء (النهاية : ج 3 ص 41 «صفا») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 192 ، بحار الأنوار : ج 14 ص 472 ح 37 .

ص: 303

3 / 2 تأكيد امام بر پندگيرى از تاريخ

3 / 2تأكيد امام بر پندگيرى از تاريخامام على عليه السلام_ در سخنرانى اى كه «قاصِعه» ناميده شده _: از بلاهايى كه بر امّت هاى پيش از شما به خاطر كردارهاى بد و اعمال ناشايستْ نازل شده ، بپرهيزيد و در نيك و بد ، احوال آنان را به ياد آوريد و از اين كه چون آنان شويد ، برحذر باشيد . آن هنگام كه به اختلاف احوال آنان انديشيديد ، خويش را به آنچه براى ايشان عزّت آورد ، و به واسطه آن ، دشمنان از آنان دور شدند و عافيت در بينشان پايدار شد و برايشان نعمت آورد و رشته كرامت آنها به هم پيوست ، مُلزم كنيد ، از قبيل : دورى گزيدن از تفرقه ، مراعات الفت و بر انگيختن و سفارش كردن يكديگر به آن ، و نيز [ دورى گزيدن از] هر كارى كه كمر آنان را شكست و قدرتشان را سست كرد ، از قبيل : كينه ورزىِ دل ها ، و نفاقِ سينه ها ، و پشت كردن به همديگر ، و دستِ يارى نرساندن . در احوال مؤمنانِ پيش از خود بينديشيد كه در روزگار آزمايش و بلا ، چگونه بودند . آيا آنان گران بارترينِ آفريدگان ، رنجكش ترينِ بندگان در بلا و گرفتارترينِ اهل دنيا نبودند؟ فرعونيان ، آنان را برده گرفته بودند ، بدترين شكنجه ها را به آنها مى دادند ، و تلخى را جرعه جرعه در كامشان مى ريختند . پيوسته در خوارىِ هلاكت و فشار سلطه ، به سر مى بردند و چاره اى براى سر باز زدن و راهى براى دفاع كردن نمى يافتند تا آن هنگام كه خداوند عز و جل ، كوشش آنان را در شكيبايى بر آزار ديدن در راه دوستى خود و تحمّل دشوارى از ترس خويش، ديد ، براى آنان از تنگناهاى گرفتارى،گشايشى قرار داد، و عزّت را به جاى خوارى شان، و آسايش را به جاى ترسشان نهاد ، و شاهانى فرمان روا و پيشوايانى راهنما گشتند و از كرامت الهى به جايى رسيدند كه مَركب آرزوهايشان هم به آن جا راه نمى بُرد . بنگريد كه چگونه بودند هنگامى كه گروه ها گرد آمده ، خواسته ها به هم پيوسته ، دل ها راست ، دست ها پشت هم ، شمشيرها يار هم ، بينش ها ژرف ، و قصدها يكى بود . آيا آنان در سرتاسر دنيا ، صاحبْ اختيار و همه كاره جهانيان نبودند؟ حال بنگريد هنگامى كه جدايى بينشان افتاد ، همدلى ها گسست ، و كلام و دلشان گوناگون شد ، و گروه گروه شدند و به جنگ يكديگر پرداختند ، پايان كارشان چگونه شد؟ خداوند ، لباس كرامت خود را از تن آنان به درآورد و نعمت هاى فراوانش را از آنان سلب كرد و داستان آنها در بين شما ، به عنوان پند براى پندگيرندگان باقى مانْد . از حال فرزندان اسماعيل ، بنى اسحاق و بنى اسرائيل ، پند بگيريد . چه قدر سرگذشت ها متناسب است و همسانى ها ، نزديك! در احوال آنان در حال پراكندگى شان ، تأمّل كنيد : در جدايى شان در شب هايى كه كسراها و قيصرها صاحبْ اختيار آنان بودند و آنان را از سرزمين هاى پُر نعمت و درياى عراق و سرزمين هاى سرسبزْكران ، مى رُبودند و به جايگاه هاى رويش درمَنه (1) و وزش بادها و سختى معيشت مى بردند . آن گاه ، آنان را خانوارهايى بينوا و اهل شتران زخم دار [از بارِ سفر] (2) و صحرانشينانْ واگذاشتند، خانه هايشان پست ترين خانه ها و قرارگاه هايشان خشك ترين قرارگاه ها بود . نه به زير بال دعوتى پناه مى جُستند تا بدان چنگ زنند ، و نه سايه الفتى بر سرشان بود تا به عزّت آن تكيه كنند ؛ با حالى پريشان ، دست هايى جدا از هم ، جمعيتى پراكنده در گرفتارى شديد ، و جهلى فراگير ، همچون : زنده به گور كردن دختران ، پرستش بتان ، گسست پيوند خويشاوندى و غارتگرى از هر راهى . بنگريد به روزگار نعمت بخشىِ خداوند به آنان ؛ آن هنگام كه فرستاده اى را به سوى آنان گسيل داشت و آن فرستاده ، اطاعت آنان را با دين خدا پيوند داد و [ دل هاى ]آنان را با دعوت به خدا ، الفت بخشيد . بنگريد كه چگونه نعمت ، بال كرامت خود را بر سرِ آنان گسترانْد و جويبارهاى آسايش ، بر آنان روان گشت ، و دينْ آنان را در سودهاى پربركت خود گرد آورد پس در نعمتِ دين ، غرق گشتند و از خرّمىِ زندگىِ دين مدارانه خشنود شدند . در سايه حكمرانى قوى ، كارهايشان سامان يافت و نيكويىِ حالشان ، آنان را در سايه عزّت قاهرانه جاى داد و در پناه حكومتى ثابت ، كارها بر آنان استوار گشت . آنان ، حاكمان جهانيان شدند و در كرانه هاى زمين ، فرمان روا گرديدند و بر كسانى فرمان روايى يافتند كه [ روزى ]فرمانبرشان بودند ، و فرمان ها را در حقّ كسانى جارى مى ساختند كه [ روزى] بر آنان ، فرمانده بودند . نه نيزه اى از ايشان سست و شكسته ، و نه سنگى از آنان نرم و كوبيده مى شد . آگاه باشيد كه شما رشته پيروى را از دست نهاديد و با احكام جاهلى در دژ الهى كه خداوند برايتان ساخته بود ، رخنه انداختيد . خداوند سبحان _ آن گاه كه آنان را با چنان رشته الفتى پيوند داد كه در سايه آن جاى مى گرفتند و در پناه آن آرامش مى يافتند _ ، با نعمتى بر اين امّت منّت نهاد كه هيچ آفريده اى ارزشِ آن را نمى داند ؛ چرا كه از هر ارزشى، برتر و از هر امر با اهميّتى ، والاتر است .

.


1- .دِرمَنه يا دَرمنه ، گياهى است بيابانى و خودرو .
2- .كنايه از بيابان گردان .

ص: 304

. .

ص: 305

. .

ص: 306

. .

ص: 307

. .

ص: 308

الباب الرابع : الموعظة4 / 1كَلِمَةٌ جامِعَةٌ لِلعِظَةِنهج البلاغة :مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام وهِيَ كَلِمَةٌ جامِعَةٌ لِلعِظَةِ وَالحِكمَةِ : فَإِنَّ الغايَةَ أمامَكُم ، وإنَّ وَراءَكُمُ السَّاعَةَ تَحدوكُم . تَخَفَّفوا تَلحَقوا (1) ؛ فَإِنَّما يُنتَظَرُ بِأَوَّلِكُم آخِرُكُم . قالَ السيّد الشَّريف : أقول : إنَّ هذا الكلامَ لَو وُزِنَ بَعدَ كَلامِ اللّهِ سُبحانَهُ وبَعدَ كلامِ رسولِ اللّه صلى الله عليه و آله بكُلّ كلام لَمالَ به راجحا ، وبَرَزَ عَلَيهِ سابِقا . فَأمّا قَولُهُ عليه السلام : «تَخَفَّفوا تَلحقوا» فَما سُمِعَ كلامٌ أقَلُّ منه مَسموعا ولا أكثَرُ مَحصولاً ، وما أبعَدَ غَورَها مِن كَلِمةٍ ، وأنقَعَ نُطفتها (2) من حِكمَةٍ ! وقَد نَبَّهَنا في كتاب الخَصائِصِ عَلى عِظَمِ قَدرِها ، وشَرَفِ جَوهرِها . (3)

.


1- .أي تخفَّفوا من الذنوب تَلحَقوا مَن سبَقكم في العمل الصالح (مجمع البحرين : ج 1 ص 530 «خفف») .
2- .ماءٌ ناقِع ونَقِيع : ناجع يَقطع العطَش ويُذهبه ويُسَكِّنه . والنُّطْفة : الماء الصافي (تاج العروس : ج 11 ص 488 «نقع» و ج 12 ص 505 «نطف») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 21 ، روضة الواعظين : ص 537 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 203 ح 4120 وفيه «تخفّفوا ؛ فإنّ الغاية أمامكم ، والساعة من ورائكم تحدوكم» ، بحار الأنوار : ج 6 ص 135 ح 36 .

ص: 309

باب چهارم : سخنورى
4 / 1 سخنى فراگير در موعظه

باب چهارم : سخنورى4 / 1سخنى فراگير در موعظهنهج البلاغة_ بخشى از سخنرانى امام على عليه السلام كه حاوى در پند و حكمت است _: «منزلگاه آخر ، پيشِ روى شماست و مرگ ، از پشتِ سرتان بانگ رحيل مى زند . سبُك بار شويد ، تا برسيد ، كه پيشينيان شما پسينيانتان را انتظار مى بَرند» . سيّدِ رَضى گفته است: اين سخن، اگر پس از سخن خداى سبحان و پيامبر خدا، با هر سخنى سنجيده شود ، بر آن ، رُجحان خواهد داشت و پيشى خواهد گرفت.و اين عبارتِ آن حضرت كه فرمود : «سبكْ بار شويد ، تا برسيد» ، هيچ سخنى كوتاه تر و پُر بهره تر از آن نيست . شگفتا از سخنى كه به اين اندازه ژرف است! و شگفتا از حكمتى كه اين قدر زلال و سيراب كننده است! ما در كتاب الخصائص ، به عظمت اين سخن و ارزش گوهر آن ، آگاهى داده ايم .

.

ص: 310

4 / 2الطَّريقُ الواضِحُالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام يَعِظُ بِسُلوكِ الطَّريقِ الواضِحِ _: أيُّهَا النّاسُ ! لا تَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّةِ أهلِهِ ؛ فَإِنَّ النّاسَ قَدِ اجتَمَعوا عَلى مائِدَةٍ شِبَعُها قَصيرٌ ، وجوعُها طَويلٌ . أيُّهَا النّاسُ ! إنَّما يَجمَعُ النّاسَ الرِّضا وَالسُّخطُ ، وإنَّما عَقَرَ ناقَةَ ثَمودَ رَجُلٌ واحِدٌ ، فَعَمَّهُمُ اللّهُ بِالعَذابِ لَمّا عَمّوهُ بِالرِّضا ، فَقالَ سُبحانَهُ : «فَعَقَرُوهَا فَأَصْبَحُواْ نَ_دِمِينَ» (1) فَما كانَ إلّا أن خارَت (2) أرضُهُم بِالخَسفَةِ خُوارِ السِّكَّةِ (3) المُحماةِ فِي الأَرضِ الخَوّارَةِ (4) . أيُّهَ_ا النّاسُ مَن سَلَ_كَ الطَّريقَ الواضِ_حَ وَرَدَ الماءَ ، ومَن خالَفَ وَقَعَ فِي التّيهِ ! (5)

4 / 3صِفاتُ المُتَّقينَنهج البلاغة :مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام يَصِفُ فيهَا المُتَّقينَ . رُوِيَ أنَّ صاحِبا لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام يُقالُ لَهُ : هَمّامٌ كانَ رَجُلاً عابِدا ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، صِف لِيَ المُتَّقينَ حَتّى كَأَ نّي أنظُرُ إلَيهِم . فَتَثاقَلَ عليه السلام عَن جَوابِهِ ثُمَّ قالَ : يا هَمّامُ! اتَّقِ اللّهَ وأحسِن فَ «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّ الَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ» (6) فَلَم يَقنَع هَمّامٌ بِهذَا القَولِ حَتّى عَزَمَ عَلَيهِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ عليه السلام : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ وتَعالى خَلَقَ الخَلقَ حينَ خَلَقَهُم غَنِيّاً عَن طاعَتِهِم ، آمِناً مِن مَعصِيَتِهِم ؛ لِأَ نَّهُ لا تَضُرُّهُ مَعصِيَةُ مَن عَصاهُ ، ولا تَنفَعُهُ طاعَةُ مَن أطاعَهُ . فَقَسَمَ بَينَهُم مَعايِشَهُم ، ووَضَعَهُم مِنَ الدُّنيا مَواضِعَهُم . فَالمُتَّقونَ فيها هُم أهلُ الفَضائِلِ ؛ مَنطِقُهُمُ الصَّوابُ ، ومَلبَسُهُمُ الِاقتِصادُ ، ومَشيُهُمُ التَّواضُعُ . غَضّوا أبصارَهُم عَمّا حَرَّمَ اللّهُ عَلَيهِم ، ووَقَفوا أسماعَهُم عَلَى العِلمِ النّافِعِ لَهُم . نُزِّلَت أنفُسُهُم مِنهُم فِي البَلاءِ كَالَّتي نُزِّلَت فِي الرَّخاءِ . ولَولَا الأَجَلُ الَّذي كَتَبَ اللّهُ عَلَيهِم لَم تَستَقِرَّ أرواحُهُم في أجسادِهِم طَرفَة عَينٍ ؛ شَوقا إلَى الثَّوابِ ، وخَوفا مِنَ العِقابِ . عَظُمَ الخالِقُ في أنفُسِهِم ؛ فَصَغُرَ ما دونَهُ في أعيُنِهِم ، فَهُم وَالجَنَّةُ كَمَن قَد رَآها ؛ فَهُم فيها مُنَعَّمونَ ، وهُم وَالنّارُ كَمَن قَد رَآها فَهُم فيها مُعَذَّبونَ . قُلوبُهُم مَحزونَةٌ ، وشُرورُهُم مَأمونَةٌ ، وأجسادُهُم نَحيفَةٌ ، وحاجاتُهُم خَفيفَةٌ ، وأنفُسُهُم عَفيفَةٌ . صَبَروا أيّاما قَصيرَةً ، أعقَبَتهُم راحَةً طَويلَةً . تِجارَةٌ مُربِحَةٌ يَسَّرَها لَهُم رَبُّهُم . أرادَتهُمُ الدُّنيا فَلَم يُريدوها ، وأسَرَتهُم فَفَدَوا أنفُسَهُم مِنها . أمَّا اللَّيلَ فَصافّونَ أقدامَهُم ، تالينِ لِأَجزاءِ القُرآنِ يُرَتِّلونَها تَرتيلاً . يُحَزِّنونَ بِهِ أنفُسَهُم ، ويَستَثيرونَ بِهِ دَواءَ دائِهِم ، فَإِذا مَرّوا بِآيَةٍ فيها تَشويقٌ رَكَنوا إلَيها طَمَعا ، وتَطَلَّعَت نُفوسُهم إلَيها شَوقا ، وظَنّوا أ نَّها نُصبَ أعيُنِهِم ، وإذا مَرّوا بِآيَةٍ فيها تَخويفٌ أصغَوا إلَيها مَسامِعَ قُلوبِهِم ، وظَنّوا أنَّ زَفيرَ جَهَنَّمَ وشَهيقَها في اُصولِ آذانِهِم ؛ فَهُم حانونَ عَلى أوساطِهِم ، مُفتَرِشونَ لِجِباهِهِم وأكُفِّهِم ورُكَبِهِم وأطرافِ أقدامِهِم ، يَطلُبونَ إلَى اللّهِ تَعالى في فَكاكِ رِقابِهِم . وأمَّا النَّهارَ فَحُلَماءُ عُلَماءُ ، أبرارٌ أتقِياءٌ . قَد بَراهُمُ الخَوفُ بَريَ القِداحِ (7) ، يَنظُرُ إلَيهِمُ النّاظِرُ فَيَحسَبُهُم مَرضى وما بِالقَومِ مِن مَرَضٍ ، ويَقولُ : قَد خولِطوا ! ، ولَقَد خالَطَهُم أمرٌ عَظيمٌ ! لا يَرضَونَ مِن أعمالِهِمُ القَليلَ ، ولا يَستِكثِرونَ الكَثيرَ . فَهُم لِأَنفُسِهِم مُتَّهِمونَ ، ومِن أعمالِهِم مُشفِقونَ . إذا زُكِّيَ أحَدٌ مِنهُم خافَ مِمّا يُقالُ لَهُ فَيَقولُ : أنَا أعلَمُ بِنَفسي مِن غَيري ، ورَبّي أعلَمُ بي مِن نَفسي . اللّهُمَّ لا تُؤاخِذني بِما يَقولونَ ، وَاجعَلني أفضَلَ مِمّا يَظُنّونَ ، وَاغفِر لي ما لا يَعلَمونَ . فَمِن عَلامَةِ أحَدِهِم أ نَّكَ تَرى لَهُ قُوَّةً في دينٍ ، وحَزما في لينٍ ، وإيمانا في يَقينٍ ، وحِرصا في عِلمٍ ، وعِلما في حِلمٍ ، وقَصداً في غِنىً ، وخُشوعا في عِبادَةٍ ، وتَجَمُّلاً في فاقَةٍ ، وصَبرا في شِدَّةٍ ، وطَلَبا في حَلالٍ ، ونَشاطا في هُدىً ، وتَحَرُّجا عَن طَمَعٍ . يَعمَلُ الأَعمالَ الصّالِحَةَ وهُوَ عَلى وَجَلٍ . يُمسي وهَمُّهُ الشُّكرُ ، ويُصبِحُ وهَمُّهُ الذِّكرُ . يَبيتُ حَذِرا ، ويُصبِحُ فَرِحا ؛ حَذِرا لِما حُذِّرَ مِنَ الغَفلَةِ ، وفَرِحا بِما أصابَ مِنَ الفَضلِ وَالرَّحمَةِ . إنِ استَصعَبَت عَلَيهِ نَفسُهُ فيما تَكرَهُ لَم يُعطِها سُؤلَها فيما تُحِبُّ . قُرَّةُ عَينِهِ فيما لا يَزولُ ، وزَهادَتُهُ فيما لا يَبقى . يَمزُجُ الحِلمَ بِالعِلمِ ، وَالقَولَ بِالعَمَلِ . تَراهُ قَريبا أمَلُهُ، قَليلاً زَلَلُهُ، خاشِعا قَلبُهُ، قانِعَةً نَفسُهُ، مَنزورا (8) أكلُهُ ، سَهلاً أمرُهُ، حَريزا دينُهُ، مَيِّتَةٌ شَهوَتُهُ ، مَكظوما غَيظُهُ . الخَيرُ مِنهُ مَأمولٌ ، وَالشَّرُّ مِنهُ مَأمونٌ . إن كانَ فِي الغافِلينَ كُتِبَ فِي الذّاكِرينَ ، وإن كانَ فِي الذّاكِرينَ لَم يُكتَب مِنَ الغافِلينَ . يَعفو عَمَّن ظَلَمَهُ ، ويُعطي مَن حَرَمَهُ ، ويَصِلُ مَن قَطَعَهُ . بَعيدا فُحشُهُ ، لَيِّنا قَولُهُ ، غائِبا مُنكَرُهُ . حاضِرا مَعروفُهُ ، مُقبِلاً خَيرُهُ ، مُدبِرا شَرُّهُ . فِي الزَّلازِلِ وَقورٌ ، وفِي المَكارِهِ صَبورٌ ، وفِي الرَّخاءِ شَكورٌ . لا يَحيفُ عَلى مَن يُبغِضُ ، ولا يَأثَمُ فيمَن يُحِبُّ . يَعتَرِفُ بِالحَقِّ قَبلَ أن يُشهَدَ عَلَيهِ . لا يُضيعُ مَا استُحفِظَ ، ولا يَنسى ما ذُكِّرَ ، ولا يُنابِزُ بِالأَلقابِ ، ولا يُضارُّ بِالجارِ ، ولا يَشمَتُ بِالمَصائِبِ ، ولا يَدخُلُ فِي الباطِلِ ، ولا يَخرُجُ مِنَ الحَقِّ . إن صَمَتَ لَم يَغُمَّهُ صَمتُهُ ، وإن ضَحِكَ لَم يَعلُ صَوتُهُ ، وإن بُغِيَ عَلَيهِ صَبَرَ حَتّى يَكونَ اللّهُ هُوَ الَّذي يَنتَقِمُ لَهُ . نَفسُهُ مِنهُ في عَناءٍ ، وَالنّاسُ مِنهُ في راحَةٍ . أتعَبَ نَفسَهُ لِاخِرَتِهِ ، وأراحَ النّاسَ مِن نَفسِهِ . بُعدُهُ عَمَّن تباعَدَ عَنهُ زُهدٌ ونَزاهَةٌ ، ودُنُوُّهُ مِمَّن دَنا مِنهُ لَينٌ ورَحمَةٌ . لَيسَ تَباعُدُهُ بِكِبرٍ وعَظَمَةٍ ، ولا دُنُوُّهُ بِمَكرٍ وخَديعَةٍ . قالَ : فَصَعِقَ هَمّامٌ صَعقَةً كانَت نَفسُهُ فيها . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أما وَاللّهِ لَقَد كُنتُ أخافُها عَلَيهِ . ثُمَّ قالَ : أ هكَذا تَصنَعُ المَواعِظُ البالِغَةُ بِأَهلِها ؟ فَقالَ لَهُ قائِلٌ : فَما بالُكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقالَ عليه السلام :وَيحَكَ!إنَّ لِكُلِ أجَلٍ وَقتا لا يَعدوهُ،وسَبَبا لا يَتَجاوَزُهُ.فَمَهلاً لا تَعُد لِمِثلِها (9) ؛ فَإِنَّما نَفَثَ (10) الشَّيطانُ عَلى لِسانِكَ ! . (11)

.


1- .الشعراء : 157 .
2- .خارَ : صاح ، والخُوار : ما اشتدّ من الصوت (لسان العرب : ج 4 ص 261 «خور») .
3- .السِّكّة : هي التي تُحرث بها الأرض (النهاية : ج 2 ص 384 «سكك») .
4- .أرضٌ خوّارةٌ : لينة سهلة (لسان العرب : ج 4 ص 262 «خور») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 201 ، الغارات : ج 2 ص 584 عن فرات بن أحنف وليس فيه من «فقال سبحانه» إلى «الخوّارة» ، المسترشد : ص 407 ح 138 وليس فيه من «فقال سبحانه ...» وكلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 70 ص 107 ح 5 .
6- .النحل : 128 .
7- .القِداح : جمع قِدْح ؛ السهم قبل أن ينَصَّل ويُراشَ (لسان العرب : ج 2 ص 556 «قدح») .
8- .أي قليلاً (النهاية : ج 5 ص 40 «نزر») .
9- .قال ابن أبي الحديد : إنّما نهى أمير المؤمنين عليه السلام القائل : «فهلّا أنت يا أمير المؤمنين !» لأ نّه اعترض في غير موضع الاعتراض ، وذلك أ نّه لايلزم من موت العامّي عند وعظ العارف أن يموت العارف عن وعظ نفسه ؛ لأنّ انفعال العامّي ذي الاستعداد التامّ للموت عند سماع المواعظ البالغة أتمّ من استعداد العارف عند سماع نفسه أو الفكر في كلام نفسه ؛ لأنَّ نفس العارف قويّة جدّاً ، والآلة التي يُحفر بها الطين قد لا يُحفر بها الحجر (شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 161) .
10- .نَفَثَ الشيطان على لسانه : أي ألقى فتكلّم (مجمع البحرين : ج 3 ص 1808 «نفث») .
11- .نهج البلاغة : الخطبة 193 ، صفات الشيعة : ص 96 ح 35 ، الأمالي للصدوق : ص 666 ح 897 كلاهما عن عبد الرحمن بن كثير الهاشمي عن الإمام الصادق عن أبيه عنه عليهم السلام ، تحف العقول : ص 159 ، التمحيص : ص 70 ح 170 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 849 ح 43 كلّها نحوه وراجع الخطبة 87 و 157 و161 و178 و188 و190 و191 والكافي : ج 2 ص 226 ح 1 وبحار الأنوار : ج 77 ص 367 _ 442 وتذكرة الخواصّ : ص 138 .

ص: 311

4 / 2 راه روشن
4 / 3 ويژگى هاى پرهيزگاران

4 / 2راه روشنامام على عليه السلام_ در سخنى كه به ره سپردن در راه روشن ، پند مى دهد _: اى مردم! در راه هدايت ، از كم بودنِ رهپويان ، احساس تنهايى مكنيد ؛ چون [ غالب] مردم ، بر سفره اى كه سيرىِ آن كوتاه مدّت ، و گرسنگىِ آن بلند مدّت است ، گِرد آمده اند . اى مردم! خشنودى و ناخشنودى ، همه مردمان را فرا مى گيرد . آن كه شتر ثَمود را پِى كرد ، يك نفر بود ؛ ولى خداوند ، عذاب را شامل همه گردانْد ؛ چون همه بِدان كار ، رضايت دادند ، و فرمود : «پس آن را پِى كردند و پشيمان گشتند» . چيزى نگذشت كه سرزمينشان چون گاوْآهنِ آبداده اى كه در زمين سست فرو رود ، فريادى برآورد و فرو رفت . اى مردم! هر كس راه روشن را بپيمايد ، به آب مى رسد ، و هر كس بر خلاف آن ره سپارَد ، در بيابان [ _ِ گم راهى] مى افتد .

4 / 3ويژگى هاى پرهيزگاراننهج البلاغة :يكى از ياران امير مؤمنان به نام هَمّام _ كه مردى عابد بود _ به ايشان گفت : اى امير مؤمنان! پرهيزگاران را چنان براى من توصيف كن كه گويى به آنان مى نگرم . امير مؤمنان ، در پاسخ وى درنگى كرد و آن گاه فرمود : «اى هَمّام! از خدا بترس و نيكوكار باش ؛ چرا كه «در حقيقت ، خدا با كسانى است كه پرهيزگار باشند و [ با] كسانى [ است ]كه به حقيقت ، آنها نيكوكارند» » . هَمّام به اين پاسخ ، قانع نشد ، اصرار كرد و امام عليه السلام را قسم داد . آن گاه ، على عليه السلام خدا را سپاس گفت و ستايش كرد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد . سپس فرمود : «امّا بعد ؛ خداى پاك و والا ، در حالى آفريده ها را آفريد كه از اطاعت آنان ، بى نياز و از نافرمانى شان در امان بود ؛ زيرا نافرمانىِ آن كه او را نافرمانى مى كند ، به او زيانى نمى رسانَد ، و پيروىِ آن كه او را اطاعت مى كند ، سودى براى او ندارد . روزىِ آفريدگان را بين آنان تقسيم كرد ، و در دنيا هر كدام را در جايگاه خود قرار داد . پرهيزگاران در دنيا ، صاحبان فضايل اند . سخنشان درست ، پوشششان ميانه روى ، و راه رفتنشان فروتنانه است . ديده خويش را از آنچه خداوند بر آنان حرام كرده ، مى پوشانند ، و گوش هايشان را بر دانشى كه سودشان مى رساند ، وقف مى كنند . در بلايا ، چنان وارد مى شوند كه گويى در آسايشْ گام مى نهند ، و اگر نبود اجلى كه خداوند بر آنان معيّن كرده ، به شوق ثواب و بيم از كيفر ، به اندازه چشم بر هم زدنى روحشان در جسمشان آرام نمى گرفت . آفريننده ، در پيش آنان بزرگ است و از اين رو ، جز او در نظرشان كوچك گشته است . آنان نسبت به بهشت ، چون كسانى اند كه آن را ديده اند و در آن جا نعمت داده شده اند ، و نسبت به دوزخ ، چون كسانى اند كه آن را ديده اند و در حال عذاب در آن اند . دل هايشان غمگين ، شرّشان دور [ از مردم] ، بدن هايشان نزار ، نيازهايشان سبُك ، و جانشان پاك است . روزهايى اندك صبر مى كنند و آسايش طولانى را در پىِ آن مى يابند ؛ تجارتى سودآور كه پروردگارشان برايشان فراهم كرده است . دنيا ، آنان را خواست و آنان ، دنيا را نخواستند ، و آنان را به بند كشيد و آنان ، به قيمت فديه دادن جان خود ، از آن رَستند . شبانگاهان ، بر پاى اند و قرآن را جزء به جزء ، شمرده شمرده مى خوانند . به خواندن آن ، خويش را غمگين مى سازند ، و داروىِ دردشان را از آن مى گيرند . هر گاه آيه اى را بخوانند كه در آن تشويق است ، حريصانه به آن دل مى بندند و مشتاقانه ، جان هايشان بِدان بر مى افروزد و مى پندارند كه آن [ پاداش] ، فرا رويشان است ، و هر گاه آيه اى را بخوانند كه در آن بيم دهى باشد ، گوش دلشان را به آن مى سپارند و مى پندارند كه شيون و فرياد جهنّم در گوششان است . به ركوع ، پشت خود را خميده اند و پيشانى و دست و زانو و كناره هاى پاى خود را بر زمين گسترانيده اند و از خداوند ، آزادى خود [ از آتش دوزخ] را مى خواهند . در روز، دانشورانِ بردبار [و] نيكوكاران پرهيزگارند. ترس ، آنان را چون تيرِ تراش خورده ، تراشيده است . هر گاه كسى به آنان بنگرد ، مى پندارد كه بيمارند ، در حالى كه بيمار نيستند ؛ امّا [ هر كه ببيندشان ، ]مى گويد : خِردشان پريشان شده است! . [ آرى ،] كارى بزرگ ، آنان را پريشانْ حال ساخته است . آنان به اعمال اندكشان خشنود نمى شوند و اعمال بسيار را بسيار نمى شمارند . آنان هميشه نفس خود را متّهم مى كنند و از كرده هاى خويش ، بيمناك اند . هر گاه يكى از آنان ستايش شود ، از آنچه به وى گفته شده ، در بيم است و مى گويد : من از ديگرى بر حال خويش داناترم و پروردگارم به من از خودم داناتر است . بار خدايا! مرا بر پايه آنچه مى گويند ، بازخواست مكن و مرا برتر از آنچه مى پندارند ، قرار ده و آنچه را كه نمى دانند ، بر من ببخش! . از نشانه هاى هر يك از آنان ، اين است كه در او توانمندى در دين ، دورانديشى در نرم خويى ، ايمان در يقين ، حرص در دانش ، دانش در بردبارى ، ميانه روى در بى نيازى ، فروتنى در پرستش ، آراستگى در نيازمندى ، صبورى در سختى ، روزى خواهىِ حلال ، نشاط در هدايت ، و دورى از طمع را مى بينى . كارهاى نيك انجام مى دهد و با اين حال ، در بيم است ، روز را شب مى كند و قصد و تلاشش شكرگزارى است ، و شب را روز مى كند و دغدغه اش ياد خداست . با ترس ، شب را به پايان مى آورد و به شادى ، روز را مى آغازَد ؛ ترسان از غفلتى كه به او بيم داده شده ، و شادمان از احسان و رحمتى كه به او رسيده است . اگر در آنچه ناخوشايند مى داند ، هواى نفسش بر وى سخت گيرد ، به درخواست نفس در چيزهايى كه دوست دارد ، پاسخ نمى دهد . روشنايى چشمش به چيزهايى است كه بى زوال اند ، و دلْ زدگى اش در چيزهايى است كه زودگذرند . بردبارى را با دانش ، و سخن را با كردار در هم مى آميزد . او را مى بينى كه آرزوهايش كوتاه ، لغزشش كم ، دلش خاشع ، نفْسش قانع ، خوراكش كم ، كارش آسان ، دينش استوار ، شهوتش مُرده ، خشمش فروخورده ، خيرش مورد انتظار، و شرّش بر كنار است ؛ هر گاه در بين غافلان باشد ، از ذاكران به شمار مى آيد و اگر در بين ذاكران باشد ، از غافلان به حسابش نمى آورند ؛ از كسى كه به وى ستم كرده ، مى گذرد و به آن كه محرومش ساخته ، مى بخشد و با آن كه از وى بريده ، پيوند برقرار مى كند ؛ ناسزاگويى ، از او دور است و سخنش نرم ؛ بدىِ او بركنار و خوبىِ او حاضر است ؛ خير او روى آور و شرّ او روى گردان است . در سختى ها ، با وقار و در ناخوشايندها شكيبا و در آسايش ، شكرگزار است . هر گاه بر كسى خشم بگيرد ، ستم نمى كند و درباره كسى كه دوستش دارد ، مرتكب گناه نمى شود . پيش از آن كه عليه او گواهى داده شود ، به حق ، اعتراف مى كند . آنچه را كه نگهدارى اش از او خواسته شده ، ضايع نمى كند و آنچه را كه به وى يادآورى شده ، فراموش نمى كند . مردم را با القاب زشت ، ياد نمى كند و به همسايه زيان نمى رساند و در مصيبت ها[ ى مردمْ ]شادى نمى كند . در كار باطل ، وارد نمى شود و از كار حق ، قدم بيرون نمى نهد . اگر خاموش باشد ، خاموشى ، غمگينش نمى كند و اگر بخندد ، صداى خنده اش بلند نيست . اگر بر وى ستم رود ، شكيبايى مى ورزد تا خدا انتقام گيرنده او باشد . جانش از او در رنج است و ديگران از او در آسايش اند . جان خويش را براى آخرتش به رنج انداخته است و مردم را از سوى خود ، آسوده ساخته است . دورى گزيدنِ او از كسى كه از او دورى گزيده ، از سر زهد و پاكى است و نزديك شدنش به آن كه به او نزديك شده ، نرم خويى و مهربانى است . دورى گزينى اش ، كبر و خودبزرگ بينى نيست و نزديك شدنش ، نيرنگ و فريب نيست» . [ راوى مى گويد : سخن امام عليه السلام كه به اين جا رسيد ، ]همّام ، بى هوش شد و در بى هوشى جان داد . امير مؤمنان فرمود : «سوگند به خدا ، از همين بر او مى ترسيدم» و سپس افزود : «پندهاى رسا ، با آنان كه اهل پندگيرى اند ، چنين مى كند» . كسى به وى گفت : اى امير مؤمنان! چرا با تو چنين نمى كند؟ على عليه السلام فرمود : «واى بر تو! هر اجلى را زمانى است كه از آن ، در نمى گذرَد و سببى است كه از آن ، تجاوز نمى كند . آرام باش ! ديگر مثل اين گفته را تكرار نكن ؛ (1) چرا كه آن را شيطان بر زبانت دميده است» .

.


1- .ابن ابى الحديد گفته است : اميرمؤمنان ، از آن رو گوينده آن سخن را نهى كرد كه در جاى نامناسب اعتراض كرد ؛ چون لازمه مرگ فرد عادى به هنگام پنددهى عارف ، آن نيست كه خود عارف هم از پنددهى بميرد ؛ زيرا تأثيرپذيرى شخص عادىِ داراى استعداد و آمادگى براى مرگ ، به هنگام شنيدن پندِ رسا ، بيشتر از تأثيرپذيرى عارف از شنيدن پند خويش و يا انديشيدن در كلام خود است ؛ چون جان عارف، قوى تر است . با كلنگى كه خاك را بِدان شُخم مى زنند ، نمى توان سنگ را شكافت (شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 161) .

ص: 312

. .

ص: 313

. .

ص: 314

. .

ص: 315

. .

ص: 316

. .

ص: 317

. .

ص: 318

4 / 4الخُطبَةُ الغَرّاءُالإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ ، وهِيَ مِنَ الخُطَبِ العَجيبَةِ ، وتُسمَّى الغَرّاءَ _: الحَمدُ للّهِِ الَّذي عَلا بِحَولِهِ ، ودَنا بِطَولِهِ (1) . مانِحِ كُلِّ غَنيمَةٍ وفَضلٍ ، . وكاشِفِ كُلِّ عَظيمَةٍ وأزلٍ . أحمَدُهُ عَلى عَواطِفِ كَرَمِهِ ، وسَوابِغِ نِعَمِهِ . واُؤمِنَ بِهِ أوَّلاً بادِيا ، وأستَهديهِ قَريبا هادِيا ، وأستَعينُهُ قاهِرا قادِرا ، وأتَوَكَّلُ عَلَيهِ كافِيا ناصِرا . وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله عَبدُهُ ورَسولُهُ ؛ أرسَلَهُ لِاءِنفاذِ أمرِهِ ، وإنهاءِ عُذرِهِ ، وتَقديمِ نُذُرِهِ . اُوصيكُم عِبادَ اللّهِ بِتَقوَى اللّهِ الَّذي ضَرَبَ الأَمثالَ ، ووَقَّتَ لَكُمُ الآجالَ . وألبَسَكُمُ الرِّياشَ وأرفَغَ لَكُمُ المَعاشَ (2) . وأحاطَ بِكُمُ الإِحصاءَ (3) ، وأرصَدَ (4) لَكُمُ الجَزاءَ ، وآثَرَكُم بِالنِّعَمِ السَّوابِغِ ، وَالرِّفَدِ الرَّوافِغِ ، وأنذَرَكُم بِالحُجَجِ البَوالِغِ . فَأَحصاكُم عَدَدا ، ووَظَّفَ لَكُم مُدَدا ، في قَرارِ خِبرَةٍ ، ودارِ عِبرَةٍ ، أنتُم مُختَبَرونَ فيها ، ومُحاسَبون عَلَيها . فَإِنَّ الدُّنيا رَنِقٌ (5) مَشرَبُها ، رَدِغٌ (6) مَشرَعُها ، يونِقُ مَنظَرُها ، ويوبِقُ مَخبَرُها . غُرورٌ حائِلٌ ، وضَوءٌ آفِلٌ ، وظِلٌ زائِلٌ ، وسِنادٌ مائِلٌ . حَتّى إذا أنِسَ نافِرُها ، وَاطمَأَنَّ ناكِرُها ؛ قَمَصَت (7) بِأَرجُلِها ، وقَنَصَت بِأَحبُلِها ، وأقصَدَت بِأَسهُمِها ، وأعلَقَتِ المَرءَ أوهاقَ (8) المَنِيَّةِ قائِدَةً لَهُ إلى ضَنكِ المَضجَعِ ، ووَحشَةِ المَرجِعِ ، ومُعايَنَةِ المَحَلِّ ، وثَوابِ العَمَلِ . وكَذلِكَ الخَلَفُ بِعَقبِ السَّلَفِ . لا تُقلِعُ المَنِيَّةُ اختِراما (9) ولا يَرعَوِي الباقونَ اجتِراما . يَحتَذونَ مِثالاً ويَمضونَ أرسالاً (10) ، إلى غايَةِ الاِنتِهاءِ ، وصَيّورِ الفَناءِ . حَتّى إذا تَصَرَّمَتِ الاُمورُ ، وتَقَضَّتِ الدُّهورُ ، وأزِفَ (11) النُّشورُ ؛ أخرَجَهُم مِن ضَرائِحِ القُبورِ ، وأوكارِ الطُّيورِ ، وأوجِرَةِ (12) السِّباعِ ، ومَطارِحِ المَهالِكِ ، سِراعا إلى أمرِهِ ، مُهطِعينَ (13) إلى مَعادِهِ . رَعيلاً صُموتا ، قِياما صُفوفا . يَنفُذُهُمُ البَصُرُ ، ويُسمِعُهُمُ الدّاعي . عَلَيهِم لَبوسُ الِاستِكانَةِ ، وضَرَعُ الِاستِسلامِ وَالذِّلَّةِ . قَد ضَلَّتِ الحِيَلُ ، وَانقَطَعَ الأَمَلُ . وهَوَتِ الأَفئِدَةُ كاظِمَةً ، وخَشَعَتِ الأَصواتُ مُهَينِمَةً (14) . وألجَمَ (15) العَرَقُ ، وعَظُمَ الشَّفَقُ ، واُرعِدَتِ الأَسماعُ لِزَبرَةِ الدّاعي إلى فَصلِ الخِطابِ ، ومُقايَضَةِ الجَزاءِ ، ونَكالِ العِقابِ ، ونَوالِ الثَّوابِ . عِبادٌ مَخلوقونَ اقتِدارا ، ومَربوبونَ اقتِسارا ، ومَقبوضونَ احتِضارا ، ومُضَمَّنونَ أجداثا ، وكائِنونَ رُفاتا (16) . ومَبعوثونَ أفرادا ، ومَدينونَ جَزاءً ، ومُمَيَّزونَ حِسابا . قَد اُمهِلوا في طَلَبِ المَخرَجِ ، وهُدوا سَبيلَ المَنهَجِ ، وعُمِّروا مَهَلَ المُستَعتِبِ ، وكُشِفَت عَنهُم سُدَفُ (17) الرِّيَبِ ، وخُلّوا لِمِضمارِ الجِيادِ ، ورَوِيَّةِ الاِرتِيادِ ، وأناةِ المُقتَبِسِ المُرتادِ ، في مَدَّةِ الأَجَلِ ، ومُضطَرَبِ المَهَلِ . فَيالَها أمثالاً صائِبَةً ، ومواعِظَ شافِيَةً ، لَو صادَفَت قُلوبا زاكِيَةً ، وأسماعا واعِيَةً ، وآراءً عازِمَةً ، وألباباً حازِمَةً ! فَاتَّقُوا اللّهَ تَقِيَّةَ مَن سَمِعَ فَخَشَعَ ، وَاقتَرَفَ فَاعتَرَفَ ، ووَجِلَ فَعَمِلَ ، وحاذَرَ فَبادَرَ ، وأيقَنَ فَأَحسَنَ ، وعُبِّرَ فَاعتَبَرَ ، وحُذِّرَ فَحَذِرَ ، وزُجِرَ فَازدَجَرَ ، وأجابَ فَأَنابَ ، وراجَعَ فَتابَ ، وَاقتَدى فَاحتَذى ، واُرِيَ فَرَأى ، فَأَسرَعَ طالِبا ، ونَجا هارِبا ، فَأَفادَ ذَخيرَةً ، وأطابَ سَريرَةً . وعَمَّرَ مَعادا ، وَاستَظهَرَ زادا لِيَومِ رَحيلِهِ ، ووَجهِ سَبيلِهِ ، وحالِ حاجَتِهِ ، ومَوطِنِ فاقَتِهِ ، وقَدَّمَ أمامَهُ ، لِدارِ مُقامِهِ . فَاتَقُّوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ جِهَةَ ما خَلَقَكُم لَهُ ، وَاحذَروا مِنهُ كُنهَ ما حَذَّرَكُم مِن نَفسِهِ ، وَاستَحِقّوا مِنهُ ما أعَدَّ لَكُم بِالتَّنَجُّزِ (18) لِصِدقِ ميعادِهِ ، وَالحَذَرِ مِن هَولِ مَعادِهِ ... . جَعَلَ لَكُم أسماعا لِتَعِيَ ما عَناها ، وأبصارا لِتَجلُوَ عَن عَشاها ، وأشلاءً (19) جامِعَةً لِأَعضائِها ، مُلائِمَةً لِأَحنائِها (20) ، في تَركيبِ صُوَرِها ومُدَدِ عُمُرِها ، بِأَبدانٍ قائِمَةٍ بِأَرفاقِها (21) ، وقُلوبٍ رائِدَةٍ لِأَرزاقِها ، في مُجَلِّلاتِ (22) نِعَمِهِ ، وموجِباتِ مِنَنِهِ ، وحَواجِزِ عافِيَتِهِ . وقَدَّرَ لَكُم أعمارا سَتَرَها عَنكُم ، وخَلَّفَ لَكُم عِبَرا مِن آثارِ الماضينَ قَبلَكُم ؛ مِن مُستَمتَعِ خَلاقِهِم (23) ، ومُستَفسَحِ خَناقِهِم (24) . أرهَقَتهُمُ (25) المَنايا دونَ الآمالِ ، وشَذَّبَهُم عَنها (26) تَخَرُّمُ الآجالِ . لَم يَمهَدوا في سَلامَة الأَبدانِ ، ولَم يَعتَبِروا في اُنُفِ (27) الأَوانِ . فَهَل يَنتَظِرُ أهلُ بَضاضَةِ (28) الشَّبابِ إلّا حَوانِيَ الهَرَمِ ؟ وأهلُ غَضارَةِ (29) الصِّحَّةِ إلّا نَوازِلَ السَّقَمِ ؟ وأهلُ مُدَّةِ البَقاءِ إلّا آوِنَةَ الفَناءِ ؟ مَعَ قُربِ الزِّيالِ ، واُزوفِ الاِنتِقالِ ، وعَلَزِ (30) القَلَقِ ، وألَمِ المَضَضِ وغُصَصِ الجَرَضِ (31) ، وتَلَفُّتِ الاِستِغاثَةِ بِنُصرَةِ الحَفَدَةِ وَالأَقرِباءِ وَالأَعِزَّةِ وَالقُرَناءِ ! فَهَل دَفَعَتِ الأَقارِبُ أو نَفَعَتِ النَّواحِبُ ، وقَد غودِرَ في مَحَلَّةِ الأَمواتِ رَهينا ، وفي ضيقِ المَضجَعِ وَحيدا ، قَد هَتَكَتِ الهَوامُّ جِلدَتَهُ ، وأبلَتِ النَّواهِكُ جِدَّتَهُ ، وعَفَتِ (32) العَواصِفُ آثارَهُ ، ومَحَا الحَدَثانِ (33) مَعالِمَهُ ، وصارَتِ الأَجسادُ شَحِبَةً بَعدَ بَضَّتِها ، وَالعِظامُ نَخِرَةً بَعدَ قُوَّتِها ، وَالأَرواحُ مُرتَهَنَةً بِثِقَلِ أعبائِها ، موقِنَةً بِغَيبِ أنبائِها ، لا تُستَزادُ مِن صالِحِ عَمَلِها ، ولا تُستَعتَبُ مِن سَيِّىَ زَلَلِها ! أ وَلَستُم أبناءَ القَومِ وَالآباءَ ، وإخوانَهُم وَالأَقرِباءَ ، تَحتَذونَ أمثِلَتَهُم ، وتَركَبونَ قِدَّتَهُم (34) وتَطَؤونَ جادَّتَهُم ؟ ! . فَالقُلوبُ قاسِيَةٌ عَن حَظِّها ، لاهِيَةٌ عَن رُشدِها ، سالِكَةٌ في غَيرِ مِضمارِها ، كَأنَّ المَعنِيَّ سِواها ، وكَأَنَّ الرُّشدَ في إحرازِ دُنياها ! وَاعلَموا أنَّ مَجازَكُم عَلَى الصِّراطِ ومَزالِقِ دَحضِهِ (35) وأهاويلِ زَلَلِهِ ، وتاراتِ أهوالِهِ . فَاتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ تَقِيَّةَ ذي لُبٍّ شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلبَه ، وأنصَبَ الخَوفُ بَدَنَهُ ، وأسهَرَ التَّهَجُّدُ غِرارَ (36) نَومِهِ ، وأظمَأَ الرَّجاءُ هَواجِرَ (37) يَومِهِ ، وظَلَفَ الزُّهدُ شَهَواتِهِ (38) ، وأوجَفَ الذِّكرُ بِلِسانِهِ (39) ، وقَدَّمَ الخَوفَ لِأَمانِهِ ، وتَنَكَّبَ المَخالِجَ (40) عَن وَضَحِ السَّبيلِ ، وسَلَكَ أقصَدَ المَسالِكِ إلَى النَّهجِ المَطلوبِ ، ولَم تَفتِلهُ فاتِلاتُ الغُرورِ ، ولَم تَعمَ عَلَيهِ مُشتَبِهاتُ الاُمورِ . ظافِرا بِفَرَحَةِ البُشرى ، وراحَةِ النُّعمى في أنعَمِ نَومِهِ وآمَنَ يَومِهِ . قَد عَبَرَ مَعبَرَ العاجِلَةِ حَميدا ، وقَدَّمَ زادَ الآجِلَةِ سَعيدا . وبادَرَ مِن وَجَلٍ ، وأكمَشَ (41) في مَهَلٍ . ورَغِبَ في طَلَبٍ ، وذَهَبَ عَن هَرَبٍ ، وراقَبَ في يَومِهِ غَدَهُ ، ونَظَرَ قُدُما أمامَهُ . فَكَفى بِالجَنَّةِ ثَوابا ونَوالاً ، وكَفى بِالنّارِ عِقابا ووَبالاً ! وكَفى بِاللّهِ مُنتَقِما ونَصيرا ! وكَفى بِالكِتابِ حَجيجا وخَصيما ! اُوصيكُم بِتَقوَى اللّهِ الَّذي أعذَرَ بِما أنذَرَ ، واحتَجَّ بِما نَهَجَ ، وحَذَّرَكُم عَدُوّا نَفَذَ فِي الصُّدورِ خَفِيّا ، ونَفَثَ فِي الآذانِ نَجِيّا (42) ؛ فَأَضَلَّ وأردى ، ووَعَدَ فَمَنّى ، وزَيَّنَ سَيِّئاتِ الجَرائِمِ ، وهَوَّنَ موبِقاتِ العَظائِمِ . حَتّى إذَا استَدرَجَ قَرينَتَهُ (43) ، وَاستَغلَقَ رَهينَتَهُ ، أنكَرَ ما زَيَّنَ ، وَاستَعظَمَ ما هَوَّنَ ، وحَذَّرَ ما أمَّنَ . أم هذَا الَّذي أنشَأَهُ في ظُلُماتِ الأَرحامِ ، وشُغُفِ (44) الأَستارِ ، نُطفَةً دِهاقا (45) ، وعَلَقَةً مِحاقا ، وجَنينا وراضِعا ، ووَليدا ويافِعا . ثُمَّ مَنَحَهُ قَلبا حافِظا ، ولِسانا لافِظا ، وبَصَرا لاحِظا ؛ لِيَفهَمَ مُعتَبِرا ، ويُقَصِّرُ مُزدَجِرا . حَتّى إذا قامَ اعتِدالُهُ ، وَاستَوى مِثالُهُ ؛ نَفَرَ مُستَكبِرا ، وخَبَطَ سادِرا (46) ، ماتِحا في غَربِ (47) هَواهُ ، كادِحا سَعيا لِدُنياهُ ، في لَذّاتِ طَرَبِهِ ، وبَدَواتِ (48) أرَبِهِ ، ثُمَّ لا يَحتَسِبُ رَزِيَّةً ، ولا يَخشَعُ تَقِيَّةً . فَماتَ في فِتنَتِهِ غَريرا (49) ، وعاشَ في هَفوَتِهِ يَسيرا . لَم يُفِد عِوَضا ، ولَم يَقضِ مُفتَرَضا . دَهِمَتهُ فَجَعاتُ المَنِيَّةِ في غُبَّرِ (50) جِماحِهِ ، وسَنَن مِراحِهِ ، فَظَلَّ سادِرا ، وباتَ ساهِرا ، في غَمَراتِ الآلامِ ، وطَوارِقِ الأَوجاعِ وَالأَسقامِ ، بَينَ أخٍ شَقيقٍ ، ووالِدٍ شَفيقٍ ، وداعِيَةٍ بِالوَيلِ جَزَعا ، ولادِمَةٍ (51) لِلصَّدرِ قَلَقا . وَالمَرءُ في سَكرَةٍ مُلهِثَةٍ ، وغَمرَةٍ (52) كارِثَةٍ ، وأ نَّةٍ موجِعَةٍ ، وجَذبَةٍ مُكرِبَةٍ ، وسَوقَةٍ مُتعِبَةٍ . ثُمَّ اُدرِجَ في أكفانِهِ مُبلِسا (53) ، وجُذِبَ مُنقادا سَلِسا . ثُمَّ اُلقِيَ عَلَى الأَعوادِ رَجيعَ وَصَبٍ (54) ، ونِضوَ (55) سَقَمٍ،تَحمِلُهُ حَفَدَةُ الوِلدانِ ، وحَشَدَةُ الإِخوانِ، إلى دارِ غُربَتِهِ ، ومُنقَطَعِ زَورَتِهِ ، ومُفرَدِ وَحشَتِهِ . حَتّى إذَا انصَرَفَ المُشَيِّعُ ، ورَجَعَ المُتَفَجِّعُ ؛ اُقعِدَ في حُفرَتِهِ ، نَجِيّا لِبَهتَةِ السُّؤالِ ، وعَثرَةِ الِامتِحانِ . وأعظَمُ ما هُنالِكَ بَلِيَّةُ نُزولُ الحَميمِ ، وتَصلِيَةُ الجَحيمِ ، وفَوراتُ السَّعيرِ ، وسَوراتُ (56) الزَّفيرِ . لا فَترَةٌ مُريحَةٌ ، ولا دَعَةٌ مُزيحَةٌ ، ولا قُوَّةٌ حاجِزَةٌ ، ولا مَوتَةٌ ناجِزَةٌ ، ولا سِنَةٌ مُسَلِّيَةٌ بَينَ أطوارِ المَوتاتِ وعَذابِ السّاعاتِ ، إنّا بِاللّهِ عائِذونَ ! عِبادَ اللّهِ ! أينَ الَّذينَ عُمِّروا فَنَعِموا ، وعُلِّموا فَفَهِموا ، واُنظِروا فَلَهَوا وسُلِّموا فَنَسوا ! . اُمهِلوا طَويلاً ، ومُنِحوا جَميلاً ، وحُذِّروا أليما ، ووُعِدوا جَسيما . اِحذَرُوا الذُّنوبَ المُوَرِّطَةَ ، وَالعُيوبَ المُسخِطَةَ . اُولِي الأَبصارِ وَالأَسماعِ ، وَالعافِيَةِ وَالمَتاعِ ! هَل مِن مَناصٍ أو خَلاصٍ، أو مَعاذٍ أو مَلاذٍ ، أو فِرارٍ أو مَحارٍ (57) أم لا ؟ «فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ» (58) ! أم أينَ تُصرَفونَ ! أم بِماذا تَغتَرّونَ ! وإنّما حَظُّ أحَدِكُم مِنَ الأَرضِ ذاتِ الطّولِ وَالعَرضِ قيدُ (59) قَدِّهِ ، مُتَعَفِّرا عَلى خَدِّهِ ! الآنَ عِبادَ اللّهِ وَالخِناقُ مُهمَلٌ ، وَالرّوحُ مُرسَلٌ ، في فَينَةِ (60) الإِرشادِ ، وراحَةِ الأَجسادِ ، وباحَةِ الِاحتِشادِ ، ومَهَلِ البَقِيَّةِ ، واُنُفِ المَشِيَّةِ ، وإنظارِ التَّوبَةِ ، وَانفِساحِ الحَوبَةِ (61) قَبلَ الضَّنكِ وَالمَضيقِ ، وَالرَّوعِ وَالزُّهوقِ ، وقَبلَ قُدومِ الغائِبِ المُنتَظَرِ ، وإخذَةِ العَزيزِ المُقتَدِرِ . (62)

.


1- .الطَّوْل : الفَضل (النهاية : ج 3 ص 145 «طول») .
2- .أي أوسَع عليكم . وعَيشٌ رافغٌ : أي واسع (النهاية : ج 2 ص 244 «رفغ») .
3- .قال ابن أبي الحديد : تقول : حاط فلان كرْمَه : أي جعل عليه حائطاً ، فكأ نّه جعل الإحصاء والعدّ كالحائط المدار عليهم ؛ لأنّهم لا يبعدون منه ولا يخرجون عنه (شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 245) .
4- .أرصد : أعدّ (النهاية : ج 2 ص 226 «رصد») .
5- .رَنِق : كَدِر (تاج العروس : ج 13 ص 177 «رنق») .
6- .مكانٌ رَدِغٌ : أي وَحِلٌ . والردَغَة : السماء والطين والوَحَل الكَثِير الشديد (تاج العروس : ج 12 ص 20 «ردغ») .
7- .قَمَص : أي نَفَر وأعرَض . يقال : قَمص الفَرس ؛ وهو أن يَنفر ويَرفع يديه ويَطرحهما معاً (النهاية : ج 4 ص 108 «قمص») .
8- .الأوهاق : جمع وَهَق ؛ وهو حَبل كالطِّوَل تُشدّ به الإبل والخَيل ، لئلّا تَندَّ (النهاية : ج 5 ص 233 «وهق») .
9- .يقال : اخترمهم وتَخرَّمَهم : أي اقتَطعهم واستأصلهم (النهاية : ج 2 ص 27 «خرم») .
10- .أرسالاً : أي أفواجاً وفِرَقاً متقطّعة ، يتبع بعضهم بعضاً (النهاية : ج 2 ص 222 «رسل») .
11- .أزِفَ : أي دنا وقَرُبَ (النهاية : ج 1 ص 45 «أزف») .
12- .أوجرة السباع : جمع وِجار ؛ وهو جُحْرها الذي تأوي إليه (النهاية : ج 5 ص 156 «وجر») .
13- .الإهطاع : الإسراع في العَدْو . وأهطَع : إذا مَدّ عنقَه ، وصَوّبَ رأسَه (النهاية : ج 5 ص 266 «هطل») .
14- .الهَيْنَمة : الكلام الخَفيّ لا يُفهَم (النهاية : ج 5 ص 290 «هينم») .
15- .ألجَمَ العَرَقُ: أي وصل إلى أفواههم، فيصير لهم بمنزلة اللِّجام يَمنَعهم عن الكلام (النهاية : ج 4 ص 234 «لجم»).
16- .الرُّفات : الحُطام من كلّ شيء تكسّر (لسان العرب : ج 2 ص 34 «رفت») .
17- .سُدَفُ الرِّيَب : ظُلَمها (النهاية : ج 2 ص 355 «سدف») .
18- .التنجّز : طلب شيء قد وُعِدتَه (لسان العرب : ج 5 ص 414 «نجز») .
19- .الأشلاء : جمع شلو ؛ وهو العضو ، وأراد عليه السلام بالأشلاء هاهنا الأعضاء الظاهرة ، و بالأعضاء : الجوارح الباطنة (شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 258) .
20- .أحناؤها : أي معاطفها (النهاية : ج 1 ص 455 «حنا») .
21- .أرفاقها : منافعها ، يقال : هذا الأمر رَفيق بك أي نافِع (تاج العروس : ج 13 ص 169 «رفق») .
22- .جلّل الشيء : عَمَّ (تاج العروس : ج 14 ص 118 «جلل») .
23- .الخَلاق : الحظّ والنصِيب (النهاية : ج 2 ص 70 «خلق») .
24- .الخِناق : الحَبل الذي يُخنَق به (لسان العرب : ج 10 ص 93 «خنق») .
25- .أرهقه : أغشاه و أعجله (النهاية : ج 2 ص 283 «رهق») .
26- .شذّبهم عنها : قطعهم وفرّقهم ، من تشذيب الشجرة ؛ وهو تقشيرها . وتخرّمت زيداً المنيّة استأصلته واقتطعته (شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 260) .
27- .اُ نُف : أي مستأنف استئنافاً ، واُنْفة الشيء : ابتداؤه (النهاية : ج 1 ص 75 «أنف») .
28- .البَضاضة : رقّة اللون وصفاؤه الذي يؤثّر فيه أدنى شيء (النهاية : ج 1 ص 132 «بضض») .
29- .الغَضارة : النِّعمة والخَير والسَّعة في العَيش والخِصب والبَهجة (تاج العروس : ج 7 ص 311 «غضر») .
30- .العَلَز : خِفّة وهَلَع يُصيب الإنسان (النهاية : ج 3 ص 287 «علز») .
31- .الجَرَض : أن تَبلغ الروحُ الحلقَ (النهاية : ج 1 ص 261 «جرض») .
32- .عفا الأثر : بمعنى دَرَسَ وامَّحى (النهاية : ج 3 ص 266 «عفا») .
33- .حَدَثان الدهر : نُوَبه وما يَحدث منه (لسان العرب : ج 2 ص 132 «حدث») .
34- .القِدّة : الطريقة (لسان العرب : ج 3 ص 344 «قدد») .
35- .دحض : زلق (النهاية : ج 2 ص 104 «دحض») .
36- .الغرار : النوم القليل ، وقيل : هو القليل من النوم وغيره (لسان العرب : ج 5 ص 17 «غرر») .
37- .الهواجر : جمع هاجِرة ؛ وهي نصف النهار عند اشتداد الحرّ (الصحاح : ج 2 ص 851 «هجر») .
38- .أي : كَفّها ومَنَعها (النهاية : ج 3 ص 159 «ظلف») .
39- .أي : حَرّكه مسرِعاً (النهاية : ج 5 ص 157 «وجف») .
40- .تنكَّب عن الطريق : إذا عدل عنه . والمخالج : أي الطرق المتشعّبة عن الطريق الأعظم الواضح (النهاية : ج 5 ص 112 و ج 2 ص 59 «نكب») .
41- .أي : تَشَمّر وجَدَّ (النهاية : ج 4 ص 200 «كمش») .
42- .من النجوى ؛ وهو السِرّ ما بين الاثنين والجماعة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1756 «نجا») .
43- .القرينة _ هاهنا _ : الإنسان الذي قارنه الشيطان ، ولفظه لفظ التأنيث ، وهو مذكّر . ويجوز أن يكون أراد بالقرينة النفس (شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 268) .
44- .الشُّغُف : جمع شَغافِ القلب ، وهو حجابُه ، فاستعارَه لموضِع الوَلد (النهاية : ج 2 ص 483 «شغف») .
45- .نطفة دِهاقاً : أي نطفة قد اُفرغَت إفراغاً شديداً (النهاية : ج 2 ص 145 «دهق») .
46- .سادراً : أي لاهِياً (النهاية : ج 2 ص 354 «سدر») .
47- .الماتِح : المستقي من البئر بالدلوِ من أعلى البئر . والغَرْب : الدلو العظيمة التي تتّخذ من جلد ثور (النهاية : ج 4 ص 291 «متح» و ج 3 ص 349 «غرب») .
48- .بَدوات : آراء تظهر للرجل فيختار بعضاً ويسقط بعض (تاج العروس : ج 19 ص 190 «بدو») .
49- .الغَرير : المغرور (لسان العرب : ج 5 ص 13 «غرر») .
50- .الغُبّر : جمع الغابِر ؛ أي الباقي (النهاية : ج 3 ص 338 «غبر») .
51- .أي ضاربات . والالتدام : ضرب النساء وجوهَهنّ في النياحة (النهاية : ج 4 ص 245 «لدم») .
52- .غَمرة كلّ شيء : منهَمَكهُ وشدَّته ، كغَمرةِ الهمّ والموت ونحوهما (لسان العرب : ج 5 ص 29 «غمر») .
53- .المُبلِس : الساكت من الحزن أو الخوف . والإبلاس : الحيرة (النهاية : ج 1 ص 152 «بلس») .
54- .الرجيع من الدوابّ : ما رَجَعْته من سفر إلى سفر ؛ وهَو الكالّ . والوَصَب : دوام الوَجَع ولزومه ، وقد يطلق على التعب والفتور في البَدن (لسان العرب : ج 8 ص 116 «رجع» و ج 1 ص 797 «وصب») .
55- .النِّضْو : الدابّة التي أهزَلتها الأسفار ، وأذهبت لَحمها (النهاية : ج 5 ص 72 «نضو») .
56- .سَوْرات : جمع سَوْرة ؛ أي شِدّة . وزَفرَت النار : سُمِع لتوقّدها صوت (تاج العروس : ج 6 ص 552 «سور» و ص 465 «زفر») .
57- .من حارَ يحور : إذا رجع (النهاية : ج 1 ص 459 «حور») .
58- .الأنعام : 95 وغيرها . وأفِكَهُ : أي صَرفَه عن الشيء وقَلَبَه (النهاية : ج 1 ص 56 «أفك») .
59- .قِيد : أي قَدْر (النهاية : ج 4 ص 131 «قيد») .
60- .الفَينَة : الحين والساعة (النهاية : ج 3 ص 486 «فين») .
61- .الحَوْبة : الحاجَة (النهاية : ج 1 ص 455 «حوب») .
62- .نهج البلاغة : الخطبة 83 . وقال الشريف الرضي رحمه الله في ذيل الخطبة : وفي الخبر : أ نّه عليه السلام لمّا خطب بهذه الخطبة اقشعرّت لها الجلود ، وبكت العيون ، ورجفت القلوب . ومن الناس من يُسمّي هذه الخطبة : «الغَرّاء» .

ص: 319

4 / 4 خطبه شيوا

4 / 4خطبه شيواامام على عليه السلام_ در خطبه اى كه از سخنرانى هاى شگفت اوست و «غَرّاء» ناميده شده _: سپاسْ خدايى را كه با قدرتش والاست و با احسانش نزديك است ؛ دهنده هر دستْ مايه و فضل ، و كنار زننده هر مصيبت و سختى است . او را بر بخشش هاى مهربانانه اش و فراگير بودنِ نعمت هايش سپاس مى گويم و به او ايمان مى آورم كه اوّل و آشكار است ، و از او هدايت مى طلبم كه نزديك و هدايت كننده است ، و از او يارى مى جويم كه قاهر و توانمند است ، و بر او توكّل مى كنم كه كفايت كننده و ياور است . گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله ، بنده و فرستاده اوست كه براى اجراى فرمان و بستن راه عذر و بيم دهى از جانب او، فرستاده شده است . شما را _ اى بندگان خدا! _ به پرواى خداوند كه مَثَل ها برايتان زده و اجل هاى شما را زمان بندى كرده ، سفارش مى كنم ؛ آن كه بر شما آرايه لباس پوشانده ، روزىِ بسيار به شما داده و حصار علمش شمار جان و كردار شما را در بر گرفته ، و پاداش برايتان آماده كرده ، و با نعمت هاى فراوان و بخشش هاى شايانْ شما را بر گزيده است . با برهان هاى رسا بيمتان داده است ، شما را شمارش نموده و برايتان در جايگاه آزمايش و خانه عبرت، مهلت معيّنى قرار داده است كه در آن، آزمايش مى شويد و بر آن ، محاسبه مى گرديد . نوش دنيا ، كدِر است و آبگير آن ، گِلزار . بُرون آن ، چشم نواز است و درون آن ، كُشنده . فريبكارى است زودگذر ، روشنايى اى است از بين رونده ، سايه اى است ناپايدار ، و تكيه گاهى است كج ، تا چون كسى كه از آن گريزان است ، به آن انس گرفت و كسى كه آن را نمى شناسد ، به آن اطمينان كرد ؛ چموشى كند و در دام خود، گرفتارش سازد و با تيرهايش بر او نشانه رود و ريسمان مرگ را بر گردنش محكم سازد و او را به خوابگاه تنگ و منزلگاه وحشت و ديدار جايگاه و سزاى عمل بكشاند . و اين چنين ، آيندگان ، در پىِ گذشتگان قرار مى گيرند . نه مرگ، دست از سرشان برمى دارد ، و نه بازماندگان ، از گناه باز مى ايستند . پا جاى پاى رفتگان مى نهند و گروه گروه مى گذرند ؛ تا رسيدن به پايان كار و فانى شدن جهان ناپايدار . پس چون رشته كارها از هم بگسلد و روزگارْ در هم شكند و رستاخيزْ نزديك گردد ، خداوند ، آنان را از گورها ، لانه هاى پرندگان و كُنام درندگان و هلاكتگاه ها بيرون مى آورَد ؛ شتابان به سوى فرمانش و پيشتاز به سوى ميعادگاه او ، گروه گروه خاموش و ايستاده به صف، در حالى كه ديده قدرت خداوند، بر همه شان نفوذ دارد و بانگ خواننده ، به گوششان رسانده مى شود و لباسِ فروتنى بر تن و طوق بندگى و خوارى بر گردنشان افكنده شده ، و چاره ها بى تأثير و اميدها قطع گرديده است ؛ دل ها از اندوه ، فرو ريخته و صداها از ترس ، به همهمه تبديل شده است ، دهان ها در لجام عرق ، فرو مى رود . ترس، سنگين گشته است و از درشتىِ صداى فراخواننده به داورى و دادن جزا ، و ديدن كيفر و رسيدن به پاداش ، گوش ها به خود مى لرزند . بندگانى هستند آفريده به قدرت ، و پروريده به اجبار ، كه به وقت مرگ، جان هايشان گرفته مى شود و تن هايشان در دل خاك قرار مى گيرد و در گور مى پوسد . تنها از گور، برانگيخته مى شوند ، جزا داده مى شوند و به حسابشان جدا جدا رسيدگى مى گردد . براى رهايى از اين تنگنا ، مهلت داده شدند و راه درست به آنان نمايانده شد و چندان كه خشنودى خدا را به دست آورند ، عمر داده شدند و تاريكى ترديد ، از فرا رويشان كنار زده شد و براى شركت در مسابقه پيشتازان و پروردنِ انديشه سعادت يابى و فراچنگ آوردنِ گم شده خويش ، به مقدار مدّت عمر و مهلت ناپايدار [ زندگى دنيا] ، فرصت داده شدند . وه كه چه مثال هاى به جا و اندرزهاى سودمندى هستند ؛ اگر دل هايى پاك ، گوش هايى شنوا ، انديشه هايى مصمّم ، و خِردهايى با تدبير پيدا كنند! از خدا پروا كنيد ، پرواى آن كه شنيد و فروتن گرديد ، گناه كرد و اعتراف نمود ، ترسيد و كار كرد ، پرهيز كرد و مبادرت ورزيد ، يقين كرد و نيكى نمود ، پند داده شد و پند گرفت ، بيم داده شد و بيمناك گشت ، باز نگه داشته شد و خويشتن را نگه داشت ، پاسخ داد و روى آورد ، از گناه بازگشت و توبه كرد ، راهنما جُست و پيروى كرد ، نشان داده شد و ديد ، جستجوگرانه شتاب گرفت و گريزانْ رهايى يافت ، پس ذخيره فراهم نمود و درون را پاك كرد و قيامت [ خويش] را آباد ساخت و براى روز كوچ و راهِ در پيشش و زمان نيازمندى اش و جايگاه نيازش ، زاد و توشه فراهم كرد و آن را به سوى اقامتگاهش پيش فرستاد . بندگان خدا ! از خدا پروا كنيد و به سوى آنچه شما را براى آن آفريده ، روى آوريد و از او _ همان گونه كه شما را از خود ترسانده _ بترسيد و با درخواست انجام شدن وعده راستش و بركنار ماندن از هراس رستاخيزش ، خود را سزاوارِ آن چيزى گردانيد كه براى شما آماده كرده است ... . براى شما گوش هايى قرار داد تا آنچه را كه مى خواهد ، بشنود ، و ديدگانى ، تا تاريكى را با آنها كنار زند ، و اندام هايى دربرگيرنده عضوها و سازگار با خميدگى هاى آنها در تركيب بندى ظاهر ، و همساز با دوره دوام آنها ، با بدن هايى كه در كار نفع رسانى به خود ، برقرارند ، و دل هايى كه در پىِ روزى خويش روان اند ، در ميان نعمت هاى فراگير و احسان هاى موجب شكر و عافيتى مانع زيان . و براى شما عمرهايى مقرّر كرد كه مقدار آنها را بر شما پوشيده داشت ، و از آثار پيشينيان شما ، برايتان پندهايى به جا گذاشت ، از جمله : بهره هايى كه برگرفتند و فراخناى زندگى كه پيش از مرگ از آن برخوردار بودند . پيش از دستيابى شان به آرزوها ، مرگ ، آنان را دريافت و تاختِ اجل ها ، برگ و بَرِشان را فرو ريخت . در هنگام سلامتِ بدنشان چيزى آماده نكردند و در بهار نوجوانى ، پند نگرفتند . آيا برخورداران از شادابىِ جوانى ، جز خميدگى پيرى را انتظار دارند؟ و بهره مندان از نعمت سلامت ، جز بارش بيمارى را؟ و برخورداران از فرصت عمر ، چيزى جز فرا رسيدن گاهِ فنا و نيستى را _ آن هم با نزديك بودن جدايى و وقت انتقال ، آشوب دل ها ، سوز درد و به لب رسيدنِ جان؟ و انداختنِ نگاهى فريادرسانه به فرزندان و نزديكان و عزيزان و همتايان ؟ مگر با وجود بازداشت شدن در كوى مُردگان و تنها ماندن در تنگناى خوابگاه ، خويشان مى توانند مرگ را دفع كنند؟ و يا نوحه گرى سودى دارد؟ خزندگان ، پوستش را دريده اند و خاك گور ، شادابى را از تنش ستانده ، و گردبادها ، آثارش را از بين برده اند و گذشت روزگار ، نشانه هايش را نابود كرده است! بدن ها پس از فربهى ، زار و نزار گشته اند ، و استخوان ها پس از سختى ، سست شده اند ، و روح ها با يقين به اخبار غيبى ، در گروِ بار سنگين گناهان قرار گرفته اند . نه از ايشان مى خواهند بر اعمال صالحشان چيزى بيفزايند و نه براى لغزش هاى ناروايشان پوزش بخواهند . مگر شما پسران ، پدران ، برادران و نزديكانِ آن رفته ها نيستيد كه پا جاى پاى آنان مى نهيد و روش آنان را در پيش گرفته ايد و در راه آنان گام مى زنيد؟ پس دل ها در رسيدن به بهره خويش سخت شده اند ، از كمال خويش روى گردان اند و در غير راه درست ، گام مى زنند . گويى تكليف هاى شرعى ، براى غير آنهاست و رستگارى ، در به دست آوردن دنياست ! بدانيد كه گذرتان بر صراط و لغزشگاه هاى آن و بيم هاى ناشى از لغزش بر آن و ترس هاى پياپى آن است . پس _ اى بندگان خدا! _ از خدا پروا كنيد ؛ پرواى خردمندى كه انديشه ، دلش را فرا گرفته و ترس ، بدنش را رنجور ساخته و شب زنده دارى ، خوابِ اندك را از او ربوده ؛ به اميد ثواب ، گرماى روزش را به تشنگى گذرانده و پارسايى ، او را از خواهش هاى نفس ، باز داشته و ياد خدا زبانش را به سرعت به كار انداخته و ترس را بر آرامشش پيش داشته است ؛ به خاطر راه روشن ، دل از راه هاى گوناگونْ شسته است و ميانه ترين راه ها را براى روش مطلوب پيموده است . غرورهاى در هم پيچيده ، او را از راهْ بيرون نكرده اند ، و امور شُبهه ناك ، راه را بر وى پوشيده نساخته اند، در حالى كه به شادمانىِ مژده ها و راحتىِ نعمت ها ، در خوش گوارترين خواب و با امنيت ترين روز خويش دست يافته است ؛ با نيكْ نامى از گذرِ دنيا گذشته و با سعادتمندى ، توشه آن جهان را پيش فرستاده است ؛ از بيم ، پيشْ دستى كرده و در هنگام فرصت، شتافته و در جستجو[ ى بايسته ها] ، رغبت ورزيده و از [ نبايسته ها ،] به ترس ، روى گردان شده و در امروزش از فردايش مواظبت كرده و گامِ پيش رويش را نِگريسته است . پس بهشت ، براى پاداش و بهره ، و دوزخ براى كيفر و عذاب ، بسنده است . و خدا براى انتقام گيرى و ياورى ، و قرآن براى احتجاج و خصومتگرى ، كافى است . شما را به پروا كردن از خدايى سفارش مى كنم كه با آنچه بيم داده ، [ راه] عذر را بُريده و به راهى كه گشوده ، احتجاج كرده ، و شما را از دشمنى برحذر داشته كه مخفيانه در سينه ها نفوذ مى كند و نجواكنان در گوش ها مى دمد ، گم راه مى سازد و هلاك مى كند ، وعده مى دهد و به دام آرزوها مى افكند ، و زشتىِ گناهان را مى آرايد و گناهان بزرگ را ساده نشان مى دهد ، تا كم كمْ يار و همنشين خود را به گم راهى و هلاكت بكشاند و راه چاره را بر گروگان خود ببندد ، و آنچه را كه آراسته بود ، منكِر گردد و آنچه را كه آسان نموده بود ، بزرگ شمارد و از هر چه كه ايمنْ نمايانده بود ، برحذر دارد . اين ، همان [ انسان] است كه خدا او را در تاريك خانه هاى زهدان ها و غلاف پرده ها ، نطفه اى جهنده و خونى لَخته و سپس ، جنين ، شيرخوار ، كودك و نوجوان قرار داد و آن گاه ، به او دلى فراگير ، زبانى گويا ، و چشمى نگاه كننده داد تا از سرِ عبرت ، بفهمد و از سر خويشتندارى ، از گناه باز ايستد ؛ امّا آن هنگام كه اندامش استوار و قامتش كامل گرديد ، متكبّرانه مى گريزد و سرگشته ، پا بر زمين مى كوبد . از چاه هوايش آب بيرون مى كشد و در پى دنيايش كوشاست ، در حالى كه در لذّت هاى سرمستى اش و انديشه هاى نوجوانى اش فرو رفته است . نه نگران مصيبتى است و نه پرواى الهى او را به فروتنى وا مى دارد . مغرورانه ، در فتنه خويش مى ميرد و در خطاهايش روزگارى كوتاه مى گذرانَد . نه عوض به دست مى آورد و نه واجباتى را كه بر عهده دارد ، ادا مى كند . فاجعه مرگ ، در باقى مانده روزهاى سركشى و راه هاى كامجويى ، ناگهان او را در بر مى گيرد . روز را به حيرانى و شب را به بيدارى ، در گرداب دردها و شبيخون رنج ها و بيمارى ها در بين برادرى چون جان و پدرى مهربان و نوحه گرى _ كه به فريادْ جزع مى كند _ و زنانى _ كه از ناشكيبايى به سينه مى كوبند _ به سر مى آورَد ، در حالى كه گرفتار بى هوشى احتضار ، سختى مصيبت ، ناله اى دردآور ، نَفَسى به شماره افتاده ، و جان كَندنى طاقت سوز است . او را خاموش در كفن هايش مى گذارند و گردن نهاده و رام برمى دارند ، و همچون چارپاى از راه دور بازگشته اى ، درمانده و زار و دردِ بيمارى كشيده و نزار ، او را بر پاره چوب هايى مى نهند و گروه فرزندان و جمع برادران ، او را به سوى خانه غربت و پايانِ ديدار و تنهايى وحشتش مى برند . وقتى كه تشييع كنندگان برگشتند و مصيبت زدگانْ باز آمدند ، او را در حالى كه زمزمه حيرت از پرسش ها و دغدغه خطاهاى امتحان دارد ، در گور مى نشانند . بزرگ ترين بلايى كه در آن جا به وى مى رسد ، نازل شدن آب جوش ، در افتادن به جهنّم و برافروخته شدن آتش و شدّت فريادهاى آن است . نه آنى آرام دارد و نه لحظه اى راحتىِ رنج زُداى ، و نه توانى بازدارنده ، و نه مرگى رهاننده ، و نه خوابى سَبُك و آرام بخش در بين مردن هاى پى در پى و ساعت ها عذاب . از اين همه ، به خدا پناه مى بريم ! بندگان خدا! كجايند آنان كه سال ها زيستند و بهره مند شدند ، به آنان آموختند و فهميدند ، فرصتشان دادند و وقت بيهوده گذراندند ، امنيت يافتند و فراموش كردند ؟ همان ها كه از مهلت بسيارى برخوردار گشتند و نيكو بخششى داده شدند ، از عذاب دردآور برحذر داشته شدند و پاداشى بزرگْ وعده داده شدند؟ از گناهانِ تباه كننده و زشتى هاى خشم آور ، برحذر باشيد ! اى صاحبان ديده و گوش ! و اى برخورداران از سلامت و مال! آيا گريزْراه و يا رهايىْ گاه ، جاى امن يا پناهگاه ، فرار و يا بازگشتگاهى هست يا نه؟ «پس چگونه [ از حقْ ]منحرف مى شويد؟» و به كجا مى رويد؟ فريفته چه چيزى هستيد؟ همه بهره هر كدام از شما از طول و عرض زمين ، به اندازه درازاى قدّى است كه با گونه خاك آلود ، بر آن خواهد خُفت . اكنون را _ اى بندگان خدا! _ دريابيد كه مرگ ، طناب از گلويتان بازداشته و روح ، آزاد است ؛ در وقت باليدن و راحت جسم و مَجال گِرد آمدن ، كه مهلتى باقى ، و مجالى براى اراده ، و فرصتى براى توبه هست و زمانى است براى بيان نياز ، پيش از تنگى و گرفتارى و ترس و مرگ ، و پيش از سر رسيدن آن غايبِ منتظر و بازخواست آن عزيزِ توانمند . (1)

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 83 . سيّد رضى در ذيل اين روايت نوشته : در خبر است كه وقتى امام عليه السلام ، اين خطبه را ايراد فرمود ، مو بر بدن ها راست شد و از ديده ها اشك جارى گشت و دل ها به لرزه افتاد . بعضى افراد ، اين خطبه را «خطبة الغرّاء» مى نامند .

ص: 320

. .

ص: 321

. .

ص: 322

. .

ص: 323

. .

ص: 324

. .

ص: 325

. .

ص: 326

. .

ص: 327

. .

ص: 328

. .

ص: 329

. .

ص: 330

. .

ص: 331

. .

ص: 332

4 / 5التَّحذيرُ مِنَ الغَفلَةِالإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ في صِفَةِ الضّالِّ _: وهُوَ في مُهلَةٍ مِنَ اللّهِ يَهوي مَعَ الغافِلينَ ، ويَغدو مَعَ المُذنِبينَ ، بِلا سَبيلٍ قاصِدٍ ، ولا إمامٍ قائِدٍ . ... حَتّى إذا كَشَفَ لَهُم عَن جَزاءِ مَعصِيَتِهِم ، وَاستَخرَجَهُم مِن جَلابيبِ غَفلَتِهِمُ ، استَقبَلوا مُدبِرا ، وَاستَدبَروا مُقبِلاً ؛ فَلَم يَنتَفِعوا بِما أدرَكوا مِن طَلِبَتِهِم ، ولا بِما قَضَوا مِن وَطَرِهِم (1) . إنّي اُحَذِّرُكُم ونَفسي هذِهِ المَنزِلَةَ ؛ فَليَنتَفِعِ امرُؤٌ بِنَفسِهِ ؛ فَإِنَّمَا البَصيرُ مَن سَمِعَ فَتَفَكَّرَ ، ونَظَرَ فَأَبصَرَ ، وَانتَفَعَ بِالعِبَرِ ثُمَّ سَلَكَ جَدَدا (2) واضِحا يَتَجَنَّبُ فيهِ الصَّرعَةَ فِي المَهاوي ، وَالضَّلالَ فِي المَغاوي ، ولا يُعينُ عَلى نَفسِهِ الغُواةَ بِتَعَسُّفٍ في حَقٍّ ، أو تَحريفٍ في نُطقٍ ، أو تَخَوُّفٍ مِن صِدقٍ . فَأَفِق أيُّهَا السّامِعُ مِن سَكرَتِكَ ، وَاستَيقِظ مِن غَفلَتِكَ ، وَاختَصِر مِن عَجَلَتِكَ . وأنعِمِ الفِكرَ فيما جاءَكَ عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ صلى الله عليه و آله مِمّا لا بُدَّ مِنهُ ، ولا مَحيصَ عَنهُ . وخالِف مَن خالَفَ ذلِكَ إلى غَيرِهِ ، ودَعهُ وما رَضِيَ لِنَفسِهِ . وضَع فَخرَكَ وَاحطُط كِبرَك ، وَاذكُر قَبرَك ؛ فَإِنَّ عَلَيهِ مَمَرَّكَ ، وكَما تَدينُ تُدانُ . وكَما تَزرَعُ تَحصُدُ . وما قَدَّمتَ اليَومَ تَقدَمُ عَلَيهِ غَدا ؛ فَامهَد لِقَدَمِكَ ، وقَدِّم لِيَومِكَ . فَالحَذَرَ الحَذَرَ أيُّهَا المُستَمِعُ ! وَالجِدَّ الجِدَّ أيُّهَا الغافِلُ ! «وَ لَا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ» (3) . (4)

.


1- .الوَطَرُ : كلُّ حاجة كان لصاحبها فيها همّة (لسان العرب : ج 5 ص 285 «وطر») .
2- .الجَدَد : المستوي من الأرض (النهاية : ج 1 ص 245 «جدد») .
3- .فاطر : 14 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 153 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 407 ح 38 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 308 نحوه وراجع تحف العقول : ص 154 .

ص: 333

4 / 5 پرهيز از غفلت

4 / 5پرهيز از غفلتامام على عليه السلام_ در سخنرانى اش در توصيف گم راه _: او در فرصتى كه خدا داده ، به غافلانْ تمايل مى ورزد و با گناهكاران ، شب را به روز مى آورد ، بدون راهى كه به مقصودش رسانَد و بدون پيشوايى كه راهبرش باشد . ... تا آن كه [ خداوند] از كيفر گناهشان پرده برداشت ، و از پرده هاى غفلت ، بيرونشان آورد ، پسْ به چيزى روى آوردند كه بِدان پشت كرده بودند و پشت به چيزى كردند كه روى بدان آورده بودند ؛ امّا نه از آنچه مى خواستند و بدان رسيدند ، سودى بُردند ، و نه از آنچه حاجت خويش بِدان روا كردند ، بهره اى خوردند . من ، خودم و شما را از اين جايگاه ، برحذر مى دارم . هر كس بايد از تلاش خود ، سود بَرَد ؛ زيرا بينا كسى است كه بشنود و بينديشد و بنگرد و ببيند و از عبرت ها سود بَرَد و آن گاه ، جاده هاى روشن را بپيمايد و از فرو افتادن در پرتگاه ها و گم راهى در بى راهه ها دورى گزيند و فريب دهندگان را با بيراهه رفتن درباره حقّى ، يا تحريف سخن يا ترسيدن از راستى ، بر ضدّ خويش يارى نكند . اى شنونده! از سرمستى ات به هوش آى و از غفلتت بيدار شو و از شتابزدگى ات بكاه و در آنچه از زبان پيامبر اُمّى _ كه درود خدا بر او و خاندانش باد _ به تو رسيده است و چاره اى از آن نيست ، نيك بينديش و با كسى كه با آن مخالفت مى كند و به چيزى جز آن روى آورده ، مخالفت كن و او را با آنچه خوشايند اوست ، وا گذار . فخروَرزىِ خود را كنار بگذار و خودبينى ات را فرو نِه و به ياد گورت باش كه گذرت به آن جاست . با هر دستى كه دهى ، باز مى گيرى و چنان كه بكارى ، دِرو مى كنى و آنچه امروزْ پيش فرستى ، فردا به آن مى رسى . جايى براى قدمت بگستران و براى آن روزت پيش فرست . بپرهيز و بپرهيز ، اى شنونده ! و بكوش و بكوش ، اى غافل! «و [ هيچ كس] چون [ خداى ]آگاه ، تو را خبردار نمى كند» .

.

ص: 334

4 / 6المُبادَرَةُ بِالعَمَلِ الصّالِحِالإمام عليّ عليه السلام :فَاتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ ، وبادِروا آجالَكُم بِأَعمالِكُم ، وَابتاعوا ما يَبقى لَكُم بِما يَزولُ عَنكُم ، وتَرَحَّلوا فَقَد جُدَّ بِكُم (1) ، وَاستَعِدّوا لِلمَوتِ فَقَد أظَلَّكُم ، وكونوا قَوما صيحَ بِهِم فَانتَبَهوا ، وعَلِموا أنَّ الدُّنيا لَيسَت لَهُم بِدارٍ فَاستَبدَلوا ؛ فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ لَم يَخلُقكُم عَبَثا ، ولَم يَترُككُم سُدًى ، وما بَينَ أحَدِكُم وبَينَ الجَنَّةِ أوِ النّارِ إلَا المَوتُ أن يَنزِلَ بِهِ . وإنَّ غايَةً تَنقُصُها اللَّحظَةُ ، وتَهدِمُهَا السّاعَةُ لَجَديرَةٌ بِقِصَرِ المُدَّةِ ، وإنَّ غائِبا يَحدوهُ الجَديدانِ ؛ اللَّيلُ وَالنَّهارُ لَحَرِيٌّ بِسُرعَةِ الأَوبَةِ (2) ، وإنَّ قادِما يَقدُمُ بِالفَوزِ أوِ الشِّقوَةِ لِمُستَحِقٌّ لِأَفضَلِ العُدَّةِ . فَتَزَوَّدوا فِي الدُّنيا مِنَ الدُّنيا ما تَحرُزونَ بِهِ أنفُسَكُم غَدا . فَاتَّقى عَبدٌ رَبَّهُ نَصَحَ نَفسَهُ ، وقَدَّمَ تَوبَتَهُ ، وغَلَبَ شَهوَتَهُ ؛ فَإِنَّ أجَلَهُ مَستورٌ عَنهُ ، وأمَلَهُ خادِعٌ لَهُ ، وَالشَّيطانُ مُوَكَّلٌ بِهِ يُزَيِّنُ لَهُ المَعصِيَةَ لِيَركَبَها ، ويُمَنّيهِ التَّوبَةَ لِيُسَوِّفَها . إذا هَجَمَت مَنِيَّتُهُ عَلَيهِ أغفَلَ ما يَكونُ عَنها . فَيالَها حَسرَةً عَلى كُلِّ ذي غَفلَةٍ أن يَكونَ عُمُرُهُ عَلَيهِ حُجَّةً ، وأن تُؤَدِّيَهُ أيّامُهُ إلَى الشِّقوَةِ ! نَسأَلُ اللّهَ سُبحانَهُ أن يَجعَلَنا وإيّاكُم مِمَّن لا تُبطِرُهُ نِعمَةٌ ، ولا تُقَصِّرُ بِهِ عَن طاعَةِ رَبِّهِ غايَةٌ ، ولا تَحُلُّ بِهِ بَعدَ المَوتِ نَدامَةٌ ولا كَآبَةٌ . (3)

.


1- .أي : حثثتم على الرحيل (شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 146) .
2- .الأوبة : الرُّجوع (لسان العرب : ج 1 ص 219 «أوب») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 64 ؛ جواهر المطالب : ج 1 ص 305 نحوه .

ص: 335

4 / 6 شتاب به عمل صالح

4 / 6شتاب به عمل صالحامام على عليه السلام :بندگان خدا! از خدا پروا كنيد و با كارهايتان ، بر مرگتان پيشى گيريد ، و با آنچه از دست شما خارج مى شود ، چيزى را بخريد كه برايتان مى مانَد ، و بار سفر ببنديد كه شما را به كوچيدن وا مى دارند،و براى مرگْ آماده شويد كه بر سرتان سايه افكنده است، و مردمى باشيد كه بر آنان بانگ زده اند و بيدار شده اند و فهميده اند كه دنيا براى آنان ، جاى ماندن نيست و آن را عوض كرده اند . به راستى كه خداوند ، شما را بيهوده نيافريده و يَله ، رهايتان نساخته است و بين هر كدام از شما و بهشت يا دوزخ ، چيزى جز مرگى كه او را دريابد ، نيست . و روزگارى كه لحظه ها آن را كوتاه و ساعت ها آن را نابود مى كنند ، به كوتاهْ زمانى سزاوار است ، و غايبى كه گذشتِ روز و شب ، او را فرا مى خواند ، سزاوار است كه به سرعت باز آيد ، و پيكى كه با پيام رستگارى يا شوربختى از راه مى رسد ، شايسته بهترين آمادگى است . پس در دنيا به آنچه با آن خويش را در فردا در امان مى داريد ، توشه برگيريد ، و هر بنده اى [ بايد ]از خدا پروا كند ، خويش را پند دهد ، و توبه اش را پيش اندازد و بر شهوتش غلبه كند ؛ چرا كه مرگش از او پوشيده است و آرزويش به او نيرنگ مى زند و شيطان ، بر او گماشته شده ، گناه را برايش آرايش مى دهد تا آن را مرتكب شود و به توبه اميدوارش مى كند تا امروز و فردا كند و آن گاه كه مرگ بر او يورش آورَد ، مغفول ترين چيزى است كه [بنده ]از آن غفلت كرده است . اندوه و حسرت بر هر غافلى كه عمرش بر او حجّت باشد و روزگارش او را به بدبختى بكشانَد! از خداى سبحان مى خواهيم كه ما و شما را از كسانى قرار دهد كه نعمتى آنها را به سركشى وا نمى دارد ، و هيچ هدفى آنها را از اطاعت پروردگارشان باز نمى دارد و پس از مرگ پشيمانى و اندوهى به آنها نمى رسد .

.

ص: 336

4 / 7فِي التَّزهيدِ مِنَ الدُّنياالإمام عليّ عليه السلام :اُوصيكُم عِبادَ اللّهِ! بِتَقوَى اللّهِ الَّتي هِيَ الزّادُ وبِهَا المَعاذُ ؛ زادٌ مُبلِغٌ ، ومَعاذٌ مُنجِحٌ . دَعا إلَيها أسمَعُ داعٍ ، ووَعاها خَيرُ واعٍ . فَأَسمَعَ داعيها ، وفازَ واعيها . عِبادَ اللّه ! إنَّ تَقوَى اللّه حَمَت (1) أولِياءَ اللّهِ مَحارَمِهُ ، وألزَمَت قُلوبَهُم مَخافَتَهُ ، حَتّى أسهَرَت لَيالِيَهُم ، وأَظمَأَت هَواجِرَهُم . فَأَخَذُوا الرّاحَةَ بِالنَّصَبِ ، وَالرّيَّ بِالظَّمَاَ. وَاستَقرَبُوا الأَجَلَ فَبادَرُوا العَمَلَ ، وكَذَّبُوا الأَمَلَ فَلاحَظُوا الأَجَلَ . ثُمَّ إنَّ الدُّنيا دارُ فَناءٍ وعَناءٍ وغِيَرٍ وعِبَرٍ ؛ فَمِنَ الفَناءِ أنَّ الدَّهرَ مُوتِرٌ قوسَهُ ، لا تُخطِئُ سِهامُهُ ، ولا تُؤسى (2) جِراحُهُ . يَرمِي الحَيَّ بِالمَوتِ ، وَالصَّحيحَ بِالسَّقَمِ ، وَالنّاجِيَ بِالعَطَبِ . آكِلٌ لا يَشبَعُ ، وشارِبٌ لا يَنقَعُ . ومِنَ العَناءِ أنَّ المَرءَ يَجمَعُ ما لا يَأكُلُ ، ويَبني ما لا يَسكُنُ ، ثُمَّ يَخرُجُ إلَى اللّهِ تَعالى لا مالاً حَمَلَ ، ولا بِناءً نَقَلَ ! ومِن غِيَرِها أ نَّكَ تَرَى المَرحومَ مَغبوطا وَالمَغبوطَ مَرحوما ، لَيسَ ذلِكَ إلّا نَعيما زَلَّ (3) ، وبُؤسا نَزَلَ . ومِن عِبَرِها أنَّ المَرءَ يُشرِفُ عَلى أمَلِهِ ، فَيَقتَطِعُهُ حُضورُ أجَلِهِ ؛ فَلا أمَلٌ يُدرَكُ ، ولا مَؤَمَّلٌ يُترَكُ . فَسُبحانَ اللّهِ ! ما أعَزَّ سُرورَها ! وأظمَأَ رِيَّها ! وأضحى فَيئَها ! لا جاءٍ يُرَدُّ ، ولا ماضٍ يَرتَدُّ . فَسُبحانَ اللّهِ ! ما أقرَبَ الحَيَّ مِنَ المَيِّتِ لِلَحاقِهِ بِهِ ، وأبعَدَ المَيِّتَ مِنَ الحَيِّ لِانقِطاعِهِ عَنهُ ! إنَّهُ لَيسَ شَيءٌ بِشَرٍّ مِنَ الشَّرِّ إلّا عِقابُهُ ، ولَيسَ شَيءٌ بِخَيرٍ مِنَ الخَيرِ إلّا ثَوابُهُ . وكُلُّ شَيءٍ مِنَ الدُّنيا سَماعُهُ أعظَمُ مِن عِيانِهِ ، وكُلُّ شَيءٍ مِنَ الآخِرَةِ عِيانُهُ أعظَمُ مِن سَماعِهِ ؛ فَليَكفِكُم مِنَ العِيانِ السَّماعُ ، ومِنَ الغَيبِ الخَبَرُ . وَاعلَموا أنَّ ما نَقَصَ مِنَ الدُّنيا ، وزادَ فِي الآخِرَةِ خَيرٌ مِمّا نَقَصَ مِنَ الآخِرَةِ ، وزادَ فِي الدُّنيا ؛ فَكَم مِن مَنقوصٍ رابِحٍ ، ومَزيدٍ خاسِرٍ ! إنَّ الَّذي اُمِرتُم بِهِ أوسَعُ مِنَ الَّذي نُهيتُم عَنهُ . وما اُحِلَّ لَكُم أكثَرُ مِمّا حُرِّمَ عَلَيكُم ؛ فَذَروا ما قَلَّ لِما كَثُرَ ، وما ضاقَ لِمَا اتَّسَعَ . قَد تَكَفَّلَ لَكُم بِالرِّزقِ واُمِرتُم بِالعَمَلِ ؛ فَلا يكونَنَّ المَضمونُ لَكُم طَلَبُهُ أولى بِكُم مِنَ المَفروضِ عَلَيكُم عَمَلُهُ ، مَعَ أ نَّهُ وَاللّهِ لَقَدِ اعتَرَضَ الشَّكُّ ، ودَخِلَ اليَقينُ ، حَتّى كَأَنَّ الَّذي ضُمِنَ لَكُم قَد فُرِضَ عَلَيكُم ، وكَأَنَّ الَّذي قَد فُرِضَ عَلَيكُم قَد وُضِعَ عَنكُم . فَبادِرُوا العَمَلَ ، وخافوا بَغتَةَ الأَجَلِ ؛ فَإِنَّهُ لا يُرجى مِن رَجعَةِ العُمُرِ ما يُرجى مِن رَجعَةِ الرِّزقِ ؛ ما فاتَ مِنَ الرِّزقِ رُجِيَ غَدا زِيادَتُهُ ، وما فاتَ أمسِ مِنَ العُمُرِ لَم يُرجَ اليَومَ رَجعَتُهُ . الرَّجاءُ مَعَ الجائي ، وَاليَأسُ مَعَ الماضي . فَ_ «اتَّقُواْ اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَا وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ» (4) . (5)

.


1- .حمى الشيءَ : منعه ودفع عنه (لسان العرب : ج 14 ص 198 «حما») .
2- .أسا الجرحَ : داواه . والأسا : المداواة والعِلاج (لسان العرب : ج 14 ص 34 «أسا») .
3- .زَلَّ يَزِلُّ : إذا مَرّ مروراً سريعاً (لسان العرب : ج 11 ص 307 «زلل») .
4- .آل عمران : 102 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 114 وراجع الخطبة 103 و 111 و 113 و 132 و 203 و 226 وتحف العقول : ص 218 وعيون الحكم والمواعظ : ص 158 ح 3421 و ص 370 ح 6242 .

ص: 337

4 / 7 بى رغبتى به دنيا

4 / 7بى رغبتى به دنياامام على عليه السلام :اى بندگان خدا! شما را به پرواى الهى سفارش مى كنم كه توشه و پناه است ؛ توشه اى است كه به مقصد مى رسانَد ، و پناهى است كه مى رهاند . شنواننده ترين دعوت كننده ، به سوى آن فرا مى خوانَد ، و بهترين نگاه دارنده ، آن را نگاه مى دارد . پس فراخواننده اش آن را شنوانيد و پذيرنده اش ، رستگار گرديد . بندگان خدا! پرواى الهى ، دوستان خدا را از انجام دادن حرام هاى او نگه داشته ، و ترس از او را در دل هايشان هميشگى كرده است ، به گونه اى كه آنان را در شب ها بيدار نگه مى دارد و در شدّت گرماى روزها ، تشنه مى گذارد . آسايش را با رنج ، و سيرابى را با تشنگى به دست آوردند . مرگ را نزديك دانستند و به كار شتافتند ، و آرزو را دروغ شمردند و اجل را در نظر آوردند . پس به راستى كه دنيا ، سراى نابودى و سختى و دگرگونى و عبرت گيرى است . براى نابودى [ دنيا] ، اين بس كه روزگار ، كمان خويش را كشيده است ، در حالى كه تيرش خطا نمى رود و جراحتش بهبود نمى يابد ، زنده را به تير مرگ مى زند ، و سالم را به تير بيمارى ، و نجات يافته را به تير هلاكت . روزگار ، خورنده اى است كه سيرى نمى پذيرد ، و نوشنده اى است كه تشنگى اش فرو نمى نشيند . از سختى هاى دنيا ، اين است كه انسان ، چيزى را كه نمى خورَد ، جمع مى كند ، و جايى را كه در آن ساكن نمى شود ، مى سازد و آن گاه ، در حالى كه هيچ مالى با خود نمى بَرَد و هيچ بنايى را منتقل نمى كند ، به سوى درگاه الهى راهى مى شود . و از دگرگونىِ آن ، اين است كه مى بينى به [ حال ]كسى كه [ روزى] به او ترحّم مى كردند ، غبطه مى خورند ، و به ديگرى كه [روزى] به او غبطه مى خوردند ، ترحّم مى كنند و اين نيست ، جز به خاطر نعمتى كه از دست رفته و سختى اى كه فرود آمده است . و نشان عبرت دنيا اين است كه انسان به آرزويش نزديك مى شود ؛ امّا دست اجل ، او را از آرزويش جدا مى گرداند و در نتيجه ، نه آرزويى به دست مى آيد و نه آن فرد [ از چنگال مرگ] ، رها مى گردد . منزّه است خدا! شادى دنيا چه قدر فريبنده است ، و سيرابى آن ، چه قدر تشنگى آور است ، و سايه آن ، چه قدر سوزنده ! نه آينده (مرگ) را مى توان رد كرد ، و نه گذشته را مى توان باز آورد . منزّه است خدا! چه قدر زنده به مُرده نزديك است ؛ چرا كه به وى ملحق مى شود ! و چه قدر مرده از زنده دور است ؛ چرا كه از او بُريده است ! هيچ چيزى از بدى بدتر نيست ، بجز كيفر آن ، و هيچ چيزى از خوبى بهتر نيست ، جز ثواب آن ؛ و هر چيزى از دنيا شنيدنش بزرگ تر از ديدن آن است و هر چيزى از آخرت،ديدنش بزرگ تر از شنيدن آن است.پس بايد شنيدن، از ديدن ، و خبر يافتن ، از غيب ، شما را كفايت كند . بدانيد آنچه از دنيا كم شود و به آخرت افزوده گردد ، بهتر است از آنچه از آخرتْ كم گردد و به دنيا افزوده شود . چه بسيار كم شدن كه سودآور است و زياد شدن كه زيانبار است . آنچه بِدان فرمان داده شده ايد ، گسترده تر از آنى است كه از آن نهى شده ايد ، و آنچه براى شما حلال شده ، بيشتر است از آنچه بر شما حرام گشته است . پس به خاطر آنچه بسيار است ، از آنچه كم است ، دست بشوييد ، و براى آنچه گسترده است،از آنچه محدود است،دست برداريد . روزىِ شما ضمانت شده است و به عمل كردن فرمان يافته ايد . پس ، مبادا دنبال كردن آنچه براى شما ضمانت شده ، از آنچه انجام دادن آن بر شما واجب گشته ، نزد شما برتر باشد ، با آن كه _ به خدا سوگند _ ترديد رخ نموده و يقين به سستى گراييده ، به گونه اى كه گويى آنچه براى شما ضمانت شده ، بر شما واجب شده است ، و آنچه بر شما واجب گشته ، از عهده تان برداشته شده است . به عمل بشتابيد و از سرزده آمدنِ مرگْ بترسيد ؛ چون اميدى كه نسبت به بازگشتِ نصيب و روزى هست ، نسبت به بازگشت عمر نيست . همچنين روزى اى كه امروز از دست رفته ، به افزونىِ آن در فردا ، اميد هست ؛ ولى عمرى كه ديروز از دست رفته ، به بازگشت آن در امروز ، اميد نيست . اميد ، همراه آينده و يأس ، همراه گذشته است . پس : «از خدا آن گونه كه حقّ پروا كردن از اوست ، پروا كنيد ، و زينهار! جز مسلمان نميريد» .

.

ص: 338

. .

ص: 339

. .

ص: 340

4 / 8نِداءٌ طالَما نادى بِهِ أصحابَهُالإمام عليّ عليه السلام :تَجَهَّزوا رَحِمَكُمُ اللّهُ ! فَقَد نودِيَ فيكُم بِالرَّحيلِ ، وأقِلُّوا العُرجَةَ (1) عَلَى الدُّنيا ، وَانقَلِبوا بِصالِحِ ما بِحَضرَتِكُم مِنَ الزّادِ ؛ فَإِنَّ أمامَكُم عَقَبَةً كَؤودا ، ومَنازِلَ مخَوفَةً مَهولَةً لابُدَّ مِنَ الوُرودِ عَلَيها ، وَالوُقوفِ عِندَها . وَاعلَموا أنَّ مَلاحِظَ المَنِيَّةِ نَحوَكُم دانِيَةٌ ، . وكَأَ نَّكُم بِمَخالِبِها وقَد نَشِبَت فيكُم ، وقَد دَهَمَتكُم فيها مُفظِعاتُ الاُمورِ ، ومُعضِلاتُ المَحذورِ ؛ فَقَطِّعوا عَلائِقَ الدُّنيا ، وَاستَظهِروا بِزادِ التَّقوى . (2)

.


1- .العُرْجة : المقام (لسان العرب : ج 2 ص 321 «عرج») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 204 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 98 ، الإرشاد : ج 1 ص 234 ، الأمالي للصدوق : ص 587 ح 810 عن محمّد بن قيس عن أبي جعفر عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 73 ص 106 ح 102 ؛ المعيار والموازنة : ص 270 كلّها نحوه وليس فيها من «واعلموا ...» .

ص: 341

4 / 8 دعوت هميشگى وى از ياران خود

4 / 8دعوت هميشگى وى از ياران خودامام على عليه السلام :خدا رحمتتان كند! آماده باشيد ؛ چرا كه بانگ كوچيدن در بين شما در داده شده است . اميدِ ماندن در دنيا را كم كنيد و به توشه هاى صالحى كه در دسترش شماست ، روى آوريد ؛ چرا كه در پيش رويتان ، گردنه اى دشوار و منزل هاى ترسناك و وحشت زايى است كه چاره اى جز درآمدن به آنها و توقّف در آنها نيست . و بدانيد كه چشم انداز مرگ به شما نزديك است . گويى كه شما در چنگ مرگ ، گرفتاريد و او چنگال خود را در شما فرو برده است . كارهاى دشوار دنيا و بلاهاى طاقت سوز آن ، شما را فرا گرفته است . دلبستگى هاى دنيايى را قطع كنيد و از ره توشه پرهيزگارى ، خود را توانا سازيد .

.

ص: 342

الباب الخامس : الآداب5 / 1مَعرِفَةُ الإِمامِ جَميعَ اللُّغاتِالإمام الباقر والإمام الصادق عليهماالسلام:إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام لَمّا فَرَغَ مِن أهلِ البَصرَةِ أتاهُ سَبعونَ رَجُلاً مِنَ الزُّطِّ (1) فَسَلَّموا عَلَيهِ وكَلَّموهُ بِلِسانِهِم فَرَدَّ عَلَيهِم بِلِسانِهِم . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :أخرَجَ [يَهودِيٌّ] مِن قَبائِهِ كِتابا فَدَفَعَهُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَفَضَّهُ ونَظَرَ فيهِ وبَكى ، فَقالَ لَهُ اليَهودِيُّ : ما يُبكيكَ يَا بنَ أبي طالِبٍ ؟ إنَّما نَظَرتَ في هذَا الكِتابِ وهُوَ كِتابٌ سُريانِيٌّ وأنتَ رَجُلٌ عَرَبِيٌّ ، فَهَل تَدري ما هُوَ ؟ فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ : نَعَم ، هذَا اسمي مُثبَتٌ . فَقالَ لَهُ اليَهودِيُّ : فَأَرِنِي اسمَكَ في هذَا الكِتابِ ، وأخبِرني مَا اسمُكَ بِالسُّريانِيَّةِ ؟ قالَ : فَأَراهُ أميرُ المُؤمِنينَ سَلامُ اللّهِ عَلَيهِ اسمَهُ فِي الصَّحيفَةِ وقالَ : اِسمي إليا . (3)

.


1- .الزطّ : جنس من السودان والهنود (النهاية : ج 2 ص 302 «زطا») .
2- .الكافي : ج 7 ص 259 ح 23 عن كردين عن رجل ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 150 ح 3550 عن الإمام الباقر عليه السلام وليس فيه «فردّ عليهم بلسانهم» ، رجال الكشّي : ج 1 ص 325 ح 175 عن مسمع بن عبد الملك أبي سيّار عن رجل عن الإمام الباقر عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 25 ص 287 ح 43 .
3- .الكافي : ج 4 ص 183 ح 7 عن محمّد بن عمران ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 256 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 61 ح 13 .

ص: 343

باب پنجم : ادبيات
5 / 1 آگاهى امام به همه زبان ها

باب پنجم : ادبيات5 / 1آگاهى امام به همه زبان هاامام باقر و امام صادق عليهماالسلام :ه_نگ_ام_ى ك_ه امير مؤمنان از كار بصريان فارغ شد ، هفتاد نفر از سياهان به نزد وى آمدند و سلام كردند و به زبان خود با او سخن گفتند و ايشان ، به زبان آنان به آنان پاسخ گفت .

امام صادق عليه السلام :[ يهودى اى] از ج_يب ق_بايش كتابى بيرون آورد و آن را به امير مؤمنان داد . امام عليه السلام آن را گشود ، به آن نگريست و گريست . يهودى به وى گفت : پسر ابو طالب! چه چيزى تو را به گريه انداخت؟ به اين كتاب كه به زبان سُريانى است ، نگاه كردى ، در حالى كه تو فردى عربى . آيا دانستى كه آن چيست؟ امير مؤمنان _ كه درود خدا بر او باد _ فرمود : «آرى . اين ، نام من است كه ثبت شده است» . يهودى به وى گفت : نام خود را در اين كتاب به من نشان بده و مرا از نام خود به زبان سُريانى ، باخبر كن . امير مؤمنان _ كه سلام خدا بر او باد _ ، نامش را در كتاب ، نشان داد و گفت : «نام من اِليا ست» .

.

ص: 344

عنه عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام حينَ أتى أهلَ النَّهرَواِن نَزَلَ قَطُفتا (1) ، فَاجتَمَعَ إلَيهِ أهلُ بادرويا (2) ، فَشَكوا ثِقَلَ خَراجِهِم ، وكَلَّموهُ بِالنَّبَطِيَّةِ ، وأنَّ لَهُم جيرانا أوسَعَ أرضا وأقَلَّ خَراجا ، فَأَجابَهُم بِالنَّبَطِيَّةِ : وغرزطا من عوديا . قالَ : فَمَعناهُ : رُبَّ رَجَزٍ صَغيرٍ خَيرٌ مِن رَجَزٍ كَبيرٍ . (3)

المناقب لابن شهر آشوب :رُوِيَ أ نَّهُ قالَ [عَلِيٌّ] عليه السلام لِابنَةِ يَزدجَردَ : ما اسمُكِ ؟ قالَت : جَهان بانُوَيهِ . فَقالَ : بَل شَهرَ بانُوَيهِ . وأجابَها بِالعَجَمِيَّةِ . (4)

الخرائج والجرائح عن ابن مسعود :كُنتُ قاعِدا عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذ نادى رَجُلٌ : مَن يَدُلُّني عَلى مَن آخُذُ مِنهُ عِلما ؟ ومَرَّ . فَقُلتُ لَهُ : يا هذا ، هَل سَمِعتَ قَولَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها ؟ فَقالَ : نَعَم . قُلتُ : وأينَ تَذهَبُ وهذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؟ فَانصَرَفَ الرَّجُلُ وجَثا بَينَ يَدَيهِ . فَقالَ عليه السلام لَهُ : مِن أيِّ بِلادِ اللّهِ أنتَ ؟ قالَ : مِن أصفَهانَ . قالَ لَهُ : اُكتُب : أملى عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ... قالَ : زِدني يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ _ بِاللِّسانِ الأَصفَهانِيِّ _ : أروت إين وَس . يَعنِي اليَومَ حَسبُكَ هذا . (5)

عيون أخبار الرضا عليه السلام عن أبي الصَّلت الهرويّ :كانَ الرِّضا عليه السلام يُكَلِّمُ النّاسَ بِلُغاتِهِم ، وكانَ وَاللّهِ أفصَحَ النّاسِ وأعلَمَهُم بِكُلِّ لِسانٍ ولُغَةٍ ، فَقُلتُ لَهُ يَوما : يَا بنَ رَسولِ اللّهِ إنّي لَأَعجَبُ مِن مَعرِفَتِكَ بِهذِهِ اللُّغاتِ عَلَى اختِلافِها ! فَقالَ : يا أبَا الصَّلتِ أنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلى خَلقِهِ ، وما كانَ اللّهُ لِيَتَّخِذَ حُجَّةً عَلى قَومٍ وهُوَ لا يَعرِفُ لُغاتِهِم ، أو ما بَلَغَكَ قَولُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : اُوتينا فَصلَ الخِطابِ ؟ فَهَل فَصلُ الخِطابِ إلّا مَعرِفَةُ اللُّغاتِ ؟ (6)

.


1- .قَطُفْتا : محلّة كبيرة ذات أسواق بالجانب الغربي من بغداد ، مجاورة لمقبرة الدير التي فيها قبر الشيخ معروف الكرخي (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .
2- .في تقويم البلدان : ص 294 «بادَرايا : قرية ، وأظنّها من أعمال واسط» ، وفي معجم البلدان : ج 1 ص 317 «بادوريا : طسوج [أي ناحية ]من كورة [أي بلدة] الاُستان بالجانب الغربي من بغداد» .
3- .بصائر الدرجات : ص 335 ح 10 عن إبراهيم الكرخي ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 55 وفيه «زعر اوطائه من زعر ارباه ، معناه : دخن صغير خير من دخن كبير» بدل «وغرزطا ...» ، بحار الأنوار : ج 41 ص 289 ح 13 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 56 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 171 وراجع بصائر الدرجات : ص 335 ح 8 .
5- .الخرائج والجرائح : ج 2 ص 545 ح 7 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 301 ح 32 .
6- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 228 ح 3 ، إعلام الورى : ج 2 ص 70 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 333 ، كشف الغمّة : ج 3 ص 119 ، بحار الأنوار : ج 49 ص 87 ح 3 .

ص: 345

امام صادق عليه السلام :هنگامى كه امير مؤمنان به سوى نهروانيان مى رفت ، در محلّه قَطُفتا (1) فرود آمد . مردم ناحيه بادَرويا (2) نزد وى آمدند و از سنگينى ماليات خود ، شكايت كردند و به زبان نبطى به آن حضرت گفتند كه همسايگانى دارند كه زمين هايشان بيشتر و مالياتشان كمتر است . امام عليه السلام به زبان نَبْطى پاسخ داد : «وغرزطا من عوديا» (3) ، يعنى : «بسا رجزى كوتاه كه بهتر از رجز بلند است» .

المناقب ، ابن شهر آشوب :روايت شده كه على عليه السلام به دختر يزدگِرد فرمود : «نام تو چيست؟» . گفت : جهان بانو . فرمود : «نام تو شهربانوست» و به فارسى پاسخ او را داد .

الخرائج والجرائح_ به نقل از ابن مسعود _: من در مسجد پيامبر خدا ، نزد امير مؤمنان نشسته بودم كه مردى فرياد زد : «چه كسى مرا به سوى فردى كه از او دانش فرا گيرم ، راهنمايى مى كند؟» و گذشت . به وى گفتم : اى مرد! آيا سخن پيامبر خدا را شنيده اى كه فرمود : «من شهر دانشم و على ، دروازه آن است»؟ گفت : آرى . گفتم : كجا مى روى؟ اين ، على بن ابى طالب عليه السلام است . مرد برگشت و دو زانو در برابر على عليه السلام نشست . [ على عليه السلام ] به وى فرمود : «از كدام شهر هستى؟» . پاسخ داد : از اصفهان . على عليه السلام فرمود : بنويس : على فرزند ابو طالب چنين اِملا كرد كه . . . . مرد گفت: اى امير مؤمنان! بيش از اين به من بياموز . به زبان [ فارسى و گويشِ] اصفهانى فرمود : «اَروت اين وَس» ، يعنى : براى امروزت همين بس است .

عيون أخبار الرضا عليه السلام_ به نقل از ابا صَلْت هَروى _: امام رضا عليه السلام با مردم به زبان خود آنان سخن مى گفت و سوگند به خدا ، فصيح ترين و داناترينِ مردم به هر زبان و گويش بود . روزى به ايشان گفتم : اى پسر پيامبر خدا! من از آگاهى شما به اين زبان ها با اين اختلاف هاى زبانى در شگفتم . فرمود : «اى ابا صَلْت! من حجّت خدا بر مردم هستم و خداوند ، كسى را كه به زبان مردم آگاهى نداشته باشد ، حجّت بر آنان قرار نمى دهد . آيا سخن امير مؤمنان به گوش تو نخورده كه فرمود : به ما فصلُ الخطاب داده شده است و آيا فصل الخطاب ، جز آگاهى از زبان هاست؟» .

.


1- .محلّه اى در بخش غربى بغداد ، نزديك قبر معروف كَرَخى (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .
2- .آبادى اى در بخش غربى ناحيه بغداد (تقويم البلدان : ص 294) .
3- .در المناقب ، ابن شهر آشوب ، به جاى عبارت فوق ، اين عبارت آمده : «زعر أوطائه من زعر أرباه ؛ يعنى دود كم ، بهتر از دود زياد است» .

ص: 346

راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : علم أهل البيت / أبواب علومهم / جميع اللغات .

5 / 2مُؤَسِّسُ عِلمِ النَّحوِسِيَر أعلام النُّبَلاء عن أبي الأَسود :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ فَرَأَيتُهُ مُطرِقا ، فَقُلتُ : فيمَ تَتَفَكَّرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : سَمِعتُ بِبَلَدِكُم لَحنا فَأَرَدتُ أن أضَعَ كِتابا في اُصولِ العَرَبِيَّةِ . فَقُلتُ : إن فَعَلتَ هذا أحيَيتَنا . فَأَتَيتُهُ بَعدَ أيّامٍ ، فَأَلقى إلَيَّ صَحيفَةً فيها : الكَلامُ كُلُّهُ : اسمٌ ، وفِعلٌ ، وحَرفٌ ، فَالاِسمُ : ما أنبَأَ عَنِ المُسَمّى ، وَالفِعلُ : ما أنبَأَ عَن حَرَكَةِ المُسَمّى ، وَالحَرفُ : ما أنبَأَ عَن معنىً لَيسَ بِاسمٍ ولا فِعلٍ . ثُمَّ قالَ لي : زِدهُ وتَتَبَّعهُ . فَجَمَعتُ أشياءَ ثُمَّ عَرَضتُها عَلَيهِ . (1)

تاريخ الخُلَفاء عن أبي الأسود الدُّؤَليّ :دَخَلتُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالبٍ رضى الله عنهفَرَأَيتُهُ مُطرِقا مُفَكِّرا ، فَقُلتُ : فيمَ تُفَكِّرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : إنّي سَمِعتُ بِبَلَدِكُم هذا لَحنا فَأَرَدتُ أن أصنَعَ كِتابا في اُصولِ العَرَبِيَّةِ . فَقُلتُ : إن فَعَلتَ هذا أحيَيتَنا ، وبَقِيَت فينا هذِهِ اللُّغَةُ . ثُمَّ أتَيتُهُ بَعدَ ثَلاثٍ ، فَأَلقى إلَيَّ صَحيفَةً فيها : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، الكَلِمَةُ : اسمٌ ، وفِعلٌ ، وحَرفٌ ، فَالاِسمُ : ما أنبَأَ عَنِ المُسَمّى ، وَالفِعلُ : ما أنبَأَ عَن حَرَكَةِ المُسَمّى ، وَالحَرفُ : ما أنبَأَ عَن مَعنىً لَيسَ بِاسمِ ولا فِعلٍ . ثُمَّ قالَ : تَتَبَّعهُ وزِد فيهِ ما وَقَعَ لَكَ ، وَاعلَم يا أبَا الأَسوَدِ ، أنَّ الأَشياءَ ثَلاثَةٌ : ظاهِرٌ ، ومُضمَرٌ ، وشَيءٌ لَيسَ بِظاهِرٍ ولا مُضمَرٍ ، وإنَّما يَتَفاضَلُ العُلَماءُ في مَعرِفَةِ ما لَيسَ بِظاهِرٍ ولا مُضمَرٍ . قالَ أبُو الأَسوَدِ : فَجَمَعتُ مِنهُ أشياءَ وعَرَضتُها عَلَيهِ ، فَكانَ مِن ذلِكَ حُروفُ النَّصبِ ، فَذَكَرتُ مِنها : إنَّ وأنَّ ولَيتَ ولَعَلَّ وكَأَنَّ ، ولَم أذكُر لكِنَّ ، فَقالَ لي : لِمَ تَرَكتَها ؟ فَقُلتُ : لَم أحسَبها مِنها . فَقالَ : بَلى هِيَ مِنها ، فَزِدها فيها . (2)

.


1- .سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 84 الرقم 28 ؛ الفصول المختارة : ص 91 ، الصراط المستقيم : ج 1 ص 220 ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : ج 1 ص 684 ح 1079 كلّها نحوه .
2- .تاريخ الخلفاء : ص 213 ، كنز العمّال : ج 10 ص 283 ح 29456 وفيه «الكلام» بدل «الكلمة» وراجع الفصول المهمّة للحرّ العاملي : ج 1 ص 681 ح 1073 .

ص: 347

5 / 2 بنيان گذار علم نحو

ر .ك : اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث : بخش چهارم / فصل دوم : درهاى علوم اهل بيت / آشنايى با همه زبانها.

5 / 2بنيان گذار علم نحوسير أعلام النبلاء_ به نقل از ابو الأسود _: نزد على عليه السلام رفتم و ديدم كه سر به گريبان برده است . گفتم : اى امير مؤمنان! درباره چه چيز مى انديشى؟ فرمود : «در ديار شما ، خطايى در گفتار شنيدم . مى خواهم كتابى در زمينه دستور زبان عربى بنويسم» . گفتم : اگر اين كار را بكنى ، ما را زنده كرده اى . پس از چند روز ، نزد وى آمدم . نوشته اى به من داد كه در آن ، اين مطالب بود : «همه كلمه ها ، اسم و فعل و حرف اند . اسم ، آن است كه از مسمّا خبر مى دهد و فعل ، آن است كه از حركت مُسمّا خبر مى دهد و حرف ، چيزى است كه از معنايى كه نه اسم است و نه فعل، خبر مى دهد». آن گاه فرمود : «بر اين بيفزا و آن را پيگيرى كن» . من چيزهايى را گِرد آوردم و آنها را به وى عرضه كردم.

تاريخ الخلفاء_ به نقل از ابو الأسود دُئِلى _: نزد امير مؤمنان رفتم و او را سر به گريبان و متفكّر ديدم . گفتم : اى امير مؤمنان! درباره چه مى انديشى؟ فرمود : «در اين شهرتان غلط هاى دستورى شنيدم . تصميم گرفتم كه كتابى در دستور زبان عربى بنويسم» . گفتم : اگر اين كار را انجام دهى ، ما را زنده مى كنى و اين زبان در بين ما باقى خواهد ماند . آن گاه ، پس از سه روز ، نزد وى آمدم . نوشته اى به من داد كه در آن ، اين مطلب بود : «به نام خداى بخشنده و مهربان . كلمه ، اسم و فعل و حرف است . اسم ، آن چيزى است كه از مسمّا خبر بدهد و فعل ، آن چيزى است كه از حركت مسمّا خبر دهد و حرف ، آن چيزى است كه از معنايى كه نه اسم است ، و نه فعل ، خبر دهد» . آن گاه فرمود : «اين مطلب را پيگيرى كن و آنچه را كه به ذهنت مى رسد ، بر آن بيفزاى و بدان اى ابو الأسود كه : چيزها سه گونه اند : يا آشكارند و يا پنهان اند و چيزهايى هم هستند كه نه آشكارند و نه پنهان اند ، و دانشمندان با شناخت چيزى كه نه آشكار است و نه پنهان ، بر يكديگر برترى مى جويند» . ابو الأسود گفت : چيزهايى از نحو (دستور زبان) را گِرد آوردم و به او عرضه كردم و از جمله آنها حروف نصب بود و از آنها «إنَّ» و «أنّ» و «ليت» و «لعلّ» و «كأنّ» را ياد كردم ؛ ولى «لكنّ» را نياوردم . به من فرمود : «چرا لكنّ را وا گذاشتى؟» . گفتم : آن را از حروف ناصب نمى دانم . فرمود : «آرى ؛ از حروف ناصب است . اين را هم بر آنها بيفزا» .

.

ص: 348

شعب الإيمان عن صَعصَعَة بن صَوحان :جاءَ أعرابِيٌّ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكُم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَيفَ تَقرَأُ هذَا الحَرفَ «لا يَأكُلُهُ إلَا الخاطونَ» كُلٌّ وَاللّهِ يَخطو ؟ فَتَبَسَّمَ عَلِيٌّ رضى الله عنه وقالَ : يا أعرابِيُّ «لَا يَأْكُلُهُو إِلَا الْخَ_طِ_ئونَ» (1) . قالَ : صَدَقتَ وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما كانَ اللّهُ لِيُسلِمَ عَبدَهُ . ثُمَّ التَفَتَ عَلِيٌّ إلى أبِي الأَسوَدِ الدُّؤَلِيِّ فَقالَ : إنَّ الأَعاجِمَ قَد دَخَلَت فِي الدّينِ كافَّةً ، فَضَع لِلنّاسِ شَيئا يَستَدِلّونَ بِهِ عَلى صَلاحِ ألسِنَتِهِم ، فَرَسَمَ لَهُ الرَّفعَ وَالنَّصبَ وَالخَفضَ . (2)

.


1- .الحاقّة : 37 .
2- .شعب الإيمان : ج 2 ص 259 ح 1684 ، كنز العمّال : ج 10 ص 284 ح 29457 .

ص: 349

شُعَب الإيمان_ به نقل از صَعْصَعة بن صَوْحان _: عربى باديه نشين ، نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گفت : سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! اين كلمه را در اين آيه چگونه قرائت مى كنى كه : «ل_'c7 يأكلُه إلّا الخاطون ؛ آن را جز راه روندگان نمى خورند»؟ به خدا سوگند همه راه مى روند؟ على عليه السلام لبخندى زد و فرمود : «اى اعرابى! [ قرائت صحيحِ] آيه اين گونه است : «آن را جز خطاكاران نمى خورند» » . اعرابى گفت : سوگند به خدا ، راست گفتى ، اى امير مؤمنان! خداوند ، بنده خود را وا نمى گذارد. آن گاه ، على عليه السلام رو به ابو الأسود دُئلى كرد و فرمود : «عجم ها ، همگى اسلام آورده اند . براى مردم ، دستورِ زبانى وضع كن تا براى درست سخن گفتن خود ، به آن استناد كنند» و رفع و نصب و جر را برايش نگاشت .

.

ص: 350

المناقب لابن شهر آشوب :وهُوَ [الإِمامُ عَلِيٌّ عليه السلام ]واضِعُ النَّحوِ ؛ لِأَنَّهُم يَروونَهُ عَنِ الخَليلِ بنِ أحمَدَ بنِ عيسَى بنِ عَمرٍو الثَّقَفِيِّ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ إسحاقَ الحَضرَمِيِّ عَن أبي عَمرِو بنِ العَلاءِ عَن مَيمونٍ الأَفرَنِ عَن عَنبَسَةَ الفيلِ عَن أبِي الأَسوَدِ الدُّؤَلِيِّ عَنهُ عليه السلام . وَالسَّبَبُ في ذلِكَ : إنَّ قُرَيشا كانوا يُزَوِّجونَ بِالأَنباطِ (1) فَوَقَعَ فيما بَينَهُم أولادٌ فَفَسَدَ لِسانُهُم ، حَتّى إنَّ بِنتا لِخُويلِدٍ الأَسَدِيِّ كانَت مُتَزَوِّجَةً بِالأَنباطِ ، فَقالَت : إنَّ أبويَ ماتَ وتَرَكَ عَلَيَّ مالٌ كَثيرٌ . فَلَمّا رَأَوا فَسادَ لِسانِها أسَّسَ النَّحوَ . ورُوِيَ أنَّ أعرابِيّا سَمِعَ مِن سوقِيٍّ يَقرَأُ : «إنَّ اللّهَ بَرِيءٌ مِنَ المُشرِكينَ ورَسُولِهِ» (2) فَشَجَّ رَأسَهُ ، فَخاصَمَهُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ ، فَقالَ لَهُ في ذلِكَ ، فَقالَ : إنَّهُ كَفَرَ بِاللّهِ في قِراءَتِهِ . فَقالَ عليه السلام : إنَّهُ لَم يَتَعَمَّد ذلِكَ . ورُوِيَ أنَّ أبَا الأَسوَدِ كانَ في بَصَرِهِ سوءٌ ، ولَهُ بُنَيَّةٌ تَقودُهُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَت : يا أبَتاه ، ما أشَدُّ حَرِّ الرَّمضاءِ ! تُريدُ التَّعَجُّبَ ، فَنَهاها عَن مَقالَتِها ، فَأَخبَرَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام بِذلِكَ فَأَسَّسَ . ورُوِيَ أنَّ أبَا الأَسوَدِ كانَ يَمشي خَلفَ جَنازَةٍ ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : مَنِ المُتَوَفّي ؟ فقالَ : اللّهُ ، ثُمَّ أخبَرَ عَلِيّا بِذلِكَ فَأَسَّسَ . فَعَلى أيِّ وَجهٍ كانَ وقعه إلى أبِي الأَسوَدِ وقالَ : ما أحسَنَ هذَا النَّحوَ ! ، احشُ لَهُ بِالمَسائِلِ ، فَسُمِّيَ نَحوا . (3)

.


1- .النَبَط والنَبِيط : قومٌ ينزلون بالبطائح بين العراقَين (الصحاح : ج 3 ص 1162 «نبط») .
2- .ومراده الآية : «أَنَّ اللَّهَ بَرِىءٌ مِّنَ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ»(التوبة : 3) .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 46 .

ص: 351

المناقب ، ابن شهر آشوب :على عليه السلام بنيان گذار علم نحو است ؛ چون علماى نحو ، اين دانش را از خليل بن احمد بن عيسى بن عمرو ثَقَفى ، از عبد اللّه بن اسحاق حَضْرَمى ، از ابو عمرو بن علاء ، از ميمون اَفرَن ، از عَنْبَسةُ الفيل ، از ابو الأسود دُئِلى گزارش كرده اند و او از على عليه السلام . علّت آن هم اين بود كه قريشيان با نَبْطيانْ ازدواج كردند و از آنان ، بچّه هايى به دنيا آمدند كه گويش آنان ، نادرست بود ، به گونه اى كه دختر خُوَيْلِد اسدى كه با يك نَبْطى ازدواج كرده بود ، گفته بود : «إنّ أبوىَ مات و ترك علَىّ مالٌ كثيرٌ ؛» (به جاى «مالٌ كثيرٌ» بايد مى گفت : «مالاً كثيرا») . وقتى خراب شدن زبانشان را ديدند ، على عليه السلام علم نحو را بنيان گذاشت . گزارش شده كه عربى باديه نشين از بازارى اى شنيد كه مى خواند : «أَنَّ اللَّهَ بَرِىءٌ مِّنَ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولِه» (1) («رسول» را مجرور خواند و عطف به «مشركين» كرد كه معناى آن كاملاً غلط شد) . مرد عرب ، سرِ طرف را شكست و او داورى نزد امير مؤمنان بُرد . امير مؤمنان ، از او بازخواست كرد . گفت : وى در قرآن خواندنش به خدا كفر ورزيد . على عليه السلام فرمود : «او در اين كار ، تعمّد نداشت» . و گزارش شده كه چشم ابو الأسود دُئِلى ، معيوب شده بود و دختربچه اى داشت كه دست پدر را مى گرفت و او را نزد على عليه السلام مى بُرد . دختر وى گفت : «ما أشدُّ حَرِّ الرمضاء» («أشدّ» را مرفوع و «حرّ» را مجرور خواند) و منظورش تعجّب بود . ابو الأسود ، او را از اين نوع سخن گفتنِ غلط ، نهى كرد و جريان را به امير مؤمنان گفت و على عليه السلام نحو را بنيان گذاشت . و گزارش شده كه ابو الأسود دُئِلى ، پشت سر جنازه اى مى رفت . شخصى پرسيد : «مَنْ المتوفّى؟ ميراننده ، چه كسى است؟» . ابو الأسود [ با توجّه به خطاى دستورىِ سؤال] ، گفت : خدا! و جريان را به على عليه السلام خبر داد و [ چنين بود كه ]على عليه السلام نحو را تأسيس كرد . در هر صورت ، [ على عليه السلام ] تدوين علم نحو را به عهده ابو الأسود گذاشت و [ به وى ]گفت : «چه نيكوست اين نحو (شيوه)! مسائل ديگر را به آن اضافه كن» و از اين رو، اين علم، «نحو» ناميده شد .

.


1- .مراد او اين آيه بود : «أَنَّ اللَّهَ بَرِىءٌ مِّنَ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُو ... ؛ [ اين آيات ، ]اعلام بيزارى اى است از طرف خدا و پيامبرش ...» (توبه ، آيه 3) .

ص: 352

تاج العروس :إنَّ أوَّلَ مَن رَسَمَ لِلنّاسِ النَّحوَ وَاللُّغَةَ أبُوالأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّ ، وكانَ أخَذَ ذلِكَ عَن أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (1)

تاج العروس_ في بَيانِ الأَقوالِ في وَجهِ تَسمِيَةِ عِلمِ النَّحوِ بِهذَا الاسمِ _: قيلَ : لِقَولِ عَلِيٍّ رَضِيَ اللّهُ تَعالى عَنهُ بَعدَما عَلَّمَ أبَا الأَسوَدِ الاِسمَ وَالفِعلَ وأبوابا مِنَ العَرَبِيَّةِ : اُنحُ عَلى هذَا النَّحوِ . (2)

البداية والنهاية عن ابن خَلّكان وغيرِهِ :كانَ أوَّلُ مَن ألقى إلَيهِ عِلمَ النَّحوِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وذَكَرَ لَهُ أنَّ الكَلامَ : اِسمٌ ، وفِعلٌ ، وحَرفٌ . ثُمَّ إنَّ أبَا الأَسودَ نَحا نَحوَهُ ، وفَرَّعَ عَلى قَولِهِ ، وسَلَكَ طَريقَهُ ، فَسُمِّيَ هذَا العِلمُ : النَّحوَ ، لِذلِكَ . (3)

5 / 3فَصاحَةُ الإِمامِ وبَلاغَتُهُالإمام عليّ عليه السلام :إنّا لَاُمَراءُ الكَلامِ ، وفينا تَنَشَّبَت (4) عُروقُهُ ، وعَلَينا تَهَدَّلَت (5) غُصونُهُ . (6)

المناقب لابن شهر آشوب عن الرضا عن آبائه عليهم السلام :إنَّهُ اجتَمَعَتِ الصَّحابَةُ فَتَذاكَروا أنَّ الأَلِفَ أكثَرُ دُخولاً فِي الكَلامِ ، فَارتَجَلَ عليه السلام الخُطبَةَ المونِقَةَ الَّتي أوَّلُها : حَمِدتُ مَن عَظُمَت مِنَّتُهُ ، وسَبَغَت نِعمَتُهُ ، وسَبَقَت رَحمَتُهُ ، وتَمَّت كَلِمَتُهُ ، ونَفَذَت مَشِيَّتُهُ ، وبَلَغَت قَضِيَّتُهُ ... إلى آخِرِها (7) . ثُمَّ ارتَجَلَ خُطبَةً اُخرى مِن غَيرِ النُّقَطِ الَّتي أوَّلُها : الحَمدُ للّهِِ أهلَ الحَمدِ ومَأواهُ ، ولَهُ أوكَدُ الحَمدِ وأحلاهُ ، وأسرَعُ الحَمدِ وأسراهُ ، وأطهَرُ الحَمدِ وأسماهُ ، وأكرَمُ الحَمدِ وأولاهُ ... إلى آخِرِها (8) . وقَد أورَدتُهُما فِي المَخزونِ المَكنونِ . ومِن كَلامِهِ : تَخَفَّفوا تَلحَقوا فَإِنَّما يُنتَظَرُ بِأَوَّلِكُم آخِرُكُم . وقَولُهُ : ومَن يَقبِض يَدَهُ عَن عَشيرَتِهِ فَإِنَّما يَقبِضُ عَنهُم بِيَدٍ واحِدَةٍ ، ويَقبِضُ مِنهُم عَنهُ أيدٍ كَثيرَةٌ ، ومَن تَلِن حاشِيَتُهُ يَستَدِم مِن قَومِهِ المَوَدَّةَ . وقَولُهُ : مَن جَهِلَ شَيئا عاداهُ ، مِثلُهُ : «بَلْ كَذَّبُواْ بِمَا لَمْ يُحِيطُواْ بِعِلْمِهِ» (9) . وقَولُهُ : المَرءُ مَخبوءٌ تَحتَ لِسانِهِ ، فَإِذا تَكَلَّمَ ظَهَرَ ، مِثلُهُ : «وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِى لَحْنِ الْقَوْلِ» (10) . وقَولُهُ : قيمَةُ كُلِّ امرِئٍ ما يُحسِنُ ، مِثلُهُ : «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَ_ل_هُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُو بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» (11) . وقَولُهُ : القَتلُ يُقِلُّ القَتلَ ، مِثلُهُ : «وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَيَوةٌ» (12) . (13)

.


1- .تاج العروس : ج 1 ص 62 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 312 نحوه .
2- .تاج العروس : ج 20 ص 226 ؛ الفصول المهمّة للحرّ العاملي : ج 1 ص 681 ح 1073 .
3- .البداية والنهاية : ج 8 ص 312 .
4- .نَشِبَ الشيء في الشيء نُشوبا : أي عَلِقَ فيه (الصحاح : ج 1 ص 224 «نشب») .
5- .في حديث قُسّ : «وروضة قد تهدّل أغصانها» أي تدلّت واسترخت لثقلها بالثمرة (النهاية : ج 5 ص 251 «هدل») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 233 ، بحار الأنوار : ج 71 ص 292 .
7- .راجع : ص 380 (خطبته الخالية من الألف) .
8- .راجع : ص 386 (خطبته الخالية من النقط) .
9- .يونس : 39 .
10- .محمّد : 30 .
11- .البقرة : 247 .
12- .البقرة : 179 .
13- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 48 .

ص: 353

5 / 3 فصاحت و بلاغت امام

تاج العروس :اوّلين كسى كه نحو و لغت را نگاشت ، ابو الأسود دُئِلى بود و آن را از امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام گرفته بود .

تاج العروس_ در بيان ديدگاه ها در مورد علّت نام گذارى علم «نحو» به اين نام _: گفته شده كه اين ، به خاطر سخن على عليه السلام به ابو الأسود بود ، كه پس از آن كه به وى ، اسم و فعل و باب هايى از عربى را ياد داد كه به او فرمود : همين «نحو (شيوه)» را دنبال كن .

البداية والنهاية_ به نقل از ابن خَلِّكان و ديگران _: اوّلين كسى كه علم نحو را به ابو الأسوَدْ القا كرد ، على بن ابى طالب عليه السلام بود كه به وى فرمود : «كلام ، اسم و فعل و حرف است» . آن گاه ، ابو الأسود به همين نحو ، پيش بُرد و بر سخن ايشان افزود و اين روش را دنبال كرد و به همين خاطر ، اين دانشْ «نحوْ» نام گرفت .

5 / 3فصاحت و بلاغت امامامام على عليه السلام :به راستى كه ما اميرانِ [مُلكِ] سخنيم و ريشه هاى سخن ، در ما ريشه دوانده و شاخسارش بر ما سايه افكنده است .

المناقب ، ابن شهر آشوب :امام رضا عليه السلام ، به نقل از پدرانش فرمود : «ياران پيامبر خدا گِرد آمدند و در اين خصوصْ سخن مى گفتند كه «الف» در كلام ، بيشتر از ديگر حروف ، كاربُرد دارد . على عليه السلام به بِداهه ، خطبه اى زيبا و شگفت [ بدون الف ]ايراد كرد كه اوّلش چنين بود : سپاسْ مى گويم كسى را كه منّتش عظيم ، نعمتش فراوان ، رحمتش پيشاپيش ، كلامش تامّ ، اراده اش نافذ و فرمانش رساست... . (1) آن گاه ، به بداهه ، خطبه اى بدون نقطه ايراد كرد كه آغازش چنين است : سپاسْ خداى را كه شايسته ستايش و جايگاه هر ستايش است ، و رساترين و شيرين ترين و سريع ترين و شريف ترين و آشكارترين و والاترين و گرامى ترين و سزاوارترين ستايش ، از آنِ اوست ... . (2) هر دوى اين دو خطبه را در [ كتاب خود: ]المكنون و المخزون آورده ام . و از سخنان اوست : «سبُك بار باشيد تا برسيد ، كه رفتگان شما در انتظارِ ماندگان شمايند» . و از سخنان اوست : «آن كه دستِ يارى از خويشاوندانش شُست ، يك دست يارى را از آنان باز داشت و دستان يارى رسانِ بسيارى از آنان را از خود بُريد ، و آن كه با اطرافيانش نرم خويى كرد ، دوستىِ آنان را هميشگى ساخت» . و از سخنان اوست : «هر كس چيزى را نداند ، با آن دشمنى مى ورزد» كه نظير اين سخن خداوند است كه فرمود : «بلكه چيزى را دروغ شمردند كه به دانش آن ، احاطه نداشتند» . و از سخنان اوست : «انسان در زير زبانش پنهان است ؛ چون سخن گويد ، آشكار مى شود» كه نظير اين سخن خداوند است كه فرمود : «و از آهنگِ سخن ، به [ حال] آنان پى خواهى برد» . و از سخنان اوست : «ارزش هر كس ، به چيزى است كه خوب مى داند» كه نظير اين [ سخن خداوند ]است كه : «در حقيقت ، خدا او را بر شما برترى داده ، و او را در دانش و [ نيروى ]بدن ، بر شما برترى بخشيده است» . و از كلام اوست : «قتل ، قتل را كم مى كند» كه نظير اين [ سخن خداوند] است كه : «شما را در قصاص ، زندگانى است» .

.


1- .ر . ك : ص 381 (خطبه بدون الف) .
2- .ر . ك : ص 387 (خطبه بدون نقطه) .

ص: 354

تاريخ دمشق :قالَ مُعاوِيَةُ : إن كُنّا لَنَتَحَدَّثُ أ نَّهُ ما جَرَتِ المَواسي (1) عَلى رَأسِ رَجُلٍ مِن قُرَيشٍ أفصَحَ مِن عَلِيٍّ . (2)

.


1- .المواسي : جمع مُوسى الحديد ؛ وهو ما يحلق به (لسان العرب : ج 15 ص 391 «وسي») .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 414 ، جواهر المطالب : ج 1 ص 297 .

ص: 355

تاريخ دمشق :معاويه گفت : ما گفتگو مى كرديم كه تيغ ، سر هيچ قريشى اى را كه از على فصيح تر باشد ، نتراشيده است .

.

ص: 356

الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ قُدومِ ابنِ أبي مِحجَنٍ عَلى مُعاوِيَةَ _: قالَ مُعاوِيَةُ : فَوَاللّهِ لَو أنَّ ألسُنَ النّاسِ جُمِعَت فَجُعِلَت لِسانا واحِدا لَكَفاها لِسانُ عَلِيٍّ . (1)

مُروج الذَّهَب_ في ذِكرِ لُمَعٍ مِن كَلامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وَالَّذي حَفِظَ النّاسُ عَنهُ مِن خُطَبِهِ في سائِرِ مَقاماتِهِ أربَعُمِئَةِ خُطبَةٍ ونَيِّفٌ وثَمانونَ خُطبَةً يورِدُها عَلَى البَديهَةِ ، وتَداوَلَ النّاسُ ذلِكَ عَنهُ قَولاً وعَمَلاً . (2)

نَثر الدُّرّ عن محمّد ابن الحنفيّة_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: كانَ إذا تَكَلَّمَ بَذَّ (3) ، وإذا كَلَمَ (4) حَذَّ (5) وهذا مِثلُ قَولِ غَيرِهِ : كانَ عَلِيٌّ إذا تَكَلَّمَ فَصَلَ وإذا ضَرَبَ قَتَلَ . (6)

الشّريف الرَّضِيّ في مُقدَّمة نهج البلاغة :... وسَأَلوني [جَماعَةٌ مِنَ الأَصدِقاءِ وِالإِخوانِ ]عِندَ ذلِكَ [أي بَعدَ تَأليفِ كِتابِ خَصائِصِ الأَئِمَّةِ] أن أبتَدِئَ بِتَأليفِ كِتابٍ يَحتَوي عَلى مُختارِ كَلامِ مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في جَميعِ فُنونِهِ ، ومُتَشَعِّباتِ غُصونِهِ : مِن خُطَبٍ وكُتُبٍ ومَواعِظَ وأدَبٍ ، عِلما أنَّ ذلِكَ يَتَضَمَّنُ عَجائِبَ البَلاغَةِ ، وغَرائِبَ الفَصاحَةِ ، وجَواهِرَ العَرَبِيَّةِ ، وثَواقِبَ الكَلِمِ الدّينِيَّةِ وَالدُّنيَوِيَّةِ ، ما لا يوجَدُ مُجتَمِعا في كَلامٍ ، ولا مَجموعَ الأَطرافِ في كِتابٍ . إذ كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مَشرَعَ الفَصاحَةِ ومَورِدَها ، ومَنشَأَ البَلاغَةِ ومَولِدَها ، ومِنهُ عليه السلام ظَهَرَ مَكنونُها ، وعَنهُ اُخِذَت قَوانينُها ، وعَلى أمثِلَتِهِ حَذا كُلُّ قائِلٍ خَطيبٍ ، وبِكَلامِهِ استَعانَ كُلُّ واعِظٍ بَليغٍ ، ومَعَ ذلِكَ فَقَد سَبَقَ وقَصَّروا ، وقَد تَقَدَّمَ وتَأَخَّروا ؛ لِأَنَّ كَلامَهُ عليه السلام الكَلامُ الَّذي عَلَيهِ مَسحَةٌ مِنَ العِلمِ الإِلهِيِّ ، وفيهِ عَبَقَةٌ مِنَ الكَلامِ النَّبَوِيِّ . فَأَجبَتُهُم إلَى الِابتِداءِ بِذلِكَ ، عالِما بِما فيهِ مِن عَظيمِ النَّفعِ ومَنشورِ الذِّكرِ ، ومَذخورِ الأَجرِ ، وَاعتَمَدتُ بِهِ أن اُبَيِّنَ عَن عَظيمِ قَدرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في هذِهِ الفَضيلَةِ ، مُضافَةً إلَى المَحاسِنِ الدَّثرَةِ ، وَالفَضائِلِ الجَمَّةِ ، وأ نَّهُ عليه السلام انفَرَدَ بِبُلوغِ غايَتِها عَن جَميعِ السَّلَفِ الأَوَّلينَ ، الَّذينَ إنَّما يُؤثَرُ عَنهُم مِنهَا القَليلُ النّادِرُ ، وَالشّاذُ الشّارِدُ . فَأَمّا كَلامُهُ فَهُوَ البَحرُ الَّذي لا يُساجَل ، وَالجَمُّ الَّذي لا يُحافَلُ . وأرَدتُ أن يَسوغَ لِيَ التَّمَثُّلُ فِي الاِفتِخارِ بِهِ عليه السلام بِقَولِ الفَرَزدَقِ : اُولئِكَ آبائي فَجِئني بِمِثلِهِم إذا جَمَعَتنا يا جَريرُ المَجامِعُ (7) وقالَ في ذَيل قَولِهِ عليه السلام : «قيمَةُ كُلِّ امرِىً ما يُحسِنُهُ» ، وهِيَ الكَلِمَةُ الَّتي لا تُصابُ لَها قيمَةٌ ، ولا توزَنُ بِها حِكمَةٌ ، ولا تُقرَنُ إلَيها كَلِمَةٌ . (8) وقالَ في ذَيلِ قَولِهِ عليه السلام : «فَإِنَّ الغايَةَ أمامَكُم ، وإنَّ وَراءَكُمُ السّاعَةَ تَحدوكُم . تَخَفَّفوا تَلحَقوا ، فَإِنَّما يُنتَظَرُ بِأَوَّلِكُم آخِرُكُم» ، أقولُ : إنَّ هذَا الكَلامَ لو وُزِنَ ، بَعدَ كَلامِ اللّهِ سُبحانَهُ وبَعدَ كَلامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، بِكُلِّ كَلامٍ لَمالَ بِهِ راجِحا ، وبَرَّزَ عَلَيهِ سابِقا . فَأَمّا قَولُهُ عليه السلام : «تَخَفَّفوا تَلحَقوا» فَما سُمِعُ كَلامٌ أقَلَّ مِنهُ مَسموعا ولا أكثَرُ مِنهُ مَحصولاً ، وما أبعَدَ غَورَها مِن كَلِمَةٍ ! وأنقَعَ (9) نُطفَتَها (10) مِن حِكمَةٍ ! وقَد نَبَّهنا في كِتابِ الخَصائِصِ عَلى عِظَمِ قَدرِها وشَرَفِ جَوهَرِها . (11) وقالَ في ذَيلِ الخُطبَةِ السّادِسَة عَشَرَةَ : إنَّ في هذَا الكَلامِ الأَدنى مِن مَواقِعِ الإِحسانِ ما لا تَبلُغُهُ مَواقِعَ الاِستِحسانِ ، وإنَّ حَظَّ العَجَبِ مِنهُ أكثَرُ مِن حَظِّ العَجَبِ بِهِ ! وفيهِ _ مَعَ الحالِ الَّتي وَصَفنا _ زَوائِدُ مِنَ الفَصاحَةِ لا يَقومُ بِها لِسانٌ ولا يَطَّلِعُ فَجَّها إنسانٌ ، ولا يَعرِفُ ما أقولُ إلّا مَن ضَرَبَ في هذِهِ الصَّناعَةِ بِحَقٍّ ، وجَرى فيها عَلى عِرقٍ «وَ مَا يَعْقِلُهَآ إِلَا الْعَ__لِمُونَ» (12) .

.


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 134 ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 99 وفيه «ولو لم يكن للاُمّة إلّا لسان عليّ لكفاها» .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 431 .
3- .بَذَّ القومَ يَبذُّهم بَذّا : سبقهم وغلبهم (لسان العرب : ج 3 ص 477 «بذذ») .
4- .الكلم : الجرح (النهاية : ج 4 ص 199 «كلم») .
5- .الحَذّ ، القطع المستأصل (لسان العرب : ج 3 ص 482 «حذذ») .
6- .نثر الدرّ : ج 1 ص 407 .
7- .نهج البلاغة : مقدّمة الشريف الرضي .
8- .نهج البلاغة : الحكمة 81 ، بحار الأنوار : ج 1 ص 182 ح 77 .
9- .ماء ناقع ونقيع : ناجع يقطع العطشَ ويُذهبه ويسكّنه (تاج العروس : ج 11 ص 488 «نقع») .
10- .النطفة : الماء الصافي (لسان العرب : ج 9 ص 335 «نطف») .
11- .نهج البلاغة : الخطبة 21 وراجع خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 112 .
12- .العنكبوت : 43 .

ص: 357

الإمامة والسياسة_ در يادكردِ آمدن ابن ابى مِحْجن به نزد معاويه _: معاويه گفت : به خدا سوگند اگر همه زبان هاى مردم ، گِرد آيند و يك زبان شوند ، زبان على در برابر آنها بسنده است .

مُروج الذَّهَب_ در يادكردِ پاره اى از سخنان على عليه السلام _: آنچه مردم از خطبه ها (سخنرانى ها)ى وى در ساير جاها گِرد آورده اند ، چهارصد و هشتاد و اندى خطبه است كه به بداهه ايراد كرده است و آن خطبه ها ، در زبان و عمل مردم ، متداول اند .

نثر الدرّ_ به نقل از محمّد بن حنفيّه ، در توصيف على عليه السلام _: «هر گاه سخن مى گفت ، پيشتاز بود ، و هر گاه ضربه مى زد ، مى بُريد» . اين ، مثل كلام شخص ديگرى در توصيف اوست كه مى گفت : «على عليه السلام ، هر گاه سخن مى گفت ، آخرين سخن را مى گفت ، و هر گاه ضربه مى زد ، نابود مى كرد» .

شريف رضى در مقدّمه نهج البلاغة :... پس از تأليف كتاب خصائص الأئمّة عليهم السلام ، [ گروهى از دوستان و برادران ]از من خواستند كه به تأليف كتابى بپردازم كه در بر گيرنده گزيده سخنان مولايمان امير مؤمنان ، در همه فنون و شاخه هاى گوناگون آن ، از قبيل خطبه ها ، نامه ها ، پندها و آداب باشد ؛ چرا كه مى دانستند چنين كتابى در بر دارنده شگفتى هاى بلاغت ، نكات بى نظير فصاحت ، گوهرهاى زبان عربى و كلمات درخشنده دينى و دنيوى خواهد بود ؛ چيزهايى كه گِرد آمدهْ در كلامى ، و به طور فراگيرْ در كتابى يافت نمى شوند؛ چون امير مؤمنان، آبشخور فصاحت و سرچشمه بلاغت است. رازهاى بلاغت از او آشكار گشت و قوانين آن ، از او گرفته شد و هر گوينده سخنور ، به مانند او گام زد و هر واعظ سخنورى از كلام او يارى جُست . با اين همه ، او پيشتاز است و ديگران ، برجاى مانده ، و او در پيش است و ديگران در پس ؛ چرا كه سخنان او سخنانى است كه رنگى از علم الهى دارد و عطرى از كلام نبوى . درخواستشان را براى شروع به اين كار پذيرفتم و مى دانستم كه در آن ، فايده اى سترگ است و نام آن ، شهره خواهد شد و پاداشى در آن، اندوخته است و بر آن شدم كه مقام والاى امير مؤمنان را در اين فضيلت (فصاحت و بلاغت) بيان كنم و اين ، فضيلتى است افزون بر مَحاسن فراوان و فضايل بسيارِ ديگرى كه على عليه السلام دارد و اين كه او تنها كسى است از بين همه گذشتگان كه به نهايت بلاغت ، دست يافته است . تنها اندكى از سخنان پيشينيان كه به ما رسيده ، طُرفه و بى همتاست ؛ امّا سخنان او دريايى است كه با آن ، هماوردى نمى توان كرد ، و انبوهى است كه هيچ انبوهى با آن هم تراز نيست ، و خواستم كه در افتخار به ايشان ، بتوانم به سخن فَرَزْدَق ، تمثّل جويم كه گفت : اينان ، پدران من اند . همچون آنان را نزد من بياور به هنگامى كه پيش هم مى آييم ، اى جرير! (1) سيّد رضى در ذيل اين سخن على عليه السلام : «بهاى هر كسى به آن چيزى است كه آن را به نيكى مى داند» ، مى نويسد : اين ، سخنى است كه نمى توان براى آن ارزشى تعيين كرد و هيچ حكمتى با آن هم سنگ نيست و هيچ كلمه اى همتاى آن نيست . و در ذيل سخن ايشان كه مى فرمايد : «منزلگاهِ آخرين ، پيش روى شماست و در پشت سرتان ، مرگ ، سرودخوان مى آيد . سبك بار باشيد تا برسيد ؛ چرا كه پيشينيان شما منتظر پسينيانِ شما هستند» ، مى گويد : اين سخن ، پس از سخن خدا و پيامبر خدا ، اگر با هر سخنى سنجيده شود ، بر آن ، برترى خواهد داشت و از آن ، پيشى خواهد گرفت و اين [ بخش از] سخنش كه مى فرمايد: «سبكْ بار باشيد تا برسيد» ، گفتارى است كه كم حجم تر و پُر فايده تر از آن ، شنيده نشده است . چه قدر اين گفته ، ژرف است و از حكمت ، سيراب! و ما در كتاب الخصائص ، به عظمت قدر آن و ارزش گوهر آن ، توجّه داده ايم . و در ذيل خطبه شانزدهم گفته است : زيبايى هاى اين سخن كوتاه ، آن قدر است كه قوّه بيان نمى تواند از عهده تحسين آن به در آيد ، و بهره شگفتى از آن ، بيشتر از بهره باليدن به [ فهم] آن است و در آن ، با همه آنچه گفتيم ، فصاحتى است كه زبانى نمى تواند آن را بيان كند و كسى به ژرفاى آن نمى رسد ، و اين ، موضوعى است كه درستىِ آن را جز افراد متبحّر در اين صناعت ، در نخواهند يافت و اين آيه قرآن در حقّ آن صادق است كه : «جز دانشوران ، آن را در نمى يابند» .

.


1- .نهج البلاغة : مقدّمه سيّد رضى . منظور ، آن است كه در مقام مفاخره ، چنين پدرانى كه من دارم ، ندارى .

ص: 358

. .

ص: 359

. .

ص: 360

ابن أبي الحَديدِ في شَرحِ نَهجِ البَلاغَةِ :وأمَّا الفَصاحَةُ فَهُوَ عليه السلام إمامُ الفُصَحاءِ ، وسَيِّدُ البُلَغاءِ ، وفي كَلامِهِ قيلَ : دونَ كَلامِ الخالِقِ ، وفوقَ كَلامِ المَخلوقينَ . ومِنهُ تَعَلَّمَ النّاسُ الخِطابَةَ وَالكِتابَةَ . قالَ عَبدُ الحَميدِ بنُ يَحيى : حَفِظتُ سَبعينَ خُطبَةً مِن خُطَبِ الأَصلَعِ ، فَفاضَت ثُمَّ فاضَت . وقالَ ابنُ نُباتَةَ : حَفِظتُ مِنَ الخِطابَةِ كَنزا لا يَزيدُهُ الإِنفاقُ إلّا سَعَةً وكَثرَةً ، حَفِظتُ مِئَةَ فَصلٍ مِن مَواعِظِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . ولَمّا قالَ مِحفَنُ بن أبي مِحفَن لِمُعاوِيَةَ : جِئتُكَ مِن عِندِ أعيا النّاسِ ، قالَ لَهُ : وَيحَكَ ، كَيفَ يَكونُ أعيا النّاسِ ! فَوَاللّهِ ما سَنَّ الفَصاحَةَ لِقُرَيشٍ غَيرُهُ . ويَكفي هذَا الكِتابُ الَّذي نَحنُ شارِحوهُ دَلالةً عَلى أ نَّهُ لا يُجارى فِي الفَصاحَةِ ، ولا يُبارى فِي البَلاغَةِ . وحَسبُكَ أ نَّهُ لَم يُدَوَّن لِأَحَدٍ مِن فُصَحاءِ الصَّحابَةِ العُشرُ ولا نِصفُ العُشرِ مِمّا دُوِّنَ لَهُ ، وكَفاكَ في هذَا البابِ ما يَقولُهُ أبو عُثمانَ الجاحِظُ في مَدحِهِ في كِتابِ «البَيان وَالتَّبيين» وفي غَيرِهِ مِن كُتُبِهِ . (1) وقالَ في ذَيلِ الكِتابِ 35 : اُنظُر إلَى الفَصاحَةِ كَيفَ تُعطي هذَا الرَّجُلَ قِيادَها ، وتُمَلِّكُهُ زِمامَها ، وأعجَبُ لِهذِهِ الأَلفاظِ المَنصوبَةِ ، يَتلو بَعضُها بَعضا كَيفَ تُؤاتيهِ وتُطاوِعُهُ ، سَلِسَةً سَهلَةً ، تَتَدَفَّقُ مِن غَيرِ تَعَسُّفٍ ولا تَكَلُّفٍ، حَتَّى انتَهى إلى آخِرِ الفَصلِ فَقالَ : «يَوما واحِدا ، ولا ألتَقي بِهِم أبَدا» . وأنتَ وغَيرُكَ مِنَ الفُصَحاءِ إذا شَرَعوا في كِتابٍ أو خُطبَةٍ ، جَاءَتِ القَرائِنُ وَالفَواصِلُ تارَةً مَرفوعَةً ، وتارَةً مَجرورَةً ، وتارَةً مَنصوبَةً ، فَإِن أرادوا قَسرَها بِإِعرابٍ واحِدٍ ظَهَرَ مِنها فِي التَّكَلُّفِ أثَرٌ بَيِّنٌ ، وعَلامَةٌ واضِحَةٌ وهذَا الصِّنفُ مِنَ البَيانِ أحَدُ أنواعِ الإِعجازِ فِي القُرآنِ ، ذَكَرَهُ عَبدُ القاهِرِ قالَ : اُنظُر إلى سورَةِ النِّساءِ وبَعدَها سورَةِ المائِدَةِ ، الاُولى مَنصوبَةُ الفَواصِلِ وَالثّانِيَةُ لَيسَ فيها مَنصوبٌ أصلاً ، ولَو مَزَجتَ إحدَى السّورَتَينِ بِالاُخرى لَم تَمتَزِجا ، وظَهَرَ أثَرُ التَّركيبِ وَالتَّأليفِ بَينَهُما ، ثُمَّ إنَّ فَواصِلَ كُلِّ واحِدٍ مِنهُما تَنساقُ سِياقَةً بِمُقتَضَى البَيانِ الطَّبيعِيِّ لَا الصَّناعَةِ التَّكَلُّفِيَّةِ . ثُمَّ انظُر إلَى الصِّفاتِ وَالمَوصوفاتِ في هَذا الفَصلِ ، كَيفَ قالَ : وَلَدا ناصِحا ، وعامِلاً كادِحا ، وسَيفا قاطِعا ، ورُكنا دافِعا ، لَو قالَ : وَلَدا كادِحا ، وعامِلاً ناصِحا ، وكَذلِكَ ما بَعدَهُ لَما كانَ صَوابا ولا فِي المَوقِعِ واقِعا . فَسُبحانَ اللّهِ مِن مَنحِ هذَا الرَّجُلِ هذِهِ المَزايَا النَّفيسَةَ وَالخَصائِصَ الشَّريفَةَ ! أن يَكونَ غُلامٌ مِن أبناءِ عَرَبِ مَكَّةَ يَنشَأُ بَينَ أهلِهِ ، لَم يُخالِطِ الحُكَماءَ وخَرَجَ أعرَفَ بِالحِكمَةِ ودَقائِقِ العُلومِ الإِلهِيَّةِ مِن أفلاطونَ وأرَسطو ! ولَم يُعاشِر أربابَ الحِكَمِ الخُلقِيَّةِ ، وَالآدابِ النَّفسانِيَّةِ ؛ لِأَنَّ قُرَيشا لَم يَكُن أحَدٌ مِنهُم مَشهورا بِمِثلِ ذلِكَ ، وخَرَجَ أعرَفَ بِهذَا البابِ مِن سُقراطَ . ولَم يُرَبَّ بَينَ الشَّجعانِ ؛ لِأَنَّ أهلَ مَكَّةَ كانوا ذَوي تِجارَةٍ ولَم يَكونوا ذَوي حَربٍ ، وخَرَجَ أشجَعَ مِن كُلِّ بَشَرٍ مَشى عَلَى الأَرضِ . قيلَ لِخَلَفٍ الأَحمَرِ : أيُّما أشجَعُ عَنبَسَةُ وبِسطامُ أم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ؟ فَقالَ : إنَّما يُذكَرُ عَنبَسَةُ وبِسطامُ مَعَ البَشَرِ وَالنّاسِ لا مَعَ مَن يَرتَفِعُ عَن هذِهِ الطَّبَقَةِ . فَقيلَ لَهُ : فَعَلى كُلِّ حالٍ . قالَ : وَاللّهِ لَو صاحَ في وُجوهِهِما لَماتا قَبلَ أن يَحمِلَ عَلَيهِما . وخَرَجَ أفصَحَ مِن سَحبانِ وقُسٍّ ، ولَم تَكُن قُرَيشٌ بِأَفصَحِ العَرَبِ ، كانَ غَيرُها أفصَحَ مِنها ، قالوا : أفصَحُ العَرَبِ جُرهُمُ وإن لَم تَكُن لَهُم نَباهَةٌ . وخَرَجَ أزهَدَ النّاسِ فِي الدُّنيا وأعَفَّهُم ، مَعَ أنَّ قُرَيشا ذَوو حِرصٍ ومَحَبَّةٍ لِلدُّنيا ، ولا غَروَ فيمَن كانَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله مُرَبِّيَهُ ومُخرِجَهُ ، وَالعِنايَةُ الإِلهِيَّةُ تَمُدُّهُ وتُرفِدُهُ ، أن يَكونَ مِنهُ ما كانَ ! (2) وذَكَرَ عَن شَيخِهِ أبي عُثمانَ قالَ : حَدَّثَني ثُمامَةُ ، قالَ : سَمِعتُ جَعفَرَ بنَ يَحيى _ وكانَ مَن أبلَغِ النّاسِ وأفصَحِهِم _ يَقولُ : الكِتابَةُ ضَمُّ اللَّفظَةِ إلى اُختِها ، أ لَم تَسمَعوا قولَ شاعِرٍ لِشاعِرٍ وقَد تَفاخرا : أنَا أشعَرُ مِنكَ لِأَنّي أقولُ البَيتَ وأخاهُ ، وأنتَ تَقولُ البَيتَ وابنَ عَمِّهِ ! ثُمَّ قالَ : وناهيكَ حُسنا بِقَولِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : هَل مِن مَناصٍ أو خَلاصٍ ، أو مَعاذٍ أو مَلاذٍ ، أو فِرارٍ أو مَحارٍ ! . قالَ أبو عُثمانَ : وكانَ جَعفَرٌ يُعجَبُ أيضا بِقَولِ عَلِيٍّ عليه السلام : أينَ مَن جَدَّ واجتَهَدَ ، وجَمَعَ وَاحتَشَدَ ، وبَنى فَشَيَّدَ ، وفَرَشَ فَمَهَّدَ ، وزَخرَفَ فَنَجَّدَ ؟ ! قالَ : ألا تَرى أنَّ كُلَّ لَفظَةٍ مِنها آخِذَةٌ بِعُنُقِ قَرينَتِها ، جاذِبَةٌ إيّاها إلى نَفسِها ، دالَّةٌ عَلَيها بِذاتِها ؟ ! قالَ أبو عُثمانَ : فَكانَ جَعفَرٌ يُسَمّيهِ فَصيحَ قُرَيشٍ . وَاعلَم أ نَّنا لا يَتَخالَجُنا الشَّكُّ في أ نَّهُ عليه السلام أفصَحُ مِن كُلِّ ناطِقٍ بِلُغَةِ العَرَبِ مِنَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، إلّا مِن كَلامِ اللّهِ سُبحانَهُ ، وكَلامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ وذلِكَ لِأَنَّ فَضيلَةَ الخَطيبِ وَالكاتِبِ في خِطابَتِهِ وكِتابَتِهِ تَعتَمِدُ عَلى أمرَينِ ،هُما : مُفرَداتُ الأَلفاظِ ومُرَكَّباتُها . أمَّا المُفرَداتُ : فَأَن تَكونَ سَهلةً ، سَلِسَةً ، غَيرَ وَحشِيَّةٍ ولا مُعَقَّدَةٍ ، وألفاظُهُ عليه السلام كُلُّها كَذلِكَ . فَأَمَّا المُرَكَّباتُ فَحُسنُ المَعنى ، وسُرعَةُ وُصولِهِ إلَى الأَفهامِ ، وَاشتِمالُهُ عَلىَ الصِّفاتِ الَّتي بِاعتِبارِها فُضِّلَ بَعضُ الكَلامِ عَلى بَعضٍ ، وتِلكَ الصِّفاتُ هِيَ الصَّناعَةُ الَّتي سَمّاهَا المُتَأَخِّرونَ البَديعَ ، مِنَ المُقابَلَةِ والمُطابَقَةِ ، وحُسنِ التَّقسيمِ ، ورَدِّ آخِرِ الكَلامِ عَلى صَدرِهِ ، وَالتَّرصيعِ ، وَالتَّسهيمِ ، وَالتَّوشيحِ ، وَالمُماثَلَةِ ، وَالاستِعارَةِ ، ولَطافَةِ استِعمالِ المَجازِ ، وَالمُوازَنَةِ ، وَالتَكافُوَ ، وَالتَّسميطِ ، وُالمُشاكَلَةِ . ولا شُبهَةَ أنَّ هذِهِ الصِّفاتِ كُلَّها مَوجودَةٌ في خُطَبِهِ وكُتُبِهِ ، مَبثوثَةٌ مُتَفَرِّقَةٌ في فُرُشِ كَلامِهِ عليه السلام ، ولَيسَ يوجَدُ هذانِ الأَمرانِ في كَلامِ أحَدٍ غَيرِهِ ، فَإِن كانَ قَد تَعَمَّلَها وأفكَرَ فيها ، وأعمَلَ رَوِيَّتَهُ في رَصفِها ونَثرِها ، فَلَقَد أتى بِالعَجَبِ العُجابِ ، ووَجَبَ أن يَكونَ إمامَ النّاسِ كُلِّهِم في ذلِكَ ، لِأَنَّهُ ابتَكَرَهُ ولَم يُعرَف مِن قَبلَهُ ، وإن كانَ اقتَضَبَها ابتِداءً ، وفاضَت على لِسانِهِ مُرتَجِلَةً ، وجاشَ بِها طَبعُهُ بَديهَةً ، مِن غَيرِ رَوِيَّةٍ ولَا اعتِمالٍ ، فَأَعجَبُ وأعجَبُ ! وعَلى كِلَا الأَمرَينِ فَلَقَد جاءَ مُجَلِّيا ، وَالفُصَحاءُ تَنقَطِعُ أنفاسُهُم عَلى أثَرِهِ . وبِحَقٍّ ما قالَ مُعاوِيَةُ لِمِحفَنٍ الضَّبِّيِّ ، لَمّا قالَ لَهُ : جِئتُكَ مِن عِندِ أعيا النّاسِ : يَابنَ اللَّخناءِ ، ألِعَلِيٍّ تَقولُ هذا ؟ ! وهَل سَنَّ الفَصاحَةَ لِقُرَيشٍ غَيرُهُ ؟ ! وَاعلَم أنَّ تَكَلُّفَ الِاستِدلالِ عَلى أنَّ الشَّمسَ مُضيئَةٌ يُتعِبُ ، وصاحِبَهُ مَنسوبٌ إلَى السَّفَهِ ، ولَيسَ جاحِدُ الاُمورِ المَعلومَةِ عِلما ضَرورِيّا بِأَشَدَّ سَفها مِمَّن رامَ الِاستِدلالَ بِالأَدِلَّةِ النَّظَرِيَّةِ عَلَيها . (3) وقال أيضا في ذيل الخطبة 91 _ الَّتي تُعرَفُ بِخُطبَةِ الأَشباحِ _ : «إذا جاءَ نَهرُ اللّهِ بَطَلَ نَهرُ مَعقِلٍ» ! إذا جاءَ هذَا الكَلامُ الرَّبّانِيُّ واللَّفظُ القُدسِيُّ بَطَلَت فَصاحَةُ العَرَبِ وكانَت نِسبَةُ الفَصيحِ مِن كَلامِها إلَيهِ نِسبَةَ التُّرابِ إلَى النُّضارِ الخالِصِ ، ولَو فَرَضنا أنَّ العَرَبَ تَقدِرُ عَلَى الأَلفاظِ الفَصيحَةِ المُناسَبَةِ أوِ المُقارَبَةِ لِهذِهِ الأَلفاظِ ، مِن أينَ لَهُمُ المادَّةُ الَّتي عَبَّرت هذِهِ الأَلفاظُ عِنها ؟ ! ومِن أينَ تَعرِفُ الجاهِلِيَّةُ بَلِ الصَّحابَةُ المُعاصِرونَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله هذِهِ المَعانِيَ الغامِضَةَ السَّمائِيَّةَ لِيَتَهَيَّأَ لَهَا التَّعبيرَ عَنها ؟ ! أمَّا الجاهِلِيَّةُ فَإِنَّهُم إنَّما كانَت تَظهَرُ فصاحَتُهُم في صِفَةِ بَعيرٍ أو فَرَسٍ أو حِمارِ وَحشٍ أو ثَورِ فَلاةٍ أو صِفَةِ جِبالٍ أو فَلَواتٍ ونَحوَ ذلِكَ . وأمَّا الصَّحابَةُ فَالمَذكورونَ مِنهمُ بِفَصاحَةٍ إنَّما كانَ مُنتَهى فَصاحَةِ أحَدِهِم كَلِماتٍ لا تَتَجاوَزُ السَّطرَينِ أوِ الثَّلاثَةَ ؛ إمّا في مَوعِظَةٍ تَتَضَمَّنُ ذِكرَ المَوتِ أو ذَمَّ الدُّنيا أو ما يَتَعَلَّقُ بِحَربٍ وقِتالٍ من تَرغيبٍ أو تَرهيبٍ ، فَأَمَّا الكَلامُ فِي المَلائِكَةِ وصِفاتِها وصُوَرِها وعِباداتِها وتَسبيحِها ومَعرِفَتِها بِخالِقِها وحُبِّها لَهُ ووَلَهِها إلَيهِ ، وما جَرى مَجرى ذلِكَ مِمّا تَضَمَّنَهُ هذَا الفَصلُ عَلى طولِهِ فَإِنَّهُ لَم يَكُن مَعروفا عِندَهُم عَلى هذَا التَّفصيلُ ، نَعَم رُبَّما عَلِموهُ جُملَةً غَيرَ مُقَسَّمَةٍ هذَا التَّقسيمَ ولا مُرَتَّبَةً هذَا التَّرتيبَ بِما سَمِعوهُ مِن ذِكرِ المَلائِكَةِ فِي القُرآنِ العَظيمِ . وأمّا مَن عِندَهُ عِلمٌ مِن هذِهِ المادَّةِ كَعَبدِ اللّهِ بنِ سَلامٍ واُمَيَّةَ بنِ أبِي الصَّلتِ وغَيرِهِم فَلَم تَكُن لَهُم هذِهِ العِبارَةِ ولا قَدَروا عَلى هذِهِ الفَصاحَةِ ، فَثَبَتَ أنَّ هذِهِ الاُمورَ الدَّقيقَةَ في مِثلِ هذِهِ العِبارَةِ الفَصيحَةِ لَم تَحصُل إلّا لِعَلِيٍّ وَحدَهُ ، واُقسِمُ أنَّ هذَا الكَلامَ إذا تَأَمَّلَهُ اللَّبيبُ اقشَعَرَّ جِلدُهُ ورَجَفَ قَلبُهُ ، وَاستَشعَرَ عَظَمَةَ اللّهِ العَظيمِ في رَوعِهِ وخَلَدِهِ وهامَ نَحوَهُ وغَلَبَ الوَجدُ عَلَيهِ ، وكادَ أن يَخرُجَ مِن مَسكِهِ شَوقا وأن يُفارِقَ هَيكَلَهُ صَبابةً ووَجدا . (4) وقال في ذيل الخطبة 109 : هذا مَوضِعُ المَثَلِ : «في كُلِّ شَجَرَةٍ نارٌ ، وَاستَمجَدَ المَرخُ وَالعَفارُ (5) » الخُطَبُ الوَعظِيَّةُ الحِسانُ كَثيرَةٌ ، ولكِن هذا حَديثٌ يَأكُلُ الأَحاديثَ : مَحاسِنُ أصنافِ المُغَنّين جُمَّةٌ وما قَصَباتُ السَّبقِ إلّا لِمَعبَدِ مَن أرادَ أن يَتَعَلَّمَ الفَصاحَةَ وَالبَلاغَةَ ويَعرِفَ فَضلَ الكَلامِ بَعضَهُ عَلى بَعضٍ فَليَتَأَمَّل هذِهِ الخُطبَةَ ، فَإِنَّ نِسبَتَها إلى كُلِّ فَصيحٍ مِنَ الكَلامِ _ عَدا كَلامَ اللّهِ ورسولِهِ _ نِسبَةُ الكَواكِبِ المُنيرَةِ الفَلَكِيَّةِ إلَى الحِجارَةِ المُظلِمَةِ الأَرضِيَّةِ ، ثُمَّ ليَنظُرِ النّاظِرُ إلى ما عَلَيها مِنَ البَهاءِ وَالجَلالَةِ وَالرُّواءِ وَالدّيباجَةِ ، وما تُحدِثُهُ مِنَ الرَّوعَةِ وَالرَّهبَةِ وَالمَخافَةِ وَالخَشيَةِ ، حَتّى لَو تُلِيَت عَلى زِنديقٍ مُلحِدٍ مُصَمَّمٍ عَلَى اعتِقادِ نَفيِ البَعثِ وَالنُّشورِ ؛ لَهَدَّت قُواهُ وأرعَبَت قَلبَهُ وأضعَفَت عَلى نَفسِهِ وزَلزَلَتِ اعتِقادَهُ ، فَجَزَى اللّهُ قائِلَها عَنِ الإِسلامِ أفضَلَ ما جَزى بِهِ وَلِيّا مِن أولِيائِهِ ، فَما أبلَغَ نُصرَتَهُ لَهُ تارَةً بِيَدِهِ وسَيفِهِ وتارَةً بِلِسانِهِ ونُطقِهِ وتارَةً بِقَلبِهِ وفِكرِهِ ، إن قيلَ : جِهادٌ وحَربٌ فَهُوَ سَيِّدُ المُجاهِدينَ وَالمُحارِبينَ ، وإن قيلَ : وَعظٌ وتَذكيرٌ فَهُوَ أبلَغُ الواعِظينَ وَالمُذَكِّرينَ ، وإن قيلَ : فِقهٌ وتَفسيرٌ فَهُوَ رَئيسُ الفُقَهاءِ والمُفَسِّرينَ ، وإن قيلَ : عَدلٌ وتَوحيدٌ فَهُوَ إمامُ أهلِ العَدلِ وَالمُوَحِّدينَ : لَيسَ عَلَى اللّهِ بمُستَنكَرٍ أن يَجمَعَ العالَمَ في واحِدِ (6) وقال في ذيل الخطبة 221 : مَن أرادَ أن يَعِظَ ويُخَوِّفَ ويَقرَعَ صَفاةَ القَلبِ ، ويُعَرِّفَ النّاسَ قَدرَ الدُّنيا وتَصَرُّفَها بِأَهلِها ، فَليَأتِ بِمِثلِ هذِهِ المَوعِظَةِ في مِثلِ هذَا الكَلامِ الفَصيحِ وإلّا فَليُمسِك ، فَإِنَّ السُّكوتَ أستَرُ ، وَالعِيَّ خَيرٌ مِن مَنطِقٍ يَفضَحُ صاحِبَهُ ، ومَن تَأَمَّلَ هذَا الفَصلَ عَلِمَ صِدقَ مُعاوِيَةَ في قَولِهِ فيهِ : «وَاللّهِ ما سَنَّ الفَصاحَةَ لِقُرَيشٍ غَيرُهُ» ويَنبَغي لَوِ اجتَمَعَ فُصَحاءُ العَرَبِ قاطِبَةً في مَجلِسٍ وتُلِيَ عَلَيهِم أن يَسجُدوا لَهُ كَما سَجَدَ الشُّعَراءُ لِقَولِ عَدِيِّ بنِ الرِّقاعِ : «قَلَمٌ أصابَ مِنَ الدَّواةِ مِدادَها» (7) فَلَمّا قيلَ لَهُم في ذلِكَ قالوا : إنّا نَعرِفُ مَواضِعَ السُّجودِ فِي الشِّعرِ كَما تَعرِفونَ مَواضِعَ السُّجودِ فِي القُرآنِ . وإنّي لَاُطيلُ التَّعَجُّبَ مِن رَجُلٍ يَخطُبُ فِي الحَربِ بِكَلامٍ يَدُلُّ عَلى أنَّ طَبعَهُ مُناسِبٌ لِطِباعِ الاُسودِ وَالنُّمورِ وأمثالِهِما مِنَ السِّباعِ الضّارِيَةِ ، ثُمَّ يَخطُبُ في ذلِكَ المَوقِفِ بِعَينِهِ إذا أرادَ المَوعِظَةَ بِكَلامٍ يَدُلُّ عَلى أنَّ طَبعَهُ مُشاكِلٌ لِطِباعِ الرُّهبانِ لابِسِي المُسوحِ ، الَّذينَ لَم يَأكُلوا لَحما ولَم يُريقوا دِماءً ، فَتارَةً يَكونُ في صورَةِ بِسطامِ بن قَيسٍ الشَّيبانِيِّ وعُتَيبَةَ بنِ الحارِثِ اليَربوعِيِّ وعامِرِ بنِ الطُّفَيلِ العامِرِيِّ ، وتارَةً يَكونُ في صورَةِ سُقراطَ الحَبرِ اليونانِيِّ ويوحَنَّا المَعمَدانَ الإِسرائيلِيِّ والمَسيحِ بنِ مَريَمَ الإِلهِيِّ . واُقسِمُ بِمَن تُقسِمُ الاُمَمُ كُلُّها بِهِ ، لَقَد قَرَأتُ هذِهِ الخُطبَةَ مُنذُ خَمسينَ سَنَةً وإلَى الآنَ أكثَرَ مِن ألفِ مَرَّةٍ ، ما قَرَأتُها قَطُّ إلّا وأحدَثَت عِندي رَوعَةً وخَوفا وعِظَةً ، وأثَّرَت في قَلبي وَجيبا (8) وفي أعضائي رِعدَةً ، ولا تَأَمَّلتُها إلّا وذَكَرتُ المَوتى مِن أهلي وأقارِبي وأربابِ وُدّي ، وخَيَّلتُ في نَفسي أنّي أنَا ذلِكَ الشَّخصُ الَّذي وَصَفَ عليه السلام حالَهُ . وكَم قَد قالَ الواعِظونَ وَالخُطَباءُ وَالفُصَحاءُ في هذَا المَعنى ، وكَم وَقَفتُ عَلى ما قالوهُ وتَكَرَّرَ وقوفي عَلَيهِ ، فَلَم أجِد لِشَيءٍ مِنهُ مِثلَ تَأثيرِ هذَا الكَلامِ في نَفسي ، فَإِمّا أن يَكونَ ذلِكَ لِعَقيدَتي في قائِلِهِ ، أو كانَت نِيَّةُ القائِلِ صالِحَةً ويَقينُهُ كانَ ثابِتا وإخلاصُهُ كانَ مَحضا خالِصا ، فَكانَ تَأثيرُ قَولِهِ فِي النُّفوسِ أعظَمَ ، وسَرَيانُ مَوعِظَتِهِ فِي القُلوبِ أبلَغَ . (9)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 24 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 145 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 277 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 425 .
5- .المَرْخ : من شجر النار ، سريع الوَرْي ، والعَفار : شجر يُتّخذ منه الزناد (تاج العروس : ج 4 ص 311 «مرخ» و ج 7 ص 243 «عفر») . قال الميداني : استمجد المرخُ والعَفار : أي استكثرا وأخذا من النار ما هو حسبهما ، يُضرب في تفضيل بعض الشيء على بعض (مجمع الأمثال : ج 2 ص 445) .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 202 .
7- .صدره : «تُزجي أغنَّ كأنّ إبرة روقه» (الأمالي للسيّد المرتضى : ج 4 ص 37) .
8- .وَجَبَ القلبُ وَجباً ووجِيباً : خَفَق واضطرَبَ (لسان العرب : ج 1 ص 794 «وجب») .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 152 .

ص: 361

ابن أبى الحديد_ در شرح نهج البلاغة _: امّا در فصاحت ، او پيشواى فصيحان و سرور بليغان است . درباره سخن او گفته شده كه پايين تر از سخن آفريننده ، و برتر از سخن آفريدگان است و مردم ، سخنرانى و نوشتن را از او آموخته اند . عبد الحميد بن يحيى گفته است : «هفتاد خطبه از خطبه هاى آن اَصلَع (1) (على عليه السلام ) را از بَر كردم . آن گاه ، [بلاغت در من] جوشيد و جوشيد» . ابن نُباتَه گفته است : «از خطابه گنجى را از بَر كردم كه بخشش از آن ، فقط موجب گستردگى و فراوانى اش مى شود ؛ صد فصل از موعظه هاى على بن ابى طالب عليه السلام را حفظ كردم». هنگامى كه مِحفَن بن ابى مِحفَن به معاويه گفت : «از نزد گُنگ ترينِ مردم مى آيم» ، معاويه گفت : «واى بر تو! چگونه او گُنگ ترينِ مردم است . سوگند به خدا ، جز او كسى روش فصاحت را براى قريش ، بيان نكرد» . همين كتابى كه ما شرحش داده ايم (نهج البلاغة) ، در گواهى بر اين كه او در فصاحت، همپا ندارد و در بلاغت ، بى رقيب است ، بس است و براى تو همين كافى است كه از هيچ يك از فصيحان ديگر ، يكْ دهم و يا يكْ بيستمِ آنچه از على عليه السلام گردآورى شده ، گردآورى نشده است و در اين خصوص ، آنچه ابو عثمان جاحظ [ ، از فصيحان و بليغان نامدار عرب ، ]در كتاب البيان والتبيين و ديگر كتاب هايش در مدح على عليه السلام گفته ، كافى است . ابن ابى الحديد در ذيل نامه سى و پنجم نهج البلاغة نيز گفته است : به فصاحت بنگر كه چه سان زمام اختيار خود را به اين شخص داده و لگام خود را به ملكيت او درآورده است! شگفتا از اين كلمات منصوب! چگونه پى در پىِ هم مى آيند و چه سان از او فرمان مى برند و جارى مى شوند ، همچون زنجيره اى روان ، و بدون هيچ دشوارى و تكلّفى برون مى جهند ، تا اين كه به آخر نامه مى رسد و مى گويد : «يوما واحدا ولا ألتقى بهم أبدا ؛ يك روز با اينان به سر نمى برم و هرگز ديدارشان نمى كنم» . تو و ديگر فصيحان ، هر گاه نگارش نوشته اى و يا بيان خطابه اى را شروع كنيد ، قرينه ها و فاصله ها ، گاه مرفوع و گاه مجرور و گاه منصوب مى آيند و هر گاه بخواهيد كه به اجبار ، بر يك نوع از اِعراب ، تأكيد ورزيد ، اثر ساختگى بودن آن ، روشن و علامت آن ، واضح مى گردد . اين نوع بيان ، يكى از انواع اعجاز در قرآن است كه عبد القادر از آن ، ياد كرده و گفته است : «به سوره نساء و سوره بعدىِ آن (سوره مائده) بنگر ، كه در سوره اوّل ، همه فواصل ، منصوب اند و در دومى ، هيچ نصبى وجود ندارد و اگر يكى از دو سوره را با ديگرى درآميزى ، با هم آميخته نمى شوند و هر گونه تركيب و تأليف بين آن دو كاملاً هويدا خواهد شد و از آن گذشته ، فواصل هر يك از آن دو به روشى است كه طبق مقتضاى بيان ، طبيعى است و هيچ گونه آثار ساختگى يا متكلّفانه بودن ، در آنها ديده نمى شود» . آن گاه ، به صفت ها و موصوف ها در اين بخش از نامه بنگر كه چگونه مى گويد : «ولدا ناصحا و عاملاً كادحا و سيفا قاطعا و رُكنا دافعا ؛ فرزندى خيرخواه ، عمل كننده اى پُر تلاش ، شمشيرى بُرنده ، و تكيه گاهى نگهبان» . اگر مى گفت : «فرزندى پر تلاش ، و عمل كننده اى خيرخواه ، و ...» و جمله هاى بعدى را نيز بدين گونه مى آورد ، به هيچ وجه ، درست و به جا نبود . شگفتا از كار خدا در برخوردارىِ اين مرد از اين همه امتيازهاى ارزشمند و ويژگى هاى شريف! اين كه كسى فرزندى از فرزندان عرب مكّه باشد و بين اهل مكّه بزرگ شده باشد و با حكيمانْ رفت و آمد نداشته باشد ، ولى از افلاطون و ارسطو به حكمت و نكته هاى علوم الهى آشناتر باشد! و با فيلسوفان اخلاق و روان شناسى ارتباط نداشته باشد (چون در بين قريش ، هيچ كس مشهور به اين عناوين نبود) ، ولى با اين حوزه ، آشناتر از سقراط باشد! و در بين دليرانْ تربيت نشود (چون مردم مكّه اهل تجارت بودند و جنگجو نبودند) ، ولى او از هر كس كه در روى زمينْ گام برمى دارد ، دليرتر باشد! به خلف احمر گفته شد : كدام يك از اين سه نفر شجاع ترند : عَنْبسه ، بِسطام يا على بن ابى طالب عليه السلام ؟ در پاسخ گفت : «عنبسه و بسطام ، با آدميان و مردم مقايسه مى شوند ، نه با كسى كه از اين طبقه (آدميان) برتر است» . به وى گفته شد كه در هر صورت ، كدام يكْ شجاع ترند؟ پاسخ داد : «على عليه السلام پيش از آن كه به آن دو حمله كند ، اگر بر سرشان فرياد مى كشيد ، آن دو مى مُردند» . على عليه السلام از سُحْبان و قُسّ ، فصيح تر بود ، حالْ آن كه قريش ، فصيح ترينِ اعراب نبودند و غير قريش ، از آنها فصيح تر بودند . مى گفتند كه فصيح ترين عرب ، قبيله جُرْهُم است ، گرچه جُرْهُميان از شرافت بهره اى نداشتند . در دنيا ، زاهدترين و عفيف ترينِ مردم بود ، با آن كه قريشيان ، مردمى حريص و دلبسته به دنيا بودند و البته از آن كه محمّد صلى الله عليه و آله تربيتش كند و بزرگ كننده اش باشد و عنايت خداوندى يارى اش دهد و پشت سرش باشد ، شگفت نيست كه چنين باشد . استادم ابو عثمان ، از ثُمامه نقل كرد كه : «از جعفر بن يحيى _ كه بليغ ترين و فصيح ترينِ مردم بود _ شنيدم كه مى گفت : نوشتن ، ضميمه كردن لفظى به لفظ همگون آن است . آيا سخن آن شاعر را خطاب به شاعر ديگر _ كه بر هم تفاخر كردند _ نشنيده ايد كه گفت : من از تو شاعرترم ؛ چون من بيت را با برادرش همراه مى كنم و تو با پسر عمويش! ؟ و از نظر زيبايى ، تو را بسنده است سخن على بن ابى طالب عليه السلام كه فرمود : آيا راه چاره اى يا رَهايشى هست؟ آيا پناهگاهى يا دژى هست؟ آيا راه فرارى يا گريزى هست؟ . جعفر ، از اين كلام على عليه السلام نيز بسيار خوشش مى آمد و شگفت زده بود كه : أين مَن جَدَّ و اجتهدَ ، و جَمعَ و احتشد ، و بَنى فَشَيّدَ ، و فرش فمَهّدَ ، و زَخرَفَ فنجَّدَ؟ ؛ كجاست آن كه جدّيّت و تلاش كرد ، گِرد آورْد و انبار كرد ، ساخت و محكم كارى كرد ، فرش گسترانْد و آماده كرد ، آراست و سنگِ تمام گذاشت؟ . جعفر مى گفت : نمى بينى كه هر لفظ ، دست در گريبان نظيرش افكنده و آن را به سوى خود مى كشد و با ذات خود ، بر آن ، دلالت مى كند؟ جعفر ، على عليه السلام را «فصيحِ قريش» مى ناميد» . و بدان كه ما ترديدى نداريم كه او در بين پيشينيان و پسينيان ، فصيح تر از هر كسى است كه به زبان عرب سخن بگويد ، بجز خداى سبحان و پيامبر خدا . دليل آن ، اين است كه ارزش خطيب و نويسنده در سخنرانى و نوشته اش ، بر دو پايه استوار است : خودِ لفظ ها به تنهايى ، و تركيب آنها . مفردات سخن بايد آسان ، زنجيروار ، مأنوس و بدون گره باشند و الفاظ على عليه السلام همه چنين بودند . در تركيب نيز خوش معنايى ، سرعت انتقال آن معنا به ذهن ها و برخوردارىِ آن تركيب از ويژگى هايى كه به اعتبار آنها ، بعضى از سخنان بر بعضى ديگر برترى پيدا مى كنند ، ضرورى است . مقصود از ويژگى هاى ياد شده ، همان صناعتى است كه متأخّران ، آن را «بديع» مى نامند ، مشتمل بر صنايعى از قبيل : مقابله و مطابقت ، حُسن تقسيم ، برگرداندن پايان سخن به آغاز آن ، ترصيع ، تسهيم ، توشيح ، مُماثلت ، استعاره ، ظرافت در به كارگيرى مَجاز ، موازنه ، مكافئه ، تسميط و مشاكله . ترديدى نيست كه همه اين صنعت هاى ادبى ، در خطبه ها و نامه هاى على عليه السلام موجود است و در جاى جاىِ سخنان وى ، گسترده و پراكنده است و اين دو چيز (حُسن مفردات و حُسن تركيبات) ، همراه هم ، جز در سخن او در سخن كسى پيدا نمى شود . اگر او خود را وا داشته و در آنها انديشيده و در چينش و پَراكَنِش آنها ، فكرش را به كار گرفته باشد ، باز هم شگفت ترينِ شگفت ها را بيان كرده است و بايد كه امام و مقتداى همگان در اين خصوص باشد ؛ چرا كه او مبتكر آن است و كسى پيش از او آن را نمى دانسته است ؛ اگر آنها را نخستين بار بديهه گويى كرده و به طور ارتجالى بر زبانْ جارى ساخته و طبعش به طور بداهه و بدون انديشيدن و وا داشتن به جوشش آمده باشد، كه بسيار بسيار شگفت است. در هر دو صورت (چه انديشيده باشد و چه بديهه گويى كرده باشد) ، او برنده مسابقه است و نفَس فصيحان در پىِ او بُريده است و آنچه معاويه به محقن (مِحفَن) ضَبّى گفته ، درست است ، هنگامى كه وى به معاويه گفت : «از نزد گُنگ ترينِ مردم مى آيم» و معاويه گفت : «اى بچه زنِ بو گندو! آيا درباره على چنين مى گويى؟ آيا كسى جز او روش فصاحت را براى قريش بيان كرد؟!» . و بدان كه تحمّل رنج استدلال بر اين كه خورشيد ، نور افزاست ، خسته كننده است و چنين استدلالگرى ، به سفاهتْ منسوب مى شود . در واقع ، منكر چيزهايى كه به گونه ضرورى معلوم اند ، نادان تر از آن كسى نيست كه قصد دارد همين امور معلوم را با برهان هاى نظرى اثبات كند . ابن ابى الحديد همچنين در ذيل خطبه 91 _ كه به «خطبه اشباح» معروف است _ پس از عبارتِ : «اذا جاء نهر اللّه بَطَلَ نهرُ مَعقِلٍ ؛ هر گاه نهر خدا جارى شود ، نهر مَعقِل از بين مى رود» ، مى گويد : هر گاه اين سخن خدايى و لفظ قدسى نمايان مى شود ، فصاحت عرب ، رنگ مى بازد . نسبت كلام فصيح عربى به كلام آن حضرت ، چون نسبت خاك است به طلاى ناب ، و اگر فرض كنيم كه عرب ها در به كارگيرىِ الفاظ فصيح مناسب و يا هم پايه با اين الفاظ ، توانمند بوده باشند ، آنان از كجا اين مفاهيم را در اختيار داشتند تا لفظ ها از آنها تعبير كنند؟ مردمِ دوره جاهليّت و حتّى صحابيان معاصر پيامبر خدا ، از كجا اين معانى دشوار آسمانى را مى شناختند تا براى تعبير از آنها الفاظى تدارك ببينند ؟ در دوره جاهليت ، فصاحت عرب ، در وصف شتر ، اسب ، گور خر ، گاو وحشى و يا توصيف كوه ها و بيابان ها و امثال آنها نمود پيدا مى كرد . و امّا از صحابيان ، آنانى كه به دارا بودن فصاحت ، ياد شده اند ، نهايت فصاحتِ آنان در چندين كلمه است كه از دو يا سه سطر ، تجاوز نمى كند كه آن هم يا در نصيحت و پند بود (كه شامل يادكردِ مرگ و يا بد شمردن دنيا مى شود) و يا چيزهايى بود كه مربوط به جنگ مى شد (از قبيل : تشويق و يا تحذير) ؛ امّا سخن درباره فرشتگان و صفات و صورت آنها ، عبادت و تسبيح گفتنشان ، شناختشان درباره آفريننده و محبّت و شيفتگى شان به او و مطالبى از اين قبيل، كه اين خطبه با همين حَجمش در بر دارد ؛ از چيزهايى است كه به اين تفصيل ، در بين عرب ها شناخته شده نبود. آرى ، ممكن است جمله اى بدون اين تقسيم بندى و يا با اين ترتيب ، از آنچه در يادكردِ فرشتگان از قرآن كريم شنيده بودند ، مى دانستند و اگر چه كسانى چون عبداللّه بن سلّام و اُميّة بن ابى صَلْت و ديگران ، چيزهايى از اين دانش در نزدشان بود ؛ امّا اين قبيل عبارت ها را نداشتند و بر فصيح گويى ، توانمند نبودند . بنا بر اين ، مشخّص مى شود كه بيان اين امور دقيق ، در قالب اين قبيلْ عبارت هاى فصيح ، جز براى على عليه السلام حاصل نشد و سوگند ياد مى كنم كه اگر خردمندى در اين كلام (خطبه اشباح) بينديشد ، مو بر تنش راست مى شود و قلبش به لرزه مى افتد و عظمت خداى بزرگ را با تمام زيبايى و جاودانگى اش، احساس مى كند ، به سوى او حركت خواهد كرد و به وجد خواهد آمد و از روى شوق ، قالبْ تهى خواهد كرد و از مستى و وَجْد ، روح از كالبدش جدا خواهد گشت! ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 109 نيز گفته است : اين ، جايگاه آن مَثَل است كه مى گويد : «در هر درختى آتشى است ؛ امّا درخت مَرْخ (2) و عَفار (3) از آن بيشتر برخوردارند» . خطبه هاى پند دهنده نيكو بسيارند ؛ امّا اين سخن على عليه السلام همه آنها را در خود هضم مى كند : «همه زيبايى هاى خوانندگان و آنچه خطّ پايان مسابقه است ، براى كسى جز مَعبد نيست» . (4) هر كس كه بخواهد فصاحت و بلاغت را بياموزد و برترىِ بعضى از سخنان را بر بعضى ديگر بشناسد ، بايد در اين خطبه تأمّل كند ؛ چون نسبت آن با همه سخن هاى فصيح (جز سخن خدا و پيامبرش) مثل نسبت ستاره هاى نورانى آسمان به سنگ هاى بى نور زمين است . و هر بيننده اى بايد روشنى ، فخامت ، زيبايى سَبك و نيز اندرزها، تشويق ها،هشدارها و بيم دادن هاى اين سخنان را بنگرد ؛ سخنانى كه اگر بر زنديقى كه تصميم بر نفى بعثت و برانگيخته شدن در قيامت دارد ، خوانده شوند ، توانش به كاستى مى گرايد ، قلبش را ترس فرا مى گيرد ، زبانش ناتوان مى گردد و باورهايش متزلزل مى شوند . خداوند ، بر پايه اسلام ، به گوينده اين خطبه ، بهترين پاداشى را كه [ تا كنون] به ولى اى از اولياى خويش داده است ، بدهد ! چه قدر يارى رسانى او به اسلام ، زياد بود : گاه با دست و شمشير ، و زمانى با زبان و سخن ، و زمانى با قلب و انديشه! اگر از جهاد و جنگْ سخن به ميان آيد ، او سرآمدِ مجاهدان و جنگجويان است ، و اگر از پند و موعظه سخن باشد ، او بليغ ترينِ واعظان و ذاكران است ، و اگر سخنى از فقه و تفسير گفته شود ، او رئيس فقيهان و مفسّران است ، و اگر سخنى از عدل و توحيد رَوَد ، او پيشواى عادلان و موحّدان است : براى خداوند ، ناممكن نيست كه جهانى را در يكى گِرد آورَد . و در ذيل خطبه 221 گفته است : هر كس بخواهد موعظه كند ، بيم دهد و گوشِ دل ها را بنوازد و ارزش دنيا و چگونگى عملكرد آن را با دنياداران به مردم بشناسانَد ، بايد مثل اين پند را در همچون كلام فصيحى بياورد ، وگرنه [ همان بهتر كه ]زبان در كام گيرد ؛ چرا كه سكوت كردن ، عيبْ پوش تر است و گُنگ بودن ، بهتر از سخن گفتنى است كه صاحب سخن را رسوا كند . هر كس در اين پاره [ از سخن على عليه السلام ] نيك بينديشد ، درستىِ اين سخن معاويه براى او ثابت مى شود كه : سوگند به خدا ، هيچ كس جز او ، روش فصاحت را براى قريش ، بيان نكرد . اگر همه فصيحان عرب در مجلسى گِرد آيند و اين خطبه برايشان خوانده شود ، سزاوار است كه در برابر آن سجده كنند ، چنان كه شاعران در برابر آن شعر عَدىّ بن رقاع، سجده كردند كه گفته بود : گويى قلمى است كه نوكش را از دوات بيرون كشيده است . (5) و هنگامى كه به آن شاعرانْ گفته شد كه : چرا سجده كرديد؟ پاسخ دادند : همچنان كه شما آيات سجده را در قرآن مى شناسيد، ما نيز موارد سجده را در شعر مى شناسيم . من بسيار شگفت زده مى شوم از كسى كه در جنگ ، چنان سخنرانى مى كند كه گويى طبع او با سرشت شيران و پلنگان و ديگر درندگانِ زيان رسان ، هماهنگ است و در همان حال ، سخنرانى ديگرى مى كند و چون مى خواهد پند دهد ، كلامى مى آورد كه گويى طبعش همچون سرشت راهبان ژنده پوش است ؛ آنانى كه گوشت نمى خورند و حيوانى را ذبح نمى كنند! گاه ، چون بِسطام بن قيس شَيبانى و عُتيبة بن حارث يَربوعى و عامر بن طُفَيل عامرى است ، و گاه چون سقراط حكيم يونانى و يَحياى تعميد دهنده اسرائيلى و مسيح بن مريم اِلهى . سوگند به آن كه همه امّت ها بِدو سوگند ياد مى كنند ، اين خطبه را از پنجاه سال پيش تا كنون ، بيش از هزار بار خوانده ام و هيچ گاه آن را نخواندم ، مگر آن كه ترس و هراس و حسّ پندگيرى را در وجودم انداخته است و در دلم اضطرابى ايجاد كرده و در اعضايم لرزشى به وجود آورده است ، و هيچ گاه در آن تأمّل نكردم ، مگر آن كه ياد درگذشتِ خاندان و خويشان و دوستان افتادم و در دل خويش چنين گمان كردم كه آن شخصى كه على عليه السلام حالش را وصف مى كند ، منم . بَسا واعظان و خطيبان و فصيحان كه در اين باره سخن گفته اند و چه بَسا گفته هايشان را ديده ام و بارها در هر كدام از آنها تأمّل كرده ام ؛ ولى در هيچ كدام ، تأثيرى كه اين كلام در من داشت ، نبوده است . اين ، يا به خاطر اعتقاد من به گوينده اين خطبه است و يا آن كه نيّت گوينده آن ، خيرخواهانه بوده است و يقين او ثابت ، و اخلاصش اخلاصى ناب ، و بر اين اساس ، تأثير سخنش در جان ها بيشتر ، و جريان پندش در دل ها رساتر است .

.


1- .اَصلَع ، به كسى گويند كه موى جلوى سرش ريخته است . (م)
2- .بادام تلخ . (م)
3- .بيد سرخ . (م)
4- .در اين مثل مى گويد كه سخنان آن حضرت ، كامل ترين درجه را دارد ، همان گونه كه مَعْبَد در بين خوانندگان عرب ، آخرين حرف را مى زند . (م)
5- .ترجمه كامل بيت چنين است: «[ گاو ماده اى كه] گويى [ شاخش] قلمى است كه نوك آن را از دوات بيرون كشيده ، / با ناله ، گوساله را به آرامى كنار مى زند». تشبيه زيبا در اين شعر ، موجب تحسين شاعران گشته بود .

ص: 362

. .

ص: 363

. .

ص: 364

. .

ص: 365

. .

ص: 366

. .

ص: 367

. .

ص: 368

. .

ص: 369

. .

ص: 370

. .

ص: 371

. .

ص: 372

. .

ص: 373

. .

ص: 374

. .

ص: 375

. .

ص: 376

البيان والتبيين_ في بَيانِ قَولِ عَلِيٍّ عليه السلام «قيمَةُ كُلِّ امرِئٍ ما يُحسِنُ» _:فَلَو لَم نَقِف مِن هذَا الكِتابِ إلّا عَلى هذِهِ الكَلِمَةِ لَوَجَدناها شافِيَةً كافِيَةً ، ومُجزِئَةً مُغنِيَةً ، بَل لَوَجَدناها فاضِلَةً عَنِ الكِفايَةِ ، وغَيرَ مُقَصِّرَةٍ عَنِ الغايَةِ . وأحسَنُ الكَلامِ ما كانَ قَليلُهُ يُغنيكَ عَن كَثيرِهِ ، ومَعناهُ في ظاهِرِ لَفظِهِ ، وكانَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ قَد ألبَسَهُ مِنَ الجَلالَةِ ، وغَشّاهُ مِن نورِ الحِكمَةِ عَلى حَسَبِ نِيَّةِ صاحِبِهِ وتَقوى قائِلِهِ . (1)

رسائل الجاحظ :أجمَعوا عَلى أ نَّهُم لَم يَجِدوا كَلِمَةً أقَلَّ حَرفا ، ولا أكثَرَ رَيعا (2) ، ولا أعَمَّ نَفعا ، ولا أحَثَّ عَلى بَيانٍ ، ولا أدعى إلى تَبَيُّنٍ ، ولا أهجى لِمَن تَرَكَ التَّفَهُّمَ وقَصَّرَ فِي الإِفهامِ ، مِن قَولِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ : قيمَةُ كُلِّ امرِىً ما يُحسِنُ . (3)

.


1- .البيان والتبيين : ج 1 ص 83 .
2- .الرَّيع : الزيادة والنماء على الأصل (النهاية : ج 2 ص 289 «ريع») .
3- .رسائل الجاحظ : ج 3 ص 29 .

ص: 377

البيان و التبيين_ در بيان سخن على عليه السلام كه فرمود : «ارزشِ هر كسى به مقدار دانش اوست» _: اگر از اين كتاب ، جز بر همين سخنْ آگاهى نمى يافتيم ، باز هم آن را شفابخش و كافى ، بَسنده و بى نياز كننده و بلكه آن را بيشتر از كفايت و رسانا به نهايتِ امر مى يافتيم . بهترين سخن ، آن است كه كمِ آن ، تو را از بسيارِ آن ، بى نياز كند و معنايش در ظاهر لفظش باشد و خداوند عز و جل بر پايه نيّت صاحب آن و تقواى گوينده آن ، لباس جلالت بر آن پوشانده و آن را از نور حكمت ، افروخته باشد .

رسائل الجاحظ :بر اين سخن ، اتّفاق كرده اند كه سخنى كم واژه تر ، پُربهره تر ، سودمندتر ، تشويق كننده تر به بيان و فراخوان تر به تبيين و در عين حال ، تمسخركننده تر نسبت به كسى كه فهميدن را كنار نهاده و به كوته فهمى افتاده است ، از اين سخن امير مؤمنان على بن ابى طالب _ كه خشنودى خدا بر او باد _ نيست كه : «ارزش هر كسى به چيزى است كه نيك مى داند» .

.

ص: 378

المناقب لابن شهر آشوب عن الجاحِظ في كتاب الغُرَّة :كَتَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]إلى مُعاوِيَةَ : غَرَّكَ عِزُّكَ ، فَصارَ قَصارُ ذلِكَ ذُلَّكَ ، فَاخشَ فاحِشَ فِعلِكَ فَعَلَّكَ تُهدى بِهذا ، وقالَ عليه السلام : مَن آمَنَ أمِنَ ! (1)(2)

المناقب لابن شهر آشوب_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وهُوَ أخطَبُهُم ، ألا تَرى إلى خُطَبِهِ مِثلِ : التَّوحيدِ ، وَالشِّقشِقِيَّةِ ، وَالهِدايَةِ ، وَالمَلاحِمِ ، وَاللُؤلُؤَةِ ، وَالغَرّاءِ ، وَالقاصِعَةِ ، وَالِافتِخارِ ، وَالأَشباحِ ، وَالدُرَّةِ اليَتيمَةِ ، وَالأَقاليمِ ، وَالوَسيلَةِ ، وَالطّالوتِيَّةِ ، وَالقَصَبِيَّةِ ، وَالنَّخيلَةِ ، وَالسَّلمانِيَّةِ ، وَالنّاطِقَةِ ، وَالدّامِغَةِ ، وَالفاضِحَةِ ، بَل إلى نَهجِ البَلاغَةِ عَنِ الشَّريفِ الرَّضِيِّ ، وكِتابِ خُطَبِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام عَن إسماعيلَ بنِ مِهرانَ السَّكونِيِّ عَن زَيدِ بنِ وَهبٍ أيضا ؟ ! (3)

مطالب السؤول_ في إِحصاءِ أَنواعِ العُلومِ الّتي عَلَّمَهُ رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: . . . رابِعُها : عَلِمَ البَلاغَةَ وَالفَصاحَةَ ، وكانَ فيها إماما لا يُشَقُّ غُبارُهُ ، ومُقَدَّما لا تُلحَقُ آثارُهُ ، ومَن وَقَفَ عَلى كَلامِهِ المَرقومِ المَوسومِ بِنَهجِ البَلاغَةِ صارَ الخَبَرُ عِندَهُ عَن فَصاحَتِهِ عِيانا ، وَالظَّنُّ بِعُلُوِّ مَقامِهِ فيهِ إيقانا . (4)

تذكرة الخَواصّ :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَنطِقُ بِكَلامٍ قَد حُفَّ بِالعِصمَةِ ، ويَتَكَلَّمُ بمِيزانِ الحِكمَةِ ، كَلامٌ ألقَى اللّهُ عَلَيهِ المَهابَةَ ، فَكُلُّ مَن طَرَقَ سَمعَهُ راعَه فَهابَهُ ، وقَد جَمَعَ اللّهُ لَهُ بَينَ الحَلاوَةِ وَالمَلاحَةِ ، وَالطَّلاوَةِ وَالفَصاحَةِ ، لَم يَسقُط مِنهُ كَلِمَةٌ ، ولا بارَت لَهُ حُجَّةٌ ، أعجَزَ النّاطِقينَ ، وحازَ قَصَبَ السَّبقِ فِي السّابِقينَ ، ألفاظٌ يُشرِقُ عَلَيها نورُ النُّبُوَّةِ ، ويُحَيِّرُ الأَفهامَ وَالأَلبابَ . (5)

.


1- .إذا التفتنا إلى نقطتين نستطيع حينئذٍ أن نتحسّس جمال هذا الكلام : أوّلاً : إنّه كلام مكتوب . ثانيا : إنّه لم يكن منقّطا ؛ إذ أنّ التنقيط اُحدث فيما بعد .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 48 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 163 ؛ مطالب السؤول : ص 61 وفيه «نفعا» بدل «تهدى بهذا ...» .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 47 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 162 ؛ البيان والتبيين : ج 1 ص 353 وفيه «وكان عليّ أخطبهم» فقط .
4- .مطالب السؤول : ص 29 .
5- .تذكرة الخواصّ : ص 119 .

ص: 379

المناقب ، ابن شهر آشوب _ به نقل از جاحظ در كتاب الغرّة _ :[ على عليه السلام ] به معاويه نوشت : «قدرتت فريبت داده و اكنون ، كوتاه بودن آن ، موجب ذلّتت شده است . از كارهاى زشتت بيمناك باش كه شايد با اين كار ، هدايت شوى» . همچنين فرموده است : «هر كس ايمان آورْد ، ايمن شد» . (1)

المناقب ، ابن شهر آشوب_ در توصيف على عليه السلام _: او سخنورترينِ آنان بود . آيا به خطبه هايى چون : توحيد ، شِقْشِقيه ، هدايت ، مَلاحِم ، لؤلؤه ، غَرّاء ، قاصِعَه ، افتخار ، اَشباح ، دُرّه ، اَقاليم ، وسيله ، طالوتيّه ، قصبيّه ، نخيله ، سَلمانيه ، ناطقه ، دامغه و فاضِحه نمى نگرى ؟! و يا به سراسرِ نهج البلاغةى شريف رضى و كتاب خطب أمير المؤمنين اسماعيل بن مهران سَكونى (به روايت از زيد بن وَهْب)؟!

مطالب السؤول_ در شمارش انواع دانش هايى كه پيامبر خدا به وى آموخت _: ... چهارم : دانش بلاغت و فصاحت است كه در آنها پيشوايى بود كه كسى به گَردش نمى رسيد ، و پيشتازى بود كه كسى جاى پايش را نمى يافت و هر كس در سخنان مكتوب او _ كه به نام نهج البلاغة نام گذارى شده _ درنگ كند ، اخبار فصاحت او را به چشم خواهد ديد و گمانش درباره بلندى مقام او ، به يقينْ تبديل خواهد گشت .

تذكرة الخواصّ :على عليه السلام با سخنانى پيچيده در عصمتْ سخن مى رانْد و به مقياس حكمتْ سخن مى گفت ؛ سخنى كه خداوند ، هيبت را در آن افكنده است . هر كس كه سخن او به گوشش رسد ، آن را بزرگ مى شمارد ، و خداوند ، شيرينى و نمك و زيبايى و فصاحت را در آن ، گِرد آورده است . هيچ كلمه [ بايسته] اى در آن فروگذار نشده و هيچ حجّتى با آن، هم سنگى نكرده است . سخنوران را ناتوان ساخته، و گوى سبقت را از پيشتازان رُبوده است. سخن او ، الفاظى است كه نور نبوّت بر آنها تابيده و فهم ها و خِردها را سرگشته ساخته است .

.


1- .با صرف نظر از معنا ، اگر به دو نكته ديگر هم توجّه كنيم ، زيبايى اين دو كلام را بيشتر در مى يابيم : اوّل ، زيبايى آنها در نگارش (رسم الخط) است ، و دوم ، اين كه اصل عربى كلام حضرت ، بدون نقطه است ؛ زيرا نقطه گذارى بعدها پيدا شد .

ص: 380

5 / 4خُطبَتُهُ الخالِيَةُ مِنَ الأَلِفِشرح نهج البلاغة :رَوى كَثيرٌ مِنَ النّاسِ قالوا : تَذاكَرَ قَومٌ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أيُّ حُروفِ الهِجاءِ أدخَلُ فِي الكَلامِ ؟ فَأَجمَعوا عَلَى الأَلِفِ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : حَمِدتُ مَن عَظُمَت مِنَّتُهُ وسَبَغَت نِعمَتُهُ وسَبَقَت غَضَبَهُ رَحمَتُهُ وتَمَّت كَلِمَتُهُ ونَفَذَت مَشيئَتُهُ وبَلَغَت قَضِيَّتُهُ ، حَمِدتُهُ حَمدَ مُقِرٍّ بِرُبوبِيَّتِهِ مُتَخَضِّعٌ لِعُبودِيَّتِهِ مُتَنَصِّلٌ مِن خَطيئَتِهِ مُتَفَرِّدٌ بِتَوحيدِهِ مُؤَمِّلٌ مِنهُ مَغفِرَةً تُنجيهِ يَومَ يَشغَلُ عَن فَصيلَتِهِ وبَنيهِ . ونَستَعينُهُ ونَستَرشِدُهُ ونَستَهديهِ ونُؤمِنُ بِهِ ونَتَوَكَّلُ عَلَيهِ ، وشَهِدَتُ لَهُ شُهودَ مُخلِصٍ موقِنٍ وفَرَّدتُهُ تَفريدَ مُؤمِنٍ مُتَيَقِّنٍ ، ووَحَّدتُهُ تَوحيدَ عَبدٍ مُذعِنٍ ، لَيسَ لَهُ شَريكٌ في مُلكِهِ ، ولَم يَكُن لَهُ وَلِيٌّ في صُنعِهِ جَلَّ عَن مُشيرٍ ووَزيرٍ وعَن عَونِ مُعينٍ ونَصيرٍ ونَظيرٍ . عَلِمَ فَسَتَرَ وبَطَنَ فَخَبَرَ ومَلَكَ فَقَهَرَ وعُصِيَ فَغَفَرَ وحَكَمَ فَعَدَلَ لَم يَزَل ولَن يَزولَ «لَيْسَ كَمِثْلِهِى شَىْ ءٌ» (1) وهُوَ بَعدَ كُلِّ شَيءٍ رَبٌّ مُتَعَزِّزٌ بِعِزَّتِهِ مُتَمَكِّنٌ بِقُوَّتِهِ مُتَقَدِّسٌ بِعُلُوِّهِ مُتَكَبِّرٌ بِسُمُوِّهِ ، لَيسَ يُدرِكُهُ بَصَرٌ ولَم يُحِط بِهِ نَظَرٌ ، قَوِيٌّ مَنيعٌ بَصيرٌ سَميعٌ رَؤوفٌ رَحيمٌ . عَجَزَ عَن وَصفِهِ مَن يَصِفُهُ وضَلَّ عَن نَعتِهِ مَن يَعرِفُهُ . قَرُبَ فَبَعُدَ وبَعُدَ فَقَرُبَ ، يُجيبُ دَعوَةَ مَن يَدعوهُ ويَرزُقُهُ ويَحبوهُ ، ذو لُطفٍ خَفِيٍّ وبَطشٍ قَوِيٍّ ورَحمَةٍ موسَعَةٍ وعُقوبَةٍ موجِعَةٍ ، رَحمَتُهُ جَنَّةٌ عَريضَةٌ مُونِقةٌ (2) ، وعُقوبَتُهُ جَحيمٌ مَمدودَةٌ موبِقَةٌ . وشَهِدتُ بِبَعثِ مُحَمَّدٍ رَسولِهِ وعَبدِهِ وصَفِيِّهِ ونَبِيِّهِ ونَجِيِّهِ وحَبيبِهِ وخَليلِهِ ، بَعَثَهُ في خَيرِ عَصرٍ وحينِ فَترَةٍ وكُفرٍ ، رَحمَةً لِعَبيدِهِ ومِنَّةً لِمَزيدِهِ ، خَتَمَ بِهِ نُبُوَّتَهُ وشَيَّدَ بِهِ حُجَّتَهُ ، فَوَعَظَ ونَصَحَ وبَلَّغَ وكَدَحَ ، رَؤوفٌ بِكُلِّ مُؤمِنٍ رَحيمٌ سَخِيٌّ رَضِيٌّ وَلِيٌّ زَكِيٌّ ، عَلَيهِ رَحمَةٌ وتَسليمٌ وَبَركةٌ وتكريمٌ ، من رَبٍّ غَفورٍ رَحيمٍ قَريبٍ مُجيبٍ . وَصَّيتُكُم مَعشَرَ مَن حَضَرَني بوَصيَّةِ رَبِّكُم ، وذَكَّرتُكُم بِسُنّةِ نَبيِّكُم ، فَعَلَيكُم بِرَهبَةٍ تُسَكِّنُ قُلوبَكُم ، وَخَشيَةٍ تُذري دُموعَكُم ، وتَقيَّةٍ تُنجيكُم قَبلَ يَومِ تُبلِيكُم وَتُذهِلُكُم ، يَومٌ يفوزُ فِيهِ مَن ثَقُل وَزنُ حَسنَتَه ، وَخَفَّ وَزنُ سَيّئَتهِ ، وَلتَكُن مَسأَلتكُم وَتَملُّقُكُم مَسأَ لَةَ ذُلٍّ وخٌضوعٍ وشُكرٍ وخُشوع ، بِتَوبَةٍ وتَوَرُّع ونَدَم ورُجوعِ ، وليَغتَنم كُلُّ مُغتَنمٍ مِنكُم صِحَّتهُ قَبلَ سُقمِهِ وشَبيبَتَهُ قَبلَ هَرَمِهِ ، وَسَعَتَهُ قَبلَ فَقرِهِ ، وفَرغَتَهُ قَبلَ شُغلِهِ وحَضَرَهُ قَبلَ سَفَرِهِ ، قَبلَ تَكبُّرٍ وَتَهرُّمٍ وتَسَقُّمٍ ، يَمَلُّهُ طَبيبُه ، ويُعرِضُ عَنه حَبيبُهُ ، ويَنقَطعُ غمدُهُ ، ويَتَغيَّر عقلُهُ . ثُمّ قيلَ : هُوَ مَوعوكٌ وجِسمُهُ مَنهوكٌ ، ثُمَّ جَدَّ في نَزعٍ شَديدٍ ، وحَضَرَهُ كُلُّ قَريبٍ وَبعيدٍ ، فَشَخَصَ بَصَرُه ، وطمَحَ نَظَرهُ ، ورَشَحَ جَبينُه ، وعَطَفَ عَرينُهُ ، وسَكَنَ حَنينُهُ ، وحَزَنَتهُ نفسُهُ ، وَبكَتهُ عرسُهُ ، وحُفِر رَمسُهُ ، ويُتِّمَ مِنهُ وِلدُهُ ، وتَفَرّقَ مِنه عَدَدُهُ ، وقُسِّمَ جَمعُهُ ، وذَهَبَ بَصَرهُ وسَمعُهُ، ومُدِّدَ وجُرِّدَ وعُرِّيَ وغُسِّلَ ونُشِّفَ وسُجِّيَ ، وبُسِطَ لَهُ وهُيِّئَ ، ونُشِرَ عَلَيهِ كَفَنُهُ ، وشُدَّ مِنهُ ذَقنُهُ وقُمِّصَ وعُمَّم ، ووُدِّعَ وسُلِّمَ ، وحُمِلَ فَوقَ سَريرٍ ، وصُلِّيَ عَلَيهِ بِتَكبيرٍ ، ونُقِلَ مِن دورٍ مُزَخرَفَةٍ وقُصورٍ مُشَيَّدَةٍ وحُجُرٍ مُنَجَّدَةٍ (3) ، وجُعِلَ في ضَريحٍ مَلحودٍ وضيقٍ مَرصودٍ بلَبنٍ مَنضودٍ ، مُسَقَّفٍ بجُلمودٍ ، وهيلَ عَلَيه حَفرُه ، وحُثِي عَلَيه مَدَرُهُ ، وتَحَقَّق حِذره ، ونُسِيَ خَبَرَهُ ، وَرجَعَ عَنهُ وَليّهُ وصَفِيُّهُ ونَديمُهُ وَنسيبُهُ ، وتَبَدَّلَ بِهِ قَرينُهُ وحَبيبُهُ ، فَهُو حَشوُ قَبرٍ ورَهينُ قَفرٍ ، يَسعى بجِسمِهِ دودُ قَبرِهِ ، ويَسيلُ صَديدُهُ (4) من مَنخِرِهِ ، يَسحَقُ تُرْبهُ لَحمَهُ ، ويَنشَفُ دَمُهُ ، ويَرمُّ عَظمُهُ ، حَتّى يَومِ حَشرِهِ ، فَنُشِرَ مِن قَبرِهِ حينَ يُنفَخُ في صورٍ ، ويُدعى بِحَشرٍ ونُشورٍ . فَثَمَّ بُعثِرَت قُبورٌ ، وحُصِّلَت سَريرَةُ صُدورٍ ، وجيءَ بِكُلِّ نَبيٍّ وصِدّيقٍ وشَهيدٍ ، وتَوَحَّد لِلفَصلِ قَديرٌ بعَبدِهِ خَبيرٌ بَصيرٌ ، فَكَم مِن زَفرةٍ تُضنيهِ وحَسرَةٍ تُنضيهِ ، (5) في مَوقِفٍ مَهولٍ ، ومَشهَدٍ جَليلٍ بَينَ يَدَي مِلكٍ عَظيمٍ ، وبِكُلِّ صَغيرٍ وكَبيرٍ عَليمٌ ، فَحينِئذٍ يُلجِمهُ عَرَقهُ ويُحصرُه قَلقَهُ ، عَبرَتُهُ غَيرُ مَرحومَةٍ وصَرخَتُهُ غَيرُ مَسموعَةٍ ، وحُجَّتَهُ غَيرُ مَقولَةٍ ، زالَت جَريدَتُه (6) ونُشِرَت صَحيفَتُهُ . نُظِرَ في سوءِ عَمَلِهِ ، وشَهِدَت عَلَيهِ عَينُهُ بنَظَرِهِ ، ويَدُهُ بِبَطشه ورِجلُهُ بخَطوِه ، وفَرجُه بلَمسِه ، وجِلدُهُ بِمَسِّهِ ، فَسُلسِلَ جَيْدُه ، وغُلَّت يَدُهُ ، وسيقَ فَسُحِبَ وَحدَهُ ، فَوَرَدَ جَهَنَّم بِكَربٍ وشِدَّةٍ ، فَظَلَّ يُعذَّبُ في جَحيمٍ ، ويُسقى شُربَةً مِن حَميمٍ تَشوي وَجهَهُ ، وتَسلَخُ جِلدَهُ ، وتَضرِبُه زِبنِيَةٌ بِمَقمَعِ مِن حَديدٍ ، وَيَعودُ جِلدُهُ بَعد نُضجِهِ كَجِلدٍ جَديدٍ ، يَستَغيثُ فَتُعرِضُ عَنهُ خَزَنَةُ جَهَنّم، ويَستَصرِخُ فَيَلبَثُ حُقبَةً يَندَمُ . نَعوذُ بِرَبٍّ قَديرٍ من شَرِّ كُلِّ مَصيرٍ ، ونَسأَ لُه عَفوَ مَن رَضِي عَنهُ ، ومَغفِرةَ مَن قَبلَهُ ، فَهُوَ وَلِيُّ مَسألَتي ومُنجِحُ طَلبتي ، فَمَن زُحزِحَ عَن تعذيبِ رَبِّه ، جُعِل في جَنَّتِهِ بِقُربِهِ ، وخَلَدَ في قُصورٍ مُشَيَّدَةٍ ومُلك بِحورِ عِينٍ وحَفَدَة ، وطَيفَ عَلَيهِ بكؤوس ، اُسكِنَ في حَظيرَةِ قُدّوسٍ ، وتَقَلَّبَ في نَعيمٍ ، وسُقِيَ مِن تَسنيمٍ ، وشَرَبَ مِن عَينٍ سَلسَبيلٍ ، ومُزِجَ لَه بِزَنجَبيلِ مُخَتَّم بِمِسكٍ وعَبيرٍ ، مُستَديمٌ لِلمُلكِ مُستَشعِرٌ لِلسُّرُر ، يَشرَبُ مِن خُمورٍ ، في رَوضٍ مُغدِقٍ ، لَيسَ يُصدَّعُ مَن شَرِبَهُ وَلَيسَ يُنزَفُ . هذِهِ مَنزِلَةُ مَن خَشِيَ رَبَّهُ ، وحَذَّرَ نَفسَهُ مَعصِيَتَهُ ، وتِلكَ عُقوبَةُ مَن جَحَدَ مَشيئَتَهُ ، وسَوَّلَت لَهُ نَفسُهُ مَعصِيَتَهُ ، فَهُوَ قَولٌ فَصلٌ ، وحُكمٌ عَدلٌ ، وخَيرُ (7) قَصَصٍ قُصَّ ووَعظٍ نُصَّ «تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ» (8) ، نَزَلَ بِهِ روحُ قُدُسٍ مُبين عَلى قَلبِ نَبِيٍّ مُهتَدٍ رَشيدٍ ، صَلَّت عَلَيهِ رُسُلٌ سَفَرَةٌ مُكرَّمونَ بَرَرَةٌ . عُذتُ بِرَبٍّ عَليمٍ رَحيمٍ كَريمٍ مِن شَرِّ كُلِّ عَدُوٍّ لَعينٍ رَجيمٍ ، فَليَتَضَرَّع مُتَضَرِّعُكُم وَليَبتَهِل مُبتَهِلُكُم ، وَليَستَغفِر كُلُّ مَربوبٍ مِنكُم لي ولَكُم ، وحَسبي رَبّي وَحدَهُ . (9)

.


1- .الشورى : 11 .
2- .الأنَقَ : الفَرح والسرور ، الشيء الأنيق : المُعجِب (النهاية : ج 1 ص 76 «أنق») .
3- .التنجيد : التَّزيين . يقال : بيت مُنَجَّد ، ونُجوده : ستوره التي تُعَلّق على حيطانه ، يُزَيَّن بها (النهاية : ج 5 ص 19 «نجد») .
4- .الصديدُ : قيحٌ ودَمٌ (مجمع البحرين : ج 2 ص 1015 «صدد») .
5- .الضَّنى : السقِيمُ ، وأضناه المرض أي أثقَله ، والضِّنى بالكسر : الأوجاع (لسان العرب : ج 14 ص 486 و 487 «ضنا») .
6- .جُرَيدَة : تَصغير جَرْدَة ، وهي : الخِرْقة البالية (النهاية : ج 1 ص 257 «جرد») .
7- .نقلنا ما أوردناه من «مصباح الكفعميّ» ، و ما في المصدر : «خبر قصص» .
8- .فصّلت : 42 .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 140 ، مطالب السؤول : ص 60 ، كفاية الطالب : ص 393 عن أبي صالح ، كنز العمّال : ج 16 ص 209 ح 44234 ؛ المصباح للكفعمي : ص 968 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 77 ص 340 ح 28 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 48 والخرائج والجرائح : ج 2 ص 740 ح 56 .

ص: 381

5 / 4 خطبه بدون الف

5 / 4خطبه بدون الفشرح نهج البلاغة :بسيارى از مردم ، روايت كرده اند كه گروهى از ياران پيامبر خدا بحث مى كردند كه : «كدام يك از حروف الفبا، بيشترين كاربرد را در كلام دارد؟» و همه بر حرف «الف» اتّفاق كردند . على عليه السلام فرمود: (1) «سپاس مى گزارم آن را كه منّتش عظيم است . و نعمتش فراوان و رحمتش بر غضبش پيش است. كلامش تمام، و اراده اش نافذ و حكمش رساست. [ او را] سپاس مى گويم ، سپاس گفتن كسى كه به پروردگارىِ او اقرار دارد و به بندگى اش گردن نهاده ، از نافرمانى اش گريزان است ، به توحيدش معترف است و از او مغفرتى را اميد دارد براى نجات يافتن در روزى كه آدمى را از خانواده و فرزند ، مشغول مى دارد . از او يارى مى جوييم و كمال مى طلبيم و هدايت مى خواهيم . به او ايمان داريم و بر او توكّل مى كنيم . به او گواهى مى دهم ، گواهى فرد با اخلاصِ با يقين ، و او را يكتا مى دانم ، يكتا دانستن كسى كه ايمان و يقين دارد ، و او را يگانه مى شمارم ، يگانه شمارىِ بنده اذعان كننده . او را شريكى در مُلكش نيست و در آفرينشش ياورى ندارد . از داشتن مشاور و دست يار و كمك كار و يارى كننده و هماورد ، فراتر است . آگاهى يافت و پنهان داشت . به ژرفا شد و نيك دانست. فرمان روايى يافت و چيره گرديد . نافرمانى شد و بخشيد . داورى كرد و داد ورزيد . همواره بوده است و خواهد بود . «هيچ موجودى همانند او نيست» . او ، از پسِ هر موجودى است ، پروردگارى كه به عزّتش پيروز و به قدرتش نيرومند است . به خاطر برترى اش منزّه است و به خاطر والايى اش متكبّر است . ديده اى او را درك نمى كند و نگاهى بر او احاطه ندارد . قوى ، بلند مرتبه ، بينا ، شنوا ، مهربان و بخشنده است . هر كس كه وصفش كرده ، در وصف او ناتوان است و هر كس كه او را مى شناسد ، در نعت او سرگشته است . نزديك است و دور ، و دور است و نزديك . پاسخ هر كس را كه بخوانَدش مى دهد ، و روزى اش مى دهد و به او مى بخشد . داراى لطفى مستور و قدرتى قوى و رحمتى گسترده و كيفرى دردآور است . رحمتش بهشتِ وسيع و زيباست ، و مجازاتش جهنّم درازْ دامن و زجرآور است . به بعثت محمّد صلى الله عليه و آله ، فرستاده و بنده ، و وصى و پيامبر و نجات يافته و دوست و شيفته اش ، گواهى مى دهم كه او را در بهترين روزگار و در دوران فَترت وحى و كفر ، از روى رحمت بر بندگان و منّت فراوان برانگيخت و پيامبرى را به او پايان داد و حجّتش را با او استوار ساخت . [ محمّد صلى الله عليه و آله ] پند داد و دلسوزى كرد ، ابلاغ كرد و كوشيد ، در حالى كه با مؤمنان مهربان بود و بخشنده ، سخاوتمند بود و خشنود ، و پيشوا بود و زيرك . بر او بادْ رحمت ، سلام ، بركت و احترام پروردگارِ باگذشت و مهربان كه نزديك و برآورنده [ دعا ]است! اى جمعى كه حاضريد! شما را به همان سفارش هاى پروردگارتان توصيه مى كنم و سنّت پيامبرتان را به يادتان مى آورم . بر شما بادْ بيمى كه دلتان را آرامش دهد ، و ترسى كه اشك هايتان را جارى سازد ، و پروايى كه پيش از روزِ گرفتارى و سرگشتگى تان شما را نجات دهد ؛ روزى كه در آن ، هر كه خوبى هايش سنگين باشد و بدى هايش سبك ، پيروز مى گردد . بنا بر اين ، درخواستتان و تضرّع شما بايد درخواستى از سرِ افتادگى ، فروتنى ، شكر و زارى ، و نيز همراهِ توبه ، وارستگى ، پشيمانى و برگشت باشد و هر اهل فرصتى از شما بايد سلامت را قبل از بيمارى ، و جوانى را قبل از پيرى ، و برخوردارى را قبل از نيازمندى ، و فراغت را پيش از گرفتارى ، و بودنش را قبل از سفرش غنيمت بدارد ، پيش از كهن سالى و پيرى و بيمارى كه طبيبش از او نااميد و روى گردان و دوستش از او بُريده باشد ، رحمتش قطع شود و خِردش تغيير كند و آن گاه گفته شود : او ناخوشْ احوال و پيكرش لاغر و نزار است . آن گاه در جان كَندن شديد ، به تلاش افتد و دور و نزديك به گِردش آيند ، ديده اش خيره و نگاهش چرخان گَردد ، پيشانى اش عَرَق كند ، دماغش گشوده گردد و زارى اش فرو افتد ، نفسش محزون شود و همسرش بر او بگِريد ، گورش كَنده و فرزندش بى پدر گردد ، دار و دسته اش از گِرد او پراكنده گردند و جمع آورده هايش تقسيم شود ، گوش وچشمش از بين رفته باشد، پاهايش كشيده و برهنه و عريان گردد ، او را غسل دهند ، بر او آب بپاشند ، كفن بياورند و برايش بگسترند و آماده كنند ، چانه اش را ببندند ، جامه اى از پارچه بر تن او بپوشانند و دستار بر سر او بپيچند و از او خداحافظى كنند و بر وى سلامْ دهند ، او را روى تابوت بنهند ، با تكبير بر او نماز بگزارند ، و از خانه هاى آراسته و قصرهاى محكم و سنگْ آذين ، منتقل، و در گورى لحد شده و تنگْ جايى سخت و محكم گشته با گِل و سقفْ زده شده با سنگ ، نهاده گردد و گورش برايش ترسناك شود و خاك بر رويش ريخته شود و بيم دادن ها تحقّق پيدا كند و خبرش فراموش شود ، و دوست و برگزيده و نديم و خويشاوندانش از نزد او برگردند و نزديكان و دوستانش تغيير كنند و او در دل گور و گروگانِ تنهايى بماند ، و كِرم هاى گورش به پيكرش افتند و خون از بينى اش بيرون زند و خاك گور ، گوشت بدنش را گَرد سازد و خونش جارى گردد و استخوانش بپوسد تا روز محشر . آن گاه به هنگامى كه در صورْ دميده شد و به حشر و نشر ، فرا خوانده گشت ، از گور برخيزد . آن گاه است كه گورها بشكافد ، و رازهاى دل ها حاصلْ آيد ، و هر پيامبر و صدّيق و گواهى فرا خوانده شود ، و [ پروردگار ]توانايى كه به بنده اش آگاه و بصير است ، به تنهايى به داورى بپردازد . چه بسيار ناله ها كه بيمارْ سر مى دهد و چه بسيار حسرتى كه به دردش آورَد . در هر ايستگاه ترسناك و در محضرِ آن جليل ، در پيشگاه فرمان روايى عظيم _ كه به هر كوچك و بزرگى آگاه است _ ، در اين هنگام ، شرمش او را به بند مى كشد و ناآرامى اش او را محصور مى كند . گناهش مورد رحمت قرار نمى گيرد و فريادهايش شنيده نمى شود ، و حجّتش بيان نمى گردد . كهنه جامه اش از بين مى رود ، و نامه اعمالش گشوده مى گردد و به كردارهاى بدش نگاه مى شود ، و ديده اش بر نگاه هايش گواهى مى دهد ، و دستش به زدنش ، پايش به گام برداشتنش ، و عورتش به عمل نامشروعش ، و پوستش به بَسودنش گواهى مى دهند . گردنش در زنجير و دست هايش بسته است و پيش بُرده مى شود و در تنهايى كشيده مى شود و با اندوه و سختى ، وارد دوزخ مى گردد و در دوزخ ، همواره عذاب مى شود و از شربت دوزخى چشانده مى شود كه صورتش را كباب مى كند و پوستش را مى كَنَد ، و دوزَخْبانى با عمود آهنين بر او مى كوبد و پوستش پس از جدا شدن دوباره ، چون پوستى تازه مى رويد ، طلب كمك مى كند و نگهبانان دوزخ ، از او روى بر مى گردانند و فرياد مى كشد و زمانى مى مانَد و پشيمان مى گردد . از هر عاقبت بد ، به خداى توانا پناه مى برم ، و از او مى خواهم كه از هر كه راضى است ، درگذرد و هر كه را مى پذيرد ، بيامرزد . او تأمين كننده نياز من و به انجام رسانِ درخواست من است . هر كس از عذاب پروردگارش راه بگردانَد ، در بهشت او در مقام قُرب ، قرار داده مى شود و در كاخ هاى استوار ، جاودانه مى گردد و حور عين و [ نيز] غلمان را مالك مى شود كه با كاسه هايى دور او مى چرخند . چنين كسى در بارگاه قدس ، جاى داده مى شود و در نعمت مى چرخد و از آب خوشگوار تَسنيم ، سيراب مى شود و از چشمه سَلْسَبيل مى نوشد كه به زنجبيل ، آميخته و به مُشك و عنبر ، آغشته گشته است . مُلك دايمى مى يابد و احساس شادى مى كند . در باغى پُر درخت ، از شراب هايى مى نوشد كه از نوشيدن آنها ، نه سردرد مى گيرد و نه سست مى شود . اين ، جايگاه كسى است كه از پروردگارش مى ترسد و خود را از گناه ، دور مى دارد و آن ، كيفر كسى است كه اراده خدايش را انكار مى كند و خواست نَفْسش گناه را برايش تزيين مى كند . اين ، كلام آخر و حكم دادگرانه است و همان خبرى است كه نقل شده ، و همان پندى است كه تصريح گشته است : «وحى [ ، نامه اى] است از حكيمى ستوده» كه روح القدس ، آن را به طور آشكار ، بر دلِ پيامبرِ هدايت شده صاحب كمال ، نازل كرده است . پيامبرانِ فرستاده شده و بزرگان شايسته بر او درود فرستاده اند . از دشمن نفرين شده رانده گشته ، به پروردگار دانا و مهربان و كريم ، پناه مى برم! بايد كه هر زارى كننده شما زارى كند و هر ناله كننده شما ناله بزند و هر بنده اى از شما براى من و شما طلب بخشش كند ، كه پروردگارم به تنهايى براى من بس است!» .

.


1- .در متن عربى اين گفتارِ على عليه السلام هيچ الفى به كار نرفته است . (م)

ص: 382

. .

ص: 383

. .

ص: 384

. .

ص: 385

. .

ص: 386

5 / 5خُطبَتُهُ الخالِيَةُ مِنَ النُّقَطِالإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ خَطَبَهَا ارتِجالاً خالِيَةً مِنَ النُّقَطِ (1) _: الحَمدُ للّهِِ أهلِ الحَمدِ ومَأواهُ ، ولَهُ أوكَدُ الحَمدِ وأحلاهُ ، وأسعَدُ الحَمدِ وأسراهُ ، وأطهَرُ الحَمدِ وأسماهُ ، وأكرَمُ الحَمدِ وأولاهُ . الواحِدُ الأَحَدُ الصَّمَدُ لا والِدَ لَهُ ولا وَلَدَ . سَلَّطَ المُلوكَ وأعداها ، وأهلَكَ العُداةَ وأدحاها ، وأوصَلَ المَكارِمَ وأسراها ، وسَمَكَ السَّماءَ وعَلّاها ، وسَطَحَ المِهادَ وطَحاها ، ووَطَّدَها ودَحاها ، ومَدَّها وسَوّاها ، ومَهَّدَها ووَطّاها ، وأعطاكُم ماءَها ومَرعاها ، وأحكَمَ عَدَدَ الاُمَمِ وأحصاها ، وعَدَّلَ الأَعلامَ وأرساها . إِلا لهُ الأَوَّلُ لا مُعادِلَ لَهُ ، ولا رادَّ لِحُكمِهِ ، لا إلهَ إلّا هُوَ المَلِكُ السَّلامُ المُصَوِّرُ العَلّامُ الحاكِمُ الوَدودُ ، المُطهِّرُ الطَّاهِرُ ، المَحمودُ أمرُهُ ، المَعمورُ حَرَمُهُ ، المَأمولُ كَرَمُهُ . عَلَّمَكُم كَلامَهُ ، وأراكُم أعلامَهُ ، وحَصَّلَ لَكُم أحكامَهُ ، وحَلَّلَ حَلالَهُ وحَرَّمَ حَرامَهُ وحَمَّلَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله الرِّسالَةَ ، رَسولَهُ المُكَرَّم المُسَوَّدَ المُسَدَّدَ الطُّهرَ المُطَهَّر ، أسعَدَ اللّهُ الاُمَّةَ لِعلُوّ مَحَلَّه وسُمُوُّ سُؤدَدِه وسَدادِ أمرِهِ وكَمالِ مُرادِهِ . أطهَرُ وُلدِ آدَمَ مَولودا ، وأسطَعهُمُ سُعودا ، وأطوَلُهُم عَمودا ، وأرواهُم ، عودا وأصَحُّهُم عُهودا ، وأكرَمُهُم مُردا وكُهولاً . صَلاةُ اللّهِ لَهُ ولِالِهِ الأَطهارِ مُسلَّمةً مكرَّرَةً مَعدودةً ، ولِالِ وُدِّهِمُ الكِرامِ ، مُحصَّلةً مُرَدَّدةً ما دامَ لِلسَّماءِ أمرٌ مَرسومٌ وحَدٌّ مَعلومٌ . أرسَلَهُ رَحمَةً لَكُم ، وطَهارَةً لأَعمالِكُم وَهدوءَ دارِكُم ودُحورَ عارِكُم وصَلاحَ أحوالِكُم ، وطاعَةً للّهِِ ورُسُله ، وعِصمَةً لَكُم ورَحمَةً . اِسمَعُوا لَهُ وراعوا أمرَهُ وحَلِّلوا ما حَلَّلَ، وحَرِّموا ما حَرَّمَ، وَاعمِدوا _ رَحَمَكُم اللّهُ _ لِدَوام العَمَل ، وداحِرُوا الحِرصَ واعدِمُوا الكَسَلَ وادروا السَّلامَةَ وحِراسَةَ المُلكِ ورَوعَها ، وهَلَعَ الصُّدورِ وحُلولَ كُلِّها وهمِّها . هَلَكَ _ واللّهِ _ أهلُ الإِصرارِ ، وما وَلَدَ والِدٌ للإِسرارِ ، كَم مُؤَمِّلٍ أمَّلَ ما أهلَكَهُ ، وكَم مالٍ وسِلاحٍ اُعِدَّ صارَ للأَعداءِ عَدُّهُ وعَمَدُهُ . اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ ودَوامُهُ ، والمُلكُ وكَمالُهُ ، لا إله إلّا هُوَ ، وَسِعَ كُلَّ حِلمٍ حِلمُه ، وسَدَّدَ كُلَّ حُكمٍ حُكمُه ، وحَدَرَ كُلَّ عِلمٍ عِلمُهُ . عَصَمَكُمُ ولَوّاكُم ، ودَوامَ السَّلامةِ أولاكُم ، وللطّاعَةِ سَدَّدكُم ولِلإِسلامِ هَداكُم ورَحِمَكُم ، وسَمِعَ دُعاءَكُم وطَهَّرَ أعمالَكُم وأصلَحَ أحوالَكُم . وأسأَلُهُ لَكُم دَوامَ السَّلامَةِ ، وكَمالَ السَّعادَةِ ، وَالآلاءَ الدَّارَّةَ ، والأَحوالَ السّارَّةَ ، وَالحَمدُ للّهِِ وَحدَهُ . 2

.


1- .يجد القارئ الكريم في ثنايا هذه الخطبة الغرّاء أنّ الهاء الآخريّة في بعض الكلمات منقّطة ؛ ولكن بما أنّها تلفظ هاءً عند الوقف في أكثر الأحيان ، فلذا لم يورد الكثير عليها هذا الإشكال .

ص: 387

5 / 5 خطبه بدون نقطه

5 / 5خطبه بدون نقطهامام على عليه السلام_ در سخنرانى (خطبه)اى كه به بِداهه و بدون نقطه ايراد كرد (1) _: سپاسْ خدايى را كه شايسته ستايش و جايگاه هر ستايش است ، و رساترين و شيرين ترين و سعادت بارترين و شريف ترين و آشكارترين و والاترين و گرامى ترين و سزاوارترين ستايش ، از آنِ اوست . يگانه يكتاى بى همتايى است كه نه پدر دارد و نه فرزند . فرمان روايان را مسلّط ساخت و به تاختن وا داشت ، و متجاوزان را هلاك كرد و پس راند ، ارزش ها[ ى اخلاقى ]را [ به بندگان] رسانيد و والايى بخشيد ، آسمان را برافراشت و بلندى بخشيد ، زمين را مسطّح كرد و گسترانْد و آن را محكم كرد ، پهن كرد ، امتداد بخشيد و هموار كرد ، آماده كرد و گسترانيد . آب و چَراگاهش را به شما عطا كرد و شمار امّت ها را از روى حكمت تعيين كرد و آنها را شمارْد ، و نشانه ها را راست نمود و استوار كرد . معبود نخستين ، كه معادلى برايش نيست ، و حكمش رد كننده اى ندارد . هيچ خدايى جز او كه فرمان رواىِ امنيت ده و صورتگرِ بسيار دانا و حاكمِ مهربان و پاك و پاكيزه است ، وجود ندارد . ستوده كار و آبادانْ حَرم است كه به كَرَمش اميد مى رود . سخن خود را به شما آموخت ، و نشانه هايش را نشان داد ، و احكامش را براى شما فراهم ساخت . حلال خويش را حلال كرد و حرامش را حرام ساخت ، و بار رسالت را بر دوش محمّد صلى الله عليه و آله نهاد ؛ پيامبر مُكرَّم ، سرور ، استوار ، پاك و پاكيزه اش ، كه به خاطر عُلوّ جايگاه و والايى سرورى و استوارى كار و كمال اراده اش ، خداوند ، امّت را توسط او سعادتمند ساخت . او ، پاك ترين فرزندِ آدم عليه السلام از نظر ولادت ، فرخنده ترينِ آنان ، والاترين آنان ، خوش منظرترين آنان ، درستْ پيمان ترينِ آنان و در جوانى و بزرگ سالى ، با كرامت ترينِ آنان بود . درود خدا بر او و خاندان پاكش باد! درودى خالص ، پى در پى و پرشمار ، و بر دوستداران بزرگوارشان ، درودى ماندگار و پيوسته تا زمانى كه براى آسمان فرمانى نگاشته شده ، و حدّى معلوم است . او را براى رحمت بر شما و پاك ساختن اعمالتان و آرامش خانه هايتان و بردن ننگتان و اصلاح حالتان و اطاعت از خدا و رسول او ، [ به عنوان] نگهبان و رحمت براى شما فرستاد . به او گوش فرا دهيد و فرمانش را رعايت كنيد . آنچه را حلال كرده ، حلال شماريد و آنچه را حرام كرده ، حرام دانيد . خدا رحمتتان كند! به تداوم عمل ، تكيه كنيد . حرص را دور سازيد ، تنبلى را از بين ببريد ، مراقب امنيت و نگهبانى مُلك و زيبايىِ آن و بى تابى دل ها و روى آوردن درماندگى و غم به آنها باشيد . به خدا سوگند ، اصراركنندگان [ بر گناه و سركشى ]هلاك شدند ، و هيچ پدرى براى نهان ماندن نزاد . بسا آرزومندى كه آرزوى چيزى كرده و [ همان چيز ،] او را هلاك ساخته است! و بسا مال و سلاحى كه براى خود آماده كرده اند ، ولى جنگ افزار و تكيه گاه دشمن گشته است ! بار خدايا! سپاس و دوام سپاس ، از آنِ توست ، و فرمان روايى و كمال فرمان روايى ، از آنِ توست . خدايى جز او نيست . بردبارى او همه بردبارى ها را فرا گرفته ، و حكم او راه بر همه حكم ها بسته ، و علم او هر علمى را فرود آورده است . نگهتان داشته و پناهتان داده ، و دوام سلامت را نصيبتان ساخته ، و براى اطاعت كردن ، راهنمايى تان كرده است ، و به اسلام ، هدايتتان نموده است . رحمتتان كرده ، دعايتان را شنيده ، اعمالتان را پاك گردانده و احوالتان را به سامان نموده است . از خداوند براى شما دوام سلامت ، كمال سعادت ، نعمت هاى سرشار و شادى روزگار را درخواست مى كنم و سپاس ، تنها از آنِ خداوند است . 2

.


1- .در ضمن خواندن متن عربى خطبه ، گاه خواننده با «هاء نقطه دار» در آخر بعضى كلمه ها مواجه مى شود ؛ امّا اين «هاء» در بيشتر موارد، به هنگام توقّف ، خوانده نمى شود . از اين رو ، بسيارى اين را ايراد ندانسته اند .

ص: 388

. .

ص: 389

. .

ص: 390

5 / 6الإِمامُ وفَنُّ الشِّعرِأنساب الأشراف عن الشَّعبي :كانَ أبو بَكرٍ يَقولُ الشِّعرَ ، وكانَ عُمَرُ يَقولُ الشِّعرَ ، وكانَ عَلِيٌّ أشعَرَ الثَّلاثَةِ . (1)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 382 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 520 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 8 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 49 .

ص: 391

5 / 6 امام و فنّ شعر

5 / 6امام و فنّ شعرأنساب الأشراف_ به نقل از شَعبى _: ابو بكر ، شعر مى گفت و عمر ، شعر مى گفت ؛ ولى على عليه السلام ، شاعرترين در ميانِ اين سه نفر بود .

.

ص: 392

شرح نهج البلاغة عن ابن عَرادَةَ :كانَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام يُعَشِّي النّاسَ في شَهرِ رَمَضانَ بِاللَّحمِ ولا يَتَعَشّى مَعَهُم ، فَإِذا فَرَغوا خَطَبَهُم ووَعَظَهُم ، فَأَفاضوا لَيلَةً فِي الشُّعَراءِ وهُم عَلى عَشائِهِم ، فَلَمّا فَرَغوا خَطَبَهُم عليه السلام وقالَ في خُطبَتِهِ : اِعلَموا أنَّ مِلاكَ أمرِكُمُ الدّينُ ، وعِصمَتَكُمُ التَّقوى ، وزينَتَكُمُ الأَدَبُ ، وحُصونَ أعراضِكُمُ الحِلمُ . ثمَّ قالَ : قُل يا أبَا الأَسوَدِ ، فِيمَ كُنتُم تُفيضونَ فيهِ ، أيُّ الشُّعَراءِ أشعَرُ ؟ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، الَّذي يَقولُ : ولَقَد أغتَدي يُدافِعُ رُكني أعوَجِيٌّ ذو مَيعَةٍ إضريجُ مِخلَطٌ مِزيَلٌ مِعَنٌّ مِفَنٌّ مِنفَحٌ مِطرَحٌ سَبوحٌ خَروجُ (1) يَعني أبا دُؤادٍ الإِيادِيَّ ، فَقالَ عليه السلام : لَيسَ بِهِ ، قالوا : فَمَن يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ فَقالَ : لَو رُفِعَت لِلقَومِ غايَةٌ فَجَرَوا إلَيها مَعا عَلِمنا مَنِ السّابِقُ مِنهُم ، ولكِن إن يَكُن فَالَّذي لَم يَقُل عَن رَغبَةٍ ولا رَهبَةٍ . قيلَ : مَن هُوَ يا أميرَالمُؤمِنينَ ؟ قالَ : هُوَ المَلِكُ الضِّلّيلُ ذُو القُروحِ . قيلَ : اِمرُؤُ القَيسِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : هُوَ . (2)

.


1- .قال ابن دُرَيد : إضريجُ : ينبثق في عَدْوه ، وقيل : واسع الصدر . ومِنفح : يُخرِج الصيد من مَواضِعه ، ومِطرَح : يطرح ببَصَره . وخَروج : سابق . والغاية : الراية . والمَيعة : أوّل جَري الفَرَس ؛ وقيل : الجَري بعدَ الجَري (شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 154) .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 153 ح 464 .

ص: 393

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عراده _: على عليه السلام در ماه رمضان با خوراك گوشت به مردم ، شام مى داد ؛ ولى خود با آنان نمى خورد ، و هنگامى كه از خوردنْ فارغ مى شدند ، برايشان سخنرانى مى كرد و پندشان مى داد . شبى ميهمانان ، در حالى كه غذا مى خوردند ، به بحث از شاعران ، پرداختند . وقتى از غذا خوردنْ فارغ شدند ، برايشان سخنرانى كرد و فرمود : «بدانيد كه ملاك كارهاى شما دين است ، و نگهبانتان پرهيزگارى ، و زينتتان ادب ، و حافظِ آبرويتان بردبارى» . آن گاه افزود : «اى ابو الأسود! بگو ببينم در چه چيزى بحث مى كرديد؟ كدام شاعرْ قوى تر است؟» . گفت : اى امير مؤمنان! آن كس كه اين شعر را سروده است : حال و روزم چنان شده است كه لَنگى بر هم زننده و پراكنده كننده ، از كيان من دفاع مى كند . بيهوده كارى است ، بدخوى ، فضول ، و طرد شده با اسبى تازه كار ، تيز رو ، چابك و چموش! و مقصودش ابو دُؤاد ايادى بود . على عليه السلام فرمود : «اين طور نيست» . گفتند : پس چه كسى [قوى ترين شاعر] است؟ فرمود : «اگر براى آنان خطّ پايانى در نظر گرفته شود و با هم مسابقه بگذارند ، مى فهميم كه كدام يكْ پيشتازند ، و گرنه ، بايد گفت : آن كه نه از روى رغبت ، و نه ترس ، شعر گفته است» . گفته شد : آن كس كيست؟ فرمود : «فرمان رواى سرگردان و زخم خورده» . گفته شد : آيا منظور ، امرؤ القيس است ، اى امير مؤمنان؟ فرمود : «آرى» .

.

ص: 394

پژوهشى درباره اشعار آن حضرت و ديوان منسوب به وى

پژوهشى درباره اشعار آن حضرت و ديوان منسوب به وىشعر ، در معارف بشرى از جايگاهى بس بلند برخوردار است . شعر ، در انتقال مفاهيم ، جاودان سازى حادثه ها و گسترش فرهنگ ، داراى نقشى بس ارجمند است . به لحاظ محتوا نيز روشن است كه چونان بسيارى از ابزارها و توانايى هايى كه در اختيار انسان است ، دوسويه است . مى تواند جامه پسنديده داشته باشد و يا چهره ناپسند به خود بگيرد . بدين سان ، سُرايش شعر و داشتن هنر شاعرى ، بى گمان ، برترى است و بهره ورى از آن در مسير تربيت انسان ها، لازم و ضرورى . پيشوايان الهى از شعر ، بهره مى گرفته اند؛ امّا اين كه خود نيز شعرى سروده اند يا نه ، و اين كه چه اندازه شعر سروده اند ، به لحاظ تاريخى مورد گفتگوست . برخى بر اين باورند كه على عليه السلام شعر مى سروده است و افزون بر آن ، بر شناخت شعر ، چيره بوده است و در نقد شعر ، جايگاهى بلند داشته است . ابن عبد رَبّه آورده است كه : ابو بكر و عمر ، شاعر بودند و على عليه السلام شاعرترينِ اين سه بود . (1) گويا سرودن شعر و آفريدن كلام موزون و مسجّع ، در زندگانى مولا عليه السلام در حدّى بوده است كه آن بزرگوار ، بدين ويژگى شناخته شود . چنين است كه چون پيام آور نستوه كربلا ، زينب كبرا عليهاالسلام خطابه كوبنده و شكوهمندش را در كوفه ايراد كرد ، عبيد

.


1- .العقد الفريد : ج 5 ص 248 . نيز ، ر . ك : ص 391 (ح 5601) .

ص: 395

اللّه بن زياد گفت : اين [ زن] ، سجع گوست . به جانم سوگند كه پدرش هم سجع گو و شاعر بود . (1) سيد رضى رحمه الله آورده است كه : أنّ الإمام عليّاً عليه السلام لَمّا سُئِلَ : مَن أشعَرُ الشُّعَراءِ؟ قالَ : «إنَّ القَومَ لَم يجروا في حَلبَةٍ تُعرَفُ الغايَةُ عِندَ قَصَبَتِها ، فَإِن كانَ ولا بُدَّ فَالمَلِكُ الضِّلّيلُ» . وقتى كه از على عليه السلام پرسيدند : شاعرترينِ شاعران كيست ؟ على عليه السلام فرمود : «شاعران در يك ميدان به مسابقه نپرداخته اند تا در پايانِ خطّ مسابقه شناخته شوند ؛ ولى اگر چاره اى جز پاسخگويى نيست ، شاعرترينِ آنان ، پادشاه سرگردان است» . منظورش اِمْرؤُ القَيس است . (2) اديب و نويسنده بلند آوازه مصرى ، استاد عبّاس محمود عَقّاد ، بر پايه اين نقل و آگاهى هاى ديگر ، بر اين باور رفته است كه امام عليه السلام نه تنها شعر را به خوبى مى سروده ، بلكه از چندى و چونى شعر نيز به ژرفى آگاهى داشته و در نقد شعر و شناخت سَره از ناسره آن ، جايگاهى بلند داشته است . او در اين باره مى نويسد : به نظر ما آن حضرت ، شعر مى گفت و آن را خوب نقد مى كرد ، و نقدش درباره شاعران ، نقدى عالمانه و آگاهانه بود . اختلاف مكتب هاى شعرى را مى دانست و روش هاى مقابله و ارزيابى بر پايه هر كدام از آنها را مى شناخت و به خاطر آگاهى وى از چگونگى ارزيابى بين كارهاى آنان ، از وى درباره شاعرترينِ مردم پرسيده شد و وى فرمود : «شاعران در يك ميدان به مسابقه نپرداخته اند تا در خطّ پايان مسابقه شناخته شوند ؛ امّا اگر چاره اى جز پاسخگويى نيست ، شاعرترينِ آنان ، پادشاه

.


1- .الإرشاد : ج 2 ص 116 ، مثير الأحزان : ص 71 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 276 .
2- .نهج البلاغة : حكمت 455 . ابن ابى الحديد به نقل از ابن دُرَيد ، مضمون جمله ياد شده را در ضمن گزارش خطابه اى از مولا عليه السلام آورده است و نيز تصريح امام عليه السلام را كه مراد از «پادشاه سرگردان» ، امرؤ القيس است (شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 153) . نيز ، ر . ك : ص 393 (ح 5602) .

ص: 396

سرگردان است» . به نظر ما ، اين ، اوّلين تقسيم شعر بر پايه مكتب هاى شعرى و هدف هاى شعرسرايى در بين عرب هاست . بنا بر اين ، مقايسه جز در بين اشعار همگون ، روا نيست و تعميم برترى شعرها ، جز از باب غلبه نيست . (1) اين گونه نقل ها كه نشانگر داورى هاى مولا عليه السلام درباره شعر و شاعران است ، در متون كهن ، كم نيست (2) و اينها _ همان گونه كه عقّاد آورده است _ نشانى است از جايگاه والاى مولا عليه السلام در شعر و شاعرى ، كه او «اميرِ بيان» بود و «خداوندگارِ سخن». بر پايه اسناد تاريخى ، امام عليه السلام شعر مى سروده است و به شعر و بهره ورى از آن (با معيارهاى مورد تأكيد خويش) ، توصيه مى كرده است (3) و در ضمن خطابه ها، نگاشته ها و... به اشعار ديگران ، تمثّل مى جسته است؛ اما با اين همه ، عالمان و مورّخان ، از ديرباز ، در انتساب همه آنچه به نام على عليه السلام بر جاى مانده است به مولا عليه السلام ، تأمّل داشته اند و در چگونگى اشعار منتسَب به مولا ، فراوان سخن گفته اند . (4) از جاحظ نقل كرده اند كه مى گفته است: على عليه السلام ، جز رَجَز ، شعرى نسروده است. (5) ياقوت حَمَوى به نقل از ابو عثمان مازِنى آورده است كه:

.


1- .المجموعة الكاملة (عبقرية الإمام علىّ عليه السلام ) : ج 2 ص 135 .
2- .براى نمونه بنگريد به : العمدة في محاسن الشعر وآدابه: ج 1ص 111 ، مصادر نهج البلاغة وأسانيده: ج 4 ص 312 .
3- .براى نمونه ، آن بزرگوار ، ضمن تأكيد بر فراگيرى شعر ابوطالب و تدوين و نشر آن ، در باب چرايى لزوم فراگيرى شعر آن مدافع بى بديل پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: «شعر ابو طالب را ياد بگيريد و به فرزندانتان هم بياموزيد ؛ چرا كه وى بر دين خدا و بسيار دانشور بود» (مستدرك نهج البلاغة: ص 175 ، تصنيف نهج البلاغة: ص 773، وسائل الشيعة: ج 12 ص 248) .
4- .ر . ك : مقدّمه سودمند أنوار العقول من أشعار وصىّ الرسول، به خامه كامل سلمان جُبورى .
5- .فهرست نسخه هاى خطّى كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران: ج 2 ص 116 .

ص: 397

على عليه السلام شعرى بجز اين دو بيت ، نسروده است: قريش ، آرزومند است كه مرا به قتل برساند آنان كار نيك نمى كنند و پيروز هم نمى شوند . اگر كشته شوم ، اين خط و اين نشان كه آنان با دشوارى هايى دست به گريبان شوند كه آثار آن، همواره پابرجا بماند . (1) اين دو سخن ، هر دو ناصواب و افراط در نفى اشعار امام عليه السلام است و كسانى در نقد سخن مازِنى بيان داشته اند كه ابيات ديگرى از امام عليه السلام نقل گرديده است كه به آسانى نمى شود از آنها گذشت. علّامه مجلسى با اين كه حكم انتساب تمام آنچه در ديوانِ مشهورِ منسوب به مولا عليه السلام را محلّ تأمّل دانسته، اما انتساب ديوان را به آن حضرت ، مشهور مى داند. (2) به هر حال ، ردّ پاى آثارى كه نشان از جمع و تدوين اشعار امام على عليه السلام دارند ، بسى دير پاى است . نجاشى در ضمن شمارش آثار ابو احمد عبد العزيز بن يحيى جَلودى اَزْدى بصرى (م 332 ق) ، از جمله نوشته است: كتاب «شعر على عليه السلام » . (3) مشهورترين و كهن ترين مجموعه موجود از اشعار امير مؤمنان ، أنوار العقول من أشعار وصىّ الرسول است كه قطب الدين محمّد بيهقى كَيدُرى ، آن را بر اساس دو جمع و تدوين پيش از خود ، و نيز گزارش ها و نقل هاى يافته شده در لابه لاى آثار مكتوب ، سامان داده است. كَيدُرى ، خود در مقدّمه كتاب، محتواى اين ديوان و چگونگى محتواى آن را بدين گونه گزارش كرده است:

.


1- .معجم الاُدباء: ج 4 ص 1810 ش 784 ، النهاية : ج 2 ص 279 ، المناقب ، ابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 ، بحار الأنوار: ج 42 ص 223 ح 31.
2- .تفصيل را بنگريد در بحث ارجمند مرحوم كيوان سميعى در : تحقيقات ادبى : ص 333 _ 359 .
3- .رجال النجاشى : ج 2 ص 55 ش 638 .

ص: 398

مدّت ها پيش از اين ، به مجموعه اى از اشعار آن حضرت دست يافتم كه فراگيرنده سخنان ارزشمند و گنج هاى حكمت و در حدود دويست بيت بود و آن را امام ابوالحسن فَنجگِردى _ كه خدا رحمتش كند _ گرد آورده بود . با اين مجموعه اُنس گرفتم و در مسير به دست آوردن شگفتى هاى آن ، با همه زوائدى كه [ از ديگران ]در آن بود ، تلاش كردم _ چون تنها مشتمل بر گوشه اى از طُرفه ها و دُرّى از صدف هاى آن حضرت بود _ تا آن كه به مجموعه ديگرى دست يافتم كه پر بهره تر و گسترده تر بود _ گرچه همه اشعار را نداشت و همه اشعار آن، كم و زياد داشت _ كه پاره اى از آنها را از كتاب محمّد بن اسحاق و ديگر علما ، استخراج كرده بود و بعضى ديگر را از لابه لاى كتاب هايى گردآورده بود كه منسوب به امام عليه السلام بودند . پاره اى از برادران ، پيشنهاد كردند كه از هر دو مجموعه ، آنچه را كه به ادب ، پند ، حكمت و عبرت گيرى مربوط مى شود ، گرد آورم و بقيه را كه براى اهداف ديگر سروده شده ، نياورم . مدّتى بعد ، به مجموعه ديگرى از اشعار آن حضرت دست يافتم كه ابوالبركات هبة اللّه بن محمّد حَسنى گرد آورده بود ؛ ولى در آن ، چيزى بيش از آنچه پيش تر به دست من رسيده بود ، نيافتم ، گرچه ابيات اندكى در آن وجود داشت كه به دست من نرسيده بود . از آن پس ، باز هم به تلاشم ادامه دادم و تمام كوششم را به كار گرفتم و به كتاب هاى تاريخ و سيره سر زدم و هر آنچه از گوهرها و دُرها به شكل مسند و يا مرسل ، مشخّص و يا غير مشخّص يافتم ، جمع كردم ؛ چون هدف من ساماندهى به قطعات و گردآورى ابيات بود . بنا بر اين ، مدّعى نيستم كه هر آنچه آمده ، از زبان آن حضرت است و آن حضرت به طور قطع ، سراينده و آفريننده آن اشعار بوده است ؛ بلكه در بسيارى موارد ، به گمان و حدس ، بسنده كردم ؛ چون در اين گونه موارد ، با يقينْ سخن گفتن ، دشوار است ؛ چون هر گاه چيزى بر انسانْ مشكوك نمود ، بهتر است به بخش درست ، بسنده كند . با اين حال ، نمى پندارم كه همه شعرهاى وى را گرد آورده و بر همه نتايج فكرى وى آگاهى يافته باشم ؛ بلكه احتمال مى دهم كه آنچه گرد آورده ام ، كمتر از آن باشد كه از

.

ص: 399

دست من خارج شده است . من وظيفه اى جز تلاش نداشتم و اميدوارم كه در اين زمينه ، بهره كامل و فايده فراگير ، حاصل آمده باشد . من اكنون زمام همّت را در اين ميدان مهم ، رها كرده ام و به اين فكر افتاده ام كه اين مجموعه را أنوار العقول من أشعار وصىّ الرسول بنامم . (1) سخن كَيدُرى استوار است. از يك سو نمى توان بر اين باور رفت كه تمامت اشعارى كه در اين ديوان آمده ، از آنِ على عليه السلام است و از سوى ديگر ، نمى توان قاطعانه ادّعا كرد كه تمامت اشعار منسوب به مولا عليه السلام ، در اين مجموعه گرد آمده است. اشعار اين مجموعه و نيز ديگر اشعار منسوب به امام على عليه السلام را مى توان بدين سان رده بندى كرد: 1 . اشعار امام عليه السلام ، مانند رَجَزها و اشعار ديگرى كه در منابع و مصادر معتبر نيز گزارش شده اند. 2 . اشعار ديگران كه امام عليه السلام در ضمن خطابه و يا نگاشته اى بِدانها تمثّل كرده اند و آنها را چونان شاهد سخن در ضمن سخنان خويش برخوانده اند. 3 . سخن و يا فعل امام عليه السلام كه به وسيله شاعرى ديگر به نظم كشيده شده است و در طول زمان ، كم كم به خودِ وى نسبت داده شده است. 4 . اشعار كسانى ديگر ، همنام امام عليه السلام يا غير همنام ، كه در درازاى تاريخ به آن بزرگوار ، نسبت داده شده و به ديوان وى راه يافته است. (2)

.


1- .انوار العقول من أشعار وصىّ الرسول : ص 92 .
2- .ر . ك : الذريعة : ج 2 ص 431 و ج 9 ص 101 . نيز ر . ك : مقدّمه هاى كَيدُرى و جُبورى بر أنوار العقول من أشعار وصىّ الرسول و مقدّمه ابوالقاسم امامى بر ديوان امام على عليه السلام (كه تصحيح و ترجمه همان ديوان مشهور است) .

ص: 400

الباب السادس : علم الذرّةالإمام عليّ عليه السلام :مُؤَلِّفٌ بَينَ مُتَعادِياتِها ، ومُفَرِّقٌ بَينَ مُتَدانِياتِها ، دالَّةٌ بِتَفريقِها عَلى مُفَرِّقِها ، وبِتَأليفِها عَلى مُؤَلِّفِها ، وذلِكَ قَولُهُ تَعالى : «وَ مِن كُلِّ شَىْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» (1) . (2)

عنه عليه السلام :وأمَّا الجَماداتُ فَهُوَ يُمسِكُها بِقُدرَتِهِ ، ويُمسِكُ المُتَّصِلَ مِنها أن يَتَهافَتَ ، ويُمسِك المُتَهافِتَ مِنها أن يَتَلاصَقَ . (3)

عنه عليه السلام :أحالَ الأَشياءَ لِأَوقاتِها ، ولَأَمَ بَينَ مُختَلِفاتِها ، وغَرَّزَ غَرائِزَها ، وألزَمَها أشباحَها . (4)

.


1- .الذاريات : 49 .
2- .الكافي : ج 1 ص 139 ح 4 عن محمّد بن أبي عبد اللّه رفعه ، التوحيد : ص 308 ح 2 عن عبد اللّه بن يونس وكلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام ، الأمالي للمفيد : ص 256 ح 4 عن محمّد بن زيد الطبري وفيه «متباعداتها» بدل «متعادياتها» ، الأمالي للطوسي : ص 23 ح 28 عن محمّد بن يزيد الطبري وفيه «متعاقباتها» بدل «متعادياتها» وكلاهما عن الإمام الرضا عليه السلام ، تحف العقول : ص 65 وفيه «متقاربا بين متبايناتها» بدل «مفرّق بين متدانياتها» وليس فيه الآية ، بحار الأنوار : ج 4 ص 229 ح 3 .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 282 ح 30 ، علل الشرائع : ص 416 ح 3 ، بشارة المصطفى : ص 213 كلّها عن محمّد بن زياد ومحمّد بن سيّار عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 92 ص 224 ح 2 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 474 ح 113 .

ص: 401

باب ششم : اتم شناسى

باب ششم : اتم شناسىامام على عليه السلام :[ خ_داون_د ،] گِ_رد ه_م آورنده متفرّق هاى اشيا ، و پراكنده سازِ كنار هم آمده هاى آن است . پراكنده هاى آن بر پراكنده ساز آن ، و گِرد هم آمده هاى آن بر گِرد هم آورنده آن دلالت مى كنند و اين ، مفهوم سخن خداوند است كه مى فرمايد : «و از هر چيزى دو گونه (نر و ماده) آفريديم . اميد كه شما عبرت گيريد» .

امام على عليه السلام :امّا جمادات ؛ او به قدرت خود ، آنها را نگه داشته است ، و [ تكه هاى ]به هم پيوسته آنها را حفظ كرده تا فرو نيفتند ، و [ تكه هاى ]فرو افتاده آنها را نگه داشته تا به هم نچسبند .

امام على عليه السلام :هر چيز را به وقت خودْ محوّل ساخته است و بين اشياى گوناگون ، همخوانى برقرار كرده است . غريزه هاى آنها را سامان داده ، و سايه هاى آنها را لازم كرده است .

.

ص: 402

عنه عليه السلام :فَأَقامَ مِنَ الأَشياءِ أوَدَها (1) ، ونَهَجَ حُدودَها ، ولاءَمَ بِقُدرَتِهِ بَينَ مُتَضادِّها ، ووَصَلَ أسبابَ قَرائِنِها . (2)

نكتةيقول أينشتاين : «لقد تمكّن بنو البشر وبعد مرور قرون متمادية من التعرّف إلى أسرار تركيب الذّرّة ، وتبيّن لهم أنّ هذا العالم المادّي إنّما يتألّف من الذّرّات الناتجة بدورها من اتّحاد الألكترونات بالبروتونات ، وأنّ وجود المادّة وبقاءها رهين بدوام تلك الآصرة التي تربط بين أجزاء الذّرّة المتكوّنة من جسمين متضادّين ؛ سالب وموجَب» . لكنّ الباحث المتتبّع إذا نظر بدقّة وتفحّص في كلام الإمام عليّ عليه السلام ؛ في تفسيره للآية الشريفة(49) من سورة الذاريات ، سيندهش حين يرى بأ نّه عليه السلام قد سبق علماء عصرنا ب_ (14) قرنا من الزمان ؛ بالتعرّف إلى أسرار تركيب الذّرّة ؛ حيث جاء في أحاديث هذا الباب أنّ الإمام عليه السلام أشار إلى ما يمكن انطباقه اليوم ب_ (الألكترون) و(البروتون) ، وتطرّق إلى الآصرة الموجودة بين هذين الجسمين بشكل دقيق للغاية . وعلى ما تقدّم يمكن حمل كلام الرسول الأعظم صلى الله عليه و آله في مناظرته مع الدهريين حيث أشار إلى تلك المسألة العلميّة الدقيقة بقوله : « ... فهذا الذي نشاهده من الأشياء بعضُها إلى بعض مفتقرٌ ؛ لأ نّه لا قوام للبعض إلّا بما يتّصل به» . (3) وفي هذا السياق أيضا يقول الإمام الرضا عليه السلام : «ولَم يَخلُق شَيئا فَردا قائِما بِنَفسِهِ دونَ غَيرِهِ لِلَّذي أرادَ مِنَ الدَّلالَةِ عَلى نَفسِهِ وإثباتِ وُجودِهِ ، فَاللّهُ تَبارَكَ وتَعالى فَردٌ واحِدٌ لا ثانِيَ مَعَهُ يُقيمُهُ ولا يَعضُدُهُ ولا يَكُنُّهُ ، وَالخَلقُ يُمسِكُ بَعضُهُ بَعضا بِإِذنِ اللّهِ تَعالى ومَشِيَّتِهِ» . (4)

.


1- .الأوَد : العوج (لسان العرب : ج 3 ص 75 «أود») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 91 ، التوحيد : ص 54 ح 13 وفيه «ونَهّى معالم» بدل «ونهج» وكلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 77 ص 319 ح 17 .
3- .بحار الأنوار : ج 9 ص 262 ح 1 .
4- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 176 ح 1 ، بحار الأنوار : ج 10 ص 316 ح 1 .

ص: 403

امام على عليه السلام :كجى هاى اشيا را راست كرده ، و حدود آنها را مشخّص نموده است و به قدرت خود ، بين متضادهاى آنها ، هماهنگى به وجود آورده و وسيله نزديكى آنها را فراهم ساخته است .

نكتهاينشتاين مى گويد: «بشر ، پس از قرن ها پى به اسرار اَتُم برد و فهميد كه سراسر جهان مادّه از اتم، و اتم از پيوند الكترون و پروتون به وجود آمده است، و وجود و بقاى مادّه در گرو پيوند و جاذبه اى است كه ميان اين دو جنس متضادّ مثبت و منفى برقرار است» . اما اگر پژوهشگرى سخنان امام على عليه السلام را در شرح آيه 49 از سوره ذاريات با دقّتْ ملاحظه كند ، با شگفتى خواهد ديد كه او چهارده قرن پيش از دانشمندان امروز ، با اسرار اتم ، آشنا بوده است . در احاديث اين باب ، امام عليه السلام تركيب الكترون ها و پروتون ها و رابطه آنها را به طور دقيق ، مشخص فرموده است. البته پيش از امام على عليه السلام ، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مناظره اى با دهرى ها بر اين نكته علمى اشاره دارد ، آن جا كه مى فرمايد: اين موجودات را كه مى بينيم ، پاره اى به پاره اى ديگر نيازمند هستند ؛ چون پاره اى از آنها ، جز از راه اتصال به ديگرى ، قوامى ندارد . امام رضا عليه السلام نيز در اين باره مى فرمايد : [ خداوند] براى هدايت [ مردم] به خويش و اثبات وجودش ، چيزى را تنها و استوار بر خويش و بدون نيازمندى به ديگرى نيافريده است . بنا بر اين ، خداوندِ خجسته والا ، فرد و تنهايى است كه با او دومى وجود ندارد كه وى را برپا دارد ، كمكش كند ، يا در پناهش گيرد ، در حالى كه آفريده ها به اذن و اراده خدا يكديگر را نگه مى دارند .

.

ص: 404

الباب السابع : علم الحسابتصنيف نهج البلاغة :سُئِلَ عليه السلام عَن أصغَرِ عَدَدٍ يُقَسَّمُ عَلَى الأَعدادِ الطَّبيعِيَّةِ مِن واحِدٍ إلى تِسعَةٍ بِدون باقٍ ، فَقالَ عَلَى الفَورِ : اِضرِب أيّامَ اُسبوعِكَ في أيّامِ سَنَتِكَ (1) . (2)

بحار الأنوار_ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : «وَ لَبِثُواْ فِى كَهْفِهِمْ ثَلَ_ثَ مِاْئَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُواْ تِسْعًا» (3) _: ورَوَى الطَّبرِسِيُّ رحمه الله وغَيرُهُ أنَّ يَهودِيّا سَأَلَ عَلِيّا عليه السلام عَن مُدَّةِ لَبثِهِم ، فَأَخبَرَ عليه السلام بِما فِي القُرآنِ ، فَقالَ : إنّا نَجِدُ في كِتابِنا ثَلاثُمِئَةِ ! فَقالَ عليه السلام : ذلِكَ بِسِنِيِّ الشَّمسِ ، وهذا بِسِنِيِّ القَمَرِ (4) . (5)

تهذيب الأحكام عن عبيدة السلماني عن أمير المؤمنين عليه السلام_ حَيثُ سُئِلَ عن رَجُلٍ ماتَ وخَلَّفَ زَوجَةً وأبَوَينِ وَابنَتَيهِ ، فَقالَ _: صارَ ثُمنُها تِسعاً . 6

.


1- .المقصود بالسنة هنا : السنة القمريّة (360) يوما ، فإذا ضربنا 360×7 وهو عدد أيّام الاُسبوع حصلنا على (2520) وهو العدد الذي يقسّم على الأعداد الطبيعيّة من 1 إلى 9 بدون باقي .
2- .تصنيف نهج البلاغة : ص 780 و 781 وراج_ع بحار الأنوار : ج 40 ص 187 وينابيع المودّة : ج 1 ص 227 ح 59 .
3- .الكهف : 25 .
4- .يعني أنّ السنين التي اعتمدها القرآن الكريم هي السنين القمريّة ؛ ولذا كان عدد السنين التي نام فيها أصحاب الكهف هو ثلاثمئة وتسع سنين ، وأمّا السنين المذكورة في كتابكم فهي على أساس السنين الشمسيّة ؛ وتكون حينئذٍ ثلاثمئة سنة .
5- .بحار الأنوار : ج 58 ص 352 .

ص: 405

باب هفتم : رياضيّات

باب هفتم : رياضيّاتتصنيف نهج البلاغة :از كوچك ترين عددى كه بر اعداد طبيعى از يك تا نُه ، بدون كسر ، قابل تقسيم است از ايشان (على عليه السلام ) پرسيده شد . حضرت بلا فاصله در پاسخ فرمود : «ايّام هفته ات را در ايّام سالت ضرب كن» . (1)

بحار الأنوار_ در تفسير سخن خداوند متعال كه مى فرمايد : «و سيصد سال در غارشان درنگ كردند و نُه سال [ نيز بر آن] افزودند» _: از طَبْرِسى و ديگران ، روايت شده كه فردى يهودى از على عليه السلام درباره مدّت باقى بودن اصحاب كهف پرسيد . امام عليه السلام طبق آنچه در قرآن بود ، پاسخ گفت . يهودى گفت : امّا ما در كتاب هايمان داريم كه سيصد سال بود . على عليه السلام فرمود : «آن ، به سال هاى خورشيدى است و اين ، به سال هاى قمرى» . (2)

تهذيب الأحكام_ به نقل از عبيده سلمانى ، درباره امير مؤمنان عليه السلام _: از او (على عليه السلام ) درباره كسى كه مُرده است و از او يك همسر ، پدر و مادر و دو دختر به جاى مانده، پرسيده شد . فرمود : «يك هشتم آن زن ، يك نُهم مى شود» . 3

.


1- .منظور از سال در اين جا سال قمرى است ؛ يعنى 360 روز كه اگر در عدد هفت ، ضرب شود ، نتيجه 2520 مى شود و اين ، عددى است كه بر اعداد طبيعى از يك تا نُه ، بدون باقى مانده ، قابل تقسيم است .
2- .يعنى سال هايى كه قرآن مطرح مى كند ، بر پايه سال قمرى است و در نتيجه سال هاى خواب اصحاب كهف سيصد و نه سال مى شود و سال در كتاب هاى شما بر پايه سال شمسى است. بنا بر اين سيصد سال مى شود .

ص: 406

المصنَّف لابن أبي شيبة عن سفيان عن رجل لم يسمِّه :ما رَأَيتُ رَجُلاً كانَ أحسَبَ مِن عَلِيٍّ ، سُئِلَ عَنِ ابنَتَينِ وأبَوَينِ وَامرَأَةٍ ، فَقالَ : صارَ ثُمنُها تِسعاً . (1)

الاستيعاب عن زِرّ بن حُبَيش :جَلَسَ رَجُلانِ يَتَغَدَّيانِ ، مَعَ أحَدِهِما خَمسَةُ أرغِفَةٍ ، ومَعَ الآخَرِ ثَلاثَةُ أرغِفَةٍ ، فَلَمّا وَضَعَا الغَداءَ بَينَ أيديهِما مَرَّ بِهِما رَجُلٌ فَسَلَّمَ ، فَقالا : اِجلِس لِلغَداءِ ، فَجَلَسَ ، وأكَلَ مَعَهُما ، وَاستَوفَوا في أكلِهِمُ الأَرغِفَةَ الثَّمانِيَةَ ، فَقامَ الرَّجُلُ وطَرَحَ إلَيهِما ثَمانِيَةَ دَراهِمَ ، وقالَ : خُذا هذا عِوَضا مِمّا أكَلتُ لَكُما ، ونِلتُهُ مِن طَعامِكُما ، فَتَنازعا ، وقالَ صاحِبُ الخَمسَةِ الأَرغِفَةِ : لي خَمسَةُ دَراهِمَ ، ولَكَ ثَلاثَةٌ ، فَقالَ صاحِبُ الثَّلاثَةِ الأَرغِفَةِ : لا أرضى إلّا أن تَكونَ الدَّراهِمُ بَينَنا نِصفَينِ . وَارتَفَعا إلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَقَصّا عَلَيهِ قِصَّتَهُما ، فَقالَ لِصاحِبِ الثَّلاثَةِ الأَرغِفَةِ : قَد عَرَضَ عَلَيكَ صاحِبُك ما عَرَضَ ، وخُبزُهُ أكثَرُ مِن خُبزِكَ ، فَارضَ بِثَلاثَةٍ . فَقالَ : لا وَاللّهِ ، لا رَضيتُ مِنهُ إلّا بِمُرِّ الحَقِّ . فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : لَيسَ لَكَ في مُرِّ الحَقِّ إلّا دِرهَمٌ واحِدٌ ولَهُ سَبعَةٌ . فَقالَ الرَّجُلُ : سُبحانَ اللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! وهُوَ يَعرِضُ عَلَيَّ ثَلاثَةً فَلَم أرضَ ، وأشَرتَ عَلَيَّ بِأَخذِها فَلَم أرضَ ، وتَقولُ لِيَ الآنَ : إنَّهُ لا يَجِبُ في مُرِّ الحَقِّ إلّا دِرهَمٌ واحِدٌ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : عَرَضَ عَلَيكَ صاحِبُكَ أن تَأخُذَ الثَّلاثَةَ صُلحا ، فَقُلتَ : لَم أرضَ إلّا بِمُرِّ الحَقِّ ، ولا يَجِبُ لَكَ بِمُرِّ الحَقِّ إلّا واحِدٌ . فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ : فَعَرِّفني بِالوَجهِ في مُرِّ الحَقِّ حَتّى أقبَلَهُ . فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه :أ لَيسَ لِلثَّمانِيَةِ الأَرغِفَةِ أربَعَةٌ وعِشرونَ ثُلثا أكَلتُموها وأنتُم ثَلاثَةُ أنفُسٍ ، ولا يُعلَمُ الأَكثَرُ مِنكُم أكلاً ، ولَا الأَقَلُّ ، فَتُحمَلونَ في أكلِكُم عَلَى السَّواءِ ؟ قالَ : بَلى . قالَ : فَأَكَلتَ أنتَ ثَمانِيَةَ أثلاثٍ ، وإنَّما لَكَ تِسعَةُ أثلاثٍ ، وأكَلَ صاحِبُكَ ثِمانَيَةَ أثلاثٍ ، ولَهُ خَمسَةَ عَشَرَ ثُلثا ، أكَلَ مِنها ثَمانِيَةً ويَبقى لَهُ سَبعَةٌ ، وأكَلَ لَكَ واحِدا مِن تِسعَةٍ ، فَلَكَ واحِدٌ بِواحِدِكِ ، ولَهُ سَبعَةٌ بِسَبعَتِهِ . فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ : رَضيتُ الآنَ . (2)

.


1- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 349 ح 1 .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 207 الرقم 1875 ، جواهر المطالب : ج 1 ص 205 ، كنز العمّال : ج 5 ص 835 ح 14512 ؛ تهذيب الأحكام : ج 8 ص 319 ح 1184 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 69 كلاهما نحوه .

ص: 407

المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از سفيان ، از مردى كه نام وى را نياورده است _: هيچ كس را حسابگرتر از على عليه السلام نيافتم . از سهم دو دختر و پدر و مادر و زنْ پرسيده شد ، فرمود : «سهم يك هشتمِ زن يك نُهم مى شود» .

الاستيعاب _ به نقل از زَرّ بن حُبَيش _ :دو نفر نشسته بودند و غذا مى خوردند . يكى از آنان پنج قرص نان داشت ، و ديگرى سه قرص نان . وقتى سفره انداختند ، كسى نزد آنان آمد و سلام كرد . گفتند : بنشين و غذا بخور . مرد نشست و با آن دو خورد و همه هشت قرص نان را خوردند . آن مرد برخاست و در هنگام رفتن ، هشت درهم نزد آن دو گذاشت و گفت : اين در مقابل نانى است كه با شما خوردم و از غذايتان بهره بردم . آن دو [ بر سرِ تقسيم درهم ها] با هم كشمكش كردند . دارنده پنج قرص نان گفت : پنج درهم ، از آنِ من و سه درهم ، از آنِ توست . دارنده سه قرص نان گفت : جز اين كه پولْ بين ما به نصف تقسيم شود ، به چيز ديگرى راضى نيستم . شكايت ، نزد امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام بردند و داستان خود را براى وى نقل كردند . على عليه السلام به آن كه سه قرص نان داشت ، گفت : «دوستت آنچه را كه [ حقّ تو ]بوده ، به تو داده است و نان او بيشتر از نان تو بوده است . بيا و به همين سه درهم ، راضى باش» . گفت : هرگز! جز به حقّ خالص ، از او راضى نخواهم شد . على عليه السلام فرمود: «در حقّ خالص، به تو بيش از يك درهم نمى رسد و او هفت درهم مى برد». مرد گفت : پناه بر خدا ، اى امير مؤمنان! او سه درهم مى دهد و من راضى نمى شوم و حتّى تو هم توصيه كردى كه من بپذيرم و من باز هم راضى نشدم . حال به من مى گويى كه در حقّ خالص ، نبايد جز يك درهم به من برسد؟! على عليه السلام فرمود : «دوست تو سه درهم را بر پايه مُصالحه به تو داد ؛ ولى گفتى : من جز به حقّ خالص ، راضى نيستم و طبق حقّ خالص ، جز يك درهم ، مال تو نيست» . مرد گفت : دليل آن را طبق حقّ خالص به من بفهمان تا بپذيرم . على عليه السلام فرمود : «اگر هر يك از هشت قرص نان _ كه شما خورده ايد _ ، سه قسمت شود ، بيست و چهار مى شود . حال ، اگر يكى از شما بيشتر يا كم تر خورده باشد ، معلوم نيست . پس در خوردن ، مساوى هستيد!» . گفت : آرى . فرمود : «تو هشت سهم خوردى ، در حالى كه نُه سهم داشتى و دوست تو هشت سهم خورده ، در حالى كه پانزده سهم داشته است ؛ يعنى هشت سهم خود را خورده و هفت سهمش باقى مانده است و آن شخص سوم [ فقط] يك سهم از نُه سهم تو را خورده است . بنا بر اين ، يك درهم از آنِ تو مى شود در برابر يك سهمت ؛ و هفت درهم از آنِ او مى شود در برابر هفت سهمش» . مرد گفت : اكنون راضى ام .

.

ص: 408

. .

ص: 409

. .

ص: 410

الباب الثامن : علم الفيزياءالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ سَميعٍ غَيرَهُ يَصَمُّ عَن لَطيفِ الأصواتِ ، ويُصِمُّهُ كَبيرُها 1 . (1)

عنه عليه السلام :كُلُّ بَصيرٍ غَيرَهُ يَعمى عَن خَفِيِّ الأَلوانِ ، ولَطيفِ الأَجسا (2) . (3)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .
2- .م كثير من الحيوانات لا ترى الألوان ، بل ترى الصورة سوداء بيضاء فقط . أمّا الإنسان فإنّه يرى الألوان السبعة التي هي ألوان الطيف المرئي والتي تنحصر أطوال موجاتها بين 4 / 0 مكرون (البنفسجي) و8 / 0 مكرون (الأحمر) . أمّا الأضواء التي تقع أطوال موجاتها خارج هذا المجال فإنّ الإنسان لايراها ، ومنها الأشعّة فوق البنفسجيّة والأشعّة تحت الحمراء . إذن فقدرة الإنسان البصريّة محدودة ، أمّا اللّه تعالى فهو يرى كلّ جسم وكلّ لون مهما كان نوعه أو لطافته . وقد وجد بقدرة اللّه أنّ النحلة تستطيع أن تميّز بين سبعة ألوان مختلفة من اللون الأبيض ، يراها الإنسان لونا واحدا . بهذه الدقّة الكبيرة تستطيع أن تميّز بين أنواع الزهور وهي تطير في أعلى السماء (تصنيف نهج البلاغة : ص 782) .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 65 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 309 ح 37 .

ص: 411

باب هشتم : فيزيك

باب هشتم : فيزيكامام على عليه السلام :هر شنونده اى جز خدا ، از شنيدن صداهاى زير ، ناشنواست و صداهاى بَم ، او را ناشنوا مى سازد . (1)

امام على عليه السلام :هر بيننده اى جز او ، در [ ديدن ]رنگ هاى نهان و اجسام ظريف ، نابيناست . (2)

.


1- .دانش جديد ، امكان بهره گيرى از امواج صوتى را فراهم آورده است . گوش انسان ، توان گيرايى مقدار معيّنى از امواج صوتى را دارد كه بين پانزده موج در ثانيه تا پانزده هزار موج باشد و اگر كم تر از اين باشد ، گوش ما قادر به شنيدن نيست ، چنان كه اگر مقدار امواج ، افزون تر از پانزده هزار باشد ، نيز نمى تواند بگيرد و شايد مقصود از كلام آن حضرت كه فرمود : «لطيف الأصوات (صداهاى زير)» و «كبير الأصوات (صداهاى بم)» همين باشد (تصنيف نهج البلاغة : ص 782) . شايسته يادآورى است كه جديدترين نظريه فيزيكى در اين مورد ، اين است كه مقدار امواج صوتى قابل درك براى گوش انسان ، بين 20 تا 20000 بار در ثانيه است ؛ يعنى متفاوت با نظريه پيشين كه آن را بين 15 تا 15000 در ثانيه مى دانست (ر .ك : فيزيك ، تأليف هاليدى و رزنيك ، ترجمه گلستانيان و بهار : ج 2 ص 95) .
2- .بسيارى از حيوانات ، رنگ ها را نمى بينند ؛ بلكه تنها رنگ سفيد و سياه را مى بينند ؛ امّا انسان ، هفت رنگ لطيفِ قابل ديد را كه امواج آنها بين 4/0 ميكرون (بنفش) تا 8/0 ميكرون (قرمز) است ، مى بيند ؛ ولى رنگ هايى كه طول موج آنها از اين محدوده بيرون است ، انسان ، قادر به ديدن آنها نيست ، از (قبيل اشعه ماوراى بنفش و اشعه مادون قرمز) . بنا بر اين ، قدرت بينايى انسان ، محدود است؛ امّا خداوند متعال ، هر جسم و هر رنگ را با هر نوع و لطافت مى بيند و به قدرت اوست كه زنبور عسل ، توان تشخيص هفت رنگ سفيد متفاوت را دارد كه انسان ، همه آنها را يك رنگ (سفيد) مى بيند . زنبور عسل با اين قدرت چشمگير مى تواند در حال پرواز ، انواع گل ها را تشخيص بدهد (تصنيف نهج البلاغة : ص 782) .

ص: 412

عنه عليه السلام_ حيثُ كانَ جالِسا عَلى نَهرِ الفُراتِ وبِيَدِهِ قَضيبٌ ، فَضَرَبَ بِهِ عَلى صَفحَةِ الماءِ وقالَ _: لَو شِئتُ لَجَعَلتُ لَكُم مِنَ الماءِ نورا ونارا (1) . (2)

.


1- .لم يفصح الإمام عليه السلام عن مضمون كلامه بل أجراه مجرى الرموز ، وذلك لأنّ عقول الناس في ذلك الزمان لا تتحمّل أكثر من هذا . وفي قوله : «لجعلت لكم من الماء نورا ونارا» دلالة خفيّة إلى ما في الماء من طاقة يمكن أن تولّد النور (وهو الكهرباء) والنار (وهو الطاقة الحراريّة) . وإذا تعمّقنا في النظرة وجدنا أنّ الماء يتركّب من عنصرين هما الهيدروجين والاُكسجين . الأوّل قابل للاحتراق وإعطاء النور ، والثاني يساعد على الاحتراق ويعطي الحرارة . وأبعد من ذلك فإنّ وجود الماء الثقيل D2O في الماء الطبيعي بنسبة 2 إلى 000/10 يجعله أفضل مصدر طبيعي للهيدروجين الثقيل الذي نسمّيه (الدوتريوم) ونرمز له بالرمز D . وهذا النظير هو حجر الأساس في تركيب القنبلة الهيدروجينية ، القائمة على اندماج ذرّتين من الدوتيريوم لتشكيل الهليوم . علما بأنّ الطاقة الناتجة عن هذا الاندماج والتي _ هي منشأ طاقة الشمس _ تفوق آلاف المرّات الطاقة الناتجة عن القنبلة الذرّية التي تقوم على انشطار اليورانيوم ، ولأخذ فكرة فإنّ اصطناع غرام من الهليوم نتيجة اندماج الدوتيريوم يعطي طاقة = 675 مليون بليون ارغة = 200 ألف كيلو واط ساعي (تصنيف نهج البلاغة : ص 783) .
2- .تصنيف نهج البلاغة : ص 782 .

ص: 413

امام على عليه السلام_ هنگامى كه كنار نهر فُراتْ نشسته بود و در دستش چوبى بود كه آن را به آب مى زد _: اگر مى خواستم ، مى توانستم براى شما از آب ، نور و آتش ايجاد كنم . (1)

.


1- .امام على عليه السلام مضمون سخنش را روشن نكرده و مطلب را در شكل رمز ، بيان فرموده است؛ چون خِردها در آن زمان ، بيش از اين را بر نمى تابيدند و در كلام آن حضرت كه فرمود : «از آب ، نور و آتش برايتان ايجاد مى كردم» دلالت ظريفى بر نيروى موجود در آب است كه مى توان از آن ، نور (برق) و آتش (نيروى حرارتى) ايجاد كرد . اگر ژرف نگرى كنيم ، درمى يابيم كه آب ، از دو عنصر هيدروژن و اكسيژن به وجود آمده است كه اوّلى قابل احتراق و توليد نور است و دومى به احتراق ، كمك مى كند و حرارت ايجاد مى كند . افزون بر اين ، در آب طبيعى ، به نسبت دو به ده هزار ، آب سنگين (D2O)وجود دارد كه آن را به منبعى طبيعى براى هيدروژن سنگين _ كه از آن به «دوتريوم» ياد مى شود و با Dنمايش داده مى شود _ تبديل مى كند و اين نمونه ، پايه اصلى در تركيب بمب هيدروژنى است كه بر پايه تركيب دو اتم دوتريوم براى تشكيل هليوم است و البته نيروى به دست آمده از اين تركيب _ كه منشأ نيروى خورشيدى است _ هزاران بار بر نيروى به دست آمده از بمب اتمى _ كه بر پايه اورانيوم است _ افزون تر است . براى درك بيشتر موضوع ، يادآورى مى شود كه محصول يك گرم هليوم _ كه از تركيب دوتريوم به دست مى آيد _ نيرويى معادل 675 ميليون ميليارد اِرگ (= دويست هزار كيلو وات ساعت) است (تصنيف نهج البلاغة : ص 783) .

ص: 414

الباب التاسع : علم طبقات الأرض وحركة الجوّ9 / 1وَظيفَةُ الجِبالِ فِي الأَرضِالإمام عليّ عليه السلام :عَدَّلَ حَرَكاتِها بِالرّاسياتِ منِ جَلاميدِها ، وذَواتِ الشَّناخيبِ الشُّمِّ مِن صَياخيدِها (1) . فَسَكَنَت مِنَ المَيَدانِ لِرُسوبِ الجِبالِ في قِطَعِ أديمِها ، وتَغَلغُلِها مُتَسَرِّبَةً في جَوباتِ خَياشيمِها ، ورُكوبِها أعناقَ سُهولِ الأَرَضينَ وجَراثيمِها . (2)

عنه عليه السلام :أنشَأَ الأَرضَ فَأَمسَكَها مِن غَيرِ اشتِغالٍ ، وأرساها عَلى غَيرِ قَرارٍ ، وأقامَها بِغَيرِ قَوائِمَ ، ورَفَعَها بِغَيرِ دَعائِمَ وحَصَّنَها مِنَ الأَوَدِ وَالاِعوجاجِ ، ومَنَعَها مِنَ التَّهافُتِ وَالاِنفِراجِ ، أرسى أوتادَها ، وضَرَبَ أسدادَها . (3)

عنه عليه السلام_ في عَجيبِ صَنعَةِ الكَونِ _: جَبَلَ جَلاميدَها ونُشوزَ مُتونِها وأطوادِها ، فَأَرساها في مَراسيها ، وألزَمَها قَراراتِها فَمَضَت رُؤوسُها فِي الهَواءِ ، ورَسَت اُصولُها فِي الماءِ ، فَأَنهَدَ جِبالَها عَن سُهولِها ، وأساخَ قَواعِدَها في مُتونِ أقطارِها ومَواضِعِ أنصابِها ، فَأَشهَقَ قِلالَها ، وأطالَ أنشازَها ، وجَعَلَها لِلأَرضِ عِماداً ، وأرَّزَها فيها أوتاداً ، فَسَكَنَت عَلى حَرَكَتِها مِن أن تَميدَ بِأَهلِها أو تَسيخَ بِحِملِها أو تَزولَ عَن مَواضِعِها . (4)

.


1- .الصَيخُود : الصخرة الملساء الصُّلْبة لاتحرّك من مكانها ولايعمل فيها الحديد (لسان العرب : ج 3 ص 245 «صخد») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 112 ح 90 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 477 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 4 ص 255 ح 8 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 211 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 38 ح 15 .

ص: 415

باب نهم : زمين شناسى و هواشناسى
9 / 1 وظيفه كوه ها در زمين

باب نهم : زمين شناسى و هواشناسى9 / 1وظيفه كوه ها در زمينامام على عليه السلام :[ خداوند] عز و جل با صخره هاى استوار و كوه هاى بلند و پايدار ، جنبش زمين را تعديل كرد و به خاطر فرو رفتن بُن كوه ها در جاى جاى زمين و خزيدنشان در سوراخ هاى آن ، زمينْ آرام گرفت و كوه ها بر درشتى و پستى هاى آن ايستاده ، سر به فلك كشيدند .

امام على عليه السلام :[ خداوند] عز و جل زمين را ايجاد كرد و آن را _ بى آن كه مشغولش كند _ نگه داشت ، و بدون استوار ساختن آن بر چيزى ، آن را به جريان انداخت و بدون تكيه گاه ، استوارش داشت و بدون پايه ، آن را برافراشت و از كجى و انحراف ، نگه داشت ، و از در هم ريختن و گشودگى بازش داشت ، ميخ هاى آن را استوار كرد و كوه ها را گرداگردش برافراشت .

امام على عليه السلام_ در ش_گفتى آف_رينش ه_س_تى _: و [ خداوند] عز و جل صخره هاى زمين و بلندى ها و كوه هاى بزرگ را آفريد و در جايشان برقرار ساخت ، و در قرارگاهشان مُلزم گردانيد . قلّه كوه ها به سوى آسمان كشيده شد و ريشه آنها در آب ، قرار گرفت . كوه ها را از دشت هاى هموار ، بيرون آورْد و ريشه هاى آنها را در جاى جاى زمين و در جاى مناسبشان فرو بُرد ، ستيغ هاى آنها را سر به آسمان كشاند و بلندى هاى آن را درازنا بخشيد و آنها را براى زمين، تكيه گاه قرار داد و چون ميخ در آن ، استوار گردانيد و در نتيجه ، زمينْ آرام گرفت تا نتواند ساكنانش را بلرزاند و يا آنچه را بر پشت دارد ، بريزد ، و يا از جاى خود ، خارج شود .

.

ص: 416

عنه عليه السلام :فَطَرَ الخَلائِقَ بِقُدرَتِهِ، ونَشَرَ الرِّياحَ بِرَحمَتِهِ، ووَتَّدَ بِالصُّخورِ مَيَدانَ أرضِهِ 1 . (1)

9 / 2تَسييرُ سُحبِ الأَمطارِ إلى أعالِي الجِبالِ (2)الإمام عليّ عليه السلام :وفَسَحَ بَينَ الجَوِّ وبَينَها ، وأعَدَّ الهَواءَ مُتَنَسَّماً لِساكِنِها ، وأخرَجَ إلَيها أهلَها عَلى تَمامِ مَرافِقِها ، ثُمَّ لَم يَدَع جُرُزِ (3) الأَرضِ الَّتي تَقصُرُ مِياهُ العُيونِ عَن رَوابيها ، ولا تَجِدُ جَداوِلُ الأَنهارِ ذَريعَةً إلى بُلوغِها ، حَتّى أنشَأَ لَها ناشِئَةَ سَحابٍ تُحيي مَواتَها وتَستَخرِجُ نَباتَها . ألَّفَ غَمامَها بَعدَ افتِراقِ لُمَعِهِ وتَبايُنِ قَزَعِهِ ، حَتّى إذا تَمَخَّضَت لُجَّةُ المُزنِ فيهِ ، وَالتَمَعَ بَرقُهُ في كُفَفِهِ (4) ، ولَم يَنَم وَميضُهُ في كَنَهوَرِ رَبابِهِ ومُتَراكِمِ سَحابِهِ ، أرسَلَهُ سَحّاً مُتَدارِكاً ، قَد أسَفَّ هَيدَبُهُ ، تَمريهِ الجَنوبُ دِرَرَ أهاضيبِهِ ودَفَعَ شَآبيبِهِ ، فَلَمّا ألقَتِ السَّحابُ بَركَ بِوانَيها ، وبَعاعَ مَا استَقَلَّت بِهِ مِنَ العِب ءِ المَحمولِ عَلَيها أخرَجَ بِهِ مِن هَوامِدِ الأَرضِ النَّباتَ ، ومِن زُعرِ الجِبالِ الأَعشابَ ، فَهِيَ تَبهَجُ بِزينَةِ رِياضِها ، وتَزدَهي بِما اُلبِسَتهُ مِن رَيطِ أزاهيرِها ، وحِليَةِ ما سُمِطَت بِهِ مِن ناضِرِ أنوارِها ، وجَعَلَ ذلِكَ بَلاغاً لِلأَنامِ ورِزقاً لِلأَنعامِ ، وخَرَقَ الفِجاجَ في آفاقِها وأقامَ المَنارَ لِلسّالِكينَ عَلى جَوادِّ طُرُقِها . (5)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 473 ح 113 ، بحار الأنوار : ج 77 ص 300 ح 7 و ج 4 ص 247 ح 5 .
2- .يبيّن الإمام عليّ عليه السلام في الخطبة 91 نعمة من نِعَم اللّه على عباده ، تتّصل بتحريك الجوّ وما فيه من هواء ورياح وغيوم . ففي تقدير اللّه تعالى أ نّه أجرى في السهول أنهارا ليشرب منها الناس والدوابّ والنبات ، أمّا المناطق العالية في الجبال فلم يتركها بدون ماء وحياة ، بل سيّر لها نصيبها من الماء عن طريق حركة الرياح التي تنشأ عن اختلاف الحرارة بين سطح البحر وسطح الجبل ، فإذا تبخّر ماء البحر علا في الجوّ لخفّته ، وانحدر من الجبل هواء بارد يملأ فراغه ، فتحدث بذلك دورة للرياح ، تحمل بموجبها سحب الأمطار إلى أعالي الجبال ، فإذا وصلت إلى هنالك فوجئت ببرودة جوّ الجبال ، فتكاثفت وانعقدت أمطارا ، تجري على رؤوس الجبال ، مشيعة الحياة والخصب والنضارة والرزق للنبات والأنعام والأنام (تصنيف نهج البلاغة : ص 785) .
3- .الجرز: الأرض التي لا نبات بها ولا ماء (النهاية: ج1 ص260 «جرز»).
4- .كُفَّة كلِّ شيء بالضم : طُرّته وحاشيَتُه (النهاية : ج 4 ص 191 «كفف») .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 112 ح 90 .

ص: 417

9 / 2 بردن ابرهاى باران زا بر بلنداى كوه ها

امام على عليه السلام :[ خداوند] عز و جل آفريده ها را به قدرتش آفريد ، و بادها را به رحمتش گسترانْد ، و با صخره ها ، لرزش زمينش را آرام ساخت . 1

9 / 2بردن ابرهاى باران زا بر بلنداى كوه ها (1)امام على عليه السلام :[ خداوند] عز و جل فضاى بين جَو و زمين را گسترانْد و هوا را براى تنفّس ساكنان زمين ، آماده ساخت ، و اهل زمين را با آنچه لازم داشتند ، در آن ساكن كرد ، و [ حتّى] زمين هاى خشك را كه آب چشمه ها از رسيدن به قسمت هاى پست و بلند آن ناتوان اند و جوى هاى كوچك و بزرگْ بِدان نمى رسند ، رها نساخت . ابرهايى آفريد تا با آنها قسمت هاى مُرده زمين را زنده كند و در آنها گياه برويانَد . ابرهاى پاره پاره و پراكنده در هوا را به هم آورد تا آبى كه درون ابر بود ، بجنبد و آنها را چون دوغِ درون مَشك به هم زد . برقِ ابر در كرانه هاى آسمان درخشيد و درخشش آن ، در دل ابرهاى سياه و سفيد متراكم ، آرام نگرفت . از آن ، بارانى تندْ روان گرديد ، دامنه هاى كشيده ابر به زمينْ نزديك شد ، و باد جنوبْ آن را دوشيد تا قطره هاى درشت آن ، از دِلِ ابر ، بيرون آيد . و ابر را چون شترى كه سينه و پهلوى خود را در زمين مى گسترانَد ، در هوا گسترانْد و بار سنگينى را كه بر دوش ابر بود ، فرو ريخت و با آن باران ، از زمين هاى خشك ، گياهْ بيرون آورد و از جاى جاى كوه ها ، علفْ سبز گردانيد و زمين ، به زينت مَرغزارهايش شادمان گشت و در جامه اى كه از گل ها و پيرايه شكوفه هاى تازه و شادابْ پوشيده بود ، درخشيد و همه آنها را خوراك مردمان و غذاى چارپايان قرار داد و در كرانه هاى زمين ، راه ها گشود و براى پويندگان اين راه ها ، نشانه هايى را برافراشت .

.


1- .امام على عليه السلام در خطبه 91 ، نعمتى از نعمت هاى خداوند را بر بندگانش بيان مى كند كه مربوط به حركت جَو و هوا و بادها و ابرهاى موجود در آن است . خداوند متعال در دشت ها جوى هايى را جارى ساخته تا مردم و چارپايان و گياهان از آنها سيراب شوند . با اين حال، بخش هاى مرتفع زمين را هم بدون آب و زندگى رها نكرده است ؛ بلكه از راه حركت بادها (كه از اختلاف حرارت بين سطح دريا و سطح ارتفاعات به وجود مى آيند)، سهم آب كوه ها را هم تأمين كرده است . هر گاه كه آب درياها تبخير مى شود، به خاطر سبكى اش، در هوا بالا مى رود و از ارتفاعات نيز هواى سردى فرود مى آيد و خلأهاى موجود بين هواى گرم را پر مى كند . با اين كار ، چرخه بادها پديد مى آيد و رطوبت را به بالاترين نقطه كوه ها مى رساند كه وقتى به آن جا رسيد ، در برخورد با سردى هواى كوه ، به قطرات باران ، تبديل مى شود و بر قلّه كوه ها مى بارد و زندگى ، سرسبزى ، طراوت و روزىِ گياهان ، چارپايان و انسان ها را با خود به ارمغان مى آورد (تصنيف نهج البلاغة : ص 785) .

ص: 418

9 / 3الجِبالُ مَخازِنُ مِياهِ الأَنهارِ (1)الإمام عليّ عليه السلام :فَلَمّا سَكَنَ هَيجُ الماءِ مِن تَحتِ أكنافِها ، وحَملِ شَواهِقِ الجِبالِ الشُّمَّخِ البُذَّخِ عَلى أكتافِها ، فَجَّرَ يَنابيعَ العُيونِ مِن عَرانينِ اُنوفِها ، وفَرَّقَها في سُهوبِ بيدِها وأخاديدِها . (2)

عنه عليه السلام :أرسى أوتادَها ، وضَرَبَ أسدادَها ، وَاستَفاضَ عُيونَها ، وخَدَّ أودِيَتَها ، فَلَم يَهنِ ما بَناهُ ، ولا ضَعُفَ ما قَوّاهُ . (3)

.


1- .عندما تسقط الأمطار على الجبال ترتوي تربتها فتنمو فيها الأشجار والزروع ، وتزدهر حياة الإنسان والحيوان . أمّا المياه الفائضة فتمتصّها الجبال لتخزنها في جيوب كبيرة نقيّة باردة . حتى إذا جاء الصيف وقلّت مياه الأنهار ، تفجّرت تلك المياه من الينابيع معيناً عذباً سلسبيلاً ، وقد أشار القرآن إلى هذه الحقيقة العلميّة ، التي تفيد أنّ الجبال مخازن مياه الينابيع ، والأنهار ، كما أشار إليها الإمام عليّ عليه السلام في عدّة مواضع (تصنيف نهج البلاغة : ص 787) .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 91 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 57 ص 111 ح 90 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 186 ، الاحتجاج : ج 1 ص 478 ح 116 ، بحار الأنوار : ج 57 ص 30 ح 6 .

ص: 419

9 / 3 كوه ها ، مخازن آب رودها

9 / 3كوه ها ، مخازن آب رودها (1)امام على عليه السلام :وقتى جوشش آب در گوشه و كنار زمين، آرام شد و كوه هاى بلند و سر به فلك كشيده را بر دوش زمين نهاد ، از فراز كوه ها ، چشمه ها را جوشانْد و آنها را در شكاف بيابان ها و زمين هاى هموار ، جارى ساخت .

امام على عليه السلام :[ خداوند] عز و جل ميخ هاى زمين را استوار كرد ، و كوه ها را گِرداگِردش برافراشت ، و چشمه هايش را روان ساخت ، و دره هايش را شكافت . آنچه او ساخت ، سست نگرديد ، و آنچه او توانَش بخشيد ، ناتوان نشد .

.


1- .. وقتى باران بر كوه ها مى بارد ، خاك آنها را نرم مى كند و در آنها درختان و گياهان مى رويد و زندگى انسان و حيوانات شكوفا مى گردد . كوه ها آب هاى جارى را در خود فرو مى برند و آن را در طبقه هاى وسيع ، پاك و سرد، جمع مى كنند تا وقتى كه تابستان فرا رسد و آب جوى ها كم گردد . در آن هنگام، اين آب ها از چشمه ها، شيرين و گوارا جارى مى گردند و قرآن به اين حقيقت علمى اشاره مى كند كه كوه ها مخزن آب چشمه ها و نهرها هستند، چنان كه امام على عليه السلام هم در چندين جا به اين موضوع اشاره دارد (تصنيف نهج البلاغة : ص 787) .

ص: 420

الباب العاشر : سلوني قبل أن تفقدونيالإمام عليّ عليه السلام :سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني . (1)

تاريخ دمشق عن عُمَير بن عبد اللّه :خَطَبَنا عَلِيٌّ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَبَينَ الجَبلينِ (2) مِنّي عِلمٌ جَمٌّ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَلَأَنا بِطُرُقِ السَّماءِ أعلَمُ مِنّي بِطُرُقِ الأَرضِ ، قَبلَ أن تَشغَرَ (4) بِرِجلِها فِتنَةٌ تَطَأُ في خِطامِها (5) وتَذهَبُ بِأَحلامِ قَومِها . (6)

.


1- .التوحيد : ص 305 ح 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 610 ح 138 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 282 ح 22 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عن آبائه عنه عليهم السلام ، الملاحم والفتن : ص 221 ح 319 عن زرّ بن حبيش ، غرر الحكم : ح 5637 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 38 وفيه «روى ابن البختري من ستّة طرق ، وابن القصل من عشر طرق ، وإبراهيم الثقفي من أربعة عشر طريقا» ؛ المناقب للخوارزمي : ص 91 ح 85 عن أبي البختري .
2- .وفي نسخة : «الجنبين» .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 400 ؛ التوحيد : ص 92 ح 6 عن وهب بن وهب القرشي عن الإمام الصادق عن أبيه عنه عليهم السلام ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 282 ح 22 عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام وفيهما «فإنّ بين جوانحي علما جمّا» بدل «فبين الجبلين ...» .
4- .الشَّغرُ : الرفع (لسان العرب : ج 4 ص 417 «شغر») .
5- .الخطم من كلّ طائر : منقارُهُ . والحظم من كلّ دابّة : مُقَدَّمُ أنفها وفمها نحو الكلب والبعير (لسان العرب : ج 12 ص 186 «خطم») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 189 ، غرر الحكم : ح 5635 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 285 ح 5145 كلاهما إلى «بطرق الأرض» وفيهما «أخبر» بدل «أعلم» .

ص: 421

باب دهم : پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد
اشاره

باب دهم : پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيدامام على عليه السلام :پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد .

تاريخ دمشق_ به نقل از عُمَير بن عبد اللّه _: على عليه السلام بر منبر كوفه براى ما سخنرانى مى كرد كه فرمود : «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد؛ چرا كه مرا در بين اين دو پهلو ، (1) دانشِ انبوهى است» .

امام على عليه السلام :پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ چون من به راه هاى آسمان ، از راه هاى زمين ، آگاه ترم . پيش از آن كه فتنه اى به سانِ شتر بى صاحب ، گام بردارد و مردم را بكوبد و عقل صاحب خردان را ببرَد ، از من بپرسيد!

.


1- .در نسخه اى به جاى كلمه «جنبين (دو پهلو)» ، «جبلين (دو كوه)» آمده است .

ص: 422

عنه عليه السلام :سَلوني عَن طُرُقِ السَّماءِ ، فَإِنّي أعلَمُ بِها مِن طُرُقِ الأَرضِ ، سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَإِنَّ بَينَ جَنبَيَّ عُلوما كَثيرَةً كَالبِحارِ الزَّواخِرِ . (1)

عنه عليه السلام :سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَإِنّي لا اُسأَلُ عَن شَيءٍ دونَ العَرشِ إلّا أخبَرتُ عَنهُ . (2)

عنه عليه السلام :سَلوني عَمّا فَوقَ العَرشِ ، سَلوني عَمّا تَحتَ العَرشِ ، سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني . (3)

عنه عليه السلام :سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَوَاللّهِ لا تَسأَلونّي عَن شَيءٍ مَضى ولا عَن شَيءٍ يَكونُ إلّا أنبَأتُكُم بِهِ . (4)

عنه عليه السلام :سَلوني ، فَوَاللّهِ لا تَسأَلونّي عن شَيءٍ يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِ إلّا حَدَّثتُكُم بِهِ ، وسَلوني عَن كتابِ اللّهِ ، فَوَاللّهِ ما مِنهُ آيَةٌ إلّا أنَا أعلَمُ بِلَيلٍ نَزَلَت أم بِنَهارٍ ، أم بِسَهلٍ نَزَلَت أم بِجَبَلٍ . (5)

تفسير الطبري عن أبي الطُّفيلِ :سَمِعتُ عَلِيّا رضى الله عنهيَقولُ : لا تَسأَ لونّي عَن كِتابٍ ناطِقٍ ولا سُنَّةٍ ماضِيَةٍ إلّا حَدَّثتُكُم ، فَسَأَلَهُ ابنُ الكَوّاءِ عَنِ الذّارِياتِ. فَقالَ: هِيَ الرِّياحُ. (6)

.


1- .ينابيع المودّة : ج 3 ص 208 و ص 223 وفيه من «سلوني قبل أن تفقدوني ...» .
2- .كنز العمّال : ج 13 ص 165 ح 36502 نقلاً عن ابن النجّار عن أبي المعتمر مسلم بن أوس وجارية بن قدامة السعدي وراجع إرشاد القلوب : ص 377 .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 117 ، بحار الأنوار : ج 46 ص 135 ح 25 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 196 ح 207 عن الأصبغ بن نباتة ، كامل الزيارات : ص 155 ح 191 .
5- .جامع بيان العلم : ج 1 ص 114 ، الاستيعاب : ج 3 ص 208 الرقم 1875 ، كنز العمّال : ج 2 ص 565 ح 4740 ، ذخائر العقبى : ص 151 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 42 ح 31 ؛ سعد السعود : ص 109 كلّها عن أبي الطفيل ، غرر الحكم : ح 5637 كلاهما نحوه .
6- .تفسير الطبري : ج 13 الجزء 26 ص 186 ، تفسير ابن كثير : ج 7 ص 390 عن أبي الطفيل نحوه .

ص: 423

امام على عليه السلام :از من ، راه هاى آسمان را بپرسيد ؛ چرا كه من به آن راه ها داناتر از راه هاى زمينم . پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ زيرا در ميان دو پهلوى من ، دانش هاى بسيارى است ، چون درياهاى خروشان!

امام على عليه السلام :پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ چرا كه درباره چيزى فرودستِ عرش از من پرسش نمى شود ، مگر آن كه از آن ، خبر خواهم داد .

امام على عليه السلام :از من درباره بالاى عرش بپرسيد . از من ، درباره زيرِ عرش بپرسيد . پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد .

امام على عليه السلام :پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به خدا ، از چيزى از آنچه گذشته و يا به وجود خواهد آمد ، از من نمى پرسيد ، مگر آن كه شما را از آن با خبر خواهم كرد .

امام على عليه السلام :از من بپرسيد . سوگند به خدا ، از من درباره چيزى كه تا روز قيامت به وجود خواهد آمد ، نمى پرسيد ، مگر آن كه از آن برايتان سخن خواهم گفت . درباره كتاب خدا از من بپرسيد . سوگند به خدا ، هيچ آيه اى نيست ، مگر آن كه من مى دانم در شبْ نازل شده است يا در روز ، و در صحرا نازل شده است يا در كوه .

تفسير الطبرى_ به نقل از ابو طُفَيل _: شنيدم على عليه السلام مى فرمود : «از من درباره كتاب ناطق و يا سنّت گذشته اى نمى پرسيد ، مگر آن كه از آن برايتان سخن خواهم گفت» . ابن الكوّاء درباره [ واژه قرآنىِ ]«الذاريات» پرسيد و او فرمود : «آنها ، بادها هستند» .

.

ص: 424

المستدرك على الصحيحين عن أبي الطُّفيل :رَأَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنهقامَ عَلَى المِنبَرِ فَقالَ : سَلوني قَبلَ أن لا تَسأَلوني ، ولَن تَسأَلوا بَعدي مِثلي . قالَ : فَقامَ ابنُ الكَوّاءِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَا «الذَّ رِيَ_تِ ذَرْوًا» (1) ؟ قالَ : الرِّياحُ . قالَ : فَمَا «الْحَ_مِلَ_تِ وِقْرًا» (2) ؟ قالَ : السَّحابُ . قالَ : فَمَا «الْجَ_رِيَ_تِ يُسْرًا» (3) ؟ قالَ : السُّفُنُ . قالَ : فَمَا «الْمُقَسِّمَ_تِ أَمْرًا» (4) ؟ قالَ : المَلائِكَةُ . قالَ : فَمَن «الَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ * جَهَنَّمَ» 5 ؟ قالَ : منافِقُو قُرَيشٍ . 6

الإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ لَو شِئتُ أن اُخبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنكُم بِمَخرَجِهِ ومَولِجِهِ وجَميعِ شَأنِهِ لَفَعَلتُ ، ولكِن أخافُ أن تَكفُروا فِيَّ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ألا وإنّي مُفضيهِ إلَى الخاصَّةِ مِمَّن يُؤمَنُ ذلِكَ مِنهُ ، وَالَّذي بَعَثَهُ بِالحَقِّ وَاصطَفاهُ عَلَى الخَلقِ ، ما أنطِقُ إلّا صادِقا ، وقَد عَهِدَ إلَيَّ بِذلِكَ كُلِّهِ ، وبِمَهلِكِ مَن يَهلِكُ ، ومَنجى مَن يَنجو ، ومَآلِ هذَا الأَمرِ ، وما أبقى شَيئا يَمُرُّ عَلى رأسي إلّا أفرَغَهُ في اُذُنَيَّ وأفضى بِهِ إلَيَّ . 7

.


1- .. الذاريات : 1 _ 4 .
2- .إبراهيم : 28 و 29 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 506 ح 3736 ؛ الاحتجاج : ج 1 ص 612 ح 139 عن الأصبغ بن نباتة نحوه ، وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 383 ح 3342 والمعيار والموازنة : ص 298 .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 175 ، غرر الحكم : ح 7606 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 416 ح 7071 وليس فيهما «ومآل هذا الأمر» ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 207 ح 8 .

ص: 425

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو طُفَيل _: امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام را ديدم كه روى منبر مى فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ چرا كه هرگز پس از من ، از كسى همچون من نخواهيد پرسيد» . ابن الكوّاء برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! [ مقصود خداوند از عبارتِ ] «ذره افشان ها» چيست؟ فرمود : «بادها» . گفت : «باربرداران گران بار» چيست؟ فرمود : «ابرها» . گفت : «سبُكْ سِيران» چيست؟ فرمود : «كشتى ها» . گفت : «تقسيم كنندگان كار[ها]» چيست؟ فرمود : «فرشتگان» . گفت : «كسانى كه [شكر] نعمت خدا را به كفر تبديل كردند و قوم خود را به سراى هلاكت درآوردند ، كه جهنّم است» كيستند؟ فرمود : «منافقان قريش» .

امام على عليه السلام :سوگند به خدا ، اگر بخواهم درباره هر يك از شما بگويم كه از كجا مى آيد و به كجا مى رود و از همه كارهايش خبر بدهم ، مى توانم ؛ امّا مى ترسم كه با اين كارِ من ، به پيامبر خدا كافر شويد . البته من [ اين گونه اخبار را] به خاصّان ، آنها كه از كفر ايمن اند ، خواهم گفت و سوگند به آن كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق برانگيخت و بر همه برگزيد ، جز به راستى سخن نمى گويم و همه اينها را پيامبر خدا به من داده است و [ همچنين] اخبار مربوط به جاى هلاكتِ آن كه هلاك مى شود و نجاتِ آن كه نجات پيدا مى كند و پايان اين كار (خلافت) را . هيچ چيزى در انديشه ام نمى گذشت ، جز آن كه پيامبر خدا ، آن را بر گوشم فرو مى خوانْد و با من از آن ، سخن مى گفت .

.

ص: 426

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ ذَكَرَ فيهَا الفِتنَةَ ، ثُمَّ قالَ _: فَاسأَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَوَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لا تَسأَلونّي عَن شَيءٍ فيما بَينَكُم وبَينَ السّاعَةِ ، ولا عَن فِئَةٍ تَهدي مِئَةً وتُضِلُّ مِئَةً ، إلّا أنبَأتُكُم بِناعِقِها وقائِدِها وسائِقِها ، ومُناخِ رِكابِها ، ومَحَطِّ رِحالِها ، ومَن يُقتَلُ مِن أهلِها قَتلاً ومَن يَموتُ مِنهُم مَوتاً . ولَو قَد فَقَدتُموني ونَزَلَت بِكُم كَرائِهُ الاُمورِ ، وحَوازِبُ الخُطوبِ (1) ، لَأَطرَقَ كَثيرٌ مِنَ السّائِلينَ ، وفَشِلَ كَثيرٌ مِنَ المَسؤولينَ ، وذلِكَ إذا قَلَّصَت (2) حَربُكُم وشَمَّرَت عَن ساقٍ ، وضاقَتِ الدُّنيا عَلَيكُم ضيقا ، تَستَطيلونَ مَعَهُ أيّامَ البَلاءِ عَلَيكُم ، حَتّى يَفتَحَ اللّهُ لِبَقِيَّةِ الأَبرارِ مِنكُم . (3)

عنه عليه السلام :سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَإِنّي عَن قَليلٍ مَقتولٌ ، فَما يَحبِسُ أشقاها أن يَخضِبَها بِدَمِ أعلاها ، فَوَالَّذي فَلَقَ البَحرَ وبَرَأَ النَّسمَةَ ، لا تَسأَلونّي عَن شَيءٍ فيما بَينَكُم وبَينَ السّاعَةِ ، ولا عَن فِتنَةٍ تُضِلُّ مِئَةً أو تَهدي مِئَةً إلّا أنبَأتُكُم بِناعِقِها وقائِدِها وسائِقِها إلى يَومِ القِيامَةِ . إنَّ القُرآنَ لا يَعلَمُ عِلمَهُ إلّا مَن ذاقَ طَعمَهُ ، وعَلِمَ بِالعِلمِ جَهلَهُ ، وأبصَرَ عَمَلَهُ ، وَاستَمَعَ صَمَمَهُ ، وأدرَكَ بِهِ مَأواهُ ، وحَيَّ بِهِ إن ماتَ ، فَأَدرَكَ بِهِ الرِّضى مِنَ اللّهِ ، فَاطلُبوا ذلِكَ عِندَ أهلِهِ . فَإِنَّهُم في بَيتِ الحَياةِ ، ومُستَقَرِّ القُرآنِ ، ومَنزِلِ المَلائِكَةِ ، وأهلُ العِلمِ الَّذينَ يُخبِرُكُم عَمَلُهُم عَن عِلمِهِم ، وظاهِرُهُم عَن باطِنِهِم . هُمُ الَّذينَ لا يُخالِفونَ الحَقَّ ، ولا يَختَلِفونَ فيهِ ، قَد مَضى فيهِم مِنَ اللّهِ حُكمٌ صادِقٌ ، وفي ذلِكَ ذِكرى لِلذّاكِرينَ . (4)

.


1- .حوازب الخطوب : الأمر الشديد (لسان العرب : ج 1 ص 309 «حزب») .
2- .قلّصت الإبل : استمرّت في مضيّها (لسان العرب : ج 7 ص 81 «قلص») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 93 ، الغارات : ج 1 ص 7 عن ابن أبي ليلى ، شرح الأخبار : ج 2 ص 39 ح 410 كلاهما نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 39 وفيه إلى «موتا» وراجع عوالي اللآلي : ج 4 ص 129 ح 221 .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 ، الملاحم والفتن : ص 221 ح 319 عن زرّ بن حُبَيش ، شرح الأخبار : ج 2 ص 286 ح 601 كلاهما نحوه إلى «وسائقها» .

ص: 427

امام على عليه السلام_ در آن سخنرانى اش كه از فتنه ياد كرد _: پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، از من درباره هر چه از [ زمان] شما تا روز رستاخيز خواهد بود و درباره گروهى كه صد تن را به راه راست و صد تن را به ضلالت مى خوانَد ، نمى پرسيد ، مگر آن كه شما را از كسى كه آنان را رهبرى مى كند و كسى كه آنان را پيش مى بَرَد و جايى كه فرود مى آيند و جايى كه رحل اقامت مى افكنند و آن كه از آنان كشته مى شود و آن كه مى ميرد ، آگاه خواهم كرد . و اگر مرا از دست دهيد و امور ناخوشايند و دشوار بر شما فرود آيد ، بسيارى از پرسش كنندگان ، خاموش مى شوند و بسيارى از پرسش شدگان ، سست مى گردند و اين ، در هنگامى خواهد بود كه جنگتان ادامه مى يابد و سختى آن ، نمودار مى شود و دنيا بر شما تنگ مى گردد و روزگارِ بلاها بر شما طولانى مى شود تا خداوند ، براى نيكوكارانِ بازمانده از شما ، گشايشى ايجاد كند .

امام على عليه السلام :پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ زيرا من به زودى كشته خواهم شد و سيَه روزترينِ امّت ، از رنگين كردن اين مَحاسن به خون بالاى آن (سرم)، دست برنخواهد داشت . سوگند به آن كه دريا را شكافت و خلايق را آفريد ، از من درباره آنچه بين شما تا روز واپسين است و از فتنه اى كه صد تن را گم راه و صد تن را هدايت خواهد كرد ، نمى پرسيد ، جز آن كه شما را از سر دسته آنها ، رهبر آنان ، آن كه ايشان را به پيش مى بَرَد و از پس مى رانَد ، تا روز قيامت ، آگاه خواهم كرد . دانش قرآن را كسى نمى داند ، مگر آن كه طعمش را چشيده و به مددِ دانش [ الهى] ، نادانسته هاى آن را دانسته و به كردارش آگاهى يافته و ناشنيده هاى آن را شنيده ، و اهداف آن را درك كرده است و اگر مرده بوده ، به آن زنده شده ، و به آن ، خشنودى خدا را به دست آورده است . بنا بر اين ، دانش قرآن را از اهل آن بخواهيد ؛ چون آنان در سراى زندگى و جايگاه قرآن و محلّ فرود فرشتگان اند (1) و اهل علمى هستند كه كردارشان به شما از دانششان خبر مى دهد و ظاهرشان از باطنشان . آنان همان هايى هستند كه با حق، مخالفت نمى كنند و در آن، اختلاف نمى ورزند ، و درباره آنان ، از سوى خدا، حكمى راستْ مقرّر شده است و در آن، يادآورى اى براى يادآوران است .

.


1- .مقصود امام عليه السلام ، اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله هستند . (م)

ص: 428

الأمالي للطوسي عن عَبايَةَ بن رِبعِيّ :كانَ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام كَثيرا ما يَقولُ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَوَاللّهِ ما مِن أرٍض مُخصِبَةٍ (1) ولا مُجدِبَةٍ (2) ، ولا فِئَةٍ تُضِلُّ مِئَةً أو تَهدي مِئَةً إلّا وأنَا أعلَمُ قائِدَها وسائِقَها وناعِقَها إلى يَومِ القِيامَةِ . (3)

بصائر الدرجات عن سلام :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام : إنّا نَروي أحاديثَ لَم نَجِد عِندَ أحَدٍ مِن أهلِ بَيتِكَ فيها شَيئا . فَقالَ : ما هِيَ ؟ قُلتُ : يَروونَ أنَّ عَلِيّا عليه السلام كانَ يَقولُ وهُوَ يَخطُبُ النّاسَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، سَلوني فَإِنَّكُم لَن تَسأَلوني عَن شَيءٍ فيما بَيني وبَينَ السّاعَةِ ، لا عَن أرضٍ مُجدِبَةٍ ولا عَن أرضٍ مُخصِبَةٍ ، ولا فِرقَةٍ تُضِلُّ مِئَةً وتَهدي مِئَةً إلّا أن لَو شِئتُ اُنبِئُكم بِناعِقِها وقائِدِها وسائِقِها . قالَ : وإنَّهُ حَقٌّ . (4)

الكافي عن زرارة :كُنتُ عِندَ أبي جَعفَرٍ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ مِن أهلِ الكوفَةِ يَسأَلُهُ عَن قَولِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : سَلوني عَمّا شِئتُم ، فَلا تَسأَلونّي عَن شَيءٍ إلّا أنبَأتُكُم بِهِ . قالَ : إنَّه لَيسَ أحَدٌ عَندَهُ عِلمُ شَيءٍ إلّا خَرَجَ مِن عِندَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَليَذهَبِ النّاسُ حيثُ شاؤوا ، فَوَاللّهِ لَيسَ الأَمرُ إلّا مِن هاهُنا . وأشارَ بِيَدِهِ إلى بَيتِهِ . (5)

.


1- .المُخصِبة : الأرض المُكلِئَةُ (لسان العرب : ج 1 ص 356 «خصب») .
2- .الجَدْبة : الأرضُ التي ليس بها قليلٌ ولا كثيرٌ ولا مَرْتَعٌ ولا كلأٌ (لسان العرب : ج 1 ص 256 «جدب») .
3- .الأمالي للطوسي : ص 58 ح 85 ، الإرشاد : ج 1 ص 330 عن أبي الحكم نحوه ، الاختصاص : ص 279 عن الأصبغ بن نباتة ، بصائر الدرجات : ص 299 ح 13 عن سعد بن الأصبغ وليس فيهما «وناعقها إلى يوم القيامة» ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 222 ح 45 .
4- .بصائر الدرجات : ص 296 ح 2 و ص 297 ح 8 .
5- .الكافي : ج 1 ص 399 ح 2 ، بصائر الدرجات : ص 12 ح 1 وفيه «المدينة» بدل «بيته» .

ص: 429

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عَباية بن رِبْعى _: امير مؤمنان على عليه السلام همواره مى فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به خدا ، هيچ سرزمين سبز يا خشكى ، و هيچ گروهى تا روز قيامت _ كه صد نفر را گم راه و يا صد نفر را هدايت كند _ نيست ، جز آن كه من رهبر آن ، پيش بَرَنده آن و سردسته آن را مى شناسم .

بصائر الدرجات_ به نقل از سَلّام _: به امام صادق عليه السلام گفتم : ما احاديثى را روايت مى كنيم كه در نزد خاندان تو ، چيزى از آنها را نمى يابيم . فرمود : «آنها چه هستند؟» . گفتم : روايت مى كنند كه على عليه السلام به هنگام سخنرانى براى مردم ، همواره مى فرمود : «اى مردم! از من بپرسيد ؛ چرا كه شما از من ، نه درباره چيزى بين من تا روز قيامت ، و نه از سرزمين خشك و يا سرزمين سرسبزى ، و نه از گروهى كه صد تن را گم راه و يا صد تن را هدايت كند ، نمى پرسيد ، جز آن كه اگر بخواهم ، شما را از سردسته ، رهبر و پيش بَرَنده آن ، آگاه مى كنم» . فرمود : «اين درست است» .

الكافى_ به نقل از زُراره _: نزد امام باقر عليه السلام بودم . مردى از كوفيان ، از وى درباره اين سخن امير مؤمنان پرسيد كه مى فرمود : «از من درباره هر آنچه مى خواهيد ، بپرسيد ؛ چرا كه از چيزى نمى پرسيد ، مگر آن كه درباره آن به شما خبر خواهم داد» . امام باقر عليه السلام فرمود : «در نزد كسى دانشِ چيزى نيست ، جز آن كه از امير مؤمنان گرفته شده باشد . مردم ، هر جا كه مى خواهند بروند ! سوگند به خدا ، هيچ چيزى نيست ، مگر آن كه از اين جاست» و با دست خود به خانه اش اشاره كرد .

.

ص: 430

الاستيعاب عن سعيد بن المُسَيِّب :ما كانَ أحَدٌ مِنَ النّاسِ يَقولُ : «سَلوني» ، غَيرُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (1)

التوحيد عن الأَصبَغ بن نُباتَة :لَمّا جَلَسَ عَلِيٌّ عليه السلام فِي الخِلافَةِ وبايَعَهُ النّاسُ ، خَرَجَ إلَى المَسجِدِ مَتَعَمِّماً بِعِمامَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لابِساً بُردَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُتَنَعِّلاً نَعلَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُتَقَلِّداً سَيفَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَصَعِدَ المِنبَرَ فَجَلَسَ عليه السلام عَلَيهِ مُتَمَكِّناً ، ثُمَّ شَبَّكَ بَينَ أصابِعِهِ فَوَضَعَها أسفَلَ بَطنِهِ ثُمَّ قالَ : يا مَعشَرَ النّاسِ سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، هذا سَفَطُ (2) العِلمِ ، هذا لُعابُ رسَولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله هذا ما زَقَّني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله زَقّاً زَقّاً . سَلوني فَإِنّ عِندي عِلمَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، أما وَاللّهِ لَو ثُنِيَت لِيَ الوِسادَةُ فَجَلَستُ عَلَيها ؛ لَأَفتَيتُ أهلَ التَّوراةِ بِتَوراتِهِم حَتّى تَنطِقَ التَّوراةُ فَتَقولَ : صَدَقَ عَلِيٌّ ، ما كَذَبَ لَقَد أفتاكُم بِما أنزَلَ اللّهُ فِيَّ ، وأفتَيتُ أهلَ الإِنجيلِ بِإِنجيلِهِم حَتّى يَنطِقُ الإِنجيلُ فَيَقولَ : صَدَقَ عَلِيٌّ ، ما كَذَبَ لَقَد أفتاكُم بِما أنزَلَ اللّهُ فِيَّ ، وأفتَيتُ أهلَ القُرآنِ بِقُرآنِهِم حَتّى يَنطِقَ القُرآنُ فَيَقولَ : صَدَقَ عَلِيٌّ ، ما كَذَبَ لَقَد أفتاكُم بِما أنزَلَ اللّهُ فِيَّ . وأنتُم تَتلونَ القُرآنَ لَيلاً ونَهاراً فَهَل فيكُم أحَدٌ يَعلَمُ ما نَزَلَ فيهِ ؟ ولَولا آيَةٌ في كِتابِ اللّهِ لَأَخبَرتُكُم بِما كانَ وبِما يَكونُ وبِما هُوَ كائِنٌ إلى يَومِ القِيامَةِ ، وهِيَ هذِهِ الآيَةُ «يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِندَهُو أُمُّ الْكِتَ_بِ» (3) . ثُمَّ قالَ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَوَ اللّهِ الَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ لَو سَأَلتُموني عَن آيَةٍ آيَةٍ في لَيلٍ اُنزِلَت أو في نَهارٍ اُنزِلَت ، مَكِّيِّها ومَدَنِيِّها ، سَفَرِيِّها وحَضَرِيِّها ، ناسِخِها ومَنسوخِها ، مُحكَمِها ومُتَشابِهِها ، وتَأويلِها وتَنزيلِها لَأَخبَرتُكُم . فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ يُقالُ لَهُ ذِعلِبٌ وكانَ ذَرِبَ اللِّسانِ بَليغاً فِي الخُطَبِ شُجاعَ القَلبِ فَقالَ : لَقَدِ ارتَقَى ابنُ أبي طالِبٍ مِرقاةً صَعبَةً لَاُخَجِّلَنَّهُ اليَومَ لَكُم في مَسأَلَتي إيّاهُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ هَل رَأَيتَ رَبَّكَ ؟ قالَ : وَيلَكَ يا ذِعلِبُ ! لَم أكُن بِالَّذي أعبُدُ رَبّاً لَم أرَهُ . قالَ : فَكَيفَ رَأَيتَهُ ؟ صِفهُ لَنا . قالَ : وَيلَكَ ! لَم تَرَهُ العُيونُ بِمُشاهَدَةِ الأَبصارِ ، ولكِن رَأَتهُ القُلوبُ بِحَقائِقِ الإِيمانِ ! وَيلَكَ يا ذِعلِبُ ! إنَّ رَبّي لا يوصَفُ بِالبُعدِ ولا بِالحَرَكَةِ ولا بِالسُّكونِ ولا بِالقِيامِ قِيامِ انتِصابٍ ولا بِجيئَةٍ ولا بِذَهابٍ ، لَطيفُ اللَّطافَةِ لا يوصَفُ بِاللُّطفِ ، عَظيمُ العَظَمَةِ لا يوصَفُ بِالعِظَمِ ، كَبيرُ الكِبرياءِ لا يوصَفُ بِالكِبَرِ ، جَليلُ الجَلالَةِ لا يوصَفُ بِالغِلَظِ . رَؤوفُ الرَّحمَةِ لا يوصَفُ بِالرِّقَّةِ . مُؤمِنٌ لا بِعِبادَةٍ ، مُدرِكٌ لا بِمِجَسَّةٍ ، قائِلٌ لا بِاللَّفظِ ، هُوَ فِي الأَشياءِ عَلى غَيرِ مُمازَجَةٍ ، خارِجٌ مِنها عَلى غَيرِ مُبايَنَةٍ ، فَوقَ كُلِّ شَيءٍ فَلا يُقالُ : شَيءٌ فَوقَهُ ، أمامَ كُلِّ شَيءٍ فَلا يُقالُ : لَهُ أمامٌ ، داخِلٌ فِي الأَشياءِ لا كَشَيءٍ في شَيءٍ داخِلٍ ، وخارِجٌ مِنها لا كَشَيءٍ مِن شَيءٍ خارِجٍ . فَخَرَّ ذِعلِبُ مَغشِيّاً عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : تَاللّهِ ما سَمِعتُ بِمِثلِ هذَا الجَوابِ ، وَاللّهِ لا عُدتُ إلى مِثلِها . ثُمَّ قالَ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَقامَ إلَيهِ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَيف يُؤخَذُ مِنَ المَجوسِ الجِزيَةَ ولَم يُنزَل عَلَيهِم كِتابٌ ولَم يُبعَث إلَيهِم نَبِيٌّ ؟ قالَ : بَلى يا أشعَثُ قَد أنزَلَ اللّهُ عَلَيهِم كِتاباً وبَعَثَ إلَيهِم رَسولاً ، حَتّى كانَ لَهُم مَلِكٌ سَكِرَ ذاتَ لَيلَةٍ فَدَعا بِابنَتِهِ إلى فِراشِهِ فَارتَكَبَها ، فَلَمّا أصبَحَ تَسامَعَ بِهِ قَومُهُ فَاجتَمَعوا إلى بابِهِ فَقالوا : أيُّهَا المَلِكُ دَنَّستَ عَلَينا دينَنا وأهلَكتَهُ فَاخرُج نُطَهِّركَ ونُقِم عَلَيكَ الحَدَّ . فَقالَ لَهُم : اِجتَمِعوا وَاسمَعوا كَلامي فَإِن يَكُن لي مَخرَجٌ مِمّا ارتَكَبتُ وإلّا فَشَأنَكُم . فَاجتَمَعوا فَقالَ لَهُم : هَل عَلِمتُم أنَّ اللّهَ لَم يَخلُق خَلقاً أكرَمَ عَلَيهِ مِن أبينا آدَمَ واُمِّنا حَوّاءَ ؟ قالوا : صَدَقتَ أيُّهَا المَلِكُ . قالَ : أفَلَيسَ قَد زَوَّجَ بنيهِ مِن بَناتِهِ وبَناتَهُ مِن بَنيهِ ؟ قالوا : صَدَقتَ هذا هُوَ الدّينُ . فَتَعاقَدوا عَلى ذلِكَ ، فَمَحَا اللّهُ ما في صُدورِهِم مِنَ العِلمِ ، ورَفَعَ عَنهُمُ الكِتابَ ، فَهُمُ الكَفَرَةُ يَدخلونَ النّارَ بِلا حِسابٍ . وَالمُنافِقونَ أشَدُّ حالاً مِنهُم . قالَ الأَشعَثُ : وَاللّهِ ما سَمِعتُ بِمِثلِ هذَا الجَوابِ ، وَاللّهِ لا عُدتُ إلى مِثلِها أبَدا . ثُمَّ قالَ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أقصَى المَسجِدِ مُتَوَكِّئاً عَلى عَصاهُ ، فَلَم يَزَلَ يَتَخَطَّى النّاسَ حَتّى دَنا مِنهُ فَقالَ : يا أميرَ المُومِنينَ دُلَّني عَلى عَمَلٍ أنَا إذا عَمِلتُهُ نَجّانِيَ اللّهُ مِنَ النّارِ . قالَ لَهُ: اِسمَع يا هذا ثُمَّ افهَم ثُمَّ استَيقِن، قامَتِ الدُّنيا بَثَلاثَةٍ: بِعالِمٍ ناطِقٍ مُستَعمِلٍ لِعِلمِهِ ، وبِغَنِيٍّ لا يَبخَلُ بِمالِهِ عَلى أهلِ دينِ اللّهِ ، وبِفَقيرٍ صابِرٍ . فَإِذا كَتَمَ العالِمُ عِلمَهُ وبَخِلَ الغَنِيُّ ولَم يَصبِرِ الفَقيرُ فَعِندَهَا الوَيلُ وَالثُّبورُ ! وعِندَها يَعرِفُ العارِفونَ بِاللّهِ أنَّ الدّارَ قَد رَجَعَت إلى بَدئِها أيِ الكُفرِ بَعدَ الإِيمانِ . أيُّهَا السّائِلُ فَلا تَغتَرَّنَّ بِكَثرَةِ المَساجِدِ وجَماعَةِ أقوامٍ أجسادُهُم مُجتَمِعَةٌ وقُلوبُهُم شَتّى . أيُّهَا السّائِلُ ، إنَّمَا النّاسُ ثَلاثَةٌ : زاهِدٌ وراغِبٌ وصابِرٌ ، فَأَمّا الزّاهِدُ فَلا يَفرَحُ بِشَيءٍ مِنَ الدُّنيا أتاهُ ولا يَحزَنُ عَلى شَيءٍ مِنها فاتَهُ ، وأمّا الصّابِرُ فَيَتَمَنّاها بِقَلبِهِ فَإِن أدرَكَ مِنها شَيئاً صَرَفَ عَنها نَفسَهُ لِما يَعلَمُ مِن سوءِ عاقِبَتِها ، وأمَّا الرّاغِبُ فَلا يُبالي مِن حِلٍّ أصابَها أم مِن حَرامٍ . قالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ فَما عَلامَةُ المُؤمِنِ في ذلِكَ الزَّمانِ ؟ قالَ : يَنظُرُ إلى ما أوجَبَ اللّهُ عَلَيهِ مِن حَقٍّ فَيَتَوَلّاهُ ، ويَنظُرُ إلى ما خالَفَهُ فَيَتَبَرَّأُ مِنهُ وإن كانَ حَميما قَريباً . قالَ : صَدَقتَ وَاللّهِ يا أميرَ المُومِنينَ . ثُمَّ غابَ الرَّجُلُ فَلَم نَرَهُ فَطَلَبَهُ النّاسُ فَلَم يَجِدوهُ . فَتَبسَّمَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى المِنبَرِ ثُمَّ قالَ : ما لَكُم هذا أخِي الخَضِرُ عليه السلام . ثُمَّ قالَ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَلَم يَقُم إلَيهِ أحَدٌ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ قالَ لِلحَسَنِ عليه السلام : يا حَسَنُ قُم فَاصعَدِ المِنبَرَ فَتَكَلَّم بِكَلامٍ لا تُجَهِّلُكَ قُرَيشٌ مِن بَعدي ، فَيَقولونَ : إنَّ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ لا يُحسِنُ شَيئاً . قالَ الحَسَنُ : عليه السلام يا أبتِ كَيفَ أصعَدُ وأتَكَلَّمُ وأنتَ فِي النّاسِ تَسمَعُ وتَرى ؟ قالَ لَهُ : بِأَبي واُمّي اُواري نَفسي عَنكَ وأسمَعُ وأرى وأنتَ لا تَراني . فَصَعِدَ الحَسَنُ عليه السلام المِنبَرَ فَحَمِدَ اللّهَ بِمَحامِدَ بَليغَةٍ شَريفَةٍ ، وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ وآلِهِ صَلاةً موجَزَةً ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ سَمِعتُ جَدّي رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أنَا مَدينَةُ العِلمِ وعَلِيٌّ بابُها وهَل تُدخَلُ المَدينَةُ إلّا مِن بابِها ثُمَّ نَزَلَ . فَوَثَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام فَحَمَلَهُ وضَمَّهُ إلى صَدرِهِ ، ثُمَّ قالَ لِلحُسَينِ : يا بُنَيَّ قُم فَاصعَدِ المِنبَرَ وتَكَلَّم بِكَلامٍ لا تُجَهِّلُكَ قُرَيشٌ مِن بَعدي ، فَيَقولونَ : إنَّ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ لا يُبصِرُ شَيئا ، وَليَكُن كَلامُك تَبَعا لِكَلامِ أخيكَ . فَصَعِدَ الحُسَينُ عليه السلام المِنبَرَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله صَلاةً موجَزَةً ، ثُمَّ قالَ : معاشِرَ النّاسِ سَمِعتُ جَدّي رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقولُ : إنَّ عَلِيّا هُوَ مَدينَةُ هُدىً فَمَن دَخَلَها نَجا ومَن تَخَلَّفَ عَنها هَلَكَ . فَوَثَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ فَضَمَّهُ إلى صَدرِهِ وقَبَّلَهُ ثُمَّ قالَ : مَعاشِرَ النّاسِ اشهَدوا أنَّهُما فَرخا رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ووَديعَتُهُ الَّتِي استَودَعَنيها وأنَا أستَودِعُكُموها مَعاشِرَ النّاسِ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله سائِلُكُم عَنهُما . (4)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 95 الرقم 3789 ، جامع بيان العلم : ج 1 ص 114 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 39 .
2- .السَّفَط : الذي يُعَبَّى فيه الطِّيب وما أشبهه من أدوات النساء (لسان العرب : ج 7 ص 315 «سفط») .
3- .الرعد : 39 .
4- .التوحيد : ص 305 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 423 ح 560 ، الاختصاص : ص 235 ، الاحتجاج : ج 1 ص 609 ح 138 وفيه إلى «هذا أخي الخضر عليه السلام » ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 337 ح 982 نحوه إلى «نهارا» .

ص: 431

الاستيعاب_ به نقل از سعيد بن مُسَيَّب _: هيچ كس از مردم ، جز على بن ابى طالب عليه السلام نبود كه بگويد : «از من بپرسيد» .

التوحيد_ به نقل از اَصبغ بن نُباتَه _: هنگامى كه على عليه السلام به [ مسند ]خلافت نشست و مردم با وى بيعت كردند ، در حالى كه عمامه پيامبر خدا را بر سر نهاده و رداى او را پوشيده و نعلين او را به پا كرده بود و شمشيرش را حمايل ساخته بود ، [ وارد مسجد شد ، ]بالاى منبر رفت و بر آن نشست . آن گاه ، انگشتانش را در هم فرو بُرد و زير شكمش نهاد و فرمود : «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . اين ، صندوقچه دانش است . اين، لعاب دهان پيامبر خداست . اين [ علم] ، چيزى است كه پيامبر خدا ، ذرّه ذرّه در كام من نهاد . از من بپرسيد ؛ چرا كه دانش پيشينيان و پسينيان ، نزد من است . سوگند به خدا ، اگر تختى برايم بگذارند و بر آن بنشينم ، براى توراتيان به توراتشان فتوا خواهم داد ، به گونه اى كه تورات به سخن آيد و گويد : على ، راست گفت و دروغ نگفت و به آنچه خدا در من نازل كرد ، برايتان فتوا داد و براى انجيليان به آنچه در انجيلشان است ، فتوا خواهم داد ، به گونه اى كه انجيل به سخن آيد و گويد : على ، راست گفت و دروغ نگفت و به آنچه خدا در من نازل كرد ، برايتان فتوا داد و براى اهل قرآن به قرآنشان فتوا خواهم داد ، به گونه اى كه قرآن به سخن آيد و گويد : على ، راست گفت و دروغ نگفت و به آنچه خدا در من نازل كرد ، برايتان فتوا داد . شما شب و روز ، قرآن مى خوانيد . آيا كسى از شما هست كه بداند در آن ، چه نازل شده است؟ و اگر اين آيه در قرآن نبود ، شما را از آنچه بود و آنچه خواهد شد و آنچه تا روز قيامت است ، خبرتان مى دادم و آن آيه اين است : «خدا ، آنچه را بخواهد ، محو مى كند يا باقى مى گذارد ، و اصل كتاب ، نزد اوست» » . آن گاه فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اگر از تك تكِ آيه هاى قرآن بپرسيد كه در شب نازل شده است و يا در روز ، مكّى است و يا مدنى ، در سفر نازل شده يا در حَضَر ، ناسخ است يا منسوخ ، محكم است يا متشابه ، و تأويلش يا تنزيلش چيست ، به شما خبر خواهم داد» . مردى كه به وى ذعلب مى گفتند و تيز زبان بود و در سخنرانى بليغ و بسيار بى باك بود ، برخاست و گفت : پسر ابو طالب ، به بلندىِ دشوارى پا نهاده است . امروز با پرسشى از او ، وى را در پيش شما شرمنده خواهم ساخت . و پرسيد : اى امير مؤمنان! آيا پروردگارت را ديده اى؟ فرمود : «واى بر تو ، اى ذعلب! من كسى نيستم كه پروردگارى را كه نديده ام ، پرستش كنم» . پرسيد : چگونه او را ديدى ؟ برايمان توصيف كن . فرمود : «واى بر تو! ديده ها با نگاه كردن ، او را نمى بينند ؛ بلكه دل ها با حقيقتِ ايمان ، او را در مى يابند . واى بر تو ، اى ذعلب! پروردگار من به مسافت ، حركت ، سكون و قيام (به مفهوم ايستادن) ، و آمدن و رفتن ، توصيف نمى شود. لطافتش بسيار است و به لطف، توصيف نمى گردد. عظمتش گسترده است و به عظمت ، توصيف نمى شود . كبريايش بزرگ است و به كبر ، توصيف نمى گردد . شُكوهش فراوان است و به خشونت ، توصيف نمى شود . بسيار مهربان است و به دل نازكى توصيف نمى گردد . مؤمن است ، امّا نه به عبادت . درك كننده است ، نه به جستجو كردن . گوينده است ، نه به لفظ . او در اشياست ، نه با عجين شدن ، و برون از اشياست ، نه به شكل دوگانگى ، و برتر از همه چيزهاست ، چنان كه گفته نمى شود چيزى فوق اوست . پيش بر هر چيز است و گفته نمى شود چيزى پيش از اوست . درون اشياست ، امّا نه چون داخل شدن چيزى در چيز ديگر . برون از اشياست ، امّا نه چون برون شدن چيزى از چيزى» . ذعلب ، سر به زير افكند و گفت : سوگند به خدا ، هرگز چنين پاسخى نشنيده بودم و سوگند به خدا كه ديگر چنين پرسشى نخواهم كرد! آن گاه [ على عليه السلام ] فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد» . اشعث بن قيس برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! چه طور از مَجوسيان جزيه گرفته مى شود ، حال آن كه كتابى بر ايشان نازل نشده و پيامبرى بر ايشان فرستاده نشده است؟ فرمود : «نه ، اى اشعث! خداوند بر آنان كتابى فرو فرستاد و پيامبرى بر ايشان برانگيخت تا آن كه برايشان پادشاهى پيدا شد كه شبى در حال مستى، دخترش را به رخت خواب خود خواست و با وى همبسترى كرد . چون صبح شد ، مردمش خبر آن را شنيدند و جلو خانه اش گرد آمدند و گفتند : اى پادشاه! دين ما را آلوده ساختى و آن را از بين بردى . بيرون بيا تا تو را پاك سازيم و حد بر تو جارى كنيم . وى به آنان گفت : گِرد آييد و سخن مرا گوش كنيد . اگر براى من چاره اى براى رهايى از آنچه بدان دست يازيدم ، وجود دارد ، چه بهتر ، و اگر نه ، هر چه مى خواهيد ، انجام دهيد . آنان گرد آمدند و وى گفت : آيا مى دانيد كه خداوند ، آفريده اى بزرگوارتر از پدرمان آدم و مادرمان حوّا نيافريده است؟ گفتند : آرى ، اى پادشاه! گفت : آيا چنين نيست كه وى دخترانش را با پسرانش و پسرانش را با دخترانش عقد ازدواج بست؟ گفتند : چرا! دين ، همين است . و بر آن ، توافق كردند و در نتيجه ، خداوند ، آنچه از دانش در سينه هايشان بود ، از بين برد و كتاب را از بينشان برداشت . بنا بر اين ، آنان كافرند و بدون حساب ، وارد جهنّم مى شوند ، و منافقان ، از آنان بدحال ترند» . اشعث گفت : سوگند به خدا ، چنين پاسخى نشنيده بودم . سوگند به خدا ، ديگر در پىِ چنين پرسش هايى نخواهم رفت . آن گاه [ على عليه السلام ] فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد» . مردى از آخر مسجد ، در حالى كه بر عصايش تكيه زده بود ، برخاست و از لابه لاى مردم ، راه افتاد تا به على عليه السلام نزديك شد و آن گاه گفت : اى امير مؤمنان! مرا بر كارى راهنمايى كن كه هر گاه آن را انجام دادم ، خداوند ، مرا از آتشْ نجات دهد . به وى فرمود : «اى مرد! بشنو و بفهم و يقين كن . دنيا با سه شخص ، پابرجاست : دانشمندِ گوينده اى كه طبق دانشش عمل مى كند ، و ثروتمندى كه در مالش به اهل دين ، بخل نمى ورزد ، و نيازمند شكيبا . هر گاه دانشمند ، دانش خود را كتمان كند و توانگر ، بخل ورزد و نيازمند ، شكيبايى نكند ، بيچارگى و بدبختى فرا خواهد رسيد و در اين هنگام ، عارفان به خدا در مى يابند كه دنيا به گذشته خود باز گشته است ؛ يعنى پس از ايمان ، به كفرْ روى آورده است . اى پرسشگر! مبادا فراوانىِ مسجدها و جماعت هاى مردمى كه تن هايشان گِرد آمده ، امّا دل هايشان پراكنده است ، تو را فريب دهد ! اى پرسشگر! مردم ، سه گروه اند : زاهد ، شيدا و شكيبا . امّا زاهد ، آن كسى است كه به آنچه از دنيا به وى رسيده ، خوشحال نمى گردد و چيزى از دنيا كه از دستش بيرون شده ، غمگينش نمى سازد . و امّا شكيبا ، با آن كه به دل آرزوى دنيا دارد ، ولى هنگامى كه چيزى از آن را فراچنگ آورد ، از آن ، روى بر مى گردانَد ؛ چون پايان بدِ آن را مى داند . و امّا شيداى دنيا اهميّت نمى دهد كه دنيا را از راه حلال به دست آورده است يا حرام» . وى پرسيد : اى امير مؤمنان! علامت مؤمن در چنان روزگارى چيست؟ فرمود : «بنگرد به آنچه خداوند بر وى واجب كرده ، و آن را انجام دهد و بنگرد به آنچه خداوند با آن مخالفت كرده است و از آن ، دورى گزيند ، گرچه دوست صميمى اش باشد» . گفت : سوگند به خدا كه راست گفتى ، اى امير مؤمنان! آن گاه ، آن مرد ، غيبش زد و او را نديديم . مردم ، جستجو كردند ؛ ولى او را نيافتند . على عليه السلام روى منبر ، لبخندى زد و فرمود : «در پىِ كه مى گرديد؟ اين ، برادرم خضر عليه السلام بود» . آن گاه فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست دهيد ، از من بپرسيد» . هيچ كس برنخاست . سپس حمد و ثناى خداى گفت و درود بر پيامبرش فرستاد و به حسن عليه السلام فرمود : «اى حسن! برخيز و بر منبر شو و سخنى بگو تا پس از من ، قريش ، تو را جاهل نپندارند و نگويند كه حسن بن على ، چيزى نمى داند» . حسن عليه السلام گفت : «پدرم! چه طور بر منبر روم و سخن بگويم ، حالْ آن كه تو در بينِ مردم هستى ، مى شنوى و مى بينى؟» . على عليه السلام فرمود : «پدر و مادرم به فداى تو! به گونه اى خود را از تو پوشيده مى دارم و گوش مى كنم و مى بينم كه تو مرا نبينى» . حسن عليه السلام به منبر رفت و به سپاس هاى رسا و والا ، خدا را سپاس گفت و كوتاه و گذرا بر پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش درود فرستاد و فرمود : «اى مردم! از جدّم پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : من شهر دانشم و على ، دروازه آن است ، و آيا جز از راه دروازه ، وارد شهر مى شوند؟ » و آن گاه ، فرود آمد . على عليه السلام به طرفش دويد و او را گرفت و به سينه اش چسبانْد و آن گاه به حسين عليه السلام فرمود : «برخيز و به منبر برو و سخنى بگو كه پس از من ، قريش ، تو را جاهل نپندارند و نگويند كه حسين بن على ، چيزى نمى داند . امّا كلام تو بايد در راستاى سخنان برادرت باشد» . حسين عليه السلام به منبر رفت و سپاس و ثناى خدا گفت و درودى كوتاه به پيامبرش فرستاد و آن گاه فرمود : «اى مردم! از جدّم پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : على ، شهر هدايت است . هر كس بِدان درآيد ، رستگار مى گردد ، و هر كس از آن روى گردانَد ، نابود مى گردد » . على عليه السلام به طرف او رفت و وى را به سينه چسباند و او را بوسيد و آن گاه فرمود : «اى مردم! گواهى دهيد كه اين دو ، دُردانه هاى پيامبر خدا و امانت هاى اويند كه پيش من به امانت گذاشته بود و من آن دو را پيش شما به امانت مى نهم . اى مردم! پيامبر خدا ، درباره اين دو ، از شما خواهد پرسيد» .

.

ص: 432

. .

ص: 433

. .

ص: 434

. .

ص: 435

. .

ص: 436

. .

ص: 437

. .

ص: 438

. .

ص: 439

. .

ص: 440

خزي من قال : «سلوني» غير النبيّ والإمامالعلّامة الأميني قدس سره في الغدير :لَم أرَ فِي التّاريخِ قَبلَ مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ مَن عَرَضَ نَفسَهُ لِمُعضِلاتِ المَسائِلِ وكَراديسِ الأَسئِلَةِ ، ورَفَعَ عَقيرَتَهُ (1) بِجَأشٍ رابِطٍ بَينَ المَلَاَء العِلمِيِّ بِقَولِهِ : سَلوني ، إلّا صِنوَهُ النَّبِيَّ الأَعظَمَ ؛ فَإِنَّهُ صلى الله عليه و آله كانَ يُكثِرُ مِن قَولِهِ : «سَلوني عَمّا شِئتُم» ، وقَولِهِ : «سَلوني ، سَلوني» ، وقَولِهِ : «سَلوني ، ولا تَسأَلونّي عَن شَيءٍ إلّا أنبَأتُكُم بِهِ» . فَكَما وَرِثَ أميرُ المُؤمِنينَ عِلمَهُ صلى الله عليه و آله وَرِثَ مَكرُمَتَهُ هذِهِ وغَيرَها ، وهُما صِنوانٌ فِي المَكارِمِ كُلِّها . وما تَفَوَّهَ بِهذَا المَقالِ أحَدٌ بَعدَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام إلّا وقَد فُضِحَ ووَقَعَ في رَبيكَةٍ (2) ، وأماطَ بِيَدِهِ السِّترَ عَن جَهلِهِ المُطبِقِ ، نُظَراءُ : 1 _ إبراهيم بن هِشامِ بنِ إسماعيلَ بنِ هشامِ بنِ الوَليدِ بنِ المُغيرَةِ المَخزومِيّ القُرَشِيّ والي مَكَّةَ وَالمَدينَةِ وَالمَوسِم لِهِشامِ بنِ عَبدِ المَلِكِ ، حَجَّ بِالنّاسِ سَنَةَ (107) ، وخَطَبَ بِمِنى ، ثُمَّ قالَ : سَلوني ؛ فَأَنَا ابنُ الوَحيدِ ، لا تَسأَلوا أحدا أعلَمَ مِنّي ! فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أهلِ العِراقِ ، فَسَأَلَهُ عَنِ الاُضحِيَّةِ أ واجِبَةٌ هِيَ ؟ فَما دَرى أيَّ شَيءٍ يَقولُ لَهُ ، فَنَزَلَ عَنِ المِنبَرِ (3) . 2 _ مُقاتِلُ بنُ سُلَيمانَ : قالَ إبراهيمُ الحَربِيُّ : قَعَدَ مُقاتِلُ بنُ سُلَيمانَ فَقالَ : سَلوني عَمّا دونَ العَرشِ إلى لويانا (4) ! فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : آدَمُ حينَ حَجَّ مَن حَلَقَ رَأسَهُ ؟ قالَ : فَقالَ لَهُ : لَيسَ هذا مِن عَمَلِكُم ، ولكَنَّ اللّهَ أرادَ أن يَبتَلِيَني بِما أعجَبَتني نَفسي ! (5) 3 _ قالَ سُفيانُ بنُ عُيَينَةَ : قالَ مُقاتِلُ بنُ سُلَيمانَ يَوما : سَلوني عَمّا دونَ العَرشِ ! فَقالَ لَهُ إنسانٌ : يا أبَا الحَسَنِ ، أرَأَيتَ الذَّرَّةَ أوِ النَّملَةَ أمعاؤُها في مُقَدَّمِها أو مُؤَخَّرِها ؟ قالَ : فَبَقِيَ الشَّيخُ لا يَدري ما يَقولُ لَهُ . قالَ سُفيانُ : فَظَنَنتُ أنَّها عُقوبَةٌ عوقِبَ بِها (6) . 4 _ قالَ موسَى بنُ هارونَ الحَمّالُ : بَلَغَني أنَّ قَتادَةَ قَدِمَ الكوفَةَ ، فَجَلَسَ في مَجلِسٍ لَهُ وقالَ : سَلوني عَن سُنَنِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى اُجيبَكُم . فَقالَ جَماعَةٌ لِأَبي حَنيفَةَ : قُم إلَيهِ فَسَلهُ . فَقامَ إلَيهِ فَقالَ : ما تَقولُ يا أبَا الخَطّابِ في رَجُلٍ غابَ عَن أهلِهِ فَتَزَوَّجَتِ امرَأَتُهُ ، ثُمَّ قَدِمَ زَوجُهَا الأَوَّلُ فَدَخَلَ عَلَيها وقالَ : يا زانِيَةُ ، تَزَوَّجتِ وأنَا حَيٌّ ؟ ! ثُمَّ دَخَلَ زَوجُهَا الثّاني فَقالَ لَها : تَزَوَّجتِ يا زانِيَةُ ولَكِ زَوجٌ ؟ ! كَيفَ اللِّعانُ ؟ فَقالَ قَتادَةُ : قَد وَقَعَ هذا ؟ فَقالَ لَهُ أبو حَنيفَةَ : وإن لَم يَقَع نَستَعِدُّ لَهُ ! فَقالَ لَهُ قَتادَةُ : لا اُجيبُكُم في شَيءٍ مِن هذا ؛ سَلوني عَنِ القُرآنِ . فَقالَ لَهُ أبو حَنيفَةَ : ما تَقولُ في قَولِهِ عَزَّ وجَلَّ : «قَالَ الَّذِى عِندَهُو عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَ_بِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِى» (7) ؛ مَن هُوَ ؟ قالَ قَتادَةُ : هذا رَجُلٌ مِن وُلدِ عَمِّ سُلَيمانَ بنِ داوودَ ؛ كانَ يَعرِفُ اسمَ اللّهِ الأَعظَمَ . فَقالَ أبو حَنيفَةَ : أكانَ سُلَيمانُ يَعلَمُ ذلِكَ الاِسمَ ؟ قالَ : لا . قالَ : سُبحانَ اللّهِ ! ويَكونُ بِحَضرَةِ نَبِيٍّ مِنَ الأَنبِياءِ منَ هُوَ أعلَمُ مِنهُ ؟ ! قالَ قَتادَةُ : لا اُجيبُكُم في شَيءٍ مِنَ التَّفسيرِ ؛ سَلوني عَمَّا اختَلَفَ النّاسُ فيهِ . فَقالَ لَهُ أبو حَنيفَةَ : أمؤمِنٌ أنتَ ؟ قالَ : أرجو . قالَ لَهُ أبو حَنيفَةَ : فَهَلّا قُلتَ كَما قالَ إبراهيمُ فيما حَكَى اللّهُ عَنهُ حينَ قالَ لَهُ : «أَوَ لَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى» (8) . قالَ قَتادَةُ : خُذوا بِيَدي ؛ وَاللّهِ لا دَخَلتُ هذَا البَلَدَ أبَدا ! (9) 5 _ وحُكِيَ عَن قَتادَةَ أ نَّهُ دَخَلَ الكوفَةَ فَاجتَمَعَ عَلَيهِ النّاسُ ، فَقالَ : سَلوا عَمّا شِئتُم ، وكانَ أبو حَنيفَةَ حاضِرا وهُوَ يَومَئِذٍ غُلامٌ حَدَثٌ ، فَقالَ : سَلوهُ عَن نَملَةِ سُلَيمانَ أكانَت ذَكَرا أم اُنثى ؟ فَسَأَلوهُ فَاُفحِمَ . فَقالَ أبو حَنيفَةَ : كانَت اُنثى . فَقيلَ لَهُ : كَيفَ عَرَفتَ ذلِكَ ؟ فَقالَ : مِن قَولِهِ تَعالى : «قَالَتْ» (10) ، ولَو كانَت ذَكَرا لَقالَ : قالَ نَملَةٌ ؛ مِثلُ الحَمامَةِ وَالشّاةِ في وُقوعِها عَلَى الذَّكَرِ وَالاُنثى (11) . 6 _ قالَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ مَحَمَّدِ بنِ هارونَ : سَمِعتُ الشّافِعِيَّ بِمَكَّةَ يَقولُ : سَلوني عَمّا شِئتُم اُحَدِّثكُم مِن كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ نَبِيِّهِ . فَقيلَ : يا أبا عَبدِ اللّه ، ما تَقولُ في مُحرِمٍ قَتَلَ زُنبورا ؟ قالَ : «وَ مَآ ءَاتَ_ل_كُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ» (12)(13) . (14)

.


1- .العَقِيْرة : الصَّوْت (النهاية : ج 3 ص 275 «عقر») .
2- .يقال : اِرْتَبَك الرجلُ في الأمر : أي نَشِب فيه ولم يَكَدْ يتخلّص منه . وارْتَبَك في كلامه : تَتَعْتَعَ (اُنظر لسان العرب : ج 10 ص 431 «ربك») .
3- .راجع : تاريخ دمشق : ج 7 ص 261 ح 535 وتاريخ الطبري : ج 7 ص 53 .
4- .كذا في المصدر .
5- .راجع : تاريخ بغداد : ج 13 ص 163 الرقم 7143 وتهذيب الكمال : ج 28 ص 447 الرقم 6161 .
6- .راجع : تاريخ بغداد : ج 13 ص 166 الرقم 7143 وتهذيب الكمال : ج 28 ص 447 الرقم 6161 .
7- .النمل : 40 .
8- .البقرة : 260 .
9- .راجع : الانتقاء لابن عبد البرّ : ص 156 .
10- .النمل : 18 .
11- .راجع : حياة الحيوان الكبرى : ج 2 ص 368 والكشّاف : ج 3 ص 137 وفيض القدير : ج 4 ص 673 وبحار الأنوار : ج 14 ص 95 .
12- .الحشر : 7 .
13- .راجع : تذكرة الحفّاظ : ج 2 ص 755 الرقم 756 والسنن الكبرى : ج 5 ص 347 الرقم 10055 .
14- .الغدير : ج 6 ص 195 .

ص: 441

رسوايى كسى كه گفت: «از من بپرسيد» ، جز پيامبر و امام

رسوايى كسى كه گفت: «از من بپرسيد» ، جز پيامبر و امامعلّامه امينى قدس سره در الغدير :در تاريخ نديدم كسى جز مولايمان امير مؤمنان ، براى حلّ مسائل دشوار و جمع بندى پرسش ها ، صداى خود را در بين مردم با آرامش كامل ، بلند كند و بگويد : «از من بپرسيد» ، در حالى كه امير مؤمنان ، همواره مى فرمود : «درباره هر چه مى خواهيد ، از من بپرسيد» و مى فرمود : «از من بپرسيد . از من بپرسيد» و مى گفت : «از من بپرسيد . هيچ چيزى نمى پرسيد ، مگر آن كه شما را از آن ، آگاه خواهم ساخت» . امير مؤمنان ، همان گونه كه دانش پيامبر صلى الله عليه و آله را به ارث برده بود ، اين امتياز (پاسخ داشتن براى تمام پرسش ها) و غير آن را هم به ارث بُرده بود و آن دو (پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ) در همه اخلاق هاى بزرگوارنه ، همزادند . پس از امير مؤمنان نيز هيچ كس چنين ادّعايى نكرده است ، مگر آن كه رسوا شده و در دام افتاده و با دست خود ، پرده از جهل مطلق خويش برداشته است ، از قبيل : 1 . ابراهيم بن هشام بن اسماعيل بن هشام بن وليد بن مُغَيره مخزومى قُرَشى ، فرماندار مكّه و مدينه و امير حج در دوره هشام بن عبد الملك . وى در سال 107 ق ، مردم را به حج بُرد و در مِنا به سخنرانى پرداخت و آن گاه گفت : از من بپرسيد . من يگانه دورانم و شما از داناتر از من ، نخواهيد پرسيد . مردى از عراقيان برخاست و درباره قربانى كردن پرسيد كه آيا اين كار ، واجب است يا نه . وى نتوانست چيزى بگويد و از منبر ، فرود آمد . 2 . مُقاتِل بن سليمان . ابراهيم حربى گفت : مُقاتِل بن سليمان ، نشست و گفت : از پايين عرش تا لويانا (1) از من بپرسيد . مردى به وى گفت : هنگامى كه آدم عليه السلام حج مى كرد ، چه كسى سرش را تراشيد؟ مقاتل به وى گفت : اين ربطى به شما ندارد ؛ امّا خداوند خواست [ با اين پرسش تو ]مرا به خاطر خودْپسندى ام ، آزمايش كند . 3 . نيز سُفيان بن عُيَينه مى گويد : روزى مقاتل بن سليمان گفت : از من درباره مادون عرش بپرسيد . كسى به وى گفت : اى ابو الحسن! به نظر تو ، دل و روده مورچه هاى ريز و درشت ، در سينه آنهاست يا در قسمت پسين آنها؟ پيرمرد ، نفهميد چه بگويد و مى پندارم كه اين ، كيفرى بود كه بِدان، كيفر داده شد . 4 . قَتادَه . موسى بن هارون حمّال گفت : خبردار شدم كه قَتادَه به كوفه آمده است و در مجلسى نشسته و مى گويد : از من درباره سنّت هاى پيامبر خدا بپرسيد تا پاسخ بگويم . گروهى به ابو حنيفه گفتند : برخيز و از او سؤال كن . ابو حنيفه برخاست و گفت : اى ابو خطّاب! مردى از زنش دور شده بود و زنش دوباره ازدواج كرد . روزى شوهر اوّلش برگشت و نزد او رفت و گفت : اى زناكار! من زنده ام و تو ازدواج كرده اى؟! آن گاه ، شوهر دومش وارد شد و گفت : اى زناكار! در حالى كه شوهر داشتى ، ازدواج كرده اى؟ در اين خصوص ، [ حكم فقهىِ] لِعان ، چه طور تحقّق پيدا مى كند؟ قتاده گفت : آيا چنين چيزى اتّفاق افتاده است؟ ابو حنيفه گفت : گرچه اتفاق نيفتاده ؛ ولى ما بايد خود را آماده كنيم . قتاده گفت : به اين چيزها پاسخ نمى دهم . درباره قرآن از من بپرسيد . ابو حنيفه به وى گفت : در سخن خداى عز و جل : «كسى كه در نزد او دانشى از كتاب [ الهى] بود، گفت : من آن را براى تو مى آورم» ، مراد ، چه كسى است؟ قتاده گفت : يكى از عموزادگان سليمان بن داوود است كه اسم اعظم خدا را مى دانست . ابو حنيفه گفت : آيا سليمان عليه السلام هم آن اسم را مى دانست؟ گفت : نه . ابو حنيفه گفت : منزّه است خدا ! در پيشگاه پيامبرى از پيامبران ، كسى بود كه از او داناتر بود؟! قتاده گفت : درباره تفسير به شما پاسخ نمى دهم ؛ بلكه از آنچه مردم در آن اختلاف مى كنند ، از من بپرسيد . ابو حنيفه به وى گفت : آيا تو مؤمنى؟ پاسخ داد : اميدوارم [ كه باشم] . ابو حنيفه به وى گفت : چرا چون ابراهيم عليه السلام كه خدا در سخن خود ، چنين حكايت كرده : «آيا ايمان ندارى؟ گفت : چرا » پاسخ ندادى ؟ قتاده گفت : دست من را بگيريد . به خدا ، ديگر به اين شهر نمى آيم! 5 . نيز درباره قتاده حكايت شده كه به كوفه در آمد و مردم ، گِرد او جمع شدند . گفت : از هر چه مى خواهيد ، بپرسيد . ابو حنيفه كه در آن روزگار ، نوجوان بود ، در مجلس ، حاضر بود . گفت : از وى بپرسيد كه مورچه حضرت سليمان عليه السلام نَر بود يا ماده . و آنان از وى پرسيدند و او درمانْد . ابو حنيفه گفت : ماده بود . از وى پرسيده شد : از كجا فهميدى؟ گفت : از سخن خداى متعال كه فرمود : «قَالَتْ». اگر نر بود ، مى فرمود : «قال نملة» ، چنان كه «حمامة (كبوتر)» و «شاة (گوسفند)» ، براى مذكّر و مؤنّث به كار مى روند . 6 . شافعى . عبيد اللّه بن محمّد بن هارون مى گويد : از شافعى در مكّه شنيدم كه مى گفت : از هر چه مى خواهيد ، از من بپرسيد . به شما ، از كتاب خدا و سنّت پيامبرش پاسخ خواهم گفت . گفته شد : اى ابو عبد اللّه ! درباره مُحْرِمى كه زنبورى را كشته باشد ، چه مى گويى؟ گفت : «آنچه را كه پيامبر خدا بيان كرد ، بگيريد» .

.


1- .در منبع اصلى ، «لويانا» است و احتمالاً «لُوَيّه» درست باشد كه به منطقه اى نزديك مكّه از مسير كوفه پايين تر از بستان ابن عامر گفته مى شود .

ص: 442

. .

ص: 443

. .

ص: 444

. .

ص: 445

. .

ص: 446

الصراط المستقيم :مِمّا سَمِعناهُ مُذاكَرَةً أنَّ ابنَ الجَوزِيِّ قالَ عَلَى المِنبَرِ : سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني . فَسَأَلَتهُ امرَأَةٌ عَمّا رُوِيَ أنَّ عَليّا سارَ في لَيلَةٍ إلى سَلمانَ فَجَهَّزَهُ ورجَعَ . فَقالَ : رُوِيَ ذلِكَ . قالَت : وعُثمانُ تَمَّ ثَلاثَةَ أيّامٍ مَنبوذا في مَزابِلِ البَقيعِ ، وعَلِيٌّ حاضِرٌ ؟ قالَ : نَعَم . قالَت : فَقَد لَزِمَ الخَطَأُ لِأَحَدِهِما ! فَقالَ : إن كُنتِ خَرَجتِ مِن بَيتِكِ بِغَيرِ إذنِ بَعلِكِ فَعَلَيكِ لَعنَةُ اللّهِ وإلّا فَعَلَيهِ ! فَقالَت : خَرَجَت عائِشَةُ إلى حَربِ عَلِيٍّ بِإِذنِ النَّبِيِّ أو لا ؟ ! فَانقَطَعَ . (1)

راجع : ج 12 ص 54 (إخباره بالاُمور الغيبيّة) .

.


1- .الصراط المستقيم : ج 1 ص 218 .

ص: 447

الصراط المستقيم :از چيزهايى كه در گفتگو شنيده ايم ، اين است كه ابن جوزى بر منبر گفت : پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . زنى از وى درباره اين گزارش پرسيد كه على عليه السلام در يك شب [ از مدينه به مَدائن ]به سرِ جنازه سلمان رفت و وى را كفْن و دفن نمود و برگشت . وى گفت : اين موضوع ، روايت شده است . زن گفت : آيا درست است كه عثمان ، سه روز در مَزبَله هاى بقيع ، رها شده بود و على عليه السلام حاضر بود؟ گفت : آرى . زن گفت : پس بايد يكى از آن دو (على يا عثمان) ، خطاكار باشند . وى گفت : اگر از خانه ات بدون اجازه شوهرت خارج شده اى ، كه نفرين خدا بر تو باد ، و اگر نه ، نفرين خدا بر او باد! زن گفت : آيا عايشه با اجازه پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ با على عليه السلام رفت يا بى اجازه؟ ابن جوزى ، دم فرو بست .

ر . ك : ج 12 ص 55 (پيشگويى امام درباره حوادث آينده) .

.

ص: 448

الباب الحادي عشر : سرعة البديهةنهج البلاغة :قالَ لَهُ بَعضُ اليَهودِ : ما دَفَنتُم نَبِيَّكُم حَتَّى اختَلَفتُم فيهِ ! فَقالَ عليه السلام لَهُ : إنَّمَا اختَلَفنا عَنهُ لا فيهِ (1) ، ولكِنَّكُم ما جَفَّت أرجُلُكُم مِنَ البَحرِ حَتّى قُلتُم لِنَبِيِّكُم : «اجْعَل لَّنَآ إِلَ_هًا كَمَا لَهُمْ ءَالِهَةٌ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ» (2) ! (3)

نهج البلاغة :سُئِلَ عليه السلام : كَيفَ يُحاسِبُ اللّهُ الخَلقَ عَلى كَثرَتِهِم ؟ ! فَقالَ عليه السلام : كَما يَرزُقُهُم عَلى كَثرَتِهِم . فَقيلَ : كَيفَ يُحاسِبُهُم ولا يَرونَهُ ؟ فَقالَ عليه السلام : كَما يَرزُقُهُم ولا يَرَونَهُ . (4)

الأمالي للسيّد المرتضى :قالَ لَهُ عليه السلام ابنُ الكَوّاءِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَم بَينَ السَّماءِ وَالأَرضِ ؟ قالَ : دَعوَةٌ مُستَجابَةٌ . (5)

.


1- .أي في أخبار وردت عنه ، لا في صدق نبوّته .
2- .الأعراف : 138 .
3- .نهج البلاغة : الحكمة 317 ، الأمالي للسيّد المرتضى : ج 1 ص 198 وراجع جواهر المطالب : ج 1 ص 259 .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 300 ، الأمالي للسيّد المرتضى : ج 1 ص 103 ، روضة الواعظين : ص 41 ، بحار الأنوار : ج 7 ص 271 ح 37 .
5- .الأمالي للسيّد المرتضى : ج 1 ص 198 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 383 ، بحار الأنوار : ج 10 ص 84 ح 5 .

ص: 449

باب يازدهم : حاضر جوابى
اشاره

باب يازدهم : حاضر جوابىنهج البلاغة :گروهى از يهوديان به على عليه السلام گفتند : هنوز پيامبرتان را دفن نكرده بوديد كه با هم درگير شديد . فرمود : «ما درباره آنچه از اوست ، اختلاف كرديم ، نه در خود او ؛ (1) امّا شما هنوز پايتان از آب دريا خشك نشده بود كه به پيامبرتان گفتيد : «همان گونه كه براى آنان خدايانى است ، براى ما [ نيز ]خدايى قرار ده . [ موسى عليه السلام ]گفت : به راستى كه شما نادانى مى كنيد» » .

نهج البلاغة :از على عليه السلام پرسيده شد : چگونه خداوند ، بندگان را با اين همه فراوانى ، حسابرسى مى كند؟ على عليه السلام فرمود : «همان گونه كه با همه فراوانى شان ، روزى شان مى دهد» . گفته شد : چگونه آنان را حسابرسى مى كند ، در حالى كه آنان ، او را نمى بينند؟ على عليه السلام فرمود : «همان گونه كه او را نمى بينند و او روزى شان مى دهد» .

الأمالى ، سيّد مرتضى :ابن كَوّاء به على عليه السلام گفت : اى امير مؤمنان! بين آسمان و زمين ، چه قدر فاصله است؟ فرمود : «به مقدار يك دعاى مستجاب» .

.


1- .يعنى ما در آنچه از وى روايت شده است ، اختلاف كرديم و نه در درستى پيامبرىِ آن حضرت .

ص: 450

نهج البلاغة :سُئِلَ عَن مَسافَةِ ما بَينَ المَشرِقِ وَالمَغرِبِ ، فَقالَ عليه السلام : مَسيرَةُ يَومٍ لِلشَّمسِ . (1)

الغارات عن أبي عمرو الكِندِيّ_ في ذِكرِ أسئِلَةِ ابنِ الكَوّاءِ مِنهُ عليه السلام _: قالَ [ ابنُ الكَوّاءِ ] : فَكَم بَينَ السَّماءِ وَالأَرضِ ؟ قالَ : مَدُّ البَصَرِ ، ودَعوَةٌ بِذِكرِ اللّهِ فَيُسمَعُ . لا نَقولُ غَيرَ ذلِكَ ؛ فَاسمَع ، لا أقولُ غَيرَ ذلِكَ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ حي_نَ ق_الَ لَهُ اب_نُ الكَوّاءِ: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، كَم بَينَ مَوضِعِ قَدَمِكَ إلى عَرشِ رَبِّكَ ؟ قالَ _ : ثَكَلَتكَ اُمُّكَ يَابنَ الكَوّاءِ ! سَل مُتَعَلِّما ولا تَسأَل مُتَعَنِّتا ؛ مِن مَوضِعِ قَدمي إلى عَرشِ رَبّي أن يَقولَ قائِلٌ مُخلِصا : لا إلهَ إلَا اللّهُ . (3)

عنه عليه السلام_ في جَوابِ سائِلٍ _: أمَّا الاِبنُ الَّذي أكبَرُ مِن أبيهِ ولَهُ ابنٌ أكبَرُ مِنهُ فَهُوَ عُزَيرٌ ؛ بَعَثَهُ اللّهُ ولَهُ أربَعونَ سَنَةً ولِابنِهِ مِئَةٌ وعَشرُ سِنينَ . (4)

خصائص الأئمّة عليهم السلام :قالَ كَعبُ الأَحبارِ : ... أخبِرني يا أبَا الحَسَنِ عَمَّن لا أبَ لَهُ ، وعَمَّن لا عَشيرَةَ لَهُ ، وعَمَّن لا قِبلَةَ لَهُ ؟ قالَ : أمّا مَن لا أبَ لَهُ فَعيسى عليه السلام ، وأمّا [مَن] (5) لا عَشيرَةَ لَهُ فَآدَمُ عليه السلام ، وأمّا مَن لا قِبلَةَ لَهُ فَهُوَ البَيتُ الحَرامِ ؛ هُوَ قِبلَةٌ ولا قِبلَةَ لَها . هاتِ يا كَعبُ . فَقالَ : أخبِرني يا أبَا الحَسَنِ عَن ثَلاثَةِ أشياءَ لَم تَرتَكِض في رَحِمٍ ولَم تَخرُج مِن بَدَنٍ ؟ فَقالَ عليه السلام : هِيَ عَصا موسى عليه السلام ، وناقَةُ ثَمودَ ، وكَبشُ إبراهيمَ . ثُمَّ قالَ : هاتِ يا كَعبُ . فَقالَ : يا أبَا الحَسَنِ ، بَقِيَت خَصلَةٌ ؛ فَإِن أنتَ أخبَرتَني بِها فَأَنتَ أنتَ ! قالَ : هَلُمَّها يا كَعبُ . قالَ : قَبرٌ سارَ بِصاحِبِهِ ؟ قالَ : ذلِكَ يونُسُ بنُ مَتّى إذ سَجَنَهُ اللّهُ في بَطنِ الحوتِ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 294 ، الغارات : ج 1 ص 180 ، بحار الأنوار : ج 58 ص 166 ح 25 .
2- .الغارات : ج 1 ص 180 ، بحار الأنوار : ج 58 ص 93 ح 13 ، نهج السعادة : ج 2 ص 632 ح 342 ؛ كنز العمّال : ج 13 ص 161 ح 36492 نقلاً عن ابن منيع عن زاذان وفيهما «قدر دعوة عبدٍ دعا اللّه ، لا أقول غير ذلك» .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 614 ح 139 ، بحار الأنوار : ج 10 ص 122 ح 2 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 385 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 19 نحوه ، بحار الأنوار : ج 10 ص 88 ح 7 وراجع تفسير العيّاشي : ج 1 ص 141 ح 468 .
5- .إضافة يقتضيها السياق .
6- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 89 وراجع الخصال : ص 456 ح 1 وبحار الأنوار : ج 10 ص 3 ح 1 .

ص: 451

نهج البلاغة :درباره فاصله مشرق تا مغرب ، از على عليه السلام پرسيده شد . فرمود : «[ به اندازه ]مسيرى كه خورشيد در يك روز مى پيمايد» .

الغارات_ به نقل از ابو عمرو كِنْدى ، در بيان پرسش هاى ابن كَوّاء از على عليه السلام _: [ ابن كوّاء ]پرسيد : بين آسمان و زمين ، چه قدر فاصله است؟ فرمود : «[ به اندازه ]تيررس چشم و [ به اندازه ]دعايى به ياد خدا ، كه مستجاب شود . جز اين را نمى گوييم . گوش كن كه من ، غير از اين ، چيزى نمى گويم» .

امام على عليه السلام _ در هنگامى كه ابن كوّاء گفت :اى امير مؤمنان! از جاى پايت تا عرش پروردگارت ، چه قدر فاصله است؟ _ : مادرت ، داغت را ببيند! به انگيزه ياد گرفتن بپرس ، نه براى آزار رساندن . از جايى كه ايستاده ام تا عرش پروردگارم ، به مقدارى است كه گوينده اى خالصانه بگويد : « لا إله إلّا اللّه » .

امام على عليه السلام_ در پاسخ پرسش كننده اى _: پسرى كه از پدرش كهن سال تر است و پسرى دارد كه از او كهن سال تر است، او «عُزير» است. خداوند، او را در چهل سالگى برانگيخت ، حالْ آن كه پسرش صد و ده سال داشت .

خصائص الأئمّة عليهم السلام: كعب الأحبار گفت : ... اى ابو الحسن! از كسى به من خبر ده كه پدر نداشت ، و از كسى كه خويشى نداشت ، و از جايى كه قبله ندارد . فرمود : «آن كه پدر نداشت ، عيسى عليه السلام بود ؛ آن كه خويشى نداشت ، آدم عليه السلام بود ؛ و آن جاكه قبله ندارد ، خانه خداست كه خودش قبله است و برايش قبله نيست . بپرس ، اى كعب!» . كعب گفت : اى ابو الحسن! از سه چيزى كه در رَحِمْ قرار نگرفته اند و از بدنْ خارج نمى شوند ، مرا خبر ده . فرمود : «عصاى موسى عليه السلام [ كه اژدها شد] ، شتر ثمود و قوچ ابراهيم عليه السلام » . آن گاه فرمود : «بپرس ، اى كعب!» . كعب پرسيد : اى ابو الحسن! تنها يك چيز باقى مانْد . اگر مرا از آن خبر دهى ، شاه كار كرده اى! على عليه السلام فرمود : «بگو ، اى كعب!» . پرسيد : گورى كه صاحبش را با خود بُرد [ ، كدام بود] ؟ على عليه السلام فرمود : «اين ، [ در مورد] يونس بن متّى است ، هنگامى كه خداوند عز و جل او را در شكم نهنگ ، زندانى كرد» .

.

ص: 452

تذكرة الخواصّ عن ابن المسيّب :كَتَبَ مَلِكُ الرّومِ إلى عُمَرَ : ... أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي مُسائِلُكَ عَن مَسائِلَ ، فَأَخبِرني عَنها : ما شَيءٌ لَم يَخلُقهُ اللّهُ ؟ وما شِيءٌ لا يَعلَمُهُ اللّهُ ؟ و ... فَقَرَأَ عَلِيٌّ عليه السلام الكِتابَ ، وكَتَبَ فِي الحالِ خَلفَهُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، ... أمَّا الَّذي لا يَعلَمُهُ اللّهُ فَقَولُكُم : لَهُ وَلَدٌ وصاحِبَةٌ وشَريكٌ ؛ «مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِن وَلَدٍ وَ مَا كَانَ مَعَهُو مِنْ إِلَ_هٍ» (1) ؛ «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ» (2) . وأمَّا الَّذي لَيسَ عِندَ اللّهِ : فَالظُّلمُ ؛ «وَ مَا رَبُّكَ بِظَ_لَّ_مٍ لِّلْعَبِيدِ» (3) . وأمَّا الَّذي كُلُّهُ فَمٌ : فَالنّارُ تَأكُلُ ما يُلقى فيها . وأمَّا الَّذي كُلُّهُ رِجلٌ : فَالماءُ . وأمَّا الَّذي كُلُّهُ عَينٌ : فَالشَّمسُ . وأمَّا الَّذي كُلُّهُ جَناحٌ : فَالرّيحُ . وأمَّا الَّذي لا عَشيرَةَ لَهُ : فَآدَمُ عليه السلام . وأمَّا الَّذينَ لَم يَحمِل بِهِم رَحِمٌ : فَعَصا موسى ، وكَبشُ إبراهيمَ ، وآدَمُ ، وحَوّاءُ . وأمَّا الَّذي يَتَنَفَّسُ مِن غَيرِ روحٍ : فَالصُّبحُ ؛ لِقَولِهِ تَعالى : «وَ الصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ» (4) ... . وأمَّا الظّاعِنُ (5) : فَطورُ سَيناءَ (6) ؛ لَمّا عَصَت بَنو إسرائيلَ ، وكانَ بَينَهُ وبَينَ الأَرضِ المُقَدَّسَةِ أيّامٌ ، فَقَلَعَ اللّهُ مِنهُ قِطعَةً وجَعَلَ لَها جَناحَينِ مِن نورٍ ، فَنَتَقَهُ (7) عَلَيهِم ؛ فَذلِكَ قَولُهُ : «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُو ظُ_لَّةٌ وَظَنُّواْ أَنَّهُو وَاقِعُم بِهِمْ» (8) ، وقالَ لِبَني إسرائيلَ : إن لَم تُؤمِنوا وإلّا أوقَعتُهُ عَلَيكُم ، فَلَمّا تابوا رَدَّهُ إلى مَكانِهِ . وأمَّا المَكانُ الَّذي لَم تَطلِع عَلَيهِ الشَّمسُ إلّا مَرَّةً واحِدَةً : فَأَرضُ البَحرِ لَمّا فَلَقَهُ اللّهُ لِموسى عليه السلام ، وقامَ الماءُ أمثالَ الجِبالِ ، ويَبِسَتِ الأَرضُ بِطُلوعِ الشَّمسِ عَلَيها ، ثُمَّ عادَ ماءُ البَحرِ إلى مَكانِهِ . وأمَّا الشَّجَرَةُ الَّتي يَسيرُ الرّاكِبُ في ظِلِّها مِئَةَ عامٍ : فَشَجَرَةُ طوبى ؛ وهِيَ سِدرَةُ المُنتَهى فِي السَّماءِ السّابِعَةِ ، إلَيها يَنتَهي أعمالُ بَني آدَمَ ، وهِيَ مِن أشجارِ الجَنَّةِ ، لَيسَ فِي الجَنَّةِ قَصرٌ ولا بَيتٌ إلّا وفيهِ غُصنٌ مِن أغصانِها . ومَثَلُها فِي الدُّنيَا الشَّمسُ أصلُها واحِدٌ وضَوؤُها في كُلِّ مَكانٍ . وأمَّا الشَّجَرَةُ الَّتي نَبَتَت مِن غَيرِ ماءٍ : فَشَجَرَةُ يونُسُ ، وكانَ ذلِكَ مُعجِزَةً لَهُ ؛ لِقَولِهِ تَعالى : «وَ أَمنبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِّن يَقْطِينٍ» (9) . وأمَّا غِذاءُ أهلِ الجَنَّةِ : فَمَثَلُهُم فِي الدُّنيا الجَنينُ في بَطنِ اُمِّهِ ؛ فَإِنَّهُ يَغتَذي مِن سُرَّتِها ولا يَبولُ ولا يَتَغَوَّطُ . وأمَّا الأَلوانُ فِي القَصعَةِ الواحِدَةِ : فَمَثَلُهُ فِي الدُّنيا البيضَةُ فيها لَونانِ أبيَضُ وأصفَرُ ولا يَختَلِطانِ . وأمَّا الجارِيَةُ الَّتي تَخرُجُ مِنَ التُّفّاحَةِ : فَمَثَلُها فِي الدُّنيا الدّودَةُ تَخرُجُ مِنَ التُّفّاحَةِ ولا تَتَغَيَّرُ . وأمَّا الجارِيَةُ الَّتي تَكونُ بَينَ اثنَينِ : فَالنَّخلَةُ الَّتي تَكونُ فِي الدُّنيا لِمُؤمِنٍ مِثلي ولِكافِرٍ مِثلِكَ ، وهِيَ لي فِي الآخِرَةِ دونَكَ ؛ لِأَ نَّها فِي الجَنَّةِ وأنتَ لا تَدخُلُها ! وأمّا مَفاتيحُ الجَنَّةِ : فَلا إلهَ إلَا اللّهُ ، مُحَمَّدٌ رسولُ اللّهِ . قالَ ابنُ المُسَيِّبِ : فَلَمّا قَرَأَ قَيصَرُ الكِتابَ قالَ : ما خَرَجَ هذَا الكَلامُ إلّا مِن بَيتِ النُّبُوَّةِ ! (10)

.


1- .المؤمنون : 91 .
2- .الإخلاص : 3 .
3- .فصّلت : 46 .
4- .التكوير : 18 .
5- .اسم فاعل من ظَعَن يظْعَن : أي ذَهَب وسارَ (اُنظر لسان العرب : ج 13 ص 270 «ظعن») .
6- .طُور سَيْناء : سينا _ بفتح السين أو كسرها _ اسم موضع بالشام يضاف إليه الطور فيقال : طُور سَيْناء ، الجبل الذي كلّم اللّه تعالى عليه موسى بن عمران عليه السلام (معجم البلدان : ج 3 ص 300) .
7- .النَّتْق : أن تَقْلَع الشيءَ فتَرفَعه من مكانه لِتَرمي به (النهاية : ج 5 ص 13 «نتق») .
8- .الأعراف : 171 .
9- .الصافّات : 146 .
10- .تذكرة الخواصّ : ص 145 ؛ الغدير : ج 6 ص 248 عن ابن المسيّب .

ص: 453

تذكرة الخواصّ_ به نقل از ابن مُسَيَّب _: پادشاه روم به عمر نوشت : ... امّا بعد ؛ چند پرسش از تو دارم . از آنها مرا خبر ده . چه چيز است كه خدا آن را نيافريده؟ و چه چيز است كه خدا آن را نمى داند؟ و ... على عليه السلام ، نامه را خواند و بى درنگ در پشت نامه نوشت : «به نام خداوند بخشنده مهربان ... . امّا آنچه خدا نمى داند ، سخن شماست كه مى گوييد : او فرزند و همراه و شريك دارد . «خدا ، فرزندى اختيار نكرده است و با او معبودى ديگر نيست» . «نه كسى را زاده و نه از كسى زاييده شده است» . و امّا آنچه پيش خدا نيست ، ستمكارى است . «و پروردگار تو به بندگان [ خود] ، ستمكار نيست» . و امّا آنچه همه اش دهان است ، آتش است كه هر چه در آن افكنده شود ، مى خورَد . و امّا آنچه همه اش پاست ، آب است . و امّا آنچه همه اش چشم است ، خورشيد است . و امّا آنچه همه اش بال است ، باد است . و امّا آن كه خويشى نداشت ، آدم عليه السلام بود . و امّا آنان كه زهدانىْ آنها را در بر نگرفته ، عصاى موسى عليه السلام [ كه اژدها شد] ، قوچ ابراهيم عليه السلام ، آدم و حوّا عليهماالسلام هستند . و امّا آن كه بدون جانْ نفس مى كشد ، صبح است ، به خاطر سخن خداى متعال كه مى فرمايد : «سوگند به صبح ، چون دميدن گيرد!» . و امّا رونده ، طور سيناست . هنگامى كه بنى اسرائيل ، نافرمانى كردند در حالى كه بين آن كوه و سرزمين مقدّس ، چند روز راه بود ، خداوند ، قطعه اى از آن كوه را كَند و برايش دو بال از نور ساخت و آن را از زمين كَند و اين ، معناى سخن خداوند است كه : «و [ ياد كن ]هنگامى را كه كوه [ طور ]را بر فرازشان سايبان آسا برافراشتيم و چنان پنداشتند كه [ كوه] بر سرشان فرو خواهد افتاد» . و به بنى اسرائيل گفت : اگر ايمان نياوريد ، آن را روى شما خواهم انداخت . و هنگامى كه توبه كردند ، آن را به جاى اصلى اش برگردانْد . و امّا جايى كه جز يك بارْ خورشيد بر آن نتابيده است ، زمينِ زير درياست ، هنگامى كه خدا آن را براى موسى عليه السلام گشود و آب ، چون كوهى بالا آمد و با تابش خورشيد بر آن ، خشك شد و سپس آب ، به جاى اصلىِ خود برگشت . و امّا درختى كه سواره زير سايه آن ، يكصد سال راه مى رود ، درخت طُوبى است و آن ، همان سِدْرةُ المُنتهى در آسمان هفتم است كه اعمال آدمى زادگان به آن جا مى رود و اين درخت ، از درخت هاى بهشت است و در بهشت ، قصرى و خانه اى نيست ، مگر آن كه شاخه اى از اين درخت در آن جا هست . نمونه آن در دنيا ، خورشيد است كه اصل آن يكى است ؛ ولى نورش در همه جا پراكنده است . و امّا درختى كه بدون آب روييده ، درخت يونس عليه السلام است كه معجزه وى بود ، طبق سخن خداوند كه مى فرمايد : «و بر بالاى [ سرِ] او درختى از [ نوع ]كدوبُن رويانيديم» . و امّا غذاى بهشتيان ، نمونه آن در دنيا غذاى جنين در شكم مادر است كه از ناف مادر تغذيه مى كند و ادرار نمى كند و مدفوع ندارد . و امّا رنگ ها[ ى مختلف جدا از هم براى يك مادّه سيّال] در يك كاسه ، نمونه اش در دنيا تخم مرغ است كه داراى دو رنگ سفيد و زرد است و با هم آميخته نمى شوند. و امّا كنيزكى كه از سيبْ بيرون مى آيد ، نمونه اش در دنيا كِرمى است كه از سيبْ بيرون مى آيد و تغييرى نمى كند. و امّا كنيزكى كه بين دو نفر [ ، مشترك] است ، نخل است كه در دنيا از آنِ مؤمنى چون من و كافرى چون توست ، ولى در آخرت ، از آنِ من است ، نه تو ؛ چون آن نخل در بهشت است و تو وارد آن نمى شوى . و امّا كليدهاى بهشت ، لا إله إلّا اللّه و محمّدٌ رسولُ اللّه است» . ابن مُسَيِّب گفت : هنگامى كه قيصر ، نامه را خوانْد ، گفت: اين سخن، جز از خاندان نبوّت، بيرون نيامده است.

.

ص: 454

. .

ص: 455

. .

ص: 456

بحار الأنوار :قَضى [عَلِيٌّ عليه السلام ] بِالبَصرَةِ لِقَومٍ حَدّادينَ اشتَرَوا بابَ حَديدٍ مِن قَومٍ ، فَقالَ أصحابُ البابِ : كَذا وكَذا مَنّا ، فَصَدَّقوهُم وَابتاعوهُ ، فَلَمّا حَمَلُوا البابَ عَلى أعناقِهِم قالوا لِلمُشتَري : ما فيهِ ما ذَكَروهُ مِنَ الوَزنِ ، فَسَأَلوهُم الحَطيطَةَ فَأَبَوا ، فَارتَجَعوا عَلَيهِم ، فَصاروا إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ : أدُلُّكُمُ ؛ احمِلوهُ إلَى الماءِ . فَحُمِلَ فَطُرِحَ في زَورَقٍ صَغيرٍ وعُلِّمَ عَلَى المَوضِعِ الَّذي بَلَغَهُ الماءُ . ثُمَّ قالَ : أرجِعوا مَكانَهُ تَمرا مَوزونا . فَما زالوا يَطرَحونَ شَيئا بَعدَ شَيءٍ مَوزونا حَتّى بَلَغَ الغايَةَ . قالَ : كَم طَرَحتُم ؟ قالوا : كَذا وكَذا مَنّا ورِطلاً . قالَ عليه السلام : وَزنُهُ هذا . (1)

.


1- .بحار الأنوار : ج 40 ص 286 ح 45 نقلاً عن كتاب صفوة الأخبار .

ص: 457

بحار الأنوار :[ على عليه السلام ] در بصره در حقّ آهنگرانى كه از كسانى درِ آهنى خريده بودند ، داورى كرد . صاحبانِ در گفته بودند : وزن اين ، چندين و چند مَن است . آهنگران هم حرفشان را قبول كرده ، آن را خريده بودند . وقتى آن را روى دوش گرفتند ، به فروشندگان گفتند : در ، به آن وزنى كه گفتيد ، نيست . و از آنان خواستند كه وزن آن را كم تر حساب كنند ؛ ولى چون فروشندگان ، قبول نكردند ، در را به آنها برگرداندند . نزد امير مؤمنان رفتند . على عليه السلام به آنان فرمود : «راهنمايى تان مى كنم . آن را كنار آب ببريد» . در را برداشتند و در قايق كوچكى گذاشتند و جايى را كه سطح آب به آن رسيده بود ، علامت گذاشتند . آن گاه فرمود : «به جاى در ، خرماى وزن شده در قايق بريزيد» و آنان ، آن قدر خرماى وزن شده در قايق ريختند تا آب به جاى علامت رسيد . پرسيد : «چه قدر ريختيد؟» . گفتند : چند و چند رَطل . على عليه السلام فرمود : «اين ، وزنِ آن در است» .

.

ص: 458

الفضائل لابن شاذان :رُوِيَ أنَّ امرَأَةً تَرَكَت طِفلاً ابنَ سِتَّةِ أشهُرٍ عَلى سَطحٍ ، فَمَشَى الصَّبِيُّ يَحبو حَتّى خَرَجَ مِنَ السَّطحِ وجَلَسَ عَلى رَأسِ الميزابِ ، فَجاءَت اُمُّهُ عَلَى السَّطحِ فَما قَدَرَت عَلَيهِ ، فَجاؤوا بِسُلَّمٍ ووَضَعوهُ عَلَى الجِدارِ فَما قَدَروا عَلَى الطِّفلِ ؛ مِن أَجلِ طولِ الميزابِ وبُعدُهُ عَنِ السَّطحِ ، وَالاُمُّ تَصيحُ وأهلُ الصَّبِيِّ كُلُّهُم يَبكونَ ، وكانَ في أيّامِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ ، فَجاؤوا إلَيهِ فَحَضَرَ مَعَ القَومِ فَتَحَيَّروا فيهِ ، وقالوا : ما لِهذا إلّا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ! فَحَضَرَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَصاحَت اُمُّ الصَّبِيِّ في وَجهِهِ ، فَنَظَرَ أميرُ المُؤمِنينَ إلَى الصَّبِيِّ ، فَتَكَلَّمَ الصَّبِيَّ بِكَلامٍ لا يَعرِفُهُ أحَدٌ ، فَقالَ عليه السلام : أحضِروا هاهُنا طِفلاً مِثلَهُ ، فَأَحضَروهُ ، فَنَظَرَ بَعضُهُما إلى بَعضٍ وتَكَلَّمَ الطِّفلانِ بِكَلامِ الأَطفالِ ، فَخَرَجَ الطِّفلُ مِنَ الميزابِ إلَى السَّطحِ ، فَوَقَعَ فَرَحٌ فِي المَدينَةِ لَم يُرَ مِثلُهُ . (1)

.


1- .الفضائل لابن شاذان : ص 56 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 267 ح 36 .

ص: 459

الفضائل ، ابن شادان :روايت شده است كه زنى كودك شش ماهه اى را روى بام گذاشت و كودك ، خود را روى زمين كشيد تا از پشت بام خارج شد و روى ناودان نشست . مادرش روى بام آمد و نتوانست وى را بگيرد . نردبانى آوردند و روى ديوار گذاشتند ؛ امّا نتوانستند بچه را بگيرند ؛ چون بلندى ناودان ، زياد بود و از لب بام ، فاصله داشت . مادرش فرياد مى زد و نزديكان بچّه ، گريه مى كردند . حادثه در زمان عمر بن خطّاب بود . نزد وى آمدند و او نيز همراه مردم به محلّ حادثه آمد و همه در اين جريان ، متحيّر ماندند و گفتند : جز على بن ابى طالب ، كسى نمى تواند چاره ساز باشد . على عليه السلام را حاضر كردند . مادر كودك در برابر على عليه السلام شروع به شيون كرد . امير مؤمنان ، نزد بچّه آمد و با بچه حرف زد ؛ امّا بچه نفهميد . على عليه السلام فرمود : «بچه اى هم سنّ او بياوريد» . بچّه اى آوردند . دو كودك به يكديگر نگاه كردند و با زبان كودكانه با هم حرف زدند . كودك از ناودان به پشت بام برگشت و در شهر ، شادمانى اى به وجود آمد كه تا آن روز ، كسى مثل آن را نديده بود .

.

ص: 460

كلامُ ابنِ أبي الحديد في علوم الإمامقالَ ابنُ أبِي الحَديدِ في مُقَدَّمَةِ شَرحِ نَهجِ البَلاغَةِ : قَد عَرَفتَ أنَّ أشرَفَ العُلومِ هُوَ العِلمُ الإِلهِيُّ ؛ لِأَنَّ شَرَفَ العِلمِ بِشَرَفِ المَعلومِ ، ومَعلومُهُ أشرَفُ المَوجوداتِ ، فَكانَ هُوَ أشرَفَ العُلومِ . ومِن كَلامِهِ عليه السلام اقتُبِسَ ، وعَنهُ نُقِلَ ، وإلَيهِ انتُهِيَ ، ومِنهُ ابتُدِئَ . فَإِنَّ المُعتَزِلَةَ _ الَّذينَ هُم أهلُ التَّوحيدِ وَالعَدلِ ، وأربابُ النَّظَرِ ، ومِنهُم تَعَلَّمَ النّاسُ هذَا الفَنَّ _ تَلامِذَتُهُ وأصحابُهُ ؛ لِأَنَّ كَبيرَهُم واصِلَ بنَ عَطاءٍ تِلميذُ أبي هاشِمٍ عَبدِ اللّهِ بنِ مُحَمَّدِ بنِ الحَنَفِيَّةِ ، وأبو هاشِمٍ تِلميذُ أبيهِ ، وأبوهُ تِلميذُهُ عليه السلام . وأمَّا الأَشعَرِيَّةُ : فَإِنَّهُم يَنتَمونَ إلى أبِي الحَسَنِ عَلِيِّ بنِ إسماعيلَ بنِ أبي بِشرٍ الأَشعَرِيِّ ، وهُوَ تِلميذُ أبي عَلِيٍّ الجُبّائِيِّ ، وأبو عَلِيٍّ أحَدُ مَشايِخِ المُعتَزِلَةِ ، فَالأَشعَرِيَّةُ يَنتَهونَ بِأَخَرَةٍ إلى اُستاذِ المُعتَزِلَةِ ومُعَلِّمِهِم ، وهُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . وأمَّا الإِمامِيَّةُ وَالزَّيدِيَّةُ فَانتِماؤُهُم إلَيهِ ظاهِرٌ . ومِنَ العُلومِ عِلمُ الفِقهِ ، وهُوَ عليه السلام أصلُهُ وأساسُهُ ، وكُلُّ فَقيهٍ فِي الإِسلامِ فَهُوَ عِيالٌ عَلَيهِ ، ومُستَفيدٌ مِن فِقهِهِ . أمّا أصحابُ أبي حَنيفَةَ ، كَأَبي يوسُفَ ومُحَمَّدٍ وغَيرِهِما ، فَأَخَذوا عَن أبي حَنيفَةَ . وأمَّا الشّافِعِيُّ فَقَرَأَ عَلى مُحَمَّدِ بنِ الحَسَنِ ، فَيَرجِعُ فِقهُهُ أيضا إلى أبي حَنيفَةَ . وأمّا أحمَدُ بنُ حَنبَلٍ فَقَرَأَ عَلَى الشّافِعِيِّ ، فَيَرجِعُ فِقهُهُ أيضا إلى أبي حَنيفَةَ ، وأبو حَنيفَةَ قَرَأَ عَلى جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ عليه السلام ، وقَرَأَ جَعفَرٌ عَلى أبيهِ عليه السلام ، ويَنتَهِي الأَمرُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام . وأمّا مالِكُ بنُ أنَسٍ فَقَرَأَ عَلى رَبيعَةِ الرَّأيِ ، وقَرَأَ رَبيعَةُ عَلى عِكرِمَةَ ، وقَرَأَ عِكرِمَةُ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وقَرَأَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . وإن شِئتَ فَرَدَدتَ إلَيهِ فِقهَ الشّافِعِيِّ بِقِراءَتِهِ عَلى مالِكٍ كانَ لَكَ ذلِكَ . فَهؤُلاءِ الفُقَهاءُ الأَربَعَةُ . وأمّا فِقهُ الشّيعَةِ فَرُجوعُهُ إلَيهِ ظاهِرٌ . وأيضا فَإِنَّ فُقَهاءَ الصَّحابَةِ كانوا : عُمَرَ بنَ الخَطّابِ ، وعَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ ؛ وكِلاهُما أخذا عَن عَلِيٍّ عليه السلام . وأمّا ابنُ عَبّاسٍ فَظاهِرٌ ، وأمّا عُمَرُ فَقَد عَرَفَ كُلُّ أحَدٍ رُجوعَهُ إلَيهِ في كَثيرٍ مِنَ المَسائِلِ الَّتي أشكَلَت عَلَيهِ وعَلى غَيرِهِ مِنَ الصَّحابَةِ ، وقَولَهُ غَيرَ مَرَّةٍ : «لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ !» ، وقَولَهُ : «لا بَقيتُ لِمُعضِلَةٍ لَيسَ لَها أبُو الحَسَنِ !» ، وقَولَهُ : «لا يُفتِيَنَّ أحَدٌ فِي المَسجِدِ وعَلِيٌّ حاضِرٌ» . فَقَد عُرِفَ بِهذَا الوَجهِ أيضا اِنتِهاءُ الفِقهِ إلَيهِ . وقَد رَوَتِ العامَّةُ وَالخاصَّةُ قَولَهُ صلى الله عليه و آله : «أقضاكُم عَلِيٌّ» . وَالقَضاءُ هُوَ الفِقهُ ، فَهُوَ إذا أفقَهُهُم . ورَوَى الكُلُّ أيضا أ نَّهُ عليه السلام قالَ لَهُ وقَد بَعَثَهُ إلَى اليَمَنِ قاضِيا : «اللّهُمَّ اهدِ قَلبَهُ ، وثَبِّت لِسانَهُ» . قالَ : فَما شَكَكتُ بَعدَها في قَضاءٍ بَينَ اثنَينِ . وهُوَ عليه السلام الَّذي أفتى في المَرأَةِ الَّتي وَضَعَت لِسِتَّةِ أشهُرٍ ، وهُوَ الَّذي أفتى في الحامِلِ الزّانِيَةِ ، وهُوَ الَّذي قالَ فِي المِنبَرِيَّةِ (1) : «صارَ ثُمنُها تِسعا» . وهذِهِ المَسأَلَةُ لَو فَكَّرَ الفَرَضي (2) فيها فِكرا طَويلاً لَاستُحسِنَ مِنهُ بَعدَ طولِ النَّظَرِ هذَا الجَوابُ ، فَما ظَنُّكَ بِمَن قالَهُ بَديهَةً ، وَاقتَضَبَهُ ارتِجالاً ! ومِنَ العُلومِ عِلمُ تَفسيرِ القُرآنِ ، وعَنهُ اُخِذَ ، ومِنهُ فُرِّعَ . وإذا رَجَعتَ إلى كُتُبِ التَّفسيرِ عَلِمتَ صِحَّةَ ذلِكَ ؛ لِأَنَّ أكثَرَهُ عَنهُ وعَن عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وقَد عَلِمَ النّاسُ حالَ ابنِ عَبّاسٍ في مُلازَمَتِهِ لَهُ وانقِطاعِهِ إلَيهِ ، وأ نَّهُ تِلميذُهُ وخِرّيجُهُ . وقيلَ لَهُ : أينَ عِلمُكَ مِن عِلمِ ابنِ عَمِّكَ ؟ فَقالَ : كَنِسبَةِ قَطرَةٍ مِنَ المَطَرِ إلَى البَحرِ المُحيطِ . ومِنَ العُلومِ عِلمُ الطَّريقَةِ وَالحَقيقَةِ وأحوالِ التَّصَوُّفِ ، وقَد عَرَفتَ أنَّ أربابَ هذَا الفَنِّ في جَميعِ بِلادِ الإِسلامِ إلَيهِ يَنتَهون ، وعِندَهُ يَقِفونَ . وقَد صَرَّحَ بِذلِكَ الشِّبِليُّ ، وَالجُنَيدُ ، وسَرِيّ ، وأبو يَزيدَ البِسطامِيّ ، وأبو مَحفوظٍ مَعروفٌ الكَرَخِيُّ ، وغَيرُهُم . ويَكفيكَ دَلالَةً عَلى ذلِكَ ، الخِرقَةُ الَّتي هِيَ شِعارُهُم إلَى اليَومِ ، وكَونُهُم يُسنِدونَها بِإِسنادٍ مُتَّصِلٍ إلَيهِ عليه السلام . ومِنَ العُلومِ عِلمُ النَّحوِ وَالعَرَبِيَّةِ ، وقَد عَلِمَ النّاسُ كافَّةً أ نَّهُ هُوَ الَّذي ابتَدَعَهُ وأنشَأَهُ ، وأملى عَلى أبِي الأَسوَدِ الدُّؤَلِيِّ جَوامِعَهُ واُصولَهُ ؛ مَن جُملَتِهَا : الكَلامُ كُلُّهُ ثَلاثَةُ أشياءَ : اِسمٌ وفِعلٌ وحَرفٌ . ومِن جُملَتِها : تَقسيمُ الكَلِمَةِ إلى مَعرِفَةٍ ونَكِرَةٍ ، وتَقسيمُ وُجوهِ الإِعرابِ إلَى الرَّفعِ وَالنَّصبِ وَالجَرِّ وَالجَزمِ ، وهذا يَكادُ يُلحَقُ بِالمُعجِزاتِ ؛ لِأَنَّ القُوَّةَ البَشَرِيَّةَ لا تَفي بِهذا الحَصرِ ، ولا تَنهَضُ بِهذَا الاِستِنباطِ . (3)

.


1- .راجع : ص 404 (علم الحساب) .
2- .هو الذي يعرف الفرائض (لسان العرب : ج 7 ص 202 «فرض») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 17 .

ص: 461

سخن ابن ابى الحديد درباره دانش هاى امام على

سخن ابن ابى الحديد درباره دانش هاى امام علىابن ابى الحديد در مقدّمه شرح نهج البلاغة مى گويد : دانستى كه شريف ترينِ دانش ها ، دانش الهى است ؛ چون ارزش دانش ، به ارزشِ دانسته شده است و آنچه در دانش الهى دانسته مى شود [ ، يعنى خداوند] ، اشرف موجودات است . بنا بر اين ، دانش الهى ، شريف ترينِ دانش هاست . دانش الهى از سخن على عليه السلام برگرفته شده ، از او نقل شده ، به او پايان مى يابد و از او شروع شده است . معتزليان _ كه اهل توحيد و عدل و صاحبان انديشه اند و مردم ، دانش كلام را از آنان ياد گرفته اند _ شاگردان و ياران على عليه السلام هستند ؛ چون بزرگِ معتزله ، واصل بن عطا ، شاگرد ابو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن حنفيه است و ابو هاشم ، شاگرد پدرش و پدرش شاگرد على عليه السلام بود . و امّا اشعريان ، آنان به ابو الحسن على بن اسماعيل بن ابى بِشْر اشعرى مى رسند و او شاگرد ابو على جُبّايى بود و ابو على ، يكى از استادان معتزله است . پس اشعريان در نهايت به استاد و معلّم معتزله ، على بن ابى طالب عليه السلام مى رسند . و امّا رسيدن اماميّه و زيديه به على عليه السلام آشكار است . از جمله دانش ها ، دانش فقه است و او (على عليه السلام ) ، اصل و پايه فقه است و هر فقيهى در اسلام ، ريزه خوارِ خوان اوست و بهره گيرنده از فقه او . و امّا ياران ابو حنيفه ، مثل ابو يوسف و محمّد و غير آن دو ، فقه را از ابو حنيفه گرفته اند. و امّا شافعى، نزد محمّد بن حسنْ درس خوانده كه فقه او هم به ابو حنيفه مى رسد . و امّا احمد بن حنبل ، نزد شافعى درس خوانده و فقه او هم به ابو حنيفه مى رسد . و ابو حنيفه ، خودش نزد جعفر بن محمّد عليهماالسلام درس خوانده و جعفر عليه السلام ، نزد پدرش فقه آموخته و زنجيره وار به على عليه السلام مى رسد . و امّا مالك بن انس ، نزد ربيعة الرأى ، درس خوانده و ربيعه ، نزد عِكْرمه ، و عكرمه نزد عبد اللّه بن عبّاس ، و عبد اللّه بن عبّاس ، نزد على بن ابى طالب عليه السلام درس خوانده است . اگر خواستى ، مى توانى ريشه فقه شافعى را از طريق درس خواندن شافعى نزد مالك بن اَنَس ، به على عليه السلام برگردانى . اين ، داستان فقهاى چهارگانه بود . و امّا فقه شيعه ، برگشت آن به على عليه السلام آشكار است و نيز فقهاى اصحابِ پيامبر خدا ، دو نفر بودند : عمر بن خطّاب و عبد اللّه بن عبّاس ، كه هر دو از على عليه السلام آموخته اند . دانش آموختنِ ابن عبّاس نزد على عليه السلام كه آشكار است ؛ و امّا عمر ، همه مى دانند كه وى در بسيارى از مسائلى كه برايش و براى ديگر صحابيانْ دشوار بود ، به على عليه السلام رجوع مى كرد و بارها گفت : «اگر على نبود ، عُمَر هلاك مى شد» و نيز سخنش كه: «كاشْ گرفتار دشوارى اى نشوم كه ابو الحسنْ حضور نداشته باشد!» و نيز سخن ديگرش كه گفت : «در مسجد پيامبر خدا با حضور على ، هيچ كس فتوا ندهد» . از اين روش هم منتهى شدن فقه به آن حضرت ، شناخته شد . اهل سنّت و شيعه ، اين سخن پيامبر خدا را روايت كرده اند كه: «داورترينِ شما على است» و داورى و قضاوت ، همان فقه است . بنا بر اين ، او دين شناس ترينِ مردم بود . و نيز همه روايت كرده اند كه چون پيامبر خدا ، على عليه السلام را به عنوان قاضى به يَمنْ گسيل كرد ، فرمود : «پروردگارا! قلبش را هدايت كن و زبانش را استوار ساز» و على عليه السلام گفت: «از آن زمان، در داورى بين دو نفر ، هرگز ترديد نكرده ام». او كسى بود كه درباره زنى كه شش ماهه زاييد ، داورى كرد . او كسى بود كه درباره زن باردارِ زناكار ، داورى كرد . او كسى بود كه در جريان پرسشِ منبريه (1) فرمود : «صار ثُمْنها تِسعا ؛ يك هشتم او يك نُهم مى شود» . (2) پاسخ اين مسئله ، از چيزهايى است كه از كسى كه از تقسيم ميراث آگاهى دارد ، پس از انديشه ورزىِ طولانى و با دقّت نظر بسيار ، جاى تحسين دارد . پس چه مى توان گفت درباره كسى كه فى البداهه پاسخ داده باشد و بدون فكر كردن ، نتيجه را به دست آورده باشد . از جمله دانش ها ، دانش تفسير قرآن است و اين دانش ، از او ريشه گرفته و شاخ و برگ يافته است و اگر به كتاب هاى تفسير رجوع كنى ، درستى اين مطلب را خواهى دانست ؛ چون بيشتر آراى تفسيرى ، از او و از ابن عبّاس است و همگان ، چگونگى همراهى ابن عبّاس با على عليه السلام و وابستگى اش به او را و اين را كه ابن عبّاس ، شاگرد و دست پرورده اوست ، مى دانند . به ابن عبّاس گفته شد : دانش تو نسبت به دانش پسر عمويت على عليه السلام ، در چه حد است؟ پاسخ داد : چون نسبتِ قطره به اقيانوس . و از جمله دانش ها ، دانش طريقت و حقيقت و احوال تصوّف است و اين كه در همه جهان اسلام ، ارباب اين فن به ايشان مى رسند و زنجيره با او پايان مى يابد ، امرى شناخته شده است و افرادى چون شِبْلى ، جُنَيد ، سَرى ، ابو يزيد بسطامى ، ابو محفوظ معروفِ كَرْخى و ديگران ، به اين امر ، تصريح كرده اند و به عنوان گواهى بر اين ادّعا ، خرقه اى كه تا كنون به عنوان شعار آنان معروف است و آن را با سند متّصل به آن حضرتْ نسبت مى دهند ، كافى است . و از جمله دانش ها ، دانش نحو و قواعد زبان عربى است ، و همه مردم مى دانند كه او كسى بود كه آن را ابداع كرد و كليات و اصول آن را بر ابو الأسود دُئلى ، املا كرد كه از جمله اصول آن ، اين است كه : «همه كلمه ها ، يكى از اين سه چيزند : اسم ، فعل و حرف» ، و نيز اين كه : «كلمه به معرفه و نكره تقسيم مى شود» و يا : «تقسيم اِعراب به رفع ، نصب ، جَر و جزم» ، و اين ابتكار ، شبيه معجزه است ؛ چون توان بشر براى اين تقسيم بندى كافى نيست و نمى تواند چنين اصولى را استنباط كند .

.


1- .از آن جا كه اين سؤال ، در حالى پرسيده شد كه حضرت بر منبر بود ، به «پرسش منبريه» مشهور است (ر . ك : كشف الغمّة : ج 1 ص 132) .
2- .ر . ك : ص 405 (رياضيّات) .

ص: 462

. .

ص: 463

. .

ص: 464

. .

ص: 465

. .

ص: 466

. .

ص: 467

بخش دوازدهم : داورى هاى امام على

اشاره

بخش دوازدهم : داورى هاى امام علىفصل يكم : نگاه كلّىفصل دوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان پيامبرفصل سوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على پس از پيامبرفصل چهارم : نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان خلافتش

.

ص: 468

الفصل الأوّل : نظرة عامّة1 / 1أقضَى الاُمَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أقضى اُمَّتي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أقضى اُمَّتي وأعلَمُ اُمَّتي بَعدي عَلِيٌّ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :أعلَمُ اُمَّتي بِالسُّنَّةِ وَالقَضاءِ بَعدي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أقضى اُمَّتي بِكِتابِ اللّهِ ، فَمَن أحَبَّني فَليُحِبَّهُ ؛ فَإِنَّ العَبدَ لا يَنالُ وَلايَتي إلّا بِحُبِّ عَلِيٍّ . (4)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن حميد بن عبد اللّه بن يزيد المدني :أ نَّهُ ذُكِرَ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قَضاءٌ قَضى بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَأَعجَبَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَ فينَا الحِكمَةَ أهلَ البَيتِ . (5)

.


1- .المعجم الصغير : ج 1 ص 201 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 437 الرقم 854 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، المناقب للخوارزمي : ص 81 ح 66 عن أبي سعيد الخدري ، ذخائر العقبى : ص 151 عن أنس .
2- .الأمالي للصدوق : ص 642 ح 870 عن سلمان ، الإرشاد : ج 1 ص 33 عن ابن عبّاس نحوه .
3- .كفاية الطالب : ص 332 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 33 كلاهما عن أبي اُمامة .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 241 ح 8753 ؛ بشارة المصطفى : ص 149 كلاهما عن ابن عبّاس .
5- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 654 ح 1113 ، ذخائر العقبى : ص 154 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 169 عن جميل بن عبد اللّه بن يزيد ، المناقب لابن المغازلي : ص 288 ح 329 عن عبد اللّه المازني ؛ شرح الأخبار : ج 2 ص 309 ح 631 كلاهما نحوه .

ص: 469

فصل يكم : نگاه كلّى

1 / 1 آگاه ترينِ امّت به موازين قضا

فصل يكم : نگاه كلّى1 / 1آگاه ترينِ امّت به موازين قضاپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آگاه ترينِ امّت من به [موازين ]قضا ، على بن ابى طالب است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من ، آگاه ترينِ امّت به [موازين] قضا و داناترين آنها على بن ابى طالب است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پس از من ، آگاه ترين فرد به سنّت و داورى ، على بن ابى طالب است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، آگاه ترينِ امّت من به [موازين] قضا ، بر اساس كتاب خداست . هركس مرا دوست دارد ، بايد او را [ نيز] دوست داشته باشد ؛ چرا كه كسى به ولايت من نمى رسد ، مگر با دوست داشتن على .

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از حميد بن عبد اللّه بن يزيد مدنى _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، از يكى از داورى هاى على عليه السلام سخن به ميان آمد . پيامبر خدا خوشش آمد و فرمود : «سپاس ، خداى را كه حكمت را در بين ما اهل بيت ، قرار داد» .

.

ص: 470

المستدرك على الصحيحين عن عبد اللّه [بن مسعود] :كُنّا نَتَحَدَّثُ أنَّ أقضى أهلِ المَدينَةِ عَلِيٌّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (1)

صحيح البخاري عن عمر :أقضانا عَلِيٌّ . (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن عمر :كُنّا اُمِرنا إذَا اختَلَفنا في شَيءٍ أن نُحَكِّمَ عَلِيّا . (3)

شرح نهج البلاغة :إنَّ عَلِيّا عليه السلام جَلَسَ إلى عُمَرَ في المَسجِدِ وعِندَهُ ناسٌ ، فَلَمّا قامَ عَرَّضَ واحِدٌ بِذِكرِهِ ، ونَسَبَهُ إلَى التّيهِ وَالعُجبِ . فَقال عُمَرُ : حَقٌّ لِمِثلِهِ أن يَتيهَ ! وَاللّهِ ، لولا سَيفُهُ لَما قامَ عَمودُ الإِسلامِ ، وهُوَ بَعدُ أقضَى الاُمَّةِ ، وذو سابِقَتِها ، وذو شَرَفِها . (4)

الإمام الباقر عليه السلام :تَقَدَّمَ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ رَجُلانِ يَختَصِمانِ وعَلِيٌّ عليه السلام جالِس إلى جانِبِهِ ، فَقالَ لَهُ : اِقضِ بَينَهُما يا أبَا الحَسَنِ . فَقالَ أحَدُ الخَصمَينِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، يَقضي هذا بَينَنا وأنتَ قاعِدٌ ! قالَ : وَيحَكَ ! أ تَدري مَن هذا ؟ ! هذا مَولايَ ومَولى كُلِّ مُسلِمٍ ؛ فَمَن لَم يَكُن هذا مَولاهُ فَلَيسَ بِمُسلِمٍ . (5)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 145 ح 4656 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 404 و 405 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 95 الرقم 3789 ، الاستيعاب : ج 3 ص 206 الرقم 1875 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 167 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 339 وفيه «إنّ عبد اللّه كان يقول» و ص 338 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 350 وفيهما «مِن أقضى» بدل «أقضى» ؛ الأمالي للطوسي : ص 387 ح 848 .
2- .صحيح البخاري : ج 4 ص 1629 ح 4211 ، المعجم الأوسط : ج 7 ص 357 ح 7721 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 167 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 403 و ص 402 و 404 ، مسند ابن حنبل : ج 8 ص 5 ح 21142 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 345 ح 5328 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 339 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 350 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 65 ؛ الأمالي للطوسي : ص 251 ح 445 وفي الثمانية الأخيرة «عليّ أقضانا» .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 30 و ص 364 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 305 ح 625 كلاهما نحوه .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 82 .
5- .شرح الأخبار : ج 1 ص 110 ح 31 عن إبراهيم بن خيار .

ص: 471

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: ما همواره از على بن ابى طالب عليه السلام به عنوان آگاه ترينِ مردم مدينه به [موازين] قضا سخن مى گفتيم .

صحيح البخارى_ به نقل از عمر _: آگاه ترينِ ما ، به [موازين] قضا على است .

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از عمر _: به ما دستور داده شده بود كه هرگاه در چيزى اختلاف پيدا كرديم ، على را داور قرار دهيم .

شرح نهج البلاغة :على عليه السلام در مسجد ، كنار عمر نشسته بود و گروهى از مردم نزد او بودند . وقتى على عليه السلام برخاست كه برود ، يكى از آنان از او به كنايه ياد كرد و او را به خودنمايى و تكبّر ، متّهم نمود . عمر گفت : براى فردى چون او رواست كه تكبّر كند . سوگند به خدا ، اگر شمشير او نبود ، هرگز ستون اسلام ، بر پاى نمى ايستاد . گذشته از اين ، او آگاه ترين امّت به [موازين] قضا و باسابقه ترين و شريف ترينِ آنان است .

امام باقر عليه السلام :دو نفر براى داورى پيش عمر آمدند و على عليه السلام در كنار او نشسته بود . عمر به وى گفت : اى ابو الحسن! بين آنان داورى كن . يكى از آن دو [ به عمر] گفت : اى امير مؤمنان! در حالى كه تو [اين جا] نشسته اى ، اين ، بين ما داورى كند؟ عمر گفت : واى بر تو! آيا مى دانى اين [ مرد ]كيست؟ اين [ مرد] ، مولاى من و مولاى هر مسلمان است . هر كس كه اين [ مرد] ، مولاى او نباشد ، مسلمان نيست .

.

ص: 472

المناقب لابن شهر آشوب عن ابن عبّاس :إنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ قالَ لَهُ : يا أبَا الحَسَنِ ، إنَّكَ لَتَعجَلُ فِي الحُكمِ وَالفَصلِ لِلشَّيءِ إذا سُئِلتَ عَنهُ ! قالَ : فَأَبرَزَ عَلِيٌّ عليه السلام كَفَّهُ وقالَ لَهُ : كَم هذا ؟ فَقالَ عُمَرُ : خَمسَةٌ ! فَقالَ : عَجِلتَ يا أبا حَفصٍ . قالَ : لَم يَخفَ عَلَيَّ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : وأنَا اُسرِعٌ فيما لا يَخفى عَلَيَّ ! (1)

تاريخ الطبري عن المقداد :ما رَأَيتُ مِثلَ ما اُوتِيَ إلى أهلِ هذَا البَيتِ بَعدَ نَبِيِّهِم ؛ إنّي لَأَعجَبُ مِن قُرَيشٍ أ نَّهُم تَرَكوا رَجُلاً ما أقولُ إنَّ أحَدا أعلَمُ ولا أقضى مِنهُ بِالعَدلِ . (2)

1 / 2بِدايَةُ قَضائِهِالإمام عليّ عليه السلام :بَعَثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، تَبعَثُني وأنَا شابٌّ أقضي بَينَهُم ولا أدري مَا القَضاءُ ؟ فَضَرَبَ بِيَدِهِ في صَدري ، ثُمَّ قالَ : «اللّهُمَّ اهدِ قَلبَهُ ، وثَبِّت لِسانَهُ» ، فَما شَكَكتُ بَعدُ في قَضاءٍ بَينَ اثنَينِ . (3)

عنه عليه السلام :لَمّا بَعَثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ ، فَقُلتُ : تَبعَثُني وأنَا رَجُلٌ حَديثُ السِّنِّ ، ولَيسَ لي عِلمٌ بِكَثيرٍ مِنَ القَضاءِ ؟ فَضَرَبَ صَدري رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقالَ : «اِذهَب ؛ فَإِنَّ اللّهَ سَيُثَبِّتُ لِسانَكَ ، ويَهدي قَلبَكَ» ، فَما أعياني قَضاءٌ بَينَ اثنَينِ . (4)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 31 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 147 ح 53 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 233 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 223 ، العقد الفريد : ج 3 ص 288 .
3- .سنن ابن ماجة : ج 2 ص 774 ح 2310 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 146 ح 4658 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 94 ح 34 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 337 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 352 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 95 الرقم 3789 كلّها عن أبي البختري ، تاريخ الخلفاء : ص 202 ؛ دعائم الإسلام : ج 2 ص 529 ح 1880 كلّها نحوه وراجع مسند أبي يعلى : ج 1 ص 180 ح 288 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 288 ح 1145 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 189 ح 311 كلاهما عن أبي البختري الطائي عمّن سمعه ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 91 ح 32 و ح 33 كلاهما عن أبي البختري و ص 97 ح 36 عن حارثة بن مضرب و ح 37 عن عمرو بن حبشي ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 337 عن حارثة وكلّها نحوه .

ص: 473

1 / 2 آغاز داورى هاى على

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از ابن عبّاس _: عمر بن خطّاب به على عليه السلام گفت : اى ابو الحسن! هر گاه كه از تو درباره چيزى سؤال مى شود ، در اظهارنظر و فصل خصومت درباره آن ، عجله مى كنى . على عليه السلام كف دستش را نشان داد و پرسيد : «اين ، چند تاست؟» عمر گفت : پنج تا . على عليه السلام فرمود : «[ در پاسخ دادن ،] عجله كردى ، اى ابو حفص!» . عمر گفت : پاسخش برايم معلوم بود . على عليه السلام فرمود : «من هم پاسخ هايى را كه برايم واضح است ، سريع مى گويم» .

تاريخ الطبرى_ به نقل از مقداد _: من نديدم مثل آنچه به اهل اين خاندانْ داده شده است ، پس از پيامبرشان به كسى داده شده باشد . من از قريشيان در شگفتم كه كسى را رها كردند كه باور ندارم هيچ كس ، داناتر و آگاه تر از او به [موازين قضا ]براساس عدل باشد .

1 / 2آغاز داورى هاى علىامام على عليه السلام :پيامبر خدا مرا به يمن فرستاد . گفتم : اى پيامبر خدا! مرا براى داورى به سوى يمنْ گسيل مى دارى ، در حالى كه جوانم و از داورى چيزى نمى دانم؟ دست خود را روى سينه من گذاشت و گفت : «پروردگارا! دلش را هدايت كن وزبانش را استوار فرما» . پس از آن ، هرگز در داورى بين دو نفر ، ترديد نكردم .

امام على عليه السلام :هنگامى كه پيامبر خدا مرا به يمن اعزام مى كرد ، گفتم : اى پيامبر خدا! مرا كه جوانم و از داورى چيزى نمى دانم ، اعزام مى كنى؟ پيامبر خدا دست به سينه من گذاشت و فرمود : «برو ، كه خداوند ، زبان تو را استوار خواهد داشت و دل تو را هدايت خواهد كرد» . از آن پس ، هيچ گاه در داورىِ بين دو نفر در نماندم .

.

ص: 474

عنه عليه السلام :بَعَثَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ قاضِيا ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، تُرسِلُني وأنَا حَديثُ السِّنِّ ولا عِلمَ لي بِالقَضاءِ ؟ فَقالَ : «إنَّ اللّهَ سَيَهدي قَلبَكَ ، ويُثَبِّتُ لِسانَكَ ؛ فَإِذا جَلَسَ بَينَ يَدَيكَ الخَصمانِ فَلا تَقضِيَنَّ حَتّى تَسمَعَ مِنَ الآخَرِ كَما سَمِعتَ مِنَ الأَوَّلِ ؛ فَإِنَّهُ أحرى أن يَتَبَيَّنَ لَكَ القَضاءُ» ، قالَ : فما زِلتُ قاضِيا _ أو : ما شَكَكتُ في قَضاءٍ بَعدُ _ . (1)

1 / 3إحاطَتُهُ بِالقَضاءِالإمام عليّ عليه السلام :وَاللّهِ لَو ثُنِيَت لِيَ الوِسادَةُ لَقَضَيتُ بَينَ أهلِ التَّوراةِ بِتَوراتِهِم ، وبَينَ أهلِ الإِنجيلِ بِإِنجيلِهِم ، وبَينَ أهلِ الزَّبورِ بِزَبورِهِم ، وبَينَ أهلِ القُرآنِ بِقُرآنِهِم . (2)

.


1- .سنن أبي داوود : ج 3 ص 301 ح 3582 ، السنن الكبرى : ج 10 ص 236 ح 20487 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 236 ح 882 ، الطبقات الكبرى : ج 2 ص 337 كلاهما نحوه وكلّها عن حنش ، كنز العمّال : ج6 ص103 ح15036 ؛ مسند زيد : ص294 نحوه.
2- .الأمالي للطوسي : ص 523 ح 1159 ، بشارة المصطفى : ص 216 وليس فيه «وبين أهل الزبور بزبورهم» وكلاهما عن المجاشعي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 55 ، الاحتجاج : ج 1 ص 625 ح 145 ، الاُصول الستّة عشر : ص 40 ، تفسير فرات : ص 188 ح 239 ، تفسير الحبري : ص 277 ح 36 ، العمدة : ص 208 ح 321 والأربعة الأخيرة عن زاذان ، شرح الأخبار : ج 2 ص 311 ح 639 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 216 ح 28 وليس فيهما «وبين أهل الزبور بزبورهم» ، تذكرة الخواصّ : ص 16 ، شواهد التنزيل : ج 1 ص 366 ح 384 كلاهما عن زاذان نحوه وراجع تفسير العيّاشي : ج 1 ص 15 ح 3 وبصائر الدرجات : ص 132 _ 134 .

ص: 475

1 / 3 تسلّطش بر داورى

امام على عليه السلام :پيامبر خدا مرا به عنوان قاضى به يمن اعزام كرد . گفتم : اى پيامبر خدا! مرا ، در حالى كه جوانم و از داورى چيزى نمى دانم ، اعزام مى كنى؟ فرمود : «خداوند ، قلب تو را هدايت خواهد كرد و زبان تو را استوار خواهد ساخت . هر گاه دو نفر متخاصم در برابرت نشستند ، داورى مكن ، مگر زمانى كه سخن فرد دوم را بشنوى ، همان گونه كه سخن فرد اوّل را شنيدى ؛ چون اين روش ، داورى را برايت بهتر هموار مى كند» . از آن پس ، همواره قاضى بودم (و يا گفت : از آن پس ، هرگز در داورى ، ترديد ننمودم) .

1 / 3تسلّطش بر داورىامام على عليه السلام :به خدا سوگند ، اگر كرسى [داورى ]برايم گذاشته شود ، بين اهل تورات با توراتشان ، در بين ترسايان با انجيلشان ، در بين اهل زبور با زبورشان ، و در بين اهل قرآن با قرآنشان ، داورى خواهم كرد .

.

ص: 476

عنه عليه السلام :لَو ثُنِيَ لِيَ الوِسادُ لَحَكَمتُ بَينَ أهلِ التَّوراةِ بِتَوراتِهِم ، وبَينَ أهلِ الإِنجيلِ بِإِنجيلِهِم ، وأهلِ الزَّبورِ بِزَبورِهِم ، وأهلِ القُرآنِ بِقُرآنِهِم ، حَتّى يَزهَرَ كُلُّ كِتابٍ مِن هذِهِ الكُتُبِ ويَقولُ : يا رَبِّ إنَّ عَلِيّا قَضى بِقَضائِكَ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقولُ : لَوِ اختَصَمَ إلَيَّ رَجُلانِ فَقَضَيتُ بَينَهُما ، ثُمَّ مَكَثا أحوالاً كَثيرَةً ، ثُمَّ أتَياني في ذلِكَ الأَمرِ لَقَضَيتُ بَينَهُما قَضاءً واحِدا ؛ لِأَنَّ القَضاءَ لا يَحولُ ولا يَزولُ أبَدا . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :لَيسَ عِندَ أحَدٍ مِنَ النّاسِ حَقٌّ ولا صَوابٌ ، ولا أحَدَ مِنَ النّاس يَقضي بِقَضاءِ حَقٍّ إلّا ما خَرَجَ مِنّا أهلَ البَيتِ ، وإذا تَشَعَّبَت بِهِمُ الاُمورُ كانَ الخَطَأُ مِنهُم ، وَالصَّوابُ مِن عَلِيٍّ عليه السلام . (3)

عنه عليه السلام :إنَّهُ لَيسَ عِندَ أحَدٍ مِن حَقٍّ ولا صَوابٍ ، ولَيسَ أحَدٌ مِنَ النّاسِ يَقضي بِقَضاءٍ يُصيبُ فيهِ الحَقَّ إلّا مِفتاحُهُ عَلِيٌّ ، فَإِذا تَشَعَّبَت بِهِمُ الاُمورُ كانَ الخَطَأُ مِن قِبَلِهِم وَالصَّوابُ مِن قِبَلِهِ _ أو كَما قالَ _ . (4)

عنه عليه السلام :لا أحَدَ مِنَ النّاسِ يَقضي بِحَقٍّ ولا عَدلٍ إلّا ومِفتاحُ ذلِكَ القَضاءِ وبابُهُ وأوَّلُهُ وسَنَنُهُ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (5)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 35 عن الأصبغ بن نباتة ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 38 عن ابن أبي البختري من ستّة طرق ، وابن المفضّل من عشرة طرق ، وإبراهيم الثقفي من أربعة عشر طريقا ؛ شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 283 ح 242 نحوه .
2- .الأمالي للمفيد : ص 287 ح 5 ، بشارة المصطفى : ص 254 كلاهما عن الحسن بن ظريف ، الأمالي للطوسي : ص 64 ح 94 عن الحسن بن طريف .
3- .الكافي : ج 1 ص 399 ح 1 ، بصائر الدرجات : ص 519 ح 4 كلاهما عن محمّد بن مسلم .
4- .بصائر الدرجات : ص 519 ح 2 عن محمّد بن مسلم ، بحار الأنوار : ج 2 ص 95 ح 35 .
5- .الأمالي للمفيد : ص 96 ح 6 ، المحاسن : ج 1 ص 243 ح 448 وفيه «سببه» بدل «سننه» وكلاهما عن محمّد بن مسلم وراجع بصائر الدرجات : ص 519 ح 3 .

ص: 477

امام على عليه السلام :اگر كرسى داورى برايم گذاشته شود ، بين اهل تورات با توراتشان ، بين اهل انجيل با انجيلشان ، بين اهل زبور با زبورشان ، و بين اهل قرآن با قرآنشان ، داورى خواهم كرد ، به گونه اى كه هر كدام از اين كتاب ها بدرخشد و بگويد : پروردگارا! على ، به روشِ تو داورى كرد .

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام مى فرمود : «اگر دو نفر براى داورى پيش من بيايند و من بين آنان داورى كنم ، آن گاه ، آن دو چندين سالْ صبر كنند و سپس بار ديگر براى همان مورد ، پيش من بيايند ، بين آنان ، همان گونه داورى خواهم كرد ؛ چون [ اصول ]داورى ، هيچ گاه تغيير نمى كند و از بين نمى رود» .

امام باقر عليه السلام :حق و درستى ، نزد هيچ يك از مردم نيست و هيچ كدام از مردم به حقْ داورى نمى كند ، مگر بر پايه آنچه از ما اهل بيتْ صادر شده است . و هر گاه كارها نزد آنان اختلافى شود ، اشتباهْ از آنان و [نظر ]درست از على عليه السلام است .

امام باقر عليه السلام :چيزى از حق و درستى ، نزد هيچ كس نيست و هيچ يك از مردمْ داورى نمى كنند كه در آن به حقْ دست يابند ، مگر آن كه كليد آن ، على عليه السلام است و هر گاه كارها بر آنان مشتبه شود ، [نظر] اشتباهْ از آنان است و [نظر] درست ، از وى .

امام باقر عليه السلام :هيچ يك از مردم به حق و عدالتْ داورى نمى كنند ، مگر آن كه كليد آن داورى و [ نيز] درِ آن و آغاز آن و قواعد آن ، از على بن ابى طالب عليه السلام باشد .

.

ص: 478

الإمام الصادق عليه السلام :ما رَأَيتُ عَلِيّا عليه السلام قَضى قَضاءً إلّا وجَدتُ لَهُ أصلاً فِي السُّنَّةِ . (1)

راجع: ج 4 ص 228 (السياسة القضائيّة) .

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 286 ح 5 ، بشارة المصطفى : ص 254 كلاهما عن الحسن بن ظريف ، الأمالي للطوسي : ص 64 ح 94 عن الحسن بن طريف .

ص: 479

امام صادق عليه السلام :نديدم كه على عليه السلام درباره چيزى داورى كرده باشد ، مگر آن كه براى آن ، اصلى در سنّت يافتم .

ر . ك : ج 4 ص 229 (سياست هاى قضايى) .

.

ص: 480

الفصل الثاني : نماذج من أقضيته في عصر النبيّ2 / 1قَتلى زُبيَةِ الأَسَدِالإمام الصادق عليه السلام :إنَ قَوما احتَفَروا زُبيَةً (1) لِلأَسَدِ بِاليَمَنِ، فَوقَعَ فيهَا الأَسَدُ ، فَازدَحَمَ النّاسُ عَلَيها يَنظُرونَ إلَى الأَسَدِ ، فَوَقَعَ فيها رَجُلٌ،فَتَعَلَّقَ بِآخَرَ،فَتَعَلَّقَ الآخَرُ بِآخَرَ وَالآخَرُ بِآخَرَ، فَجَرَحَهُمُ الأَسَدُ ؛ فَمِنهُم مَن ماتَ مِن جِراحَةِ الأَسَدِ ، ومِنهُم مَن اُخرِجَ فَماتَ ، فَتَشاجَروا في ذلِكَ حَتّى أخَذُوا السُّيوفَ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : هَلُمّوا أقضي بَيَنُكم ؛ فَقَضى أنَّ لِلأَوَّلِ رُبعَ الدِّيَةِ ، ولِلثّاني ثُلثَ الدِّيَةِ ، ولِلثّالِثِ نِصفَ الدِّيَةِ ، ولِلرّابِعِ دِيَةً كامِلَةً ، وجَعَلَ ذلِكَ عَلى قَبائِلِ الَّذينَ ازدَحَموا ، فَرَضِيَ بِعضُ القَومِ وسَخِطَ بَعضٌ . فَرُفِعَ ذلِكَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله واُخبِرَ بِقَضاءِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَجازَهُ . (2)

.


1- .الزُّبية : حفيرة تُحفر للأسد والصيد ، ويُغطّى رأسها بما يسترها ليقع فيها (النهاية : ج 2 ص 295 «زبا») .
2- .الكافي : ج 7 ص 286 ح 2 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 239 ح 952 كلاهما عن مسمع بن عبد الملك ؛ مسند ابن حنبل : ج 1 ص 167 ح 573 و ص 272 ح 1063 كلاهما عن حنش الكناني ، الرياض النضرة : ج 3 ص 169 عن الإمام عليّ عليه السلام والثلاثة الأخيرة نحوه .

ص: 481

فصل دوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان پيامبر

2 / 1 كشتگان در دام شير

فصل دوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان پيامبر2 / 1كشتگان در دام شيرامام صادق عليه السلام :در يمن ، گروهى از مردم براى شكار شير ، گودالى كندند و شيرى در آن افتاد . مردم ، گرد آن گودالْ جمع شدند كه شير را تماشا كنند . مردى در گودال افتادو چنگ به ديگرى زد . وى هم به ديگرى چسبيد و به همين ترتيب او نيزديگرى را گرفت . آن گاه ، شير ، آنان را زخمى كرد . بعضى بر اثر زخم شير جان سپردند و بعضى نيز پس از بيرون آورده شدن از گودال ، مُردند . [ قبايل ]آنان دراين باره با هم به كشمكش پرداختند و به روى هم شمشير كشيدند . على عليه السلام فرمود : «بياييد من بين شما داورى كنم» . آن گاه براى اوّلى به يك چهارم ديه ، براى دومى به يك سوم ديه ، براى سومى به نصف ديه و براى چهارمى ، به ديه كاملْ حكم كرد و آن را بر عهده قبيله هايى كه درآن جا گرد آمده بودند ، قرار داد . گروهى از آنان راضى شدند و گروهى ناراضى گشتند و واقعه را به اطّلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و داورى امير مؤمنان را به وى خبر دادند . پيامبر صلى الله عليه و آله داورى على عليه السلام را تأييد فرمود .

.

ص: 482

2 / 2ثَورُ رَجُلٍ قَتَلَ حِمارَ الآخَرِالإمام الباقر عليه السلام :أتى رَجُلٌ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : إنَّ ثَورَ فُلانٍ قَتَلَ حِماري ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اِيتِ أبا بَكرٍ فَسَلهُ . فَأَتاهُ فَسَأَلَهُ ، فَقالَ : لَيسَ عَلَى البَهائِمِ قَوَدٌ . فَرَجَعَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَخَبَرهُ بِمَقالَةِ أبي بَكرٍ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اِيتِ عُمَرَ فسَلهُ . فَأَتاهُ فَسَأَلَهُ ، فَقالَ مِثلَ مَقالَةِ أبي بَكرٍ . فَرَجَعَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَخبَرَهُ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اِيتِ عَلِيّا عليه السلام فَسلهُ . فَأَتاهُ فَسَأَلَهُ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إن كانَ الثَّورُ الدّاخِلُ عَلى حِمارِكَ في مَنامِهِ حَتّى قَتَلَهُ فَصاحِبُهُ ضامِنٌ ، وإن كانَ الحِمارُ هُوَ الدّاخِلُ عَلَى الثَّورِ في مَنامِهِ فَلَيسَ عَلى صاحِبِهِ ضَمانٌ . قالَ : فَرَجَعَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَخَبَرَهُ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَ مِن أهِل بَيتي مَن يَحكُمُ بِحُكمِ الأَنبِياءِ . (1)

2 / 3فَرَسٌ أفلَتَ فَقَتَلَ رَجُلاًالإمام الباقر عليه السلام :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا عليه السلام إلَى اليَمَنِ ، فَأَفلَتَ فَرَسٌ لِرَجُلٍ مِن أهلِ اليَمَنِ ، ومَرَّ يَعدو فَمَرَّ بِرَجُلٍ فَنَفَحَهُ (2) بِرِجلِهِ فَقَتَلَهُ ، فَجاءَ أولِياءُ المَقتولِ إلَى الرَّجُلِ فَأَخَذوهُ ورَفَعوهُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَأَقامَ صاحِبُ الفَرَسِ البَيِّنَةَ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام أنَّ فَرَسَهُ أفلَتَ مِن دارِهِ ونَفَحَ الرَّجُلَ ، فَأَبطَلَ عَلِيٌّ عليه السلام دَمَ صاحِبِهِم . فَجاءَ أوِلياءُ المَقتوِل مِنَ اليَمَنِ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالوا : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ عَلِيّا عليه السلام ظَلَمَنا وأبطَلَ [دَمَ] (3) صاحِبِنا . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ عَلِيّا عليه السلام لَيسَ بَظَلّامٍ ، ولَم يُخلَق لِلظُّلمِ ، إنَّ الوَلايَةَ لِعَلِيٍّ عليه السلام مِن بَعدي ، وَالحُكمَ حُكمُهُ ، وَالقَولَ قَولُهُ ، ولا يَرُدُّ وَلايَتَهُ وقَولَهُ وحُكمَهُ إلّا كافِرٌ ، ولا يَرضى وَلايَتَهُ وقَولَهُ وحُكمَهُ إلّا مُؤمِنٌ . فَلَمّا سَمِعَ اليَمانِيّون قَولَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في عَلِيٍّ عليه السلام قالوا : يا رَسولَ اللّه رَضينا بِحُكمِ عَلِيٍّ عليه السلام وقَولِهِ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : هُوَ تَوبَتُكُم مِمّا قُلتُم . (4)

.


1- .الكافي: ج7 ص352 ح7 عن سعد بن طريف الإسكاف وح6، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 229 ح 901 كلاهما عن مصعب بن سلام التميمي عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 81 عن الإمام الصادق عليه السلام ، عوالي اللآلي : ج 3 ص626 ح42، دعائم الإسلام : ج2 ص424 ح1477 كلّها نحوه وراجع الإرشاد : ج1 ص197 والفضائل لابن شاذان : ص140.
2- .نَفَحَتِ الدابَّةُ : إذا رمحت برجلها ورَمَت بحدّ حافرها ودَفَعتْ (لسان العرب : ج 2 ص 622 «نفح») .
3- .هذه الزيادة أثبتناها من تهذيب الأحكام والأمالي للصدوق .
4- .الكافي : ج 7 ص 352 ح 8 عن عبيد اللّه الحلبي عن رجل ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 228 ح 900 عن عبد اللّه الحلبي عن رجل ، الأمالي للصدوق : ص 428 ح 566 عن جبير ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 425 ح 1478 نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 33 .

ص: 483

2 / 2 مردى كه گاوش الاغ ديگرى را كشته بود
2 / 3 كسى كه اسبش گريخته و مردى را كشته بود

2 / 2مردى كه گاوش الاغ ديگرى را كشته بودامام باقر عليه السلام :مردى پيش پيامبر خدا آمد و گفت : گاو فلانى ، الاغ مرا كشته است . پيامبر خدا فرمود : «نزد ابو بكر برو و [ حُكم مسئله را] از او بپرس» . مرد ، پيش ابو بكر رفت و از او پرسيد . ابو بكر گفت : بر چارپايان ، قصاص نيست . مرد ، پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفته ابوبكر را به اطّلاع ايشان رساند . پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «نزد عمر برو و از او بپرس» . مرد ، پيش عمر رفت و از او پرسيد . او هم پاسخى شبيه ابو بكر داد . مرد ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و به ايشان گزارش داد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «نزد على برو و از او بپرس» . مرد ، پيش على عليه السلام آمد و از او پرسيد . على عليه السلام فرمود : «اگر گاو به طويله الاغ تووارد شده و آن را كشته است ، صاحب گاو ، ضامن است ؛ ولى اگر الاغ تو واردحصار گاو او شده ، در اين صورت ، او ضامن نيست» . صاحب الاغ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و به ايشان خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «سپاس ، خداى را كه در بين خاندان من ، كسى را قرار داده است كه به شيوه داورىِ پيامبران ، داورى مى كند» .

2 / 3كسى كه اسبش گريخته و مردى را كشته بودامام باقر عليه السلام :پيامبر خدا على عليه السلام را به يمنْ اعزام كرد . اسب مردى از اهالى يمن رم كردودر حال گريز ، از كنار كسى رد شد و با لگد ، او را كشت . اولياى دَم مقتول ، نزدآن مرد آمدند ، او را گرفتند و براى دادخواهى پيش على عليه السلام آوردند . صاحب اسب در محضر على عليه السلام بيّنه اقامه كرد كه اسبش از خانه اش گريخته و به آن مرد ، لگد زده است . على عليه السلام خون آن شخص را هدر شمرد . اقوام مقتول ، از يمن نزد پيامبر خدا آمدند و گفتند : على ، در حقّ ما ظلم كرده وخون خويشاوند ما را هدر شمرده است . پيامبر خدا فرمود : «على ، ستمكار نيست و براى ستم كردن ، آفريده نشده است .ولايت پس از من ، از آنِ على است و داورىِ صحيح ، داورى اوست و سخن درست ، سخن اوست . ولايت و سخن و داورى او را ، جز شخص كافر ، ردنمى كند و از ولايت و سخن و داورى او ، جز مؤمن ، خرسند نمى شود» . يمنى ها هنگامى كه سخن پيامبر خدا را درباره على عليه السلام شنيدند ، گفتند : اى پيامبرخدا! به داورى و سخن على عليه السلام راضى گشتيم . پيامبر خدا فرمود : «اين ، توبه شماست از آنچه گفتيد» .

.

ص: 484

2 / 4رَجُلانِ اختَصَما في غُلامٍالإرشاد_ في ذِكرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بَعدَما بَعَثَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى اليَمَنِ _: رُفِعَ إلَيهِ رَجلانِ بَينَهُما جارِيَةٌ يَملِكانِ رِقَّها عَلَى السَّواءِ ، قَد جَهِلا حَظرَ وَطئِها فَوَطِئاها مَعا في طُهرٍ واحِدٍ عَلى ظَنٍّ مِنهُما جَوازَ ذلِكَ لِقُربِ عَهدِهِما بِالإِسلامِ ، وقِلَّةِ مَعرِفَتِهِما بِما تَضَمَّنَتهُ الشَّريعَةُ مِنَ الأَحكامِ ، فَحَمَلَتِ الجارِيَةُ ووَضَعَت غُلاما ، فَاختَصَما إلَيهِ فيهِ ، فَقَرَعَ عَلَى الغُلامِ بِاسمَيهِما ، فَخَرَجِتِ القُرعَةُ لِأَحَدِهِما فَأَلَحَقَ الغُلامَ بِهِ ، وألزَمَهُ نِصفَ قيمَتِهِ ؛ لِأَ نَّهُ كانَ عَبدا لِشَريكِهِ ، وقالَ : لَو عَلِمتُ أ نَّكُما أقدَمتُما عَلى ما فَعَلتُماهُ بَعدَ الحُجَّةِ عَلَيكُما بِحَظرِهِ لَبالَغتُ في عُقوبَتِكُما . وبَلَغَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله هذِهِ القَضِيَّةُ فَأَمضاها ، وأقَرَّ الحُكمَ بِها فِي الإِسلامِ ، وقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَ فينا أهلَ البَيتِ مَن يَقضي عَلى سَنَنِ داوودَ عليه السلام وسَبيلِهِ فِي القَضاءِ . (1)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 195 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 244 ح 21 وفيه «وأسقط الثلث الباقي لركوب الواقصة عبثا القامصةَ . والواقصة الَّتي كسر عنقها» .

ص: 485

2 / 4 نزاع دو نفر بر سر يك فرزند

2 / 4نزاع دو نفر بر سر يك فرزندالإرشاد_ در يادكرد على عليه السلام ، پس از آن كه پيامبر خدا وى را به يمنْ اعزام كرد _: دو نفركه به طور مساوى ، كنيزى را مالك بودند ، از آن جا كه تازه مسلمان بودند واحكامِ دين و [ از جمله ،] حرمت مجامعت دو نفر با يك كنيز در يك پاكى (1) رانمى دانستند ، در يك پاكى ، با وى مجامعت نمودند . در نتيجه ، كنيز ، باردار شد وپسرى به دنيا آورد . آن دو بر سرِ كودك ، نزاع كردند و داورى پيش على عليه السلام آوردند . على عليه السلام به نام آن دو نفر ، در مورد كودك ، قرعه زد و قرعه به نام يكى از آن دو درآمد . كودك رافرزند او شمرد و نصف قيمت كودك را بر عهده او گذاشت _ چون آن كودك ، برده شريكش هم بود [و نصف آن ، متعلّق به شريك او بود] _ و فرمود : «اگرمى دانستم كه شما دو نفر ، پس از آگاهى از حرمت كارى كه كرديد ، به آن اقدام كرده ايد ، شما را به شدّتْ مجازات مى كردم». اين داورى به پيامبر خدا رسيد . آن را تأييد كرد و مقرّر فرمود كه [در مواردمشابه] مطابق آن در اسلام داورى شود و گفت : «سپاس ، خدايى را كه در بيان ما اهل بيت ،كسى را قرار داد كه به سنّت و روش داوود عليه السلام در داورى ، داورى مى كند» .

.


1- .منظور از يك پاكى ، مدّت زمانى است كه زن در بين دو زمان حيض ، پاك مى گردد . (م)

ص: 486

2 / 5حُكمُ القارِصَةِ وَالقامِصَةِالإرشاد :رُفِعَ إلَيهِ [ عليه السلام ] خَبَرُ جارِيَةٍ حَمَلَت جارِيَةً عَلى عاتِقِها عَبَثا ولَعِبا ، فَجاءَت جارِيَةٌ اُخرى فَقَرَصَتِ الحامِلَةَ فَقَفَزَت لِقَرصَتِها ، فَوَقَعَتِ الرّاكِبَةُ فَاندَقَّت عُنُقُها وهَلَكَت . فَقَضى عليه السلام عَلَى القارِصَةِ بِثُلثِ الدِّيَةِ ، وعَلَى القامِصَةِ (1) بِثُلثِها ، وأسقَطَ الثُّلثَ الباقي بِقُموصِ الرّاكِبَةِ لِرُكوبِ الواقِعَةِ عَبَثا القامِصَةَ . وبَلَغَ الخَبَرُ بِذلِكَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَأَمضاهُ وشَهِدَ لَهُ بِالصَّوابِ بِهِ . (2)

.


1- .القامصة : النافرة الضاربة برجْلَيها (النهاية : ج 4 ص 108 «قمص») .
2- .الإرشاد: ج1 ص196، بحار الأنوار:ج40 ص245 ح21 وراجع المقنعة : ص 750 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 354 .

ص: 487

2 / 5 حكم نيشگون گيرنده و فراركننده

2 / 5حكم نيشگون گيرنده و فراركنندهالإرشاد :داستان دخترى را پيش على عليه السلام به داورى آوردند كه دختر ديگرى را به بازى ، روى دوش گرفته بود و بازى مى كرد و [ در همان حال ،] دختر ديگرى (سومى)از راه رسيده و دختر بردوش گيرنده را نيشگون گرفته بود و آن دختر ، بالاپريده بود و در نتيجه ، دخترى كه بر دوش وى سوار بود ، بر زمين افتاده وگردنش شكسته و مرده بود . امام عليه السلام ، يك سوم ديه را بر عهده نيشگون گيرنده و يك سوم آن را بر عهده آن كه[دختر را بر دوش گرفته و ]بالا پريده بود ، گذاشت و يك سوم باقى مانده را به خاطر آن كه دخترِ درگذشته ، خود به قصد بازى بر دوش وى سوار شده بود ، به حساب نياورد . خبر اين [ داورى] به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد . آن را تأييد كرد و به درستى آن ، گواهى داد .

.

ص: 488

الفصل الثالث : نماذج من قضاياه بعد النبيّ3 / 1رَجُلٌ شَرِبَ الخَمرَ جاهِلاً بِحُرمَتِهِالإمام الصادق عليه السلام :لَقَد قَضى أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ بِقَضِيَّةٍ ما قَضى بِها أحَدٌ كانَ قَبلَهُ ! وكانَت أوَّلَ قَضِيَّةٍ قَضى بِها بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . وذلِكَ أ نَّهُ لَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله واُفضِيَ الأمرُ إلى أبي بَكرٍ اُتِيَ بِرَجُلٍ قَد شَرِبَ الخَمَر ، فَقالَ لَهُ أبو بَكرٍ : أشَرِبتَ الخَمرَ ؟ فَقالَ الرَّجُلُ : نَعَم ، فَقالَ : ولِمَ شَرِبتَها وهِيَ مُحَرَّمَةٌ ؟ فَقالَ : إنَّني لَمّا (1) أسلَمتُ ومَنزِلي بَينَ ظَهرانَي قَومٍ يَشربَون الخَمرَ ويَستَحِلّونَها ، ولَم (2) أعلَم أ نَّها حَرامٌ فَأَجتَنِبُها . قالَ : فَالتَفَتَ أبو بَكرٍ إلى عُمَرَ فَقالَ : ما تَقولُ يا أبا حَفصٍ في أمرِ هذَا الرَّجُلِ ؟ فَقالَ : مُعضِلَةٌ وأبُو الحَسَنِ لَها . فَقالَ أبو بَكرٍ : يا غُلامُ ادعُ لَنا عَلِيّا ، قالَ عُمَرُ : بَل يُؤتىَ الحَكَمُ في مَنزِلِهِ ، فَأَتَوهُ ومَعَهُ سَلمانُ الفارِسِيُّ ، فَأَخبَرَهُ بِقِصَّةِ الرَّجُلِ فَاقتَصَّ عَلَيهِ قِصَّتَهُ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام لِأَبي بَكرٍ : اِبعَث مَعَهُ مَن يَدورُ بِهِ عَلى مَجالِسِ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ؛ فَمَن كانَ تَلا عَلَيهِ آيَةَ التَّحريمِ فَليشَهَد عَلَيهِ ؛ فَإِن لَم يَكُن تَلا عَلَيهِ آيَةَ التَّحريمِ فَلا شَيءَ عَلَيهِ . فَفَعَلَ أبو بَكرٍ بِالرَّجُلِ ما قالَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَلَم يَشهَد عَلَيهِ أحَدٌ ، فَخَلّى سَبيلَهُ . (3)

.


1- .كذا في المصدر ، وجاء في الموضع الآخر من الكافي وخصائص الأئمّة عليهم السلام بحذف «لمّا» ، وهو المناسب للسياق .
2- .في المصدر : « ولو » ، والصواب ما أثبتناه كما في خصائص الأئمّة عليهم السلام . وفي الموضع الآخر من الكافي : «ولو علمتُ أ نّها حرام اجتنَبتُها» .
3- .الكافي : ج 7 ص 249 ح 4 عن أبي بصير و ص 216 ح 16 عن ابن بكير ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 81 كلاهما نحوه .

ص: 489

فصل سوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على پس از پيامبر

3 / 1 مردى كه شراب خورده بود و از حرمت آن ، آگاه نبود

فصل سوم : نمونه هايى از داورى هاى امام على پس از پيامبر3 / 1مردى كه شراب خورده بود و از حرمت آن ، آگاه نبودامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، درباره واقعه اى داورى كرد كه پيش از او ، كسى درباره چنين واقعه اى داورى نكرده بود و اين ، اوّلين داورى اى بود كه پس ازدرگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله انجام داد . ماجرا از اين قرار است كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشت و حكومت به ابو بكر رسيد ،مردى را پيش وى آوردند كه شراب خورده بود . ابو بكر به وى گفت : آياشراب خورده اى؟ مرد گفت : آرى . ابو بكر گفت : چرا شراب خوردى ، در حالى كه حرام است؟ مرد گفت : زمانى كه من مسلمان شدم ، خانه ام در كنار خانه هاى مردمى بود كه شراب مى خوردند و آن را حلال مى شمردند . اگر مى دانستم خوردن شراب حرام است ، از آن ، دورى مى جستم . ابو بكر ، رو به عمر كرد و گفت : اى ابو حفص! درباره اين مرد ، نظرت چيست ؟ عمر گفت : مشكلى است كه ابو الحسن را لازم دارد . ابو بكر گفت: اى پسر! على را صدا كن كه پيش ما بيايد. عمر گفت : براى داورى بايد به خانه داور رفت . آنان به خانه على عليه السلام آمدند و سلمان هم پيش وى بود . ابوبكر ، ماجراى آن مرد را به على عليه السلام خبر داد سپس او خود ، ماجرايش را شرح داد . على عليه السلام به ابو بكر فرمود : «كسى را همراه او بفرست كه وى را در محلّه هاى مهاجران و انصار بگرداند تا چنانچه كسى قبلاً آيه تحريم شراب را براى اوخوانده بود ، عليه او گواهى دهد ؛ ولى اگر كسى اين آيه را براى او نخوانده بود ،حدّى بر او نيست» . ابو بكر ، آنچه على عليه السلام گفته بود ، در مورد آن مرد انجام داد[ ؛ ولى] كسى عليه آن مرد ، گواهى نداد . ابو بكر هم او را رها كرد .

.

ص: 490

3 / 2جارِيَةٌ اُخِذَت عُذرَتُها بِالإِصبَعِالإمام الصادق عليه السلام :اُتِيَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ بِجارِيَةٍ قَد شَهِدوا عَلَيها أَ نَّها بَغَت ، وكانَ مِن قِصَّتِها أ نَّها كانَت يَتيمَةً عِندَ رَجُلٍ ، وكانَ الرَّجُلُ كَثيرا ما يَغيبُ عَن أهلِهِ ، فَشَبَّتِ اليَتيمَةُ فَتَخَوَّفَتِ المَرأَةُ أن يَتَزَوَّجَها زَوجُها ، فَدَعَت بِنِسوَةٍ حَتّى أمسَكنَها ، فَأَخَذَت عُذرتَهَا بِإِصبَعِها . فَلَمّا قَدِمَ زَوجُها مِن غَيبَتِهِ رَمَتِ المَرأَةُ اليَتيمَةَ بِالفاحِشَةِ وأقامَتِ البَيِّنَةَ مِن جاراتِهَا الّلاتي ساعَدنَها (1) عَلى ذلِكَ ، فَرُفِعَ ذلِكَ إلى عُمَرَ ، فَلَم يَدرِ كَيفَ يَقضي فيها ، ثُمَّ قالَ لِلرَّجُلِ : اِيتِ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وَاذهَب بِنا إلَيهِ ، فَأَتَوا عَلِيّا عليه السلام وقَصّوا عَلَيهِ القِصَّةَ . فَقالَ لِامرَأَةِ الرَّجُلِ : أ لَكِ بَيِّنَةٌ أو بُرهانٌ ؟ قالَت : لي شُهودٌ ؛ هؤُلاءِ جاراتي يَشهَدنَ عَلَيها بِما أقولُ ، فَأَحضَرَتهُنَّ ، فَأَخرَجَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام السَّيفَ مِن غِمدِهِ فَطَرح (2) بَينَ يَدَيهِ، وأمَرَ بِكُلِّ واحِدَةٍ مِنهُنَّ فَاُدخِلَت بَيتا، ثُمَّ دَعا بِامرَأَةِ الرَّجُلِ فَأَدارَها بِكُلِّ وَجهٍ فَأَبَت أن تَزولَ عَن قَولِها ، فَرَدَّها إلَى البَيتِ الَّذي كانَت فيهِ ودَعا إحدَى الشُّهودِ وجَثا عَلى رُكبَتَيهِ ثُمَّ قالَ : تَعرِفيني ؟ أنَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وهذا سَيفي ، وقَد قالَتِ امرَأَةُ الرَّجُلِ ما قالَت ورَجَعَت إلَى الحَقِّ وأعطَيتُهَا الأَمانَ ، وإن لَم تَصدُقيني لَأَملَأَنَّ السَّيفَ مِنكِ ! فَالتَفَتَت (3) إلى عُمَرَ فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، الأَمانَ عَلَيَّ ؟ فَقالَ لَها أميرُ المُؤمِنينَ[ عليه السلام ] : فَاصدُقي . فَقالَت : لا وَاللّهِ إلّا أ نَّها رَأَت جَمالاً وهَيئَةً ، فَخافَت فَسادَ زَوجِها عَلَيها ، فَسَقَتهَا المُسكِرَ ، ودَعَتنا فَأَمسَكناها فَافتَضَّتها بِإِصبَعِها . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اللّهُ أكبَرُ ، أنَا أوَّلُ مَن فَرَّقَ بَينَ الشّاهِدَينِ إلّا دانيالَ النَّبِيَّ . فَأَلزَمَ عَلِيٌّ عليه السلام المَرأَةَ حَدَّ القاذِفِ ، وألزَمَهُنَّ جَميعا العُقرَ (4) ، وجَعَلَ عُقرَها أربَعَمِئَةِ دِرهَمٍ وأمَرَ المَرأَةَ (5) أن تُنفى مِنَ الرَّجُلِ ويُطَلِّقَها زَوجُها ، وزَوَّجَهُ الجارِيَةَ وساقَ عَنهُ عَلِيٌّ عليه السلام المَهرَ . فَقالَ عُمَرُ : يا أبَا الحَسَنِ ، فَحَدِّثنا بِحَديثِ دانيالَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ دانيالَ كانَ يَتيما لا اُمَّ لَهُ ولا أبَ ، وإنَّ امرَأَةً مِن بَني إسرائيلَ عَجوزا كَبيرَةً ضَمَّتهُ فَرَبَّتهُ ، وإنَّ ملِكا مِن مُلوكِ بَني إسرائيلَ كانَ لَهُ قاضِيانِ ، وكانَ لَهُما صَديقٌ ، وكانَ رَجُلاً صالِحا ، وكانَت لَهُ امرَأَةٌ بَهِيَّةٌ جَميلَةٌ ، وكانَ يَأتِي المَلِكَ فَيُحَدِّثُهُ ، فَاحتاجَ المَلِكُ إلى رَجُلٍ يَبعَثُهُ في بَعضِ اُمورِهِ ، فَقالَ لِلقاضِيَينِ : اختارا رَجُلاً اُرسِلُهُ في بَعضِ اُموري ، فَقالا : فُلانٌ ، فَوَجَّهَهُ المَلِكُ ، فَقالَ الرَّجُلُ لِلقاضِيَينِ : اُوصيكُما بِامرَأَتي خَيرا ، فَقالا : نَعَم ، فَخَرَجَ الرَّجُلُ . فَكانَ القاضِيانِ يَأتِيانِ بابَ الصديقِ ، فَعَشِقَا امرَأَتَهُ فَراوَداها عَن نَفسِها ، فَأَبَت ، فَقالا لَها : وَاللّهِ لَئِن لَم تَفعَلي لَنَشهَدَنَّ عَلَيكِ عِندَ المَلِكِ بِالزِّنى ، ثُمَّ لَنَرجُمَنَّكِ ، فَقالَتِ : افعَلا ما أحبَبتُما ، فَأَتَيَا المَلِكَ فَأَخبَراهُ وشَهِدا عِندَهُ أ نّها بَغَت ، فَدَخَلَ المَلِكُ مِن ذلِكَ أمرٌ عَظيمٌ ، وَاشتَدَّ بِها غَمُّهُ وكانَ بِها مُعجَبا . فَقالَ لَهُما : إنَّ قَولَكُما مَقبولٌ ، ولكِنِ ارجُموها بَعدَ ثَلاثَةِ أيّامٍ ، ونادى فِي البَلَدِ الَّذي هُوَ فيهِ : احضُروا قَتلَ فُلانَةٍ العابِدَةِ . فَإِنَّها قَد بَغَت ؛ فَإِنَّ القاضِيَينِ قَد شَهِدا عَلَيها بِذلِكَ . فَأَكثَرَ النّاسُ في ذلِكَ وقالَ المَلِكُ لِوَزيرِهِ : ما عِندَكَ في هذا مِن حيلَةٍ ؟ فَقالَ : ما عِندي في ذلِكَ من شَيءٍ . فَخَرَجَ الوَزيرُ يَومَ الثّالِثِ ؛ وهُوَ آخِرُ أيّامِها ، فَإِذا هُوَ بِغِلمانٍ عُراةٍ يَلعَبونَ وفيهِم دانيالُ عليه السلام وهُوَ لا يَعرِفُهُ ، فَقالَ دانيالُ : يا مَعشَرَ الصِّبيانِ تَعالَوا حَتّى أكونَ أنَا المَلِكَ وتَكونَ أنتَ يا فُلانُ العابِدةَ ، ويَكونَ فُلانٌ وفُلانٌ القاضِيَينِ الشّاهِدَينِ عَلَيها . ثُمَّ جَمَعَ تُرابا وجَعَلَ سَيفا مِن قَصَبٍ ، وقالَ لِلصِّبيانِ : خُذوا بِيَدِ هذا فَنَحّوهُ إلى مَكانِ كَذا وكَذا ، وخُذوا بِيَدِ هذا فَنَحّوهُ إلى مَكانِ كَذا وكَذا . ثُمَّ دَعا بِأَحَدِهِما فَقالَ لَهُ : قُل حَقّا ؛ فَإِنَّكَ إن لَم تَقُل حَقّا قَتَلتُكَ _ وَالوَزيرُ قائِمٌ يَنظُرُ ويَسمَعُ _ فَقالَ : أشهَدُ أ نَّها بَغَت . فَقالَ : مَتى ؟ قالَ : يَومَ كَذا وكَذا . فَقالَ : رُدّوهُ إلى مَكانِهِ وهاتُوا الآخَرَ . فرَدّوهُ إلى مَكانِهِ وجاؤوا بِالآخَرِ ، فَقالَ لَهُ : بِما تَشهَدُ ؟ فَقالَ : أشهَدُ أ نَّها بَغَت . قالَ : مَتى ؟ قالَ : يَومَ كَذا وكَذا . قالَ : مَعَ مَن ؟ قالَ : مَعَ فُلانِ بنِ فُلانٍ . قالَ : وأينَ ؟ قالَ : بِمَوضِعِ كَذا وكَذا . فَخالَفَ أحَدُهُما صاحِبَهُ . فَقالَ دانيالُ عليه السلام : اللّه أكبَرُ ، شَهِدا بِزورٍ ، يا فُلانُ نادِ فِي النّاسِ أ نَّهُما شَهِدا عَلى فُلانَةَ بِزورٍ ، فَاحضُروا قَتلَهُما . فَذَهَبَ الوَزيرُ إلَى المَلِكِ مُبادِرا ، فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ . فَبَعَثَ المَلِكُ إلَى القاضِيَينِ ، فَاختَلَفا كَمَا اختَلَفَ الغُلامانِ . فَنادَى المَلِكُ فِي النّاسِ ، وأمَرَ بِقَتِلهِما . (6)

.


1- .في المصدر : «ساعدتها» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
2- .كذا في الكافي وتهذيب الأحكام ، و كتاب من لا يحضره الفقيه : «وطَرَحَهُ» .
3- .في المصدر : «فالتفت» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
4- .عُقْر المرأة : دِيَة فرجها إذا غُصِبَت فَرجَها (لسان العرب : ج 4 ص 595 «عقر») .
5- .في المصدر : «امرأة» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
6- .الكافي : ج 7 ص 426 ح 9 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 308 ح 852 كلاهما عن معاوية بن وهب ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 20 ح 3251 عن الأصبغ بن نباتة ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 372 نحوه وكلاهما من دون إسنادٍ إلى المعصوم .

ص: 491

3 / 2 دخترى كه دوشيزگى اش با انگشت ، زايل شده بود

3 / 2دخترى كه دوشيزگى اش با انگشت ، زايل شده بودامام صادق عليه السلام :دخترى را پيش عمر آوردند كه عليه او به زنا گواهى داده بودند . ماجراى او از اين قرار بود كه وى ، دختر يتيمى بود كه نزد مردى زندگى مى كرد و آن مرد ، بسيارى از مواقع از خانواده اش دور بود . دخترك بزرگ شد و زنِ آن مرد ترسيد كه شوهرش با وى ازدواج كند . از اين رو ،گروهى از زنان را فرا خواند تا دختر را نگه دارند . سپس ، خود با انگشت ،دوشيزگى وى را از بين برد . هنگامى كه شوهر زن از مسافرت برگشت ، زن ، آن دختر يتيم را به فاحشگى متّهم كرد و از همسايگانش كه او را در اين كارْ يارى كرده بودند ، بر زناى دختر ، شاهدانى اقامه نمود . ماجرا را پيش عمر آوردند ؛ ولى وى ندانست كه چگونه درباره آن داورى كند . به آن مرد گفت : پيش على بن ابى طالب برو و ما راهم ببر . همه نزد على عليه السلام رفتند و ماجرا را براى وى نقل كردند . على عليه السلام به زن آن مرد فرمود : «آيا تو شاهد يا دليلى دارى؟» . زن گفت : من شاهدانى دارم . اينان ، همسايگان من اند كه به آنچه مى گويم ، عليه وى گواهى مى دهند . لذا آنان را حاضر كرده ام . على عليه السلام شمشير خود را از غلاف در آورد و در پيش روى خود گذاشت و فرمان داد هر كدام از آنان را به اتاقى ببرند . آن گاه ، زنِ آن مرد را خواست و به هر شكل كه او را سؤال پيچ كرد ، زن نپذيرفت كه از حرف خود برگردد . [ على عليه السلام ] وى را به اتاقى كه در آن بود ، برگرداند . سپس يكى از شاهدان را خواست و روى دو زانوى خود نشست . آن گاه فرمود : «آيا مرا مى شناسى؟ من ، على بن ابى طالب هستم و اين ، شمشير من است . زنِ آن مرد ، آنچه را بايد بگويد ، گفت و به حق برگشت و من به او امان دادم . اگر به من راست نگويى ،اين شمشير را از خونت سيراب خواهم كرد» . آن زن ، رو به عمر كرد و گفت : اى امير مؤمنان! به من امان بده . امام على عليه السلام فرمود : «پس راست بگو» . زن گفت : به خدا سوگند ، غير از اين نبود كه اين زن در اين دختر ، زيبايى وخوش قوارگى ديد و از اين كه شوهرش به او متمايل شود ، ترسيد . از اين رو به اومُسكِر خورانْد و ما را فرا خواند و ما دست و پاى او را گرفتيم و خود با انگشت ، دوشيزگىِ وى را از بين بُرد . على عليه السلام فرمود : «اللّه اكبر! پس از دانيال ، من اوّلين كسى هستم كه بين شاهدان ، جدايى مى اندازم» . آن گاه بر زنِ آن مرد ، حدّ قَذْفْ مقرّر فرمود و ديه ازاله بكارت را بر عهده همه آنان قرار داد و ديه ازاله بكارت آن دختر را چهارصد درهمْ معيّن نمود و دستورداد كه آن زن از آن مرد ، جدا شود و شوهرش وى را طلاق دهد . [ سپس] دختر را به عقد آن مرد درآورْد و مهرش را خود از طرف مرد ، تعيين نمود . عمر گفت: اى ابو الحسن! داستان دانيال را برايمان بگو. على عليه السلام فرمود : «دانيال عليه السلام يتيم بود و پدر و مادر نداشت . پيرزنى از بنى اسرائيل ،او را پيش خود برد و بزرگ كرد . يكى از پادشاهان بنى اسرائيل ، دو قاضى داشت و آن دو ، دوستى داشتند كه مردصالحى بود و زن خوش اندام و زيبايى داشت . اين شخص با پادشاه در ارتباط بود . روزى ، شاه ، كسى كه او را در پى كارى بفرستد نياز پيدا كرد . به آن دوقاضى گفت : كسى را برگزينيد تا وى را در پىِ كارَم بفرستم . آن دو گفتند : فلانى مناسب است . شاه ، او را اعزام كرد . [ قبل از رفتن ،] مرد به آن دو قاضى گفت : شما را درباره همسرم به رفتار نيكو سفارش مى كنم . آن دو گفتند : باشد! و مرد به راه افتاد . آن دو قاضى به درِ خانه دوستشان مى آمدند و به زنِ وى اظهار عشق مى كردند واز وى تمنّاى كام جويى مى نمودند ؛ ولى زن نمى پذيرفت . به وى گفتند : به خداسوگند ، اگر تمكين نكنى ، پيش شاه عليه تو به زنا گواهى خواهيم داد و آن گاه ،تو را سنگسار خواهيم كرد . زن گفت : هر كارى كه دوست داريد ، بكنيد . آن دو پيش شاه آمدند و به او خبر دادند و نزد او به زناى آن زن ، گواهى دادند .شاه از اين جريان ، بسيار غمگين شد و به خاطر آن زن ، غمش افزون گشت ؛چرا كه به آن زن ، علاقه مند بود . [ شاه] به آن دو گفت : سخن شما مورد قبول است ؛ امّا وى را پس از سه روز ،سنگسار كنيد . در شهر ، جار زدند كه : براى تماشاى قتل فلان زن پارسا كه مرتكب زنا شده است و دو قاضى ، عليه او گواهى داده اند ، حاضر شويد . مردم در اين باره سخن بسيار مى گفتند . پادشاه به وزير خود گفت : در اين مورد ،راه چاره اى ندارى؟ وزير گفت : چيزى به نظرم نمى رسد . روز سوم _ كه آخرين روز [ مهلت] آن زن بود _ ، وزير از خانه بيرون آمد وناگهان ، چشمش به چند كودك برهنه افتاد كه بازى مى كردند و دانيال هم در بين آنان بود كه وزير ، وى را نمى شناخت . دانيال گفت : بچّه ها! بياييد تا من ، پادشاه باشم و تو اى فلان! آن زن پارسا باش و فلانى و فلانى ، آن دو قاضى باشند كه عليه آن زن ، گواهى داده اند . آن گاه [ دانيال] ، مقدارى خاك جمع كرد و شمشيرى چوبى روى آن گذاشت و به بچّه ها گفت : دست اين را بگيريد و به فلان جا ببريد و دست آن ديگرى را هم بگيريد و به فلان جا ببريد . آن گاه ، يكى از آن دو را صدا كرد و گفت : حقيقت را بگو ، و گرنه تو را خواهم كشت . وزير ، ايستاده بود و نگاه مى كرد و گوش مى داد . [ پسرى كه نقش يكى از دوقاضى را داشت] گفت : گواهى مى دهم كه اين زن ، زنا كرده است . [ دانيال] پرسيد : كِى؟ گفت : فلان روز . گفت : اين را به جاى قبلى اش برگردانيد و ديگرى را بياوريد . او را به جاى خود برگرداندند و ديگرى را آوردند . [ دانيال] به او گفت : به چه چيزى گواهى مى دهى؟ پاسخ داد : به اين كه اين زن ، زنا كرده است . گفت : كِى؟ پاسخ داد : فلان روز . پرسيد : با چه كسى؟ گفت : با فلانى پسر فلانى . پرسيد در كجا؟ گفت : در فلان جا . [ در اين جا] گواهى هر كدام ، متفاوت با ديگرى از كاردرآمد . دانيال گفت: اللّه اكبر! به دروغ، گواهى داده اند. آى فلانى! بين مردم ، جار بزن كه :اين دو [ قاضى] ، به دروغْ عليه فلان زن گواهى داده اند . پس براى كُشتن آنهاحاضر شويد . وزير ، به سرعتْ پيش پادشاه رفت و ماجرا را به وى گزارش داد . پادشاه در پى آن دو قاضى فرستاد و گواهى آن دو ، همچون گواهى آن دو كودك ، متفاوت ازكار درآمد . پادشاه به مردم خبر داد و به كشتن آن دو فرمان داد».

.

ص: 492

. .

ص: 493

. .

ص: 494

. .

ص: 495

. .

ص: 496

3 / 3المُتَّهَمَةُ بِالفُجورِالإمام الصادق عليه السلام :اُتِيَ عُمَرُ بِامرَأَةٍ تَزَوَّجَها شَيخٌ ، فَلَمّا أن واقَعَها ماتَ عَلى بَطنِها ، فَجاءَت بِوَلَدٍ فَادَّعى بَنوهُ أ نَّها فَجَرَت ، وتَشاهَدوا عَلَيها ، فَأَمَرَ بِها عُمَرُ أن تُرجَمَ ، فَمَرَّ بِها عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَت : يَابنَ عَمِّ رَسوِلِ اللّهِ ! إنَّ لي حُجَّةً . قالَ : هاتي حُجَّتَكِ ! فَدَفَعَت إلَيهِ كِتابا فَقَرَأَهُ ، فَقالَ : هذِهِ المَرأَةُ تُعلِمُكُم بِيوَمَ تَزَوَّجها ، ويَومَ واقَعَها ، وكَيفَ كانَ جِماعُهُ لَها ، رُدُّوا المَرأَةَ . فَلَمّا أن كانَ مِنَ الغَدِ دَعا بِصِبيانٍ أترابٍ ودَعا بِالصَّبِيِّ مَعَهُم ، فَقالَ لَهُم : اِلعَبوا ، حَتّى إذا ألهاهُمُ اللَّعِبُ قالَ لَهُم : اِجلِسوا ، حَتّى إذا تَمَكَّنوا صاحَ بِهِم ، فَقامَ الصِّبيانُ وقامَ الغُلامُ فَاتَّكَأَ عَلى راحَتَيهِ . فَدَعا بِهِ عَلِيٌّ عليه السلام (1) وَوَرَّثَهُ مِن أبيهِ وجَلَدَ إخوَتَهُ المُفتَرينَ حَدّا حَدّا . فَقالَ لَهُ عُمَرُ : كَيفَ صَنَعتَ ؟ قالَ عليه السلام : عَرَفتُ ضَعفَ الشَّيخِ فِي اِتّكاءِ الغُلامِ عَلى راحَتَيهِ . (2)

.


1- .في المصدر : «عليّا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
2- .الكافي : ج 7 ص 424 ح 7 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 306 ح 850 كلاهما عن أبي الصباح الكناني ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 24 ح 3254 عن الأصبغ بن نباتة ، المناقب لابن شهر آشوب: ج2 ص369 كلاهما من دون إسنادٍ إلى المعصوم.

ص: 497

3 / 3 زن متّهم به زنا

3 / 3زن متّهم به زناامام صادق عليه السلام :زنى را پيش عمر آوردند كه پيرمردى با او ازدواج كرده بود [ پيرمرد] پس از نزديكى با او ، بلافاصله در گذشته بود [ و زن نيز] پس از مدّتى ، بچّه اى به دنياآورده بود . پسرانِ پيرمرد ، ادّعا كردند كه زن ، مرتكب زنا شده است و بر آن ، گواه آوردند .عمر ، فرمان سنگسار نمودنِ وى را صادر كرد . على عليه السلام گذرش بر آن زن افتاد . آن زن گفت : اى پسر عموى پيامبر خدا! من ،حجّتى دارم . على عليه السلام فرمود : «حجّتت را بياور» . زن ، نامه اى به وى داد و امام عليه السلام آن را خواند . على عليه السلام فرمود : «اين زن ، روزازدواج خويش و روز نزديكى و چگونگى نزديكى پيرمرد با خويش را به شمااعلام مى كند . او را برگردانيد» . روز بعد ، [ على عليه السلام ] تعدادى از بچّه هاى كوچك هم سن را جمع كرد و آن بچّه راهم فرا خواند و به آنان گفت : بازى كنيد . وقتى سرگرم بازى شدند ، به آنان گفت :«بنشينيد!» . وقتى همه آرام گرفتند ، به سرشان داد كشيد . همه بچّه ها سرِپا ايستادند . آن بچّه هم ايستاد ؛ ولى هنگام ايستادن ، روى دودست خود تكيه كرد . على عليه السلام او را فرا خواند و جزء ورثه (پيرمرد) قرار داد وبرادرانش را كه به مادرش تهمت زده بودند ، جداگانه حد زد . عمر به على عليه السلام گفت : چگونه اين حكم را كردى ؟ [ على عليه السلام ]فرمود : «ناتوانىِ پيرمرد را از تكيه دادن پسر به دست هايش [ در هنگام ايستادن] ، فهميدم» .

.

ص: 498

3 / 4مَجنونَةٌ زَنَتالمستدرك على الصحيحين عن ابن عبّاس :مَرَّ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ بِمَجنونَةِ بَني فُلانٍ وقَد زَنَت ، وأمَرَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ بِرَجمِها ، فَرَدَّها عَلِيٌّ ، وقالَ لِعُمَرَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ أ تَرجُمُ هذِهِ ؟ ! قالَ : نَعَم . قالَ : أ وَما تَذكُرُ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : «رُفِعَ القَلَمُ عَن ثَلاثٍ : عَنِ المَجنونِ المَغلوبِ عَلى عَقلِهِ ، وعَنِ النّائِمِ حَتّى يَستَيقِظَ ، وعَنِ الصَّبِيِّ حَتّى يَحتَلِمَ» ؟ قالَ : صَدَقتَ . فَخَلّى عَنها . (1)

مسند ابن حنبل عن أبي ظبيان الجنبي :إنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ اُتِيَ بِامرَأَةٍ قَد زَنَت ، فَأَمَرَ بِرَجمِها ، فَذَهَبوا بِها لِيَرجُموها ، فَلَقِيَهُم عَلِيٌّ عليه السلام ، فَقالَ : ما هذِهِ ؟ قالوا : زَنَت فَأَمَرَ عُمَرُ بِرَجمِها ، فَانتَزَعَها عَلِيٌّ مِن أيديهِم ورَدَّهُم ، فَرَجَعوا إلى عُمَرَ ، قالَ : ما رَدَّكُم ؟ قالوا : رَدَّنا عَلِيٌّ عليه السلام ، قالَ : ما فَعَلَ هذا عَلِيٌّ إلّا لِشَيءٍ قَد عَلِمَهُ . فَأَرسَلَ إلى عَلِيٍّ فَجاءَ وهُوَ شِبهُ المُغضَبِ ، فَقالَ : ما لَكَ رَدَدتَ هؤُلاءِ ؟ قالَ : أما سَمِعتَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «رُفِعَ القَلَمُ عَن ثَلاثَةٍ : عَنِ النّائِمِ حَتّى يَستَيقِظَ ، وعَنِ الصَّغيرِ حَتّى يَكبَرَ ، وعَنِ المُبتَلى حَتّى يَعقَلَ» ؟ قالَ : بَلى ، قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : فَإِنَّ هذِهِ مُبتَلاةُ بَني فُلانٍ ، فَلَعَلَّهُ أتاها وهُوَ بِها ، فَقالَ عُمَرُ : لا أدري ، قالَ : وأنَا لا أدري . فَلم يَرجُمها . (2)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 389 ح 949 و ج 2 ص 68 ح 2351 ، صحيح ابن خزيمة : ج 4 ص 348 ح 869 ، سنن الدارقطني : ج 3 ص 139 ح 173 ، السنن الكبرى : ج 4 ص 448 ح 8307 و ج 8 ص 460 ح 17211 كلّها نحوه وراجع صحيح البخاري : ج 6 ص 2499 والمناقب للخوارزمي : ص 80 ح 64 والإرشاد : ج 1 ص 203 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 366 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 325 ح 1327 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 707 ح 1209 ، سنن أبي داوود : ج 4 ص 140 ح 4402 ، السنن الكبرى : ج 8 ص 460 ح 17212 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 292 ح 583 ، ذخائر العقبى : ص 147 والأربعة الأخيرة نحوه وراجع مسند ابن حنبل : ج 1 ص 295 ح 1183 وفضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 719 ح 1232 والمستدرك على الصحيحين : ج 4 ص 429 ح 8168 و ص 430 ح 8169 وشرح الأخبار : ج 2 ص 315 ح 648 .

ص: 499

3 / 4 زن ديوانه اى كه زنا كرده بود

3 / 4زن ديوانه اى كه زنا كرده بودالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابن عبّاس _: على عليه السلام به زنى ديوانه از فلان طايفه برخورد كه زنا كرده بود و عمر ، فرمان به سنگسار كردنِ وى داده بود . على عليه السلام وى را برگرداند و به عمر گفت : «اى امير مؤمنان! آيا اين زن را سنگسارمى كنى؟» . گفت : آرى . على عليه السلام فرمود : «آيا به ياد نمى آورى كه پيامبر خدا فرمود : قلم تكليف ، از سه شخصْ برداشته شده است : از ديوانه كه عقلش زايل شده است ؛ از خوابيده ، تازمانى كه از خواب برخيزد ؛ و از بچّه تا زمانى كه مُحتلم شود ». [ عمر] گفت : چرا . سپس ، او را آزاد كرد .

مسند ابن حنبل_ به نقل از ابو ظبيان جنبى _: زنى را كه مرتكب زنا شده بود ، نزد عمربن خطّاب آوردند . وى فرمان به سنگسار كردنِ وى داد . او را براى سنگسار كردن مى بردند كه على عليه السلام آنان را در بين راه ديد . فرمود :«داستان اين زن چيست؟» . گفتند : زنا كرده است و عمر ، فرمان به سنگسار كردنِ وى داده است . على عليه السلام او را از دست آنان گرفت و آنان را برگرداند . آنان ، پيش عمر آمدند .[ عمر] گفت : چه چيز باعث شد كه برگرديد ؟ گفتند : على ما را برگرداند . [ عمر] گفت : على ، اين كار را جز به دليل چيزى كه مى دانسته ، انجام نداده است .آن گاه ، كسى را به دنبال على عليه السلام فرستاد . على عليه السلام در حالى كه غضبناك مى نمود ، آمد . [ عمر ]گفت : چرا اينها رابرگرداندى؟ على عليه السلام فرمود : «آيا سخن پيامبر خدا را نشنيدى كه مى فرمود : قلم تكليف ، ازسه شخصْ برداشته شده است : از خوابيده ، تا زمانى كه از خوابْ بيدار شود ؛ ازبچّه ، تا زمانى كه بزرگ شود ؛ و از ديوانه ادوارى ، تا زمانى كه بهبود يابد ؟» . گفت : چرا . على عليه السلام فرمود : «اين زن ، ديوانه اَدوارىِ بنى فلان است و شايد هنگامى كه مرتكب اين كار شده ، در حال جنون بوده است» . عمر گفت : من نمى دانم . على عليه السلام فرمود: «من هم نمى دانم». لذا سنگسارش نكرد .

.

ص: 500

سنن أبي داوود عن ابن عبّاس :اُتِيَ عُمَرُ بِمَجنونَةٍ قَد زَنَت ، فَاستَشارَ فيها اُناسا ، فَأَمَرَ بِها عُمَرُ أن تُرجَمَ ، فَمُرَّ بِها عَلى عَليٍّ بنِ أبي طالِبٍ رِضوانُ اللّهِ عَلَيهِ، فَقالَ: ما شَأنُ هذِهِ ؟ قالوا : مَجنونَةٌ بَني فُلانٍ زَنَت فَأَمَرَ بِها عُمَرُ أن تُرجَمَ . فَقالَ : اِرجِعوا بِها . ثُمَّ أتاهُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أما عَلِمتَ أنَّ القَلَمَ قَد رُفِعَ عَن ثَلاثَةٍ : عَنِ المَجنونِ حَتّى يَبَرأَ ، وعَنِ النّائِمِ حَتّى يَستَيقِظَ ، وعَنِ الصَّبِيِّ حَتّى يَعْقَلَ ؟ قالَ : بَلى ، قالَ : فَما بالُ هذِهِ تُرجَمُ ؟ قالَ : لا شَيءَ . قالَ : فَأَرسِلها ، قالَ : فَأَرسَلَها . قالَ : فَجَعَلَ يُكَبِّرُ . (1)

3 / 5المُعتَرِفَةُ بِالفُجورِ بَعدَ التَّعذيبِالإمام الحسين عليه السلام :لَمّا كانَ في وِلايَةِ عُمَرَ اُتِيَ بِامرَأَةٍ حامِلٍ ، فَسَأَلَها عُمَرُ فَاعتَرَفَت بِالفُجورِ ، فَأَمَرَ بِها عُمَرُ أن تُرجَمَ . فَلَقِيَها عَلِيُّ بن أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : ما بالُ هذِهِ ؟ فَقالوا : أمَرَ بِها عُمَرُ أن تُرجَمَ . فَرَدَّها عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ : أمرَتَ بِها أن تُرجَم ؟ فَقالَ : نَعَم ، اِعتَرَفَت عِندي بِالفُجورِ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : هذا سُلطانُكَ عَلَيها ، فَما سُلطانُكَ عَلى ما في بَطنِها ؟ ! قالَ : ما عَلِمتُ أ نَّها حُبلى . قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إن لَم تَعلَم فَاستَبرِ رَحِمَها . ثُمَّ قالَ عليه السلام : فَلَعَلَّكَ انتَهَرتَها أو أخَفتَها ! قالَ : قَد كانَ ذلِكَ . فَقالَ عليه السلام : أ وَما سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «لا حَدَّ عَلى مُعتَرِفٍ بَعدَ بَلاءٍ» ؛ إنَّهُ مَن قَيَّدتَ أو حَبَستَ أو تَهَدَّدتَ فَلا إقرارَ لَهُ . قالَ : فَخَلّى عُمَرُ سَبيلَها ، ثُمَّ قالَ : عَجَزَتِ النِّساءُ أن تَلِدَ مِثلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ! لَولا عَلِيٌّ لَهلَكَ عُمَرُ . (2)

.


1- .سنن أبي داوود : ج 4 ص 140 ح 4399 ، سنن سعيد بن منصور : ج 2 ص 67 ح 2078 عن أبي ظبيان نحوه .
2- .مسند زيد : ص 335 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 80 ح 65 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 350 ح 276 ، ذخائر العقبى : ص 146 نحوه وليس فيهما من «قال : ما علمت» إلى «رحمها» وكلّها عن زيد بن عليّ عن الإمام زين العابدين عليه السلام .

ص: 501

3 / 5 زنى كه پس از شكنجه ، به زنا اعتراف كرده بود

سنن أبى داوود_ به نقل از ابن عبّاس _: زن ديوانه اى را كه زنا كرده بود ، نزد عمر آوردند .درباره وى با تعدادى از مردم ، مشورت كرد و در نهايت ، فرمان به سنگساركردنِ وى داد . على بن ابى طالب عليه السلام به آن زن برخورد و گفت : «اين چه كرده است ؟» . گفتند : زنى ديوانه از فلان قبيله است كه زنا كرده و عمر ، فرمان به سنگساركردنش داده است . فرمود : «او را برگردانيد» . آن گاه على عليه السلام نزد عمر آمد و گفت : «اى امير مؤمنان! آيا نمى دانى كه از سه شخص ، قلم تكليف برداشته شده است : از ديوانه ، تا زمانى كه افاقه يابد ؛ ازخوابيده ، تا زمانى كه از خوابْ بيدار شود ؛ و از بچه ، تا زمانى كه به رشد عقلى برسد؟». [ عمر] گفت : چرا . [ على عليه السلام ] فرمود : «پس ، گناه اين زن چيست كه بايد سنگسار شود؟». گفت : هيچ چيز . فرمود : «پس رهايش كن» . عمر ، او را رها كرد و شروع كرد به تكبير گفتن .

3 / 5زنى كه پس از شكنجه ، به زنا اعتراف كرده بودامام حسين عليه السلام :در زمان خلافت عمر ، زن حامله اى را آوردند . عمر از او بازجويى كرد و او به زنا اعتراف نمود . عمر ، فرمان به سنگسار كردنِ وى داد . على بن ابى طالب عليه السلام آن زن را ديد و پرسيد : «گناه اين زن چيست؟» . گفتند : عمر ، فرمان به سنگسار كردنش داده است . على عليه السلام وى را برگرداند و [ به عمر] فرمود : «دستور به سنگسار كردن وى داده اى؟». گفت : آرى . نزد من به زنا اعتراف كرد . على عليه السلام فرمود: «اين، حقّ تو بر اوست؛ امّا چه حقّى بر آنچه كه در شكمش است ، دارى؟». [ عمر] گفت : من نمى دانستم كه وى حامله است . امير مؤمنان عليه السلام فرمود : «اگر نمى دانستى ، بايد رحِمش را وارسى مى كردى» . آن گاه فرمود : «شايد بر او تَشَر زده اى و يا او را ترسانده اى؟». [ عمر] گفت : بله . اين طور بوده است . [ على عليه السلام ] فرمود : «آيا نشنيدى كه پيامبر خدا مى فرمود : بر آن كه پس از شكنجه اعتراف مى كند ، حدّى نيست ؟ هر كسى كه او را در بند كشيده اى ، يا در زندان افكنده اى و يا تهديد كرده اى ، اقرارش ارزشى ندارد» . عمر ، زن را رها كرد و گفت : زنان از به دنيا آوردن فردى چون على بن ابى طالب ، ناتوان اند . اگر على نبود ، عُمَر ، نابود مى شد .

.

ص: 502

3 / 6اِمرَأَةٌ وَلَدَت بَعدَ قُدومِ زَوجِهِا بِسِتَّةِ أشُهرٍالمناقب لابن شهر آشوب :كانَ الهَيثَمُ في جَيشٍ ، فَلَمّا جاءَتِ امرَأَتُهُ بَعدَ قُدومِهِ بِستَّةِ أشهُرٍ بِوَلَدٍ ، فَأَنكَرَ ذلِكَ مِنها وجاءَ بِهِ عُمَرَ ، وقَصَّ عَلَيهِ ، فَأَمَرَ بِرَجمِها ، فَأَدرَكَها عَلِيٌّ مِن قَبلِ أن تُرجَمَ ، ثُمَّ قالَ لِعُمَر : اربَع (1) عَلى نَفسِكَ ؛ إنَّها صَدَقَت ، إنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ : «وَ حَمْلُهُو وَ فِصَ__لُهُو ثَلَ_ثُونَ شَهْرًا» (2) وقالَ : «وَالْوَ لِدَ تُ يُرْضِعْنَ أَوْلَ_دَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ» (3) فَالحَملُ وَالرِّضاعُ ثَلاثونَ شَهرا ، فَقالَ عُمَرُ : لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ . وخَلّى سَبيلَها ، وأَلحَقَ الوَلَدَ بِالرَّجُلِ . (4)

.


1- .ارْبَع : قِفْ واقتصِر (النهاية : ج 2 ص 187 «ربع») .
2- .الأحقاف : 15 .
3- .البقرة : 233 .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 365 ؛ تفسير القرطبي : ج 16 ص 193 نحوه وفيه «عثمان» بدل «عمر» وراجع تذكرة الخواصّ : ص 148 .

ص: 503

3 / 6 زنى كه شش ماه پس از آمدن شوهرش زاييد

3 / 6زنى كه شش ماه پس از آمدن شوهرش زاييدالمناقب ، ابن شهر آشوب :هيثم ، در سپاه بود . پس از گذشت شش ماه از آمدن وى ، همسرش فرزندى آورْد . وى آن را انكار كرد و داستان را پيش عمر آورد و برايش نقل كرد . عمر ، فرمان به سنگسار كردنِ زن داد . على عليه السلام پيش از سنگسار شدن زن ، به فرياد وى رسيد و به عمر فرمود :«خويشتندار باش . اين زن ، راست مى گويد . خداوند متعال مى فرمايد : «و به بار داشتن و از شير گرفتن او ، سى ماه است» و [ نيز ]مى فرمايد : «و مادران [ بايد ]فرزندان خود را دو سال تمام ، شير دهند» . بنابر اين ، باردارى و شيردهى ، سى ماه است [كه اگر دوسال شيردهى از آن كسر گردد ، شش ماه مى ماند كه كم ترين مدّت حمل است]» . عمر گفت : اگر على نبود ، عمر ، نابود مى گشت . و زن را رها كرد و فرزند را به پدرش ملحق نمود .

.

ص: 504

المناقب للخوارزمي عن أبي الأسود :إنَّ عُمَرَ اُتِيَ بِامرَأَةٍ قَد وَضَعَت لِسِتَّةِ أشهُرٍ ، فَهَمَّ بِرَجمِها ، فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا عليه السلام فَقالَ : لَيسَ عَلَيها رَجمٌ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عُمَرَ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ يَسأَلُهُ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : «وَالْوَ لِدَ تُ يُرْضِعْنَ أَوْلَ_دَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ» وقالَ : «وَ حَمْلُهُو وَ فِصَ__لُهُو ثَلَ_ثُونَ شَهْرًا» ؛ فَسِتَّةُ أشهُرٍ حَملُهُ، و «حَولَينِ» تَمامُ الرَّضاعَةِ؛ لا حَدَّ عَلَيها ، قالَ : فَخَلّى عَنها، ثُمَّ وَلَدَت بَعدُ لِسِتَّةِ أشهُرٍ . (1)

3 / 7اِمرَأَةٌ مَكَّنَت مِن نَفسِها اضطِراراكتاب من لا يحضره الفقيه عن محمّد بن عمرو بن سعيد رفعه :إنَّ امرَأَةً أتَت عُمَرَ فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي فَجَرتُ ، فَأَقِم فِيَّ حَدَّ اللّهِ عَزَّوجَلَّ . فَأَمَرَ بِرَجمِها ، وكانَ عَلِيٌّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حاضِرا ، فَقالَ : سَلها كَيفَ فَجَرَت ، فَسَأَلَها فَقالَت : كُنتُ في فَلاةٍ مِنَ الأَرضِ ، فَأَصابَني عَطَشٌ شَديدٌ ، فَرُفِعَت لي خَيمَةٌ ، فَأَتَيتُها ، فَأَصَبتُ فيها رَجُلاً أعرابِيّا ، فَسَأَلتُهُ ماءً ، فَأَبى عَلَيَّ أن يَسقِيَني إلّا أن اُمَكِّنَهُ مِن نَفسي ، فَوَلَّيتُ مِنهُ هارِبَةً ، فَاشتَدَّ بِيَ العَطَشُ حَتّى غارَت عَينايَ وذَهَبَ لِساني ، فَلَمّا بَلَغَ مِنّي العَطَشُ أتَيتُهُ فَسَقاني ، ووَقَعَ عَلَيَّ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : هذِهِ الَّتي قالَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ : «فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَ لَا عَادٍ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ» (2) ، هذِهِ غَيرُ باغِيَةٍ ولا عادِيَةٍ ، فَخَلِّ سَبيلَها . فَقالَ عُمَرُ : لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ . (3)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 95 ح 94 ، السنن الكبرى : ج 7 ص 727 ح 15549 عن أبي حرب بن أبي الأسود الديلي ، ذخائر العقبى : ص 148 ، سنن سعيد بن منصور : ج 2 ص 66 ح 2074 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 206 كلاهما عن الحسن وكلّها نحوه .
2- .البقرة : 173 .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 35 ح 5025 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 74 ح 155 عن بعض أصحابنا ؛ سنن سعيد بن منصور : ج 2 ص 69 ح 2083 عن أبي الضحى نحوه .

ص: 505

3 / 7 زنى كه از ناچارى ، به زنا تن داده بود

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو اَسود _: زنى را كه شش ماهه نزديك وضع حمل بود ، نزد عمر آوردند و وى تصميم گرفت كه او را سنگسار كند .خبر به على عليه السلام رسيد . فرمود : «بر وى سنگسار نيست» . سخن على عليه السلام به گوش عمر رسيد . كسى را در پى وى فرستاد و از وى پرسيد .على عليه السلام چنين خواند : « «و مادران [ بايد] فرزندان خود را دو سال تمام ، شير دهند . [ اين حُكم ،] براى كسى است كه بخواهد دوران شيرخوارگى فرزند را تكميل كند» » . و [ نيز] خواند : « «و به بار داشتن و از شير گرفتن او ، سى ماه است» » وافزود: «بنا بر اين ،شش ماه ، باردارى اوست و دو سال [ ، شيردهى است] . پس ، حدّى بر او نيست» (ويا گفت : «بر وى سنگسار نيست») . عمر ، وى را رها كرد و سپس ، زن ، وضعِ حمل كرد .

3 / 7زنى كه از ناچارى ، به زنا تن داده بودكتاب من لايحضره الفقيه_ به نقل از محمّد بن عمرو بن سعيد ، كه سند روايت را به معصوم عليه السلام مى رساند _: زنى پيش عمر آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من ، زناكرده ام . بر من ، حدّ خداوند عز و جل را جارى ساز . عمر ، فرمان به سنگسار كردنِ او داد . امير مؤمنان ، على عليه السلام ، حضور داشت .فرمود : «از او بپرس كه چگونه زنا كرده است» . عمر از وى پرسيد . زن گفت : من در بيابان بودم كه به تشنگىِ سختى گرفتارشدم . خيمه اى ديدم و به سوى آن رفتم . در خيمه با مردى بيابانى روبه روشدم . از وى آب خواستم . از دادن آب به من امتناع ورزيد ، مگر با اين شرط كه به وى تسليم گردم . به وى پشت كردم و فرار نمودم . تشنگىِ من فزونى يافت ، به گونه اى كه چشم هايم به گودى نشست و از زبان افتادم . وقتى تشنگى ام به نهايت رسيد ، نزد وى برگشتم . او به من آب داد و با من نزديكى نمود . على عليه السلام فرمود : «اين ، همان است كه خداوند عز و جل درباره آن مى فرمايد : «كسى كه [ براى حفظ جان خود ، به انجام دادن گناهى ]ناچار شود ، بى آن كه ستمكار و متجاوز باشد ، بر او گناهى نيست» . اين زن ، ستمكار و متجاوز نيست . او را رها كن» . عمر گفت : اگر على نبود ، عُمَر ، نابود مى گشت .

.

ص: 506

3 / 8رَجُلٌ مُحصَنٌ فَجَرَ بِالمَدينَةِالإمام الرضا عليه السلام :أمَرَ عُمَرُ بِرَجُلٍ يَمَنِيٍّ مُحصَنٍ فَجَرَ بِالمَدينَةِ أن يُرجَمَ ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ : لا يَجِبُ عَلَيهِ الرَّجمُ ؛ لِأَ نَّهُ غائِبٌ عَن أهلِهِ ، وأهلُهُ في بَلَدٍ آخَرَ ، إنَّما يَجِبُ عَلَيهِ الحَدُّ . فَقالَ عُمَرُ : لا أبقانِي اللّهُ لِمُعضِلَةٍ لَم يَكُن لَها أبُو الحَسَنِ . (1)

3 / 9إقامَةُ الحَدِّ عَلى قُدامَةَالإمام الباقر عليه السلام :اُتِيَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ بِقُدامَةَ بنِ مَظعونٍ وقَد شَرِبَ الخَمرَ ، فَشَهِدَ عَلَيهِ رَجُلانِ : أحَدُهُما خَصِيٌّ ؛ وهُوَ عَمُرو التَّميمِيُّ ، وَالآخَرُ المُعَلَّى بنُ الجارودِ ، فَشَهِدَ أحَدُهُما أ نَّهُ رَآهُ يَشرَبُ ، وشَهِدَ الآخَرُ أ نَّهُ رَآهُ يَقيءُ الخَمرَ ، فَأَرسَلَ عُمَرُ إلى اُناسٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيهِم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَقالَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : ما تَقولُ يا أبَا الحَسَنِ ؟ فَإنَّكَ الَّذي قالَ فيكَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «أنتَ أعلَمُ هذِهِ الاُمَّةِ ، وأقضاها بِالحَقِّ» فإِنَّ هذَينِ قَدِ اختَلَفا في شَهادَتِهِما ! قالَ : مَا اختَلَفا في شَهادَتِهِما وما قاءَها حَتّى شَرِبَها . فَقالَ : هَل تَجوزُ شَهادَةُ الخَصِيِّ ؟ قالَ : ما ذَهابُ لِحيَتِهِ إلّا كَذَهابِ بَعضِ أعضائِهِ . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :اُتِيَ عُمَرُ بِقُدامَةَ بنِ مَظعونٍ وقَد شَرِبَ الخَمرَ وقامَت عَلَيهِ البَيِّنَةُ ، فَسَأَلَ علِيّا عليه السلام فَأَمَرَهُ أن يَجلِدَهُ ثَمانينَ ، فَقالَ قُدامَةُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لَيسَ عَلَيَّ حَدٌّ ، أنَا مِن أهلِ هذِهِ الآيَةِ : «لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُواْ» (3) . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لَستَ مِن أهلِها ؛ إنَّ طَعامَ أهلِها لَهُم حَلالٌ لَيسَ يَأكُلونَ ولا يَشرَبونَ إلّا ما أحَلَّهُ اللّهُ لَهُم . ثُمَّ قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : إنَّ الشّارِبَ إذا شَرِبَ لَم يَدرِ ما يَأكُلُ ولا ما يَشرَبُ ، فَاجلِدوهُ ثَمانينَ جَلدَةً . (4)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 360 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 226 ح 6 .
2- .الكافي : ج 7 ص 401 ح 2 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 42 ح 3287 وفيه «اُنثييه» بدل «لحيته» وكلاهما عن الحسين بن زيد عن الإمام الصادق عليه السلام ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 280 ح 772 عن الحسين بن زيد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
3- .المائدة : 93 .
4- .الكافي : ج 7 ص 215 ح 10 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 93 ح 360 ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 341 ح 189 كلّها عن عبد اللّه بن سنان ، علل الشرائع : ص 539 ح 7 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 366 وسنن الدارقطني : ج3 ص 166 ح 245 .

ص: 507

3 / 8 مرد همسردار يمنى كه در مدينه زنا كرده بود
3 / 9 اجراى حد بر قُدامه

3 / 8مرد همسردار يمنى كه در مدينه زنا كرده بودامام رضا عليه السلام :عمر ، فرمان داد تا مرد يمنىِ زن دارى كه در مدينه زنا كرده بود ، سنگسارشود . امير مؤمنان فرمود : «سنگسار كردن وى ، واجب نيست ؛ چون اززنش دور بوده و وى در شهر ديگرى است . تنها ، حد [ تازيانه ]بر وى واجب است» . عمر گفت : خداوند ، مرا با گرفتارى اى دست به گريبان نسازد كه ابو الحسن درآن گرفتارى حاضر نباشد .

3 / 9اجراى حد بر قُدامهامام باقر عليه السلام :قُدامة بن مظعون را كه شراب خورده بود ، نزد عمر بن خطّاب آوردند ودونفر عليه وى شهادت دادند . يكى از آن دو ، عمرو تميمى (مردى خواجه) بود وديگرى معلّى بن جارود . يكى از آن دو گفت : من ديدم كه وى شراب مى خورْد .ديگرى هم گفت : من ديدم كه وى شراب ، قِى مى كرد . عمر ، در پى ياران پيامبر خدا فرستاد كه در بين آنان امير مومنان [ نيز] بود . عمر به امير مؤمنان گفت : نظر تو چيست ، اى ابو الحسن؟ تو كسى هستى كه پيامبر خدا درباره ات گفته است : «تو داناترينِ اين امّت و آگاه ترينِ آنان به[موازين ]قضا بر اساس حقّى . اين دو نفر در گواهى شان ، اختلاف نظر دارند . على عليه السلام فرمود : «آن دو ، دو گونه گواهى نداده اند . تا شراب نخورده باشد ، شرابْ قى نمى كند» . [ عمر] پرسيد : آيا گواهىِ فرد خواجه (اَخته) ، پذيرفتنى است؟ على عليه السلام فرمود : «از دست رفتن مردى اش مثل از دست رفتن يكى از اعضاى ديگر اوست .

امام صادق عليه السلام :قُدامة بن مظعون را كه شراب خورده بود و عليه وى شاهد وجودداشت ، نزد عمر آوردند . او حُكم آن را از على عليه السلام پرسيد و وى فرمان دادهشتاد تازيانه بر وى بزنند . قدامه گفت : اى امير مؤمنان! بر من حدّى واجب نيست . من از مصداق هاى اين آيه هستم : «بر كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند ، گناهى به خاطر آنچه [ قبلاً ]خورده اند ، نيست» . على عليه السلام فرمود : «تو از مصداق هاى اين آيه نيستى ؛ چون طعام مصداق اين آيه، برايشان حلال است. آنان، جز آنچه خداوند براى آنان حلال كرده ، نمى خورند ونمى نوشند». آن گاه افزود : «شرابخوار ، هنگامى كه مى نوشد ، نمى فهمد كه چه مى خورد و چه مى آشامد . وى را هشتاد تازيانه بزنيد» .

.

ص: 508

3 / 10اِمرَأَةٌ افتَرَت عَلى غُلامٍ أنَّهُ كابَرَها عَلى نَفسِهاالإمام الصادق عليه السلام :اُتِ_يَ عُمَرُ بنُ ال_خَطّابِ بِ_امرَأَةٍ قَد تَعَلَّقَت بِرَجُلٍ مِنَ الأَنصارِ وكانَت تَهواهُ ولَم تَقدِرَ لَهُ عَلى حيلَةٍ ، فَذَهَبَت فَأَخَذَت بَيضَةً فَأَخرَجَتِ مِنَها الصُّفرَةَ وصَبَّتِ البَياضَ عَلى ثِيابِها بَينَ فَخِذَيها ، ثُمَّ جاءَت إلى عُمَرَ فَقالتَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ هذَا الرَّجُلَ أخَذَني في مَوضِعِ كَذا وكَذا فَفَضَحَني ! فَهَمَّ عُمَرُ أن يُعاقِبَ الأَنصارِيَّ ، فَجَعَلَ الأَنصارِيُّ يَحلِفُ _ وأميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام جالِسٌ _ ويَقولُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! تَثَبَّت في أمري . فَلَمّا أكثَرَ الفَتى ، قالَ عُمَرُ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا أبَا الحَسَنِ ! ما تَرى ؟ فَنَظَرَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلى بَياضٍ عَلى ثَوبِ المَرأَةِ وبَينَ فَخِذَيها ، فَاتَّهَمَها أن تَكونَ احتالَت لِذلِكَ ، فَقالَ : اِيتوني بِماءٍ حارٍّ قَد اُغلِيَ غَلَيانا شَديدا ، فَفَعَلوا ، فَلَمّا اُتِيَ بِالماءِ أمَرَهُم فَصَبّوا عَلى مَوضِعِ البَياضِ ، فَاشتَوى ذلِكَ البَياضُ ، فَأَخَذَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَلقاهُ في فيهِ ، فَلَمّا عَرَفَ طَعمَهُ ألقاهُ مِن فيهِ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَى المَرأَةِ حَتّى أقَرَّت بِذلِكَ ، ودَفَعَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عَنِ الأَنصارِيِّ عُقوبَةَ عُمَر . (1)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 422 ح 4 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 82 كلاهما عن أبي المعلّى ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 304 ح 848 عن أبي العلا وراجع الإرشاد : ج 1 ص 218 وكنز الفوائد : ج 2 ص 183 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 367 .

ص: 509

3 / 10 زنى كه جوانى را به زنا كردن با خويش متّهم كرده بود

3 / 10زنى كه جوانى را به زنا كردن با خويش متّهم كرده بودامام صادق عليه السلام :زنى را پيش عمر بن خطّاب آوردند كه با مردى از انصار ، گلاويز شده بود و آن مرد را دوست مى داشت و چاره اى براى دستيابى به وى نداشت . پس ،تخم مرغى را برداشت . زردى آن را درآورد و سفيدى اش را روى لباسش دربين دو رانش ريخت . سپس پيش عمر آمد و گفت : اى امير مؤمنان! اين مرد ، مرادر فلان جا گرفت و آبرويم را برد . عمر ، تصميم گرفت جوان انصارى را مجازات كند . جوان انصارى سوگندمى خورْد [ كه چنين كارى نكرده است] و امير مؤمنان ، نشسته بود . جوان [ به عمر ]مى گفت : اى امير مؤمنان! در كار من تحقيق كن . وقتى جوان اصرار كرد ، عمر به امير مؤمنان گفت : اى ابو الحسن! نظرت چيست؟ على عليه السلام به سفيدى روى لباس زن در قسمت رانش ، نگاه كرد و درباره وى ،احتمال حيله ورزى داد و فرمود : «برايم آب داغى بياوريد كه كاملاً در حال جوشيدن باشد» . طبق دستور عمل كردند . وقتى آب ، حاضر شد ، [ على عليه السلام ] دستور داد و آن را به جاى سفيدى ريختند . سفيدى ، پخته شد . امير مؤمنان ، آن را گرفت و در دهان بُردو وقتى طعمش را فهميد ، آن را بيرون افكند . آن گاه [به گونه اى] به طرف زن آمدكه او به اين كار ، اقرار نمود و [ بدين ترتيب ، ]خداوند ، مجازات عمر را از جوان انصارى دور ساخت .

.

ص: 510

3 / 11اِمرَأَةٌ نَفَت عَنها وَلَدَهاالكافي عن عاصم بن حمزة السلولي :سَمِعتُ غُلاما بِالمَدينَةِ وهُوَ يَقولُ : يا أحكَمَ الحاكِمينَ ! احكُم بَيني وبَينَ اُمّي . فَقالَ لَهُ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : يا غُلامُ ، لِمَ تَدعو عَلى اُمِّكَ ؟ ! فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّها حَمَلَتني في بَطِنها تِسعَةَ أشهُرٍ ، وأرضَعَتني حَولَينِ ، فَلَمّا تَرَعرَعتُ وعَرَفتُ الخَيرَ مِنَ الشَّرِّ ويَميني مِن شِمالي طَرَدَتني وَانتَفَت مِنّي ، وزَعَمَت أ نَّها لا تَعرِفُني . فَقالَ عُمَرُ : أينَ تَكونُ الوالِدَةُ ؟ قالَ : في سَقيفَةِ بَني فُلانٍ . فَقالَ عُمَرُ : عَلَيَّ بِاُمِّ الغُلامِ . قالَ : فَأَتَوا بِها مَعَ أربَعَةِ إخوَةٍ لَها وأربَعينَ قَسامَةً يَشهَدونَ لَها أ نَّها لا تَعرِفُ الصَّبِيَّ ، وأنَّ هذَا الغُلامَ غُلامٌ مُدَّعٍ ظَلومٌ غَشومٌ يُريدُ أن يَفضَحَها في عَشيرَتِها ، وأنَّ هذِهِ جاريةٌ مِن قُرَيشٍ لَم تَتَزَوَّج قَطُّ ، وأ نَّها بِخاتَمِ رَبِّها . فَقالَ عُمَرُ : يا غُلامُ ما تَقولُ ؟ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمنينَ ، هذِهِ وَاللّهِ اُمّي ؛ حَمَلَتني في بَطنِها تِسعَةَ أشهُرٍ ، وأرضَعَتني حَولَينِ ، فَلَمّا تَرَعرَعتُ وعَرَفتُ الخَيرَ مِنَ الشَّرِّ ويَميني مِن شِمالي طَرَدَتني وَانتَفَت مِنّي ، وزَعَمَت أ نَّها لا تَعرِفُني . فَقالَ عُمَرُ : يا هذِهِ ! ما يَقولُ الغُلامُ ؟ فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَالَّذي احتَجَبَ بِالنورِ ؛ فَلا عَينٌ تَراهُ ، وحَقِّ مُحَمَّدٍ وما وَلَدَ ، ما أعرِفُهُ ولا أدري مِن أيِّ النّاسِ هُوَ ، وإنَّهُ غُلامٌ مُدَّعٍ يُريدُ أن يَفضَحَني في عَشيرَتي ، وإنّي جارِيةٌ مِن قُرَيشٍ لَم أتَزَوَّج قَطُّ ، وإنّي بِخاتَمِ رَبّي . فَقالَ عُمَرُ : أ لَكِ شُهودٌ ؟ فَقالَت : نَعَم هؤُلاءِ ، فَتَقدَّمَ الأَربَعونَ القَسامَةَ فَشَهِدوا عِندَ عُمَرَ أنَّ الغُلامَ مُدَّعٍ يُريدُ أن يَفضَحَها في عَشيرَتِها ، وأنَّ هذِهِ جارِيَةٌ مِن قُرَيشٍ لَم تَتَزَوَّج قَطُّ ، وأ نَّها بِخاتَمِ رَبِّها . فَقالَ عُمَرُ : خُذوا هذَا الغُلامَ وَانطَلِقوا بِهِ إلَى السِّجنِ حَتّى نَسأَلَ عَنِ الشُّهودِ ؛ فَإِن عُدَّلَت شَهادَتُهُم جَلَدتُهُ حَدَّ المُفتَري . فَأَخَذُوا الغُلامَ يُنطَلَقُ بِهِ إلَى السِّجنِ ، فَتَلَقّاهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام في بَعضِ الطَّريقِ ، فَنادَى الغُلامُ : يَابنَ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! إنَّني غُلامٌ مَظلومٌ ، وأعادَ عَلَيهِ الكَلامَ الَّذي كَلَّمَ بِهِ عُمَرَ ، ثُمَّ قالَ : وهذا عُمَرُ قَد أمَرَ بي إلَى الحَبس ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : رُدّوهُ إلى عُمَرَ ، فَلَمّا رَدّوهُ قالَ لَهُم عُمَرُ : أمَرتُ بِهِ إلَى السِّجنِ فرَدَدتُموهُ إلَيَّ ؟ ! فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أمَرَنا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أن نَرُدَّهُ إلَيكَ ، وسَمِعناكَ وأنتَ تَقولُ : لا تَعصوا لِعَلِيٍّ عليه السلام أمرا . فَبَينا هُم كَذلِكَ إذ أقبَلَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ : عَلَيَّ بِاُمِّ الغُلامِ ، فَأَتَوا بِها . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : يا غُلامُ ! ما تَقولُ ؟ فَأَعادَ الكَلامَ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام لِعُمَرَ : أ تَأذَنُ لي أن أقضِيَ بَينَهُم ؟ فَقالَ عُمَرُ : سُبحانَ اللّهِ ! وكَيفَ لا وقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : أعلَمُكُم عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . ثُمَّ قالَ لِلمَرأَةِ : يا هذِهِ أ لَكِ شُهودٌ ؟ قالَت : نَعَم ، فَتَقَدَّم الأَربَعونَ قَسامَةً فَشَهِدوا بِالشَّهادَةِ الاُولى ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لَأَقضِيَنَّ اليَومَ بِقَضِيَّةٍ بَينَكُما هِيَ مَرضاةٌ الرَّبِّ مِن فَوقِ عَرشِهِ ، عَلَّمَنيها حَبيبي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ثُمَّ قالَ لَها : أ لَكِ وَليٌّ ؟ قالَت : نَعَم هؤُلاءِ إخوَتي ، فَقالَ لِاءِخوَتِها : أمري فيكُم وفي اُختِكُم جائِزٌ ؟ فَقالوا : نَعَم يَابنَ عَمِّ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، أمرُكَ فينا وفي اُختِنا جائِزٌ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اُشهِدُ اللّهَ واُشهِدُ مَن حَضَرَ مِنَ المُسلِمينَ أ نّي قَد زَوَّجتُ هذَا الغُلامَ مِن هذِهِ الجارِيَةِ بِأَربَعِمِئَةِ دِرهَمٍ ، وَالنَّقدُ مِن مالي . يا قَنبَرُ ! عَلَيَّ بِالدَّراهِمِ ، فَأَتاهُ قَنبَرُ بِها ، فَصَبَّها في يَدِ الغُلامِ ، قالَ : خُذها فَصُبَّها في حِجر امرَأَتِكَ ، ولا تَأتِنا إلّا وبِكَ أثَرُ العُرسِ _ يَعني الغُسلَ _ فقامَ الغُلامُ فَصَبَّ الدَّراهِمَ في حِجرِ المَرأَةِ ثُمَّ تَلَبَّبَها (1) فَقالَ لَها : قومي . فَنادَتِ المَرأَةُ : النّارَ النّارَ يَابنَ عَمِّ مُحَمَّدٍ ! ! تُريدُ أن تُزَوِّجَني مِن وَلَدي ، هذا وَاللّهِ وَلَدي ، زَوَّجَني إخوَتي هَجينا (2) فَوَلَدتُ مِنهُ هذا الغُلامَ ، فَلَمّا تَرَعرَعَ وشَبَّ أمَروني أن أنتَفِيَ مِنهُ وأطرُدَهُ ، وهذا وَاللّهِ وَلَدي ، وفُؤادي يَتَقَلّى أسَفا عَلى وَلَدي . قالَ : ثُمَّ أخَذَت بِيَدِ الغُلامِ وَانطَلَقَت ، ونادى عُمَرُ : وا عُمَراه ! ! لَولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ . (3)

.


1- .لَبَّبْتُ فُلانا : إذا جمعت ثيابه عند صدره ونحره ثمّ جررته (لسان العرب : ج 1 ص 733 «لبب») .
2- .الهجين : العربيّ ابنُ الأمة (لسان العرب : ج 13 ص 431 «هجن») .
3- .الكافي : ج 7 ص 423 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 304 ح 849 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 83 كلاهما عن عاصم بن ضمرة وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 361 .

ص: 511

3 / 11 زنى كه فرزندش را از خود ، نفى كرده بود

3 / 11زنى كه فرزندش را از خود ، نفى كرده بودالكافى_ به نقل از عاصم بن حمزه سَلولى _: در مدينه شنيدم كه جوانى مى گفت : اى برترين داوران! بين من و مادرم داورى كن . عمر بن خطّاب به او گفت : اى جوان! چرا مادرت را نفرين مى كنى؟ گفت : اى امير مؤمنان! وى مرا نُه ماه در شكم خويش به اين سو و آن سو برده ودوسال [ نيز] مرا شير داده است؛ ولى هنگامى كه جوان شدم و خوب و بد راشناختم و چپ و راستم را تشخيص دادم ، مرا از خود ، رانده و فرزندىِ مرا انكارنموده است و وانمود مى كند كه مرا نمى شناسد . عمر گفت : مادرت كجاست؟ گفت : در خانه فلان قبيله . عمر گفت : مادرِ اين جوان را برايم بياوريد . زن را به همراه چهار برادرش و چهل نفر قَسامه آوردند كه به نفع آن زن ، گواهى مى دادند كه وى بچّه را نمى شناسد و آن جوان ، جوانى است ادّعاگر ، ستمكارو نيرنگ باز كه مى خواهد اين زن را در بين قبيله اش رسوا سازد و اين زن ،دخترى از قريش است كه هرگز ازدواج نكرده و هنوز باكره است . عمر گفت : اى جوان! چه مى گويى؟ جوان گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند، اين، مادرم است كه مرا نُه ماه در شكم خويش حمل كرده و دو سال به من شير داده است ؛ ولى هنگامى كه بزرگ شدم و خوب و بد را شناختم و راست و چپم را تشخيص دادم ، مرا طرد كرده ومنكِرم شده است و وانمود مى كند كه مرا نمى شناسد. عمر به زن گفت : اى زن! اين جوان چه مى گويد؟ زن گفت : اى امير مؤمنان! سوگند به آن كه به نورْ پوشيده است و هيچ ديده اى اورا نمى بيند ، و به حقّ محمّد صلى الله عليه و آله و به حقّ آنچه به دنيا آمده ، من وى را نمى شناسم ونمى دانم از چه طايفه اى است . وى جوانِ ادّعاگرى است كه مى خواهد مرا درقبيله ام رسوا سازد و من دخترى از قريشم كه هرگز ازدواج نكرده و هنوز باكره ام . عمر گفت : آيا شاهدانى هم دارى؟ [ زن] گفت : آرى ؛ اينان . و چهل قَسامه ، قدم پيش گذاشتند و پيش عمر ، گواهى دادند كه : جوان ، ادّعاگرى است كه مى خواهد اين زن را در بين قبيله اش رسواكند و اين زن ، دخترى قُرَشى است كه هرگز ازدواج نكرده و هنوزباكره است . عمر گفت : اين جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا درباره گواهان تحقيق كنم ، كه اگر گواهى آنان درست باشد ، بر اين جوان ، حدّ تهمتْ زن را جارى خواهم كرد . جوان را گرفتند تا به زندان ببرند . امير مؤمنان ، آنان را در راه ديد . جوان ، فريادزد : اى پسر عموى پيامبر خدا! من ، جوانى ستم ديده هستم، و سخنى را كه به عمر گفته بود ، براى وى بازگو كرد و گفت : عمر ، فرمان داده كه مرا به زندان ببرند . على عليه السلام فرمود : «وى را پيش عمر برگردانيد» . وقتى او را برگرداندند ، عمر گفت : من دستور دادم كه او را به زندان ببرند . شمااورا پيش من برگردانده ايد؟ گفتند : اى امير مؤمنان! على بن ابى طالب به ما دستور داد كه او را پيش توبرگردانيم . [ ما] حرف تو را گوش كرديم و تو گفته بودى كه : در هيچ كارى با على مخالفت نكنيد . در همين گير و دار بود كه على عليه السلام آمد و فرمود : «مادر جوان را بياوريد» . وى را آوردند . على عليه السلام فرمود : «اى جوان! چه مى گويى؟». جوان ، همان سخن را تكرار كرد . على عليه السلام به عمر فرمود : «اجازه مى دهى من بين آنان داورى كنم؟». عمر گفت : سبحان اللّه ! چه طور اجازه ندهم ، در حالى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «داناترينِ شما على بن ابى طالب است» . على عليه السلام به زن فرمود : «اى زن! آيا شاهد هم دارى؟» . زن گفت : آرى . و چهل نفر قَسامه آمدند و همان گواهىِ نخست را دادند . على عليه السلام فرمود : «امروز ، به گونه اى بين شما داورى خواهم كرد كه مورد رضايت خداوند از بالاى عرشش باشد؛ داورى اى كه حبيبم، پيامبر خدا، به من آموزش داده است». سپس[على عليه السلام ] رو به زن فرمود:«آيا تو سرپرست دارى؟». گفت : آرى ؛ اين برادرانم ، سرپرستم هستند . آن گاه [ على عليه السلام ] به برادران زن فرمود : «آيا تصميم من درباره شما و خواهرتان مُطاع است؟». گفتند : آرى ، اى پسر عموى محمّد! تصميم تو درباره ما و خواهرمان مُطاع است . على عليه السلام فرمود : «خداوند را و مسلمانانى را كه در اين جا حاضرند ، گواه مى گيرم كه [ هم اكنون] اين زن را با چهارصد درهم به ازدواج اين جوان در آوردم .پولش را نيز خودم مى پردازم . اى قنبر! پول بياور» . قنبر ، پول آورد و على عليه السلام آن را به جوان داد و گفت : «پول ها را در دامن زنت بريزو پيش ما برنگرد ، مگر آن كه نشان هم بسترى (غُسل) در تو باشد» . جوان برخاست و پول ها را در دامن زن ريخت و دامن وى را جمع كرد و گفت :برخيز . زن فرياد بر آورد : اى پسر عموى محمّد! آتش ، آتش! مى خواهى مرا به ازدواج فرزندم در آورى؟ به خدا سوگند كه اين ، فرزند من است . برادرانم ، مرا به همسرىِ كنيززاده اى در آوردند كه اين جوان را از او به دنيا آوردم . وقتى [ پسرم ]بزرگ شد و جوان گشت ، برادرانم به من دستور دادند كه فرزندى وى را انكار كنم واز خود برانم . به خدا سوگند ، اين ، فرزندم است و دلم براى فرزندم مى سوزد! زن ، دست جوان را گرفت و رفت و عمر ، فرياد زد : واى بر عمر! اگر على نبود ،عُمَر ، نابود مى گشت .

.

ص: 512

. .

ص: 513

. .

ص: 514

3 / 12اِمرَأَتانِ تَنازَعَتا في طِفلٍالإرشاد :رَوَوا أنَّ امرَأَتَينِ تَنازَعَتا عَلى عَهدِ عُمَرَ في طِفلٍ ادَّعَتهُ كُلُّ واحِدَةٍ مِنهُما وَلَدا لَها بِغَيرِ بَيِّنَةٍ ، ولَم يُنازِعهُما فيهِ غَيرُهُما ، فَالتَبَسَ الحُكمُ في ذلِكَ عَلى عُمَرَ ، وفَزِعَ فيهِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فاستَدعَى المَرأَتَينِ ووَعَظَهُما وخَوَّفَهُما ، فَأَقامَتا عَلَى التَّنازُعِ وَالِاختِلافِ . فَقالَ عليه السلام عِندَ تَماديهِما فِي النِّزاعِ : اِيتوني بِمِنشارٍ ، فَقالَت لَهُ المَرأَتانِ : ما تَصنَعُ ؟ فَقالَ : أقُدُّهُ نِصفَينِ ، لِكُلِّ واحِدَةٍ مِنكُما نِصفُهُ ، فَسَكَتَت إحداهُما وقالَتِ الاُخرى : اللّهَ اللّهَ يا أبَا الحَسَنِ ، إن كانَ لابُدَّ مِن ذلِكَ فَقَد سَمَحتُ بِهِ لَها ! فَقالَ : اللّهُ أكبَرُ ، هذَا ابنُكِ دونَها ، ولَو كانَ ابنَها لَرَقَّت عَلَيهِ وأشفَقَت . فَاعتَرَفَتِ المَرأَةُ الاُخرى بِأَنَّ الحَقَّ مَعَ صاحِبَتِها وَالوَلَدُ لَها دونها (1) ، فَسُرِّيَ عَن عُمَرَ ، ودَعا لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بِما فَرَّجَ عَنهُ فِي القَضاءِ . (2)

.


1- .في المصدر : «دونه» ، والصحيح ما أثبتناه كما في المناقب لابن شهر آشوب .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 205 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 367 وراجع الفضائل : ص 56 .

ص: 515

3 / 12 دو زن كه بر سر يك كودك ، نزاع كرده بودند

3 / 12دو زن كه بر سر يك كودك ، نزاع كرده بودندالإرشاد :در خبر است كه در روزگار عمر ، دو زن ، بدون هرگونه گواهى ، مدّعىِ به دنياآوردن كودكى شدند و غير از آن دو ، كسى درباره آن بچه ، مدّعى نگشت . حُكم آن براى عمر، دشوار شد.لذا به على عليه السلام پناه آورد. [ على عليه السلام ] هردو زن را خواست و آنان را پند داد و ترساند ؛ ولى آن دو همچنان در اختلاف و نزاع ، پا بر جا ماندند . هنگامى كه بگو مگوى آن دو زن به درازا كشيد ، على عليه السلام فرمود : «برايم اَرّه اى بياوريد» . زن ها گفتند : مى خواهى چه كار كنى؟ على عليه السلام فرمود : «كودك را دو نيمه مى كنم . سهم هر كدام از شما ، نصف آن است!» . يكى از آن دو زن ، سكوت كرد و ديگرى گفت : تو را به خدا _ اى ابو الحسن _ ،اگر چاره اى جز اين نيست ، من كودك را به او مى بخشم . على عليه السلام فرمود : «اللّه اكبر! اين ، بچه توست ، نه بچه او . اگر بچه او بود ، دلش برايش مى سوخت و به او ترحّم مى كرد» . زن ديگر ، اعتراف كرد كه حق با همتاى اوست و بچّه از آنِ او . عمر ، خوش حال شد و در حقّ امير مؤمنان ، به خاطر آن كه براى وى در داورى گره گشايى كرده بود ، دعا كرد .

.

ص: 516

3 / 13دِيَةُ الصَّبِيِّ عَلَى الخَليفَةِالإمام الصادق عليه السلام :كانَتِ امرَأَةٌ بِالمَدينَةِ تُؤتى ، فَبَلَغَ ذلِكَ عُمَرَ ، فَبَعَثَ إلَيها فَرَوَّعَها ، وأمَرَ أن يُجاءَ بِها إلَيهِ ، فَفَزِعَتِ المَرأَةُ فَأَخَذَها الطَّلقُ ، فَانطَلَقَت إلى بَعضِ الدّورِ فَوَلَدَت غُلاما فَاستَهَلَّ (1) الغُلامُ ثُمَّ ماتَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ مِن رَوعَةِ المَرأَةِ ومِن مَوتِ الغُلامِ ما شاءَ اللّهُ . فَقالَ لَهُ بَعضُ جُلَسائِهِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما عَلَيكَ مِن هذا شَيءٌ ، وقالَ بَعضُهُم : وما هذا ! قالَ : سَلوا أبَا الحَسَنِ ، فَقالَ لَهُم أبُو الحَسَنِ عليه السلام : لَئنِ كُنتُمُ اجتَهَدتُم ما أصَبتُم ، ولَئِن كُنتُم قُلتُم بِرَأيِكُم لَقَد أخطَأتُم ! ثُمَّ قالَ : عَلَيكَ دِيَةُ الصَّبِيِّ . (2)

.


1- .استهلال الصبيّ : تصويته عند ولادته (النهاية : ج 5 ص 271 «هلل») .
2- .الكافي : ج 7 ص 374 ح 11 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 312 ح 1165 وفيه «ما ساءه» بدل «ما شاء اللّه » وكلاهما عن يعقوب بن سالم وراجع الإرشاد : ج 1 ص 204 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 366 وشرح نهج البلاغة : ج 1 ص 174 .

ص: 517

3 / 13 ديه بچّه بر عهده خليفه

3 / 13ديه بچّه بر عهده خليفهامام صادق عليه السلام :در مدينه ، زنى بدكاره بود . خبر به عمر رسيد . كسى را نزد او فرستاد واورا ترساند و فرمان داد كه او را نزد وى بياورند . زن به شدّت ترسيد و دچار درد زايمان شد . به خانه اى رفت و بچّه اش را سقط كرد . بچّه ، گريه اى كرد و مُرد . از ترسيدن زن و مُردن بچّه ، ترس بسيارى بر جان عمر افتاد . بعضى ازهم مجلسيان او گفتند : اى امير مؤمنان! در اين جريان ، تو هيچ مسئوليتى ندارى .بعضى ديگر گفتند : اين [ ترس تو ، به خاطر] چيست ؟ [ عمر] گفت : از ابو الحسن (على) بپرسيد . على عليه السلام به آنان فرمود : «اگر اجتهاد كرديد [كه عمر مسئول نيست] ، به حكم واقعى دست نيافته ايد و اگر از پيش خود گفتيد ، اشتباه كرده ايد» . آن گاه [ به عمر] فرمود : «ديه بچّه بر عهده توست» .

.

ص: 518

3 / 14عُمَرُ وأعرابِيٌّشرح الأخبار عن أنس بن مالك :كُنتُ مَعَ عُمَرَ بِمِنى إذ أقبَلَ أعرابِيٌّ مَعَهُ ظَهرٌ (1) ، فَقالَ عُمَرُ : يا أنَسُ ، سَلهُ هَل يَبيعُ الظَّهرَ ؟ فَقُمتُ إلَيهِ فَسَأَلتُهُ ، فَقالَ : نَعَم . فَقامَ إلَيهِ عُمَرُ فَاشتَرى مِنهُ أربَعَةَ عَشَرَ بَعيرا . ثُمَّ قالَ : يا أنَسُ ، ألحِقها بِالظَّهرِ _ يَعِني الَّتي لَهُ _ قالَ الأَعرابِيُّ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، جَرِّدها مِن أحلاسِها . فَقالَ عُمَرُ : إنَّمَا اشتَرَيتُها مِنكَ بِأَحلاسِها وأقَتَابها (2) . فَقالَ الأَعرابِيُّ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، جَرِّدها مِن أحلاسِها وأقتابِها . فَقالَ عُمَرُ : إنَّمَا اشتَرَيتُها مِنكَ بِأَحلاسِها وأقتابِها . فَقالَ الأَعرابِيُّ : يا أميرَ المُؤمنين ، جَرِّدها ؛ فَما بِعتُ مِنكَ أحلاسا ولا قَتَبا . فَقالَ عُمَرُ : هَل لَكَ أن تَجعَلَ بَينَنا وبَينَكَ رَجُلاً كُنّا اُمِرنا إذَا اختَلَفنا في شَيءٍ أن نُحَكِّمَهُ ؟ ثُمَّ قالَ لي عُمَرُ : انظرُ هَل تَرى عَلِيّا في الشِّعبِ ؟ فَأَتَيتُ الشِّعبَ فَوَجَدتُ عَلِيّا عليه السلام قائِما يُصَلّي ومَعِيَ الأَعرابِيُّ ، فَأَخبَرتُهُ . فَقامَ حَتّى أتى عُمَرَ فَقَصَّ عَلَيهِ القِصَّةَ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : أكُنتَ شَرَطتَ عَلَيهِ أقتابَها وأحلاسَها ؟ فَقالَ عُمَرُ : لا ، مَا اشتَرَطتُ ذلِكَ . قالَ : فَجَرِّدها لَهُ ؛ فَإِنَّما لَكَ الإِبِلُ . فَقالَ لي عُمَرُ : فَجَرِّدها وَادفَع أقتابَها وأحلاسَها إلَى الأَعرابِيِّ ، وألحِقها بِالظَّهرِ . فَفَعَلتُ . (3)

.


1- .الظَّهْر : الإبل الَّتي يُحمل عليها وتُركب (النهاية : ج 3 ص 166 «ظهر») .
2- .أحلاسها وأقتابها : أي أكسيَتها (النهاية : ج 1 ص 424 «حلس») .
3- .شرح الأخبار : ج 2 ص 306 ح 626 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 363 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 229 ح 9 ؛ كنز العمّال : ج 4 ص 142 ح 9910 .

ص: 519

3 / 14 عمر و بيابان نشين

3 / 14عمر و بيابان نشينشرح الأخبار_ به نقل از انس بن مالك _: همراه عمر در مِنا بودم كه مردى بيابانى باشتران باركش ، سر رسيد . عمر گفت : اى انس! بپرس كه آيا شتران باركش رامى فروشد؟ پيش وى رفتم و پرسيدم . گفت : آرى . عمر ، نزد وى رفت و چهارده شتر از وى خريد و [ به من] گفت : اى انس! اينان رابه شتران [ باركش ]من ملحق كن . مرد بيابانى گفت : اى امير مؤمنان! زين آنها را به من برگردان . عمر گفت : من آنها را با زين و رواَندازشان از تو خريده ام . مرد بيابانى گفت : اى امير مؤمنان! زين و رواَندازشان را برگردان . عمر گفت : من آنها را با زين و رواَندازشان از تو خريده ام . مرد بيابانى گفت : اى امير مؤمنان! عريانشان كن . من زين و رواَندازشان را به تونفروخته ام . عمر گفت : آيا دوست دارى بين ما و خود ، مردى را داور كنى كه به ما دستورداده شده كه هرگاه در چيزى اختلاف كرديم ، وى را داور سازيم؟ سپس عمر به من گفت : بنگر ، ببين على را در درّه مى بينى؟ وارد درّه شدم و در حالى كه مرد بيابانى با من بود ، على عليه السلام را يافتم كه به نماز ،ايستاده بود . به وى خبر دادم . برخاست و نزد عمر آمد . عمر ، داستان را گفت . على عليه السلام به وى فرمود : «آيا زين و رو اَنداز شتران را با اوشرط كردى ؟ عمر گفت : نه ، شرط نكردم . على عليه السلام فرمود : پس ، عريانشان كن و زين و رواندازشان را به او بده . فقط شترهامال تو اَند . عمر به من گفت : عريانشان كن و زين و رواَندازشان را به مرد بيابانى بده وخودشان را به شتران من ملحق كن . من ، چنين كردم .

.

ص: 520

3 / 15رَجُلٌ لَهُ رَأسانِالمناقب لابن شهر آشوب عن سلمة بن عبد الرحمن :اُتِيَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ بِرَجُلٍ لَهُ رَأسانِ وفَمانِ وأنفانِ وقُبُلانِ ودُبُرانِ وأربَعَةُ أعيُنٍ في بَدَنٍ واحِدٍ ، ومَعَهُ اُختٌ ، فَجَمَعَ عُمَرُ الصَّحابَةَ وسَأَلَهُم عَن ذلِكَ فَعَجَزوا ، فَأَتَوا عَلِيّا وهُوَ في حائِطٍ لَهُ ، فَقالَ : قَضِيَّتُهُ أن يُنَوَّمَ ؛ فَإِن غَمَّضَ الأعيُنَ أو غَطَّ (1) مِنَ الفَمَينِ جَميعا فَبَدَنٌ واحِدٌ ، وإن فَتَحَ بَعضَ الأَعيُنِ أو غَطَّ [ مِن ] (2) أحَدِ الفَمَينِ فَبَدَنانِ ، هذِهِ قَضِيَّتُهُ . وأمَّا القَضِيَّةُ الاُخرى ، فَيُطعَمُ ويُسقى حَتّى يَمتَلِئَ ، فَإِن بالَ مِنَ المَبالَينِ جَميعا وتَغَوَّطَ مِنَ الغائِطَينِ جَميعا فَبَدَنٌ واحِدٌ ، وإن بالَ أو تَغَوَّط مِن أحَدِهِما فَبَدَنانِ . (3)

3 / 16رَجُلانِ احتالا في ذَهابِ مالِ امرَأَةٍالكافي عن زاذان :اِستَودَعَ رَجُلانِ امرَأَةً وَديعَةً وقالا لَها : لا تَدفَعيها إلى واحِدٍ مِنّا حَتّى نَجتَمِعَ عِندَكِ . ثُمَّ انطَلَقا فَغابا ، فَجاءَ أحَدُهُما إلَيها فَقالَ : أعطيني وَديعَتي ؛ فَإِنَّ صاحِبي قَد ماتَ ، فَأَبَت حَتّى كَثُرَ اختِلافُهُ ثُمَّ أعطَتُه ، ثُمَّ جاءَ الآخَرُ فَقالَ : هاتي وَديَعتي ، فَقالَت : أخَذَها صاحِبُكَ وذَكَرَ أ نَّكَ قَد مُتَّ ، فَارتَفَعا إلى عُمَرَ ، فَقالَ لَها عُمَرُ : ما أراكِ إلّا وقَد ضَمِنتِ ، فَقالَتِ المَرأَةُ : اِجعَل عَلِيّا عليه السلام بَيني وبَينَهُ ، فَقالَ عُمَرُ : اِقضِ بَينَهُما ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : هذِهِ الوَديعَةُ عِندي ، وقَد أمَرتُماها ألّا تَدفَعَها إلى واحِدٍ مِنكُما حَتّى تَجتَمِعا عِندَها فَائِتنيِ بِصاحِبِكَ ! فَلَم يُضَمِّنها وقالَ عليه السلام : إنَّما أرادا أن يَذهَبا بِمالِ المَرأَةِ . (4)

.


1- .غطّ يَغِطّ غَطِيطا ؛ والغَطِيط : الصوت الذي يَخرج مع نَفس النائم (النهاية : ج 3 ص 372 «غطط») .
2- .إضافة يقتضيها السياق .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 375 ، بحار الأنوار : ج 104 ص 355 ح 5 .
4- .الكافي : ج 7 ص 428 ح 12 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 290 ح 804 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج3 ص 19 ح 3248 وفيه «الوديعة عندها» بدل «الوديعة عندي» ؛ تذكرة الخواصّ : ص 148 نحوه وفي ذيله «فبلغ ذلك عمر فقال : لا أبقاني اللّه بعد ابن أبي طالب» .

ص: 521

3 / 15 مردِ دو سر
3 / 16 دو مردى كه براى بردن مال زنى ، نيرنگ كرده بودند

3 / 15مردِ دو سرالمناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از سَلَمة بن عبد الرحمان _: مردى را كه داراى دو سر ، دودهان ، دو بينى ، دو پيش ، دو پس و چهار چشم در يك بدن بود ، نزد عمر آوردندكه خواهرش هم با او بود . عمر ، صحابيان را گِرد آورد و از آنان درباره وى پرسيد . همه درماندند . آن گاه به نزد على عليه السلام ، كه در باغ خود بود ، آمدند . على عليه السلام فرمود : «داورى درباره وى ، اين است كه خوابش كنيد . اگر همه چشم هايش بسته شد يا از هر دودهنْ خُرناس كشيد ، يك بدن است ؛ و اگر بعضى از چشم ها باز مانْد يا از يك دهنْ خُرناس كشيد ، دو بدن است . اين ، يك نوع داورى! امّا داورى ديگر ، اين است كه به وى غذا داده و آبْ نوشانده شود تا كاملاً سيرگردد . اگر از هر دو خروجىْ ادرار كرد و از هر دو خروجىْ مدفوع نمود ، يك بدن است ؛ و اگر [ فقط] از يك خروجى ، ادرار يا مدفوع كرد ، دو بدن است» .

3 / 16دو مردى كه براى بردن مال زنى ، نيرنگ كرده بودندالكافى_ به نقل از زادان _: دو مرد ، امانتى را پيش زنى گذاشتند و به وى گفتند : اين را به هيچ يك از ما برنگردان ، مگر آن كه هردو با هم نزدت بياييم . آن گاه ، هردو رفتندودور شدند . پس از مدّتى يكى از آن دو نزد زن آمد و گفت : امانت مرا بده ؛ چون دوستم مُرده است . زن ، خوددارى كرد تا آن كه مَرد ، چند بار مراجعه كرد و زن ، امانت را به او داد . سپس مرد ديگر آمد و گفت : امانتم را بده . زن گفت : دوستت آن را گرفت و گفت : تو مرده اى! آن دو ، براى داورى نزد عمر برفتند . عمر به زن گفت : نظر من اين است كه توضامنى . زن گفت : على عليه السلام را بين من و او داور قرار بده . عمر [ به على عليه السلام ] گفت : بين آن دو داورى كن . على عليه السلام [ خطاب به آن مرد] فرمود : «اين امانت ، پيش من است و شما دو نفر به زنْ دستور داديد كه امانت را به يكى از شما دو نفر برنگرداند ، مگر آن كه هر دو نزد او بياييد . پس [برو و] دوستت را نزد من بياور» . در نتيجه ، زن را ضامن نشمرد و فرمود : «اين دو ، قصد داشتند اموال زن را چپاول كنند» .

.

ص: 522

3 / 17خَمسَةٌ اُخِذوا فِي الزِّنىالكافي عن الأصبغ بن نباتة رفعه :اُتِيَ عُمَرُ بِخَمسَةٍ نَفَرٍ اُخِذوا فِي الزِّنى ، فَأَمَرَ أن يُقامَ عَلى كُلِّ واحِدٍ مِنهُمُ الحَدُّ ، وكانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حاضِرا فَقالَ : يا عُمَرُ لَيس هذا حُكمُهُم ! قالَ : فَأَقِم أنتَ عَلَيهِمُ الحُكمَ ، فَقَدَّمَ واحِدا مِنهُم فَضَرَبَ عُنُقَهُ ، وقَدَّمَ الثّانيَ فَرَجَمَهُ ، وقَدَّمَ الثّالِثَ فَضَرَبَهُ الحَدَّ ، وقَدَّمَ الرّابِعَ فَضَرَبَهُ نِصفَ الحَدِّ ، وقَدَّمَ الخامِسَ فَعَزَّرَهُ . فَتَحَيَّرَ عُمَرُ ، وتَعَجَّبَ النّاسُ مِن فِعلِهِ . فَقالَ عُمَرُ : يا أبَا الحَسَنِ ! خَمسَة نَفَرٍ في قَضِيَّةٍ واحِدَةٍ ؛ أقَمتَ عَلَيهِم خَمسَ حُدودٍ ، لَيسَ شَيءٌ مِنها يُشبِهُ الآخَرَ ؟ ! فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أمَّا الأَوَّلُ فَكانَ ذِمِّيّا خَرَجَ عَن ذِمَّتِهِ لَم يَكُن لَهُ حُكمٌ إلَا السَّيفُ ، وأمَّا الثّاني فَرَجُلٌ مُحصَنٌ كانَ حَدُّهُ الرَّجمَ ، وأمَّا الثّالِثُ فَغَيرُ مُحصَنٍ جُلِدَ الحَدَّ ، وأمَّا الرّابِعُ فَعَبدٌ ضَرَبناهُ نِصفَ الحَدِّ ، وأمَّا الخامِسُ فَمَجنونٌ مَغلوبٌ عَلى عَقلِهِ . (1)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 265 ح 26 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 50 ح 188 وليس فيه «رفعه» وراجع تفسير القمّي : ج 2 ص 96 .

ص: 523

3 / 17 پنج نفر كه به جرم زنا دستگير شده بودند

3 / 17پنج نفر كه به جرم زنا دستگير شده بودندالكافى_ به نقل از اَصبغ بن نُباته ، كه سند روايت را به معصوم عليه السلام مى رساند _: پنج نفر راكه به اتّهام زنا دستگير شده بودند ، پيش عمر آوردند . وى فرمان داد كه بر هر كدام از آنان ، حدْ جارى سازند . امير مؤمنان در آن جا حاضر بود و فرمود : «اى عمر! حُكم اينها اين نيست» . عمر گفت : حكم را تو بر آنان جارى كن . على عليه السلام يكى از آنان را آورد و گردن زد ، دومى را سنگسار نمود ، سومى را حدزد ، چهارمى را نصفِ حدْ زد ، و پنجمى را تعزير (1) نمود . عمر ، متحيّر شد و مردم از كار على عليه السلام شگفت زده شدند . عمر گفت : اى ابو الحسن! در يك جريان بر پنج نفر ، پنج [نوع] حدْ جارى ساختى كه هيچ كدام از حدود شبيه ديگرى نبود! امير مؤمنان فرمود : «اوّلى ، فردى ذِمّى (اهل كتاب) بود كه از پيمان ذمّه، خارج شده بود و حكمى جز شمشير نداشت. دومى ، مردى همسردار بود كه حدّش سنگسار بود . سومى ، زن نداشت و حدّش تازيانه بود . چهارمى ، بَرده بود كه بر وى نصف حد ، جارى كرديم . پنجمى ، ديوانه بود و عقلش زايل شده بود [ومجازات او تعزير بود] .

.


1- .تعزير ، تنبيهى شرعى است كمتر از «حد» و مقدار آن در اختيار حاكم است. (م)

ص: 524

3 / 18طَلاقُ الزَّوجَةِ فِي الشِّركِشرح الأخبار عن أبي عثمان البدري :جاءَ رَجُلٌ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ فَقالَ : إنّي طَلَّقتُ امرَأَتي فِي الشِّركِ تَطليقَةً ، وفِي الإِسلامِ تَطليقَتَينِ ، فَما تَرى ؟ فَسَكَتَ عُمَرُ . فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ : ما تَقولُ ؟ فَقالَ : كَما أنتَ حَتّى يَجيءَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَجاءَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ لِلرَّجُلِ : قُصَّ عَلَيهِ قِصَّتَكَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : هَدَمَ الإِسلامُ ما كانَ قَبلَهُ ، هِيَ عِندَكَ عَلى واحِدَةٍ . (1)

3 / 19مَن زَنى بِها غُلامٌ صَغيرٌالإمام الرضا عليه السلام :قَضى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فِي امرَأَةٍ مُحصَنَةٍ فَجَرَ بِها غُلامٌ صَغيرٌ ، فَأَمَر عُمَرُ أن تُرجَمَ ، فَقالَ عليه السلام : لا يَجِبُ الرَّجمُ ، إنَّما يَجِبُ الحَدُّ ؛ لِأَنَّ الَّذي فَجَرَ بِها لَيسَ بِمُدرِكٍ . (2)

3 / 20بَقَرَةٌ قَتَلَت جَمَلاًالمقنع :جاءَ رَجُلٌ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ ومَعَهُ رَجُلٌ ، فَقالَ : إنَّ بَقَرَةَ هذا شَقَّت بَطنَ جَمَلي ، فَقالَ عُمَرُ : قَضى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيما قَتَلَ البَهائِمُ : أ نَّهُ جُبارٌ _ والجُبارُ : الَّذي لا دِيَةَ له ولا قِوَدَ _ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : قَضَى النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : «لا ضَرَرَ ولا ضِرارَ» ، إن كانَ صاحِبُ البَقَرَةِ رَبَطَها عَلى طَريقِ الجَمَلِ فَهُوَ لَهُ ضامِنٌ ، فَنَظَروا فَإِذا تِلكَ البَقَرَةُ جاءَ بِها صاحِبُها مِنَ السَّوادِ ، وَرَبَطها عَلى طَريقِ الجَمَلِ ، فَأَخَذَ عُمَرُ بِرَأيِهِ عليه السلام ، وأغرَمَ صاحِبَ البَقَرَةِ ثَمَنَ الجَمَلِ . (3)

.


1- .شرح الأخبار : ج 2 ص 317 ح 654 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 364 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 230 ح 9 كلاهما عن أبي عثمان النهدي .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 360 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 226 ح 6 .
3- .المقنع : ص 537 .

ص: 525

3 / 18 طلاق دادن زن در روزگار شرك
3 / 19 زنى كه با نوجوانى نابالغ ، زنا كرده بود
3 / 20 كسى كه گاوش شتر ديگرى را كشته بود

3 / 18طلاق دادن زن در روزگار شركشرح الأخبار_ به نقل از ابو عثمان بدرى _: مردى پيش عمر بن خطّاب آمد و گفت : من زنم را يك بار در زمان شرك و دو بار ، وقتى كه اسلام آورده ام ، طلاق داده ام . چه نظر مى دهى؟ عمر ، سكوت كرد . آن مرد به عمر گفت : نظرت چيست؟ عمر گفت : در همين حال بمان تا على بن ابى طالب بيايد . على عليه السلام آمد . عمر به آن مرد گفت : داستانت را براى وى تشريح كن [ و او نيزچنين كرد .] على عليه السلام فرمود : «اسلام آوردن ، گذشته را منهدم مى سازد و اين زن ، با حقّ يك طلاق ديگر ، به همسرى تو باقى است» .

3 / 19زنى كه با نوجوانى نابالغ ، زنا كرده بودامام رضا عليه السلام :امير مؤمنان ، درباره زن شوهردارى كه نوجوانى با وى درآميخته بود ،داورى كرد . عمر ، دستور داد زن را سنگسار كنند كه على عليه السلام فرمود : «سنگسار ، [بر او] واجب نيست ؛ بلكه حد بر وى واجب است ؛ چون كسى كه با وى در آميخته است ،بالغ نيست» .

3 / 20كسى كه گاوش شتر ديگرى را كشته بودالمُقنع :مردى به همراه مردى ديگر ، پيش عمر بن خطّاب آمد و گفت : گاو اين مرد ،شكم شتر مرا پاره كرده است . عمر گفت : پيامبر خدا در آنچه مربوط به كشتن چارپايان است ، مى فرمود كه آن ،از جمله جُبار (چيزى كه نه ديه و نه قصاص دارد) است . امير مؤمنان عليه السلام فرمود : «پيامبر خدا فرموده است كه : ضررپذيرى و ضرررسانى ،[ در اسلام] نيست . اگر صاحب گاو ، گاوش را در راه شتر بسته بوده است ، ضامن آن است» . موضوع را بررسى كردند و ديدند كه صاحب گاو ، آن را از مزرعه آورده و در راه شتر ، بسته بوده است . عمر ، نظر على عليه السلام را پذيرفت و صاحب گاو را ملزَم به پرداخت قيمت شتر كرد .

.

ص: 526

3 / 21رَجُلٌ قَتَلَ أخا رَجُلٍالإمام الباقر أو الإمام الصادق عليهماالسلام :اُتِيَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ بِرَجُلٍ قَد قَتَلَ أخا رَجُلٍ ، فَدَفَعَهُ إلَيهِ وأَمَرَهُ بِقَتلِهِ ، فَضَرَبَهُ الرَّجُلُ حَتّى رَأى أ نَّهُ قَد قَتَلَهُ ، فَحُمِلَ إلى مَنزِلِهِ فَوَجَدوا بِهِ رَمَقا فعالَجوهُ فَبَرَأَ ، فَلَمّا خَرَجَ أخَذَهُ أخُو المَقتولِ الأَوِّل فَقالَ : أنتَ قاتِلُ أخي ولي أن أقتُلَكَ ، فَقالَ : قَد قَتَلتَني مَرَّةً ، فَانطَلَقَ بِهِ إلى عُمَرَ فَأَمَرَهُ بِقَتلِهِ ، فَخَرَجَ وهُوَ يَقولُ : وَاللّهِ قَتَلتَني مَرَّةً ! فَمَرّوا عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَخبَرَهُ خَبَرَهُ ، فَقالَ : لا تَعجَل حَتّى أخرُجَ إلَيكَ ، فَدَخَلَ عَلى عُمَرَ فَقالَ : لَيسَ الحُكُم فيهِ هكَذا ، فَقالَ : ما هُوَ يا أبَا الحَسَنِ ؟ فَقالَ : يَقتَصُّ هذا مِن أخِي المَقتولِ الأَوَّلِ ما صَنَعَ بِهِ ، ثُمَّ يَقتُلُهُ بِأَخيهِ ، فَنَظَرَ الرَّجُلُ أ نَّهُ إنِ اقتَصَّ مِنهُ أتى عَلى نَفسِهِ ، فَعَفا عَنهُ وتَتارَكا . (1)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 360 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 278 ح 1087 كلاهما عن أبان بن عثمان عمّن أخبره ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 174 ح 5401 عن أبان بن عثمان من دون إسنادٍ إلى المعصوم .

ص: 527

3 / 21 مردى كه برادر مردى ديگر را كشته بود

3 / 21مردى كه برادر مردى ديگر را كشته بودامام باقر يا امام صادق عليهماالسلام :مردى را پيش عمر بن خطاب آوردند كه برادر مردى ديگر رابه قتل رسانده بود . عمر ، قاتل را به او سپرد و فرمان به قتلش داد . وى نيز او را زد ،به گونه اى كه فكر كرد او را به قتل رسانده است . مرد قاتل را به خانه اش منتقل كردند و ديدند كه رمقى دارد . به مداوايش پرداختندتا بهبود يافت . [ مدّتى بعد ،] وقتى [ قاتل] از خانه بيرون آمد ، برادر مقتول ، وى را گرفت وگفت :تو قاتل برادر منى و من ، حق دارم تو را بكشم . قاتل گفت : تو يك بار مرا كُشتى! [ برادر مقتول ،] وى را نزد عمر برد و عمر ، فرمان به قتل وى داد . [ قاتل] از نزد عمر بيرون آمد ، در حالى كه مى گفت : به خدا سوگند ، تو يك بار مرا كُشتى! آن گاه به امير مؤمنان برخوردند و وى داستانش را به على عليه السلام خبر داد . على عليه السلام فرمود : «شتاب نكن تا پيشت برگردم» . على عليه السلام نزد عمر رفت و گفت : «حُكم وى ، اين نيست» . عمر گفت : چگونه است ، اى ابو الحسن؟ على عليه السلام فرمود : «اين فرد بايد بدانچه برادر مقتول با او كرده ، درباره وى قصاص كند و آن گاه ، وى در برابر كشته شدن برادرش ، او را قصاص نمايد» . برادر مقتول ، ديد كه اگر قصاص شود ، كشته خواهد شد ، بنا بر اين ، از وى گذشت و از همديگر جدا شدند .

.

ص: 528

3 / 22اختبار المدّعيالكافي عن الأصبغ بن نباتة :سُئِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَن رَجُلٍ ضَرَبَ رَجُلاً عَلى هامَتِهِ ، فَادَّعَى المَضروبُ أ نَّهُ لا يُبصِرُ شَيئا ولا يَشُمُّ الرّائِحَةَ ، وأ نَّهُ قَد ذَهَبَ لِسانُهُ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إن صَدَقَ فَلَهُ ثَلاثُ دِياتٍ . فَقيلَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وكَيفَ يُعلَمُ أ نَّهُ صادِقٌ ؟ فَقالَ : أمّا مَا ادَّعاهُ أ نَّهُ لا يَشُمُّ الرّائِحَةَ ؛ فَإِنَّهُ يُدنى مِنهُ الحُراقُ (1) ، فَإِن كانَ كَما يَقولُ وإلّا نَحّى رَأسَهُ ودَمَعَت عَينُهُ . وأمّا ما ادَّعاهُ في عَينِهِ فَإِنَّهُ يُقابَلُ بِعَينِهِ الشَّمسَ ؛ فَإِن كانَ كاذِبا لَم يَتَمالَك حَتّى يُغَمِّضَ عَينَهُ ، وإن كانَ صادِقا بَقِيَتا مَفتوحَتَينِ . وأمّا مَا ادَّعاهُ في لِسانِهِ ؛ فَإِنَّهُ يُضرَبُ عَلى لِسانِهِ بِإِبرَةٍ ، فَإِن خَرَجَ الدَّمُ أحمَرَ فَقَد كَذَبَ ، وإن خَرَجَ الدَّمُ أسوَدَ فَقَد صَدَقَ . (2)

3 / 23حَملُ امرَأَةٍ مِن دونِ افتِضاضٍ !الإرشاد :إنَّ امرَأَةً نَكَحَها شَيخٌ كَبيرٌ فَحَمَلَت ، فَزَعَمَ الشَّيخُ أ نَّهُ لَم يَصِل إلَيها ، وأنكَرَ حَملَها ، فَالتَبَسَ الأَمرُ عَلى عُثمانَ ، وسَأَلَ المَرأَةَ : هَلِ افتَضَّكِ الشَّيخُ ؟ وكانَت بِكرا ، فَقالَت : لا ، فَقالَ عُثمانُ : أقيمُوا الحَدَّ عَلَيها ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إنَّ لِلمرأَةِ سَمَّينِ (3) : سَمُّ المَحيضِ ، وسَمُّ البَولِ ، فَلَعلَّ الشَّيخَ كانَ يَنالُ مِنها فَسالَ ماؤُهُ في سَمِّ المَحيضِ فَحَمَلَت مِنهُ ، فَاسأَلُوا الرَّجُلَ عَن ذلِكَ ، فَسُئِلَ ، فَقالَ : قَد كُنتُ اُنزِلُ الماءَ في قُبُلِها مِن غَيرِ وُصولٍ إلَيها بِالِافتِضاضِ ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : الحَملُ لَهُ وَالوَلَدُ وَلَدُهُ ، وأرى عُقوبَتَهُ عَلَى الإِنكارِ لَهُ ، فَصارَ عُثمانُ إلى قَضائِهِ بِذلِكَ وتَعَجَّبَ مِنهُ . (4)

.


1- .الحُراق : ما تقع فيه النار عند القدْح (الصحاح : ج 4 ص 1458 «حرق») .
2- .الكافي : ج 7 ص 323 ح 7 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 19 ح 3250 عن الإمام الباقر عليه السلام نحوه .
3- .السَّمُّ و السُّمّ : الثَّقْب (لسان العرب : ج 12 ص 303 «سمم») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 210 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 370 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 256 ح 29 .

ص: 529

3 / 22 آزمايش ادّعاگر
3 / 23 حامله شدن زنِ باكره

3 / 22آزمايش ادّعاگرالكافى_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: از امير مؤمنان ، درباره مردى پرسيده شد كه برپيشانى مرد ديگر زده بود و مرد كتك خورده ، مدّعى بود كه چيزى نمى بيند وبويى احساس نمى كند و قدرت تكلّم خود را [ نيز] از دست داده است . امير مؤمنان فرمود : «اگر راست بگويد ، سه ديه بايد به او پرداخته شود» . گفته شد : اى امير مؤمنان! از كجا دانسته شود كه وى راستگوست؟ فرمود : «امّا [ در بررسى] اين ادّعاى وى كه قدرت بويايى ندارد ، پارچه سوخته اى نزديك [بينى] وى آورده شود . اگر راست گفته باشد ، [ عكس العملى نشان نمى دهد ،] و گرنه سرش را كنار مى كشد و از چشمش اشك مى آيد ، و امّا [ در بررسى] ادّعايش درباره چشمش ، چشم وى در برابرخورشيد قرار داده شود . اگر دروغ گفته باشد ، بى اختيارْ چشم بر هم مى نهد ، واگر راست گفته باشد ، چشم هايش باز مى مانَد . و امّا [ در بررسى] ادّعايش در مورد زبانش ، روى زبانش سوزن زده شود . اگرخون سرخ بيرون بيايد ، دروغ گفته و اگر خون سياه بيرون آيد ، راست گفته است» .

3 / 23حامله شدن زنِ باكرهالإرشاد :پيرمردى زنى را به همسرى گرفت و زن ، حامله گشت . پيرمرد پنداشت كه توفيقى در ازاله بكارت نداشته و حامله شدن زن را انكار كرد . جريان براى عثمان ، مشتبه گشت و از زن _ كه باكره بود _ پرسيد : آيا پيرمرد ،بكارت تو را از بين برده است؟ زن گفت : نه . عثمان گفت : بر زن ، حد جارى كنيد . امير مؤمنان على فرمود: «زن را دو روزنه است: روزنه حيض و روزنه ادرار . شايدپيرمرد از زن ، بهره گرفته است و آب مردى اش به روزنه حيض راه يافته وزن،از آن حامله شده است . از پيرمرد درباره اين موضوع بپرسيد» . از پيرمرد پرسيدند . گفت : من آب مردى ام را بدون آن كه بر او دخولى كرده باشم ، بر شرمگاهش مى ريختم . امير مؤمنان فرمود : «باردارى از اوست و بچّه ، بچّه اوست و به نظر من ، پيرمرددر خصوص انكارش بايد مجازات شود» . عثمان ، داورى على عليه السلام را پذيرفت و از آن ، شگفت زده گشت .

.

ص: 530

3 / 24دَعوى مَوتِ الزَّوجِ في عِدَّةِ الطَّلاقِشرح الأخبار عن محمّد بن يحيى :كانَ لِرَجُلٍ امرَأَتانِ : امرَأَةٌ مِنَ الأَنصارِ ، وَامرَأَةٌ مِن بَني هاشِمٍ ، فَطَلَّقَ الأَنصارِيَّةَ ثُمَّ ماتَ بَعدَ مُدَّةٍ ، فَذَكَرَتِ الأَنصارِيَّةُ _ التَّي طَلَّقَها _ أ نَّ_ها في عِدَّتِها ، وقامَت عِندَ عُثمانَ بنِ عَفّانَ بِميراثِها مِنهُ ، فَلَم يَدرِ ما يَحكُمُ بِهِ في ذلِكَ ورَدَّهُم إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : تَحلِفُ أ نَّها لَم تَحِض بَعدَ أن طَلَّقَها ثَلاثَ حِيَضٍ وتَرِثُهُ . فَقالَ عُثمانُ لِلهاشِمِيَّةِ : هذا قَضاءُ ابنِ عَمِّكَ ، قالَت : قَد رَضيتُهُ ، فَلتَحلِف وتَرِث ، فَتَحَرَّجَتِ الأَنصارِيَّةُ مِنَ اليَمينِ وتَرَكَتِ الميراثَ . (1)

3 / 25قَصاصُ العَينِ وهِيَ قائِمَةٌالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ عُثمانَ أتاهُ رَجُلٌ مِن قَيسٍ بِمَولىً لَهُ قَد لَطَمَ عَينَهُ ، فَأَنزَلَ الماءَ فيها وهِيَ قائِمَةٌ ، لَيسَ يُبصِرُ بِها شَيئا ، فَقالَ لَهُ : اُعطيكَ الدِّيَةَ ، فَأَبى ، فَأَرسَلَ بِهِما إلى عَلِيٍّ عليه السلام وقالَ : اُحكُم بَينَ هذَينِ . فَأَعطاهُ الدِّيَةَ فَأَبى ، فَلَم يَزالوا يُعطونَهُ (2) حَتّى أعطَوهُ دِيَتَينِ ، فَقالَ : لَيسَ اُريدُ إلّا القَصاصَ ، فَدَعا عَلِيٌّ عليه السلام بِمِرآةٍ فَحَماها ، ثُمَّ دَعابِكُرسُفٍ (3) فَبَلَّهُ ثُمَّ جَعَلَهُ عَلى أشفارِ عَينَيهِ وعَلى حَوالَيها ، ثُمَّ استَقبَلَ بِعَينِهِ عَينَ الشَّمسِ ، وجاءَ بِالمِرآةِ فَقالَ : اُنظُر ، فَنَظَرَ فَذابَ الشَّحمُ وبَقِيَت عَينُهُ قائِمَةً وذَهَبَ البَصَرُ . (4)

.


1- .شرح الأخبار : ج 2 ص 313 ح 643 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 371 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 237 ح 13 .
2- .في المصدر : «يعطونهم» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
3- .الكُرسُف : القطن (النهاية : ج 4 ص 163 «كرسف») .
4- .الكافي : ج 7 ص 319 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 276 ح 1081 وفيه «عمر» بدل «عثمان» وكلاهما عن رفاعة .

ص: 531

3 / 24 ادّعاى مردن شوهر در عدّه طلاق
3 / 25 قصاص چشم ، در حالى كه ظاهرا سالم بود

3 / 24ادّعاى مردن شوهر در عدّه طلاقشرح الأخبار_ به نقل از محمّد بن يحيى _: مردى دو زن داشت : زنى از انصار و زنى ازبنى هاشم . او زن انصارى را طلاق داد و پس از مدّتى مُرد . زن انصارى _ كه مرد ، طلاقش داده بود _ ادّعا كرد كه در زمان عدّه است و نزدعثمان بن عفّان ، اقامه دعواى ميراث نمود . عثمان ندانست كه در اين ماجرا ، چگونه داورى كند و آنان را پيش على عليه السلام فرستاد . على عليه السلام فرمود : «سوگند بخورد كه پس از آن كه [ مرد ،] وى را طلاق داده ،سه بار حيض نديده است و سپس ، ارث ببرد» . عثمان به زن هاشمى گفت : اين ، داورىِ پسر عمويت است . زن گفت : مى پذيرم . زنِ [ انصارى] سوگند بخورد و ارث ببرد . امّا زنِ انصارى از سوگند خوردن ، سر باز زد و ميراث را رها نمود .

3 / 25قصاص چشم ، در حالى كه ظاهرا سالم بودامام صادق عليه السلام :مردى از قبيله قيس ، بنده خود را پيش عثمان آورد كه به چشمش ضربه زده بود و آب در آن جارى بود و با آن چشم ، كه ظاهرا سالم بود ، چيزى نمى ديد . [ مرد] به بنده اش گفت : «ديه آن را به تو مى پردازدم» ؛ ولى وى نپذيرفت . عثمان ، آن دو را نزد على عليه السلام فرستاد و گفت : بين اين دو ، داورى كن . على عليه السلام به برده ديه اش را پرداخت ؛ ولى او قبول نكرد . همچنان به آنچه داده بودند (مَبلغ ديه) ، مى افزودند تا آن كه دو ديه به وى پرداختند ؛ ولى بنده گفت : من ، جز قصاص نمى خواهم . على عليه السلام آينه اى خواست و آن را گرم كرد . آن گاه ، پنبه اى خواست و آن را خيس نمود و بر رو و اطراف چشم آن مرد گذاشت . سپس چشمِ مرد را در برابرشعاع خورشيد گرفت و آينه را آورد و فرمود : بنگر !» . وى نگاه كرد . [ در نتيجه] پيه چشم [ او] ، آب شد و چشمش ظاهرا سالم ماند وبينايى آن از دست رفت .

.

ص: 532

. .

ص: 533

. .

ص: 534

الفصل الرابع : نماذج من قضاياه في إمارته4 / 1قَضاءٌ كَقَضاءِ داووُدَالإمام الباقر عليه السلام :دَخَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام المَسجِدَ فَاستَقبَلَهُ شابٌّ يَبكي وحَولَهُ قَومٌ يُسكِتونَهُ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : ما أبكاكَ ؟ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ شُرَيحا قَضى عَلَيَّ بِقَضِيَّةٍ ما أدري ما هِيَ ؟ إنَّ هؤُلاءِ النَّفَرَ خَرَجوا بِأَبي مَعَهُم في السَّفَرِ ، فَرَجَعوا ولَم يَرجِع أبي ، فَسَأَلتُهُم عَنهُ ، فَقالوا : ماتَ ، فَسَأَلتُهُم عَن مالِهِ ، فَقالوا : ما تَرَكَ مالاً ، فَقَدَّمتُهُم إلى شُرَيحٍ فَاستَحلَفَهُم ، وقَد عَلِمتُ _ يا أميرَ المُؤمِنينَ _ أنَّ أبي خَرَجَ ومَعَهُ مالٌ كَثيرٌ ، فَقالَ لَهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : اِرجِعوا ، فَرَجَعوا وَالفَتى مَعَهُم إلى شُرَيحٍ . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا شُرَيحُ ! كَيفَ قَضَيتَ بَينَ هؤُلاءِ ؟ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِدَّعى هذَا الفَتى عَلى هؤلاءِ النَّفَرِ أ نَّهُم خَرَجوا في سَفَرٍ وأبوهُ مَعَهُم ، فَرَجَعوا ولَم يَرجِع أبوهُ ، فَسَأَلتُهُم عَنهُ ، فَقالوا : ماتَ ، فَسَأَلَتُهُم عَن مالِهِ ، فَقالوا : ما خَلَّفَ مالاً ، فَقُلتُ لِلفَتى : هَل لَكَ بَيِّنَةٌ عَلى ما تَدَّعي ؟ فَقالَ : لا ، فَاستَحلَفتُهُم فَحَلَفوا . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : هَيهاتَ يا شُرَيحُ ! هكَذا تَحكُمُ في مِثلِ هذا ؟ ! فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَكَيفَ ؟ فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : وَاللّهِ لَأَحكُمَنَّ فيهِم بِحُكمٍ ما حَكَمَ بِهِ خَلقٌ قَبلي إلّا داوودَ النَّبِيَّ عليه السلام . يا قَنبَرُ ! ادعُ لي شَرَطَةَ الخَميسِ . فَدَعاهُم ، فَوَكَّلَ بِكُلَّ رَجُلٍ مِنهُم رَجُلاً مِنَ الشَّرَطَةِ ، ثُمَّ نَظَرَ إلى وُجوهِهِم فَقالَ : ماذا تَقولونَ ؟ أ تَقولونَ : إنّي لا أعلَمُ ما صَنَعتُم بِأَبي هذَا الفَتى ؟ إنّي إذا لَجاهِلٌ ! ثُمَّ قالَ : فَرِّقوهُم وغَطّوا رُؤوسَهُم . فَفُرِّقَ بَينَهُم واُقيمَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم إلى اُسطُوانَةٍ مِن أساطينِ المَسجِدِ ورُؤوسُهُم مُغَطّاةٌ بِثِيابِهِم ، ثُمَّ دَعا بِعُبَيدِ اللّهِ بنِ أبي رافِعٍ كاتِبِهِ فَقالَ : هاتِ صَحيفَةً ودَواةً ، وجَلَسَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ في مَجلِسِ القَضاءِ وجَلَسَ النّاسُ إلَيهِ ، فَقالَ لَهُم : إذا أنا كَبَّرتُ فَكَبِّروا ، ثُمَّ قالَ لِلناسِ : اِفرِجوا (1) ، ثُمَّ دَعا بِواحِدٍ مِنهُم فَأَجلَسَهُ بَينَ يَدَيهِ وكَشَفَ عَن وَجهِهِ . ثُمَّ قالَ لِعبُيَدِ اللّهِ بنِ أبي رافِعٍ : اُكتُب إقرارَهُ وما يَقولُ . ثُمَّ أقبَلَ عَلَيهِ بِالسُّؤالِ ، فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : في أيِّ يَومٍ خَرَجتُم مِن مَنازِلِكُم وأبو هذَا الفَتى مَعَكُم ؟ فَقالَ الرَّجُلُ : في يَومِ كَذا وكَذا . قالَ : وفي أيِّ شَهرٍ ؟ قالَ : في شَهرِ كَذا وكَذا . قالَ : في أيِّ سَنَةٍ ؟ قالَ : في سَنَةِ كَذا وكَذا . قالَ : وإلى أينَ بَلَغتُم في سَفَرِكُم حَتّى ماتَ أبو هذَا الفَتى ؟ قالَ : إلى مَوضِعِ كَذا وكَذا ، قالَ : وفي مَنزِلِ مَن ماتَ ؟ قالَ : في مَنزِلِ فُلانِ بن فُلانٍ ، قالَ : وما كانَ مَرَضُهُ ؟ قالَ : كَذا وكَذا ، قالَ : وكَم يَوما مَرِضَ ؟ قالَ : كَذا وكَذا ، قالَ : فَفي أيِّ يَومٍ ماتَ ؟ ومَن غَسَّلَهُ ؟ ومَن كَفَّنَهُ ؟ وبِما كَفَّنتُموهُ ؟ ومَن صَلّى عَلَيهِ ؟ ومَن نَزَلَ قَبرَهُ ؟ فَلَمّا سَأَلَهُ عَن جَميعِ ما يُريدُ كَبَّرَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وكَبَّرَ النّاسُ جَميعا ، فَارتابَ اُولئِكَ الباقونَ ، ولَم يَشُكّوا أنَّ صاحِبَهُم قَد أقَرَّ عَلَيهِم وعَلى نَفسِهِ . فَأَمَرَ أن يُغَطّى رَأسُهُ ويُنطَلَقَ بِهِ إلَى السِّجنِ . ثُمَّ دَعا بِآخَرَ فَأَجلَسَهُ بَينَ يَدَيهِ وكَشَفَ عَن وَجهِهِ ثُمَّ قالَ : كَلّا ! زَعَمتُم أ نّي لا أعلَمُ بِما صَنَعتُم ؟ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أنَا إلّا واحدٌ مِنَ القَومِ ، ولَقَد كُنتُ كارِها لِقَتِلِه ، فَأَقَرَّ . ثُمَّ دَعا بِواحِدٍ بَعدَ واحِدٍ كُلُّهُم يُقِرُّ بِالقَتلِ وأخذِ المالِ ، ثُمَّ رَدَّ الَّذي كانَ أمَرَ بِهِ إلَى السِّجنِ فَأَقَرَّ أيضا ، فَأَلزَمَهُمُ المالَ وَالدَّمَ . فَقالَ شُرَيحٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وكَيفَ حَكَمَ داوودُ النَّبِيُّ عليه السلام ؟ فَقالَ : إنَّ داوودَ النَّبِيَّ عليه السلام مَرَّ بِغِلمَةٍ يَلعَبونَ ويُنادونَ بَعضَهُم : ب «يا ماتَ الدّينُ» ، فَيُجيبُ مِنهُم غُلامٌ ، فَدَعاهُم داوودُ عليه السلام فَقالَ : يا غُلامُ ، مَا اسمُكَ ؟ قالَ : ماتَ الدّينُ ، فَقالَ لَهُ داوودُ عليه السلام : مَن سَمّاكَ بِهذا الاِسمِ ؟ فَقالَ اُمّي . فَانطَلَقَ داوودُ عليه السلام إلى اُمِّهِ ، فَقالَ لَها : يا أيَّتُها المَرأَةُ ! مَا اسمُ ابنِكِ هذا ؟ قالَت : ماتَ الدّينُ ، فَقالَ لَها : ومَن سَمّاهُ بِهذا ؟ قالَت : أبوهُ ، قالَ : وكَيفَ كانَ ذاكَ ؟ قالَت : إنَّ أباهُ خَرَجَ في سَفَرٍ لَهُ ومَعَهُ قَومٌ ، وهذَا الصَّبِيُّ حَملٌ في بَطني ، فَانصَرَفَ القَومُ ولَم يَنصَرِف زَوجي ، فَسَأَلتُهُم عَنهُ ، فَقالوا : ماتَ ، فَقُلتُ لَهُم : فَأَينَ ما تَرَكَ ؟ قالوا : لَم يُخلِّف شَيئا ، فَقُلتُ : هَل أوصاكُم بِوَصِيَّةٍ ؟ قالوا : نَعَم ، زَعَمَ أ نَّكِ حُبلى ، فَما وَلَدتِ مِن وَلَدٍ _ جارِيَةٍ أو غُلامٍ _ فَسَمّيهِ «ماتَ الدّين» ، فَسَمَّيتُهُ . قالَ داوودُ عليه السلام : وتَعرِفينَ القَومَ الَّذينَ كانوا خَرَجوا مَعَ زَوجِكِ ؟ قالَت : نَعَم ، قالَ : فَأَحياءٌ هُم أم أمواتٌ ؟ قالَت : بَل أحياءٌ ، قالَ : فَانطَلِقي بِنا إلَيهِم ، ثُمَّ مَضى مَعَها فَاستَخرَجَهُم مِن مَنازِلِهِم ، فَحَكَمَ بَينَهُم بِهذا الحُكمِ بِعَينِهِ وأثبَتَ عَلَيهِمُ المالَ وَالدَّمَ ، وقالَ لِلمَرأَةِ : سَمِّي ابنَكِ هذا «عاشَ الدينُ» . (2)

.


1- .في المصدر : «اخرجوا» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
2- .الكافي : ج 7 ص 371 ح 8 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 316 ح 875 كلاهما عن أبي بصير ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 24 ح 3255 ، الإرشاد : ج 1 ص 215 نحوه من دون إسنادٍ إلى المعصوم وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 379 .

ص: 535

فصل چهارم : نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان حكومتش

4 / 1 داورى اى چون داورىِ داوود

فصل چهارم : نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان حكومتش4 / 1داورى اى چون داورىِ داوودامام باقر عليه السلام :امير مؤمنان وارد مسجد شد . جوانى گريان _ كه جمعى در اطرافش بودند و وى راآرام كردند _ با ايشان مواجه شد . على عليه السلام فرمود : «چه چيزى تو را به گريه انداخته است؟». گفت : اى امير مؤمنان! شُرَيح قاضى درباره من داورى اى انجام داده كه نمى فهمم چگونه است ! اين گروه ، همراه پدرم به سفر رفتند . اينان برگشتند و پدرم برنگشت . از آنان درباره وى پرسيدم . گفتند : مُرد . از اموالش پرسيدم . گفتند : مالى به جا نگذاشت . آنان را پيش شريح آوردم و شريح ، سوگندشان داد [ وآنان را تبرئه كرد] و من مى دانم _ اى امير مؤمنان _ كه پدرم با ثروت فراوان به سفر ، عازم شد . امير مؤمنان ، به آنان فرمود : «برگرديد» . همگى به همراه جوان به نزد شريح برگشتند . امير مؤمنان ، به شريح فرمود : «شريح! چگونه بين اينان داورى كردى؟». شريح گفت: اى امير مؤمنان! اين جوان، عليه اين افراد، ادّعا كردكه آنان،عازم سفرى شده اند وپدر او نيزهمراهشان بوده است . آنان برگشته اند و پدر او برنگشته است . من از آنان درباره پدروى پرسيدم . گفتند : مرده است . از آنان درباره اموال او پرسيدم . گفتند : مالى به جا نگذاشته است . به جوان گفتم : آيا براى ادّعايت شاهدى دارى؟ گفت : نه . بنا بر اين ، آنان را سوگند دادم و آنان ، سوگند خوردند[ كه حقيقت را گفته اند] . امير مؤمنان فرمود : «هيهات ، اى شريح! در اين نوع پيشامدها ، چنين داورى مى كنى؟!» . گفت : اى امير مؤمنان! پس چگونه [ بايد داورى كرد]؟ امير مؤمنان فرمود : «به خدا سوگند ، درباره آنان داورى اى خواهم نمود كه پيش از من ، كسى جز داوود پيامبر ، چنين داورى نكرده است . اى قنبر! شُرطهُ الخَميس (1) را برايم فرا بخوان» . قنبر ، آنان را فرا خواند. على عليه السلام بر هر كدامِ آنان ، يكى از افراد شُرطه را مأمور ساخت و آن گاه به آنان نگريست و فرمود : «چه گمان مى كنيد ؟ آيا گمان مى كنيد كه من نمى دانم با پدراين جوان چه كرده ايد؟ اگر چنين باشد كه من نادان خواهم بود!». آن گاه فرمود : «اينان را از هم جدا كنيد و سرهايشان را بپوشانيد» . آنها را جدا كردند و در حالى كه سرهايشان با لباس هايشان پوشانده شده بود ،هريك را در كنار يكى از ستون هاى مسجد ، سر پا نگه داشتند . آن گاه [ امير مؤمنان] كاتبش (عبيد اللّه بن ابى رافع) را فرا خواند و فرمود : «كاغذودواتى بياور» . امير مؤمنان ، در جايگاه داورى نشست و مردم در اطرافش نشستند . آن گاه به مردم فرمود : «هر گاه من تكبير گفتم ، شما هم تكبير بگوييد» و افزود : «راه را بازكنيد» . سپس يكى از آنان را فرا خواند و در مقابل خود نشاند و صورت وى را باز كرد .آن گاه به عبيد اللّه بن ابى رافع فرمود : «اقرار وى و هر آنچه را مى گويد ،بنويس» . سپس [ على عليه السلام ] به بازجويىِ او پرداخت و از وى پرسيد : «در چه روزى با پدراين جوان از خانه هايتان بيرون رفتيد؟» . مرد گفت : در فلان روز . [ على عليه السلام ] پرسيد : «در كدام ماه؟». گفت : در فلان ماه . [ على عليه السلام ] پرسيد : «در كدام سال؟». گفت : در فلان سال . [ على عليه السلام ] پرسيد : «به كجا رسيده بوديد كه پدر اين جوان درگذشت؟». گفت : به فلان جا . [ على عليه السلام ] پرسيد : «در خانه چه كسى درگذشت؟» . گفت : در خانه فلانى فرزند فلانى . [ على عليه السلام ] پرسيد : «بيمارى اش چه بود؟». گفت : فلان بيمارى را داشت . [ على عليه السلام ] پرسيد : «چند روز بيمار بود؟». گفت : چند روزى . [على عليه السلام ] پرسيد : «چه روزى درگذشت؟ چه كسى وى را غسل داد؟ چه كسى كفنش كرد؟ با چه چيزى كفنش كرديد؟ چه كسى بر وى نماز گزارد؟ و چه كسى [براى دفنِ او] در گورش رفت ؟» . امير مؤمنان ، هنگامى كه از وى هر چه مى خواست ، پرسيد ، تكبير گفت ومردم ، همه تكبير گفتند . باقى مانده متّهمان به دو دلى افتادند و ترديد نكردند كه دوستشان عليه آنان و عليه خودش اقرار كرده است . على عليه السلام دستور داد كه سرِ وى را بپوشانند و او را به زندان ببرند . آن گاه ديگرى رافرا خواند و در پيش خود نشاند و صورتش را باز كرد فرمود : «هرگز! پنداشته ايدمن نمى دانم چه كار كرده ايد؟» . او گفت : اى امير مؤمنان! من ، يكى از اين افراد بودم و از كشتنش ناخشنود بودم .و به اين شيوه ، اقرار كرد . آن گاه، [ على عليه السلام ] همه آنان را يكى پس از ديگرى فرا خواند. همه آنان به قتل وتصرّف اموال [ پدر آن جوان] ، اقرار كردند . آن گاه آن را كه به زندان فرستاده بود ،باز گرداند و او نيز اقرار كرد . على عليه السلام آنان را به پرداخت مال و قصاص ، ملزم ساخت . شُرَيح گفت : اى امير مؤمنان! جريان داورى داوود پيامبر ، چگونه است؟ على عليه السلام فرمود : «داوود پيامبر ، گذرش به گروهى از كودكان افتاد كه با هم بازى مى كردند و يكى [ از هم بازى هاى خود] را ماتَ الدين (دَين مُرده) صدامى زدند . كودكى هم [ از ميان آنان ]جواب مى داد . داوود عليه السلام آنان را صدا كرد و [ به آن كودك] گفت : اى پسر! نامت چيست؟ او پاسخ داد : ماتَ الدين . داوود عليه السلام پرسيد : چه كسى تو را به اين نام ، ناميده است؟ گفت : مادرم . داوود عليه السلام نزد مادر وى رفت و به وى گفت : اى زن! نام اين پسرت چيست؟ پاسخ داد : مات الدين . [ داوود عليه السلام ] از وى پرسيد : چه كسى اين نام را بر او نهاده است؟ پاسخ داد : پدرش . داوود عليه السلام پرسيد : جريان ، از چه قرار بوده است؟ زن گفت : پدرش همراه گروهى به سفر رفت و اين بچّه در شكم من بود . آنان برگشتند و شوهر من برنگشت . از آنان درباره وى پرسيدم . گفتند : مُرد . به آنان گفتم : اموالش كجاست؟ گفتند : چيزى به جا نگذاشته است . گفتم : آيا وصيّتى هم به شما كرد ؟ گفتند : آرى . احتمال مى داد كه تو باردارى . [ از اين رو ، وصيّت كرد :] دختر يا پسرى را كه به دنيا مى آورى ، مات الدين (دينْ مُرده) نام گذارى كن . من نيز همين نام را بر او گذاشتم . داوود عليه السلام گفت : گروهى را كه با شوهرت به سفر رفته بودند ، مى شناسى؟ گفت : آرى . [ داوود عليه السلام ] پرسيد : آنان مرده اند ، يا زنده اند ؟ گفت : زنده اند . داوود عليه السلام گفت : پيش آنان برويم . سپس با زن ، نزد آنان رفت و آنان را از خانه هايشان بيرون كشيد و در بين آنان به همين گونه داورى كرد و پرداخت مال و خون بها را بر گردن آنان گذاشت و به زن گفت : نام پسرت را «عاشَ الدَين (دينْ زنده)» بگذار .

.


1- .شرطة الخميس : نيروهاى ويژه نظامى ؛ گروهى شجاع و مخلص از شيعيان على عليه السلام كه با او بر سر بهشت ، پيمان بسته بودند (ر . ك : الفهرست ، ابن النديم : ص 249) .

ص: 536

. .

ص: 537

. .

ص: 538

. .

ص: 539

. .

ص: 540

4 / 2رَجُلانِ تَنازَعا في ثَمانِيَةِ دَراهِمَالكافي عن ابن أبي ليلى :قَضى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بَينَ رَجُلَينِ اصطَحَبا في سَفَرٍ ، فَلَمّا أرادا الغَداءَ أخرَجَ أحَدُهُما مِن زادِهِ خَمسَةَ أرغِفَةٍ ، وأخرَجَ الآخَرُ ثَلاثَةَ أرغِفَةٍ ، فَمَرَّ بِهِما عابِرُ سَبيلٍ ، فَدَعَواهُ إلى طَعامِهِما ، فَأَكَلَ الرَّجُلُ مَعَهُما حَتّى لَم يَبقَ شَيءٌ ، فَلَمّا فَرَغوا أعطاهُما العابِرُ بِهِما ثَمانِيَةَ دَراهِمَ ثَوابَ ما أكَلَهُ مِن طَعامِهِما ، فَقالَ صاحِبُ الثَّلاثَةِ أرغِفَةٍ لِصاحِبِ الخَمسَةِ أرغِفةٍ : اِقسِمها نِصفَينِ بَيني وبَينَكَ ، وقالَ صاحِبُ الخَمسَةِ : لا ، بَل يُأخُذُ كُلُّ واحِدٍ مِنّا مِنَ الدَّراهِمِ عَلى عَدَدِ ما أخرَجَ مِنَ الزّادِ . قالَ : فَأَتَيا أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام في ذلِكَ ، فَلَمّا سَمِعَ مَقالَتَهُما قالَ لَهُما : اِصطَلِحا ؛ فَإِنَّ قَضِيَّتُكما دَنِيَّةٌ ، فَقالا : اِقضِ بَينَنا بِالحَقِّ . قالَ : فَأَعطى صاحِبَ الخَمسَةِ أرغِفَةٍ سَبعَةَ دَراهِمَ ، وأعطى صاحِبَ الثَّلاثَةِ أرغِفَةٍ دِرهَما ، وقالَ : أ لَيسَ أخرَجَ أحَدُكُما مِن زادِهِ خَمسَةَ أرغِفَةٍ ، وأخرَجَ الآخَرُ ثلاثَةَ أرغِفَةٍ ؟ قالا : نَعَم . قالَ : أ لَيسَ أكَلَ مَعَكُما ضَيفُكُما مِثلَ ما أكَلتُما ؟ قالا : نَعَم ! قال : أ لَيسَ أكَلَ كُلُّ واحِدٍ مِنكُما ثلاثة أرغِفَةٍ غَيرَ ثُلُثِها ؟ قالا : نَعَم ! قالَ : أ لَيس أكَلتَ أنتَ يا صاحِبَ الثَّلاثَةِ ثَلاثةَ أرغِفَةٍ غَيرَ (1) ثُلُثٍ ، وأكلَتَ أنتَ يا صاحِبَ الخَمسَةِ ثَلاثَةَ أرغِفَةٍ غَيرَ ثُلُثٍ ، وأكَلَ الضَّيفُ ثَلاثَةَ أرغِفَةٍ غَيرَ ثُلُثٍ ؟ أ لَيسَ بَقيَ لَكَ يا صاحِبَ الثَّلاثَةِ ثُلُثُ رَغيفٍ مِن زادِكَ ، وبَقِيَ لَكَ يا صاحِبَ الخَمسَةِ رَغيفانِ وثُلُثٌ ، وأكلَتَ ثَلاثَةَ أرغِفَةٍ غَيرَ ثُلُثٍ ؟ ! فَأَعطاهُما لِكُلِّ ثُلُثِ رَغيفٍ دِرهَما ؛ فَأَعطى صاحِبَ الرَّغيفَينِ وثُلُثٍ سَبعَةَ دَراهِم ، وأعطى صاحِبَ ثُلُثِ رَغيفٍ دِرهَما . (2)

.


1- .في المصدر : «إلّا ثلث» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
2- .الكافي : ج 7 ص 427 ح 10 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 290 ح 805 وراجع كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 37 ح 3279 والإرشاد : ج 1 ص 219 والاختصاص : ص 107 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 52 والرياض النضرة : ج 3 ص 168 .

ص: 541

4 / 2 دو مردى كه بر سرِ هشت دِرهم اختلاف داشتند

4 / 2دو مردى كه بر سرِ هشت دِرهم اختلاف داشتندالكافى_ به نقل از ابن ابى ليلى _: امير مؤمنان ، ميان دو نفر كه در سفرى همراه هم بودند ، داورى كرد . [ داستان ، چنين بود :] هنگامى كه آن دو خواستند صبحانه بخورند ، يكى ، پنج قرص نان و ديگرى سه قرص نان از توشه اش بيرون آورْد . رهگذرى بر آنان گذر كرد و آن دو ، وى را به غذا دعوت كردند . وى [ نيز] با آن دو غذا خورد و چيزى از غذا نمانْد . هنگامى كه از هم جدا مى شدند ، رهگذر ، به پاداش آنچه از غذاى آن دو خورده بود ، به آن دو ، هشت درهم داد . آن كه صاحب سه قرص نان بود ، به دارنده پنج قرص نان گفت : پول را بين خودمان به صورت نصفْ نصف ، تقسيم كن . دارنده پنج قرص نان گفت : نه! بلكه هر كدام از ما ، به مقدارى كه نان از توشه اش بيرون آورده ، برمى دارد . آن دو نزد امير مؤمنان آمدند . هنگامى كه [ على عليه السلام ]سخن آنان را شنيد ، به آن دو گفت : با هم مصالحه كنيد . ماجراى شما چيزى جزئى است . گفتند : بين ما به حق ، داورى كن . على عليه السلام به دارنده پنج قرص نان ، هفت درهم و به صاحب سه قرص نان ، يك درهم داد و فرمود : «مگر يكى از شما پنج قرص نان و ديگرى سه قرص نان، از توشه اش درنياورده است؟». گفتند : چرا . [ على عليه السلام ] پرسيد : «مگر ميهمان شما در كنار شما به اندازه شما نخورده است؟» . گفتند : چرا . [ على عليه السلام ] پرسيد : مگر هر كدام از شما سه قرص نان ، منهاى يك سومِ آن ، نخورده است؟» . گفتند : چرا . [ على عليه السلام ] پرسيد : «مگر تو كه سه قرص داشتى ، سه قرص نان ، منهاى يك سومِ آن را نخورده اى ؟ و مگر تو كه پنج قرص داشتى ، سه قرص ، منهاى يك سومِ آن را نخورده اى ؟ و [ نيز ]مگر ميهمان ، سه قرص ، منهاى يك سومِ آن را نخورده است؟ اى دارنده سه قرص نان! مگر [ فقط] يك سوم از نان تو باقى نمانده است؟ و اى دارنده پنج قرص! مگر از نان تو ، [ فقط] دو قرص و يك سومِ قرص ، باقى نمانده است و خودت سه قرص ، منهاى يك سوم آن را نخورده اى؟ براى هر يكْ سوم نان به آن ، دو درهمى داده است . بنا بر اين ، آن ميهمان ، به صاحب دو نان و يك سومِ نان ، هفت درهم و به صاحب يك سوم قرص نان ، يك درهم داده است .

.

ص: 542

4 / 3رَجُلانِ ادَّعى كُلٌّ مِنهُما أنَّهُ مَولىً لِلآخَرِالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَجُلاً أقبَلَ عَلى عَهدِ عَلِيٍّ عليه السلام مِنَ الجَبَلِ حاجّا ومَعَهُ غُلامٌ لَهُ ، فَأَذنَبَ ، فَضَرَبَهُ مَولاهُ ، فَقالَ : ما أنتَ مَولايَ ، بَل أنَا مَولاكَ ! فَما زالَ ذا يَتَوَعَّدُ ذا ، وذا يَتَوَعَّدُ ذا ويَقولُ : كَما أنتَ حَتّى نَأتِيَ الكوفَةَ يا عَدُوَّ اللّهِ ، فَأَذهَبِ بِكَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَلَمّا أتَيَا الكوفَةَ أتَيا أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ الَّذي ضَرَبَ الغُلامَ : أصلَحَكَ اللّهُ ! هذا غُلامٌ لي وإنَّهُ أذنَبَ فَضَرَبتُهُ فَوَثَبَ عَلَيَّ . وقالَ الآخَرُ : هُوَ وَاللّهِ غُلامٌ لي ؛ إنَّ أبي أرسَلَني مَعَهُ لِيُعَلِّمَني ، وإ نَّهُ وَثَبَ عَلَيَّ يَدَّعيني لِيَذهَبَ بِمالي ! فَأَخَذَ هذا يَحلِفُ وهذا يَحلِفُ ، وهذا يُكَذِّبُ هذا وهذا يُكَذِّبُ هذا ، فَقالَ : اِنطَلِقا فَتَصادَقا في لَيلَتِكُما هذِهِ ولا تَجيئاني إلّا بِحَقٍّ . فَلَمّا أصبَحَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ لَقَنبَرٍ : اِثقِب فِي الحائِطِ ثَقبَينِ ، وكانَ إذا أصبَحَ عَقَّبَ _ حَتّى تَصيرَ الشَّمسُ عَلى رُمحٍ _ يُسَبِّحُ ، فَجاءَ الرَّجُلانِ وَاجتَمَعَ النّاسُ ، فَقالوا : لَقَد وَرَدَت عَلَيهِ قَضِيَّةٌ ما وَرَدَ عَلَيهِ مِثلُها ، لا يَخرُجُ مِنها ! فَقالَ لَهُما : ما تَقولانِ ؟ فَحَلَفَ هذا أنَّ هذا عَبدُهُ ، وحَلَفَ هذا أنَّ هذا عَبدُهُ ، فَقالَ لَهُما : قوما ؛ فَإِنّي لَستُ أراكُما تَصدُقانِ ، ثُمَّ قالَ لِأَحَدِهِما : أدخِل رَأسَك فِي هذا الثَّقبِ ، ثُمَّ قالَ لِلآخَرِ : أدخِل رَأسَكَ في هذَا الثَّقبِ ، ثُمَّ قالَ : يا قَنبَرُ ! عَلَيَّ بِسَيفِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، عَجَّلِ اضرِب رَقَبَةَ العَبدِ مِنهُما ! فَأَخرَجَ الغُلامُ رَأسَهُ مُبادِرا ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام لِلغُلامِ : أ لَستَ تَزعُمُ أ نَّكَ لَستَ بِعَبدٍ ؟ ومَكَثَ الآخَرُ فِي الثَّقبِ . فَقالَ : بَلى ولكِنَّهُ ضَرَبَني وتَعَدّى عَلَيَّ . فَتَوَثَّق لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ودَفَعَهُ إلَيهِ . (1)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 425 ح 8 ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 307 ح 851 كلاهما عن عبد اللّه بن عثمان عن رجل وراجع خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 86 .

ص: 543

4 / 3 دو نفرى كه هر يك از آنها مدّعى بود كه آن ديگرى بنده اوست

4 / 3دو نفرى كه هر يك از آنها مدّعى بود كه آن ديگرى بنده اوستامام صادق عليه السلام :در روزگار على عليه السلام ، مردى از كوهستان به همراه غلامش براى حج [ به سمت مكّه ]حركت كرد . غلام ، خطايى كرد . آقايش وى را زد . غلام گفت : توآقاى من نيستى ؛ بلكه من آقاى تو اَم . هر كدام ، ديگرى را تهديد مى كرد و مى گفت : اى دشمن خدا! بگذار به كوفه برسيم ؛ تو را پيش امير مؤمنان خواهم برد . هنگامى كه به كوفه رسيدند ، پيش امير مؤمنان آمدند . آن كه غلام را زده بود ، [ به على عليه السلام ] گفت : خدا خيرت دهد! اين ، غلام من است . مرتكب خطا شد . من هم او را زدم ، و او با من گلاويز شد . ديگرى گفت : به خدا سوگند كه اين ، غلام من است . پدرم مرا همراه او فرستاده تا مرا آموزش دهد ؛ ولى او با من گلاويز شد ، و ادّعا مى كند كه مالك من است تا مالم را از دستم بيرون آورَد . هر كدام از آن دو ، سوگند مى خوردند و يكديگر را به دروغگويى متّهم مى كردند . على عليه السلام فرمود : «برويد و در اين شب ، با هم به راستى كنار آييد و فردا ، جز به حق ، نزد من نياييد» . هنگامى كه صبح شد ، امير مؤمنان به قنبر گفت : «در ديوار ، دو سوراخ درست كن» . على عليه السلام عادت داشت كه وقتى وارد صبح مى شد ، به تعقيب نماز مى پرداخت وتسبيح مى گفت تا آن كه خورشيد به مقدار يك نيزه بالا مى آمد . [ صبح هنگام ،] آن دو مرد آمدند . مردم هم گرد آمدند و مى گفتند : ماجرايى نزدوى (على عليه السلام ) مطرح شده است كه تاكنون مانند آن نزد او طرح نشده است و ازآن ، موفّق بيرون نخواهد آمد . على عليه السلام به آن دو فرمود : «چه مى گوييد؟» هر يك از آنها سوگند خورد كه ديگرى غلام اوست . [ على عليه السلام ] به آن دو فرمود : «برخيزيد كه من ، شما را راستگو نمى بينم» . سپس به يكى از آن دو فرمود : «سرت را داخل اين سوراخ كن» . پس از آن به ديگرى فرمود : «سرت را داخل سوراخ ديگر كن» . آن گاه فرمود : «اى قنبر! شمشير پيامبر خدا را برايم بياور . زود باش تا گردن آن را كه بنده است ،بزنم». غلام ، با سرعت ، سرش را از سوراخ ، بيرون كشيد ، در حالى كه ديگرى سرش رادر سوراخ ، نگه داشته بود . على عليه السلام به غلام فرمود : «مگر تو وانمود نمى كردى كه بنده نيستى؟» غلام گفت : چرا ؛ ولى او مرا كتك زده و بر من ستم نموده است . امير مؤمنان ، از آن مرد [ آزاد] ، تعهّد گرفت و غلام را به او سپرد .

.

ص: 544

4 / 4رَجُلانِ ادَّعَيا بَغلَةًالإمام الصادق عليه السلام :قَضى أميرُ المُؤمنينَ عليه السلام في رَجُلَينِ ادَّعَيا بَغلَةً ، فَأَقامَ أحَدُهُما عَلى صاحِبِهِ شاهِدَينِ ، وَالآخَرُ خَمسَةً ، فَقَضى لِصاحِبِ الشُّهودِ الخَمسَةِ خَمسَةَ أسهُمٍ ، ولِصاحِبِ الشّاهِدَينِ سَهمَينِ . (1)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 433 ح 23 عن السكوني ، تهذيب الأحكام : ج 6 ص 237 ح 583 و ج 7 ص 76 ح 325 كلاهما عن السكوني عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، الجعفريّات : ص 145 .

ص: 545

4 / 4 دو نفرى كه مدّعى مالكيّت استرى بودند

4 / 4دو نفرى كه مدّعى مالكيّت استرى بودندامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، درباره دو نفر كه مدّعى مالكيّت اَسترى بودند ، داورى كرد .يكى از آن دو ، دو شاهد عليه طرف مقابلْ اقامه كرد و ديگرى پنج شاهد . على عليه السلام به آن كه پنج شاهد داشت ، به پنجْ هفتم و براى آن كه دو شاهد داشت ، به دوْ هفتم ، داورى كرد .

.

ص: 546

4 / 5رَجُلٌ ادَّعى أنَّ عَبدَهُ تَزَوَّجَ بِغَيرِ إذنِهِالإمام الكاظم عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام :أ نَّهُ أتاهُ رَجُلٌ بِعَبدِهِ فَقالَ : إنَّ عبدي تَزَوَّجَ بِغَيرِ إذني ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام لِسَيِّدِهِ : فرِّق بَينَهُما ، فَقالَ السَّيِّدُ لِعَبدِهِ : يا عَدُوَّ اللّهِ ! طَلِّق ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : كَيفَ قُلتَ لَهُ ؟ قالَ : قُلتُ لَهُ : طَلِّق ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام لِلعَبدِ : أمَّا الآنَ فَإِن شِئتَ فَطَلِّق ، وإن شِئتَ فَأَمسِك ، فَقالَ السَّيِّدُ : يا أميرُ المُؤمِنينَ ! أمرٌ كانَ بِيَدي فَجَعَلتَهُ بِيَدِ غَيري ؟ ! قالَ : ذلِكَ لِأَ نَّكَ حَيثُ قُلتَ لَهُ : طَلِّق ، أقرَرتَ لَهُ بِالنِّكاحِ . (1)

4 / 6أعوَرُ اُصيبَت عَينُهُ الصَّحيحَةُالإمام الباقر عليه السلام :قَضى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام في رَجُلٍ أعوَرَ اُصيبَت عَينُهُ الصَّحيحَةُ فَفُقِئَت _ أن تُفقَأَ إحدى عَينَي صاحِبِهِ ويُعقَلَ لَهُ نِصفُ الدِّيَةِ ، وإن شاءَ أخَذَ دِيَةً كامِلَةً ويُعفى عَن عَينِ صاحِبِهِ . (2)

4 / 7رَجُلٌ اُصيبَت إحدى عَينَيهِالكافي عن الحسن بن كثير عن أبيه :اُصيبَت عَينُ رَجُلٍ وهِيَ قائِمَةٌ فَأَمَرَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَرُبِطَت عَينُهُ الصَّحيحَةُ ، وأقامَ رَجُلاً (3) بِحِذاهُ بِيَدِهِ بَيضَةٌ ، يَقولُ : هَل تَراها ؟ قالَ : فَجَعَلَ إذا قالَ : نَعَم ، تَأَخَّرَ قَليلاً ، حَتّى إذا خَفِيَت عَلَيهِ عُلِّمَ ذلِكَ المَكانُ ، قالَ : وعُصِّبَت عَينُهُ المُصابَةُ ، وجَعَلَ الرَّجُلُ يَتَباعَدُ وهُوَ يَنظُرُ بِعَينِهِ الصَّحيحَةِ حَتّى إذا خَفِيَت عَلَيهِ ، ثُمَّ قيسَ ما بَينَهُما فَاُعطِيَ الأَرشَ عَلى ذلِكَ . (4)

.


1- .تهذيب الأحكام : ج 7 ص 352 ح 1433 عن عليّ بن جعفر .
2- .الكافي : ج 7 ص 317 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 269 ح 1057 كلاهما عن محمّد بن قيس .
3- .في المصدر : «رجلٌ» ، والصواب ما أثبتناه كما في تهذيب الأحكام .
4- .الكافي : ج 7 ص 323 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 266 ح 1047 .

ص: 547

4 / 5 مردى كه مدّعى بود بنده اش بدون اجازه او ازدواج كرده است
4 / 6 مردى يك چشمى كه چشم سالمش ضربه ديده بود
4 / 7 مردى كه يك چشمش ضربه ديده بود

4 / 5مردى كه مدّعى بود بنده اش بدون اجازه او ازدواج كرده استامام كاظم عليه السلام_ به نقل از پدرانش ، درباره امام على عليه السلام _: مردى بنده اش را نزد على عليه السلام آورد و گفت : بنده ام بدون اجازه من ازدواج كرده است . على عليه السلام به صاحب بنده فرمود : «بين آن دو ، جدايى بينداز» . صاحب بنده به بنده اش گفت: اى دشمن خدا! طلاق بده. على عليه السلام [به صاحب برده] فرمود: چه طور به او گفتى؟ وى گفت : به او گفتم : طلاق بده . على عليه السلام به بنده فرمود : «اكنون ، اگر خواستى ، [همسرت را] طلاق بده و اگر خواستى ، نگه دار» . صاحب بنده گفت : اى امير مؤمنان! كارى را كه اختيارش در دست من بود ، در دست ديگرى قرار دادى؟! على عليه السلام فرمود : «به خاطر آن كه وقتى گفتى : طلاق بده ، ازدواج او را پذيرفتى» .

4 / 6مرد يك چشمى كه چشم سالمش ضربه ديده بودامام باقر عليه السلام :على عليه السلام ، درباره مرد يك چشمى كه چشم سالمش ضربه ديده و كور گشته بود ، چنين داورى كرد كه : «اگر بخواهد ، مى تواند يك چشم طرف مقابلش راكور كند و نصف ديه را از او بگيرد و اگر بخواهد ، مى تواند ديه كامل بگيرد و ازكوركردن چشم طرف مقابلش در گذرد» .

4 / 7مردى كه يك چشمش ضربه ديده بودالكافى_ به نقل از حسن بن كثير ، از پدرش _: چشم مردى ضربه ديد ؛ ولى ظاهرا سالم بود . امير مؤمنان ، دستور داد چشم سالم او را بستند . آن گاه ، مردى تخم مرغ به دست را در برابر وى قرار داد كه مى گفت : آيا تخم مرغ را مى بينى؟ و هر گاه [ كه مرد ]مى گفت : «آرى» ، شخصِ تخم مرغ به دست ، اندكى عقب مى رفت ، تا آن كه از ديدن آن ، ناتوان گشت . آن مكان را علامت گذاشتند . آن گاه ، چشم ضربه خورده اش را بستند . فردِ تخم مرغ به دست ، كم كم از او دورمى شد و وى با چشم سالمش به آن نگاه مى كرد تا آن كه [ تخم مرغ] از ديدش پنهان شد . بين آن دو مكان را اندازه گرفتند و بر اساس آن (نسبت ديدِ چشم ناقص به سالم) ، به وى غرامت پرداخته شد .

.

ص: 548

4 / 8اِمرَأَةٌ ظَنَّ إخوَتُها أنَّها حُبلىالخرائج والجرائح :إنَّ سَبعَةَ إخوَةٍ أو عَشرَةً في حَيٍّ مِن أحياءِ العَرَبِ كانَت لَهُم اُختٌ واحِدَةٌ ، فَقالوا لَها : كُلُّ ما يَرزُقُنَا اللّهُ مِن عَرَضِ الدُّنيا وحُطامِها فَإِنّا نَطرَحُهُ بَينَ يَدَيكِ ونُحَكِّمُكِ فيهِ ؛ فَلا تَرغَبي فِي التَّزويجِ ؛ فَحَمِيَّتُنا لا تَحتَمِلُ ذلِكَ . فَوافَقَتهُم في ذلِكَ ورَضِيَت بِهِ وقَعَدَت في خِدمَتِهِم وهُم يُكرِمونَها . فَحاضَت يَوما ، فَلَمّا طَهُرَت أرادَتِ الاِغتِسالَ وخَرَجَت إلى عَينِ ماءٍ كانَت بِقُربِ حَيِّهِم ، فَخَرَجَت مِنَ الماءِ عَلَقَةٌ (1) فَدَخَلَت في جَوفِها وقَد جَلَسَت فِي الماء ، فَمَضَت عَلَيها أيّامٌ وَالعَلَقَةُ تَكبُرُ حَتّى عَلا بَطنُها ، وظَنَّ الإِخوَةُ أ نَّها حُبلى وقَد خَانَت ، فَأَرادوا قَتلَها . قالَ بَعضُهُم : نَرفَعُ خَبَرَها إلى أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ فَإِنَّهُ يَتَوَلّى ذلِكَ . فَأَخرَجوها إلى حَضرَتِهِ وقالوا فيها ما ظَنّوا بِها ، فَاستَحضَرَ طَشتا مَملوءا بِالحَمأَةِ (2) وأمَرَها أن تَقعُدَ عَلَيهِ ، فَلَمّا أحَسَّتِ العَلَقَةُ بِرائِحَةِ الحَمأَةِ نَزَلَت مِن جَوفِها . فَقالوا : يا عَلِيُّ ، أنتَ رَبُّنا ! أنتَ رَبُّنا العَلِيُّ ! فَإِنَّكَ تَعلَمُ الغَيبَ ! فَزَبَرَهُم وقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخبَرَنا بِذلِكَ عَنِ اللّهِ بِأَنَّ هذِهِ الحادِثَةَ تَقَعُ في هذَا اليَومِ ، في هذَا الشَّهرِ ، في هذِهِ السّاعَةِ . (3)

.


1- .العَلَقة : دودة في الماء تمصّ الدم (لسان العرب : ج 10 ص 267 «علق») .
2- .الحمأة والحمأ : الطين الأسود المنتن (لسان العرب : ج 1 ص 61 «حمأ») .
3- .الخرائج والجرائح : ج 1 ص 210 ح 52 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 242 ح 20 .

ص: 549

4 / 8 دخترى كه برادرانش پنداشتند حامله است

4 / 8دخترى كه برادرانش پنداشتند حامله استالخرائج و الجرائح :هفت يا ده برادر در قبيله اى از قبايل عرب بودند كه تنها يك خواهرداشتند. به وى گفتند: هر آنچه خداوند از مال و منال دنيا به ما بدهد ، دراختيار تو مى گذاريم و تو را صاحب اختيار آن مى سازيم و تو ازدواج نكن ؛ چرا كه غيرت ما چنين كارى را برنمى تابد . خواهر،در اين خصوص با آنان موافقت كرد وراضى شد و در خدمت آنان ماند و آنان هم وى را بزرگ مى داشتند . روزى ، او حيض شده بود . پس از پاكى ، تصميم به غسل گرفت و كنار آبى كه نزديك محلّه شان بود ، رفت . چون در آب نشسته بود ، زالويى از آبْ خارج و وارد رحم وى شد . چند روزى گذشت و زالو بزرگ شد و شكم دختر ، بالا آمد . برادران پنداشتند كه وى ، باردار است و خيانت ورزيده است و تصميم به كشتن او گرفتند . شمارى از آنان گفتند : جريان وى را پيش على بن ابى طالب ، امير مؤمنان ، ببريم كه او داورى كند . دختر را پيش على عليه السلام بردند و گمانى را كه درباره اش داشتند ، براى وى بيان كردند . على عليه السلام تشتى پُر از لجنْ حاضر كرد و به دختر فرمود كه در آن بنشيند . هنگامى كه زالو بوى لجن را احساس كرد ، از شكم دختر ، بيرون آمد . [ برادران] گفتند : اى على! تو پروردگار مايى! تو پروردگار متعال مايى! تو حقيقتا علم غيب دارى! على عليه السلام آنان را توبيخ كرد و فرمود : «پيامبر خدا از طرف خداوند به من خبر داده بود كه اين حادثه ، در اين روز و در اين ماه و در اين ساعت ، اتّفاق خواهدافتاد» .

.

ص: 550

4 / 9سِتَّةٌ غَرِقَ واحِدٌ مِنهُمالإمام الصادق عليه السلام :رُفِعَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام سِتَّةُ غِلمانٍ كانوا فِي الفُراتِ ، فَغَرِقَ واحِدٌ مِنهُم ، فَشَهِدَ ثَلاثَةٌ مِنهُم عَلَى اثنَينِ أ نَّهُما غَرَّقاهُ ، وشَهِدَ اثنانِ عَلَى الثَّلاثَةِ أ نَّهُم غَرَّقوهُ ، فَقَضى عليه السلام بِالدِّيَةِ أخماسا ؛ ثَلاثَةَ أخماسٍ عَلَى الاثنَينِ ، وخُمسَينِ عَلَى الثَّلاثَةِ . (1)

4 / 10رَجُلٌ قالَ لِلآخَرِ : احتَلَمتُ بِاُمِّكَالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَجُلاً لَقِيَ رَجُلاً عَلى عَهدِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ لَهُ : إنِّي احتَلَمتُ بِاُمِّكَ ، فَرُفِعَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : إنَّ هذَا افتَرى عَلَيَّ ، فَقالَ : وما قالَ لَكَ ؟ قالَ : زَعَمَ أ نَّهُ احتَلَمَ بِاُمّي ! فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : فِي العَدلِ إن شِئتَ أقَمتُهُ لَكَ فِي الشَّمسِ وجَلَدتُ ظِلَّهُ ؛ فَإِنَّ الحُلُمَ مِثلُ الظِّلِّ ! ولكِنّا سَنَضرِبُهُ إذا آذاكَ حَتّى لا يَعودَ يُؤذِي المُسلِمينَ . (2)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 284 ح 6 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 239 ح 953 كلاهما عن السكوني ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 116 ح 5233 نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 380 .
2- .علل الشرائع : ص 544 ح 1 عن سماعة ، الكافي : ج 7 ص 263 ح 19 عن سماعة من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 80 ح 313 عن أبي العلا عن الإمام الصادق عليه السلام ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 72 ح 5136 كلاهما نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 356 .

ص: 551

4 / 9 شش نفرى كه يكى از آنان غرق شد
4 / 10 مردى كه به ديگرى گفته بود : بر مادرت محتلم شده ام

4 / 9شش نفرى كه يكى از آنان غرق شدامام صادق عليه السلام :شش نوجوان را كه در فرات بودند و يكى از آنان غرق شده بود ، براى داورى پيش على عليه السلام بردند . سه نفرشان گواهى دادند كه دو نفر ديگر ، او را غرق كرده اند و آن دو نفر هم گواهى دادند كه آن سه نفر ، او را غرق كرده اند . على عليه السلام به پرداخت ديه ، برپايه پنج سهم ، حكم كرد : سهْ پنجم بر عهده دو نفر و دوْ پنجم بر عهده سه نفر ديگر .

4 / 10مردى كه به ديگرى گفته بود : بر مادرت محتلم شده امامام صادق عليه السلام :در روزگار على عليه السلام ، مردى مردى ديگر را ديد و گفت : من [ در خواب ]بر مادرت مُحتَلم شده ام . حكايت را براى داورى به نزد امير مؤمنان آوردند . مردگفت : اين مرد بر من افترا بسته است . على عليه السلام پرسيد : «به تو ، چه گفته است؟». پاسخ داد : وى مى پندارد كه بر مادرم محتلم شده است. امير مؤمنان فرمود : «بر پايه داد ، اگر بخواهى ، وى را در آفتابْ نگه مى دارم و سايه اش را شلّاق مى زنم ؛ زيرا خواب ، چون سايه است ؛ امّا چنانچه در آينده ، تو را آزار دهد ، وى را [تازيانه] خواهيم زد تا بار ديگر به آزار مسلمانان نپردازد» .

.

ص: 552

4 / 11شُربُ الخَمرِ في شَهرِ رَمَضانَالكافي عن أبي مريم :اُتِيَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِالنَّجاشِيِّ الشّاعِرِ قَد شَرِبَ الخَمرَ في شَهرِ رَمَضانَ ، فَضَرَبَهُ ثَمانينَ ثُمَّ حَبَسَهُ لَيلَةً ، ثُمَّ دَعا بِهِ مِنَ الغَدِ فَضَرَبَهُ عِشرينَ سَوطا ، فَقالَ لَهُ : يا أمير المُؤمِنينَ ! فَقَد ضَرَبتَني في شُربِ الخَمرِ ، وهذِهِ العِشرونَ (1) ما هِيَ ؟ فَقالَ : هذا لِتَجَرّيكَ عَلى شُربِ الخَمرِ في شَهرِ رَمَضانَ . (2)

4 / 12مَولودٌ لَهُ رَأسانِالإمام الصادق عليه السلام :وُلِدَ عَلى عَهدِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام مَولودٌ لَهُ رَأسانِ وصَدرانِ في حَقوٍ (3) واحِدٍ ، فَسُئِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يُوَرَّثُ ميراثَ اثنَينِ أو واحِدٍ ؟ فَقالَ : يُترَكُ حَتّى يَنامَ ثُمَّ يُصاحُ بِهِ ؛ فَإِنِ انتَبَها جَميعا مَعا كانَ لَهُ ميراثٌ واحِدٌ ، وإن انتبَهَ واحِدٌ وبَقِيَ الآخَرُ نائِما يُوَرَّثُ مِيراثَ اثنَينِ . (4)

.


1- .في المصدر : «العشرين» ، والصواب ما أثبتناه .
2- .الكافي : ج 7 ص 216 ح 15 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 94 ح 362 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 55 ح 5089 عن جابر يرفعه ، دعائم الإسلام : ج 2 ص 464 ح 1644 وفي آخره «لتجرّئك على اللّه ، وإفطارك في شهر رمضان» .
3- .الحَقْو : الخصْر ومَشَدّ الإزار (الصحاح : ج 6 ص 2317 «حقا») .
4- .الكافي : ج 7 ص 159 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 9 ص 358 ح 1278 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 329 ح 5706 كلّها عن حريز بن عبد اللّه ، الإرشاد : ج 1 ص 212 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 375 كلاهما نحوه من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، بحار الأنوار : ج 40 ص 257 ح 30 .

ص: 553

4 / 11 شراب نوشيدن در ماه رمضان
4 / 12 نوزادى كه دو سر داشت

4 / 11شراب نوشيدن در ماه رمضانالكافى_ به نقل از ابو مريم _: نجاشىِ شاعر را كه در ماه رمضانْ مشروب خورده بود ، پيش امير مؤمنان آوردند . به وى هشتاد تازيانه زد و يك شب هم او را زندانى نمود . روز ديگر هم او را خواست و به او بيست تازيانه ديگر زد . وى به امير مؤمنان گفت : اى امير مؤمنان! مرا براى شراب نوشيدن ، زده بودى . اين بيست تازيانه براى چيست؟ فرمود : «اين به خاطر پرده درىِ تو در خوردن شراب در ماه رمضان است» .

4 / 12نوزادى كه دو سر داشتامام صادق عليه السلام :در روزگار امير مؤمنان ، كودكى با دو سر و دو سينه بر يك لگن خاصره به دنيا آمد . از امير مؤمنان پرسيدند كه : آيا دو ارث مى برد ، يا يك ارث؟ فرمود : «بايد رها شود تا به خواب برود . آن گاه ، صدايش بزنند . اگر هر دو سر ، هم زمانْ بيدار شدند ، يك ارث مى برد ؛ و اگر يكى بيدار شد و ديگرى در خواب مانْد ، دو ارث مى برد» .

.

ص: 554

4 / 13إلحاقُ الوَلَدِ بِالزَّوجِ مَعَ العَزلِشرح الأخبار عن جابر بن عبد اللّه بن يحيى :جاءَ رَجُلٌ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّي كُنتُ أعزِلُ عَنِ امرَأَتي ، وإنَّها جاءَت بِوَلَدٍ ! فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اُناشِدُكَ اللّهَ ، هَل وَطِئتَها ثُمَّ عاوَدَتها قَبلَ أن تَبولَ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَالوَلَدُ لَكَ . (1)

4 / 14دَرءُ الرَّجمِ لِتَعَذُّرِ الوُصولِ إلَى الزَّوجَةِالإمام الباقر عليه السلام :قَضى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فِي الرَّجُلِ الَّذي لَهُ امرَأَةٌ بِالبَصرَةِ ، فَفَجَرَ بِالكوفَةِ أن يُدرَأَ عَنهُ الرَّجمُ ، ويُضرَبَ حَدَّ الزّاني . (2)

عنه عليه السلام :قَضى [عَلِيٌّ] عليه السلام في رَجُلٍ مَحبوسٍ في السِّجنِ ولَهُ امرَأَةٌ حُرَّةٌ في بَيتِهِ فِي المِصرِ وهُوَ لا يَصِلُ إلَيها ، فَزَنى فِي السِّجنِ ، قالَ : عَلَيهِ الجَلدُ ، ويُدرَأُ عَنهُ الرَّجمُ . (3)

4 / 15العَفوُ عَنِ السّارِقِ لِقِراءَتِهِ سورَةَ البَقَرَةِبعض الصادقين عليهم السلام :جاءَ رَجُلٌ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَقَرَّ بِالسَّرِقَةِ ، فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أ تَقرَأُ شَيئا مِن كِتابِ اللّهِ ؟ قالَ : نَعَم ، سورَةَ البَقَرَةِ ، قالَ : قَد وَهَبتُ يَدَكَ لِسورَةِ البَقَرَةِ . فَقالَ الأَشعَثُ : أ تُعَطِّلُ حَدّا مِن حُدودِ اللّهِ ؟ ! فَقالَ : وما يُدريكَ ما هذا ؟ إذا قامَتِ البَيِّنَةُ فَلَيسَ لِلإِمامِ أن يَعفُوَ ، وإذا أقَرَّ الرَّجُلُ عَلى نَفسِهِ فَذلِكَ إلَى الإِمامِ ؛ إن شاءَ عَفا ، وإن شاءَ قَطَعَ . (4)

.


1- .شرح الأخبار : ج 2 ص 325 ح 667 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 377 .
2- .الكافي : ج 7 ص 179 ح 12 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 15 ح 39 كلاهما عن أبي عبيدة .
3- .الكافي : ج 7 ص 179 ح 12 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 15 ح 39 وليس فيه «حرّة» وكلاهما عن أبي عبيدة .
4- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 129 ح 516 عن أبي عبد اللّه البرقي عن بعض أصحابه ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 62 ح 5106 من دون إسنادٍ إلى المعصوم .

ص: 555

4 / 13 ملحق كردن بچّه به پدرى كه عزل مى كرد
4 / 14 سنگسار نكردنِ زناكار ، به خاطر دسترسى نداشتن به همسر
4 / 15 گذشت از دزد به خاطر خواندن سوره بقره

4 / 13ملحق كردن بچّه به پدرى كه عزل مى كردشرح الأخبار_ به نقل از جابر بن عبد اللّه بن يحيى _: مردى پيش على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من ، آب مردىِ خود را از زنم عَزْل مى كردم (باز مى داشتم) ؛ ولى وى كودكى به دنيا آورْد . على عليه السلام فرمود : «خود و خدا ، آيا شده كه گاهى با وى نزديكى كرده و پيش از آن كه ادرار كنى ، دوباره با وى نزديكى نموده باشى؟». گفت : آرى . على عليه السلام فرمود : «بچّه از آنِ توست» .

4 / 14سنگسار نكردنِ زناكار ، به خاطر دسترسى نداشتن به همسرامام باقر عليه السلام :امير مؤمنان ، درباره مردى كه زنش در بصره بود و خود در كوفه زنا كرده بود ، حكم كرد كه سنگسار نشود و تنها ، حدّ زنا كار [غير مُحصِن ](تازيانه) بر وى زده شود .

امام باقر عليه السلام :] على عليه السلام ] درباره مردى داورى كرد كه در زندان بود و زن آزادى در خانه اش در شهر داشت ، كه به وى دسترس نداشت و در زندان ، زنا كرده بود . او فرمود : «بر او تازيانه است و سنگسار از او برداشته است» .

4 / 15گذشت از دزد به خاطر خواندن سوره بقرهيكى از معصومان عليهم السلام: مردى پيش امير مؤمنان آمد و اقرار به دزدى كرد . امير مؤمنان فرمود : «آيا چيزى از كتاب خدا را مى توانى بخوانى؟» . گفت : آرى ؛ سوره بقره را بلدم . فرمود : «دستت را به سوره بقره بخشيدم» . اشعث گفت: آيا حدّى از حدود الهى را تعطيل مى كنى؟ [ على عليه السلام ] فرمود : «تو از حدود ، چه مى دانى؟ هر گاه بيّنه اقامه شود ، امام نمى تواند بگذرد ؛ ولى هر گاه شخص ، عليه خويش اقرار كند ، مربوط به امام است ؛ اگر بخواهد ، مى بخشد و اگر بخواهد ، قطع مى كند» .

.

ص: 556

4 / 16العَفوُ عَمَّن أقَرَّ بِاللِّواطِ فَتابَالإمام الصادق عليه السلام :بَينا أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام في مَلَاً مِن أصحابِهِ إذ أتاهُ رَجُلٌ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي قَد أوقَبتُ عَلى غُلامٍ فَطَهِّرني ، فَقالَ لَهُ : يا هذا ، اِمضِ إلى مِنزِلِكَ ، لَعَلَّ مِرارا (1) هاجَ بِكَ . فَلَمّا كانَ مِن غَدٍ عادَ إلَيهِ فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي أوقَبتُ عَلى غُلامٍ فَطَهِّرني ، فَقالَ لَهُ : يا هذا ، اِمضِ إلى مَنزِلِكَ ؛ لَعَلَّ مِرارا هاجَ بِكَ . حَتّى فَعَلَ ذلِكَ ثَلاثا بَعدَ مَرَّتِهِ الاُولى . فَلَمّا كانَ فِي الرّابِعَةِ قالَ لَهُ : يا هذا ، إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَكَمَ في مِثلِكَ بِثَلاثَةٍ أحكامٍ ، فَاختَر أيَّهُنَّ شِئتَ . قالَ : وما هُنَّ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قال : ضَرَبَةٌ بِالسَّيفِ في عُنُقِكَ بالِغَةٌ ما بَلَغَت ، أو إهداءٌ مِن جَبَلٍ مَشدودَ اليَدَينِ وَالرِّجلَينِ ، أو إحراقٌ بِالنّارِ . فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أيُّهُنَّ أشَدُّ عَلَيَّ ؟ قال : الإِحراقُ بِالنّارِ . قالَ : فَإِنّي قَدِ اختَرتُها يا أميرَ المُؤمِنينَ . قال : خُذ لِذلِكَ اُهبَتَكَ . فقالَ : نَعَم ، فَقامَ فَصَلّى رَكعَتَينِ ، ثُمَّ جَلَسَ في تَشَهُّدِهِ فَقالَ : اللّهُمَّ إنّي قَد أتَيتُ مِنَ الذَّنبِ ما قَد عَلِمتَهُ ، وإنّي تَخَوَّفتُ مِن ذلِكَ ، فَجِئتُ إلى وَصِيِّ رَسولِكَ ، وَابنِ عَمِّ نَبِيِّكَ فَسَأَلتُهُ أن يُطَهِّرنَي ، فَخَيَّرَني بَينَ ثَلاثَةِ أصنافٍ مِنَ العَذابِ ، اللّهُمَّ فَإِنّي قَدِ اختَرتُ أشَدَّها ، اللّهُمَّ فَإِنّي أسأَلُكَ أن تَجعَلَ ذلِكَ كَفّارَةً لِذُنوبي ، وأن لا تُحرِقَني بِنارِكَ في آخِرَتي . ثُمَّ قامَ وهُوَ باكٍ حَتّى جَلَسَ فِي الحُفرَةِ الَّتي حَفَرَها لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يَرَىَ النّارَ تَتَأَجَّجُ حَولَهُ ، فَبَكى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وبَكى أصحابُهُ جَميعا ، فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : قُم يا هذا ! فَقَد أبكَيتَ مَلائِكَةَ السَّماءِ ومَلائِكَةَ الأَرضِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ قَد تابَ عَلَيكَ ، فَقُم ولا تُعاوِدَنَّ شَيئا مِمّا قدَ فَعَلتَ . (2)

.


1- .المِرّة : إحدى الطبائع الأربع من أمزجة البدن (لسان العرب : ج 5 ص 168 «مرر») .
2- .الكافي : ج 7 ص 201 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 53 ح 198 وفيه «إهدارك» بدل «إهداء» وكلاهما عن مالك بن عطيّة .

ص: 557

4 / 16 گذشت از كسى كه پس از اقرار به لواط ، توبه نموده بود

4 / 16گذشت از كسى كه پس از اقرار به لواط ، توبه نموده بودامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان در جمع يارانش بود كه مردى آمد و گفت : اى امير مؤمنان!من با پسرى برآمده ام . مرا پاك كن . امام عليه السلام فرمود : «اى مرد! برو به خانه ات . شايد غلبه صفرا گيجَت كرده است» . روز ديگر كه شد ، آن مرد ، برگشت و گفت : اى امير مؤمنان! من با پسرى برآمده ام . مرا پاك كن . امام عليه السلام فرمود : «اى مرد! برو به خانه ات ؛ شايد در اثر غلبه صفرا گيج شده اى» . [ مرد ،] اين اعتراف را غير از بار اوّل ، سه بار [ ديگر ]تكرار كرد . بار چهارم[ امام عليه السلام ]فرمود : «اى مرد! پيامبر خدا درباره افرادى چون تو ، يكى از سه حكم را به كار برده است . هر كدام را كه مى خواهى ، برگزين» . [ مرد] پرسيد : آن سه حكمْ چيست ، اى امير مؤمنان؟ فرمود : «زدن گردن با شمشير ، تا هر جا كه رسيد ؛ يا دست و پا بسته پرتاب كردن از كوه؛و يا به آتشْ سوزاندن». [ مرد] پرسيد : كدام يك بر من سخت تر خواهد بود . على عليه السلام فرمود : «به آتشْ سوزاندن» . [ مرد] گفت : من همين را برگزيدم ، اى امير مؤمنان! على عليه السلام فرمود : «براى اين مجازات ، آماده باش» . [ مرد] گفت : باشد . برخاست و دو ركعت نماز گزارد و آن گاه به تشهّد نشست وگفت : خداوندا! من گناهى كرده ام كه تو خود ، آن را مى دانى . من از آن ترسيدم وپيش وصى و پسر عموى پيامبر تو آمدم و از وى خواستم كه مرا پاك گرداند . وى مرا بين سه نوع مجازات ، مخيّر كرد . خداوندا! من دردناك ترين آنها را برگزيدم .خداوندا! از تو مى خواهم كه آن را كفّاره گناهم قرار دهى و در آخرت مرا به آتشت نسوزانى . آن گاه برخاست و در حالى كه گريه مى كرد ، در گودالى كه امير مؤمنان كنده بود ،نشست و مى ديد كه آتش در اطرافش زبانه مى كشد . امير مؤمنان گريست و همه ياران وى گريستند . امير مؤمنان به وى فرمود : «اى مرد! برخيز كه فرشتگان آسمان و فرشتگان زمين را گرياندى . خداوند بر توبخشيد . برخيز و دوباره چنين كارى كه انجام داده اى ، تكرار نكن» .

.

ص: 558

4 / 17إقامَةُ الحَدِّ عَلى مَن أقَرَّ بِالزِّناالكافي عن أحمد بن محمّد بن خالد رفعه إلى الإمام عليّ عليه السلام :أتاهُ رَجُلٌ بِالكوفَةِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي زَنَيتُ فَطَهِّرني ، قالَ : مِمَّن أنتَ ؟ قالَ : مِن مُزَينَةَ ، قالَ : أ تَقرَأُ مِنَ القُرآنِ شَيئا ؟ قالَ : بَلى ، قالَ : فَاقرَأ ، فَقَرَأَ فَأَجادَ ، فَقالَ : أ بِكَ جِنَّةٌ ؟ قالَ : لا ، قالَ : فَاذهَب حَتّى نَسأَلُ عَنكَ . فَذَهَبَ الرَّجُلُ ثَمَّ رَجَعَ إلَيهِ بَعدُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي زَنَيتُ فَطَهِّرني ، فَقالَ : أ لَكَ زَوجَةٌ ؟ قالَ : بَلى . قالَ : فَمُقيمَةٌ مَعَكَ فِي البَلَدِ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَأَمَرَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَذَهَب ، وقالَ : حَتّى نَسأَلَ عَنكَ . فَبَعَثَ إلى قَومِهِ فَسَأَلَ عَن خَبَرِهِ ، فَقالوا : يا أميرُ المُؤمِنينَ ، صَحيحُ العَقلِ . فَرَجَعَ إلَيهِ الثّالِثَةَ فَقالَ لَهُ مِثلَ مَقالَتِهِ ، فَقالَ لَهُ : اِذهَب حَتّى نَسأَلَ عَنكَ . فَرَجَعَ إلَيهِ الرّابِعَةَ ، فَلَمّا أقَرَّ قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِقَنبَرٍ : اِحتَفِظ بِهِ ، ثُمَّ غَضِبَ ثُمَّ قالَ : ما أقبَحَ بِالرَّجُلِ مِنكُم أن يَأتِيَ بَعضَ هذِهِ الفَواحِشِ ، فَيفضَحَ نَفسَهُ عَلى رُؤوسِ المَلَاَ ! أ فَلا تابَ في بَيتِهِ ؟ ! فَوَاللّهِ لَتَوبَتُهُ فيما بَينَهُ وبَينَ اللّهِ أفضَلُ مِن إقامَتي عَلَيهِ الحَدَّ . ثُمَّ أخرَجَهُ ونادى فِي النّاس : يا مَعشَرَ المُسلِمينَ ! اُخرُجوا لِيُقامَ عَلى هذَا الرَّجُلِ الحَدُّ ، ولا يَعرِفَنَّ أحَدُكُم صاحِبَهُ . فَأَخرَجَهُ إلَى الجَبّانِ (1) ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنظِرني اُصَلّي رَكعَتَينِ . ثُمَّ وَضَعَهُ في حُفرَتِهِ وَاستَقبَلَ النّاسَ بِوَجهِهِ فَقالَ : يا مَعاشِرَ المُسلِمينَ ! إنَّ هذا حَقٌّ مِن حُقوقِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ؛ فَمَن كانَ للّهِِ في عُنُقِهِ حَقٌّ فَليَنصَرِف ولا يُقيمُ حُدودَ اللّهِ مَن في عُنُقِهِ للّهِِ حَدٌّ . فَانصَرَفَ النّاسُ وَبقِيَ هُوَ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام ، فَأَخَذَ حَجَرا ، فَكَبَّرَ ثَلاثَ تَكبيراتٍ ، ثُمَّ رَماهُ بِثَلاثَةِ أحجارٍ ؛ في كُلِّ حَجَرٍ ثَلاثَ تَكبيراتٍ . ثُمَّ رَماهُ الحَسَنُ عليه السلام مِثلَ ما رَماهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . ثُمَّ رَماهُ الحُسَينُ عليه السلام ، فَماتَ الرَّجُلُ . فَأَخرَجَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَمَرَ فَحُفِرَ لَهُ وصَلّى عَلَيهِ ودَفَنَهُ ، فَقيلَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ألا تُغَسِّلُهُ ؟ فَقالَ : قَدِ اغتَسَلَ بِما هُوَ طاهِرٌ إلى يَومِ القِيامَة ؛ لَقَد صَبَرَ عَلى أمرٍ عَظيمٍ . (2)

.


1- .الجَبّان والجبّانة: الصحراء، وتسمّى بهما المقابر ؛ تسمية للشيء بموضعه (لسان العرب : ج13 ص 85 «جبن») .
2- .الكافي : ج 7 ص 188 ح 3 ، تفسير القمّي : ج 2 ص 96 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام نحوه ، بحار الأنوار : ج 40 ص 292 ح 66 وراجع كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 31 ح 5017 .

ص: 559

4 / 17 اجراى حد بر كسى كه اقرار به زنا كرد

4 / 17اجراى حد بر كسى كه اقرار به زنا كردالكافى_ به نقل از احمد بن محمّد بن خالد ، كه سند روايت را به امام على عليه السلام مى رساند_: مردى در كوفه نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! من زنا كرده ام .پاكم ساز . [ على عليه السلام ] پرسيد : «از كدام قبيله هستى؟». گفت : از مُزَينه . [ على عليه السلام ] پرسيد : «آيا چيزى از قرآن بلدى؟». گفت : آرى . فرمود : «بخوان» . وى خواند و خوب خواند . [ على عليه السلام ] پرسيد : «آيا جنونى در تو هست؟». گفت : نه . فرمود : «برو تا درباره تو پرس و جو كنيم» . مرد رفت و بعد از مدّتى برگشت و گفت : اى امير مؤمنان! من زنا كرده ام . پاكم ساز . [ على عليه السلام ] پرسيد : «همسر دارى؟». گفت : آرى . [ على عليه السلام ] پرسيد : «آيا با تو در يك شهر ، سكونت دارد؟». گفت : آرى . امير مؤمنان ، دستور داد كه وى برود و فرمود : «برو تا درباره تو پرس و جوكنيم» . آن مرد رفت و [ على عليه السلام ] كسى را پيش اقوام وى فرستاد تا از او خبرى بگيرد .گفتند : اى امير مؤمنان! وى داراى عقل سالم است . مرد ، [ براى] بار سوم برگشت و همان حرف گذشته خود را تكرار كرد . على عليه السلام فرمود : «برو تا درباره تو پرس و جو كنيم» . مرد ، [ براى] بار چهارم به نزد على عليه السلام آمد و وقتى اقرار كرد ، امير مؤمنان به قنبرگفت : «نگهش دار» غضبناك شد و فرمود : «چه قدر زشت است كه كسى از شماناشايستى را مرتكب شود و خودش را در بين مردم ، رسوا سازد! آيا نمى شوددرخانه اش توبه كند؟ به خدا سوگند ، توبه او در بين خود و خدا از حدْجارى كردن من بر او بهتر است» . آن گاه [ على عليه السلام ] وى را بيرون آورد و در بين مردم ، فرياد زد : «اى گروه مسلمانان!بيرون بياييد تا بر اين مرد ، حدْ جارى شود ، و به گونه اى [ بيرون آييد ]كه هيچ كس ، ديگرى را نشناسد» و مرد را به گورستان فرستاد . مرد گفت : اى امير مؤمنان! به من فرصت بده تا دو ركعت نماز بگزارم [ و گزارْد] . آن گاه [ على عليه السلام ] وى را در گودال نهاد و رو به مردم كرد و فرمود : «اى مسلمانان!اين ، حقّى از حقوق خداوند عز و جل است . هر كس كه حقّ خداوندى برگردنش است ، برگردد ؛ زيرا آن كه حد بر گردنش است ، نبايد حدود خداوند رااجرا كند» . مردم ، همه برگشتند و تنها او و حسن و حسين عليهم السلام ماندند . [ على عليه السلام ] سنگى برداشت و سه تكبير گفت . آن گاه ، سه سنگ پرتاب كرد و درهر سنگى ، سه تكبير گفت . سپس حسن عليه السلام ، همان گونه كه امير مؤمنانْ سنگ پرتاب نموده بود ، سنگ پرتاب كرد و آن گاه ، حسين عليه السلام سنگ پرتاب كرد ومرد ، مُرد . امير مؤمنان ، او را [از گودال] بيرون آورد و دستور داد گورى كندند و بر او نمازخواند و او را دفن كرد . گفتند : اى امير مؤمنان! آيا غسلش نمى دهى؟ فرمود : «با چيزى غسل كرد كه تا روز قيامت ، پاك است . او بر كارى سخت ،صبورى كرد» .

.

ص: 560

. .

ص: 561

. .

ص: 562

الكافي عن ميثم :أتَتِ امرَأَةٌ مُجِحٌّ (1) أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي زَنَيتُ فَطَهِّرني طَهَّرَكَ اللّهُ ؛ فَإِنَّ عَذابَ الدُّنيا أيسَرُ مِن عَذابِ الآخِرَةِ الَّذي لا يَنقَطِعُ . فَقالَ لَها : مِمّا اُطَهِّرُكِ ؟ فَقالَت : إنّي زَنَيتُ . فَقالَ لَها : أ وَذاتُ بَعلٍ أنتِ أم غَيرُ ذلِكَ ؟ فَقالَت : بَل ذاتُ بَعلٍ ، فَقالَ لَها : أ فحاضِرا كانَ بَعلُكِ إذ فَعَلتِ ما فَعَلتِ أم غائِبا كانَ عَنكِ ؟ فَقالَت : بَل حاضِرا . فَقالَ لَها : اِنطَلِقي ، فَضَعي ما في بَطنِكِ ، ثُمَّ ائتِني اُطَهِّركِ . فَلَمّا وَلَّت عَنهُ المَرأَةُ فَصارَت حَيثُ لا تَسمَعُ كَلامَهُ قالَ : اللّهُمَّ إنَّها شهادَةٌ . فَلَم يَلبَث أن أتَتهُ ، فَقالَت : قَد وَضَعتُ فَطَهِّرني . فَتَجاهَلَ عَلَيها ، فَقالَ : اُطَهِّرُكِ يا أمَةَ اللّهِ مِمّاذا ؟ فَقالَت : إنّي زَنَيتُ فَطَهِّرني . فَقالَ : وذاتُ بَعلٍ إذ فَعَلتِ ما فَعَلتِ ؟ قالَت : نَعَم . قالَ : وكانَ زَوجُكِ حاضِرا أم غائِبا ؟ قالَت : بَل حاضِرا . قالَ : فَانطَلِقي وأرضِعيهِ حَولَينِ كامِلَينِ كَما أمَرَكِ اللّهُ . فَانصَرَفَتِ المَرأَةُ ، فَلَمّا صارَت مِن حَيثُ لا تَسمَعُ كَلامَهُ قالَ : اللّهُمَّ إنَّهُما شَهادَتانِ . فَلَمّا مَضى حَولانِ أتَتِ المَرأَةُ فَقالَت : قَد أرضَعتُهُ حَولَينِ ، فَطَهِّرني يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَتَجاهَلَ عَلَيها وقالَ : اُطَهِّرُكِ مِمّاذا ؟ فَقالَت : إنّي زَنَيتُ فَطَهِّرني . قالَ : وذاتُ بَعلٍ أنتِ إذ فَعَلتِ ما فَعَلتِ ؟ فقالَت : نَعَم . قالَ : وبَعلُكِ غائِبٌ عَنكِ إذ فَعَلِت ما فَعَلتِ أو حاضِرٌ ؟ قالَت : بَل حاضِرٌ . قالَ : فَانطَلِقي فَاكفُليهِ حَتّى يَعِقلَ أن يَأكُلَ ويَشَربَ ولا يَتَرَدّى مِن سَطحٍ ولا يَتَهَوّرَ في بِئرٍ . فَانَصَرفَت وهِيَ تَبكي ، فَلَمّا وَلَّت فَصارَت حَيثُ لا تَسمَعُ كَلامَهُ قالَ : اللّهُمَّ إنَّها ثَلاثُ شَهاداتٍ . فَاستَقبَلَها عَمرُو بنُ حُرَيثٍ المَخزومِيُّ فَقالَ لَها : ما يُبكيكِ يا أمَةَ اللّهِ وقَد رَأَيتُكِ تَختَلِفينَ إلى عَلِيٍّ تَسأَلينَهُ أن يُطَهِّرَكِ ؟ فَقالَت : إنّي أتَيتُ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَسَأَلتُهُ أن يُطَهِّرَني فَقالَ : اكفُلي وَلَدَكِ حَتّى يَعقِلَ أن يَأكُلَ ويَشرَبَ ولا يَتَردّى مِن سَطحٍ ولا يَتَهَوَّرَ في بِئرٍ ، وقَد خِفتُ أن يَأتِيَ عَلَيَّ المَوتُ ولَم يُطَهِّرني . فَقالَ لَها عَمرُو بنُ حُرَيثٍ : ارجِعي إلَيهِ فَأَنَا أكفُلُهُ . فَرَجَعَت فَأَخبَرَت أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام بِقَولِ عَمروٍ ، فَقالَ لَها أميرُ المؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ مُتَجاهِلٌ عَلَيها : ولِمَ يَكفُلُ عَمرٌو وَلَدَكِ ؟ فَقالَت : يا أميرَ المُؤمِنينَ إنّي زَنَيتُ فَطَهِّرني . فَقالَ : وذاتُ بَعلٍ أنتِ إذ فَعلَتِ ما فَعَلتِ ؟ قالَت : نَعمَ . قالَ : أ فَغائِبا كانَ بَعلُكِ إذ فَعَلتِ ما فَعَلتِ أم حاضِرا ؟ فَقالَت : بَل حاضِرا . قالَ : فَرَفَعَ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ وقالَ : اللّهُمَّ إنَّهُ قَد ثَبَتَ لَكَ عَلَيها أربَعُ شَهاداتٍ ، وإنَّكَ قَد قُلتَ لِنَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله فيما أخبَرتَهُ بِهِ مِن دينِكَ : يا مُحَمَّدُ مَن عَطَّلَ حَدّا مِن حُدودي فَقَد عانَدَني وطَلَبَ بِذلِكَ مُضادَّتي ، اللّهُمَّ فَإِنّي غَيرُ مُعَطِّلٍ حُدودَكَ ، ولا طالِبٍ مُضادَّتَكَ ، ولا مُضَيِّعٍ لاِحكامِكَ ، بَل مُطيعٍ لَكَ ، ومُتَّبِعٍ سُنَّةَ نَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله . فَنَظَرَ إلَيهِ عَمرُو بنُ حُرَيثٍ وكَأَ نَّما الرُّمّانُ يُفقَأُ في وَجهِهِ (2) ، فَلَمّا رَأى ذلِكَ عَمرٌو قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّني إنَّما أرَدتُ أكفُلُهُ إذ ظَنَنتُ أ نَّكَ تُحِبُّ ذلِكَ ، فَأَمّا إذا كَرِهتَهُ فَإِنّي لَستُ أفعَلُ ! فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أ بَعدَ أربَعِ شَهاداتٍ بِاللّهِ ؟ ! لَتَكفُلَنَّهُ وأنتَ صاغِرٌ . فَصَعِدَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام المِنبَرَ فَقالَ : يا قَنبَرُ ! نادِ فِي النّاسِ الصَّلاةَ جامِعَةً . فَنادى قَنبَرٌ فِي النّاسِ ، فَاجتَمَعوا حَتّى غَصَّ المَسجِدُ بِأهلِهِ ، وقامَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ إمامَكُم خارِجٌ بِهذِهِ المَرأَةِ إلى هذَا الظَّهرِ لِيُقيمَ عَلَيهَا الحَدَّ إن شاءَ اللّهُ ، فَعَزَمَ عَلَيكُم أميرُ المُؤمِنينَ لَمّا خَرَجتُم وأنتمُ مُتَنَكِّرونَ ومَعَكُم أحجارُكُم، لا يَتَعَرَّفُ أحَدٌ مِنكُم إلى أحَدٍ حَتّى تَنصَرِفوا إلى مَنازِلِكُم إن شاءَ اللّهُ . ثُمَّ نَزَلَ . فَلَمّا أصبَحَ النّاسُ بُكرَةً خَرَجَ بِالمَرأَةِ ، وخَرَجَ النّاسُ مُتَنَكِّرينَ مُتَلَثِّمينَ بِعَمائِمِهِم وبِأَردِيَتِهِم وَالحِجارَةُ في أردِيَتِهِم وفي أكمامِهِم ، حَتَّى انتَهى بِها وَالنّاسُ مَعَهُ إلَى الظَّهرِ بِالكوفَةِ ، فَأَمَرَ أن يُحفَرَ لَها حَفيرَةٌ ثُمَّ دَفَنَها فيها ، ثُمَّ رَكِبَ بَغلَتَهُ وأثبَتَ رِجلَيهِ في غَرزِ الرِّكابِ ، ثُمَّ وَضَعَ إصبَعَيهِ السَّبّابَتَينِ في اُذُنَيهِ ، ثُمَّ نادى بِأَعلى صَوتِهِ : يا أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى عَهِدَ إلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله عَهدا عَهِدَهُ مَحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله إلَيَّ بِأَ نَّهُ لا يُقيمُ الحَدَّ مَن للّهِِ عَلَيهِ حَدٌّ ؛ فَمَن كانَ عَلَيهِ حَدٌّ مِثلُ ما عَلَيها فَلا يُقيمُ عَلَيهَا الحَدَّ . فَانصَرَفَ النّاسُ يَومَئِذٍ كُلُّهُم ما خَلا أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام وَالحَسَنَ وَالحُسَينَ عليهماالسلام ، فَأَقامَ هؤُلاءِ الثَّلاثَةُ عَلَيهَا الحَدَّ يَومَئِذٍ وما مَعَهُم غَيرُهُم . (3)

.


1- .المُجِحُّ : الحامِلُ المُقْرِب الَّتي دنا وِلادُها (النهاية : ج 1 ص 240 «جحح») .
2- .قال الطريحي : في الحديث : «كأنّما الرمّان يفقأ في وجهه» ؛ يريد شدّة الحمرة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1406 «فقأ») .
3- .الكافي : ج 7 ص 186 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 10 ص 9 ح 23 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 32 ح 5018 ، المحاسن : ج 2 ص 21 ح 1094 .

ص: 563

الكافى_ به نقل از ميثم _: زنى پا به ماه ، پيش امير مؤمنان آمد و گفت : اى امير مؤمنان!من زنا كرده ام . مرا پاك كن _ خدا تو را پاك گردانَد _ ؛ چون عذاب دنياآسان تر از عذاب رستاخيز است كه پايان ندارد . [ على عليه السلام ] فرمود : «تو را از چه چيزى پاك كنم؟». زن گفت : من زنا كرده ام . [ على عليه السلام ] از وى پرسيد : «شوهر دارى يا بى شوهرى؟». پاسخ داد : شوهر دارم . [ على عليه السلام ] از وى پرسيد : «آيا در زمانى كه آن كار را انجام دادى ، شوهرت دردسترس بود ، يا از تو دور بود؟». پاسخ داد : در دسترس بود . [ على عليه السلام ] فرمود : «برو و بچّه ات را به دنيا بياور . بعد از آن بيا تا پاكت گردانم» . وقتى زن برمى گشت ، على عليه السلام به طورى كه وى نمى شنيد ، گفت : «بار خدايا! اين ،يك شهادت» . ديرى نگذشت كه زن برگشت و گفت : من بچّه ام را به دنيا آوردم . مرا پاك كن . [ على عليه السلام ] خود را به بى اطّلاعى زد و فرمود : «تو را از چه چيزى پاك كنم ، اى كنيزخدا؟». پاسخ داد : من زنا كرده ام . مرا پاك ساز . [ على عليه السلام ] پرسيد : «وقتى آن كار را مرتكب شدى ، شوهردار بودى ؟». گفت : آرى . [ على عليه السلام ] پرسيد : «شوهرت در دسترس بود يا نه؟». پاسخ داد : در دسترس بود . [ على عليه السلام ] فرمود : «برو و طبق فرمان خداوند ، دو سال كامل ، بچّه را شير بده» . زن برگشت و وقتى به جايى رسيد كه سخن على عليه السلام را نمى شنيد ، على عليه السلام گفت :«خداوندا! اين ، دو شهادت» . هنگامى كه دو سال گذشت ، زن آمد و گفت : بچّه را دو سالْ شير دادم . مرا پاك كن ، اى امير مؤمنان! [ على عليه السلام ] خود را به بى اطّلاعى زد و پرسيد : «تو را از چه چيزى پاك كنم؟». زن پاسخ داد : من زنا كرده ام . مرا پاك كن . [ على عليه السلام ] پرسيد : «وقتى آن كار را مرتكب شدى ، شوهردار بودى؟». گفت : آرى . [ على عليه السلام ] پرسيد : «شوهرت از تو دور بود ، يا در دسترس بود؟». پاسخ داد : در دسترس بود . [ على عليه السلام ] فرمود : «برو و بچّه ات را سرپرستى كن تا [ وقتى كه] بتواند بخورد ،بياشامد ، از بلندى پرت نشود و خود را در چاه نيندازد» . زن ، گريه كنان برگشت . وقتى به مقدارى دور شد كه صداى على عليه السلام را نمى شنيد ،على عليه السلام گفت : «خداوندا! اين ، سه شهادت» . عمرو بن حُرَيث مخزومى ، زن را ديد و گفت : چرا گريه مى كنى ، اى كنيز خدا؟ديدم كه پيش على عليه السلام مى رفتى و از او مى خواستى كه تو را پاك كند؟ زن گفت : نزد امير مؤمنان رفتم و از او خواستم كه مرا پاك كند و او فرمود :«بچّه ات را سرپرستى كن تا وقتى كه بتواند بخورد ، بياشامد ، از بلندى پرت نشود و در چاه نيفتد» و من مى ترسم كه مرگ به سراغم بيايد و على ، مرا پاك نكرده باشد . عمرو بن حريث گفت : برگرد . من ، بچّه ات را سرپرستى مى كنم . زن برگشت و تعهّد عمرو را به على عليه السلام خبر داد . امير مؤمنان ، خود را به بى اطّلاعى زد و فرمود : «براى چه عمرو مى خواهد بچه تو را سرپرستى كند؟». زن گفت: اى امير مؤمنان! من زنا كرده ام . مرا پاك كن. [ على عليه السلام ] پرسيد : «وقتى كه آن كار را انجام دادى ، شوهردار بودى؟». پاسخ داد : آرى . [ على عليه السلام ] پرسيد : «آيا هنگامى كه مرتكب آن كار شدى ، شوهرت غايب بود ، يا در دسترس ؟». پاسخ داد : در دسترس بود . [ على عليه السلام ] سرش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : «خداوندا! براى تو عليه اين زن ، چهار شهادتْ ثابت شد و تو به پيامبرت ، در آنچه مربوط به دينت است ، خبر دادى كه : اى محمّد! هر كس كه حدّى از حدود مرا تعطيل كند ، با من دشمنى كرده است و با اين كار ، دشمنى با من را خواسته است . خداوندا! من حدود تو را تعطيل نمى كنم و خواهان دشمنى با تو نيستم و احكام تو را ضايع نمى سازم ؛ بلكه مطيع تو و پيرو سنّت پيامبر تواَم» . عمرو بن حريث به چهره على عليه السلام نگاه كرد و ديد [ كه چهره وى] چنان سرخ شده كه گويى به آن ، آب انار پاشيده اند . عمرو بن حريث ، وقتى چنين حالتى را مشاهده كرد ، گفت : اى امير مؤمنان! من از اين رو سرپرستىِ كودك را به عهده گرفتم كه مى پنداشتم تو اين كار را دوست دارى ؛ امّا اگر تو از اين كار ناخشنودى ، من هرگز انجام نخواهم داد . امير مؤمنان فرمود : «آيا پس از چهار بار به شهادت گرفتن خدا؟! تو بايد كودك او را سرپرستى كنى و بر اين كار ، مجبورى» . امير مؤمنان بر منبر رفت و گفت : «اى قنبر! مردم را به نماز جماعت فرا بخوان» . قنبر ، مردم را صدا زد و همه جمع شدند و مسجد ، پُر شد . امير مؤمنان برخاست و خدا را سپاس و ثنا گفت و فرمود : «اى مردم! به خواست خدا ، امامِ شما به همراه اين زن ، براى اجراى حد بر وى ، به پشتِ كوفه مى رود . امير مؤمنان به شما دستور مى دهد كه وقتى آمديد ، به گونه اى بياييد كه ناشناس باشيد ، و با خود ، سنگ برداريد و هيچ كدام ، خود را به ديگرى معرّفى نكند تا هنگامى كه به خانه هايتان برگرديد ، إن شاء اللّه !» . آن گاه از منبر فرود آمد . صبح روز بعد ، على عليه السلام به همراه زن به بيرون كوفه رفت و مردم ، [ به صورت] ناشناس ، در حالى كه صورت هايشان را با دستارها و عباهايشان پوشانده بودند و سنگ ها در [دامن ]عباها و آستين هايشان بود ، نزد على عليه السلام آمدند و همگى به پشت كوفه رفتند . [ على عليه السلام ] فرمان داد گودالى كَندند و زن را [ تا نيمه ]در آن دفن كردند . على عليه السلام بر مَركبش سوار شد و پاهايش را در ركاب كرد و آن گاه دو انگشت سبّابه خود را در گوش هايش گذاشت و با صداى بلند ، فرياد زد : «اى مردم! خداوند عز و جل با پيامبرش پيمان بست و محمّد صلى الله عليه و آله [ نيز ]با من پيمان بست به اين كه : هر آن كس كه بر وى حدّ الهى واجب است ، بر ديگرى حد جارى نكند . پس ، هر كس كه بر وى حدّى چون حدّ اين زن است ، بر اين زن ، حدْ اقامه نكند» . در آن روز ، جز امير مؤمنان ، حسن و حسين عليهم السلام ، همه مردم بازگشتند و همين سه نفر بر آن زن ، حدْ جارى كردند و هيچ كس به همراه آن سه نفر نبود .

.

ص: 564

. .

ص: 565

. .

ص: 566

. .

ص: 567

. .

ص: 568

4 / 18حامِلٌ فَزِعَت فَطَرَحَت ما في بَطنِها وماتَتالكافي عن الحسن :إنَّ عَلِيّا عليه السلام لَمّا هَزَمَ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ أقبَلَ النّاسُ مُنهَزِمينَ ، فَمَرّوا بِامرَأَةٍ حامِلٍ عَلَى الطَّريقِ ، فَفَزِعَت مِنهُم ، فَطَرَحَت ما في بَطنِها حَيّا ، فَاضطَرَبَ حَتّى ماتَ ، ثُمَّ ماتَت اُمُّهُ مِن بَعدِهِ ، فَمَرَّ بِها عَلِيٌّ عليه السلام وأصحابُهُ وهِيَ مَطروحَةٌ ووَلَدُها عَلَى الطَّريقِ ، فَسَأَلَهُم عَن أمرِها ، فَقالوا لَهُ : إنَّها كانَت حُبلى فَفَزِعَت حينَ رَأَتِ القِتالَ وَالهَزيمَةَ . قالَ : فَسَأَلَهُم أيُّهُما ماتَ قَبلَ صاحِبِهِ ؟ فَقيلَ : إنَّ ابنَها ماتَ قَبلَها . قالَ : فَدَعا بِزَوجِها أبِي الغُلامِ المَيِّتِ ، فَوَرَّثَهُ مِنِ ابنِهِ ثُلُثَيِ الدِّيَةِ ، ووَرَّثَ اُمَّهُ ثُلُثَ الدِّيَةِ ، ثُمَّ وَرَّثَ الزَّوجَ مِنِ امرَأَتِهِ المَيِّتَةِ نِصفَ ثُلُثِ الدِّيَةِ الَّذي وَرِثَتهُ مِنِ ابنِها ، ووَرَّثَ قَرابَةَ المَرأَةِ المَيِّتَةِ الباقِيَ ، ثُمَّ وَرَّثَ الزَّوجَ أيضا مِن دِيَةِ امرَأَتِهِ المَيِّتَةِ نِصفَ الدِّيَةِ ؛ وهُوَ ألفانِ وخَمسُمِئَةِ دِرهَمٍ ، ووَرَّثَ قَرابَةَ المَرأَةِ المَيِّتَةِ نِصفَ الدِّيَةِ ؛ وهُوَ ألفانِ وخَمسُمِئَةِ دِرهَمٍ ، وذلِكَ أ نَّهُ لَم يَكُن لَها وَلَدٌ غَيرُ الَّذي رَمَتَ بِهِ حينَ فَزِعَت . قالَ : وأدّى ذلِكَ كُلَّهُ مِن بَيتِ مالِ البَصرَةِ . (1)

4 / 19قَطعُ يَدِ السّارِقِالكافي عن الحارث بن حصيرة :مَرَرتُ بِحَبَشِيٍّ وهُوَ يَستَسقي بِالمَدينَةِ ، وإذا هُوَ أقطَعُ ، فَقُلتُ لَهُ : مَن قَطَعَكَ ؟ فَقالَ : قَطَعَني خَيرُ النّاسِ ! إنّا اُخِذنا في سَرِقَةٍ ونَحنُ ثَمانِيةُ نَفَرٍ ، فَذُهِبَ بِنا إلى عَلِيِّ بن أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَأَقرَرنا بِالسَّرِقَةِ ، فَقالَ لَنا : تَعرِفونَ أ نَّها حَرامٌ ؟ قُلنا : نَعَم . فَأَمَرَ بِنا فَقُطِعَت أصابِعُنا مِنَ الرّاحَةِ وخُلِّيَتِ الإِبهامُ ، ثُمَّ أمَرَ بِنا فَحُبِسنا في بَيتٍ يُطعِمُنا فيهِ السَّمنَ وَالعَسلَ حَتّى بَرِئَت أيدينا ، ثُمَّ أمَرَ بِنا فَاُخرِجنا ، وكَسانا فَأَحسَنَ كِسوَتَنا ، ثُمَّ قالَ لَنا : إن تَتوبوا وتُصلِحوا فَهُوَ خَيرٌ لَكُم ، يُلحِقكُمُ اللّهُ بِأَيديكُم فِي الجَنَّةِ ، وإن لا تَفعَلوا يُلحِقكُمُ اللّهُ بِأيديكُم فِي النّارِ . (2)

.


1- .الكافي : ج 7 ص 138 ح 1 ، تهذيب الأحكام : ج 9 ص 376 ح 1344 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج4 ص308 ح5662 .
2- .الكافي : ج 7 ص 264 ح 22 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 314 ح 89 .

ص: 569

4 / 18 زن باردارى كه ترسيده و بچّه اش را سقط كرده و خود ، مرده بود
4 / 19 قطع كردن دست دزد

4 / 18زن باردارى كه ترسيده و بچّه اش را سقط كرده و خود ، مرده بودالكافى_ به نقل از حسن _: وقتى على عليه السلام طلحه و زبير را شكست داد ، مردمْ رو به فرارگذاشتند و به زن حامله اى كه در راه بود ، برخوردند . زن از آنان ترسيد و بچّه اش را زنده سقط كرد و بچه تشنّج گرفت و مُرد . پس از مدّتى آن زن نيز مُرد . گذر على عليه السلام و يارانش به وى افتاد و ديدند كه او و بچّه اش در راه ، روى زمين افتاده اند . على عليه السلام از جريان آن زن پرسيد . گفتند : زن ، حامله اى بوده است ووقتى جنگ و فرار را ديده ، ترسيده است . [ على عليه السلام ] پرسيد : «كدام يك از آن دو ، پيش از ديگرى مرده است؟». پاسخ داده شد : پسر ، پيش از مادر ، مرده است . على عليه السلام شوهر زن را _ كه پدر بچّه بود _ فرا خواند و از ديه پسر ، دو سومش به وى داد و براى مادر بچّه ، يك سوم گذاشت . آن گاه از طرف زن مرده ، نيم ثلث ديه اى را كه آن زن از پسرش به ارث برده بود ، به شوهر داد و بقيّه را به نزديكان زن داد . آن گاه از ديه زنِ مُرده ، نصف ديه را به شوهر داد كه دو هزار و پانصد درهم مى شد و نصف ديه باقى مانده زن را به نزديكان زن داد كه [آن هم] دو هزار وپانصد درهم مى شد ؛ چون زن ، جز همان بچّه اى كه از ترس سقط كرده بود ،فرزندى نداشت . همه اين ديه ها از بيت المال بصره داده شد .

4 / 19قطع كردن دست دزدالكافى_ به نقل از حارث بن حصيره _: گذرم به سياه پوستى افتاد كه در مدينه آب مى دادو [انگشتان ]دستش قطع شده بود . پرسيدم : چه كسى دستت را بريده است؟ گفت : بهترينِ مردم . ما هشت نفر بوديم كه در جريان يك دزدى ، دستگيرشديم . ما را نزد على بن ابى طالب بردند و ما به دزدى اقرار كرديم . [ على عليه السلام ] از ما پرسيد : «آيا مى دانستيد كه اين كار ، حرام است؟» . گفتيم : آرى . پس دستور داد انگشتان ما را از كفِ دست بريدند و انگشت شصت را رهانمودند . آن گاه ، دستور داد ما را در خانه اى محبوس ساختند . در آن جا به ما روغن وعسل مى خوراندند تا آن كه دستمان خوب شد . سپس دستور داد ما را آزاد كردند و بهترين لباس را به ما پوشاند و به ما فرمود :«اگر توبه كنيد و خودتان را اصلاح نماييد ، براى شما سودمندتر است وخداوند ، در بهشت ، شما را به دست هايتان ملحق خواهد كرد ؛ و اگر خودتان رااصلاح نكنيد ، خداوند ، در جهنّم ، شما را به دست هايتان ملحق خواهد كرد» .

.

ص: 570

أنساب الأشراف عن المقدام :شَهِدتُ عِندَ المُغيرَةِ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ أبي عَقيلٍ رَجُلاً أقطَعَ ، فَلَقيتُهُ فَقُلتُ : مَن قَطَعَكَ ؟ فَقالَ : مَن رَحِمَهُ اللّهُ وغَفَرَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ! فَقُلتُ : أ ظَلَمَكَ ؟ قالَ : لا وَاللّهِ ما ظَلَمَني . (1)

الخرائج والجرائح :إنَّ أسوَدا دَخَلَ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي سَرَقتُ فَطَهِّرني . فَقالَ : لَعَلَّكَ سَرَقتَ مِن غَيرِ حِرزٍ ، ونَحّى رَأسَهُ عَنهُ . فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، سَرَقتُ مِنَ الحِرزِ ، فَطَهِّرني . فَقالَ عليه السلام : لَعَلَّكَ سَرَقتَ غَيرَ نِصابٍ ، ونَحّى رأسَهُ عَنهُ . فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، سَرَقتُ نِصابا . فَلَمّا أقَرَّ ثَلاثَ مَرّاتٍ قَطَعَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَأَخَذَ المَقطوعَ وذَهَبَ ، وجَعَلَ يَقولُ فِي الطَّريقِ : قَطَعَني أميرُ المُؤمِنينَ ، وإمامُ المُتَّقينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ويَعسوبُ الدّينِ ، وسَيِّدُ الوَصِيّينَ ، وجَعَلَ يَمدَحُهُ ، فَسَمِعَ ذلِكَ مِنهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلاموقَدِ استَقبَلاهُ ، فَدَخَلا عَلى أبيهِما عليه السلام وقالا : رَأَينا أسَودا يَمدَحُكَ فِي الطَّريقِ ! فَبَعَثَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مَن أعادَهُ إلى حَضرَتِهِ ، فَقالَ عليه السلام لَهُ : قَطَعتُ يَمينَكَ وأنتَ تَمدَحُني ؟ ! فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّكَ طَهَّرتَني ، وإنَّ حُبَّكَ قَد خالَطَ لَحمي ودَمي وعَظمي ، فَلَو قَطَّعتَني إربا إربا لَما ذَهَبَ حُبُّكَ مِن قَلبي . فَدَعا عليه السلام لَهُ ، وَوَضَعَ المَقطوعَ إلى مَوضِعِهِ ، فَصَحَّ وصَلَحَ كَما كانَ (2) .

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 385 .
2- .الخرائج والجرائح : ج 2 ص 561 ح 19 وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 144 والتحصين لابن طاووس : ص 610 ح 11 وتفسير الفخر الرازي : ج 21 ص 89 .

ص: 571

أنساب الأشراف_ به نقل از مِقدام _: نزد مُغَيرة بن عبد اللّه بن ابى عقيل ، مردى دست بُريده را ديدم و به وى گفتم : چه كسى دستت را بريده است؟ گفت : كسى كه خدا او را مورد رحمت قرار داده و از او درگذشته است ، على بن ابى طالب . پرسيدم : آيا به تو ستم روا داشته است؟ گفت : نه . به خدا سوگند كه به من ستم نكرده است .

الخرائج و الجرائح :سياه پوستى نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان!من دزدى كرده ام . مرا پاك گردان . [ على عليه السلام ،] رويش را از او بر گرداند و فرمود : «شايد از جاى بدون حِفاظ ،دزديده اى» . گفت : اى امير مؤمنان! من از جاى با حفاظ دزديدم . مرا پاك كن . [ على عليه السلام ،] باز رويش را بر گرداند و فرمود : «شايد به مقدار حدّ نصاب ، دزدى نكرده اى». گفت : اى امير مؤمنان! به حدّ نصاب دزديده ام . وقتى [ مرد سياه پوستْ] سه بار اقرار كرد ، امير مؤمنان ، دستش را بُريد و وى قسمت بريده را برداشت و رفت و در راه مى گفت : امير مؤمنان ، پيشواى پرهيزگاران ، رهبر سپيد رويان ، نگهدارنده دين و سَرور اوصيا ، دستم رابُريد و همچنان ، او را مدح مى گفت . حسن و حسين عليهماالسلام وى را در راه ديدند و سخنش را شنيدند . نزد پدرشان آمدند و گفتند : سياه پوستى را ديديم كه در راه ، مدح تو را مى گفت . امير مؤمنان ، كسى را در پى اش فرستاد تا او را برگردانند . [ على عليه السلام ] به مرد سياه پوست فرمود : «من دستت را بريده ام ؛ تو مدحم مى كنى؟!». گفت : اى امير مؤمنان! تو مرا پاك ساختى و مهر تو ، با گوشت و خون واستخوانم در آميخته است . اگر مرا قطعه قطعه كنى ، مهرت از دلم بيرون نمى رود . [ على عليه السلام ] براى او دعا كرد و قسمت بُريده را در جاى خود گذاشت ، كه پيوندخورد و مثل سابقش شد .

.

ص: 572

. .

ص: 573

. .

ص: 574

. .

ص: 575

بخش سيزدهم : كرامت هاى امام على

اشاره

بخش سيزدهم : كرامت هاى امام علىفصل يكم : پذيرفته شدن دعاهاى امامفصل دوم : بازگشت خورشيد براى امام علىفصل سوم : پيشگويى امام على درباره حوادث آيندهفصل چهارم : گوناگون

.

ص: 576

الفصل الأوّل : استجابة دعواته1 / 1اِستِجابَةُ دُعائِهِ لِزاذانَ في حِفظِهِ القُرآنَالخرائج والجرائح عن سعد الخفّاف عن زاذان أبي عمرو :قُلتُ : يا زاذانُ إنَّكَ لَتَقرَأُ القُرآنَ فَتُحسِنُ قِراءَتَهُ ! فَعَلى مَن قَرَأتَ ؟ فَتَبَسَّمَ ثُمَّ قالَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ مَرَّ بي وأنَا أُنشِدُ الشِّعرَ ، وكانَ لي خُلُقٌ حَسَنٌ، فَأَعجَبَهُ صَوتي ، فَقالَ : يا زاذانُ هَلّا بِالقُرآنِ ؟ ! قُلتُ : وكَيفَ لي بِالقُرآنِ ، فَوَاللّهِ ما أقرَأُ مِنهُ إلّا بِقَدَرِ ما اُصلّي بِهِ ! قالَ : فَادنُ مِنّي . فَدَنَوتُ مِنهُ ، فَتَكَلَّمَ في اُذني بِكَلامٍ ما عَرَفتُهُ ولا عَلِمتُ ما يَقولُ ، ثُمَّ قالَ لي : اِفتَح فاكَ ، فَتَفَلَ في فِيِّ ، فَوَاللّهِ ما زالت قَدَمَيَّ مِن عِندِهِ حَتّى حَفِظتُ القُرآنَ بِإِعرابِهِ وهَمزِهِ ، وما احتَجتُ أن أسأَلَ عَنهُ أحَدا بَعدَ مَوقِفي ذلِكَ . قالَ سَعدٌ : فَقَصَصتُ قِصَّةَ زاذانَ عَلى أبي جَعفَرٍ عليه السلام ، قالَ : صَدَقَ زاذانُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام دَعا لِزاذانَ بِالاِسمِ الأَعظَمِ الَّذي لا يُرَدُّ . (1)

.


1- .الخرائج والجرائح : ج 1 ص 195 ح 30 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 195 ح 6 .

ص: 577

فصل يكم : پذيرفته شدن دعاهاى امام

1 / 1 پذيرفته شدن دعاى وى در حقّ زادان درباره حفظ قرآن

فصل يكم : پذيرفته شدن دعاهاى امام1 / 1پذيرفته شدن دعاى وى در حقّ زادان درباره حفظ قرآنالخرائج و الجرائح_ به نقل از سعد خفّاف ، از ابو عمرو زادان _: گفتم : اى زادان! تو خوب قرآن مى خوانى . پيش چه كسى ياد گرفته اى؟ لبخندى زد و گفت : روزى ، امير مؤمنان از كنار من گذشت و من شعر مى خواندم و اخلاق خوبى داشتم . از صداى من خوشش آمد و فرمود : «اى زادان! چرا قرآن نمى خوانى؟» . گفتم : چه طور قرآن بخوانم ؟ به خدا سوگند كه من از آن ، جز به مقدارى كه در نمازم مى خوانم ، حفظ نيستم . فرمود : «پيش بيا» . نزديكش رفتم . در گوشم سخنى گفت كه نفهميدم و ندانستم چه گفت . آن گاه فرمود : «دهانت را باز كن» . سپس از آب دهانش به دهانم زد . به خدا سوگند ، قدمى از نزدش برنداشته بودم كه قرآن را با اِعراب و حركات آن ، حفظ داشتم . پس از آن جلسه ، هيچ گاه نيازمند نشدم كه از كسى درباره قرآن بپرسم . سعد مى گويد: داستان زادان را براى امام باقر عليه السلام نقل كردم . فرمود : «زادان ، درست مى گويد . امير مؤمنان براى زادان ، با اسم اعظم خداوند _ كه هيچ گاه رد نمى شود _ ، دعا كرد» .

.

ص: 578

1 / 2اِستِجابَةُ دُعائِهِ لِشابٍّ يَبِسَ نِصفُ بَدَنِهِالمناقب لابن شهر آشوب :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام سَمِعَ في لَيلَةِ الإِحرامِ مُنادِيا باكِيا ، فَأَمَرَ الحُسَينَ عليه السلام بِطَلَبِهِ (1) ، فَلَمّا أتاهُ وَجَدَ شابّا يَبِسَ نِصفُ بَدَنِهِ ، فَأَحضَرَهُ فَسَأَلَهُ عَلِيٌّ عليه السلام عَن حالِهِ ، فَقالَ : كُنتُ رَجُلاً ذا بَطَرٍ ، وكانَ أبي يَنصَحُني ، فَكانَ يَوما في نُصحِهِ إذ ضَرَبتُهُ ، فَدَعا عَلَيَّ بِهذَا المَوضِعِ وأنشَأَ شِعرا ، فَلَمّا تَمَّ كَلامُهُ يَبِسَ نِصفي ، فَنَدِمتُ وتُبتُ وطَيَّبتُ قَلبَهُ ، فَرَكِبَ عَلى بَعيرٍ لِيَأتِيَ بي إلى هاهُنا ويَدعوَ لي ، فَلَمَّا انتَصَفَ البادِيَةَ نَفَرَ البَعيرُ مِن طَيَرانِ طائِرٍ وماتَ والِدي . فَصَلّى عَلِيٌّ عليه السلام أربَعا ثُمَّ قالَ : قُم سَليما ؛ فَقامَ صَحيحا ، فَقالَ : صَدَقتَ ، لَو لَم يَرضَ عَنَكَ لَما سُمِعَت . (2)

الإمام الحسين عليه السلام :كُنتُ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام في الطَّوافِ في لَيلَةٍ دَيجوجِيَّةٍ (3) قَليلَةِ النّورِ ، وقَد خَلَا الطَّوافُ ، ونامَ الزُّوّارُ ، وهَدَأَتِ العُيونُ ، إذ سَمِعَ مستَغيثا مُستَجيرا مُتَرَحِّما (4) بِصَوتٍ حَزينٍ مَحزونٍ مِن قَلبٍ موجَعٍ وهُوَ يَقولُ : يا مَن يُجيبُ دُعَا المُضطَرِّ فِي الظُّلَمِ يا كاشِفَ الضُّرِّ وَالبَلوى مَعَ السَّقَمِ قَد نامَ وَفدُكَ حَولَ البَيتِ وَانتَبَهوا يَدعو وعينُكَ يا قَيّومُ لَم تَنَمِ هَب لي بِجودِكَ فَضلَ العَفوِ عَن جُرُمي يا مَن أشارَ إلَيهِ الخَلقُ فِي الحَرَمِ إن كانَ عَفوُكَ لا يَلقاهُ ذو سَرَفٍ فَمَن يَجودُ عَلَى العاصينَ بِالنِّعَمِ قالَ الحُسينُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام : فَقالَ لي : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، أ سَمِعتَ المُنادِيَ ذَنبَهُ ، المُستَغيثَ رَبَّهُ ؟ فَقُلتُ : نَعَم قَد سَمِعتُهُ . فَقالَ : اِعتَبِرهُ (5) ، عَسى [ أن ] (6) تَراهُ . فَما زِلتُ أخبِطُ في طَخياءِ الظَّلامِ ، وأتَخَلَّلُ بَينَ النِّيامِ ، فَلَمّا صِرتُ بَينَ الرُّكنِ وَالمَقامِ ، بَدا لي شَخصٌ مُنتَصِبٌ ، فَتَأَمَّلتُهُ فإِذا هُوَ قائِمٌ ، فَقُلتُ : السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا العَبدُ المُقِرُّ المُستَقيلُ ، المُستَغفِرُ المُستَجيرُ ، أجِب بِاللّهِ ابنَ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! فَأَسرَعَ في سُجودِهِ وقُعودِهِ وسَلَّمَ ، فَلَم يَتَكَلَّم حَتّى أشارَ بِيَدِهِ بِأَن تَقَدَّمني ، فَتَقَدَّمتُهُ ، فَأَتَيتُ بِهِ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقُلتُ : دونَكَ ها هُوَ . فَنَظَرَ إلَيهِ ، فَإِذا هُوَ شابٌّ حَسَنُ الوَجهِ نَقِيُّ الثِّيابِ ، فَقالَ لَهُ : مِمَّنِ الرَّجُلُ ؟ فَقالَ لَهُ : مِن بَعضِ العَرَبِ . فَقالَ لَهُ : ما حالُكَ ، ومِمَّ بُكاؤُكَ وَاستِغاثَتُكَ ؟ ! فَقالَ : حالُ مَن أُوخِذَ بِالعُقوقِ فَهُو في ضيقٍ ، ارتَهَنَهُ المُصابُ ، وغَمَرَهُ الاِكتِئابُ فَارتابَ (7) ، فَدُعاؤُهُ لا يُستَجابُ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : ولِمَ ذلِكَ ؟ ! فَقالَ : لاِ نّي كُنتُ مُلتَهِيا في العَرَبِ بِاللَّعِبِ وَالطَّرَبِ ، اُديمُ العِصيانَ في رَجَبٍ وشَعبانَ ، وما اُراقِبُ الرَّحمنَ ، وكانَ لي والِدٌ شَفيقٌ يُحَذِّرُني مَصارِعَ الحَدَثانِ ، ويُخَوِّفُنِي العِقابَ بِالنّيرانِ ، ويَقولُ : كَم ضَجَّ مِنكَ النَّهارُ وَالظَّلامُ ، وَاللَّيالي وَالأَيّامُ ، وَالشُّهورُ وَالأَعوامُ ، وَالمَلائِكَةُ الكِرامُ ؟ ! وكانَ إذا ألَحَّ عَلَيَّ بِالوَعظِ زَجرَتُهُ وَانتَهَرتُهُ ، ووَثَبتُ عَلَيهِ وضَرَبتُهُ ، فَعَمَدتُ يَوما إلى شَيءٍ مِنَ الوَرِقِ (8) وكانَت فِي الخِباءِ ، فَذَهَبتُ لِاخُذَها وأصرِفَها فيما كُنتُ عَلَيهِ ، فَمانَعَني عَن أخذِها ، فَأَوجَعتُهُ ضَربا ولَوَيتُ يَدَهُ ، وأخَذتُها ومَضَيتُ . فَأَومَأَ بِيَدِهِ إلى رُكبَتَيهِ يَرومُ النُّهوضَ مِن مَكانِهِ ذلِكَ ، فَلَم يُطِق يُحَرِّكُها مِن شِدَّةِ الوَجَعِ وَالأَلَم ، فَأَنشَأَ يَقولُ : جَرَت رَحِمٌ بَيني وبَينَ مُنازِلٍ سَواءً كَما يَستَنزِلُ القَطرَ طالِبُه ورَبَّيتُ حَتّى صار جَلدا شَمَردَلاً إذا قامَ ساوى غارِبَ الفَحلِ غارِبُه وقَد كُنتُ اُوتيهِ مِنَ الزّادِ فِي الصِّبا إذا جاعَ مِنهُ صَفوَهُ وأطايِبَه فَلَمَّا استَوى في عُنفُوانِ شَبابِهِ وأصبَحَ كَالرُّمحِ الرُّدَينيِّ خاطِبُه تَهَضَّمَني مالي كَذا ولَوى يَدي لَوى يَدَهُ اللّهُ الَّذي هُوَ غالِبُه ثُمَّ حَلَفَ بِاللّهِ لَيَقدَمَنَّ إلى بَيتِ اللّهِ الحَرامِ فَيَستَعدِي اللّهَ عَلَيَّ . قالَ : فَصامَ أسابيعَ ، وصَلّى رَكَعاتٍ ، ودَعا ، وخَرَجَ مُتَوَجِّها عَلى عَيرانَةٍ (9) يَقطَعُ بِالسَّيرِ عَرضَ الفَلاةِ ، ويَطوِي الأَودِيَةَ ويَعلُو الجِبالَ ، حَتّى قَدِمَ مَكَّةَ يَومَ الحَجِّ الأَكبَرِ ، فَنَزَلَ عَن راحِلَتِهِ وأقبَلَ إلى بَيتِ اللّهِ الحَرامِ ، فَسَعى وطافَ بِهِ ، وتَعَلَّقَ بِأَستارِهِ وَابتَهَلَ ، وأنشَأَ يَقولُ : يا مَن إلَيهِ أتَى الحُجّاجُ بِالجَهَدِ فَوقَ المَهاوي مِنَ اقصى غايَةِ البُعدِ إنّي أتَيتُكَ يا مَن لا يُخَيّبُ مَن يَدعوهُ مُبتَهِلاً بِالواحِدِ الصَّمَدِ هذا مُنازِلُ لا يَرتاعُ مِن عققي فَخُذ بِحَقّيَ يا جَبّارُ مِن وَلَدي حَتّى تُشِلَّ بِعَونٍ مِنكَ جانِبَهُ يا مَن تَقَدَّسَ لَم يُولَد ولَم يَلِدِ قالَ : فَوَالَّذي سَمَكَ السَّماءَ ، وأنبَعَ الماءَ ، مَا استَتَمَّ دُعاءَهُ حَتّى نَزَلَ بي ما تَرى _ ثُمَّ كَشَفَ عَن يَمينِهِ فَإِذا بِجانِبِهِ قَد شَلَّ _ فَأَنَا مُنذُ ثَلاثِ سِنينَ أطلُبُ إلَيهِ أن يَدعُوَ لي (10) فِي المَوضِعِ الَّذي دَعا بِهِ عَلَيَّ فَلَم يُجِبني ، حَتّى إذا كانَ العامُ أنعَمَ عَلَيَّ فَخَرَجتُ عَلى ناقَةٍ عُشَراءَ (11) أجِدُّ السَّيرَ حَثيثا رَجاءَ العافِيَةِ ، حَتّى إذا كُنّا عَلَى الأَراكِ (12) وحَطَمَةِ وادِي السِّياكِ (13) ، نَفَرَ طائِرٌ فِي اللَّيلِ فَنَفَرَت مِنهُ النّاقَةُ الَّتي كانَ عَلَيها فَأَلقَتُه إلى قَرارِ الوادي ، وَارفَضَّ بَينَ الحَجَرَينِ ، فَقَبَرتُهُ هُناكَ ، وأعظَمُ مِن ذلِكَ أ نّي لا اُعرَفُ إلّا « المَأخوذَ بِدَعَوةِ أبيهِ » . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أتاكَ الغَوثُ ! ألا اُعَلِّمُكَ دُعاءً عَلَّمَنيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وفيهِ اسمُ اللّهِ الأَكبَرُ الأَعظَمُ العَزيزُ الأَكرَمُ ، الَّذي يُجيبُ بِهِ مَن دَعاهُ ، ويُعطي بِهِ مَن سَأَلَهُ ، ويُفَرِّجُ الهَمَّ ، ويَكشِفُ بِهِ الكَربَ ، ويُذهِبُ بِهِ الغَمَّ ، ويُبرِئُ بِهِ السُّقمَ ، ويَجبُرُ بِهِ الكَسيرَ ، ويُغني بِهِ الفَقيرَ ، ويَقضي بِهِ الدَّين ، ويَرُدُّ بِهِ العَينَ ، ويَغفِرُ بِهِ الذُّنوبَ ، ويَستُرُ بِهِ العُيوبَ ، ويُؤمِنُ بِهِ كُلَّ خائِفٍ مِن شَيطانٍ مَريدٍ وجَبّارٍ عَنيدٍ ، ولَو دَعا بِهِ طائِعٌ للّهِِ عَلى جَبَلٍ لَزالَ مِن مَكانِهِ ، أو عَلى مَيِّتٍ لَأَحياهُ اللّهُ بَعدَ مَوتِهِ ، ولَو دَعا بِهِ عَلَى الماءِ لَمَشى عَلَيهِ بَعدَ أن لا يَدخُلَهُ العُجبُ . فَاتَّقِ اللّهَ أيُّهَا الرَّجُلُ فَقَد أدرَكَتنِي الرَّحمَةُ لَكَ ، وليَعلَمِ اللّهُ مِنكَ صِدقَ النِّيَّةِ أ نَّك لا تَدعو بِهِ في مَعصِيَتِهِ ، ولا تُفيدُهُ إلَا الثِّقَةَ في دينِكَ ، فَإِن أخلَصتَ النِّيَّةَ استَجابَ اللّهُ لَكَ ، ورَأَيتَ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله في مَنامِكَ ، يُبَشِّرُكَ بِالجَنَّةِ وَالإِجابَةِ . قالَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام : فَكانَ سُروري بِفائِدَةِ الدُّعاءِ أشَدَّ مِن سُرورِ الرَّجُلِ بِعافِيَتِهِ وما نَزَلَ بِهِ ؛ لاِ نَّني لَم أكُن سَمِعتُهُ مِنهُ ، ولا عَرَفتُ هذَا الدُّعاءَ قَبلَ ذلِكَ . ثُمَّ قالَ : اِيتِني بِدَواةٍ وبَياضٍ وَاكتُب ما اُمليهِ عَلَيكَ . فَفَعَلتُ ؛ وهُوَ : «بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، اللّهُمَّ إنّي أسأَلُكَ بِاسمِكَ يا ذَا الجَلالِ وَالإكرامِ ... » (14) وتَسأَلُ اللّهَ تَعالى ما أحبَبتَ ، وتُسَمّي حاجَتَكَ ، ولا تَدعُ بِهِ إلّا وأنتَ طاهِرٌ . ثُمَّ قالَ لِلفَتى : إذا كانَتِ اللَّيلَةُ فَادعُ بِهِ عَشرَ مَرّاتٍ وَأْتِني مِن غَدٍ بِالخَبَرِ . قالَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام : وأخَذَ الفَتَى الكِتابَ ومَضى ، فَلَمّا كانَ مِن غَدٍ ما أصبَحنا حينا (15) حَتّى أتَى الفَتى إلَينا سَليما مُعافىً ، وَالكِتابُ بِيَدِهِ ، وهُوَ يَقولُ : هذا وَاللّهِ الاِسمُ الأَعظَم ، استُجيبَ لي ورَبِّ الكَعبَةِ . قالَ لَهُ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ : حَدِّثني ! قالَ : [ لمّا ] (16) هَدَأَتِ العُيونُ بِالرُّقادِ ، وَاستَحلَكَ جِلبابُ اللَّيلِ ، رَفَعتُ يَدي بِالكِتابِ ودَعَوتُ اللّهَ بِحَقِّهِ مِرارا ، فَاُجِبتُ فِي الثّانِيَةِ : حَسبُكَ فَقَد دَعَوتَ اللّهَ بِاسمِهِ الأَعظَمِ . ثُمَّ اضطَجَعتُ ، فَرَأَيتُ رَسولَ اللّه صلى الله عليه و آله في مَنامي وقَد مَسَحَ يَدَهُ الشَّريفَةَ عَلَيَّ وهُوَ يَقولُ : اِحتَفِظ بِاسمِ اللّهِ الأَعظَمِ العَظيمِ ، فَإِنَّكَ عَلى خَيرٍ . فَانتبَهَتُ مُعافىً كَما تَرى ، فَجَزاكَ اللّهُ خَيرا . (17)

.


1- .في المصدر : «يطلبه» ، والتصويب من بحار الأنوار .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 286 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 209 ح 23 .
3- .دَجا الليلُ : إذا تَمّت ظُلمتُه وألبس كُلَّ شيء (النهاية : ج 2 ص 102 «دجا») .
4- .في أحد موضعي بحار الأنوار : «مُستَرحِما» بدل «مُترَحِّما» ، وهو الأصحّ .
5- .اِعتَبِر : اُنظر وتَدَبَّر (اُنظر لسان العرب : ج 4 ص 531 «عبر») .
6- .ما بين المعقوفين أثبتناه من بحار الأنوار .
7- .في بحار الأنوار : ج 41 ص 225 «فإن تابَ» بدل «فَارتابَ» .
8- .الورق : الدراهم (لسان العرب : ج 10 ص 375 «ورق») .
9- .العَيرانة من الإبل : الناجية في نشاط ، سُمّيت لكثرة تَطْوافِها وحركتها (تاج العروس : ج 7 ص 282 «عير») .
10- .في المصدر : «يدعوني» ، والتصويب من بحار الأنوار .
11- .العُشَراء : الَّتي أتى على حَملها عشرة أشهر ، ثمّ اتّسع فيه فقيل لكلّ حامل : عُشراء (النهاية : ج 3 ص 240 «عشر») .
12- .الأراك : هو وادي الأراك ، قرب مكّة (معجم البلدان : ج 1 ص 135) .
13- .في المصدر : «وحطته وادي السجال» ، والتصويب من بحار الأنوار .
14- .اُنظر تمام الدّعاء في المصدر ، ولم نورِده هنا لِطُوله .
15- .في المصدر : «حسنا» ، والتصويب من بحار الأنوار .
16- .الزيادة من بحار الأنوار .
17- .مهج الدعوات : ص 191 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 224 ح 37 و ج 95 ص 394 ح 33 .

ص: 579

1 / 2 پذيرفته شدن دعاى وى در حقّ جوانى كه نيمى از بدنش فلج شده بود

1 / 2پذيرفته شدن دعاى وى در حقّ جوانى كه نيمى از بدنش فلج شده بودالمناقب ، ابن شهر آشوب :امير مؤمنان در شب احرام ، صداى گريه اى شنيد . به امام حسين عليه السلام فرمان داد تا صاحب صدا را پيدا كند . [ امام حسين عليه السلام ]هنگامى كه در پى صدا رفت ، جوانى را يافت كه نصف بدنش از كار افتاده بود . او را پيش على عليه السلام آورد . على عليه السلام حالش را پرسيد . گفت : من مردى هَوَس پيشه بودم و پدرم پيوسته پندم مى داد . روزى در حال پنددهى بود كه كتكش زدم . در همين مكان بود كه به من نفرين كرد و شعرى خواند . سخنش كه پايان يافت ، نيمِ پيكرم خشك شد . پشيمان شدم و توبه كردم و دلش را به دست آوردم . آن گاه ، سوار شترى شد تا مرا به اين جا بياورد و برايم دعا كند . در نيمه هاى بيابان بوديم كه شترش از پريدن پرنده اى رم كرد و پدرم [ افتاد و] مُرد . على عليه السلام چهار ركعت نماز گزارد و فرمود : «به سلامت ، برخيز» . و او همچون افرادسالم ، حركت كرد . [ على عليه السلام ] فرمود : «راست گفتى ؛ اگر پدرت از تو خشنود نگشته بود ، دعايم پذيرفته نمى شد» .

امام حسين عليه السلام :در شبى تاريك و كم نور ، با على بن ابى طالب عليه السلام طواف مى كرديم . اطراف خانه خدا از طواف كننده خالى شد و زائرانْ خوابيدند و چشم ها آرام گرفت كه ناگهان ، صداى كُمك خواه ، پناهجو و ترحّم طلبى شنيده شد كه با ناله اى اندوهناك و غمبار ، از دلى دردمند مى گفت : اى آن كه دعاى درمانده را در تاريكى ها پاسخ مى گويى! اى برطرف كننده سختى و گرفتارى و بيمارى! زائران ، دور خانه ات مى خوابند و بيدار مى شوند و تو را مى خوانند ، در حالى كه ديده تو _ اى پايدار _ هرگز نمى خوابد . با بخشش خود ، به بهترين شكل از گناهان من بگذر اى آن كه بندگان ، در حرم به او اشاره مى كنند! اگر زياده رَوى كنندگان ، گذشت تو را نمى بينند پس چه كسى بر گناهكاران ، نعمت مى بخشد؟ [ على عليه السلام ] به من فرمود : «اى ابو عبد اللّه ! آيا صداى اين مويه كننده از گناه و كمك خواه از پروردگار خويش را مى شنوى؟». گفتم : آرى ؛ شنيدم . فرمود : «بگرد ؛ شايد او را بيابى» . من ، همچنان در دل تاريكى ها مى رفتم و در بين خفتگان ، قدم مى گذاشتم . وقتى بين رُكن و مقام رسيدم ، شخصى ايستاده در برابرم آشكار گشت . دقّت كردم ؛ ديدم به نماز ايستاده است . گفتم : سلام بر تو ، اى بنده اقرار كننده گذشتْ طلبِ بخشش جوىِ پناهخواه! به خاطر خدا پيش پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بيا . او به سرعت ، سجده كرد و نشست و سلام داد . آن گاه ، چيزى نگفت و با دست ، اشاره كرد كه من پيش بيفتم . من از او پيش افتادم تا او را نزد امير مؤمنان آوردم و گفتم : اين جاست ؛ آوردمش . [ على عليه السلام ] نگاهى به وى انداخت . ديد جوانى خوش سيما و با لباس هاى تميز است . آن گاه به او فرمود : «از كدام قبيله اى؟». پاسخ داد : از عرب ها . [ على عليه السلام ] به وى گفت: «حالت چگونه است و براى چه گريه مى كنى و فريادرس مى طلبى ؟». گفت: حالم، حال كسى است كه به عاقّ والدين، گرفتار شده و در تنگناست ،مصيبت ها او را فرا گرفته اند ، در غمْ غرق گشته و به دو دلى افتاده ودعايش پذيرفته نمى شود . على عليه السلام به وى فرمود : «چرا چنين شده است؟». گفت : من در بين عرب ها به لهو و طربْ مشغول بودم و در رجب و شعبان هم نافرمانى را ادامه مى دادم و از خداى رحمان ، پروا نداشتم . پدرى مهربان داشتم كه مرا از پيشامدهاى ناگوار ، بر حذر مى داشت و از كيفر آتش مى ترسانيد و مى گفت : چه قدر بايد نور و ظلمت و شب ها و روزها و ماه ها و سال ها و فرشتگان گرامى از دست تو بنالند؟ و هر گاه در پنددهى اصرار مى كرد ، او را طرد مى نمودم و از خود ، دور مى ساختم و به وى حمله مى كردم و او را مى زدم . روزى به فكر پولى افتادم كه پنهان بود . رفتم كه آن را بردارم و در كارهايى كه مى كردم ، خرج كنم . او از برداشتنم ممانعت به عمل آورد . او را زدم و دستش را پيچاندم و پول را برداشتم و رفتم . [ در اين هنگام] ، دستانش را به زانوانش گرفت تا از جايش بلند شود ؛ ولى از شدّت درد و ناراحتى نتوانست آنها را حركت بدهد . پس شروع به خواندن اين شعر كرد : پيوند خويشى ، همواره مرا [ براى دعا] به جاهاى مختلف كشاند آن گونه كه باران ، طالب باران را در پى خود مى كشاند . و پرورشش دادم تا آن كه استوار و جوان گرديد به گونه اى كه به هنگام ايستادن ، شانه اش هم اندازه شانه شتر گشت . در بچّگى ، توشه و زاد به وى مى دادم و هر گاه گرسنه مى شد ، [ به او] از بهترين ها و خوش گوارها مى خوراندم . وقتى كه به شكوفايى جوانى رسيد و خواسته هايش چون شمشير رُدَينى گشت مالم را از من گرفت و دستم را چنين پيچانْد . خدا دستش را بپيچاند كه تنها او بر وى تواناست! آن گاه ، به خدا سوگند ياد كرد كه به خانه خدا خواهد رفت و از خدا عليه من كمك خواهد خواست . او چند هفته روزه گرفت و نماز خواند و دعا كرد . [ آن گاه ]سوار بر شترى تيزرو به سوى مكّه حركت نمود . طول فلات ها و بيابان ها را پيمود و از كوه ها گذشت تا در روز حجّ اكبر به مكّه رسيد . از شترش پياده شد و به طرف خانه خدا رفت . سعى انجام داد و طواف نمود و به پرده كعبه آويخت و زارى كرد و به شعر گفت : اى آن كه حاجيان ، به سويش مى آيند با تلاش ، از درّه ها و از راه هاى بسيار دور! من به درگاهت آمدم ، اى كسى كه بى جواب نمى گذارد آن را كه وى را با زارى ، يگانه بى نياز مى خوانَد! اين ، جايگاهى است كه در آن ، نافرمانى كننده ، رها نمى شود پس ، حقّ مرا _ اى قدرتمند _ از فرزندم بگير تا به يارى تو دستش فلج گردد اى آن كه منزّه است و اى آن كه نمى زايد و زاده نشده است! سوگند به آن كه آسمان را بر افراشت و آب را از زمين جوشاند ، دعايش پايان نيافته بود كه آنچه مى بينى ، بر من نازل شد . آن گاه دست راستش را نشان داد كه در يك طرف بدنش بى حركت افتاده بود . [ آن گاه ادامه داد :] سه سال بود كه از وى مى خواستم در همان جايى كه بر من نفرين كرده ، برايم دعا كند ؛ امّا نمى پذيرفت ، تا اين كه امسال ، توفيق زيارت پيداكردم . بر شترم سوار شده ، [ به همراه پدرم] به آرزوى سلامت ، با همه توان ، راه پيمودم . وقتى به منطقه اراك (1) و ورودى دره پرسنگلاخ رسيديم ، شب هنگام ،پرنده اى پرواز كرد و شترى كه پدرم بر آن سوار بود ، رم كرد و وى را در ته درّه افكند و وى بين دو سنگ افتاد و [ مُرد و من] در همان جا او را به گور كردم .مصيبت بزرگ تر ، آن است كه من به عنوان نفرين شده پدر ، شناخته شده ام . امير مؤمنان به وى فرمود : «يارى ، به سراغت آمده است . به تو دعايى مى آموزم كه آن را پيامبر خدا به من ياد داد و در آن ، بزرگ ترين و برترين نام خداوندِعزيز و كريم (اسم اعظم) است ؛ همان دعا كه هر كس خداوند را با آن بخواند ، پاسخ مى دهد و هر كس با آن درخواستى از او نمايد ، به وى عطا مى كند .با آن ، گرفتارى را مى گشايد ، گرفتارى را مى زدايد ، غم را از بين مى برد ،بيمارى را شفا مى دهد ، شكستگى را پيوند مى زند ، فقير را ثروتمندمى نمايد ، قرض را ادا مى كند ، چشمْ زخم را دفع مى كند ، گناهان رامى بخشد ، عيب ها را مى پوشاند و هر بيمناك از شيطانِ طردشده و ستمكارِكينه ورز را امنيّت مى دهد . اگر فردى مطيع خداوند ، آن را بر كوهى بخواند ، [ كوه] از جاى خود كَنده خواهدشد و [ اگر آن را] بر مُرده اى بخواند ، خداوندْ او را پس از مردنش زنده خواهدساخت و اگر بر آب بخواند ، مى تواند روى آب راه برود ، به شرطى كه مغرور نشود . اى مرد! از خدا بترس ، كه دل من بر تو به رحم آمده است و براى آن كه خداوند ،نيّت صادق در تو ببيند ، كه اين دعا را در كار نافرمانى خدا نخوان و جزبراى تحكيم دينت به كار نگير . اگر نيّتت را خالص كنى ، خداوند ، دعاى تو رااجابت خواهد كرد و پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله را در خوابت خواهى ديد كه تو را به بهشت و پذيرفته شدن دعا ، بشارت مى دهد» . [ حسين بن على عليهماالسلام در ادامه افزود :] خوش حالى من به خاطر بهره هاى [ فراوان ]اين دعا ، بيشتر از خوش حالى آن مرد به خاطر شفا يافتن و رهايى اش از عارضه اش بود ؛ چون من اين دعا را از على عليه السلام نشنيده بودم و قبل از آن هم آن رانمى شناختم . سپس على عليه السلام [ به من] فرمود : «كاغذ و دواتى براى من بياور و هرآنچه را اِملا مى كنم ، بنويس» . من چنين كردم و آن دعا اين است : «به نام خداوند بخشنده و مهربان . خداوندا!من به نام تو _ اى صاحب شكوه و بزرگوارى _ از تو درخواست مى كنم ...» . [ سپس فرمود :] «از خدا هر آنچه دوست دارى ، بخواه و نيازهايت را نام ببر وجزبه هنگامى كه طاهر هستى ، آن را مخوان» . آن گاه به جوان فرمود : «هنگام شب ، آن را ده مرتبه بخوان و فردا خبرش را براى من بياور» . جوان ، نوشته را گرفت [ و رفت] . روز بعد ، هنوز خوب از خواب ، بيدار نشده بوديم كه جوان ، در حالى كه شفايافته بود و نوشته در دستش بود ، نزد ما آمد و گفت : به خدا سوگند ، اين ، اسم اعظم است . سوگند به پروردگار كعبه كه به من ، پاسخ داده شد . على عليه السلام فرمود : «جريان را به من بگو» . گفت : هنگامى كه ديده ها به خواب رفت و سياهى شب فراگير شد ، دستم را بانامه بلند كردم و چندين بار ، خداوند را به حقّ خودش خواندم . بار دوم ، به من پاسخ داده شد كه : «كافى است . تو خدا را به اسم اعظمش خواندى» . سپس خوابيدم و پيامبر خدا را در خواب ديدم كه دست شريفش را بر من مى كشيد ومى فرمود : «اسم اعظمِ خداوند عظيم را نگه دار . تو بر مسير خير هستى» و شفا يافته _ همين طور كه مى بينى _ از خواب ، بلند شدم . خداوند به تو جزاى خير دهد!

.


1- .منظور ، وادى اراك در نزديكى مكّه است (معجم البلدان : ج 1 ص 135) .

ص: 580

. .

ص: 581

. .

ص: 582

. .

ص: 583

. .

ص: 584

. .

ص: 585

. .

ص: 586

. .

ص: 587

. .

ص: 588

. .

ص: 589

. .

ص: 590

1 / 3اِستِجابَةُ دُعائِهِ لاِنخِفاضِ ماءِ الفُراتِالإمام الباقر عليه السلام :شَكا أهلُ الكوفَةِ إلى عَلِيٍّ عليه السلام زِيادَةَ الفُراتِ ، فَرَكِبَ هُوَ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلامفَوَقَفَ عَلَى الفُراتِ وقَدِ ارتَفَعَ الماءُ عَلى جانِبَيهِ ، فَضَرَبَهُ بِقَضيبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَنَقَصَ ذِراعٌ ، وضَرَبَهُ اُخرى فَنَقَصَ ذِراعانِ . فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَو زِدتَنا ! فَقالَ : إنّي سَأَلتُ اللّهَ فَأَعطاني ما رَأَيتُم ، وأكرَهُ أن أكونَ عَبدا مُلِحّا . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :مَدّ الفُراتُ عِندَكُم عَلى عَهدِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَأَقبَلَ إلَيهِ النّاسُ فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ نَحنُ نَخافُ الغَرَقَ ؛ لِأَنَّ فِي الفُراتِ قَد جاءَ مِنَ الماءِ ما لَم يُرَ مِثلُهُ ، وقَدِ امتَلَأَت جَنبَتاهُ ، فَاللّهَ اللّهَ . فَرَكِبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام وَالنّاسُ مَعَهُ وحَولُهُ يَمينا وشِمالاً ... حَتَّى انتَهى إلَى الفُراتِ وهُوَ يَزخَرُ بِأَمواجِهِ ، فَوَقَفَ وَالنّاسُ يَنظُرونَ ، فَتَكَلَّمَ بِالعَبرانِيَّةِ كَلاما ، فَضَرَبَهُ بِقَضيبٍ كانَ مَعَهُ وزَجَرَهُ ، وَنَزَلَ الفُراتُ ذِراعا ... . (2)

1 / 4اِستِجابَةُ دُعائِهِ عَلى طَلحَةَ وُالزُّبَيرِالفتوح_ في ذِكرِ عَلِيٍّ عليه السلام بَعدَما راسَلَ أهلَ الجَمَلِ مَرَّةً بَعدَ اُخرى لِيَكُفّوا عَنِ الحَربِ ، فَلَم يُجيبوهُ _: ثُمَّ جَمَعَ عَلِيٌّ رضى الله عنه النّاسَ فَخَطَبَهُم خُطبَةً بَليغَةً وقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنّي قَد ناشَدتُ هؤُلاءِ القَومَ كَيما يَرجِعوا ويَرتَدِعوا ، فَلَم يَفعَلوا ولَم يَستَجيبوا ... ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ إلَى السَّماءِ وهُوَ يَقولُ : اللّهُمَّ إنَّ طَلحَةَ بنَ عُبَيدِ اللّهِ أعطاني صَفَقَةً بِيَمينِهِ طائِعا ثُمَّ نَكَثَ بَيعَتَهُ ، اللّهُمَّ ! فَعاجِلهُ ولا تُمَيِّطهُ . اللّهُمَّ ! إنَّ الزُّبَيرَ بنَ العَوّامِ قَطَعَ قَرابَتي ، ونَكَثَ عَهدي ، وظاهَرَ عَدُوّي ، ونَصَبَ الحَربَ لي وهُو يَعلَمُ أ نَّهُ ظالِمٌ ، فَاكفِنيهِ كَيفَ شِئتَ وأ نّى شِئتَ . (3)

.


1- .الخرائج والجرائح : ج 1 ص 173 ح 4 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 249 ح 3 وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 91 وإثبات الوصيّة : ص 160 .
2- .اليقين : ص 416 ح 155 عن أبي بصير ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 230 ح 74 نحوه من دون إسنادٍ إلى المعصوم ، بحار الأنوار : ج 41 ص 237 ح 8 و ص 250 ح 6 .
3- .الفتوح : ج 2 ص 468 ، المناقب للخوارزمي : ص 184 ح 223 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 279 وفيه من «اللّهُمَّ إنّ طلحة ...» .

ص: 591

1 / 3 پذيرفته شدن دعاى وى براى پايين رفتن آب فرات
1 / 4 پذيرفته شدن نفرين وى درباره طلحه و زبير

1 / 3پذيرفته شدن دعاى وى براى پايين رفتن آب فراتامام باقر عليه السلام :كوفيان از بالا آمدن آب فرات ، پيش على عليه السلام شكايت بردند . او به همراه حسن و حسين عليهماالسلامسوار شد و در كنار فرات ايستاد . آب فرات از دو سو بالاآمده بود . آن گاه با عصاى پيامبر خدا ، ضربه اى [ به آب] زد . در نتيجه ، آب ، يك ذرع ، پايين نشست . بار ديگر ضربه اى زد و [ اين بار] دو ذرع ، پايين نشست . گفتند : اى امير مؤمنان! اگر يك ضربه ديگر مى زدى [ ، بهتر بود] . فرمود : «من از خدا درخواستى كردم و او اين قدر كه ديديد ، به من داد و دوست ندارم بنده اى سِمِج باشم» .

امام صادق عليه السلام :در زمان على عليه السلام ، آب فرات شما بالا آمد . مردم ، رو به وى كردند وگفتند : اى امير مؤمنان! ما از غرق شدن مى ترسيم ؛ چون فرات ، آن قدر بالا آمده كه چنين حالتى را نديده بوديم و دو طرفش پُر شده است . تو را به خدا ، تو را به خدا[ ، كارى كن]! امير مؤمنان ، سوار شد و مردم در سمت راست و چپ او بودند ... تا به فرات رسيد و فرات ، موج مى زد . ايستاد و مردم ، نگاهش مى كردند . به زبان عبرى ،سخنى گفت و با تازيانه اى كه با خود داشت ، به آن ضربه اى زد و آن را نهيب داد و فرات ، يك ذرعْ پايين نشست ... .

1 / 4پذيرفته شدن نفرين وى درباره طلحه و زبيرالفتوح_ در يادكرد على عليه السلام ، پس از آن كه چند بار براى اصحاب جمل پيك فرستاد تا از جنگ ، دست بردارند و آنان پاسخ مثبت ندادند _: آن گاه على عليه السلام مردم را گرد آورد و خطبه رسايى خواند و فرمود : «اى مردم! من اين گروه را نصيحت كردم تا برگردند و دست از جنگ بكشند ؛ ولى [اين كار را] انجام ندادند و قبول نكردند ...» . آن گاه ، دستش را به سوى آسمانْ بلند كرد و گفت : «خداوندا! طلحة بن عبيد اللّه ، از روى اختيار به من دست بيعت داد و آن گاه ، پيمانش را شكست . پروردگارا! او را زودتر بميران و به او مهلت مده! خداوندا! زبير بن عوّام ، خويشاوندى مرا ناديده گرفت و بيعتم را شكست و به يارى دشمنم شتافت و با آن كه مى دانست ستمكار است ، عليه من جنگ به راه انداخت . خدايا! تو مرا از او كفايت كن ، هر گونه و هر جا كه مى خواهى!» .

.

ص: 592

1 / 5اِستِجابَةُ دُعائِهِ عَلى بُسرِ بنِ أَرطاةَالغارات :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام دَعا قَبلَ مَوتِهِ عَلى بُسرِ بنِ أبي أرطاةَ (1) _ لعنه اللّه _ فيما بَلَغَنا ، فَقالَ : اللّهُمَّ إنَّ بُسرا باعَ دينَهُ بِدُنياهُ ، وَانتَهَكَ مَحارِمَكَ ، وكانَت طاعَةُ مَخلوقٍ فاجِرٍ آثَرَ عِندَهُ مِمّا عِندَكَ ، اللّهُمَّ فَلا تُمِتهُ حَتّى تَسلُبَهُ عَقلَهُ . فَما لَبِثَ بَعدَ وَفاةِ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا يَسيرا حَتّى وَسوَسَ وذَهَبَ عَقلُهُ . (2)

الإرشاد عن الوليد بن الحارث وغيره عن رجالهم :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام لَمّا بَلَغَهُ ما صَنَعَهُ بُسرُ بنُ أرطاةَ بِاليَمَنِ قالَ : اللّهُمَّ إنَّ بُسرا باعَ دينَهُ بِالدُّنيا ، فَاسلُبهُ عَقلَهُ ، ولا تُبقِ لَهُ مِن دينِهِ ما يَستَوجِبُ بِهِ عَلَيكَ رَحمَتَكَ . فَبَقِيَ بُسرٌ حَتَّى اختَلَطَ (3) ، فَكانَ يَدعو بِالسَّيفِ ، فَاتُّخِذَ لَهُ سَيفٌ مِن خَشَبٍ ، فَكان يَضرِبُ بِهِ حَتّى يُغشى عَلَيهِ ، فَإِذا أفاقَ قالَ : السّيفَ السَّيفَ ، فَيُدفَعُ إلَيهِ فَيَضرِبُ بِهِ ، فَلَم يَزَل ذلِكَ دَأبُهُ حَتّى ماتَ . (4)

.


1- .هكذا ورد في بعض النصوص : «ابن أبي أرطاة» ، وقال العلّامة محمّد تقي التستري : لا خلاف أنّه «ابن أرطاة» ، وأبو أرطاة جدّه ... لكن نقل في اُسد الغابة قولاً بأنّه «ابن أبي أرطاة» بدون تعيين قائله (قاموس الرجال : ج 2 ص 305) .
2- .الغارات : ج 2 ص 640 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 18 .
3- .خُولِطَ فُلان في عَقله مخالَطة : إذا اختَلّ عَقله (النهاية : ج 2 ص 64 «خلط») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 321 وراجع الغارات : ج 2 ص 640 _ 642 والخرائج والجرائح : ج 1 ص 201 ح 42 وإرشاد القلوب : ص 228 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 18 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 432 .

ص: 593

1 / 5 پذيرفته شدن نفرين وى درباره بُسر بن اَرطات

1 / 5پذيرفته شدن نفرين وى درباره بُسر بن اَرطاتالغارات :طبق آنچه به ما رسيده است ، على عليه السلام پيش از درگذشتش ، بر بُسر بن [ ابى ]ارطات _ كه لعنت خدا بر او باد _ نفرين كرد و گفت : «خداوندا! بُسر ، دينش را به دنيايش فروخته و حرمتت را شكسته است و نزد او ، پيروى مخلوق ستمكار ازآنچه نزد توست ، بهتر است . خداوندا! تا عقلش را نگرفتى ، او را نميران!» . پس از درگذشت على عليه السلام ، چيزى نگذشت كه بُسر ، به بيمارى وسواس مبتلا شد و عقلش زايل شد .

الإرشاد_ به نقل از وليد بن حارث و راوى ديگر _: وقتى خبر آنچه بُسر در يمن انجام داده بود ، به على عليه السلام رسيد ، فرمود : «خداوندا! بسر ، دينش را به دنيايش فروخته است . عقل او را بگير و از دينش چيزى باقى مگذار كه موجب رحمت تو بر او شود!» . بُسر ، زنده ماند تا دچار اختلال مَشاعر شد . [ پيوسته ]شمشير مى خواست . شمشيرى از چوب برايش ساختند . آن قدر با آن مى زد تا غش مى كرد [ و ]وقتى به هوش مى آمد ، مى گفت : شمشير ، شمشير! باز به وى شمشير چوبى مى دادند و او مى زد و همواره چنين بود تا مُرد .

.

ص: 594

مروج الذهب :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام _ حينَ أتاهُ خَبَرُ قَتلِ بُسرٍ لاِبنَي عُبيَدِ اللّهِ : قُثَمَ وعَبدِ الرَّحمنِ _ دَعا عَلى بُسرٍ ، فَقالَ : اللّهُمَّ اسلُبهُ دينَهُ وعَقلَهُ . فَخَرِفَ الشَّيخُ حَتّى ذَهِلَ عَقلُهُ ، وَاشتهرَ بِالسَّيفِ فَكانَ لا يُفارِقُهُ ، فَجُعِلَ لَهُ سَيفٌ مِن خَشَبٍ ، وجُعِلَ بَينَ يَدَيهِ زِقٌّ (1) مَنفوخٌ يِضرِبُهُ ، وكُلَّما تَخَرَّقَ اُبدِلَ ، فَلَم يَزَل يَضرِبُ ذلِكَ الزِّقَّ بِذلِكَ السَّيفِ ، حَتّى ماتَ ذاهِلَ العَقلِ يَلعَبُ بِخُرئِهِ ، ورُبَّما كانَ يَتَناوَلُ مِنهُ ، ثُمَّ يُقبِلُ عَلى مَن يَراهُ فَيقولُ : اُنظُروا كَيفَ يُطعِمُني هذانِ الغُلامانِ ابنا عُبَيدِ اللّهِ ؟ وكانَ رُبَّما شُدَّت يَداهُ إلى وَراءَ مَنعا مِن ذلِكَ ، فَأَنجى ذاتَ يَومٍ في مَكانِهِ ، ثُمَّ أهوى بِفيهِ فَتَناوَلَ مِنهُ ، فَبادَروا إلى مَنِعهِ ، فَقالَ : أنتُم تَمنَعونَني وعَبدُ الرَّحمنِ وقُثَمُ يُطعِمانِني . (2)

راجع: ج 12 ص 380 (بسر بن أرطاة) .

.


1- .الزِّق : السِّقاء ينقل فيه الماء ، أو جلد يُجَزّ شَعره ولا ينتف نتف الأديم (تاج العروس : ج 13 ص 196 «زقق») .
2- .مروج الذهب : ج 3 ص 172 وراجع تهذيب التهذيب : ج 1 ص 333 الرقم 802 .

ص: 595

مروج الذهب :هنگامى كه خبر كشته شدن قُثَم و عبد الرحمان (فرزندان عبيد اللّه بن عبّاس) به دست بسر ، به على عليه السلام رسيد ، [پيوسته] بر بُسرْ نفرين مى كرد و مى گفت : «پروردگارا! دين و عقلش را از او بگير!» . پيرمرد ، خِرِفت شد تا عقلش از بين رفت . او شمشيرى به دست مى گرفت و آن را از خود ، جدا نمى كرد . برايش شمشيرى از چوب ساختند . رو به رويش پوست باد كرده اى گذاشتند كه آن را مى زد و هر گاه پاره مى شد ، پوست ديگرى مى گذاشتند و همواره آن پوست را با آن شمشير مى زد تا آن كه ديوانه از دنيا رفت . او [ در اواخر عمر ،] با مدفوع خود بازى مى كرد و گاه از آن مى خورد و هر گاه كسى او را مى ديد ، مى گفت : ببينيد اين دو فرزند عبيد اللّه ، چه طور به من غذا مى دهند ! گاهى براى جلوگيرى از اين كار ، دستش را از پشت مى بستند . روزى در سر جاى خود ، مدفوع كرد . سپس خم شد و از مدفوع خود در دهانش گذاشت و از آن خورد . او را از اين كار منع كردند . گفت : شما مرا باز مى داريد و عبد الرحمان و قُثم ، آن را به من مى خورانند .

ر . ك : ج 12 ص 381 (بسر بن ارطات) .

.

ص: 596

1 / 6اِستِجابَةُ دُعائِهِ عَلى أَنَسِ بنِ مالِكٍنهج البلاغة :قالَ عليه السلام لاِنَسِ بنِ مالِكٍ ، وقَد كانَ بَعَثَهُ إلى طَلحَةَ وُالزُّبَيرِ لَمّا جاءَ إلَى البَصرَةِ يُذَكِّرُهُما شَيئا مِمّا سَمِعَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَعناهُما ، فَلَوى عَن ذلِكَ ، فَرَجَعَ إلَيهِ ، فَقالَ : إنّي اُنسيتُ ذلِكَ الأَمرَ ، فَقالَ عليه السلام : إن كُنتَ كاذِبا فَضَرَبَكَ اللّهُ بِها بَيضاءَ لامِعَةً لا تُواريهَا العِمامَةُ . قالَ الرَّضِيُّ : يَعنِي البَرَصَ ، فَأَصابَ أنَسا هذَا الدّاءُ فيما بَعدُ في وَجهِهِ ، فَكانَ لا يُرى إلّا مُبَرقَعا . (1)

راجع : ج 2 ص 340 (الدعاء على الكاتمين) .

1 / 7اِستجِابَةُ دُعائِهِ عَلى جاسوسِ مُعاوِيَةَالإرشاد عن جُميع بن عمير :اِتَّهَمَ عَلِيٌّ عليه السلام رَجُلاً يُقالُ لَهُ العيزارُ بِرَفعِ أخبارِهِ إلى مُعاوِيَةَ ، فَأَنكَرَ ذلِكَ وجَحَدَهُ ، فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : أ تَحلِفُ بِاللّهِ يا هذا إنَّكَ ما فَعَلتَ ذلِكَ ؟ قالَ : نَعَم . وبَدَرَ فَحَلَفَ . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : إن كُنتَ كاذِبا فَأَعمَى اللّهُ بَصَرَكَ . فَما دارَتِ الجُمُعَةُ حَتّى اُخرِجَ أعمى يُقادُ قَد أذهَبَ اللّهُ بَصَرَهُ . (2)

.


1- .نهج البلاغة: الحكمة 311 وراجع المسترشد : ص674 ح346 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 350 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 207 ح 48 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 279 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 283 وفيه «الغيرار» بدل «العيزار» وراجع إرشاد القلوب : ص 228 .

ص: 597

1 / 6 پذيرفته شدن نفرين وى در حقّ اَنَس بن مالك
1 / 7 پذيرفته شدن نفرين وى درباره جاسوس معاويه

1 / 6پذيرفته شدن نفرين وى در حقّ اَنَس بن مالكنهج البلاغة :به انس بن مالك ، هنگامى كه او را به سوى طلحه و زبير ، گسيل داشت تاوقتى به بصره مى رسد ، شمّه اى از آنچه از پيامبر خدا درباره آن دو شنيده است ، به آنان تذكّر دهد . او از اين كار ، سرپيچى كرد و نزد امام على عليه السلام برگشت و گفت : من آن جريان را فرموش كرده ام . على عليه السلام فرمود : «اگر دروغ مى گويى ، خداوندْ سفيدى درخشانى در صورتت بيفكَنَد كه عمامه نتواند آن را بپوشاند!» . سيّد رضى گفت : منظور ، بيمارى پيسى است . انس ، بعدها در صورتش پيسى اى پديدار گشت كه جز روبَند زده ، ديده نمى شد .

ر . ك : ج 2 ص 341 (نفرين على به پنهان كنندگان) .

1 / 7پذيرفته شدن نفرين وى درباره جاسوس معاويهالإرشاد_ به نقل از جُميع بن عُمَير _: على عليه السلام شخصى را _ كه نامش عيزار بود _ به گزارش اخبارش به معاويه متّهم كرد . آن شخص ، اين كار را انكار كرد و رد نمود . امير مؤمنان به او فرمود : «آيا به خدا سوگند مى خورى كه چنين كارى نكرده اى؟» . گفت : آرى . و زود ، سوگند خورد . امير مؤمنان به وى فرمود : «اگر دروغ مى گويى ، خدا ديده هايت را نابينا كند!» . جمعه نگذشت كه او كور از خانه خارج شد، به گونه اى كه دستش را مى گرفتند وخداوند ، بينايى اش را گرفت .

.

ص: 598

1 / 8اِستجِابَةُ دُعائِهِ عَلَى الحَسَنِ البَصرِيِالخرائج والجرائح :إنَّ عَلِيّا عليه السلام رَأَى الحَسَنَ البَصرِيَّ يَتَوَضَّأُ في ساقِيَةٍ ، فَقالَ : أسبِغ طَهورَكَ يا كفتيُّ (1) . قالَ : لَقَد قَتَلتَ بِالأَمسِ رِجالاً كانوا يُسبِغونَ الوُضوءَ ! قالَ : وإِنَّكَ لَحَزينٌ عَلَيهِم ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : فَأَطالَ اللّهُ حُزنَكَ . قالَ أيّوبُ السَّجِستانِيُّ : فَما رَأَينَا الحَسَنَ قَطُّ إلّا حَزينا كَأَ نَّهُ يَرجِعُ عَن دَفنِ حَميمٍ ، أو كَأَ نَّهُ خَربَندَجُ (2) ضَلَّ حِمارُهُ ، فَقُلنا لَهُ في ذلِكَ ، فَقالَ : عَمِلَ فِيَّ دَعوَةُ الرَّجُلِ الصّالِحِ . (3)

1 / 9اِستِجابَةُ دُعائِهِ عَلى أَهلِ البَصرَةِشرح الأخبار :_ عَلَى المِنبَرِ _قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : يا أهلَ البَصرَةِ ، إن كُنتُ قَد أدَّيتُ لَكُمُ الأَمانَةَ ، ونَصَحتُ لَكُم بِالغَيبِ ، وَاتَّهَمتُموني ، وكَذَّبتُموني ، فَسَلَّطَ اللّهُ عَلَيكُم فَتى ثَقيفٍ. فَقامَ رَجُلٌ، فَقالَ لَهُ: يا أميرَالمُؤمِنينَ، وما فَتى ثَقيف؟ قالَ: رَجُلٌ لا يَدَعُ للّهِِ حُرمَةً إلّا انتَهَكَها، بِهِ داءٌ يَعتَرِي المُلوكَ ، لَو لَم تَكُن إلّا النّارُ لَدَخَلَها . (4)

1 / 10اِستجِابَةُ دُعائِهِ عَلى مَن كَذَّبهُالمعجم الأوسط عن زاذان :إنَّ عَلِيّا حَدَّثَ حَديثا فَكَذَّبَهُ رَجُلٌ . فَقالَ عَلِيٌّ : أدعو عَلَيكَ إن قُلتَ كاذِبا . قالَ : اُدعُ . فَدعا عَلَيهِ فَلَم يَبرَح حَتّى ذَهَبَ بَصَرُهُ . (5)

.


1- .كفتيّ بالنبطية : شيطان ، وكانت امّه سمّته بذلك ودعته في صغره ، فلم يعرف ذلك أحد حتّى دعاه به أمير المؤمنين عليه السلام (الصراط المستقيم : ج 1 ص 107) .
2- .قال المجلسي قدس سره : لعلّه معرّب خربنده ؛ أي مكاري الحمار (بحار الأنوار : ج 41 ص 302) .
3- .الخرائج والجرائح : ج 2 ص 547 ح 8 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 302 ح 33 وفيه «لفتي» بدل«كفتي» .
4- .شرح الأخبار : ج 2 ص 290 ح 606 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 وفيه إلى «إلّا انتهكها» .
5- .المعجم الأوسط : ج 2 ص 219 ح 1791 ، دلائل النبوّة لأبي نعيم : ج 2 ص 582 ح 532 عن عمّار الحضرمي ، الصواعق المحرقة : ص 129 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 5 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 279 .

ص: 599

1 / 8 پذيرفته شدن نفرين وى درباره حَسن بَصرى
1 / 9 پذيرفته شدن نفرين وى درباره بصريان
1 / 10 پذيرفته شدن نفرين وى درباره كسى كه وى را تكذيب كند

1 / 8پذيرفته شدن نفرين وى درباره حَسن بَصرىالخرائج و الجرائح :على عليه السلام حسن بصرى را ديد كه بر لب جويى وضو مى گرفت . فرمود : «وضويت را درست بگير ، اى كفتى!». (1) حسن بصرى گفت : ديروز ، كسانى را كُشتى كه وضوى خود را كامل مى گرفتند . على عليه السلام فرمود : «آيا براى آنان غمگين هستى؟». پاسخ داد : آرى . فرمود : «خداوند ، غمت را دراز كند!». ايّوب سِجِستانى گفت : حسن بصرى را هرگز ، جز در حال غم نديديم ؛ گويى كه از دفن دوستى برمى گردد ، يا خربنده اى است كه الاغش گم شده است . از وى درباره اين موضوع پرسيديم . گفت : نفرينِ مرد صالحى درباره من ، مؤثر افتاد .

1 / 9پذيرفته شدن نفرين وى درباره بصريانشرح الأخبار :على عليه السلام بر منبر فرمود : «اى بصريان! من امانت شما را ادا كردم و در نبودتان خيرخواهتان بودم ؛ ولى شما مرا متّهم ساختيد و تكذيبم نموديد . خداوند ، جوان ثَقَفى را بر شما مسلّط كند» . مردى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! جوان ثقفى كيست؟ فرمود : «مردى است كه همه حرمت هاى الهى را مى شكند . دردى با اوست كه گريبانگير پادشاهان مى گردد ، به گونه اى كه اگر براى آن ، درمانى جز ورود به آتش نباشد ، در آن وارد مى شوند» .

1 / 10پذيرفته شدن نفرين وى درباره كسى كه وى را تكذيب كندالمعجم الأوسط_ به نقل از زادان _: على عليه السلام حديثى [از پيامبر صلى الله عليه و آله ] نقل كرد و كسى وى راتكذيب نمود. على عليه السلام فرمود : «اگر دروغ گفته باشى ، بر تو نفرين خواهم كرد». مرد گفت : نفرين كن . على عليه السلام نفرين كرد و وى ، درجا كور شد .

.


1- .كفتى [ كه در خطاب على عليه السلام بود ،] به زبان نَبَطى ، به معناى «شيطان» است . مادر حسن ، اين نام را بر او گذاشت و وى را در كودكى به اين نام صدا مى كرد و هيچ كس اين را نمى دانست تا آن كه امير مؤمنان ، او را به اين نام خواند .

ص: 600

فضائل الصحابة لابن حنبل عن زاذان أبي عمر عن رجل حدّثه :إنَّ عَلِيّا سَأَلَ رَجُلاً عَن حَديثٍ فِي الرُّحَبةِ فَكَذَّبَهُ ، فَقالَ : إنَّكَ قَد كَذَّبتَني . فَقالَ : ما كَذَّبتُكَ . قالَ : فَأَدعُو اللّهَ عَلَيكَ إن كُنتَ قَد كَذَّبتَني أن يُعمِيَ اللّهُ بَصَرَكَ . قالَ : فَدَعَا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أن يُعِميَهُ فَعَمِيَ . (1)

1 / 11اِستجِابَةُ دُعائِهِ عَلى فَتىً نَسَبَهُ إلَى الظُّلمِشرح الأخبار عن الأصبغ بن نباتة :لَمَّا انهَزَمَ أهلُ البَصرَةِ قامَ فَتىً إلى عَلِيٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، فَقالَ : ما بالُ ما فِي الأَخبِيَةِ لا تُقَسَّمُ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لا حاجَةَ لي في فَتوَى المُتَعَلِّمينَ . قالَ : ثُمَّ قامَ إلَيهِ فَتىً آخَرُ ، فَقالَ مِثلَ ذلِكَ ، فَرَدَّ عَلَيهِ مِثلَ ما رَدَّ أوَّلاً . فَقالَ لَهُ الفَتى : أمَا وَاللّهِ ما عَدَلتَ ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : إن كُنتَ كاذِبا فَبَلَغَ اللّهُ بِكَ سُلطانَ فَتى ثَقيفٍ . ثُمَّ قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : اللّهُمَّ إنّي قَد مَلَلتُهُم ومَلّوني ، فَأَبدِلني بِهِم ما هُوَ خَيرٌ مِنهُم ، وأبدلِهُم بي ما هُوَ شَرٌّ لَهُم . قالَ الأَصبَغُ بنُ نُباتَةَ : فَبَلَغَ ذلِكَ الفَتى سُلطانَ الحَجّاجِ ، فَقَتَلَهُ . (2)

راجع: ج 2 ص 340 (الدعاء على الكاتمين) . ج 12 ص 102 (سلطة الحجّاج) .

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 1 ص 539 ح 900 ، المناقب للخوارزمي : ص 378 ح 396 .
2- .شرح الأخبار : ج 2 ص 290 ح 605 .

ص: 601

1 / 11 پذيرفته شدن نفرين وى درباره جوانى كه او را ستمگر خواند

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از زادان ، از مردى كه براى او نقل كرد _: على عليه السلام در رُحبه ، ازمردى درباره حديثى [ از پيامبر صلى الله عليه و آله ]پرسيد . وى او را تكذيب كرد . على عليه السلام فرمود : «تو مرا تكذيب كردى» . مرد گفت : نه . تو را تكذيب نكردم . على عليه السلام فرمود : «از خدا مى خواهم كه چنانچه مرا تكذيب نموده اى ، نور چشمت را بگيرد» . على عليه السلام از خدا خواست كه او را كور كند و او كور شد .

1 / 11پذيرفته شدن نفرين وى درباره جوانى كه او را ستمگر خواندشرح الأخبار_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: وقتى بصريانْ شكست خوردند ، جوانى نزدعلى عليه السلام آمد و گفت : چه اشكالى در غنايم داخل خيمه هاست كه تقسيم نمى شود؟ على عليه السلام فرمود : «من نياز به فتواى نوآموزان ندارم» . جوان ديگرى برخاست و همان سخن را تكرار نمود و على عليه السلام همان جوابى راكه به اوّلى داده بود ، به وى داد . جوان گفت : به خدا سوگند كه عدالت به خرج ندادى! على عليه السلام به وى فرمود : «اگر دروغ مى گويى ، خداوندْ پادشاهىِ جوان ثَقَفى رانصيبت كند!». سپس فرمود : «خداوندا! من از اينان خسته شده ام و آنان هم از من خسته شده اند .پس ، بهتر از اينان را نصيبم كن و به جاى من ، كسى را كه براى آنان مايه شرّ است ، بر آنها مسلّط گردان» . آن جوان به دوران حاكميّت حَجّاج رسيد و حَجّاج ، وى را كُشت .

ر . ك : ج 2 ص 341 (نفرين على به پنهان كنندگان) .

.

ص: 602

. .

ص: 603

فهرست تفصيلى .

ص: 604

. .

ص: 605

. .

ص: 606

. .

ص: 607

. .

ص: 608

. .

ص: 609

. .

ص: 610

. .

ص: 611

. .

ص: 612

. .

ص: 613

. .

جلد 12

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

الفصل الثاني : ردّ الشمس له2 / 1مَن رُدَّت لَهُ الشَّمسُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :غَزا نَبِيٌّ مِنَ الأَنبِياءِ فَقالَ لِقَومِهِ : لا يَتبَعني رَجُلٌ مَلَكَ بُضعَ امرَأَةٍ وهُو يُريدُ أن يَبنِيَ بِها ولَمَّا يَبنِ بِها ، ولا أَحدٌ بَنى بُيوتا ولَم يَرفَع سُقوفَها ، ولا أحَدٌ اشتَرى غَنَماً أو خَلِفاتٍ (1) وهُوَ يَنتَظِرُ وِلادَها . فَغَزا ، فَدَنا مِنَ القَريَةِ صَلاةَ العَصرِ أو قَريبا مِن ذلِكَ ، فَقالَ لِلشَّمسِ : إنَّكِ مَأمورَةٌ وأنَا مَأمورٌ ؛ اللّهُمَّ احبِسها عَلَينا ! فَحُبِسَت حَتّى فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :لَم تَحتَبِسِ الشَّمسُ عَلى أحَدٍ إلّا لِيوشَعَ . (3)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ سُلَيمانَ بنَ داوودَ عليه السلام عُرِضَ عَلَيهِ ذاتَ يَومٍ بِالعَشِيِّ الخيَلُ ، فَاشتَغَلَ بِالنَّظَرِ إلَيها حَتّى تَوارَتِ الشَّمسُ بِالحِجابِ ، فَقالَ لِلمَلائِكَةِ : رُدُّوا الشَّمسَ عَلَيَّ حَتّى اُصَلِّيَ صَلاتي في وَقتِها ! فَرَدّوها ، فَقامَ فَمَسَحَ ساقَيهِ وعُنُقَهُ ، وأمَرَ أصحابَهُ الَّذينَ فاتَتهُم الصَّلاةُ مَعَهُ بِمِثلِ ذلِكَ _ وكانَ ذلِكَ وُضوءَهُم لِلصَّلاةِ _ ثُمَّ قامَ فَصَلّى ، فَلَمّا فَرَغَ غابَتِ الشَّمسُ وطَلَعَتِ النُّجومُ . ذلِكَ قَولُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَ وَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَيْمَ_نَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ * إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِىِّ الصَّ_فِنَ_تُ الْجِيَادُ * فَقَالَ إِنِّى أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَن ذِكْرِ رَبِّى حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ * رُدُّوهَا عَلَىَّ فَطَفِقَ مَسْحَاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْنَاقِ» (4) . (5)

.


1- .الخَلِفَة : الحامل من النُّوق وتُجمع على خَلِفات وخَلائف (النهاية : ج 2 ص 68 «خلف») .
2- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1136 ح 2956 ، صحيح مسلم : ج 3 ص 1366 ح 1747 كلاهما عن أبي هريرة .
3- .مشكل الآثار : ج 2 ص 10 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 282 كلاهما عن أبي هريرة .
4- .ص : 30 _ 33 .
5- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 202 ح 607 .

ص: 7

فصل دوم : بازگشت خورشيد براى امام على

2 / 1 كسى كه خورشيد برايش بازگشت

فصل دوم : بازگشت خورشيد براى امام على2 / 1كسى كه خورشيد برايش بازگشتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پيامبرى از پيامبران ، [قصد ]جنگى كرد و به قوم خود گفت : مردى كه زنى در اختيار دارد و مى خواهد با او نزديكى كند ، ولى هنوز چنين نكرده است ، وكسى كه اتاق هايى ساخته ، ولى سقف آن را نزده است ، و نيز آن كه گوسفند يا ماده شترِ باردارى خريده و اميد زاييدن آن را دارد ، در پىِ من نيايد . آن پيامبر جنگيد و هنگام نماز عصر و يا نزديك آن [ هنگام] به آن شهر ، نزديك شد . به خورشيد گفت : تو مأمورى و من هم مأمورم.خداوندا! آن را براى مانگه دار. خورشيد ، نگه داشته شد تا خداوند ، آن شهر را براى او گشود .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خورشيد براى هيچ كس جز يوشع ، نگه داشته نشد .

امام صادق عليه السلام :روزى به هنگام عصر ، يك گلّه اسب بر سليمان بن داوود عليهماالسلام عرضه شدو وى به بررسى آنها پرداخت ، تا آن كه خورشيد ، ناپديد شد . به فرشتگان فرمود : خورشيد را براى من برگردانيد تا نمازم را در وقت آن ، بگزارم . آنان ، خورشيد را برگرداندند . آن گاه ، وى برخاست و پاها و گردنش را مسح كرد_ كه اين شيوه وضوى آنان براى نماز بود _ و به آن دسته از يارانش كه نمازشان قضا شده بود ، فرمان داد چنين كنند . سپس ايستاد و نماز گزارد . هنگامى كه از نمازْ فارغ شد ، خورشيدْ پنهان شد وستاره ها طلوع كردند . اين ، [ همان ]كلام خداى عز و جل است كه : «و سليمان را به داوود بخشيديم . چه نيكو بنده اى! به راستى ، او توبه كار بود . هنگامى كه [ طرف ]غروب ، اسب هاى اصيل را بر او عرضه كردند ، [ سليمان ]گفت : به راستى كه من دوستىِ اسبان را بر ياد پروردگارم ترجيح دادم ، تا [ هنگام نماز گذشت و ]خورشيد در پس حجاب ظلمت شد . [ سپس گفت : ]خورشيد را نزد من باز گردانيد . پس ، شروع كرد به دست كشيدن بر ساق ها و گردن ها» .

.

ص: 8

فتح الباري عن ابن عبّاس :قالَ لي عَلِيٌّ : ما بَلَغَكَ في قَولِ اللّهِ تَعالى حِكايَةً عَن سُلَيمانَ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ : « رُدُّوهَا عَلَىَّ » ؟ فَقُلتُ : قالَ لي كَعبٌ : كانَت أربَعَةَ عَشَرَ فَرَسا عَرَضها ، فَغابَتِ الشَّمسُ قَبلَ أن يُصلِّيَ العَصرَ ، فَأَمَرَ بِرَدِّها فَضَرَبَ سوقَها وأعناقَها بِالسَّيفِ فَقَتَلَها ، فَسَلَبَهُ اللّهُ مُلكَهُ أربَعَةَ عَشَرَ يَوما ؛ لِأَ نَّهُ ظَلَمَ الخَيلَ بِقَتلِها . فَقالَ عَلِيٌّ : كَذَبَ كَعبٌ ، وإنَّما أرادَ سُلَيمانُ جِهادَ عَدُوِّهِ فَتَشاغَلَ بِعَرضِ الخَيلِ حَتّى غابَتِ الشَّمسُ ، فَقالَ لِلمَلائِكَةِ المُوَكّلَينِ بِالشَّمسِ بِإِذنِ اللّهِ لَهُم : « رُدُّوهَا عَلَىَّ » فَرَدّوها عَلَيهِ حَتّى صَلَّى العَصرَ في وَقتِها ، وإنَّ أنبِياءَ اللّهِ لا يَظلِمونَ ولا يَأمُرون بِالظُّلمِ . (1)

المناقب لابن شهر آشوب :عَن ابنِ عَبّاسٍ بِطُرُقٍ كَثيرَةٍ أ نَّهُ لَم تُرَدِّ الشَّمسُ إلّا لِسُلَيمانَ وَصِيّ داووُدَ ، ولِيوشَعَ وَصِيِّ موسى ، ولِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وَصِيِّ مُحَمَّدٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِم أجمَعينَ . (2)

.


1- .فتح الباري : ج 6 ص 222 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 318 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 175 ح 10 .

ص: 9

فتح البارى_ به نقل از ابن عبّاس _: على عليه السلام به من فرمود : «درباره كلام خداوند متعال در حكايت سليمان عليه السلام : «خورشيد را نزد من بازگردانيد» ، چه شنيده اى؟» گفتم : كعب به من گفته است كه : چهارده اسب بودند كه [سليمان عليه السلام ] به بررسى آنها مشغول شد [و ]خورشيد ، پيش از آن كه وى نماز عصرش را بخواند ،غروب كرد . پس ، دستور داد كه اسبان را برگردانند و با شمشير ، بر گردن وپاى آنها زد و آنها را كشت و خداوند ، چهارده روز پادشاهى اش را از او گرفت ؛چون با كشتن اسب ها ، به آنها ستم كرده بود . على عليه السلام فرمود : «كعب ، دروغ گفته است . سليمان مى خواست با دشمنانش بجنگد كه سان ديدن از سواران ، او را مشغول ساخت تا آن كه خورشيد ،غروب كرد . به فرشتگان موكّل بر خورشيد ، به اذن خدا گفت : آن را براى من برگردانيد . و آنان ، خورشيد را برگرداندند تا اين كه وى نماز عصر را دروقت آن خواند . پيامبران خدا ستم نمى كنند و به ستم ، فرمان نمى دهند» .

المناقب ، ابن شهر آشوب :به طريق هاى فراوان ، از ابن عبّاسْ نقل شده كه خورشيد ، جز براى سليمان (وصىّ داوود) ، يوشع (وصىّ موسى) و على بن ابى طالب (وصىّ محمّد) _ كه درود خدا بر همه آنان باد _ برنگشته است .

.

ص: 10

الإمام الصادق عليه السلام_ في زِيارَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: السَّلامُ عَلَيكَ يامَن رُدَّت لَهُ الشَّمسُ فَسامى شَمعونَ الصَّفاءَ . (1)

فتح الباري عن عروة بن الزبير :إنَّ اللّهَ لَمّا أمَرَ موسى بِالمَسيرِ بِبَني إسرائيلَ أمَرَهُ أن يَحمِلَ تابوتَ يوسُفَ فَلَم يُدَلَّ عَلَيهِ حَتّى كادَ الفَجرُ أن يَطلُعَ ، وكانَ وعَدَ بَني إسرائيلَ أن يَسيرَ بِهِم إذا طَلَعَ الفَجرُ ، فَدَعا رَبَّهُ أن يُؤَخِّرَ الطُّلوعَ حَتّى يَفروغَ (2) مِن أمرِ يوسُفَ ، فَفَعَلَ . (3)

2 / 2رَدُّ الشَّمسِ لِلإِمامِ مَرَّتَينِالإمام علي عليه السلام :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى رَدَّ عَلَيَّ الشَّمسَ مَرَّتَينِ ، ولَم يَرُدَّها عَلى أحَدٍ مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله غَيري . (4)

المناقب للخوارزمي عن مجاهد :قيلَ لاِبنِ عَبّاسٍ : ما تَقولُ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ فَقالَ : ذَكَرتَ واللّهِ أحَدَ الثَّقَلَينِ (5) ؛ سَبَقَ بِالشَّهادَتَينِ ، وصَلَّى القِبلَتَينِ ، وبايَعَ البَيعَتَينِ ، واُعطِيَ السِّبطَينِ؛ وهُوَ أبُو السِّبطَينِ الحَسَنِ وَالحُسَينِ ، ورُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ مَرَّتَينِ بَعدَما غابَت عَنِ الثَّقَلَينِ (6) ، وجَرَّدَ السَّيفَ تارَتَينِ ، وهُوَ صاحِبُ الكَرَّتَينِ ، فَمَثَلُهُ فِي الاُمَّةِ مَثَلُ ذِي القَرنَينِ ، ذاكَ مَولايَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام . (7)

.


1- .المزار للشهيد الأوّل : ص 91 ، بحار الأنوار : ج 100 ص 374 ح 9 .
2- .في المصدر : « فرغ » ، والصواب ما أثبتناه . (المطالب لابن الدمشقي ، تحقيق الشيخ محمّد باقر المحمودي : ج 1 ص 145) .
3- .فتح الباري : ج 6 ص 221 .
4- .الخصال : ص 580 ح 1 عن مكحول .
5- .في الحديث : «إنّي تارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَينِ : كِتابَ اللّه ِ وعِترَتي» سمّاهما ثَقَلَين ؛ لأنّ الأخذ بهما والعمل بهما ثقيل . ويقال لكلّ خطيرٍ نفيسٍ ثَقَل ، فسمّاهُما ثَقَلين إعظاما لقَدرِهما وتفخيما لشأنِهِما (النهاية : ج 1 ص 216 «ثقل») .
6- .الثَّقَلان : هما الإنس والجنّ ؛ لأنّهما قُطّان الأرض (النهاية : ج 1 ص 217 «ثقل») .
7- .المناقب للخوارزمي : ص 330 ح 349 ؛ مائة منقبة : ص 130 ح 75 نحوه وزاد فيه «وهما حرب بدر وحنين» بعد «الكرّتين» .

ص: 11

2 / 2 دو بار بازگشت خورشيد براى امام

امام صادق عليه السلام_ در زيارت امام على عليه السلام _: سلام بر تو ، اى آن كه خورشيد برايش برگشت و بر شمعون در خلوص ، برترى يافت .

فتح البارى_ به نقل از عروة بن زبير _: هنگامى كه خداوند به موسى عليه السلام فرمان داد كه بنى اسرائيل را حركت دهد ، دستور داد تا تابوت يوسف عليه السلام را هم ببرد ؛ ولى تابوت ، پيدا نشد تا اين كه طلوع خورشيد ، نزديك شد و او به بنى اسرائيل ،وعده داده بود ، كه آنان را به هنگام طلوع فجر ، حركت دهد . بنا بر اين ،از خدا خواست كه طلوع را به تأخير اندازد تا از كار يوسف عليه السلام فارغ شود ، وخداچنين كرد .

2 / 2دو بار بازگشت خورشيد براى امامامام على عليه السلام :خداوند _ كه خجسته و والاست _ ، خورشيد را دو بار براى من برگرداند وبجز براى من ، براى هيچ كس از امّت محمّد صلى الله عليه و آله خورشيد را برنگرداند.

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از مجاهد _: به ابن عبّاس گفته شد : درباره على بن ابى طالب ، چه مى گويى؟ گفت : به خدا سوگند كه از يكى از دو ثقل (1) ، را ياد كردى كه به دو شهادتْ سبقت جست ، بر دو قبله نماز گزارد ، دو بار بيعت كرد ، دو سِبط به او داده شد _ و او پدر سبطين ، حسن و حسين عليهماالسلام است _ ، خورشيدْ دو بار پس از آن كه بر جن و اِنس غروب كرد ، برايش برگشت و دو بار ، شمشير از نيام كشيد . او صاحب دو يورش است . مَثَل او در بين امّت ، چون ذو القرنين است . او مولايم على بن ابى طالب عليه السلام است .

.


1- .در حديث نبوى آمده است : «من ، دو چيز گران بها در ميان شما بر جا مى گذارم : كتاب خدا و عترتم» . از آن جا كه به هر چيز خطير و ارزشمند ، «ثَقَل» گفته مى شود ، پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را براى بزرگداشت قدر و عظمت شأنشان «ثقلين» ناميد . (م)

ص: 12

الإرشاد :ومِمّا أظهَرَهُ اللّهُ تَعالى مِنَ الأَعلامِ الباهِرَةِ عَلى يَدِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام مَا استَفاضَت بِهِ الأَخبارُ ، ورَواهُ عُلَماءُ السِّيَرِ وَالآثارِ ، ونَظَّمَت فيهِ الشُّعَراءُ الأَشعارَ : رُجوعَ الشَّمسِ لَهُ عليه السلام مَرَّتَينِ ؛ في حَياةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مَرَّةً ، وبَعدَ وَفاتِهِ اُخرى . (1)

2 / 3رَدُّ الشَّمسِ في عَهدِ النَّبِيِّالإمام الصادق عليه السلام :صَلّى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله العَصرَ ، فَجاءَ عَلِيٌّ عليه السلام ولَم يَكُن صَلّاها ، فَأَوحَى اللّهُ إلى رَسولِهِ صلى الله عليه و آله عِندَ ذلِكَ ، فَوَضَعَ رَأسَهُ في حِجرِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَن حِجرِهِ حينَ قامَ وقَد غَرَبَتِ الشَّمسُ فَقالَ : يا عَلِيُّ ، أما صَلَّيتَ العَصرَ ؟ فَقالَ : لا ، يا رَسولَ اللّهِ . قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ إنَّ عَلِيّا كانَ في طاعَتِكَ ، فَاردُد عَلَيهِ الشَّمسَ . فَرُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ عِندَ ذلِكَ . (2)

البداية والنهاية عن عمرو بن ثابت :سَأَلتُ عَبدَ اللّهِ بنَ حَسنِ بنِ حُسَينِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَن حَديثِ رَدِّ الشَّمسِ عَلى عَلِيٍّ بنِ أبي طالِبٍ : هَل يَثبُتُ عِندَكُم ؟ فَقالَ لي : ما أنزَلَ اللّهُ في كِتابِهِ أعظَمُ مِن رَدِّ الشَّمسِ ! قُلتُ : صَدَقتَ جَعَلَني اللّهُ فِداكَ ، ولكِنّي اُحِبُّ أن أسمَعَهُ مِنكَ . فَقالَ : حَدَّثني أبي _ الحَسَنُ _ عَن أسماءَ بِنتِ عُمَيسٍ أ نَّها قالَت : أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ذاتَ يَومٍ وهُوَ يُريدُ أن يُصَلِّيَ العَصرَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَوافَقَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَدِ انصَرَفَ ونَزَلَ عَلَيهِ الوَحيُ ، فَأَسنَدَهُ إلى صَدرِهِ ، فَلَم يَزَل مُسنَدِهُ إلى صَدرِهِ حَتّى أفاقَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : أصَلَّيتَ العَصرَ يا عَلِيُّ ؟ قالَ : جِئتُ وَالوَحيُ يَنزِلُ عَلَيكَ ، فَلَم أزَل مُسنِدُكَ إلى صَدري حَتّى السّاعَةَ . فَاستَقبَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله القِبلَةَ _ وقَد غَرُبَتِ الشَّمسُ _ وقالَ : اللّهُمَّ إنَّ عَلِيّا كانَ في طاعَتِكَ فَاردُدها عَلَيهِ . قالَت أسماءُ : فَأَقبَلَتِ الشَّمسُ ولَها صَريرٌ كَصَريرِ الرَّحى حَتّى كانَت في مَوضِعِها وَقتَ العَصرِ ، فَقامَ عَلِيٌّ مُتَمَكِّناً فَصَلّى ، فَلَما فَرَغَ رَجَعَتِ الشَّمسُ ولَها صَريرٌ كَصَريرِ الرَّحى ، فَلَمّا غابَتِ اختَلَطَ الظَّلامُ وبَدَتِ النُّجومُ . (3)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 345 ، إعلام الورى : ج 1 ص 350 نحوه .
2- .قرب الإسناد : ص 175 ح 644 عن أبي جميلة ، بحار الأنوار : ج 41 ص 169 ح 4 .
3- .البداية والنهاية : ج 6 ص 83 .

ص: 13

2 / 3 بازگشت خورشيد براى امام در عهد پيامبر

الإرشاد :از نشانه هاى درخشانى كه خداوند عز و جل به دست امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، آشكار كرد و اخبار فراوان ، آن را گزارش نموده و دانشورانِ تاريخ نگار و نويسنده آثار ، آن را نقل كرده و شاعران درباره آن ، شعرها سروده اند ، دو بار بازگشت خورشيد براى وى است : يك بار در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و بار ديگر ، پس از درگذشت ايشان .

2 / 3بازگشت خورشيد در عهد پيامبرامام صادق عليه السلام :پيامبر خدا نماز عصر را خواند . آن گاه ، على عليه السلام آمد و [هنوز] نماز عصر را نخوانده بود . در اين هنگام ، خداوند به پيامبرش وحى فرستاد و [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] سرش را در دامن على عليه السلام گذاشت . هنگامى پيامبر خدا از دامن على عليه السلام برخاست كه خورشيدْ غروب كرده بود . فرمود : «اى على! نماز عصر را نخوانده اى؟» . گفت : نه ، اى پيامبر خدا! پيامبر خدا فرمود : «خداوندا! على در اطاعت تو بود . خورشيد را برايش برگردان» . در اين هنگام ، خورشيدْ براى على عليه السلام بازگشت .

البداية و النهاية_ به نقل از عمرو بن ثابت _: از عبد اللّه بن حسن بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام درباره حديث بازگشت خورشيد براى على بن ابى طالب عليه السلام پرسيدم كه : آيا اين حديث ، از نظر شما درست است؟ به من گفت : آنچه خداوند در كتابش [ درباره او ]نازل فرموده، بزرگ تر از بازگرداندن خورشيد است. گفتم : راست گفتى ، فدايت شوم ؛ ولى دوست دارم آن را از تو بشنوم . گفت : پدرم حسن عليه السلام برايم از اسماء (دختر عُمَيس) نقل كرد كه وى گفت : روزى ، على بن ابى طالب عليه السلام آمد و مى خواست نماز عصر را با پيامبر خدا به جا آورد [ ؛ امّا ]وقتى رسيد كه پيامبر خدا نمازش را تمام كرده بود و بر او وحى نازل شده بود . پس ، على عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله را به سينه خود گرفت و همچنان او را بر روى سينه داشت تا اين كه [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] از آن حالت ، بيرون آمد و فرمود : «اى على! آيا نماز عصر را خوانده اى؟» . [ على عليه السلام ] گفت : من ، در حالى كه وحى بر تو نازل مى شد ، آمدم و تاكنون ، تو رادر سينه خود گرفته بودم . خورشيدْ غروب كرده بود كه پيامبر خدا ، رو به قبله كرد و گفت : «خدايا! على دراطاعت تو بود . خورشيد را براى او برگردان» . خورشيد ، بازگشت و صدايى چون صداى آسياب داشت تا آن كه در همان جاى قرار گرفتنش به هنگام عصر ، قرار گرفت . على عليه السلام برخاست و سر فرصت ، نماز خواند و هنگامى كه فارغ شد ، خورشيدبرگشت و صدايى چون صداى آسياب داشت . هنگامى كه خورشيد غروب كرد ، تاريكى فراگير شد و ستارگانْ آشكار شدند .

.

ص: 14

المعجم الكبير عن أسماء بنت عميس :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذا نَزَلَ عَلَيهِ الوَحيُ يَكادُ يُغشى عَلَيهِ ، فَاُنزِلَ عَلَيهِ يَوما وهُوَ في حِجرِ عَلِيٍّ ، فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : صَلَّيتَ العَصرَ ياعَلِيُّ ؟ قالَ : لا يا رَسولَ اللّهِ . فَدَعا اللّهَ فَرَدَّ عَلَيهِ الشَّمسَ حَتّى صَلَّى العَصرَ . قالَت : فَرَأَيتُ الشَّمسَ طَلَعَت بَعدَما غابَت حينَ رُدَّت حَتّى صَلَّى العَصرَ . (1)

.


1- .المعجم الكبير : ج 24 ص 152 ح 391، المناقب لابن المغازلي : ص 98 ح 141 عن أبي رافع نحوه .

ص: 15

المعجم الكبير_ به نقل از اسماء (دختر عميس) _: هر گاه بر پيامبر خدا وحى مى آمد ، درآستانه بيهوشى قرار مى گرفت . روزى ، در حالى كه سر پيامبر صلى الله عليه و آله دامن على عليه السلام بود ، بر ايشان وحى نازل شد . پيامبر خدا [ پس از تمام شدن نزول وحى] به على عليه السلام فرمود : «اى على! آيا نمازعصرت را خوانده اى؟» . گفت : نه ، اى پيامبر خدا! پيامبر خدا دعا كرد و خداوند ، خورشيد را براى على برگرداندْ تا آن كه او نمازعصر را به جاى آورْد . من خورشيد را ديدم كه چگونه پس از غروب نمودن ، طلوع كرد تا آن كه[ على عليه السلام ] نماز عصرش را خواند .

.

ص: 16

تاريخ دمشق عن أسماء بنت عميس :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنه دَفَعَ إلى نَبِيِّ اللّهِ صلى الله عليه و آله وقَد اُوحِيَ إلَيهِ ، فَجَلَّلَهُ بِثَوبِهِ ، فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى أدبَرَتِ الشَّمسُ _ تَقولُ : _ غابَت أو كادَت أن تَغيبَ ، ثُمَّ إنَّ نَبِيَّ اللّهِ صلى الله عليه و آله سُرِّيَ عَنهُ فَقالَ : أصَلَّيتَ يا عَلِيُّ ؟ قالَ : لا . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ رُدَّ عَلى عَلِيٍّ الشَّمسَ . فَرَجَعَتِ الشَّمسُ حَتّى بَلَغَت نِصفَ المَسجِدِ . (1)

علل الشرائع عن اُمّ جعفر أو (2) اُمّ محمّد ابنتي محمّد بن جعفر عن أسماء بنت عميس_ وهِيَ جَدَّتُهُما _علل الشرائع عن اُمّ جعفر أو (3) اُمّ محمّد ابنتي محمّد بن جعفر عن أسماء بنت عميس : خَرَجتُ مَعَ جَدَّتي أسماءَ بِنتِ عُمَيسٍ وعَمّي عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ حَتّى إذا كُنّا بِالصَّهباءِ (4) قالَت : حَدَّثَتني أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ قالَت : يا بُنَيَّةُ ، كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في هذَا المَكانِ فَصَلّى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الظُّهرَ ثُمَّ دَعا عَلِيّا عليه السلام فَاستَعانَ بِهِ في بَعضِ حاجَتِهِ ، ثُمَّ جاءَتِ العَصرُ فَقامَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَصَلَّى العَصرَ ، فَجاءَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقَعَدَ إلى جَنبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَوحَى اللّهُ تَعالى إلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله فَوَضَعَ رَأسَهُ في حِجرِ عَلِيٍّ عليه السلام حَتّى غابَتِ الشَّمسُ لا يُرى مِنها شَيءٌ لا عَلى أرضٍ ولا عَلى جَبَلٍ ، ثُمَّ جَلَسَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ لِعَلِيّ عليه السلام : هَل صَلَّيَت العَصرَ ؟ فَقالَ : لا يا رَسولَ اللّهِ ، اُنبِئتُ أ نَّكَ لَم تُصَلِّ فَلَمّا وَضَعتَ رَأسَكَ في حِجري لَم أكُن لاُحَرِّكَهُ . فَقالَ : اللّهُمَّ إنَّ هذا عَبدُك (5) عَلِيٌّ احتَبَسَ نَفسَهُ عَلى نَبِيِّكَ ، فَردَُّ عَلَيهِ شَرقَها . فَطَلَعَتِ الشَّمسُ فَلَم يَبقَ جَبَلٌ ولا أرضٌ إلّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ ، ثمَّ قامَ عَلِيٌّ عليه السلام فَتَوَضَّأَ وصَلّى ثُمَّ انكَسَفَت . 6

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 314 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 78 .
2- .في المصدر : «و» بدل «أو» ، والتصحيح من بحار الأنوار .
3- .الصَّهباء : اسم موضع قرب خيبر على مرحلة أو مرحلتين (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 435) .
4- .في المصدر : «عبد» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار .
5- .علل الشرائع : ص 351 ح 3 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 167 ح 2 .

ص: 17

تاريخ دمشق_ به نقل از اسماء (دختر عُمَيس) _: على بن ابى طالب عليه السلام ، در حالى كه برپيامبر خدا وحى نازل مى شد ، به كار ايشان پرداخت و ايشان را در لباس خودگرفت و در اين حال بود تا آن كه خورشيد ، غروب كرد يا نزديك غروب شد . پيامبر خدا از آن حال ، بيرون آمد و فرمود : «اى على! آيا نماز خوانده اى؟» . گفت : نه . پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «خداوندا! خورشيد را براى على برگردان» . خورشيد برگشت تا به نيمه بالاى مسجد رسيد .

علل الشرائع_ به نقل از اُمّ جعفر يا اُمّ محمّد (دختران محمّد بن جعفر) _: با مادر بزرگم اسماء (دختر عُمَيس) و عمويم عبد اللّه بن جعفر ، [از خانه ]خارج شديم تااين كه به منطقه صَهباء (1) رسيديم . [ اسماء] گفت : دختركم! با پيامبر خدا در اين جا بوديم كه نماز ظهر را به جاى آورد و آن گاه ، على عليه السلام را صدا زد و از او در انجام دادن كارى كمك خواست [ وعلى عليه السلام به دنبال كار ايشان رفت] . وقت عصر شد و پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و نماز عصر را به جاى آورْد . سپس على عليه السلام آمد و در كنار پيامبر خدا نشست . خداوند به پيامبرش وحى فرستاد [ و ]پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را در دامن على عليه السلام گذاشت تا آن كه خورشيد ، غروب كرد و چيزى از آفتاب ،نه در روى زمين و نه بالاى كوه ، ديده نمى شد . آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و به على عليه السلام فرمود : «آيا نماز عصر را به جا آورده اى؟» . گفت : نه ، اى پيامبر خدا! خبردار شدم كه نماز نخوانده اى و وقتى سرت را دردامنم گذاشتى ، من كسى نبودم كه آن را حركت دهم . پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : «خداوندا! اين ، بنده ات على است . خودش را وقف پيامبرت كرد . آفتاب را برايش برگردان» . خورشيد ، طلوع كرد و كوه يا زمينى نمانْد ، مگر آن كه خورشيد بر آن تابيد . آن گاه ، على عليه السلام برخاست ، وضو گرفت و نماز خواند . سپس خورشيد ، غروب كرد .

.


1- .جايى در يك منزلى يا دو منزلىِ خيبر (معجم البلدان : ج 3 ص 435) .

ص: 18

البداية والنهاية عن جابر وأبي سعيد :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَزَلَ عَلَيهِ جِبريلُ يَوما يُناجيهِ مِن عِندِ اللّهِ ، فَلَمّا تَغَشّاهُ الوَحيُ تَوَسَّدَ فَخِذَ أميرِ المُؤمِنينَ ، فَلَم يَرفَع رَأسَهُ حَتّى غابَتِ الشَّمسُ ، فَصَلّى عَلِيٌّ العَصرَ بِالإيماءِ ، فَلَمَّا استَيقَظَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لَهُ : سَلِ اللّهَ أن يَرُدَّ عَلَيكَ الشَّمسَ فَتُصَلِّيَ قائِماً . فَدَعا فَرُدَّتِ الشَّمسُ ، فَصَلَّى العَصرَ قائِما . (1)

الإرشاد عن أسماء بنت عميس واُمّ سلمة زوج النبيّ صلى الله عليه و آله وجابر بن عبد اللّه الأنصاري وأبي سعيد الخدري في جماعة من الصحابة :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله كانَ ذاتَ يَومٍ في مَنزِلِهِ ، وعَلِيٌّ عليه السلام بَينَ يَدَيهِ إذ جاءَهُ جَبرَئيلُ عليه السلام يُناجيهِ عَنِ اللّهِ سُبحانَهُ ، فَلَمّا تَغَشّاهُ الوَحيُ تَوَسَّدَ فَخِذَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَلَم يَرفَع رَأسَهُ عَنهُ حَتّى غابَتِ الشَّمسُ ، فَاضطُرَّ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام لِذلِكَ إلى صَلاةِ العَصرِ جالِسا يُومِئُ بِرُكوعِهِ وسُجودِهِ إيماءً ، فَلَمّا أفاقَ مِن غَشيَتِهِ قالَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : أ فاتَتكَ صَلاةُ العَصرِ ؟ قالَ لَهُ : لَم أستَطِع أن اُصَلِّيَها قائِما لِمَكانِكَ يا رَسولَ اللّهِ ، وَالحالِ التَّي كُنتَ عَلَيها فِي استِماعِ الوَحيِ . فَقالَ لَهُ : اُدعُ اللّهَ لِيَرُدَّ عَلَيكَ الشَّمسَ حَتّى تُصَلِّيَها قائِما في وَقتِها كَما فاتَتكَ ، فَإِنَّ اللّهَ يُجيبُكَ لِطاعَتِكَ للّهِِ ورَسولِهِ . فَسَأَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام اللّهَ عَزَّ اسمُهُ في رَدِّ الشَّمسِ ، فَرُدَّت عَلَيهِ حَتّى صارَت في مَوضِعِها مِنَ السَّماءِ وَقتَ العَصرِ ، فَصَلّى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام صَلاةَ العَصرِ في وَقتِها ، ثُمَّ غَرَبَت . فَقالَت أسماءُ : أمَ واللّهِ ، لَقَد سَمِعنا لَها عِندَ غُروبِها صَريرا كَصَريرِ المِنشارِ فِي الخَشَبَةِ . (2)

.


1- .البداية والنهاية : ج 6 ص 86 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 345 ، إعلام الورى : ج 2 ص 350 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 316 نحوه وفيه «ما روت اُمّ سلمة وأسماء بنت عميس وجابر الأنصاري وأبو ذرّ وابن عبّاس والخدري وأبو هريرة والصادق عليه السلام » .

ص: 19

البداية و النهاية_ به نقل از جابر و ابو سعيد _: روزى ، جبرئيل عليه السلام بر پيامبر خدا فرود آمد تا از سوى خدا برايش رازگويى كند . وقتى وحى ، پيامبر صلى الله عليه و آله را فرا گرفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله بر ران امير مؤمنان تكيه كرد و سرش را برنداشت تا آن كه خورشيد ، غروب كرد . على عليه السلام نماز عصر را به اشاره خواند . هنگامى كه پيامبر خدا به خود آمد ، به على عليه السلام گفت : «از خدا بخواه كه خورشيد را برايت برگردانَد تا نمازت را ايستاده بخوانى». على عليه السلام دعا كرد . خورشيد بازگشت و او نماز عصر را ايستاده به جا آورد .

الإرشاد_ به نقل از اسماء (دختر عُمَيس) ، اُمّ سَلَمه (همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ) ، جابر بن عبد اللّه انصارى ، ابو سعيد خُدْرى و گروهى از صحابه _: روزى ، پيامبر صلى الله عليه و آله در منزلش بودو على عليه السلام هم نزد او ، كه جبرئيل عليه السلام بر ايشان نازل شد تا از طرف خداى پاك ،برايش رازگويى كند . هنگامى كه وحى ، پيامبر صلى الله عليه و آله را فرا گرفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله بر ران امير مؤمنانْ تكيه كرد وسرش را برنداشت تا آن كه خورشيد ، غروب كرد . از اين رو ، امير مؤمنان ، ناچارشد نماز عصر را نشسته بخواند و براى ركوع و سجود آن ، اشاره كند . پيامبر خدا ، هنگامى كه از آن حالت بيرون آمد ، به امير مؤمنان فرمود : «آيا نماز عصرت فوت شده است؟» . گفت : اى پيامبر خدا! به خاطر وضعيّت و حالتى كه در وقت گرفتن وحى داشتى ، نتوانستم ايستاده نماز بخوانم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «از خدا بخواه كه خورشيد را برايت برگردانَد تا بتوانى نمازت را ايستاده و در وقت آن ، همان وقتى كه از تو فوت شد ، بخوانى . خداوند به خاطر اطاعتت از خدا و پيامبرش ، خواسته ات را اجابت مى كند» . امير مؤمنان ، از خداوند _ كه نامش بلند باد _ ، بازگشت خورشيد را درخواست كرد . خورشيد براى او برگشت و در آسمان ، در همان جايى كه هنگام عصر بود ، قرار گرفت و امير مؤمنان ، نماز عصرش را در وقت آن خواند .سپس خورشيد ، غروب كرد . اسماء گفت : به خدا سوگند ، به هنگام غروب خورشيد ، صدايى چون صداى حركت ارّه در چوب از آن شنيديم .

.

ص: 20

المعجم الكبير عن أسماء بنت عميس :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله صَلَّى الظُّهرَ بِالصَّهباءِ ثُمَّ أرسَلَ عَلِيّا في حاجَةٍ فَرَجَعَ وقَد صَلَّى النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله العَصرَ ، فَوَضَعَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله رَأسَهُ في حِجرِ عَلِيٍّ فَنامَ فَلَم يُحَرِّكهُ حَتّى غابَتِ الشَّمسُ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ إنَّ عَبدَكَ عَلِيّا احتَبَسَ بِنَفسِهِ عَلى نَبِيِّهِ فَرُدَّ عَلَيهِ الشَّمسَ . قالَت : فَطَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ حَتّى رُفِعَت عَلَى الجِبالِ وعَلَى الأَرضِ ، وقامَ عَلِيٌّ فَتَوَضَّأَ وصَلَّى العَصرَ ثُمَّ غابَت ، وذلِكَ بِالصَّهباءِ . (1)

كتاب من لا يحضره الفقيه عن أسماء بنت عميس :بَينَما رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله نائِمٌ ذاتَ يَومٍ ورَأسُهُ في حِجرِ عَلِيٍّ عليه السلام فَفاتَتهُ العَصرُ حَتّى غابَتِ الشَّمسُ ، فَقالَ : اللّهُمَّ إنَّ عَلِيّا كانَ في طاعَتِكَ وطاعَةِ رَسولِكَ فَاردُد عَلَيهِ الشَّمسُ . قالَت أسماءُ : فَرَأَيتُها وَاللّهِ غَرَبَت ثُمَّ طَلَعَت بَعدَما غَرَبَت ، ولَم يَبقَ جَبَلٌ ولا أرضٌ إلّا طَلَعَت عَلَيهِ ، حَتّى قامَ عَلِيٌّ عليه السلام فَتَوَضَّأ وصَلّى ثُمَّ غَرَبَت . (2)

.


1- .المعجم الكبير : ج 24 ص 145 ح 382 ، مشكل الآثار : ج 2 ص 9 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 80 وفيه «بالصهباء من أرض خيبر» ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 517 ح 1022 وفيه «بالصهباء في غزوة خيبر» ، قصص الأنبياء : ص 290 ح 358 وزاد في آخره «فقالت أسماء : وذلك بالصهباء في غزوة حنين ، وأنّ عليّا لعلّه صلّى إيماءً قبل ذلك أيضا» .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 203 ح 610 ؛ المعجم الكبير : ج 24 ص 150 ح 390 ، مشكل الآثار : ج 2 ص 8 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 314 ح 8865 ، المناقب لابن المغازلي : ص 96 ح 140 ، تذكرة الخواصّ : ص 50 كلّها نحوه إلى «طلعت بعدما غَربت» .

ص: 21

المعجم الكبير_ به نقل از اسماء (دختر عُمَيس) _: پيامبر خدا ، نماز ظهر را در منطقه صهباء خواند و آن گاه ، على عليه السلام را در پى نيازى فرستاد . پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عصر را خوانده بود كه على عليه السلام بازگشت . پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را دردامن على عليه السلام گذاشت و خوابيد . على عليه السلام او را تكان نداد تا آن كه خورشيد ،غروب كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله [پس از آن كه بيدار شد] ، گفت : «خداوندا! بنده ات على ، خودش راوقف پيامبرش كرد . پس ، خورشيد را برايش برگردان!» . خورشيد براى وى طلوع كرد و بر كوه ها و زمين تابيد . على عليه السلام برخاست ، وضوگرفت و نماز عصر را خواند . سپس خورشيد ، غروب كرد و اين حادثه ، درمنطقه صهباء اتّفاق افتاد .

كتاب من لايحضره الفقيه_ به نقل از اسماء (بنت عُمَيس) _: يك روز ، پيامبر خدا درخواب و سرش در دامن على عليه السلام بود كه نماز عصر على عليه السلام فوت شد تا اين كه غروب شد . پيامبر صلى الله عليه و آله [پس از بيدارى] گفت : «خداوندا! على در اطاعت تو واطاعت پيامبر تو بود . پس ، خورشيد را برايش برگردان!» . سوگند به خدا ، خورشيد را كه غروب كرده بود ، ديدم كه پس از غروب ، طلوع كرد و كوه و زمينى نمانْد ، مگر اين كه خورشيد بر آن تابيد ، تا آن كه على عليه السلام برخاست ، وضو گرفت و نماز خواند . آن گاه ، خورشيد ، غروب كرد .

.

ص: 22

الإمام علي عليه السلام_ فِي احتِجاجِهِ عَلى أبي بَكرٍ _: أنشِدُكَ بِاللّهِ ، أنتَ الَّذي رُدَّت لَهُ الشَّمسُ لِوَقتِ صَلاتِهِ فَصَلّاها ثُمَّ تَوارَت ، أم أنا ؟ ! قالَ [أبو بَكرٍ] : بَل أنتَ . (1)

عنه عليه السلام_ يَومَ الشّورى _: أنشِدُكُم بِاللّهِ ، هَل فيكُم مَن رُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ غَيري حينَ نامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وجَعَلَ رَأسَهُ في حِجري حَتّى غابَتِ الشَّمسُ ، فَانتَبَهَ فَقالَ : يا عَلِيُّ صَلَّيتَ العَصرَ ؟ قُلتُ : اللّهُمَّ لا . فَقالَ : اللّهُمَّ اردُدها عَلَيهِ فَإِنَّهُ كان في طاعَتِكَ وطاعَةِ رَسولِكَ ؟ (2)

2 / 4رَدُّ الشَّمسِ أيّامَ إمارَةِ الإِمامِكتاب من لا يحضره الفقيه عن جويرية بن مسهر :أقبَلنا مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام مِن قَتلِ الخَوارِجِ ، حَتّى إذا قَطَعنا في أرضِ بابِلَ حَضَرَت صَلاةُ العَصرِ ، فَنَزَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ونَزَلَ النّاسُ ، فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ هذِهِ أرضٌ مَلعونَةٌ قَد عُذِّبَت فِي الدَّهرِ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ وفي خَبَرٍ آخَرَ : مَرَّتَينِ _ وهِيَ تَتَوَقَّعُ الثّالِثَةَ ، وهِيَ إحدَى المُؤتَفِكاتِ (3) ، وهِيَ أوَّلُ أرضٍ عُبِدَ فيها وَثَنٌ ، وإنَّهُ لا يَحِلُّ لِنَبِيٍّ ولا لِوَصِيِّ نَبِيٍّ أن يُصَلِّيَ فيها ، فَمَن أرادَ مِنكُم أن يُصَلِّيَ فَليُصَلِّ . فَمالَ النّاسُ عَن جَنبَيِ الطَّريقِ يُصَلّونَ ، ورَكِبَ هُوَ عليه السلام بَغلَةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ومَضى . قالَ جُوَيرِيَةُ : فَقُلتُ : وَاللّهِ لَأَتبَعَنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام ولَاُقَلِّدَنَّهُ صَلاتِيَ اليَومَ . فَمَضَيتُ خَلفَهُ ، فَوَاللّهِ ما جُزنا جِسرَ سوراءَ (4) حَتّى غابَتِ الشَّمسُ فَشَكَكتُ ، فَالتَفَتَ إلَيَّ وقالَ : ياجُوَيرِيَةُ ، أشَكَكتَ ؟ فَقُلتُ : نَعم يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَنَزلَ عليه السلام عَن ناحِيَةٍ فَتَوَضَّأَ ، ثُمَّ قامَ فَنَطَقَ بِكَلامٍ لا أُحسِنُهُ إلّا كَأَ نَّهُ بِالعِبرانِيِّ ، ثُمَّ نادى بِالصَّلاةِ (5) ، فَنَظَرتُ وَاللّهِ إلَى الشَّمسِ قَد خَرَجَت مِن بَينِ جَبَلَينِ لَها صَريرٌ ، فَصَلَّى العَصرَ وصَلَّيتُ مَعَهُ ، فَلَمّا فَرَغنا مِن صَلاتِنا عادَ اللَّيلُ كَما كانَ. فَالتَفَتَ إلَيَّ وقالَ : يا جُوَيرِيَةَ بنَ مُسهِرٍ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ» (6) وإنّي سَأَلتُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ بِاسمِهِ العَظيمِ فَرَدَّ عَلَيَّ الشَّمسَ . ورُوِيَ أنَّ جُوَيرِيَةَ لَمّا رأى ذلِكَ قالَ : أنتَ وَصِيُّ نَبِيٍّ ورَبِّ الكَعبَةِ . (7)

.


1- .الخصال : ص 550 ح 30 عن أبي سعيد الورّاق عن أبيه عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام .
2- .كشف اللبس للسيوطي : ص 106 عن أبي ذرّ ؛ الخصال : ص 558 ح 31 عن عامر بن واثلة نحوه .
3- .ائتفكتِ البَلدة بأهلها : أي انقلَبت ؛ فهي مُؤتَفكة (النهاية : ج 1 ص 56 «أفك») .
4- .سُوراء : موضع بالعراق من أرض بابل ، وهي قريبة من الوقف والحِلّة المزيديّة (معجم البلدان : ج 3 ص 278) .
5- .في المصدر : «الصلاة» ، وما أثبتناه من المصادر الاُخرى .
6- .الواقعة : 74 .
7- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 1 ص 203 ح 611 ، بصائر الدرجات : ص 217 ح 1 و ص 218 ح 3 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 224 ح 69 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 721 ح 17 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 168 ح 3 و ص 178 ح 13 .

ص: 23

2 / 4 بازگشت خورشيد در دوران زمامدارى امام

امام على عليه السلام_ در احتجاجش بر ابو بكر _: تو را به خدا ، آيا تو آن كسى هستى كه خورشيد به وقت نمازش باز گشت ، پس ، نماز خواند و آن گاه خورشيدْ غروب كرد ، يا من؟ [ ابو بكر] گفت : نه ؛ تو هستى .

امام على عليه السلام_ در روز شورا _: شما را به خدا ، آيا در بين شما كسى هست كه خورشيدبرايش بازگشته باشد ، جز من ، به هنگامى كه پيامبر خدا خوابيده و سرش رادر دامن من گذاشته بود تا آن كه خورشيد ، غروب كرد و [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] بيدارشد و گفت : «اى على! آيا نماز عصر را به جا آورده اى؟» . گفتم : نه و او گفت :«خدايا! آن را برايش برگردان ، كه او در اطاعت تو و رسول تو بود!»؟

2 / 4بازگشت خورشيد در دوران زمامدارى اوكتاب من لايحضره الفقيه_ به نقل از جُوَيرية بن مسهر _: همراه امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام ، از جنگ نهروان برمى گشتيم تا آن كه به هنگام نماز عصر ، به سرزمين بابِل رسيديم . امير مؤمنان ، پياده شد و مردم هم پياده شدند . على عليه السلام فرمود : «اى مردم! اين ، زمينى نفرين شده است كه سه بار مورد عذابْ واقع شده و در خبر ديگر آمده كه دو بار ، مورد عذاب ، واقع شده سومى راانتظار مى كشد و اين ، يكى از سرزمين هاى واژگون شده است . [ نيز] اوّلين سرزمينى است كه در آن ، بت پرستيده شده است و بر هيچ پيامبر و وصىّ پيامبرى جايز نيست كه در آن ، نماز بگزارد . هر كدام از شما كه مى خواهد درآن نماز بگزارد ، بگزارد» . مردم به دو سوى رفتند كه نماز بخوانند ؛ ليكن ايشان بر اَستر پيامبر خدا سوارشدو به راه افتاد . [ پيش خود ]گفتم : به خدا سوگند ، از امير مؤمنان ، پيروى خواهم كرد و امروز ، در نمازم از او تبعيت خواهم نمود . بنا بر اين ، پشت سرش به راه افتادم . به خدا سوگند ، از پل سُوراء (1) نگذشته بوديم كه خورشيد ،غروب كرد و من به ترديد افتادم . [ على عليه السلام ] رو به من كرد و فرمود : «جويريه! آيا ترديد كردى؟» . گفتم : آرى ، اى امير مؤمنان! وى در جايى پياده شد و وضو گرفت . آن گاه ، ايستاد و سخنى گفت كه نفهميدم[ چه بود] . گويى عِبرى بود . آن گاه ، ندا در داد : «نماز!» . به خدا سوگند ، به خورشيدْ نگاه كردم كه از بين دو كوه ، بيرون مى آمد و صدايى داشت . او نماز عصر را خواند و من هم با او نماز گزاردم . وقتى از نمازْ فارغ شديم ،شب ، همان گونه كه بود ، برگشت . [ على عليه السلام ] رو به من كرد و فرمود : «اى جويرية بن مسهر! خداوند عز و جل مى فرمايد : «پس به نام پروردگار بزرگت ، تسبيح بگوى» و من از خداوند عز و جل به اسم اعظمش درخواست كردم و او ، خورشيد را برايم برگرداند» . روايت شده كه وقتى جويريه ، اين واقعه را ديد ، گفت : به پروردگار كعبه سوگند ، تو وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله هستى .

.


1- .جايى در عراق ، جزو منطقه بابِل ، نزديكِ وقف و حِلّه مَزْيَدى ها (معجم البلدان : ج 3 ص 278) .

ص: 24

. .

ص: 25

. .

ص: 26

بصائر الدرجات عن أبي الجارود :سَمِعتُ جُوَيرِيَةَ يَقولُ : أسرى عَلِيٌّ عليه السلام بِنا مِن كَربَلا إلَى الفُراتِ ، فَلَمّا صِرنا بِبابِلَ قالَ لي : أيُّ مَوضِعٍ يُسَمّى هذا يا جُوَيرِيَةُ ؟ قُلتُ : هذِهِ بابِلُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قال : أما إنَّهُ لا يَحِلُّ لِنَبِيٍّ ولا وَصِيٍّ نَبِيٍّ أن يُصَلِّيَ بِأَرضٍ قَد عُذِّبَت مَرَّتَينِ . قالَ : قُلتُ : هذِهِ العَصرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ فَقَد وَجَبَتِ الصَّلاةُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قالَ : قَد أخبرَتُكَ أ نَّهُ لا يَحِلُّ لِنَبِيٍّ ولا وَصِيِّ نَبِيٍّ أن يُصَلِّيَ بِأَرضٍ قَد عُذِّبَت مَرَّتَينِ وهِيَ تَتَوقَّعُ الثالِثَةَ ؛ إذا طَلَع كَوكَبُ الذَّنَبِ وعُقِدَ جِسرُ بابِلَ قَتَلوا عَلَيهِ مِئَةَ ألفٍ ، تَخوضُهُ الخَيلُ إلَى السَّنابِكِ . قالَ جُوَيرِيَةُ : قُلتُ : وَاللّهِ لَاُقَلِّدَنَّ صَلاتِيَ اليَومَ أميرَ المُؤمِنينَ . وعَطَفَ عَلِيٌّ عليه السلام بِرَأسِ بَغلَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله « الدُّلدُلِ » حَتّى جازَ سورى (1) . قالَ لي : أذِّن بِالعَصرِ يا جُوَيرِيَةُ . فَأَذَّنتُ . وخَلا عَلِيٌّ ناحِيَةً فَتَكَلَّمَ بِكَلامٍ لَهُ سِريانِيٍّ أو عِبرانِيٍّ ، فَرَأَيتُ لِلشَّمسِ صَريراً وَانِقضاضاً حَتّى عادَت بَيضاءَ نَقِيَّةً . قالَ : ثُمَّ قالَ : أقِم . فَأَقَمت ، ثُمَّ صَلّى بِنا فَصَلَّينا مَعَهُ ، فَلَمّا سَلَّمَ اشتَبَكَتِ النُّجومُ . فَقُلتُ : وَصِيُّ نَبِيٍّ ورَبِّ الكَعبَةِ . (2)

وقعة صفّين عن عبد خير :كُنتُ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام أسيرُ في أرضِ بابِلَ ، قالَ : وحَضَرَتِ الصَّلاةُ صَلاةُ العَصرِ ، قالَ : فَجَعَلنا لانَأتي مَكانا إلّا رَأَيناهُ أقَبحَ مِنَ الآخَرِ ، قالَ : حَتّى أتَينا عَلى مَكانٍ أحسَنَ ما رَأَينا ، وقَد كادَتِ الشَّمسُ أن تَغيبَ ، فَنَزَلَ عَلِيٌّ وَنَزلتُ مَعَهُ ، قالَ : فَدَعَا اللّهَ فَرَجَعَتِ الشَّمسُ كَمِقدارِها مِن صَلاةِ العَصرِ ، قالَ : فَصَلَّينَا العَصرَ ثُمَّ غابَتِ الشَّمسُ . (3)

.


1- .سُورى _ كَطُوبى _ : موضع بالعراق من أرض بابل ، بالقرب من الحلّة ، وهو من بلدِ السُّريانيّين (تاج العروس : ج 6 ص 555 «سور») .
2- .بصائر الدرجات : ص 218 ح 3 و ص 219 ح 4 نحوه .
3- .وقعة صفّين : ص 136 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 184 ح 21 .

ص: 27

بصائر الدرجات_ به نقل از ابو جارود _: از جويريه شنيدم كه مى گفت : على عليه السلام ما را ازكربلا تا فرات برد . وقتى به بابِل رسيديم ، به من فرمود : «اين جا چه نام دارد ، اى جويريه؟». گفتم : اى امير مؤمنان! اين جا بابِل است . [ على عليه السلام ] فرمود : «آگاه باش! بر هيچ پيامبر و وصىّ پيامبرى جايز نيست كه درسرزمينى كه دو بار عذاب شده ، نماز بگزارد» . گفتم : اى امير مؤمنان! عصر شده و نماز ، واجب گرديده است . [ على عليه السلام ] فرمود : «به تو گفتم كه بر هيچ پيامبر و وصىّ پيامبرى جايز نيست كه درسرزمينى نماز بگزارد كه دو بار مورد عذاب واقع شده و سومى را انتظار مى كشد .اگر ستاره دنباله دارْ طلوع كند و پل بابِل درست شود ، يك صد هزار نفر راروى آن مى كشند و اسب ها تا سُم ، در خون مى روند» . [ پيش خود] گفتم : به خدا سوگند ، امروزْ در نمازم از امير مؤمنانْ پيروى خواهم كرد . على عليه السلام سرِ دُلدُل (استر پيامبر خدا) را برگرداند و از سُورا (1) گذشت . [ آن گاه ]به من گفت : «اى جويريه! اذان عصر را بگو» . اذان گفتم . [ على عليه السلام ] به كنارى رفت و سخنى به سُريانى يا عِبرانى گفت وخورشيد را ديدم كه در خروش بود و صدا مى كرد تا آن كه با روشنايى كامل بازگشت . سپس [ على عليه السلام ] گفت : «اقامه نماز را بگو» . من اقامه نماز را گفتم . او براى ما امامت كرد و با او نماز به جاى آورديم . هنگامى كه سلام نماز را داد ، ستارگانْ پيدا شدند . گفتم : به پروردگار كعبه سوگند كه او وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله است .

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد خير _: همراه على عليه السلام در سرزمين بابِل ، در حال حركت بودم كه وقت نماز عصر شد . [ على عليه السلام ] فرمود : «به جايى قدم نمى گذاريم ، مگر آن كه زشت تر از جاى قبلى است» . [ به مسيرمان ادامه داديم تا] به مكانى رسيديم كه نسبت به جاهايى كه ديده بوديم ، زيباتر بود و خورشيد داشت غروب مى كرد . على عليه السلام پياده شد و من هم همراه او پياده شدم . او خداوند را خواند [ و ]خورشيد به مقدار نماز عصربرگشت . نماز عصر را به جا آورديم . آن گاه خورشيد ، غروب كرد .

.


1- .سورا ، بر وزن طوبى ، منطقه اى در عراق در سرزمين بابل در نزديكى حلّه و از شهرهاى سريانى هاست (تاج العروس : ج 6 ص 555 «سور») .

ص: 28

الإرشاد :وكانَ رُجوعُها [أيِ الشَّمسِ] عَلَيهِ بَعدَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : إنَّهُ لَمّا أرادَ أن يَعبُرَ الفُراتَ بِبابِلَ ، اشتَغَلَ كَثيرٌ مِن أصحابِهِ بِتَعبيرِ دَوابِّهِم ورِحالِهِم ، وصَلَّى عليه السلام بِنَفسِهِ في طائِفَةٍ مَعَهُ العَصرَ ، فَلَم يَفرَغِ النّاسُ مِن عُبورِهِم حَتّى غَرَبَتِ الشَّمسُ ، فَفاتَتِ الصَّلاةُ كَثيرا مِنهُم ، وفاتَ الجُمهورُ فَضلَ الاِجتِماعِ مَعَهُ ، فَتَكَلَّموا في ذلِكَ ، فَلَمّا سَمِعَ كَلامَهُم فيهِ سَأَلَ اللّهَ تَعالى رَدَّ الشَّمسِ عَلَيهِ لِيَجتَمِعَ كافَّةُ أصحابِهِ عَلى صَلاةِ العَصرِ في وَقتِها ، فَأَجابَهُ اللّهُ تَعالى في رَدِّها عَلَيهِ ، فَكانَت فِي الاُفُقِ عَلَى الحالِ الَّتي تَكونُ عَلَيها وَقتَ العَصرِ ، فَلَمّا سَلَّمَ بِالقَومِ غابَت ، فَسُمِعَ لَها وَجيبٌ (1) شَديدٌ هالَ النّاسَ ذلِكَ ، وأكثَروا مِنَ التَّسبيحِ وَالتَّهليلِ وَالاِستِغفارِ وَالحَمدُ للّهِِ عَلى نِعمَتِهِ الَّتي ظَهَرَت فيهِم ، وسارَ خَبَرُ ذلِكَ فِي الآفاقِ وَانتَشَرَ ذِكرُهُ فِي النّاسِ . (2)

2 / 5أبياتٌ في شَأنِ هذِهِ الآيَةِ العَظيمَةِبشارة المصطفى عن عبد اللّه بن عبّاس :رَأَيتُ حَسّانَ واقِفا بِمِنى وَالنَّبِيَّ مُجتَمِعَينِ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : مَعاشِرَ النّاسِ ، هذا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام سَيِّدُ العَرَبِ وَالوَصِيُّ الأَكبَرُ ، مَنزِلَتُهُ مِنّي مَنزِلَةَ هارونَ مِن موسى إلّا أ نَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي ، لا تُقبَلُ التَّوبَةُ مِن تائِبٍ إلّا بِحُبِّهِ ، يا حَسّانُ قُل فينا شَيئا ، فَأَنشَأَ يَقولُ : لا تُقبَلُ التَّوبَةُ مِن تائِبٍ إلّا بِحُبِّ ابنِ أبي طالِبِ أخو رَسولِ اللّهِ بَل صِهرُهُ وَالصِّهُر لا يُعدَلُ بِالصّاحِبِ ومَن يَكُن مِثلَ عَلِيّ وقَد رُدَّت لَهُ الشَّمسُ مِنَ المَغرِبِ رُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ في ضَوئِها بَيضا كَأَنَّ الشَّمسَ لَم تَغرُبِ (3)

.


1- .أي صوت شديد (اُنظر المحيط في اللغة : ج 7 ص 203 «وجب») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 346 ، روضة الواعظين : ص 145 ، إعلام الورى : ج 1 ص 351 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 318 عن جويرية بن مسهر وأبي رافع والحسين بن عليّ عليهماالسلام .
3- .بشارة المصطفى : ص 147 ، تفسير أبي الفتوح الرازي : ج 6 ص 329 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، بحار الأنوار : ج 37 ص 260 ح 19 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 317 والخرائج والجرائح : ج 2 ص 499 . راجع : ج 9 ص 212 (حسّان بن ثابت) .

ص: 29

2 / 5 اشعارى درباره اين معجزه بزرگ

الإرشاد :جريان بازگشت خورشيد براى على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين بود كه وقتى وى مى خواست براى ورود به بابل از فرات بگذرد ، بسيارى از ياران وى به گذراندن چارپايان و وسايلشان [ از فرات ]پرداختند و وى با گروهى نماز عصر راخواند . مردم هنوز عبور نكرده بودند كه خورشيد ، غروب كرد و نماز بسيارى فوت شدو اكثر مردم ، فضيلت نماز جماعت گزاردن به همراه وى را از دست دادند . [ بنا براين ،] در اين باره با هم گفتگو مى كردند . هنگامى كه وى بحث آنان را در اين مورد شنيد ، از خداوند عز و جل خواست كه خورشيد را براى وى برگرداند تا همه يارانش براى گزاردن نماز عصر در وقت آن ،گرد آيند . خداوند عز و جل ، دعاى على عليه السلام را در باز گرداندن خورشيد ، اجابت كرد و خورشيددرافق ، با همان حالتى كه هنگام عصر داشت ، پديدار شد . هنگامى كه على عليه السلام سلام نماز را داد ، خورشيد ، غروب كرد و صداى شديدى ازآن شنيده شد كه مردم را ترساند و آنان،تسبيح و تهليل و استغفار و سپاس خداوندرا بر نعمتى كه براى آنان آشكار شده بود ، فراوان به جاى آوردند . خبر اين موضوع در همه جا پيچيد و بين مردم ، پخش شد .

2 / 5اشعارى درباره اين معجزه بزرگبشارة المصطفى_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _: حَسّان را ، در حالى كه در مِنا با پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بود ، ديدم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى مردم! اينْ على بن ابى طالب ، آقاى عرب و وصىّ بزرگ است . جايگاه او نسبت به من ، چون جايگاه هارون نسبت به موسى عليه السلام است ، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست . توبه از هيچ توبه كننده اى ، جز با دوست داشتن او پذيرفته نمى شود . اى حسّان! درباره ما چيزى بگو» . وى چنين سرود : توبه از توبه كننده اى پذيرفته نمى شود مگر با دوستى فرزند ابو طالب ، برادر پيامبر خدا ، بلكه داماد او و هم نشين، هم تراز داماد نيست. چه كسى چون على است ؛ على كه خورشيد براى او از مغرب بازگشت؟ خورشيد ، در كمال درخشندگى اش براى او برگشت چنان سپيد كه گويى غروب نكرده بود! (1)

.


1- .ر . ك : ج 9 ص 213 (حسّان بن ثابت) .

ص: 30

الإرشاد عن السيّد الحِمْيري : رُدَّت عَلَيهِ الشَّمسُ لَمّا فاتَهُ وقَتُ الصَّلاةِ وقَد دَنَتِ لِلمَغرِبِ حَتّى تَبَلَّجَ نورُها في وَقتِها لِلعَصرِ ثُمَّ هَوَت هُوِيَّ الكَوكَبِ وعَلَيهِ قَد رُدَّت بِبابِلَ مَرَّةً اُخرى ومارُدَّتِ لِخَلقٍ مُعرِبِ إلّا لِيوشَعَ أو لَهُ مِن بَعدِهِ ولِرَدِّها تَأويلُ أمرٍ مُعجِبِ (1)

المناقب لابن شهر آشوب عن قدامة السعدي : رَدَّ الوَصِيُّ لَنَا الشَّمسَ الَّتي غَرَبَت حَتّى قَضَينا صَلاةَ العَصرِ في مَهَلِ لا أنسَهُ حينَ يَدعوها فَتَتَبعُهُ طَوعاً بِتَلبِيَةٍ هاها عَلى عَجَلِ فَتِلكَ آيَتُهُ فينا وحُجَّتُهُ فَهَل لَهُ في جَميعِ النّاسِ مِن مَثَلِ ؟ أقسَمتُ لا أبتَغي يَوماً بِهِ بَدَلاً وهَل يَكونُ لِنورِ اللّهِ مِن بَدَلِ ؟ حَسبي أبو حَسَنٍ مَولىً أدينُ بِهِ ومَن بِهِ دانَ رُسلُ اللّهِ فِي الاُوَلِ (2)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 347 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 52 وفيه «أحمد» بدل «ليوشع» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 317 ؛ البداية والنهاية : ج 6 ص 86 وليس فيه البيت الأخير . راجع : ج 9 ص 228 (السيّد الحِمْيري) .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 319 ، تفسير أبي الفتوح الرازي : ج 6 ص 331 .

ص: 31

الإرشاد_ به نقل از سيّدِ حِمْيَرى _: خورشيد براى او برگشت ، آن هنگام كه وقت نماز ، از دست رفته بود و مغرب ، نزديك شده بود . نورانى شد ، همانند خورشيد هنگام عصر . براى نماز عصر چنين شد و آن گاه چون ستارگان ، غروب كرد . خورشيد براى او در بابِل برگشت ، بارِ ديگر و براى هيچ كس از بندگان برنگشت ، جز براى يوشع و پس از او براى على و البتّه در بازگرداندن خورشيد ، اثبات موضوعى مهم [ يعنى وصايت] است . (1)

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از قُدامه سعدى _: وصى ، خورشيدِ را كه غروب كرده بود ، برايمان برگرداند تا نماز عصر را در وقت آن و با فرصت كافى به جاى آورديم . يادم نمى رود هنگامى كه او خورشيد را خواند و خورشيد ، از وى پيروى كرد فرمانبرانه ، لبيك گويان و به سرعت . اين ، نشانه او در بين ما و حجّت اوست آيا در بين مردم ، چون او كسى هست؟ سوگند ياد كرده ام كه هيچ گاه كسى را به جاى او برنگزينم و آيا براى نور خدا بديلى هست؟ مرا همين بس كه ابو الحسن ، مولايم باشد و پيرو او باشم . او كسى است كه رسولان الهى از روز اوّل ، پيرو او بوده اند .

.


1- .ر.ك : ج 9 ص 229 (سيّد حميرى) .

ص: 32

المناقب لابن شهر آشوب عن العوني : ولا تَنسَ يَومَ الشَّمسِ إذ رَجَعَت لَهُ بِمُنتَشَرِ [ ال ] (1) _وادي مِنَ النّورِ مُمتِعِ فَذَلِكَ بِالصَّهبا وقَد رَجَعَت لَهُ بِبابِلَ أيضا رَجعَةَ المُتَطَوِّعِ (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن ابن حماد : ورُدَّت لَكَ الشَّمسُ في بابِلٍ فَسامَيتَ يوشَعَ لَمّا سَمى ويَعقوبُ ما كانَ أسباطُهُ كنَجلَيكَ سِبطَي نَبِيِّ الهُدى (3)

المناقب لابن شهر آشوب عن السروجي : وَالشَّمسُ لَم تَعدِل بِيومِ بابِلٍ ولا تَعَدَّت أمرَهُ حينَ أمَر جاءَت صَلاةُ العَصرِ وَالحَربُ عَلى ساقٍ فَأَومى نَحوَها رَدَّ النَّظَر فَلَم تَزَل واقِفَةً حَتّى قَضى صَلاتَهُ ثُمَّ هَوَت نَحوَ المَقَرِ (4)

.


1- .الزيادة منّا ولا يستقيم الوزن بدونها .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 319 . راجع : ج 9 ص 288 (أبو محمّد العوني) .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 319 . راجع : ج 9 ص 252 (بكر بن حمّاد التاهرتي) .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 319 .

ص: 33

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از عونى _: فراموش نكن روزى را كه خورشيد براى او برگشت و زمين را به نور كامل خود ، فرا گرفت . اين حادثه در صهباء بود . نيز خورشيد براى او در بابِل بازگشت ؛ بازگشتى فرمانبرانه .

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از ابن حماد _: خورشيد در بابِل براى تو بازگشت . بر يوشع ، در آنچه برترى يافته بود ، برترى يافتى . و نوادگان يعقوب [ نيز] نبودند مثل دو فرزند تو ، آن دو نواده پيامبر هدايت . (1)

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از سروجى _: در حادثه روز بابِل ، خورشيد از دستور او عدول و از فرمانش سرپيچى نكرد ، هنگامى كه فرمان داد . [ وقت] نماز عصر شد و جنگ ، همچنان برپا بود و او به خورشيد ، اشاره كرد كه نگاهش را برگردانَد خورشيد ، همچنان ايستاد تا او به جاى آورد نمازش را و آن گاه به جايگاه خود رفت .

.


1- .ر . ك : ج 9 ص 253 (بكر بن حمّاد تاهرتي) .

ص: 34

البداية والنهاية عن حبيب بن أوس (1) :البداية والنهاية عن حبيب بن أوس (2) : فَرُدَّت عَلَينَا الشَّمسُ وَاللَّيلُ راغِمٌ بِشَمسٍ لَهُم مِن جانِبِ الخِدرِ تطلُعُ نَضا (3) ضَوءُها صِبغَ الدُّجُنَّةِ (4) وَانطَوى لِبَهجَتِها نورُ السَّماءِ المُرَجَّعُ فَوَاللّهِ ما أدري عَلِيٌّ بَدا لَنا فَرُدَّت لَهُ أم كانَ فِي القَومِ يُوشَعُ (5)

الروضة المختارة عن ابن أبي الحديد : يا مَن لَهُ رُدَّت ذُكاءُ (6) ولَم يَفُز بِنَظيرِها مِن قَبلُ إلّا يوشَعُ (7)

2 / 6مَسجِدُ رَدِّ الشَّمسِالكافي عن عمّار بن موسى :دَخَلتُ أنَا وأبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام مَسجِدَ الفَضيخِ فَقالَ : يا عَمّارُ ، تَرى هذِهِ الوَهدَةَ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : كانَتِ امرَأَةُ جَعفَرٍ الَّتي خَلَفَ عَلَيها أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام قاعِدَةً في هذَا المَوضِعِ ومَعَهَا ابناها مِن جَعفَرٍ ، فَبَكَت ، فَقالَ لَهَا ابناها : ما يُبكيكِ يا اُمَّه ؟ قالَت : بَكَيتُ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَقالا لَها : تَبكينَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ ولا تَبكينَ لِأَبينا ؟ قالَت : لَيسَ هذا هكَذا ، ولكِنَ ذَكَرتُ حَديثا حَدَّثَني بِهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام في هذَا المَوضِعِ فَأَبكاني . قالا : وما هُوَ ؟ قالَت : كُنتُ أنَا وأميرُ المُؤمِنينَ في هذَا المَسجِدِ فَقالَ لي : تَرَينَ هذِهِ الوَهدَةَ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : كُنتُ أنَا ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قاعِدَينِ فيها إذ وَضَعَ رَأسَهُ في حِجري ثُمَّ خَفَقَ حَتّى غَطَّ ، وحَضَرَت صَلاةُ العَصرِ فَكَرِهتُ أن اُحَرِّكَ رَأسَهُ عَن فَخِذي فَأَكونَ قَد آذَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، حَتّى ذَهَبَ الوَقتُ وفاتَت ، فَانتَبَهَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا عَلِيُّ ، صَلَّيتَ ؟ قُلتُ : لا . قالَ : ولِمَ ذلك ؟ قُلتُ : كَرِهتُ أن اُوذيكَ . قالَ : فَقامَ وَاستَقبَلَ القِبلَةَ ومَدَّ يَدَيهِ كِلتَيهِما وقالَ : اللّهُمَّ رُدَّ الشَّمسَ إلى وَقتِها حَتّى يُصلِّيَ عَلِيٌّ » ، فَرَجَعَتِ الشَّمسُ إلى وَقتِ الصَّلاةِ حَتّى صَلَّيتُ العَصرَ ، ثُمَّ انقَضَّتِ انقِضاضَ الكَوكَبِ 8 .

.


1- .أبو تمّام حبيب بن أوس بن الحارث بن قيس الطائي : ولد أيّام الرشيد . أسلم وكان نصرانيّا ، كان واحد عصره في ديباجة لفظه وفصاحة شعره ، وفي تاريخ وفاته خلاف بين سنة 228 و231 و 232ه (راجع سير أعلام النبلاء : ج 11 ص 63 الرقم 26) .
2- .نَضا الثوبُ الصِّبغَ عن نفسهِ : إذا ألقاهُ (لسان العرب : ج 15 ص 329 «نضا») .
3- .الدُّجُنَّة : الظُّلْمَة (لسان العرب : ج 13 ص 147 «دجن») .
4- .البداية والنهاية : ج 6 ص 87 .
5- .ذُكاء _ بالضمّ _ : اسم الشمس (لسان العرب : ج 14 ص 287 «ذكا») .
6- .الروضة المختارة : ص 140 ، إثبات الهداة : ج 2 ص 533 .
7- .الكافي : ج 4 ص 562 ح 7 ، قصص الأنبياء : ص 291 ح 359 نحوه .

ص: 35

2 / 6 مسجد ردّ الشمس

البداية و النهاية_ به نقل از حبيب بن اوس (1) _: خورشيد بر ما بازگشت و شب ، رخت بربست با خورشيدى كه از سَمت تاريكى برايشان طلوع كرد . نورش رنگ تاريكى را كنار زد و با طراوت آن نورِ رفته ، دوباره آسمان را فرا گرفت . به خدا سوگند ، نفهميدم آيا على پيش روى ما بود كه خورشيد برايش برگشت ، يا آن كه در بين جمع ، يوشع بود؟!

الروضة المختارة_ به نقل از ابن ابى الحديد _: اى كسى كه خورشيد برايش برگشت ، در حالى كه پيش تر ، جز يوشع ، به چنين سعادتى نايل نشده بود! (2)

2 / 6مسجد ردّ الشمسالكافى_ به نقل از عمّار بن موسى _: من و امام صادق عليه السلام وارد مسجد فضيخ (3) شديم .امام عليه السلام فرمود : «اى عمّار! اين سكّو را مى بينى؟» . گفتم : آرى . فرمود : «زن جعفر _ كه بعدها امير مؤمنان ، وى را به همسرى گرفت _ در اين جانشسته بود و پسرانش از جعفر ، همراهش بودند . زن گريست . پسرانش گفتند :براى چه گريه مى كنى ، مادر؟ گفت : براى امير مؤمنان . گفتند : براى امير مؤمنانْ گريه مى كنى و براى پدر ما گريه نمى كنى؟! گفت : اين ، از آن گونه [ گريه ها] نيست ؛ بلكه به ياد حديثى افتادم كه امير مؤمنان ،آن را در اين جا به من فرمود و همين ، مرا به گريه انداخته است . گفتند : آن حديث چيست؟ گفت : من و امير مؤمنان در اين مسجد بوديم كه به من فرمود : «اين سكّو را مى بينى؟» . گفتم : آرى . [ امير مؤمنان] فرمود : «من و پيامبر خدا در اين جا نشسته بوديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را در دامن من گذاشت . آن گاه ، چُرتش برد و كم كم ، خوابش عميق شد .وقت نماز عصر رسيد . دلم نيامد سرش را از روى دامنم بردارم و او را اذيّت كنم ، تا آن كه وقت گذشت و نماز عصر من فوت شد . سپس پيامبر خدا بيدارشد و فرمود : اى على! نماز خوانده اى؟ . گفتم : نه . فرمود : چرا؟ . گفتم :دوست نداشتم تو را اذيّت كنم . پيامبر خدا برخاست و رو به قبله ايستاد و دو دستش را بلند كرد و گفت : خداوندا! خورشيد را به وقت قبلى آن برگردان تا على نماز بخواند . خورشيد به وقت نماز برگشت تا آن كه من نماز خواندم . آن گاه ، چون ستاره اى[كم نور] غروب كرد» .

.


1- .ابو تمام ، حبيب بن اوس بن حارث بن قيس طايى ، در ايّام هارون الرشيد عبّاسى به دنيا آمد . ابتدا مسيحى بود و سپس اسلام آورد و در روزگار خويش در خوش كلامى و فصاحت شعرى ، يگانه بود . در تاريخ درگذشت وى ، بين سال هاى 228 ، 231 و 232ق ، اختلاف است (ر . ك : سير أعلام النبلاء : (ج 1 ص 63 ش 26) .
2- .ر . ك : ج 9 ص 87 (ابن ابى الحديد) .
3- .مسجدى است در مدينه كه در منطقه مشروب سازان زمان جاهليّت ساخته شده بود و «فضيخ» ، نوعى شراب انگور است . (م)

ص: 36

. .

ص: 37

. .

ص: 38

. .

ص: 39

تحقيقى در حديث ردّ الشمس

اشاره

تحقيقى در حديث ردّ الشمسآنچه گذشت ، فضيلتى سترگ را براى امير مؤمنان على عليه السلام رقم زده است . حادثه بسى شگفت است و به واقع ، فهم ، دريافت و پذيرش آن ، جز براى دِلدادگان حق و فروتنان در برابر حقيقت ، بسى دشوار . چنين است كه آنان كه در زندگى فضيلت ستيزى را پيشه ساخته اند و از قبول هر آنچه عنوان فضيلت على عليه السلام را داشته ، تن زده اند ، مى كوشند تا با توجيه هاى ناموجّه از عظمت آن واقعه بكاهند . در برابر موضعى بدين سان ناصواب و آميخته با حق ستيزى ، محققان و محدّثان و مورّخانى سختكوش و حق مدار (از شيعه و اهل سنّت) كوشيده اند تا با گزارش طرق مختلف نقل حادثه و ثبت و ضبط دقيق آن ، از ساحت حق ، دفاع كنند و حرمت حق را پاس بدارند . در اين مجال اندك ، مى كوشيم از يك سوى ، شهرت گسترده نقل هاى حادثه را در پيش ديد بگذاريم و از سوى ديگر ، برخى خرده گيرى ها و اشكال هاىِ طرح شده درباره آن را پاسخ بگوييم . قبل از ورود به بحث ، نكاتى را يادآورى مى كنيم : 1 . از آن روى كه محدوده نقد و ردها ، واقعه بازگشت خورشيد در روزگار پيامبر خداست ، و از سوى ديگر ، مهم ترين مسئله اثبات اصل «ردّ الشمس» است ، و سرانجام ، چون اشكال ها غالبا به هر دو واقعه مرتبط است ، در اين نبشتار ، محور

.

ص: 40

الف _ گستره نقل و شهرت حديث «رَدُّ الشمس»

بحث را همان «ردّ الشمس» اتّفاق افتاده در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله قرار مى دهيم . 2 . برخى از حادثه ها و پديده ها ، چه به لحاظ وقوع و چه به لحاظ چندى و چونى آنها ، جايگاهى فراتر از خِرد عادى انسانى و فهم محدود بشر دارند . براى اثبات وقوع چنين حوادثى بايد بر نقل هاى استوار ، گزارش هاى متقن و نيز طرق مطمئن انتقال خبر از روزگار وقوع به نسل هاى بعدى تأكيد كرد و صد البته بر محال نبودن عقلانى آن ؛ و گرنه ، اگر كسانى براى تحليل و تبيين حوادثى از آن دست كه ذكرش رفت ، بكوشند با قيچى عقل عادى ببرند و با فهم عادى بدوزند ، «راهى به ديهى نخواهند برد» .

الف _ گستره نقل و شهرت حديث «رَدُّ الشمس»حديث «ردّ الشمس» به راستى شهره آفاق است ؛ از همان روزگاران وقوع ، به گستردگى نقل شد و كسان بسيارى در ثبت و ضبط آن كوشيدند . اگر كيفيت حادثه و دشواريابى آن را با جوّ هراس آلودِ ستيز با فضايل على عليه السلام در نظر بگيريم ، درخواهيم يافت كه حجم نقل ها بسى قابل توجّه است .

1 . صحابيان و حديث «ردّ الشمس»جمعى از صحابيان ، جريان «ردّ الشمس» را گزارش كرده اند كه ده تن از برجسته ترين هاى آنان ، عبارت اند از : امام على عليه السلام ، امام حسين عليه السلام ، اسماء بنت عُمَيس ، عبد اللّه بن عباس ، اَنَس بن مالك ، ابو رافع ، ابو سعيد خُدْرى ، جابر بن عبد اللّه انصارى ، ابو هُرَيره و اُمّ سَلَمه .

2 . مؤلّفان و حديث «ردّ الشمس»بسيارى از محقّقان و مؤلّفان ، تك نگارى هايى را در اين زمينه سامان داده اند و بدين سان در ميان آثار مكتوب ، مجموعه اى فخيم و خواندنى را درباره يكى از

.

ص: 41

برجسته ترين فضايل على عليه السلام رقم زده اند كه برخى از بزرگان آنان ، عبارت اند از : ابو بكر ورّاق ، ابو الحسن شادان فضلى ، حافظ ابو الفتح محمّد بن حسين اَزْدى موصلى ، ابو القاسم حاكم ابن حَذّاء حَسَكانى نيشابورى حنفى ، ابو عبد اللّه حسين بن على بصرى بغدادى جُعَل ، ابو مؤيّد موفّق بن احمد اخطب خوارزم ، ابو على محمّد بن اسعد بن على بن معمّر شريف حَسَنى نقيب نسّابه ، حافظ جلال الدين سيوطى ، ابو عبد اللّه محمّد بن يوسف دمشقى صالحى (1) و حافظ ابن مردوُيِه . (2)

3 . گزارش كنندگان حديث «ردّ الشمس»بسيارى از عالمان و محدّثان اهل سنّت ، حديث «ردّ الشمس» را گزارش كرده اند و برخى افزون بر گزارش ، بر صحّت و استوارى آن نيز تأكيد كرده اند . علامه عالى قدر شيخ عبد الحسين امينى (م 1390ق) مى نويسد : مجال يادكرد همه آن متون و طرق و اسناد نيست ؛ چرا كه خود ، نيازمند كتابى سِترگ است ؛ ولى نمونه اى از آنچه را كه محدّثان و بزرگان آورده اند، مى آوريم . پاره اى از آنان ، پس از يادكرد روايت ، بر آن ايراد گرفته اند و گروهى هم درباره آن بحث كرده ، آن را صحيح شمرده اند و در مجموع ، به مقدار كافى و قانع كننده در مورد آن ، روايت موجود است . آن گاه ، نام 43 تن را ياد مى كند . (3) بى گمان ، آنچه در الغدير آمده (چنانچه خود علّامه امينى اشاره كرده است) ، نام تمام كسانى نيست كه حديث را در آثار مكتوب خود آورده اند و علّامه امينى از افراد

.


1- .الغدير : ج 3 ص 184 .
2- .كشف الرمس عن حديث ردّ الشمس : ص 18 .
3- .الغدير : ج 3 ص 185 _ 202 .

ص: 42

مشهورى چون فخر الدين رازى در التفسير الكبير (1) و رافعى در التدوين و دياربكرى در تاريخ الخميس و ... (2) ياد نكرده است . اكنون ، نام برخى از اين گونه كسان را كه علّامه امينى شناسانده است ، مى آوريم : حافظ ابو بِشْر دولابى ، حافظ ابو جعفر طحاوى ، حافظ ابو جعفر عقيلى ، حافظ ابو القاسم طبرانى ، حاكم ابو عبد اللّه نيشابورى ، حافظ ابن مردوُيِه اصفهانى ، ابو اسحاق ثعلبى ، ابو الحسن فقيه ماوَرْدى ، حافظ ابو بكر بيهقى ، حافظ خطيب بغدادى ، حافظ ابو زكريا ابن مَنْده ، حافظ ابن حَجَر عسقلانى ، حافظ جلال الدين سيوطى ، نور الدين سَمهودى ، حافظ ابن حَجَر هيثمى ، نور الدين حلبى ، حافظ ابو الحسن عثمان بن ابى شَيبه و حافظ قاضى عياض .

4 . تصديق و تأييد حديث «ردّ الشمس»آورديم كه بسيارى از محدّثان و مؤلفان اهل سنّت ، افزون بر نقل حادثه ، بر استوارى نقل هاى حديث «ردّ الشمس» نيز تأكيد كرده اند و برخى بر كسانى كه به ديده ترديد در اين حديثْ نگاه كرده اند ، طعن زده اند . اكنون آراى برخى از محدّثان را در تصحيح (صحيح شمردن سَنَد) و تأييد حديث «ردّ الشمس» مى آوريم : يك . ابو جعفر احمد بن صالح طبرى مصرى : (3) وى كه از محدّثان قرن سوم و از مشايخ بُخارى است ، پس از نقل حديث اسماء از

.


1- .تفسير الفخر الرازى (التفسير الكبير) : ج 32 ص 126 .
2- .براى اطلاع بيشتر از گزارشگران حديث ، ر . ك : إحقاق الحق : ج 5 ص 521 _ 539 و ج 16 ص 315 _ 331 و ج 20 ص 617 _ 620 و ج 21 ص 261 _ 271 .
3- .وى مردى جامع علوم بود ، فقه ، حديث و نحو را مى دانست و در حديث سفيان ثورى و انواع آن و نيز احاديث اهل عراق ، بحث كرده است (ر . ك : التاريخ الكبير : ج 2 ص 6 ، سير أعلام النبلاء : ج 12 ص 160 ، الوافي بالوفيات : ج 6 ص 424) .

ص: 43

دو طريق صحيح ، مى گويد : بر كسى كه در راه دانش گام مى زند ، سزاوار نيست كه از به حافظه سپردن حديث اسماء از پيامبر صلى الله عليه و آله روى برتابد ؛ چون اين روايت از مهم ترين نشانه هاى پيامبرى است . دو . ابو جعفر احمد بن محمّد طَحاوى : وى حديث اسماء را به دو طريق ، نقل مى كند و آن گاه به دفاع از حديث پرداخته ، شبهه تعارض آن با روايت «لم تحبس الشمس على أحد إلّا ليوشع ؛ خورشيد ، جز براى يوشع ، براى هيچ كس نگه داشته نشد» را آورده ، جواب مى دهد و در پايان مى نويسد : همه اين احاديث ، از نشانه هاى پيامبران است . سه . حافظ ابن حجر عَسقَلانى : او در كتاب مهم و مشهورش فتح البارى بشرح صحيح البخارى نوشته است : طحاوى و طَبَرانى در المعجم الكبير و بيهقى در دلائل النبوة از اسماء بنت عميس نقل كرده اند كه پيامبر خدا ، در هنگامى كه بر روى زانوى على عليه السلام خوابيده بود و وقت نماز عصر گذشت ، دعا كرد و خورشيد بازگشت ، على عليه السلام نمازش را خواند و آن گاه ، خورشيد غروب كرد ، و اين جريان ، رساترين معجزه است . ابن جوزى كه بر اين حديث در كتاب الموضوعات خويش ايراداتى گرفته و نيز ابن تيميّه كه آن را در كتاب الردّ على الروافض مجعول شمرده ، هر دو اشتباه كرده اند. چهار . حافظ جلال الدين سيوطى : او در كتاب هاى مختلف خود ، اين حديث را آورده و به تأييد و تصحيح آن پرداخته و از جمله در كتاب الدرر المنتثرة فى الأحاديث المشتهرة كه ويژه گزارش

.

ص: 44

احاديث مشهور است ، اين حديث را نيز آورده است و در ذيل آن نوشته است : ابن مَنده و ابن شاهين ، آن را از جمله احاديث اسماء بنت عميس دانسته اند و ابن مردوُيِه ، آن را از احاديث ابو هريره آورده و سند هر دو «حَسَن» است . طحاوى و قاضى عياض ، آن را صحيح دانسته اند و ابن جوزى آن را مجعول پنداشته است و البته همان گونه كه در كتاب مختصر الموضوعات و التعقّبات توضيح داده ام، وى اشتباه كرده است . (1) پيش تر نيز آورديم كه سيوطى رساله مستقلّى به نام كشف اللبس عن حديث ردّ الشمس در بيان طرق اين حديث و تصحيح آن و دفاع از آن نگاشته است . او در آغاز اين كتاب نوشته است : حديث ردّ الشمس ، معجزه پيامبر ماست و امام ابو جعفر طحاوى و ديگران ، آن را صحيح دانسته است . حافظ ابو الفرج ، زياده روى كرده و آن در كتاب الموضوعات نقل كرده است . و اين ، گوشه اى از پژوهش در طُرُق روايت و بيان حال آن است كه نامش را كشف اللبس عن حديث ردّ الشمس گذاشته اند . (2) و در پايان آن رساله آورده است : و از جمله دلايل درستى آن ، سخن امام شافعى و ديگران است كه گفته اند: هيچ پيامبرى را معجزه اى نبود ، جز آن كه همگون تر و رساتر از آن براى پيامبر ما نيز بود . توقّف خورشيد در چندين شب براى يوشع عليه السلام ، قاتل ستمكاران ، حادثه اى درست است و بايد براى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين حادثه اى باشد و اين داستان ، نظير همان است و خداوند به حقيقت امر ، آگاه تر است . (3)

.


1- .الدرر المنتثرة فى الأحاديث المشتهرة : ص 104 ح 99 .
2- .كشف اللبس عن حديث ردّ الشمس المطبوع فى ضمن الكشف الرمس عن حديث ردّ الشمس : ص 89 .
3- .كشف اللبس عن حديث رد الشمس : ص 108 .

ص: 45

پنج . حافظ ابن حجر هيثمى : ابن حجر ، در كتاب الصواعق المحرقة در ضمن برشمارى كرامات على عليه السلام نوشته است : از كرامات شگفت امام على عليه السلام اين است كه در آن روز كه سر پيامبر صلى الله عليه و آله بر دامنش بود ، خورشيد براى وى بازگشت ... و طحاوى و قاضى در كتاب الشفاء آن را صحيح دانسته و شيخ الاسلام ابو زُرْعه و ديگران ، آن را نيكو شمرده ، كلام آنانى را كه حديث را جعلى دانسته اند، رد كرده اند. (1)

5 . ديدگاه شيعه درباره حديث «ردّ الشمس»در منابع شيعى از كهن ترين روزگاران تا سده هاى واپسين ، نقل هاىِ اين حادثه شگفت ، فراوان بوده است . امامان عليهم السلام بر اين حادثه چونان فضيلتى سترگ براى مولا عليه السلام و معجزه اى عظيم براى پيامبر صلى الله عليه و آله فراوانْ تأكيد كرده اند . على عليه السلام بارها اين حقيقت را مطرح ساخته و چنان كه در متون ارائه شده ديديم ، در موارد لازم ، بدان استناد (و به اصطلاح : مُناشَده) كرده است . (2) عالمان شيعه ، مرزبانان سرزمين هاى باور و انديشه ، افزون بر آن كه حادثه را با طرق مختلفْ نقل كرده اند ، گفته ها و موضعگيرى هاى ديگران در برابر آن را نيز رصد كرده ، به شبهه ها و نقدها به استوارى پاسخ گفته اند _ كه بدانها اشاره خواهيم كرد _ . (3)

.


1- .الصواعق المحرقة : ص 128 .
2- .كشف الرمس عن حديث ردّ الشمس : ص 197 _ 231 .
3- .از جمله ، ر . ك : دلائل الصدق : ج 2 ص 456 _ 465.

ص: 46

ب _ اشكال ها _ پاسخ ها

6 . حديث «ردّ الشمس» در شعر شاعرانشاعران در هماره تاريخ ، فريادگران ارزش ها و جاودانه سازان حادثه ها بوده اند و شعر ، در روزگارانى دراز ، مهم ترين عامل نقل و انتقال ارزش ها ، احساس ها ، اخبار و انديشه ها بوده است . نقش شعر در تثبيت گزارش ها و واقعه ها ، بس عظيم و كارآمد است . شاعران در برابر اين حادثه عظيم (ردّ الشمس) سكوت را روا ندانسته اند و نقل و برنمودن ارج ها و ارجمندى هاى آن را به واژه ها سپرده ، اين فضيلت والا را در قالب شعرهايى آكنده از شعور بر رواق تاريخ ، ثبت كرده اند . (1) پيشينه يادكرد «ردّ الشمس» در شعر شاعران ، به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسد . حَسّان بن ثابت ، در ضمن چكامه اى در برشمارى والايى هاى على عليه السلام از جمله سرود : اى مردم! چه كسى به مانند على است كه خورشيد براى او از مغرب ، بازگشت؟ اشعار ارجمند و سروده هاى والاى شاعران در جاودانه سازى اين حادثه و حفظ و حراست آن در گذرگاه تاريخ ، بسى مهم بوده است . (2)

ب _ اشكال ها _ پاسخ هاپيش تر آورديم كه فضيلت ستيزان كوشيده اند تا مگر اندكى از پرتو اين فضيلتِ خاصّ على عليه السلام بكاهند . از اين روى ، اشكال هاى متعدّدى متوجّه اين جريان كرده اند . به عنوان نمونه ، كوشيده اند تا برخى از رجال نقل آن را «جَرْح» كنند و در اين سمت و سوى ، برخى راويان را متّهم به ضعف و نااستوارى كرده اند كه از رجال صحيحين هستند .

.


1- .ر . ك : كشف الرمس عن حديث ردّ الشمس : ص 231 _ 276 .
2- .كشف الرمس عن حديث ردّ الشمس : ص 233 .

ص: 47

اين خُرده گيران ، از يك سو ، احاديث صحيحين را يكسر استوار دانسته ، مى پذيرند و از سوى ديگر ، چون در تنگناى قافيه قرار مى گيرند ، بنايى را كه برافراشته اند ، ويران مى كنند . (1) عالمان بسيارى به اين اشكال ها پاسخ داده اند . در اين جا ، گزينه اى از اهمّ آن اشكال ها را با پاسخ هاىِ عالمان و گاه با افزونى هايى مى آوريم :

1 . ضعف سند حديثاين اشكال ، راه به جايى نمى برد . يكى بدان جهت كه _ چنان كه گذشت _ بسيارى از عالمان و محدّثان و بزرگان اهل سنّت ، حديث را «تصحيح كرده اند» و سخنان تضعيف كنندگان را به هيچ انگاشته اند و گاه بر تضعيف كنندگان ، از آن روى كه حديث و نقلى بدين استوارى را سست تلقّى كرده اند ، طعن زده اند . دو ديگر آن كه ، بر فرض كه كسى به ضَعْف تمام طُرق نقل حديث ، باور داشته باشد ، گستردگى نقل ها به اندازه اى است كه اگرچه با ضعف سند _ بر فرض كه چنين باشد _ اطمينان به وقوع را مى رساند و همين مقدار در اثبات مطلوب ، بسنده است ؛ اگرچه از اثبات تفصيل جريان وا بماند .

2 . تعارض آن با حديث «لم تحبس الشمس ...»اين اشكال ، پاسخ هايى دارد ، از جمله حديث : لَم تُحبَس الشَّمسُ عَلى أَحدٍ إلّا لِيوشَعَ . خورشيد ، جز براى يوشع ، براى هيچ كس نگه داشته نشد . در واقع ، گزارش وقوع منحصر به فرد حادثه اى است در امّت هاى پيشين و هيچ

.


1- .دلائل الصدق : ج 2 ص 297 .

ص: 48

گونه دلالتى بر عدم وقوع آن در آينده ندارد .

3 . اين فضيلت ، نبوى است ، نه علوىظاهرا آنان كه اين سخن بر زبان و قلمشان رفته است ، نه در حادثه تأمّل كرده اند و نه در جملات نقل ها . در حديث «ردّ الشمس» ، پيامبر صلى الله عليه و آله به صراحت در دعا از على عليه السلام ياد مى كند و بازگشت خورشيد را براى اداى نماز او ، از خدا مى خواهد . پس اين فضيلت ، نبوى است كه به درخواست او انجام شده و علوى است ، چون براى على عليه السلام تحقّق يافته است .

4 . بى فايده بودنِ بازگشت خورشيدمى گويند وقتى آفتابْ غروب كرد ، نماز ، قضا شده است و چون بازگردد ، ادا نخواهد شد . بدين سان ، چه فايده اى در بازگشت خورشيد ، هست؟ ابن حجر هيثمى ، اين اشكال را گزارش كرده و در پاسخ آن نوشته است كه : بازگرداندن آفتاب ، ويژه على عليه السلام است و كرامتى ويژه او . بدين سان ، ادراك وقت عصر و تحقّق نماز به صورت «ادا» نيز خصوصيت اين حادثه خواهد بود و ويژه على عليه السلام است. (1) يعنى چون اصل حادثه با نقل هاى استوار به اثبات رسيد ، ديگر مَجالى براى اين گونه اشكال ها باقى نمى مانَد . اصل جريان ، غير عادى است و داراى خصوصيت ؛ و چنين است حواشى و پيامدهاى آن . افزون بر اين ، مى توان گفت كه اين گونه داورى ها ، اجتهاد در مقابل نصّ است .

.


1- .الصواعق المحرقة : ص 128 (چاپ بيروت ، مؤسسة الرسالة : ج 2 ص 376) . ملّا على قارى (مؤلّف كنز العمّال) نيز اشكال ياده شده را به همين گونه جواب داده است (ر . ك : الغدير : ج 3 ص 195 به نقل از : شرح المشكاة : ج 4 ص 287) .

ص: 49

وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله از خداوند مى خواهد كه چنان شود ، بدين معناست كه اين كار ، فايده دارد . ديگر چگونه مى شود در مقابل اين نص (حديث پيامبر صلى الله عليه و آله ) ايستاد و استنباط كرد كه : «فايده ندارد»؟

5 . دگرگونى در نظام هستىمى گويند لازمه باور داشتن اين حادثه ، دگرگونى نظام افلاك است ، و اين ، پذيرفتنى نيست . در آغاز بحث ، يادآورى كرديم كه گاهى حادثه فراتر از آن است كه در محدوده تحليل هاى عقلانى عادى بگنجد . در اثبات اين گونه حوادث ، مُحال نبودن آنها (به خاطر وجود نقل هاى استوار) ، كافى است . بى گمان ، وقوع چنين حادثه اى _ كه نمونه آن در تاريخ قطعا بوده است (1) _ عقلاً مُحال نيست تا از دايره قدرت الهى بيرون باشد . بنا بر اين ، پذيرفتن آن به گونه جريانى «خلاف عادت» ، امّا بر اساس علل و عوامل موجود در هستى و با قدرت خداوندِ «سبب سازِ سبب سوز» ، چه مانعى دارد؟

6 . تضاد در نقل هاديديم كه نقل هاىِ حادثه فراوان است . با توجّه به اين كه گزارش ها غالبا نقل به معنا بوده اند و ناقلان در چگونگى گزارش ها ، شيوه ها و هدف هاى متفاوت داشته اند ، از اين روى ، نقل ها به لحاظ محتوا گونه گون اند . يكى حادثه را با تمام ابعاد ، نقل كرده است و برخى صرفا به متن حادثه پرداخته اند ، و ... . امكان نسيان و خطا نيز منتفى نيست . بدين سان ، گونه گونى گزارش هاى يك حادثه _ كه گاه ، امكان دارد بخش هايى

.


1- .به عنوان نمونه ، معجزه «انشقاق قمر» به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله كه در قرآن كريم (قمر ، آيه 1 _ 3) از آن ، ياد شده است ، و يا بازگشت خورشيد براى يوشع عليه السلام كه در حديث پيامبر خدا آمده است _ و پيش تر ياد كرديم _ .

ص: 50

از آن به تضاد نيز منجر شود _ طبيعى است و بى گمان ، اين چگونگى ، نفى اصل حادثه را باعث نخواهد شد . بررسى يك واقعه تاريخى ، معيارها و ملاك هاى خاصّ خود را دارد . از اين روى ، سخن ناقدانِ حادثه كه ويژگى هاىِ گاه متفاوت و گاه متنافى ، نشان از كذب روايات دارد ، بسى نادرست است . علّامه شيخ محمّد حسن مظفّر ، ابعاد اين اشكال را بازگفته و به آن ، پاسخ داده است ، كه سزامند است متن آن را بياوريم : مسئله سوم ، آن كه متن روايات ، از چند جهت ، با يكديگر منافات دارد ، كه دروغ بودن حادثه را مى رساند : نخستْ آن كه بعضى روايات ، دلالت بر آن دارد كه خورشيد ، طلوع كرد و بر كوه ها و بر زمين تابيد و در بعضى آمده است كه تا وسط آسمان آمد و در پاره اى روايات است كه تا نصف مسجد رسيد ، و اين ، دليل بر آن است كه حادثه بايد در مدينه اتّفاق افتاده باشد ؛ چون مقصود از مسجد ، مسجد مدينه است ، و بسيارى از گزارش ها دلالت بر آن دارند كه حادثه در جنگ خيبر و در صهباء ، روى داده است . دوم آن كه در بعضى از روايات است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حال دريافت وحى بود و در بعضى آمده است كه خوابيده بود و بيدار شد . سوم آن كه در بعضى روايات مى گويند على عليه السلام مشغول [ پرستارى از ]پيامبر صلى الله عليه و آله بود و در برخى آمده است كه وى مشغول تقسيم غنايم بود و ... و ديگر ويژگى هاى متنافى اى كه در روايت وجود دارد . پاسخ ، اين است كه : اختلاف ويژگى هاى روايات ، به معناى دروغ بودن اصل داستان نيست و تنها بر بودن اشتباهاتى در نقل ويژگى ها دلالت دارد ؛ چون هيچ حادثه نقل شده از طرق گوناگون وجود ندارد كه در نقل ويژگى هايش اختلافى نباشد . در داستان شقّ القمر _ در روايتى كه از ترمذى نقل كرديم _ آمده است كه : «ماه ، دو نيمه شد و بر دو كوه تابيد» و در گزارش ديگرى از

.

ص: 51

ترمذى است كه : «ماه ، دو نيمه شد ؛ نيمى از بالاى كوه و نيمى از پايين كوه ، تابيدن گرفت» و در صحيح البخارى است كه نيمى از بالاى كوه و نيمى از پايين كوه ، نمايان گشت» . با اين حال ، بايد گفت كه بين ويژگى ها در داستان «ردّ الشمس» اختلافى نيست . چون در صورت نخست ، مراد از همه آن خصوصيات ، اين است كه : خورشيد تا وقت عصر بازگشت ، چنان كه در پاره اى از روايات ، بدان تصريح شده است ؛ امّا در پاره اى از نقل ها مبالغه شده و گفته اند كه تا وسط آسمان رسيد (مبالغه در سخن ، كم نيست) ، چنان كه وقوع ردّ الشمس در جنگ خيبر ، منافاتى با رسيدن آفتاب تا نيمه مسجد ندارد . امّا ويژگى ها در صورت دوم هم با يكديگر اختلاف ندارند ؛ چون ممكن است كه خواب پيامبر صلى الله عليه و آله را بر ويژگى فراگيرى وحى و بيدارى اش را بر خروج از آن حالت ، حمل كنيم . به همين جهت ، در پاره اى از گزارش ها پس از ذكر فرود آمدن جبرئيل عليه السلام و غلبه حالت وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله ، تعبير «استيقاظ (به خود آمدن)» آمده است . امّا ويژگى ها در صورت سوم ، روشن است كه منافاتى با يكديگر ندارند ؛ چون بعيد نيست كه مسئله تقسيم غنايم ، حادثه اى پيش از مشغول شدن على عليه السلام به [ پرستارى از] پيامبر صلى الله عليه و آله بود ، نه هم زمان با آن . توهّم تنافى در ديگر ويژگى هاى گزارش هم از همين قبيل است . (1)

7 . اندك بودنِ شمار شاهدانمى گويند اگر «ردّ الشمسْ» تحقّق يافته بود ، به صورت طبيعى بايد بسيارى آن را مى ديدند و بايد چونان حادثه اى شگفت و بلكه به عنوان شگفت ترين حادثه تاريخى

.


1- .دلائل الصدق : ج 2 ص 461 .

ص: 52

در جهان ، مشهور مى گشت و اقوام و ملل مختلف ، آن را نقل مى كردند ، نه اين كه گزارشگران آن ، بدين سان اندك باشند . اين اشكال ، كه شايد كسانى پنداشته اند مهم ترين مشكل حادثه است ، هم پاسخِ نقضى دارد و هم حَلّى (اثباتى) . امّا پاسخ نقضى : در تاريخ اسلام و در تاريخ حيات پيامبر صلى الله عليه و آله جريان «شق القمر» ، حادثه اى است واقعا شگفت ، و بلكه از «ردّ الشمس» نيز شگفت تر : ماه در پىِ درخواست مشركان و با اشارت معجزه آساى پيامبر صلى الله عليه و آله دو پاره شد و هر پاره اى در سويى قرار گرفت . مسافرانى كه از بيرون مكّه به آن ديارْ وارد مى شدند ، ديدند و اين رؤيت را به اطلاع قريش نيز رساندند . اين واقعه را همه مفسّران پذيرفته اند و آيات آغازينِ سوره قمر : «اقْتَرَبَتِ السَّ_اعَةُ وَ انشَقَّ الْقَمَرُ وَ إِن يَرَوْاْ ءَايَةً يُعْرِضُواْ وَ يَقُولُواْ سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ ؛ (1) نزديك شد قيامت و از هم شكافت ماه ، و هرگاه نشانه اى ببينند ، روى برمى گردانند و مى گويند : سِحرى دائم است» ، آن را گزارش كرده و بر آن ، تأكيد ورزيده است . (2) با اين همه ، نه شهرت روايى «شقّ القمر» ، فراتر از «ردّ الشمس» است و نه در ميان اقوام و ملل مختلف ، شهره آفاق گشته است و نه ... و به واقع ، اگر نبود آيات الهى و جاودان سازى آن حادثه توسّط وحى ، همين چند گزارش موجود نيز شايد اكنون در اختيار نمى بود و چه بسا حادثه «شقّ القمر» ، فراموش مى گشت! از سوى ديگر و با نگاه حَلّى به مسئله ، بايد توجّه داشت كه متأسّفانه به جهاتى _ كه اكنون جاى شرح و بسط آن نيست _ ، فرهنگ كتابت حديث در قرن اوّل در ميان مسلمانان به شدّتْ سست گرديد و بدين سان ، آثار و مآثر بسيارى تباه گشت و گزارش ها و حديث هاى فراوان از دست رفت . از اين روى ، معجزات ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله

.


1- .قمر ، آيه 1 و 2 .
2- .ر . ك : كتاب هاى تفسير ، ذيل سوره و آيه .

ص: 53

نيز نقل هاى فراوانى ندارند . دو ديگر ، اين كه فضاى حاكم ، نه فقط در قرن اوّل ، بلكه قرن ها ، ستيز با فضايل علوى و مناقب آل اللّه عليهم السلام بود . از اين روى ، گزارش و گستراندن اين گونه اخبار ، پيامدهاى بس سنگين داشت . توجّه به چگونگى آن جو _ كه براى پژوهشگران تاريخ اسلام ، روشن است _ مى تواند توجيه گر كمبود گزارش هاى جريان هايى از اين دست باشد و حتّى فراتر از آن ، وجود همين مقدار را نيز بايد مرهون لطف الهى و عظمت حادثه ها و شگفتى آفرينى آنها دانست . سه ديگر ، اين كه فراهم بودنِ زمينه رؤيت اين حادثه توسّط افراد بسيار نيز روشن نيست ؛ چون هم مدّت اين بازگشت ، بس اندك بوده است و هم نبايد به لحاظ چرايى و چگونگى حادثه ، آفتاب ، زياد بالا آمده باشد و احتمالاً تنها در مناطق قريب الاُفق ، اگر مانعى مانند ابر و غبارْ وجود نداشته ، قابل مشاهده بوده است . (1) با اين همه و بر روى هم ، در مقايسه با گزارش هاى حوادث ديگر ، نقل اين حادثه چندان هم كم نيست . ناظران ، نوعا چون در متن حادثه هستند ، گزارش را چندان بااهميّت تلقّى نمى كنند و بر روايت آن ، همّت نمى ورزند ؛ امّا در نسل هاى بعدى ، گزارشگران اين حادثه چندان هم كم نيستند . به هر حال ، وقوع «ردّ الشمس» ، قطعى است و گزارش هاى آن ، بسى استوار .

.


1- .در اين باره نقلى وجود دارد كه احتمالاً از معصوم باشد : «دليل آن كه وقتى خورشيد براى على عليه السلام برگشت و براى ديگر ساكنان زمينْ اتفاق نيفتاد ، اين است كه خداوند ، همه آسمان را انباشته از ابر ساخت ، جز آن جايى كه امير مؤمنان و يارانش بودند و آن قسمت را بى ابر ساخت و خورشيد بر وى ، نمايان گشت» (بحار الأنوار : ج 58 ص 166 ح 26 ، به نقل از : العلل ، محمّد بن على بن ابراهيم) .

ص: 54

الفصل الثالث : إخباره بالاُمور الغيبيّة3 / 1اِستِشهادُ الحُسَينِ في كَربَلاءَكامل الزيارات عن أبي عبد اللّه الجدلي :دَخَلتُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام والحسين عليه السلام إلى جَنبِهِ ، فَضَرَبَ بِيَدِهِ عَلى كَتِفِ الحُسَينِ عليه السلام ، ثُمَّ قالَ : إنَّ هذا يُقتَلُ ولا يَنصُرُهُ أحَدٌ . قالَ : قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاللّهِ إنَّ تِلكَ لَحَياةُ سوءٍ . قالَ : إنَّ ذلِكَ لَكائِنٌ . (1)

الإرشاد عن إسماعيل بن زياد :إنَّ عَلِيّا عليه السلام قالَ لِلبَراء بنِ عازِبٍ يَوما : يا بَراءُ ، يُقتَلُ ابنِيَ الحُسَينُ وأنتَ حَيٌّ لا تَنصُرُهُ . فَلَمّا قُتِلَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام كانَ البَراءُ بنُ عازِبٍ يَقولُ : صَدَقَ _ وَاللّهِ _ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، قُتِلَ الحُسَينُ ولَم أنصُرهُ . ثُمَّ يُظهِرُ الحَسرَةَ عَلى ذلِكَ وَالنَّدَمَ . (2)

الإرشاد عن جويرية بن مسهر العبدي :لَمّا تَوَجَّهنا مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام إلى صِفّينَ ، فَبَلَغنا طُفوفَ كَربَلاءَ ، وَقَفَ عليه السلام ناحِيَةً مِنَ العَسكَرِ ، ثُمَّ نَظَرَ يَمينا وشِمالاً وَاستَعبَرَ ، ثُمَّ قالَ : هذا _ وَاللّهِ _ مُناخُ رِكابِهِم ومَوضِعُ مَنِيَّتِهِم . فَقيلَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما هذَا المَوضِعُ ؟ قالَ : هذا كَربَلاءُ ، يُقتَلُ فيهِ قَومٌ يَدخُلونَ الجَنَّةَ بِغَيرِ حِسابٍ . ثُمَّ سارَ . (3)

.


1- .كامل الزيارات : ص 149 ح 176 وراجع رجال الكشّي : ج 1 ص 307 الرقم 147 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 331 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 270 نحوه .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 332 وراجع خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 47 وقرب الإسناد : ص 26 ح 87 ووقعة صفّين : ص 142 وكامل الزيارات : ص 453 ح 685 وذخائر العقبى : ص 174 .

ص: 55

فصل سوم : پيشگويى امام على درباره حوادث آينده

3 / 1 شهادت امام حسين در كربلا

فصل سوم : پيشگويى امام على درباره حوادث آينده3 / 1شهادت امام حسين در كربلاكامل الزيارات_ به نقل از ابو عبد اللّه جَدَلى _: بر امير مؤمنان ، وارد شدم و حسين عليه السلام در كنارش بود . با دست بر شانه حسين عليه السلام زد و آن گاه فرمود : «اين ، كشته خواهد شد و هيچ كس كمكش نخواهد كرد» . گفتم : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، روزگار بدى خواهد بود . فرمود : «اين اتّفاق ، خواهد افتاد» .

الإرشاد_ به نقل از اسماعيل بن زياد _: روزى ، على عليه السلام به براء بن عازب فرمود : «اى براء! پسرم حسين ، كشته خواهد شد و تو زنده خواهى بود و كمكش نخواهى كرد» . هنگامى كه حسين بن على عليهماالسلام شهيد شد ، براء بن عازب مى گفت : «به خدا سوگند ، على بن ابى طالب ، راست گفت . حسين ، كشته شد و من كمكش نكردم» و همواره از يارى نكردن حسين عليه السلام اظهار تأسّف و پشيمانى مى كرد .

الإرشاد_ به نقل از جُوَيرية بن مُسهِر عبدى _: هنگامى كه با امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام به صِفّين مى رفتيم ، به بيابان هاى كربلا رسيديم . دور از سپاه ايستاد و آن گاه به راست و چپ ، نگاه كرد و اشك ريخت و سپس فرمود : «به خدا سوگند ، اين جا توقّفگاه قافله آنان و جاى مرگشان است» . گفتند : اى امير مؤمنان! اين جا كجاست؟ فرمود : «اين جا كربلاست و در آن ، گروهى كشته خواهند شد كه بدون محاسبه وارد بهشت مى گردند» . آن گاه به راه خود ، ادامه داد .

.

ص: 56

المعجم الكبير عن أبي حبرة :صَحِبتُ عَلِيّا رضى الله عنهحَتّى أتَى الكوفَةَ ، فَصَعِدَ المِنبَرَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : كَيفَ أنتمُ إذا نَزَلَ بِذُرِّيَّةِ نَبِيِّكُم بَينَ ظَهرانَيكُم ؟ قالوا : إذا نُبلِي اللّهَ فيهِم بَلاءً حَسَنا . فَقالَ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لَيَنزِلُنَّ بَينَ ظَهرانَيكُم ولَتَخُرجُنَّ إلَيهِم فَلَتَقتُلنَّهُم . ثُمَّ أقبَلَ يَقولُ : هُم أورَدوهُم بِالغَرورِ وعَرَّدوا (1) أحَبّوا نَجاةً لا نَجاةَ ولا عُذرَ (2)

مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن نُجَيّ عن أبيه :أنَّهُ سارَ مَعَ عَلِيٍّ رضى الله عنهوكانَ صاحِبَ مِطهَرَتِهِ (3) ، فَلَمّا حاذى نينَوى وهُوَ مُنطَلِقٌ إلى صِفّينَ ، فَنادى عَلِيٌّ رضى الله عنه : اِصبِر أبا عَبدِ اللّهِ ، اِصبِر أبا عَبدِ اللّهِ بِشَطِّ الفُراتِ . قُلتُ : وماذا (4) ؟ قالَ : دَخَلتُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ذاتَ يَومٍ وعَيناهُ تَفيضانِ ، قُلتُ : يا نَبِيَّ اللّهِ ، أغضَبَكَ أحَدٌ ، ما شَأنُ عَينَيكَ تَفيضانِ ؟ قالَ : بَل قامَ مِن عِندي جِبريلُ قَبلُ فَحَدَّثَني أنَّ الحُسَينَ يُقتَلُ بِشَطِّ الفُراتِ . قالَ : فَقالَ : هَل لَكَ إلى أن أُشِمَّكَ مِن تُربَتِهِ ؟ قالَ : قُلتُ : نَعَم . فَمَدَّ يَدَهُ فَقَبَضَ قَبضَةً مِن تُرابٍ فَأَعطانيها ، فَلَم أملِك عَينَيَّ أن فاضَتا . (5)

.


1- .عرَّدوا : أي فرّوا وأعرضوا (النهاية : ج 3 ص 204 «عرد») .
2- .المعجم الكبير : ج 3 ص 110 ح 2823 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 270 عن عمر بن محمّد الزيّات نحوه .
3- .المِطْهَرة : الإناءُ الذي يُتَوَضّأُ به ويُتطَهَّر به (لسان العرب : ج 4 ص 506 «طهر») .
4- .في بعض المصادر : «وماذا : أبا عبد اللّه ؟!» ، وفي بعضها : «ومن ذا : أبا عبد اللّه ؟!» .
5- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 184 ح 648 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 206 ح 358 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 589 الرقم 1577 ، الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) : ج 1 ص 429 الرقم 417 عن عامر الشعبي ، تاريخ دمشق : ج 14 ص 187 ح 3517 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 105 ح 2811 نحوه ؛ الملاحم والفتن : ص 237 ح 344 و ص 333 ح 484 .

ص: 57

المعجم الكبير_ به نقل از ابو حِبره _: با على عليه السلام همراه شدم تا به كوفه رسيد . در كوفه به منبر رفت و خدا را سپاس و ستايش گفت و آن گاه فرمود : «هنگامى كه نوادگان پيامبرتان در ميان شما گرفتار شوند ، چگونه برخورد خواهيد كرد؟» . گفتند : در راه آنان ، آزمايش نيكويى خواهيم داد . [ على عليه السلام ] فرمود : «سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، در ميان شما منزل خواهند كرد و شما به سوى آنان به راه خواهيد افتاد و آنان را خواهيد كُشت» . آن گاه ، شروع به خواندن اين شعر كرد : «خود ، آنان را با نيرنگ ، وارد خواهند كرد و [ سپس] از آنان رو خواهند گرداند نجات يافتنى را دوست خواهند داشت كه نه رستگارى و نه دليلى بر آن است» .

مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن نُجَىّ ، از پدرش _: با على عليه السلام مى رفتم و مسئول ظرف آب وضوى او بودم . هنگامى كه به سوى صِفّين مى رفتيم ، مقابل نينوا كه رسيديم ، على عليه السلام فرمود : «ابو عبد اللّه ! صبر كن . در كنار فرات ، صبر كن» . گفتم : چه شده است؟ فرمود : «روزى بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شدم ، در حالى كه چشمانش گريان بود . گفتم : اى پيامبر خدا! آيا كسى تو را خشمناك كرده است؟ چرا ديدگانت گريان است ؟ فرمود : هم اكنون ، جبرئيل از پيش من رفت و به من گفت كه حسين در كنار فرات ، كشته خواهد شد . سپس فرمود : مى خواهى خاك آن جا را بو كنى؟ گفتم : آرى . دستش را دراز كرد و يك مشت خاك برداشت و به من داد و من نتوانستم جلوى اشكم را بگيرم» .

.

ص: 58

مقتل الحسين للخوارزمي عن الحاكم الجشمي :إنَّ أميرَ المُؤمِنين عليه السلام لَمّا سارَ إلى صِفّينَ نَزَلَ بِكَربَلاءَ وقالَ لابنِ عَبّاسٍ : أ تَدري ما هذِهِ البُقعَةُ ؟ قالَ : لا . قالَ : لَو عَرفتَها لَبَكَيتَ بُكائي . ثُمَّ بَكى بُكاءً شَديدا ، ثُمَّ قالَ : ما لي ولاِلِ أبي سُفيانَ ؟ ! ثُمَّ التَفَتَ إلَى الحُسَينِ وقالَ : صَبرا يا بُنَيَّ ، فَقَد لَقِيَ أبوكَ مِنهُم مِثلَ الَّذي تَلقى بَعدَهُ . (1)

اُسد الغابة عن غرفة الأزدي :دَخَلَني شَكٌّ مِن شَأنِ عَليٍّ ، فَخَرَجتُ مَعَهُ عَلى شاطِئِ الفُراتِ ، فَعَدَلَ عَنِ الطَّريقِ ووَقَفَ ووَقَفنا حَولَهُ ، فَقالَ بِيَدِهِ : هذا مَوضِعُ رَواحِلِهِم، ومُناخُ رِكابِهِم، ومُهراقُ دِمائِهِم ، بِأَبي مَن لا ناصِرَ لَهُ فِي الأَرضِ ولا فِي السَّماءِ إلّا اللّهُ . فَلَمّا قُتِلَ الحُسَينُ خَرَجتُ حَتّى أتَيتُ المَكانَ الَّذي قَتَلوهُ فيهِ ، فَإِذا هُوَ كَما قالَ ، ما أخطَأَ شَيئا . قالَ : فَاستَغفَرتُ اللّهَ مِمّا كانَ مِنّي مِنَ الشَّكِّ ، وعَلِمتُ أنَّ عَلِيّا رضى الله عنه لَم يُقدِم إلّا بِما عُهِدَ إلَيهِ فيهِ . (2)

.


1- .مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 162 .
2- .اُسد الغابة : ج 4 ص 322 الرقم 4173 وراجع تاريخ دمشق : ج 14 ص 198 .

ص: 59

مقتل الحسين ، خوارزمى_ به نقل از حاكم جُشَمى _: امير مؤمنان، هنگامى كه به صِفّين مى رفت ، در كربلا فرود آمد و به ابن عبّاس فرمود : «مى دانى اين مكانْ كجاست؟». [ ابن عبّاس] گفت : نه . فرمود : «اگر اين مكان را مى شناختى ، همچون من مى گريستى» و آن گاه ، گريه شديدى كرد و افزود : «من با آل ابو سفيان ، چه كار دارم؟» . آن گاه [ امير مؤمنان] به حسين عليه السلام رو كرد و فرمود : «شكيبا باش ، پسر عزيزم! پدرت هم از آنان ، همانند آنچه تو پس از او خواهى ديد ، مى بيند» .

اُسد الغابة_ به نقل از غرفه اَزْدى _: نسبت به منزلت على عليه السلام ترديدى در دلم راه يافته بود . [ روزى ]با او به ساحل فرات رفتم . راه كج كرد و ايستاد و ما هم اطرافش ايستاديم . با اشاره دست فرمود : «اين جا مكان شترانشان ، جايگاه فرود قافله شان و محلّ ريختن خونشان است . پدرم فداى آن كه جز خدا ، ياورى در زمين و در آسمان ندارد!». هنگامى كه حسين عليه السلام كشته شد [ ، به ساحل فرات ]آمدم و به جايى كه حسين عليه السلام را در آن جا كشته بودند ، رفتم . درست همان گونه بود كه على عليه السلام گفته بود و هيچ اشتباهى نكرده بود . از ترديدى كه در من بود ، از خدا طلب آمرزش كردم و فهميدم كه على عليه السلام به كارى دست نمى زَنَد ، مگر بر پايه عهدى كه با وى شده است . (1)

.


1- .نيز ، ر . ك : تاريخ دمشق : ج 14 ص 198 .

ص: 60

الطبقات الكبرى عن أبي عبيد الضبّي :دَخَلنا عَلى أبي هَرثَمٍ الضَّبِّيِّ حينَ أقبَلَ مِن صِفّينَ _ وهُوَ مَعَ عَلِيٍّ _ وهُوَ جالِسٌ عَلى دُكّانٍ (1) ، ولَهُ امرَأَةٌ يُقالُ لَها : جَرداءُ ، هِيَ أشَدُّ حُبّا لِعَلِيٍّ وأشَدُّ لِقَولِهِ تَصديقا . فَجاءَت شاةٌ فَبَعَرَت ، فَقالَ : لَقَد ذَكَّرَني بَعرُ هذِهِ الشّاةِ حَديثا لِعَلِيٍّ . قالوا : وما عِلمُ عَلِيٍّ بِهذا ؟ قالَ : أقبَلنا مَرجِعَنا مِن صِفّينَ فَنَزَلنا كَربَلاء ، فَصَلّى بِنا عَليٌّ صَلاةَ الفَجرِ بَينَ شَجَراتٍ ودَوحاتٍ حَرمَلٍ ، ثُمَّ أخَذَ كَفّا مِن بَعرِ الغِزلانِ فَشَمَّهُ ، ثُمَّ قالَ : أوهِ ، أوهِ ، يُقتَلُ بِهذَا الغائِطِ (2) قَومٌ يَدخُلونَ الجَنَّةَ بِغَيرِ حِسابٍ . قالَ : قالَت جَرداءُ : وما تُنكِرُ مِن هذا ؟ ! هُوَ أعلَمُ بِما قالَ مِنكَ ، نادَت بِذلِكَ وهِيَ في جَوفِ البَيتِ . (3)

تاريخ دمشق عن هرثمة بن سلمى :خَرَجنا مَعَ عَلِيٍّ في بَعضِ غَزوِهِ ، فَسارَ حَتَّى انتَهى إلى كَربَلاءَ ، فَنَزَلَ إلى شَجَرَةٍ فَصَلّى إلَيها ، فَأَخَذَ تُربَةً مِنَ الأَرضِ فَشَمَّها ، ثُمَّ قالَ : واها لَكِ [ مِن ] (4) تُربَةٍ ! لَيُقتَلَنَّ بِكِ قَومٌ يَدخُلونَ الجَنَّةَ بِغَيرِ حِسابٍ . قالَ : فَقَفَلنا مِن غَزَواتِنا (5) ، وقُتِلَ عَلِيٌّ ، ونَسيتُ الحَديثَ . قالَ : وكُنتُ فِي الجَيشِ الذَّينَ ساروا إلَى الحُسَينِ ، فَلَمَّا انتَهَيتُ إلَيه نَظَرتُ إلَى الشَّجَرَةِ فَذَكَرتُ الحَديثَ ، فَتَقدَّمتُ عَلى فَرَسٍ لي فَقُلتُ : اُبَشِّرُكَ [ يَا ] (6) ابن بنت رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وحَدَّثتُهُ الحَديثَ . قالَ : مَعَنا أو عَلَينا ؟ قُلتُ : لا مَعَكَ ولا عَلَيكَ ، تَرَكتُ عِيالاً ، وتَرَكتُ (7) . قالَ : أمّا لا فَوَلِّ فِي الأَرضِ ؛ فَوَالَّذي نَفسُ حُسَينٍ بِيَدِهِ لا يَشهَدُ قَتلنَا اليَومَ رَجُلٌ إلّا دَخَلَ جَهَنَّمَ . قالَ : فَانطَلَقتُ هارِبا مُوَلِّيا فِي الأَرضِ حَتّى خَفِيَ عَلَيَّ مَقتَلُهُ . 8

.


1- .الدُّكّان : الدكّة المبنيّة للجلوس عليها (لسان العرب : ج 13 ص 157 «دكن») .
2- .الغائط : المتّسع من الأرض مع طمأنينة (لسان العرب : ج 7 ص 364 «غوط») .
3- .الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) : ج 1 ص 432 الرقم 420 ، تاريخ دمشق : ج 14 ص 198 عن أبي عبد اللّه الضبّي ؛ شرح الأخبار : ج 3 ص 136 ح 1077 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 26 ح 514 كلاهما نحوه وراجع تهذيب التهذيب : ج 1 ص 590 الرقم 1577 ومقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 165 .
4- .الزيادة من الترجمة المطبوعة بتحقيق الشيخ محمّد باقر المحمودي .
5- .في هامش المصدر هنا : كذا ، وفي المطبوعة : «غَزوَتِنا» ، وبهامشها عن نسخةٍ : «غَزاتِنا» .
6- .كذا .
7- .تاريخ دمشق : ج 14 ص 222 ؛ الملاحم والفتن : ص 335 ح 488 نحوه .

ص: 61

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو عبيد ضَبّى _: بر ابو هَرثَم ضبّى (از سپاهيان على عليه السلام درصِفّين) وقتى كه از صِفّين برگشته بود ، وارد شديم و او روى سكّويى نشسته بود .وى زنى داشت به نام جَرداء كه بسيار به على عليه السلام علاقه داشت و سخنان وى راپيش از همه تصديق مى كرد . گوسفندى از آن جا گذشت و سرگين انداخت . هَرثَم گفت : سرگين اين گوسفند ، سخنى از على را به ياد من آورد . گفتند : على عليه السلام از كجا به سرگين انداختن اين گوسفند ، آگاهى داشت؟ گفت : در بازگشت از صِفّين ، در كربلا پياده شديم و على ، نماز صبح را با ما به جماعت در بين درختان و بوته هاى اسفند به جاى آورد . سپس مُشتى از سرگين آهوان را برداشت و بوييد و آن گاه گفت : «آه ، آه! در اين بيابان ، گروهى كشته خواهند شد كه بدون محاسبه وارد بهشت مى گردند» . جرداء كه در درون خانه بود ، با صداى بلند گفت : چه جاى انكار اين سخن است؟! او به آنچه گفته ، از تو داناتر است .

تاريخ دمشق_ به نقل از هَرثَمة بن سلمى _: در يكى از جنگ هاى على عليه السلام همراه او مى رفتيم تا به كربلا رسيديم . او در كنار درختى پياده شد و نماز خواند و [مشتى ]خاك از زمين برداشت و بوييد و فرمود : «واى بر تو ، اى خاك! بر روى تو گروهى كشته خواهند شد كه بدون محاسبه وارد بهشت مى گردند» . جنگ هايمان پايان يافت و [مدّتى بعد] على عليه السلام كشته شد و اين سخن را فراموش كردم . [ سال ها بعد ]در سپاهى كه به سوى حسين عليه السلام مى رفت، بودم. وقتى به حسين عليه السلام رسيدم، چشمم به آن درخت افتاد و سخن على عليه السلام به يادم آمد . با اسبم جلو رفتم و به حسين عليه السلام گفتم : اى پسرِ دختر پيامبر خدا! به تو بشارت مى دهم ، و داستان را برايش نقل كردم . [ حسين عليه السلام ] فرمود : «با ما هستى ، يا بر ما؟». گفتم : نه با شما و نه بر شما . خانواده ام را رها كرده ام و آمده ام . فرمود : «اگر با ما نيستى ، از اين سرزمين ، دور شو . سوگند به آن كه جان حسين در دست اوست ، امروزْ كسى كشته شدن ما را نمى بيند ، مگر آن كه وارد دوزخ خواهد شد» . پس ، پشت كرده ، فرار نمودم تا جايى كه محلّ كشته شدن وى از نظرم پنهان ماند .

.

ص: 62

وقعة صفّين عن أبي عبيدة عن هرثمة بن سليم :غَزَونا مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ غَزوَةَ صِفّينَ ، فَلَمّا نَزَلنا بِكَربَلاءَ صَلّى بِنا صَلاةً ، فَلَمّا سَلَّمَ رَفَعَ إلَيهِ مِن تُرَبتِها فَشَمَّها ، ثُمَّ قالَ : واها لَكِ أيَّتُها التُّربَةُ ، لَيُحشَرَنَّ مِنكِ قَومٌ يَدخُلونَ الجَنَّةَ بِغَيرِ حِسابٍ . فَلَمّا رَجَعَ هَرثَمَةُ مِن غَزوَتِهِ إلَى امرَأَتِهِ _ وهِيَ جَرداءُ بِنتُ سُمَيرٍ ، وكانَت شيعَةً لِعَلِيّ _ فَقالَ لَها زَوجُها هَرثَمَةُ : ألا اُعَجِّبُكِ مِن صَديقِكِ أبِي الحَسَنِ ؟ ! لَمّا نَزَلنا كَربَلاءَ رَفَعَ إلَيهِ مِن تُربَتِها فَشَمَّها وقالَ : واها لَكِ يا تُربَةُ ، لَيُحشَرَنَّ مِنكِ قَومٌ يَدخُلون الجَنَّةَ بِغَيرِ حِسابٍ ! وما عِلمُهُ بِالغَيبِ ؟ ! فَقالَت : دَعنا مِنكَ أيُّهَا الرَّجُلُ ، فَإِنَّ أميرَ المُؤمِنينَ لَم يَقُل إلّا حَقّا . فَلَمّا بَعَثَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ البَعثَ الَّذي بَعَثَهُ إلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ وأصحابِهِ ، قالَ : كُنتُ فيهِم فِي الخَيلِ الَّتي بَعَثَ إلَيهِم ، فَلَمَّا انتَهَيتُ إلَى القَومِ وحُسَينٍ وأصحابِهِ عَرَفتُ المَنزِلَ الَّذي نَزَلَ بِنا عَلِيٌّ فيهِ ، وَالبُقعَةَ الَّتي رَفَعَ إلَيهِ مِن تُرابِها ، وَالقَولَ الَّذي قالَهُ ، فَكَرِهتُ مَسيري ، فَأَقبَلتُ عَلى فَرَسي حَتّى وَقَفتُ عَلَى الحُسَينِ ، فَسَلَّمتُ عَلَيهِ ، وحَدَّثتُهُ بِالَّذي سَمِعتُ مِن أبيهِ في هذَا المَنزِلِ . فَقالَ الحُسَينُ : مَعَنا أنتَ أو عَلَينا ؟ فَقُلتُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، لا مَعَكَ ولا عَلَيكَ ، تَرَكتُ أهلي ووُلدي أخافُ عَلَيهِم مِنِ ابنِ زِيادٍ . فَقالَ الحُسَينُ : فَوَلِّ هَرَبا حَتّى لا تَرى لَنا مَقتَلاً ، فَوَالَّذي نَفسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ لا يَرى مَقتَلَنَا اليَومَ رَجُلٌ ولا يُغيثُنا إلّا أدخَلَهُ اللّهُ النّارَ . قالَ : فَأَقبَلتُ فِي الأَرضِ هارِبا حَتّى خَفِيَ عَلَيَّ مَقتَلُهُ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 140 ، الأمالي للصدوق : ص 199 ح 213 عن هرثمة بن أبي مسلم ، شرح الأخبار : ج 3 ص 141 ح 1083 عن هزيمة بن سلمة وكلاهما نحوه .

ص: 63

وقعة صِفّين_ به نقل از ابو عبيده ، از هرثمة بن سليم _:همراه على بن ابى طالب عليه السلام در صِفّين جنگيديم . وقتى به كربلا رسيديم ، برايمان نماز اقامه كرد و هنگامى كه سلام داد ، مقدارى از خاك آن جا را برداشت و بوييد و فرمود : «واى بر تو ، اى خاك! از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون محاسبه وارد بهشت مى گردند» . هنگامى كه هرثمه از جنگْ نزد زنش جَرداء (دختر سمير) كه از پيروان على عليه السلام بود ، بازگشت گفت : آيا تو را از دوستت ابو الحسن ، شگفت زده نكنم؟ وقتى دركربلا پياده شديم ، او مقدارى از خاك آن جا را برداشت و بوييد و فرمود : «واى برتو ، اى خاك! از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون محاسبه وارد بهشت مى گردند» . او از كجا به غيب ، علم دارد؟ جرداء گفت : اى مرد! دست از سرم بردار . امير مؤمنان ، جز حق نگفته است . هنگامى كه عبيد اللّه بن زياد ، سپاهى را به سوى حسين عليه السلام و يارانش گسيل داشت ، من در بين سپاهيان بودم . وقتى به آن گروه و حسين عليه السلام و يارانش رسيدم ، جايى را كه على عليه السلام ما را پياده كرده و زمينى را كه از آن خاك برداشته بود ، شناختم و سخنى را كه گفته بود [ ، به ياد آوردم] . از ادامه دادن راه ، ناخشنود گشتم و با اسبم جلوم آمدم تا نزديك حسين عليه السلام ايستادم . بر وى سلام كردم و داستانى را كه از پدرش در اين مكان شنيده بودم ، به وى گفتم . حسين عليه السلام فرمود : «با مايى ، يا بر ما؟». گفتم : اى فرزند پيامبر خدا! نه با تو و نه بر تو . من خانواده و بچّه هايم را رها كرده ام و بر آنان از ابن زياد ، بيم دارم . حسين عليه السلام فرمود : «فرار كن تا كشته شدن ما را نبينى . سوگند به آن كه جان محمّد صلى الله عليه و آله به دست اوست ، امروزْ هر كه كشته شدن ما را ببيند و به ما كمك نكند ، وارد جهنّم مى شود» . من فرار كردم تا جايى كه محلّ كشته شدن آنان از نظرم مخفى گشت .

.

ص: 64

الإمام عليّ عليه السلام :كَأَ نّي بِالقُصورِ قَد شُيِّدَت حَولَ قَبرِ الحُسَينِ ، وكَأَ نّي بِالمَحامِلِ تَخرُجُ مِنَ الكوفَةِ إلى قَبرِ الحُسَينِ ، ولا تَذهَبُ اللَّيالي وَالأَيّامُ حَتّى يُسارَ إلَيه مِنَ الآفاقِ ، وذلِكَ عِندَ انقِطاعِ مُلكِ بَني مَروانَ . (1)

راجع : ج 5 ص 518 (بكاء الإمام لمّا وصل إلى كربلاء) .

3 / 2استِشهادُ الرِّضا في خُراسانَالإمام عليّ عليه السلام :سَيُقتَلُ رَجُلٌ مِن وُلدي بِأَرضِ خُراسانَ بِالسُّمِّ ظُلما ، اِسمُهُ اسمي ، وَاسمُ أبيهِ اسمُ ابنِ عِمرانَ موسى عليه السلام ، ألا فَمَن زارَهُ في غُربَتِهِ غَفَرَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ ذُنوبَهُ ما تَقَدَّمَ مِنها وما تَأَخَّرَ ، ولَو كانَت مِثلَ عَدَدِ النُّجومِ وقَطَرِ الأَمطارِ ووَرَقِ الأَشجارِ . (2)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 48 ح 190 عن أحمد بن عامر وأحمد بن عبد اللّه الهروي وداوود بن سليمان عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، صحيفة الإمام الرضا عليه السلام : ص 248 ح 161 عن الإمام زين العابدين عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 41 ص 287 ح 9 .
2- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 584 ح 3188 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 259 ح 17 ، الأمالي للصدوق : ص 181 ح 185 كلّها عن النعمان بن سعد ، روضة الواعظين : ص 258 .

ص: 65

3 / 2 شهادت امام رضا در خراسان

امام على عليه السلام :كاخ هايى را مى بينم كه در اطراف قبر حسين ، بنا شده است و كجاوه هايى را مى بينم كه از كوفه به سوى قبر حسين در حركت اند و شب و روز نمى گذرد ، مگر آن كه از هر سو به طرف قبر او در حركت خواهند بود ، و اين به هنگام پايان يافتن پادشاهى بنى مروان خواهد بود .

ر . ك : ج 5 ص 519 (گريستن امام ، هنگام رسيدن به كربلا) .

3 / 2شهادت امام رضا در خراسانامام على عليه السلام :در سرزمين خراسان ، يكى از فرزندان من به ستم با سَم ، كشته خواهد شد . نام او نام من و نام پدرش نام فرزند عمران ، موسى عليه السلام است . بدانيد كه هر كس او را در غربتش زيارت كند ، خداوند عز و جل گناهان گذشته و آينده او را مى بخشد ، گر چه به شمار ستارگان و قطره هاى باران و برگ درختان باشد .

.

ص: 66

3 / 3مَصيرُ الحَربِ في وَقعَةِ الجَمَلِالمعجم الكبير عن الأجلح بن عبد اللّه عن زيد بن عليّ عن أبيه عن ابن عبّاس :لَمّا بَلَغَ أصحابَ عَلِيٍّ حينَ ساروا إلَى البَصرَةِ أنَّ أهلَ البَصرَةِ قَدِ اجتَمَعوا لِطَلَحَةَ وَالزُّبيَرِ، شَقَّ عَلَيهِم ووَقَعَ في قُلوبِهِم ، فَقالَ عَلِيٌّ : وَالَّذي لا إلهَ غَيرُهُ ، لَيُظهَرَنَّ عَلى أهلِ البَصرَةِ ، ولَيُقتَلَنَّ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، ولَيَخرُجَنَّ إلَيكُم مِنَ الكوفَةِ سِتَّةُ آلافٍ وخَمسُمِئَةٍ وخَمسونَ رَجُلاً ، أو خمسة آلافٍ وخَمسُمِئَةٍ وخَمسونَ رَجُلاً _ شَكَّ الأَجلَحُ _ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : فَوَقَعَ ذلِكَ في نَفسي ، فَلَمّا أتى أهلُ الكوفَةِ خَرَجتُ ، فَقُلتُ : لأَنظُرَنَّ ، فَإِن كانَ كَما يَقولُ (1) فَهُوَ أمرٌ سَمِعَهُ ، وإلّا فَهِيَ خَديعَةُ الحَربِ . فَلَقيتُ رَجُلاً مِنَ الجَيشِ فَسَأَلتُهُ ، فَوَاللّهِ ما عَتَّمَ (2) أن قالَ ما قالَ عَلِيٌّ . قالَ ابنُ عَبّاسٍ : وهُوَ مِمّا كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُخبِرُهُ . (3)

الأمالي للطوسي عن المنهال بن عمرو :أخَبَرني رَجُلٌ مِن تَميمٍ قالَ : كُنّا مَعَ عَلِيٍّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام بِذيقارٍ ونَحُن نَرى أ نّا سَنُختَطَفُ في يَومِنا ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ : وَاللّهِ لَنَظهَرَنَّ عَلى هذِهِ الفِرقَةِ ، ولَنَقتُلَنَّ هذَينِ الرَّجُلَينِ _ يَعني طَلَحَةَ وَالزُّبَيرَ _ ولَنَستَبيحَنَّ عَسكَرَهُما . قالَ التَّميمِيُّ : فَأَتَيتُ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ فَقُلتُ : أما تَرى إلَى ابنِ عَمِّكَ وما يَقولُ ؟ فَقالَ : لا تَعجَل حَتّى تَنظُرَ ما يَكونُ . فَلَمّا كانَ مِن أمرِ البَصرَةِ ما كانَ أتَيتُهُ فَقُلتُ : لا أرَى ابنَ عَمِّكَ إلّا قَد صَدَقَ !! فَقالَ : وَيحَكَ ! إنّا كُنّا نَتَحَدَّثُ أصحابَ مُحَمَّدٍ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله عَهِدَ إلَيهِ ثَمانينَ عَهدا لَم يَعَهد شَيئا مِنها إلى أحَدٍ غَيرَهُ ، فَلَعَلَّ هذا مِمّا عَهِدَ إلَيهِ . (4)

.


1- .في المصدر : «تقول» ، والصواب ما أثبتناه .
2- .عَتَمَ عن الشيء وعَتَّمَ : أبطأ (لسان العرب : ج 12 ص 380 «عتم»).
3- .المعجم الكبير : ج 10 ص 305 ح 10738 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 113 ح 173 ، الأمالي للمفيد : ص 335 ح 5 ، بشارة المصطفى : ص 247 .

ص: 67

3 / 3 سرانجام جنگ جمل

3 / 3سرانجام جنگ جملالمعجم الكبير_ به نقل از اَجلح بن عبد اللّه ، از زيد بن على ، از پدرش ، از ابن عبّاس _: هنگامى كه در بين راه بصره ، خبر طرفدارى مردم بصره از طلحه و زبير به ياران على عليه السلام رسيد،بر آنان گران آمد و هراس در دلشان انداخت. على عليه السلام فرمود : «سوگند به آن كه خدايى غير از او نيست ، هر آينه [ اين سپاه] بر بصريان ، غلبه خواهد كرد و طلحه و زبير ، كشته خواهند شد و از كوفه شش هزار و پانصد و پنجاه مرد (يا پنج هزار و پانصد و پنجاه مرد كه ترديد از اجلح است) براى يارى شما خارج خواهند شد» . اين سخن،ترديدى در دلم انداخت . وقتى جنگجويان از كوفه آمدند ، به استقبالشان شتافتم و [ پيش خود ]گفتم : دقّت خواهم كرد. اگر چنان باشد كه على مى گويد ، حتما آن را [از پيامبر صلى الله عليه و آله ] شنيده است، و گرنه ، حيله جنگى است. يكى از سپاهيان را ديدم و [ درباره شمار آنها] از وى پرسيدم . به خدا سوگند كه او درنگ نكرد و آنچه على عليه السلام گفته بود ، او نيز گفت . اين از جمله چيزهايى بود كه پيامبر خدا به او خبر مى داد .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از مِنهال بن عمرو _: مردى از قبيله تميم به من خبر داد و گفت : ما با على بن ابى طالب عليه السلام در منطقه ذو قار (1) بوديم و فكر مى كرديم كه امروز ، غافلگير خواهيم شد . شنيدم كه على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، بر اين گروه ، پيروز خواهيم شد و اين دو نفر (طلحه و زبير) را خواهيم كشت و سپاهشان را ريشه كن خواهيم كرد» . مرد تميمى گفت : پيش عبد اللّه بن عبّاس آمدم و گفتم : نمى بينى پسر عمويت چه مى گويد ؟ [ ابن عبّاس] گفت : شتاب نكن و تا ببينى چه مى شود . وقتى جريان بصره ، همان گونه [ كه على عليه السلام گفته بود ، ]اتفاق افتاد ، پيش ابن عبّاس آمدم و گفتم : پسر عمويت را جز راستگو نمى بينم . [ ابن عبّاس] گفت : واى بر تو! ما ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پيش خود مى گفتيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله با وى هشتاد عهد كرده است كه هيچ يك از آنها را با هيچ كس جز او عهد نكرده است . شايد اين ، يكى از آنها باشد .

.


1- .ذو قار (ذى قار) ، منطقه اى در ميان كوفه و واسط (در نزديكى كوفه) كه در آن ، جنگ مشهور ايرانيان و سپاه اسلام ، اتفاق افتاد (معجم البلدان : ص 292) .

ص: 68

راجع : ج 5 ص 64 (وصول قوّات الكوفة إلى الإمام) .

3 / 4مَصيرُ الخَوارِجِالإمام عليّ عليه السلام_ لَمّا عَزَمَ عَلى حَربِ الخَوارِجِ _: مَصارِعُهُم دونَ النُّطفَةِ . وَاللّهِ لا يُفلِتُ مِنهُم عَشَرَةٌ ، ولا يَهلِكُ مِنكُم عَشَرَةٌ ! (1) قال ابن أبي الحديد في شرح كلامه عليه السلام : هذا الخبر من الأخبار الَّتي تكاد تكون متواترة لاشتهاره ونقل النّاس كافّة له ، وهو من معجزاته وأخباره المفصّلة عن الغيوب . الأخبار على قسمين : أحدهما الأخبار المجملة ، ولا إعجاز فيها ، نحو أن يقول الرجل لأصحابه : إنّكم ستنصرون على هذه الفئة الَّتي تلقونها غدا ، فإن نُصِر جعل ذلك حُجّة له عند أصحابه وسمّاها معجزة وإن لم ينصر قال لهم : تغيرت نيّاتكم وشككتم في قولي ، فمنعكم اللّه نصره ، ونحو ذلك من القول ، ولأ نّه قد جرت العادة أنّ الملوك والرؤساء يَعِدون أصحابهم بالظفر والنصر ، ويُمنّونهم الدُّوَل ، فلا يدل وقوع ما يقع من ذلك على إخبار عن غيب يتضمّن إعجازا . و القسم الثاني : في الأخبار المفصّلة عن الغيوب ، مثل هذا الخبر ، فإنّه لا يحتمل التلبيس لتقييده بالعدد المعيّن في أصحابه وفي الخوارج ، ووقوع الأمر بعد الحرب بموجبه من غير زيادة ولا نقصان ، وذلك أمرٌ إلهي عرفه من جهة رسول اللّه صلى الله عليه و آله وعرفه رسول اللّه صلى الله عليه و آله من جهة اللّه سبحانه ، والقوّة البشريّة تقصُر عن إدراك مثل هذا ، ولقد كان له من هذا الباب ما لم يكن لغيره . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 59 ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 206 ح 4 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 5 ص 3 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 318 .

ص: 69

3 / 4 سرانجام خوارج

ر . ك : ج 5، ص 65 (پيوستن نيروهاى كوفه به امام).

3 / 4سرانجام خوارجامام على عليه السلام_ هنگامى كه تصميم به جنگ با خوارج گرفت _: «كشتنگاه آنان ، اين سوى نُطفه (آب) است . به خدا سوگند كه ده نفر از آنان باقى نخواهد ماند و ده نفر از شما كشته نخواهد شد» . ابن ابى الحديد در توضيح اين كلام امام عليه السلام گفته است : اين خبر به خاطر شهرت و كثرت نقل ، نزديك به تواتر است و اين ، از معجزه هاى و اَخبار تفصيلى او از امور غيبى است . خبرها دو گونه اند : بخشى ، اخبار كلّى اند كه اعجازى در آنها نيست ؛ مثل آن كه كسى به ياران خود بگويد : «فردا ، شما بر اين گروهى كه با آن رو به رو مى شويد ، پيروز خواهيد شد» . اگر پيروزى به دست آمد ، آن را پيش يارانش حجّت خود و معجزه قلمداد مى كند و اگر پيروز نشدند ، مى گويد : «نيّت هاى شما تغيير كرد و در سخن من ترديد كرديد . لذا خداوند ، يارى اش را از شما باز گرفت» و نظير اين سخن ها ؛ چون متداول است كه پادشاهان و حاكمان به يارانشان وعده يارى و پيروزى مى دهند و وسوسه حكومت را در ذهنشان مى اندازند . وقوع اين گونه وعده ها ، دلالت بر خبر دادن از غيب _ كه متضمّن معجزه است _ ندارد . بخش ديگر ، خبرهاى تفصيلى از غيب اند ؛ نظير همين خبر كه على عليه السلام در آن ، در مورد ياران خودش و نيز در مورد خوارج ، تعداد معيّنى را ذكر مى كند و پس از جنگ هم ، بدون كم و زياد ، همان ، تحقّق مى يابد . اين ، يك كار خدايى است كه او (على عليه السلام ) به وسيله پيامبر خدا از آن ، آگاه شده است و پيامبر خدا نيز از سوى خداى سبحان از آن ، آگاهى يافته است ، و توان بشر از فهم اين امور ، ناتوان است . على عليه السلام از اين قبيل امور ، چيزهايى داشت كه ديگران نداشتند .

.

ص: 70

راجع: ج 6 ص 454 (إخبار الإمام بما سيقع فيالحرب)، و ص 496 (إخبار الإمام باستمرار طريقتهم في التاريخ).

3 / 5ما يَقَعُ بَعدَهُ مِنَ الفِتَنِالإمام عليّ عليه السلام :لَو فَقَدتُموني لَرَأَيتُم مِن بَعدي اُمورا يَتَمَنّى أحَدُكُمُ المَوتَ مِمّا يَرى مِن ( أهلِ ) (1) الجُحودِ وَالعُدوانِ مِن أهلِ الأَثَرَةِ (2) ، وَالاِستِخفافِ بِحَقِّ اللّهِ تَعالى ذِكرُهُ ، وَالخَوفِ عَلى نَفسِهِ ! فَإِذا كانَ ذلِكَ فَاعتَصِموا بِحَبلِ اللّهِ جَميعا ولا تَفَرَّقوا ، وعَلَيكُم بِالصَّبرِ وَالصَّلاةِ وَالتَّقِيَّةِ . (3)

.


1- .الظاهر أنّ كلمة «أهل» هنا زيادة من النسّاخ ، وعبارة تحف العقول وتفسير فرات خالية عنها .
2- .اِستَأثَرَ بالشيء : استَبَدَّ به ، والاسم : الأَثرَةُ (المصباح المنير : ص 4 «أثر») .
3- .الخصال : ص 626 ح 10 عن أبي بصير ومحمّد بن مسلم عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، تحف العقول : ص 115 ، تفسير فرات : ص 367 ح 499 .

ص: 71

3 / 5 فتنه هايى كه پس از او پيش آمد

ر . ك : ج 6 ص 455 (خبر دادنِ امام از رويدادهاى آينده جنگ) . و ص 497 (خبر دادنِ امام از ادامه يافتن راه خوارج در تاريخ) .

3 / 5فتنه هايى كه پس از او پيش آمدامام على عليه السلام :اگر مرا از دست بدهيد ، حوادثى را پس از من خواهيد ديد كه هر يك از شما به خاطر آنچه از مخالفان و دشمنان نور چشمى و سبُك شمارى حقّ خداوند متعال، و ترس بر جان خويش مى بيند ، آرزوى مرگ خواهد كرد . وقتى چنين شد ، همه به ريسمان الهى چنگ بزنيد و متفرّق نشويد و به شكيبايى و نماز و تقيّه بپردازيد .

.

ص: 72

أنساب الأشراف عن جندب بن عبد اللّه الأزدي :إنَّ عَلِيّا خَطَبَهُم حينَ استَنفَرَهُم إلَى الشّامِ بَعدَ النَّهرَوانِ فَلَم يَنفِروا ، فَقالَ : ... أما إنَّكُم سَتَلقَونَ بَعدي ذُلّاً شامِلاً ، وسَيفا قاطِعا ، وأثَرَةً يَتَّخِذُها الظّالِمونَ فيكُم سُنَّةً ، فَيُفَرِّقُ جَماعَتَكُم ، ويُبكي عُيونَكُم ، ويُدخِلُ الفَقرَ بُيوتَكُم ، وتَتَمَنَّونَ عَن قَليلٍ أ نَّكُم رَأَيتُموني فَنَصَرتُموني ، فَسَتَعلَمونَ حَقَّ ما أقولُ ولا يُبعِدُ اللّهُ إلّا مَن ظَلَمَ وأثِمَ . (1)

شرح نهج البلاغة عن زياد بن فلان :كُنّا في بَيتٍ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام نَحنُ شيعَتُهُ وخَواصُّهُ ، فَالتَفَتَ فَلَم يُنكِر مِنّا أحَدَا ، فَقالَ : إنَّ هؤُلاءِ القَومَ سَيَظهَرونَ عَلَيكُم ، فَيَقطَعونَ أيدِيَكُم ، ويَسمُلونَ أعيُنَكُم . فَقالَ رَجُلٌ مِنّا : وأنتَ حَيٌّ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : أعاذَنِي اللّهُ مِن ذلِكَ . فَالتَفَتُّ فإِذا واحِدٌ يَبكي ، فَقالَ لَهُ : يَابنَ الحَمقاءِ ، أ تَريدُ اللَّذّاتِ فِي الدُّنيا وَالدَّرَجاتِ فِي الآخِرَةِ ؟ ! إنَّما وَعَدَ اللّهُ الصّابِرينَ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَتِهِ لِأهلِ الكوفَةِ _: سَيُسَلَّطُ عَلَيكُم مِن بَعدي سُلطانٌ صَعبٌ ؛ لا يُوقِّرُ كَبيرَكُم ، ولا يَرحَمُ صَغيرَكُم ، ولا يُكرِمُ عالِمَكُم ، ولا يُقَسِّمُ الفَيءَ بِالسَّوِيَّةِ بَينَكُم ، ولَيَضرِبَنَّكُم ويُذِلَّنَّكُم ويُجَمِّرَنَّكُم (3) فِي المَغازي ويَقطَعَنَّ سَبيلَكُم ، ولَيَحجُبُنَّكُم عَلى بابِهِ ، حَتّى يَأكُلَ قَوِيُّكُم ضَعيفَكُم ، ثُمَّ لا يُبعِدُ اللّهُ إلّا مَن ظَلَم مِنكُم ، ولَقَلَّما أدبَرَ شَيءٌ ثُمَّ أقبَلَ ، وإنّي لَأَظُنُّكُم في فَترةٍ . (4)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 154 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 171 ، المعيار والموازنة : ص 186 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 193 ، الغارات : ج 2 ص 482 عن إسماعيل بن رجاء الزبيدي ، شرح الأخبار : ج 2 ص 73 ح 441 ، دعائم الإسلام : ج 1 ص 391 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 كلّها نحوه .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 109 .
3- .تجمير الجيش : جمعهم في الثغور وحبسهم عن العود إلى أهليهم (لسان العرب : ج 4 ص 146 «جمر») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 281 ، الاحتجاج : ج 1 ص 414 ح 89 .

ص: 73

أنساب الأشراف_ به نقل از جُندَب بن عبد اللّه اَزْدى _: على عليه السلام ، هنگامى كه پس از جنگ نهروان از كوفيان خواست تا به سوى شام ، حركت كنند و آنان به راه نمى افتادند ، به سخنرانى پرداخت و فرمود : «... آگاه باشيد كه شما پس از من ، با خوارىِ فراگير ، شمشير برنده كه ستمكارانْ آن را در بين شما به عنوان سنّت تلقّى خواهند كرد ، روياروىْ خواهيد شد كه جمع شما را پراكنده و ديدگانتان را اشكبار خواهد ساخت و فقر را به خانه هايتان خواهد آورد . به زودى آرزو خواهيد كرد كه اى كاش ، مرا مى ديديد و يارى ام مى كرديد ، و به زودى ، درستى آنچه را مى گويم ، درك خواهيد كرد ؛ و خداوند ، جز كسى را كه ستم مى ورزد و گناه مى كند ، دور نمى سازد» .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از زياد بن فلان _: ما پيروان و خواصّ على عليه السلام ، با او در خانه اى بوديم كه وى به همه ما نگاه كرد . در ميان ما ناشناسى نديد و همه را شناخت . آن گاه فرمود : «اين جماعت بر شما پيروز خواهند شد و دست هايتان را قطع خواهند كرد و بر چشم هايتان ميل خواهند كشيد» . يكى از ما گفت : و تو زنده خواهى بود ، اى امير مؤمنان؟ على عليه السلام فرمود : «از آن ، به خداوندْ پناه مى جويم» . متوجّه شدم كه يكى از ما گريه مى كند . على عليه السلام به او فرمود : «كودن زاده! آيا لذّت هاى دنيوى و درجات آخرت را با هم مى جويى؟! خدا ، فقط شكيبايان را وعده داده است» .

امام على عليه السلام_ در سخنرانى براى كوفيان _: پس از من ، پادشاهى سختگير بر شما مسلّط خواهد شد كه نه بزرگتان را حرمت مى نهد و نه بر كوچكتان رحم مى كند ؛ نه عالمتان را گرامى مى دارد و نه بيت المال را بين شما به تساوى تقسيم مى كند . او شما را خواهد زد ، خوارتان خواهد كرد ، در جنگ ها گرفتارتان خواهدساخت و راه [بازگشت ]شما را خواهد بست ، و بين شما و خودش حاجب(دربان) خواهد گمارد تا قوى ترين شما ضعيف ترينتان را بخورَد . آن گاه ، از بين شما ، جز كسى كه ستمكار است ، خدا ، او را از خود دورنمى گردانَد ، و كم اتّفاق مى افتد چيزى كه رفته باشد ، دوباره برگردد ؛ و من مى پندارم كه شما در دوره فترت (حدّ فاصل دوره من و آن جبّار) هستيد .

.

ص: 74

عنه عليه السلام :أيُّهَا النّاسُ ، إنّي دَعَوتُكُم إلَى الحَقِّ فَتَلَوَّيتُم عَلَيَّ ، وضَرَبتُكُم بِالدرِّةِ فَأَعيَيتُموني ، أما إنَّهُ سَيَليكُم مِن بَعدي وُلاةٌ لا يَرضَونَ مِنكُم بِهذا حَتّى يُعَذِّبوكُم بِالسِّياطِ وبِالحَديدِ ، إنَّهُ مَن عَذَّبَ النّاسَ فِي الدُّنيا عَذَّبَهُ اللّهُ فِي الآخِرَةِ . وآيَةُ ذلِكَ أن يَأتِيَكُم صاحِبُ اليَمَنِ حَتّى يَحُلَّ بَينَ أظهُرِكُم ، فَيَأخُذَ العُمّالَ وعُمّالَ العُمِّال ، رَجُلٌ يُقالُ لَهُ : يوسُفُ بنُ عُمَرَ (1) . (2)

عنه عليه السلام :يَأتي مِن بَعدِكُم زَمانٌ يُنكِرُ فيهِ الحَقَّ تِسعَةُ أعشِرائِهِم ، لا يَنجو فيهِ إلّا كُلُّ نُوَمَةٍ (3) . (4)

معاني الأخبار عن أبي الطفيل عن الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ بَعدي فِتَنا مُظلِمَةً ، عَمياءَ مُشَكِّكَةً ، لا يَبقى فيها إلّا النُّوَمَةُ . قيلَ : ومَا النُّوَمةُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : الَّذي لا يَدرِي النّاسُ ما في نَفسِهِ . (5)

الإمام عليّ عليه السلام :سَيَأتي عَلَيكُم مِن بَعدي زَمانٌ لَيسَ في ذلِكَ الزَّمانِ شَيءٌ أخفى مِنَ الحَقِّ ، ولا أظهَر مِنَ الباطِلِ ، ولا أكثَرَ مِنَ الكَذِبِ عَلَى اللّهِ تَعالى ورَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، ولَيسَ عِندَ أهلِ ذلِكَ الزَّمانِ سِلعَةٌ أبوَرَ مِنَ الكِتابِ إذا تُلِيَ حَقَّ تِلاوَتِهِ ، ولا سِلعَةٌ أنفَقَ بَيعا ولا أغلى ثَمَنا مِنَ الكِتابِ إذا حُرِّفَ عَن مَواضعِهِ ، ولَيسَ فِي العِبادِ ولا فِي البِلادِ شَيءٌ هُوَ أنكَرَ مِنَ المَعروفِ ولا أعرَفَ مِنَ المُنكَرِ ، ولَيسَ فيها فاحِشَةٌ أنكَرَ ولا عُقوبَةٌ أنكى مِنَ الهُدى عِندَ الضَّلالِ في ذلِكَ الزَّمانِ ، فَقَد نَبذَ الكِتابَ حَمَلَتُهُ ، وتَناساهُ حَفَظَتُهُ حَتّى تَمالَت بِهِمُ الأَهواءُ ، وتَوارَثوا ذلِكَ مِنَ الآباءِ ، وعَمِلوا بِتَحريفِ الكِتابِ كَذِبا وتَكذيبا ، فَباعوهُ بِالبَخسِ وكانوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ . (6)

.


1- .ابن محمّد بن الحكم بن أبي عقيل الثقفي ، أمير العراقين وخراسان لهشام ، ثمّ أمّره الوليد بن يزيد ، وكان مهيبا ، جبّارا ، وكان من أقارب الحجّاج بن يوسف (سير أعلام النبلاء : ج 5 ص 442 الرقم 197) .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 322 ، الغارات : ج 2 ص 458 عن زيد بن عليّ بن أبي طالب ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 203 ح 45 نحوه ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 306 عن زيد بن عليّ .
3- .النُّوَمَة : الخامل الذِّكر الذي لا يُؤبَه له (النهاية : ج 5 ص 131 «نوم») .
4- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 2 ص 352 عن أوفى بن دلهم .
5- .معاني الأخبار : ص 166 ح 1 .
6- .الكافي : ج 8 ص 387 ح 586 عن محمّد بن الحسين عن أبيه عن جدّه عن أبيه ، بحار الأنوار : ج 77 ص 366 ح 34 .

ص: 75

امام على عليه السلام :اى مردم! من شما را به حق خواندم و شما سرپيچى كرديد . شما را باتازيانه زدم و شما مرا خسته كرديد . آگاه باشيد كه پس از من ، حاكمانى براى شماخواهند آمد كه از شما به اين مقدار ، راضى نخواهند بود ؛ بلكه با شلّاق و آهن ،شكنجه تان خواهند نمود . هر كس در دنيا مردم را شكنجه كند ، خداوند در آخرت ، او را شكنجه خواهدكرد و نشان آن ، اين است كه حاكم يمن خواهد آمد و در پشت سر شما جاى خواهد گرفت و فردى به نام يوسف بن عمر (1) ، كارگزاران و كارگزارانِ كارگزاران را در چنگ خواهد گرفت .

امام على عليه السلام :بعد از شما دورانى خواهد آمد كه در آن ، نُه دهم مردم ، حق را انكارمى كنند و جز آدمِ «نُوَمَه» ، (2) كسى نجات نمى يابد .

معانى الأخبار_ به نقل از ابو طُفَيل _: على عليه السلام فرمود : «پس از من ، فتنه هاى تاريك ، كور وشك برانگيز پيش خواهد آمد كه در آن ، جز شخص نُوَمه ، باقى نخواهد ماند» . گفتند : نُوَمه كيست ، اى امير مؤمنان؟ فرمود : «آن كه مردم نمى دانند در دلش چيست» .

امام على عليه السلام :پس از من ، روزگارى بر شما خواهد آمد كه در آن ، هيچ چيزى پوشيده تراز حق و آشكارتر از باطل و فراوان تر از دروغ بستن بر خداوند متعال وپيامبر او نخواهد بود و پيش مردم آن زمان ، كالايى بى رونق تر از قرآنى كه به حقْ خوانده شود ، وجود ندارد و هيچ كالايى پُر مشترى تر و گران بهاتر از قرآن كه ازجايگاه خود بيرون برده شده ، نيست و [ نيز ]در شهرها و بين مردم ، چيزى ناآشناتراز معروف و آشناتر از منكر ، وجود نخواهد داشت . در آن زمان ، هيچ جُرمى ناخوشايندتر و هيچ عقوبتى سخت تر از هدايت به هنگام گم راهى ، نيست . بر دوش كشندگان قرآن ، آن را كنار خواهند افكند وحافظان قرآن ، آن را فراموش خواهند كرد تا هواهاى نفسانى ، آنان را به اين سو وآن سو كشد ؛ و [فرزندان ،] آن را از پدرانشان به ارث خواهند برد . [ در آن زمان ،] از روى دروغ و تكذيب ، به تحريف [ معانى] قرآن خواهندپرداخت و آن را به بهايى كم خواهند فروخت و به آن بى اعتنا خواهند بود .

.


1- .يوسف بن عمر بن محمّد بن حكم بن ابى عقيل ثقفى ، در زمان هشام ، فرماندار كوفه و بصره و خراسان بود و در دوران وليد بن يزيد نيز به حكومت رسيد . وى مردى وحشتناك و ستمكار و از نزديكان حجّاج بن يوسف بود (سير أعلام النبلاء : ج 5 ص 442 ش 197) .
2- .امام عليه السلام در روايت بعدى ، اين واژه را معنا كرده است .

ص: 76

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ يَصِفُ فيهَا الزَّمانَ المُقبِلَ _: إنَّهُ سَيَأتي عَلَيكُم مِن بَعدي زَمانٌ لَيسَ فيهِ شَيءٌ أخفى مِنَ الحَقِّ ، ولا أظهَرَ من الباطِلِ ، ولا أكثَرَ مِنَ الكَذِبِ عَلَى اللّهِ ورَسولِهِ ، ولَيسَ عِندَ أهلِ ذلِكَ الزَّمانِ سِلعَةٌ أبوَرَ مِنَ الكِتابِ إذا تُلِيَ حَقَّ تِلاوَتِهِ ، ولا أنفَقَ مِنهُ إذا حُرِّفَ عَن مَواضِعِهِ ، ولا فِي البِلادِ شَيءٌ أنكَرَ مِنَ المَعروفِ ، ولا أعرَفَ مِنَ المُنكَرِ ! فَقَد نَبَذَ الكِتابَ حَمَلَتُهُ ، وتَناساهُ حَفَظَتُهُ : فَالكِتابُ يَومَئِذٍ وأهلُهُ طَريدانِ مَنفِيّانِ ، وصاحِبانِ مُصطَحِبانِ في طَريقٍ واحِدٍ لا يُؤويهِما مُؤوٍ ! فَالكِتابُ وأهلُهُ في ذلِكَ الزَّمانِ فِي النّاسِ ولَيسا فيهِم ، ومَعَهُم ولَيسا مَعَهُم ! لِأَنَّ الضَّلالَةَ لا تُوافِقُ الهُدى ، وإن اجتَمَعا . فَاجتَمَعَ القَومُ عَلَى الفُرقَةِ ، وَافتَرَقوا عَلَى الجَماعَةِ ، كَأَ نَّهُم أئِمَّةُ الكِتابِ ولَيسَ الكِتابُ إمامَهُم ، فَلَم يَبقَ عِندَهُم مِنهُ إلّا اسمُهُ ، ولا يَعرِفونَ إلّا خَطَّهُ وزَبرَهُ (1) . ومِن قَبلُ ما مَثَّلوا بِالصّالِحينَ كُلَّ مُثلَةٍ ، وسَمَّوا صِدقَهُم عَلَى اللّهِ فِريَةً ، وجَعَلوا فِي الحَسَنَةِ عُقوبَةَ السَّيِّئَةِ . (2)

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ يَصِفُ فيها آخِرَ الزَّمانِ _: أيُّهَا النّاسُ ! سَيَأتي عَلَيكُم زَمانٌ يُكفَأُ فيهِ الإِسلامُ كَما يُكفَأُ الإِناءُ بِما فيهِ . (3)

.


1- .زَبَرتُ الكتاب أزْبُره : إذا أتْقَنتُ كتابته (النهاية : ج 2 ص 293 «زبر») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 147 .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 103 .

ص: 77

امام على عليه السلام_ در خطبه اى كه در آن ، زمان آينده را توصيف مى كند _: پس از من ،روزگارى بر شما خواهد آمد كه در آن ، چيزى پوشيده تر از حق و آشكارتر ازباطل و فراوان تر از دروغ بستن بر خدا و پيامبر خدا نخواهد بود و در نزد مردم آن زمان ، كالايى كم رونق تر از قرآن كه به حقْ خوانده شود ، و [ كالايى] پُرسودتر ازآن ، اگر از جايگاه خود دور شود ، وجود نخواهد داشت و در شهرها ، هيچ چيزى ناشناس تر از معروف و شناساتر از منكر ، نخواهد بود . بر دوش كشندگان قرآن ، آن را به كنارى مى نهند و حافظان قرآن ، آن را فراموش مى كنند . در آن روز ، قرآن و اهل قرآن ، مطرود و منزوى خواهند بود و[ همچون] دو دوست همراه در يك خط خواهند بود كه هيچ پناهدهى پناهشان نخواهد داد . در آن زمان ، قرآن و اهل قرآن در بين مردم هستند و [گويى] نيستند ، و با مردم هستند و [گويى] نيستند ؛ چرا كه گم راهى با هدايت ، همراه نمى شود ، گر چه[ در كنار هم] گِرد آيند . مردم بر سرِ جدايى توافق مى كنند ؛ ولى بر سرِ وحدت ، باهم اختلاف مى ورزند . گويى آنان ، پيشواى كتاب اند و نه كتابْ پيشواى آنان . در نزد آنان ، از قرآن ، جز اسمى نمى مانَد و آنان ، چيزى جز خطّ و نگارش آن رانمى شناسند . و از قبل ، چنين بود كه بر صالحان ، هر گونه ستمى را روا مى داشتند . راستىِ آنان با خدا را بهتان مى ناميدند و براى نيكى ، كيفر بدى قرار مى دادند .

امام على عليه السلام_ در خطبه اى كه در آن ، آخر زمان را توصيف مى كند _: اى مردم!روزگارى بر شما خواهد آمد كه در آن ، اسلام ، چون ظرفى كه با محتواى خودوارونه مى شود ، وارونه خواهد شد .

.

ص: 78

عنه عليه السلام :يَأتي عَلَى النّاسِ زَمانٌ لا يَبقى فيهِم مِنَ القُرآنِ إلّا رَسمُهُ ، ومِنَ الإِسلامِ إلَا اسمُهُ . ومَساجِدُهُم يَومَئِذٍ عامِرَةٌ مِنَ البِناءِ ، خَرابٌ مِنَ الهُدى ، سُكّانُها وعُمّارُها شَرُّ أهلِ الأَرضِ ، مِنهُم تَخرُجُ الفِتنَةُ ، وإلَيهِم تَأوِي الخَطيئَةُ ، يَرُدّونَ مَن شَذَّ عَنها فيها ، ويَسوقونَ مَن تَأَخَّرَ عَنها إلَيها . يَقولُ اللّهُ سُبحانَهُ : فَبي حَلَفتُ لَأَبعَثَنَّ عَلى اُولئِكَ فِتنَةً تَترُكُ الحَليمَ فيها حَيرانَ . وقَد فَعَلَ ، ونَحنُ نَستَقيلُ اللّهَ عَثرَةَ الغَفلَةِ . (1)

راجع: ج 12 ص 492 (إخبار الإمام عن سبّه والبراءة منه) .

3 / 6مُلك بني اُميّة وزوالهالإمام عليّ عليه السلام_ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ _: ألا لَعَنَ اللّهُ الأَفجَرَينِ مِن قُرَيشٍ : بَني اُمَيَّةَ ، وبَني مُغيرَةَ ؛ أمّا بَنُو المُغيرَةِ فَقَد أهلَكَهُمُ اللّهُ بِالسَّيفِ يَومَ بَدرٍ ، وأمّا بَنو اُمَيَّةَ فَهَيهاتَ هَيهاتَ ! أمَا وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَو كانَ المُلكُ مِن وَراءِ الجِبالِ لَنَقَبوا إلَيهِ حَتّى يَصِلوا إلَيهِ . (2)

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ بِالمَدينَةِ _: إنَّ اللّهَ _ ولَهُ الحَمدُ _ سَيَجمَعُ هؤُلاءِ لِشَرِّ يَومٍ لِبَني اُمَيَّةَ كَما يَجمَعُ قَزَعَ (3) الخَريفِ ، يُؤَلِّفُ اللّهُ بَينَهُم ، ثُمَّ يَجعَلُهُم رُكاما كَرُكامِ السَّحابِ ، ثُمَّ يَفتَحُ لَهُم أبوابا يَسيلونَ مِن مُستَثارِهِم كَسَيلِ الجَنَّتَينِ سَيلَ العَرِمِ ؛ حَيثُ بَعَثَ عَلَيهِ فَأرَةً 4 ، فَلَم يَثبُت عَلَيهِ أكَمَةٌ (4) ، ولَم يَرُدَّ سَنَنَهُ (5) رَصُّ (6) طَودٍ (7) . يُذَعذِعُهُمُ (8) اللّهُ في بُطونِ أودِيَةٍ ، ثُمَّ يَسلُكُهُم يَنابيعَ فِي الأَرضِ (9) ، يَأخُذُ بِهِم مِن قَومٍ حُقوقَ قَومٍ ، ويُمَكِّنُ بِهمِ قَوما في دِيارِ قَومٍ ، تَشريدا لِبَني اُمَيَّةَ ، ولِكَيلا يَغتَصِبوا ما غَصَبوا ، يُضَعِضعُ اللّهُ بِهِم رُكنا ، ويَنقُضُ بِهِم طَيَّ الجَنادِلِ (10) مِن إرَمَ ، ويَملَأُ مِنهُم بُطنانَ (11) الزَّيتونِ (12) . فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ لَيَكونَنَّ ذلِكَ، وكَأَ نّي أسمَعُ صَهيلَ خَيلِهِم وطَمطَمَةَ (13) رِجالِهِم ، وَايمُ اللّهِ ، لَيَذوبَنَّ ما في أيديهِم بَعدَ العُلُوِّ وَالتَّمكينِ فِي البِلادِ كَما تَذوبُ الأَليَةُ عَلَى النّارِ ، مَن ماتَ مِنهُم ماتَ ضالّاً ، وإلَى اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يُفضي مِنهُم مَن دَرَجَ ، ويَتوبُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ علَى مَن تابَ ، ولَعَلَّ اللّهَ يجَمَعُ شيعَتي بَعدَ التَّشَتُّتِ لِشَرِّ يَومٍ لهؤُلاءِ . (14)

.


1- .نهج البلاغة : الحكمة 369 .
2- .تاريخ دمشق : ج 52 ص 314 عن قيس بن أبي حازم ، كنز العمّال : ج 11 ص 363 ح 31753 وراجع تفسير فرات : ص 221 ح 296 .
3- .القَزَع : قِطَع السَّحاب المُتَفرّقة (النهاية : ج 4 ص 59 «قزع») .
4- .الأكَمَة : الرابية (النهاية : ج 1 ص 59 «أكم») .
5- .يقال : تَنَحَّ عن سَنَنِ الطريق وعن سَنَنِ الخَيل ؛ أي عن طريقها (المصباح المنير : ص 292 «سنن») .
6- .في المصدر : «رضّ» ، والتصويب من بحار الأنوار ونهج البلاغة . قال ابن الأثير : رصَّ البناءَ يَرُصُّه رَصّا : إذا ألصَقَ بعضه ببعضٍ فأدغَمَ (النهاية : ج 2 ص 227 «رصص») .
7- .طودٌ : جَبَلٌ (النهاية : ج 3 ص 141 «طود») .
8- .الذَّعْذَعَة : التفريق (النهاية : ج 2 ص 160 «ذعذع») .
9- .قال العلّامة المجلسي قدس سره : أي كما أنّ اللّه تعالى يُنزّل الماء من السماء فيَستَكِنّ في أعماق الأرض ، ثمّ يظهر ينابيع إلى ظاهرِها ، كذلك هؤلاء ؛ يغرّقُهم اللّه في بطون الأودية وغوامض الأغوار ، ثمّ يُظهرهم بعد الاختفاء (بحار الأنوار : ج 31 ص 561) .
10- .الجَنْدَل : الحِجَارة (لسان العرب : ج 11 ص 128 «جندل») ، أي ينقض اللّه بهم البنيان المطويّة والمبنيّة بالجنادل والأحجار من بلاد إرم .
11- .البُطنان : الوسط (النهاية : ج 1 ص 137 «بطن») .
12- .الزيتون : مسجد دمشق أو جبال الشام (القاموس المحيط : ج 1 ص 148 «زيت») .
13- .رجُلٌ طِمطِمٌ : أي في لسانِهِ عُجمَةٌ ، وطُمطُمانِيٌّ مثله (الصحاح : ج 5 ص 1976 «طمم») .
14- .الكافي : ج 8 ص 64 ح 22 ، الإرشاد : ج 1 ص 293 نحوه وكلاهما عن مسعدة بن صدقة عن الإمام الصادق عليه السلام ، نهج البلاغة : الخطبة 166 نحوه ، بحار الأنوار : ج 31 ص 555 ح 52 و ج 51 ص 123 ح 24 .

ص: 79

3 / 6 پادشاهى بنى اميّه و نابودى آن

امام على عليه السلام :بر مردم ، روزگارى خواهد آمد كه از قرآن ، جز نقش آن و از اسلام ، جزنام آن نخواهد ماند . در آن روزگار ، مسجدهاى آنان از نظر ساختمان ، آباد و از نظر هدايت ، ويران است و ساكنان و آبادكنندگان مساجد ، بدترين مردمِ روى زمين اند . فتنه ، ازآنان سرچشمه مى گيرد و گناه به آنان برمى گردد . آن را كه از فتنه كناره گزيند ، بدان بازش مى گردانند و آن كه بخواهد از آن فاصله گيرد ، به سوى آن ،مى كشانندش . خداوند متعال مى فرمايد : «به خودم سوگند خورده ام كه بر آنان ، چنان فتنه اى بفرستم كه بردبار ، در آن ، حيران بماند» و چنين كرده است و ما از خداوندمى خواهيم كه از لغزش غفلت ما در گذرد .

ر . ك : ج 12 ص 493 (پيشگويى امام درباره دشنام گفتن به او وبيزارى جستن از وى) .

3 / 6پادشاهى بنى اميّه و نابودى آنامام على عليه السلام_ بر منبر كوفه _: آگاه باشيد كه خداوند ، دو گروه نابه كار قريش را لعنت كرده است : بنى اميّه و بنى مغيره را . امّا بنى مغيره ، خداوند ، آنان را در روز بدر با شمشير ، هلاك گردانْد ؛ و امّا بنى اميّه ، هيهات ، هيهات! بدانيد ، سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اگر پادشاهى در پشت كوه ها باشد ، [آن قدر] جست و خيز مى كنند تا آن را به دست آورند!

امام على عليه السلام_ در سخنرانى خود در مدينه _: اينان (پيروان من) ، چون تكّه هاى ابر پراكنده پاييزى ، براى بدترين روز بنى اميّه گرد خواهند آمد . خداوند ، بين آنها پيوند برقرار خواهد كرد و چون انبوهىِ ابرها انبوهشان خواهد ساخت . آن گاه ، راه هايى باز خواهد كرد كه چون سيل ويرانگر بين دو باغستان كه خداوند [براى جارى ساختن آن] ، موشى را مأمور ساخت [تا سدّ را سوراخ كند] و هيچ تپّه و كوه استوارى راهش را نسبت ، از خيزشگاهشان به راه مى افتند . خداوند ، آنان را در دل درّه ها پراكنده خواهد نمود و آن گاه ، آنان را چون گنجينه هاى زمين ، قرار خواهد داد و به وسيله آنان ، از مردمى ، حقوق مردمى [ ديگر ]را باز پس خواهد گرفت و [ نيز ]مردمى را در سرزمين مردمى ديگر ، جاى خواهد داد ، براى كنار زدن بنى اميّه ، تا آنچه را غصب كرده اند ، مورد تجاوز قرار ندهند . خداوند به وسيله اينان ، پايه هاى استوار را از بين خواهد برد و بناهاى ساخته شده از سنگ هاى اِرم را خواهد شكست و درون مسجد دمشق (يا : كوه هاى شام) را از آنان پُر خواهد ساخت . سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اين اتّفاق ، خواهد افتاد و من ، شيهه اسبان و غَريو مردانشان را مى شنوم . به خدا سوگند ، آنچه در دستشان است ، پس از همه برترى جويى هاى آنها و استقرارشان در شهرها ، چون دنبه روى آتش ، ذوب خواهد شد . هر كدام از آنان بميرد ، گم راه خواهد مُرد و هر كدام از آنان كه مهلت يابد ، به سوى خداى عز و جل هدايت خواهد شد ، و البته خداوند عز و جل هر كس را كه توبه كند ، مى پذيرد . و شايد خداوند ، پيروان مرا پس از پراكندگى ، براى بدترين روز بنى اميّه گرد آورَد .

.

ص: 80

. .

ص: 81

. .

ص: 82

عنه عليه السلام_ يُشيرُ إلى ظُلمِ بَني اُمَيَّةَ _: وَاللّهِ لا يَزالونَ حَتّى لا يَدَعوا للّهِِ مُحَرَّما إلَا استَحَلّوهُ ، ولا عَقدا إلّا حَلّوهُ ، وحَتّى لا يَبقى بَيتُ مَدَرٍ ولا وَبَرٍ إلّا دَخَلَهُ ظُلمُهُم ونَبا بِهِ سوءُ رَعيِهِم ، وحَتّى يَقومَ الباكِيانِ يَبكِيانِ : باكٍ يَبكي لِدينِهِ ، وباكٍ يَبكي لِدُنياهُ ، وحَتّى تَكونَ نُصرَةُ أحَدِكُم مِن أحَدِهِم كَنُصرَةِ العَبدِ مِن سَيِّدِهِ ، إذا شَهِدَ أطاعَهُ ، وإذا غابَ اغتابَهُ ، وحَتّى يَكونَ أعظَمَكُم فيها عَناءً ، أحسَنُكُم بِاللّهِ ظَنّا ، فَإِن أتاكُمُ اللّهُ بِعافِيَةٍ فَاقبَلوا ، وإن ابتُليتُم فَاصبِروا ، فَإِنَّ العاقِبَةَ لِلمُتَّقينَ . (1)

عنه عليه السلام :ألا إنَّ أخوَفَ الفِتَنِ عِندي عَلَيكُم فِتنَةُ بَني اُمَيَّةَ ؛ إنَّها فِتنَةٌ عَمياءُ مُظلِمَةٌ . (2)

عنه عليه السلام :ألا وإنَّ أخوَفَ الفِتَنِ عِندي عَلَيكُم فِتنَةُ بَني اُمَيَّةَ ، فَإِنَّها فِتنَةٌ عَمياءُ مُظلِمَةٌ : عَمَّت خُطَّتُها ، وخَصَّت بَلِيَّتُها ، وأصابَ البَلاءُ مَن أبصَرَ فيها ، وأخَطأَ البَلاءُ مَن عَمِيَ عَنها . وَايمُ اللّهِ ، لَتَجِدُنَّ بَني اُمَيَّةَ لَكُم أربابَ سوءٍ بَعدي ، كَالنّابِ الضَّروسِ ؛ تَعذِمُ (3) بِفيها ، وتَخبِطُ بِيَدِها ، وتَزبِنُ بِرِجلِها ، وتَمنَعُ دَرَّها ، لا يَزالونَ بِكُم حَتّى لا يَتُركوا مِنكُم إلّا نافِعا لَهُم ، أو غَيرَ ضائِرٍ بِهِم . ولا يَزالُ بَلاؤُهُم عَنكُم حَتّى لا يَكونَ انتِصارُ أحَدِكُم مِنهُم إلّا كَانتِصارِ العَبدِ مِن رَبِّهِ ، وَالصّاحِبِ مِن مُستَصحِبِهِ ، تَرِدُ عَليكُم فِتنَتُهُم شَوهاءَ مَخشِيَّةً ، وقِطَعا جاهِلِيَّةً ، لَيسَ فيها مَنارُ هُدىً ، ولا عَلَمٌ يُرى . نَحنُ أهلَ البَيتِ مِنها بِمَنجاةٍ ، ولَسنا فيها بِدُعاةٍ ، ثُمّ يُفَرِّجُهَا اللّهُ عَنكُم كَتَفريجِ الأَديم ؛ بِمَن يَسومُهُم خَسفا (4) ، ويَسوقُهُم عُنفا ، ويَسقيهِم بِكَأسٍ مُصَبَّرَةٍ (5) ، لا يُعطيهِم إلَا السَّيفَ ، ولا يُحلِسُهُم (6) إلَا الخَوفَ ، فَعِندَ ذلِكَ تَودّ قُرَيشٌ _ بِالدُّنيا وما فيها _ لَو يَرَونَني مَقاما واحِدا ، ولَو قَدرَ جَزرِ جَزورٍ ، لِأَقبَلَ مِنهُم ما أطلُبُ اليَومَ بَعضَهُ فَلا يُعطونيهِ ! (7)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 98 .
2- .الغارات : ج 1 ص 10 عن ابن أبي ليلى ، شرح الأخبار : ج 2 ص 40 ح 410 و ص 287 ح 601 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 714 ح 17 وفيه «إنّها فتنة عمياء صمّاء مطبقة مظلمة» ؛ الفتن : ج 1 ص 195 ح 529 عن ذرّ بن حبيش .
3- .العَذم : العَضّ (النهاية : ج 3 ص 200 «عذم») .
4- .الخَسْفُ : النُّقْصان والهَوان (النهاية : ج 2 ص 31 «خسف») .
5- .الصَّبِرُ _ بكسر الباء في المشهور _ : الدواءُ المُرّ ، والكأس المُصبَّرةُ : الَّتي يُجعل فيها الصَّبر (مجمع البحرين : ج 2 ص 1005 «صبر») .
6- .أي ولا يُلزمهم إلّا الخوف من قولهم: استحلسنا الخوفَ : أي لازمناه ولم نفارقه (اُنظر النهاية : ج 1 ص 424 «حلس») .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 93 .

ص: 83

امام على عليه السلام_ در اشاره به ستمگرىِ بنى اميّه _: به خدا سوگند ، آنان باقى خواهند ماند تا هيچ حرامى را رها نكنند ، جز آن كه آن را حلال شمرند ؛ و هيچ پيمانى را وا نگذارند ، جز آن كه آن را بگسلند ؛ و هيچ خانه سنگى يا پشمى (خيمه اى) نمانَد ، جز آن كه ستم آنان در آن داخل شود و بدرفتارى شان [ساكنان آنها را ]بگريزاند ، تا آن جا كه دو گروه بگريند : گريه كننده اى كه براى دينش بگريد و گريه كننده اى كه براى دنيايش گريه كند ؛ و يارى هر كدام از شما به ديگرى ، چون يارى بنده نسبت به مولايش باشد ؛ به گونه اى كه هر گاهْ او را ببيند ، اطاعتش كند و چون نبيند ، بدِ او را بگويد ؛ و تا آن كه گرفتارترينِ شما در آن روزگار ، خوش گمان ترينِ شما به خداوند باشد . اگر خداوند عز و جل عافيتى نصبيتان كرد ، پذيرا باشيد و اگر گرفتارتان كرد ، شكيبايى كنيد ، كه پايان كار ، از آنِ پرهيزگاران است .

امام على عليه السلام :بدانيد كه ترسناك ترين فتنه بر شما از نظر من ، فتنه بنى اميّه است ؛ چون فتنه اى كور و تاريك است .

امام على عليه السلام :آگاه باشيد كه ترسناك ترين فتنه بر شما از نظر من ، فتنه بنى اميّه است كه فتنه اى است كور و تاريك كه همگان را فرا مى گيرد و گرفتارى آن ، ويژه گروهى است . هر كس در آن بنگرد ، بلا دامنگيرش مى شود و هر كس آن رانبيند ، بلا از وى درمى گذرد . به خدا سوگند ، پس از من ، بنى اميّه را اربابان بدى خواهيد يافت ، چون ماده شترى كهن سال كه با دست بر زمين مى كوبد ، با پا لگد مى زند و با دهانْ گازمى گيرد و اجازه شير دوشيدن نمى دهد . گرفتارى شما به دست آنان چنان پايدار خواهد شد كه از شما ، جز از كسى كه براى آنان سودمند باشد يا زيان نداشته باشد، دست برنمى دارند و كمك خواهى شما از آنان، چون كمك خواهى برده از اربابش يا كمك خواهى يك همراه از كسى كه همراهى وى را پذيرفته است ، خواهد بود . فتنه آنان با چهره اى ترسناك و با ستم دوران جاهلى بر شما فرود خواهد آمد ،[ آن گونه] كه هيچ نور هدايت و نشان قابل ديدى در آن نيست . ما اهل بيت ازآن فتنه در امانيم و مردم را بدان نمى خوانيم . آن گاه ، خداوند آن فتنه را از شما دفع مى سازد ، چنان كه [سلّاخ] پوست را [ازتن گوسفند] جدا مى سازد به دست كسى كه آنان را خوار مى كند و به اجبار [درراهى كه نمى خواهند] به پيش مى برد و جام پُر از بلا را به آنان مى نوشاند وعطايى جز شمشير ، به آنان نمى بخشد و جز لباس ترس بر آنان نمى پوشاند . در اين هنگام ، قريش ، دوست خواهد داشت دنيا و آنچه را در آن است ، بدهد ويك بارْ مرا ببيند _ گر چه به اندازه زمان كشتن شترى باشد _ تا آنچه را امروزگوشه اى از آن را [ از آنها] مى خواهم و نمى دهند ، يك جا بدهند و من بپذيرم .

.

ص: 84

عنه عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ _: حَتّى يَظُنَّ الظّانُّ أنَّ الدُّنيا مَعقولَةٌ عَلى بَني اُمَيَّةَ ؛ تَمنَحُهُم دَرَّها ، وتورِدُهُم صَفوَها ، ولا يُرفَعُ عَن هذِهِ الاُمَّةِ سَوطُها ولا سَيفُها ! وكَذَبَ الظّانُّ لِذلِكَ ، بَل هِيَ مَجَّةٌ (1) مِن لَذيذِ العَيشِ ؛ يَتَطَعَّمونَها بُرهَةً ، ثُمَّ يَلفِظونَها جُملَةً ! (2)

عنه عليه السلام_ في ذِكرِ بَني اُمَيَّةَ _: يَظهَرُ أهلُ باطِلِها عَلى أهلِ حَقِّها حَتّى تُملَأَ الأَرضُ عُدوانا وظُلما وبِدَعا ، إلى أن يَضَعَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ جَبَروتَها ، ويَكسِرَ عَمَدَها ، ويَنزَعَ أوتادَها ، ألا وإنَّكُم مُدرِكوها ، فَانصُروا قَوما كانوا أصحابَ راياتِ بَدرٍ وحُنَينٍ تُؤجَروا، ولا تُمالِئوا عَلَيهِم عَدُوَّهُم فَتَصرَعَكُمُ البَلِيَّةُ وتَحُلَّ بِكُمُ النَّقِمَةُ . (3)

.


1- .المَجّ : الرمي ، وما بقي في الإناء إلّا مَجَّة : أي قَدْر ما يُمَجّ (اُنظر لسان العرب : ج 2 ص 361 «مجج») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 87 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 58 .

ص: 85

امام على عليه السلام_ در سخنرانى اش _: ... تا آن جا كه خيال انديش مى پندارد كه دنيا شتر زانوبسته (در اختيار) بنى اميّه است تا شيرش را به مردم بخورانند و يا چشمه اى زلال است تا مردم را به آبشخورِ آن ببرند . هرگز از گُرده اين امّت ، تازيانه و شمشيرشان برداشته نمى شود.آن كه چنين مى پندارد، دروغ مى پندارد ؛ بلكه بهره آنان از لذّت زندگى ،جرعه اى است كه آن را لَختى مى چشند و بعد ، يك باره بيرون مى افكنند.

امام على عليه السلام_ در يادكرد بنى اميّه _: اهل باطلِ دنيا ، بر اهل حق ، پيروز مى گردند و زمين از تجاوز ، ستم و بدعت ، انباشته مى شود تا آن كه خداوند عز و جل جبروت آنان را برزمين مى زند و پايه هايشان را مى شكند و ميخ هاى آن را مى كشد . بدانيد كه شما آن روزگار را خواهيد ديد! قومى را يارى كنيد كه صاحب پرچم هاى بدر و حُنين اند . آنان را پناه دهيد و دشمنان آنان را بر ضدّ آنان يارى نكنيد ؛ چرا كه بلا زودتر به سراغتان خواهد آمد و بدبختى به شما خواهدرسيد .

.

ص: 86

عنه عليه السلام :فاُقسِمُ بِاللّهِ ، يا بَني اُمَيَّةَ عَمّا قَليلٍ لَتَعرِفُنَّها في أيدي غَيرِكُم وفي دارِ عَدُوِّكُم . (1)

عنه عليه السلام :فَاُقسِمُ بِاللّهِ الَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرأَ النَّسَمَةَ ، لَتنتَحِرُنَّ عَلَيها يا بَني اُمَيَّةَ ، ولَتَعرِفُنَّها في أيدي غَيرِكُم ودارِ عَدُوِّكُم عَمّا قَليلٍ ، ولَيَعلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعدَ حينٍ . (2)

عنه عليه السلام_ في بَني اُمَيَّةَ _: لا يَزالُ هؤُلاءِ القَومُ آخِذينَ بِثَبَجِ (3) هذَا الأَمرِ ما لَم يَختَلِفوا بَينَهُم ، فَإِذَا اختَلَفوا بَينَهُم خَرَجَت مِنهُم فَلَم تَعُد إلَيهِم إلى يَومِ القِيامَةِ . (4)

عنه عليه السلام :إنَّ لِبَني اُمَيَّةَ مِروَدا (5) يَجرونَ فيهِ ، ولَو قَدِ اختَلَفوا فيما بَينَهُم ثُمَّ كادَتهُمُ الضِّباعُ لَغَلَبَتهُم . (6)

عنه عليه السلام :فَاُقسِمُ ثُمَّ اُقسِمُ ، لَتَنخَمَنَّها اُمَيَّةُ مِن بَعدي كَما تُلفَظُ النُّخامَةُ ، ثُمَّ لا تَذوقُها ولا تَطعَمُ بِطَعمِها أبَدا ما كَرَّ الجَديدانِ . (7)

عنه عليه السلام :لا يَزالُ بَلاءُ بَني اُمَيَّةَ شَديداً حَتّى يَبعَثَ اللّهُ العُصَبَ مِثلَ قَزَعِ الخَريفِ ، يَأتونَ مِن كُلٍّ ، ولا يَستَأمِرونَ أميرا ولا مَأمورا ، فَإِذا كانَ ذلِكَ أذهَبَ اللّهُ مُلكَ بَني اُمَيَّةَ . (8)

عنه عليه السلام :إنَّ بَني اُمَيَّةَ لا يَزالونَ يَطعَنونَ في مِسحَلِ ضَلالَةٍ ، ولَهُم فِي الأَرضِ أجَلٌ ونِهايَةٌ ، حَتّى يُهريقُوا الدَّمَ الحَرامَ فِي الشَّهرِ الحَرامِ . وَاللّهِ لَكَأَ نَّي أنظُرُ إلى غُرنوقٍ (9) مِن قُرَيشٍ يَتَشَحَّطُ في دَمِهِ ، فإذا فَعَلوا ذلِكَ لَم يَبقَ لَهُم فِي الأَرضِ عاذِرٌ ، ولَم يَبقَ لَهُم مُلكٌ عَلى وَجهِ الأَرضِ بَعدَ خَمسَ عَشرَةَ لَيلَةً . (10)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 105 .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 276 .
3- .الثَّبَجُ : الوسط (النهاية : ج 1 ص 206 «ثبج») .
4- .الفتن : ج 1 ص 193 ح 522 ؛ الملاحم والفتن : ص 84 ح 31 كلاهما عن عبيدة .
5- .قال الشريف الرضي رحمه الله : والمِرْوَد هنا : مِفْعَل من الإرواد ؛ وهو الإمهال والإظهار ، وهذا من أفصح الكلام وأغربه ، فكأ نّه عليه السلام شبّه المهلة الَّتي هم فيها بالمضمار الذي يجرون فيه إلى الغاية ، فإذا بلغوا منقطعها انتقض نظامهم بعدها (المصدر) .
6- .نهج البلاغة : الحكمة 464 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 311 .
7- .نهج البلاغة : الخطبة 158 .
8- .الفتن : ج 1 ص 197 ح 539 عن النزّال بن سبرة .
9- .الغُرْنُوق : الشابّ الناعم الأبيض (النهاية : ج 3 ص 364 «غرنق») .
10- .الفائق في غريب الحديث : ج 2 ص 161 ، شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 131 وفيه «مَسجَل» بدل «مِسْحَل» ، وقال في ذيله : «الغِرْنوق : القُرشي الذي قتلوه ثمّ انقضى أمرُهم عقيب قتله : إبراهيم الإمام ، وقد اختلفت الرواية في كيفيّة قتله ؛ فقيل : قُتل بالسيف ، وقيل : خُنق في جِراب فيه نُورة ، وحديث أمير المؤمنين عليه السلام يُسند الرواية الاُولى» .

ص: 87

امام على عليه السلام :به خدا سوگند _ اى بنى اميّه _ ، در اندكْ زمانى دنيا (قدرت) را ببينيد كه دردست ديگران و در خانه دشمنانتان است .

امام على عليه السلام :به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، سوگند _ اى بنى اميّه _ ، كه براى دنيا (قدرت) ، كشته خواهيد شد و در اندكْ زمانى آن را در دست ديگران ودر خانه دشمنانتان خواهيد ديد و پس از مدّتى اندك ، [ ديگران نيز ]خبر آن را خواهندفهميد .

امام على عليه السلام_ درباره بنى اميّه _: اين قوم ، تا زمانى كه اختلاف نكنند ، كمر قدرت را دردست خواهند داشت و هر گاه در بين خود اختلاف پيدا كنند ، قدرت از دستشان خارج خواهد شد و تا روز قيامت به ايشان باز نخواهد گشت .

امام على عليه السلام :بنى اميّه را فرصتى (1) است كه در آن مى تازند و اگر در بين خود اختلاف ورزند ، كفتارها براى غلبه بر آنان ، دهان مى گشايند .

امام على عليه السلام :سوگند مى خورم و سوگند مى خورم كه پس از من ، بنى اميّه ، چنان كه كسى خلط سينه را بيرون مى اندازد ، قدرت را كنار خواهند افكند و تا زمانى كه شب و روز در گردش است ، آن را نخواهند چشيد و از طعم آن ، برخوردارنخواهند شد .

امام على عليه السلام :بلاى بنى اميّه پايدار خواهد ماند تا زمانى كه خداوند ، جمعى را چون ابرهاى پراكنده پاييزى كه از نقاط مختلف مى آيند ، برانگيزد كه حكومت را از روى خستگى اداره مى كنند و نه از اميرى فرمان مى برند و نه از مأمورى . وقتى چنين شد ، خداوند ، پادشاهى بنى اميّه را از بين خواهد برد .

امام على عليه السلام :بنى اميّه ، همچنان سوهان گم راهى را تيز خواهند كرد و برايشان در روى زمين ، مهلت و نهايتى است تا آن كه در ماه حرام ، خون محترمى را بر زمين مى ريزنند. به خدا سوگند، گويى به غُرنوق (جوان سپيدروى) قريش مى نگرم كه در خون خود ، غوطه ور است . هر گاه آنان چنين كردند ، در روى زمين برايشان عذر پذيرى پيدا نخواهد شد و پس از پانزده شب ، ديگر براى آنان حكومتى در روى زمين نخواهد بود . (2)

.


1- .تعبير امام عليه السلام در اين جا «مِرْوَد» است . سيّد رضى گفته : «مِروَد» در اين جا (بر وزن مِفْعَل از مادّه «اِرواد») به معناى مهلت و فرصت دهى است و اين تعبير ، از فصيح ترين و شگفت ترين سخن هاست . گويى او مهلتى را كه آنان دارند ، به ميدان مسابقه تشبيه كرده كه در آن ، تا نهايت مى روند و وقتى به پايان رسيدند ، نظامشان از هم مى گسلد (نهج البلاغة : ذيل حكمت 464) .
2- .در ادامه ، ابن ابى الحديد گفته: غرنوق ، ابراهيم امام ، شخصى قُرشَى است كه بنى اميّه او را كشتند و پس از كشتن او روزگارشان به سرآمد. در چگونگى كشتنش گزارش ها گوناگون است . مى گويند به شمشير كشته شد و مى گويند او را در در گودال پُر از نوره، خفه كردند. حديث امير مؤمنان، گونه اوّل را تأييد مى كند .

ص: 88

المناقب لابن شهر آشوب ، عن الأعمش بروايته ، عن رجل من همدان :كُنّا مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام بِصِفّينَ ، فَهَزَمَ أهلُ الشّامِ مَيمَنَةَ العِراقِ ، فَهَتَفَ بِهِمُ الأَشتَرُ لِيَتَراجَعوا ، فَجَعَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ لِأَهلِ الشّامِ : يا أبا مُسلِمٍ خُذهُم _ ثَلاثَ مَرّاتٍ _ . فَقالَ الأَشتَرُ : أ وَلَيسَ أبو مُسلِمٍ مَعَهُم ؟! قالَ : لَستُ اُريدُ الخَولانِيَّ ، وإنَّما اُريدُ رَجُلاً يَخرُجُ في آخِرِ الزَّمانِ مِنَ المَشرِقِ ، يُهلِكُ اللّهُ بِهِ أهلَ الشّامِ ، ويَسلُبُ عَن بَني اُمَيَّةَ مُلكَهُم . (1)

3 / 7مُلكُ مُعاوِيَةَالإمام الحسن عليه السلام :إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام قالَ لي ذاتَ يَومٍ وقَد رَآني فَرِحا : يا حَسَنُ ، أَتفرَحُ ؟ ! كَيفَ بِكَ إذا رَأَيتَ أباكَ قَتيلاً ؟ ! أم كَيفَ بِكَ إذا وَلِيَ هذَا الأَمرَ بَنو اُمَيَّةَ ، وأميرُها الرَّحبُ البُلعومِ ، الواسِعُ الأَعفاجِ (2) ، يَأكُلُ ولا يَشَبَعُ ، يَموتُ ولَيسَ لَهُ فِي السَّماءِ ناصِرٌ ولا فِي الأَرضِ عاذِرٌ ، ثُمَّ يَستَولي عَلى غَربِها وشَرقِها ، يَدينُ لَهُ العِبادُ ويَطولُ مُلكُهُ ، يستَنُّ بِسُنَنِ البِدَعِ وَالضَّلالِ ، ويُميتُ الحَقَّ وسُنَّةَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، يُقَسِّمُ المالَ في أهلِ وِلايَتِهِ ، ويَمنَعُهُ مَن هُوَ أحَقُّ بِهِ ، ويُذَلُّ في مُلكِهِ المُؤمِنُ ، ويَقوى في سُلطانِهِ الفاسِقُ ، ويَجعَلُ المالَ بَينَ أنصارِهِ دُوَلاً ، ويَتَّخِذُ عِبادَ اللّهِ خَوَلاً ، يَدرُسُ في سُلطانِهِ الحَقُّ ، ويَظهَرُ الباطِلُ ، ويُلعَنُ الصّالِحونَ ، ويَقتُلُ مَن ناواهُ عَلَى الحَقِّ ، ويَدينُ مَن والاهُ عَلَى الباطِلِ . (3)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 262 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 310 ح 39 .
2- .العَفَج : المِعَى ؛ مفرد أمعاء (تاج العروس : ج 3 ص 434 «عفج») .
3- .الاحتجاج : ج 2 ص 70 ح 158 عن زيد بن وهب الجهني ، بحار الأنوار : ج 44 ص 20 ح 4 وراجع المناقب للكوفي : ج 2 ص 128 ح 614 و ص 315 ح 787 .

ص: 89

3 / 7 پادشاهى معاويه

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از اَعمَش ، از مردى از قبيله همْدان _: ما همراه على عليه السلام در صِفّين بوديم . شاميان ، سمت راست سپاه عراق را فرارى دادند . اَشتر بر آنان بانگ زد كه برگردند . امير مؤمنان ، خطاب به شاميان مى فرمود : «اى ابو مسلم! آنان را بگير» و اين را سه بار تكرار كرد . اَشتر گفت : مگر ابو مسلم با آنان نيست؟ [ على عليه السلام ] گفت : «منظورم ابو مسلم خَولانى نيست ؛ بلكه منظورم مردى است كه در آخر زمان از مشرق برمى خيزد . خداوند به دست او شاميان را نابود مى سازد و پادشاهى بنى اميّه را مى گيرد» .

3 / 7پادشاهى معاويهامام حسن عليه السلام :امير مؤمنان ، يك روز كه مرا خوش حال ديد ، گفت : «اى حسن! آياخوش حالى مى كنى؟ چگونه خواهى بود ، وقتى پدرت را كشته ببينى ، يا وقتى بنى اميّه به حكومتْ برسند و زمامدارشان گلو گشادِ شكم گُنده اى باشد كه بخورد و سير نشود و در حالى كه نه در آسمانْ ياورى و نه در زمين ، عذرپذيرى داشته باشد ، بميرد و آن گاه ، بر شرق و غرب زمينْ مستولى شود وبندگان بر او گردن نهند؟! [آن زمامدار] پادشاهى اش طولانى مى شود و بدعت و گم راهى را بنيان مى نهد وحق و سنّت پيامبر خدا را از بين مى برد ، اموال را در بين دوستدارانش تقسيم مى كندو از مستحقّش دريغ مى دارد . مؤمن در حكومتش خوار مى گردد وفاسق در پادشاهى اش قوى مى شود . اموال را در بين يارانش مى چرخاند و بندگان خدا را نوكر مى گيرد . در حكومتش حقْ مندرس و باطلْ آشكار مى گردد ، صالحانْ مورد لعن قرار مى گيرند و هر كس كه در راه حق با او دشمنى ورزد ، كشته مى شود و هر كس كه او را بر باطلش همراهى كند ، به او نزديك مى گردد .

.

ص: 90

الإمام عليّ عليه السلام :أما إنَّهُ سَيَظهَرُ عَلَيكُم بَعدي رَجُلٌ رَحبُ البُلعومِ ، مُندَحِقُ البَطنِ (1) ، يَأكُلُ ما يَجِدُ ، ويَطلُبُ ما لا يَجدُ ، فَاقتُلوهُ ، ولَن تَقتُلوهُ ! ألا وِإنَّهُ سَيَأمُرُكُم بِسَبّي وَالبَراءَةِ مِنّي ، فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبّوني ؛ فَإِنَّهُ لي زَكاةٌ ، ولَكُم نَجاةٌ ، وأمَّا البَراءَةُ فَلا تَتَبَرَّؤوا مِنّي ؛ فَإِنّي وُلِدتُ عَلَى الفِطرَةِ ، وسَبَقتُ إلَى الإِيمانِ وَالهِجرَةِ . (2)

الإيضاح عن مِيْنا مولى عبد الرحمن بن عوف :سَمِعَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ضَوضاةً في عَسكَرِهِ ، فَقالَ : ما هذا ؟ فَقيلَ : قُتِلَ مُعاوِيَةُ ! فَقالَ : كَلّا ورَبِّ الكَعبَةِ ، لا يُقتَلُ حَتّى تَجتَمِعَ الاُمَّةُ عَلَيهِ . فَقيلَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ فَبِمَ تُقاتِلُهُ ؟ قالَ : ألتَمِسُ العُذرَ فيما بَيني وبَينَ اللّهِ . (3)

الخرائج والجرائح عن عوف بن مروان :إنَّ راكِبا قَدِمَ مِنَ الشّامِ ، فَأَفشى فِي الكوفَةِ أنَّ مُعاوِيَةَ ماتَ ، فَجيءَ بِالرَّجُلِ إلى عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : أنتَ شَهِدتَ مَوتَ مُعاوِيَةَ ؟ قالَ : نَعَم ، كُنتُ فيمَن دَفَنَهُ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إنَّكَ كاذِبٌ . فَقالَ القَومُ : أهُوَ يَكذِبُ ؟ قالَ : نَعَم ؛ لِأَنَّ مُعاوِيَةَ لا يَموتُ حَتّى يَملِكَ هذِهِ الاُمَّةَ ، ويَفعَلَ كَذا ، ويَفعَلَ كَذا بَعدَما مَلَكَ . فَقالَ القَومُ : فَلِمَ تُقاتِلُهُ وأنتَ تَعلَمُ أ نَّهُ سَيَبلُغُ هذا ؟ قالَ : لِلحُجَّةِ . (4)

.


1- .مُندَحِق البطن : أي واسِعُها ، كأنّ جوانبها قد بَعُد بعضها من بعض فاتَّسَعَت (النهاية : ج 2 ص 105 «دحق») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 57 ، إعلام الورى : ج 1 ص 340 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 .
3- .الإيضاح : ص 455 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 198 ح 37 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 259 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 298 ح 27 .
4- .الخرائج والجرائح : ج 1 ص 198 ح 37 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 259 عن عوف عن مروان الأصفر نحوه ، بحار الأنوار : ج 41 ص 304 ح 37 .

ص: 91

امام على عليه السلام :آگاه باشيد كه پس از من ، مردى گلو گشاده و شكم گُنده بر شما چيره خواهد شد ؛ هر چه بيابد ، مى خورد و هر چه نيابد ، مى خواهد . او را بكشيد و البته ، هرگز او را نخواهيد كشت ! بدانيد كه او شما را به دشنام گفتن به من و بيزارى جستن از من ، فرمان خواهد داد . امّا دشنام گفتن! مرا دشنام بگوييد ، كه براى من زكات و براى شما نجات خواهد بود . و امّا بيزارى جستن! از من بيزارى مجوييد ، كه من بر فطرت به دنيا آمده ام و در ايمان و هجرت ، سبقت جسته ام .

الإيضاح_ به نقل از مِينا (هم پيمان عبد الرحمان بن عوف) _: على بن ابى طالب _ كه درود خدا بر او باد _ در بين لشكر خود ، سر و صدايى شنيد . پرسيد : «چه خبر است ؟» . گفتند : معاويه كشته شده است . فرمود : «به پروردگار كعبه سوگند ، هرگز! او كشته نخواهد شد تا آن كه امّت بر گِردش جمع گردند» . گفتند : پس براى چه با او مى جنگى ، اى امير مؤمنان؟ فرمود : «در پى حُجّتى ميان خود و خداى خود هستم» .

الخرائج و الجرائح_ به نقل از عوف بن مروان _: سواره اى از شام رسيد و در كوفه شايع كرد كه معاويه مرده است . آن مرد را پيش على عليه السلام آوردند . [ على عليه السلام ]از وى پرسيد : «آيا مرگ معاويه را خود ديدى؟». گفت : آرى . از جمله دفن كنندگان او بودم . على عليه السلام به وى فرمود : «تو دروغگويى» . مردم گفتند : آيا او دروغ مى گويد؟ فرمود : «آرى . معاويه نمى ميرد تا آن كه زمام اين امّت را به دست گيرد و پس از پادشاهى اش ، اين كار و اين كار را انجام مى دهد» . مردم گفتند : تو كه مى دانى او به حكومت مى رسد ، چرا با او مى جنگى؟ فرمود : «براى اتمام حجّت» .

.

ص: 92

مروج الذهب :قَد كان مُعاوِيَةُ دَسَّ اُناسا مِن أصحابِهِ إلَى الكوفَةِ يُشيعونَ مَوتَهُ ، وأكثَرَ النّاسُ القَولَ في ذلِكَ حَتّى بَلَغَ عَلِيّا ، فَقالَ في مَجلِسِهِ : قَد أكثَرتُم مِن نَعيِ مُعاوِيَةَ ، وَاللّهِ ما ماتَ ولا يَموتُ حَتّى يَملِكَ ما تَحتَ قَدَمَيَّ ، وإنَّما أرادَ ابنُ آكِلَةِ الأكبادِ أن يَعلَمَ ذلِكَ مِنّي فَبَعَثَ مَن يُشيعُ ذَلِكَ فيكُم لِيَعلَمَ ويَتَيَقَّنَ ما عِندي فيهِ ، وما يَكونُ مِن أمرِهِ فِي المُستَقبَلِ مِنَ الزَّمانِ . ومَرَّ في كَلامٍ كَثيرٍ يَذكُرُ فيهِ أيّامَ مُعاوِيَةَ ومَن تَلاهُ مِن يَزيدَ ومَروانَ وبَنيهِ ، وذَكَرَ الحَجّاجَ وما يَسومُهُم مِنَ العَذابِ ، فَارتَفَعَ الضَّجيجُ ، وكَثُرَ البُكاءُ وَالشَّهيقُ ، فَقامَ قائِمٌ مِنَ النّاسِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ولَقَد وصَفتَ اُمورا عَظيمَةً ، آللّهُ إنَّ ذلِكَ كائِنٌ ؟ قالَ عَلِيٌّ : وَاللّهِ إنَّ ذلِكَ لَكائِنٌ ، ما كَذَبتُ ولا كُذِبتُ . فَقالَ آخَرونَ : مَتى يَكونُ ذلِكَ ياأميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : إذا خُضِبَت هذِهِ مِن هذِهِ ، ووَضَعَ إحدى يَدَيهِ عَلى لِحيَتِهِ وَالاُخرى عَلى رَأسِهِ ، فَأَكثَرَ النّاسُ مِنَ البُكاءِ . فَقالَ : لا تَبكوا في وَقتِكُم هذا فَسَتَبكونَ بَعدي طَويلاً . فَكاتَبَ أكثَرُ أهلِ الكوفَةِ مُعاوِيَةَ سِرّا في اُمورِهِم ، وَاتَّخَذوا عِندَهُ الأَيادِيَ ، فَوَاللّهِ ما مَضَت إلّا أيّامٌ قَلائِلُ حَتّى كانَ ذلِكَ . (1)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 429 .

ص: 93

مُرُوج الذهب :معاويه ، گروهى از ياران خود را در كوفه گمارد تا خبر مرگش را پخش كنند . مردم در اين باره سخن بسيار گفتند تا به گوش على عليه السلام رسيد . [ على عليه السلام ] در مجلسش فرمود : «از مرگ معاويه بسيار سخن گفتيد . به خدا سوگند ، او نمرده است و نمى ميرد ، مگر آن كه آنچه را در زير گام من است ، به دست گيرد . فرزند جگرخوار مى خواهد موضع مرا بداند . از اين رو ، كسى را فرستاده كه اين موضوع را در بين شما شايع كند تا بداند و يقين كند كه نظر من درباره او چيست و كار خودش در آينده چگونه خواهد بود» . سپس ، [ على عليه السلام ] بحثى طولانى كرد و در آن ، از روزگار معاويه ، يزيد _ كه پس از معاويه خواهد آمد _ ، مروان و فرزندانش ، و حَجّاج و شكنجه هايى كه از او به مردم خواهد رسيد ، ياد نمود . صداى مردم بلند شد و گريه و زارى ، بسيار گشت . شخصى از ميان مردم برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! چيزهاى ناگوارى راتوصيف كردى . تو را به خدا ، آيا اينها اتّفاق خواهد افتاد؟ على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، اتّفاق خواهد افتاد . من دروغ نگفتم و به من نيزدروغ گفته نشده است» . ديگران گفتند : اى امير مؤمنان! كِى اين كارها پيش خواهد آمد؟ فرمود : «آن گاه كه اين از اين ، رنگين شود» و يك دست خود را بر ريش و دست ديگرش را بر سرش نهاد . مردم ، بسيار گريستند . فرمود : «اكنون نگِرييد ، كه پس از من ، روزگارى دراز خواهيد گريست» . بسيارى از كوفيان ، به طور مخفى ، درباره خودشان به معاويه نامه نوشتند و پيش او آدم هايى براى خود ، دست و پا كردند . به خدا سوگند ، چند روزى نگذشت كه آن خبر (شهادت على عليه السلام ) ، تحقّق يافت .

.

ص: 94

3 / 8عاقِبَةُ خالِدِ بنِ عُرفُطَةَمقاتل الطالبيّين عن السائب :بَينَما عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى المِنبَرِ إذ دَخَلَ رَجُلٌ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ماتَ خالِدُ بنُ عُرفُطَةَ . فَقالَ : لا وَاللّهِ ما ماتَ . إذ دَخَلَ رَجُلٌ آخَرُ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ماتَ خالِدُ بنُ عُرفُطَةَ . فَقالَ : لا وَاللّهِ ما ماتَ . إذ دَخَلَ رَجُلٌ آخَرُ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ماتَ خالِدُ بنُ عُرفُطَةَ . فَقالَ : لا وَاللّهِ ما ماتَ ولا يَموتُ حَتّى يَدخُلَ مِن بابِ هذَا المَسجِدِ _ يَعني بابَ الفيلِ _ بِرايَةِ ضَلالَةٍ يَحمِلُها لَهُ حَبيبُ بنُ عَمّارٍ . قالَ : فَوَثَبَ رَجُلٌ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أنَا حَبيبُ بنُ عَمّارٍ ، وأنَا لَكَ شيعَةٌ ! قالَ : فَإِنَّهُ كَما أقولُ . فَقَدِمَ خالِدُ بنُ عُرفُطَةَ عَلى مُقَدِّمَةِ مُعاوِيَةَ يَحمِلُ رَايَتَهُ حَبيبُ بنُ عَمّارٍ . (1)

الإرشاد عن سويد بن غفلة :إنَّ رَجُلاً جاءَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي مَرَرتُ بِوادِي القُرى (2) ، فَرَأَيتُ خالِدَ بنَ عُرفُطَةَ قَد ماتَ بِها ، فَاستَغفِر لَهُ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : مَه ، إنَّهُ لَم يَمُت، ولا يَموتُ حَتّى يَقودَ جَيشَ ضَلالَةٍ ، صاحِبُ لِوائِهِ حَبيبُ بنُ حِمازٍ . فَقامَ رَجُلٌ مِن تَحتِ المِنبَرِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاللّهِ إنّي لَكَ شيعَةٌ ، وإنّي لَكَ مُحِبٌّ ! قالَ : ومَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا حَبيبُ بنُ حِمازٍ . قالَ : إيّاكَ أن تَحمِلَها ، ولَتَحمِلَنَّها فَتَدخُلُ بِها مِن هذَا البابِ _ وأومَأَ بِيَدِهِ إلى بابِ الفيلِ _ . فَلَمّا مَضى أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وقَضَى الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ مِن بَعدِهِ ، وكانَ مِن أمرِ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليهماالسلامومِن ظُهورِهِ ما كانَ ، بَعَثَ ابنُ زِيادٍ بِعُمَرَ بنِ سَعدٍ إلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيّ عليه السلام ، وجَعَلَ خالِدَ بنَ عُرفُطة عَلى مُقَدِّمَتِهِ ، وحَبيبَ بنَ حِمازٍ صاحِبَ رايَتِهِ ، فَسارَ بِها حَتّى دَخَلَ المَسجِدَ مِن بابِ الفيلِ . [قالَ المُفيدُ :] وهذا _ أيضا _ خَبَرٌ مُستَفيضٌ ، لا يَتَناكَرُهُ أهلُ العِلمِ الرُّواةُ لِلآثارِ ، وهُوَ مُنتَشِرٌ في أهلِ الكوفَةِ ، ظاهِرٌ في جَماعَتِهِم ، لا يَتَناكَرُهُ مِنهُمُ اثنانِ ، وهُوَ مِنَ المُعجِزِ الَّذي بَيَّنّاهُ . (3)

.


1- .مقاتل الطالبيّين : ص 78 .
2- .وادي القُرى : وادٍ بين المدينة والشام من أعمال المدينة ، كثير القرى (معجم البلدان : ج 5 ص 345) .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 329 ، إعلام الورى : ج 1 ص 345 ، إرشاد القلوب : ص 225 ، الاختصاص : ص 280 ، بصائر الدرجات : ص 298 ح 11 وفيها «جماز» بدل «حِماز» ؛ الإصابة : ج 2 ص 209 الرقم 2187 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 286 وفيهما «حمار» بدل «حِماز» والأربعة الأخيرة نحوه .

ص: 95

3 / 8 عاقبت خالد بن عُرفُطه

3 / 8عاقبت خالد بن عُرفُطهمقاتل الطالبيّين_ به نقل از سائب _: وقتى على عليه السلام بالاى منبر بود ، مردى وارد شد و گفت : اى امير مؤمنان! خالد بن عُرفُطه مُرد . فرمود : «به خدا سوگند ، او نمرده است» . مرد ديگرى وارد شد و گفت : اى امير مؤمنان! خالد بن عرفطه مُرد . فرمود : «به خدا سوگند ، او نمرده است» . مرد ديگرى وارد شد و گفت : اى امير مؤمنان! خالد بن عرفطه مُرد . فرمود : «به خدا سوگند ، نمرده است و نخواهد مُرد تا آن كه با بيرق گم راهى _ كه حبيب بن عمّار ، آن را به دوش مى كشد _ از درِ اين مسجد (باب الفيل) ، واردشود» . مردى از جا برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! من حبيب بن عمّار هستم و پيرو تو . [ على عليه السلام ] فرمود : «همان طور كه گفتم ، خواهد شد» . [ بعدها] خالد بن عُرفُطه ، در مقدّمه سپاه معاويه ، در حالى كه حبيب بن عمّار ، بيرقش را به دوش داشت ، وارد كوفه شد .

الإرشاد_ به نقل از سُوَيد بن غَفْله _: مردى پيش امير مؤمنان آمد و گفت : اى امير مومنان! من از منطقه وادى القُرى (1) گذشتم و ديدم كه خالد بن عُرفُطه در آن جا مُرده است . براى او استغفار كن! امير مؤمنان فرمود : «دست بردار . او نمرده و نخواهد مرد تا آن كه فرماندهى سپاه گم راهى را _ كه پرچمدار آن ، حبيب بن حِماز است _ به عهده گيرد» . مردى از پايين منبر گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، من پيرو تو هستم و تو را دوست مى دارم . فرمود : «تو كيستى؟» . گفت : من حبيب بن حِماز هستم . [ على عليه السلام ] فرمود : «آن پرچم را برندار ؛ گر چه برمى دارى و از اين در به مسجد ، وارد مى شوى» و با دست به باب الفيل اشاره كرد . وقتى امير مؤمنان در گذشت و پس او حسن بن على عليهماالسلام[ نيز] در گذشت وجريان حسين بن على عليهماالسلامپيش آمد و قيامش اتّفاق افتاد ، ابن زياد ، عمر بن سعد رابه سوى حسين بن على عليهماالسلام گسيل داشت و خالد بن عرفطه را در مقدّمه سپاه قرارداد و حبيب بن حِماز [ هم ]صاحب بيرق او بود . او سپاه را پيش برد تا از باب الفيل ، وارد مسجد شد . [ شيخ مفيد مى گويد :] اين خبر نيز «مستفيض» است و دانشمندان گزارشگر وقايع تاريخى ، آن را انكار نكرده اند . داستان در بين مردم كوفه مشهور و براى همه آشكار بوده است و از آنان ، حتّى دو نفر نيز منكر آن نبوده اند و اين ، از معجزه هايى است كه بيان كرديم .

.


1- .وادى القرى ، سرزمينى بين مدينه و شام كه از توابع مدينه و داراى روستاهاى بسيار است (معجم البلدان : ج 5 ص 345) .

ص: 96

خصائص الأئمّة عليهم السلامعن اُمّ حكيم بنت عمرو : خَرَجتُ وأنَا أشتَهي أن أسمَعَ كَلامَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَدَنَوتُ مِنهُ وفِي النّاسِ رِقَّةٌ ، وهُوَ يَخطُبُ عَلَى المِنبَرِ ، حَتّى سَمِعتُ كَلامَهُ ، فَقالَ رَجُلٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، استَغفِر لِخالِدِ بنِ عُرفُطَةَ ، فَإِنَّهُ قَد ماتَ بِأَرضِ تَيماءَ (1) ، فَلَم يَرُدَّ عَلَيهِ ، فَقالَ الثّانِيَةَ فَلَم يَرُدَّ عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ الثّالِثَةَ . فَالتَفَتَ إلَيهِ فَقالَ : أيُّهَا النّاعي خالِدَ بنَ عُرفُطَةَ ! كَذَبتَ ، وَاللّهِ ما ماتَ ، ولا يَموتُ حَتّى يَدخُلَ مِن هذَا البابِ ، يَحمِلُ رايَةَ ضَلالَةٍ . قالَت : فَرَأَيتُ خالِدَ بنَ عُرفُطَةَ يَحمِلُ رايَةَ مُعاوِيَةَ حَتّى نَزَلَ نُخَيلَةَ (2) وأَدخَلَها مِن بابِ الفيلِ . (3)

.


1- .تَيْماء : بليدة في أطراف الشام ، بين الشام وواديالقرى على طريق حاجّ الشام ولمّا سيطر رسول اللّه صلى الله عليه و آله على وادي القرى صالحه أهل تيماء على البقاء في بلادهم ودفع الجزية (اُنظر معجم البلدان : ج 2 ص 67) .
2- .النُّخَيلَة : موضع قرب الكوفة على سمت الشام، وهو الموضع الذي خرج إليه الإمام عليّ عليه السلام (معجم البلدان : ج 5 ص 278) .
3- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 52 ، الملاحم والفتن : ص 234 ح 341 نحوه .

ص: 97

خصائص الأئمّة عليهم السلام_ به نقل از اُمّ حكيم (دختر عمرو) _: من كه علاقه مند به شنيدن كلام على بن ابى طالب عليه السلام بودم ، از خانه بيرون شدم . وى بر منبر ، سخنرانى مى كرد و مردم ، دلْ شكسته بودند . به او نزديك شدم تا جايى كه كاملاً صداى او را مى شنيدم . مردى گفت : اى امير مؤمنان! براى خالد بن عرفطه طلب مغفرت كن ؛ چرا كه در سرزمين تَيماء (1) در گذشته است . امام عليه السلام پاسخى نداد . [ مرد ،] بار ديگر گفت و امام عليه السلام جواب نداد . [ مرد] بار سوم گفت . امام عليه السلام به طرف وى رو كرد و فرمود : «اى كسى كه خبر مرگ خالد بن عرفطه را مى دهى! دروغ مى گويى . به خدا سوگند ، او نمرده است و نمى ميرد تا از اين در ، در حالى كه پرچم گم راهى را حمل مى كند ، وارد شود» . [ سال ها بعد ،] خالد بن عُرفُطه را ديدم كه بيرق معاويه را به دوش مى كشيد تا در نُخَيله (2) منزل زد و بيرق را از باب الفيل ، وارد كرد .

.


1- .تَيماء ، جايى نزديك كوفه از سمت شام است (معجم البلدان : ج 5 ص 345) .
2- .نُخَيله ، مكانى در نزديكى كوفه و همان جايى است كه على عليه السلام براى جنگ نهروان به آن جا لشكر كشيد (معجم البلدان : ج 5 ص 278) .

ص: 98

3 / 9مُلكُ بَني مَروانَالإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ مَروانَ بنِ الحَكَمِ _: أما إنَّ لَهُ إمرَةً كَلعَقَةِ الكَلبِ أنفَهُ (1) ، وهُوَ أبُو الأَكبُشِ الأَربَعَةِ (2) ، وسَتَلقَى الاُمَّةُ مِنهُ ومِن وُلدِهِ يَوما أحمَرَ . (3)

عنه عليه السلام_ لِمَروانَ بنِ الحَكَمِ يَومَ الجَمَلِ وقَد بايَعَهُ _: يَابنَ الحَكَمِ ، فَلَقَد كُنتَ تَخافُ أن يَقَعَ رَأسُكَ في هذِهِ البُقعَةِ ؟ ! كَلّا ، أبَى اللّهُ أن يَكونَ ذلِكَ حَتّى يَخرُجَ مِن صُلبِكَ طَواغيتُ يَملِكونَ هذِهِ الرَّعِيَّةَ . (4)

.


1- .يريد قصر المدّة ، وكذلك كانت مدّة خلافة مروان ؛ فإنّه ولِيَ تسعة أشهر .
2- .الأكْبُش الأربعة : بنو عبد الملك ؛ الوليد ، وسليمان ، ويزيد ، وهشام ، ولم يلِ الخلافة من بني اُميّة ولا من غيرهم أربعة إخوة إلّا هؤلاء (شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 147) .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 73 ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 242 ، تذكرة الخواصّ : ص 78 وليس فيه «وهو أبو الأكْبُش الأربعة» .
4- .إرشاد القلوب : ص 277 عن رباب بن رياح ، مشارق أنوار اليقين : ص 76 وراجع الخرائج والجرائح : ج 1 ص 197 ح 35 .

ص: 99

3 / 9 پادشاهى بنى مروان

3 / 9پادشاهى بنى مروانامام على عليه السلام_ در توصيف مروان بن حَكم _: پادشاهى براى او به مقدارى [كوتاه ]خواهد بود كه سگ ، بينى اش را مى ليسد . او پدر چهار فرمان روا خواهد بود و امّت ازوى و فرزندانش روزهاى خونينى را خواهند ديد .

امام على عليه السلام_ در روز جمل به هنگام بيعت كردن مروان بن حكم با امام عليه السلام _: ابن حكم!آيا مى ترسيدى كه سرت در اين مكان از تنت جدا گردد؟ هرگز! خداوند ،چنين نخواهد كرد تا آن كه از صُلب تو ، طاغوت هايى بيرون آيند كه زمام اين مردم را به دست بگيرند .

.

ص: 100

عنه عليه السلام_ في مَروانَ بنِ الحَكَمِ _: لَيَحمِلَنَّ رايَةَ ضَلالَةٍ بَعدَما يَشيبُ صُدغاهُ ، ولَهُ إمرَةٌ كَلَحسَةِ الكَلبِ أنفَهُ . (1)

تاريخ دمشق عن أبي سليمان :بَينا عَلِيٌّ واضِعٌ يَدَهُ عَلى بَعضٍ (2) يَمشي في سِكَكِ المَدينَةِ ، إذ جاءَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ في حُلَّةٍ ؛ فَتىً شابٌّ ناصِعُ اللَّونِ وقاذ (3) ، فَقالَ لَهُ : ما (4) كَذا وكَذا ، يا أبَا الحَسَنِ ؟ وجَعَلَ عَلِيٌّ يُخبِرُهُ . فَلَمّا فَرَغَ وَلّى مِن عِندِهِ ، فَنَظَرَ في قَفاهُ ، ثُمَّ قالَ : وَيلٌ لِاُمَّتِكَ مِنكَ ومِن بَنيكَ إذا شابَت ذِراعاكَ . (5)

الإمام عليّ عليه السلام :لَكَأَ نّي أنظُرُ إلى ضِلّيلٍ قَد نَعَقَ بِالشّامِ ، وفَحَصَ بِراياتِهِ في ضَواحي كوفانَ . فَإِذا فَغَرَت فاغِرَتُهُ ، وَاشتَدَّت شَكيَمُتُه ، وثَقُلَت فِي الأَرضِ وَطأَتُهُ ، عَضَّتِ الفِتنَةُ أبناءَها بِأَنيابِها ، وماجَتِ الحَربُ بِأَمواجِها ، وبَدا مِنَ الأَيّامِ كُلوحُها (6) ، ومِنَ اللَّيالي كُدوحُها (7) . فَإِذا أينَعَ زَرعُهُ ، وقامَ عَلى يَنعِهِ ، وهَدَرَت شَقاشِقُهُ ، وبَرَقَت بَوارِقُهُ ، عُقِدَت راياتُ الفِتَنِ المُعضِلَةِ ، وأَقبَلنَ كَاللَّيلِ المُظلِمِ ، وَالبَحرِ المُلتَطِمِ . هذا ، وكَم يَخرِقُ الكوفَةَ مِن قاصِفٍ ، ويَمُرُّ عَلَيها مِن عاصِفٍ ! وعَن قَليلٍ تَلتَفُّ القُرونُ بِالقُرونِ ، ويُحصَدُ القائِمُ ، ويُحطَمُ المَحصودُ ! 8(8)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 43 ، تاريخ دمشق : ج 57 ص 263 .
2- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّ الصواب : «واضعٌ يديه على بعض» ، أو ما في كنز العمّال : «واضعٌ يده على كتفي» .
3- .هكذا في المصدر ، ولعلّ الصواب : «وَقّاد» . قال ابن منظور : قلبٌ وَقّاد : ماضٍ سريع التوقّد في النشاط . وكوكبٌ وقّاد : مُضيء (لسان العرب : ج 3 ص 466 «وقد») .
4- .في المصدر : «يا» بدل «ما» ، والصحيح ما أثبتناه كما في كنز العمّال .
5- .تاريخ دمشق : ج 57 ص 265 ، كنز العمّال : ج 11 ص 361 ح 31744 .
6- .الكُلُوح : العُبُوس (النهاية : ج 4 ص 196 «كلح») .
7- .الكدوح : الخُدُوش (النهاية : ج 4 ص 155 «كدح») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 101 .

ص: 101

امام على عليه السلام_ درباره مروان بن حكم _: پس از آن كه موهاى شقيقه اش سفيد گردد ، پرچم گم راهى را به دوش خواهد كشيد و حكومتى [كوتاه] به اندازه اى كه سگ ، بينى اش را مى ليسد ، خواهد داشت .

تاريخ دمشق_ از ابو سليمان _: زمانى ، على عليه السلام دست بر شانه كسى ، در محلّه هاى مدينه قدم مى زد كه مروان بن حكم در لباسى فاخر سر رسيد ؛ جوانى بود نوخاسته ، سفيدپوست و شاداب . [ مروان ،] خطاب به على عليه السلام گفت : آيا فلان كار و فلان كار ، انجام گرفته است ، اى ابو الحسن؟ و على عليه السلام هم به او خبر مى داد . وقتى پرسش هاى او تمام شد ، از نزد على عليه السلام رفت . على عليه السلام به پشت وى نگاه كرد و سپس گفت : «واى بر مردمِ تو از دست تو و فرزندانت ، هنگامى كه دو بازوى قدرتت توان گيرد!» .

امام على عليه السلام :گويى گم راهى را مى بينم كه در شام ، بانگ برمى دارد و بيرق هاى خود را در اطراف كوفه برمى افرازد . پس ، هنگامى كه دهان بگشايد و سركشى كند و قدرتش محكم گردد و جاى پايش در زمينْ ثابت شود ، فتنه ، مردم زمان را به دندان مى درد ، آتش جنگْ شعله ور مى گردد ، چهره دُژَمِ روزها نمايان مى شود و زخم هاى شب ها آشكار گردد . هر گاه كِشته هايش سبز شود و به ثمر بنشيند و چون شتر مست بخروشد و شمشيرهايش بدرخشد ، از هر سو پرچم هاى به هم پيوسته فتنه بر هم گره مى خورند و چون شب تاريك و درياى متلاطمْ روى مى آورند ، چه توفان هايى كه كوفه را در هم بكوبد و چه تندبادهايى كه بر آن بوزد! چندى نمى كشد كه دو سپاه در هم مى آميزند ؛ ايستاده ها درو مى شوند و درو شده ها پاى مال و نابود مى گردند . 1

.

ص: 102

3 / 10سُلطَةُ الحَجّاجِالإمام عليّ عليه السلام :أما وَاللّهِ ، لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيكُم غُلامُ ثَقيفٍ ، الذَّيّالُ (1) المَيّالُ ، يَأكُلُ خَضِرَتَكُم، ويُذيبُ شَحمَتَكُم ، إيهٍ أبا وذَحَةَ ! (2)

دلائل النبوة للبيهقي عن حبيب بن أبي ثابت :قالَ عَليٌِّ لِرَجُلٍ : لا مُتَّ حَتّى تُدرِكَ فَتى ثَقيفٍ . قيلَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما فتى ثَقيفٍ ؟ قالَ : ليُقالَنَّ لَهُ يَومَ القِيامَةِ : اِكفِنا زاوِيَةً مِن زَوايا جَهَنَّمَ ؛ رَجُلٌ يَملِكٌ عِشرينَ أو بِضعا وعِشرينَ سَنَةً، لا يَدَعُ للّهِِ مَعصِيَةً إلّا ارتَكَبَها، حَتّى لَو لَم تَبقَ إلّا مَعصِيَةٌ واحِدةٌ وكانَ بَينَهُ وبينها بابٌ مُغلَقٌ لَكَسَرَهُ حَتّى يَرتَكِبَها ، يَقتُلُ بِمَن أطاعَهُ مَن عَصاهُ . (3)

.


1- .الذَّيّال : المُتَبَختِر في مَشيِهِ ، وتذَيَّلَ : تبَختَر (القاموس المحيط : ج 3 ص 380 «ذيل») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 116 . قال الشريف الرضي قدس سره : الوذَحة : الخنفساء ، وهذا القول يومئ به إلى الحجّاج ، وله مع الوذَحة حديث ليس هذا موضع ذكره .
3- .دلائل النبوّة للبيهقي : ج 6 ص 489 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 238 وفيه «يفتن» بدل «يقتل» .

ص: 103

3 / 10 سلطه حَجّاج

3 / 10سلطه حَجّاجامام على عليه السلام :بدانيد! سوگند به خدا كه جوان ثَقَفى بر شما تسلّط پيدا مى كند ؛ مردى متكبّر و نابكار . او خرّمى و بركت را نابود مى كند و شما را از درون ، تهى مى سازد . بس كن ، ابو وَذَحه! (1)

دلائل النبوّة ، بيهقى_ به نقل از حبيب بن ابى ثابت _: على عليه السلام به مردى فرمود : «نميرى تا جوان ثقفى را ببينى» . گفتند : جوان ثقفى كيست؟ فرمود : «در روز قيامت ، به او گفته خواهد شد : گوشه اى از گوشه هاى جهنّم ، از آنِ مردى است كه بيست (و يا بيست و اندى) سال ، پادشاهى كرد و هيچ معصيتِ الهى را بدون انجام دادنْ رها نساخت ، به گونه اى كه اگر تنها يك گناه ، باقى بود و بين او و آن ، درى بسته قرار داشت ، در را مى شكست تا مرتكب آن گناه شود ؛ [ همو كه ]آنانى را كه از او اطاعت نكردند ، به دست كسانى كه از او اطاعت مى كردند ، كُشت» .

.


1- .سيّد رضى گفته است : وَذَحه (كه در متن عربى آمده) به معناى سوسك است و اين سخن، اشاره به حجّاج دارد و وى را داستانى با سوسك است كه اين جا جاى ذكر آن نيست .

ص: 104

مقاتل الطالبيّين عن موسى بن أبي النعمان :جاءَ الأَشعَثُ إلى عَلِيٍّ يَستَأذِنُ عَلَيهِ ، فَرَدَّهُ قَنبَرُ ، فَأَدمَى الأَشعَثُ أنفَهُ ، فَخَرَجَ عَلِيٌّ وهُوَ يَقولُ : ما لي ولَكَ يا أشعَثُ ؟ ! أمَا وَاللّهِ لَو بِعَبدِ ثَقيفٍ تَمَرَّستَ لَاقشَعَرَّت شُعيراتُكُ . قيلَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ومَن غُلامُ ثَقيفٍ ؟ قالَ : غُلامٌ يَليهِم لا يُبقي أهلَ بَيتٍ مِنَ العَرَبِ إلّا أدخَلَهُم ذُلّاً . قيلَ : يا أميرَ المُؤمِنين ، كَم يَلي ؟ وكَم يَمكُثُ ؟ قالَ : عِشرينَ إن بَلَغَها . (1)

تاريخ دمشق عن مالك بن دينار عن الحسن :قالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه لِأَهلِ الكوفَةِ : اللّهُمَّ كَمَا ائتَمَنتُهُم فَخانوني ، ونَصَحتُ لَهُم فَغَشّوني ، فَسَلِّط عَلَيهِم فَتى ثَقيفٍ ، الذَّيّالَ المَيّالَ ، يأكُلُ خَضِرَتَها ، ويَلبَسُ فَروَتَها ، ويَحكُمُ فيها بِحُكمِ الجاهِلِيَّةِ ! قالَ : يَقولُ الحَسَنُ (2) : وما خَلَقَ اللّهُ الحَجّاجَ يَومَئِذٍ . (3)

3 / 11مُلكُ بَني العَبّاسِ وزَوالُهُالكامل للمبرّد_ في ذِكرِ وِلادَةِ عَلِيِّ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ _: أنَّ الإِمامَ أخَذَهُ فَحَنَّكَهُ ودعا لَهُ ، ثُمَّ رَدَّهُ إلَيهِ ، وقالَ : خُذهُ إلَيكَ أبَا الأَملاكِ ، قَد سَمَّيتُهُ عَلِيّا ، وكَنَّيتُهُ أبَا الحَسَنِ . (4)

.


1- .مقاتل الطالبيّين : ص 47 ، البداية والنهاية : ج 9 ص 132 عن اُمّ حكيم بنت عمر بن سنان نحوه .
2- .هكذا في المصدر ، ولكنّ الصحيح «الإمام عليّ عليه السلام » بدل «الحسن» ؛ لأنّ الحسن البصري كان حيّا حَتّى بعد موت الحجّاج .
3- .تاريخ دمشق : ج 12 ص 169 ، دلائل النبوّة للبيهقي : ج 6 ص 488 ، البداية والنهاية : ج 6 ص 237 ، كنز العمّال : ج 11 ص 326 ح 31747 .
4- .الكامل للمبرّد : ج 2 ص 756 .

ص: 105

3 / 11 پادشاهى بنى عبّاس و نابودى آن

مقاتل الطالبيّين_ به نقل از موسى بن ابى نعمان _: اشعث به منزل على عليه السلام آمد و اجازه خواست ؛ ولى قنبر ، وى را باز گرداند و [ به همين خاطر ،] اشعث ، دماغ وى را خونين نمود . على عليه السلام از خانه خارج شد ، در حالى كه مى فرمود : «چه كار با من دارى ، اى اشعث؟ به خدا سوگند ، اگر با غلام ثقفى رفت و آمد مى كردى ، مو بر تنت راست مى شد» . گفتند : اى امير مؤمنان! جوان ثقفى كيست؟ فرمود : «جوانى است كه بر آنان حكومت خواهد كرد و هيچ خاندان عربى پيدا نخواهد شد ، مگر آن كه او خوارى و ذلّت را بر آن ، وارد خواهد ساخت» . گفتند : او چه مدّتْ حاكميّت خواهد داشت و چه مدّتْ زنده خواهد بود؟ فرمود : «بيست سال ، اگر آن را به پايان برسانَد» .

تاريخ دمشق_ به نقل از مالك بن دينار ، از حسن [ بصرى] _: على عليه السلام به مردم كوفه فرمود : «خداوندا! همان گونه كه من به آنان اطمينان كردم ، آنان به من خيانت كردند و [ من ]خيرخواهى شان كردم و آنان نيرنگ زدند . جوان متكبّر نابه كارثَقَفى را بر آنان مسلّط كن تا خرّمى و بركتشان را نابود سازد و ثروتشان راتصاحب كند و با احكام جاهليّت بر آنان حكومت نمايد!». حسن (1) در گذشت و آن روز، حَجّاج به دنيا نيامده بود.

3 / 11پادشاهى بنى عبّاس و نابودى آنالكامل ، مبرّد _ در يادكردِ به دنيا آمدن على بن عبد اللّه بن عبّاس _ :امام عليه السلام او را گرفت ، كامش را برداشت و برايش دعا كرد . سپس او را برگرداند و فرمود : «بگير ، اى پدر پادشاهان! من او را على ناميدم و ابو الحسنْ كنيه دادم» .

.


1- .در متن ، چنين است ؛ ولى درست ، آن است كه «ابو الحسن (امام على عليه السلام ) در گذشت ...» ؛ چون حسن بصرى ، حتّى پس از مرگ حَجّاج هم زنده بود .

ص: 106

الإمام عليّ عليه السلام :يَابنَ عَبّاسٍ ، إنَّ مُلكَ بَني اُمَيَّةَ إذا زالَ فَأَوَّلُ ما يَملِكُ مِن بَني هاشِمٍ وُلْدُكَ ، فَيَفعَلونَ الأَفاعيلَ . (1)

الفتن عن ابن عبّاس :قُلتُ لِعَلِيٍّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه : مَتى دَولَتُنا يا أبا حَسَنٍ ؟ قالَ : إذا رَأَيتَ فِتيانَ أهلِ خُراسانَ أصَبتُم أنتُم إثمَها ، وأصَبنا نَحنُ بِرَّها . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ _: وَيلُ هذِهِ الاُمُّةِ مِن رِجالِهِمُ ؛ الشَّجَرَةِ المَلعونَةِ الَّتي ذَكَرَها رَبُّكُم تَعالى ! أوَّلُهُم خَضراءُ ، وآخِرُهُم هَزماءُ ، ثُمَّ يَلي بَعدَهُم أمرَ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ رِجالٌ ، أوَّلُهُم أرأَفُهُم ، وثانيهِم أفتَكُهُم ، وخامِسُهُم كَبشُهُم ، وسابِعُهُم أعلَمُهُم ، وعاشِرُهُم أكفَرُهُم ، يَقتُلُهُ أخَصُّهُم بِهِ ، وخامِسُ عَشَرِهِم كَثيرُ العَناءِ قَليلُ الغَناءِ ، سادِسُ عَشَرِهِم أقضاهُم لِلذِّمَمِ وأوصَلُهُم لِلرَّحِمِ ، كَأَ نّي أرى ثامِنَ عَشَرِهِم تَفحَصُ رِجلاهُ في دَمِهِ بَعدَ أن يَأخُذَ جُندُهُ بِكَظَمِهِ (3) ، مِن وُلدِهِ ثَلاثَةُ رِجالٍ سيرَتُهُم سيرَةُ الضُّلّالِ ، وَالثّاني وَالعِشرونَ مِنهُمُ الشَّيخُ الهَرمُ ، تَطولُ أعوامُهُ ، وتُوافِقُ الرَّعِيَّةَ أيّامُهُ ، والسّادِسُ وَالعِشرونَ 4 مِنهُم يَشرُدُ (4) المُلكُ مِنهُ شُرودَ المُنفَتقِ ، ويَعضُدُهُ الهَزرَةُ (5) المُتَفَيهِقُ (6) ،لَكَأَ نّي أراهُ عَلى جِسرِ الزَّوراءِ قَتيلاً « ذَ لِكَ بِمَا قَدَّمَتْ يَدَاكَ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَ_لَّ_مٍ لِّلْعَبِيدِ» (7) . (8)

.


1- .الفضائل لابن شاذان : ص 120 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 916 ح 66 .
2- .الفتن : ج 1 ص 201 ح 547 .
3- .الكَظَم : مخرَج النَّفَس ، يقال : أخَذتُ بكَظَمِهِ ؛ أي بمخرَج نَفَسِه (لسان العرب : ج 12 ص 520 «كظم») .
4- .وأمّا الثاني والعشرون منهم : فهو المكتفي باللّه ، لكن لمّا كان أيّام ملكه قليلة احتمل العلّامة المجلسي الخطأ للناسخ أو السهو للراوي ، وكون المذكور إمّا القادر باللّه أو القائم بأمر اللّه ، والأوّل عمّر ستّا وثمانين سنة ، ومدّة خلافته إحدى وأربعون ، والثاني عمّر ستّا وسبعين سنة ، ومدّة خلافته أربع وأربعون ، واستظهر كون السادس والعشرين : المستعصم ، مع كونه السابع والثلاثين من ملوكهم ، ووجه المراد بأ نّهم بهذه العدّة من عظمائهم أو في هذه الطبقات من أولاد العبّاس (راجع تمام الكلام في بحار الأنوار : ج 41 ص 323) .
5- .رجلٌ هِزْر : مغبون أحمق يطمع به (لسان العرب : ج 5 ص 263 «هزر») .
6- .المُتفيهق : الذي يتوسّع في كلامه ويفهق به فمه (لسان العرب : ج 10 ص 314 «فهق») .
7- .الحجّ : 10 .
8- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 276 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 322 ح 45 .

ص: 107

امام على عليه السلام :اى ابن عبّاس! هر گاه پادشاهىِ بنى اميّه پايان يابد ، اوّلين كسانى كه از بنى هاشم به حكومت خواهند رسيد ، فرزندان تواَند و آنان ، كارهايى انجام خواهندداد .

الفتن_ به نقل از ابن عبّاس _: به على بن ابى طالب عليه السلام گفتم : دولت ما كِى خواهد بود ،اى ابو الحسن؟ فرمود : «هر گاه جوانان خراسان را ديدى ، گناه آن را شما نصيب مى بريد و خوبى آن را ما به دست خواهيم آورد».

امام على عليه السلام_ در خطبه اش _: واى بر اين امّت از مردانشان! از شجره نفرين شده اى كه خداوندتان آن را ياد كرده است . آغاز آنان ، سرسبزى و پايان آن ، نابودى است . پس از آنان ، سرپرستى امّت محمّد صلى الله عليه و آله را مردانى به دست مى گيرند كه اوّلى شان مهربان ترينشان ، دومى شان ، بى رحم ترينشان، پنجمى شان،سرِحال ترينشان، هفتمى شان، داناترينشان، دهمى شان،كافرترينشان _ كه او را نزديك ترين فرد به او خواهد كشت _ ، پانزدهمى شان ، بسيار گرفتار وكم ثروت، و شانزدهمى شان، پيمان نگه دارترين و صله رَحِم كننده ترينشان است . هجدهمى شان را پس از آن كه با سپاهش به گذشت رفتار كرد ، پاهايش را درخونش غلتان مى بينم . سه تن از پسرانش به حكومت مى رسند كه رفتارشان رفتارگم راهى است . بيست و دومى شان ، كهن سال فرتوتى است كه سال هاى حكومتش طولانى وروزگارش همگام شهروندان خواهد بود. بيست و ششمى شان ، (1) زمام حكومت از دستش مانند چارپاى رميده ، به دَرمى رَود و حماقت و روده درازى اش 2 به زوال حكومتش كمك مى كند . گويى ازهم اكنون ، كشته او را بر روى پل زَوراء مى بينم . «اين است سزاى آنچه از پيش انجام داده بوده اى ؛ و خداوند به بندگان ، ستم نمى كند» .

.


1- .در حاشيه المناقب ، ابن شهر آشوب (ج 2 ص 276) ، خلاصه آنچه علّامه مجلسى آورده ، چنين است: نخستينِ عبّاسيان، سفّاح بود كه مهربان ترين شان بود ؛ دومى شان منصور بود كه خونريزترينِ آنان بود، يعنى با خدعه و نيرنگ، بسيارى را كُشت . پنجمين آنان، رشيد بود كه بزرگ آنان است؛ چون حكومت عبّاسيان به او استوار گشت . هفتمين آنان، مأمون بود كه عالم ترين شان بود . دهمين شان ، متوكّل بود كه به خاطر دشمنى [ با اهل بيت عليهم السلام ] و كشتن نزديك ترين يارانش كافرترينشان بود . پانزدهمين آنان، معتمد بود كه گرفتارى هايش به خاطر درگيرى هاى فراوانش با زنگيان بود . شانزدهمين آنان ، معتضد بود كه پس از ديدن امير مؤمنان در خواب ، روزگارش را در صله دادن بر علويان گذراند. هجدهمين

ص: 108

عنه عليه السلام :كَأَ نّي أرى رِجُلاً مِن بَني عَبّاسٍ يُنحَرُ كَما يُنحَرُ الإِبِلُ ، ولا يَقدِرُ أن يَدفَعَ عَن نَفسِهِ ، وَيلٌ لَهُ ثُمَّ وَيلٌ لَهُ ! ما أذَلَّهُ لَمّا وَلّى عَن أمرِ رَبِّهِ ، وأقبَلَ إلَى الدُّنيا الدَّنِيَّةِ ! _ إلى أن قالَ _ : لَو شِئتُ عَن أسمائِهِم وكُناهُم ومَواضِع قَتلِهِم لَأَخبَرتُ . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ مُلكَ وُلدِ بَنِي العَبّاسِ مِن خُراسانَ يُقبِلُ ، ومِن خُراسانَ يَذهَبُ . (2)

3 / 12فِتنَةُ القَرامِطَةِ (3)قال ابن أبي الحديد في شرح الخطبة 176 من نهج البلاغة : « ... وَاللّهِ لَو شِئتُ أن اُخبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنكُم بِمَخرَجِهِ ومَولِجِهِ وجَميعَ شَأنِهِ لَفَعَلتُ ...» تحت عنوان : «جملة من إخبار عليّ بالاُمور الغيبيّة» : وقد ذكرنا فيما تقدّم من إخباره عليه السلام عن الغيوب طرفا صالحا ، ومن عجيب ما وقفت عليه من ذلِكَ قوله في الخطبة الَّتي يذكر فيها الملاحم ، وهو يشير إلى القرامطة : «يَنتَحِلونَ لَنَا الحُبَّ وَالهَوى ، ويُضمِرون لَنَا البُغضَ وَالقِلى ، وآيَةُ ذلِكَ قَتلُهُم وُرّاثَنا ، وهَجرُهُم أحداثَنا» (4) . وصحّ ما أخبر به ؛ لأنّ القرامطة قتلت من آل أبي طالب عليه السلام خلقا كثيرا ، وأسماؤهم مذكورة في كتاب «مقاتل الطالبيّين» لأبي الفرج الأصفهاني . ومرّ أبو طاهر سليمان بن الحسن الجنابي في جيشه بالغريّ (5) وبالحاير (6) ، فلم يعرّج على واحد منهما ولا دخل ولا وقف . وفي هذه الخطبة قال _ وهو يشير إلى السارية الَّتي كان يستند إليها في مسجد الكوفه _ : «كَأَ نّي بِالحَجَرِ الأَسوَدِ مَنصوبا هاهُنا . وَيحَهُم ! إنَّ فَضيلَتَهُ لَيسَت في نَفسِهِ ، بَل في مَوضِعِهِ واُسُسِهِ ، يَمكُثُ هاهُنا بُرهَةً ، ثُمَّ هاهُنا بُرهَةً _ وأَشارَ إلَى البَحرَينِ _ ثُمَّ يَعودُ إلى مَأواهُ واُمِّ مَثواهُ» . ووقع الأمر في الحجر الأسود . بموجب ما أخبر به عليه السلام . (7)

.


1- .إحقاق الحقّ : ج 8 ص 168 .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 275 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 320 ح 44 .
3- .يرجع مذهب القرامطة إلى كبيرهم الحسن بن بهرام الجنابي ، أبو سعيد ، كان دقّاقا من أهل جنابة بفارس ، ونفي فيها فأقام في البحرين تاجرا ، وجعل يدعو العرب إلى نحلتهم فعظم أمره ؛ فحاربه الخليفة مظفّر الحسن ، وصافاه المقتدر العبّاسي ؛ وكان أصحابه يسمّونه السيّد . استولى على هجر والأحساء والقطيف وسائر بلاد البحرين ؛ وكان شجاعا ؛ داهية ، قتله خادم له صقلبي في الحمّام بهجر ، سنة (301 ه ) (شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 13 الهامش) .
4- .الكتب الَّتي أوردت هذا الحديث نقَلَته من شرح نهج البلاغة ، ولم نعثر على مصدر آخر لهذا الحديث .
5- .الغري : بظاهر الكوفة ، قرب قبر عليّ بن أبي طالب رضى الله عنه(معجم البلدان : ج 4 ص 196) .
6- .الحائر : قبر الحسين بن عليّ رضى الله عنه (معجم البلدان : ج 2 ص 208) .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 13 .

ص: 109

3 / 12 فتنه قِرمَطيان

امام على عليه السلام :گويى مردى از بنى عبّاس را مى بينم كه چون شتر ، قُربانى مى شود ونمى تواند از خود ، دفاع كند . واى بر او و واى بر او! آن گاه كه به فرمان پروردگارش پشت كرد و به دنياى پست ، روى آورد ، چه خوار و بى مقدار شد! ... اگر بخواهم از نام ، كُنيه و مكان كشته شدنشان خبرتان بدهم ، خبر مى دهم .

امام على عليه السلام :پادشاهى فرزندان بنى عبّاس از راه خراسان مى آيد و از راه خراسان ، تباه مى گردد .

3 / 12فتنه قِرمَطيان 1ابن ابى الحديد ، در شرح خطبه 176 از نهج البلاغة : « ... به خدا سوگند ، اگربخواهم هر كدام از شما را از آمدن و رفتن و همه سرنوشتش خبر دهم ، خبرمى دهم ...» ، ذيل عنوان «بخش هايى از خبر دادن على عليه السلام از امور غيبى»مى گويد : پيش تر ، بخش قابل توجّهى از اخبار غيبى على عليه السلام را ياد كرديم . يكى [ ديگر ]ازچيزهاى شگفت از اين دست ، كلام وى در خطبه اى است كه در آن از حوادث آينده ياد كرده ، به قرامطه اشاره مى نمايد : «عشق و دوستى به ما مى نمايانند ؛ولى در دل ، كينه و دشمنى ما را دارند و نشان آن ، كشتن وارثان ما و دورساختن جوانان ماست» . (1) آنچه [ على عليه السلام ] از قرامطه خبر داده است ، درست است ؛ چون قرامطه جمع فراوانى از آل ابو طالب عليه السلام را كشتند كه نام هايشان در كتاب مقاتل الطالبيّين ابوالفرج اصفهانى موجود است . و ابو طاهر (سليمان بن حسن جَنّابى) با سپاه خوداز منطقه غَرىْ (2) و منطقه حائر (3) گذر كرد و در هيچ كدام از اين دو منطقه توقّف نكرد ، نه وارد آن شد و نه در آن جا درنگ كرد . در اين خطبه [ على عليه السلام ] ، در حالى كه به تخته سنگى كه در مسجد كوفه بود و به آن تكيه داده بود ، اشاره مى كرد ، فرمود : «گويى حجر الأسود را كه در اين جا نصب شده ، مى بينم . واى بر آنها! فضيلت آن در خودش نيست ؛ بلكه در جا و پايه آن است . مدّتى در اين جا مى ماند و مدّتى در آن جا» و به بحرين (4) اشاره كرد ، وافزود : «آن گاه به جاى اصلى و محلّ واقعى اش بازگردانده مى شود» . مطابق آنچه على عليه السلام درباره حجر الأسود خبر داده بود ، اتّفاق افتاد .

.


1- .كتاب هايى كه اين حديث را نقل كرده اند ، آن را از شرح نهج البلاغة آورده اند و منبع ديگرى براى اين حديث نيافتيم .
2- .غرى ، نزديك قبر على عليه السلام (معجم البلدان : ج 4 ص 196) .
3- .حائر ، قبر امام حسين عليه السلام (معجم البلدان : ج 2 ص 208) .
4- .ناحيه اى در شمال شبه جزيره عربستان ، در حدّ فاصل درياى فارس و درياى (صحراى) شن ، كه از شهرهاى آن : اَحسا ، هَجَر ، هَفوف و ... است (جغرافياى تاريخى كشورهاى اسلامى : ج 1 ص 231) .

ص: 110

3 / 13فِتنَةُ المَغولِالإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ الأَتراكِ _: كَأَ نّي أراهُم قَوما كَأَنَّ وُجوهَهُمُ المَجانُّ المُطَرَّقُة، يَلبَسون السَّرَقَ (1) وَالدّيباجَ ، ويَعتَقِبونَ الخَيلَ العِتاقَ ، ويَكونُ هُناكَ استِحرارُ قَتلٍ حَتّى يَمشِيَ المَجروحُ عَلَى المَقتولِ ، ويَكونَ المُفلِتُ أقلَّ مِنَ المَأسورِ ! (2)

.


1- .سَرَقَة : قِطعة من جَيّد الحرير ، وجمعها سَرَق (النهاية : ج 2 ص 362 «سرق») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 128 .

ص: 111

3 / 13 فتنه مغولان

3 / 13فتنه مغولانامام على عليه السلام_ در توصيف تركان _: مردمى را مى بينم كه صورت هايشان چون سپرهاى چكش خورده است، لباس حرير و ديبا مى پوشند و اسب هاى گزيده نگه مى دارند . در آن هنگام ، كشتار بى حد و مرزى صورت خواهد گرفت ، به گونه اى كه مجروح از روى جنازه كُشتگان مى گذرد و فرارى كم تر است تا اسير .

.

ص: 112

كشف اليقين :قالَ الحِلِّيُّ _ في بَيانِ إخبارِ عَلِيٍّ عليه السلام بِالمُغَيَّباتِ _ : ومِن ذلِكَ : إخبارُهُ بِعِمارَةِ بَغداد ، ومُلكِ بَنِي العَبّاسِ ، وذِكرِ أحوالِهِم ، وأَخذِ المَغولِ المُلكَ مِنهُم . رَواهُ والِدي رحمه الله وكانَ ذلِكَ سَبَبُ سَلامَةِ أهلِ الحِلَّةِ وَالكوفَةِ وَالمَشهَدَينِ الشَّريفَينِ مِنَ القَتلِ ؛ لأَ نَّهُ لَمّا وَصَلَ السُّلطانُ هولاكو إلى بَغدادَ قَبلَ أن يَفتَحَها هَرَبَ أكثَرُ أهلِ الحِلَّةِ إلَى البَطائِحِ (1) إلّا القَليلَ ، وكانَ مِن جُملَةِ القَليلِ والِدي رحمه اللهوَالسَيّدُ مَجدُالدّينِ ابنُ طاووسَ وَالفَقيهُ ابنُ أبِي العِزِّ ، فَأَجمَعَ رَأيُهُم عَلى مُكاتَبَةِ السُّلطانِ بِأَ نَّهُم مُطيعونَ داخِلونَ تَحتَ الإيليَةِ (2) ، وأَنفَذوا بِهِ شَخصا أعجَمِيّا . فَأَنفَذَ السُّلطانُ إلَيهِم فَرمانا مَعَ شَخصَينِ؛ أحَدُهُما يُقالُ لَهُ : تُكلَم ، والآخَرُ يُقالُ لَهُ : عَلاءُ الدّينِ ، وقالَ لَهُما : إن كانَت قُلوبُهُم كَما وَرَدَتِ بِهِ كُتُبُهُم فَيَحضُرونَ إلَينا ، فَجاءَ الأَميرانِ ، فَخافوا لِعَدَمِ مَعرِفَتِهِم بِما يَنتَهِي الحالُ إلَيهِ ، فَقالَ والِدي رحمه الله : إن جِئتُ وَحدي كَفى ، فَقالا : نَعَم ، فَأَصعَدَ مَعَهُما . فَلَمّا حَضَرَ بَينَ يَدَيهِ _ وكانَ ذلِكَ قَبلَ فَتحِ بَغدادَ وقَبلَ قَتلِ الخَليفَةِ _ قالَ لَهُ : كَيفَ أقدَمتُم عَلى مُكاتَبَتي وَالحُضورِ عِندي قَبلَ أن تَعلَموا ما يَنتَهي إلَيهِ أمري وأَمرُ صاحِبِكُم ؟ وكَيفَ تَأمَنونَ _ إن صالَحَني ورَحَلتُ _ نِقمَتَهُ ؟ فَقالَ لَهُ والِدي: إنَّما أقدَمنا عَلى ذلِكَ؛ لِأَ نّا رُوّينا عَن إمامِنا عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام أ نَّهُ قالَ في بَعضِ خُطَبِهِ : «الزَّوراءُ وما أدراكَ مَا الزَّوراءُ ؟ ! أرضٌ ذاتُ أثلٍ (3) ، يُشَيَّدُ فيهَا البُنيانُ ، ويَكثُرُ فيهَا السُّكّانُ ، ويَكونُ فيها مهارِمُ (4) وخُزّانٌ ، يَتَّخِذُها وُلدُ العَبّاسِ مَوطنا ، ولِزُخرُفِهِم مَسكَنا ، تَكونُ لَهُم دارُ لَهوٍ ولَعِبٍ ، يَكونُ بِهَا الجَورُ الجائِرُ ، وَالحَيفُ المُحيفُ ، وَالأَئِمَّةُ الفَجَرَةُ ، وَالقُرّاءُ الفَسَقَةُ ، وَالوُزَراءُ الخَوَنَةُ ، تَخدِمُهُم أبناءُ فارِسَ وَالرّومُ . لا يَأتَمِرونَ بَينَهُم بِمَعروفٍ إذا عَرَفوهُ ، ولا يَنتَهونَ عَن مُنكَرٍ إذا أنكَروهُ ، تَكتَفِي الرِّجالُ مِنهُم بِالرِّجالِ ، وَالنَّساءُ بِالنِّساءِ ، فَعِندَ ذلِكَ الغَمُّ الغَميمُ ، وَالبُكاءُ الطَّويلُ ، وَالوَيلُ وَالعَويلُ لِأَهلِ الزَّوراءِ مِن سَطَواتِ التُّركِ ، وما هُمُ التُّركُ ؟ قَومٌ صِغارُ الحَدَقِ ، وُجوهُهُم كَالمَجانِّ المُطَرَّقَةِ ، لِباسُهُم الحَديدُ ، جُردٌ مُردٌ ، يَقدَمُهُم مَلِكٌ يَأتي مِن حَيثُ بَدَأَ مُلكُهُم ، جَهوَرِيُّ الصَّوتِ ، قَوِيُّ الصَّولَةِ ، عالِي الهِمَّةِ ، لا يَمُرُّ بِمَدينَةٍ إلّا فَتَحَها ، ولا تُرفَعُ لَهُ رايَةٌ إلّا نَكَسَها ، الوَيلُ الوَيلُ لِمَن ناواهُ ! فَلا يَزالُ كَذلِكَ حَتّى يَظفَرَ» . فَلَمّا وَصَفَ لَنا ذلِكَ ، ووَجَدنَا الصِّفاتِ فيكُم ، رَجَوناكَ فَقَصَدناك . فَطَيَّبَ قُلوبَهُم ، وكَتَبَ لَهُم فَرمانا بِاسمِ والِدي رحمه اللهيُطَيِّبُ فيهِ قُلوبَ أهلِ الحِلَّةِ وأعمالِها . وَالأَخبارُ الوارِدَةُ في ذلِكَ كَثيرَةٌ . (5)

.


1- .البَطَائح : جمع بطيحة ؛ وهي أرض واسعة في جنوب العراق بين واسط والبصرة ، كانت قديما قرى متّصلة (راجع معجم البلدان : ج 1 ص 450) .
2- .الإيالة : السياسة ، يقال : فلان حَسن الإيَالة وسَيّئ الإيالة (النهاية : ج 1 ص 85 «أيل») .
3- .الأثل : شَجَرٌ شبيه بالطَّرْفَاء إلّا أ نّه أعظم منه (النهاية : ج 1 ص 23 «أثل») .
4- .كذا .
5- .كشف اليقين : ص 100 ح 93 .

ص: 113

كشف اليقين_ مرحوم حلّى در بيان خبر دادن على عليه السلام از امور غيبى _: از اين دست خبرهاست خبر دادن على عليه السلام از ساخته شدن بغداد ، پادشاهى بنى عبّاس ويادكردِ احوال آنان ، و سرنگونى حكومت آنان به دست مغولان . مرحوم پدرم روايت كرد كه علّت سالم ماندن مردم حلّه ، كوفه و دو مشهدشريف (نجف و كربلا) از كشتار ، همين خبر غيبى بود؛ چون هنگامى كه هُلاكوخان به بغداد رسيد،پيش از فتح بغداد،اكثر مردم حِلّه به منطقه بطائح (1) گريختند و گروه اندكى باقى ماندند و از جمله آن گروه اندك : پدرم ، سيّد مجد الدين(ابن طاووس) و ابن ابى عزّ فقيه بودند . نظر آنان بر اين امر قرار گرفت كه به هلاكو بنويسند كه : «ما مطيع و تحت امر تو هستيم» و نامه را به همراه شخصى غيرعرب برايش فرستادند . سپس هلاكو ، فرمانى همراه با دو نفر _ كه يكى از آنان تُكلم و ديگرى علاءالدين بود _ به سوى آنان فرستاد و [ پيش تر] به اين دو نفر گفت : اگر دل هايشان هماهنگ با نوشته هايشان است ، نزد ما حاضر شوند . آن دو فرستاده آمدند و آنان از اين كه نمى دانستند عاقبت كار چه مى شود ،مى ترسيدند . پدرم گفت : اگر من به تنهايى بيايم ، كافى است؟ گفتند : آرى . [ پس به تنهايى] با آن دو رفت . وقتى [ پدرم] نزد هلاكو حاضر شد _ و اين جريان ، پيش از فتح بغداد و كشته شدن خليفه بود _ . هلاكو به وى گفت : چه طور براى من نامه نوشتيد و تو پيش من حاضر شدى ، پيش از آن كه بدانيد كار من با خليفه شمابه كجا منتهى مى شود؟ چنانچه او با من صلح كند و من برگردم ، چه طور از خشم او در امان خواهيد بود؟ پدرم به وى گفت : ما بر اين كارْ اقدام كرديم ، به خاطر خبرى كه از اماممان على بن ابى طالب عليه السلام برايمان نقل شده كه وى در خطبه اى گفته است : «زوراء ؛ و شما چه مى دانيد كه زوراء چيست! سرزمينى است داراى درخت گز ،كه ساختمان هاى مرتفع در آن ساخته خواهد شد و ساكنان آن ، بسيار خواهندشد و در آن جا سدها و هِرم ها خواهد بود . بنى عبّاس ، آن را وطن خود وجايى براى گنج هايشان خواهند ساخت و آن جا برايشان سرزمين لهو لعب خواهدبود . در آن جا ، ستمْ فراوان و اسرافْ بى شمار خواهد بود و پيشوايان نابه كار و قاريان فاسق و وزيران خيانتكارى خواهند بود كه فارس ها و روميان ،خدمتكارى شان را مى كنند . هنگامى كه معروف را مى شناسند ، در بين خود ، فرمان به معروف نمى دهند واگراز منكرْ نهى شان كنند ، دست بردار نيستند و مردانشان به مردان ، و زنانشان به زنان ، بسنده مى كنند (همجنس بازند) . در اين هنگام ، از خشونت تركان ، اندوهى فراگير ، گريه اى طولانى ، و ناله و فرياد ، نصيب مردم زوراء خواهد شد . تركان ، كيستند ؟ مردمى تنگ چشم كه صورت هايشان چون سپرِ كوبيده است ،لباسشان آهنى است و ريش كوسه اى و صورت اَمرَد دارند . پيشاپيششان پادشاهى است كه از آن جايى كه پادشاهى اش آغاز شُده ، مى آيد .پادشاهشان بلند صدا ، قوى حمله و بلند همّت است ؛ بر هيچ شهرى نمى گذرد ، جز آن كه آن را مى گشايد و هيچ پرچمى عليه او بر افراشته نمى شود ، مگر آن كه آن را به زير مى كشد . واى و واى بر آن كه در برابر او بِايستد! و چنين است تا پيروز شود» . [ پدرم در جواب هلاكو ادامه داد :] از آن جا كه [ على عليه السلام ] اين وصف ها را برايمان بيان كرده است و اين ويژگى ها را در تو يافتيم ، اميد به تو بستيم و پيشت آمديم . هلاكو خان ، دل هاى آن سه را نيك يافت و به نام پدرم ، برايشان فرمانى نگاشت كه با آن به مردم حِلّه و اطراف آن ، اطمينان قلب داد . اخبار ، در اين خصوص ، فراوان است .

.


1- .بطائح ، منطقه اى وسيع در جنوب عراق ، بين واسط و بصره است و در قديم به صورت روستاهايى به هم پيوسته بود (معجم البلدان : ج 1 ص 450) .

ص: 114

3 / 14ما يَأتي عَلى مَدينَةِ البَصرَةِالإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ ذَكَرَ فيها أحوالَ النّاسِ المُقبِلَةَ _: فِتَنٌ كَقِطَعِ اللَّيلِ المُظلِمِ ، لا تَقومُ لَها قائِمَةٌ ، ولا تُرَدُّ لَها رايَةٌ ، تَأتيكُم مَزمومَةً مَرحولَةً ، يَحفِزُها قائِدُها ، ويَجهَدُها راكِبُها ، أهلُها قَومٌ شَديدٌ كَلَبُهُم (1) ، قَليلٌ سَلَبُهُم ، يُجاهِدُهُم في سَبيلِ اللّهِ قَومٌ أذِلَّةٌ عِندَ المُتَكَبِّرينَ ، فِي الأَرضِ مَجهولونَ ، وفِي السَّماءِ مَعروفونَ . فَوَيلٌ لَكِ يا بَصرَةُ عِندَ ذلِكَ ، مِن جَيشٍ مِن نِقَمِ اللّهِ ! لا رَهَجَ (2) لَهُ ولا حَسَّ (3) ، وسَيُبتَلى أهلُكِ بِالمَوتِ الأَحمَرِ ، وَالجوعِ الأَغبَرِ . (4)

.


1- .الكَلَب : الشرّ والأذى (اُنظر لسان العرب : ج1 ص 723 «كلب») .
2- .الرهج : الغُبَار (النهاية : ج 2 ص 281 «رهج») .
3- .الحَسُّ : الجَلَبَةُ . والحِسُّ : الحَرَكَة (تاج العروس : ج 8 ص 240 و 241 «حسس») .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 102 .

ص: 115

3 / 14 سرنوشت شهر بصره

3 / 14سرنوشت شهر بصرهامام على عليه السلام_ در خطبه اى كه در آن، اوضاع آينده مردم را بيان مى كند _: فتنه اى چون تاريكى شب _ كه نه قدرتى توان مقابله با آن را دارد و نه شكست داده مى شود _ ، [چون شترى] مهار زده و پالان نهاده به سويتان خواهد آمد . مهاركش آن ، آن را به شتاب وا مى دارد و سوارش تلاش مى كند تا حدّ توان ، آن را براند . فتنه انگيزان ، مردمى شرور و بسيار درنده خو و اندك رخت اند . در راه خدا ،گروهى با آنان به جنگ برمى خيزند كه در ديد متكبّران ، خوار و در زمين ،ناشناخته و در آسمان ها شناخته شده اند . واى بر تو _ اى بصره _ در آن روزگار ، از سپاهى كه نمونه اى از انتقام الهى است ،كه نه غبارى برمى انگيزد ، و نه صدايى از آن شنيده مى شود! ساكنان تو _ اى بصره _ به مرگ سرخ و گرسنگى سخت ، گرفتار خواهند شد .

.

ص: 116

عنه عليه السلام_ في وصَفِ مَدينَةِ البَصرَةِ _: وَايمُ اللّهِ ، لَيَأتِيَنَّ عَلَيها زَمانٌ لا يُرى مِنها إلّا شُرُفاتُ مَسجِدِها فِي البَحرِ مِثلَ جُؤجُؤِ السَّفينَةِ . (1)

نهج البلاغة_ مِن كَلامٍ لَهُ عليه السلام في ذَمِّ أهلِ البَصرَةِ بَعدَ وَقعَةِ الجَمَلِ _: كَأَ نّي بِمَسجِدِكُم كَجُؤجُؤِ (2) سَفينَةٍ ، قَد بَعَثَ اللّهُ عَلَيهَا العَذابَ مِن فَوقِها ومِن تَحتِها ، وغَرِقَ مَن في ضِمنِها . وفي رِوايَةٍ : وَايمُ اللّهِ ، لَتَغرَقَنَّ بَلدَتُكُم حَتّى كَأَ نّي أنظُرُ إلى مَسجِدِها كَجُؤجُؤِ سَفينَةٍ ، أو نَعامَةٍ جاثِمَةٍ . وفي رِوايَةٍ : كَجُؤجُؤِ طَيرٍ في لُجَّةِ بَحرٍ . وفي رِوايَةٍ اُخرى : ... كَأَ نّي أنظُرُ إلى قَريَتِكُم هذِهِ قَد طَبَّقَهَا الماءُ حَتّى ما يُرى مِنها إلّا شُرَفُ المَسجِدِ ، كَأَ نَّهُ جُؤجُؤُ طَيرٍ في لُجَّةِ بَحرٍ (3) . قال ابن أبي الحديد : والصحيح أنّ المُخبَر به قد وقع ، فإنّ البصرة غرقت مرّتين: مرّة في أيّام القادر باللّه ، ومرّة في أيّام القائم بأمر اللّه ، غرقت بأجمعها ولم يبقَ منها إلّا مسجدها الجامع بارزا بعضه كجؤجؤ الطائر ، حسب ما أخبر به أمير المؤمنين عليه السلام ، جاءها الماء من بحر فارس من جهة الموضع المعروف الآن بجزيرة الفرس ، ومن جهة الجبل المعروف بجبل السنام ، وخربت دورها ، وغرق كلّ ما في ضمنها ، وهلك كثير من أهلها . وأخبار هذين الغرقين معروفة عند أهل البصرة ، يتناقلها خلفهم عن سلفهم . (4)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 152 .
2- .الجؤجؤ : الصَّدر (النهاية : ج 1 ص 232 «جؤجؤ») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 13 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 253 .

ص: 117

امام على عليه السلام_ در توصيف شهر بصره _: به خدا سوگند ، بر بصره روزگارى خواهد آمدكه از آن ، جز كُنگره هاى مسجدش در درون آب ، چون عرشه كشتى ، چيزى ديده نخواهد شد .

نهج البلاغة_ از كلام امام عليه السلام در مذمّت مردم بصره ، پس از حادثه جمل _: «گويى مسجدشما را چون سينه كشتى مى بينم كه خداوند از بالا و پايين آن ، عذاب فروفرستاده و هر كه را در آن است ، غرق كرده است!» . در روايتى ديگر ، چنين آمده است : «به خدا سوگند ، شهرتان غرق خواهد شد ومن گويى [ اكنون ]مسجد شهرتان را مى بينم كه چون سينه كشتى از آب بيرون مانده يا چون شترمرغى ، با سينه بر زمين خفته است» . در روايتى ديگر نيز چنين است : «چون سينه مرغى در ميان موج دريا» . و در روايتى ديگر است : «گويى شهرتان را مى بينم كه آب ، آن را فرا گرفته و ازآن ، جز كنگره هاى مسجد ، ديده نمى شود ؛ گويى سينه پرنده بر كوهه آب دريا[نشسته ]است» . ابن ابى الحديد مى گويد : درست ، آن است كه اين حادثه خبر داده شده ، اتّفاق افتاده است ؛ چرا كه بصره دو بار غرق شد : يك بار در روزگار قادر باللّه ، و بارديگر در روزگار قائم بأمر اللّه ، كه همه آن غرق شد و چيزى از آن ، جز مسجدجامع باقى نماند و مانند نوك پرنده پيدا بود ، طبق آنچه امير مؤمنان خبر داده بود . آب از طرف درياى فارس _ از سمتى كه امروزه به آن «جزيره فارس» گفته مى شود _ و نيز از طرف كوه معروف به «سنامْ» ، بالا آمد و خانه ها را خراب وآنچه را در آنها بود ، غرق كرد و بسيارى از مردم بصره ، نابود گشتند . گزارش هاى اين دو غرق شدن ، در پيش مردم بصره معروف است و آنها راپشت به پشت ، نقل مى كنند .

.

ص: 118

الإمام عليّ عليه السلام_ فيما يُخبِرُ بِهِ عَنِ المَلاحِمِ بِالبَصرَةِ _: يا أحنَفُ ، كَأَ نّي بِهِ وقَد سارَ بِالجَيشِ الَّذي لا يَكونُ لَهُ غُبارٌ ولا لَجَبٌ (1) ، ولا قَعقَعَةُ (2) لُجُمٍ ، ولا حَمحَمَةُ خَيلٍ ، يُثيرونَ الأَرضَ بِأَقدامِهِم كَأَ نّها أقدامُ النَّعامِ (3) . _ ثُمَّ قالَ عليه السلام : _ وَيلٌ لِسِكَكِكُمُ العامِرَةِ ، وَالدّورِ المُزَخرَفَةِ الَّتي لَها أجنِحَةٌ كَأَجنِحَةِ النُّسورِ ، وخَراطيمُ كَخَراطيمِ الفِيَلَةِ ! مِن اُولئِكَ الَّذينَ لا يُندَبُ قَتيلُهُم ، ولا يُفقَدُ غائِبُهُم . أنَا كابُّ الدُّنيا لِوَجهِها ، وقادِرُها بِقَدرِها ، وناظِرُها بِعَينِها . (4)

3 / 15غَلَبَةُ الحَقِّ عَلَى الباطِلِ في آخِرِ الزَّمانِنهج البلاغة :و قالَ عليه السلام : لَتَعطِفَنَّ الدُّنيا عَلَينا بَعدَ شِماسِها (5) عَطفَ الضَّروسِ (6) عَلى وَلَدِها _ وتَلا عَقيبَ ذلِكَ _ : «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُواْ فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ» (7) . (8)

.


1- .اللَّجَب : الصوت والصياح والجَلَبة (لسان العرب : ج 1 ص 735 «لجب») .
2- .تَقَعْقَعَ الشيء : اضطرب وتحرّك (لسان العرب : ج 8 ص 286 «قعع») .
3- .قال الشريف الرضي رحمه الله : يومئ بذلك إلى صاحب الزنج .
4- .نهج البلاغة : الخطبة 128 .
5- .شُمْس : جمعها شُموس ، وهو النَّفُور من الدوابّ الذي لا يستَقِرّ لشَغَبه وحدَّته (النهاية : ج2 ص501 «شمس») .
6- .الضَّرُوس : الناقة العضوض لتذبّ عن ولدها (تاج العروس : ج 8 ص 334 «ضرس») .
7- .القصص : 5 .
8- .نهج البلاغة : الحكمة 209 ، خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 70 عن الإمام الصادق عليه السلام ، عيون الحكم والمواعظ : ص 405 ح 6855 وليس فيه الآية ؛ ينابيع المودّة : ج 3 ص 272 ح 7 .

ص: 119

3 / 15 غلبه حق بر باطل در آخر زمان

امام على عليه السلام_ در سخنانى كه از فتنه هاى بصره خبر داد _: اى احنف! گويى آن [ فتنه ]رامى بينم كه با سپاهى بدون گَرد و غبار و سر و صدا و بدون حركت لگام و شيهه اسبان ، بر اين [ شهر] مى گذرد و با گام هايشان _ كه گويى قدم هاى شترمرغ است _ ، زمين را در مى نوردند . (1) واى بر محلّه هاى آباد شما و خانه هاى تزيين شده _ كه سايبان هايى چون بال هاى كركسان و ناودان هايى چون خرطوم فيل ، در آنها تعبيه شده است _ ، از آنانى كه بر كشته هايشان نمى گريند و از گم شده هايشان نمى پرسند! من دنيا را با تمام جلوه هايش بر زمين افكنده ام ، به اندازه خودش بدان ارج مى نهم و با ديده سزاوار آن ، بِدان مى نگرم .

3 / 15غلبه حق بر باطل در آخر الزماننهج البلاغة :امام على عليه السلام فرمود : «دنيا پس از گريزَش از ما ، چون بچّه شترى كه گردمادرش مى چرخد ، به سوى ما خواهد آمد» . امام عليه السلام پشتِ سر اين سخن ، اين آيه را خواند : « «و خواستيم بر كسانى كه در آن سرزمين ، فرو دست شده بودند ، منّت نهيم و آنان را پيشوايان [ مردم] گردانيم و ايشان را وارث [ زمين ]نماييم» » .

.


1- .سيّد رضى مى گويد : امام عليه السلام با اين تعابير ، به قيام «صاحب الزنج (بزرگ زنگيان)» اشاره دارد (نهج البلاغة : ذيل خطبه 128) .

ص: 120

الإمام عليّ عليه السلام :لَيَخرُجَنَّ رَجُلٌ مِن وُلدي عِندَ اقتِرابِ السّاعَةِ حينَ تَموتُ قُلوبُ المُؤمِنينَ كَما تَموتُ الأَبدانُ ، لِما لَحِقَهُم مِنَ الضُّرّ وَالشِّدَّةِ وَالجوعِ وَالقَتلِ ، وتَواتُرِ الفِتَنِ وَالمَلاحِمِ العِظامِ ، وإماتَةِ السُّنَنِ وإحياءِ البِدَعِ ، وتَركِ الأَمرِ بِالمَعروفِ وَالنَّهيِ عَنِ المُنكَرِ ، فَيُحيِي اللّهُ بِالمَهدِيِّ مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ السُّنَنَ الَّتي قَد اُميتَت ، ويُسَرُّ بِعَدلِهِ وبَرَكَتِهِ قُلوبُ المُؤمِنينَ ، وتَتَأَلَّفُ إلَيهِ عُصَبٌ مِنَ العَجَمِ وقَبائِلُ مِنَ العَرَبِ ، فَيَبقى عَلى ذلِكَ سِنينَ . (1)

عنه عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ ذَكَرَ فيها رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: وخَلَّفَ فينا رايَةَ الحَقِّ ، مَن تَقَدَّمَها مَرَقَ ، ومَن تَخَلَّفَ عَنها زَهَقَ ، ومَن لَزِمُها لَحِقَ ، دَليلُها مَكيثُ (2) الكَلامِ ، بَطيءُ القِيامِ ، سَريعٌ إذا قامَ . فَإِذا أنتُم ألَنتُم لَهُ رِقابَكُم ، وأشَرتُم إلَيهِ بِأَصابِعِكُم ، جاءَهُ المَوتُ فَذَهَبَ بِهِ ، فَلَبِثتُم بَعدَهُ ما شاءَ اللّهُ ، حَتّى يُطلِعَ اللّهُ لَكُم مَن يَجمَعُكُم ويَضُمُّ نَشرَكُم . فَلا تَطمَعوا في غَيرِ مُقبِلٍ ، ولا تَيأَسوا مِن مُدبِرٍ ، فَإِنَّ المُدبِرَ عَسى أن تَزِلَّ بِهِ إحدى قائِمَتَيهِ ، وتَثبُتَ الاُخرى ، فَتَرجِعا حَتّى تَثبُتا جَميعا . ألا إنَّ مَثَلَ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله كَمَثلِ نُجومِ السَّماءِ ؛ إذا خَوى نَجمٌ طَلَعَ نَجمٌ ، فَكَأَ نَّكُم قَد تَكامَلَت مِنَ اللّهِ فِيكُمُ الصَّنائِعُ ، وأراكُم ما كُنتُم تَأمُلونَ . (3)

.


1- .كنز العمّال : ج 14 ص 592 ح 39678 نقلاً عن ابن المنادي في الملاحم .
2- .المَكِيث : الرَّزين الذي لا يعجل في أمره (لسان العرب : ج 2 ص 191 «مكث») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 100 .

ص: 121

امام على عليه السلام :هنگام نزديك شدن قيامت ، زمانى كه دل هاى مؤمنانْ چون تن هايشان (به خاطر زيان ، سختى ، گرسنگى ، كشتار ، فتنه هاى پشت سر هم ، فتنه هاى بزرگ ،مرگ سنّت ها ، بنياد نهادن بدعت ها ، و ترك امر به معروف و نهى از منكر)مرده است ، يكى از فرزندان من قيام خواهد كرد و خداوند ، سنّت هايى را كه مرده اند ، به دست مهدى ، محمّد بن عبد اللّه ، زنده مى كند و دل هاى مؤمنان ، به عدل و بركت او شاد مى شود . گروه هايى از فارس ها و قبايلى از عرب ها گرد او جمع مى گردند و چندين سال ،بدين منوال ادامه پيدا مى كند .

امام على عليه السلام_ در خطبه اى كه در آن ، از پيامبر خدا ياد كرده است _: او نشانه حق را دربين ما به جا گذاشت . هر كس بر آن پيشى گيرد ، منحرف مى گردد و هر كس از آن باز مانَد ، از بين مى رود و هر كس همراه با آن باشد ، به وى مى پيوندد . راهنماى آن ، از سخن ناسنجيده پرهيزگر است كه دير به پا مى خيزد ؛ امّا هر گاه قيام كند ، چالاك است . زمانى كه شما به فرمان او گردن نهاديد و با انگشتانتان به او اشاره كرديد (او را بزرگ داشتيد) ، مرگ او در مى رسد و او را مى بَرد و پس ازاو ،آن قدر كه خدا خواهد ، مى مانيد تا اين كه خداوندْ كسى را آشكار مى سازد كه شما را گرد آورد و پراكندگى تان را جمع كند . به آن كه طالب كار نباشد ، دل مبنديد و از آن كه روى بر تافته است ، نااميدنشويد ؛ چرا كه شايد [ تنها ]يكى از دو پاى [دولت از دست رفته] او لغزيده وپاى ديگرش استوار مانده باشد و دوباره [ روزگار روى كرده] ، هر دو پا باز گردند و[دولتش ]استوار شود . آگاه باشيد! مَثَل خاندان محمد صلى الله عليه و آله ، مَثَل ستارگان آسمان است كه چون ستاره اى غروب كند ، ستاره اى [ ديگر ]طلوع مى كند . گويى خداوند ، لطف خود رادر حقّ شما به كمال رسانده و آنچه را بدان اميد بسته بوديد ، به شما نشان داده است .

.

ص: 122

الغيبة للنعماني عن أبي وائل :نَظَرَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَى الحُسَينِ عليه السلام فَقالَ : إنَّ ابني هذَا سَيِّدٌ كَما سَمّاهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَيِّدا ، وسَيُخرِجُ اللّهُ مِن صُلبِهِ رَجُلاً بِاسمِ نَبِيِّكُم ، يُشبِهُهُ فِي الخَلقِ وَالخُلُقِ ، يَخرُجُ عَلى حينِ غَفلَةٍ مِنَ النّاسِ وإماتَةٍ لِلحَقِّ وإظهارٍ لِلجَورِ ، وَاللّهِ لَو لَم يَخرُج لَضُرِبَت عُنُقُهُ ، يَفرَحُ بِخُروجِهِ أهلُ السَّماواتِ وسُكّانُها ، وهُوَ رَجلٌ أجلَى الجَبينِ (1) ، أقنَى الأَنفِ (2) ، ضَخمُ البَطنِ ، أزيَلُ الفَخِذَينِ (3) ، بِفَخِذِهِ اليُمنى شامَةٌ ، أفلَجُ (4) الثَّنايا ، ويَملَأُ الأَرضَ عَدلاً كَما مُلِئَت ظُلما وجَورا . (5)

كمال الدين عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام_ لِلحُسَينِ عليه السلام _: التّاسِعُ مِن وُلدِكَ يا حُسَينُ هُوَ القائِمُ بِالحَقِّ ، المُظهِرُ لِلدّينِ ، وَالباسِطُ لِلعَدلِ . قالَ الحُسَينُ : فَقُلتُ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وإنَّ ذلِكَ لَكائِنٌ ؟ فَقالَ عليه السلام : إي وَالَّذي بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِالنُّبُوَّةِ ، وَاصطَفاهُ عَلى جَميعِ البَرِيَّةِ ، ولكِنَ بَعدَ غَيبَةٍ وحَيرَةٍ ، فَلا يَثبُتُ فيها عَلى دينِهِ إلّا المُخلِصونَ المُباشِرونَ لِروحِ اليَقينِ ، الَّذينَ أخَذَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ ميثاقَهُم بِوَلايَتِنا ، وكَتَبَ في قُلوبِهِمُ الإيمانَ ، وأيَّدَهُم بِروحٍ مِنهُ . (6)

الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام :زادَ الفُراتُ عَلى عَهدِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَرَكِبَ هُوَ وَابناهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهم السلام فَمَرَّ بِثَقيفٍ ، فَقالوا : قَد جاءَ عَلِيٌّ يَرُدُّ الماءَ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : أمَا وَاللّهِ لَاُقتَلَنَّ أنَا وَابنايَ هذانِ ، ولَيَبعَثَنَّ اللّهُ رَجُلاً مِن وُلدي في آخِرِ الزَّمانِ يُطالِبُ بِدِمائِنا ، ولَيَغيبَنَّ عَنهُم ، تَمييزا لِأَهلِ الضَّلالَةِ ، حَتّى يَقولَ الجاهِلُ : ما للّهِِ في آلِ مُحَمَّدٍ مِن حاجَةٍ . (7)

.


1- .الأجْلَى : الخفيف شعر ما بين النزعَتَين من الصُّدغَين ، والذي انحَسَرَ الشعرُ عن جَبهته (النهاية : ج1 ص 290 «جلا») .
2- .القَنا في الأنف : طوله ورِقّة أرنَبَتِه مع حَدَبٍ في وسطه (النهاية : ج 4 ص 116 «قنا») .
3- .أزيَلُ الفَخِذَينِ : أي منفرجُهما (النهاية : ج 2 ص 325 «زبل») .
4- .الفَلَج : فُرجَة ما بين الثَّنايا والرَّباعيات (النهاية : ج 3 ص 468 «فلج») .
5- .الغيبة للنعماني : ص 214 ح 2 ، الغيبة للطوسي : ص 190 ح 152 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 224 نحوه .
6- .كمال الدين : ص 304 ح 16 ، إعلام الورى : ج 2 ص 229 كلاهما عن الحسين بن خالد عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
7- .الغيبة للنعماني : ص 141 ح 1 عن فرات بن أحنف ، بحار الأنوار : ج 51 ص 112 ح 7 .

ص: 123

الغيبة ، نعمانى_ به نقل از ابو وائل _: امير مؤمنان ، على عليه السلام ، به حسين عليه السلام نگاه كرد وفرمود : «اين فرزندم ، سيّد (سَرور) است ، چنان كه پيامبر خدا او را سيّد ناميد . خداوند از صُلب (پُشت) او ، مردى همنام پيامبرتان به دنيا خواهد آورد كه درسيما و اخلاق ، شبيه وى است . او در زمانى كه مردم در غفلت اند و حق ، مرده وستم ، آشكار است ، بيرون خواهد آمد . به خدا سوگند ، اگر قيام نكند ، گردنش زده خواهد شد . با قيام او ، اهل و ساكنان آسمان ها خوش حال خواهند گشت . او مردى با پيشانى باز ، بينى كشيده ، شكم بزرگ ، پاهاى گشاده (داراى خالى درران چپش) و دندان هاى باز است كه زمين را ، آن گونه كه از ستمْ و بى عدالتى پُرشده ، از عدلْ پُر مى كند» .

كمال الدين_ به نقل از حسين بن خالد ، از امام رضا عليه السلام از پدرانش _: از امام على عليه السلام درگفتگو با حسين عليه السلام فرمود : «نهمين فرد از فرزندان تو _ اى حسين _ همان قائم به حق ، آشكار كننده دين و گستراننده داد است» . حسين عليه السلام گفت : اى امير مؤمنان! اين اتّفاق ، خواهد افتاد؟ فرمود : «سوگند به آن كه محمّد صلى الله عليه و آله را براى پيامبرى برگزيد و او را بر همه بشرانتخاب كرد ، آرى ؛ امّا پس از غيبت و حيرتى طولانى كه در آن مدّت ، كسى جزمُخلصان _ كه با روح يقين ، عمل مى كنند ، همانان كه خداوند عز و جل از آنان به ولايت ما پيمان گرفته و ايمان را در دل هايشان نوشته و به روحى از سوى خود ،تأييدشان كرده است _ بر دينش باقى نخواهد ماند» .

امام صادق عليه السلام_ به نقل از پدرانش _: در روزگار امير مؤمنان، آب فرات، طغيان كرد و اوودو پسرش حسن و حسين عليهم السلام ، سوار بر مَركب شده ، از ثَقيفْ گذر كردند . [ برخى] گفتند : على آمده كه آب را فرو نشانَد . على عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، بدانيد كه من و اين دو فرزندم كشته خواهيم شد و خداوند در آخر زمان ،مردى از فرزندانم را بر خواهد انگيخت تا خونخواه ما باشد . او مدّتى از ديدمردم غايب خواهد گشت _ تا وسيله شناخت اهل گم راهى گردد _ تا آن جا كه انسان جاهل خواهد گفت : خدا را نيازى به آل محمّد نيست» .

.

ص: 124

نهج البلاغة :مِن خُطبَةٍ لَهُ عليه السلام يومِئُ فيها إلى ذِكرِ المَلاحِمِ : يَعطِفُ الهَوى عَلَى الهُدى إذا عَطَفوا الهُدى عَلَى الهَوى ، ويَعطِفُ الرَّأيَ عَلَى القُرآنِ إذا عَطَفُوا القُرآنَ عَلَى الرَّأيِ . ومنها : حَتّى تَقومَ الحَربُ بِكُم عَلى ساقٍ بادِيا نَواجِذُها ، مَملوءَةً أخلافُها ، حُلوا رَضاعُها ، عَلقَما عاقِبَتُها . ألا وفي غَدٍ _ وسَيَأتي غَدٌ بِما لا تَعرِفونَ _ يَأخُذُ الوالي مِن غَيرِها عُمّالَها عَلى مَساوِئِ أعمالِها ، وتُخرِجُ لَهُ الأَرضُ أفاليذَ كَبِدِها ، وتُلقي إلَيهِ سِلما مَقاليدَها . فَيُريكُم كَيفَ عَدلُ السّيرَةِ ، ويُحيي مَيِّتَ الكِتابِ وَالسُّنَّةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن خُطبَةٍ لَهُ يومِئُ فيها إلَى المَلاحِمِ _: فَلا تَستَعجِلوا ما هُوَ كائِنٌ مُرصَدٌ ، ولا تَستَبطِئوا ما يَجيءُ بِهِ الغَدُ ؛ فَكَم مِن مُستَعجِلٍ بِما إن أدَرَكَهُ وَدَّ أ نَّهُ لَم يُدرِكهُ ، وما أقرَبَ اليَومَ مِن تَباشيرِ غَدٍ ! يا قَومِ ، هذَا إبّانُ ورودِ كُلِّ مَوعودٍ ، ودُنُوٍّ مِن طَلعَةِ ما لا تَعرِفونَ . ألا وإنَّ مَن أدرَكَها مِنّا (2) يَسري فيها بِسِراجٍ مُنيرٍ ، ويَحذو فيها عَلى مِثالِ الصّالِحينَ ، لِيَحُلّ فيها رِبقا (3) ، ويُعتِقَ فيها رِقّا ، ويَصدَعَ شَعبا ، ويَشعَبَ صَدعا (4) ، في سُترَةٍ عَنِ النّاسِ لا يُبصِرُ القائِفُ أثَرَهُ ولَو تابَعَ نَظَرَهُ . ثُمَّ ليُشحَذَنَّ فيها قَومٌ شَحذَ القَينِ (5) النَّصلَ ، تُجلى بِالتَّنزيلِ أبصارُهُم ، ويُرمى بِالتَّفسيرِ في مَسامِعِهِم ، ويُغبَقونَ كَأسَ الحِكمَةِ بَعدَ الصَّبوحِ . (6)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 138 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 554 ح 10210 وفيه صدره ؛ ينابيع المودّة : ج 1 ص 207 ح 6 وليس فيه من «حَتّى تقوم» إلى «أعمالها» .
2- .قال ابن أبي الحديد : عنى بقوله : «وإنّ من أدركها منّا» ؛ المهديّ عجّل اللّه فرجه (شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 128) .
3- .الرِّبقَة في الأصل : عُروة في حَبل تجعل في عُنق البهيمة أو يَدِها تُمسِكها، وتجمع الرِّبقة على رِبَق (النهاية : ج2 ص190 «ربق»).
4- .يصدَع شَعْباً : أي يفرّق جماعة من جماعات الضلال . ويَشعَب صَدْعاً : يجمع ما تفرّق من كلمة أهل الهدى والإيمان (شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 128) .
5- .يقال : شحذتُ السيف : إذا حدَّدته بالمِسنّ وغيره ممّا يخرجه عن حدّه . والقَين : هو الحدّاد (النهاية : ج2 ص 449 «شحذ» و ج 4 ص 135 «قين») .
6- .نهج البلاغة : الخطبة 150 .

ص: 125

نهج البلاغة_ از خطبه على عليه السلام كه در آن به فتنه ها اشاره مى كند _: «هواپرستى را به هدايت ، باز مى گردانَد ، هنگامى كه مردم ، هدايت را پيرو هواپرستى ساخته اند ؛ ورأى آنان را پيرو قرآن مى كند ، هنگامى كه آنان ، قرآن را پيرو رأى خود كرده اند» . [ نيز از اين خطبه است :] «تا آن كه آتش جنگ ، در بين شما برپا شود و [چون شيرى شرزه] دندان نشان دهد و [چون شترى ماده] پستان هايش پُرشير گردد ؛شيرى كه نوشيدنى آن ، شيرين و عاقبتش زهرآگين است . بدانيد كه فردا ، فردايى كه به گونه اى مى آيد كه شما نمى شناسيد ، زمامدارى ازغيراينان (امويان) ، كارگزاران آنان را بر رفتارهاى ناشايستشان مؤاخده مى كند وزمين ، گنج هاى خود را براى او بيرون مى ريزد و كليدهاى آنها را تسليم وى مى كند .آن وقت ، او روش عادلانه را به شما نشان خواهد داد و آنچه از كتاب وسنّت مرده ، زنده خواهد كرد» .

امام على عليه السلام_ در خطبه اى كه در آن به فتنه ها اشاره دارد _: به آنچه هست و مورد انتظاراست ، عجله نكنيد و آنچه را فردا خواهد آورد ، دير نشماريد . چه بسيارشتابگرى كه چون به چيزى كه مى خواست ، رسيد ، دوست داشت كه كاش آن را نمى ديد! و چه قدر امروز به فردايى كه سپيده آن ، خواهد دميد ، نزديك است! اى مردم! وقت آن است كه هر وعده داده شده ، درآيد و نزديك است آن چيزهايى را كه نمى شناسيد [از پرده ]برآيد . آگاه باشيد كه هر كدام از ما [اهل بيت ]آن فتنه ها را ببيند ، (1) با چراغى روشنى بخش، حركت خواهد كرد و در آنها بر جاى پاى صالحان ، قدم خواهد برداشت تا در آن فتنه ها بند [از گردن ها ]بگشايد ، بنده اى آزاد كند ، جمع [گمراهان ]را پراكنده سازد و پراكندگى [مؤمنان] را به جمعيت بدل سازد و در نهان از مردم ، [كارسازى كند ]به گونه اى كه پيگيرْ او رانبيند ، گرچه همواره به جستجو باشد . در آن فتنه ها ، جمعى ، چنان كه آهنگرى تيغ را تيز مى كند ، ذهن خويش را تيزمى كنند ، ديده هايشان به قرآنْ بينا مى شود ، گوش هايشان را به تفسير آن مى سپارند و صبحگاهان و شبانگاهان ، جام حكمت مى نوشند .

.


1- .ابن ابى الحديد مى گويد : مقصود امام عليه السلام از جمله : «هر كدام از ما ...» ، مهدى(عج) است (شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 128) .

ص: 126

الإمام الصادق عليه السلام :خَطَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام بِالمَدينَةِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ وآلِهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى لَم يَقِصم جَبّاري دَهرٍ إلّا مِن بَعدِ تَمهيلٍ ورَخاءٍ ، ولَم يَجبرُ كَسرَ عَظمٍ مِنَ الاُمَمِ إلّا بَعدَ أزلٍ (1) وبَلاءٍ . أيُّهَا النّاسُ ! في دونِ مَا استَقبَلتُم مِن عَطَبٍ واستَدبَرتُم مِن خَطبٍ مُعتَبَرٌ ، وما كُلُّ ذي قَلبٍ بِلَبيبٍ ، ولا كُلُّ ذي سَمعٍ بِسَميعٍ ، ولا كُلُّ ذي ناظِرِ عَينٍ بِبَصيرٍ . عِبادَ اللّهِ ! أحسِنوا فيما يَعنيكُمُ النَّظَرُ فيهِ ، ثُمَّ انظُروا إلى عَرَصاتِ مَن قَد أقادَهُ اللّهُ بِعِلمِهِ ؛ كانوا عَلى سُنَّةٍ مِن آلِ فِرَعونَ أهلَ جَنّاتٍ وعُيونٍ وزُروعٍ ومَقامٍ كَريمٍ ، ثُمَّ انظُروا بِما خَتَمَ اللّهُ لَهُم بَعدَ النَّضرَةِ وَالسُّرورِ وَالأَمرِ وَالنَّهيِ ، ولِمَن صَبَرَ مِنكُمُ العاقِبُةُ فِي الجِنانِ _ واللّه _ مُخَلَّدونَ، وللّهِِ عاقِبَةُ الاُمورِ . فيا عجبا ومالي لا أعجب من خطأ هذه الفرق على اختلاف حججها في دينِها ! لا يَقتَصّونَ أثَرَ نبِيٍّ ، ولا يَقتَدونَ بِعَمَلِ وَصِيٍّ ، ولا يُؤمِنونَ بِغَيبٍ ، ولا يَعفون عَن عَيبٍ . المَعروفُ فيهِم ما عَرَفوا ، وَالمُنكَرُ عِندَهُم ما أنكَروا ، وكُلُّ امرِئٍ مِنهُم إمامُ نَفسِهِ ، آخِذٌ مِنها فيما يَرى بِعُرىً وَثيقاتٍ ، وأسبابٍ مُحكَماتٍ . فَلا يَزالونَ بِجَورٍ ، ولَن يَزدادوا إلّا خَطَأً ، لا يَنالونَ تَقرُّبا، ولَن يَزدادوا إلّا بُعدا مِنَ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، اُنسُ بَعضِهِم بِبَعضٍ وتَصديقُ بَعضِهِمِ لِبَعضٍ ، كُلُّ ذلِكَ وَحشَةً مِمّا وَرَّثَ النَّبِيُّ الاُمِّيُّ صلى الله عليه و آله ، ونُفورا مِمّا أدّى إلَيهِم مِن أخبارِ فاطِرِ السَّماواتِ وَالأَرضِ ، أهلُ حَسَراتٍ ، وكُهوفُ شُبُهاتٍ ، وأهلُ عَشَواتٍ وضَلالَةٍ وريبَةٍ ، مَن وَكَلَهُ اللّهُ إلى نَفسِهِ ورَأيِهِ فَهُوَ مَأمونٌ عِندَ مَن يَجهَلُهُ ، غَيرُ المُتَّهَمِ عِندَ مَن لا يَعرِفُهُ ، فَما أشبَهَ هؤُلاءِ بِأَنعامٍ قَد غابَ عَنها رِعاؤُها . ووا أسَفا مِن فَعَلاتِ شيعَتي ! مِن بَعدِ قُربِ مَوَدَّتِهَا اليَومَ ، كَيفَ يَستَذِلُّ بَعدي بَعضُها بَعضا ؟ وكَيفَ يَقتُلُ بَعضُها بَعضا ؟ المُتَشَتِّةِ غدا عَنِ الأَصلِ ، النّازِلَةِ بِالفَرعِ ، المُؤَمِّلَةِ الفَتحَ مِن غَيرِ جِهَتِهِ ، كُلُّ حِزبٍ مِنهُم آخِذٌ مِنهُ بِغُصنٍ ، أينَما مالَ الغُصنُ مالَ مَعَهُ ، مَعَ أنَّ اللّهَ _ ولَهُ الحَمدُ _ سَيَجمَعُ هؤُلاءِ لِشَرِّ يَومٍ لِبَني اُمَيَّةَ كَما يَجمَعُ قَزَعَ الخَريفِ ، يُؤَلِّفُ اللّهُ بَينَهُم ، ثُمَّ يَجعَلُهُم رُكاما كَرُكامِ السَّحابِ ، ثُمَّ يَفتَحُ لَهُم أبوابا يَسيلونَ مِن مُستَثارِهِم كَسَيلِ الجَنَّتَينِ سَيلَ العَرِمِ ؛ حَيثُ بَعَثَ عَلَيهِ فَأرَةً (2) ، فَلَم يَثبُت عَلَيهِ أكَمَةٌ ، ولَم يَرُدَّ سَنَنَهُ رَصُّ (3) طَودٍ ، يُذَعذِعُهُمُ اللّهُ في بُطونِ أودِيَةٍ ، ثُمَّ يَسلُكُهُم يَنابيعَ فِي الأَرضِ ، يَأخُذُ بِهِم مِن قَومٍ حُقوقَ قَومٍ ، ويُمَكِّنُ بِهِم قَوما في دِيارِ قَومٍ ، تَشريدا لِبَني اُمَيَّةَ ، ولِكَيلا يَغتَصِبوا ما غَصَبوا ، يُضَعضِعُ اللّهُ بِهِم رُكنا ، ويَنقُضُ بِهِم طَيَّ الجَنادِلِ مِن إرَمَ ، ويَملَأُ مِنهُم بُطنانَ الزَّيتونِ . فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسمَةَ ! لَيَكونَنَّ ذلِكَ ، وكَأَ نّي أسمَعُ صَهيلَ خَيلِهِم وطَمطَمَةَ رِجالِهِم . وَايمُ اللّهِ لَيَذوبَنَّ ما في أيديهِم بَعدَ العُلُوِّ وَالتَّمكينِ فِي البِلادِ كَما تَذوبُ الأَليَةُ عَلَى النّارِ . مَن ماتَ مِنهُم ماتَ ضالّاً ، وإلَى اللّهِ عَزَّوجَلَّ يُفضي مِنهُم مَن دَرَجَ ، وَيتوبُ اللّهُ عَزَّوجَلَّ عَلى مَن تابَ ، ولَعَلَّ اللّهَ يَجمَعُ شيعَتي بَعدَ التَّشَتُّتِ لِشَرِّ يَومِ لِهؤلاءِ ! ولَيسَ لِأَحَدٍ عَلَى اللّهِ عَزَّ ذِكرُهُ الخِيَرَةُ بَل للّهِِ الخِيَرَةُ وَالأَمرُ جَميعا . (4)

.


1- .الأزْل : الشدّة والضيق (النهاية : ج 1 ص 46 «أزل») .
2- .في المصدر : «قارةً» ، وقد مرّ تعليقنا عليها في ح 5809 .
3- .في المصدر : «رضّ» ، والتصويب من بحار الأنوار .
4- .الكافي : ج 8 ص 63 ح 22 ، الإرشاد : ج 1 ص 291 نحوه وكلاهما عن مسعدة بن صدقة ، بحار الأنوار : ج 31 ص 555 ح 52 و ج 51 ص 23 ح 24 وراجع نهج البلاغة : الخطبة 88 .

ص: 127

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، در مدينه سخنرانى كرد ، خدا را سپاس و ستايش گفت و برپيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش درود فرستاد و گفت : «پس از حمد و سپاس؛ خداوندخجسته و والا ، جبّاران روزگار را از بين نمى برد ، مگر پس از مهلت و زمان دادن ، و او شكستن ستون فقرات امّت ها را جبران نمى كند ، مگر پس از سختى و بلا . اى مردم! در كم تر از آنچه از سختى ها ديده و از دشوارى ها پشت سر گذاشته ايد ،مايه پند است ؛ ولى هر دارنده دلى ، خردمند نيست و هر برخوردار ازگوشى ، شنونده نيست و هر داراى چشمى ، بينا نيست . بندگان خدا! در هر آنچه به شما مربوط است ، نيكو بنگريد . سپس به سرزمين وسرگذشت كسانى كه خداوند به علم خود ، آنان را رهبرى نمود ، نيك بنگريد كه چه سان بر روش فرعونيان ، برخوردار از باغ ها ، چشمه ها ، كشت ها و جايگاه هاى والا بودند و آن گاه بنگريد كه خداوند ، پس از خرمى ، شادمانى و امر ونهى[ شان] ، چه عاقبتى برايشان رقم زد . هر كدام از شما شكيبايى كند ، در نهايت ، در بهشت جاودان خواهد بود ، و پايان كارها از آنِ خداست . در شگفتم! و چرا شگفت زده نباشم از اشتباه اين گروه ها با همه گوناگونى حجّت هايشان در دينشان ، كه نه در پى پيامبرى گام برمى دارند و نه به كرداروصى اى اقتدا مى كنند ؛ نه به غيبى ايمان مى آورند و نه عيبى را وا مى گذارند . در نزد آنان ، معروف ، همان چيزى است كه خود ، معروف مى شمارند و در پيش آنان ، منكر ، چيزى است كه خود ، منكر مى دانند . هر كدام ، پيشواى خودش است و مى پندارد كه در آنچه بدان چنگ زده ، به دستاويزهاى محكم ووسيله هاى استوار ، چنگ زده است . [ آنان] همواره ستم مى كنند و جز بر اشتباه نمى افزايند ، به تقرّب [ الهى ]نمى رسند و براى خود ، جز بر دورى از خداى عز و جل نمى افزايند . گروهى از آنان باگروهى ديگر انس مى گيرند و بعضى ، بعضى ديگر را قبول مى كنند و همه اينها به خاطر وحشت از آنچه پيامبر اُمّى صلى الله عليه و آله به ارث گذاشته ، است و [ نيز به خاطر ]گريز از آنچه او از خبرهاى آفريننده آسمان ها و زمين داده است . [ آنان] اهل حسرت ها ، پناه ترديدها ، و [ نيز ]اهل كورى ها ، گم راهى و ترديدند .هر آن كس كه خداوند ، او را به خود و رأى خود وا گذاشته است ، نزد آن كه وى را نمى شناسد ، در امان است و پيش آن كه وى را به جا نمى آورد ، مورداتّهام نيست . چه قدر اينان به چارپايان بى چوپانْ شبيه اند! اى واى از كارهاى پيروانم! پس از دوستى نزديك امروز ، پس از من چگونه گروهى گروه ديگر را خوار خواهند ساخت و پاره اى پاره ديگر را خواهندكشت! [پيروانم] در آينده ، با جدايى از اصل خود ، به شاخه ها مى چسبند وآرزومند پيروزى جز از راه آن مى شوند . هر گروهى به شاخه اى از آن چنگ مى زنند و به هر سو كه شاخه بچرخد ، مى چرخند . لذا خداوند _ كه سپاسْ او راست _ آنان را براى بنى اميّه در بدترين روزهايشان _چنان كه پاييزْ ابرهاى پراكنده را جمع مى كند _ گرد خواهد آورد و بينشان الفت برقرار خواهد ساخت و آنان را چون ابرهاى بر هم افراشته جمع خواهد نمودوآن گاه ، برايشان درهايى خواهد گشود تا همچون سيل بركننده ويرانگر بين دوباغستان كه خداوند [ براى جارى ساختن آن ]موشى را مأمور ساخت [ تا سدرا سوراخ كند ]و هيچ تپّه و كوه استوارى راه آن را نَبَست ، از خيزشگاهشان به راه بيفتند . خداوند ، آنان را در دل درّه ها فرو خواهد برد _ و آنان در دل زمين ، چشمه وارپيش خواهند رفت _ و به وسيله آنان ، حقوق مردمى را از مردمى [ديگر ]خواهد گرفت و توسّط آنان با آواره ساختن بنى اميّه ، گروهى را در سرزمين گروهى ديگر ، جاى خواهد داد و براى آن كه آنچه به چنگ آورده اند ، از چنگشان خارج نشود ، خداوند به وسيله آنان ، پايه هاى استوار را در هم مى ريزد وتوسّط آنان ، بناهاى ساخته شده از سنگ هاى اِرَم را مى شكند و درون مسجد دمشق (يا :كوه هاى شام) را از آنان پُر مى سازد . سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اين كار ، اتّفاق خواهد افتاد وگويى من ، شيهه اسبان و همهمه مردانشان را مى شنوم . به خدا سوگند ، كه پس ازبرترى و تسلّط [ آنها] در شهرها ، آنچه در كف اختيارشان است ، چون دنبه برآتش ، ذوب خواهد شد . هر كس از آنان بميرد ، گم راه مى ميرد و هر كس از آنان درگذرد ، به سوى خداوند عز و جل كشانده مى شود و خداوند عز و جل به سوى آن كه توبه كند ، باز مى گردد . شايد خداوند ، پس از پراكندگى پيروانم ، آنان را در روزهاى ناگوار بنى اميّه گردآورَد ، و هيچ كس را بر خداوند عزيز ، حقّ گزينش نيست ؛ بلكه اختيار و فرمان كامل ، از آنِ اوست» .

.

ص: 128

. .

ص: 129

. .

ص: 130

3 / 16عِلمُ الإِمامِ بِما يَكونُ إلى يَومِ القِيامَةِالإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ يُنَبِّهُ فيها عَلى فَضلِهِ وعِلمِهِ ، ويُبَيِّنُ فِتنَةَ بَني اُمَيَّةَ _:أمّا بَعدُ ... أيُّهَا النّاسُ ! فَإِنّي فَقَأتُ عَينَ الفِتنَةِ ، ولَم يَكُن لِيَجتَرِئَ عَلَيها أحَدٌ غَيري بَعدَ أن ماج غَيهَبُها وَاشتَدَّ كَلَبُها . فَاسأَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ؛ فَوَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ لا تَسألوني عَن شَيءٍ فيما بَينَكُم وبَينَ السّاعَةِ ، ولا عَن فِئَةٍ تَهدي مِئَةً وتُضِلُّ مِئَةً إلّا أنبَأتُكُم بِناعِقِها وقائِدِها وسائِقِها ، ومُناخِ رِكابِها ومَحَطِّ رِحالِها ، ومَن يُقتَلُ مِن أهلِها قَتلاً ، ومَن يَموتُ مِنهُم مَوتا (1) .

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 93 .

ص: 131

3 / 16 علم امام به آنچه تا روز قيامت ، اتّفاق خواهد افتاد

3 / 16علم امام به آنچه تا روز قيامت ، اتّفاق خواهد افتادامام على عليه السلام_ در سخنرانى اى كه در آن به فضل و دانش خود ، آگاه مى سازد و فتنه بنى اميّه را بيان مى دارد _: امّا بعد ؛ ... اى مردم! من چشم فتنه را كور كردم و جز من ،كسى بر اين كار ، جرئت نمى كرد ، [ آن هم] پس از آن كه موج تاريكىِ آن برخاسته و گزندش فراگير شده بود . پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، از آنچه بين شما تا روز قيامتْ اتّفاق خواهد افتاد و از گروهى كه صد تن را هدايت و صد تن را گم راه خواهند كرد ، چيزى نمى پرسيد ،مگر آن كه شما را از آن كه مردم را بدان مى خواند ، آن كه رهبرى شان مى كند و آن كه آنان را مى رانَد ، و [ نيز ]مكان فرود و جاى باراَنداز آنان وشمارى كه از آنان كشته خواهند شد و شمارى كه از آنان خواهند مُرد ، باخبر خواهم ساخت .

.

ص: 132

بحثى درباره خبرهاى امام از امور غيبى

بحثى درباره خبرهاى امام از امور غيبىابن ابى الحديد ، در شرح كلام على عليه السلام در خطبه 93 ، فصلى را با عنوان «فصلى در يادكرد امور غيبى اى كه امام عليه السلام بدانها خبر داده و تحقّق پيدا كرده است» آورده و در آن ، چنين گفته است : بدان كه در اين فصل ، على عليه السلام به خدايى كه جانش در دست اوست ، سوگند ياد كرده كه آنان از چيزى كه بين آنان تا روز قيامتْ اتّفاق خواهد افتاد ، نمى پرسند ، مگر آن كه وى ، آنان را از آن چيزْ آگاه خواهد ساخت و [نيز] اگر از گروهى بپرسند كه توسّط آنها ، صد تن هدايت و صد تن گم راه مى شوند ، با معرّفى اداره كننده ، رهبر و پيش برنده آن و نيز محلّ فرود مركب ها و اسب هاى آن گروه ، از آنان و كشتگان توسّط آنها و مُردگان آن گروه ، خبر خواهد داد. اين ادّعاى او ، نه ادّعاى پروردگارى است و نه ادّعاى پيامبرى ؛ زيرا كه وى مى گفت ، پيامبر خدا ، وى را از آن ، خبر داده است . ما پيشگويى هاى على عليه السلام را آزموده ايم و آن را موافق واقع يافته ايم و با اين توافق ، بر درستى ادّعاهاى يادشده استدلال مى كنيم ، ادّعاهايى نظير : پيشگويى وى درباره ضربه اى كه بر سرش خورده مى شود و مَحاسنش با آن رنگين مى گردد ؛

.

ص: 133

و خبر دادن وى از قتل پسرش حسين عليه السلام و آنچه هنگام گذر از كربلا گفت ؛ و پيشگويى وى درباره پادشاهى معاويه پس از وى ؛ و خبر دادن وى درباره حَجّاج و يوسف بن عمر ؛ و آنچه از داستان خوارج در نهروان ، خبر داده است ؛ و پيشگويى وى براى يارانش درباره تعداد كشته هاى آنان و شمار مصلوب شوندگان [ از آنان] ؛ و خبر دادن وى از جنگ با پيمان شكنان ، ستمكاران و منحرفان ؛ و پيشگويى وى درباره شمار سپاهيانى كه از كوفه خواهند آمد ، به هنگامى كه وى براى جنگ با بصريان ، به آن ديار رفته بود ؛ و پيشگويى وى درباره عبد اللّه بن زبير و كلامش درباره او كه : «وى نيرنگ باز است ؛ در پى كارى مى رود ، ولى آن را به دست نمى آورد . او دام دين را براى شكار دنيا پهن مى كند و در نهايت ، به صليب كشيده از بين قريشيان است» ؛ و خبر دادن وى از نابودى بصره به سبب غرق شدن در آب و نابود شدن دوباره آن به وسيله زنگى (همان حديثى كه گروهى «زنج (زنگى)» را در آن ، تصحيف كرده و «ريح (باد)» خوانده اند) ؛ و پيشگويى وى درباره آشكار شدن پرچم هاى سياه خراسان و تصريح نمودن به قومى از آن سرزمين به نام بنى رُزَيق كه از خاندان مصعب اند ، و طاهر بن حسين و پسرش و اسحاق بن ابراهيم از آن قوم بوده اند و اينان و پيشينيانشان دعوتگران به دولت عبّاسى بوده اند؛ و خبر دادن وى از پيشوايانى كه در طبرستان از فرزندانش آشكار خواهند شد ، از قبيل : ناصر و داعى و غير آن دو در كلامش : «براى آل محمّد صلى الله عليه و آله گنجى در طالقان است كه خداوند عز و جل هرگاه بخواهد ، آن را آشكار خواهد كرد . فرا خواننده آن ، حق است و به نام خداوند ، قيام خواهد كرد و به دين خدا فرا

.

ص: 134

خواهد خواند» ؛ و خبر دادنش از كشته شدن نفس زكيّه در مدينه در كلامش : «وى نزديك اَحجار الزيت (1) كشته خواهد شد» ؛ و كلام وى درباره برادر نفس زكيّه ، ابراهيم ، كه در باب حمزه كشته خواهد شد : «پس از پيروزى ، كشته خواهد شد و پس از چيرگى ، شكست خواهد خورد» و نيز كلام وى عليه السلام درباره او : «به او تيرى سياه خواهد رسيد كه بِدان كشته خواهد شد . بدا بر تيراَنداز! دستش شُل و بازويش سست باد!» ؛ و خبر دادن وى از كشتار مردمِ وَجْ (طائف) و كلام وى درباره آنان كه : «آنان ، بهترين مردم دنيا هستند» ؛ و خبر دادن وى از [ تشكيل] كشور علوى در مغرب و تصريح نمودن به نام كُتامه _ و اينان كسانى بودند كه ابو عبد اللّهِ داعى و معلّم [ فاطمى] را يارى رساندند _ ؛ و سخن وى عليه السلام كه به ابو عبد اللّه مهدى ، اشاره داشت : «وى ، آغازين آنان است و آن گاه ، حاكم قَيروان ظهور خواهد كرد ، همان كه سخت تنگ دست ، داراى نسب خالص ، برگزيده از سلاله ذو البداء و پيچيده به رداست» . عبيد اللّه مهدى ، سرخ و سفيد بود و سرخى رخسارش بيشتر بود و ذو البداء ، اسماعيل بن جعفر بن محمّد صادق عليهماالسلام است كه در ردا پيچيده گشت (چون پدرش ابو عبد اللّه جعفر صادق عليه السلام ، وى را هنگامى كه در گذشت ، در ردايش پيچيد و بزرگان شيعه را نزد جنازه او برد تا او را ببينند و بدانند كه مرده است و ترديدشان در اين خصوص ، برطرف شود) ؛ و خبر دادن وى از آل بويه كه كلام وى : «از ديلمان ، فرزندان شكارچى خروج خواهند كرد» ، اشاره به آنان است ؛ چون پدرشان ماهيگير بود و به دست

.


1- .احجار الزيت ، جايى در مدينه است كه در آن ، نماز باران مى خواندند (معجم البلدان : ج 1 ص 109) .

ص: 135

خويش به مقدارى شكار مى كرد كه خود و خانواده اش به پول آن ، گذران زندگى كنند . خداوند از فرزند او ، سه پادشاه به وجود آورد و ذريّه او گسترده شدند ، به گونه اى كه پادشاهى آنان ، ضرب المثل گشت ؛ و نيز كلام وى درباره آنان كه : «دولت آنان پيش خواهد رفت تا آن جا كه زوراء (بغداد) را خواهند گرفت و خليفه را خلع خواهند كرد» . كسى از آن حضرت پرسيد : اى امير مؤمنان! دوره حكومت آنان چند سال خواهد بود؟ فرمود : «صد و يا اندكى بيشتر» ؛ و نيز كلام [ ديگر] وى درباره آنان كه : «پسر هوسران آن دست بريده ، كه پسر عمويش وى را در كنار دجله خواهد كشت» كه اشاره به عزّ الدوله بختيار ، پسر معز الدوله ابو حسين است . معزّ الدوله دست بريده بود و دستش به خاطر نافرمانى در جنگ ، قطع شده بود و پسرش عزّ الدوله بختيار ، خوشگذران و اهل لهو و شرابخوارى بود . پسر عمويش عضد الدوله فنا خسرو ، او را در قصر جص در كنار دجله در جنگ كشت و اموالش را از دستش بيرون آورد . و امّا كنار گذاشتن خليفه ها: معز الدوله مستكفى را از خلافتْ كنار گذاشت و خلافت را براى مطيع ترتيب داد ؛ و بهاء الدوله ابو نصر بن عضد الدوله ، طائع را كنار گذاشت و قادر را به جاى وى نشاند . مدّت پادشاهى آل بويه همان مقدارى بود كه على عليه السلام به سؤال كننده خبر داده بود ؛ و خبر دادن وى به عبد اللّه بن عبّاس درباره اين كه حكومت ، به دست فرزندان وى خواهد افتاد : وقتى كه على بن عبد اللّه به دنيا آمد ، پدرش عبد اللّه ، وى را نزد على عليه السلام برد و على عليه السلام از آب دهان خويش به دهان وى زد و كام وى را به خرمايى كه پوست آن را گرفته بود ، بر داشت و وى را به پدرش باز گرداند و گفت : «پدر پادشاهان را بگير» . اين ، روايت صحيح است كه ابو عبّاس مبرّد ، آن را در كتاب الكامل آورده است و روايتى كه در آن ، عدد [ پادشاهانْ ]ياد شده است ، صحيح نيست و از

.

ص: 136

كتاب قابل اعتمادى نقل نشده است ؛ و چه بسيار خبرهاى غيبى اى كه به همين شكل ، جريان يافته است كه اگر بخواهيم همه آنها را بياوريم ، دفترهاى بسيارى را بايد پر كنيم . كتاب هاى سِيَر ، به طور مشروح در برگيرنده اين قبيل امورند. (1) ابن ابى الحديد در دنباله شرح خطبه 37 ، ذيل عنوان «اخبارى كه درباره آگاهى امام على عليه السلام به امور غيبى وارد شده است» نيز گفته است : ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات [ به نقل] از زكريّا بن يحيى عطّار ، از فضيل ، از محمّد بن على آورده است كه او گفت : هنگامى كه على عليه السلام گفت : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . به خدا سوگند ، از من درباره گروهى كه صد نفر را گم راه و صد نفر را هدايت مى كند ، نمى پرسيد ، مگر آن كه شما را از پيش برنده و رهبر آن ، خبر خواهم داد» ، مردى برخاست و گفت : به من از شمار موهاى سر و ريشم خبر بده . على عليه السلام به وى گفت : «سوگند به خدا ، دوست من [ پيامبر خدا] به من گفته است كه بر هر تار موى سر تو ، فرشته اى است كه تو را نفرين مى كند و بر هر تار موى ريش تو ، شيطانى است كه تو را گول مى زند . در خانه تو كودكى است كه پسر پيامبر خدا را مى كشد» . پسر آن مرد ، قاتل حسين عليه السلام بود كه در آن روز ، كودكى بود و چهار دست و پا راه مى رفت . وى سنان بن انس نَخَعى بود. * * * محمّد بن اسماعيل بن عمرو بَجَلى ، روايت كرده است كه : عمرو بن موسى وجيهى ، از منهال بن عمرو ، از عبد اللّه بن حارث ، خبر داد كه على عليه السلام بر روى منبر گفت : «هيچ كس به حدّ تكليف نرسيده ، مگر آن كه خداوند درباره او

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 47 _ 50 .

ص: 137

آيه اى از قرآن را فرو فرستاده است» . يكى از دشمنان وى برخاست و گفت : خداوند متعال ، درباره تو چه نازل كرده است؟ مردم برخاستند تا او را بزنند . على عليه السلام فرمود : «رهايش كنيد [ » . سپس به آن شخص فرمود : « ]آيا سوره هود را خوانده اى؟» . گفت : آرى . على عليه السلام اين آيه را خواند : «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ؛ (1) آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از [ خويشان] او به همراه اوست» . آن گاه فرمود : « على بيّنة من ربّه ، محمّد صلى الله عليه و آله است و الشاهد الّذى يتلوه ، من هستم ...». * * * عثمان بن سعيد بن شريك بن عبد اللّه گزارش داده است كه : وقتى به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم ، ادّعاى او را درباره مقدّم داشته شدن و برتر شمرده شدنش بر ديگر مردم توسط پيامبر صلى الله عليه و آله به چشم ترديد مى نگرند ، گفت : «شما را به خدا ، هر يك از شما كه پيامبر خدا را ديده و كلام وى را در روز غدير شنيده است ، برخيزد و به آنچه شنيده ، گواهى دهد» . شش نفر از سمت راست و شش نفر از سمت چپ وى _ كه همگى از ياران پيامبر خدا بودند ، برخاستند و گواهى دادند كه آنان از پيامبر خدا شنيده اند كه او در آن روز ، در حالى كه دست على عليه السلام را بالا گرفته بود ، چنين گفت : «هر كه من مولاى اويم ، پس از من ، على مولاى اوست . بار خدايا! با هر كس كه دوست اوست ، دوست باش و با هر كس كه دشمن اوست ، دشمن باشد و آن كس را كه يارى اش مى كند ، يارى كن و آن كس را كه تنهايش مى گذارد ، تنها

.


1- .هود ، آيه 17 .

ص: 138

بگذار و هر كس را كه دوستش مى دارد ، دوست بدار و هر كس را كه دشمنش مى دارد ، دشمن بدار!». * * * محمّد بن على صوّاف ، از حسين بن سفيان ، از پدرش ، از شُمَير بن سَدير اَزدى ، گزارش داده است كه : على عليه السلام به عمرو بن حَمِق خُزاعى فرمود : «در كجا فرود آمده اى؟» . گفت : در بين خويشانم . فرمود : «در آن جا فرود نيا» . [ عمرو] گفت : آيا در بين همسايگانمان ، بنى كنانه ، فرود بيايم؟ فرمود : «نه» . [ عمرو] پرسيد : در بين ثقيف ، فرود بيايم؟ فرمود : «[ در اين صورت،] با مَعرّه و مَجرّه چه مى كنى؟» . [ عمرو] پرسيد : آن دو چيستند؟ فرمود : «دو شعله آتش كه از پشت كوفه بيرون مى آيند : يكى از آن دو بر تميم و بكر بن وائل فرود مى آيد و كم تر كسى از آن ، جان سالم به در خواهد برد ؛ و شعله ديگر ، بخش ديگر كوفه را در بر خواهد گرفت و كم تر كسى گرفتار آن خواهد شد و ممكن است از هر خانه اى، يك يا دو اطاق را بسوزاند» . [ عمرو] پرسيد : پس ، در كجا فرود بيايم؟ فرمود : «در بين بنى عمرو بن عامر از قبيله اَزد ، فرود آى» . مردمى كه اين سخن را شنيده بودند ، گفتند : على را جز كاهنى كه سخنانى چون سخنان كاهنان مى گويد ، نمى بينيم . [ على عليه السلام به عمرو] فرمود : «اى عمرو! تو پس از من كشته مى شوى و سرت به اين سو و آن سو برده مى شود و آن ، اوّلين سرى است كه در اسلام ، گردانيده

.

ص: 139

مى شود . واى بر قاتل تو! بدان كه تو در بين هر قبيله اى باشى ، تو را تسليم خواهند كرد ، مگر اين شاخه از بنى عمرو بن عامر از قبيله ازد كه آنان تو را تسليم نخواهند كرد و تنهايت نخواهند گذاشت» . سوگند به خدا ، چندى نگذشت كه عمرو بن حَمِق ، در [ روزگار] خلافت معاويه ، ترسان و فرارى در بنى قبايل عرب مى گشت تا آن كه در بين قوم خود (بنى خُزاعه) فرود آمد . آنان وى را تسليم كردند و وى كشته و سرش از عراق به شام نزد معاويه فرستاده شد ، و اين ، نخستين سرى بود كه در جهان اسلام از شهرى به شهر ديگر برده مى شد. * * * ابراهيم بن ميمون اَزدى ، از حَبّه عُرَنى روايت كرده است كه او گفت : جُوَيرية بن مُسهِر عبدى ، مردى درستكار بود و دوست على بن ابى طالب عليه السلام ، و على عليه السلام او را دوست مى داشت . روزى ، على عليه السلام به وى _ كه در حال حركت بود _ نگريست و گفت : «اى جويريه! نزد ما بيا ؛ چون هر وقت تو را مى بينم ، هواى تو مى كنم» . اسماعيل بن اَبان گفت : صبّاح ، از مسلم ، از حبّه عرنى حديث كرده است كه او گفت : روزى با على عليه السلام مى رفتيم كه او به پشت سر نگاه كرد و ديد جويريه در پشت سرش است ؛ ولى در دور دست . [ على عليه السلام ] او را صدا زد و گفت : «اى جويريه! پيش ما بيا ؛ نمى دانى كه من تو را مى خواهم و به تو علاقه مندم؟» . جويريه به طرف آن حضرت دويد . على عليه السلام گفت : «چند موضوع را به تو مى گويم ؛ خوب به خاطر بسپار» . آن گاه دو نفرى شروع به گفت و گوى سرّى كردند. جويريه به وى گفت : اى امير مؤمنان! من مردى فراموشكار هستم .

.

ص: 140

على عليه السلام گفت : «من سخن را برايت تكرار مى كنم تا حفظ كنى» و آن گاه در پايان آنچه به وى گفته بود ، افزود : «اى جويريه! دوستمان را دوست بدار تا زمانى كه ما را دوست مى دارد و هر گاه ما را دشمن داشت ، دشمنش بدار ؛ و دشمنمان را را دشمن بدار تا زمانى كه ما را دشمن مى دارد و هر گاه دوستمان داشت ، دوستش بدار» . گروهى از مردم كه در كار على عليه السلام ترديد مى ورزيدند ، مى گفتند : گويى جويريه را وصىّ خود قرار مى دهد ، آن گونه كه خود مدّعى است وصىّ پيامبر خداست! آنان اين سخنان را به خاطر شدّت خودمانى بودن جويريه با على عليه السلام مى گفتند [ ؛ زيرا رابطه وى با على عليه السلام ] به گونه اى بود كه يك روز ، او وارد منزل على عليه السلام شد ، در حالى كه على عليه السلام خوابيده بود و يارانش در اطرافش بودند . جويريه على عليه السلام را صدا كرد كه : اى خوابيده! بيدار شو . بر سر تو ضربه اى خواهند زد كه ريشت از خون آن ، رنگين خواهد گشت . امير مؤمنان لبخندى زد و گفت : «اى جويريه! تو را از جريان كارت خبر دهم؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، تو را به درختى سخت ، خواهند بست و دست و پايت را خواهند بريد و زير درخت كشاورزى به دارت خواهند زد» . سوگند به خدا ، از اين بحث ، چندى نگذشت كه زياد ، جويريه را گرفت و دست و پايش را قطع كرد و او را در كنار درخت خرماى ابن مكعبر _ كه درختى بلند بود _ بر درختى كوتاه به دار كشيد . * * * ابراهيم در كتاب الغارات از احمد بن حسن ميثمى روايت كرده است كه او گفت : ميثم تمّار ، آزادشده على بن ابى طالب عليه السلام ، برده اى بود از آنِ زنى از بنى اسد . على عليه السلام وى را خريد و آزاد ساخت و به وى فرمود : «نامت چيست؟» . گفت : سالم .

.

ص: 141

على عليه السلام فرمود : «پيامبر خدا به من خبر داده است نامى كه پدرت در زبان عجمى بر تو گذاشته ميثم است» . گفت : خداوند و پيامبر او راست گفته اند و تو _ اى امير مؤمنان _ راست گفتى . اسم من ميثم است . على عليه السلام فرمود : «به نام اصلى خود برگرد و نام سالم را رها كن . ما تو را به سالم كنيه مى دهيم» و او را ابو سالم ، كنيه داد. على عليه السلام او را به دانش هاى فراوان و رازهاى فراوانى از رازهاى وصيّت ، مطّلع ساخت و ميثم ، پاره اى از آنها را نقل مى كرد . گروهى از اهل كوفه درباره نقل هاى او ترديد داشتند و على عليه السلام را در اين امور به غيبگويى ، ابهامگويى و فريبكارى متّهم مى كردند . روزى ، على عليه السلام در جميع كثيرى از يارانش _ كه در ميان آنان ، هم افراد مخلص و هم افراد دو دل ، حضور داشتند ، به وى فرمود : «اى ميثم! تو پس از من دستگير و به دار آويخته مى شوى . روز دوم ، از بينى و دهانت خونْ جارى مى شود ، به طورى كه ريشت رنگين خواهد گشت و روز سوم با نيزه اى به تو ضربه خواهند زد و كشته خواهى شد . منتظر چنين روزى باش . مكانى كه در آن جا به دار آويخته مى شوى ، جلوى درِ خانه عمرو بن حُرَيث است . تو دهمين نفر از ده نفرى خواهى بود كه به كوتاه ترين چوپ و نزديك ترينِ آن به زمين ، به دار كشيده مى شوند . من درختى را كه بر تنه اش به دار آويخته مى شوى ، به تو نشان خواهم داد» . پس از دو روز ، على عليه السلام آن درخت را به وى نشان داد . ميثم ، نزد آن درخت مى آمد و در آن جا نماز مى خواند و مى گفت : مبارك باشى ، اى بُن خرما ، كه من براى تو آفريده شده ام و تو براى من روييده اى ! او پس از كشته شدن على عليه السلام ، همواره نزد آن درخت مى آمد تا آن كه آن درخت ، قطع شد . [ از آن پس ، ]هميشه به تنه درخت ، سر مى زد و در آن جا

.

ص: 142

رفت و آمد مى كرد و مى پاييد و عمرو بن حريث را ديده ، به وى مى گفت : من همسايه تو خواهم شد ؛ با من حقّ همسايگى را به نيكى به جا آور . ولى عمرو نمى دانست كه وى چه مى گويد و از وى مى پرسيد : خانه ابن مسعود را مى خواهى بخرى يا خانه ابن حكيم را؟ او ، در [ همان] سالى كه كشته شد ، به حج رفت و به خانه اُمّ سلمه _ كه خداوند از وى خشنود باد _ وارد شد . امّ سلمه گفت : تو كيستى؟ ميثم گفت : عراقى هستم . [ امّ سلمه] از نسب وى پرسيد . وى يادآور گشت كه آزاد شده على بن ابى طالب عليه السلام است . [ امّ سلمه] گفت : تو هيثم هستى؟ گفت : نه ؛ من ميثم هستم . [ امّ سلمه] گفت : سبحان اللّه ! سوگند به خدا كه گاهى مى شنيدم پيامبر خدا در دل شب ، سفارش تو را به على عليه السلام مى كرد . ميثم ، سراغ حسين بن على عليهماالسلام را از او گرفت . [ امّ سلمه ]گفت : در باغ خودش به سر مى برد. [ ميثم] گفت : به وى خبر بده كه من دوست دارم به وى سلام كنم . ما همديگر را در نزد پروردگار عالميان _ اگر خدا بخواهد _ خواهيم ديد . امروز نمى توانم او را ببينم ؛ بايد برگردم . امّ سلمه ، عطرى خواست و ريش او را معطّر ساخت . ميثم گفت : اين ريش به خون ، رنگين خواهد گشت . [ امّ سلمه ]پرسيد : چه كسى اين خبر را به تو داده است؟ گفت : سَرورم على عليه السلام به من خبر داده است . امّ سلمه گريست و به وى گفت : او تنها سَرور تو نبود ؛ بلكه سَرور من و همه

.

ص: 143

مسلمانان بود . آن گاه ، ميثم از وى خداحافظى كرد و به كوفه رفت و در آن جا بازداشت شد . او را نزد عبيد اللّه بن زياد بردند و به عبيد اللّه گفتند : وى از نزديك ترينِ مردم به ابو تراب بوده است . عبيد اللّه گفت : واى بر شما! اين فرد غير عرب؟! گفتند : آرى . [ عبيد اللّه ] به وى گفت : پروردگارت كجاست؟ [ ميثم] گفت : در كمين [ ستمكاران ]است . [ عبيد اللّه ] گفت : به من خبر رسيده كه تو از نزديكان ابو تراب هستى؟ [ ميثم] گفت : تا حدودى . منظورت چيست؟ [ عبيد اللّه ] گفت : مى گويند او از آنچه برايت پيش خواهد آمد ، به تو خبر داده است؟ گفت : آرى ، وى خبرم داده است . [ عبيد اللّه ] پرسيد : او به تو گفته كه من با تو چه كار خواهم كرد؟ گفت : به من خبر داده است كه من دهمين نفرى هستم از ده نفرى كه تو به دار مى زنى و دار من از همه كوتاه تر و به زمينْ نزديك تر خواهد بود. [ عبيد اللّه ] گفت : من با گفته او مخالفت خواهم كرد . [ ميثم] گفت : واى بر تو! چگونه با او مخالفت خواهى كرد؟ او از پيامبر خدا و پيامبر خدا از جبرئيل و جبرئيل از خدا خبر داده است . تو چگونه با اينان مخالفت خواهى كرد؟ بدان كه به خدا سوگند ، مى دانم مكانى كه در آن به دار آويخته مى شوم ، در كجاى كوفه است و من ، نخستين آفريده خدا هستم كه در ميان مسلمانان چون اسبان ، لگام زده مى شوم. عبيد اللّه او را زندان كرد و مختار بن ابى عُبَيده ثَقَفى را همراه وى زندانى كرد. ميثم به مختار _ كه هر دو در زندان ابن زياد بودند _ گفت : تو آزاد مى شوى و به

.

ص: 144

خونخواهى حسين عليه السلام برمى خيزى و اين ستمكارى را كه ما در زندان او هستيم ، مى كُشى و با اين گام هايت صورت و پيشانى او را پايمال خواهى كرد. عبيد اللّه بن زياد ، مختار را خواست تا او را بكشد كه با ورود نامه رسانى مواجه شد كه نامه يزيد بن معاويه را برايش آورده بود كه [ در آن ، يزيد ]به وى فرمان داده بود كه مختار را رها كند . و اين به خاطر آن بود كه خواهر مختار ، زن عبد اللّه بن عمر بن خطّاب بود و او از شوهرش خواسته بود كه درباره مختار در نزد يزيد ، شفاعت كند و او شفاعت كرده بود و شفاعتش پذيرفته گشته بود و به وسيله نامه رسان ، نامه آزادى وى را فرستاده بود . رسيدن نامه رسان ، هم زمان با خارج ساختن مختار از زندان براى كشته شدن بود كه [ موجب] آزاد [ شدن وى ]گشت . ميثم پس از مختار ، بيرون آورده شد تا به دار آويخته شود . عبيد اللّه گفت : حكم ابو تراب را درباره وى به كار خواهم گرفت . مردى وى را ديد و گفت : اى ميثم! [ هيچ چيزى] تو را از اين درخت ، بى نياز نساخت؟ وى لبخندى زد و گفت : من براى آن ، آفريده شده ام و آن براى من رشد كرده است . هنگامى كه ميثم بر تنه درختْ بسته شد ، مردم در اطراف او جلوى درِ [ خانه ]عمرو بن حريث گرد آمدند . عمرو گفت : او دائما به من مى گفت كه : من همسايه تو هستم . او هر شب به كنيزش مى گفت كه زير اين درخت را جاروب كند و آب بپاشد و در زير آن ، اسفند و عود ، دود كند. ميثم ، شروع به بيان فضايل بنى هاشم و بدى هاى بنى اميّه كرد ، در حالى كه بر چوب ، به دار كشيده شده بود . به ابن زياد گفته شد : اين برده ، شما را رسوا كرد . [ ابن زياد ]گفت : او را لگام بزنيد . او را لگام زدند و وى اوّلين بنده خدا گشت كه در اسلام به وى لگام زده شد . در روز دوم ، از بينى و دهانش خون جارى گشت و در روز سوم با نيزه اى به وى ضربه زدند و در گذشت .

.

ص: 145

كشته شدن ميثم ، ده روز پيش از آمدن حسين عليه السلام به كوفه بود . * * * ابراهيم گفت : ابراهيم بن عبّاس نهدى به من گفت كه : مبارك بَجَلى ، از ابو بكر بن عيّاشْ روايت كرده است كه او گفت : مُجالد ، از شَعبى ، از زياد بن نَضْر حارثى نقل كرد كه وى گفت : من پيش زياد بودم كه رُشَيد هَجَرى را آوردند و وى از دوستان خاصّ على عليه السلام بود . زياد به وى گفت : دوست تو ، درباره آنچه ما بر سرت مى آوريم ، به تو چه گفته است؟ [ رشيد ]گفت : دستان و پاهاى مرا قطع مى كنيد و مرا به دار مى آويزيد . زياد گفت : من گفته او را دروغ خواهم ساخت ؛ او را رهايش كنيد. هنگامى كه رشيد مى خواست خارج شود ، زياد گفت : برش گردانيد . هيچ چيزى را از آنچه دوستت درباره ات گفته است ، مناسب تر نمى دانم ؛ چون تو هر چه بمانى ، به ما بدى مى كنى . دست ها و پاهايش را ببُريد . دست و پايش را قطع كردند و او همچنان سخن مى گفت . [ زياد] گفت : او را به گردن ، به دار آويزيد . رشيد گفت : يك مورد مانده است كه هنوز درباره من انجام نداده ايد. زياد گفت : زبانش را ببُريد . هنگامى كه مى خواستند زبانش را ببرند ، گفت : رهايم كنيد تا يك كلمه بگويم . وقتى رهايش كردند ، گفت : سوگند به خدا ، اين ، تصديق خبر امير مؤمنان است ؛ او به من از قطع شدن زبانم خبر داد . زبان او را قطع كردند و وى را به دار كشيدند . * * * ابو داوود طيالسى ، از سليمان بن رُزَيق ، از عبد العزيز بن صُهَيب روايت كرده است كه او گفت : ابو عاليه به من حديث كرد و گفت : مزرع (يار على بن ابى

.

ص: 146

طالب عليه السلام ) به من گفت كه على عليه السلام گفت : سپاهى خواهد آمد و هنگامى كه به بَيداء (1) برسد ، زمين ، آن را در خود فرو مى برد . [ ابو عاليه گفت:] به مزرع گفتم : غيب مى گويى! [ مزرع] گفت : هر چه را به تو مى گويم ، به ياد داشته باش . اين را على بن ابى طالب ، آن شخصيّت قابل اطمينان به من گفته است . [ ابو عاليه افزود : مزرع] چيزى ديگرى هم به من گفت : مردى بازداشت و كشته خواهد شد و در بين دو طاق از طاق هاى مسجد به دار كشيده خواهد گشت . به وى گفتم : تو از غيب ، سخن مى گويى! [ مزرع] گفت : هر چه به تو مى گويم ، به ياد بسپار . سوگند به خدا ، جمعه اى بر ما نگذشت كه مزرع ، بازداشت و كشته شد و بين دو طاق از طاق هاى مسجد به دار آويخته گرديد . من [ ابن ابى الحديد] مى گويم : داستان «در زمين فرو رفتن سپاه» را بخارى و مسلم در صحيح خود ، از امّ سلمه _ كه خداوند از وى خشنود باد _ آورده اند كه وى گفته است : از پيامبر خدا شنيدم كه مى گفت : مردمى به خانه خدا پناه مى برند . هنگامى كه به منطقه بيداء مى رسند ، زمين ، آنها را در خود فرو مى برد . گفتم : اى پيامبر خدا! شايد در بين آنان افراد مجبورشده و يا ناخواسته باشد . فرمود : به زمينْ فرو مى روند ؛ ولى بر پايه نيّت هايشان در روز قيامت ، محشور (يا مبعوث) مى شوند . از ابو جعفر (محمّد بن على باقر عليه السلام ) پرسيده شد كه : آيا منظور ، فرو رفتن زمين در دور دست است؟ فرمود : «هرگز! سوگند به خدا ، منظور ، منطقه بَيداء در اطراف مدينه است» .

.


1- .بَيداء ، صحرايى ميان مكّه و مدينه است و به مكّه نزديك تر است (معجم البلدان : ج 1 ص 523) .

ص: 147

بخارى ، قسمتى از اين گزارش و مسلم ، باقى مانده داستان را آورده است * * * محمّد بن موسى عَنَزى آورده است كه : مالك بن ضَمْره رواسى ، از ياران على عليه السلام و از كسانى بود كه از ناحيه على عليه السلام دانش فراوانى به دست آورده بودند . او با ابوذر هم دوست بود و از او دانش آموخته بود. [ مالك] در روزگار بنى اميّه مى گفت : خداوندا! مرا گرفتارترينِ سه نفر قرار مده! به وى گفته شد : سه نفر كيستند؟ گفت : مردى كه از بالاى بلندى بر زمين افكنده خواهد شد ، مردى كه دست و پا و زبانش بريده و بر دار خواهد شد ، و مردى كه در رختخواب خود خواهد مُرد . بعضى از مردم ، او را مورد تمسخر قرار داده ، مى گفتند : اين ، از دروغ هاى ابو تراب است . آن كه از بالاى بلندى پرتاب شد ، هانى بن عُروه بود و آن كه دست و پا و زبانش قطع گشت ، رُشَيد هَجَرى بود و مالك ، در رختخواب درگذشت . (1)

ر . ك : ص 493 (پيشگويى امام درباره دشنام گفتن به او و بيزارى جستن از وى) . ج 4 ص 485 (جنگ جمل) وج 5 ص 279 (جنگ صفّين) و ج 6 ص 291 (جنگ نهروان). ج 7 ص 269 (پيشگويى امام درباره شهادت خويش) . ج 10 ص 473 (دانش هاى امام على). ج 13 ص 149 (حُجْر بن عَدى) وص 197 (رُشَيد هَجَرى) وص 465 (قَنبر بنده آزاد شده امير مؤمنان) وص 503 (كُمَيل بن زياد) وص 589 (ميثم تمّار).

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 286 _ 295 .

ص: 148

الفصل الرابع : النوادر4 / 1رُؤيَةُ نورِ الوَحيِالإمام عليّ عليه السلام_ في خُطبَتِهِ المُسمّاةِ بِالقاصِعَةِ _: ولَقَد كانَ [ صلى الله عليه و آله ] يُجاوِرُ في كُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ ، فَأَراهُ ولا يَراهُ غَيري . ولَم يَجمَع بَيتٌ واحِدٌ يَومَئِذٍ فِي الإِسلامِ غَيرَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وخَديجَةَ وأنَا ثالِثُهُما ؛ أرى نورَ الوَحيِ وَالرِّسالَةِ ، وأشُمُّ ريحَ النُّبُوَّةِ . ولَقَد سَمِعتُ رَنَّةَ الشَّيطانِ حينَ نَزَلَ الوَحيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ فَقالَ : هذَا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبادَتِهِ . إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أ نَّكَ لَستَ بِنَبِيٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ ، وإنَّكَ لَعَلَى خَيرٍ . (1)

4 / 2سَماعُ رَنَّةَ الشَّيطانِالإمام عليّ عليه السلام :كُنتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله صَبيحَةَ اللَّيلَةِ الَّتي اُسرِيَ بِهِ فيها وهُوَ بِالحِجرِ يُصَلّي، فَلَمّا قَضى صَلاتَهُ وقَضَيتُ صَلاتي سَمِعتُ رَنَّةً شَديدَةً، فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ، ما هذِهِ الرَّنَّةُ ؟ قالَ : ألا تَعلَمُ ؟ ! هذِهِ رَنَّةُ الشَّيطانِ ؛ عَلِمَ أ نّي اُسرِيَ بِيَ اللَّيلَةَ إلَى السَّماءِ فَأَيِسَ مِن أن يُعبَدَ في هذِهِ الأَرضِ . (2)

.


1- .نهج البلاغة : الخطبة 192 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 209 ؛ بحار الأنوار : ج 18 ص 223 .

ص: 149

فصل چهارم : گوناگون

4 / 1 ديدن نور وحى

4 / 2 شنيدن ناله شيطان

فصل چهارم : گوناگون4 / 1ديدن نور وحىامام على عليه السلام_ در خطبه قاصعه _: پيامبر خدا ، همه ساله در غار حِرا معتكف مى شد كه من او را مى ديدم و جز من ، كسى او را نمى ديد . در آن روزها هيچ خانه اى ، جز خانه پيامبر خدا و خديجه و من _ كه من سومين آن دو بودم _ نبود كه ساكنانش تمامى مسلمان باشند . نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم . هنگامى كه وحى بر ايشان نازل شد ، ناله شيطان را شنيدم . گفتم : اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ فرمود : «اين ، ابليس است كه از اين كه عبادتش كنند ، نااميد گشته است . تو آنچه را من مى شنوم ، مى شنوى و آنچه را من مى بينم ، مى بينى ، جز آن كه تو پيامبر نيستى ؛ ولى وزيرى و به يقين ، بر [ مسير ]خيرى» .

4 / 2شنيدن ناله شيطانامام على عليه السلام :صبح آن شبى كه پيامبر خدا به معراج برده شد ، با او بودم و وى در حِجْر [ اسماعيل] ، مشغول نماز بود . هنگامى كه نمازش را تمام كرد و من هم نمازم را به پايان بردم ، ناله شديدى شنيدم . گفتم : اى پيامبر خدا! اين ناله چيست؟ فرمود : «نمى دانى؟ اين ، ناله شيطان است . او فهميده است كه شب گذشته مرا به آسمان بردند . لذا از اين كه در روى زمينْ مورد پرستش قرار بگيرد ، نااميد گشته است» .

.

ص: 150

4 / 3إمدادُ المَلائِكَةِالإمام عليّ عليه السلام :لَقَد قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وإنَّ رَأسَهُ لَعَلى صَدري . ولَقَد سالَت نَفسُهُ في كَفّي ، فَأَمرَرتُها عَلى وَجهي . ولَقَد وُلّيتُ غُسلَهُ صلى الله عليه و آله وَالمَلائِكَةُ أعواني ، فَضَجَّتِ الدّارُ وَالأَفنِيَةُ ؛ مَلَأٌ يَهبِطُ ، ومَلَأٌ يَعرُجُ ، وما فارَقَت سَمعي هَينَمَةٌ (1) مِنهمُ ، يُصَلّونَ عَلَيهِ حَتّى وارَيناهُ في ضَريحِهِ . (2)

عنه عليه السلام :لَقَد قُبِضَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله وإنَّ رأسَهُ لَفي حِجري ، ولَقَد وُلّيتُ غُسلَهُ بِيَدي ، تُقَلِّبُهُ المَلائِكَةُ المُقَرَّبونَ مَعي . (3)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن سعيد بن جبير عن ابن عبّاس :ذُكِرَ عِندَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، فَقالَ : إنَّكُم لَتَذكُرونَ رَجُلاً كانَ يُسمَعُ وَط ءُ جِبريلَ فَوقَ بَيتِهِ ! (4)

راجع : ج 10 ص 468 (جبرئيل عن يمينه وميكائيل عن يساره) .

4 / 4مُخاطَبَةُ الأَرواحِالكافي عن حبّة العرني :خَرَجتُ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام إلَى الظَّهرِ ، فَوَقَفَ بِوادِي السَّلامِ (5) كَأَ نَّهُ مُخاطِبٌ لِأَقوامٍ ، فَقُمتُ بِقِيامِهِ حَتّى أعيَيتُ ، ثُمَّ جَلَستُ حَتّى مَلِلتُ ، ثُمَّ قُمتُ حَتّى نالَني مِثلَ ما نالَني أوَّلاً ، ثُمَّ جَلَستُ حَتّى مَلِلتُ ، ثُمَّ قُمتُ وجَمَعتُ رِدائي ، فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي قَد أشفَقتُ عَلَيكَ مِن طولِ القِيامِ ، فَراحَةُ ساعَةٍ ! ثُمَّ طَرَحتُ الرِّداءَ لِيَجلِسَ عَلَيهِ . فَقالَ لي : يا حَبَّةُ ، إن هُوَ إلّا مُحادَثَةُ مُؤمِنٍ أو مُؤانَسَتُهُ . قالَ : قُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وإِنَّهُم لَكَذلِكَ ؟ قالَ : نَعَم ، ولَو كُشِفَ لَكَ لَرَأَيتَهُم حَلَقا حَلَقا مُحتَبينَ (6) يَتَحادَثونَ . فَقُلتُ : أجسامٌ أم أرواحٌ ؟ فَقالَ : أرواحٌ ، وما مِن مُؤمِنٍ يَموتُ في بُقعَةٍ مِن بِقاعِ الأَرضِ إلّا قيلَ لِروحِهِ : اِلحَقي بِوادِي السَّلامِ . وإنَّها لَبُقَعةٌ مِن جَنَّةِ عَدنٍ . (7)

.


1- .الهينمة : هي الكلام الخَفِيّ لا يُفهَم (النهاية : ج 5 ص290 «هينم»).
2- .نهج البلاغة : الخطبة 197 .
3- .الأمالي للمفيد : ص 235 ح 5 ، الأمالي للطوسي : ص 11 ح 13 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، وقعة صفّين : ص 224 عن أبي سنان الأسلمي .
4- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 654 ح 1112 ، ذخائر العقبى : ص 169 .
5- .وادي السَّلام : اسم موضع في ظهر الكوفة ، يقرب من النجف (مجمع البحرين : ج 2 ص 872 «سلم») .
6- .الاحْتِباء : هو أن يضُمّ الإنسان رجلَيه إلى بَطنه بثَوب يَجمَعهما به مع ظَهره ، ويَشُدُّه عليها . وقد يكون الاحتِباء باليَدَين عوَض الثوب (النهاية : ج 1 ص 335 «حبا») .
7- .الكافي : ج 3 ص 243 ح 1 .

ص: 151

4 / 3 يارى رسانىِ فرشتگان

4 / 4 گفتگو با ارواح

4 / 3يارى رسانىِ فرشتگانامام على عليه السلام :پيامبر خدا در گذشت و سرش روى سينه من بود . جان وى از دستان من گذشت و من ، آن را بر صورتم كشيدم . من ، غسل دادن او را به عهده گرفتم و فرشتگان ، كمك كارم بودند و در خانه و اطراف آن ، زارى مى كردند . گروهى فرود مى آمدند و گروهى به آسمان مى رفتند و زمزمه آنان از گوشم دور نمى شد . بر او درود مى فرستادند تا آن كه او را در قبر گذاشتيم .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا در گذشت و سرش در دامن من بود . من به دست خود ، [ پيكر ]او را غسل دادم و فرشتگان مقرّب خداوند ، به همراه من ، او را مى چرخاندند .

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ به نقل از سعيد بن جُبَير _: پيش ابن عبّاس از على بن ابى طالب عليه السلام ياد شد . وى گفت : شما از كسى سخن مى گوييد كه صداى گام هاى جبرئيل را بر بام خانه اش مى شنيد .

ر . ك : ج 10 ، ص 469 (جبرئيل از راست و ميكائيل از چپ او) .

4 / 4گفتگو با ارواحالكافى_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: همراه امير مؤمنان به بيرون شهر رفتم . او در وادى السلام (1) ايستاد و گويى با كسانى سخن مى گفت [ ؛ امّا كسى ديده نمى شد] . من هم كنارش ايستادم تا اين كه خسته شدم . نشستم . از نشستن هم خسته شدم . باز ايستادم ، به قدرى كه چون دفعه قبل ، خسته شدم . نشستم و باز خسته شدم . آن گاه ، ايستادم و ردايم را از پشتم گرفتم و گفتم : اى امير مؤمنان! دلم براى تو به خاطر طولانى شدن ايستادنت مى سوزد! ساعتى استراحت كن . سپس ردايم را افكندم تا بنشيند . به من فرمود : «اى حَبّه! اين ، جز گفتگو و هم نشينى با مؤمن نيست» . گفتم اى امير مؤمنان! آنان ، اين چنين هستند ؟ فرمود : «آرى . اگر برايت آشكار گردد ، خواهى ديد كه آنان ، گروه گروه ، چمباتمه زده ، با هم حرف مى زنند» . گفتم : پيكرها يا جان ها؟ فرمود: «جان ها. هيچ مؤمنى در هيچ كجاى زمين نمى ميرد، مگر آن كه به روحش گفته مى شود : به وادى السلام ملحق شو . اين جا قطعه اى از بهشت عَدْن است» .

.


1- .وادى السلام ، جايى در پشت كوفه و نزديك نجف است (مجمع البحرين : ج 2 ص 872) .

ص: 152

4 / 5مَعرِفَةُ الأَرواحِالإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَجُلاً جاءَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ مَعَ أصحابِهِ فَسَلَّمَ عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ لَهُ : أنَا وَاللّهِ اُحِبُّكَ وأتَوَلّاكَ ! فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : كَذَبتَ ! قالَ : بَلى وَاللّهِ ، إنّي اُحِبُّكَ وأتَوَلّاكَ ! _ فَكَرَّرَ ثَلاثا _ فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : كَذَبتَ ! ما أنتَ كَما قُلتَ ؛ إنَّ اللّهَ خَلَقَ الأَرواحَ قَبلَ الأَبدانِ بِأَلفَي عامٍ ، ثُمَّ عَرَضَ عَلَينا المُحِبَّ لَنا ، فَوَاللّهِ ما رَأَيتُ روحَكَ فيمَن عَرَضَ ، فَأَينَ كُنتَ ؟ ! فَسَكَتَ الرَّجُلُ عِندَ ذلِكَ ولَم يُراجِعهُ . (1)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 438 ح 1 ، بصائر الدرجات : ص 87 ح 1 كلاهما عن صالح بن سهل و ح 2 عن أبي محمّد المشهدي نحوه وراجع ح 3 _ 8 .

ص: 153

4 / 5 شناخت ارواح

4 / 5شناخت ارواحامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، با يارانش بود . مردى آمد و به وى سلام كرد و گفت : به خدا سوگند ، من تو را دوست دارم و به تو عشق مى ورزم . امير مؤمنان به او فرمود : «دروغ مى گويى» . [ مرد] گفت : «به خدا سوگند ، نه! دوستت دارم و به تو عشق مى ورزم» و سه بار ، آن را تكرار كرد . امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود : «دروغ مى گويى . اين طور كه مى گويى ، نيستى . خداوند عز و جل روح ها را دو هزار سالْ پيش از بدن ها آفريد و آن گاه ، دوستداران ما را بر ما عرضه كرد . به خدا سوگند ، روح تو را در زمره كسانى كه به ما عرضه شدند ، نديدم . تو كجا بودى؟» . مرد ، ساكت شد و [ كلامش را] تكرار نكرد .

.

ص: 154

الاختصاص عن الأصبغ بن نباتة :كُنتُ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَأَتاهُ رَجُلٌ فَسَلَّمَ عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي وَاللّهِ لَاُحِبُّكَ فِي اللّهِ ، واُحِبُّكَ فِي السِّرِّ كَما اُحِبُّكَ فِي العَلانِيَةِ ، وأدينُ اللّهَ بِوَلايَتِكَ فِي السِّرِّ كَما أدينُ بِها فِي العَلانِيَةِ . وبِيَدِ أميرِ المُؤمِنينَ عودٌ فَطَأطَأَ (1) رَأسَهُ ، ثُمَّ نَكَتَ بِالعودِ ساعَةً فِي الأَرضِ ، ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ إلَيهِ فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَدَّثَني بِأَلفِ حَديثٍ ، لِكُلِّ حَديثٍ ألفُ بابٍ ، وإنَّ أرواحَ المُؤمِنينَ تَلتَقي فِي الهَواءِ فَتَشامُّ (2) وتَتَعارَفُ ؛ فَما تَعارَفَ مِنهَا ائَتَلَفَ ، وما تَناكَرَ مِنهَا اختَلَفَ . وبِحَقِّ اللّهِ لَقَد كَذَبتَ ! فَما أعرِفُ وَجهَكَ فِي الوُجوهِ ، ولَا اسمَكَ فِي الأَسماءِ . (3)

الإمام الباقر عليه السلام :بَينا أميرُ المُؤمِنينَ يَوما جالِسٌ (4) فِي المَسجِدِ وأَصحابُهُ حَولَهُ، فَأَتاهُ رَجُلٌ مِن شيعَتِهِ فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ اللّهَ يَعلَمُ أَ نّي أدينُهُ بِحُبِّكَ فِي السِّرِّ كَما أدينُهُ بِحُبُّكَ فِي العَلانِيةِ ، وأَتَوَلّاكَ فِي السِّرِّ كَما أتَوَلّاكَ فِي العَلانِيَةِ . فَقالَ لَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : صَدَقتَ ! أما فَاتَّخِذ لِلفَقرِ جِلبابا ؛ فَإِنَّ الفَقرَ أسرَعُ إلى شيعَتِنا مِنَ السَّيلِ إلى قَرارِ الوادي . قالَ : فَوَلَّى الرَّجُلُ وهُوَ يَبكي فَرِحا لِقَولِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام : صَدَقتَ . قالَ : وكانَ هُناكَ رَجُلٌ مِنَ الخَوارِجِ يُحَدِّثُ صاحِبا (5) لَهُ قَريبا مِن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ أحَدُهُما : تَاللّهِ إن رَأيتُ كَاليَومِ قَطُّ ! إنَّهُ أتاهُ رَجُلٌ فَقالَ لَهُ : إنّي اُحِبُّكَ ، فَقالَ لَهُ : صَدَقتَ . فَقالَ لَهُ الآخَرُ : ما أنكَرتَ [ مِن ] (6) ذلِكَ ! أ تَجِدُ بُدّا مِن أن إذا قيلَ لَهُ : إنّي اُحِبُّكَ ، أن يَقولَ : صَدَقتَ ؟ أ تَعلَمُ أ نّي اُحِبُّهُ ؟ فَقالَ : لا ، قالَ : فَأَنَا أقومُ فَأَقولُ لَهُ مِثلَ ما قالَ لَهُ الرَّجُلُ فَيَرُدُّ عَلَيَّ مِثلَ ما رَدَّ عَلَيهِ . قالَ : نَعَم . فَقامَ الرَّجُلُ فَقالَ لَهُ مِثلَ مَقالَةِ الرَّجُلِ الأَوَّلِ ، فَنَظَرَ إلَيهِ مَلِيّا ثُمَّ قالَ لَهُ : كَذَبتَ ! لا وَاللّهِ ما تُحِبُّني ولا اُحِبُّكَ . (7)

.


1- .في المصدر : «طأطأ» ، والتصحيح من بحار الأنوار وبصائر الدرجات .
2- .في المصدر وبحار الأنوار : «فتشمّ» ، والتصحيح من المصدرين الآخرين . قال ابن الأثير : شامَمْتُ فلاناً إذا قارَبْتَه وتَعرَّفْتَ ما عندَه بالاختبار والكشْف ، وهي مفاعلة من الشَّمّ (النهاية : ج 2 ص 502 «شمم») .
3- .الاختصاص : ص 311 ، بصائر الدرجات : ص 391 ح 2 ، بحار الأنوار : ج 61 ص 134 ح 7 وراجع كنز العمّال : ج 9 ص 172 ح 25560 .
4- .في المصدر : «جالساً» ، والصحيح ما أثبتناه كما في بصائر الدرجات وبحار الأنوار .
5- .في المصدر : «وصاحباً» بدل «يحدّث صاحباً له» ، والتصحيح من بصائر الدرجات وبحار الأنوار .
6- .الزيادة من بحار الأنوار وبصائر الدرجات .
7- .الاختصاص : ص 312 ، بصائر الدرجات : ص 391 ح 3 كلاهما عن سعد الخفّاف ، بحار الأنوار : ج 41 ص 294 ح 17 .

ص: 155

الاختصاص_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: همراه امير مؤمنان بودم كه مردى نزد وى آمد و سلام كرد و گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، من تو را در راه خدا دوست مى دارم ، و همچنان كه در آشكار دوستت دارم ، در نهان هم دوستت مى دارم ، و همان گونه كه آشكارا به ولايت تو گردن مى نهم ، در نهان نيز به آن ، گردن مى نهم . در دست امير مؤمنان ، چوبى بود . سر خويش را پايين انداخت و اندكى با نوك چوب ، بر زمين زد . سپس سرش را بلند كرد و فرمود : «پيامبر خدا ، هزار سخن به من آموخت كه هر سخنى را هزار در بود . روح هاى مؤمنان ، همديگر را در هوا مى بينند ، به يكديگر نزديك مى شوند و همديگر را مى شناسند . آنهايى كه همديگر را مى شناسند ، با هم انس مى گيرند و آنهايى كه همديگر را نمى شناسند ، از هم جدا مى شوند . به حقّ خدا سوگند ، دروغ مى گويى . من ، چهره تو را در بين آنان نمى بينم و نام تو را هم در بين آنان نمى يابم» .

امام باقر عليه السلام :روزى ، ام_ير م_ؤمنان در مسج_د نشسته بود و يارانش گِردش بودند . مردى از پيروان وى وارد شد و به وى گفت : خداوند مى داند كه من ، همان گونه كه در آشكارا به وسيله دوستى با تو به او تقرّب مى جويم ، در نهان نيز به وسيله دوستى با تو به او تقرب مى جويم و همان گونه كه آشكارا دوستت دارم ، در نهان نيز دوستت مى دارم . امير مؤمنان به وى فرمود : «راست گفتى . پس ، جامه اى از نيازمندى براى خويش بدوز ؛ چرا كه شتاب نيازمندى به سوى پيروان ما ، بيشتر از شتاب سيل به سوى درّه است» . آن مرد ، در حالى كه به خاطر كلام امير مؤمنان _ كه فرمود : «راست مى گويى» _ از شادى مى گريست ، برگشت و رفت . آن جا در نزديكى امير مؤمنان ، مردى از خوارج بود كه با دوستش حرف مى زد . يكى از آن دو به ديگرى گفت : به خدا سوگند ، اگر چنين روزى را ديده باشم كه مردى نزد او بيايد و بگويد : «من دوستت دارم» و على بگويد : «راست مى گويى» ! ديگرى گفت : چرا آن را شگفت مى پندارى! آيا چاره اى جز اين است كه وقتى به وى گفته مى شود : «من تو را دوست دارم» ، او در جواب بگويد : «راست مى گويى»؟ فكر مى كنى كه من ، او را دوست دارم؟ [ دوستش] گفت : نه . گفت : اكنون ، پيش او مى روم و همان سخن آن شخص را به وى مى گويم . وى همان جوابى را كه به آن شخص داد ، به من خواهد داد . [ دوستش] گفت : باشد . آن مرد برخاست و سخنى چون سخن آن شخص به على عليه السلام گفت . على عليه السلام اندكى به وى نگاه كرد و سپس فرمود : «دروغ گفتى . به خدا سوگند ، نه تو مرا دوست دارى و نه من ، تو را دوست دارم» .

.

ص: 156

4 / 6لقاء الخضرالإمام عليّ عليه السلام :دَخَلتُ الطَّوافَ في بَعضِ اللَّيلِ فَإِذا أنَا بِرَجُلٍ مُتَعَلِّقٍ بِأَستارِ الكَعبَةِ وهُوَ يَقولُ : يا مَن لا يَمنَعُهُ سَمعٌ عَن سَمعٍ ، ويا مَن لا تُغَلِّطُهُ المَسائِلُ ، ويا مَن لا يُبَرِّحُهُ (1) إلحاحُ المُلِحّينَ ، ولا مَسأَلَةُ السّائِلينَ ؛ ارزُقني بَردَ عَفوِكَ ، وحَلاوَةَ رَحمَتِكَ ! قالَ : فَقُلتُ لَهُ : يا هذَا ، أعِد عَلَيَّ ما قُلتَ . قالَ : قالَ لي : أ وَسَمِعتَهُ ؟ ! قُلتُ : نَعَم . قالَ لي : وَالَّذي نَفسُ الخِضرِ بِيَدِهِ _ قالَ : وكانَ هُوَ الخِضرُ _ لا يَقولُها عَبدٌ خَلفَ صَلاةٍ مَكتوبَةٍ إلّا غَفَرَ اللّهُ لَهُ ذُنوبَهُ ، ولَو كانَت مِثلَ زَبَدِ البَحرِ ، ورَملِ عالِجٍ (2) ، ووَرَقِ الشَّجَرِ ، وعَدَدِ النُّجومِ ، لَغَفَرَهَا اللّهُ لَهُ . (3)

.


1- .بَرَّحَ به الأمرُ تبريحا : أي جَهَدَه . وبَرَّح بي : ألَحَّ عليّ بالأذى (تاج العروس : ج 4 ص 10 «برح») . وفي المصادر الاُخرى : «لا يبرمُه» ؛ قال الفيروزآبادي : البَرَم : السَّآمَة والضَّجَر ، وأبرَمَهُ فَبَرِمَ : أمَلَّهُ فمَلَّ (القاموس المحيط : ج 4 ص 78 «برم») .
2- .عَالِج : رمال بين فيد والقُرَيات في الحجاز ، وهي متّصلة بالثعلبيّة على طريق مكّة ، لا ماء فيها (معجم البلدان : ج 4 ص 70) .
3- .تاريخ دمشق : ج 16 ص 426 و ص 425 ، البداية والنهاية : ج 1 ص 332 كلّها عن يزيد بن الأصمّ ، الهواتف لابن أبي الدنيا : ص 55 ح 62 عن محمّد بن يحيى نحوه ؛ الأمالي للمفيد : ص 92 ح 8 عن محمّد ابن الحنفيّة نحوه .

ص: 157

4 / 6 ديدن خضر

4 / 6ديدن خضرامام على عليه السلام :شبى براى طواف رفته بودم كه ناگهان ، مردى را ديدم كه بر پرده كعبه چنگ انداخته ، مى گويد : «اى آن كه هيچ شنيدنى ، او را از شنيدن ديگر باز نمى دارد! اى آن كه درخواست ها او را به اشتباه نمى افكنند! اى آن كه اصرار (پافشارى) اصرارگران و درخواست طلب كنندگان ، رنجَش نمى دهد! به من خنكى گذشت و شيرينى رحمتت را روزى فرما» . به وى گفتم : اى مرد! آنچه را گفتى ، برايم تكرار كن . در پاسخم گفت : «آيا آن را شنيدى؟» . گفتم : آرى . به من گفت: «سوگند به آن كه جان خضر در دست اوست ، هيچ بنده اى اين كلمات را در پسِ هر نماز واجب نمى گويد ، مگر آن كه خداوند عز و جل گناهان او را مى بخشد ، گر چه به مقدار كف درياها ، ريگ بيابان ها ، برگ درختان ، و يا شمار ستارگان باشد . خداوند ، آنها را براى او مى بخشد» . او خضر عليه السلام بود .

.

ص: 158

عنه عليه السلام :رَأَيتُ الخِضرَ عليه السلام فِي المَنامِ قَبلَ بَدرٍ بِلَيلَةٍ ، فَقُلتُ لَهُ : عَلِّمني شَيئا اُنصَرَ بِهِ عَلَى الأَعداءِ ، فَقالَ : قُل : « يا هُوَ يا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ» . فَلَمّا أصبَحتُ قَصَصتُها عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ لي : «يا عَلِيُّ ، عُلِّمتَ الاِسمَ الأَعظَمَ» . فَكانَ عَلى لِساني يَومَ بَدرٍ . (1)

الإمام الجواد عن آبائه عليهم السلام :أقبَلَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ذاتَ يَومٍ ومَعَهُ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ وسَلمانُ الفارِسِيُّ ، وأميرُ المُؤمِنينَ مُتَّكِئٌ عَلى يَدِ سَلمانَ رضى الله عنه ، فَدَخَلَ المَسجِدَ الحَرامَ فَجَلَسَ ، إذ أقبَلَ رَجُلٌ حَسَنُ الهَيئَةِ وَاللِّباسِ ، فَسَلَّمَ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ وجَلَسَ بَينَ يَدَيهِ وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أسأَلُكَ عَن ثَلاثِ مَسائِلَ ... ثُمَّ قامَ فَمَضى ، فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ لِلحَسَنِ عليهماالسلام : يا أبا مُحَمَّدٍ ، اتَّبِعهُ فَانظُر أينَ يَقصُدُ . قالَ : فَخَرَجتُ في أثَرِهِ ، فَما كانَ إلّا أن وَضَعَ رِجلَهُ خارِجَ المَسجِدِ حَتّى ما دَرَيتُ أينَ أخَذَ مِنَ الأَرضِ ! فَرَجَعتُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَعلَمتُهُ ، فَقالَ : يا أبا مُحَمَّدٍ ، تَعرِفُهُ ؟ قُلتُ : لا ، وَاللّهُ ورَسولُهُ وأميرُ المُؤمِنينَ أعلَمُ ، فَقالَ : هُوَ الخِضرُ عليه السلام . (2)

.


1- .التوحيد : ص 89 ح 2 عن أبي البختري عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، عدّة الداعي : ص 262 عن الصدوق عن أبيه عن جدّه .
2- .الغيبة للنعماني : ص 58 ح 2 ، الاحتجاج : ج 2 ص 9 ح 148 كلاهما عن داوود بن القاسم الجعفري ، بحار الأنوار : ج 36 ص 414 ح 1 .

ص: 159

امام على عليه السلام :شب قبل از بدر ، خضر عليه السلام را در خواب ديدم . به وى گفتم : چيزى به من ياد بده كه با آن بر دشمنان ، پيروز گردم . گفت : «بگو : يا هو ، يا من لا هو إلّا هو ؛ اى او! اى كسى كه جز او خدايى نيست!» . وقتى بيدار شدم ، آن را براى پيامبر خدا نقل كردم . فرمود : «اى على! اسم اعظم به تو ياد داده شده است» . و آن ذكر ، در روز بدر ، همواره بر زبانم جارى بود .

امام جواد عليه السلام_ به نقل از پدرانش عليهم السلام _: روزى ، امير مؤمنان همراه با حسن بن على عليهماالسلامو سلمان فارسى ، در حالى كه بر دست سلمان _ كه خداوند از او خشنود باد _ تكيه كرده بود ، وارد مسجد الحرام شد و نشست . مردى خوش قيافه و خوش لباس ، وارد شد و بر امير مؤمنان ، سلام كرد و در مقابل وى نشست و گفت : اى امير مؤمنان! سه مسئله از تو مى پرسم ... . آن گاه [ ، چون پاسخ گرفت] ، برخاست و رفت . امير مؤمنان به حسن عليه السلام فرمود : «اى ابو محمّد! به دنبالش برو و ببين كجا مى رود» . امام حسن عليه السلام گفت : در پى اش به راه افتادم . همين كه پايش را بيرون مسجد گذاشت ، ناپديد شد و نفهميدم كه به كجاى زمين رفت . به سوى امير مؤمنان برگشتم و به وى خبر دادم . [ على عليه السلام ] فرمود : «ابو محمّد! آيا او را مى شناسى؟». گفتم : نه . خدا و پيامبر او و امير مؤمنان ، آگاه ترند . فرمود : «او خضر عليه السلام بود» .

.

ص: 160

الإمام الرضا عليه السلام :لَمّا قُبِضَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله جاءَ الخِضرُ عليه السلام فَوَقَفَ عَلى بابِ البَيتِ وفيهِ عَلِيٌّ وفاطِمَةُ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهم السلام ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد سُجِّيَ (1) بِثَوبِهِ ، فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكُم يا أهلَ بَيتِ مُحَمَّدٍ : « كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَ_مَةِ » ، إنَّ فِي اللّهِ خَلَفاً مِن كُلِّ هالِكٍ ، وعَزاءً مِن كُلِّ مُصيبَةٍ ، ودَرَكاً مِن كُلِّ فائِتٍ ، فَتَوَكَّلوا عَلَيهِ ، وثِقوا بِهِ ، وأستَغفِرُ اللّهَ لي ولَكُم . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : هذَا أخِيَ الخِضرُ عليه السلام ، جاءَ يُعَزّيكُم بِنَبِيِّكُم صلى الله عليه و آله . (2)

التوحيد عن الأصبغ بن نباتة :لَمّا جَلَسَ عَلِيٌّ عليه السلام فِي الخِلافَةِ وبايَعَهُ النّاسُ خَرَجَ إلَى المَسجِدِ ... فَصَعِدَ المِنبَرَ ... ثُمَّ قالَ : يا مَعشَرَ النّاسِ ! سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني . فَقامَ إلَيهِ رَجُلٌ مِن أقصَى المَسجِدِ مُتَوَكِّئاً عَلى عَصاهُ ، فَلَم يَزَل يَتَخَطَّى النّاسَ حَتّى دَنا مِنهُ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، دُلَّني عَلى عَمَلٍ أنَا إذا عَمِلتُهُ نَجّانِيَ اللّهُ مِنَ النّارِ . قالَ لَهُ : اِسمَع يا هذَا ثُمَّ افهَم ثُمَّ استَيقِن ! قامَتِ الدُّنيا بِثَلاثَةٍ : بِعالِمٍ ناطِقٍ مُستَعمِلٍ لِعلِمِهِ ، وبِغَنِيٍّ لا يَبخَلُ بِمالِهِ عَلى أهلِ دينِ اللّهِ ، وبِفَقيرٍ صابِرٍ . فَإِذا كَتَمَ العالِمُ عِلمَهُ ، وبَخِلَ الغَنِيُّ ، ولَم يَصبِرِ الفَقيرُ ، فَعِندَهَا الوَيلُ وَالثُّبورُ ، وعِندَها يَعرِفُ العارِفونَ بِاللّهِ أنَّ الدّارَ قَد رَجَعَت إلى بَدئِها ؛ أيِ الكُفرِ بَعدَ الإيمانِ . أيُّهَا السّائِلُ ! فَلا تَغتَرَّنَّ بِكَثرَةِ المَساجِدِ ، وجَماعَةِ أقوامٍ أجسادُهُم مُجتَمِعَةٌ وقُلوبُهُم شَتّى . أيُّهَا السّائِلُ ! إنَّمَا النّاسُ ثَلاثَةٌ : زاهِدٌ وراغِبٌ وصابِرٌ . فَأَمَّا الزّاهِدُ فَلا يَفرَحُ بِشَيءٍ مِنَ الدُّنيا أتاهُ ، ولا يَحزَنُ عَلى شَيءٍ مِنها فاتَهُ ؛ وأَمَّا الصّابِرُ فَيَتَمَنّاها بِقَلبِهِ ، فَإِن أدرَكَ مِنها شَيئاً صَرَفَ عَنها نَفسَهُ لِما يَعلَمُ مِن سوءِ عاقِبَتِها ؛ وأَمَّا الرّاغِبُ فَلا يُبالي مِن حِلٍّ أصابَها أم مِن حَرامٍ . قالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَما عَلامَةُ المُؤمِنِ في ذلِكَ الزَّمانِ ؟ قالَ : يَنظُرُ إلَى ما أوجَبَ اللّهُ عَلَيهِ مِن حَقٍّ فَيَتَوَلّاهُ ، ويَنظُرُ إلى ما خالَفَهُ فَيَتَبَرَّأُ مِنهُ وإن كانَ حَميماً قَريباً . قالَ : صَدَقتَ وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! ثُمَّ غابَ الرَّجُلُ فَلَم نَرَهُ ، فَطَلَبَهُ النّاسُ فَلَم يَجِدوهُ ، فَتَبَسَّمَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى المِنبَرِ ثُمَّ قالَ : ما لَكُم ! هذَا أخِيَ الخِضرُ عليه السلام . (3)

.


1- .أي غُطِّي (النهاية : ج 2 ص 344 «سجا») .
2- .كمال الدين : ص 391 ح 5 عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، بحار الأنوار : ج 22 ص 515 ح 18 وراجع الكافي : ج 3 ص 222 ح 8 والطبقات الكبرى : ج 2 ص 260 وكنز العمّال : ج 7 ص 250 ح 18785 .
3- .التوحيد : ص 306 ح 1 .

ص: 161

امام رضا عليه السلام :هنگامى كه پيامبر خدا درگذشت ، خضر عليه السلام آمد و جلوى در ايستاد . على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السلام در خانه بودند و پيامبر خدا در لباسش پيچيده شده بود . خضر عليه السلام گفت : «درود بر شما ، اى خاندان محمّد! هر جانى چشنده مرگ است . اجر شما در روز قيامت ، داده خواهد شد . خدا را در پى هر درگذشته اى جانشينى است . هر مصيبتى را تسلّايى و هر فوت شده اى را عوضى است . بر خداوند عز و جل توكّل كنيد و به او اعتماد نماييد . من براى خود و شما از خدا طلب آمرزش مى كنم» . امير مؤمنان فرمود : «اين ، برادرم خضر است . آمده است تا درگذشت پيامبرتان را به شما تسليت بگويد» .

التوحيد_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: هنگامى كه على عليه السلام بر كرسى خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند ، به مسجد آمد ... . بالاى منبر رفت ... و آن گاه فرمود : «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد» . مردى از پايين مسجد ، در حالى كه به عصايش تكيه كرده بود ، برخاست و از ميان مردم گذشت تا به او نزديك شد و گفت : اى امير مؤمنان! مرا به كارى راهنمايى كن كه چنانچه آن را انجام دادم ، خداوند عز و جل مرا از دوزخ ، نجات دهد . [ على عليه السلام ] به وى فرمود : «اى مرد! بشنو ، بفهم و بِدان يقين كن . دنيا بر سه چيزْ استوار است : به دانشور سخنورى كه به دانشش عمل مى كند ؛ به ثروتمندى كه در بخشش مالش به مسلمانان بخل نمى ورزد ؛ و به فقيرِ شكيبا . هر گاه دانشور ، دانش خويش را كتمان كند و ثروتمند ، بخل بورزد و فقير ، شكيبايى نكند ، عذاب و هلاكت ، در خواهد آمد و در اين هنگام ، عارفان (خداشناسان) خواهند فهميد كه دنيا به آغاز خود برگشته است ؛ يعنى پس از ايمان ، به كفر گراييده است . اى پرسشگر! فراوانى مسجدها و جماعت مردمى كه پيكرهايشان جمع و دل هايشان پراكنده است ، تو را فريب ندهد! اى پرسشگر! مردم ، سه گروه اند : زاهد ، شيفته و شكيبا . امّا زاهد ، به چيزى از دنيا كه به وى دست آورده ، شادمان نمى گردد و بر چيزى از دنيا كه از دست داده ، غمگين نمى شود . و امّا شكيبا ، دنيا را به دل ، آرزو مى كند و هنگامى كه چيزى از آن را فرا چنگ آورْد ، دل از آن مى كَنَد ؛ چون از پايان بد آن ، آگاهى دارد . و امّا شيفته ، باكَش نيست كه دنيا را از حلال به دست آورده است يا از حرام» . [ مرد] به وى گفت : اى امير مؤمنان! در آن زمان ، نشان مؤمن چيست؟ [ على عليه السلام ] فرمود : «به هر وظيفه اى كه خداوند بر او واجب گردانيده است ، مى نگرد و آن را پيروى مى كند و به آنچه خداوند عز و جل خوش نمى دارد ، مى نگرد و از آن بيزارى مى جويد ، گر چه دوستى نزديك باشد» . [ مرد] گفت : به خدا سوگند ، راست گفتى ، اى امير مؤمنان! آن گاه ، غايب شد و او را نديديم و مردم در پى اش گشتند ؛ ولى وى را نيافتند . على عليه السلام بر بالاى منبر ، لبخندى زد و گفت : «شما را چه شده است؟ اين ، برادرم خضر بود» .

.

ص: 162

4 / 7التَّكَلَّمُ مَعَ الأَرضِعلل الشرائع عن تميم بن جذيم :كُنّا مَعَ عَلِيّ عليه السلام حَيثُ تَوَجَّهنا إلَى البَصرةِ ، قالَ : فَبَينَما نَحنُ نُزولٌ إذا اضطَرَبَتِ الأَرضُ ، فَضَرَبَها عَلِيٌّ عليه السلام بِيَدِهِ ، ثُمَّ قالَ لَها : ما لَكِ ؟ ثُمَّ أقبَلَ عَلَينا بِوَجهِهِ ، ثُمَّ قالَ لَنا : أما إنَّها لَو كانَتِ الزِّلزِلَةُ الَّتي ذَكَرَهَا اللّهُ عَزَّ وجَلَّ في كِتابِهِ لَأَجابَتني ، ولكِنَّها لَيسَت بِتِلكَ . (1)

4 / 8تَسبيحُ الحَصى في يَدِهِالخرائج والجرائح عن أنس :إنَّهُ [النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ]أخَذَ كَفّا مِنَ الحَصى فَسَبَّحنَ في يَدِهِ ، ثُمَّ صَبَّهُنَّ في يَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَسَبَّحَن في يَدِهِ ، حَتّى سَمِعنَا التَّسبيحَ في أيدِيهِما ! ثُمَّ صَبَّهُنَّ في أيدينا فَما سَبَّحَت . (2)

.


1- .علل الشرائع : ص 555 ح 5 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 836 ح 3 ، بحار الأنوار : ج41 ص 253 ح 13 .
2- .الخرائج والجرائح : ج 1 ص 47 ح 61 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 252 ح 10 .

ص: 163

4 / 7 سخن گفتن با زمين

4 / 8 تسبيح گفتن ريگ ها در دستان او

4 / 7سخن گفتن با زمينعلل الشرائع_ به نقل از تميم بن جذيم _: هنگامى كه به بصره مى رفتيم ، همراه على عليه السلام بوديم . وقتى فرود آمديم ، زمين ، لرزشى كرد . على عليه السلام با دست بر زمين زد و به آن گفت : «تو را چه شده است؟». آن گاه به ما رو كرد و فرمود : «اگر اين لرزش ، [ همان ]زلزله اى بود كه خداوند عز و جل در كتابش ياد كرده است ، [ زمين] به من پاسخ مى داد ؛ ولى اين لرزش ، آن زلزله نبود» .

4 / 8تسبيح گفتن ريگ ها در دستان اوالخرائج و الجرائح_ به نقل از اَنَس _: [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]مشتى ريگ به دست گرفت و ريگ ها در دست او به تسبيح گفتن پرداختند . آن گاه ، آنها را در دست على عليه السلام ريخت. ريگ ها در دستان وى هم به تسبيح گفتن پرداختند، به گونه اى كه تسبيح گويى آنها را در دستان آن دو شنيديم . آن گاه ، آنها را در دست هاى ما ريخت . تسبيح نگفتند .

.

ص: 164

4 / 9إحياءُ الشَّجَرَةِ اليابِسَةِإرشاد القلوب عن الحارث الأعور الهمداني :خَرَجنا مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ حَتّى انتَهَينا إلَى العاقولِ (1) بِالكوفَةِ عَلى شاطِئِ الفُراتِ ، فَإِذا نَحنُ بِأصلِ شَجَرَةٍ ، وقَد وقَعَ أوراقُها وبَقِيَ عودُها يابِسا ، فَضَرَبَها بِيَدِهِ المُبارَكَةِ وقالَ لَها : اِرجِعي بِإِذنِ اللّهِ خَضراءَ ذاتَ ثَمَرٍ ! فَإِذا هِيَ تَخضَرُّ بِأَغصانِها مُثمِرَةً مورِقَةً وحَملُها الكُمَّثَرى الَّذي لا يُرى مِثلُهُ في فَواكِهِ الدُّنيا ! وطَعِمنا مِنهُ وتَزَوَّدنا وحَمَلنا . فَلَمّا كانَ بَعدَ أيّامٍ عُدنا إلَيها فَإِذا بِها خَضراءُ فيهَا الكُمَّثرى ! (2)

4 / 10إصابَةُ المُستَهزِئِ بِهِ بِالجُنونِالإرشاد عن حكيم بن جبير :شَهِدنا عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلَى المِنبَرِ يَقولُ : أنَا عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ ورِثتُ نَبِيَّ الرَّحمَةِ ، ونَكَحتُ سَيِّدَةَ نِساءِ أهلِ الجَنَّةِ ، وأنَا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، وآخِرُ أوصِياءِ النَّبِيّينَ ، لا يَدَّعي ذلِكَ غَيري إلّا أصابَهُ اللّهُ بِسوءٍ . فَقالَ رَجُلٌ مِن عَبسٍ كانَ جالِسا بَينَ القَومِ : مَن لا يُحسِنُ أن يَقولَ هذَا ؛ أنَا عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِ اللّهِ ! ! فَلَم يَبرَح مِن مَكانِهِ حَتّى تَخَبَّطَهُ الشَّيطانُ ، فَجُرَّ بِرِجلِهِ إلى بابِ المَسجِدِ ! فَسَأَلنا قَومَه عَنهُ فَقُلنا : هَل تَعرِفونَ بِهِ عارِضا قَبلَ هذَا ؟ قالوا : اللّهُمَّ لا . (3)

.


1- .العاقُول : مَعطِف الوادي والنهر . وقيل : عاقول النهرِ والوادي والرمْلِ : ما اعوجَّ منه ، وكلّ مَعطِف وادٍ عاقولٌ (تاج العروس : ج 15 ص 509 «عقل») .
2- .إرشاد القلوب : ص 278 ، إثبات الوصيّة : ص 163 ، بصائر الدرجات : ص 254 ح 3 وفيهما «الحرث» بدل «الحارث» ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 218 ح 62 كلّها نحوه ، بحار الأنوار : ج 41 ص 248 ح 1 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 353 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 209 ح 51 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 342 عن حكيم بن جبير وعن عقبة الهجري عن عمّته وعن أبي يحيى ، كشف الغمّة : ج 1 ص 284 كلاهما نحوه ، بحار الأنوار : ج 41 ص 205 ح 22 .

ص: 165

4 / 9 زنده كردن درخت خشك

4 / 10 ديوانه شدن استهزاكننده وى

4 / 9زنده كردن درخت خشكإرشاد القلوب_ به نقل از حارث اعور هَمْدانى _: همراه امير مؤمنان به راه افتاديم تا به بوته زارهاى كوفه در حاشيه فرات رسيديم . در آن جا تنه درختى ديديم كه برگ هايش ريخته و چوبش خشك شده بود . ايشان با دست مبارك خود به آن زد و گفت : «به اذن خدا ، سبز شو و ميوه بده!» . ناگهان ، شاخه هاى درخت ، سبز گشت و ميوه و برگ داد و گلابى هايى داد كه تا آن روز در بين ميوه هاى دنيا ، به خوبى آنها ديده نشده بود . از آن گلابى ها خورديم و كَنْديم و با خود برديم . پس از چند روز ، [ دوباره] نزديك آن درخت رفتيم . ديديم هنوز سبز است و گلابى دارد .

4 / 10ديوانه شدن استهزاكننده وىالإرشاد_ به نقل از حكيم بن جبير _: على ، امير مؤمنان را روى منبر ديديم كه مى فرمود : «من ، بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم ، وارث پيامبر رحمت ، شدم و با سرور زنان اهل بهشت ، ازدواج كردم . من ، سَرور وصى ها و آخرينِ اوصياى پيامبرانم . هيچ كس جز من ، اين ادّعا را نخواهد كرد ، مگر آن كه خداوند ، وى را به مصيبت ، گرفتار خواهد نمود» . مردى از قبيله عَبْس كه در بين مردمْ نشسته بود ، گفت : كيست كه بلد نباشد بگويد : «من بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم»؟! هنوز از جايش بلند نشده بود كه شيطان ، وى را گرفتار ساخت . او را با پاهايش تا درِ مسجد كشيدند . از اقوامش پرسيديم كه : آيا پيش از اين در او بيمارى اى ديده بوديد؟ گفتند : هرگز!

.

ص: 166

شرح نهج البلاغة عن حكيم بن جبير :خَطَبَ عَلِيٌّ عليه السلام فَقالَ في أثناءِ خُطبَتِهِ : أنَا عَبدُ اللّهِ وأخو رَسولِهِ ، لا يَقولُها أحَدٌ قَبلي ولا بَعدي إلّا كَذَبَ ؛ وَرِثتُ نَبِيَّ الرَّحمَةِ ، ونَكحتُ سَيِّدَةَ نِساءِ هذِهِ الاُمّةِ ، وأنَا خاتَمُ الوَصِيّينَ . فَقالَ رَجُلُ مِن عَبسٍ : ومَن لا يُحسِنُ أن يَقولَ مِثلَ هذَا ! ! فَلَم يَرجِع إلى أهلِهِ حَتّى جُنَّ وصُرِعَ ، فَسَأَلوهُم : هَل رَأَيتُم بِهِ عَرَضا قَبلَ هذَا ؟ قالوا : ما رَأَينا بِهِ قَبلَ هذَا عَرَضا . (1)

4 / 11قِصَّةُ الخُفِّ وَالأَسوَدِالأغاني عن المدائني :كانَ السَّيِّدُ [ الحِميَرِيُّ ]يَأتِي الأَعمَشَ فَيَكتُبُ عَنهُ فَضائِلَ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، ويَخرُجُ مِن عِندِهِ ويَقولُ في تِلكَ المَعاني شِعرا . فَخَرَجَ ذاتَ يَومٍ مِن عِندِ بَعضِ اُمَراءِ الكوفَةِ وقَد حَمَلَهُ عَلى فَرَسٍ وخَلَعَ عَلَيهِ ، فَوَقَفَ بِالكُناسَةِ ثُمَّ قالَ : يا مَعشَرَ الكوفِيّينَ ! مَن جاءَني مِنكُم بِفَضيلَةٍ لِعَلِيّ بنِ أبي طالِبٍ لَم أقُل فيها شِعرا أعطَيتُهُ فَرَسي هذَا وما عَلَيَّ . فَجَعَلوا يُحَدِّثونَهُ ويُنشِدُهُم ، حَتّى أتاهُ رَجُلٌ مِنهُم وقالَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنهعَزَمَ عَلَى الرُّكوبِ ، فَلَبِسَ ثِيابَهُ ، وأَرادَ لُبسَ الخُفِّ فَلَبِسَ أحَدَ خُفَّيهِ ، ثُمَّ أهوى إلَى الآخَرِ لِيَأخُذَهُ ، فَانقَضَّ عُقابٌ مِنَ السَّماءِ فَحَلَّقَ بِهِ ، ثُمَّ ألقاهُ ، فَسَقَطَ مِنهُ أسوَدُ (2) وَانسابَ فَدَخَلَ جُحرا ، فَلَبِسَ عَلِيٌّ رضى الله عنهالخُفَّ . قالَ : ولَم يَكُن قالَ في ذلِكَ شَيئا ، فَفَكَّرَ هُنَيهَةً ، ثُمَّ قالَ : ألا يا قَومُ لَلعَجَبُ العُجابُ لِخُفِّ أبِي الحُسَينِ ولِلحُبابِ (3) أتى خُفّا لَهُ وَانسابَ فيهِ لِيَنهَشَ رِجلَهُ مِنهُ بِنابٍ فَخَرَّ مِنَ السَّماءِ لَهُ عُقابٌ مِنَ العُقبانِ أو شِبهُ العُقابِ فَطارَ بِهِ فَحَلَّق ثُمَّ أهوى بِهِ لِلأَرضِ مِن دونِ السَّحابِ إلى جُحرٍ لَهُ فَانسابَ فيهِ بَعيدِ القَعر لَم يُرتَج (4) بِبابِ كَريهُ الوَجهِ أسودُ ذو بَصيصٍ حَديدُ النّابِ أزرَقُ ذو لُعابِ ودوفِعَ عَن أبي حَسَنٍ عَلِيٍّ نَقيعُ سِمامِهِ بَعدَ انسِيابِ (5)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 287 ؛ بحار الأنوار : ج 41 ص 224 ح 36 .
2- .الأسوَدُ : أخبث الحيّات وأعظمُها وأنكاها ، وهي من الصفة الغالبة حتّى استُعمِلَ استعمالَ الأسماء وجُمعَ جمعَها (لسان العرب : ج 3 ص 226 «سود») .
3- .الحُباب : الحَيَّة (النهاية : ج 1 ص 326 «حبب») .
4- .رَتَجَ الباب : أغلقَهُ ، كأرتَجَهُ : أوثقَ إغلاقه . وبابٌ مُرتَج (تاج العروس : ج 3 ص 379 «رتج») .
5- .الأغاني : ج 7 ص 276 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 307 .

ص: 167

4 / 11 داستان كفش و مار سياه

شرح نهج البلاغة_ به نقل از حكيم بن جُبَير _: على عليه السلام سخنرانى كرد و در بين سخنانش گفت : «من ، بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم . هيچ كس پيش از من يا پس از من ، اين سخن را نخواهد گفت ، مگر آن كه دروغگوست . [ من] وارث پيامبر رحمت شدم و با سَرور زنان اين امّت ، ازدواج كردم و من ، ختم اوصيايم» . مردى از قبيله عَبْس گفت : كيست كه نتواند اين ادّعا را بكند؟ آن مرد ، پيش خانواده اش برنگشته بود كه ديوانه شد . از خانواده اش پرسيدند كه : آيا پيش از اين ، بيمارى اى در وى ديده بوديد؟ گفتند : پيش از اين ، هيچ بيمارى اى در وى نديده بوديم .

4 / 11داستان كفش و مار سياهالأغانى_ به نقل از مدائنى _: سيّد [ حِمْيَرى ]پيش اَعمش مى آمد و فضايل على عليه السلام را از او [ مى پرسيد و ]مى نوشت و از نزد او خارج مى شد و درباره آن فضايل ، شعر مى گفت . روزى ، او از پيش يكى از اميران كوفه بيرون آمد و آن امير ، اسبى به وى داده و او را خلعت بخشيده بود . او در محلّه كُناسه ايستاد و گفت : اى كوفيان! هر كدام از شما كه فضيلتى درباره على بن ابى طالب بياورد و من در آن باره شعرى نسروده باشم ، اين اسب و اين خلعتم را به وى مى دهم . آنان شروع كردند به حديث كردن و سيّد ، برايشان شعر مى خواند تا آن كه مردى از آنان آمد و گفت : امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام خواست سوار اسب شود . [ پس ، ]لباس پوشيد و خواست كفش بپوشد . يكى از كفش هايش را پوشيد و خم شد تا كفش ديگرش را بردارد و بپوشد كه عقابى از آسمان ، فرود آمد و آن را برداشت و به هوا برد و سپس ، آن را بر زمين انداخت و از آن ، مارى سياه گريخت و وارد سوراخى شد . [ آن گاه ]على عليه السلام كفشش را پوشيد . سيّد ، در اين باره شعرى نگفته بود . كمى فكر كرد و گفت : اى مردم! شگفت ترين شگفتى ها در [ داستان] كفش ابو الحسين و مار [ است] : [ مار ،] وارد كفش او شد و در آن جا پنهان شد تا پاى او را نيش بزند كه از آسمان ، عقابى از عقاب ها فرود آمد _ و يا شايد شبيه عقاب بود _ آن را برداشت ، چرخاند و آن گاه از پايين ابرها به زمين افكند . [ مار] به لانه اش گريخت و در آن جا مخفى شد در سوراخى ژرف كه هرگز ، بسته نگشته است بدمنظر ، سياه و داراىِ چشمان تيز و نيشِ تيز كبود و لعاب دهان . و از ابو الحسن ، على ، دفع شد سمّ كشنده آن ، پس از آن كه به لانه گريخت .

.

ص: 168

4 / 12الإِخبارُ بِالاِسمِ الحَقيقِيِّشرح نهج البلاغة عن أحمد بن الحسن الميثمي :كانَ ميثَمٌ التَّمّارُ مَولى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام عَبدا لِامرَأةٍ مِن بَني أسَدٍ ، فَاشتَراهُ عَلِيٌّ عليه السلام مِنها وأَعتَقَهُ وقالَ لَهُ : مَا اسمُكَ ؟ قالَ : سالِمٌ . فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخبَرَني أنَّ اسمَكَ الَّذي سَمّاكَ بِهِ أبوكَ فِي العَجَمِ ميثَمٌ . فَقالَ : صَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ وصَدَقتَ يا أمير المُؤمِنينَ ! فَهُوَ وَاللّهِ اسمي . قالَ : فَارجِع إلَى اسمِكَ ودَع سالِما ، ونَحنُ نُكَنّيكَ بِهِ . فَكَنّاهُ أبا سالِمٍ . (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 341 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 343 ح59 .

ص: 169

4 / 12 خبر دادن از نام اصلى

4 / 12خبر دادن از نام اصلىشرح نهج البلاغة_ به نقل از احمد بن حسن ميثمى _: ميثم تمّار ، آزاد شده على بن ابى طالب عليه السلام ، برده زنى از بنى اسد بود . على عليه السلام وى را از او خريد و آزاد ساخت و به وى فرمود : «نامت چيست؟» . گفت : سالم . فرمود : «پيامبر خدا به من خبر داده است كه نامى كه پدرت در زبان عجمى بر تو گذاشته ، ميثم است» . گفت : خداوند و فرستاده او راست گفته اند و تو _ اى امير مؤمنان _ راست گفتى . به خدا سوگند ، اسم من همان است . [ على عليه السلام ] فرمود : «به نام اصلى خود برگرد و نام سالم را رها كن . ما سالم را در كُنيه تو قرار مى دهيم» و وى را كُنيه «ابو سالم» داد .

.

ص: 170

4 / 13الدِّرهَمُ البَهرَجُ وَالتَّمرُ المُرُّالمناقب لابن شهر آشوب :أنفَذَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ميثَمَ التَّمّارَ في أمرٍ ، فَوَقَفَ عَلى بابِ دُكّانِهِ ، فَأَتى رَجُلٌ يَشتَرِي التَّمرَ ، فَأَمَرَهُ بِوَضعِ الدِّرهَمِ ورَفعِ التَّمرِ . فَلَمَّا انصَرَفَ ميثَمُ وَجَدَ الدِّرهَمَ بَهرَجا (1) ، فَقالَ في ذلِكَ ، فَقالَ عليه السلام : فَإذا يَكونُ التَّمرُ مُرّا . فَإِذا هُوَ بِالمُشتَري رَجَعَ وقالَ : هذَا التَّمرُ مُرٌّ ! (2)

راجع : ص 214 (لقاؤه في أحبّ المواطن) . ج 9 ص 534 (الجمع بين الأضداد) . ج 10 ص 442 (سيف اللّه الذي لا يخطئ) .

.


1- .دِرهَمٌ بَهرَجٌ : أي رديء الفضّة (مجمع البحرين : ج 1 ص 197 «بهرج») .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 329 ، بحار الأنوار : ج 41 ص 268 ح 22 .

ص: 171

4 / 13 درهم ناخالص و خرماى تلخ

نكته

4 / 13درهم ناخالص و خرماى تلخالمناقب ، ابن شهر آشوب :امير مؤمنان ، ميثم تمّار را در پى كارى فرستاد و خود به جاى او در دكان [ خُرما فروشى او ]ايستاد . مردى آمد كه خرما بخرد . [ على عليه السلام ] به او فرمود كه درهم ها را درون دكان بگذارد و خرما را بردارد . وقتى ميثم باز گشت ، درهم ها را ناخالص يافت و در اين باره سخنى گفت . على عليه السلام فرمود : «خرما هم تلخ بود» . در اين هنگام ، مشترى پيدا شد و گفت : خرما تلخ است .

ر . ك : ص 215 (ديدار على در خوشايندترين موقعيت ها) . ج 9 ص 535 (جمع بين اضداد) . ج 10 ص 443 (شمشيرِ بى خطاى خداوند) .

نكتهيكى از كرامت هاى مهم و برجسته امام على عليه السلام قدرت فوق العاده بدنى ايشان بوده كه در شمارى از روايات بدان اشاره شده است .

ر . ك : ج 1 ص 369 (ح 219 _ 222) .

.

ص: 172

. .

ص: 173

بخش چهاردهم : مهرورزى به امام على

اشاره

بخش چهاردهم : مهرورزى به امام علىفصل يكم : تأكيد بر دوست داشتن امام علىفصل دوم : بركات دوست داشتن امام علىفصل سوم : ويژگى هاى دوستداران امام علىفصل چهارم : محبوبيت امام على نزد خداوند ، پيامبر و فرشتگانفصل پنجم : برحذر داشتن از غلو در دوست داشتن امام على

.

ص: 174

درآمد

درآمدمحبّت ، در فرهنگ اسلامى ، واژه اى ارجمند و زيباست . در آموزه هاى دينى به «مهر ورزى» ، توجهى ويژه شده است و تعبير «هل الدينُ إلّا الحُبّ؟ آيا دين ، جز محبّت است؟» ، مكانت «مهر ورزى» را به اوج رسانده است . «حُبّ» چيست؟ چه كسى را بايد دوست داشت؟ به چه كسى نبايد مهر ورزيد؟ اينها و جز اينها ، پرسش هايى است كه آموزه هاى دينى بدانها پاسخ گفته اند و در اين درآمد ، مجال پرداختن به آنها نيست . (1) اكنون بر اين نكته تأكيد مى ورزيم كه عشق به زيبايى و مهر ورزيدن به چهره هاى سرشار از نيكى و كرامت و رادى ، حقيقتى فطرى است . نمى شود تصوّر كرد كه كسى بر فطرت پاك ، باقى مانده و گرايش هاى فطرى او دستخوش انحراف نگرديده باشد و در عين حال ، از عشق ورزى به زيبايى ها و دوست داشتن ارجمندى ها و والايى ها و گرايش به قلّه ها و قلّه سانى ها تن زند . پيامبر صلى الله عليه و آله به دوست داشتن على عليه السلام سفارش كرده و مهر ورزيدن به اهل بيت عليهم السلام را نشانه ايمان دانسته است ، و آيا اين همه جز واقع نمايى است؟ و جز ارشاد به حقيقت است؟ و به آنچه از درون جان انسان مى جوشد؟!

.


1- .ر . ك : دوستى در قرآن و حديث .

ص: 175

على عليه السلام سرشار از زيبايى هاست ، و وجودش چونان كوهسارى سرچشمه تمامت فضيلت ها ، زيبايى ها ، ولايى ها و بزرگى ها ... و اين واقعيّت ، تحقق همان حقيقت والايى است كه همگان از تمام فِرقه ها ، جريان ها و مكتب ها ، دوست و دشمن ، بدان خشنود شده اند . (1) و مگر «اهل بيت عليهم السلام » جز اين هستند؟ ... اكنون مجال گسترده گويى در اين زمينه نيست ؛ امّا به لحاظ اهميت موضوع و ارجمندى مطلب ، برچيدن دامن سخن بدون بازگويى اندكى از بسيار ، روا نخواهد بود . شايسته چنان مى دانيم كه لزوم مهرورزى به على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام را در پرتو آيتى الهى به اختصار ، باز گوييم ، و راز تأكيد بسيار بر دوست داشتنِ على و آل على عليهم السلام را در پرتو يكى از آيات الهى اندكى بكاويم و آن گاه در پرتو آموزه هاى نبوى و ... سخن را جمع بندى كنيم و خواننده را به خواندن احاديث و تأمل كردن در آنها فرا خوانيم : خداوند منزّه ، در سوره شورا _ كه موضوع محورى و بنيادين آموزه هاى آن ، وحى و ابعاد رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله است _ به پيامبر خدا دستور مى دهد كه به مردمان بگويد : «قُل لَا أَسْ_ئلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى . (2) بگو : بر اين رسالت ، مزدى ، جز دوست داشتن خويشاوندان ، از شما نمى خواهم» . شگفتا! قرآن ، شعار همه پيامبران را ياد كرده است كه مى گفتند : «وَ مَآ أَسْ_ئلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِىَ إِلَا عَلَى رَبِّ الْعَ__لَمِينَ . (3) به خاطر انجام دادن رسالتم دستْ مزدى از شما نمى خواهم . مُزد من جز بر عهده پروردگار جهانيان نيست» .

.


1- .ر . ك : ج 9، ص 53 (على از زبان دشمنانش) .
2- .شورا ، آيه 23 .
3- .شعرا ، آيه 109 ، 127 ، 145 ، 164 ، 180 .

ص: 176

امّا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان مى يابد كه بگويد : مزد رسالت من ، دوستى خويشاوندان من است . اين آيت الهى چون در كنار آيات ديگرى كه در خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله به اين موضوع پرداخته اند نهاده شود ، محتواى آن روشن است . در آيه ديگرى آمده است : «قُلْ مَا سَأَلْتُكُم مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِىَ إِلَا عَلَى اللَّهِ . (1) بگو : «هر مزدى كه از شما خواستم آن از خودتان! مزد من جز بر خدا نيست ...» . و در آيه اى ديگر آمده : «قُل لَا أَسْ_ئلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ هُوَ إِلَا ذِكْرَى لِلْعَ__لَمِينَ . (2) بگو : من ، از شما هيچ مزدى بر اين [رسالت] نمى خواهم . اين [قرآن] ، جز تذكّرى براى جهانيان نيست» . كه نشانگر آن است كه آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله از امّت خواسته است ، براى آنان و به نفع آنان است ، و گر نه كتاب الهى ، «ذكر»ى است از آنِ همگان ، و پاداشى را برنمى تابد . در آيتى ديگر آمده است : «قُلْ مَآ أَسْ_ئلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَا مَن شَآءَ أَن يَتَّخِذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلاً . (3) بگو : بر اين [رسالت] اجرى از شما طلب نمى كنم ، جز اين كه هر كس بخواهد ، راهى به سوى پروردگارش [در پيش ]گيرد» . كه نشانگر آن است كه اين پاداش ، پيوندى مستقيم با دعوت و پذيرش آن دارد ، و معنا چنين است كه : پذيرش آنچه من عرضه مى كنم ، همان پاداش من است و در وراى آن ، پاداشى نيست .

.


1- .سبأ ، آيه 47 .
2- .انعام ، آيه 90 .
3- .فرقان ، آيه 57 .

ص: 177

بدين سان و با توجّه به آيات ديگر ، اين «مودّت» نيز به پاسخگويى به دعوت باز خواهد گشت و آيه بيانگر اين خواهد بود كه اين خواست ، براى شما و در جهت منافع شماست . يعنى گاهى سخن از نفى كلّى مزد و پاداش است و ديگر گاه ، تأكيد بر اين كه پاداش ، از آنِ كسى است كه مى خواهد راهى به خدا جويد ، و در پى آن ، تصريح به اين كه اين پاداشى كه خواسته ام نيز براى خود شماست و در نهايت ، اين كه : پاداش من «مودّت با اَقارب من» است . پس پاداش پيامبر صلى الله عليه و آله ويژگى هايى دارد : 1 . مطلقا نفع آن ، عائد وى نمى شود ؛ 2 . صد در صد به نفع امّت است ؛ 3 . چيزى است كه راه امّت را به سوى خدا هموار مى سازد . بدين سان ، «الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى» تداوم راه رسالت و ادامه خطّ پيامبر صلى الله عليه و آله است . خودِ پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اين تعبير قرآنى را معنا كرده و مصداق آن را در جهت اهداف كلّى ابلاغ دين ، روشن نموده و بدين سان ، آينده رهبرى امّت را با توجه بدان ، مطرح ساخته است و صريحا در مقابل سؤال ها (كه : اين «قُربى» چه كسانى هستند؟) فرموده است : «على و فاطمه و دو فرزند آن دو» . بدين ترتيب ، آيه نيز با تفسير پيامبر خدا ، در جهت همان آهنگ كلّىِ تبليغ رسالت و تأكيد بر تداوم راه پيشوايى ، و روشنگرىِ ديگرى درباره فرداى امّت است . روايات بسيارى كه از «مودّت» آل محمّد صلى الله عليه و آله سخن گفته و محبت آنها را واجب شمرده ، و مرگ در راه محبت آنها را شهادت در راه خدا دانسته ، و كين ورزى بدانها و خشم گرفتن بر على عليه السلام را نفاق معرفى كرده اند ، همه و همه در جهت ايجاد جريان

.

ص: 178

همسو با اهل بيت عليهم السلام بوده است و جلوگيرى از شكل گيرى جريانى معارض با آن بزرگواران و يقينا معارض با آموزه هاىِ دين و معارف قرآنى بوده است . به واقع ، با اين همه ، پيامبر صلى الله عليه و آله تداوم حركت خود را در اهل بيت عليهم السلام مى نگرد ، و پس از خود ، اين رسالت را به دوش برجسته ترين مصداق اهل بيت ، على عليه السلام مى نهد ، و هرگونه رويارويى با وى را «مواجهه» با خويش تلقى مى كند . يعنى نمى شود كسى فطرتى سالم داشته باشد ، از ايمان و باور استوار برخوردار باشد ، حق را بشناسد و حق مدارى را پيشه كند و در عين حال ، به على عليه السلام كين بورزد . و مگر نه اين است كه او سرشار از زيبايى ها و ارجمندى ها و ولايى هاست؟! مى شود فطرتى سالم داشت و زيبايى را دوست نداشت و از سرايش حماسه براى زيبايى ها تن زد؟! آيا مى شود حق مدار بود و على را كه تجسّم عينى حق است ، دوست نداشت؟! ... «وَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَا الضَّلَ_لُ ؛ (1) و بعد از حقيقت ، جز گم راهى چيست؟» . چگونه مى توان جامه زيباى ايمان به تن و دل در گرو خداوند داشت و على عليه السلام را _ كه غرق در ايمان به خداوند و برترين عاشق و عابدِ اللّه و والاترين جلوه باور و ايمان است دوست نداشت؟! و اين است راز سخن بلند مولا عليه السلام كه فرمود : لَو ضَرَبتُ خَيشومَ المُؤمِنِ بِسَيفي هذا عَلى أن يُبغِضَني ما أبغَضَني ، ولَو صَبَبتُ الدُّنيا بِجَمّاتِها عَلَى المُنافِقِ عَلى أن يُحِبَّني ما أحَبَّني ، وذلِكَ أنَّهُ قُضِيَ فَانقَضى عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ : «يا عَلِيُّ! لا يُبغِضُكَ مُؤمِنٌ ولا يُحِبُّكَ مُنافِقٌ . (2) چنانچه با شمشيرم بر بينى مؤمن بكوبم تا مرا دشمن بدارد ، هرگز با من دشمنى نمى ورزد ؛ چنانچه تمام دنيا را در اختيار منافقْ بگذارم تا مرا دوست

.


1- .يونس : آيه 32 .
2- .ر . ك : ص 238 (ح 5995) .

ص: 179

بدارد ، هرگز مرا دوست نخواهد داشت . اين ، مقدّر شده و بر زبان پيامبر اُمّى جارى گشته است كه او گفت : «اى على! مؤمن ، تو را دشمن نمى دارد و منافق ، تو را دوست نمى دارد . چنين است راز عشق ورزى نيك نهادان مؤمن و شور و هيجان پاك سرشتان استوارْ باور در راه على عليه السلام ؛ پيراسته دلانى كه در سخت ترين شرايط زندگى از مهر ورزى به آستان على عليه السلام تن نزدند و با استوار گامى ، شكوهمندترين حماسه ها را رقم زدند و با خون جوشان خويش ، عزت و صلابت و ايمان و عشق به حق را بر رواق تاريخ ، جاودانه ساختند ؛ حُجرها ، رُشَيدها ، ميثم ها ، عمرو بن حَمِق ها و ...

.

ص: 180

الفصل الأوّل : التأكيد على حبّه1 / 1حُبُّهُ حُبُّ اللّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى عَهِدَ إلَيَّ عَهدا في عَلِيٍّ ، فَقُلتُ : يا رَبِّ بيِّنهُ لي ، فَقالَ : اِسمَع ، فَقُلتُ : سَمِعتُ ، فَقالَ : إنَّ عَلِيّا رايَةُ الهُدى ، وإمامُ أولِيائي ، ونورُ مَن أطاعَني ، وهُوَ الكَلِمَةُ الَّتي ألزَمتُهَا المُتَّقينَ ، مَن أحَبَّهُ أحَبَّني ومَن أبغَضَهُ أبغَضَني ، فَبَشِّرهُ بِذلِكَ . (1)

فضائل الصحابة لابن حنبل عن ابن عبّاس :بَعَثَنِي النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَقالَ : أنتَ سَيِّدٌ فِي الدُّنيا وسَيّدٌ فِي الآخِرَةِ ، مَن أحَبَّكَ فَقَد أحَبَّني وحَبيبُكَ حَبيبُ اللّهِ ، وعَدُوُّكَ عَدُوّي وعَدُوّي عَدُوُّ اللّهِ ، الوَيلُ لِمَن أبغَضَكَ مِن بَعدي . (2)

.


1- .حلية الأولياء : ج 1 ص 66 ، المناقب لابن المغازلي : ص 46 ح 69 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 291 كلّها عن أبي برزة و ص270 عن أبي جعفر وعمر بن عليّ ؛ الأمالي للطوسي : ص 343 ح 705 و ص 354 ح 733 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 596 ح 10 والثلاثة الأخيرة عن غالب الجهني وفيها من «عليّ راية الهدى» ، بشارة المصطفى : ص 119 عن عمر بن عليّ ، شرح الأخبار : ج 1 ص 163 ح 118 والخمسة الأخيرة عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وراجع اليقين : ص 291 ح 104 .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 642 ح 1092 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 138 ح 4640 وفيه «حبيبك حبيبي وحبيبي حبيب اللّه » بدل «حبيبك حبيب اللّه » ، تاريخ بغداد : ج 4 ص 41 الرقم 1647 ، المناقب لابن المغازلي : ص 103 ح 145 وفيهما «حبيبي» بدل «حبيبك» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 292 ح 8822 ، المناقب للخوارزمي : ص 327 ح 337 كلاهما نحوه وراجع كمال الدين : ص 251 ح 1 .

ص: 181

فصل يكم : تأكيد بر دوست داشتن امام على

1 / 1 دوست داشتن على ، دوست داشتن خداست

فصل يكم : تأكيد بر دوست داشتن امام على1 / 1دوست داشتن على ، دوست داشتن خداستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل درباره على به من سفارش كرد . گفتم : پروردگارا! آن سفارش را برايم روشن ساز . فرمود : «بشنو» . گفتم : مى شنوم . آن گاه فرمود : «به درستى كه على ، پرچم هدايت ، پيشواى اولياى من ، و روشنگر راه فرمان بُرداران من است و او كلمه اى است كه پرهيزگاران را به پيروى و همراهى آن ، فرمان داده ام . هر كس او را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است و هر كس او را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است . على را به اين سخنان ، بشارت بده» .

فضائل الصحابة ، ابن حنبل_ ب_ه نقل از اب_ن عبّ_اس _: پيامبر صلى الله عليه و آله توسّط من براى على عليه السلام پيام فرستاد كه : «تو _ اى على _ در دنيا و آخرت ، سَرور هستى . هر كس تو را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است و دوستدار تو دوستدار خداست . دشمن تو دشمن من است و شمن من ، دشمن خداست . بَدا به حال كسى كه پس از من با تو دشمنى ورزد!» .

.

ص: 182

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَد أحَبَّني ومَن أحَبَّني فَقَد أحَبَّ اللّهَ ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّهَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّهُ فَقَد أحَبَّ اللّهَ تَعالى ، ومَن أبغَضَهُ فَقَد أبغَضَ اللّهَ تَعالى . (2)

الأمالي للطوسي عن سلمان :لا أزالُ اُحِبُّ عَلِيّا عليه السلام ، فَإِنّي رَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَضرِبُ فَخِذَهُ ويَقولُ : مُحِبُّكَ لي مُحِبٌّ ومُحِبّي للّهِِ مُحِبٌّ ، ومُبغِضُكَ لي مُبغِضٌ ومُبغِضي للّهِِ تَعالى مُبغِضٌ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :كُنتُ يَومَ بَدرٍ جالِسا وقَدِ انقَضَتِ الغَزاةُ ، فَهَبَطَ عَلَيَّ جَبرائيلُ عليه السلام فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ تَعالى يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ لَكَ : إنّي آلَيتُ عَلى نَفسي بِنَفسي ألّا اُلهِمَ حُبَّ عَلِيٍّ إلّا مَن أحبَبتُهُ ، فَمَن أحبَبتُهُ ألهَمتُهُ ذلِكَ ، ومَن أبغَضتُهُ ألهَمتُهُ بُغضَهُ وعَداوَتَهُ . (4)

الأمالي للطوسي عن أنس بن مالك :لَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ يَقولُ : يا أنَسُ ، تُحِبُّ عَلِيّا ؟ قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، وَاللّهِ إنّي لَأُحِبُّهُ لِحُبِّكَ إيّاهُ . فَقالَ : أما إنَّكَ إن أحبَبتَهُ أحَبَّكَ اللّهُ ، وإن أبغَضتَهُ أبغَضَكَ اللّهُ ، وإن أبغَضَكَ اللّهُ أولَجَكَ فِي النّارِ . (5)

.


1- .المعجم الكبير : ج 23 ص 380 ح 901 ، ذخائر العقبى : ص 122 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 271 ح 8801 كلّها عن اُمّ سلمة و ص 270 ح 8800 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 481 ح 980 كلاهما عن يعلى بن مرّة الثقفي ، الاحتجاج : ج 1 ص 347 ح 56 عن سليم بن قيس عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، جامع الأخبار : ص 54 ح 67 .
2- .الفضائل لابن شاذان : ص 114 عن أبي ذرّ والمقداد وسلمان عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .الأمالي للطوسي : ص 133 ح 213 ، بشارة المصطفى : ص 74 وص 126 ؛ تاريخ دمشق : ج 42 ص 269 ح 8798 .
4- .شرح الأخبار : ج 1 ص 222 ح 207 ، الفضائل لابن شاذان : ص 124 كلاهما عن سلمان الفارسي ، بحار الأنوار : ج 40 ص 46 ح 83 .
5- .الأمالي للطوسي : ص 232 ح 411 ، بشارة المصطفى : ص 118 .

ص: 183

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است و هر كس مرا دوست بدارد ، خداوند را دوست داشته است . هر كس با على دشمنى ورزد ، با من دشمنى ورزيده و هر كس با من دشمنى ورزد ، با خداوند دشمنى ورزيده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست بدارد ، خداى متعال را دوست داشته و هر كس على را دشمن بدارد ، خداى متعال را دشمن داشته است .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از سلمان _: على را هميشه دوست داشته ام ؛ چرا كه ديدم پيامبر خدا بر ران او مى زد و مى فرمود : «دوستدار تو دوستدار من است و دوستدار من ، دوستدار خدا . دشمن تو دشمن من است و دشمن من ، دشمن خداى والا» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در روز بدر ، هنگامى كه جنگْ پايان يافته بود ، نشسته بودم كه جبرئيل عليه السلام بر من فرود آمد و گفت : «اى محمّد! خداوند والا بر تو سلام مى فرستد و به تو مى گويد : به خودم سوگند ياد كرده ام كه محبّت على را در دل كسى قرار ندهم ، مگر آن كه وى را دوست داشته باشم . پس ، كسى را كه دوست بدارم ، محبّت على را در دلش قرار مى دهم و كسى را كه دشمن بدارم ، كينه و دشمنى على را در او مى نهم» .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از اَنَس بن مالك _: از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «اى انس! آيا على را دوست دارى؟». گفتم : اى پيامبر خدا! به خدا سوگند ، او را دوست دارم ، به خاطر آن كه تو او را دوست دارى . پيامبر خدا فرمود : «بدان كه اگر على را دوست بدارى ، خداوند عز و جل تو را دوست مى دارد و اگر او را دشمن بدارى ، خداوند ، تو را دشمن مى دارد و اگر خدا تو را دشمن بدارد ، در آتش فرو مى اندازد» .

.

ص: 184

راجع : ص 248 (اللّه ورسوله) .

1 / 2حُبُّهُ حُبُّ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَد أحَبَّني ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عليٍّ عليه السلام _: مَن أحَبَّهُ فَقَد أحَبَّني ومَن أحَبَّني فَقَد أحَبَّهُ اللّهُ ، ومَن أبغَضَهُ فَقَد أبغَضَني ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّهَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ أقضى اُمَّتي بِكتابِ اللّهِ ، فَمَن أحَبَّني فَليُحِبَّهُ ؛ فَإِنَّ العَبدَ لا يَنالُ وَلايَتي إلّا بِحُبِّ عَلِيٍّ عليه السلام . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنَا وَلِيٌّ لِمَن والَيتَ ، وأنَا عَدُوٌّ لِمَن عادَيتَ . يا عَلِيُّ ، مَن أحَبَّكَ فَقَد أحَبَّني ، ومَن أبغَضَكَ فَقَد أبغَضَني . (4)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 141 ح 4648 ، المناقب للخوارزمي : ص 70 ح 44 كلاهما عن سلمان ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 269 ح 8798 عن حيّان عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الاستيعاب : ج 3 ص 204 الرقم 1875 ، ذخائر العقبى : ص 122 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ؛ الاحتجاج : ج 2 ص 27 ح 150 عن الإمام الحسن عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه إلى «أحبّني» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 205 عن ابن عبّاس واُمّ سلمة وسلمان .
2- .المعجم الكبير : ج 1 ص 319 ح 947 عن أبي رافع ؛ بشارة المصطفى : ص 120 عن عمّار بن ياسر وفيه «أحبّ» بدل «أحبّه» في الموضع الثاني ، شرح الأخبار : ج 1 ص 167 ح 125 عن اُمّ سلمة وفيه «ومن سبّ عليّا فقد سبّني ، ومن سبّني فقد سبّ اللّه » بدل «ومن أبغضه ...» ، تفسير فرات : ص 164 ح 205 عن الإمام زين العابدين عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه ، وراجع أيضا ص 598 ح 760 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 241 ح 8753 ؛ بشارة المصطفى : ص 149 كلاهما عن ابن عبّاس .
4- .الأمالي للصدوق : ص 656 ح 891 ، بشارة المصطفى : ص 180 كلاهما عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، فضائل الشيعة : ص 56 ح 17 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام ، شرح الأخبار : ج 2 ص 397 ح 745 عن الحسن بن محبوب بإسناده عن الإمام عليّ عليه السلام ، تفسير فرات : ص 265 ح 360 عن الإمام عليّ عليه السلام وفيه من «من أحبّك ...» وكلّها عنه صلى الله عليه و آله .

ص: 185

1 / 2 دوست داشتن على ، دوست داشتن پيامبر است

ر . ك : ص 249 (خداوند و پيامبرش) .

1 / 2دوست داشتن على ، دوست داشتن پيامبر استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست بدارد ، به يقين مرا دوست داشته است و هر كس على را دشمن بدارد ، به يقين مرا دشمن داشته است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: هر ك_س ع_لى را دوست بدارد ، به يقين مرا دوست داشته است و هر كس مرا دوست بدارد ، به يقين ، خداوندْ او را دوست مى دارد و هر كس على را دشمن بدارد ، به يقين ، مرا دشمن داشته است و هر كس مرا دشمن بدارد ، به يقين خداوندْ او را دشمن مى دارد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ع_لى ، آگ_اه ترينِ امّ_تِ من ب_ه [موازين] قضا ، اساس كتاب خداست . هر كه مرا دوست دارد ، بايد على را دوست بدارد . بنده به پيوندِ دوستى من نمى رسد ، مگر به واسطه دوستى با على .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! من ، دوست كسى هستم كه تو دوست او باشى و دشمن كسى هستم كه تو دشمن او باشى . اى على! كسى كه تو را دوست مى دارد ، به يقين مرا دوست دارد و كسى كه تو را دشمن مى دارد ، به يقين مرا دشمن مى دارد .

.

ص: 186

عنه صلى الله عليه و آله :خُلِقتُ أنَا وعَلِيٌّ مِن نورٍ واحِدٍ ، فَمُحِبّي مُحِبُّ عَلِيٍّ ومُبغِضي مُبغِضُ عَلِيٍّ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُكَ . (2)

تاريخ دمشق عن جابر :دَخَلَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ونَحنُ فِي المَسجِدِ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ ، فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله :أ لَستُم زَعَمتُم أنَّكُم تُحِبّوني ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : كَذَبَ مَن زَعَمَ أنّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُ هذَا . (3)

الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام :جاءَ رَجُلٌ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، أكُلُّ مَن قالَ : «لا إلهَ إلَا اللّهُ» مُؤمِنٌ ؟ قالَ : إنَّ عَداوَتَنا تُلحِقُ (4) بِاليَهودِ وَالنَّصارى ، إنَّكُم لا تَدخُلونَ الجَنَّةَ حَتّى تُحِبّوني ، وكَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُ هذَا . يَعني عَلِيّا عليه السلام . (5)

.


1- .الفضائل لابن شاذان : ص 82 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 266 ح 40 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 268 ح 8796 عن أبي سعيد الخدري وأيضا ص 268 ، كفاية الطالب : ص 320 كلاهما عن اُمّ سلمة ، البداية والنهاية : ج 7 ص 355 عن اُمّ سلمة وجابر وأبي سعيد ؛ الكافي : ج 2 ص 239 ح 27 ، مشكاة الأنوار : ص 126 ح 291 كلاهما عن مهزم عن الإمام الصادق عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الخصال : ص 555 ح 31 عن عامر بن واثلة و ص 577 ح 1 عن مكحول وكلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الأمالي للصدوق : ص 466 ح 621 ، بشارة المصطفى : ص 60 ، الأمالي للطوسي : ص 426 ح 953 والثلاثة الأخيرة عن أبي الحمراء خادم النبيّ صلى الله عليه و آله و ص 604 ح 1251 عن أنس ، المحاسن : ج 1 ص 249 ح 467 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام ، مائة منقبة : ص 84 ح 33 عن زيد بن عليّ عن أبيه عن الإمام الحسين عن الإمام عليّ عليهم السلام وكلاهما عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 205 عن اُمّ سلمة وأنس ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 476 ح 974 عن أبي طاهر عن أبيه عن جدّه ، شرح الأخبار : ج 1 ص 154 ح 98 عن أبي رافع .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 268 ح 8794 و 8795 وراجع الاحتجاج : ج 1 ص 347 ح 56 .
4- .في المناقب لابن شهرآشوب : «إنّ أعداءنا تَلحق» .
5- .الأمالي للصدوق : ص 341 ح 407 عن جابر بن يزيد الجعفي ، المناقب لابن شهرآشوب : ج 3 ص 101 ، روضة الواعظين : ص 52 ، بحار الأنوار : ج 27 ص 75 ح 2 وراجع الأمالي للطوسي : ص 605 ح 1252 .

ص: 187

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من و على از يك نور آفريده شده ايم . پس ، دوستدار من دوستدار على و دشمن من ، دشمن على است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! كسى كه گمان مى كند مرا دوست دارد ، و[لى] با تو دشمنى مى ورزد ، دروغ مى گويد .

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر _: درْ مسجد نشسته بوديم كه پيامبر خدا بر ما وارد شد و دست على عليه السلام را گرفته بود . آن گاه فرمود : «مگر شما گمان نمى بريد كه مرا دوست مى داريد؟». گفتند : چرا ، اى پيامبر خدا! فرمود : «كسى كه گمان مى برد مرا دوست دارد ، و[لى] با على دشمنى مى ورزد ، دروغ مى گويد» .

امام باقر عليه السلام_ به نقل از پدرانش _: مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى پيامبر خدا! آيا هر كس «لا اله الّا اللّه » بگويد ، مؤمن است ؟ پيامبر خدا فرمود : «دشمنى با ما ، [ حتّى اگر از سوى كسى باشد كه لا إله إلّا اللّه بر زبان مى آورد ، ]از يهود و نصارا سرچشمه مى گيرد . شما به بهشتْ وارد نمى شويد ، مگر كه مرا دوست بداريد و كسى كه گمان مى برد مرا دوست دارد ، و[لى] با اين (يعنى على) دشمنى مى ورزد ، دروغ مى گويد» .

.

ص: 188

المناقب للخوارزمي عن أبي برزة :ق__الَ رَسولُ اللّهُ صلى الله عليه و آله _ ونَحنُ جُلوسٌ ذاتَ يَومٍ _ : وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لا تَزولُ قَدَمُ عَبدٍ يَومَ القِيامَةِ حَتّى يَسأَلَهُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى عَن أربَعٍ : عَن عُمرِهِ فيما أفناهُ ، وعَن جَسَدِهِ فيما أبلاهُ ، وعَن مالِهِ فيما كَسَبَهُ وفيما أنفَقَهُ ، وعَن حُبِّنا أهلَ البَيتِ . فَقالَ لَهُ عُمَرُ : فَما آيَةُ حُبِّكُم مِن بَعدِكُم ؟ قالَ : فَوَضَعَ يَدَهُ عَلى رَأسِ عَلِيٍّ _ وهُوَ إلى جانِبِهِ _ وقالَ : إنَّ حُبّي مِن بَعدي حُبُّ هذَا . (1)

1 / 3حُبُّهُ فَريضَةٌرسول اللّه صلى الله عليه و آله :جاءَني جَبرَئيلُ مِن عِندِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ بِوَرَقَةِ آسٍ خَضراءَ مَكتوبٌ فيها بِبَياضٍ : إنّي افتَرَضتُ مَحَبَّةَ عَلِيٍّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى خَلقي عامَّةً ، فَبَلِّغُهم ذلِكَ عَنّي . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ جَبرَئيلَ هَبَطَ عَلَيَّ يَومَ الأَحزابِ وقالَ : إنَّ رَبَّكَ يُقرِئُكَ السَّلامَ ، ويَقولُ لَكَ : إنّي قَدِ افَتَرضتُ حُبَّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ومَوَدَّتَهُ عَلى أهلِ السَّماواتِ وأَهلِ الأَرضِ ، فَلَم أُعذِر في مَحَبَّتِهِ أحَدا ، فَمُر اُمَّتَكَ بِحُبِّهِ ، فَمَن أحَبَّهُ فَبِحُبّي وحُبِّكَ أحَبَّهُ ، ومَن أبغَضَهُ فَبِبُغضي وبُغضِكَ أبغَضَهُ . (3)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 77 ح 59 ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 348 ح 2191 نحوه ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 153 .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 66 ح 37 ؛ الأمالي للطوسي : ص 619 ح 1276 كلاهما عن جابر .
3- .تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 869 ح 7 عن سلمان الفارسي وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 125 .

ص: 189

1 / 3 دوست داشتن على واجب است

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو بَرزه _: روزى ، نزد پيامبر خدا نشسته بوديم كه فرمود : «سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، هيچ بنده اى در روز قيامت قدم برنمى دارد ، تا اين كه خداوند متعال ، درباره چهار چيز از او پرسش كند : درباره عمرش كه آن را در چه راهى صرف نموده است ؛ درباره جسمش كه آن را در چه راهى فرسوده است ؛ درباره دارايى و ثروتش كه آن را از چه طريقى كسب و در چه راهى خرج كرده است ؛ و درباره دوستى با ما اهل بيت» . عمر از پيامبر خدا سؤال كرد : نشانه دوستى با شما پس از شما چيست؟ پيامبر خدا ، دستش را بر سرِ على عليه السلام _ كه كنارش ايستاده بود _ نهاد و فرمود : «پس از درگذشت من ، دوستى با على ، نشانه دوستى با من است» .

1 / 3دوست داشتن على واجب استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جبرئيل عليه السلام برگ مُورْد سبزى از سوى خداى عز و جل نزد من آمد كه در آن ، به خطّ سفيد نوشته شده بود : «به درستى كه دوستى با على بن ابى طالب را بر همه مخلوقاتم واجب گردانيدم . اين پيام مرا به همه آنان برسان» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در روز جنگ احزاب ، جبرئيل عليه السلام بر من فرود آمد و گفت : پروردگارت بر تو سلام مى فرستد و مى فرمايد : «من ، دوست داشتن على بن ابى طالب و علاقه به او را بر ساكنان آسمان ها و زمين ، واجب كرده ام و عذر اَحدى را در [صورت كوتاهى در ]دوست داشتن او نمى پذيرم . پس ، امّتت را به دوست داشتن وى امر كن ؛ چرا كه من ، دوستدار على را به خاطر محبّتش به خودم و محبّتش به تو دوست مى دارم و دشمن على را به خاطر دشمنى اش با خودم و دشمنى اش با تو دشمن مى دارم» .

.

ص: 190

عنه صلى الله عليه و آله :أتاني جُبرَئيلُ فَقالَ : إنَّ اللّهَ يَأمُرُك أن تُحِبَّ عَلِيّا وأن تَأمُرَ بِحُبِّهِ ووَلايَتِهِ ، فَإِنّي مُعطٍ أحِبّاءَ عَلِيٍّ الجَنَّةَ خُلدا بِحُبِّهِم إيّاهُ ، ومُدخِلٌ أعداءَهُ والتّارِكينَ وَلايَتَهُ النّارَ جَزاءً بِعَداوَتِهِم إيّاهُ وتَركِهِم وَلايَتَهُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ جَبرَئيل نَزَلَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ يَأمُرُكَ أن تُحِبَّ عَلِيّا وتُحِبَّ مَن يُحِبُّهُ ، فَإِنَّ اللّهَ تَعالى يُحِبُّ عَلِيّا . (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أمَرَنِي اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِحُبِّ أربَعَةٍ وأَخبَرَني أنَّهُ يُحِبُّهُم ، إنَّكَ يا عَلِيُّ مِنهُم ، إنَّكَ يا عَلِيّ مِنهُم . (3)

المستدرك على الصحيحين عن بريدة :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ أمَرَني بِحُبِّ أربَعَةٍ مِن أصحابي وأَخبَرَني أنَّهُ يُحِبُّهُم . قالَ : قُلنا : مَن هُم يارَسولَ اللّهِ ؟ وكُلُّنا نُحِبُّ أن نَكون مِنهُم . فَقالَ : ألا إنَّ عَلِيّا مِنهُم ، ثُمَّ سَكَتَ ، ثُمَّ قالَ : أما إنَّ عَلِيّا مِنهُم ، ثُمَّ سَكَتَ . (4)

.


1- .الاُصول الستّة عشر : ص 62 عن جابر ، بصائر الدرجات : ص 74 ح 9 نحوه وليس فيه من «فإنّي معط ...» عن سعد بن طريف وكلاهما عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 301 ح 296 ، كنز العمّال : ج 5 ص 723 ح 14242 نقلاً عن ابن عساكر وكلاهما عن أبي ذرّ ؛ بشارة المصطفى : ص 156 عن محمّد بن جعفر عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 648 ح 1103 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 172 ؛ بشارة المصطفى : ص 241 كلّها عن بريدة .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 141 ح 4649 ، المناقب للخوارزمي : ص 69 ح 42 ؛ الخصال : ص 254 ح 127 ، الأمالي للمفيد : ص 124 ح 2 وراجع رجال الكشّي : ج 1 ص 46 الرقم 21 والاختصاص : ص 9 وقرب الإسناد : ص 56 ح 184 .

ص: 191

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جبرئيل عليه السلام ، نزد من آمد و گفت : «خداوند به تو فرمان مى دهد كه على را دوست بدارى و به محبّت و ولايت او امر نمايى . به درستى كه به دوستداران على ، فقط به خاطر محبّتشان به او ، بهشت جاودانه مى بخشم و دشمنان او و روى گردانان از ولايتش را فقط به خاطر دشمنى با او و ترك ولايت او ، داخل جهنّم مى گردانم» .

امام على عليه السلام :جبرئيل عليه السلام ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت : «اى محمّد! خداوند به تو فرمان مى دهد كه على را دوست بدارى و دوستدار وى را [ نيز ]دوست بدارى ؛ چرا كه خداوند ، على را دوست دارد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل مرا به دوست داشتن چهار نفر فرمان داده و به من خبر داده است كه خود نيز آن چهار نفر را دوست دارد . (و دو بار فرمود :) اى على! تو يكى از آن چهار نفر هستى .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از بُرَيده _: پيامبر خدا فرمود : «به درستى كه خداوند ، مرا به دوست داشتن چهار نفر از يارانم امر كرده و به من خبر داده است كه خود نيز آنان را دوست دارد» . پرسيديم : اين افراد ، چه كسانى هستند؟ ما همه مشتاقيم كه از آنان باشيم . فرمود : «بدانيد كه على از آنان است» . آن گاه ، لب فرو بست و دوباره فرمود : «على از آنان است» و ديگر سخنى نگفت .

.

ص: 192

سنن الترمذي عن بريدة :قالَ رَسولُ اللّه صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ أمَرَني بِحُبِّ أربَعَةٍ وأخبَرَني أنَّهُ يُحِبُّهُم . قيلَ : يا رَسولَ اللّهِ ، سَمِّهِم لَنا . قالَ : عَلِيٌّ مِنهُم _ يَقولُ ذلِكَ ثَلاثا _ وأبو ذَرٍّ وَالمِقدادُ وسَلمانُ ، أمَرَني بِحُبِّهِم وأخَبرَني أنَّهُ يُحِبُّهُم . (1)

مسند الروياني عن بريدة :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اُمِرتُ بِحُبِّ أربَعَةٍ مِن أصحابي ، وأخبَرَنِي اللّهُ تَعالى أنَّهُ يُحِبُّهُم . قُلتُ : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : فيهِم عَلِيٌّ . قالَ : ثُمَّ ذَكَرَ ذلِكَ مِنَ الغَدِ ، فَقُلتُ : مَن هُم ؟ قالَ : مِنهُم عَلِيٌّ . ثُمَّ ذَكَرَ اليَومَ الثّانِيَ ، فَقُلتُ : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : مِنهُم عَلِيٌّ . قالَ : ثُمَّ ذَكَرَ اليَومَ الثّالِثَ ، فَقُلتُ : مَن هُم ؟ فَقالَ : مِنهُم عَلِيٌّ ، وأبو ذَرٍّ الغِفارِيُّ ، وسَلمانُ الفارِسِيُّ ، وَالمِقدادُ بنُ الأَسوَدِ الكِندِيُّ . (2)

تفسير فرات عن سليم بن قيس عن الإمام عليّ عليه السلام :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ في كَلامٍ لَهُ طَويلٍ : إنَّ اللّهَ أمَرَني بِحُبِّ أربَعَةٍ رِجالٍ مِن أصحابي وأَخَبَرني أنَّهُ يُحِبُّهمُ ، وأمَرَني أن اُحِبَّهُم ، وَالجَنَّةُ تَشتاقُ إلَيهِم . فَقيلَ : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، ثُمَّ سَكَتَ . فَقالوا : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : عَلِيٌّ ، ثُمَّ سَكَتَ . فَقالوا : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ فَقالَ : عَلِيٌّ وثَلاثَةٌ مَعَهُ ، وهُوَ إمامُهُم وقائِدُهُم ودَليلُهُم وهاديهِم ، لا يَنثَنونَ ، ولايَضِلّونَ ، ولا يَرجِعونَ ، ولا يَطولُ عَلَيهِمُ الأَمَدُ فَتَقسُوَ قُلوبُهُم : سَلمانُ وأبوذَرٍّ وَالمِقدادُ . (3)

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 636 ح 3718 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 53 ح 149 ، مسند ابن حنبل : ج 9 ص 24 ح 23076 نحوه وكلاهما إلى «سلمان» ؛ الخصال : ص 253 ح 126 نحوه وراجع عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 32 ح 53 وشرح الأخبار : ج 3 ص 487 ح 1412 .
2- .مسند الروياني : ج 1 ص 72 ح 29 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 206 ح 126 .
3- .تفسير فرات : ص 68 ح 38 ، بحار الأنوار : ج 26 ص 63 ح 146 .

ص: 193

سُنن التِّرمَذى_ به نقل از بُرَيده _: پيامبر خدا فرمود : «خداوند عز و جل مرا به دوست داشتن چهار نفر ، امر كرده و به من خبر داده است كه خود نيز آن چهار نفر را دوست دارد» . گفتند : اى پيامبر خدا! اين افراد را برايمان نام ببر . فرمود : «على از آنان است» و سه بار تكرار كرد [ و آن گاه افزود :] «و ابوذر ، مقداد و سلمان . خداوند ، مرا به دوست داشتن آنان امر كرده و به من خبر داده است كه خود نيز آنان را دوست دارد» .

مُسنَد الرويانى_ به نقل از بُرَيده _: پيامبر خدا فرمود : «به دوست داشتن چهار نفر از يارانم امر شده ام و خداوند متعال به من خبر داده كه خود نيز آنان را دوست دارد» . پرسيدم: اى پيامبر خدا! اين افراد ، چه كسانى هستند؟ فرمود : «على در ميان آنان است» . پيامبر خدا ، فردا هم اين مطلب را تكرار كرد . از ايشان پرسيدم : اين افراد چه كسانى هستند؟ فرمود : «على از آنان است» . پس فردا نيز پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را تكرار كرد و من ، باز از ايشان سؤال كردم كه : اى پيامبر خدا! اين افراد چه كسانى هستند؟ فرمود : «على از آنان است» . روز چهارم نيز پيامبر صلى الله عليه و آله مطلب را تكرار كرد . از ايشان پرسيدم : اين افراد ، چه كسانى هستند؟ فرمود : «على از آنان است و نيز ابوذر غِفارى ، سلمان فارسى و مِقداد بن اَسوَد كِنْدى» .

تفسير فرات_ به نقل از سُلَيم بن قيس ، از امام على عليه السلام _: شنيدم كه پيامبر خدا در سخنى بلند مى فرمود : «به درستى كه خداوندْ مرا به دوست داشتن چهار نفر از يارانم امر كرده و به من خبر داده است كه خود نيز آنان را دوست دارد و به من امر كرده كه آنان را دوست بدارم . و بهشت ، مشتاق آنان است» . گفتند : اى پيامبر خدا! اين افراد ، چه كسانى هستند؟ فرمود : «على بن ابى طالب» و آن گاه ، لب فرو بست . [بار ديگر] سؤال كردند كه : اى پيامبر خدا! اين افراد ، چه كسانى هستند ؟ فرمود : «على» و ديگر سخنى نگفت . [براى بار سوم] پرسيدند : اى پيامبر خدا! اين افراد ، چه كسانى هستند؟ فرمود : «على و سه نفر ديگر كه همراه او هستند و او پيشوا ، رهبر ، راهنما و هدايتگر آنان است . اين چهار تن ، نمى لغزند ، گم راه نمى شوند ، عدول نمى كنند و آرزوهاى دور و دراز كه سبب سخت شدن دل هايشان گردد ، ندارند . [اين سه تن عبارت اند از :] سلمان ، ابوذر و مقداد» .

.

ص: 194

الإمام الحسن عليه السلام :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ انطَلِق فَادعُ لي سَيِّدَ العَرَبِ _ يعني عَلِيّا _ فَقالَت عائِشَةُ :أ لَستَ سَيِّدَ العَرَبِ ؟ قالَ : أنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ، وعَلِيٌّ سَيِّدُ العَرَبِ . فَلَمّا جاءَ عَلِيٌ رضى الله عنه أرسَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى الأَنصارِ ، فَأَتَوهُ فَقالَ لَهُم : يا مَعشَرَ الأَنصارِ ، أ لا أدُلُّكُم عَلى ما إن تَمَسَّكتُم بِهِ لَن تَضِلّوا بَعدَهُ ؟ قالوا : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : هذَا عَلِيٌّ فَأَحِبّوهُ بِحُبّي وكَرِّموهُ لِكَرامَتي ، فَإِنَّ جِبريلَ عليه السلام أمَرَني بِالَّذي قُلتُ لَكُم عَنِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عَلَيكُم بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ فَإِنَّهُ مَولاكُم فَأَحِبّوهُ ، وكَبيرُكُم فَاتَّبِعوهُ ، وعالِمُكُم فَأَكرِموهُ ، وقائِدُكُم إلَى الجَنَّةِ فَعَزِّزوهُ ، وإذا دَعاكُم فَأَجيبوهُ ، وإِذا أمَرَكُم فَأَطيعوهُ ، أحِبّوهُ بِحُبّي ، وأَكرِموهُ بِكَرامَتي ، ما قُلتُ لَكُم في عَلِيٍّ إلّا ما أمَرَني بِهِ رَبّي جَلَّت عَظَمَتُهُ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ أصحابي ، لا تَلوموني في حُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَإِنَّما حُبّي عَلِيّا مِن أمرِ اللّهِ ، وَاللّهُ أمَرَني أن اُحِبَّ عَلِيّا واُدنيَهُ . يا عَليُّ ، مَن أحَبَّكَ فَقَد أحَبَّني ، ومَن أحَبَّني فَقَد أحَبَّ اللّهَ ، ومَن أحَبَّ اللّهَ أحَبَّهُ اللّهُ ، وكانَ حَقيقا عَلَى اللّهِ أن يُسكِنَ مُحِبّيهِ الجَنَّةَ . يا عَلِيُّ ، مَن أبَغَضَكَ فَقَد أبغَضَني ، ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّهَ ، ومَن أبغَضَ اللّهَ أبغَضَهُ اللّهُ ولَعَنَهُ ، وكانَ حَقيقا عَلَى اللّهِ أن يوقِفَهُ يَومَ القِيامَةِ مَوقِفَ البُغَضاءِ ، ولا يُقبَلُ مِنهُ صَرفٌ ولا عَدلٌ ولا إجارَةٌ . (3)

.


1- .المعجم الكبير : ج 3 ص 88 ح 2749 عن أبي ليلى ، حلية الأولياء : ج 1 ص 63 عن ابن أبي ليلى ؛ بشارة المصطفى : ص 109 عن سلمان عنه صلى الله عليه و آله نحوه وفيه من «يا معشر ...» .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 316 ح 316 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 41 ؛ كنز الفوائد : ج 2 ص 57 ، مائة منقبة : ص 87 ح 36 وفيهما «فعزروه» بدل «فعزّزوه» وكلّها عن سلمان الفارسي .
3- .تفسير فرات : ص 598 ح 760 عن سلمان الفارسي وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 124 .

ص: 195

امام حسن عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «اى انَس! برو و سَرور عرب (يعنى على) را نزد من فرا بخوان» . عايشه گفت : مگر تو سَرور عرب نيستى؟ فرمود : «من ، سرور فرزندان آدمم و على ، سرور عرب است» . هنگامى كه على عليه السلام آمد ، پيامبر خدا در پى انصار فرستاد . وقتى انصار گرد آمدند ، پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود : «اى جماعت انصار! نمى خواهيد شما را به چيزى راهنمايى كنم كه اگر به آن تمسّك جوييد ، پس از آن ، هرگز گم راه نمى شويد؟» . گفتند : چرا ، اى پيامبر خدا! فرمود : «اين ، على است . پس به خاطر دوستى با من ، دوستش داشته باشيد و به خاطر بزرگى من ، بزرگش بداريد . سخنى كه برايتان گفتم ، جبرئيل عليه السلام از جانب خداوند عز و جل مرا بدان فرمان داده است» . (1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اقتدا به على بن ابى طالب ، واجب است ؛ چون او سَرور شماست . پس دوستش بداريد ؛ بزرگ شماست،پس پيروى اش نماييد؛داناى شماست،پس گرامى اش بداريد؛ رهبر شما به سوى بهشت است،پس عزيزش بداريد. هنگامى كه شما را فرا خواند ، پاسخش بدهيد و زمانى كه فرمانتان داد، اطاعتش كنيد؛ به خاطر دوستى با من دوستش بداريد و به خاطر بزرگى من ، بزرگش بشماريد . چيزى درباره على به شما نگفتم، مگر آن كه پروردگارم _ كه عظمتش فراگير است _ مرا بدان امر كرده است» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى ياران من! مرا به خاطر مهرورزى به على ، سرزنش نكنيد ؛ چرا كه مهر من به على به فرمان خداست و خداوند به من امر كرده كه على را دوست بدارم و به او نزديك باشم . اى على! دوستدار تو دوستدار من و دوستدار من ، دوستدار خداست و كسى كه خدا را دوست بدارد ، خداوندْ او را دوست مى دارد و سزاوار است كه خداوند ، دوستداران على را در بهشتْ جاى دهد . اى على! دشمن تو دشمن من و دشمن من، دشمن خداست و كسى كه خدا را دشمن بدارد ، خداوندْ او را دشمن مى دارد و لَعنتش مى كند و شايسته است كه در روز رستاخيز ، او را در جايگاه دشمنان ، نگه دارد ، و هيچ يك از اعمال او پذيرفته نمى شود ، نه انفاق ، نه دادگرى ، و نه پناه دهى اش .

.


1- .نيز ، ر . ك : ج 8 ، ص 91 پاورقى 1 .

ص: 196

عنه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ إنَّكَ أمَرتَني بِحُبِّ عَلِيٍّ ، فَأَحِبَّ مَن يُحِبُّهُ وأبغِض مَن أبغَضَهُ . (1)

تاريخ دمشق عن أبي ذرّ :قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لا تَزولُ قَدَما ابنِ آدَمَ يَومَ القِيامَةِ حَتّى يُسأَلَ عَن أربَعٍ : عَن عِلمِهِ ما عَمِلَ بِهِ ، وعَن مالِهِ مِمَّا اكتَسَبَهُ ، وفيما أنفَقَهُ ، وعَن حُبِّنا أهلَ البَيتِ . فَقيلَ : يا رَسولَ اللّهِ ، ومَن هُم ؟ فَأَومَأَ بِيَدِهِ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)

1 / 4حُبُّهُ عِبادَةٌرسول اللّه صلى الله عليه و آله :حُبُّ عَلِيٍّ عِبادَةٌ ، ولا يَقبَلُ اللّهُ إيمانَ عَبدٍ إلّا بِوَلايَتِهِ وَالبَراءَةِ مِن أعدائِهِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :وَلايَةُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَلايَةُ اللّهِ ، وحُبُّهُ عِبادَةُ اللّهِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :عَلِيٌّ بابُ عِلمي ، ومُبَيِّنٌ لِاُمَّتي ما اُرسِلتُ بِهِ مِن بَعدي ، حُبُّهُ إيمانٌ ، وبُغضُهُ نِفاقٌ ، وَالنَّظَرُ إلَيه رَأفَةٌ ، ومَوَدَّتُهُ عِبادَةٌ . (5)

.


1- .الاُصول الستّة عشر : ص 62 عن جابر عن الإمام الباقر عليه السلام .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 259 ح 8790 ، كفاية الطالب : ص 324 .
3- .إرشاد القلوب : ص 209 .
4- .بشارة المصطفى : ص 16 و ص 153 ، روضة الواعظين : ص 114 كلّها عن ابن عبّاس .
5- .الفردوس : ج 3 ص 65 ح 4181 ؛ كنز الفوائد : ج 2 ص 67 وفيه «برأفةٍ ومودّةٍ» بدل «رأفة ومودّته» وكلاهما عن أبي ذرّ .

ص: 197

1 / 4 دوست داشتن على عبادت است

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بار خدايا! تو مرا به دوست داشتن على فرمان دادى . پس ، هر كه او را دوست دارد ، دوستش بدار و هر كه او را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو ذر _: پيامبر خدا فرمود : «در روز رستاخيز ، فرزند آدم قدم از قدم برنمى دارد ، مگر آن كه از او درباره چهار چيزْ پرسش شود : درباره علمش كه به چه كارى گرفته است ؛ درباره دارايى اش كه از چه طريقى به دست آورده و در چه راهى خرج كرده است ؛ و درباره دوستى اش با ما اهل بيت» . سؤال شد : اى پيامبر خدا! آنان (اهل بيت) ، چه كسانى هستند؟ پيامبر خدا با دست خود به على بن ابى طالب عليه السلام اشاره كرد .

1 / 4دوست داشتن على عبادت استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على ، عبادت است . خداوند ، ايمان هيچ بنده اى را نمى پذيرد ، مگر با [قبول ]ولايت على و بيزارى جستن از دشمنان او .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ولايت على بن ابى طالب ، ولايت خداست و دوست داشتنش عبادت خدا .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على ، دروازه دانش من است و پس از من ، تشريح كننده چيزهايى است كه براى امّتم آورده ام . دوست داشتن او ايمان ، دشمن داشتن او نفاق ، نگاه كردن به او مهر ورزى ، و دوست داشتن او عبادت است .

.

ص: 198

الإمام الصادق عليه السلام :حُبُّ عَلِيٍّ عِبادَةٌ . (1)

1 / 5حُبُّهُ نِعمَةٌرسول اللّه صلى الله عليه و آله :حُبُّ عَلِيٍّ نِعمَةٌ ، وَاتِّباعُهُ فَضيلَةٌ . (2)

1 / 6حُبُّهُ العُروَةُ الوُثقىرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَتَمَسَّكَ بِالعُروَةِ الوُثقى فَليَتَمَسَّك بِحُبِّ عَلِيٍّ وأهلِ بَيتي . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَتَمَسَّكَ بِالعُروَةِ الوُثقى الَّتي لا انفِصامَ لَها فَليَتَمَسَّك بِوَلايَةِ أخي ووَصِيّي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَإِنَّهُ لا يَهلِكُ مَن أحَبَّهُ وتَوَلّاهُ ، ولا يَنجو مَن أبغَضَهُ وعاداهُ . (4)

1 / 7حُبُّهُ أفضَلُ الأَعمالِالمناقب للخوارزمي عن أبي علقمة_ مَولى بَني هاشِمٍ _: صَلّى بِنا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله الصِّبحَ ، ثُمَّ التَفَتَ إلَينا فَقالَ : مَعاشِرَ أصحابي ، رَأَيتُ البارِحَةَ عَمّي حَمزَةَ بنَ عَبدِ المُطَّلِبِ وأخي جَعفَرَ بنَ أبي طالِبٍ ، وبَينَ أيديهِما طَبَقٌ مِن نَبِق (5) فَأَكَلا ساعَةٍ ، ثُمَّ تَحَوَّلَ النَّبِقُ عِنَبا فَأَكلا مِنهُ ، فَتَحَوَّلَ العِنَبُ رُطَبا فَأَكَلا ساعَةً ، فَدَنَوتُ مِنهُما فَقُلتُ : بِأَبي أنتُما ، أيُّ الأَعمالِ وَجَدتُما أفضَلَ ؟ قالا : فَدَيناكَ بِالآباءِ وَالاُمَّهاتِ ، وجَدنا أفضَلَ الأَعمالِ : الصَّلاةَ عَلَيكَ ، وسَقيَ الماءِ ، وحُبَّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . (6)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 12 ص 351 الرقم 6787 ؛ بشارة المصطفى : ص 86 كلاهما عن الحسن بن صالح بن حيّ ، بحار الأنوار : ج 39 ص 280 ح 58 .
2- .الأمالي للصدوق : ص 58 ح 14 عن سلمة بن قيس ، روضة الواعظين : ص 124 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 37 ح 7 .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 58 ح 216 عن الحسن بن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 95 ح 86 عن الإمام الرضا عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
4- .معاني الأخبار : ص 368 ح 1 ، مائة منقبة : ص 94 ح 41 وفيه إلى «عليّ بن أبي طالب» وكلاهما عن ابن عبّاس .
5- .النَبِق : ثمر السِّدر ، وأشبه شيء به العُنّاب قبل أن تشتدّ حُمرته (النهاية : ج 5 ص 10 «نبق») .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 74 ح 53 ؛ جامع الأحاديث للقمّي : ص 185 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 95 ، الدعوات : ص 90 ح 227 عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 94 ص 70 ح 63 وراجع مائة منقبة : ص 125 ح 71 وجامع الأحاديث للقمّي : ص 186 .

ص: 199

1 / 5 دوست داشتن على نعمت است
1 / 6 دوست داشتن على ريسمان محكم الهى است
1 / 7 دوست داشتن على بهترينِ اعمال است

امام صادق عليه السلام :دوست داشتن على ، عبادت است .

1 / 5دوست داشتن على نعمت استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على ، نعمت است و پيروى از او ، فضيلت (برترى) .

1 / 6دوست داشتن على ريسمان محكم الهى استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه دوست دارد به ريسمان محكم الهى در آويزد ، به دوستى على و خاندان من چنگ زند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه مشتاق است به ريسمان محكم و ناگسستنى چنگ زند ، بايد به ولايت برادر و جانشين من ، على بن ابى طالب ، متوسّل شود ؛ چون كسى كه او را دوست بدارد و پيروى اش كند ، هلاك نمى شود و كسى كه با او كينه توزى مى كند و دشمنى ورزد ، نجات نمى يابد .

1 / 7دوست داشتن على بهترينِ اعمال استالمناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابو علقمه (آزاد شده بنى هاشم) _: پيامبر خدا نماز صبح را با ما به جا آورد . آن گاه ، رو به ما كرد و فرمود : «ياران من! ديشب ، عمويم حمزة بن عبد المطّلب و برادرم جعفر بن ابى طالب را در خواب ديدم كه نزدشان سبدى از كُنار بود . مدّتى از آن خوردند . آن گاه ، سبدِ كُنار به انگور تبديل شد و از آن [ نيز] خوردند . سپس انگور به خرماى تازه تبديل شد . لختى نيز از آن خوردند . به آن دو نزديك شدم و گفتم : پدرم فدايتان! كدام اعمال را بهتر يافتيد؟ آن دو گفتند : پدران و مادران ما به فدايت! درود فرستادن بر تو ، آب رسانى [ به حُجّاج] و دوست داشتن على عليه السلام را بهترينِ كارها يافتيم» .

.

ص: 200

1 / 8حُبُّهُ عُنوانُ صَحيفَةِ المُؤمِنِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :عُنوانُ صَحيفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)

تاريخ بغداد عن أنس بن مالك :وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، لَسَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : عُنوانُ صَحيفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)

الفضائل لابن شاذان عن أنس بن مالك :سَمِعَت اُذنايَ أنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ في حَقِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : عُنوانُ صَحيفَةِ المُؤمِنِ يَومَ القِيامَةِ حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام (3) .

.


1- .بشارة المصطفى : ص 154 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 151 ؛ الصواعق المحرقة : ص 125 ح 32 كلّها عن أنس .
2- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 410 الرقم 2314 ، تاريخ دمشق : ج 5 ص 230 ح 1262 ، المناقب لابن المغازلي : ص 243 ح 290 .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 97 .

ص: 201

1 / 8 دوست داشتن على سرلوحه نامه اعمال مؤمن است

1 / 8دوست داشتن على سرلوحه نامه اعمال مؤمن استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سرلوحه اعمال مؤمن ، دوست داشتن على بن ابى طالب است .

تاريخ بغداد_ به نقل از انس بن مالك _: سوگند به خداوند كه معبودى جز او نيست ، شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : «دوست داشتن على بن ابى طالب ، سرلوحه نامه اعمال مؤمن است» .

الفضائل ، ابن شاذان_ به نقل از انس بن مالك _: با گوش هاى خود شنيدم كه پيامبر خدا درباره على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود : «در روز رستاخيز ، دوست داشتن على بن ابى طالب ، سرلوحه اعمال مؤمن است .

.

ص: 202

الفصل الثاني : بركات حبّه2 / 1الاِهتِداءُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَدِ اهتَدى ، ومَن أبغَضَهُ فَقَدِ اعتَدى . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا كانَ رَشيدا مُصيبا ، ومَن أبغَضَهُ لَم يَنَل مِنَ الخَيرِ نَصيبا . (2)

راجع : ج 2 ص 178 (أحاديث الهداية) . ج 7 ص 548 (الهادي) .

2 / 2الأَمنُ والإيمانُالمعجم الكبير عن ابن عمر :بَينَما أنَا مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في ظِلٍّ بِالمَدينَةِ وهُوَ يَطلُبُ عَلِيّا رضى الله عنهإذِ انتَهَينا إلى حائِطٍ ، فَنَظَرنا فيهِ فَنَظَرَ إلى عَلِيٍّ وهُوَ نائِمٌ فِي الأَرضِ وقَدِ اغبَرَّ ، فَقالَ : لا ألومُ النّاسَ يُكَنّونَكَ أبا تُرابٍ . فَلَقَد رَأيتُ عَلِيّا تَغَيَّرَ وَجهُهُ وَاشتَدَّ ذلِكَ عَلَيهِ . فَقالَ : أ لا اُرضيكَ يا عَلِيُّ ؟ قالَ : بَلى يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : أنتَ أخي ووَزيري ، تَقضي دَيني ، وتُنجِزُ مَوعِدي ، وتُبرِئُ ذِمَّتي . فَمَن أحَبَّكَ في حَياةٍ مِنّي فَقَد قَضى نَحبَهُ ، ومَن أحَبَّكَ في حَياةٍ مِنكَ بَعدي خَتَمَ اللّهُ لَهُ بِالأَمنِ وَالإيمانِ ، ومَن أحَبَّكَ بَعدي ولَم يَرَكَ خَتَمَ اللّهُ لَهُ بِالأَمنِ وَالإيمانِ وآمَنَهُ يَومَ الفَزَعِ الأَكبَرِ ، ومَن ماتَ وهُوَ يُبغِضُكَ يا عَلِيُّ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً يُحاسِبُهُ اللّهُ بِما عَمِلَ فِي الإِسلامِ . (3)

.


1- .جامع الأخبار : ص 54 ح 65 .
2- .جامع الأخبار : ص 54 ح 66 .
3- .المعجم الكبير : ج 12 ص 321 ح 13549 ؛ علل الشرائع : ص 157 ح 4 وفيه «بالجنّة» بدل «نحبّه» وراجع مسند أبي يعلى : ج 1 ص 271 ح 524 .

ص: 203

فصل دوم : بركات دوست داشتن امام على

2 / 1 راهيابى
2 / 2 آرامش و ايمان

فصل دوم : بركات دوست داشتن امام على2 / 1راهيابىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه على را دوست داشت ، هدايت شد و كسى كه او را دشمن داشت ، گم راه شد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوستدار على ، خردمند و راه يافته است و دشمن او ، از نيكى بى بهره .

ر . ك : ج 2 ص 179 (احاديث هدايت) . ج 7 ص 549 (راهنما) .

2 / 2آرامش و ايمانالمعجم الكبير_ به نقل از ابن عمر _: يك وقت ، من و پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه زير سايه اى همراه بوديم و ايشان به دنبال على عليه السلام مى گشت . به ديوار كه رسيديم ، چشممان به على عليه السلام افتاد . پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به على عليه السلام نگريست ، در حالى كه او بر روى زمين خوابيده بود و غبار ، وى را پوشانده بود . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «آنانى را كه كنيه ابو تراب به تو داده اند ، سرزنش نمى كنم» . ديدم كه رخسار على عليه السلام دگرگون شد و اين سخن بر وى گران آمد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «اى على! تو را خُرسند نسازم؟» . پاسخ داد : چرا ، اى پيامبر خدا! [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «تو وزير (دستْ يار) من ، برادر من ، پرداخت كننده وام هاى من ، انجام دهنده وعده هايم و بردارنده بار تعهّدات از شانه منى . كسى كه دوستدار تو در دوران حياتم باشد ، به عهد خويش وفا كرده است و كسى كه دوستدار تو پس از من در دوران حياتت باشد ، خداوندْ پايان كار وى را آرامش و ايمان قرار دهد و كسى كه پس از من ، نديده تو را دوست بدارد ، خداوندْ ايمان و آسايش را بر وى تمام مى كند و او را از بيم روز رستاخيز ، در امان مى دارد . اى على! كسى كه بميرد و دشمن تو باشد ، به مرگ جاهلى مرده است و خداوند به خاطر آنچه هم كه در اسلام بدان عمل كرده ، مؤاخذه اش مى كند» .

.

ص: 204

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا في حَياتِهِ وبَعدَ مَوتِهِ كَتَبَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ الأَمنَ وَالإيمانَ ما طَلَعَت شَمسٌ أو غَرَبَت ، ومَن أبغَضَهُ في حَياتِهِ وبَعدَ مَوتِهِ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً وحوسِبَ بِما عَمِلَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: ألا مَن أحَبَّكَ حَفَّ بِالأَمنِ وَالإيمانِ ، ومَن أبغَضَكَ أماتَهُ اللّهُ ميتَةَ الجاهِلِيَّةِ ، وحوسِبَ بِعَمَلِهِ فِي الإِسلامِ . (2)

الأمالي للطوسي عن أبي ذرّ :رَأَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله آخِذا بِيَدِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ... مَن ماتَ وهُوَ يُحِبُّكَ خَتَمَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لَهُ بِالأَمنِ وَالإيمانِ ، ومَن ماتَ وهُوَ يُبغِضُكَ لَم يَكنُ لَهُ فِي الإِسلامِ نَصيبٌ . (3)

.


1- .فضائل الشيعة : ص 49 ح 5 ، علل الشرائع : ص 144 ح 10 وفيه «حياتي وبعد موتي» بدل «حياته وبعد موته» في كلا الموضعين وفي ح 11 إلى «غربت» ، الأمالي للصدوق : ص 679 ح 926 كلّها عن زيد بن ثابت وراجع الكافي : ج 8 ص 306 ح 475 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 292 ح 8824 .
2- .المعجم الكبير : ج 11 ص 63 ح 11092 ، المعجم الأوسط : ج 8 ص 40 ح 7894 ، المناقب للخوارزمي : ص 39 ح 7 كلّها عن ابن عبّاس .
3- .الأمالي للطوسي : ص 545 ح 1167 ، بحار الأنوار : ج 40 ص 69 ح 103 .

ص: 205

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه على را ، چه در دوران حيات او و چه پس از رحلت او دوست بدارد ، خداوند عز و جل تا زمانى كه خورشيدْ طلوع و غروب مى كند ، آرامش و ايمان را بر وى مقرّر مى گرداند و كسى كه او را ، چه در دوران حياتش و چه پس از رحلتش دشمن بدارد ، [ گويى اسلام نياورده و] به مرگ جاهلى خواهد مُرد و به خاطر آنچه هم كه در مسلمانى انجام داده ، مؤاخذه مى شود .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: آگاه باش كه هر كس تو را دوست بدارد ، آرامش و ايمانْ او را فرا مى گيرد و هر كس با تو دشمنى ورزد ، خداوندْ او را به مرگ جاهلى مى ميراند و مؤاخذه خواهد شد ، هر چند به آيين اسلامْ عمل كرده باشد .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو ذر _: پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست على بن ابى طالب عليه السلام را گرفته بود و به او مى فرمود : «اى على! ... كسى كه بميرد ، در حالى كه تو را دوست مى دارد ، خداوند عز و جل ، پايان كار وى را بر آرامش و ايمان قرار مى دهد و كسى كه بميرد ، در حالى كه تو را دشمن مى دارد ، از اسلامْ بهره اى نبرده است» .

.

ص: 206

راجع : ص 348 (موت الجاهليّة) .

2 / 3كَمالُ الإيمانِ وَالعَمَلِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا أبَا الحَسَنِ ، مَثلُكَ في اُمَّتي مَثَلُ «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» (1) ، فَمَن قَرَأَها مَرَّةً فَقَد قَرأَ ثُلُثَ القُرآنِ ، ومَن قَرَأَها مَرَّتين فَقَد قَرَأَ ثُلُثَيِ القُرآنِ ، ومَن قَرَأَها ثَلاثا فَقَد خَتَمَ القُرآنَ ؛ فَمَن أحَبَّكَ بِلِسانِهِ فَقَد كَمَلَ لَهُ ثُلُثُ الإيمانِ ، ومَن أحَبَّكَ بِلِسانِهِ وقَلبِهِ فَقَد كَمَلَ لَهُ ثُلُثا الإيمانِ ، ومَن أحَبَّكَ بِلِسانِهِ وقَلبِهِ ونَصَرَكَ بِيَدِهِ فَقَدِ استَكمَلَ الإيمانَ . وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ يا عَلِيُّ لَو أحَبَّكَ أهلُ الأَرضِ كَمَحَبَّةِ أهلِ السَّماءِ لَكَ لَما عُذِّبَ أحَدٌ بِالنّارِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّما مَثَلُكَ مَثَلُ «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» ، فَإِنَّهُ مَن قَرَأَها مَرَّةً فَكَأَنَّما قَرَأ ثُلُثَ القُرآنِ ، ومَن قَرَأَها مَرَّتَيِن فَكَأَنَّما قَرَأَ ثُلُثَيِ القُرآنِ ، ومَن قَرَأَها ثَلاثَ مَرّاتٍ فَكَأَنَّما قَرَأَ القُرآنَ ؛ وكَذلِكَ مَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ كانَ لَهُ مِثلُ ثُلُثِ ثَوابِ أعمالِ العِبادِ ، ومَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ ونَصَرَكَ بِلِسانِهِ كانَ لَهُ مِثلُ ثُلُثَي أعمالِ العِبادِ ، ومَن أحَبَّكَ بِقَلبِهِ ونَصَرَكَ بِلِسانِهِ ويَدِهِ كانَ لَهُ مِثلُ ثَوابِ أعمالِ العِبادِ . (3)

.


1- .الإخلاص : 1 .
2- .معاني الأخبار : ص 235 ح 1 ، الأمالي للصدوق : ص 86 ح 54 كلاهما عن أبي بصير عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام عن سلمان ، روضة الواعظين : ص 308 عن سلمان وراجع تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 860 ح 1 .
3- .المحاسن : ج 1 ص 251 ح 473 عن عمرو بن أبي مقدام عن الإمام الصادق عليه السلام ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 861 ح 2 عن ابن عبّاس ، الفضائل لابن شاذان : ص 96 وزاد في صدره «أخبرني جبرائيل عليه السلام أنّه قال لي : مثل حبّ عليّ بن أبي طالب في النّاس مثل ...» وكلاهما نحوه .

ص: 207

2 / 3 كمال ايمان و عمل

ر . ك : ص 349 (مرگ جاهلى) .

2 / 3كمال ايمان و عملپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى ابو الحسن! مَثل تو در ميان امّت من ، مَثَل «قل هو اللّه أحد» است كه هر كس آن را يك بار بخواند ، يك سومِ قرآن را خوانده است و هر كس آن را دو بار بخواند ، دو سوم قرآن را خوانده است و هر كس آن را سه بار بخواند ، [ تمام ]قرآن را خوانده است . [همچنين] هر كس با زبان به تو ارادت بورزد ، يك سوم ايمانش كامل شده است و هر كس ارادت زبانى و قلبى به تو بورزد ، دو سومِ ايمانش كامل شده است و هر كس با زبان و قلبش به تو عشق بورزد و به يارى تو نيز برخيزد ، ايمانش به كمال رسيده است . اى على! سوگند به كسى كه مرا به حق فرستاد ، چنانچه زمينيانْ تو را بدان سان كه آسمانيان دوست دارند ، دوست بدارند ، هيچ كس به آتشِ دوزخْ گرفتار نمى آيد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: جز اين نيست كه مَثَل تو ، مَثَل «قل هو اللّه أحد» است كه هر كس آن را يك بار بخواند ، گويى يك سومِ قرآن را خوانده است و هر كس آن را دو بار بخواند ، گويى دو سومِ قرآن را خوانده است و هر كس آن را سه بار بخواند ، گويى قرآن را ختم كرده است . همچنين ، هر كس تو را در قلبْ دوست بدارد ، برابر يك سومِ ثواب اَعمال بندگان ، نصيب برده است و هر كس تو را در قلبْ دوست بدارد و با زبان به يارى تو برخيزد ، برابر دو سومِ ثواب اعمال بندگان ، نصيب برده است و هر كس تو را در قلبْ دوست بدارد و با زبان و عملْ يارى كند ، برابر همه پاداش اعمال بندگان ، نصيب بُرده است .

.

ص: 208

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا بِقَلبِهِ آتاهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ مِثلَ ثُلُثِ ثَوابِ هذِهِ الاُمَّةِ ، ومَن أحَبَّهُ بِقَلبِهِ وأظهَرَ ذلِكَ بِلِسانِهِ وأَعانَهُ بِيَدِهِ أعطاهُ اللّهُ تَعالى يَومَ القِيامَةِ مِثلَ ثَوابِ هذِهِ الاُمَّةِ كامِلاً . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنّي لَأَرجو لِاُمَّتي في حُبِّ عَلِيٍّ كَما أرجو في قَولِ «لا إلهَ إلَا اللّهُ» . (2)

2 / 4إجابَةُ الدُّعاءِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا قَبِلَ اللّهُ مِنهُ صَلاتَهُ وصِيامَهُ وقِيامَهُ ، وَاستَجابَ دُعاءَهُ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا أباذَرٍّ ، حِبَّ عَلِيّا مُخلِصا ، فَما مِنِ امرِئٍ أحَبَّ عَلِيّا مُخلِصا وسَأَلَ اللّهَ تَعالى شَيئا إلّا أعطاهُ ، ولا دَعا اللّهَ إلّا لَبّاهُ . (4)

2 / 5قَبولُ الأَعمالِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، وَاللّهِ لَو أنَّ رَجُلاً صَلّى وصامَ حَتّى يَصيرَ كَالشِّنِّ البالي ، إذا ما نَفَعَ صَلاتُهُ وصَومُهُ إلّا بِحُبِّكُم . (5)

.


1- .شرح الأخبار : ج 3 ص 445 ح 1308 عن محمّد بن سلام عن الإمام زين العابدين عليه السلام ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 861 ح 3 عن النعمان بن بشير و ح 4 عن محمّد بن كثير عن الإمام الباقر عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، الفضائل لابن شاذان : ص 96 وزاد في صدره «أخبرني جبرائيل عليه السلام أنّه قال لي ...» والثلاثة الأخيرة نحوه .
2- .بشارة المصطفى : ص 145 عن صدقة بن موسى عن الإمام الكاظم عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 72 ح 51 ؛ فضائل الشيعة : ص 46 ح 1 ، بشارة المصطفى : ص 37 ، مائة منقبة : ص 149 ح 95 ، إرشاد القلوب : ص 235 ، أعلام الدين : ص 464 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 104 كلّها عن ابن عمر .
4- .أعلام الدين : ص 136 عن أبي ذرّ .
5- .كفاية الأثر : ص 71 ، إرشاد القلوب : ص 415 كلاهما عن أبي ذرّ ، بحار الأنوار : ج 36 ص 302 ح 140 .

ص: 209

2 / 4 اجابت دعا
2 / 5 پذيرش اعمال

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را در قلبْ دوست بدارد ، خداوند در روز قيامت ، برابر يك سومِ ثواب اعمال اين امّت را به او ارزانى مى دارد و هر كس كه على را در قلبْ دوست بدارد و اين دوست داشتن را بر زبانْ آشكار سازد و عملاً به يارى او برخيزد ، خداوند در روز قيامت ، برابر تمام ثواب اعمال اين امّت را به او ارزانى مى دارد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :من از امّتم مهرورزى به على را همان گونه انتظار دارم كه گفتن «لا إله إلّا اللّه » را از ايشان انتظار دارم .

2 / 4اجابت دعاپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست بدارد ، خداوند ، نماز ، روزه ، شب زنده دارى او را مى پذيرد و دعايش را مستجاب مى گرداند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى ابو ذر! على را مخلصانه دوست بدار . هيچ بنده اى نيست كه على را با اخلاصْ دوست بدارد و از خداوند ، چيزى طلب كند كه به وى نبخشد و يا دعايى نمايد كه پاسخش را ندهد .

2 / 5پذيرش اعمالپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! چنانچه فردى آن گونه نماز بگزارد و روزه بدارد كه به سان مَشكِ كهنه [ ، چروكيده و نحيف] گردد ، با اين حال ، نماز و روزه اش سودى نمى بخشد ، مگر به واسطه دوست داشتنِ شما .

.

ص: 210

بشارة المصطفى عن ابن عبّاس :قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ، أوصِني . فَقالَ : يَابنَ عَبّاسٍ ، عَلَيكَ بِحُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أوصِني . قالَ : عَلَيكَ بِمَوَدَّةِ عَلِيّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَالَّذي بَعَثَني بِالحَقِّ نَبِيّا لا يَقبَلُ اللّهُ مِن عَبدٍ حَسَنَةً حَتّى يَسأَلَهُ عَن حُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ، مَن أرادَ أن يُطفِئَ غَضَبَ اللّهِ ، ومَن أرادَ أن يُقبَلَ عَمَلُهُ ، فَليُحِبَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَإِنَّ حُبَّهُ يَزيدُ الإيمانَ ، وإنَّ حُبَّهُ يُذيبُ السَّيِّئاتِ كَما تُذيبُ النّارُ الرَّصاصَ . (2)

2 / 6غُفرانُ الذُّنوبِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ يَأكُلُ السَّيِّئاتٍ كَما تَأكُلُ النّارُ الحَطَبَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :حُبُ عَلِيٍّ يَأكُلُ الذُّنوبَ كَما تَأكُلُ النّارُ الحَطَبَ. (4)

.


1- .بشارة المصطفى : ص 42 ، الأمالي للطوسي : ص 105 ح 161 وليس فيه صدره ، كشف الغمّة : ج 2 ص 6 وراجع الفضائل لابن شاذان : ص 142 .
2- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 305 ح 871 عن أبي ذرّ رفعه .
3- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 195 الرقم 1885 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 244 ح 8761 ؛ صفات الشيعة : ص 53 ح 10 كلّها عن ابن عبّاس ، بحار الأنوار : ج 39 ص 306 ح 121 .
4- .تاريخ دمشق : ج 13 ص 52 ح 3048 ، الفردوس : ج 2 ص 142 ح 2722 كلاهما عن ابن عبّاس ، كنز العمّال : ج 11 ص 621 ح 33021 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 198 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 266 ح 40 نقلاً عن الروضة والفضائل لابن شاذان وفيه «يحرق» و«تحرق» بدل «يأكل» و«تأكل» وكلاهما عن ابن عبّاس .

ص: 211

2 / 6 آمرزش گناهان

بشارة المصطفى_ به نقل از ابن عبّاس _: گفتم : اى پيامبر خدا! مرا سفارشى فرما . فرمود : «اى فرزند عبّاس! بر تو باد دوست داشتن على بن ابى طالب» . [دوباره] گفتم : اى پيامبر خدا! سفارشى فرما . فرمود : «بر تو باد دوستى با على بن ابى طالب . سوگند به آن كه مرا به حق به پيامبرى فرستاد ، خداوند ، كار نيكى را از بنده اى نمى پذيرد ، مگر اين كه از او درباره دوست داشتن على بپرسد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! هر كس كه مايل است خشم خدا را فرو نشانَد و عملش پذيرفته گردد ، بايد دوستدار على بن ابى طالب باشد ؛ چرا كه دوست داشتن او بر ايمان مى افزايد و مِهر او گناهان را ذوب مى كند ، همچنان كه آتش ، سرب را مى گدازد .

2 / 6آمرزش گناهانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على بن ابى طالب ، گناهان را از بين مى برد ، همان گونه كه آتشْ هيزم را .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على ، گناهان را از بين مى برد ، همان گونه كه آتشْ هيزم را .

.

ص: 212

كنز الفوائد عن سهل بن سعيد :بَينا أبوذَرٍّ قاعِدٌ مَعَ جَماعَةٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكُنتُ يَومَئِذٍ فيهِم ، إذ طَلَعَ عَلَينا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَرَماهُ أبوذَرٍّ بَنَظرِهِ ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَى القَومِ بِوَجهِهِ فَقالَ : مَن لَكُم بِرَجُلٍ ، مَحَبَّتُهُ تُساقِطُ الذُّنوبَ عَن مُحِبّيهِ كَما يُساقِطُ الرّيحُ العاصِفُ الهَشيمَ مِنَ الوَرَقِ عَنِ الشَّجَرِ ؟ ! سَمِعتُ نَبِيَّكُم صلى الله عليه و آله يَقولُ ذلِكَ لَهُ . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ حَسَنَةٌ لا يَضُرُّ مَعَها سَيِّئَةٌ ، وبُغضُهُ سَيِّئَةٌ لا تَنفَعُ مَعَها حَسَنَةٌ 2 . (2)

2 / 7السُّرورُ عِندَ المَوتِرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: حَسبُكَ ، ما لِمُحِبِّكَ حَسرَةٌ عِندَ مَوتِهِ ، ولا وَحشَةٌ في قَبرِهِ ، ولا فَزَعٌ يَومَ القِيامَةِ . (3)

.


1- .كنز الفوائد : ج 2 ص 67 .
2- .الفردوس : ج 2 ص 142 ح 2725 عن معاذ بن جبل ، المناقب للخوارزمي : ص 76 ح 56 ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 270 ح 4 كلاهما عن أنس بن مالك ؛ نهج الحقّ : ص 259 ، الفضائل لابن شاذان : ص 82 عن عبد اللّه بن عبّاس ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 197 عن ابن عمر .
3- .تاريخ بغداد : ج 4 ص 102 الرقم 1756 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 312 ح 889 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 237 كلّها عن عائشة .

ص: 213

2 / 7 شادى به هنگام مرگ

كنز الفوائد_ به نقل از سهل بن سعيد _: روزى ، ابو ذر با عدّه اى از ياران پيامبر خدا نشسته بود و من نيز در ميان آنان بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام سر رسيد . ابو ذر ، نگاهى به او انداخت و سپس ، رو به جمع حاضر كرد و گفت : چه كسى اين مرد را دوست دارد؟ از پيامبرتان شنيدم كه درباره او مى فرمود : «دوست داشتن او گناهان دوستدارانش را مى ريزد ، آن چنان كه تندبادْ برگ هاى خشك را از درخت» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على بن ابى طالب ، عمل نيكى است كه با آن ، هيچ گناهى زيان نمى رساند و دشمن داشتن او گناهى است كه هيچ ثوابى در كنار آن ، سودمند نمى افتد . 1

2 / 7شادى به هنگام مرگپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: همين [ فضيلت ]براى تو بس كه دوستدار تو در لحظه مرگش افسوس ، در قبرش وحشت ، و در روز رستاخيزْ بيم نخواهد داشت .

.

ص: 214

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيّ ، إخوانُكَ يَفرَحونَ في ثَلاثَةِ (1) مَواطِنَ : عِندَ خُروجِ أنفُسِهِم وأنَا شاهِدُهُم وأنتَ ، وعِندَ المُساءَلَةِ في قُبورِهِم ، وعِندَ العَرضِ الأَكبَرِ وعِندَ الصِّراطِ إذا سُئِلَ الخَلقُ عَن إيمانِهِم فَلَم يُجيبوا . (2)

الإمام الباقر عليه السلام :أنفَعُ ما يَكونُ حُبُّ عَلِيٍّ لَكُم إذا بَلَغَتِ النَّفسُ الحُلقومَ . (3)

2 / 8لِقاؤُهُ في أحَبِّ المَواطِنِرجال الكشّي ع_ن الحارث الأعور :أتَ_ي_تُ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيّا عليه السلام ذاتَ لَيلَةٍ فَقالَ : يا أعورُ ما جاءَ بِكَ (4) ؟ قالَ : فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، جاءَ بي وَاللّهِ حُبُّكَ . قالَ : فَقالَ : أما إنّي سَاُحَدِّثُكَ لِشُكرِها : أما إنّهُ لا يَموتُ عَبدٌ يُحِبُّني فَتَخرُجُ نَفسُهُ حَتّى يَراني حَيثُ يُحِبُّ ، ولا يَموتُ عَبدٌ يُبغِضُني فَتَخرُجُ نَفسُهُ حَتّى يَراني حَيثُ يَكرَهُ . (5)

الأمالي للطوسي عن الحارث الهمداني :دَخَل_تُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : ما جاءَ بِكَ ؟ قالَ : فَقُلتُ : حُبّي لَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ : يا حارِثُ ، أ تُحِبُّني ؟ فَقُلتُ : نَعَم وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : أما لَو بَلَغَت نَفسُكَ الحُلقومَ رَأَيتَني حَيثُ تُحِبُّ ، ولَو رَأَيتَني وأَنَا أذودُ (6) الرِّجالَ عَنِ الحَوضِ ذَودَ غَريبَةِ الإِبِلِ لَرَأَيتَني حَيثُ تُحِبُّ ، ولَو رَأَيتَني وأنَا مارٌّ عَلَى الصِّراطِ بِلِواءِ الحَمدِ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَرَأَيتَني حَيثُ تُحِبُّ . (7)

.


1- .كذا ، والمعدود أربعة ! ولعلّ العرض والصراط واحدٌ ؛ أي عند العرض الأكبر عند الصراط بحذف الواو على البدل (هامش المصدر) .
2- .الأمالي للصدوق : ص 656 ح 891 ، بشارة المصطفى : ص 180 كلاهما عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، فضائل الشيعة : ص 56 ح 17 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام ، تفسير فرات : ص 266 ح 360 عن الإمام عليّ عليه السلام وكلاهما عنه صلى الله عليه و آله .
3- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 72 .
4- .في المصدر: «جاءك»، والصحيح ما أثبتناه كما في أعلام الدين.
5- .رجال الكشّي : ج 1 ص 299 الرقم 142 ، أعلام الدين : ص 448 نحوه .
6- .الذود : السوق والطرد والدفع (لسان العرب : ج 3 ص 167 «ذود») .
7- .الأمالي للطوسي : ص 48 ح 61 ، بشارة المصطفى : ص 73 وليس فيه من «فقال : ما جاء بك ؟» إلى «أتحبّني» وراجع الأمالي للصدوق : ص 374 ح 471 .

ص: 215

2 / 8 ديدار على در خوشايندترين موقعيت ها

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! پيروانت در سه موقعيّت ، شادمان اند : هنگام خارج شدن روح از جسمشان (كه من و تو نظاره گر آنانيم) ؛ به وقت پرسش و پاسخ در قبرشان ؛ و در روز رستاخيز و بر پل صراط ، زمانى كه مردم از باورهايشان پرسيده مى شوند و پاسخى ندارند .

امام باقر عليه السلام :سودمندترين چيز براى شما در لحظه اى كه مرگ فرا مى رسد، مهر على عليه السلام است .

2 / 8ديدار على در خوشايندترين موقعيت هارجال الكشّى_ به نقل از حارث اَعوَر _: يك شب نزد امير مؤمنان على عليه السلام آمدم . پرسيد : «اى اعور! چه چيزْ تو را به اين جا كشاند؟». پاسخ دادم : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، مهر تو مرا به اين جا آورد . [ على عليه السلام ] فرمود : «پس [ بگذار] من هم به سپاسِ اين دوست داشتن ، به تو خبر بدهم كه دوستدار من نمى ميرد ، مگر آن كه به وقت خارج شدن روحش ، همان وقتى كه دوست دارد ، مرا مى بيند ؛ و دشمن من نمى ميرد ، مگر اين كه به وقت خارج شدن روحش ، همان وقتى كه دوست نمى دارد ، مرا مى بيند» .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از حارث همْدانى _: نزد امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام ، رفتم . فرمود : «چه چيزْ تو را به اين جا كشاند؟» . گفتم : مهر تو ، اى امير مؤمنان! پرسيد : «اى حارث! مرا دوست دارى؟» . گفتم : آرى ؛ به خدا سوگند ، اى امير مؤمنان! فرمود : «در لحظه مرگت مرا مى بينى ، همان وقتى كه دوست دارى و اگر مرا [ در حالى] ديدى كه مردانى را از كنار حوض [كوثر ]مى پراكنم ، به گونه اى كه شتر غريبه را دور مى سازند ، مرا آن چنان كه دوست مى دارى ، مى بينى و اگر مشاهده كردى كه بر پل صراط ، با دَرَفش ستايش (1) در پيشاپيش پيامبر خدا حركت مى كنم ، حتما مرا آن چنان كه مى پسندى ، درمى يابى» .

.


1- .لِواء الحمد ، پرچم مخصوص پيامبر خدا در جنگ هاى صدر اسلام و از جمله در فتح مكّه . (م)

ص: 216

شرح نهج البلاغة عن أبي غسّان النهدي :دَخَلَ قَومٌ مِنَ الشّيعَةِ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فِي الرُّحبَةِ وهُوَ عَلى حَصيرٍ خَلَقٍ (1) ، فَقالَ : ما جاءَ بِكُم ؟ قالوا : حُبُّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قالَ : أما إنَّهُ مَن أحَبَّني رَآني حَيثُ يُحِبُّ أن يَراني ، ومَن أبغَضَني رَآني حَيثُ يَكرَهُ أن يَراني . (2)

الكافي عن عبد الرحيم :قُلتُ لِأَبي جَعفَرٍ عليه السلام : حَدَّثَني صالِحُ بنُ ميثَمٍ عَن عَبايَةَ الأَسَدِيِّ أنّهُ سَمِع عَلِيّا عليه السلام يَقولُ : وَاللّهِ لا يُبغِضُني عَبدٌ أبَدا يَموتُ عَلى بُغضي إلّا رَآني عِندَ مَوتِهِ حَيثُ يَكرهُ ، ولا يُحِبُّني عَبدٌ أبَدا فَيَموتُ عَلى حُبّي إلّا رَآني عِندَ مَوتِهِ حَيثُ يُحِبُّ . فَقالَ أبو جَعفَرٍ عليه السلام : نَعَم ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِاليَمينِ . (3)

الإمام الصادق عليه السلام :وَاللّهِ لا يَهلِكُ هالِكٌ عَلى حُبِّ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا رَآهُ في أحَبِّ المَواطِنِ إلَيهِ ، وَاللّهِ لا يَهلِكُ هالِكٌ عَلى بُغضِ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا رَآهُ في أبغَضِ المَواطِنِ إلَيهِ . (4)

الكافي عن محمّد بن حنظلة :قُلتُ لِأبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام : جُعِلتُ فِداكَ ، حَديثٌ سَمِعتُهُ مِن بَعضِ شيعَتِكَ ومَواليكَ يَرويهِ عَن أبيكَ ، قالَ : وماهُوَ ؟ قُلتُ : زَعَموا أنَّهُ كانَ يَقولُ : أغبَطُ ما يَكونُ امرُؤٌ بِما نَحنُ عَلَيهِ إذا كانَتِ النَّفسُ في هذِهِ ، فَقالَ : نَعَم ، إذا كانَ ذلِكَ أتاهُ نَبِيُّ اللّهِ وأتاهُ عَلِيٌّ وأتاهُ جَبرَئيلُ وأتاهُ مَلَكُ المَوتِ عليهم السلام ، فَيَقولُ ذلِكَ المَلَكُ لِعَليٍّ عليه السلام : يا عَلِيُّ ، إنَّ فُلانا كانَ مُواليا لَكَ ولِأهلِ بَيتِكَ ؟ ! فَيَقولُ : نَعَم ، كانَ يَتَوَلّانا ويتبرّأ مِن عَدُوِّنا ، فَيَقولُ ذلِكَ نَبِيُّ اللّهِ لِجَبرَئيلَ ، فَيَرفَعُ ذلِكَ جَبرَئيلُ إلَى اللّهِ عَزَّوجَلَّ . (5)

.


1- .خَلُقَ الثوبُ : إذا بَلِيَ ، فهو خَلَقٌ (المصباح المنير : ص 180 «خلق») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 104 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 178 ح 140 عن أبي الحجاف عن رجل نحوه وراجع الأمالي للطوسي : ص 180 ح 301 وبشارة المصطفى : ص 98 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 223 .
3- .الكافي : ج 3 ص 132 ح 5 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 164 ح 273 ، بشارة المصطفى : ص 93 كلاهما عن مسعدة بن صدقة .
5- .الكافي : ج 3 ص 134 ح 13 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 239 ح 27 .

ص: 217

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو غَسّان نَهْدى _: گروهى از پيروان على عليه السلام در رُحبَه نزد آن وى آمدند و او بر حصير فرسوده اى نشسته بود . [ على عليه السلام ] فرمود : «چه چيزْ شما را به اين جا كشاند؟» . گفتند : مهر تو ، اى امير مؤمنان! [ على عليه السلام ] فرمود : «بدانيد كه دوستدارم مرا مى بيند ، در آن وقتى كه دوست دارد مرا ببيند ؛ و دشمنم مرا مى بيند ، در آن وقتى كه ناخوش مى دارد مرا ببيند» .

الكافى_ به نقل از عبد الرحيم _: به ابو جعفر امام باقر عليه السلام گفتم : صالح بن ميثم از عبايه اسدى نقل كرده است كه از على عليه السلام شنيده است كه مى فرمود : «به خدا سوگند ، بنده اى كه دشمن من است ، هرگز بر كينه من نمى ميرد ، مگر آن كه هنگام مرگش ، در آن وقتى كه ناخوش مى دارد ، مرا ببيند و بنده اى كه دوستدار من است ، هرگز بر مهر من نمى ميرد ، مگر آن كه به هنگام مرگش ، در آن وقتى كه دوست مى دارد ، مرا درك كند» . ابو جعفر عليه السلام فرمود : «آرى ؛ و پيامبر خدا در سمت راست شخص محتضر است» .

امام صادق عليه السلام :به خدا سوگند ، هيچ ميرنده اى با مهر على عليه السلام نمى ميرد ، مگر آن كه او را در خوشايندترين جايگاه ها مى بيند و به خدا سوگند ، هيچ ميرنده اى با كينه على عليه السلام نمى ميرد ، مگر آن كه او را در ناخوشايندترين موقعيت ها مى بيند .

الكافى_ به نقل از محمّد بن حنظله _: به ابو عبد اللّه امام صادق عليه السلام گفتم : فدايت گردم! حديثى از بعضى از دوستداران و پيروانت شنيدم كه آن را از پدرت نقل مى كردند . فرمود : «آن حديث چيست؟». گفتم : مى پندارند كه او فرموده است : «مسرّت بخش ترين هنگام براى انسان با توجّه به منزلتى كه ما بر آنيم ، وقتى است كه جان به لب آيد» . فرمود : «آرى . هنگامى كه مرگ در رسد ، پيامبر خدا ، على عليه السلام ، جبرئيل عليه السلام و فرشته مرگ مى آيند . آن گاه اين فرشته به على عليه السلام خواهد گفت : اى على! آيا فلان شخص ، دوستدار تو و خاندانت بود؟ [ على عليه السلام ] پاسخ مى دهد كه : آرى . او ما را دوست مى داشت و از دشمنان ما بيزارى مى جُست . اين سخن را پيامبر خدا نيز به جبرئيل عليه السلام مى گويد و جبرئيل عليه السلام ، آن را به نزد خداى عز و جل بالا مى برد» .

.

ص: 218

الكافي عن ابن أبي يعفور :كانَ خَطّابُ الجُهَنِيُّ خَليطا لَنا ، وكانَ شَديدَ النَّصبِ لِالِ مُحَمَّدٍ عليهم السلام ، وكانَ يَصحَبُ نَجدَةَ الحَروريَّ (1) ، قالَ : فَدَخَلتُ عَلَيهِ أعودُهُ لِلخِلطَةِ (2) وَالتَّقِيَّةِ ، فَإِذا هُوَ مُغمىً عَلَيهِ في حَدِّ المَوتِ ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ : مالي ولَكَ يا عَلِيُّ ! فَأَخبَرتُ بِذلِكَ أبا عَبدِ اللّهِ عليه السلام ، فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : رَآهُ ورَبِّ الكَعبَةِ ، رَآهُ ورَبِّ الكَعبَةِ . (3)

راجع : ج 8 ص 374 (عليّ عن لسان عليّ / المناقب المنثورة) .

2 / 9جَوازُ الصِّراطِتاريخ بغداد عن ابن عبّاس :قُلتُ لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : يا رَسولَ اللّهِ ، لِلنّارِ جَوازٌ ؟ قالَ : نَعَم . قُلتُ : وما هُوَ ؟ قالَ : حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (4)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :لِكُلِّ شَيءٍ جَوازٌ ، وجَوازٌ الصِّراطِ حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ يَقعُدُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَى الفِردَوسِ ؛ وهُوَ جَبَلٌ قَد عَلا عَلَى الجَنَّةِ ، وفَوقَهُ عَرشُ رَبِّ العالَمينَ ، ومِن سَفحِهِ تَتَفَجَّرُ أنهارُ الجَنَّةِ وتَتَفَرَّقُ فِي الجِنانِ ، وهُوَ جالِسٌ عَلى كُرسِيٍّ مِن نورٍ يَجري بَينَ يَدَيهِ التَّسنيمُ (6) ، لا يَجوزُ أحَدٌ الصِّراطَ إلّا ومَعَهُ بَراءَةٌ بِوَلايَتِهِ ووَلايَةِ أهلِ بَيتِهِ ، يُشرِفُ عَلَى الجَنَّةِ ، فَيُدخِلُ مُحِبّيهِ الجَنَّةَ ومُبِغضيهِ النّارَ . (7)

.


1- .في المصدر : « الحَروريّة » وهو تصحيف . وهو نجدة بن عامر الحَروري الحنفي ؛ خارجيٌّ من اليمامة ، وأصحابه النجدات وهم قوم من الحَروريّة ، ويقال لهم أيضا : النجديّة (تاج العروس : ج 5 ص 274 «نجد») .
2- .الخِلطَة : مثل العِشرة وزنا ومعنىً (المصباح المنير : ص 177 «خلط») .
3- .الكافي : ج 3 ص 133 ح 9 .
4- .تاريخ بغداد : ج 3 ص 161 الرقم 1203 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 244 ح 8762 .
5- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 156 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 202 ح 23 .
6- .التَّسنيمُ : هو ماءٌ بالجنّة مسمّى به ؛ لأنّه يجري فوق الغُرَف والقُصور (تاج العروس : ج 16 ص 370 «سنم») .
7- .المناقب للخوارزمي : ص 71 ح 48 ، مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 39 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 292 ح230؛ مائة منقبة : ص 107 ح 52 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 156 وفيه من «وهو جالس ...» ، كشف الغمّة : ج 1 ص 103 كلّها عن عبد اللّه ، إرشاد القلوب : ص 235 .

ص: 219

2 / 9 جواز عبور از صراط

الكافى_ به نقل از ابو يَعفور _: خَطّاب جُهَنى ، با ما رفت و آمد داشت و نسبت به خاندان محمّد صلى الله عليه و آله دشمنى شديد داشت . او با نَجده حَرورى (1) همراهى مى كرد . به خاطر تقيّه و ارتباط ، به ملاقات خطّاب رفتم . وى بيهوش و در حال مرگ بود و شنيدم كه مى گفت : اى على! مرا با تو چه كار است ؟ اين را به ابو عبد اللّه امام صادق عليه السلام خبر دادم . فرمود : «سوگند به پروردگار كعبه كه على را مى ديده است ؛ سوگند به پروردگار كعبه كه او را مى ديده است!» .

ر . ك : ج 8 ص 375 (على از زبان على / فضيلت هاى پراكنده) .

2 / 9جواز عبور از صراطتاريخ بغداد_ به نقل از ابن عبّاس _: از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدم : اى پيامبر خدا! آيا براى گذر از آتش جهنّم ، به گذرنامه (اجازه عبور) ، نياز است؟ فرمود : «آرى» . سؤال كردم : آن چيست؟ فرمود : «دوست داشتن على بن ابى طالب» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كارى [در قيامت ]اجازه اى نياز دارد و اجازه عبور از صراط ، دوست داشتن على بن ابى طالب است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هنگامه برپايى رستاخيز ، على بن ابى طالب بر فردوس ، مى نشيند و فردوس ، كوهى مُشرف بر بهشت است كه در بالاى آن ، عرش پروردگار جهانيان قرار دارد و نهرهاى بهشتى در دامنه اش جارى اند و در باغ ها پخش مى شوند . [ در آن هنگامه ]على بر بارگاهى از نور ، نشسته است و تسنيم (2) در برابرش جارى است . كسى از صراط نمى گذرد ، مگر آن كه برگه عبور ولايت على و خاندان او در دستش باشد . او بر بهشت ، نظارت دارد و دوستدارانش را وارد بهشت مى كند و دشمنانش را به آتش مى اندازد .

.


1- .نجدة بن عامر حَرورى حنفى ، از مردم يمامه و از بزرگان حَروريّه (خوارج) بود . پيروانِ او را «نجدات» يا «نجديّه» مى گفتند (تاج العروس : ج 5 ص 274 «نجد») .
2- .تسنيم ، نام نهرى در بهشت است كه در بالاى غرفه ها و قصرها جارى است (تاج العروس : ج 16 ص 370 «سنم») .

ص: 220

راجع : ج 8 ص 202 (معه جواز الصراط) . ج 2 ص 176 (مضار مخالفته ومفارقته) .

2 / 10الثَّباتُ عَلَى الصِّراطِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :ما ثَبَّتَ اللّهُ حُبَّ عَلِيٍّ في قَلبِ مُؤمِنٍ فَزَلَّت بِهِ قَدَمٌ ، إلّا ثَبَّتَ اللّهُ قَدَمَيهِ (1) يَومَ القِيامَةِ عَلَى الصِّراطِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: ما ثَبَتَ حُبُّكَ في قَلبِ امرِئٍ مُؤمِنٍ فَزَلَّت بِهِ قَدَمُهُ عَلَى الصِّراطِ إلّا ثَبَتَ لَهُ قَدَمٌ حَتّى أدخَلَهُ اللّهُ بِحُبِّكَ الجَنَّةَ . (3)

الإمام الباقر عليه السلام :ما ثَبَّتَ اللّهُ تَعالى حُبَّ عَلِيٍّ عليه السلام في قَلبِ أحَدٍ فَزَلَّت لَهُ قَدَمٌ ، إلّا ثَبَتَت لَهُ قَدَمٌ اُخرى . (4)

.


1- .في المصدر : «قدماه» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .المتّفق والمفترق : ج 1 ص 521 ح 276 عن محمّد بن علي ، كنز العمّال : ج 11 ص 621 ح 33022 .
3- .فضائل الشيعة : ص 48 ح 4 ، الأمالي للصدوق : ص 679 ح 927 كلاهما عن أبي حمزة الثمالي عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
4- .الأمالي للطوسي : ص 133 ح 212 ، بشارة المصطفى : ص 71 كلاهما عن حنان بن سدير .

ص: 221

2 / 10 پايدارى بر صراط

ر . ك : ج 8 ص 203 (اجازه عبور از صراط با اوست) . ج 2 ص 177 (زيان هاى مخالفت با او و جدايى از او) .

2 / 10پايدارى بر صراطپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند ، مهر على را در قلب مؤمنى نمى نهد كه با وجود آن قدمش بلرزد ، مگر آن كه خداوند در روز قيامت بر پل صراط ، قدم هايش را استوار مى سازد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: مهر تو در دل مؤمنى قرار نمى گيرد كه با وجود آن ، گام هايش بر صراط بلغزد ، مگر آن كه گامش استوار مى شود تا خداوند ، او را با مهر تو وارد بهشت سازد .

امام باقر عليه السلام :خداوند متعال ، مهر على عليه السلام را در قلب كسى نمى نهد ، مگر آن كه اگر گامى به خطا رود ، گام ديگرش استوار است .

.

ص: 222

2 / 11البَراءَةُ مِنَ النّارِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :حُبُّ عَلِيٍّ بَراءَةٌ مِنَ النّارِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :ألا ومَن أحَبَّ عَلِيّا وتَوَلّاهُ ، كَتَبَ اللّهُ لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ وجَوازا عَلَى الصِّراطِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :لَوِ اجتَمَعَ النّاسُ عَلى حُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ لَما خَلَقَ اللّهُ تَعالَى النّارَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :أتاني جَبرَئيلُ مِن قِبَلِ رَبّي جَلَّ جَلالُهُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يُقرِئُكَ السَّلامَ ويَقولُ : بَشِّر أخاكَ عَلِيّا بِأَنّي لا اُعَذِّبُ مَن تَوَلّاهُ ، ولا أرحَمُ مَن عاداهُ . (4)

2 / 12دُخولُ الجَنَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ لِأَحِبّاءِ عَلِيٍّ عليه السلام ، ويَشتَدُّ (5) ضَوؤُها لِأَحِبّاءِ عَلِيٍّ عليه السلام وهُم فِي الدُّنيا قَبلَ أن يَدخُلوها . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ أن يَستَمسِكَ بِالقَضيبِ الأَحمَرِ الَّذي غَرَسَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ في جَنَّةِ عَدنٍ بِيَمينِهِ ، فَليَتَمَسَّك بِحُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . (7)

.


1- .الفردوس : ج 2 ص 142 ح 2723 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 200 كلاهما عن عمر .
2- .بشارة المصطفى : ص 37 عن ابن عمر ، بحار الأنوار : ج 39 ص 278 ح 55 و ج 68 ص 125 ح 53 .
3- .الفردوس : ج 3 ص 373 ح 5135 ، المناقب للخوارزمي : ص 67 ح 39 ؛ بشارة المصطفى : ص 75 كلّها عن ابن عبّاس .
4- .الأمالي للصدوق : ص 93 ح 69 ، بشارة المصطفى : ص 16 و ص 154 كلّها عن طلحة بن زيد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
5- .في المصدر : «وتشتدّ» ، والصحيح ما أثبتناه .
6- .ثواب الأعمال : ص 247 ح 2 عن عتيبة بيّاع القصب عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
7- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 664 ح 1132 عن زيد بن أرقم ، المناقب لابن المغازلي : ص 217 ح 262 عن ابن عبّاس و ح 263 ، المناقب للخوارزمي : ص 76 ح 58 ؛ بشارة المصطفى : ص 191 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 201 والأربعة الأخيرة عن زيد بن أرقم .

ص: 223

2 / 11 رهايى از آتش
2 / 12 ورود به بهشت

2 / 11رهايى از آتشپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على ، رهايى از آتش است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدان! هر ك_س ع_ل_ى را دوس_ت بدارد و پيروى اش كند ، خداوند ، رهايى از آتش جهنّم و اجازه عبور از صراط را برايش واجب مى گردانَد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چنانچه مردمانْ همگى دوستدار على بن ابى طالب بودند، خداوند متعال ، آتش را نمى آفريد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جبرئيل از جانب پروردگار عز و جل نزد من آمد و گفت : اى محمّد! به درستى كه خداوند عز و جل بر تو سلام مى فرستد و مى گويد : «برادرت على را مژده بده كه من ، پيروان و دوستانش را عذاب نمى كنم و بر دشمنانش رحم نمى كنم» .

2 / 12ورود به بهشتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :به درستى كه بهشت ، مشتاق دوستداران على است و پرتوهاى بهشت براى آنان افزوده مى شود ، در حالى كه آنان ، هنوز در دنيا هستند و وارد بهشت نشده اند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه مايل است به نهال سرخى كه خداوند عز و جل ، خود ، آن را در بهشت عَدْن كاشته ، دست يابد ، به مِهر على بن ابى طالبْ چنگ زند.

.

ص: 224

المناقب لابن المغازلي عن أبي هريرة :صَلّى رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله صَلاةَ الفَجرِ فَقالَ : أ تَدرونَ بِما هَبَطَ عَلَيَّ جِبريلُ ؟ قُلنا : اللّهُ أعلَمُ ! قالَ : هَبَطَ عَلَيَّ جِبريلُ فَقالَ : يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللّهَ قَد غَرَسَ قَضيبا فِي الجَنَّةِ ؛ ثُلُثُهُ مِن ياقوتَةٍ حَمراءَ ، وثُلُثُهُ من زَبَرجَدَةٍ خَضراءَ ، وثُلُثُهُ مِن لُؤلُؤَةٍ رَطبَةٍ ، ضَرَبَ عَلَيهِ طاقاتٍ ، جَعَلَ بَينَ الطّاقاتِ غُرَفا (1) ، وجَعَلَ في كُلِّ غُرفَةٍ شَجَرَةً ، وجَعَلَ حَملَها الحورَ العينَ،وأجرى عَلَيهِ عَينَ السَّلسَبيلِ.ثُمَّ أمسَكَ. فَوَثَبَ رَجُلٌ مِنَ القَومِ فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، لِمَن ذلِكَ القَضيبُ ؟ قالَ : مَن أحَبَّ أن يَتَمَسَّكَ بِذلِكَ فَليَتَمَسَّكَ بِحُبِّ عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ . (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن عبد اللّه بن موسى :تَشاجَرَ رَجُلانِ فِي الإِمامَةِ ، فَتَراضَيا بِشَريكِ بنِ عَبدِ اللّهِ فَجاءا إلَيهِ ، فَقالَ شَريكٌ : حَدَّثَنِي الأَعمَشُ عَن شَقيقٍ عَن سَلَمَةَ عَن حُذَيفَةَ [ بنِ ] (3) اليَمانِ : قالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ خَلَقَ عَلِيّا قَضيبا مِن الجَنَّةِ فَمَن تَمَسَّكَ بِهِ كانَ مِن أهلِ الجَنَّةِ . فَاستَعظَمَ ذلِكَ الرَّجُلُ وقالَ : هذَا حَديثٌ ما سَمِعناهُ ! نَأتِي ابنَ دَرّاجٍ . فَأَتَياهُ فَأَخبَراهُ بِقِصَّتِهِما ، فَقالَ : أ تَعجَبانِ مِن هذَا ؟ ! حَدَّثنِي الأَعمَشُ عَن أبي هارونَ العَبدِيِّ عَن أبي سَعيدٍ الخُدرِيِّ قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ خَلَقَ قَضيبا مِن نورٍ فَعَلَّقَهُ بِبُطنانِ عَرشِهِ ، لا يَنالُهُ إلّا عَلِيٌّ ومَن تَوَلّاهُ مِن شيعَتِهِ . فَقالَ الرَّجُلُ : هذِهِ اُختُ تِلكَ ! نَمضي إلى وَكيعٍ . فَمَضَيا إلَيهِ فَأَخبَراهُ بِالقِصَّةِ ، فَقالَ وَكيعٌ : أ تَعجَبانِ مِن هذَا ؟ ! حَدَّثنِي الأَعمَشُ عَن أبي صالِحٍ عَن أبي سَعيدٍ الخُدرِيِّ قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ أركانَ العَرشِ لا يَنالُها إلّا عَلِيٌّ ومَن تَوَلّاهُ مِن شيعَتِهِ . قالَ : فَاعتَرَفَ الرَّجُلُ بِوَلايَةِ عَلِيٍّ عليه السلام . (4)

.


1- .في المصدر : «غرف» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 218 ح 264 .
3- .الزيادة من بحار الأنوار .
4- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 201 ، شرح الأخبار : ج 2 ص 269 ح 577 نحوه ، بحار الأنوار : ج 39 ص 259 ح 32 .

ص: 225

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از ابو هُرَيره _: پيامبر خدا نماز صبح را گزارد و فرمود : «آيا از آنچه جبرئيل بر من نازل كرده است ، آگاهيد؟». گفتيم : خداوند ، آگاه است . فرمود : «جبرئيل ، نزد من آمد و گفت : اى محمّد! به درستى كه خداوند ، نهالى را در بهشت كاشته است كه يك سوم آن از ياقوت قرمز ، يك سوم آن از زِبَرجَد سبز ، و يك سوم ديگرش از مرواريد درخشان است و بر بلنداى آن ، سايبان هايى قرار داده و در بين آنها اتاق هايى و براى هر اتاقى ، درختى كه ميوه آن ، حور العين است و [ نيز ]چشمه سَلسَبيل را بر آن جارى ساخته است » . در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت كرد . مردى برخاست و گفت : اى پيامبر خدا! اين نهال از آنِ كيست؟ فرمود : «هر كس كه دوست دارد به اين نهالْ دست يابد ، بايد به مِهر على بن ابى طالب ، چنگ زند» .

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از عبد اللّه بن موسى _: دو مرد كه بر سر مسئله امامت با يكديگر مشاجره مى كردند ، به ميانجيگرى شريك بن عبد اللّه ، راضى شدند و نزد وى آمدند . شريك گفت : اعمش به نقل از شقيق ، از سلمه ، از حُذيفة بن يمان برايم روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «به درستى كه خداوند عز و جل براى على نهالى از بهشت آفريده است . هر كس به او چنگ زند ، از اهل بهشت است» . آن مرد ، اين حديث را اغراق آميز شمرد و گفت : ما اين حديث را نشنيده ايم . پيش ابن درّاج مى رويم . پيش ابن درّاج رفتند و ماجرا را گفتند . وى گفت : آيا از اين موضوع در شگفتيد؟ اعمش به نقل از ابو هارون عبدى ، از ابو سعيد خُدْرى برايم نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «به درستى كه خداوند ، نهالى از نورْ خلق كرده است و آن را به ژرفاى بارگاهش متّصل نموده است كه هيچ كس را به آن دسترس نيست ، مگر على و دوستدار او از بين پيروانش» . آن مرد گفت : اين هم مثل آن حديث است . به نزد وُكَيع مى رويم . نزد وكيع رفتند و او را از اين ماجرا خبر دادند . وكيع گفت : آيا از اين ماجرا در شگفتيد؟ اعمش به نقل از ابو صالح ، از ابو سعيد خُدْرى به من خبر داده است كه پيامبر خدا فرمود : «به درستى كه دسترسى به ستون هاى عرش ، ممكن نيست ، مگر براى على و دوستدار او از بين پيروانش» . آن گاه ، آن مرد به ولايت على عليه السلام اعتراف كرد .

.

ص: 226

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّ اللّهَ زَيَّنَكَ بِزينَةٍ لَم يُزَيِّنِ العِبادَ بِشَيءٍ أحَبَّ إلَى اللّهِ مِنها ، وهِيَ زينَةُ الأَبرارِ عِندَاللّهِ : الزُّهدُ فِي الدُّنيا ؛ فَجَعَلَكَ لا تَنالُ مِنَ الدُّنيا شَيئا ولا تَنالُ الدُّنيا مِنكَ شَيئا ، ووَهَبَ لَكَ حُبَّ المَساكينِ ، فَجَعَلَكَ تَرضى بِهِم أتباعا ويرَضَونَ بِكَ إماما ، فَطوبى لِمَن أحَبَّكَ وصَدَّقَ فيكَ ! فَهُم جيرانُكَ في دارِكَ ورُفَقاؤُكَ في جَنَّتِكَ ، وأمّا مَن أبغَضَكَ وكَذَبَ عَلَيكَ فَحَقٌّ عَلَى اللّهِ أن يوقِفَهُم يَومَ القِيامَةِ مَوقِفَ الكَذّابينَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :ياعَلِيُّ ، مُحِبّوكَ جيرانُ اللّهِ في دارِ الفِردَوسِ ، لايَتَأَسَّفونَ عَلى ما خَلَّفوا مِنَ الدُّنيا . (2)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 282 ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 337 ح 2157 ؛ الأمالي للطوسي : ص 181 ح 303 ، بشارة المصطفى : ص 98 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 151 ح 87 كلّها عن عمّار بن ياسر نحوه .
2- .فضائل الشيعة : ص 56 ح 17 عن أبي بصير عن الإمام الصادق عليه السلام ، الأمالي للصدوق : ص 656 ح 891 ، بشارة المصطفى : ص 180 كلاهما عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، شرح الأخبار : ج 2 ص 396 ح 745 ، تفسير فرات : ص 266 ح 360 كلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام وكلّها عنه صلى الله عليه و آله .

ص: 227

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! به درستى كه خداوند ، تو را به زيورى زينت داده كه بندگان را به زيورى محبوب تر از آن در نزد خود ، زينت نداده است و آن ، زيور نيكان در پيشگاه خدا ، يعنى پارسايى (زُهد) در دنياست . لذا خدا تو را به گونه اى قرار داده كه نه تو از دنيا به چيزى دست مى يابى و نه دنيا تو از تو به چيزى دست مى يابد . [ خداوند ،] دوستدارىِ بيچارگان را به تو ارزانى داشته است ، به گونه اى كه تو به پيروى آنان خشنودى و آنان به امامت و پيشوايى تو خشنودند . خوشا به حال كسانى كه تو را دوست بدارند و با تو از درِ راستى درآيند! آنان ، همسايگان تو در دنيا و همراهان تو در بهشت اند! و امّا كسانى كه با تو دشمنى ورزيدند و به تو نيرنگ زدند ، سزاوار است كه خداوند ، در روز قيامت ، آنان را در جايگاه دروغگويان قرار دهد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! دوستداران تو ، همسايگان خدا در قصر فردوس اند و براى آنچه در دنيا بر جاى نهاده اند ، افسوس نمى خورند .

.

ص: 228

عنه صلى الله عليه و آله :ما مِن عَبدٍ ولا أمَةٍ يَموتُ وفي قَلبِهِ مِثقالُ حَبَّةٍ مِن خَردَلٍ مِن حُبِّ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا أدخَلَهُ اللّهُ الجَنَّةَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :قُل لِمَن أحَبَّ عَلِيّا : تَهَيَّأ لِدُخولِ الجَنَّةِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام شَجَرَةٌ أصلُها فِي الجَنَّةِ وأغصانُها فِي الدُّنيا ؛ فَمَن تَعَلَّقَ بِها فِي الدُّنيا أدخَلَهُ الجَنَّةَ ، وبُغضُهُ شَجَرَةٌ أصلُها فِي النّارِ وأغصانُها فِي الدُّنيا ؛ فَمَن تَعَلَّقَ بِها فِي الدُّنيا أدّاهُ إلَى النّارِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: حُبُّكَ إيمانٌ وبُغضُكَ نِفاقٌ ، وأوَّلُ مَن يَدخُلُ الجَنَّةَ مُحِبُّكَ ، وأوَّلُ مَن يَدخُلُ النّارَ مبُغِضُكَ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّني ويُبغِضُ عَلِيّا ، لايَجتَمِعُ حُبّي وحُبُّهُ إلّا في قَلبِ مُؤمِنٍ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ جَعَلَ أهلَ حُبّي وحُبِّكَ يا عَلِيُّ في أوَّلِ زُمرَةِ السّابِقينَ إلَى الجَنَّةِ ، وجَعَلَ أهلَ بُغضي وبُغضِكَ في أوَّلِ زُمرَةِ الضّالّينَ مِن اُمَّتي إلَى النّارِ . (5)

أعلام الدين عن أبي ذرّ :كُنتُ جالِسا عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فِي المَسجِدِ ، إذ أقبَلَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَلَمّا رَآهُ مُقبِلاً قالَ : يا أبا ذَرٍّ ، مَن هذَا المُقِبلُ ؟ فَقُلتُ : عَلِيٌّ يا رَسولَ اللّهِ . فَقالَ : يا أبا ذَرٍّ ، أ تُحِبُّهُ ؟ فَقُلتُ: إي وَاللّهِ يا رَسولَ اللّهِ ، إنّي لَاُحِبُّهُ واُحِبُّ مَن يحُبُّهُ. فَقالَ: يا أبا ذَرٍّ ، حِبَّ عَلِيّا وحِبَّ مَن أحَبَّهُ ، فَإِنَّ الحِجابَ الَّذي بَينَ العَبدِ وبَينَ اللّهِ تَعالى حُبُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . يا أبا ذَرٍّ ، حِبَّ عَلِيّا مُخلِصا ، فَما مِنِ امرِئٍ أحَبَّ عَلِيّا مُخلِصا وسَأَلَ اللّهَ تَعالى شَيئا إلّا أعطاهُ ، ولا دَعَا اللّهَ إلّا لَبّاهُ . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنّي لَأَجِدُ حُبَّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى كَبِدي كَبارِدِ الماءِ ، أو كَعَسَلِ النَّحلِ ، أو كَآيَةٍ مِن كِتابِ اللّهِ أتلوها ، وهُوَ عِندي أحلى مِنَ العَسَلِ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : نَحنُ الشَّجَرَةُ الطَّيِّبَةُ ، وَالعُروَةُ الوُثقى ، ومُحِبّونا وَرَقُها ، فَمَن أرادَ الدُّخولَ إلَى الجَنَّةِ فَليَستَمِسك بِغُصنٍ مِن أغصانِها . (6)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 330 ح 660 ، بشارة المصطفى : ص 236 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 24 كلّها عن حذيفة .
2- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 79 ح 91 .
3- .الفضائل لابن شاذان : ص 125 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 223 ح 207 كلاهما عن سلمان .
4- .كشف الغمّة : ج 1 ص 91 عن أبي سعيد ، بحار الأنوار : ج 39 ص 267 ح 42 .
5- .الخصال : ص 577 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام .
6- .أعلام الدين : ص 136 .

ص: 229

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هيچ مرد و زنى كه در دلش به اندازه دانه خَردلى مهر على است ، نمى ميرد ، مگر آن كه خداوندْ او را وارد بهشت مى سازد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :به دوستداران على بگو كه آماده ورود به بهشت شوند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على بن ابى طالب ، درختى است كه ريشه آن در بهشت و شاخه هايش در دنياست . هر كه در دنيا به شاخه هاى آن درخت درآويزد ، او را وارد بهشت مى گرداند و دشمن داشتن او ، درختى است كه ريشه آن در جهنّم و شاخه هايش در دنياست . هر كه به شاخه هاى اين درخت درآويزد ، او را به جهنّم مى كشاند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ به على عليه السلام _: دوست داشتن تو ايمان و دشمن داشتن تو نفاق است . دوستداران تو ، نخستين كسانى هستند كه وارد بهشت مى شوند و دشمنان تو ، نخستين كسانى هستند كه وارد جهنّم مى شوند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دروغ مى گويد كسى كه گمان مى برد مرا دوست دارد ، ولى با على دشمنى مى ورزد ؛ چرا كه محبّت من و او ، جز در قلب مؤمن ، گرد نمى آيد . اى على! به درستى كه خداوند عز و جل دوستداران من و تو را از نخستين گروه سبقت گيرنده به سوى بهشت ، و دشمنان من و تو را از نخستين گروه گم راهان امّتم به سوى جهنّم مى روند ، قرار داده است .

أعلام الدين_ به نقل از ابو ذر _: در مسجد ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بوديم كه على عليه السلام سر رسيد . وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله ديد على عليه السلام مى آيد ، فرمود : «اى ابو ذر! اين كه مى آيد ، كيست؟» . پاسخ دادم : على است ، اى پيامبر خدا ! فرمود : «اى ابو ذر! آيا او را دوست دارى؟» . پاسخ دادم : اى پيامبر خدا! آرى ، به خدا سوگند كه او را دوست دارم و دوستدارانش را نيز دوست دارم . فرمود : «اى ابو ذر! على را دوست بدار و دوستدار على را [نيز] دوست بدار . همانا پرده اى كه ميان خدا و بنده قرار دارد ، مِهر على بن ابى طالب است . اى ابو ذر! على را مخلصانه دوست بدار كه هيچ كس نيست كه على را با اخلاصْ دوست بدارد و از خداوندْ چيزى درخواست كند و يا دعايى نمايد ، مگر آن كه آن چيز را به او عطا مى كند و دعايش را اجابت مى نمايد» . گفتم : اى پيامبر خدا! محبّت على بن ابى طالب را بر جگرم همانند آب خنك ، يا شهدِ زنبور عسل ، يا مانند آيه اى از كتاب خدا كه مى خوانم ، احساس مى كنم ، و محبّت على در نزد من ، شيرين تر از عسل است . پيامبر خدا فرمود : «ما ، درخت پاك و ريسمان محكم هستيم و دوستداران ما برگ هاى آن درخت هستند . پس ، كسى كه مايل است به بهشتْ وارد شود ، بايد به شاخه اى از شاخه هاى اين درخْت در آويزد» .

.

ص: 230

الإمام عليّ عليه السلام :لَيُحِبُّني أقوامٌ يَدخُلونَ بِحُبِّي الجَنَّةَ ، ولَيُبغِضُني أقوامٌ يَدخُلونَ بِبُغضِيَ النّارَ . (1)

2 / 13مُجاوَرَةُ النَّبِيِّ فِي الجَنَّةِالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أخَذَ بِيَدِ حَسَنٍ وحُسَينٍ فَقالَ : مَن أحَبَّني وأحَبَّ هذَيِن وأباهُما واُمَّهُما كانَ مَعي في دَرَجَتي يَومَ القِيامَةِ . (2)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 297 عن أبي السوار العنزي .
2- .سنن الترمذي : ج 5 ص 641 ح 3733 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 168 ح 576 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 694 ح 1185 كلّها عن عليّ بن جعفر عن أخيه الإمام الكاظم عن آبائه عليهم السلام .

ص: 231

2 / 13 همنشينى با پيامبر در بهشت

امام على عليه السلام :كسانى مرا دوست مى دارند كه با مِهر من وارد بهشت مى شوند و كسانى [ نيز] با من دشمنى مى ورزند كه با كينه من ، وارد جهنّم مى شوند .

2 / 13همنشينى با پيامبر در بهشتامام على عليه السلام :پيامبر خدا ، دست حسن و حسين عليهماالسلامرا گرفت و فرمود : «كسى كه من و اين دو نفر و پدر و مادر اين دو را دوست بدارد ، در روز قيامت با من در يك جايگاه است .

.

ص: 232

المناقب للخوارزمي عن جابر بن عبد اللّه :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام : مَن أحَبَّكَ وتَوَلّاكَ أسكَنَهُ اللّهُ مَعَنا . ثُمَّ تَلا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِى جَنَّ_تٍ وَ نَهَرٍ * فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرٍ » (1) . (2)

تفسير فرات عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أبشِر يا عَلِيُّ ، ما مِن عَبدٍ يُحِبُّكَ ويَنتَحِلُ مَوَدَّتَكَ إلّا بَعَثَهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ مَعَنا . ثُمَّ قَرأَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله هذِهِ الآيَةَ «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِى جَنَّ_تٍ وَ نَهَرٍ * فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرٍ» . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا وأطاعَهُ في دارِ الدُّنيا ؛ وَرَدَ عَلَيَّ حَوضي غَدا وكانَ مَعي في دَرَجَتي فِي الجَنَّةِ ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا في دارِ الدُّنيا وعَصاهُ ؛ لَم أرَهُ ولَم يَرَني يَومَ القِيامَةِ ، وَاختُلِجَ (4) دوني ، وأُخِذَ بِهِ ذاتَ الشِّمالِ إلَى النّارِ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا كانَ مَعي في حَضيرَةِ القُدسِ . (6)

الإمام عليّ عليه السلام :مَن أحَبَّني كانَ مَعي ، أما إنَكَ لَو صُمتَ الدَّهرَ كُلَّهُ وقُمتَ اللَّيلَ كُلَّهُ ثُمَّ قُتِلتَ بَينَ الصَّفا وَالمَروَةِ _ أو قالَ : بَينَ الرُّكِن وَالمَقامِ _ لَما بَعَثَكَ اللّهُ إلّا مَعَ هَواكَ بالِغا ما بَلَغَ ؛ إن في جَنَّةٍ فَفي جَنَّةٍ وإن في نارٍ فَفي نارٍ . (7)

راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : القسم الثامن : حقوق أهل البيت / الفصل الثالث : عناوين حقوقهم / المودّة .

.


1- .القمر : 54 و55 .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 276 ح 259 ؛ تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 629 ح 1 .
3- .تفسير فرات : ص 456 ح 597 وص 598 نحوه ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 630 ح 2 وليس فيه «يحبّك» .
4- .خَلَجتُ الشيءَ : انتَزَعتُه . واختَلَجتُه مثله (المصباح المنير : ص 177 «خلج») .
5- .الأمالي للصدوق : ص 374 ح 471 ، بشارة المصطفى : ص 34 كلاهما عن ابن عبّاس .
6- .ملحقات الإحقاق : ج 21 ص 326 نقلاً عن الفائق في اللفظ الرائق : ص 114 ، وفي حديثٍ آخر : «من أحبّ عليّا كان معي ومعه» .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 105 عن حبّة العرني ؛ بحار الأنوار : ج 39 ص 295 .

ص: 233

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از جابر بن عبد اللّه _: پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «كسى كه تو را دوست بدارد و پيروى ات نمايد، خداوند، او را همنشين ما قرارمى دهد». آن گاه ، پيامبر خدا اين آيه را قرائت كرد : « «به درستى كه پرهيزگاران در باغ ها و چشمه هايند ؛ در جايگاه راستى ، نزد پادشاهى نيرومند» » .

تفسير فرات_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى _: پيامبر خدا فرمود : «اى على! شاد باش ؛ زيرا بنده اى نيست كه دوستدار تو باشد و همراهى ات را برگزيده باشد ، مگر آن كه خداوند در روز قيامت ، او را با ما محشور مى سازد» . آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را قرائت كرد : « «همانا پرهيزگاران در باغ ها و چشمه هايند ؛ در جايگاه راستى ، نزد پادشاهى نيرومند» » .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست بدارد و در دنيا از او پيروى كند ، فردا در كنار حوضم (حوض كوثر) بر من وارد مى شود و در بهشت با من در يك جايگاه خواهد بود و هر كس در دنيا على را دشمن بدارد و نافرمانى اش كند ، روز قيامت ، من او را نمى بينم و او نيز مرا نمى بيند و به سوى پيشواى ديگرى كشيده مى شود و وى او را از سمت چپ به سوى جهنّم برده مى شود .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوستدار على ، در صف مقدّم بهشت ، همراه من است (1) .

امام على عليه السلام :دوستدار من ، همراه من است . آگاه باش! چنانچه تو روزها را روزه بدارى و شب ها را به نماز برخيزى و ميان صفا و مروه (يا فرمود : ميان ركن و مقام) به شهادت برسى ، خداوند ، تو را برنمى انگيزد ، مگر به همراه خواسته ات ، هرچه باشد . اگر بهشتى باشد ، در بهشتى و اگر جهنّمى باشد ، در جهنّم خواهى بود .

ر . ك : اهل بيت در قرآن و حديث : بخش هشتم : حقوق اهل بيت / فصل سوم : عناوين حقوق اهل بيت / دوستى .

.


1- .در حديثى ديگر آمده است : «كسى كه على را دوست بدارد ، همراه من و همراه اوست» .

ص: 234

الفصل الثالث : خصائص محبّيه3 / 1طيبُ الوِلادَةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: يا أيُّهَا النّاسُ ، امتَحِنوا أولادَكُم بِحُبِّهِ ؛ فَإِنَّ عَلِيّا لايَدعو إلى ضَلالَةٍ ، ولا يُبعِدُ عَن هُدى ، فَمَن أحَبَّهُ فَهُوَ مِنكُم ، ومَن أبغَضَهُ فَلَيسَ مِنكُم . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، لا يُحِبُّكَ إلّا مَن طابَت وِلادَتُهُ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مَن خَبُثَت وِلادَتُهُ ، ولا يُواليكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُعاديكَ إلّا كافِرٌ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا كانَ طاهِرَ الأَصلِ ، ومَن أبغَضَهُ نَدِمَ يَومَ الفَصلِ . (3)

راجع : ص 358 (خبث الولادة) . أهل البيت في الكتاب والسنّة : القسم التاسع : حبّ أهل البيت / الفصل الثاني : خصائص حبّهم / علامة طيب الولادة .

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 288 ح 8818 عن أنس .
2- .كمال الدين : ص 261 ح 8 عن عليّ بن الحسن السائح عن الإمام العسكري عن آبائه عليهم السلام ، الأمالي للصدوق : ص 383 ح 489 عن ابن عبّاس وفيه إلى «خبثت ولادته» ، الاحتجاج : ج 1 ص 169 ح 35 .
3- .جامع الأخبار : ص 54 ح 64 .

ص: 235

فصل سوم : ويژگى هاى دوستداران امام على

3 / 1 پاك زادى

فصل سوم : ويژگى هاى دوستداران امام على3 / 1پاك زادىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: اى مردمان! فرزندانتان را با محبّت على بيازماييد ، كه على به سوى گم راهى فرا نمى خواند و از هدايت ، دور نمى سازد . پس ، دوستدار او از شماست و دشمنش از شما نيست .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو را دوست نمى دارد ، مگر آن كه نَسَبى پاك دارد و با تو دشمنى نمى ورزد ، مگر آن كه نَسَبى ناپاك دارد و جز مؤمن ، با تو دوستى نمى ورزد و جز كافر ، با تو دشمنى نمى ورزد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را دوست مى دارد ، پاك زاد است و هر كس او را دشمن مى دارد ، در روز قيامت ، پشيمان خواهد بود .

ر . ك : ص 359 (پليدزادگى) . اهل بيت در قرآن و حديث : بخش نهم : دوستى اهل بيت / فصل دوم : ويژگى هاى دوست داشتن اهل بيت / نشانه حلال زادگى .

.

ص: 236

3 / 2الإيمانُرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: حُبُّهُ إيمانٌ ؛ وبُغضُهُ كُفرٌ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :قالَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ : ... ألا وقَد جَعَلتُ عَلِيّا عَلَما لِلنّاسِ ، فَمَن تَبِعَهُ كانَ هادِيا ، ومَن تَرَكَهُ كانَ ضالّاً ، لا يُحِبُّهُ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُهُ إلّا مُنافِقٌ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ حُبَّ عَلِيٍّ قُذِفَ في قُلوبِ المُؤمِنينَ ؛ فَلا يُحِبُّهُ إلّا مُؤمِنٌ ، ولايُبغِضُهُ إلّا مُنافِقٌ . وإنَّ حُبَّ الحَسَنِ وَالحُسَينِ قُذِفَ في قُلوبِ المُؤمِنينَ وَالمُنافِقينَ وَالكافِرينَ ؛ فَلا تَرى لَهُم ذامّا . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ أصحابي ... إنَّ اللّهَ جَلَّ جَلالَهُ جَعَلَ عَلَيّا عَلَما بَينَ الإيمانِ وَالنِّفاقِ ، فَمَن أحَبَّهُ كانَ مُؤمِنا ، ومَن أبغَضَهُ كانَ مُنافِقا . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ... بِمَحَبَّتِكَ يُعرَفُ الأَبرارُ مِنَ الفُجّارِ ، ويُمَيَّزُ بَينَ الأَشرارِ وَالأَخيارِ ، وبَينَ المُؤمِنينَ وَالكُفّارِ . (5)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 65 ح 30 عن ثابت بن أبي صفيّة عن الإمام زين العابدين عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، بشارة المصطفى : ص 160 عن ثابت بن أبي صفيّة عن الإمام زين العابدين عن أبيه عليهماالسلام ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 ، مائة منقبة : ص 70 ح 22 كلاهما عن أبي حمزة عن الإمام زين العابدين عن أبيه عن جدّه عليهم السلام وكلّها عنه صلى الله عليه و آله .
2- .الأمالي للطوسي : ص 306 ح 613 عن داوود بن كثير ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 171 كلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام وراجع بشارة المصطفى : ص 70 وشرح الأخبار : ج 1 ص 153 ح 93 .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 383 عن معاوية بن عمّار عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 43 ص 281 ح 48 .
4- .الأمالي للصدوق : ص 359 ح 443 ، بشارة المصطفى : ص 33 كلاهما عن كثير عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام .
5- .الأمالي للصدوق : ص 101 ح 77 عن مقاتل بن سليمان عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 115 .

ص: 237

3 / 2 ايمان

3 / 2ايمانپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: دوست داشتن او ايمان ، و دشمن داشتن او كفر است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل فرمود : « ... بدانيد كه على را براى مردمان ، نشانه قرار دادم . كسانى كه از او پيروى كنند ، هدايت يافته اند و كسانى كه او را رها كنند ، گم راه اند . جز مؤمن ، او را دوست نمى دارد و جز منافق ، وى را دشمن نمى دارد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :مهر على در قلب هاى مؤمنان ، افكنده شده است . جز مؤمن ، او را دوست نمى دارد و جز منافق ، وى را دشمن نمى دارد . [و امّا ]مِهر حسن و حسين در قلب هاى مؤمنان و منافقان و كافران ، افكنده شده است . از اين رو ، كسى را نمى بينى كه آنان را مذمّت كند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :ياران من! ... به درستى كه خداوند _ كه عظمتش فراگير است _ ، على را نشانه ايمان و نفاق قرار داده است . هر كه دوستش بدارد ، مؤمن است و هر كه دشمنش بدارد ، منافق است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! ... با مِهر توست كه نيكان از نابه كاران ، بدان از خوبان ، و مؤمنان از كافران ، شناخته و متمايز مى شوند .

.

ص: 238

الإمام عليّ عليه السلام :يَشتَرِكُ في حُبِّ ابنَي فاطِمَةَ البَرُّ والفاجِرُ ، وأبَى اللّهُ أن يُحِبَّني إلّا مُؤمِنٌ . (1)

عنه عليه السلام :إنَّ ابنَي فاطِمَةَ يَشرَكُ في حُبِّهِمَا البَرُّ وَالفاجِرُ ، وإنّي كُتِبَ لي أن يُحِبَّني كُلُّ مُؤمِنٍ ، ويُبغِضَني كُلُّ مُنافِقٍ . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ جالِسا في مَلَأٍ مِن أصحابِهِ إذ قامَ فَزِعا ، فَاستَقبَلَ جَنازَةً عَلى أربَعَةِ رِجالٍ مِنَ الحَبَشِ ، فَقالَ : ضَعوهُ ! ثُمَّ كَشَفَ عَن وَجهِهِ فَقالَ : أيُّكُم يَعرِفُ هذَا ؟ فَقالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : أنَا يا رَسولَ اللّهِ ! هذَا عَبدُ بَني رِياحٍ ، مَا استَقبَلَني قَطُّ إلّا قالَ : أنَا وَاللّهِ اُحِبُّكَ . قالَ : قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : فَأَشهَدُ ما يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، وما يُبغِضُكَ إلّا كافِرٌ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ اللّهَ أخَذَ ميثاقَ المُؤمِنينَ عَلى حُبِّكَ ، وأخَذَ ميثاقَ المُنافِقينَ عَلى بُغضِكَ ، ولَو ضَرَبتَ خَيشومَ (4) المُؤمِنِ ما أبغَضَكَ ، ولَو نَثَرتَ الدَّنانيرَ عَلَى المُنافِقِ ما أحَبَّكَ . ياعَلِيُّ، لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ . (5)

الإمام عليّ عليه السلام :لَو ضَرَبتُ خَيشومَ المُؤمِنِ بِسَيفي هذَا عَلى أن يُبغِضَني ما أبغَضَني ، ولَو صَبَبتُ الدُّنيا بِجَمّاتِها (6) عَلَى المُنافِقِ عَلى أن يُحِبَّني ما أحَبَّني ؛ وذلِكَ أنَّهُ قُضِيَ فَانقَضى عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ قالَ : يا عَلِيُّ ، لا يُبغِضُكَ مُؤمِنٌ ، ولا يُحِبُّكَ مُنافِقٌ . (7)

.


1- .المناقب للكوفي : ج 2 ص 477 ح 976 عن محمّد بن جعفر .
2- .الأمالي للطوسي : ص 335 ح 675 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 163 ح 115 كلاهما عن عبد اللّه بن نجي ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 482 ح 982 عن زرّ وكلاهما نحوه .
3- .المحاسن : ج 1 ص 248 ح 466 عن رياح بن أبي نصر .
4- .الخَيشوم : أقصى الأنف ، ومنهم من يطلقه على الأنف ، والجمع خيَاشيم (مجمع البحرين : ج 1 ص 515 «خشم») .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 277 ح 8804 عن أبي ذرّ ؛ بشارة المصطفى : ص 95 عن ابن مسعود نحوه وفيه من «لو ضربت ...» وزاد فيه «لأنّ حبّك إيمان وبغضك نفاق» بعد «ما أبغضك» .
6- .الجَمّات : جمع جَمّة ؛ وهو مجتمع الماء من الأرض ، أراد بجُملتها (مجمع البحرين : ج 1 ص 319 «جمم») .
7- .نهج البلاغة : الحكمة 45 ، بشارة المصطفى : ص 107 عن سويد بن غفلة نحوه ، روضة الواعظين : ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 371 وراجع الغارات : ج 2 ص 520 وشرح نهج البلاغة : ج 4 ص 83 .

ص: 239

امام على عليه السلام :نيك و بد ، در دوست داشتن دو فرزند فاطمه عليهاالسلام مشترك اند ؛ ولى خدا اِبا دارد كه مرا جز مؤمن ، دوست بدارد .

امام على عليه السلام :به درستى كه نيك و بد ، در دوست داشتن دو فرزند فاطمه عليهاالسلاممشترك اند ؛ امّا براى من ، چنين نوشته شده كه هر مؤمنى ، مرا دوست مى دارد و هر منافقى ، مرا دشمن مى دارد .

امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا در ميان گروهى از يارانش نشسته بود كه ناگهانْ هراسان برخاست و به پيشواز جنازه اى _ كه چهار نفر از مردان حَبَشى آن را حمل مى كردند _ رفت و فرمود : «آن را زمين بگذاريد» . سپس روى جنازه را باز كرد و فرمود : «كدام يك از شما اين مرد را مى شناسد؟» . على بن ابى طالب عليه السلام گفت : من ، اى پيامبر خدا! اين ، برده بنى رياح است كه هيچ گاه به ديدار من نمى آمد ، مگر آن كه مى گفت : به خدا سوگند ، تو را دوست دارم . پيامبر خدا فرمود : «شهادت مى دهم كه جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز كافر ، تو را دشمن نمى دارد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: به درستى كه خداوند از مؤمنان درباره دوست داشتن تو و از منافقان بر سرِ دشمن داشتن تو پيمان گرفته است . چنانچه بر بينى مؤمن بزنى تا تو را دشمن بدارد ، تو را دشمن نمى دارد ؛ و چنانچه دينارها به منافق بدهى تا تو را دوست بدارد ، دوستت نمى دارد . اى على! جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق ، تو را دشمن نمى دارد .

امام على عليه السلام :چنانچه با اين شمشيرم بر بينى مؤمن بزنم تا مرا دشمن بدارد ، هرگز با من دشمنى نمى ورزد و چنانچه تمام دنيا را بر منافقْ نثار كنم تا مرا دوست بدارد ، هرگز مرا دوست نخواهد داشت . اين بدان جهت است كه مقدّر شده و بر زبان پيامبر اُمّى جارى گشته است كه گفت : «اى على! هيچ مؤمنى ، تو را دشمن نمى دارد و هيچ منافقى ، تو را دوست نمى دارد» .

.

ص: 240

عنه عليه السلام :لَو ضَرَبتُ خَياشيمَ المُؤمِنِ بِالسَّيفِ ما أبغَضَني ، ولَو نَثَرتُ عَلَى المُنافِقِ ذَهَبا وفِضَّةً ما أحَبَّني ؛ إنَّ اللّهَ أخَذَ ميثاقَ المُؤمِنينَ بِحُبّي ، وميثاقَ المُنافِقين بِبُغضي ، فَلا يُبِغضُني مُؤمِنٌ ، ولا يُحِبُّني مُنافِقٌ أبَدا . (1)

عنه عليه السلام :وَاللّهِ لَو ضَرَبتُ خَيشومَ مُحِبّينا بِالسَّيفِ ما أبغَضونا ، ووَاللّهِ لَو أدنَيتُ إلى مُبغِضينا وحَثَوتُ (2) لَهُم مِنَ المالِ ما أحَبّونا . (3)

راجع : ص 366 (النفاق) .

3 / 3التَّقوىالإمام عليّ عليه السلام :لَقَد كانَ حَبيبي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَثيرا ما يَقولُ لي : يا عَلِيُّ حُبُّكَ تَقوى وإيمانٌ ، وبُغضُكَ كُفرٌ ونِفاقٌ . (4)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ تَقِيٌّ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا فاجِرٌ رَدِيٌّ . (5)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 83 عن أبي الطفيل .
2- .حثا الرجل التراب يَحثوه : إذا أهاله بيده ، وبعضهم يقول : قبضه بيده ثمّ رماه (مجمع البحرين : ج 1 ص 359 «حثا») .
3- .الكافي : ج 8 ص 268 ح 396 عن أبي يحيى كوكب الدم ، تفسير فرات : ص 482 ح 628 كلاهما عن الإمام الصادق عليه السلام وفيه «حبوتُ» بدل «حثوتُ» .
4- .الأمالي للصدوق : ص 77 ح 44 ، بشارة المصطفى : ص 156 ، روضة الواعظين : ص 125 كلّها عن الأصبغ بن نباتة ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 206 من دون إسنادٍ إلى المعصوم .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 326 ح 336 عن زرّ بن حبيش ؛ الخصال : ص 577 ح 1 عن مكحول وكلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام وفيه «منافق كافر» بدل «فاجر ردي» ، بشارة المصطفى : ص 95 عن ابن مسعود ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 85 ح 95 وفيهما «منافق شقي» بدل «فاجرٌ ردي» .

ص: 241

3 / 3 پرهيزگارى

امام على عليه السلام :چنانچه با شمشيرم بر بينى مؤمن بكوبم ، مرا دشمن نمى دارد و چنانچه طلا و نقره بر سرِ منافق بپاشم ، مرا دوست نمى دارد . به درستى كه خداوند يا مؤمنان براى دوست داشتن من و با منافقان بر سرِ دشمن داشتن من ، عهد بسته است . پس هرگز هيچ مؤمنى مرا دشمن نمى دارد و هيچ منافقى مرا دوست نمى دارد .

امام على عليه السلام :به خدا سوگند ، چنانچه با شمشير بر بينى دوستدارانمان بكوبم ، ما را دشمن نمى دارند و به خدا سوگند ، چنانچه به دشمنانمان نزديك شوم و مال نثارشان كنم ، ما را دوست نمى دارند .

ر . ك : ص 367 (نفاق) .

3 / 3پرهيزگارىامام على عليه السلام :دوست من ، پيامبر خدا ، بسيار به من فرمود : «اى على! دوست داشتن تو ، پرهيزگارى و ايمان است و دشمن داشتن تو كفر و نفاق» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: جز مؤمنِ پرهيزگار ، تو را دوست نمى دارد ؛ و جز نابه كارِ پست ، تو را دشمن نمى دارد .

.

ص: 242

عنه صلى الله عليه و آله :قالَ اللّهُ تَعالى : ... إنّي جَعَلتُ عَلِيّا عَلَما لِلإيمانِ ؛ فَمَن أحَبَّهُ واتَّبَعَهُ كانَ هادِيا مَهدِيّا ، ومَن أبغَضَهُ وتَرَكَهُ كانَ ضالّاً مُضِلّاً ، وإنَّهُ لا يُحِبُّهُ إلّا مُؤمِنٌ تَقِيٌّ ، ولا يُبغِضُهُ إلّا مُنافِقٌ شَقِيٌّ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :لا يُبغِضُ عَلِيّا إلّا شَقِيٌّ ، ولا يَتَوالى عَلِيّا إلّا تَقِيٌّ ، ولا يُؤمِنُ بِهِ إلّا مُؤمِنٌ مُخلِصٌ . (2)

3 / 4السَّعادَةُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ هادي اُمَّتي ؛ ألا إنَّ السَّعيدَ كُلَّ السَّعيدِ مَن أحَبَّكَ وأخَذَ بِطَريقَتِكَ ، ألا إنَّ الشَّقِيَّ كُلَّ الشَّقِيِّ مَن خالَفَكَ ورَغِبَ عَن طَريقِكَ ، إلى يَومِ القِيامَةِ . (3)

المعجم الكبير عن فاطمة عليهاالسلام بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَرَجَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَشِيَّةَ عَرَفَةَ ، فَقالَ : إنَّ اللّهَ باهى بِكُم ، وغَفَرَ لَكُم عامَّةً ، ولِعَلِيٍّ خاصَّةً . وإنّي رَسولُ اللّهِ إلَيكُم غَيرُ مُحابٍ (4) لِقَرابَتي ، هذَا جِبريلُ يُخبِرُني أنَّ السَّعيدَ حَقَّ السَّعيدِ مَن أحَبَّ عَلِيّا في حَياتِهِ وبَعدَ مَوتِهِ ، وأنَّ الشَّقِيَّ كُلَّ الشَّقِيِّ مَن أبغَضَ عَلِيّا في حَياتِهِ وبَعدَ مَوتِهِ . (5)

.


1- .أعلام الدين : ص 278 ، بحار الأنوار : ج 81 ص 195 ح 52 .
2- .الاحتجاج : ج 1 ص 149 ح 32 ، اليقين : ص 353 ح 127 كلاهما عن علقمة بن محمّد الحضرمي ، روضة الواعظين : ص 107 كلّها عن الإمام الباقر عليه السلام .
3- .الأمالي للطوسي : ص 498 ح 1093 عن عليّ بن جعفر عن الإمام الكاظم عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عن جابر بن عبد اللّه .
4- .حاباهُ مُحاباةً : نصره واختصَّه ومالَ إليه (القاموس المحيط : ج 4 ص 315 «حبا») .
5- .المعجم الكبير : ج 22 ص 415 ح 1026 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 658 ح 1121 نحوه وكلاهما عن عباد الكلبي عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عن فاطمة الصغرى عن الإمام الحسين عليه السلام ، كنز العمّال : ج 13 ص 145 ح 36458 ؛ بشارة المصطفى : ص 149 عن محمّد بن عمر المازني عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عن فاطمة الصغرى عن الإمام الحسين عليه السلام عنها عليهاالسلام ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 485 ح 987 عن أبي أيّوب الأنصاري نحوه وراجع ذخائر العقبى : ص 166 .

ص: 243

3 / 4 نيك بختى

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند متعال فرمود : « ... به درستى كه على را نشانه ايمان قرار دادم . پس ، كسانى كه او را دوست بدارند و از وى پيروى نمايند ، هدايتگر و هدايت يافته اند و كسانى كه او را دشمن بدارند و رها كنند ، گم راه و گم راه كننده اند . جز مؤمنِ پرهيزگار ، او را دوست نمى دارد و جز منافق بدبخت ، او را دشمن نمى دارد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جز بدبخت ، على را دشمن نمى دارد ؛ جز پرهيزگار ، از على پيروى نمى كند و جز مؤمنِ بااخلاص ، به او ايمان نمى آورد .

3 / 4نيك بختىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو راهنماى امّت من هستى . بدان كه همانا خوش بخت واقعى كسى است كه تو را دوست بدارد و راهت را دنبال كند و بدبخت واقعى كسى است كه با تو مخالف كند و از راهت روى گردان شود .

المعجم الكبير_ به نقل از فاطمه عليهاالسلام (دختر پيامبر خدا) _: شامگاه عَرَفه ، پيامبر خدا بر ما وارد شد و فرمود : «به درستى كه خداوند به شما افتخار كرد و همه شما را آمرزيد ، خصوصا على را . من فرستاده خدا به سوى شمايم و به خاطر پيوند خويشاوندى ام ، امتيازى به كسى نمى دهم . اين ، جبرئيل است كه به من خبر مى دهد : نيك بخت حقيقى ، كسى است كه على را در دوران حيات او و نيز پس از رحلت او ، دوست بدارد و بدبخت حقيقى ، كسى است كه على را در دوران حيات او و پس از رحلت او ، دشمن بدارد» .

.

ص: 244

الأمالي للطوسي ع_ن أبي الحمراء خ_ادم رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَرَجَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ عَرَفَةَ وهُوَ آخِذٌ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ : يا مَعشَرَ الخَلائِقِ ، إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى باهى بِكُم في هذَا اليَومِ لِيَغفِرَ لَكُم عامَّةً . ثُمَّ التَفَتَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وقالَ لَهُ : وغَفَرَ لَكَ يا عَلِيُّ خاصَّةً . ثُمَّ قالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ، اُدنُ مِنّي ، فَدَنا مِنهُ ، فَقالَ : إنَّ السَّعيدَ حَقَّ السَّعيدِ مَن أحَبَّكَ وأطاعَكَ ، وإنَّ الشَّقِيَّ كُلَّ الشَّقِيِّ مَن عاداكَ وأبغَضَكَ ونَصَبَ لَكَ . (1)

الأمالي للمفيد عن سلمان الفارسي :خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ عَرَفَةَ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ اللّهَ باهى بِكُم في هذَا اليَومِ لِيَغفِرَ لَكُم عامَّةً ، ويَغفِرَ لِعَلِيٍّ خاصَّةً . ثُمَّ قالَ : اُدنُ مِنّي يا عَلِيُّ . فَدَنا مِنهُ ، فَأَخَذَ بِيَدِهِ ، ثُمَّ قالَ : إنَّ السَّعيدَ كُلَّ السَّعيدِ حَقَّ السَّعيدِ مَن أطاعَكَ وتَوَلّاكَ مِن بَعدي ، وإنَّ الشَّقِيَّ كُلَّ الشَّقِيِّ حَقَّ الشَّقِيِّ مَن عَصاكَ ونَصَبَ لَكَ عَداوَةً مِن بَعدي . (2)

شرح الأخبار عن أبي أيّوب الأنصاري :خَرَجَ عَلَينا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ عَرَفَةَ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ باهى بِكُم في هذَا اليَومِ ، فَغَفَرَ لَكُم عامَّةً ، ولِعَلِيٍّ خاصَّةً ؛ فَأَمَّا العامَّةُ مِنكُم فَمَن لَم يُحدِث بَعدي حَدَثا ، وهُوَ قَولُ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ» (3) ، وأمَّا الخاصَّةُ : فَطاعَةُ عَلِيٍّ طاعَتي ؛ فَمَن عَصاهُ فَقَد عَصاني . ثُمَّ قالَ : قُمِ يا عَلِيُّ . فَقامَ ، فَوَضَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَفَّهُ في كَفَّهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّها النّاسُ ، إنّي رَسولُ اللّهِ إلَيكُم جَميعا؛ فَطاعَتي مَفروضَةٌ، وإنّي غَيرُ خائِفٍ (4) لقومي، ولا مُحابٍ لِقَرابَتي مِنهُم ، وإنَّما أنَا رَسولُ اللّهِ ، «وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَا الْبَلَ_غُ» (5) ، ألا إنَّ هذَا جَبرائيلُ يُخبِرُني عَن رَبّي عَزَّ وجَلَّ أنَّ السَّعيدَ حَقَّ السَّعيدِ مَن أحَبَّ عَلِيّا في حَياتِهِ أو بَعدَ وَفاتِهِ ، وأنَّ الشَّقِيَّ حَقَّ الشَّقِيِّ مَن أبغَضَ عَليِّا في حَياتِهِ أو بَعدَ وَفاتِهِ . (6)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 426 ح 953 ، الأمالي للصدوق : ص 465 ح 621 ، بشارة المصطفى : ص 60 .
2- .الأمالي للمفيد : ص 161 ح 3 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 265 ح 37 .
3- .الفتح : 10 .
4- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّ الصواب : «غيرُ حائفٍ » ؛ أي غيرُ ظالمٍ ، قال ابن الأثير : الحَيف : الجَور والظُّلم (النهاية : ج1 ص 469 «حيف») .
5- .المائدة : 99 .
6- .شرح الأخبار : ج 1 ص 209 ح 177 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 207 ح 127 وفيه «حياتي وبعد وفاتي» بدل «حياته أو بعد وفاته» في كلا الموضعين .

ص: 245

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو حَمراء (خادم پيامبر خدا) _: در روز عرفه ، پيامبر خدا بر ما وارد شد و دست على عليه السلام در دستش بود . آن گاه فرمود : «اى گروه مردمان! به درستى كه خداوند خُجسته ووالا ، در اين روز به شما افتخار كرد و همه شما را آمرزيد» . آن گاه ، رو به على عليه السلام كرد و به او فرمود : «اى على! تو را به طور ويژه آمرزيده است» . سپس به او فرمود : «اى على! نزديك تر بيا» . على عليه السلام نزد ايشان رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «همانا نيك بخت حقيقى ، كسى است كه تو را دوست بدارد و فرمان بردارى ات كند و همانا بدبخت حقيقى ، كسى است كه دشمن تو باشد و با تو كينه بوَرزد و به تو ناسزا بگويد» .

الأمالى ، مفيد_ به نقل از سلمان فارسى _: در روز عرفه ، پيامبر خدا بيرون آمد و فرمود : «اى مردم! به درستى كه خداوند در اين روز به شما مباهات كرد و همه شما را آمرزيد ، بويژه على را» . و آن گاه فرمود : «اى على! نزد من بيا» . على عليه السلام نزد ايشان رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله دست على عليه السلام را گرفت و فرمود : «همانا نيك بخت حقيقى ، كسى است كه پس از من ، از تو فرمان ببرد و پيروى ات كند و همانا بدبخت حقيقى ، كسى است كه پس از من نافرمانى ات كند و عَلَم دشمنى با تو برافرازد .

شرح الأخبار_ به نقل از ابو ايّوب انصارى _: در روز عرفه ، پيامبر خدا بر ما وارد شد و فرمود : «اى مردمان! به درستى كه خداوند عز و جل در اين روز به شما افتخار كرد و شما را به طور عام و على را به طور خاص آمرزيد . منظور از عموم شما ، هر كسى است كه پس از من بدعتى ايجاد نكند و اين ، معناى سخن خداوند عز و جل است كه : «پس هر كس پيمان بشكند ، به زيان خويش پيمان شكسته است» ؛ و امّا منظور از خاص ، اين است كه پيروى از على ، پيروى از من است و هر كس او را نافرمانى كند ، مرا نافرمانى كرده است» . سپس فرمود : «اى على! برخيز» . على عليه السلام ايستاد . آن گاه ، پيامبر خدا دستش را در دست وى نهاد و فرمود : «اى مردمان! همانا من ، فرستاده خدا به سوى تمام شما هستم ؛ فرمان بردارى از من واجب است و من بر خويشان خود نمى ترسم و نيز به خاطر پيوند خويشاوندى ، به آنان امتيازى نمى دهم . من ، فرستاده خدا هستم و «بر دوشِ فرستاده ، رسالتى جز ابلاغ دين نيست» . (1) بدانيد! اين ، جبرئيل است كه از نزد پروردگارم به من خبر مى دهد : نيك بخت حقيقى ، كسى است كه على را در دوران حيات او و پس از وفات او ، دوست بدارد و بدبخت حقيقى ، كسى است كه على را در دوران حيات او و پس از وفات او ، دشمن بدارد» .

.


1- .برگرفته از آيه 99 سوره مائده .

ص: 246

راجع : ص 374 (الشقاء) .

3 / 5الصّيتُ السَّماوِيُّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، طوبى لِمَن أحَبَّكَ وصَدَّقَ بِكَ ، ووَيلٌ لِمَن أبغَضَكَ وكَذَّبَ بِكَ . مُحِبّوكَ مَعروفونَ فِي السَّماءِ السّابِعَةِ ، وَالأَرضِ السّابِعَةِ السُّفلى ، وما بَينَ ذلِكَ ، هُم أهلُ الدّينِ وَالوَرَعِ وَالسَّمتِ (1) الحَسَنِ ، وَالتَّواضُعِ للّهِِ عَزَّوجَلَّ ، خاشِعَةٌ أبصارُهُم ، وَجِلَةٌ قُلوبُهُم لِذِكرِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، وقَد عَرَفوا حَقَّ وَلايَتِكَ ، وألسِنَتُهُم ناطِقَةٌ بِفَضلِكَ ، وأعيُنُهُم ساكِبَةٌ تَحَنُّنا عَلَيكَ وعَلَى الأَئِمَّةِ مِن وُلدِكَ ، يَدينونَ اللّهَ بِما أمَرَهُم بِهِ في كِتابِهِ ، وجاءَهُم بِهِ البُرهانُ مِن سُنَّةِ نَبِيِّهِ ، عامِلونَ بِما يَأمُرُهُم بِهِ اُولُو الأَمرِ مِنهُم ، مُتَواصِلونَ غَيرُ مُتَقاطِعينَ ، مُتحَابّونَ غَيرُ مُتَباغِضينَ ، إنَّ المَلائِكَةَ لَتُصَلّي عَلَيهِم ، وتُؤَمِّنُ عَلى دُعائِهِم ، وتَستَغِفرُ لِلمُذنِبِ مِنهُم ، وتَشهَدُ حَضرَتَهُ ، وتَستَوحِشُ لِفَقدِهِ ، إلى يَومِ القِيامَةِ (2) .

.


1- .السَّمْت : عبارة عن الحالة الَّتي يكون عليها الإنسان من السكينة والوقار وحُسن السيرة والطريقة واستقامة المنظر والهيئة (مجمع البحرين : ج 2 ص 875 «سمت») .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 261 ح 21 ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 310 ح 248 وفيه «اليقين» بدل «الدين» وكلاهما عن عليّ بن مهدي الرقي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .

ص: 247

3 / 5 آوازه آسمانى

ر . ك : ص 375 (نگون بختى) .

3 / 5آوازه آسمانىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خوشا به حال دوستداران و تأييدكنندگانت، و بدا به حال دشمنان و تكذيب كنندگانت! دوستداران تو در آسمان هفتم و زمين هفتم و در ميان آن دو ، شناخته شده اند . آنان ، ديندار ، باتقوا ، متين و داراى روشى نيكو هستند كه براى خداوند عز و جل ، فروتنى مى نمايند . ديدگانشان فرو افتاده است ، قلب هايشان به ياد خداى عز و جل [از خشيت او ]مى تپد ، حقّ دوستىِ (ولايتِ) تو را به جا مى آورند ، زبان هايشان به بيان برترى هاى تو گوياست ، و چشمانشان به خاطر محبّت تو و امامان كه فرزندان تو هستند ، گريان است . آنان با انجام دادن آنچه خداوند در كتابش فرمان داده و در سنّت پيامبرش ، بر آن ، بُرهان هايى برايشان آورده است ، تسليم اند و به آنچه اولو الأمر دستورشان دهد ، عمل مى كنند . پيوستگانى هستند كه از هم نمى بُرند و دوستانى هستند كه دشمنى نمى ورزند . به درستى كه فرشتگان ، تا روز قيامت ، بر آنان درود مى فرستند و دعاهايشان را آمين مى گويند و براى گناهكارشان طلب آمرزش مى كنند ؛ در حضور او حاضر مى شوند و در نبودِ او نگران مى شوند تا برپايى روز قيامت .

.

ص: 248

الفصل الرابع : محبوبيّته عند اللّه ورسوله وملائكته4 / 1اللّهُ ورَسولُهُسنن الترمذي عن البراء :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله بَعَثَ جَيشَينِ وأمَّرَ عَلى أحَدِهِما عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، وعَلَى الآخَرِ خالِدَ بنَ الوَليدِ ، فَقالَ : إذا كانَ القِتالُ فَعَلِيٌّ . قالَ : فَافتَتَحَ عَلِيٌّ حِصنا ، فَأَخَذَ مِنهُ جارِيَةً ، فَكَتَبَ مَعي خالِدُ بنُ الوَليدِ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يَشي (1) بِهِ . فَقَدِمتُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَقَرأَ الكِتابَ ، فَتَغَيَّرَ لَونُهُ ، ثُمَّ قالَ : ما تَرى في رَجُلٍ يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ؟ ! (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام يَومَ خَيبَرَ _: لَاُعطِيَنَّ اللِّواءَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ . (3)

.


1- .وَشى به : نَمَّ به ، ووشى به إلى السلطان : أي سعى (لسان العرب : ج 15 ص 393 «وشي») .
2- .سنن الترمذي : ج 4 ص 207 ح 1704 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 504 ح 56 نحوه .
3- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 28 ح 23093 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 604 ح 1034 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 59 ح 15 كلّها عن بريدة الأسلمي و ص 68 ح 22 عن هبيرة بن يريم عن الإمام الحسن عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 263 الرقم 1110 عن عبد الرحمن بن أبي ليلى ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 500 ح 35 عن سعيد بن مسيّب و ح 37 عن سلمة ؛ الإرشاد : ج 1 ص 64 ، عوالي اللآلي : ج 4 ص 88 ح 111 وراجع صحيح البخاري : ج 3 ص 1357 ح 3499 وصحيح مسلم : ج 4 ص 1873 ح 35 .

ص: 249

فصل چهارم : محبوبيت امام على در نزد خداوند ، پيامبر و فرشتگان

4 / 1 خداوند و پيامبرش

فصل چهارم : محبوبيت امام على در نزد خداوند ، پيامبر و فرشتگان4 / 1خداوند و پيامبرشسنن التِّرمَذى_ به نقل از بَراء _: همانا پيامبر صلى الله عليه و آله دو لشكر را ، يكى به فرماندهى على بن ابى طالب عليه السلام و ديگرى به فرماندهى خالد بن وليد ، فرستاد و فرمود : «هر گاه درگيرى رخ داد ، على فرماندهى كند» . على عليه السلام دژى را گشود و [از بين اسيران] ، كنيزى را برگزيد . خالد بن وليد ، نامه اى به همراه من به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله فرستاد و در آن از على عليه السلام بدگويى كرد . نامه را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادم . آن را خواند و رنگ چهره اش دگرگون شد . آن گاه فرمود : «نظرت در مورد [ بدگويى] از مردى كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند ، چيست ؟» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام ، در روز خيبر _: فردا پرچم را به مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند .

.

ص: 250

عنه صلى الله عليه و آله_ حينَ قَدِمَ عَلَيهِ وَفدُ أهلِ الطّائِفِ _: يا أهلَ الطّائِفِ ، وَاللّهِ لَتُقيمُنَّ الصَّلاةَ ولَتُؤتُنَّ الزَّكاةَ أو لَأَبعَثَنَّ إلَيكُم رَجُلاً كَنَفسي ، يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، يَقصَعُكُم (1) بِالسَّيفِ . فَتَطاوَلَ لَها أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَأَشالَها ، ثُمَّ قالَ : هُوَ هذَا . قالَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ : ما رَأَينا كَاليَومِ فِي الفَضلِ قَطُّ . (2)

تاريخ بغداد عن عبد اللّه بن العبّاس :كُنتُ أنا وأبِيَ العَبّاسُ بنُ عَبدِ المُطَّلِبِ جالِسَينِ عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، إذ دَخَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فَسَلَّمَ ، فَرَدَّ عَلَيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وبَشَّ بِهِ ، وقامَ إلَيهِ ، وَاعتَنَقَهُ ، وقَبَّلَ بَينَ عَينَيهِ ، وأجلَسَهُ عَن يَمينِهِ . فَقالَ العَبّاسُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أ تُحِبُّ هذَا ؟ فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : يا عَمَّ رَسولِ اللّهِ، وَاللّهِ! لَلّهُ أشَدُّ حُبّا لَهُ مِنّي، إنَّ اللّهَ جَعَلَ ذُرِّيَّةَ كُلِّ نَبِيٍّ في صُلبِهِ ، وجَعَلَ ذُرِّيَّتي في صُلبِ هذَا. (3)

المحاسن والمساوئ عن ابن عبّاس:إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ عِندَ اُمِّ سَلَمَةَ بِنتِ أبي اُمَيَّةَ ، إذ أقبَلَ عَلِيٌّ عليه السلام يُريدُ الدُّخولَ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَنَقَرَ (4) نَقرا خَفِيّا ، فَعَرَفَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله نَقرَهُ ، فَقالَ : ... قومي يا اُمَّ سَلَمَةَ ، فَإِنَّ بِالبابِ رَجُلاً ... . يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ . (5)

.


1- .قَصَعَ الغلامَ قصعا : ضربه ببُسط كفّه على رأسه (لسان العرب : ج 8 ص 275 «قصع») .
2- .الأمالي للطوسي : ص 579 ح 1196 عن أبي ذرّ وراجع تحف العقول : ص 459 .
3- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 316 الرقم 206 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 259 ح 8789 ، ذخائر العقبى : ص 124 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 324 ح 252 ، ينابيع المودّة : ج 2 ص 151 ح 420 نحوه وليس فيه من «إنّ اللّه جعل ذريّة ...» ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 94 وراجع مروج الذهب : ج 3 ص 6 .
4- .نَقَرَه : ضربه (لسان العرب : ج 5 ص 227 «نقر») .
5- .المحاسن والمساوئ : ص 44 ، المناقب للخوارزمي : ص 86 ح 77 عن عبد اللّه و ص 344 ح 364 عن سلمان ؛ علل الشرائع : ص 65 ح 3 ، اليقين : ص 414 ح 154 عن الإمام عليّ عليه السلام ، شرح الأخبار : ج 2 ص 199 ح 531 كلّها نحوه وراجع ج 1 ص 206 ح 107 .

ص: 251

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ زمانى كه هيئتى از اهل طائف به نزد ايشان آمدند _: «اى اهل طائف! به خدا سوگند ، يا نماز به پا مى داريد و زكات مى پردازيد ، يا شخصى همانند خودم را به سويتان گسيل مى دارم _ كه او خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند _ تا با شمشير ، به حسابتان برسد» . ياران پيامبر خدا سر بركشيدند [ تا بنگرند كه اين فرد ، چه كسى است] . پيامبر خدا دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد و فرمود : «آن شخص ، اين است» . ابو بكر و عمر گفتند : تاكنون كسى را در اين مرتبه از فضل (برترى) نديده ايم .

تاريخ بغداد_ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس _: من و پدرم عبّاس بن عبد المطّلب ، نزد پيامبر خدا نشسته بوديم كه على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد و سلام كرد . پيامبر خدا ، جواب سلام او را داد و از آمدنش خوش حال شد و به سوى او رفت و وى را در آغوش كشيد و ميان چشمانش را بوسيد و وى را در سمت راست خود نشاند . عبّاس پرسيد : اى پيامبر خدا! آيا اين مرد را دوست دارى؟ پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ داد : «اى عموى پيامبر خدا! به خدا سوگند كه خداوند ، او را بيشتر از من دوست دارد . خداوند ، خاندان هر پيامبر را در پشت آن پيامبر نهاده است و خاندان مرا در پشت اين مرد نهاده است» .

المَحاسن و المساوئ_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر خدا نزد اُمّ سلمه (دختر ابو اُميّه) بود كه على عليه السلام آمد . وقتى على عليه السلام مى خواست نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بيايد ، آهسته به در مى كوبيد و پيامبر خدا از نحوه كوبيدن در مى فهيمد كه وى پشت در است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : « ... اى اُمّ سلمه! برخيز . همانا مردى پشت در است كه ... خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند» .

.

ص: 252

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :حَدَّثَني جَبرائيلُ عَنِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ وقالَ : إنَّ اللّهَ يُحِبُّ عَلِيّا ما لا يُحِبُّ المَلائِكَةَ مِثلَ حُبِّ عَلِيٍّ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :قالَ لِيَ الجَليلُ جَلَّ جَلالُهُ : يا مُحَمَّدُ ، مَن تُحِبُّ مِن خَلقي ؟ قُلتُ : اُحِبُّ الَّذي تُحِبُّهُ أنتَ ، يا رَبّي . قالَ لي جَلَّ جلالُهُ : فَأَحِبَّ عَلِيّا ؛ فَإِنّي اُحِبُّهُ ، واُحِبُّ مَن يُحِبُّهُ . فَخَرَرتُ للّهِِ ساجِدا مُسَبِّحا ؛ شاكِرا لِرَبِّي تَبارَكَ وَتعالى . فَقالَ لي : يا مُحَمَّدُ ، عَلِيٌّ وَلِيّي ، وخيرَتي بَعدَكَ مِن خَلقي ، اِختَرتُهُ لَكَ أخا ، ووَصِيّا ، ووَزيرا ، وصَفِيّا ، وخَليفَةً ، وناصِرا لَكَ عَلى أعدائي . (2)

راجع : ج 1 ص 340 (الدور المصيري في فتح خيبر) .

4 / 2اللّهُ ومَلائِكَتُهُالمعجم الكبير عن الضحّاك الأنصاري :لَمّا سارَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى خَيبَرَ جَعَلَ عَلِيّا رضى الله عنهعَلى مُقَدِّمَتِهِ ، فَقالَ : مَن دَخَلَ النَّخلَ فَهُوَ آمِنٌ . فَلَمّا تَكَلَّمَ بِهَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله نادى بِها عَلِيٌّ رضى الله عنه ، فَنَظَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى جِبريلَ عليه السلام ، فَضَحِكَ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما يُضحِكُكَ ؟ فَقالَ : إنّي اُحِبُّهُ . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : إنَّ جِبريلَ يَقولُ : إنّي اُحِبُّكَ . قالَ : وبَلَغتُ أن يُحِبَّني جِبريلُ ؟ قالَ : نَعَم ، ومَن هُوَ خَيرٌ مِن جِبريلَ ؛ اللّهُ تَعالى . (3)

اُسد الغابة عن أبي الضحّاك الأنصاري :لَمّا سارَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى خَيبَرَ جَعَلَ عَلِيّا عَلى مُقَدِّمَتِهِ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ : إنَّ جِبريلَ زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّكَ . فَقالَ : وقَد بَلَغتُ إلى أن يُحِبَّني جِبريلُ ؟ قالَ : نَعَم ، ومَن هُوَ خَيرٌ مِن جِبريلَ ؛ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ يُحِبُّكَ . (4)

.


1- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 309 ح 883 عن أنس رفعه .
2- .اليقين : ص 425 ح 158 عن ابن عبّاس .
3- .المعجم الكبير : ج 8 ص 301 ح 8145 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 45 الرقم 2549 .
4- .اُسد الغابة : ج 6 ص 173 الرقم 6026 ، كنز العمّال : ج 11 ص 621 ح 33020 .

ص: 253

4 / 2 خداوند و فرشتگان

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :جبرئيل از خداوند عز و جل برايم خبر آورد و گفت : «به درستى كه خدا آن قدر على را دوست دارد كه حتّى فرشتگان را به اندازه او دوست ندارد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوندِ بِشْكوه عز و جل فرمود : «اى محمّد! از مخلوقاتم چه كسى را دوست دارى؟» . گفتم : كسى را دوست دارم كه تو نيز او را دوست دارى ، اى پروردگار من! پروردگار عز و جل فرمود : «على را دوست بدار ، كه من او را دوست مى دارم و دوستدار كسى هستم كه او را دوست مى دارد» . آن گاه ، براى شكر پروردگار متعال ، تسبيح گويان به سجده افتادم . پس به من فرمود : «اى محمّد! على ، ولىّ من است و پس از تو ، منتخب من از بين بندگانم . او را براى تو برادر ، وزير (دستْ يار) ، صفى (برگزيده) ، جانشين و يارى دهنده ات بر ضدّ دشمنانم برگزيده ام» .

ر . ك : ج 1 ص 341 (تلاش سرنوشت ساز در جنگ خيبر) .

4 / 2خداوند و فرشتگانالمعجم الكبير_ به نقل از ضحّاك انصارى _: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى خيبر در حركت بود ، على عليه السلام را پيشاپيش لشكر قرار داد و فرمود : «هر كس داخل نخلستان شود ، در امان است» . هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را گفت ، على عليه السلام آن را با صداى بلند تكرار كرد . نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به جبرئيل عليه السلام افتاد و ديد كه جبرئيل عليه السلام مى خندد . پيامبر خدا از جبرئيل عليه السلام پرسيد : «چه چيزْ تو را مى خنداند؟» . جبرئيل عليه السلام گفت : او را دوست دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفت : «همانا جبرئيل مى گويد كه تو را دوست دارد» . على عليه السلام گفت : من ، بدان جا رسيده ام كه جبرئيلْ مرا دوست دارد؟ [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «آرى ؛ و آن كه بهتر از جبرئيل است ، خداى متعال هم دوستت دارد» .

اُسد الغابة_ به نقل از ابو ضحّاك انصارى _: زمانى كه پيامبر خدا به سوى خيبر در حركت بود ، على عليه السلام را پيشاپيش لشكر قرار داد . آن گاه به على عليه السلام فرمود : «همانا جبرئيل ، يقين دارد كه تو را دوست دارد» . على عليه السلام گفت : من بدان جا رسيده ام كه جبرئيلْ مرا دوست داشته باشد؟ [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «آرى ؛ و آن كه بهتر از جبرئيل است ، خداوند عز و جل [ نيز] تو را دوست دارد» .

.

ص: 254

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أوَّلُ مَنِ اتَّخَذَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أخا مِن أهلِ السَّماءِ إسرافيلُ ، ثُمَّ ميكائيلُ ، ثُمَّ جَبرَئيلُ . وأوَّلُ مَن أحَبَّهُ مِن أهلِ السَّماءِ حَمَلَةُ العَرشِ ، ثُمَّ رِضوانُ خازِنُ الجِنانِ ، ثُمَّ مَلَكُ المَوتِ . وإنَّ مَلَكَ المَوتِ يَتَرَحَّمُ عَلَى مُحِبّي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ كَما يَتَرَحَّمُ عَلَى الأَنبِياءِ عليهم السلام . (1)

راجع : ص 272 (تقرّب الملائكة إلى اللّه بحبّه) .

4 / 3أحَبُّ الخَلقِ إلَى اللّهِ 2سنن الترمذي عن أنس بن مالك :كانَ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله طَيرٌ ، فَقالَ : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ ؛ يَأكُلُ مَعي هذَا الطَّيرَ . فَجاءَ عَلِيٌّ ، فَأَكَلَ مَعَهُ . (2)

خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن أنس بن مالك :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله كانَ عِندَهُ طائِرٌ ، فَقالَ : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ ؛ يَأكُلُ مَعي مِن هذَا الطَّيرِ . فَجاءَ أبو بَكرٍ ، فَرَدَّهُ ، ثُمَّ جاءَ عُمَرُ ، فَرَدَّهُ ، ثُمَّ جاءَ عَلِيٌّ ، فَأَذِنَ لَهُ . (3)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 72 ح 49 ؛ مائة منقبة : ص 119 ح 64 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 103 ، إرشاد القلوب : ص 235 كلّها عن عبد اللّه بن مسعود .
2- .سنن الترمذي : ج 5 ص 636 ح 3721 ، المعجم الكبير : ج 7 ص82 ح6437 عن سفينة ، تاريخ بغداد: ج9ص369 الرقم4944، التاريخ الكبير : ج 1 ص 358 الرقم 1132 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 105 الرقم 3789 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 246 ح 8767 و ح 8765 و ح 8766 ، المناقب للخوارزمي : ص 107 ح 113 والثلاثة الأخيرة عن ابن عبّاس و ح 114 ؛ بشارة المصطفى : ص 165 عن ابن عبّاس نحوه ، كشف الغمّة : ج 1 ص 150 وراجع فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 560 ح 945 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 50 ح 12 ، مسند أبي يعلى : ج 4 ص 130 ح 4039 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 105 الرقم 3789 وفيه «عثمان» بدل «عمر» .

ص: 255

4 / 3 محبوب ترينِ خلق خدا

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :از اهل آسمان ، نخستين كسانى كه على بن ابى طالب را برادر خويش برگزيدند ، اسرافيل عليه السلام ، سپس ميكائيل عليه السلام و آن گاه جبرئيل عليه السلام بودند و از اهل آسمان ، نخستين كسانى كه او را دوست داشتند ، حاملان عرش ، سپس فرشته رضوان (خزانه دار بهشت) و آن گاه ، فرشته مرگ (عزرائيل) بودند . به درستى كه فرشته مرگ بر دوستداران على بن ابى طالبْ مهربانى مى كند ، همان گونه كه بر انبيا مهربانى مى نمايد .

ر . ك : ص 273 (تقرّب جستن فرشتگان به خدا با دوست داشتن على) .

4 / 3محبوب ترينِ خلق خدا (1)سنن الترمذى_ به نقل از انس بن مالك _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مرغى [ بريان] بود . فرمود : «بار الها! محبوب ترينْ بنده خود را برسان تا با من از اين مرغ بخورد» . على عليه السلام آمد و با وى [ از آن] خورد .

خصائص أمير المؤمنين ، نسائى_ به نقل از انس بن مالك _: همانا نزد پيامبر صلى الله عليه و آله پرنده اى [ بريان ]بود . فرمود : «بار الها! بهترين بنده ات را برسان تا با من از اين مرغ بخورد» . ابو بكر آمد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] وى را رد كرد . آن گاه ، عمر آمد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] وى را نيز برگرداند . سپس على عليه السلام آمد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به وى اجازه داد .

.


1- .ذيل اين عنوان ، شمارى از رواياتِ نام گرفته به «حديث طير (پرنده)» را آورده ايم كه از احاديث مستفيض و متواتر در نزد شيعه و سنّى است . در اين باره ذهبى در تذكرة الحفّاظ (ج 3 ص 1042) مى گويد : «حديث طير ، از طرق بسيارى نقل شده است كه آنها را در كتابى جداگانه ، گرد آورده ام. مجموعه اين احاديث ، ايجاب مى كند كه داراى مبنايى باشند» . دانشمند بلندپايه ، مير حامد حسين هندى ، جلد چهارم كتاب بزرگش عبقات الأنوار (قطع رحلى) را صرفا به بررسى اين حديث ، اختصاص داده است و هر آنچه را مربوط به راويان و نقد و بررسى و ردّ و اثبات اين حديث بوده ، به بحث نهاده است .

ص: 256

تاريخ دمشق عن أنس بن مالك :اُهدِيَ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حِجلٌ مَشويٌ بِخُبزِهِ وصِنابِهِ (1) ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ ؛ يَأكُلُ مَعي مِن هذَا الطَّعامِ . فَقالَت عائِشَةُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ أبي . وقالَت حَفصَةُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ أبي _ قال أنَسٌ : _ وقُلتُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ سَعدَ بنَ عُبادَةَ . قالَ أنَسٌ : فَسَمِعتُ حَرَكَةً بِالبابِ ، فَخَرَجتُ ، فَإِذا عَلِيٌّ بِالبابِ ، فَقُلتُ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى حاجَةٍ ، فَانصَرَفَ . ثُمَّ سَمِعتُ حَرَكَةً بِالبابِ ، فَخَرَجتُ ، فَإِذا عَلِيٌّ بِالبابِ ، فَقُلتُ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى حاجَةٍ ، فَانصَرَفَ . ثُمَّ سَمِعتُ حَرَكَةً بِالبابِ ، فَسَلَّمَ عَلِيٌّ ، فَسَمِعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله صَوتَه فَقالَ : اُنظُر مَن هذَا . فَخَرَجتُ فَإِذا هُوَ عَلِيٌّ ، فَجِئتُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَخبَرتُهُ ، فَقالَ : اِيذَن لَهُ . فَدَخَلَ عَلِيٌّ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ وإلَيَّ ، اللّهُمَّ وإلَيَّ . (2)

شرح الأخبار عن أبي أيّوب الأنصاري :اُهدِيَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله طَيرٌ يُقالَ لَهُ : الحِجلُ ، فَوُضِعَ بَينَ يَدَيهِ ، قالَ : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ ءالَيكَ ؛ يَأكُلُ مَعي مِن هذَا الطَّعامِ . وكانَ أنَسُ بنُ مالِكٍ وعائِشَةُ وحَفصَةٌ قَريبٌ مِنهُ ، فَقالَت عائِشَةُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ أبا بِكرٍ . وقالَت حَفصَةُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ عُمَرَ . وقالَ أنَسٌ : اللّهُمَّ اجعَلهُ سَعدَ بنَ عُبادَةَ أو رَجُلاً مِنَ الأَنصارِ . وقالَ : وحُرِّكَ البابُ ، فَقالَ : يا أَنسُ انظُر مَن بِالبابِ ! قالَ أنَسٌ : فَخَرَجتُ ، فَإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فقُلتُ لَهُ : النَّبِيُّ عَلى حاجَةٍ . فَرَجَعَ عَلِيٌّ عليه السلام . ومَكَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ماشاءَ اللّهُ ، ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ وقالَ : اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ ؛ لِيَأكُلَ مَعي مِن هذَا الطَّعامِ . ثُمَّ قالَ : وحُرِّكَ البابُ ثانِيَةً ، ثُمَّ قالَ رَسولُ اللّهِ : يا أَنسُ اُنظُر مَن بِالبابِ ! فَخَرَجتُ ، فَإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقُلتُ لَهُ : النَّبِيُّ عَلى حاجَةٍ . فَانصَرَفَ . فَمَكَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما شاءَ اللّهُ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ وقالَ : اللّهُمَّ ائتِني بِهِ السّاعَةَ . قالَ : وحُرِّكَ البابُ ، ثُمَّ قالَ : يا أنَسُ ، انظرُ مَن [ ب_ ] (3) البابِ؟ قالَ أنَسٌ: فَخَرَجتُ، فَإِذا هُوَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقُلتُ لَهُ : النَّبِيُّ عَلى حاجَةٍ . _ قالَ : _ فَوَضَعَ يَدَهُ عَلى صَدري ، ثُمَّ دَفَعَني فَأَلصَقَني بِالحائِطِ ، ثُمَّ دَخَلَ . قالَ : فَلَمّا رَآهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عانَقَهُ ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ وإلَيَّ ، اللّهُمَّ وإلَيَّ ؛ يَعني إنَّهُ أحَبُّ خَلقِكَ إلَيكَ وإلَيَّ . ثُمَّ قالَ لَهُ : يا عَلِيُّ ما حَبَسَكَ ؟ قالَ : جِئتُ ثَلاثَ مَرّاتٍ ، كُلُّ ذلِكَ يَرُدُّني أنَسٌ . فَنَظَرَ إلَيَّ النَّبِيُّ ، وقالَ : ما حَمَلَكَ عَلى هذَا يا أنَسُ ؟ ! فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، أرَدتُ أن تَكونَ الدَّعوَةُ لِرَجُلٍ مِن قَومِيَ الأَنصارِ . فَقالَ لي رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : لَستَ بِأَوَّلِ مَن أحَبَّ قَومَهُ . (4)

.


1- .الصِناب : الخردل المعمول بالزيت ، وهو صباغ يؤتدم به (النهاية : ج 3 ص 55 «صنب») .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 247 ح 8768 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 351 وفيه «اللّهُمَّ والِ ...» بدل «اللّهُمَّ وإليّ ...» .
3- .ما بين المعقوفين إضافة يقتضيها السياق .
4- .شرح الأخبار : ج 1 ص 137 ح 67 وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 142 ح 4650 وتاريخ بغداد : ج 3 ص 171 والمعجم الكبير : ج 1 ص 253 ح 730 وحلية الأولياء : ج 6 ص 339 وتاريخ دمشق : ج 42 ص 245 ح 8764 والبداية والنهاية : ج 7 ص 354 والمناقب لابن المغازلي : ص 161 ح 191 وكفاية الطالب : ص 155 والأمالي للصدوق : ص 753 ح 1012 والأمالي للطوسي : ص 253 ح 454 .

ص: 257

تاريخ دمشق_ به نقل از انس بن مالك _: به پيامبر خدا كبكى بريان با نان و خَردَل پرورده در روغن زيتون ، هديه شد . فرمود : «بار الها! محبوب ترينْ بنده ات را برسان تا با من از اين غذا تناول كند» . عايشه گفت : بار الها! آن شخص پدرم باشد . حفصه گفت : الهى! پدر من آن شخص باشد . من نيز گفتم : الهى! سعد بن عُباده را مشمول اين دعا قرار بده . صداى در را شنيدم و خارج شدم . على عليه السلام پشتِدر بود . به وى گفتم : پيامبر خدا مشغول است . او برگشت . دوباره صداى در شنيدم و خارج شدم . على عليه السلام پشت در بود . گفتم : پيامبر خدا مشغول است . وى برگشت . بار ديگر ، صداى در آمد و على عليه السلام [ از پشت در] سلام كرد . پيامبر خدا ، صداى على عليه السلام را شنيد و [ به من ]فرمود : «بنگر كه چه كسى است» . خارج شدم . على عليه السلام ، پشت دمِ در بود . نزد پيامبر خدا آمدم و به ايشان خبر دادم . فرمود : «بگذار وارد شود» . على عليه السلام آمد . پيامبر خدا دوبار فرمود : «بار الها! او نزد من دوست داشتنى ترين بنده ات است !» .

شرح الأخبار_ به نقل از ابو ايّوب انصارى _: به پيامبر خدا مرغى _ كه به آن ، كبك گفته مى شود _ هديه گرديد و پيش روى ايشان قرار داده شد . فرمود : «بار الها! محبوب ترينْ بنده ات را برسان تا با من از اين طعام ، تناول كند» . انس بن مالك ، عايشه و حفصه نزديك ايشان نشسته بودند . عايشه گفت : بار الها! ابو بكر را مشمول اين دعا قرار بده . حفصه گفت : بار الها! عمر را مشمول اين دعا قرار بده . انس نيز گفت : بار الها! سعد بن عباده يا مردى از انصار را مشمول اين دعا قرار بده . در ، به صدا درآمد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «اى انس! بنگر چه كسى پشت در است» . انس گفت : رفتم و على بن ابى طالب عليه السلام پشتِ در بود . به او گفتم : پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول است . على عليه السلام برگشت . پيامبر خدا تأمّلى كرد . آن گاه ، سرش را بلند كرد و گفت : «بار الها! بهترين بنده ات را برسان تا همراه من از اين غذا بخورد» . بار دوم ، در به صدا در آمد . پيامبر خدا فرمود : «اى انس! بنگر چه كسى پشت در است» . رفتم و على بن ابى طالب عليه السلام پشتِ در بود . به وى گفتم : پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول است . وى برگشت . پيامبر خدا مقدارى درنگ كرد و آن گاه ، دو دستش را بلند كرد و فرمود : «بار الها! در همين لحظه او را برسان» . در به صدا در آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى انس! بنگر چه كسى پشت در است» . على بن ابى طالب عليه السلام پشتِ در بود . به على عليه السلام گفتم : پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول است . آن گاه على عليه السلام دستش را بر سينه ام گذاشت و مرا به سمت ديوار راند و سپس داخل شد . وقتى پيامبر خدا وى را ديد ، در آغوشش كشيد و دو بار فرمود : «بار الها! دوست داشتنى ترين بنده ات براى من!» ؛ يعنى او محبوب ترين بنده در نزد من و در نزد توست . سپس به على عليه السلام فرمود : «اى على! چه چيز مانع ورود تو شد؟» . [ على عليه السلام ] پاسخ داد : سه بار آمدم و هر بار ، اَنَسْ مرا برگرداند . پيامبر صلى الله عليه و آله به من نگاه كرد و فرمود : «اى انس! چه چيز ، تو را به اين كار وا داشت ؟» . پاسخ دادم : اى پيامبر خدا! مى خواستم اين دعا شامل يكى از مردان قومم (انصار) شود . پيامبر خدا به من فرمود : «تو نخستين كسى نيستى كه قومش را دوست دارد» .

.

ص: 258

المستدرك على الصحيحين عن ثابت البناني :إنَّ أنَسَ بنَ مالِكٍ كانَ شاكِيا ، فَأَتاهُ مُحَمَّدُ بنُ الحَجّاجِ يَعودُهُ في أصحابٍ لَهُ ، فَجَرَى الحَديثُ حَتّى ذَكَروا عَلِيّا رضى الله عنه ، فَتَنَقَّصَهُ (1) مُحَمَّدُ بنُ الحَجّاجِ ، فَقالَ أنَسٌ : مَن هذَا ! ! أقعِدوني ، فَأَقعَدوهُ ، فَقالَ : يَابنَ الحَجّاجِ ، ألّا أراكَ تَنَقَّصُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ! وَالَّذي بَعَثَ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله بِالحَقِّ لَقَد كُنتُ خادِمَ رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله بَينَ يَدَيهِ ، وكانَ كلَّ يَومٍ يَخدِمُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله غُلامٌ مِن أبناءِ الأَنصارِ ، فَكانَ ذلِكَ اليَومُ يَومي ، فَجاءَت اُمُّ أيمَنَ _ مَولاةُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ بِطَيرٍ فَوَضَعَتهُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا اُمُّ أيمَنَ ، ما هذَا الطّائِرُ ؟ قالَت : هذَا الطّائِرُ أصَبتُهُ ، فَصَنَعتُهُ لَكَ . فَقال رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اللّهُمَّ جِئني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ وإليَّ ؛ يَأكُلُ مَعي مِن هذَا الطّائِرِ . وضُرِبَ البابُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ ، انظُر مَن عَلَى البابِ ! قُلتُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ رَجُلاً مِنَ الأَنصارِ ، فَذَهَبتُ فَإِذا عَلِيٌّ بِالبابِ ، قُلتُ : إنَّ رَسولَ اللّه صلى الله عليه و آله عَلى حاجَةٍ . فَجِئتُ حَتّى قُمتُ مِن مَقامي ، فَلَم ألبَث أن ضُرِبَ البابُ ، فَقالَ : يا أنَسُ ، انظُر مَن عَلَى البابِ ! فَقُلتُ : اللّهُمَّ اجعَلهُ رَجُلاً مِنَ الأَنصارِ ، فَذَهَبتُ فَإِذا عَلِيٌّ بِالبابِ ، قُلتُ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى حاجَةٍ . فَجِئتُ حَتّى قُمتُ مَقامي ، فَلَم ألبَث أن ضُرِبَ البابُ ، فَقالَ رَسَولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : يا أنَسُ ، اذهَب فَأَدخِله ، فَلَستَ بِأَوَّلِ رَجُلٍ أحَبَّ قَومَهُ ، لَيسَ هُوَ مِنَ الأَنصارِ . فَذَهَبتُ فَأَدخَلتُهُ ، فَقالَ : يا أنَسُ قَرِّب إلَيهِ الطَّيرَ . قالَ : فَوَضَعتُهُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَكَلا جَميعا . قالَ مُحَمَّدُ بنُ الحَجّاجِ : يا أنَسُ ، كانَ هذَا بِمَحضَرٍ مِنكَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : اُعطي بِاللّهِ عَهدا ألّا أنتَقِصَ عَلِيّا بَعدَ مَقامي هذَا ، ولا أعلَمَ أحَدَا يَنتَقِصُهُ إلّا أشَنتُ لَهُ وَجهَهُ . (2)

.


1- .فلانٌ يَتَنَقَّصُ فلانا : أي يقعُ فيه ويثلُبه (الصحاح : ج 3 ص 1059 «نقص») .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 142 ح 4651 .

ص: 259

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ثابت بنانى _: انس بن مالك ، بيمار بود . محمّد بن حَجّاج ، همراه با دوستانش نزد اَنَس آمدند تا از وى عيادت كنند كه سخن به گفتگو در باره على عليه السلام رسيد . محمّد بن حَجّاج ، از على عليه السلام عيبجويى كرد . انس گفت : اين ديگر كيست؟ مرا بنشانيد . انس را نشاندند . پس گفت : «اى پسر حجّاج! پس از اين نبينم كه از على عيبجويى كنى . سوگند به كسى كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق فرستاد ، من نزد پيامبر خدا خدمت گزار بودم . هر روز ، جوانى از فرزندان انصار ، براى پيامبر خدا خدمت مى كرد . روزى كه نوبت من بود ، اُمّ اَيمَن (كنيز پيامبر خدا) مرغى آورد و آن را جلوى پيامبر خدا نهاد . پيامبر خدا فرمود : «اى امّ ايمن! اين پرنده چيست؟» امّ ايمن پاسخ داد : اين مرغى است كه به دست آورده و براى شما طبخ كرده ام . پيامبر خدا فرمود : «بار الها! محبوب ترين بنده نزد خودت و نزد من را برسان تا از اين پرنده با من بخورد» . در ، به صدا در آمد . پيامبر خدا فرمود : «اى انس! ببين چه كسى پشت در است» . [ با خود] گفتم : بار الها! مردى از انصار باشد! به سمت در رفتم و على عليه السلام آن جا بود . گفتم : پيامبر خدا مشغول است . آن گاه برگشتم و سر جايم نشستم . طولى نكشيد كه [ دوباره] در به صدا درآمد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «اى انس! بنگر چه كسى پشت در است» . [ با خود] گفتم : بار الها! مردى از انصار باشد . رفتم و على عليه السلام آن جا بود . گفتم : پيامبر خدا مشغول است . باز آمدم و در جايم نشستم . طولى نكشيد كه در به صدا در آمد . پيامبر خدا فرمود : «اى انس! برو و او را به درون بياور . تو نخستين فردى نيستى كه قومش را دوست دارد . آن فرد [مورد نظر من] از انصار نيست . رفتم و على عليه السلام را به درون آوردم . آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى انس! اين مرغ را نزديك وى بگذار» . آن را جلوى پيامبر خدا نهادم و آن دو با هم را خوردند . محمّد بن حَجّاج گفت : اى انس! اين جريان ، پيش روى تو اتّفاق افتاد؟ گفت : بله . حَجّاج گفت : با خدا عهد مى بندم كه پس از اين ، هرگز از على عيبجويى نكنم و اگر متوجّه شدم كه كسى از او عيبجويى مى كند ، بر صورتش سيلى بزنم .

.

ص: 260

. .

ص: 261

. .

ص: 262

علل الشرائع عن المفضّل بن عمر :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ جَعفرِ بنِ مُحَمَّدٍ الصّادِقِ عليهماالسلام : لِمَ صارَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بن أبي طالِبٍ قَسيمَ الجَنَّةِ وَالنارِ ؟ قالَ : لِأَنَّ حُبَّهُ إيمانٌ ، وبُغضَهُ كُفرٌ ، وإنَّما خُلِقَتِ الجَنَّةُ لِأَهلِ الإيمانِ ، وخُلِقَتِ النّارُ لِأَهلِ الكُفرِ ، فَهُوَ عليه السلام قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ لِهذِهِ العِلَّةِ ؛ فَالجَنَّةُ لا يَدخُلُها إلّا أهلُ مَحَبَّتِهِ ، وَالنّارُ لا يَدخُلُها إلّا أهلُ بُغضِهِ . قالَ المُفَضَّلُ : فَقُلتُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، فَالأَنبِياءُ وَالأَوصِياءُ عليهم السلام كانوا يُحِبّونَهُ ، وأعداؤُهُم كانوا يُبغِضونَهُ ؟ قالَ : نَعَم . قُلتُ : فَكَيفَ ذلِكَ ؟ قالَ : أما عَلِمتَ أنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ يَومَ خَيبَرَ : «لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، ما يَرجِعُ حَتّى يَفتَحَ اللّهُ عَلَى يَدَيهِ» ، فَدَفَعَ الرّايَةَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، فَفَتَحَ اللّهُ تَعالى عَلى يَدَيهِ ؟ قُلتُ : بَلى . قال : أما عَلِمتَ أنّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَمّا اُتِيَ بِالطّائِرِ المَشوِيِّ قالَ صلى الله عليه و آله : « اللّهُمَّ ائتِني بِأَحَبِّ خَلقِكَ إلَيكَ وإلَيَّ ؛ يَأكُلُ مَعي مِن هذَا الطّائِرِ » وعَنى بِهِ عَلِيّا عليه السلام ؟ قُلتُ : بَلى . قالَ : فَهَل يَجوزُ ألّا يُحِبَّ أنبياءُ اللّهِ ورُسُلُهُ وأوصِياؤُهُم عليهم السلام رجُلاً يُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ ، ويُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ؟ ! فَقُلتُ لَهُ : لا . قالَ : فَهَل يَجوزُ أن يَكونَ المُؤمِنونَ مِن اُمَمِهِم لا يُحِبّونَ حَبيبَ اللّهِ وحَبيبَ رَسولِهِ وأنبِيائِهِ عليهم السلام ؟ قُلتُ : لا . قالَ : فَقَد ثَبَتَ أنَّ جَميعَ أنبياءِ اللّهِ ورُسُلِهِ وجَميعَ المُؤمِنينَ كانوا لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ مُحِبّينَ ، وثَبَتَ أنَّ أعداءَهُم وَالمُخالِفينَ لَهُم كانوا لَهُم ولِجَميعِ أهلِ مَحَبَّتِهِم مُبغِضينَ . قُلتُ : نَعَم . قالَ : فَلا يَدخُلُ الجَنَّةَ إلّا مَن أحَبَّهُ مِنَ الأَوَّلين وَالآخِرينَ ، ولا يَدخُلُ النّارَ إلّا مَن أبغَضَهُ مِنَ الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ ، فَهُوَ إذَن قَسيمُ الجَنَّةِ وَالنّارِ . (1)

.


1- .علل الشرائع : ص 162 ح 1 ، مختصر بصائر الدرجات : ص 216 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 790 ح 10 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 194 ح 5 .

ص: 263

علل الشرائع_ به نقل از مفضّل بن عمر _: از ابو عبد اللّه (امام صادق) عليه السلام پرسيدم : به چه علت امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، تقسيم كننده بهشت و جهنّم شده است؟ فرمود : «براى اين كه دوست داشتن او ايمان ، و دشمن داشتن او كفر است و نيز بهشت براى مؤمنان و جهنّم براى كافران ، آفريده شده است . به اين علّت ، او تقسيم كننده بهشت و جهنّم است . از اين رو، جز دوستداران على، داخل بهشت نمى شوند و جز دشمنان وى، وارد جهنّم نمى گردند». گفتم : اى پسر پيامبر خدا! پس انبيا و اوصيا عليهم السلام على را دوست مى داشتند و دشمنان آنان ، وى را دشمن مى داشتند ؟ فرمود : «آرى» . گفتم : چگونه؟ فرمود : «مگر نمى دانى كه در روز جنگ خبير ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : فردا پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند . او از جنگ بر نمى گردد ، مگر آن كه خدا پيروزى را نصيب وى كند و سپس پرچم را به دست على عليه السلام داد و خداوند،پيروزى را به دست على عليه السلام تحقّق بخشيد؟». گفتم : چرا . [نيز] فرمود : «مگر نمى دانى هنگامى كه مرغ بريان براى پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند ، فرمود : بار الها! محبوب ترينْ بنده نزد خودت و نزد من را برسان تا با من از اين مرغ بخورد و منظورش على عليه السلام بود؟». گفتم : چرا . فرمود : «آيا رواست كه پيامبران و فرستادگان خدا و اوصياى آنها مردى را دوست نداشته باشند كه خدا و پيامبرش وى را دوست دارند و او نيز خدا و پيامبرش را دوست دارد؟». گفتم : خير . فرمود: «و آيا رواست كه مؤمنان امّت آنان،دوست خدا و دوست پيامبر خدا و انبيايش را دوست نداشته باشند؟». گفتم : خير . فرمود : «بنا بر اين ، ثابت شد كه تمامى پيامبران خدا و فرستادگان او و نيز تمامى مؤمنان ، على بن ابى طالب را دوست داشته اند و نيز ثابت شد كه دشمنان و مخالفان پيامبران و فرستادگان خدا ، آنان و دوستداران آنان را دشمن مى داشته اند» . گفتم : آرى . فرمود : «بنا بر اين ، از اوّلين و آخرين ، جز كسانى كه على را دوست داشته اند ، كسى وارد بهشت نمى شود و از اوّلين و آخرين ، جز كسانى كه على را دشمن داشته اند ، كسى وارد جهنّم نمى گردد . از اين رو ، على عليه السلام تقسيم كننده بهشت و جهنّم است» .

.

ص: 264

راجع : تاريخ دمشق : ج 42 ص 244_260 ، وعبقات الأنوار ، المجلّد الرابع .

4 / 4أحَبُّ أهلِ بَيتِ النَّبيِّ إلَيهِالمستدرك على الصحيحين عن أسماء بنت عميس :كُنتُ في زَفافِ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمّا أصبَحنا جاءَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلَى البابِ ، فَقالَ : يا اُمَّ أيمَنَ ادعي لي أخي . فَقالَت : هُوَ أخوكَ وتُنكِحُهُ ؟ ! قالَ : نَعَم يا اُمَّ أيمَنَ . فَجاءَ عَلِيٌّ ، فَنَضَحَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلَيهِ مِنَ الماءِ ، ودَعا لَهُ ، ثُمَّ قالَ : ادعي لي فاطِمَةَ . قالَت : فَجاءَت تَعَثَّرُ مِنَ الحَياءِ ، فَقالَ لَها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اسكُني ؛ فَقَد أنكَحتُكِ أحَبَّ أهلِ بَيتي إلَيَّ . قالَت : ونَضَحَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلَيها مِنَ الماءِ . ثُمَّ رَجَعَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَرَأى سَوادا بَينَ يَدَيهِ ، فَقالَ : مَن هذَا ؟ فَقُلتُ : أنَا أسماءُ . [قالَ :] (1) بِنتُ عُمَيسٍ ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : جِئتِ في زَفافِ ابنَةِ رَسولِ اللّهِ ؟ قُلتُ : نَعَم . فَدَعا لي 2 . (2)

.


1- .أثبتنا ما بين المعقوفين من المصادر الاُخرى .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 173 ح 4752 ، المعجم الكبير : ج 24 ص 136 ح 364 و ص 137 ح 365 ، ذخائر العقبى : ص 68 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 365 كلّها نحوه .

ص: 265

4 / 4 محبوب ترينْ فردِ خاندان پيامبر نزدِ ايشان

ر . ك : تاريخ دمشق : ج 42 ص 244 _ 260 ، عبقات الأنوار : ج 4 .

4 / 4محبوب ترينْ فردِ خاندان پيامبر نزدِ ايشانالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از اسماء (دختر عُمَيس) _: در شب عروسى فاطمه عليهاالسلام ، دختر پيامبر خدا ، حضور داشتم . صبحگاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله دمِ در آمد و فرمود : «اى اُمّ اَيمَن! برادرم را فرا بخوان» . امّ ايمن گفت : او برادرت است و تو دخترت را به عقد وى در آورده اى؟! فرمود : «آرى ، اى امّ ايمن!» . على عليه السلام آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله بر وى آب پاشيد و براى وى دعا كرد . آن گاه فرمود : «امّ ايمن! فاطمه را نيز فرا بخوان» . فاطمه عليهاالسلام ، در حالى كه از شرم مى لرزيد ، آمد . پيامبر خدا به او فرمود : «آرام باش . تو را به همسرىِ بهترين فرد خاندانم نزد خودم در آورده ام» . امّ ايمن گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله بر وى نيز آب پاشيد . آن گاه ، پيامبر خدا برگشت و در مقابل خويش شَبَحى (سايه اى) ديد . گفت : «كيستى؟» . گفتم : من هستم ، اسماء . فرمود : «دختر عميس؟» . گفتم : آرى . فرمود: «براى شب عروسى دختر پيامبر خدا آمده اى؟». گفتم : آرى . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] براى من دعا كرد . 1

.

ص: 266

4 / 5أحَبُّ الرِّجالِ إلَى النَّبِيِّالإصابة عن معاذة الغفاريّة :كُنتُ أنيسا لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، أخرُجُ مَعَهُ فِي الأَسفارِ ؛ أقومُ عَلَى المَرضى ، واُداوِي الجَرحى ، فَدَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بَيتَ عائِشَةَ وعَلِيٌّ رضى الله عنهخارجٌ مِن عِندِها (1) ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ لِعائِشَةَ : إنَّ هذَا أحَبُّ الرِّجالِ إلَيَّ ، وأكرَمُهُم عَلَيَّ ، فَاعرِفي لي حَقَّهُ ، وأكرِمي مَثواهُ . (2)

المناقب لابن شهر آشوب عن بريدة :سَأَلتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أيُّ النِّساءِ أحَبُّ إلَيكَ ؟ قالَ : فاطِمَةُ . قُلتُ : مِنَ الرِّجالِ ؟ قالَ : زَوجُها . (3)

.


1- .كذا في المصدر ، وفي بقيّة المصادر : «عنده» ، والظاهر أنّه الصواب .
2- .الإصابة : ج 8 ص 308 الرقم 11731 ، اُسد الغابة : ج 7 ص 259 الرقم 7292 وفيه «فاعرفي له» بدل «فاعرفي لي» ، ذخائر العقبى : ص 118 وفيه من «فدخلت ...» .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 331 ، بحار الأنوار : ج 43 ص 38 ح 40 .

ص: 267

4 / 5 محبوب ترينِ مردان در نزد پيامبر

4 / 5محبوب ترينِ مردان در نزد پيامبرالإصابة_ به نقل از مُعاذه غِفارى _: با پيامبر خدا مأنوس بودم . در سفرها همراه ايشان مى رفتم و بر بالين بيماران ، حاضر مى شدم و مجروحان را مداوا مى كردم . در خانه عايشه بر پيامبر خدا وارد شدم كه على عليه السلام از نزد ايشان خارج مى شد . شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه مى فرمود : «او محبوب ترين و گرامى ترينِ مردان در نزد من است . پس به خاطر من ، حقّ وى را بشناس و جايگاهش را گرامى بدار» .

المناقب ، ابن شهر آشوب_ به نقل از بُرَيده _: از پيامبر خدا پرسيدم : محبوب ترينِ زنان در نزدت چه كسى است؟ فرمود : «فاطمه» . گفتم : و از مردان؟ فرمود : «همسرش» .

.

ص: 268

مسند ابن حنبل عن النعمان بن بشير :اِستَأذَنَ أبو بَكرٍ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ودَخَلَ ، فَسَمِعَ صَوتَ عائِشَةَ عالِيا وهِيَ تَقولُ : وَاللّهِ ، لَقَد عَرَفتُ أنَّ عَلِيّا أحَبُّ إلَيكَ مِن أبي ومِنّي _ مَرَّتَين أو ثَلاثا _ . فَاستَأذَنَ أبو بَكرٍ فَدَخَلَ ، فَأَهوى إلَيها ، فَقالَ : يا بِنتَ فُلانَةَ ، ألّا أسمَعَكِ تَرفَعينَ صَوتَكِ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! (1)

المستدرك على الصحيحين عن جميع بن عمير :دَخَلتُ مَعَ اُمّي عَلى عائِشَةَ ، فَسَمِعتُها مِن وَراءِ الحِجابِ وهِيَ تَسأَلُها عَن عَلِيٍّ ، فَقالَت : تَسأَلُني عَن رَجُلٍ _ واللّه _ ما أعلَمُ رَجُلاً كانَ أحَبَّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن عَلِيٍّ ! ولا فِي الأَرضِ امرَأةً كانَت أحَبَّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِنِ امرَأَتِهِ . (2)

سنن الترمذي عن جميع بن عمير التيمي :دَخَلتُ مَعَ عَمَّتي عَلى عائِشَةَ ، فَسُئِلَت : أيُّ النّاسِ كانَ أحَبَّ إلى رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله ؟ قالَت : فاطِمَةُ . فَقيلَ : مِنَ الرِّجالِ ؟ قالَت : زَوجُها ، أن كانَ ما عَلِمتُ صَوّاما قَوّاما . (3)

الأمالي للطوسي عن جميع بن عمير :قالَت عَمَّتي لِعائِشَةَ وأنَا أسمَعُ : أ رأَيتِ مَسيرَكِ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ما كانَ ؟ قالَت : دَعينا مِنكِ ! إنَّهُ ما كانَ مِنَ الرِّجالِ أحَبُّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن عَلِيٍّ عليه السلام ، ولا مِنَ النِّساءِ أحَبُّ إلَيهِ مِن فاطِمَةَ عليهاالسلام . (4)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 388 ح 18448 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 209 ح 110 ، مجمع الزوائد : ج 9 ص 170 ح 14730 نقلاً عن البزّار وليس فيه «ومنّي» .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 167 ح 4731 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 211 ح 112 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 262 ، المناقب للخوارزمي : ص 79 ح 63 ؛ الأمالي للطوسي : ص 249 ح 440 كلّها نحوه .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 701 ح 3874 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 263 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 140 ح 70 نحوه وراجع المناقب للكوفي : ج 2 ص 470 ح 964 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 332 ح 663 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 331 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 140 ح 72 كلاهما نحوه .

ص: 269

مسند ابن حنبل_ به نقل از نُعمان بن بشير _: ابو بكر از پيامبر خدا اجازه ورود خواست و داخل شد . صداى بلند عايشه را شنيد كه مى گفت : به خدا سوگند ، مى دانم كه على ، نزد تو محبوب تر از من و پدرم است . او دو يا سه بار اين جمله را تكرار كرد . ابو بكر ، اجازه خواست و وارد شد و به سمت وى رفت و گفت : اى دختر فلان! ديگر نشنوم كه صدايت را بر پيامبر خدا بلند كنى!

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از جميع بن عُمَير _: با مادرم نزد عايشه رفتيم ... . از پشت پرده شنيدم كه مادرم درباره على عليه السلام از عايشه سؤال مى كرد . وى گفت : درباره اين مرد از من مى پرسى؟ به خدا سوگند ، مردى محبوب تر از على نزد پيامبر خدا نمى شناسم و بر روى زمين ، زنى محبوب تر از همسر وى نزد پيامبر خدا نمى شناسم .

سنن الترمذى_ به نقل از جميع بن عُمَير تيمى _: همراه عمّه ام نزد عايشه رفتيم . پرسيدم : چه كسى نزد پيامبر خدا عزيزترينِ مردم بود؟ گفت : فاطمه عليهاالسلام . پرسيده شد : از مردان ، چه كسى؟ گفت : همسرش كه تا آن جا كه مى دانم ، همواره روزه دار و نمازگزار بوده است .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از جميع بن عُمَير _: شنيدم كه عمّه ام به عايشه گفت : لشكركشى ات عليه على را چگونه ديدى؟ عايشه گفت : راحتم بگذار . در نزد پيامبر خدا ، از مردان كسى محبوب تر از على نبود و از زنان ، زنى محبوب تر از فاطمه نبود .

.

ص: 270

تاريخ دمشق عن عائشة :ما خَلَقَ اللّهُ خَلقا كانَ أحَبَّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن عَلِيٍّ . (1)

سنن الترمذي عن بريدة :كانَ أحَبَّ النِّساءِ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فاطِمَةُ ، ومِنَ الرِّجالِ عَلِيٌّ . (2)

خصائص أمير المؤمنين للنسائي عن ابن بريدة :جاءَ رَجُلٌ إلى أبي فَسَأَلَهُ : أيُّ النّاسِ كانَ أحَبَّ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : مِنَ النِّساءِ فاطِمَةُ عليهاالسلام ، ومِنَ الرِّجالِ عَلِيٌّ عليه السلام . (3)

مسند الروياني عن بريدة :جاءَ قَومٌ مِن خُراسانَ ، فَقالوا : أقلنا . فَقالَ : أما مِن بَني فلا( ؟) (4) . فَقالوا : أما (5) عَن أحَبِّ النّاسِ كانَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . قالوا : فَأَخبرِنا عَن أبغَضِ النّاسِ كانَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . قالَ: بَنو اُمَيَّةَ ، وثَقيفٌ ، وحَنيفَةُ. (6)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، مَن أحَبَّ عَلِيّا أحبَبتُهُ ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا أبغَضتُهُ ، ومَن وَصَلَ عَلِيّا وَصَلتُهُ ، ومَن قَطَعَ عَلِيّا قَطَعتُهُ ، ومَن جَفا عَلِيّا جَفَوتُهُ ، ومَن والى عَلِيّا والَيتُهُ ، ومَن عادى عَلِيّا عادَيتُهُ . (7)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 260 ، كفاية الطالب : ص 324 .
2- .سنن الترمذي : ج 5 ص 698 ح 3868 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 168 ح 4735 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 260 ح 8791 .
3- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 214 ح 113 .
4- .كذا في المصدر، وجاء الحديث في كتاب شرح الأخبار : ج 1 ص 431 ح 75 نقلاً عن الروياني هكذا : «جاء قوم من خراسان فقالوا : أنبئنا ، فقال : أما من بني فلانة . فقالوا : أنبئنا ، فقال : أما من بني فلانة . فقالوا : أنبئنا عن أحبّ النّاس كان إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ قال : عليّ بن أبي طالب» . وجاء في ص 143 ح 75 عن ابن بريدة : «إنّ نفراً دخلوا على أبيه بريدة، فقالوا له : أخلِ لنا ! فأمر من حوله بالقيام . قال : فبقيتُ معه ، فنظروا إليّ وقالوا : تَنحَّ . فقال أبي : أمّا ابني فلا . فقالوا : أما إذا رضيت به فقد رضينا . حدّثنا أيّ النّاس كان أحبّ إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ قال أبي : كان أحبّ النّاس إليه عليّ بن أبي طالب» .
5- .في هامش المصدر : كذا بالمخطوط ، ويظهر علامة إلحاق في هذا الموضع ولم يظهر في الهامش شيء ، والظاهر أنّ الصواب : « أما تخبِرنا» .
6- .مسند الروياني : ج 1 ص 80 ح 41 .
7- .الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 ، بشارة المصطفى : ص 24 ، التحصين لابن طاووس : ص 550 ح 12 كلّها عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 116 ، بحار الأنوار : ج 37 ص 109 ح 2 .

ص: 271

تاريخ دمشق_ به نقل از عايشه _: خداوندْ بنده اى نيافريده است در نزد پيامبر خدا ، از على محبوب تر باشد .

سنن الترمذى_ به نقل از بُرَيده _: محبوب ترينِ زنان نزد پيامبر خدا فاطمه عليهاالسلامو از مردان ، على عليه السلام بود .

خصائص أمير المؤمنين ، نسائى_ به نقل از پسر بُرَيده _: مردى نزد پدرم آمد و از وى پرسيد : چه كسى نزد پيامبر خدا محبوب تر بود؟ گفت : از زنان ، فاطمه عليهاالسلام و از مردان ، على عليه السلام .

مُسنَد الرويانى_ به نقل از بُرَيده _: گروهى از خراسان آمدند و گفتند : [ محفل را ]برايمان خلوت كن . پدرم گفت : ولى از فرزندم ، نه . (1) گفتند : درباره محبوب ترينِ مردم در نزد پيامبر خدا باخبرمان كن . گفت : على بن ابى طالب [است] . گفتند : از بدترينِ مردم در نزد پيامبر خدا به ما خبر بده . گفت : بنى اميّه ، بنى ثَقيف و بنى حنيفه .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! هر كه على را دوست بدارد ، دوستش مى دارم و هر كه على را دشمن بدارد ، دشمنش مى دارم و به هر كه به على بپيوندد ، مى پيوندم و از هر كه از على ببُرد ، مى برم و از هر كه از على بيزار باشد ، بيزارم و با آن كه با على دوست باشد ، دوستم و با آن كه با على دشمنى كند ، دشمنم .

.


1- .اين حديث در مصدر ، چنين نقل شده است ؛ ولى در كتاب شرح الأخبار (ج 1 ص 431 ح 75) به نقل از رويانى چنين آمده است : «گروهى از خراسان آمدند و گفتند : به ما خبر دهيد . گفت : درباره بنى فلان . گفتند : باز هم به ما خبر بده . گفت : درباره بنى فلان . سپس گفتند : ما را از محبوب ترين شخص نزد پيامبر خدا آگاه ساز . گفت : على بن ابى طالب» . نيز در آن كتاب (ص 143 ح 75) به نقل از فرزند بريده آمده است كه : «گروهى بر پدرم بريده وارد شدند و به وى گفتند : جلسه را براى ما خلوت كن . وى دستور داد كه اطرافيان برخيزند . من نزد او ماندم . آنان به من نگريستند و گفتند : مى خواهيم تنها باشيم . پدرم گفت : اين ، پسرم است . اين جا مى ماند . گفتند : چنانچه تو راضى باشيد ، ما نيز راضى هستيم . به ما بگو كه كدام شخص ، محبوب تر از همه نزد پيامبر خدا بود؟ پدرم گفت : محبوب ترينِ مردم در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، على بن ابى طالب عليه السلام بود» .

ص: 272

راجع : ص 184 (حبّه حبّ النبيّ) .

4 / 6تَقَرُّبُ المَلائِكَةِ إلَى اللّهِ بِحُبِّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وتَعالى آخى بَيني وبَينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وزَوَّجَهُ ابنَتي مِن فَوقِ سَبعِ سَماواتِهِ ، وأشهَدُ عَلى ذلِكَ مُقَرَّبي مَلائِكَتِهِ ، وجَعَلَهُ لي وَصِيّا ، وخَليفَةً ؛ فَعَلِيٌّ مِنّي ، وأنَا مِنهُ ، مُحِبُّهُ مُحبّي ، ومُبغِضُه مُبغِضي ، وإنَّ المَلائِكَةَ لَتَتَقَرَّبُ إلَى اللّهِ بِمَحَبّتِهِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ المَلائِكَةَ لَتَتَقَرَّبُ إلَى اللّهِ _ تَقَدَّسَ ذِكرُهُ _ بِمَحَبِّتكَ ووَلايَتِكَ ، وَاللّهِ إنَّ أهلَ مَوَدَّتِكَ فِي السَّماءِ لَأَكثَرُ مِنهُم فِي الأَرضِ (2) .

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 187 ح 195 ، بشارة المصطفى : ص 23 كلاهما عن ابن عبّاس .
2- .الأمالي للصدوق : ص 411 ح 533 ، بشارة المصطفى : ص 55 كلاهما عن أبي سعيد عقيصا عن الإمام الحسين عن أبيه عليهماالسلام .

ص: 273

4 / 6 تقرّب جستن فرشتگان به خدا با دوست داشتن على

ر . ك : ص 185 (دوست داشتن على ، دوست داشتن پيامبر است) .

4 / 6تقرّب جستن فرشتگان به خدا با دوست داشتن علىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند خُجسته و والا ، ميان من و على بن ابى طالب ، پيوند برادرى بسته و از بالاى هفت آسمان خويش ، دخترم را به عقد وى در آورده و فرشتگان مقرّبش را بر اين امر ، گواه گرفته است و او را برايم جانشين و وصى قرار داده است . پس ، على از من است و من از على هستم . دوستدار او دوستدار من است و دشمن او دشمن من است . به درستى كه فرشتگان ، با دوست داشتن وى ، به خداوند تقرّب مى جويند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: به درستى كه فرشتگان ، با محبّت و ولايت تو به خداوند _ كه يادش مُنزّه است _ تقرّب مى جويند . به خدا سوگند ، دوستداران تو در آسمان ، بيشتر از دوستدارانت در زمين اند .

.

ص: 274

الفصل الخامس : التحذير من الغلوّ في حبّهالإمام عليّ عليه السلام :دَعاني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : إنَّ فيكَ مِن عيسى مَثَلاً ؛ أبغَضَتهُ يَهودُ حَتّى بَهَتوا اُمَّهُ ، وأحَبَّتهُ النَّصارى حَتّى أنزَلوهُ بِالمَنزِلِ الَّذي لَيسَ بِهِ . ألا وإنَّهُ يَهلِكُ فِيَّ اثنانِ : مُحِبٌّ يُقَرِّظُني بِما لَيسَ فِيَّ ، ومُبغِضٌ يَحمِلُهُ شَنَآني عَلى أن يَبهَتَني . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، إنَّ فيكَ مَثَلاً مِن عيسىَ بنِ مَريَمَ ؛ أحَبَّهُ قَومٌ فَأَفرَطوا في حُبِّهِ فَهَلَكوا فيهِ ، وأبغَضَهُ قَومٌ فَأَفرَطوا في بُغضِهِ فَهَلَكوا فيهِ ، وَاقتَصَدَ فيهِ قَومٌ فَنَجوا . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، مَثَلُكَ في اُمَّتي مَثَلُ المَسيحِ عيسَى بنِ مَريَمَ ؛ افتَرَقَ قَومُهُ ثَلاثَ فِرَقٍ : فِرقَةٌ مُؤمِنونَ ، وهُمُ الحَوارِيّونَ ، وفِرقَةٌ عادَوهُ ، وهُمُ اليَهودُ ، وفِرقَةٌ غَلَوا فيهِ فَخَرَجوا عَنِ الإيمانِ . وإنَّ اُمَّتي سَتَفتَرِقُ فيكَ ثَلاثَ فِرَقٍ : فِرقَةٌ شيعَتُكَ ، وهُمُ المُؤمِنونَ ، وفِرقَةٌ أعداؤُكَ ، وهُمُ النّاكِثونَ ، وفِرقَةٌ غَلَوا فيكَ ، وهُمُ الجاحِدونَ السّابِقونَ . فَأَنتَ _ يا عَلِيُّ _ وشيعَتُكَ فِي الجَنَّةِ ، ومُحِبّو شيعَتِكَ فِي الجَنَّةِ ، وعَدُوُّكَ وَالغالي فيكَ فِي النّارِ . (3)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 337 ح 1377 عن ناجذ ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 133 ح 4622 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 273 ح 530 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 293 _ 296 ، المناقب لابن المغازلي : ص 71 ح 104 ؛ الغارات : ج 2 ص 589 ، الأمالي للطوسي : ص 256 ح 462 كلّها عن ربيعة بن ناجذ .
2- .الأمالي للطوسي : ص 345 ح 709 عن عبيد اللّه بن عليّ عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 35 ص 319 ح 14 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 325 ح 333 عن الأصبغ عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 317 ح 318 ؛ مائة منقبة : ص 103 ح 48 وفيه «الشاكّون» بدل «الناكثون» وكلاهما عن عمر بن اُذينة عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عن الإمام الحسين عليهم السلام .

ص: 275

فصل پنجم : بر حذر داشتن از غلو در دوست داشتن امام على

اشاره

فصل پنجم : بر حذر داشتن از غلو در دوست داشتن امام علىامام على عليه السلام :پيامبر خدا مرا فرا خواند و فرمود : «در تو نمونه اى از عيسى عليه السلام است . يهود با وى دشمنى ورزيدند ، تا آن جا كه به مادرش تهمت زدند و نصارا او را دوست داشتند ، تا آن جا كه وى را در جايگاهى قرار دادند كه جايش نبود» . بدانيد كه دو گروه درباره من به هلاكت مى افتند : دوستدارانى كه مرا به آنچه در من نيست ، ستايشم مى كنند ؛ و بدخواهانى كه دشمنىِ با من ، آنان را به تهمت زدن به من وا مى دارد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! ماجراى تو مانند ماجراى عيسى بن مريم است كه قومى او را دوست داشتند و در دوست داشتن او زياده روى كردند و در نتيجه ، درباره وى به هلاكت افتادند و گروهى او را دشمن داشتند و در دشمنْ داشتنِ او زياده روى كردند و آنان نيز هلاك شدند . گروهى هم درباره او ميانه روى كردند و نجات يافتند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! مَثَل تو در امّت من ، مَثَل عيسى بن مريم است كه قوم او سه گروه شدند : گروهى مؤمنان ، كه همان حواريان اند ؛ گروهى دشمنان وى ، كه يهودند ؛ و گروهى كه درباره وى زياده روى كردند و در نتيجه از ايمان ، خارج شدند . امّت من نيز درباره تو سه گروه مى شوند : گروهى پيروان تو ، كه مؤمنان اند ؛ گروهى دشمنان تو ، كه پيمان شكن اند ؛ و گروهى كه درباره تو زياده روى مى كنند ، كه همان منكرانِ پيشى گيرنده اند . پس ، تو _ اى على _ و پيروانت در بهشتيد و دوستداران پيروانت در بهشت اند ، و دشمنانت و غلوكنندگان درباره تو ، در آتش اند .

.

ص: 276

الإمام عليّ عليه السلام :لَيُحِبُّني قَومٌ حَتّى يَدخُلُوا النّارَ في حُبّي ، ولَيُبغِضُني قَومٌ حَتّى يَدخُلُوا النّارَ في بُغضي . (1)

عنه عليه السلام :يَهلِكُ فِيَّ رَجُلانِ : مُحِبٌّ مُفرِطٌ ، ومُبغِضٌ مُفتَرٍ . (2)

عنه عليه السلام :يَهلِكُ فِيَّ رَجُلانِ : مُفرِطٌ غالٍ ، ومُبغِضٌ قالٍ . (3)

عنه عليه السلام :يَهلِكُ فِيَّ رَجُلانِ : مُحِبٌّ مُفرِطٌ ، وباهِتٌ مُفتَرٍ . (4)

عنه عليه السلام :سَيَهلِكُ فِيَّ صِنفانِ : مُحِبٌّ مُفرِطٌ يذهَبُ بِهِ الحُبُّ إلى غَيرِ الحَقِّ ، ومُبغِضٌ مُفرِطٌ يَذهَبُ بِهِ البُغضُ إلى غَيرِ الحَقِّ . وخَيرُ النّاسِ فِيَّ حالاً النَّمَطُ الأَوسَطُ ، فَالزَموهُ . (5)

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي بَريءٌ مِنَ الغُلاةِ كَبَراءَةِ عيسَى بنِ مَريمَ مِنَ النَّصارى ، اللّهُمَّ اخذُلهُم أبَدا ، ولا تَنصُر مِنهُم أحَدا . (6)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 565 ح 952 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 506 ح 70 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 362 كلّها عن أبي السوار ، المحاسن والمساوئ : ص 41 .
2- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 565 ح 951 عن أبي البختري أو عن عبد اللّه بن سلمة ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 297 عن أبي البختري و ص 298 عن جابر ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 471 ح 966 عن حجية بن عدي وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 506 ح 71 و ح 73 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 571 ح 964 عن أبي مريم ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 297 عن زاذان ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 311 ، غرر الحكم : ح 10019 وفيها «محبّ» بدل «مفرط» .
4- .نهج البلاغة : الحكمة 469 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 311 وراجع تفسير فرات : ص 404 و405 .
5- .نهج البلاغة : الخطبة 127 وراجع المناقب للكوفي : ج 2 ص 283 ح 747 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 650 ح 1350 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 1 ص 262 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة ، بحار الأنوار : ج 25 ص 266 ح 7 .

ص: 277

امام على عليه السلام :گروهى آن قدر مرا دوست مى دارند كه به خاطر دوستى من ، وارد آتش مى شوند و گروهى نيز آن قدر مرا دشمن مى دارند كه به خاطر دشمنى با من ، وارد جهنّم مى گردند .

امام على عليه السلام :دو كس درباره من هلاك مى شوند : دوستدار افراطى و دشمنِ تهمت زن .

امام على عليه السلام :دو كس درباره من هلاك مى شوند : افراطكار غُلُوكننده و كينه جوى معاند .

امام على عليه السلام :دو كس درباره من هلاك مى شوند : دوستدار زياده رو و تهمت زنِ دروغ بند .

امام على عليه السلام :دو گروه درباره من هلاك مى شوند : دوستداران افراطكارى كه دوست داشتن ، آنان را به سوى غير حقيقت مى كشاند ؛ و دشمنان افراطكارى كه دشمن داشتن ، آنان را به موضعى غيرمنصفانه مى كشاند . بهترين حالت مردم درباره من ، ميانه روى است . پس به اين گروه (ميانه روها) بپيونديد .

امام على عليه السلام :خداوندا! من از غاليان (ستايندگان افراطى) بيزارم ، همانند بيزارى عيسى بن مريم از نصارا . خداوندا! همواره آنان را خوار ساز و هيچ يك از آنان را يارى نرسان .

.

ص: 278

عنه عليه السلام :يَهلِكُ فِيَّ اثنانِ ولا ذَنبَ لي : مُحِبٌّ مُفرِطٌ ، ومُبغِضٌ مُفرِطٌ . وأنَا أبرَأُ إلَى اللّهِ تَبارَكَ وتَعالى مِمَّن يَغلو فينا . ويَرفَعُنا فَوقَ حَدِّنا ، كَبَراءَةِ عيسَى بنِ مَريَمَ عليه السلام مِنَ النَّصارى . (1)

راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : القسم الثالث عشر : الغلوّ في أهل البيت.

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 201 ح 1 عن الحسن بن الجهم عن الإمام الرضا عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 25 ص 135 ح 6 .

ص: 279

امام على عليه السلام :دو گروه درباره من هلاك مى شوند و گناهى متوجّه من نيست : دوستداران زياده رو و دشمنان زياده رو ، و من از كسانى كه در حقّ ما زياده روى مى كنند و ما را بالاتر از حدّ خودمان مى برند ، به سوى خداوند خجسته و والا ، بيزارى مى جويم ، همانند بيزارى جُستن عيسى بن مريم از نصارا .

ر . ك : اهل بيت در قرآن و حديث : بخش سيزدهم : غلوّ كردن درباره اهل بيت .

.

ص: 280

. .

ص: 281

بحثى درباره احاديث غُلُو
اشاره

بحثى درباره احاديث غُلُوپديده «غلو» و مبارزه پيگير امامان عليهم السلام با اين پديده ، از جمله مسائل مهمّ تاريخى اسلام است كه بايد در پژوهشى مستقل و به گونه اى گسترده به بحث و بررسى نهاده شود . آنچه در اين جا مى آوريم ، توضيحى است كوتاه درباره احاديثى كه گذشت . از اين روست كه به تفصيل نمى گراييم و بحث را به گونه ها و پيامدهاى غلو ، نمى كشانيم . با اين حال ، يادآورى اين نكته لازم است كه اهل بيت عليهم السلام بيشترين مبارزه را با پديده «غلو» داشته اند و در رويارويى با اين جريان ، از هيچ گونه كوششى دريغ نورزيده اند ؛ گرچه اكنون ، در كمال شگفتى ، آنان و پيروان راستينشان به غلو ، متّهم اند و كسانى ، با هر انگيزه اى ، مى كوشند آن بزرگواران و پيروان آنان را به «غلو» و باورِ به آن بيالايند . آيا اين ، يكى ديگر از جلوه هاى مظلوميّت آن سروران نيست؟ شگفت انگيزتر ، اين كه اين اتّهام واهى را كسانى مى پراكَنند كه آثار مكتوب و نگاشته هاى مختلفشان از غلو و افراط درباره پيشوايان و رهبرانشان آكنده است ؛ يعنى سخن گفتن به غلو و افراط درباره كسانى كه در ويژگى ها و فضايل ادّعا شده ، گاه ، جايگاهى در «حدّ اقل» داشته اند . و آيا اين از شگفتى هاى تاريخ نيست؟!

.

ص: 282

يك . غلو چيست ؟
دو . غلو در دوستى و دشمنى

يك . غلو چيست ؟غلو ، در لغت به معناىِ «فراتر از حد و اندازه رفتن» ، «افراط كردن» و «باور داشتن به صفات بى حد و مرز درباره كسى يا چيزى» است . در معناىِ اصطلاحىِ آن نيز عالمان ، قيد «فراتر از حد» را آورده و بدان تأكيد كرده اند . به مَثَل ، شيخ مفيد رحمه اللهپس از معناى لغوى آن ، چنين نوشته است : از جمله متظاهران به اسلام ، غاليان هستند كه امير مؤمنان و امامانى از نسل آن حضرت را به خداوندگارى و پيامبرى نسبت مى دهند و در برخوردارى آنان از فضل در دين و دنيا ، به گونه اى توصيف شان مى كنند كه از حد ، برون مى شود و از ميانه روى در مى گذرد ... . (1) بدين سان ، جريان غلو ، جريانى است كفرآميز . بر همين اساس ، پيشوايان الهى به هيچ روى ، در برابر آن ، كوتاه نيامدند و تمام توان خويش را براى مبارزه با اين انحراف فكرى به كار گرفتند و اين ، حقيقتى است آشكار .

دو . غلو در دوستى و دشمنىاينك به اختصار ، به رواياتى خواهيم پرداخت كه متن آنها در فصل پنجم آمد ؛ رواياتى كه در آنها از غلو و افراط در دوستى و دشمنى با امام على عليه السلام نهى شده و اين حالت ، بسى خطرناكْ توصيف گرديده است . پرسشى كه در اين زمينه مطرح است ، اين است كه : مقصود از خطرناك بودن افراط در مِهرورزى به على عليه السلام چيست؟ آيا واقعا شدّت محبّت به على عليه السلام خطرناك است؟ اگر چنين است ، چرا در احاديث اسلامى بر عشق و مهرورزى به آن حضرت ، اين همه تأكيد شده است؟

.


1- .تصحيح الاعتقاد : ص 131 .

ص: 283

پرسش ديگر ، اين است كه : در اين احاديث ، افراط در دشمنى با امام عليه السلام نيز خطرناكْ توصيف شده است . آيا مفهوم آن ، اين است كه برخى اقسام دشمنى با امام عليه السلام ، خطرناك نيست؟ براى پاسخ گفتن به اين پرسش ها ، توجّه به دو مقدّمه ضرورى است : مقدّمه اوّل، اين كه : «دوستى و دشمنى ، از امور غير اختيارى است» . چنين نيست كه انسان ، هر كس را كه مى خواهد ، بتواند دوست بدارد و بدو عشق بورزد ؛ و هر كس را كه نمى خواهد ، بتواند بدو كين بورزد ؛ بلكه مهر و كين ، تابع مقدّمات ، زمينه ها و اسباب آن دو است . اين زمينه ها و اسباب ، گاه فطرى و طبيعى اند و گاه عارضى . انسان هاىِ پاك سرشت به خاطر فطرت هاىِ زلال خويش ، پاكى ها و پاكان را دوست مى دارند و از زشتى ها و پليدى ها روى مى گردانند ؛ امّا انسان هاىِ ناپاك ، زشتخو و پليد ، به پليدى ها و ناپاكان گرايش دارند و پاكى و درستى را بر نمى تابند . چنين است كه در احاديث بسيارى ، «مهرِ على عليه السلام » نشانِ حلالزادگى و «كين على عليه السلام » بيانگر حرامزادگى تلقّى شده است . مقدّمه دوم ، اين كه : «تكليف ، ابتدائا به امور غير اختيارى تعلّق نمى گيرد» . به ديگر سخن ، دوستى و دشمنى ، دستورى نيست و انسان نمى تواند بر اساس دستور ، كسى را دوست بدارد يا به كسى كين بورزد ؛ بلكه اگر مبادىِ دوستى با كسى در دلْ شكل بگيرد ، دوستى تحقّق مى يابد ؛ و اگر مقدّمات و اسباب دشمنى با كسى در دلْ فراهم آيد ، دشمنى شكل مى گيرد ، و گرنه ، نه! بدين ترتيب ، بايد تأكيد كرد كه تكليف به دوستى و يا دشمنى ، به معناىِ تكليف به مقدّمات و يا تكليف به ترتّب آثار آنها خواهد بود . نتيجه . از اين دو مقدّمه ، چنين نتيجه مى گيريم كه : 1 . تكليف به دوستى با امام عليه السلام ، به معناى تكليف به مقدّمات محبّت اوست و نهى

.

ص: 284

از دشمنى با او نيز به معناى نهىِ از ايجاد زمينه هاى دشمنى با آن امام عليه السلام است . 2 . هشدار به افراط در دوستى و دشمنى با امام عليه السلام ، بر حذر داشتن از تجاوز از مرز حق و عدل در ترتّب آثار دوستى و دشمنى است . به ديگر سخن ، مبدأ محبّت به على عليه السلام و عشق به آن بزرگوار ، شناخت اوست . على عليه السلام سرچشمه فضايل ، خاستگاه زيبايى ها و تجسّم عينى ارجمندى ها و والايى هاى انسان كامل است و اگر كسى او را به درستى بشناسد ، نمى تواند بدو عشق نورزد . از اين رو مى توان گفت كه تكليف به دوست داشتنِ على عليه السلام ، تكليف به شناخت و معرفت اوست . نيز نهى از افراط در دوست داشتن على عليه السلام ، به معناىِ جلوگيرى از باورهاى اغراق آميز يا سخنان دور از حق ، و گفتارهاى خارج از حدّ و مرز درباره وى است . «خطرناك بودن افراط در دوست داشتن على عليه السلام _ كه در روايات آمده است _ نيز به همين معناست و هرگز در جهت كاستن از شدّت محبّت به وى نيست ؛ بلكه تأكيد و هشدار براى جلوگيرى از سوءاستفاده از ادّعاى محبّت به امام عليه السلام است تا دوست داشتن على عليه السلام ، زمينه گزافه گويى ها و خُرافه پراكنى ها نشود و ادّعاى دوستى به آن حضرت ، مقدّمه گفتن مطالب غيرواقعى درباره على عليه السلام نشود . آنچه درباره افراط در دشمنى با على عليه السلام آمده (موجب هلاك شدن) نيز چنين است . بنا بر اين ، روايت ها نمى خواهند بگويند اگر دشمنى با على عليه السلام به افراطْ آميخته نشود ، خطرناك نيست . نه ، هرگز! بلكه مى خواهند تأكيد كنند كه افراط در دشمنى با او ، خطرناك تر است ؛ يعنى ممكن است كسى به خاطر حرامزادگى ، يا به دليلى ديگر و يا به خاطر مقدّماتى كه فراهم آورده است ، نتواند على عليه السلام را دوست بدارد ؛ امّا مى تواند از مرز ، پا بيرون ننهد ، از حق و عدلْ تجاوز نكند ، ناسزا نگويد و به جنگ عليه او قيام نكند .

.

ص: 285

سه . تضادّ على دوستى با انحراف

به ديگر سخن ، آنچه هلاكت را در پى مى آورد ، تنها ناپاكىِ خانوادگى و ساير امور غير اختيارى نيست ؛ بلكه سبب هلاكت ، افراط و گذر از مرزها و ترتّب آثار دشمنى است .

سه . تضادّ على دوستى با انحرافموضوع ديگرى كه در تبيين احاديثى كه افراط در دوستى با امام على عليه السلام را خطرناك تلقّى كرده اند بايد به بحث و بررسى نهاده شود ، اين است كه چگونه مهرورزى به امام عليه السلام مبدأ انحرافِ «غلو» مى گردد؟ اصولاً عشق ، عاشق را تابع معشوق مى سازد . بر همين اساس ، كسى كه عاشق على عليه السلام است ، نمى تواند كارى را انجام دهد كه امام عليه السلام او را از آن ، باز داشته است . آيا مى توان تصوّر كرد كه كسى به على عليه السلام عشق بورزد ، ولى برخلاف رضاى او به انحراف غلو ، گرفتار آيد؟ در كتاب دوستى در قرآن و حديث ، (1) اين حقيقت ، به گستردگى ، تبيين گشته است كه دوست داشتن خداوند متعال و اولياى او ، كيمياى سازندگى و اوج عظمت و والايى است . پس چگونه مى توان باور كرد كسى به كيمياى محبّت علوى دست يابد ، امّا با گرفتار شدن در بيمارى غلو ، هلاك شود؟ پاسخ ، اين است كه آن دسته از محبّت هايى كه به انحراف ، مرزشكنى ، زياده روى و افزونگويى مى انجامند ، بى ترديد ، محبّت حقيقى نبوده ، بر معرفت علوى استوار نيستند . چنين محبّت هايى، ريشه در جهل و يا انگيزه هاى پوچِ نفسانى دارند . در بررسى «ريشه هاى غلو» ، به اين موضوع ، خواهيم پرداخت .

.


1- .دوستى در قرآن و حديث ، محمّد محمّدى رى شهرى ، ترجمه : سيّد حسن اسلامى ، قم : دار الحديث ، 1379 ، اوّل .

ص: 286

چهار . ريشه هاى غلو

چهار . ريشه هاى غلوغلو و جريان غاليان ، از جهات متعدّدى قابل بحث و شايان توجّه است : به لحاظ تاريخى ، كند و كاو در خاستگاه غلو و زمينه هاى درونْ دينى و برونْ دينى آن ، چگونگى شكل گيرى و روند آن ، و نيز پيامدها و آثار آن ، از جمله پژوهش هاى برجاى مانده اند ؛ همچنين به لحاظ معرفتى ، شناخت شخصيّت و گرايش هاى فكرى و مكتبى و مواضع دينى غاليان (بويژه چهره هاى برجسته و بلندآوازه آنان) ، چرايى گرايش به غلو ، درك غاليان از مفاهيم دينى ، گونه هاى پرداختن آنان به قرآن و تفسير آيات الهى ، و ... در خور پژوهش هايى گسترده اند . اكنون و در اين مجال اندك ، از ميان بحث هاى مختلفِ لازم درباره غاليان ، به روان شناسى آنان مى پردازيم و در پاسخيابى اين سؤال كه : «چرا گروهى از مدّعيانِ پيروى از امام على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام ، به انحراف غلو دچار آمدند؟» اندكى تأمّل مى كنيم . اين پژوهش ، افزون بر اين كه به لحاظ تاريخى ، در جريان شناسى انديشه هاىِ گونه گون حوزه تفكّر شيعى مهم است ، به گونه اى هشدار براى پيشگيرى از شكل گيرى انديشه هاى غلوآميز و دچار شدن طبقه انديشه مند جامعه به اين بيمارى خطرناك و نيز تأكيدى بر اعتدال در باورها و انديشه هاست . پيش تر ، در ضمن تحليلى كه درباره روان شناسى خوارج و ريشه يابى تندروى هاى آنان و بازشناسى زمينه هاى افراط آنان در انديشه و عمل داشتيم ، به اين نتيجه دست يافتيم كه افراطيگرى و تندروى آنان _ كه در روايات به «تعمُّق در دين» توصيف شده است _ از يك سو در جهل و از سوى ديگر در دنياگرايى و فريفته شدن

.

ص: 287

پنج . ستيز پيگير و ژرف امامان با جريان غلو

در جذبه ها و كشش هاى دنيوى ، ريشه داشته است . (1) اكنون ، تأكيد مى كنيم كه افراط در «دوست داشتنِ اولياى دين» نيز به واقع ، يكى از شاخه هاى «تعمّق (تندروى) دينى» است . چنين است كه در ريشه يابى جريان غلو و روان شناسى غاليان ، جهلِ آنان از يك سو و دنياگرايى و اسير شدن آنان در هوس هاى زودگذر از سوى ديگر ، چهره مى نمايد . سياستبازان حاكم و دشمنان اهل بيت عليهم السلام نيز با توطئه اى پيچيده و حركتى خزنده و نامرئى ، از اين فضا بهره مى جستند و براى بى اعتبار كردن مكتب اهل بيت عليهم السلام ، كوچك شمردنِ آموزه هاى ارجمند آنان ، و ناهنجار جلوه دادن چهره پيروان راستين آنان در ميان مردم ، تلاش مى كردند . هشدارهاى امامان عليهم السلام و احاديث روايت شده از اهل بيت عليهم السلام نشان مى دهند كه دشمنان اهل بيت ، بيشترين نقش را در جريان غلو و يا دست كم در نشر انديشه هايى كه غاليان به آنها معتقد بودند ، ايفا كرده اند و در پى آنها ، جهلْ مداران و هواپرستان و دنياگرايان _ كه به واقع ، زمينه ساز ساخت و پرداخت و نشر آن گونه انديشه ها بوده اند _ .

پنج . ستيز پيگير و ژرف امامان با جريان غلوامامان عليهم السلام كه همواره مؤمنان و پيروان خود را به «اعتدال در انديشه و عمل» فرا مى خواندند ، غلو را آفتى خطرناك و بس شكننده براى سراى مكتب ، تلقّى كرده اند . آن بزرگواران براى برچيدن بساط غاليان و ريشه كن ساختن انديشه غلو ، از هيچ كوششى دريغ نورزيده اند : گاه به «كُفر» غاليان تصريح كرده اند ، گاه «فرجام هلاكتبار»

.


1- .ريشه ها ، پيامدها ، و چگونگى شكل گيرى اين مسئله را در بحث يادشده ، به تفصيل آورده ايم (ر . ك : ج 6 ص 293 (درآمد : پژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آنان) .

ص: 288

مبارزات امامان با غُلُو

آنان را بر نموده اند ، گاه «بيزارى خود از آنان» را با صراحت تمام ، اعلان كرده اند ، و ديگر گاه ، «عمق انحراف و ابعاد كژانديشى و كج باورى آنان» را اعلام داشته اند . آن بزرگواران ، پيوسته به جامعه شيعى هشدار داده اند كه بيدارى خود را حفظ كنند تا در كمند غاليانْ گرفتار نيايند ؛ بويژه نسبت به تأثيرپذيرى جوانان شيعه (1) از آنان ، به شدّتْ هشدار داده اند . اينك و در اين مجال اندك ، برخى از نمودهاى مبارزه امامان عليهم السلام با جريان غلو را به همراه برخى متون احاديث مى آوريم :

مبارزات امامان با غُلُوالف . ارائه معيار براى پيشگيرى از غلوعلى بن ابى طالب عليه السلام و فرزندان پاكش براى جلوگيرى از دچار شدن پيروانشان به تندروى هاى تباهى آفرين و افراط هاى عزّت سوز ، انديشه و سيره و رفتار و باورهاى استوار كلامى ، اخلاقى و عملى اهل بيت عليهم السلام را براى آنان معيار قرار داده اند و آنان را به در نگريستن ، شناختن ، تأمّل كردن و سپس ملتزم بودنِ بدانها فرا خوانده اند . على عليه السلام مى فرمايد : لا يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِن هذِهِ الاُمَّةِ أَحَدٌ ، وَلا يُسَوَّى بِهِم مَن جَرَت نِعمَتُهُم عَلَيهِ أَبَدا : هُم أَسَاسُ الدِّينِ ، وَعِمَادُ اليَقِينِ . إلَيهِم يَفِيءُ الغَالي ، وَبِهِم يُلحَقُ التَّالي . هيچ كس از اين امّت را با خاندان محمّد صلى الله عليه و آله نمى توان سنجيد و هرگز پرورده نعمت آنان را با آنان مساوى نمى توان دانست . آنان ، پايه دين و ستون يقين اند . هر كس از حدْ در بگذرد ، بايد به آنان برگردد و هر كه باز ماند ، بايد به آنان بپيوندد . (2)

.


1- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 2 ص 809 ح 1245 .
2- .نهج البلاغة ، خطبه 2 .

ص: 289

نيز حضرت رضا عليه السلام مى فرمايد : نَحنُ آلَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، النَّمَطُ الأَوسَطُ الَّذى لا يُدرِكُنا الغالى و لايَسبِقُنَا التالى ؛ ما خاندان محمّد صلى الله عليه و آله ، بر روش ميانه اى هستيم كه غاليان ، ما را درك نمى كنند و واماندگان ، بر ما پيشى نمى گيرند . (1) چنين است راه حق و حقيقت ناب . يعنى دانشِ هدايت آفرين ، الگوى حقيقت نما ، آغاز بى گم راهى ، و فرجامِ روشنِ ارجمند ، همه و همه در اين خانه و از اين خانه و با اين خانه است . امام باقر عليه السلام به سَلَمة بن كُهيل و حَكَم بن عُيَينه مى فرمايد : شَرِّقا و غَرِّبا ؛ لَن تَجِدا عِلما صَحيحا إلّا شَيئا يَخرُجُ مِن عِندِنا أهلَ البَيتِ ؛ به شرق و غرب برويد ؛ ولى از دانش صحيح ، هرگز چيزى جز آنچه از نزد ما ، اهل بيت بيرون مى آيد ، در نخواهيد يافت . (2) بدين سان ، امامان عليهم السلام (و بيش و پيش از همه آنان ، على عليه السلام ) كوشيده اند تا دانش معيار ، سلوك معيار و باور و وضع و رفتار معيار را در «عينيّت زندگى» پيشوايان الهى نشان دهند و بر اين معيارگرايى و التزام به سنّت آن عزيزان _ كه همان حقّ محضى است كه پيامبر خدا فرمود : «هُم مَعَ الحَقِّ و الحَقُّ مَعَهُم ؛ آنان با حق اند و حق با آنان است» (3) _ تأكيد كنند تا مؤمنان و پيروان آنان از افراط و تفريط برهند و بر «صراط مستقيم» ، استوار آيند .

ب . بر حذر داشتن از غلوعلى عليه السلام و ديگر امامان عليهم السلام ، در نهايت صراحت و شدّت و با حساسيّت ويژه اى ،

.


1- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 2 ص 808 ح 1246 .
2- .بحار الأنوار : ج 2 ص 92 ح 20 .
3- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 1 ص 220 ح 274 .

ص: 290

مسلمانان را از گرفتار آمدن در دام «غاليان» و «انديشه هاى غاليانه» بر حذر داشته اند و به آنان ، نسبت به انديشه هايى از آن دست ، هشدار داده اند . على عليه السلام مى فرمايد : إيّاكُم و الغُلُوَّ فِينا . قُولُوا إنّا عَبيدٌ مَربوبون و قُولُوا في فَضلِنا مَا شِئْتُم ؛ از غلوّ در حقّ ما بپرهيزيد . [ درباره ما] بگوييد كه «بندگان تربيت شده خداوند» هستيم و آن گاه ، در فضايل ما ، هر چه مى خواهيد ، بگوييد . (1) روشن است كه مقصود امام عليه السلام ذيل حديث (يعنى عبارت : «در فضايل ، هر چه مى خواهيد ، بگوييد») ، هر گونه سخن و هر بافته بى پايه اى نيست ؛ بلكه تكيه سخن و جانِ كلام ، اين است كه : ما تربيت شده خداوند» و تكامل يافته طريق عبوديّتيم ؛ عبديم و در اين پايگاه و جايگاه ، به فضايل والاى انسانى و تمامت برترى هاى سلوكى ، دست يافته ايم ؛ «انسان كامل»يم و كمال در انسانيّت ، از آن ماست و البته به همان گونه كه غلو درباره ما روا نيست ، انكار فضايل ما و تن زدن از باورهاى استوار و درست درباره ما _ كه شايد به پندار شما راست نيايد و توان درك و فهم آن را نداشته باشيد _ نيز روا نيست . بدانيد كه ما «بندگان خداوند» و «تربيت يافتگان خداوند» هستيم . اين دو نكته را بدانيد و بر آنها تأكيد كنيد . آن گاه ، بدانيد كه ما ، در سلوك عابدانه در سايه ربوبيّت الهى ، تا بدان جا رفته ايم كه «مرغ بلندپرواز خيال شما توانِ اوج گرفتن تا قلّه شخصيّت ما را ندارد» . پس ، نه غلو ، افزون باورى و فزون گويىِ بى پايه ، و نه كوته انگارى ، سنجش با ديگران و نگريستن از سر انكار نسبت به فضايل ما! اين ، همان نكته دقيقى است كه در حديث امام على عليه السلام آمده است : لايُقاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مِن هذِهِ الاُمَّةِ أحَدٌ ؛ (2)

.


1- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 2 ص 804 ح 1235 .
2- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 1 ص 231 ح 302 .

ص: 291

هيچ كس از اين امّت ، با خاندان محمّد صلى الله عليه و آله سنجيده نمى شود . شگفتا كه امام صادق عليه السلام ، غاليان (اين مدّعيان «محبّت» و داعيه داران «شيفتگى» به آن بزرگواران) را همسنگ فاسقان انگاشته ، از اقتدا نمودن به آنان در نماز (امام جماعت قرار دادن آنان) نهى كرده است . ايشان مى فرمايد : لاتُصَلِّ خَلفَ الغالى ، و إن كانَ يَقولُ بِقَولِكَ ؛ پشت سر غالى ، نماز مگذار ، گر چه به ظاهر ، هم نظر تو [ در تشيّع] باشد . (1) در آموزه هاى امامان عليهم السلام اين گونه هشدارها و بيدارباش ها فراوان اند كه همه و همه ، به نوعى نشانگر خطرسازى جدّى اين گونه انديشه ها براى تفكّر دينى و معارف شيعى است .

ج . چهره نمايى از غاليانجريان شناسى غاليان نشان مى دهد كه آنان در نيك نمايىِ خود ، كوششى شگفت داشته اند و راويان آنان كوشيده اند تا جريان آفرينان و پيشوايان فكرى شان را پيراسته نموده ، شخصيّت آنان را با ساخت و پرداخت سخنانى از امامان عليهم السلام بر كشند . البتّه امامان عليهم السلام در رويارويى با اين جريان ، همواره از چهره تزويرگرا و فسادانگيز آنان پرده برگرفته ، آنان را عناصرى فريبكار و تزويرگرا شناسانده اند . امام على عليه السلام مى فرمايد : اِتَّقُوا اللّهَ ، لا يَخْدِعَنَّكُمْ إنْسانٌ و لا يَكْذِبَنَّكُمْ إنْسانٌ ، فَإنَّما دينى دينٌ واحِدٌ ، دينُ آدَمَ الذى ارْتَضاهُ اللّهُ . وَ إنَّما أنَا عَبْدٌ مَخْلوقٌ و لاأمْلِكُ لِنَفْسى نَفْعا و لاضَرّا إلّا ما شاءَ اللّهُ ، وَ ما أشاءُ إلّا ما شاءَ اللّهُ ؛ از خدا پروا كنيد . كسى شما را گول نزند و كسى به شما دروغ نگويد . دين من ، يك دين است : دين آدم عليه السلام كه خدا برايش برگزيد . من بنده اى آفريده شده ام و

.


1- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 2 ص 806 ح 1244 .

ص: 292

اختيار هيچ سود و زيانى را براى خود ندارم ، جز آنچه خدا بخواهد ؛ و من ، جز آنچه را خدا بخواهد ، نمى خواهم . (1)

د . نقش دشمنان در ساختن احاديث اخبار غلوآميزدر زندگانى سياسى و فرهنگى امامان عليهم السلام ، توجّه به نقش تخريبى دشمن ، جاى بسى تأمّل دارد . در مقامى ، حضرت باقر عليه السلام از اين توطئه فرهنگى پرده برگرفته و تصريح كرده است كه شبكه هاى تبليغى دشمن براى وارونه نمايى چهره امامان عليهم السلام و مشوّه جلوه دادن انديشه هاى آنان ، سخنان ناهنجار ، نااستوار و گاه حتى نفرت آفرين برمى ساختند و به آن بزرگواران ، نسبت مى دادند و مى پراكندند . (2) در جهت افشاى اين توطئه فرهنگى ، حضرت رضا عليه السلام نيز سخنى بس تنبّه آفرين دارد . در اين سخن ، امام عليه السلام به صراحتْ نشان داده است كه «احاديث غلو» از سوى زشت خويانِ فرهنگ ستيز ، ساخته و پراكنده شده اند تا بدين وسيله فرهنگ شيعى را آلوده ساخته ، نگاه مردمان را به امامان عليهم السلام و پيروان راستين آنان ، وارونه كنند . سخن امام عليه السلام را بنگريم : ... إنَّ مُخالِفينا وَضَعوا أخبارا فى فَضائِلِنا و جَعَلُوها عَلى ثَلاثَةِ أقسامٍ : أحَدُهَا الغُلُوُّ ، و ثانيهَا التَقصيرُ فى أمرِنا ، و ثالِثُهَا التَصريحُ بِمَثالِبِ أعدائِنا . فَإذا سَمِعَ النّاسُ الغُلُوَّ فينا ، كَفَّروا شيعَتَنا و نَسَبوهُم إلَى القَولِ بِرُبوبِيَّتِنا ، و إذا سَمِعُوا التَقصيرَ ، اعتَقَدوهُ فينا ، و إذا سَمِعوا مَثالِبَ أعدائِنا بِأَسمائِهِم ، ثَلَبونا بِأَسمائِنا ؛ (3) ... مخالفان ما ، در فضايل ما اخبارى (احاديثى) ساخته اند و آنها را سه دسته

.


1- .المحاسن ، برقى : ج 1 ص 245 ح 453 .
2- .ر . ك : ص 508 ح 6280 .
3- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 2 ص 826 ح 1264 .

ص: 293

قرار داده اند: يكى اخبار غلوآميز ؛ دوم ، اخبارى كه در آنها در حقّ ما كوتاهى كرده اند ؛ و سوم ، اخبارى كه به صراحت از دشمنان ما اسم مى برند و از آنان بدگويى مى كنند . چون مردم ، هرگاه اخبارى را كه در آنها درباره ما غلو شده است ، بشنوند ، پيروان ما را تكفير مى كنند و اعتقاد به «خدا بودنِ ما» را به آنان نسبت مى دهند ؛ و هر گاه اخبارى را كه در آنها در حقّ ما كوتاهى شده است ، بشنوند ، آنها را در حقّ ما باور مى كنند ؛ و هر گاه اخبارى را كه در آنها به صراحت از دشمنان ما اسم برده شده و بدگويى شده است ، بشنوند ، به نام ما بى حرمتى مى نمايند . اين ، گفتارى است تكان دهنده و هشيارى آفرين براى همه آنان كه به فرهنگ ناب و آموزه هاى پيراسته و اصيل اهل بيت عليهم السلام توجّه دارند .

ه . اعلان بيزارى از غاليانبراى استوارسازى فرهنگِ ستيز با غاليان و جلوگيرى از نشر انديشه هاى غلوآميز ، امامان عليهم السلام به صراحت از غاليان ، بيزارى (برائت) جسته و با تعابير مختلف و عناوين گونه گون ، بيزارى خود را از آنان اعلام داشته اند . امام على عليه السلام مى فرمايد : اللّهُمَّ إنى بَرى ءٌ مِنَ الغُلاةِ ، كَبَراءَةِ عيسَى بنِ مَريَمَ مِنَ النّصارى . اللّهُمَّ اخْذُلْهم أبَدا و لاتَنصُرْ مِنهُم أَحَدا . (1) بار خدايا! من از غاليانْ بيزارم ، همان گونه كه عيسى بن مريم از [غاليانِ ]نصارا بيزار بود . بار خدايا! آنان را براى هميشه تنها و بى ياور گذار و احدى از آنان را يارى نرسان! ساير امامان خاندان رسالت نيز با شدّت ، از غاليان ، بيزارى جسته اند . بخشى از سخنان تأمّل برانگيز آنان در كتاب اهل بيت در قرآن و حديث با عنوانِ «بيزارى اهل

.


1- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 2 ص 810 ح 1247 .

ص: 294

بيت از غاليان» آمده است . (1)

و . مهدور الدم بودن غالىجريان شناسى غاليان در تاريخ اسلام و بويژه در تاريخ تشيّع ، نشان مى دهد كه پديده «غلو» در جامعه اسلامى نمادها و نمودهاى گونه گونى داشته است . اوج اين جريان ناهنجار ، باور به اُلوهيّت على عليه السلام و گاه ، ديگر امامان عليهم السلام بوده است . در برابر ، امام على عليه السلام نيز نهايت شدّت را نسبت به اين جريان ، معمول داشته ، براى جلوگيرى از اين آفتِ بس خطرناك و فسادآفرينِ اعتقادى و فرهنگى ، باورمدارانِ بِدان را «كافر» و «مهدور الدم» اعلام كرده است . بر پايه احاديث مُستَفيض ، امام على عليه السلام در دوران حكومت خود ، جمعى از اين كسان را به قتل ، تهديد نمود و وقتى آنان از باور پليد و انحرافى خود دست برنداشتند ، دستور قتل جمعى آنان را صادر كرد . (2)

.


1- .اهل بيت در قرآن و حديث : ج 2 ص 810 ح 1247 .
2- .ر . ك : تهذيب الأحكام : ج 10 ص 138 ح 547 ، الكافى : ج 7 ص 257 ح 8 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 90 ، الكافى : ج 7 ص 259 ، تاريخ دمشق : ج 3 ص 179 ، رجال الكشّى : ج 2 ص 596 و ج 1 ص 323 .

ص: 295

بخش پانزدهم : دشمنى با امام على

اشاره

بخش پانزدهم : دشمنى با امام علىفصل يكم : انگيزه هاى دشمنى با امام علىفصل دوم : بر حذر داشتن از دشمنى با امام علىفصل سوم : زيان هاى دشمنى با امام علىفصل چهارم : ويژگى هاى دشمنان امام علىفصل پنجم : شمارى از دشمنان امام علىفصل ششم : قبايلى كه با امام على دشمنى مى ورزيدندفصل هفتم : نيرنگ هاى دشمنان امام على براى خاموش كردن نور اوفصل هشتم : نافرجامى آرزوهاى دشمنان امام على

.

ص: 296

الفصل الأوّل : بواعث بُغضه1 / 1أحقادٌ عَلى رَسولِ اللّهِالإمام عليّ عليه السلام :كُلُّ حِقدٍ حَقَدَتهُ قُرَيشٌ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أظهَرَتهُ فِيَّ ، وسَتُظهِرُهُ في وُلدي مِن بَعدي . ما لي ولِقُرَيشٍ ! إنَّما وَتَرتُهُم (1) بِأَمرِ اللّهِ وأمرِ رَسولِهِ ، أفَهذا جَزاءُ مَن أطاعَ اللّهَ ورَسولَهُ إن كانوا مُسلِمينَ ؟ ! (2)

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي أستَعديكَ عَلى قُرَيشٍ ؛ فَإِنَّهُم أضمَروا لِرَسولِكَ صلى الله عليه و آله ضُروبا مِنَ الشَّرِّ وَالغَدرِ ، فَعَجَزوا عَنها وحُلتَ بَينَهُم وبَينَها ، فَكانَتِ الوَجبَةُ (3) بي ، وَالدّائِرَةُ (4) عَلَيَّ . اللّهُمَّ احفَظ حَسَنا وحُسَينا ولا تُمَكِّن فَجَرَةَ قُرَيشٍ مِنهُما ما دُمتُ حَيَّا ، فَإِذا تَوَفَّيَتَني فَأَنتَ الرَّقيبُ عَلَيهِم ، وأنتَ عَلى كُلِّ شَيءٍ شَهيدٌ . (5)

شرح نهج البلاغة :قالَ لَهُ قائِلٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ رَأَيتَ لَو كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله تَرَكَ وَلَدا ذَكَرا قَد بَلَغَ الحُلُمَ ، وآنَسَ مِنهُ الرُّشدَ ؛ أكانَتِ العَرَبُ تُسَلِّمُ إلَيهِ أمرَها ؟ قالَ : لا ، بَل كانَت تَقتُلُهُ إن لَم يَفعَل ما فَعَلتُ . إنَّ العَرَبَ كَرِهَت أمرَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وحَسَدَتهُ عَلى ما آتاهُ اللّهُ مِن فَضلِهِ ، وَاستَطالَت أيَّامَهُ حَتّى قَذَفَت زَوجَتَهُ ، ونَفَّرَتِ بِهِ ناقَتَهُ ، مَعَ عَظيمِ إحسانِهِ إلَيها ، وجَسيمِ مِنَنِهِ عِندَها ، وأجمَعَت _ مُذ كانَ حَيّا _ عَلى صَرفِ الأَمرِ عَن أهلِ بَيتِهِ بَعدَ مَوتِهِ ، ولَولا أنَّ قُرَيشا جَعَلتِ اسمَهُ ذَريعَةً إلى الرِّياسَةِ ، وسُلَّما إلَى العِزِّ وَالإِمرَةِ ، لَما عَبَدَتِ اللّهَ بَعدَ مَوتِهِ يَوما واحِدا ، ولَارتَدَّت في حافِرَتِها (6) ، وعادَ قارِحُها جَذَعا ، وبازِلُها بِكرا (7) ، ثُمَّ فَتَحَ اللّهُ عَلَيَها الفُتوحَ ، فَأَثرَتْ بَعدَ الفاقَةِ ، وتَمَوَّلَت بَعدَ الجَهدِ وَالمَخمَصَةِ ؛ فَحَسُنَ في عُيونِها مِنَ الإِسلامِ ما كان سَمِجا (8) ، وثَبَتَ في قُلوبِ كَثيرٍ مِنها مِنَ الدّينِ ما كانَ مُضطَرِبا ، وقالَت : لَولا أنَّهُ حَقٌّ لَما كانَ كَذا . ثُمَّ نَسَبَت تِلكَ الفُتوحَ إلى آراءِ وُلاتِها ، وحُسنِ تَدبيرِ الاُمَراءِ القائِمينَ بِها ، فَتَأَكَّدَ عِندَ النّاسِ نَباهَةُ قَومٍ وخُمولُ آخَرينَ ؛ فَكُنّا نَحنُ مِمَّن خَمَلَ ذِكرُهُ ، وخَبَت نارُهُ ، وَانقَطَعَ صَوتُهُ وصيتُهُ ، حَتّى أكَلَ الدَّهرُ عَلَينا وشَرِبَ ، ومَضَتِ السِّنونَ وَالأَحقابُ بِما فيها ، وماتَ كَثيرٌ مِمَّن يُعرَفُ ، ونَشَأَ كَثيرٌ مِمَّن لا يُعرَفُ . وما عَسى أن يَكونَ الوَلَدُ لَو كانَ ؟ إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَم يُقَرِّبني ما تَعلَمونَهُ مِنَ القُربِ لِلنَّسبِ وَاللُّحمَةِ ؛ بَل لِلجِهادِ وَالنَّصيحَةِ ؛ أفَتَراهُ لَو كانَ لَهُ وَلَدٌ هَل كانَ يَفعَلُ ما فَعَلتُ ؟ وكَذاكَ لَم يَكُن يُقرَّبُ ما قُرِّبتُ ، ثُمَّ لَم يَكُن عِندَ قُرَيشٍ وَالعَرَبِ سَبَبا لِلحُظوَةِ وَالمَنزِلَةِ ، بَل لِلحِرمانِ وَالجَفوَةِ . اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي لَم اُرِدِ الإِمرَةَ ، ولا عُلُوَّ المُلكِ وَالرِّياسَةِ ؛ وإنَّما أرَدتُ القِيامَ بِحُدودِكَ ، وَالأَداءَ لِشَرعِكَ ، ووَضعَ الاُمورِ في مَواضِعِها ، وتَوفيرَ الحُقوقِ عَلى أهلِها ، وَالمُضِيَّ عَلى مِنهاجِ نَبِيِّكَ ، وإرشادَ الضّالِّ إلى أنوارِ هِدايَتِكَ . (9)

.


1- .وَتَرْتُ الرجل : إذا قتلت له قتيلاً وأخذت له مالاً (لسان العرب : ج 5 ص 274 «وتر») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 328 ح 764 ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 407 ح 6 .
3- .الوَجْبة : السقطة مع الهدّة ، أو صوت الساقط يسقط ، فتُسمع له هدّة (تاج العروس : ج 2 ص 465 و466 «وجب») .
4- .الدائرة : السوء . ودارَت عليه الدوائِر : أي نزلت به الدّواهي (لسان العرب : ج 4 ص 297 «دور») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 298 ح 413 .
6- .قال الميداني : «عاد في حافرته» أي عاد إلى طريقته الاُولى . يُضرب في عادة السوء يدعها صاحبها ثمّ يرجع إليها (مجمع الأمثال : ج 2 ص 359 الرقم 2482) .
7- .القارح : الناقة أوّل ما تحمل . والجَذَع من الإبل : ما استكمل أربعة أعوام . والبازِل منها : هو ما استكمل السنة الثامنة وظعن في التاسعة وفطر نابه . والبِكر : الفتيّ من الإبل بمنزلة الغلام من النّاس (اُنظر لسان العرب : ج 2 ص 559 «قرح» و ج 8 ص 43 «جذع» و ج 11 ص 52 «بزل» و ج 4 ص 79 «بكر») .
8- .سَمُج الشيءُ فهو سَمِج : أي قبح فهو قبيح (النهاية : ج 2 ص 399 «سمج») .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 298 ح 414 .

ص: 297

فصل يكم : انگيزه هاى دشمنى با امام على

1 / 1 كينه توزى ها نسبت به پيامبر خدا

فصل يكم : انگيزه هاى دشمنى با امام على1 / 1كينه توزى ها نسبت به پيامبر خداامام على عليه السلام :قريش ، تمام كينه هايى را كه از پيامبر خدا در دل داشتند ، با من آشكار كردند و پس از من نيز آن را درباره فرزندانم ، آشكار خواهند كرد . مرا چه با قريش؟! من فقط به امر خدا و پيامبرش به مبارزه با آنان برخاستم . اگر مسلمان بودند ، آيا اين ، پاداش كسى است كه خدا و پيامبرش را اطاعت مى كند؟!

امام على عليه السلام :خداوندا! در برابر قريش از تو يارى مى طلبم . آنان ، انواع زشتى ها و خيانت ها را نسبت به فرستاده ات در دل ، پنهان داشتند كه از انجام دادنِ آنها درماندند ، و تو ميان آنان و او جدايى انداختى . پس ، اين بلاها و مصيبت ها قسمت من شد و بر من فرود آمد . خداوندا! تا زمانى كه من زنده ام ، حسن و حسين را در پناه خويش نگاه دار و فاسقان قريش را بر آنان مسلّط مكن ، و آن هنگام كه مرا به سوى خود مى خوانى ، خود بر ايشان نگهبانى و تو بر همه چيز ، ناظر و گواهى .

شرح نهج البلاغة :پرسشگرى از امام على عليه السلام پرسيد : اى امير مؤمنان! به نظر تو ، اگر پيامبر خدا فرزند پسرى از خود به جا مى گذاشت كه به سنّ رشد رسيده بود ، عرب ، امورشان را به او واگذار مى كردند؟ فرمود : «خير ؛ بلكه او را مى كشتند ، اگر چه آنچه من انجام دادم ، انجام نمى داد . عرب ، از كار محمّد صلى الله عليه و آله ناخرسند بودند و به آنچه خداوند از فضل خويش به وى بخشيده بود ، حسادت مى ورزيدند و در زمان حياتش به وى بى حرمتى كردند ، تا آن جا كه به همسرش تهمت زدند و شترش را رم دادند ، با اين كه نيكى هاى بسيارى به آنان كرده و نعمت هاى بزرگى به آنان ارزانى داشته بود . در زمان حياتش براى اين كه رهبرى را پس از رحلتش از خاندانش باز ستانند ، همراه شدند و اگر قريش ، نمى خواستند نام وى را وسيله اى براى رياستْ و نردبانى براى عزّت و حكومت كنند ، پس از رحلت او هرگز يك روز هم خدا را عبادت نمى كردند و به خوى هاى پيشين خود برمى گشتند و شتران باردار ، چهارساله مى شدند و هشت ساله هايش باكره مى گشتند . (1) خداوند ، كشورهاى بسيارى را براى آنان فتح كرد [ و آنان] پس از فقر و مسكنت و گرسنگى ، به رفاه و نعمت رسيدند . سپس آنچه از اسلام در ديدگانشان زشت مى نمود ، زيبا جلوه كرد و در قلب هاى بسيارى از ايشان كه نسبت به دستورهاى دينى ترديد داشتند ، ثبات برقرار شد و گفتند : چنانچه آن [دينِ] حق نبود ، اين گونه نمى شد . آن گاه ، اين كشورگشايى ها را به انديشه هاى سردَمداران و حُسن تدبير فرماندهان دست اندركار ، نسبت دادند و نزد مردم ، قومشان را بلندپايه و ديگران را دون پايه معرّفى كردند و ما از فراموش شدگان بوديم . التهابشان خاموش گشت و صدا و آوازه شان بريده شد و روزگار ، بر خلاف ميل ما خورد و نوشيد و سال ها به همين منوال گذشت و بسيارى از نامداران مُردند و افرادى كه گم نام بودند ، پا به عرصه نهادند . اگر [پيامبر صلى الله عليه و آله را] فرزندى بود ، چه مى شد؟! شما آگاهيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به خاطر نژاد و خويشاوندى ، به خود نزديك نكرد ؛ بلكه به خاطر جهاد و خيرخواهى [ من ]چنين كرد . آيا فكر مى كنى كه اگر او پسرى داشت ، آنچه را من انجام داده ام ، انجام مى داد؟! و همچنين به اندازه اى كه من به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شدم ، نزديك نمى شد . افزون بر آن ، اين نزديكى ، نزد قريش ، سبب برخوردارى و شأن و مقام نبود ؛ بلكه خود ، سبب محروميت و پشت كردن مردم به ما بود . بار الها! تو آگاهى كه من ، نه خواهان حكومت بوده ام و نه خواهان بهره مندى از جاه و مقام و خواهان برپا داشتن فرمان هاى تو ، اجراى دستورهايت ، قرار دادن امور در جايگاهش ، دادن حق به صاحبانش ، گام نهادن بر روش پيامبرت ، و راهنمايى گم گشتگان به راه هاى رستگارى ات بوده ام» .

.


1- .مَثَلى است كه در بازگشتن كارها به وضع سابق خود ، زده مى شود . (م)

ص: 298

. .

ص: 299

. .

ص: 300

1 / 2أحقادٌ بَدرِيَّةٌ وحُنَينِيَّةٌ وغَيرُهُنَّالإمام الصادق عليه السلام :قالَ رَجُلٌ لِعَلِيِّ بنِ الحُسَينِ : ما أشَدَّ بُغضَ قُرَيشٍ لِأبيكَ ! قالَ : لِأنَّهُ أورَد أوّلَهُمُ النّارَ ، وألزَمَ آخِرَهُمُ العارَ . (1)

تاريخ دمشق عن ابن طاووس عن أبيه :قُلتُ لِعَلِيِّ بنِ حُسَينِ بنِ عَلِيٍّ : ما بالُ قُرَيشٍ لا تُحِبُّ عَلِيّا ؟ ! فَقالَ : لِأنَّهُ أورَدَ أوَّلَهُمُ النّارَ ، وألزَمَ آخِرَهُمُ العارَ . (2)

عيون أخبار الرضا عليه السلام عن الحسن بن عليّ بن فضّال عن الإمام الرضا عليه السلام ، قالَ :سَأَلتُهُ عَن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام كَيفَ مالَ النّاسُ عَنهُ إلى غَيرِهِ وقَد عَرَفوا فَضلَهُ وسابِقَتَهُ ومَكانَهُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقالَ : إنَّما مالوا عَنهُ إلى غَيرِهِ وقَد عَرَفوا فَضلَهُ ؛ لِأَنَّهُ قَد كانَ قَتَلَ مِن آبائِهِم وأجدادِهِم وإخوانِهِم وأعمامِهِم وأخوالِهِم وأقرِبائِهِمُ المُحادّينَ للّهِِ ولِرَسولِهِ عَدَدا كَثيرا ، فَكانَ حِقدُهُم عَلَيهِ لِذلِكَ في قُلوبِهِم ؛ فَلَم يُحِبّوا أن يَتَولّى عَلَيهِم ، ولَم يَكُن في قُلوبِهِم عَلى غَيرِهِ مِثلُ ذلِكَ ؛ لِأَنَّهُ لَم يَكُن لَهُ فِي الجِهادِ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِثلُ ما كانَ لَهُ ، فَلِذلِكَ عَدَلوا عَنهُ ومالوا إلى سِواهُ . (3)

.


1- .نثر الدرّ : ج 1 ص 340 عن أبي محمّد الجعفري عن أبيه عن عمّه ، كشف الغمّة : ج 2 ص 319 عن أبي محمّد الجعفري عن أبيه عن عمّه عن الإمام الصادق عن أبيه عليهماالسلام ، بحار الأنوار : ج 78 ص 159 ح 10 .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 290 ، المعجم لابن الأعرابي : ج 1 ص 300 ح 573 .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 81 ح 15 ، علل الشرائع : ص 146 ح 3 وفيه «المحاربين» بدل «المحادّين» .

ص: 301

1 / 2 كينه هاى برجا مانده از جنگ هاى بدر و حنين و جز اينها

1 / 2كينه هاى برجا مانده از جنگ هاى بدر و حنين و جز اينهاامام صادق عليه السلام :مردى به على بن حسين عليهماالسلامگفت : شدّت كينه توزى قريش نسبت به پدرت چه قدر زياد است! فرمود : «بِدان جهت است كه نخستينِ ايشان را به جهنّم فرستاد و آخرينِ ايشان را به ننگ ، مبتلا ساخت» .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن طاووس ، از پدرش _: به على بن حسين بن على عليهم السلام گفتم : چرا قريش ، على عليه السلام را دوست نمى دارند؟ فرمود : «چون على عليه السلام نخستينِ ايشان را به جهنّم فرستاد و آخرينِ ايشان را به ننگ ، مبتلا ساخت» .

عيون أخبار الرضا عليه السلام_ به نقل از حسن بن على بن فضّال ، در گفتگو با امام رضا عليه السلام _: درباره امير مؤمنان از ايشان پرسيدم كه : چگونه مردم از وى روى گرداندند و به سوى ديگران رفتند ، با آن كه از برترى ، سبقت در مسلمانى ، و جايگاه وى نزد پيامبر خدا باخبر بودند؟ فرمود : «آنان ، فقط به اين جهت از على عليه السلام روى گرداندند و به سوى ديگران رفتند _ با آن كه از برترى وى آگاه بودند _ كه على عليه السلام بسيارى از پدران ، پدر بزرگان ، برادران ، عموها ، دايى ها و نزديكان ايشان را _ كه دشمن خدا و پيامبرش بودند _ كشته بود . از اين رو ، آنان كينه على عليه السلام را در دل داشتند و مايل نبودند كه او بر ايشان حكومت كند . چنين كينه اى از ديگران در دل هايشان نبود ؛ براى اين كه [ ديگران] در جهاد، مانند وى پيشاپيش پيامبر خدا نبودند . بدين سبب ، از وى روى گرداندند و به ديگرانْ روى آوردند» .

.

ص: 302

معرفة الصحابة عن ابن عبّاس :قالَ عُثمانُ لِعَلِيٍّ : ما ذَنبي إن لَم تُحِبُّكَ قُرَيشٌ وقَد قَتَلتَ مِنهُم سَبعينَ رَجُلاً ؛ كَأَنَّ وُجوهَهُم سُيوفُ الذَّهَبِ ؟ (1)

الغارات_ في وَصفِ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ _: هُوَ مِن مُبغِضي عَلِيٍّ عليه السلام وأعدائِهِ وأعداءِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؛ لِأَنَّ أباهُ قَتَلَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ صَبرا (2) يَومَ بَدرٍ بِالصَّفراءِ (3) . (4)

شرح نهج البلاغة :إنَّ قُريشا كُلَّها كانَت تُبغِضُهُ أشَدَّ البُغضِ ، ولَو عَمَّرَ عُمَرَ نوحٍ ، وتَوَصَّلَ إلَى الخِلافَةِ بِجَميع أنواعِ التَّوصُّلِ ؛ كَالزُّهِد فيها تارَةً ، والمُناشَدَةِ بِفَضائِلِهِ تارَةً ، وبِما فَعَلَهُ فِي ابتِداءِ الأَمرِ مِن إخراجِ زَوجَتِهِ وأطفالِهِ لَيلاً إلى بُيوتِ الأَنصارِ ، وبِمَا اعتَمَدَهُ إذ ذاكَ مِن تَخَلُّفِهِ في بَيتهِ وإظهارِ أنَّهُ قَدِ انعَكَفَ عَلى جَمعِ القُرآنِ ، وبِسائِرِ أنواعِ الحِيَلِ فيها ، لَم تَحصُل لَهُ إلّا بِتَجريدِ السَّيفِ كَما فَعَلَ في آخِرِ الأَمرِ . ولَستُ ألومُ العَرَبَ ، لا سِيَّما قُرَيشا في بُغضِها لَهُ ، وانحِرافِها عَنهُ ؛ فَإِنَّهُ وَتَرَها ، وسَفَكَ دِماءَها ، وكَشَفَ القِناعَ في مُنابَذَتِها ، ونُفوسُ العَرَبِ وأكبادُها كَما تَعلَمُ ! ولَيسَ الإِسلامُ بِمانِعٍ مِن بَقاءِ الأَحقادِ فِي النُّفوسِ ، كَما نُشاهِدُهُ اليَومَ عِيانا ، وَالنّاسُ كَالنّاسِ الاُوَلِ ، وَالطَّبائِعُ واحِدَةٌ ، فَاحسَب أنَّكَ كُنتَ مِن سَنَتَينِ أو ثَلاثٍ جاهِلِيّا أو مِن بَعضِ الرّومِ ، وقَد قَتَلَ واحِدٌ مِنَ المُسلِمينَ ابنَكَ أو أخاكَ ، ثُمَّ أسلَمتَ ؛ أكانَ إسلامُكَ يُذهِبُ عَنكَ ما تَجِدُهُ مِن بُغضِ ذلِكَ القاتِلِ وشَنَآنِهِ ؟ كَلّا ، إنَّ ذلِكَ لَغيرُ ذاهِبٍ ، هذَا إذا كانَ الإِسلامُ صَحيحا ، وَالعَقيدَةُ مَحَقَّقَةً ، لا كَإِسلامِ كَثيرٍ مِنَ العَرَبِ ؛ فَبَعضُهُم تَقليدا ، وبَعضُهُم لِلطَّمَعِ وَالكَسبِ ، وبَعضُهُم خَوفا مِنَ السَّيفِ ، وبَعضُهُم عَلى طَريقِ الحَمِيَّةِ وَالِانتِصارِ ، أو لِعَداوَةِ قَومٍ آخَرينَ مِن أضدادِ الإِسلامِ وأعدائِهِ . وَاعلَم أنَّ كُلَّ دَمٍ أراقَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِسَيفِ عَلِيٍّ عليه السلام وبِسَيفِ غَيرِهِ ؛ فَإِنَّ العَرَبَ بَعدَ وَفاتِهِ عليه السلام عَصَبَت (5) تِلكَ الدِّماءَ بِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَحدَهُ ؛ لِأَنَّهُ لَم يَكُن في رَهطِهِ مَن يَستَحِقُّ في شَرعِهِم وسُنَّتِهِم وعادَتِهِم أن يُعصَبَ بِهِ تِلكَ الدِّماءُ إلّا بِعَلِيٍّ وَحدَهُ ، وهذِهِ عادَةُ العَرَبِ إذا قُتِلَ مِنها قَتلى طالَبَت بِتِلكَ الدِّماءِ القاتِلَ ؛ فَإِن ماتَ أو تَعَذَّرَت عَلَيها مُطالَبَتُهُ ، طالَبَت بِها أمثَلَ النّاسِ مِن أهلِهِ ... . سَأَلتُ النَّقيبَ أبا جَعفَرٍ يَحيَى بنَ أبي زَيدٍ رَحِمَهُ اللّهُ ! فَقُلتُ لَهُ : إنّي لَأَعجَبُ مِن عَلِيٍّ عليه السلام ! كَيفَ بَقِيَ تِلكَ المُدَّةَ الطَّويلَةَ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ وكَيفَ مَا اغتيلَ وفُتِكَ (6) بِهِ في جَوفِ مَنزِلِهِ ، مَعَ تَلَظِّي الأَكبادِ عَلَيهِ ؟ ! فَقالَ : لَولا أنَّهُ أرغَمَ أنفَهُ بِالتُّرابِ ، ووَضَعَ خَدَّهُ في حَضيضِ الأَرضِ لَقُتِلَ ، ولكِنَّهُ أخمَلَ نَفسَهُ ، وَاشتَغَلَ بِالعِبادَةِ وَالصَّلاةِ وَالنَّظَرِ فِي القُرآنِ ، وخَرَجَ عَن ذلِكَ الزِّيِّ الأَوَّلِ وذلِكَ الشِّعارِ ، ونَسِيَ السَّيفَ ، وصارَ كَالفاتِكِ يَتوبُ ويَصيرُ سائِحا فِي الأَرضِ ، أو راهِبا فِي الجِبالِ . ولَمّا أطاعَ القَومَ الَّذينَ وَلُّوا الأَمرَ ، وصارَ أذَلَّ لَهُم مِنَ الحِذاءِ ، تَرَكوهُ وسَكَتوا عَنهُ ، ولَم تَكُنِ العَرَبُ لِتَقدَمَ عَلَيهِ إلّا بِمُواطَأَةٍ مِن مُتَوَلِّي الأَمرَ ، وباطِنٍ فِي السِّرِّ مِنهُ ، فَلَمّا لَم يَكُن لِوُلاةِ الأَمرِ باعِثٌ وداعٍ إلى قَتلِهِ وَقَعَ الإِمساكُ عَنهُ ، ولَولا ذلِكَ لَقُتِلَ . (7)

.


1- .معرفة الصحابة : ج 1 ص 86 ح 338 .
2- .الصَّبْر _ هنا _ : نَصْبُ الإنسان للقتل ، وأصل الصَّبر : الحبس ، وكلّ ذي روح يُصبر حيّا ، ثمّ يُرمى حَتّى يُقتل فقد قُتل صبرا (لسان العرب : ج 4 ص 438 «صبر») .
3- .وادي الصفراء : من ناحية المدينة ، وهو وادٍ كثير النخل والزرع والخير في طريق الحاجّ ، وسلكه رسول اللّه صلى الله عليه و آله غير مرّة ، وبينه وبين بدر مرحلة (معجم البلدان : ج 3 ص 412) .
4- .الغارات : ج 2 ص 519 .
5- .أي قرنوا هذه الحال به ونسبوها إليه (اُنظر النهاية : ج 3 ص 244 «عصب») .
6- .فَتَك بالرجل فَتْكا : انتهز منه غِرّة فقتله أو جرحه ، وكلّ من قتل رجلاً غارّا فهو فاتك (لسان العرب : ج 10 ص 472 «فتك») .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 299 .

ص: 303

معرفة الصحابة_ به نقل از ابن عبّاس _:عثمان به على عليه السلام گفت : گناه من چيست كه قريش ، تو را دوست ندارند؟ تو هفتاد نفر از مردانشان را كه چهره هايشان مانند شمشيرهاى طلايى بود ، كشته اى .

الغارات_ در توصيف وليد بن عُقْبه _: او از كينه توزان نسبت به على عليه السلام و از دشمنان او و پيامبر صلى الله عليه و آله بود ؛ چون پدرش در جنگ بدر در منطقه صَفراء (1) به دست على عليه السلام كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بر اين كار گمارده شده بود ، كشته شد .

شرح نهج البلاغة :تمامى قريش از دشمنان سرسخت على عليه السلام بودند . اگر على عليه السلام عمر نوح مى داشت و انواع روش ها[ ى رسيدن به حكومت] (نظير : روى گردانى از حكومت ، توجّه دادن به برترى هاى خويش ، توجّه دادن به آنچه در آغاز كار انجام داد و همسر و بچّه هايش را شبانه به در خانه هاى انصار برد ، و ديگر روش هايى كه انتخاب كرد ، از قبيل : خانه نشينى و وانمود كردن آن براى جمع آورى قرآن ، و نيز ديگر چاره جويى ها را به كار مى برد ، برايش نتيجه اى حاصل نمى شد ، مگر با برهنه كردن شمشير ، همان گونه كه در نهايت ، اين كار را انجام داد . من ، عرب و بويژه قريش را به خاطر دشمنى شان با على عليه السلام و روى گردانى از وى سرزنش نمى كنم ؛ چرا كه على عليه السلام به آنان ضربه زد و خون هايشان را ريخت و پرده از حيله هايشان برداشت ؛ و مى دانى كه جان و دل عرب ، چگونه است! اسلام ، مانع وجود كينه در دل ها نيست ، چنان كه امروزْ آشكارا مى بينيم ، مردمْ همان مردم اوّل اند و نيز طينت ها يك سان . تصوّر كن كه در سال دوم يا سوم جاهلى يا در روم باستان بودى و يكى از مسلمانان ، پسر يا برادرت را كشته بود . سپس تو مسلمان مى شدى . آيا اسلامِ تو ، كينه ات را نسبت به قاتل و دشمنى اى را كه با او داشتى ، از دلت پاك مى كرد ؟ هرگز! كينه ، از بين رفتنى نيست . تازه ، اينْ هنگامى بود كه اسلام و عقيده و ايمانَت استوار و درست باشد ، نه به سان اسلام آوردن بسيارى از عرب ها كه برخى به خاطر پيروىِ كوركورانه ، اسلام آوردند و برخى از روى آز و مال دوستى ، و برخى از ترس كشته شدن ، و برخى به خاطر غيرت و [ پيمان] يارى ، و برخى به دليل دشمنى با اقوامى كه با اسلام ، ضدّيت داشتند و دشمن بودند . بدان كه عرب ، تمام خون هايى را كه پيامبر خدا با شمشير على عليه السلام و غير او روان ساخت ، پس از وفات پيامبر خدا ، به تمامى فقط به على عليه السلام نسبت داد ؛ چون در بين اطرافيان پيامبر صلى الله عليه و آله كه بر طبق روش ، آداب و سننشان سزاوار باشد كه اين خون ها را به گردن او بيندازند ، يافت نمى شد ، مگر على عليه السلام . و اين ، سيره عرب بود كه وقتى فردى از آنان كشته مى شد ، خون بهاى او را از قاتل ، طلب مى كردند و چنانچه قاتل مى مرد يا خونخواهى از او ناممكن مى شد ، از فردى از خاندانش كه نزديك تر از همه به وى بود ، طلب مى نمودند . به نقيب ، ابو جعفر يحيى بن ابى زيد _ كه رحمت خدا بر او باد _ گفتم : در شگفتم كه چگونه على عليه السلام پس از پيامبر خدا مدّتى طولانى دوام آورد و چگونه با افروخته بودن كينه ها عليه او ، در درون خانه اش ترور نشد! او پاسخ داد : چنانچه على عليه السلام تواضع نشان نمى داد و گونه اش را بر روى خاك نمى نهاد ، حتما كشته مى شد ؛ امّا او خود را پنهان داشت و به عبادت و نماز و تدبّر در قرآنْ مشغول شد و از آن روش و شعار نخستين ، فاصله گرفت ، شمشير را كنار نهاد و چون عيّارانى گشت كه توبه مى كنند و به سياحت مى پردازند و يا در كوه ها رهبانيت را در پيش مى گيرند . چون از كسانى كه زمام حكومت را به دست گرفتند ، اطاعت كرد و در برابرشان فروتنى و تواضع نشان داد ، رهايش كردند و از وى دست شستند . عرب به او روى نياورد ، مگر با موافقت سردَمداران و يا به طور مخفيانه . بدين ترتيب ، زمانى كه حاكمان ، انگيزه و دليلى براى كشتن وى نداشتند ، از اين كار ، دست كشيده شد . اگر چنين نبود ، حتما على عليه السلام كشته مى شد .

.


1- .صَفراء ، جايى از توابع مدينه كه سرزمينى است پر از كشت و زرع و نخلستان و نعمت و در مسير حُجّاج قرار دارد و پيامبر خدا ، بارها به آن جا رفته بود . . بين آن جا و بدر ، يك منزلْ فاصله است (معجم البلدان : ج 3 ص 412) .

ص: 304

. .

ص: 305

. .

ص: 306

راجع : ص 426 (الوليد بن عقبة) . ج 10 ص 412 (المظلوميّة بعد النبيّ) .

1 / 3الحَسَدُشرح نهج البلاغة :جاءَ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : «أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَآ ءَاتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ» (1) أنَّها اُنزِلَت في عَلِيٍّ عليه السلام وما خُصَّ بِهِ مِنَ العِلمِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :ما لَنا ولِقُرَيشٍ ! ! وما تَنكُرُ مِنّا قُرَيشٌ غَيرَ أنّا أهلُ بَيتٍ شَيَّدَ اللّهُ بُنيانَهُم بِبُنيانِنا ، وأعلَى اللّهُ فَوقَ رُؤوسِهِم رُؤوسَنا ، وَاختارَنَا اللّهُ عَلَيهِم ؛ فَنَقَموا عَلَى اللّهِ أنِ اختارَنا عَلَيهِم ، وسَخِطوا ما رَضِيَ اللّهُ وأحَبّوا ما كَرِهَ اللّهُ ، فَلَمَّا اختارَنا اللّهُ عَلَيهِم شَرَكناهُم في حَريمِنا ، وعَرَّفناهُمُ الكِتابَ وَالنُّبُوَّةَ ، وعَلَّمناهُمُ الفَرضَ وَالدّينَ ، وحَفَّظناهُمُ الصُّحُفَ وَالزُّبُر ، ودَيَّنّاهُمُ الدّينَ وَالإِسلامَ ، فَوَثَبوا عَلَينا ، وجَحَدوا فَضلَنا ،ومَنَعونا حَقَّنا ، وألَتونا (3) أسبابَ أعمالِنا وأعلامِنا ! ! اللّهُمَّ فَإِنّي أستَعديكَ (4) عَلى قُرَيشٍ ؛ فَخُذ لي بِحَقّي مِنها ، ولا تَدَع مَظلَمَتي لَدَيها، وطالِبُهم يا رَبِّ بِحَقّي ؛ فَإِنَّكَ الحَكَمُ العَدلُ . (5)

.


1- .النساء : 54 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 7 ص 220 .
3- .يقال : ألَته يألِتُه إذا نَقَصَه (النهاية : ج 1 ص 59 «ألت») .
4- .استعداه : استنصره واستعانه (لسان العرب : ج 15 ص 39 «عدا») .
5- .العدد القويّة : ص 189 ح 19 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 201 ، الصراط المستقيم : ج 3 ص 42 نحوه .

ص: 307

1 / 3 حسادت

ر . ك : ص 427 (وليد بن عقبه) . ج 10 ص 413 (مظلوميت پس از پيامبر) .

1 / 3حسادتشرح نهج البلاغة :در تفسير اين سخنِ خداوند متعال : «آيا مگر به آنچه خداوند از لطف خويش [ به بعضى از] مردمان بخشيده ، رشك مى برند؟» ، آمده است كه اين آيه ، درباره على عليه السلام و دانشى كه به وى اختصاص يافته ، نازل شده است .

امام على عليه السلام :ما را با قريش ، چه كار؟ قريش ، [ حقّ ]ما را انكار نمى كنند ، جز به خاطر اين كه ما اهل خاندانى هستيم خداوند عز و جل بنيان ايشان را بر بنياد ما بر افراشته و افراد ما را بر افراد آنان ، برترى داده و ما را بر آنان برگزيده است . از اين كه خداوندْ ما را بر آنان برگزيده است ، از او خشمگين اند و با آنچه خداوند مى پسندد و دوست دارد ، دشمنى مى ورزند . هنگامى كه خداوندْ ما را بر آنان برگزيد ، ما آنان را در حرمت (احترام) خود ، شريك گردانديم ، كتاب و نبوّت را به آنان شناسانديم و از واجبات و آيين اسلام ، آگاهشان ساختيم و صحف (نوشته ها) و زبورها (نامه ها) را برايشان حفظ كرديم و آنان را به دين و آيين اسلام ، پايبند ساختيم . آن گاه ، در برابر ما ايستادند و برترى هايمان را انكار كردند و حقّمان را از ما گرفتند و اعمال و نشان هاى ما را كوچك شمردند . بار الها! از تو عليه قريش ، يارى مى طلبم . حقّم را از ايشان بگير و آنان را به خاطر ظلمى كه بر من روا داشته اند ، رها مساز . پروردگارا! حقّم را از ايشان باز ستان ، كه تو حاكمى عادلى .

.

ص: 308

عنه عليه السلام_ في خُطبَةٍ لَهُ عِندَ خُروجِهِ لِقِتالِ أهلِ البَصرَةِ ، وفيها يَذُمُّ الخارِجينَ عَلَيهِ _: ما لي ولِقُرَيشٍ ! وَاللّهِ لَقَد قاتَلتُهُم كافِرينَ ، ولَاُقاتِلَنَّهُم مَفتونينَ ، وإنّي لَصاحِبُهُم بِالأَمسِ كَما أنَا صاحِبُهُمُ اليَومَ ! وَاللّهِ ما تَنقِمُ مِنّا قُرَيشٌ إلّا أنَّ اللّهَ اختارَنا عَلَيهِم ، فَأَدخَلناهُم في حَيّزِنا فَكانوا كَما قالَ الأَوَّلُ : أدَمتَ _ لَعَمري _ شُربَكَ المَحضَ (1) صابِحا وأكلَكَ بِالزُّبدِ المُقَشَّرَةَ البُجرا (2) ونَحنُ وهَبناكَ العَلاءَ ولَم تَكُن عَلِيّا ، وحُطنا حَولَكَ الجُردَ وَالسُّمرا (3)

شرح نهج البلاغة عن ابن عبّاس_ مِ_ن كَ_لامِ_هِ لِعُثمانَ _: فَأَمّا صَرفُ قَومِنا عَنّا الأَمرَ ، فَعَن حَسَدٍ قَد _ وَاللّهِ _ عَرَفتَهُ ، وبَغيٍ قَد _ وَاللّهِ _ عَلِمتَهُ ، فَاللّهُ بَينَنا وبَينَ قَومِنا . (4)

1 / 4الجَهالةُالإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامِهِ في شَأنِ الحَكَمَينِ وذَمِّ أهلِ الشّامِ _: جُفاةٌ طَغامٌ (5) ، وعَبيدٌ أقزامٌ (6) ، جُمِعوا مِن كُلِّ أوبٍ (7) ، وتُلُقِّطوا مِن كُلِّ شَوبٍ ؛ مِمَّن يَنبَغي أن يُفَقَّهَ ويُؤَدَّبَ ، ويُعَلَّمَ ويُدَرَّبَ ، ويُوَلّى عَلَيهِ ، ويُؤخَذَ عَلى يَدَيهِ . لَيسوا مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، ولا مِنَ الَّذينَ تَبَوَّؤُوا الدّارَ وَالإيمانَ . (8)

.


1- .اللبن الخالص بلا رغوة (لسان العرب : ج 7 ص 227 «محض») .
2- .البَجْر والبَجَر : انتفاخ البطن ، وبَجِر الرجل بَجَرا : امتلأ بطنه من الماء واللبن (لسان العرب : ج 4 ص 40 «بجر») . والمراد : أنّك أكلت وشربت من لذيذ الطعام حَتّى امتلأت وانتفخت بطنك .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 33 ، الإرشاد : ج 1 ص 248 نحوه .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 9 .
5- .الطَّغام : من لا عقل له ولا معرفة . وقيل : هم أوغاد النّاس وأراذلهم (النهاية : ج 3 ص 128 «طغم») .
6- .الأقزام : جمع قَزَم ؛ وهو اللئيم الدنيء الَّذي لا غناء عنده (لسان العرب : ج 12 ص 477 «قزم») .
7- .جاؤوا من كلّ أوبٍ : أي من كلّ طريق ووجه وناحية (لسان العرب : ج 1 ص 220 «أوب») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 238 ، الغارات : ج 1 ص 312 نحوه .

ص: 309

1 / 4 نادانى

امام على عليه السلام_ در سخنرانى اى كه ايشان به هنگام عزيمت براى جنگ بصره ايراد نمود و در آن ، شورشيانى را كه عليه وى برخاسته بودند ، مذمّت كرد _: مرا چه با قريش؟ به خدا سوگند ، آن روز كه كافر بودند ، با آنان پيكار نمودم و اكنون كه فريب خورده اند [ نيز ]آماده كارزار با آنانم امروز نيز همانند ديروز ، هماورد آنان هستم . به خدا سوگند ، قريش از ما كينه به دل نگرفتند ، مگر براى آن كه خدا ما را بر آنان برگزيد . با آن كه ما آنان را در زمره خود در آورديم ، ولى آنان ، چنان بودند كه شاعر گفته است : به جانم سوگند ، بامدادان ، پيوسته شير خالص مى نوشيدى و سرشير و خرماى بى هسته مى خوردى . ما ، اين رتبه را به تو داديم ، وگرنه تو شايسته اين مرتبه بلند نبودى و ما بوديم كه اسبان كوتاه مو و نيزه ها را گرداگرد تو فراهم آورديم . (1)

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابن عبّاس ، در گفتگو با عثمان _: امّا علّت اين كه قوم ما حكومت را از ما دور ساخت ، حسدى است _ كه به خدا سوگند _ آن را مى دانى و ظلمى است كه _ به خدا سوگند _ از آن ، آگاه بودى . خداوند ، ميان ما و ايشان قضاوت كند .

1 / 4نادانىامام على عليه السلام_ در سخنانى كه درباره دو داورِ عراق و شام و نكوهش شاميان بيان داشت _: درشت خويانى دون پايه و بندگانى فرومايه از هر گوشه گرد آمده و از اين سو و آن سو چيده شده اند ، آن هم از مردمى كه بايد احكام دين و ادب بياموزند و تعليم داده شوند و كارآزموده گردند و بر آنان ، سرپرست گمارده شود و دستشان گرفته شود [ و آزاد گذاشته نشوند] . نه از مهاجران اند و نه از انصار ، و نه از آنان كه در خانه (مدينه) جاى گرفته ، در ايمان ، استوار ماندند . (2)

.


1- .نيز ، ر . ك : ج 4 ص 439 ح 2023 .
2- .ذيل خطبه ، به آيه 9 سوره حشر اشاره دارد كه درباره انصار نازل شده است : «آنان ، ايمان آوردند و خانه هايشان را در اختيار مهاجران قرار دادند» . (م)

ص: 310

عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عَقيلٍ _: ألا وإنَّ العَرَبَ قَدِ اجتَمَعَت عَلى حَربِ أخيكَ اليَومَ اجتِماعَها عَلى حَربِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قَبلَ اليَومِ ، فَأَصبَحوا قَد جَهِلوا حَقَّهُ وجَحِدوا فَضلَهُ . (1)

الفتوح_ في وَقائِعِ النَّهرَوانِ _: صاحَ ذُو الثُّدَيَّةِ حُرقوصٌ وقالَ : وَاللّهِ يَابنَ أبي طالِبٍ ، ما نُريدُ بِقِتالِنا إيّاكَ إلّا وَجهَ اللّهِ وَالدّارَ الآخِرَةَ ! ! قالَ : فَقالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : هَل اُنَبِّئُكُم بِالأَخسَرينَ أعمالاً ؟ «الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ في الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُون أنّهم يُحْسِنُونَ صُنْعا» (2) مِنهُم أهلُ النَّهرَوانِ ورَبِّ الكَعبَةِ ! (3)

راجع : ج 2 ص 574 (البغض) ، و ص 578 (الحسد) . ج 4 ص 430 (الحقد) ، و ص 436 (الحسد) ، و ص 448 (الجهالة) .

.


1- .الغارات : ج 2 ص 431 عن زيد بن وهب ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 119 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 75 نحوه وراجع نهج البلاغة : الكتاب 36 .
2- .الكهف : 104 .
3- .الفتوح : ج 4 ص 271 ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 266 وفيه «تقدّم عبد اللّه بن وهب وذو الثُّدَية حرقوص وقالا ...» إلى «نهاية الآية» .

ص: 311

امام على عليه السلام_ در نامه اش به عقيل _: بدان كه عرب ، امروز براى جنگ با برادرت گرد آمده اند ، همان گونه كه پيش از اين [ نيز] براى مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله گرد آمده و به حقّ وى ، جاهل و برترى هايش را منكر شده بودند .

الفتوح_ درباره حوادث نهروان _: ذو ثُدَيّه ، حرقوص ، بانگ بر آورد و گفت : به خدا سوگند ، اى پسر ابو طالب! ما از جنگ با تو برنخاسته ايم ، مگر براى خدا و جهان آخرت . امام على عليه السلام فرمود : «آيا مايليد كه از زيانبارترين انسان ها به شما خبر دهم؟ «كسانى اند كه كوشش آنان در راه زندگانى دنيا ، نقش بر آب شده است و چنين مى انگارند كه نيكوكردارند» . به خداى كعبه سوگند كه اهل نهروان ، از اين گروه اند» .

ر . ك : ج 2 ص 575 (دشمنى قريش) ، و ص 579 (حسادت) . ج 4 ص 431 (كينه) ، و ص 437 (حسد) ، و ص 449 (نادانى) . ج 6 ص 293 (پژوهشى درباره مارقين و ريشه هاى انحراف آنان) .

.

ص: 312

الفصل الثاني : التحذير من بُغضه2 / 1بُغضُهُ بُغضُ اللّهِ ورَسولِهِمجمع الزوائد عن أبي رافع :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا أميرا عَلَى اليَمَنِ وخَرَجَ مَعَهُ رَجُلٌ مِن أسلَمَ يُقالُ لَهُ : عَمرُو بنُ شاسٍ الأَسلَمِيُّ ، فَرَجَعَ وهُوَ يَذُمُّ عَلِيّا ويَشكوهُ ، فَبَعَثَ إلَيهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالَ : اِخسَا يا عَمرُو ! هَل رَأَيتَ مِن عَلِيٍّ جَورا في حُكمِهِ أو أثَرَةً في قَسمِهِ ؟ قالَ : اللّهُمَّ لا ، قالَ : فَعَلامَ تَقولُ الَّذي بَلَغَني ؟ قالَ : بُغضُهُ ، لا أملك . قالَ : فَغَضِبَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَتّى عُرِفَ ذلِكَ في وَجهِهِ ، ثُمَّ قالَ : مَن أبغَضَهُ فَقَد أبغَضَني ، ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّهَ ؛ ومَن أحَبَّهُ فَقَد أحَبَّني ، ومَن أحَبَّني فَقَد أحَبَّ اللّهَ تَعالى . (1)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّني فَليُحِبَّ عَلِيّا ؛ ومَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني ، ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ، ومَن أبغَضَ اللّهَ أدخَلَهُ النّارَ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ في وَصفِ عَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّهُ عَزَّوجَلَّ يَقولُ : مَن عاداهُ عاداني ، ومَن والاهُ والاني ، ومَن ناصَبَهُ ناصَبَني ، ومَن خالَفَهُ خالَفَني ، ومَن عَصاهُ عَصاني ، ومَن آذاهُ آذاني ، ومَن أبغَضَهُ أبغَضَني ، ومَن أحَبَّهُ أحَبَّني ، ومَن أرداهُ أرداني ، ومَن كادَهُ كادَني ، ومَن نَصَرَهُ نَصَرَني . (3)

.


1- .مجمع الزوائد : ج 9 ص 174 ح 14737 نقلاً عن البزّار ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 153 ح 98 نحوه .
2- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 32 الرقم 6988 عن عبد اللّه بن مسعود .
3- .الأمالي للطوسي : ص 118 ح 185 ، بشارة المصطفى : ص 65 و ص 111 كلّها عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .

ص: 313

فصل دوم : بر حذر داشتن از كين ورزى به امام على

2 / 1 كين ورزى به على ، كين ورزى به خدا و پيامبر اوست

فصل دوم : بر حذر داشتن از كين ورزى به امام على2 / 1كين ورزى به على ، كين ورزى به خدا و پيامبر اوستمجمع الزوائد_ به نقل از ابو رافع _: پيامبر خدا ، على عليه السلام را [به عنوان حاكم] به يمن فرستاد . مردى از قبيله اَسلَم كه به وى عمرو بن شاسِ اسلمى گفته مى شد ، همراه وى رفت . اين مرد برگشت ، در حالى كه از على عليه السلام بدگويى و شِكوه مى كرد . پيامبر خدا ، به دنبال وى فرستاد و آن گاه به وى فرمود : «دور شو ، اى عمرو! آيا از على ستمى در داورى ديدى ، يا ديدى كه او خود را در تقسيم بيت المال بر ديگران ترجيح دهد؟» . گفت : به خدا ، خير . فرمود : «پس براى چه اين چيزهايى را كه به من خبر داده اند ، مى گويى؟» . گفت : نمى توانم از دشمنى با او خوددارى كنم . پيامبر خدا ، چنان خشمناك شد كه خشم از چهره اش هويدا بود . آن گاه فرمود : «كسى كه او را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است و كسى كه مرا دشمن بدارد ، خداوند را دشمن داشته است و دوستدار او ، دوستدار من است و دوستدار من ، دوستدار خداوند عز و جل است» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس مرا دوست دارد ، بايد على را دوست داشته باشد و كسى كه على را دشمن بدارد ، با من دشمنى كرده است و دشمنى با من ، دشمنى با خداى عز و جل است و هر كس با خدا دشمنى ورزد ، خداوندْ او را وارد جهنّم مى سازد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصف على عليه السلام _: خداوند عز و جل مى فرمايد : «كسى كه با على دشمنى ورزد ، با من دشمنى كرده است و كسى كه از على پيروى كند از من پيروى كرده و كسى كه در برابر او بايستد ، در برابر من ايستاده است و كسى كه با او به مخالفت برخيزد ، با من مخالفت كرده و كسى كه نافرمانى او كند ، نافرمانى من كرده و كسى كه او را بيازارد ، مرا آزار داده و كسى كه با او كينه ورزد ، با من كينه ورزيده است و كسى كه او را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است و كسى كه بر او بتازد ، بر من تاخته است و كسى كه با او حيله كند ، با من حيله كرده است و كسى كه او را يارى دهد ، مرا يارى كرده است» .

.

ص: 314

كنز العمّال عن ابن عبّاس :خَرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قابِضا عَلى يَدِ عَلِيٍّ ذاتَ يَومٍ فَقالَ : ألا مَن أبغَضَ هذَا فَقَد أبغَضَ اللّهَ ورَسولَهُ ، ومَن أحَبَّ هذَا فَقَد أحَبَّ اللّهَ ورَسولَهُ . (1)

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله نَظَرَ إلى عَلِيِّ بنِ أبيطالِبٍ فَقالَ: أنتَ سَيِّدٌ فِي الدُّنيا،سَيِّدٌ فِي الآخِرَةِ، مَن أحَبَّكَ فَقَد أحَبَّني ، وحَبيبُكَ حَبيبُ اللّهِ ؛ ومَن أبغَضَكَ فَقَد أبغَضَني، وبَغيضُكَ بغَيضُ اللّهِ، وَالويَلُ لِمَن أبغَضَكَ مِن بَعدي! (2)

راجع : ص 180 (حبّه حبّ اللّه ) ، و ص 184 (حبّه حبّ النبيّ) .

2 / 2عَداوَتُهُ عَداوَةُ اللّهِ ورَسولِهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ سَيِّدٌ فِي الدُّنيا ، سَيِّدٌ فِي الآخِرَةِ ، حَبيبُكَ حَبيبي ، وحَبيبي حَبيبُ اللّهِ ؛ وعَدُوُّكَ عَدُوّي ، وعَدُوّي عَدُوّ اللّهِ ، وَالويَلُ لِمَن أبغَضَكَ بَعدي ! (3)

.


1- .كنز العمّال : ج 13 ص 109 ح 36358 نقلاً عن ابن النجّار .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 292 ح 8822 ، المناقب للخوارزمي : ص 327 ح 337 ، المناقب لابن المغازلي : ص 382 ح 430 ، الفصول المهمّة : ص 126 كلاهما نحوه ، الفردوس : ج 5 ص 324 ح 8325 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 356 ؛ الأمالي للطوسي : ص 309 ح 623 ، بشارة المصطفى : ص 160 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 154 ح 100 وفي الثلاثة الأخيرة نحوه .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 138 ح 4640 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 642 ح 1092 وفيه «حبيبك حبيب اللّه » بدل «حبيبي حبيب اللّه » ، تاريخ بغداد : ج 4 ص 41 ، المناقب لابن المغازلي : ص 103 ح 145 كلّها عن ابن عبّاس وراجع كمال الدين : ص 251 ح 1 .

ص: 315

2 / 2 دشمنى با على ، دشمنى با خدا و پيامبر اوست

كنز العمّال_ به نقل از ابن عبّاس _: روزى پيامبر خدا ، دست على عليه السلام را گرفته ، خارج شد و فرمود : «بدانيد! كسى كه با اين [ شخصْ ]دشمنى ورزد ، با خدا و پيامبرش دشمنى ورزيده است و كسى كه اين [ شخص] را دوست بدارد ، خدا و پيامبرش را دوست داشته است» .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: پيامبر صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام نظر افكند و فرمود : «تو در دنيا سَرور و در آخرت سَرور هستى . آن كه تو را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است و دوست تو دوست خداست و كسى كه با تو دشمنى ورزد ، با من دشمنى ورزيده است و دشمن تو ، دشمن خداست . واى بر كسى كه پس از [ درگذشت] من ، با تو دشمنى كند!» .

ر . ك : ص 181 (دوست داشتن على ، دوست داشتن خداست) . ص 185 (دوست داشتن على ، دوست داشتن پيامبر است) .

2 / 2دشمنى با على ، دشمنى با خدا و پيامبر اوستپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو در دنيا و آخرت ، سَرورى! دوست تو دوست من است و دوست من دوست خدا . دشمن تو ، دشمن من است و دشمن من ، دشمن خدا . واى بر كسى كه پس از [ درگذشت] من ، با تو دشمنى ورزد .

.

ص: 316

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: وَلِيُّكَ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّهِ ؛ وعَدُوُّكَ عَدُوّي وعَدُوّي عَدُوُّ اللّهِ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيّا سَيِّدُ الوَصِيّينَ ، وقائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلينَ ، ومَولَى المُؤمِنينَ ، وَلِيُّهُ وَلِيّي ، ووَلِيّي وَلِيُّ اللّهِ ؛ وعَدُوُّهُ عَدُوّي ، وعَدُوّي عَدُوُّ اللّهِ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: هُوَ أخي ووارِثي وخَليفَتي عَلى اُمَّتي ، وَلايَتُهُ فَريضَةٌ ، وَاتِّباعُهُ فَضيلَةٌ ، ومَحَبَّتُهُ إلَى اللّهِ وَسيلَةٌ ، فَحِزبُهُ حِزبُ اللّهِ ، وشيعَتُهُ أنصارُ اللّهِ ، وأولِياؤُهُ أولِياءُ اللّهِ ، وأعداؤُهُ أعداءُ اللّهِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :ولِيُّ عَلِيٍّ وَلِيُّ اللّهِ ، وعَدُوُّ عَلِيٍّ عَدُوُّ اللّهِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام خَليفَةُ اللّهِ وخَليفَتي ... مُحِبُّهُ مُحِبّي ، ومُبغِضُهُ مُبغِضي ؛ ووَلِيُّهُ وَلِيّي ، وعَدُوُّهُ عَدُوّي . (5)

راجع : ص 180 (حبّه حبّ اللّه ) .

.


1- .الخصال : ص 652 ح 53 عن سليمان بن مهران عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام و ص430 ح9 عن بكر بن محمّد الأزدي عن بعض أصحابنا عن الإمام الصادق عليه السلام و ص429 ح6 و ح7، بشارة المصطفى:ص77 و ص128 وص217والخمسة الأخيرة عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عليهم السلام و ص 104 ، الأمالي للطوسي: ص194 ح329 كلاهما عن عمر بن ميمون عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ، شرح الأخبار : ج 2 ص 184 ح 528 عن ابن عبّاس ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 107 عن زيد بن عليّ وفيه من «عدوّك ...» .
2- .معاني الأخبار : ص 373 ح 1 عن ابن عبّاس .
3- .الأمالي للصدوق : ص 678 ح 924 عن عائشة وراجع بشارة المصطفى : ص 16 و ص 153 .
4- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 149 ح 146 ، بشارة المصطفى : ص 20 كلّها عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
5- .الأمالي للصدوق : ص 271 ح 299 ، بشارة المصطفى : ص 31 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 13 ، مائة منقبة : ص 58 ح 14 كلّها عن محمّد بن فرات عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .

ص: 317

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: دوستدار تو دوستدار من است و دوستدار من ، دوستدار خدا . دشمن تو ، دشمن من است ودشمن من دشمن خدا .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! على سَرور (بزرگِ) جانشينان ، رهبر سپيدرويان ، و سرپرست مؤمنان است . دوستدار او ، دوستدار من است و دوستدار من ، دوستدار خدا . دشمن او ، دشمن من است و دشمن من ، دشمن خدا .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: او برادر ، وارث و جانشين من در ميان امّتم است . ولايت او واجب است و پيروى از او مايه برترى است و دوست داشتن او وسيله نزديكى به خداست . حزب او و طرفداران او حزب خدايند و پيروان او ياران خدا . دوستان او دوستان خدا و دشمنان او دشمنان خدايند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست على دوست خداست و دشمن على دشمن خدا .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :به درستى كه على بن ابى طالب ، جانشين خدا و جانشين من است ... . دوستدار او دوستدار من و دشمن او دشمن من است و دوستى با او دوستى با من و دشمنى با او دشمنى با من است .

ر . ك : ص 181 (دوست داشتن على ، دوست داشتن خداست) .

.

ص: 318

2 / 3وَيلٌ لِمَن أبغَضَهُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، طوبى لِمَن أحَبَّكَ وصَدَقَ فيكَ ، ووَيلٌ لِمَن أبغَضَكَ وكَذَبَ فيكَ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: طوبى لِمَن أحَبَّكَ وصَدَقَ عَلَيكَ ، ووَيلٌ لِمَن أبغَضَكَ وكَذَبَ عَلَيكَ . يا عَلِيُّ ، أنتَ العَلَمُ لِهذِهِ الاُمَّةِ ؛ مَن أحَبَّكَ فازَ ، ومَن أبغَضَكَ هَلَكَ . (2)

2 / 4سَخَطُ اللّهِ عَلى مَن أبغَضَهُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :ألا إنَّ جَبرَئيل خَبَّرَني عَنِ اللّهِ تَعالى ... ويَقولُ : مَن عادى عَلِيّا ولَم يَتَوَلَّهُ فَعَلَيه لَعنَتي وغَضَبي . (3)

كنز الفوائد عن أبي هريرة :كُنتُ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إذ أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ فَقالَ : أ تَدري مَن هذَا ؟ قُلتُ : هذَا عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . فَقالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : هذَا البَحرُ الزّاخِرُ ، هذَا الشَّمسُ الطّالِعَةُ ، أسخى مِنَ الفُراتِ كَفّا ، وأوسَعُ مِنَ الدُّنيا قَلبا ؛ فَمَن أبغَضَهُ فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّهِ . (4)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 145 ح 4657 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 680 ح 1162 ، مسند أبي يعلى : ج 2 ص 259 ح 1599 ، تاريخ بغداد : ج 9 ص 72 الرقم 4656 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 281 ح 8812 ، المناقب للخوارزمي : ص 70 ح 45 و ص 116 ح 126 كلّها عن عمّار بن ياسر .
2- .الأمالي للصدوق : ص 655 ح 891 ، بشارة المصطفى : ص 180 كلاهما عن الحسن بن راشد عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، شرح الأخبار : ج 2 ص 396 ح 745 ، تفسير فرات : ص 265 ح 360 كلاهما عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .الاحتجاج : ج 1 ص 146 ح 32 عن علقمة بن محمّد الحضرمي عن الإمام الباقر عليه السلام .
4- .كنز الفوائد : ج 1 ص 148 ، مائة منقبة : ص 55 ح 12 ، بحار الأنوار : ج 27 ص 228 ح 29 .

ص: 319

2 / 3 بَدا به حال دشمنان على!
2 / 4 خشم گرفتن خدا بر دشمنان على

2 / 3بَدا به حال دشمنان على!پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! خوشا به حال كسانى كه تو را دوست دارند با تو از در راستى درآيند ؛ و بَدا به حال كسانى كه با تو دشمنى مى ورزند و با تو از درِ ناراستى درآيند !

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: خوشا به حال كسانى كه تو را دوست دارند و تصديقت مى كنند ؛ و واى بر كسانى كه با تو دشمنى مى نمايند و بر تو دروغ مى بندند! اى على! تو راهنما و پرچم هدايت اين امّتى . هر كه تو را دوست بدارد ، رستگار مى شود و هر كه تو را دشمن بدارد ، نابود مى گردد .

2 / 4خشم گرفتن خدا بر دشمنان علىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدانيد كه جبرئيل به من از خداوند عز و جل خبر داد ... كه مى فرمايد: «هر كه با على دشمنى ورزد و از وى پيروى نكند ، نفرين و خشم من بر اوست» .

كنز الفوائد_ به نقل از ابو هُرَيره _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آيا اين شخص را مى شناسى؟» . گفتم : اين ، على بن ابى طالب است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين ، درياى موّاج و خورشيد نورافشان است . دستانش بخشنده تر از فُرات و قلبش گسترده تر از دنياست . پس ، هر كه با وى دشمنى ورزد ، نفرين خدا بر او باد» .

.

ص: 320

2 / 5سَخَطُ النَّبِيِّ عَلى مَن أبغَضَهُخصائص أمير المؤمنين عن سعد بن أبي وقّاص :سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ الجُحفَةِ ، فَأَخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام فَخَطَبَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنّي وَلِيُّكُم ! قالوا : صَدَقتَ يا رَسولَ اللّهِ ، أنتَ وَلِيُّنا . ثُمَّ أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ فَرَفَعَها فَقالَ : هذَا وَلِيّي ، ويُؤَدّي عَنّي دَيني ، وأنَا مُوالي مَن والاهُ ، ومُعادي مَن عاداهُ . (1)

المناقب لابن المغازلي عن عبد اللّه بن مسعود :رأَيتُ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله أخَذَ بِيَدِ عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ يَقولُ : اللّهُ وَلِيّي وأنَا وَلِيُّكَ ، ومُعاديَ مَن عاداكَ ، ومُسالِمُ مَن سالَمَكَ . (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ النّاسِ ، مَن أحَبَّ عَلِيّا أحببَتُهُ ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا أبغَضتُهُ ، ومَن وَصَلَ عَلِيّا وَصَلتُهُ ، ومَن قَطَعَ عَلِيّا قَطَعتُهُ ، ومَن جَفا عَلِيّا جَفَوتُهُ ، ومَن والى عَلِيّا والَيتُهُ ، ومَن عادى عَلِيّا عادَيتُه . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :ثَلاثٌ مَن كُنَّ فيهِ فَلَيسَ مِنّي ولا أنَا مِنهُ : بُغضُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، ونَصبٌ لِأَهلِ بَيتي ، ومَن قالَ : الإيمانُ كَلامٌ . (4)

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن عطاء عن عبد اللّه بن بريدة عن أبيه :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ وخالِدَ بنَ الوَليدِ ، كُلَّ واحِدٍ مِنهُما وَحدَهُ ، وجَمَعَهُما فَقالَ : إذَا اجتَمَعتُما فَعَلَيكُم عَلِيٌّ . قالَ : فَأَخَذنا يَمينا أو يَسارا ، قالَ : فَأَخَذَ عَلِيٌّ فَأَبعَدَ ، فَأَصابَ سَبيا ، فَأَخَذَ جارِيَةً مِنَ الخُمسِ . قالَ بُرَيدَةُ : وكُنتُ مِن أشَدِّ النّاسِ بُغضا لِعَلِيٍّ ! وقَد عَلِمَ ذلِكَ خالِدُ بنُ الوَليدِ ، فَأَتى رَجُلٌ خالِدا فَأَخبَرَهُ أنَّهُ أخَذَ جارِيَةً مِنَ الخُمسِ ، فَقالَ : ما هذَا ؟ ثُمَّ جاءَ آخَرُ ، ثُمَّ أتى آخَرُ ، ثُمَّ تَتابَعَتِ الأَخبارُ عَلى ذلِكَ ، فَدَعاني خالِدٌ فَقالَ : يا بُرَيدَةُ ، قَد عَرَفتَ الَّذي صَنَعَ ، فَانطَلِق بِكِتابي هذَا إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَخبِرهُ . وكَتَبَ إلَيهِ . فَانطَلَقتُ بِكتابِهِ حَتّى دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَخَذَ الكِتابَ فَأَمسَكَهُ بِشِمالِهِ وكانَ كَما قالَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ لا يَكتُبُ ولا يَقرَأُ ، وكُنتُ رَجُلاً إذا تَكَلَّمتُ طَأطَأتُ رَأسي حَتّى أفرُغَ مِن حاجَتي ، فَطَأطَأتُ رَأسي أو (5) تَكَلَّمتُ فَوَقَعتُ في عَلِيٍّ حَتّى فَرَغتُ ، ثُمَّ رَفَعتُ رَأسي ، فَرَأَيتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد غَضِبَ غَضَبا لَم أرَهُ غَضِبَ مِثلَهُ قَطُّ إلّا يَومَ قُرَيظَةَ وَالنَّضيرِ ، فَنَظَرَ إلَيَّ فَقالَ : يا بُرَيدَةُ ! إنَّ عَلِيّا وَلِيُّكُم بَعدي ، فَأَحِبَّ عَلِيّا ؛ فَإِنَّهُ يَفعَلُ ما يُؤمَرُ . قالَ : فَقُمتُ وما أحَدٌ مِنَ النّاسِ أحَبُّ إلَيَّ مِنهُ . وقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَطاءٍ : حَدَّثتُ بِذلِكَ أبا حَربِ بنَ سُوَيدِ بنِ غَفلَةَ فَقالَ: كَتَمَكَ عَبدُ اللّهِ بنُ بُرَيدَةَ بَعضَ الحَديثِ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لَهُ : أ نافَقتَ بَعدي يا بُرَيدَةُ ؟ ! (6)

.


1- .خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 42 ح 8 ، البداية والنهاية : ج 5 ص 212 .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 431 ح 9 و ص 277 ح 323 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 107 وزاد في صدره «وروى النّاس كافّة» ، الرياض النضرة : ج 3 ص 130 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 229 ح 218 كلّها نحوه ، كشف الغمّة : ج 1 ص 94 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 188 ح 197 ، بشارة المصطفى : ص 24 ، التحصين لابن طاووس : ص 550 ح 12 كلّها عن عبد اللّه بن الفضل الهاشمي عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، روضة الواعظين : ص 116 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 284 ح 8816 ، الفردوس : ج 2 ص 85 ح 2459 وفيه «نصب أهل بيتي» بدل «نصب لأهل بيتي» ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 473 ح 969 نحوه وكلّها عن جابر بن عبد اللّه .
5- .قد تكون « أو » هنا بمعنى الواو ، أو مصحّفةً عنها .
6- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 191 ح 8646 و 8647 ؛ الأمالي للطوسي : ص 249 ح 443 ، بشارة المصطفى : ص 121 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 424 ح 331 نحوه وليس فيه «وقال عبد اللّه بن عطاء : حدّثتُ ...» .

ص: 321

2 / 5 خشم گرفتن پيامبر بر دشمنان على

2 / 5خشم گرفتن پيامبر بر دشمنان علىخصائص أمير المؤمنين_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: شنيدم پيامبر خدا ، در روزى كه در جُحفه بود ، [در كنار غدير خم] دست على عليه السلام را گرفت و سخنرانى كرد و خداوند را حمد و ثنا گفت و سپس افزود : «اى مردم! من ولىّ شما هستم» . گفتند : راست گفتى ، اى پيامبر خدا! تو ولىّ ما هستى . سپس [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] دست على عليه السلام را گرفت و بالا برد و فرمود : «اين ، ولىّ من است ، و امانت هاى (ديون) مرا ادا مى كند ، و من دوستدار كسى هستم كه او را دوست بدارد و دشمن كسى هستم كه با او دشمنى ورزد» .

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود _: پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست على عليه السلام را گرفته بود و مى فرمود : «خدا ولىّ من است و من ولىّ تواَم . با دشمنان تو دشمنم و با دوستان تو در صلح و دوستى اَم» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! كسى كه على را دوست بدارد ، دوستش مى دارم و كسى كه او را دشمن بدارد ، دشمنش مى دارم ؛ به كسى كه به على بپيوندد ، مى پيوندم و از كسى كه از او ببُرد ، مى بُرم و از كسى از او روى گردان باشد ، روى گردانم و كسى كه از على حمايت كند ، حمايتش مى كنم و با كسى كه دشمن على باشد ، دشمنى مى ورزم .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سه چيز است كه در هر كس باشد ، نه او از من است و نه من از وى هستم : كينه على بن ابى طالب ؛ دشمنى با اهل بيت ؛ و اين كه كسى بگويد : ايمان ، كلامى بيش نيست .

تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن عطاء ، از عبد اللّه بن بُرَيده ، از پدرش _: پيامبر خدا هر يك از على بن ابى طالب عليه السلام و خالد بن وليد را به تنهايى [ به جايى ]فرستاد و [ قبل از رفتن ،] هر دوى آنان را گِرد هم آورد و فرمود : «هر گاه به هم برخورديد ، على فرمانده است» . هر يك به جانبى رفتيم . على دورتر رفت و زنانى را به اسيرى گرفت و كنيزى را به عنوان خمس برداشت . من از دشمنان سرسخت على عليه السلام بودم و خالد بن وليد از اين دشمنى باخبر بود . مردى نزد خالد آمد و به او خبر داد كه على ، كنيزى را به عنوان خمس گرفته است . خالد گفت : اين چيست [ كه مى گوييد] ؟ سپس خبر اين ماجرا توسط افراد ديگر ، پى در پى به خالد رسيد . خالد ، مرا فرا خواند و گفت : اى بريده! فهميدى كه على چه كار كرده است . نامه مرا نزد پيامبر خدا ببر و اين خبر را به ايشان برسان . با نامه خالد رفتم و بر پيامبر خدا وارد شدم. پيامبر صلى الله عليه و آله نامه را گرفت و در دست چپ خود نگه داشت و او _ همان گونه كه خداوند عز و جل فرموده است _ نمى خوانْد و نمى نوشت . من طبق عادت ، سرم را پايين انداختم و ماجراى على را براى ايشان توضيح دادم و بدگويى كردم . وقتى سخنم تمام شد ، سرم را بالا آوردم . متوجّه شدم كه پيامبر خدا چنان خشمگين است كه هرگز چنين خشمى را در او ، جز در نبرد با بنى قُرَيظه و بنى نضير نديده بودم . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به من نظر انداخت و فرمود : «اى بُرَيده! به درستى كه على پس از من ، ولىّ شماست . پس ، على را دوست بدار . او بدانچه امر شده ، عمل مى كند» . من (عبد اللّه بن عطاء)، اين روايت را براى ابو جرب بن سُوَيد بن غَفله نقل كردم . وى گفت : عبد اللّه بن بريده ، قسمتى از اين حديث را از تو پنهان داشته است ؛ زيرا پيامبر خدا به بريده فرمود : «آيا مى خواهى پس از من ، منافق شوى؟» .

.

ص: 322

المعجم الأوسط عن ابن بريدة عن أبيه :بَعَثَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا أميرا عَلَى اليَمَنِ ، وبَعَثَ خالِدَ بنَ الوَليدِ عَلَى الجَبَلِ ، فَقالَ : «إنِ اجتَمَعتُما فَعَلِيٌّ عَلَى النّاسِ» فَالتَقَوا ، وأصابوا مِنَ الغَنائِمِ ما لَم يُصيبوا مِثلَهُ ، وأخَذَ عَلِيٌّ جارِيَةَ مِنَ الخُمسِ ، فَدَعا خالِدُ بنُ الوَليدِ بُرَيدَةَ ، فَقالَ : اِغتَنِمها ، فَأخبِرِ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله بِما صَنَعَ . فَقَدِمتُ المَدينَةَ ، ودَخَلتُ المَسجِدَ ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في مَنزِلِهِ ، وناسٌ مِن أصحابِهِ عَلى بابِهِ ، فَقالوا : مَا الخَبَرَ يا بُرَيدَةُ ؟ فَقُلتُ : خَيرٌ ؛ فَتَحَ اللّهُ عَلَى المُسلِمينَ ، فَقالوا : ما أقدَمَكَ ؟ قالَ : جارِيَةٌ أخَذَها عَلِيٌّ مِنَ الخُمسِ ، فَجِئتُ لِاُخبِرَ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله . قالوا: فَأَخبِرهُ ، فَإِنَّهُ يُسقِطُهُ مِن عَينِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَسمَعُ الكَلامَ ، فَخَرَجَ مُغضَبا وقالَ : ما بالُ أقوامٍ يَنتَقِصونَ عَلِيّا ؟ ! مَن يَنتَقِصُ عَلِيّا فَقَدِ انتَقَصَني ، ومَن فارَقَ عَلِيّا فَقَد فارَقَني ، إنَّ عَلِيّا مِنّي وأنَا مِنهُ ؛ خُلِقَ مِن طينَتي ، وخُلقِتُ مِن طينَةِ إبراهيمَ ، وأنَا أفضَلُ مِن إبراهيمَ «ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ » (1) . وقالَ : يا بُرَيدَةُ ، أما عَلِمتَ أنَّ لِعَلِيٍّ أكثَرَ مِنَ الجارِيَةِ الَّتي أخَذَ ، وأنَّهُ وَلِيُّكُم مِن بَعدي ؟ ! فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ! بِالصُّحبَةِ إلّا بَسَطتَ يَدَكَ حَتّى اُبايِعَكَ عَلَى الإِسلامِ جَديدا . قالَ : فَما فارَقتُهُ حَتّى بايَعتُهُ عَلَى الإِسلامِ . (2)

.


1- .آل عمران : 34 .
2- .المعجم الأوسط : ج 6 ص 162 ح 6085 وراجع كشف المحجّة : ص 244 .

ص: 323

المعجم الأوسط_ به نقل از عبد اللّه بن بُرَيده ، از پدرش _: پيامبر خدا على عليه السلام را به حكومت يمن و خالد بن وليد را به حكومت جَبَل فرستاد و [ قبل از رفتن آن دو ]فرمود : «اگر شما دو نفر به هم برخورديد ، على فرمانده سپاه است» . دو گروه به هم رسيدند و غنايم بسيارى به دست آوردند كه همانند آن را پيش تر به دست نياورده بودند و على عليه السلام كنيزى را به عنوان خمس برداشت . خالد بن وليد ، مرا فرا خواند و گفت : فرصت را غنيمت شمار و كارى را كه على انجام داده است ، به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر بده . به مدينه رفتم و وارد مسجد شدم . پيامبر خدا در منزلش بود و جمعى از يارانش بر درِ منزل ايشان ايستاده بودند . گفتند : اى بريده! چه خبر ؟ پاسخ دادم: خير است. خداوندْ مسلمانان را پيروز كرد. پرسيدند : چرا به مدينه برگشتى ؟ پاسخ دادم : على ، كنيزى را به عنوان خمس برداشته است . آمده ام تا اين خبر را به پيامبر برسانم . مردم گفتند : به پيامبر خبر بده ؛ زيرا اين خبر ، على را از چشم پيامبر صلى الله عليه و آله مى اندازد . پيامبر خدا اين سخنان را مى شنيد . خشمناكْ بيرون آمد و فرمود : «چرا بعضى ها از على عيب جويى مى كنند؟ كسى كه از على عيب جويى كند ، از من عيب جويى كرده است و كسى كه از على جدا شود ، از من فاصله گرفته است . على از من است و من از على هستم . على از سرشت من آفريده شده است و من از سرشت ابراهيم عليه السلام آفريده شده ام و البته من از ابراهيم برترم . «نسلى كه بعض از آنان از [نسل ]برخى ديگرند ؛ و خداوندْ شنواى داناست» . سپس فرمود : «اى بريده! آيا نمى دانى كه حقّ على بيش از كنيزى است كه به عنوان [ سمهش از] خمس براى خود برداشته است؟ و على در غياب من ، ولىّ شماست؟» . گفتم : اى پيامبر خدا! به حقّ هم صحبتى ام با تو ، دستت را بگشا تا دوباره با تو بر اسلام ، بيعت كنم . گفت : از او جدا نشدم تا بر اسلام با او بيعت كردم .

.

ص: 324

مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن بريدة :حَدَّثَني أبي بُرَيدَةُ قالَ : أبغَضتُ عَلِيّا بُغضا لَم يَبغِضهُ أحَدٌ قَطُّ ، قالَ : وأحبَبتُ رَجُلاً مِن قُرَيشٍ لَم أحِبَّهُ إلّا عَلى بُغضِهِ عَلِيّا ، قالَ : فَبُعِثَ ذلِكَ الرَّجُلُ عَلى خَيلٍ فَصَحِبتُهُ ، ما أصحَبُهُ إلّا عَلى بُغضِهِ عَلِيّا ، قالَ : فَأَصَبنا سَبيا ، قالَ : فَكَتَبَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : اِبعَث إلَينا مَن يُخَمِّسُهُ ، قالَ : فَبَعَثَ إلَينا عَلِيّا ، وفِي السَّبيِ وَصيفَةٌ هِيَ أفضَلُ مِنَ السَّبيِ ، فَخَمَّسَ وقَسَّمَ ، فَخَرَجَ [ و ] (1) رَأسُهُ مُغَطّى ، فَقُلنا : يا أبَا الحَسَنِ ، ما هذَا ؟ قالَ : ألَم تَرَوا إلَى الوَصيفَةِ الَّتي كانَت فِي السَّبِي ؛ فَإِنّي قَسَّمتُ وخَمَّستُ فَصارَت فِي الخُمسِ ، ثُمَّ صارَت في أهلِ بَيتِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ صارَت في آلِ عَلِيٍّ ، ووَقَعتُ بِها . قالَ : فَكَتَبَ الرَّجُلُ إلى نَبِيِّ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُلتُ : اِبعَثني ، فَبَعَثَني مُصَدِّقا . قالَ : فَجَعَلتُ أقَرَأُ الكِتابَ وأقولُ : صَدَق . قالَ : فَأَمسَكَ يَدي وَالكِتابَ وقالَ : أ تُبغِضُ عَلِيّا ؟ قالَ : قُلتُ : نَعَم ، قالَ : فَلا تُبغِضهُ ، وإن كُنتَ تُحِبُّهُ فَازدَد لَهُ حُبّا ، فَوَالَّذي نَفسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ لَنَصيبُ آلِ عَلِيٍّ فِي الخُمسِ أفضَلُ مِن وَصيفَةٍ . قالَ : فَما كانَ مِنَ النّاسِ أحَدٌ بَعدَ قَولِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أحَبَّ إلَيَّ مِن عَلِيٍّ . قالَ عَبدُ اللّهِ : فَوَالَّذي لا إله غَيرُهُ ما بَيني وبَينَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في هذَا الحَديثِ غَيرُ أبي بُرَيدَةَ . (2)

.


1- .ما بين المعقوفين إضافة يقتضيها السياق .
2- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 13 ح 23028 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 691 ح 1180 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 178 ح 97 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 195 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 345 وراجع صحيح البخارى¨ : ج 4 ص 1581 ح 4093 .

ص: 325

مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن بُرَيده _: پدرم بُرَيده ، به من خبر داد و گفت : چنان با على دشمن بودم كه كسى چنين با او دشمن نبود . مردى از قريش را فقط به خاطر دشمنى اش با على دوست مى داشتم . اين مرد با جمعى از سواركارانْ فرستاده شد و من همراه او بودم ، و با او همراه نشدم ، مگر به خاطر عداوتى كه با على داشت . اسيرانى گرفتيم و آن مرد، نامه اى براى پيامبر خدا نوشت و درخواست كرد كه براى گرفتن خُمس ، كسى را نزد ما بفرستد . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] على را به نزد ما فرستاد . در بين اسيران ، دخترى نوجوان بود . على ، غنايم را تخميس كرد و قسمت نمود . آن گاه ، سرپوشيده بيرون آمد . به وى گفتيم : اى ابو الحسن! چه شده است؟ فرمود : «آيا متوجّه نشديد كه در بين اسيران ، دخترى نوجوان بود؟ [ غنايم را ]تقسيم و تخميس كردم و آن دختر ، جزء خمس شد و در [ سهمِ] اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفت و آن گاه به خاندان على انتقال يافت و آن را تصرّف كردم» . آن مرد ، نامه اى به پيامبر صلى الله عليه و آله نوشت . گفتم : مرا همراه نامه بفرست . او هم مرا به عنوان گواه فرستاد . [ نامه را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بردم و ]شروع كردم به خواندن نامه و [ هر بار] مى گفتم : راست گفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله نامه و دست مرا گرفت و فرمود : «آيا با على دشمنى مى ورزى؟». گفتم : بله . فرمود : «با على دشمنى نكن ، و اگر او را دوست دارى ، بر دوستى ات بيفزا . سوگند به كسى كه جان محمّد در دست اوست ، بهره آل على از خمس ، بيش از آن دختر نوجوان است» . [ پدرم مى]گفت : پس از شنيدن اين سخنِ پيامبر خدا ، كسى محبوب تر از على نزد من نبود . سوگند به كسى كه غير از او خدايى نيست ، در روايت اين ماجرا ، ميان من و پيامبر خدا ، كسى ديگر جز پدرم (بُرَيده) ، واسطه نيست .

.

ص: 326

الإرشاد_ في خَبَرِ سَبيِ عَلِيٍّ عليه السلام نِساءً مِن قَومِ عَمرِو بنِ مَعديكَرِبٍ وَاصطِفائِهِ جارِيَةً لِنَفسِهِ _: قالَ بُرَيدَةُ: يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ إن رَخَّصتَ لِلنّاسِ في مِثلِ هذَا ذَهَبَ فَيؤُهُم ! فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : وَيحَكَ يا بُرَيدَةُ ! أحدَثتَ نِفاقا ! إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ يَحِلُّ لَهُ مِنَ الفَيءِ ما يَحِلُّ لي ، إنَّ علِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَيرُ النّاسِ لَكَ ولِقَومِكَ ، وخَيرُ مَن اُخَلِّفُ مِن بَعدي لِكافَّةِ اُمَّتي . يا بُرَيدَةُ ، احذَر أن تُبغِضَ عَلِيّا فَيُبغِضَكَ اللّهُ . قالَ بُريَدَةُ : فَتَمَنَّيتُ أنَّ الأَرضَ انشَقَّت بي فَسُختُ (1) فيها ، وقُلتُ : أعوذُ بِاللّهِ مِن سَخَطِ اللّهِ وسَخَطِ رَسولِهِ ، يا رَسولَ اللّهِ استَغفِر لي ؛ فَلَن اُبغِضَ عَلِيّا أبَدا ، ولا أقولُ فيهِ إلّا خَيرا . فَاستَغفَرَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله . (2)

.


1- .ساخ : أي غاص في الأرض (النهاية : ج 2 ص 416 «سوخ») .
2- .الإرشاد : ج 1 ص 161 ، كشف الغمّة : ج 1 ص 230 ، إعلام الورى : ج 1 ص 253 .

ص: 327

الإرشاد_ درباره اسير كردن على عليه السلام زنانى از قوم عمرو بن مَعْديْكَرِب را و اختصاص دادن كنيزى به خويش _: بريده گفت : اى پيامبر خدا! اگر به مردم در چنين كارهايى اجازه دهيد ، غنايم مردم از بين مى رود! پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «واى بر تو ، اى بريده! آيا نفاق مى ورزى ؟ آنچه از غنايم براى من حلال است ، براى على نيز حلال است . على بن ابى طالب ، بهترينِ مردم براى تو و قومت است و بهترين كسى است كه پس از خودم در ميان همه امّتم جانشين كرده ام . اى بريده! بپرهيز از اين كه با على دشمنى كنى ؛ چرا كه خدا با تو دشمنى مى كند» . بريده گفت : آرزو كردم كه : اى كاش زمين برايم شكافته شود و من به درونش فرو روم ؛ و گفتم : از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى برم . اى پيامبر خدا! از خدا برايم آمرزش بخواه . پس از اين ، هرگز با على دشمنى نخواهم كرد و درباره اش چيزى جز خير نخواهم گفت . آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله براى او آمرزش خواست .

.

ص: 328

راجع : ج 2 ص 118 (أحاديث الولاية) .

2 / 6دُعاءُ النَّبِيِّ عَلى مَن أبغَضَهُرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، اللّهُمَّ عادِ مَن عاداهُ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ؛ اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وأحِبَّ مَن أحَبَّهُ ، وأبغِض مَن أبغَضَهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . (3)

الإمام الحسن عليه السلام :دَعا [رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ] وهُوَ عَلَى المِنبَرِ عَلِيّا ، فَاجتَذَبَهُ بِيدِهِ فَقالَ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، اللّهُمَّ مَن عادى عَلِيّا فَلا تَجعَل لَهُ فِي الأرضِ مَقعَدا ، ولا فِي السَّماءِ مَصعَدا ، وَاجعَلهُ في أسَفلِ دَرَكٍ (4) مِنَ النّارِ . (5)

.


1- .سنن ابن ماجة : ج 1 ص 43 ح 116 ، مسند ابن حنبل : ج 6 ص 401 ح 18506 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 596 ح 1016 كلّها عن البرّاء بن عازب و ص 597 ح 1017 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 118 ح 4576 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 150 ح 79 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 195 ح 5069 والأربعة الأخيرة عن زيد بن أرقم ، المعجم الأوسط : ج 2 ص 24 ح 1111 عن أبي هريرة ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 357 عن بريدة بن الحصيب ، مروج الذهب : ج 2 ص 437 .
2- .الجمل : ص 81 ؛ فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 599 ح 1022 عن عمرو ذي مرّ وليس فيه «واخذل من خذله» ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 228 ح 8727 عن جابر بن عبد اللّه .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 219 ح 8713 عن زيد بن أرقم .
4- .الدَّرَك : واحدُ الأدراك ؛ وهي مَنازل في النار ، والدَّرَك إلى أسفل، والدَّرَجُ إلى فَوق (النهاية : ج 2 ص 114 «درك») .
5- .الاحتجاج : ج2 ص 27 ح 150 عن الشعبي وأبي مخنف ويزيد بن أبي حبيب المصري ، بحار الأنوار : ج44 ص 75 ح 1 .

ص: 329

2 / 6 نفرين پيامبر بر دشمنى ورزان با على

ر . ك : ج 2 ص 119 (احاديث ولايت) .

2 / 6نفرين پيامبر بر دشمنى ورزان با علىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: خداوندا! دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: خداوندا! دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار ، و يارى كننده اش را يارى كن و خواركننده اش را خوار گردان .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست . خداوندا! با هر كه با على دوستى مى كند ، دوستى كن و با هر كه با على دشمنى مى كند ، دشمنى كن و هر كه او را دوست مى دارد ، دوستش بدار و با هر كه با او كينه مى ورزد ، كينه بوَرز و هر كه او را يارى مى كند ، يارى اش كن و هر كه او را خوار مى كند ، خوارش گردان .

امام حسن عليه السلام :] پيامبر خدا] بر منبر بود كه على عليه السلام را خواست و دست وى را گرفت و فرمود : «خداوندا! دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار . خداوندا! براى دشمن على ، بر روى زمين ، نشيمنگاهى و در آسمان ، راه عروجى قرار مده و او را در اعماق آتش ، جاى ده» .

.

ص: 330

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :عادى اللّهُ مَن عادى عَلِيّا . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ في حِجَّةِ الوَداعِ وهُوَ عَلى ناقَتِهِ ويَدُهُ عَلى مَنكِبِ (2) عَلِيٍّ عليه السلام _: اللّهُمَّ هَل بَلَّغتُ ؟ اللّهُمَّ هَل بَلَّغتُ ؟ هذَا ابنُ عَمّي وأبو وُلدي ، اللّهُمَّ كُبَّ مَن عاداهُ فِي النّارِ ! (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: قاتَلَ اللّهُ مَن قاتَلَكَ ، وعادى مَن عاداكَ ! (4)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: قاتَلَ اللّهُ مَن يُقاتِلُكُ ومَن يُعاديكَ ! (5)

الإصابة عن ابن الزبير :قَدِمَ مُعاوِيَةُ حاجّا ، فَدَخَلَ المَسجِدَ ، فَرَأى شَيخا لَهُ ضَفيرَتانِ كانَ أحسَنَ الشُّيوخِ سَمتا وأنظَفَهُم ثَوبا ، فَسَأَلَ فَقيلَ لَهُ : إنَّهُ ابنُ عُرَيضٍ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ فَجاءَ فَقالَ : ما فَعَلَت أرضُكَ تَيماءُ ؟ قالَ : باقِيَةٌ ، قالَ : بِعنيها ، قالَ : نَعَم ، ولَولَا الحاجَةُ ما بِعتُها . وَاستَنشَدَهُ مَرثِيَّةَ ابنِهِ لِنَفسِهِ فَأَنشَدَهُ ، ودارَ بَينَهُما كَلامٌ فيهِ ذِكرُ عَلِيٍّ ، فَغَضَّ ابنُ عُرَيضٍ مِن مُعاوِيَةَ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : ما أراهُ إلّا قَد خَرِفَ ، فَأَقيموهُ ، فَقالَ : ما خَرِفتُ ، ولكِن أنشُدُكَ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ ، أما تَذكُرُ _ يا مُعاوِيَةُ _ لَمّا كُنّا جُلوسا عِندَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَجاءَ عَلِيٌّ فَاستَقبَلَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ : قاتَلَ اللّهُ مَن يُقاتِلُكَ ، وعادى مَن يُعاديكَ ؟ (6)

.


1- .الإصابة : ج 2 ص 373 الرقم 2560 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 238 الرقم 1589 ، كنز العمّال : ج 11 ص 601 ح 32899 نقلاً عن ابن مندة وكلّها عن رافع مولى عائشة .
2- .المَنكِب : مجمع عظم العَضُد والكَتِف (الصحاح : ج 1 ص 228 «نكب») .
3- .المعجم الأوسط : ج 6 ص 300 ح 6468 ، كنز العمّال : ج 5 ص 291 ح 12914 نقلاً عن ابن النجّار و ج 11 ص 609 ح 32947 نقلاً عن الشيرازي في الألقاب وكلّها عن ابن عمر .
4- .الجمل : ص 81 ، الفصول المختارة : ص 245 ، بشارة المصطفى : ص 166 ، مائة منقبة : ص 99 ح 43 كلاهما عن رافع مولى عائشة .
5- .الكافئة : ص 34 ح 34 ، المسترشد : ص 603 ح 273 وفيه «عادى اللّه من يعاديك» وكلاهما عن رافع مولى عائشة ، اليقين : ص 200 ح 49 عن نافع مولى عائشة ، بحار الأنوار : ج 32 ص 282 ح 229 .
6- .الإصابة : ج 3 ص 82 الرقم 3254 .

ص: 331

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كه با على دشمنى كند ، با خدا دشمنى كرده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در حَجّة الوداع ، در حالى كه بر شترش نشسته و دستش بر شانه على عليه السلام بود _: خداوندا! آيا ابلاغ كردم؟ خداوندا! آيا ابلاغ كردم؟ اين ، پسر عموى من و پدر فرزندان من است . خداوندا! دشمنانش را در آتش ، واژگون ساز .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: خداوند ، دشمن تو را بكُشد و با دشمنت دشمن باشد!

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: خداوندْ بكشد كسى را كه با تو بجنگد و با تو دشمنى ورزد!

الإصابة_ به نقل از ابن زبير _: معاويه به قصد حج به مكّه آمد و داخل مسجد شد . پيرمردى را ديد كه دو گيس بافته شده داشت و خوش چهره ترين و پاكيزه لباس ترينِ پيرمردها بود . معاويه نام او را پرسيد . به وى گفتند كه او پسر عُرَيض است . معاويه كسى را به دنبال پيرمرد فرستاد و او آمد . معاويه به وى گفت : زمينى را كه در تَيماء (1) داشتى ، چه كردى؟ پيرمرد گفت : هست . معاويه گفت : آن را به من بفروش ؟ پيرمرد گفت : باشد ؛ [ امّا] اگر [ به پول آن] نياز نداشتم ، آن را نمى فروختم . معاويه از او خواست كه مرثيه اى را كه براى پسرش سروده بود ، بخواند . او آن مرثيه را خواند . ميان آن دو ، سخنْ بالا گرفت تا اين كه از على عليه السلام سخن به ميان آمد و ابن عُرَيض از معاويه خشمگين شد . معاويه گفت : خِرِف شده است . پيرمرد را بلند كردند . گفت : من ديوانه نيستم ؛ امّا اى معاويه! تو را به خدا سوگند ، آيا آن زمان را به ياد نمى آورى كه نزد پيامبر خدا نشسته بوديم و على وارد شد . پيامبر صلى الله عليه و آله از وى استقبال كرد و فرمود : «خداوند ، آن را كه با تو مى جنگد ، بكُشد و دشمنت را دشمن بدارد!»؟

.


1- .تَيماء ، جايى نزديك كوفه از سمت شام است (معجم البلدان : ج 5 ص 345) .

ص: 332

راجع : ج 1 ص 440 (اللّهُمَّ وال من والاه وعاد من عاداه) . ج 2 ص 216 (حديث الغدير) .

2 / 7تَحذيرُ اللّهِ مِن إيذائِهِالكتاب«وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَانا وَإِثْما مُّبِينا» . (1)

الحديثكشف الغمّة عن مقاتل بن سليمان_ في قَولِهِ تَعالى : «وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَ_تِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُواْ» _: إنَّها نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وذلِكَ أنَّ نَفَرا مِن قُرَيشٍ كانوا يُؤذونَهُ ويَكذِبونَ عَلَيهِ . (2)

تفسير القرطبي_ في تَفسيرِ قَولِهِ تَعالى : «وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَ_تِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُواْ فَقَدِ احْتَمَلُواْ بُهْتَ_نًا وَ إِثْمًا مُّبِينًا » _: قيلَ : نَزَلَت في عَلِيٍّ ؛ فَإنَّ المُنافِقينَ كانوا يُؤذونَهُ ويَكذِبونَ عَلَيهِ رضى الله عنه . (3)

.


1- .الأحزاب : 58 .
2- .كشف الغمّة : ج 1 ص 322 . راجع : ص 520 (ابن عبّاس) .
3- .تفسير القرطبي : ج 14 ص 240 ، الكشّاف : ج 3 ص 246 ، أسباب نزول القرآن : ص 377 ح 717 كلاهما نحوه وفيهما «يسمعونه» بدل «يكذبون عليه» ، النور المشتعل : ص 188 ح 52 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 141 ح 775 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 210 وزاد فيه «ويسمعونه» بعد «يؤذونه» والأربعة الأخيرة عن مقاتل بن سليمان .

ص: 333

2 / 7 بر حذر داشتن از آزردن على

ر . ك : ج 1 ص 441 (برخى از دعاهاى پيامبر براى امام / خدايا! هر كس او را دوست مى دارد ، دوست بدار ، و هر كس دشمنش مى دارد ، دشمن بدار). ج 2 ص 217 (حديث غدير) .

2 / 7بر حذر داشتن از آزردن علىقرآن«كسانى كه مردان و زنان مؤمن را ، بدون آن كه مرتكب عملى [ ناروا ]شده باشند ، آزار مى رسانند ، زير بار بُهتان و گناهى آشكار رفته اند» .

حديثكشف الغمّة_ به نقل از مُقاتل بن سليمان ، درباره اين سخن خداوند متعال كه فرمود : «و كسانى كه مردان و زنان مؤمن را ، بدون آن كه مرتكب عملى [ ناروا ]شده باشند ، آزار مى رسانند» _: اين [ آيه] ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام نازل شده است و ماجرا از اين قرار است كه گروهى از قريش ، وى را اذيّت مى كردند و بر او دروغ مى بستند . (1)

تفسير القرطبى_ در تفسير اين سخن خداوند متعال : « «و كسانى كه مردان و زنان مؤمن را ، بدون آن كه مرتكب عملى [ ناروا ]شده باشند ، آزار مى رسانند ، زير بار بُهتان و گناهى آشكار رفته اند» » _: گفته شده است كه اين [ آيه] ، درباره على عليه السلام نازل شده است ؛ زيرا منافقانْ وى را آزار مى دادند و بر او دروغ مى بستند .

.


1- .ر . ك : ص 521 (ابن عباس) .

ص: 334

2 / 8حاسِدُهُ حاسِدُ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن حَسَدَ عَلِيّا حَسَدَني ، ومَن حَسَدَني دَخَلَ النّارَ . 1

عنه صلى الله عليه و آله :مَن حَسَدَ عَلِيّا فَقَد حَسَدَني ، ومَن حَسَدَني فَقَد كَفَرَ . (1)

الأمالي للطوسي عن أنس بن مالك :كُنتُ خادِما لِلنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَكانَ إذا ذَكَرَ عَلِيّا عليه السلام رَأَيتُ السُّرورَ في وَجهِهِ ، إذ دَخَلَ عَلَيهِ رَجُلٌ مِن وُلدِ عَبدِ المُطَّلِبِ ، فَجَلَسَ فَذَكَرَ عَليِّا عليه السلام ، فَجَعَلَ يَنالُ مِنهُ وجَعَلَ وَجهُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يَتَغَيَّرُ ، فَما لَبِثَ أن دَخَلَ عَلِيٌّ عليه السلام فَسَلَّمَ فَرَدَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : عَلِيٌّ وَالحَقُّ مَعا هكَذا _ وأشارَ بِإصبَعَيهِ _ لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ . يا عَلِيُّ ، حاسِدُك حاسِدي ، وحاسِدي حاسِدُ اللّهِ ، وحاسِدُ اللّهِ فِي النّارِ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :شَكَوتُ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَسَدَ النّاسِ إيّاي ، فَقالَ : أ ما تَرضى أن تَكونَ رابِعَ أربَعَةٍ أوَّلَ مَن يَدخُلُ الجَنَّةَ ؟ أنَا وأنتَ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ ، وأزواجُنا عَن أيمانِنا وعَن شَمائِلِنا ، وذَرارينا خَلفَ أزواجِنا ، وشيعَتُنا مِن وَرائِنا . (3)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 623 ح 1286 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 213 ؛ كنز العمّال : ج 11 ص 626 ح 33050 نقلاً عن ابن مردويه وكلّها عن أنس .
2- .الأمالي للطوسي : ص 624 ح 1288 ، بحار الأنوار : ج 38 ص 30 ح 4 .
3- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 624 ح 1068 عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عليهم السلام ، تفسير القرطبي : ج 16 ص 22 وليس فيه «وشيعتنا من ورائنا» ، فرائد السمطين : ج 2 ص 43 ح 375 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 43 ، الخصال : ص 254 ح 128 ، العمدة : ص 50 ح 43 ، المناقب للكوفي : ج 1 ص 332 ح 259 والخمسة الأخيرة عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عنه عليهم السلام ، شرح الأخبار : ج 2 ص 475 ح 833 والخمسة الأخيرة نحوه ، روضة الواعظين : ص 175 وفيه «موالينا» بدل «ذرارينا» وراجع الأمالي للمفيد : ص 6 ح 3 .

ص: 335

2 / 8 حسادت به على ، حسادت به پيامبر است

2 / 8حسادت به على ، حسادت به پيامبر استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس به على حسادت كند ، به من حسادت كرده است و كسى كه به من حسادت كند ، داخل آتش مى شود . 1

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس به على حسد ورزد ، به من حسد ورزيده است و كسى كه به من حسد ورزد ، كافر شده است .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از انس بن مالك _: من خدمت گزار پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . هر گاه او از على عليه السلام ياد مى كرد ، شادى را در چهره اش مى ديدم . روزى ، مردى از فرزندان عبد المطّلب بر او وارد شد و نشست و از على عليه السلام سخن به ميان آورد و شروع به بدگويى از وى كرد . چهره پيامبر صلى الله عليه و آله دگرگون شد . طولى نكشيد كه على عليه السلام وارد شد و سلام كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلامش را داد . آن گاه فرمود : «على و حق ، اين چنين همراه هم اند» و با دو انگشتش همراهى را نشان داد [ و فرمود :] «هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض [كوثر ]بر من وارد شوند . اى على! هر كس به تو حسادت كند ، به من حسادت كرده و حسادت كننده به من به خدا حسادت كرده و حسادت كننده به خدا در آتش است» .

امام على عليه السلام :نزد پيامبر خدا شِكوه كردم كه مردم به من حسادت مى كنند . فرمود : «آيا راضى نيستى كه از نخستين چهار نفرى باشى كه وارد بهشت مى شوند؟ من ، تو ، حسن و حسين ، و همسرانمان از سمت چپ و راستمان ، و فرزندانمان از پشت همسرانمان ، و شيعيانمان در پى ما مى آيند» .

.

ص: 336

راجع : ص 306 (الحسد) .

2 / 9إيذاؤُهُ إيذاءُ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني . (1)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: مَن آذاكَ فَقَد آذاني ، ومَن آذاني فَقَد آذَى اللّهَ . (2)

مسند أبي يعلى عن سعد بن أبي وقّاص :كُنتُ جالِسا فِي المَسجِدِ أنَا ورَجُلَين مَعي ، فَنِلنا مِن عَلِيٍّ ، فَأَقبَلَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله غَضبانَ يُعرَفُ في وَجهِهِ الغَضَبُ ، فَتَعَوَّذتُ بِاللّهِ مِن غَضَبِهِ، فَقالَ : ما لَكُم وما لي ؟ مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني. (3)

الأمالي للطوسي عن زرّ بن حبيش :كانَت عِصابَةٌ مِن قُرَيشٍ في مَسجِدِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَذَكَروا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام وَانتَهَكوا مِنهُ ، ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قائِلٌ (4) في بَيتِ بَعضِ نِسائِهِ ، فَاُتِيَ بِقَولِهِم فَثارَ مِن نَومِهِ في إزارٍ لَيسَ عَلَيهِ غَيرُهُ ، فَقَصَدَ نَحوَهُم ورَأَوُا الغَضَبَ في وَجهِهِ ، فَقالوا : نَعوذُ بِاللّهِ مِن غَضَبِ اللّهِ وغَضَبِ رَسولِهِ . فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما لَكُم وعَلِيٌّ ؟ أ ما تَدَعون عَلِيّا ؟ ألا إنَّ عَلِيّا مِنّي وأنَا مِنهُ ، مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني ، من آذى عليّا فقد آذاني . (5)

.


1- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 633 ح 1078 عن مصعب بن سعد عن أبيه ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 379 عن ابن الحنفيّة ، الاستيعاب : ج 3 ص 265 الرقم 1947 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 202 ح 8671 و ص 203 ح 8675 والثلاثة الأخيرة عن عمرو بن شاس ، البداية والنهاية : ج 7 ص 347 عن عمرو بن شاش ؛ إعلام الورى : ج1 ص 258 عن عمرو بن شاس .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 204 ح 8676 عن جابر ، ذخائر العقبى : ص 122 ؛ الإفصاح : ص 128 ، الجمل : ص 81 ، تحف العقول : ص 459 عن الإمام الهادي عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله .
3- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 360 ح 766 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 204 ح 8677 ، المناقب للخوارزمي : ص 149 ح 176 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 347 ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 211 وليس فيه من «يعرف» إلى «غضبه» .
4- .من القيلولة : الاستراحة نصف النهار ، وإن لم يكن معها نوم (النهاية : ج 4 ص 133 «قيل») .
5- .الأمالي للطوسي : ص 133 ح 215 .

ص: 337

2 / 9 آزردن على آزردن پيامبر است

ر . ك : ص 307 (حسادت) .

2 / 9آزردن على آزردن پيامبر استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: هر كس تو را بيازارد ، مرا آزرده است و هر كس مرا بيازارد ، خداوند را آزرده است .

مسند أبى يَعلى_ به نقل از سعد بن ابى وقّاص _: در مسجد نشسته بودم و دو مرد نيز همراه من بودند . از على عليه السلام بدگويى كرديم . پيامبر خدا ، خشمگينْ پيش آمد و عصبانيّت در چهره اش هويدا بود . از خشمش به خدا پناه بردم . فرمود : «با من چه كار داريد؟ هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است» .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از زِرّ بن حُبَيش _: گروهى از قريش در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و از على بن ابى طالب عليه السلام سخن به ميان آوردند و نسبت به وى بى حرمتى كردند . پيامبر خدا در خانه يكى از زنانش در حال استراحتِ ميان روز بود كه سخن آنان به گوش او رسيد . پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه غير از شلوار ، چيز ديگرى بر تن نداشت ، از خواب برخاست و به سوى آنان شتافت . آنان ، عصبانيّت را در چهره پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند و گفتند : از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى بريم . پيامبر خدا فرمود : «با على چه كار داريد؟ على را رها نمى كنيد؟ آگاه باشيد كه على از من است و من از على هستم . هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است و هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است» .

.

ص: 338

مسند ابن حنبل عن عمرو بن شاس الأسلمي :خَرَجتُ مَعَ عَلِيٍّ إلَى اليَمَنِ فَجَفاني في سَفَري ذلِكَ حَتّى وَجَدتُ في نَفسي عَلَيهِ ، فَلَمّا قَدِمتُ أظهَرتُ شِكايَتَهُ فِي المَسجِدِ حَتّى بَلَغَ ذلِكَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَدَخَلتُ المَسجِدَ ذاتَ غُدوَةٍ ورَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله في ناسٍ مِن أصحابِهِ ، فَلَمَّا رَآني أبَدَّني عَينَيهِ _ يَقولُ : حَدَّدَ إلَيَّ النَّظَرَ _ حَتّى إذا جَلَستُ قالَ : يا عَمرُو ، واللّهِ لَقَد آذَيتَني ! قُلتُ : أعوذُ بِاللّهِ أن اُوذِيَكَ يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : بَلى ، مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني . (1)

التاريخ الكبير عن عمرو بن شاس :قالَ لِيَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : آذَيتَني ! قُلتُ : ما اُحِبُّ أن اُوذِيَكَ ! قالَ : مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني . (2)

المناقب للخوارزمي عن عمرو بن خالد :حَدَّثَني زَيدُ بنُ عَلِيٍّ _ وهُوَ آخِذٌ بِشَعرِهِ ، قالَ : حَدَّثني عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ ، وهُوَ آخِذٌ بِشَعرِهِ ، قالَ : حَدَّثني الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ ، وهُوَ آخِذٌ بِشَعرِهِ ، قالَ : حَدَّثَنِي عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وهُوَ آخِذٌ بِشَعرِهِ ، قالَ : حَدَّثني رَسوُل اللّهِ ، وهُوَ آخِذٌ بِشَعرِهِ ، قالَ : يا عَلِيُّ ، مَن آذى شَعرَةً مِنكَ فَقَد آذاني ، ومَن آذاني فَقَد آذَى اللّهَ ، ومَن آذَى اللّهَ لَعَنَهُ مِل ءَ السَّماواتِ ومِل ءَ الأَرضِ . (3)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 5 ص 405 ح 15960 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 131 ح 4619 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 579 ح 981 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 228 الرقم 3959 ، المناقب للخوارزمي : ص 154 ح 181 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 202 ح 8672 و ص 203 ح 8673 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 347 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 154 ح 99 والأربعة الأخيرة نحوه وراجع الصواعق المحرقة : ص 172 .
2- .التاريخ الكبير : ج 6 ص 307 الرقم 2482 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 502 ح 45 عن عمرو بن شاش ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 203 ح 8674 .
3- .المناقب للخوارزمي : ص 328 ح 344 ، شواهد التنزيل : ج 2 ص 147 ح 776 ؛ مجمع البيان : ج 8 ص 580 كلاهما عن أبي خالد الواسطي وفيهما «فعليه لعنة اللّه » بدل «لعنه مِل ء ...» ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 211 نحوه .

ص: 339

مسند ابن حنبل_ به نقل از عمرو بن شاسِ اسلمى _: همراه على به سوى يمنْ روانه شديم . در اين سفر ، على با من قهر كرد ، به طورى كه در قلبم نسبت به على كدورتى حاصل شد . هنگامى كه برگشتم ، در مسجد ، گله ام را مطرح كردم ، تا اين كه اين مطلب به پيامبر خدا رسيد . بامدادى به مسجد رفتم و پيامبر خدا در بين گروهى از يارانش بود . وقتى چشمش به من افتاد ، به من خيره شد و با تندى به من نگريست تا اين كه نشستم . فرمود : «اى عمرو! به خدا سوگند ، مرا آزردى» . گفتم ؛ اى پيامبر خدا! از آزردن شما به خدا پناه مى برم . فرمود : «آرى . هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است» .

التاريخ الكبير_ به نقل از عمرو بن شاس _: پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : «مرا آزردى!» . گفتم : دوست ندارم شما را بيازارم . فرمود : «هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است» .

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از عمرو بن خالد _: زيد بن على ، به نقل از على بن حسين ، از حسين بن على ، از على بن ابى طالب عليه السلام ، در حالى كه همگى مويشان را در دست گرفته بودند ، به من خبر داد كه : پيامبر خدا ، مويش را در دست گرفت و به من فرمود : «اى على! هر كس تو را سر مويى بيازارد ، مرا آزرده است و هر كس مرا بيازارد ، خداوند را آزرده است و هر كس خدا را بيازارد ، ساكنان آسمان و زمين ، او را نفرين مى كنند» .

.

ص: 340

2 / 10نَهيُ النَّبِيِّ عَن سَبِّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :لا تَسُبّوا عَلِيّا ؛ فَإِنَّهُ كانَ مَمسوسا (1) في ذاتِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :أيُّها النّاسُ ، لا تَسُبّوا عَلِيّا ولا تَحسُدوهُ ؛ فَإِنَّهُ وَلِيُّ كُلِّ مُؤمِنٍ ومُؤمِنَةٍ بَعدي . (3)

2 / 11سَبُّهُ سَبُّ النَّبِيِّرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن سَبَّ عَلِيّا فَقَد سَبَّني ، ومَن سَبَّني فَقَد سَبَّ اللّهَ تَعالى . (4)

راجع : ص 520 (ابن عبّاس) ، و ص 524 (اُمّ سلمة) .

.


1- .قال المجلسي قدس سره : أي يمسّه الأذى والشدّة في رضاء اللّه تعالى وقربه ، أو هو لشدّة حبّه للّه ، واتّباعه لرضاه كأنّه ممسوس ؛ أي مجنون ... ويحتمل أن يكون المراد بالممسوس المخلوط والممزوج مجازا ، أي خالط حبّه تعالى لحمه ودمه (بحار الأنوار : ج 39 ص 313) .
2- .المعجم الكبير : ج 19 ص 148 ح 324 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 68 كلاهما عن كعب بن عجرة .
3- .تفسير فرات : ص 319 ح 431 عن ابن عمر ، بحار الأنوار : ج 39 ص 292 ح 92 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 131 ح 4616 عن اُمّ سلمة ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 67 ح 308 عن عبد اللّه التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام ، الاحتجاج : ج1 ص 330 ح 55 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عن الإمام عليّ عليهماالسلام و ج 2 ص 55 ح 154 عن الإمام الحسن عليه السلام وكلّها عنه صلى الله عليه و آله ، شرح الأخبار : ج1 ص 155 ح 101 عن عبد اللّه بن عمر و ص 171 ح 131 عن صعصعة بن صوحان ، عوالي اللآلي : ج4 ص 87 ح 109 .

ص: 341

2 / 10 منع پيامبر از دشنامگويى به على
2 / 11 دشنامگويى به على دشنامگويى به پيامبر است

2 / 10منع پيامبر از دشنامگويى به علىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على را دشنام نگوييد ، كه او فانى در ذات خداوند عز و جل است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى مردم! على را دشنام ندهيد و به وى حسادت نكنيد ، كه پس از من ، او سرپرست هر زن و مرد باايمان است .

2 / 11دشنامگويى به على دشنامگويى به پيامبر استپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس به على دشنام گويد ، مرا دشنام گفته است و هر كس مرا دشنام گويد ، خداوند را دشنام گفته است .

ر . ك : ص 521 (ابن عبّاس) وص 525 (امّ سلمه) .

.

ص: 342

2 / 12نَصُّ النَّبِيِّ عَلى كُفرِ مَن أبغَضَهُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :حُبُّ عَلِيٍّ إيمانٌ ، وبُغضُهُ كُفرٌ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني ، ومَن أبغَضَني فَقَد أبغَضَ اللّهَ . لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا كافِرٌ أو مُنافِقٌ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن زَعَمَ أنَّهُ آمَنَ بي وما جِئتُ بِهِ وهُوَ يُبغِضُ عَلِيّا ، فَهُوَ كاذِبٌ لَيسَ بِمُؤمِنٍ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، لا يُبالي مَن ماتَ وهُوَ يُبغِضُكَ ؛ ماتَ يَهودِيّا أو نَصرانِيّا . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن ماتَ وفي قَلبِهِ بُغضُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ فَليَمُت يَهودِيّا أو نَصرانِيّا . (5)

2 / 13نَصُّ النَّبِيِّ عَلى كُفرِ مَن آذاهُالمناقب لابن المغازلي عن ابن عبّاس :كُنتُ عِندَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إذ أقبَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ غَضبانَ ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله : ما أغضَبَكَ ؟ قالَ : آذَوني فيكَ بَنو عَمِّكَ ! فَقامَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله مُغضَبا ، فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! مَن آذى عَلِيّا فَقَد آذاني ؛ إنَّ عَلِيّا أوَّلُكُم إيمانا ، وأوفاكُم بِعَهدِ اللّهِ . يا أيُّهَا النّاسُ ، مَن آذى عَلِيّا بُعِثَ يَومَ القِيامَةِ يَهودِيّا أو نَصرانِيّا . قالَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ : يا رَسولَ اللّهِ ، وإن شَهِدَ أن لا إلهَ إلّا اللّهُ ، وأنَّكَ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ ؟ فَقالَ : يا جابِرُ ، كَلِمَةٌ يَحتَجِزونَ بِها ألّا تُسفَكَ دِماؤُهُم ، وألّا يُستَباحَ أموالُهُم ، وألّا يُعطُوا الجِزيَةَ عَن يَدٍ وهُم صاغِرونَ . (6)

.


1- .الخصال : ص 496 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 150 ح 146 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري و ص 65 ح 30 عن ثابت بن أبي صفيّة عن الإمام زين العابدين عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله .
2- .تاريخ دمشق : ج42 ص 270 ح 8800 و ص 280 ح 8810 وفيه ذيله ؛ بشارة المصطفى : ص 274 ، المناقب للكوفي : ج 2 ص 481 ح 980 كلّها عن يعلى بن مرّة الثقفي وفيهما «أبغضك» بدل «أبغض عليّا» وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج1 ص 184 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 280 ح 8811 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 356 ، المناقب للخوارزمي : ص 76 ح 57 ؛ الأمالي للطوسي : ص 249 ح 441 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 153 ح 94 كلّها عن عبد اللّه بن مسعود .
4- .المناقب لابن المغازلي : ص 51 ح 74 عن معاوية بن حيدة القشيري ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص 58 ح 221 عن الحسن بن عبد اللّه الرازي التميمي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله نحوه ، إرشاد القلوب : ص 236 عن معاوية بن وحيد القشيري .
5- .الفردوس : ج3 ص 508 ح 5579 عن معاوية بن حيدة ؛ بحار الأنوار : ج 39 ص 305 ح 118 .
6- .المناقب لابن المغازلي : ص 52 ح 76 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 548 ح 489 وفيه من «من آذى عليّا فقد آذاني ...» .

ص: 343

2 / 12 حكم پيامبر به كفر دشمنان على
2 / 13 حكم پيامبر به كفر آزار دهندگان على

2 / 12حكم پيامبر به كفر دشمنان علىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :دوست داشتن على ايمان و دشمنى با او كفر است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس با على دشمنى كند ، با من دشمنى كرده است و هر كس با من دشمنى كند ، با خدا دشمنى كرده است . [اى على! ]تو را جز مؤمن ، دوست نمى دارد و جز كافر ، دشمن نمى دارد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :كسى كه مى پندارد به من و آنچه آورده ام ايمان آورده است و در عين حال ، با على دشمنى مى ورزد ، دروغگوست و مؤمن نيست .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! كسى كه بميرد و با تو دشمن باشد ، فرقى ندارد كه يهودى مرده باشد يا نصرانى .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس بميرد و در قلبش كينه على بن ابى طالب باشد ، يهودى يا نصرانى مرده است .

2 / 13حكم پيامبر به كفر آزار دهندگان علىالمناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از ابن عبّاس _: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم كه على بن ابى طالب عليه السلام خشمگينْ وارد شد . پيامبر صلى الله عليه و آله به وى فرمود : «چه چيزى تو را ناراحت كرده است؟». پاسخ داد : عموزاده هايت به خاطر تو مرا آزرده اند . پيامبر خدا خشمگين برخاست و فرمود : «اى مردم! هر كس على را بيازارد ، مرا آزرده است . او نخستينِ ايمان آورندگان و باوفاترينِ شما به پيمان خداست . اى مردم! هر كس على را بيازارد ، روز قيامت ، يهودى يا نصرانى برانگيخته خواهد شد» . جابر بن عبد اللّه انصارى گفت : اى پيامبر خدا! هر چند به يگانگى خداوند و رسالت تو (شهادتين) ، گواهى داده باشد؟ فرمود : «اى جابر! شهادتين ، كلامى است كه با آن ، خود را از اين كه خون هايشان ريخته شود و اموالشان حلال گردد و با خوارى ، جزيه از آنان ستانده شود ، حفظ مى كنند» .

.

ص: 344

راجع : ص 358 (خبث الولادة) ، و ص 366 (النفاق) . ص 180 (حبّه حبّ اللّه ) ، وص 184 (حبّه حبّ النبيّ) . و ص 236 (الإيمان) . و ص 202 (الأمن والإيمان) . أهل البيت في الكتاب والسنة : بغض أهل البيت .

.

ص: 345

ر . ك : ص 359 (پليد زادگى) . ص 367 (نفاق) . ص 181 (دوست داشتن على ، دوست داشتن خداست) . ص 185 (دوست داشتن على ، دوست داشتن پيامبر است) . ص 237 (ايمان) . ص 203 (آرامش و ايمان) . اهل بيت در قرآن و حديث :دشمنى با اهل بيت .

.

ص: 346

الفصل الثالث : مضارّ بغضه3 / 1الحِرمانُ مِن رَحمَةِ اللّهِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّما رَفَعَ اللّهُ القَطرَ في بَني إسرائِيلَ بِسوءِ رَأيِهِم في أنبِيائِهِم ، وإنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَرفَعُ القَطرَ عَن هذِهِ الاُمَّةِ بِبُغضِهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ مَنَعَ بَني إسرائيلَ قَطرَ السَّماءِ بِسوءِ رَأيِهِم في أنبِيائِهِم وَاختِلافِهِم في دينِهِم ، وإنَّهُ آخِذُ هذِهِ الاُمَّةِ بِالسِّنينَ (2) ، ومانِعُهُم قَطرَ السَّماءِ بِبُغضِهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

3 / 2هَلاكُ النَّفسِالإمام عليّ عليه السلام :يَهلِكُ فِيَّ ثَلاثَةٌ ، ويَنجو فِيَّ ثَلاثَةٌ ؛ يَهلِكُ اللاعِنُ ، وَالمُستَمِعُ المُقِرُّ ، وَالحامِلُ لِلوِزرِ وهُوَ المَلِكُ المُترَفُ يُتَقَرَّبُ إلَيهِ بِلَعني ، ويُبرَأُ عِندَهُ مِن ديني ، ويُنتَقَصُ عِندَهُ حَسَبي ؛ وإنَّما حَسَبي حَسَبُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وديني دينُهُ . ويَنجو فِيَّ ثَلاثَةٌ : المُحِبُّ المُوالي ، وَالمُعادي مَن عاداني ، وَالمُحِبُّ مَن أحَبَّني . فَإِذا أحَبَّني عَبدٌ أحَبَّ مُحُبّي ، وأبغَضَ مُبغِضي ، وشايَعَني . فَليَمتَحِنِ الرَّجُلُ قَلبَهُ ؛ إنَّ اللّهَ لَم يَجعَل لِرَجُلٍ مِن قَلبَينِ في جَوفِهِ فَيُحِبَّ بِهذا ويُبغِضَ بِهذا ، فَمَن اُشرِبَ قَلبُهُ حُبَّ غَيرِنا فَأَلَّبَ عَلَينا فَليَعلَم أنَّ اللّهَ عَدُوُّهُ وجِبريلَ وميكالَ ، وَاللّهُ عَدُوٌّ لِلكافِرينَ . (4)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 282 ح 8813 و ص 283 نحوه ، الفردوس : ج 1 ص 344 ح 1374 وفيه «دفع» و«يدفع» بدل «رفع» و«يرفع» ؛ كنز الفوائد : ج1 ص 148 نحوه ، المناقب لابن شهر آشوب : ج3 ص 215 وزاد في آخره «وفي رواية : فقام رجلٌ فقال : يا رسول اللّه ، وهل يبغض عليّا أحدُ؟!! قال : نعم ، القعود عن نصرته بغض» ، الفضائل لابن شاذان : ص 124 كلّها عن ابن عبّاس .
2- .السَّنَة : الجَدْب . يقال : أخذتْهم السَّنَةُ ؛ إذا أجْدَبوا واُقْحِطوا (النهاية : ج 2 ص 413 «سنن») .
3- .المناقب لابن المغازلي : ص 141 ح 186 ؛ إرشاد القلوب : ص 236 كلاهما عن ابن عبّاس .
4- .الغارات : ج 2 ص 589 ، تفسير فرات : ص 61 ح 24 عن أبي كهمس ، كشف الغمّة : ج 1 ص 93 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 105 كلاهما عن كهمس وكلّها نحوه .

ص: 347

فصل سوم : زيان هاى دشمنى با امام على

3 / 1 محروميّت از رحمت خدا
3 / 2 نابودى

فصل سوم : زيان هاىِ دشمنى با امام على3 / 1محروميّت از رحمت خداپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند از فرو فرستادن باران بر قوم بنى اسرائيل به خاطر بدانديشى آنان درباره پيامبرانشان امتناع كرد و از فرو فرستادن باران بر اين امّت [ نيز] به خاطر دشمنى شان با على بن ابى طالب ، امتناع مى كند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند عز و جل باران را از بنى اسرائيل به خاطر بدانديشى آنان درباره پيامبرانشان و اختلاف در دينشان ، باز گرفت . نيز اين امّت را به خشك سالى مبتلا خواهد ساخت و باران آسمان را از آنان به خاطر دشمنى شان با على ، دريغ خواهد داشت .

3 / 2نابودىامام على عليه السلام :به خاطر من ، سه كس نابود مى شوند و سه كس رستگار مى گردند. لعنت كننده من ، شنونده اى كه بر آن ، صحّه مى گذارد و گناهكارى كه بار گناه را به دوش مى كشد ، يعنى پادشاه خوش گذرانى كه به واسطه ناسزاگويى به من ، به وى نزديكى مى جويند و در نزد وى ، از دين من بيزارى مى جويند و بزرگىِ تبارِ مرا خوار مى شمارند ، نابود مى شوند . ريشه من ، ريشه پيامبر صلى الله عليه و آله است و دين من ، همان دين پيامبر صلى الله عليه و آله . و سه كس به خاطر من ، رستگار مى شوند : دوستدار پيرو ، دشمنِ آن كه با من دشمن است ، و دوستدار آن كه دوستدار من است . هر گاه بنده اى مرا دوست بدارد ، دوستدار مرا نيز دوست مى دارد و با دشمن من دشمنى مى كند و از من پيروى مى كند . هر كس بايد قلب خويش را بيازمايد ؛ زيرا خداوند در وجود هيچ كس ، دو قلب قرار نداده تا با يك قلب دوست بدارد و با قلب ديگر ، دشمنى كند . هر كه قلبش از مِهر غير ما سيراب شده ، بر ضدّ ما تبانى كرده است . پس بداند كه خداوند عز و جل و جبرئيل و ميكائيلْ دشمن اويند ، و خداوندْ دشمن كافران است .

.

ص: 348

3 / 3مَوتُ الجاهِلِيَّةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّ عَلِيّا مَحياهُ ومَماتَه ، كَتَبَ اللّهُ تَعالى لَهُ الأَمنَ وَالإيمانَ ما طَلَعَتِ الشَّمسُ وما غَرَبَت ؛ ومَن أبغَضَ عَلِيّا مَحياهُ ومَماتَه ، فَميتَتُهُ جاهِلِيَّةٌ ، وحوسِبَ بِما أحدَثَ فِي الإِسلامِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :طَلَبَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَوَجَدَني في جَدوَلٍ نائِما ، فَقالَ : قُم ، ما ألومُ النّاسَ يُسَمّونَكَ أبا تُرابٍ ! قالَ : فَرَآني كَأَنّي وَجَدتُ (2) في نَفسي مِن ذلِكَ ، فَقالَ : قُم ، وَاللّهِ لاُرضِيَنَّكَ ! أنتَ أخي ، وأبو وُلدي ، تُقاتِلُ عَن سُنَّتي وتُبرئ ذِمَّتي ؛ مَن ماتَ في عَهدي فَهُوَ كَنزُ اللّهِ ، ومَن ماتَ في عَهدِكَ فَقَد قَضى نَحبَهُ ، ومَن ماتَ يُحِبُّكَ بَعدَ مَوتِكَ خَتَمَ اللّهُ لَهُ بالأَمنِ وَالإيمانِ ما طَلَعَت شَمسٌ أو غَرَبَت ، ومن مات يُبغِضُكَ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً ، وحوسِبَ بِما عَمِلَ فِيالإِسلامِ . (3)

.


1- .اُسد الغابة : ج 5 ص 438 الرقم 5515 عن يحيى بن عبد الرحمن الأنصاري ؛ فضائل الشيعة : ص 49 ح 5 ، علل الشرائع : ص 144 ح 10 ، الأمالي للصدوق : ص 679 ح 926 والثلاثة الأخيرة عن زيد بن ثابت نحوه .
2- .وَجَد الرجلُ ووَجِد : حَزِنَ (لسان العرب : ج 3 ص 446 «وجد») .
3- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 271 ح 524 عن أبي المغيرة ، كنز العمّال : ج 13 ص 159 ح 36491 وراجع كشف الغمّة : ج 1 ص 66 .

ص: 349

3 / 3 مرگ جاهلى

3 / 3مرگ جاهلىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هر كس على را ، چه در دوران حيات او و چه پس از رحلتش ، دوست بدارد ، خداوند عز و جل تا زمانى كه خورشيدْ طلوع و غروب مى كند ، آسايش (امنيّت) و ايمان را براى وى رقم مى زند و هر كس على را ، چه در دوران حياتش و چه پس از رحلتش ، دشمن بدارد ، مرگ او جاهلى خواهد بود و به خاطر آنچه در دوران اسلامْ انجام داده [نيز ]مؤاخذه خواهد شد .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا در پىِ من بود و مرا كنار نهرى [ بر روى خاك ،] در خواب يافت . فرمود : «برخيز . مردم را از اين كه تو را ابو تراب مى نامند ، سرزنش نمى كنم» . پيامبر صلى الله عليه و آله احساس كرد كه من از اين سخن ، غمگين شده ام . پس فرمود : «برخيز ، كه به خدا سوگند ، تو را خشنود مى سازم . تو برادر من و پدر فرزندان من هستى ، از سنّتم دفاع مى كنى و شانه ام را [ از بار مسئوليت ها و تعهّدات] آزاد مى كنى . هر كه در روزگار من بميرد ، گنجينه خدايى است و هر كه در روزگار تو بميرد ، به عهد و پيمان خود ، وفا كرده است و هر كه پس از رحلت تو ، در حالى كه تو را دوست مى دارد ، و بميرد ، خداوندْ تا زمانى كه خورشيدْ طلوع و غروب مى كند ، آرامش و ايمان را براى او رقم مى زند و هر كه در حالى كه تو را دشمن مى دارد ، بميرد، به مرگ جاهلى مرده است و براى بميرد ، به مرگ جاهلى مرده است و براى آنچه در دوران اسلام انجام داده [نيز ]مؤاخذه مى شود» .

.

ص: 350

الأمالي للمفيد عن أنس بن مالك :نَظَرَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ: يا عَلِيُّ، مَن أبغَضَكَ أماتَهُ اللّهُ ميتَةً جاهِلِيَّةً ، وحاسَبَهُ بِما عَمِلَ يَومَ القِيامَةِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ مُحَمّدا صلى الله عليه و آله أخَذَ بِيَدي ذاتَ يَومٍ فَقالَ : مَن ماتَ وهُوَ يُبِغضُكَ فَفي ميتَةٍ جاهِلِيَّةٍ ، يُحاسَبُ بِما عَمِلَ فِيالإِسلامِ ؛ ومَن عاشَ بَعدَكَ وهُوَ يُحِبُّكَ خَتَمَ اللّهُ لَهُ بِالأَمنِ وَالإيمانِ كُلَّما طَلَعَت شَمسٌ وغَرَبَت حَتّى يَرِدَ عَلَيَّ الحَوضَ . (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن ماتَ وهُوَ يُبِغضُكَ يا عَلِيُّ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً يَهودِيّا أو نَصرانِيّا ، و يُحاسِبُهُ اللّهُ بِما عَمِلَ فِي الإِسلامِ . (3)

3 / 4عَمى يَومِ القِيامَةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِلمُهاجِرينَ وَالأَنصارِ _: أحِبّوا عَلِيّا لِحُبّي ، وأكرِموهُ لِكَرامَتي ، وَاللّهِ ما قُلتُ لَكُم هذَا مِن قِبلَي ، ولكِنَّ اللّهَ تَعالى أمَرَني بِذلِكَ . ويا مَعشَرَ العَرَبِ ! مَن أبغَضَ عَلِيّا مِن بَعدي حَشَرَهُ اللّهُ يَومَ القِيامَةِ أعمى لَيسَ لَهُ حُجَّةٌ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يُؤتى بِجاحِدِ حَقِّ عَلِيٍّ ووَلايَتِهِ يَومَ القِيامَةِ أصَمَّ وأبكَمَ وأعمى يَتكَبكَبُ (5) في ظُلُماتِ يَومِ القِيامَةِ . (6)

.


1- .الأمالي للمفيد: ص75 ح10، بحار الأنوار: ج39 ص265 ح36.
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 292 ح 8824 عن عاصم بن ضمرة .
3- .المناقب للكوفي : ج 1 ص 321 ح 242 عن ابن عمر .
4- .شواهد التنزيل : ج 1 ص 495 ح 523 عن أبان بن تغلب عن الإمام الباقر عن آبائه عليهم السلام .
5- .كَبْكَبه : إذا قَلَب بعضَه على بعض ، أو رَمَى به من رأس جبلٍ أو حائط . وفي التنزيل العزيز : «فَكُبْكِبُوا فِيهَا ...» معناه : دُهْوِروا . وحقيقة ذلِكَ في اللغة تكوير الانكِباب ؛ كأنّه إذا اُلقي يَنْكَبُّ مرَّةً بعد مَرّة حَتّى يَسْتقرّ فيها (تاج العروس : ج 2 ص 348 و349 «كبب») .
6- .تفسير فرات : ص 372 ح 503 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 273 ، تأويل الآيات الظاهرة : ج 2 ص 872 ح 8 كلّها عن أبي ذرّ .

ص: 351

3 / 4 نابينايى در روز قيامت

الأمالى ، مفيد_ به نقل از انس بن مالك _: پيامبر صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام نگاه كرد و فرمود : «اى على! خداوند ، دشمن تو را به مرگ جاهلى مى ميراند و در روز قيامت ، وى را به خاطر آنچه [ در دوران اسلام ]انجام داده [نيز ]مؤاخذه مى كند» .

امام على عليه السلام :روزى ، محمّد صلى الله عليه و آله دستم را گرفت و فرمود : «هر كه بميرد ، در حالى كه با تو دشمنى دارد ، به مرگ جاهلى مرده است و به آنچه در دوران اسلام انجام داده [نيز] مؤاخذه خواهد شد و هر كه پس از تو زندگى كند و دوستت بدارد ، خداوند عز و جل مادام كه خورشيدْ طلوع و غروب مى كند ، آرامش و ايمان را براى وى مقدّر مى كند تا اين كه در حوض [ كوثر] بر من وارد شود» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! هر كس در حالى كه با تو دشمنى دارد ، بميرد ، به مرگ جاهلى (يهودى يا نصرانى) مُرده است و خداوند ، او را به خاطر آنچه در دوران اسلام انجام داده است [نيز] مؤاخذه مى كند .

3 / 4نابينايى در روز قيامتپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به مهاجران و انصار _: على را به خاطر محبّت به من دوست بداريد و به احترام من ، احترامش كنيد . به خدا سوگند ، اين را از پيش خود به شما نگفتم ؛ بلكه خداوند والا ، مرا به گفتن اين مطلب ، فرمان داده است . اى جماعت عرب! هر كه پس از من ، على را دشمن بدارد ، خداوند در روز قيامت ، او را نابينا محشور مى كند و [ او ]حجّتى نخواهد داشت .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در روز قيامت ، انكار كننده حقّ على و ولايتش را كر و گنگ و نابينا مى آورند ، در حالى كه در تاريكى هاى آن روز ، معلّق است .

.

ص: 352

عنه صلى الله عليه و آله :ما مِن أحَدٍ خالَفَ وصِيَّ نَبِيٍّ إلّا حَشَرَهُ اللّهُ أعمى يَتَكَبكَبُ في عَرَصاتِ القِيامَةِ . (1)

3 / 5نارُ جَهَنَّمَرسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ النّارَ لَتَغيظُ ويَشتَدُّ زَفيرُها عَلى أعداءِ عَلِيٍّ عليه السلام وهُم فِي الدُّنيا قَبلَ أن يَدخُلوها . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، لَو أنَّ اُمَّتي أبغَضوكَ لَأَكَبَّهُمُ اللّهُ عَلى مَناخِرهِم فِي النّارِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، لَو أنَّ اُمَّتي صاموا حَتّى يَكونوا كَالحَنايا ، وصَلّوا حَتّى يَكونوا كَالأَوتارِ ، ثُمَّ أبغَضوكَ ، لَأَكَبَّهُمُ اللّهُ فِي النّارِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :لَو أنَّ عَبَدا عَبَدَ اللّهَ ألفَ عامٍ بَعدَ ألفِ عامٍ وألفِ عامٍ بَينَ الرُّكنِ وَالمَقامِ ، ثُمَّ لَقِيَ اللّهَ مُبغِضا لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وعِترَتي ، أكَبَّهُ اللّهُ عَلى مَنخِرَيهِ يَومَ القِيامَةِ في نارِ جَهَنَّمَ . (5)

.


1- .تأويل الآيات الظاهرة : ج 1 ص 164 ح 2 ، بحار الأنوار : ج 27 ص 307 ح 11 نقلاً عن كنز الفوائد وكلاهما عن جابر .
2- .ثواب الأعمال : ص 247 ح 2 عن عتيبة بيّاع القصب عن الإمام الصادق عن آبائه عليهم السلام ، بحار الأنوار : ج 39 ص 302 ح 114 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 297 ح 8831 ، الفردوس : ج 5 ص 321 ح 8316 كلاهما عن جابر .
4- .تاريخ دمشق : ج42 ص 66 ح 8413 ، المناقب لابن المغازلي : ص 297 ح 340 ؛ المناقب للكوفي : ج1 ص 242 ح 157 ، مجمع البيان : ج 7 ص 371 نحوه وكلّها عن جابر بن عبد اللّه وراجع كنز الفوائد : ج2 ص 181 .
5- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 471 ح 9042 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 332 ح 257 ، أخبار مكّة للفاكهي : ج 1 ص 472 ح 1039 ، المناقب للخوارزمي : ص 87 ح 77 كلاهما نحوه وكلّها عن ابن مسعود ، كفاية الطالب : ص 312 عن سعيد بن زيد .

ص: 353

3 / 5 آتش جهنّم

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هيچ كس وصىّ پيامبرى را نافرمانى نمى كند ، مگر آن كه خداوند ، او را نابينا محشور مى كند و او در صحراى قيامت ، معلّق است .

3 / 5آتش جهنّمپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آتش جهنّم براى دشمنان على افروخته است و زبانه مى كشد ، در حالى كه آنان هنوز در دنيا هستند و وارد جهنّم نشده اند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! چنانچه امّتم با تو دشمنى ورزند ، خداوند عز و جل آنان را در آتش ، سرنگون خواهد كرد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! امّت من ، چنانچه [ آن قدر ]روزه بگيرند كه چون كمان [خميده] شوند و [ آن قدر ]نماز بگزارند كه همانند زه كمانْ [لاغر ]گردند ، امّا تو را دشمن بدارند ، خداوند عز و جل آنان را در آتش ، سرنگون خواهد كرد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اگر بنده اى هزاران سال ، خدا را در ميان رُكْن و مقامْ عبادت كند ، ولى در حالى كه دشمن على بن ابى طالب و خاندان من است ، خداوند را ملاقات كند ، خداوند عز و جل او را در قيامت به رو در آتش جهنّم خواهد انداخت .

.

ص: 354

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، لَو أنَّ عَبدا عَبَدَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ مِثلَ ما قامَ نوحٌ في قَومِهِ ، وكانَ لَهُ مِثلُ اُحُدٍ ذَهَبا فَأَنفَقَهُ في سَبيلِ اللّهِ ، ومُدَّ في عُمرِهِ حَتّى حجّ ألفَ عامٍ عَلى قَدَمَيهِ ، ثُمَّ قُتِلَ بَينَ الصَّفا وَالمَروَةِ مَظلوما ، ثُمَّ لَم يُوالِكَ يا عَلِيُّ ، لَم يَشَمَّ رائِحَةَ الجَنَّةِ ولَم يَدخُلها . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يَقولُ اللّهُ تَعالى يَومَ القِيامَةِ لي ولِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : أدخِلَا الجَنَّةَ مَن أحَبَّكُما ، وأدخِلَا النّارَ مَن أبغَضَكُما ؛ وذلِكَ قَولُهُ تَعالى : «أَلْقِيَا فِى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ» (2) . (3)

ينابيع المودّة عن جابر رفعه :إنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَ عَلِيّا قائِدَ المُسلِمينَ إلَى الجَنَّةِ ؛ بِهِ يَدخُلونَ الجَنَّةَ ، وبِهِ يَدخُلونَ النّارَ ، وبِهِ يُعَذَّبونَ يَومَ القِيامَةِ . قُلنا : وكَيفَ ذلِكَ يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : بِحُبِّهِ يَدخُلونَ الجَنَّةَ ، وبُبغضِهِ يَدخُلونَ النّارَ ويُعَذَّبونَ . (4)

طبقات الحنابلة عن محمّد بن منصور :كُنّا عِندَ أحمَدَ بنِ حَنبَلٍ ، فَقالَ لَهُ رَجُلٌ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، ما تَقولُ في هذَا الحَديثِ الَّذي يُروى أنَّ عَلِيّاً قالَ : أنَا قَسيمُ النّارِ ؟ فَقالَ : وما تُنكِرونَ مِن ذا ؟ ! أ لَيسَ رُوّينا أنَّ النَبِيَّ صلى الله عليه و آله قالَ لِعَلِيٍّ : «لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ولا يُبِغضُكَ إلّا مُنافِقٌ» ؟ ! قُلنا : بَلى . قالَ : فَأَينَ المُؤمِنُ ؟ قُلنا : فِي الجَنَّةِ . قالَ : وأينَ المُنافِقُ ؟ قُلنا : فِي النّارِ . قالَ : فَعَلِيٌّ قَسيمُ النّارِ . (5)

.


1- .المناقب للخوارزمي : ص 67 ح 40 عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عن الإمام عليّ عليهم السلام ، الفردوس : ج 3 ص 364 ح 5103 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله ؛ بشارة المصطفى : ص 94 عن عبد اللّه بن مسعود ، المناقب لابن شهر آشوب : ج3 ص 198 عن زيد بن عليّ عن أبيه عن جدّه عليهماالسلامعنه صلى الله عليه و آله ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 49 .
2- .ق : 24 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 290 ح 563 عن أبي سعيد الخدري و ص 368 ح 782 عن عليّ بن عليّ بن رزين عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام نحوه ، مجمع البيان : ج 9 ص 220 عن أبي سعيد الخدري .
4- .ينابيع المودّة : ج 2 ص 293 ح 844 ؛ إحقاق الحقّ : ج 4 ص 278 .
5- .طبقات الحنابلة : ج 1 ص 320 ، كفاية الطالب : ص 72 وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 301 ح 8832 .

ص: 355

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! اگر بنده اى خداوند عز و جل را به اندازه عمل نوح در ميان قومش عبادت كند و [ نيز ]كوهى از طلا داشته باشد و در راه خدا انفاق نمايد و [ نيز ]عمرش چنان طولانى شود كه پياده ، هزار حج بگزارد و سپس در ميان كوه صفا و مروه مظلومانه كشته شود ، ولى تو را دوست نداشته باشد ، بوى بهشت را حس نخواهد كرد و داخل آن نخواهد شد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :در روز قيامت ، خداوند به من و على بن ابى طالب مى فرمايد : «كسى را كه شما دو نفر را دوست داشته است ، وارد بهشت كنيد و كسى را كه با شما دو نفر دشمنى كرده است ، وارد جهنّم كنيد» . و اين ، سخن خداوند متعال است كه فرمود : «هر كافرِ دشمنى ورز را در جهنّم بيفكنيد» » .

ينابيع المودّة_ به نقل از جابر ، در حديثى كه سندش را به معصوم عليه السلام مى رساند _: [پيامبر خدا فرمود : ]«خداوند متعال ، على عليه السلام را پيشواى مسلمانان به سوى بهشت قرار داده است . [ آنان] به واسطه على وارد بهشت مى شوند و به واسطه على وارد جهنّم مى گردند و به واسطه على [ در روز قيامت] ، عذاب مى شوند» . گفتيم : اى پيامبر خدا! اين ، چگونه است؟ فرمود : «به خاطر دوستى با وى به بهشت مى روند و به خاطر دشمنى با وى به جهنّم مى روند و عذاب مى شوند» .

طبقات الحنابلة_ به نقل از محمّد بن منصور _: نزد احمد بن حنبل بوديم . مردى به وى گفت : اى ابو عبداللّه ! نظر تو درباره حديثِ : «من ، تقسيم كننده آتشم» كه از على عليه السلام روايت شده ، چيست؟ گفت : چه شده است كه اين حديث را انكار مى كنيد؟ مگر براى ما روايت نشده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق ، تو را دشمن نمى دارد»؟ گفتيم : چرا . گفت : [ جاى] مؤمن كجاست؟ گفتيم : در بهشت . گفت : [ جاى] منافق كجاست؟ پاسخ داديم : در آتش . گفت : بنا بر اين ، على تقسيم كننده آتش است .

.

ص: 356

راجع : ص 222 (دخول الجنّة) ، و ص 230 (مجاورة النبيّ صلى الله عليه و آله في الجنّة) . ج 8 ص 214 (قسيم الجنّة والنار) .

.

ص: 357

ر . ك : ص 223 (ورود به بهشت) و ص 231 (همنشينى با پيامبر در بهشت) . ج 8 ص 215 (تقسيم كننده بهشت و دوزخ) .

.

ص: 358

الفصل الرابع : صفات مبغضيه4 / 1خُبثُ الوِلادَةِرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: لا يُبغِضُكَ مِنَ العَرَبِ إلّا دَعِيٌّ (1) ، ولا مِنَ الأَنصارِ إلّا يَهودِيٌ ، ولا مِن سائِرِ النّاسِ إلّا شَقِيٌّ . (2)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، لا يُبغِضُكَ مِن قُرَيشٍ إلّا سِفاحِيٌّ ، ولا مِنَ الأَنصارِ إلّا يَهودِيٌ ، ولا مِنَ العَرَبِ إلّا دَعِيٌّ ، ولا مِن سائِرِ النّاسِ إلّا شَقِيٌّ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله :مَعاشِرَ الأَنصارِ ! اِعرِضوا أولادَكُم عَلى مَحَبَّةِ عَلِيٍّ ؛ فَإِن أجابوا فَهُم مِنكُم ، وإن أبَوا فَلَيسوا مِنكُم . قالَ جابِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ : فَكُنّا نَعرِضُ حُبَّ عَلِيٍّ عليه السلام عَلى أولادِنا ، فَمَن أحَبَّ عَلِيّا عَلِمنا أنَّهُ مِن أولادِنا ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا انتَفَينا مِنهُ . (4)

.


1- .الدَّعِيّ : المُتَّهَم في نسبه (لسان العرب : ج 14 ص 261 «دعا») .
2- .المناقب للخوارزمي : ص 323 ح 330 عن ابن عبّاس ، الخصال : ص 577 ح 1 عن مكحول عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «لن يبغضك من العرب إلّا دعيّ ، ولا من العجم إلّا شقيّ ، ولا من النساء إلّا سلقلقية» .
3- .علل الشرائع : ص 143 ح 7 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري ، فضائل الشيعة : ص 67 ح 25 عن معاوية بن عمّار عن الإمام الصادق عن أبيه عن جدّه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 267 عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله و ج 3 ص 231 ، بشارة المصطفى : ص 201 ؛ فرائد السمطين : ج 1 ص 135 ح 97 والثلاثة الأخيرة عن أنس وفيها «لا يبغضه» بدل «لا يبغضك» .
4- .علل الشرائع : ص 143 ح 7 عن أبي هارون العبدي عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .

ص: 359

فصل چهارم : ويژگى هاى دشمنان امام على

4 / 1 پليدزادگى

فصل چهارم : ويژگى هاى دشمنان امام على4 / 1پليدزادگىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: از عرب ، كسى جز متّهم به حرامزادگى ، و از انصار ، كسى جز يهودى ، و از ساير مردم ، كسى جز بدبخت ، با تو دشمنى نمى كند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! از قريش ، جز زناكار ، و از انصار ، جز يهودى ، و از عرب ، جز متّهم به حرام زادگى ، و از ساير مردم ، جز بدبخت ، با تو دشمنى نمى كند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى گروه انصار! مِهر على را بر فرزندانتان عرضه كنيد ؛ چنانچه پذيرفتند ، از شما هستند و اگر امتناع ورزيدند ، از شما نيستند . جابر بن عبد اللّه مى گويد : ما مِهر على عليه السلام را بر فرزندانمان عرضه مى كرديم . هر كس على را دوست مى داشت ، مى فهميديم كه او از فرزندان ماست و هر كس با على دشمنى مى ورزيد ، او را از خود ، نفى مى كرديم .

.

ص: 360

تاريخ دمشق عن ثابت عن أنس :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله شَهَرَ عَلِيّا يَومَ خَيبَرُ فَقالَ : ... يا أيُّهَا النّاسُ ! اِمتَحِنوا أولادَكُم بِحُبِّهِ ؛ فَإِنَّ عَلِيّا لا يَدعو إلى ضَلالَةٍ ولا يُبعِدُ عَن هُدى ، فَمَن أحَبَّهُ فَهُوَ مِنكُم ، ومَن أبغَضَهُ فَلَيسَ مِنكُم . قالَ أنَسُ بنُ مالِكٍ : وكانَ الرَّجُلُ مِن بَعدِ يَومِ خَيبَرَ يَحمِلُ وَلَدَهُ عَلى عاتِقِهِ ، ثُمَّ يَقِفُ عَلى طريقِ عَلِيٍّ ، وإذا نَظَرَ إلَيهِ يُوَجِّهُهُ بِوَجهِهِ تِلقاءَهُ وأومَأَ بِإِصبَعِهِ : أي بُنَيَّ ، تُحِبُّ هذَا الرَّجُلَ المُقبلَ ؟ فَإِن قالَ الغُلامُ : نَعَم ، قَبِلَهُ ، وإن قالَ : لا ، خَرَقَ بِهِ الأَرضَ وقالَ لَهُ : اِلحَق بِاُمِّكَ ، ولا تلحقَ أبيكَ بِأَهلِها (1) ، فَلا حاجَةَ لي فيمَن لا يُحِبُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ! (2)

علل الشرائع عن أبي أيّوب الأنصاري :اِعرِضوا حُبَّ عَلِيٍّ عَلى أولادِكُم ؛ فَمَن أحَبَّهُ فَهُوَ مِنكُم ، ومَن لَم يُحِبَّهُ فَاسأَلوا اُمَّهُ مِن أينَ جاءَت بِهِ ؛ فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ ، أو وَلَدُ زِنيَةٍ (3) ، أو حَمَلَتهُ اُمُّهُ وهِيَ طامِث . (4)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: لا يُبغِضُهُ إلّا ثَلاثَةٌ : لِزِنيَةٍ ، أو مُنافِقٌ ، أو مَن حَمَلَتهُ اُمُّهُ (5) في بَعضِ حَيضَتِها . (6)

.


1- .كذا .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 288 .
3- .الزِّنْيَة من الزِّنا ، وهو نقيض الرِّشْدَة . وجعل الأزهري الفتح في الزّنْية والرّشْدة أفصحَ اللغتين . ويقال للوَلد إذا كان من زنا : هو لِزِنية (النهاية : ج 2 ص 317 «زنا») .
4- .علل الشرائع : ص 145 ح 12 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 301 ح 110 .
5- .في المصدر: «لغته اللّه »،والصحيح ما أثبتناه كما في بحار الأنوار.
6- .اليقين : ص 203 ح 52 عن جابر ، بحار الأنوار : ج 27 ص 155 ح 27 .

ص: 361

تاريخ دمشق_ به نقل از ثابت ، از انس _: در روز جنگ خيبر ، پيامبر خدا على عليه السلام را نشان داد و فرمود : «اى مردم! فرزندانتان را با مهر على بيازماييد ؛ چرا كه على به سوى گم راهى فرا نمى خواند و از هدايت ، دور نمى سازد . پس ، دوستدار او از شماست و دشمنش از شما نيست» . بعد از جنگ خيبر ، هر كس فرزندش را بر دوش مى گرفت و در راه على عليه السلام مى ايستاد و هنگامى كه او را مى ديد ، فرزندش را روبه روى او نگه مى داشت و با انگشت به على اشاره مى كرد و مى گفت : اى فرزندم! آيا اين مردى را كه مى آيد ، دوست دارى؟ اگر فرزندْ پاسخ مى داد : «آرى» ، او را مى پذيرفت و اگر فرزند مى گفت : «نه» ، او را روى زمين مى گذاشت و به او مى گفت : برو ، به مادرت بپيوند و پدرت را از خويشان مادرت مَدان . من به كسى كه على بن ابى طالب را دوست نداشته باشد ، نيازى ندارم .

علل الشرائع_ به نقل از ابو ايّوب انصارى _: مِهر على عليه السلام را بر فرزندانتان عرضه كنيد . هر كدام از آنها كه او را دوست داشت ، از شماست و هر كدام از آنها كه او را دوست نداشت ، از مادرش بپرسيد كه او را از كجا آورده است . از پيامبر خدا شنيدم كه به على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود : «جز مؤمن ، تو را دوست ندارد و جز منافق يا زنازاده يا كسى كه مادرش او را در دوران حيضْ باردار شده است ، تو را دشمن نمى دارد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: جز سه كس ، با وى دشمنى نمى كند : زنازاده ، يا منافق ، يا كسى كه مادرش او را در دوران حيضْ باردار شده است .

.

ص: 362

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَلِيٍّ عليه السلام _: وَاللّهِ ، لا يُبغِضُهُ ويُعاديهِ إلّا كافِرٌ أو مُنافِقٌ أو وَلَدُ زانِيَةٍ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :بوروا (2) أولادَكُم بِحُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؛ فَمَن أحَبَّهُ فَاعلَموا أنَّهُ لِرِشدَةٍ ، ومَن أبغَضَهُ فَاعلَموا أنَّهُ لِغَيَّةٍ (3) . (4)

الإمام عليّ عليه السلام :لا يُحِبُّني ثَلاثَةٌ : ولَدُ زِنا ، ومُنافِقٌ ، ورَجُلٌ حَمَلَت بِهِ اُمُّهُ في بَعضِ حَيضِها . (5)

عنه عليه السلام :لا يُحِبُّني كافِرٌ ، ولا وَلَدُ زِنا . (6)

تاريخ دمشق عن محبوب بن أبي الزناد :قالَتِ الأَنصارُ : إن كُنّا لَنَعرِفُ الرَّجُلَ إلى غَيرِ أبيهِ بِبُغضهِ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (7)

تاريخ دمشق عن عبادة بن الصامت :كُنّا نَبورُ أولادَنا بِحُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَإِذا رَأَينا أحَدا لا يُحِبُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عَلِمنا أنَّهُ لَيسَ مِنّا ، وأنَّهُ لِغَيرِ رِشدَةٍ . (8)

.


1- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 209 عن يعلى بن مرّة .
2- .أي امتحنوا واختبروا . ومنه الحديث : «كنّا نَبُور أولادَنا بحُبّ عليّ رضى الله عنه» (اُنظر النهاية : ج 1 ص 161 «بور») .
3- .هو لِغَيَّةٍ ولِغِيَّة : أي لِزَنْية ، وهو نقيض قولك : لِرَشْدة (لسان العرب : ج 15 ص 142 «غوي») .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 45 ، إعلام الورى : ج 1 ص 318 كلاهما عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
5- .شرح الأخبار : ج 1 ص 152 ح 91 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 208 كلاهما عن الأصبغ بن نباتة .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 110 عن أبي مريم الأنصاري ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 152 ح 92 عن بريدة عن أبيه وزاد فيه «ولا منافق» .
7- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 287 ، فرائد السمطين : ج 1 ص 365 ح 293 عن أبي الزناد ؛ المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 207 وفيه «قال أنس بن مالك : ما كنّا نعرف ...» .
8- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 287 ، النهاية في غريب الحديث : ج 1 ص 161 ، تاج العروس : ج 6 ص 118 وفيهما صدره ؛ مجمع البيان : ج 9 ص 160 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 240 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 207 وفيه «نسير» بدل «نبور» وراجع شرح الأخبار : ج 1 ص 166 ح 124 وشرح نهج البلاغة : ج 4 ص 110 .

ص: 363

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره على عليه السلام _: به خدا سوگند ، كسى جز كافر يا منافق يا حرام زاده ، با وى كينه و دشمنى نمى ورزد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :فرزندانتان را با مهرِ على بن ابى طالبْ امتحان كنيد . اگر او را دوست داشتند ، بدانيد كه حلال زاده اند و اگر او را دشمن داشتند ، بدانيد كه زنازاده اند .

امام على عليه السلام :سه كس مرا دوست ندارند : زنازاده ، منافق ، و مردى كه مادرش او را در ايّام حيضْ باردار شده است .

امام على عليه السلام :كافر و زنازاده ، مرا دوست ندارند .

تاريخ دمشق_ به نقل از محبوب بن ابى زناد _: انصار گفتند : مردان زنازاده را فقط از دشمنى آنان با على بن ابى طالب مى شناختيم .

تاريخ دمشق_ به نقل از عُبادة بن صامت _: فرزندانمان را با مِهر على بن ابى طالب مى آزموديم و وقتى مى ديديم كه يكى از آنها على بن ابى طالب را دوست ندارد ، متوجّه مى شديم كه او فرزند ما نيست و حرام زاده است .

.

ص: 364

كتاب من لا يحضره الفقيه :كانَ جابرُ بنُ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّ يَدورُ في سِكَكِ الأَنصارِ بِالمَدينَةِ وهُوَ يَقولُ : عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، فَمَن أبى فَقَد كَفَرَ . يا مَعاشِرَ الأَنصارِ ! أدِّبوا أولادَكُم عَلى حُبِّ عَلِيٍّ ، فَمَن أبى فَانظُروا في شَأنِ اُمِّهِ . (1)

مروج الذهب :في سَنَةِ سِتٍّ وعِشرينَ ومِئَتَينِ ماتَ أبو دُلَفَ القاسِمُ بنُ عيسَى العِجِليُّ ، وكانَ سِيّدَ أهلِهِ ، ورَئيسَ عَشيرَتِهِ مِن عِجلٍ وغَيرِها مِن رَبيعَةَ ، وكانَ شاعِرا مُجيدا ، وشُجاعا بَطَلاً ، مُغَنِّيا مُصيبا ... . وذَكَر عيسَى بنُ أبي دُلَفَ أنَّ أخاهُ دُلَفَ _ وبِهِ كانَ يُكَنّى أبوهُ أبا دُلَفَ _ كانَ يَنتَقِصُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، ويَضَعُ مِنهُ ومِن شيعَتِهِ ، ويَنسُبُهُم إلَى الجَهلِ ، وأنَّهُ قالَ يَوما _ وهُوَ في مَجلِسِ أبيهِ ، ولَم يَكُن أبوهُ حاضِرا _ : إنَّهُم يَزعُمونَ ألّا يَنتَقِصَ عَلِيّا أحَدٌ إلّا كان لِغَيرِ رِشدَةٍ ، وأنتُم تَعلَمونَ غَيرَةَ الأَميرِ _ يَعني أباهُ _ وأنَّهُ لا يَتَهَيَّأُ الطَّعنُ عَلى أحَدٍ مِن حُرَمِهِ ! وأنَا أُبغِضُ عَلِيّا . قالَ : فَما كانَ بِأَوشَكَ مِن أن خَرَجَ أبو دُلَفَ ، فَلَمّا رَأَيناهُ قُمنا لَهُ ، فَقالَ : قَد سَمِعتُ ما قالَهُ دُلَفُ ، وَالحَديثُ لا يُكذَبُ ، وَالخَبَرُ الوارِدُ في هذَا المَعنى لا يَختَلِفُ ؛ هُوَ وَاللّهِ لِزِنيَةٍ وحَيضَةٍ ! وذلِكَ أنّي كُنتُ عَليلاً فَبَعَثَت إلَيَّ اُختي جارِيَةً لَها ، كُنتُ بِها مُعجَبا ، فَلَم أتَمالَك أن وَقَعتُ عَلَيها وكانَت حائِضا فَعَلِقَت بِهِ ، فَلَمّا ظَهَرَ حَملُها وَهَبَتها لي . (2)

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 3 ص 493 ح 4744 ، علل الشرائع : ص 142 ح 4 ، الأمالي للصدوق : ص 136 ح 133 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 236 الرقم 93 كلّها عن أبي الزبير المكّي نحوه، إعلام الورى : ج 1 ص 319 وفيه «بوروا» بدل «أدِّبوا» ، الثاقب في المناقب : ص 124 ح 123 .
2- .مروج الذهب : ج 4 ص 62 وراجع وفيات الأعيان : ج 4 ص 78 والبداية والنهاية : ج 10 ص 294 وكشف اليقين : ص 476 ح 573 .

ص: 365

كتاب من لايحضره الفقيه :جابر بن عبداللّه انصارى ، در مدينه در محله انصار مى گشت و مى گفت : على ، بهترينِ انسان هاست و هر كه از او روى بگردانَد ، كافر است . اى جماعت انصار! فرزندانتان را با محبّت على عليه السلام تربيت كنيد . هر كدام از آنها كه امتناع ورزيد ، در كار مادرش بنگريد .

مروج الذهب :در سال 226 هجرى ، ابو دُلَف ، قاسم بن عيسى عِجلى ، در گذشت . او سَرور خانواده و رئيس قبيله خود (عجل) و ديگر قبايل ربيعه بود . و نيز شاعرى خوش ذوق ، پهلوانى شجاع ، و آوازه خوانى درستكار بود ... . عيسى بن ابى دلف ، يادآور شده است كه برادرش دُلَف _ كه به واسطه او، پدرش به كنيه «ابو دُلَف» خوانده مى شد _ از على بن ابى طالب عليه السلام عيب جويى مى كرد و به او و پيروانش بى احترامى مى كرد و به آنان نسبت جهل مى داد. يك روز ، دُلَف ، در مجلس پدرش ، [ هنگامى] كه وى حضور نداشت ، گفت : آنان گمان مى كنند كه جز آدمى كه پاك زاد نيست ، كسى از على بدگويى نمى كند . شما از غيرت امير (پدرم) باخبر هستيد كه هر چند من با على دشمنم ، ولى او اجازه نمى دهد كسى به احدى از زنانش بى حرمتى كند . اندكى نگذشت كه ابو دلف آمد . وقتى او را ديديم ، به احترامش برخاستيم . ابو دلف گفت : آنچه را دُلَف گفت ، شنيدم . اين سخن ، دروغ نيست و روايتى كه در اين معنا آمده ، خلاف نيست . به خدا سوگند كه او (دُلَف) ، زاده زنا در دوران حيض است و قضيّه اش اين گونه است كه من ، بيمار بودم و خواهرم كنيزش را نزد من فرستاد . من از آن كنيز ، خوشم آمد و نتوانستم از او بگذرم . با آن كه حائض بود ، با او در آميختم و او دلف را باردار شد . هنگامى كه باردارى اش آشكار شد ، خواهرم او را به من بخشيد .

.

ص: 366

4 / 2النِّفاقُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :أبشِر يا عَلِيُّ ! فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ قَد عَهِدَ إلَيَّ أنَّهُ لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، حُبُّكَ إيمانٌ ، وبُغضُكَ نِفاقٌ وكُفرٌ . (2)

سنن الترمذي عن اُمّ سلمة :كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : لا يُحِبُّ عَلِيّا مُنافِقٌ ، ولا يُبغِضُهُ مُؤمِنٌ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :لَقَد عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ الاُمِّيُّ صلى الله عليه و آله أنَّهُ لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ . (4)

.


1- .الأمالي للصدوق : ص 197 ح 208 عن محمّد بن عبد الرحمن عن أبيه ، الخصال : ص 558 ح 31 عن عامر بن واثلة، الأمالي للطوسي : ص206 ح353 عن سويد بن غفلة وكلّها عن الإمام عليّ عليه السلام و ص 78 ح 112 ، الأمالي للمفيد : ص 307 ح 5 ، بشارة المصطفى : ص 10 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 103 والأربعة الأخيرة عن عمران بن الحصين وكلّها مِن «لا يحبّك ...» و ج 3 ص 206 عن زرّ بن حبيش عن الإمام عليّ عليه السلام نحوه .
2- .معاني الأخبار : ص 206 ، الأمالي للصدوق : ص 77 ح 44 عن الأصبغ بن نباتة عن الإمام عليّ عليه السلام عنه صلى الله عليه و آله وفيه «تقوى وإيمان» ، بشارة المصطفى : ص 95 عن عبد اللّه بن مسعود ، كفاية الأثر : ص 135 عن سعد بن مالك ، الثاقب في المناقب : ص 123 ح 120 ، الصراط المستقيم : ج 2 ص 117 عن سعيد بن مالك .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 635 ح 3717 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 176 ح 26569 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 623 ح 1066 عن عبد اللّه بن حنطب ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 279 ح 8807 و ص 280 ح 8808، البداية والنهاية : ج 7 ص 355 كلّها نحوه .
4- .سنن الترمذي : ج 5 ص 643 ح 3736 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 204 ح 731 وص 272 ح 1062 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 564 ح 948 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 192 ح 102 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 179 ح 286 ، مسند الحميدي : ج 1 ص 31 ح 58 ، تاريخ بغداد : ج 14 ص 426 الرقم 7785 كلّها عن زرّ بن حبيش و ج 8 ص 417 ح 4523 عن عليّ بن ربيعة الوالبي ؛ الإرشاد : ج 1 ص 40 ، الأمالي للطوسي : ص 258 ح 465 كلاهما عن زرّ بن حبيش ، معاني الأخبار : ص 60 ح 9 عن جابر الجعفي عن الإمام الباقر عليه السلام .

ص: 367

4 / 2 نفاق

4 / 2نفاقپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! بر تو بشارت باد كه خداوند عز و جل با من عهد كرده است كه جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق ، تو را دشمن نمى دارد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! دوست داشتن تو ايمان ، و دشمنى با تو نفاق و كفر است .

سنن الترمذى_ به نقل از اُمّ سلمه _: پيامبر خدا مى فرمود : «هيچ منافقى ، على را دوست نمى دارد و هيچ مؤمنى ، على را دشمن نمى دارد» .

امام على عليه السلام :پيامبر اُمّى صلى الله عليه و آله با من عهد كرده است كه جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق ، با تو دشمنى نمى كند .

.

ص: 368

عنه عليه السلام :وَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، إنَّهُ لَعَهدُ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ صلى الله عليه و آله إلَيَّ : ألّا يُحِبَّني إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضَني إلّا مُنافِقٌ . (1)

مسند أبي يعلى عن الحارث الهمْداني :رَأَيتُ عَلِيّا جاءَ حَتّى صَعِدَ المِنبَرَ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قال : قَضاءٌ قَضاهُ اللّهُ عَلى لِسانِ نَبِيِّكُمُ صلى الله عليه و آله النَّبِيِّ الاُمِّيِّ أنَّهُ لا يُحِبُّني إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُني إلّا مُنافِقٌ «وَقَدْ خَاب مَنِ افْتَرَى» (2) . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ : إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ رَسَّخَ حُبّي في قُلوبِ المُؤمِنينَ ، وكَذلِكَ رَسَّخَ حُبَّكَ يا عَلِيُّ في قُلوبِ المُؤمِنينَ ، ورَسَّخَ بُغضي وبُغضَكَ في قُلوبِ المُنافِقينَ ؛ فَلا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ تَقِيٌّ ، ولا يبغضُكَ إلّا مُنافِقٌ كافِرٌ . (4)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ آيَةَ المُنافِقِ بُغضُ عَلِيٍّ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله :ألا ومَن أحَبَّ عَلِيّا ، كَتَبَ اللّهُ لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ وبَراءَةً مِنَ النِّفاقِ . (6)

سنن الترمذي عن أبي سعيد الخدري :إنّا كُنّا لَنَعرِفُ المُنافِقينَ _ نَحنُ مَعشَرَ الأَنصارِ _ بِبُغضِهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (7)

.


1- .صحيح مسلم : ج 1 ص 86 ح 78 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 42 ح 114 ، سنن النسائي : ج 8 ص 117 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 183 ح 642 ، تاريخ بغداد : ج 2 ص 255 الرقم 728 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 191 ح 101 وليس فيها «والَّذي فلق الحبّة وبرأ النسمة» و ص 187 ح 100 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 494 ح 1 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 355 ، المناقب لابن المغازلي : ص 191 ح 226 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 40 والثلاثة الأخيرة نحوه وكلّها عن زرّ بن حبيش .
2- .طه : 61 .
3- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 237 ح 441 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 60 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 40 ، كنز الفوائد : ج 2 ص 84 وراجع نهج البلاغة : الحكمة 45 .
4- .الخصال : ص 577 ح 1 عن مكحول .
5- .تفسير القمّي : ج 1 ص 321 وقال بعد نقل الحديث : «فكان قوم يظهرون المودّة لعليّ عليه السلام عند النبيّ صلى الله عليه و آله ويسرّون بغضه» .
6- .مائة منقبة : ص 90 ح 37 عن عبد اللّه بن عمر ؛ ينابيع المودّة : ج 2 ص 76 ح 57 وفيه «حبّ عليٍّ عليه السلام براءة من النفاق» .
7- .سنن الترمذي : ج 5 ص 635 ح 3717 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 579 ح 979 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 285 و 286 ، حلية الأولياء : ج 6 ص 295 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 104 الرقم 3789 ، الصواعق المحرقة : ص 122 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 210 عن جابر نحوه ، مجمع البيان : ج 9 ص 160 ، العمدة : ص 218 ح 343 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 166 ح 123 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 207 .

ص: 369

امام على عليه السلام :سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اين ، پيمان پيامبر اُمّى با من است كه جز مؤمن ، مرا دوست نمى دارد و جز منافق ، با من دشمنى نمى كند .

مسند أبى يعلى_ به نقل از حارث همْدانى _: ديدم كه على عليه السلام آمد و بر منبر رفت و خداوند را حمد و ثنا گفت . سپس فرمود : «اين ، حُكمى است كه خدا بر زبان پيامبرتان ، پيامبر اُمّى ، جارى ساخته است كه جز مؤمن ، مرا دوست نمى دارد و جز منافق ، مرا دشمن نمى دارد : «و هر كه دروغ بست ، نوميد شد» » .

امام على عليه السلام :پيامبر خدا فرمود : «خداوند عز و جل مِهرِ مرا در دل هاى مؤمنان ، ريشه دار ساخته است ، همان گونه كه مِهرِ تو را _ اى على _ در دل هاى مؤمنان ، ريشه دار ساخته است ؛ و [ نيز] كينه من و تو را در دل هاى منافقان نشانده است . بنا بر اين ، جز مؤمن پرهيزگار ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق كافر ، تو را دشمن نمى دارد» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نشانه منافق ، دشمنى با على است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بدانيد! هر كس على را دوست بدارد ، خداوندْ برائت از آتش و برائت از نفاق را براى او مقرّر خواهد گردانيد .

سنن الترمذى_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى _: ما جماعت انصار ، منافقان را از دشمنى شان با على بن ابى طالب عليه السلام مى شناختيم .

.

ص: 370

تاريخ دمشق عن أبي سعيد الخدري_ في قَولِهِ تَعالى : «وَلَتَعْرِفَنَّهُم في لَحْنِ الْقَوْلِ» (1) _قالَ : بُغضُهُم (2) عَلِيّ بنَ أبي طالِبٍ . (3)

تاريخ بغداد عن سويد بن غفلة عن عمر بن الخطّاب :أنَّهُ رَأى رَجُلاً يَسُبُّ عَلِيّا ، فَقالَ : إنّي أظُنُّكَ مُنافِقا ؛ سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّما عَلِيٌّ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . (4)

الإمام الباقر عليه السلام :قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عُمَرَ : وَاللّهِ ، ما كُنّا نَعرِفُ المُنافِقينَ في زَمانِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلّا بِبُغضِهِم عَلِيّا عليه السلام . (5)

المستدرك على الصحيحين عن أبي ذرّ :ما كُنّا نَعرِفُ المُنافِقينَ إلّا بِتَكذيبِهِمُ اللّهَ ورَسولَهُ ، وَالتَّخَلُّفِ عَنِ الصَّلواتِ ، وَالبُغضِ لِعَلِيِّ بنِ أبيطالِبٍ رضى الله عنه . (6)

.


1- .محمّد : 30 .
2- .في الطبعة المعتمدة : «بعضهم» وهو تصحيف ، والصحيح ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق «ترجمة الإمام عليّ عليه السلام ، تحقيق محمّد باقر المحمودي» : ج 2 ص 421 .
3- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 360 ، المناقب لابن المغازلي : ص 315 ح 359 ، الدرّ المنثور : ج 7 ص 504 ، كفاية الطالب : ص 235 ؛ مجمع البيان : ج 9 ص 160 نحوه ، شرح الأخبار : ج 1 ص 153 ح 96 .
4- .تاريخ بغداد : ج 7 ص 453 الرقم 4023 .
5- .قرب الإسناد : ص 26 ح 86 عن عبد اللّه بن ميمون عن الإمام الصادق عليه السلام ، بحار الأنوار : ج39 ص301 ح112 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 139 ح 4643 ، المتّفق والمفترق : ج 1 ص 434 ح 220 ، كنز العمّال : ج 13 ص 106 ح 36346 .

ص: 371

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد خُدْرى ، : درباره اين سخن خداوند كه فرموده است : «آنان را از آهنگ سخنشان مى شناسى» _: مراد ، دشمنى آنان با على بن ابى طالب عليه السلام است .

تاريخ بغداد_ به نقل از سُوَيد بن غَفله ، درباره عمر بن خطّاب _: او مردى را ديد كه به على عليه السلام دشنام مى داد . گفت : من گمان مى كنم كه تو منافقى ؛ چرا كه شنيدم پيامبر خدا مى گفت : «نسبت على به من ، همانند نسبت هارون به موسى عليه السلام است ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست» .

امام باقر عليه السلام :عبداللّه بن عمر گفت : به خدا سوگند ، در زمان پيامبر خدا ، منافقان را نمى شناختيم ، مگر از دشمنى شان با على .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو ذر _: منافقان را نمى شناختيم ، مگر با انكار نمودن خدا و پيامبرش ، روى گردانى از نماز ، و دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام .

.

ص: 372

تاريخ دمشق عن جابر :كُنّا نَعرِفُ نِفاقَ الرَّجُلِ مِنّا بِبُغضِهِ عَلِيّا . (1)

الدرّ المنثور عن ابن مسعود :ما كُنّا نَعرِفُ المُنافِقينَ عَلى عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلّا بِبُغضِهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (2)

تاريخ بغداد عن ابن عبّاس :كُنّا نَعرِفُ المُنافِقينَ عَلى عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِبُغضِهِم عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . (3)

كفاية الأثر عن زيد بن أرقم :ما كُنّا نَعرِفُ المُنافِقينَ عَلى عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلّا بِبُغضِهِم عَلِيّا ووُلدِهِ عليهم السلام . (4)

الإمام الحسين عليه السلام :ما كُنّا نَعرِفُ المُنافِقينَ عَلى عَهدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلّا بِبُغضِهِم عَلِيّا ووُلِدهِ عليهم السلام . (5)

راجع : ص 236 (الإيمان) ، و ص 240 (التقوى) . العمدة : ص 215 / الفصل 26 .

4 / 3الفِسقُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :لا يُبغِضُ عَلِيّا إلّا مُنافِقٌ أو فاسِقٌ أو صاحِبُ دُنيا . (6)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 287 و ص 286 وراجع فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 639 ح 1086 والمناقب للخوارزمي : ص 332 ح 353 وذخائر العقبى : ص 165 وشرح الأخبار : ج 1 ص 153 ح 95 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 470 ح 965 و ص 480 ح 979 .
2- .الدرّ المنثور : ج 7 ص 504 نقلاً عن ابن مردويه .
3- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 153 الرقم 7131 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 284 .
4- .كفاية الأثر : ص 102 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 207 عن جابر وزيد بن أرقم نحوه .
5- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص67 ح305 عن الحسن بن عبداللّه التميمي عن أبيه عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام .
6- .تاريخ دمشق : ج42 ص 285 ح 8817 عن أبي سعيد الخدري ؛ كنز الفوائد : ج2 ص 83 عن سعيد وفيه«بدايع» بدل «دنيا» .

ص: 373

4 / 3 تبهكارى

تاريخ دمشق_ به نقل از جابر _: نفاق (دورويىِ) شخص را از دشمنى وى با على عليه السلام مى شناختيم .

الدرّ المنثور_ به نقل از ابن مسعود _: در زمان پيامبر خدا ، منافقان را نمى شناختيم ، مگر از دشمنى شان با على بن ابى طالب عليه السلام .

تاريخ بغداد_ به نقل از ابن عبّاس _: در زمان پيامبر خدا ، منافقان را از دشمنى شان با على بن ابى طالب عليه السلام مى شناختيم .

كفاية الأثر_ به نقل از زيد بن اَرقم _: در زمان پيامبر خدا ، منافقان را نمى شناختيم ، مگر از دشمنى شان با على عليه السلام و فرزندانش .

امام حسين عليه السلام :در زمان پيامبر خدا ، منافقان را نمى شناختيم ، مگر از دشمنى شان با على عليه السلام و فرزندانش .

ر . ك : ص 237 (ايمان) و ص 241 (پرهيزكارى) .

4 / 3تبهكارىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :على را دشمن نمى دارد ، مگر منافق ، يا تبهكار ، يا دنياطلب .

.

ص: 374

تاريخ دمشق عن ميثم :شَهِدتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ _ وهُوَ يَجودُ بِنَفسِهِ (1) _ يَقولُ : يا حَسَنُ ، قالَ الحَسَنُ : لَبَّيكَ يا أبَتاهُ ! قالَ : إنَّ اللّهَ أخَذَ ميثاقَ أبيكَ _ رُبَّما قالَ عَطاءٌ : ميثاقي _ وميثاقَ كُلِّ مُؤمِنٍ عَلى بُغضِ كُلِّ مُنافِقٍ وفاسِقٍ ، وأخَذَ ميثاقَ كُلِّ فاسِقٍ ومُنافِقٍ عَلى بُغضِ أبيكَ . (2)

4 / 4الشَّقاءُرسول اللّه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، أنتَ أخي وأنَا أخوكَ . يا عَلِيُّ ، أنتَ مِنّي وأنَا مِنكَ . يا عَلِيُّ أنتَ وَصِيّي وخَليفَتي وحُجَّةُ اللّهِ عَلى اُمَّتي بَعدي ؛ لَقَد سَعِدَ مَن تَوَلّاكَ وشَقِي مَن عاداكَ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: أولِياؤُكَ أولِيائي ، وأعداؤُك أعدائي ... لَقَد سَعِدَ مَن تَوَلّاكَ وشَقِيَ مَن عاداكَ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَلِيُّ ، شيعَتُكَ شيعَةُ اللّهِ ، وأنصارُكَ أنصارُ اللّهِ ، وأولياؤُكَ أولياءُ اللّهِ ، وحِزبُكَ حِزبُ اللّهِ . يا عَلِيُّ ، سَعِدَ مَن تَوَلّاكَ وشَقِيَ مَن عاداكَ . (5)

عنه صلى الله عليه و آله_ لِعَلِيٍّ عليه السلام _: إنَّ السَّعيدَ حَقَّ السَّعيدِ مَن أحَبَّكَ وأطاعَكَ ؛ وإنَّ الشَّقِيَّ كُلَّ الشَّقِيِّ مَن عاداكَ وأبغَضَكَ ونَصَبَ لَكَ . (6)

.


1- .يريد أنّه كان في النَّزْع وسِياق الموت (النهاية : ج 1 ص 312 «جود») .
2- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 278 ؛ الأمالي للطوسي : ص 246 ح 429 .
3- .الأمالي للصدوق : ص 442 ح 588 عن سليمان بن مهران عن الإمام الصادق عن آبائه عن الإمام عليّ عليهم السلام .
4- .الأمالي للصدوق : ص411 ح533 ، بشارة المصطفى : ص55 كلاهما عن أبي سعيد عن الإمام الحسين عن أبيه عليهماالسلام .
5- .بشارة المصطفى : ص 18 عن ابن عبّاس ، مشكاة الأنوار : ص 152 ح 367 ، روضة الواعظين : ص 324 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 426 ح 953 ، بشارة المصطفى : ص 60 كلاهما عن أبي الحمراء خادم رسول اللّه صلى الله عليه و آله .

ص: 375

4 / 4 نگون بختى

تاريخ دمشق_ به نقل از ميثم _: على بن ابى طالب عليه السلام را در حال احتضار ديدم كه مى گفت : «اى حسن!» . حسن گفت : بله ، اى پدر! على عليه السلام فرمود : «خداوند با پدرت (1) و با هر مؤمنى بر دشمنى با همه منافقان و تبهكاران ، پيمان بسته است ؛ و [ نيز ]از همه تبهكاران و منافقان بر دشمنى با پدرت پيمان گرفته است» .

4 / 4نگون بختىپيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! تو برادر منى و من برادر تواَم . اى على! تو از منى و من از تواَم . اى على! تو پس از من ، وصى و جانشين من و حجّت خدا بر امّتم هستى . دوستدار تو سعادتمند ، و دشمن تو نگون بخت است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: دوستداران تو دوستداران من اند و دشمنان تو دشمنان من ... . آن كه دوستدار توست ، سعادتمند است و آن كه با تو دشمنى ورزد ، نگون بخت است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى على! پيروان تو پيروان خدا ، و ياران تو ياران خدا ، و دوستداران تو دوستداران خدايند و حزب تو حزب خداست . اى على! دوستدار تو خوش بخت است و دشمن تو نگون بخت است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ خطاب به على عليه السلام _: خوش بختِ حقيقى، كسى است كه دوستدار تو باشد و فرمان بردارى ات كند و بدبخت حقيقى ، كسى است كه با تو دشمنى و كينه ورزد و در برابر تو بايستد .

.


1- .عطا _ كه از راويان اين حديث است _ مى گويد : شايد هم فرمود : «با من» .

ص: 376

عنه صلى الله عليه و آله :الحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ وعَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ ؛ مَن أطاع عَلِيّا رَشِدَ ، ومَن عَصى عَلِيّا فَسَدَ ، ومَن أحَبَّهُ سَعِدَ ، ومَن أبغَضَهُ شَقِيَ . (1)

راجع : ص 240 (التقوى) ، وص 242 (السعادة) .

.


1- .الاحتجاج : ج1 ص 229 ح 42 عن أبي بكر ، حلية الأبرار : ج2 ص 314 ، بحار الأنوار : ج10 ص 432 ح 12 .

ص: 377

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :حق با على است و على با حق . هر كه از على اطاعت كند ، به راه راست هدايت مى گردد ؛ و هر كه على را نافرمانى كند ، به هلاكت مى افتد . دوستدار او سعادتمند و دشمنش نگون بخت است .

ر . ك : ص 241 (پرهيزگارى) و ص 243 (نيك بختى) .

.

ص: 378

الفصل الخامس : عدّة من مبغضيه5 / 1أبو الأعوركان أبو الأعور عمرو بن سفيان السُّلَمي من مبغضي عليّ عليه السلام ومعاديه ، وممّن له دور كبير في مواجهة الإمام في حرب صفّين . وكان في بادئ الأمر على مقدّمة الجيش (1) ، لكنّه لمّا دعاه مالك الأشتر للمبارزة أبى ذلِكَ ، ثمّ لاذ بالفرار من بين يديه ليلاً (2) . ثمّ راح فسيطر على شريعة الماء ليحول دون وصول جيش الإمام عليه السلام إليها (3) . وكان أحد الاُمراء في قتال ذي الحجّة وصفر (4) . ثمّ تولّى قيادة أهل الاُردنّ الذين كانوا على ميسرة جيش الشام (5) . وقد دعا عليه الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في الصلاة . (6)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 167 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 566 ، مروج الذهب : ج 2 ص 385 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 123 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 256 ؛ وقعة صفّين : ص 156 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 567 و 568 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 363 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 256 ؛ وقعة صفّين : ص 155 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 569 و ص 571 و 572 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 364 ، الأخبار الطوال : ص 168 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 124 ؛ وقعة صفّين : ص 156 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 و ج 5 ص 12 ، مروج الذهب : ج 2 ص 388 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 366 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 258 و ص 261 ؛ وقعة صفّين : ص 196 و ص 214 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 187 .
5- .تاريخ دمشق : ج 46 ص 51 ، الأخبار الطوال : ص 172 ؛ وقعة صفّين : ص 206 .
6- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ، الكامل في التاريخ : ج2 ص 397 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 14 الرقم 5692 ، الاستيعاب : ج 4 ص 163 الرقم 2878 ؛ الأمالي للطوسي : ص 725 ح 1525 ، الإيضاح : ص 63 ، الاُصول الستّة عشر : ص 88 .

ص: 379

فصل پنجم : شمارى از دشمنان امام على

5 / 1 ابو اعور

فصل پنجم : شمارى از دشمنان امام على5 / 1ابو اعورابو اَعوَر (عمرو بن سُفيان سُلَمى) از كينه توزان و دشمنان على عليه السلام بود . وى نقش مهم و بزرگى در رويارويى با امام عليه السلام در جنگ صِفّين داشت . وى در ابتداى كارزار ، در پيشاپيش لشكر بود ؛ امّا زمانى كه مالك اَشتر ، او را به جنگ فرا خواند ، از اين كار ، امتناع ورزيد و شبانه از ميدان كارزار ، فرار نمود . سپس [ به سوى نهر آب] رفت و بر آن مسلّط گشت تا از دستيابى سپاه امام عليه السلام به آن ، جلوگيرى كند . نيز وى در كشتار ماه ذى حجّه و صفر ، يكى از فرماندهان بود . سپس سرپرستى اُردنى ها را _ كه در سمت چپ سپاه شام بودند _ بر عهده گرفت . امام [ على] ، امير مؤمنان ، وى را در نماز ، نفرين كرد .

.

ص: 380

اُسد الغابة :أبُو الأَعوَرِ عَمُرو بنُ سُفيانَ السُّلَمِيُّ ... مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ وخاصَّتِهِ ، وشَهِدَ مَعَهُ صِفّينَ ، وكانَ أشَدَّ مَن عِندَهُ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، وكانَ عَلِيٌّ يَدعو عَلَيهِ فِي القُنوتِ . (1)

تاريخ الطبري عن أبي جناب الكلبي :كان [عَلِيٌّ عليه السلام ] إذا صَلَّى الغَداةَ يَقنُتُ فَيَقولُ : اللّهُمَّ العَن مُعاوِيَةَ ، وعَمرا ، وأبَا الأَعوَرِ السُّلَمِيَّ ، وحَبيبا ، وعَبدَ الرَّحمنِ بنَ خالِدٍ ، وَالضَحّاكَ بنَ قَيسٍ ، وَالوَليدَ ! (2)

راجع : ج 5 ص 546 (مقابلة مقدّمة الجيشين) .

5 / 2بُسرُ بنُ أرطاةَكان بُسْر من اُمراء جيش معاوية (3) ، وأحد المعادين للإمام أمير المؤمنين عليه السلام . وقد تقابل مع الإمام عليه السلام في صفّين ، لكنّه نجا من الموت بكشف عورته (4) . أغار علَى المدينة ومكّة واليمن بعد صفّين بأمر معاوية ، وآذى شيعة الإمام عليه السلام (5) ، وقتل خلقا كثيرا ، فيهم طفلان لعبيد اللّه بن العبّاس (6) ، وأفرط في قبائحه إفراطا لا يوصف . كما أنّه خرّب دُور أصحاب الإمام عليه السلام في المدينة (7) ، وأسر النساء المسلمات في اليمن وباعهنّ (8) . وقد دعا عليه الإمام عليه السلام (9) ، فجُنَّ على أثر ذلِكَ (10) . ثمّ هلك حوالي سنة (70 ه ) . (11)

.


1- .اُسد الغابة : ج 6 ص 13 الرقم 5692 ، الاستيعاب : ج 4 ص 162 الرقم 2878 نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 397 ؛ الأمالي للطوسي : ص 725 ح 1525 عن عبد اللّه بن معقل ، الاُصول الستّه عشر: ص88 عن أبيمعقل المزني وكلاهما نحوه.
3- .تاريخ دمشق : ج 10 ص 149 ح 872 ، الأخبار الطوال : ص 167 و ص 172 ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 215 و ج 4 ص 28 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 123 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 316 ؛ وقعة صفّين : ص 461 .
5- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 211 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 3 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 197 ، الغارات : ج 2 ص 598 .
6- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 213 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 140 ، تاريخ دمشق : ج 10 ص 151 _ 154 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 431 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 375 الرقم 406 ، الاستيعاب : ج 1 ص 244 الرقم 175 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 323 ؛ الأمالي للمفيد : ص 306 ح 4 ، الأمالي للطوسي : ص 77 ح 111 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 198 ، الغارات : ج 2 ص 614 .
7- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 212 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، تاريخ دمشق : ج 10 ص 151 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 430 ، الفتوح : ج 4 ص 232 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 322 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 198 .
8- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 410 الرقم 65 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 375 الرقم 406 ، الاستيعاب : ج 1 ص 243 الرقم 175 .
9- .الغارات : ج 2 ص 640 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 79 و ج 15 ص 98 .
10- .مروج الذهب : ج 3 ص 172 ، تاريخ بغداد : ج1 ص 211 الرقم 49 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 375 الرقم 406 ؛ الغارات : ج 2 ص 640 . راجع : ج 11 ص 592 (استجابة دعائه على بسر بن أرطاة) .
11- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 411 الرقم 65 .

ص: 381

5 / 2 بُسر بن اَرطات

اُسد الغابة :ابو اعور (عمرو بن سفيان سُلَمى) ... از ياران و برگزيدگان معاويه بود كه در جنگ صِفّين ، همراه وى حضور داشت . او سرسخت ترين يار معاويه در دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام بود . على عليه السلام او را در قنوت [ نماز] ، نفرين مى كرد .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو جناب كلبى _: [ على عليه السلام ،] هنگامى كه صبحگاه نماز مى گزارد ، در قنوت مى گفت : «خداوندا! معاويه ، عمرو بن عاص ، ابو اعور سُلَمى ، حبيب ، عبد الرحمان بن خالد ، ضحّاك بن قيس و وليد را لعنت فرما» .

ر . ك : ج 5 ، ص 547 (رويارويى پيش قراولان هر دو سپاه) .

5 / 2بُسر بن اَرطاتبُسر ، از فرماندهان سپاه معاويه و يكى از دشمنان امير مؤمنانْ امام على عليه السلام بود كه در جنگ صِفّين ، با امام عليه السلام رو به رو شد ؛ امّا به دليل كشف عورت خويش ، نجات يافت . وى پس از جنگ صِفّين ، به دستور معاويه ، بر مدينه و مكّه و يمن تاخت و پيروان امام عليه السلام را آزار داد و جمع بسيارى (از جمله : دو كودك عبيد اللّه بن عبّاس) را به قتل رساند . نيز كارهاى به غايتْ زشتى از او سر زد كه قابل توصيف نيست ، چنان كه خانه ياران امام عليه السلام را در مدينه ويران كرد و زنان مسلمان يمنى را به اسارت برد و آنان را فروخت . امام على عليه السلام وى را نفرين كرد . او در اثر اين نفرين ، ديوانه شد (1) و سرانجام ، در حدود سال 70 هجرى مُرد .

.


1- .ر.ك : ج 11 ص 593 (پذيرفته شدن نفرين وى درباره بسر بن ارطات) .

ص: 382

الاستيعاب :كانَ بُسرُ بنُ أرطاةَ مِنَ الأَبطالِ الطُّغاةِ ، وكانَ مَعَ مُعاوِيَةَ بِصفّينَ ، فَأَمَرَهُ أن يَلقى عَلِيّا فِي القِتالِ ، وقالَ لَهُ : سَمِعتُكُ تَتَمَنّى لِقاءَهُ ؛ فَلَو أظفَرَكَ اللّهُ بِهِ وصَرَعتَهُ حَصَلتَ عَلى دُنيا وآخِرَةٍ . ولَم يَزَل بِهِ يُشَجِّعُهُ ويُمَنّيهِ حَتّى رَآهُ فَقَصَدَهُ فِي الحَربِ ، فَالتَقَيا فَصَرَعَهُ عَلِيٌّ رِضوانُ اللّه عَلَيهِ ، وعَرَضَ لَهُ مَعَهُ مِثلَ ما عَرَضَ فيما ذَكَروا لِعَلِيٍّ رضى الله عنه مَعَ عَمرِو بنِ العاصِ . (1)

.


1- .الاستيعاب : ج 1 ص 245 الرقم 175 .

ص: 383

الاستيعاب :بسر بن ارطات ، از قوى پنجگان طغيانگر بود . او در جنگ صِفّين ، همراه معاويه بود . معاويه به وى دستور داد كه با على عليه السلام رو به رو شود و به او گفت : شنيده ام كه مشتاق ديدار على هستى . اگر خداوندْ تو را بر او پيروز گرداند و او را بر زمين افكنى ، بر دنيا و آخرت ، دست يافته اى . معاويه ، پيوسته او را تشويق و تهييج مى كرد ، تا اين كه او على عليه السلام را ديد و آهنگ كارزار با وى نمود . آن دو با يكديگر نبرد كردند و على _ كه خداوند از او خشنود باد _ او را بر زمين افكند ؛ امّا او همان كارى را كرد كه گفته مى شود عمرو بن عاص در نبرد با على عليه السلام كرده بود .

.

ص: 384

تاريخ دمشق عن عطاء بن أبي مروان :بَعَثُ مُعاوِيَةُ بُسرَ بنَ أرطاةَ إلَى المَدينَةِ ومَكَّةَ وَاليَمَنِ يَستَعرِضُ النّاسَ ؛ فَيَقتُلُ مَن كانَ في طاعَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَأَقامَ بِالمَدينَةِ شَهرا ، فَما قيلَ لَهُ في أحَدٍ : إنَّ هذَا مِمَّن أعانَ عَلى عُثمانَ إلّا قَتَلَهُ . وقَتَلَ قَوما مِن بَني كَعبٍ عَلى مالِهِم فيما بَينَ مَكَّةَ وَالمَدينَةَ ، وأَلقاهُم فِي البِئرِ . ومَضى إلَى اليَمَنِ وكانَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ والِيا عَلَيها لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقَتَلَ بُسرٌ ابنَيهِ : عَبدَ الرَّحمنِ وقُثَما ابنَي عُبَيدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ ، وقَتَل عَمرَو بنَ اُمِّ أراكَةَ الثَّقَفِيَّ ، وقَتَلَ مِن هَمدانَ بِالجَوفِ (1) مِمَّن كانَ مَعَ عَلِيٍّ بِصِفّينَ ؛ قَتَلَ أكثَرَ مِن مِئَتَينِ ، وقَتَلَ مِنَ الأَبناءِ كَثيرا . (2)

الفتوح_ في غارَةِ بُسرِ بنِ أرطاةَ _: سارَ حَتّى جازَ بِئرَ مَيمونٍ (3) ، جَعَلَ النّاسُ يَهرُبونَ بَينَ يَدَيهِ خَوفا مِنهُم عَلى أنفُسِهِم . قالَ : ونَظَرَ بُسرٌ إلى غُلامَينِ مِن أحسَنِ الغِلمانِ هَيئَةً وجَمالاً وهُما هارِبانِ ، فَقالَ : عَلَيَّ بِهما ! فَاُتِيَ بِهِما حَتّى وَقَفا بَينَ يَدَيهِ ، فَقالَ لَهُما : مَن أنتُما ؟ فَقالَ أحَدُهما : أنَا قُثَمُ وهذَا أخي ، ابنا عُبَيدِ اللّهِ بنِ عَبّاسِ بنِ عَبدِ المُطَّلِبِ . فَقالَ بُسرٌ : اللّهُ أكبَرُ ! أنتُما مِمَّن أتَقَرَّبُ بِكُما وبِسَفكِ دِمائِكُما إلَى اللّهِ تَعالى . قالَ : ثُمَّ أمَرَ بِهِما فَذُبِحا ذَبحا ... . ثُمَّ سارَ بُسرٌ إلى نَجرانَ (4) وبِها يَومَئِذٍ رَجُلٌ مِن أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله يُقالَ لَهُ عَبدُ المُدانِ ، فَسَمّاهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَبدَ اللّهِ ، وكانَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَقَتَلَهُ بُسرُ بنُ أبي أرطاةَ وقَتَلَ ابنا لَهُ يُسَمّى مالِكا ... . ثُمَّ سارَ بُسرُ بنُ أبي أرطاةَ إلى بِلادِ هَمدانَ وبِها قَومٌ مِن أرحَبَ مِن شيعَةِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقَتَلَهُم عَن آخِرِهِم . ثُمَّ سارَ إلى جَيشانَ (5) وبِها يَومَئذٍ خَلقٌ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ رضى الله عنه ، فَقَتَلَهُم عَن آخِرِهِم . ثُمَّ سارَ يُريدُ صَنعاءَ (6) وبِها يَومَئذٍ عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ مِن قِبَلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَلَمّا بَلَغَهُ خَبَرُ بُسرٍ دَعا بِرَجُلٍ يُقالَ لَهُ عَمرُو بنُ أراكَةَ ، فَاستَخلَفَهُ عَلى صَنعاءَ وخَرَجَ عَنها هارِبا . وأقبَلَ عَدُوُّ اللّهِ حَتّى دَخَلَ صَنعاءَ ، فَأَخَذَ عَمرَو بنَ أراكَةَ فَضَرَبَ عُنُقَهُ صَبرا ، وجَعَلَ يَتَلَقَّطُ مَن كانَ بِصَنعاءَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ فَيَقتُلُهُم حَتّى لَم يَبقَ مِنهُم أحَدٌ . وخَرَجَ مِن صَنعاءُ يُريدُ حَضرَمَوتَ (7) ، فَلَمّا دَخَلَها جَعَلَ يَسأَلُ عَن كُلِّ مَن يَعرِفُ أحَدا مِن مُوالاةِ عَلِيٍّ فَيَقتُلُهُ ، حَتّى قَتَلَ خَلقا كَثيرا . قالَ : ثُمَّ أقبَلَ إلى رَجُلٍ مِن مُلوكِهِم يُقالُ لَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ ثَوابَةَ ، وهُوَ في حِصنٍ لَهُ ، فَلَم يَزَل يَختَدِعُهُ ويَحلِفُ لَهُ حَتّى استَنزَلَهُ مِن حِصنِهِ ، ثُمَّ أمَرَ بِقَتلِهِ . فَقالَ لَهُ ابنُ ثَوابَةَ : أيُّهَا الرَّجُلُ ! إنّي لا أعلَمُ ذَنبا لِنَفسي يوجِبُ القَتلَ ، فَعَلامَ تَقتُلُني ؟ ! فَقالَ لَهُ بُسرٌ : بِقُعودِكَ عَن بَيعَةِ مُعاوِيَةَ وتَفضيلِكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . فَقالَ ابنُ ثَوابَةَ : فَذَرني حَتّى اُصَلّيَ رَكعَتَينِ أختِمُ بِهِما عَمَلي . فَقالَ بُسرٌ : صَلِّ ما بَدا لَكَ ، فَإِنّي قاتِلُكَ . قالَ : فَصَلّى عَبدُ اللّهِ بنُ ثَوابَةَ رَكعَتَينِ فَعَجَّلَ عَن إتمامِهِما ، وقُطِّعَ بِالسَّيفِ إربا إربا . (8)

.


1- .جَوْف لغةً : الأرض المطمئنّة ، وجوف المحوّرة : ببلاد همدان (معجم البلدان : ج2 ص 188) .
2- .تاريخ دمشق : ج 10 ص 152 ح 872 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 211 .
3- .بِئْر ميْمون : بئر بمكّة منسوبة إلى ميمون بن خالد بن عامر الحضرمي (معجم البلدان : ج1 ص 302) .
4- .نَجْران : ثالث المدن الكبرى بعد صنعاء وعدن ، بها نخيل وتشتمل على أحياء من اليمن ، وهي عن صنعاء عشر مراحل ، أقرّ أهلها الإسلام وطلبوا المباهلة ، لكن امتنعوا عنها بعد حين ، ودفعوا الجزية (راجع تقويم البلدان : ص 92) .
5- .جَيْشان : مخلاف باليمن ، كان ينزلها جيشان بن غيدان ، فسُمّيت به (معجم البلدان : ج 2 ص 200) .
6- .عاصمة اليمن ، وتقع جنوب الحجاز ، وشمال مدينة عدن . وكانت من أهمّ مدن اليمن والحجاز آنذاك .
7- .حَضْرَمَوت : ناحية واسعة في شرقي عدن بقرب البحر ، يتلوها أرض رمليّة تعرف بالأحقاف ، فيها قبر هود عليه السلام ، وبئر برهوت بالقرب منها . وهي من مخاليف اليمن الشرقيّة ، بل هي أكبرها . واسمها في التوراة «حاضرميت» (معجم البلدان : ج 2 ص 270) .
8- .الفتوح : ج 4 ص 233 _ 236 .

ص: 385

تاريخ دمشق_ به نقل از عطاء بن ابى مروان _: معاويه ، بسر بن ارطات را به سوى مدينه ، مكّه و يمنْ گسيل داشت تا به مردم ، تعرّض كند و پيروان على بن ابى طالب عليه السلام را به قتل برساند . بُسر ، يك ماه در مدينه ماند و هر آن كس را كه گفتند در قتل عثمانْ كمك كرده است ، كشت . او در ميان مكّه و مدينه ، جمعى از قوم بنى كعب را به خاطر اموالشان كشت و در چاه انداخت . وى به يمن رفت و عبيد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب ، زمامدار آن جا از سوى على بن ابى طالب عليه السلام بود . بُسر ، دو پسر عبيد اللّه بن عبّاس (عبد الرحمان و قُثَم) و عمرو بن اُمّ اَراكه ثقفى را كشت . نيز در منطقه جوف، (1) بيش از دويست نفر از همْدانيانى را كه در جنگ صِفّينْ همراه على عليه السلام بودند ، به قتل رساند و فرزندان بسيارى را سر به نيست كرد .

الفتوح_ درباره غارتگرى هاىِ بُسْر بن ارطات _: او حركت كرد و از چاه ميمون (2) گذشت . مردم از ترس جانشان از پيش روى او گريختند . بُسر به دو پسر نوجوان ، كه از نظر هيكل و زيبايى ، از جمله بهترين پسران بودند و داشتند مى گريختند . نگاه كرد و گفت : آن دو را نزد من بياوريد . آن دو را نزد او آوردند تا پيش روى وى قرار گرفتند . بُسْر به آن دو گفت : شما دو نفر كيستيد؟ يكى از آنان گفت : من قُثَم هستم و اين ، برادرم است . ما ، دو پسر عبيد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلبيم . بُسر گفت : اللّه اكبر! شما دو نفر از كسانى هستيد كه من با ريختن خونتان به خداى متعال ، نزديك مى شوم . آن گاه ، دستور داد كه آن دو را سر ببرند و به طرز فجيعى سرشان را بريدند . بُسر ، سپس به سوى نجران (3) رفت . و در آن روزگار ، مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله _ به نام عبد المدان _ كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را عبد اللّه ناميد و از شيعيان على عليه السلام بود _ در آن جا بود . بُسر بن ابى ارطات ، او و پسرش مالك را كشت ... . بُسر ، آن گاه به سوى مناطق همْدان رفت كه قومى از اَرحَب در آن جا بودند و از شيعيان على بن ابى طالب عليه السلام به شمار مى رفتند . او همه آنان را كشت. آن گاه بُسر به جَيشان (4) رفت كه در آن روزگار، جماعتى از پيروان على عليه السلام در آن جا بودند . او همه آنان را كشت. سپس آهنگ صنعاء (5) كرد . در آن روزگار ، عبيد اللّه بن عبّاس از جانب على بن ابى طالب عليه السلام بر آن جا حكومت داشت . هنگامى كه خبر ورود بُسر به وى رسيد ، مردى را كه عمرو بن اَراكه نام داشت ، فرا خواند و او را جانشين خويش بر صنعاء نمود و خود از آن جا فرار كرد . آن دشمن خدا (بُسَر) آمد و به صَنعاء وارد شد . عمرو بن اراكه را گرفت و به حالت اسيرى گردن زد . سپس در صنعاء به دنبال پيروان على عليه السلام گشت و همه آنان را كشت و حتّى يك نفر از آنان را باقى نگذاشت . [ بُسر] از صنعاء به قصد حَضرَموت ، (6) خارج شد . او پس از ورود به حضرموت ، از همه كسانى كه طرفداران على عليه السلام را مى شناختند ، پرس و جو كرد و هر كس را كه مولايش على عليه السلام بود ، به قتل رساند و بدين شكل جمع زيادى را كشت . آن گاه به سوى مردى از اشراف آنها به نام عبد اللّه بن ثوابه رفت كه در دژى پنهان شده بود . بُسر ، پيوسته خدعه كرد و سوگند خورد،تا اين كه او از دژ خويش بيرون آمد . سپس دستور داد كه وى را به قتل برسانند . ابن ثوابه به وى گفت : اى مرد! من نمى دانم چه گناهى مرتكب شده ام كه مستحقّ مرگ گشته ام ؛ مرا به چه جُرمى مى كشى؟ بُسر ، پاسخ داد : به جرم سرپيچى از بيعت با معاويه و ترجيح دادن على بن ابى طالب بر وى . آن گاه ابن ثوابه گفت : پس بگذار دو ركعت نماز بگزارم تا كارم را با اين دو ركعت به پايان برسانم . بُسر گفت : نماز بگزار و آنچه دوست دارى ، انجام بده ، كه در هر صورت ، من تو را خواهم كشت . عبد اللّه بن ثوابه ، دو ركعتْ نماز گزارد و آن را زود تمام كرد و [ سپس] با شمشير ، قطعه قطعه شد .

.


1- .جَوْف يا جَوْف المحوّرة ، جايى است در سرزمين هَمْدان . (معجم البلدان : 2 / 188)
2- .چاه (بئر) ميمون ، چاهى است در منطقه مكّه ، منسوب به ميمون بن عامر (معجم البلدان : ج 1 ص 302) .
3- .نجران ، سومين شهر بزرگ يمن (پس از صنعاء و عدن) است و از قبايل يمنى تشكيل شده است . در آن جا ، نخل هاى خرما وجود دارد . فاصله آن از صنعاء ، ده منزل است . پس از فتح ، ساكنانش اسلام را پذيرفتند و درخواست مباهله كردند ؛ ولى بعد از مدّتى از اسلام دست كشيدند و جزيه پرداختند (تقويم البلدان : ص 92) .
4- .جَيشان ، آبادى اى در يمن است كه چون جيشان بن غيدان در آن منزل گزيد ، به اين اسم ، نامبردار شد (معجم البلدان : ج 2 ص 200) .
5- .صنعاء (پايتخت يمن) ، در جنوب حجاز و شمال شهر عدن قرار دارد و در آن زمان ، از مهم ترين شهرهاى يمن و حجاز بود .
6- .حَضَرموت ، ناحيه اى وسيع در شرق عدن و در نزديكى درياست . سرزمين شنىِ پيوسته به آن با نام «احقاف» شناخته مى شود و در آن ، مقبره هود پيامبر عليه السلام و در نزديكى آن ، چاه بَرَهوت قرار دارد . از جمله آبادى هاى يمن شرقى و بزرگ ترين آنهاست و نامش در تورات ، «حاضرميت» است (معجم البلدان : ج 2 ص 270) .

ص: 386

. .

ص: 387

. .

ص: 388

اُسد الغابة_ في بُسرِ بنِ أرطاةَ _: دَخَلَ المَدينَةَ ، فَهَرَبَ مِنهُ كَثيرٌ مِن أهلِها ، مِنهُم : جابِرُ بنُ عبدِ اللّهِ ، وأبو أيّوبَ الأَنصارِيُّ ، وغَيرُهُما ، وقَتَلَ فيها كَثيرا . وأغارَ عَلى هَمدانَ بِاليَمَنِ ، وسَبى نِساءَهُم ، فَكُنَّ أوَّلَ مُسلِماتٍ سُبينَ فِي الإِسلامِ ، وهَدَمَ بِالمَدينَةِ دورا . (1)

اُسد الغابة عن أبي عمر_ في بسر بن أرطاة _: كانَ يَحيَى بنُ مُعينٍ يَقولُ : لا تَصُحُّ لَهُ صُحبَةٌ . وكانَ يَقولُ : هُوَ رَجُلُ سَوءٍ ؛ وذلِكَ لِما رَكِبَهُ فِي الإِسلامِ مِنَ الاُمورِ العِظامِ ، مِنها ما نَقَلَهُ أهلُ الأَخبارِ وأهلُ الحَديثِ أيضا مِن ذَبحِهِ عَبدَ الرَّحمنِ وقُثَمَ _ ابنَي عبُيدِ اللّهِ بنِ العبّاس بنِ عَبدِ المُطَّلبِ _ وهُما صَغيرانِ بَينَ يَدَي اُمِّهِما . وكانَ مُعاوِيَةُ سَيَّرَهُ إلَى الحِجازِ وَاليَمَنِ لِيَقتُلَ شِيعَةَ عَلِيٍّ ، ويَأخُذَ البَيعَةَ لَهُ ، فَسارَ إلَى المَدينَةِ فَفَعَلَ بِها أفعالاً شَنيعَةً . (2)

الغارات :قَد كانَ عَلِيٌّ عليه السلام دَعا قَبلَ مَوتِهِ عَلى بُسرِ بنِ أبي أرطاةَ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ فيما بَلَغَنا ، فَقالَ : اللّهُمَّ إنَّ بُسرا باعَ دينَهُ بِدُنياهُ ، وَانتَهَكَ مَحارِمَكَ ، وكانَت طاعَةُ مَخلوقٍ فاجِرٍ آثَرَ عِندَهُ ممّا عِندَكَ ، اللّهُمَّ فَلا تُمِتهُ حَتّى تَسلُبَهُ عَقلَهُ . فَما لَبِثَ بَعدَ وَفاةِ عَلِيٍّ عليه السلام إلّا يَسيرا حَتّى وَسوَسَ ، وذَهَبَ عَقلُهُ . (3)

.


1- .اُسد الغابة : ج 1 ص 375 الرقم 406 ، الاستيعاب : ج 1 ص 243 الرقم 175 نحوه .
2- .اُسد الغابة : ج 1 ص 374 الرقم 406 ، الاستيعاب : ج 1 ص 242 الرقم 175 نحوه وراجع التاريخ لابن معين : ج 2 ص 58 .
3- .الغارات : ج 2 ص 640 ؛ شرح نهج البلاغة : ج2 ص 18 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 321 والخرائج والجرائح : ج 1 ص 201 ح 42 .

ص: 389

اُسد الغابة_ درباره بُسر بن ارطات _: او وارد مدينه شد . بسيارى از اهالى آن جا از دست او گريختند ، از جمله : جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو ايّوب انصارى و جز اين دو . او تعداد بسيارى از اهل مدينه را به قتل رساند . در يمن بر قبيله همْدان ، يورش برد و زنانشان را اسير كرد . آنان ، نخستين زنان مسلمانى بودند كه در دوران اسلام ، اسير گشتند . او در مدينه ، خانه هايى را ويران كرد .

اُسد الغابة_ به نقل از ابو عمر ، درباره بُسر بن اَرطات _: يحيى بن معين مى گفت : وى از اصحاب به شمار نمى آيد و به خاطر كارهاى ننگينى كه در دوران اسلامْ مرتكب شد، انسان بدى است. از جمله كارهاى زشت وى ، كشتن عبد الرحمان و قُثَم (دو پسر عبيد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب) است كه اهل حديث و مورّخان ، آن را نقل كرده و آورده اند كه : آن دو ، خُردسال و پيش مادرشان بودند . معاويه ، بُسر را به سوى حجاز و يمن فرستاده بود تا پيروان على عليه السلام را بكشد و براى وى بيعت بگيرد. او به مدينه رفت و در آن جا كارهايى ناشايست و زشت انجام داد .

الغارات :طبق آنچه به ما رسيده ، على عليه السلام پيش از رحلتش ، بُسر بن ابى ارطات _ كه نفرين خدا بر او باد _ را نفرين كرد و گفت : «خداوندا! به درستى كه بُسر ، دينش را به دنيايش فروخت، حرمت هاى تو را پايمال كرد و پيروى بنده اى تبهكار را بر آنچه نزد توست ، ترجيح داد . بار الها! تا عقلش را نگيرى ، او را نميران!» . پس از رحلت على عليه السلام ، طولى نكشيد كه بُسر ، گرفتار وسواس شد و عقلش زايل گشت .

.

ص: 390

الكامل في التاريخ :لَمّا سَمِعَ أميرُ المُؤمِنينَ بِقَتلِهِما [ابنَي عُبَيدِ اللّهِ بنِ عبّاسٍ ]جَزِعَ جَزَعا شَديدا ، ودَعا عَلى بُسرٍ ، فَقالَ : اللّهُمَّ اسلُبهُ دينَهُ وعَقلَهُ . فَأَصابَهُ ذلِكَ ، وفَقَدَ عَقلَهُ ، فَكانَ يَهذي بِالسَّيفِ ، ويَطلُبُهُ فَيُؤتى بِسَيفٍ مِن خَشَبٍ ، ويُجعَلُ بَينَ يَدَيهِ زِقٌّ (1) مَنفوخٌ ، فَلا يَزالُ يَضرِبُهُ . ولَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى ماتَ . (2)

تاريخ دمشق عن أبي سعيد بن يونس_ في بُسرِ بنِ أرطاةَ _: كانَ مِن شيعَةِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ ، وشَهِدَ مَعَ مُعاوِيَةَ صِفّينَ ، وكانَ مُعاوِيَةُ وجَّهُهُ إلَى اليَمَنِ وَالحِجازِ في أوَّلِ سَنَةِ أربَعينَ ، وأمَرَهُ أن يَتَقَرّى (3) مَن كانَ في طاعَةِ عَلِيٍّ فَيوقِعَ بِهِم . فَفَعَلَ بِمَكَّةَ وَالمَدينَةِ وَاليَمَنِ أفعالاً قَبيحَةً . وقَد وَلِيَ البُحرَ (4) لِمُعاوِيَةَ ، وكانَ قَد وَسوَسَ في آخِرِ أيّامِهِ ، فَكانَ إذا لَقِيَ إنسانا قالَ : أينَ شَيخي ؟ أينَ عُثمانُ ؟ ويُسِلُّ سَيفَهُ . فَلَمّا رَأَوا ذلِكَ جَعَلوا لَهُ في جَفِنةِ (5) سَيفا مِن خَشَبٍ ، قالَ : فَكانَ إذا ضَرَبَ لَم يَضُرَّ . (6)

راجع : ج 6 ص 78 (قتال الإمام بنفسه) . ج 7 ص 162 (غارة بُسر بن أرطاة) .

.


1- .الزِّق : السِّقاء ينقل فيه الماء ، أو جلد يُجَزّ شَعره ولا ينتف نتف الأديم (تاج العروس : ج 13 ص 196 «زقق») .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 432 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 216 والمناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 280 .
3- .قرا الأرضَ واقتراها وتقرّاها واستقراها : تتبّعها أرضاً أرضاً (لسان العرب : ج 15 ص 175 «قرا») .
4- .بُحْر _ أو بُحُر _ : بلد باليمن (معجم البلدان : ج 1 ص341) .
5- .الجَفْن : غِمْد السيف (لسان العرب : ج 13 ص 89 «جفن») .
6- .تاريخ دمشق : ج 10 ص 145 ح 872 .

ص: 391

الكامل فى التاريخ :وقتى امير مؤمنان از قتل آن دو (دو كودك عبيد اللّه بن عبّاس) باخبر شد ، به شدّتْ بى تاب شد و بُسر را نفرين نمود و گفت : «خداوندا! دين و عقلش را بستان!» . اين نفرين على عليه السلام مؤثر افتاد و بُسر ، عقلش را از دست داد . او همواره شمشير مى چرخاند . وقتى شمشيرش را مى خواست ، شمشيرى از چوب برايش مى آوردند و مَشك باد شده اى را در برابرش مى نهادند و او پيوسته بر آن مى زد و همواره بر اين حال بود تا مُرد .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو سعيد بن يونس ، درباره بُسر بن ارطات _: او از پيروان معاوية بن ابى سفيان بود و همراه وى در صِفّينْ حاضر شد . در آغاز سال چهلم هجرى ، معاويه بُسر را به سوى يمن و حجازْ گسيل داشت و به وى فرمان داد كه به جستجوى پيروان على عليه السلام برود و به آنان يورش بَرد . بُسر در مكّه ، مدينه و يمن ، كارهاى ناشايستى انجام داد . او از سوى معاويه حاكم بُحر (1) شد . وى در سال هاى آخر عمرش ، گرفتار اختلال حواس شده بود و هر گاه با فردى برخورد مى كرد ، مى گفت : «شيخ من كجاست؟ عثمان كجاست؟» و [ سپس] شمشيرش را بر مى كشيد . وقتى چنين ديدند ، شمشيرى از چوب در غلافش نهادند كه وقتى مى زد ، به كسى آسيب نمى رسيد .

ر . ك : ج 6 ص 79 (نبردِ شخص امام) . ج 7 ص 163 (غارت بُسر بن ارطات) .

.


1- .بُحْر ، ناحيه اى است در يمن (معجم البلدان : ج 1 ص 341) .

ص: 392

5 / 3حُبيبُ بنُ مَسلَمَةَأحد المعدودين من صحابة النبيّ صلى الله عليه و آله (1) ، وأحد أعداء الإمام عليّ عليه السلام ، ومن اُمراء الجيش الملازمين لمعاوية في صفّين (2) . تولّى قيادة بعض جيشه في حَربَي ذي الحجّة وصفر (3) ، وكان _ أيضاً _ رسوله إلَى الإمام عليه السلام (4) . حقّره الإمام عليه السلام (5) ، ولعنه في قنوت صلاته (6) . هلك سنة (42 ه ) . (7)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ مُعاوِيَةَ ، وعَمرَو بنَ العاصِ ، وَابنَ أبي مُعَيطٍ ، وحَبيبَ بنَ مَسلَمةَ ، وابنَ أبي سَرحٍ ، وَالضَّحّاكَ بنَ قَيسٍ ، لَيسوا بِأَصحابِ دينٍ ولا قُرآنٍ ، أنَا أعرَفُ بِهِم مِنكُم ؛ قَد صَحِبتُهُم أطفالاً ، وصَحِبُتُهم رِجالاً ، فَكانوا شَرَّ أطفالٍ ، وشَرَّ رِجالٍ . (8)

تاريخ الطبري عن عبد الرحمن بن عبيد أبي الكنود :إنَّ مُعاوِيَةَ بَعَثَ إلى عَلِيٍّ حَبيبَ بنَ مَسلَمَةَ الفِهرِيِّ وشَرحَبيلَ بنَ السِّمطِ ومَعَنَ بنَ يَزيدَ بنِ الأخنَسِ ، فَدَخَلوا عَلَيهِ وأنَا عِندَهُ . فَحَمدِ اللّهَ _ حَبيبٌ _ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ عُثمانَ بنَ عَفّانَ كانَ خَليفَةً مَهدِيّا ، يعمَلُ بِكتابِ اللّهِ عَزَّوجَلَّ ، ويُنيبُ إلى أمرِ اللّه تَعالى ، فَاستَثقَلتُم حَياتَهُ ، وَاستَبطَأتُم وَفاتَهُ ، فَعَدَوتُم عَلَيهِ فَقَتَلتُموهُ ، فَادفَع إلَينا قَتَلَةَ عُثمانَ _ إن زَعَمت أنَّكَ لَم تَقتُلهُ _ نَقتُلهُم بِهِ ، ثُمَّ اعتَزِل أمرَ النّاسِ ، فَيكونَ أمرُهُم شورى بَينَهُم ، يُوِّلِّي النّاسُ أمرَهُم مَن أجمَعَ عَلَيه رَأيُهُم . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : وما أنتَ _ لا اُمَّ لَكَ _ وَالعَزلُ ، وهذَا الأَمرُ ! اُسكُت ؛ فَإِنَّكَ لَستَ هُناكَ ، ولا بِأَهلٍ لَهُ ! فَقامَ وقالَ لَهُ : وَاللّهِ لتَرَيَنّيِ بِحَيثُ تَكرَهُ ! فَقالَ عَلِيٌّ : وما أنتَ ولَو أجلَبتَ بِخَيلكَ ورَجلِكَ ! لا أبقَى اللّهُ عَلَيكَ إن أبقَيتَ عَلَيَّ ، أحُقرَةً وسوءا ! اِذهَب فَصَوِّب وصَعِّد ما بَدا لَكَ . (9)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 409 ، الاستيعاب : ج 1 ص 381 الرقم 488 .
2- .وقعة صفّين : ص 196 و ص 206 وص 213 وص 246 ؛ تاريخ دمشق : ج 12 ص 63 و ص 74 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 و ج 5 ص 11 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 682 الرقم 1068 ، الاستيعاب : ج 1 ص 381 الرقم 488 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 و ص 263 .
3- .وقعة صفّين : ص 195 و ص 213 و 214 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 و ج 5 ص 11 و 12 .
4- .وقعة صفّين : ص 200 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 7 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 259 .
5- .وقعة صفّين : ص 200 و ص 489 .
6- .وقعة صفّين : ص 552 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 .
7- .المستدرك على الصحيحين: ج3ص390 ح5476، تاريخ دمشق: ج12 ص 67 و 68 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 682 الرقم 1068 .
8- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 48 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 273 كلاهما عن جندب الأزدي ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 386 .
9- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 7 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 368 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 259 ، الفتوح : ج 3 ص 22 نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 200 وراجع الأخبار الطوال : ص 170 .

ص: 393

5 / 3 حبيب بن مَسلَمه

5 / 3حبيب بن مَسلَمهاو از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و از دشمنان امام على عليه السلام و نيز از فرماندهان سپاه معاويه در صِفّين بود كه در دو درگيرىِ ذى حجّه و صفر ، فرماندهى برخى از سپاهيان را بر عهده داشت و نيز فرستاده معاويه به سوى امام على عليه السلام بود . امام عليه السلام او را كوچك شمرد و در قنوت نمازش او را نفرين كرد . حبيب ، [ سرانجام] در سال 42 هجرى مُرد .

امام على عليه السلام :معاويه ، عمرو بن عاص ، ابن ابى مُعَيط ، حبيب بن مَسلَمه ، ابن ابى سَرْح و ضحّاك بن قيس ، اهل دين و قرآن نيستند . من ، آنان را بهتر از شما مى شناسم ؛ [ زيرا] با آنان ، هم زمانى كه كودك بودند ، و هم زمانى كه مَرد شدند ، مصاحبت داشته ام . آنان بدترينْ كودكان بودند و بدترين مردان .

تاريخ الطبرى_ به نقل از عبد الرحمان بن عُبَيد (ابو كنود) _: معاويه ، حبيب بن مَسلَمه فِهْرى و شُرَحبيل بن سِمْط و مَعَن بن يزيد بن اخنس را به سوى على عليه السلام فرستاد . من نزد على عليه السلام بودم كه آنان وارد شدند . حبيب ، خداوند را حمد و ثنا كرد و گفت : امّا بعد ؛ به درستى كه عثمان بن عفّان ، خليفه اى ره يافته بود كه به كتاب خداوند عز و جل عمل مى كرد و فرمان هاى الهى را پاس مى داشت . زندگانى او بر شما گران آمد و مرگش را ديررس يافتيد . پس بر او شوريديد و وى را به قتل رسانديد . اگر مى پندارى كه تو قاتل وى نيستى ، قاتلانش را به ما بسپار تا آنان را به قصاص او بكشيم . سپس از زمامدارىِ مردم ، كناره گيرى كن تا اين كار در ميان ايشان به شورا نهاده شود و مردم ، امورشان را به كسى واگذار كنند كه بر او اتّفاق دارند . على بن ابى طالب عليه السلام به وى فرمود : «اى بى مادر! تو را چه رسد كه عزل و نصب كنى؟ ساكت باش! تو در اين حد نيستى و شايستگى انجام دادن اين كار را ندارى» . حبيب برخاست وبه على عليه السلام گفت: به خدا مرا به گونه اى كه خوش ندارى خواهى ديد! على عليه السلام فرمود : «تو اگر همه سواره نظام و پياده نظامت را گرد آورى ، چه هستى؟! خدا برايت نياورد كه به دست من بيفتى ؛ چرا كه خوارى و بدى خواهى ديد . برو و هر چه مى خواهى ، انجام بده» .

.

ص: 394

5 / 4الحَجّاجُ بنُ يوسُفَشرح نهج البلاغة :كانَ الحَجّاجُ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ يَلعَنُ عَلِيّا عليه السلام ، ويأمُرُ بِلَعنِهِ . وقالَ لَهُ مُتعرِّضٌ بِهِ يَوما وهُوَ راكِبٌ : أيُّهَا الأَميرُ ، إنَّ أهلي عَقّوني فَسَمَّوني عَلِيّا ، فَغَيِّرِ اسمي ، وصِلني بِما أتَبَلَّغُ بِهِ ؛ فَإِنّي فَقيرٌ ! فَقالَ : لِلُطفِ ما تَوَصَّلتَ بِهِ قَد سَمَّيتُكَ كَذا ، ووَلَّيتُكَ العَمَلَ الفُلانِيَّ ، فَاشخَص إلَيهِ . (1)

شرح نهج البلاغة عن الشعبي :كُنّا جَماعَةً ، ما مِنّا إلّا مَن نالَ مِن عَلِيٍّ عليه السلام ؛ مُقارَبَةً لِلحَجّاجِ ، غَيرَ الحَسنِ بنِ أبِي الحَسَنِ . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 58 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 231 .

ص: 395

5 / 4 حَجّاج بن يوسف

5 / 4حَجّاج بن يوسفشرح نهج البلاغة :حَجّاج _ كه لعنت خدا بر او باد _ على عليه السلام را لعن مى كرد و به لعن او فرمان مى داد . يك روز ، فردى به وى _ كه سوار بر اسب بود _ شكايت كرد و گفت : اى امير! خانواده ام بر من ستم كرده و نام مرا على نهاده اند . نام مرا تغيير بده و به من ، آن مقدار ببخش كه با آن قناعت كنم ، كه من فقير هستم . حَجّاج به وى گفت : به پاس ظرافت آنچه دستاويز خود ساختى ، نامت را فلان گذاشتم و كار فلانى را به تو سپردم . آن گاه ، وى را براى آن كار فرستاد .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از شَعبى _: گروهى بوديم كه براى خوشايند حَجّاج ، همگى ، على را دشنام مى داديم ، مگر حسن بن ابى الحسن .

.

ص: 396

شرح نهج البلاغة عن عبد الرحمن بن السائب :قالَ الحَجّاجُ يَوما لِعَبدِ اللّهِ بنِ هانِئٍ _ وهُوَ رَجُلٌ مِن بني أودٍ ؛ حَيٍّ مِن قَحطانَ ، وكانَ شَريفا في قَومِهِ ، قَد شَهِدَ مَعَ الحَجّاجِ مَشاهِدَهُ كُلَّها ، وكانَ مِن أنصارِهِ وشيعَتِهِ _ : وَاللّهِ ما كافَأتُكَ بعَدُ ! ثُمَّ أرسَلَ إلى أسماءَ بنِ خارِجَةَ _ سَيِّدِ بَني فَزارَةَ _ : أن زَوِّج عَبدَ اللّهِ بنَ هانِئٍ بِابنَتِكَ . فَقالَ : لا وَاللّهِ ، ولا كَرامَةَ ، فَدَعا بِالسِّياطِ ، فَلَمّا رَأَى الشَّرَّ قالَ : نَعَم اُزَوِّجُهُ . ثُمَّ بَعَثَ إلى سَعيدِ بنِ قَيسِ الهَمدانِيِّ _ رَئيسِ اليَمانِيَّةِ _ : زَوِّجِ ابنَتَكَ مِن عَبدِ اللّهِ بنِ أودٍ . فَقالَ : ومَن أودٌ ! ! لا وَاللّهِ ، لا اُزَوِّجُهُ ولا كَرامَةَ . فَقالَ : عَلَيَّ بِالسَّيفِ . فَقالَ : دَعني حَتّى اُشاوِرَ أهلي ! فَشاوَرَهُم ، فَقالوا : زَوِّجهُ ، ولا تُعَرِّض نَفسَكَ لِهذَا الفَاسِقِ . فَزَوَّجَهُ . فَقالَ الحَجّاجُ لِعَبدِ اللّهِ : قَد زَوَّجتُكَ بِنتَ سَيّدِ فَزارَةَ ، وبِنتَ سَيِّدِ هَمدانَ وعَظيمِ كَهلانَ ، وما أودٌ هُناكَ . فَقالَ : لا تَقُل _ أصلَحَ اللّهُ الأَميرَ _ ذاكَ ؛ فَإِنَّ لنا مَناقِبَ لَيسَت لِأَحَدٍ مِنَ العَرَبِ . قالَ : وما هِيَ ؟ قالَ : ما سُبَّ أميرُ المُؤمِنينَ عَبدُ المَلِكِ في نادٍ لَنا قَطُّ . قالَ : مَنقَبَةٌ وَاللّهِ ! قالَ : وشَهِدَ مِنّا صِفّينَ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ مُعاوِيَةَ سَبعونَ رَجُلاً ، ما شَهِدَ مِنّا مَعَ أبي تُرابٍ إلّا رَجُلٌ واحِدٌ ، وكانَ وَاللّهِ ما عَلِمتُهُ امَرأَ سَوءٍ . قال : مَنقَبَةٌ وَاللّهِ ! قالَ : ومِنّا نِسوَةٌ نَذَرنَ إن قُتِلَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ أن تَنحَرَ كُلُّ واحِدَةٍ عَشرَ قلائِصَ (1) ، فَفَعَلنَ . قالَ : مَنقَبَةٌ وَاللّهِ ! قالَ : وما مِنّا رَجُلٌ عُرِضَ عَلَيهِ شَتمُ أبي تُرابٍ ولَعنُهُ إلّا فَعَلَ ، وزادَ ابنَيهِ حَسَنا وحُسَينا واُمَّهُما فاطِمَةَ . قالَ : مَنقَبَةٌ وَاللّهِ ! قالَ : وما أحَدٌ مِنَ العَرَبِ لَهُ مِنَ الصَّباحَةِ وَالمَلاحَةِ ما لَنا . فَضَحِكَ الحَجّاجُ ، وقالَ : أمّا هذِهِ يا أبا هانِئٍ فَدَعها . وكانَ عَبدُ اللّهِ دَميماً ، شَديدَ الاُدمَةِ (2) ، مَجدورا (3) ، في رَأسِهِ عُجَرٌ (4) ، مائِلَ الشِّدقِ (5) ، أحوَلَ ، قَبيحَ الوَجهِ ، شَديدَ الحَوَلِ . (6)

.


1- .القَلائِص : جمع قَلُوص ؛ وهي الناقة الشابّة (النهاية : ج 4 ص 100 «قلص») .
2- .رجُلٌ دَميم : قبيح . والاُدمة : السُّمرة (لسان العرب : ج 12 ص 208 و ص 11 «دمم») .
3- .المجدور : القليل اللحم ، ومَن به آثار ضرب أو سياط (تاج العروس : ج 6 ص 175 «جدر») .
4- .العُجَر : جمع عُجْرة ؛ وهي الشيء يجتمع في الجسد كالسِّلعة والعُقدة (النهاية : ج 3 ص 185 «عجر») .
5- .الشِّدْق : جانب الفم (لسان العرب : ج 10 ص 172 «شدق») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 61 .

ص: 397

شرح نهج البلاغة_ به نقل از عبد الرحمان بن سائب _: روزى ، حَجّاج به عبد اللّه بن هانى _ كه مردى از قبيله بنى اَوْد (بطنى از قحطان يا همان عرب يمن) و در ميان مردمش محترم بود و در همه جنگ ها همراه حَجّاج بود و از ياران و پيروان وى به شمار مى رفت _ گفت : به خدا سوگند كه پس از اين ، دلاورى مانند تو وجود نخواهد داشت . حَجّاج ، آن گاه در پى اسماء بن خارجه (رئيس قبيله بنى فَزاره) فرستاد [ و به وى گفت] كه : دخترت را به همسرى عبد اللّه بن هانى در آور . اسماء ، امتناع كرد و گفت : به خدا سوگند ، اين كار را نمى كنم . اين ، بزرگوارى نيست . ولى هنگامى كه حَجّاجْ تازيانه خواست ، گفت : چشم ؛ دخترم را به همسرى او در مى آورم . حَجّاج ، سپس به دنبال سعيد بن قيس همْدانى (رئيس قبيله يمنىِ هَمْدان و بزرگ بنى كَهلان) فرستاد [ و به وى گفت] كه : دخترت را به همسرى عبد اللّه بن هانى اَوْدى در آور . سعيد گفت : اود ، كيست؟ به خدا سوگند ، دخترم را به همسرى وى در نمى آورم . اين ، كار درستى نيست . حَجّاج گفت : «شمشير را بياوريد» كه سعيد گفت : پس اجازه بده تا با خانواده ام مشورت كنم . سعيد با خانواده اش مشورت كرد . آنان گفتند : دختر را به عقد وى در آور و جان خودت را در معرض [شرّ ]اين تبهكار نيفكن . پس سعيد ، دخترش را به همسرى عبد اللّه در آورد . حَجّاج به عبد اللّه گفت : دختران رؤساى قبايل فزاره و همْدان را به همسرى ات در آوردم ، با اين كه قوم اَوْد ، در اين حدها نيست . عبد اللّه گفت : خداوند ، امير را به سلامت دارد! چنين نگو ؛ چرا كه براى ما فضيلت هايى است كه براى هيچ يك از عرب ها نيست . حَجّاج گفت : آنها چيستند؟ . عبد اللّه پاسخ داد : هرگز امير مؤمنان ، عبد الملك ، در مجالس ما دشنام داده نشده است . حَجّاج گفت : به خدا سوگند ، اين ، فضيلت است . عبد اللّه گفت : در جنگ صِفّين ، هفتاد نفر از مردان ما همراه امير مؤمنان ، معاويه ، حضور داشتند و تنها يك مرد از ما همراه ابو تراب بود ؛ و تا آن جا كه مى دانم ، به خدا سوگند كه او مرد بدى بود . حَجّاج گفت : به خدا سوگند ، اين ، فضيلت است . عبد اللّه افزود : و زنان ما ، نذر كردند كه اگر حسين بن على كشته شود ، هر يك ده شتر جوان ، قربانى كنند و چنين كردند . حَجّاج گفت : به خدا سوگند ، اين ، فضيلت است . عبد اللّه گفت : و در ميان مردان ما كسى نيست كه دشنام و نفرين به على را بر او عرضه كرده باشند و او انجام نداده باشد و [ دشنام و نفرين به] دو پسرش (حسن و حسين) و مادر آن دو (فاطمه) را نيز بر آن نيفزوده باشد . حَجّاج گفت : به خدا سوگند ، اين ، فضيلت است . عبد اللّه گفت : و هيچ طايفه اى از عرب ها به زيبارويى و بانمكى ما نيست . حَجّاج خنديد و گفت: اى ابو هانى! اين را ديگر رها كن. عبد اللّه ، مردى بسيار بدقيافه ، لاغر اندام ، كج دهن ، دو بين و زشت رو بود كه غدّه اى در سرش داشت .

.

ص: 398

راجع : ص 462 (بنو أوْد) .

5 / 5ذُو الكِلاعِ بنُ ناكورأسلم في عهد النبيّ صلى الله عليه و آله (1) . وكان من رؤساء حِمْيَر ، نافذ الأمر فيهم (2) . أميرا على قبيلته . وكان أحد القادة على ميمنة معاوية في صفّين (3) ، ومن المحرّضين علَى القتال (4) ، ومن كبار أعوانه (5) . ولمّا بلغه حضور عمّار بن ياسر في جيش الإمام عليه السلام تردّد ، وارتاب في قتال الإمام ، بَيْد أنّه ظلّ على عدائه له . قُتل على يد مالك الأشتر قبل استشهاد عمّار ، وسُرّ معاوية بقتله ، وقال : لو كان حيّا لَساقَ قبيلته نحو عليّ . (6)

.


1- .اُسد الغابة : ج 2 ص 220 الرقم 1552 ، تاريخ دمشق : ج 17 ص 385 .
2- .الاستيعاب : ج 2 ص 53 الرقم 721 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 220 الرقم 1552 .
3- .وقعة صفّين : ص 206 و ص 213 وص 226 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 389 ، الأخبار الطوال : ص 172 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 366 و ص 371 ، تاريخ دمشق : ج 17 ص 393 ح 2110 .
4- .تاريخ دمشق : ج 17 ص 391 ؛ وقعة صفّين : ص 239 .
5- .وقعة صفّين : ص 239 .
6- .اُسد الغابة : ج 2 ص 220 الرقم 1552 .

ص: 399

5 / 5 ذو كلاع بن ناكور

ر . ك : ص 463 (بنى اود) .

5 / 5ذو كلاع بن ناكوراو در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد . وى از سران قوم حِمْيَر بود كه در ميان ايشان بسيار نفوذ داشت و رئيس قبيله اش بود . او يكى از فرماندهان سمت راست سپاه معاويه در صِفّين بود و از جمله افرادى بود كه به كارزارْ تشويق مى كرد . وى از جمله حاميانِ بزرگ معاويه بود . هنگامى كه خبر حضور عمّار بن ياسر در سپاه امام عليه السلام به او رسيد ، به ترديد افتاد و در جنگ با امام عليه السلام دودل شد ؛ امّا همچنان بر دشمنى اش با امام عليه السلام باقى ماند . ذو كلاع ، پيش از شهادت عمّار ، به دست مالك اَشتر كشته شد . معاويه از كشته شدن وى مسرور شد و گفت : اگر او زنده مى مانْد ، قبيله اش را به سوى على مى كشاند .

.

ص: 400

راجع : ج 6 ص 56 (استشهاد عمّار بن ياسر) .

5 / 6زيادُ بنُ أبيهِالأغاني عن زياد بن أبيه_ لِحُجرِ بنِ عَدِيٍّ _: ما كُنتَ تَعرِفُني بِهِ مِن حُبِّ عَلِيٍّ ووُدِّهِ فَإِنَّ اللّهَ قَد سَلَخَهُ مِن صَدري ، فَصَيَّرَهُ بُغضا وعَداوَةً . وما كُنتَ تَعرِفُني بِهِ مِن بُغضِ مُعاوِيَةَ وعَداوَتِهِ فَإِنَّ اللّهَ قَد سَلَخَهُ مِن صَدري ، وحَوَّلَهُ حُبّا ومَوَدَّةً . (1)

سير أعلام النبلاء_ في زِيادِ ابنِ أبيهِ _: إنَّهُ جَمَعَ أهلَ الكوفَةِ لِيَعرِضَهُم عَلَى البَراءَةِ مِن أبِي الحَسَنِ ، فَأَصابَهُ حينَئِذٍ طاعونٌ في سَنَةِ ثَلاثٍ وخَمسينَ . (2)

تاريخ اليعقوبي_ في زِيادِ ابنِ أبيهِ _: رُوِيَ أنَّهُ كانَ أحضَرَ قَوما بَلَغَهُ أنَّهُم شيعَةٌ لِعَلِيٍّ لِيَدعوهُم إلى لَعنِ عَلِيٍّ وَالبَراءَةِ مِنهُ ، أو يَضرِبَ أعناقَهُم ، وكانوا سَبعينَ رَجُلاً . فَصَعِدَ المِنبَرَ ، وجَعَلَ يَتَكَلَّمُ بِالوَعيدِ وَالتَّهديدِ . فَنامَ بَعضُ القَومِ وهُوَ جالِسٌ ، فَقالَ لَهُ بَعضُ أصحابِهِ : تَنامُ وقَد اُحضِرتَ لِتُقتَلَ ! ! فَقالَ : مِن عَمودٍ إلى عَمودٍ فُرقانٌ ، لَقَد رَأَيتُ في نَومَتي هذِهِ عَجَبا ! قالوا : وما رَأَيتَ ؟ قالَ : رَأَيتُ رَجُلاً أسوَدَ دَخَلَ المَسجِدَ ، فَضَرَبَ رَأسُهُ السَّقفَ ، فَقُلتُ : مَن أنتَ يا هذَا ؟ فَقالَ : أنَا النَّقّادُ ، داقُّ الرَّقَبَةِ . قُلتُ : وأينَ تُريدُ ؟ قالَ : أدُقُّ عُنُقَ هذَا الجَبّارِ الَّذي يَتَكَلَّمُ عَلى هذِهِ الأَعوادِ . فَبَينا زِيادٌ يَتَكَلَّمُ عَلَى المِنبَرِ إذ قَبَضَ عَلى إصبَعِهِ ، ثُمَّ صاحَ : يَدي ! وسَقَطَ عَنِ المِنَبرِ مَغشِيّا عَلَيهِ ، فَاُدخِلَ القَصرَ ، وقد طُعِنَ في خِنصَرِهِ اليُمنى ، فَجَعَلَ لا يَتغاذُّ ، فَاُحضِرَ الطَّبيبُ ، فَقالَ لَهُ : اِقطَع يَدي ! قالَ : أيُّهَا الأَميرُ ، أخبِرني عَنِ الوَجَعِ تَجِدُهُ في يَدِكَ ، أو في قَلبِكَ ؟ قالَ : واللّهِ إلّا في قَلبي . قالَ : فَعِش سَوِيّا . فَلَمّا نَزَلَ بِهِ المَوتُ كَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ : إنّي كَتَبتُ إلى أميرِ المُؤمِنينَ وأنَا في آخِرِ يَومٍ مِنَ الدُّنيا وأوَّلِ يَومٍ مِنَ الآخِرَةِ ، وقَدِ استَخلَفتُ عَلى عَمَلي خالِدَ بنَ عَبدِ اللّهِ بنِ خالِد بنِ أسيدٍ . (3)

.


1- .الأغاني : ج 17 ص 139 .
2- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 58 نحوه .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 235 وراجع أنساب الأشراف : ج 5 ص 284 وتاريخ دمشق : ج 19 ص 203 والمحاسن والمساوئ : ص 54 .

ص: 401

5 / 6 زياد بن ابيه

ر . ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .

5 / 6زياد بن ابيهالأغانى_ به نقل از زياد بن ابيه ، خطاب به حُجْر بن عَدى _: آن مهر و دوستى على را كه در من سراغ داشتى ، خداوند از سينه ام خارج ساخته و آن را به كينه و دشمنى تبديل كرده است و آن طور كه مرا به كينه توزى و دشمنى با معاويه مى شناختى [ ، اكنون نيستم] . خداوند ، كينه او را از قلبم خارج ساخته و به مهر و دوستى تبديل كرده است .

سير أعلام النُّبَلاء_ درباره زياد بن ابيه _: او مردم كوفه را گرد آورد تا از آنان بخواهد كه از ابو الحسن ، بيزارى بجويند كه همان هنگام (در سال 53 هجرى) به طاعونْ مبتلا شد .

تاريخ اليعقوبى_ درباره زياد بن ابيه _: روايت شده است كه او جمعيّتى را كه خبر رسيده بود پيروان على عليه السلام هستند ، گرد آورد تا آنان را به لعن على عليه السلام و دورى جستن از وى فرا خوانَد و [ در صورت امتناع ، ]گردن هايشان را بزند . آنان ، هفتاد نفر بودند . وى از منبر بالا رفت و شروع به تهديد و ارعاب كرد . يكى از آنان ، در حالى كه نشسته بود ، خوابش برد . يكى از دوستانش به وى گفت : در حالى كه تو را براى كشتن آورده اند ، خوابيده اى؟! پاسخ داد : از اين ستون به آن ستون ، فرج است . در خوابم چيز شگفتى ديدم . گفتند : چه ديدى ؟ گفت : ديدم مردى سياه ، وارد مسجد شد و سرش به سقف خورد . [ به او ]گفتم : تو كيستى؟ گفت : من تيزدستى گردن زن هستم . گفتم : چه مى خواهى؟ گفت : مى خواهم گردن اين ستمكار را كه روى اين چوب ها سخن مى گويد ، بزنم . زياد ، در حالى كه بر روى منبر سخن مى گفت ، ناگهان انگشتش را گرفت و فرياد زد : دستم! و بيهوش از روى منبر افتاد . او را به داخل قصر بردند . انگشت كوچك دست راستش زخم شده بود و ديگر غذا نمى خورد . پزشكْ حاضر كردند . زياد به وى گفت : دستم را ببُر! پزشك گفت : اى امير! به من بگو درد را در دستت حس مى كنى ، يا در قلبت؟ گفت : به خدا سوگند ، فقط در قلبم . پزشك گفت : آرام باش! هنگامى كه وى در آستانه مرگ قرار گرفت ، براى معاويه نوشت : «براى امير مؤمنان _ در حالى كه در آخرين روزم از دنيا و نخستين روزم از جهان آخرت به سر مى برم _ مى نويسم : من ، خالد بن عبد اللّه بن خالد بن اسيد را جانشين خود نمودم» .

.

ص: 402

راجع : ج 13 ص 202 (زياد بن أبيه) .

5 / 7الضحّاك بن قيسعُدّ من صغار الصحابة . وهو من أعوان معاوية ، وأحد اُمراء جيش دمشق في صفّين (1) . لعنه الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (2) ، وقال فيه وفي أمثاله : ليسوا بأصحاب دِينٍ ولا قرآن (3) . أمره معاوية _ بعد صفّين _ فأغار على شيعة الإمام عليه السلام في مناطق العراق (4) ، فأشخص إليه الإمام عليه السلام حجر بن عَديّ في جماعة ، ففرّ ليلاً (5) . وكان رئيسا لشرطة معاوية (6) . وليَ الكوفة من قِبل معاوية (7) ، ثمّ اُنيطت به حكومة دمشق (8) . انحاز إلى جانب عبد اللّه بن الزبير بعد وفاة معاوية بن يزيد (9) . ودعا إلى نفسه بعد مدّة ، فلم يفلح ، حَتّى قُتل في اصطدامه بجيش مروان سنة (64 ه) . (10)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 280 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 241 الرقم 46 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 ؛ وقعة صفّين : ص 206 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ؛ وقعة صفّين : ص 552 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 49 .
4- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 197 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 135 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 426 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 50 الرقم 2559 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 321 ؛ الغارات : ج 2 ص 422 .
5- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 198 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 135 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 426 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 321 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 ، الغارات : ج 2 ص 426 .
6- .تاريخ دمشق : ج 24 ص 284 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 323 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 50 الرقم 2559 ، الاستيعاب : ج 2 ص 297 الرقم 1258 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 115 و ص 145 .
7- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 300 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 283 و 284 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 242 الرقم 46 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 50 الرقم 2559 ، الاستيعاب : ج 2 ص 297 الرقم 1258 ، الإصابة : ج 3 ص 389 الرقم 4189 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 71 و ص 81 .
8- .تاريخ دمشق : ج 24 ص 289 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 242 الرقم 46 ، الإصابة : ج 3 ص 389 الرقم 4189 ، الاستيعاب : ج 2 ص 297 الرقم 1258 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 40 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 283 و ص 291 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 242 الرقم 46 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 50 الرقم 2559 .
10- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 40 _ 42 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 284 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 245 الرقم 46 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 50 الرقم 2559 .

ص: 403

5 / 7 ضحّاك بن قيس

ر . ك : ج 13 ص 203 (زياد بن ابيه) .

5 / 7ضحّاك بن قيساو از صحابيان كم سال پيامبر صلى الله عليه و آله به شمار آمده است . وى از ياران معاويه و يكى از فرماندهان سپاه دمشق در جنگ صِفّين بود كه امام على عليه السلام او را نفرين كرد و در مورد او و افرادى نظير او فرمود : «آنان ، ياران دين و قرآن نيستند» . پس از جنگ صِفّين ، معاويه به او فرمان داد و وى بر پيروان على عليه السلام در مناطق عراق ، يورش برد . امام عليه السلام نيز حُجْر بن عَدى را با گروهى به سوى او فرستاد و او شبانه فرار كرد . او رئيس شهربانى معاويه بود . از طرف معاويه به زمامدارى كوفه رسيد و سپس حكومت دمشق به وى واگذار شد . او پس از مرگ معاوية بن يزيد ، به سوى عبد اللّه بن زبير كشيده شد و پس از مدّتى براى خلافت خودش تلاش كرد ؛ امّا كارى از پيش نبرد ، تا اين كه در سال 64 هجرى در نبرد با سپاه مروان ، كشته شد .

.

ص: 404

تاريخ دمشق عن الزبير بن بكّار :كانَ الضَّحّاكُ مَعَ مُعاوِيَةَ ، فَوَلّاهُ الكوفَةَ . وهُوَ الَّذي صَلّى عَلى مُعاوِيَةَ ، وقامَ بِخِلافَتِهِ حَتّى قَدِمَ يَزيدُ بنُ مُعاوِيَةَ . وكانَ قَد دَعا لِابنِ الزُّبَيرِ ، وبايَعَ لَهُ ، ثُمَّ دَعا إلى نَفسِهِ ، فَقَتَلَهُ مَروانُ بنُ الحَكَمِ يَومَ مَرجِ راهِطٍ (1) ، وكانَ عَلى شُرَط مُعاوِيَةَ . (2)

الغارات عن الضحّاك بن قيس_ في خُطبَةٍ خَطَبَها عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ حينَ اُخبِرَ أنَّ رِجالاً مِنَ الكوفَةِ يُظهِرونَ شَتمَ عُثمانَ وَالبَراءَةَ مِنهُ _: بَلَغَني أنَّ رِجالاً مِنكُم ضُلّالاً يَشتِمونَ أئِمَّةَ الهُدى ، ويَعيبونَ أسلافَنَا الصّالِحينَ ، أمَا وَالَّذي لَيسَ لَهُ نِدٌّ ولا شَريكٌ لَئِن لَم تَنتَهوا عَمّا بَلَغَني عَنكُم لأَضَعَنَّ فيكُم سَيفَ زِيادٍ ، ثُمَّ لا تَجِدونَني ضَعيفَ السَّورَةِ (3) ، ولا كَليلَ الشَّفرَةِ . أمَا وَاللّهِ ، إنّي لَصاحِبُكُمُ الَّذي أغَرتُ عَلى بِلادِكُم ، فَكُنتُ أوَّلَ مَن غَزاها فِي الإِسلامِ ، فَسِرتُ ما بَينَ الثَّعلَبِيَّةِ (4) وشاطِئِ الفُراتِ ، اُعاقِبُ مَن شِئتُ ، وأعفو عَمَّن شِئتُ ، لَقَد ذَعَرتُ المُخَبَّئآتِ في خُدوِرِهنَّ ، وإن كانَتِ المَرأَةُ لَيَبكِي ابنُها فَلا تُرهِبُهُ ولا تُسكِتُهُ إلّا بِذِكرِ اسمي ! فَاتَّقُوا اللّهَ يا أهلَ العِراقِ ، وَاعلَموا أنّي أنَا الضَّحّاكُ بنُ قَيسٍ . (5)

.


1- .موضع في الغوطة من دمشق في شرقيه بعد مَرْج عذراء (معجم البلدان : ج 3 ص 21) .
2- .تاريخ دمشق : ج 24 ص 283 .
3- .سَورَة السلطان : سَطوته واعتداؤه ، والسَّورَة : الوَثبَة (لسان العرب : ج 4 ص 385 «سور») .
4- .الثَّعْلَبيّة : من منازل طريق مكّة من الكوفة ، بعد الشقوق وقبل الخزيميّة (معجم البلدان : ج 2 ص 78) .
5- .الغارات : ج 2 ص 436 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 120 كلاهما عن محمّد بن مخنف ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 198 عن أبي حصين نحوه وفيه إلى «الإسلام» .

ص: 405

تاريخ دمشق_ به نقل از زبير بن بكّار _: ضحّاك با معاويه بود و معاويه او را زمامدار كوفه كرد . او همان كسى است كه بر معاويه نماز گزارد و حكومتش را پاس داشت تا يزيد بن معاويه [ به دمشق ]رسيد . او مردم را به نفع ابن زبير فرا خواند و با او بيعت نمود . سپس [ مردم را] به خلافت خود خواند . مروان بن حكم ، او را در روز نبرد مَرجِ راهِط كشت . او رئيس شهربانى معاويه بود .

الغارات_ به نقل از ضحّاك بن قيس ، در خطبه اى بر منبر كوفه ، هنگامى كه به او خبر رسيد كه افرادى در كوفه ، آشكارا به عثمان ، دشنام مى دهند و از وى بيزارى مى جويند _: به من خبر رسيده است كه عدّه اى از شما گم راه شده اند و به رهبران هدايت ، دشنام مى دهند و از گذشتگان صالح ما بدگويى مى كنند . سوگند به آن كه براى او همتا و شريكى نيست ، اگر از امورى كه به من خبر رسيده ، دست برنداريد ، شمشير زياد [ بن ابيه] را در بين شما به كار مى گيرم . آن گاه ، مرا ناتوان و كُندْ تيغْ نخواهيد يافت . به خدا سوگند ، من همان كسى هستم كه بر سرزمين هاى شما يورش آوردم و نخستين كسى بودم كه در دوره اسلام با مردم اين سرزمين ها جنگيدم . آن گاه ، ميان ثَعلبيّه (1) و كناره هاى فرات راندم ؛ كسانى را كه خواستم ، مجازات كردم و از كسانى كه خواستم ، گذشت نمودم . من ، همان كسى هستم كه نهان داشتگان در سراپرده ها را ترساندم و اگر زنى فرزندش گريه مى كرد ، او را جز با بردن نام من ، نمى ترساند و ساكت نمى كرد! اى اهالى عراق! از خدا بترسيد و بدانيد كه من ضحّاك بن قيس هستم .

.


1- .ثعلبيّه : از منازل ميان مكّه و كوفه است . پيش از اين ، روستايى آباد بود ؛ امّا امروزه ويران شده است . ثعلبيّه ، سه منزل از كوفه فاصله دارد و در بين شقوق و خزيميه قرار گرفته است (معجم البلدان : ج 2 ص 78) .

ص: 406

5 / 8عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِشرح نهج البلاغة :عَبدُ اللّهِ هُوَ الَّذي حَمَلَ الزُّبَيرَ عَلَى الحَربِ ، وهُوَ الَّذي زَيَّنَ لِعائِشَةَ مَسيَرها إلَى البَصرَةِ ، وكانَ سَبّابا ، فاحِشا ، يُبغِضُ بَني هاشِمٍ ، ويَلعَنُ ويَسُبُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام . (1)

شرح نهج البلاغة :كانَ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ يُبغِضُ عَلِيّا عليه السلام ، ويَنتَقِصُهُ ، ويَنالُ مِن عِرضِهِ . ورَوى عُمَرُ بنُ شُبَّةَ وابنُ الكَلِبيِّ والواقِدِيُّ وغَيرُهُم مِن رُواةِ السِّيَرِ أنَّهُ مَكَثَ أيّامَ ادِّعائِهِ الخِلافَةَ أربَعينَ جُمُعَةً لا يُصَلّي فيها عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وقالَ : لا يَمنَعُني مِن ذِكرِهِ إلّا أن تَشمَخَ (2) رِجالٌ بِآنافِها . وفي رِوايَةِ مُحَمَّدِ بنِ حَبيبٍ وأبي عُبَيدَةَ مُعَمَّرِ بنِ المُثَنىّ أنَّ لَهُ اُهَيلَ سَوءٍ يُنغِضونَ رُؤوسَهُم عِندَ ذِكرِهِ . ورَوى سَعيدُ بنُ جُبَيرٍ أنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ الزُّبَيرِ قالَ لِعَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ : ما حَديثٌ أسَمُعهُ عَنكَ ؟ قالَ : وما هُوَ ؟ ! قالَ : تَأنيبي وذَمّي ! فَقالَ : إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : بِئسَ المَرءُ المُسلِمُ يَشبَعُ ويَجوعُ جارُهُ . فَقالَ ابنُ الزُّبَيرِ : إنّي لَأَكتُمُ بُغضَكُم أهلَ هذَا البَيتِ مُنذُ أربعينَ سَنَةً ! (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 79 .
2- .الشامخ : الرافع أنفه عِزّا وتكبّرا (لسان العرب : ج 3 ص 30 «شمخ») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 61 ، مروج الذهب : ج 3 ص 88 نحوه .

ص: 407

5 / 8 عبد اللّه بن زبير

5 / 8عبد اللّه بن زبيرشرح نهج البلاغة :عبد اللّه ، همان كسى است كه زبير را به جنگ [ با على عليه السلام ] وا داشت و همان كسى است كه رفتن به بصره را براى عايشه خوب جلوه داد . او دشنام دهنده و بد دهان بود ، با بنى هاشم ، دشمنى مى نمود و على بن ابى طالب عليه السلام را لعن مى كرد و دشنام مى گفت .

شرح نهج البلاغة :عبد اللّه بن زبير با على عليه السلام دشمنى مى ورزيد و از وى بدگويى مى كرد و حرمت او را زير پا مى گذاشت . عمر بن شُبَّه ، ابن كلبى ، واقدى و ديگر سيره نگاران ، روايت كرده اند كه او در ايّامى كه ادّعاى خلافت مى كرد ، چهل جمعه نماز خواند و در اين چهل روز ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود نفرستاد ، و خود گفت : مرا از ياد كردن نام او باز نداشت ، جز آن كه نام او ، زمينه اى براى فخرفروشى ديگران مى شد . در روايت محمّد بن حبيب بغدادى و ابو عبيده مُعَمَّر بن مثنى آمده است كه خانواده اى بد داشت و چون نام پيامبر صلى الله عليه و آله برده مى شد ، آنان سرهايشان را [به بى اعتنايى ]تكان مى دادند . سعيد بن جُبَير آورده است كه عبد اللّه بن زبير به عبد اللّه بن عبّاس گفت : اين چه حديثى است كه از تو مى شنوم؟ [ ابن عبّاس] گفت : منظورت چيست؟ گفت : توبيخ و مذمّت من . پاسخ داد: از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: «چه زشت است كه مرد مسلمان ، سير باشد و همسايه وى گرسنه». ابن زبير گفت : دشمنى با شما اهل اين خاندان را از چهل سال پيش در دل دارم .

.

ص: 408

راجع : ص 542 (محمّد ابن الحنفيّة) .

5 / 9عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍشرح نهج البلاغة عن أبي غسّان البصري :بَنى عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ أربَعَةَ مَساجِدَ بِالبَصرَةِ تَقومُ عَلى بُغضِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وَالوَقيعَةِ فيهِ : مَسجِدُ بَني عَدِيٍّ ، ومَسجِدُ بَني مُجاشِعٍ ، ومَسجِدٌ كانَ فِي العَلّافينَ عَلى فُرضَةِ البَصرَةِ ، ومَسجِدٌ فِي الأَزدِ . (1)

تاريخ الطبري عن حميد بن مسلم_ في بَيانِ ما جَرى بَعدَ قَتلِ الحُسَينِ عليه السلام ونُزولِ أهلِ بَيتِهِ الكوفَةَ _: صَعِدَ المِنبَرَ ابنُ زِيادٍ ، فَقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أظهَرَ الحَقَّ وأهلَهُ ، ونَصَرَ أميرَ المُؤمِنينَ يَزيدَ بنَ مُعاوِيَةَ وحِزبَهُ ، وقَتَلَ الكَذّابَ ابنَ الكَذّابِ الحُسينَ بنَ عَلِيٍّ وشيعَتَهُ . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 94 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 458 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 413 وفيه ذيله ؛ الإرشاد : ج 2 ص 117 .

ص: 409

5 / 9 عبيد اللّه بن زياد

ر . ك : ص 543 (محمّد بن حنفيّه) .

5 / 9عبيد اللّه بن زيادشرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو غَسّان بصرى _: عبيد اللّه بن زياد براى ترويج دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام و بدگويى درباره او ، چهار مسجد بنا كرد : مسجد بنى عَدى ، مسجد بنى مُجاشِع ، مسجدى در محلّه علّافين (در لنگرگاه بصره) ، و مسجدى در قبيله اَزْد .

تاريخ الطبرى_ به نقل از حميد بن مسلم ، درباره حوادثى كه پس از شهادت امام حسين عليه السلام و ورود اهل بيت وى به كوفه اتّفاق افتاد _: ابن زياد ، بالاى منبر رفت و گفت : سپاس ، خدايى را كه حق و اهل حق را آشكار كرد و يزيد بن معاويه و حزبش را پيروز گردانيد و دروغگو فرزند دروغگو ، حسين بن على و پيروانش را كُشت .

.

ص: 410

5 / 10مَروانُ بنُ الحَكَمِالكامل في التاريخ :كانَ مَروانُ قَصيرا ، أحمَرَ ، أوقَصَ (1) ... وَلِيَ المَدينَةَ لِمُعاوِيَةَ مَرّاتٍ ، فَكانَ إذا وَلِيَ يُبالِغُ في سَبِّ عَلِيٍّ . (2)

البداية والنهاية_ في مَروانَ _: لمّا كانَ مُتَوَلِّيا عَلَى المَدينَةِ لِمُعاوِيَةَ كانَ يَسُبُّ عَلِيّا كُلَّ جُمُعَةٍ عَلَى المِنبَرِ . وقالَ لَهُ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ : لَقَد لَعَنَ اللّهُ أباكَ الحَكَمَ وأنتَ في صُلِبِه عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ ، فَقالَ : لَعَنَ اللّهُ الحَكَمَ وما وَلَدَ . (3)

مسند أبي يعلى عن أبي يحيى :كُنتُ بَينَ الحُسَينِ وَالحَسَنِ ، ومَروانَ ، يَتَشاتَمانِ ، فَجَعَلَ الحَسَنُ يَكُفُّ الحُسَينَ . فَقالَ مَروانُ : أهلُ بَيتٍ مَلعونونَ . فَغَضِبَ الحَسَنُ ، فَقالَ : أ قُلتَ : أهلُ بَيتٍ مَلعونونَ ! ! فَوَاللّهِ لَقَد لَعَنَكَ اللّهُ عَلى لِسانِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله وأنتَ في صُلبِ أبيكَ ! ! (4)

5 / 11مُعاوِيَةُ بنُ حُدَيجٍممّن عُدّ من صحابة النبيّ صلى الله عليه و آله (5) . كان عثمانيّ الهوى (6) ، مبغضا للإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، وأحد وجوه جيش معاوية . شهِد حرب صفّين (7) . وعندما ملك معاوية كان أحد اُمرائه ، وكان يسبّ الإمام عليه السلام (8) . تغلّب على محمّد بن أبي بكر في قتاله معه ، فجعله في جلد حمار وأحرقه وهو عطشان (9) . هلك سنة (52 ه) . (10)

.


1- .أوقص : مائل العنق قصيرها (لسان العرب : ج 7 ص 106 «وقص») .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 647 .
3- .البداية والنهاية : ج 8 ص 259 .
4- .مسند أبي يعلى : ج 6 ص 172 ح 6731 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 85 ح 2740 ، تاريخ دمشق : ج 57 ص 244 نحوه ، كنز العمّال : ج 11 ص 357 ح 31730 وراجع الاحتجاج : ج 2 ص 44 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 503 ، تاريخ دمشق : ج 59 ص 15 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 37 الرقم 10 .
6- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 229 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 478 .
7- .وقعة صفّين : ص 455 وفيه «خديج» .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4669 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 91 ح 2758 ، تاريخ دمشق : ج 59 ص 27 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 39 الرقم 10 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 88 .
9- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 171 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 104 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 413 .
10- .تاريخ دمشق : ج 59 ص 29 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 40 الرقم 10 .

ص: 411

5 / 10 مروان بن حَكَم
5 / 11 معاوية بن حُدَيج

5 / 10مروان بن حَكَمالكامل فى التاريخ :مروان ، كوتاه قد و سرخگون و كوتاه گردن بود . وى بارها از سوى معاويه زمامدار مدينه شد و هر گاه كه زمامدار مى شد ، بسيار به على عليه السلام دشنام مى داد .

البداية و النهاية_ درباره مروان _: هنگامى كه مروان از سوى معاويه زمامدار مدينه بود ، هر جمعه بر منبر ، على عليه السلام را دشنام مى داد . حسن بن على عليهماالسلام به وى فرمود : «خداوند عز و جل پدرت حَكَم را ، در حالى كه تو هنوز در پشت او بودى ، بر زبان پيامبرش نفرين كرد و فرمود : خداوند ، حَكَم و نسل او را لعنت كُناد! » .

مسند أبى يعلى_ به نقل از ابو يحيى _: نزد حسين و حسن عليهماالسلام و مروان بودم و حسين عليه السلام و مروان ، يكديگر را دشنام مى دادند . حسن عليه السلام ، حسين عليه السلام را از اين كار ، باز داشت . آن گاه ، مروان گفت : خاندان ملعون! حسن عليه السلام خشمگين شد و فرمود : «گفتى خاندان ملعون؟! به خدا سوگند كه خداوندْ تو را بر زبان پيامبرش ، در زمانى كه در پشت پدرت بودى ، لعن كرده است!» .

5 / 11معاوية بن حُدَيجاو از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله به شمار مى آيد . وى از دوستداران عثمان ، از دشمنان امير مؤمنان و يكى از سرشناسان سپاه معاويه بود . وى در جنگ صِفّين ، حضور داشت و هنگامى كه معاويه ، حكومت را به دست گرفت ، ابن حُدَيج ، يكى از زمامداران او بود . وى امام على عليه السلام را دشنام مى داد . او در جنگى كه با محمّد بن ابى بكر (زمامدار مصر) داشت ، بر وى دست يافت و او را در پوست الاغى نهاد و وى را تشنه كُشت و جسدش را سوزاند . ابن حديج در سال 52 هجرى مُرد .

.

ص: 412

الكامل في التاريخ :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى مَسلَمَةَ بنِ مُخَلَّدٍ ومُعاوِيَةَ بنِ حُدَيجٍ السَّكونِيِّ _ وكانا قَد خالَفا عَلِيّا _ يَشكُرُهُما عَلى ذلِكَ [الخُروجِ لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ]ويَحُثُّهُما عَلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، ويَعِدُهُمَا المُواساةَ في سُلطانِهِ . (1)

الكامل في التاريخ_ في مُعاوِيَةَ بنِ حُدَيجٍ _: كانَ إذا قَدِمَ إلى مُعاوِيَةَ زُيِّنَت لَهُ الطُّرُقُ بِقِبابِ الرَّيحانِ ؛ تَعظيما لِشَأنِهِ . (2)

المعجم الكبير عن عليّ بن أبي طلحة مولى بني اُميّة :حَجَّ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ ، وحَجَّ مَعَهُ مُعاوِيَةُ بنُ حُدَيجٍ ، وكانَ مِن أسَبِّ النّاسِ لِعَلِيٍّ ، فَمَرَّ فِي المَدينَةِ في مَسجِدِ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله وَالحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ جالِسٌ في نَفَرٍ مِن أصحابِهِ ، فَقيلَ لَهُ : هذَا مُعاوِيَةُ بنُ حُدَيجٍ السّابُّ لِعَلِيٍّ رضى الله عنه ! فَقالَ : عَلَيَّ بِالرَّجُلِ . فَأَتاهُ الرَّسولُ ، فَقالَ : أجِب ! قالَ : مَن ؟ قالَ : الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ يَدعوكَ . فَأَتاهُ فَسَلَّمَ عَلَيهِ . فَقالَ لَهُ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ رضى الله عنه : أنتَ مُعاوِيةُ بنُ حُدَيجٍ ؟ قالَ : نَعَم . فَرَدَّ عَلَيهِ ثَلاثا ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : السّابُّ لِعَلِيٍّ ؟ فَكَأَنَّهُ استَحيى ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ رضى الله عنه : أمَ وَاللّهِ لَئِن وَرَدتَ عَلَيهِ الحَوضَ _ وما أراكَ أن تَرِدَهُ _ لَتَجِدَنَّهُ مُشَمِّرَ الإِزارِ عَلى ساقٍ ، يَذودُ (3) المُنافِقينَ ذَودَ غَريبَةِ الإِبِلِ ، قولُ الصّادِقِ المَصدوقِ صلى الله عليه و آله ، «وَقَدْ خَابَ مَن افْتَرى» (4) . (5)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 412 .
2- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 516 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 312 .
3- .الذَّود : السَّوق والطَّرد والدَّفع (لسان العرب : ج 3 ص 167 «ذود») .
4- .طه : 61 .
5- .المعجم الكبير : ج 3 ص 91 ح 2758 وص 81 ح 2727 عن أبي كبير نحوه ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 175 ح 6738 ، تاريخ دمشق : ج 59 ص 27 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 39 الرقم 10 .

ص: 413

الكامل فى التاريخ :معاويه براى مَسلمة بن مُخَلَّد و معاوية بن حُدَيجِ سَكونى _ كه هر دو از مخالفان على عليه السلام بودند _ نامه اى نوشت كه از آن دو [ به خاطر قيامشان به خونخواهى عثمان ،] تشكّر كند و به [ ادامه] خونخواهى عثمان ، تشويقشان نمايد و به آنان وعده همكارى در حكومتش را بدهد .

الكامل فى التاريخ_ درباره معاوية بن حُدَيج _: هنگامى كه نزد معاويه مى آمد ، براى بزرگداشت شخصيّتش راه را با گنبدهايى (طاق نصرت هايى) از سبزه و گياهان خوش بو تزيين مى كردند .

المعجم الكبير_ به نقل از على بن ابى طلحه ، آزاد شده بنى اميّه _: معاوية بن ابى سفيان ، قصد حج كرد و معاوية بن حُدَيج نيز همراهش عازم حج شد ، و حديج از دشنام دهنده ترينِ مردم به على عليه السلام بود . [ ابن حديج] در مدينه ، از مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله گذر كرد و حسن بن على عليهماالسلام در جمع عدّه اى از يارانش نشسته بود . به ايشان گفتند كه : اين ، معاوية بن حديج ، دشنام دهنده به على عليه السلام است . [ حسن بن على عليهماالسلام] فرمود : «وى را پيش من بياوريد» . فرستاده امام حسن عليه السلام نزد وى آمد و به وى گفت : اجابت كن! حديج گفت : چه كسى را؟ آن فرد گفت : حسن بن على عليهماالسلام تو را فرا مى خواند . او آمد و به حسن بن على عليهماالسلام سلام كرد . حسن بن على عليهماالسلام به وى فرمود : «تو معاوية بن حديج هستى؟» . حديج ، سه بار پاسخ داد : بله . امام حسن عليه السلام به وى فرمود : «همان دشنام دهنده به على؟» . حديج ، گويى شرمنده شد . امام حسن عليه السلام به وى فرمود : «به خدا سوگند ، اگر بر على عليه السلام بر حوض [ كوثر] وارد شوى _ و البتّه نمى بينم كه بر او وارد شوى _ ، او را مى بينى كه دامنْ بالا زده و منافقان را از لب حوض مى راند ، همانند شتران غريبه اى كه رانده مى شوند . اين ، سخن راستگوى تصديق شده است كه فرمود : «كسى كه تهمت زد ، ناكام شد» » .

.

ص: 414

5 / 12المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَأسلم في السنة الخامسة للهجرة ، بعد أن كان فارّاً لقتله جماعة (1) . وليَ البحرين لعمر في بادئ أمره ، ثمّ ولّاه علَى البصرة ، وعزله عنها بزناه ، لكن استعمله علَى الكوفة (2) . قال بعض الظرفاء : كان الرجل يقول للآخر : غضب اللّه عليك كما غضب أمير المؤمنين علَى المغيرة ؛ عزله عن البصرة ، فولّاه الكوفة ! (3) ولهذا السبب هدّده الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بالرجم (4) . ثمّ وليَ الكوفةَ لعثمان مدّة (5) . وعندما بويع الإمام عليّ عليه السلام بالخلافة بايعه المغيرة ، واقترح عليه أن لا يعزل عمّال عثمان ، وأن يولّي طلحة والزبير على بعض الأمصار ، بَيْد أنّ الإمام عليه السلام رفض اقتراحه (6) . ومن الجدير بالذكر أنّه لم يشترك في جيش معاوية أيّام الإمام عليه السلام (7) ، لكنّه كان يبغض الإمام عليه السلام (8) . ذهب إلى معاوية حين آل الأمر إليه ، فنصبه علَى الكوفة (9) ، وكان يسبّ الإمام عليه السلام علَى المنبر (10) . هلك سنة (50 ه) . وكان معروفا بدهائه ، وحرصه الكبير علَى الزواج والطلاق ، حَتّى ذكر المؤرّخون أنّ نساءه كنّ أكثر من سبعين (11) ، أو ثلاثمئة ، أو كُنّ ألف امرأة . (12)

.


1- .صحيح البخاري : ج 2 ص 976 ح 2581 ، مسند ابن حنبل : ج 6 ص 331 ح 18177 و ص 498 ح 18950 ، السيرة النبويّة لابن كثير : ج 3 ص 332 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 23 ، الأغاني : ج 16 ص 89 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 24 الرقم 7 ؛ الغارات : ج 2 ص 517 .
2- .اُسد الغابة : ج 5 ص 239 الرقم 5071 ، الاستيعاب : ج 4 ص 8 الرقم 2512 ، الإصابة : ج 6 ص 157 الرقم 8197 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 31 .
3- .تاريخ دمشق : ج 60 ص 41 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 28 الرقم 7 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 69 .
5- .اُسد الغابة : ج 5 ص 239 الرقم 5071 ، الاستيعاب : ج 4 ص 8 الرقم 2512 .
6- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 10 ، مروج الذهب : ج 2 ص 363 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 440 ، الأغاني : ج 16 ص 101 ، الاستيعاب : ج 4 ص 9 الرقم 2512 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 116 ؛ المناقب للكوفي : ج 2 ص 312 ح 785 ، وقعة صفّين : ص 52 .
7- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 29 الرقم 7 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 239 الرقم 5071 ، الاستيعاب : ج 4 ص 8 الرقم 2512 ، الإصابة : ج 6 ص 157 الرقم 8197 .
8- .الغارات : ج 2 ص 516 .
9- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 506 ح 5890 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 45 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 29 الرقم 7 ، الأغاني : ج 16 ص 89 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 239 الرقم 5071 ، الإصابة : ج 6 ص 157 الرقم 8197 ، الاستيعاب : ج 4 ص 8 الرقم 2512 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 219 .
10- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 80 ح 19308 وج 1 ص 398 ح 1631 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 509 ح 5898 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 252 و ص 261 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 104 و 105 .
11- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 31 الرقم 7 .
12- .اُسد الغابة : ج 5 ص 238 الرقم 5071 ، الاستيعاب : ج 4 ص 8 الرقم 2512 .

ص: 415

5 / 12 مُغَيرة بن شُعبه

5 / 12مُغَيرة بن شُعبهاو در سال پنجم هجرى اسلام آورد ، پس از آن كه گروهى از قبيله خويش (ثقيف) را به قتل رسانده بود و فرارى بود . وى در آغاز خلافت عمر ، از سوى او ، زمامدار بحرين (1) شد . سپس عمر ، او را به زمامدارى بصره گمارد و [ پس از مدّتى] او را به خاطر ارتكاب زنا ، از آن جا بركنار ساخت و استاندار كوفه كرد .(!) به قول يكى از نكته سنجان : يكى به ديگرى مى گفت : خداوندْ چنان بر تو خشم گيرد كه امير مؤمنانْ عمر بر مغيره گرفت (او را از حكومت بصره كنار نهاد و زمامدار كوفه ساخت)! به همين علّت ، امام على عليه السلام او را در همان زمان ، به سنگسار ، تهديد كرد . سپس عثمان ، مدّتى او را به زمامدارى كوفه منصوب كرد . هنگامى كه براى خلافت با على عليه السلام بيعت شد ، مغيره نيز با ايشان بيعت نمود . به على عليه السلام پيشنهاد داد كه استانداران عثمان را كنار ننهد و طلحه و زبير را به زمامدارى برخى از مناطق ، منصوب كند ؛ امّا امام عليه السلام پيشنهاد وى را نپذيرفت . شايان ذكر است كه مغيرة بن شعبه ، در دوران امام عليه السلام ، در سپاه معاويه مشاركت نداشت ؛ امّا با على عليه السلام دشمنى مى كرد . هنگامى كه حكومت به دست معاويه افتاد ، به سوى معاويه رفت . معاويه هم او را بر كوفه منصوب كرد . وى بر منبر ، امام على عليه السلام را دشنام مى گفت . مُغَيره ، سرانجام ، در سال 50 هجرى مُرد . وى ، به زيركى و اشتياق بسيار به ازدواج و طلاق ، معروف بود ، تا جايى كه تاريخ نگاران ، تعداد زنان او را بيش از هفتاد ، سيصد و حتّى هزار زن هم بر شمرده اند .

.


1- .بحرين ، سرزمينى ميان ساحل جنوبى خليج فارس و كرانه هاى شمالى صحراى بزرگ عربستان ، شامل : اَحسا (لحسا) ، هَجَر ، هَفوف ، جزيرة اُوال (بحرين امروزى) و ... . (ر.ك : جغرافياى تاريخى كشورهاى اسلامى : ج 1 ص 231) .

ص: 416

. .

ص: 417

. .

ص: 418

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :هامانُ هذِهِ الاُمَّةِ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ لِعَمّارِ بنِ ياسِرٍ وقَد سَمِعَهُ يُراجِعُ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ كَلاما _: دَعهُ يا عَمّارُ ؛ فَإِنَّهُ لَم يَأخُذ مِنَ الدّينِ إلّا ما قارَبَهُ مِنَ الدُّنيا ، وعَلى عَمدٍ لَبَسَ عَلى نَفسِهِ ؛ لِيَجعَلَ الشُّبُهاتِ عاذِرا لِسَقَطاتِهِ . (2)

الغارات عن جندب بن عبد اللّه :ذُكِرَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام وجَدُّهُ مَعَ مُعاوِيَةَ ، فَقالَ : ومَا المُغيرَةُ ! إنَّما كانَ إسلامُةُ لِفَجرَةٍ وغَدرَةٍ لِمُطمَئِنّينَ إلَيهِ مِن قَومِهِ ، فَتَكَ بِهِم ورَكِبَها مِنهُم ، فَهَرَبَ ، فَأَتَى النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله كَالعائِذِ بِالإِسلامِ ، وَاللّهِ ما رَأى أحَدٌ عَلَيهِ _ مُنذُ ادَّعََى الإِسلامَ _ خُضوعا ولا خُشوعا . ألا وإنَّهُ كانَ مِن ثَقيفٍ فَراعِنةٌ قَبلَ يَومِ القِيامَةِ ، يُجانِبونَ الحَقَّ ، ويُسعِرونَ نيرانَ الحَربِ ، ويُوازِرونَ الظّالِمينَ . ألا إنَّ ثَقيفا قَومٌ غُدُرٌ ، لا يوفونَ بِعَهدٍ ، يُبغِضونَ العَرَبَ كَأَنَّهُم لَيسوا مِنهُم ، ولَرُبَّ صالِحٍ قَد كانَ فيهِم ؛ مِنهُم عُروَةُ بنُ مَسعودٍ ، وأبو عُبَيدِ بنُ مَسعودٍ المُستَشهَدُ بِقُسِّ النّاطِفِ (3) عَلى شاطِئِ الفُراتِ ، وإنَّ الصّالِحَ في ثَقيفٍ لَغَريبٌ . (4)

شرح نهج البلاغة عن أبي جعفر الإسكافي :إنَّ مُعاوِيَةَ وَضَعَ قَوما مِنَ الصَّحابَةِ وقَوما مِنَ التّابِعينَ عَلى رِوايَةِ أخبارٍ قَبيحَةٍ في عَلِيٍّ عليه السلام ، تَقتَضِي الطَّعنَ فيهِ ، وَالبَراءَةَ مِنهُ ، وجَعَلَ لَهُم عَلى ذلِكَ جُعلاً يُرغَبُ في مِثلِهِ ، فَاختَلَقوا ما أرضاهُ ؛ مِنهُم : أبو هُرَيرَةَ ، وعَمرُو بنُ العاصِ ، وَالمُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، ومِنَ التّابِعينَ : عُروَةُ بنُ الزُّبَيرِ . (5)

.


1- .الإيضاح : ص 66 عن أبي ذرّ .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 405 .
3- .قُسّ الناطف : موضع قرب الكوفة على شاطئ الفرات ، كانت عنده وقعة بين الفرس وبين المسلمين وذلِكَ في خلافة عمر ، قُتل فيه أبو عبيد بن مسعود الثقفي (تاج العروس : ج 8 ص 415 «قسس») .
4- .الغارات : ج 2 ص 516 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 80 .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 63 .

ص: 419

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هامان اين امّت ، مغيرة بن شعبه است .

امام على عليه السلام_ خطاب به عمّار بن ياسر ، هنگامى كه درباره مغيرة بن شعبه سخن به ميان آورد _: اى عمّار! رهايش كن ، كه او از دين بهره اى ندارد ، مگر آنچه او را به دنيا نزديك ساخته باشد ؛ و او خويش را به عمد ، [ درباره حقّانيت من يا معاويه ]به شبهه انداخته است تا شبهه ها را بهانه اى براى لغزش هايش قرار دهد .

الغارات_ به نقل از جُندَب بن عبد اللّه _: نزد على عليه السلام از مغيرة بن شعبه و سرسختى اش در حمايت از معاويه سخن به ميان آمد . فرمود : «مگر مغيره كيست؟ اسلام آوردن وى ، در پىِ هرزگى و خيانتى بود كه نسبت به گروهى از قومش كرد كه از جانب او آسوده خاطر بودند . او به قوم خويش يورش بُرد و مرتكب آن اعمال شد . آن گاه گريخت و به عنوان پناهنده به اسلام ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد [ تا از دست قومش در امان بمانَد] . سوگند به خدا ، از زمانى كه اسلام آورده ، كسى از او فروتنى و افتادگى نديده است . آگاه باشيد كه پيش از قيامت ، از قبيله ثقيف ، فرعون هايى خواهند بود كه از حق ، كناره مى گيرند و آتش جنگ را برمى افروزند و از ستمكاران ، پشتيبانى مى كنند . آگاه باشيد! ثقيف ، مردمى نيرنگبازند كه به هيچ پيمانى وفا نمى كنند و با عرب ، چنان دشمنى مى ورزند كه گويى از آنان نيستند . البتّه در بين آنان ، گاه ، فرد صالحى پيدا مى شود ، از جمله : عروة بن مسعود و ابو عبيد بن مسعود (كه در منطقه قُسّ الناطف (1) در ساحل فرات شهيد شد) . و البته فرد صالح در قبيله ثقيف ، كمياب است» .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو جعفر اِسكافى _: معاويه ، گروهى از صحابيان و گروهى از تابعيان را براى جعل كردن احاديث زشت درباره على عليه السلام _ كه متضمّن طعن بر وى و برائت جستن از او بود _ گمارد و براى آنان مزدى مقرّر كرد كه موجب تشويق براى چنين كارى مى شد . آنان نيز در مورد آنچه موجب خشنودى معاويه مى شد ، حديث جعلى ساختند ، از جمله آنان [ از صحابه] : ابو هريره ، عمرو بن عاص ، مغيرة بن شعبه ؛ و از تابعيان ، عروة بن زبير بودند .

.


1- .قسّ الناطف ، منطقه اى در نزديكى كوفه در كنار ساحل فرات است . جنگ ايرانيان و مسلمانان در زمان خلافت عمر ، در اين منطقه واقع شد و ابو عبيد بن مسعود ثقفى ، در جريان آن ، كشته شد (تاج العروس : ج 8 ص 415 «قسس») .

ص: 420

شرح نهج البلاغة عن أبي جعفر الإسكافي :كانَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ يَلعَنُ عَلِيّا عليه السلام لَعنا صَريحا عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ ، وكان بَلَغَهُ عَن عَلِيٍّ عليه السلام في أيّامِ عُمَرَ أنّهُ قالَ : لَئِن رَأَيتُ المُغيرَةَ لَأَرجُمَنَّهُ بِأَحجارِهِ _ يَعني واقِعَةَ الزِّنا بِالمَرأَةِ الَّتي شَهِدَ عَلَيهِ فيها أبو بَكرَةَ ، ونَكَلَ زِيادٌ عَنِ الشَّهادَةِ _ ، فَكانَ يُبغِضُهُ لِذاكَ ولِغَيرِهِ مِن أحوالٍ اجتَمَعَت في نَفسِهِ ... . وكانَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ صاحِبَ دُنيا ؛ يَبيعُ دينَهُ بِالقَليلِ النَّزرِ مِنها ، ويُرضي مُعاوِيَةَ بِذِكرِ عَليِّ بن أبي طالِبٍ عليه السلام ؛ قالَ يَوما في مَجلِسِ مُعاوِيَةَ : إنَّ عَلِيّا لَم يُنكِحهُ رَسولُ اللّهِ ابنَتَهُ حُبّا ، ولكِنَّهُ أرادَ أن يُكافِئَ بِذلِكَ إحسانَ أبي طالِبٍ إلَيهِ . قالَ : وقَد صَحَّ عِندَنا أنَّ المُغيرَةَ لَعَنَهُ عَلى مِنبَرِ العِراقِ مَرّاتٍ لا تُحصى . (1)

شرح نهج البلاغة :إنّ المُغيرَةَ كانَ أزنَى النّاسِ فِي الجاهِلِيَّةِ ، فَلَمّا دَخَلَ فِي الإِسلامِ قَيَّدَهُ الإِسلامُ ، وبَقِيَت عِندَهُ مِنهُ بَقِيَّةٌ ظَهَرَت في أيّامِ وِلايَتِهِ البَصرَةَ . (2)

الإصابة عن المغيرة بن شعبة :أنَا أوَّلُ مَن رَشا فِي الإِسلامِ ، جِئتُ إلى يَرفَأَ _ حاجِبِ عُمَرَ _ وكُنتُ اُجالِسَهُ ، فَقُلتُ لَهُ : خُذ هذِهِ العِمامَةَ فَالبَسها ، فَإِنَّ عِندي اُختَها . فَكانَ يَأنَسُ بي ويَأذَنُ لي أن أجلِسَ مِن داخِلِ البابِ ، فَكُنتُ آتي فَأَجلِسَ فِي القائِلَةِ (3) ، فَيَمرُُّ المارُّ فَيَقولُ : إنَّ لِلمُغيرَةِ عِندَ عُمَرَ مَنزِلَةً ؛ إنَّهُ لَيَدخُلُ عَلَيهِ في ساعَةٍ لا يَدخُلُ فيها أحَدٌ . (4)

شرح نهج البلاغة :كانَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ يُبغِضُ عَلِيّا عليه السلام مُنذُ أيّامِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وتَأَكَّدَت بِغضَتُهُ إلى أيّامِ أبي بَكرٍ وعُثمانَ وعُمَرَ ، وأشارَ عَلَيهِ يَومَ بويِعَ بِالخِلافَةِ أن يُقِرَّ مُعاوِيَةَ عَلَى الشّامِ مُدَّةً يَسيرَةً ، فَإِذا خُطِبَ لَهُ بِالشّامِ وتَوَطَّأَت دَعوَتُهُ دَعاهُ إلَيهِ _ كَما كانَ عُمَرُ وعُثمانُ يَدعُوانِهِ إلَيهِما _ وصَرَفَهُ ، فَلَم يَقبَل ، وكانَ ذلِكَ نَصيحَةً مِن عَدُوٍّ كاشِحٍ (5) . (6)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 69 و 70 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 12 ص 239 .
3- .القائلة : الظهيرة (لسان العرب : ج 11 ص 577 «قيل») .
4- .الإصابة : ج 6 ص 157 الرقم 8197 .
5- .الكاشح : العدوّ الباطن العداوة (لسان العرب : ج 2 ص 572 «كشح») .
6- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 101 .

ص: 421

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو جعفر اِسكافى _: مغيرة بن شعبه ، آشكارا على عليه السلام را بر منبر كوفه لعن مى كرد ؛ چرا كه در روزگار عمر ، در جريان زناى مغيره _ كه ابو بكره درباره آن ، شهادت داد و زياد ، از شهادت دادن ، سر باز زد _ على عليه السلام گفته بود : «اگر مغيره را ببينم ، سنگسارش خواهم كرد» و اين سخنِ على عليه السلام ، به مغيره رسيده بود . مغيره هم به خاطر اين مسئله و نيز مسائل ديگرى كه از على عليه السلام در دلش انباشته شده بود ، با على عليه السلام دشمنى مى كرد ... . مغيرة بن شعبه اهل دنيا بود و دينش را به چيزى اندك از دنيا مى فروخت و با بدگويى از على بن ابى طالب عليه السلام معاويه را خشنود مى كرد . روزى در مجلس معاويه گفت : پيامبر خدا ، دخترش را از روى دوستى ، به ازدواج على در نياورْد ؛ بلكه مى خواست خوبى هاى ابو طالب را در حقّ خويش ، جبران كند . اخبارى درست به ما رسيده كه مغيره بر منبر عراق ، على عليه السلام را بى شمار ، لعن كرده است .

شرح نهج البلاغة :مغيره ، زناكارترينِ مردم در زمان جاهليّت بود . هنگامى كه اسلام آورد ، اسلام ، وى را محدود كرد . در وجود او نشانه هايى از اين حالت ، مانده بود كه به هنگام زمامدارى اش بر بصره ، نمود پيدا كرد .

الإصابة_ به نقل از مغيرة بن شعبه _: من نخستين كسى هستم كه در عصر اسلام ، رشوه داده ام : پيش يَرفَأ (دربان عمر) آمدم و با وى نشستم و به وى گفتم : اين عمامه را بگير و به سر بگذار ، كه من تاى اين عمامه را دارم . وى با من اُنس پيدا كرد و به من اجازه داد كه وارد شوم و بنشينم . من وارد شدم و [ همان جا] وسط حياط نشستم . هر رهگذرى كه مى گذشت ، [ با خود] مى گفت : مغيره در نزد عمر ، از منزلتْ برخوردار است ؛ چون در آن هنگامى كه هيچ كس نمى تواند پيش وى برود، مغيره مى رود.

شرح نهج البلاغة :مغيرة بن شعبه ، على عليه السلام را از زمان پيامبر خدا دشمن مى داشت ؛ ولى اين دشمنى ، در روزگار ابو بكر ، عمر و عثمان ، فزونى يافت . در روزى كه با على عليه السلام براى خلافتْ بيعت شد ، او به على عليه السلام پيشنهاد كرد كه معاويه را براى مدّتى كوتاه در شام نگه دارد و آن هنگام كه در شام به نام او خطبه خوانده شد و دعوتش جا افتاد ، معاويه را _ همان گونه كه عمر و عثمان ، وى را نزد خويش خوانده بودند _ پيش خود بخواند و زمامدارى را از وى بگيرد . على عليه السلام اين را نپذيرفت . و اين ، خيرخواهى اى از سوى دشمنى كينه توز بود .

.

ص: 422

الغارات عن الكلبي :إنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ كَتَبَ إلى بُسرٍ _ حينَ خَرَجَ مِن مَكَّةَ مُتَوَجِّها إلَى الطّائِفِ (1) _ : أمّا بَعدُ ، فَقَد بَلَغَني مَسيرُكَ إلَى الحِجازِ ، ونُزولُكَ مَكَّةَ ، وشِدَّتُكَ عَلَى المُريبِ ، وعَفوُكَ عَنِ المُسيءِ ، وإكرامُكَ لِاُولي النُّهى ، فَحَمِدتُ رأَيَكَ في ذلِكَ ، فَدُم عَلى صالِحِ ما أنتَ عَلَيهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ لَن يَزيدَ بِالخَيرِ أهلَهُ إلّا خَيرا ، جَعَلَنا اللّهُ وإيّاكَ مِنَ الآمِرينَ بِالمَعروفِ ، وَالقاصِدينَ إلَى الحَقِّ ، وَالذّاكِرينَ اللّهَ كَثيرا . (2)

الكامل في التاريخ_ في ذِكرِ البَيعَةِ لِيَزيدَ بِوِلايَةِ العَهدِ _: كانَ ابتِداءُ ذلِكَ وأوَّلُهُ مِنَ المُغيرَةِ بنِ شُعبَةَ ؛ فَإِنَّ مُعاوِيَةَ أرادَ أن يَعزِلَهُ عَنِ الكوفَةِ ويَستَعمِلَ عِوَضَهُ سَعيدَ بنَ العاصِ ، فَبَلَغَهُ ذلِكَ فَقالَ : الرَّأيُ أن أشخَصَ إلى مُعاوِيَةَ فَأَستَعفِيَهُ ؛ لِيَظهَرَ لِلنّاسِ كَراهَتي لِلوِلايَةِ . فَسارَ إلى مُعاويَةَ ، وقالَ لِأَصحابِهِ حينَ وَصَلَ إلَيهِ : إن لَم اُكسِبكُمُ الآنَ وِلايَةً وإمارَةً لا أفعَلُ ذلِكَ أبَدا ! ومَضى حَتّى دَخَلَ عَلى يَزيدَ ، وقالَ لَهُ : إنَّهُ قَد ذَهَبَ أعيانُ أصحابِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وآلِهِ وكُبراءُ قُرَيشٍ وذَوو أسنانِهِم ، وإنَّما بَقِيَ أبناؤُهُم ، وأنتَ مِن أفضَلِهِم وأحسَنِهِم رَأيا ، وأعلَمُهُم بِالسُّنَّةِ وَالسِّياسَةِ ، ولا أدري ما يَمَنعُ أميرَ المُؤمِنينَ أن يَعقِدَ لَكَ البَيعَةَ ! قالَ : أ وَ تَرى ذلِكَ يَتِمُّ ؟ قالَ : نَعَم . فَدَخَلَ يَزيدُ عَلى أبيهِ ، وأخبَرَهُ بِما قالَ المُغيرَةُ ، فَأَحضَرَ المُغيرَةَ وقالَ لَهُ : ما يَقولُ يَزيدُ ! فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، قَد رَأَيتَ ما كانَ مِن سَفكِ الدِّماءِ ، وَالاِختِلافِ بَعدَ عُثمانَ ، وفي يَزيدَ مِنكَ خَلَفٌ ، فَاعقِد لَهُ ، فَإِن حَدَثَ بِكَ حادِثٌ كانَ كَهفا لِلنّاسِ ، وخَلَفا مِنكَ ، ولا تُسفَكُ دِماءٌ ، ولا تَكونَ فِتنَةٌ . قالَ : ومَن لي بِهذا ؟ قالَ : أكفيكَ أهلَ الكوفَةِ ، ويَكفيكَ زِيادٌ أهلَ البَصرَةِ ، ولَيسَ بَعدَ هذَينِ المِصرَينِ أحَدٌ يُخالِفُكَ . قالَ : فَارجِع إلى عَمَلِكَ ، وتَحَدَّث مَعَ مَن تَثِقُ إلَيهِ في ذلِكَ ، وتَرى ونَرىَ . فَودَّعَهُ ورَجِعَ إلَى أصحابِهِ . فَقالوا : مَه ؟ قالَ : لَقَد وَضَعتُ رِجلَ مُعاوِيَةِ في غَرزٍ (3) بَعيدِ الغايَةِ عَلَى اُمَّةِ مُحَمَّدٍ ، وفَتَقتُ عَلَيهِم فَتقا لا يُرتَقُ أبَدا ، وتَمَثَّلَ : بِمِثلي شاهِدِي النَّجوى وغالى بِيَ الأعداءَ وَالخصمَ الغِضابا وسارَ المُغيرَةُ حَتّى قَدِمَ الكوفَةَ ، وذاكَرَ مَن يَثِقُ إلَيهِ ومَن يَعلَمُ أنَّهُ شيعَةٌ لِبَني اُمَيَّةَ أمرَ يَزيدَ ، فَأَجابوا إلى بَيعَتِهِ ، فَأَوفَدَ مِنهُم عَشَرَةً ، ويُقال : أكَثرُ مِن عَشَرَةٍ ، وأعطاهُم ثَلاثينَ ألفَ دِرهَمٍ ، وجَعَلَ عَلَيهِمُ ابنَهُ موسَى بنَ المُغيرَةِ ، وقَدِموا عَلى مُعاوِيَةَ فَزَيَّنوا لَهُ بَيعَةَ يَزيدَ ، ودَعَوهُ إلى عَقدِها . فَقالَ مُعاوِيَةُ : لاتَعجَلوا بِإِظهارِ هذَا وكونوا عَلى رَأيِكُم . ثُمَّ قالَ لِموسى : بِكَمِ اشتَرى أبوكَ مِن هؤُلاءِ دينَهُم ؟ قالَ : بِثَلاثينَ ألفا . قالَ : لَقَد هانَ عَلَيهِم دينُهُم . (4)

.


1- .الطّائِف : بليدة قرب مكّة على ظهر جبل غزوان ، وهو أبرد مكان بالحجاز (راجع تقويم البلدان : ص 94) .
2- .الغارات : ج 2 ص 609 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 12 .
3- .الغَرز : رِكابُ الإ بِل (المصباح المنير : ص 445 «غرز») .
4- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 508 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 301 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 187 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 219 .

ص: 423

الغارات_ به نقل از كلبى _: هنگامى كه بُسر از مكّه به سوى طائف (1) در حركت بود ، مغيرة بن شعبه به وى چنين نوشت: «امّا بعد؛ خبر حركتت به سمت حجاز و فرود آمدنت در مكّه و سختگيرى ات بر شكداران و گذشتت از گنهكاران و بزرگداشتت نسبت به خردمندان ، به من رسيد؛ و من نظرت را در اين خصوص ، ستايش كردم. بر كار شايسته اى كه انجام مى دهى ، پايدار باش ، كه خداوند در كار خير ، جز خير ، بر خيرخواهان نمى افزايد . خداوند ، ما و تو را از فرمان دهندگان به معروف ، حركت كنندگان به سوى حق ، و بسيار يادكنندگانِ خويش ، قرار دهد!» .

الكامل فى التاريخ_ در يادكردِ بيعت ولايت عهدى براى يزيد _: آغاز و ابتداى اين كار از مغيرة بن شعبه بود . [ داستان از آن جا شروع شد كه] معاويه تصميم گرفت مغيره را از كوفه بردارد و سعيد بن عاص را به جاى وى به زمامدارى بگمارد . خبر اين تصميم به مغيره رسيد . [ او هم پيش خود ]گفت : درست ، آن است كه پيش معاويه بروم و استعفا بدهم تا بى علاقه گى ام به زمامدارى ، در پيش مردم ، آشكار گردد . او پيش معاويه رفت و وقتى به [كاخ] او رسيد، به ياران خود گفت : اگر اكنون حكومت و زمامدارى را براى شما به دست نياورم ، هيچ گاه ، آن را به دست نخواهم آورد . سپس پيش يزيد رفت و به وى گفت : بزرگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان وى ، و بزرگان قريش و سردمداران آن ، از بين رفته اند و تنها فرزندان آنان باقى مانده اند و در بين اين فرزندان ، تو برترين ، خوش رأى ترين و آگاه ترينِ به سنّت و سياست هستى ؛ ولى نمى دانم چه چيزى مانع شده است كه امير مؤمنان [ معاويه] براى تو بيعت نمى گيرد . يزيد گفت : فكر مى كنى كه اين كار ، شدنى است؟ گفت : آرى . يزيد ، پيش پدرش رفت و سخن مغيره را به وى گفت . معاويه ، مغيره را خواست و گفت : يزيد ، چه مى گويد؟ مغيره گفت : اى امير مؤمنان! خود ديدى كه پس از عثمان ، چه خونريزى و اختلافى به وجود آمد! يزيد مى تواند جانشين تو باشد . خلافت را براى وى استوار كن كه اگر براى تو پيشامدى شد ، او پناهى براى مردم و جانشينى براى تو باشد و [ بدين ترتيب ، ]نه خونى ريخته شود و نه فتنه اى به وجود آيد . معاويه گفت : چه كسى براى من اين كار را انجام مى دهد؟ گفت : من ، مردم كوفه را و زياد ، مردم بصره را براى تو سامان خواهيم داد . پس از اين دو شهر ، هيچ كس با تو مخالفت نخواهد كرد . معاويه گفت : به كارت برگرد و درباره اين موضوع با افرادى كه به آنان اعتماد دارى ، صحبت كن . بينديش و ما هم مى انديشيم . مغيره با معاويه خداحافظى كرد و به سوى يارانش برگشت . يارانش گفتند : چه خبر؟ گفت : پاى معاويه را در ميان امّت محمّد ، در گودالى بس عميق نهادم و آن چنان شكافى در امّت انداختم كه هيچ گاه ترميم نخواهد شد . و اين شعر را خواند : منم آن كه در نجواها (توطئه ها) حضور دارم و دشمنان را برمى انگيزانم و خشم آنان را شعله ور مى كنم . مغيره به كوفه آمد و جريان يزيد را با كسانى كه بدانها اعتماد داشت و مى دانست از پيروان بنى اميّه اند ، در ميان گذاشت . آنان بيعت با يزيد را قبول كردند . مغيره هيئتى ده نفره (و نيز گفته شده : بيشتر از ده نفر) از آنان را به سوى معاويه گسيل داشت و سى هزار درهم به آنان داد و پسرش موسى بن مغيره را بر آنان گماشت . آنان پيش معاويه آمدند و بيعت با يزيد را براى او خوب جلوه دادند و وى را به گرفتن بيعت ، فرا خواندند . معاويه گفت : در افشاى اين موضوع ، شتاب نكنيد و بر نظرتان پايدار باشيد . آن گاه به موسى گفت : پدرت دين اينان را به چند خريده است؟ گفت : سى هزار درهم . معاويه گفت : دينشان را ارزان فروخته اند!

.


1- .طائف ، شهر كوچكى است در نزديكى مكّه ، بر دامنه كوه غَزوان ، كه خُنك ترينِ نقطه حجاز است (تقويم البلدان : ص 94) .

ص: 424

. .

ص: 425

. .

ص: 426

5 / 13الوَليدُ بنُ عُقبَةَهو أخو عثمان لاُمّه (1) ، وممّن أسلم يوم فتح مكّة . قتل أمير المؤمنين عليه السلام أباه بأمر النبيّ صلى الله عليه و آله بعد أسره في غزوة بدر (2) . نزلت فيه الآية الكريمة : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن جَآءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا ...» (3)(4) ، ومع ذلِكَ فإنّ الخليفة الثاني كان يرسله لجمع الصدقات (5) . كان مفرِطاً في شرب الخمر ، واُقيم عليه الحدّ بسبب ذلِكَ عندما كان واليا من قِبَل عثمان علَى الكوفة (6) ، وهذَا من جملة المؤاخذات الَّتي سُجّلت على عثمان (7) . كان قديم العداء للإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، وهو الَّذي قال للإمام عليه السلام في عهد النبيّ صلى الله عليه و آله : «أنا أحدُّ منك سِنانا ، وأبسطُ لسانا ، وأملأُ كتيبةً» ، فنزلت الآية الكريمة : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا» (8) على أثر ذلِكَ (9) . ولمّا بويع الإمام عليه السلام لم يبايعه ، بل كان يحرّض معاوية والعثمانيّين بشعر كان ينشده (10) ، بل لازم معاوية في صفّين . وكان يسبّ الإمام عليه السلام . (11)

.


1- .اُسد الغابة : ج 5 ص 420 الرقم 5475 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 413 الرقم 67 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 165 .
2- .تاريخ دمشق : ج 63 ص 221 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 413 الرقم 67 ، مروج الذهب : ج 2 ص 362 .
3- .الحجرات : 6 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 397 ح 18486 ، المعجم الكبير : ج 3 ص 274 ح 3395 ، تاريخ دمشق : ج 63 ص 224 وص 228 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 420 الرقم 5475 ، الاستيعاب : ج 4 ص 114 الرقم 2750 ، الإصابة : ج 6 ص 481 الرقم 9167 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 53 .
5- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 414 الرقم 67 ، تاريخ دمشق : ج 63 ص 221 و ص 242 .
6- .تاريخ دمشق : ج 63 ص 244 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 245 و 246 ، الأغاني : ج 5 ص 139 _ 146 و ص 158 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 414 الرقم 67 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 421 الرقم 5475 ، الإصابة : ج 6 ص 482 الرقم 9167 ، الاستيعاب : ج 4 ص 115 الرقم 2750 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 165 و ص 174 .
7- .سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 415 الرقم 67 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 421 الرقم 5475 ، تاريخ دمشق : ج 63 ص 220 .
8- .السجدة : 18 .
9- .راجع : ج 7 ص 520 (المؤمن) .
10- .اُسد الغابة : ج 5 ص 422 الرقم 5475 ، الإصابة : ج 6 ص 482 الرقم 9167 ، الاستيعاب : ج 4 ص 117 الرقم 2750 .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 45 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 54 ؛ وقعة صفّين : ص 391 .

ص: 427

5 / 13 وليد بن عُقْبه

5 / 13وليد بن عُقْبهاو برادر مادرى عثمان و از جمله كسانى بود كه در روز فتح مكّه مسلمان شدند. پدرش پس از اسارت در غزوه بدر، به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به دست امير مؤمنان، كشته شد . درباره وليد بن عُقْبه ، اين آيه نازل شده است : «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چنانچه فاسقى خبرى آورد ، صحّت و سُقم آن خبر را جويا شويد» . با اين ، خليفه دوم ، او را براى جمع آورى زكات مى فرستاد . او در مى گسارى زياده روى مى كرد و به همين خاطر بود كه در زمانى كه از طرف عثمان ، زمامدارى كوفه را به عهده داشت ، [به مدينه احضار و] حدّ شرعى بر وى جارى شد . نصب او به زمامدارى ، يكى از ايرادهايى است كه عليه عثمان ، ثبت شده است . او دشمنى ديرينه اى با امير مؤمنان داشت و همو بود كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفت : من از تو تيزشمشيرتر ، سخنورتر و در جنگ ، پُر ابّهت ترم . در پى اين جريان بود كه اين آيه نازل شد : «آيا كسى كه مؤمن است ، همانند فاسق است؟!» . (1) هنگامى كه براى امام على عليه السلام بيعت گرفته شد ، او با امام عليه السلام بيعت نكرد ؛ بلكه معاويه و پيروان عثمان را با اشعارى كه مى سرود ، عليه امام عليه السلام مى شوراند . او در جنگ صِفّين ، همراه معاويه بود و به امام عليه السلام ناسزا مى گفت .

.


1- .ر.ك : ج 7 ، ص 521 (مؤمن) .

ص: 428

تاريخ دمشق عن ابن عبّاس :قالَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ لَعِليِّ بنِ أبي طالِبٍ : أنَا أحَدُّ مِنكَ سِنانا ، وأبسَطُ مِنكَ لِسانا ، وأملَأُ لِلكَتيبَةِ مِنكَ ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : اُسكُت ، فَإِنَّما أنتَ فاسِقٌ ، فَنَزَلَت : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ» ، قالَ : يَعني بِالمُؤمِنِ عَلِيّا ، وبِالفاسِقِ الوَليدَ بنَ عُقبَةَ . (1)

شرح نهج البلاغة عن أبي القاسم البلخي :مِنَ المَعلومِ الَّذي لا رَيبَ فيهِ _ لاشتِهارِ الخَبَرِ بِهِ ، وإطباقِ النّاسِ عَلَيهِ _ أنَّ الوَليدَ بنَ عُقَبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ كانَ يُبغِضُ عَلِيّا ويَشتِمُهُ ، وأنَّهُ هُوَ الَّذي لاحاهُ (2) في حَياةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ونابَذَهُ ، وقالَ لَهُ : أنَا أثبَتُ مِنكَ جِنانا ، وأحَدُّ سِنانا ! فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : اُسكُت يا فاسِقُ ! فَأَنزَلَ اللّهُ تَعالى فيهِما : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ ...» الآياتِ المَتلُوَّةِ ، وسَمَّى الوَليدَ بِحَسَبِ ذلِكَ في حَياةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الفاسِقَ ، فَكانَ لا يُعرَفُ إلّا بِالوَليدِ الفاسِقِ . (3)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 63 ص 235 ، تاريخ بغداد : ج 13 ص 321 الرقم 7291 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 415 الرقم 67 ، الأغاني : ج 5 ص 153 كلّها نحوه .
2- .في الحديث : «نهيتُ عن ملاحاة الرجال» : أي مقاولتهم ومخاصمتهم ؛ هو من : لحيتُ الرجل إذا نازعته (لسان العرب : ج15 ص 242 «لحا») .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 80 .

ص: 429

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن عبّاس _: وليد بن عقبة بن ابى معيط ، به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : من از تو تيزشمشيرتر ، سخنورتر و در جنگ ، پُرابّهت ترم . على عليه السلام به وى فرمود : «ساكت شو! تو جز يك فاسق نيستى» . آن گاه ، اين آيه درباره وى نازل شد : «آيا كسى كه مؤمن است ، چون كسى است كه فاسق است؟ البته يك سان نيستند» . منظور از مؤمن ، على عليه السلام و منظور از فاسق (نافرمان) ، وليد بن عقبه بود .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو القاسم بلخى _: از جمله نقل هاى معلومى كه (به سبب مشهور بودن خبرِ آنها و نيز اتّفاق نظر مردم درباره آنها) هيچ ترديدى در آنها وجود ندارد ، اين است كه وليد بن عقبة بن ابى مُعَيط ، على عليه السلام را دشمن مى داشت و به وى بد مى گفت . او همان كسى است كه در زمان حيات پيامبر خدا به على عليه السلام بد گفت و با لقب ناشايست از او ياد كرد و نيز به وى گفت : من از تو پُردل تر و تيزشمشيرترم . على عليه السلام به وى فرمود : «اى فاسق! ساكت شو» . آن گاه ، خداوند متعال درباره آن دو ، اين آيه را فرو فرستاد : «آيا كسى كه مؤمن است ، چون كسى است كه فاسق است؟ البته يك سان نيستند» . نيز آيات بعد از آن را فرو فرستاد و بر اين اساس ، خداوند وليد را در زمان حيات پيامبر خدا «فاسق» خواند و از آن پس ، او جز با عنوان «وليد فاسق» شناخته نمى شد .

.

ص: 430

تاريخ دمشق_ في وَصفِ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ _: كانَ أبوهُ مِن شَياطينِ قُرَيشٍ ، أسَرَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَومَ بَدرٍ ، وضَرَبَ عُنُقَهُ . وهُوَ الفاسِقُ الَّذي ذَكَرَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ ، يَقولُ : «أَفَمَن كَانَ مُؤْمِنًا كَمَن كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ» . (1)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ امرَأَةَ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ أتَتِ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله ، فَقالَت : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ الوَليدَ يَضرِبُها (2) . قالَ : قولي لَهُ : قَد أجارَني . فَلَم تَلبَث إلّا يَسيرا حَتّى رَجَعتَ ، فَقالَت : ما زادَني إلّا ضَربا . فَأَخَذَ هُدبَةً (3) مِن ثَوبِهِ فَدَفَعَها إلَيها ، وقالَ : قولي لَهُ : إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَد أجارَني . فَلَم تَلبَث إلّا يَسيرا حَتّى رَجَعَتَ ، فَقالَت : ما زادَني إلّا ضَربا . فَرَفَعَ يَدَيهِ وقالَ : «اللّهُمَّ عَلَيكَ الوَليدَ ، أثِمَ بي» مَرَّتَينِ (4) . (5)

الغارات_ في وَصفِ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ _: وهُوَ الَّذي سَمّاهُ اللّهُ في كِتابِهِ فاسِقا ، وهُوَ أحَدُ الصِّبيَّةِ الَّذينَ بَشَّرَهُمُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِالنّارِ . وقالَ شِعرا يَرُدُّ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله قَولَهُ _ حَيثُ قالَ في عَلِيٍّ عليه السلام : إن تُوَلّوهُ تَجِدوهُ هادِيا مَهدِيّا ، يَسلُكُ بِكُمُ الطَّريقَ المُستَقيمَ _ فَقالَ : فَإِن يَكُ قَد ضَلَّ البَعيرُ بِحِملِهِ فَلَم يَكُ مَهدِيّا ولا كانَ هادِيا فَهُو مِن مُبغِضي عَلِيٍّ عليه السلام وأعدَائِهِ ، وأعداءِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ؛ لِأَنَّ أباهُ قَتَلَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله بِيَدِ عَلِيٍّ صَبرا يَومَ بَدرٍ بِالصَّفراءِ (6) . (7)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 63 ص 224 .
2- .كذا في المصدر ، وفي بعض المصادر : «جاءت إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله تشتكي الوليد أنّه يضربها» ، وهو الصواب المناسب للسياق .
3- .هُدْبة : أي قطعة (النهاية : ج 5 ص 249 «هدب») .
4- .يحتمل أنّ «مرّتين» من كلام الراوي ، ويحتمل أيضاً أنّها من كلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله .
5- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 319 ح 1303 ، تاريخ دمشق : ج 63 ص 233 ح 12971 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 181 ح 289 ، مسند البزّار : ج 3 ص 20 ح 768 ، شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 239 كلّها عن أبي مريم والثلاثة الأخيرة نحوه ، كنز العمّال : ج 13 ص 603 ح 37545 .
6- .الصَّفْراء : وادٍ من ناحية المدينة ، بينه وبين بدر مرحلة (معجم البلدان : ج 3 ص 412) .
7- .الغارات : ج 2 ص 518 .

ص: 431

تاريخ دمشق_ در توصيف وليد بن عقبه _: پدرش از شيطان هاى قريش بود كه پيامبر خدا در جنگ بدر ، او را اسير كرد و گردن زد . وليد ، همان فاسقى است كه خداوند عز و جل درباره اش مى فرمايد : «آيا كسى كه مؤمن است ، چون كسى است كه فاسق است؟ البته يك سان نيستند» » .

امام على عليه السلام :زنِ وليد بن عقبه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى پيامبر خدا! وليد ، مرا مى زند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «به وى بگو كه پيامبر خدا مرا در پناه خود گرفته است» . چندى نگذشت كه زن برگشت و گفت : [ پس از شنيدن پيغام شما] مرا بيشتر كتك زد . پيامبر صلى الله عليه و آله قطعه اى از لباسش را جدا كرد و به آن زن داد و فرمود : «به وى بگو كه پيامبر خدا مرا در پناه خود گرفته است» . مدّتى نگذشت كه زن ، بار ديگر برگشت و گفت : [ پس از شنيدن پيغام شما و ديدن نشانه شما] مرا بيشتر زد . پيامبر خدا ، دستش را بلند كرد و دو بار گفت : «بار خدايا! خودت به حساب وليد برس . او با من مخالفت كرد» .

الغارات_ در توصيف وليد بن عقبه _: وى همانى است كه خداوند در كتابش او را «فاسق (نابه كار)» ناميد و يكى از چند جوانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان وعده آتش داد . وى در برابر اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه درباره على عليه السلام فرمود : «اگر از وى پيروى كنيد ، او را هدايتگرِ هدايت شده خواهيد يافت كه شما را به راه راست خواهد برد» ، شعرى سرود و كلام ايشان را رد كرد . او چنين سرود : اگر شتر با بارش گم شده است پس نه هدايت شده اى در كار بوده است و نه هدايتگرى! وى از كينه توزان نسبت به على عليه السلام و از دشمنان على عليه السلام و پيامبر صلى الله عليه و آله بود ؛ چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز بدر در وادى صَفراء ، (1) پدر وى را به دست على عليه السلام به اسيرى كشت .

.


1- .صَفراء ، دره اى در ناحيه مدينه ، در يك منزلىِ بدر (معجم البلدان : ج 3 ص 412) .

ص: 432

شرح نهج البلاغة :إنَّ الوَليدَ بنَ عُقبَةَ بنِ أبي مُعَيطٍ _ وكانَ يُبغِضُ الأَنصارَ ؛ لِأَ نَّهُم أسَروا أباهُ يَومَ بَدرٍ ، وضَرَبوا عُنُقَهُ بَينَ يَدَي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _ قامَ يَشتِمُ الأَنصارَ ، وذَكَرَهُم بِالهَجرِ . (1)

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن مسعود عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله :سَيَلي اُمورَكُم مِن بَعدي رِجالٌ ، يُطفِئونَ السُّنَّةَ ، ويعَمَلونَ بِالبِدعَةِ ، ويُؤَخِّرونَ الصَّلاةَ عَن مَواقيتِها . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، فَما تَأمُرُني إن أدرَكتُهُم ؟ فَقالَ : سَأَلَنِي ابنُ اُمِّ عَبدٍ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ حَتّى إنّي لَأَرى بَياضَ إبطَيهِ ، فَقالَ : «لا طاعَةَ لِمَن عَصَى اللّهَ» ثَلاثَ مَرّاتٍ ، حَسَبتُ . فَلَمّا كانَ الوَليدُ بنُ عُقبَةَ بِالكوفَةِ أخَّرَ الصَّلاةَ يَوما ، فَقامَ ابنُ مَسعودٍ ، فَأَقامَ الصَّلاةَ ، وصَلّى بِالنّاسِ . (2)

تاريخ دمشق عن علقمة :كُنّا في جَيشٍ بِالرّومِ ، ومَعَنا حُذيفَةُ ، وعَلَينَا الوَليدُ ، فَشَرِبَ الوَليدُ الخَمرَ ، فَأَرَدنا أن نَحُدَّهُ ، فَقالَ حُذَيفَةُ : أ تَحُدّونَ أميرَكُم وقَد دَنَوتُم مِن عَدُوِّكُم ، فَيَطمَعوا فيكُم ؟ ! فَبَلَغَهُ ، فَقالَ : لَأَشرَبَنَّ وإن كانَت مُحَرَّمَةً ولَأَشرَبَنَّ عَلى رَغمِ أنفِ مَن رَغِم (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 36 .
2- .تاريخ دمشق : ج 63 ص 240 .
3- .تاريخ دمشق : ج 63 ص 239 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 4 ص 583 ح 147 وفيه «رجل من قريش» بدل «وعلينا الوليد» .

ص: 433

شرح نهج البلاغة :وليد بن عقبة بن ابى مُعَيط _ كه انصار را دشمن مى داشت ؛ چون آنان پدر وى را در روز بدر ، اسير كردند و در پيش پيامبر خدا گردن زدند _ ، به انصار ، دشنام مى داد و از آنان به هذيان گويى ياد مى كرد .

تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن مسعود (ابن اُمّ عبد) _: پيامبر خدا فرمود : «پس از من ، زمام كارهايتان به دست مردانى خواهد افتاد كه سنّت را خاموش مى سازند و به بدعت ، عمل مى كنند و نماز را از زمان هاى خودش تأخير مى اندازند» . پرسيدم : اى پيامبر خدا! چنانچه آنان را ديدم ، دستور مى فرمايى چه كار كنم؟ فرمود : «ابن اُمّ عبد ، از من مى پرسد». آن گاه ، دست هايش را بلند كرد _ به طورى كه سفيدى زير بغلش را ديدم _ و آن طور كه شمردم ، سه بار فرمود : «آن را كه عصيان خدا مى كند ، نبايد اطاعت كرد» . يك روز ، هنگامى كه وليد بن عقبه در كوفه نماز را به تأخير انداخت ، ابن مسعود برخاست و نماز را به پا داشت و امامت جماعت را [ به جاى وليد] به عهده گرفت .

تاريخ دمشق_ به نقل از عَلقمه _: در سپاهى در روم بوديم و حُذَيفه با ما بود و وليد ، فرمانده ما بود . وليد ، شراب خورد و ما خواستيم بر وى حدْ جارى كنيم كه حذيفه گفت : آيا در حالى كه به دشمنتان نزديك شده ايد بر فرمانده تان حدْ جارى مى كنيد ، تا بر شما طمع كنند ؟ خبر به وليد رسيد . پس سرود : من شراب مى نوشم ، گر چه حرام باشد براى به خاك ماليدن دماغ آن كه مخالفت مى كند ، شراب مى نوشم!

.

ص: 434

مروج الذهب :أتاهُ [عَلِيّا عليه السلام ] جَماعَةٌ مِمَّن تَخَلَّفَ عَن بَيعَتِهِ مِن بني اُمَيَّةَ ؛ _ مِنهُم : سَعيدُ بنُ العاصِ ، ومَروانُ بنُ الحَكَمِ ، وَالوَليدُ بنُ عُقبَةَ بنِ أبي مُعيَطٍ ، فَجَرى بَينَهُ وبَينَهُم خَطبٌ طَويلٌ ، وقالَ لَهُ الوَليدُ : إنّا لَم نَتَخَلَّف عَنكَ رَغبَةً عَن بَيعَتِكَ ، ولكِنّا قَومٌ وَتَرَنَا النّاسُ ، وخِفنا عَلى نُفوسِنا ، فَعُذرُنا فيما نَقولُ واضِحٌ ؛ أمّا أنَا فَقَتَلتَ أبي صَبرا ، وضَرَبتَني حَدّا . (1)

الغارات عن مغيرة الضبّي :مَرَّ ناسٌ بِالحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ عليهماالسلام وهُم يُريدونَ عِيادَةَ الوَليدِ بنِ عُقبَةَ وهُوَ في عِلَّةٍ شَديدَةٍ ، فَأَتاهُ الحَسَنُ عليه السلام مَعَهُم عائِدا ، فَقالَ لِلحَسَنِ : أتوبُ إلَى اللّهِ مِمّا كانَ بَيني وبَينَ جَميعِ النّاسِ ، إلّا ما كانَ بَيني وبَينَ أبيكَ ! يَقولُ : أي لا أتوبُ مِنهُ . (2)

شرح نهج البلاغة_ في بَيانِ عِلَّةِ شِدَّةِ بُغضِ الوَليدِ عَلِيّا عليه السلام _: إنَّ عَلِيّا عليه السلام قَتَلَ أباهُ عُقبَةَ بنَ أبي مُعَيطٍ صَبرا يُومَ بَدرٍ ، وسُمِّيَ الفاسِقَ بَعدَ ذلِكَ فِي القُرآنِ ؛ لِنزِاعٍ وَقَعَ بَينَهُ وبَينَهُ ، ثُمَّ جَلَدَهُ الحَدَّ في خِلافَةِ عُثمانَ ، وعَزَلَهُ عَنِ الكوفَةِ وكانَ عامِلَها . وبِبَعضِ هذَا عِندَ العَرَبِ أربابَ الدّينِ وَالتُّقى تُستَحَلُّ المَحارِمُ ، وتُستَباحُ الدِّماءُ ، ولا تَبقى مُراقَبَةٌ في شِفاءِ الغَيظِ لِدينٍ ولا لِعِقابٍ ولا لِثَوابٍ ، فَكَيفَ الوَليدُ المُشتَمِلُ عَلَى الفُسوقِ وَالفُجورِ ، مُجاهِرا بِذلِكَ ! وكانَ مِنَ المُؤَلَّفَةِ قُلوبُهُم ، مَطعونا في نَسَبِهِ ، مَرمِيّا بِالإِلحادِ وَالزَّندَقَةِ ! (3)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 362 .
2- .الغارات : ج 2 ص 519 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 82 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 8 .

ص: 435

مروج الذهب :گروهى از بنى اميّه كه از بيعت با على عليه السلام سر باز زده بودند ، نزد وى آمدند كه از جمله آنان : سعيد بن عاص ، مروان بن حكم ، وليد بن عقبة بن ابى معيط بودند . بين وى و آنان ، سخن به درازا كشيد . وليد گفت : ما از روى بى ميلى از بيعت با تو سر نزده ايم ؛ بلكه ما كسانى هستيم كه همه ما را طرد نموده اند و بر جانمان هراس داريم . پس ، عذر ما در آنچه مى گوييم ، روشن است . امّا [ عذر] من : پدرم را به اسيرى كشتى و بر خودم نيز حدْ جارى كردى .

الغارات_ به نقل از مغيره ضَبّى _: گروهى از مردم كه مى خواستند در بيمارى شديد وليد بن عقبه به عيادت وى بروند ، به حسن بن على عليهماالسلام برخوردند و او هم با آنان به عيادت وليد آمد . وليد به حسن عليه السلام گفت : «از آنچه بين من و بين همه مردم بوده است ، پيش خدا توبه مى كنم ، جز از آنچه بين من و پدرت اتّفاق افتاده است!» ؛ يعنى مى گفت : از آن ، توبه نمى كنم .

شرح نهج البلاغة_ در بيان علّت كينه شديد وليد نسبت به على عليه السلام _: در روز بدر ، على عليه السلام پدرش (عقبة بن ابى مُعَيط) را به [ فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به] اسيرى كشت . پس از آن ، به خاطر نزاعى كه بين وى و على عليه السلام در گرفت ، در قرآن ، «فاسق» نام گرفت و سپس در [ زمان ]خلافت عثمان ، على عليه السلام وى را _ با آن كه زمامدار كوفه بود _ حد زد و از آن جا عزل نمود . نزد عرب هاى اهل دين و تقوا ، با [ كينه هايى] كم تر از اينها ، ناموس ها حلال شمرده مى شوند و خون ها مباح مى گردند ، و دين و ثواب و عقاب ، در كاهش خشم آنان اثرى ندارد ، چه رسد به وليد كه جامع فسق و شر بود و آشكارا مرتكب آنها مى شد و از شمار «المؤلَّفةُ قلوبُهم» (1) بود و در نسبتش [ به پدرش] ترديد وجود داشت و به بى دينى و كفر ، متّهم بود .

.


1- .المؤلّفة قلوبُهم (دل به دست آورده شدگان) ، كسانى را مى گويند كه پيامبر صلى الله عليه و آله با دادن مال به آنها ، دل هايشان را در برابر اسلام ، نرم مى ساخت . (م)

ص: 436

راجع : ج 3 ص 144 (السدّ عن إقامة الحدّ على الوليد) . ج 7 ص 520 (المؤمن) .

.

ص: 437

ر . ك : ج 3 ص 145 (جلوگيرى از اجراى حد بر وليد) . ج 7 ص 521 (مؤمن) .

.

ص: 438

سخن ابن ابى الحديد درباره روى گردانان از امام
1 . اَ نَس بن مالك

سخن ابن ابى الحديد درباره روى گردانان از امامجماعتى از استادانِ بغدادى ما ، (1) يادآور شده اند كه گروهى از صحابيان ، تابعيان و محدّثان ، از على عليه السلام روى گردان بوده اند و درباره وى بدگويى مى كرده اند . نيز گروهى از آنان ، مناقب (فضايل) او را كتمان مى كرده اند و به خاطر علاقه به دنيا و عشق به زندگىِ زودگذر ، دشمنان وى را يارى مى رسانده اند :

1 . اَنَس بن مالكانس بن مالك ، يكى از آنان است . على عليه السلام ، در جلوى دار الحكومه يا گفته شده : در صحن مسجد جامع كوفه ، از مردم پرسيد : «كدام يك از شما شنيده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد : هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست ؟ . دوازده نفر برخاستند و گواهى دادند . انس بن مالك هم در بين مردم بود ؛ ولى گواهى نداد . على عليه السلام به وى فرمود : «چه چيزْ موجب شد كه برنخيزى و گواهى ندهى ، حالْ آن كه تو در آن روز ، حاضر بودى؟» .

.


1- .گوينده سخن ، تا پايان اين مقاله ، ابن ابى الحديد است . (م)

ص: 439

2 و 3 . اشعث بن قيس و جرير بن عبد اللّه

گفت : اى امير مؤمنان! من پير شده ام و فراموش كرده ام. على عليه السلام فرمود : «بار خدايا! اگر دروغ مى گويد ، در چهره اش لكّه سفيدى بيفكن كه عمامه اش نتواند آن را بپوشاند!» . طلحة بن عُمَير مى گويد : سوگند به خدا كه پس از آن ، پيسى را در بين دو چشمش ديدم . عثمان بن مُطرّف [ در اين باره] چنين روايت كرده است : در آخر عمر انس بن مالك ، مردى از وى درباره على بن ابى طالب عليه السلام پرسيد . وى گفت : بر آن شده ام كه پس از روز صحن ، (1) هيچ حديثى را كه در مورد على عليه السلام است و از من پرسش مى شود ، كتمان نكنم . «او سرسلسله پرهيزگاران در روز قيامت است» . سوگند به خدا كه اين را از پيامبرتان شنيدم. (2)

2 و 3 . اشعث بن قيس و جرير بن عبد اللّهگفته اند كه : اشعث بن قيس كِنْدى و جرير بن عبد اللّه بَجَلى ، على عليه السلام را دشمن مى داشتند و على عليه السلام خانه جرير بن عبد اللّه را خراب كرده است . اسماعيل بن جرير [ در اين باره] مى گويد : على ، دو بارْ خانه ما را ويران كرد. حارث بن حُصَين ، گزارش داده است كه پيامبر خدا ، يك جفت از كفش هاى خود را به جرير بن عبد اللّه داد و فرمود : «اين دو كفش را نگه دار ، كه از دست رفتن آن دو ، [ هشدارى درباره] از دست رفتن دين توست» . در روز جمل ، يكى از آن دو كفش از بين رفت و هنگامى كه على عليه السلام وى را به سوى معاويه گسيل داشت ، آن ديگرى نيز از بين رفت . سپس وى از على عليه السلام جدا شد و از جنگ ، كنار كشيد.

.


1- .مقصود ، همان جريان پرسش على عليه السلام در صحن دارالحكومه يا صحن مسجد جامع كوفه است . (م)
2- .ر . ك : ج 2 ص 341 (نفرين على عليه السلام درباره پنهان كنندگان) .

ص: 440

4 . ابو مسعود انصارى
5 . كعب الأحبار

4 . ابو مسعود انصارىابو مسعود انصارى از على عليه السلام روى گردان بود . شريك ، از عثمان بن ابى زُرْعه و وى از زيد بن وَهْب ، گزارش كرده است كه : ما در حضور على عليه السلام داشتيم از [ وجوب يا عدم وجوب] ايستادن در هنگام عبور جنازه مى گفتيم كه ابو مسعود انصارى گفت : ما در اين حالت بر پا مى ايستاديم . على عليه السلام فرمود : «در اين صورت ، شما يهود هستيد!» .. . منهال ، از نعيم بن دجاجه گزارش كرده است كه : پيش على عليه السلام نشسته بودم كه ابو مسعود ، سر رسيد . على عليه السلام فرمود : «جوجه آمد» . ابو مسعود ، آمد و نشست. على عليه السلام به وى فرمود : «به من خبر رسيده كه تو براى مردم ، فتوا مى دهى!» . گفت : آرى ؛ و به آنان مى گويم : پايان كار ، بد است ! [ على عليه السلام ] پرسيد : «آيا چيزى از پيامبر خدا شنيده اى؟» . گفت : آرى ؛ شنيدم كه مى فرمود : «سال صدم براى مردم نخواهد آمد ، مگر آن كه بر روى زمين ، پلك چشمى به هم نمى خورد». [ على عليه السلام ] فرمود : «اشتباه كردى ، اى خشتِ خام بر آب زن! (1) در نخستين پندارت به اشتباه افتادى! منظور پيامبر صلى الله عليه و آله مردم همان روزگار ايشان بوده است . آيا آسايش اين امّت ، جز پس از سال صدُم است؟!» .

5 . كعب الأحبارگروهى از تاريخ نگاران گزارش كرده اند كه على عليه السلام درباره كعب الأحبار مى فرمود : «وى دروغگوست» . كعب ، از على عليه السلام روى گردان بود.

.


1- .اين مَثَل فارسى ، برابر مَثَلى است كه در متن عربى آمده است . (م)

ص: 441

6 . نعمان بن بشير انصارى
7 . عِمران بن حُصَين
8 . سَمُرة بن جُندَب

6 . نعمان بن بشير انصارىنعمان بن بشير انصارى هم از على عليه السلام روى گردان و دشمن وى بود . او همراه معاويه به خونريزى پرداخت و نيز از فرماندهان پسرش يزيد بود . وى با همين عقيده كشته شد.

7 . عِمران بن حُصَينگزارش شده است كه : عمران بن حصين از روى گردانان از على عليه السلام بود . على عليه السلام وى را به مدائن (1) فرستاد و اين كار به خاطر آن بود كه عمران ، همواره مى گفت : اگر على مى ميرد ، نمى دانم مرگش چگونه خواهد بود ، و اگر كشته مى شود ، چه وقت اميدوار باشم كه كشته شود . پاره اى از مردم ، عمران را جزو پيروان على عليه السلام شمرده اند .

8 . سَمُرة بن جُندَبسَمُرة بن جندب از پاسبانان زياد بن ابيه بوده است. عبد الملك بن حكيم ، از حسن نقل كرده است كه : مردى از مردم خراسان به بصره آمد . مالى را كه با خود داشت ، در بيت المال نهاد و رسيد گرفت . سپس به مسجد وارد شد و دو ركعت نماز خواند. سمرة بن جندب ، او را دستگير و وى را به داشتن اعتقاداتِ خوارج ، متّهم ساخت . آن گاه ، وى را با خود برد و گردن زد . او در آن زمان ، رئيس پاسبانان زياد بود. به وسايل همراه مرد خراسانى نگاه كردند و رسيدى به خطّ [ مسئول] بيت المال

.


1- .مدائن : نام اصلى آن ، «مدائن (شهرهاى) هفتگانه» است كه پايتخت پادشاهان ايران بود . اين شهر بر ساحل شرقى دجله و در يك منزلى جنوب بغداد قرار دارد و «ايوان كسرا» در آن واقع است . اين شهر به سال چهاردهم هجرى به دست مسلمانان فتح گرديد (ر . ك : تقويم البلدان : ص 302) .

ص: 442

يافتند . ابو بكره گفت : اى سمره! آيا كلام خداوند متعال را نشنيده اى كه فرمود : «قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَكَّى * وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّى ؛ رستگار ، آن كسى است كه خود را پاك گردانيد و نام پروردگارش را ياد كرد و نماز گزارْد» ؟ سمره گفت : برادرت ، (1) به من چنين فرمان داد. اعمش بن ابى صالح ، گزارش كرده است كه : به ما گفته شد كه يكى از ياران پيامبر خدا آمده است . پيش وى رفتيم و ديديم كه سمرة بن جندب است . روى يكى از پاهايش پوششى بود و روى پاى ديگرش برف [ گذاشته بودند] . گفتيم : چه شده است؟ گفتند : نقرس گرفته است . [ آن جا بوديم كه] گروهى نزد وى آمدند و گفتند : اى سمره! فردا ، به خدايت چه خواهى گفت ، اگر گفته شود كه مردى را نزد تو آوردند و گفتند : «وى از خارجيان است» و تو فرمان به قتلش دادى و آن گاه ، فرد ديگرى را آوردند و گفتند : «آن را كه كُشتى ، خارجى نبود ؛ بلكه جوانى بود كه در پىِ كار خودش بود و ما اشتباه كرديم . خارجى ، اين يكى است» و تو فرمان به قتل دومى دادى؟ سمره گفت : اين كار ، چه اشكالى دارد؟ اگر [ آن اوّلى ،] از اهل بهشت بوده ، كه به بهشت رفته است و اگر از اهل دوزخ بوده ، به دوزخ رفته است. واصل (آزاد شده ابو عُيَينه) ، از جعفر بن محمّد بن على عليهم السلام و وى از پدرانش نقل كرده است كه : «سمرة بن جندب ، در باغ يك مرد انصارى ، درخت خرمايى داشت و [ با رفت وآمدش] مرد انصارى را آزار مى داد . مرد انصارى به پيامبر خدا شكايت برد . پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را در پى سمره فرستاد و او را فرا خواند و به وى فرمود : «درخت

.


1- .مقصودش ، زياد بن ابيه است كه او نيز همچون سمره ، فرزند سُميه است و اين دو ، برادرِ مادرى بودند .

ص: 443

نخلت را به اين شخص بفروش و پول آن را بگير» . سمره گفت : چنين نمى كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «يك درخت در مقابل آن درخت بردار» . گفت : چنين نمى كنم . فرمود : «پس باغ را از وى بخر» . گفت : چنين نمى كنم . فرمود : «اين درخت را به من بده و در بهشت ، درختى بِستان» . گفت : چنين نمى كنم . پيامبر خدا به مرد انصارى گفت : «برو و درخت نخلش را قطع كن ، كه وى را در آن درخت ، حقّى نيست». شريك ، گزارش كرده است كه : عبد اللّه بن سعد ، از حُجْر بن عدى به ما خبر داد كه : به مدينه آمدم و پيش ابو هُرَيره نشستم . پرسيد : از كجا هستى؟ گفتم : از مردم بصره . پرسيد : سمرة بن جندب ، چه كار مى كند؟ گفتم : زنده است. گفت : هيچ كس به اندازه من دوست ندارد كه عمر وى طولانى باشد . گفتم : براى چه؟ گفت : [ براى اين كه] پيامبر خدا به من ، او و حُذَيفه فرمود : «از شما سه نفر ، كسى كه آخر بميرد ، اهل دوزخ است» . حذيفه بر ما پيشى گرفت و اكنون ، من آرزومندم كه در مرگ ، از سمره پيشى بگيرم. راوى مى گويد : سمرة بن جندب ، زنده ماند تا شهادت حسين عليه السلام را ديد.

.

ص: 444

9 . عبد اللّه بن زبير
10 . معاوية بن ابى سفيان

احمد بن بشير ، از مسعر بن كدام ، آورده است كه : در زمان رفتن حسين عليه السلام به سمت كوفه ، سمرة بن جندب رئيس پاسبانان عبيد اللّه بن زياد بود . او مردم را به حركت به سوى حسين عليه السلام براى جنگ با وى ، تشويق مى كرد .

9 . عبد اللّه بن زبيراز جمله روى گردانان از على عليه السلام و دشمنان وى ، عبد اللّه بن زبير بود _ كه پيش تر از او ياد كرديم _ . على عليه السلام همواره مى فرمود : «زبير از ما اهل بيت بود تا آن كه پسرش عبد اللّه ، بزرگ شد و وى را تباه كرد» . عبد اللّه ، همان كسى است كه زبير را به جنگ با على عليه السلام وا داشت و نيز همان كسى است كه رفتن به بصره را براى عايشه ، خوب جلوه داد. او فردى بددهان و بدگو بود كه بنى هاشم را دشمن مى داشت و على بن ابى طالب عليه السلام را لعن مى كرد و بد مى گفت. (1)

10 . معاوية بن ابى سفيانعلى عليه السلام در نماز صبح و نماز مغرب ، قنوت مى خواند و در قنوتش معاويه ، عمرو ، مغيره ، وليد بن عقبه ، ابو اعور ، ضحّاك بن قيس ، بُسر بن ارطات ، حبيب بن مسلمه ، ابو موسى اشعرى و مروان بن حَكَم را نفرين مى كرد . اينان نيز در قنوت ، وى را لعن مى كردند.

.


1- .ر . ك : ص 407 (عبد اللّه بن زبير).

ص: 445

11 . مغيرة بن شعبه

استادمان ، (1) ابو عبد اللّه بصرىِ متكلّم _ كه خداىْ رحمتش كناد _ ، از نصر بن عاصم ليثى ، از پدرش روايت كرد كه : به مسجد پيامبر خدا آمدم ، كه ديدم مردم مى گفتند : از خشم خدا و پيامبرش ، به خدا پناه مى بريم! گفتم : چه شده است؟ گفتند : هم اكنون ، معاويه برخاست و دست ابو سفيان را گرفت و هر دو از مسجدْ خارج شدند ، كه پيامبر خدا فرمود : «خداوند ، اين پيرو و پيشرو را لعنت كند! چه روزهايى از دست معاويه كَپَل گُنده بر امّت من خواهد گذشت!». استادمان [ همچنين] گفت : علاء بن حُرَيز قُشَيرى روايت كرده است كه : پيامبر خدا به معاويه فرمود : «اى معاويه! تو بدعت را سنّت ، و بدى را خوبى خواهى شمرد . خوراكت بسيار و ستمت گسترده خواهد بود .. .».

11 . مغيرة بن شعبهابراهيم بن هلال ، نويسنده الغارات ، از ابو صادق ، از جندب بن عبد اللّه گزارش كرده است كه : نزد على عليه السلام از مُغَيرة بن شُعبه و علاقه اش به معاويه سخن به ميان آمد . فرمود : «مغيره كيست؟ اسلام آوردن او به خاطر هرزگى و خيانتى بود كه در حقّ شمارى از افراد خاندانش مرتكب شده بود . او آنان را كشت و با آنان درگير شد (حديث 6261) . آن گاه از آنان گريخت و به عنوان پناهنده به اسلام ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد . سوگند به خدا ، از زمانى كه اسلام آورده ، كسى از او فروتنى و افتادگى نديده است. آگاه باشيد كه پيش از قيامت ، در قبيله ثقيف ، فرعون هايى ظهور خواهند كرد كه از حق ، كناره مى گيرند و آتش جنگ را مى افروزند و از ستمكاران ، پشتيبانى مى كنند.

.


1- .گوينده اين تعبير ، در تمام اين مقاله ، ابن ابى الحديد است . (م)

ص: 446

12 . يزيد بن حُجَيّه

آگاه باشيد! قبيله ثقيف ، مردمى نيرنگبازند كه به هيچ پيمانى وفا نمى كنند و با عرب ، چنان دشمنى مى ورزند كه گويى از آنان نيستند . البتّه در بين آنان ، گاه ، فرد صالحى پيدا مى شود ، از جمله : عروة بن مسعود و ابو عبيد بن مسعود (كه در روز قُسُّ الناطف ، (1) شهيد شد) . فرد صالح در قبيله ثقيف ، كمياب است . ..».

12 . يزيد بن حُجَيّهابراهيم بن هلال در كتاب الغارات آورده است كه : از جمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند و به معاويه پيوستند ، يزيد بن حُجَيّه تَيمى (از بنى تَيم بن ثعلبة بن بكر بن وائل) بود . على عليه السلام وى را بر منطقه رى و دَشتَبى (2) گماشت . وى خوارج را شكست داد و غنايم را براى خود برداشت . على عليه السلام وى را زندانى كرد و غلامش سعد را بر وى گماشت. ابن حُجَيّه در حالى كه سعد در خواب بود ، به اسبش نزديك شد ، به سوى معاويه گريخت و چنين سرود : سعد را گول زدم و با اسبم ، راندم به سوى شام و آن را كه بهترين است ، برگزيدم. بر سعد ، نيرنگ زدم ، در حالى كه وى در زير عبايى خوابيده بود سعد ، جوانى خام و گولخور است. آن گاه به منطقه رَقّه (3) آمد كه [ در آن روزها] ، هر كه از على عليه السلام جدا مى شد ، نخست

.


1- .ر .ك : ص 418 پاورقى ح 6209 .
2- .دَشتَبىْ يا دشتابى يا دستَبا ، دشتى پُر آب و منطقه اى آباد ، در غرب رى به سمت همدان ، كه با اين دو شهر ، پيوند داشت و مركز آن ، يزد آباد ، در محلّ «بويين زهرا»ى امروزى بود (ر . ك : جغرافياى تاريخى كشورهاى اسلامى : ج 3 ص 181) .
3- .رَقّه ، يكى از شهرهاى شناخته شده سوريّه است كه در كنار رود فراتْ واقع شده و فاصله آن تا حَرّان ، سه روز است (ر . ك : معجم البلدان : ج 3 ص 59) .

ص: 447

به آن جا مى آمد تا از معاويه اجازه رفتن به نزدش را بگيرد. شهرهاى رقّه ، رُها، (1) قَرقيسيا (2) و حَرّان (3) در قلمرو معاويه بود و زمامدار آن جا ، ضحّاك بن قيس بر آنها فرمان روايى مى كرد . شهرهاى هيت، (4) عانات، (5) نصيبين، (6) دارا، (7) آمِد ، (8) و سِنجار (9) نيز در قلمرو حكومت على عليه السلام بودند و مالك اَشتر بر آن جاها فرمان روايى مى كرد . اين دو ، هر ماه در جنگ بودند.

.


1- .رُها ، از شهرهاى تركيّه است كه ميان شام و موصل (از سمت شمال شرقى فرات) در بالادست رقّه و حرّان ، قرار دارد . اين شهر ، امروزه با دو نام : اِدِس و اُورفا ، شناخته مى شود (ر .ك : جغرافياى تاريخى سرزمين هاى خلافت شرقى : ص 111) .
2- .قَرقيسيا ، شهرى در كنار رود خابور (از سرشاخه هاى فرات) در نزديكى منطقه عمومى صفّين و رقّه است و محلّ ريزش رود خابور به فرات است (ر .ك : معجم البلدان : ج 4 ص 328) .
3- .حَرّان ، شهر مركزىِ ديار مُضَر است كه فاصله آن تا رُها ، يك روز و فاصله آن تا رقّه ، دو روز است . حرّان ، بر سر راه موصل ، شام و روم واقع شده است . در زمان عمر ، عياض بن غنم ، آن را فتح كرد . حرّان ، همان شهرى است كه حضرت ابراهيم عليه السلام اوّلين هجرتش را به سوى آن انجام داد (معجم البلدان : ج 2 ص 235) .
4- .هيت ، شهرى در عراق است ، در كنار رود فرات ، از نواحى بغداد و بالادست انبار (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
5- .عانه ، شهرى مشهور در عراق است ، ميان رَقّه و هيت ، كه آن را با توابعش ، «عانات» گفته اند و در نزديكى «حديثه» بر كرانه فرات ، واقع شده است (معجم البلدان : ج 4 ص 72) .
6- .نصيبين ، شهرى است آباد بر سر راه جاده اصلى موصل به شام (معجم البلدان : ج 5 ص 288) .
7- .دارا ، شهرى است بر بلندى كوهى ميان نصيبين و مارِدين ، و از شهرهاى ناحيه جزيره شمرده مى شود (معجم البلدان : ج 2 ص 418) .
8- .آمِد ، بزرگ ترين شهر ديار بَكْر است كه آن را با سنگ هاى سياه بر روى شبه جزيره اى در دل دجله ساخته اند و دجله ، چون هلالى ، آن را دربر دارد و دور مى زند (معجم البلدان : ج 1 ص 56) . آمِد را امروزه «ديار بَكْر» مى گويند .
9- .سِنجار ، شهرى مشهور در ناحيه جزيره كه تا موصل ، سه روز راهْ فاصله دارد (معجم البلدان : ج 3 ص 262) . اكنون در شمال غرب عراق ، واقع است و ساكنان آن ، كُرد و از فرقه يزيديّه اند و آب آشاميدنى آنها از رودخانه خابور (از سرشاخه هاى فراتْ) تأمين مى شود .

ص: 448

13 . عبد اللّه بن عبد الرحمان
14 . قَعقاع بن شور
15 . نَجاشى

ابو صَلْت تَيمى مى گويد : نفرين على عليه السلام در حقّ ابن حُجَيّه چنين بود : «خداوندا! يزيد بن حُجَيّه با پول مسلمانان فرار كرد و به قومى فاسق پيوست . ما را از نيرنگ و شيطنت او محفوظ بدار و وى را به جزاى ستمكاران ، كيفر بده ...!» .

13 . عبد اللّه بن عبد الرحماناز جمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند ، عبد اللّه بن عبد الرحمان بن مسعود بن اَوس بن ادريس بن معتّبِ ثقفى بود. وى نخست با معاويه بود . سپس به على عليه السلام پيوست و در جنگ صِفّين ، در كنار وى بود . سپس بار ديگر به سوى معاويه رفت. على عليه السلام وى را «هَجَنَّع» صدا مى كرد كه به معناى «دراز» است.

14 . قَعقاع بن شوراز جمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند ، قَعقاع بن شور بود. على عليه السلام وى را بر منطقه كَسكَر (1) گمارد ، امّا از وى كارهايى ناشايست سر زد ؛ از جمله ، اين كه زنى گرفت و مهريه اش را صد هزار درهم قرار داد و به سوى معاويه گريخت.

15 . نَجاشىيكى ديگر از كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند ، نجاشى شاعر (از بنى حارث بن كعب) بود . وى از شعراى عراقيان در جنگ صفّين بود و على عليه السلام به وى فرمان داده بود كه با

.


1- .كَسكَر ، سرزمينى بود در شرق كوفه و شمال بصره كه مركز آن ، شهر كَسكَر ، بر ساحل دجله بود و حَجّاج بن يوسف ، شهر «واسط» را در ساحل مقابل آن ، بنا نهاد (جغرافياى تاريخى سرزمين هاى خلافت شرقى : ص 42) .

ص: 449

16 . حنظله كاتب
17 . مُطَرَّف بن عبد اللّه

شعر ، با شاعران شام (از قبيل كعب بن جُعَيل و ديگران) بستيزد. وى در كوفه شراب خورد . على عليه السلام هم بر وى حد جارى كرد . وى خشمگين گشت و به معاويه پيوست و به هَجو على عليه السلام پرداخت ... .

16 . حنظله كاتباز جمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند ، حنظله كاتب بود. او و جرير بن عبد اللّه بَجَلى از كوفه به سمت قَرقيسيا خارج شدند و گفتند : در شهرى كه در آن بر عثمانْ خُرده گرفته مى شود ، سكونت نمى كنيم ... .

17 . مُطَرَّف بن عبد اللّهنويسنده الغارات ، از اسماعيل بن حكيم ، از ابو مسعود جريرى آورده است كه : سه نفر از مردم بصره ، كينه على عليه السلام را همواره در دل داشتند : مُطَرَّف بن عبد اللّه بن شِخّير ، علاء بن زياد و عبد اللّه بن شقيق. نويسنده الغارات مى نويسد : مُطَرَّف ، فردى عابد و زاهد بود. هِشام بن حَسّان ، از ابن سيرينْ نقل كرده است كه : ابو يَقظانْ عمّار بن ياسر به منزل ابو مسعود وارد شد و ابن شِخّير ، نزد وى بود . [ ابن شخّير] از على عليه السلام با تعبيرى ناشايست ياد كرد . عمّار گفت : اى فاسق! تو اين جايى؟ ابن مسعود گفت : اى ابو يقظان! درباره مهمانم مراعات كن. نويسنده الغارات مى گويد : بيشترين دشمنان على عليه السلام مردم بصره بودند كه گرايش عثمانى داشتند و در دل هايشان كينه روز جمل بود. على عليه السلام [ نيز] كم تر با مردم ، اُنس مى گرفت و در دين خدا سختگير بود و با دانشى

.

ص: 450

18 و 19 . اسود بن يزيد و مسروق بن اَجدع
20 . ابو بُردة بن ابى موسى

كه نسبت به دين و پيروى اى كه از حق داشت ، باك نداشت كه چه كسى خشنود و چه كسى ناخشنود است ... .

18 و 19 . اسود بن يزيد و مسروق بن اَجدعازجمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند ، اسود بن يزيد ومسروق بن اجدع بودند. سَلَمة بن كَهيل روايت كرده است كه : اين دو پيش بعضى از زنان پيامبر صلى الله عليه و آله مى رفتند و در آن جا عليه على عليه السلام حرف مى زدند. اسود با همين اعتقاد مُرد ؛ ولى مسروق ، زنده ماند تا آن كه هيچ نمازى نمى خوانْد ، مگر اين كه بر على بن ابى طالب عليه السلام درود مى فرستاد ، و اين به خاطر حديثى بود كه از عايشه در فضل على عليه السلام شنيد .

20 . ابو بُردة بن ابى موسىاز جمله دشمنانى كه قدر و منزلت على عليه السلام را كم مى شمردند ، ابو بُرده (پسر ابو موسى اشعرى) بود كه اين دشمنى را چون ميراثى از پدر داشت. عبد الرحمان بن جُندَب نقل كرده است كه ابو برده به زياد گفت : گواهى مى دهم كه حُجْر بن عَدى ، همانند آن اصلع ، (1) نسبت به خداوند ، كفر ورزيده است . منظور وى نسبت دادن كفر به على بن ابى طالب عليه السلام بود ؛ زيرا وى ، اصلع بود. عبد الرحمان مسعودى ، از ابن عيّاش مَنتوف گزارش كرده است كه : ابو بُرده را ديدم كه از ابو عاديه جُهَنى (قاتل عمّار ياسر) پرسيد : آيا تو عمّار بن ياسر را كشتى؟ گفت : آرى .

.


1- .اَصلَع : زُلْف ريخته ؛ كسى كه موى جلوى سرش ريخته باشد . صفتى است كه به امام على عليه السلام نسبت داده اند . (م)

ص: 451

21 . ابو عبد الرحمان سُلَمى
22 . قيس بن ابى حازم

گفت : دستت را به من بده . آن گاه ، دست وى را بوسيد و گفت : هرگز [ اين دست ،] آتش نبيند! ابو نعيم ، از هشام بن مغيره ، از غضبان بن يزيد روايت كرده است كه : ابو بُرده را ديدم كه به ابو عاديه (قاتل عمّار ياسر) گفت : آفرين به برادرم! بيا اين جا . آن گاه وى را در كنار خويش نشاند.

21 . ابو عبد الرحمان سُلَمىو از روى گردانان از على عليه السلام ، ابو عبد الرحمان سُلَمى قارى بود. نويسنده الغارات از عطاء بن سائب آورده است كه : كسى به ابو عبد الرحمان بن سلمى گفت : تو را به خدا ، اگر از تو چيزى بپرسم ، از آن ، خبرم مى دهى؟ گفت : آرى . پرسش كننده ، پس از تأكيد بسيار ، پرسيد : تو را به خدا ، آيا على عليه السلام را ، جز به خاطر آن روز كه در كوفه اموال را تقسيم كرد و چيزى به تو و خاندانت نرسيد ، دشمن مى دارى؟ عبد الرحمان گفت : حال كه مرا به خدا سوگند دادى ، دليلى جز آن ندارد... .

22 . قيس بن ابى حازمقيس بن ابى حازم ، على عليه السلام را دشمن مى داشت. وُكَيع ، از اسماعيل بن ابى خالد ، از قيس بن ابى حازم ، نقل كرده است كه : پيش على عليه السلام آمدم تا وى درباره نيازى كه داشتم ، با عثمانْ صحبت كند ؛ ولى او نپذيرفت و من كينه او را به دل گرفتم. من (ابن ابى الحديد) مى گويم : اساتيد متكلّم ما _ كه خداوندْ رحمتشان كناد _ روايت وى از پيامبر خدا را كه : «شما همان گونه كه ماه را در شب چهاردهم مى بينيد ،

.

ص: 452

23 و 24 . زهرى و عروة بن زبير
25 و 26 . زيد بن ثابت و عمرو بن ثابت

خدايتان را هم خواهيد ديد» ، بى اعتبار مى دانند و مى گويند : او على عليه السلام را دشمن مى داشت ؛ پس فاسق بود. و از وى نقل كرده اند كه وى گفته است : از على _ كه بر روى منبر ، سخنرانى مى كرد _ شنيدم كه مى گفت : «به سوى باقى مانده احزاب (1) بشتابيد» ، و كينه اش را از آن روز به دل گرفتم.

23 و 24 . زهرى و عروة بن زبيرزُهْرى ، از روى گردانان از على عليه السلام بود. جرير بن عبد الحميد ، از محمّد بن شَيبه آورده است كه : در مسجد مدينه بودم كه ديدم زُهْرى و عُروة بن زبير نشسته اند و از على عليه السلام حرف مى زنند و بدگويى مى كنند. اين خبر به على بن حسين عليهماالسلام رسيد . آمد و در مقابلشان ايستاد و فرمود : «امّا تو ، اى عروه! پدرم از دست پدرت به خدا شكايت برد و خداوندْ به سود پدر من ، عليه پدر تو حكم كرد ...» . از طرق گوناگون ، روايت شده است كه عروة بن زبير مى گفت : هيچ يك از اصحاب پيامبر خدا ، چون على بن ابى طالب و اُسامة بن زيد ، متكبّر نبودند! عاصم بن ابى عامرِ بَجَلى ، از يحيى پسر عروة بن زبير ، نقل كرده است كه : هر گاه پدرم از على عليه السلام ياد مى كرد ، به وى بد مى گفت.

25 و 26 . زيد بن ثابت و عمرو بن ثابتزيد بن ثابت ، گرايش شديد عثمانى داشت . عمرو بن ثابت نيز گرايش عثمانى داشت و از دشمنان على عليه السلام و كينه ورزان نسبت به وى بود ... .

.


1- .منظور ، بقاياى احزابى هستند كه در مدينه در جنگ عليه پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرده بودند . در سوره احزاب ، درباره همين موضوع ، آياتى آمده است . (م)

ص: 453

27 . مكحول

27 . مكحولمكحول ، از دشمنان على عليه السلام بود . زهير بن معاويه ، از حسن بن حُر ، نقل كرده است كه : مكحول را سرشار از دشمنى با على عليه السلام ديدم . همچنان او را ارشاد مى كردم تا نرم شد و آرام گرفت. استاد ما ، ابو جعفر اِسكافى ، گفت : همه بصريان ، على عليه السلام را دشمن مى داشتند و نيز بيشتر كوفيان و بيشتر مردم مدينه . مردم مكّه نيز همگى او را دشمن مى داشتند و همه قريش ، مخالف وى بودند . همه مردم ، همراه بنى اميّه و عليه وى بودند.

.

ص: 454

الفصل السادس : قبائل تبغضه6 / 1قُرَيشٌرسول اللّه صلى الله عليه و آله_ في وَصِيَّتِهِ لِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: يا أخي ، إنَّ قُرَيشا سَتُظاهِرُ عَلَيكَ ، وتَجتَمِعُ كَلِمَتُهُم عَلى ظُلمِكَ وقَهرِكَ ؛ فَإِن وَجَدتَ أعوانا فَجاهِدهُم ، وإن لم تَجِد أعوانا فَكُفَّ يَدَكَ ، وَاحقُن دَمَكَ ؛ فَإِنَّ الشَّهادَةَ مِن وَرائِكَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كَلامٍ لَهُ في التَّظَلُّمِ وَالتَّشَكّي مِن قُرَيشٍ _: اللّهُمَّ إنّي أستَعديكَ عَلى قُرَيشٍ ومَن أعانَهُم ؛ فَإِنَّهُم قَد قَطَعوا رَحِمي ، وأكفَؤوا إنائي (2) ، وأجمَعوا عَلى مُنازَعَتي حَقّا كُنتُ أولى بِهِ مِن غَيري ، وقالوا : ألا إنَّ فِي الحَقِّ أن تَأخُذَهُ ، وفِي الحَقِّ أن تُمنَعَهُ ، فَاصبِر مَغموما ، أو مُت مُتَأسِّفا . فَنَظَرتُ فَإِذا لَيسَ لي رافِدٌ (3) ، ولا ذابٌّ ولا مُساعِدٌ ، إلّا أهلَ بَيتي ، فَضَننَتُ (4) بِهِم عَنِ المَنِيَّةِ ؛ فَأَغضَيتُ عَلَى القَذى ، وجَرَعتُ ريقي عَلَى الشَّجا (5) ، وصَبَرتُ مِن كَظمِ الغَيظِ عَلى أمَرَّ مِنَ العَلقَمِ (6) ، وآلمَ لِلقَلبِ مِن وَخزِ الشِّفارِ (7) . (8)

.


1- .الغيبة للطوسي : ص 334 ح 280 عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري وعبد اللّه بن عبّاس و ص 193 ح 155 ، كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 907 ح 61 كلاهما عن ابن عبّاس .
2- .وأكفؤوا إنائي : قلبوه وكبّوه ، ويقال لمن قد اُضيعت حقوقه : قد أكفأ إناءهُ ؛ تشبيهاً بإضاعة اللبن من الإناء (شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 110) .
3- .الرافد : العطاء والعون (مجمع البحرين : ج 2 ص 717 «رفد») .
4- .ضَنِنتُ بالشيء : بَخِلتُ به (لسان العرب : ج 13 ص 261 «ضنن») .
5- .القذى : ما يقع في العين فيؤذيها كالغبار ونحوه ، والشَّجا : ما ينشِب في الحَلق من عظم ونحوه فيغصُّ به ، وهما كنايتان عن النقمة ومرارة الصبر ، والتألّم من الغبن (مجمع البحرين : ج 2 ص 932 «شجا») .
6- .العَلْقَم : شجر الحنظل (المحيط في اللغة : ج 2 ص 215 «علقم») .
7- .الشِّفار : جمع شفرة ، وهو حدّ السيف (لسان العرب : ج 4 ص 420 «شفر») .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 217 ، الغارات : ج 1 ص 308 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 96 كلاهما عن جندب نحوه وراجع كشف المحجّة : ص 248 والمسترشد : ص 416 ح 141 والإمامة والسياسة : ج 1 ص 176 .

ص: 455

فصل ششم : قبايلى كه با امام على دشمنى مى ورزيدند
6 / 1 قريش

فصل ششم : قبايلى كه با امام على دشمنى مى ورزيدند6 / 1قريشپيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ در وصيّتش به امير مؤمنان _: اى برادرم! قريش ، همديگر را عليه تو يارى خواهند كرد و در ستم كردن بر تو و كوبيدنت ، هم داستان خواهند گشت . اگر ياورانى يافتى ، با آنان مبارزه كن ؛ و اگر ياورانى نيافتى ، دست نگه دار و خونت را حفظ كن ، كه شهادت در پى توست.

امام على عليه السلام_ در سخنى كه در دادخواهى و شِكوه از قريش داشت _: خداوندا! من از تو عليه قريش و كسانى كه آنان را يارى مى كنند ، كمك مى خواهم ؛ زيرا كه آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند ، حقّم را ضايع نمودند و در منازعه با من بر سر حقّى گرد آمدند كه من از ديگران به آن ، سزاوارتر بودم و گفتند : حق ، را مى توانى به دست آورى و مى توانند تو را از آن ، منع كنند . با غم ، صبر كن ، يا از تأسّف بمير! نگريستم و ديدم هيچ تكيه گاه و مدافع و ياورى ، جز خانواده ام ندارم . پس دريغم آمد (نخواستم) كه آنان بميرند . خار در چشم ، صبر كردم و غُصّه در گلو ، چشيدم و خويشتندارانه بر چيزى كه تلخ تر از حنظل و براى دل ، درد آورتر از تيغ شمشير بود ، شكيبايى كردم.

.

ص: 456

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي أستَعديكَ (1) عَلى قَرَيشٍ ومَن أعانَهُم ! فَإِنَّهُم قَطَعوا رَحِمي ، وصَغَّروا عَظيمَ مَنزِلَتي ، وأجمَعوا عَلى مُنازَعَتي أمرا هُوَ لي . ثُمَّ قالوا : ألا إنّ فِي الحَقِّ أن تَأخُذَهُ ، وفِي الحَقِّ أن تَترُكَهُ . (2)

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ اجزِ قُرَيشا عَنِّي الجَوازي ؛ فَقَد قَطَعَت رَحِمي ، ودَفَعَتَني عَن حَقّي ، وأغرَت بي سُفَهاءَ النّاسِ ، وخاطَرَت بِدَمي . (3)

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ اجزِ قُرَيشا عَنِّي الجَوازي ؛ فَقَد ظَلَموني حَقّي ، وصَغَّروا شَأني ، ومنعوني إرثي . (4)

عنه عليه السلام :اللّهُمَّ إنّي أستَعديك عَلى قُرَيشٍ ؛ فَإِنَّهُم ظَلَموني حَقّي ، ومَنَعوني إرثي ، وتَمالَؤوا عَلَيَّ . (5)

.


1- .استعداه : استغاثه واستنصره (القاموس المحيط : ج 4 ص 360 «عدا») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 172 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 104 عن أبي الطفيل و ص 103 عن شريح بن هانئ وكلاهما نحوه .
3- .الجمل : ص 124 ، الغارات : ج 2 ص 431 عن زيد بن وهب وفيه إلى «حقّي» وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 75 .
4- .الجمل : ص 171 .
5- .الجمل : ص 123 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 115 و ص 202 .

ص: 457

امام على عليه السلام :خداوندا! از تو عليه قريش و كسانى كه آنان را يارى مى كنند ، يارى مى جويم ؛ چرا كه آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند ، منزلت والايم را كوچك شمردند و بر سر حاكميّتى كه از آنِ من بود ، عليه من گرد آمدند و گفتند : حق را مى توانى بگيرى و مى توانى وا گذارى .

امام على عليه السلام :خداوندا! قريش را از طرف من مجازات كن! آنان پيوند خويشاوندى ام را بريدند ، مرا از حقّم محروم ساختند ، كم خِردان را بر من جَرى ساختند و جان مرا به خطر انداختند .

امام على عليه السلام :خداوندا! قريش را از طرف من مجازات كن! آنان در حقّم ستم ورزيدند ، منزلت مرا كوچك شمردند و مرا از ميراثم باز داشتند.

امام على عليه السلام :خدايا! من از تو عليه قريش ، يارى مى جويم ؛ چرا كه آنان در حقّم ستم ورزيدند ، مرا از ميراثم باز داشتند و با من دشمنى ورزيدند .

.

ص: 458

عنه عليه السلام :ما لَنا ولِقُرَيشٍ ! يَخضِمونَ الدُّنيا بِاسمِنا ، ويَطَؤونَ عَلى رِقابِنا ، فَياللّهَِ ولِلعَجَبِ ! مِنِ اسمٍ جَليلٍ لِمُسَمّىً ذَليلٍ . (1)

عنه عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى أخيهِ عَقيلٍ _: دَع عَنكَ قُرَيشا وتَركاضَهُم (2) فِي الضَّلالِ ، وتَجوالَهُم (3) فِي الشِّقاقِ ، وجِماحَهُم (4) فِي التّيهِ (5) ؛ فَإِنَّهُم قَد أجمَعوا عَلى حَربي كَإجماعِهِم على حَربِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَبلي ، فَجَزَت قُرَيشا عَنِّي الجَوازي ! فَقَد قَطَعوا رَحِمي ، وسَلَبوني سُلطانَ ابنِ اُمّي (6) . 7

راجع : ص 296 (أحقاد على رسول اللّه ) ، وص 300 (أحقاد بدريّة وحنينيّة وغيرهنّ).

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 308 ح 523 .
2- .تركاضهم : أي ركضهم (القاموس المحيط : ج 2 ص 332 «ركض») .
3- .التجوال : التطواف ، واجتال : إذا ذهب وجاء (لسان العرب : ج 11 ص 131 «جول») .
4- .الجموح من الرجال : الَّذي يركب هواه ، والجموح : الَّذي إذا حَمَلَ لايردّه اللجام (لسان العرب : ج 2 ص 426 «جمح») .
5- .تَاهَ يَتِيه تَيْها : إذا تحيَّر وضلَّ (النهاية : ج 1 ص 203 «تيه») .
6- .نهج البلاغة : الكتاب 36 ، الغارت : ج 2 ص 431 عن زيد بن وهب نحوه .

ص: 459

امام على عليه السلام :ما را با قريش ، چه كار؟ آنان به نام ما دنيا را مى بلعند و بر گُرده ما گام مى نهند . به خدا كه شگفت آور است : نامى بزرگ بر نام گيرنده اى خوار!

امام على عليه السلام_ در نامه اى به برادرش عقيل _: قريش را در تاختنشان در گم راهى و جولانشان در دشمنى و افسار گسيختگى شان در سرگردانى رها كن ، كه آنان بر جنگ با من گرد آمده اند، همان گونه كه پيش از من ، بر جنگ با پيامبر خدا گرد آمده بودند . خداوند ، قريش را از طرف من مجازات كند! آنان پيوند خويشاوندى ام را بُريدند و حاكميّت پسر مادرم را از من گرفتند. 1

ر . ك : ص 297 (كينه توزى ها نسبت به پيامبرخدا) وص301 (كينه هاى برجامانده ازجنگ هاى بدر، حُنَين وجزاينها) .

.

ص: 460

6 / 2بَنو اُمَيَّةَالإمام عليّ عليه السلام :إنَّ بَني اُمَيَّةَ لَيُفَوِّقونَني تُراثَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله تَفويقا ، وَاللّهِ لَئِن بَقيتُ لَهُم لَأَنفُضَنَّهُم نَفضَ اللَّحّامِ الوِذامَ التَّرِبَةَ . 1

عنه عليه السلام_ لَمّا بَلَغَهُ اتِّهامُ بَني اُمَيَّةَ لَهُ بِالمُشارَكَةِ في دَمِ عُثمانَ _: أ وَلَم يَنهَ بَني اُمَيَّةَ عِلمُها بي عَن قَرفي (1) ؟ أ وَما وَزَعَ الجُهّالَ سابِقَتي عَن تُهَمَتي ! ولَما وعَظهُمُ اللّهُ بِهِ أبلَغُ مِن لِساني . أنا حَجيجُ المارِقينَ ، وخَصيمُ النّاكِثينَ المُرتابينَ ، وعَلى كِتابِ اللّهِ تُعرَضُ الأَمثالُ ، وبِما فِي الصُّدورِ تُجازَى العِبادُ ! (2)

الأغاني عن الحارث بن حبيش :بَعَثَني سَعيدُ بنُ العاصِ بِهَدايا إلَى المَدينَةِ ، وبَعَثَني إلى عَلِيٍّ عليه السلام وكَتَبَ إلَيهِ : إنّي لَم أبعَث إلى أحَدٍ بِأَكثَرَ مِمّا بَعَثتُ بِهِ إلَيكَ إلّا شَيئا في خَزائنِ أميرِ المُؤمِنينَ . قالَ : فَأَتَيتُ عَلِيّا فَأَخبَرتُهُ فَقالَ : لَشَدَّ ما تَحظُرُ بَنو اُمَيَّةَ تُراثَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ! أمَا وَاللّهِ لَئِن وَليتُها لَأَنفُضَنَّها نَفضَ القَصّابِ لِتُرابِ الوَذِمَةِ . (3)

الكامل في التاريخ عن أبي الزناد :لَقيتُ هِشاما ؛ فَإِنّي لَفِي المَوكِبِ إذ لَقِيَهُ سَعيدُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ الوَليدِ بنِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ ، فَسارَ إلى جَنبِهِ فَسَمِعَهُ يَقولُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ اللّهَ لَم يَزَل يُنعِمُ عَلى أهلِ بَيتِ أميرِ المُؤمِنينَ ! ويَنصُرُ خَليفَتَهُ المَظلومَ ، ولَم يَزالوا يَلعَنونَ في هذِهِ المواطِنِ أبا تُرابٍ ! فَإِنَّها مَواطِنُ صالِحَةٌ ، وأميرُ المُؤمِنينَ يَنبَغي لَهُ أن يَلعَنَهُ فيها . فَشَقَّ عَلى هِشامٍ قَولُهُ وقالَ : ماقَدِمنا لِشَتمِ أحَدٍ ولا لِلَعنِهِ ، قَدِمنا حُجّاجا . (4)

.


1- .قَرَفه بكذا : أي أضافه إليه واتّهمه به (النهاية : ج 4 ص 45 «قرف») .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 75 .
3- .الأغاني : ج 12 ص 169 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 174 ، النهاية في غريب الحديث : ج 1 ص 185 وفيه من «لئن وليتها» .
4- .الكامل في التاريخ : ج 3 ص 313 ، تاريخ الطبري : ج 7 ص 36 ، البداية والنهاية : ج 9 ص 234 . راجع : ص 474 (كيد أعدائه لإطفاء نوره) .

ص: 461

6 / 2 بنى اميّه

6 / 2بنى اميّهامام على عليه السلام :بنى اميّه ، ميراث محمّد صلى الله عليه و آله را اندك اندك به من مى دهند . به خدا ، اگر زنده بمانم ، آن سان كه قصّابْ شكنبه خاك آلوده را دور مى افكند ، آنها را دور مى افكنم (پراكنده مى سازم).

امام على عليه السلام_ هنگامى كه اتّهام بنى اميّه به او (يعنى مشاركت داشتن در [ ريختن ]خون عثمان) به گوشش رسيد _: آيا شناخت بنى اميّه از من ، آنان را از عيبجويى از من باز نمى دارد؟ آيا سابقه ام در اسلام ، نادانان را از تهمت زنى به من باز نمى دارد؟ البتّه پندى كه خداوند به آنان داده ، از بيان من رساتر است . من [با دليل و حجّت] مغلوب كننده از دين خارج شدگان و محكوم كننده پيمان شكنانِ در شبهه غلتيده ام . كارها [ى شبهه ناك] بر كتاب خدا عرضه مى شوند و بندگان بر اساس آنچه در دل دارند ، پاداش داده مى شوند.

الأغانى_ به نقل از حارث بن حُبَيش _: سعيد بن عاص ، مرا با هديه هايى به مدينه اعزام كرد و پيش على عليه السلام فرستاد و به وى چنين نوشت : «من آن قدر كه براى تو مى فرستم، براى هيچ كس، جز امير مؤمنان، نمى فرستم» . پيش على عليه السلام آمدم و به وى خبر دادم . فرمود : «چه قدر بنى اميّه ، ميراث محمّد صلى الله عليه و آله را تاراج مى كنند! سوگند به خدا ، اگر قدرت را به دست گيرم ، آنها را چون قصّابى كه شكنبه خاك آلوده را دور مى افكند ، دور مى افكنم (پراكنده مى سازم)».

الكامل فى التاريخ_ به نقل از ابو زَناد _: هشام بن عبد الملك [ ، خليفه اُموى ]را ديدم . و من در كاروان او [ در مكّه ]بودم كه سعيد بن عبد اللّه بن وليد بن عثمان بن عفّان به ديدارش آمد و به كنارش رفت . شنيدم كه سعيد مى گفت : اى امير مؤمنان! خداوند ، همواره بر اهل بيتِ امير مؤمنانْ نعمت داده و خليفه مظلومش را يارى كرده است . در اين مناطق ، مردم ، همواره ابو تراب را نفرين مى كنند . اين جاها ، جاهايى خوب [ براى مستجاب شدن دعا] است ، و سزاوار است كه امير مؤمنان هم ابو تراب را نفرين كند. اين سخن بر هشام ، سنگين آمد و گفت : ما براى بدگويى كردن و نفرين فرستادن به كسى اين جا نيامده ايم. ما براى حج آمده ايم. (1)

.


1- .ر.ك : ص 475 (نيرنگ هاى دشمنان امام على عليه السلام براى خاموش كردن نور او) .

ص: 462

6 / 3بَنو أودٍكان بنو أوْد من القحطانيّة ، عُرفوا بدناءتهم وضعتهم . وكانوا أعداءً للإمام عليّ عليه السلام وأولاده . شاركوا في صفّين إلى جانب معاوية (1) ، لازموا الاُمويّين وناوؤوا أهل البيت عليهم السلام . (2)

فرحة الغري عن هشام بن السائب الكلبي عن أبيه :أدرَكتُ بَني أودٍ وهُم يُعَلِّمونَ أبناءَهُم وخَدَمَهُم سَبَّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، وفيهِم رَجُلٌ مِن رَهطِ عَبدِ اللّهِ بنِ إدريسَ بنِ هانِئٍ ، فَدَخَلَ عَلَى الحَجّاجِ بنِ يوسُفَ يَوما ، فَكَلَّمَهُ بِكَلامٍ فَأَغلَظَ لَهُ الحَجّاجُ فِي الجَوابِ ، فَقالَ لَهُ : لا تَقُل هذَا أيُّهَا الأَميرُ ؛ فَلا لِقُرَيشٍ ولا لِثَقيفٍ مَنقَبَةٌ يَعتَدّونَ بِها إلّا ونَحنُ نَعتَدُّ بِمِثلِها . قالَ لَهُ : وما مَناقِبكُمُ ؟ قالَ : ما يُنقَصُ عُثمانُ ولا يُذكَرُ بِسوءٍ في نادينا قَطُّ . قالَ : هذِهِ مَنقَبَةٌ ! قالَ : وما رُؤِيَ مِنّا خارِجِيٌّ قَطُّ . قال : ومَنقَبَةٌ ! قالَ : وما شَهِدَ مِنّا مَعَ أبي تُرابٍ مَشاهِدَهُ إلّا رَجُلٌ واحِدٌ ؛ فَأَسقَطَهُ ذلِكَ عِندَنا وأخمَلَهُ ، فَما لَهُ عِندَنا قَدرٌ ولا قيمَةٌ . قالَ : ومَنقَبَةٌ ! قالَ : وما أرادَ مِنّا رَجُلٌ قَطُّ أن يَتَزَوَّجَ امرَأَةً إلّا سَأَلَ عَنها : هِل تُحِبُّ أبا تُرابٍ أو تَذكُرُهُ بِخَيرِ ؟ فَإِن قيلَ : إنَّها تَفعَلُ ذلِكَ ، اجتَنَبَها فَلَم يَتَزَوَّجها . قالَ : ومَنقَبَةٌ ! قالَ : وما وُلِدَ فينا ذَكَرٌ فَسُمِّيَ عَلِيّا ولا حَسَنا ولا حُسَينا ، ولا وُلِدَت فينا جارِيَةٌ فَسُمِّيَت فاطِمَةُ . قالَ : ومَنقَبَةٌ ! قالَ : وَنذَرَت مِنَّا امرأَةٌ حينَ أقبَلَ الحُسَينُ إلَى العِراقِ إن قَتَلَهُ اللّهُ أن تَنحَرَ عَشرَ جُزُرٍ (3) ، فَلَمّا قُتِلَ وَفَتِ بِنَذرِها . قالَ : ومَنقَبَةٌ ! قالَ : ودُعِيَ رَجُلٌ مِنّا إلَى البَراءَةِ مِن عَلِيٍّ ولَعنِهِ ، فَقالَ : نَعَم ، وأزيدُكُم حَسَنا وحُسَينا . قالَ : ومَنقَبَةٌ ، وَاللّهِ ! ! قالَ : وقالَ لَنا أميرُ المُؤمِنينَ عَبدُ المَلِكِ : أنتُمُ الشِّعارُ دونَ الدِّثارِ (4) ، وأنتُمُ الأَنصارُ بَعدَ الأَنصارِ . قالَ : ومَنقَبَةٌ ! قالَ : وما بِالكوفَةِ إلّا مَلاحَةُ بَني أودٍ ، فَضَحِكَ الحَجّاجُ . قالَ هِشامُ بنُ السّائِبِ الكَلِبيُّ : قالَ لي أبي : فَسَلَبُهُمُ اللّهُ مَلاحَتَهُم . 5

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 61 .
2- .في المصدر : « جَزور» .
3- .الدثار : الثوب الَّذي يُستدفأ به من فوق الشعار (لسان العرب : ج 4 ص 276 «دثر») .
4- .فرحة الغري : ص 22 ، بحار الأنوار : ج 46 ص 119 ح 10 .

ص: 463

6 / 3 بنى اَوْد

6 / 3بنى اَوْدبنى اَوْد ، از عرب شاخه قحطانى (يمنى) بودند كه به پستى و پلشتى شناخته مى شدند و دشمن امام على عليه السلام و فرزندانش بودند. آنان در جنگ صِفّين ، در كنار معاويه بودند و همواره با بنى اميّه و عليه اهل بيت عليهم السلام بودند.

فَرحةُ الغَرىّ_ به نقل از هشام بن سائب كلبى ، از پدرش _: بنى اود را ديدم كه بدگويى به على بن ابى طالب عليه السلام را به فرزندان و خدمتكارانشان آموزش مى دادند. در بين آنان ، مردى از گروه عبد اللّه بن ادريس بن هانى بود كه روزى بر حَجّاج بن يوسفْ وارد شد و سخنى گفت و حَجّاج به وى جواب درشتى داد. وى به حَجّاج گفت : اى امير! چنين نگو ؛ زيرا در بين قريش و ثَقيف ، فضيلت قابل ذكرى نيست ، مگر آن كه در بين ما نيز همانند آن ، وجود دارد. حَجّاج گفت : فضيلت هاى شما چيست؟ پاسخ داد : هيچ گاه عثمان در جمع هاى ما بدگويى نمى شود و به بدى ياد نمى گردد . حَجّاج گفت : اين ، فضيلت است. مرد گفت: هيچ گاه در بين ما، شورشى ديده نشده است. حَجّاج گفت : اين ، فضيلت است. مرد گفت : در جنگ ها از ما ، جز يك نفر ، كسى همراه ابو تراب شركت نكرده است ، كه اين كارش ، او را از چشم ما انداخته و مُنزوى ساخته است و وى هيچ ارزش و منزلتى نزد ما ندارد . حَجّاج گفت : اين ، فضيلت است. مرد گفت : هر كس از ما كه بخواهد با زنى ازدواج كند ، درباره او مى پرسد كه : آيا وى ابو تراب را دوست داشته و يا او را به نيكى ياد كرده است؟ اگر گفته شود كه اين زن ، چنين كرده است ، از او دورى مى گزيند و با او ازدواج نمى كند . حَجّاج گفت : اين ، فضيلت است. مرد گفت : در بين ما پسرى به دنيا نيامده كه على يا حسن يا حسين ناميده شده باشد و نيز دخترى به دنيا نيامده كه فاطمه شده باشد . حَجّاج گفت : اين ، فضيلت است. مرد گفت : روزى كه حسين به سوى عراق آمد ، زنى از قبيله ما نذر كرد كه اگر خدا حسين را بكشد ، ده نفر شتر قربانى كند و هنگامى كه او كشته شد ، به نذرش وفا كرد . حَجّاج گفت : اين ، فضيلت است. مرد گفت : از يك نفر از ما خواسته شد كه از على برائت بجويد و او را نفرين كند . وى گفت : باشد ؛ حسن و حسين را هم مى افزايم . حَجّاج گفت : سوگند به خدا كه اين ، فضيلت است. مرد گفت : امير مؤمنان ، عبد الملك ، به ما گفت : شما لباس زير بالاپوش و ياران بعد از انصار هستيد . (1) حَجّاج گفت : اين ، فضيلت است. مرد گفت : در كوفه ، جز قبيله بنى اود ، نمكين نيستند . حَجّاج ، خنده اش گرفت . پدرم به من گفت : خداوند ، ملاحت (نمكين بودن) را از آنان گرفت.

.


1- .يعنى : براى خلافت اُموى ، به منزله حاميان روزِ مبادا و پايدارترينْ ياران هستيد . (م)

ص: 464

راجع : ص 394 (الحجّاج بن يوسف) .

.

ص: 465

ر . ك : ص395 (حَجّاج بن يوسف).

.

ص: 466

6 / 4باهِلَةُباهلة : قبيلة من قيس بن عيلان (1) ، من العدنانيّة الذين كانوا أعداءً للإمام عليّ عليه السلام ، وحاربوه في الجمل (2) . قيل فيها : كانت باهلة في الدناءة والضَّعة واللؤم إلى أقصى غاية . (3)

الإمام عليّ عليه السلام :يا باهِلَةُ ! اُغدوا خُذوا حَقَّكُم مَعَ النّاسِ ، وَاللّهُ يَشهَدُ أنَّكُم تُبغِضوني وأنّي أُبغِضُكُم . (4)

وقعة صفّين عن ليث بن سليم :دَعا عَلِيٌّ باهِلَةَ فَقَالَ : يا مَعشَرَ باهِلَةَ ! اُشهِدُ اللّهَ أنَّكُم تُبغِضوني وأُبغِضُكُم ، فَخُذوا عَطاءَكُم واخرُجوا إلَى الدَّيلَمِ . وكانوا قَد كَرِهوا أن يَخرُجوا مَعَهُ إلى صِفّينَ . (5)

الغارات عن سعيد الأشعري :اِستَخلَفَ عَلِيٌّ عليه السلام حينَ سارَ إلَى النَّهرَوانِ رَجُلاً مِنَ النَّخَعِ يُقالُ لَهُ : هانِئُ بنُ هوذَةَ ، فَكَتَبَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام : إنَّ غَنِيّا وباهِلَةَ فُتِنوا ؛ فَدَعَوُا اللّهَ عَلَيكَ أن يَظفَرَ بِكَ عَدُوُّكَ ، قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام : اجلُهُم مِنَ الكوفَةِ ، ولا تَدَعْ مِنهُم أحَدا . (6)

تاريخ بغداد عن سعيد بن سلم بن قتيبة أبي محمّد الباهلي :خَرَجتُ حاجّا ومَعي قِبابٌ وكَنائِسُ (7) ، فَدَخَلتُ البادِيَةَ فَتَقَدَّمتُ القِبابَ والكَنائِسَ عَلى حَميرٍ لي ، فَمَرَرتُ بِأَعرابِيٍّ مُحتَبٍ (8) عَلى بابِ خَيمَةٍ لَهُ ، وإذا هُوَ يَرمُقُ القِبابَ وَالكَنائِسَ ، فَسَلَّمتُ عَلَيهِ ، فَقالَ : لِمَن هذِهِ القِبابُ وَالكَنائِسُ ؟ قالَ : قُلتُ : لِرَجُلٍ مِن باهِلَةَ ، قالَ : تَاللّهِ ما أظَنُّ اللّهَ يُعطِي الباهِلِيَّ كُلَّ هذَا . قالَ : فَلَمّا رَأَيتُ إزراءَهُ بِالباهِلِيَّةِ دَنَوتُ مِنهُ فَقُلتُ : يا أعرابِيُّ ، أ تُحِبُّ أن يَكونَ لَكَ القِبابُ وَالكَنائِسُ ، وأنتَ رَجُلٌ مِن باهِلَةَ ؟ فَقالَ : لاهَا اللّهِ (9) . فَقُلتُ : أ تُحِبُّ أن تَكونَ أميرَ المُؤمِنينَ وأنتَ رَجُلٌ مِن باهِلَةَ ؟ قالَ : لاهَا اللّهِ . قُلتُ : أ تُحِبُّ أن تَكونَ مِن أهلِ الجَنَّةِ وأنتَ رَجُلٌ مِن باهِلَةَ ؟ قالَ : بِشَرطٍ . قالَ : قُلتُ : وما ذاكَ الشَّرطُ ؟ قالَ : لايَعلَمُ أهلُ الجَنَّةِ أنّي باهِلِيٌّ ! قالَ : ومَعي صُرَّةُ دَراهِمَ ، قالَ : فَرَمَيتُ بِها إلَيهِ فَأَخَذَهَا ، وقالَ : لَقَد وافَقَت مِنّي حاجَةً . قُلتُ لَهُ لَمّا أن ضَمَّها إلَيهِ : أنَا رَجُلٌ مِن باهِلَةَ ، قالَ : فَرَمى بِها إلَيَّ وقالَ : لا حاجَةَ لي فيها . فَقُلتُ : خُذها إلَيكَ يا مِسكينُ ؛ فَقَد ذَكَرتَ مِن نَفسِكَ الحاجَةَ ! فَقالَ : لا اُحِبُّ أن ألقَى اللّهَ ولِلباهِلِيِّ عِندي يَدٌ ! قالَ : فَقَدِمتُ فَدَخَلتُ عَلَى المَأمونِ فَحَدَّثتُهُ بِحَديثِ الأَعرابِيِّ ، فَضَحِكَ حَتّى استَلقى عَلى قَفاهُ وقالَ لي : يا أبا مُحَمَّدٍ ، ما أصبَرَكَ ! وأجازَني بِمِئَةِ ألفٍ . (10)

.


1- .معجم قبائل العرب : ج 1 ص 60 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 258 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 272 .
4- .الغارات : ج 1 ص 19 عن أبي يحيى .
5- .وقعة صفّين : ص 116 .
6- .الغارات : ج 1 ص 18 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 356 ح 588 .
7- .الكَنيسة : شبه هَودَج ، يُغرَزُ في المَحمَل أو في الرَّحل قُضبانٌ ويُلقى عليه ثوبٌ ، يَستَظِلُّ به الراكب ويستتر به (المصباح المنير : ص 542 «كنس») .
8- .الاحتباء : هو أن يضمّ الإنسان رجليه إلى بطنه بثوب يجمعهما به مع ظهره ويشدّه عليها (النهاية : ج1 ص 335 «حبا») .
9- .لاها اللّه ِ ذا : معناه : لا وَاللّه لا يكون ذا ، أو لا واللّه ِ الأمرُ ذا ، فحذف تخفيفاً (النهاية : ج 5 ص 237 «ها») .
10- .تاريخ بغداد : ج 9 ص 74 الرقم 4658 ؛ الكنى والألقاب : ج 1 ص 385 .

ص: 467

6 / 4 باهله

6 / 4باهلهباهِله ، قبيله اى از بنى قيس بن عيلان (عدنانى ها/ عرب هاى غير يمنى) هستند كه دشمن امام على عليه السلام بودند و در جمل ، با وى جنگيدند . درباره اين قبيله ، گفته شده است كه : بى نهايت ، پست و پلشت و فرومايه بودند.

امام على عليه السلام :اى باهله! فردا بياييد و با [ بقيّه ]مردم ، حقّتان را بگيريد . خداوند ، گواه است كه شما مرا دشمن مى داريد و من هم شما را دشمن مى دارم.

وقعة صِفّين_ به نقل از ليث بن سُلَيم _: على عليه السلام قبيله باهله را فرا خواند و فرمود : «اى جمع باهله! خداوند را گواه مى گيرم كه شما مرا دشمن مى داريد و من هم شما را دشمن مى دارم.سهم خود را بگيريد و به سمت ديلم برويد». آنان از اين كه همراه وى به صفّين بروند، ناراضى بودند.

الغارات_ به نقل از سعيد اشعرى _: هنگامى كه على عليه السلام به سوى نهروان حركت كرد ، شخصى را از قبيله نَخَع ، به نام هانى بن هوذه ، به جاى خود گذاشت. وى به على عليه السلام نوشت : «دو قبيله غنى و باهله گم راه شده اند و از خدا مى خواهند كه دشمنت را بر تو پيروز گرداند» . على عليه السلام به وى نوشت : «از كوفه اخراجشان كن و هيچ كس از آنان را رها نكن».

تاريخ بغداد_ به نقل از ابو محمّد سعيد بن سَلَم بن قُتَيبه باهلى _: به قصد حج ، به راه افتادم و همراه من ، سراپرده ها و كجاوه هاى بسيار بود . به باديه رسيدم ، در حالى كه من بر پشت الاغم سوار و جلودار قافله بودم . باديه نشينى را ديدم كه در جلوى خيمه اش چمباتمه زده بود و با نگاهش كاروان را دنبال مى كرد. به وى سلام كردم . گفت : اين سراپرده ها و كجاوه ها از آنِ كيست؟ گفتم : از آنِ مردى باهلى . گفت : سوگند به خدا كه فكر نمى كنم خداوند به فردى باهلى ، چنين ببخشد. وقتى تحقير او را نسبت به باهلى ها ديدم ، نزديكش رفتم و گفتم : اى باديه نشين! دوست دارى كه اين سراپرده ها و كجاوه ها از آنِ تو باشد و تو مردى باهلى باشى؟ گفت : خدا نكند! گفتم : دوست دارى كه امير مؤمنان باشى و در عين حال ، مردى باهلى باشى؟ گفت : خدا نكند! گفتم : دوست دارى كه باهلى باشى و اهل بهشت باشى ؟ گفت : به يك شرط . گفتم : به چه شرط؟ پاسخ داد : به شرط اين كه بهشتيان نفهمند كه من باهلى هستم. همراهم يك كيسه درهم بود . آن را به وى دادم . آن را گرفت و گفت : نياز من ، برآورده شد . وقتى آن [ كيسه] را به خود چسباند ، گفتم : من مردى باهلى هستم . كيسه را به سويم پرت كرد و گفت : به آن ، نياز ندارم. گفتم : اى بينوا! بردار . خودت گفتى كه نيازمند هستى . گفت : دوست ندارم كه خدا را ، در حالى ببينم كه شخصى باهلى بر من منّت داشته باشد . پيش مأمون آمدم و داستان باديه نشين را نقل كردم . آن قدر خنديد كه به پشت افتاد . به من گفت : اى ابو محمّد! چقدر شكيبايى! آن گاه ، صدهزار دِرهم جايزه به من داد.

.

ص: 468

. .

ص: 469

. .

ص: 470

الكنى والألقاب :الباهِلِيُّ نِسبَةٌ إلى باهِلَةَ ، وكانَتِ العَرَبُ تَستَنكِفُ مِنَ الاِنتِسابِ إلى هذِهِ القَبيلَةِ حَتّى قالَ الشّاعِرُ : وما يَنفَعُ الأَصلُ مِن هاشِمٍ إذا كانَتِ النَّفسُ مِن باهِلَه وقال الآخر : ولَو قيلَ لِلكَلبِ يا باهِلِيُّ عَوَى الكَلبُ مِن لُؤمِ هذَا النَّسَبِ (1)

6 / 5غَنِيٌّ (2)الإمام عليّ عليه السلام :اُدعوا لي غَنِيّا وباهِلَةَ _ وحَيّا آخَرَ قَد سَمّاهُم _ فَليَأخُذوا أعطِياتَهُم ، فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأَ النَّسَمَةَ ! ما لَهُم فِي الإِسلامِ نَصيبٌ ، وإنّي شاهِدٌ لَهُم في مَنزِلي عِندَ الحَوضِ وعِندَ المَقامِ المَحمودِ أنَّهُم أعدائي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، ولَئِن ثَبَتَت قَدَمايَ لَأَرُدَّنَّ قَبيلَةً إلى قَبيلَةٍ ، ولاُبَهرِجَنَّ (3) سِتّينَ قَبيلَةً ما لَهُم فِي الإِسلامِ نَصيبٌ . (4)

الإمام الصادق عليه السلام :قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام : عِندي صَحيفَةٌ مِن رَسولِ اللّهِ بِخاتَمِهِ ، فيها سِتّونَ قَبيلَةً بَهْرَجَةً ، لَيسَ لَها فِي الإِسلامِ نَصيبٌ ، مِنهُم غَنِيٌّ وباهِلَةُ . وقالَ : يا مَعشَرَ غَنِيٍّ وباهِلَةَ ، أعِدّوا (5) عَلَيَّ عَطاياكُم حَتّى أشهَدَ لَكُم عِندَ المَقامِ المَحمودِ أنَّكُم لا تُحِبّوني ولا اُحِبُّكُم أبَدا . وقالَ : لَاخُذَنَّ غَنِيّا أخذَةً تَضطَرِبُ مِنها باهِلَةُ . وقالَ : اُخِذَ في بَيتِ المالِ مالٌ مِن مُهورِ البَغايا ، فَقال : اِقسِموهُ بَينَ غَنِيٍّ وباهِلَةَ (6) .

.


1- .الكنى والألقاب : ج 1 ص 385 .
2- .غنيّ : قبيلة من قريش من العدنانيّة أيضا (راجع معجم قبائل العرب : ج 3 ص 895) .
3- .البَهْرَج : الباطل والرديء من كلّ شيء ، وبَهْرَجَ دمه : أي أبطله ، والشيء المُبهرَج : كأنّه طُرح فلا يُتنافس فيه (تاج العروس : ج 3 ص 301 «بهرج») .
4- .الغارات : ج 1 ص 21 ، الأمالي للمفيد : ص 339 ح 5 ، الأمالي للطوسي : ص 116 ح 180 كلّها عن الحارث بن حصيرة ، بشارة المصطفى : ص 257 عن الحرث بن حصيرة وكلّها عن جماعة من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام ، بحار الأنوار : ج 22 ص 314 ح 4 .
5- .في بحار الأنوار : «أعيدوا » ، والظاهر أنّه الصواب .
6- .بصائر الدرجات : ص 159 ح 28 عن عبد اللّه بن سنان ، بحار الأنوار : ج 40 ص 138 ح 32 .

ص: 471

6 / 5 غنى

الكُنى و الألقاب :باهلى ، منسوب به قبيله باهله را گويند و عرب ها از منسوب شدن به اين قبيله اِبا داشتند ، تا جايى كه شاعر مى گويد : اگر روح باهلى داشته باشى نژاد هاشمى داشتن ، سودى ندارد ! و ديگرى گفته است : اگر به سگى گفته شود : اى باهلى! از پستىِ اين انتساب ، به عو عو مى افتد.

6 / 5غنىامام على عليه السلام :قبيله هاى غنى (1) و باهله و ... (2) را صدا كنيد تا سهمشان را بگيرند . سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، آنان را در اسلام ، نصيبى نيست. و من در جايگاهم در كنار حوض [ كوثر] و در جايگاه شايسته ، شهادت خواهم داد كه آنان در دنيا و آخرت ، دشمن من اند . اگر جاى پايم محكم شود ، هر قبيله را به قبيله اى برمى گردانم (قبايل نوظهور را به قبايل مادر ، پيوند مى زنم) و شصت قبيله را كه سهمى در اسلام ندارند ، منزوى خواهم كرد .

امام صادق عليه السلام :امير مؤمنان على عليه السلام فرمود : «پيش من نوشته اى با مُهر پيامبر خداست كه در آن ، نام شصت قبيله پست وجود دارد كه سهمى در اسلام ندارند و از جمله آنان ، دو قبيله غنى و باهله هستند» . و فرمود : «اى افراد قبايل باهله و غنى! فردا بياييد و سهمتان را بگيريد ، تا [ آن روز كه] در جايگاه شايسته گواهى دهم كه شما مرا دوست نمى داريد و من هم هرگز شما را دوست نمى دارم». و فرمود : «انتقامى از قبيله غنى خواهم گرفت كه قبيله باهله از آن به لرزه بيفتد». در بيت المال ، مالى از مَهر (كابين) زناكاران بود . فرمود : «آن را بين دو قبيله غنى و باهله تقسيم كنيد».

.


1- .غَنىْ ، قبيله اى از بنى عدنان و شاخه اى از قريش است (معجم قبائل العرب : ج 3 ص 598) .
2- .راوى مى گويد : امام عليه السلام نام يك قبيله ديگر را نيز بُرد كه من به خاطر ندارم .

ص: 472

. .

ص: 473

. .

ص: 474

الفصل السابع : كيد أعدائه لإطفاء نوره7 / 1مَنعُ ذِكرِ مَناقِبِهِمَبدَأَ التَّاريخِ7 / 1 _ 1خِطابٌ دَورِيٌّ في مَنعِ ذِكرِ مَناقِبِهِشرح نهج البلاغة عن عليّ بن محمّد المدائني :كَتَبَ مُعاوِيَةُ نُسخَةً واحِدَةً إلى عُمِّالِهِ بَعدَ عامِ الجَماعَةِ : أن بَرِئَتِ الذِّمَّةُ مِمَّن رَوى شَيئا مِن فَضلِ أبي تُرابٍ وأهلِ بَيتِهِ . فَقامَتِ الخُطَباءُ في كُلِّ كورَةٍ وعَلى كُلِّ مِنبَرٍ يَلعَنونَ عَلِيّا ، ويَبَرؤونَ مِنهُ ، ويَقَعونَ فيهِ وفي أهلِ بَيتِهِ . (1)

الاحتجاج :نادى مُنادي مُعاوِيَةَ : أن قَد بَرِئَتِ الذِّمَّةُ مِمَّن يَروي حَديثا مِن مَناقِبِ عَلِيٍّ وفَضلِ أهلِ بَيتِهِ . وكانَ أَشدُّ النّاسِ بَلِيّةً أهلَ الكوفَةِ ؛ لِكَثرَةِ مَن بِها مِنَ الشّيعَةِ . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 44 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 6 .
2- .الاحتجاج : ج 2 ص 83 ح 162 وراجع كتاب سليم بن قيس : ج 2 ص 781 ح 26 .

ص: 475

فصل هفتم : نيرنگ هاى دشمنان امام على براى خاموش كردن نور او
7 / 1 جلوگيرى از يادكردِ فضايل او
7 / 1 _ 1 فرمان عمومى براى ممنوعيت نقل فضايل او

فصل هفتم : نيرنگ هاى دشمنان امام على براى خاموش كردن نور او7 / 1جلوگيرى از يادكردِ فضايل او7 / 1 _ 1فرمان عمومى براى ممنوعيت نقل فضايل اوشرح نهج البلاغة_ به نقل از على بن محمّد مدائنى _: پس از عام الجماعه ، (1) معاويه نوشته اى يك سان به همه كارگزارانش نوشت : «تعهّد [ حكومت] از كسى كه چيزى از فضايل ابو تراب و خاندانش را نقل كند ، برداشته است» . پس ، خطيبان در هر آبادى و بر هر منبر ، على عليه السلام را لعن مى كردند ، از او بيزارى مى جستند و درباره او و خاندانش بد مى گفتند .

الاحتجاج :جارچى معاويه جار زد كه : «تعهّد [ حكومت] از كسى كه حديثى از فضايل على و خاندانش نقل كند ، برداشته است» و كوفيان ، به خاطر فراوانى شيعيان در كوفه ، گرفتارترينِ مردم بودند .

.


1- .عام الجماعه (سال گردهمايى) به سال 41 هجرى گفته مى شود كه در جمادى اوّل آن ، امام حسن عليه السلام خلافت را به معاويه سپرد (جواهر المطالب : ج 2 ص 199) .

ص: 476

المناقب لابن شهر آشوب :نادى مُعاوِيَةُ : أن بَرِئَتِ الذِّمِّةُ مِمَّن رَوى حَديثا مِن مَناقِبِ عَلِيٍّ عليه السلام . حَتّى قالَ عَبدُ اللّهِ بنُ شَدّادٍ اللَّيثِيُّ : وَدِدتُ أنّي اُترَكُ أن اُحَدِّثَ بِفَضائِلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ يَوما إلَى اللَّيلِ ، وأنَّ عُنُقي ضُرِبَت ! فَكانَ المُحَدِّثُ يُحَدِّثُ بِحَديثٍ فِي الفِقهِ ، أو يَأتي بِحَديثِ المُبارَزَةِ ، فَيَقولُ : قالَ رَجُلٌ مِن قُرَيشٍ . وكانَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ أبي لَيلى يَقولُ : حَدَّثَني رَجُلٌ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . وكانَ الحَسَنُ البَصرِيُّ يَقولُ : قالَ أبو زَينَبَ . وسُئِلَ ابنُ جُبَيرٍ عَن حامِلِ اللِّواءِ ، فَقالَ : كَأَنَّكَ رَخِيُّ البالِ (1) ! (2)

أنساب الأشراف عن عبد اللّه بن فائد وسحيم بن حفص :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلَى المُغيرَةِ بنِ شُعبَةَ : أظهِر شَتمَ عَلِيِّ وتَنَقَّصهُ . (3)

تاريخ الطبري عن المغيرة بن شعبة_ لِصَعصَعَةَ _: إيّاكَ أن يَبلُغَني عَنكَ أنَّكَ تَعيبُ عُثمانَ عِندَ أحَدٍ مِنَ النّاسِ ، وإيّاكَ أن يَبلُغَني عَنكَ أنَّكَ تُظهِرُ شَيئا مِن فَضلِ عَلِيٍّ عَلانِيَةً ، فَإِنَّكَ لَستَ بِذاكِرٍ مِن فَضلِ عَلِيٍّ شَيئا أجهَلُهُ ، بَل أنَا أعلَمُ بِذلِكَ ، ولكِنَّ هذَا السُّلطانَ قَد ظَهَرَ ، وقَد أخَذنا بِإِظهارِ عَيبِهِ لِلنّاسِ ، فَنَحنُ نَدَعُ كَثيرا مِمّا أمَرنا بِهِ ، ونَذكُرُ الشَّيءَ الَّذي لا نَجِدُ مِنهُ بُدّا ؛ نَدفَعُ بِهِ هؤلاءِ القَومَ عَن أنفُسِنا تَقِيَّةً ، فَإِن كُنتَ ذاكِرا فَضلَهُ فَاذكُرهُ بَينَكَ وبَينَ أصحابِكَ وفي مَنازِلِكُم سِرّا ، وأمّا عَلانِيَةً فِي المَسجِدِ فَإِنَّ هذَا لا يَحتَمِلُهُ الخَليفَةُ لَنا ، ولا يَعذِرُنا بِهِ . (4)

أنساب الأشراف عن النضر بن إسحاق الهذلي :إنَّ الحَجّاجَ سَأَلَ الحَسَنَ [البَصرِيَّ ]عَن عَلِيٍّ عليه السلام ، فَذَكَرَ فَضلَهُ . فَقالَ : لا تُحَدِّثَنَّ في مَسجِدِنا ، فَخَرَجَ فَتَوارى . (5)

.


1- .هو رَخيّ البال : إذا كان ناعم الحال (تاج العروس : ج 19 ص 453 «رخو») .
2- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 351 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 38 ح 12 .
3- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 30 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 189 عن مرّة بن منقذ بن النعمان ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 461 .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 380 .

ص: 477

المناقب ، ابن شهر آشوب :معاويه اعلام كرد كه : «تعهّد [ حكومت] از كسى كه حديثى از فضايل على را نقل كند ، برداشته است» ، به گونه اى كه عبد اللّه بن شدّادِ ليثى گفت : دوست داشتم مرا رها مى كردند كه يك روز تا شب ، فضايل على بن ابى طالب را نقل كنم و آن گاه ، گردنم زده مى شد . [شرايط ، چنان بود كه] محدّثى كه در موضوع «فقه» ، [از على عليه السلام ] حديث نقل مى كرد ، يا حديثى درباره «مبارزات او مى آورد ، مى گفت : مردى از قريش گفت [ و جرئت نمى كرد نام على عليه السلام را بياورد] . عبد الرحمان بن ابى ليلى [ ، هنگامى كه حديثى را از زبان على عليه السلام نقل مى كرد، ]مى گفت : يكى از ياران پيامبر خدا برايم نقل كرد و حسن بصرى مى گفت : ابو زينب گفت . از ابن جُبَير ، درباره حامل لِواء (پرچم) ، (1) پرسيده شد . وى گفت : گويا تو آسوده خاطرى!

أنساب الأشراف_ به نقل از عبد اللّه بن فائد و سُحَيم بن حفص _: معاويه به مغيرة بن شعبه نوشت : «بدگويى به على و تحقير وى را آشكار كن» .

تاريخ الطبرى_ به نقل از مُغَيرة بن شُعبه ، خطاب به صَعصَعه _: بر حذر باش از اين كه خبر عيبجويى تو از عثمان در نزد كسى به من برسد و يا آن كه چيزى از فضل على را آشكارا بگويى و خبرش به من برسد! تو چيزى از فضل على را نمى دانى كه من آن را ندانم ؛ بلكه من به آن آگاه ترم ؛ ليكن اين حكومت (معاويه) ، قدرت پيدا كرده و از ما پيمان گرفته است كه عيب هاى على را پيش مردم ، آشكار كنيم . ما بسيارى از آنچه را كه وى ما را بدان فرمان داده ، رها مى كنيم و تنها چيزى را ذكر مى كنيم كه گزيرى از آن نداريم و شرّ اينان را با تقيّه از جانمان دور مى سازيم . اگر مى خواهى فضايل على را ياد كنى ، آنها را نزد خود و يارانت و به طور پنهانى در خانه هايتان نقل كن ؛ امّا نقل آنها به طور آشكارا و آن هم در مسجد ، چيزى است كه خليفه آن را از ما تحمّل نمى كند و عذر ما را درباره آن ، نمى پذيرد .

أنساب الأشراف_ به نقل از نضر بن اسحاق هُذَلى _: حَجّاج از حسن [ بصرى] درباره على عليه السلام پرسيد . حسن ، فضايل على عليه السلام را ذكر كرد . حَجّاج گفت : ديگر در مسجد ما حديث نكن . حسن ، خارج شد و متوارى گشت .

.


1- .مقصود ، پرچمِ (درفشِ) مخصوص پيامبر خداست كه در جنگ ها، آن را به على عليه السلام مى سپرد و آن را «لِواءُ الحمد (درفش ستايش)» مى خواندند . (م)

ص: 478

المستدرك على الصحيحين عن مالك بن دينار :سَأَلتُ سَعيدَ بنَ جُبَيرٍ ، فَقُلتُ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، مَن كانَ حامِلَ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَ : فَنَظَرَ إلَيَّ وقالَ : كَأَنَّكَ رَخِيُّ البالِ ! فَغَضِبتُ ، وشَكَوتُهُ إلى إخوانِهِ مِنَ القُرّاءِ ، فَقُلتُ : أ لا تَعجَبونَ مِن سَعيدٍ ، إنّي سَأَلتُهُ : مَن كانَ حامِلَ رايَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَنَظَرَ إلَيَّ وقالَ : إنَّكَ لَرَخِيُّ البالِ ! قالوا : إنَّكَ سَأَلَتهُ وهُوَ خائِفٌ مِنَ الحَجّاجِ ، وقَد لاذَ بِالبَيتِ ، فَسَلهُ الآنَ . فَسَأَلتُهُ ، فَقالَ : كانَ حامِلَها عَلِيٌّ رضى الله عنه . (1)

7 / 1 _ 2مَنعُ الرِّوايَةِ عَنهُتهذيب الكمال عن يونس بن عبيد :سَأَلتُ الحَسَنَ [البَصرِيَّ] ، قُلتُ : يا أبا سَعيدٍ ، إنَّكَ تَقولُ : «قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله » وإنَّكَ لَم تُدرِكُهُ ؟ قالَ : يَابنَ أخي ، لَقَد سَأَلتَني عَن شَيءٍ ما سَأَلَني عَنهُ أحَدٌ قَبلَكَ ، ولَولا منزِلَتُكَ مِنّي ما أخبَرتُكَ ، إنّي في زَمانٍ كَما تَرى _ وكانَ في عَمَلِ الحَجّاجِ _ كُلَّ شَيءٍ سَمِعتَني أقولُ : «قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله » فَهُو عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، غَيرَ أنّي في زَمانٍ لا أستَطيعُ أن أذكُرَ عَلِيّا . (2)

الإرشاد :فيمَا انتَهى إلَيهِ الأَمرُ في دَفنِ فَضائِلِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وَالحَيلولَةِ بَينَ العُلَماءِ ونَشرِها ما لا شُبَهَة فيهِ عَلى عاقِلٍ ، حَتّى كانَ الرَّجُلُ إذا أرادَ أن يَرويَ عَن أميرِ المُؤمِنينَ رِوايَةً لَم يَستَطِع أن يُضيفَها إلَيهِ بِذِكرِ اسمِهِ ونَسَبِهِ ، وتَدعوهُ الضَّرورَةُ إلى أن يَقولَ : حَدَّثَني رَجُلٌ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، أو يَقولَ : حَدَّثَني رَجُلٌ مِن قُرَيشٍ ، ومِنهُم مَن يَقولُ : حَدَّثَني أبو زَينَبَ . (3)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 147 ح 4665 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 680 ح 1163 ، المناقب للخوارزمي : ص 358 ح 370 وليس فيه من «ألا تعجبون» إلى «لرخيّ البال» .
2- .تهذيب الكمال : ج 6 ص 124 الرقم 1216 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 310 .

ص: 479

7 / 1 _ 2 ممنوعيت روايت كردن از وى

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از مالك بن دينار _: از سعيد بن جبير پرسيدم : اى ابو عبد اللّه ! چه كسى بر دوش گيرنده پرچم پيامبر خدا بود؟ وى نگاهى به من افكند و گفت : گويا تو آسوده خاطرى! خشمگين شدم و به قاريانى كه دوست او بودند ، شكايت بردم و گفتم : آيا از كار سعيد ، شگفت زده نمى شويد؟ از وى پرسيدم : چه كسى بر دوش گيرنده پرچم پيامبر خدا بود ؟ به من نگاه كرد وگفت : گويا تو آسوده خاطرى! گفتند : تو در حالى از او پرسيده اى كه وى از حَجّاج مى ترسيده است . وى در خانه خدا پناه گرفته است . [برو و] هم اكنون از او بپرس . [ نزد سعيد رفتم و دوباره] از او پرسيدم . گفت : بر دوش گيرنده پرچم پيامبر خدا ، على عليه السلام بود .

7 / 1 _ 2ممنوعيت روايت كردن از وىتهذيب الكمال_ به نقل از يونس بن عبيد _: از حسن [ بصرى] پرسيدم : اى ابو سعيد! تو مى گويى : «پيامبر خدا گفت» ، در حالى كه تو پيامبر خدا را نديده اى؟ گفت : اى برادرزاده! درباره چيزى پرسيدى كه پيش از تو هيچ كس از من نپرسيده بود . اگر چنين منزلتى نزد من نمى داشتى ، به تو پاسخ نمى دادم . من در روزگارى هستم كه مى بينى (دوره حكومت حَجّاج بود) . هر چه از من شنيدى كه مى گويم : «پيامبر خدا گفت» ، آن مطلب ، روايتِ على بن ابى طالب عليه السلام از پيامبر خداست ؛ ولى [ چه كنم كه] در روزگارى هستم كه نمى توانم از على عليه السلام نام ببرم!

الإرشاد :در خصوص دفن فضايل امير مؤمنان و ايجاد مانع براى نشر آنها توسّط علما ، كار به جايى كشيد كه در آن براى هيچ خردمندى شبهه اى نمى ماند ، به گونه اى كه اگر كسى مى خواست روايتى از امير مؤمنان روايت كند ، نمى توانست نام و نسب او را به روايت ، ضميمه كند و مجبور بود كه بگويد : يكى از اصحاب پيامبر خدا براى من حديث كرد يا بگويد : مردى از قريش برايم نقل كرد بعضى هم مى گفتند : ابو زينب ، برايم حديث كرد .

.

ص: 480

7 / 1 _ 3مَنعُ ذِكرِهِ بِخَيرٍالاحتجاج عن معاوية_ لابنِ عَبّاسٍ _: إنّا قَد كَتَبنا فِي الآفاقِ نَنهى عَن ذِكرِ مَناقِبِ عَلِيٍّ وأهلِ بَيتِهِ ، فَكُفَّ لِسانَكَ . فَقالَ : يامُعاوِيَةُ أ تَنهانا عَن قِراءَةِ القُرآنِ ؟ ! قالَ : لا . قالَ : أ فَتَنهانا عن تَأويلِهِ ؟ ! قالَ : نَعَم . قالَ : فَنَقرَؤُهُ ولا نَسأَلُ عَمّا عَنَى اللّهُ بِهِ ! ثُمَّ قالَ : فَأَيُّهُما أوجَبُ عَلَينا ؛ قِراءَتُهُ ، أوِ العَمَلُ بِهِ ؟ قالَ : العَمَلُ بِهِ . قالَ : فَكَيفَ نَعمَلُ بِهِ ولا نَعلَمُ ما عَنَى اللّهُ بِهِ ؟ ! قالَ : سَل عَن ذلِكَ مَن يَتَأَوَّلُهُ عَلى غَيرِ ما تَتَأَوَّلُهُ أنتَ وأهلُ بَيتِكَ . قالَ : إنَّما أنزَلَ اللّهُ القُرآنَ عَلى أهلِ بَيتي ، أ فَأَسأَلُ عَنهُ آلَ أبي سُفيانَ ؟ ! يا مُعاوِيَةُ ، أ تَنهانا أن نَعبُدَ اللّهَ بِالقُرآنِ بِما فيهِ مِن حَلالٍ وحَرامٍ ! فَإِن لَم تَسألِ الاُمَّةُ عَن ذلِكَ حَتّى تَعلَمَ تَهلِك وتَختَلِف . قالَ : اِقرَؤُوا القُرآنَ وتَأَوَّلوهُ ، ولا تَرووا شَيئا مِمّا أنزَلَ اللّهُ فيكُم ، وَارووا ما سِوى ذلِكَ . قالَ : فَإِنَّ اللّهَ يَقولُ فِي القُرآنِ : «يُرِيدُونَ أَن يُطْفِ_ئواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَ هِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلآَّ أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَ_فِرُونَ» (1) . (2)

.


1- .التوبة : 32 .
2- .الاحتجاج : ج 2 ص 82 ح 162 وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 351 .

ص: 481

7 / 1 _ 3 ممنوعيت ياد كردن از او به نيكى

7 / 1 _ 3ممنوعيت ياد كردن از او به نيكىالاحتجاج :معاويه به ابن عبّاس گفت : ما به همه جا نامه نوشته ايم و از ذكر فضايل على و خانواده اش منع كرده ايم . تو هم زبانت را نگه دار . ابن عبّاس گفت : اى معاويه! آيا ما را از خواندن قرآن ، نهى مى كنى؟ گفت : نه . ابن عبّاس گفت : آيا ما را از تأويل قرآن ، نهى مى كنى؟ گفت : آرى . ابن عبّاس گفت : پس ، قرآن را بخوانيم و از مقصود خداوند در قرآن نپرسيم! آن گاه گفت : كدام يك بر ما واجب تر است : خواندن قرآن ، يا عمل كردن به آن؟ معاويه گفت : عمل كردن به آن . ابن عبّاس گفت : چگونه به قرآن عمل كنيم ، در حالى كه نمى دانيم منظور خداوند چيست؟ [ معاويه] گفت : اين را از كسى بپرس كه آن را به غير آنچه تو و خاندانت تأويل مى كنيد ، تأويل مى كند . ابن عبّاس گفت : خداوند ، قرآن را بر خاندان من نازل كرده است . از آل ابو سفيان درباره آن بپرسم؟! اى معاويه! آيا ما را از اين كه خداوند را با حلال و حرام قرآن پرستش كنيم ، باز مى دارى؟ اگر امّت اسلامى درباره آن نپرسند تا بدانند ، هلاك خواهند شد و اختلاف خواهند كرد . معاويه گفت : قرآن را بخوانيد و تأويل كنيد ؛ ولى از آنچه خداوند درباره شما نازل كرده است ، چيزى نقل نكنيد و جز آن را نقل كنيد . ابن عبّاس گفت : خداوند در قرآن مى فرمايد : «مى خواهند نور خدا را با سخنان خويش خاموش كنند ؛ ولى خداوند نمى گذارد ، تا نور خود را كامل كند ، هر چند كافران را خوش نيايد» » .

.

ص: 482

الإرشاد_ في بَيانِ مَظلومِيَّةِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام _: وكانَتِ الوُلاةُ الجَوَرَةُ تَضرِبُ بِالسِّياطِ مَن ذَكَرَهُ بِخَيرٍ ، بَل تَضرِبُ الرِّقابَ عَلى ذلِكَ ، وتَعتَرِضُ النّاسَ بِالبَراءَةِ مِنهُ . وَالعادَةُ جارِيَةٌ فيمَنِ اتَّفَقَ لَهُ ذلِكَ ألّا يُذكَرَ عَلى وَجهٍ بِخَيرٍ ، فَضلاً عَن أن تُذكَرَ لَهُ فَضائِلُ ، أو تُروى لَهُ مَناقِبُ ، أو تُثَبتَ لَهُ حُجَّةٌ بِحَقٍّ . (1)

الأغاني عن ابن شهاب بن عبداللّه :قالَ لي خالِدُ بنُ عَبدِ اللّه القَسرِيُّ _ أحَدُ وُلاةِ بَني اُمَيَّةَ _ : ... اُكتُب لِيَ السّيرَةَ . فَقُلتُ لَهُ : فَإِنَّهُ يَمُرُّ بِي الشَّيءُ مِن سِيَرِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ ، فَأَذكُرُهُ ؟ فَقالَ : لا ، إلّا أن تَراهُ في قَعرِ الجَحيمِ . (2)

7 / 1 _ 4مَنعُ التَّسمِيَةِ بِاسمِهِالكامل للمبرّد عن أبي العبّاس :يُروى عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ أنَّهُ افتَقَدَ عَبدَ اللّهِ بنَ العَباسِ في وَقتِ صَلاةِ الظُّهرِ ، فَقالَ لِأَصحابِهِ : ما بالُ أبِي العَبّاسِ لَم يَحضُر ؟ فَقالوا : وُلِدَ لَهُ مَولودٌ . فَلَمّا صَلّى عَلِيٌّ رحمه الله قالَ : امضوا بِنا إلَيهِ . فَأَتاهُ فَهَنّأَهُ ، فَقالَ : شَكَرتُ الواهِبَ ، وبورِكَ لَكَ فِي المَوهوبِ ، ما سَمَّيتَهُ ؟ قالَ : أ وَيَجوزُ لي أن اُسَمِّيَهُ حَتّى تُسَمِّيَهُ ؟ ! فَأَمَرَ بِهِ ، فَاُخرِجَ إلَيهِ ، فَأَخَذَهُ ، فَحَنَّكَهُ ، ودَعا لَهُ ، ثُمَّ رَدَّهُ إلَيهِ ، وقالَ : خُذهُ إلَيكَ أبَا الأَملاكِ ، قَد سَمَّيتُهُ عَلِيّا ، وكَنَّيتُه أبَا الحَسَنِ . فَلَمّا قامَ مُعاوِيَةُ ، قالَ لاِبنِ عَبّاسٍ : لَيسَ لَكُم اسمُهُ وكُنيَتُهُ ، وقَد كَنَّيتُهُ : أبا مُحَمَّدٍ . فَجَرَت عَلَيهِ . (3)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 311 .
2- .الأغاني : ج 22 ص 21 .
3- .الكامل للمبرّد : ج 2 ص 756 ، وفي حلية الأولياء : ج 3 ص 207 «عن جعفر بن سليمان قال : كان عليّ بن عبد اللّه بن العبّاس، يُكنّى أبا الحسن ، فلمّا قدم على عبد الملك قال له : غيّر اسمك وكنيتك ، فلا صبر لي على اسمك وكنيتك ، فقال : أمّا الاسم فلا ، وأمّا الكنية فأكتني بأبي محمّد ، فغيّر كنيته» .

ص: 483

7 / 1 _ 4 ممنوعيت نام گذارى به نام وى

الإرشاد_ در بيان مظلوميت امير مؤمنان عليه السلام _: زمامدارانِ ستمكار ، كسانى را كه او به نيكى ياد مى كردند ، زير شلّاق مى گرفتند و حتّى به خاطر آن ، گردنشان را مى زدند و مردم را به اعلام بيزارى از وى وا مى داشتند . رسم بر آن شده بود كه به هيچ شكل از على عليه السلام به خوبى ياد نشود ، چه رسد به اين كه از فضايل (برترى هاى) او ياد شود ، يا مناقب (بزرگوارى هاى) او گزارش گردد و يا درباره حقّانيت او استدلالى صورت گيرد .

الأغانى_ به نقل از ابن شهاب بن عبد اللّه _: خالد بن عبد اللّه قَسرى (يكى از زمامداران بنى اميّه) به من گفت : برايم سيره بنويس . به وى گفتم : گاه مواردى از سيره على بن ابى طالب _ كه درود خدا بر وى باد _ به ذهنم خطور مى كند و آن را ياد مى كنم . گفت : نه . مگر آن كه او را در قعر جهنّم ببينى (نشان دهى) .

7 / 1 _ 4ممنوعيت نام گذارى به نام وىالكامل ، مبرّد_ به نقل از ابو العبّاس _: درباره على بن ابى طالب _ كه رحمت خدا بر او باد _ روايت شده است كه وى در هنگام نماز ظهر ، عبد اللّه بن عبّاس را نديد . به ياران خود فرمود : «چرا ابن عبّاس نيامده است؟». گفتند : بچّه دار شده است . هنگامى كه على عليه السلام نماز را خواند ، فرمود : «نزد ابن عبّاس برويم» . آن گاه ، نزد وى رفت و به وى تبريك گفت و فرمود : «خداوندِ بخشاينده را شكر مى گزارم . خداوند در آنچه به تو داده است ، براى تو بركت قرار دهد . نامش را چه گذاشته اى؟». ابن عبّاس گفت : آيا رواست كه من ، قبل از تو ، وى را نام گذارى كنم؟ ابن عبّاس ، بچّه را خواست و نزد على عليه السلام آورد . على عليه السلام بچه را گرفت و كام وى را برداشت و برايش دعا كرد . سپس او را به ابن عبّاس برگرداند و فرمود : «آن را بگير ، اى پدر پادشاهان! او را على ناميدم و كنيه اش را ابو الحسن قرار دادم» . هنگامى كه معاويه به قدرت رسيد ، به ابن عبّاس گفت : حقّ گذاشتن [ نام و كنيه على را ] بر فرزندانتان [نداريد . من اين ] فرزندت [را ابو محمّد كنيه دادم . و عادت بر اين جارى شد (1) ]كه كسى به نام و كنيه على ، نام گذارى نشود] .

.


1- .در حلية الأولياء (3 / 207) از جعفر بن سليمان ، نقل است كه گفت : على بن عبد اللّه بن عبّاس ، كُنيه «ابو الحسن» داشت . وقتى پيش خليفه عبد الملك رفت ، عبد الملك به وى گفت : نام و كنيه ات را عوض كن ؛ چون من تاب نام و كنيه ات را ندارم . على گفت : نامم را نه ، ولى كنيه ام را مى توانى ابو محمّد صدا كنى ، و كنيه اش را تغيير داد.

ص: 484

لسان الميزان :أمّا عَلِيُّ بنُ الجَهمِ بنِ بَدرِ بنِ مُحَمَّدِ بنِ مَسعودِ بن أسَدِ بنِ ادينَةَ الساجِيُّ الشّاعِرُ في أيّامِ المُتَوَكِّلِ فَكانَ مَشهورا بِالنَّصبِ ، كَثيرَ الحَطِّ عَلى عَلِيٍّ وأهلِ البَيتِ عليهم السلام . وقيلَ : إنَّهُ كانَ يَلعَنُ أباه لِمَ سَمّاهُ عَلِيّا . (1)

7 / 2وَضعُ الأَحاديثِ في ذَمِّهِشرح نهج البلاغة :ذَكَرَ شَيخُنا أبو جَعفَرِ الإسكافِيُّ رَحِمَهُ اللّهُ تَعالى _ وكانَ مِنَ المُتَحَقِّقينَ بِمُوالاةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وَالمُبالِغينَ في تَفضيلِهِ وإن كانَ القَولُ بِالتَّفضيلِ عامّاً شائِعاً فِي البَغدادِيّينَ مِن أصحابِنا كافَّةً إلّا أنَّ أبا جَعفَرٍ أشَدُّهُم في ذلِكَ قَولاً ، وأخلَصُهُم فيهِ اعتِقاداً _ أنَّ مُعاوِيَةَ وَضَعَ قَوماً مِنَ الصَّحابَةِ ، وقَوماً مِنَ التّابِعينَ عَلى رِوايَةِ أخبارٍ قَبيحَةٍ في عَلِيٍّ عليه السلام ، تَقتَضِي الطَّعنَ فيهِ ، وَالبَراءَةَ مِنهُ ، وجَعَلَ لَهَمُ عَلى ذلِكَ جُعلاً (2) يُرغَبُ في مِثلِهِ ، فَاختَلَقوا ما أرضاهُ ، منهم : أبو هُرَيرَةُ ، وعَمروُ بنُ العاصِ ، وَالمُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، ومِنَ التّابِعينَ : عُروَةُ بنُ الزُّبَيرِ . رَوى الزُّهِريُّ أنَّ عُروَةَ بنَ الزُّبَيرِ حَدَّثَهُ ، قالَ : حَدَّثَتني عائِشَةُ ، قالَت : كُنتُ عِندَ رَسولِ اللّهِ ، إذ أقبَلَ العَبّاسُ وعَلِيٌّ ، فَقالَ : يا عائِشَةُ ، إنَّ هذَينِ يَموتانِ عَلى غَيرِ مِلَّتي !! أو قال : ديني ... . وأمّا عَمرُو بنُ العاصِ ، فَرَوى عَنهُ الحَديثَ الَّذي أخرَجَهُ البُخارِيُّ ومُسلِمٌ في صَحيحَيهِما مُسنَدا مُتَّصِلاً بِعَمرِو بنِ العاصِ ، قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ آلَ أبي طالِبٍ لَيسوا لي بِأَولِياءَ ، إنَّما وَلِيِّيَ اللّهُ ، وصالِحُ المُؤمِنينَ . وأمّا أبو هُرَيرَةَ فَرَوى عَنهُ الحَديثَ الَّذي مَعناهُ أنَّ عَلِيّا عليه السلام خَطَبَ ابنَةَ أبي جَهلٍ في حَياةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَسخَطَهُ ، فَخَطَبَ عَلَى المِنبَرِ وقالَ : لاهَا اللّهِ ! لا تَجتَمِعُ ابنَةُ وَلِيِّ اللّهِ وَابنَةُ عَدُوِّ اللّهِ أبي جَهلٍ ، إنَّ فاطِمَةَ بِضعَةٌ مِنّي ؛ يُؤذيني ما يُؤذيها ، فَإِن كانَ عَلِيٌّ يُريدُ ابنَةَ أبي جَهلٍ فَليُفارِقِ ابنَتي ، وَليَفعَل ما يُريدُ . أو كَلاماً هذَا مَعناهُ ، وَالحَديثُ مَشهورٌ مِن رِوايَةِ الكَرابيسِيِّ ... . ورَوَى الأَعمَشُ قالَ : لَمّا قَدِمَ أبو هُرَيرَةَ العِراقَ مَعَ مُعاوِيَةَ عامَ الجَماعَةِ جاءَ إلى مَسجِدِ الكوفَةِ ، فَلَمّا رَأى كَثرَةَ مَنِ استَقبَلَهُ مِنَ النّاسِ جَثا عَلى رُكبَتَيهِ ، ثُمَّ ضَرَبَ صَلعَتَهُ مِرارا وقالَ : يا أهلَ العِراقِ أ تَزعُمونَ أنّي أكذِبُ عَلَى اللّهِ وعَلى رَسولِهِ ، واُحرِقُ نَفسي بِالنّارِ ! وَاللّهِ لَقدَ سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ حَرَما ، وإنَّ حَرمي بِالمَدينَةِ ما بَينَ عَيرٍ إلى ثَورٍ (3) ، فَمَن أحدَثَ فيها حَدَثا فَعَلَيهِ لَعنَةُ اللّهِ وَالمَلائِكَةِ وَالنّاسِ أجمَعينَ . وأشهَدُ بِاللّهِ أنّ عَلِيّا أحدَثَ فيها . فَلمّا بَلَغَ مُعاوِيَةَ قَولُهُ ، أجازَهُ ، وأكرَمَهُ ، ووَلّاهُ إمارَةَ المَدينَةِ ... . قالَ أبو جَعفَرٍ : وأبو هُرَيرَةَ مَدخولٌ عِندَ شُيوخِنا ، غَيرُ مَرضِيِّ الرِّوايَةِ ، ضَرَبَهُ عُمَرُ بِالدِّرَّةِ وقالَ : قَد أكثَرتَ مِن الرِّوايَةِ وأحرِ (4) بِكَ أن تَكونَ كاذِبا عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . ورَوى سُفيانُ الثَّورِيُّ عَن مَنصورٍ عَن إبراهيمَ التَّيمِيِّ ، قَالَ : كانوا لا يأخُذونَ عَن أبي هُرَيرَةَ إلّا ما كانَ مِن ذِكرِ جَنَّةٍ أو نارٍ . ورَوى أبو اُسامَةَ عَنِ الأَعمَشِ ، قالَ : كانَ إبراهيمُ صَحيحُ الحَديثِ ، فَكُنتُ إذا سَمِعتُ الحَديثَ أتَيتُهُ فَعَرَضتُهُ عَلَيهِ . فَأَتَيتُه يَوما بِأَحاديثَ مِن حَديثِ أبي صالِحٍ عَن أبي هُرَيرَةَ ، فَقالَ : دَعني مِن أبي هُرَيرَةَ ؛ إنَّهُم كانوا يَتُركونَ كَثيراً مِن حَديثِهِ . وقَد رَوى عَن عَلِيٍّ عليه السلام أنَّهُ قالَ : ألا إنَّ أكذَبَ النّاسِ _ أو قالَ : أكذَبَ الأَحياءِ _ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أبو هُرَيرَةَ الدَّوسِيُّ . ورَوى أبو يوسُفَ قالَ : قُلتُ لِأبي حَنيفَةَ : الخَبَرُ يَجيءُ عَن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُخالِفُ قِياسَنا ، ما تَصنَعُ بِهِ ؟ قالَ : إذا جاءَت بِهِ الرُّواةُ الثُّقاتُ عَمِلنا بِهِ ، وتَرَكنَا الرَّأيَ . فَقُلتُ : ما تَقولُ في رِوايَةِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ؟ فَقالَ : ناهيكَ بِهِما . فَقُلتُ : عَلِيٌّ وعُثمانُ ؟ قالَ : كَذلِكَ . فَلَمَّا رَآني أعُدُّ الصَّحابَةَ قالَ : وَالصَّحابَةُ كُلُّهُم عُدولٌ ، ما عَدا رِجالاً ، ثُمَّ عَدَّ مِنهُم أبا هُرَيرَةَ ، وأنَسَ بنَ مالِكٍ . ورَوى سُفيانُ الثَّورِيُّ عَن عَبدِ الرَّحمنِ بنِ القاسِمِ عَن عُمَرَ بنِ عَبدِ الغَفّارِ أنَّ أبا هُرَيرَةَ لَمّا قَدمَ الكوفَةَ مَعَ مُعاوِيَةَ كانَ يَجلِسُ بِالعَشِيّاتِ بِبابِ كِندَةَ ، ويَجلِسُ النّاسُ إلَيهِ ، فَجاءَ شابٌّ مِنَ الكوفَةِ فَجَلَسَ إلَيهِ ، فَقالَ : يا أبا هُرَيرَةَ ، أنشُدُكَ اللّهَ ! أ سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ؟ ! فَقالَ : اللّهُمَّ نَعَم . قالَ : فَأَشهَدُ بِاللّهِ لَقَد والَيتَ عَدُوَّهُ ، وعادَيتَ وَلِيَّهُ . ثُمَّ قامَ عَنهُ . ورَوَتِ الرُّواةُ أنَّ أبا هُرَيرَةَ كانَ يُؤاكِلُ الصِّبيانَ فِي الطَّريقِ ، ويَلعَبُ مَعَهُم ، وكانَ يَخطُبُ وهُوَ أميرُ المَدينَةِ ، فَيَقولُ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي جَعَلَ الدّينَ قِياما ، وأبا هُرَيرَةَ إماما ؛ يُضحِكُ النّاسَ بِذلِكَ . وكانَ يَمشي _ وهُوَ أميرُ المَدينَةِ _ فِي السّوقِ ، فَإِذَا انتَهى إلى رَجُلٍ يَمشي أمامَهُ ضَرَبَ بِرِجلَيهِ الأَرضَ ، ويَقولُ : الطَّريقُ ، الطَّريقُ ، قَد جاءَ الأَميرُ ؛ يَعني نَفسَهُ . قُلتُ : قَد ذَكَرَ ابنُ قُتَيَبَةَ هذَا كُلَّهُ في كِتابِ المَعارِفِ في تَرجَمَةِ أبي هُرَيرَةَ ، وقَولُهُ فيهِ حُجَّةٌ ؛ لِأ نُّهُ غَيرُ مُتَّهَمٍ عَلَيهِ . قالَ أبو جَعفَرٍ : وكانَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ يَلعَنُ عَلِيّا عليه السلام لَعناً صَريحا عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ ، وكانَ بَلَغَهُ عَن عَلِيٍّ عليه السلام في أيّامِ عُمَرَ أنَّهُ قالَ : «لَئِن رَأيتُ المُغيرَةَ لَأَرجُمَنَّهُ بِأَحجارِهِ» ؛ يَعني واقِعَةَ الزِّنا بِالمَرأَةِ الَّتي شَهِدَ عَلَيهِ فيها أبو بَكرَةَ ، ونَكَلَ زِيادٌ عَنِ الشَّهادَةِ ، فَكانَ يُبغِضُهُ لِذاكَ ولِغَيرهِ مِن أحوالٍ اجتَمَعَت في نَفسِهِ . قالَ : وقَد تَظاهَرَتِ الرِّوايَةُ عَن عُروَةَ بنِ الزُّبَيرِ أنَّهُ كانَ يَأخُذُهُ الزَّمَعُ (5) عِندَ ذِكرِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَيَسُبُّهُ ، ويَضرِبُ بِإِحدى يَدَيهِ عَلَى الاُخرى ، ويَقولُ : وما يُغني أنَّهُ لَم يُخالِف إلى ما نُهِيَ عَنهُ ، وقَد أراقَ مِن دِماءِ المُسلِمينَ ما أراقَ ! قالَ : وقَد كانَ فِي المُحَدِّثينَ مَن يُبغِضُهُ عليه السلام ، ويَروي فيهِ الأَحاديثَ المُنكَرَةَ ، مِنهُم : حريزُ بنُ عُثمانَ ، كانَ يُبغِضُهُ ، ويَنتَقِصُهُ ، ويَروي فيهِ أخباراً مَكذوبَةً ... . قالَ أبو بَكرٍ : وحَدَّثَني أبو جَعفَرٍ ، قالَ : حَدَّثني إبراهيمُ ، قالَ : حَدَثَني مُحَمَّدُ بنُ عاصِمٍ صاحِبُ الخاناتِ ، قالَ : قالَ لَنا حَريزُ بنُ عُثمانَ : أنتُم يا أهلَ العِراقِ تُحِبّونَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، ونَحنُ نُبغِضُهُ . قالوا : لِمَ ؟ قالَ : لِأ نَّهُ قَتَلَ أجدادي . ورَوَى الواقِدِيُّ أنَّ مُعاوِيَةَ لَمّا عادَ مِنَ العِراقِ إلَى الشامِ _ بَعدَ بَيعَةِ الحَسَنِ عليه السلام وَاجتماعِ النّاسِ إلَيهِ _ خَطَبَ ، فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لي : إنَّكَ سَتَلِي الخِلافَةَ مِن بَعدي ، فَاختَرِ الأَرضَ المُقَدَّسَةَ ؛ فَإِنَّ فيهَا الأَبدالَ . وقَدِ اختَرتُكُم ، فَالعَنوا أبا تُرابٍ ! فَلَعَنوهُ . فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ كَتَبَ كِتابا ، ثُمَّ جَمَعَهُم فَقَرَأَهُ عَلَيهِم ، وفيهِ : هذَا كِتابٌ كَتَبَهُ أميرُ المُؤمِنينَ مُعاوِيَةُ صاحِبُ وَحِي اللّهِ الَّذي بَعَثَ مُحَمَّدا نَبِيّا وكانَ اُمِّيّا لا يَقرَأُ ولا يَكتُبُ ، فَاصطَفى لَهُ مِن أهلِهِ وَزيرا كاتِبا أمينا ، فَكانَ الوَحيُ يَنزِلُ عَلى مُحَمَّدٍ وأنَا أكتُبُهُ ، وهُوَ لا يَعلَمُ ما أكتُبُ ، فَلَم يَكُن بَيني وبَينَ اللّهِ أحَدٌ مِن خَلقِهِ . فَقالَ لَهُ الحاضِرونَ كُلُّهُم : صَدَقتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ أبو جَعفَرٍ : وقَد رُويٍ أنَّ مُعاوِيَةَ بَذَلَ لِسَمُرَةَ بنِ جُندَبٍ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ حَتّى يَروي أنَّ هذِهِ الآيَةَ نَزَلَت في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلى مَا فِى قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ * وَإِذَا تَوَلَّى سَعى فِى الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْفَسَادَ» (6) ، وأنَّ الآيَةَ الثّانِيَةَ نَزَلَتَ فِي ابنِ مُلجَمٍ ؛ وهِيَ قَولُهُ تَعالى : «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» (7) ، فَلَم يَقبَل ، فَبَذَلَ لَهُ مِئَتَي ألفِ دِرهَمٍ ، فَلَم يَقبَل ، فَبَذَلَ لَهُ ثَلاثَمِئَةِ ألفٍ ، فَلَم يَقبَل ، فَبَذَلَ لَهُ أربَعمِئَةِ ألفٍ ، فَقَبِلَ ، ورَوى ذلِكَ . (8)

.


1- .لسان الميزان : ج 4 ص 210 الرقم 558 .
2- .الجُعل : الأجر ، يقال : جَعَلتُ لهُ جُعلاً (المصباح المنير : ص 102 «جعل») .
3- .عَيْر وثَوْر : هما جبلان ؛ عَير بالمدينة وثَور بمكّة (معجم البلدان : ج 4 ص 172) .
4- .حريّ بكذا : أي جدير وخليق ، ويُحدّث الرجلُ الرجل ، فيقول : ما أحراه ، وأحرِ به (لسان العرب : ج 14 ص 173 «حري») .
5- .الزَّمَع : رِعدَة تعتري الإنسان إذا همّ بأمر ، والزَّمَع : القَلَق (لسان العرب : ج 8 ص 144 «زمع») .
6- .البقرة : 204 و 205 .
7- .البقرة : 207 .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 63 .

ص: 485

7 / 2 جعل احاديث در مذمّت وى

لسان الميزان :على بن جهم بن بدر بن محمّد بن مسعود بن اسد بن ادينه ساجى (شاعر روزگار متوكّل) ، مشهور به دشمنى با على و اهل بيت عليهم السلام و آنان را بسيار تحقير مى كرد . گفته اند: وى پدرش را به خاطر آن كه او را على ناميده بود ، لعن مى كرد .

7 / 2جعل ساختن احاديث در مذمّت وىشرح نهج البلاغة :استادمان ، ابو جعفر اِسكافى _ كه خدا رحمتش كند _ از دوستداران واقعى على عليه السلام بود و در برتر دانستن وى پافشارى مى كرد . گر چه باور به برترى داشتن على عليه السلام ، در بين همه همكيشان بغدادىِ ما (اهل سنّتْ) شايع بود ؛ ولى ابو جعفر در اين باور ، تندترينِ آنان از نظر سخن و بااخلاص ترين آنان از نظر اعتقاد بود . ابو جعفر آورده است كه : معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعيان را به نقل اخبار ناشايست درباره على عليه السلام گمارد تا موجب طعن على عليه السلام و بيزارى جستن از وى گردد و براى آنان در اين كار ، دست مزدى قرار داد كه موجب تشويق آنان به چنين كارهايى مى شد . آنان ، آنچه را موجب خشنودى معاويه مى گشت ، ساختند ، از جمله آنان [ از صحابه] : ابو هُرَيره ، عمرو بن عاص ، مغيرة بن شعبه ؛ و از تابعيان ، عروة بن زبير بودند . زُهْرى روايت كرده است كه عروة بن زبير براى وى نقل كرد كه : عايشه به من گفت : من پيش پيامبر خدا بودم كه عبّاس و على آمدند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى عايشه! اين دو بر غير ملّت من (و يا فرمود : بر غير دين من) خواهند مُرد ...» . امّا عمرو بن عاص نيز روايتى دارد كه بخارى و مسلم ، آن را به طور مُسنَد و متّصلِ به وى آورده اند كه گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «خاندان ابو طالب ، اولياى من نيستند . ولىّ من ، تنها خدا و مؤمنان صالح اند» . همچنين ، از ابو هريره ، روايتى نقل شده كه معنايش اين است كه على عليه السلام در زمان حيات پيامبر خدا از دختر ابو جهل ، خواستگارى كرده است . اين كار على عليه السلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را خشمگين ساخت ، تا آن جا كه به منبر رفت و فرمود : «نه به خدا! هرگز! دختر ولىّ خدا و دختر دشمن خدا (ابو جهل) در يك جا (خانه) جمع نخواهند شد . فاطمه ، پاره تن من است . آنچه او را آزار دهد ، مرا نيز آزار مى دهد . اگر على دختر ابو جهل را مى خواهد ، بايد نخست از دختر من جدا شود و سپس ، هر چه مى خواهد ، انجام دهد» و يا سخنى نزديك به اين مضمون . اين حديث از طريق كرابيسى ، مشهور است ... . اعمش ، روايت كرده است كه : ابو هريره ، وقتى كه در عام الجماعه (1) همراه معاويه به عراق آمد ، به مسجد كوفه در آمد و هنگامى كه فراوانىِ استقبال كنندگان را ديد ، روى دو زانوى خود نشست و آن گاه ، چند بار روى طاسىِ سرش زد و گفت : اى مردم عراق! آيا مى پنداريد كه من بر خداوند و بر پيامبر او دروغ مى بندم و خودم را در دوزخ مى سوزانم؟ به خدا سوگند ، از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر پيامبرى حرمى دارد و حرم من در مدينه ، بين كوه عير (2) و كوه ثور (3) است . هر كس در آن جا بدعتى بگذارد ، بر او نفرين خدا و فرشتگان و همه مردم باد! و من گواهى مى دهم كه على در آن جا بدعت گذاشت» . هنگامى كه سخن وى به گوش معاويه رسيد ، به وى جايزه داد ، احترامش كرد و او را به زمامدارى مدينه منصوب كرد ... . ابو جعفر گفته است : از نظر اساتيد ما ، ابو هريره مورد ايراد است و روايتش رضايت بخش نيست . عمر ، او را با تازيانه زد و گفت : روايت بسيار كردى . مى سزد كه بر پيامبر خدا دروغ بسته باشى! سُفيان ثَورى ، از منصور ، از ابراهيم تَيمى آورده است كه : علما از روايت ابو هريره ، جز آنچه مربوط به ذكر بهشت و جهنّم بود ، چيز ديگرى را قبول نمى كردند . ابو اُسامه ، از اعمش روايت كرده است كه : ابراهيم ، درستْ روايت بود . هر گاه روايتى مى شنيدم ، پيش وى مى آمدم و آن را بر وى عرضه مى كردم . روزى ، پيش وى آمدم و احاديثى از حديث هاى ابو صالح را كه از ابو هريره نقل كرده بود ، مطرح كردم . گفت : ابو هريره را رها كن . علما بسيارى از حديث هاى وى را رها مى كردند . از على عليه السلام روايت شده است كه فرمود : بدانيد كه دروغْبندترينِ مردم (و يا فرمود : دروغگوترينِ موجودات زنده) بر پيامبر خدا ، ابو هُرَيره دَوسى بود . ابو يوسف روايت كرده است كه به ابو حنيفه گفتم : حديثى از پيامبر خدا به دست ما مى رسد كه با قياسِ ما مخالف است . با آن ، چه كار كنيم ؟ گفت : هر گاه آن حديث را افراد موثّق روايت كرده باشند ، به آن عمل مى كنيم و نظر خود را رها مى نماييم . گفتم : نظر تو درباره روايت ابو بكر و عمر چيست؟ گفت : روايت آن دو ، تو را از ديگران بى نياز مى كند . گفتم : روايت على و عثمان ، چه طور؟ گفت : آن دو نيز همچنين . وقتى ديد صحابه را يكى يكى مى شمارم ، گفت : صحابه ، همه عادل اند، جز چند نفر . سپس از جمله آن چند نفر ، ابو هريره و انس بن مالك را برشمرد . سفيان ثورى ، از عبد الرحمان بن قاسم ، از عمر بن عبد الغفّار روايت كرده است كه : وقتى ابو هريره به همراه معاويه به كوفه آمد ، شب ها در باب كِنده مى نشست و مردم ، اطراف وى مى نشستند . [روزى] جوانى از كوفيان آمد و پيش او نشست و گفت : اى ابو هريره! تو را به خدا سوگند ، آيا از پيامبر خدا شنيدى كه به على عليه السلام مى گفت : «خداوندا! هر كه او را دوست مى دارد ، دوستش بدار و هر كه او را دشمن مى دارد ، دشمنش بدار» . [ ابو هريره] گفت : آرى . جوان گفت : من خدا را گواه مى گيرم كه دشمنِ او را دوست گرفتى و با دوست او دشمن بودى . آن گاه برخاست و رفت . راويان ، روايت كرده اند كه : ابو هريره در كوچه ها با بچّه ها غذا مى خورد و با آنان بازى مى كرد . زمانى كه فرماندار مدينه بود ، سخنرانى مى كرد و مى گفت : «سپاس ، خدايى را كه دين را موجب قوام و ابو هريره را امام قرار داد» و مردم به اين حرف وى مى خنديدند . او در زمان فرماندارى اش بر مدينه ، در بازار ، راه مى رفت و هنگامى كه كسى را جلوتر از خود مى ديد ، پايش را به زمين مى كوبيد و مى گفت : «راه باز كنيد ، راه باز كنيد ، امير آمد» و منظورش خودش بود . مى گويم : ابن قُتَيبه همه اينها را در كتاب المعارف در شرح حال ابو هريره آورده است و سخن او حجّت است ؛ چرا كه وى [ در نقل حديث ،] فرد متّهمى نيست . ابو جعفر گفته است كه : مغيرة بن شعبه بر منبر كوفه ، على عليه السلام را آشكارا لعن مى كرد ؛ چرا كه در روزگار عمر ، به وى خبر رسيده بود كه على عليه السلام گفته است : «اگر مغيره را ببينم ، سنگسارش مى كنم» . و اين به خاطر زنايى بود كه مرتكب شده بود و ابو بكره عليه وى شهادت داده بود و زياد از شهادت دادن ، سر پيچيده بود . مغيره به خاطر اين و چيزهاى ديگرى كه در دلش جمع شده بود ، على عليه السلام را دشمن مى داشت . نيز گفته است كه : از روايت هاى عروة بن زبير ، چنين بر مى آيد كه هر گاه از على عليه السلام ياد مى شد ، مغيرة بن شعبه به رعشه مى افتاد . آن گاه او را بد مى گفت و با يك دست ، روى دست ديگرش مى كوبيد و مى گفت : مخالفت نكردن على با [ اوامر و ]نواهى الهى ، ارزشى ندارد ؛ چرا كه او خون بسيارى از مسلمانان را ريخت . نيز گفته است : در بين محدّثان ، كسانى بودند كه آن حضرت عليه السلام را دشمن مى داشته اند و درباره وى حديث هاى ناشايست نقل مى كرده اند . از جمله آنان ، حَريز بن عثمان است كه على عليه السلام را دشمن مى داشت و از او عيبْ جويى مى كرد و درباره اش اخبار دروغْ نقل مى كرد ... . ابو بكر گفته است : ابو جعفر ، از ابراهيم ، از محمّد بن عاصم (صاحب خانات) برايم نقل كرد كه : حريز بن عثمان به ما گفت : اى مردم عراق! شما على بن ابى طالب را دوست مى داريد و ما او را دشمن مى داريم . گفتند : چرا؟ گفت : چون اجداد مرا كشته است . واقدى نقل كرده است كه : معاويه ، وقتى از عراق به شام برگشت (پس از بيعت امام حسن عليه السلام و جمع شدن مردم بر گرد معاويه) ، سخنرانى كرد و گفت : اى مردم! پيامبر خدا به من فرمود كه : «تو پس از من ، به خلافت خواهى رسيد . پس ، سرزمين مقدّس را برگزين ، كه در آن ، اَبدال (اولياى برجسته) الهى هستند» و من ، شما را برگزيدم . پس ابو تراب را لعن كنيد و مردم نيز على عليه السلام را لعن كردند . روز بعد ، معاويه نامه اى نوشت و همه را گرد آورد و آن را بر آنان خواند . در آن نامه آمده بود : «اين ، نوشته اى است از سوى معاويه ، امير مؤمنان و صاحب وحى خداوند ؛ همان خدايى كه محمّد صلى الله عليه و آله را به عنوان پيامبر برگزيد ، و وى اُمّى بود و نمى توانست بخواند و بنويسد بخواند و بنويسد و آن گاه براى او از خاندان وى ، وزيرى نويسنده و امين برگزيد وحى بر محمّد صلى الله عليه و آله فرود مى آمد و من ، آن را مى نوشتم . او نمى دانست كه من چه مى نويسم ، و بين من و بين خدا ، هيچ كس از بندگانش نبود» . همه حاضران گفتند : راست گفتى ، اى امير مؤمنان! ابو جعفر گفته است كه : چنين روايت شده است كه معاويه ، صد هزار درهم به سمرة بن جندب بخشيد تا وى روايت كند كه آيه : «و از ميان مردم ، كسى است كه سخنش در زندگى اين دنيا ، تو را خوش آيد و خدا را بر آنچه در دل دارد ، گواه مى گيرد ، و حالْ آن كه او سخت ترينِ دشمنان است و چون برگردد [ يا رياستى يابد] ، كوشش مى كند كه در زمين ، فساد نمايد و كشت و نسل را نابود سازد ؛ و خداوند ، تباهكارى را دوست ندارد» ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام و آيه : «و از ميان مردم ، كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد» ، درباره ابن ملجم ، نازل شده است . سمره ، قبول نكرد . معاويه ، دويست هزار درهم داد و او قبول نكرد . معاويه ، سيصد هزار درهم داد و او قبول نكرد . آن گاه معاويه ، چهارصد هزار درهم داد و وى قبول كرد و آن را روايت نمود .

.


1- .سال صلح امام حسن عليه السلام و معاويه را «عام الجماعة» مى گفتند . (م)
2- .عير ، كوهى است در مدينه (معجم البلدان : ج 4 ص 172) .
3- .ثَور ، كوهى است در مكّه (معجم البلدان : ج 4 ص 172) .

ص: 486

. .

ص: 487

. .

ص: 488

. .

ص: 489

. .

ص: 490

. .

ص: 491

. .

ص: 492

راجع : الغدير : ج 5 ص 209 .

7 / 3إشاعَةُ سَبِّهِ7 / 3 _ 1إخبارُ الإِمامِ عَن سَبِّهِ وَالبَراءَةِ مِنهُالإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ مُعاوِيَةَ _: أما إنَّهُ سَيَظهَرُ عَلَيكُم بَعدي رَجُلٌ رَحبُ (1) البُلعومِ ، مُندَحِقُ (2) البَطنِ ، يَأكُلُ ما يَجِدُ ، ويَطلُبُ ما لا يَجِدُ ، فَاقتُلوهُ ، ولَن تَقتُلوهُ ! ألا وإنَّهُ سَيَأمُرُكُم بِسَبّي ، وَالبَراءَةِ مِنّي ! فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبّوني ؛ فَإِنَّهُ لي زَكاةٌ ، ولَكُم نَجاةٌ ، وأمَّا البرَاءَةُ فَلا تَتَبَرَّؤوا مِنّي ؛ فَإِنّي وُلِدتُ عَلَى الفِطرَةِ ، وسَبَقتُ إلَى الإيمانِ وَالهِجرَةِ . (3)

.


1- .الرَّحْب : الشيء الواسع (لسان العرب : ج 1 ص 414 «رحب») .
2- .مُنْدَحِقُ البطن : أي واسعها ، كأنّ جوانبها قد بَعُدَ بعضها من بعض فاتّسعت (النهاية : ج 2 ص 105 «دحق») .
3- .نهج البلاغة : الخطبة 57 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 وراجع تاريخ دمشق : ج 42 ص 588 وعيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 64 ح 274 وعوالي اللآلي : ج 2 ص 105 ح 289 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 64 ح 547 وشرح الأخبار : ج 1 ص 168 ح 129 .

ص: 493

7 / 3 گسترش دشنامگويى به او
7 / 3 _ 1 پيشگويى امام درباره دشنام گفتن به او و بيزارى جستن از وى

ر . ك : الغدير : ج 5 ص 209 .

7 / 3گسترش دشنامگويى به او7 / 3 _ 1پيشگويى امام درباره دشنام گفتن به او و بيزارى جستن از وىامام على عليه السلام_ در توصيف معاويه _: آگاه باشيد كه پس از من ، مردى گلوگشاده و شكم گُنده بر شما چيره خواهد گشت ؛ هر چه بيابد ، مى خورد و هر چه نيابد ، مى خواهد . او را بكشيد و [ البته] هرگز او را نخواهيد كشت! بدانيد كه او شما را به دشنام گفتن به من و بيزارى جستن از من ، فرمان خواهد داد . امّا دشنام گفتن ، مرا دشنام بگوييد ، كه براى من موجب تزكيه و براى شما [مايه ]نجات خواهد بود . و امّا بيزارى جستن ، از من بيزارى مجوييد ، كه من بر فطرت به دنيا آمدم و به ايمان و هجرت ، [ بر همه شما] سبقت جستم .

.

ص: 494

عنه عليه السلام :إنَّكُم سَتُعرَضونَ مِن بَعدي عَلى سَبّي ، فَسُبّوني ، فَإِن عُرِضَ عَلَيكُمُ البَراءَةُ مِنّي فَلا تَبَرَّؤوا مِنّي ؛ فَإِنّي عَلَى الإِسلامِ ، فَمَن عُرِضَ عَلَيهِ البَراءَةُ مِنّي فَليَمدُد عُنُقَهُ ، فَإِن تَبَرَّأَ مِنّي فَلا دُنيا لَهُ ولا آخِرَةَ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أبي صادق :قالَ عَلِيٌّ رضى الله عنه : إنَّكُم سَتُعرَضونَ عَلى سَبّي ، فَسُبّوني ، فَإِن عُرِضَت عَلَيكُم البَراءَةُ مِنّي فَلا تَبَرَّؤوا مِنّي ، فَإِنّي عَلَى الإِسلامِ ، فَليَمدُد أحَدُكُم عُنُقَهُ _ ثَكَلَتهُ اُمُّهُ _ ؛ فَإِنَّهُ لا دُنيا لَهُ ولا آخِرَةَ بَعدَ الإِسلامِ . ثُمَّ تَلا : «إِلَا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئنٌّ بِالْاءِيمَ_نِ» (2) . (3)

خصائص الأئمّة عليهم السلام عن ميثم التمّار :دَعاني أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَوما ، فَقالَ لي : يا ميثَمُ ، كَيفَ أنتَ إذا دَعاكَ دَعِيُّ (4) بَني اُمَيَّةَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ إلَى البَراءَةِ مِنّي ؟ قُلتُ : إذا وَاللّهِ أصبِرُ ، وذاكَ فِي اللّهِ قَليلٌ . قالَ : يا ميثَمُ ، إذا تَكونَ مَعي في دَرَجَتي . (5)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 322 ، الخرائج والجرائح : ج 1 ص 202 ح 43 وفيه إلى «فلا تبرّؤوا منّي» وراجع الأمالي للطوسي : ص 210 ح 362 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 565 ح 1077 .
2- .النحل : 106 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 2 ص 390 ح 3365 وراجع الأمالي للطوسي : ص 364 ح 765 والغارات : ج 2 ص 637 والمناقب للكوفي : ج 2 ص 417 ح 900 و ص 419 ح 902 وغرر الحكم : ح 3858 وبحار الأنوار : ج 39 ص 316 ح 13 .
4- .الدَّعِيّ : المنسوب إلى غير أبيه (لسان العرب : ج 14 ص 261 «دعا») .
5- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 54 .

ص: 495

امام على عليه السلام :پس از من ، دشنام گفتن به من ، به شما پيشنهاد خواهد شد . [ در اين صورت ،] مرا دشنام بگوييد ؛ ولى اگر بيزارى جستن از من به شما پيشنهاد شد ، از من بيزارى مجوييد ، كه من مسلمانم . به هر كس كه بيزارى جستن از من پيشنهاد شد ، [ از بيزارى جستن از من خوددارى كند و] گردنش را براى كشته شدنْ آماده نمايد ، كه اگر از من بيزارى بجويد ، نه دنيا خواهد داشت و نه آخرت .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو صادق _: امام على عليه السلام : «به شما ، دشنام گفتن به من پيشنهاد خواهد شد . [ در اين صورت ،] مرا دشنام بگوييد ؛ ولى اگر بيزارى جستن از من به شما پيشنهاد شد ، از من بيزارى مجوييد ، كه من مسلمانم . [ در چنين موقعيتى ،] هر كدام از شما بايد گردنش را آماده كند . . . ؛ چرا كه بعد از اسلام ، نه دنيايى براى او هست ، نه آخرتى» . آن گاه ، اين آيه را خواند : « «مگر كسى كه مجبور شده ؛ ولى قلبش با ايمان ، اطمينان يافته است» » .

خصائص الأئمّة عليهم السلام_ به نقل از ميثم تمّار _: روزى ، امير مؤمنانْ مرا فرا خواند و به من فرمود : «اى ميثم! آن گاه كه آن [ به ناحقْ ]منسوب شده به بنى اميّه ، عبيد اللّه بن زياد، تو را به بيزارى جُستن از من فرا بخواند، چگونه خواهى بود؟». گفتم : سوگند به خدا كه شكيبايى خواهم كرد ؛ و اين كار در راه خدا چيز كمى است . گفت : «اى ميثم! در اين صورت ، در بهشت با من در مرتبه من هستى» .

.

ص: 496

الإمام الباقر عليه السلام :خَطَبَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ ، فَقالَ : سَيُعرَضُ عَلَيكُم سَبّي ، وسَتُذبَحونَ عَلَيهِ ؛ فَإِن عُرِضَ عَلَيكُم سَبّي فَسُبّوني ، وإن عُرِضَ عَلَيكُمُ البَراءَةُ مِنّي فَإِنّي عَلى دينِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . ولَم يَقُل : فَلا تَبَرَّؤوا مِنّي . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : وَاللّهِ لتُذبَحُنَّ عَلى سَبّي _ وأشارَ بِيَدِهِ إلى حَلقِهِ _ ثُمَّ قالَ : فَإِن أمَروكُم بِسَبّي ، فَسُبّوني ، وإن أمَروكُم أن تَبَرَّؤوا مِنّي فَإِنّي عَلى دينِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . ولَم يَنهَهُم عَن إظهارِ البَراءَةِ . (2)

الكافي عن مسعدة بن صدقة :قيلَ لِأَبي عَبدِ اللّهِ عليه السلام : إنَّ النّاسَ يَروون أنَّ عَلِيّا عليه السلام قالَ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّكُم سَتُدعَونَ إلى سَبّي ، فَسُبّوني ، ثُمَّ تُدعَونَ إلَى البَراءَةِ مِنّي ، فَلا تَبَرَّؤوا مِنّي . فَقالَ : ما أكثَرَ ما يَكذِبُ النّاسُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام ! ثُمَّ قالَ : إنَّما قالَ : إنَّكُم سَتُدعَون إلى سَبّي ، فَسُبّوني ، ثُمَّ سَتُدعَون إلَى البَراءَةِ مِنّي وإنّي لَعَلى دينِ مُحَمَّدٍ . ولَم يَقُل : لا تَبَرَّؤوا مِنّي . فَقالَ لَهُ السّائِلُ : أرَأَيتَ إنِ اختارَ القَتلَ دونَ البَراءَةِ ؟ فَقالَ : وَاللّهِ ما ذلِكَ عَلَيهِ ، وما لَه إلّا ما مَضى عَلَيهِ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ حَيثُ أكرَهَهُ أهلُ مَكَّةَ وقَلبُهُ مُطمَئِنٌّ بِالإيمانِ ، فَأَنَزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ فيهِ : «إِلَا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْاءِيمَ_نِ» ، فَقالَ لَهُ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عِندَها : يا عَمّارُ ، إن عادوا فَعُد ؛ فَقَد أنزَلَ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ عُذرَكَ ، وأمَرَكَ أن تَعودَ إن عادوا . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 106 عن أبي مريم الأنصاري .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 106 عن الحسن بن صالح ؛ بحار الأنوار : ج 39 ص 326 .
3- .الكافي : ج 2 ص 219 ح 10 ، قرب الإسناد : ص 12 ح 38 ، تفسير العيّاشي : ج 2 ص 271 ح 73 عن معمّر بن يحيى بن سالم عن الإمام الباقر عليه السلام وليس فيه من «فقال له النبيّ صلى الله عليه و آله ...» وكلاهما نحوه .

ص: 497

امام باقر عليه السلام :على عليه السلام بر منبر كوفه سخنرانى مى كرد كه فرمود : «دشنام گفتن به من ، به شما پيشنهاد خواهد شد و در اين راه ، كشته خواهيد گشت . اگر به شما دشنام گفتن به من پيشنهاد شد ، مرا دشنام بگوييد ؛ ولى اگر بيزارى جستن از من به شما پيشنهاد شد ، [بدانيد كه] من بر دين محمّد صلى الله عليه و آله هستم» و نفرمود : از من بيزارى نجوييد .

امام صادق عليه السلام :على عليه السلام فرمود : «سوگند به خدا ، هر آينه بر سرِ دشنام گفتن به من ، ذبح مى شويد» و با دستش به گلويش اشاره كرد . آن گاه فرمود : «اگر به شما دستور دادند كه مرا دشنام بگوييد ، مرا دشنام بگوييد ؛ و اگر به شما فرمان دادند كه از من بيزارى بجوييد ، [بدانيد كه] من بر دين محمّد صلى الله عليه و آله هستم» و آنان را از اظهار بيزارى نهى نكرد .

الكافى_ به نقل از مَسعَدة بن صدقه _: به ابو عبد اللّه (امام صادق) عليه السلام گفته شد كه : مردم ، چنين روايت مى كنند كه على عليه السلام بر منبر كوفه گفته است: «اى مردم! شما به دشنام گفتن به من فرا خوانده خواهيد شد . [در اين صورت، ]مرا دشنام بگوييد . سپس به بيزارى جستن از من فرا خوانده مى شويد . [ در اين صورت ، ]از من بيزارى مجوييد» . امام صادق عليه السلام فرمود : «دروغ هايى كه مردم به على عليه السلام بسته اند ، چه زياد است!» آن گاه فرمود : «على عليه السلام فرموده است : شما به دشنام گفتن به من فرا خوانده خواهيد شد . [ در اين صورت ، ]مرا دشنام بگوييد . سپس به بيزارى جستن از من فرا خوانده مى شويد . [بدانيد كه] من بر دين محمّد صلى الله عليه و آله هستم » و نگفت : از من بيزارى مجوييد . آن گاه ، پرسشگر از امير مؤمنان پرسيد : چه مى گويى درباره كسى كه كشته شدن را به جاى بيزارى جستن برگزيند؟ فرمود : «سوگند به خدا كه چنين وظيفه اى ندارد ، مثل آنچه بر عمّار بن ياسر گذشت ، آن جا كه اهل مكّه او را مجبور [ به انكار اسلام] كردند ؛ ولى دل وى بر ايمان ، مطمئن بود . پس ، خداوند عز و جل درباره او اين آيه را نازل كرد : «مگر كسى كه مجبور شده ؛ ولى قلبش با ايمان ، اطمينان دارد» » . در اين هنگام ، پيامبر صلى الله عليه و آله به عمّار فرمود : اى عمّار! اگر دوباره چنين كردند ، تو هم همان كار را بكن . خداوند عز و جل براى عذر تو ، آيه نازل كرده است و به تو فرمان داده كه اگر چنان كردند ، تو نيز همان كار را انجام بده » .

.

ص: 498

الإمام عليّ عليه السلام :ألا إنَّكُم مَعرضون (1) عَلى لَعني ودُعايَ كَذّابا ، فَمَن لَعَنَني كارِها مُكرَها _ يَعلمُ اللّه أنَّهُ كانَ مُكرَها _ وَرَدتُ أنا وهُوَ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مَعا . ومَن أمسَكَ لِسانَهُ فَلَم يَلعَنّي ؛ سَبَقَني كَرَميَةِ سَهمٍ ، أو لَمحَةٍ بِالبَصَرِ . ومَن لَعَنَني مُنشَرِحا صَدرُهُ بِلَعني فَلا حِجابَ بَينَهُ وَبينَ اللّهِ ، ولا حُجَّةَ لَهُ عِندَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . ألا إنّ مُحَمّدا صلى الله عليه و آله أخَذَ بِيَدي يَوما فَقالَ : مَن بايَعَ هؤُلاءِ الخَمسَ ثُمَّ ماتَ وهُوَ يُحِبُّكَ فَقدَ قَضى نَحبَهُ ، ومَن ماتَ وهُوَ يُبغِضُكَ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً ، يُحاسَبُ بِما عَمِلَ فِي الإِسلامِ . (2)

راجع : مرآة العقول : ج 9 ص 174 _ 179 .

7 / 3 _ 2الأَمرُ بِسَبِّهِ وَالبَراءَةِ مِنهُالمناقب لابن شهر آشوب :وَالأَصلُ في سَبِّهِ [عَلِيٍّ عليه السلام ] ما صَحَّ عِندَ أهلِ العِلمِ أنَّ مُعاوِيَةَ أمَرَ بِلَعنِهِ عَلَى المَنابِرِ ، فَتَكَلَّمَ فيهِ ابنُ عَبّاسٍ ، فَقالَ : هَيهاتَ ، هذَا أمرُ دِينٍ ، لَيسَ إلى تَركِهِ سَبيلٌ ، أ لَيسَ الغاشَّ لِرَسولِ اللّهِ ، الشَّتّامَ لِأَبي بَكرٍ ، المُعَيِّر عُمَرَ ، الخاذِلَ عُثمانَ ! قالَ : أ تَسُبُّهُ عَلَى المَنابِرِ ، وهُوَ بَناها بِسَيفِهِ ! قالَ : لا أدَعُ ذلِكَ حَتّى يَموتَ فيهِ الكَبيرُ ، ويَشِبّ عَلَيهِ الصَّغيرُ . (3)

.


1- .كذا في المصدر ، والظاهر أنّ الصواب : «مَعروضون » . وفي شرح الأخبار : «ستُعرَضون » ، وهو المناسب للسياق .
2- .الأمالي للمفيد : ص 120 ح 4 ، شرح الأخبار : ج 1 ص 164 ح 119 نحوه وليس فيه من «ومن أمسك» إلى «عند محمّد صلى الله عليه و آله » وكلاهما عن مالك بن ضمرة .
3- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 222 ، بحار الأنوار : ج 39 ص 323 ح 22 .

ص: 499

7 / 3 _ 2 فرمان به دشنام گفتن به او و بيزارى جستن از وى

امام على عليه السلام :آگاه باشيد كه به شما لعن كردن من و دروغگو شمردن من ، پيشنهاد خواهد شد . هر كه از روى اكراه و به اجبارْ مرا لعن كند _ و خدا مى داند كه او مجبور بوده است _ ، من و او ، با هم نزد محمّد صلى الله عليه و آله خواهيم رفت ؛ و هر كه زبانش را نگه دارد و مرا لعن نكند ، به اندازه بُرد يك تير و يا به اندازه بُرد ديد چشم ، از من پيشى خواهد گرفت ؛ و هر كه مرا از روى خرسندى لعن كند ، عذرى بين او و خداوند نخواهد بود و هيچ حجّتى پيش محمّد صلى الله عليه و آله نخواهد داشت . بدانيد كه روزى ، محمّد صلى الله عليه و آله دست مرا گرفت و فرمود : «هر كه با اين پنج تا بيعت كند و آن گاه در حالى بميرد كه تو را دوست دارد ، راه خود را [ درست] طى كرده است ؛ و هر كه بميرد ، در حالى كه تو را دشمن مى دارد ، به مرگ جاهلى مرده است و بر هر عملى هم كه در اسلام انجام داده ، مؤاخذه مى شود» .

7 / 3 _ 2فرمان به دشنام گفتن به او و بيزارى جستن از وىالمناقب ، ابن شهر آشوب :طبق آنچه نزد اهل علم ، ثابت شده است ، ريشه دشنام گفتن به وى اين است كه معاويه فرمان داد تا او را بر منبرها لعن كنند . ابن عبّاس در اين باره با معاويه حرف زد . معاويه گفت : هرگز! اين مربوط به دين است(!) و نمى شود آن را ترك كرد . آيا او نسبت به پيامبر خدا ، متقلّب و نسبت به ابو بكر ، بدگو و نسبت به عُمَر ، سرزنشگر و نسبت به عثمان ، خواركننده نبود؟! ابن عبّاس گفت : آيا على را بر منبرها دشنام مى گويى ، در حالى كه وى آنها (منبرها)را با شمشير خود بر افراشت؟ معاويه گفت : اين كار را رها نخواهم كرد تا بزرگ ترها با آن بميرند و كوچك ترها با آن ، بزرگ شوند .

.

ص: 500

الكامل في التاريخ :إنَّ مُعاوِيَةَ استَعمَلَ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ عَلَى الكوفَةِ سَنَةَ إحدى وأربَعينَ ، فَلَمّا أمَّرَهُ عَلَيها دَعاهُ وقالَ لَهُ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ لِذِي الحِلمِ قَبلَ اليَومِ ما تُقرَعُ العَصا 1 ، وقَد يَجزي عَنكَ الحَكيمُ بِغَيرِ التَّعليمِ ، وقَد أردتُ إيصاءَكَ بِأَشياءَ كَثيرَةٍ ، أنَا تارِكُهَا اعتِمادا عَلى بَصَرِكَ ، ولَستُ تارِكا إيصاءَكَ بِخَصلَةٍ : لا تَتُرك شَتم عَلِيٍّ وذَمَّهُ ، وَالتَّرَحُّمَ عَلى عُثمانَ وَالاِستِغفارَ لَهُ ، وَالعَيبَ لِأَصحابِ عَلِيٍّ وَالإقصاءَ لَهُم ، وَالإِطراءَ بِشيعَةِ عُثمانَ وَالإِدناءَ لَهُم . (1)

المستدرك على الصحيحين عن عبد اللّه بن ظالم :كانَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ يَنالُ في خُطبَتِهِ مِن عَلِيٍّ ، وأقامَ خُطَباءَ يَنالونَ مِنهُ . (2)

أنساب الأشراف :وَلّى مُعاوِيَةُ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ الكوفَةَ ، فَأَقامَ بِها تِسعَ سِنينَ ، وهُوَ أحسَنُ رَجُلٍ سيرَةً ! ! وأشَدُّهُ حُبّا لِلعافِيَةِ ، غَيرَ أنَّهُ لا يَدَعُ ذَمَّ عَلِيٍّ وَالوَقيعَةَ فيهِ ! ! وَالعَيبَ لِقَتَلَةِ عُثمانَ وَاللَّعنَ لَهُم . (3)

أنساب الأشراف :كانَ لِلوَليدِ بنِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ ابنٌ يُظهِرُ التَّأَلُّهَ يُقالَ لَهُ : عَبدُ اللّهِ بنُ الوَليدِ ، وكانَ يَلعَنُ عَلِيّا ويَقولُ : قَتَلَ جَدَّيَّ عُثمانَ وَالزُّبَيرَ _ وكانَت اُمُّهُ ابنَةَ الزُّبَيرِ بنِ العَوّامِ _ . وقامَ إلى هِشامِ بنِ عَبدِ المَلِكِ وهُوَ عَلَى المِنبَرِ عَشِيَّةَ عَرَفَةَ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ هذَا يَومٌ كانَتِ الخُلَفاءُ تَستَحِبُّ فيهِ لَعنَ أبي تُرابٍ ! فَقالَ لَهُ : يا عَبدَ اللّهِ ، إنّا لَم نَأتِ هاهُنا لِسَبِّ النّاسِ ولَعنِهِم ! (4)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 488 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 253 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 252 نحوه .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 509 ح 5898 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 31 الرقم 7 .
3- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 252 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 254 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 488 نحوه .
4- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 245 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 221 و ج4 ص57 و ج15 ص256 كلّها نحوه من «قام ...».

ص: 501

الكامل فى التاريخ :در سال 41 هجرى ، معاويه ، مغيرة بن شعبه را بر كوفه گماشت . وقتى فرمان حكومت آن جا را به وى داد ، وى را فرا خواند و به وى گفت : امّا بعد! تا به امروز ، عصا به نام بردبار ، بر زمين زده نشده بود . 1 خداوند حكيم ، تو را بى تعليم ، كارآ ساخته است ! مى خواستم چند چيز را به تو توصيه كنم ؛ ولى به خاطر اعتماد به آگاهى ات ، آنها را رها مى كنم ؛ امّا نمى توانم يك توصيه را ترك كنم : بدگويى به على و نكوهش وى ، رحمت فرستادن بر عثمان و استغفار براى وى ، عيبگيرى از ياران على و تبعيد آنان ، و ستايش از پيروان عثمان و نزديك سازى آنان به خويش را ترك نكن .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عبد اللّه بن ظالم _: مغيرة بن شعبه در سخنرانى خود ، على عليه السلام را دشنام مى گفت و سخنرانان را وا مى داشت كه وى را دشنام بگويند .

أنساب الأشراف :معاويه ، مغيرة بن شعبه را بر كوفه گمارد و وى نُه سال ، فرمان روايى آن جا را به عهده داشت . او خوش رفتارترينِ مردم و آسايش جوترينِ آنان بود (!) ، جز آن كه نكوهش على و بدگويى به وى را رها نكرد و عيبجويى از قاتلان عثمان و لعن فرستادن بر آنان را وا نگذاشت .

أنساب الأشراف :وليد بن عثمان بن عفّان ، پسرى به نام عبد اللّه داشت كه اظهار خداشناسى مى كرد و على عليه السلام را نفرين مى نمود و مى گفت : على ، دو جدّ من (عثمان و زبير) را كشت . مادر عبد اللّه ، دختر زبير بن عوّام بود . او در شب عرفه ، رو به هشام بن عبد الملك _ كه بر منبر بود _ برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! امروز ، روزى است كه خلفا لعن ابو تراب را در آن ، مستحب مى شمرده اند . هشام گفت : اى عبد اللّه ! ما براى دشنام گفتن و لعن كردن كسى به اين جا نيامده ايم .

.

ص: 502

7 / 3 _ 3سَبُّهُ عَلَى المَنابِرِالمناقب لابن المغازلي عن أبي معاوية هشيم بن بشير الواسطي :أدَركتُ خُطباءَ أهلِ الشّامِ بِواسِطٍ (1) في زَمَنِ بَني اُمَيَّةَ ، كانَ إذا ماتَ لَهُم مَيِّتٌ قامَ خَطيبُهُم فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ ذَكَرَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَسَبَّهُ . فَحَضَرتُهُم يَوما وقَد ماتَ لَهُم مَيِّتٌ ، فَقامَ خَطيبُهُم ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، وذَكَرَ عَلِيّا عليه السلام فَسَبَّهُ ، فَجاءَ ثَورٌ فَوَضَع قَرنَيهِ في ثَديَيهِ وألزَقَهُ بِالحائِطِ ، فَعَصَرَهُ حَتّى قَتَلَهُ ، ثُمَّ رَجَعَ يَشُقُّ النّاسَ يَمينا وشِمالاً لا يَهيجُ أحَدا ولايُؤذيهِ . (2)

مروج الذهب :ذَكَرَ بَعضُ الأَخبارِيّينَ أنَّهُ قالَ لِرَجُلٍ مِن أهلِ الشّامِ مِن زُعَمائِهِم وأهلِ الرَّأيِ وَالعَقلِ مِنهُم : مَن أبو تُرابٍ هذَا الَّذي يَلعَنُهُ الإِمامُ عَلَى المِنبَرِ ؟ قالَ : أراهُ لِصّا مِن لُصوصِ الفِتَنِ . (3)

الغارات عن الواقدي :إنَّ عُمَرَ بنَ ثابِتٍ ... كانَ يَركَبُ ويَدورُ فِي القُرى بِالشّامِ ، فَإِذا دَخَل قَرَيةً جَمَعَ أهلَها ، ثُمَّ يَقولُ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ كانَ رَجُلاً مُنافِقا ، أرادَ أن يَنخُسَ بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لَيلَةَ العَقَبَةِ ، فَالعَنوهُ . قالَ : فَيَلعَنُهُ أهلُ تِلكَ القَريَةِ ، ثُمَّ يَسيرُ إلَى القرَيَةِ الاُخرى ، فَيَأمُرُهُم بِمِثلِ ذلِكَ (4) .

.


1- .واسِط : مدينة بناها الحجّاج ، وهي متوسّطة بين البصرة والكوفة عن كلٍّ منهما خمسون فرسخا (معجم البلدان : ج 5 ص 347) .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 391 ح 445 .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 42 .
4- .الغارات : ج 2 ص 581 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 103 وفيه «عمرو بن ثابت» بدل «عمر بن ثابت» .

ص: 503

7 / 3 _ 3 دشنامگويى به وى بر منبرها

7 / 3 _ 3دشنامگويى به وى بر منبرهاالمناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از ابو معاويه (هُشَيم بن بشير واسطى) _: در روزگار بنى اميّه ، سخنرانانِ شام را در واسط (1) ديدم.هر گاه كسى از مردمِ آن جا مى مُرد، سخنرانشان به حمد و ثناى خداوند مى پرداخت و سپس از على بن ابى طالب عليه السلام ياد مى كرد و او را دشنام مى گفت . يك روز كه كسى از مردم واسطْ مرده بود ، در ميان آنان حضور يافتم . سخنرانشان برخاست و به حمد و ثناى خداوند پرداخت و آن گاه از على عليه السلام ياد كرد و وى را دشنام گفت . گاوى از راه رسيد و دو شاخش را روى دو پستان وى گذاشت و او را به ديوار چسباند و آن قدر فشار داد تا او را كُشت . سپس برگشت و راه خود را از چپ و راست بين مردم ، باز كرد و به هيچ كسى حمله نكرد و آزار نرساند .

مُرُوج الذهب :يكى از مورّخان ، يادآور شده است كه [ او خود ،] از مردى از بزرگان و انديشه وران و صاحب خِردانِ شام پرسيد : اين ابو ترابى كه پيشواى شما او را بر منبر لعن مى كند ، كيست؟ وى گفت : فكر مى كنم دزدى از دزدهاى فتنه گر باشد!

الغارات_ به نقل از واقدى _: عمر بن ثابت ... سوار مى شد و در روستاهاى شام مى چرخيد و هر گاه وارد روستايى مى شد ، مردم آن را جمع مى كرد و مى گفت : اى مردم! على بن ابى طالب، على بن ابى طالب ، مردى منافق بود . او قصد داشت در شب عقبه ، پيامبر خدا را [ از مركبش ]سرنگون كند . او را لعن كنيد! . مردم آن روستا نيز على عليه السلام را لعن مى كردند . سپس ، وى به روستايى ديگر مى رفت و همين كار را انجام مى داد .

.


1- .واسِط ، شهرى است كه حَجّاج ، آن را بنيان گذاشت و آن بين بصره و كوفه قرار دارد و از هر كدام ، پنجاه فرسنگْ فاصله دارد (معجم البلدان : ج 5 ص 347) .

ص: 504

تعليققال العلّامة الأميني رحمه الله : لم يزَل معاوية وعمّاله دائبين على ذلِكَ [لعن الإمام عليه السلام ]حَتّى تمرَّن عليه الصغير ، وهرم الشيخ الكبير ، ولعلّ في أوليات الأمر كان يوجد هناك من يمتنع عن القيام بتلك السبّة المخزية ، وكان يسَع لبعض النفوس الشريفة أن يتخلّف عنها ، غير أنّ شدّة معاوية _ الحليم في إجراء اُحدوثته _ وسطوة عمّاله _ الخصماء الألدّاء على أهل بيت الوحي ، وتهالكهم دون تدعيم تلك الإمرة الغاشمة ، وتنفيذ تلك البدعة الملعونة _ حكمت في البلاء ، حَتّى عمّت البلوى ، وخضعت إليها الرقاب ، وغلّلتها أيدي الجور تحت نِير (1) الذلّ والهوان . فكانت العادة مستمرّة منذ شهادة أمير المؤمنين عليه السلام إلى نهي عمر بن عبد العزيز ، طيلة أربعين سنة (2) ، على صهوات المنابر ، وفي الحواضر الإسلاميّة كلّها ؛ من الشام إلَى الري إلَى الكوفة إلَى البصرة إلى عاصمة الإسلام المدينة المشرّفة إلى حرم أمن اللّه مكّة المعظّمة إلى شرق العالم الإسلامي وغربه ، وعند مجتمعات المسلمين جمعاء ... . واتّخذوا ذلِكَ كعقيدة راسخة ، أو فريضة ثابتة ، أو سنّة متّبعة ، يرغب فيها بكلّ شوق وتوق (3) حَتّى أنّ عمر بن عبد العزيز لمّا منع عنها _ لحكمة عمليّة _ أو لسياسة وقتيّة _ حسبوه كأنّه جاء بطامّةٍ كبرى ، أو اقترف إثما عظيما . (4)

.


1- .النِّير : الخشبة الَّتي تكون على عنق الثور بأداتها (لسان العرب : ج 5 ص 247 «نير») .
2- .كذا في المصدر ، والصحيح :«ستّين سنة» ؛ لأنّ خلافة عمر بن عبد العزيز كانت سنة 99 ه .
3- .التوق : هو الشوق إلى الشيء والنزوع إليه (لسان العرب : ج 10 ص 33 «توق») .
4- .الغدير : ج 10 ص 265 .

ص: 505

يادداشت

يادداشتعلّامه عبد الحسين امينى مى نويسد : معاويه و كارگزارانش بر اين كار ( نفرين كردنِ على عليه السلام ) ادامه مى دادند ، به طورى كه كوچك ترها با آن ، تربيت مى شدند و بزرگ ترها با آن ، كهن سال مى گشتند . در آغاز ، شايد كسانى بودند كه از در پيش گرفتن چنين روش خواركننده اى امتناع مى ورزيدند و شايد [ هنوز ]براى پاره اى از انسان هاى شريف ، جاى سرپيچى از آن بود ؛ امّا شدّت عمل معاويه (همان «بردبارِ» در به انجام رساندن بدعت هاى خويش) و قدرت كارگزاران وى (همان دشمنان پست خاندان وحى ، و همان جانبازان در راه تقويت اين حكومت ستمگر و جا انداختن آن بدعت زشت) گرفتارى ها را ريشه دار كرد ، تا اين كه بدبختى ها فراگير شدند و گردن ها در برابر آنها خَم گشتند و به دست ستمكاران ، هيزم در اجاق خوارى و ذلّت نهاده شد . دشنامگويى به على عليه السلام و نفرين فرستادن به وى ، در طول چهل سال ، از زمان شهادت امير مؤمنان تا زمان نهى عمر بن عبد العزيز ، به عنوان يك عادت پايدار ، بر روى منبرها ، در همه شهرهاى اسلامى ، از شام تا رى ، تا كوفه ، تا بصره ، تا پايتخت اسلام (مدينه) ، تا حرم امن خداوندى (مكّه) ، تا شرق و غرب جهان اسلام و در بين همه جوامع اسلامى به اجرا در آمد . مردم ، اين بدعت زشت را به عنوان يك عقيده پايدار ، يا يك واجب مسلّم و يا يك سنّت قابل پيروى پذيرفتند و با تمام شوق و علاقه بدان روى آوردند ، به طورى كه وقتى عمر بن عبد العزيز از روى تجربه حكومتگرى و يا اقتضاى سياست روز ، مردم را از آن منع كرد ، آنان پنداشتند كه وى بدعتى بزرگ آورده و يا گناهى بزرگ ، مرتكب شده است .

.

ص: 506

راجع : الغدير : ج 10 ص 257_271 .

7 / 3 _ 4خُطبَةُ الإِمامِ لَمّا بلَغَهُ خَبَرُ سَبِّهِالإمام الباقر عليه السلام :خَطَبَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ بِالكوفَةِ بَعدَ مُنصَرَفِهِ مِنَ النَّهرَوانِ وبَلَغَهُ أنَّ مُعاوِيَةَ يَسُبُّهُ ويَلعَنُهُ ويَقتُلُ أصحابَهُ ، فَقامَ خَطيبا ، فَحَمِدَ اللّهَ ، وأثنى عَلَيهِ ، وصَلّى عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وذَكَرَ ما أنعَمَ اللّهُ عَلى نَبِيِّهِ وعَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : لَولا آيَةٌ في كِتابِ اللّهِ ما ذَكَرتُ ما أنَا ذاكِرُهُ في مَقامي هذَا ، يَقولُ اللّهُ عَزَّوجَلَّ : «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ» (1) . اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ عَلى نِعَمِكَ الَّتي لا تُحصى ، وفَضلِكَ الَّذي لا يُنسى . يا أيُّهُا النّاسُ ! إنَّهُ بَلَغَني ما بَلَغَني ، وإنّي أراني قَدِ اقتَرَبَ أجَلي ، وكَأَنّي بِكُم وقَد جَهِلتُم أمري ، وإنّي تارِكٌ فيكُم ما تَرَكَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ كِتابَ اللّهِ وعِترَتي ؛ وهِيَ عِترَةُ الهادي إلَى النَّجاةِ ، خاتَمِ الأَنبِياءِ ، وسَيِّدِ النُّجَباءِ ، وَالنَّبِيِّ المُصطَفى ... . بِبُغضي يُعرَفُ المُنافِقونَ ، وبِمَحَبَّتي امتَحَنَ اللّهُ المُؤمِنين ، هذَا عَهدُ النَّبِيِّ الاُمِّيِّ إلَيَّ أنَّهُ لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ، ولا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ . وأنَا صاحِبُ لِواءِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، ورَسولُ اللّهِ فَرَطي (2) ، وأنَا فَرَطُ شيعَتي . وَاللّهِ لا عَطِشَ مُحِبّي ، ولا خافَ وَلِيّي ، وأنَا وَلِيُّ المُؤمِنينَ ، وَاللّهُ وَلِيّي ، حَسبُ مُحِبِّيَّ أن يُحِبّوا ما أحَبَّ اللّهُ ، وحَسبُ مُبغِضِيَّ أن يُبغِضوا ما أحَبَّ اللّهُ . ألا وإنَّهُ بَلَغَني أنَّ مُعاوِيَةَ سَبَّني ولَعَنَني ، اللّهُمَّ اشدُد وَطأَتَكَ عَلَيهِ ، وأنزِلِ اللَّعنَةَ عَلَى المُستَحِقِّ ، آمينَ يا رَبَّ العالَمينَ ، رَبَّ إسماعِيلَ ، وباعِثَ إبراهيمَ ، إنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ . ثُمَّ نَزَلَ عليه السلام عَن أعوادِهِ ، فَما عادَ إلَيها حَتّى قَتَلَهُ ابنُ مُلجَمٍ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ . (3)

.


1- .الضحى : 11 .
2- .فَرَطَ : تقدّم وسبق القوم (النهاية : ج 3 ص 434 «فرط») .
3- .معاني الأخبار : ص 58 ح 9 ، بشارة المصطفى : ص 12 كلاهما عن جابر الجعفي .

ص: 507

7 / 3 _ 4 سخنرانى امام ، وقتى خبر دشنامگويى به خويش را شنيد

ر . ك : الغدير : ج 10 ص 257 _ 271 .

7 / 3 _ 4سخنرانى امام ، وقتى خبر دشنامگويى به خويش را شنيدامام باقر عليه السلام :امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام ، پس از بازگشت از نهروان و پس از اين كه به او خبر رسيد كه معاويه وى را دشنام مى گويد و لعن مى كند و ياران وى را مى كشد ، در كوفه به منبر رفت و حمد و ثناى الهى گفت و بر پيامبر خدا درود فرستاد و از نعمت هايى كه خداوند به پيامبرش و به وى عنايت كرده بود ، ياد كرد . آن گاه فرمود : «اگر آيه اى در كتاب خدا نبود ، آنچه را اكنون مى خواهم بگويم ، نمى گفتم . خداوند عز و جل مى فرمايد : «و درباره نعمت پروردگار خويش [ با مردم ]سخن گوى» . خداوندا! سپاس براى توست ، به خاطر نعمت هاى شمار ناپذيرت و [ به خاطر ]برترى فراموش ناشدنى ات . اى مردم! اخبارى به من رسيده است و من چنين گمان مى كنم كه مرگم نزديك شده است و فكر مى كنم كه نسبت به من در ناآگاهى به سر مى بريد . من آنچه را پيامبر خدا در بين شما گذاشت ، در نزدتان مى گذارم : كتاب خدا و خانواده ام . و خانواده من ، خانواده كسى هستند كه او هدايتگر به رستگارى ، آخرينِ پيامبران ، سَرور نجيبان و پيامبر برگزيده ... است . منافقان ، با كينه ورزى به من شناخته مى شوند و خداوند ، مؤمنان را با دوستى من مى آزمايد . اين ، پيمانى است كه پيامبر اُمّى با من داشته كه : «جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق ، تو را دشمن نمى دارد» . من ، صاحب بيرق پيامبر خدا در دنيا و آخرتم . پيامبر خدا در پيشاپيش من است و من در پيشاپيش پيروانم هستم. سوگند به خدا ، دوستدار من تشنه نخواهد شد و دوست من نخواهد ترسيد و من ، دوست مؤمنانم و خداوند عز و جل دوست من است . دوستدارم را همين بس كه آنچه را خدا دوست دارد ، دوست مى دارد ؛ و دشمنم را همين بس كه آنچه را خداوند دوست دارد ، دشمن مى دارد . آگاه باشيد! به من خبر رسيده است كه معاويه مرا دشنام مى گويد و لعن مى كند . خداوندا! سختگيرى ات را بر وى شدّت بخش و لعن را بر مستحقّ آن ، فرود آور! آمين ، اى پروردگار جهانيان ، پروردگار اسماعيل و برانگيزنده ابراهيم! تو همان ستايش شده بزرگى» . آن گاه از منبر فرود آمد و بر منبر نرفت تا آن كه توسّط ابن ملجم _ كه لعنت خدا بر او باد _ به شهادت رسيد .

.

ص: 508

7 / 4تَعذيبُ مُحِبّيهِ وتَشريدُهُم وقَتلُهُمشرح نهج البلاغة :رُوِيَ أنَّ أبا جَعفَرٍ مَحمَّدَ بنَ عَلِيٍّ الباقِرَ عليه السلام قالَ لِبَعضِ أصحابِهِ : يا فُلانُ ، ما لَقينا مِن ظُلمِ قُرَيشٍ إيّانا وتَظاهُرِهِم عَلَينا ، وما لَقِيَ شيعَتُنا ومُحِبّونا مِنَ النّاسِ ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قُبِضَ وَقد أخبَرَ أنّا أولَى النّاسِ بِالنّاسِ ، فَتَمالَأَت عَلَينا قُرَيشٌ حَتّى أخرَجَتِ الأَمرَ عَن مَعدِنِهِ ، واحتَجَّت عَلَى الأَنصارِ بِحَقِّنا وحُجَّتِنا ، ثُمَّ تَداوَلَتها قُرَيشٌ واحِدٍ بَعدَ واحِدٍ ، حَتّى رَجَعَت إلَينا ، فَنَكَثَت بَيعَتَنا ونَصَبَتِ الحَربَ لَنا ، ولَم يَزَل صاحِبُ الأَمرِ في صَعودٍ كَؤودٍ (1) حَتّى قُتِلَ . فبويِعَ الحَسَنُ ابنُهُ ، وعوهِدَ ، ثُمَّ غُدِرَ بِهِ ، واُسلِمَ ، ووَثَبَ عَلَيهِ أهلُ العِراقِ حَتّى طُعِنَ بِخَنجَرٍ في جَنبِهِ ، ونُهِبَت عَسكَرُهُ ، وعولِجَت (2) خَلاليلُ اُمَّهاتِ أولادِهِ ، فَوادَعَ مُعاوِيَةَ ، وحَقَنَ دَمَهُ ودِماءَ أهلِ بَيتِهِ وهُم قَليلٌ حَقَّ قَليلٍ . ثُمَّ بايَعَ الحُسَينَ عليه السلام مِن أهلِ العِراقِ عِشرونَ ألفاً ، ثُمَّ غَدَروا بِهِ ، وخَرَجوا عَلَيهِ وبَيعَتُهُ في أعناقِهِم ، وقَتَلوهُ ، ثُمَّ لَم نَزَل _ أهلَ البَيتِ _ نُستَذَلُّ ونُستَضامُ ونُقصى ونُمتَهَنُ ونُحرَمُ ونُقتَلُ ونُخافُ ولا نَأمَنُ عَلى دِمائِنا ودِماءِ أولِيائِنا . ووَجَدَ الكاذِبونَ الجاحِدونَ ؛ _ لِكذِبِهِم وجُحودِهِم _ مَوضِعاً يَتَقَرَّبونَ بِهِ إلى أولِيائِهِم وقُضاةِ السَّوءِ وعُمّالِ السَّوءِ في كُلِّ بَلدَةٍ ، فَحَدَّثوهُمِ بِالأَحاديثِ المَوضوعَةِ المَكذوبَةِ ، ورَوَوا عَنّا ما لَم نَقُلهُ وما لَم نَفعَلهُ ؛ لِيُبَغِّضونا إلَى النّاسِ . وكانَ عِظَمُ ذلِكَ وكِبَرُهُ زَمَنَ مُعاوِيَةَ بَعدَ مَوتِ الحَسَنِ عليه السلام ؛ فَقُتِلَت شيعَتُنا بِكُلِّ بَلدَةٍ ، وقُطِعَتِ الأَيدي وَالأَرجُلِ عَلَى الظِّنَّةِ ، وكانَ مَن يُذكَرُ بِحُبِّنا وَالاِنقِطاعِ إلَينا سُجِنَ ، أو نُهِبَ مالُهُ ، أو هُدِمَت دارُهُ ، ثُمَّ لَم يَزَل البَلاءُ يَشتَدُّ ويَزدادُ إلى زَمانِ عُبَيدِ اللّهِ بن زِيادٍ قَاتِلِ الحُسَينِ عليه السلام . ثُمَّ جَاءَ الحَجّاجُ فَقَتَلَهُم كُلَّ قِتلَةٍ ، وأخَذَهُم بِكُلِّ ظِنّةٍ وتُهمَةٍ ، حَتّى إنَّ الرَّجُلَ لَيُقالُ لَهُ : «زِنديقٌ» أو «كافِرٌ» أحَبُّ إلَيهِ مِن أن يُقالَ : «شيعَةُ عَلِيٍّ» ، وحَتّى صارَ الرَّجُلُ الَّذي يُذكَرُ بِالخَيرِ _ ولَعَلَّهُ يَكونُ وَرِعاً صَدوقاً _ يُحَدِّثُ بِأَحاديثَ عَظيمَةٍ عَجيبَةٍ مِن تَفضيلِ بَعضِ مَن قَد سَلَفَ مِنَ الوُلاةِ ولَم يَخلُقِ اللّهُ تَعالى شَيئا مِنها ، ولا كانَت ، ولا وقَعَت ، وهُوَ يَحسَبُ أنَّها حَقٌّ ؛ لِكَثرَةِ مَن قَد رَواها مِمَّن لَم يُعرَف بِكَذِبٍ ولا بِقِلَّةٍ وَرَعٍ . ورَوى أبُو الحَسَن عَلِيُّ بنُ مُحَمَّدِ بنِ أبي سَيفٍ المَدائِنِيُّ في كِتابِ الأَحداثِ قالَ : كَتَبَ مُعاوِيَةُ نُسخَةً واحِدَةً إلى عُمّالِهِ بَعدَ عامِ الجَماعَةِ : أن بَرِئَتِ الذِّمّةُ مِمَّن رَوى شَيئا مِن فَضلِ أبي تُرابٍ وأهلِ بَيتِهِ . فَقامَتِ الخُطَباءُ في كُلِّ كورَةٍ وعَلى كُلِّ مِنبَرٍ يَلعَنونَ عَلِيّا ، ويَبرَؤونَ مِنهُ ، ويَقَعونَ فيهِ وفي أهلِ بَيتِهِ . وكانَ أشَدَّ النّاسِ بَلاء حينَئِذٍ أهلُ الكوفَةِ ؛ لِكَثرَةِ مِن بِها مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَاستَعمَلَ عَلَيهِم زِيادَ بنَ سُمَيَّةَ ، وضَمَّ إلَيهِ البَصرَةَ ، فَكانَ يَتَتَبَّعُ الشّيعَةَ _ وهُوَ بِهِم عارِفٌ ؛ لِأَ نَّهُ كانَ مِنهُم أيّامَ عَلِيٍّ عليه السلام _ فَقَتَلَهُم تَحتَ كُلِّ حَجَرٍ ومَدَرٍ ، وأخافَهُم ، وقَطَعَ الأَيدِيَ وَالأَرجُلَ ، وسَمَلَ (3) العُيونَ ، وصَلَبَهُم عَلى جذوع النّخلِ ، وطَرَدَهُم ، وَشَرَّدَهُم عَنِ العِراقِ ، فَلَم يِبَقَ بِها مَعروفٌ مِنهُم . وكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عُمّالِهِ في جَميعِ الآفاقِ ألّا يُجيزوا لأَِحَدٍ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ وأهلِ بَيتِهِ شَهادَةً ، وكتب إلَيهِم : أنِ انظُروا مَن قِبَلَكُم مِن شيعَةِ عُثمانَ ومُحِبّيهِ وأهلِ وَلايَتِهِ وَالَّذين يَروونَ فَضائِلَهُ ومَناقِبَهُ فَأَدنوا مَجالِسَهُم ، وقَرِّبوهُم ، وَأكرموهُم ، وَاكتُبوا لي بِكُلِّ ما يَروي كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم ، وَاسمَهُ ، وَاسمَ أبيهِ وعَشيرَتِهِ . فَفَعلوا ذلِكَ ، حَتّى أكثَروا في فَضائِلِ عُثمانَ ، ومَناقِبِهِ ؛ لِما كانَ يَبعَثُهُ إلَيهِم مُعاوِيَةُ مِنَ الصِّلاتِ وَالكِساءِ وَالحِباءِ وَالقَطائِعِ ، ويُفيضُهُ فِي العَرَبِ مِنهُم وَالمَوالي ، فَكَثُرَ ذلِكَ في كُلِّ مِصرٍ ، وتَنافَسوا فِي المَنازِلِ وَالدُّنيا ، فَلَيسَ يَجيءُ أحَدٌ مَردودٌ مِنَ النّاسِ عامِلاً مِن عُمّالِ مُعاوِيَةَ فَيَروي في عُثمانَ فَضيلَةً أو مَنقَبَةً إلّا كَتَبَ اسمَهُ ، وقَرَّبَهُ ، وشَفّعَهُ . فَلَبِثوا بِذلِكَ حيناً . ثُمَّ كَتَبَ إلى عُمّالِهِ : إنَّ الحَديثَ في عُثمانَ قَد كَثُرَ وفَشا في كُلِّ مِصرٍ ، وفي كُلِّ وَجهٍ وناحِيَةٍ ، فَإِذا جاءَكُم كِتابي هذَا فَادعُوا النّاسَ إلَى الرِّوايَةِ في فَضائِلِ الصَّحابَةِ وَالخُلَفاءِ الأَوَّلينَ ، ولا تَتُركوا خَبَراً يَرويهِ أحَدٌ مِنَ الُمسلِمين في أبي تُرابٍ إلّا وتَأتوني بِمُناقِضٍ لَهُ فِي الصَّحابَةِ ؛ فَإِنَّ هذَا أحَبُّ إلَيَّ ، وأقَرُّ لِعَيني ، وأدحَضُ لِحُجَّة أبي تُرابٍ وشيعَتِهِ ، وأشَدُّ عَلَيهِم مِن مَناقِبِ عُثمانَ وفَضلِهِ . فَقُرِئَت كُتُبُهُ عَلَى النّاسِ ، فَرُوِيَت أخبارٌ كَثيرَةٌ _ في مَناقِبِ الصَّحابَةِ _ مُفتَعَلَةٌ لا حَقيقَةَ لَها ، وجدّ النّاسُ في رِوايَةِ ما يَجري هذَا المَجرى ، حَتّى أشادوا بِذِكرِ ذلِكَ عَلَى المَنابِرِ ، واُلقِي إلى مُعَلِّمي الكَتاتيبِ فَعَلَّموا صِبيانَهُم وغِلمانَهُم مِن ذلِكَ الكَثيرَ الواسِعَ ، حَتّى رَوَوهُ وتَعَلّموهُ كَما يَتَعَلَّمونَ القُرآنَ ، وحَتّى عَلَّموهُ بِناتِهِم ونِساءَهُم وخَدَمَهُم وحَشَمَهُم . فَلَبِثوا بِذلِكَ ما شاءَ اللّهُ . ثُمَّ كَتَبَ إلى عُمّالِهِ نُسخَةً واحِدَةً إلى جَميعِ البُلدانِ : اُنظرُوا مَن قامَت عَلَيهِ البَيِّنَةُ أنَّهُ يُحِبُّ عَلِيّا وأهلَ بَيتِهِ فَامحوهُ مِنَ الدّيوانِ ، وأسقِطوا عَطاءَهُ ورِزقَهُ . وشَفَعَ ذلِكَ بِنُسخَةٍ اُخرى : مَنِ اتّهَمتُموهُ بِمُوالاةِ هؤُلاءِ القَومِ فَنَكِّلوا به ، وَاهدِموا دارَهُ . فَلَم يَكُنِ البَلاءُ أشَدَّ ولا أكثَرَ مِنهُ بِالعِراقِ ، ولا سِيَّما بِالكوفَةِ ، حَتّى إنَّ الرَّجُلَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام لَيَأتيهِ مَن يَثِقُ بِهِ فَيدخُلُ بَيتَهُ فَيُلقي إلَيهِ سِرَّهُ ، ويَخافُ مِن خادِمِهِ ومَملوكِهِ ، ولا يُحَدِّثُهُ حَتّى يأخُذَ عَلَيهِ الأَيمانَ الغَليظَةَ لَيكتُمَنَّ عَلَيهِ . فَظَهَرَ حَديثٌ كَثيرٌ مَوضوعٌ ، وبُهتانٌ مُنتَشِرٌ ، ومَضى عَلى ذلِكَ الفُقَهاءُ والقُضاةُ وَالوُلاةُ . وكانَ أعظَمَ النّاسِ في ذلِكَ بَلِيَّةً القُرّاءُ المُراؤونَ ، وَالمُستَضعَفونَ الَّذينَ يُظهِرونَ الخُشوعَ وَالنُّسُكَ ، فَيَفتَعِلونَ الأَحاديثَ ؛ لِيَحظَوا بِذلِكَ عِندَ وُلاتِهِم ، ويُقَرِّبوا مَجالِسَهُم ، ويُصيبوا بِهِ الأَموالَ وَالضِّياعَ وَالمَنازِلَ . حَتّى انتَقَلَت تِلكَ الأَخبارُ وَالأَحاديثُ إلى أيدِي الدَّيّانينَ الَّذين لا يَستَحِلّونَ الكَذِبَ والبُهتانَ ، فَقَبِلوها ، ورَوَوها وهُم يَظُنّونَ أنَّها حَقٌّ ، ولَو عَلِموا أنَّها باطِلَةٌ لَما رَوَوها ، ولا تَدَيَّنوا بِها . فَلَم يَزَلِ الأَمرُ كَذلِكَ حَتّى ماتَ الحَسَنُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَازدادَ البَلاءُ وَالفِتنَةُ ، فَلَم يَبقَ أحَدٌ مِن هذَا القَبيلِ إلّا وهُوَ خائِفٌ عَلى دَمِهِ ، أو طَريدٌ فِي الأَرضِ . ثُمَّ تَفاقَمَ الأمَرُ بَعدَ قَتلِ الحُسَينِ عليه السلام ، ووَلِيَ عَبدُ المَلِكِ بنُ مَروانَ فَاشتَدَّ عَلَى الشّيعَةِ ، ووَلّى عَلَيهِمُ الحَجّاجَ بنَ يوسُفَ ، فَتَقَرَّبَ إليَهِ أهلُ النُّسُكِ وَالصَّلاحِ وَالدّينِ بِبُغضِ عَليٍّ ومُوالاةِ أعدائِهِ ، ومُوالاةِ مَن يَدّعي مِنَ النّاسِ أنَّهُم أيضاً أعداؤُهُ ، فَأَكثَروا فِي الرِّوايَةِ في فَضلِهِم وسَوابِقِهِم ومَناقِبِهِم ، وأكثَروا مِنَ الغَضِّ (4) مِن عَلِيٍّ عليه السلام ، وعَيبِهِ ، وَالطَّعنِ فيه ، وَالشَّنَآنِ لَهُ ، حَتّى إنَّ إنساناً وقَفَ لِلحَجّاجِ _ ويُقالُ : إنَّهُ جَدُّ الأَصمَعِيِّ عَبد المَلِكِ بنِ قَريبٍ _ فَصاحَ بِهِ : أيُّهَا الأَميرُ إنَّ أهلي عَقّوني فَسَمَّوني عَلِيّا ، وإنّي فَقيرٌ بائس ، وأنَا إلى صِلَةِ الأَميرِ مُحتاجٌ . فَتَضاحَكَ لَهُ الحَجّاجُ ، وقالَ : لِلُطفِ ما تَوَسَّلتَ بِهِ قَد وَلَّيتُكَ مَوضِعَ كَذا . وقَد رَوَى ابنُ عَرَفَةَ _ المَعروفُ بِنِفطَوَيهِ ، وهُوَ مِن أكابِرِ المُحَدِّثِينَ وأعلامِهِم _ في تاريخِهِ ما يُناسِبُ هذَا الخَبَرَ ، وقالَ : إنَّ أكثَرَ الأحاديثِ المَوضوعَةِ في فَضائِلِ الصَّحابَةِ افتُعِلَت في أيّامِ بَني اُمَيَّةَ ؛ تَقَرُّباً إلَيهِم بِما يَظُنّونَ أنَّهُم يُرغِمونَ بِهِ اُنوفَ بَني هاشِمٍ . (5)

.


1- .الصَّعُودُ : العَقَبَةُ الكَؤود ، والمشَقَّةُ من الأمر (المصباح المنير : ص 340 «صعد») . عَقَبة كَؤود : شاقّة المصعد ، صعبة المرتقى (لسان العرب : ج 3 ص 374 «كأد») .
2- .المعالَجة : المزاولة والممارسة ، وعالجتُ بني إسرائيل : أي مارستُهم فلقيتُ منهم شدّة (مجمع البحرين : ج 2 ص 1254 «علج») .
3- .سملُ العين : فقؤها ؛ يقال : سُملت عينُه ؛ إذا فُقئت بحديدة محماة (لسان العرب : ج 11 ص 347 «سمل») .
4- .غَضَّ : وَضَع ونقصَ (لسان العرب : ج 7 ص 197 «غضض») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 11 ص 43 ؛ بحار الأنوار : ج 44 ص 68 وفيه إلى «بقلّة ورع» .

ص: 509

7 / 4 شكنجه كردن دوستداران او و آواره ساختن و كشتن آنان

7 / 4شكنجه كردن دوستداران او و آواره ساختن و كشتن آنانشرح نهج البلاغة :روايت شده است كه محمّد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود گفت : «فلانى! چقدر از قريش و حمايت آنان از هم عليه ما ستم ديديم و شيعيان و دوستداران ما چه قدر ستم ديدند! پيامبر خدا در گذشت و به مردم ، خبر داده بود كه ما سزاوارترينِ مردم [ در سرپرستى] بر آنان هستيم . قريش ، عليه ما همدست شدند تا آن كه حكومت را از سر جاى خودش بيرون بردند و با همان حق و حجّت ما ، بر ضدّ انصارْ استدلال نمودند . آن گاه ، حكومت را دست به دست گرداندند تا اين كه به ما باز گشت ؛ ولى باز ، بيعت ما را شكستند و عليه ما جنگ به راه انداختند ؛ و صاحب حكومت (على عليه السلام ) ، همواره در سختىِ فزاينده بود تا آن كه كشته شد . آن گاه با پسرش حسن عليه السلام بيعت شد و با او پيمانْ بسته شد ؛ ولى بعدا به وى نيرنگ زدند و او را تسليم كردند . عراقيان به وى هجوم آوردند ، تا آن جا كه خنجرى در پهلويش فرو بردند و اردوگاهش را غارت كردند و خلخال مادران فرزندانش را بردند تا اين كه با معاويه مصالحه كرد و خون خود و خاندان بسيار اندك خويش را حفظ كرد . آن گاه ، بيست هزار نفر از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند ؛ ولى بعدا به او نيرنگ زدند و در حالى كه بيعتش بر گردنشان بود ، بر وى خروج كردند و او را كشتند . پس از آن ، ما اهل بيت ، همواره خوار گشته ايم و مورد ستم قرار گرفته ايم ، كنار زده شده ايم ، اهانت شده ايم ، محروم گشته ايم ، كشته شده ايم ، ترسانده شده ايم و بر خون خود و خون دوستدارانمان در امان نبوده ايم . و دروغگويان منكر [ منزلت ما] ، به خاطر دروغ و انكارشان ، جايگاهى به دست آوردند كه به وسيله آن ، در هر شهرى به حاكمان خويش و قاضيان جور و كارگزاران نابه كار ، تقرّب مى جويند و احاديث ساختگى و دروغ برايشان خوانند و از ما چيزهايى نقل مى كنند كه نگفته ايم و انجام نداده ايم تا ما را در بين مردم ، مبغوض سازند . شدّت و اوج اين كارها در زمان معاويه ، پس از شهادت حسن عليه السلام بود كه شيعيان ما در هر شهرى كشته شدند و با صِرف گمان ، دست ها و پاهايشان قطع شد و هر كس كه از او به عنوان دوستدار ما يا مرتبط با ما ياد مى شد ، زندانى گشت يا اموالش به غارت رفت و يا خانه اش ويران شد . و پيوسته گرفتارى هاى ما ، تا زمان عبيد اللّه بن زياد (قاتل حسين عليه السلام ) رو به شدّت و افزايش بود . سپس حَجّاجْ سر رسيد و با شدّت تمام شيعيان را كشت و با هر گمان و تهمتى آنان را به مجازات رساند . كار به جايى رسيد كه اگر به كسى «زِنديق» يا «كافر» مى گفتند ، برايش دوست داشتنى تر از آن بود كه به وى «شيعه على» بگويند . نيز چنان شد كه افراد خوش نام _ كه شايد به واقع ، پرهيزگار و راستگو هم بودند _ در فضيلت برخى از زمامداران گذشته،احاديثى بزرگ و شگفتْ نقل مى كردند، حالْ آن كه خداوند متعال ، هرگز چنين فضيلت هايى را براى ايشان نيافريده بود و نه آنان چنين بودند و نه چنين اتّفاق افتاده بود. آنان مى پنداشتند كه اين احاديث ، حق اند؛ زيرا بسيارى از كسانى كه به دروغگويى و يا كم پَروايى شناخته نمى شدند ، آنها را روايت كرده بودند» . ابو الحسن ، على بن محمّد بن ابى سيف مداينى ، در كتاب الأحداث آورده است كه : پس از عام الجماعه ، معاويه در بخش نامه اى يكسان به همه كارگزارانش نوشت : [ حكومت] نسبت به كسى كه چيزى از فضايل ابو تراب و خاندانش را نقل كند ، تعهّدى ندارد . پس ، خطيبان در هر روستا و بر هر منبر ، على عليه السلام را لعن مى كردند ، از او برائت مى جستند و درباره او و خاندانش بد مى گفتند . در آن زمان ، كوفيان ، به خاطر بسيار بودن شيعيان على عليه السلام در كوفه ، گرفتارترينِ مردم بودند . معاويه ، زياد بن سميّه را بر آن جا گمارد و بصره را هم به قلمرو وى افزود . او به جستجوى شيعيان پرداخت _ و او آنان را مى شناخت ؛ زيرا در روزگار على عليه السلام از آنان بود _ و آنان را در زير هر سنگ و كلوخى [ يافت و] كشت ، و ترساند . او دست ها و پاها را بريد ، چشم ها را ميل كشيد ، آنان را بر شاخه درختان به دار آويخت ، تبعيدشان نمود و از عراقْ آواره كرد ، تا جايى كه در كوفه شيعه شناخته شده اى نمانْد . معاويه به همه كارگزاران خود نوشت كه گواهى هيچ يك از شيعيان على عليه السلام و خاندان وى را نپذيرند . [ نيز] نوشت : «در اطرافتان ، پيروان عثمان و دوستداران و وابستگان او و نيز آنان را كه فضايل (برترى ها) و مناقب (بزرگى هاى) او را روايت مى كنند ، بنگريد و به نشست هايشان نزديك شويد و مقرّبشان بداريد و بزرگشان بشماريد و هر چيزى را كه فردى از آنان روايت مى كند ، به همراه نام وى ، نام پدر و نام خاندانش برايم بنويسيد» . آنان چنين كردند و در باب برترى ها و بزرگى هاى عثمان ، بسيار نقل كردند ، به خاطر اين كه معاويه براى آنان پاداش ، لباس ، هديه و زمين مى فرستاد و آنها را در بين عرب و غير عرب (مَوالى) تقسيم مى نمود . اين كار به همه شهرها گسترش يافت و [ گروهى ]براى به دست آوردن منزلت و دنيا ، با هم مسابقه مى دادند . چنين نبود كه يكى از مردم ، پيش كارگزارى از كارگزاران معاويه بيايد و فضيلت و منقبتى براى عثمانْ نقل كند ، ولى نام وى نوشته نشود و مقرّب نگردد و مورد توجّه قرار نگيرد . تا مدّت ها كار ، چنين بود . سپس معاويه به كارگزارانش نوشت : «درباره عثمان ، حديث ، بسيار شده و در هر كوى و برزن ، پراكنده گشته است.وقتى نامه من به دست شما رسيد،مردم را به روايت نمودن در فضايل صحابه و دو خليفه اوّل ، فرا بخوانيد و هيچ حديثى را كه يكى از مسلمانان درباره فضايل ابو ترابْ نقل مى كند ، رها مكنيد ، مگر آن كه در برابرش ، حديثى در فضيلت يكى از صحابه بياوريد ، كه اين كار براى من دوست داشتنى تر و چشم نوازتر ، و در برابر استدلال هاى ابو تراب و شيعيانش كوبنده تر ، و براى آنان از احاديث فضايل و مناقب عثمان ، كوبنده تر است» . نامه وى براى مردم ، خوانده شد . از آن پس ، روايت هاى ساختگى و بى پايه بسيارى در فضايل صحابه نقل شد و مردم در نقل اين دستْ خبرها ، كوشش بسيار نمودند و با نقل آنها بر منبرها به تعريف و تمجيد از صحابه [ى مورد نظر] پرداختند و اين اخبار ساختگى به معلّمان مكتب خانه ها نيز ديكته شد و آنان به كودكان و نوجوانان نوآموز ، از اين احاديث بى حدّ و حصر دروغين آموختند ، تا آن كه آنها اين احاديث را همچون قرآن ، ياد گرفتند و روايت كردند . آنان حتّى به دختران و زنان و خدمتكاران و بردگان خود هم آموختند و تا آن جا كه در توانشان بود ، به اين كار ادامه دادند . سپس معاويه ، در بخش نامه اى به كارگزارانش در همه شهرها نوشت : «بنگريد و هر كس را كه عليه وى دليلى (مبنى بر اين كه وى على و خاندانش را دوست دارد) اقامه شد ، نامش را از ديوان ، پاك كنيد و عطا و سهمش [ از بيت المال] را قطع كنيد» . او نامه اى ديگر ، ضميمه آن ساخت كه : «هر كس را به دوستدارىِ اين قوم (على و خاندانش) متّهم دانستيد ، تنبيهش كنيد و خانه اش را ويران سازيد» . در هيچ جا ، گرفتارى و بدبختى ، بيشتر از عراق و بويژه كوفه نبود ، به طورى كه اگر شخص مورد اطمينانى نزد يكى از شيعيان على عليه السلام مى آمد ، او وى را به اندرون خانه اش مى برد و در آن جا اسرارش را مى گفت و از خدمتكاران و بردگانش مى ترسيد و تا هنگامى كه از وى براى كتمان سخن ، سوگندهاى شديدى نمى گرفت ، با وى حرف نمى زد . از اين رو ، حديث هاى ساختگى ، فراوان شد و بُهتان ، منتشر گشت و فقيهان ، قاضيان و كارگزاران بر همين روش ، پيش رفتند . در اين مصيبت ، قاريان رياكار و افراد ضعيف نما كه به خداترسى و عبادتْ تظاهر مى كردند ، بيشترين نقش را داشتند . آنان احاديث بسيارى ساختند تا بدين وسيله ، پيش حاكمانشان بهره مند شوند و به مجالس ايشان نزديك گردند و به اموال ، اثاثيه و منزل ، دست يابند . اين اخبار و احاديث ، كم كم به دست ديندارانى رسيد كه دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند . آنان با اين پندار كه اين اخبار و احاديث ، درست اند ، آنها را قبول كردند و روايت نمودند ، كه اگر مى دانستند اين رواياتْ ساختگى اند ، هرگز آنها را روايت نمى نمودند و قبول نمى كردند . روزگار ، چنين گذشت تا آن كه حسن بن على عليهماالسلام در گذشت و بلا و فتنه فزون شد و هيچ كس از اين قبيل مردم ( شيعه على عليه السلام ) باقى نماند ، جز آن كه بر خون خود ، نگران و يا در زمين ، آواره بود . پس از شهادت حسين عليه السلام ، كار ، سخت تر شد و عبد الملك بن مروان به حكومت رسيد . او بر شيعه سخت گرفت و حَجّاج بن يوسف را بر آنان گمارد . اهل عبادت و صلاح و دين ، از طريق دشمنى با على عليه السلام و دوستى با دشمنان وى و همچنين دوستى با آن گروه از مردم كه مدّعى بودند دشمن على عليه السلام هستند ، به حَجّاج ، تقرّب جستند و درباره فضل و سابقه و بزرگوارى ايشان (دشمنان واقعى و ادّعايى على عليه السلام ) ، بسيار روايت كردند و در به كوچك شمردن ، عيبجويى طعن على عليه السلام و ابراز دشمنى با او افراط كردند ، به گونه اى كه [ روزى ،] فردى _ كه گفته مى شود پدر بزرگ عبد الملك بن قريب اَصمعى بوده است _ در مقابل حَجّاج ايستاد و فرياد زد و گفت : اى امير! خانواده من درباره ام ستم روا داشته اند و نام مرا «على» گذاشته اند . من ، فقير و بيچاره ام و به عطاى امير ، نيازمند . حَجّاج ، به وى خنديد و گفت : به خاطر ظرافت آنچه بِدان متوسّل شدى ، تو را زمامدار فلان منطقه گردانيدم . ابن عرفه _ مشهور به نفْطويه ، كه يكى از محدّثان بزرگ و برجسته است _ در تاريخ خود ، مطلبى نقل كرده كه مؤيّد اين خبر است . او گفته است : بسيارى از احاديث ساختگى درباره فضايل صحابيان ، در روزگار بنى اميّه با انگيزه تقرّب جُستن به ايشان جعل شده است ؛ چرا كه آنها مى پنداشتند با اين كار ، بنى هاشم را منكوب [و از ميدان به در] مى كنند .

.

ص: 510

. .

ص: 511

. .

ص: 512

. .

ص: 513

. .

ص: 514

. .

ص: 515

. .

ص: 516

7 / 5الدّافِعُ السِّياسِيُّ في كَيدِ أعدائِهِالإمام زين العابدين عليه السلام :قالَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ : ما كانَ فِي القَومِ أحَدٌ أدفَعَ عَن صاحِبِنا مِن صاحِبِكُم _ يَعني عَلِيّا عَن عُثمانَ _ قالَ : قُلتُ : فَما لَكُم تَسُبّونَهُ عَلَى المِنبَرِ ؟ ! قالَ : لا يَستَقيمُ الأمرُ إلّا بِذلِكَ . (1)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 438 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 460 ، شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 220 كلّها عن عمر بن عليّ بن الحسين .

ص: 517

7 / 5 انگيزه سياسى در پس نيرنگ هاى دشمنان وى

7 / 5انگيزه سياسى در پس نيرنگ هاى دشمنان وىامام زين العابدين عليه السلام :مروان بن حكم گفت : در بين مردم ، هيچ كس همانند يار شما (على) از يار ما (عثمان) دفاع نكرد . گفتم : پس چرا بر منبر ، وى را دشنام مى گوييد؟ گفت : چون حكومت ، جز با اين كار ، سامان نمى يابد .

.

ص: 518

أنساب الأشراف عن عمر بن عليّ :قالَ مَروانُ لِعَلِيِّ بنِ الحُسَينِ : ما كانَ أحَدٌ أكَفَّ عَن صاحِبِنا مِن صاحِبِكُم . قالَ : فَلِمَ تَشتِمونَهُ عَلَى المَنابِرِ ؟ ! قالَ : لا يَستَقيمُ لَنا هذَا إلّا بِهذا . (1)

راجع : ص 556 (كلام في خيبة أعدائه) .

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 407 .

ص: 519

أنساب الأشراف_ به نقل از عمر بن على _: مروان به على بن حسين عليهماالسلامگفت : هيچ كس بيش از يار شما از يار ما ، دفاع نكرد . على بن حسين عليهماالسلام فرمود : «پس چرا بر منبرهايتان ، وى را دشنام مى گوييد؟» . گفت : چون حكومت ، جز با اين كار ، براى ما سامان نمى يابد .

ر . ك : ص 557 (سخنى درباره ناكام ماندن دشمنان امام) .

.

ص: 520

الفصل الثامن : خيبة آمال أعدائه8 / 1إنكارُ سَبِّهِ8 / 1 _ 1إبراهيمُ بنُ يَزيدَشرح نهج البلاغة عن إسماعيل بن إبراهيم :كُنتُ أنا وإبراهيمُ بنُ يَزيدَ جالِسَينِ فِي الجُمُعَةِ مِمّا يَلي أبواب كِندَةَ ، فَخَرَجَ المُغيرَةُ فَخَطَبَ ، فَحَمِدَ اللّهَ ثُمَّ ذَكَرَ ما شاءَ أن يَذكُرَ ، ثُمَّ وَقَعَ في عَلِيٍّ عليه السلام ، فَضَرَبَ إبراهيمُ عَلى فَخِذي أو رُكبَتي ، ثُمَّ قالَ : أقبِل عَلَيَّ فَحَدِّثني فَإِنّا لَسنا في جُمُعَةٍ ، أ لا تَسمَعُ ما يَقولُ هذَا ؟ ! (1)

8 / 1 _ 2ابنُ عَبّاسٍالمستدرك على الصحيحين عن عبيد اللّه بن أبي مليكة :جاءَ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ فَسَبَّ عَلِيّا عِندَ ابنِ عبّاسٍ ، فَحَصَبَهُ ابنُ عَبّاسِ فَقالَ : يا عَدُوَّ اللّهِ ، آذَيتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله «إِنَّ الَّذِين يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِى الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا» (2) ! لَو كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله حَيّا لآَذَيتَهُ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 221 .
2- .الأحزاب : 57 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 131 ح 4618 .

ص: 521

فصل هشتم : نافرجامى آرزوهاى دشمنان امام على
8 / 1 مخالفت با دشنامگويى به او
8 / 1 _ 1 ابراهيم بن يزيد
8 / 1 _ 2 ابن عبّاس

فصل هشتم : نافرجامى آرزوهاى دشمنان امام على8 / 1مخالفت با دشنامگويى به او8 / 1 _ 1ابراهيم بن يزيدشرح نهج البلاغة_ به نقل از اسماعيل بن ابراهيم _: من و ابراهيم بن يزيد براى نماز جمعه [ ، در مسجد جامع كوفه ]نزديك درهاى بنى كِنده نشسته بوديم كه مغيره برخاست و به خواندن خطبه پرداخت . او خدا را سپاس گفت و سپس هر چه خواست ، بيان كرد . آن گاه به [ دشنامگويى به ]على عليه السلام پرداخت . ابراهيم ، روى ران يا زانوى من زد و گفت : به من رو كن و با من حرف بزن ؛ چرا كه ما در نماز جمعه نيستيم (اين ، ديگر نماز جمعه نيست كه شرعا استماع خطبه در آن ، ضرورى باشد) . نمى شنوى اين مرد ، چه مى گويد؟!

8 / 1 _ 2ابن عبّاسالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از عبيد اللّه بن ابى مليكه _: مردى از شاميان پيش ابن عبّاس آمد و به دشنامگويى على عليه السلام پرداخت . ابن عبّاس ، مُشتى شِن به طرفش پاشيد و گفت : اى دشمن خدا! تو پيامبر خدا را آزردى [و ] «بى گمان ، كسانى كه خدا و پيامبر او را آزار مى رسانند ، خدا آنان را در دنيا و آخرت ، لعنت مى كند و برايشان عذابى خواركننده آماده ساخته است» . اگر پيامبر خدا زنده بود ، او را آزار داده بودى .

.

ص: 522

مروج الذهب :مَرَّ ابنُ عَبّاسٍ بِقَومٍ يَنالونَ مِن عَلِيٍّ ويَسُبّونَهُ ، فَقالَ لِقائِدِهِ : أدنِني مِنهُم ، فَأَدناهُ ، فَقالَ : أيُّكُمُ السّابُّ اللّهَ ؟ قالوا : نَعوذُ بِاللّهِ أن نَسُبَّ اللّه ! فَقالَ : أيُّكُمُ السّابُّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَقالوا : نَعوذُ بِاللّهِ أن نَسُبَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! فَقالَ : أيُّكُمُ السّابُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؟ قالوا : أمّا هذِهِ فَنَعَم ، قال : أشهَدُ لَقَد سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن سَبَّني فَقَد سَبَّ اللّهَ ، ومَن سَبَّ عَلِيّا فَقَد سَبَّني . فَأَطرَقوا . (1)

المناقب لابن المغازلي عن سليمان بن عليّ عن أبيه :كُنتُ مَعَ عَبدِ اللّه بنِ العَبّاسِ وسَعيدُ بنُ جُبَيرٍ يَقودُهُ ، فَمَرَّ عَلى ضِفَّةِ زَمزَمَ ، فَإِذا بِقَومٍ مِن أهلِ الشّامِ يَسبُّونَ عَلِيّا عليه السلام ، فَقالَ لِسَعيدٍ : رُدَّني إلَيهِم ، فَوَقَفَ عَلَيهِم فَقالَ : أيُّكُمُ السّابُّ لِلّهِ عَزَّوجَلَّ ؟ قالوا : سُبحانَ اللّهِ ، ما فينا أحَدٌ يَسُبُّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ ! قالَ : فَأيُّكُمُ السّابُّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالوا : سُبحانَ اللّهِ ، ما فينا أحَدٌ يَسُبُّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! قال : فَأَيُّكُمُ السّابُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؟ قالوا : أمّا هذَا فَقَد كانَ . قالَ : فَأَشهَدُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله سَمِعَتهُ اُذُنايَ ووَعاهُ قَلبي يَقولُ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام : يا عَلِيُّ مَن سَبَّكَ فَقَد سَبَّني ، ومَن سَبَّني فَقَد سَبَّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ ، ومَن سَبَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ كَبَّهُ اللّهُ عَلى مَنخِرَيِه فِي النّارِ . ثُمَّ وَلّى عَنهُم . (2)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 435 ، المناقب للخوارزمي : ص 137 ح 154 عن سعيد بن جبير ؛ الأمالي للصدوق : ص 157 ح 151 عن سعيد ، بشارة المصطفى : ص 202 عن المنقري وكلّها نحوه .
2- .المناقب لابن المغازلي : ص 394 ح 447 ، كفاية الطالب : ص 83 ، الرياض النضرة : ج 3 ص 122 نحوه .

ص: 523

مُرُوج الذهب :ابن عبّاس به گروهى برخورد كه به بدگويى على عليه السلام مشغول بودند و وى را دشنام مى گفتند . به عصاكش خود گفت : مرا پيش آنان ببر . وى او را نزد آنان برد . ابن عبّاس گفت : كدام يك از شما خداوند را دشنام مى گويد؟ گفتند : به خدا پناه مى بريم از اين كه او را دشنام بگوييم . [ ابن عبّاس] گفت : كدام يك از شما پيامبر خدا را دشنام مى گويد؟ گفتند : به خدا پناه مى بريم از اين كه پيامبر خدا را دشنام بگوييم . [ ابن عبّاس] گفت : كدام يك از شما على بن ابى طالب را دشنام مى گويد؟ گفتند : آرى! وى را دشنام مى گوييم . [ ابن عبّاس] گفت : گواهى مى دهم كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس مرا دشنام بگويد ، خدا را دشنام گفته است ؛ و هر كس على را دشنام بگويد ، مرا دشنام گفته است» . آنان سرافكنده شدند .

المناقب ، ابن مغازلى_ به نقل از سليمان بن على ، از پدرش _: با عبد اللّه بن عبّاس بودم و سعيد بن جُبَير ، او را عصاكشى مى كرد . او از كنار زمزم مى گذشت . در آن جا به شاميانى برخورد كه على عليه السلام را دشنام مى گفتند . به سعيد گفت : مرا پيش آنان ببر . آن گاه در برابرشان ايستاد و گفت : كدام يك از شما خداوند عز و جل را دشنام مى گويد؟ گفتند : پناه بر خدا! در جمع ما كسى نيست كه خداوند عز و جل را دشنام بگويد . گفت : كدام يك از شما پيامبر خدا را دشنام مى گويد؟ گفتند : پناه بر خدا! در جمع ما كسى نيست كه پيامبر خدا را دشنام بگويد . گفت : كدام يك از شما على بن ابى طالب را دشنام مى گويد؟ گفتند : اين را انجام مى دهيم . گفت : من گواهى مى دهم كه اين را دو گوشم شنيد و قلبم فراگرفت كه پيامبر خدا به على بن ابى طالب مى فرمود : «اى على! هر كس تو را دشنام بگويد ، مرا دشنام گفته است و هر كس مرا دشنام بگويد ، خداوند عز و جل را دشنام گفته است و هر كس خداوند عز و جل را دشنام بگويد ، خداوند ، او را با صورت ، به آتش خواهد افكند» . آن گاه ، از آنان دور شد .

.

ص: 524

8 / 1 _ 3أبو بَكرَةَتاريخ الطبري عن عليّ بن محمّد :خَطَبَ بُسرٌ عَلى مِنبَرِ البَصرَةِ ، فَشَتَمَ عَلِيّا عليه السلام ، ثُمَّ قالَ : نَشَدتُ اللّهَ رَجُلاً عَلِمَ أنّي صادِقٌ إلّا صَدَّقَني ، أو كاذِبٌ إلّا كَذَّبَني ! قالَ : فَقالَ أبو بَكرَةَ : اللّهُمَّ إنّا لا نَعلَمُكَ إلّا كاذِبا . قالَ : فَأَمَرَ بِهِ فَخُنِقَ ، قالَ : فَقامَ أبو لُؤلُؤَةَ الضَّبِّيُّ فَرَمى بِنَفسِهِ عَلَيهِ ، فَمَنَعَهُ . (1)

8 / 1 _ 4اُمُّ سَلَمَةَالمستدرك على الصحيحين عن أبي عبد اللّه الجدلي :دَخَلتُ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ فَقالَت لي : أيُسَبُّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيكُم ؟ فَقُلتُ : مَعاذَ اللّهِ _ أو : سُبحانَ اللّهِ ! أو كَلِمَةً نَحوَها _ فَقالَت : سَمِعتَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن سَبَّ عَلِيّا فقد سَبَّني . (2)

المصنّف لابن أبي شيبة عن أبي عبد اللّه الجدلي :قالَت لي اُمُّ سَلَمَةَ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، أيُسَبُّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيكُم ثُمَّ لا تُغَيِّرونَ ؟ قُلتُ : ومَن يَسُبُّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قالَت : يُسَبُّ عَلِيُّ ومَن يُحِبُّهُ ، وقَد كانَ رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُحِبُّهُ . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 167 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 452 ، الفتوح : ج 4 ص 297 نحوه وفيه «عمرو بن أبي أرطاة» بدل «بسر» .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 130 ح 4615 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 228 ح 26810 ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 594 ح 1011 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 169 ح 91 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 266 ح 8793 ، المناقب للخوارزمي : ص 149 ح 175 ؛ الأمالي للطوسي : ص 85 ح 130 .
3- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 503 ح 50 ، المعجم الكبير : ج 23 ص 322 ح 737 ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 286 ح 6977 عن أبي عبد الرحمن الجدلي ، البداية والنهاية : ج 7 ص 355 كلّها نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 266 و 267 .

ص: 525

8 / 1 _ 3 ابو بَ_كره
8 / 1 _ 4 اُمّ سَلَمه

8 / 1 _ 3ابو بَ_كرهتاريخ الطبرى_ به نقل از على بن محمّد _: بُسر بر منبر بصره سخنرانى كرد و على عليه السلام را دشنام گفت . آن گاه گفت : هر كس مى داند من راست مى گويم ، او را به خدا سوگند مى دهم كه مرا تصديق كند و هر كس مى داند من دروغ مى گويم ، مرا تكذيب كند . ابو بكره گفت : خدا شاهد است كه ما تو را جز دروغگو نمى دانيم . بُسر ، فرمان داد تا او را خفه كنند ؛ ولى ابو لؤلؤ ضَبّى بلند شد و خود را روى او افكند و مانع خفه كردن او شد .

8 / 1 _ 4اُمّ سَلَمهالمستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو عبد اللّه جدلى _: وارد خانه اُمّ سلمه شدم . به من گفت : آيا در بين شما به پيامبر خدا دشنام گفته مى شود؟ گفتم : پناه بر خدا! يا منزّه است خدا! يا كلمه اى شبيه به اينها گفتم . گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس على را دشنام بگويد ، مرا دشنام گفته است» .

المصنَّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از ابو عبد اللّه جدلى _: امّ سلمه به من گفت : اى ابو عبد اللّه ! آيا در بين شما به پيامبر خدا دشنام گفته مى شود و شما غيرت نشان نمى دهيد؟! گفتم : چه كسى پيامبر خدا را دشنام گفته است؟ گفت : به على و دوستداران وى دشنام گفته مى شود كه پيامبر خدا او را همواره دوست مى داشت .

.

ص: 526

المستدرك على الصحيحين عن أبي عبد اللّه الجدلي :حَجَجتُ وأنَا غُلامٌ ، فَمَرَرتُ بِالمَدينَةِ وإذَا النّاسُ عُنُقٌ واحِدٌ ، فَاتَّبَعتُهُم فَدَخَلوا عَلى اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَسَمِعتُها تَقولُ : يا شَبَثَ (1) بنَ رِبِعيٍّ ! فَأَجابَها رَجُلٌ جِلفٌ (2) جافٍ : لَبَّيكِ يا أُمَّتاهُ ، قالَت : يُسَبُّ رَسوُل اللّهِ صلى الله عليه و آله في ناديكُم ؟ قالَ : وأنّى ذلِكَ ؟ ! قالَت : فَعَلِيٌّ بنُ أبي طالِبٍ ؟ ! قالَ : إنّا لَنَقولُ أشياءَ نُريدُ عَرَضَ الدُّنيا . قالَت : فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن سَبَّ عَلِيّا فَقَد سَبَّني ، ومَن سَبَّني فَقَد سَبَّ اللّهَ تَعالى . (3)

العقد الفريد :كَتَبَت اُمُّ سَلَمَة زَوجُ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله إلى مُعاوِيَةَ : «إنَّكُم تَلعَنونَ اللّهَ ورَسولَهُ عَلى مَنابِرِكُم ، وذلِكَ أنَّكُم تَلعَنونَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ومَن أحَبَّهُ ، وأنَا أشهَدُ أنَّ اللّهَ أحَبَّهُ ورَسولَهُ» ، فَلَم يَلتَفِت إلى كَلامِها . (4)

راجع : ج 9 ص 454 (الصبر وفي العين قذى) .

8 / 1 _ 5أنيسُ بنُ قَتادَةَاُسد الغابة عن شهر بن حوشب :أقامَ فَلانٌ خُطَباءَ يَشتِمونَ عَلِيّا رَضِيَ اللّهُ عَنهُ وأرضاهُ ، ويَقَعونَ فيهِ ، حَتّى كانَ آخِرَهُم رَجُلٌ مِنَ الأَنصارِ ، أو غَيرِهِم ، يُقالُ لَهُ : أنيسٌ ، فَحَمِدَ اللّه وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : إنَّكُم قَد أكثَرتُمُ اليَومَ في سَبِّ هذَا الرَّجُلِ وَشتمِهِ ، وإنّى ¨ اُقسِمُ بِاللّهِ إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «إنّي لأََشفَعُ يَومَ القِيامَةِ لأَِكثَرَ مِمّا عَلَى الأَرضِ مِن مَدَرٍ وشَجَرٍ» . واُقسِمُ بِاللّهِ ما أحَدٌ أوصَلَ لِرَحِمِهِ مِنهُ ، أفَتَرَونَ شَفاعَتَهُ تَصِلُ إلَيكُم وتَعجِزُ عَن أهلِ بَيتِهِ ؟ (5)

.


1- .في المصدر : «شبيب» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .الجلف : الأحمق (النهاية : ج 1 ص 287 «جلف») .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 130 ح 4616 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 533 ح 9049 عن أبي إسحاق السبيعي .
4- .العقد الفريد : ج 3 ص 355 .
5- .اُسد الغابة : ج 1 ص 304 الرقم 271 .

ص: 527

8 / 1 _ 5 انيس بن قَتاده

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از ابو عبد اللّه جدلى _: در حالى كه نوجوان بودم ، به حج رفتم و گذرم به مدينه افتاد . ديدم مردم جمع شده اند [و به سويى مى روند] . من هم به دنبالشان رفتم . آنان وارد خانه امّ سلمه (همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ) شدند . شنيدم كه امّ سلمه مى گفت : اى شَبَث بن رِبعى! (1) مردى احمق و خشن پاسخ داد و گفت : لبيك ، اى مادر! امّ سلمه گفت : در جمع شما پيامبر خدا دشنام گفته مى شود؟ آن مرد گفت : كجا چنين شده است؟ امّ سلمه پرسيد : على بن ابى طالب چه طور؟ آن مرد گفت : ما چيزهايى مى گوييم و هدفمان دستيابى به دنياست . امّ سلمه گفت : من خود از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس على را دشنام بگويد ، مرا دشنام گفته است و هر كس مرا دشنام بگويد ، خداوند متعال را دشنام گفته است» .

العِقد الفريد :امّ سلمه (همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ) به معاويه نوشت : «شما خدا و پيامبر او را بر منبرهايتان لعن مى كنيد ؛ چرا كه على بن ابى طالب و دوستدارانش را لعن مى كنيد . من گواهى مى دهم كه خدا و پيامبرش وى را دوست مى داشتند» . معاويه به سخن وى توجّهى نكرد .

ر . ك : ج 9 ص 455 (شكيبايى با خار در چشم) .

8 / 1 _ 5انيس بن قَتادهاُسد الغابة_ به نقل از شهر بن حَوشَب _: فلانى ، سخنرانان را وا مى داشت تا على را _ كه خداوند از او خشنود باد و خشنودش سازد _ دشنام دهند و به وى ناروا بگويند . آخرينِ سخنرانان ، مردى از انصار يا غير انصار بود كه به وى «انيس» مى گفتند . او خداوند را حمد و ثنا گفت و افزود : امروز ، شما در دشنام گفتن و بد گفتن به اين مرد ، بسيار سخن گفتيد . من به خدا سوگند مى خورم كه خودم از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «در روز رستاخيز ، بيشتر از شمار سنگ ها و درختانِ روى زمين ، شفاعت مى كنم» . به خدا سوگند ، هيچ كس بيشتر از خويشانش به شفاعت او نايل نخواهد شد . آيا مى پنداريد كه شفاعت او به شما خواهد رسيد و از خانواده اش باز خواهد ماند؟!

.


1- .در منبع به جاى «شبث بن ربعى» ، «شبيب» آمده ؛ ولى درستْ همان است كه در اين جا آورده ايم. (م)

ص: 528

8 / 1 _ 6بُرَيدَةُمسند الروياني عن ابن بريدة عن أبيه :أنَّهُ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ ، وَرجُلٌ يَتَناوَلُ عَلِيّا وَيقَعُ فيهِ . قالَ : فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ، تَأذَنُ لي فِي الكَلامِ ؟ قالَ : فَقالَ : تَكَلَّم، وهُوَ يَرى أنَّهُ يَقولُ مِثلَما قالَ صاحِبُهُ . فقالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «إنّي لأََرجو أن أشفَعَ عَدَدَ كُلِّ شَجَرَةٍ ومَدَرَةٍ » ، أفَتَرجوها أنتَ يا مُعاوِيَةُ ولا يَرجوها عَلِيٌّ ؟ ! قالَ : فَقالَ : اُسكُت ، فَإنَّكَ شَيخٌ قَد ذَهَبَ عَقلُكَ . (1)

8 / 1 _ 7الحَسَنُ البَصرِيُّشرح نهج البلاغة عن أشعث بن سوّار :سَبَّ عَدِيُّ بنُ أوطاةَ عَلِيّا عليه السلام عَلَى المِنبَرِ ، فَبَكَى الحَسَنُ البَصرِيُّ وقالَ : لَقَد سُبَّ هذَا اليَومَ رَجُلٌ إنَّهُ لأََخو رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . (2)

.


1- .مسند الروياني : ج 1 ص 73 ح 30 ، مسند ابن حنبل : ج 9 ص 7 ح 23004 نحوه .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 221 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 318 ح 238 عن الحسن و ح 239 و ص 326 ح 247 و ص 327 ح 249 عن يونس بن عبيد نحوه .

ص: 529

8 / 1 _ 6 بُرَيده
8 / 1 _ 7 حسن بَصرى

8 / 1 _ 6بُرَيدهمسند الرويانى_ به نقل از ابن بُرَيده ، از پدرش _: وى بر معاويه وارد شد ، در حالى كه مردى به على عليه السلام بد مى گفت و وى را دشنام مى داد . [ پدرم] گفت : اى معاويه! آيا به من اجازه سخن گفتن مى دهى؟ معاويه كه فكر مى كرد او هم مثل آن مرد ، سخن خواهد راند ، گفت : حرف بزن . [ پدرم] گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «من اميد دارم كه به شمار همه درختان و سنگ ها ، شفاعت كنم» . اى معاويه! آيا تو اميد شفاعت ايشان را دارى و على اميد آن را ندارد؟! معاويه گفت : ساكت شو! تو پيرى هستى كه عقلت از بين رفته است .

8 / 1 _ 7حسن بَصرىشرح نهج البلاغة_ به نقل از اشعث بن سوّار _: عَدىّ بن اَوطات ، على عليه السلام را بر منبر ، دشنام گفت . حسن بصرى گريست و گفت : امروز ، مردى دشنام داده شد كه در دنيا و آخرت ، برادر پيامبر خداست .

.

ص: 530

8 / 1 _ 8زَيدُ بنُ أرقَمَمسند ابن حنبل عن قطبة بن مالك :سَبَّ أميرٌ مِنَ الاُمَراءِ عَليِّا رَضِيَ اللّهُ تَعالى عَنهُ ، فَقامَ زَيدُ بن أرقَمَ فَقالَ : أما أن قَد عَلِمت أنَّ رَسول اللّهِ صلى الله عليه و آله نَهى عَن سَبِّ المَوتى ، فَلِمَ تَسُبُّ عَلِيّا وقَد ماتَ ؟ (1)

8 / 1 _ 9سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍصحيح مسلم عن عامر بن سعد بن أبي وقّاص عن أبيه :أمَرَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ سَعدا فَقالَ : ما مَنَعَكَ أن تَسُبَّ أبا التُّرابِ؟ فَقالَ : أما ما ذَكَرتُ ثَلاثا قالَهُنَّ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَلَن أسُبَّهُ ؛ لأََن تَكونَ لي واحِدَةٌ مِنهُنَّ أحَبُّ إلَيَّ مِن حُمرِ النَّعَمِ . سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لَهُ ، خَلَّفَهُ في بَعضِ مَغازيهِ ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : يا رَسولُ اللّهِ ، خَلَّفتَني مَعَ النِّساءِ وَالصِّبيانِ ؟ فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنَّهُ لا نُبُوَّةَ بَعدي» . وسَمِعتُهُ يَقولُ يَومَ خَيبَرَ : «لاُعطِيَنَّ الرّايَةَ رَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ» . قالَ : فَتَطاوَلنا لَها ، فَقالَ : «اُدعوا لي عَليِّا» . فاُتِيَ بِه أرمَدَ ، فَبَصَقَ في عَينِهِ وَدَفَعَ الرّايَةَ إلَيهِ ، فَفَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . ولَمّا نَزَلَت هذِهِ الآيَةَ : «فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ» (2) دَعا رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلِيّا وفاطِمَةَ وحَسَنا وحُسَينا فَقالَ : «اللّهُمَّ هؤُلاءِ أهلي» . (3)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 7 ص 85 ح 19334 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 168 ح 4973 و ح 4975 عن زياد بن علاقة و ح 4974 كلاهما نحوه ، المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 541 ح 1419 كلاهما عن زياد بن علاقة عن عمّه وفيهما «المغيرة بن شعبة» بدل «أمير من الاُمراء» ، تعجيل المنفعة : ص 518 ح 1230 .
2- .آل عمران : 61 .
3- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1871 ح 32 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 638 ح 3724 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 117 ح 4575 ، خصائص أميرالمؤمنين للنسائي : ص 46 ح 9 وفيه «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ ...» بدل «فَقُلْ تَعَالَوْا ...» وص 119 ح 55 نحوه ؛ كشف الغمّة : ج 1 ص 150 وراجع الأمالي للطوسي : ص 171 ح 287 والمصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 496 ح 15 والسنّة لابن أبي عاصم : ص 596 ح 1386 و 1387 .

ص: 531

8 / 1 _ 8 زيد بن ارقم
8 / 1 _ 9 سعد بن ابى وقّاص

8 / 1 _ 8زيد بن ارقممسند ابن حنبل_ به نقل از قطبة بن مالك _: يكى از اميران ، على را _ كه خداوند متعال از او راضى باد _ ، دشنام گفت . زيد بن ارقم برخاست و گفت : آيا نمى دانى كه پيامبر خدا از دشنام گفتن به مردگان ، نهى كرده است . چرا على را كه درگذشته است ، دشنام مى گويى؟

8 / 1 _ 9سعد بن ابى وقّاصصحيح مسلم_ به نقل از عامر بن سعد بن ابى وقّاص از پدرش _: معاوية بن ابى سفيان به سعد ، فرمان داد [به دشنامگويى به على عليه السلام ] و گفت : چه چيزى مانع شده است كه ابو تراب را بد بگويى؟ سعد گفت : سه چيزى را كه پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : به ياد مى آورم و هرگز وى را دشنام نمى گويم و براى من ، [داشتن] يكى از آن سه ، محبوب تر از شتران سرخ موست : هنگامى كه پيامبر خدا در يكى از جنگ ها على عليه السلام را جانشين ساخت ، وى به ايشان گفت : اى پيامبر خدا! آيا مرا با زنان و بچّه ها وا مى نهى؟ پيامبر خدا به وى فرمود : «آيا از اين كه نسبت به من ، همچون هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست ، خشنود نيستى؟» . و در روز خيبر شنيدم كه [ پيامبر خدا] مى فرمود : «پرچم را به كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز وى را دوست دارند» . در انتظار تحقّق اين سخن بوديم كه فرمود : «على را برايم صدا كنيد» . على عليه السلام چشم درد داشت كه وى را آوردند . ايشان آب دهن به چشم او زد و پرچم را به وى داد و خداوند ، او را پيروز ساخت . و هنگامى كه اين آيه : (بگو : بياييد پسرانمان را و پسرانتان را ... فرا بخوانيم) نازل شد ، پيامبر خدا ، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را خواست و فرمود : «بار خدايا! اينان ، خانواده من اند» .

.

ص: 532

الأمالي للطوسي عن ابن عبّاس :كُنتُ عِندَ مُعاوِيَةَ وقَد نَزَلَ بِذي طُوى (1) ، فَجاءَهُ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ فَسَلَّمَ عَلَيهِ ، فَقالَ مُعاوِيَةُ : يا أهلَ الشّامِ ، هذَا سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ وهُوَ صَديقٌ لِعَلِيٍّ ، قالَ : فَطَأطَأَ القَومُ رؤوسَهُم ، وسَبّوا عَلِيّا عليه السلام ، فَبَكى سَعدٌ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : مَا الَّذي أبكاكَ ؟ قالَ : ولِمَ لا أبكي لِرَجُلٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُسَبُّ عِندَكَ ولا أستَطيعُ أن اُغَيِّرَ ؟ وقَد كانَ في عَلِيٍّ خِصالٌ لأََن تَكونَ فِيَّ واحِدَةٌ مِنهُم أحَبُّ مِنَ الدُّنيا وما فيها : أحدُها : إنَّ رَجُلاً كانَ بِاليَمَنِ ، فَجاءَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام فَقالَ : لأََشكُوَنَّكَ إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقَدِمَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَسَأَلَهُ عَن عَلِيٍّ عليه السلام فَثَنى عَلَيهِ ، فَقالَ : أنشُدُكَ بِاللّهِ الَّذي أنزَلَ عَلَيَّ الكِتابَ ، وَاختَصَّني بِالّرَسالَةِ ، عَن سُخطٍ تَقولُ ما تَقولُ في عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ قالَ : نَعَم يا رَسولَ اللّهِ . قالَ : أ لا تَعلَمُ أنّي أولى بِالمُؤمِنينَ مِن أنفُسهِمِ ؟ قالَ : بَلى . قالَ : فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ . وَالثّانِيَةُ : إنّهُ صلى الله عليه و آله بَعَثَ يَومَ خَيبَرَ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ إلَى القِتالَ فَهُزِمَ وأصحابُهُ ، فَقالَ صلى الله عليه و آله : «لَاُعطِيَنَّ الرّايَةَ غَدا إنسانا يُحِبُّ اللّهَ ورَسولَهُ ، ويُحِبُّهُ اللّهُ ورَسولُهُ» فَقَعَدَ المُسلِمونَ وعَلِيٌّ عليه السلام أرمَدُ ، فَدَعاهُ فَقالَ : «خُذِ الرّايَةَ» فَقالَ : يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّ عَيني كَما تَرى ، فَتَفَلَ فيها ، فَقامَ فَأَخَذَ الرّايَةَ ، ثُمَّ مَضى بِها حَتّى فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ . وَالثّالثَةُ : خَلَّفَهُ صلى الله عليه و آله في بَعضِ مَغازيهِ فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : يا رَسولَ اللّهِ ، خَلَّفتَني مَعَ النِّساءِ وَالصِّبيانِ ؟ فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : أما تَرضى أن تَكونَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى إلّا أنّهُ لا نَبِيَّ بَعدي . وَالرّابِعَةُ : سَدَّ الأَبوابَ فِي المَسجِدِ إلّا بابَ عَلِيٍّ . وَالخامِسَةُ : نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ : «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا» (2) فَدَعَا النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله عَلِيّا وحَسَنا وحُسَينا وفاطِمَةَ عليهم السلام ، فَقالَ : اللّهُمَّ هؤُلاءِ أهلي ، فَأَذهِب عَنهُمُ الرِّجسَ ، وطَهِّرهُم تَطهيرا . (3)

.


1- .ذو طوى _ بفتح طاء وتضمّ ، والضمّ أشهر _ : هو موضع بمكّة داخل الحرم ؛ هو من مكّة على نحو من فرسخ ، تُرى بيوت مكّة منه (مجمع البحرين : ج 2 ص 1127 «طوى») . وقال ياقوت الحمَوي : هو موضع بالشام عند الطور . قال الجوهري : ذو طوى موضع عند مكّة (معجم البلدان : ج 4 ص 45) .
2- .الأحزاب : 33 .
3- .الأمالي للطوسي : ص 598 ح 1243 ، بحار الأنوار : ج 33 ص 218 ح 507 .

ص: 533

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابن عبّاس _: هنگامى كه معاويه در منطقه ذو طُوى (1) فرود آمده بود ، من نزد او بودم كه سعد بن ابى وقّاص آمد و به او سلام كرد . معاويه گفت : اى شاميان! اين ، سعد بن ابى وقّاص است و او دوست على است . مردم ، سر خود را تكان دادند و على عليه السلام را دشنام گفتند . سعد گريست . معاويه گفت : چرا مى گريى؟ سعد گفت : چگونه گريه نكنم بر مردى از اصحاب پيامبر خدا كه پيش تو دشنام گفته مى شود و من نمى توانم از او دفاع كنم ؟ على ، فضايلى دارد كه وجود يكى از آنها در من ، از دنيا و آنچه در آن است ، برايم دوست داشتنى تر است : يكى ، آن كه : مردى در يمن بود . على بن ابى طالب عليه السلام نزد وى آمد . وى به على عليه السلام گفت : از تو به پيامبر خدا شكايت خواهم كرد . او نزد پيامبر خدا آمد و درباره على عليه السلام پرسيد . پيامبر صلى الله عليه و آله از او تمجيد كرد و به آن مرد فرمود : «تو را به خدا كه قرآن را بر من فرو فرستاد و مرا به پيامبرى برگزيد ، آيا آنچه درباره على بن ابى طالب مى گويى ، از روى خشم نيست؟» . گفت : چرا ، اى پيامبر خدا! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آيا نمى دانى كه من نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارترم ؟» گفت : چرا . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست» . دوم ، آن كه در روز خيبر ، پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطّاب را به جنگ ، گسيل داشت ؛ ولى او و يارانش شكست خوردند و فرار كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «فردا پرچم را به دست انسانى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند» . مسلمانان نشستند و على عليه السلام چشم درد داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را فرا خواند و فرمود : «پرچم را بگير» . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! چشمم را مى بينى كه چگونه است . پيامبر خدا به چشم وى آب دهن زد . آن گاه ، وى برخاست و پرچم را گرفت و پيش رفت و خداوند ، او را پيروز ساخت . سوم ، آن كه در يكى از جنگ ها ، پيامبر صلى الله عليه و آله وى را جانشين ساخت و على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! آيا مرا با زنان و بچّه ها وا مى نهى؟ پيامبر خدا فرمود : «آيا از اين كه نسبت به من ، همچون هارونْ نسبت به موسى عليه السلام باشى ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست ، خشنود نمى شوى؟» . چهارم ، آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله همه درها را به مسجد بست ، جز در خانه على عليه السلام را . پنجم ، آن كه وقتى اين آيه نازل شد : «خدا فقط مى خواهد آلودگى را از شما خاندان [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند» ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، على و حسن و حسين و فاطمه عليهم السلام را فرا خواند و گفت : «خداوندا! اينان ، خانواده من اند . پليدى را از آنان دور ساز و آنان را پاك و پاكيزه گردان» .

.


1- .ذو طُوى (ذى طُوى) ، جايى است در حدود يك فرسنگى مكّه ، در داخل محدوده حَرَم ، كه خانه هاى شهر مكّه از آن جا پيداست (مجمع البحرين : ج 2 ص 1127 «طوى» ، معجم البلدان : ج 4 ص 45) .

ص: 534

المصنّف لابن أبي شيبة عن أبي بكر بن خالد بن عرفطة :أتَيتُ سَعدَ بنَ مالِكٍ (1) بِالمَدينَةِ فَقالَ : ذُكِرَ لي أنَّكُم تَسُبّونَ عَلِيّا ؟ قالَ : قَد فَعَلنا ، قالَ : فَلَعَلَّكَ قَد سَبَّيَتَهُ ؟ قُلتُ : مَعاذَ اللّهِ ! قالَ : فَلا تَسُبَّهُ ، فَلَو وُضِعَ المِنشارُ عَلى مَفرِقي عَلى أن أسُبَّ عَلِيّا ما سَبَبتُهُ أبَدا ، بَعدَما سَمِعتُ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ما سَمِعتُ . (2)

.


1- .هو سعد بن أبي وقّاص .
2- .المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 504 ح 59 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 170 ح 92 ، التاريخ الكبير : ج 8 كتاب الكنى : ص 11 الرقم 71 ، مسند أبي يعلى : ج 1 ص 363 ح 773 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 412 كلاهما نحوه .

ص: 535

المصنّف ، ابن ابى شيبه_ به نقل از ابو بكر بن خالد بن عرفطه _: در مدينه پيش سعد بن مالك ( سعد بن ابى وقّاص) رفتم . گفت : به من گفته اند كه شما به على عليه السلام دشنام مى گوييد؟ گفتم : گاهى چنين كرده ايم (برخى از ما چنين كرده اند) . سعد گفت : شايد تو هم دشنام گفته اى؟ گفتم : به خدا پناه مى برم! سعد گفت : به او دشنام مگو كه پس از اين كه از پيامبر خدا درباره او چيزهايى شنيدم ، اگر بر روى فرق سرم اَرّه بگذارند تا على را دشنام بگويم ، وى را هرگز دشنام نخواهم گفت .

.

ص: 536

مروج الذهب عن ابن أبي نجيح :لَمّا حَجَّ مُعاوِيةُ طافَ بِالبَيتِ ومَعَهُ سَعدٌ ، فَلَمّا فَرَغَ انصَرَفَ مُعاوِيَةٌ إلى دارِ النَّدوَةِ ، فَأَجلَسَهُ مَعَهُ عَلى سَريرِهِ ، ووَقَعَ مُعاوِيَةُ في عَلِيٍّ وشَرَعَ في سَبِّهِ ، فَزَحَفَ سَعدٌ ثُمَّ قالَ : أجلَستَني مَعَكَ عَلى سَريرِكَ ثُمَّ شَرَعتَ في سَبِّ عَلِيٍّ ، وَاللّهِ لَأَن يَكونَ فِيَّ خَصلَةٌ واحِدَةٌ مِن خِصالٍ كانَت لِعَلِيٍّ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَكونَ لي ما طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمسُ . (1)

تاريخ دمشق عن عائشة بنت سعد :إنَّ مَروانَ بنَ الحَكَمِ كانَ يَعودُ سَعدَ بنَ أبي وَقّاصٍ ، وعِندُهُ أبو هُرَيرَةَ وهُوَ يَومَئِذٍ قاضي لِمَروانَ بنِ الحَكَمِ ، فَقالَ سَعدٌ : رُدّوهُ . فَقالَ أبو هُرَيرَةَ : سُبحانَ اللّهِ ! كَهلُ قُرَيشٍ وأميرُ البَلَدِ ، جاءَ يَعودُكَ فَكانَ حَقُّ مَمشاهُ إلَيكَ أن تَرُدَّهُ ؟ ! فَقالَ سَعدٌ : اِيذَنوا لَهُ ، فَلَمّا دَخَلَ مَروانُ وأبصَرَهُ سَعدٌ بِوَجهِهِ تَحَوَّلَ عَنهُ نَحو سَريرِ ابنَتِهِ عائِشَةَ ، فَاُرعِدَ سَعدٌ وقالَ : وَيلَكَ يا مَروانُ ! اِنهَ طاعَتَكَ _ يَعني أهلَ الشّامِ _ عَلى شَتمِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . فَغَضِبَ مَروانُ ، فَقامَ وخَرَجَ مُغضَبا . (2)

جواهر المطالب :لَمّا مات الحَسَنُ رضى الله عنه حَجَّ مُعاوِيَةُ ، فَدَخَلَ المَدينَةَ ، وأرادَ أن يَلعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عَلى مَنبَرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقيلَ لَهُ : إنَّ هاهُنا سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ ، ولا نَراهُ يَرضى بِهذَا الأَمرِ ، فَابعَث إلَيهِ وخُذ رَأيَهُ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ وذَكَرَ لَهُ ذلِكَ . فَقالَ : وَاللّهِ لَئِن فَعَلتَ لَأَخرُجَنَّ مِن هذَا المَسجِدِ ، فَلا أعودَ إلَيهِ . فَأَمسَكَ مُعاوِيَةُ عنَ ذلِكَ حَتّى ماتَ سَعدٌ . فَلَمّا ماتَ سَعدٌ لَعَنَهُ عَلَى المِنبَرِ ، وكَتَبَ إلى سائِرِ عُمّالِهِ بِذلِكَ وأمَرَهُم أن يَلعَنوهُ عَلى مَنابِرِهِم ، فَأَنكَرَ ذلِكَ أصحابُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وأعظَموهُ وتَكَلَّموا في ذلِكَ وبالَغوا ، فَلَم يُفِد ذلِكَ شَيئاً . (3)

.


1- .مروج الذهب : ج 3 ص 23 وراجع خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 233 ح 126 والسنن الكبرى : ج 5 ص 144 ح 8511 .
2- .تاريخ دمشق : ج 57 ص 248 .
3- .جواهر المطالب : ج 2 ص 227 ، العقد الفريد : ج 3 ص 355 .

ص: 537

مروج الذهب_ به نقل از ابن ابى نجيح _: هنگامى كه معاويه به حج رفته بود ، سعد در طواف خانه خدا همراه او بود . وقتى معاويه از طوافْ فارغ شد ، به دار النَّدوَه رفت و سعد را در كنارش بر تخت خود نشاند . معاويه به على عليه السلام پرداخت و شروع به دشنام گفتن به وى كرد . سعد برخاست و گفت : مرا در كنار خودت روى تختت نشاندى و آن گاه ، شروع به دشنام گفتن به على كردى . سوگند به خدا ، اگر يكى از ويژگى هايى كه در على است ، در من بود ، برايم دوست داشتنى تر بود از اين كه هر چه خورشيد بر آن مى تابد ، از آنِ من باشد .

تاريخ دمشق_ به نقل از عايشه (دختر سعد) _: مروان بن حكم عيادت سعد بن ابى وقّاص آمده بود و ابو هريره _ كه در آن روزها ، قاضى مروان بن حكم بود _ نزد سعد بود . سعد گفت : او را برگردانيد . ابو هريره گفت : منزّه است خداى! پير قريش و فرمان رواى شهر آمده تا تو را ببيند . حقّ آمدنش نزد تو اين است كه او را برگردانى ؟! سعد گفت : اجازه بدهيد وارد شود . وقتى مروانْ وارد شد و چشم سعد به وى افتاد ، سعد ، سرش را از مقابل او به طرف تخت دخترش عايشه چرخاند . آن گاه به خود لرزيد و گفت : واى بر تو ، اى مروان! فرمان بردارانت ، (يعنى شاميان را) از دشنامگويى به على بن ابى طالب ، منع كن . مروان ، خشمگين شد و برخاست و غضب آلود ، خارج شد .

جواهر المطالب :وقتى حسن عليه السلام در گذشت ، معاويه قصد حج كرد . پس وارد مدينه شد و خواست على بن ابى طالب عليه السلام را بر منبر پيامبر خدا لعن كند . به وى گفتند : سعد بن ابى وقّاص ، اين جاست و فكر نمى كنيم به اين كار ، راضى باشد . كسى را پيش او بفرست و نظرش را جويا شو . معاويه ، كسى را نزد او فرستاد و موضوع را براى وى مطرح كرد . سعد گفت : سوگند به خدا ، اگر چنين كنى ، از اين مسجد ، بيرون خواهم رفت و به آن بر نخواهم گشت . معاويه از اين كار ، خوددارى كرد تا وقتى كه سعد مُرد . وقتى سعد مُرد ، معاويه على عليه السلام را بر منبر [ پيامبر خدا ]لعن كرد و گزارش آن را به ديگر كارگزارانش نوشت و به آنان دستور داد كه على عليه السلام را بر منبرهايشان لعن كنند . ياران پيامبر خدا ، با اين كار ، مخالفت كردند و آن را [ گناهى ]بزرگ شمردند و در اين باره سخن گفتند و اصرار ورزيدند ؛ امّا اينها هيچ فايده اى نداشت . نيز امّ سلمه (همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ) به معاويه نوشت : «شما خدا و پيامبرش را بر منبرهايتان لعن مى كنيد ؛ چرا كه على بن ابى طالب و دوستدارانش را لعن مى كنيد . من گواهى مى دهم كه پيامبر خدا او را دوست مى داشت و خداوند نيز او را دوست مى داشت» ؛ امّا معاويه به سخن وى توجّهى نكرد .

.

ص: 538

8 / 1 _ 10سَعيدُ بنُ زَيدٍالسنّة لابن أبي عاصم عن عبد الرحمن بن البيلماني :كُنّا عِندَ مُعاوِيَةَ فَقامَ رَجُلٌ فَسَبَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنهوسَبَّ وسَبَّ ، فَقامَ سَعيدُ بنُ زَيدٍ بنِ عَمرِو بن نُفَيلٍ فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ، ألا أرى يُسَبُّ عَلِيٌّ بَينَ يَدَيكَ ولا تُغَيّرُ ؟ فإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : هُوَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن موسى . (1)

مسند ابن حنبل عن عبد اللّه بن ظالم المازني :لَمّا خَرَجَ مُعاوِيَةُ مِنَ الكوفَةِ استَعمَلَ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ، قالَ: فَأَقامَ خُطباءُ يَقَعونَ في عَلِيٍّ ، قالَ : وأنَا إلى جَنبِ سَعيدِ بنِ زَيدِ بنِ عَمرِو بن نُفَيلٍ ، قالَ : فَغَضِبَ ، فَقامَ فَأَخَذَ بِيَدي فَتَبِعتُهُ ، فَقالَ : أ لا ترى إلى هذَا الرَّجُلِ الظّالِمِ لِنَفسِهِ ، الَّذي يَأمُرُ بِلَعنِ رَجُلٍ مِن أهلِ الجَنَّةِ ؟ ! (2)

مسند ابن حنبل عن رياح بن الحارث :إنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ (3) كانَ فِي المَسجِدِ الأَكبَرِ ، وعِندَهُ أهلُ الكوفَةِ عَن يَمينِهِ وعَن يَسارِهِ ، فَجاءَهُ رَجُلٌ يُدعى سَعيدَ بنَ زَيدٍ ، فَحَيّاهُ المُغيرَةُ وأجلَسَهُ عِندَ رِجلَيهِ عَلَى السَّريرِ ، فَجاءٌ رَجُلٌ مِن أهلِ الكوفَةِ فَاستَقبَلَ المُغيرَةَ فَسَبَّ وسَبَّ ، فَقالَ : مَن يَسُبُّ هذَا يا مُغيرَةُ ؟ قالَ : يَسُبُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ! قالَ : يا مُغيرَ بنَ شُعبَ ، يا مُغيرَ بنَ شُعبَ ، ثَلاثا ، أ لا أسمَعُ أصحابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يُسَبّونَ عِندَكَ لا تُنكِرُ ولاتُغَيِّرُ ! ! (4)

.


1- .السنّة لابن أبي عاصم : ص 588 ح 1350 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 400 ح 1644 .
3- .في المصدر : «رياح بن الحارث بن المغيرة : إنّ شعبة» ، والصحيح ما أثبتناه .
4- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 397 ح 1629 ، سنن أبي داوود : ج 4 ص 212 ح 4650 نحوه وراجع ح 4649 ومسند ابن حنبل : ج 1 ص 398 ح 1631 .

ص: 539

8 / 1 _ 10 سعيد بن زيد

8 / 1 _ 10سعيد بن زيدالسنّة ، ابن ابى عاصم_ به نقل از عبد الرحمان بن بيلمانى _: پيش معاويه بوديم كه مردى برخاست و على بن ابى طالب عليه السلام را دشنام گفت و دشنام گفت و دشنام گفت . سعيد بن زيد بن عمرو بن نُفَيل برخاست و گفت : اى معاويه! مى بينم كه در حضورت ، به على دشنام گفته مى شود و تو هيچ اعتراضى نمى كنى! من از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «او نسبت به من ، همچون هارون نسبت به موسى عليه السلام است» .

مسند ابن حنبل_ به نقل از عبد اللّه بن ظالم مازِنى _: وقتى معاويه از كوفه خارج شد ، مغيرة بن شعبه را بر آن جا گمارد . مغيره ، سخنرانانى را به كار گرفت كه على عليه السلام را دشنام مى گفتند . من كنار سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل بودم . وى خشمگين شد و برخاست و دست مرا گرفت . من هم پشت سرش راه افتادم . او گفت : اين مرد را نمى بينى كه به خويش ستم مى كند؟! همو كه فرمان به لعن يكى از بهشتيان مى دهد؟!

مسند ابن حنبل_ به نقل از رياح بن حارث _: مغيرة بن شعبه در مسجد جامع بود و مردم كوفه در سمت راست و چپش نشسته بودند . مردى آمد كه نامش سعيد بن زيد بود . مغيره به او خوشامد گفت و او را در كنار پايش بر سكّو نشاند . سپس ، مردى از كوفيان آمد و روبه روى مغيره ايستاد و دشنام گفت و دشنام گفت . سعيد گفت : اى مغيره! اين مرد ، چه كسى را دشنام مى گويد؟ گفت : على بن ابى طالب را . سعيد سه بار گفت : اى مغير بن شُعبَ! آيا [ درست ]مى شنوم ؟ ياران پيامبر خدا در پيش تو دشنام گفته مى شوند و تو ، مخالفتى نمى كنى و اعتراضى نمى نمايى؟!

.

ص: 540

8 / 1 _ 11سَعيدُ بنُ المُسَيَّبِشرح نهج البلاغة عن أبي بكر بن عبد اللّه الأصبهاني :كانَ دَعِيٌّ لِبَني اُمَيَّةَ يُقالَ لَهُ : خالِدُ بنُ عَبدِ اللّهِ ، لا يَزالُ يَشتِمُ عَلِيّا عليه السلام ، فَلَمّا كانَ يَومُ جُمُعَةٍ وهُوَ يَخطُبُ النّاسَ ، قالَ : وَاللّهِ إن كانَ رَسولُ اللّهِ لَيَستَعمِلُهُ ، وإنَّهُ لَيَعلَمُ ما هُوَ ! ولكِنَّهُ كانَ خَتنَهُ . وقَد نَعَسَ سَعيدُ بنُ المُسَّيِّبِ فَفَتَحَ عَينَيهِ ، ثُمَّ قالَ : وَيحَكُم ! ما قالَ هذَا الخَبيثُ ؟ رَأَيتُ القَبرَ انصَدَعَ ورَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : كَذَبتَ يا عَدُوَّ اللّهِ ! (1)

8 / 1 _ 12عامِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَيرِالأمالي للطوسي عن صالح بن كيسان :سَمِعَ عامِرُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ الزُّبَيرِ _ وكانَ مِن عُقَلاءِ قُرَيشٍ _ ابنا لَهُ يَنتَقِصُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ : يا بُنَيَّ لا تَنتَقِص عَلِيّا ، فَإنَّ الدّينَ لَم يَبنِ شَيئا فَاستَطاعَتِ الدُّنيا أن تَهدِمَهُ ، وإنَّ الدُّنيا لَم تَبنِ شَيئا إلّا هَدَمَهُ الدّينُ . يا بُنَيَّ ، إنَّ بَني اُمَيَّةَ لَهِجوا بِسَبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام في مَجالِسِهِم ولَعَنوهُ عَلى مَنابِرِهم ، فَإِنّما يَأخُذونَ وَاللّهِ بِضَبعَيهِ (2) إلَى السَّماءِ مَدّا ، وإنَّهُم لَهِجوا بِتَقريظِ ذَويهِم وأوائِلِهِم مِن قَومِهِم ، فَكَأَنَّما يَكشِفونَ مِنهُم عَن أنتَنِ مِن بُطونِ الجِيَفِ ، فَأَنهاكَ عَن سَبِّهِ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 221 .
2- .الضَّبْع : وسطُ العَضُد ، وقيل : هو ما تحت الإبط (النهاية : ج 3 ص 73 «ضبع») .
3- .الأمالي للطوسي : ص 588 ح 1217 وراجع شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 64 وفيه «عبد اللّه بن عروة بن الزبير» والعقد الفريد : ج 4 ص 72 وفيه «انتقص ابن لحمزة بن عبد اللّه بن الزبير عليّا» .

ص: 541

8 / 1 _ 11 سعيد بن مُسَيَّب
8 / 1 _ 12 عامر بن عبد اللّه بن زبير

8 / 1 _ 11سعيد بن مُسَيَّبشرح نهج البلاغة_ به نقل از ابو بكر بن عبد اللّه اصفهانى _: شخصى منسوب به بنى اميّه _ كه به وى خالد بن عبد اللّه مى گفتند _ همواره على عليه السلام را دشنام مى گفت . يك روز جمعه كه او براى مردم ، سخنرانى مى كرد ، گفت : سوگند به خدا ، پيامبر خدا مى دانست كه على چگونه كسى است و باز هم او را به كار مى گرفت ؛ چون او شوهر دخترش بود . سعيد بن مسيّب كه در حال چُرت زدن بود ، چشم هايش را گشود و گفت : واى بر شما! اين خبيث ، چه گفت؟ هم اكنون در رؤيا قبر پيامبر خدا را ديدم كه شكافت و پيامبر خدا مى گفت : «دروغ گفتى ، اى دشمن خدا!» .

8 / 1 _ 12عامر بن عبد اللّه بن زبيرالأمالى ، طوسى_ به نقل از صالح بن كيسان _: عامر بن عبد اللّه بن زبير (كه از خردمندان قريش بود) ، شنيد كه يكى از پسرانش از على بن ابى طالب عليه السلام بدگويى مى كند . پس به وى گفت : پسرم! از على بدگويى نكن ؛ چرا كه دين ، چيزى را نساخته است كه دنيا بتواند آن را منهدم سازد و دنيا چيزى را نساخته است ، مگر آن كه دين ، آن را نابود كرده است . اى پسرم! بنى اميّه در مجالسشان زبان به دشنام گفتن به على بن ابى طالب مى گشايند و در منبرهايشان وى را لعن مى كنند . سوگند به خدا ، در حقيقت ، آنان دو بازوى او را گرفته اند و او را به آسمان مى كشند (عزّت مى بخشند) . بنى اُميّه به ستايش گذشتگان و پيشينيان خود مى پردازند ؛ امّا چنان است كه گويى چيزى گنديده تر از شكمبه مُردار را مى گشايند! چنين است كه تو را از دشنام گفتن به على نهى مى كنم .

.

ص: 542

راجع : ج 9 ص 138 (عامر بن عبد اللّه بن الزبير) .

8 / 1 _ 13مُحَمَّدُ بنُ الحَنَفِيَّةِشرح نهج البلاغة عن سعيد بن جبير :خَطَبَ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ فَنالَ مِن عَلِيٍّ عليه السلام ، فَبَلَغَ ذلِكَ مُحَمَّدَ ابنَ الحَنَفَيِّةِ ، فَجاءَ إلَيهِ وهُوَ يَخطُبُ ، فَوُضِعَ لَهُ كُرسِيٌّ ، فَقَطَعَ عَلَيهِ خُطبَتَهُ ، وقالَ : يا مَعشَرَ العَرَبِ ، شاهَتِ الوُجوهُ ، أ يُنَتَقصُ عَلِيٌّ وأنتُم حُضورٌ ؟ ! إنَّ عَلِيّا كانَ يَدَ اللّهِ عَلى أعداءِ اللّهِ ، وصاعِقَةً مِن أمرِهِ ، أرسَلَهُ عَلَى الكافِرينَ وَالجاحِدينَ لِحَقِّهِ ، فَقَتَلَهُم بِكُفرِهِم فَشَنؤوهُ وأبغَضوهُ ، وأضمَروا لَهُ الشَّنَفَ وَالحَسَدَ ، وَابنُ عَمِّهِ صلى الله عليه و آله حَيٌّ بَعدُ لَم يَمُت ، فَلَمّا نَقَلَهُ اللّهُ إلى جوِارِهِ وأحَبَّ لَهُ ما عِندَهُ ، أظهَرَت لَهُ رِجالٌ أحقادَها ، وشَفَت أضغانَها ، فَمِنهُم مَنِ ابتَزَّ حَقَّهُ ، ومِنهُم مَنِ ائتَمَرَ بِهِ لِيَقتُلَهُ ، ومِنهُم مَن شَتَمَهُ وقَذَفَهُ بِالأَباطيلِ ، فَإِن يَكُن لِذُرِّيَّتِهِ وناصِري دَعوَتِهِ دَولَةٌ تَنشُر عِظامَهُم ، وتَحفِر عَلى أجسادِهِم ، وَالأَبدانُ مِنهُم يَومَئِذٍ بالِيَةٌ ، بَعدَ أن تَقتُلَ الأَحياءَ مِنهُم وتُذِلَّ رِقابَهُم ، فَيَكونَ اللّهُ عَزَّ اسمُهُ قَد عَذَّبَهُم بِأَيدينا وأخزاهُم ، ونَصَرَنا عَلَيهِم ، وشَفا صُدورَنا مِنهُم . إنَّهُ وَاللّهِ ما يَشتِمُ عَلِيّا إلّا كافِرٌ ، يُسِرُّ شَتمَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ويَخافُ أن يَبوحَ بِهِ ، فَيُكَنّي بِشَتِم عَلِيٍّ عليه السلام عَنهُ . أما إنَّهُ قَد تَخَطَّتِ المَنِيَّةُ مِنكُم مَنِ امتَدَّ عُمُرُهُ ، وسَمِعَ قَولَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فيهِ : لا يُحِبُّكَ إلّا مُؤمِنٌ ولا يُبغِضُكَ إلّا مُنافِقٌ «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَ_لَمُواْ أَىَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ» (1) . فَعادَ ابنُ الزُّبَيرِ إلى خُطبَتِهِ ، وقالَ : عَذَرتُ بَنِي الفَواطِمِ يَتَكَلَّمونَ ، فَما بالُ ابنِ اُمِّ حَنيفَةَ ؟ ! فَقالَ مُحَمَّدٌ : يَابنَ اُمِّ رومانَ ، وما لي لا أَتَكَلَّمُ ؟ ! وهَل فاتَني مِنَ الفَواطِمِ إِلّا واحِدَةٌ ؟ ! ولَم يَفُتني فَخرُها ؛ لأَ نَّها اُمُّ أخَوَيَّ ، أنَا ابنُ فاطِمَةَ بِنتِ عِمرانَ بنِ عائِذِ بنِ مَخزومٍ جَدَّةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأنَا ابنُ فاطِمَةَ بِنتِ أسَدِ بنِ هاشِمٍ كافِلَةِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَالقائِمَةِ مَقامَ اُمِّهِ ، أمَا وَاللّهِ لَولا خَديجَةُ بِنتُ خُويلِدٍ ماتَرَكتُ في بَني أسدِ بنِ عَبدِ العُزّى عَظما إلّا هَشَمتُهُ ! ثُمَّ قامَ فَانصَرَفَ . (2)

.


1- .الشعراء : 227 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 62 .

ص: 543

8 / 1 _ 13 محمّد بن حنفيّه

ر . ك : ج 9 ص 139 (عامر بن عبد اللّه بن زبير) .

8 / 1 _ 13محمّد بن حنفيّهشرح نهج البلاغة_ به نقل از سعيد بن جبير _: عبد اللّه بن زبير سخنرانى كرد و به على عليه السلام ناسزا گفت . اين خبر به محمّد بن حنفيّه رسيد . به سوى عبد اللّه آمد و او در حال سخنرانى بود . برايش صندلى گذاشتند . او سخنرانى عبد اللّه را قطع كرد و گفت : اى گروه عرب! رويتان سياه! شما حاضريد و به على ، بد گفته مى شود ؟! على ، دست خدا عليه دشمنان خدا بود و آذرخشى از فرمان خدا بود كه خدا وى را بر كافران و منكران حقّش فرستاده بود . على ، آنان را به خاطر كفرشان كشت و آنان ، كينه وى را به دل گرفتند و گفتند ، وى را دشمن داشتند و دشمنى و حسدِ به وى را پنهان داشتند . اين ، زمانى بود كه پسر عمويش (پيامبر خدا) هنوز زنده بود . وقتى خداوند عز و جل پسر عمويش را نزد خويش برد و آنچه نزدش بود ، براى او پسنديد ، گروهى كينه هايشان را عليه او آشكار كردند و بدخواهى هايشان را به زبان آوردند : گروهى از آنان حقّش را گرفتند ، گروهى براى كشتنش توطئه كردند و گروهى به بدگويى او و دادن نسبت هاى نارَوا به او پرداختند . اگر براى نسل او و ياوران دعوت او دولتى باشد ، استخوان هاى آنان را مى پراكنَد و جسدهايشان را، در زمانى كه نابود شده اند ، از خاك بيرون مى كشد ، و اين پس از آن است كه زنده هايشان را بكُشد و گردنكشانشان را خوار نمايد. در اين صورت است كه خداوند _ كه نامش بلند باد _ آنان را به دست ما عذاب مى كند و خوارشان مى نمايد و ما را بر آنان يارى مى دهد و دل هايمان را خُنك مى سازد . سوگند به خدا ، على را بد نمى گويد ، مگر كافرى كه بدگويى به پيامبر خدا را مخفى مى دارد و مى ترسد كه از وى آشكارا بدگويى كند . به جاى ايشان ، على عليه السلام را بد مى گويد . آنان كه عمرشان زياد است و مرگ به سراغشان نيامده است ، سخن پيامبر خدا را درباره وى شنيده اند كه : «جز مؤمن ، تو را دوست نمى دارد و جز منافق ، تو را دشمن نمى دارد» . «آنان كه ستم كردند ، به زودى خواهند دانست كه بازگشتشان به كجاست» . ابن زبير ، بار ديگر به سخنرانى اش برگشت و گفت : به فرزندان فاطمه اجازه سخن گفتن داده ام . پسر اُمّ حنيفه چرا [ به خودش اجازه مى دهد كه سخن مرا قطع كند]؟ محمّد گفت : اى پسر اُمّ رومان! چرا من حرف نزنم؟ آيا جز اين است كه من از فرزندان فاطمه عليهاالسلام تنها يك چيز ، كم دارم؟! امّا فخر بنى فاطمه از من دور نيست ؛ چون فاطمه عليهاالسلام مادر برادرهاى من بوده است . من ، پسر فاطمه (دختر عمران بن عائد بن مخزوم) ، مادر بزرگ پيامبر خدا ، هستم . من ، پسر فاطمه (دختر اسد بن هاشم) ، دايه پيامبر خدا و جانشين مادر وى ، هستم . آگاه باشيد كه اگر خديجه (دختر خُوَيلِد) نبود ، استخوانى در بين بنى اسد بن عبد العُزّى به جا نمى گذاشتم ، مگر آن كه آن را مى شكستم . و آن گاه برخاست و برگشت .

.

ص: 544

8 / 2اِمتِناعُ النّاسِ مِن سَبِّهِتاريخ اليعقوبي_ في حَوادِثِ سَنَةِ (44 ه ) _: في هذِهِ السَّنَةِ عَمِلَ مُعاوِيَةُ المَقصورَةَ فِي المَسجِدِ ، وأخَرَجَ المَنابِرَ إلَى المُصَلّى فِي العيدَينِ ، وخَطَبَ الخُطبَةَ قَبلَ الصَّلاةِ ، وذلِكَ أنَّ النّاسَ إذا صَلَّوا انصَرَفوا لِئَلّا يَسمَعوا لَعنَ عَلِيٍّ ، فَقَدَّمَ مُعاوِيَةُ الخُطبَةَ قَبلَ الصَّلاةِ ، ووَهَبَ فَدَكا لِمَروانَ بنِ الحَكَمِ لِيُغيظَ بِذلِكَ آلَ رَسولِ اللّهِ . (1)

رجال الكشّي عن عاصم بن أبي النجود عمّن شهد ذلِكَ :إنَّ مُعاوِيَةَ حينَ قَدِمَ الكوفَةَ دَخَلَ عَلَيهِ رِجالٌ مِن أصحابِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وكانَ الحَسَنُ عليه السلام قَد أخَذَ الأَمانَ لِرِجالٍ مِنهُم مُسَمَّينَ بِأَسمائِهِم وأسماءِ آبائِهِم ، وكانَ فيهِم صَعصَعَةُ . فَلَمّا دَخَلَ عَلَيهِ صَعصَعَةُ قالَ مُعاوِيَةُ لِصَعصَعَةَ : أمَا وَاللّهِ إنّي كُنتُ لاُبغِضُ أن تَدخُلَ في أماني ، قالَ : وأنَا وَاللّهِ اُبغِضُ أن اُسَمِّيَكَ بِهذَا الاِسمِ ! ثُمَّ سَلَّمَ عَلَيهِ بِالخِلافَةِ . قالَ : فَقالَ مُعاوِيَةُ : إن كُنتَ صادِقا فَاصعَدِ المِنبَرِ فَالعَن عَلِيّا ! قالَ : فَصَعِدَ المِنبَرَ وحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، أتَيتُكُم مِن عِندِ رَجُلٍ قَدَّمَ شَرَّهُ وأخَّرَ خَيرَهُ ، وإنَّهُ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيّا فَالعَنوهُ لَعَنَهُ اللّهُ ، فَضَجَّ أهلُ المَسجِدِ بِآمينَ . فَلَمّا رَجَعَ إلَيهِ فَأَخبَرَهُ بِما قالَ ، ثُمَّ قالَ : لا وَاللّهِ ما عَنَيتَ غَيري ، اِرجِع حَتّى تُسَمِّيَهُ بِاسمِهِ . فَرَجَعَ وصَعِدَ المِنبَرَ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَالعَنوا مَن لَعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . قالَ : فَضَجّوا بِآمينَ . فَلَمّا خُبِّرَ مُعاوِيَةُ قالَ : لا وَاللّهِ ما عَنى غَيري ، أخرِجوهُ ، لا يُساكِنُني في بَلَدٍ . فَأَخرَجوهُ . (2)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 223 .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 123 .

ص: 545

8 / 2 خوددارى مردم از دشنامگويى به او

8 / 2خوددارى مردم از دشنامگويى به اوتاريخ اليعقوبى_ درباره حوادث سال 44 هجرى _: در اين سال ، معاويه در مسجد ، مقصوره ساخت و در دو عيد [ فطر و قربان] ، منبرها را به مصلّى منتقل كرد و پيش از نماز ، خطبه خواند . اين به خاطر آن بود كه وقتى مردمْ نماز مى خواندند ، [ به خانه هايشان] بر مى گشتند تا لعن على عليه السلام را نشنوند . از اين رو ، معاويه خطبه را بر نماز ، مقدّم داشت . او فدك را به مروان بن حَكَم بخشيد تا بدين وسيله ، خاندان پيامبر خدا را خشمگين سازد .

رجال الكشّى_ به نقل از عاصم بن ابى نَجود ، از كسى كه شاهد ماجرا بود _: هنگامى كه معاويه به كوفه آمد ، گروهى از ياران على عليه السلام بر وى وارد شدند . حسن عليه السلام براى گروهى از آنان با ذكر نام و نام پدرشان ، امان گرفته بود و صَعصعه يكى از آنان بود . وقتى صعصعه وارد شد ، معاويه به وى گفت : بدان كه سوگند به خدا ، من دوست نداشتم كه تو در امان من داخل شوى! صعصعه پاسخ داد : سوگند به خدا ، من هم دوست ندارم كه تو را با اين عنوان (امير مؤمنان) صدا كنم . آن گاه به خلافت ، بر معاويه سلام كرد . معاويه به وى گفت : اگر راست مى گويى ، به منبر برو و على را لعن كن . وى بالاى منبر رفت و خداوند را سپاس و ثنا گفت و افزود : اى مردم! من از پيش كسى مى آيم كه شرّش را پيش داشته و خيرش را پس زده است . او به من فرمان داده است كه على را لعن كنم . پس ، لعنش كنيد كه خدا لعنش كند! همه مردم ، صدا به «آمين»، بلند كردند . وقتى صعصعه به سوى معاويه برگشت ، سخن خود را براى وى نقل كرد . معاويه گفت : نه ، به خدا سوگند ، تو با اين كلام ، جز لعن مرا قصد نكردى . برگرد و نامش را به زبان بياور . صعصعه برگشت و بالاى منبر رفت و گفت : اى مردم! امير مؤمنان به من فرمان داده است كه على بن ابى طالب را لعن كنم . پس ، هر كه على بن ابى طالب را لعن مى كند ، شما هم لعنش كنيد! مردم ، فرياد زدند : آمين! وقتى معاويه خبردار شد ، گفت : نه ، به خدا سوگند ، او جز مرا قصد نكرده است . وى را بيرون كنيد و هرگز با من در يك شهر ، سكونت نكند . سپس او را بيرون كردند .

.

ص: 546

الأذكياء :قامَتِ الخُطَباءُ إلَى المُغيرَةِ بنِ شُعبَةَ بِالكوفَةِ ، فَقامَ صَعصَعَةُ بنُ صوحان فَتَكَلَّمَ ، فَقالَ المُغيرَةُ : أرجِئوهُ (1) فَأقيموهُ عَلَى المِصطَبَّةِ فَليَلعَن عَلِيّا . فَقالَ : لَعَنَ اللّهُ مَن لَعَنَ اللّهَ ولَعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ . فَأَخبَروهُ بِذلِكَ ، فَقالَ : اُقسِمُ بِاللّهِ لَتُعيدُنَّهُ . فَخَرجَ فَقالَ : إنَّ هذَا يَأبى إلّا عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَالعَنوهُ لَعَنَهُ اللّهُ . فَقالَ المُغيرَةُ : أخرِجوهُ أخرَجَ اللّهُ نَفسَهُ . (2)

شرح نهج البلاغة :أمَرَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ _ وهُوَ يَومَئِذٍ أميرُ الكوفَةِ مِن قِبَلِ مُعاوِيَةَ حُجرَ بنَ عَدِيٍّ أن يَقومَ فِي النّاسِ فَليَلعَن عَلِيّا عليه السلام ، فَأَبى ذلِكَ ، فَتَوَعَّدَهُ ، فَقامَ فَقالَ : أيُّها النّاسُ ، إنَّ أميرَكُم أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيّا فَالعَنوهُ . فَقالَ أهلُ الكوفَةِ : لَعَنَهُ اللّهُ . وأعادَ الضَّميرَ إلَى المُغيرَةِ بِالنِّيَّةِ وَالقَصدِ . (3)

.


1- .أرجَأتُه : أخَّرته (المصباح المنير : ص 221 «رجأ») .
2- .الأذكياء : ص 159 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 58 .

ص: 547

الأذكياء :در كوفه ، سخنرانان ، نزد مغيرة بن شعبه رفتند و صعصعة بن صُوحان برخاست و سخن گفت . مغيره گفت : نگهش داريد و او را وا داريد تا روى سَكّو برود و على را لعن كند . صعصعه گفت : خدا لعنت كند كسى را كه خدا را لعنت مى كند و نيز على بن ابى طالب را! اين كلام را به مغيرة بن شعبه رساندند . گفت : سوگند به خدا كه بايد دوباره بگويى! صعصعه بار ديگر بر منبر رفت و گفت : اين مرد ، جز لعن على بن ابى طالب را نمى خواهد . پس ، او را لعن كنيد كه خدا لعنتش كند! مغيره گفت : بيرونش كنيد . خداوند ، جانش را بگيرد!

شرح نهج البلاغة :مغيرة بن شعبه _ در آن هنگام كه از طرف معاويه ، فرمان رواى كوفه بود _ به حُجْر بن عَدى فرمان داد كه در بين مردم بِايستد و على عليه السلام را لعن كند ؛ ولى وى نپذيرفت . مغيره ، وى را تهديد كرد . حجر برخاست و گفت : اى مردم! فرمان روايتان به من دستور داده است كه على را لعن كنم . پس ، او را لعن كنيد (و از ضمير او ، مغيره را قصد كرد) . مردم كوفه گفتند : خدا لعنتش كند!

.

ص: 548

العقد الفريد عن أبي الحُباب الكندي عن أبيه :إنّ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ بَينَما هُوَ جالِسٌ وعِندَهُ وُجوهُ النّاسِ ، إذ دَخَلَ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ فَقامَ خَطيبا ، فَكانَ آخِرُ كَلامِهِ أن لَعَنَ عَلِيّا ، فَأَطرَقَ النّاسُ وتَكَلَّمَ الأَحنَفُ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّ هذَا القائِلَ ما قالَ آنِفا ، لَو يَعلَمُ أنَّ رِضاكَ في لَعنِ المُرسَلينَ لَلَعَنَهُم ، فَاتَّقِ اللّهَ ودَع عَنكَ عَلِيّا ، فَقَد لَقِيَ رَبَّهُ ، واُفرِدَ في قَبرِهِ ، وخَلا بِعَمَلِهِ ، وكانَ وَاللّهِ [ ما عَلِمنا ]المُبَرِّزَ (1) بِسَبقِهِ ، الطّاهِرَ خُلُقُهُ ، المَيمونَ نَقيبَتُهُ (2) ، العَظيمَ مُصيبَتُهُ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يا أحنَفُ ، لَقَد أغضَيتَ العَينَ عَلَى القَذى ، وقُلتَ بِغَيرِ ما تَرى ، وَايمُ اللّهِ لَتَصعَدَنَّ المِنبَرَ فَلَتَلعَنَّهُ طَوعا أو كَرها . فَقالَ لَهُ الأَحنَفُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إن تُعفِني فَهُو خَيرٌ لَكَ ، وإن تُجبِرني عَلى ذلِكَ فَوَاللّهِ لا تَجري بِهِ شَفَتايَ أبَدا ، قالَ : قُم فَاصعَدِ المِنبَرَ ، قالَ الأَحنَفُ : أمَا وَاللّهِ مَعَ ذلِكَ لاُنصِفَنَّكَ فِي القَولِ وَالفِعلِ ، قالَ : وما أنتَ قائِلٌ يا أحنَفُ إن أنصَفتَني ؟ قالَ : أصعَدُ المِنبَرَ فَأَحمَدُ اللّهَ بِما هُوَ أهلُهُ ، واُصَلّي عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ أقولُ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ مُعاوِيَةَ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيّا ، وإنَّ عَلِيّا ومُعاوِيَةَ اختَلَفا فَاقتَتَلا ، وادَّعى (3) كُلُّ واحِدٍ مِنهُما أنَّهُ بُغِيَ عَلَيهِ وعَلى فِئَتِهِ ، فَإِذا دَعَوتُ فَأَمِّنوا رَحِمَكُمُ اللّهُ . ثُمَّ أقولُ : اللّهُمَّ العَن أنتَ ومَلائِكَتُكُ وأنبِياؤُكَ وجَميعُ خَلقِكَ الباغِيَ مِنهُما عَلى صاحِبِهِ ، وَالعَنِ الفِئَةَ الباغِيَةَ ، اللّهُمَّ العَنهُم لَعنا كَثيرا ، أمِّنوا رَحِمَكُمُ اللّهُ . يا مُعاوِيةُ ، لا أزيدُ عَلى هذَا ولا أنقُصُ مِنهُ حَرفا ولَو كانَ فيهِ ذَهابُ نَفسي . فَقالَ مُعاوِيَةُ : إذَن نُعفيكَ يا أبا بَحرٍ . (4)

.


1- .بَرَّزَ تبريزا : فاق أصحابَه فضلاً أو شجاعةً (القاموس المحيط : ج 2 ص 166 «برز») .
2- .النقيبة : النفس ، وقيل : الطبيعة والخليقة . وميمون النقيبة : منجّح الفِعال ، مظفّر المطالب (النهاية : ج 5 ص 102 «نقب») .
3- .في المصدر : «وأدّى» ، والتصحيح من جواهر المطالب .
4- .العقد الفريد : ج 3 ص 87 ، نهاية الأرب : ج 7 ص 237 ، جواهر المطالب : ج 2 ص 231 .

ص: 549

العقد الفريد_ به نقل از ابو حُباب كِنْدى ، از پدرش _: معاوية بن ابى سفيان نشسته بود و در پيشش بزرگانى چند ، نشسته بودند . مردى از شاميانْ وارد شد و به سخنرانى ايستاد . پايان سخن او ، لعن على عليه السلام بود . مردم ، سر به زير انداختند و احنف ، زبان به سخن گشود و [ به معاويه] گفت : اى امير مؤمنان! اين مردى كه هم اكنون آن سخن را گفت ، اگر مى دانست كه خشنودى تو در لعن پيامبران است ، آنان را نيز لعن مى كرد . از خدا بترس و على را رها كن كه او به لقاى پروردگارش پيوسته و در قبرش تنها خفته و با اعمالش محشور گشته است . سوگند به خدا ، [ طبق آنچه ما مى دانيم ،] او در پيش قدم شدن [ در جنگ] ، مبرّز بود و اخلاقش پاك ، خوش باطن و پُرگرفتارى بود . معاويه گفت : اى اَحنف! خار در چشم ، ديده فرو بستى و غير از آنچه ديده اى ، به زبان آوردى . سوگند به خدا كه به منبر مى روى و از روى ميل و يا بى ميلى ، او را لعن مى كنى! احنف گفت : اى امير مؤمنان! اگر مرا معذور دارى ، برايت بهتر است ؛ ولى اگر مرا به لعن على مجبور كنى ، هرگز لب هايم به آن گشوده نخواهد شد . معاويه گفت : برخيز و به منبر برو . احنف گفت : بدان! سوگند به خدا كه در اين صورت ، در كلام و عمل ، در حقّ تو انصاف به كار خواهم برد . معاويه گفت : چنانچه در حقّ من انصاف به خرج دهى ، چه خواهى گفت؟ احنف گفت : بالاى منبر خواهم رفت و خداوند را به كلامى كه در شأن اوست ، سپاس خواهم گفت و بر پيامبرش درود خواهم فرستاد . آن گاه خواهم گفت : اى مردم! امير مؤمنان ، معاويه ، به من فرمان داده است كه على را لعن كنم . على و معاويه با هم اختلاف كردند و عليه هم جنگيدند و هر يك ادّعا كردند كه بر او و گروهش ستم شده است . پس ، اى مردم! هر گاه دعا كردم ، شما آمين بگوييد . خدا رحمتتان كند! آن گاه خواهم گفت : خداوندا! تو و فرشتگان و پيامبرانت و همه خلقَت بر تجاوزگرِ آن دو به ديگرى ، لعنت بفرستيد و گروه تجاوزگر را لعن كنيد . خداوندا! آنان را بسيار لعن نما! خدا ، رحمتتان كند! آمين بگوييد . اى معاويه! بر اين گفته هايم نه مى افزايم ؛ نه يك كلمه از آن كم مى كنم ، (1) اگر چه كشته شوم . معاويه گفت : در اين صورت ، تو را معذور مى داريم ، اى ابو بَحر!

.


1- .برخى روايت كرده اند كه گفت : حرفى بر آن نمى افزايم و حرفى از آن ، كم نمى كنم .

ص: 550

أنساب الأشراف عن الأعمش:رَأَيتُ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ أبي لَيلى وَقَفَهُ الحَجّاجُ فَقالَ : اِلعنِ الكَذّابين : عَلِيّا ، وعَبدَ اللّهِ بنَ الزُّبَيرِ ، وَالمُختارَ بنَ أبي عُبَيدٍ ، فَقالَ : لَعَنَ اللّهُ الكذّابين ثُمَّ ابتَدَأ فَقالَ : عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ ، وَالمُختارُ بنُ أبي عُبَيدٍ . قالَ : فَعَلِمتُ أنَّهُ حينَ ابتَدَأَهُم ورَفَعَهُم أنَّهُ لَم يَلعَنهُم . (1)

الأذكياء :ضَرَبَ الحَجّاجُ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ أبي لَيلى وأقامَهُ لِلنّاسِ ، ومَعَهُ رَجُلٌ يَحُثُّهُ ويَقولُ : اِلعَن عَلِيّا ، فَيَقولُ : اللّهُمَّ العَنِ الكَذّابين . ثُمَّ يَسكُتُ ويَقولُ : آهٍ ، عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، ثُمَّ يَسكُتُ ، ثُمَّ يَقولُ : المُختارُ وَابنُ الزُّبَيرِ . (2)

الطبقات الكبرى عن سعد بن محمّد بن الحسن بن عطيّة :جاءَ سَعدُ بنُ جُنادَةَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وهُوَ بِالكوفَةِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهُ وُلِدَ لي غُلامٌ فَسَمِّهِ . قالَ : هذَا عَطِيَّةُ اللّهِ . فَسُمِّيَ عَطِيَّةُ (3) . وكانَت اُمُّهُ اُمَّ وَلَدٍ رومِيَّةً . وخَرَجَ عَطِيَّةُ مَعَ ابنِ الأَشعَثِ عَلَى الحَجّاجِ ، فَلَمَّا انهَزَمَ جَيشُ ابنِ الأَشعَثِ هَرَبَ عَطِيَّةُ إلى فارِسَ ، فَكَتَبَ الحَجّاجُ إلى مُحَمَّدِ بنِ القاسِمِ الثَّقَفِيِّ : أنِ ادعُ عَطِيَّةَ ، فَإِن لَعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ وإلّا فَاضرِبهُ أربَعَمِئَةِ سَوطٍ وَاحلِق رَأسَه ولِحيَتَهُ . فَدَعاهُ فَأَقرَأَهُ كِتابَ الحَجّاجِ ، فَأَبى عَطِيَّةُ أن يَفعَلَ ، فَضَرَبَهُ أربَعَمِئَةِ سَوطٍ وحَلَقَ رَأسَهُ ولِحيَتَهُ . (4)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 405 وراجع رجال الكشّي : ج 1 ص 318 الرقم 160 .
2- .الأذكياء : ص 159 .
3- .هو عطيّة بن سعد بن جنادة العوفي ، من أعلام التابعين . وهو أوّل من زار قبر الإمام الحسين عليه السلام مع جابر بن عبد اللّه الأنصاري .
4- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 304 .

ص: 551

أنساب الأشراف_ به نقل از اعمش _: عبد الرحمان بن ابى ليلى را ديدم كه حَجّاج ، او را نگه داشته بود و مى گفت : دروغگويان (يعنى على و عبد اللّه بن زبير و مختار بن ابى عُبَيد) را لعن كن . [ عبد الرحمان] گفت : خداوند ، دروغگويان را لعنت كند! آن گاه گفت : علىُ بن ابى طالب ، عبد اللّهُ بن زبير و مختارُ بن ابى عبيد . وقتى ديدم عبد الرحمانْ آنان را در كلامش مبتدا قرار داد و با اِعرابِ رفع خواند ، فهميدم كه وى آنان را لعن نكرده است .

الأذكياء :حَجّاج ، عبد الرحمان بن ابى ليلى را كتك زد و در برابر مردم سرِ پا نگه داشت و در كنارش ، مردى بود كه وى را تشويق مى كرد و مى گفت : على را لعن كن . عبد الرحمان گفت : خداوندا! دروغگويان را لعن كن . آن گاه ، سكوت كرد و آهى كشيد و گفت : على بن ابى طالب! سپس سكوت كرد و پس از آن گفت : مختار و ابن زبير!

الطبقات الكبرى_ به نقل از سعد بن محمّد بن حسن بن عطيّه _: سعد بن جُناده به كوفه نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! برايم پسرى به دنيا آمده است ؛ او را نام گذارى كن . على عليه السلام فرمود : «اين ، عطيّه خداوند است» . لذا عطيّه (1) ناميده شد . مادر او كنيزى رومى بود . عطيّه به همراه ابن اشعث ، عليه حَجّاج ، خروج كرد . وقتى سپاه ابن اشعثْ شكست خورد ، عطيّه به فارس گريخت . حَجّاج به محمّد بن قاسم ثقفى نوشت : «عطيّه را فرا بخوان . اگر على بن ابى طالب را لعن كرد [ كه رهايش مى كنى] ، و گرنه به او چهارصد شلّاق بزن و موى سر و ريشش را بتراش» . [ محمّد بن قاسم ،] وى را فرا خواند و نامه حَجّاج را برايش خواند . عطيّه از لعن على عليه السلام سر بر تافت . محمّد بن قاسم چهارصد شلّاق به وى زد و سر و ريشش را تراشيد .

.


1- .وى عطيّة بن سعد بن جناده عوفى ، از بزرگان تابعيان و اوّلين كسى است كه به همراه جابر بن عبد اللّه انصارى ، قبر امام حسين عليه السلام را زيارت كرد .

ص: 552

8 / 3مَدينَةٌ امتَنَعَت مِن سَبِّهِمعجم البلدان_ في وَصفِ مَدينَةِ سِجِستانَ _: قالَ الرَّهنِيُّ : وأجَلُّ مِن هذَا كُلِّهِ أنَّهُ لُعِنَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ رضى الله عنهعَلى مَنابِرِ الشَّرقِ وَالغَربِ ولَم يُلعَن عَلى مِنبَرِها إلّا مَرَّةً ، وَامتَنَعوا عَلى بَني اُمَيَّةَ حَتّى زادوا في عَهدِهِم ألاّ يُلعَنَ عَلى مِنبَرِهِم أحَدٌ ، ولا يَصطادوا في بَلَدِهِم قُنفُذا ولا سُلحَفاةً ، وأيُّ شَرَفٍ أعظَمُ مِنِ امِتناعِهِم مِن لَعنِ أخي رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَلى مِنبَرِهِم وهُوَ يُلعَنُ عَلى مَنابِرِ الحَرَمَينِ مَكَّةَ وَالمَدينَةِ ! ! (1)

8 / 4الِامتِناعُ مِنَ البَراءَةِتاريخ الطبري عن أبي مخنف_ في بَيانِ مَقتَلِ حُجرِ بنِ عَدِيٍّ وأصحابِهِ _: جاءَ رَسولُ مُعاوِيَةَ إلَيهِم بِتَخلِيَةِ سِتَّةٍ وبِقَتلِ ثَمانِيَةٍ ، فَقالَ لَهُم رَسولُ مُعاوِيَةَ : إنّا قَد اُمِرنا أن نَعرِضَ عَلَيكُمُ البَراءَةَ مِن عَلِيٍّ وَاللَّعَن لَهُ ، فَإِن فَعَلتُم تَرَكناكُم ، وإن أبَيتُم قَتَلناكُم ، وإنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَزعُمُ أنَّ دِماءَكُم قَد حَلَّت لَهُ بِشَهادَةِ أهلِ مِصرِكُم عَلَيكُم ، غَيرَ أنَّهُ قَد عفا عَن ذلِكَ ، فَابرَؤوا مِن هذَا الرَّجُلِ نُخَلِّ سَبيلَكُم . قالوا : اللّهُمَّ إنّا لَسنا فاعِلي ذلِكَ . فَأَمَرَ بِقُبورِهِم فَحُفِرَت ، واُدِنَيت أكفانُهُم ، وقامُوا اللَّيلَ كُلَّهُ يُصَلّونَ ، فَلَمّا أصبَحوا قالَ أصحابُ مُعاوِيَةَ : يا هؤُلاءِ ، لَقَد رَأَيناكُمُ البارِحَةَ قَد أطلَتُمُ الصَّلاةَ ، وأحسنتُمُ الدُّعاءَ ، فَأَخبِرونا ما قَولُكُم في عُثمانَ ؟ قالوا : هُوَ أوَّلُ مَن جارَ فِي الحُكمِ ، وعَمِلَ بِغَيرِ الحَقِّ . فَقالَ أصحابُ مُعاوِيَةَ : أميرُ المُؤمِنينَ كانَ أعلمُ بِكُم ، ثُمَّ قاموا إلَيهِم فَقالوا : تَبرَؤونَ مِن هذَا الرَّجُلِ ؟ قالوا : بَل نَتَوَلّاهُ وَنَتَبَرَّأُ مِمَّن تَبَرَّأَ مِنهُ . فَأَخَذَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم رَجُلاً لِيَقتُلَهُ ، ووَقَعَ قَبيصَةُ بنُ ضُبَيعَةَ في يَدَي أبي شَريفٍ البَدّيِّ ، فَقالَ لَهُ قَبيصَةُ : إنَّ الشَّرَّ بَينَ قَومي وقَومِكَ آمِنٌ ، فَليَقتُلني سِواكَ ، فَقالَ لَهُ : بَرَّتكَ رَحِمٌ ! فَأَخَذَ الحَضرَمِيَّ فَقَتَلَهُ ، وقَتَلَ القُضاعِيُّ قَبيصَةَ بنَ ضُبَيعَةَ . قالَ : ثُمَّ إنَّ حُجرا قالَ لَهُم : دَعوني أتَوَضَّأُ ، قالوا لَهُ : تَوَضَّأ ، فَلَمّا أن تَوَضَّأَ قالَ لَهُم : دَعوني اُصَلّي رَكعَتَينِ ، فَاَيمُنُ اللّهِ ما تَوَضَّأتُ قَطُّ إلّا صَلَّيتُ رَكعَتَينِ . قالوا : لِتصُلَِّ . فَصَلّى ثُمَّ انصَرَفَ فَقالَ : وَاللّهِ ما صَلَّيتُ صَلاةً قَطُّ أقصَرَ مِنها ، ولَولا أن تَرَوا أنَّ ما بي جَزَعٌ مِنَ المَوتِ لَأَحبَبتُ أن أستَكثِرَ مِنها ، ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ إنّا نَستَعديكَ عَلى اُمَّتِنا ، فَإِنَّ أهلَ الكوفَةِ شَهِدوا عَلَينا ، وإنَّ أهَلَ الشّامِ يَقتُلونَنا ، أمَا وَاللّهِ لَئِن قَتَلتُموني بِها إنّي لَأَوَّلُ فارِسٍ مِنَ المُسلِمين هَلَكَ في واديها ، وأوَّلُ رَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ نَبَحَتهُ كِلابُها . فَمَشى إلَيهِ الأَعوَرُ هُدبَةُ بنُ فَيّاضٍ بِالسَّيفِ ، فَاُرعِدَت خَصائِلُهُ ، فَقالَ : كَلّا ، زَعَمتَ أنَّكَ لا تَجزَعُ مِنَ المَوتِ ، فَأنَا أدَعُكَ فَابرَأ مِن صاحِبِكَ . فَقالَ : ما لي لا أجزَعُ وأنا أرى قَبرا مَحفورا ، وكَفَنا مَنشورا ، وسَيفا مَشهورا ، وإنّي وَاللّهِ إن جَزِعتُ مِنَ القَتلِ لا أقولُ ما يُسخِطُ الرَّبَّ . فَقَتَلَهُ ، وأقبَلوا يَقتُلونَهُم واحِدا واحِدا حَتّى قَتَلوا سِتَّةً . (2)

.


1- .معجم البلدان : ج 3 ص 191 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 275 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 497 نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 5 ص 266 .

ص: 553

8 / 3 شهرى كه از دشنامگويى به او خوددارى ورزيد
8 / 4 خوددارى از بيزارى جُستن

8 / 3شهرى كه از دشنامگويى به او خوددارى ورزيدمعجم البلدان_ در توصيف شهر سِجِستان (1) _: رُهَنى گفت : از همه مهم تر ، اين كه على بن ابى طالب عليه السلام بر همه منبرهاى شرق و غرب ، مورد لعن قرار گرفت و بر منبر اين شهر ، جز يك بار ، لعن نشد .] مردم اين شهر] به خواست بنى اميّه پاسخ ندادند و در پيمانشان [ با حاكمان اموى ، اين شرط را] افزودند كه در منبر آنان ، هيچ كس لعن نشود و در شهرشان ، جوجه تيغى و لاك پشتْ شكار نكنند . كدامين بزرگوارى ، عظيم تر از خوددارى آنان از لعن برادر پيامبر خدا بر منبرشان است ، در حالى كه بر منبر حرمين (مكّه و مدينه) لعن مى شد؟

8 / 4خوددارى از بيزارى جُستنتاريخ الطبرى_ به نقل از ابو مِخْنف ، در بيان كشته شدن حُجْر بن عَدى و يارانش _: فرستاده معاويه نزد آنان آمد ، با اين پيام كه شش نفرشان آزاد و هشت نفرشان كشته شوند . فرستاده معاويه به آنان گفت : به ما فرمان داده شده است كه بيزارى (برائت) جستن از على و لعن كردن وى را به شما پيشنهاد كنيم . اگر اين كار را انجام دهيد ، شما را رها مى كنيم ؛ و اگر انجام ندهيد ، شما را مى كشيم ؛ چرا كه امير مؤمنان [ معاويه] چنين مى پندارد كه خونتان ، به خاطر گواهى همشهريانتان عليه شما ، براى او مباح است . با اين همه ، او شما را بخشيده است . پس ، از على بن ابى طالب ، بيزارى بجوييد تا شما را آزاد بگذاريم . آنان گفتند : بار خدايا! ما اهل چنين كارى نيستيم . [ فرستاده معاويه] دستور داد كه قبرشان را بكنند و كفن هايشان را بياورند . آنان ، همه شب را به نماز خواندن گذراندند . وقتى صبح شد ، ياران معاويه گفتند : اى جمع! ديشب شما را ديديم كه نماز طولانى خوانديد و دعاى نيكو به جا آورديد . به ما بگوييد كه نظرتان درباره عثمان چيست؟ گفتند : او نخستين كسى بود كه در قضاوت ، ستم كرد و به غير حق ، عمل كرد . ياران معاويه گفتند : امير مؤمنان [ معاويه] شما را بهتر مى شناخت! آن گاه در مقابل آنان ايستادند و گفتند : از اين مرد (على عليه السلام ) بيزارى بجوييد . آنان گفتند : او را دوست مى داريم و از كسى كه از او بيزارى بجويد ، بيزاريم . هر يك از ياران معاويه ، يكى از ياران حُجْر را گرفت تا بكشد . قبيصة بن ضبيعه به دست ابو شريفِ بدّى افتاد . قَبيصه به او گفت : بين خاندان من و خاندان تو ، پيمان امان است . كسى غير از تو مرا بكشد . ابو شريف به وى گفت : خوبى كردن به تو صله رحم است . آن گاه حَضرَمى را گرفت و كشت ، و قبيصة بن ضبيعه به دست قُضاعى كشته شد . سپس ، حجر به آنان گفت : بگذاريد وضو بگيرم . به او گفتند : بگير . وقتى وضو گرفت ، گفت : بگذاريد دو ركعتْ نماز بگزارم كه به خدا سوگند ، هيچ گاه وضو نگرفته ام ، مگر آن كه [ پس از آن ،] دو ركعت نماز خوانده ام . گفتند : بخوان . [ حجر ،] نماز خواند . سپس برگشت و گفت : سوگند به خدا ، هيچ گاه نمازى كوتاه تر از اين نماز نخوانده بودم . چنانچه نمى پنداشتيد كه از مرگ مى ترسم ، دوست داشتم كه بيشتر نماز بخوانم . آن گاه گفت : خداوندا! از تو عليه امّت خويش يارى مى خواهيم ؛ چرا كه كوفيان ، عليه ما شهادت دادند و شاميان ، ما را مى كُشند . سوگند به خدا ، اگر مرا در اين جا بكشيد ، [ بايد ]بدانيد كه من اوّلين جنگاور مسلمانى خواهم بود كه در وادى شام ، كشته مى شود و نخستين مرد مسلمانى خواهم بود كه سگ هاى شام (معاويه و يارانش) بر او پارس كرده اند . هُدبَة بن فيّاض ، با شمشير به سويش رفت . بدن حجر به لرزه افتاد . هدبه گفت : ولى نه! مى پنداشتى كه از مرگ نمى ترسى! من تو را رها مى كنم ، تو هم از مولايت بيزارى بجوى . حجر گفت : چگونه نترسم ، در حالى كه قبرى كنده شده ، كفنى پهن گشته و شمشيرى آخته مى بينم ؟ سوگند به خدا كه من ، اگر از كشته شدن هم بترسم ، هرگز چيزى را نخواهم گفت كه پروردگارم را خشمگين سازد . آن گاه ، هدبه او را كشت و [بقيه] آنان را يكى يكى كشتند تا آن كه همه شش نفر را كشتند .

.


1- .سجستان به منطقه اى در خراسان بزرگ اطلاق مى شد كه از ديرباز معروف بود . در قديم به آن «رام شهرستان» مى گفتند . بين سجستان تا كرمان يكصد و سى فرسنگ فاصله است (معجم البلدان : ج 3 ص 190) .

ص: 554

راجع : ج 13 ص 196 (رشيد الهَجَرى) .

.

ص: 555

ر . ك : ج 13 ص 197 (رُشَيد هَجَرى) .

.

ص: 556

. .

ص: 557

سخنى درباره ناكام ماندن دشمنان امام

سخنى درباره ناكام ماندن دشمنان امامابن ابى الحديد مى گويد : استاد ما ، ابو جعفر اِسكافى گفت : اگر چيرگى جهل و تقليد بر مردم نبود ، ما هيچ نيازى به پاسخگويى به استدلال هاى پيروان عثمان نداشتيم ؛ امّا چه مى توان كرد كه در آن روزگار ، قدرت ، نفوذ كلام ، و غلبه فرمانِ بزرگان و علما و اُمرا ، تأثير فراوانى بر مردم داشت . نيز همگانْ مطّلع بودند كه پاداش و منزلت ، از آنِ كسانى است كه در فضيلتِ ابو بكر ، اخبار و احاديث ، نقل كنند و همگان ديدند كه محدّثان (به خاطر دستيابى به دنيا) چگونه حديث هاى بسيار ساختند . اين همه ، مورد اهتمام بنى اميّه بود . بنى اميّه در طول حاكميّتشان ، پيوسته تلاش نمودند تا ياد على عليه السلام و فرزندانش را به فراموشى سپرده ، نور ايشان را خاموش نموده ، برترى ها و بزرگوارى ها و سوابق ايشان (در اسلام) را كتمان كنند . بنى اميّه ، [ خطيبان و سخنرانان را] وادار نمودند كه على عليه السلام و فرزندانش را بر منبرها ناسزا و دشنام بگويند و مورد لعن قرار دهند . پس ، پيوسته ، شمشيرها از خون ايشان ، سرخ فام و عدد ايشان كم و دشمنان ايشان فراوان بود . اين گونه بود كه على عليه السلام و فرزندانش ، همواره كشته و اسير و يا در تبعيد و در فرار بودند و عمْر را پيوسته خوار ، محروم ، ترسان و در انتظار مى گذرانيدند ، تا جايى كه

.

ص: 558

اگر شخصى فقيه ، محدّث ، قاضى و يا متكلّم نيز چيزى از فضايل ايشان را بازگو مى كرد ، با شديدترين توبيخ ها و سخت ترين مجازات ها تهديد مى شد و اجازه داده نمى شد كه كسى در اطراف او گرد آيد . تقيّه ، حتّى به جايى رسيد كه وقتى محدّث ، حديثى را از على عليه السلام نقل مى كرد ، نام وى را پنهان مى داشت و تنها به «مردى از قريش گفت» يا «مردى از قريش چنين كرد» اكتفا مى كرد و نام على عليه السلام را به زبان نمى آورد . از اينها گذشته ، مى بينيم كه در آن روزگار ، همه مخالفان على عليه السلام به نقض فضايل وى مى پرداختند و براى اين هدف ، حيله ها و تأويل هايى به كار مى بردند ؛ مخالفانى از قبيل : خارجىِ از دين برون رفته ، مُنكرِ كينه توز ، معتقد گيج ، نوجوان معاند ، منافق دروغگو ، عثمانىِ حسود (كه در نقل فضايل او ، اعتراضْ وارد مى كرد و خدشه مى نمود) ، معتزلى اى كه در احاديث فضايل او ، نقض هاى كلامى وارد مى كرد (همو كه به دانش اختلافِ مذاهب ، آگاه بود و شبهه را مى دانست و موارد خدشه و انواع تأويل ها را بلد بود و با اين حال ، در ابطال فضايل على عليه السلام تلاش مى كرد و مشهورترين فضايل او را تأويل مى نمود و گاه به چيزى تأويل مى نمود كه احتمال آن نمى رفت و گاه با قياسِ نقضى ، مى خواست از ارزش آن بكاهد) . با اين همه ، از نيرومندى و بلندمرتبگى و روشنايى و پرتو افشانى شخصيت على عليه السلام كاسته نشد . تو خود مى دانى كه معاويه ، يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو به قدرت رسيدند ، در دوران حاكميّت خود _ كه حدود هشتاد سالْ طول كشيد _ از هيچ تلاشى براى وادار ساختن مردم به بدگويى و لعن على عليه السلام و نيز پوشاندن برترى ها و مخفى نمودن بزرگى ها و سوابق او فروگذار نكردند . خالد بن عبد اللّه واسطى ، از حصين بن عبد الرحمان ، از هلال بن يَساف ، از عبد اللّه بن ظالم نقل كرده است كه : وقتى براى معاويه بيعت گرفته شد ، مغيرة بن شعبه

.

ص: 559

سخنرانان را وا مى داشت تا على عليه السلام را لعن كنند . سعيد بن زيد بن عمرو بن نُفَيل گفت : آيا نمى بينيد كه اين مرد ستمكار ، فرمان مى دهد كه اهل بهشت ، لعن شوند؟! سليمان بن داوود ، از شعبه ، از حُرّ بن صباح نقل كرده است كه : از عبد الرحمان بن اخنس شنيدم كه مى گفت : مغيرة بن شعبه را در حال سخنرانى ديدم . او على عليه السلام را ياد كرد و به وى بد گفت . ابو كُرَيب مى گويد : ابو اُسامه برايمان حديث كرد و گفت : صدقة بن مثنّى نَخَعى ، از رياح بن حارث نقل كرد كه : مغيرة بن شعبه در مسجد جامع [ كوفه ]بود و مردم پيشش بودند . مردى _ كه قيس بن علقمه نام داشت _ نزدش آمد و مغيره از وى استقبال كرد . او على عليه السلام را دشنام گفت . محمّد بن سعيد اصفهانى ، از شريك ، از محمّد بن اسحاق ، از عمرو بن على بن حسين ، از پدرش (على بن حسين عليهماالسلام) روايت كرد كه : مروان به من گفت : در بين مردم ، هيچ كس همانند يار شما از يار ما حمايت نكرد . گفتم : پس چرا در منبرهايتان وى را دشنام مى گوييد؟ گفت : چون حكومت ما ، جز با اين كار ، سامان نمى يابد . ابو غَسّان مالك بن اسماعيل نَهْدى ، از ابن ابى سيف روايت كرده است كه : مروان ، سخنرانى كرد و حسن بن على عليهماالسلامهم نشسته بود . مروان به على عليه السلام ناسزا گفت . حسن بن على عليهماالسلام به مروان فرمود : «واى بر تو ، اى مروان! آيا اين كسى كه بدش را مى گوييد ، بدترينِ مردم است؟». [ مروان] گفت : نه ؛ بلكه بهترينِ مردم است . ابو غسّان ، همچنين روايت كرده است كه : عمر بن عبد العزيز گفت : پدرم سخنرانى مى كرد و پيوسته [ و بدون هيچ لكنتى] به سخنرانى اش ادامه مى داد ؛ امّا وقتى از على ياد مى كرد و او را دشنام مى گفت ، زبانش بند مى آمد ، صورتش زرد مى شد و حالش تغيير مى كرد . در اين خصوص از وى پرسيدم . گفت : آيا اين مطلب

.

ص: 560

را متوجّه شده اى؟ اگر اينان آنچه را پدرت درباره على مى داند ، بدانند ، يك نفرشان از آنان هم از ما پيروى نمى كند . ابو عثمان روايت كرده است كه : ابو يقظان براى ما حديث كرد و گفت : در روز عرفه ، يكى از پسران عثمان ، نزد هشام بن عبد الملك به پا ايستاد و گفت : اين ، روزى است كه خلفا لعن ابو تراب را در آن ، مستحب مى شمردند . عمرو بن قنّاد ، از محمّد بن فُضَيل ، از اشعث بن سَوّار روايت كرده است كه : عَدىّ بن اوطات ، على عليه السلام را بر منبر ، دشنام گفت . حسن بصرى گريست و گفت : امروز ، مردى دشنام گفته شد كه در دنيا و آخرت ، برادر پيامبر خداست . عدىّ بن ثابت ، از اسماعيل بن ابراهيم روايت كرده است كه : من و ابراهيم بن يزيد براى نماز جمعه [ ، در مسجد كوفه] نزديكِ درهاى بنى كِنده نشسته بوديم كه مغيره برخاست و به خواندن خطبه پرداخت . او خدا را حمد گفت و سپس هر چه خواست ، بيان كرد . آن گاه به [ دشنامگويى به] على عليه السلام پرداخت . ابراهيم ، روى ران يا زانوى من زد و گفت : رو به من كن و با من حرف بزن ، كه ما در نماز جمعه نيستيم (اين ، ديگر نماز جمعه نيست كه شرعا استماع خطبه آن ، ضرورى باشد) . نمى شنوى اين مرد ، چه مى گويد؟ عبد اللّه بن عثمان ثَقَفى روايت كرد و گفت : ابن ابى يوسف گفت : عامر بن عبد اللّه بن زبير به پسرش گفت : اى پسرم! على را جز به نيكى ، ياد نكن ؛ چرا كه بنى اميّه هشتاد سال بر منبرهايشان وى را لعن كردند ؛ ولى در مقابل ، خداوند ، جز بر مقام وى نيفزود . دنيا هرگز چيزى را نساخته ، مگر آن كه برگشته و نابودش كرده است ؛ و دين ، هرگز چيزى را بنا نكرده است كه آن را نابود كند . عثمان بن سعيد ، روايت كرد و گفت : مطّلب بن زياد ، از ابو بكر بن عبد اللّه اصفهانى براى ما نقل كرد كه : شخصى منسوب به بنى اميّه _ كه به وى خالد بن عبد اللّه مى گفتند _ همواره على عليه السلام را دشنام مى گفت .

.

ص: 561

روز جمعه كه شد ، او براى مردم ، سخنرانى كرد و گفت : سوگند به خدا ، پيامبر خدا ، در حالى كه مى دانست على كيست ، وى را به كار گرفت و اين به خاطر آن بود كه شوهر دخترش بود . سعيد بن مسيَّب كه در حال چرت زدن بود ، چشم هايش را گشود و گفت : واى بر شما! اين خبيث ، چه گفت ؟ هم اكنون در رؤيا ديدم كه قبر پيامبر خدا شكافت و پيامبر خدا فرمود : «دروغ گفتى ، اى دشمن خدا!». قنّاد ، روايت كرده است : اَسباط بن نصر همدانى ، از سُدّى برايمان حديث كرد كه : من در مدينه ، كنار اَحجار الزَّيت (1) بودم كه سوارى بر شتر آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام گفت . مردم به ديده تحقير به وى نگاه كردند . در اين هنگام ، سعد بن ابى وقّاص آمد و گفت : خداوندا! اگر اين مرد ، بنده صالحت را دشنام گفته است ، خوارى وى را به مسلمانان نشان بده . چيزى نگذشت كه شتر آن مرد ، رم كرد و وى افتاد و گردنش شكست . عثمان بن ابى شيبه ، از عبد اللّه بن موسى ، از فُطر بن خليفه ، از ابو عبد اللّه جدلى روايت كرده است كه : به خانه امّ سلمه _ كه خدايش رحمت كند _ وارد شدم . به من گفت : آيا پيامبر خدا در بين شما دشنام گفته مى شود و شما زنده هستيد؟! گفتم : كجا چنين چيزى اتّفاق افتاده است؟ گفت : آيا على و دوستدارانش دشنام گفته نمى شوند؟ عبّاس بن بكّارِ ضَبّى روايت كرده است كه : ابو بكر هُذَلى ، از زُهْرى برايم نقل كرد كه : ابن عبّاس به معاويه گفت : آيا از بدگويى اين مرد (على عليه السلام ) دست نمى كشى؟ معاويه پاسخ داد : به اين كار ، همچنان ادامه خواهم داد تا كوچك ترها با آن ،

.


1- .اَحجار الزَّيت ، جايى است در مدينه كه در آن ، نماز باران مى خوانند (معجم البلدان : ج 1 ص 109) .

ص: 562

پرورش يابند و بزرگ ترها با آن ، پير گردند . هنگامى كه عمر بن عبد العزيز به زمامدارى رسيد ، از بدگويى على عليه السلام دست كشيد ، تا جايى كه مردم گفتند : او سنّت را ترك كرده است! از ابن مسعود ، روايت شده است كه : شما چگونه خواهيد بود ، آن هنگام كه فتنه شما را فراگيرد و كوچك ترها با آن ، تربيت شوند و بزرگ ترها با آن ، پير گردند و مردم طبق آن ، عمل كنند و آن را سنّتْ تلقّى نمايند و هر گاه چيزى از آن فتنه تغيير كند ، گفته شود : سنّت ، تغيير يافته است؟ ابو جعفر مى گويد : مى دانيد كه پاره اى از پادشاهان ، گاه از روى خواهش هاى نفس ، سخن يا روشى را برمى گزينند و مردم را به آن وا مى دارند ، به گونه اى كه غير آن را نمى شناسند ؛ نظير اين كه حَجّاج بن يوسف ، [ در تلاوت قرآن، ]قرائت عثمان را برگزيد و قرائت هاى ابن مسعود و اُبَىّ بن كعب را ترك نمود و مردم را در استفاده از آن دو قرائت ، مورد تهديد قرار دارد . اين ، جداى از جناياتى است كه حَجّاج بن يوسف ، جبّاران بنى اميّه و طاغيان مروانى نسبت به فرزندان على عليه السلام و شيعيانش انجام داده اند . حاكميّت حَجّاج ، بيست سال بود و هنوز او نمرده بود كه مردم عراق بر قرائت عثمان ، اجتماع كرده بودند و فرزندانشان با آن ، بزرگ شده بودند و (به خاطر خوددارى ورزيدن پدرانشان و نيز سر باز زدن آموزگاران از آموزش جز آن) غير آن را نمى دانستند ، به گونه اى كه اگر قرائت عبد اللّه يا قرائت اُبىّ برايشان خوانده مى شد ، نمى فهميدند و (به سبب عادت كردن به غير آن و طولانى بودن دوره ناآگاهى) نسبت به آشنايى با روش آن دو ، پندارى كراهت آميز و ناشايست داشتند ؛ چون وقتى چيرگى بر رعيّتْ پيدا شود و دوران سلطه بر آنان طولانى گردد و ترس در ميانشان گسترش يابد و تقيّه فراگير گردد ، همگى بر كنار كشيدن و سكوت ، اتّفاق مى كنند و روزگار ، به مرور ، بينش آنان را مى گيرد و از جُرئت و استوارى شان مى كاهد ، به

.

ص: 563

گونه اى كه بدعت ناشناخته اى كه به وجود آورده اند ، بر سنّتى كه مى شناسند ، غالب مى گردد . حَجّاج و كسانى نظير عبد الملك و وليد _ كه حَجّاج را زمامدار كرد _ و نيز ساير فرعون هاى اُموىِ قبل و بعد اين دو ، بر مخفى نگه داشتن خوبى ها و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيانش و نيز پايين آوردن قدر و منزلت آنان ، حريص تر بودند تا ساقط كردن قرائت عبد اللّه و اُبىّ ؛ چون آن نوع قرائت ها موجب سقوط پادشاهى آنان و فساد كار و روشن شدن حالشان نمى شد ، حالْ آن كه مشهور شدن فضل على عليه السلام و فرزندانش و نيز آشكار گشتن خوبى هاى ايشان ، زوال قدرت آنان را در پى مى داشت و موجب تسلّط دوباره حكم كتاب خدا _ كه كنار نهاده شده بود _ بر آنان مى گشت . از اين رو ، آنان ، هشيارانه در مخفى نگه داشتن فضايل على عليه السلام تلاش نمودند و مردم را بر پنهان كردن و پوشيده نگه داشتن آنها وا داشتند ؛ ولى خداوند عز و جل تنها پرتوافشانى و درخشش شخصيّت او و فرزندانش و فزونى يافتن مِهر آنان و انتشار و فراوانى ياد آنان و روشنى نيرومندى استدلال آنان و ظهور برترى آنان و بالا رفتن اعتبار آنان و عظمت يافتن جايگاه آنان را اراده كرده بود ، به گونه اى كه آنان به سبب اهانت هاى امويان ، عزيز شدند و با به فراموشى سپرده شدن يادشان ، زنده شدند و ... سرانجام ، همه بدى هايى كه بدخواهان در حقّ على عليه السلام و فرزندانش اراده كرده بودند ، به خير مبدّل گشت . در نتيجه ، از فضايل ، ويژگى ها ، مزايا و سوابق على عليه السلام ، آن قدر به ما رسيده است كه پيشتازان ، بر او در اين خصوصْ پيشى نگرفته و اراده كنندگان ، همپاى او نشده و جويندگان ، به او نرسيده اند و اگر آن فضايل ، در شهرت ، همپاى «قبله معيّن» نگشته بود و در فراوانى ، چون «سنّت محفوظ» نبود ، با توجّه به شرايطى كه توصيف كرديم ، از پسِ روزگارى بِدين بلندى ، يك حرف هم از آن همه فضايل به دست ما نمى رسيد .

.

ص: 564

8 / 5رَفعُ السُّبِّ عَنهُشرح نهج البلاغة :إنَّ مُعاوِيَةَ أمرَ النّاسَ بِالعِراقِ وَالشّامِ وغَيرِهِما بِسَبِّ عَلِيٍّ عليه السلام ، وَالبَراءَةِ مِنهُ ، وخَطَبَ بِذلِكَ عَلى مَنابِرِ الإِسلامِ ، وصارَ ذلِكَ سُنَّةً في أيّامِ بَني اُمَيَّةَ ، إلى أن قامَ عُمَرُ بنُ عَبدِ العَزيزِ فَأَزالَهُ . (1)

الكامل في التاريخ :كانَ بَنو اُمَيَّةَ يَسُبّونَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، إلى أن وَلِيَ عُمَرُ بنُ عَبدِ العَزيزِ الخِلافَةَ ، فَتَرَكَ ذلِكَ وكَتَبَ إلَى العُمّالِ فِي الآفاقِ بِتَركِهِ . وكانَ سَبَبُ مَحَبَّتِهِ عَلِيّا أنَّهُ قالَ : كُنتُ بِالمَدينَةِ أ تَعَلَّمُ العِلمَ ، وكُنتُ ألزَمُ عُبَيدَ اللّهِ بنَ عَبدِ اللّهِ بنِ عُتبَةَ بنِ مَسعودٍ ، فَبَلَغَهُ عَنّي شَيءٌ مِن ذلِكَ ، فَأَتَيتُهُ يَوما وهُوَ يُصَلّي ، فَأَطالَ الصَّلاةَ ، فَقَعَدتُ أنتَظِرُ فَراغَهُ ، فَلَمّا فَرَغَ مِن صَلاتِهِ التَفَتَ إلَيَّ فَقالَ لي : مَتى عَلِمتَ أنَّ اللّهَ غَضِبَ عَلى أهلِ بَدرٍ وبَيعَةِ الرِّضوانِ بَعدَ أن رَضِيَ عَنهُم ؟ قُلتُ : لَم أسمَع ذلِكَ . قالَ : فَمَا الَّذي بَلَغَني عَنكَ في عَلِيٍّ ؟ فَقُلتُ : مَعذِرَةً إلَى اللّهِ وإلَيكَ ! وتَرَكتُ ما كُنتُ عَلَيهِ . وكانَ أبي إذا خَطَبَ فَنالَ مِن عَلِيٍّ رضى الله عنه تَلَجلَجَ (2) ، فَقُلتُ : يا أبَه ، إنَّكَ تَمضي في خُطبَتِكَ ، فَإِذا أتَيتَ عَلى ذِكرِ عَلِيّ عَرَفتُ مِنكَ تَقصيرا ! قالَ : أ وَفطِنَت لِذلِكَ ؟ قُلتُ : نَعَم . فَقالَ : يا بُنَيَّ ، إنَّ الَّذينَ حَولَنا لَو يَعلَمونَ مِن عَلِيٍّ ما نَعلَمُ تَفَرَّقوا عَنّا إلى أولادِهِ . فَلَمّا وَلِيَ الخِلافَةَ لَم يَكُن عِندَهُ مِنَ الرَّغبَةِ فِي الدُّنيا ما يَرتَكِبُ هذَا الأَمرَ العَظيمَ لِأجلِها ، فَتَرَكَ ذلِكَ وكَتَبَ بِتَركِهِ ، وقَرَأَ عِوَضَهُ : «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاءِحْسَ_نِ وَ إِيتَآىءِ ذِى الْقُرْبى» الآيةَ (3) ، فَحَلَّ هذَا الفِعلَ عِندَ النّاسِ مَحَلّاً حَسَنا ، وأكثَروا مَدحَهُ بِسَبَبِهِ . (4)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 56 وراجع مروج الذهب : ج 3 ص 193 وإثبات الوصيّة : ص 192 وتاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 305 .
2- .اللجلجة : ثقل اللسان ، ونقص الكلام ، وأن لا يُخرج بعضه في أثر بعض (لسان العرب : ج 2 ص 355 «لجج») .
3- .النحل : 90 .
4- .الكامل في التاريخ : ج 3 ص 255 وراجع الفخري : ص 129 وتاريخ دمشق : ج 45 ص 136 وسير أعلام النبلاء : ج 5 ص 117 الرقم 48 .

ص: 565

8 / 5 برداشته شدنِ دشنامگويى به امام
اشاره

8 / 5برداشته شدنِ دشنامگويى به امامشرح نهج البلاغة :معاويه ، مردم عراق و شام و غير آن دو جا را به دشنام گفتن به على عليه السلام و بيزارى جستن از وى فرمان داد . بر منبرهاى عالَم اسلام ، به اين روش ، خطبه خوانده شد و اين كار ، در روزگار بنى اميّه ، به سنّتْ تبديل شد ، تا آن كه عمر بن عبد العزيز به قدرت رسيد و آن را برانداخت .

الكامل فى التاريخ :بنى اميّه ، امير مؤمنان (على بن ابى طالب عليه السلام ) را دشنام مى گفتند ، تا آن كه عمر بن عبد العزيز ، خلافت را به دست گرفت . او اين كار را ترك كرد و به همه كارگزارانش نوشت كه آن را ترك كنند . دليلِ اين كه وى على عليه السلام را دوست داشت ، اين است كه خود گفت : من در مدينه علم مى آموختم و همراه (شاگرد) عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عُتبة بن مسعود بودم.در اين خصوص (بدگويى من از على) ، خبرى از من به وى رسيده بود . روزى پيشش آمدم و او در حال نماز بود . نماز را طولانى كرد . نشستم و منتظر شدم تا از نماز ، بيرون آيد . وقتى نمازش پايان يافت ، به من رو كرد و گفت : كِى فهميدى كه خداوند ، پس از خشنودى از اهل بدر و اهل بيعت رضوان ، بر آنان خشم گرفته است؟ گفتم : اين موضوع را نشنيده ام . گفت : پس ، خبرى كه از تو درباره على به من رسيده است ، چيست؟ گفتم : از درگاه خداوند و تو عذرخواهى مى كنم . [ از همين الان] از روشى كه داشتم ، دست برداشتم . [ دليل ديگر ، اين بود كه] هر گاه پدرم سخنرانى مى كرد و به على ناسزا مى گفت ، زبانش سنگين مى شد . گفتم : اى پدر! در سخنرانى ات خوب پيش مى روى ؛ ولى هر گاه به ياد كردن از على مى رسى ، در مى يابم كه ناتوان مى شوى . گفت : آيا اين مطلب را متوجّه شده اى؟ گفتم : آرى . گفت : اى پسرم! اگر اين مردمى كه در گِرد ما هستند ، آنچه را ما از على مى دانيم ، بدانند ، از گِرد ما پراكنده مى شوند و به سوى فرزندان وى مى روند . وقتى [ عمر بن عبد العزيز] به خلافت رسيد ، آن قدر به دنيا علاقه نداشت كه براى آن ، مرتكب اين [ گناه ]بزرگ شود . پس بدگويى على عليه السلام را ترك كرد و به كارگزارانش نوشت كه آنان نيز آن را ترك كنند ، و در عوض ، اين آيه را خواند : «به درستى كه خداوند به دادگرى و نيكوكارى و بخشش به خويشاوندان ، فرمان مى دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم ، باز مى دارد . او به شما اندرز مى دهد ، باشد كه پند گيريد» . اين كار ، در نظر مردم ، جايگاهى نيكو يافت و وى را به اين خاطر ، بسيار مدح كردند .

.

ص: 566

شرح نهج البلاغة عن عمر بن عبد العزيز :كُنتُ غُلاما أقرَأُ القُرآنَ عَلى بَعضِ وُلدِ عُتبَةَ بنِ مَسعودٍ ، فَمَرَّ بي يَوما وأنَا ألعَبُ مَعَ الصِّبيانِ ، ونَحنُ نَلعَنُ عَلِيّا ، فَكَرِهَ ذلِكَ ودَخَلَ المَسجِدَ ، فَتَرَكتُ الصِّبيانَ وجِئتُ إلَيهِ لَأدُرسَ عَلَيهِ وِردي ، فَلَمّا رَآني قامَ فَصَلَّى وأطالَ فِي الصَّلاةِ _ شِبهَ المُعرِضِ عَنّي _ حَتّى أحسَستُ مِنهُ بِذلِكَ ، فَلَمَّا انفَتَلَ مِن صلاتِهِ كَلَحَ (1) في وَجهي ، فَقُلتُ لَهُ : ما بالُ الشَّيخِ ؟ فَقالَ لي : يا بُنَيَّ ، أنتَ اللاّعِنُ عَلِيّا مُنذُ اليَوم ؟ قُلتُ : نَعَم . قالَ : فَمَتى عَلِمتَ أنَّ اللّهَ سَخِطَ عَلى أهلِ بَدرٍ بَعدَ أن رَضِيَ عَنهُم ؟ فَقُلتُ : يا أبَتِ ، وهَل كانَ عَلِيٌّ مِن أهلِ بَدرٍ ؟ فَقالَ : وَيحَكَ ! وهَل كانَتَ بَدرٌ كُلُّها إلّا لَهُ ! ! فَقلُتُ : لا أعودُ ، فَقالَ : آللّهَ أنَّكَ لا تَعودُ ؟ قُلتُ : نَعَم . فَلَم ألعنَهُ بَعدَها . ثُمَّ كُنتُ أحضُرُ تَحتَ مِنبَرِ المَدينَةِ ، وأبي يَخطُبُ يَومَ الجُمُعَةِ _ وهُوَ حينَئِذٍ أميرُ المَدينَةِ _ فَكُنتُ أسمَعُ أبي يَمُرُّ في خُطَبِهِ تَهدِرُ شَقاشِقُهُ (2) ، حَتّى يَأتِيَ إلى لَعنِ عَلِيٍّ عليه السلام فَيُجَمجِمُ (3) ، ويَعرِضُ لَهُ مِنَ الفَهاهَةِ وَالحَصرِ مَا اللّهُ عالِمٌ بِهِ ، فَكُنتُ أعجَبُ مِن ذلِكَ، فَقُلتُ لَهُ يَوما : يا أبَتِ، أنتَ أفصَحُ النّاسِ وأخطَبُهُم ، فَما بالي أراكَ أفصَح خَطيبٍ يَومَ حَفلِكَ ، حَتّى إذا مَرَرتَ بِلَعنِ هذَا الرَّجُلِ صِرتَ ألكَنَ عَيِّيا (4) ! فَقالَ : يا بُنَيَّ ، إنَّ مَن تَرى تَحتَ مِنبَرِنا مِن أهلِ الشّامِ وغَيرِهِم ، لَو عَلِموا مِن فَضلِ هذَا الرَّجُلِ ما يَعلَمُهُ أبوكَ لَم يَتبعَنا مِنهُم أحَدٌ . فَوَقِرَت كَلِمَتُهُ في صَدري ؛ مَعَ ما كانَ قالَهُ لي مُعَلِّمي أيّامَ صِغَري ، فَأَعطَيتُ اللّهَ عَهدا ؛ لَئِن كانَ لِي في هذَا الأَمرِ نَصيبٌ لاُغَيِّرَنَّهُ ، فَلَمّا مَنَّ اللّهُ عَلَيَّ بِالخِلافَةِ أسقَطتُ ذلِكَ ، وجَعَلتُ مِكانَهُ : «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاءِحْسَ_نِ وَ إِيتَآىءِ ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» . وكَتَبَ بِهِ إلَى الآفاقِ ، فَصارَ سُنَّةً . (5)

.


1- .الكلوح : العبوس (لسان العرب : ج 2 ص 574 «كلح») .
2- .الشقشقة : لهاة البعير ؛ ولا تكون إلّا للعربي من الإبل ، شبّه الفصيح المنطيق بالفحل الهادر ولسانه بشقشقته (لسان العرب : ج 10 ص 185 «شقق») .
3- .جمجَم الرجل وتجمجَم : إذا لم يُبيّن كلامه (لسان العرب : ج 12 ص 110 «جمم») .
4- .في المصدر : «عَلِيّا » ، وهو تصحيف كما يظهر . قال الفيّومي : عَيِيَ عَن حُجَّتِهِ : عَجَز ، فالرَّجُلُ عَيٌّ وعَيِيٌّ (المصباح المنير : ص 441 «عيى») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 58 .

ص: 567

شرح نهج البلاغة_ به نقل از عمر بن عبد العزيز _: نوجوان بودم كه قرآن را پيش يكى از فرزندان عتبة بن مسعود مى خواندم . روزى ، او به من برخورد ، در حالى كه من با بچّه ها بازى مى كردم و على را لعن مى كرديم . وى اين كار را ناپسند دانست و وارد مسجد شد . من از بچّه ها جدا شدم و پيش او آمدم تا درس روزانه ام را نزدش بخوانم . وقتى مرا ديد ، برخاست و به نماز ايستاد و نمازش را طولانى كرد ، گويى كه از من قهر كرده بود ، به طورى كه آن را احساس كردم . وقتى نمازش تمام شد ، با چهره اى گرفته به من نگاه كرد . به او گفتم : شيخ را چه شده است؟ به من گفت : پسرم! از گذشته تاكنون ، على را لعن مى كردى؟ گفتم : آرى . گفت : كِى فهميدى كه خداوند ، پس از خشنودى از اهل بدر ، بر آنان خشم گرفته است؟ گفتم : اى پدر! آيا على از اهل بدر بود؟ گفت : واى بر تو! آيا همه بدر ، جز براى او بود؟ گفتم : ديگر تكرار نخواهم كرد . گفت : به خدا سوگند مى خورى كه تكرار نكنى؟ گفتم : آرى . و پس از آن ، ديگر او را لعن نكردم . افزون بر آن ، من در پاى منبر مدينه حاضر مى شدم و پدرم _ كه در آن زمان ، امير مدينه بود _ در روز جمعه خطبه مى خواند و مى شنيدم كه در خطبه خواندن ، توانا بود و زبانى گويا داشت ؛ ولى آن هنگام كه به لعن على مى رسيد ، ناگهان به لُكنت مى افتاد و چنان ناتوانى بر او چيره مى گشت و عرصه بر او تنگ مى شد كه خدا مى داند . من از اين كار ، در شگفت مى شدم . روزى به وى گفتم : اى پدر! تو فصيح ترين و سخنورترينِ مردم هستى . چه طور است كه مى بينم در مَجالس خويش فصيح ترين سخنورى ؛ ولى آن گاه كه به لعن اين مرد (على عليه السلام ) مى رسى ، به لُكنت مى افتى؟ گفت : پسرم! شاميان و غير شاميانى را كه پاى منبر ما مى بينى ، اگر آنچه را پدرت از فضايل اين مرد مى داند ، مى دانستند ، هيچ يك از آنان از ما پيروى نمى كردند . سخن پدرم در دلم جاى گرفت ، و نيز آنچه معلّمم در روزگار كودكى ام گفته بود . پس با خدا عهد بستم كه اگر از حكومت ، بهره اى به من برسد ، اين روش را عوض كنم . هنگامى كه خداوند ، خلافت را به من داد ، اين روش را برانداختم و به جاى آن ، اين آيه را قرار دادم : «به درستى كه خداوند به دادگرى و نيكوكارى و بخششِ به خويشاوندان ، فرمان مى دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم ، باز مى دارد . او به شما اندرز مى دهد ، باشد كه پند گيريد» . او اين فرمان را به همه جا نوشت و تبديل به سنّت شد .

.

ص: 568

الأمالي للشجري عن أبي عبد اللّه الختلي :لَمّا أسقَطَ عُمَرُ بنُ عَبدِ العَزيزِ مِنَ الخُطَبِ عَلَى المَنابِرِ لَعنَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام قامَ إلَيهِ عَمرُو بنُ شُعَيبٍ _ وقَد بَلَغَ إلَى المَوضِعِ الَّذي كانَتَ بَنو اُمَيَّةَ تَلعَنُ فيهِ عَلِيّا عليه السلام ، فَقَرَأ مَكانَهُ : «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاءِحْسَ_نِ وَ إِيتَآىءِ ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ» فَقامَ إلَيهِ عَمرُو بنُ شُعَيبٍ لَعَنَهُ اللّهُ _ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! السُّنَّةَ السُّنَّةَ ! يُحَرِّضُهُ عَلى لَعنِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَقالَ عُمَرُ : اُسكُت قَبَّحَكَ اللّهُ ! تِلكَ البِدعَةُ لَا السُّنَّةُ . وتَمَّمَ خُطبَتَهُ . (1)

بحر المعارف :لَمّا آلَ نَوبَةُ الإِمارَةِ إلى عُمرَ بنِ عَبدِ العَزيزِ تَفَكَّرَ في مُعاوِيَةَ وأولادِهِ ولَعنِهِ عَلِيّا عليه السلام وقَتلِ أولادِهِ مِن غَيرِ استِحقاقٍ ، فَلَمّا أصبَحَ أحضَرَ الوُزَراءَ فَقالَ : رَأَيتُ البارِحَةَ أنَّ هَلاكَ آلِ أبي سُفيانَ بِمُخالَفَتِهِمُ العُترَةَ ، وخَطَرَ بِبالي أن أرفَعَ لَعنَهُم . وقالَ وزَراؤُهُ : الرَّأيُ رَأيُ الأَميرِ . فَلَمّا صَعِدَ المِنبَرَ يَومَ الجُمُعَةِ قامَ إلَيهِ ذِمِّيٌّ مُتَمَوِّلٌ ، واستَنكَحَ مِنهُ بِنتَهُ ، قالَ عُمَرُ : إنَّكَ عِندَنا كافِرٌ ، لا تَحِلُّ بَناتُنا لِلكافِرِ ، فَقالَ الذِّمُّي : فَلِمَ زَوَّجَ نَبِيُّكُم بِنتَهُ فاطِمَةَ مِنَ الكافِرِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ فَصاحَ عَلَيهِ عُمَرُ فَقالَ : مَن يَقولُ إنَّ عَلِيّا كافِرٌ ؟ فَقالَ الذِمِّيُّ : إن لَم يَكُن عَلِيٌّ كافِرا فَلِمَ تَلعَنونَهُ ؟ فَتَخَجَّلَ عُمَرُ ونَزَلَ ، وكَتَبَ إلى قاضي بِلادِ الإِسلامِ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عُمَرَ بنَ عَبدِ العَزيزِ رَفَعَ لَعنَ عَلِيٍّ عليه السلام ؛ لِأَنَّ ذلِكَ كانَ بِدعَةً وضَلالَةً ، وأمَرَ القُوّادَ _ خَمسَمِئةِ شَجِعانَ _ حَتّى لَبِسُوا السِّلاحَ تَحتَ ثِيابِهِم في جُمُعَةٍ اُخرى وصَعِدَ المِنَبرَ ، وكانَ عادَتُهُم لَعنَهُ عليه السلام آخِرَ الخُطبَةِ ، فَلَمّا خَرَجَ مِنَ الخُطبَةِ قالَ : «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاءِحْسَ_نِ وَ إِيتَآىءِ ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ » مَقامَ اللَّعنِ ونَزَلَ ، فَصاحَ القَومُ مِن جَوانِبِ المَسجِدِ : كَفَرَ أميرُ المُؤمِنينَ ، وحَمَلوا عَلَيهِ لِيَقتُلوهُ ، فَنادَى القُوّادَ فَصاحَ بِهِم حَتّى أظهَرُوا الأَسلِحَةَ وخَلَّصوهُ مِن أيديهِم وَالتَجَأَ بِإِعانَةِ القُوّادِ إلى قَصرِهِ ؛ فَصارَت قِراءَةُ هذِهِ الآيَةِ سُنَّةً في آخِرِ الخُطبَةِ ؛ وتَفَرَّقَ النّاسُ قائِلينَ : غُيِّرَتِ السُّنَّةُ ، اُبدِلَتِ السُّنَّةُ (2) .

.


1- .الأمالي للشجري : ج 1 ص 153 .
2- .بحر المعارف للهمداني : ص 137 نقلاً عن كتاب أسرار الإمامة .

ص: 569

الأمالى ، شجرى_ به نقل از ابو عبد اللّه خَتْلى _: وقتى عمر بن عبد العزيز ، لعن امير مؤمنان را از خطبه منبرها برانداخت ، در خطبه اش به جايى رسيد كه بنى اميّه در آن جا على عليه السلام را لعن مى كردند . او به جاى آن خواند : «به درستى كه خداوند به دادگرى و نيكوكارى و بخششِ به خويشاوندان ، فرمان مى دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم ، باز مى دارد» . عمرو بن شعيب _ كه نفرين خداوند بر او باد _ برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! سنّت ، سنّت! و وى را به لعن على عليه السلام تشويق كرد . عمر [ بن عبد العزيز] گفت : خدا تو را زشت گرداند! آن كار ، بدعت بود ، نه سنّت . آن گاه ، خطبه اش را تمام كرد .

بحر المعارف :هنگامى كه نوبت زمامدارى به عمر بن عبد العزيز رسيد ، او درباره معاويه و فرزندان وى و لعن على عليه السلام و به ناحق كشتن فرزندانش فكر كرد . وقتى شب را به صبح آورد ، وزيران خود را فرا خواند و گفت : ديشب انديشيدم كه نابودى آل ابو سفيان ، در مخالفت كردن آنان با عترت (اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله ) است . به ذهنم رسيد كه [ روش] لعن كردن آنان را براندازم . وزيران گفتند : نظر ، نظر امير است . روز جمعه كه وى به منبر رفت ، يك ذِمّى پولدار برخاست و از دختر او خواستگارى كرد . عمر [ بن عبد العزيز] گفت : از نظر ما تو كافرى و دختران ما براى كافران ، حلال نيستند . ذِمّى گفت : پس چه طور پيامبرتان دخترش فاطمه را به ازدواج على بن ابى طالبِ كافر در آورْد؟! عمر [ بن عبد العزيز] بر سر وى فرياد كشيد و گفت : چه كسى گفته كه على كافر است؟ ذمّى گفت : اگر على كافر نيست ، پس چرا او را لعن مى كنيد؟ عمر [ بن عبد العزيز] ، شرمگين شد و از منبر پايين آمد و به قاضيان كشور اسلامى نوشت : «امير مؤمنان ، عمر بن عبد العزيز ، لعن على را برداشت ؛ چرا كه اين كار ، بدعت و گم راهى بود» . او در جمعه ديگر ، به پانصد تن از سرداران دلاور دستور داد كه در زير لباسشان اسلحه ببندند و [ آن گاه ]به منبر رفت . عادت آنان (حاكمان اُموى) اين بود كه در آخر خطبه ، على عليه السلام را لعن مى كردند . وقتى عمر بن عبد العزيز از خواندن خطبه فارغ شد ، [ به جاى لعن على عليه السلام ] ، آيه : «به درستى كه خداوند به دادگرى و نيكوكارى و بخششِ به خويشاوندان ، فرمان مى دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم ، باز مى دارد . او به شما اندرز مى دهد ، باشد كه پند گيريد» را خواند و از منبر ، پايين آمد . مردم از گوشه هاى مسجد ، فرياد بر آوردند : «امير مؤمنان ، كافر گشت» و به وى هجوم آوردند تا او را بكشند . او سرداران را صدا زد و فرمان داد كه اسلحه ها را آشكار كنند و وى را از دست آنان نجات دهند . وى با يارى سرداران به قصر خويش بازگشت و مردم ، در حالى كه مى گفتند : «سنّت ، تغيير يافت ، سنّت تبديل گشت!» ، متفرّق شدند . بدين ترتيب، قرائت اين آيه در آخر خطبه ها سنّت شد.

.

ص: 570

. .

ص: 571

. .

ص: 572

بررسى ممنوعيّت دشنامگويى به امام على توسّط عمر بن عبد العزيز

بررسى ممنوعيت دشنامگويى به امام على توسّط عمر بن عبد العزيزدشنام گفتن به على عليه السلام بر فراز منبرها ، از جمله سياست هاى اصولى حزب اُموى بود كه در جهت تحكيم بنيادهاى حاكميّتِ حزب «طُلَقاء (آزادشدگان فتح مكّه)» بنيان گذاشته شد . متون تاريخى و اسناد بر جاى مانده از روزگار كهن ، به روشنى نمايانگر آن اند كه معاويه در ادامه سياست «حذف رقيب» و «استوارسازى موقعيّت خويش» و با هدف ترويج فرهنگ بنياد نهاده شده در دمشق _ كه شايسته است از آن به «اسلام اموى» ياد شود _ ، شيوه دشنام گفتن به على عليه السلام و گاه ، دشنام گفتن به ياران و همگامان بزرگ و بزرگوار وى را پى نهاد و گسترش داد . اين شيوه در حقيقت ، ادامه سياست «جلوگيرى از يادكردِ فضايل على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام » و مكمّل آن بود و اين همه ، با شكنجه ، آزار ، حبس و تبعيد ياران و شيفتگان على عليه السلام همراه بود . سياست گزاران اموى به خوبى مى دانستند كه اگر نسل نو ، على عليه السلام را به درستى بشناسد و والايى ها و ارزش هاى وى را دريابد ، به وى گرايش پيدا خواهد كرد . نيز مى دانستند كه با دريافت درست نسل نو از شخصيّت ، منش و روش علوى انديشيدن بِدان و سنجش آن با شخصيّت معاويه و شيوه حاكميّت او و چگونگى به قدرت

.

ص: 573

رسيدنِ حزب اموى ، ادامه حاكميّت آنان دشوار و سلطه آنان بر مردمان ، در خطر خواهد بود . از اين رو ، حزب حاكم ، تلاش مى كرد تا كين ورزى به امام عليه السلام را از طريق منابر _ كه در آن روزگار ، مهم ترين رسانه تبليغاتى بودند _ در ميان مردم بگسترد ، دشمنى با وى را به زواياى اجتماع بكشاند و بدين سان ، كينه و دشمنى و بدبينى نسبت به او را در جان نسل نوخاسته و ناآگاه از حقايق بريزد و سرانجام به آرمان خويش دست يابد . معاويه ، پس از استوارسازى پايه هاى سلطه خويش و حتّى آن هنگام كه در اوج قدرت بود ، نيز از اين شيوه دست بر نداشت و بر آن تأكيد ورزيد ، تا آن جا كه وقتى برخى از امويان _ كه اندك انصافى داشتند و شايد اين سياست دشمنى گستر حزبى را در نمى يافتند _ از او خواستند كه پس از رسيدن به آرزويش (در دست گرفتن حاكميّت) ، ديگر شيوه «دشنام گفتن به على عليه السلام » را پى نگيرد و از كين ورزى علنى به وى دست بشويد . او كه جانش لبريز از كينه على عليه السلام بود و حتّى اندكى از حضور نام و انديشه وى را بر نمى تافت و آن را در تضاد با منافع خويش تلقّى مى كرد ، در پاسخ آنان گفت : تا هستم ، چنين خواهم كرد كه كوچك ترها با آن ، پرورش يابند و بزرگ ترها با آن ، كهن سال گردند . (1) نيز مروان بن حكم ، كه در دشمنى با اهل بيت عليهم السلام شهره بود ، در پاسخ امام سجّاد عليه السلام چنين گفت : اين كار (حكومت) ، جز بدين وسيله (دشنام گفتن به على) براى ما سامان نمى يابد . (2)

.


1- .ر . ك : ص 343 .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 407 .

ص: 574

انگيزه جلوگيرى از دشنامگويى به على
نكته اوّل : پيچيدگى شخصيّت عمر بن عبد العزيز

اين سياست با تلاش پيگير حزب حاكم اموى ، تا حدود زيادى در ذهن و زبان مردمْ مؤثّر افتاد ، به گونه اى كه پس از شصت سال ، وقتى عمر بن عبد العزيز (در سال 99 ق) دستور «منع دشنامگويى به على عليه السلام » را صادر كرد ، شمارى از مردم ناآگاه و غوطه ور در تبليغات امويان و نيز كسانى از وابستگان حزب حاكم ، گفتند سنّتى اسلامى ترك شده است ! (1)

انگيزه جلوگيرى از دشنامگويى به علىآنچه عمر بن عبد العزيز انجام داد ، آن هم پس آن همه تلاش و تأكيد امويان ، كارى بس مهم بود . از اين روى ، اين كارِ وى ، به لحاظ تاريخى حادثه اى مثبت در روزگار كوتاه حكومت او تلقّى شده ، و شخصيّت وى بدين جهت ، بسيار ستوده شده است . اكنون سزامند است كه در اين باره اندكى درنگ كنيم و اين پرسش را در ميان نهيم كه : عمر بن عبد العزيز ، چرا و در پى چه هدفى به اين كار ، همّت گمارد؟ چه انگيزه اى او را به جلوگيرى از دشنامگويى به على عليه السلام وا داشت؟ به واقع ، او براى اين كار ، انگيزه الهى داشت ، يا انگيزه سياسى و اجتماعى؟ پيش از آن كه پاسخ اين پرسش ها را بياوريم ، براى رسيدن به حقيقت ، بايد به دو نكته توجّه كنيم :

نكته اوّل . پيچيدگى شخصيّت عمر بن عبد العزيزبررسى دقيق زندگانى عمر بن عبد العزيز ، نشانگر آن است كه او چهره اى سياسى و پيچيده با پيشينه فرهنگى بوده است . شايد بتوان او را در ميان امويان ، به مأمون در ميان عبّاسيان ، مانند كرد . او در خردسالى ، قرآن را حفظ كرد و در نوجوانى براى تحصيل به مدينه رفت .

.


1- .بحر المعارف ، همدانى .

ص: 575

نكته دوم : فضاى سياسى _ فرهنگى جامعه اسلامى

وى در تحصيل ، سختكوش بود و با تلاش و پيگيرى ، در مدّتى كوتاه به عنوان چهره اى علمى مشهور شد . عمر بن عبد العزيز ، در صفر سال 99 هجرى به حكومت رسيد و در رجب سال 101 هجرى ، در 39 سالگى ، توسّط برادرش مسموم شد و از دنيا رفت .

نكته دوم . فضاى سياسى _ فرهنگى جامعه اسلامىبا شهادت ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام ، حاكميّت امويان ضربه اى ويرانگر را متحمّل شد . پس از جريان كربلا ، براى مدّتى كوتاه ، جوّ سياه و خفقان زده اى بر جامعه اسلامى حاكم بود ؛ امّا با انديشيدن مردمان در چگونگى آنچه پيش آمده بود و نيز با تبليغات و حقْگسترى هاىِ اهل بيت عليهم السلام ، فضاىِ سياسى جامعه اندك اندك دگرگون شد . واقعه «حَرّه» (1) و چگونگى واكنش حاكميّت در مقابل آن و نيز خيزش هاىِ پى در پى و سرشار از حماسه اى كه پس از حادثه كربلا و با آهنگ «خونخواهى ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام » شكل گرفتند (همانند : خيزش توّابين) ، نشانگر گسترش بيدارى مردم آن روزگارند . در اين ميان ، نقش بيدارگرانه ، فرهنگساز و تحريف ستيز على بن حسين عليهماالسلامرا نبايد فراموش كرد كه به واقع ، فروغ گسترى معرفتىِ آن بزرگوار _ كه بيشتر در قالب «دعا» بيان شده _ در همين راستا بوده است . در مجموعه ادعيه امام على بن الحسين عليهماالسلام ، مطرح ساختن مكانت و معرفت

.


1- .واقعه حَرّه در تاريخ اسلام ، مشهور است و يكى از جنايات يزيد بن معاويه به شمار مى آيد . اين جريان ، پس از اخراج اُمَويان از مدينه توسط ساكنان آن و خلع يزيد از حكومت به وجود آمد . يزيد براى تثبيت خلافت خود و بازگرداندن بنى اميّه به مدينه ، سپاهى به فرماندهى مسلم بن عقبه به سوى مدينه گسيل داشت . آنان در اين جريان ، قتل عام فجيعى در مدينه انجام دادند و بسيارى را كشتند . (م)

ص: 576

نگاهى دوباره به انگيزه هاى جلوگيرى از دشنامگويى به على

اهل بيت عليهم السلام جايگاه ويژه اى دارد . (1) در اين مورد ، دست كم از اشاره به يك نكته تأمّل برانگيز نمى توان تن زد و آن ، تكرار بسيار زياد «صلوات فرستادن بر محمّد و آل محمّد» است كه در آن روزگاران ، بى گمان در فرا ياد آوردن چهره هاى منوّر اهل بيت و على بن ابى طالب عليهم السلام ، نقش ارجمندى داشته است . (2) اين همه به همراه مسائل بسيار ديگر _ كه اكنون مجال پرداختن به آنها نيست _ عملاً و به تدريج ، امّت اسلامى را با واقعيّت سياسى جهان اسلام ، آشنا ساخت و جنايات و تباهى هاى بنى اميّه را در پيش ديده ها نهاد و جايگاه پيشوايان الهى را آشكار نمود . حتّى مى توان گفت زمينه را براى قيامى همه جانبه و سراسرى آماده ساخت ، بدان سان كه به سال 131 ق ، حكومت بنى اميّه فرو ريخت و بنى عبّاس بر روى كار آمدند .

نگاهى دوباره به انگيزه هاى جلوگيرى از دشنامگويى به علىاكنون ، در پرتو آنچه آورديم و با توجّه به نكات ديگرى كه ياد مى كنيم ، بايد چگونگى و چرايى جلوگيرى عمر بن عبد العزيز از دشنامگويى به على عليه السلام را با نگاهى دوباره تحليل كنيم : در بخش متون تاريخى آورديم كه يك بار ، معلّمِ عمر بن عبد العزيز با تمهيدى شايسته ، او را به زشتى «لعن على عليه السلام » متوجّه مى سازد و شخصيّت على عليه السلام را به گونه اى تأمّل برانگيز و شايسته در فكر و ذهن وى جاى مى دهد . نيز در همان بخش آورديم كه وقتى پدرش در خطبه ها به «دشنامگويى به على عليه السلام »

.


1- .استاد محمّد رضا حكيمى در كتاب خواندنى و سودمند امام در عينيّت جامعه (ص 24) ، بدين نكته اشاره كرده است .
2- .در اين مورد ، مراجعه به كتاب جهاد الإمام السجّاد عليه السلام از استاد سيّد محمّد رضا حسينى جلالى ، و بويژه فصل دومِ آن ، توصيه مى شود.

ص: 577

مى رسيد ، زبانش مى گرفت و هنگامى كه وى از چرايى آن سؤال كرد ، پدرش به تكريم على عليه السلام پرداخت و گفت : اگر مردم ، آنچه را ما درباره على مى دانيم ، مى دانستند ، همگى از ما مى بريدند . (1) اين گونه موارد، بى گمان، ذهن او را مشغول ساخت و وى را در چگونگى مسئله لعن ، به تأمّل وا داشت. او زمام امور را به دست گرفت ، در حالى كه از يك سو به لحاظ فكرى ، درباره لعن ، شبهه اساسى داشت و از سوى ديگر ، مردم ، نه تنها به «لعن» ، رويكرد خوبى نداشتند ، بلكه به گونه اى از آن ، نفرت داشتند . بنا بر اين ، شخصيّت فكرى و فرهنگى او اجازه نمى داد تا چهره اى بزرگ و شخصيّتى بى مانند در جهان اسلام را دشنام بگويد . از سوى ديگر ، هوشمندى سياسى و سياست مدارى اش اقتضا مى كرد كه رويكرد مردم را نسبت به جريان هاى اجتماعى ، فكرى و سياسى ، براى استوارسازى حاكميّتِ خويش مراعات نمايد . همين مسئله او را وادار كرد تا از اين موقعيّت و فضاى سياسى _ فرهنگى و نيز جوّ فكرى جامعه بهره گيرد و به چنين كار شايسته اى اقدام كند ؛ كارى كه به تدريج ، ديگر مردم نيز از آن ، استقبال مى نمودند ، چنان كه در گزارش ابن اثير _ كه نقل كرديم _ آمده بود : اين كار در نظر مردم ، جايگاه شايسته اى يافت و آنان ، وى را به خاطر آن ، بسيار ستودند . (2) اين اقبال عمومى و رويكرد ستايش آميزِ مردم ، نشان مى دهد كه در روزگار عمر

.


1- .ر . ك : ص 567 ح 6320 .
2- .ر . ك : ص 565 ح 6319 .

ص: 578

بن عبد العزيز ، جريان «دشنامگويى به على عليه السلام » كاملاً نتيجه عكس داشته ، به «ضدّ تبليغ» تبديل شده بود . از اين رو و با توجّه به آنچه آورديم ، به صراحت مى توان گفت كه : «جلوگيرى از دشنامگويى به على عليه السلام » ، «باز گرداندنِ فدك» و برخى اصلاحات ديگر در روزگار حاكميّت عمر بن عبد العزيز ، گو اين كه با نگاه تاريخى ، كارى شايسته است و در «حُسن فعلى» آن نمى توان ترديد نمود ، امّا «حُسن فاعلى» آن جدّا مورد ترديد است و باور به بودن انگيزه الهى در آن ، بسى دشوار . چنين است ؛ زيرا در نگاه ژرف امامان عليهم السلام _ كه تحليل كارها با ديدى فراتر از ديد زودگذر دنيوى صورت مى پذيرد _ اين همه كارِ به ظاهر موجّه و نيكوى وى ، توجيه گرِ حضور ناشايست و غاصبانه او در منصب مسلمانان نبود . به تعبير امام سجّاد و امام باقر عليهماالسلام ، (1) او در نگاه عِلْويان و ساكنان آسمان ، هرگز به نيكى ياد نشد و همچنان «ملعون» تلقّى شد . اين حقيقت ، بسى قابل تأمّل است . بايد به دقّت نگريست كه : عمر بن عبد العزيز در چه جايگاهى نشسته بود و آيا شايستگى نشستن در آن جايگاه را داشت يا نه؟ به عبارت ديگر ، آيا او هرگز حقّ پيشوايى و رهبرى امّت را _ كه جايگاهى بس بلند است _ داشته است؟ در نگاه امامان عليهم السلام ، اين مسئله ، بسى مهم ، و تحليل مواضع از اين زاويه بسيار درس آموز و تنبّه آفرين است . متفكّرى هوشمند ، با تكيه كردن بر اين نكته و نگاه نمودن از اين زاويه ، عملِ عمر بن عبد العزيز را ارزيابى كرده و نوشته است : شيعه ، «ولايت» را شعار خويش كرده ... [ و پذيرش حكومت و ولايت على عليه السلام را ، در برابر آنچه جريان داشت ، شيوه خود ساخته] است ؛ چرا كه

.


1- .اين تعابير ، در سطور آينده با ذكر منبع ، ياد شده اند.

ص: 579

«ولايت» يعنى پذيرفتن حكومت على عليه السلام و يا حكومتى على وار ، و جز اين ، حتّى حكومت عمر بن عبد العزيز نيز قابل قبول نمى تواند باشد ؛ هر چند كه وى اداى يك مصلح متّقى ، معتقد ، زاهد و انقلابى را خيلى خوب در آورده بود و افكار عمومى را جلب كرده بود . و اين ، تنها شيعه بود كه «ملاك» داشت و بر ولايت و امامت ... تكيه مى كرد و مى دانست كه در يك رژيم غلط ، حاكمِ درست ، بى معناست و اين است كه در آن حال كه عوامِ ناآگاه و حتّى خواصّ شبه روشن فكر ، سخت مجذوبِ زُهدنمايى هاىِ عمر بن عبد العزيز شده بودند و تحت تأثير شخصيّت فردى او و در مقايسه با اسلاف پليدش،حكومت او را قلبا پذيرفته بودند، شيعه (به تعبير عميق و زيباى امام باقر عليه السلام ) او را كسى مى ديد كه : «در زمين ، آفرينَش مى گويند و در آسمان ، نفرينَش مى كنند» ؛ زيرا سخن در «رژيم» است و نه «فرد» . (1) در كلام امام باقر عليه السلام ، به اين نكته اين متفكّر ، تصريح شده است : يَجلِسُ فى مَجلِسِنا ، و لا حَقَّ له فيهِ . (2) در جايگاه ما مى نشيند ، در حالى كه شايستگى آن را ندارد . اكنون ، داورى هاى پيشوايان عليهم السلام را درباره وى مى آوريم : عبد اللّه بن عطاء مى گويد : در مسجد با على بن حسين عليهماالسلام بودم كه عمر بن عبد العزيز ، در حالى كه [ لباس] تورى نقره اى به تن داشت ، از آن جا گذشت . وى از زيباترينِ مردم و در سنين جوانى بود . على بن حسين عليهماالسلام به وى نگاه كرد و [ آن گاه به من] فرمود : «اى عبد اللّه بن

.


1- .مجموعه آثار دكتر على شريعتى : ش 7 (شيعه) ص 204 .
2- .الخرائج و الجرائح : ج 1 ص 276 ح 7 .

ص: 580

عطاء! اين خوش گذرانِ فرو رفته در لذّت ها و هوس ها را مى بينى؟ وى زنده خواهد ماند تا بر مردم ، حكومت كند» . گفتم : اين فاسق؟ فرمود : «آرى . بر حكومت نمى مانَد و در مى گذرد ، و آن گاه كه مُرد ، آسمانيانْ بر وى ، نفرين مى كنند و زمينيان برايش طلب آمرزش مى نمايند» . (1) ابو بصير ، ديدگاه امام باقر عليه السلام را درباره عمر بن عبد العزيز ، چنين گزارش مى كند : در مسجد با امام باقر عليه السلام بودم كه عمر بن عبد العزيز ، در حالى كه دو قطعه لباس آراسته پوشيده و بر برده اش تكيه داده بود ، وارد شد . امام عليه السلام فرمود : «اين جوان به حكومت مى رسد و عدالت را آشكار مى سازد . وى چهار سال زندگى مى كند و آن گاه مى ميرد و مردم روى زمين بر وى مى گريند و آسمانيان نفرينش مى كنند» . گفتيم : اى فرزند پيامبر خدا! [ مگر] از عدالت و انصاف وى ياد نكردى؟ فرمود : «در جايگاه ما مى نشيند و حقّ چنين كارى را ندارد» . او به حكومت رسيد و در راهِ عدالت ، تلاش كرد . (2) ابن ابى الحديد نيز در نقد دين باورى ، تقوا و زهد عمر بن عبد العزيز ، گزارشى آورده است كه به خوبى نشانگر انگيزه هاى سياسى وى در اصلاحات است ، نه رويكردهاى معنوى و الهى : عمر بن عبد العزيز ، خُبَيب بن عبد اللّه بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى زمستانى بر سرش دلو آب سرد ريخت . [ خُبَيب] ، كُزاز گرفت و مُرد ؛ ولى [ عمر بن عبد العزيز] نه به خون وى اقرار كرد و نه حقّ صاحب خون را به وى

.


1- .بصائر الدرجات : ص 170 ح 1 ، الخرائج و الجرائح : ج 2 ص 584 . نيز ، ر . ك : المناقب ، ابن شهر آشوب : ج 3 ص 143 ، الثاقب فى المناقب : ص 360 ح 1 ، دلائل الإمامة: ص 88 .
2- .الخرائج و الجرائح : ج 1 ص 276 ح 7 ، مشارق أنوار اليقين : ص 91 ، إثبات الهداة : ج 5 ص 293 .

ص: 581

داد (هيچ ديه اى نپرداخت) . خُبَيب از كسانى نبود كه حدود الهى و احكام و قصاص ، در حقّ وى ثابت شده باشد تا گفته شود : عمر در اقامه حدّ الهى مطيع فرمان خدا بود و اجراى حدود ، جان خُبَيب را گرفت . اگر آنان كتك زدن به وى را تأديب و تعزير به شمار مى آورند ، عذرش در ريختن آب سرد بر سر وى در زمستان و در پى شلّاق زدن سنگين ، چه مى تواند باشد؟ به عمر بن عبد العزيز ، خبر رسيد كه سليمان بن عبد الملك ، تصميم به وصيّت كردن دارد . آمد و در مسير كسانى كه با سليمانْ نشست و برخاست داشتند و يا بر او وارد مى شدند ، نشست و به رجاء بن حيات _ كه در رفت و آمدها پيش سليمان بود _ گفت : خدا خيرت دهد! در نزد سليمان ، مرا هم براى حكومت ، يادآورى كن ، يا در اين خصوص به وى سفارش كن . سوگند به خدا ، براى اين كار ، بى تاب شده ام . رجاء به وى گفت : خدا تو را بكُشد . چه قدر بر اين كار ، حريصى! هنگامى كه وليد بن عبد الملك ، خبر مرگ حَجّاج را به عمر بن عبد العزيز رساند ، وليد به وى گفت : اى ابو حفص! آيا باورت مى شود كه حَجّاج ، مُرده است؟ عمر بن عبد العزيز گفت : آيا جز اين است كه حَجّاج ، يكى از ما اهل بيت بود؟ او در زمان خلافتش گفت : «اگر بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم نبود ، حكومت را به شورا در بين رئيس منطقه اعوص (1) (اسماعيل بن اميّة بن عمرو ابن سعيد اشرق) ، دلير قريش (قاسم بن محمّد بن ابى بكر) و سالم بن عبد اللّه ابن عمر ، قرار مى دادم» ، در حالى كه اگر مى گفت : «بين على بن عبّاس و على ابن حسين بن على» ، هيچ زيان ، حرج ، گناه و يا نقصى بر وى نبود .

.


1- .اَعوَص ، نام منطقه اى نزديك مدينه به سمت اُحُد بود (معجم البلدان : ج 1 ص 223) .

ص: 582

با اين حال، او حكومت را براى فردى تميمى يا عَدَوى (از بنى عَدى) نمى خواست؛بلكه كار را براى شخصى اموى در نظر گرفته بود . از نظر او هيچ كس از هاشميان ، صلاحيّت [ عضو بودن در] شورا را نداشت . او كار را چنان سامان مى داد كه پس از وى ، براى برادرش (ابو بكر بن عبد العزيز) ، بيعت گرفته شود . آن گاه با سم ، كشته شد . (1) ابن ابى الحديد ، در پاسخ به حُسن شهرتِ وى به عدالت و نيكوكارى مى گويد : آنچه سبب شد كه كار وى نيكو جلوه كند و براى افراد نادانْ مشتبه گردد ، اين بود كه : او در پى گروهى به حكومت رسيد كه احكام دينى و سنن پيامبر صلى الله عليه و آله را تغيير داده بودند . پيش از وى ، مردمْ چنان در زير فشار ظلم و تحقير بودند كه آنچه از وى مى ديدند ، در مقايسه با رفتار حاكمان پيشين ، به نظرشان ناچيز مى آمد و آن را از وى مى پذيرفتند . نيز به خاطر اندك بودنِ كارهاى نادرستى كه انجام داد ، مردم ، او را در شمار پيشوايانِ هدايتگر برشمردند . پيشينيانِ او ، در منبرهايشان على عليه السلام را لعن مى كردند . طبيعتا هنگامى كه عمر بن عبد العزيز از اين كار نهى كرد ، در شمار نيكوكاران به حساب آمد . (2)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 254 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 256 .

ص: 583

فهرست تفصيلى .

ص: 584

. .

ص: 585

. .

ص: 586

. .

ص: 587

. .

ص: 588

. .

ص: 589

. .

ص: 590

. .

ص: 591

. .

جلد 13

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على

اشاره

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على

.

ص: 8

طبقه بندى كارگزاران امام على

طبقه بندى كارگزاران امام على (1)حكومت تقريبا پنج ساله امام على عليه السلام از جهات گوناگونى قابل بررسى است و تأمّل در سيره حكومتىِ آن حضرت ، از ابعاد مختلفى تنبّه آفرين و آموزنده است . كارگزاران حكومت على عليه السلام يكى از ابعاد مهمّ سياست علوى را مى نمايانند : چگونگى گزينش آنان و نظارتى كه امام عليه السلام پس از گزينش داشته است و ... از اين مسائل ، گاهى در ابواب و فصول مختلف اين اثر ، سخن رفته است . اكنون در اين مدخل ، يادآورى مى كنيم كه كارگزاران امام على عليه السلام را در چند دسته مى توان طبقه بندى كرد : 1 . افراد متديّن ، مورد اعتماد ، مدير ، مدبّر و داراى شخصيت اجتماعى ويژه اى كه مى توان آنان را از ياران برجسته على عليه السلام و از پيشتازان آنها ناميد . اينان ، بازوان ستبر على عليه السلام در حكومت و مشاوران نيكْ خوى و مخلص آن بزرگوار بودند . مالك اشتر ، از اين مجموعه است كه ابتدا امام وى را بر حكومت «جزيره» (منطقه اى بين دجله و فرات كه به لحاظ نزديكى به شام ، از اهميّت ويژه اى برخوردار بود) گماشت و سپس ، وى را راهى مصر كرد . همچنين در اين مجموعه ، عبد اللّه بن عبّاس است كه فرماندار بصره بود و نيز

.


1- .براى آشنايى و آگاهى بيشتر ، به نقشه هاى پايان كتاب مراجعه شود .

ص: 9

قيس بن سعد بن عباده ، كه ابتدا به مصر رفت و آن گاه به حكومت آذربايجان گماشته شد . اينان به هنگام نبرد ، در سپاه على عليه السلام بودند ، نه در منطقه حكومت خويش ؛ زيرا كسانى كه قابليت فرماندهى و شايستگى مشاورت داشتند ، اندك بودند . با نگاه تاريخى ، دراين ميان ، مالك اشتر ، چهره منوّرى است كه هيچ گونه پيرايه اى ندارد . درباره ابن عبّاس ، شايعه چنگ اندازى وى بر بيت المال بصره ، قابل تأمّل است (1) و درباره قيس بن سعد ، با همه بزرگى ، عزل وى از حكومت مصر ، قابل توجّه است . (2) 2 . افراد متديّن ، متعهّد و معتمدى كه به گونه اى ضعف مديريت داشتند و در تدبير امور ، از جايگاهى بلند برخوردار نبودند . اينان ، چهره هايى موجّه بودند ؛ امّا در كوران حوادث نتوانستند تصميمى استوار بگيرند و به درستى از بحران ها نجات يابند . محمّد بن ابى بكر ، با همه ارجمندى ، نتوانست مصر را آرام نگه دارد و پس از شورش هواداران معاويه ، توان دفاع را از دست داد . ابو ايّوب انصارى ، با همه جلالت و عظمت ، از رويارويى با بُسر بن ارطات ، عاجز آمد و فرار كرد . سهل بن حُنَيف ، پس از شورش فارس و سر برتافتن مردمان آن سامان از پرداخت ماليات ، نتوانست بر آنها چيره شود و از اين رو ، بركنار شد . عبيد اللّه بن عبّاس نيز از مقابل بُسر ، فرار كرد .

.


1- .ر . ك : ص 366 (سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاس) .
2- .ر . ك : ص 497 (تحليلى درباره بركنارى قيس بن سعد) .

ص: 10

عثمان بن حُنَيف ، در رويارويى با فريبگرى جَمَليان ، ميدان را از دست داد و شكست خورد و دستگير شد . كُمَيل بن زياد ، در رويارويى با هجوم ها و غارتگرى هاى معاويه ، تاب نياورد . از اين رو ، آهنگ «مقابله به مِثْل» كرد و به غارت مناطق شام ، روى آورد كه على عليه السلام او را سرزنش كرد . 3 . كسانى كه باورى استوار نداشتند و از ايمانى ريشه دار ، برخوردار نبودند ، گو اين كه سياستمدارانى بودند اهل تدبير با مديريتى كارآمد . اينان ، از چنگ انداختن بر بيت المال و اسراف و تبذير در آن ، باكى نداشتند . امام عليه السلام از چنين كارگزارانى شكايت داشت و خطاب به آنان مى فرمود : لَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُم عَلى قَدَحٍ ، لأخَذَ عِلاقَتَهُ! (1) اگر كاسه اى به يكى از شما بسپارم ، دسته اش را مى دزدد! زياد بن ابيه ، از اين گونه كسان است . او به سبب تصرّف هاى ناروا در بيت المال ، اعتراض امام على عليه السلام را عليه خود برانگيخت و پس از شهادت امام عليه السلام به معاويه پيوست و از ارتكاب جنايت ، روى برنتافت . مُنذِر بن جارود نيز بدان جهت كه در بيت المال ، حيف و ميلْ روا داشته بود ، مورد عتاب امام عليه السلام قرار گرفت . نُعمان بن عَجْلان ، پس از بذل و بخشش بيت المال به افراد قبيله اش و تصرّفات ناروا به نفع خود ، عتاب على عليه السلام را برانگيخت . آن گاه فرار كرد و به معاويه پيوست . يزيد بن حجيَّه و مَصْقَلة بن هُبَيره و قَعْقاع بن شور نيز چنين كردند .

.


1- .البداية والنهاية : ج 7 ص 326 .

ص: 11

روش سياسى و محدوديت هاى امام على عليه السلام در انتخاب كارگزاران

اشاره

روش سياسى و محدوديت هاى امام على عليه السلام در انتخاب كارگزارانتأمّل در چگونگى زندگانى كارگزاران على عليه السلام و تحليل مواضع آنان و نگريستن به فرجام حيات سياسى آنان ، نكته آموز است و مَنِش سياسى و نيز محدوديت هاى امام على عليه السلام را در انتخاب كارگزاران ، نشان مى دهد . در اين مجال ، لازم است نكاتى را در اين باره طرح كنيم : 1 . چهره هاى كارآمد و مطمئن در كنار على عليه السلام اندك بودند . از اين رو ، آن گونه كسان _ كه پيش از اين ، ياد كرديم _ ، در موارد مختلف به كار گرفته مى شدند . پس از هنگامه صِفّين كه تنى چند از اين كارگزاران نمونه على عليه السلام به شهادت رسيدند ، به واقع ، على عليه السلام تنها شد و اطراف وى از بزرگْ مردان ، خالى گشت . امام عليه السلام تصميم داشت پس از قيس بن سعد ، هاشم بن عُتْبه را به حكومت مصر بگمارد ؛ امّا به رزم آورى چون وى در صفّين ، نياز بود . از اين رو ، محمّد بن ابى بكر را _ كه جوان و كم تجربه بود _ فرستاد و چون هاشم در جنگ صفّين به شهادت رسيد ، چاره اى نداشت ، جز اين كه مالك اشتر را با همه نيازى كه به وى در حكومت مركزى داشت ، روانه آن ديار كند . 2 . چهره هاى بسيار موجّه ، امين و صالح ، با پيشينه اى پيراسته از هرگونه ناراستى در ميان ياران على عليه السلام بودند كه چونان استوانه هاى حكومت و بازوان ستبر نظام علوى بايد در كنار حضرت مى ماندند تا امام عليه السلام بتواند در هر آن ، با آنها در مسائل حكومت به رايزنى بپردازد . عمّار ، صحابى بزرگوار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و يار و همراه راستين على عليه السلام ، چنين بود . وجود عمّار و دفاع بى دريغ او از على عليه السلام ، ترديدها را مى زدود و بسيارى از كسانى را كه با تبليغ ها و جَوسازى هاى شبكه تبليغاتى شام درباره على عليه السلام متزلزل مى شدند ، استوار مى داشت .

.

ص: 12

از سوى ديگر ، به لحاظ ريشه هاى قبيله گرى ، هنوز بودند قبايلى كه جز از رئيس قبيله خود ، حرفْ شنوى نداشتند . از اين رو ، كسانى چون عَدىّ بن حاتم ، در كنار على عليه السلام در كوفه باقى ماندند تا قبايل آنان نيز همراه على عليه السلام بمانند . 3 . وجود كسانى چون زياد بن اَبيهْ در ميان كارگزاران امام على عليه السلام سؤال انگيز است . پس از شورش هايى كه در ديار فارس صورت گرفت و مردمان آن سامان از پرداخت ماليات ، سر بر تافتند ، على عليه السلام به پيشنهاد عبد اللّه بن عبّاس و تأييد جارية بن قُدامه ، زياد را با نيروى نظامى براى آرام ساختن آشوب هاى آن ديار ، به فارس فرستاد ، كه زياد نيز با تدبير و سياستى ويژه ، بر آن سامان ، چيره گشت . زياد ، به آلودگى در نَسَب ، متّهم بود . او ، با وجود ضعف بنيادهاى ايمانى اش ، از زيركى و هوشيارى شگفتى برخوردار بود ، تا جايى كه مى توان او را نمونه متخصّص نا متعهّدى دانست كه آتشْ نهادى و تيره جانى را با تدبير و زيركى ، يك جا داشت . همراهى وى با معاويه ، با آن همه هشدارهاى على عليه السلام و نيز عملكرد وى در «عراقين» ، نشانى است از پليدى درونى او ؛ اگرچه در زمان على عليه السلام اين پليدى را بروز نداد . بدين نكته بايد توجّه داشت كه على عليه السلام در مسند حكومت ، مانند هر حاكمى ، با واقعيت هاى انكارناپذيرى روياروى بود . على عليه السلام با توجّه به لزوم اداره جامعه و بهره گيرى از نيروها و با توجّه به خالى بودن دست خود ، چاره اى جز استفاده از اين گونه كسان نداشت ؛ امّا اين همه را يكسر ، با نظارت و هشدار در مى آميخت و زير ذرّه بين مى نهاد . 4 . برخى افراد ، ضمن آن كه با على عليه السلام كار مى كردند ، امّا بعضى از مواضع آن بزرگوار را قبول نداشتند . زياد ، در هيچ يك از نبردهاى امام عليه السلام شركت نكرد .

.

ص: 13

ابومسعود انصارى نيز تمايلى به شركت در جنگ نداشت و در هنگامه جنگ صِفّين ، حاكم كوفه شد و در آن ديار ماند . همچنين يزيد بن قيس كه به حكومت اصفهان منصوب شد ، به خوارج تمايل داشت و امام عليه السلام با واگذار كردن اين مسئوليت به او ، وى را از چنگ آنان رهانْد . اينها از يك سو نشان دهنده سَماحتِ (1) رفتارىِ على عليه السلام در منصب ولايت و حكمرانى است و از سوى ديگر ، نشان دهنده آنچه در سخن پيشين آورديم : على عليه السلام بود و واقعيت هاى جامعه و گريزناپذيرىِ آن واقعيت ها !

.


1- .سَماحت ، به معناى : بزرگ مَنِشى وسعه صدر و گذشت با وجود قدرت است . (م)

ص: 14

1أبو الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّهو ظالم بن عمرو (1) ، المعروف بأبي الأسود الدُّؤلي (2) . أحد الوجوه البارزة والصحابة المشهورين للإمام أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام (3) . أسلم على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، لكنّه لم يَحْظَ برؤيته (4) . وهو من المتحقّقين بمحبّة عليّ ومحبّة ولده (5) . ويمكن أن نستشفّ هذا الحبّ من أشعاره الحِسان (6) . الذين ترجموا له ذكروه بعناوين متنوّعة منها : «علويّ» (7) ، «شاعر متشيِّع» (8) ، «من وجوه الشيعة» (9) . شَهِد أبو الأسود حروب الإمام عليه السلام ضدّ مساعير الفتنة في الجمل (10) ، و صفّين (11) . وعيّنه الإمام عليه السلام قاضياً على البصرة عندما ولّى عليها ابن عبّاس (12) . وكان ابن عبّاس يقدّره ، وحينما كان يخرج من البصرة ، يُفوّض إليه أعمالها (13) ، وكان ذلك يحظى بتأييد الإمام عليه السلام أيضاً (14) . ووسّع أبو الأسود علم النّحو بأمر الإمام عليه السلام الَّذي كان قد وضع اُسسه وقواعده (15) ، وأقامه ورسّخ دعائمه (16) ، وهو أوّل من أعجم القرآن الكريم وأشكله (17) . وله في الأدب العربي منزلة رفيعة ؛ فقد عُدّ من أفصح النّاس (18) . وتبلور نموذج من هذه الفصاحة في شعره الجميل الَّذي رثى به الإمام عليه السلام (19) ، وهو آية على محبّته للإمام ، وبغضه لأعدائه . ولم يدّخر وسعاً في وضع الحقّ موضعه ، والدفاع عن عليّ عليه السلام ، ومناظراته مع معاوية (20) دليل على صراحته وشجاعته وثباته واستقامته في معرفة «خلافة الحقّ» و «حقّ الخلافة» ومكانة عليّ عليه السلام العليّة السامقة . وخطب بعد استشهاد الإمام عليه السلام خطبة حماسيّة من وحي الألم والحرقة ، وأخذ البيعة من النّاس للإمام الحسن عليه السلام بالخلافة (21) . فارق أبو الأسود الحياة سنة 69 ه . 22

.


1- .قد اختُلف في اسمه كما اختُلف في اسم أبيه وجدّه ، والمشهور ما ورد في المتن ، والَّذي يسهّل الأمر أنّه مشهور بكنيته ولقبه ، ولم يختلف في كنيته أحد .
2- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، المعارف لابن قتيبة : ص 434 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 176 وفيه «ديلي» بدل «دؤلي» .
3- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 195 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 102 الرقم 2652 .
4- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 184 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 82 الرقم 28 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 312 .
5- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 188 .
6- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 188 و ص 200 ، الأغاني : ج 12 ص 372 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1125 .
7- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 184 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 .
9- .سير أعلام النّبلاء: ج4 ص82 الرقم28، الأغاني: ج12 ص346.
10- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 82 الرقم 28 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج5 ص278 الرقم 124، تاريخ دمشق: ج25 ص184.
11- .المعارف لابن قتيبة : ص 434 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 535 الرقم 313 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 276 الرقم 124 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، المعارف لابن قتيبة : ص 434 ؛ وقعة صفّين : ص 117 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 205 .
14- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 82 الرقم 28 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 278 الرقم 124 ، الأغاني : ج 12 ص 347 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 189 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 312 .
15- .يدور كلام كثير حول إرساء دعائم علم النّحو : فالاُول لم يتردّدوا في دور الإمام عليه السلام وأبي الأسود فيه . أمّا المتأخّرون من الدارسين والباحثين العرب فقد تأثّر بعضهم بآراء بعض المستشرقين الذين تردّدوا فيه . راجع : دائرة المعارف بزرگ اسلامى (بالفارسيّة) : ج 5 ص 180 _ 191 ، وتوفّر بعض الكتّاب على انتقاد آراء اُخرى في سياق تثبيتهم دور الإمام عليه السلام وأبي الأسود فيه . راجع : مجلّة تراثنا / العدد 13 ص 31 مقالة «أبو الأسود الدؤلي ودوره في وضع النّحو العربي» .
16- .الأغاني : ج 12 ص 347 ، الإصابة : ج 3 ص 455 الرقم 4348 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 192 و 193 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 537 .
17- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 190 .
18- .راجع : ج 7 ص 396 (في رثاء الإمام) .
19- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 177 .
20- .الأغاني : ج 12 ص 380 .
21- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 86 الرقم 28 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 210 ، الأغاني : ج 12 ص 386 .

ص: 15

1 . ابو الأسْوَد دُئِلى

1ابو الأسْوَد دُئِلىظالم بن عمرو ، (1) معروف به ابو الأسود دُئِلى ، از چهره هاى برجسته و صحابيان بلند آوازه مولا على عليه السلام است . او به روزگار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اسلام آورد ؛ امّا توفيق ديدار ايشان را نيافت . او از شيفتگان على عليه السلام و دوستدار راستين فرزندان اوست كه اين شيفتگى و شيدايى را مى توان از اشعار زيباى او دريافت . شرح حال نگاران از او با عناوينى چون : علوى ، شاعرى شيعه ، و از سرشناسان شيعه ، ياد كرده اند . ابو الأسود در نبردهاى مولا عليه السلام عليه فتنه آفرينان ، در جَمَل و صِفّين ، شركت كرد و امام عليه السلام پس از آن كه ابن عبّاس را به حكومت بصره گمارد ، سمت قضاوت آن جا را به ابو الأسود سپرد . ابن عبّاس ، او را مى نواخت و چون از بصره بيرون مى رفت ، مسؤوليتش را به او واگذار مى كرد و على عليه السلام نيز او را تأييد مى كرد . ابو الأسودّ ، دانش نحو را كه على عليه السلام بنياد نهاده بود ، به دستور وى بگسترد و استوار ساخت . (2) او اوّلين كسى است كه قرآن را اِعراب گذارى كرد . ابو الأسود ، در ادبيات عرب ، جايگاهى بس والا دارد . او را از فصيح ترين افراد برشمرده اند . نمونه اى از اين فصاحت ، در شعر زيباى او در رثاى على عليه السلام (3) تبلور يافته است كه نمونه اى است از عشق به مولا عليه السلام و كين و خشم نسبت به دشمنان او . او از حقگزارى و دفاع از على عليه السلام هرگز دريغ نمى كرد و گفتگوها و مناظراتش با معاويه ، گواهى است بر صراحت ، شجاعت و استوار گامى او در شناخت خلافت حق و حقّ خلافت و جايگاه والاى على عليه السلام . ابو الأسود ، پس از شهادت مولا عليه السلام ، خطابه اى پرشور و از سرِ سوز و گداز ايراد كرد و از مردم براى خلافت امام حسن عليه السلام بيعت گرفت . ابو الأسود به سال 69 هجرى زندگى را بدرود گفت .

.


1- .در نام او و نام پدر و مادرش اختلاف شده و مشهور ، همان است كه در متن آمده است . آنچه كه كار را آسان مى نمايد ، اشتهار او به كنيه و لقب است و خوش بختانه اختلافى در كنيه اش نيست .
2- .در بنيادگذارى دانش نحو ، سخنْ بسيار است . پيشينيان در نقش داشتن على عليه السلام و ابو الأسود ، ترديد نكرده اند . برخى خاورشناسان ، در اين موضوع ، ترديد روا داشته اند و برخى پژوهشگران واپسين در ادب عربى نيز به آراى آنان اعتقاد پيدا كرده اند (ر . ك ، دائرة المعارف بزرگ اسلامى : ج 5 ص 180 _ 191) . برخى از فاضلان ، ضمن استوار سازى نقش مولا و ابو الأسود در اين موضوع ، پندارهاى ديگر را نقد كرده اند (ر . ك : تراثنا ، ش 13 ص 31 ، مقاله «أبو الأسود الدئلى و دوره فى وضع النحو العربى») .
3- .ر . ك : ج 7 ص 397 (در سوگ امام) .

ص: 16

. .

ص: 17

. .

ص: 18

ربيع الأبرار :سَأَلَ زِيادُ بنُ أبيهِ أبَا الأَسودِ عَن حُبِّ عَلِيٍّ فَقالَ : إنَّ حُبَّ عَلِيٍّ يَزدادُ في قَلبي حِدَّةً ، كَما يَزدادُ حُبُّ مُعاوِيَةَ في قَلبِكَ ؛ فَإِنّي اُريدُ اللّهَ وَالدّارَ الآخرَةَ بِحُبّي عَلِيّا ، وتُريدُ الدُّنيا بِزينَتِها بِحُبِّكَ مُعاوِيَةَ ، ومَثَلي ومَثَلُكَ كَما قالَ إخوَةُ مَذحِجٍ : خَليلانِ مُختَلِفٌ شَأنُنا اُريدُ العَلاءَ ويَهوَى اليَمَن اُحِبُّ دِماءَ بَني مالِكٍ وراقَ المُعَلّى بَياضَ اللَّبَن (1)

العقد الفريد :لَمّا قَدِمَ أبُو الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّ عَلى مُعاوِيَةَ عامَ الجَماعَةِ (2) ، قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : بَلَغنَي يا أبَا الأَسوَدِ أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أرادَ أن يَجعَلَكَ أحَدَ الحَكَمَينِ ، فَما كُنتَ تَحكُمُ بِهِ ؟ قالَ : لَو جَعَلَني أحَدَهُما لَجَمَعتُ ألفا مِنَ المُهاجِرينَ وأبناءِ المُهاجِرينَ ، وألفا مِنَ الأَنصارِ وأبناءِ الأَنصارِ ، ثُمَّ ناشَدتُهُمُ اللّهَ : المُهاجِرينَ وأبناءَ المُهاجِرينَ أولى بِهذَا الأَمرِ أمِ الطُّلَقاءَ ؟ قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : للّهِِ أبوكَ! أيُّ حَكَمٍ كُنتَ تَكونُ لَو حُكِّمتَ ! (3)

.


1- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 479 .
2- .عام الجماعة : هو العام الَّذي سلّم فيه الإمام الحسن عليه السلام الأمر لمعاوية ، وذلك في جُمادى الاُولى سنة (41 ه ) (جواهر المطالب : ج 2 ص 199) .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 342 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 180 عن سعيد عن بعض أصحابه نحوه وليس فيه سؤال معاوية .

ص: 19

ربيع الأبرار :زياد بن ابيه ، از ابو الأسود درباره محبّتش به على پرسيد . او گفت : دوستى على عليه السلام در دل من ، هر روز بيشتر مى شود ، همان گونه كه دوستى معاويه در دل تو افزون مى شود . من با دوستى على ، جوياى خدا و سراى آخرتم و تو با دوستى معاويه ، دنيا را با زينت آن مى جويى . مَثَل من و تو همان است كه شاعر مَذحِجْ گفته است : دو دوستيم كه كارمان با هم تفاوت دارد من علاء را مى خواهم و او يَمَن را . من خون هاى قبيله بنى مالك را دوست مى دارم ولى او شيفته سپيدى شير است .

العِقْد الفريد :چون ابو الأسود دُئِلى در سال جماعت (1) بر معاويه درآمد ، معاويه به او گفت : اى ابو الأسود! چنين به من خبر رسيده كه على بن ابى طالب مى خواسته است [ در جريان حَكَميّت ،] تو را يكى از دو داور قرار دهد . اگر مى شدى ، چه حكمى مى كردى؟ [ ابو الأسود] پاسخ داد : اگر مرا يكى از دو داور قرار مى داد ، هزار نفر از مهاجران و فرزندانشان و هزار نفر از انصار و فرزندانشان را گِرد مى آوردم . سپس آنها را به خدا قسم مى دادم كه بگويند آيا مهاجران و فرزندانشان به اين امر (حكومت) سزاوارترند يا آزادشدگان؟ معاويه به او گفت : خدا پدرت را بيامرزد! عجب داورى بودى ، اگر به داورى انتخاب مى شدى!

.


1- .سال جماعت به سال 41 هجرى گفته مى شود كه در جمادى اوّل آن ، امام حسن عليه السلام خلافت را به معاويه سپرد (جواهر المطالب : ج 2 ص 199) .

ص: 20

تاريخ دمشق :كانَ أبُو الأَسوَدِ مِمَّن صَحِبَ عَلِيّا ، وكانَ مِنَ المُتَحَقِّقينَ بِمَحَبَّتِهِ ومَحَبَّةِ وُلدِهِ ، وفي ذلِكَ يَقولُ : يَقولُ الأرَذَلونَ بَنو قُشَيرٍ طَوالَ الدَّهرِ لا يَنسى عَلِيّا اُحِبُّ مُحَمَّدا حُبّا شَديدا وعَبّاسا وحَمزَةَ وَالوَصِيّا فَإِن يَكُ حُبُّهُم رُشدا اُصِبْهُ ولَيسَ بِمُخطِئٍ إن كانَ غَيّا وكانَ نازِلاً في بَني قُشَيرٍ بِالبَصرَةِ ، وكانوا يَرجمُونَهُ بِاللَّيلِ لِمَحَبَّتِهِ لِعَلِيٍّ ووُلدِهِ ، فَإِذا أصبَحَ فَذَكَرَ رَجمَهُم ، قالوا : اللّهُ يَرجُمُكَ ! فَيَقولُ لَهُم : تَكذِبونَ ، لَو رَجَمَنِي اللّهُ لَأَصابَني ، وأنتُم تَرجُمونَ فَلا تُصيبونَ . (1)

سير أعلام النّبلاء عن أبي الأسود :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ ، فَرَأَيتُهُ مُطرِقا ، فَقُلتُ : فيمَ تَتَفَكَّرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : سَمِعتُ بِبَلِدَكُم لَحنا ، فَأَرَدتُ أن أضَعَ كِتابا في اُصولِ العَرَبِيَّةِ . فَقُلتُ : إن فَعَلتَ هذا أحييَتَنا ! فَأَتَيتُهُ بَعدَ أيّامٍ ، فَأَلقى إلَيَّ صَحيفَةً فيها : الكَلامُ كُلُّهُ : اسمٌ ، وفِعلٌ ، وحَرفٌ ؛ فَالاِسمُ ما أنبَأَ عَنِ المُسَمّى ، وَالفِعلُ ما أنبَأَ عَن حَرَكَةِ المُسَمّى ، وَالحَرفُ ما أنبَأَ عَن مَعنىً لَيسَ بِاسمٍ ولا فِعلٍ . ثُمَّ قالَ لي : زِدهُ وتَتَبَّعهُ . فَجَمَعتُ أشياءَ ثُمَّ عَرَضتُها عَلَيهِ . (2)

الأغاني :قيلَ لِأَبي الأَسوَدِ : مِن أينَ لَكَ هذَا العِلمُ _ يَعنونَ بِهِ النَّحوَ _ ؟ فَقالَ : أخَذتُ حُدودَهُ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

.


1- .تاريخ دمشق : ج25 ص188 ، الكامل للمبرّد : ج3 ص1125 ، الأغاني : ج 12 ص371 عن ابن عائشة عن أبيه وفيهما مع زياده في الأبيات ، وفيات الاعيان : ج 2 ص535 وليس فيه الأبيات كلّها نحوه .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 84 الرقم 28 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 279 وراجع الأغاني : ج 12 ص 347 ووفيات الأعيان : ج 2 ص 535 وشرح نهج البلاغة : ج 1 ص 20 .
3- .الأغاني : ج 12 ص 348 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 537 وفيه «لقّنت» بدل «أخذت» .

ص: 21

تاريخ دمشق :ابو الأسود از همراهان على عليه السلام و از دوستداران راستين او و فرزندانش بود و در اين باره ، سروده است : قبيله پست بنى قُشَير مى گويند در درازى روزگار ، او (ابو الأسود) على را فراموش نمى كند . من ، محمّد صلى الله عليه و آله را سخت دوست دارم و نيز عبّاس و حمزه و وصىّ ، على(ع) را . پس اگر دوستى شان هدايت باشد ، بدان رسيده ام و اگر هم نباشد ، خطايى مرتكب نشده ام . او در ميان قبيله بنى قُشَير در بصره مى زيست و شب ها او را به خاطر محبّتش به على عليه السلام سنگباران مى كردند . پس چون صبح مى شد ، سنگپرانى شان را به آنان گوشزد مى كرد . مى گفتند : خداوند ، تو را سنگباران كرده است . او پاسخ مى داد : دروغ مى گوييد . اگر خدا مرا با سنگ مى زد ، حتماً به من اصابت مى كرد ! شماييد كه سنگ مى زنيد و اصابت نمى كند .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از ابو الأسود _: بر على عليه السلام وارد شدم و او را سر در گريبان ديدم . گفتم : اى امير مؤمنان! به چه مى انديشى؟ فرمود : «در شهر شما ، جمله هايى را غلط شنيدم . پس تصميم گرفتم كتابى در اصول ادبيات عرب ، تدوين كنم» . گفتم : اگر چنين كنى ، ما را زنده ساخته اى . پس از چند روز ، نزدش رفتم . كتابى به من داد كه در آن نوشته بود : «هر كلمه اى ، يا اسم يا فعل و يا حرف است . اسم ، آن است كه از مُسَمّا خبر مى دهد و فعل ، آن است كه از حركت مسمّا خبر مى دهد و حرف هم از معنايى خبر مى دهد كه نه اسم است و نه فعل» . سپس به من فرمود : «دنباله اين را بگير و بر آن بيفزاى» . من هم چيزهايى را گِرد آوردم و بر او عرضه كردم .

الأغانى :به ابو الأسود گفته شد : اين دانش نحو را از كجا آوردى؟ گفت : اصول آن را از على بن ابى طالب عليه السلام فراگرفتم .

.

ص: 22

الأربعون حديثا عن عليّ بن محمّد :رَأَيتُ ابنَةَ أبِي الأَسوَدِ الدُّؤَلِيِّ وَبينَ يَدَي أبيها خَبيصٌ (1) فَقالَت : يا أبَه ، أطعِمني ، فَقالَ : افتَحي فاكِ . قالَ : فَفَتَحَت ، فَوَضَعَ فيهِ مِثلَ اللَّوزَةِ ، ثُمَّ قالَ لَها : عَلَيكِ بِالتَّمرِ ؛ فَهُو أنفَعُ وأشبَعُ . فَقالَت : هذا أنفَعُ وأنجَعُ ؟ فَقالَ : هذَا الطَّعامُ بَعَثَ بِهِ إلَينا مُعاوِيَةُ يَخدَعُنا بِهِ عَن حُبِّ عَلِيّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . فَقَالَت : قَبَّحَهُ اللّهُ ! يَخدَعُنا عَنِ السَّيِدِ المُطَهَّرِ بِالشَّهدِ المُزَعفَرِ ؟ تُبّا لِمُرسِلِهِ وآكِلِهِ ! ثُمَّ عالَجَت نَفسَها وقاءَت ما أكَلَت مِنهُ ، وأنشَأَت تَقولُ باكِيَةً : أ بِالشَّهدِ المُزَعفَرِ يَا بنَ هِندٍ نَبيعُ إلَيكَ إسلاما ودينا فَلا وَاللّهِ لَيسَ يَكونُ هذا ومَولانا أميرُ المُؤمِنينا (2)

راجع : ج 11 ص 346 (مؤسّس علم النّحو) .

2أبو أيُّوبَ الأَنصارِيُّهو خالد بن زيد بن كُلَيب ، أبو أيّوب الأنصاري الخزرجي ، وهو مشهور بكنيته . من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله . نزل النّبيّ صلى الله عليه و آله في داره عند هجرته إلى المدينة (3) . شهد أبو أيّوب حروب النّبيّ جميعها (4) . وكان بعد وفاة رسول اللّه صلى الله عليه و آله من السابقين إلى الولاية ، والثابتين في حماية حقّ الخلافة (5) ولم يتراجع عن موقفه هذا قطّ (6) . وعُدَّ من الاثني عشر الذين قاموا في المسجد النّبوي بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله ودافعوا عن حقّ عليّ عليه السلام بصراحة (7) . لم يَدَع أبو أيّوب ملازمة الإمام عليه السلام وصحبته. واشترك معه في كافّة حروبه الَّتي خاضها ضدّ مثيري الفتنة (8) . وكان على خيّالته في النّهروان (9) ، وبيده لواء الأمان . ولّاه الإمام على المدينة (10) ، لكنّه فرّ منها حين غارة بُسر بن أرطاة عليها (11) . عَقَد له الإمام عليه السلام في الأيّام الأخيرة من حياته الشريفة لواءً على عشرة آلاف ليتوجّه إلى الشام مع لواء الإمام الحسين عليه السلام ، ولواء قيس بن سعد لحرب معاوية ، ولكنّ استشهاد الإمام عليه السلام حال دون تنفيذ هذه المهمّة ، فتفرّق الجيش ، ولم يتحقّق ما أراده الإمام عليه السلام (12) . وكان أبو أيّوب من الصحابة المكثرين في نقل الحديث . وروى في فضائل الإمام عليه السلام أحاديث جمّة . وهو أحد رواة حديث الغدير (13) ، وحديث الثقلين (14) ، وكلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله للإمام عليه السلام حين أمره بقتال النّاكثين ، والقاسطين ، والمارقين (15) ، ودعوتهِ صلى الله عليه و آله أبا أيّوب أن يكون مع الإمام عليه السلام (16) . توفّي أبو أيّوب بالقسطنطينيّة سنة 52 ه ، عندما خرج لحرب الروم ، ودُفن هناك . (17)

.


1- .الخَبيصُ : حَلواء معروف معمول من التمر والسَّمن ، يُخبَص بعضه في بعض (تاج العروس : ج 9 ص 265 «خبص») .
2- .الأربعون حديثا لمنتجب الدين بن بابويه : ص 81 .
3- .المعجم الكبير : ج 4 ص 117 ح 3846 ، الطبقات الكبرى : ج 1 ص 237 ، تهذيب الكمال : ج 8 ص 66 الرقم 1612 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 153 الرقم 7 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 518 ح 5929 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 484 ، تهذيب الكمال : ج 8 ص 66 الرقم 1612 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 405 الرقم 83 .
5- .رجال الكشّي : ج 1 ص 182 الرقم 78 .
6- .الخصال : ص 608 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
7- .الخصال : ص 465 ح 4 ، رجال البرقي : ص 66 ، الاحتجاج : ج 1 ص 199 ح 12 .
8- .الاستيعاب : ج 2 ص 10 الرقم 618 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 122 الرقم 1361 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 410 الرقم 83 .
9- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 .
10- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 410 الرقم 83 ؛ الغارات : ج 2 ص 602 .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 430 ؛ الغارات : ج 2 ص 602 .
12- .نهج البلاغة : ذيل الخطبة 182 عن نوف البكالي .
13- .رجال الكشّي : ج 1 ص 246 الرقم 95 ؛ اُسد الغابة : ج 3 ص 465 الرقم 3347 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 214 .
14- .الغدير : ج 1 ص 176 . راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : خصائص أهل البيت / عِدل القرآن / سند حديث الثقلين .
15- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4674 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 .
16- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 186 و 187 الرقم 7165 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 .
17- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 518 ح 5929 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 485 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 118 ح 3850 وفيه «سنة 51 ه » و ح 3851 وفيه «سنة 50 ه » وراجع سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 412 الرقم 83 والاستيعاب : ج 2 ص 10 الرقم 618 .

ص: 23

2 . ابو ايّوب انصارى

الأربعون حديثاً_ به نقل از على بن محمّد _: دختر ابو الأسود دُئِلى را ديدم كه به پدرش مى گويد : از اين حلواى چرب و شيرينِ پيش رويت به من بخوران . گفت : دهانت را بگشاى . او گشود و پدرش به اندازه يك بادام از آن حلوا در دهانش نهاد و سپس به او گفت : خرما بخور كه سودمندتر است و بهتر سير مى كند . دخترش گفت : اين ، سودمندتر و پر فايده تر است . گفت : اين خوراك را معاويه برايمان فرستاده است تا ما را به وسيله آن ، از دوستى على عليه السلام منحرف كند . گفت : خدا زشتش بدارد! ما را با حلواى زعفرانى از سرور روحانى جدا مى سازد؟ نفرين بر فرستنده و خورنده اش! سپس كارى كرد تا آنچه خورده بود ، بالا آورْد و در حالى كه مى گريست ، چنين سرود : اى پسر هند! آيا در برابر حلواى زعفرانى اسلام و دينمان را به تو بفروشيم؟ به خدا سوگند ، نه ! اين گونه نمى شود زيرا كه مولاى ما امير مؤمنان است .

ر . ك : ج 11 ص 347 (بنيانگذار علم نحو) .

2ابو ايّوب انصارىخالد بن زيد بن كُلَيب ، كه به كنيه اش ابو ايّوب انصارى مشهور است ، از صحابيان پيامبر خداست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز ورود به يَثرِب ، در خانه وى سُكنا گزيد . وى در تمام نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله شركت داشت و پس از پيامبر خدا ، از پيشتازان به سوى ولايت و راست قامتان در حراست از حقّ خلافت بود كه هرگز از اين موضع ، روى برنتافت . وى را در زمره دوازده نفرى شمرده اند كه پس از پيامبر خدا در مسجد به پا خاستند و از حقّ على عليه السلام به صراحتْ دفاع كردند . ابو ايّوب ، همگامى و همراهى با على عليه السلام را هرگز از دست نَهِشت و در تمام نبردهاى مولا عليه فتنه انگيزان شركت جُست . او در جنگ نهروان ، فرماندهى سواره نظام را بر عهده داشت و پرچم امان ، در دست او بود . على عليه السلام او را بر حكومت مدينه گماشت ؛ امّا او پس از هجوم بُسْر بن اَرطات ، تاب نياورد و فرار كرد . در واپسين سال خلافت ، امام عليه السلام او را به فرماندهى گروهى ده هزار نفرى برگماشت تا همراه سپاه امام حسين عليه السلام و قيس بن سعد ، براى نبرد با معاويه عازم شام شوند ؛ ليكن با شهادت على عليه السلام لشكر از هم پاشيد و مأموريت به انجام نرسيد. ابو ايّوب از صحابيانى است كه احاديث فراوانى نقل كرده و در فضايل على عليه السلام نيز بسيار روايت كرده است . او از جمله راويان حديث «غدير» و حديث «ثقلين» (1) و اين سخن والاى پيامبر خداست كه على عليه السلام را به نبرد با ناكثين و قاسطين ومارقين، امر كرده است و ابو ايّوب را نيز به همراهى با امام على عليه السلام فرا خوانده است . ابو ايّوب به سال 50 هجرى ، در حالى كه عازم نبرد با روميان بود ، در قسطنطنيه زندگى را بدرود گفت و در آن جا دفن شد . (2)

.


1- .نيز ، ر .ك : اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث : بخش سوم : ويژگى هاى اهل بيت عليهم السلام / فصل يكم / همتاى قرآن / كاوشى پيرامون حديث ثقلين / سند حديث الثقلين .
2- .اين مقبره هم اكنون به زيارتگاه مسلمانان تبديل شده است . (م)

ص: 24

. .

ص: 25

. .

ص: 26

وقعة صفّين عن الأعمش :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى أبي أيّوبَ خالدِ بنِ زَيدٍ الأَنصارِيِّ _ صاحب مَنزلِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ سَيِّدا مُعَظَّما مِن ساداتِ الأَنصارِ ، وكانَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام _ كِتابا ، وَكَتَبَ إلى زِيادِ بنِ سُمَيَّةَ _ وكانَ عامِلاً لِعَلِيٍّ عليه السلام عَلى بَعضِ فارِسٍ _ كِتابا ؛ فَأَمّا كِتابُهُ إلى أبي أيّوبَ فكان سطرا واحدا : لا تنسى شَيْباءُ أبا عُذرتها ، ولا قاتلَ بِكرها . فلم يَدرِ أبو أيّوبَ ما هُوَ ؟ فَأَتى بِهِ عَلِيّا وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ مُعاوِيَةَ ابنَ أكّالَةِ الأَكبادِ ، وكَهفَ المُنافِقينَ ، كَتَبَ إلَيَّ بِكِتابٍ لا أدري ما هُوَ ؟ فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : وأينَ الكِتابُ ؟ فَدَفَعَهُ إلَيهِ فَقَرَأَهُ وقالَ : نَعَم ، هذا مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَكَ ، يَقولُ : ما أنسىَ الَّذي لا تَنسى الشَّيباءُ ؛ لا تَنسى أبا عُذرَتِها ، وَالشَّيباءُ : المَرأَةُ البِكرُ لَيلَةَ افتِضاضِها ، لا تَنسى بَعلَهَا الَّذي افتَرَعَها أبَدا ، ولا تَنسى قاتِلَ بِكرِها ؛ وهُوَ أوَّلُ وُلدِها . كَذلِكَ لا أنسى أنا قَتلَ عُثمانَ . (1)

راجع : ج 6 ص 474 (رفع راية الأمان) .

.


1- .وقعة صفّين : ص 366 .

ص: 27

وقعة صفّين_ به نقل از اَعمَش _: معاويه به ابو ايّوب خالد بن زيد انصارى ، صاحبْ خانه پيامبر خدا ، كه سرورى بزرگ در ميان بزرگان انصار و از پيروان على عليه السلام بود _ نامه نوشت و به زياد بن سميّه هم كه كارگزار على عليه السلام در بخشى از فارس بود ، نامه نوشت . نامه اش به ابو ايّوب ، يك سطر بيشتر نبود : نوعروس ، شب زفاف [ نخستين شوهر] و نيز نخستين فرزندش را از ياد نمى بَرَد . پس ابو ايّوب ، منظورش را نفهميد و آن را نزد على عليه السلام آورد و گفت : اى امير مؤمنان! معاويه فرزند [ هند ]جگرخوار و پناهگاه منافقان ، به من نامه اى نوشته است كه معنايش را نفهميدم . على عليه السلام به او فرمود : «نامه كجاست؟» . ابو ايّوب ، نامه را به ايشان داد . على عليه السلام نامه را خواند و فرمود : «آرى ؛ اين ، يك ضرب المثل است . منظورش اين است كه همان گونه كه نوعروس ، شب عروسى و نخستين شوهرش را كه به دخترى او پايان داده ، از ياد نمى بَرَد و نيز نخستين فرزندش را كه او را مادر كرده است ، من نيز قتل عثمان را فراموش نمى كنم» .

ر .ك : ج 6 ص 475 (برافراشتن پرچم امان) .

.

ص: 28

3أبو حَسَّانٍ البَكرِيُّوقعة صفّين :بَعَثَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] أبا حَسّانٍ البَكرِيَّ عَلى إستانِ العالي (1) . (2)

4أبو ذَرٍّ الغِفارِيُّ (3)جُنْدَب بن جُنادة ، وهو مشهور بكنيته . صوت الحقّ المدوّي ، وصيحة الفضيلة والعدالة المتعالية ، أحد أجلّاء الصحابة ، والسابقين إلى الإيمان ، والثابتين على الصراط المستقيم (4) . كان موحِّداً قبل الإسلام ، وترفّع عن عبادة الأصنام (5) . جاء إلى مكّة قادماً من البادية ، واعتنق دين الحقّ بكلّ وجوده ، وسمع القرآن . عُدَّ رابعَ (6) من أسلم أو خامسهم (7) . واشتهر بإعلانه إسلامَه ، واعتقاده بالدين الجديد ، وتقصّيه الحقّ منذ يومه الأوّل (8) . وكان فريداً فذّاً في صدقه وصراحة لهجته ، حتى قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله كلمته الخالدة فيه تكريماً لهذه الصفة المحمودة العالية : «ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، وما أقَلَّتِ الغَبراءُ (9) أصدَقَ لَهجَةً مِن أبي ذَرٍّ » (10) . وكان من الثلّة المعدودة الَّتي رعت حرمة الحقّ في خضمّ التغيّرات الَّتي طرأت بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله (11) . وتفانى في الدفاع عن موقع الولاية العلويّة الرفيعة ، وجعل نفسه مِجَنّاً للذبّ عنه ، وكان أحد الثلاثة الذين لم يفارقوا عليّاً عليه السلام قطّ (12) . ولنا أن نعدّ من فضائله ومناقبه صلاته على الجثمان الطاهر لسيّدة نساء العالمين فاطمة عليهاالسلام ، فقد كان في عداد من صلّى عليها في تلك الليلة المشوبة بالألم والغمّ والمحنة (13) . وصرخاته بوجه الظلم ملأت الآفاق ، واشتهرت في التاريخ ؛ فهو لم يصبر على إسراف الخليفة الثالث وتبذيره وعطاياه الشاذّة ، وانتفض ثائراً صارخاً ضدّها، ولم يتحمّل التحريف الَّذيافتعلوه لدعم تلك المكرمات المصطنعة، وقدح في الخليفة وتوجيه كعب الأحبار لأعماله وممارساته . فقام الخليفة بنفي صوت العدالة هذا إلى الشام الَّتي كانت حديثة عهدٍ بالإسلام ، غيرَ مُلمّةٍ بثقافته (14) . ولم يُطِقه معاوية أيضاً ؛ إذ كان يعيش في الشام كالملوك ، ويفعل ما يفعله القياصرة ، ضارباً بأحكام الإسلام عرض الجدار ، فأقضّت صيحات أبي ذرّ مضجعه (15) . فكتب إلى عثمان يخبره باضطراب الشام عليه إذا بقي فيها أبو ذرّ ، فأمر بردّه إلى المدينة (16) ، وأرجعوه إليها على أسوأ حال . وقدم أبو ذرّ المدينة ، لكن لا سياسة عثمان تغيّرت ، ولا موقف أبي ذرّ منه ، فالاحتجاج كان قائماً ، والصيحات مستمرّة ، وقول الحقّ متواصلاً ، وكشف المساوئ لم يتوقّف . ولمّا لم يُجْدِ الترغيب والترهيب معه ، غيّرت الحكومة اُسلوبها منه ، وما هو إلّا الإبعاد ، لكنّه هذه المرّة إلى الرَّبَذة (17) ، وهي صحراء قاحلة حارقة ، وأصدر عثمان تعاليمه بمنع مشايعته (18) . ولم يتحمّل أمير المؤمنين عليه السلام هذه التعاليم الجائرة ، فخرج مع أبنائه وعدد من الصحابة لتوديعه (19) . وله كلام عظيم خاطبه به وبيّن فيه ظُلامته (20) . وتكلّم من كان معه أيضاً ليعلم النّاس أنّ الَّذي أبعد هذا الصحابي الجليل إلى الربذة هو قول الحقّ ومقارعة الظلم لاغيرها (21) . وكان إبعاد أبي ذرّ أحد ممهّدات الثورة على عثمان (22) . وذهب هذا الرجل العظيم إلى الربذة رضيّ الضمير ؛ لأنّه لم يتنصّل عن مسؤوليّته في قول الحقّ ، لكنّ قلبه كان مليئاً بالألم ؛ إذ تُرك وحده ، وفُصل عن مرقد حبيبه رسول اللّه صلى الله عليه و آله . يقول عبد اللّه بن حواش الكعبي : رأيتُ أبا ذرّ في الربذة وهو جالس وحده في ظلّ سقيفةٍ ، فقلت : يا أبا ذرّ ! وحدك ! فقال : كان الأمر بالمعروف والنّهي عن المنكر شعاري ، وقول الحقّ سيرتي ، وهذا ما ترك لي رفيقاً . توفّي أبو ذرّ سنة 32 ه (23) . وتحقّق ما كان يراه النّبيّ صلى الله عليه و آله في مرآة الزمان ، وما كان يقوله فيه ، وكان قد قال صلى الله عليه و آله : «يَرحَمُ اللّهُ أبا ذَرٍّ ، يَعيشُ وَحدَهُ ، ويَموتُ وَحدَهُ ، ويُحشَرُ وَحدَهُ» (24) . ووصل جماعة من المؤمنين فيهم مالك الأشتر بعد وفاة ذلك الصحابيّ الكبير القائل الحقّ في زمانه ، ووسّدوا جسده النّحيف الثرى باحترام وتبجيل (25) . 26

.


1- .الإستانُ العالِ : كورة في غربيّ بغداد من السواد ، تشتمل على أربعة طساسيج ، وهي : الأنبار ، وبادوريا ، وقَطْرَبُّل ، ومَسكِن (معجم البلدان : ج 1 ص 174) .
2- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «حسّان بن عبد اللّه البكري» .
3- .قد اختلف في اسمه ونَسَبه اختلافا كثيرا ، وما في المتن هو أكثر وأصحّ ما قيل فيه ، ولكنّه مشهور بكنيته ولقبه .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 46 الرقم 10 ، الاستيعاب : ج 4 ص 216 الرقم 2974 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 222 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 158 ح 26 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 385 ح 5459 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 224 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 224 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 46 الرقم 10 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 225 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 158 ح 26 .
9- .الخضْرَاء : السَّماء ، والغَبْرَاء : الأرض (النهاية : ج 2 ص 42 «خضر») .
10- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 85 ح 5461 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 228 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 59 الرقم 10 .
11- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 126 ح 1 .
12- .رجال الكشّي : ج 1 ص 38 الرقم 17 ، الاختصاص : ص 6 .
13- .رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 .
14- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 166 ، مروج الذهب : ج 2 ص 349 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 ح 130 .
15- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 ح 130 ؛ الشافي : ج 4 ص 294 .
16- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 226 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 63 الرقم 10 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 283 ؛ الأمالي للمفيد : ص 162 ح 4 .
17- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 ، الأمالي للمفيد : ص 164 ح 4 ؛ أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 227 .
18- .مروج الذهب : ج 2 ص 351 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 252 ح 130 ؛ الأمالي للمفيد : ص 165 ح 4 .
19- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 275 ح 2428 ، الأمالي للمفيد : ص 165 ح 4 ، المحاسن : ج 2 ص 94 ح 1247 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 172 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 350 .
20- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 ، نهج البلاغة : الخطبة 130 .
21- .الكافي : ج 8 ص 207 ح 251 وراجع كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 275 ح 2428 والمحاسن : ج 2 ص 94 ح 1247 وشرح نهج البلاغة : ج 8 ص 253 ح 130 .
22- .راجع : ج 3 ص 160 (نفي أبي ذرّ) .
23- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 381 ح 5451 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 74 الرقم 10 ؛ رجال الطوسي : ص 32 الرقم 143 وفيه «مات في زمن عثمان بالربذة» .
24- .الإصابة : ج 7 ص 109 ، كنز العمّال : ج 11 ص 644 ح 33132 ؛ رجال الكشي: ج 1 ص 98 الرقم 48 ، بحار الأنوار : ج 22 ص 343 ح 2 كلّها نحوه .
25- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 388 ح 5470 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 234 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 77 الرقم 10 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 308 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 264 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 283 الرقم 118 .

ص: 29

3 . ابو حَسّان بَ_كْرى
4 . ابو ذر غِفارى

3ابو حَسّان بَ_كْرىوقعة صِفّين :[ على عليه السلام ] ابو حَسّان بَكْرى را به استاندارى «العالى» (1) روانه كرد .

4ابو ذر غِفارى (2)جُندَب بن جُناده _ كه به كنيه اش مشهور است _ ، صداى رساى حق ، فرياد بلندِ فضيلت و عدالت ، از صحابيان والا مقام و از پيش گامان ايمان و از استوارْ گامان صراط مستقيم بود . او پيش از اسلام ، موحّد بود و از بت پرستى تَن زده بود . او از باديه به مكّه آمد و آيين حق را با همه وجود پذيرفت و آيات الهى را نيوشيد . ابو ذر را چهارمين و يا پنجمين كسى دانسته اند كه اسلام را پذيرفته و اسلام جويى و حق خواهى و باور به آيين جديد را از آغازين روز ، آشكارا اظهار كرده بود . او در استوارگامى ، راستگويى و صراحت لهجه بى بديل بود . پيامبر خدا ، كلام جاودانه « آسمان بر كسى سايه نيفكند و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد» را به پاس اين ويژگى والاى او بيان فرمود . ابو ذر از معدود كسانى است كه در هنگامه ديگرسانى هاى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، حريم حق را پاس داشت و جان خويش را سپر دفاع از جايگاه والاى ولايت على عليه السلام ساخت و از سه نفرى است كه هرگز از آن بزرگوار ، جدا نشدند . در والايى ها و فضليت هاى ابو ذر بايد از نماز گزاردن او بر پيكر مطهّر بانوى اسلام ، حضرت زهرا عليهاالسلام نيز ياد كرد . او از معدود كسانى است كه در آن هنگامه آميخته به رنج و غم ، بر پيكر فاطمه زهرا عليهاالسلامنماز خواندند . خروش او عليه بيداد ، شُهره تاريخ است . او اسراف ، تبذير و بخشش هاى ناهنجار خليفه سوم را برنتابيد و عليه آنها خروشيد و تحريف هايى را كه مى خواستند براى پشتوانه سازى اين حاتم بخشى ها درست كنند ، نيارست و بر خليفه و توجيه گرى كعب الأحبار ، طعن زد و خليفه ، او ، اين فريادِ رساى عدالتخواهى را به شام _ كه ديارى تازه مسلمان و ناآشنا به فرهنگ اسلام بود _ تبعيد كرد . معاويه نيز كه در شام ، چونان شاهان مى زيست و اعمال قيصرگونه انجام مى داد و عملاً احكام اسلام را زير پا مى نهاد ، از فريادهاى ابو ذر در امان نماند و بدين سان به عثمان نوشت كه اگر ابو ذر در شام بماند ، آن جا را به آشوب خواهد كشيد . عثمان نيز دستور داد كه ابو ذر را به مدينه بازگردانند . چنين كردند ، با سخت ترين و رنج آميزترين شكل . ابو ذر به مدينه آمد . نه شيوه عثمان ديگرگون شده بود و نه موضع ابو ذر ! پس اعتراض بود و فرياد كردن ، حق گويى بود و افشاگرى ؛ و چون تطميع ها و تهديدهاى دستگاه حكومت ، كارگر نيفتاد ، شيوه برخورد حكومت به گونه اى ديگر شد : تبعيد او به ربذه ، بيابان خشك و سوزان ، و بخش نامه خليفه كه هيچ كس حق ندارد ابو ذر را بدرقه كند . على عليه السلام آن بخش نامه ستمگرانه را برنتابيد و با فرزندان و تنى چند از صحابيان ، ابو ذر را بدرقه كرد و در جملاتى سنگين ، مظلوميت ابو ذر را بيان فرمود . ديگران نيز سخن گفتند تا مردمان بدانند كه ابو ذر ، اين صحابى بزرگ را حقگويى و ستم ستيزى اش به ربذه مى فرستد ، نه چيزهاى ديگر . تبعيد ابو ذر ، از جمله زمينه هاى شورش عليه عثمان بود . (3) او به ربذه رفت با دلى شاد از اين كه از زير بار مسئوليت حقگويى ، شانه خالى نكرده است و با قلبى آكنده از غم كه تنهايش گذاشتند ، و او را از مرقد مطهّر حبيبش پيامبر خدا جدا ساختند . عبد اللّه بن حواش كعبى مى گويد : ابو ذر را در ربذه ديدم ، نشسته در سايه سايبانى ، تنهاى تنها . گفتم : هان ، ابو ذر! تنهايى؟ گفت : هماره امر به معروف و نهى از منكر ، شعارم بود و حقگويى شيوه ام و اين همه ، همراهى برايم باقى نگذاشت . ابو ذر به سال 32 هجرى زندگى را بدرود گفت و آنچه را كه پيامبر خدا در آينه زمان ديده بود و گفته بود كه : «خدا رحمت كند ابو ذر را ! تنها زندگى مى كند ، تنها زندگى را بدرود مى گويد و در هنگامه قيامت ، تنها برانگيخته مى شود» ، جامه واقعيت پوشيد . گروهى از مؤمنان ، از جمله مالك اشتر ، پس از مرگ آن صحابى بزرگْ فرا رسيدند و با تجليل و احترام ، پيكر نحيف آن حقگوى روزگار را به خاك سپردند . (4)

.


1- .استان عال يا عالى ، منطقه اى در عراق و در غرب بغداد است كه چهار بخش دارد : اَنبار ، بادورَيا ، قَطْرَبُّل و مَسكِن (معجم البلدان : ج 1 ص 174) .
2- .در نام و نسب او اختلاف است و آنچه در متن آمده است ، صحيح ترين و مشهورترين قول است و اساسا او به كنيه و لقبش مشهور است .
3- .ر . ك : ج 3 ص 161 (تبعيد ابو ذر) .
4- .مشهور ، اين است كه ابو ذر به هنگام خلافت عثمان ، افشاگرىِ ناروايى ها و بدعت هاى عثمان را پيشه ساخت ، ستم ها ، تبعيض ها و قومگرايى ها را افشا كرد و بدين سان ، حكومت ، وجودش را در مدينه برنتابيد و او را به شام تبعيد كردند و چون ابو ذر در شام نيز شيوه خود را ادامه داد و زشتى ها و ناروايى هاى معاويه را عيان ساخت ، معاويه از دست وى به عثمانْ شكوه كرد و عثمانْ او را به مدينه بازگرداند و به ربذه تبعيد كرد و ... امّا برخى از پژوهشگران ، در پرتو اسناد تاريخى و در نتيجه سنجش نقل هاى مختلف ، بر اين باورند كه ابو ذر ، روزگارى طولانى در شام بوده است ؛ يعنى وى پس از مرگ ابوبكر ، راهى شام شده و بذر تشيّع را در مناطقى از شام پاشيده است (ابو ذر غفارى ، محمّد جواد آل فقيه ، ص 65 به بعد) .

ص: 30

. .

ص: 31

. .

ص: 32

. .

ص: 33

. .

ص: 34

. .

ص: 35

. .

ص: 36

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أَقلَّتِ الغَبراءُ عَلى رَجُلٍ أصدَقَ لهَجَةً مِن أبي ذَرٍّ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى شَبيهِ عيسَى بنِ مَريَمَ خَلقا وخُلقُا ؛ فَلينَظُر إلى أبي ذَرٍّ . (2)

سنن الترمذي عن أبي ذرّ :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ مِن ذي لَهجَةٍ أصدَقَ ولا أوفى مِن أبي ذَرّ شِبهِ عيسَى بنِ مَريَمَ عليه السلام . فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ كَالحاسِدِ : يا رَسولَ اللّهِ أ فَنَعرِفُ ذلِكَ لَهُ ؟ قالَ : نَعَم ، فَاعرِفوهُ لَهُ . (3)

مسند ابن حنبل عن بريدة :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ يُحِبُّ مِن أصحابي أربَعَةً ، أخبَرَني أنَّهُ يُحِبُّهُم ، وأمَرَني أن اُحِبَّهُم . قالوا : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : إنَّ عَلِيّا مِنهُم ، وأبو ذَرٍّ الغِفارِيُّ ، وسَلمانُ الفارِسِيُّ ، وَالمِقدادُ بنُ الأَسوَدِ الكِندِيُّ . (4)

أنساب الأشراف :لَمّا أعطى عُثمانُ مَروانَ بنُ الحَكَمِ ما أعطاهُ ، وأعطَى الحارِثَ بنَ الحَكَمِ بنِ أبي العاصِ ثَلاثَمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، وأعطى زَيدَ بنَ ثابِتٍ الأَنصارِيَّ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ ، جَعَلَ أبو ذَرٍّ يَقولُ : بَشِّرِ الكانِزينَ بِعَذابٍ أليمٍ ، ويَتلو قَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ» الآية (5) . فَرَفَعَ ذلِكَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ إلى عُثمانَ ، فَأَرسَلَ إلى أبي ذَرٍّ ناتِلاً مَولاهُ أنِ انتَهِ عَمّا يَبلُغُني عَنكَ ، فَقالَ : أ يَنهاني عُثمان عَن قِراءَةِ كِتابِ اللّهِ ، وعَيبِ مَن تَرَكَ أمرَ اللّهِ ؟ ! فَوَاللّهِ لَأَن اُرضِيَ اللّهَ بِسخَطِ عُثمانَ أحَبُّ إلَيَّ وخَيرٌ لي مِن أن اُسخِطَ اللّهَ بِرِضاهُ . فَأَغضَبَ عُثمانَ ذلِكَ وأحفَظَهُ (6) ، فَتَصابَرَ وكَفَّ . وقالَ عُثمانُ يَوما : أ يَجوزُ لِلإِمامِ أن يَأخُذَ مِنَ المالِ ، فَإِذا أيسَرَ قَضى ؟ فَقالَ كَعبُ الأَحبارِ : لا بَأسَ بِذلِكَ ! فَقالَ أبو ذَرٍّ : يَابنَ اليَهودِيَّينِ ! أ تُعَلِّمُنا دينَنا ؟ ! فَقالَ عُثمانُ : ما أكثَرَ أذاكَ لي ، وأولَعَكَ بِأَصحابي ! (7)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 385 ح 5461 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 669 ح 3801 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 55 ح 156 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 59 الرقم 10 كلّها عن عبد اللّه بن عمرو .
2- .المعجم الكبير : ج 2 ص 149 ح 1626 عن عبد اللّه بن مسعود ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 228 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 59 الرقم 10 كلاهما عن مالك بن دينار وفيهما «مَن سرّه أن ينظر إلى زهد عيسى فلينظر ...» ، الاستيعاب : ج 1 ص 323 الرقم 343 عن أبي هريرة وفيه «من سرّه أن ينظر إلى تواضع عيسى فلينظر ...» .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 670 ح 3802 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 14 ح 23029 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 61 الرقم 10 .
5- .التوبة : 34 .
6- .أي : أغضَبه ، من الحَفِيظة ؛ الغَضب (النهاية : ج 1 ص 408 «حفظ») .
7- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 166 ؛ الشافي : ج 4 ص 293 نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 .

ص: 37

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آسمان بر كسى سايه نيفكنْد و زمينْ كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هركس خوشش مى آيد به كسى بنگرد كه در صورت و سيرت به عيسى عليه السلام شبيه باشد ، (1) به ابو ذر بنگرد .

سنن الترمذى_ به نقل از ابو ذر _: پيامبر خدا فرمود : «آسمان بر كسى سايه نيفكنْد و زمين كسى را بر پشت خود نگرفت كه از ابو ذر ، راستگوتر و از او به عيسى بن مريم عليه السلام شبيه تر باشد» . عمر بن خطّاب ، مانند حسدورزان گفت : اى پيامبر خدا! آيا او را بدين صفت بشناسيم؟ فرمود : «آرى . او را بر اين صفت بدانيد» .

مسند ابن حنبل_ به نقل از بُرَيده _: پيامبر خدا فرمود : «خداوند عز و جل چهارتن از ياران مرا دوست دارد و مرا از آن باخبر كرده است و به من فرمان داده كه آنان را دوست بدارم» . گفتند : اى پيامبر خدا! آنان چه كسانى اند؟ فرمود : «على از آنان است و نيز ابو ذر غِفارى و سلمان فارسى و مِقداد بن اَسود كِنْدى» .

أنساب الأشراف :چون عثمان آن [ عطاى چشمگير ]را در حقّ مروان بن حَكَم كرد و به حارث بن حكم بن ابى العاص نيز سيصد هزار درهم و به زيد بن ثابت انصارى صدهزار درهم داد ، ابو ذر ، زبان به اعتراض گشود و مى گفت : زراندوزان را به عذابى دردناك ، بشارت ده و سخن خداى عز و جل را تلاوت مى كرد : «و كسانى كه طلا و نقره مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند ، به عذابى دردناك ، بشارتشان ده» . پس مروان بن حكم ، اين موضوع را به عثمان رساند . او هم ناتل ، غلامش را به سوى ابو ذر فرستاد تا او را از اين كار ، باز دارد . ابو ذر گفت: آيا عثمانْ مرا از تلاوت كتاب خدا و خرده گيرى بر وا نهادن امر خدا ، باز مى دارد؟! به خدا سوگند ، اگر خدا را خشنود و عثمان را ناخشنود سازم ، برايم دوست داشتنى تر و بهتر است تا آن كه خدا را ناخشنود و عثمان را خشنود كنم . پس عثمان از اين گفته ، خشمگين و عصبانى شد ؛ امّا دست نگه داشت و صبر نمود . روزى عثمان گفت : آيا جايز است رهبر جامعه از بيت المال براى خود بردارد و چون كارش گشايش يافت ، بدهى اش را بپردازد؟ كعب الأحبار گفت : اشكالى ندارد . ابو ذر گفت : اى يهودى زاده! آيا دينمان را به ما مى آموزى؟ عثمان گفت : چه قدرْ مرا آزار مى دهى و به جان يارانم مى افتى!

.


1- .در برخى نقل ها آمده است : «هر كس خوشش مى آيد به زهد عيسى و يا تواضع عيسى بنگرد ، ...» .

ص: 38

أنساب الأشراف عن كميل بن زياد :كُنتُ بِالمَدينَةِ حينَ أمَرَ عُثمانُ أبا ذَرٍّ بِاللَّحاقِ بِالشّامِ ، وكُنتُ بِها فِي العامِ المُقبِلِ حينَ سَيَّرَهُ إلَى الرَّبَذَةِ . (1)

تاريخ اليعقوبي :بَلَغَ عُثمانَ أيضا أنَّ أبا ذَرٍّ يَقَعُ فيهِ ، ويَذكُرُ ما غَيَّرَ وبَدَّلَ مِن سُنَنِ رَسولِ اللّهِ ، وسُنَنِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، فَسَيَّرَهُ إلَى الشّامِ إلى مُعاوِيَةَ ، وكان يَجلِسُ فِي المَسجدِ ، فَيقولُ كَما كانَ يَقولُ ، ويَجتَمِعُ إلَيهِ النّاسُ ، حَتّى كَثُرَ مَن يَجتَمِعُ إلَيهِ ويَسمَعُ مِنهُ . وكانَ يَقِفُ عَلى بابِ دِمَشقَ إذا صَلّى صَلاةَ الصُّبحِ ، فَيَقولُ : جاءَتِ القِطارُ تَحمِلُ النّارَ ، لَعَنَ اللّهُ الآمِرينَ بِالمَعروفِ وَالتّارِكينَ لَهُ ، ولَعَنَ اللّهُ النّاهينَ عَنِ المُنكَرِ وَالآتينَ لَهُ . وكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عُثمانَ : إنَّكَ قَد أفسَدتَ الشّامَ عَلى نَفسِكَ بِأَبي ذَرٍّ ، فَكَتَبَ إلَيهِ أنِ احمِلهُ عَلى قَتَبٍ (2) بِغَيرِ وِطاءٍ ، فَقَدِمَ بِهِ إلَى المَدينَةِ ، وقَد ذَهَبَ لَحمُ فَخِذَيهِ ، فَلَمّا دَخَلَ إلَيهِ وعِندَهُ جَماعَةٌ قالَ : بَلَغَني أنَّكَ تَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ يَقولُ : « إذا كَمُلَت بَنو اُمَيَّةَ ثَلاثينَ رَجُلاً اتَّخَذوا بِلادَ اللّهِ دُوَلاً (3) ، وعِبادَ اللّهِ خَوَلاً (4) ، ودينَ اللّهِ دَغَلاً (5) » فَقالَ : نَعَم ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ يَقولُ ذلِكَ . فَقالَ لَهُم : أ سَمِعتُم رَسولَ اللّهِ يَقولُ ذلِكَ ؟ فَبَعَثَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَأَتاهُ ، فَقالَ : يا أَبا الحَسَنِ ! أ سَمِعتَ رَسَولَ اللّهِ يَقولُ ما حَكاهُ أبو ذَرٍّ ؟ وقَصَّ عَلَيهِ الخَبَرَ . فَقالَ عَلِيٌّ : نَعَم ! قالَ : وكَيفَ تَشهَدُ ؟ قالَ : لِقَولِ رَسولِ اللّهِ : « ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ ذا لَهجَةٍ أصدَقَ مِن أبي ذَرٍّ» . فَلَم يُقِم بِالمَدينَةِ إلّا أيّاما حَتّى أرسَلَ إلَيهِ عُثمانُ : وَاللّهِ لَتَخرُجَنَّ عَنها ! قالَ : أ تُخرِجُني مِن حَرَمِ رَسولِ اللّهِ ؟ قالَ : نَعَم ، وأنفُكَ راغِمٌ . قالَ : فَإِلى مَكَّةَ ؟ قالَ : لا ، قالَ : فَإِلَى البَصرَةِ ؟ قالَ : لا ، قالَ : فَإِلَى الكوفَةِ ؟ قالَ : لا ، ولكِن إلى الرَّبَذَةِ الَّتي خَرَجتَ مِنها حَتّى تَموتَ بِها ! يا مَروانُ ، أخرِجهُ ، ولا تَدَع أحَدا يُكَلِّمهُ ، حَتّى يَخرُجَ . فَأَخرَجَهُ عَلى جَمَلٍ ومَعَهُ امرَأَتُهُ وَابَنَتُهُ ، فَخَرَجَ وَعِليٌّ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ يَنظُرونَ ، فَلَمّا رَأى أبو ذَرٍّ عَلِيّا قامَ إلَيهِ فَقَبَّلَ يَدَهُ ثُمَّ بَكَى ، وقالَ : إنّي إذا رَأَيتُكَ ورَأَيتُ وُلدَكَ ذَكَرتُ قَولَ رَسولِ اللّهِ ، فَلَم أصبِر حَتّى أبكِيَ ! فَذَهَبَ عَلِيٌّ يُكَلِّمُهُ ، فَقالَ لَهُ مَروانُ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ قَد نَهى أن يُكَلِّمَهُ أحَدٌ ، فَرَفَعَ عَلِيٌّ السَّوطَ فَضَرَبَ وَجَهَ ناقَةِ مَروانَ ، وقالَ : تَنَحَّ ، نحّاكَ اللّهُ إلَى النّارِ ! ثُمَّ شَيَّعَهُ ، فَكَلَّمَهُ بِكَلامٍ يَطولُ شَرحُهُ ، وَتَكَلَّمَ كُلُّ رَجُلٍ مِنَ القَومِ وَانصَرَفوا ، وَانصَرَفَ مَروانُ إلى عُثمانَ ، فَجَرى بَينَهُ وبَينَ عَلِيٍّ في هذا بَعضُ الوَحشَةِ ، وتَلاحَيا كَلاما ، فَلَم يَزَل أبو ذَرٍّ بِالرَّبَذَةِ حَتّى تُوُفِّيَ . (6)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 168 .
2- .القَتَب : رَحلٌ صغير على قدر السنام (الصحاح : ج 1 ص 198 «قتب») .
3- .الدُّوَل : جمع دُولة ؛ وهو ما يُتداوَل من المال ، فيكون لقوم دون قوم (النهاية : ج 2 ص 140 «دول») .
4- .خَوَلاً : أي خَدما وعَبيدا ، يعني أنّهم يستخدمونهم ويَستعبِدونهم (النهاية : ج 2 ص 88 «خول») .
5- .دَغَلاً : أي يَخدعون به النّاسَ ، وأصل الدَّغَل : الشَّجَر الملتَفّ الَّذي يكمُن أهل الفَساد فيه (النهاية : ج 2 ص 123 «دغل») .
6- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 171 ؛ الفتوح : ج 2 ص 373 نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 350 .

ص: 39

أنساب الأشراف_ به نقل از كُمَيل بن زياد _: زمانى كه عثمانْ فرمان داد ابو ذر به شام برود ، من در مدينه بودم و در سال بعد نيز كه او را به رَبَذه تبعيد كرد ، آن جا بودم .

تاريخ اليعقوبى :به عثمانْ خبر رسيد كه ابو ذر از او خُرده مى گيرد و تغيير و تبديل هاى او را در سنّت پيامبر خدا و سيره ابو بكر و عمر ، بر زبان مى آورد . از اين رو ، او را به شام و به نزد معاويه تبعيد كرد . ابو ذر [ در شام نيز] در مسجد مى نشست و همان گفته ها را مى گفت و مردم به گِرد او جمع مى شدند تا آن كه اطرافيان و شنوندگان او فراوان شدند و چون نماز صبح را مى خواند ، بر دروازه دمشق مى ايستاد و مى گفت : كاروانى آمده كه آتش مى آورد. خداوند، كسانى را كه به نيكى فرمان مى دهند،ولى آن را وا مى نهند و نيز آنان را كه از زشتكارى باز مى دارند ، ولى خود انجام مى دهند ، لعنت كند ! معاويه به عثمان نوشت : تو با [ تبعيد] ابو ذر ، شام را بر خودت تباه كردى . پس عثمان به او نوشت كه وى را بر كجاوه اى چوبين و خُرد و بى روپوش ، سوار كند و به سوى او روانه بدارد . ابو ذر ، اين گونه به مدينه رسيد ، در حالى كه گوشت ران هايش رفته بود . چون ابو ذر به نزد عثمان آمد ، گروهى نزد او بودند . عثمان گفت : به من خبر رسيده كه مى گويى : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : «چون عدد مردان بنى اميّه به سى نفر رسيد ، سرزمين هاى خدا را در ميان خود ، دست به دست مى چرخانند و بندگان خدا را خدمتكار خود مى كنند و دين خدا را وسيله فريبكارى قرار مى دهند» ؟ ابو ذر گفت : آرى . شنيدم كه پيامبر خدا چنين مى فرمود . عثمان به آنان كه نزدش بودند گفت : آيا شنيده ايد كه پيامبر خدا چنين چيزى بگويد؟ پس در پىِ على بن ابى طالب عليه السلام فرستاد و او آمد . عثمان پرسيد : اى ابو الحسن! آيا آنچه را ابو ذر حكايت مى كند ، از پيامبر خدا شنيده اى؟ و سپس ماجرا را برايش گفت . على عليه السلام فرمود : «آرى» . عثمان گفت : چگونه گواهى مى دهى؟ فرمود : «برپايه گفته پيامبر خدا كه فرمود : آسمان بر كسى سايه نيفكنْد و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد » . ابو ذر ، هنوز چند روزى در مدينه نمانده بود كه عثمان به دنبالش فرستاد كه : به خدا سوگند ، بايد از مدينه خارج شوى . ابو ذر گفت : آيا مرا از حرم پيامبر خدا بيرون مى كنى؟ گفت : آرى ؛ اگرچه برخلاف ميل توست . گفت : به مكّه [ تبعيدم مى كنى]؟ گفت : نه . گفت : به بصره ؟ گفت : نه . گفت : به كوفه ؟ گفت : نه ، بلكه به ربذه ؛ جايى كه از آن جا بيرون آمدى تا آن كه در آن جا بميرى . اى مروان! او را بيرون كن و به هيچ كس اجازه سخن گفتن با او را مده تا خارج شود . مروان [ به دستور عثمان] ، ابو ذر را در حالى كه زن و دخترش همراهش بودند ، بر شترى سوار و از مدينه اخراج كرد . على و حسن و حسين عليهم السلام و عبد اللّه بن جعفر و عمّار بن ياسر هم بيرون آمده بودند و مى نگريستند . ابو ذر ، چون على عليه السلام را ديد ، به سوى او آمد و دستش را بوسيد و گريست و گفت : من چون تو و فرزندانت را ديدم ، گفته پيامبر خدا به يادم آمد و نتوانستم خود را نگاه دارم و به گريه افتادم . پس على عليه السلام رفت تا با ابو ذر ، سخن بگويد كه مروان گفت : امير مؤمنان [ عثمانْ ]نهى كرده است كه كسى با او سخن بگويد . على عليه السلام تازيانه اش را بالا آورد بر صورت شتر مروان زد و فرمود : «دور شو . خداوند ، تو را به آتش ببرد!» . سپس او را بدرقه كرد و با وى سخنانى گفت كه شرحش به درازا مى كشد و بقيه افراد نيز هريك سخنانى گفتند و بازگشتند . مروان به نزد عثمان بازگشت و اين ماجرا ، موجب دورى ميان على عليه السلام و عثمان و بگو مگوى آن دو شد و ابو ذر در رَبَذه ماند تا وفات كرد .

.

ص: 40

. .

ص: 41

. .

ص: 42

أنساب الأشراف :كانَ أبو ذرٍّ يُنكِرُ عَلى مُعاوِيَةَ أشياءَ يَفعَلُها ، وبَعَثَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ بِثَلاثِمِئَةِ دينارٍ ، فَقالَ : إن كانَت مِن عَطائِيَ الَّذي حَرَمتُمونيهِ عامي هذا قَبِلتُها ، وإن كانَت صِلَةً فَلا حاجَةَ لي فيها . وبَعَثَ إلَيهِ حَبيبُ بنُ مَسلمَةَ الفِهرِي بِمِئَتَي دينارٍ ، فَقالَ : أ ما وَجَدَتَ أهونَ عَلَيكَ مِنّي حينَ تَبعَثُ إلَيَّ بِمالٍ ؟ ورَدَّها . وبَنى مُعاوِيَةَ الخَضراءَ بِدِمَشقَ ، فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ، إن كانَت هذِهِ الدّارُ مِن مالِ اللّهِ فَهِيَ الخِيانَةُ ، وإن كانَت مِن مالِكَ فَهذا الإِسرافُ . فَسَكَتَ مُعاوِيَةُ . (1)

أنساب الأشراف :كانَ أبو ذرٍّ يَقولُ : وَاللّهِ لَقَد حَدَثَت أعمالٌ ما أعرِفُها ، وَاللّهِ ما هِيَ في كِتابِ اللّهِ ولا سُنَّةِ نَبِيِّهِ ، وَاللّهِ إنّي لَأَرى حَقّا يُطفَأُ ، وباطِلاً يُحيا ، وصادِقا يُكَذَّبُ ، وأثَرَةً بِغَيرِ تُقى ، وصالِحا مُستَأثَرا عَلَيهِ . فَقالَ حَبيبُ بنُ مَسلمَةَ لِمُعاوِيَةَ : إنَّ أبا ذَرٍّ مُفسِدٌ عَلَيكَ الشّامَ ، فَتَدارَك أهلَهُ إن كانَت لَكُم بِهِ حاجَةٌ ، فَكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عُثمانَ فيهِ ، فَكَتَبَ عُثمانُ إلى مُعاوِيَةَ : أمّا بَعدُ ؛ فَاحمِل جُندَبا إليَّ عَلى أغلَظِ مَركَبٍ وأوعَرِهِ ، فَوَجَّهَ مُعاوِيَةُ مَن سارَ بِهِ اللَّيلَ وَالنَّهارَ . فَلَمّا قَدِمَ أبو ذَرٍّ المَدينَةَ جَعَلَ يَقولُ : يَستَعمِلُ الصِّبيانَ ويَحمِي الحِمى ، ويُقَرِّبُ أولادَ الطُّلقاءِ . فَبَعَثَ إلَيهِ عُثمانُ : اِلحَق بِأَيِّ أرضٍ شِئتَ ، فَقالَ : بِمَكَّةَ ، فَقالَ : لا ، قالَ : فَبَيتُ المَقدِسِ ، قالَ : لا ، قالَ : فَبِأَحَدِ المِصرَينِ (2) ، قالَ : لا ، ولكِنّي مُسَيِّرُكَ إلَى الرَّبَذَةِ ، فَسَيَّرَهُ إلَيها ، فَلَم يَزَل بِها حَتّى ماتَ . (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 ؛ الشافي : ج 4 ص 294 وليس فيهما من «وبعث إليه» إلى «وردّها» .
2- .هما الكوفةُ والبَصرة (لسان العرب : ج 5 ص 176 «مصر») .
3- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ؛ الشافي : ج 4 ص 294 نحوه .

ص: 43

أنساب الأشراف :ابو ذر ، كارهاى معاويه را زشت مى شمرد و بر وى خُرده مى گرفت . معاويه سيصد دينار برايش فرستاد . ابو ذر گفت : اگر همان سهم من از بيت المال است كه امسال مرا از آن محروم داشته ايد ، مى پذيرم ، و اگر صله (هديه) است ، نيازى بدان ندارم . حبيب بن مسلمه فهرى نيز دويست دينار برايش فرستاد . ابو ذر گفت : آيا تو اين اندازه مرا كوچك يافته اى كه برايم پول مى فرستى؟! و آن را باز گرداند . و چون معاويه كاخ سبزش را در دمشق ساخت ، ابو ذر گفت : اى معاويه! اگر اين خانه را از مال خدا ساخته اى ، خيانت است و اگر از دارايى خودت ساخته اى ، اسراف است . معاويه هيچ نگفت .

أنساب الأشراف :ابو ذر مى گفت : به خدا سوگند ، مسائلى (بدعت هايى) رخ داده است كه سابقه ندارد و به خدا سوگند ، نه بر اساس كتاب خداست و نه سنّت پيامبرش . به خدا سوگند ، حقّى خاموش شده ، و باطلى زنده شده ، و راستگويى تكذيب شده ، و انحصار طلبى بى پروا و شايسته اى كنار زده شده را مى بينم . حبيب بن مسلمه به معاويه گفت : ابو ذر ، شام را بر تو تباه مى كند. پس اگر بِدان نيازى داريد،مردمانش را درياب. معاويه به عثمان در اين باره نوشت و عثمان هم به معاويه پاسخ نوشت : امّا بعد ؛ جُندَب را با خشن ترين و دشوارترين مَركب به سوى من بفرست . معاويه او را با كسى فرستاد كه شب و روز ، او را راه مى برد و چون ابو ذر به مدينه رسيد ، هماره و در همه جا مى گفت : كودكان را بر كارها مى گمارد و قُرُقگاه مى سازد و فرزندان آزادشدگان [ مكّه] (1) را مقرّب درگاه مى نمايد . عثمان به او پيغام داد كه [از مدينه بيرون شو و] هر جا مى خواهى، برو. گفت : به مكّه بروم؟ گفت: نه. گفت: پس به بيت المقدس بروم؟ گفت: نه. گفت : پس يكى از دو شهر (كوفه و بصره)؟ گفت: نه؛ بلكه تو را به رَبَذه تبعيد مى كنم. پس او را به آن جا فرستاد و در آن جا بود تا درگذشت .

.


1- .منظور ابو ذر ، امارت دادن به معاويه ، فرزند ابو سفيان است . وى از زمره كسانى بود كه پيامبر خدا پس از فتح مكه ، آنها را آزاد كرد .

ص: 44

أنساب الأشراف عن قتادة :تَكَلَّمَ أبو ذَرٍّ بِشَيءٍ كَرِهَهُ عُثمانُ فَكَذَّبَهُ ، فَقالَ : ما ظَنَنتُ أنَّ أحَدا يُكَذِّبُني بَعدَ قَولِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «ما أقَلَّتِ الغَبراءُ ، ولا أطبَقَتِ الخَضراءُ ، عَلى ذي لَهجَةٍ أصدَقَ مِن أبي ذَرٍّ » ! ثُمَّ سَيَّرَهُ إلَى الرَّبَذَةِ . فَكانَ أبو ذَرٍّ يَقولُ : ما تَرَكَ الحَقُّ لي صَديقا . فَلَمّا سارَ إلَى الرَّبَذَةِ قالَ : رَدَّني عُثمانُ بَعدَ الهِجرَةِ أعرابِيّا ! (1)

أنساب الأشراف عن إبراهيم التيمي عن أبيه:قُلتُ لِأَبي ذَرٍّ : ما أنزَلَكَ الرَّبَذَةَ ؟ قالَ : نُصحي لِعُثمانَ ومُعاوِيَةَ. (2)

الأمالي للطوسي عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري :لَمّا قَدِمَ أبو ذَرٍّ عَلى عُثمانَ ، قالَ : أخبِرني أيَّ البِلادِ أحَبُّ إلَيكَ ؟ قالَ : مُهاجَري ، فَقالَ : لَستَ بِمُجاوِري . قالَ : فَأَلحَقُ بِحَرَمِ اللّهِ فَأَكونُ فيهِ ، قالَ : لا ، قالَ : فَالكوفَةُ ؛ أرضٌ بِها أصحابُ رسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، قالَ : لا ، قالَ : فَلَستُ بِمُختارٍ غَيرَهُنَّ . فَأَمَرَهُ بِالمَسيرِ إلَى الرَّبَذَةِ ، فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّه صلى الله عليه و آله قالَ لي : « اِسمَع وأطِع ، وَانفُذ حَيثُ قادوكَ ، ولَو لِعَبدٍ حَبَشِيٍّ مُجَدَّعٍ » . فَخَرَجَ إلَى الرَّبَذَةِ ، وأقامَ مُدَّةً ، ثُمَّ أتى إلَى المَدينَةِ ، فَدَخَلَ عَلى عُثمانَ وَالنّاسُ عِندَهُ سِماطَينِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّكَ أخرَجتَني مِن أرضي إلى أرضٍ لَيسَ بِها زَرعٌ ولا ضَرعٌ إلّا شُوَيهاتٌ ، ولَيس لي خادِمٌ إلّا مُحَرَّرَةٌ (3) ، ولا ظِلٌّ يُظِلُّني إلّا ظِلُّ شَجَرَةٍ ، فَأَعطِني خادِما وغُنَيماتٍ أعِش فيها ، فَحَوَّلَ وَجهَهُ عَنهُ ، فَتَحَوَّلَ عَنهُ إلَى السِّماطِ الآخَرِ ، فَقالَ مِثلَ ذلِكَ . فَقالَ لَهُ حَبيبُ بنُ سَلَمَةَ (4) : لَكَ عِندي يا أبا ذَرٍّ ألفُ دِرهَمٍ وخادِمٌ وخَمسُمِئَةِ شاةٍ ، قالَ أبو ذَرٍّ : أعطِ خادِمَكَ وألفَكَ وشُوَيهاتِكَ مَن هُوَ أحوَجُ إلى ذلِكَ مِنّي ؛ فَإِنّي إنَّما أسأَلُ حَقّي في كِتابِ اللّهِ . فَجاءَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ عُثمانُ : أ لا تُغني عَنّا سَفيهَكَ هذا ؟ قالَ : أيُّ سَفيهٍ ؟ قالَ : أبو ذَرٍّ ! قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لَيسَ بِسَفيهٍ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ ، أصدَقَ لَهجَةً مِن أبي ذَرٍّ » أنزِلهُ بِمَنزِلَةِ مُؤمِنِ آلِ فِرعَونَ ، «وَ إِن يَكُ كَ_ذِبًا فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ وَإِن يَكُ صَادِقًا يُصِبْكُم بَعْضُ الَّذِى يَعِدُكُمْ» (5) . قالَ عُثمانُ : التُّرابُ في فيكَ ! قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : بَلِ التُّرابُ في فيكَ ، أنشُدُ بِاللّهِ مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ ذلِكَ لِأَبي ذَرٍّ ، فَقامَ أبو هُرَيرَةَ وَعَشَرَةٌ فَشَهِدوا بِذلِكَ ، فَوَلّى عَلِيٌّ عليه السلام . (6)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 168 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 169 .
3- .المُحَرَّر : الَّذي جُعل من العبيد حُرّا فاُعتِق (النهاية : ج 1 ص 362 «حرر») .
4- .كذا في المصدر ، والصواب : « مَسلَمَة» .
5- .غافر : 28 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 710 ح 1514 .

ص: 45

أنساب الأشراف_ به نقل از قَتاده _: ابو ذر ، سخنى گفت كه عثمان بدش آمد و او را دروغگو خواند . ابو ذر گفت : گمان نمى كردم كه كسى مرا تكذيب كند ، پس از اين كه پيامبر خدا [ درباره من ]فرموده است : «زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت و آسمان صاحب سخنى را نپوشاند كه راستگوتر از ابو ذر باشد» . سپس عثمان ، او را به رَبَذه تبعيد كرد و ابو ذر مى گفت : حقگويى ، دوستى برايم باقى نگذارده است . و چون به ربذه آمد ، گفت : عثمان ، مرا پس از هجرتم ، باديه نشين كرد .

أنساب الأشراف_ به نقل از ابراهيم تَيْمى از پدرش _: به ابو ذر گفتم: چه چيزى تو را به رَبَذه آورد؟ گفت : نصيحت كردنم به عثمان و معاويه .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى عمره انصارى _: چون ابو ذر بر عثمانْ وارد شد ، عثمان گفت : به من بگو كدام سرزمين را بيشتر دوست مى دارى؟ گفت : هجرتگاهم (مدينه) را . گفت : نمى خواهم در كنارم باشى . گفت : آيا به مكّه بروم و در آن باشم؟ گفت : نه . گفت : به كوفه [بروم] ؛ سرزمينى كه ياران پيامبر خدا در آن اند؟ گفت : نه . گفت : من جز اينها را برنمى گزينم . پس عثمان به او فرمان داد كه به رَبَذه برود . ابو ذر گفت : پيامبر خدا به من فرمود : «گوش بسپار و اطاعت كن و هرجا تو را كشيدند ، روان شو ؛ حتّى اگر از [ سوى ]برده اى حبشى و بينى بريده باشد» . پس به ربذه رفت و مدّتى در آن جا ماند . سپس به مدينه باز آمد و بر عثمان _ كه مردم به گردش حلقه زده بودند _ وارد شد و گفت: اى امير مؤمنان! تو مرا از سرزمينم به جايى راندى كه بى آب و علف بود و جز شير گوسفند ، چيزى نبود و خدمتگزارى جز بنده اى آزاد شده ، و سايبانى جز سايه درختى نداشتم . پس [ از سهمم از بيت المال] ، خادم و گوسفندانى به من بده تا بتوانم در آن جا زندگى كنم . عثمان از او رو گرداند . ابو ذر نيز به همان سو رفت و گفته اش را باز گفت . حبيب بن سَلَمه به او گفت : اى ابو ذر! من به تو هزار درهم و يك خادم و پانصد رأس گوسفند مى دهم . ابو ذر گفت : خادم و هزار درهم و گوسفندانت را به كسى عطا كن كه از من نيازمندتر است . من فقط حقّ خود را كه در كتاب خدا آمده است ، مى طلبم . سپس على عليه السلام آمد و عثمان به او گفت : آيا اين سفيهِ خود را از ما باز نمى دارى؟ فرمود : «كدام سفيه؟» . گفت : ابو ذر! على عليه السلام فرمود : «او سفيه نيست. شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : آسمان بر كسى سايه نيفكند و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد . حدّاقل او را به منزله مؤمن آل فرعون قرار بده كه: «اگر دروغگو باشد ، دروغش به زيان خود اوست ، و اگر راستگو باشد ، برخى از وعده هايش به شما خواهد رسيد» . عثمان گفت : خاك در دهانت! على عليه السلام فرمود : «خاك در دهان خودت . هر كس را كه گفته پيامبر خدا را در باره ابو ذر شنيده ، به خدا سوگند مى دهم [ كه برخيزد و گواهى دهد]» . ابوهريره و ده تن برخاستند و گواهى دادند و على عليه السلام هم پشت كرد و رفت .

.

ص: 46

الكافي عن أبي جعفر الخثعمي :لَمّا سَيَّرَ عُثمانُ أبا ذَرٍّ إلَى الرَّبَذَةِ شَيَّعَهُ أميرُ المُؤمِنينَ وعَقيلٌ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهم السلام ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، فَلَمّا كانَ عِندَ الوَداعِ ، قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا أبا ذَرٍّ ، إنَّكَ إنَّما غَضِبتَ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ، فَارجُ مَن غَضِبتَ لَهُ . إنَّ القَومَ خافوكَ عَلى دُنياهُم ، وخِفتَهُم عَلى دينِكَ ، فَأَرحَلوكَ عَنِ الفَناءِ وَامتَحَنوكَ بِالبَلاءِ . ووَاللّهِ لَو كانَتِ السَّماواتُ وَالأَرضُ عَلى عَبدٍ رَتقا ، ثُمَّ اتَّقَى اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ؛ جَعَلَ لَهُ مِنها مَخرَجا، فَلا يُؤنِسكَ إلّا الحَقُّ،ولا يوحِشكَ إلَا الباطِلُ. (1)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 .

ص: 47

الكافى_ به نقل از ابوجعفر خثعمى _: چون عثمانْ ابو ذر را به ربذه تبعيد كرد ، امير مؤمنان و عَقيل و حسن و حسين عليهماالسلام و عمّار ياسر ، او را بدرقه كردند و چون هنگام وداع شد ، امير مؤمنان فرمود : «اى ابو ذر! تو تنها براى خداى عز و جل خشمناك شدى . پس به همو اميد داشته باش . اين قوم از تو بر دنيايشان ترسيدند و تو از آنان بر دينت ترسيدى . پس تو را از سراى خود راندند و تو را در معرض امتحان نشاندند و به خدا سوگند ، اگر راه آسمان ها و زمين بر بنده اى بسته شود و او پرواى الهى پيشه كند ، خداى عز و جل برايش راه خروجى قرار مى دهد . پس جز با حق ، انس مگير و جز از باطل مگريز» .

.

ص: 48

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا شَيَّعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أبا ذَرٍّ ، وشَيَّعَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام ، وعَقيلُ بنُ أبي طالِبٍ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ عَلَيهِم سَلامُ اللّهِ ، قالَ لَهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : وَدِّعوا أخاكُم ؛ فَإنِّهُ لابُدَّ لِلشّاخِصِ مِن أن يَمضِيَ ، ولِلمُشَيِّعِ مِن أن يَرجِعَ . قالَ : فَتَكَلَّمَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم عَلى حِيالِهِ ، فَقالَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام : رَحِمَكَ اللّهُ يا أبا ذَرٍّ ! إنَّ القَومَ إنَّمَا امتَهَنوكَ بِالبَلاءِ ؛ لِأَنَّكَ مَنَعتَهُم دينَكَ ، فَمَنَعوكَ دُنياهُم ، فَما أحوَجَكَ غَدا إلى ما مَنَعتَهُم ، وأغناك عَمّا مَنَعوكَ . فَقالَ أبو ذَرٍّ : رَحِمَكُمُ اللّهُ مِن أهلِ بَيتٍ ! فَما لي فِي الدُّنيا مِن شَجَنٍ (1) غَيرُكُم ، إنّي إذا ذَكَرتُكُم ذَكَرتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2)

الأمالي للمفيد عن أبي جهضم الأزدي عن أبيه_ بَعدَ مُعامَلَةِ عُثمانَ السَّيِّئَةِ مَعَ أبي ذَرٍّ _: بَلَغَ ذلِكَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام فَبَكى حَتّى بَلَّ لِحيَتَهُ بِدُموعِهِ ، ثُمَّ قالَ : أ هكَذا يُصنَعُ بِصاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ ! إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . ثُمَّ نَهَضَ وَمَعَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام ، وعَبدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ وَالفَضلُ وقُثَمُ وعُبيدُ اللّهِ ، حَتّى لَحِقوا أبا ذَرٍّ ، فَشَيَّعوهُ ، فَلَمّا بَصُرَ بِهِم أبو ذَرٍّ حَنَّ إلَيهِم ، وبَكى عَلَيهِم ، وقالَ : بِأَبي وُجوهٌ إذا رَأَيتُها ذَكَرتُ بِها رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وشَمَلَتنِي البَرَكَةُ بِرُؤيَتِها . ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ إلَى السَّماءِ وقالَ : اللّهُمّ إنّي اُحِبُّهُم ، ولَو قُطِّعتُ إربا إربا في مَحَبَّتِهِم ما زِلتُ عَنهَا ابتغاءَ وَجهِكَ وَالدّارِ الآخِرَةِ ، فَارجِعوا رَحِمَكُمُ اللّهُ ، وَاللّهَ أسأَلُ أن يُخلُفَني فيكُم أحسَنَ الخِلافَةِ . فَوَدَّعَهُ القَومُ ورَجَعوا وهُم يَبكونَ عَلى فِراقِهِ . (3)

.


1- .الشَّجَنُ : أي قرابة مشتبكة كاشتباك العروق (النهاية : ج 2 ص 447 «شجن») .
2- .المحاسن : ج 2 ص 94 ح 1247 عن إسحاق بن جرير الجريري عن رجل من أهل بيته ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 275 ح 2428 من دون إسناد إلى أحدٍ من أهل البيت عليهم السلام .
3- .الأمالي للمفيد : ص 165 ح 4 .

ص: 49

امام صادق عليه السلام :چون امير مؤمنانْ ابو ذر را بدرقه كرد و حسن و حسين و عقيل بن ابى طالب و عبد اللّه بن جعفر و عمّار بن ياسر عليهم السلام نيز به بدرقه آمدند ، امير مؤمنان به آنان فرمود : «با برادرتان خداحافظى كنيد كه مسافر بايد برود و بدرقه كننده بايد باز گردد» . پس هريك از آنها رو در رو با او سخن گفتند و حسين بن على عليهماالسلام فرمود : «خدا رحمتت كند اى ابو ذر! اين قوم ، تو را با بلا ، خوار داشتند ؛ زيرا تو آنان را از تعرّض به دينت بازداشتى و آنان ، تو را از آسيب رساندن به دنيايشان . پس ، فردا چه قدر آنچه از آنان نگاه داشتى ، به كارت مى آيد و چه قدر از آنچه آنان از تو دريغ داشتند ، بى نيازى» . ابو ذر گفت : رحمت خدا بر شما اهل بيت كه جز شما بستگان ديگرى در دنيا ندارم ! من هرگاه شما را ياد مى كنم ، پيامبر خدا را به ياد مى آورم .

الأمالى ، مفيد_ به نقل از ابو جهضم اَزْدى از پدرش _: پس از آن رفتار زشت عثمان با ابو ذر، خبرش به امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام رسيد . چنان گريست كه ريشش با اشك هايش تر شد . سپس فرمود : «آيا با صحابى پيامبر خدا چنين مى كنيد؟ إنّا للّه و إنّا إليه راجعون!» (1) سپس برخاست و با حسن و حسين عليهماالسلام و عبد اللّه و فضل و قُثَم و عبيد اللّه (پسران عبّاس) در پى ابوذر آمد تا او را بدرقه كنند . ابوذر ، چون آنان را ديد ، مشتاقانه به سوى آنان آمد و بر ايشان گريست و گفت : پدرم فداى چهره هايى كه چون آنها را مى بينم ، به ياد پيامبر خدا مى افتم و با ديدن آنها ، بركت ، مرا فرا مى گيرد! سپس دستانش را به سوى آسمان برد و گفت : خدايا! من آنان را دوست مى دارم و براى كسب خشنودى تو و سراى آخرت ، اگر در راه محبّت ايشان قطعه قطعه هم شوم ، از آنان جدا نمى شوم . بازگرديد ، خدايتان بيامرزاد و از خدا مى خواهم كه بهتر از من را برايتان بگذارد! پس همه با او وداع كردند و در حالى كه از جدايى او مى گريستند ، بازگشتند .

.


1- .اين همان كلمه «اِسترجاع» است كه به گاه مصيبت مى گويند ، و يعنى : «ما از آنِ خداييم و به سوى او باز مى گرديم» .

ص: 50

تاريخ اليعقوبي :لَم يَزَل أبو ذَرٍّ بِالرَّبَذَةِ حَتّى تُوُفِّيَ ، ولَمّا حَضَرَتهُ الوَفاةُ قالَت لَهُ ابنَتُهُ : إنّي وَحدي في هذَا المَوضِعِ ، وأخافُ أن تَغلِبَني عَلَيكَ السِّباعُ ، فَقالَ : كَلّا إنَّهُ سَيَحضُرُني نَفَرٌ مُؤمِنونَ ، فَانظُري أ تَرَينَ أحَدا ؟ فَقالَت : ما أرى أحَدا ! قالَ : ما حَضَرَ الوَقتُ ، ثُمَّ قالَ : انظُري ، هَل تَرَينَ أحَدا ؟ قالَت : نَعم أرى رَكبا مُقبِلينَ ، فَقالَ : اَللّهُ أكبَرُ ، صَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ ، حَوِّلي وَجهي إلَى القِبلَةِ ، فَإِذا حَضَرَ القَومُ فأقرِئيهِم مِنّي السَّلامَ ، فَإِذا فَرَغوا مِن أمري ، فَاذبَحي لَهُم هذِهِ الشّاةَ ، وقولي لَهُم : أقسَمتُ عَلَيكُم إن بَرِحتمُ حَتّى تَأكُلوا ، ثُمَّ قُضِيَ عَلَيهِ . فَأَتَى القَومُ ، فَقالَت لَهُمُ الجارِيَةُ : هذا أبو ذَرٍّ صاحِبُ رَسولِ اللّهِ قَد تُوُفِّيَ ، فَنَزَلوا ، وكانوا سَبعَةَ نَفَرٍ ، فيهِم حُذَيفَةُ بنُ اليَمانِ ، وَالأَشتَرُ ، فَبَكَوا بُكاءً شَديدا ، وغَسَّلوهُ ، وكَفَّنوهُ ، وصَلَّوا عَلَيهِ ، ودَفَنوهُ . ثُمَّ قالَت لَهُم : إنَّهُ يُقسِمُ عَلَيكُم ألّا تَبرَحوا حَتّى تَأكُلوا ، فَذَبَحُوا الشّاةَ وأكَلوا ، ثُمَّ حَمَلُوا ابنَتَهُ حَتّى صاروا بِها إلَى المَدينَةِ . (1)

راجع : ج 3 ص 160 (نفي أبي ذرّ) .

5أبو رافِعٍ مَولى رَسولِ اللّهِغَلَبتْ عليه كنيتُه ، واختُلف في اسمه ، فقيل : أسلمُ ؛ وهو أشهر ما قيل فيه ، وقيل : إبراهيم (2) ، وقيل غير ذلك . أحد الوجوه البارزة في التشيّع ، ومن السابقين إلى التأليف والتدوين والعلم ، وأحد صحابة الإمام الأبرار . كان غلاماً للعبّاس عمّ النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) ، ثمّ وهبه العبّاس للنبيّ صلى الله عليه و آله (4) . ولمّا أسلم العبّاس وبلّغ أبو رافع رسولَ اللّه صلى الله عليه و آله بإسلامه أعتقه (5) . شهد أبو رافع حروب النّبيّ صلى الله عليه و آله كلّها إلّا بدراً (6) . ووقف بعده إلى جانب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ثابت العقيدة ولم يفارقه (7) . وهو أحد رواة حديث الغدير (8) . وعُدّ من أبرار الشيعة وصالحيهم (9) . وكان مع الإمام عليه السلام أيضاً في جميع معاركه (10) . وكان مسؤولاً عن بيت ماله عليه السلام بالكوفة (11) . وولداه عبيد اللّه (12) وعليّ (13) من كُتّابه عليه السلام . ولأبي رافع كتاب كبير عنوانه «السُّنن والقضايا والأحكام» (14) ، يشتمل على الفقه في أبوابه المختلفة ، رواه جمع من المحدّثين الكبار وفيهم ولده . وله كتب اُخرى منها كتاب «أقضية أمير المؤمنين» ، و «كتاب الديات» وغيرهما ، ويعتقد بعض العلماء أنّها قاطبةً أبواب ذلك الكتاب الكبير وفصوله (15) . وذهب أبو رافع مع الإمام الحسن عليه السلام إلى المدينة بعد استشهاد الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (16) . ووضع الإمام الحسن المجتبى عليه السلام نصف بيت أبيه تحت تصرّفه . وروى أبو رافع عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله (17) . وذكر البعض أنّه توفّي سنة 40 ه . 18

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 308 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 264 والفتوح : ج 2 ص 377 .
2- .الاستيعاب : ج 1 ص 177 الرقم 34 ؛ تهذيب المقال : ج 1 ص 164 ح 1 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 690 الرقم 6536 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 73 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 61 الرقم 1 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 690 ح 6536 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 73 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 73 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 16 الرقم 3 ، الاستيعاب : ج 1 ص 177 الرقم 34 ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 61 الرقم 1 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 74 ، الاستيعاب : ج 1 ص 178 الرقم 34 ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 وفيه «وشهد مع النّبيّ صلى الله عليه و آله مشاهده» .
7- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 ، الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 .
8- .مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 48 ؛ الغدير : ج 1 ص 16 ح 8 .
9- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 .
10- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 441 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 74 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 وفيه «عبيدة اللّه » ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 ، رجال الطوسي : ص 71 الرقم 654 .
12- .رجال النّجاشي : ج1 ص62 الرقم1 ، رجال ابن داوود: ص134 الرقم 1011 وراجع تهذيب المقال : ج1 ص164_182 ح 1 .
13- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 64 الرقم 1 .
14- .تدوين السنّة الشريفة : ص 138 _ 142 .
15- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 64 الرقم 1 ، الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 .
16- .التاريخ الكبير : ج 5 ص 138 الرقم 415 .
17- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 16 الرقم 3 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ، وقيل «مات بعد قتل عثمان» كما في الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ، وقيل «توفّي في خلافة عليّ عليه السلام » كما في سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 16 الرقم 3 والاستيعاب : ج 1 ص 178 الرقم 34 .

ص: 51

5 . ابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدا

تاريخ اليعقوبى :ابو ذر در رَبَذه ماند تا وفات كرد و چون مرگش در رسيد ، دخترش به او گفت : من در اين جا تنهايم و مى ترسم كه درندگان ، پيكرت را از چنگ من بيرون آورند . گفت : هرگز! گروهى از مؤمنان در كنار من حضور مى يابند . بنگر كسى را مى بينى؟ گفت : هيچ كس را نمى بينم . گفت : پس وقتش نرسيده است . پس از مدّتى گفت : خوب بنگر . آيا كسى را مى بينى؟ گفت : آرى . سوارانى را مى بينم كه پيش مى آيند . گفت : اللّه اكبر! خدا و پيامبرش راست گفتند . صورتم را رو به قبله كن و چون اين گروهْ حاضر شدند ، سلام مرا به ايشان برسان و چون از كار من فارغ گشتند ، اين گوسفند را برايشان ذبح كن و به آنان بگو : شما را سوگند مى دهم كه از آن ناخورده ، مرويد . سپس درگذشت . آن سواران آمدند . دختر ابو ذر به ايشان گفت : اين ابو ذر ، صحابى پيامبر خداست كه وفات كرده است . پس فرود آمدند و هفت نفر بودند كه حُذَيفة بن يمان و [ مالك ]اشتر هم در ميان آنان بودند . سخت گريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز خواندند و به خاكش سپردند . سپس دختر به آنان گفت : او شما را سوگند داده كه تا غذا نخورده ايد ، نرويد . پس گوسفند را ذبح كردند و خوردند و سپس دخترِ ابو ذر را سوار كردند و به مدينه آوردند .

ر . ك : ج 3 ص 161 (تبعيد ابو ذر) .

5ابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدااز او با كُنيه نام برده مى شود و در نام او اختلاف است . بيشتر اهل علم ، نام او را اسلم دانسته اند و برخى ابراهيم و برخى نام هاى ديگر . وى از چهره هاى برجسته تشيّع و از پيشتازان در تأليف و تدوين و دانش و از همراهان ارجمند امام نيكان است . ابورافع ، از غلامان عبّاس (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ) بود كه او را به پيامبر صلى الله عليه و آله بخشيد . چون عبّاس ، اسلام آورد و ابو رافع ، خبر اسلام آوردن او را به پيامبر خدا داد ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را آزاد كرد . ابو رافع در همه جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بجز بدر ، شركت كرد و پس از ايشان با استوارى تمام در كنار امير مؤمنان ايستاد و از او جدا نشد . ابو رافع از جمله راويان حديث غدير است . او را از نيكْ نهادان و شايستگان شيعه بر شمرده اند كه در نبردهاى على عليه السلام نيز همراه او بوده است . ابو رافع ، مسئول بيت المال امام عليه السلام در كوفه بود و دو فرزند او ، عبيد اللّه و على ، (1) از كاتبان مولا عليه السلام بودند . ابو رافع ، كتابى بزرگ با عنوان السنن و القضايا و الأحكام دارد كه مشتمل بر ابواب مختلف فقه است و جمعى از محدّثان بزرگ و از جمله فرزندان ارجمند وى آن را روايت كرده اند . وى ، كتاب هاى ديگرى با عناوين أقضية أمير المؤمنين ، كتاب الديات و جز آن دارد كه عالمانى بر اين باورند كه همه اينها ابواب و فصول همان كتاب بزرگ بوده است . ابو رافع ، پس از شهادت مولا عليه السلام همراه امام حسن مجتبى عليه السلام به مدينه رفت و امام حسن عليه السلام نيمى از خانه على عليه السلام را در اختيار وى نهاد . وى ، از پيامبر خدا نيز احاديثى را گزارش كرده است . برخى فوت او را در سال 40 هجرى ذكر كرده اند . (2)

.


1- .براى آگاهى بيشتر از شرح حال و ارجمندى وى و فرزندانش ، ر . ك : تهذيب المقال : ج 1 ص 164 _ 182 ح 1 .
2- .گفته شده است كه او پس از قتل عثمان درگذشت (الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 ، تاريخ الإسلام : ج 3 ص 668) و برخى نيز گفته اند كه در روزگار خلافت على عليه السلام وفات كرد (سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 16 ش 3 ، الاستيعاب : ج 1 ص 178 ش 34) .

ص: 52

. .

ص: 53

. .

ص: 54

رجال النّجاشي عن أبي رافع :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ نائِمٌ ، أو يوحى إلَيهِ ، وإذا حَيَّةٌ في جانِبِ البَيتِ ، فَكَرِهتُ أن أقتُلَها فَاُوقِظَهُ ، فَاضطَجَعتُ بَينَهُ وبَينَ الحَيَّةِ ، حَتّى إن كانَ مِنها سوءٌ يَكونُ إلَيَّ دونَهُ ، فَاستَيقَظَ وهُوَ يَتلو هذِهِ الآيَةَ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» (1) . ثُمَّ قالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أكمَلَ لِعَلِيٍّ عليه السلام مُنيَتَهُ ، وَهنيئا لِعَلِيٍّ عليه السلام بِتَفضيلِ اللّهِ إيّاهُ ، ثُمَّ التَفَتَ ، فَرَآني إلى جانِبِهِ ، فَقالَ : ما أضجُعَكَ هاهُنا يا أبا رافِعٍ ؟ فَأَخبَرتُهُ خَبَرَ الحَيَّةِ ، فَقالَ : قُم إلَيها فَاقتُلها ، فَقَتَلتُها . ثُمَّ أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدي فَقالَ : يا أبا رافِعٍ كَيفَ أنتَ وقَومٌ يُقاتِلونَ عَلِيّا عليه السلام ؛ هُوَ عَلَى الحَقِّ وهُم عَلَى الباطِلِ ! يَكونُ في حَقِّ اللّهِ جِهادُهُم ، فَمَن لَم يَستَطِع جِهادَهُم فَبِقَلِبهِ ، فَمَن لَم يَستَطِع فَلَيس وَراءَ ذلِكَ شَيءٌ . فَقُلتُ : ادعُ لي إن أدرَكتُهُم أن يُعينَنِي اللّهُ ويُقَوِّيَني عَلى قِتالِهِم ، فَقالَ : اللّهُمَّ إن أدرَكَهُمُ فَقَوِّهِ وأعِنهُ . ثُمَّ خَرَجَ إلَى النّاسِ ، فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! مَن أحَبَّ أن يَنظُرَ إلى أميني عَلى نَفسي وأهلي ، فَهذا أبو رافِعٍ أميني عَلى نَفسي . (2)

.


1- .المائدة : 55 .
2- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 63 الرقم 1 ، الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 نحوه .

ص: 55

رجال النجاشى_ به نقل از ابو رافع _: بر پيامبر خدا وارد شدم ، در حالى كه خواب بود يا وحى بر او نازل مى شد . ناگهان ، مارى در گوشه خانه ديدم و چون كشتن آن موجب بيدار شدن پيامبر صلى الله عليه و آله مى شد ، آن را نكشتم و ميان پيامبر خدا و مار ، دراز كشيدم تا اگر آسيبى برساند ، به من برسد ، نه پيامبر خدا . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] بيدار شد در حالى كه اين آيه را تلاوت مى كرد : «تنها ولىّ شما ، خدا و پيامبرش و مؤمنان هستند ؛ كسانى كه نماز مى خوانند و در حال ركوع ، صدقه مى دهند» . سپس فرمود : «ستايش خدايى را كه آرزوى على را كاملاً برآورد و بر او مبارك باد برترى اى كه خدا به او بخشيد» . سپس روى برگرداند و مرا در كنار خود ديد . فرمود : «اى ابو رافع! چرا اين جا خوابيده اى؟» . ماجراى مار را به ايشان گفتم . فرمود : «برخيز و آن را بكش» . من هم [ برخاستم و] آن را كُشتم . سپس پيامبر خدا دستم را گرفت و فرمود : «اى ابو رافع! تو چگونه خواهى بود در هنگامى كه گروهى با على مى جنگند و آنان بر باطل اند و على بر حق؟ نبرد با آنان ، تكليفى الهى است و هركه نتواند جهاد كند ، بايد با دلش انكار كند و اگر اين را هم نتواند ، تكليف ديگرى ندارد» . گفتم : برايم دعا كن تا اگر آنان را درك كردم ، خداوندْ يارى ام كند و توان جنگ با آنان را به من بدهد . فرمود : «بار خدايا! اگر آنان را درك كرد ، نيرومندش بدار و يارى اش ده» . سپس به سوى مردم ، بيرون آمد و فرمود : «اى مردم! هركس دوست دارد كه به امين من بر جان و خانواده ام بنگرد ، اين است ، ابو رافع ، امين من بر جانم» .

.

ص: 56

رجال النّجاشي عن عون بن عبيد اللّه بن أبي رافع:لَمّا بويعَ عَلِيٌّ عليه السلام وخالَفَهُ مُعاوِيَةُ بِالشّامِ ، وسارَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ إلَى البَصرَةِ ، قالَ أبو رافعٍ : هذا قَولُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، سَيُقاتِلُ عَلِيّا عليه السلام قَومٌ يَكونُ حَقّا فِي اللّهِ جِهادُهُم . فَباعَ أرضَهُ بِخَيَبَر ودارَهُ ، ثُمَّ خَرَجَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ شَيخٌ كَبيرٌ لَهُ خَمسٌ وثَمانونَ سَنةً ، وقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، لَقَد أصبَحتُ لا أحَدَ بِمَنزِلَتي ، لَقَد بايَعتُ البَيعَتَينِ ؛ بَيعَةَ العَقَبَةِ ، وبَيَعَةَ الرِّضوانِ ، وصَلَّيتُ القِبلَتَيِن ، وهاجَرتُ الهِجَرَ الثَّلاثَ ، قُلتُ : ومَا الهِجَرُ الثَّلاثُ ، قالَ : هاجَرتُ مَعَ جَعَفَر بنِ أبي طالِبٍ إلى أرضِ الحَبَشَةِ ، وهاجَرتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى المَدينَةِ ، وهذِهِ الهِجرَةُ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام إلَى الكوفَةِ ، فَلَم يَزَل مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام حَتَّى استُشهِدَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَرَجَعَ أبو رافِعٍ إلَى المَدينَةِ مَعَ الحَسَنِ عليه السلام ، ولا دارَ لَهُ بِها ولا أرضَ ، فَقَسَمَ لَهُ الحَسَنُ عليه السلام دارَ عَلِيٍّ عليه السلام بِنِصفَينِ ، وأعطاهُ سُنُحَ (1) ؛ أرضٌ أقطَعَهُ إيّاها ، فَباعَها عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ مِن مُعاوِيَةَ بِمِئَةِ ألفٍ وسَبعينَ ألفا . (2)

.


1- .سُنُح : موضع بعَوالي المدينة ، فيه منازل بني الحارث بن الخزرج (النهاية : ج 2 ص 407 «سنح») .
2- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 64 الرقم 1 وراجع الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 .

ص: 57

رجال النجاشى_ به نقل از عون بن عبيد اللّه بن ابى رافع _: چون با على عليه السلام بيعت شد و معاويه در شام با او مخالفت كرد و طلحه و زبير به بصره رفتند ، ابو رافع گفت : اين ، گفته پيامبر خداست : «به زودى كسانى با على مى جنگند كه پيكار با آنان ، تكليف الهى است» . پس خانه و زمينى را كه در خيبر داشت ، فروخت و با آن كه پيرمردى كهن سال بود و 85 سال داشت ، با على عليه السلام حركت كرد و گفت : خدا را سپاس . به منزلتى رسيده ام كه كسى نرسيده است : دو بيعت كرده ام (بيعت عقبه و بيعت رضوان) و به سوى دو قبله نماز خوانده ام و سه هجرت كرده ام . گفتم : كدام سه هجرت؟ گفت : با جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت كردم و با پيامبر خدا به مدينه و اين هم هجرت با على بن ابى طالب به كوفه . پس هماره با على عليه السلام بود تا على عليه السلام به شهادت رسيد و با حسن بن على عليهماالسلام به مدينه بازگشت ، در حالى كه خانه و زمينى نداشت . امام حسن عليه السلام نيمى از خانه على عليه السلام را به او داد و سُنُح ، (1) زمينى را كه على عليه السلام به تملّك وى در آورده بود ، به وى بخشيد و عبد اللّه بن ابى رافع ، [ پس از فوت پدرش] آن را به بهاى صد و هفتاد هزار [ درهم] به معاويه فروخت .

.


1- .سُنُح ، جايى است در بالاى مدينه كه خانه هاى بنى حارث بن خزرج در آن قرار داشته است (النهاية : ج 2 ص 407) .

ص: 58

راجع : ج 4 ص 156 (عدم استئثار الاولاد والأقرباء) .

6أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّهو سعد بن مالك بن شيبان ، أبو سعيد الأنصاري الخدري ، وهو مشهور بكنيته ، أحد الصحابة (1) والوجوه البارزة المشهورة من الأنصار (2) . وهو من المحدّثين الكبار (3) ، وفي عداد رواة حديث الغدير (4) ، وحديث المنزلة (5) . كان مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله في كثير من غزواته (6) ، وبعده كان أحد الثابتين فكريّاً على معرفة الحقّ (7) ، وأحد الراسخين في دعم الحقيقة (8) . ذكره الإمام الصادق عليه السلام بتبجيل وتكريم ، ونصّ على استقامته في طريق الحقّ . لم يترك مرافقة عليٍّ عليه السلام ، وكان إلى جانبه في معركة النّهروان (9) . ودّع الحياة الدنيا سنة 74 ه . 10

.


1- .تاريخ بغداد : ج1 ص180 الرقم19 ، سير أعلام النّبلاء : ج3 ص170 الرقم28 ، تاريخ دمشق : ج 20 ص393.
2- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 180 الرقم 19 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 148 ح 200 .
3- .المعجم الأوسط : ج 2 ص 369 ح 2254 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 228 ؛ الأمالي للصدوق : ص 670 ح 898 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 172 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 501 ح 418 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 650 ح 6488 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 169 الرقم 28 وفيه «شهد أبو سعيد الخندق وبيعة الرضوان» ، تاريخ دمشق : ج 20 ص 387 .
6- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 183 الرقم 78 وراجع مستدركات علم الرجال : ج 1 ص 20 .
8- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 180 الرقم 19 .
9- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 651 ح 6390 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 33 ح 5426 و 5427 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 171 الرقم 28 .

ص: 59

6 . ابو سعيد خُدْرى

ر . ك : ج 4 ص 157 (برتر نداشتن فرزندان و خويشان) .

6ابو سعيد خُدْرىسعد بن مالك بن شَيبان _ كه به كنيه اش ابوسعيد انصارىِ خُدْرى مشهور است _ ، از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و از چهره هاى برجسته و مشهور انصار است . وى از محدّثان بزرگ و از جمله راويان «حديث غدير» و «حديث منزلت» است . سعد در بسيارى از نبردهاى پيامبر خدا در كنار ايشان بود و از كسانى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در شناخت حق ، استوار انديش بود و در حمايت از حقيقت ، استوارگام . (1) امام صادق عليه السلام از او تجليل و او را تكريم نموده و به استقامت او در طريق حق ، تصريح كرده است . او همراهى على عليه السلام را وا ننهاد و در نبرد نهروان ، همراه مولا عليه السلام بود . ابو سعيد به سال 74 هجرى زندگى را بدرود گفت .

.


1- .مجموعه آنچه را كه درباره استوارگامى او در منابع آمده است ، مى توان در مستدركات علم الرجال (ج 1 ص 20 به بعد) ديد .

ص: 60

7أبو قَتادَةَ الأَنصارِيُّهو الحارث بن ربعيّ بن بَلْدَمَة ، أبو قتادة الأنصاري الخزرجي ، وهو مشهور بكنيته ، كان من الصحابة (1) . شارك في معركة اُحد وما بعدها من المعارك (2) . وكان أحد الشجعان في جيش النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) حتى ذكره صلى الله عليه و آله بأنّه من خيرة المقاتلين . كان من صحابة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (4) ، واشترك في جميع حروبه (5) . قال في معركة الجمل قولاً يدلّ على إيمانه العميق ووفائه للإمام عليه السلام (6) . وكان على الرجّالة في النّهروان (7) . وولّاه الإمام عليه السلام على مكّة (8) . توفّي أبو قتادة في أيّام خلافة الإمام عليه السلام . (9)

الاستيعاب :إنَّ عَلِيّا لَمّا وَلِيَ الخِلافَةَ عَزَلَ خالِدَ بنَ العاصِي بنِ هِشامِ بنِ المُغيرَةِ المَخزومِيَّ عَن مَكَّةَ ووَلّاها أبا قَتادَةَ الأَنصارِيَّ . (10)

.


1- .رجال الطوسي : ص 35 الرقم 183 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 341 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 546 ح 6031 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 الرقم 10 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 340 ، الاستيعاب : ج 4 ص 295 الرقم 3161 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 244 الرقم 6173 .
3- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 341 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 449 الرقم 87 ، الاستيعاب : ج 1 ص 353 الرقم 414 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 244 الرقم 6173 .
4- .رجال الطوسي : ص 83 الرقم 837 ؛ تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 الرقم 10 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 342 ، الاستيعاب : ج 4 ص 295 الرقم 3161 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 245 الرقم 6173 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 .
7- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الأخبار الطوال : ص 210 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 الرقم 10 وفيه «حضر معه قتال الخوارج بالنهروان» .
8- .رجال الطوسي : ص 83 الرقم 837 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، الاستيعاب : ج 3 ص 363 الرقم 2190 وزاد فيهما «ثمّ عزله» .
9- .الاستيعاب : ج 4 ص 295 الرقم 3161 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 245 الرقم 6173 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 453 الرقم 87 ، وذكرت بعض المصادر أنّه «توفّي سنة 54 ه وهو ابن سبعين سنة» كما في المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 547 ح 6033 والمعجم الكبير : ج 3 ص 240 ح 3274 .
10- .الاستيعاب : ج 3 ص 363 الرقم 2190 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 وفيه «خالد بن سعيد بن العاصي» .

ص: 61

7 . ابوقَتاده انصارى

7ابوقَتاده انصارىابو قَتاده حارث بن ربعىّ بن بَلدَمه انصارى خَزرَجى _ كه به كُنيه خود ، شُهره است _ ، از ياران پيامبر خداست كه در جنگ اُحد و جنگ هاى پس از آن ، شركت داشت . او از دليران سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه ايشان از وى به عنوان يكى از بهترين رزم آوران سپاهش ياد كرد . ابو قَتاده ، از ياران على عليه السلام [ نيز] بود كه در تمام جنگ هاى ايشان شركت داشت . در جنگ جمل ، با سُرايش حماسه اى ، ايمان عميق و وفادارى والايش (به على عليه السلام ) را نشان داد و در جنگ نهروان ، فرمانده پياده نظام بود . (1) على عليه السلام او را به حكومت مكّه گماشت . (2) ابو قتاده به روزگار خلافت على عليه السلام زندگى را بدرود گفت . (3)

الاستيعاب :چون على عليه السلام به خلافت رسيد ، خالد بن عاصى بن هشام بن مُغَيره مَخزومى را از حكومت مكّه بر كنار كرد و حكومت آن را به ابوقتاده انصارى سپرد .

.


1- .در تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 ش 10 آمده است : «او در نهروان و جنگ با خوارج ، همراه على عليه السلام بود» .
2- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 والاستيعاب : ج 3 ص 363 ش 2190 افزوده شده است : «سپس او را بركنار كرد» .
3- .بعضى منابع ، فوت او را در سال 54 هجرى و در هفتاد سالگى ذكر كرده اند همانطور كه در المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 547 ح 6033 والمعجم الكبير : ج 3 ص 240 ح 3274 آمده .

ص: 62

تاريخ الطبري عن أبي قتادة_ لِعَلِيٍّ عليه السلام في حَربِ الجَمَلِ _: يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَلَّدني هذَا السَّيفَ وقَد شِمتُهُ (1) فَطالَ شَيمُهُ ، وقَد أنى تَجريدُهُ عَلى هؤُلاءِ القَومِ الظّالِمينَ الَّذينَ لَم يَألُوا الاُمَّةَ غِشّا ؛ فَإِن أحبَبتَ أن تُقَدِّمَني ، فَقَدِّمني . (2)

8أبو مَسعودٍ البَدرِيُّهو عُقبَة بن عمرو بن ثعلبة أبو مسعود البدري ، وهو مشهور بكنيته . من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله (3) . اشترك في حروبه كلّها إلّا بدرا (4) . عندما تقلّد الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام أمر الخلافة ، قام وأثنى عليه ، وعدّ بيعته كبيعة العَقَبة ، و الرضوان ، وحثّ النّاس على بيعته عليه السلام (5) . وحين توجّه الإمام عليه السلام إلى صفّين ، استخلفه على الكوفة (6) . لم يشترك هذا الرجل في حرب من حروب الإمام عليه السلام (7) . مات أبو مسعود سنة 40 ه . (8)

.


1- .الشَّيْم : إغماد السيف ، وهو من الأضداد (النهاية : ج 2 ص 521 «شيم») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 .
3- .المعجم الكبير : ج 17 ص 194 ح 519 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 507 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 494 الرقم 103 وفيه «معدود في علماء الصحابة» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 55 الرقم 3717 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 658 ؛ رجال الطوسي : ص 43 الرقم 309 .
4- .الاستيعاب : ج 3 ص 184 الرقم 1846 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 55 الرقم 3717 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 511 . واختلف في اشتراكه ببدر ، راجع : تهذيب التهذيب : ج 7 ص 209 الرقم 4806 .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 127 ح 4602 ، المعجم الكبير : ج 17 ص 195 ح 521 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 658 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 495 الرقم 103 ؛ وقعة صفّين : ص 121 .
7- .المعجم الكبير : ج 17 ص 195 ح 521 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 522 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 496 الرقم 103 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 658 وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 127 ح 4603 .
8- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 229 الرقم 933 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 496 الرقم 103 ، وفي موته أقوال اُخر : «مات أيّام عليّ بن أبي طالب» كما في تاريخ دمشق : ج 40 ص 516 و 517 ، و ص 511 وفيه«مات في أوّل خلافة معاوية» ، وقيل «توفّي في آخر خلافة معاوية» كما في الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 659 .

ص: 63

8 . ابومسعود بَدرى

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو قَتاده ، خطاب به على عليه السلام در جنگ جمل _: اى امير مؤمنان! پيامبر خدا اين شمشير را بر گردن من آويخت و آن را غلاف كرده بودم و در غلاف بودنش به درازا كشيد و اكنون هنگام برهنه كردن و بر كشيدن آن بر سر اين قوم ستمكار است ؛ كسانى كه از هيچ خيانتى در حقّ امّت ، فروگذار نكردند. پس اگر دوست دارى مرا پيش فرستى ، بفرست .

8ابومسعود بَدرىابو مسعود ، عُقبَة بن عمرو بن ثَعْلَبه بَدْرى ، به كُنيه شهرت داشت. وى از ياران پيامبر خداست (1) كه در تمام نبردهاى ايشان ، بجز بدر ، شركت داشت . (2) او پس از آن كه امير مؤمنان على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت ، بر پا ايستاد و امام عليه السلام را ستود و بيعت با او را چونان بيعت «عقبه» و «رضوان» دانست و مردم را به بيعت با امام عليه السلام تشويق كرد . على عليه السلام چون آهنگ صِفّين كرد ، او را بر جاى خويش در كوفه گمارد . ابو مسعود در مسير حق ، استوار نمانْد و گاه از سرِ ترديد ، سخن گفت و در جنگ هاى على عليه السلام ، به سوى «قاعدان (كناره گيران از طرفين جنگ)» كشيده شد . شايد جوسازى هاى معاويه و عوامفريبى هاى او ، در اين سُست گرايى تأثير داشته است . ابو مسعود در سال 40 هجرى درگذشت . (3)

.


1- .در تاريخ دمشق : ج 40 ص 507 ، آمده است : «او از عالمان صحابيان ، برشمرده شده است» .
2- .شركت او در جنگ بدر ، اختلافى است (ر . ك : تهذيب التهذيب : ج 7 ص 209 ش 4806) .
3- .درباره سال مرگ او گفته هاى ديگرى نيز هست ، مانند : «در روزگار امام على عليه السلام درگذشت» يا «در آخر خلافت معاويه درگذشت» (ر . ك : تاريخ دمشق : ج 40 ص 516 و 517 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16) .

ص: 64

9أبو موسَى الأَشعَرِيُّهو عبد اللّه بن قيس بن سليم ، المشهور بأبي موسى الأشعري . من أهل اليمن (1) ، وأحد صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (2) . أسلم في مكّة (3) . وكان حَسَنَ الصوت ، واشتهر بالقراءة (4) . ولّاه النّبيّ صلى الله عليه و آله على مناطق من اليمن (5) . وليالبصرة (6) في عهد عمر بعد عزل المغيرة (7) . عندما كان واليا على البصرة ، فتح كثيرا من مناطق إيران ، منها الأهواز (8) ، وتُستَر (9) ، وقمّ (10) ، وأصفهان (11) ، وجُنديسابور (12) . وظلّ واليا على البصرة في أوّل خلافة عثمان (13) ، ثمّ عزله عثمان ونصب مكانه عبد اللّه بن عامر بن كريز (14) الَّذي كان ابن خمس وعشرين سنة (15) . ولمّا ثار أهل الكوفة على عثمان وواليه سعيد بن العاص وطلبوا أبا موسى ، وافق عثمان على ذلك ، وولي أبو موسى الكوفة (16) . وعندما تسلّم أمير المؤمنين عليه السلام مقاليد الخلافة أبقاه في منصبه باقتراح مالك الأشتر (17) . وهو الوالي الوحيد الَّذي ظلّ في منصبه من ولاة عثمان (18) . وكان أبو موسى يثبّط النّاس عن نصرة الإمام عليه السلام في فتنة أصحاب الجمل ، فعزله الإمام (19) ، وأخرجه مالك الأشتر من الكوفة (20) . اعتزل أبو موسى القتال في صفّين (21) وانضمّ إلى القاعدين . ولكن عندما فُرِضَ التحكيم على الإمام عليه السلام ، فُرِضَ أبو موسى عليه أيضا حَكَما بإصرار الأشعث بن قيس والخزرج وبلبلتهم (22) . وكان الإمام عليه السلام يعلم أنّ أبا موسى سيُضيع الحقّ بمكيدة عمرو بن العاص ، وكذلك كان يعتقد أصحابه الأجلّاء كمالك الأشتر، وابن عبّاس، والأحنف بن قيس (23) . وفي آخر المطاف انخدع أبو موسى بمكيدة ابن العاص ، وعجز عن استخلاف عبد اللّه بن عمر ، الَّذي كان صهره (24) ، وكان يطمع فيها (25) . لقد وَهِم أبو موسى أنّه عزل عليّا عليه السلام ومعاوية . واستغلّ ابن العاص الفرصة ، وكادَ فأبقى معاوية . وعبّر أبو موسى بحماقته هذه عن دوره المخزي في التاريخ مرّة اُخرى ، وساق المجتمع الإسلامي إلى هاوية الدمار (26) . ويا عجبا ! فإنّ التدقيق في حوار الرجلين يدلّ على أنّ أبا موسى كان غير مطّلع على موضوع التحكيم ، ولم يعلم في الحقيقة كُنه ما يريد أن يُحكّم فيه . لجأ أبو موسى بعد ذلك إلى مكّة (27) . وعندما مَلَكَ معاوية كان يتردّد عليه ، وكان معاوية يحتفي به (28) . وكان أمير المؤمنين عليّ عليه السلام يدعو في صلاته على أبي موسى ، ومعاوية ، وابن العاص (29) . ويدلّ التدبّر في حياة أبي موسى الأشعري وإنعام النّظر فيما ذكرناه أنّه كان ذا «جمود فكري» من جهة ، و «خمود سلوكي» من جهة اُخرى . فلا هو من اُولي الفكر الحركي الفعّال ، ولا هو من أصحاب السعي اللائق المحمود . لقد كان رجلاً ظاهر التنسّك دون الاهتداء بما عليه العقل . مات أبو موسى سنة 42 ه (30) وهو ابن ثلاث وستّين سنةً . (31)

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 548 ، الفتوح : ج 4 ص 198 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 151 ؛ وقعة صفّين : ص 500 .
2- .تاريخ دمشق : ج 32 ص 14 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 364 الرقم 3137 ؛ رجال الطوسي : ص 42 الرقم 295 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5953 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 105 و ج 6 ص 16 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 447 الرقم 3491 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 18 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 382 الرقم 82 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 344 و ج 4 ص 107 و 108 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 449 الرقم 3491 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 256 وص 258 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 22 .
5- .تهذيب الكمال : ج 15 ص 447 الرقم 3491 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 61 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 447 الرقم3491، تاريخ دمشق : ج32 ص15 وفيهما «استعمله عمر على الكوفة والبصرة» ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 69 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص126 الرقم 458 ، سير أعلام النّبلاء: ج2 ص382 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 .
7- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 111 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 390 الرقم 82 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، الإصابة : ج 4 ص 181 الرقم 4916 .
8- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 94 و ص 97 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 390 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج4 ص181 الرقم4916، معجم البلدان : ج1 ص285.
9- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 102 و 103 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 22 .
10- .معجم البلدان : ج 4 ص 397 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 110 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج 4 ص 181 الرقم 4916 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 20 .
12- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 97 .
13- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 126 الرقم 458 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 133 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 20 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 382 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج 4 ص 182 الرقم 4916 .
14- .تاريخ خليفة بن خيّاط: ص133، سير أعلام النّبلاء: ج2 ص390 الرقم 82 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، اُسد الغابة : ج3 ص365 الرقم3137 ، الإصابة : ج 4 ص 182 الرقم 4916 .
15- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 45 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 741 ح 6696 وفيه «فتى من قريش» بدل «ابن خمس وعشرين سنة» .
16- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 159 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 332 ، مروج الذهب : ج 2 ص 347 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج 4 ص 182 الرقم 4916 .
17- .الأمالي للمفيد : ص 296 ح 6 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 .
18- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
19- .نهج البلاغة : الكتاب 63 ، الجمل : ص 242 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 126 ح 4602 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 ، مروج الذهب : ج 2 ص 367 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 349 ، الفتوح : ج 2 ص 459 .
20- .الجمل : ص 253 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 487 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 329 . راجع : ج 5 ص 34 (استنصار الإمام من أهل الكوفة) .
21- .وقعة صفّين : ص 500 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 52 .
22- .راجع : ج 6 ص 192 (تعيين الحكم) .
23- .وقعة صفّين : ص 500 و ص 501 و ص 545 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 406 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 52 و ص 70 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 388 و ص 396 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 547 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 .
24- .مروج الذهب : ج 2 ص 408 .
25- .وقعة صفّين : ص 540 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 408 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 293 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 394 الرقم 82 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 548 .
26- .وقعة صفّين : ص 546 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 410 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 396 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 549 . راجع : ج 6 ص 252 (خيمة التحكيم) .
27- .وقعة صفّين : ص 546 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 410 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 397 .
28- .الغارات : ج 2 ص 656 ؛ تهذيب الكمال : ج 15 ص 448 الرقم 3491 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 وفيهما «قدم دمشق على معاوية» .
29- .وقعة صفّين : ص 552 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 315 .
30- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 452 الرقم 3491 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 382 الرقم 82 ، وفي وفاته أقوال اُخر : «مات سنة 50 أو 51 ه » كما في الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 126 الرقم 458 ، وقيل «مات سنة 52 ه » كما في المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5956 والطبقات الكبرى : ج 4 ص 116 وسير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 397 الرقم 82 .
31- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5956 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 452 الرقم 3491 ، الإصابة : ج 4 ص 183 الرقم 4916 .

ص: 65

9 . ابو موسى اشعرى

9ابو موسى اشعرىعبد اللّه بن قيس بن سليم، مشهور به ابو موسى اشعرى ، از اهالى يمن و از ياران پيامبر خداست كه در مكّه به اسلام گرويد . او صدايى خوش داشت و به قرائت قرآن ، مشهور بود . پيامبر صلى الله عليه و آله او را به حكومت مناطقى از يمن گماشت و در زمان عمر و پس از عزل مغيره ، فرماندار بصره شد . (1) او به هنگام حكومت بر بصره ، بسيارى از مناطق ايران از جمله اهواز ، شوشتر ، جُندى شاپور ، اصفهان ، و قم را گشود . در آغاز خلافت عثمان ، همچنان فرماندار بصره بود كه عثمان ، وى را عزل كرد و عبد اللّه بن عامر را كه جوانى كم سن و سال و از امويان بود ، بر بصره گماشت . (2) چون كوفيان بر عثمان و فرماندار وى (سعيد بن عاص) شوريدند ، به درخواست آنها و موافقت عثمان ، ابو موسى فرماندار كوفه شد . پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام با پيشنهاد مالك اشتر ، امام عليه السلام ابو موسى را در حكومت كوفه ابقا كرد . او تنها كارگزار حكومت عثمان بود كه در جايگاه خود ، باقى ماند . در فتنه جَمَليان ، ابو موسى مردم را از همراهى با على عليه السلام باز مى داشت . امام عليه السلام او را بركنار كرد و مالك اشتر ، وى را از كوفه بيرون راند . (3) او در جنگ صفّين گوشه گيرى پيشه كرد و به صف قاعدان (كناره گيران از طرفين جنگ) پيوست ؛ امّا پس از تحميل حَكَميت بر امام عليه السلام اشعث بن قيس و خوارج با پافشارى ها و صحنه سازى ها ، او را به عنوان حَكَم از سوى على عليه السلام بر ايشان تحميل كردند . (4) على عليه السلام مى دانست كه او در چنبر فريب عمرو عاص ، حق را تباه خواهد ساخت . ياران ارجمند امام عليه السلام همانند ابن عبّاس ، مالك اشتر و احنف بن قيس نيز بر اين باور بودند . سرانجام ، ابو موسى با نيرنگ هاى عمروعاص ، فريب خورد و در به خلافت رساندن عبد اللّه بن عمر _ كه دامادش بود و بدو دل بسته _ ناكام مانْد . او به پندار خويش ، على عليه السلام و معاويه را از خلافت ، عزل كرد . عمروعاص نيز از فرصتْ استفاده كرد و با نيرنگ ، معاويه را در خلافتْ ابقا كرد . با اين حماقت ابو موسى ، نقش افتضاح آميز وى در تاريخ ، يك بار ديگر رقم خورد و سرنوشت جامعه اسلامى رو به تباهى نهاد . (5) شگفتا! از دقّت در بحث هاى آن دو روشن مى شود كه ابو موسى از موضوع حكميت نيز به روشنى آگاهى نداشت و به واقع نمى دانست درباره چه مى خواهد داورى كند . ابو موسى پس از آن ، به مكّه پناهنده شد و به هنگام خلافت معاويه ، با وى آمد و شد داشت . معاويه او را مى نواخت و بدو توجّه داشت . (6) على عليه السلام در قنوت نماز،وى را به همراه معاويه و عمرو بن عاص ، نفرين مى كرد. تدبّر در زندگانى ابو موسى اشعرى و دقّت در آنچه آورديم، نشان مى دهد كه وى از يك سو جمود فكرى داشت و از ديگر سو ، خُمود رفتارى . وى نه از انديشه اى پويا و كارآمد برخوردار بود ، و نه از تلاشى ستودنى و شايسته . او مردى بود كه رداى ظاهرى تعبّد به تن داشت ، بدون اين كه راهبرى از تعقّل ، همراه داشته باشد . ابو موسى در سال 42 هجرى (7) و در 63 سالگى مُرد .

.


1- .در تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 آمده است : «عمر ، او را بر حكومت كوفه و بصره گمارد» .
2- .در المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 741 ح 6696 سن ابن عامر را در آن زمان ، 25 سال دانسته است .
3- .ر .ك : ج 5 ص 35 (يارى خواستن امام از كوفيان) .
4- .ر . ك : ج 6 ص 193 (گزينش داور) .
5- .ر . ك : ج 6 ص 253 (در سراپرده داورى) .
6- .در تهذيب الكمال : ج 15 ص 448 ح 3491 و تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 آمده است : «سپس در دمشق بر معاويه درآمد» .
7- .درباره سال مرگ او ، گفته هاى ديگر نيز هست . آمده است : «در سال 50 يا 51 هجرى درگذشت» (الطبقات ، خليفة بن خيّاط : ص 126 ش 458) و يا : «در سال 52 درگذشت» (المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5956) .

ص: 66

. .

ص: 67

. .

ص: 68

. .

ص: 69

. .

ص: 70

. .

ص: 71

. .

ص: 72

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ أبي موسَى الأَشعَريِّ _: وَاللّهِ ما كانَ عِندي مُؤتَمَنا ولا ناصِحا ، ولَقد كانَ الَّذينَ تَقَدَّمونِي استَولَوا عَلى مَوَدَّتِهِ ، ووَلَّوهُ وسَلَّطوهُ بِالإِمرَةِ عَلَى النّاسِ ، ولَقَد أرَدتُ عَزلَهُ فَسَأَلَنِي الأَشتَرُ فيهِ أن اُقِرَّهُ ، فَأَقرَرتُهُ عَلى كُرهٍ مِنّي لَهُ ، وتَحَمَّلتُ عَلى صَرفِهِ مِن بَعدُ . (1)

مروج الذهب_ في ذِكرِ حَربِ الجَمَلِ _: كاتَبَ عَلِيٌّ مِنَ الرَّبَذَةِ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ لِيَستَنفِرَ النّاسَ ، فَثَبَّطَهُم أبو موسى وقالَ : إنَّما هِيَ فِتنَةٌ ، فَنُمِيَ (2) ذلِكَ إلى عَلِيٍّ ، فَوَلّى عَلَى الكوفَةِ قَرَظَةَ بنَ كَعبٍ الأَنصارِيَّ ، وكَتَبَ إلى أبي موسى : اِعتَزِل عَمَلَنا يَابنَ الحائِكِ مَذموما مَدحورا ، فَما هذا أوِّلُ يَومِنا مِنكَ ، وإنَّ لَكَ فينا لَهَناتٍ وهُنَيّاتٍ . (3)

سير أعلام النّبلاء عن شقيق :كُنّا مَعَ حُذَيفَةَ جُلوسا ، فَدَخَلَ عَبدُ اللّهِ وأبو موسَى المَسجِدَ ، فَقالَ : أحَدُهُما مُنافِقٌ ، ثُمَّ قالَ : إنَّ أشبَهَ النّاس هَديا ودَلّاً وسَمتا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَبدُاللّهِ . (4)

شرح نهج البلاغة :رُوِيَ أنَّ عَمّارا سُئِلَ عَن أبي موسى ، فَقالَ : لَقَد سَمِعتُ فيهِ مِن حُذَيفَةَ قَولاً عَظيما ، سَمِعتُهُ يَقولُ : صاحِبُ البُرنُسِ (5) الأَسوَدِ ، ثُمَّ كَلَحَ كُلوحا (6) ، عَلِمتُ مِنهُ أنَّهُ كانَ لَيلَةَ العَقَبَةِ بَينَ ذَلِكَ الرَّهطِ . (7)

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 295 ح 6 .
2- .نَمَيتُ الحديثَ : أي رفَعتُه وأبلَغتُه (النهاية : ج 5 ص 121 «نما») .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 367 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 و 500 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 349 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 393 الرقم 82 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 93 ، المعرفة والتاريخ : ج 2 ص 771 .
5- .البُرنُس : قلنسوة طويلة كان النّسّاك يلبسونها في صدر الإسلام (النهاية : ج 1 ص 122 «برنس») .
6- .الكلوح : العبوس (النهاية : ج 4 ص 196 «كلح») .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 315 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 وفيه « عزله عليّ رضى الله عنهعنها ، فلم يزل واجِدا منها على عليّ ، حتى جاء منه ما قال حذيفة . فقد روى فيه لحذيفة كلام كرِهْتُ ذكره ، واللّه يغفر له » .

ص: 73

امام على عليه السلام_ در توصيف ابو موسى اشعرى _: به خدا سوگند ، نزد من ، او نه امين است و نه خيرخواه ، و كسانى كه پيش از من بودند ، به خاطر دوستى ، او را حاكم و مسلّط بر مردم كردند و من مى خواستم او را بركنار كنم ؛ امّا اَشتر از من خواست كه او را برقرار دارم . من هم با وجود ناخشنودى ام از او ، بركنارش نكردم و به قصد تغييرش در آينده ، تحملّش كردم .

مروج الذهب_ در يادكرد جنگ جمل _: على عليه السلام از رَبَذه به ابو موسى اشعرى نامه نوشت تا مردم را بسيج كند ؛ امّا ابو موسى آنان را بازداشت و گفت : اين ، فتنه اى بيش نيست . خبر اين [ نافرمانى او] به على عليه السلام رسيد . پس قرظة بن كعب انصارى را بر كوفه گمارد و به ابو موسى نوشت : «از كارگزارىِ ما ، با خوارى و نكوهشْ كناره بگير ، _ اى پسر متكبّر _ كه اين ، نخستين گرفتارى ما از دست تو نيست و تو با ما چيزها و كارهايى خواهى داشت» .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از شقيق _: با حُذَيفه نشسته بوديم . عبد اللّه و ابو موسى وارد مسجد شدند . حذيفه گفت : يكى از اين دو ، منافق است . سپس گفت : شبيه ترينِ مردم به پيامبر خدا از نظر راه و روش و نشان ، عبد اللّه است .

شرح نهج البلاغة :روايت شده است كه از عَمّار درباره ابو موسى پرسيدند . گفت : درباره او ، گفته دهشتناكى از حذيفه شنيده ام . شنيدم كه مى گفت : «صاحبِ بُرنُس سياه» (1) و سپس چهره درهم كشيد . دانستم كه او در شب عَقَبه (2) در ميان آن گروه [ توطئه گر ]بوده است . (3)

.


1- .بُرنُس: كلاه بلند و سياهى بوده است كه زاهدان صدر اسلام،آن را برسر مى نهاده اند (النهاية : ج 1 ص 122) .
2- .منظور ، شب بازگشت از تبوك است كه گروهى از منافقان ، قصد داشتند شتر پيامبر خدا را در بالاى گردنه (عقبه) رَم دهند و حضرت را به قتل برسانند . اين توطئه خنثا شد و حذيفه _ كه مسئول راندن شتر پيامبر بود _ برخى از آنان را شناخت . عمّار در اين شب ، زمام شتر پيامبر صلى الله عليه و آله را در دست داشت . (ر . ك : إعلام الورى : ج 1 ص 245 و 246 و بحار الأنوار : ج 21 ص 247 . (م)) .
3- .الاستيعاب : ج 3 ص 104 ش 1657 ، آمده است : «على عليه السلام او را از حكومت كوفه بركنار كرد و از اين رو ، ابو موسى از على عليه السلام دلگير بود تا آن كه حذيفه اين سخن را گفت و من نقل سخن حذيفه را ناپسند مى دارم و خداوند ، او را مى آمرزد» .

ص: 74

تاريخ دمشق عن أبي تِحيَى حُكَيّم :كُنتُ جالِسا مَعَ عَمّارٍ ، فَجاءَ أبو موسى فَقالَ : ما لي ولَكَ ؟ قالَ : أ لَستُ أخاكَ ؟ قالَ : ما أدري إلّا أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَلعَنُكَ لَيلَةَ الجَمَلِ . قالَ : إنَّهُ قَدِ استَغفَرَ لي . قالَ عَمّارٌ : قَد شَهِدتُ اللَّعنَ ، ولَم أشهَدِ الِاستِغفارَ . (1)

تاريخ الطبري عن جويرية بن أسماء :قَدِمَ أبو موسى عَلى مُعاوِيَةَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ في بُرنُسٍ أسودَ ، فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أمينَ اللّهِ ! قالَ : وعَلَيكَ السَّلامُ ، فَلَمّا خَرَجَ قالَ مُعاوِيَةُ : قَدِمَ الشَّيخُ لِاُوَلِّيهُ ، ولا وَاللّهِ لا اُوَلّيهِ . (2)

الغارات عن محمّد بن عبد اللّه بن قارب :إنّي عِندَ مُعاوِيَةَ لَجالِسٌ ، إذ جاءَ أبو موسى فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قالَ : وعَلَيكَ السَّلامُ ، فَلَمّا تَولّى قالَ : وَاللّهِ لا يَلي هذا عَلَى اثنَينِ حَتّى يَموتَ . (3)

الطبقات الكبرى عن أبي بُردة [ بن أبي موسى ] :دَخَلتُ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ حينَ أصابَتهُ قُرحَتُهُ ، فَقالَ : هَلُمَّ يَابنَ أخي تَحَوَّلَ فَانظُر . قالَ : فَتَحَوَّلتُ ، فَنَظَرتُ ، فَإِذا هِيَ قَد سَبَرَت (4) _ يَعني : قُرحَتُهُ _ فَقُلتُ : لَيسَ عَلَيكَ بَأسٌ ... إذ دَخَلَ يَزيدُ بنُ مُعاوِيَةَ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ: إن وَليتَ مِن أمرِ النّاس شَيئا، فَاستَوصِ بهذا ؛ فَإِنَّ أباهُ كانَ أخا لي _ أو خَليلاً ، أو نَحوَ هذا مِنَ القَولِ _ غَيرَ أنّي قَد رَأَيتُ فِي القِتالِ ما لَم يَرَ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 32 ص 93 ، كنز العمّال : ج 13 ص 608 ح 37554 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 332 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 527 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 50 نحوه .
3- .الغارات : ج 2 ص 656 .
4- .أي حَسُن حالها (اُنظر لسان العرب : ج 4 ص 340 «سبر») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 112 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 401 الرقم 82 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 332 .

ص: 75

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو تِحيى حُكَيّم _: با عمّارْ نشسته بوديم كه ابو موسى آمد و گفت : تو با من چه كار دارى؟ مگر من برادرِ [دينى ]تو نيستم؟ عمّار گفت : نمى دانم . امّا شنيدم كه پيامبر خدا تو را در شب شتر ، (1) نفرين كرد . ابو موسى گفت : ايشان براى من آمرزش خواست . عمّار گفت : من نفرين كردن را شاهد بودم ؛ امّا آمرزش خواهى را نه .

تاريخ الطبرى_ به نقل از جُوَيرية بن أسماء _: ابو موسى بر معاويه وارد شد و با كلاه بلند سياهى بر سر ، داخل شد و گفت : سلام بر تو ، اى امين خدا! معاويه گفت : و بر تو سلام! پس چون بيرون رفت ، معاويه گفت : اين پيرمرد آمده است تا حكومتِ جايى را بدو دهم . به خدا سوگند ، حاكمش نمى كنم .

الغارات_ به نقل از محمّد بن عبد اللّه بن قارب _: من نزد معاويه نشسته بودم كه ابو موسى آمد و گفت : سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! گفت : و بر تو سلام! پس چون رفت ، معاويه گفت : به خدا سوگند ، اين شخص بر دو نفر هم حكومت نمى يابد تا بميرد .

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو بُرْدَة [ بن ابى موسى ]_: هنگامى كه معاوية بن ابى سفيان زخمى شده بود ، بر او وارد شدم . گفت : اى برادر زاده! به اين جا بيا و بنگر . رفتم و ديدم كه عمق زخم ، بررسى شده است . گفتم : ناراحت مباش . خطرى برايت ندارد ... . يزيد بن معاويه داخل شد و معاويه به او گفت : اگر سرپرست برخى از كارهاى مردم شدى ، رعايت اين شخص را بكن كه پدرش برادر من (يا دوست من و يا كلمه اى شبيه اين) بود ، جز آن كه نظر من در جنگ با نظر او متفاوت بود .

.


1- .يعنى همان شب رَم دادن شتر پيامبر در بازگشت از غزوه تبوك .(م) .

ص: 76

10أبُو الهَيثَمِهو مالك بنُ التَّيِّهانِ بن مالك أبو الهيثم الأنصاري ، وهو مشهور بكنيته . من أوائل الأنصار الذين أسلموا في مكّة قبل هجرة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) . وكان قبل الإسلام موحّداً أيضاً ولم يعبد الأصنام (2) . وشهد مشاهد النّبيّ صلى الله عليه و آله جميعها (3) ، وهو ممّن روى حديث الغدير (4) . وكان من السابقين في معرفة الحقّ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛ إذ سبق إلى معرفة خلافة الحقّ (5) ، ولم يتنازل عنها إلى غيرها (6) ، وهو أحد الإثني عشر الذين احتجّوا في مسجد النّبيّ مدافعين عن الإمام عليه السلام ، ومعارِضين لتغيير مسار الخلافة (7) . وهكذا كان ؛ فقد رافق الإمام عليه السلام منذ بداية تبلور خلافته ، وتصدّى مع عمّار بن ياسر لأخذ البيعة من النّاس (8) . جعله الإمام عليه السلام وعمّارَ بن ياسر على بيت المال . وهو آية على نزاهته (9) . وعندما ذكر الإمامُ عليه السلام بلَوعةٍ وألم _ وهو في وحدته ومحنة نُكول أصحابه وضعفهم _ أحِبَّته الماضين الذين ثبتوا على الطريق ، ذكر فيهم مالك بن التَّيِّهان ، وتأسّف على فقده (10) . واختلف المؤرّخون في وقت وفاته ، لكن يستبين من خطبة الإمام عليه السلام ، الَّتي ذكر فيها اسمه وتأوَّة على فقده وفقد عمّار بن ياسر ، وخزيمة بن ثابت ذي الشهادتين ، قائلاً : « أينَ إخوانِيَ الَّذينَ رَكِبوا الطَّريقَ ومَضَوا عَلَى الحَقِّ ؟ أينَ عَمّارٌ ؟ وأينَ ابنُ التَّيِّهانِ ؟ وأينَ ذُو الشَّهادَتَينِ ؟ وأينَ نُظَراؤُهُم مِن إخوانِهِمُ الَّذينَ تَعاقَدوا عَلَى المَنِيَّةِ ، واُبِردَ بِرُؤوسِهِم إلَى الفَجَرَةِ ؟ » يستبين أنّه استُشهد في صفّين (11) . وبه صرّح ابن أبي الحديد (12) ، والعلّامة التستري . (13)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 190 الرقم 22 ، الاستيعاب : ج 3 ص 404 الرقم 2286 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 190 الرقم 22 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 448 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 221 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 190 الرقم 22 ، الاستيعاب : ج 3 ص 404 الرقم 2286 .
4- .الغدير : ج 1 ص 16 .
5- .رجال الكشّي : ج 1 ص 181 .
6- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
7- .الخصال : ص 465 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 197 ح 9 ، رجال البرقي : ص 66 .
8- .الأمالي للطوسي : ص 728 ح 1530 .
9- .الاختصاص : ص 152 .
10- .نهج البلاغة : الخطبة 182 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 449 ، الاستيعاب : ج 3 ص 404 الرقم 2286 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 13 الرقم 4572 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 وفيهما « وقيل : عاش بعدها يسيرا » .
12- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 108 .
13- .قاموس الرجال : ج 7 ص 462 .

ص: 77

10 . ابوهَيثم

10ابوهَيثممالك بن تَيِّهان بن مالك كه به كُنيه اش (ابوهَيثم) مشهور است ، جزو نخستين گروه انصار بود كه پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكّه ايمان آوردند . او قبل از اسلام هم موحّد بود و از پرستش بت ، تن مى زد . ابوهيثم در تمام نبردهاى پيامبر خدا شركت داشت و از جمله كسانى است كه «حديث غدير» را روايت كرده اند . او از پيش گامان شناخت حق پس از پيامبر خداست كه پس از ايشان در شناخت خلافت حق ، پيشتاز شد و به ديگرسانى خلافت ، تن نداد و در زمره دوازده نفرى بود كه در مسجد النبى ، به دفاع از مولا عليه السلام در برابر دگرگونى مسير خلافت ، فرياد اعتراض برآوردند . چنين بود كه ابو هيثم ، از آغاز شكل گيرى خلافت على عليه السلام با ايشان همراه شد و همراه با عمّار بن ياسر ، مسئول بيعت گرفتن از مردم شد . امام عليه السلام ابو هيثم را به همراه عمّار بن ياسر ، بر بيت المال گمارد كه نشانى است از سلامت نفس او. على عليه السلام در اوج تنهايى و در تنگناى سستى همراهانش ، آن گاه كه با سوز و گداز ، ياران استوار گامِ از دست رفته اش را ياد كرده است ، از مالك بن تَيّهان نيز نام برده و بر نبودش تأسف خورده است . مورّخان در زمان درگذشت ابو هيثم ، يكْ داستان نيستند ؛ امّا از سخنانى كه على عليه السلام ايراد نموده و از نبود او ، عمّار و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين با سوز ياد كرده و فرموده است : «كجايند برادران من كه بر راه [ صحيح ]رفتند و با حق گذشتند؟ كجاست عمّار؟ و كجاست ابن تيّهان؟ و كجاست ذو الشهادتين؟ و كجايند برادران همانند ايشان كه پيمان مرگ بستند و سرهايشان را براى فاجران فرستادند؟» ، روشن مى شود كه وى در صفّين به شهادت رسيده است . (1) ابن ابى الحديد و علّامه محمّد تقى شوشترى بر اين نظر ، تصريح كرده اند .

.


1- .در اُسد الغابة : ج 5 ص 13 ش 4572 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 ، آمده است : «و گفته شده است كه اندكى پس از آن زيست» .

ص: 78

11الأَحنَفُ بنُ قَيسٍالأحنف بن قيس بن معاوية ، أبو بحر التميمي السعدي ، والأحنف لقب له لحَنَفٍ (1) كان برجله ، واسمه الضحّاك وقيل : صخر ، من كبار تميم (2) . أسلم على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) ، لكنّه لم يَرَهُ (4) . حُمِدَ بالحلم والسيادة ، وربّما أفرط مترجموه في نقل بعض الأمثلة من حلمه وسيادته (5) . وكان الأحنف من اُمراء الجيش في فتح خراسان أيّام عمر (6) . وفتح مَرْو في عصر عثمان (7) . واعتزل الإمامَ أمير المؤمنين عليّاً عليه السلام في حرب الجمل (8) ، فتبعه أربعة آلاف من قبيلته تاركين عائشة (9) ، ودَعته عائشة إلى اللحاق بها ، فلم يُجِب ودحض موقفها بكلام بصير واعٍ (10) . وكان من قادة جيش الإمام عليه السلام في معركة صفّين (11) ، واقترح أن يمثّل الإمام عليه السلام في التحكيم بدل أبي موسى (12) . واعتزل في فتنة ابن الحضرمي ولم يدافع عن الإمام عليه السلام . وكانت سياسته ترتكز على المسامحة والموادعة ، ومسايرة قومه وقبيلته ، والابتعاد عن التوتّر (13) . وكانت له منزلة حسنة عند معاوية (14) ، لكنّه لم يتنازل عن مدح الإمام أمير المؤمنين عليه السلام والثناء عليه وتعظيمه يومئذٍ (15) . وكاتَبه الإمام الحسين عليه السلام قبل ثورته فلم يُجِبه (16) . وإن صحّ هذا ( أي عدم استجابته لدعاء الإمام عليه السلام ) ؛ فهو دليل على ركونه إلى الدنيا ، وتزعزع عقيدته . وكانت تربطه بمصعب بن الزبير صداقة ، من هنا رافقه في مسيره إلى الكوفة (17) . مات الأحنف سنة 67 ه . (18)

.


1- .الحَنَفُ في القَدَمينِ : إقبال كلّ واحدة منهما على الاُخرى بإبهامها (لسان العرب : ج 9 ص 56 «حنف») .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 87 الرقم 29 ، المعارف لابن قتيبة : ص 425 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 310 وفيه «وكان سيّد قومه» .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 87 الرقم 29 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 346 الرقم 136 ، الاستيعاب : ج 1 ص 230 الرقم 161 .
4- .الاستيعاب : ج 1 ص 230 الرقم 161 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 179 الرقم 51 ، الإصابة : ج 1 ص 332 الرقم 429 .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 91 الرقم 29 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 345 الرقم 136 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 499 وفيهما «يُضرب به المثل في الحلم» .
6- .المعارف لابن قتيبة : ص 425 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 313 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 310 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 121 ، المعارف لابن قتيبة : ص 425 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 313 .
8- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 500 ، الأخبار الطوال : ص 148 ؛ الجمل : ص 295 .
9- .الجمل : ص 295 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 501 .
10- .اُسد الغابة : ج 3 ص 13 الرقم 2493 .
11- .وقعة صفّين : ص 117 و ص 205 ؛ سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 87 الرقم 29 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 299 .
12- .وقعة صفّين : ص 501 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 52 ، الأخبار الطوال : ص 193 .
13- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 415 .
14- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 95 الرقم 29 .
15- .العقد الفريد : ج 3 ص 87 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 504 .
16- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 211 .
17- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 97 ، تاريخ الطبري : ج 6 ص 95 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 301 .
18- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 203 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 96 الرقم 29 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 302 .

ص: 79

11 . احنف بن قيس

11احنف بن قيساَحنَف بن قَيس بن معاويه ، همان ابو بحر تميمى سعدى است . احنف ، لقب اوست ، از آن رو كه انگشت شست پاهايش به سوى يكديگر بود . نام وى «ضحّاك» و «صَخْر» گفته شده و از بزرگان تميم است . او به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد ؛ امّا پيامبر خدا را نديد . احنف را به بردبارى و بزرگوارى ستوده اند و گاه ، شرح حال نگاران در نقل نمونه هايى از اين بردبارى و بزرگوارى به افراط گراييده اند . (1) احنف در زمان خلافت عمر ، از فرماندهان لشكر در فتح خراسان بود و در زمان عثمان ، مَروْ را فتح كرد . او در جنگ جمل با مولا عليه السلام همراهى نكرد ؛ امّا با كناره گيرى وى از طرفين جنگ ، چهار هزار نفر از قبيله وى از همراهى با عايشه سر باز زدند . عايشه او را به همراهى دعوت كرد ؛ امّا او با سخنانى هوشمندانه موضع عايشه را ناروا دانست . او در جنگ صِفّين ، از فرماندهان سپاه امام عليه السلام بود و در جريان حَكَميت ، پيشنهاد كرد كه او را به جاى ابوموسى ، حَكَم قرار دهند . او در آشوب ابن حَضْرَمى ، اعتزال پيشه كرد و از على عليه السلام دفاع نكرد . سياست او مبنى بر مسامحه و همراهى با قوم و قبيله خود و دورى از تنش بود . او در نزد معاويه از جايگاه شايسته اى برخوردار بود ؛ امّا در آن روزگار نيز از تجليل و تكريم مولا عليه السلام تن نمى زد . امام حسين عليه السلام قبل از قيام خويش به او نامه نوشت ؛ امّا احنف ، پاسخ مثبت نداد . اگر اين گزارش تاريخى در بى پاسخ نهادن نامه امام حسين عليه السلام درست باشد ، نشان دهنده دنيامدارى احنف و نا استوارى او در عقيده است . احنف با مُصعَب بن زبير ، دوستى داشت . از اين رو ، براى همراهى وى به كوفه آمد . وى به سال 67 هجرى درگذشت .

.


1- .در تاريخ الإسلام : ج 5 ص 345 ش 136 و وفيات الأعيان : ج 2 ص 499 ، آمده است : «به او در بردبارى مَثَل زده مى شود» .

ص: 80

. .

ص: 81

. .

ص: 82

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن المبارك :قيل للأحنف بن قيس : بأيّ شيء سوّدك قومك ؟ قال : لو عاب النّاس الماءَ لم أشربه . (1)

الجمل_ في ذكر حرب _: بَعَثَ إلَيهِ [ عَلِيٍّ عليه السلام ]الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ رَسولاً يَقولُ لَهُ : إنّي مُقيمٌ عَلى طاعَتِكَ في قَومي ؛ فَإِن شِئتَ أتَيتُكَ في مِئَتَينِ مِن أهلِ بَيتي فَعَلتُ ، وإن (2) شِئتَ حَبَستُ عَنكَ أربَعَةَ آلافِ سَيفٍ مِن بَني سَعدٍ . فَبَعَثَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : بَلِ احبِس وكُفَّ . فَجَمَعَ الأَحنَفُ قَومَهُ ، فَقالَ : يا بَني سَعدٍ ! كُفّوا عَن هذِهِ الفِتنَةِ ، وَاقعُدوا في بُيوتِكُم ؛ فَإنِ ظَهَرَ أهلُ البَصرَةِ فَهُم إخوانُكُم لَم يُهيِّجوكُم ، وإن ظَهَرَ عَلِيٌّ سَلِمتُم . فَكَفّوا وتَرَكُوا القِتالَ . (3)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 24 ص 316 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 91 الرقم 29 .
2- .في المصدر : «فإن» ، والصحيح ما أثبتناه .
3- .الجمل : ص 295 .

ص: 83

تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن مبارك _: به احنف بن قيس گفته شد : به خاطر چه قومت تو را سرورى بخشيدند؟ گفت : [ به خاطر اين كه] اگر مردم حتى بر آب هم عيب مى نهادند ، آن را نمى آشاميدم .

الجَمَل_ در يادكرد جنگ جمل _: احنف بن قيس ، پيكى به سوى على عليه السلام فرستاد تا به او بگويد : «من در ميان قومم (بنى سعد) بر اطاعت تو باقى ام . اگر بخواهى با دويست نفر از خاندانم به كمك تو بيايم ، مى آيم و اگر بخواهى ، چهار هزار شمشير بنى سعد را از [ جنگ با] تو باز مى دارم» . امير مؤمنان به سوى او فرستاد كه : «[ در ميان قومت] بمان و باز دار» . پس احنف ، قوم خود را گِرد آورد و گفت : «اى بنى سعد! خود را از افتادن در اين فتنه باز داريد و در خانه هايتان بنشينيد . پس اگر بصريان چيره شوند ، آنان برادران شمايند و با شما كارى ندارند و اگر على پيروز شد ، سلامت مى مانيد» . پس دست نگه داشتند و وارد جنگ نشدند .

.

ص: 84

الجمل :لَمّا جاءَ رَسولُ الأَحنَفِ وقَد قَدِم عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بِما بَذَلَ لَهُ مِن كَفِّ قَومِهِ عَنهُ ، قالَ رَجُلٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَن هذا ؟ قالَ : هذا أدهَى العَرَبِ وخَيرُهُم لِقَومِهِ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : كَذلِكَ هُوَ ، وإنّي لَأَمثَلُ بَينَهُ وبَينَ المُغيرَةِ بنِ شُعبَةَ ؛ لَزِمَ الطّائِفَ ، فَأَقامَ بِها يَنتَظِرُ عَلى مَن تَستَقيمُ الاُمَّةُ ! فَقالَ الرَّجُلُ : إنّي لَأَحسَبُ أنَّ الأَحنَفَ لَأَسرَعُ إلى ما تُحِبُّ مِنَ المُغيرَةِ . (1)

وقعة صفّين_ في ذِكرِ قَضِيَّةِ إرسالِ الحَكَمَينِ في آخِرِ حَربِ صِفّينَ _: قامَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي خَيَّرتُكَ يَومَ الجَمَلِ أن آتيكَ فيمَن أطاعَني وأكُفَّ عَنكَ بَني سَعدٍ ، فَقُلتَ : كُفَّ قَومَكَ فَكَفى بِكَفِّكَ نَصيرا ، فَأَقَمتُ بِأَمرِكَ . وإنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ قَيسٍ رَجُلٌ قَد حَلَبتُ أشطُرَهُ فَوَجَدتهُ قَريبَ القَعرِ كَليلَ المُديَةِ ، وهُوَ رَجُلٌ يَمانٍ ، وقَومُهُ مَعَ مُعاوِيَةَ . وقَد رُمِيتَ بِحَجَرِ الأَرضِ وبِمنَ حارَبَ اللّهَ ورَسولَهُ ، وإنَّ صاحِبَ القَومِ مَن يَنأى حَتّى يَكونَ مَعَ النَّجمِ ، ويَدنو حَتّى يَكونَ في أكُفِّهِم . فَابعَثني ووَاللّهِ لا يَحِلُّ عُقدَةً إلّا عَقَدتُ لَكَ أشَدَّ مِنها . فَإِن قُلتَ : إنّي لَستُ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَابعَث رَجُلاً مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، غَيرَ عَبدِ اللّه بنِ قَيسٍ ، وَابعَثني مَعَهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : إنَّ القَومَ أتَوني بِعَبدِ اللّهِ بنِ قَيسٍ مُبَرنَسا ، فَقالُوا : اِبعَث هذا ؛ فَقَد رَضينا بِهِ . وَاللّهُ بالِغُ أمرِهِ . (2)

وقعة صفّين_ بَعدَ ذِكرِ دَعوَةِ الإِمامِ عليه السلام أهلَ البَصرَةِ لِقِتالِ مُعاوِيَةَ ، وقِراءَةِ ابنِ عَبّاسٍ كِتابَهُ عليه السلام عَلَيهِم _: فَقامَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ فَقالَ : نَعَم ، وَاللّهِ لَنُجيبَنَّكَ ، ولَنَخرُجَنَّ مَعَكَ عَلَى العُسرِ وَاليُسرِ ، وَالرِّضا وَالكُرهِ ، نَحتَسِبُ في ذلِكَ الخَيرَ ، وَنأمُلُ مِنَ اللّهِ العَظيمَ مِنَ الأَجرِ . (3)

.


1- .الجمل : ص 296 .
2- .وقعة صفّين : ص 501 .
3- .وقعة صفّين : ص 116 .

ص: 85

الجمل_ چون فرستاده احنف آمد و بر على عليه السلام وارد شد و خبر دست نگه داشتن قومش عليه على عليه السلام را به او داد ، مردى گفت : اى امير مؤمنان! اين [ احنف ]كيست؟ [ فرستاده] گفت : اين ، زيرك ترينِ عرب و بهترينِ آنان براى قومش است . على عليه السلام فرمود : «چنين است و من او را با مُغَيرة بن شعبه مى سنجم كه به طائف رفته و در آن جا مانده و منتظر است تا ببيند مردم به فرمان چه كسى درمى آيند» . آن مرد گفت : من گمان مى كنم كه احنف ، زودتر از مغيره به آنچه دوست دارى ، درآيد .

وقعة صفّين_ در ياد كرد اعزام دو داور در پايان جنگ صفّين _: احنف بن قيس ، به سوى على عليه السلام رفت و گفت : اى امير مؤمنان! من در جنگ جمل ، دو راه به تو پيشنهاد كردم كه اگر بخواهى ، پيروانم را [ كه اندك اند ]به خدمت تو آورم و يا قبيله بنى سعد را [ كه بسيارند ]از [ جنگ با] تو بازدارم . پس گفتى قومت را بازدار كه همين جلوگيرى براى كمك به من كافى است . من نيز به فرمان تو ماندم . اين عبد اللّه بن قيس (ابو موسى اشعرى) ، كسى است كه من عصاره خِرَدش را دوشيده و او را فردى سطحى و كُند ذهن يافته ام . او مردى از يمن است و قومش همراه معاويه اند . تو اكنون با مردى سخت و گران جان (عمرو عاص) روبه رويى ؛ مردى كه با خدا و پيامبرش جنگيده است و كسى بايد به رويارويى اش برود كه چنان خود را از او دور نگه دارد كه گويى با ستارگان آسمان است و چنان خود را به آنان نزديك كند كه گويى در كف دستشان است . پس مرا روانه كن كه به خدا سوگند ، عمرو ، هيچ گرهى را نمى گشايد ، مگر آن كه سخت تر از آن را برايت مى بندم . پس اگر مى گويى كه من از ياران پيامبر خدا نيستم ، پس صحابى ديگرى غير از عبد اللّه بن قيس را بفرست و مرا نيز با او بفرست . على عليه السلام فرمود : «اينان عبد اللّه بن قيس را با آن كلاه زاهدنمايَش عَلَم كرده و نزد من آورده اند و گفته اند : اين را بفرست كه ما به او رضايت داريم و خداوند ، خود ، امر خويش را پيش مى برد» .

وقعة صِفّين_ پس از دعوت على عليه السلام از اهالى بصره براى جنگ با معاويه و پس از اين كه ابن عبّاس ، نامه امام عليه السلام را بر ايشان خواند _: پس احنف بن قيس برخاست و گفت : آرى . به خدا سوگند ، به تو پاسخ مثبت مى دهيم و با تو حركت مى كنيم ، چه آسان باشد ، چه دشوار ، گوارا يا ناگوار ! و در اين راه ، اميد خير مى بريم و پاداشِ خداى بزرگ را .

.

ص: 86

تاريخ دمشق :إنَّ الأَحنَفَ بنَ قَيسٍ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ : أنتَ الشّاهِرُ عَلَينا سَيفَكَ يومَ صِفّينَ ، وَالمُخَذِّلُ عَن أمِّ المُؤمِنينَ ؟ ! فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ! لا تَرُدَّ الاُمورَ عَلى أدبارِها ؛ فَإِنَّ السُّيوفَ الَّتي قاتَلناكَ بِها عَلى عَواتِقِنا ، وَالقُلوبَ الَّتي أبغَضناكَ بِها بَينَ جَوانِحِنا ، وِاللّهِ لا تَمُدُّ إلَينا شِبرا مِن غَدرٍ إلّا مَدَدنا إلَيكَ ذِراعا مِن خَترٍ (1) ، وإن شِئتَ لَتَستَصفِينَّ كَدَرَ قُلوبِنا بِصَفوٍ مِن عَفوِكَ . قالَ : فَإِنّي أفعَلُ . (2)

العقد الفريد عن أبي الحباب الكندي عن أبيه :إنَّ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ بَيَنَما هُوَ جالِسٌ وعِندَهُ وُجوهُ النّاسِ ، إذ دَخَلَ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ ، فَقامَ خَطيبا ، فَكانَ آخِرُ كَلامِهِ أن لَعَنَ عَلِيّا ، فَأَطرَقَ النّاسُ ، وتَكَلَّمُ الأَحنَفُ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّ هذَا القائِلَ ما قالَ آنِفا ، لَو يُعلَمُ أنَّ رِضاكَ في لَعنِ المُرسَلينَ لَلَعَنَهُم ! فَاتَّقِ اللّهَ ودَع عَنكَ عَلِيّا ؛ فَقَد لَقِيَ رَبَّهُ ، واُفرِدَ في قَبرِهِ ، وخَلا بِعَمَلِهِ ، وكانَ وَاللّهِ _ ما عَلِمنا _ المُبرِّزَ بِسَبقِهِ ، الطّاهِرَ خُلُقَهُ ، المَيمونَ نَقيبَتَهُ (3) ، العَظيمَ مُصيبَتَهُ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يا أحنَفُ ! لَقَد أغضَيتَ العَينَ عَلَى القَذى ، وقُلتَ بِغَيرِ ما تَرى ، وَايمُ اللّهِ لَتَصعَدَنَّ المِنبَرَ فَلَتَلعَنَّهُ طَوعا أو كَرها ، فَقالَ لَهُ الأَحنَفُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إن تُعفِني فَهُوَ خَيرٌ لَكَ ، وإن تَجبُرني عَلى ذلِكَ فَوَاللّهِ لا تَجري بِهِ شَفَتايَ أبَدا ، قالَ : قُم فَاصعَدِ المِنبَرَ . قالَ الأَحنَفُ : أمَا وَاللّهِ مَعَ ذلِكَ لاُنصِفَنَّكَ فِي القَولِ وَالفِعلِ . قالَ : وما أنتَ قائِلٌ يا أحنَفُ إن أنصَفتَني ؟ قالَ : أصعَدُ المِنبَرَ ، فَأَحمَدُ اللّهَ بِما هُوَ أهلُهُ ، واُصَلّي عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ أقولُ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ مُعاوِيَةَ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيّا ، وإنَّ عَلِيّا ومُعاوِيَةَ اختَلَفا فَاقتَتَلا ، وَادَّعى كُلُّ واحِدِ مِنهُما أنَّهُ بُغِيَ عَلَيهِ وعَلى فِئَتِهِ ؛ فَإِذا دَعَوتُ فَأَمِّنوا رَحِمَكُمُ اللّهُ . ثُمَّ أقولُ : اللّهُمَّ العَن أنتَ ومَلائِكَتُكُ وأنبِياؤُكَ وجَميعُ خَلِقكَ الباغِيَ مِنهُما عَلى صاحِبِهِ ، وَالعَنِ الفِئَةَ الباغِيَةَ ، اللّهُمَّ العَنهُم لَعنا كَثيرا . أمِّنوا رَحِمَكُم اللّهُ ! يا مُعاوِيَةُ ! لا أزيدُ عَلى هذا ولا أنقُصُ مِنهُ حَرفا ولَو كانَ فيهِ ذَهابُ نَفسي . فَقالَ مُعاوِيَةُ : إذَن نُعفيكَ يا أبا بَحرٍ . (4)

.


1- .الخَتْر : أسوأُ الغدر وأقبحه (لسان العرب : ج 4 ص 229 «ختر») .
2- .تاريخ دمشق : ج 24 ص 326 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 2 ص 230 ، العقد الفريد : ج 3 ص 86 وفيهما من «لا تردّ الاُمور ...» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 351 وفيه صدره إلى «جوانحنا» ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 500 كلّها نحوه .
3- .النّقيبة : النّفس . وقيل : الطبيعة والخليقة . وميمون النّقيبة : أي مُنَجّح الفِعال ، مظفَّر المطالب (النهاية : ج 5 ص 102 «نقب») .
4- .العقد الفريد : ج 3 ص 87 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 504 ، نهاية الأرب : ج 7 ص 237 .

ص: 87

تاريخ دمشق :احنف بن قيس بر معاويه داخل شد . معاويه به او گفت : تو بودى كه در جنگ صفّين ، عليه ما شمشير كشيدى و نيز [ در جنگ جمل ]اُمّ المؤمنين را وا نهادى؟! گفت: اى معاويه! به گذشته ها باز مگرد كه شمشيرهايى كه با آنها با تو جنگيديم ، هنوز بر گردن هايمان آويخته است و دل هايى كه با آنها دشمنت مى داشتيم ، هنوز در درون [ سينه هاى] ماست و به خدا سوگند ، يك وجب به خيانت پيش نخواهى آمد ، مگر آن كه يك ذراع به نيرنگ به سوى تو مى آييم و اگر بخواهى مى توانى با گوشه اى از عفوت ، كدورت دل هاى ما را صفا دهى . گفت : بى گمان ، چنين مى كنم .

العقد الفريد_ به نقل از ابو حباب كِنْدى ، از پدرش _: معاوية بن ابى سفيان نشسته بود و سرشناسان مردم ، نزدش بودند كه مردى از اهالى شام ، وارد شد و به سخنرانى ايستاد و در پايان كلامش ، على عليه السلام را لعن كرد . مردم ، ساكت ماندند و احنف به سخن آمد و گفت : اى امير مؤمنان! اين گوينده كه اين گونه سخن گفت ، اگر مى دانست كه رضايت تو در نفرين كردن پيامبران است ، آنها را نيز نفرين مى كرد! از خدا پروا كن و على را واگذار كه او به ديدار پروردگارش شتافت و به تنهايى در قبرش آرميد و با كردارش تنها ماند و به خدا سوگند ، تا آن جا كه ما مى دانيم ، از همه پيشگام تر ، پاكْ خوى ، پاك نهاد و مصيبت [ فقدان ]او بزرگ بود . معاويه به او گفت : اى احنف! ديده بر خار نهادى و سخن ، نسنجيده گفتى و به خدا سوگند ، بايد بر منبر شوى و او را خواه ناخواه نفرين كنى . احنف به او گفت : اى امير مؤمنان! اگر از من درگذرى ، به سود توست و اگر مرا بر آن مجبور كنى ، به خدا سوگند ، زبانم به آن نخواهد چرخيد . معاويه گفت : برخيز و بر منبر شو . احنف گفت : بدان كه به خدا سوگند ، با اين همه ، به انصاف درباره ات سخن مى گويم و عمل مى كنم . گفت : اى احنف! اگر بخواهى انصاف ورزى ، چه مى گويى؟ گفت : از منبر بالا مى روم و خدا را _ به آنچه شايسته اوست _ مى ستايم و بر پيامبرش درود مى فرستم و سپس مى گويم : «اى مردم! امير مؤمنان معاويه به من فرمان داده است كه على را نفرين كنم و [ من مى گويم] على و معاويه اختلاف كردند و با هم جنگيدند و هر يك ادّعا كرد كه ديگرى بر او و پيروانش ستم كرده است . پس چون دعا كردم ، آمين بگوييد ، خدايتان بيامرزاد!» . و سپس مى گويم : «خدايا! تو به همراه فرشتگان و پيامبران و همه آفريدگانت ، هر يك از اين دو را كه بر ديگرى ستم كرده ، نفرين كن و گروه متجاوز را نفرين كن و _ خدايا _ آنان را بسيار نفرين كن . آمين بگوييد ، خدايتان بيامرزاد!». اى معاويه! نه يك كلمه بر آن مى افزايم و نه يك كلمه از آن مى كاهم ، حتّى اگر جانم بر سر آن برود . معاويه گفت : در اين صورت ، تو را مجبور به سخنرانى نمى كنيم ، اى ابو بحر !

.

ص: 88

عيون الأخبار عن السكن :كَتَبَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ رَضِيَ اللّهُ عَنهُما إلَى الأَحنَفِ يَدعوهُ إلى نَفسِهِ فَلَم يَرُدَّ الجَوابَ ، وقالَ : قَد جَرَّبنا آلَ أبِي الحَسَنِ ، فَلَم نَجِد عِندَهُم إيالَةَ (1) لِلمُلكِ ، ولا جَمعا لِلمالِ ، ولا مَكيدَةً فِي الحَربِ . (2)

12الأَشعَثُ بنُ قَيسٍالأشعث بن قيس بن معديكَرِب الكِندي ، يُكنّى أبا محمّد ، واسمه معديكَرِب (3) . من كبار اليمن ، وأحد الصحابة (4) . عَوِرت عينه في حرب اليرموك (5) . وهو وجه مشبوه مُريب متلوّن ، رديء الطبع ، سيّئ العمل في التاريخ الإسلامي . ارتدّ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن الدِّين واُسِر ، فعفا عنه أبو بكر ، وزوّجه اُخته (6) . وكان أبو بكر يُعرب عن ندمه ، ويتأسّف لعفوه (7) . زوّج بنته لابن عثمان في أيّام خلافته (8) . ونصبه عثمان والياً على آذربايجان (9) . وكان يهبه مئة ألف درهم من خراجها سنويّاً (10) . عزل الإمام عليّ عليه السلام الأشعث عن آذربايجان ، ودعاه إلى المدينة (11) ، فهمّ بالفرار في البداية ، ثمّ قدم المدينة بتوصية أصحابه ، ووافى الإمامَ عليه السلام (12) . تولّى رئاسة قبيلته «كِندة» في حرب صفّين (13) ، وكان على ميمنة الجيش (14) .وتزعّم الأشعث التيّار الَّذي فرض التحكيمَ (15) وفرض أبا موسى الأشعري على الإمام عليه السلام . وعارض اختيارَ ابن عبّاس ومالك الأشتر حكَمَين عن الإمام عليه السلام بصراحة (16) ، ونادى بيمانيّة أحد الحكمين (17) . وله يدٌ في نشوء الخوارج ، كما كان له دور كبير في إيقاد حرب النّهروان مع أنّه كان في جيش الإمام عليه السلام (18) . وهو ممّن كان يعارض الإمام عليه السلام وأعماله داخل الجيش بكلّ ما يستطيع (19) ، حتى عُدَّت مواقفه أصل كلّ فساد واضطراب (20) . وكان شرساً إلى درجة أنّه هدّد الإمامَ عليه السلام مرّةً بالقتل (21) . وسمّاه الإمام عليه السلام منافقاً ، ولعنه (22) . وكان ابن ملجم يتردّد على داره (23) ، وهو الَّذي أشار على المذكور بالإسراع يوم عزمه على قتل الإمام عليه السلام (24) . ونحن وإن لم نمتلك دليلاً تاريخيّا قطعيّا على صلته السرّيّة بمعاوية ، لكن لا بدّ من الالتفات إلى أنّ الأيادي الخفيّة تعمل بحذر تامّ وكتمان شديد ، ولذا لم تنكشف إلّا نادرا . لكن ملفّ جنايات هذا البيت المشؤوم يمكن عدّه وثيقة معتبرة على علقته بل وعلقة اُسرته بأعداء أهل البيت ، وممّا يعزّز ذلك تعبير الإمام عنه بالمنافق . قامت بنته جعدة بسمّ الإمام الحسن عليه السلام (25) . وتولّى ابنه محمّد إلقاء القبض على مسلم بن عقيل بالكوفة ، بعد أن آمنه زوراً ، ثمّ غدر به (26) وكان ابنه الآخر قيس (27) من اُمراء جيش عمر بن سعد في كربلاء ، ولم يقلّ عن أبيه ضعَةً ونذالةً ؛ إذ سلب قطيفة الإمام الحسين عليه السلام فاشتهر ب_ «قيس القطيفة» (28) . هلك الأشعث سنة 40 ه (29) ، فخُتم ملفّ حياته الدَّنِس الملوَّث بالعار .

.


1- .الإيَالة : السياسة . يقال : فلان حَسن الإيالة وسَيّئ الإيالة (النهاية : ج 1 ص 85 «أيل») .
2- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 211 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 38 الرقم 8 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 249 الرقم 185 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 38 الرقم 8 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 138 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 116 و ص 119 .
5- .تهذيب الكمال : ج 3 ص 288 الرقم 532 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 250 الرقم 185 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 119 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، تهذيب الكمال : ج 3 ص 290 الرقم 532 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 339 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 39 الرقم 8 ؛ الأمالي للطوسي : ص 262 ح 480 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 132 .
7- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 137 ؛ تاريخ الطبري : ج 3 ص 430 .
8- .وقعة صفّين : ص 20 ؛ الأخبار الطوال : ص 156 .
9- .وقعة صفّين : ص 20 ؛ تهذيب الكمال : ج 3 ص 289 الرقم 532 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 41 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 140 ، مروج الذهب : ج 2 ص 381 .
10- .الغارات : ج 1 ص 365 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 .
11- .وقعة صفّين : ص 20 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 200 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 381 .
12- .وقعة صفّين : ص 21 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 112 .
13- .وقعة صفّين : ص 227 ؛ تاريخ دمشق : ج 9 ص 120 ، الأخبار الطوال : ص 188 .
14- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 145 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 136 .
15- .وقعة صفّين : ص 482 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 189 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 ، مروج الذهب : ج 2 ص 400 .
16- .وقعة صفّين : ص 499 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 ، مروج الذهب : ج 2 ص 402 .
17- .وقعة صفّين : ص 500 ؛ الفتوح : ج 4 ص 198 .
18- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 120 وفيه «حضر قتال الخوارج بالنهروان» .
19- .نهج البلاغة : الخطبة 19 ، الغارات : ج 2 ص 498 ؛ الكامل للمبرّد : ج 2 ص 579 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 135 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 75 .
20- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 .
21- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 139 ، مقاتل الطالبيّين : ص 48 .
22- .نهج البلاغة : الخطبة 19 ؛ الأغاني : ج 21 ص 20 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 75 .
23- .الإرشاد : ج 1 ص 19 وفيه «وكانوا قبل ذلك ألقوا إلى الأشعث بن قيس ما في نفوسهم من العزيمة على قتل أمير المؤمنين عليه السلام وواطأهم عليه» .
24- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 254 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 19 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 .
25- .الكافي : ج 8 ص 167 ح 187 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 295 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 251 الرقم 185 .
26- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 374 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 58 .
27- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 422 .
28- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 453 .
29- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 42 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 144 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 251 الرقم 185 .

ص: 89

12 . اَشعَث بن قيس

عيون الأخبار_ به نقل از سكن _: حسين بن على عليهماالسلامبه احنف ، نامه نوشت و او را به سوى خود خواند ؛ امّا احنف ، پاسخ نداد و گفت : ما خاندان ابوالحسن را آزموده ايم . سياست اداره مملكت و انگيزه گردآورى ثروت و حيله و مكر در جنگ را نزد آنان نيافتيم .

12اَشعَث بن قيساَشعَث بن قَيس بن مَعْديكَرِب كِنْدى كه كنيه اش ابومحمّد و نامش مَعْديكَرِب بود ، از بزرگان يمن و از ياران پيامبر خداست . يك چشم او در جنگ يَرموك ، كور شد . او در تاريخ اسلام ، چهره اى مرموز ، متلوِّن ، تاريكْ نهاد و زشت كردار دارد . او پس از پيامبر خدا مرتد شد ؛ امّا ابوبكر ، او را بخشيد و او خواهر ابوبكر را به همسرى برگزيد . ابوبكر ، بعدها ، از اين اقدام و بخشش خود ، اظهار ندامت مى كرد و بر آن ، تأسف مى خورد . در روزگار عثمان ، دختر خود را به پسر عثمان داد و عثمان ، وى را به حكومت آذربايجان منصوب كرد . عثمان ، هر سال ، يكصد هزار درهم از خراج آذربايجان را به او مى بخشيد . على عليه السلام اشعث را از حكومت آذربايجان عزل كرد و وى را به مدينه فراخواند . او در آغاز ، پس از عزل ، قصد فرار داشت ؛ امّا با توصيه اطرافيانش به مدينه آمد و به خدمت مولا عليه السلام رسيد . او در جنگ صفّين ، عهده دار رياست قبيله «كِنده» بود و فرماندهى جناح راست سپاه على عليه السلام را بر عهده داشت . اشعث ، سردمدار جريانى بود كه حَكَميّت و ابو موسى اشعرى را بر امام عليه السلام تحميل كردند . اشعث ، آشكارا با انتخاب ابن عبّاس و مالك اشتر به عنوان حَكَم ، مخالفت كرد و يمنى بودن يكى از حَكَمين را پيشنهاد داد . او در تشكيل گروه خوارج ، بى اثر نبود و در جنگ نهروان ، گرچه به ظاهر در سپاه امام عليه السلام بود ، امّا در شعله ور ساختن جنگ ، نقش بسزايى داشت . (1) اشعث از كسانى بود كه از داخل سپاه امام عليه السلام يكسر به كارهاى امام ، اعتراض مى كردند ، به گونه اى كه ريشه تمام اختلاف هاى سپاه را در مواضع او دانسته اند . او به قدرى بى شرم و زشتْ خوى بود كه امام عليه السلام را تهديد به قتل كرد . امام عليه السلام او را منافق خواند و بر او نفرين فرستاد . ابن مُلجَم به خانه اشعث ، رفت و آمد داشت (2) و گفته اند كه در صبح روز ضربت خوردن امام عليه السلام به ابن ملجم ، اشاره كرد كه در انجام كار ، سرعت گيرد . ما دليل قطعى و سندى تاريخى در دست نداريم كه ارتباط پنهانىِ اشعث را با معاويه اثبات كند ؛ امّا بايد به اين نكته توجه داشت كه دست هاى پنهان جاسوسان ، با مخفى كارى تمام و پوشش هاى كامل عمل مى كنند و از اين رو ، به ندرت كشف مى شوند ؛ امّا مجموعه جنايت هاى اين خاندان شوم را مى توان دليلى معتبر و قابل اعتماد بر ارتباط او و خاندانش با دشمنان اهل بيت عليهم السلام به شمار آورد و تعبير امام از او به «منافق» اين دليل را تقويت مى كند . دختر او (جَعده) ، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد و پسرش (محمّد) ، مسئوليت دستگيرى مسلم بن عقيل را در كوفه به عهده داشت كه با تزوير ، به آن بزرگوار امان داد ؛ ولى عمل نكرد و «از كوزه همان برون تراود كه در اوست» . دو فرزند ديگر او (قيس و عبد اللّه ) نيز از فرماندهان لشكر عمر بن سعد در كربلا بودند و در پليدى و پستى ، چيزى از پدرشان كم نداشتند . قيس ، قطيفه (بالا پوشِ) امام حسين عليه السلام را به غارت برد و به «قيس قطيفه» مشهور گشت . اشعث در سال 40 هجرى درگذشت و پرونده ننگين زندگى اش بسته شد .

.


1- .در شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 و تاريخ دمشق : ج 9 ص 120 ، آمده است : «در نهروان و جنگ با خوارج ، حاضر بود» .
2- .در الإرشاد : ج 1 ص 19 آمده است : «و پيش از آن ، آنچه را در دل داشتند ، با اشعث در ميان نهادند و از قصد خود بر كُشتن على عليه السلام با او سخن گفتند و او هم با آنان همراهى كرد» .

ص: 90

. .

ص: 91

. .

ص: 92

. .

ص: 93

. .

ص: 94

شرح نهج البلاغة عن الأعمش :إنَّ جَريرا وَالأَشعَثَ خَرَجا إلى جَبّانِ (1) الكوفَةِ ، فَمَرَّ بِهِما ضَبٌّ يَعدو ، وهُما في ذَمِّ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَنادَياه : يا أبا حِسلٍ ، هَلُمَّ يَدَكَ نُبايِعكَ بِالخِلافَةِ ! فَبَلَغَ عَلِيّا عليه السلام قَولُهُما ، فَقالَ : أما إنَّهُما يُحشَرانِ يَومَ القِيامَةِ وإمامُهُما ضَبٌّ . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ شَرِكَ في دَمِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وَابنَتُهُ جَعدَةُ سَمَّتِ الحَسَنَ عليه السلام ، ومُحَمَّدٌ ابنُهُ شَرِكَ في دَمِ الحُسَينِ عليه السلام . (3)

تاريخ دمشق عن إبراهيم :اِرتَدَّ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ وناسٌ مِنَ العَرَبِ لَمّا ماتَ نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالوا : نُصَلّي ولا نُؤُدِّي الزَّكاةَ ، فَأَبى عَلَيهِم أبو بَكرٍ ذلِكَ ، قالَ : لا أحُلُّ عُقدَةً عَقَدَها (4) رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولا أعقِدُ عُقدَةً حَلَّها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولا أنقُصُكُم شَيئا مِمّا أخَذَ مِنكُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولَاُجاهِدَنَّكُم ، ولَو مَنَعتُموني (5) عِقالاً مِمّا أخَذَ مِنكُم نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لَجاهَدتُكُم عَلَيهِ ، ثُمَّ قَرَأَ : «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ» (6) الآيَةَ . فَتَحَصَّنَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ هُوَ وناسٌ مِن قَومِهِ في حصِنٍ ، فَقالَ الأَشعَثُ : اِجعَلوا لِسَبعينَ مِنّا أمانا ، فَجُعِلَ لَهُم ، فَنَزَلَ بَعدَ سَبعينَ ، ولَم يُدخِل نَفسَهُ فيهِم ، فَقالَ أبو بَكرٍ : إنَّهُ لا أمانَ لَكَ ، إنّا قاتِلوكَ ، قالَ : أفَلا أدُلُّكَ عَلى خَيرٍ مِن ذلِكَ ؟ تَستَعينُ بي عَلى عَدُوِّكَ ، وتُزَوِّجُني اُختَكَ ، فَفَعَلَ . (7)

.


1- .الجَبّان والجَبّانة: الصحراء، وتسمّى بهما المقابر ، لأنّها تكون في الصحراء ، تسمية للشيء بموضعه (النهاية : ج1 ص236 «جبن») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 75 .
3- .الكافي : ج 8 ص 167 ح 187 عن سليمان كاتب عليّ بن يقطين عمّن ذكره .
4- .في المصدر: «عقد» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الكمال .
5- .في المصدر : «منعوني» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الكمال .
6- .آل عمران : 144 .
7- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 134 ، تهذيب الكمال : ج 3 ص 290 الرقم 532 عن إبراهيم النّخعي ؛ الأمالي للطوسي : ص 262 ح 480 .

ص: 95

شرح نهج البلاغة_ به نقل از اَعمَش _: جرير و اشعث ، به دشت كوفه رفتند و در حال صحبت كردن و نكوهش على عليه السلام بودند . سوسمارى به سرعت از كنارشان گذشت . فرياد زدند : اى ابوحِسْل! (1) دستت را پيش آر تا براى خلافت ، با تو بيعت كنيم ! گفته اين دو به على عليه السلام رسيد . فرمود : «بدانيد كه آن دو ، روز قيامت ، در حالى محشور مى شوند كه پيشوايشان يك سوسمار است» .

امام صادق عليه السلام :اشعث بن قيس در خون امير مؤمنان ، شريك است و دخترش جَعْده ، حسن عليه السلام را مسموم كرد و پسرش محمّد ، در ريختن خون حسين عليه السلام شركت جُست .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابراهيم _: چون پيامبر خدا درگذشت ، اشعث بن قيس و گروهى از عرب ، مرتد شدند و گفتند : نماز مى خوانيم ؛ ولى زكات نمى دهيم . ابو بكر ، اين را نپذيرفت و گفت : حكمى را كه پيامبر خدا آورده ، وا نمى گذارم و آنچه را آزاد نهاده ، محدود نمى كنم و درباره آنچه پيامبر خدا از شما مى گرفته ، ذرّه اى كوتاه نمى آيم و با شما مى جنگم و اگر حتّى پايبند شترى را كه پيامبر خدا از شما مى گرفت ، از من دريغ داريد ، بر سر آن با شما مى جنگم . ابو بكر، سپس تلاوت كرد: «و محمّد، جز پيام آورى كه پيش از او هم پيام آورانى [ آمدند و] درگذشتند ، نيست» . پس اشعث بن قيس و گروهى از قومش در قلعه اى پناه گرفتند . اشعث [ به ابو بكر ]گفت : به هفتاد نفر ما امان دهيد . امان دادند و خود او پس از آن هفتاد نفر ، از قلعه پايين آمد و خود را داخل آن هفتاد نفر نكرد . ابو بكر گفت : تو در امان نيستى و ما تو را مى كشيم . گفت : آيا تو را به [ حُكمى] بهتر از اين ، راهنمايى نكنم؟ از من بر ضدّ دشمنت كمك بگير و خواهرت را به همسرى من درآور . ابو بكر ، چنين كرد .

.


1- .حِسْل ، بچّه تازه سر از تخم بيرون آورده سوسمار است و ابوحسل ، كنايه از سوسمار است . (م)

ص: 96

الأخبار الطوال :كانَ [ الأَشعَثُ ] مُقيما بِأَذرَبيجانَ طولَ وِلايَةِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ ، وكانَت وِلايَتُهُ مِمّا عَتَبَ النّاسُ فيهِ عَلى عُثمانَ ؛ لِأَنَّهُ وَلّاهُ عِندَ مُصاهَرَتِهِ إيّاهُ ، وتَزويجِ ابنَةِ الأَشعَثِ مِنِ ابنِهِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابه إلَى الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ عامِلِ أذربيجانَ _: وإنَّ عَمَلَكَ لَيسَ لَكَ بِطُعمَةٍ ، ولكِنَّهُ في عُنُقِكَ أمانَةٌ ، وأنتَ مُستَرعىً لِمَن فَوقَكَ ، لَيسَ لَكَ أن تَفتَاتَ (2) في رَعِيَّةٍ ، ولا تُخاطِرَ إلّا بِوَثيقَةٍ ، وفي يَدَيكَ مالٌ مِن مالِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأنتَ مِن خُزّانِهِ حَتّى تُسَلِّمَهُ إلَيَّ ، ولَعَلّي ألّا أكونَ شَرَّ وُلاتِكَ لَكَ ، وَالسَّلامُ . (3)

وقعة صفّين عن الأشعث بن قيس_ مِن خُطبَتِهِ في أذربيجانَ بَعدَ بَيعَةِ النّاسِ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام _: أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عُثمانَ وَلّاني أذرَبيجانَ ، فَهَلَكَ وهِيَ في يَدي ، وقَد بايَعَ النّاسُ عَلِيّا ، وطاعَتُنا لَهُ كَطاعَةِ مَن كانَ قَبلَهُ ، وقَد كانَ مِن أمرِهِ وأمرِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ما قَد بَلَغَكُم ، وعَلِيٌّ المَأمونُ عَلى ما غابَ عَنّا وعَنكُم مِن ذلِكَ الأَمرِ . فَلَمّا أتى مَنزِلَهُ دَعا أصحابَهُ فَقالَ : إنَّ كِتابَ عَلِيٍّ قَد أوحَشَني،وهُوَ آخِذٌ بِمالِ أذرَبيجانَ ، وأنَا لاحِقٌ بِمُعاوِيَةَ. فَقالَ القَومُ : المَوتُ خَيرٌ لَكَ مِن ذلِكَ ، أَ تَدَعُ مِصرَكَ وجَماعَةَ قَومِكَ وتَكونُ ذَنَبا لِأَهلِ الشّامِ ؟ ! فَاستَحيى فَسارَ حَتّى قَدِمَ عَلى عَلِيّ . (4)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 156 وراجع وقعة صفّين : ص 20 .
2- .تَفتَات : من الفوات ؛ السبق . يُقال لكلّ من أحدث شيئا في أمرك دونك : قد افتات عليك فيه (النهاية : ج 3 ص 477 «فتت») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 5 ، وقعة صفّين : ص 20 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 111 كلاهما نحوه وليس فيهما من «أنت مسترعىً» إلى «إلّا بوثيقة» وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 200 .
4- .وقعة صفّين : ص 21 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 112 نحوه .

ص: 97

الأخبار الطوال :اشعث در مدّت خلافت عثمان ، در آذربايجانْ اقامت داشت و حكومت او از عوامل نارضايتى مردم از عثمان بود ؛ زيرا عثمان ، پس از آن كه او را خويشاوند خود كرد و دخترش را براى پسر خويش به همسرى گرفت ، حاكم آذربايجانش نمود .

امام على عليه السلام _ از نامه اش به اشعث بن قيس ، كارگزار آذربايجان _ :و بدان كه حكومت ، طعمه اى نيست [كه به چنگ آورده باشى] ؛ بلكه امانتى است كه به تو سپرده اند . تو امانتدار كسى هستى كه تو را به كار گمارده است و اين اختيار را ندارى كه بدون اجازه من به كار مردم بپردازى و بدون احتياط و اطمينان به كارهاى بزرگ مالى درآيى . مالى از اموال خداى عز و جل در دست توست و تو خزانه دار آنى تا آن را به من بسپارى و اميدوارم كه بدترين فرمانرواى بر تو نباشم . والسلام!

وقعة صِفّين_ به نقل از اشعث بن قيس ، از سخنرانى اش در آذربايجان ، پس از بيعت مردم با على عليه السلام _: اى مردم! امير مؤمنان ، عثمان ، مرا به حكومت آذربايجان گماشت و درگذشت ، در حالى كه حكومت در دست من بود . مردم با على بيعت كرده اند و اطاعت ما از او ، همچون اطاعت از پيشينيان اوست و ماجراى ميان او و طلحه و زبير به آگاهى شما رسيده است و على در اين ماجرا بر آنچه از ما و شما پنهان مانده ، امين است . پس چون به خانه اش آمد ، يارانش را فرا خواند و گفت : نامه على مرا به وحشت انداخته است و بى گمان ، او دارايى آذربايجان را مى گيرد . پس من به معاويه مى پيوندم . يارانش گفتند : مرگ براى تو بهتر از اين است . آيا سرزمين و خاندان خود را رها مى كنى و دنباله رو مردم شام مى شوى؟! اشعث، شرمگين شد و به راه افتاد تا بر على عليه السلام درآمد.

.

ص: 98

تاريخ اليعقوبي_ في كِتابَةِ وَثيقَةِ التَّحكيمِ وَاختِلافِهِم في تَقديمِ الإِمامِ وتَسمِيَتِهِ بِإمرَةِ المُؤمِنينَ _: فَقالَ أبُو الأَعوَرِ السُّلَميُّ : لا نُقَدِّمُ عَلِيّا ، وقالَ أصحابُ عَلِيٍّ : ولا نُغيّرُ اسمَهُ ولا نَكتُبُ إلّا بِإمرَةِ المُؤمِنينَ ، فَتَنازَعوا عَلى ذَلِكَ مُنازَعَةَ شَديدَةً حَتّى تَضارَبوا بِالأَيدي ، فَقالَ الأَشعَثُ : اُمحوا هذا الاِسمَ ، فَقالَ لَهُ الأَشتَرُ : وَاللّهِ _ يا أعوَرُ ! _ لَهَمَمتُ أن أملَأَ سَيفي مِنكَ ، فَلَقد قَتَلتُ قَوما ما هُم شَرٌّ مِنكَ ، وإنّي أعلَمُ أنَّكَ ما تُحاوِلُ إلّا الفِتنَةَ ، وما تَدورُ إلّا عَلَى الدُّنيا وإيثارِها عَلَى الآخِرَةِ ! (1)

الإمام عليّ عليه السلام :أمّا هذَا الأَعوَرُ _ يَعنِي الأَشعَثَ _ فَإِنَّ اللّهَ لَم يَرفَع شَرَفا إلّا حَسَدَهُ ، ولا أظهَرَ فَضلاً إلّا عابَهُ ، وهُوَ يُمَنّي نَفسَهُ ويَخدَعُها ، يَخافُ ويَرجو ، فَهُوَ بَينَهُما لا يَثِقُ بِواحِدٍ مِنهُما ، وقَد مَنَّ اللّهُ عَلَيهِ بِأَن جَعَلَهُ جَبانا ، ولَو كانَ شُجاعا لَقَتَلَهُ الحَقُّ . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :حَدَّثَتنِي امرَأَةٌ مِنّا ، قالَت : رَأَيتُ الأشعَثَ بنَ قَيسٍ دَخَلَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَأَغلَظَ لَهُ عَلِيٌّ ، فَعَرَضَ لَهُ الأَشعَثُ بِأَن يَفتِكَ بِهِ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : أبِالمَوتِ تُهَدِّدُني ؟ ! فَوَاللّهِ ما اُبالي وَقَعتُ عَلَى المَوتِ ، أو وَقَعَ المَوتُ عَلَيَّ . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 189 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 286 ح 277 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 325 نحوه .
3- .مقاتل الطالبيّين : ص 47 عن سفيان بن عيينة .

ص: 99

تاريخ اليعقوبى_ در كتابت قرار داد حَكميّت و اختلاف آنان در مقدّم داشتن على عليه السلام و ناميدن او به «امير المؤمنين» _: ابو الأعور سلمى گفت: ما [ نام] على را مقدّم نمى داريم. ياران على عليه السلام گفتند : ما نام او را تغيير نمى دهيم و جز «امير المؤمنين» نمى نويسيم . بر سر اين موضوع ، با هم كشمكش شديدى كردند و حتّى يكديگر را كتك زدند . اشعث گفت : اين نام را محو كنيد . اشتر به او گفت : اى يك چشم! به خدا سوگند ، قصد دارم شمشيرم را با خون تو سيراب كنم كه من كسانى را كشته ام كه از تو بدتر نبوده اند و من مى دانم كه تو بجز فتنه ، قصد ديگرى ندارى و جز بر گِرد دنيا نمى چرخى و آن را بر آخرت ، مقدّم مى دارى .

امام على عليه السلام :امّا درباره اين يك چشم (يعنى اشعث) ، [ بدانيد كه] خداوندْ شرفى را بر پا نداشت ، جز آن كه وى بر آن حسد بُرد ، و فضيلتى را آشكار نساخت ، جز آن كه وى بر آن عيب نهاد . او به خود ، وعده مى دهد و خويشتن را فريب مى دهد . بيمناك و اميدوار است و در اين ميان ، به هيچ طرف ، اطمينان ندارد و خداوند با ترسو كردنش بر او منّت نهاده است ؛ چرا اگر شجاع بود ، حق ، او را مى كشت (به كشتن مى داد) .

امام صادق عليه السلام :يكى از زنان خاندان برايم گفت كه ديدم اشعث بن قيس بر على عليه السلام وارد شد و على عليه السلام با او درشتى كرد . پس اشعث ، او را به كشتنِ غافلگيرانه (ترور) ، تهديد كرد . على عليه السلام به او فرمود : «آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ به خدا سوگند ، اهميّتى نمى دهم كه من بر مرگ درآيم يا مرگ بر من درآيد» .

.

ص: 100

تاريخ دمشق عن قيس بن أبي حازم :دَخَلَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ عَلى عَلِيٍّ في شَيءٍ ، فَتَهَدَّدَهُ بِالمَوتِ ، فَقالَ عَلِيٌّ : بِالمَوتِ فَتُهَدِّدُني ! ما اُبالي سَقَطَ عَلَيَّ أو سَقَطتُ عَلَيهِ . هاتوا لَهُ جامِعَةً وقَيدا ، ثُمَّ أومَأَ إلى أصحابِهِ فَطَلَبوا إلَيهِ فيهِ ، قالَ : فَتَرَكَهُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ قالَهُ لِلأَشعَثِ بنِ قَيسٍ وهُوَ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ يَخطُبُ ، فَمَضى في بَعضِ كَلامِه شَيءٌ اعتَرَضَهُ الأَشعثُ فيهِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذِهِ عَلَيكَ لا لَكَ ، فَخَفَضَ عليه السلام إلَيهِ بَصَرَهُ ثُمَّ قالَ _: ما يُدريكَ ما عَلَيَّ مِمّا لي ؟ عَلَيكَ لَعنَةُ اللّهِ ولَعنَةُ اللاعِنينَ ! حائِكٌ ابنُ حائِكٍ ! مُنافِقٌ ابنُ كافِرٍ ! وَاللّهِ لَقَد أسَرَكَ الكُفرُ مَرَّةً وَالإِسلامُ اُخرى ! فَما فَداكَ مِن واحِدَةٍ مِنهُما مالُكَ ولا حَسَبُكَ ! وإنَّ امرَأً دَلَّ عَلى قَومِهِ السَّيفَ ، وساقَ إلَيهِمُ الحَتفَ ، لَحَرِيٌّ أن يَمقُتَهُ الأَقرَبُ ، ولا يَأمَنَهُ الأَبعَدُ ! 2

شرح نهج البلاغة :كُلُّ فَسادٍ كانَ في خِلافَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وكُلُّ اضطِرابٍ حَدَثَ فَأَصلُهُ الأَشعَثُ ، ولَولا مُحاقَّتُهُ (2) أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام في مَعنَى الحُكومَةِ في هذه المَرَّةِ لَم تَكُن حَربُ النَّهرَوانِ ، ولَكانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَنهَضُ بِهِم إلى مُعاوِيَةَ ، ويَملِكُ الشّامَ ؛ فَإنَّهُ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ حاوَلَ أن يَسلُكَ مَعَهُم مَسلَكَ التَّعريضِ وَالموارَبَةِ (3) . وفِي المَثَلِ النَّبَوِيِّ صَلَواتُ اللّهِ عَلى قائِلِهِ : « الحَربُ خُدعَةٌ » ، وذاكَ أنَّهُم قالوا لَهُ : تُب إلَى اللّهِ مِمّا فَعَلتَ كَما تُبنا نَنهَض مَعَكَ إلى حَربِ أهلِ الشّامِ ، فَقالَ لَهُم كَلِمَةً مُجمَلَةً مُرسَلَةً يَقولُهَا الأَنبِياءُ وَالمَعصومونَ ، وهِيَ قَولُهُ : « أستَغفِرُ اللّهَ مِن كُلِّ ذَنبٍ » ، فَرَضوا بِها ، وعَدّوها إجابَةً لَهُم إلى سُؤلِهِم ، وصَفَت لَهُ عليه السلام نِيّاتُهُم ، وَاستَخلَصَ بِها ضَمائِرَهُم ، مِن غَيرِ أن تَتَضَمَّنَ تِلَكَ الكَلِمَةُ اعتِرافا بِكُفرٍ أو ذَنبٍ . فَلَم يَترُكهُ الأَشعَثُ ، وجاءَ إلَيهِ مُستَفسِرا وكاشِفا عَنِ الحالِ ، وهاتِكا سِترَ التَّوِريَةِ وَالكِنايَةِ ، ومُخرِجا لَها مِن ظُلمَةِ الإِجمالِ وسِترِ الحيلَةِ إلى تَفسيرِها بِما يُفسِدُ التّدبيرَ ، ويُوغِرُ الصُّدورَ ، ويُعيدُ الفِتنَةَ ، ولَم يَستَفسِرهُ عليه السلام عَنها إلّا بِحُضورِ مَن لا يُمكِنُهُ أن يَجعَلَها مَعَهُ هُدنَةً عَلى دَخَن (4) ، ولا تَرقيقا عَن صَبوحٍ (5) ، وألجَأَهُ بِتَضييقِ الخِناقِ عَلَيهِ إلى أن يَكشِفَ ما في نَفسِهِ ، ولا يَترُكَ الكَلِمَةَ عَلَى احتِمالِها ، ولا يَطويها عَلى غَرِّها (6) ، فَخَطَبَ بِما صَدَعَ بِهِ عَن صورَةِ ما عِندَهِ مُجاهَرَةً ، فَانتقَضَ ما دَبَّرَهُ ، وعادَتِ الخَوارِجُ إلى شُبهَتِهَا الاُولى ، وراجَعُوا التَّحكيمَ وَالمُروقَ . وهكَذَا الدُّوَلُ الَّتي تَظهَرُ فيها أماراتُ الاِنقِضاءِ وَالزَّوالِ ، يُتاحُ لَها أمثالُ الأَشعَثِ مِن اُولِي الفَسادِ فِي الأَرضِ « سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذِينَ خَلَوْاْ مِن قَبْلُ وَ لَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً» (7) . (8)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 139 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 وليس فيه «ما اُبالي سقط عليَّ أو سقطتُ عليه» .
2- .احتَقّ القوم : قال كلّ واحد منهم : الحقّ في يدي(لسان العرب : ج 10 ص 49 «حقق») . والمراد هنا : المحاجّة والمجادلة .
3- .المواربة : المداهاة والمخاتَلة ، والتوريب : أن تُوَرِّي عن الشيء بالمُعارَضات والمباحات (لسان العرب : ج 1 ص 796 «ورب») .
4- .الهُدْنة : اللِّين والسُّكون ، ومنه قيل للمصالحة : المهادنة ؛ لأنّها ملاينة أحد الفريقين . والدَّخَن : تَغَيُّر الطعام من الدُّخان (مجمع الأمثال : ج 3 ص 460 الرقم 4464) .
5- .أصل المثل : «عن صَبُوحٍ تُرَقَّق» . الصبوح : ما يُشرب صَباحا ، وترقيق الكلام : تزيينه وتحسينه . يُضرَب لمن كَنَى عن شيء وهو يريد غيره (مجمع الأمثال : ج 2 ص 348 الرقم 2451) .
6- .أصل المثل : «طَوَيتُه على غَرِّهِ» . غَرُّ الثوب : أثَر تكسُّره ، يُضرَب لمن يوكَل إلى رأيه (مجمع الأمثال : ج 2 ص 290 الرقم 2298) .
7- .الأحزاب : 62 .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 .

ص: 101

تاريخ دمشق_ به نقل از قيس بن ابى حازم _: اشعث بن قيس به خاطر كارى بر على عليه السلام وارد شد و او را به مرگ ، تهديد كرد . على عليه السلام فرمود : «مرا با مرگ ، تهديد مى كنى؟! من باكى ندارم كه مرگ بر من درآيد يا من بر آن درآيم . غُل و زنجير برايش بياوريد» . سپس به يارانش اشاره كرد[ كه اشعث را به بند كِشند] . آنان شفاعتش را كردند و [ على عليه السلام هم] او را رها كرد .

امام على عليه السلام_ هنگامى كه [ على عليه السلام ] بر منبر كوفه سخن مى گفت ، در سخنرانى اش سخنى گفت كه مورد اعتراض اشعثْ واقع شد و گفت : اى امير مؤمنان! اين سخن به زيان توست ، نه به سود تو . على عليه السلام نگاه خود را به او دوخت و فرمود : «چه كسى تو را از اين كه چه چيز به زيان من است و چه چيز به سود من ، آگاه كرد؟ نفرين خدا و نفرين كنندگان بر تو باد! اى [دروغ ]بافنده پسر بافنده! (1) اى منافقِ كافر زاده! به خدا سوگند ، يك بار در دوران كفر ، اسير گشتى و يك بار در حكومت اسلام ، و در هر دو بار ، نه دارايى ات به كارت آمد و نه تبارت به تو سودى بخشيد! مردى كه قوم خود را به دم شمشير بسپارد و مرگ را بر سرِ آنان درآرد ، سزاوار است كه نزديك ، دشمنش بدارد و دور ، خود را از او ايمن نيابد» . 2

شرح نهج البلاغة :همه تباهى ها و ناآرامى هايى كه در [ زمان] خلافت على عليه السلام روى داد ، از اشعث ، مايه مى گرفت و اگر مجادله او با امير مؤمنان درباره معناى «حكومت» نبود ، جنگ نهروانْ رخ نمى داد و امير مؤمنان با آنان (خوارج) به سوى معاويه مى رفت و شام را تصرّف مى كرد ؛ زيرا او _ كه درودهاى خدا بر او باد _ قصد داشت با آنان مماشات كند و به صراحت نگرايد . در مَثَل نبوى _ كه درودهاى خدا بر گوينده اش باد _ آمده است كه «جنگ ، نيرنگ است» و از اين رو ، چون خوارج به على عليه السلام گفتند : همچون ما از كارهايت توبه كن تا همراه تو به جنگ با شاميان بياييم ، سخنى سربسته و كُلّى بر زبان آورد كه همه پيامبران و معصومان نيز مى گويند . او فرمود : «آمرزش هر گناهى را از خدا مى خواهم» . پس خوارج ، به همين ، راضى شدند و آن را اجابت خواسته شان ديدند و دل هايشان با على عليه السلام صاف شد و نيّت هايشان با او يكى شد ، بى آن كه اين سخن ، اعتراف به كفر يا گناهى باشد . امّا اشعث ، او را رها نكرد و به منظور تفسير و كشف واقع و دريدن پرده توريه و كنايه و بيرون كشيدن سخن على عليه السلام از سايه اجمال و چاره پوشيدگى ، آن گونه كه موجب از بين رفتن تدبير و كينه افروزى و بازگشت فتنه مى شد ، نزد او آمد و در حضور كسانى چند _ كه نه ديگر در برابر آنها مى شد دود آلود بودن غذا را پنهان كرد و نه در گفتار ، مجامله و لاپوشى نمود _ سؤال كرد و او را چنان در تنگنا گذاشت تا مقصود نهانى اش كشف شود و سخنى بگويد كه حمل بر دو معنا نتوان كرد ، و [ او بود كه] نگذاشت على عليه السلام تصميمش را به نتيجه برسانَد . پس امام عليه السلام هم به سخن ايستاد و به عيان ، هر آنچه را كه پنهان مى داشت ، بيان كرد و از اين رو ، تدبيرش درهم شكست و خوارج به شبهه نخستين خود بازگشتند و دوباره حَكميّت و خروج را مطرح ساختند . و اين گونه است وضعيت دولت هايى كه نشانه هاى به سرآمدن و از ميان رفتن در آنها آشكار مى شود . در اين دولت ها، افرادى مانند اشعث _ كه كارشان فساد در زمين است _ فرصت مى يابند . «سنّت الهى در پيشينيان [ نيز ]چنين بوده است و هرگز در سنّت الهى ، دگرگونى اى نخواهى يافت» .

.


1- .در متن عربى واژه «الحائك» آمده است كه مى تواند به «بافنده» يا «متكبر» معنا گردد. ما با توجه به روايات ديگر ، آن را اين گونه ترجمه كرديم . (ر . ك : ترجمه استاد شهيدى از نهج البلاغة ، ص 454) .

ص: 102

. .

ص: 103

. .

ص: 104

13أصبَغُ بنُ نُباتَةَأصبغ بن نباتة التَّمِيمي الحنظلي المُجاشِعي . كان من خاصّة الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام ، ومن الوجوه البارزة بين أصحابه (1) ، وأحد ثقاته عليه السلام (2) ، وهو مشهور بثباته واستقامته على حبّه عليه السلام . وصفته النّصوص التاريخيّة القديمة بأنّه شيعيّ (3) ، وأنّه مشهور بحبّ عليّ عليه السلام . وكان من «شرطة الخميس» (4) ، ومن اُمرائهم (5) . عاهد الإمام عليه السلام على التضحية والفداء والاستشهاد (6) . وشهد معه الجمل ، وصفّين (7) . وكان معدوداً في أنصاره الأوفياء المخلصين . وهو الَّذي روى عهده إلى مالك الأشتر (8) ؛ ذلك العهد العظيم الخالد ! وكان من القلائل الذين اُذن لهم بالحضور عند الإمام عليه السلام بعد ضربته (9) . وعُدّ الأصبغ في أصحاب الإمام الحسن عليه السلام أيضاً . 10

.


1- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 69 الرقم 4 ، الفهرست للطوسي : ص 85 الرقم 119 ، وقعة صفّين : ص 406 وراجع ميزان الاعتدال : ج 1 ص 271 الرقم 1014 .
2- .كشف المحجّة : ص 236 ، وقعة صفّين : ص 406 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 225 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 225 ؛ الاختصاص : ص 65 .
5- .وقعة صفّين : ص 406 .
6- .رجال الكشّي : ج 1 ص 321 الرقم 165 .
7- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 70 الرقم 4 ، الفهرست للطوسي : ص 85 الرقم 119 .
8- .الأمالي للطوسي : ص 123 ح 191 .
9- .رجال الطوسي : ص 93 الرقم 919 وراجع تهذيب المقال : ج 1 ص 198 _ 204 ح 5 .

ص: 105

13 . اَصبغ بن نُباته

13اَصبغ بن نُباتهاَصبَغ بن نُباته تميمى حَنْظلى مُجاشِعى از ياران ويژه امير مؤمنان على عليه السلام و از چهره هاى برجسته ياران ايشان و از معتمدان آن حضرت است . استوار گامى او در دوستى على عليه السلام مشهور است . او در متون كهن تاريخى به شيعه معروف و به عشق و دوستى على عليه السلام مشهور است . او از «شُرطة الخَميس (نيروهاى ويژه)» و از فرماندهان آنان است كه تا مرز مرگ و شهادت ، با مولا عليه السلام پيمان بسته بودند . اصبغ در جنگ هاى جمل و صِفّين ، همراه مولا عليه السلام بود و از ياران باوفاى على عليه السلام به شمار مى رفت . اصبغ ، عهد نامه على عليه السلام به مالك اشتر را نقل كرده كه مجموعه اى بزرگ و جاودان است . پس از ضربت خوردن على عليه السلام ، وى از معدود افرادى است كه اجازه حضور بر بالين ايشان را يافت . اصبغ را از ياران امام حسن عليه السلام نيز شمرده اند .

.

ص: 106

وقعة صفّين عن عمر بن سعد الأسدي_ في ذِكرِ وَقعَةِ صِفّينَ _: حَرَّضَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أصحابَهُ ، فَقامَ إلَيهِ الأَصبَغُ بنُ نُباتَةَ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قَدِّمني فِي البَقِيَّةِ مِنَ النّاسِ ؛ فَإِنَّكَ لا تَفقِدُ لِيَ اليَومَ صَبرا ولا نَصرا . أمّا أهلُ الشّامِ فَقَد أصبَنا مِنهُم ، وأمّا نَحنُ فَفينا بَعضُ البَقِيَّةِ ، اِيذَن لي فَأَتَقَدَّمَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : تَقَدَّم بِاسمِ اللّهِ وَالبَرَكَةِ ، فَتَقَدَّمَ وأخَذَ رايَتَهُ ، فَمَضى وهُوَ يَقولُ : حَتّى مَتى تَرجُو البَقا يا أصبَغُ إنَّ الرَّجاءَ بِالقُنوطِ يُدمَغُ أما تَرى أحداثَ دَهرٍ تَنبَغُ فَادبُغْ هَواكَ ، والأَديمُ يُدبَغُ وَالرُّفقُ فيما قَد تُريدُ أبلَغُ اَليومَ شُغلٌ وغَدا لا تَفرَغُ فَرَجَعَ الأَصبَغُ وقَد خَضَبَ سَيفَهُ دَما ورُمحَهُ ، وكانَ شَيخا ناسِكا عابِدا ، وكانَ إذا لَقِيَ القَومُ بَعضُهُم بَعضا يَغمِدُ سَيفَهُ ، وكانَ مِن ذَخائِرِ عَلِيٍّ مِمَّن قَد بايَعَهُ عَلَى المَوتِ ، وكانَ مِن فُرسانِ أهلِ العِراقِ ، وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَضِنُّ بِهِ عَلَى الحَربِ وَالقِتالِ . (1)

14اُمُّ الفَضَلِ بنتُ الحارِثِهي لبابة بنت الحارث بن حَزْن الهلاليّة ، أمّ الفضل ، وهي زوجة العبّاس بن عبد المطّلب ، واُمّ أكثر بنيه ، وهي اُخت ميمونة زوج النّبيّ صلى الله عليه و آله . يقال : إنّها أوّل امرأة أسلمت بعد خديجة ، روى ابن عبّاس عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : « الأَخَواتُ المُؤمِناتُ : مَيمونَةُ بِنتُ الحارِثِ وأُمُّ الفَضلِ [ و ]سَلمى وأسماءُ (2) » .

.


1- .وقعة صفّين : ص 442 .
2- .الاستيعاب : ج 4 ص 462 الرقم 3514 وراجع اُسد الغابة : ج 7 ص 246 الرقم 7252 .

ص: 107

14 . اُمّ فضل بنت حارث

وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد اسدى ، در يادكرد واقعه صِفّين _: على بن ابى طالب عليه السلام يارانش را ترغيب [ به جهاد] كرد . پس اصبغ بن نباته در حضور او برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! مرا با باقى مانده مردم ، پيش فرست كه امروز ، پايدارى و يارى ام را خواهى ديد . ما شاميان را تار و مار كرده ايم و خود ، هنوز جنگجويان و دلاورانى داريم . به من اجازه ده تا به پيش بتازم . على عليه السلام فرمود : «به نام و بركت خدا ، به پيش بتاز» . پس اصبغ ، پرچمش را برگرفت و پيش مى راند و مى خواند : اى اصبغ! تا به كى اميد ماندن دارى؟ بى گمان ، اميد با نا اميدى درهم شكسته مى شود . آيا حوادث روزگار را نمى بينى كه چه سان پديد مى آيند ؟ پس هوا و هَوَست را چون چرم ، دبّاغى كن . مدارا تو را بهتر به خواسته ات مى رساند امروز ، گرفتارى اى هست و فردا نيز بيكار نخواهى بود . پس اصبغ _ كه پيرى پارسا و عابد بود و هرگاه دو نفر را در نزاع با هم مى ديد ، شمشيرش را غلاف مى كرد _ در حالى بازگشت كه شمشير و نيزه اش را [ به خون ، ]رنگين كرده بود . او از ذخيره هاى على عليه السلام به شمار مى رفت كه تا پاى جان به ايشان پايبند بود و از شه سواران عراق ، شمرده مى شد و على عليه السلام از اعزام او به جنگ و كشتار ، دريغ مى ورزيد .

14اُمّ فضل بنت حارثلبابه ، دختر حارث بن حزن هلالى و كنيه اش اُمّ فضل بود . او همسر عبّاس بن عبد المطّلب و مادر بيشتر فرزندان عبّاس و نيز خواهر ميمونه همسر پيامبر خدا بود . گفته مى شود كه او پس از خديجه ، نخستين زنى است كه مسلمان شد . ابن عبّاس نقل مى كند كه پيامبر خدا فرمود : «ميمونه ، اُمّ فضل ، سَلمى و اسماء ، خواهرانى مؤمن اند» .

.

ص: 108

الفتوح :كَتَبَت أُمُّ الفَضلِ بِنتُ الحارِثِ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنه : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لِعَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ مِن أُمِّ الفضلِ بِنتِ الحارِثِ ، أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وعائِشَةَ قَد خَرَجوا مِن مَكَّةَ يُريدونَ البَصرَةَ ، وقَدِ استَنفَرُوا النّاسَ إلى حَربِكَ ، ولَم يَخِفَّ مَعَهُم إلى ذلِكَ إلّا مَن كانَ في قَلبِهِ مَرَضٌ ، ويَدُ اللّهِ فَوقَ أيديهِم ، وَالسَّلامُ . قالَ : ثُمَّ دَفَعَت أُمَّ الفَضلِ هذَا الكِتابَ إلى رَجُلٍ مِن جُهَينَةَ لَهُ عَقلٌ ولِسانٌ ، يُقالُ لَهُ : ظَفرٌ ، فَقالَت : خُذ هذَا الكِتابَ ، وَانظُر أن تَقتُلَ في كُلِّ مَرحَلَةٍ بَعيرا وعَلَيَّ ثَمَنُهُ ، وهذِهِ مِئَةُ دينارٍ قَد جَعَلتُها لَكَ ، فَجُدَّ السَّيرَ حَتّى تَلقى عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَتَدفَعَ إلَيهِ كِتابي هذا . قالَ : فَسارَ الجُهَنِيُّ سَيراً عَنيفاً حَتّى لَحِقَ أصحابَ عَلِيٍّ رضى الله عنهوهُم عَلى ظَهرِ المَسيرِ ، فَلَمّا نَظَروا إلَيهِ نادَوهُ مِن كُلِّ جانِبٍ : أيُّهَا الرّاكِبُ ما عِندَكَ ؟ فَنادَى الجُهَنِيُّ بِأَعلى صَوتِهِ شِعراً يُخبِرُ فيهِ قُدومَ عائِشَةَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ . (1)

15اُوَيسٌ القَرَنِيُّهو اُويس بن عامر بن جَزْء المرادي القرني . كان طاهر الفطرة ، سليم الفكرة ، ووجهاً متألّقاً في التاريخ الإسلامي . أسلم على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله ، لكنّه ما رآه (2) . لذا عُدَّ في التابعين . وصفه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بأنّه أفضل التابعين وأعلاهم شأناً (3) ، وصرّح بأنّه يشفع لخلق كثيرين يوم القيامة (4) . وكان في عداد الزهّاد المشهورين (5) ، وأحد ثمانيتهم المعروفين (6) . لم يكن له حضور مشهور في القضايا الاجتماعيّة ، وكان نَصِباً (7) في العبادة ، ونُقل أنّه ربما أمضى الليل كلّه ساجداً . شهد مع الإمام أمير المؤمنين عليه السلام الجمل ، وصفّين (8) ، وعاهده على الشهادة في صفّين . وفيها نال ذلك الوسام بوجهٍ مُدمى (9) ، ودُفن هناك (10) . وقد وصف الإمام موسى بن جعفر عليه السلام اُويساً وصفا يبيّن منزلته الرفيعة ، حين قال : «إذا كان يوم القيامة نادى منادٍ ... أين حواريّ عليّ بن أبي طالب ... فيقوم عمرو بن الحمق ... واُويس القرني » . (11)

.


1- .الفتوح : ج 2 ص 456 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 .
2- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 415 ، حلية الأولياء : ج 2 ص 86 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 332 الرقم 331 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 .
3- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1968 ح 224 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 90 ح 266 و ج 5 ص 398 ح 15942 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5717 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 413 ح 2441 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 315 الرقم 155 وفيها «من خير التابعين» .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 458 ح 5721 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 539 ح 50 ، دلائل النّبوّة للبيهقي : ج 6 ص 378 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 316 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 .
5- .اُسد الغابة : ج 1 ص 332 الرقم 331 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 555 .
6- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 250 .
7- .نَصِبَ الرجل : أعيا وتعِب (لسان العرب : ج 1 ص 758 «نصب») .
8- .راجع : ج 4 ص 64 (وصول قوّات الكوفة إلى الإمام) و ج 5 ص 288 (أكابر أصحاب الإمام) .
9- .راجع : ج 6 ص 44 (استشهاد اُويس بن عامر القرني) .
10- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 333 الرقم 331 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 ، وقعة صفّين : ص 324 .
11- .رجال الكشّي : ج 1 ص 41 الرقم 20 ، الاختصاص : ص 61 كلاهما عن أسباط بن سالم ، روضة الواعظين : ص309 .

ص: 109

15 . اُوَيس قَرَنى

الفتوح :اُمّ فضل ، دختر حارث ، به على عليه السلام نوشت : به نام خداوند بخشاينده مهربان! به بنده خدا على ، امير مؤمنان ، از امّ فضل ، دختر حارث . امّا بعد ؛ طلحه و زبير و عايشه از مكّه به قصد بصره خارج شده اند و مردم را براى جنگ با تو حركت داده اند و كسى با آنان براى اين كار نشتافته جز بيماردلان . و دست خدا بالاتر از دست هاى ايشان است . والسلام! امّ فضل ، اين نامه را به مردى به نام ظفْر از قبيله جُهَينه _ كه عاقل و سخنور بود _ سپرد و گفت : اين نامه را مى گيرى و چنان تند مى روى كه در هر مرحله از راه ، شترى را از پاى در آورى و بهايش را من بر عهده مى گيرم و صد دينار هم براى خودت قرار داده ام . پس تند بران و نامه ام را به على بن ابى طالب برسان . آن مرد جُهَنى به شتاب رفت تا به ياران على عليه السلام رسيد كه آماده حركت بودند . هنگامى كه [ياران امام ]او را ديدند ، از هر سو فرياد زدند : اى سوار! چه چيز دارى؟ پس آن مرد جُهَنى با رساترين صداى خود ، شعرى خواند كه در آن از حركت عايشه و طلحه و زبير ، خبر مى داد .

15اُوَيس قَرَنىاُوَيس بن عامر بن جَزْء مُرادى قَرَنى ، پاكْ نهادى نيك انديش و از چهره هاى پرفروغ تاريخ اسلام است . او به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد ؛ امّا ايشان را نديد . از اين رو ، او را در شمار تابعيانْ ياد كرده اند . پيامبر صلى الله عليه و آله او را بهترين و برترينِ تابعيان شمرده است و بر شفيع بودن او در قيامت _ كه كسان بسيارى را شفاعت خواهد كرد _ تصريح كرده است . او را يكى از زهّاد مشهور و از هشت زاهد معروف [ صدر اسلام ]برشمرده اند . اويس در جريان هاى اجتماعى حضور آشكارى نداشته ؛ ولى در عبادت ، بسى سختكوش بوده است . آورده اند كه او گاهى شب را يكسر در سجود به سر مى برد . اويس در جنگ هاى جمل و صِفّين، (1) شركت كرد و در صفّين تا مرز شهادت با مولا عليه السلام پيمان بست و در همان نبرد ، خونين چهره ، شهد شهادت نوشيد (2) و در همان مكان به خاك سپرده شد . توصيف امام موسى بن جعفر عليهماالسلام از اويس ، ياد كردنى است كه فرمود : «چون قيامت برپا گردد و ندا دهنده اى ندا در دهد : ... حواريان على كجايند ؟ ... ، عمرو بن حَمِق و ... و اويس به پا خواهند خاست» .

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 65 (پيوستن نيروهاى كوفه به امام) و ج 5 ص 289 (ياران برجسته امام) .
2- .ر .ك : ج 6 ص 45 (شهادت اويس بن عامر قَرَنى) .

ص: 110

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَليلي مِن هذِهِ الاُمَّةِ اُوَيسٌ القَرَنِيُّ . (1)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 442 كلاهما عن سلّام بن مسكين عن رجل .

ص: 111

رسول خدا صلى الله عليه و آله :دوست من از ميان اين امّت ، اُوَيس قَرَنى است .

.

ص: 112

صحيح مسلم عن اُسير بن جابر :كانَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ إذا أتى عَلَيهِ أمدادُ أهلِ اليَمَنِ ، سَأَلَهُم : أفيكُم اُوَيسُ بنُ عامِرٍ ؟ حَتّى أتى عَلى اُويَسٍ ، فَقالَ : أنتَ اُوَيسُ بنُ عامِرٍ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : مِن مُرادٍ ، ثُمَّ مِن قَرَنٍ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَكانِ بِكَ بَرَصٌ فَبَرِئتَ مِنهُ إلّا مَوضِعَ دِرهَمٍ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : لَكَ والِدَةٌ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « يَأتي عَلَيكُم اُويَسُ بنُ عامِرٍ مَع أمدادِ أهلِ اليَمَنِ مِن مُرادٍ ، ثُمَّ مِن قَرَنٍ ، كانَ بِهِ بَرَصٌ فَبَرِئَ مِنهُ إلّا مَوضِعَ دِرهَمٍ ، لَهُ والِدَةٌ هُوَ بِها بُرٌّ ، لَو أقسَمَ عَلَى اللّهِ لَأَبَرَّهُ ؛ فَإِنِ استَطَعتَ أن يَستَغفِرَ لَكَ فَافعلَ » فَاستَغفِر لي ، فَاستَغفَرَ لَهُ . فَقالَ لَهُ عُمَرُ : أينَ تُريدُ ؟ قالَ : الكوفَةَ ، قالَ : أ لا أكتُبُ لَكَ إلى عامِلِها ؟ قالَ : أكونُ في غَبراءِ (1) النّاسِ أحَبُّ إلَيَّ . قالَ : فَلَمّا كانَ مِنَ العامِ المُقبِلِ حَجَّ رَجُلٌ مِن أشرافِهِم ، فَوافَقَ عُمَرَ ، فَسَأَلَهُ عَن اُويَسٍ ، قالَ : تَرَكَتُهُ رَثَّ البَيتِ ، قَليلَ المَتاعِ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :لَمّا كانَ يَومُ صِفّينَ نادى مُنادٍ مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ أصحابَ عَلِيٍّ : أفيكُم اُوَيسٌ القَرَنِيُّ ؟ قالوا : نَعَم ، فَضَرَبَ دابَّتَهُ حَتّى دَخَلَ مَعَهُم ، ثُمَّ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « خَيرُ التّابِعينَ اُويَسٌ القَرَنِيُّ » . (3)

.


1- .غَبْراء النّاس : أي فقراؤهم ، ومنه قيل للمحاويج: بنو غبراء ، كأنّهم نُسبوا إلى الأرض والتراب (النهاية : ج 3 ص 338 «غبر») .
2- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1969 ح 225 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 456 ح 5719 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 332 الرقم 331 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 و ص 162 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 417 كلاهما نحوه وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 539 ح 2 ورجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5717 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 442 ، مسند ابن حنبل : ج 5 ص 398 ح 15942 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 وفيهما «إنّ من خير» بدل «خير» ، حلية الأولياء : ج 2 ص 86 وفيه «اُويس القرني خير التابعين بإحسان» بدل «خير التابعين ...» ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 315 الرقم 155 و ص 316 الرقم 156 والخمسة الأخيرة نحوه .

ص: 113

صحيح مسلم_ به نقل از اُسير بن جابر _: چون نيروهاى كمكى يَمَن بر عمر وارد مى شدند ، از ايشان مى پرسيد : آيا در ميان شما ، شخصى به نام اويس بن عامر هست؟ تا اين كه به اويس رسيد . عمر پرسيد : تو اويس بن عامرى؟ گفت : آرى . گفت : از [قبيله] مراد و از [تيره ]قَرَن؟ گفت : آرى . گفت : آيا تو پيسى اى داشته اى كه بهبود يافته و جز به مقدار درهمى نمانده است ؟ گفت : آرى . گفت : آيا مادر دارى؟ گفت : آرى . گفت : شنيدم پيامبر خدا مى گويد : «اويس بن عامر با نيروهاى كمكى يمن به نزد شما مى آيد . او از قبيله مراد و از تيره قَرَن است و پيسى اى داشته كه بهبود يافته و جز به مقدار درهمى نمانده است ، و مادرى دارد كه با او مهربان و نيك رفتار است . اگر از خدا چيزى بخواهد ، به او مى دهد . پس اگر توانستى ، از او بخواه تا برايت آمرزش بخواهد» . پس براى من آمرزش بخواه . اويس هم [ براى عمر ، آمرزش] خواست . عمر به او گفت : قصد كجا دارى؟ گفت : كوفه . گفت : سفارش تو را به كارگزار آن جا نكنم؟ گفت : دوست تر دارم كه با مردمان تهيدست باشم . در سال بعد ، مردى از بزرگان كوفه به حج آمد و عمر را ديدار كرد . عمر از اويس ، جويا شد . گفت : او را در حالى ترك كردم كه خانه اش فرسوده و اثاثش اندك بود .

المستدرك على الصحيحين_ ب_ه ن_ق_ل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: در جنگ صِفّين ، كسى از ميان ياران معاويه ، خطاب به ياران على عليه السلام ندا درداد : آيا اُوَيس قَرَنى در ميان شماست؟ گفتند : آرى . پس مَركبش را راند تا داخل آنان شد . سپس گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : «بهترينِ تابعيان ، اويس قرنى است» . (1)

.


1- .در نقل مسند ابن حنبل : ج 5 ص 398 ح 15942 و الطبقات الكبرى ج 6 ص 163 آمده است : «از بهترينِ تابعيان» .

ص: 114

حلية الأولياء عن أصبغ بن زيد :إنَّما مَنَعَ اُوَيسا أن يَقدَمَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِرُّهُ بِاُمِّهِ . (1)

خصائص الأئمّة عليهم السلامعن الأصبغ بن نباتة : كُنتُ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بِصِفّينَ فَبايَعَهُ تِسعَةٌ وتِسعونَ رَجُلاً ، ثُمَّ قالَ : أينَ تَمامُ المِئَةِ ؟ فَقَد عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّهُ يُبايِعُني في هذَا اليَومِ مِئَةُ رَجُلٍ . فَقالَ : فَجاءَ رَجُلٌ عَلَيهِ قَباءُ صوفٍ مُتَقلِّدٌ سَيفَينِ ، فَقالَ : هَلُمَّ يَدَكَ اُبايِعكَ ، فَقالَ عَلى ما تُبايِعُني ؟ قالَ : عَلى بَذلِ مُهجَةِ نَفسي دونَكَ . قالَ : ومَن أنتَ ، قالَ : اُويَسٌ القَرَنِيُّ ، فَبايَعَهُ . فَلَم يَزَل يُقاتِلُ بَينَ يَدَيهِ حَتّى قُتِلَ ، فَوُجِدَ فِي الرَجّالَةِ مَقتولاً . (2)

الإمام الكاظم عليه السلام :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ... يُنادي مُنادٍ : أينَ حَوارِيّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَصَيِّ مُحَمَّدٍ بنِ عَبدِ اللّهِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَيَقومُ عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ ، وميثَمُ بنُ يَحيَى التَّمّارُ مَولى بَني أسَدٍ ، واُوَيسٌ القَرَنِيُّ . (3)

الأمالي للطوسي :قيلَ لِاُويسِ بنِ عامِرٍ القَرَنِيِّ : كَيفَ أصبَحتَ يا أبا عامِرٍ ؟ قالَ : ما ظَنَّكُم بِمَن يَرحَلُ إلَى الآخِرَةِ كُلَّ يَومٍ مَرحَلَةً لا يَدري إذا انقَضى سَفَرُهُ أعَلَى جَنَّةٍ يَرِدُ أم عَلى نارٍ ؟ (4)

حلية الأولياء عن أصبغ بن زيد :كانَ اُويَسٌ القَرَنِيُّ إذا أمسى يَقولُ : هذِهِ لَيلَةُ الرُّكوعِ ، فَيَركَعُ حَتّى يُصبِحَ . وكانَ يَقولُ إذا أمسى : هذِهِ لَيلَةُ السُّجودِ ، فَيَسجُدُ حَتّى يُصبِحَ . وكانَ إذا أمسى تَصَدَّقَ بِما في بَيتِهِ مِنَ الفَضلِ مِنَ الطَّعامِ وَالثِّيابِ ، ثُمَّ يَقولُ : اللّهُمَّ مَن ماتَ جوعا فَلا تُؤاخِذني بِهِ ، ومَن ماتَ عُريانا فَلا تُؤاخِذني بِهِ . (5)

.


1- .حلية الأولياء : ج 2 ص 87 .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 53 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 315 الرقم 156 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 315 وإعلام الورى : ج 1 ص 337 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5718 .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 41 الرقم 20 ، الاختصاص : ص 61 كلاهما عن أسباط بن سالم ، روضة الواعظين : ص 309 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 641 ح 1328 .
5- .حلية الأولياء : ج 2 ص 87 .

ص: 115

حلية الأولياء_ به نقل از اصبغ بن زيد _: تنها مانع اويس از آمدن به نزد پيامبر خدا ، نيكىِ او به مادرش بود .

خصائص الأئمّة عليهم السلام_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: با امير مؤمنان در صِفّين بودم . 99 نفر با او پيمان بستند . فرمود : «پس صدمين نفر كجاست؟ پيامبر خدا به من فرموده است كه امروز ، صد نفر با من بيعت مى كنند» . مردى پشمينه پوش كه دو شمشيرْ حمايل كرده بود ، آمد و گفت : دستت را بده تا با تو بيعت كنم . فرمود : «بر چه بيعت مى كنى؟» . گفت : بر بذل جانم در راه تو . فرمود : «تو كيستى؟» . گفت : اويس قرنى ام . سپس بيعت كرد و هماره در پيش روى وى مى جنگيد تا به شهادت رسيد و او را در ميان پياده نظام لشكر ، كشته يافتند .

امام كاظم عليه السلام :چون روز قيامت شود ، ... ندا دهنده اى ندا در مى دهد : حواريان على بن ابى طالب ، وصىّ محمّد بن عبد اللّه پيامبر خدا كجايند؟ پس عمرو بن حَمِق خُزاعى و محمّد بن ابى بكر و ميثم بن يحيى تمّار (هم پيمان بنى اسد) و اويس قرنى بر مى خيزند .

الأمالى ، طوسى :به اويس بن عامر قرنى گفته شد : اى ابو عامر! چگونه صبح كردى؟ گفت : چه گمان مى بَريد به كسى كه مسافرِ راه آخرت است و هر روز ، مرحله اى را طى مى كند ، در حالى كه نمى داند در پايان سفر به بهشت در مى آيد يا به دوزخ؟

حلية الأولياء_ به نقل از اصبغ بن زيد _: اويس قرنى چون شب مى شد ، [ گاه ]مى گفت : امشب ، شب ركوع است . پس ركوع مى كرد تا صبح مى شد و [گاه ]مى گفت : امشب ، شبِ سجود است . و سجده مى كرد تا صبح مى شد . چون شب مى شد ، هر چه خوراك و لباس اضافى در خانه داشت ، صدقه مى داد و سپس مى گفت : بار خدايا! از من درباره كسانى كه گرسنه و برهنه مُرده اند ، بازخواست مكن .

.

ص: 116

راجع : ج 5 ص 64 (وصول قوّات الكوفة إلى الإمام) . ج 6 ص 44 (استشهاد اُويس بن عامر القرني) .

16تَميمٌ المازِنِيُّهو تميم بن عمرو (1) المازني الأنصاري أبو حسن [أبو حنش] عُدّ من الصحابة في المصادر الَّتي ترجمت لهم (2) . ذكره الشيخ الطوسي رحمه الله في أصحاب الإمام عليّ عليه السلام ، ونقل أنّ الإمام عليه السلام استعمله على المدينة،حتى وصل سهل بن حُنَيف. (3)

17ثَاِبتُ بنُ قَيسٍثابت بن قيس بن الخطيم الأنصاري الظفري . أحد الصحابة . كان مع النّبيّ صلى الله عليه و آله في اُحد (4) ، ويقال : إنّه جُرح فيها اثني عشر جرحا (5) ، وسمّاه رسول اللّه صلى الله عليه و آله «الحاسر» . واشترك في الغزوات الَّتي تلتها أيضا (6) ، وكان ثابت الخُطى ، شديد النّفس (7) . عندما ثار النّاس على عثمان ، واستدعى ولاته على الأمصار إلى المدينة للمشورة ، استخلف سعيد بن العاص والي الكوفة يومئذٍ ثابتا عليها (8) . وذكر المؤرّخون أنّ الإمام عليّا عليه السلام ولّاه على المدائن (9) . وكان معاوية يهابه (10) . وظلّ على المدائن إلى أن استعمل معاوية المغيرة على الكوفة ، فعزله 11 . كان ثابت مع الإمام عليه السلام في حروبه الثلاث . 12

.


1- .اُسد الغابة : ج 1 ص 433 الرقم 526 وفيه «تميم بن عبد عمرو ، أبو الحسن المازني» .
2- .الإصابة : ج 7 ص 76 الرقم 9769 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 70 الرقم 5813 ، الاستيعاب : ج 4 ص 197 الرقم 2945 .
3- .رجال الطوسي : ص 58 الرقم 492 ؛ اُسد الغابة : ج 1 ص 433 الرقم 526 .
4- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 175 الرقم 15 .
5- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 175 الرقم 15 ، الإصابة : ج 1 ص 510 الرقم 904 .
6- .الإصابة : ج 1 ص 510 الرقم 904 .
7- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 176 الرقم 15 .
8- .الإصابة : ج 1 ص 509 الرقم 904 .
9- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 176 الرقم 15 ، الإصابة : ج 1 ص 510 الرقم 904 .
10- .اُسد الغابة : ج 1 ص 450 الرقم 568 .

ص: 117

16 . تميم مازِنى
17 . ثابت بن قيس

ر .ك : ج 5 ص 65 (پيوستن نيروهاى كوفه به امام). ج 6 ص 45 (شهادت اويس بن عامر قرنى) .

16تميم مازِنىتميم بن عمرو (1) مازِنى انصارى ، كنيه اش ابوحسن و يا ابوحنش است . منابعى كه به شرح حال او پرداخته اند ، وى را از ياران پيامبر خدا به شمار آورده اند . شيخ طوسى ، او را در ميان ياران امام على عليه السلام ذكر كرده و نقل كرده است كه امام عليه السلام او را بر مدينه گمارد تا آن كه سهل بن حُنَيف رسيد .

17ثابت بن قيسثابت بن قيس بن خطيم انصارى ظفرى از صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله است ، كه در جنگ اُحد ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود و گفته مى شود در آن نبرد بود كه وى ، دوازده زخم برداشت و پيامبر خدا وى را «حاسِر» به معناى بدون زره ناميد . وى در نبردهاى بعدى نيز شركت داشته است . ثابت ، مردى استوار و سرسخت بود . در هنگامه شورش عليه عثمان كه خليفه ، كارگزاران خود را براى مشورت به كوفه فراخواند ، از سوى سعيد بن عاص ، فرماندار وقت كوفه ، به جانشينى وى گماشته شد . آورده اند كه على عليه السلام او را بر حكومت مدائن گماشت . معاويه از وى پروا داشت و او در مدائن بود تا هنگامى كه معاويه ، مُغَيره را به حكومت كوفه گماشت و او ثابت را عزل كرد . ثابت ، در جنگ هاى سه گانه على عليه السلام همراه او بوده است .

.


1- .و در برخى منابع ، چنين آمده است : «تميم بن عبد عمرو ، ابو الحسن مازنى» (اُسد الغابة : ج 1 ص 433 ش 526) .

ص: 118

تاريخ بغداد_ في ذِكرِ ثابِتِ بنِ قَيسِ بنِ الخَطيمِ _: شَهِدَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله اُحُدا وَالمَشاهِدَ بَعدَها . ويُقالُ : إنَّهُ جُرِحَ يَومَ اُحُدٍ اثنَتَي عَشرَةَ جِراحَةً ، وعاشَ إلى خِلافَةِ مُعاوِيَةَ ، وَاستَعمَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَى المَدائِنِ . (1)

اُسد الغابة :شَهِدَ ثابِتٌ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنهالجَمَلَ وصِفّينَ وَالنَّهرَوانَ . (2)

تاريخ بغداد عن عبد اللّه بن عمارة بن القدّاح :كان ثابِتُ بنُ قَيسِ بنِ الخَطيمِ شَديدَ النَّفسِ ، وكانَ لَهُ بَلاءٌ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَاستَعمَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَى المَدائِنِ ، فَلَم يَزَل عَلَيها حَتّى قَدِمَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ الكوفَةَ ، وكانَ مُعاوِيَةُ يَتَّقي مَكانَهُ . (3)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 175 الرقم 15 .
2- .اُسد الغابة : ج 1 ص 450 الرقم 568 .
3- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 176 الرقم 15 .

ص: 119

تاريخ بغداد_ در يادكردِ ثابت بن قيس بن خطيم _: در جنگ اُحد و درگيرى هاى بعدى ، همراه پيامبر خدا بود و گفته مى شود كه او در جنگ اُحد ، دوازده زخم برداشت و تا روزگار خلافت معاويه زيست و على بن ابى طالب عليه السلام او را به حكومت مدائن گمارد .

اُسد الغابة :ثابت در جنگ هاى جَمَل ، صِفّين و نَهرَوان ، همراه على بن ابى طالب عليه السلام بود .

تاريخ بغداد_ به نقل از عبد اللّه بن عمارة بن قَدّاح _: ثابت بن قيس بن خطيم ، مردى سرسخت بود و در همراهى على بن ابى طالب عليه السلام [ سختى ها و] امتحان هايى را پشت سر نهاد و على بن ابى طالب عليه السلام او را بر مدائن گمارد و هماره فرماندار آن جا بود تا مُغَيرة بن شُعبه به كوفه آمد . معاويه از موقعيت اجتماعى ثابت بن قيس بيمناك بود .

.

ص: 120

18جابِرُ بنُ عبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّجابر بن عبد اللّه بن عمرو الأنصاري ، يُكنّى أبا عبد اللّه . صحابيّ ذائع الصِّيت (1) ، عمّر طويلاً . وكان مع أبيه في تلك الليلة التاريخيّة المصيريّة الَّتي عاهد فيها أهل يثرب رسول اللّه صلى الله عليه و آله على الدفاع عنه ودعمه ونصره ، وبيعتهم هي البيعة المشهورة في التاريخ الإسلامي ب_ «بيعة العقبة الثانية» (2) . ولمّا دخل النّبيّ صلى الله عليه و آله المدينة ، صحبه وشهد معه حروبه (3) ولم يتنازل عن حراسة الحقّ وحمايته بعده صلى الله عليه و آله ، كما لم يدّخر وسعاً في تبيان منزلة عليٍّ عليه السلام والتنويه بها (4) . أثنى الأئمّة عليهم السلام على رفيع مكانته في معرفة مقامهم عليهم السلام ، وعلى وعيه العميق للتيّارات المختلفة بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، ومعارف التشيّع الخاصّة ، وفهمه النّافذ لعمق القرآن . وأشادوا به واحداً من القلّة الذين لم تتفرّق بهم السبل بعد النّبيّ صلى الله عليه و آله ، ولم يستبِقوا الصراط بعده ، بل ظلّوا معتصمين متمسّكين به (5) . قلنا إنّه عمّرطويلاً، لذا ورد اسمه الكريم فيصحابة الإمام أميرالمؤمنين عليه السلام (6) ، والإمام الحسن عليه السلام (7) ، والإمام الحسين عليه السلام (8) ، والإمام السجّاد عليه السلام (9) ، والإمام الباقر عليه السلام (10) ، وهو الَّذي بلّغ الإمام الباقر عليه السلام سلامَ رسول اللّه صلى الله عليه و آله له (11) . وكان قد شهد صفّين مع الإمام عليه السلام (12) . وهو أوّل من زار قبر الحسين عليه السلام وشهداء كربلاء في اليوم الأربعين من استشهادهم ، وبكى على أبي عبد اللّه كثيراً (13) . والروايات المنقولة عنه بشأن الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، وما اُثر عنه من أخبار تفسيريّة ، ومناظراته ، تدلّ كلّها على ثبات خُطاه ، وسلامة فكره ، وإيمانه العميق ، وعقيدته الراسخة . وصحيفة جابر مشهورة أيضاً (14) ولأنّه لم ينصر عثمان في فتنته ، فقد ختم الحجّاج بن يوسف على يده يريد إذلاله بذلك (15) . فارق جابر الحياة سنة 78ه . (16)

.


1- .رجال الطوسي : ص 31 الرقم 134 ، رجال البرقي : ص 2 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 652 ح 6398 ، المعجم الكبير : ج 2 ص 180 ح 1730 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 574 .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 205 _ 217 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 652 ح 6398 ، تاريخ دمشق : ج 11 ص 208 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 448 الرقم 871 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 191 الرقم 38 ؛ رجال الطوسي : ص 31 الرقم 134 .
4- .رجال الكشّي : ج 1 ص 182 .
5- .الخصال : ص 607 .
6- .رجال الطوسي : ص 59 الرقم 498 ، رجال البرقي : ص 3 وفيه «من أصفياء أمير المؤمنين عليه السلام » .
7- .رجال الطوسي : ص 93 الرقم 921 ، رجال البرقي : ص 7 .
8- .رجال الطوسي : ص 99 الرقم 964 ، رجال البرقي : ص 7 .
9- .رجال الطوسي : ص 111 الرقم 1087 ، رجال البرقي : ص 7 .
10- .رجال الطوسي : ص 129 الرقم 1311 ، رجال البرقي : ص 9 .
11- .الكافي : ج 1 ص 470 ح 2 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 221 الرقم 88 .
12- .الاستيعاب : ج 1 ص 293 الرقم 290 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 493 الرقم 647 .
13- .مصباح المتهجّد : ص 787 .
14- .التاريخ الكبير : ج 7 ص 186 الرقم 827 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 467 .
15- .تهذيب الكمال : ج 12 ص 190 الرقم 2612 ، الاستيعاب : ج 2 ص 225 الرقم 1094 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 576 الرقم 2294 .
16- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 653 ح 6400 ، المعجم الكبير : ج 2 ص 181 ح 1733 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 192 الرقم 38 ؛ رجال الطوسي : ص 32 الرقم 134 وراجع قاموس الرجال : ج 2 ص 514 الرقم 1336 .

ص: 121

18 . جابر بن عبد اللّه انصارى

18جابر بن عبد اللّه انصارىابو عبد اللّه جابر بن عبد اللّه بن عمرو انصارى ، از صحابيان بلندآوازه اى بود كه روزگارى دراز بزيست . او در شب تاريخى و سرنوشت ساز پيمان بستنِ يثربيان با پيامبر خدا براى دفاع و پشتيبانى از او (كه در تاريخ اسلام به «بيعت عقبه دوم» مشهور است) ، به همراه پدرش شركت جُست . چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مدينه شد ، او با آن بزرگوار ، همراهى كرد و در جنگ هاى پيامبر خدا در كنار ايشان حاضر بود . جابر بن عبد اللّه ، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله از پاسدارى حق ، تن نزد و از اين كه جايگاه والاى على عليه السلام را فرياد كند ، دريغ نكرد . امامان عليهم السلام جايگاه والاى جابر را در شناخت مكانت ائمه عليهم السلام و درك عميق او از جريان هاى پس از پيامبر خدا و معارف ويژه تشيّع ، و فهم نافذ او را از ژرفاى قرآن ستوده اند و او را از معدود كسانى دانسته اند كه پس از پيامبر خدا ، راه دگرى نجست و بر صراط مستقيم ، پاى فشرد . گفتيم كه او روزگارى دراز بپاييد و بدين سان ، نام ارجمند او در ميان صحابيان امام على ، امام حسن ، امام حسين ، امام سجّاد و امام باقر عليهم السلام آمده است . او حامل سلام پيامر خدا براى امام باقر عليه السلام بود . جابر در جنگ صِفّين ، همراه مولا عليه السلام بود . او اوّلين كسى است كه پس از حادثه كربلا بر مزار شهيدان ، حضور يافته و بر ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام سرشك فشانده است . روايات منقول از او درباره مولا عليه السلام ، نقل هاى تفسيرى بر جاى مانده از او ، و گفتگوها و مناظرات او ، همه وهمه نشان دهنده استوارگامى ، نيك انديشى و ايمان ژرف و باور پايدار اوست . «صحيفه جابر» نيز مشهور است . او عثمان را يارى نكرده بود . از اين رو ، حجّاج بن يوسف ، به قصد خوار كردن وى ، بر دست او مُهر زد . جابر به سال 78 هجرى (1) زندگى را بدرود گفت .

.


1- .در سال مرگ جابر نيز اختلاف است . (م)

ص: 122

علل الشرائع عن أبي الزبير المكّي :رَأَيتُ جابِرا مُتَوَكِّئاً على عَصاهُ وهُوَ يَدورُ في سِكَكِ الأَنصارِ ومَجالِسِهِم ، وهُوَ يَقولُ : عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، فَمَن أبى فَقَد كَفَرَ . يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! أدِّبوا أولادَكُم عَلى حُبِّ عَلِيٍّ ، فَمَن أبى فَانظُروا في شَأنِ اُمِّهِ . (1)

.


1- .علل الشرائع : ص 142 ح 4 ، الأمالي للصدوق : ص 135 ح 134 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 236 الرقم 93 وفيه «سكك المدينة» بدل «سكك الأنصار» .

ص: 123

علل الشرائع_ به نقل از ابو زبير مكّى _: جابر را ديدم كه بر عصايش تكيه كرده بود و در كوچه ها[ ى مدينه] و مجالس انصار مى چرخيد و مى گفت : على ، بهترينِ انسان هاست . هر كس نپذيرد ، كافر است . اى گروه انصار! فرزندانتان را بر محبّت على تربيت كنيد و هر كدامشان نپذيرفت، در كار مادرش بنگريد .

.

ص: 124

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ جابِرَ بنَ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيَّ كانَ آخِرَ مَن بَقِيَ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ رَجُلاً مُنقَطِعا إلَينا أهلَ البَيتِ . (1)

راجع : ج 8 ص 486 (جابر بن عبد اللّه الأنصاري) .

19جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ السَّعدِيُّجارية بن قدامة التميمي السعدي . كان من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (2) ، ومن أنصار عليِّ عليه السلام الأبرار الشجعان (3) . وكان فتيّ القلب ، عميق الرؤية ، ذا شخصيّة رفيعة جعلته ودوداً محبوباً . وكان ثابت القدم في حبّ عليٍّ عليه السلام ، شديداً على أعدائه (4) . ولمّا تقلّد الإمام الخلافة ، أخذ له البيعة في البصرة (5) . وكان من جملة الهائمين بحبّه ، الذين عُرفوا باسم «شرطة الخميس» . وقد شهد مشاهده كلّها بجدٍّ وتفانٍ (6) . وتولّى قيادة قبيلة «سعد» و «رباب» في صفّين . وكان خطيباً مفوَّهاً ، ويشهد على لباقته وبلاغة لسانه محاوراته في صفّين ، وكلماته الجريئة ، وعباراته القويّة الدامغة في قصر معاوية دفاعاً عن إمامه عليه السلام . وجّهه عليّ بن أبي طالب إلى أهل نجران عند ارتدادهم عن الإسلام (7) . بدأت غارات معاوية الظالمة على أطراف العراق بعد معركة النّهروان ، وأشخص عبد اللّه بن عامر الحضرمي إلى البصرة ليأخذ له البيعة من أهلها ، ففعل ذلك واستولى على المدينة ، فوجّه الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في البداية أعين بن ضبيعة لإخماد فتنة ابن الحضرمي لكنّه استشهد ليلاً في فراشه ، فأرسل جاريةَ ، فاستعادها بتدبير دقيق وشجاعة محمودة ، فأثنى عليه الإمام عليه السلام (8) . وبعثه عليه السلام في الأيّام الأخيرة من حياته لإطفاء فتنة بسر بن أرطاة الَّذي كان مثالاً لا نظير له في الخبث واللؤم ، وبينا كان جارية في مهمّته هذه استُشهد الإمام عليه السلام . وأخذ جارية البيعة للإمام الحسن عليه السلام من أهل مكّة والمدينة بخُطىً ثابتة ، ووعي عميق للحقّ (9) . وكان جارية ذا سريرة وضيئة ، وروح كبيرة . ولم يخشَ أحداً في إعلان الحقّ قطّ . وهكذا كان ، فقد دافع عن الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بعد صلح الإمام الحسن عليه السلام بحضور معاوية ، وأكّد ثباته على موقفه (10) . وتوفّي هذا الرجل الجليل بعد حكومة يزيد . (11)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 469 ح 2 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 217 الرقم 88 كلاهما عن أبان بن تغلب ، رجال ابن داوود : ص 60 الرقم 288 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 56 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 364 ، تقريب التهذيب : ص 137 الرقم 885 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 415 الرقم 1045 ؛ رجال الطوسي : ص 33 الرقم 157 .
3- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 481 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 364 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 415 الرقم 1045 ؛ الغارات : ج 2 ص 401 .
4- .الغارات : ج 2 ص 401 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 112 .
6- .الاستيعاب : ج 1 ص 299 الرقم 306 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 502 الرقم 664 ، الإصابة : ج 1 ص 556 الرقم 1052 ، الوافي بالوفيات : ج 11 ص 37 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 322 الرقم 168 .
8- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 192 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 481 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 364 ح 201 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 112 ؛ الغارات : ج 2 ص 408 .
9- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 140 ؛ الغارات : ج 2 ص 623 و ص 640 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 199 .
10- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 482 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 365 .
11- .الثقات : ج 3 ص 60 ؛ أعيان الشيعة : ج 4 ص 58 .

ص: 125

19 . جارية بن قُدامه سَعدى

امام صادق عليه السلام :جابر بن عبد اللّه انصارى ، آخرين بازمانده ياران پيامبرخدا و مردى از همه بُريده و به ما اهل بيتْ پيوسته بود .

ر .ك : ج 8 ص 487 (جابر بن عبد اللّه انصارى) .

19جارية بن قُدامه سَعدىجارية بن قدامه تميمى سعدى از صحابيان پيامبر خدا و از ياران پاكْ نهاد و شجاع على عليه السلام است . او بُرنا دل و ژرف نگر بود و از شخصيتى والا و محبوبيتى بسيار ، برخوردار بود . او در دوستى على عليه السلام استوار گام و بر دشمنان او بسى سختگير بود . چون على عليه السلام به خلافت رسيد ، جاريه در بصره براى او بيعت گرفت . او از جمله چهره هاى دلباخته اى بود كه به «شُرطة الخميس (نيروهاى ويژه)» مشهور بودند . در نبردهاى سه گانه على عليه السلام حضورى جدّى داشت و در صِفّين ، فرماندهى قبيله هاى سعد (1) و رَباب (2) به عهده او بود . جاريه ، سخنورى چيره دست بود. گفتگوهاى او در كشاكش جنگ صِفّين و كلام دليرانه او در كاخ معاويه ، و سخنان كوبنده و استوارش در دفاع از مولا عليه السلام ، گواهى است بر بلاغت و زبان آورى او . هنگامى كه اهالى نَجرانْ مرتد شدند ، على بن ابى طالب عليه السلام او را به سوى آنان فرستاد . پس از جنگ نهروان ، غارتگرى ها و هجوم هاى ستمگرانه معاويه در اطراف سرزمين عراق ، آغاز شد . معاويه ، عبد اللّه بن عامر حَضْرَمى را به بصره فرستاد تا براى او بيعت گيرد . ابن حضرمى چنين كرد و بر شهر ، مسلّط شد . امام عليه السلام ابتدا اَعيَن بن ضبيعه را براى خاموش كردن فتنه ابن حضرمى به بصره گسيل داشت كه شبانه در بستر به شهادت رسيد . پس از آن ، جاريه را به بصره فرستاد و او با تدبير ، دقّت و شجاعت ، بر شهر ، مسلّط شد و امام عليه السلام او را ستود . على عليه السلام در آخرين روزهاى حيات خود ، جاريه را براى خاموش ساختن فتنه گرى هاى بُسر بن اَرْطات _ كه در تيره جانى و زشت خويى بى بديل بود _ به سوى وى گسيل داشت . جاريه در مأموريت بود كه مولا عليه السلام به شهادت رسيد . جاريه ، استوار گام و با شناخت ژرف از حق ، از مردم مكّه و مدينه براى امام حسن عليه السلام بيعت گرفت . او جانى منوّر و روحى بزرگ داشت و از بيان حق ، هرگز نمى هراسيد . چنين بود كه پس از صلح امام حسن عليه السلام نيز در حضور معاويه از على عليه السلام دفاع كرد و بر استوارى در موضع خود ، تأكيد كرد . جاريه بعد از به خلافت رسيدنِ يزيد ، زندگى را بدرود گفت .

.


1- .قبيله هاى متعددى با نام سعد وجود داشته است كه بزرگترين آنها از طائف نشأت گرفته است (ر.ك : معجم قبائل العرب : ج 2 ص 512) .
2- .رَباب ، پنج قبيله به نام هاى ضبة ، ثور ، عكل ، تيم و عدى بودند كه گرد هم آمدند و از اين رو به نام رباب مشهور شدند (ر . ك : تاج العروس : ج 1 ص 264 «ربب») .

ص: 126

. .

ص: 127

. .

ص: 128

تهذيب الكمال عن الفضل بن سويد :وَفَدَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ ، وجارِيَةُ بنُ قُدامَةَ ، وَالحُبابُ بنُ يَزيدَ المُجاشِعيُّ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لِجارِيَةَ : يا جارِيَةُ ! أنتَ السّاعي مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَالموقِدُ النّارَ في شَعلِكَ ، تَجوسُ قُرىً عَرَبِيَّةً تَسفِكُ دِماءَهُم ؟ قالَ جارِيَةُ : يا مُعاوِيَةُ ! دَع عَنكَ عَلِيّا ؛ فَما أبغَضنا عَلِيّا مُذ أحبَبناهُ ، ولا غَشَشناهُ مُذ نَصَحناهُ . قالَ : وَيحَكَ يا جارِيَةُ ! ما كانَ أهوَنَكَ عَلى أهلِكَ ، إذ سَمَّوكَ جارِيَةَ ! قالَ : أنتَ يا مُعاوِيَةُ كُنتَ أهوَنَ عَلى أهلِكَ إذ سَمَّوكَ مُعاوِيَةَ ! قالَ : لا اُمَّ لَكَ . قالَ : اُمٌّ ما وَلَدَتني ! إنَّ قوائِمَ السُّيوفِ الَّتي لَقيناكَ بِها بِصِفّينَ في أيدينا . قالَ : إنَّكَ لَتُهَدِّدُني ! قالَ : إنَّكَ لَم تَملِكنا قَسرَةً ، ولَم تَفتَحنا عَنوَةً (1) ، ولكِن أعطَيتَنا عُهودا ومَواثيقَ ؛ فَإِن وَفَيتَ لَنا وَفَينا لَكَ ، وإن نَزَعتَ إلى غَيرِ ذلِكَ ، فَقَد تَرَكنا وَراءَنا رِجالاً مِدادا (2) ، وأذرُعا شِدادا ، وأسِنَّةً حِدادا ، فَإِن بَسَطتَ إلَينا فِترا مِن غَدرٍ ، دَلَفنا إلَيكَ بِباعٍ مِن خَترٍ (3) . قالَ مُعاوِيَةُ : لا كَثَّرَ اللّهُ فِي النّاسِ أمثالَكَ ! قالَ : قُل مَعروفا يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقَد بَلَونا قُرَيشا ، فَوَجَدناك أوراها زَندا ، وأكثَرَها رِفدا ، فَأرعِنا رُوَيدا ؛ فَإِنَّ شَرَّ الرِّعاءِ الحُطَمَةُ (4) . (5)

.


1- .عَنْوَة : أي قهرا وغلبةً (النهاية : ج 3 ص 315 «عنا») .
2- .المِدادُ : هو ما يُكثّر به ويُزاد (النهاية : ج 4 ص 307 «مدد») .
3- .الفِتْر : ما بين طرف الإبهام وطرف المشيرة . والدِّلْف : التقدّم . والباعُ : مسافة ما بين الكفّين إذا بسطتهما . والخَتْر : أسوأ الغدر وأقبحه (لسان العرب : ج 5 ص 44 «فتر» و ج 9 ص 106 «دلف» و ج 8 ص 21 «بوع» و ج 4 ص 229 «ختر») .
4- .الحُطَمَة : العنيف برعاية الإبل في السَّوق والإيراد والإصدار ، ويُلقي بعضها على بعض ، ويعسفها . ضربه مثلاً لِوالي السوء (النهاية : ج 1 ص 402 «حطم») .
5- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 482 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 365 ح 201 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 68 عن أبي اليقظان وغيره ، العقد الفريد : ج 3 ص 86 كلاهما نحوه وفيه ذيله من «ما كان أهونك على أهلك ...» .

ص: 129

تهذيب الكمال_ به نقل از فضل بن سُوَيد _: اَحنَف بن قيس و جارية بن قُدامه و حباب بن يزيد مُجاشعى بر معاويه وارد شدند . معاويه به جاريه گفت : اى جاريه! آيا تو بودى كه همراه على بن ابى طالب مى كوشيدى و آتش جنگ را بر مى افروختى و آبادى هاى عرب را مى كاويدى و خون آنان (يعنى ياران من) را مى ريختى؟ جاريه گفت : اى معاويه! على را واگذار كه از زمانى كه دوستى على را در دل داشته ايم ، با او دشمنى نكرده ايم و از هنگامى كه خيرخواهش گشته ايم ، به او خيانت نكرده ايم [ و به او نيرنگ نزده ايم] . معاويه گفت : واى بر تو ، اى جاريه! تو چه قدر نزد خاندانت خوار بودى كه نامت را جاريه (1) نهادند ! جاريه گفت : اى معاويه! تو نزد خاندانت خوارتر بودى كه نامت را معاويه (سگ ماده) نهادند . [ معاويه] گفت : اى بى مادر! گفت : به هر حال ، مادرى مرا زاييد . بى گمان ، دسته شمشيرهايى كه تو را با آنها در صِفّينْ ديدار كرديم ، هنوز در دستان ماست . [ معاويه] گفت : مرا تهديد مى كنى؟ گفت : تو برخلاف ميل ما بر ما دست نيافتى و به زور بر ما چيره نشدى ؛ بلكه عهد و پيمان هايى به ما دادى كه اگر بدانها وفا كنى ، ما هم وفا مى كنيم و اگر آنها را زير پا بنهى ، ما در پشت سرمان مردانى فراوان ، بازوانى نيرومند و نيزه هايى تيز بر جاى نهاده ايم . اگر دست تعدّى و خيانت تو به اندازه يك انگشت به سوى ما دراز شود ، جواب آن را با يك وجب مكر و حيله خواهيم داد . معاويه گفت : خدا امثال تو را در ميان مردم ، فراوان نكند! گفت : اى امير مؤمنان! درست سخن بگو . ما قريش را آزموديم و تو را پوشيده دست ترين (2) و بخشنده ترين يافتيم . پس با ملايمت با ما رفتار كن ؛ زيرا كه بدترين شُبان ، آن است كه گله را تند و با زور براند .

.


1- .جاريه در زبان عرب ، هم به معناى «كشتى» است و هم به معناى «دختر» و «كنيز» ، و گويى معاويه ، معناى دوم را منظور داشته است . (م)
2- .«پوشيده دست ترين» در زبان عربى صفت كسى است كه دستش براى مجازات ، بيرون نمى آيد . (م)

ص: 130

راجع : ج 7 ص 124 (هجوم ابن الحضرمي على البصرة) .

20جُعدَةُ بنُ هُبَيرَةَ المَخزومِيُّجعدة بن هبيرة بن أبي وهب القرشي المخزومي ، واُمّه أمّ هانئ بنت أبي طالب . وُلِد على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله ، لكنّه لم يصحبه (1) ، ورآه (2) . أثنى المؤرّخون على استبساله في القتال (3) ، وفقاهته (4) ، وقدرته الخطابيّة (5) . وهو ابن اُخت الإمام عليه السلا (6) ، وصهره (7) . وكان الإمام عليه السلام يحبّه كثيرا ويحتفي به (8) . وحين دخل الكوفة كان معه في داره (9) . وفي حرب صفّين قابل عتبة بن أبي سفيان وتحدّث معه باقتدار كبير ، وأثنى على منزلة الإمام عليه السلام الرفيعة ، وطعن في أبي سفيان بكلّ صلابة (10) ، وجَبُن عتبة في مواجهته إيّاه ، ففرّ منه (11) . وحواره معه آية على وعيه لموقف الإمام الحقّ ، وسفاهة العدوّ ورِجسه . استعمله الإمام عليه السلام على خراسان (12) .وكان بالكوفة عند استشهاد الإمام عليه السلام . وعندما ضُرب الإمام صلّى مكانه (13) . توفّي جعدة في أيّام معاوية 14 .

.


1- .رجال الطوسي : ص 33 الرقم 156 ؛ الإصابة : ج 1 ص 628 الرقم 1268 .
2- .الإصابة : ج 1 ص 628 الرقم 1268 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 77 .
4- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 ، الاستيعاب : ج 1 ص 311 الرقم 328 ، شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 77 .
5- .وقعة صفّين : ص 463 .
6- .م المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 210 ح 4870 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 ؛ رجال الطوسي : ص 59 الرقم 507 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 281 الرقم 111 .
7- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 210 ح 4870 ، نسب قريش : ص 345 .
8- .وقعة صفّين : ص 5 ؛ الفتوح : ج 2 ص 492 .
9- .رجال الكشّي : ج 1 ص 281 الرقم 111 ، الاختصاص : ص 70 ، وقعة صفّين : ص 464 .
10- .وقعة صفّين : ص 464 .
11- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 211 ح 4870 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 ، الإصابة : ج 1 ص 628 الرقم 1268 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 145 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 435 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 327 .
13- .التاريخ الكبير : ج 2 ص 239 الرقم 2315 ، التاريخ الصغير : ج 1 ص 147 .

ص: 131

20 . جُعدة بن هُبَيره مَخزومى

ر . ك : ج 7 ص 125 (هجوم ابن حَضرمى به بصره) .

20جُعدة بن هُبَيره مَخزومىجُعدة بن هُبيرة بن ابى وَهْب قُرَشى مَخزومى ، مادرش اُمّ هانى دختر ابوطالب بود . او به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله به دنيا آمده است ؛ امّا همراه ايشان نبوده است و تنها به هنگام فتح مكّه به همراه مادرش به حضور پيامبر خدا رسيده و آن حضرت را ديده است و از اين رو ، برخى او را جزء صحابيان شمرده اند . جُعده را به رزم آورى ، فقاهت و سخنورى ستوده اند . او خواهر زاده على عليه السلام و داماد ايشان بوده است . مولا عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت و وى را مى نواخت و پس از ورود به كوفه ، به خانه وى درآمد . او در جنگ صِفّين با عتبة بن ابى سفيانْ روياروى شد و با شكوهى تمام با وى گفتگو كرد و جايگاه والاى على عليه السلام را ستود و در طعن ابوسفيان ، به استوارى سخن گفت و عتبه در رزمِ روياروى با جُعده ، تاب نياورد و گريخت . گفتگوى جعده با عتبه نشان دهنده درك عميق او از موضع بر حقّ على عليه السلام و سفاهت و پليدى دشمن است . على عليه السلام جُعده را به حكومت خراسان گماشت . او به هنگام شهادت مولا عليه السلام در كوفه بود و پس از ضربت خوردن على عليه السلام به جاى آن حضرت ، نماز گزارد . جعده به روزگار حكومت معاويه ، زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 132

رجال الكشّي :قالَ لَهُ [ أي لِجُعدَةَ ] عُتبَةُ بنُ أبي سُفيانَ : إنَّما لَكَ هذِهِ الشِّدَّةُ فِي الحَربِ مِن قِبَلِ خالِكَ . فَقالَ لَهُ جُعدَةُ : لَو كانَ خالُكَ مِثلَ خالي لَنَسيتَ أباكَ . (1)

وقعة صفّين :قالَ عُتبَةُ : يا جُعدَةُ ! إنَّهُ وَاللّهِ ما أخرَجَكَ عَلَينا إلّا حُبُّ خالِكَ ... فَقالَ جُعدَةُ : أمّا حُبّي لِخالي فَوَاللّهِ أن لَو كانَ لَكَ خالٌ مِثلَهُ لَنَسَيتَ أباكَ . (2)

وقعة صفّين عن الأصبغ بن نباتة :إنَّ عَلِيّا لَمّا دَخَلَ الكوفَةَ ، قيلَ لَهُ : أيُّ القَصرَينِ نُنزِلُكَ ؟ قالَ : قَصرُ الخَبالِ لا تُنزِلونيهِ ! فَنَزَلَ عَلى جُعدَةَ بنِ هُبَيرَةَ المَخزومِيِّ . (3)

المستدرك على الصحيحين عن مصعب بن عبد اللّه الزبيري :قالَ جُعدَةُ : ومَن ذَا الَّذي يَبأى (4) عَلَيَّ بِخالِهِ وخالي عَلِيٌّ ذُو النَّدى وعَقيلُ 5(5)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 281 الرقم 111 ، الاختصاص : ص 70 .
2- .وقعة صفّين : ص 463 .
3- .وقعة صفّين : ص 5 .
4- .في المصدر : « يَأبى » ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الكمال .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 210 ح 4870 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 565 الرقم 929 ، نسب قريش : ص 344 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 539 الرقم 753 ، شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 79 ، الاستيعاب : ج 1 ص 311 الرقم 328 نحوه وفيه «يباهي» بدل «يأبى» .

ص: 133

رجال الكشّى :عتبة بن ابى سفيان به جُعده گفت : شدّت و صلابتت در جنگ ، برگرفته از دايى ات است [ ، نه از پدرت] . جعده به او گفت : اگر دايى تو هم مانند دايى من بود ، پدرت را فراموش مى كردى !

وقعة صِفّين :عتبه گفت : اى جعده! به خدا سوگند ، چيزى جز محبّت دايى ات ، تو را به مقابله با ما نياورد ... و جعده گفت : امّا درباره محبّتم به دايى ام ، [ بدان كه] به خدا سوگند ، اگر تو هم دايى اى به مانند او داشتى ، پدرت را از ياد مى بردى .

وقعة صِفّين_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: چون على عليه السلام وارد كوفه شد ، به او گفته شد : تو را به كدام كاخ ببريم؟ گفت : مرا به كاخ نابودى و تباهى در نياوريد! پس بر جُعدة بن هُبَيره مَخزومى وارد شد .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از مُصعَب بن عبد اللّه زُبَيرى _: جُعْده گفت : چه كس [ مى تواند] به دايى اش بر من مباهات كند، در حالى كه دايى من على است ، بخشنده و خردمند؟

.

ص: 134

21جُندَبُ بنُ عبدِ اللّهِ الأَزدِيُّهو جندب بن كعب بن عبد اللّه الأزدي الغامدي ، وربّما يُنسَب إلى جدّه ويقال : جندب بن عبد اللّه ، وهو جندب الخير ، وأحد جنادب الأزد (1) . وهو من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله (2) والإمام عليّ عليه السلام (3) . وهو قاتل الساحر بالكوفة أيّام عثمان عند إمارة الوليد بن عقبة عليها ، بعدما أخذ يمارس الشعوذة والسحر في مسجد الكوفة ، بحضور الوليد (4) ، فسجنه الوليد ثمّ نفاه إلى المدينة . وقد نُفي إلى الشام أيضاً ومعه مالك الأشتر ورجال آخرون ؛ لأنّهم كانوا يذكرون مساوئ عثمان ومثالبه ، وحضر جُندَب حروب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام كلّها (5) .

الإرشاد عن جندب بن عبد اللّه :دَخَلتُ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ بِالمَدينَةِ بَعدَ بَيعَةِ النّاسِ لِعُثمانَ ، فَوَجَدتُهُ مُطرِقاً كَئيباً ، فَقُلتُ لَهُ : ما أصابَ قَومَكَ ؟ قالَ : صَبرٌ جَميلٌ . فَقُلتُ لَهُ : سُبحانَ اللّهِ ! وَاللّهِ إنَّكَ لَصَبورٌ ! قالَ : فَأَصنَعُ ماذا ؟ فَقُلتُ : تَقومُ فِي النّاسِ وتَدعوهُم إلى نَفسِكَ ، وتُخبِرُهُم أنَّكَ أولى بالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِالفَضلِ وَالسّابِقَةِ ، وتَسأَلُهُمُ النَّصرَ عَلى هؤُلاءِ المُتَمالِئينَ عَلَيكَ ؛ فَإِن أجابَكَ عَشَرَةٌ مِن مِئَةٍ شَدَدتَ بِالعَشَرَةِ عَلَى المِئَةِ ، فَإِن دانوا لَكَ كانَ ذلِكَ عَلى ما أحبَبتَ ، وإن أبَوا قاتَلتَهُم ؛ فَإِن ظَهَرتَ عَلَيهِم فَهُو سُلطانُ اللّهِ الَّذي آتاهُ نَبِيَّهُ عليه السلام ، وكُنتَ أولى بِهِ مِنهُم ، وإن قُتِلتَ في طَلَبِهِ قُتِلتَ شَهيداً ، وكُنتَ أولى بِالعُذرِ عِندَ اللّهِ ، وأحَقَّ بِميراثِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَقالَ : أ تَراهُ _ يا جُندَبُ _ يُبايِعُني عَشَرَةٌ مِن مِئَةٍ ؟ قُلتُ : أرجو ذلِكَ . قالَ : لكِنَّني لا أرجو ولا مِن كُلِّ مِئَةٍ اثنَينِ ، وسَاُخبِرُكَ مِن أينَ ذلِكَ ؛ إنَّما يَنظُرُ النّاسُ إلى قُرَيشٍ ، وإنَّ قُرَيشاً تَقولُ : إنَّ آلَ مُحَمَّدٍ يَرَون لَهُم فَضلاً عَلى سائِرِ النّاسِ ، وإنَّهُم أولِياءُ الأَمرِ دونَ قُرَيشٍ ، وإنَّهُم إن وَلوهُ لَم يَخرُج مِنهُم هذَا السُّلطانُ إلى أحَدٍ أبَداً ، ومَتى كانَ في غَيرِهِم تَداوَلتُموهُ بَينُكم ، ولا _ وَاللّهِ _ لا تَدفَعُ قُرَيشٌ إلَينا هذَا السُّلطانَ طائِعينَ أبَداً . قالَ : فَقُلتُ لَهُ : أفَلا أرجِعُ فَاُخبِرَ النّاسَ بِمَقالَتِكَ هذِهِ ، وأدعوهُم إلَيكَ ؟ فَقالَ لي : يا جُندَبُ ، لَيسَ هذا زَمانُ ذاكَ . قال : فَرَجَعتُ بَعدَ ذلِكَ إلى العِراقِ ، فَكُنتُ كُلَّما ذَكَرتُ لِلنّاسِ شَيئاً مِن فَضائِلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ومَناقِبِهِ وحُقوقِهِ زَبَروني (6) ونَهَروني ، حَتّى رُفِعَ ذلِكَ مِن قَولي إلَى الوَليدِ بنِ عُقبَةَ لَيالِيَ وَلِيَنا ، فَبَعَثَ إلَيَّ فَحَبَسَني حَتّى كُلِّمَ فِيَّ ، فَخَلّى سَبيلي . (7)

.


1- .الإصابة : ج 1 ص 615 الرقم 1230 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 568 الرقم 806 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 175 الرقم 31 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 175 الرقم 31 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 545 .
3- .رجال الطوسي : ص 59 الرقم 497 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 176 و 177 الرقم 31 ، الاستيعاب : ج 1 ص 325 الرقم 347 . وقيل : «قاتل الساحر غير جندب الأزدي» وراجع ص 326 واُسد الغابة : ج 1 ص 565 الرقم 802 و ص 568 الرقم 806 .
5- .إعلام الورى : ج 1 ص 339 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 545 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 77 الرقم 31 .
6- .زَبَرَه : نهره وأغلظ له في القول والردّ (النهاية : ج 2 ص 239 «زبر») .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 241 ، الأمالي للطوسي : ص 234 ح 415 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 57 .

ص: 135

21 . جُندَب بن عبد اللّه اَزْدى

21جُندَب بن عبد اللّه اَزْدىجُندَب بن كعب بن عبد اللّه اَزْدى غامدى كه گاه به جدّش نيز نسبت داده مى شود و جندب بن عبد اللّه ناميده مى شود ، همان «جُندَبُ الخير (جُندبِ نيكوكار)» و يكى از چند جُندبِ قبيله اَزْد است . او از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على عليه السلام بود و در زمان خلافت عثمان و حكومت وليد بن عقبه بر كوفه ، هنگامى كه ساحرى در حضور وليد و در مسجد كوفه به شعبده بازى و سِحر مشغول بود ، ساحر را كشت و به زندان افتاد و به مدينه تبعيد شد . او همچنين به همراه مالك اشتر و ديگر بزرگانى كه به ذكر معايب عثمان مى پرداختند ، به شام تبعيد شد . جندب در همه جنگ هاى امير مؤمنان با ايشان بود .

الإرشاد_ به نقل از جُندب بن عبد اللّه _: در مدينه و پس از بيعت مردم با عثمان بر على بن ابى طالب عليه السلام وارد شدم و او را سر در گريبان و اندوهگين ديدم . به او گفتم : چرا قومت اين گونه شده اند؟! فرمود : «بايد صبرى نيكو داشت» . به او گفتم : سبحان اللّه ! به خدا سوگند كه تو صبورى . فرمود : «چه مى توانم بكنم؟» . گفتم : در ميان مردم برخيزى و آنان را به سوى خود بخوانى و به آنان خبر دهى كه تو به سبب برترى و سابقه ات ، به [ جانشينى ]پيامبر صلى الله عليه و آله سزاوارترى و از آنان عليه اين گروه كه عليه تو گِرد آمده اند ، يارى بخواهى . پس اگر ده نفر از صد نفر به تو پاسخ مثبت دادند ، با آن ده نفر بر صد نفر [ حمله مى برى و] سخت مى گيرى . اگر در برابرت سر فرود آوردند ، همان مى شود كه دوست دارى ، و اگر خوددارى كردند ، با آنان مى جنگى . پس اگر بر آنان غلبه كردى ، نتيجه اش همان سيطره الهى است كه خدا به پيامبرش داد و تو از آنان به آن شايسته ترى ، و اگر در طلبش كشته شدى ، شهيد گشته اى و عذرت در پيشگاه خدا پذيرفته تر است و به ميراث پيامبر خدا ، سزاوارترى . فرمود : «اى جُندب! آيا ده درصدِ مردم با من بيعت مى كنند؟!» . گفتم : اميدوارم . فرمود : «امّا من اميد ندارم كه حتى دو درصدِ مردم با من همراه شوند و [ البته] تو را از علّت آن آگاه مى كنم . مردم [ در تصميم گيرى خود] ، به قريش مى نگرند و قريش مى گويد : خاندان محمّد صلى الله عليه و آله خود را از ساير مردم ، برتر مى بينند و خود را ، نه قريش را ، صاحب خلافت مى دانند و اگر خلافت به آنان برسد ، هيچ گاه از دست آنان خارج نمى شود و به كس ديگرى نمى رسد ؛ ولى اگر در غير آنان باشد ، ميان شما مى چرخد . به خدا سوگند ، قريش ، اين حكومت و سيطره را هرگز از روى اطاعت و رضايت به ما نمى دهد» . به او گفتم : آيا باز نگردم تا مردم را از اين سخنت آگاه كنم و آنان را به سوى تو بخوانم؟ به من فرمود : «اى جندب! اكنون زمان اين كار نيست» . پس از آن به عراق بازگشتم و هر گاه چيزى از فضيلت هاى على بن ابى طالب عليه السلام و مناقب و حقوق او را براى مردم مى گفتم ، با من درشتى مى نمودند و مرا باز مى داشتند، تا آن كه سخنانم به گوش وليد بن عُقْبه (در دوران حكومتش بر ما) رسيد و او هم در پى من فرستاد و مرا به زندان انداخت تا آن كه درباره من با او صحبت شد و آزادم ساخت .

.

ص: 136

. .

ص: 137

. .

ص: 138

22جُوَيرِيَةُ بنُ مُسهِرٍجويرية بن مسهر العبدي . من أصحاب الإمام عليه السلام (1) السابقين المقرّبين (2) ، ومن ثقاته (3) . كان عبدا صالحا ، وصديقا للإمام عليه السلام ، وكان الإمام يحبّه (4) . استشهد جويرية في أيّام خلافة معاوية ، حيث قطع زياد يده ورجله ثمّ صلبه . (5)

الإرشاد :إنَّ جُوَيرِيَةَ بنَ مُسهِرٍ وَقَفَ عَلى بابِ القَصرِ فَقالَ : أينَ أميرُ المُؤمِنينَ ؟ فَقيلَ لَهُ : نائِمٌ ، فَنادى : أيُّهَا النّائِمُ ! استَيقِظ ، فَوَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لَتُضرَبَنَّ ضَربَةً عَلى رَأسِكَ تُخضَبُ مِنها لِحيَتُكُ ، كَما أخبَرتَنا بِذلِكَ مِن قَبلُ . فَسَمِعَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَنادى : أقبِل ياجُوَيرِيَةُ حَتّى اُحَدِّثَكَ بِحَديثِكَ . فَأَقبَلَ ، فَقالَ : وأنتَ _ وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ _ لَتُعتَلَنَّ إلَى العُتُلِّ الزَّنيمِ (6) ، ولَيَقطَعَنَّ يَدَكَ ورِجلَكَ ، ثُمَّ لَيَصلُبَنَّكَ تَحتَ جِذعٍ كافِرٍ . فَمَضى عَلى ذلِكَ الدَّهرُ حَتّى وَلِيَ زيادٌ في أيّامِ مُعاوِيَةَ ، فَقَطَعَ يَدَهُ ورِجلَهُ ، ثُمَّ صَلَبَهُ إلى جِذعِ ابنِ مُكَعبَرٍ ، وكانَ جِذعا طَويلاً ، فَكانَ تَحتَهُ . (7)

.


1- .رجال الطوسي : ص 59 الرقم 499 ، رجال البرقي : ص 5 .
2- .الاختصاص : ص 7 .
3- .كشف المحجّة : ص 236 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 290 .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 341 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 .
6- .عَتَلَهُ فانعتَلَ : جرّهُ جرّا عنيفا وجذبه فحمَلَهُ . والعُتُلّ : الشديد الجافي والفظّ الغليظ من النّاس . والزنِيمُ : الدَّعيّ المُلصق بالقوم وليس منهم . وقيل : الَّذي يُعرَف بالشرّ واللؤم (لسان العرب : ج 11 ص 423 «عتل» و ج 12 ص 277 «زنم») .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 322 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 نحوه وراجع إعلام الورى : ج 1 ص 341 والخرائج والجرائح : ج 1 ص 202 ح 44 .

ص: 139

22 . جُوَيرية بن مُسهِر

22جُوَيرية بن مُسهِرجُوَيرية بن مُسهِر عبدى از ياران ديرين و نزديكان امام على عليه السلام بود . او فردى شايسته ، مورد اطمينان و علاقه امام و دوست او بود . در روزگار خلافت معاويه ، زياد [ بن اَبيه] ، دست و پاى او را بريد و وى را به دار كشيد و به شهادت رساند .

الإرشاد :جَوَيرية بن مُسهِر بر در خانه على عليه السلام ايستاد و گفت : امير مؤمنان كجاست؟ به او گفته شد : خفته است . جويريه ندا داد : اى خفته! بيدار شو كه سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، ضربه اى بر سرت نواخته خواهد شد كه ريشت از آن رنگين شود ، همان گونه كه پيش تر ، خود به ما خبر دادى . امير مؤمنان ، سخن او را شنيد و ندا داد : «اى جويريه! پيش بيا تا تو را از سرگذشت خودت آگاه كنم» . جويريه پيش رفت . [ على عليه السلام ] فرمود : «سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، تو را كِشان كِشان به پيش آن درشت خوىِ خود را به ديگران چسبانده (1) مى برند و او دست و پايت را مى بُرد و سپس تو را در پايين درخت خرماى [مرد] كافرى به دار مى كشد» . پس روزگارى از اين سخن گذشت تا آن كه زياد، در دوران خلافت معاويه ، حاكم [ كوفه] شد و [ جويريه را دستگير كرد و] دست و پايش را بُريد و او را بر درخت خرماى ابن مُكَعبر به دار كشيد و چون درخت بلندى بود ، او را در پايين آن به دار كشيدند .

.


1- .اشاره به زياد بن ابيه است كه پدرش نامشخّص بود و معاويه او را با گواهى دروغ و برخلاف قوانين اسلام ، برادر خود و فرزند ابو سُفيان خواند . (م)

ص: 140

شرح نهج البلاغة عن حبّة العرني :سِرنا مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام يَوما ، فَالتَفَتَ فَإِذا جُوَيرِيَةُ خَلفَهُ بَعيدا ، فَناداهُ : يا جُوَيرِيَةُ ! اِلحق بي لا أبا لَكَ ! أ لا تَعلَمُ أنّي أهواكَ واُحِبُّكَ ؟ قالَ : فَرَكَضَ نَحوَهُ ، فَقالَ لَهُ : إنّي مُحَدِّثُكَ بِاُمورٍ فَاحفظَها ، ثُمَّ اشتَرَكا فِي الحَديثِ سِرّا ، فَقالَ لَهُ جُوَيرِيَةُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي رَجُلٌ نَسِيٌّ ، فَقالَ لَهُ : إنّي اُعيدُ عَلَيكَ الحَديثَ لِتَحفَظَهُ . ثُمَّ قالَ لَهُ في آخِرِ ما حَدَّثَهُ إيّاهُ : يا جُوَيرِيَةُ ، أحبِب حَبيبَنا ما أحَبَّنا ، فَإِذا أبغَضَنا فَأبغِضهُ ، وأبغِض بَغيضَنا ما أبغَضَنا ، فَإِذا أحَبَّنا فَأَحِبَّهُ . (1)

23الحارِثُ بنُ الرَّبِيعِالحارث بن الربيع بن زياد العبسي ، يُكنّى أبا زياد . استعمله الإمام عليه السلام على المدينة مدّةً . كان من قبيلة مازن بن النّجّار (2) . وكانت له منزلة خاصّة بين قومه في الجاهليّة . عدّه المؤرّخون من المهاجرين الأوّلين نحو رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 290 .
2- .رجال الطوسي : ص 61 الرقم 528 ، رجال ابن داوود : ص 68 الرقم 360 .
3- .اُسد الغابة : ج 1 ص 605 الرقم 880 ، الإصابة : ج 1 ص 668 الرقم 1410 ، الطبقات الكبرى : ج 1 ص 295 .

ص: 141

23 . حارث بن ربيع

شرح نهج البلاغة_ به نقل از حبّه عُرَنى _: روزى با على عليه السلام مى رفتيم . برگشت و جويريه را در پشت سرش و در دور دست ديد . پس ندا داد : «اى جويريه! پدرى براى تو مباد (1) شتاب كن و خود را به من برسان . آيا نمى دانى كه من تو را مى خواهم و دوستت دارم؟» . جويريه به سوى او دويد . [ على عليه السلام ] به او فرمود : « من چيزهايى را به تو مى گويم . آنها را به ياد داشته باش» . سپس پنهانى با هم گفتگو كردند و جويريه به او گفت : اى امير مؤمنان! من مردى فراموشكارم . به او فرمود : «من سخنم را دوباره به تو مى گويم تا حفظش كنى» و سپس در آخر سخنانش به او فرمود : «اى جويريه! دوست ما را تا آن گاه كه ما را دوست مى دارد ، دوست بدار و چون با ما دشمنى كرد ، دشمنش شو ، و دشمن ما را تا آن گاه كه ما را دشمن مى دارد، دشمن بدار و چون با ما دوست شد ، دوستش بدار» .

23حارث بن ربيعابو زياد ، حارث بن ربيع بن زياد عبسى از قبيله مازِن بن نجّار بود و در جاهليت ، نزد قوم خود ، منزلت خاصّى داشت . تاريخنگاران ، او را از مهاجران نخستين به سوى پيامبر خدا دانسته اند . امام على عليه السلام او را براى مدّتى بر حكومت مدينه گمارد .

.


1- .اين عبارت در عربى ، هم براى ستايش به كار مى رود و هم براى نكوهش . در اين جا مدح و ستايش است (ر.ك : النهاية : ج 1 ص 22) .

ص: 142

24الحارِثُ الهَمدانِيُّهو الحارث بن عبد اللّه بن كعب الأعور الهَمْداني الكوفي ، أبو زهير . كان من أصحاب الإمام عليّ (1) والإمام الحسن عليهماالسلام (2) ومن الشيعة الاُوَل (3) ، كثير العلم (4) ، من أفقه النّاس وأفرضهم ، تعلّم الفرائض من الإمام عليّ عليه السلام (5) . كان من وجوه النّاس بالكوفة ، ومن الذين ثاروا على عثمان وطالبوا بعزل سعيد بن العاص (6) وممّن سيّرهم عثمان (7) . توفّي سنة 65ه بالكوفة . (8)

الطبقات الكبرى عن علباء بن أحمر :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَطَبَ النّاسَ فَقالَ : مَن يَشتَري عِلما بِدِرهَمٍ ؟ فَاشتَرَى الحارِثُ الأَعوَرُ صُحُفا بِدِرهَمٍ ، ثُمَّ جاءَ بِها عَلِيّا ، فَكَتَبَ لَهُ عِلما كَثيرا . ثُمَّ إنَّ عَلِيّا خَطَبَ النّاسَ بَعَدُ فَقالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ! غَلَبَكُم نِصفُ رَجُلٍ . (9)

.


1- .رجال الطوسي : ص 60 الرقم 513 ؛ المحبّر : ص 303 .
2- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 927 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 153 الرقم 54 ؛ الجمل : ص 109 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 152 الرقم 54 .
5- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 252 الرقم 1025 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 471 الرقم 1210 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 153 الرقم 54 .
6- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 430 .
7- .وقعة صفّين : ص 121 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 155 الرقم 54 ، ميزان الاعتدال : ج 1 ص 437 الرقم 1627 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 168 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 153 الرقم 54 وفيه ذيله .

ص: 143

24 . حارث هَمْدانى

24حارث هَمْدانىابو زُهَير ، حارث بن عبد اللّه بن كعب اَعوَر هَمْدانى كوفى ، از ياران امام على و امام حسن عليهماالسلام و از شيعيان نخستين به شمار مى رود . او دانشى فراوان داشت و از فقيه ترينْ مردم و آشناترين افراد به احكام ارث بود و اين دانش را از امام على عليه السلام آموخته بود . او از سرشناسان كوفه و از جمله كسانى بود كه بر عثمان شوريدند و خواستار عزل سعيد بن عاص شدند . عثمان هم آنان را تبعيد كرد . او در سال 65 هجرى در كوفه درگذشت .

الطبقات الكبرى_ به نقل از عَلباء بن اَحمر _: على بن ابى طالب عليه السلام براى مردم ، سخنرانى كرد و فرمود : «چه كسى دانشى را با يك درهم مى خرد؟» . حارث اعور (يك چشم) ، كاغذهايى را به يك درهم خريد و آنها را نزد على عليه السلام آورد . ايشان هم دانش فراوانى در آنها نگاشت . بعدها كه براى مردمْ سخنرانى كرد ، فرمود : «اى اهل كوفه! نيمه مردى (1) از همه شما پيشى گرفت» .

.


1- .چون حارثْ يك چشم سالم داشت ، امام عليه السلام اين تعبير را درباره وى به كار گرفت . (م)

ص: 144

شرح الأخبار عن أبي الحجاف :بَلَغَني أنَّ الحارِثَ أتى عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام لَيلاً ، فَقالَ لَهُ : يا حارِثُ ما جاءَ بِكَ هذِهِ السّاعَةَ ؟ فَقالَ : حُبُّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : وَاللّهِ ما جاءَ بِكَ إلّا حُبّي ؟ قالَ : وَاللّهِ ما جاءَ بي إلّا حُبُّكَ . قالَ عليه السلام : فَأَبشِر يا حارِثُ ، لَن تَموتَ نَفسٌ تُحِبُّني إلّا رَأَتني حَيثُ تُحِبُّ ، وَاللّهِ لا تَموتُ نَفسٌ تُبغِضُني إلّا رَأَتني حَيثُ تُبغِضُني . (1)

الأمالي للمفيد عن جميل بن صالح :أنشَدَني أبو هاشِمٍ السَّيِّدُ الحِميَرِيُّ (2) : قَولُ عَلِيٍّ لِحارِثٍ عَجَبٌ كَم ثَمَّ اُعجوبَةٌ لَهُ حَمَلا يا حارِ هَمدانَ مَن يَمُت يَرَني مِن مُؤمِنٍ أو مُنافِقٍ قُبُلا يَعرِفُني طَرفُهُ وأعرِفُهُ بِنَعتِهِ وَاسمِهِ وما عَمِلا وأنتَ عِندَ الصِّراطِ تَعرِفُني فَلا تَخَف عَثرَةً ولا زَللَا أسقيكَ مِن بارِدٍ عَلى ظَمَأٍ تَخالُهُ فِي الحَلاوَةِ العَسَلا أقولُ لِلنّارِ حينَ توقِفُ لِل عَرضِ دَعيهِ لا تَقرَبِي الرَّجُلا دَعيهِ لا تَقربَيهِ إنَّ لَهُ حَبلاً بِحبَلِ الوَصِيِّ مُتَّصِلا (3)

.


1- .شرح الأخبار : ج 3 ص 451 ح 1320 وراجع الأمالي للمفيد : ص 271 ح 2 .
2- .هو إسماعيل بن محمّد الحميري ، لُقّب ب «السيّد» ولم يكن علويّا ولا هاشميّا . روي أنّ أبا عبد اللّه الصادق عليه السلام لقي السيّد بن محمّد الحميري ، فقال : سمّتك اُمّك سيّدا ، ووفّقت في ذلك وأنت سيّد الشعراء (رجال الكشّي : ج 2 ص 573) .
3- .الأمالي للمفيد : ص 7 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 627 ح 1292 ، بشارة المصطفى : ص 5 .

ص: 145

شرح الأخبار_ به نقل از ابوحجاف _: به من چنين رسيده كه حارث ، شبى نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد . به او فرمود : «اى حارث! چه چيزى تو را در اين ساعت [ به نزد من] آورده است؟» . گفت : دوستى تو ، اى امير مؤمنان! [ على عليه السلام ] فرمود : «به خدا سوگند ، جز دوستى من ، تو را نزد من نياورده است» . گفت : به خدا سوگند ، جز دوستى تو مرا نزد تو نياورده است . [ على عليه السلام ] فرمود : «مژده باد بر تو اى حارث _ كه هيچ يك از دوستداران من نمى ميرند ، مگر آن كه مرا در جايى (1) كه دوست دارد ، مى بيند ، و به خدا سوگند ، هيچ يك از دشمنان من نمى ميرد ، مگر آن كه مرا در جايى كه دوست ندارد ، مى بيند» .

الأمالى ، مفيد_ به نقل از جميل بن صالح _: ابوهاشم سيّدِ حِمْيَرى (2) براى من چنين خواند : گفته على به حارث ، شگفت انگيز است _ و او از اين شگفتى ها كم نداشت _ : «اى حارث همدانى! هر كه بميرد ، مرا رو در رو مى بيند چه مؤمن باشد و چه منافق! به ديده اش آشنايم و من نيز او را مى شناسم به نام و ويژگى و آنچه كرده است . و تو مرا نزد صراط ، خواهى شناخت پس نه از لغزش بهراس و نه از افتادن . در پىِ تشنگى ، آبى سرد به تو مى نوشانم كه از شيرينى ، عسلش پندارى . آن گاه كه در برابر آتش قرارت مى دهند ، به آن مى گويم: او را وا گذار . به اين مرد ، نزديك مشو . او را وا بنه . نزديكش مَرو كه او ريسمانى دارد كه متصل به ريسمان وصىّ است» .

.


1- .با توجه به روايات ديگر ، منظور ، حالت احتضار و جان دادن است . (م)
2- .اسماعيل بن محمّد حِمْيَرىِ شاعر ، با آن كه علوى يا هاشمى نبود ، به «سيّد» شهرت داشت . روايت شده است كه امام صادق عليه السلام سيّدِ حميرى را ديد و فرمود : «مادرت ، تو را سيّد (سَرور) ناميد و تو به راستى به سيادت (سَرورى) دست يافتى و اكنون سيّدِ شاعرانى» .

ص: 146

25حَبَّةُ بنُ جُوَينٍ العُرَنِيُّحبّة بن جوين بن عليّ البجلي العُرَني ، أبو قُدامَةَ . من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله (1) والإمام عليّ عليه السلام (2) ومن رواة حديث الغدير (3) . اشترك في حرب الجمل (4) وصفّين (5) والنّهروان (6) مع الإمام عليّ بن أبي طالب (7) . مات في سنة 75 أو 76ه (8) .

راجع : ج 10 ص 38 (ح 4254) .

26حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ الأَسَدِيُّحبيبُ بن مظاهر (9) الأسدي . من أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (10) ومن السابقين والمقرّبين من عليّ عليه السلام (11) ، وهو أيضا من أصحاب الإمام الحسن عليه السلام (12) والإمام الحسين عليه السلام (13) ومن الذين كتب إلى الإمام عليه السلام (14) واشترك في حرب الإمام بقيادة مَيْسر جيشه (15) . استشهد في يوم عاشوراء وطافوا برأسه في البلاد مع بقيّة رؤوس الشهداء (16) .

.


1- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 351 الرقم 1076 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 669 الرقم 1031 .
2- .رجال الطوسي: ص60 الرقم 518، رجال البرقي: ص6، الجمل: ص 109 ؛ اُسد الغابة : ج 1 ص 669 الرقم 1031 ، تهذيب الكمال : ج 5 ص 352 الرقم 1076 وفيه «كان من شيعة عليّ» .
3- .اُسد الغابة : ج 1 ص 669 الرقم 1031 .
4- .الجمل : ص 382 .
5- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 381 .
6- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 274 الرقم 4375 .
7- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 352 الرقم 1076 وفيه «شهد معه المشاهد كلّها» .
8- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 277 الرقم 4375 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 177 ، تهذيب الكمال : ج 5 ص 352 و 353 الرقم 1076 .
9- .في رجال العلّامة الحلّي : ص 61 «حبيب بن مظهر ، بضمّ الميم وفتح الظاء المعجمة وتشديد الهاء والراء أخيرا» . وفي رجال ابن داوود : ص 70 «حبيب بن مظاهر ، وقيل : مظهر ، بفتح الظاء وتشديد الهاء وكسرها» . وفي تاج العروس : ج 7 ص 176 (حبيب بن مُظْهِر بن رئاب «ظهر») .
10- .رجال الطوسي : ص 60 الرقم 512 ، الاختصاص : ص 3 وفيه «من أصفياء أصحابه» .
11- .الاختصاص : ص 7 .
12- .رجال الطوسي : ص 93 الرقم 925 .
13- .رجال الطوسي : ص 100 الرقم 971 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 292 الرقم 133 ، الاختصاص : ص 8 .
14- .الإرشاد : ج 2 ص 37 .
15- .الإرشاد : ج 2 ص 95 ؛ الأخبار الطوال : ص 256 .
16- .رجال الكشّي : ج 1 ص 292 الرقم 133 .

ص: 147

25 . حَبّة بن جُوَين عُرَنى
26 . حبيب بن مُظاهر اسدى

25حَبّة بن جُوَين عُرَنىابو قُدامه ، حَبّة بن جُوَين بن على بجلى عُرَنى ، از ياران پيامبر خدا و امام على عليه السلام و از جمله راويان «حديث غدير» است . او در جنگ جمل ، صِفّين و نهروان در كنار على بن ابى طالب عليه السلام شركت جست و در سال 75 يا 76 هجرى درگذشت .

ر . ك : ج 10 ص 39 (ح 4254) .

26حبيب بن مُظاهر اسدىحبيب بن مُظاهر (1) اسدى از ياران امام على عليه السلام بود . او از ياوران ديرين و نزديك حضرت و نيز از ياران امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بود . او از جمله كسانى است كه به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و در روز عاشورا ، فرماندهى جناح چپ لشكر او را به عهده داشت و در همان روز به شهادت رسيد و سرش را با ديگر شهيدان در شهرها چرخاندند .

.


1- .او ، در رجال العلّامة الحلّى (: ص 61) ، «حبيب بن مُظَهَّر» خوانده شده و در رجال ابن داوود (: ص 70) ، «حبيب بن مظاهر» آمده است ، با اين يادآورى كه «مُظَهَّر» و «مُظهِّر» هم گفته اند . در تاج العروس (: ج 7 ص 176) ، «حبيب بن مُظْهِر بن رئاب» خوانده شده است .

ص: 148

27حُجرُ بنُ عَدِيٍّحُجْرُ بن عديّ بن معاوية الكندي ، أبو عبد الرحمن ، وهو المعروف بحجر الخير ، وابن الأدبر (1) كان جاهليّاً إسلاميّاً (2) ، وفد على النّبيّ (3) ، وله صحبة (4) . من الوجوه المتألّقة في التاريخ الإسلامي ، ومن القمم الشاهقة الساطعة في التاريخ الشيعي . جاء إلى النّبيّ صلى الله عليه و آله وأسلم وهو لم يزل شابّاً . وكان من صفاته : تجافيه عن الدنيا ، وزهده ، وكثرة صلاته وصيامه ، واستبساله وشجاعته ، وشرفه ونُبله وكرامته ، وصلاحه وعبادته (5) . وكان معروفاً بالزهد (6) ، مستجاب الدعوة لِما كان يحمله من روح طاهرة ، وقلب سليم ، ونقيبة محمودة ، وسيرة حميدة (7) . ولم يسكت حجر قطّ أمام قتل الحقّ وإحياء الباطل والركون إليه . من هنا ثار على عثمان مع سائر المؤمنين المجاهدين (8) . ولم يألُ جهداً في تحقيق حاكميّة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، فعُدّ من خاصّة أصحابه (9) وشيعته (10) المطيعين . اشترك حجر في حروب الإمام عليه السلام . وكان في الجمل (11) قائداً على خيّالة كِنْدة (12) ، وفي صفّين (13) أميراً على قبيلته (14) ، وفي النّهروان قاد ميسرة (15) الجيش أو ميمنته (16) . وكان فصيح اللسان ، نافذ الكلام ، يتحدّث ببلاغة ، ويكشف الحقائق بفصاحة . وآية ذلك كلامه الجميل المتبصّر في تبيان منزلة الإمام عليه السلام (17) . وكان نصير الإمام الوفيّ المخلص ، والمدافع المجدّ عنه . ولمّا أغار الضحّاك بن قيس على العراق ، أمره الإمام عليه السلام بصدّه ، فهزمه حجر ببطولته وشجاعته ، وأجبره على الفرار (18) . اطّلع حجر على مؤامرة قتل الإمام عليه السلام قبل تنفيذها بلحظات ، فحاول بكلّ جهده أن يتدارك الأمر فلم يُفلح (19) . واغتمّ لمقتله كثيراً . وكان من أصحاب الإمام الحسن عليه السلام الغيارى الثابتين (20) . وقد جاش دم غيرته في عروقه حين سمع خبر الصلح ، فاعترض (21) ، فقال له الإمام الحسن عليه السلام : لو كان غيرُك مثلَك لَما أمضيتُه (22) . وكان قلبه يتفطّر ألماً من معاوية . وطالما كان يبرأ من هذا الوجه القبيح لحزب الطلقاء الَّذي تأمّر على المسلمين ، ويدعو عليه مع جمع من الشيعة (23) . وهو الحزب الَّذي كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله وصفه بأنّه ملعون . وكان حجر يقف للدفاع عن العقيدة وأهل البيت عليهم السلام بلا وجلٍ ، ويُعنّف المغيرة الَّذي كان فرداً في رجسه وقبحه ورذالته ، وقد تسلّط على الكوفة في أثناء حكومة الطلقاء ، وكان يطعن في عليٍّ عليه السلام وشيعته (24) . وضاق معاوية ذرعاً بحجر وبمواقفه وكشفه الحقائق ، وصلابته ، وثباته ، فأمر بقتله وتمّ تنفيذ أمره ، فاستشهد (25) ذلك الرجل الصالح في «مَرْج عذراء (26) » (27) سنة 51 ه ، مع ثلّة من رفاقه (28) . وكان حجر وجيهاً عند النّاس ، وذا شخصيّة محبوبة نافذة ، ومنزلة حسنة ، فكَبُر عليهم استشهاده (29) ، واحتجّوا على معاوية ، وقرّعوه على فعله القبيح هذا . وكان الإمام الحسين عليه السلام (30) ممّن تألّم كثيراً لاستشهاده ، واعترض على معاوية في رسالة بليغة له أثنى فيها ثناءً بالغاً على حجر ، وذكر استفظاعه للظلم ، وذكّر معاوية بنكثه للعهد ، وإراقته دم حجر الطاهر ظلماً وعدواناً . واعترضت عائشة (31) أيضاً على معاوية من خلال ذكرها حديثاً حول شهداء «مرج عذراء» (32) . وكان معاوية _ على ما اتّصف به من فساد الضمير _ يرى قتل حجر من أخطائه ، ويعبّر عن ندمه على ذلك (33) ، وقال عند دنوّ أجله : لو كان ناصحٌ لَمَنعنا من قتله (34) ! وقتل مصعب بن الزبير ولدَي حجر : عبيد اللّه ، وعبد الرحمن صبراً (35) . وكان الإمام أمير المؤمنين عليه السلام قد أخبر باستشهاده من قبل ، وشبّه استشهاده وصحبه باستشهاد «أصحاب الاُخدود» .

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 211 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 33 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 534 ح 5983 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 211 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 276 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 207 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 534 ح 5983 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 193 ، الاستيعاب : ج 1 ص 389 الرقم 505 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 وفيهما «كان من فضلاء الصحابة» .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 50 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 531 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 212 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 50 .
7- .الاستيعاب : ج 1 ص 391 الرقم 505 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 698 الرقم 1093 .
8- .الجمل : ص 137 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 وفيه «كان من أعيان أصحابه» ، الأخبار الطوال : ص 224 وفيه «كان من عظماء أصحاب عليّ» .
10- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 .
11- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 218 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 276 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 210 .
12- .الجمل : ص 320 ؛ الأخبار الطوال : ص 146 .
13- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 218 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 276 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 207 .
14- .وقعة صفّين : ص 117 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 وفيه «شهد صفّين أميرا» .
15- .الاستيعاب : ج 1 ص 389 الرقم 505 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 .
16- .الأخبار الطوال : ص 210 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 .
17- .الجمل : ص 255 .
18- .الغارات : ج 2 ص 425 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 135 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 426 .
19- .الإرشاد : ج 1 ص 19 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 .
20- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 280 ؛ رجال الطوسي : ص 94 الرقم 928 .
21- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 365 ، الأخبار الطوال : ص 220 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 15 .
22- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 365 .
23- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 256 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 489 .
24- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 252 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 254 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 489 .
25- .تاريخ دمشق : ج 12 ص 217 ، الاستيعاب : ج 1 ص 389 الرقم 505 .
26- .عَذْراء : قرية بغَوطة دمشق من إقليم خولان ، معروفة ، وإليها يُنسب مَرْج . والمَرْج : الأرض الواسعة فيها نبت كثير تمرَج فيها الدوابّ ؛ أي تذهب وتجيء (معجم البلدان : ج 4 ص 91 و ج 5 ص 100) .
27- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، مروج الذهب : ج 3 ص 12 ، الاستيعاب : ج 1 ص 390 الرقم 505 .
28- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5978 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 211 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 194 ، مروج الذهب : ج 3 ص 12 وفيه «سنة ثلاث وخمسين» .
29- .الأخبار الطوال : ص 224 .
30- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 129 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 203 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 252 الرقم 99 ، الاحتجاج : ج 2 ص 90 ح 164 .
31- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 534 ح 5984 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 48 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 279 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 194 ، الاستيعاب : ج 1 ص 390 الرقم 505 .
32- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 274 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 226 ، الإصابة : ج 2 ص 33 الرقم 1634 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 .
33- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 465 الرقم 95 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 226 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 279 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 194 .
34- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 275 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 231 .
35- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 210 .

ص: 149

27 . حُجْر بن عَدى

27حُجْر بن عَدىابو عبد الرحمان ، حُجْر بن عَدىّ بن معاويه كِنْدى ، مشهور به «حُجْرُ الخير (حجر نيكوكار)» و «ابن اَدبَر» از كسانى است كه جاهليت و اسلام را درك كرده است . او بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد و با ايشان مصاحبت داشت . حُجر ، از چهره هاى منوّر تاريخ اسلام و از قلّه سانان پر فروغ تاريخ تشيّع است . او هنوز در سنين جوانى بود كه به محضر پيامبر خدا درآمد و اسلام آورد . دنيا گريزى ، زهد ، نمازگزارى و روزه دارىِ بسيار ، سلحشورى و رزم آورى ، شرافت و كرامت و درستكارى و عبادت ، از ويژگى هاى اوست . او به زهد ، معروف بود . روح پاك ، نفْس سالم ، مَنش والا و روش پيراسته حُجر بود كه او را مستجاب الدعوه ساخته بود . او هرگز در برابر حق كشى ها و باطل گرايى ها سكوت نمى كرد . چنين بود كه همراه مؤمنان و مجاهدان ، بر عثمان شوريد و در عينيت بخشيدن به حاكميت مولا عليه السلام از هيچ كوششى دريغ نكرد و بدين سان ، از اصحاب ويژه و پيروان مطيع مولا به شمار رفت . او در نبردهاى على عليه السلام شركت داشت . در جمل، فرمانده سواره نظام كِنديان بود و در صفّين ، فرماندهى قبيله خود را به عهده داشت و در نهروان ، جناح چپ و يا راست سپاه مولا عليه السلام را فرماندهى مى كرد . او زبانى گويا و كلامى نافذ داشت . به بلاغتْ سخن مى گفت و با فصاحت ، حقايق را بيان مى نمود . سخنان زيبا و بيدارگر او درباره جايگاه والاى على عليه السلام نشانى است از اين حقيقت . او يار باوفاى مولا عليه السلام و از مدافعان سختكوش آن حضرت بود . چون ضحّاك بن قيس براى غارتگرى روى به عراق نهاد ، حجر بن عدى از على عليه السلام براى رويارويى با او فرمان يافت و با دلاورى او را شكست داد و ضحّاك ، پا به فرار نهاد . حجر ، لحظاتى قبل از ضربت خوردن على عليه السلام از توطئه خبر يافت ، با تمام توان كوشيد تا ايشان را خبر كند ؛ امّا موفّق نشد و غمِ به خون نشستن مولا عليه السلام بر جانش نشست . او از ياران غيور و استوار گام امام حسن عليه السلام نيز بود . چون خبر صلح را شنيد ، خون غيرت در رگ هايش به جوش آمد و بر اين صلح ، اعتراض كرد . امام حسن عليه السلام به او فرمود : «اگر ديگران نيز چون تو [عزّت طلب ]بودند،هرگز اين قرارداد را امضا نمى كردم». حجر ، از معاويه دلى آكنده از درد داشت و هماره از چهره پليد «حزب الطُّلَقاء (گروه آزاد شدگان فتح مكّه)» كه حكومت يافته بودند ، بيزارى مى جست و همراه با جمع شيعيان ، بِدو نفرين مى كرد؛ چرا كه آنها گروهى بودند كه پيامبر خدا آنها را «ملعون» دانسته بود . هرگاه مُغَيره _ كه در پليدى و زشت خويى و پَستى نظير نداشت و با حاكميت «حزب الطلقاء» ، حكومت كوفه را يافته بود _ بر على عليه السلام و پيروان او طعن مى زد ، حجر ، بى هيچ هراسى به دفاع مى ايستاد و او را ملامت مى كرد . معاويه كه از موضعگيرى ها ، افشاگرى ها ، سرسختى ها و استوارى هاى حجر به ستوه آمده بود ، دستور قتل او را صادر كرد و او را به همراه يارانش در «مَرْج عَذراء (1) » به سال 51 هجرى به شهادت رساند . حجر ، چهره اى محبوب ، شخصيتى نافذ و وجهه اى نيكو داشت . شهادت او بر مردم ، گران آمد . بدين سان به معاويه اعتراض كردند و او را بر اين كردار پليد ، نكوهش كردند. از جمله ، امام حسين عليه السلام در نامه اى به معاويه ، ضمن ستايش فراوان و يادكردِ نيكو از ستم ستيزى حُجر ، بدو اعتراض كرد و يادآورى كرد كه معاويه ، پيمان شكسته و ستمكارانه ، خون پاك حُجر را بر زمين ريخته است . عايشه نيز با ذكر روايتى درباره شهيدان «مرج عذرا» به معاويه اعتراض كرد . معاويه با همه تيره جانى ، قتل حُجر را از اشتباهاتش مى دانست و از آن ، اظهار ندامت مى كرد و در هنگام مرگ مى گفت : اگر نصيحتگرى مى بود ، ما را از قتل حجر ، باز مى داشت . مُصعَب بن زُبَير ، دو فرزند حُجْر (عبيد اللّه و عبد الرحمان) را پس از به بند كشيدن ، به قتل رساند . على عليه السلام از شهادت او خبر داده بود و شهادت او و يارانش را به شهادت «اصحاب اُخدود» ، (2) مانند كرده بود .

.


1- .مَرْج ، يعنى «چراگاه» . مَرْج عذراء ، نام يكى از آبادى هاى نزديك دمشق است كه در دشت خولانْ واقع شده و مقبره حجر در اين مكان ، اكنون زيارتگاه مسلمانان است .
2- .در سوره بروج ، آيه 3 ، به «اصحاب اُخدود» اشاره شده است ؛ مؤمنانى كه قومشان آنها را مجبور به رها كردن دينشان نمودند و چون خوددارى ورزيدند ، آنها را در گودال هاى آتش افكندند (ر . ك : بحارالأنوار : ج 14 ص 438 «قصّة أصحاب الاُخدود») .

ص: 150

. .

ص: 151

. .

ص: 152

. .

ص: 153

. .

ص: 154

. .

ص: 155

. .

ص: 156

الأمالي للطوسي عن ربيعة بن ناجذ_ بَعدَ غارَةِ سُفيانَ بنِ عَوفٍ الغامِدِيِّ وَاستِنفارِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام النّاسَ وتَقاعُدِ أصحابِهِ _: قامَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ وسَعدُ بنُ قَيسٍ فَقالا : لا يَسوؤُكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! مُرنا بِأَمرِكَ نَتَّبِعهُ ، فَوَاللّهِ العَظيمِ ، ما يَعظُمُ جَزَعُنا عَلى أموالِنا أن تَفَرَّقَ ، ولا عَلى عَشائِرِنا أن تُقتَلَ في طاعَتِكَ . (1)

تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ غارَةِ الضَّحّاكِ عَلى القَطقَطانَةِ (2) ودَعوَتِهِ عليه السلام النّاسَ لِلخُروجِ إلى قِتالِهِ _: قامَ إلَيهِ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الكِندِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لا قَرَّبَ اللّهُ مِنّي إلى الجَنَّةِ مَن لا يُحِبُّ قُربَكَ ، عَلَيكَ بِعادَةِ اللّهِ عِندَكَ ؛ فَإِنَّ الحَقَّ مَنصورٌ ، وَالشَّهادَةُ أفضَلُ الرَّياحينِ ، اُندُب مَعِيَ النّاسَ المُناصِحينَ ، وكُن لي فِئَةً بِكِفايَتِكَ ، وَاللّهُ فِئَةُ الإنسانِ وأهلُهُ ، إنَّ الشَّيطانَ لا يُفارِقُ قُلوبَ أكثَرِ النّاسِ حَتّى تُفارِقُ أرواحُهُم أبدانَهُم . فَتَهَلَّلَ وأثنى عَلى حُجرٍ جَميلاً ، وقالَ : لا حَرَمَكَ اللّهُ الشَّهادَةَ ؛ فَإِنّي أعلَمُ أنَّكَ مِن رِجالِها . (3)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 481 نحوه .
2- .القُطْقُطانة : موضع قرب الكوفة من جهة البرِّيّة بالطفّ ، كان بها سجن النّعمان بن المنذر (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 .

ص: 157

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ربيعة بن ناجذ ، پس از غارت سفيان بن عَوف غامدى و درخواست على عليه السلام از مردم براى حركت به سوى او و تن زدن ياران امام عليه السلام _: حُجْر بن عَدى و سعد بن قيس برخاستند و گفتند : اى امير مؤمنان! خدا برايت بد نياورد ! به ما فرمان ده تا پيروى ات كنيم ؛ زيرا كه _ به خداى بزرگ سوگند _ ما در اطاعت تو ، بر از ميان رفتن دارايى مان و كشته شدن افرادمان بى تابى نمى كنيم .

تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ غارت ضَحّاك در قُطقُطانه (1) و فراخوانى امام عليه السلام از مردم براى رفتن به جنگش _: حُجر بن عَدى كِندى روبه روى او ايستاد و گفت : اى امير مؤمنان! خداوند ، هر كس از [ عشيره] من را كه دوستدار نزديكى به تو نيست ، به بهشت نبرد ! تو همان گونه عمل كن كه وظيفه خود مى بينى ؛ چرا كه حق ، يارى مى شود و شهادت ، برترين روزى است . افرادى با خلوص را همراهم كن و با حُسن تدبيرت مرا پشتيبان باش و خداوند ، پشتيبان انسان و خانوده اش است . شيطان از دل هاى بيشتر مردم جدا نمى شود تا آن گاه كه روحشان از پيكرشان جدا شود . چهره على عليه السلام با شنيدن اين سخن از شادى برافروخته شد و حُجر را تحسين كرد و فرمود : «خداوند ، تو را از شهادت _ كه من مى دانم شايسته آنى _ ، محروم ندارد!» .

.


1- .قُطقُطانه ، جايى در نزديكى كوفه از سمت صحراى «طف» است . زندان نعمان بن منذر (پادشاه حيره) در آن جا بوده است (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .

ص: 158

وقعة صفّين عن عبد اللّه بن شريك :قامَ حُجرٌ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! نَحنُ بَنُو الحَربِ وأهلُها ، الَّذينَ نُلقِحُها ونَنتِجُها ، قَد ضارَسَتنا وضارَسناها (1) ، ولَنا أعوانٌ ذَوو صَلاحٍ ، وعَشيرَةٌ ذاتُ عَدَدٍ ، ورَأيٌ مُجَرَّبٌ ، وبَأسٌ مَحمودٌ ، وأزِمَّتُنا مُنقادَةٌ لَكَ بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ؛ فَإِن شَرَّقتَ شَرَّقنا ، وإن غَرَّبت غَرَّبنا ، وما أمَرتَنا بِهِ مِن أمرٍ فَعَلناهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : أكُلُّ قَومِكَ يَرى مِثلَ رَأيِكَ ؟ قالَ : ما رَأَيتُ مِنهُم إلّا حَسَنا ، وهذِهِ يَدي عَنهُم بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ، وبِحُسِن الإِجابَةِ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ خَيرا . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :يا أهلَ الكوفَةِ ! سَيُقتَلُ فيكُم سَبعَةُ نَفَرٍ خِيارُكُم ، مَثَلُهُم كَمَثَلِ أصحابِ الاُخدودِ ، مِنهُم حُجرُ بنُ الأَدبَرِ وأصحابُهُ . (3)

الأغاني عن المجالد بن سعيد الهمداني ، والصقعب بن زهير ، وفُضيل بن خديج ، والحسن بن عقبة المرادي ... :إنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ لَمّا وَلِيَ الكوفَةَ كانَ يَقومُ عَلَى المِنبَرِ ، فَيَذُمُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ وشيعَتَهُ ، ويَنالُ مِنهُم ، ويَلعَنُ قَتَلَةُ عُثمانَ ، ويَستَغفِرُ لِعُثمان ويُزَكّيهِ ، فَيَقومُ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ فَيَقولُ : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ كُونُواْ قَوَّ مِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَآءَ لِلَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ» (4) وإنّي أشهَدُ أنَّ مَن تَذُمّونَ أحَقُّ بِالفَضلِ مِمَّن تُطرونَ ، ومَن تُزَكّونَ أحَقُّ بِالذَّمِّ مِمَّن تَعيبونَ . فَيَقولُ لَهُ المُغيرَةُ : يا حُجرُ ! وَيَحَكَ ! اُكفُف مِن هذا ، وَاتَّقِ غَضبَةَ السُّلطانِ وسَطوَتَهُ ؛ فَإِنَّها كَثيرا ما تَقتُلُ مِثلَكَ ، ثُمَّ يَكُفُّ عَنهُ . فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى كانَ المُغيرَةُ يَوما في آخِرِ أيّامِهِ يَخطُبُ عَلَى المِنبَرِ ، فَنالَ مِن عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ولَعَنَهُ ، ولَعَنَ شيعَتَهُ ، فَوَثَبَ حُجرٌ فَنَعَرَ نَعرَةً (5) أسمَعَت كُلَّ مَن كانَ فِي المَسجِدِ وخارِجِهِ . فَقالَ لَهُ : إنَّكَ لا تَدري أيُّهَا الإِنسانُ بِمَن تولِعُ ، أوَهَرِمتَ ! مُر لَنا بِأَعطِياتِنا وأرزاقِنا ؛ فَإنَّكَ قَد حَبَستَها عَنّا ، ولَم يَكُن ذلِكَ لَكَ ولا لِمَن كانَ قَبلَكَ ، وقَد أصبَحتَ مولَعا بِذَمِّ أميرِ المُؤمِنينَ وتَقريظِ المُجرِمينَ . فَقامَ مَعَهُ أكثَرُ مِن ثَلاثينَ رَجُلاً يَقولونَ : صَدَقَ وَاللّهِ حُجرٌ ! مُر لَنا بِأَعطِياتِنا ؛ فَإِنّا لا نَنتَفِعُ بِقَولِكَ هذا ، ولا يُجدي عَلَينا . وأكثَروا في ذلِكَ . فَنَزَلَ المُغيرَةُ ودَخَلَ القَصرَ ، فَاستَأذَنَ عَلَيهِ قَومُهُ ، ودَخَلوا ولاموهُ فِي احتِمالِهِ حُجرا ، فَقالَ لَهُم : إنّي قَد قَتَلتُهُ . قالَ : وكَيفَ ذلِكَ ؟ ! قالَ : إنَّهُ سَيَأتي أميرٌ بَعدي فَيَحسَبُهُ مِثلي فَيصَنَعُ بِهِ شَبيها بِما تَرَونَهُ ، فَيَأخُذُهُ عِندَ أوَّلِ وَهلَةٍ ، فَيَقتُلُهُ شَرَّ قَتلَةٍ . إنَّهُ قَدِ اقتَرَبَ أجَلي ، وضَعُفَ عَمَلي ، وما اُحِبُّ أن أبتَدِئَ أهلَ هذَا المِصرِ بِقَتلِ خِيارِهِم ، وسَفكِ دِمائِهِم ، فَيَسعَدوا بِذلِكَ وأشقى ، ويَعِزُّ مُعاوِيَةُ فِي الدُّنيا ، ويَذِلُّ المُغيرَةُ فِي الآخِرَةِ ، سَيَذكُرونَني لَو قَد جَرَّبُوا العُمّالَ . (6)

.


1- .ضارست الاُمور : جرّبتها وعرفتها (لسان العرب : ج 6 ص 118 «ضرس») .
2- .وقعة صفّين : ص 104 .
3- .تاريخ دمشق : ج 12 ص 227 عن ابن زرير وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 .
4- .النّساء : 135 .
5- .النَّعير : الصِّياح (لسان العرب : ج 5 ص 220 «نعر») .
6- .الأغاني : ج 17 ص 137 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 252 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 254 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 488 كلّها نحوه .

ص: 159

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن شريك _: حجر برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما زادگانِ جنگ و اهل آنيم كه آن را بارور كرده و پيروزمندانه به پايان مى بريم . جنگ ، ما را آزموده و ما نيز جنگ را آزموده ايم . ما يارانى با لياقت و قبيله اى پرشمار و نظرى سنجيده و قدرتى شايسته داريم . زماممان در دست توست و گوش به فرمان تو و مطيع تو ايم . اگر به شرقْ رو كنى ، به شرق مى رويم و اگر به غربْ روانه شوى ، به غرب مى رويم و هر فرمانى دهى ، انجام مى دهيم . على عليه السلام فرمود: «آيا همه قومت نظرى چون تو دارند؟». گفت : از آنان جز نيكى و زيبايى نديده ام و اين دست فرمانبردارى و اطاعت و پاسخ مثبت من [ به نمايندگى ]از سوى آنهاست» . پس على عليه السلام او را ستود .

امام على عليه السلام :اى اهل كوفه! به زودى هفت تن از نيكان شما در ميان شما كشته مى شوند كه مَثَل آنان ، همچون اصحاب اُخدود است و حجر بن اَدبَر و يارانش جزو آنان اند .

الأغانى_ به نقل از مُجالد بن سعيد همْدانى و صقعب بن زُهَير و فُضَيل بن خديج و حسن بن عُقْبه مرادى ... _: چون مغيرة بن شعبه ، فرماندار كوفه شد ، بر منبر مى رفت و على بن ابى طالب عليه السلام و پيروانش را نكوهش مى كرد و به آنان طعنه مى زد و قاتلان عثمان را نفرين مى نمود و براى عثمان ، آمرزش مى طلبيد و او را [ از انتقادها] مبرّا مى شمرد . حجر بن عدى هم برمى خاست و مى گفت : «اى مؤمنان! هماره به عدالت برخيزيد و براى خدا شهادت دهيد ، هر چند به زيان خودتان باشد» . من شهادت مى دهم كه كسى كه نكوهشش مى كنيد ، از آن كه مى ستاييدش ، به برترى سزاوارتر است ، و كسى كه او را مى ستاييد ، به نكوهشْ سزاوارتر است تا آن كه بر او عيب مى نهيد . مُغَيره به او مى گفت : «اى حجر ، واى بر تو! از اين كار ، دست بكش و از خشم سلطان و قدرتش بترس كه بسيارى همچون تو را به كشتن داده است» و سپس از او دست برمى داشت . پس هماره چنين بود تا آن كه روزى مغيره در اواخر دوران حكومتش ، بر منبر سخنرانى كرد و به على بن ابى طالب عليه السلام طعنه زد و او و پيروانش را لعنت كرد كه حجر از جاى جَست و فريادى كشيد كه همه افراد داخل مسجد و نيز آنان كه بيرون بودند ، آن را شنيدند و به مغيره گفت : اى انسان! تو نمى دانى كه فريفته چه شده اى؟ آيا پير گشته اى؟ فرمان بده كه سهم و روزى ما را كه آن را از ما دريغ داشته اى ، بدهند ؛ چرا كه نه تو حقّ اين كار را داشته اى و نه آنان كه پيش از تو بودند. تو فريفته نكوهش امير مؤمنان و ستايش مجرمان گشته اى . سپس بيش از سى تن با او برخاستند و گفتند : به خدا سوگند كه حجر ، راست مى گويد . فرمان بده كه سهم ما را [ از بيت المال ]بدهند ؛ زيرا كه ما از اين گفته هاى تو بهره اى نمى بريم و به حال ما سودى ندارند . و از اين سخنان ، فراوان گفتند . مغيره از منبر فرود آمد و به كاخ [ حكومتى] رفت و چون قومش اجازه ورود خواستند و داخل شدند و تحمّل كردن [سخنان ]حجر را بر او خُرده گرفتند ، گفت : من او را كشتم . گفتند : چگونه؟ گفت : به زودى پس از من اميرى مى آيد و حجر ، او را مانند من مى پندارد و با او همچون كارى كه ديديد ، مى كند و آن امير هم در نخستين بار ، وى را مى گيرد و به بدترين شيوه ، او را مى كشد . بى گمان ، اجلم نزديك شده و توانم براى انجام دادن كار [نيك] ، كم شده است و دوست ندارم آغازگر كشتن نيكان اين ديار و ريختن خون آنها باشم ، تا بهره اش نصيب ديگران شود و بدبختى اش نصيب من . معاويه در دنيا عزيز شود و مغيره در آخرت ، خوار . به زودى مرا ياد خواهند كرد ، آن گاه كه اميران ديگر را بيازمايند .

.

ص: 160

الطبقات الكبرى_ ف_ي ذِكرِ أح_والِ حُ_جرِ بنِ عَدِيٍّ _: ذَكَرَ بَعضُ رُواةِ العِلمِ أنَّهُ وَفَدَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مَعَ أخيهِ هانِئِ بنِ عَدِيٍّ ، وشَهِدَ حُجرٌ القادِسِيَّةَ وَهُوَ الَّذِي افتَتَحَ مَرجَ عَذرا ، وكانَ في ألفَينِ وخَمسِمِئَةٍ مِنَ العَطاءِ . وكانَ مِن أصحابِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وشَهِدَ مَعَهُ الجَمَلَ وصِفّينَ . فَلَمّا قَدِمَ زِيادُ بنُ أبي سُفيانَ والِيا عَلَى الكوفَةِ دَعا بِحُجرِ بنِ عَدِيٍّ فَقالَ : تَعلَمُ أنّي أعرِفُكَ ، وقَد كُنتُ أنا وإيّاكَ عَلى ما قَد عَلِمتَ _ يَعني مِن حُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ _ وإنَّهُ قَد جاءَ غَيرُ ذلِكَ ، وإنّي أنشُدُكَ اللّهَ أن تُقطِرَ لي مِن دَمِكَ قَطرَةً فَأَستَفرغَهُ كُلَّهُ ، أملِك عَلَيكَ لِسانَكَ ، وليَسَعكَ مَنزِلُكَ ... . وكانَتِ الشّيعة يَختَلِفونَ إلَيهِ ويَقولونَ : إنَّكَ شَيخُنا وأحَقُّ النّاسِ بِإِنكارِ هذَا الأَمرِ . وكانَ إذا جاءَ إلَى المَسجِدِ مَشَوا مَعَهُ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ عَمرُو بنُ حُرَيثٍ _ وهُوَ يَومَئِذٍ خَليفَةُ زِيادٍ عَلَى الكوفَةِ وزِيادٌ بِالبَصرَةِ _ أبا عَبدِ الرَّحمنِ : ما هذِهِ الجَماعَةُ وقَد أعطَيتَ الأَميرَ مِن نَفسِكَ ما قَد عَلِمتَ ؟ فَقالَ لِلرَّسولِ : تُنكِرونَ ما أنتُم فيهِ ؟ إلَيكَ وَراءَكَ أوسَعُ لَكَ ، فَكَتَبَ عَمرُو بنُ حُرَيثٍ بِذلِكَ إلى زِيادٍ ، وكَتَبَ إلَيهِ : إن كانَت لَكَ حاجَةٌ بِالكوفَةِ فَالعَجَلَ ... . فَأَرسَلَ إلَيهِ الشُّرَطَ وَالبُخارِيَّةَ فَقاتَلَهُم بِمَن مَعَهُ ، ثُمَّ انفَضّوا عَنهُ واُتِيَ بِهِ زِيادا وبِأَصحابِهِ فَقالَ لَهُ : وَيلَكَ ما لَكَ ؟ فَقالَ : إنّي عَلى بَيعَتي لِمُعاوِيَةَ لا اُقيلُها ولا أستَقيلها ، فَجَمَعَ زِيادٌ سَبعينَ مِن وُجوهِ أهلِ الكوفَةِ فَقالَ : اُكتُبوا شَهادَتَكُم عَلى حُجرٍ وأصحابِهِ ، فَفَعَلوا ثُمَّ وَفَدَهُم عَلى مُعاوِيَةَ ، وبَعَثَ بِحُجرٍ وأصحابِهِ إلَيهِ ... فَقالَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ : أخرِجوهُم إلى عَذرا فَاقتُلوهُم هُنالِكَ . قالَ : فَحُمِلوا إلَيها ، فَقالَ حُجرٌ : ما هذِهِ القَرَيةُ ؟ قالوا : عَذراءُ ، قالَ : الحَمدُ للّهِ ! أمَا وَاللّهِ إنّي لَأَوَّلُ مُسلِمٍ نَبَّحَ كِلابَها في سَبيلِ اللّهِ ، ثُمَّ اُتِيَ بِيَ اليَومَ إلَيها مَصفودا . ودُفِعَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم إلى رَجُلٍ مِن أهلِ الشّامِ لِيَقتُلَهُ ، ودُفِعَ حُجرٌ إلى رَجُلٍ مِن حِميَرٍ فَقَدَّمَهُ لِيَقتُلَهُ فَقالَ : يا هؤُلاءِ ! دَعوني اُصَلّي رَكعَتَينِ ، فَتَرَكوهُ فَتَوَضَّأَ وصَلّى رَكعَتَينِ ، فَطَوَّلَ فيهِما ، فَقيلَ لَهُ : طَوَّلتَ ، أجَزِعتَ ؟ فَانصَرَفَ فَقالَ : ما تَوَضَّأتُ قَطُ إلّا صَلَّيتُ ، وما صَلَّيتُ صَلاةً قَطُّ أخَفَّ مِن هذِهِ ، ولَئِن جَزِعتُ لَقَد رَأَيتُ سَيفا مَشهورا وكَفَنا مَنشورا وقَبرا مَحفورا . وكانَت عَشائِرُهُم جاؤوا بِالأَكفانِ وحَفَروا لَهُمُ القُبورَ ، ويُقالَ : بَل مُعاوِيَةُ الَّذي حَفَرَ لَهُمُ القُبورَ وبَعَثَ إلَيِهم بِالأَكفانِ . وقالَ حُجرٌ : اللّهُمَّ إنّا نَستَعديكَ عَلى اُمَّتِنا ؛ فَإِنَّ أهلَ العِراقِ شَهدوا عَلَينا ، وإنَّ أهلَ الشّامِ قَتَلونا . قالَ : فَقيلَ لِحُجرٍ : مُدَّ عُنُقَكَ ، فَقالَ : إنَّ ذاكَ لَدَمٌ ما كُنتُ لِاُعينَ عَلَيهِ ، فَقُدِّمَ فَضُرِبَت عُنُقُهُ ... عَن مُحَمّدٍ قالَ : لَمّا اُتِيَ بِحُجرٍ فاُمِرَ بِقَتلِهِ ، قالَ : اِدفنِوني في ثِيابي ؛ فَإِنّي اُبعَثُ مُخاصِما . (1)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 وراجع مروج الذهب : ج 3 ص 12 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 256 و257 .

ص: 161

الطبقات الكبرى_ در يادكردِ احوال حُجْر بن عَدى _: برخى از راويان دانش [ تاريخ ]گفته اند كه حجر با برادرش هانى بن عدى بر پيامبر صلى الله عليه و آله درآمد و در [ نبرد ]قادِسيه حاضر بود و او فاتح مَرْجِ عَذراست و سهمش [ از بيت المال ،] دو هزار و پانصد[ درهم ]بود . (1) وى از ياران على بن ابى طالب عليه السلام بود و در جمل و صِفّين ، همراه او بود . چون زياد بن ابى سفيان (2) به عنوان فرماندار به كوفه وارد شد ، حجر بن عدى را فراخواند و گفت : مى دانى كه من تو را مى شناسم و من و تو با هم از دوستداران على بن ابى طالب بوديم و اكنون اوضاع ، دگرگون شده و ديگر دوستدار على نيستم و به خدا سوگندت مى دهم كه مرا به ريختن از خونت وادار مكنى كه با كوچكترين دستاويز ، خونت را مى ريزم.زبانت را نگه دار و در خانه ات بنشين... . شيعيان به خانه حجر ، رفت و آمد مى كردند و مى گفتند : تو بزرگ مايى و سزاوارترينِ مردم به انكار اين امر (دشنام دادن به على عليه السلام ) . و چون حجر به مسجد مى آمد ، شيعيان به همراهش مى آمدند . پس عمرو بن حريث كه هنگام اقامت زياد بن ابى سفيان در بصره ، جانشين وى در كوفه بود ، فرستاده اى به نام ابو عبد الرحمان را به سوى حجر فرستاد [ و او پرسيد ]كه : اين دسته و گروه [ همراهت] چيست ، در حالى كه خود مى دانى چه تعهّدى به امير داده اى؟ حجر به آورنده پيام گفت : آيا نمى دانيد كه چه مى كنيد؟ بازگرد كه برايت بهتر است . پس عمرو بن حريث ، ماجرا را به زياد نوشت و گفت : اگر نيازى به كوفه دارى ، بشتاب ... . پس زياد ، نيروهاى ويژه و [ تازه مسلمان ]بخارايى (3) خود را به سوى او روانه كرد و حجر هم با اطرافيان خود با آنان جنگيد تا آن كه مردمان از گردش پراكنده شدند . او و يارانش را [ دستگير كردند و] نزد زياد آوردند . زياد به او گفت : واى بر تو! چه كردى؟ گفت : من بر بيعتم با معاويه پا برجايم ، نه آن را پس مى گيرم و نه مى خواهم كه او پس بگيرد . زياد ، هفتاد نفر از سرشناسان كوفه را گرد آورد و گفت : گواهى خود را عليه حجر و يارانش بنويسيد . پس چنين كردند و زياد ، شاهدان را به نزد معاويه فرستاد و حجر و يارانش را نيز به سوى او اعزام كرد . ... معاوية بن ابى سفيان گفت : آنان را به «عَذرا» ببريد و در همان جا آنها را بكشيد . پس آنان را به آن جا بردند . حجر گفت : اين ، كدام روستاست ؟ گفتند : عذراء . گفت : خداى را سپاس . بدانيد كه به خدا سوگند ، من نخستين مسلمانى هستم كه در راه خدا ، سگان اين جا را به صدا در آوردم (يعنى نخستين مسلمانى كه [ در روزگار فتوحات] به اين جا قدم گذارد و آن را فتح كرد) . امروز ، مرا در غُل و زنجير به اين جا آورده اند . و هريك از اين افراد را به مردى از اهل شام دادند تا او را بكشد و حجر را به مردى از [ قبيله] حِمْيَر دادند . او حجر را پيش مى بُرد تا به قتلش برساند كه حجر گفت : اى مردم! مرا واگذاريد تا دو ركعت نماز بخوانم . او را رها كردند . او وضو ساخت و دو ركعت نماز گزارد . نمازش را طولانى كرد . به او گفته شد: آيا از سرِ ترس و ناشكيبايى ، طول مى دهى؟ نمازش را تمام كرد و گفت : هيچ گاه وضو نگرفتم ، مگر آن كه نماز خواندم و تاكنون نمازى به اين سبكى نخوانده بودم و اگر هم بى تابى كنم ، جا دارد ؛ چرا كه شمشير آخته و كفن گسترده و قبر كَنده شده اى را مى بينم . قبيله هاى شام ، براى حجر و يارانش كفن آورده و قبرهايشان را كَنده بودند و گفته مى شود كه معاويه ، فرمان به كَندن قبر داده و كفن برايشان فرستاده بود . و حجر گفت : خدايا! تو فريادرَس ما عليه امّتمان باش ، كه عراقيانْ عليه ما شهادت دادند و شاميان ما را كشتند . به حجر ، گفته شد : گردنت را پيش آر . گفت : اين ، ريختن خونى است كه من بر آن يارى نمى دهم . پس پيش انداخته شد و گردنش زده شد ... . چون حجر را آوردند و به كشتنش فرمان داده شد ، گفت : مرا در لباس هايم دفن كنيد ، كه [ در قيامت] به دادخواهى بر مى خيزم .

.


1- .در تاريخ مدينة دمشق (ج 12 ص 210) آمده است : «و آنان دو هزار و پانصد نفر بودند» . گفتنى است اصطلاح «كان فى الفين و خمس مائة من العقار» در متن الطبقات الكبرى نيز مى تواند چنين معنايى داشته باشد . (م)
2- .يعنى همان «زياد بن اَبيه» .
3- .يعنى تازه مسلمانانى كه از بخارا به كوفه نقل مكان كرده بودند .

ص: 162

. .

ص: 163

. .

ص: 164

تاريخ الطبري عن أبي إسحاق :بَعَثَ زِيادٌ إلى أصحابِ حُجرٍ حَتّى جَمَعَ اثنَي عَشَرَ رَجُلاً فِي السِّجنِ . ثُمَّ إنَّهُ دَعا رُؤوسَ الأَرباعِ ، فَقالَ : اِشهَدوا على حُجرٍ بِما رَأَيتُم مِنهُ ... فَشَهِدَ هؤُلاءِ الأَربَعَةُ : أنَّ حُجرا جَمَعَ إلَيهِ الجُموعَ ، وأظهَرَ شَتمَ الخَليفَةِ ، ودَعا إلى حَربِ أميرِ المُؤمِنينَ ، وزَعَمَ أنَّ هذَا الأَمرَ لا يَصلُحُ إلّا في آلِ أبي طالِبٍ . (1)

الأغاني :كَتَبَ أبو بُردَةَ بنُ أبي موسى : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، هذا ما شَهِدَ عَلَيهِ أبو بُردَةَ بنُ أبي موسى للّهِِ رَبِّ العالَمينَ ؛ شَهِدَ أنَّ حُجرَ بنَ عَدِيٍّ خَلَعَ الطّاعَةَ ، وفارَقَ الجَماعَةَ ، ولَعَنَ الخَليفَةَ ، ودَعا إلَى الحَربِ وَالفِتنَةِ ، وجَمَعَ إلَيهِ الجُموعَ يَدعوهُم إلى نَكثِ البَيعَةِ ، وخَلَعَ أميرَ المُؤمِنينَ مُعاوِيَةَ ، وكَفَرَ بِاللّهِ كُفرَةً صَلعاءَ . (2)

الأغاني :قالَ لَهُم] أي لِحُجْرٍ وأصحابِهِ السِّتَّةِ [رَسولُ مُعاوِيَةَ : إنّا قَد اُمرِنا أن نَعرِضَ عَلَيكُمُ البَراءَةَ مِن عَلِيٍّ واللَّعنَ لَهُ ؛ فَإِن فَعَلتُم هذا تَرَكناكُم ، وإن أبَيتُم قَتَلناكُم ، وَأميرُ المُؤمِنينَ يَزعُمُ أنَّ دِماءَكُم قَد حَلَّت بِشَهادَةِ أهلِ مِصرِكُم عَلَيكُم ، غَيرَ أنَّهُ قَد عَفا عَن ذلِكَ ، فَابرَؤوا مِن هذَا الرَّجِل يُخلِ سَبيلَكُم . قالوا : لَسنا فاعِلين ، فَأَمَرَ بِقيُودِهِم فَحُلَّت ، واُتِيَ بِأَكفانِهِم فَقامُوا اللَّيلَ كَلَّهُ يُصَلّونَ ، فَلَمّا أصبَحوا قالَ أصحابُ مُعاوِيَةَ : يا هؤُلاءِ ، قَد رَأَيناكُمُ البارِحَةَ أطَلتُمُ الصَّلاةَ ، وأحسَنتُمُ الدُّعاءَ ، فَأَخبِرونا ما قَولُكُم في عُثمانَ ؟ قالوا : هُوَ أوَّلُ مَن جارَ فِي الحُكمِ ، وعَمِلَ بِغَيرِ الحَقِّ . فَقالوا : أميرُ المُؤمِنينَ كانَ أعرَفُ بِكُم . ثُمَّ قاموا إلَيهِم وقالوا : تَبرَؤونَ مِن هذَا الرَّجُلِ ؟ قالوا : بَل نَتَوَلّاهُ . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 268 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 496 وراجع البداية والنهاية : ج 8 ص 51 .
2- .الأغاني : ج 17 ص 149 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 262 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 268 عن أبي الكنود .
3- .الأغاني : ج 17 ص 155 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 275 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 266 نحوه .

ص: 165

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو اسحاق _: زياد به دنبال ياران حجر فرستاد تا دوازده مرد در زندان گِرد آمدند . سپس سران محلّه هاى چهارگانه كوفه را فراخواند و گفت : هرچه از حجر ديده ايد ، گواهى دهيد ... . پس اين چهار تن گواهى دادند كه حجر ، گروه هايى را نزد خود گرد آورده و آشكارا به خليفه دشنام داده و به جنگ با او فراخوانده است و مى گويد كه اين امر (خلافت) ، جز در صلاحيت خاندان ابوطالب نيست .

الأغانى :ابو بُرده ، پسر ابو موسى ، چنين نوشت : به نام خداوند بخشاينده مهربان! اين ، شهادتى است كه ابو بُرده ، پسر ابو موسى ، در پيشگاه خداوند ، پروردگار جهانيان مى دهد . او شهادت مى دهد كه حجر بن عدى از اطاعت [ خليفه] بيرون رفته و از جماعت [ مسلمانان ]جدا گشته است ، خليفه را لعنت كرده ، به جنگ و آشوب فرا خوانده ، گروه هايى را نزد خود گرد آورده و او آنان را به نقض بيعت ، دعوت نموده و امير مؤمنان معاويه را از خلافت ، خلع كرده و آشكارا به خداوند ، كفر ورزيده است .

الأغانى :فرستاده معاويه به حجر و شش نفر از ياران او گفت : ما فرمان يافته ايم تا از شما بخواهيم از على بيزارى بجوييد و او را لعنت كنيد تا اگر اين كار را كرديد ، رهايتان سازيم و اگر خوددارى ورزيديد ، شما را بكشيم . امير مؤمنانْ [ معاويه] مى گويد كه خون شما با شهادت همشهريانتان بر ضدّ شما ، حلال است ؛ با اين حال ، او آن را بخشيده است . پس ، از اين مرد (على عليه السلام ) بيزارى بجوييد تا آزادتان كند . گفتند : ما چنين نمى كنيم . پس ، فرمان داده شد تا بندهايشان را بگشايند و كفن هايشان را بياورند . آنان همه شب را به نماز ايستادند . چون صبح شد ، ياران معاويه گفتند : اى گروه! ديشب ديديم كه نماز را طول داديد و نيكو دعا كرديد . پس نظرتان را درباره عثمان به ما بگوييد . گفتند : او نخستين كسى است كه در حكومتش ستم كرد و به ناحق ، رفتار نمود . آنان گفتند : امير مؤمنانْ (معاويه) شما را بهتر مى شناسد . سپس نزد آنها رفتند و گفتند : از اين مرد (على عليه السلام ) بيزارى مى جوييد؟ گفتند : هرگز! بلكه او را مولاى خود مى دانيم .

.

ص: 166

الأغاني :قالَ لَهُم حُجرٌ : دَعوني اُصَلّي رَكعَتَينِ ؛ فَإِنّي وَاللّهِ ما تَوَضَّأتُ قَطُّ إلّا صَلَّيتُ ، فَقالوا لَهُ : صَلِّ ، فَصَلّى ثُمَّ انصَرَفَ ، فَقالَ : وَاللّهِ ما صَلَّيتُ صَلاةً قَطُّ أقَصَرَ مِنها ، ولَولا أن يَرَوا أنَّ ما بي جَزَعٌ مِنَ المَوتِ لَأَحبَبتُ أن أستَكثِرَ مِنها . ثُمَّ قالَ : اللَّهُمَّ إنّا نَستَعديكَ عَلى اُمَّتِنا ؛ فَإِنَّ أهلَ الكوفَةِ قَد شَهِدوا عَلَينا ، وإنَّ أهلَ الشّامِ يَقتُلوننا ، أمَا وَاللّهِ لَئِن قَتَلتُمونا ؛ فَإِنّي أوَّلُ فارِسٍ مِنَ المُسلِمينَ سَلَكَ في واديها ، وأَوّلُ رَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ نَبَحَتهُ كِلابُها . فَمَشى إلَيهِ هُدبَةُ بنُ الفَيّاضِ الأَعوَرُ بِالسَّيفِ ، فَأَرعَدَت خَصائِلُهُ (1) ، فَقالَ : كَلّا ، زَعَمتَ أنَّكَ لا تَجزَعُ مِنَ المَوتِ ؛ فَإِنّا نَدَعُكَ ، فَابرَأْ مِن صاحِبِكَ ! فَقالَ : ما لي لا أجزَعُ ، وأنَا أرى قَبرا مَحفورا ، وكَفَنا مَنشورا ، وسَيفا مَشهورا ، وإنّي وَاللّهِ إن جَزِعتُ لا أقولُ ما يُسخِطُ الرَّبَّ . فَقَتَلَهُ . (2)

الأغاني عن أبي مخنف عن رجاله :فَكانَ مَن قُتِلَ مِنهُم سَبعَةُ نَفَرٍ : حُجرُ بنُ عَدِيٍّ ، وشَريكُ بنُ شَدّادٍ الحَضرَمِيُّ ، وصَيفِيُّ بنُ فسيلٍ الشَّيبانِيُّ ، وقَبيصَةُ بنُ ضُبيعَةً العَبسِيُّ ، ومُحرِزُ بنُ شِهابٍ المِنقَرِيُّ ، وكِدامُ بنُ حَيّانَ العَنزِيُّ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ حَسّانٍ العَنزِيُّ . (3)

.


1- .الخصيلة : لحم العضدين والفخذين والساقين ، وجمعها خصائل (النهاية : ج 2 ص 38 «خصل») .
2- .الأغاني : ج 17 ص 155 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 275 .
3- .الأغاني : ج 17 ص 157 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 271 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 277 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 498 .

ص: 167

الأغانى :حجر به آنان گفت : مرا واگذاريد تا دو ركعت نماز بگزارم ؛ زيرا كه _ به خدا سوگند هيچ گاه وضو نگرفته ام ، جز آن كه نماز خوانده ام . پس به او گفتند : نماز بخوان . نمازش را خواند و پس از اتمام نماز گفت : به خدا سوگند ، هيچ گاه نمازى به اين كوتاهى نخوانده ام و اگر نمى پنداشتند كه از مرگ مى ترسم ، دوست مى داشتم باز هم بخوانم . سپس گفت : بار خدايا! تو فريادرَس ما عليه امّتمان باش؛ چرا كه كوفيانْ عليه ما شهادت دادند و شاميانْ ما را مى كشند . هان! به خدا سوگند ، اگر ما را بكشيد ، من اوّلين سوار مسلمانم كه در وادى [ عَذرا] پا نهاد و نخستين مردى از مسلمانانم كه سگ هاى آن جا بر او پارس كردند . پس هدبة بن فيّاض اَعور ، با شمشير به سوى او رفت . حجر ، گوشت تنش لرزيد . هدبه گفت : چه شد؟ مى گفتى كه از مرگ نمى ترسى؟ ما تو را رها مى كنيم . فقط از سرورت (على عليه السلام ) بيزارى بجوى . حجر گفت : چرا نترسم ، در حالى كه قبرى كَنده شده و كفنى گسترده و شمشيرى آخته مى بينم و به خدا سوگند ، اگر هم بترسم ، سخنى كه خدا را به خشم آورد ، نمى گويم . پس هدبه او را كشت .

الأغانى_ به نقل از ابو مِخْنَف ، از اساتيد روايتش _: هفت نفر از آنان كشته شدند : حجُر بن عَدى، شريك بن شَدّاد حضرمى ، صيفى بن فسيل شيبانى ، قبيصة بن ضُبيعه عبسى ، مُحْرِز بن شهاب مِنقَرى ، كدام بن حيّان عنزى و عبد الرحمان بن حَسّان عنزى .

.

ص: 168

تاريخ اليعقوبي :قالَت عائِشَةُ لِمُعاوِيَةَ حينَ حَجَّ ، ودَخَلَ إلَيها : يا مُعاوِيَةُ ، أ قَتَلتَ حُجرا وأصحابَهُ ! فَأَينَ عَزَبَ حِلمُكَ عَنهُم ؟ أما إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يُقتَلُ بِمُرجِ عَذراءَ نَفَرٌ يَغضَبُ لَهُم أهلُ السَّماواتِ ، قالَ : لَم يَحضُرني رَجُلٌ رَشيدٌ ، يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! (1)

الأغاني عن عبد الملك بن نوفل :كانَت عائِشَةُ تَقولُ : لَولا أنّا لَم نُغَيِّر شَيئا قَطُّ إلّا آلَت بِنَا الاُمورُ إلى أشَدَّ مِمّا كُنّا فيهِ ، لَغَيَّرنا قَتلَ حُجرٍ ، أمَا وَاللّهِ إن كانَ لَمُسلِما ما عَلمتُهُ حاجّا مُعتَمِرا . (2)

تاريخ اليعقوبي :رُويَ أنَّ مُعاوِيَةَ كانَ يَقولُ : ما أعدُّ نَفسي حَليما بَعدَ قَتلي حُجرا وأصحابَ حُجرٍ . (3)

تاريخ الطبري عن ابن سيرين_ في مُعاوِيَةَ _: بَلَغَنا أنَّهُ لَمّا حَضَرَتهُ الوَفاةُ جَعَلَ يُغَرغِرُ بِالصَّوتِ ويَقولُ : يَومي مِنكَ يا حُجرُ يَومٌ طَويلٌ . (4)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 257 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 500 كلاهما نحوه وليس فيهما قوله صلى الله عليه و آله .
2- .الأغاني : ج 17 ص 158 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 279 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 499 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 257 و ص 279 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 500 كلاهما نحوه .

ص: 169

تاريخ اليعقوبى :عايشه به معاويه كه به حج آمده و بر او وارد شده بود ، گفت : اى معاويه! آيا حجر و يارانش را كشتى؟ چه شد كه بردبارى ات دور و پوشيده ماند؟ بدان كه من از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «گروهى در مَرْج عَذراء به قتل رسند كه اهل آسمان به خاطر [ قتل] آنان خشم مى گيرند» . معاويه گفت : اى مادر مؤمنان! مرد رشيدى [ كه مرا بازدارد ،] نزدم نبود .

الأغانى_ به نقل از عبد الملك بن نَوفل _: عايشه مى گفت : اگر چنين نبود كه ما چيزى را دگرگون نكرديم مگر آن كه وضع ما بدتر از قبل شد ، به خاطر قتل حجر بر مى آشفتيم . هان! به خدا سوگند ، تا آن جا كه من مى دانم ، از آغاز مسلمان شدنش هماره در حج و عمره بود .

تاريخ اليعقوبى :روايت شده است كه معاويه مى گفت : پس از آن كه حجر و يارانش را كشتم ، ديگر خود را بردبار نمى شمارم .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن سيرين ، درباره معاويه _: به ما چنين رسيده است كه معاويه هنگام مرگش خُرخُر مى كرد و مى گفت : اى حُجر! روز دادخواهىِ تو از من طولانى خواهد بود .

.

ص: 170

28حُذَيفَةُ بنُ اليَمانِحذيفة بن اليمان بن جابر ، أبو عبد اللّه العبسي . كان من وجهاء الصحابة وأعيانهم . وقد أثنى عليه الرجاليّون وأصحاب التراجم بمزايا ذكروها في كتبهم كقولهم : «كان من نجباء (1) وكبار أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله » (2) ، وقولهم : «صاحب سرّ النّبيّ صلى الله عليه و آله » (3) ، وقولهم : «وأعلم النّاس بالمنافقين» (4) . وأسرّ إليه رسول اللّه صلى الله عليه و آله أسماء المنافقين (5) وضبط عنه الفتن الكائنة في الاُمّة (6) إلى قيام الساعة (7) . لم يشهد بدرا ، وشهد اُحدا وما بعدها من المشاهد (8) . كان أحد الذين ثبتوا على العقيدة . لم يصبر على تغيير «حقّ الخلافة» و «خلافة الحقّ» بعد وفاة رسول اللّه ، ووقف إلى جانب عليّ عليه السلام بخطىً ثابتة (9) . كان حذيفة ممّن شهد جنازة السيّدة فاطمة الزهراء عليهاالسلام، وصلّى على جثمانها الطاهر (10) . وليَ المدائن في عهد عمر وعثمان (11) . وكان مريضا في ابتداء خلافة أمير المؤمنين عليّ عليه السلام . مع هذا كلّه لم يُطِق السكوت عن مناقبه وفضائله صلوات اللّه عليه ، فصعد المنبر بجسمه العليل ، وأثنى عليه وأبلغ الثناء ، وذكره بقوله : «فواللّه إنّه لعلى الحقّ آخرا وأوّلاً» ، وقوله : «إنّه لخير من مضى بعد نبيّكم» (12) . وأخذ له البيعة (13) ، وهو نفسه بايعه أيضا (14) . وأوصى أولاده مؤكّدا ألّا يقصّروا في اتّباعه والسير وراءه ، وقال لهم : «فإنّه واللّه على الحقّ ، ومن خالفه على الباطل» (15) . ثمّ توفّي بعد سبعة أيّام مضت على ذلك (16) . وقيل : توفّي بعد أربعين يوما . 17

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 361 الرقم 76 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 494 .
2- .الاستيعاب : ج 1 ص 394 الرقم 510 ؛ رجال الطوسي : ص 35 الرقم 178 ، رجال البرقي : ص 2 .
3- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1368 ح 3533 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 428 ح 27608 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 361 الرقم 76 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 429 ح 5631 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 363 الرقم 76 .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 364 الرقم 76 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 494 .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 364 الرقم 76 .
7- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 500 الرقم 1147 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 494 .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 428 ح 5623 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 15 و ج 7 ص 317 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 161 الرقم 11 .
9- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
10- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
11- .تاريخ دمشق : ج 12 ص 261 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 493 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 516 الرقم 1367 ؛ إرشاد القلوب : ص 321 .
12- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 .
13- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 ؛ إرشاد القلوب : ص 322 وفيه «نعلمه» بدل «مضى» .
14- .الأمالي للطوسي : ص 487 ح 1066 .
15- .مروج الذهب : ج2 ص394 ، الاستيعاب : ج1 ص 394 الرقم 510 .
16- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 428 ح 5623 ، التاريخ الكبير : ج 3 ص 95 الرقم 332 ، مروج الذهب : ج 2 ص 394 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 261 .

ص: 171

28 . حُذَيفة بن يَمان

28حُذَيفة بن يَمانابو عبد اللّه ، حُذَيفة بن يَمان بن جابر عَبْسى ، از ياران برجسته پيامبر خداست . رجاليان و شرح حال نگاران ، او را با ويژگى هايى چون : نجيب زاده ، صحابى بزرگ پيامبر خدا ، رازدار پيامبر صلى الله عليه و آله و داناترينِ مردم به منافقان ستوده اند . پيامبر خدا ، نام هاى منافقان را چون رازى به حُذَيفه سپرد و بدو سفارش كرد كه در هنگامه بروز فتنه ها ، آنها را آشكار ننمايد . آن راز بايد بماند تا روزگارى كه «پرده ها كنار مى روند و رازها هويدا مى شوند» . او پس از جنگ بدر ، هماره بِشْكوه و نستوه در نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر بود . حُذَيفه از معدود كسانى است كه باورهاى خود را ديگرگون نكردند و پس از وفات پيامبر خدا ، دگرگونى «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را بر نتابيدند و با استوار گامى تمام در كنار على عليه السلام ايستادند . حُذَيفه از معدود كسانى است كه همراه با على عليه السلام بر پيكر مطهّر فاطمه عليهاالسلام نماز خواند . او در زمان عمر و عثمان ، حكومت مدائن را به عهده داشت و در هنگام خلافت يافتن امير مؤمنان، در بستر بيمارى بود . با اين همه ، بيان نكردن والايى ها و فضايل على عليه السلام را برنتابيد و با تن رنجور ، بر فراز منبر شد و على عليه السلام را با بيانى شكوهمند و از جمله با تعبيرهايى چون «به خدا سوگند ، او از آغاز تا انجام ، بر حق است» و «او بهترين فرد در ميان درگذشتگان و بازماندگان پس از پيامبرتان است » ستود و براى على عليه السلام بيعت گرفت و با وى بيعت كرد و به فرزندانش وصيّت كرد كه همگامى با على عليه السلام را فرو نگذارند . او در اين وصيّت ، سفارش كرد كه : «به خدا سوگند ، او (على عليه السلام ) بر حق است و مخالفانش بر باطل اند» . او سپس هفت و يا چهل روز پس از اين ، زندگانى را بدرود گفت .

.

ص: 172

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى حُذَيفَةَ بنِ اليَمانِ _: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى حُذَيفَةَ بنِ اليَمانِ ، سَلامٌ عَلَيكَ . أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي قَد وَلَّيتُكَ ما كُنتَ تَليهِ لِمَن كانَ قَبلي مِن حَرفِ المَدائِنِ ، وقَد جَعَلتُ إلَيكَ أعمالَ الخَراجِ والرُّستاقِ وجِبايَةِ أهلِ الذِّمَّةِ ، فَاجمَع إليكَ ثِقاتِكَ ومَن أحبَبتَ مِمَّن تَرضى دينَهُ وأمانَتَهُ ، وَاستَعِن بِهِم عَلى أعمالِكَ ؛ فَإِنّ ذلِكَ أعَزُّ لَكَ ولِوَلِيِّكَ ، وأكبَتُ لِعَدُوِّكَ . وإنّي آمُرُكَ بِتَقَوى اللّهِ وطاعَتِهِ فِي السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ ، واُحَذِّرُكَ عِقابَهُ فِي المَغيبِ وَالمَشهَدِ ، وأتَقَدَّمُ إلَيكِ بِالإِحسانِ إلَى المُحسِنِ ، وَالشِّدَّةِ عَلَى المُعانِدِ ، وآمُرُكَ بِالرِّفقِ في اُمورِكَ ، وَاللّينِ وَالعَدلِ عَلى رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّكَ مَسؤولٌ عَن ذلِكَ ، وإنصافِ المَظلومِ ، وَالعَفوِ عَنِ النّاسِ ، وحُسنِ السّيرَةِ مَا استَطَعتَ ، فَاللّهُ يَجزِي المُحسِنينَ . وآمُرُكَ أن تَجبي خَراجَ الأَرَضينَ عَلَى الحَقِّ وَالنَّصَفَةِ ، ولا تَتَجاوَز ما قَدَّمتُ بِهِ إلَيكَ ، ولا تَدَع مِنهُ شَيئا ، ولا تَبتَدِع فيهِ أمرا ، ثُمَّ اقسِمهُ بينَ أهلِهِ بِالسَّوِيَّةِ وَالعَدلِ . وَاخفِض لِرَعِيَّتِكَ جَناحَكَ ، وواسِ بَينَهُم في مَجلِسِكَ ، وَليكَنُ القَريبُ وَالبَعيدُ عِندَكَ فِي الحَقِّ سَواءً ، وَاحكُم بَينَ النّاسِ بِالحَقِّ ، وأقِم فيهِم بِالقِسطِ ، ولا تَتَّبِعِ الهَوى ، ولا تَخَف فِي اللّهِ لَومَةَ لائِمٍ ؛ فَ_ «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّ الَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ» (1) . وقَد وَجَّهتُ إلَيكَ كِتابا لِتَقرَأَهُ عَلى أهلِ مَملَكَتِكَ ، لِيَعلَموا رَأَينا فيهِم وفي جَميعِ المُسلِمينَ ، فَأَحضِرهُم وَاقرَأهُ عَلَيهِم ، وخُذ لَنَا البَيعَةَ عَلَى الصَّغيرِ وَالكَبيرِ مِنهُم إن شاءَ اللّهُ . (2)

.


1- .النّحل : 128 .
2- .إرشاد القلوب : ص 321 .

ص: 173

امام على عليه السلام_ در نامه اش به حُذَيفة بن يَمان _: به نام خداوند بخشاينده مهربان! از بنده خدا ، على ، امير مؤمنان ، به حذيفة بن يمان . سلام بر تو! امّا بعد ؛ من تو را بر همان كارهاى مدائن كه پيش از من به عهده داشتى ، مى گمارم و جمع آورى خراج و كار روستاها و گردآورى جِزيه اهل ذمّه را نيز به تو واگذار مى كنم . پس ، افراد مورد اعتماد خودت را و از كسانى كه ديندارى و امانتدارى شان را مى پسندى ، هركس را كه دوست دارى ، گِرد آور و از آنان براى كارهايت كمك بگير ، كه اين براى تو و مولايت ، عزّت آفرين تر و براى دشمنت ، خوار كننده تر است . من تو را به پرواى الهى و اطاعت از او در نهان و آشكار، فرمان مى دهم و تو را از عقوبت او بر كارهاى مخفى و آشكار ، برحذر مى دارم و به تو دستور مى دهم كه به نيكوكاران ، نيكى كنى و بر ستيزه كنندگان ، سخت بگيرى . به تو امر مى كنم كه در كارهايت مدارا داشته باشى و با مردمانت به نرمى و عدالت رفتار كنى ، كه تو از اين امور ، بازخواست مى شوى . و نيز تو را امر مى كنم به انصاف ورزيدن با ستمديدگان و گذشت از مردم و رفتار نيكو تا آن جا كه در توان دارى ، كه خداوند ، نيكوكاران را پاداش مى دهد . و به تو فرمان مى دهم كه ماليات زمين ها را به حق و انصاف بستانى و بيشتر از آنچه معيّن كرده ام ، مگيرى و چيزى هم از آن ، فروگذار نكنى و در آن از خود ، بدعتى مگذارى . سپس هرچه گِرد آوردى ، به عدل و مساوات در ميان مستحقّانش قسمت كن و در برابر مردم ، متواضع باش و در مجلس خود ، آنان را هم سهيم كن و در رعايت حق ، دور و نزديك برايت يكسان باشد ، و ميان مردم ، به حقْ داورى كن و عدالت را در ميان آنان بر پا بدار و از هوا و هوس ، دنباله روى مكن و در راه خدا از سرزنش هيچ كس مَهَراس ، كه : «خداوند با پرهيزگاران است و نيز كسانى كه نيكوكارند» . برايت نامه اى فرستادم تا آن را بر مردم منطقه ات بخوانى تا نظر ما را درباره خود و همه مسلمانان بدانند . پس آنان را حاضر كن و آن را براى آنان بخوان و براى ما از كوچك و بزرگشان بيعت بگير ، إن شاء اللّه !

.

ص: 174

الأمالي للطوسي عن حذيفة :ألا مَن أرادَ _ وَالَّذي لا إلهَ غَيرُهُ _ أن يَنظُرَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ حَقّا حَقّا ، فَلينَظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَوازِروهُ وَاتَّبِعوهُ وانصروه . (1)

مروج الذهب :كانَ حُذَيفَةُ عَليلاً بِالكوفَةِ في سَنَةِ سِتٍّ وثَلاثينَ ، فَبَلَغَهُ قَتلُ عُثمانَ وبَيعَةُ النّاسِ لِعَلِيٍّ ، فَقالَ : أخرِجوني وَادعُوا الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَوُضِعَ عَلَى المِنبَرِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ وعَلى آلِهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ النّاسَ قَد بايَعوا عَلِيّا ؛ فَعَلَيكُم بِتَقَوى اللّهِ ، وَانصُروا عَلِيّا ووازِروهُ ، فَوَاللّهِ إنَّهُ لَعَلَى الحَقِّ آخِرا وأوَّلاً ، وإنَّهُ لَخَيرُ مَن مَضى بَعدَ نَبِيِّكُم ومَن بَقِيَ إلى يَومِ القِيامَةِ . ثُمَّ أطبَقَ يَمينَهُ عَلى يَسارِهِ ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ اشهَد ، إنّي قَد بايَعتُ عَلِيّا . وقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أبقاني إلى هذَا اليَومِ ، وقالَ لِابنَيهِ صَفوانَ وسَعدٍ : اِحمِلاني ، وكونا مَعَهُ ؛ فَسَتَكونُ لَهُ حُروبٌ كَثيرَةٌ ، فَيَهلِكُ فيها خَلقٌ مِنَ النّاسِ ، فَاجتَهِدا أن تَستَشهِدا مَعَهُ ؛ فَإِنَّهُ وَاللّهِ عَلَى الحَقِّ ، ومَن خالَفَهُ عَلَى الباطِلِ . وماتَ حُذَيفَةُ بَعدَ هذَا اليَومِ بِسَبعَةِ أيّامٍ . (2)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 486 ح 1065 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 394 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 .

ص: 175

الأمالى ، طوسى_ به نقل از حُذَيفه _: هان! سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، هركس مى خواهد به امير حقيقى و واقعى مؤمنان بنگرد ، به على بن ابى طالب بنگرد . پس ياورش باشيد و پيروى و يارى اش كنيد .

مروج الذهب :در سال 36 هجرى ، حُذَيفه در كوفه بيمار بود كه خبر كشته شدن عثمان و بيعت مردم با على عليه السلام به او رسيد . پس گفت : مرا بيرون ببريد و نداى نماز همگانى در دهيد . پس بر منبر نهاده شد و به حمد و ثناى الهى پرداخت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش درود فرستاد و سپس گفت : اى مردم! مردم با على عليه السلام بيعت كرده اند . پس به شما سفارش مى كنم كه پرهيزگار باشيد و على را يارى دهيد و به او كمك كنيد كه به خدا سوگند ، او از آغاز تا انجام ، بر حق است و او پس از پيامبرتان ، بهترين فرد در ميان درگذشتگان و بازماندگان تا روز قيامت است . سپس دست راستش را بر دست چپش نهاد و گفت : خدايا! شاهد باش كه من با على بيعت كردم . نيز گفت : سپاسْ خداى را كه مرا تا به امروز نگاه داشت . و به دو پسرش صفوان و سعد گفت : مرا ببريد و با على باشيد كه به زودى جنگ هاى زيادى خواهد داشت و در آنها ، مردمى بسيار هلاك خواهند شد . پس بكوشيد كه در ركاب او به شهادت برسيد كه به خدا سوگند ، او بر حق است و مخالفانش بر باطل اند . حذيفه هفت روز پس از اين ماجرا ، درگذشت .

.

ص: 176

الأمالي للطوسي عن أبي راشد :لَمّا أتى حُذَيفَةَ بَيعَةُ عَلِيٍّ عليه السلام ضَرَبَ بِيَدِهِ واحِدَةً عَلَى الاُخرى وبايَعَ لَهُ ، وقالَ : هذِهِ بَيعَةُ أميرِ المُؤمِنينَ حَقّا ، فَوَاللّهِ لا يُبايَعُ بَعدَهُ لِواحدٍ مِن قُرَيشٍ إلّا أصغَرَ أو أبتَرَ يُوَلِّي الحَقَّ استَهُ . (1)

مجمع الزوائد عن سيّار أبي الحكم :قالَت بَنو عَبسٍ لِحُذَيفَةَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عُثمانَ قَد قُتِلَ ، فَما تَأمُرُنا ؟ قالَ : آمرُكُم أن تَلزَموا عَمّاراً . قالوا : إنَّ عَمّاراً لا يُفارِقُ عَلِيّاً ! قالَ : إنَّ الحَسَدَ هُوَ أهلَكَ الجَسَدَ ، وإنَّما يُنَفِّرُكُم مِن عَمّارٍ قُربُهُ مِن عَلِيٍّ ! فَوَاللّهِ لَعَلِيٌّ أفضَلُ مِن عَمّارٍ أبعَدَ ما بَينَ التُّرابِ وَالسَّحابِ ، وإنَّ عَمّاراً لَمِنَ الأَخيارِ . وهُوَ يَعلَمُ أنَّهُم إن لَزِموا عَمّاراً كانوا مَعَ عَلِيٍّ . (2)

راجع : ج 8 ص 490 (حذيفة بن اليمان) .

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 487 ح 1066 .
2- .مجمع الزوائد : ج 7 ص 488 ح 12058 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 456 وفيه «ابن عبس» بدل «بنو عبس» ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 384 ح 12 ، كنز العمّال : ج 13 ص 532 ح 37385 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 210 ح 181 .

ص: 177

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو راشد _: چون خبر بيعت على عليه السلام به حذيفه رسيد ، يك دست خود را بر دست ديگرش زد و با او بيعت كرد و گفت : اين ، بيعت با امير حقيقى مؤمنان است . به خدا سوگند ، پس از او با هيچ كس از قريشْ بيعت نمى شود ، مگر فرد كوچك و يا ناقصى كه به حق ، پشت مى كند .

مجمع الزوائد_ به نقل از ابو حَكَم سيّار _: بنى عَبْس (افراد قبيله حُذَيفه) به حذيفه گفتند : امير مؤمنانْ عثمان ، كشته شده است . چه فرمانى به ما مى دهى؟ گفت : به شما فرمان مى دهم كه همراه عمّار باشيد . گفتند : عمّار ، از على جدا نمى شود . گفت : حسد ، شما را به هلاكت افكنده است ، نه چيز ديگر . آيا نزديكى عمّار به على عليه السلام ، شما را از عمّار ، دور مى كند؟! به خدا سوگند ، برترى على بر عمّار ، بيشتر از فاصله خاك تا افلاك است و بى گمان ، عمّار از نيكان و برگزيدگان است . و حذيفه مى دانست كه اگر آنان با عمّار باشند ، با على عليه السلام هم هستند .

ر . ك : ج 8 ص 491 (حذيفة بن يمان) .

.

ص: 178

29حُكَيمُ بنُ جَبَلَةَحُكَيم بن جبلة بن حصين العبدي ، ويقال ابن جبل . من أصحاب عليّ عليه السلام (1) ، ومن الثابتين على طاعته ، والعارفين بحقّه في الخلافة . أثنى عليه أصحاب التراجم بعبارات متنوّعة ، منها : «كان مُطاعا في قومه» (2) ، ومنها : «أحد أشراف الأبطال» (3) ، ومنها : «وما سُمع بأشجع منه» (4) . تولّى قيادة البصريّين في الثورة على عثمان (5) . وعندما نقض مساعير فتنة الجمل «طلحة والزبير» ومن معهما الهدنة مع عثمان بن حنيف ، وحملوا على النّاس ، وهمّوا باحتلال البصرة ، قاتلهم حكيم وأصحابه بشجاعة وبصيرة . وارتفاع كلمته الرائعة عند القتال : «إنّي لستُ في شكٍّ من قتال هؤلاء ...» (6) آية على معرفته الدقيقة واعتقاده العميق بالحقّ . وقد رزقه اللّه الشهادة في ذلك القتال (7) . وذكر الإمام أمير المؤمنين عليه السلام أنّ مقتل حكيم كان أحد الأسباب الَّتي دفعته إلى مقاتلة أصحاب الجمل ومواجهة فتنتهم وفسادهم . (8)

.


1- .رجال الطوسي : ص 61 الرقم 530 .
2- .الاستيعاب : ج 1 ص 421 الرقم 558 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 57 الرقم 1233 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 532 الرقم 136 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 495 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 58 الرقم 1233 وفيهما «ما رُئي أشجع منه» ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 130 وفيه «أشجع أهل زمانه» .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 378 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 495 وفيه «إنّه أحد من سار إلى الفتنة» ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 وفيه «كان أحد من ثار في فتنة عثمان» ، مروج الذهب : ج 2 ص 352 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 475 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 320 ، الاستيعاب : ج 1 ص 423 الرقم 558 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 نحوه .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 466 _ 471 ، الاستيعاب : ج 1 ص 421 الرقم 558 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 57 الرقم 1233 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 532 الرقم 136 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 322 .
8- .الإرشاد : ج 1 ص 252 ، الجمل : ص 334 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 481 .

ص: 179

29 . حُكَيم بن جَبَلة

29حُكَيم بن جَبَلةحُكَيم بن جَبَلة (و به قولى ، جَبَل) بن حصين عبدى ، از ياران على عليه السلام و از استوار گامان در اطاعتش و از آگاهان به حقّ خلافتش بود . حكيم را با تعابير : «قومش از او فرمان مى بردند» ، «يكى از شريف ترين قهرمانان» و «شجاع تر از او شنيده نشده» ستوده اند . او در جريان شورش عليه عثمان ، رهبرى بصريان را بر عهده داشت . در روزگار خلافت امام على عليه السلام نيز پس از آن كه فتنه افروزان جمل به سركردگى طلحه و زبير ، آتش بس با عثمان بن حُنَيف (فرماندار بصره) را نقض كردند و بر مردمْ يورش بردندو آهنگ تصرّف بصره كردند، حكيم با ياران خود ، آگاهانه و شجاعانه با آنان جنگيد. جمله بلند او كه در هنگامه نبرد با جَمليانْ بيان كرد و گفت : «من در پيكار با اينان در ترديد نيستم ...» ، نشان دهنده شناخت دقيق و باور عميق او از حق است . او در اين نبرد ، شهد شهادت نوشيد . امام على عليه السلام يكى از دلايل نبرد با لشكر جمل و فتنه گرى و فسادجويى آنان را قتل حكيم بن جبله به دست آنان ياد كرد .

.

ص: 180

تاريخ الطبري عن الجارود بن أبي سبرة :لَمّا كانَتِ اللَّيلَةُ الَّتي اُخِذَ فيها عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ ، وفي رُحبَةِ مَدينَةِ الرِّزقِ طَعامٌ يَرتَزِقُهُ النّاسُ ، فَأَرادَ عَبدُ اللّهِ أن يَرزُقَهُ أصحابَهُ وبَلَغَ حُكَيمَ بنَ جَبَلَةَ ما صُنِعَ بِعُثمانَ ، فَقالَ : لَستُ أخافُ اللّهَ إن لَم أنصُرهُ . فَجاءَ في جَماعَةٍ مِن عَبدِ القَيسِ وبَكرِ بنِ وائِلٍ وأكثَرُهُم عَبدُ القَيسِ ، فَأَتَى ابنُ الزُّبَيرِ مَدينَةَ الرِّزقِ ، فَقالَ : ما لَكَ يا حُكَيمُ ؟ قالَ : نُريدُ أن نَرتَزِقَ مِن هذَا الطَّعامِ ، وأن تُخَلّوا عُثمانَ فَيُقيمَ في دارِ الإِمارَةِ عَلى ما كَتَبتُم بَينَكُم حَتّى يَقدِمَ عَلِيٌّ ، وَاللّهِ لَو أجِدُ أعوانا عَلَيكُم أخبِطُكُم بِهِم ما رَضيتُ بِهذِهِ مِنكُم حَتّى أقتُلَكُم بِمَن قَتَلتُم ، ولَقَد أصبَحتُم وإنَّ دِماءَكُم لَنا لَحَلالٌ بِمَن قَتَلتُم مِن إخوانِنا ، أما تَخافونَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ! بِمَ تَستَحِلّونَ سَفكَ الدِّماءِ ؟ قالَ : بِدَمِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ . قالَ : فَالَّذينَ قَتَلتُموهُم قَتَلوا عُثمانَ ؟ أما تَخافونَ مَقتَ اللّهِ ؟ فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ : لا نَرزُقُكُم مِن هذَا الطَّعامِ ، ولا نُخَلّي سَبيلَ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ حَتّى يخلَعَ عَلِيّا ، قالَ حَكَيمٌ : اللّهُمَّ إنَّكَ حَكَمُ عَدلٌ فَاشهَد . وقالَ لِأَصحابِهِ : إنّي لَستُ في شَكٍّ مِن قِتالِ هؤُلاءِ ؛ فَمَن كانَ في شَكٍّ فَليَنصَرِف . وقاتَلَهُم فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا ، وضَرَبَ رَجُلٌ ساقَ حُكَيمٍ ، فَأَخَذَ حُكَيمٌ ساقَهُ فَرَماهُ بِها ، فَأَصابَ عُنُقَهُ فَصَرَعَهُ ووَقَذَهُ (1) ثُمَّ حَبا إلَيهِ فَقَتَلَهُ وَاتَّكَأَ عَلَيهِ ، فَمَرَّ بِهِ رَجُلٌ فَقالَ : مَن قَتَلَكَ ؟ قالَ : وِسادَتي ! وقُتِلَ سَبعونَ رَجُلاً مِن عَبدِ القَيسِ . قالَ الهذَلِيُّ : قالَ حُكَيمٌ حينَ قُطِعَت رِجلُهُ : أقولُ لَمّا جَدَّ بي زِماعي (2) لِلرِّجلِ يا رِجلِيَ لَن تُراعي إنَّ مَعي مِن نَجدَةٍ ذِراعي قالَ عامِرٌ ومَسلَمَةُ : قُتِلَ مَعَ حُكَيمٍ ابنُهُ الأَشرَفُ ، وأخوهُ الرّعلُ بنُ جَبَلَةَ . (3)

.


1- .وقذه : ضربه حتى استرخى وأشرف على الموت (لسان العرب : ج 3 ص 519 «وقذ») .
2- .الزِّماع : المَضاء في الأمر والعزْم عليه (لسان العرب : ج 8 ص 143 «زمع») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 474 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 320 والاستيعاب : ج 1 ص 423 الرقم 558 .

ص: 181

تاريخ الطبرى_ به نقل از جارود بن ابى سبره _: در شبى كه عثمان بن حنيف زندانى شد ، در حياط «مدينة الرزق (انبار آذوقه)» ، (1) خواربارى براى خوراك مردم بود كه عبد اللّه [ بن زبير] قصد داشت از آن براى تغذيه يارانش استفاده كند . در اين حال ، خبر آنچه با عثمان [ بن حنيف] كرده بودند ، به حُكَيم بن جَبَله رسيد . حكيم گفت : اگر عثمان را يارى نكنم ، خدا ترس نيستم . پس با گروهى از مردانِ دو قبيله عبد القيس و بكر بن وائل _ كه بيشتر آنها از عبد القيس بودند _ ، به «مدينة الرزق» ، نزد عبد اللّه بن زبير آمد . ابن زبير پرسيد : اى حكيم! چه كار دارى؟ گفت : مى خواهيم از اين خوراك ، ارتزاق كنيم و ديگر ، اين كه مى خواهيم بنا بر عهدنامه اى كه با عثمان بن حُنَيف نوشته ايد ، او را رها كنيد تا در مقرّ فرماندارى ، اقامت كند تا آن گاه كه على عليه السلام بيايد . به خدا سوگند ، اگر ياورانى عليه شما مى يافتم كه با آنان شما را بكوبم ، كارهاى شما را برنمى تابيدم و تا شما را در برابر كسانى كه كشتيد ، نمى كشتم ، از پا نمى نشستم . چون برادران ما را كشته ايد ، ريختن خون شما براى ما حلال است . آيا از خداى عز و جل نمى هراسيد؟ با چه دستاويزى ريختن خون ها را حلال مى شمريد؟ [عبد اللّه بن زبير] گفت: به خاطر خون عثمان بن عَفّان. حُكيم گفت : آيا كسانى كه آنها را كشتيد ، قاتلان عثمان بودند؟ آيا از خشم خدا نمى هراسيد؟ عبد اللّه بن زبير به او گفت : از اين خوردنى ها به شما نمى دهيم و عثمان بن حُنَيف را هم رها نمى كنيم تا آن گاه كه على را [ از خلافت ،] خلع كند . حكيم گفت : بار خدايا! تو حاكم عادلى . پس گواه باش . و به يارانش گفت : من در [ حقّانيت] نبرد با اينان ، هيچ شك و ترديدى ندارم . پس هر كس شك دارد ، بازگردد . حُكيم با آنان جنگيد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت و مردى شمشير بر ساق پاى حكيم زد [ و آن را قطع كرد] . حكيم ، ساق خود را برداشت و آن را به سوى آن مرد ، پرتاب كرد . به گردن او اصابت كرد و او را بر زمين انداخت و نيمه جان شد . حكيم هم كِشان كِشان ، خود را به او رساند و وى را كشت و بر او تكيه زد . مردى بر او گذشت و گفت : چه كسى تو را كشت؟ گفت : تكيه گاهم! در آن نبرد ، هفتاد مرد از عبد القيس ، كشته شدند . هُذَلى مى گويد : حكيم ، هنگامى كه پايش قطع شد ، سرود : آن گاه كه عزمم استوار گردد ، به پا مى گويم : اى دو پاى من! نگران مباشيد دستان شجاعت با من است [كه با آنها از پاهايم دفاع مى كنم] . عامر و مَسلَمه مى گويند : همراه حكيم ، پسرش اشرف و برادرش رعل بن جبله نيز كشته شدند .

.


1- .مدينة الرزق ، يكى از پاسگاه هاى ايران در حوالى بصره، پيش از آمدن مسلمانان بوده است (معجم البلدان: ج 3 ص 41).

ص: 182

سير أعلام النّبلاء :لَم يَزَل يُقاتِلُ يَومَ الجَمَلِ حَتّى قُطِعَت رِجُلهُ ، فَأَخَذَها وضَرَبَ بِهَا الَّذي قَطَعَها فَقَتَلَهُ بِها ، وَبَقِيَ يُقاتِلُ عَلى رِجلٍ واحِدَةٍ ويَرتَجِزُ ، ويَقولُ : يا ساقُ لَن تُراعي إنَّ مَعي ذِراعي أحمي بِها كُراعي (1) فَنَزَفَ مِنهُ دَمٌ كَثيرٌ ، فَجَلَسَ مُتَّكِئا عَلَى المَقتولِ الَّذي قَطَعَ ساقَهُ ، فَمَرَّ بِهِ فارِسٌ ، فَقالَ : مَن قَطَعَ رِجلَكَ ؟ قالَ : وِسادَتي ! فَما سُمِعَ بِأَشجَعَ مِنهُ . ثُمَّ شَدَّ عَلَيهِ سُحَيمٌ الحُدّانِيُّ فَقَتَلَهُ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامِهِ حينَ دَخَلَ البَصرَةَ _: عِبادَ اللّهِ ! اِنهَدوا (3) إلى هؤُلاءِ القَومِ مُنشَرِحَةً صُدورُكُم بِقِتالِهِم ؛ فَإِنَّهُم نَكَثوا بَيعَتي ، وأخرَجُوا ابنَ حُنَيفٍ عامِلي بَعدَ الضَّربِ المُبَرِّحِ وَالعُقوبَةِ الشَّديدَةِ ، وقَتَلُوا السيابِجَةَ (4) ، وقَتَلوا حُكَيمَ بنَ جَبَلَةَ العَبدِيَّ . (5)

.


1- .الكُراع من الإنسان : مادون الركبة إلى الكعب (لسان العرب : ج 8 ص 306 «كرع») .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 471 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 57 الرقم 1233 كلاهما نحوه وراجع الاستيعاب : ج 1 ص 421 الرقم 558 .
3- .نَهَدَ : نهض ، ونهد القوم لعدوّهم : إذا صمدوا له وشرعوا في قتاله (النهاية : ج 5 ص 134 «نهد») .
4- .قوم من السند كانوا بالبصرة حُرّاس السجن (الصحاح : ج 1 ص 321 «سبج») .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 252 ، الجمل : ص 334 نحوه وفيه «السبابجة» بدل «السيابجة» .

ص: 183

سير أعلام النبلاء :حُكَيم در جنگ جمل (1) مى جنگيد تا آن كه پايش قطع شد . پس آن را برداشت و بر [ سر ]كسى كه آن را قطع كرده بود ، كوفت و او را كُشت و همچنان با يك پا مى جنگيد و رَجَز مى خواند و مى گفت : اى ساق پا! نگران مباش دستم با من است كه با آن از ساقم حمايت مى كنم . پس خون فراوانى از او رفت و بر همان مقتولى كه پايش را قطع كرده بود ، تكيه زد و نشست . سوارى بر او گذشت و گفت : چه كسى پايت را قطع كرد؟ گفت : تكيه گاهم! پس شجاع تر از او شنيده نشده است . سپس سحيم حدّانى بر او يورش بُرد و او را كُشت .

امام على عليه السلام_ از سخنانش هنگامى كه به بصره داخل شد _: بندگان خدا! با سينه هايى گشاده و اطمينان كامل ، به اين قوم ، حمله بريد كه آنان ، بيعتم را شكستند و كارگزارم ابن حُنَيف را سخت كتك زدند و پس از شكنجه شديد ، اخراجش كردند . اينان نگهبانان بيت المال و نيز حكيم بن جبله عبدى را كشته اند .

.


1- .منظور ، حوادث آغازين ماجراى جمل است . (م)

ص: 184

30الحلوُ بنُ عَوفٍتاريخ اليعقوبي :كانَ عَلِيٌّ قَد وَجَّهَ الحُلوَ بنَ عَوفٍ الأَزدِيَّ عامِلاً عَلى عُمانَ ، فَوَثَبَت بِهِ بَنو ناجِيَةَ فَقَتلوهُ . (1)

31خَالِدُ بنُ مُعَمَّرٍخالد بن المعمّر بن سليمان السدوسي . كان من أصحاب الإمام عليّ ، ومن كبار قبيلة ربيعة (2) . شهد الجمل . وكان من رؤساء البصرة الاُوَل الذين استجابوا للإمام عليه السلام عند عزمه على قتال معاوية ، وأسرعوا إلى نصرته (3) . وكانت قبيلة ربيعة من كبار القبائل الَّتي شهدت حرب صفّين ، ولها فيها دور أساسيّ مهمّ (4) . حاول معاوية ترغيبه ، وكاتَبه ، ووعده بولاية خراسان ، ومع أنّ هذا الموضوع لم يثبت عند الإمام عليه السلام ، واستمرّ خالد قائداً لربيعة ، إلّا أنّ تضعضعه في الأحداث اللاحقة للحرب كان ملحوظاً بوضوح . وعندما رُفعت المصاحف على الرماح قال خالد للإمام عليه السلام : ما البقاء إلّا فيما دعا القوم إليه إن رأيتَه . وإن لم تره فرأيك أفضل (5) . وخان خالد الإمام الحسن عليه السلام (6) ، وذهب إلى معاوية وبايعه . فكرّمه ووسّده على أرضييّة . وقيل في هذا المجال : مَعاوي أكرِم ( أمِّرْ ) خالِدَ بنَ مُعمَّرِ فَإِنَّكَ لَولا خالِدٌ لَم تُؤَمَّرِ ومات خالد قبل وصوله إليها (7) . وجاء في بعض المصادر أنّه مدح الإمام عليّاً عليه السلام بمحضر معاوية ، وقال في حبّه إيّاه : اُحبّه واللّه على حلمه إذا غضب ، ووفائه إذا عقد ، وصدقه إذا أكّد ، وعدله إذا حكم . (8)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 .
2- .رجال الطوسي : ص 63 الرقم 554 .
3- .الأخبار الطوال : ص 165 ، الإصابة : ج 2 ص 299 الرقم 2326 .
4- .الإصابة : ج 2 ص 299 الرقم 232 ؛ وقعة صفّين : ص 484 وراجع الأخبار الطوال : ص 171 .
5- .الأخبار الطوال : ص 189 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 140 ؛ وقعة صفّين : ص 485 كلاهما نحوه .
6- .تاريخ دمشق : ج 16 ص 206 .
7- .الإصابة : ج 2 ص 299 الرقم 2326 ، تاريخ دمشق : ج 16 ص 206 .
8- .تاريخ دمشق : ج 16 ص 208 ، الصواعق المحرقة : ص 132 ، الفصول المهمّة : ص 127 ؛ الأمالي للطوسي : ص 594 ح 1229 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 75 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 36 كلّها نحوه .

ص: 185

30 . حُلْو بن عَوف
31 . خالد بن مُعمَّر

30حُلْو بن عَوفتاريخ اليعقوبى :على عليه السلام حُلْو بن عَوف اَزْدى را به كارگزارى عمّان فرستاد . پس [ قبيله ]بنى ناجيه بر او يورش بردند و وى را كشتند .

31خالد بن مُعمَّرخالد بن مُعَمَّر بن سليمان سدوسى از ياران امام على عليه السلام و از بزرگان قبيله ربيعه بود . او در جنگ جمل شركت داشت . او از اوّلين رؤساى بصره است كه به درخواست على عليه السلام در جنگ با معاويه پاسخ مثبت داد و به يارى ايشان شتافت . قبيله ربيعه از بزرگ ترين قبايل حاضر در نبرد بودند و نقشى اساسى در جنگ صِفّين داشتند . معاويه به تطميع او پرداخت و نامه هايى بدو نوشت و قول حكومت خراسان را بدو داد . اگر چه اين مطلب نزد امام على عليه السلام به اثبات نرسيد و خالد همچنان فرمانده ربيعه باقى ماند ، ليكن تزلزل او در حوادث بعدى جنگ ، مشهود است . هنگامى كه [در صفين] قرآن ها بر سرِ نيزه شد ، خالد به على عليه السلام گفت : [ به سلامت] ماندن ، در پيشنهادى است كه اين قوم بدان فرا مى خوانند ، اگر موافقت كنى ؛ و اگر نه ، هر چه تو فرمايى ، بهتر است . خالد در زمان امام حسن عليه السلام به ايشان خيانت كرد و به سوى معاويه رفت و با او بيعت كرد . معاويه نيز او را گرامى داشت و او را فرماندار ارمنستان كرد . در اين باره گفته شده است : معاويه! خالد بن معمّر را احترام (يا حاكم) كن كه اگر خالد نبود ، تو حاكم نمى شدى . خالد ، قبل از رسيدن به منطقه فرماندارى اش ، درگذشت . در بعضى منابع آمده است كه او در حضور معاويه به ستايش امام على عليه السلام پرداخته و در باره علاقه خود به على عليه السلام گفته است : به خدا سوگند ، او را به خاطر بردبارى اش به هنگام خشم و وفايش به عهد و راستى اش به گاه پافشارى و دادگرى اش در داورى ، دوست مى داشتم .

.

ص: 186

32خُزَيمَةُ بنُ ثَابِتٍ ذُو الشَّهَادَتَينِخزيمة بن ثابت بن الفاكه الأنصاري الأوسي يُكنّى أبا عمارة . ويلقّب بذي الشهادتين . من الشخصيّات المتألّقة بين صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله . شهد اُحدا وبقيّة المشاهد (1) . وإنّما اشتهر بذي الشهادتين ؛ لأنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله جعل شهادته شهادة رجلين (2) . وكان خزيمة أحد الأفراد القلائل الذين ثبتوا على «حقّ الخلافة» و «خلافة الحقّ» بعد النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) ، إذ قام في المسجد رافعا صوته بالدفاع عن خلافة أمير المؤمنين عليّ عليه السلام . واحتجّ بالمنزلة الَّتي خصّه بها رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فشهد أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله جعل أهل بيته عليهم السلام معيارا لمعرفة الحقّ من الباطل ، ونصبهم أئمّة على العباد (4) . وشهد خزيمة حروب أمير المؤمنين عليه السلام وكان ثابت الخُطى فيها . رُزق الشهادة بعد استشهاد عمّار بن ياسر (5) . (6)

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 565 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 448 ح 5695 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 82 ح 3712 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص236 ح 20416 ، التاريخ الكبير : ج 3 ص 206 الرقم 704 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 379 ؛ رجال الطوسي : ص 38 الرقم 226 .
3- .الخصال : ص 608 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
4- .الخصال : ص 464 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 197 ح 8 ، رجال البرقي : ص 65 نحوه .
5- .تحدّثت بعض النّصوص التاريخيّة عن عدم اشتراك خُزيمة في حرب الجمل ، وجاء فيها «كان كافّا بسلاحه يوم الجمل ويوم صفّين» . وقاتل في صفّين بعد استشهاد عمّار بن ياسر (راجع مسند ابن حنبل : ج 8 ص 202 ح 21932 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 449 ح 5697 وسير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 487 الرقم 100 ورجال الكشّي : ج 1 ص 268 الرقم 101) . ووردت هذه العبارات في كتب الشيعة والسنّة . وراويها هو حفيد خزيمة ؛ وهو مجهول ، وهذا الكلام لا ينسجم مع شأن خزيمة وجلالته (راجع قاموس الرجال : ج 4 ص 169 _ 174 الرقم 2615) .
6- .مسند ابن حنبل : ج 8 ص 202 ح 21932 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 448 ح 5696 و5697 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 82 ح 3711 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 487 الرقم 100 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 268 الرقم 101 .

ص: 187

32 . خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتين)

32خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتين)ابو عماره ، خُزَيمة بن ثابت بن فاكِه انصارى اَوسى ، از ياران برجسته پيامبر خداست . او در جنگ اُحد و ديگر نبردهاى پيامبر خدا ، همگام آن بزرگوار بود و از آن رو كه پيامبر خدا گواهى او را در حُكمِ دو شاهد قرار داد ، به «ذو الشهادتَين» مشهور شد . خزيمه از معدود كسانى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بر «حقّ خلافت» و «خلافت حق»، استوار ماند و از جمله كسانى بود كه فرياد دفاع از خلافت على عليه السلام را در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله سرداد و با تكيه بر عنوان و جايگاهى كه پيامبر خدا به او داده بود ، گواهى داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت عليهم السلام را معيار شناخت حق از باطل ، معرّفى كرده است و پيشوايى را به نام آنان رقم زده است . خزيمه در نبردهاى على عليه السلام ، در محضر آن بزرگوار ، استوار گام بود و پس از شهادت عمّار بن ياسر ، او نيز شهد شهادت نوشيد (1) .

.


1- .در بعضى متون تاريخى ، از شركت نكردن خزيمه در جنگ جمل ، سخن گفته شده و آمده است : او در جنگ جمل و صفّين سلاح خود را برنكشيد . (ر . ك : المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 449 ح 5697 ، رجال الكشّى : ج 1 ص 268 ش 101) و در جنگ صِفّين ، بعد از شهادت عمّار ، او به جنگ پرداخته است . اين مطالب ، در كتب شيعه و اهل سنّت آمده است و راوى آن نيز ، نوه خزيمه است كه «مجهول» شمرده شده است . اين گفتار ، با جلالت و شأن خزيمه نيز ناسازگار است (ر . ك : قاموس الرجال : ج 4 ص 173) .

ص: 188

رجال الكشّي عن أبي إسحاق :لَمّا قُتِلَ عَمّارٌ ، دَخَلَ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ فُسطاطَهُ ، وطَرَحَ عَنهُ سِلاحَهُ ، ثُمَّ شَنَّ عَلَيهِ الماءَ فَاغتَسَلَ ، ثُمَّ قاتَلَ حَتّى قُتِلَ . (1)

أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :كُنتُ بِصِفّينَ فَرَأَيتُ رَجُلاً أبيضَ اللِّحيَةِ ، مُعتَمّاً مُتَلَثِّماً ، ما يُرى مِنهُ إلّا أطرافُ لِحيَتِهِ ، يُقاتِلُ أشَدَّ قِتالٍ ، فَقُلتُ : يا شَيخُ ! تُقاتِلُ المُسلِمينَ ؟ فَحَسَرَ لِثامَهُ ، وقالَ : أنَا خُزَيمَةُ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « قاتِل مَعَ عَلِيٍّ جَميعَ مَن يُقاتِلُ» . (2)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 267 الرقم 100 .
2- .أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام : ج 1 ص 190 ح 302 .

ص: 189

رجال الكشّى_ به نقل از ابو اسحاق _: چون عمّار كشته شد ، خزيمة بن ثابت به خيمه اش آمد و سلاح خود را افكند و بر خود آب ريخت و غسل كرد و سپس جنگيد تا كشته شد .

أصحاب الإمام أميرالمؤمنين عليه السلام_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: من در صِفّين بودم كه مردى ريش سفيد را ديدم كه دستار بر سر و دهان بند بر صورت دارد و جز دو سوى مَحاسنش ديده نمى شود و به شدّت مى جنگد . گفتم : اى پير! با مسلمانان مى جنگى؟ دهان بندش را پايين كشيد و گفت : من خزيمه ام . خودم شنيدم كه پيامبر خدا فرمود : «همراه على ، با همه كسانى كه با آنها مى جنگد ، بجنگ» .

.

ص: 190

33خُلَيدُ بنُ قُرَّةَ اليَربوعِيُّتاريخ الطبري :كانَ ] خُلَيدٌ ] والِيَ خُراسانَ . (1)

وقعة صفّين :بَعَثَ [ الإِمامُ عَلِيٌّ عليه السلام ] خُلَيدا إلى خُراسانَ ، فَسارَ خُلَيدٌ حَتّى إذا دَنا مِن نَيسابورَ بَلَغَهُ أنَّ أهلَ خُراسان قَد كَفَروا ونَزَعوا يَدَهُم مِنَ الطّاعَةِ ، وقَدِمَ عَلَيهِم عُمّالُ كِسرى مِن كابُلَ ، فَقاتَلَ أهلَ نَيسابورَ فَهَزَمَهُم وحَصَرَ أهلَها ، وبَعثَ إلى عَلِيٍّ بِالفَتحِ وَالسَّبيِ . (2)

34رِبعِيُّ بنُ كَاسوقعة صفّين :اِستَعمَلَ [ الإِمامُ عَلِيٌّ عليه السلام ]رِبعِيَّ بنَ كاسٍ عَلى سَجِستانَ (3) . (4)

الكامل في التاريخ :بَعدَ خُروجِ حَسَكَةَ في سَجِستانَ كَتَبَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى عَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ يَأمُرُهُ أن يُوَلِّيَ سَجِستانَ رَجُلاً ويُسَيِّرَهُ إلَيها في أربَعَةِ آلافٍ ، فَوَجَّهَ رِبِعيَّ بنَ كاسٍ العَنبَرِيَّ ومَعَهُ الحُصَينُ بنُ أبي الحُرِّ العَنبَرِيُّ ، فَلَمّا وَرَدَ سَجِستانَ قاتَلَهُم حَسَكَةُ وقَتَلوه ، وضَبَطَ رِبِعيُّ البِلادَ . (5)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 ، الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «خليد بن كاس» ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 وفيه «خليد بن قرّة التميمي» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 318 ؛ وقعة صفّين : ص 12 .
2- .وقعة صفّين : ص 12 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 وفيه «بعث خليد بن قرّة اليربوعي فحاصر أهل نيسابور حتى صالحوه وصالحه أهل مرو» ، الأخبار الطوال : ص 154 نحوه .
3- .سَجِسْتان : معرّب سِيستان ؛ وهي حاليّا من محافظات إيران الشرقيّة .
4- .وقعة صفّين : ص 12 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
5- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 351 وراجع تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 .

ص: 191

33 . خُلَيد بن قُرّه يَربوعى
34 . رِبعىّ بن كاس

33خُلَيد بن قُرّه يَربوعىتاريخ الطبرى_ در يادكردِ خُلَيد بن قُرّه _: او فرماندار خراسان بود .

وقعة صِفّين :[ على عليه السلام ] خليد را به خراسان فرستاد. خليد ، حركت كرد و چون به نزديك نيشابور رسيد ، خبر يافت كه خراسانيانْ كافر شده و دست از اطاعت كشيده اند و كارگزاران كَسرا از كابل بر آنها درآمده اند . پس خُلَيد ، با نيشابوريان جنگيد و آنان را فرارى داد و اهالى آن جا را محاصره كرد و [ خبر] پيروزى را به همراه اسيران ، به سوى على عليه السلام فرستاد . (1)

34رِبعىّ بن كاسوقعة صفّين :[ على عليه السلام ] رِبْعىّ بن كاس را بر سيستان گمارد .

الكامل فى التاريخ :پس از شورش حَسَكه در سيستان ، على عليه السلام به عبد اللّه بن عبّاس ، نامه نوشت و فرمان داد تا مردى را بر حكومت سيستان بگمارد و او را با چهارهزار نفر به آن جا گسيل دارد . ابن عبّاس ، رِبعى بن كاس عنبرى را روانه كرد و حصين بن ابو حرّ عنبرى را نيز همراهش كرد . پس چون وارد سيستان شد ، حَسَكه با آنها درگير شد و آنها او را كشتند و رِبعى ، شهرها[ى سيستان] را مهار كرد .

.


1- .در تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 آمده است : «خليد بن قرّه يربوعى را فرستاد و او نيشابوريان را محاصره كرد تا آن كه آنان و نيز اهالى مرو با او صلح كردند» .

ص: 192

35الرَّبيعُ بنُ خُثَيمٍالربيع بن خثيم 1 الثوري يُكنّى أبا يزيد . وهو من أصحاب عبد اللّه بن مسعود (1) . اشتهر بالزهد (2) ، فعُدَّ أحد الزهّاد الثمانية المعروفين (3) . جاء إلى أمير المؤمنين عليه السلام في وقعة صفّين مع جماعة من القرّاء ، فقال : قد شككنا في هذا القتال ! ولا غنى بك ولا بالمسلمين عمّن يقاتل المشركين ، فولّنا بعض هذه الثغور لنقاتل عن أهله ، فولّاهم ثغر قزوين والريّ . وولّاه عليهم (4) . فهو إذاً لم يعرف الحقّ ، وارتاب عند اشتعال نار الفتنة ، مع ادّعائه الزهد والقداسة والإعراض عن الدنيا ، ورغب عن أمير المؤمنين عليه السلام الَّذي كان محور الحقّ وفارقه . بيد أنّ بعض الرجاليّين أثنَوا عليه (5) ، ولكن حسبنا في ذمّه تخلّفه وكلامه الآنف الذكر . ومن هنا إذا لم تقترن العبادة والزهد بالوعي والعمق فهذه هي عاقبتها . توفّي في الكوفة أيّام عبيد اللّه بن زياد (6) . فالظاهر أنّ خواجة ربيع المدفون في خراسان وفي جوار الإمام الرضا عليه السلام هو غير ربيع بن خثيم الَّذي توفّي بالكوفة ، ولعلّه من أصحاب الصادق عليه السلام .

.


1- .وقعة صفّين : ص 115 ؛ البداية والنهاية : ج 8 ص 217 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 183 ، تهذيب الكمال : ج 9 ص 72 الرقم 1859 ؛ مصباح الشريعة : ص 175 .
3- .تهذيب الكمال : ج 9 ص 73 الرقم 1859 و ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، صفة الصفوة : ج 2 ص 29 ، حلية الأولياء : ج 2 ص 105 ح 167 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 250 .
4- .الأخبار الطوال : ص 165 ؛ وقعة صفّين : ص 115 .
5- .رياض العلماء : ج 2 ص 287 ، مجالس المؤمنين : ج 1 ص 297 وراجع مصباح الشريعة : ص 106 و ص 175 و ص 445 و ص 507 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 193 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 238 الرقم 992 ، صفة الصفوة : ج 2 ص 33 .

ص: 193

35 . ربيع بن خُثيم

35ربيع بن خُثيم (1)ابو يزيد ، رَبيع بن خُثَيم ثَوْرى ، از ياران عبد اللّه بن مسعود و به زهد ، شُهره بود . او را يكى از هشت زاهد مشهور [ صدر اسلام] به شمار آورده اند . او در هنگام جنگ صِفّين ، با گروهى از قاريان به محضر على عليه السلام آمد و گفت : در جنگ با معاويه ترديد دارم و تو و مسلمانان ، از جنگ با مشركان ، بى نياز نيستى . پس ما را به يكى از اين مرزها بگمار تا در آن جا بجنگيم . امام على عليه السلام هم او را به فرماندهى گروهى از قاريان گماشت و آنها را به اطراف قزوين و رى ، گسيل داشت . او با همه ادّعاى تقدّس و زهد و دنياگريزى ، حق را نشناخت و در هنگامه اوجگيرىِ فتنه ، ترديد كرد و سرِ خويش گرفت و از على عليه السلام _ كه محور حق بود _ جدا شد . گو اين كه برخى از رجاليانْ او را ستوده اند ، امّا همين تخلّف ، آن هم با اين تعبير ، در ناستودگى او بسنده است و از سوى ديگر ، هشدارى است كه اگر عبادت و زهد با شعور و ژرفنگرى در نياميزد ، فرجامش چنين خواهد بود . او در كوفه و به هنگام حكومت عبيد اللّه بن زياد درگذشت . ظاهرا خواجه ربيع مدفون در مشهد ، شخص ديگرى غير از ربيع بن خثيم است كه در كوفه درگذشت و شايد از ياران امام صادق عليه السلام باشد .

.


1- .نام پدر ربيع را برخى «خُثَيم» و برخى ديگر ، ضبط نموده اند ؛ امّا نظر به كاربرد بيشتر ضبط اوّل و نيز توضيحات و تصريحات ابن حَجر در فتح البارى (: ج 6 ص 287) وتقريب التهذيب (: ص 206 ش 1888) ، ما همان ضبط را برگزيديم .

ص: 194

الأخبار الطوال_ في ذِكرِ مَجيءِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام إلى صِفّينَ _: أجابَهُ جُلُّ النّاسِ إلَى المَسيرِ ، إلّا أصحابَ عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ ، وعُبَيَدَةَ السَّلمانِيِّ ، وَالرَّبيعِ بنِ خُثَيمٍ في نَحوٍ مِن أربَعِمِئَةِ رَجُلٍ مِنَ القُرّاءِ ، فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قَد شَكَكنا في هذَا القِتالِ ، مَعَ مَعرِفَتِنا فَضلَكَ ، ولا غِنى بِكَ ولا بِالمُسلِمينَ عَمَّن يُقاتِلُ المُشرِكينَ ، فَوَلِّنا بَعضَ هذِهِ الثُّغورِ لِنُقاتِلَ عَن أهلِهِ . فَوَلّاهُم ثَغرَ قَزوينَ وَالرَّيِّ ، ووَلّى عَلَيهِم الرَّبيعَ بنَ خُثَيمٍ ، وعَقَدَ لَهُ لِواءً ، وكانَ أَوّلَ لِواءٍ عُقِدَ فِي الكوفَةِ . (1)

حلية الأولياء عن بلال بن المنذر_ بَعدَ شَهادَةِ الإِمامِ الحُسَينِ عليه السلام _: قالَ رَجلٌ : إن لَم أستَخرِجِ اليَومَ سَيِّئَةً مِنَ الرَّبيعِ لِأَحَدٍ لَم أستَخرِجها أبَدا ! قالَ [ الرَّجُلُ ] : قُلتُ : يا أبا يَزيدَ ، قُتِلَ ابنُ فاطِمَةَ عليهاالسلام ، قالَ : فَاستَرجَعَ ، ثُمَّ تَلا هذِهِ الآيَةَ : « قُلِ اللَّهُمَّ فَاطِرَ السَّمَ_وَ تِ وَ الْأَرْضِ عَ__لِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهَ_دَةِ أَنتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبَادِكَ فِى مَا كَانُواْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ » (2) . قالَ [ الرَّجُلُ ] : قُلتُ : ما تَقولُ ؟ قالَ : ما أقولُ ! إلَى اللّهِ إيابُهُم ، وعَلَى اللّهِ حِسابُهُم . (3)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 165 ؛ وقعة صفّين : ص 115 .
2- .الزمر : 46 .
3- .حلية الأولياء : ج 2 ص 111 .

ص: 195

الأخبار الطوال_ در يادكردِ آمدن على عليه السلام به صِفّين _: بيشتر مردم به او پاسخ مثبت دادند ، جز ياران عبد اللّه بن مسعود و عُبيده سلمانى و ربيع بن خُثيم به همراه حدود چهارصد تن از قاريان قرآن . آنان عذر آوردند كه : اى امير مؤمنان! ما در اين جنگ ، ترديد داريم و با آن كه برترىِ تو را مى دانيم ، ولى تو و مسلمانان از جنگ با مشركان ، بى نياز نيستيد . پس يكى از اين مرزها را به ما بسپار تا از آن ، دفاع كنيم . پس [ على عليه السلام ] مرز قزوين و رى را به آنان سپرد و ربيع بن خُثيم را فرمانده آنان كرد و برايش پرچمى بست كه نخستين پرچم بسته شده در كوفه بود .

حلية الأولياء_ به نقل از بلال بن مُنْذر _: پس از شهادت امام حسين عليه السلام مردى گفت : اگر امروز خطايى از ربيع نسبت به كسى بيرون نكشم ، ديگر هيچ گاه نخواهم توانست . سپس آن مرد به ربيع گفت : اى ابو يزيد! پسر فاطمه عليهاالسلام كشته شد . ربيع ، استرجاع كرد («إنّا للّه » گفت) و سپس اين آيه را تلاوت كرد : «بگو : اى خداىِ پديد آورنده آسمان ها و زمين ، [و اى] داناى نهان و آشكار! [به روز حساب ،] تو خود در ميان بندگانت ، درباره آنچه در آن اختلاف مى كرده اند ، داورى مى كنى» . آن مرد گفت : گفتم تو چه مى گويى؟ گفت : چه بگويم؟ بازگشتشان به سوى خداست و حساب آنان نيز با هموست!

.

ص: 196

36رُشَيدٌ الهَجَرِيُّرُشيد الهَجَري من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام الواعين الراسخين (1) . وعدّ من أصحاب الإمام الحسن (2) والإمام الحسين عليهماالسلامأيضا (3) ، كان أمير المؤمنين عليه السلام يعظّمه ويُسمّيه «رشيد البلايا» . واخترقت نظرته الثاقبة النّافذة ما وراء عالم الشهادة ، فعُرف بعالِم « البلايا والمنايا » (4) . قال له الإمام عليه السلام يوما : « كَيفَ صَبرُكَ إذا أرسَلَ إلَيكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ ، فَقَطَعَ يَدَيكَ ورِجلَيكَ ولِسانَكَ ؟ » . قال : أ يَكونُ آخِرُ ذلِكَ إلَى الجَنَّةِ ؟ (5) وهكذا ترجم عظمة الصبر ، ودلّ على صلابته في محبّته أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه . ولمّا آن ذلك الأوان فعل زياد بن أبيه فعلته ، ولم يتنازل رشيد عن الحقّ إلى أن استشهد وصلب . (6)

.


1- .رجال الطوسي : ص 63 الرقم 556 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 ، رجال البرقي : ص 4 ، الاختصاص : ص 7 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 294 .
2- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 931 .
3- .رجال الطوسي : ص 100 الرقم 978 ، الاختصاص : ص 8 ، رجال البرقي : ص 7 .
4- .رجال الكشّي : ج 1 ص 291 الرقم 131 ، الأمالي للطوسي : ص 166 ح 276 وفيه «رشيد المبتلى» ، الاختصاص : ص 77 ، بصائر الدرجات : ص 264 ح 9 .
5- .الأمالي للطوسي : ص 165 ح 276 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 325 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 294 .

ص: 197

36 . رُشَيد هَجَرى

36رُشَيد هَجَرىرُشَيد هَجَرى از فقيهان ، محدّثان و عالمان بزرگ شيعى و از ياران بيدارْ دل و استوارْ گام على عليه السلام است . او را از ياران امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام نيز شمرده اند . على عليه السلام رُشَيد را بزرگ مى داشت و به او «رُشَيد بلايا» مى گفت . نگاه نافذ او به فراسوى ظاهر دنيا راه يافته بود و از اين رو ، او را عالم به حوادث گذشته و آينده دانسته اند . على عليه السلام روزى به رُشيد فرمود : «آن گاه كه فرزندْ خوانده بنى اميّه ، در پىِ تو فرستد و دست ها و پاها و زبانت را قطع كند ، چگونه شكيبايى خواهى كرد؟» . رُشيد پرسيد كه : آيا فرجام آن ، بهشت است؟ و بدين سان ، شكوه شكيبايى را رقم زد و استوار گامى در عشق على عليه السلام را بيان كرد و چون آن هنگامه رسيد و زياد بن اَبيهْ چنان كرد ، او از حق ، روى برنتافت و شهد شهادت نوشيد و به دار كشيده شد .

.

ص: 198

الأمالي للطوسي عن بنت رُشيد الهَجَري عن رُشيد الهَجَري :قال لي حبيبي أمير المؤمنين عليه السلام : يا رُشيد ، كيف صَبرُكَ إذا أرسَلَ إلَيكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ فَقَطَعَ يَدَيكَ ورِجلَيكَ ولِسانَكَ ؟ فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ يَكونُ آخِرُ ذلِكَ إلَى الجَنِّةِ ؟ قالَ : نَعَم يا رُشَيدُ ، وأنتَ مَعي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . قالَت : فَوَاللّهِ ما ذَهَبَتِ الأَيّامُ حَتّى أرسَلَ إلَيهِ الدَّعِيُّ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ ، فَدَعاهُ إلَى البَراءَةِ مِن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَأَبى أن يَتَبَرَّأَ مِنهُ ، فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : فَبِأَيِّ ميتَةٍ قالَ لَكَ صاحِبُكَ تَموتُ ؟ قالَ : أخبَرَني خَليلي صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ أ نَّكَ تَدعوني إلَى البَراءَةِ مِنهُ فَلا أتَبَرَّأُ ، فَتُقَدِّمُني فَتَقطَعُ يَدَيَّ ورِجلَيَّ ولِساني . فَقالَ : وَاللّهِ لَاُكَذِّبَنَّ صاحِبَكَ ، قَدِّموهُ فاَقطَعوا يَدَهُ ورِجلَهُ وَاترُكوا لِسانَهُ ، فَقَطَعوهُ ثُمَّ حَمَلوهُ إلى مَنزِلِنا . فَقُلتُ لَهُ : يا أبَه ، جُعِلتُ فِداكَ ، هَل تَجِدُ لِما أصابَكَ ألَما؟ قالَ : وَاللّهِ لا يابُنَيَّةَ إلّا كَالزِّحامِ بَينَ النّاسِ . ثُمَّ دَخَلَ عَلَيهِ جيرانُهُ ومَعارِفُهُ يَتَوجَّعونَ لَهُ ، فَقالَ : اِيتوني بِصَحيفَةٍ ودَواةٍ أذكُر لَكُم ما يَكونُ مِمّا أعلَمَنيهِ مَولايَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَأَتَوهُ بِصَحيفَةٍ ودَواةٍ ، فَجَعَلَ يَذكُرُ ويُملي عَلَيهِم أخبارَ المَلاحِمِ وَالكائِناتِ ويُسنِدُها إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَبَلَغَ ذلِكَ ابنَ زِيادٍ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ الحَجّامَ حَتّى قَطَعَ لِسانَهُ ، فَماتَ مِن لَيلَتِهِ تِلكَ رَحِمَهُ اللّهُ . (1)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 165 ح 276 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 ، الاختصاص : ص 77 .

ص: 199

الأمالى ، طوسى_ به نقل از دختر رُشَيد هَجَرى _: پدرم گفت : محبوب من ، امير مؤمنان ، به من فرمود : «اى رشيد! چگونه صبر مى كنى آن گاه كه فرزندْ خوانده بنى اميّه در پىِ تو فرستد و دست و پا و زبانت را ببُرَد؟» . گفتم : اى امير مؤمنان! آيا پايان آن ، بهشت است؟ گفت : «آرى ، اى رشيد! و تو در دنيا و آخرت با من خواهى بود» . به خدا سوگند ، مدّت زمانى نگذشته بود كه آن حرامزاده ، زياد بن اَبيهْ ، در پى او فرستاد و او را به بيزارى جستن از امير مؤمنان فراخواند ؛ امّا رشيد ، از اين كار خوددارى ورزيد . زياد به او گفت : سروَرت به تو گفته است كه چگونه مى ميرى؟ گفت : دوست من _ كه درودهاى خدا بر او باد _ به من خبر داده است كه تو مرا به بيزارى جُستن از او فرا مى خوانى ، امّا من بيزارى نمى جويم . تو هم مرا پيش مى اندازى و دست و پا و زبانم را مى بُرى . ابن زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى مى كنم كه سخن او دروغ درآيد . او را بياوريد و دست و پايش را ببُريد ، امّا زبانش را بگذاريد . پس دست و پايش را بريدند و او را به خانه مان آوردند. گفتم : پدرم ! فدايت شوم! آيا از اين مصيبت ، درد و رنجى هم مى كشى؟ گفت : دختركم ! به خدا سوگند ، نه ! تنها مانند وقتى است كه در تنگناى شلوغى ، گرفتار شوى . پس همسايگان و آشنايان او بر وى درمى آمدند و اظهار همدردى مى كردند . رشيد گفت : كاغذ و دواتى برايم بياوريد تا از آنچه مولايم امير مؤمنان به من ياد داده است ، برايتان بگويم . پس كاغذ و دوات را برايش آوردند و به گفتن و املاى اخبارِ وقايع و فتنه هاى آينده آغاز كرد ؛ و آنها را از امير مؤمنان شنيده بود و به او اِسناد مى داد . اين موضوع ، به گوش ابن زياد رسيد . او هم حجامتگرى را در پى او فرستاد تا زبانش را ببُرد . پس رشيد ، شب همان روزى كه زبانش را بريدند ، درگذشت . خدايش بيامرزد!

.

ص: 200

الإرشاد عن زياد بن النّضر الحارثي :كُنتُ عِندَ زِيادٍ إذ اُتِيَ بِرُشَيدٍ الهَجَرِيِّ ، فَقالَ لَهُ زِيادٌ : ما قالَ لَكَ صاحِبُكُ _ يعَني عَلِيّا عليه السلام _ إنّا فاعِلونَ بِكَ ؟قالَ : تَقطَعون يَدَيَّ ورِجلَيَّ وتَصلُبونَني. فَقالَ زِيادٌ : أمَ وَاللّهِ لَاُكَذِّبَنَّ حَديثَهُ ، خَلّو سَبيلَهُ. فَلَمّا أرادَ أن يَخرُجَ قالَ زِيادٌ : وَاللّهِ ما نَجِدُ لَهُ شَيئا شَرّا مِمّا قالَ صاحِبُهُ ، اِقطَعوا يَدَيهِ ورِجلَيهِ وَاصلُبوهُ . فَقالَ رُشَيدٌ : هَيهاتَ ، قَد بَقِيَ لي عِندَكُم شَيءٌ أخبَرَني بِهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . قالَ زِيادٌ : اِقطَعوا لِسانَهُ . فَقالَ رُشَيدٌ : الآنَ وَاللّهِ جاءَ تَصديقُ خَبَرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . (1)

37زِرُّ بنُ حُبَيشٍزرّ بن حُبيش بن حُباشة الأسدي من الفضلاء والعلماء والقرّاء المطّلعين على معارف القرآن ، وأحد عيون التابعين (2) ، ومن أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام الأجلّاء (3) . وقد شهد الإمام عليه السلام بوثاقته . وبلغ حبّه وودّه للإمام عليه السلام درجة أنّ أصحاب الرجال عدّوه علويّا (4) . كان بارعا في أدب العرب . ووصفته كتب التراجم بأ نّه أعرب النّاس ، وذكرت أنّ عبد اللّه بن مسعود كان يسأله عن العربيّة (5) . قرأ زرّ القرآن كلّه على أمير المؤمنين عليه السلام (6) ، وقرأه عاصم عليه (7) ، وكان عاصم من القرّاء السبعة وكبار علماء الكوفة في القرن الثاني . عُمِّر زرّ طويلاً ، وتوفّي حوالي سنة 80 ه (8) ، وهو ابن مئة وعشرين سنة . (9)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 325 ، إعلام الورى : ج 2 ص 343 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 294 وراجع رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 والاختصاص : ص 78 .
2- .الاستيعاب : ج 2 ص 131 الرقم 873 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 312 الرقم 1735 ، الإصابة : ج 2 ص 522 الرقم 2978 ؛ رجال الطوسي : ص 64 الرقم 569 .
3- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 24 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 194 الرقم 2350 ؛ رجال الطوسي : ص 64 الرقم 569 .
4- .تهذيب الكمال : ج 9 ص 337 الرقم 1976 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 168 الرقم 60 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 29 ، الإصابة : ج 2 ص 523 الرقم 2978 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 105 ، تهذيب الكمال : ج 9 ص 337 الرقم 1976، سير أعلام النّبلاء: ج4 ص167 الرقم 60، المعارف لابن قتيبة : ص 427 ، الإصابة : ج 2 ص 522 الرقم 2978 .
6- .ميزان الاعتدال : ج 2 ص 73 الرقم 2878 ، المناقب للخوارزمي : ص 86 ح 76 .
7- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 167 الرقم 60 ، المعارف لابن قتيبة : ص 530 ، وفيات الأعيان : ج 3 ص 9 ، تذكرة الحفّاظ : ج 1 ص 57 ح 40 .
8- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 222 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 25 .
9- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 25 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 168 الرقم 60 ، الاستيعاب : ج 2 ص 131 الرقم 873 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 312 الرقم 1735 .

ص: 201

37 . زِرّ بن حُبَيش

الإرشاد_ به نقل از زياد بن نَضْر حارثى _:نزد زياد بودم كه رُشَيد هَجَرى را آوردند . زياد به او گفت : سرورت (يعنى على عليه السلام ) به تو گفته است كه ما با تو چه مى كنيم؟ گفت : دست و پايم را مى بُريد و به دارم مى كشيد . زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى مى كنم كه سخنش دروغ درآيد . آزادش بگذاريد . و چون رشيد خواست بيرون برود ، زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى بدتر از آنچه سرورش خبر داده ، نمى توانيم بر سرش بياوريم . دست و پايش را ببُريد و به دارش كشيد . رشيد گفت: چنين مباد! هنوز كار ديگرى از شما مانده كه امير مؤمنان ، خبرش را به من داده [و هنوز نكرده ايد]. زياد گفت : زبانش را ببُريد . رشيد گفت : به خدا سوگند ، اكنون [سببِ] تصديق خبر امير مؤمنان ، فرا رسيد .

37زِرّ بن حُبَيشزرّ بن حُبَيش بن حُباشه اسدى از فاضلان ، عالمان ، قاريان و آگاهان به معارف قرآن و از چهره هاى والاى تابعيان و از ياران بزرگوار على عليه السلام است كه مولا به وثاقتش گواهى داده است . همگامى و همدمى او با على عليه السلام چنان بوده است كه رجاليان ، او را با عنوان «علوى» ياد كرده اند . او در ادب عرب ، چيره دست بود . منابع شرح حال نگارى از او با عنوان «عرب ترينِ مردم» ياد كرده و آورده اند كه عبد اللّه بن مسعود ، مسائل ادبى عربى را از او مى پرسيد . او تمام قرآن را در محضر على عليه السلام خواند . عاصم ، از قاريان و عالمان بزرگ قرن دوم كوفه و از «قُرّاء سبعه» ، قرآن را بر وى خوانده است . زندگى زرّ ، طولانى گشت . او در حدود سال 80 هجرى و در 120 سالگى زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 202

ميزان الاعتدال عن زرّ بن حُبيش :قَرَأتُ القُرآنَ كُلَّهُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَلَمّا بَلَغُت : «وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ فِى رَوْضَ_اتِ الْجَنَّ_اتِ» (1) بَكى حَتّى ارتَفَعَ نَحيبُهُ . (2)

38زِيادُ بنُ أبيهِهو زياد بن سُميَّة ؛ وهي اُمّه ، وقبل استلحاقه بأبي سفيان يقال له : زياد بن عبيد الثقفي ، تحدّثنا عنه مجملاً في مدخل البحث . كان من الخطباء (3) والساسة . اشتهر بذكائه المفرط ومكره في ميدان السياسة (4) . ولدته سميّة ، الَّتي كانت بغيّا من أهل الطائف (5) _ وكانت تحت عبيد الثقفي (6) _ في السنة الاُولى من الهجرة (7) . أسلم زياد في خلافة أبي بكر (8) . ولفت نظر عمر في عنفوان شبابه بسبب كفاءته ودهائه السياسي (9) ، فأشخصه في أيّام خلافته إلى اليمن لتنظيم ما حدث فيها من اضطراب (10) . كان عمر بن الخطّاب قد استعمله على بعض صدقات البصرة أو بعض أعمال البصرة (11) . كان زياد يعيش في البصرة ، وعمل كاتبا لولاتها : أبي موسى الأشعري (12) ، والمغيرة بن شعبة (13) ، وعبد اللّه بن عامر (14) . وكان كاتبا (15) ومستشارا (16) لابن عبّاس في البصرة أيّام خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . ولمّا توجّه ابن عبّاس إلى صفّين جعله على خراج البصرة وديوانها وبيت مالها (17) . وعندما امتنع أهل فارس وكرمان من دفع الضرائب ، وطردوا واليهم سهل بن حُنيف ، استشار الإمام عليه السلام أصحابه لإرسال رجل مدبّر وسياسي إليهم ، فاقترح ابن عبّاس زيادا (18) ، وأكّد جاريةُ بن قدامة هذا الاقتراح (19) . فتوجّه زياد إلى فارس وكرمان (20) . وتمكّن بدهائه السياسي من إخماد نار الفتنة . وفي تلك الفترة نفسها ارتكب أعمالاً ذميمة فاعترض عليه الإمام عليه السلام (21) . لم يشترك زياد فيحروب الإمام عليه السلام ، وكان مع الإمام وابنه الحسن المجتبى عليهماالسلامحتى استشهاد الإمام عليه السلام ، بل حتى الأيّام الاُولى من حكومة معاوية (22) . ثمّ زلّ بمكيدة معاوية ، ووقع فيما كان الإمام قد حذّره منه (23) ، وأصبح أداةً طيّعة لمعاوية تماما ، من خلال مؤامرة الاستلحاق . وسمّاه معاوية أخاه (24) . وشهد جماعة على أ نّه ابن زنا (25) . وهكذا أصبح زياد بن أبي سفيان ! ! كانت المفاسد والقبائح متأصّلة في نفس زياد ، وقد أبرز خبث طينته واسوداد قلبه في بلاط معاوية . ولّاه البصرة في بادئ الأمر ، ثمّ صار أميرا على الكوفة أيضا (26) . ولمّا أحكم قبضته عليهما لم يتورّع عن كلّ ضرب من ضروب الفساد والظلم (27) . وتشدّد كثيرا على النّاس ، خاصّة شيعة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (28) ، إذ سجن الكثيرين منهم في سجون مظلمة ضيّقة أو قتلهم (29) . وأكره النّاس على البراءة من الإمام عليه السلام (30) وسبّه (31) مصرّا على ذلك . هلك زياد بالطاعون (32) سنة 53 ه (33) وهو ابن 53 سنة (34) ، بعد عقدٍ من الجور والعدوان والنّهب ونشر القبائح وإشاعة الرجس والفحشاء ، وخَلّفَ من هذه الشجرة الخبيثة ثمرة خبيثة تقطر قبحا ، وهو عبيد اللّه الَّذي فاق أباه في الكشف عن سوء سريرته وظلمه لآل عليّ عليه السلام وشيعته . كان زياد نموذجا واضحا للسياسي الَّذي له دماغ مفكّر ، ولكن ليس له قلب وعاطفة قطّ ! ! كان الشرَه ، والعَبَث ، والنّفاق في معاملة النّاس من صفاته الَّتي أشار إليها الإمام عليه السلام في رسالة موقظة منبِّهة (35) . كان زياد عظيما عند طلّاب الدنيا الذين يَعظُم في عيونهم زبرجها وبهرجها ؛ ولذا مدحوه بالذكاء الحادّ والمكانة السامية (36) . بَيد أنّ نظرة إلى ما وراء ذلك تدلّنا على أ نّه لم يَرْعَوِ من كلّ رجسٍ ودنسٍ وقبحٍ وخبث ، حتى من تغيير نسبه أيضا .

.


1- .الشورى : 22 .
2- .ميزان الاعتدال : ج 2 ص 73 الرقم 2878 ، المناقب للخوارزمي : ص 86 ح 76 نحوه .
3- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 336 الرقم 1800 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
4- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، العقد الفريد : ج 4 ص 6 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 219 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 15 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، الإصابة : ج 2 ص 527 الرقم 2994 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 .
7- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 163 ، الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 وفيهما «ولد عام الهجرة» ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 12 الرقم 10 ، الطبقات الكبرى : ج 7 ص 100 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 وفيهما «ولد عام الفتح بالطائف» .
8- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 12 الرقم 10 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
9- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 166 _ 168 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 198 .
10- .الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 .
11- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 .
12- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 و ص 169 ، الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 198 .
13- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 169 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 198 .
14- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 169 .
15- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 169 و 170 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 199 .
16- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 171 .
17- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 170 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 وفيه «ناب عنه ابن عبّاس بالبصرة» .
18- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 430 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 318 .
19- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 .
20- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 144 وفيه «وجّه عليٌّ زيادا فأرضوه وصالحوه وأدَّوا الخراج» .
21- .نهج البلاغة : الكتاب 20 و 21 .
22- .العقد الفريد : ج 4 ص 5 .
23- .نهج البلاغة : الكتاب 44 ؛ الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .
24- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 218 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 214 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 ، الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 336 الرقم 1800 ، تاريخ الخلفاء : ص 235 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 .
25- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 219 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 14 و 15 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 95 الرقم 112 .
26- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 205 وص 207 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، مروج الذهب : ج 3 ص 33 و 34 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 156 و ص 158 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 .
27- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 216 ، مروج الذهب : ج 3 ص 35 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 222 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 474 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 204 . ولمزيد الاطّلاع على حياة زياد بن أبيه راجع : أنساب الأشراف : ج 5 ص 205 _ 250 .
28- .المعجم الكبير : ج 3 ص 70 ح 2690 ، الفتوح : ج 4 ص 316 ، الوافي بالوفيات : ج 5 ص 12 الرقم 10 .
29- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 202 ، مروج الذهب : ج 3 ص 35 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 .
30- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 203 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 .
31- .مروج الذهب : ج 3 ص 35 .
32- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 288 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 203 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 13 الرقم 10 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 462 .
33- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 100 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 328 الرقم 1516 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 207 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 13 الرقم 10 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .
34- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 166 ، الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 .
35- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 321 .
36- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .

ص: 203

38 . زياد بن اَبيهْ

ميزان الاعتدال_ به نقل از زرّ بن حُبَيش _: همه قرآن را نزد على عليه السلام خواندم و چون به آيه : «و آنان كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند ، در باغ هاى بهشت اند» رسيدم ، آن قدر گريست كه ناله اش بلند شد .

38زياد بن اَبيهْاو به نام مادرش سُمَيّه ، «زياد بن سُميّه» خوانده مى شد و پيش از نسبت داده شدنش توسّط معاويه به ابوسفيان ، وى را «زياد بن عُبَيد ثَقَفى» نيز مى خواندند . در مقدّمه اين بخش ، به اجمال از زياد ، سخن گفتيم . زياد از خطيبان و سياستمدارانى است كه به هوش سرشار و نيرنگ در ميدان سياست، شُهره اند . سميّه _ كه زنى بدكار از مردمان طائف و در عقد ازدواج عُبَيد ثَقَفى بود _ او را به سال اوّل هجرى بزاد . زياد ، به روزگار خلافت ابوبكر ، مسلمان شد و در عنفوان جوانى به خاطر كفايت و هوش سياسى اش مورد توجّه عمر قرار گرفت . عمر ، او را به هنگام خلافتش براى ساماندهى برخى از ناهنجارى ها به يمن ، گسيل داشت و زمانى نيز براى اخذ زكات بصره و برخى نواحى آن ، وى را به آن جا اعزام كرد . زياد در بصره مى زيست و مدّتى سِمَت كتابت فرمانداران آن ديار : ابو موسى اشعرى ، مُغَيرة بن شُعبة و عبد اللّه بن عامر را به عهده داشت . پس از خلافت على عليه السلام او در بصره كاتب و مشاور عبد اللّه بن عبّاس بود ، و چون ابن عبّاس عازم جنگ صِفّين شد ، وى را جانشين خود در خراج و بيت المال و ديوان بصره كرد . هنگامى كه اهل فارس و كرمان از دادن ماليات ، سر برتافتند [و با شورش بر] فرماندار آن ديار ، سهل بن حُنَيف ، وى را اخراج كردند ، على عليه السلام با يارانش به رايزنى پرداخت كه مرد مدبّر و سياستمدارى را به آن ديار ، گسيل دارد . ابن عبّاس ، زياد را پيشنهاد كرد و جارية بن قُدامه بر اين پيشنهاد ، تأكيد كرد و بدين سان ، زياد ، از سوى على عليه السلام به حكومت فارس و كرمان ، گماشته شد (1) و با سياستمدارى و زيركى ، فتنه را خاموش كرد ؛ ولى پس از آن ، كارهاى ناشايستى انجام داد و اعتراض امام عليه السلام را برانگيخت . زياد در هيچ يك از جنگ هاى على عليه السلام شركت نداشت و تا روزگار شهادت على عليه السلام و حتى در آغازين روزهاى خلافت معاويه ، با على عليه السلام و فرزندش امام حسن عليه السلام بود . امّا زياد ، تحت تأثير نيرنگ هاى معاويه لغزيد و در آنچه على عليه السلام وى را از آن بيم داده بود ، واقع شد و با توطئه «پيدا شدن پدرش» ، يكسر در اختيار معاويه قرار گرفت . معاويه او را برادر خود خواند و چند نفر نيز بر زنازاده بودنِ او شهادت دادند و بدين سان ، او «زياد بن ابى سفيان» شد! زياد كه ريشه در تباهى ها و زشتى ها داشت ، در دربار معاويه بود كه بد نهادى و تيره جانى خود را بروز داد . او ابتدا فرماندار بصره و سپس كوفه و بصره شد و چون بر كوفه و بصره يكجا تسلّط يافت ، از هيچ گونه فساد و ستم بارگى كوتاهى نكرد و بر مردمان ، بخصوص شيعيان على عليه السلام بسى سخت گرفت و بسيارى را در سياه چال ها زندانى كرد و يا به قتل رساند. زياد ، مردمان را بر بيزارى جُستن از امام على عليه السلام و دشنام دادن به مولا ، مجبور كرد و بر اين كار ، پافشارى مى كرد . زياد پس از ده سال ستم و تجاوز و قتل و غارت و زشتى آفرينى و پليدى گسترى ، به سال 53 هجرى و در 53 سالگى بر اثر طاعون در گذشت ؛ امّا از اين شجره خبيث ، ثمره اى خبيث و سرشار از زشتى به نام «عبيد اللّه » باقى ماند كه در تيره جانى ، ستم بارگى و ظلم به آل على عليه السلام و شيعيان مولا ، از پدر ، فراتر بود . زياد ، نمونه روشنى است از سياستمدارانى كه از هوش و ذكاوت برخوردارند ؛ امّا قلب و عاطفه ، هرگز! شكم بارگى ، هرزگى ، نفاق و دورويى در برخورد با مردم ، از جمله ويژگى هاى اوست كه على عليه السلام در نامه اى بيدار كننده ، به آنها اشاره كرده است . او در نزد كسانى كه دنيامدارى و كشش ها و جاذبه هاى دنيايى در چشمشان بزرگ مى نمايد ، بزرگ بود و بدين سان ، به هوش سرشار و جايگاه بلند ، ستوده مى شد ؛ امّا با نگاهى عميق تر ، از پليدى و زشتى و آتشْ نهادى هيچ كم نداشت ، آن سان كه نَسَب خود را نيز تغيير داد .

.


1- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 144 آمده : «على عليه السلام زياد را روانه كرد . پس آنان وى را راضى كردند و با او مصالحه كرده ، ماليات را ادا كردند» .

ص: 204

. .

ص: 205

. .

ص: 206

. .

ص: 207

. .

ص: 208

. .

ص: 209

. .

ص: 210

سير أعلام النّبلاء_ في ذِكرِ زِيادِ بنِ أبيهِ _: هُوَ زِيادُ بنُ عُبَيدٍ الثَّقَفِيُّ ، وهُوَ زِيادُ بنُ سُمَيَّةَ ، وهِيَ اُمُّهُ ، وهُوَ زِيادُ بنُ أبي سُفيانَ الَّذِي استَلحَقَهُ مُعاوِيَةُ بِأَ نَّهُ أخوهُ . كانَت سُمَيَّةُ مَولاةً لِلحارِثِ بنِ كَلَدَةَ الثَّقَفِيُّ طَبيبِ العَرَبِ . يُكنّى أبَا المُغيرَةِ . لَهُ إدراكٌ ، وُلِدَ عامَ الهِجرَةِ ، وأسلَمَ زَمَنَ الصِّدّيقِ وهُوَ مُراهِقٌ ، وهُوَ أخو أبي بَكرَةَ الثَّقَفِيِّ الصَّحابِيِّ لِاُمِّهِ ، ثُمَّ كانَ كاتِبا لِأَبي موسَى الأَشعَرِيِّ زَمَنَ إمرَتِهِ عَلَى البَصرَةِ ... . وكانَ كاتِبا بَليغا ، كَتَبَ أيضا لِلمُغيرَةِ ولاِبنِ عَبّاسٍ ، ونابَ عَنهُ بِالبَصرَةِ . يُقالُ : إنَّ أبا سُفيانَ أتَى الطّائِفَ ، فَسَكَرَ ، فَطَلَبَ بَغَيِّا ، فَواقَعَ سُمَيَّةَ ، وكانَت مُزَوَّجَةً بِعُبَيدٍ ، فَوَلَدَت مِن جَماعَهٍ زيادا ، فَلَمّا رَآهُ مُعاوِيَةُ مِن أفرادِ الدَّهرِ ، استَعطَفَهُ وَادَّعاهُ ، وقالَ : نَزَلَ مِن ظَهرِ أبي . ولَمّا ماتَ عَلِيٌّ عليه السلام ، كانَ زِيادٌ نائِبا لَهُ عَلى إقليمِ فارِسٍ . (1)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 .

ص: 211

سير أعلام النبلاء_ در يادكردِ زياد بن اَبيهْ _: او زياد بن عُبَيد ثَقَفى و يا با نسبت داده شدن به مادرش ، زياد بن سميّه است و همان كسى است كه پس از الحاق به معاويه و ادّعاى برادرى او ، زياد بن ابى سفيان خوانده شد . اين سُميّه ، كنيز ابو مُغَيره حارث بن كَلْده ثقفى ، پزشك عرب ، بود . زياد ، در سال هجرت به دنيا آمد و دوران پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد . در نوجوانى و در زمان خلافت ابوبكر ، مسلمان شد . او برادر مادرى ابوبكره ثقفى است كه از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بود . زياد كه مُنشى زبردستى بود ، به هنگام حكومت ابو موسى اشعرى بر بصره ، كاتب وى ... و پس از او كاتب مُغَيره و ابن عبّاس نيز شد . او به جانشينى ابن عبّاس در بصره نيز رسيد . چون معاويه او را از نوادر روزگار ديد ، وى را به سوى خود كشيد و _ بر اساس شهادت كسى كه مى گفت : ابوسفيان به طائف آمد و مست كرد و زن بدكاره اى طلبيد و با سميّه _ كه همسر عبيد بود _ درآميخت _ ادّعا كرد كه نطفه او از پشت پدر وى است . به هنگام وفات على عليه السلام ، زياد ، [ از سوى ابن عبّاس ،] نايب او بر استان فارس بود .

.

ص: 212

الاستيعاب_ في ذِكرِ زِيادِ بنِ أبيهِ _: كانَ رَجُلاً عاقِلاً في دُنياهُ ، داهِيَةً خَطيبا ، لَهُ قَدرٌ وجَلالَةٌ عِندَ أهلِ الدُّنيا . (1)

اُسد الغابة :كانَ عَظيمَ السِّياسَةِ ، ضابِطا لِما يَتَوَلّاهُ . (2)

تاريخ اليعقوبي :كانَ [ المُغيرَةُ ] يَختَلِفُ إلَى امرَأَةٍ مِن بَني هِلالٍ يُقالُ لَها : اُمُّ جَميلٍ ، زَوجَةُ الحَجّاجِ بنِ عَتيكٍ الثَّقَفِيِّ ، فَاستَرابَ بِهِ جَماعَةٌ مِنَ المُسلِمينَ ، فَرَصَدَهُ أبو بَكرَةَ ونافِعُ بنُ الحارِثِ وشِبلُ بنُ مَعبَدٍ وزِيادُ بنُ عُبَيدٍ ، حَتّى دَخَلَ إلَيها فَرَفَعَتِ الرّيحُ السِّترَ فَإِذا بِهِ عَلَيها ، فَوَفَدَ عَلى عُمَرَ ، فَسَمِعَ عُمَرُ صوتَ أبي بَكرَةَ وبَينَهُ وبَينَهُ حِجابٌ ، فَقالَ : أبو بَكرَةَ ! قالَ : نَعَم . قالَ : لَقَد جِئتَ بِشَرٍّ (3) ! قالَ : إنَّما جاءَ بِهِ المُغيرَةُ . ثُمَّ قَصَّ عَلَيهِ القِصَّةَ . فَبَعَثَ عُمَرُ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ عامِلاً مَكانَهُ ، وأمَرَهُ أن يُشخِصَ المُغيرَةَ ، فَلَمّا قَدِمَ عَلَيهِ جَمَعَ بَينَهُ وبَينَ الشُّهودِ ، فَشَهِدَ الثَّلاثَةُ ، وأقبَلَ زِيادٌ ، فَلَمّا رَآهُ عُمَرُ قالَ : أرى وَجهَ رَجُلٍ لا يُخزِي اللّهُ بِهِ رَجُلاً مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ ، فَلَمّا دَنا قالَ : ما عِندَكَ يا سَلحَ العُقابِ ؟ قالَ : رَأَيتُ أمرا قبيحا ، وسَمِعتُ نَفَسا عالِيا ، ورَأَيتُ أرجُلاً مُختَلِفَةً ، ولَم أرَ الَّذي مِثلَ الميلِ فِي المُكحُلَةِ . فَجَلَدَ عُمَرُ أبا بَكرَةَ ، ونافِعا ، وشِبلَ بنَ مَعبَدٍ ، فَقامَ أبو بَكرَة وقالَ : أشهَدُ أنَّ المُغيرَةَ زانٍ، فَأَرادَ عُمَرُ أن يَجلِدَهُ ثانَيِةً ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إذا تُوَفّي صاحِبَكَ حِجارَةً (4) . وكانَ عُمَرُ إذا رَأَى المُغيرَةَ قالَ : يا مُغيرَةُ ، ما رَأَيتُكَ قَطُّ إلّا خَشيتُ أن يَرجُمَنِي اللّهُ بِالحِجارَةِ . (5)

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 .
2- .اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .
3- .في المصدر : « ببشر » ، والصواب ما أثبتناه ، أو « لِشَرٍّ » كما في تاريخ الطبري .
4- .في تاريخ دمشق : « فقال له عليٌّ : يا أمير المؤمنين ، إذا تكمل شهادته أربعة ، ويحلّ على صاحبك الرجم ! فترَكَه » .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 146 ؛ تاريخ دمشق : ج 60 ص 35 _ 39 نحوه ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 69 _ 72 ، الأغاني : ج 16 ص 103 _ 110 وفيه عن الشعبي «كانت اُمّ جميل بنت عمر _ الَّتي رُمي بها المغيرة بن شعبة _ بالكوفة تختلف إلى المغيرة في حوائجها ، فيقضيها لها ، قال : ووافقت عمر بالموسم والمغيرة هناك ، فقال له عمر : أ تعرف هذه ؟ قال : نعم ، هذه اُمّ كلثوم بنت عليّ . فقال له عمر : أ تتجاهل عليَّ ؟ ! واللّه ما أظنّ أبا بكرة كذب عليك ، وما رأيتك إلّا خفت أن اُرمى بحجارة من السماء» .

ص: 213

الاستيعاب_ در يادكردِ زياد بن اَبيهْ _: در امور دنيايى مردى خردمند و زيرك و سخنور بود و در نزد دنياپرستان ، شُكوه و منزلتى داشت .

اُسد الغابة :سياستمدارى بزرگ بود و رشته كارهاى تحت ولايتش را در دست داشت .

تاريخ اليعقوبى :مغيرة بن شُعبه با زنى از قبيله بنى هلال به نام اُمّ جميل _ كه همسر حَجّاج بن عتيك ثقفى بود _ رفت و آمد داشت . پس گروهى از مسلمانان به او شك بردند و ابو بكره و نافع بن حارث و شِبْل بن معبد و زياد بن عُبيد در كمينش نشستند تا آن كه مغيره بر آن زن ، وارد شد . باد ، پرده را بالا زد و او را در حال آميزش با آن زن يافتند . بر عمر درآمدند . عمر ، از پشت پرده ، صداى ابوبكره را شنيد . گفت : ابوبكره! گفت : بلى . عمر گفت : آيا خبر خوشى آورده اى؟ ابوبكره گفت : مغيره آورده است . سپس ماجرا را براى عمر گفت . عمر ، ابو موسى اشعرى را به جاى مغيره ، كارگزار [ كوفه] كرد و فرمان داد كه مغيره را [ به سوى مدينه ]روانه كند . چون مغيره آمد ، عمر ، او و شاهدان را گرد آورد . سه تنْ شهادت دادند و زياد [ به عنوان شاهد چهارم ]پيش آمد . عمر ، چون او را ديد ، گفت : سيماى مردى را مى بينم كه خداوند به وسيله او ، مردى از ياران محمّد صلى الله عليه و آله را رسوا نمى كند . پس چون نزديك شد ، عمر گفت : تو چه دارى ، اى پس افتاده عُقاب؟ گفت : كارى زشت ديدم و صداى بلند نفس زدن و پاهايى كه در هم مى تنيد ؛ امّا نديدم كه مانند ميل در سُرمه دان باشد . پس عمر ، ابو بكره و نافع و شبل بن معبد را حدّ [ قَذْف] زد . ابوبكره برخاست و گفت : شهادت مى دهم كه مغيره ، زناكار است . عمر ، دوباره خواست كه او را حد زند كه على عليه السلام به او فرمود : در آن صورت ، يارت (مغيره) سنگسار مى شود . از آن پس ، عمر ، چون مغيره را مى ديد ، مى گفت : اى مغيره! هيچ گاه تو را نديدم ، مگر آن كه ترسيدم خداوندْ مرا سنگباران كند (1) .

.


1- .در الأغانى آمده است : از شَعبى نقل شده است : «اُمّ جميل ، دختر عمر _ كه مغيرة بن شعبه متّهم به زنا با او بود _ در كوفه براى نيازهايش به خانه مغيره مى رفت و مغيره هم آنها را برآورده مى ساخت . يك بار در موسم حج، عمر و مغيره به هم برخوردند . عمر [ به او] گفت : آيا اين زن را مى شناسى ؟ گفت : آرى . اين ، امّ كلثوم ، دختر على است . عمر به او گفت : آيا براى من خود را به نادانى مى زنى؟ به خدا سوگند ، گمان نمى برم كه ابوبكره بر تو دروغ بسته باشد! من هيچ گاهْ تو را نديدم ، مگر آن كه ترسيدم سنگى از آسمان بر من ببارد» .

ص: 214

الاستيعاب :بَعَثَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ زِيادا في إصلاحِ فَسادٍ وَقَعَ بِاليَمَنِ ، فَرَجَعِ مِن وَجهِهِ وخَطَبَ خُطَبَةً لَم يَسمَعِ النّاسُ مِثلَها ، فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ : أمَا وَاللّهِ لَو كانَ هذَا الغُلامُ قُرَشِيّا لَساقَ العَرَبَ بِعَصاهُ . فَقالَ أبو سُفيانَ بنُ حَربٍ : وَاللّهِ إنّي لَأَعرِفُ الَّذي وَضَعَهُ في رَحِمِ اُمِّهِ . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : ومَن هُوَ يا أبا سُفيانَ ؟ قالَ : أنا . قالَ : مَهلاً يا أبا سُفيانَ . فَقالَ أبو سُفيانُ : أمَا وَاللّهِ لَولا خَوفُ شَخصٍ يَراني يا عَلِيُّ مِنَ الأَعادي لَأَظهَرَ أمرَهُ صَخرُ بنُ حَربٍ ولَم تَكُنِ المَقالَةُ عَن زِيادِ وقَد طالَت مُجامَلَتي ثَقيفا وتَركِيَ فيهِمُ ثَمَرَ الفُؤادِ (1)

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 336 الرقم 1800 نحوه وليس فيه الأبيات ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 10 الرقم 10 وراجع تاريخ دمشق : ج 19 ص 174 والعقد الفريد : ج 4 ص 4 .

ص: 215

الاستيعاب :عمر بن خطّاب ، زياد را براى به سامان آوردنِ تباهى هايى كه در يمنْ رخ داده بود ، فرستاد و چون از مأموريتش بازگشت ، خطبه اى خواند كه مردم مانندش را نشنيده بودند . عمرو بن عاص گفت : بدانيد كه به خدا سوگند ، اگر اين جوانْ قُرَشى بود ، عرب را با عصايش مى راند (فرمانرواى آنان مى شد) . ابوسفيان بن حرب گفت : به خدا سوگند ، من كسى را كه نطفه او را در رَحِم مادرش نهاد ، مى شناسم . على بن ابى طالب عليه السلام به او فرمود : «او چه كسى است ، اى ابوسفيان؟». گفت : منم . على عليه السلام فرمود : «دست نگهدار ، اى ابوسفيان!» . ابوسفيان سرود : اى على! به خدا سوگند ، اگر نبود هراس از دشمنى كه مرا مى بيند . صَخْر بن حرب (ابوسفيان) ، كارش را آشكار مى كرد و سخنى درباره زياد نمى ماند . معاشرت من با قبيله ثقيف ، طولانى بود و ميوه دلم را در ميان آنان بر جاى نهادم .

.

ص: 216

تاريخ دمشق عن الشعبي :أقامَ عَلِيٌّ عليه السلام بَعدَ وَقعَةِ الجَمَلِ بِالبَصرَةِ خَمسينَ لَيلَةً ، ثُمَّ أقبَلَ إلَى الكوفَةِ وَاستَخلَفَ عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ ، قالَ : فَلَم يَزَلِ ابنُ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ حَتّى سارَ إلى صِفّينَ . ثُمَّ استَخلَفَ أبَا الأَسوَدِ الدّيلِيَّ عَلَى الصَّلاةِ بِالبَصرَةِ ، وَاستَخلَفَ زِيادا عَلَى الخَراجِ وبَيتِ المالِ وَالدّيوانِ ، وقَد كانَ استَكتَبَهُ قَبلَ ذلِكَ ، فَلَمَ يَزالا عَلَى البَصَرةِ حَتّى قَدِمَ مِن صفّينَ . (1)

شرح نهج البلاغة :فَأَمّا أوَّلُ ما ارتَفَع بِهِ زِيادٌ فَهُوَ استِخلافُ ابنِ عَبّاسٍ لَهُ عَلَى البَصرَةِ في خِلافَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وبَلَغَت عَلِيّا عَنهُ هَناتٌ ، فَكَتَبَ إلَيهِ يَلومُهُ ويُؤَنِّبُهُ ؛ فَمِنهَا الكِتابُ الَّذي ذَكَرَ الرَّضِيُّ بَعضَهُ وقَد شَرَحنا فيما تَقَدَّمَ ما ذَكَرَ الرَّضِيُّ مِنهُ . وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام أخرَجَ إلَيهِ سَعدا مَولاهُ يَحُثُّهُ عَلى حَملِ مالِ البَصرَةِ إلَى الكوفَةِ ، وكانَ بَينَ سَعدٍ وزِيادٍ مُلاحاةٌ ومُنازَعَةٌ ، وعادَ سَعدٌ وشَكاهُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وعابَهُ ، فَكَتَبَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ سَعدا ذَكَرَ أ نَّكَ شَتَمتَهُ ظُلما ، وهَدَّدتَهُ وجَبَهتَهُ تَجَبُّرا وتَكَبُّرا ، فَما دَعاكَ إلَى التَّكَبُّرِ وقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : « الكِبرُ رِداءُ اللّهِ ، فَمَن نازَعَ اللّهَ رِداءَهُ قَصَمَهُ » . وقَد أخبَرني أ نَّكَ تُكَثِّرُ مِنَ الأَلوانِ المُختَلِفَةِ فِي الطَّعامِ فِي اليَومِ الواحِدِ ، وتَدَّهِنُ كُلَّ يَومٍ ، فَما عَلَيكَ لَو صُمتَ للّهِِ أيّاما ، وتَصَدَّقتَ بِبَعضِ ما عِندَكَ مُحتَسِبا ، وأَكلتَ طعامَكَ مِرارا قَفارا (2) ، فَإِنَّ ذلِكَ شِعارُ الصّالِحينَ ! أ فَتَطمَعُ وأنتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعيمِ ، تَستَأثِرُ بِهِ عَلَى الجارِ وَالمِسكينِ وَالضَّعيفِ وَالفَقيرِ وَالأَرمَلَةِ وَاليَتيمِ ، أن يُحسَبَ لَكَ أجرُ المُتَصَدِّقينَ ؟ وأخَبَرني أ نَّكَ تَتَكَلَّمُ بِكَلامِ الأَبرارِ ، وتَعمَلُ عَمَلَ الخاطِئينَ ، فَإن كُنتَ تَفعَلُ ذلِكَ فَنَفسَكَ ظَلَمتَ ، وَعمَلَكَ أحبَطتَ ، فَتُب إلى رَبِّكَ يُصلِح لَكَ عَمَلَكَ ، واقتَصِد في أمرِكَ ، وقَدِّم إلى رَبِّكَ الفَضلَ لِيَومِ حاجَتِكَ ، وَادَّهِن غِبّا (3) ، فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «اِدَّهِنوا غِبّا ولا تَدَّهِنوا رَفها (4) » . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 170 .
2- .هكذا في المصدر ، وفي نثر الدرّ : « قِثارا » .
3- .الغبّ : الإتيان في اليومين ، وقال الحسن : في كلّ اُسبوع (لسان العرب : ج 1 ص 635 و 636 «غبب») .
4- .الرَّفْه : كثرة التَّدَهُّن والتَّنَعُّم (النهاية : ج 2 ص 247 «رفه») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 196 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 321 نحوه .

ص: 217

تاريخ دمشق_ به نقل از شَعبى _: على عليه السلام پس از واقعه جمل ، پنجاه شب در بصره ماند ، سپس به كوفه رو آورد و عبد اللّه بن عبّاس را به جاى خود در بصره نهاد و ابن عبّاس در بصره بود تا آن كه به صِفّين رفت . ابن عبّاس ، ابو اسود دُئِلى را بر نماز بصره ، و زياد را بر ماليات و بيت المال و امور ادارى بصره گمارد ، و زياد ، پيش تر هم كاتبش بود . آن دو مسئوليت بصره را به عهده داشتند تا ابن عبّاس از صِفّين ، باز آمد .

شرح نهج البلاغة :امّا نخستين مَنصب [مهمّ ]زياد ، جانشينى ابن عبّاس در بصره بود كه در زمان خلافت على عليه السلام واقع شد . به على عليه السلام خبر رسيد كه او لغزش هايى داشته است. پس نامه اى به او نگاشت و او را سرزنش و توبيخ كرد كه بخشى از نامه مذكور ، در نهج البلاغه هست و ما همان اندازه را كه [ سيّد ]رضى آورده بود ، پيش از اين ، شرح كرديم . (1) و على عليه السلام ، سعد ، (بنده آزاد شده خويش) را به سوى زياد فرستاد تا او را براى آوردنِ مال بصره به كوفه ، برانگيزاند . ميان سعد و زياد ، كشمكش و درگيرى شد . سعد ، بازگشت و از زياد به نزد على عليه السلام شكايت كرد و عيب هايش را گفت . پس على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ سعد مى گويد كه تو او را به ستم ، دشنام داده و تهديدش كرده اى و با تكبّر و گردنكشى با او روبه رو گشته اى . پس چه چيزْ تو را به تكبّر كشانده ، در حالى كه پيامبر خدا فرموده است : كبر ، رداى خداوند است . پس هر كه با خدا در آن بستيزد، خداوند خُردش مى كند ؟ سعد به من خبر داده كه تو در خوراك يك روز ، انواع غذاهاى رنگارنگ را فراهم مى آورى و هر روز به خود ، روغن مى مالى . چه مى شد اگر براى خدا ، چند روزى را روزه مى گرفتى و به خاطر خدا ، بخشى از موجودى ات را صدقه مى دادى و چندبار غذاى بى خورش مى خوردى _ كه اين ، شعار صالحان است _ ! آيا طمع دارى كه در نعمت ، بغلتى و به جاى آن كه به همسايه و بينوا و ناتوان و نادار و بيوه و يتيم ببخشى ، براى خود بردارى ، ولى پاداش صدقه دهندگان را ببرى ؟ و به من خبر رسيده كه تو چون نيكانْ سخن مى گويى و چون خطاكارانْ عمل مى كنى . اينك، اگر تو چنين مى كنى ، بر خود ، ستم كرده اى و عمل خويش را تباه ساخته اى . پس به سوى خدايت بازگرد تا كارت را سامان دهد ، و در كار خود ، ميانه روى كن و زيادى اش را براى روزگار نيازت به سوى پروردگارت پيش بفرست ، و يك روز در ميان به خود ، روغن بمال كه من شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : يك روز در ميان ، روغن بماليد و زياد روغن نزنيد .

.


1- .اين جملات ، از ابن ابى الحديد است . (م)

ص: 218

تاريخ اليعقوبي :وَجَّهَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] رَجُلاً مِن أصحابِهِ إلى بَعضِ عُمّالِهِ مُستحِثّا ، فَاستَخَفَّ بِهِ فَكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ،فَإِنَّكَ شَتَمتَ رَسولي وزَجَرتَهُ ، وبَلَغَني أ نَّكَ تُبَخِّرُ وتُكثِرُ الاِدِّهانَ وألوانَ الطَّعامِ ، وتَتَكَلَّمُ عَلَى المِنبَرِ بِكَلامِ الصِّدّيقينَ ، وتَفعَلُ إذا نَزَلتَ أفعالَ المُحِلّينَ ، فَإِن يَكُن ذلِكَ كَذلِكَ فَنَفسَكَ ضَرَرتَ ، وأدَبي تَعَرَّضتَ . وَيحَكَ أن تَقول : العَظَمَةُ وَالكِبرِياءُ رِدائي ، فَمَن نازَعَنيهِما سَخِطتُ عَلَيهُ ! بَل ما عَلَيكَ أن تَدَّهِنَ رَفيها ، فَقَد أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِذلِكَ ! وما حَمَلَكَ أن تُشهِدَ النّاسَ عَلَيكَ بِخِلافِ ما تَقولُ ، ثُمَّ عَلَى المِنبَرِ حَيثُ يَكثُرُ عَلَيكَ الشّاهِدُ ، ويَعظُمُ مَقتُ اللّهِ لَكَ ! بَل كَيفَ تَرجو وأنتَ مُتَهَوِّعٌ فِي النَّعيمِ ، جَمَعتَهُ مِنَ الأَرمَلَةِ وَاليَتيمِ ، أن يوجِبَ اللّهُ لَكَ أجرَ الصّالِحينَ ؟ ! بَل ما عَلَيكَ _ ثَكَلَتَكَ اُمُّكَ _ لَو صُمتَ للّهِِ أيّاما ، وتَصَدَّقتَ بِطائِفَةٍ مِن طَعامِكَ ، فَإنَّها سيرَةُ الأَنبِياءِ وأدَبُ الصّالِحينَ ! أصلِح نَفسَكَ ، وتُب مِن ذَنبِكَ ، وأدِّ حَقَّ اللّهِ عَلَيكَ ، وَالسَّلامُ . (1)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 .

ص: 219

تاريخ يعقوبى:على عليه السلام فردى از ياران خود را به سوى يكى از كارگزارانش فرستاد تا [او را براى فرستادن اموال ]برانگيزد ؛ امّا او ، فرستاده را خوار و كوچك شمرد . پس على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ تو فرستاده ام را دشنام داده اى و او را رانده اى و به من خبر رسيده كه تو خود را معطّر مى كنى و انواع روغن ها را به خود مى مالى و همه گونه غذاهاى رنگارنگ مى خورى ، و بر منبر ، به گونه صدّيقانْ سخن مى گويى و چون فرود مى آيى ، مانند كسانى رفتار مى كنى كه همه چيز را حلال مى شمُرند ! پس اگر واقعاً اين گونه باشد ، به خود ، ضرر زده اى و در معرض تأديب من قرار گرفته اى . واى بر تو كه بگويى: بزرگى و كبر ، پوشش من است و هركس در آن با من درافتد ، بر او خشمناك مى شوم ! (1) لازم نيست هميشه به خود ، روغن بمالى . آيا پيامبر خدا چنين فرمان داده است؟! چه چيزى موجب آن گشته كه بر منبر ، چيزى بگويى و سپس خلاف آن عمل كنى تا كار به جايى برسد كه مردم بر ضدّ تو گواهى دهند و شاهدان بر ضدّ تو فراوان گردند و خشم خدا بر تو بيش شود ؟ تو چگونه اميد دارى در نعمت هايى كه از بيوه زنان و يتيمانْ گِرد آورده اى ، حرص بورزى و پاداش صالحان را برايت بنويسند؟! مادرت به عزايت بنشيند! چه مى شد اگر روزهايى را براى تقرّب به خدا روزه مى گرفتى و بخشى از خوراكت را صدقه مى دادى _ كه اين ، شيوه پيامبران و ادب صالحان است ؟! خود را اصلاح كن و از گناهت توبه نما و حقّ خدا را بر خودت ادا كن . والسلام!» .

.


1- .متن تاريخ اليعقوبى در اين جا روشن نيست . در حديث قبلى ، متنِ درست آن آمد . (م)

ص: 220

تاريخ الطبري عن الشعبي :لَمَّا انتَقَضَ أهلُ الجبِالِ وطَمِعَ أهلُ الخَراجِ في كَسرِهِ ، وأخرَجوا سَهلَ بنَ حُنَيفٍ من فارِسٍ _ وكانَ عامِلاً عَلَيها لِعَلِيٍّ عليه السلام _ قالَ ابنُ عَبّاسٍ لِعَلِيٍّ : أكفيكَ فارِسَ . فَقَدِمَ ابنُ عَبّاسٍ البَصرَةَ ، ووَجَّهَ زِيادا إلى فارِسَ في جَمعٍ كَثيرٍ ، فَوَطِئَ بِهِم أهلَ فارِسَ ، فَأَدَّوُا الخَراجَ . (1)

تاريخ الطبري عن عليّ بن كثير :إنَّ عَلِيّا استَشارَ النّاسَ في رَجُلٍ يُوَلّيهِ فارِسَ حينَ امتَنَعوا مِن أداءِ الخَراجِ ، فَقالَ لَهُ جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ : ألا أدُلُّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ عَلى رَجُلٍ صَليبِ الرَّأيِ ، عالِمٍ بِالسِّياسَةِ ، كافٍ لِما وَلِيَ ؟ قالَ : مَن هُوَ ؟ قالَ : زِيادٌ . قالَ : هُوَ لَها . فَولّاهُ فارِسَ وكِرمانَ ، ووَجَّهَهُ في أربَعَةِ آلافٍ ، فَدَوَّخَ تِلكَ البِلادَ حَتَّى استَقاموا . (2)

شرح نهج البلاغة عن عليّ بن محمّد المدائني :لَمّا كانَ زَمَنُ عَلِيٍّ عليه السلام وَلّى زِيادا فارِسَ أو بَعضَ أعمالِ فارِسَ ، فَضَبَطَها ضَبطا صالِحا ، وجَبى خَراجَها وحَماها ، وعَرَفَ ذلِكَ مُعاوِيَةُ ، فَكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإنَّهُ غَرَّتكَ قِلاعٌ تَأوي إلَيها لَيلاً ، كَما تَأوِي الطَّيرُ إلى وَكرِها ، وَايمُ اللّهِ ، لَولاَ انتِظاري بِكَ مَا اللّهُ أعلَمُ بِهِ لَكانَ لَكَ مِنّي ما قالَهُ العَبدُ الصّالِحُ : «فَلَنَأْتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ لَا قِبَلَ لَهُم بِهَا وَ لَنُخْرِجَنَّهُم مِّنْهَآ أَذِلَّةً وَ هُمْ صَ_غِرُونَ» (3) . وكَتَبَ في أسفَلِ الكِتابِ شِعرا مِن جُملَتِهِ : تَنسى أباكَ وَقد شالَت نَعامَتُهُ إذ يَخطُبُ النّاسَ وَالوالي لَهُم عُمَرُ فَلَمّا وَرَدَ الكِتابُ عَلى زِيادٍ قامَ فَخَطَبَ النّاسَ ، وقالَ : العَجَبُ مِنِ ابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ ، ورَأسِ النِّفاقِ ! يُهَدِّدُني وبَيني وبَينَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وزَوجُ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ ، وأبُو السِّبطَينِ ، وصاحِبُ الوَلايَةِ وَالمَنزِلَةِ وَالإِخاءِ في مِئَةِ ألفٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وَالتّابِعينَ لَهُم بِإِحسانٍ ! أمَا وَاللّهِ لَو تَخَطّى هؤُلاءِ أجمَعينَ إلَيَّ لَوَجَدَني أحمَرَ مِخَشّا (4) ضرّابا بِالسَّيفِ . ثُمَّ كَتَبَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، وبَعَثَ بِكتابِ مُعاوِيَةَ في كِتابِهِ . فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام ، وبَعَثَ بِكتابِهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد وَلَّيتكَ ما وَلَّيتُكَ وأنَا أراكَ لِذلِكَ أهلاً ، وإنَّهُ قَد كانَت مِن أبي سُفيانَ فَلتَةٌ في أيّامِ عُمَرَ مِن أمانِيِّ التّيهِ وكِذبِ النَّفسِ ، لَم تَستَوجِب بِها ميراثا ، ولَم تَستَحِقَّ بِها نَسَبا ، وإنَّ مُعاوِيَةَ كَالشَّيطانِ الرَّجيمِ يأتِي المَرءَ مِن بَينِ يَدَيهِ وعَن خَلفِهِ وعَن يَمينِهِ وعَن شِمالِهِ ، فَاحذَرهُ ، ثُمَّ احذَرهُ ، ثُمَّ احذَرهُ ، وَالسَّلامُ . (5)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 318 نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 321 كلاهما نحوه .
3- .النّمل : 37 .
4- .مِخَشّ : الفَرَسُ الجَسور (تاج العروس : ج 9 ص 108 «خشش») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 181 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 175 و 176 كلاهما نحوه وراجع الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 .

ص: 221

تاريخ الطبرى_ به نقل از شَعبى _:چون مردم جبال [مناطق داخلى ايران] شوريدند و ماليات دهندگان از پرداخت مالياتْ سر برتافتند و سهل بن حُنَيف ، كارگزار على عليه السلام بر فارس را بيرون كردند ، ابن عبّاس به على عليه السلام گفت : من فارس را برايت آرام مى كنم . پس ابن عبّاس به بصره آمد و زياد را با گروهى انبوه به سوى فارس فرستاد . آنان فارسيان را شكست دادند و ماليات را گرفتند .

تاريخ الطبرى_ به نقل از على بن كثير _: هنگامى كه فارسيان از پرداخت مالياتْ خوددارى كردند ، على عليه السلام با مردم درباره كسى كه او را حاكم فارس كند ، مشورت كرد . جارية بن قدامه به او گفت : اى امير مؤمنان! آيا تو را به مردى راهنمايى نكنم كه سرسخت و سياستمدار و در كار خويش با كفايت است؟ فرمود : «او كيست؟» . گفت : زياد . فرمود : «او مردِ اين كار است» . پس او را والى فارس و كرمان كرد و وى را با چهار هزار نفر به سوى آن جا فرستاد ، و زياد ، آن مناطق را تصرّف كرد تا به راه آمدند .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از على بن محمّد مدائنى _: على عليه السلام در دوران خلافتش زياد را حاكم فارس يا بخشى از مناطق آن كرد . پس به شايستگى ، آن جا را اداره نمود و مالياتش را جمع آورى و از آن، محافظت كرد. هنگامى كه معاويه اين را فهميد، به او نوشت : امّا بعد ؛ سوراخ هايى كه شب _ همچون پناه بردنِ پرنده به آشيانه اش _ به آنها پناه مى برى ، تو را فريفته اند . به خدا سوگند ، ااگر درباره تو منتظر آن چيزى نبودم كه خدا بهتر مى داند (پذيرش فرزندْ خواندگى) ، حكم من درباره تو ، مانند گفته آن بنده شايسته (سليمان) بود : «بى گمان ، با سپاهى كه در برابرش تاب ايستادگى نداشته باشند ، به سراغشان مى آييم و از آن جا به خوارى و زبونى ، بيرونشان مى كنيم» . و در پايين نامه شعرى نوشت كه يك بيتش اين بود : اكنون كه پدرت مُرده است ، فراموش كرده اى زمانى را كه در خلافت عمر، براى مردم، سخن گفت . (1) چون نامه معاويه به زياد رسيد ، برخاست و براى مردم، سخنرانى كرد و گفت : شگفتا از پسر [ هند ]جگرخوار و سركرده نفاق! مرا تهديد مى كند ، در حالى كه ميان من و او ، پسر عموى پيامبر خدا ، حايل است كه همسر سرور زنان عالم و پدر دوسبط بزرگوار (حسن و حسين عليهماالسلام) است و داراى ولايت و منزلت و برادرى [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] است ، همراه با صدهزار نفر از مهاجر و انصار و دنباله روان آنان به نيكى . هان! به خدا سوگند ، اگر همه اين سپاه (سپاه معاويه) قدمى به سوى من بردارند ، مرا شجاع و سرسخت و شمشيرزن خواهند يافت . سپس به على عليه السلام نامه اى نوشت و نامه معاويه را هم ضميمه كرد . پس على عليه السلام هم به او نامه اى نگاشت و برايش فرستاد : «امّا بعد ؛ من تو را به حكومت آنچه در دست دارى ، گماردم و تو را لايق آن مى بينم. در روزگار عمر ، ابوسفيان ، سخنى نسنجيده و از سر آرزوهاى سردرگم و خيالات نفسانى گفت كه با آن ، نه سزاوار ميراثى مى شوى و نه مستحقّ نَسَبى مى گردى . معاويه ، مانند شيطان رانده شده ،از پس و پيش و چپ و راست به سراغ مردمان مى آيد . از او برحذر باش ، برحذر باش ، برحذر باش! والسلام!» .

.


1- .مقصود معاويه از «پدر»، ابوسفيان است و اين بيت به داستان ياد شده در حديث 6444 اشاره دارد. (م)

ص: 222

أنساب الأشراف :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى زِيادٍ يَتَوَعَّدُهُ ويَتَهَدَّدُهُ ، فَخَطَبَ النّاسَ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، كَتَبَ إلَيَّ ابنُ آكِلَةِ الأَكبادِ ، وكَهفُ النِّفاقِ ، وبَقِيَّةُ الأَحزابِ ، يَتَوعَّدُني ، وبَيني وبَينَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ في سَبعينَ ألفا ، قَبائِعُ سُيوفِهِم عِندَ أذقانِهِم ، لا يَلتَفِتُ أحَدٌ مِنهُم حَتّى يَموتَ ، أمَا وَاللّهِ لَئِن وَصَلَ هذَا الأمرُ إلَيهِ لَيَجِدَنّي ضَرّابا بِالسَّيفِ . (1)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 199 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 170 نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 366 وراجع المعارف لابن قتيبة : ص 346 والغارات : ج 2 ص 647 .

ص: 223

أنساب الأشراف:معاويه به زياد، نامه اى تهديدآميز نوشت. پس زياد براى مردم به سخنرانى پرداخت و گفت : اى مردم! پسر [ هند ]جگرخوار و پناه نفاق و باقى مانده احزاب [ مشرك] ، مرا مى ترساند ، در حالى كه ميان من و او ، پسر عموى پيامبر خدا با هفتاد هزار سپاهى است كه دسته شمشيرهايشان زير چانه هايشان است و رو نمى گردانند ، مگر آن كه كشته شوند . هان! به خدا سوگند ، اگر اين امر (حكومت) به او برسد ، آن گاه ، مرا شمشيرزنى قهّار مى يابد .

.

ص: 224

اُسد الغابة :لَمّا وَلِي زيادٌ بِلادَ فارِسَ لِعَلِيٍّ ، كَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ يُعَرِّضُ لَهُ بِذلِكَ ويَتَهَدَّدُهُ إن لَم يُطِعُه ، فَأَرسَلَ زيادٌ الكِتابَ إلى عَلِيٍّ ، وخَطَبَ النّاسَ وقالَ : عَجِبتُ لِابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ ، يَتَهَدَّدُني ، وبَيني وبَينَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ فِي المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ . فَلَمّا وَقَفَ علَى كِتابِهِ عَلِيٌّ عليه السلام كَتَبَ إلَيهِ : إنَّما وَلَّيتُكَ ما وَلَّيتُكَ وأنتَ عِندي أهلٌ لِذلِكَ ، ولَن تُدرِكَ ما تُريدُ إلّا بِالصَّبرِ وَاليَقينِ ، وإنَّما كانَت مِن أبي سُفيانَ فَلتَةٌ زَمَنَ عُمَرَ لا تَستَحِقُّ بِها نَسَبا ولا ميراثا ، وإنَّ مُعاوِيَةَ يَأتِي المَرءَ مِن بَينِ يَدَيهِ ومِن خَلفِهِ ، فَاحذَرهُ ، وَالسَّلامُ . (1)

نهج البلاغة :مِن كتابٍ لَهُ عليه السلام إلى زِيادِ بنِ أبيهِ ، وقَدَ بَلَغَهُ أنَّ مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيهِ يُريدُ خَديعَتَهُ بِاستِلحاقِهِ : وقَد عَرَفتُ أنَّ مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيكَ يَستَزِلُّ لُبَّكَ ، ويَسَتِفلُّ غَربَكَ (2) ، فَاحذرَهُ فَإِنَّما هُوَ الشَّيطانُ ؛ يَأتِي المرَءَ مِن بَينِ يَديَهِ ومِن خَلفِهِ ، وعَن يَمينِهِ وَعن شِمالِهِ ، لِيَقتَحِمَ غَفلَتَهُ ، ويَستَلِبَ غِرَّتَهُ . وقَد كانَ مِن أبي سُفيانَ في زَمَنِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ فَلتَةٌ مِن حَديثِ النَّفسِ ، وَنزغَةٌ مِن نَزَغاتِ الشَّيطانِ : لا يَثبُتُ بِها نَسَبٌ ، ولا يُستَحَقُّ بِها إرثٌ ، وَالمُتَعَلِّقُ بِها كَالواغِلِ المُدَفَّعِ (3) ، وَالنَّوطِ المُذَبذَبِ (4) . فَلَمّا قَرَأَ زِيادٌ الكِتابَ قالَ : شَهِدَ بِها ورَبِّ الكَعبَةِ . ولَم تَزَل في نَفسِهِ حَتَّى ادّعَاهُ مُعاوِيَةُ . (5)

.


1- .اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 وراجع تاريخ دمشق : ج 19 ص 175 و 176 والاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 .
2- .الغَرْب : الحِدّة والشوكة (النهاية : ج 3 ص 351 «غرب») .
3- .الواغِل المدفّع : الَّذي يَهجم على الشراب لِيَشربَ مَعهم وليس منهم ، فلا يَزال مُدَفّعا بَينَهم (النهاية : ج 5 ص 209 «وغل») .
4- .النَّوْطِ المُذَبذَب:أراد ما يُناط برَحل الراكب من قَعبٍ أو غيره ، فهو أبدا يتحرّك (النهاية : ج5 ص128 «نوط»).
5- .نهج البلاغة : الكتاب 44 .

ص: 225

اُسد الغابة :چون زياد از طرف على عليه السلام بر شهرهاى فارسْ حكومت يافت ، معاويه به او نامه اى نوشت و متعرّض او شد و وى را در صورت مطيع نشدنش تهديد كرد . پس زياد ، نامه را براى على عليه السلام فرستاد و براى مردم ، سخن راند و گفت : از پسر [ هند] جگرخوار در شگفتم . مرا تهديد مى كند ، در حالى كه ميان من و او ، پسرعموى پيامبر خدا به همراه مهاجر و انصار ، حايل است . پس چون على عليه السلام از مضمون نامه آگاه شد ، به زياد نوشت : «من تو را به حكومت آنچه در دست دارى ، گماردم و تو را لايق آن مى بينم و [ بدان كه ]آنچه را مى خواهى ، جز با شكيبايى و يقين ، نخواهى يافت . مبناى اين ادّعاى [ برادرى تو و معاويه] ، سخن نسنجيده ابوسفيان در روزگار خلافت عمر است كه با آن ، نه مستحقّ نَسَبى مى شوى و نه ارثى ، و البتّه معاويه [همانند شيطان ، براى فريفتن ]از پس و پيش مردمان مى آيد . پس ، از او حذر كن ! والسلام!» .

نهج البلاغة _ بخشى از نامه امام على عليه السلام به زياد بن اَبيهْ ، هنگامى كه به امام عليه السلام خبر رسيد كه معاويه نامه اى به او نوشته و مى خواهد با برادر خواندن او فريبش دهد _ :دانستم كه معاويه نامه اى به تو نوشته و مى خواهد عقلت را بلغزاند و از تيزى ات بكاهد . پس ، از او حذر كن كه او شيطان است ؛ از پيش رو و پشت سر و چپ و راست ، نزد آدمى مى آيد تا در غفلتش بر وى يورش برد و در بى خبرى اش او را از ميان بردارد . و در روزگار عمر ، ابوسفيان ، از خاطرات نفسانى و وسوسه هاى شيطانى خود ، سخنى نسنجيده گفت كه نه نَسَبى بِدان ثابت مى شود و نه حقِّ ارثى بدان پديد مى آيد ، و كسى كه خود را از آن بياويزد ، چون كسى است كه به جمع ميخوران بپيوندد ، امّا آنان او را برانند و يا چون آوندى است كه به پالان ، متصل است [ و آرام و قرار ندارد] . زياد ، چون نامه را خواند ، گفت : «به خداى كعبه سوگند ، على ، بدان [ سخن ابو سفيان] ، شهادت داد» و اين ، پيوسته در خاطرش بود تا معاويه او را برادر خويش خواند .

.

ص: 226

تاريخ الخلفاء :وفي سَنَةِ ثلاثٍ وأربَعينَ ... استَلحَقَ (1) مُعاوِيَةُ زيادَ بنَ أبيهِ ، وهِيَ أوَّلُ قَضِيَّةٍ غَيَّر فيها حُكمَ النَّبِيِّ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ فِي الإِسلامِ . (2)

تاريخ دمشق عن سعيد بن المسيّب :أوَّلُ مَن رَدَّ قَضاءَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، دَعوَةُ مُعاوَيِةَ. (3)

تاريخ دمشق عن ابن أبي نجيح :أوَّلُ حُكمٍ رُدَّ مِن حُكمِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الحُكمُ فيزِيادٍ. (4)

تاريخ دمشق عن عمرو بن نعجة :أوَّلُ ذُلٍّ دَخَلَ عَلَى العَرَبِ قَتلُ الحُسَينِ وَادِّعاءُ زِيادٍ . (5)

مروج الذهب :لَمّا هَمَّ مُعاوِيَةُ بِإِلحاقِ زِيادٍ بِأَبي سُفيانَ أبيهِ _ وذلِكَ في سَنَةِ أربَعٍ وأربَعينَ _ شَهِدَ عِندَهُ زِيادُ بنُ أسماءَ الحرمازِيُّ ومالِكُ بنُ رَبيعَةَ السَّلولِيُّ وَالمُنذِرُ بنُ الزُّبَيرِ بنِالعَوّامِ : أنَّ أبا سُفيانَ أخبَرَ أ نَّهُ ابنُهُ ... ثُمَّ زادَهُ يَقينا إلى ذلِكَ شَهادَةُ أبي مَريَمَ السَّلولِيَّ ، وكانَ أخبَرَ النّاسَ بِبَدءِ الأَمرِ ، وذلِكَ أ نَّهُ جَمَعَ بَينَ أبي سُفيانَ وسُمَيَّةَ اُمِّ زِيادٍ فِي الجاهِلِيَّةِ عَلى زِنى . وكانَت سُمَيَّةُ مِن ذَواتِ الرّاياتِ بِالطّائِفِ تُؤَدِّي الضَّريبَةَ إلَى الحارِثِ بنِ كَلَدَةَ ، وكانَت تَنزِلُ بِالمَوضِعِ الَّذي تَنزِلُ فيهِ البَغايا بِالطّائِفِ خارِجا عَنِ الحَضَرِ في مَحَلَّةٍ يُقالُ لَها : حارَةُ البَغايا . (6)

.


1- .في المصدر : «استخلف» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .تاريخ الخلفاء : ص 235 .
3- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .
4- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .
5- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .
6- .مروج الذهب : ج 3 ص 14 .

ص: 227

تاريخ الخلفاء _در سال 43 هجرى ، ... معاويه زياد بن ابيه را به خود ملحق كرد و برادر خود دانست و اين ، نخستين ماجرا در اسلام است كه حكم پيامبر خدا (1) در آن ، تغيير داده شد .

تاريخ دمشق_ به نقل از سعيد بن مُسيَّب _: نخستين كسى كه حكم پيامبر خدا را تغيير داد ، معاويه بود كه زياد را برادر خود خواند .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن ابى نجيح _: نخستين حكم از احكام پيامبر خدا كه رد شد ، حكم [ برادرخواندگى ]زياد بود .

تاريخ دمشق_ به نقل از عمرو بن نعجه _: نخستين خوارى هايى كه به عرب رسيد ، قتل حسين عليه السلام و برادرخواندگى زياد [ با معاويه ]بود .

مروج الذهب :چون معاويه تصميم به ملحق كردن زياد به پدرش ابوسفيان گرفت _ و اين در سال 44 هجرى بود _ ، زياد بن اسماء حرمازى و مالك بن ربيعه سلولى و منذر بن زبير بن عوّام ، شهادت دادند كه ابو سفيان ، زياد را پسر خود دانسته است ... . سپس شهادت ابو مريم سلولى ، اطمينان بيشترى آورد ؛ چرا كه او از ديگران به آغاز كار ، آگاه تر بود ؛ زيرا او در جاهليت ، ابو سفيان و سُميّه مادر زياد را براى زنا به هم رسانده بود . سميّه از زنان بدكاره صاحب پرچم در طائف بود كه بخشى از مزد خود را به [ اربابش ] حارث بن كلده مى داد و در جايى مى نشست كه زنان بدكاره طائف مى نشستند ؛ محلّه اى بيرون از شهر طائف به نام «جايگاه بدكاره ها» .

.


1- .مقصود ، حكم فقهى پيامبر خدا درباره «فرزند» است كه در حديث 6460 نيز بر زبان امام حسن عليه السلام جارى شده است. (م)

ص: 228

تاريخ اليعقوبي :كانَ زِيادُ بنُ عُبَيدٍ عامِلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى فارِسَ ، فَلَمّا صارَ الأَمرُ إلى مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيهِ يَتَوَعَّدُهُ ويَتَهَدَّدُهُ ، فَقامَ زِيادٌ خَطيبا ، فَقالَ : إنَّ ابنَ آكِلَةِ الأَكبادِ ، وكَهفَ النِّفاقِ ، وَبقِيَّةَ الأَحزابِ ، كَتَبَ يِتَوَعَّدُني وَيَتَهدَّدُني ، وَبيني وبَينَهُ ابنا بِنتِ رَسولِ اللّهِ في تِسعين ألفا ، واضِعي قَبائِعَ سُيوفِهِم تَحتَ أذقانِهِم ، لا يَلتَفِتُ أحَدُهُم حَتّى يَموتَ ، أمَا وَاللّهِ لَئِن وَصَلَ إلَيَّ لَيَجِدَنّي أحمَزَ ، ضَرّابا بِالسَّيفِ . فَوَجَّهَ مُعاوِيَةُ إلَيهِ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ ، فَأَقدَمَهُ ثُمَّ ادّعَاهُ ، وألحَقَهُ بِأَبي سُفيانَ ، ووَلّاهُ البَصرَةَ ، وأحضَرَ زِيادٌ شُهودا أربَعَةً ، فَشَهِدَ أحَدُهُم أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أعلَمَهُ أ نَّهُم كانوا جُلوسا عِندَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ حينَ أتاهُ زِيادٌ بِرِسالَةِ أبي موسَى الأَشعَرِيِّ ، فَتَكَلَّمَ زِيادٌ بِكَلامٍ أعجَبَهُ ، فَقالَ : أكُنتَ قائِلاً لِلنّاسِ هذا عَلَى المِنبَرِ ؟ قالَ : هُم أهوَنُ عَلَيَّ مِنكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقالَ أبو سُفيانُ : وَاللّهِ لَهُوَ ابني ، ولَأَنا وَضَعتُهُ في رَحِمِ اُمِّهِ . قُلتُ : فَما يَمنَعُكَ مِن ادِّعائِهِ ؟ قالَ : مَخافَةُ هذَا العَيرِ (1) النّاهِقِ . وتَقَدَّمَ آخَرُ فَشَهِدَ عَلى هذِهِ الشَّهادَةِ . قالَ زِيادٌ الهَمدانِيُّ : لَمّا سَأَلَهُ زِيادٌ : كَيفَ قَولُكَ في عَلِيٍّ ؟ قالَ : مِثلُ قَولِكَ حينَ وَلّاكَ فارِسَ ، وشَهِدَ لَكَ أ نَّكَ ابنُ أبي سُفيانَ . وتَقَدَّمَ أبو مَريَمَ السَّلولِيُّ فَقالَ : ماأدري ما شَهادَةُ عَلِيٍّ ، ولكِنّي كُنتُ خَمّارا بِالطّائِفَ ، فَمَرَّ بيأبو سُفيانُ مُنصَرِفا مِن سَفَرٍ لَهُ ، فَطَعِم وَشَرِبَ ، ثُمَّ قالَ : يا أبا مَريَمَ طالَتِ الغُربَةُ ، فَهَل مِن بَغِيٍّ ؟ فَقُلتُ : ما أجِدُ لَكَ إلّا أَمةَ بَني عَجلانَ . قالَ : فَائِتني بِها عَلى ما كانَ مِن طولِ ثَديَيها ونَتنِ رُفغِها (2) ، فَأَتَيتُهُ بِها ، فَوَقَعَ عَلَيها ، ثُمَّ رَجَعَ إلَيَّ فَقالَ لي : يا أبا مَريَمَ ، لَاستَلَّت ماءَ ظَهرِي استِلالاً تثيبُ ابنَ الحَبلِ (3) في عَينِها . فَقالَ لَهُ زِيادٌ : إنَّما أتَينا بِكَ شاهِدا ، ولَم نَأتِ بِكَ شاتِما ! قالَ : أقولُ الحَقَّ عَلى ما كانَ . فَأَنفَذَ مُعاوِيَةُ ... (4) قالَ : ما قَد بَلَغَكُم وشَهِدَ بِما سَمِعتُم ، فَإِن كانَ ما قالوا حَقّا ، فَالحَمدُ للّهِِ الَّذي حَفِظَ مِنّي ما ضَيَّعَ النّاسُ ، ورَفَعَ مِنّي ما وَضَعوا ، وإن كانَ باطِلاً ، فَمُعاوِيَةُ وَالشُّهودُ أعلَمُ ، وما كانَ عُبيَدٌ إلّا والِدا مَبرورا مَشكورا . (5)

.


1- .العَيْر : الحمار الوحشيّ (النهاية : ج 3 ص 328 «عير») .
2- .الرُّفْغ _ بالضمّ والفتح _ : واحدُ الأرفاغ ، وهي اُصولُ المَغابن كالآباط والحَوالب ، وغيرها من مَطاوي الأعضاء ، وما يَجتمع فيه من الوَسَخ والعَرَق (النهاية : ج 2 ص 244 «رفغ») .
3- .قوله : « تثيب ابن الحبل » هكذا في الأصل (هامش المصدر) .
4- .بياض في المصدر .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 218 وراجع الفخري : ص 109 وأنساب الأشراف : ج 5 ص 199 _ 203 .

ص: 229

تاريخ اليعقوبى :زياد بن عبيد ، كارگزار على بن ابى طالب عليه السلام بر استان فارس بود . چون معاويه به خلافت رسيد ، به او نامه نوشت و او را تهديد كرد و ترساند . پس زياد به سخنرانى ايستاد و گفت : پسر [ هند ]جگرخوار و پناهگاه نفاق و بازمانده احزاب [ مشرك] ، نامه اى تهديدآميز به من نوشته ، در حالى كه ميان من و او ، پسران دختر پيامبر خدا با نود هزار سپاهى هستند كه دسته شمشيرهايشان در زير چانه هايشان است و رو نمى گردانند تا به شهادت رسند . هان! به خدا سوگند ، اگر به من برسد ، مرا سرسخت و شمشيرزن خواهد يافت . پس معاويه ، مغيرة بن شُعبه را به سوى زياد فرستاد و او را آورد و سپس او را برادر خود و فرزند ابوسفيان خواند و حكومت بصره را به او سپرد و زياد ، چهار شاهدْ حاضر نمود كه يكى از آنان شهادت داد على بن ابى طالب عليه السلام به او گفته است كه : آنان نزد عمر نشسته بودند كه زياد ، نامه ابو موسى اشعرى را آورد و سخنانى گفت كه عمر ، خوشش آمد و به وى گفت : آيا مى توانى بر بالاى منبر و در حضور مردم ، همين ها را بگويى؟ زياد گفت : اى امير مؤمنان! براى من سخن گفتن در برابر آنان آسان تر از سخن گفتن در حضور توست . پس ابو سفيان گفت : به خدا سوگند ، او پسر من است و من نطفه او را در رَحِم مادرش نهادم . گفتم : پس چه چيزى مانع ادّعايت مى شود؟ گفت : ترس از اين درازگوش عربده كش! و ديگرى [ نيز ] پيش آمد و بر اين ، شهادت داد و چون زياد از او پرسيد كه درباره على چه مى گويد ، گفت : مانند همان نظر و گفتار تو را مى گويم ، هنگامى كه تو را حاكم فارس كرد و برايت شهادت داد كه پسر ابو سفيانى . و ابو مريم سَلولى پيش آمد و گفت : من نمى دانم شهادت على چيست ؛ امّا من در طائف ، شراب فروش بودم . ابوسفيان در بازگشت از سفرش بر من گذشت . پس غذا خورد و نوشيد . سپس گفت : اى ابومريم! مسافرت و دورى از وطن به درازا كشيده است . آيا زن بدكاره اى سراغ دارى؟ گفتم : كسى براى تو سراغ ندارم ، جز كنيز بنى عَجْلان . گفت : با آن كه پستان هايش آويزان و زير بغلش چرك و بد بوست ، او را بياور . او را آوردم . با او در آميخت . سپس به نزد من بازگشت و به من گفت : اى ابو مريم! چنان آب پشتم را جذب كرد كه باردارى را در چشمانش ديدم . زياد گفت : ما تو را براى شهادت دادن آورده ايم ، نه براى بدگويى! گفت : من حقيقت را آن گونه كه بوده ، مى گويم . پس معاويه شهادت ها را تنفيذ كرد (معتبر شمرد) ... . (1) زياد گفت : خبرش به شما رسيد و شهادت ها را شنيديد . پس اگر درست گفتند ، سپاسْ خداى را كه آنچه را مردم از من تباه كرده بودند ، نگاه داشت و هرچه از من فرو نهاده بودند ، بالا برد ، و اگر نادرست گفتند ، پس معاويه و شاهدان ، آگاه ترند و البته عبيد ، جز پدرى نيكوكار و قدرشناس نبود [ كه بايد سپاس گزارش باشم] .

.


1- .در اين جا ، در متن تاريخ اليعقوبى ، افتادگى ديده مى شود .

ص: 230

تاريخ دمشق عن هشام بن محمّد عن أبيه :كانَ سَعيدُ بنُ سَرحٍ مَولى حَبيبِ بنِ عَبدِ شَمسٍ شيعَةً لِعَلِيّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَلَمّا قَدِمَ زِيادٌ الكوفَةَ والِيا عَلَيها أخافَهُ ، وطَلَبَهُ زِيادٌ ، فَأَتَى الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ ، فَوَثَبَ زِيادٌ عَلى أخيهِ ووَلَدِهِ وَامرَأَتِهِ فَحَبَسَهُم ، وأخَذَ مالَهُ ، وهَدَمَ دارَهُ . فَكَتَبَ الحَسَنُ إلى زِيادٍ : مِنَ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ إلى زِيادٍ ، أمّا بَعدُ ، فَإنَّكَ عَمَدتَ إلى رَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ لَهُ ما لَهُم وعَلَيهِ ما عَلَيهِم ، فَهَدَّمتَ دارَهُ ، وأخَذتَ مالَهُ وعِيالَهُ فَحَبَستَهُم ، فَإِذا أتاكَ كِتابي هذا فَابنِ لَهُ دارَهُ ، وَاردُد عَلَيهِ عِيالَهُ ومالَهُ ، فَإِنّي قَد أجرَتُهُ ، فَشَفِّعني فيهِ . فَكَتَبَ إلَيهِ زِيادٌ : مِن زِيادِ بنِ أبي سُفيانَ إلَى الحَسَنِ بنِ فاطِمَةَ ، أمّا بَعدُ ، فَقدَ أتاني كِتابُكَ تَبدَأ فيهِ بِنَفسِكَ قَبلي ، وأنتَ طالِبُ حاجَةٍ ، وأنَا سُلطانٌ وأنتَ سوقَةٌ ، كَتَبتَ إلَيَّ في فاسِقٍ لا يُؤويهِ إلّا مِثلُهُ ، وشَرٌّ مِن ذلِكَ تَوَلّيهِ أباكَ وإيّاكَ ، وقَد عَلِمتُ أ نَّكَ قَد آوَيتَهُ إقامَةً مِنكَ عَلى سوءِ الرَّأيِ ، ورِضا مِنكَ بِذلِكَ ، وَايمُ اللّهِ لا تَسبِقُني بِهِ ولَو كانَ بَينَ جِلدِكَ ولَحمِكَ ، وإن نِلتُ بَعضَكَ ، غَيرَ رَفيقٍ بِكَ ولا مُرعٍ عَلَيكَ ، فَإنَّ أحَبَّ لَحمٍ إلَيَّ آكُلُهُ لَلَّحمِ الَّذي أنتَ مِنهُ ، فَأَسلِمهُ بِجَريرَتِهِ إلى مَن هُوَ أولى بِهِ مِنكَ ، فَإِن عَفَوتُ عَنهُ لَم أكُن شَفَّعتُكَ فيهِ ، وإن قَتَلتُهُ لَم أقتُلهُ إلّا بِحُبِّهِ إيّاكَ . فَلَمّا قَرَأَ الحَسَنُ عليه السلام الكِتابَ تَبَسَّمَ ، وكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ يَذكُرُ لَهُ حالَ ابنِ سَرحٍ ، وكِتابَهُ إلى زِيادٍ فيهِ ، وإجابَةَ زِيادٍ إيّاهُ ، ولَفَّ كِتابَهُ في كِتابِهِ ، وبَعَثَ بِهِ إلى مُعاوِيَةَ . وكَتَبَ الحَسَنُ إلى زِيادٍ : مِنَ الحَسَنِ بنِ فاطِمَةَ إلى زِيادِ بنِ سُمَيَّةَ : « الوَلَدُ لِلفِراشِ ولِلعاهِرِ الحَجَرُ » . فَلَمّا وَصَلَ كِتابُ الحَسَنِ إلى مُعاوِيَةَ ، وقَرَأَ مُعاوِيَةُ الكِتابَ ضاقَت بِهِ الشّامُ ، وكَتَبَ إلى زِيادٍ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ بَعَثَ بِكِتابِكَ إلَيَّ جَوابَ كِتابِهِ إلَيكَ فِي ابنِ سَرحٍ ، فَأَكثَرتُ التَّعَجُّبَ مِنكَ ، وعَلِمتُ أنَّ لَكَ رَأيَينِ : أحَدَهُما مِن أبي سُفيانَ ، وَالآخَرَ مِن سُمَيَّةَ ، فَأَمَّا الَّذي مِن أبي سُفيانَ فَحِلمٌ وحَزمٌ ، وأمّا رَأيُكَ مِن سُمَيَّةَ فَما يَكونُ رَأيُ مِثلِها ؟ ومِن ذلِكَ كِتابُكَ إلَى الحَسَنِ تَشتِمُ أباهُ ، وتُعَرِّضُ لَهُ بِالفِسقِ ، ولَعَمري لَأَنتَ أولى بِالفسِقِ مِنَ الحَسَنِ ، ولَأَبوكَ إذ كُنتُ تُنسَبُ إلى عُبَيدٍ أولى بِالفِسقِ مِن أبيهِ . وإنَّ الحَسَنَ بَدَأ بِنَفسِهِ ارتِفاعا عَلَيكَ ، وإنَّ ذلِكَ لَم يَضَعكَ ، وأمّا تَركُكَ تَشفيعَهُ فيما شَفَعَ فيهِ إليكَ فَحَظٌّ دَفَعتَهُ عَن نَفسِكَ إلى مَن هُوَ أولى بِهِ مِنكَ . فَإِذا قَدِمَ عَلَيكَ كِتابي فَخَلِّ ما في يَدَيكَ لِسَعيدِ بنِ سَرحٍ ، وابنِ لَهُ دارَهُ ، ولا تَعرِض لَهُ ، وَاردُد عَلَيهِ مالَهُ ، فَقَد كَتَبتُ إلَى الحَسَنِ أن يُخبِرَ صاحِبَهُ إن شاءَ أقامَ عِندَهُ ، وإن شاءَ رَجَعَ إلى بَلَدِهِ ، لَيسَ لَكَ عَلَيهِ سُلطانٌ بِيَدٍ ولا لِسانٍ ، وأمّا كِتابُكَ إلَى الحَسَنِ بِاسمِهِ ولا تَنسِبُهُ إلى أبيهِ فَإِنَّ الحَسَنِ _ وَيلَكَ _ مَن لا يُرمى بِهِ الرَّجَوانِ (1) ! أ فَإِلى اُمِّهِ وكَلتَهُ ! لا اُمَّ لَكَ ؟ ! هي فاطِمَةُ بِنتُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! وتِلكَ أفخَرُ لَهُ ، إن كُنتَ تَعقِلُ . وكَتَبَ في أسفَلِ الكِتابِ : تَدارَك ما ضَيَّعتَ مِن بَعدِ خُبرَةٍ وأنتَ أريبٌ بِالاُمورِ خَبيرُ أما حَسَنٌ بِابنِ الَّذي كانَ قَبلَهُ إذا سارَ سارَ المَوتُ حَيثُ يَسيرُ وهَل يَلِدُ الرِّئبالُ إلّا نَظيرَهُ فَذا حَسَنٌ شِبهٌ لَهُ ونَظيرُ ولكِنَّهُ لَو يَوزَنُ الحِلمُ وَالحِجى بِرَأيٍ لَقالوا فَاعلَمَنَّ ثَبيرُ (2)

.


1- .مثل يضرب لمن لا يُخدع فيُزال عن وجه إلى وجه ، وأصله الدلو يُرمى بها رَجَوا البئر (أساس البلاغة : ص 157) .
2- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 198 .

ص: 231

تاريخ دمشق_ به نقل از هِشام بن محمّد ، از پدرش _: سعيد بن سَرْح ، آزادشده حبيب بن عبد شمس ، پيرو على بن ابى طالب عليه السلام بود . چون زياد به عنوان حاكم به كوفه آمد ، از او ترسيد . [ زياد] در پى او فرستاد . او نزد حسن بن على عليهماالسلامرفت . زياد هم بر برادر و فرزند و همسرش يورش بُرد و آنان را زندانى كرد و دارايى اش را گرفت و خانه اش را ويران كرد . حسن عليه السلام به زياد نوشت : «از حسن بن على به زياد! امّا بعد ؛ تو آهنگ مردى از مسلمانان را كرده اى كه حقّى و وظيفه اى چون ديگر مسلمانان دارد و خانه اش را ويران كرده ، دارايى اش را گرفته اى و خانواده اش را زندانى كرده اى . چون اين نامه ام به تو رسيد ، خانه اش را برايش بساز و خانواده و دارايى اش را به او بازگردان _ كه من او را در پناه خود گرفته ام _ و شفاعت مرا در حقّ او بپذير . پس زياد به او نوشت : از زياد بن ابى سفيان به حسن بن فاطمه! امّا بعد ؛ نامه ات كه در آن نامت را پيش از نام من نوشته بودى ، رسيد ، در حالى كه تو درخواست چيزى دارى و من حاكم هستم و تو رعيّتى . درباره فاسقى به من نامه نوشته اى كه جز كسى مانند خودش ، پناهش نمى دهد و بدتر از اين ، دوستى او با تو و پدر توست و من دانستم كه تو او را از سرِ پافشارى بر رأى نادرستت و رضايت به آن ، پناه داده اى . به خدا سوگند ، تو از من بر او پيشى نمى گيرى [ و من از او دست برنمى دارم] . حتّى اگر ميان پوست و گوشت تو [ پنهان ]باشد ، او را مى گيرم ، بى آن كه با تو مدارا كنم و يا حرمتت را پاس دارم ؛ چرا كه خوردن گوشت تو را بيش از ديگر گوشت ها دوست دارم . پس به خاطر جرمش او را تسليم كسى كن كه از تو به او سزاوارتر است ، كه اگر از او درگذرم ، به خاطر شفاعت تو نخواهد بود ، و اگر او را بكشم ، جز به خاطر محبّتش به تو نخواهد بود . [ امام] حسن عليه السلام چون نامه را خواند ، لبخندى زد و نامه اى به معاويه نوشت و وضعيت [ سعيد] بن سَرح و نيز نامه نگارى خود با زياد را بازگفت و نامه زياد را در لاى نامه خود پيچيد و براى معاويه فرستاد . حسن عليه السلام سپس به زياد ، چنين نوشت : «از حسن بن فاطمه به زياد بن سُميّه! الولدُ للفِراشِ وللعاهِرِ الحَجَرُ ؛ فرزند ، از آنِ خانواده است و بدكار ، بهره اى جز سنگ ندارد» . (1) پس چون نامه [امام] حسن عليه السلام به معاويه رسيد و معاويه نامه را خواند ، شام بر او تنگ شد و به زياد نوشت: امّا بعد ؛ حسن بن على ، پاسخ نامه ات به او را در باره ابن سَرْح ، براى من فرستاده است . از تو بسى درشگفتم و فهميدم كه دوگونه رأى و انديشه دارى : يكى از ابوسفيان و ديگرى از سُميّه . از ابوسفيان ، بردبارى و دورانديشى را به ارث برده اى ، و امّا آنچه از سُميّه به ارث برده اى ، رأى [زنى ]مانند او چگونه خواهد بود ؟ و از جمله آن ، همين نامه ات به حسن است كه به پدرش دشنام داده اى و به فسق ، متّهمش كرده اى . به جانم سوگند ، تو به فسق ، سزاوارى و نه حسن ، و پدرت _ آن گاه كه به عُبيد ، منسوب بودى _ به فسق ، سزاوار است و نه پدر حسن . و حسن به نام خود آغاز كرده است ، چون از تو برتر است و اين تو را كوچك نمى كند . و امّا اعتنا نكردن به شفاعت او در آنچه شفاعت كرده بود ، بهره اى بود كه خود را از آن ، محروم ساختى و نصيب شايسته تر از خود كردى . پس چون نامه ام به تو رسيد ، از آنچه از سعيد بن سَرْح گرفته اى دست بردار و خانه اش را برايش بساز و متعرّض او مشو و دارايى اش را به او بازگردان كه من به حسن نوشته ام كه به ابن سرح بگويد ، اگر بخواهد ، نزد او [در مدينه ]بماند و اگر خواهد ، به وطنش بازگردد كه تو نه به دست و نه به زبان ، تسلّطى بر او ندارى . و امّا درباره نامه ات به حسن و نسبت ندادن او به پدرش ؛ واى بر تو! حسن ، كسى است كه گردى بر دامنش نمى نشيند . آيا او را به مادرش نسبت داده اى ، اى بى مادر؟! مادر او فاطمه دختر پيامبر خداست و اين ، براى او افتخار بزرگ ترى است ، اگر مى فهميدى . و در پايين نامه نوشت : اينك كه فهميدى ، آنچه را تباه كرده اى ، جبران كن و تو داناى به امور و آگاهى . امّا حسن ، پسر كسى است كه پيش از او هر كجا مى رفت ، مرگ را با خود مى برد . و آيا شير ، جز شير مى زايد؟ پس اين ، حسن است ، شبيه و نظير او . امّا اگر بردبارى و خِرد ، وزن شود با رأى و نظر [ تو] خواهند گفت كه به سنگينى كوه است .

.


1- .اين عبارت ، حديثى مشهور از پيامبر خداست. (م)

ص: 232

. .

ص: 233

. .

ص: 234

تاريخ الطبري عن مسلمة والهذلي وغيرهما :إنَّ مُعاوِيَةَ استَعمَلَ زِيادا عَلَى البَصرَةِ وخُراسانَ وسَجِستانَ ، ثُمَّ جَمَعَ لَهُ الهِندَ وَالبَحرَينِ وعُمانَ ، وقَدِمَ البَصرَةَ في آخِرِ شَهرِ رَبيعِ الآخرِ _ أو غُرَّةِ جُمادَى الاُولى _ سَنَةَ خَمسٍ ، وَالفِسقُ بِالبَصرَةِ ظاهِرٌ فاشٍ ، فَخَطَبَ خُطبَةً بَتراءَ ، لَم يَحمَدِ اللّهَ فيها : إنّي رَأَيتُ آخِرَ هذَا الأَمرِ لا يَصلُحُ إلّا بِما صَلَحَ بِهِ أوَّلُهُ ، لينٌ في غَيرِ ضَعفٍ ، وشِدَّةٌ في غَيرِ جِبرِيَّةٍ وعُنفٍ ، وإنّي اُقسِمُ بِاللّهِ لَاخُذَنَ الوَلِيَّ بِالوَليِّ ، وَالمُقيمَ بِالظّاعِنِ ، وَالمُقبِلَ بِالمُدبِرِ ، وَالصَّحيحَ مِنكُم بِالسَّقيمِ ، حَتّى يَلقَى الرَّجلُ مِنكُم أخاهُ فَيقولُ : انجُ سَعدٌ فَقَد هَلَكَ سَعيدٌ ، أو تَستَقيمَ لي قَناتُكُم . إنَّ كِذبَةَ المِنبَرِ تَبقى مَشهورَةً ، فَإِذا تَعَلَّقتُم عَلَيَّ بِكِذبَةٍ فَقَد حَلَّت لَكُم مَعصِيَتي ، وإذا سَمِعتُموها مِنّي فَاغتَمِزوها فِيَّ ، وَاعلَموا أنَّ عِندي أمثالَها ، مَن بُيِّتَ مِنكُم فَأَنَا ضامِنٌ لِما ذَهَبَ لَهُ . إيّايَ ودَلَجُ اللَّيلِ ، فَإِنّي لا اُوتى بِمُدلِجٍ إلّا سَفَكتُ دَمَهُ ، وقَد أجّلَتُكُم في ذلِكَ بِقَدرِ ما يَأتِي الخَبَرُ الكوفَةَ وَيرجِعُ إلَيَّ . وإيّايَ ودَعوَى الجاهِلِيَّةِ ، فَإِنّي لا أجِدُ أحَدا دَعا بِها إلّا قَطَعتُ لِسانَهُ ، وقَد أحدَثتُم أحداثا لم تَكُن ، وقَد أحدَثنا لِكُلٍّ ذَنبٍ عُقوبَةً ، فَمَن غَرَّقَ قَوما غَرَّقتُهُ ، ومَن حَرَّقَ عَلى قَومٍ حَرَّقناهُ ، ومَن نَقَبَ بَيتا نَقَبتُ عَن قَلبِهِ ، ومَن نَبَشَ قَبرا دَفَنتُهُ فيهِ حَيّا ، فَكُفّوا عَنّي أيدِيَكُم وألسِنَتَكُم أكفُف يَدي وأذايَ ، لا يَظهَرُ مِن أحَدٍ مَنكُم خِلافَ ما عَلَيهِ عامَّتُكُم إلّا ضَرَبتُ عُنُقَهُ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 217 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 472 ، العقد الفريد : ج 3 ص 153 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 201 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 215 و 216 وفيه ذيله من «إنّي اُقسم باللّه ...» وفيه «كتب زياد كتابا قُرئ على أهل المصر نسخته» وراجع تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .

ص: 235

تاريخ الطبرى_ به نقل از مَسلَمه و هُذَلى و ديگران _: معاويه زياد را بر بصره و خراسان و سيستان گمارد . سپس هند و بحرين و عُمان را نيز به او سپرد و زياد در آخر ماه ربيعِ ثانى يا اوّل جمادى اوّل سال پنجم [ فرماندارى اش] (1) به بصره درآمد و فسق و نا امنى در بصره آشكار و گسترده بود . پس خطبه اى بدون «بسم اللّه » و حمد الهى خواند : من چنين ديدم كه پايان اين كارْ سامان نمى يابد ، جز به همان گونه كه آغاز آن سامان گرفت : نرمى بدون ناتوانى ، و شدّت و تندى بدون زور و اجبار . من به خدا سوگند ياد مى كنم كه دوست را به [ گناه ]دوست مى گيرم و مقيم را به جاى مسافر ، و آمده را به [ جزاى] رفته ، و سالم را به [ سزاى] بيمار ، تا آن جا كه مردى از شما برادرش را ببيند و بگويد : «سعد را نجات بده كه سعيد ، هلاك شد» و تا آن گاه كه نيزه هايتان با من همراه شود . دروغ گفتن بر بالاى منبر بر سرِ زبان ها مى افتد . پس اگر از من دروغى گرفتيد ، سرپيچى از من برايتان رواست ، و اگر از من دروغى شنيديد ، بر من خرده گيريد و گر نه بدانيد كه باز هم مانند آن خواهم گفت . براى هركس از شما كه به وى شبيخون زده شود ، ضامن چيزى هستم كه از دست داده است ؛ امّا مبادا كه در شب ، رفت و آمد كنيد؛ چرا كه شبگردى را نزد من نمى آورند ، جز آن كه خونش را مى ريزم و به اين منظور ، آن اندازه مهلت مى دهم كه خبر به كوفه رود و به سوى من بازگردد . مبادا بشنوم كسى تعصّبات و حمايت هاى خانوادگى و قبيله اى جاهليت را زنده كند (2) ؛ زيرا كسى را كه اين گونه كرده ، نمى يابم ، مگر آن كه زبانش را مى بُرم . شما بدعت هايى آورده ايد كه پيش تر نبود و ما نيز براى هر جرمى ، مجازاتى آورده ايم . پس هركس گروهى را غرق كند ، غرقش مى كنم ، و هركس بر گروهى آتش افروزد ، او را آتش مى زنم و هركس به خانه اى نَقْب بزند ، به قلبش نقب مى زنم ، و هركس نبش قبر كند ، زنده زنده در همان قبر ، دفنش مى كنم . پس دست و زبانتان را از من بازداريد تا دست و آزارم را از شما باز دارم . مبادا از هيچ كدامتان مخالفتى با آنچه عموم مردم پذيرفته اند، پديدار شود ، كه گردنش را مى زنم.

.


1- .احتمال دارد سال «پنجاه» هجرى باشد و «خمس» ، تصحيف «خمسين» باشد . در اين صورت ، منظور ، سال 50 هجرى است ، نه سال پنجم فرماندارى او . (م)
2- .در متن ، «دعوى الجاهلية» آمده است ، يعنى : اين كه به هنگام درگيرى ها ، هريك از طرفين ، خانواده و قبيله خود را فراخواند . (م)

ص: 236

تاريخ الطبري عن مسلمة :اِستَعمَلَ زِيادٌ عَلى شَرَطَتِهِ عَبدَ اللّهِ بنَ حِصنٍ ، فَأَمهَلَ النّاسَ حَتّى بَلَغَ الخَبرُ الكوفَةَ ، وعادَ إلَيهِ وُصولُ الخَبَرِ إلَى الكوفَةِ ، وكانَ يُؤَخِّرُ العِشاءَ حَتّى يَكونَ آخِرَ مَن يُصَلّي ثُمَّ يُصَلّي ، يَأمُرُ رَجُلاً فَيَقرَأ سورَةَ البَقَرَةِ ومِثلَها ، يُرَتِّلُ القُرآنَ ، فَإذا فَرَغَ أمهَلَ بِقَدرِ ما يَرى أنَّ إنسانا يَبلُغُ الخُرَيبَةَ ، ثُمَّ يَأمُرُ صاحِبَ شَرَطَتِهِ بِالخُروجِ ، فَيَخرُجُ ولا يَرى إنسانا إلّا قَتَلَهُ . قالَ : فَأَخَذَ لَيلَةً أعرابِيّا ، فَأَتى بِهِ زيادا ، فَقالَ : هل سَمِعتَ النِّداءَ ؟ قالَ : لا وَاللّهِ ، قَدِمتُ بِحَلوبَةٍ (1) لي ، وغَشِيَنِي اللَّيلُ ، فَاضطَرَرتُها إلى مَوضِعٍ ، فَأَقَمتُ لِأُصبِحَ ، ولا عِلمَ لي بِما كانَ مِنَ الأَميرِ . قالَ : أظُنُّكَ وَاللّهِ صادِقا ، ولكن في قَتلِكَ صَلاحُ هذِهِ الاُمَّةِ ، ثُمَّ أمَرَ بِهِ فَضُرِبَت عُنُقُهُ . وكانَ زِيادٌ أوَّلَ مَن شَدَّ أمرَ السُّلطانِ ، وأكَّدَ المُلكَ لِمُعاوِيَةَ ، وألزَمَ النّاسَ الطّاعَةَ ، وتَقَدَّمَ فِي العُقوبَةِ ، وجَرَّدَ السَّيفَ ، وأخَذَ بِالظِّنَّةِ ، وعاقَبَ عَلَى الشُّبهَةِ ، وخافَهُ النّاسُ في سُلطانِهِ خَوفا شَديدا ، حَتّى أمِنَ النّاسُ بَعضُهم بعضا ، حَتّى كانَ الشَّيءُ يَسقُطُ مِنَ الرَّجُلِ أوِ المَرأَةِ فَلا يَعرُضُ لَهُ أحَدٌ حَتّى يَأتِيَهُ صاحِبُهُ فَيَأخُذَهُ ، وتَبيتُ المَرأَةُ فَلا تَغلُقُ عَلَيها بابَها ، وساسَ النّاسَ سِياسَةً لَم يُرَ مِثلُها ، وهابَهُ النّاسُ هَيبَةً لَم يَهابوها أحَدا قَبلَهُ ، وأدَرَّ العَطاءَ ، وبَنى مَدينَةَ الرِّزقِ . (2)

.


1- .حَلُوبة : أي شاة تُحْلَبُ (النهاية : ج 1 ص 422 «حلب») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 221 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 474 نحوه ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 219 وفيه من «كان يؤخّر العشاء» إلى «إلّا قتله» وراجع ص 206 و ص 225 .

ص: 237

تاريخ الطبرى_ به نقل از مَسلَمه _: زياد ، عبد اللّه بن حِصْن را به فرماندهى نيروى مخصوص خود گمارد و به مردم ، تا رسيدن خبر بخش نامه [ى منع عبور و مرور شبانه] به كوفه و اعلام وصول آن ، مهلت داد . او نماز عشا را به تأخير مى انداخت تا آخرين كسى باشد كه نماز مى خوانَد . سپس نماز مى خواند و به مردى فرمان مى داد تا سوره بقره و يا سوره اى مانند آن را به ترتيل بخواند و چون تمام مى كرد ، به اندازه اى كه انسانى به «خُرَيبه» (1) برسد ، مهلت مى داد . سپس به فرمانده نيروى مخصوص خود فرمان مى داد تا بيرون برود . پس بيرون مى رفت و كسى را نمى ديد ، مگر آن كه او را مى كُشت . پس يك شب ، عربى بيابانگرد را گرفت و نزد زياد آورد . زياد گفت : آيا نداى [ منع عبور و مرور] را شنيده اى؟ گفت : نه ، به خدا قسم! با گوسفند شيردِهم مى آمدم كه شب شد و من از سرِ ناچارى به جايى رفتم و ماندم تا صبح شود و هيچ اطّلاعى از فرمان امير نداشتم . زياد گفت : به خدا سوگند ، تو را راستگو مى پندارم ؛ امّا مصلحت اين امّت در كشتن توست . سپس فرمان داد گردنش را زدند . زياد ، نخستين كسى است كه كار حكومت را محكم كرد و سلطنت معاويه را استوار داشت و مردم را به اطاعت وا داشت و در مجازات [ جرايم ، ] پيشى گرفت و شمشير را برهنه نمود و با كم ترين گمان ، دستگير و با اندك شبهه ، عقوبت كرد . مردم در زمان حكومتش به شدّت از او مى ترسيدند تا آن جا كه مردم از همديگر ايمن بودند و گاه كه چيزى از دست مردى يا زنى مى افتاد ، كسى به آن دست نمى زد تا آن كه صاحبش مى آمد و آن را برمى داشت . و زن ، شب هنگام مى خوابيد ، بى آن كه درِ خانه را ببندد . زياد ، چنان مردم را اداره كرد كه مانندش ديده نشد و مردم ، چنان از او مى ترسيدند كه از كس ديگرى پيش از آن ، چنين نترسيده بودند . او بذل و بخشش فراوان مى كرد و «مدينة الرزق» (2) را ساخت .

.


1- .نام محلّه اى در حومه بصره است . (م)
2- .انبار و بازارچه اى براى خريد و فروش آذوقه شهروندان بود . (م)

ص: 238

شرح نهج البلاغة عن الشعبي_ في ذِكرِ سُلطَةِ زِيادٍ عَلَى البَصرَةِ _: فَصَبَّحَ عَلى بابِ القَصرِ تِلكَ اللَّيلةَ سَبعُمِئَةِ رَأسٍ ، ثُمَّ خَرَجَ اللَّيلَةَ الثّانِيَةَ فَجاءَ بِخَمسينَ رَأسا ، ثُمَّ خَرَجَ اللَّيلَةَ الثّالِثَةَ فَجاءَ بِرَأسٍ واحِدٍ ، ثُمَّ لَم يَجِئ بَعدَها بِشَيءٍ ، وكانَ النّاسُ إذا صَلَّوُا العِشاءَ الآخِرَةَ اُحضِروا إلى مَنازِلِهِم شَدّا حَثيثا ، وقَد يَترُكُ بَعضُهُم نِعالَهُ . (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 204 وراجع أنساب الأشراف : ج 5 ص 206 .

ص: 239

شرح نهج البلاغة_ به نقل از شَعبى ، در ياد كردِ تسلّط زياد بر بصره _: [ پس از فرمان منع عبور و مرور شبانه ]در شب نخست ، تا صبح ، هفتصد سر[ بريده ]جلوى درِ كاخ [ حكومتى ]نهاده شد . سپس در شب دوم ، [ عبد اللّه بن حصن ،] فرمانده نيروهاى مخصوص زياد ، خارج شد و پنجاه سر آورد و سپس در شب سوم ، يك سر آورد و پس از آن ، هيچ سرى نياورد و مردم ، چون نماز عشا را مى خواندند ، چنان به سرعت به سوى خانه هاى خود مى دويدند كه گاه ، كفش برخى جا مى ماند .

.

ص: 240

مروج الذهب :قَد كانَ زِيادٌ جَمَعَ النّاسَ بِالكوفَةِ بِبابِ قَصرِهِ يُحَرِّضُهُم عَلى لَعنِ عَلِيٍّ ، فَمَن أبى ذلِكَ عَرَضَهُ عَلَى السَّيفِ . (1)

المعجم الكبير عن الحسن :كانَ زِيادٌ يَتَتَبَّعُ شيعَةَ عَلِيٍّ عليه السلام فَيَقُتلُهُم ، فَبَلَغَ ذلِكَ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : اللّهُمَّ تَفَرَّد بِمَوتِهِ ، فَإنَّ القَتلَ كَفّارَةٌ . (2)

سير أعلام النّبلاء عن الحسن البصري :بَلَغَ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ أنَّ زِيادا يَتَتَبَّعُ شيعَةَ عَلِيٍّ بِالبَصرَةِ فَيَقتُلُهُم ، فَدَعا عَلَيهِ . وقيلَ : إنَّهُ جَمَعَ أهلَ الكوفَةِ لِيَعرِضَهُم عَلَى البَراءَةِ مِن أبِي الحَسَنِ ، فَأَصابَهُ حينَئِذٍ طاعونٌ في سَنَةِ ثَلاثٍ وخَمسينَ . (3)

راجع : ج 12 ص 400 (زياد بن أبيه) .

39زِيادُ بنُ النَّضرِزياد بن النّضر الحارثي ، كان من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام (4) الأجلّاء ، ومن أعوانه المخلصين ، وأحد اُمراء الجيش (5) ، وتدلّ أقواله ومواقفه في صفّين وغيرها من المشاهد على أ نّه كان ذا وعي عميق ومعرفة رفيعة بشخصيّة المولى أمير المؤمنين عليه السلام . أشار في موقف من مواقفه إلى سبق الإمام عليه السلام في الإيمان ، ومنزلته العالية عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله . وأكّد القتال في صفّين من خلال تصوير دقيق (6) . كان من رُؤساء الكوفيّين الذين قدموا المدينة للاحتجاج على عثمان (7) . وكان من اُمراء جيش الإمام عليّ عليه السلام ، وتولّى في صفّين قيادة «مقدّمة الجيش» مع شُريح بن هاني (8) ، ولمّا صاروا في مقابل العدوّ ، أمّر عليهما الإمام مالكَ الأشتر (9) . كان زياد صاحب لواء قبيلة مذحج في المعركة (10) ، وكانت له صولات عظيمة في معارك ذي الحجّة (11) . وأوفده الإمام عليه السلام لمفاوضة أصحاب النّهروان قبل الحرب (12) . أجل ، لقد كان طاهر القلب ، شجاعا ، خيّرا كريما ، مطيعا مخلصا لأمير المؤمنين عليه السلام .

.


1- .مروج الذهب : ج 3 ص 35 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 203 عن عبد الرحمن بن السائب نحوه .
2- .المعجم الكبير : ج 3 ص 70 ح 2690 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 202 نحوه وزاد فيه «اللهمّ لا تقتلنّ زيادا وأَمِتْه حتف أنفه» بعد «فدعا عليه» وراجع ص 203 و 204 .
4- .رجال الطوسي : ص 65 الرقم 583 .
5- .وقعة صفّين : ص 214 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 .
6- .وقعة صفّين : ص 101 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 245 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 157 .
8- .وقعة صفّين : ص 122 و 123 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 565 و 566 .
9- .وقعة صفّين : ص 153 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 567 .
10- .وقعة صفّين : ص 118 و 121 .
11- .وقعة صفّين : ص 195 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 65 .

ص: 241

39 . زياد بن نضر

مروج الذهب :زياد ، مردم كوفه را جلوى در كاخ [ حكومتى] گِرد آورد و آنان را به لعن بر على عليه السلام واداشت و هركس را كه خوددارى مى ورزيد ، ميهمان شمشير مى كرد (مى كُشت) .

المعجم الكبير_ به نقل از حسن _: زياد ، پيروان على عليه السلام را پيجويى مى كرد و مى كشت . اين خبر به حسن بن على عليهماالسلام رسيد . فرمود : «بار خدايا! او را با مرگ طبيعى از دنيا ببر و به قتلش مرسان ، كه قتل ، كفّاره است [ و از عذاب اُخروى اش مى كاهد]» .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از حسن بَصرى _: به حسن بن على عليهماالسلام خبر رسيد كه زياد در بصره ، پيروان على عليه السلام را پيجويى مى كند و آنها را مى كشد . پس بر او نفرين كرد . و [ نيز ] گفته شده كه زياد ، اهالى كوفه را گِرد آورد تا آنها را به بيزارى جستن از على عليه السلام وادارد . پس به طاعون سال 53 هجرى گرفتار آمد . (1)

ر . ك : ج 12 ، ص 401 (زياد بن ابيه) .

39زياد بن نضرزياد بن نَضْر حارثى از ياران والا مقام و با اخلاص امير مؤمنان و از فرماندهان لشكر ايشان بود . گفته ها و مواضع او در «صِفّين» و ديگر مواقع ، نشان مى دهد كه او از آگاهى عميقى برخوردار بوده و شناخت والايى از شخصيت مولا عليه السلام داشته است . او در يكى از اين موضعگيرى ها ، بر پيشتازى على عليه السلام در ايمان و جايگاه والاى او در كنار پيامبر خدا اشاره مى كند و با تصويرى دقيق از موضع و انديشه نيروهاى شام و پيشينه آنها ، بر جنگيدن تأكيد مى كند .وى از كوفيانى است كه براى اعتراض به عثمان به مدينه رو آوردند . او از اميران لشكر امام عليه السلام بود و در جنگ صِفّين ، همراه شُرَيح بن هانى ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت و چون به مقابل نيروهاى دشمن رسيدند ، امام عليه السلام مالك را فرمانده آنان كرد . او در هنگام نبرد ، پرچمدار قبيله مَذحِج بود و در درگيرى هاى ذى حجّه شركتى شكوهمند داشت . پيش از شكل گيرى نبرد نهروان ، او از معدود كسانى است كه امام عليه السلام براى گفتگو با نهروانيان گسيل داشته است . آرى ! او از پيراسته دلان ، شجاعان ، نيك انديشان ، بزرگواران و مطيعان مخلص امير مؤمنان بود .

.


1- .در تاريخ دمشق : ج 19 ص 202 و 203 و 204 ، نفرين امام حسن عليه السلام را چنين نقل كرده است : «خدايا! زياد را به قتل مرسان ؛ بلكه او را با مرگ طبيعى بميران» .

ص: 242

40زَيدُ بنُ صوحانَزيد بن صوحان بن حُجْر العبدي أخو صعصعة وسيحان . كان خطيبا (1) مصقعا وشجاعا ثابت الخُطى (2) ، وكان من العظماء ، والزهّاد ، والأبدال (3) ، ومن أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام الأوفياء (4) . أسلم في عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله فعُدَّ من الصحابة (5) . وله وفادة على النّبيّ صلى الله عليه و آله (6) . كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يذكره بخير ، ويقول : «مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى رَجُلٍ يَسبِقُهُ بَعضُ أعضائِهِ إلَى الجَنَّةِ ، فَليَنظُر إلى زَيدِ بنِ صوحانَ » (7) . وتحقّق هذا الكلام النّبوي الَّذي كان فضيلة عظيمة لزيد في حرب جلولاء (8) . (9) وكان لزيد لسان ناطق بالحقّ مبيّن للحقائق ، فلم يُطق عثمان وجوده بالكوفة فنفاه إلى الشام (10) . وعندما بلور الثوّار تحرّكهم المناهض لعثمان ، التحق بهم أهل الكوفة في أربع مجاميع ؛ كان زيدٌ على رأس أحدها (11) . واشترك في حرب الجمل (12) ، وأخبر بشهادته (13) . كتبت إليه عائشة تدعوه إلى نُصرتها ، فلمّا قرأ كتابها نطق بكلام رائع نابه ، فقال : «اُمرَتْ بأمرٍ واُمرنا بغيره ، فركبت ما اُمرنا به ، وأمرتنا أن نركب ما اُمرت هي به ! اُمرَت أن تقرّ في بيتها ، واُمرنا أن نقاتل حتى لا تكون فتنة ، والسلام» (14) . كان لسانا ناطقا معبّرا في الدفاع عن أمير المؤمنين عليه السلام ، وكان له باعٌ في دعمه وحمايته . وخاطبه الإمام عليه السلام عندما جلس عند رأسه قائلاً : « رَحِمَكَ اللّهُ يا زَيدُ ؛ قَد كُنتَ خَفيفَ المَؤونَةِ ، عَظيمَ المَعونَةِ » . (15)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 440 ، البرصان والعرجان : ص 399 .
2- .رجال الطوسي : ص 64 الرقم 566؛ البرصان والعرجان : ص 399 .
3- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 439 الرقم 4549 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 525 الرقم 133 ، الاستيعاب : ج 2 ص 124 الرقم 857 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 364 الرقم 1848 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 509 .
4- .رجال الطوسي : ص 64 الرقم 566 .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 525 الرقم 133 ، الاستيعاب : ج 2 ص 124 الرقم 857 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 364 الرقم 1848 .
6- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 429 .
7- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 266 ح 507 ، تاريخ بغداد : ج 8 ص 440 الرقم 4549 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 434 ح 4541 و ص 435 ح 4542 و 4543 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 وفيه «تقطع يده في سبيل اللّه ، ثمّ يُتبع اللّه آخر جسده بأوّله» وكلّها عن عبد الرحمن بن مسعود العبدي عن الإمام عليّ عليه السلام .
8- .جلولاء : طسوج من طساسيج السواد في طريق خراسان ، والطسوج : النّاحية (معجم البلدان : ج 2 ص 156) . كانت فيها الوقيعة بالفرس من قبل المسلمين ، فقتلوا منهم مائة ألف (اُنظر تاريخ الإسلام : حوادث سنة 16ه ) .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، المعارف لابن قتيبة : ص 402 ، الاستيعاب : ج 2 ص 125 الرقم 857 .
10- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 155 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 326 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 429 .
11- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 245 .
12- .الاستيعاب : ج 2 ص 125 الرقم 857 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 364 الرقم 1848 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 .
13- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 .
14- .رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 120 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 476 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 319 كلاهما نحوه .
15- .رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 119 ، الاختصاص : ص 79 .

ص: 243

40 . زيد بن صُوحان

40زيد بن صُوحانزيد بن صُوحان بن حجر عبدى ، برادر صَعصَعه و سَيحان ، از خطيبان زبردست ، شجاعان استوارگام ، بزرگان ، زاهدان ، ارجمندان و از ياران وفادار امير مؤمنان بود . او به روزگار پيامبر خدا اسلام آورده و از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده شده و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله نيز رسيده است . پيامبر صلى الله عليه و آله از او به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود : هر كس دوست دارد مردى را ببيند كه يكى از اعضايش پيش تر از او به سوى بهشت مى رود ، به زيد بن صُوحان بنگرد . (1) اين سخن والاى پيامبر خدا _ كه فضيلتى بزرگ براى زيد بود _ ، در جنگ جَلولاء ، (2) مصداق يافت . زيد ، زبانى حقگو و افشاگر داشت . چنين بود كه عثمان ، وجودش را در مدينه برنتابيد و او را به شام ، تبعيد كرد و چون انقلابيانْ حركت اعتراض آميز خود (عليه عثمان) را در مدينه شكل دادند ، زيد بدانها پيوست . او در جنگ جمل ، شركت كرد و خود از شهادتش خبر داد . عايشه با نامه اى از وى دعوت كرد كه به يارى اش برخيزد . او چون نامه را خواند ، هوشمندانه و زيبا گفت : تو را به چيزى فرمان داده اند و ما را به چيزى ديگر ؛ امّا تو به كار ما پرداخته اى و به ما فرمان مى دهى كه به كار تو بپردازيم . به تو فرمانِ در خانه نشستن داده شده و به ما فرمانِ جنگيدن تا رفع فتنه . والسلام! زيد در دفاع از على عليه السلام زبانى گويا و در حراست از آن بزرگوار ، گامى استوار داشت . على عليه السلام چون بر بالينش نشست ، فرمود : خدا تو را رحمت كند! همانا تو كم هزينه و بسيار يارى رسان بودى .

.


1- .در الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 آمده است : «دستش در راه خدا قطع مى شود . سپس خداوند ، بقيه پيكرش را به بخش اوّلش ملحق مى كند» .
2- .جَلَولا ، يكى از آوردگاه هاى مسلمانان و ايرانيان در سال شانزدهم هجرى است . اين ناحيه در هفت فرسخى خانقين و در مسير راه قديمى بغداد به خراسان بوده است (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 156) .

ص: 244

. .

ص: 245

. .

ص: 246

تاريخ دمشق عن أبي سليمان :لَمّا وَرَدَ عَلَينا سَلمانُ الفارِسِيُّ أتَيناهُ نَستَقرِئُهُ القُرآنَ ، فَقالَ : إنَّ القُرآنَ عَرَبِيٌّ فَاستَقرِئوهُ رَجُلاً عَرَبِيّا . وكانَ يُقرِئُنا زَيدُ بنُ صوحانَ ، ويَأخُذُ عَلَيهِ سَلمانُ ، فَإِذا أخطَأَ رَدَّ عَلَيهِ سَلمانُ . (1)

تاريخ دمشق عن أبي قدامة :كانَ سَلمانُ عَلَينا بِالمَدائِنِ ، وهُوَ أميرُنا ، فَقالَ : إنّا اُمِرنا أن لا نَؤُمَّكُم ، تَقَدَّم يا زَيدُ . فَكانَ زَيدُ بنُ صوحانَ يَؤُمُّنا ويَخطُبُنا . (2)

الطبقات الكبرى عن مِلْحان بن ثروان :إنَّ سَلمانَ كانَ يَقولُ لِزَيدِ بنِ صوحانَ يَومَ الجُمُعَةِ : قُم فَذَكِّر قَومَكَ . (3)

تاريخ بغداد عن حميد بن هلال :كانَ زَيدُ بنُ صوحانَ يَقومُ اللَّيلَ ويَصومُ النَّهارَ ، وإذا كانَت لَيلَةُ الجُمُعَةِ أحياها ، فإن كانَ لَيَكرَهُها إذا جاءَتِ مِمّا كانَ يَلقى فيها ، فَبَلَغَ سلمانَ ما كانَ يَصنَعُ ، فَأَتاهُ فَقالَ : أينَ زَيدٌ ؟ قالَتِ امرَأَتُهُ : لَيسَ ها هُنا ، قالَ : فَإِنّي اُقسِمُ عَلَيكِ لَمَّا صَنَعتِ طَعاما ، ولَبِستِ مَحاسِنَ ثِيابِكِ ، ثُمَّ بَعَثتِ إلى زَيدٍ . قالَ : فَجاءَ زَيدٌ ، فَقُرِّبَ الطَّعامُ ، فَقالَ سَلمانُ : كُل يا زُيَيدُ ، قالَ : إنّي صائِمٌ ، قالَ : كُل يازُيَيدُ لا يَنقُصُ _ أو تُنقِص _ دينكَ ، إنَّ شَرَّ السَّيرِ الحَقحَقَةُ (4) ، إنَّ لِعَينِكَ عَلَيكَ حَقّا ، وإنَّ لِبَدَنِكَ عَلَيكَ حَقّا ، وإنَّ لِزَوجَتِكَ عَلَيكَ حَقّا ، كُل يا زُيَيدُ . فَأَكَلَ وتَرَكَ ما كانَ يَصنَعُ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 439 .
2- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 439 وراجع الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 440 .
4- .الحقحقة : شدّة السير ، وشرّ السير . الحقحقة هو إشارة إلى الرفق في العبادة ، يعني عليك بالقصد في العبادة ولا تحمل على نفسك فتسأم (لسان العرب : ج 10 ص 57 «حقق») .
5- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 439 الرقم 4549 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 440 .

ص: 247

تاريخ دمشق_ به نقل از ابوسليمان _: چون سلمان فارسى بر ما وارد شد ، نزدش رفتيم تا براى [آموختنِ ]ما ، قرآن بخواند . سلمان گفت : قرآن ، [ به زبان ]عربى است . از مردى عرب بخواهيد كه آن را برايتان بخواند . پس زيد بن صُوحان براى ما قرائت مى كرد و سلمان ، گوش مى داد و اگر او جايى خطا مى كرد ، تذكّر مى داد .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابوقُدامه _: سلمان در مدائن بر ما حكومت داشت و با آن كه امير ما بود ، گفت : ما فرمان داريم كه پيشنماز شما نشويم . اى زيد! جلو بِايست . زيد بن صُوحان ، پيشنماز ما شد و برايمان سخنرانى مى كرد .

الطبقات الكبرى_ به نقل از مِلْحان بن ثروان _: سلمان در روز جمعه به زيد بن صُوحان مى گفت : برخيز و به قومت تذكّر بده .

تاريخ بغداد_ به نقل از حُمَيد بن هلال _: زيد بن صوحان ، شب را به عبادت برمى خاست و روز را روزه مى گرفت و شب جمعه را اِحيا مى داشت و اين بر همسرش گران مى آمد . خبر اين كارها به سلمان رسيد و آمد و از زيد ، جويا شد . همسرش گفت : اين جا نيست . سلمان گفت : تو را سوگند مى دهم كه خوراكى آماده سازى و بهترين لباس هايت را بپوشى و سپس به دنبال زيد بفرستى . پس زيد آمد و سلمان ، خوراك را پيش كشيد و گفت : اى زيد عزيز! بخور . زيد گفت : من روزه دارم . گفت : اى زيد عزيز! بخور . از دينت نمى كاهد (يا مكاه) . بدترين شيوه رفتن ، تند رفتن است . چشمت بر تو حقّى دارد ، بدنت بر تو حقّى دارد و همسرت نيز بر تو حقّى دارد . بخور ، اى زيد عزيز! پس زيد خورد و شيوه پيشينش را رها كرد .

.

ص: 248

الطبقات الكبرى عن ابن أبي الهذيل :دَعا عُمَرُ بنُ الخَطّابِ زَيدَ بنَ صوحانَ فَضَفَنَهُ (1) عَلى الرَّحلِ كَما تَضفِنونَ اُمَراءَكُم ، ثُمَّ التَفَتَ إلَى النّاسِ فَقالَ : اِصنَعوا هذا بِزَيدٍ وأصحابِ زَيدٍ . (2)

الطبقات الكبرى عن عبد اللّه بن أبي الهذيل :إنَّ وَفدَ أهلِ الكوفَةِ قَدِموا عَلى عُمَرَ وفيهِم زَيدُ بنُ صوحانَ ... وجَعَلَ عُمَرُ يَرحَلُ لِزَيدٍ ، وقالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ، هكَذا فَاصنَعوا بِزَيدٍ وإلّا عَذَّبتُكُم . (3)

الطبقات الكبرى عن إبراهيم :كانَ زَيدُ بنُ صوحانَ يُحَدِّثُ ، فَقالَ أعرابِيٌّ : إنَّ حَديثَكَ لَيُعجِبُني ، وإنَّ يَدَكَ لَتُريبُني . فَقالَ : أ وَ ما تَراهَا الشِّمالَ ؟ فَقالَ : وَاللّهِ ما أدرِي اليمينَ يَقطَعونَ أمِ الشِّمالَ ! فَقالَ زَيدٌ : صَدَقَ اللّهُ «الْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْرًا وَ نِفَاقًا وَ أَجْدَرُ أَلَا يَعْلَمُواْ حُدُودَ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ» (4) . (5)

.


1- .الضفن : ضفن الشيء على ناقته : حمل إيّاه عليها (تاج العروس : ج 18 ص 347 «ضفن») .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 527 الرقم 133 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 438 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 438 وليس فيه «وإلّا عذّبتكم» .
4- .التوبة : 97 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 437 ، البرصان والعرجان : ص 400 نحوه .

ص: 249

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابن ابى هُذَيل _: عمر بن خطّاب ، زيد بن صوحان را فراخواند و خود او را سوار مَركب كرد _ همان گونه كه شما با اميران خود ، رفتار مى كنيد _ . سپس به مردم رو كرد و گفت : با زيد و يارانش اين گونه رفتار كنيد .

الطبقات الكبرى_ به نقل از عبد اللّه بن ابى هُذَيل _: نمايندگان اهالى كوفه _ كه زيد بن صوحان نيز در ميان آنها بود _ ، بر عمر وارد شدند ... و عمر ، خود ، زيد را بر مَركبْ سوار كرد و گفت : اى اهالى كوفه! با زيد ، چنين رفتار كنيد ؛ وگرنه شما را عقوبت مى كنم .

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابراهيم _: زيد بن صوحان ، سخن مى گفت . عربى باديه نشين به او گفت : از سخنت خوشم مى آيد ؛ ولى [ بريده بودنِ ]دستت مرا به ترديد مى اندازد . (1) زيد گفت : مگر نمى بينى كه دست چپ است . عرب گفت : به خدا ، نمى دانم كه دست راست را [ در حدّ دزدى ]قطع مى كنند يا دست چپ را! زيد گفت : خداوند ، راست گفت كه : «اعراب باديه نشين در كفر و نفاق ، سخت ترند و به ندانستن حدود الهى كه بر پيامبرش نازل كرده ، سزاوارترند» .

.


1- .دست چپ زيد بن صوحان در نبرد جلولاء ، قطع شده بود و عرب بيابانى ، بريدن دست زيد را به خاطر دزدى مى پنداشته و يا قصد طعنه زدن داشته است . (م)

ص: 250

البرصان والعرجان :زَيدُ بنُ صوحانَ العَبدِيُّ ، الخَطيبُ الفارِسُ القائِدُ ، وفِي الحَديثِ المَرفوعِ : « يَسبِقُهُ عُضوٌ مِنهُ إلَى الجَنَّةِ » . وزَيدٌ هُوَ الَّذي قالَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِما : إنّي مَقتولٌ غَدا . قالَ : وَلِمَ ؟ قالَ : رَأَيتُ يَدي فِي المَنامِ حَتّى نَزَلتَ مِنَ السَّماءِ ، فَاستَشَلَّت يَدي . فَلَمّا قَتَلَهُ عُمَيرُ بنُ يَثرِبِيّ مُبارَزَةً ، ومَرَّ بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وهُوَ مَقتولٌ فَوَقَفَ [ وقالَ ] : أمَا وَاللّهِ ما عَلِمُتكَ إلّا حاضِرَ المَعونَةِ ، خَفيفَ المَؤونَةِ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا صُرِعَ زَيدُ بنُ صوحانَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ يَومَ الجَمَلِ جاءَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حَتّى جَلَسَ عِندَ رَأسِهِ ، فَقالَ : يَرحَمُكَ اللّهُ يا زَيدُ ، قَد كُنتَ خَفيفَ المَؤونَةِ عَظيمَ المَعونَةِ . قالَ : فَرَفَعَ زَيدٌ رأسَهُ إلَيهِ وقالَ : وأنتَ فَجَزاكَ اللّهُ خَيرا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَوَاللّهِ ما عَلِمتُكَ إلّا بِاللّهِ عَليما ، وفي اُمِّ الكِتابِ عَلِيّا حَكيما ، وأنَّ اللّهَ في صَدرِكَ لَعَظيمٌ ، وَاللّهِ ما قاتَلتُ مَعَكَ عَلى جَهالَةٍ ، ولكِنّي سَمِعتُ اُمَّ سَلَمَةَ زَوجَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اَللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . وكَرِهتُ وَاللّهِ أن أخذُلَكَ فَيَخذُلَنِي اللّهُ . (2)

.


1- .البرصان والعرجان : ص 399 ، المعارف لابن قتيبة : ص 402 نحوه وليس فيه ذيله من «ومرّ به عليّ ...» .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 119 ، الاختصاص : ص 79 كلاهما عن عبد اللّه بن سنان .

ص: 251

البَرصان والعَرجان :زيد بن صوحان عبدى ، سخنور و شه سوار و فرمانده بود و در حديثى [ نبوى ]با ذكر سلسله راويان آمده است كه : «يكى از اعضايش پيش تر به سوى بهشت مى رود» . و زيد ، همان كسى است كه به على بن ابى طالب _ كه رحمت خدا بر هر دو باد _ گفت : من فردا كشته مى شوم . گفت : «چرا؟» . گفت : در خواب ديدم كه دستم از آسمان فرود آمد . پس دستم مرا فرا مى خوانَد . پس چون عمير بن يثربى ، در نبرد تن به تن ، زيد را از پاى درآورد ، على بن ابى طالب عليه السلام در عبور از كنار كشتگان [ جنگ جمل ]بر سرِ جنازه او ايستاد و فرمود : «هان! به خدا سوگند ، من تو را جز اين گونه نمى شناسم : يارى ات هميشگى و هزينه ات [ براى من ]اندك بود» .

امام صادق عليه السلام :چون در جنگ جمل ، زيد بن صوحان _ كه رحمت خدا بر او باد _ بر زمين افتاد ، امير مؤمنان آمد و بالاى سرش نشست و فرمود : «اى زيد! خدا تو را بيامرزد ، كه كم هزينه و بسيار يارى رسان بودى!» . پس زيد ، سرش را به سوى او بلند كرد و گفت : و خدا به تو نيز _ اى امير مؤمنان _ جزاى خير بدهد كه _ به خدا سوگند _ تو را جز اين گونه نمى شناسم كه خداشناس و در لوح محفوظ ، بزرگ و حكيم هستى و خدا در دلت بزرگ است . به خدا سوگند ، از سرِ جهالت ، همراه تو نجنگيدم ؛ بلكه از اُمّ سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : شنيدم پيامبر خدا فرمود : «هركه من مولاى اويم ، پس على مولاى اوست . بار خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار و ياورش را ياورى كن و وا گذارنده اش را وا گذار» و به خدا سوگند ، ناپسند داشتم كه تو را وا گذارم و خدا هم مرا وا نهد .

.

ص: 252

41سَعدُ بنُ مَسعودٍ الثَّقَفِيُّسعد بن مسعود الثقفي عمّ المختار بن أبي عبيد ، من أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام الأوفياء . وقيل : من أصحاب رسول اللّه (1) . ذكرت بعض المصادر أ نّه اصطدم يوما بعمّار بن ياسر الَّذي كان واليا على الكوفة من قبل عمر (2) . ولّاه (3) الإمام عليه السلام في البداية على منطقة الزوابي (4) ، وعندما تحرّك الإمام عليه السلام تلقاء صفّين ، ولّاه على المدائن (5) . (6) أثنى عليه الإمام عليه السلام في رسالة له ، وذكره بالتقوى والنّجابة ، ودعا له (7) . لمّا جُرح الإمام الحسن عليه السلام في ساباط (8) وناله سوء من أصحابه ، التجأ إلى سعد بن مسعود (9) . كان المختار بن أبي عبيد الثقفيّ ابن أخيه (10) الَّذي استخلفه الإمام عليه السلام على المدائن (11) . ويُنسَب إليه أيضا المحدِّث والمؤرّخ الشيعي الكبير إبراهيم الثقفي الكوفي . (12)

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 167 الرقم 961 ، الإصابة : ج 3 ص 70 الرقم 3210 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 163 و 164 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 198 .
3- .الأخبار الطوال : ص 153 .
4- .زوابي جمع زاب . وهي الزاب الأعلى بين الموصل وأربل ، والزاب الأسفل ما بين شهرزور وأذربيجان ، وبين الزاب الأعلى والأسفل ، مسيرة يومين أو ثلاثة (معجم البلدان : ج 3 ص 123) .
5- .المدائن : أصل تسميتها هي : المدائن السبعة ، وكانت مقرّ ملوك الفُرس . وهي تقع على نهر دجلة من شرقيّها تحت بغداد على مرحلة منها . وفيها إيوان كسرى . فُتحت هذه المدينة في (14 ه . ق) على يد المسلمين (راجع تقويم البلدان : ص 302) .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 565 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 362 .
7- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 387 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 .
8- .ساباط: موضع في العراق معروف، قرب المدائن، وبهرسير يُعرف بساباط كسرى (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 166) .
9- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 159 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 445 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 14 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 27 ؛ الفهرست للطوسي : ص 36 الرقم 7 وراجع الأخبار الطوال : ص 217 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 6 .
10- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 163 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 198 .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 76 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 399 .
12- .الفهرست للطوسي : ص 36 الرقم 7 .

ص: 253

41 . سعد بن مسعود ثقفى

41سعد بن مسعود ثقفىسعد بن مسعود ثَقَفى ، عموى مختار بن ابى عُبَيد ، از ياران هوشمند و وفادار على عليه السلام است و گفته شده از ياران پيامبر خدا نيز بوده است . برخى منابع از درگيرى او با عمّار بن ياسر _ كه در زمان عمر ، فرماندار كوفه بود _ خبر داده اند . امام على عليه السلام در آغاز ، او را بر نواحى «زاب» (1) گمارد . على عليه السلام به هنگام حركت به سوى صِفّين ، يزيد بن قيس اَرحَبى را _ كه فرماندار مدائن بود _ همراه خود برد و سعد بن مسعود را بر مدائن (2) گماشت و او تا روزگار امامت امام حسن عليه السلام در اين سِمت ، باقى بود . على عليه السلام در نامه اى او را به خاطر تقوا پيشگى و نجابتش ستوده و برايش دعا كرده است . هنگامى كه امام حسن عليه السلام در ساباط ، زخمى شد و يارانش بدو آسيب رساندند ، به سعد بن مسعود ، پناه برد . مختار بن ابى عبيد ثقفى ، برادرزاده و جانشين او در مدائن بوده است . نسب محدّث و مورِّخ بزرگ شيعى ، ابراهيم ثَقَفى كوفى نيز بدو مى رسد .

.


1- .در عراق، دو منطقه به نام «زاب» وجود دارد: زاب بالا وزاب پايين . زاب بالا ، ميان موصل و اربيل و زاب پايين، ميان شهرزور و آذربايجان است. ميان اين دو زاب، دو يا سه روز راه است (معجم البلدان: ج 3 ص 123) .
2- .مدائن ، پايتخت پادشاهان ساسانى بود كه در شرق رود دجله و به فاصله يك روز راه از جنوب بغداد قرار دارد و ايوان كسرا در اين شهر است. مدائن در سال چهاردهم هجرى به دست مسلمانان فتح شد (ر .ك : تقويم البلدان : ص 302) .

ص: 254

الفهرست للطوسي :سَعدُ بنُ مَسعودٍ أخو أبي عُبَيدِ بنِ مَسعودٍ ، عَمُّ المُختارِ ، وَلّاهُ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى المَدائِنِ ، وهُوَ الَّذي لَجَأَ إلَيهِ الحَسَنُ عليه السلام يَومَ ساباطَ . (1)

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى سَعدِ بنِ مَسعودٍ عَمِّ المُختارِ بنِ أبي عُبَيدٍ ، وهُوَ عَلَى المَدائِنِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكَ قَد أدَّيتَ خَراجَكَ ، وأطعتَ رَبَّكَ ، وأرضَيتَ إمامَكَ ، فِعلَ المُبِرِّ التَّقِيِّ النَّجيبِ ، فَغَفَرَ اللّهُ ذَنبَكَ ، وتَقَبَّلَ سَعيَكَ ، وحَسَّنَ مَآبَكَ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى سَعدِ بنِ مَسعودٍ الثَّقَفِيِّ عامِلِهِ عَلَى المَدائِنِ وجوخا (3) _: أمّا بَعدُ ، فَقَد وفَّرتَ عَلَى المُسلِمينَ فَيأَهُم ، وأطَعتَ رَبَّكَ ، ونَصَحتَ إمامَكَ ، فِعلَ المُتَنَزِّهِ العَفيفِ ، فَقَد حَمِدتُ أمرَكَ ، ورَضيتُ هَديَكَ ، وأبَبتَ (4) رُشدَكَ ، غَفَرَ اللّهُ لَكَ ، وَالسَّلامُ . (5)

.


1- .الفهرست للطوسي : ص 36 الرقم 7 وراجع التاريخ الكبير : ج 4 ص 50 الرقم 1925 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 159 والفتوح : ج 4 ص 288 وشرح نهج البلاغة : ج 16 ص 27 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 .
3- .جُوخا : اسم نهر عليه كورة واسعة في سواد بغداد ، وهو بين خانقين وخوزستان (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .
4- .أبت إبابته : استقامت طريقته (القاموس المحيط : ج 1 ص 35 «أبب») .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 387 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 323 وفيه «اُوتيت» بدل «أببت» .

ص: 255

الفهرست ، طوسى :سعد بن مسعود ، برادر ابو عبيد بن مسعود و عموى مختار بود . على عليه السلام او را بر مدائن گمارد و او همان كسى است كه [ امام ]حسن عليه السلام پس از ماجراى [ زخمى شدن در] جنگ ساباط به او پناه برد .

تاريخ اليعقوبى :[ على عليه السلام ] به سعد بن مسعود ، عموى مختار بن ابى عبيد _ كه حاكم مدائن بود _ چنين نوشت : «امّا بعد ؛ تو به شيوه نيكوكاران با تقوا و نجيب ، مالياتت را به ما رساندى و از پروردگارت اطاعت كردى و پيشوايت را خشنود ساختى . پس خداوند از گناهت درگذرد و كوششت را بپذيرد و آخرتت را نيكو سازد!» .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به سعد بن مسعود ثقفى ، كارگزارش در مدائن و جُوخا (1) _: امّا بعد ؛ بر بيت المال مسلمانان افزودى و از پروردگارت اطاعت نمودى و براى پيشوايت خيرخواهى كردى ؛ كارى كه وارستگان خويشتندار مى كنند . پس كارت را مى ستايم و روشت را مى پسندم و راهت را درست مى دانم . خداوند تو را بيامرزد ! والسلام!

.


1- .جُوخا ، نام رود و منطقه اى ميان خانقين و خوزستان است كه بخش وسيعى از دشت بغداد را آبيارى مى كند (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .

ص: 256

42سَعِيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّكان مقاتلاً شجاعا وبطلاً ، شهد الجمل (1) ، وصفّين (2) . جعله الإمام أمير المؤمنين عليه السلام أميرا على همدان في الجمل (3) وصفّين (4) . وفي سياق خطبة بليغة خطبها في جماعة من أصحابه ، كشف حقيقة الجيشين جيّدا وأظهر انقياده التامّ للإمام عليه السلام (5) ، ودلّ على عظمة جيش الإمام أمير المؤمنين عليه السلام الَّذي كان فيه ثُلّة من البدريّين . ثمّ بيّن منزلة الإمام الرفيعة بكلام رائع ، وفضحَ معاوية وأخزاه مشيرا إلى السابقة السيّئة له ولأسلافه (6) . وقد أصحر بطاعته المطلقة للإمام عليه السلام بعبارات حماسيّة في مواطن كثيرة . وكان الإمام عليه السلام يُثني على ذلك الرجل الزاهد المقاتل . ومن ثنائه عليه قال : يَقودُهمُ حامي الحقيقة ماجدٌ سعيدُ بن قيسٍ ، والكريمُ محامِ (7) أشخصه الإمام عليه السلام إلى الأنبار 8 بعد معركة صفّين لصدّ الغارات الَّتي كان يشنّها سفيان بن عوف (8) . وثبت سعيد على صراط الحقّ بعد أمير المؤمنين عليه السلام ، فكان من أصحاب الإمام الحسن عليه السلام ، وبعثه الإمام الحسن عليه السلام ليخلف قيس بن سعد في قيادة الحرب ضدّ معاوية (9) . مدحه أبو عمرو الكشّي بقوله : من التابعين الكبار ورؤسائهم وزهّادهم (10) . توفّي سعيد بن قيس حوالي سنة 41 ه . (11)

.


1- .الجمل : ص 319 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 144 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ، الفتوح : ج 3 ص 31 .
3- .الجمل : ص 319 .
4- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 147 ، الفتوح : ج 3 ص 31 .
5- .وقعة صفّين : ص 236 و ص 437 ، الغارات : ج 2 ص 481 و ص 637 ، الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 79 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 402 ، الفتوح : ج 3 ص 31 .
6- .وقعة صفّين : ص 236 و 237 .
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 172 ، الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 572 الرقم 432 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 497 وفيهما «منهم» بدل «ماجد» .
8- .الغارات : ج 2 ص 470 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 134 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 88 .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 40 ، مقاتل الطالبيّين : ص 71 .
10- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 124 .
11- .تنقيح المقال : ج 2 ص 29 الرقم 4860 .

ص: 257

42 . سعيد بن قيس هَمْدانى

42سعيد بن قيس هَمْدانىسعيد ، جنگاورى دلير و قهرمانى كم نظير بود . او در جنگ هاى جمل و صِفّين ، شركت داشت و در جمل و صفّين ، امام عليه السلام او را به سردارى بنى هَمْدان گماشت . او در ضمن سخنرانى اى رسا در جمع يارانش چگونگى دو سپاه را به نيكويى بَر نمود و عظمت سپاه على عليه السلام را _ كه گروهى از بدريان در آن حضور داشتند _ نشان داد و آن گاه ، جايگاه والاى على عليه السلام را به زيبايى تبيين كرد و با تكيه هوشمندانه بر پيشينه زشت معاويه ، رسوايى او و پدرانش را بيان كرد . او در موارد بسيارى اطاعت مطلق خود از على عليه السلام را با عبارت هايى هيجان بار بيان كرده است . على عليه السلام نيز آن پارسامرد رزم آور را مى ستود . از جمله فرمود : «پشتيبان بزرگ حقيقت ، آنان را به پيش مى برد سعيد بن قيس [ را مى گويم] ، آن بزرگْ پشتيبان را» . پس از جنگ صِفّين ، امام عليه السلام براى جلوگيرى از غارتگرى هاى سفيان بن عوف در انبار ، (1) او را بدان سوى ، گسيل داشت . سعيد ، پس از على عليه السلام نيز بر صراط حق ، استوار ماند و در جمع ياران امام حسن عليه السلام قرار گرفت . امام حسن عليه السلام او را به عنوان جانشين قيس بن سعد به نبرد با معاويه گسيل داشت . ابو عمرو كَشّى او را بدين سان ستوده است : او از بزرگان تابعيان و از سران و زاهدان آنان بود . سعيد بن قيس ، حدود سال 41 هجرى زندگى را بدرود گفت .

.


1- .انبار ، شهرى كوچك و آباد در روزگار ساسانيان بوده است و بقاياى آن در شصت كيلومترى غرب بغداد ، قابل مشاهده است . نامگذارى آن به «انبار» ، از آن رو بوده كه مركز نگهدارى گندم و جو و كاه براى لشكر بوده است ، وگرنه ايرانيان ، آن جا را «فيروز شاپور» مى ناميده اند . اين شهر به دست خالد بن وليد در سال دوازدهم هجرى فتح شد و سَفّاح ، اوّلين خليفه عبّاسى ، براى مدتى آن جا را مقرّ حكومتش ساخت (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 257) .

ص: 258

الغارات_ في ذِكرِ غارَةِ سُفيانَ بنِ عَوفٍ عَلَى الأَنبارِ ، وَاستِنفارِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام النّاسَ ، وقُعودِ أصحابِهِ _: فَقامَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الكِندِيُّ وسَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ فَقالا : لا يَسُؤكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مُرنا بِأَمرِكَ نَتَّبِعهُ ، فَوَاللّهِ ما نُعظِمُ جَزَعا عَلى أموالِنا إن نَفَدَت ، ولا عَلى عَشائِرِنا إن قُتِلَت في طاعَتِكَ . (1)

الفتوح_ في ذِكرِ وَقعَةِ صِفّينَ _: فَقالَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ : وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما نَصرُنا إلّا للّهِِ ولا أجَبنا غَيرَهُ ، ولَقَد قاتَلنا مَعَ مَن لَيسَ لَهُ مِثلُ سابِقَتِكَ ولا قَرابَتِكَ ، فَارمِ بِنا حَيثُ شِئتَ وأينَ أحبَبتَ ، فَنَحنُ لَكَ سامِعونَ مُطيعونَ . قالَ : فَعِندَها أنشَأَ عَلِيٌّ عليه السلام أبياتا يَقولُ : فَلَو كُنتُ بَوّابا عَلى بابِ جَنَّةٍ لَقُلتُ لِهَمْدانَ ادخُلوا بِسَلامٍ جَزَى اللّهُ هَمدانَ الجِنانَ فَإِنَّهُم سِمامُ العِدى في كُلِّ يَومِ حِمامٍ (2)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 481 ، الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 نحوه وفيه «سعد بن قيس» .
2- .الفتوح : ج 3 ص 31 ؛ وقعة صفّين : ص 437 نحوه وراجع ص 274 .

ص: 259

الغارات_ در ياد كردِ غارت شهر انبار ، توسّط سفيان بن عوف و درخواست على عليه السلام از مردم براى حركت كردن به سوى او و تن زدن يارانش _: پس حُجْر بن عَدىّ كِنْدى و سعيد بن قيس همْدانى برخاستند و گفتند : اى امير مؤمنان! خدا برايت بد نياورَد ! به ما فرمان بده تا پيروى ات كنيم كه _ به خدا سوگند _ ما بر سرِ اطاعت تو ، نه بر فنا شدن دارايى مان بى تابى مى كنيم و نه بر كشته شدن خويشانمان .

الفتوح_ در ياد كردِ جنگ صِفّين _: سعيد بن قيس گفت : به خدا سوگند _ اى امير مؤمنان _ ، ما جز براى خدا يارى نكرديم و جز به او پاسخ مثبت نداديم ، و با كسى جنگيديم كه نه سابقه اى چون تو دارد و نه خويشاوندىِ تو را [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ] . ما را به هر سو كه مى خواهى و هركجا كه دوست دارى ، روانه كن كه ما گوش به فرمان و مطيع تو ايم . در اين جا بود كه على عليه السلام چند بيتى سرود : «اگر من دربان بهشت بودم به [ قبيله] همْدان مى گفتم : به سلامتْ وارد شويد . خداوند ، بهشت را به همْدان ، پاداش دهد كه آنان در روز سختى ، براى دشمنان ، چون سمّ كشنده اند» .

.

ص: 260

تاريخ الطبري عن جبر بن نوف_ بَعدَ أن ذَكَرَ حَثَّ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام النّاسَ لِلخُروجِ إلى قِتالِ أهلِ الشّامِ ، بَعدَ حَربِ صِفّينَ _: فَقامَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، سَمعا وطاعَةً ، ووُدّا ونَصيحَةً ، أنَا أوَّلُ النّاسِ جاءَ بِما سَأَلتَ وبِما طَلَبت . (1)

الغارات عن أبي عبد الرحمن السلمي_ أيضا _: فَقامَ إلَيهِ سَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاللّهِ لَو أمَرتَنا بِالمَسيرِ إلى قَسطَنطينِيَّةَ ورومِيَّةَ مُشاةً حُفاةً عَلى غَيرِ عَطاءٍ ولا قُوَّةٍ ، ما خالَفتُكَ أنَا ، ولا رَجُلٌ مِن قَومي . قالَ : فَصَدَقتُم جَزاكُمُ اللّهُ خَيرا . (2)

43سَلمانُ الفارِسِيُّسلمان الفارسي ، أبو عبد اللّه ، وهو سلمان المحمّدي ، زاهد ثاقب البصيرة ، نقيّ الفطرة ، من سلالة فارسيّة (3) ، مولده رامهرمز (4) وأصله من أصبهان (5) ، صحابيّ (6) جليل من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله . كان يحظى بمكانة عظيمة لا تستوعبها هذه الصفحات القليلة . كان يطوي الفيافي والقفار بحثا عن الحقّ . وعندما دخل رسول اللّه صلى الله عليه و آله المدينة حضر عنده وأسلم (7) . وآثر خدمة ذلكم السفير الإلهيّ العظيم بكلّ طواعية ، ولم يألُ جهدا في ذلك ، وشهد الخندق وأعان المؤمنين بذكائه وخبرته بفنون القتال ، واقترح حفر الخندق ، فلقي اقتراحه ترحيبا . كان يعيش في غاية الزهد ، ولمّا كان قد قطع جميع الوشائج ، وأعرض عن جميع زخارف الحياة ، والتحق بالحقّ ، شرّفه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بقوله : « سَلمانُ مِنّا أهلَ البَيتِ » (8) . وكان قلبه الطاهر مَظهرا للأنوار الإلهيّة ، فقال فيه رسول اللّه صلى الله عليه و آله : « مَن أرادَ أن يَنظُرَ إلى رَجُلٍ نُوِّرَ قَلبُهُ فَليَنظُر إلى سَلمانَ » (9) . وكان أمير المؤمنين عليه السلام يقول عن سعة علمه واطّلاعه : «عَلِمَ العِلمَ الأَوَّلَ وَالعِلمَ الآخِرَ ، وقَرَأَ الكِتابَ الأَوَّلَ وقَرَأَ الكِتابَ الآخِرَ ، وكانَ بَحرا لا يَنزِفُ » (10) . وقد رعى سلمان حرمة الحقّ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، ولم يحد عن مسير الحقّ (11) ، وكان أحد القلائل الذين قاموا في المسجد النّبويّ ودافعوا عن «خلافة الحقّ» و « حقّ الخلافة » (12) . وكان من عشّاق عليّ وآل البيت عليهم السلام ، ومن الأقلّين الذين شهدوا الصلاة على السيّدة الطاهرة فاطمة الزهراء عليهاالسلاموحضروا دفنها في جوف الليل الحزين (13) . ولّاه عمر على المدائن (14) ، فكانت حكومته فيها من المظاهر المشرّفة الباعثة على الفخر والاعتزاز ، فهي حكومة تعلوها الرؤية الإلهيّة ، ويحيطها الزهد والورع ، وهدفها الحقّ والعدل . كان سلمان من المعمّرين ، عاش قرابة مئتين وخمسين سنة (15) ، وتوفّي بالمدائن (16) أيّام حكومة عمر (17) أو عثمان . (18)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 79 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 402 نحوه .
2- .الغارات : ج 2 ص 637 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 376 .
4- .رامهُرمُز : مدينة مشهورة بنواحي خوزستان (معجم البلدان : ج 3 ص 17) .
5- .تاريخ دمشق : ج 21 ص 383 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 515 الرقم 91 وراجع الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 510 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 80 و ص 88 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 376 ح 2599 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 511 .
7- .المعجم الكبير : ج 6 ص 212 ح 598 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 376 .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 691 ح 6539 و ح 6541 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 213 ح 6040 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 83 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 408 .
9- .تاريخ دمشق : ج 21 ص 408 .
10- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 86 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 422 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 187 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 536 ح 3 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 213 ح 6041 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 515 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 541 الرقم 91 والأربعة الأخيرة نحوه وليس فيها «وقرأ الكتاب الأوّل ، وقرأ الكتاب الآخر» وراجع تاريخ دمشق : ج 21 ص 420 .
11- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
12- .الخصال : ص 463 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 192 ح 2 ، رجال البرقي : ص 64 .
13- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
14- .مروج الذهب : ج 2 ص 314 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 87 .
15- .سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 555 الرقم 91 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 378 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 521 .
16- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص33 ح 22 ، تاريخ دمشق : ج21 ص378 و ص458 ، سير أعلام النبلاء : ج1 ص554 الرقم 91.
17- .المعارف لابن قتيبة : ص 271 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 458 .
18- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 93 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 171 الرقم 12 ، المعارف لابن قتيبة : ص 271 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 378 و ص 458 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 554 الرقم 91 وفي ص 555 : «سنة 33 ه » .

ص: 261

43 . سلمان فارسى

تاريخ الطبرى_ به نقل از جبر بن نوف (پس از آن كه تحريك و ترغيب امام على عليه السلام را براى پيكار با شاميان ، پس از جنگ صفّين ، نقل كرده است) _: پس سعيد بن قيس همْدانى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! با دل و جان ، گوش به فرمان و مطيع هستيم . من نخستين كسى هستم كه در پىِ آنچه خواستى و طلب كردى ، آمده ام .

الغارات_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى (در همان جريانى كه در نقل پيشين ، ياد شد) _: پس سعيد بن قيس همْدانى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، اگر به ما فرمان دهى كه پياده و پابرهنه و بدون زاد و توشه تا قُسطنطنيّه و روم برويم ، نه من نافرمانى مى كنم و نه هيچ مردى از قومم . [ على عليه السلام ] فرمود : «راست مى گوييد . خداوند به شما جزاى خير دهد» .

43سلمان فارسىابو عبد اللّه سلمان فارسى يا همان سلمان محمّدى ، پارساى بيدار دل ، زاهد پاكْ سرشت ايرانى ، در رامهرمز به دنيا آمد ؛ امّا اصل او به اصفهان مى رسد . اين صحابى بزرگوار پيامبر خدا ، از چنان مكانت و عظمتى بر خوردار است كه به راستى اين صفحات اندك ، تصويرى هر چند كم سو را از او بر نمى تابد . او براى يافتن حق ، دشت ها و آبادى ها را درهم نورديد و پس از ورود پيامبر خدا به مدينه ، به حضور آن بزرگوار رسيد و مسلمان شد و خدمت آن سفير الهى را به جان خريد و در محضر آن پيامبر الهى از هيچ چيزْ فروگذار نكرد و در جنگ خندق ، حضور يافت و مؤمنان را با هوشمندى و آگاهى از فنون جنگ ، يارى داد و كَندن خندق را پيشنهاد كرد كه پذيرفته و عملى شد . او در نهايت پارسايى مى زيست و چون همه عُلقه ها را گسسته و زندگى اش را از همه پيرايه ها پيراسته و به حقْ پيوسته بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله تعبير والاى : «سلمان ، از ما اهل بيت است» را درباره او بيان فرمود . قلب پاك سلمان ، جلوه گاه انوار الهى بود كه پيامبر خدا فرمود : «هر كس مى خواهد به مردى بنگرد كه دلش نورانى گشته است ، به سلمان بنگرد» . و على عليه السلام گستره دانش و آگاهى هاى سلمان را چنين ترسيم مى كند : «او ، دانش نخستين و آخرين را دريافت و كتاب اوّل و آخر را خواند . او ، دريايى است پايان ناپذير!» . سلمان ، پس از پيامبر خدا ، حرمت حق را پاس داشت و از مسير حق ، روى بر نتافت و از معدود كسانى بود كه در مسجد پيامبر خدا به پا خاست ، و از «خلافت حق» و «حقّ خلافت» ، دفاع كرد . او از شيفتگان على عليه السلام و آل پيامبر صلى الله عليه و آله بود و از معدود كسانى بود كه در تاريكى هاى غمبار شب ، در خاكسپارى فاطمه زهرا عليهاالسلام ، على عليه السلام را همراهى كرد و بر او نماز خواند . عمر ، حكومت مدائن را به سلمان سپرد . حكومت وى در مدائن ، دورانى افتخارآفرين در زندگى آن بزرگوار است ؛ حاكميتى آميخته با زهد و پارسايى ، و حكومتى با آميزه حقجويى و خدا نگرى . سلمان از كسانى است كه ساليان درازى زيست . او نزديك به 250 سال زندگى كرد و در زمان عمر يا عثمان ، در مدائن ، زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 262

. .

ص: 263

. .

ص: 264

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ إلى ثَلاثَةٍ : عَليٍّ وعَمّارٍ وسَلمانَ . (1)

حلية الأولياء عن أبي الأسود وزاذان الكندي :كُنّا ذاتَ يَومٍ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَوافَقَ النّاسُ مِنهُ طيبَ نَفسٍ ومُزاحٍ ، فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، حَدِّثنا عَن أصحابِكَ . قالَ : عَن أيِّ أصحابي ؟ قالوا : عَن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . قالَ : كُلُّ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أصحابي ، فَعَن أيِّهِم ؟ قالوا : عَنِ الَّذينَ رَأَيناكَ تُلطِفُهُم بِذِكرِكَ وَالصَّلاةِ عَلَيهِم دونَ القَومِ ، حَدِّثنا عَن سَلمانَ . قالَ : مَن لَكُم بِمِثلِ لُقمانَ الحَكيمِ ؟ ! ذاكَ امرُؤٌ مِنّا وإلَينا أهلَ البَيتِ ، أدرَكَ العِلمَ الأَوَّلَ وَالعِلمَ الآخِرَ ، وقَرَأَ الكِتابَ الأَوَّلَ وَالكِتابَ الآخِرَ ، بَحرٌ لا يَنزِفُ . (2)

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 667 ح 3797 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4666 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6045 وزاد فيه «والمقداد» وكلّها عن أنس ؛ الخصال : ص 303 ح 80 عن عبد اللّه بن محمّد بن عليّ بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وزاد فيه «وأبيذرّ والمقداد» ، وقعة صفّين : ص 323 عن الحسن .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 187 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 213 ح 6042 وفيه «بمثاله» بدل «بمثل» وليس فيه «وإلينا» ،تاريخ دمشق : ج 21 ص 421 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 85 عن زاذان وفيه ذيله من «مَن لكم بمثل ...» وفي صدره «سئل عليّ عن سلمان الفارسي ، فقال : ذاك امرؤ منّا وإلينا» ؛ الغارات : ج 1 ص 177 عن أبي عمرو الكندي .

ص: 265

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهشت ، مشتاق سه نفر است : على و عمّار و سلمان (1) .

حلية الأولياء_ به نقل از ابو الأسود و زاذان كندى _: روزى نزد على عليه السلام بوديم . مردم ديدند كه او خوش حال و شادان است . گفتند : اى امير مؤمنان! از يارانت براى ما بگو . فرمود : «از كدام يارانم؟» . گفتند : آنان كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بودند . فرمود : «همه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ، ياران من اند . از كدام يك بگويم؟» . گفتند : از كسانى كه مى بينيم به آنها اظهار لطف مى كنى و فقط بر آنها درود مى فرستى . از سلمان برايمان بگو . فرمود : «چه كسى برايتان مانند لقمان حكيم مى شود؟ او مردى از ما و براى ما اهل بيت است . دانش نخستين و آخرين را دريافت و كتاب اوّل و آخر را خواند ؛ دريايى است پايان ناپذير» .

.


1- .گفتنى است كه در حديث (الخصال : ص 303 ح 80 ) ، سخن از «پنج نفر» است و ابو ذر و مقداد نيز برشمرده اند .

ص: 266

الأمالي للطوسي عن منصور بن بزرج :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ الصّادقِ عليه السلام : ما أكثَرَ ما أسمَعُ مِنكَ يا سَيِّدي ذِكرَ سَلمانَ الفارِسِيِّ ! فَقالَ : لا تَقُلِ الفارِسِيَّ ، ولكِنَ قُل : سَلمانَ المُحَمَّدِيَّ ، أ تَدري ما كَثرَةُ ذِكري لَهُ ؟ قُلتُ : لا . قالَ : لِثَلاثِ خِلالٍ ، أحَدُها : إيثارُهُ هَوى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلى هَوى نَفسِهِ ، وَالثانِيَةُ : حُبُّهُ لِلفُقَراءِ وَاختِيارُهُ إيّاهُم عَلى أهلِ الثَّروَةِ وَالعَدَدِ ، وَالثّالِثَةُ : حُبُّهُ لِلعِلمِ وَالعُلماءِ . إنَّ سَلمانَ كانَ عَبدا صالِحا حَنيفا مُسلِما وما كانَ مِنَ المُشرِكينَ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن عوف بن أبي عثمان النّهدي :قالَ رَجُلٌ لِسَلمانَ : ما أشَدَّ حُبَّك لِعَلِيٍّ عليه السلام ! قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَد أحَبَّني ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني . (2)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 133 ح 214 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 141 ح 4648 .

ص: 267

الأمالى ، طوسى_ به نقل از منصور بن بُزُرج _: به امام صادق عليه السلام گفتم : سرور من! چرا اين همه ياد سلمان فارسى را از شما مى شنوم؟ فرمود : «مگو فارسى ؛ بلكه بگو : سلمان محمّدى . آيا مى دانى چرا اين همه از او ياد مى كنم؟» گفتم : نه . فرمود : «به خاطر سه چيز . نخست ، اين كه خواسته امير مؤمنان را بر خواسته خود ، مقدم مى داشت . دوم ، اين كه بينوايان را دوست مى داشت و آنان را بر ثروتمندان و شوكتمندان ، ترجيح مى داد . سوم ، اين كه دانش و دانشمندان را دوست مى داشت . بى گمان ، سلمان ، بنده اى شايسته ، پاك دين (مستقيم و معتدل) و مسلمان بود و از مشركان نبود» .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عوف بن ابى عثمان نَهدى _: مردى به سلمان گفت : چه محبّت شديدى به على دارى! گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «هركس على را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است ، و هركس على را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است» .

.

ص: 268

الطبقات الكبرى عن النّعمان بن حميد :دَخَلتُ مَعَ خالي عَلى سَلمانَ بِالمَدائِنِ وهُوَ يَعمَلُ الخوصَ ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ : أشتَري خوصا بِدِرهَمٍ فَأعمَلُهُ فَأَبيعُهُ بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، فَاُعيدُ دِرهَما فيه ، واُنفِقُ دِرَهَما عَلى عِيالي ، وأتَصَدَّقُ بِدِرهَمٍ ، ولَو أنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ نَهاني عَنهُ ما انتَهَيتُ . (1)

مروج الذهب_ في ذِكرِ سَلمانَ الفارِسِيِّ _: كانَ يَلبَسُ الصّوفَ ، ويَركَبُ الحِمارَ بِبَرذَعَتِهِ (2) بِغَيرِ إكافٍ (3) ، ويَأكُلُ خُبزَ الشَّعيرِ ، وكانَ ناسِكا زاهِدا ، فَلَمَّا احتَضَرَ بِالمَدائِنِ قالَ لَهُ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ : أوصِني يا أبا عَبدِ اللّهِ . قالَ : نَعَم ، قالَ : اُذكُرِ اللّهَ عِندَ هَمِّكَ إذا هَمَمتَ ، وعِندَ لِسانِكَ إذا حَكَمت ، وعِندَ يَدِكَ إذا قَسَمتَ . فَجَعَلَ سَلمانُ يَبكي ، فَقالَ لَهُ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، ما يُبكيكَ؟ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ فِي الآخِرَةِ عَقَبَةً لا يَقطَعُها إلَا المُخِفّون ، وأرى هذِهِ الأَساوِدَةَ حَولي . فَنَظَروا فَلَم يَجِدوا فِي البَيتِ إلّا إداوَةً ورَكوَةً (4) ومَطهَرَةً ! (5)

الطبقات الكبرى عن أبي سفيان عن أشياخه :دَخَلَ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ عَلى سَلمانَ يَعودُهُ ، فَبَكى سَلمانُ ، فَقالَ لَهُ سَعدٌ : ما يُبكيكَ يا أبا عَبدِ اللّهِ ؟ تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ عَنكَ راضٍ ، وتَلقى أصحابَكَ ، وتَرِدُ عَلَيهِ الحَوضَ ! قالَ سَلمانُ : وَاللّهِ ما أبكي جَزَعا مِنَ المَوتِ ولا حِرصا عَلَى الدُّنيا ، ولكِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَهِدَ إلَينا عَهدا فَقالَ : لِتَكُن بُلغَةُ أحَدِكُم مِنَ الدُّنيا مِثلَ زادِ الرّاكِبِ . وحَولي هذِهِ الأَساوِدُ . قالَ : وإنَّما حَولَهُ جَفنَةٌ أو مَطهَرَةٌ أو إجّانَةٌ (6) ، فَقالَ لَهُ سَعدٌ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، اِعهَد إلَينا بِعَهدٍ نَأخُذهُ بَعدَكَ . فَقالَ : يا سَعدُ ، اُذكُرِ اللّهَ عِندَ هَمِّكَ إذا هَمَمتَ ، وعِندَ حُكمِكَ إذا حَكَمتَ ، وعِندَ يَدِكَ إذا قَسَمتَ . (7)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 89 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 434 عن سمّاك بن حرب عن عمّه نحوه ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 518 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 547 .
2- .البَرْذَعةُ والبردعة : ما يوضع على الحمار أو البغل ليركب عليه ، كالسرج للفرس (المعجم الوسيط : ج 1 ص 48 «برذع») .
3- .الإكاف والأكاف من المراكب : شبه الرِّحال والأقتاب (لسان العرب : ج 9 ص 8 «أكف») .
4- .الرَّكْوة : إناء صغير من جِلد يُشرَب فيه الماء ، والجمع رِكاء (النهاية : ج 2 ص 261 «ركا») .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 314 .
6- .الإجَّانَة:واحِدةُ الأجَاجِين،وهي المِرْكَنُ [الإناء] الَّذي تُغسَل فيه الثيابُ (مجمع البحرين: ج1 ص21 «أجن»).
7- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 90 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 195 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 452 .

ص: 269

الطبقات الكبرى_ به نقل از نُعْمان بن حُمَيد _: در مدائن با دايى ام بر سلمانْ وارد شديم ، در حالى كه با برگ خرما ، سبد مى ساخت . شنيدم كه مى گويد : يك درهم برگ خرما مى خرم و آن را بدين گونه در مى آورم و سپس به سه درهم مى فروشم . با يك درهم ، دوباره برگ مى خرم و يك درهم را خرج خانواده ام مى كنم و درهم باقى مانده را صدقه مى دهم ، و اگر عمر بن خطّاب هم مرا بازدارد ، از اين كار ، دست نمى كشم .

مروج الذهب_ در يادكردِ سلمان فارسى _: پشمينه پوش بود و بر درازگوش بى پالان و تنها با يك جُل (پارچه) سوار مى شد و نان جو مى خورد و عابد و زاهد بود . چون در مدائن به حالت احتضار افتاد ، سعد بن وقّاص به او گفت : اى ابو عبد اللّه ! سفارشى به من بكن . گفت : «باشد! در تصميمت به گاهِ تصميم گيرى ، و در زبانت به گاهِ داورى ، و در دستت هنگام[ تقسيمِ اموال] ، خدا را به ياد داشته باش» و سپس شروع به گريستن كرد . سعد گفت : اى ابو عبد اللّه ! چه چيزى تو را به گريه مى اندازد؟ گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «در آخرت ، گردنه اى است كه جز سبك باران از آن نمى گذرند» و اين همه اثاث را در پيرامونم مى بينم . پس نگاه كردند و در خانه ، جز مَشكى و كاسه آب و آفتابه اى نيافتند .

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابوسفيانِ راوى ، از استادانش در حديث _: سعد بن ابى وقّاص به قصد عيادت سلمان بر او وارد شد . سلمان گريست . سعد به او گفت : اى ابو عبد اللّه ! چرا مى گريى؟ پيامبر خدا وفات كرد ، در حالى كه از تو خشنود بود . به علاوه ، به ديدار يارانت مى روى و در حوض [ كوثر ]بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مى شوى . سلمان گفت : به خدا سوگند ، از سرِ ناشكيبايى بر مرگ و يا حرص به دنيا نمى گريم ؛ بلكه پيامبر خدا به ما سفارش كرد كه توشه هر كدامتان از دنيا چون توشه مسافر باشد و اكنون پيرامون من اين همه اثاث است ! سعد مى گويد : پيرامونش كاسه اى يا آفتابه اى يا تَشتى بود . پس سعد به او گفت : اى ابو عبد اللّه ! سفارشى به ما بكن تا پس از تو به آن عمل كنيم . سلمان گفت : اى سعد! در تصميمت هنگام تصميم گيرى ، و در حكمت هنگام داورى ، و در دستت هنگام تقسيم [ِ بيت المال] ، خدا را به ياد داشته باش .

.

ص: 270

المعجم الكبير عن بقيرة_ امرَأَةِ سَلمانَ _: لَمّا حَضَرَ سَلمانَ المَوتُ دَعاني ، وهُوَ في عِلِّيَّةٍ (1) لَها أربَعَةُ أبوابٍ ، فَقالَ : اِفتَحي هذِهِ الأَبوابَ يا بقيرةُ ، فَإِنَّ لِيَ اليَومَ زُوّارا لا أدري مِن أيِّ هذِهِ الأَبوابِ يَدخُلونَ عَلَيَّ . ثُمَّ دَعا بِمِسكٍ لَهُ ، ثُمَّ قالَ : أديفيهِ في تَورٍ (2) ، فَفَعَلتُ ، ثُمَّ قالَ : اِنضَحيهِ حَولَ فِراشي ثُمَّ انزِلي فَامكُثي ، فَسَوفَ تَطَّلِعينَ قربتي (3) عَلى فِراشي ، فَاطَّلَعتُ فَإِذا هُوَ قَد اُخِذَ روحُهُ ، فَكَأَ نَّهُ نائِمٌ عَلى فِراشِهِ ، أو نَحوا مِن ذلِكَ . (4)

.


1- .علِّيَّة _ بضمّ العين وكسرها _ : الغُرفة ، والجمع العَلاليّ (النهاية : ج 3 ص 295 «علا») .
2- .في المصدر : « ادبغيه » ، والصحيح ما أثبتناه كما في بقيّة المصادر . قال في تاج العروس : دافَ الشيء يديفُه : أي خَلَطَه ، وفي حديث سلمان رضى الله عنه : «... فقال لامرأته : أدِيفيه في تَورٍ» . والتَّوْر : إناء صغير (تاج العروس : ج 12 ص 216 «دفف» و ج 6 ص 135 «تور») .
3- .كذا في المصدر ، وفي حلية الأولياء : «فتَرَيْني» .
4- .المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6043 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 92 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 208 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 553 الرقم 91 .

ص: 271

المعجم الكبير_ به نقل از بقيره ، همسر سلمان _: چون سلمان به حالت احتضار افتاد ، مرا فراخواند . او در بالاخانه اى بود كه چهار در داشت . پس گفت : اى بقيره! اين درها را باز كن كه امروز ، ديداركنندگانى دارم كه نمى دانم از كدامين در بر من وارد مى شوند . سپس مُشك مخصوصش را خواست و گفت : آن را در ظرفى كوچك [با آب] بياميز و بر پيرامون بسترم بيفشان . سپس پايين برو و منتظر باش كه به زودى نزديكانم را در كنار بسترم خواهى يافت . پس [ از مدّتى] به او سر زدم . ديدم كه قبض روح شده و چنان آرام بود كه گويى بر بسترش خفته است ، يا شبيه آن .

.

ص: 272

الطبقات الكبرى عن عطاء بن السائب :إنَّ سَلمانَ حينَ حَضَرَتهُ الوَفاةُ ، دَعا بِصُرَّةٍ مِن مِسكٍ كانَ أصابَها مِن بَلَنجَرَ (1) ، فَأَمرَ بِها أن تُدافَ وتُجعَلَ حَولَ فِراشِهِ ، وقالَ : فَإِنَّهُ يَحضُرُنِي اللَّيلَةَ مَلائِكَةٌ يَجِدونَ الرّيحَ ولا يَأكُلونَ الطَّعامَ . (2)

44سُلَيمانُ بنُ صُرَدٍ الخُزاعِيّسليمان بن صرد بن الجون الخزاعي يكنّى أبا مُطَرِّف ، من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله (3) ، وأحد وجوه الشيعة البارزين في الكوفة (4) . تخلّف عن الإمام عليّ عليه السلام يوم الجمل فلامه الإمام وعنّفه (5) ، ولكنّه كان أمير ميمنته على الرجّالة يوم صفّين (6) . ولّاه الإمام عليه السلام على منطقة الجبل (7) ، ومدح صلابته في الدِّين (8) . وفي أيّام الإمام الحسن المجتبى عليه السلام كان من أصحابه (9) . وعندما نقض معاوية الصلح ، اقترح سليمان على الإمام إخراج عامل معاوية من الكوفة ، فلم يوافق (10) . جمع أهل الكوفة بعد هلاك معاوية ، وكتب إلى الإمام الحسين عليه السلام يدعوه إلى الكوفة ، لكنّه تخلّف عن بيعته ولم يشهد معه واقعة الطفّ (11) . لمّا هلك يزيد ، جمع شيعة الكوفة ونظّم ثورة التوّابين على ابن زياد رافعا شعاره المعروف «يالَثارات الحسين» (12) . وكانت هذه الثورة حماسيّة عاطفيّة . وانهزم سليمان أمام عبيد اللّه بن زياد بعد قتالٍ شديدٍ ، ورزقه اللّه الشهادة سنة 65 ه (13) ، وله من العمر 93 سنة . (14)

.


1- .بَلَنجَر : مدينة ببلاد الخَزَر ، خلف باب الأبواب ، فتحها عبدالرحمن بن ربيعة (معجم البلدان : ج 1 ص 489) .
2- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 92 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 455 الرقم 2531 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 552 ، الاستيعاب : ج 2 ص 210 الرقم 1061 ؛ رجال الطوسي : ص 40 الرقم 255 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 .
5- .وقعة صفّين : ص 6 ، رجال الطوسي : ص 66 الرقم 597 وفيه «المتخلّف عنه يوم الجمل» ؛ الفتوح : ج 2 ص 492 .
6- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، الأخبار الطوال: ص171 ، الاستيعاب: ج2 ص211 الرقم 1061.
7- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
8- .وقعة صفّين : ص 519 .
9- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 936 .
10- .تنزيه الأنبياء : ص 172 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 456 الرقم 2531 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 352 و ص 552 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 548 الرقم 2231 ، الأخبار الطوال : ص 229 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 36 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 583 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 635 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 258 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 و 293 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 456 الرقم 2531 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 583 _ 599 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 635 _ 641 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 548 الرقم 2231 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 258 وفيه «سنة 66ه » .
14- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 293 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 456 الرقم 2531 ، الاستيعاب : ج 2 ص 211 الرقم 1061 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 549 الرقم 2231 .

ص: 273

44 . سليمان بن صُرَد خُزاعى

الطبقات الكبرى_ به نقل از عطاء بن سائب _: چون مرگ سلمان در رسيد ، كيسه مُشكى را كه از بَلَنجَر (1) به او رسيده بود ، خواست و فرمان داد كه آن را در ظرف كوچكى ، [با آب] بياميزند و در كنار بسترش بنهند و گفت : امشب فرشتگانى نزد من حضور مى يابند كه بو را مى فهمند ؛ امّا غذا نمى خورند .

44سليمان بن صُرَد خُزاعىسليمان بن صُرَد بن جون خُزاعى با كنيه ابو مُطَرِّف ، از صحابيان پيامبر خدا و از شيعيان برجسته كوفه است . او در جنگ جمل ، شركت نجست و مورد سرزنش امام على عليه السلام قرار گرفت ؛ (2) امّا در جنگ صِفّين ، فرماندهى پياده نظام جناح راست لشكر على عليه السلام را به عهده داشت . امام على عليه السلام او را بر منطقه جَبَل گماشت و صلابت او را در دين ستود . سليمان ، به روزگار امامت امام حسن عليه السلام از ياران آن بزرگوار بود و پس از آن كه معاويه قرارداد صلح را نقض كرد ، به امام حسن عليه السلام پيشنهاد داد كه كارگزار معاويه را از كوفه اخراج كند ؛ امّا امام عليه السلام موافقت نكرد . سليمان ، پس از هلاكت معاويه ، مردم كوفه را گِرد آورد و به امام حسين عليه السلام نامه نوشت و ايشان را به كوفه دعوت نمود ؛ ليكن از بيعت خود ، تخلّف نمود و در قيام سيد الشهدا عليه السلام شركت نكرد . او در پىِ مرگ يزيد ، شيعيان كوفه را گِرد خود جمع كرد و قيام «توّابين» را با شعار «يا لَثاراتِ الحسين» بر عليه ابن زياد ، سازماندهى كرد . اين قيام حماسى و احساسى ، پس از يك دسته نبردهاى شكوهمند ، در مقابل عبيد اللّه بن زياد ، شكست خورد و سليمان بن صرد در سال 65 هجرى ، به شهادت رسيد . وى به هنگام شهادت ، 93 سال داشت .

.


1- .بَلَنجَر ، شهرى در ساحل درياى خزر ، پشت «باب الأبواب (در بند)» است كه عبد الرحمان بن ربيعه ، آن را فتح كرد و از قرن دوم به بعد نامى از آن نيست (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 489 ، لغت نامه دهخدا : ج 3 ص 4314) .
2- .در رجال الطوسى : ص 66 ش 597 آمده است : «روى گرداننده از جنگ جمل» .

ص: 274

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى سُليمانَ بنِ صُرَدٍ وهُوَ بِالجَبَلِ _: ذَكَرتَ ما صارَ في يَدَيكَ مِن حُقوقِ المُسلِمينَ ، وإنَّ مَن قِبَلَكَ وقِبَلَنا فِي الحَقِّ سَواءٌ ، فَأَعلِمني مَا اجتَمَعَ عِندَكَ مِن ذلِكَ ، فَأَعطِ كُلَّ ذي حَقٍّ حَقَّهُ ، وَابعَث إلَينا بِما سِوى ذلِكَ لِنَقسِمَهُ فيمَن قِبَلِنا إن شاءَ اللّهُ . (1)

وقعة صفّين عن عون بن أبي جحيفة :بَعدَ كِتابَةِ صَحيفَةِ التَّحكيمِ في حَربِ صِفّينَ ، أتى سُلَيمانُ بنُ صُرَدٍ عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ بَعدَ الصَّحيفَةِ ، ووَجهُهُ مَضروبٌ بِالسَّيفِ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ عَلِيٌّ قالَ : «فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلاً» (2) فَأَنتَ مِمَّن يَنتَظِرُ ومِمَّن لَم يُبَدِّل . فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أما لَو وَجَدتُ أعوانا ما كُتِبَت هذِهِ الصَّحيفَةُ أبَدا . أمَا وَاللّهِ لَقَد مَشيتُ فِي النّاسِ لِيَعودوا إلى أمرِهِمُ الأَوَّلِ فَما وَجَدتُ أحَدا عِندَهُ خَيرٌ إلّا قَليلاً . (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
2- .الأحزاب : 23 .
3- .وقعة صفّين : ص 519 .

ص: 275

امام على عليه السلام_ در نامه اش به سليمان بن صُرَد كه حاكم منطقه جَبَل بود _: گفته اى ، اموالى متعلّق به مسلمانان به دستت رسيده است . [ بدان] آنان كه نزد تو هستند ، با آنان كه نزد مايند ، حقّى يكسان دارند . پس مرا از آنچه به دستت رسيده ، آگاه كن و حقّ هر صاحب حقى را بده و بقيه را به سوى ما بفرست تا ميان كسانى كه نزد مايند ، قسمت كنيم ، إن شاء اللّه !

وقعة صِفّين_ به نقل از عون بن ابى جُحَيفه _: پس از نوشتن پيمان نامه حَكميّت در جنگ صِفّين ، سليمان بن صرد به نزد على عليه السلام آمد ، در حالى كه صورتش شمشير خورده بود . على عليه السلام چون بدو نگريست ، فرمود : «برخى از مؤمنان ، [ بر سر پيمان ،] جان باختند و برخى چشم انتظارند ، بى آن كه پيمان خود را دگرگون كنند و تو از آن دسته اى كه منتظرند و پيمان خود را دگرگون نكرده اند» . سليمان گفت : اى امير مؤمنان! بدان كه اگر ياورانى مى يافتم ، هرگز اين پيمان نامه نوشته نمى شد ؛ امّا بدان كه _ به خدا سوگند _ به ميان مردم رفتم تا به حالت پيشين خود بازگردند ؛ امّا جز افرادى اندك ، كسى را كه بتوان به خيرش اميد داشت ، نيافتم .

.

ص: 276

وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبيد بن أبي الكنود :إنَّ سُلَيمانَ بنَ صُرَدٍ الخُزاعِيَّ دَخَلَ عَلى عَلِيٍّ بنِ أبي طالِبٍ بَعدَ رَجعَتِهِ مِنَ البَصرَةِ ، فَعاتَبَهُ وعَذَلَهُ وقالَ لَهُ : اِرتَبتَ وتَرَبَّصتَ وراوَغتَ ، وقَد كُنتَ مِنَ أوثَقِ النّاسِ في نَفسي وأسرَعِهِم _ فيما أظُنُّ _ إلى نُصرَتي ، فَما قَعَدَ بِكَ عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّكَ ، وما زَهَّدَكَ في نَصرِهِم ؟ ! فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لا تَرُدَّنَّ الاُمورَ عَلى أعقابِها ، ولا تُؤَنِّبني بِما مَضى مِنها ، وَاستَبقِ مَوَدَّتي يَخلُص لَكَ نَصيحَتي ، وقَد بَقِيتَ اُمورٌ تَعرِفُ فيها وَلِيَّكَ مِن عَدُوِّكَ . فَسَكَتَ عَنهُ وجَلَسَ سُلَيمانُ قَليلاً ، ثُمَّ نَهَضَ فَخَرَجَ إلَى الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ وهُوَ قاعِدٌ فِي المَسجِدِ ، فَقالَ : ألا أُعَجِّبُكَ مِن أميرِ المُؤمِنينَ وما لَقيتُ مِنهُ مِنَ التَّبكيتِ وَالتَّوبيخِ ؟ فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : إنَّما يُعاتَبُ مَن تُرجى مَوَدَّتَهُ ونَصيحَتُهُ . فَقالَ : إنَّهُ بَقِيَت اُمورٌ سَيَستَوسِقُ فيهَا القَنا ، ويُنتَضى فيهَا السُّيوفُ ، ويَحتاجُ فيها إلى أشباهي ، فَلا تَستَغِشّوا عَتبي ، ولا تَتَّهِموا نَصيحَتي . فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : رَحِمَكَ اللّهُ ! ما أنتَ عِندَنا بِالظَّنينِ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 6 .

ص: 277

وقعة صِفيّن_ به نقل از عبد الرحمان بن عُبَيد بن ابى كنود _: پس از بازگشت على بن ابى طالب عليه السلام از بصره ، سليمان بن صُرَد خُزاعى بر او وارد شد . [ على عليه السلام ]او را نكوهش و سرزنش كرد و به او فرمود : «شك بردى و درنگ كردى و كناره گرفتى ، در حالى كه من ، در گمان خود ، تو را از مطمئن ترين و پيش گام ترينْ افراد در يارى خويش مى پنداشتم . پس چه شد كه از يارى خاندان پيامبرت تن زدى و چه چيزْ تو را به يارى شان بى رغبت كرد؟» . سليمان گفت : اى امير مؤمنان! كارها را به گذشته ها پيوند مده و مرا بر آنچه پيش تر كرده ام ، سرزنش مكن و دوستى ام را باقى بگذار تا خالصانه برايت خيرخواهى كنم و هنوز كارهايى مانده است كه در آنها دوستت را از دشمنت بازشناسى . امام عليه السلام سكوت كرد و سليمان ، اندكى نشست و سپس برخاست و به سوى حسن بن على عليهماالسلام كه در مسجدْ نشسته بود ، رفت و گفت : آيا تو را از امير مؤمنان ، شگفت زده نكنم كه چگونه توبيخ و سرزنشم كرد؟ حسن عليه السلام به او گفت : «كسى سرزنش مى شود كه به دوستى و خيرخواهى اش اميدى باشد» . سليمان گفت : كارهايى باقى مانده است كه نيزه ها در آنها گرد مى آيند و شمشيرها از نيام ، بيرون مى آيند و به امثال من نياز مى شود . پس به من گمان بد مبريد و در خيرخواهى ام شبهه نكنيد . حسن عليه السلام به او گفت : «خدا تو را رحمت كند! ما به تو بدگمان نيستيم» .

.

ص: 278

45سُلَيمُ بنُ قَيسٍ الهِلالِيُّسليم بن قيس الهلالي العامري يكنى أبا صادق ، كان من محدّثي التابعين ، وعلمائهم ، وعظمائهم ، وهو من أصحاب أمير المؤمنين (1) ، والحسن (2) ، والحسين (3) ، وزين العابدين (4) ، والباقر (5) ، عليهم السلام أجمعين . وكان في أصحاب الإمام أمير المؤمنين من «شرطة الخميس (6) » (7) . وعُدّ من السبّاقين في التأليف وضبط الحقائق والتاريخ (8) . ويعتبر كتابه _ الَّذي جاء في كتب التراجم والمصادر بعناوين متنوّعة _ من أهمّ كتب الشيعة ، وسمّاه بعض العلماء «أصل من أكبر كتب الاُصول» (9) . والَّذي هو الآن موجود في أيدينا وعنوانه : «كتاب سُليم» مع كثرة نسخه وطرقه ، دار حوله كلام بين علماء الرجال والباحثين الإسلاميّين ، منذ زمن بعيد ، فذهب بعضهم إلى أ نّه موضوع أساسا ، ورأى بعض آخر أنّ نسبته إلى سليم ثابتة لا غبار عليها ، وحاول هؤلاء الإجابة عن الإشكالات والشبهات المثارة عليه . واحتاط آخرون فقالوا : إنّه مدسوس ، وحكموا عليه بأنّ فيه الثابت والمشكوك فيه ، والحسن والرديء ، والصحيح والسقيم (10) . مع هذا كلّه ، فإنّ سُليما نفسه لا قدح فيه ؛ إذ كان من الشخصيّات المتألّقة في تاريخ التشيّع ، ومن الموالين الأبرار للأئمّة عليهم السلام ، ومن أحبّاء آل الرسول صلى الله عليه و آله وأودّائهم .

.


1- .رجال الطوسي : ص 66 الرقم 590 ، الاختصاص : ص 3 ، رجال البرقي : ص 4 وفيه «من أولياء أصحابه» .
2- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 934 ، رجال البرقي : ص 7 .
3- .رجال الطوسي : ص 101 الرقم 984 ، الاختصاص : ص 8 ، رجال البرقي : ص 8 .
4- .رجال الطوسي : ص 114 الرقم 1136 .
5- .رجال الطوسي : ص 136 الرقم 1428 ، رجال البرقي : ص 9 .
6- .الشُرطَةُ _ بسكون الراء وفتحها _ : الجند . والجمع شُرَط ، وهم أعوان السلطان والولاة ، وأوّل كتيبة تشهد الحرب وتتهيّأ للموت ، سُمّوا بذلك ؛ لأنّهم جعلوا لأنفسهم علامات يعرفون بها للأعداء (مجمع البحرين : ج 2 ص 942 «شرط») . الخَميسُ : الجيش ، سُمّي به لأ نّه مقسوم بخمسة أقسام : المقدّمة ، والساقة ، والميمنة ، والميسرة ، والقلب . وقيل : لأنّه تُخَمّس فيه الغنائم (النهاية : ج 2 ص 79 «خمس») .
7- .الاختصاص : ص 3 .
8- .الغيبة للنعماني : ص 101 و 102 .
9- .الغيبة للنعماني : ص 101 .
10- .تصحيح الاعتقاد : ص 149 ، قاموس الرجال : ج 5 ص 227 _ 239 ، معجم رجال الحديث : ج 8 ص 216 _ 227 ، ولمزيد الاطّلاع حول كتاب سُليم والأقوال المختلفة فيه راجع : مقدّمة كتاب سُليم بن قيس الهلالي ، طبعة نشر الهادي ، تحقيق محمّد باقر الأنصاري .

ص: 279

45 . سُلَيم بن قيس هلالى

45سُلَيم بن قيس هلالىابو صادق ، سُلَيم بن قيس هلالى عامرى از فقيهان ، محدّثان ، عالمان و بزرگان تابعيان است . او از ياران امام على و امام حسن و امام حسين و امام زين العابدين و امام باقر عليهم السلام است و او را در ميان ياران على عليه السلام كه عضو «شُرطةُ الخَميس (نيروهاى ويژه)» (1) بودند و از پيشتازان در تأليف و ثبت و ضبط حقايق و تاريخ دانسته اند. كتاب او _ كه با عناوين گونه گونى در مصادر شرح حال نگارى و كتاب شناسى آمده است _ ، از مهم ترين كتاب هاى شيعى تلقّى شده است و برخى از عالمان ، با تعبير : «يكى از مهم ترين كتاب هاى اصل [ از اصول اربعمئه ]» ياد كرده اند . اكنون كتابى با عنوان كتاب سُلَيم در اختيار است ، با نسخه هاى فراوان و طُرُق مختلف نقل . اين كتاب ، از همان روزگاران كهن ، در ميان علماى رجال و پژوهشگران فرهنگ اسلامى مورد گفتگو بوده است . برخى بر اين باور رفته اند كه كتاب سليم ، يكسر ، مجعول است و كسانى ديگر ، انتساب آن را به سليم ، استوار دانسته و كوشيده اند به اشكال ها و شبهه ها پاسخ گويند . همچنين ، عالمانى طريق احتياط پيموده ، كتاب را مدسوس (دستكارى شده) دانسته و به آميختگى استوار و نا استوار ، سَره و ناسَره و گزارش هاى درست و نادرست در آن ، حكم كرده اند . (2) با اين همه ، روشن است كه درباره خود سليم ، ترديدى نيست و او از چهره هاى درخشان تاريخ تشيّع و از ياران و دوستدارانِ ارجمند امامان عليهم السلام و از شيفتگان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله بود .

.


1- .«الشُرطَة» به معناى «سرباز» است و جمع آن ، «شُرَط» به معناى «ياوران سلطان و واليان» است . به نخستين گروهى كه در جنگ ، حضور مى يابند و خود را براى مرگْ آماده مى سازند ، نيز «شُرطه» گفته مى شود (مجمع البحرين : ج 2 ص 492) ؛ و «الخميس» به معناى «لشكر» است ؛ زيرا لشكر ، پنج دسته دارد : طلايه ، دنباله ، راست ، چپ و قلب . و گفته شده است كه چون غنيمت جنگى پنج قسمت مى شود ، به لشكر ، «خميس» مى گويند (النهاية : ج 2 ص 79) .
2- .براى آگاهى بيشتر درباره كتاب سليم و نظريات گوناگون درباره آن ، به مقدمه طبع اخير كتاب (قم : الهادى ، تحقيق محمّد باقر انصارى) مراجعه كنيد .

ص: 280

46سَهلُ بنُ حُنَيفٍسهل بن حنيف بن واهب الأنصاري الأوسي ، أخو عثمان بن حُنيف (1) . من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله وأحد البدريّين (2) . شهد حروب النّبيّ صلى الله عليه و آله كلّها (3) . وعندما اشتدّ القتال في اُحد وفرّ جمع كبير من المسلمين كان سهل ممّن ثبت مع النّبيّ صلى الله عليه و آله (4) . كان سهل من السبّاقين إلى الدفاع عن الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام ، إذ رعى حُرمة خلافة الحقّ (5) . وهو من القلائل الذين صدعوا بذَودهم عن الإمام عليه السلام (6) . اختاره الإمام عليه السلام لولاية الشام ، لكنّ جنود معاوية حالُوا دون وصوله إليها (7) . ثمّ ولّاه الإمام عليه السلام على المدينة (8) . وفي صفّين دعاه إلى الالتحاق به وجعل مكانه تمّام بن عبّاس (9) . وكان فيها أميرا على خيّالة من جند البصرة (10) . ثمّ ولي فارس ، ولكنّه عُزل بسبب الفوضى وتوتّر الأوضاع فيها ، فاستعمل الإمام عليه السلام مكانه زياد بن أبيه باقتراح عبد اللّه بن عبّاس (11) (مضى تفصيل ذلك) . توفّي بالكوفة سنة 38ه (12) ، وأثنى عليه الإمام عليه السلام كثيرا عند دفنه . (13)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 325 الرقم 63 ؛ الاختصاص : ص 3 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 461 ح 5730 و ص 464 ح 5740 وفيه «كان من كبار الأنصار ...» ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 471 ، سير أعلام النّبلاء : ج2 ص 325 الرقم 63 ؛ الاختصاص : ص 3 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 462 ح 5734 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 471 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 325 الرقم 63 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 الرقم 1089 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 462 ح 5734 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 471 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 ح 1089 .
5- .الخصال : ص 608 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 183 الرقم 78 .
6- .الخصال : ص 465 ، الاحتجاج : ج 1 ص 198 ح 10 ، رجال البرقي : ص 66 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 442 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 309 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 15 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 323 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
9- .الاستيعاب : ج 1 ص 272 الرقم 243 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 .
10- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 370 وفيه «على جند البصرة» .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 الرقم 1089 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 573 الرقم 2289 .
12- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 462 ح 5732 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 472 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 153 الرقم 547 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 596 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 الرقم 1089 .
13- .رجال الكشّي : ج 1 ص 164 الرقم 74 .

ص: 281

46 . سهل بن حُنَيف

46سهل بن حُنَيفسهل بن حُنَيف بن واهب انصارى اَوسى ، برادر عثمان بن حُنَيف و از صحابيان پيامبر خدا و از بدريان است . سهل در تمام نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشت و در هنگامه شكست سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله در اُحد و در اوج دشوارى نبرد ، از جمله معدود افرادى بود كه در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله ماند و نگريخت . سهل از پيشتازان مدافعانِ على عليه السلام است كه پس از پيامبر خدا ، حريم «خلافت حق» را پاس داشت و از جمله معدود افرادى است كه آشكارا به دفاع از على عليه السلام پرداخت . على عليه السلام به روزگار خلافتش او را به حكومت شام برگزيد ؛ امّا سربازان معاويه او را از ميانه راه ، بازگرداندند . سپس مدّتى او را به حكومت مدينه گماشت تا اين كه در جنگ صِفّين ، وى را به لشكرش فراخواند و تمّام بن عبّاس را به جانشينى او نهاد . او در جنگ صفّين ، فرماندهى سواره نظام سپاه بصره را به عهده داشت . پس از آن ، فرماندار فارس شد ؛ امّا به لحاظ تشنّج و هرج و مرجى كه در آن ديار به وجود آمده بود ، على عليه السلام به پيشنهاد كسانى چون ابن عبّاس ، زياد بن ابيه را به جاى وى منصوب كرد كه تفصيل آن گذشت . او به سال 38 هجرى ، در كوفه درگذشت و امام عليه السلام در مراسم تدفين وى از او به بزرگى ياد كرد .

.

ص: 282

الاُصول الستّة عشر عن ذريح المحاربي :ذَكَرَ [ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام ]سَهلَ بنَ حُنَيفٍ فَقالَ : كانَ مِنَ النُّقَباءِ (1) ، فَقُلتُ لَهُ : مِن نُقَباءِ نَبِيِّ اللّهِ الاِثنَي عَشَرَ ؟ فَقالَ : نَعَم ، كانَ مِنَ الَّذينَ اختيروا مِنَ السَّبعينَ ، فَقُلتُ لَهُ : كُفَلاءُ عَلى قَومِهِم ، فَقالَ : نَعَم ، إنَّهُم رَجَعوا وفيهِم دَمٌ ، فَاستَنظَروا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى قابِلٍ ، فَرَجَعوا فَفَزَغوا (2) مِن دَمِهِم وَاصطَلَحوا ، وأقبَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مَعَهُم . وذَكَرَ سَهلاً فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : ما سَبَقَهُ أحَدٌ مِن قُرَيشٍ ولا مِنَ النّاسِ بِمَنقَبَةٍ ، وأثنى عَلَيهِ وقالَ : لَمّا ماتَ جَزِعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام جَزَعا شَديدا ، وصَلّى عَلَيهِ خَمسَ صَلَواتٍ وقالَ : لَو كانَ مَعي جَبَلٌ لَارفَضَّ (3) . (4)

.


1- .في بيعة الأنصار لرسول اللّه صلى الله عليه و آله في ليلة العقبة ، أخرج رسول اللّه صلى الله عليه و آله منهم اثني عشر نقيباً ؛ وهم : أسعد بن زرارة ، البراء بن مغرور ، عبد اللّه بن حزام _ أبو جابر بن عبد اللّه _ ، رافع بن ملك ، سعد بن عبادة ، المنذر بن عمرو ، عبد اللّه بن رواحة ، سعد بن الربيع ، عبادة بن الصامت (وهؤلاء من الخزرج) ، اُسيد بن حضير ، سعد بن خثيمة ، وأبو الهيثم بن التيّهان (وهؤلاء من الأوس) أشار إليهم جبرئيل وأمر النّبيّ صلى الله عليه و آله باختيارهم عدد نقباء موسى عليه السلام من بني إسرائيل (راجع بحار الأنوار : ج 19 ص 13 _ 43) وليس فيهم ذكر سهل بن حنيف بخلاف الرواية .
2- .في الطبعة المعتمدة : « ففزعوا» ، والتصويب من طبعة مركز بحوث دار الحديث .
3- .الاِرفِضاضُ من الشيء :تفرّقه وذهابه ، وتَرَفّضَ الشيء : إذا تكَسّر (تاج العروس : ج 10 ص 63 «رفض») .
4- .الاُصول الستّة عشر: ص86 ، بحار الأنوار : ج81 ص376 ح25.

ص: 283

الاُصول الستّة عشر_ به نقل از ذريح محاربى _: امام صادق عليه السلام از سهل بن حُنَيف ، ياد كرد و فرمود : «از نقيبان (1) بود» . گفتم : از نقيبان دوازده گانه پيامبر خدا؟ فرمود : «آرى . از كسانى كه از ميان هفتاد نفر ، برگزيده شدند» . به او گفتم : آنان كه كفيل و عهده دار امور قوم خود شدند؟ فرمود : «آرى . آنان بازگشتند ، در حالى كه ميانشان جنگ و خونريزى بود . پس منتظر شدند تا در سال بعد ، پيامبر خدا را ببينند . پس بازگشتند و از خونريزى بيزار شدند و صلح نمودند و پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان آمد» . امام صادق عليه السلام از سهل ، ياد كرد و فرمود : «نه از قريش و نه از ديگر مردم ، كسى در فضيلت و كمال ، بر او پيشى نگرفت» و او را ستود و فرمود : «چون سهل درگذشت ، امير مؤمنان به شدت ناراحت شد و بر او پنج نماز (2) خواند و فرمود : اگر كوهى هم با من بود ، خُرد مى شد» .

.


1- .در شب بسته شدنِ بيعت عقبه ميان پيامبر خدا و انصار مدينه ، پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده نقيب (سرگروه) را از ميان آنان بيرون كشيد كه عبارت بودند از : اسعد بن زراره ، براء بن معرور ، عبد اللّه بن حزام (يا ابو جابر بن عبد اللّه ) ، رافع بن ملك ، سعد بن عباده ، منذر بن عمرو ، عبد اللّه بن رواحه ، سعد بن ربيع ، عُبادة بن صامت (كه همه اينان از خزرج بودند) و اسيد بن حضير ، سعد بن خُثَيمه ، ابوالهيثم بن تيّهان (كه اينان از اوس بودند) . جبرئيل ، آنها را معرّفى كرد و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت كه به عدد نقيبان موسى در ميان بنى اسرائيل ، نقيب برگزيند (ر .ك : بحارالأنوار : ج 19 ص 13 _ 43) و برخلاف روايت متن ، نامى از سهل بن حنيف در اينها نيست .
2- .احتمالاً پنج تكبير بوده است كه اشاره به نماز ميّت دارد . (م)

ص: 284

رجال الكشّي عن الحسن بن زيد :كَبَّرَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى سَهلِ بنِ حُنَيفٍ سَبعَ تَكبيراتٍ ، وكانَ بَدرِيّاً ، وقالَ : لَو كَبَّرتُ عَلَيهِ سَبعينَ لَكانَ أهلاً . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ وقَد تُوُفِّيَ سَهلُ بنُ حُنَيفٍ الأَنصارِيُّ بِالكوفَةِ بَعدَ مَرجِعِهِ مَعَهُ مِن صِفّينَ ، وكانَ أحَبَّ النّاسِ إلَيهِ _: لَو أحَبَّني جَبَلٌ لَتَهافَتَ . (2)

47سَيحانُ بنُ صُوحانسيحان بن صوحان بن حُجْر ، أخو زيد وصعصعة ابني صوحان (3) . كان من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام كأخويه (4) . كانت الراية يوم الجمل في يده فقتل فأخذها زيد فقتل فأخذها صعصعة (5) . ودفن مع أخيه زيد في قبرٍ واحدٍ . (6)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 164 الرقم 74 ، الدرجات الرفيعة : ص 390 ، بحار الأنوار : ج 81 ص 378 ح 33 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 111 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 525 الرقم 133 ، تاريخ بغداد : ج 8 ص 439 الرقم 4549 .
4- .رجال الطوسي : ص 66 الرقم 591 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 125 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 528 الرقم 134 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 445 .

ص: 285

47 . سيحان بن صُوحان

رجال الكشّى_ به نقل از حسن بن زيد _: على بن ابى طالب عليه السلام بر سهل بن حنيف ، هفت تكبير گفت ، و او از بدريان بود ؛ و على عليه السلام فرمود : «اگر هفتاد تكبير هم مى گفتم ، سزاوارش بود» .

امام على عليه السلام_ پس از آن كه سهل بن حُنَيف انصارى كه محبوب ترين فرد نزدش بود ، در پىِ بازگشت از صِفّين در كوفه درگذشت _: اگر كوهى هم مرا دوست مى داشت ، فرو مى ريخت .

47سيحان بن صُوحانسيحان بن صُوحان بن حجر ، برادر زيد بن صوحان و صَعصَعة بن صوحان است . او نيز همراه با برادرانش در زمره ياران امام على عليه السلام بود . او در جنگ جمل ، پرچمدار بود و چون به شهادت رسيد ، برادرش زيد بن صوحان ، پرچم را به دست گرفت ، و چون او هم به شهادت رسيد ، صعصعه آن را گرفت . سيحان با برادرش زيد بن صوحان در يك قبر ، دفن شدند .

.

ص: 286

48شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ التَّمِيمِيُّشبث بن ربعي التميمي اليربوعي ، أبو عبد القدّوس الكوفي أحد الوجوه المتلوّنة المشبوهة العجيبة في التاريخ الإسلامي . كان مؤذّنا لسجاح (1) ، ثمّ أسلم (2) ، وله دور في فتنة عثمان (3) . كان من أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في عصره (4) ، ومن اُمراء جيشه في حرب صفّين (5) . وأوفده الإمام إلى معاوية ليتحدّث معه (6) . بيد أ نّه لحق بالخوارج بعد التحكيم ، وصار من اُمراء عسكرهم (7) . ثمّ فارقهم بعد مدّة ، وعاد إلى جيش الإمام عليه السلام (8) ، وكان قائد ميسرته في النّهروان (9) . كاتب الإمام الحسين عليه السلام بعد هلاك معاويه كسائرالكوفيّين، ودعاه إلى الكوفة (10) . ثمّ انضمّ إلى جماعة ابن زياد ، وثبّط النّاس عن مسلم بن عقيل عليه السلام (11) . وكان ممّن قاتل مسلما (12) . وكان أحد القادة العسكريّين في جيش يزيد يوم الطفّ (13) . وبعد استشهاد الإمام الحسين عليه السلام جدّد بناء مسجده بالكوفة ؛ فرحا بقتل الحسين (14) . وعندما ثار المختار نهض شبث أيضا للثأر بدم الحسين عليه السلام (15) . ثمّ اشترك مع مصعب بن الزبير ضدّ المختار (16) . مات بالكوفة سنة 80 ه . 17

.


1- .سجاح : هي امرأة ادّعت النّبوّة (المعارف لابن قتيبة : ص 405) .
2- .تهذيب الكمال : ج 12 ص 352 الرقم 2686 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 274 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 483 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 .
4- .تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ؛ رجال الطوسي : ص 68 الرقم 620 .
5- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 147 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 541 ، الأخبار الطوال : ص 172 .
6- .وقعة صفّين : ص 197 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
7- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 144 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ، مروج الذهب : ج 2 ص 405 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 150 الرقم 51 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ، ميزان الاعتدال : ج 2 ص 261 الرقم 3654 .
9- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 ، الأخبار الطوال : ص 210 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 .
10- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 353 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 534 ، الأخبار الطوال : ص 229 .
11- .الإرشاد : ج 2 ص 52 و 53 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 369 ، الأخبار الطوال : ص 239 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 381 .
13- .الإرشاد : ج 2 ص 95 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 98 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 422 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 .
14- .الكافي : ج 3 ص 490 ح 2 ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 250 ح 687 .
15- .تقريب التهذيب : ص 263 الرقم 2735 .
16- .الأخبار الطوال : ص 301 ، تقريب التهذيب : ص 263 الرقم 2735 ، تاريخ الطبري : ج 6 ص 44 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 666 .

ص: 287

48 . شَبَث بن رِبعى تَميمى

48شَبَث بن رِبعى تَميمىابو عبد القُدّوس ، شَبَث بن رِبْعى تميمى يَربوعى كوفى ، از چهره هاى شگفت ، مُتَلوّن و مرموز تاريخ اسلام است . او مؤذّن سَجاح (1) بود . سپس مسلمان شد و در جريان شورش بر عثمان ، نقش داشت . او به هنگام خلافت امام على عليه السلام در ميان ياران ايشان قرار گرفت و در جنگ صِفّين ، از فرماندهان لشكر امام على عليه السلام بود و به نمايندگى از سوى او با معاويه گفتگو كرد ؛ امّا پس از جريان حَكميّت ، به خوارج پيوست و فرمانده نظامى آنها گرديد و پس از مدّتى از خوارجْ جدا شد و دوباره به امام عليه السلام پيوست و در جنگ نهروان ، فرمانده جناح چپ لشكر امام على عليه السلام بود . او پس از مرگ معاويه ، همراه مردم كوفه به امام حسين عليه السلام نامه نوشت و ايشان را به كوفه دعوت كرد . سپس به ابن زياد پيوست و مردم را از همكارى با مسلم بن عقيل ، بازداشت و از كسانى بود كه با مسلم جنگيد . او در جريان شهادت امام حسين عليه السلام ، يكى از فرماندهان نظامى لشكر يزيد بود و پس از شهادت امام حسين عليه السلام به شكرانه اين عمل ، مسجد خود در كوفه را تجديد بنا كرد ؛ امّا پس از قيام مختار ، او نيز به خونخواهى امام حسين عليه السلام برخاست . سپس همراه با مُصعَب ، در قيام عليه مختار ، شركت جست . شَبَث بن رِبْعى در سال 80 هجرى در كوفه مُرد .

.


1- .سجاح ، زنى بود كه ادعاى پيامبرى كرد (المعارف ، ابن قتيبه : ص 405) .

ص: 288

. .

ص: 289

. .

ص: 290

49شُرَيحُ بنُ هانِيشريح بن هاني بن يزيد الحارثي يكنى أبا المقدام ، كان من المخضرمين (1) ، أدرك النّبيّ ولم يره (2) ، وكان من أكابر التابعين (3) ، ومن كبار أصحاب عليّ عليه السلام (4) وشهد معه المشاهد (5) ، وكان أميرا في الجمل (6) ، وفي صفّين من اُمراء مقدّمة الجيش وعلى الميسرة (7) . ولمّا بعث عليّ عليه السلام أبا موسى إلى دومة الجندل (8) بعث معه أربعمئة عليهم شريح بن هاني (9) . وعندما ذُكر اسمه في زمرة الشاهدين على حجر بن عدي ، أنفذ إلى معاوية كتابا كذّب فيه ذلك وأثنى على حجر (10) . قتل شريح بسجستان سنة 78ه (11) ، وهو ابن مئةٍ وعشرين سنة (12) .

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 75 ح 62 ، تهذيب الكمال : ج 12 ص 454 الرقم 2729 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 108 الرقم 33 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 75 ح 62 ، تهذيب الكمال : ج 12 ص 452 الرقم 2729 ، تاريخ دمشق : ج 23 ص 64 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 75 ح 62 .
4- .تهذيب الكمال : ج 12 ص 452 الرقم 2729 ، تاريخ دمشق : ج 23 ص 65 ، الاستيعاب : ج 2 ص 259 الرقم 1180 وفيه «من أجلّة أصحاب عليّ رضى الله عنه» ، اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 وفيه «كان من أعيان أصحاب عليّ رضى الله عنه» .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 128 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 .
6- .الجمل : ص 319 ؛ الإصابة : ج 3 ص 308 الرقم 3991 .
7- .وقعة صفّين : ص 152 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 565 .
8- .دَومَة الجَندل : موضع على سبع مراحل من دمشق بينها وبين مدينة الرسول صلى الله عليه و آله ، ويطلق عليها اليوم «الجوف» ، وقد جرت فيها قضيّة التحكيم (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 487) .
9- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 107 الرقم 33 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 67 ؛ وقعة صفّين : ص 533 .
10- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 264 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 272 ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 22 .
11- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 212 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 250 الرقم 1065 ، تهذيب الكمال : ج 12 ص 453 الرقم 2729 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 ، الإصابة : ج 3 ص 308 الرقم 3991 .
12- .اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 ، الإصابة : ج 3 ص 308 الرقم 3991 .

ص: 291

49 . شُرَيح بن هانى

49شُرَيح بن هانىابو مِقدام ، شُرَيح بن هانى بن يزيد حارثى ، روزگار جاهليت و بعثت و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد ؛ امّا ايشان را نديد . او از بزرگان تابعيان و از ياران على عليه السلام بود و در همه صحنه ها در كنار او بود . در جمل ، فرمانده و در صفّين نيز از فرماندهان طلايه و جناح چپ سپاه بود . هنگامى كه على عليه السلام ابوموسى را به دَومَةُ الجَندَل (1) فرستاد ، چهار صد نفر را همراه او فرستاد و شريح بن هانى را بر آنان گمارد . چون زياد بن ابيه ، نام شريح را در زمره شاهدان بر نافرمانى حُجْر بن عَدى نوشت ، او در نامه اى به معاويه آن را تكذيب نمود و حجر را ستود . شريح به سال 78 هجرى و در 120 سالگى در سيستان ، كشته شد .

.


1- .دومة الجندل ، شهرى در ميانه راه دمشق به مدينه است و تا دمشق ، هفت روز راه پياده فاصله دارد . امروزه بدان «الجوف» مى گويند و ماجراى داورى (حَكميّت) پس از جنگ صِفّين ، در آن واقع شد (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 487) .

ص: 292

50صَعصَعَةُ بنُ صُوحانَصعصعة بن صوحان بن حُجْر العبدي ، كان مسلما على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله ولم يره (1) . وكان من كبار أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (2) ، ومن الذين عرفوه حقّ معرفته كما هو حقّه (3) ، وكان خطيبا شحشحا (4) بليغا (5) . ذهب الأديب العربي الشهير الجاحظ إلى أ نّه كان مقدّما في الخطابة . وأدلّ من كلّ دلالة استنطاق عليّ بن أبي طالب عليه السلام له (6) . أثنى عليه أصحاب التراجم بقولهم : كان شريفا ، أميرا ، فصيحا ، مفوّها ، خطيبا ، لسنا ، ديّنا ، فاضلاً (7) . نفاه عثمان إلى الشام مع مالك الأشتر ورجالات من الكوفة (8) . وعندما ثار النّاس على عثمان ، واتّفقوا على خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام قام هذا الرجل الَّذي كان عميق الفكر ، قليل المثيل في معرفة عظمة عليٍّ عليه السلام _ وكان خطيبا مصقعا _ فعبّر عن اعتقاده الصريح الرائع بإمامه ، وخاطبه قائلاً : واللّه يا أمير المؤمنين ! لقد زيّنت الخلافة وما زانتك ، ورفعتها وما رفعتك ، ولهي إليك أحوج منك إليها . وعندما أشعل موقدو الفتنة فتيل الحرب على أمير المؤمنين عليه السلام في الجمل ، كان إلى جانب الإمام ، وبعد أن استشهد أخواه زيد وسيحان اللذان كانا من أصحاب الألوية ، رفع لواءهما وواصل القتال (9) . وفي حرب صفّين ، هو رسول الإمام عليه السلام إلى معاوية (10) ومن اُمراء الجيش (11) وراوي وقائع صفّين (12) . وقف إلى جانب الإمام عليه السلام في حرب النّهروان ، واحتجّ على الخوارج بأحقّيّة إمامه وثباته (13) . وجعله الإمام عليه السلام شاهدا على وصيّته (14) ، فسجّل بذلك فخرا عظيما لهذا الرجل . ونطق صعصعة بفضائل الإمام ومناقبه أمام معاوية وأجلاف بني اُميّة مرارا ، وكان يُنشد ملحمة عظمته أمام عيونهم المحملقة ، ويكشف عن قبائح معاوية ومثالبه بلا وجل (15) . وكم أراد منه معاوية أن يطعن في عليّ عليه السلام ، لكنّه لم يلقَ إلّا الخزي والفضيحة ، إذ جوبه بخطبه البليغة الأخّاذة (16) . آمنه معاوية مكرها بعد استشهاد أمير المؤمنين عليه السلام وصلح الإمام الحسن عليه السلام (17) ، فاستثمر صعصعة هذه الفرصة ضدّ معاوية . وكان معاوية دائم الامتعاض من بيان صعصعة الفصيح المعبّر وتعابيره الجميلة في وصف فضائل الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، ولم يخفِ هذا الامتعاض (18) . إنّ ما ذكرناه بحقّ هذا الرجل غيض من فيض . وستلاحظون عظمة هذه الشخصيّة المتألّقة في النّصوص الَّتي سننقلها لاحقا . وكفى في عظمته قول الإمام الصادق عليه السلام : ما كان مع أمير المؤمنين عليه السلام من يعرف حقّه إلّا صعصعة وأصحابه (19) . توفّي صعصعة أيّام حكومة معاوية . 20

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 273 الرقم 1216 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 21 الرقم 2505 ، الإصابة : ج 3 ص 373 الرقم 4150 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 528 الرقم 134 .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 122 .
4- .الشَّحْشَحُ : أي الماهِرُ الماضي في كلامه (النهاية : ج 2 ص 449 «شحشح») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، مروج الذهب : ج 3 ص 48 و ص 52 ، المعارف لابن قتيبة : ص 402 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 528 الرقم 134 .
6- .البيان والتبيين : ج 1 ص 327 و ص 202 .
7- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 529 الرقم 134 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 21 الرقم 2505 .
8- .تاريخ الطبري : ج4 ص323 ، تاريخ دمشق : ج24 ص80 و ص100 ، اُسد الغابة : ج3 ص21 الرقم 2505.
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 529 الرقم 134 .
10- .وقعة صفّين : ص 160 و ص 162 .
11- .وقعة صفّين : ص 206 .
12- .وقعة صفّين : ص 457 و ص 480 .
13- .الاختصاص : ص 121 .
14- .الكافي : ج 7 ص 51 ح 7 .
15- .مروج الذهب : ج 3 ص 50 ، ديوان المعاني : ج 2 ص 41 .
16- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 123 .
17- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 123 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 49 و ص 51 .
18- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 122 عن داوود بن أبي يزيد.
19- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 85 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 21 الرقم 2505 .

ص: 293

50 . صَعْصَعة بن صُوحان

50صَعْصَعة بن صُوحانصَعْصَعة بن صُوحان بن حجر عبدى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد ؛ امّا به زيارتش نايل نيامد . او از بزرگان ياران امام على عليه السلام و از كسانى بود كه او را چنان كه بايد ، شناختند . صعصعه ، سخنورى چيره دست و پرآوازه بود . اديب نام آور عرب ، جاحظ ، او را در فنّ خطابه پيشتاز دانسته و برترين گواه بر اين حقيقت را خطابه گويى او در محضر على عليه السلام و درخواست على عليه السلام از او براى ايراد سخن دانسته است . شرح حال نگاران ، او را با عناوينى چون : شريف ، امير ، فصيح ، گشاده زبان ، سخنور ، زبان آور ، ديندار و فاضل ستوده اند . عثمان ، او را به همراه مالك اشتر و بزرگانى ديگر ، از كوفه به شام تبعيد كرد و چون مردمان بر عثمان شوريدند و پس از آن بر خلافت على عليه السلام يك داستان شدند ، او _ كه در شناخت عظمت على عليه السلام ژرف انديش و كم نظير ، و در خطابه چيره دست و گزيده گوى بود _ به پا خاست و بدين سانْ گويا و زيبا ، باور ارجمندش را درباره على عليه السلام بازگفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، تو خلافت را زينت دادى و خلافت ، سبب زينت تو نشد . و تو خلافت را بالا بردى و آن ، مقام تو را بالا نبرد . و نياز خلافت به تو ، بيشتر از نياز تو به آن است ! و چون فتنه افروزان ، آتش جنگ با على عليه السلام را برافروختند ، او همگام على عليه السلام بود و در جنگ جمل ، پس از آن كه دو برادرش زيد و سيحان _ كه پرچمدار سپاه بودند _ به شهادت رسيدند ، پرچم آنان را برافراشت و نبرد را پى گرفت . صعصعه در جنگ صِفّين نيز فرستاده امام عليه السلام به سوى معاويه و از فرماندهان لشكر بود و وقايع صِفّين را گزارش كرده است . او در جنگ نهروان در كنار على عليه السلام ايستاد و بر استوارى و حقّانيت موضع او در برابر خوارج ، احتجاج كرد . امام عليه السلام او را گواه بر وصيّت خود قرار داد و بدين سان ، افتخارى بزرگ را براى صعصعه رقم زد . صعصعه بارها در مقابل معاويه و تهى مغزان بنى اميّه ، والايى هاى على عليه السلام را بيان كرد و حماسه شكوه و عظمت على عليه السلام را در برابر چشمان بى شرم آنان سرود و زشتى ها و ناشايستگى هاى معاويه را بى باكانه افشا كرد . معاويه بارها تلاش كرد تا مگر صعصعه به گونه اى بر على عليه السلام طعن زند ؛ امّا طَرْفى برنبست و چيزى جز رسوايى از خطابه هاى آميخته با بلاغت او بهره اش نشد . پس از شهادت على عليه السلام و صلح امام حسن عليه السلام ، معاويه از سر اكراه به صعصعه امان داد . او از اين فرصت نيز عليه معاويه سود جست . معاويه هماره از بيان گويا و تعبيرهاى زيباى او در وصف والايى هاى على عليه السلام در رنج بود و اين رنج را پنهان نمى داشت . آنچه آورديم ، اندكى بود از بسيار . بزرگى اين چهره منوّر را در متونى كه پس از اين گزارش خواهيم كرد ، مى نگريد . در عظمت او همين بس كه امام صادق عليه السلام درباره اش فرمود : «در ميان آنان كه با امير مؤمنان بودند ، كسى جز صعصعه و يارانش حقّ على عليه السلام را نمى شناختند» . صعصعه به روزگار حاكميت ستمگرانه معاويه زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 294

. .

ص: 295

. .

ص: 296

الطبقات الكبرى_ في ذِكرِ صَعصَعَةَ بنِ صوحانَ _: كانَ مِن أصحابِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وشَهِدَ مَعَهُ الجَمَلَ هُوَ وأخَواهُ زَيدٌ وسَيحانُ ابنا صوحانَ . وكانَ سَيحانُ الخَطيبَ قَبلَ صَعصَعَةَ ، وكانَتِ الرّايَةُ يَومَ الجَمَلِ في يَدِهِ فَقُتِلَ ، فَأَخَذَها زَيدٌ فَقُتِلَ ، فَأَخَذها صَعصَعَةُ . (1)

الأمالي للطوسي عن صعصعة بن صوحان :دَخَلتُ عَلى عُثمانَ بنِ عَفّانَ في نَفَرٍ مِنَ المَصرِيّينَ ، فَقالَ عُثمانُ : قَدِّموا رَجُلاً مِنكُم يُكَلِّمُني ، فَقَدَّموني ، فَقالَ عُثمانُ : هذا ! وكَأَ نَّهُ استَحدَثَني . فَقُلتُ لَهُ : إنَّ العِلمَ لَو كانَ بِالسِّنِّ لَم يَكُن لي ولا لَكَ فيهِ سَهمٌ ، ولكِنَّهُ بِالتَّعَلُّمِ . فَقالَ عُثمانُ : هاتِ . فَقُلتُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ «الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّ_هُمْ فِى الْأَرْضِ أَقَامُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتَوُاْ الزَّكَوةَ وَ أَمَرُواْ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْاْ عَنِ الْمُنكَرِ وَ لِلَّهِ عَ_قِبَةُ الْأُمُورِ» (2) . فَقالَ عُثمانُ : فينا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ . فَقُلتُ لَهُ : فَمُر بِالمَعروفِ وَانهَ عَنِ المُنكَرِ . فَقالَ عُثمانُ : دَع هذا وهاتِ ما مَعَكَ . فَقُلتُ لَهُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ «الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَ_رِهِم بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ» (3) إلى آخِرِ الآيَةِ . فَقالَ عُثمانُ : وهذِهِ أيضا نَزَلَت فينا ، فَقُلتُ لَهُ : فَأَعطِنا بِما أخَذتَ مِنَ اللّهِ . فَقالَ عُثمانُ : يا أيُّهَا النّاسُ ، عَلَيكُم بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ، فَإِنَّ يَدَ اللّهِ عَلَى الجَماعَةِ وإنَّ الشَّيطانَ مَعَ الفَذِّ (4) ، فَلا تَستَمِعوا إلى قَولِ هذا ، وإنَّ هذا لا يَدري مَنِ اللّهُ ولا أينَ اللّهُ . فَقُلتُ لَهُ : أمّا قَولُكَ : « عَلَيكُم بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ » فَإِنَّكَ تُريدُ مِنّا أن نَقولَ غَدا : «رَبَّنَآ إِنَّ_آ أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَ كُبَرَآءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا» (5) ، وأمّا قَولُكَ : « أنَا لا أدري مَنِ اللّهُ » فَإِنَّ اللّهَ رَبُّنا ورَبُّ آبائِنَا الأَوَّلينَ ، وأمّا قَولُكَ : « إنّيلا أدري أينَ اللّهُ » فَإِنَّ اللّهَ تَعالى بِالمِرصادِ . قالَ : فَغَضِبَ وأمَرَ بِصَرفِنا وغَلقِ الأَبوابِ دونَنا . (6)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 .
2- .الحجّ : 41 .
3- .الحجّ : 40 .
4- .الفذّ : الواحد . وقد فَذَّ الرجلُ عن أصحابه : إذا شَذَّ عنهم وبَقي فَرْداً (النهاية : ج 3 ص 422 «فذذ») .
5- .الأحزاب : 67 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 236 ح 418 .

ص: 297

الطبقات الكبرى_ در ي_ادكردِ ص_عصع_ة بن صوحان _: از ياران على بن ابى طالب عليه السلام بود و با دو برادرش زيد و سيحان (دو پسر صوحان) ، در جنگ جمل ، همراه على عليه السلام بودند . پيش از صعصعه ، سيحان ، سخنور بود و در جنگ جمل ، پرچم به دست او بود و كشته شد . پس زيد آن را گرفت و او نيز كشته شد . آن گاه ، صعصعه آن را به دست گرفت .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از صعصعة بن صوحان _: با گروهى از مصريان بر عثمان بن عفّان ، وارد شديم . عثمان گفت : فردى از خود را مقدّم داريد تا با من سخن بگويد . مرا جلو انداختند . عثمان گفت : اين؟! و گويى مرا جوان مى ديد . به او گفتم : اگر علم به سن و سال بود ، من و تو از آن نصيبى نداشتيم ؛ بلكه به تعلّم است . عثمان گفت : [ آنچه مى خواهى] بگو . گفتم : به نام خداوند بخشاينده مهربان . «آنان كه چون در زمينْ مسلّطشان كرديم ، نماز مى خوانند و زكات مى پردازند و به نيكى فرمان مى دهند و از زشتى باز مى دارند . و فرجام كارها ، از آنِ خداست» . عثمان گفت : اين آيه در شأن ما نازل شده است . به او گفتم : پس به نيكى فرمان ده و از زشتى باز دار . عثمان گفت : اين را واگذار و مقصودت را بگو . به او گفتم : به نام خداوند بخشاينده مهربان . «آنان كه به ناحق از ديارشان رانده شده اند ، تنها به جرم اين كه مى گفتند : پروردگار ما ، خداى يگانه است ...» . عثمان گفت : اين آيه هم در حقّ ما نازل شده است . به او گفتم : پس آنچه را از خدا گرفته اى ، به ما بده . عثمان [ ،خطاب به ما ] گفت : اى مردم! شما بايد گوش به فرمان و مطيع باشيد؛ چرا كه دست خدا با جماعت است و شيطان ، همراه شخصِ گسسته از جماعت . به گفته اش گوش نسپاريد كه اين (صعصعه) نه مى داند خدا كيست و نه مى داند كجاست . به او گفتم : امّا اين كه مى گويى گوش به فرمان و مطيع باشيد ؛ تو از ما مى خواهى كه فردا[ ى قيامت ]بگوييم : «خداى ما! ما از سروران و بزرگان خود اطاعت كرديم و آنان ما را از راه به در بردند» . و امّا گفته ات كه من نمى دانم خدا كيست ؛ خدا پروردگار ما و پروردگار پدران نخستين ماست؛ و اين كه مى گويى من نمى دانم خدا كجاست؛ خداوند متعال در كمين [ ستمكاران ] است . (1) پس عثمان ، خشمگين شد و فرمان داد ما را بازگردانند و درها را به روى ما بست .

.


1- .اشاره به آيه 14 از سوره فجر است كه خداوند در آن ، سرنوشت فرعون را گوشزد مى كند .

ص: 298

. .

ص: 299

. .

ص: 300

تاريخ اليعقوبي عن صعصعة بن صوحان_ بَعدَ خِلافَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَقَد زَيَّنتَ الخِلافَةَ وما زانَتكَ ، ورَفَعتَها وما رَفَعَتكَ ، ولَهِيَ إلَيكَ أحوَجُ مِنكَ إلَيها . (1)

الغارات عن الأسود بن قيس :جاءَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عائِدا صَعصَعَةَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ فَقالَ لَهُ : يا صَعصَعَةُ ، لا تَجعَلَنَّ عِيادَتي إلَيكِ اُبَّهَةً عَلى قَومِكَ . فَقالَ : لا وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ولكِن نِعمَةً وشُكرا . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ عليه السلام : إن كُنتَ لَما عَلِمتُ لَخفيفَ المَؤونَةِ عَظيمَ المَعونَةِ . فَقالَ صَعصَعَةُ : وأنتَ وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّكَ ما عَلِمتُ بِكِتابِ اللّهِ لَعلَيمٌ ، وإنَّ اللّهَ في صَدرِكَ لَعَظيمٌ ، وإنَّكَ بِالمُؤمِنينَ لَرَؤوفٌ رَحيمٌ . (2)

تاريخ اليعقوبي :إنَّ عَلِيّا دَخَلَ عَلى صَعصَعَةَ يَعودُهُ ، فَلَمّا رَآهُ عَلِيٌّ قالَ : إنَّكَ ما عَلِمتُ حَسَنُ المَعونَةِ ، خَفيفُ (3) المَؤونَةِ . فَقالَ صَعصَعَةُ : وأنتَ وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، عَليمٌ ، وأبهٌ في صَدرِكَ عَظيمٌ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : لا تَجعَلها اُبَّهةً عَلى قَومِكَ أن عادَكَ إمامُكَ . قالَ : لا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ولكِنَّهُ مَنٌّ مِنَ اللّهِ عُلَيَّ أن عادَني أهلُ البَيتِ وابنُ عَمِّ رَسولِ رَبِّ العالَمينَ . (4)

الاختصاص عن مسمع بن عبد اللّه البصري عن رجل :لَمّا بَعَثَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ صَعصَعَةَ بنَ صوحانَ إلَى الخَوارِجِ قالوا لَهُ : أ رَأَيتَ لَو كانَ عَلِيٌّ مَعَنا في مَوضِعِنا أ تَكونُ مَعَهُ ؟ قالَ : نَعَم . قالوا : فَأَنتَ إذا مُقلِّدٌ عَلِيّا دينَكَ ، ارجِع فَلا دينَ لَكَ . فَقالَ لَهُم صَعصَعَةُ : وَيلَكُم ! ألا اُقَلِّدُ مَن قَلَّدَ اللّهَ فَأَحسَنَ التَّقليدَ ، فَاضطَلَعَ بِأَمرِ اللّهِ صِدّيقا لَم يَزَل ؟ أ وَلَم يَكُن رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذَا اشتَدَّتِ الحَربُ قَدَّمَهُ في لَهَواتِها فَيَطَأُ صِماخَها بِأَخمَصِهِ (5) ، ويُخمِدُ لَهَبَها بِحَدِّهِ ، مَكدودا في ذاتِ اللّهِ ، عَنهُ يَعبُرُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالمُسلِمونَ ، فَأَ نّى تُصرَفونَ ، وأينَ تَذهَبونَ ، وإلى مَن تَرغَبونَ ، وعَمَّنَ تَصدِفونَ ! ؟ (6)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ الصواعق المحرقة : ص 127 .
2- .الغارات : ج 2 ص 524 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 121 عن أحمد بن النّصر عن الإمام الرضا عليه السلام ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 133 ، مقاتل الطالبيّين : ص 50 عن أبي الطفيل وكلّها نحوه .
3- .في المصدر : « حَسنُ المونَةِ ، خفيق المَؤونة » ، والصواب ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 ؛ تاريخ دمشق : ج 24 ص 87 عن مصعب أبي قدامة العبدي نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 391 .
5- .أخمص القدم : باطنها الَّذي لا يُصيب الأرض (مجمع البحرين : ج 1 ص 555 «خمص») .
6- .الاختصاص : ص 121 .

ص: 301

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از صعصعة بن صوحان ، پس از خلافت يافتن امام على عليه السلام _: اى امير مؤمنان ! به خدا سوگند ، تو خلافت را زينت بخشيدى و آن ، تو را زينت نداد . و تو خلافت را بالا بردى و آن ، تو را بالا نبرد . و نياز خلافت به تو بيشتر از نياز تو به آن است .

الغارات_ به نقل از اَسوَد بن قيس _: على بن ابى طالب عليه السلام به عيادت صعصعه آمد ، بر او وارد شد و به او فرمود : «اى صعصعه! عيادت مرا مايه بزرگى خود بر قومت قرار مدهى!» . گفت : نه به خدا سوگند ، اى امير مؤمنان! بلكه آن را نعمتى مى بينم كه بايد سپاسش بگزارم . پس على عليه السلام به او فرمود : «تا آن جا كه من مى دانم ، تو كم هزينه و پُربهره اى!» . صعصعه گفت : و به خدا سوگند ، تا آن جا كه من مى دانم ، تو نيز _ اى امير مؤمنان _ به كتاب خدا دانايى و خداوند در نظرت بزرگ است و با مؤمنان ، رئوف و مهربانى !

تاريخ اليعقوبى :على عليه السلام به قصد عيادت از صعصعه بر او وارد شد . چون على عليه السلام او را ديد ، گفت : «تا آن جا كه من مى دانم ، تو ياورى نيكو و كم هزينه اى» . (1) صعصعة گفت : و به خدا سوگند ، تو نيز _ اى امير مؤمنان _ دانايى و خداوند در نظرت بزرگ است . على عليه السلام به او فرمود : «اين كه پيشوايت به عيادتت آمده است ، دستاويز فخر فروشى تو بر قومت نشود!» . صعصعه گفت : نه ، اى امير مؤمنان ! بلكه آن را منّتى از جانب خدا بر خود مى بينم كه اهل بيت و پسر عموى پيامبر خداى جهانيان به عيادتم آمده است .

الاختصاص_ به نقل از مسمع بن عبد اللّه بصرى ، از فردى ديگر _: چون على بن ابى طالب _ كه درودهاى خدا بر او باد _ صعصعة بن صوحان را به سوى خوارج فرستاد ، به او گفتند : آيا اگر على با ما و در جايگاه ما بود ، تو با او بودى؟ گفت : آرى . گفتند : پس تو در دينت دنباله رو على هستى . بازگرد كه دينى ندارى . صعصعه گفت : واى بر شما! آيا از كسى دنباله روى نكنم كه به نيكويى ، از خدا دنباله روى مى كند و هماره و صادقانه ، نسبت به فرمان خدا توانمند است؟ آيا پيامبر خدا ، هنگامى كه جنگ شدّت مى گرفت ، او را پيش نمى فرستاد تا آن را زير پايش لگدمال و آتش آن را با شمشيرش ، خاموش كند و در راه خدا چنان افتاده بود كه پيامبر خدا و مسلمانان از طريق او پيش مى رفتند پس به بيراهه مى شويد و كجا مى رويد و به چه كس رغبت مى ورزيد و از چه كس روى بر مى تابيد .

.


1- .متن تاريخ اليعقوبى در اين جا دچار تصحيف شده است و ما مطابق متن تاريخ دمشق _ كه با ديگر متون تاريخى همخوان است _ ترجمه كرديم (ر . ك : تاريخ دمشق : ج 24 ص 87) .

ص: 302

مروج الذهب عن محمّد بن عبد اللّه بن الحارث الطائي :لَمَّا انصَرَفَ عَلِيٌّ مِنَ الجَمَلِ قالَ لِاذِنِهِ : مَن بِالبابِ مِن وُجوهِ العَرَبِ ؟ قالَ : مُحَمَّدُ بنُ عُمَيرِ بنِ عَطارِدَ التَّيمِيُّ وَالأَحنَفُ بنُ قَيسٍ وصَعصَعَةُ بنُ صوحانَ العَبدِيُّ ، في رجالٍ سَمّاهُم . فَقالَ : اِيذَن لَهُم . فَدَخَلوا فَسَلَّموا عَلَيهِ بِالخِلافَةِ ، فَقالَ لَهمُ : أنتُم وُجوهُ العَرَبِ عِندي ، ورُؤَساءُ أصحابي ، فَأشيروا عَلَيَّ في أمرِ هذَا الغُلامِ المُترَفِ _ يَعني مُعاوِيَةَ _ فَافتَنَّت (1) بِهِمُ المَشورَةُ عَلَيهِ . فَقالَ صَعصَعَةُ : إنَّ مُعاوِيَةَ أترَفَهُ الهَوى ، وحُبِّبَت إلَيهِ الدُّنيا ، فَهانَت عَلَيهِ مَصارِعُ الرِّجالِ ، وَابتاعَ آخِرَتَهُ بِدُنياهُم ، فَإِن تَعمَل فيهِ بِرَأيٍ تَرشُد وتُصِب ، إن شاءَ اللّهُ ، وَالتَّوفيقُ بِاللّهِ وبِرَسولِهِ وبِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَالرّأيُ أن تُرسِلَ لَهُ عَينا مِن عُيونِكَ وثِقَةً مِن ثِقاتِكَ ، بِكِتابٍ تَدعوهُ إلى بَيعَتِكَ ، فَإِن أجابَ وأنابَ كانَ لَهُ ما لَكَ وعَلَيهِ ما عَلَيكَ ، وإلّا جاهَدتَهُ وصَبَرتَ لِقَضاءِ اللّهِ حَتّى يَأتِيَكَ اليَقينُ . فَقالَ عَلِيٌّ : عَزَمتُ عَلَيكَ يا صَعصَعَةُ إلّا كَتَبتَ الكِتابَ بِيَدَيكَ ، وتَوَجَّهتَ بِهِ إلى مُعاوِيَةَ ، وَاجعَل صَدرَ الكِتابِ تَحذيرا وتَخويفا ، وعَجزَهُ استِتابَةً وَاستِنابَةً ، وَليَكُن فاتِحَةَ الكِتابِ « بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ ، سَلامٌ عَلَيكَ ، أمّا بَعدُ ... » ثُمَّ اكتُب ما أشَرتَ بِهِ عَلَيَّ ، وَاجعَل عُنوانَ الكِتابِ « ألا إلَى اللّهِ تَصيرُ الاُمورُ » . قالَ : أعفِني مِن ذلِكَ . قالَ : عَزَمتُ عَلَيكَ لَتَفعَلَنَّ . قالَ : أفعَلُ ، فَخَرَجَ بِالكِتابِ وتَجَهَّزَ وسارَ حَتّى وَرَدَ دِمَشقَ ، فَأَتى بابَ مُعاوِيَةَ فَقالَ لِاذِنِهِ : اِستَأذِن لِرَسولِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ _ وَبِالبابِ أزفَلَةٌ (2) مِن بَني اُمَيَّةَ _ فَأَخَذَتهُ الأَيدي وَالنِّعالُ لِقَولِهِ ، وهُوَ يَقولُ : «أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّىَ اللَّهُ» (3) وكَثَرَتِ الجَلَبَةُ (4) وَاللَّغطُ ، فَاتَّصَلَ ذلِكَ بِمُعاوِيَةَ فَوَجَّهَ مَن يَكشِفُ النّاسَ عَنهُ ، فَكَشَفوا ، ثُمَّ أذِنَ لَهُم فَدَخَلوا ، فَقالَ لَهُم : مَن هذَا الرَّجُلُ ؟ فَقالوا : رَجُلٌ مِنَ العَرَبِ يُقالُ لَهُ : صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ ، مَعَهُ كِتابٌ مِن عَلِيٍّ . فَقالَ : وَاللّهِ لَقَد بَلَغَني أمرُه ، هذا أحَدُ سِهامِ عَلِيٍّ وخُطباءِ العَرَبِ ، ولَقَد كُنتُ إلى لِقائِهِ شَيِّقا ، ايذَن لَهُ يا غُلامُ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ . فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يَا بنَ أبي سُفيانَ ، هذا كِتابُ أميرِ المُؤمِنينَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أما إنَّهُ لَو كانَتِ الرُّسُلُ تُقتَلُ في جاهِلِيَّةٍ أو إسلامٍ لَقَتَلتُكَ ، ثُمَّ اعتَرَضَهُ مُعاويَةُ فِي الكَلامِ ، وأرادَ أن يَستَخرِجَهُ لِيَعرِفَ قَريحَتَهُ أطَبعا أم تَكَلُّفا ، فَقالَ : مِمَّنِ الرَّجُلُ ؟ قالَ : مِن نَزارٍ . قالَ : وما كانَ نَزارٌ ؟ قالَ : كانَ إذا غَزا نَكَسَ ، وإذا لَقِيَ افتَرسَ ، وإذَا انصَرَفَ احتَرَسَ . قالَ : فَمِن أيِّ أولادِهِ أنتَ ؟ قالَ : مِن رَبيعَةَ . قالَ : وما كانَ رَبيعَةُ ؟ قالَ : كانَ يُطيلُ النِّجادَ ، ويَعولُ العِبادَ ، ويَضرِبُ بِبِقاعِ الأَرضِ العِمادَ . قالَ : فَمِن أيِّ أولادِهِ أنتَ ؟ قالَ : مِن جَديلَةَ . قالَ : وما كانَ جَديلَةُ ؟ قالَ : كانَ فِي الحَربِ سَيفا قاطِعا ، وفِي المَكرُماتِ غَيثا نافِعا ، وفِي اللِّقاءِ لَهَبا ساطِعا . قالَ : فَمِن أيِّ أولادِهِ أنتَ ؟ قالَ : مِن عَبدِ القَيسِ . قالَ : وما كانَ عَبدُ القَيسِ ؟ قالَ : كانَ خَصيبا خِضرِما أبيَضَ ، وَهّابا لِضَيفِهِ ما يَجِدُ ، ولا يَسأَلُ عَمّا فَقَدَ ، كَثيرُ المَرَقِ ، طَيِّبُ العِرقِ ، يَقومُ للِنّاس مَقامَ الغَيثِ مِنَ السَّماءِ . قالَ : وَيحَكَ يَا بنَ صوحانَ ! فَما تَرَكتَ لِهذَا الحَيِّ مِن قُرَيشٍ مَجدا ولا فَخرا . قالَ : بَلى وَاللّهِ يَا بنَ أبي سُفيانَ ، تَرَكتُ لَهُم ما لا يَصلُحُ إلّا بِهِم ، ولَهُم تَرَكتُ الأَبيَضَ وَالأَحمَرَ ، وَالأَصفَرَ وَالأَشقَرَ ، وَالسَّريرَ وَالمِنبَرَ ، وَالمُلكَ إلَى المَحشَرِ ، وأ نّى لا يَكونُ ذلِكَ كَذلِكَ وهُم مَنارُ اللّهِ فِي الأَرضِ ، ونُجومُهُ فِي السَّماءِ ؟ ! فَفَرِحَ مُعاوِيَةُ وظَنَّ أنَّ كَلامَهُ يَشتَمِلُ عَلى قُرَيشٍ كُلِّها ، فَقالَ : صَدَقتَ يَا بنَ صوحانُ ، إنَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ . فَعَرَفَ صَعصَعَةُ ما أرادَ ، فَقالَ : لَيسَ لَكَ ولا لِقَومِكَ في ذلِكَ إصدارٌ ولا إيرادٌ ، بَعُدتُم عَن اُنُفِ المَرعى ، وعَلَوتُم عَن عَذبِ الماءِ . قالَ : فَلِمَ ذلِكَ ويلَكَ يابنَ صوحانَ ؟ ! قالَ : الوَيلُ لِأَهلِ النّارِ ! ذلِكَ لِبَني هاشِمٍ . قال : قم ، فأخرَجُوه . فَقالَ صَعصَعَةُ : الصِّدقُ يُنبِئُ عَنكَ لا الوَعيدُ ، مَن أرادَ المُشاجَرَةَ قَبلَ المُحاوَرَةِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : لِشَيءٍ ما سَوَّدَهُ قَومُهُ ، وَدِدتُ وَاللّهِ أنّي مِن صُلبِهِ ، ثُمَّ التَفَتَ إلى بَني اُمَيَّةَ فَقالَ : هكَذا فَلتَكُنِ الرِّجالُ . (5)

.


1- .افتَنّ الرجل في كلامه وخصومته : إذا توسّع وتصرّف وجاء بالأفانين (لسان العرب : ج 13 ص 326 «فنن») .
2- .الأزفلة : الجماعة (المحيط في اللغة : ج 9 ص 57 «زفل») .
3- .غافر : 28 .
4- .الجَلَب : هو جمع جَلَبَة وهي الأصوات (النهاية : ج 1 ص 281 «جلب») .
5- .مروج الذهب : ج 3 ص 47 .

ص: 303

مروج الذهب_ به نقل از محمّد بن عبد اللّه بن حارث طايى _: چون على عليه السلام از جنگ جمل بازگشت ، به دربان خود فرمود : «كدام يك از سرشناسان عرب ، نزديك در ايستاده اند؟» . گفت : محمّد بن عُمَير بن عُطارِد تيمى و اَحنف بن قيس و صَعصَعة بن صُوحان عبدى و مردانى ديگر _ كه نام برد _ . فرمود : «به آنان اجازه ورود بده» . پس وارد شدند و به خلافت بر او سلام دادند . فرمود : «شما سرشناسان عرب در نظر من هستيد و نيز سركردگان يارانم . نظر خود را درباره اين پسر خوشگذران (يعنى معاويه) به من بدهيد» و سپس مدّت زمانى طولانى ، به مشورت با آنان پرداخت . پس صعصعه گفت : هوا و هوس ، معاويه را به خوشگذرانى كشانده و دنيا را محبوبش ساخته و به خاك افتادن و كشته شدن مردان برايش مهم نيست و آخرت خود را به دنياى آنان فروخته است . اگر با انديشه با او برخورد كنى ، إن شاء اللّه راه مى يابى و به مقصود مى رسى و توفيق با خدا و پيامبرش و تو _ اى امير مؤمنان _ است . و نظر [ من] اين است كه بزرگى از ياران سرشناست و فرد معتمدى از افراد مورد اعتمادت را با نامه اى كه او را به بيعتت فرا مى خوانى ، به سويش روانه كنى . اگر پاسخ مثبت داد و بازگشت ، حقّى و وظيفه اى مى يابد و تو نيز حقوق و تكاليفى دارى ، و اگر نپذيرفت ، با او مى جنگى و تا پايان ، سرنوشت و قضاى الهى را تاب مى آورى . على عليه السلام فرمود : «پس _ اى صعصعه _ ، تو را به جِدّ ، دستور مى دهم كه اين نامه را با دست خودت بنويسى و با آن به سوى معاويه بروى . نامه را با هشدار و ترساندنْ شروع كن و به درخواست توبه و بازگشت ، پايان بده و آغاز نامه چنين باشد : به نام خداوند بخشاينده مهربان! از بنده خدا ، على امير مؤمنان به معاويه . سلام بر تو! امّا بعد ... سپس آنچه را كه به من گفتى ، بنويس و عنوان نامه را چنين قرار ده : هان ! كارها به خدا منتهى مى شود » . صعصعه گفت : مرا از اين كار ، معاف دار . على عليه السلام فرمود : «من مى خواهم كه تو انجام دهى» . گفت : انجام مى دهم . پس صعصعه با نامه بيرون آمد و خود را تجهيز كرد و رفت تا به شام رسيد و بر درِ كاخ معاويه آمد و به دربانش گفت : براى فرستاده امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، اجازه ورود بگير . در جلوى در ،َگروهى از بنى اميّه بودند كه كفش هاى خود را به دست گرفتند و صعصعه را به خاطر گفته اش زدند و او مى گفت : «آيا مردى را مى كُشيد كه مى گويد : پروردگار من ، خداوند [ يگانه ]است» ؟ غوغا و هياهو فراوان شد و خبرش به معاويه رسيد . او هم كسانى را فرستاد تا آن گروه را از صعصعه دور كنند . آنان هم گروه را كنار زدند . سپس معاويه به همگىِ آنان اجازه ورود داد و به آنان گفت : اين مرد ، كيست؟ گفتند : مردى عرب به نام صعصعة بن صوحان است كه نامه اى از على به همراه دارد . گفت : به خدا سوگند ، خبرش به من رسيده است . اين ، يكى از تيرهاى تركش على و از سخنوران عرب است و من مشتاق ديدارش بودم . اى پسر! به او اجازه ورود بده . صعصعه وارد شد و گفت : سلام بر تو ، اى پسر ابوسفيان! اين ، نامه امير مؤمنان است . معاويه گفت : بدان كه اگر فرستادگان ، در جاهليت يا اسلامْ كشته مى شدند ، تو را مى كشتم . سپس معاويه با او دهان به دهان شد تا دريابد كه قريحه سخنورى صعصعه ، در سرشت اوست يا تصنُّعى بيش نيست و از اين رو گفت : تو از كدامين تيره اى؟ گفت : از نزار . گفت : نزار كيست؟ گفت : او كه چون مى جنگيد ، به زير مى كشيد و چون مى ديد ، مى دريد و چون راه بازگشت مى پيمود ، مى پاييد . گفت : تو از كدامين فرزندان او هستى؟ گفت : از ربيعه . گفت : ربيعه كيست؟ گفت : آن بلند بالا ، سرپرست و تأمين كننده بندگان ، و سازنده خانه و ساختمان . گفت : تو از كدامين فرزندش هستى؟ گفت : از جديله . گفت : جديله كيست؟ گفت : او كه در نبرد ، شمشيرى بُرنده و در خوى كَرم ، بارانى بهره دهنده ، و به گاه ديدار ، اخگرى درخشنده بود . گفت : از كدامين فرزندش؟ گفت : از عبد القيس . گفت : عبد القيس كيست؟ گفت : آن مرد نيكوكار روسپيد و گشاده دست كه هر چه داشت ، به مهمانش مى بخشيد و در پى به دست آوردن ناداشته ها نبود؛ او كه طعامش فراوان ، از نژاد پاكان و براى مردم ، چون باران بود . معاويه گفت : اى پسر صوحان ! واى بر تو! تو براى اين تيره از قريش (وابستگان پيامبر خدا) ، شرف و افتخارى باقى نگذاردى . گفت : اى پسر ابو سفيان! به خدا سوگند ، باقى گذاردم . چيزى براى آنان باقى گذاردم كه جز به ايشان سامان نمى گيرد . زر و سيم و اسب و شتر و تخت و منبر و حكومت ، تا محشر ، براى ايشان است و چرا چنين نباشد ، وقتى كه آنان ، نشانه هاى روشن خدا در زمين و ستارگان او در آسمان اند؟ پس معاويه شادمان شد و گمان كرد كه سخن او همه قريش را فرا مى گيرد . از اين رو گفت : اى پسر صوحان! راست گفتى ، قريش ، همين گونه است . صعصعه فهميد كه منظور معاويه چيست . گفت : تو و قومت بِدان ، راه ورود و خروجى نداريد . دورتر از آنيد كه به گياه اين مرتع ، راه يابيد و از آب شيرينش بهره گيريد . گفت : اى پسر صوحان ! نفرين بر تو! چرا؟ گفت : نفرين بر دوزخيان! زيرا آن صفات و خصوصيات ، ويژه بنى هاشم است . گفت : برخيز . پس او را اخراج كردند . صعصعه گفت : [ بايد] راستى از تو برآيد ، نه تهديد . هر كس پيش از گفتگو به مشاجره پردازد ، همين گونه مى شود . معاويه گفت : به خاطر اين چيزها قومش او را سرور خود كرده اند . به خدا سوگند ، دوست داشتم از نسل او بودم . سپس به بنى اميّه رو كرد و گفت : مرد بايد چنين باشد .

.

ص: 304

. .

ص: 305

. .

ص: 306

. .

ص: 307

. .

ص: 308

مروج الذهب عن الحارث بن مسمار البهراني :حَبَسَ مُعاوِيَةُ صَعصَعَةَ بنُ صوحانَ العَبدِيَّ وعَبدَ اللّهِ بنَ الكَوّاءِ اليَشكُرِيَّ ورِجالاً مِن أصحابِ عَلِيٍّ مَعَ رِجالٍ مِن قُرَيشٍ ، فَدَخَلَ عَلَيهِم مُعاوِيَةُ يوما فَقالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ إلّا ما قُلتُم حَقّا وصِدقا ، أيُّ الخُلفَاءِ رَأَيتُموني ؟ فَقالَ ابنُ الكَوّاءِ : لَولا أ نَّكَ عَزَمتَ عَلَينا ما قُلنا لِأَ نَّك جَبّارٌ عَنيدٌ ، لا تُراقِبُ اللّهَ في قَتلِ الأَخيارِ ، ولكِنّا نَقولُ : إنَّكَ ما عَلِمنا واسِعُ الدُّنيا ، ضَيِّقُ الآخِرَةِ ، قَريبُ الثَّرى ، بَعيدُ المَرعى ، تَجعَلُ الظُّلماتِ نورا ، وَالنّورَ ظُلُماتٍ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : إنَّ اللّهَ أكرَمَ هذَا الأَمرَ بِأَهلِ الشّامِ الذّابّينَ عَن بَيضَتِهِ ، التّارِكينَ لِمَحارِمِهِ ، ولَم يَكونوا كَأَمثالِ أهلِ العِراقِ المُنتَهِكينَ لِمَحارِمِ اللّهِ ، وَالمُحِلّين ما حَرَّمَ اللّهُ ، وَالمُحَرِّمينَ ما أحَلَّ اللّهُ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ الكَوّاءِ : يَا بنَ أبي سُفيانَ ، إنَّ لِكُلِّ كَلامٍ جَوابا ، ونَحنُ نَخافُ جَبَروتَكَ ، فَإِن كُنتَ تُطلِقُ ألسِنَةً ذَبَبنا عَن أهلِ العِراقِ بِأَلسِنَةٍ حِدادٍ لا تَأخُذُها فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ ، وإلّا فَإِنّا صابِرونَ حَتّى يَحكُمَ اللّهُ ويَضَعَنا عَلى فَرجَةٍ (1) . قالَ : وَاللّهِ لا يُطلَقُ لَكَ لِسانٌ . ثُمَّ تَكَلَّمَ صَعصَعَةُ فَقالَ : تَكَلَّمتَ يَا بنَ أبي سُفيانَ فَأَبلَغتَ ، ولَم تُقصِر عَمّا أرَدتَ ، ولَيسَ الأَمرُ عَلى ما ذَكَرتَ ، أ نّى يَكونُ الخَليفَةُ مَن مَلَكَ النّاسَ قَهرا ، ودانَهُم كِبرا ، وَاستَولى بِأَسبابِ الباطِلِ كَذِبا ومَكرا ؟ ! أما وَاللّهِ ، ما لَكَ في يَومِ بَدرٍ مَضرَبٌ ولا مَرمى ، وما كُنتَ فيهِ إلّا كَما قالَ القائِلُ : « لا حُلِّي ولا سيري » (2) ولَقَد كُنتَ أنتَ وأبوكَ فِي العيرِ وَالنَّفيرِ مِمَّن أجلَبَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وإنَّما أنتَ طَليقٌ ابنُ طَليقٍ ، أطلَقَكُما رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَنّى تَصلُحُ الخلافَةُ لِطَليقٍ ؟ ! فَقالَ مُعاوِيَةُ : لَولا أ نّي أرجِعُ إلى قَولِ أبي طالِبٍ حَيثُ يَقولُ : قابَلتُ جَهلَهُم حِلما ومَغفِرَةً وَالعَفوُ عَن قُدرَةٍ ضَربٌ مِنَ الكَرَمِ لَقَتَلتُكُم . (3)

.


1- .الفَرجَة : وهي الخلوص من شدّة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1373 «فرج») .
2- .يقال للرجل إذا لم يكن عنده غَناء (لسان العرب : ج 11 ص 163 «حلل») .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 50 .

ص: 309

مروج الذهب_ به نقل از حارث بن مسمار بهرانى _: معاويه ، صعصعة بن صوحان عبدى و عبد اللّه بن كَوّاء يَشكُرى و مردانى از ياران على عليه السلام را با مردانى از قريش ، زندانى كرد و روزى بر آنان وارد شد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم كه جز حق و راستى چيزى نگوييد . مرا چگونه خليفه اى مى بينيد؟ ابن كوّاء گفت : اگر ما را سوگند نداده بودى ، نمى گفتيم ، چون تو زورگو و گردنكشى و در كشتن نيكان برگزيده ، از خدا نمى ترسى ؛ امّا حال مى گوييم : تا آن جا كه ما مى دانيم ، تو دنيايت گشاده و آخرتت تنگ است . به ريگزار ، نزديك و از سبزه زار دورى . تاريكى ها را به جاى نور مى نهى و نورها را تيره مى كنى . معاويه گفت : خداوند ، اين امر (خلافت) را با شاميانْ گرامى داشت ؛ كسانى كه از هستى آن دفاع مى كنند و حرام ها را وا مى نهند و مانند عراقيان ، حرمت هاى الهى را نمى شكنند و حرام خدا را حلال ، و حلال خدا را حرام نمى كنند . عبد اللّه بن كوّاء گفت : اى پسر ابو سفيان! هر سخن ، پاسخى دارد ؛ ولى ما از زورگويى تو بيم داريم . اگر زبان ما را باز بگذارى ، با زبان هايى تيز كه در راه خدا از هيچ چيز پروا ندارند ، از اهل عراق ، دفاع مى كنيم ؛ وگرنه ، صبر پيشه مى كنيم تا خدا خود ، حكم كند و در امر ما گشايش قرار دهد . معاويه گفت : به خدا سوگند ، زبانت باز گذاشته نمى شود . سپس صعصعه به سخن درآمد و گفت : اى پسر ابو سفيان! سخن گفتى و رساندى و از مقصودت ، كوتاه نيامدى ؛ امّا آن گونه نيست كه تو مى گويى . كجا كسى كه به زور بر مردمْ حكومت يافته و با تكبّر و گردنكشى ، آنان را تسليم خود كرده و با دستاويزهاى باطل و به دروغ و حيله بر آنان مسلّط شده ، خليفه مى شود؟! هان! به خدا سوگند ، تو در روز بدر ، نه شمشيرى زدى و نه تيرى انداختى . تو در آن روز ، جز همان كه شاعر مى گويد ، نبودى : «نادار و بى چيز» ! و تو و پدرت در ميان شتران و مردانى بوديد كه بر پيامبر خدا يورش بردند و تو تنها يك آزادشده فرزند آزادشده اى [ نه بيشتر] ، كه [ در فتح مكّه ]پيامبر خدا شما دو نفر را آزاد كرد! و كجا خلافتْ شايسته آزادشده است؟! معاويه گفت : اگر به شعر ابوطالبْ عمل نمى كردم ، تو را مى كشتم ، آن جا كه مى سرايد : با جهالت آنان ، بردبارانه و بخششگرانه روبه رو گشتم و گذشت ، هنگام قدرت ، گونه اى از كَرَم است .

.

ص: 310

. .

ص: 311

. .

ص: 312

ديوان المعاني عن محمّد بن عبّاد :تَكَلَّمَ صَعصَعَةُ عِندَ مُعاوِيَةَ بِكَلامٍ أحسَنَ فيهِ ، فَحَسَدَهُ عَمرُو بنِ العاصِ ، فَقالَ : هذا بِالتَّمرِ أبصَرُ مِنهُ بِالكَلامِ ! قالَ صَعصَعَةُ : أجَل ! أجوَدُهُ ما دَقَّ نَواهُ ورَقَّ سِحاؤُهُ (1) وعَظُمَ لِحاؤُهُ (2) ، وَالرّيحُ تَنفجُهُ (3) ، وَالشَّمسُ تُنضِجُهُ ، وَالبَردُ يُدمِجُهُ ، ولكِنَّكَ يَابنَ العاصِ لا تَمرا تَصِفُ ولا الخَيرَ تَعرِفُ ، بَل تَحسُدُ فَتُقرِفُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ [ لِعَمرٍو ] : رَغما ! فَقالَ عَمرٌو : أضعافُ الرَّغمِ لَكَ ! وما بي إلّا بَعضُ ما بِكَ . (4)

تاريخ الطبري عن الشعبي_ في ذِكرِ قِيامِ الكوفِيّينَ عَلى سَعيدِ بنِ العاصِ _: فَكَتَبَ سَعيدٌ إلى عُثمانَ يُخبِرُهُ بِذلِكَ ويَقولُ : إنَّ رَهطا مِن أهلِ الكوفَةِ _ سَمّاهُم لَهُ عَشرَةً _ يُؤَلِّبونَ ويَجتَمِعونَ عَلى عَيبِكَ وعَيبي وَالطَّعنِ في دينِنا ، وقَد خَشيتُ إن ثَبَتَ أمرُهُم أن يَكثُروا ، فَكَتَبَ عُثمانُ إلى سَعيدٍ : أن سَيِّرهُم إلى مُعاوِيَةَ _ ومُعاوِيَةُ يَومَئذٍ عَلَى الشّامِ _ . فَسَيَّرَهُم _ وهُم تِسعَةُ نَفَرٍ _ إلى مُعاوِيَةَ ، فيهِم : مالِكُ الأَشتَرُ وثابِتُ بنُ قَيسِ بنِ مُنقعٍ وكُمَيلُ بنُ زيادٍ النَّخَعِيُّ وصَعصَعَةُ بنُ صوحانَ ... . إنَّ مُعاوِيَةَ ... قالَ فيما يَقولُ : وإنّي وَاللّهِ ما آمُرُكُم بِشَيءٍ إلّا قَد بَدَأتُ فيهِ بِنَفسي وأهلِ بَيتي وخاصَّتي ، وقَد عَرَفَت قُرَيشٌ أنَّ أبا سُفيانَ كانَ أكرَمَها وَابنَ أكرَمِها ، إلّا ما جَعَلَ اللّهُ لِنَبِيِّهِ نَبِيِّ الرَّحمَةِ صلى الله عليه و آله ، فَإِنَّ اللّهَ انتَخَبَهُ وأكرَمَهُ ، فَلَم يَخلقُ في أحَدٍ مِنَ الأَخلاقِ الصّالِحَةِ شَيئا إلّا أصفاهُ اللّهُ بِأَكرَمِها وأحسَنِها ، ولَم يَخلُق مِن الأَخلاقِ السَّيِّئَةِ شَيئا في أحَدٍ إلّا أكرَمَهُ اللّهُ عَنها وَنَزّهَهُ ، وإنّي لَأَظُنُّ أنَّ أبا سُفيانَ لَو وَلَدَ النّاسَ لَم يَلِد إلّا حازِما . قالَ صَعصَعَةُ : كَذَبتَ ! قَد وَلَدَهُم خَيرٌ مِن أبي سُفيانَ ؛ مَن خَلَقَهُ اللّهُ بِيَدِهِ ونَفَخَ فيهِ مِن روحِهِ وأمَرَ المَلائِكَةَ فَسَجَدوا لَهُ ، فَكانَ فيهِمُ البَرُّ وَالفاجِرُ وَالأَحمَقُ وَالكَيِّسُ . فَخَرجَ تِلكَ اللَّيلَةَ مِن عِندِهِم ، ثُمَّ أتاهُمُ القابِلَةَ فَتَحَدَّثَ عِندَهُم طَويلاً ، ثُمَّ قالَ : أيَّهَا القَومُ ، رُدّوا عَلَيَّ خَيرا أوِ اسكُتوا وتَفَكَّروا وَانظُروا فيما يَنفَعُكُم ويَنفَعُ أهليكُم ويَنفَعُ عَشائِرَكُم ويَنفَعُ جَماعَةَ المُسلِمينَ ، فَاطلبُوهُ تَعيشوا ونَعِش بِكُم . فَقالَ صَعصَعَةُ : لَستَ بِأَهلِ ذلِكَ ولا كَرامَةَ لَكَ أن تُطاعَ في مَعصِيَةِ اللّهِ . فَقالَ : أ وَلَيسَ مَا ابتَدَأتُكُم بِهِ أن أمَرتُكُم بِتَقوَى اللّهِ وطاعَتِهِ وطَاعَةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ... ولُزومِ الجَماعَةِ وكَراهَةِ الفُرقَةِ ، وأن تُوَقِّروا أئِمَّتَكُم وتَدُلّوهُم عَلى كُلِّ حَسَنٍ ما قَدَرتُم ، وتَعِظوهُم في لينٍ ولُطفٍ في شَيءٍ إن كان مِنهُم ؟ فَقالَ صَعصَعَةُ : فَإِنّا نأمُرُكَ أن تَعتَزِلَ عَمَلَكَ ، فَإنَّ فِي المُسلِمينَ مَن هُوَ أحَقُّ بِهِ مِنكَ . قالَ : مَن هُوَ ؟ قالَ : مَن كانَ أبوهُ أحَسَنَ قِدَما مِن أبيكَ ، وهُوَ بِنَفسِهِ أحسَنُ قِدَما مِنكَ فِي الإِسلامِ . (5)

.


1- .أي : قِشرُه (لسان العرب : ج 14 ص 372 «سحا») .
2- .اللحاء : هو ما كسا النّواةَ (لسان العرب : ج 15 ص 242 «لحا») .
3- .نفجت الشيء : أي عظّمته (مجمع البحرين : ج 3 ص 1808 «نفج») .
4- .ديوان المعاني : ج 2 ص 41 ؛ قاموس الرجال : ج 5 ص 497 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 323 وراجع تاريخ دمشق : ج 24 ص 92 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 131 والبداية والنهاية : ج 7 ص 165 .

ص: 313

ديوان المعانى_ به نقل از محمّد بن عَبّاد _: صعصعه نزد معاويه چنان زيبا سخن گفت كه عمرو بن عاص بر او حسد برد و گفت : اين [ مرد] ، خرما را بهتر از سخن مى شناسد ! صعصعه گفت : آرى . خوب ترينْ خرما آن است كه هسته اش باريك (كم قُطر) و پوستش نازك و گوشتش زياد باشد . باد ، آن را فربه مى سازد و خورشيد ، آن را بار مى آورد و سرما آن را سفت مى كند . و امّا تو _ اى پسر عاص _ ، نه مى توانى خرما را توصيف كنى و نه مى توانى خير را بشناسى ؛ بلكه حسد مى برى و گناه مى كنى . معاويه به عمرو گفت : [ بينى ات] به خاكْ ماليده شد! عمرو گفت : بيشتر از آن ، برخلاف خواسته تو شد! اعتراضى بر من نيست ، جز برخى از آنچه بر توست !

تاريخ الطبرى_ به نقل از شَعبى ، در ياد كرد شورش كوفيان بر سعيد بن عاص _: سعيد به عثمان نوشت و خبر داد كه گروهى از كوفيان _ و ده تن را براى وى نام برد _ اعتراض مى كنند و گرد هم آمده اند و بر تو و من عيب و به روشمان خُرده مى گيرند و من مى ترسم كه اگر كارشان استوار شود ، فزونى گيرند . پس عثمان به سعيد نوشت كه آنان را به سوى معاويه _ كه در آن روزگار ، حاكم شام بود _ بفرستد . سعيد هم آنان را _ كه نُه نفر بودند _ به سوى معاويه فرستاد ، و مالك اَشتر و ثابت بن قيس بن مُنقِع و كُمَيل بن زياد نَخَعى و صعصعة بن صوحان و ... هم در ميان آنان بودند ... . معاويه ... در ميان سخنانش به آنان گفت : و به خدا سوگند ، من شما را به كارى فرمان نمى دهم ، مگر آن كه از خود و خانواده و نزديكانم آغاز مى كنم و قريش مى داند كه ابوسفيان ، گرامى ترينِ آنها و پسر گرامى ترين ايشان است ، و اين ، جز آن چيزى است كه خداوند براى پيامبر رحمتش قرار داد ، يعنى او را برگزيد و گرامى اش داشت و هيچ خوى نيكو در كسى نبود ، جز آن كه والاترين و زيباترين گونه آن را براى او برگزيد ، و هيچ خوى زشتى در كسى نبود ، جز آن كه خداوند ، پيامبرش را از آن ، پاكيزه و بركنار داشت . و من گمان مى كنم كه اگر همه مردم از ابو سفيان پديد مى آمدند ، همگى هوشيار و دورانديش مى شدند . صعصعه گفت : دروغ گفتى . از بهتر از ابو سفيان (يعنى از آدم عليه السلام ) پديد آمدند؛ كسى كه خداوند ، خود ، او را آفريد و از روح خود در او دميد و به فرشتگانْ فرمان داد و بر او سجده بردند ؛ امّا در ميان فرزندان او ، نيكوكار و بدكار و ابله و زيرك ، وجود دارد . معاويه آن شب از نزد آنان خارج شد و شب بعد ، دوباره آمد و مدّتى طولانى با آنها به گفتگو نشست و سپس گفت : اى قوم! يا به نيكى پاسخ دهيد و يا ساكت بمانيد و بينديشيد. در چيزى بنگريد كه به سود خود و خانواده و عشيره هايتان و نيز همه مسلمانان باشد . آن را بجوييد تا هم شما به زندگى خود برسيد و هم ما به وسيله شما به زندگى خود برسيم . صعصعه گفت : نه تو شايسته آن (حكومت) هستى و نه اطاعت از تو در نافرمانى خدا ، برايت كرامتى مى آورد . معاويه گفت : مگر در آغاز سخن نگفتم كه من شما را به تقواى الهى و اطاعت او و پيامبرش فرمان مى دهم ... و نيز به همراهى با جماعت مردم و دورى از اختلاف و اين كه پيشوايانتان را بزرگ بداريد و تا مى توانيد ، آنها را به كارهاى نيكْ راهنمايى كنيد و اگر هم اشتباهى كردند ، با نرمى و لطافت ، آنها را اندرز دهيد؟ صعصعه گفت : پس ما به تو مى گوييم كه از كار خود ، كناره بگير ؛ زيرا كه در ميان مسلمانان ، كسى هست كه بدان سزاوارتر از تو باشد . گفت : او كيست؟ گفت : آن كس كه پدرش از پدر تو خوش سابقه تر ، و خود او نيز در اسلام ، از تو خوش سابقه تر است .

.

ص: 314

. .

ص: 315

. .

ص: 316

رجال الكشّي عن عاصم بن أبي النّجود عمّن شهد ذلك :إنَّ مُعاوِيَةَ حينَ قَدِم الكوفَةَ دَخَلَ عَلَيهِ رِجالٌ مِن أصحابِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وكانَ الحَسَنُ عليه السلام قَد أخَذَ الأَمانَ لِرِجالٍ مِنهُم مُسَمِّينَ بِأَسمائِهِم وأسماءِ آبائِهِم ، وكانَ فيهِم صَعصَعَةُ . فَلَمّا دَخَلَ عَلَيهِ صَعصَعَةُ ، قالَ معُاوِيَةُ لِصَعصَعَةَ : أمَا وَاللّهِ ، إنّي كُنتُ لَاُبغِضُ أن تَدخُلَ في أماني . قالَ : وأنَا وَاللّهِ ، اُبغِضُ أن اُسَمِّيكَ بِهذَا الاِسمِ . ثُمَّ سَلَّمَ عَلَيهِ بِالخِلافَةِ . قالَ : فَقالَ مُعاوِيَةُ : إن كُنتَ صادِقا فَاصعَدِ المِنبَرَ فَالعَن عَلِيّا ! فَصَعِدَ المِنبَرَ وحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، أتَيتُكُم مِن عِندِ رَجُلٍ قَدَّمَ شَرَّهُ وأخَّرَ خَيرَهُ ، وإنَّهُ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيّا ، فَالعَنوهُ لَعَنَهُ اللّهُ ، فَضَجَّ أهلُ المَسجِدِ بِآمينَ . فَلَمّا رَجَعَ إلَيهِ فَأَخبَرَهُ بِما قالَ ، ثُمَّ قالَ : لا وَاللّهِ ما عَنَيتَ غَيري ، اِرجِع حَتّى تُسَمِّيهُ بِاسمِهِ . فَرَجَعَ وصَعِدَ المِنبَرَ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَالعَنوا مَن لَعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَضَجّوا بِآمينَ . فَلَمّا خُبِّرَ مُعاوِيَةُ قالَ : لا وَاللّهِ ما عَنى غَيري ، أخرِجوهُ لا يُساكِنني في بَلَدٍ ، فَأَخرَجوهُ . (1)

العقد الفريد :دَخَلَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ عَلى مُعاوِيَةَ ومَعَهُ عَمرُو بنُ العاصِ جالِسٌ عَلى سَريرِهِ ، فَقالَ : وَسِّع لَهُ عَلى تُرابِيَّةٍ فيهِ . فَقالَ صَعصَعَةُ: إنّي وَاللّهِ لَتُرابِيٌّ، مِنهُ خُلِقتُ وإلَيهِ أعودُ، ومِنهُ اُبعَثُ، وإنَّكَ لَمارِجٌ (2) مِن مارِجٍ مِن نارٍ . (3)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 123 .
2- .المارج : اللهب المختلط بسواد النار (لسان العرب : ج 2 ص 365 «مرج») .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 355 .

ص: 317

رجال الكشّى_ به نقل از عاصم بن ابى النَّجود ، از كسى كه شاهد ماجرا بوده است _: هنگامى كه معاويه به كوفه در آمد ، مردانى از ياران على عليه السلام بر او وارد شدند و حسن عليه السلام پيش از آن ، براى برخى از آنها با نام و نام پدر ، امان گرفته بود و صعصعه از آن جمله بود . پس چون صعصعه بر او وارد شد ، معاويه به صعصعه گفت : بدان كه به خدا سوگند ، من بسيار بدم مى آمد كه تو در امان من درآيى . صعصعه گفت : و به خدا سوگند ، من نيز بدم مى آيد كه تو را به اين نام (خليفه مسلمانان) بنامم . سپس با عنوان خليفه بر معاويه سلام داد . معاويه گفت : اگر راست مى گويى [ و مرا خليفه مى دانى] ، بر منبر برو و على را لعنت كن . صعصعه از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم! از نزد مردى آمدم كه بدى اش را به پيش و نيكى اش را به پشت انداخته و به من فرمان داده است كه على را لعنت كنم . او را لعنت كنيد . (1) خداوند ، لعنتش كند! پس صداى مردم به «آمينْ» بلند شد ؛ و چون بازگشت ، آنچه را گفته بود ، به معاويه خبر داد . معاويه گفت : نه به خدا سوگند ، مقصودت جز من نبوده است . بازگرد و از او نام ببر . پس صعصعه بازگشت و بر منبر رفت و گفت : اى مردم! امير مؤمنان به من فرمان داده كه على بن ابى طالب را لعنت كنم . پس هر كه على بن ابى طالب را لعنت كرد ، شما هم لعنت كنيد . صداى «آمينْ» بلند شد . چون خبرش به معاويه رسيد ، گفت : نه! به خدا سوگند ، مقصودش فقط من بوده ام . بيرونش كنيد تا با من در يك شهر نباشد . پس او را [ از كوفه ] بيرون كردند .

العقد الفريد :صعصعة بن صوحان بر معاويه وارد شد ، در حالى كه عمرو بن عاص با او بر تخت نشسته بود . [ عمرو] گفت : جايى روى خاك ها برايش باز كن . صعصعه گفت : به خدا سوگند ، من خاكى ام ، از آن آفريده شده ام و به آن باز مى گردم و از همان برانگيخته خواهم شد و تو ، زبانه اى از آتشِ زبانه كشنده اى (2) .

.


1- .اين جمله صعصعه ، دو پهلوست و ضمير «او» مى تواند به هر كدام از دو نفر ياد شده (معاويه و على عليه السلام ) برگردد ؛ ولى مقصود او معاويه بوده است . (م)
2- .اشاره به آيه 14 و 15 از سوره «الرحمن» است كه در آن ، خلقت انسان را از خاك و خلقت جن را از زبانه آتش دانسته است و گفتنى است كه شيطان نيز به تصريح قرآن ، جن است و از آتش . (م)

ص: 318

تاريخ الطبري عن مرّة بن منقذ بن النّعمان_ في ذِكرِ خُروجِ الخَوارِجِ في زَمَنِ مُعاوِيَةَ وسَعي المُغيرَةِ لِتَعيينِ قائِدِ الجُندِ _: لَقَد كانَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ قامَ بَعدَ مَعقِلِ بنِ قَيسٍ وقالَ : اِبعثَني إلَيهِم أيُّهَا الأَميرُ ، فَأَنَا وَاللّهِ لِدِمائِهِم مُستَحِلٌّ ، وبِحَملِها مُستَقِلٌّ . فَقالَ : اِجلِس ، فَإِنَّما أنتَ خَطيبٌ . فَكانَ أحفَظَهُ ذلِكَ ، وإنَّما قالَ ذلِكَ لأَ نَّهُ بَلَغَهُ أ نَّهُ يَعيبُ عُثمانَ بنَ عَفّانَ ، ويُكثرُ ذِكرَ عَلِيٍّ ويُفَضِّلُهُ ، وقَد كانَ دَعاهُ ، فَقالَ : إيّاكَ أن يَبلُغَني عَنكَ أ نَّكَ تَعيبُ عُثمانَ عِندَ أحَدٍ مِنَ النّاسِ ، وإيّاكَ أن يَبلُغَني عَنكَ أ نَّكَ تُظهِرُ شَيئا مِن فَضلِ عَلِيٍّ عَلانِيَةً ، فَإنَّكَ لَستَ بِذاكِرٍ مِن فَضلِ عَلِيٍّ شَيئا أجهَلُهُ ، بَل أنَا أعلَمُ بِذلِكَ ، ولكِنَّ هذَا السُّلطانَ قَد ظَهَرَ ، وقَد اُخِذنا بِإِظهارِ عَيبِهِ لِلنّاسِ ، فَنَحنُ نَدَعُ كَثيرا مِمّا اُمِرنا بِهِ ، وَنذكُرُ الشَّيءَ الَّذي لا نَجِدُ مِنهُ بُدّا ، نَدفَعُ بِهِ هؤُلاءِ القَومَ عَن أنفُسِنا تَقِيَّةً ، فَإِن كُنتَ ذاكِرا فَضلَهُ فَاذكُرهُ بَينَكَ وبَينَ أصحابِكَ وفي مَنازِلِكُم سِرّا ، وأمّا علانِيَةً فِي المَسجِدِ فَإِنَّ هذا لا يَحتَمِلُهُ الخَليفَةُ لَنا ، ولا يَعذِرُنا بِهِ . فَكانَ يَقولُ لَهُ : نَعَم أفعَلُ ، ثُمَّ يبَلُغُهُ أ نَّهُ قَد عادَ إلى ما نَهاهُ عَنهُ . فَلَمّا قامَ إلَيهِ وقالَ لَهُ : اِبعَثني إلَيهِم ، وجَدَ المُغيرَةَ قَد حَقَدَ عَلَيهِ خِلافَهُ إيّاهُ ، فَقال : اِجلِس ، فَإِنَّما أنتَ خَطيبٌ ، فَأَحفَظَهُ . فَقالَ لَهُ : أ وَما أنَا إلّا خَطيبٌ فَقَط ؟ ! أجَل وَاللّهِ ، إنّي لَلخَطيبُ الصَّليبُ الرَّئيسُ ، أمَا وَاللّهِ لَو شَهِدتَني تَحتَ رايَةِ عَبدِ القَيسِ يَومَ الجَمَلِ حَيثُ اختَلَفَتِ القَنا ؛ فَشُؤونٌ (1) تُفرى ، وهامَةٌ تُختَلى ، لَعَلِمتَ أ نّي أنَا اللَّيثُ الهِزَبرُ . فَقالَ : حَسبُكَ الآنَ ، لَعَمري لَقَد اُوتيتَ لِسانا فَصيحا . (2)

.


1- .الشَّأنُ : واحِدُ الشُّؤون ، وهي مَواصِل قبائل الرأس ومُلْتَقاها ، ومنها تجيءُ الدُّموع (مجمع البحرين : ج 2 ص 922 «شأن») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 188 .

ص: 319

تاريخ الطبرى_ به نقل از مرّة بن مُنقذ بن نعمان ، در يادكردِ شورش خوارج در روزگار خلافت معاويه و كوشش مغيرة بن شُعبه براى تعيين فرمانده لشكر _: پس از معقل بن قيس ، صعصعه برخاست و گفت : اى امير! مرا به سوى آنان بفرست كه به خدا سوگند ، خونشان را حلال مى دانم و از عهده آن [ خون ها ] بر مى آيم . مغيره گفت : بنشين . تو تنها يك سخنورى . صعصعه اين را [ در دل] نگاه داشت و مغيره از آن رو اين سخن را به او گفت ، كه خبر يافته بود صعصعه بر عثمان ، عيب مى گيرد و از على عليه السلام فراوان ياد مى كند و او را [ بر ديگران] برترى مى دهد و [ بارها ] مغيره او را فرا خوانده و به وى گفته بود : مبادا به من خبر رسد كه تو نزد [ حتّى ]يك نفر از مردم ، عيب عثمان را گفته اى ؟ و مبادا به من خبر برسد كه تو چيزى از فضايل على را آشكارا ابراز مى كنى! زيرا كه تو چيزى از فضايل على را نمى گويى كه من ندانم ؛ بلكه من آنها را بهتر مى دانم ؛ امّا [ چه مى توان كرد كه ] اين حاكم (معاويه) ، چيره گشته و ما را وادار به عيبگويى از على در ميان مردم كرده است و ما بسيارى از آنچه را فرمان يافته ايم ، وا مى نهيم و تنها آنچه را كه راه گريزى ندارد ، مى گوييم تا بدان وسيله ، خود را از دست اين قوم برَهانيم . پس اگر مى خواهى از فضيلت على ياد كنى ، ميان خود و يارانتان نهان و در خانه هاتان باشد ؛ و امّا اين كه در مسجد و آشكارا بگويى ، خليفه تحمّلش را ندارد و عذر ما را در آن ، نمى پذيرد . پس صعصعه [ هر بار ] مى گفت : «باشد ! چنين مى كنم» و سپس به مغيره خبر مى رسيد كه ، دوباره همان كارها را مى كند . از اين رو ، چون صعصعه رو به رويش ايستاد و به او گفت كه : «مرا به سوى خوارج بفرست» ، مغيره فرصتى يافت تا كينه مخالفتش با صعصعه را بروز دهد و گفت : «بنشين! تو تنها يك سخنورى» . و صعصعه نيز اين را نگاه داشت و به او گفت : آيا من فقط سخنورم؟! آرى . به خدا سوگند ، من سخنورى استوار و سرآمدم ؛ ولى بدان كه اگر مرا در جنگ جمل در زير پرچم بنى عبد القيس مى ديدى ، آن جا كه نيزه ها به هر سو دويده و پيشانى ها دريده و سرها پريده بودند، مى دانستى كه من شير شَرزه ام . [ مغيره] گفت : ديگر بس است . به جانم سوگند ، به تو زبانى گشاده داده شده است .

.

ص: 320

مروج الذهب :وفَدَ عَلَيهِ [ أي مُعاوِيَةَ ] (1) عَقيلُ بنُ أبي طالِبٍ مُنتَجِعا وزائِرا ، فَرَحَّبَ بِهِ مُعاوِيَةُ ، وسُرَّ بِوُرودِهِ ، لِاختِيارِهِ إيّاهُ عَلى أخيهِ ، وأوسَعَهُ حِلما وَاحتِمالاً ، فَقالَ لَهُ : يا أبا يَزيدَ ، كَيفَ تَرَكتَ عَلِيّا ؟ ! فَقالَ : تَرَكتُهُ عَلى ما يُحِبُّ اللّهُ ورَسولُهُ ، وألفَيتُكَ عَلى ما يَكرَهُ اللّهُ ورَسولَهُ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : لَولا أ نَّكَ زائِرٌ مُنتَجِعٌ جَنابَنا لَرَدَدتُ عَلَيكَ _ أبا يَزيدَ _ جَوابا تَألَمُ مِنهُ . ثُمَّ أحَبَّ مُعاوِيَةُ أن يَقطَعَ كَلامَهُ مَخافَةَ أن يَأتِيَ بِشَيءٍ يَخفِضُهُ ، فَوَثَبَ عَن مَجلِسِهِ ، وأمَرَ لَهُ بِنُزُلٍ ، وحَمَلَ إلَيهِ مالاً عَظيما ، فَلَمّا كانَ مِن غَدٍ جَلَسَ وأرسَلَ إلَيهِ فَأَتاهُ ، فَقالَ لَهُ : يا أبا يَزيدَ ، كَيفَ تَرَكتَ عَلِيّا أخاكَ ؟ ! قالَ : تَرَكتُهُ خَيرا لِنَفسِهِ مِنكَ ، وأنتَ خَيرٌ لي مِنهُ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : أنتَ وَاللّهِ كَما قالَ الشّاعِرُ : وإذا عَدَدت فَخارَ آلِ مُحَرّقٍ فَالمَجدُ مِنهُم في بَني عتّاب فَمَحَلَّ المَجدِ مِن بَني هاشِمٍ مَنوطٌ فيكَ يا أبا يَزيدَ ، ما تُغَيِّرُكَ الأَيّامُ وَاللَّيالي . فَقالَ عَقيلٌ : اِصبِر لِحَربٍ أنتَ جانيها لابُدَّ أن تُصلى بِحاميها وأنتَ وَاللّهِ يَابنَ أبي سُفيانَ كَما قالَ الآخِرُ : وإذا هَوازِنُ أقبَلَت بِفَخارِها يَوما فَخَرتُهُم بِآلِ مُجاشِعِ بِالحامِلينَ عَلَى المَوالي غُرمَهمُ وَالضّارِبينَ الهامَ يَومَ الفازِعِ ولكِن أنتَ يا مُعاوِيَةُ إذَا افتَخَرَت بَنو اُمَيَّةَ فَبِمَن تَفخَرُ ؟ فَقالَ مُعاوِيَةُ : عَزَمتُ عَلَيكَ أبا يَزيدَ لَمّا أمسَكتَ ، فَإِنّي لَم أجلِس لِهذا ، وإنَّما أرَدتُ أن أسأَلَكَ عَن أصحابِ عَلِيٍّ فَإِنَّكَ ذو مَعرِفَةٍ بِهِم . فَقالَ عَقيلٌ : سَل عَمّا بَدا لَكَ . فَقالَ : مَيِّز لي أصحابَ عَلِيٍّ ، وَابدَأ بِآلِ صوحانَ فَإِنَّهُم مَخاريقُ الكَلامِ . قالَ : أمّا صَعصَعَةُ فَعَظيمُ الشَّأنِ ، عَضبُ (2) اللِّسانِ ، قائِدُ فُرسانٍ ، قاتِلُ أقرانٍ ، يَرتِقُ ما فَتَقَ ، ويَفتِقُ ما رَتَقَ ، قَليلُ النَّظيرِ . وأمّا زَيدٌ وعَبدُ اللّهِ فَإِنَّهُما نَهرانِ جارِيانِ ، يَصُبُّ فيهِمَا الخُلجانُ ، ويُغاثُ بِهِمَا البُلدانُ ، رَجُلا جِدٍّ لا لَعِبَ مَعَهُ ، وبَنو صوحانَ كَما قالَ الشّاعِرُ : إذا نَزَلَ العَدُوُّ فَإِنَّ عِندي اُسودا تَخلِسُ الاُسدَ النُّفوسا فَاتَّصَلَ كَلامُ عَقيلٍ بِصَعصَعَةَ فَكَتَبَ إلَيهِ : « بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، ذِكرُ اللّهِ أكبَرُ ، وبِهِ يَستَفتِحُ المُستَفتِحونَ ، وأنتُم مَفاتيحُ الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، أمّا بَعدُ ، فَقَد بَلَغَ مَولاكَ كَلامُكَ لِعَدُوِّ اللّهِ وعَدوِّ رَسولِهِ ، فَحَمِدتُ اللّهَ عَلى ذلِكَ ، وسَأَلتُهُ أن يُفيءَ بِكَ إلَى الدَّرَجَةِ العُليا ، وَالقَضيبِ الأَحمَرِ ، وَالعَمودِ الأَسوَدِ ؛ فَإِنَّهُ عَمودٌ مَن فارَقَهُ فارَقَ الدّينَ الأَزهَرَ ، ولَئِن نَزَعَت بِكَ نَفسُكَ إلى مُعاوِيَةَ طَلَبا لِمالِهِ إنَّكَ لَذو عِلمٍ بِجَميعِ خِصالِهِ ، فَاحذَر أن تَعلَقَ بِكَ نارُهُ فَيُضِلَّكَ عَنِ الحُجَّةِ ، فَإِنَّ اللّهَ قَد رَفَعَ عَنكُم أهلَ البَيتِ ما وضَعَهُ في غَيرِكُم ، فَما كانَ مِن فَضلٍ أو إحسانٍ فَبِكُم وصَلَ إلَينا ، فَأَجَلَّ اللّهُ أقدارَكُم ، وحَمى أخطارَكُم ، وكَتَبَ آثارَكُم ، فَإِنَّ أقدارَكُم مَرضِيَّةٌ ، وأخطارَكُم مَحمِيَّةٌ ، وآثارَكُم بَدرِيَّةٌ ، وأنتُم سُلَّمُ اللّهِ إلى خَلقِهِ ، ووَسيلَتُهُ إلى طرُقِهِ ، أيدٍ عَلِيَّةٌ ، ووُجوهٌ جَلِيَّةٌ » . (3)

.


1- .الجدير بالذكر أنّه لم يثبت ذهاب عقيل بن أبي طالب إلى الشام أيّام حياة أمير المؤمنين عليه السلام .
2- .عَضُب لسانُه بالضمّ عُضُوبةً : صار عَضبا ، أي حديدا في الكلام (مجمع البحرين : ج 2 ص 1230 «عضب») .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 46 .

ص: 321

مروج الذهب :چون عقيل بن ابى طالب به قصد عطا و زيارت معاويه بر وى وارد شد ، (1) معاويه به او خوشامد گفت و از اين كه وى را بر برادرش (على عليه السلام ) ترجيح داده است ، خوش حال شد و با بردبارى و شكيبايى با او برخورد كرد و به او گفت : اى ابو يزيد! على را در چه حالى ترك كردى؟! عقيل گفت : على را در حالتى ترك كردم كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و تو را در حالتى يافتم كه خدا و پيامبرش دوستت ندارند . معاويه به او گفت : اگر به قصد زيارت و عطاى ما نيامده بودى، پاسخى به تو مى دادم كه تو را به درد مى آورد. و البته معاويه مايل بود كه دنباله سخن را نگيرد ؛ چون مى ترسيد كه عقيل ، چيزى بگويد كه شأن وى را پايين بياورد . پس ، از جاى خود بلند شد و فرمان داد عقيل را در خانه اى فرود آورند و برايش مالى گران ببرند . فرداى آن روز ، جلوس كرد و به دنبال عقيل فرستاد تا آمد . معاويه به او گفت : اى ابو يزيد! على ، برادرت را در چه حالى ترك كردى؟ [ عقيل] گفت : در حالى كه براى خودش بهتر از تو بود ، و تو براى من از او بهترى . معاويه به او گفت : به خدا سوگند ، تو همان گونه اى كه شاعر گفت : و چون افتخارات آل مُحرّق را برشمرى جايگاه كرامتشان در بنى عتّاب است . پس جايگاه كرامت و شكوه بنى هاشم، تويى _ اى ابو يزيد _ و گردش شب و روز ، تو را دگرگون نكرده است . عقيل گفت : بر جنگى كه ميوه اش را مى چينى ، شكيبايى بورز كه چاره اى از تحمّل سختى آن نيست . و به خدا سوگند ، تو _ اى پسر ابو سفيان _ آن گونه اى كه شاعرى ديگر گفت : و چون [ قبيله] هَوازِن ، افتخارات خود را پيش آورد روزى كه تو به آل مجاشع بر آنان افتخار كردى . به كسانى كه غرامت هم پيمانان را بر دوش كشيدند و آنان كه در روز هراس (جنگ) ، كاسه سرها را مى پراندند . و امّا تو ، اى معاويه! چون بنى اميّه افتخار كنند ، به چه چيزى افتخار مى كنى؟ معاويه گفت : من از تو مى خواهم كه [ از اين گونه سخنان ، ] دست بكشى؛ چرا كه من براى اين ، جلوس نكرده ام . من فقط مى خواهم از تو درباره ياران على بپرسم كه تو به آنها آگاهى . عقيل گفت : هر چه مى خواهى بپرس . معاويه گفت : برايم ياران على را توصيف كن و از آل صوحانْ آغاز كن كه آنان ، شكافنده سخن اند . عقيل گفت : امّا صعصعه! بزرگْ مرتبه و زبانش تيز (شكافنده) است . پيشروِ سواران و كُشنده همگِنان است . شكاف را مى بندد و بسته را مى شكافد و كم نظير است . و امّا زيد و عبداللّه [بن صوحان]! آنان دو نهر جارى اند كه جوى ها به آن دو مى ريزند و شهرها با آن دو سيراب مى شوند . مردان جِد و عزم و دور از بازى و شوخى اند . پسران صوحان ، آن گونه اند كه شاعر مى گويد : چون دشمن فرود آيد ، پس در نزد من شيرانى هستند كه جان شير را مى رُبايند . خبر سخنان عقيل ، به گوش صعصعه رسيد . پس به عقيل نوشت : به نام خداوند بخشاينده مهربان . ياد خدا بزرگ تر است و آغازگران ، بدان آغاز مى كنند و شما كليدهاى دنيا و آخرت هستيد . امّا بعد ؛ سخنت با دشمن خدا و پيامبرش ، به گوش دوستدارت رسيد . پس خدا را بر آن ، سپاس گزاردم و از او خواستم كه تو را به مرتبتى بالا بركشد و به شاخه سرخ و پايه سياه (2) برساند؛ چرا كه او ستون [ دين ]است . هر كه از او جدا شود ، از دين پر فروغ ، جدا گشته است . اگر نَفْست تو را به سوى معاويه كشانده تا مالى از او به چنگ آورى ، تو كه همه ويژگى هاى معاويه را مى دانى . پس برحذر باش! مبادا شعله اى از آتش او تو را بگيرد و تو را از حجّتت گم راه كند كه خداوند ، آنچه را در ديگران فرو گذارده ، از شما اهل بيت بركشيده است ، و هر فضل و احسانى هست ، به وسيله شما به ما رسيده است . خداوند ، منزلت شما را بزرگ شمرد و شكوهتان را پاس داشت و يادگارهايتان را نگاه داشت كه منزلتتان پسنديده ، و شكوهتان محفوظ ، و يادگارهايتان نمايان است ، و شما امان خلق از گرفتار شدن به عذاب خدا و وسيله راهيابى به راه هايش هستيد ؛ دستانى والا و چهره هايى تابان !

.


1- .برخى در اصل واقعه درآمدن عقيل بر معاويه ترديد كرده اند و اين متن را از جهاتى مخدوش مى دانند .(م)
2- .در متن كتاب ، «القضيب الأحمر والعمود الأسود» آمده كه بر اساس احاديث نبوى ، كنايه از درختى بهشتى است . اين درخت ، با تمسّك به ولايت على عليه السلام براى انسان ، كاشته مى شود (ر . ك : بحار الأنوار : ج 39 ص 269 و ج 40 ص 81 و ج 43 ص 100) .

ص: 322

. .

ص: 323

. .

ص: 324

51الضَّحّاكُ بنُ قَيْسٍ الهِلالِيّالكامل في التاريخ :في هذِهِ السَّنَةِ [ 38 ه ]بَعدَ مَقتَلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وَاستيلاءِ عَمرُو بنُ العاصِ عَلى مِصرَ ، سَيَّرَ مُعاوِيَةُ عَبدَ اللّهِ بنَ عَمرٍو الحَضرَمِيَّ إلَى البَصرَةِ ... فَسارَ ابنُ الحَضرَمِيِّ حَتّى قَدِمَ البَصرَةَ ... فَخَطَبَهُم وقالَ : إنَّ عُثمانَ إمامُكُم إمامُ الهُدى ، قُتِلَ مَظلوما ، قَتَلَهُ عَلِيٌّ ، فَطَلَبتُم بِدَمِهِ فَجَزاكُمُ اللّهُ خَيرا . فَقامَ الضَّحّاكُ بنُ قَيسٍ الهِلالِيُّ ، وكانَ عَلى شَرَطَةِ ابنِ عَبّاسٍ ، فَقالَ : قَبَّحَ اللّهُ ما جِئتَنا بِهِ وما تَدعونا إلَيهِ ، أتَيتَنا وَاللّهِ بِمِثلِ ما أتانا بِهِ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، أتَيانا وقَد بايَعنا عَلِيّا وَاستَقامَت اُمورُنا ، فَحَمَلانا عَلَى الفُرقَةِ حَتّى ضَرَبَ بَعضُنا بعَضا ، ونَحنُ الآنَ مُجتَمِعونَ عَلى بَيعَتِهِ ، وقَد أقالَ العَثرَةَ ، وعَفا عَنِ المُسيءِ ، أ فَتَأمُرُنا أن نَنتَضِيَ أسيافَنا ويَضرِبَ بَعضُنا بَعضا لِيَكونَ مُعاوِيَةُ أميرا ؟ وَاللّهِ لَيَومٌ مِن أيّامِ عَلِيٍّ خَيرٌ مِن مُعاوِيَةَ وآلِ مُعاوِيَةَ ... . (1)

52ضِرارُ بنُ ضَمرَةٍ الضِّبابِيّخصائص الأئمّة عليهم السلام: ذَكَروا أنَّ ضِرارَ بنَ ضَمرَةٍ الضِّبابِيِّ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ وهُوَ بِالمَوسِمِ فَقالَ لَهُ : صِف عَلِيّا . قالَ : أ وَتَعفِني ؟ قال : لا بُدَّ أن تَصِفَهُ لي . قالَ : كان _ وَاللّهِ _ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، طَويلَ المَدى ، شَديدَ القُوى ، كثيرَ الفِكرَةِ ، غَزيرَ العَبرَةِ ، يَقولُ فَصلاً ، ويَحكُمُ عَدلاً ، يَتَفَجَّرُ العِلمُ مِن جَوانِبِه ، وتَنطِقُ الحِكمَةُ مِن نَواحيهِ ، يَستَوحِشُ مِنَ الدُّنيا وزَهرَتِها ، ويَأنَسُ بِاللَّيلِ ووَحشَتِهِ ، وكانَ فينا كَأَحَدِنا يُجيبُنا إذا دَعَوناهُ ، ويُعطينا إذا سَأَلناهُ ، ونَحنُ _ وَاللّهِ _ مَعَ قُربِهِ لا نُكَلِّمُهُ لِهَيبَتِهِ ، ولا نَدنو مِنهُ تَعظيما لَهُ ، فَإِن تَبَسَّمَ فَعَن غَيرِ أشَرٍ (2) ولَا اختِيالٍ ، وإن نَطَقَ فَعَنِ الحِكمَةِ وفَصلِ الخِطابِ ، يُعَظِّمُ أهلَ الدّينِ ، ويُحِبُّ المَساكينَ ، ولا يُطمعُ الغَنِيَّ في باطِلِهِ ، ولا يوئِسُ الضَّعيفَ مِن حَقِّهِ ، فَأَشهَدُ لَقَد رَأَيتُهُ في بَعضِ مَواقِفِهِ وقَد أرخَى اللَّيلُ سُدولَهُ وهُوَ قائِمٌ في مِحرابِهِ ، قابِضٌ عَلى لِحيَتِهِ ، يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليمِ ، ويَبكي بُكاءَ الحَزينِ ، ويَقولُ : يا دُنيا يا دُنيا ، إلَيكِ عَنّي ، أ بي تَعَرَّضتِ أم لي تَشَوَّقتِ ؟ لا حانَ حينُكِ ، هيهاتَ ! غُرّي غَيري ، لا حاجَةَ لي فيكِ ، قَد طَلَّقتُكِ ثَلاثا لا رَجعَةَ فيها ، فَعَيشُكِ قَصيرٌ ، وخَطَرُكِ يَسيرٌ ، وأمَلُكِ حَقيرٌ ، آه مِن قِلَّةِ الزّادِ ، وطولِ المَجازِ ، وبُعدِ السَّفَرِ ، وعَظيمِ المَورِدِ ! قالَ : فَوَكَفَت (3) دُموعُ مُعاوِيَةَ ما يَملِكُها ، ويَقولُ : هكَذا كانَ عَلِيُّ عليه السلام ، فَكَيفَ حُزنُكَ عَلَيهِ يا ضِرارُ ؟ قالَ : حُزني عَلَيهِ _ واللّه _ حُزنُ مَن ذُبِحَ واحِدُها في حِجرِها ؛ فَلا تَرقَأ دَمعَتُها ، ولا تَسكُنُ حَرارَتُها . (4)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 415 . راجع : ج 7 ص 124 (هجوم ابن الحضرمي على البصرة) .
2- .الأشَرُ : البَطَر . وقيل : أشدُّ البَطر (النهاية : ج 1 ص 51 «أشر») .
3- .وَكَفَ الدَّمْعُ : إذا تَقَاطَر (النهاية : ج 5 ص 220 «وكف») .
4- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 70 ، نهج البلاغة : الحكمة 77 وفيه من «فأشهد لقد رأيته» إلى «عظيم المورد» ، عدّة الداعي : ص 195 وفي ذيله «فكيف كان حُبّك إيّاه ؟ قال : كحبّ اُمّ موسى لموسى ، وأعتذر إلى اللّه من التقصير ، قال : فكيف صبرك عنه يا ضرار ؟ قال : صبر من ذبح ولدها على صدرها ؛ فهي لا ترقأ عبرتها ولا تسكن حرارتها . ثمّ قام وخرج وهو باكٍ . فقال معاوية : أما إنّكم لو فقدتموني لما كان فيكم من يثني عليَّ من هذا الثناء . فقال له بعض من كان حاضرا : الصاحب على قدر صاحبه» ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 433 و ج 3 ص 25 عن أبي مخنف وفيه ذيله ، حلية الأولياء : ج 1 ص 84 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 401 كلاهما عن أبي صالح وكلّها نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 103 .

ص: 325

51 . ضحّاك بن قيس هلالى
52 . ضِرار بن ضَمْره ضِبابى

51ضحّاك بن قيس هلالىالكامل فى التاريخ :در اين سال (38 هجرى) و پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر و تسلّط عمرو بن عاص بر مصر ، معاويه ، عبد اللّه بن عمرو حَضرَمى را به بصره روانه كرد ... . ابن حضرمى رفت تا به بصره رسيد ... . سپس برايشان سخنرانى كرد و گفت : عثمان ، پيشواى هدايت شما بود كه مظلومانه كشته شد و على او را كشت . پس به خونخواهى او برخاستيد . خدايتان پاداش خير دهد! پس ضحّاك بن قيس هلالى _ كه فرمانده نيروهاى ويژه ابن عبّاس [ ، فرماندار بصره ]بود _ برخاست و گفت : خدا آنچه را كه براى ما آورده اى و به سوى آن مى خوانى ، زشت گردانَد ! به خدا سوگند ، همان چيزى را آورده اى كه طلحه و زبير آوردند . آن دو آمدند و در حالى كه با على عليه السلام بيعت كرده بوديم و كارهايمان استوار شده بود ، ما را به جدايى وا داشتند تا آن كه به روى هم شمشير كشيديم ؛ ولى اكنون ما همه در بيعت على هستيم و او بود كه لغزش ما را ناديده گرفت و از گنهكار درگذشت . آيا به ما فرمان مى دهى كه شمشيرهايمان را بركشيم و همديگر را بزنيم تا معاويه خليفه شود؟ به خدا سوگند ، يك روز از خلافت على عليه السلام بهتر از معاويه و خاندان معاويه است ... ! (1)

52ضِرار بن ضَمْره ضِبابىخصائص الأئمّة عليهم السلام :گفته اند كه ضِرار بن ضَمْره ضِبابى بر معاوية بن ابى سفيان _ كه در مراسم حجّ بود _ وارد شد . معاويه به او گفت : على را برايم توصيف كن . گفت : آيا مرا معاف نمى دارى؟ [ معاويه] گفت : ناگزير از توصيف اويى . ضرار گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، دورنگر ، نيرومند ، پُر انديشه و اشكْ ريز بود . روشن و واضح ، سخن مى گفت و عادلانه حكم مى كرد . علم از همه سويش مى جوشيد و حكمت از كناره هايش بيرون مى ريخت . از دنيا و درخشش آن ، دورى مى جُست و با شب و تنهايى انس داشت. در ميان ما چون فردى از ما بود . چون او را مى خوانديم ، پاسخ مى داد ، و چون از او چيزى مى خواستيم ، عطا مى كرد و با اين همه نزديكى ، به خدا سوگند ، از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم وبه پاس بزرگى اش به او نزديك نمى گشتيم . اگر لبخند مى زد ، نه از سرِ سبك سرى بود و نه از سرِ خود بزرگْ بينى ، و اگر به سخن مى آمد ، از سرِ حكمت و استوارى و درستْ گويى بود . دينداران را بزرگ مى داشت و بينوايان را دوست . توانگر را به طمع باطل نمى انداخت و ناتوان را از حقش نااميد نمى گذاشت . گواهى مى دهم كه او را در يكى از جايگاه هايش ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده و او در محرابش ايستاده بود ، محاسنش را در دست گرفته بود و چون مارگزيده به خود مى پيچيد و به اندوه مى گريست و مى گفت : «اى دنيا! اى دنيا! از من دور شو . آيا راه بر من گرفته اى يا مشتاقم گشته اى ؟ هيچ گاه نيايد و دور باد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب كه مرا به تو نيازى نيست . تو را سه طلاقه كرده ام كه بازگشتى در آن نيست . آسايشت كوتاه و شكوهت ناچيز و آرزويت ، خُرد است . آه ، از كمىِ توشه و درازى راه و دورى سفر و بزرگىِ مقصد! پس معاويه نتوانست خوددارى كند و اشك هايش روان شد و گفت : آرى ، على اين گونه بود . اى ضرار! اندوه تو بر او چگونه است؟ ضِرار گفت : به خدا سوگند ، اندوهم بر او ، مانند اندوه مادرى است كه تنها فرزندش را در دامانش سر بُريده اند ، نه اشكش خشك مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشيند . 2

.


1- .ر .ك : ج 7 ص 124 (هجوم ابن حَضْرَمى به بصره) .

ص: 326

. .

ص: 327

. .

ص: 328

راجع : ج 9 ص 38 (ضرار بن ضمرة) .

53عامِرُ بنُ واثِلَةَعامر بن واثلة بن عبد اللّه الكناني الليثي ، أبو الطُّفَيل وهو بكنيته أشهر . ولد في السنة الَّتي كانت فيها غزوة اُحد . أدرك ثماني سنين من حياة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) ، ورآه (2) ، وهو آخر من مات من الصحابة (3) . وكان يقول : أنا آخر من بقي ممّن كان رأى رسول اللّه صلى الله عليه و آله (4) . توفّي سنة 100 ه (5) . كان من أصحاب عليّ عليه السلام (6) وثقاته (7) ومحبّيه (8) وشيعته (9) وشهد معه جميع حروبه (10) . كان له حظّ وافر من الخطابة ، وكان ينشد الشعر الجميل . كما كان مقاتلاً باسلاً في الحروب . خطب في صفّين كثيرا ، وذهب إلى العسكر ومدح عليّا عليه السلام بشعره النّابع من شعوره الفيّاض . وافتخر بصمود أصحاب الإمام ، وقدح في أصحاب الفضائح من الاُمويّين وأخزاهم (11) . وذكره نصر بن مزاحم بأ نّه من «مخلصي الشيعة» ، وأخبر عن مواقفه الرائعة (12) . كان عامر بن واثلة حامل لواء المختار ، عندما نهض للثأر بدم الإمام الحسين عليه السلام (13) . وقيل : إنّه كان كيسانيّا (14) ، واختلف فيه (15) . والصحيح أ نّه رجع إن كان كيسانيّا (16) . ساعدته مهارته في الكلام واستيعابه لمعارف الحقّ وإلمامه بكتاب اللّه على أن يتحدّث بصلابة ، دفاعا عن الحقّ ، وتقريعا لغير الكفوئين (17) . لقد كان شخصيّة عظيمة ، ذكره أصحاب الرجال بإجلال وإكبار . وقال الذهبي في حقّه : كان ثقةً فيما ينقله ، صادقا ، عالما ، شاعرا ، فارسا ، عُمِّر دهرا طويلاً . (18)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 209 ح 23860 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 716 ح 6592 ، التاريخ الكبير : ج 6 ص 446 الرقم 2947 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ؛ رجال الطوسي : ص 70 الرقم 646 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 209 ح 23857 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 468 الرقم 97 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 198 الرقم 37 ، المعارف لابن قتيبة : ص 341 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 309 الرقم 149 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 717 ح 6592 ، تهذيب الكمال : ج 14 ص 81 الرقم 3064 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 68 الرقم 176 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 198 الرقم 37 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 113 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 55 الرقم 3613 ؛ وقعة صفّين : ص 359 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 209 ح 23858 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 114 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 717 ح 6594 ، تهذيب الكمال : ج 14 ص 81 الرقم 3064 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 68 الرقم 176 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 .
6- .رجال الطوسي : ص 70 الرقم 646 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 307 ؛ سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 468 الرقم 97 .
7- .كشف المحجّة : ص 236 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 116 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 .
9- .تهذيب الكمال : ج 14 ص 80 الرقم 3064 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 468 الرقم 97 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 113 .
10- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 470 الرقم 97 ، المعارف لابن قتيبة : ص 341 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 ، الوافي بالوفيات : ج 16 ص 584 الرقم 623 .
11- .وقعة صفّين : ص 309 _ 313 و ص 554 .
12- .وقعة صفّين : ص 359 .
13- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ، المعارف لابن قتيبة : ص 431 ، الوافي بالوفيات : ج 16 ص 584 الرقم 623 وفيه «خرج مع المختار طالبا بدم الحسين عليه السلام » .
14- .رجال الكشّي : ج 1 ص 309 الرقم 149 .
15- .قاموس الرجال : ج 5 ص 633 الرقم 3837 .
16- .معجم رجال الحديث : ج 9 ص 205 الرقم 6108 .
17- .تنقيح المقال : ج 2 ص 119 الرقم 6064 نقلاً عن المناقب لابن شهر آشوب ، قاموس الرجال : ج 5 ص 629 و 630 الرقم 3837 .
18- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 470 الرقم 97 .

ص: 329

53 . عامر بن واثله

ر .ك : ج 9 ، ص 39 (ضرار بن ضمره) .

53عامر بن واثلهعامر بن واثلة بن عبد اللّه كِنانى لَيثى _ كه بيشتر با كنيه اش «ابوطُفَيل» از او ياد مى كنند _ در سالى كه نبرد اُحُد روى داد ، به دنيا آمد و هشت سال از روزگار پيامبر خدا را درك كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و آخرين نفر از صحابيان است كه زندگانى را بدرود گفت . او خود مى گفت : من تنها بازمانده اى هستم كه پيامبر خدا را ديده است . او به سال 100 هجرى درگذشت . او از ياران و معتمدان و از دوستداران و پيروان و شيفتگان على عليه السلام بود و در نبردها همراه او بود . او كه از سخنورى بهره اى شايسته داشت و شعر را به زيبايى مى سرود و در نبرد نيز رزم آورى بى باك بود ، در صِفّين ، بارها خطابه خواند و به آوردگاه رفت و با شعر سرشار از شعورش على عليه السلام را ستود و به استوارگامى ياران امام عليه السلام باليد و بر فضيحت آفرينان اُموى طعن زد و آنان را رسوا ساخت . نصر بن مزاحم ، او را با عنوان «از شيعيان مُخلص» ، ياد نموده و مواضع والاى او را گزارش كرده است . عامر بن واثله ، در انتقامجويى از قاتلان ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام ، پرچمدار مختار بود . برخى او را كيسانى پنداشته اند ، كه اين ديدگاه ، مقبول همگان نيست و بر فرض صحّت ، او از اين عقيده بازگشته است . چيرگى او بر سخن و معارف حق و تسلّطش بر كتاب الهى به او اين امكان را داده بود كه در دفاع از حق ، به استوارى سخن بگويد و از حق ، دفاع كند و ناشايستگان را درهم شكند . به هر حال ، او شخصيّتى ارجمند بود كه رجاليان از او به عظمت ياد كرده اند . به عنوان نمونه ، ذهبى درباره او آورده است : راستگو ، دانا ، شاعر ، شه سوار بود و دير زمانى زيست .

.

ص: 330

. .

ص: 331

. .

ص: 332

وقعة صفّين عن جابر الجعفي :سَمِعتُ تَميمَ بنَ حُذَيمٍ النّاجِيَّ يَقولُ : لَمَّا استَقامَ لِمُعاوِيَةَ أمرُهُ ، لَم يَكُن شَيءٌ أحَبَّ إلَيهِ مِن لِقاءِ عامِرِ بنِ واثِلَةَ ، فَلَم يَزَل يُكاتِبُهُ ويَلطُفُ حَتّى أتاهُ ، فَلَمّا قَدِمَ سَأَلَهُ عَن عَرَبِ الجاهِلِيَّةِ . قالَ : ودَخَلَ عَلَيهِ عَمرُو بنُ العاصِ وَنَفرٌ مَعَهُ ، فَقالَ لَهُم مُعاوِيَةُ : تَعرِفونَ هذا ؟ هذا فارِسُ صِفّينَ وشاعِرُها ، هذا خَليلُ أبِي الحَسَنِ . ثُمَّ قالَ : يا أبَا الطُّفَيلِ ، ما بَلَغَ مِن حُبِّكَ عَلِيّا ؟ قالَ : حُبَّ اُمِّ موسى لِموسى . قالَ : فَما بَلَغَ مِن بُكائِكَ عَلَيهِ ؟ قالَ : بُكاءَ العَجوزِ المِقْلاتِ ، وَالشَّيخِ الرَّقوبِ (1) ، إلَى اللّهِ أشكو تَقصيري . فَقالَ مُعاوِيَةُ : ولكِنَّ أصحابي هؤُلاءِ لَو كانوا سُئِلوا عَنّي ما قالوا فِيَّ ما قُلتَ في صاحِبَكَ ! قالَ : إنّا وَاللّهِ لا نَقولُ الباطِلَ . فَقالَ لَهمُ مُعاوِيَةُ : لا وَاللّهِ ولَا الحَقَّ . (2)

.


1- .أي الرجل والمرأة إذا لم يعش لهما ولد (لسان العرب : ج 1 ص 427 «رقب») .
2- .وقعة صفّين : ص 554 ؛ الوافي بالوفيات : ج 16 ص 584 الرقم 623 .

ص: 333

وقعة صِفّين_ به نقل از جابر جُعْفى _: شنيدم كه تميم بن حزيم ناجى مى گويد : چون كار معاويه استوار شد ، هيچ چيز برايش دوست داشتنى تر از ديدار عامر بن واثله نبود . پس پيوسته به او نامه نوشت و اظهار لطف كرد تا آن كه عامر به نزد وى آمد . پس چون آمد ، از او درباره عرب جاهلى پرسش هايى كرد . عمرو بن عاص و چند نفر از همراهانش بر معاويه درآمدند . معاويه به آنان گفت : آيا اين را مى شناسيد؟ اين ، شه سوار صِفّين و شاعر آن نبرد است . اين ، دوست ابو الحسن [ على ] است . سپس گفت : اى ابو طفيل! چه قدر على را دوست مى دارى؟ گفت : به اندازه محبّت مادر موسى به موسى . گفت : چه قدر بر او مى گريى؟ گفت : مانند پيرزن و پيرمردى كه فرزندى برايشان نمانده است و [ با اين همه ]از كوتاهى خود به نزد خدا عذر مى برم . معاويه گفت : امّا اگر از اين ياران من درباره من بپرسند ، آنچه را تو براى سرورت گفتى ، در حق من نمى گويند . عمرو [ بن عاص ] گفت : به خدا سوگند ، ما باطل نمى گوييم . معاويه خطاب به آنان گفت : به خدا سوگند ، حق را هم نمى گوييد .

.

ص: 334

سير أعلام النّبلاء عن عبد الرحمن الهمداني :دَخَلَ أبُو الطُّفَيلِ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ : ما أبقى لَكَ الدَّهرُ مِن ثُكلِكَ عَلِيّا ؟ قال : ثُكلَ العَجوزِ المِقلاتِ ، وَالشَّيخِ الرَّقوبِ . قالَ : فَكَيفَ حُبُّكَ لَهُ ؟ قالَ : حبَّ اُمِّ موسى لِموسى ، وإلَى اللّهِ أشكُو التَّقصيرَ . (1)

الاستيعاب :قَدِمَ أبُو الطُّفَيلِ يَوما عَلى مُعاوِيَةَ فَقالَ لَهُ : كَيفَ وَجدُكَ عَلى خَليلِكَ أبِي الحَسَنِ ؟ قالَ : كَوَجدِ اُمِّ موسى عَلى موسى ، وأشكو إلَى اللّهِ التَّقصيرَ . (2)

تاريخ اليعقوبي :أتاهُ [ عُمَرَ بنَ عَبدِ العَزيزِ ]أبُو الطُّفَيلِ عامرُ بنُ واثِلَةَ وكانَ مِن أصحابِ عَلِيٍّ ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لِمَ مَنَعتَني عَطائي ؟ فَقالَ لَهُ : بَلَغَني أ نَّكَ صَقَلتَ سَيفَكَ ، وشَحَذتَ سِنانَكَ ، ونَصَّلتَ سَهمَكَ ، وغَلَّفتَ قَوسَكَ ، تَنتَظِرُ الإِمامَ القائِمَ حَتّى يَخرُجَ ، فَإِذا خَرَجَ وفّاكَ عَطاءَكَ . فَقالَ : إنَّ اللّهَ سائِلُكَ عَن هذا . فَاستَحيا عُمَرُ مِن هذا وأعطاهُ . (3)

تاريخ دمشق عن أبي عبد اللّه الحافظ :سَمِعتُ أبا عَبدِ اللّهِ _ يَعني مُحَمّدَ بنَ يَعقوبَ الأَخرَمَ _ يَقولُ وسُئِل : لِمَ تَرَكَ البُخارِيُّ حَديثَ أبِي الطُّفَيلِ عامِرِ بنِ واثِلَةَ ؟ قالَ : لِأَ نَّهُ كانَ يُفرِطُ فِي التَّشَيُّعِ . (4)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 101 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 116 .
2- .الاستيعاب : ج 4 ص 260 الرقم 3084 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 177 الرقم 6035 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 307 .
4- .تاريخ دمشق : ج 26 ص 128 .

ص: 335

سير أعلام النبلاء_ به نقل از عبد الرحمان هَمْدانى _: ابوطُفَيل بر معاويه وارد شد . [ معاويه ]گفت : روزگار از مصيبت على براى تو چه گذاشته است؟ گفت : چون مصيبت پيرزن و پيرمردى كه فرزندى برايشان نمانده است . گفت : محبّتت به او چگونه است؟ گفت : همچون محبّت مادر موسى به موسى ، و با اين حال ، از كوتاهى خود ، به پيشگاه خدا شكايت مى برم .

الاستيعاب :روزى ابو طفيل بر معاويه وارد شد . معاويه به او گفت : اندوهت در فقدان دوستت ابو الحسن ، چگونه است؟ گفت : مانند غم مادر موسى بر موسى ، و با اين حال ، از كوتاهى خود به پيشگاه خدا شكايت مى برم .

تاريخ اليعقوبى :ابو طفيل عامر بن واثله از ياران على عليه السلام بر عمر بن عبد العزيز وارد شد و به او گفت : اى امير مؤمنان! چرا سهم مرا قطع كردى؟ عمر گفت : به من خبر رسيده كه تو شمشيرت را صيقل داده و نيزه ات را تيز كرده و تيرت را تراشيده و كمانت را آماده ساخته اى و به انتظار امامِ قيام كننده نشسته اى . پس چون قيام كرد ، سهمت را كامل مى دهد . ابو طفيل گفت : خداوند از تو در اين باره خواهد پرسيد . عمر ، از رفتار خويش شرمگين شد و سهمش را داد .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو عبد اللّه حافظ _: شنيدم كه ابو عبد اللّه (محمّد بن يعقوب احزم) در پاسخ به اين پرسش كه چرا بخارى حديث ابو طفيل عامر بن واثله را نقل نكرده است ، مى گويد : چون او در تشيّع ، زياده روى مى كرد .

.

ص: 336

54عَبدُ اللّهِ بنُ الأَهتَمِّمن بين المصادر التاريخيّة انفرد البلاذُري في أنساب الأشراف في عدّه من ولاة عليّ عليه السلام ، فقد قال : وولي عبد اللّه بن الأهتمّ كرمان (1) . وكان عبد اللّه بالبصرة حين دخلها زياد بن أبيه ، وأيّد خطبته الاُولى ومدحه (2) . وتعاون مع الحجّاج بن يوسف أيضا (3) . عاقبته مدعاة إلى العظة والاعتبار والتذكير. (4)

55عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلعبد اللّه بن بديل بن ورقاء الخزاعي،أسلم قبل فتح مكّة (5) ، وشهد حنينا ، والطائف ، وتبوك (6) ، أشخصه النّبيّ صلى الله عليه و آله إلى اليمن مع أخيه عبد الرحمن (7) . عدّه المؤرّخون من عظماء أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام وأعيانهم (8) . اشترك عبد اللّه في الثورة على عثمان (9) . ثمّ كان إلى جانب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام عضدا صلبا وصاحبا مُضحّيا . وشهد معه الجمل ، وصفّين . وكان في صفّين قائد الرجّالة (10) أو قائد الميمنة ، وتولّى رئاسة قُرّاء الكوفة أيضا (11) . تدلّ خُطبه وأقواله على أ نّه كان يتمتّع بوعيٍ عظيم في معرفة أوضاع عصره ، واُناس زمانه ، ودوافع أعداء الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (12) . وقف عند قيام الحرب بكلّ ثبات ، وقال : « إنّ معاوية ادّعى ما ليس له ، ونازع الأمر أهله ومن ليس مثله ، وجادل بالباطل ليدحض به الحقّ ، وصال عليكم بالأعراب والأحزاب ، وزيّن لهم الضلالة ... وأنتم واللّه على نورٍ من ربّكم ، وبرهانٍ مبين» (13) . دنا من معاوية بشجاعة محمودة وصولة لا هوادة فيها . فلمّا رأى معاوية أنّ الأرض قد ضاقت عليه بما رحُبت ، أمر أن يرضخ بالصخر والحجارة ويُقضى عليه . فاستشهد عبد اللّه (14) ، وسمّاه معاوية «كبش القوم» ، وذكر شجاعته واستبساله متعجّبا (15) ، وذهب إلى أ نّه فذّ لا نظير له في القتال . وعُدّ عبد اللّه أحد دُهاة العرب الخمسة (16) . واستشهد أخوه عبد الرحمن في صفّين أيضا (17) . ودافع عبد اللّه عن إمامه حتى آخر لحظة من حياته بكلّ ما اُوتي من جُهد . وعندما طلب منه رفيق دربه وصاحبه الأسود بن طهمان الخزاعي أن يوصيه وهو يلفظ أنفاسه الأخيرة ، قال : « اُوصيك بتقوى اللّه ، وأن تناصح أمير المؤمنين ، وأن تقاتل معه المحلّين حتى يظهر الحقّ أو تلحق باللّه ، وأبلغه عنّي السلام ...» . وعندما بلغ الإمام صلوات اللّه عليه سلامه قال : « رَحِمَهُ اللّهُ ! جاهَدَ مَعَنا عَدُوَّنا فِي الحَياةِ ، ونَصَحَ لَنا فِي الوَفاةِ » . (18)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 221 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 474 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 295 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 10 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 ، الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 ، تقريب التهذيب : ص 296 الرقم 3225 وفيه «يوم الفتح» بدل «قبل فتح» .
6- .الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 وفيه «شهد الفتح وحنينا و ...» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 وفيه «شهد الفتح ومابعدها» .
7- .رجال الطوسي : ص 70 الرقم 643 ؛ الإصابة : ج 4 ص 18 الرقم 4577 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 .
8- .اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 ، الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 382 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 .
10- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 ، الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 .
11- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 15 .
12- .وقعة صفّين : ص 102 .
13- .وقعة صفّين : ص 234 ؛ الإصابة : ج 4 ص 19 الرقم 4577 نحوه .
14- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 446 ح 5688 .
15- .وقعة صفّين : ص 246 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 24 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 543 ، الاستيعاب : ج 3 ص 10 الرقم 1489 .
16- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 138 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 45 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 164 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 108 .
17- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 ؛ رجال الطوسي : ص 70 الرقم 643 .
18- .وقعة صفّين : ص 457 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 93 .

ص: 337

54 . عبد اللّه بن اهتم
55 . عبد اللّه بن بُدَيل

54عبد اللّه بن اهتمدر ميان منابع تاريخى ، فقط بَلاذُرى در أنساب الأشراف ، او را از ف_رمان_داران ع_لى عليه السلام برشمرده و گفته است : «و عبد اللّه بن اَهتَم ، فرماندار كرمان شد» . عبد اللّه بن اهتم به هنگام ورودِ زياد بن ابيه به بصره در آن ديار بود ، كه سخنان آغازين وى را تأييد كرد و او را ستود . او با حَجّاج بن يوسف (كارگزار خونريز اُمويان) نيز همكارى داشت . فرجام زندگى وى ، تنبّه آفرين است .

55عبد اللّه بن بُدَيلعبد اللّه بن بُدَيل بن وَرقاء خُزاعى ، پيش از فتح مكّه اسلام آورد و در نبردهاى حُنَين ، طائف و تَبوك ، شركت جست . پيامبر صلى الله عليه و آله او و برادرش عبد الرحمان را با پيامى به يمنْ گسيل داشت . او را از ياران بزرگ امام على عليه السلام شمرده اند . عبد اللّه در قيام عليه عثمان ، شركت كرد و پس از آن ، در كنار على عليه السلام ياورى استوار گام و همراهى فداكار بود . او در جنگ هاى جمل و صِفّين ، شركت كرد و در جنگ صِفّين ، فرمانده پياده نظام (ميمنه) لشكر بود. او همچنين رياست قاريان كوفه را به عهده داشت . خطابه ها و گفته هاى وى نشان مى دهد كه از آگاهى فراوانى در شناخت اوضاع زمان ، مردمان روزگار ، انگيزه ها و كشش هاى دشمنان على عليه السلام برخوردار بود . در هنگامه نبرد ، استوار ايستاد و گفت : معاويه چيزى را ادّعا كرده كه از آنِ او نيست و در كار خلافت با كسى به ستيزه برخاسته كه سزاوار خلافت و بى مانند است . [ معاويه] به باطل مى ستيزد تا حق را فرود آورد و با اعراب بيابانى و دسته هايى [ بازمانده از احزاب مشرك ]به شما يورش آورده و گم راهى را در ديده اينان آراسته ، و بذر فتنه را در دل هايشان كاشته است ... و به خدا سوگند ، شما نورى از سوى پروردگارتان ، و نيز دليلى روشن و آشكار به همراه داريد . او با شجاعتى ستودنى و يورشى بى امان ، به معاويه نزديك گشت و معاويه چون روزگار را برخود تنگ يافت ، دستور داد او را زير بارانِ سنگ گيرند و از پاى درآورند و عبد اللّه [ بِدين گونه ]به شهادت رسيد . معاويه او را «كَبْشُ القوم (پيش آهنگ گروه)» (1) ناميد و از دلاورى او با شگفتى ياد كرد و او را در رزم آورى بى همتا دانست . عبد اللّه را يكى از پنج زيرك عرب شمرده اند . برادر عبد اللّه ، عبد الرحمان نيز در جنگ صِفّين به شهادت رسيد . عبد اللّه تا آخرين لحظات زندگى با تمام توان از مولايش دفاع كرد و در آخرين لحظات حياتش ، وقتى همگام و همراهش اسود بن طهمان خزاعى از او سفارش خواست ، گفت : تو را به تقواى الهى سفارش مى كنم و نيز به اين كه خيرخواه امير مؤمنان عليه السلام باشى و همراه او با اين ياغيان متجاوز بجنگى تا يا حقْ چيره گردد و يا تو به خدا بپيوندى ، و سلام مرا به او برسان ! و چون على عليه السلام واپسين كلام عبد اللّه را شنيد ، فرمود : «خدايش بيامرزد! در زندگى اش همراه ما با دشمنمان جنگيد ، و هنگام وفات نيز از خيرخواهى براى ما دست نكشيد» .

.


1- .كبْش ، به معناى «قوچ» است و «كبشُ القوم» ، كنايه از «سركرده و قهرمان و دلاور گروه» است . (م)

ص: 338

. .

ص: 339

. .

ص: 340

وقعة صفّين عن زيد بن وهب :إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ بُدَيلٍ قامَ في أصحابِهِ فَقالَ : إنَّ مُعاوِيَةَ ادَّعى ما لَيسَ لَهُ ، ونازَعَ الأَمرَ أهلَهُ ومَن لَيسَ مِثلَهُ ، وجادَلَ بِالباطِلِ لِيَدحَضَ بِهِ الحَقَّ ، وصالَ عَلَيكُم بِالأَعرابِ وَالأَحزابِ ، وزَيَّنَ لَهُمُ الضَّلالَةَ ، وزَرَعَ في قُلوبِهِم حُبَّ الفِتنَةِ ، ولَبَّسَ عَلَيهِمُ الأَمرَ ، وزادَهُم رِجسا إلى رِجسِهِم ، وأنتُم وَاللّهِ عَلى نورٍ مِن رَبِّكُم وبُرهانٍ مُبينٍ . قاتِلوا الطَّغامَ الجُفاةَ ولا تَخشَوهُم ، وَكيفَ تَخشَونَهُم وفي أيديكُم كِتابٌ مِن رَبِّكُم ظاهِرٌ مَبروزٌ ؟ ! «أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَوْهُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ * قَ_تِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِينَ» (1) وقَد قاتَلتُهُم مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَاللّهِ ما هُم في هذِهِ بِأَزكى ولا أتقى ولا أبرَّ ، قوموا إلى عَدُوِّ اللّهِ وعَدُوِّكُم . (2)

راجع : ج 6 ص 36 (استشهاد عبداللّه بن بديل) .

.


1- .التوبة : 13 و 14 .
2- .وقعة صفّين : ص 234 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 16 وفيه «مبرورا» بدل «مبروز» ، الاستيعاب : ج 3 ص 10 الرقم 1489 وليس فيه من «ولا تخشَوهم» إلى «مبروز» .

ص: 341

وقعة صِفّين_ به نقل از زيد بن وَهْب _: عبد اللّه بن بُدَيل در ميان ياران خود ايستاد و گفت : معاويه چيزى را ادّعا كرده كه از آنِ او نيست ، و در كار خلافت با كسى به ستيزه برخاسته كه سزاوار خلافت و بى مانند است . [ معاويه] به باطل مى ستيزد تا حق را فرود آورد و با اعراب بيابانى و دسته هايى [ بازمانده از احزاب مشرك ]به شما يورش آورده و گم راهى را در ديده اينان آراسته و بذر فتنه خواهى را در دل هايشان كاشته و امر را بر آنها مُشتَبَه ساخته و پليدى اى بر پليدى ايشان افزوده است ، در حالى كه _ به خدا سوگند _ شما نورى از سوى پروردگارتان ، و دليلى روشن و آشكار به همراه داريد . با اين فرومايگان جفاكار بجنگيد و از آنان نترسيد ، و چرا بترسيد ، در حالى كه در دست شما ، كتابى آشكار و پيدا قرار دارد؟ «آيا از آنها مى ترسيد؟ و البته كه اگر با ايمان باشيد ، سزاوارتر است كه از خدا بترسيد . با آنان بجنگيد تا خدا آنها را به دست شما مجازات كند و خوارشان سازد و شما را عليه آنان يارى دهد و دل هاى مؤمنان را شاد كند» . من در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان جنگيده ام و به خدا سوگند ، آنان اكنون در اين جنگ ، پاك تر و با تقواتر و نيكوتر [ از زمان كفرشان ]نيستند . به جنگ با دشمن خدا و خود برخيزيد .

ر.ك : ج 6 ص 37 (شهادت عبيد اللّه بن بديل) .

.

ص: 342

56عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبعبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب القرشي الهاشمي يُكنى أبا جعفر من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) . وعندما هاجرت أوّل مجموعة من المسلمين إلى الحبشة ، كان جعفر بن أبي طالب المشهور بذي الجناحين (2) ، وزوجته أسماء بنت عميس معهم (3) ، وولد عبد اللّه هناك (4) . كان له من العمر سبع سنين عندما جاء إلى المدينة مع أبيه . ولمّا نظر إليه رسول اللّه صلى الله عليه و آله تبسّم وبسط يده ، فبايعه عبد اللّه (5) . استشهد والده جعفر في مؤتة ، فتكفّل النّبيّ صلى الله عليه و آله تربيته (6) . كان أخا لمحمّد بن أبي بكر ، ويحيى بن عليّ بن أبي طالب من جهة الاُمّ (7) . وكانت تربطه بآل الرسول صلى الله عليه و آله وشيجة قويّة . وهو زوج زينب بنت عليّ عليه السلام . شهد صفّين مع عمّه أمير المؤمنين عليه السلام (8) . ولم يأذن له بالقتال . وعندما عاد إلى الكوفة قال عليه السلام : ... لئلّا ينقطع به نسل بني هاشم (9) . وكان عبد اللّه طويل الباع ، فصيح اللسان ، ثابتا على الحقّ . عدّه المؤرّخون وأصحاب التراجم من أجواد العرب المشهورين (10) ، بل من أسخاهم (11) . وذكروا قصصا في ذلك (12) ، من هنا سُمّي «بحر الجود» (13) . كان يُصحر بالحقّ في مواطن كثيرة ، ويرعى المنزلة الرفيعة لأمير المؤمنين عليه السلام وآل الرسول صلى الله عليه و آله . ولم يسكت عن الطعن في «الشجرة الملعونة» الاُمويّين على مرأى ومسمع منهم (14) ، مع هذا كلّه كان معاوية يكرمه (15) . وكان مع الحسنين عليهماالسلام بعد استشهاد أبيهما ، وتبعهما بصدق . وكان يتأسّف على عدم حضوره في كربلاء ، لكنّه كان يفتخر ويعتز باستشهاد أولاده مع الحسين عليه السلام (16) . توفّي عبد اللّه بالمدينة سنة 80ه عام الجُحاف (17)(18) وهو ابن ثمانين سنة . (19)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6412 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 456 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 248 ؛ رجال الطوسي : ص 42 الرقم 287 .
2- .تاريخ دمشق : ج 27 ص 248 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 456 الرقم 93 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 457 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 250 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 252 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6410 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 457 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 252 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 37 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 456 و ص 458 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 255 .
7- .اُسد الغابة : ج 3 ص 199 الرقم 2864 ، الإصابة : ج 4 ص 37 الرقم 4609 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 460 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 272 ، الإصابة : ج 4 ص 37 الرقم 4609 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 108 الرقم 3773 .
9- .الخصال : ص 380 ح 58 ، وقعة صفّين : ص 530 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 61 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 391 .
10- .الاستيعاب : ج 3 ص 18 الرقم 1506 .
11- .الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 .
12- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 459 _ 461 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 275 _ 294 .
13- .الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 200 الرقم 2864 .
14- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 229 و ج 6 ص 295 .
15- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 656 ح 6413 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 459 الرقم 93 ، الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 .
16- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 466 .
17- .سيلٌ كان ببطن مكّة جَحف الحاج وذهب بالإبل وعليها الحُمولة (تهذيب الكمال : ج 14 ص 372) .
18- .تهذيب الكمال : ج 14 ص 372 الرقم 3202 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 215 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 وليس فيهما «عام الجُحاف» ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 253 ، الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 .
19- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 298 ، تقريب التهذيب : ص 298 الرقم 3251 .

ص: 343

56 . عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب

56عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالبابو جعفر ، عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب قُرَشى هاشمى از صحابيان پيامبر خداست . هنگامى كه اوّلين گروه مسلمانان به حبشه هجرت كردند ، جعفر بن ابى طالب _ كه به «طيّار (پروازگر)» و «ذو الجَناحَين (داراى دو بال)» مشهور است _ همراه همسرش اسماء بنت عميس با آن گروه بود . عبد اللّه در آن ديار به دنيا آمد . او هفت ساله بود كه همراه پدرش به مدينه آمد . پيامبر خدا چون او را بديد ، تبسّمى كرد ، سپس دست گشود و عبد اللّه با وى بيعت كرد . و چون پدرش جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله تربيت او را به عهده گرفت . عبد اللّه از طرف مادر با محمّد بن ابى بكر و يحيى بن على بن ابى طالب ، برادر بود . او را با اهل بيت ، پيوندى استوار بود . او برادرزاده امام على عليه السلام و همسر زينب ، دختر گرامى امام على عليه السلام بود . عبد اللّه در جنگ صِفّين ، همراه على عليه السلام بود . امام عليه السلام بدو اجازه نبرد نداد و به هنگام بازگشت به كوفه ، فرمود : «[چنين كردم] تا نسل بنى هاشم قطع نشود» . عبد اللّه ، دستى بخشنده ، زبانى گويا و در راه حق ، گام هايى استوار داشت . او را يكى از سخاوتمندان مشهور عرب و در ميان آنان سخاوتمندترين دانسته اند . مورخان و شرح حال نگاران ، درباره سخاوتمندى او داستان ها گزارش كرده اند و او را بدين جهت ، «درياى جود» ناميده اند . او در هر جا ، حق را بيان مى داشت و جايگاه والاى على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام را پاس مى داشت و از اين كه بر شجره ملعون بنى اميه در پيش ديدشان طعن زند ، پرهيز نداشت و با اين همه ، معاويه او را اكرام مى كرد . او پس از على عليه السلام همراه حسنين عليهماالسلام و پيرو راستين آنان بود و از اين كه در كربلا حضور نداشت ، تأسّف مى خورد و از اين كه فرزندانش در پيش ديد ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام شربت شهادت نوشيده بودند ، بر خود مى باليد . عبد اللّه به سال 80 هجرى (عام الجحاف) (1) در هشتاد سالگى در مدينه زندگى را بدرود گفت .

.


1- .سال سيلِ ويرانگر ؛ سالى كه سيلِ بنيان كنى در مكّه جارى شد و شتران را با بار آنها با خود برد (ر . ك : تهذيب الكمال : ج 14 ص 372 ش 3202 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 215) .

ص: 344

. .

ص: 345

. .

ص: 346

57عَبدُ اللّهِ بنُ شُبَيلٍ الأحمَسِيُّكان واليا على آذربايجان مدّةً (1) . وعندما فُتحت ثانيةً سنة 24ه أو 25ه توجّه إليها أميرا على مقدّمة الجيش (2) . أثنى عليه الإمام عليّ عليه السلام بالتواضع وحسن السيرة والهدى . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قَيسِ بنِ سَعدٍ عامِلِهِ عَلى أذربَيجانَ _: قَد سَأَلَني عَبدُ اللّهِ بنُ شُبَيلٍ الأَحمَسِيُّ الكِتابَ إلَيكَ في أمرِهِ ، فَاُوصيكَ بِهِ خَيرا ، فَإِنّي رَأَيتُهُ وادِعا مُتَواضِعا ، حَسَنَ السَّمتِ وَالهَديِ . (4)

تاريخ اليعقوبي عن غياث :لَمّا أجمَعَ عَلِيٌّ القِتالَ لِمُعاوِيَةَ كَتَبَ أيضا إلى قَيسٍ : أمّا بعد ، فاستعمل عبد اللّه بن شبيل الأحمسي خليفة لك ، وأقبل إليّ ، فإنّ المسلمين قد أجمع ملؤهم وانقادت جماعتهم ، فعجّل الإقبال ، فأنا سأحضرنّ إلى المحلّين عند غُرَّةِ الهِلالِ ، إن شاءَ اللّهُ ، وما تَأَخُّري إلّا لَكَ ، قَضَى اللّهُ لَنا ولَكَ بِالإِحسانِ في أمرِنا كُلِّهِ . (5)

58عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍعبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب أبو العبّاس القرشي الهاشمي ، من المفسّرين والمحدّثين المشهورين في التاريخ الإسلامي (6) . وُلِدَ بمكّة في الشِّعب قبل الهجرة بثلاث سنين (7) . وذهب إلى المدينة سنة 8 ه ، عام الفتح (8) . كان عمر يستشيره في أيّام خلافته (9) . وعندما ثار النّاس على عثمان ، كان مندوبه في الحجّ (10) . ولمّا آلت الخلافة إلى الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام كان صاحبه ، ونصيره ، ومستشاره ، وأحد ولاته واُمرائه العسكريّين . كان على مقدّمة الجيش في معركة الجمل (11) ، ثمّ ولي البصرة (12) بعدها . وقبل أن تبدأ حرب صفّين ، استخلف أبا الأسود الدؤلي على البصرة وتوجّه مع الإمام عليه السلام لحرب معاوية (13) . كان أحد اُمراء الجيش في الأيّام السبعة الاُولى من الحرب (14) . ولازم الإمام عليه السلام بثباتٍ على طول الحرب . اختاره الإمام عليه السلام ممثّلاً عنه في التحكيم ، بَيْدَ أنّ الخوارج والأشعث عارضوا ذلك قائلين : لا فرق بينه وبين عليّ عليه السلام (15) . حاورَ الخوارج مندوبا عن الإمام عليه السلام في النّهروان مرارا . وأظهر في مناظراته الواعية عدمَ استقامتهم ، وتزعزع موقفهم ، كما أبان منزلة الإمام الرفيعة السامية (16) . كان واليا على البصرة عند استشهاد الإمام عليه السلام (17) . بايع الإمام الحسن المجتبى عليه السلام (18) ، وتوجّه إلى البصرة من قِبَله (19) . ولم يشترك مع الإمام الحسين عليه السلام في كربلاء . وعلّل البعض ذلك بعماه . لم يبايع عبدَ اللّه بن الزبير حين استولى على الحجاز ، والبصرة ، والعراق . ومحمّد ابن الحنفيّة لم يبايعه أيضا ، فكَبُرَ ذلك على ابن الزبير حتى همّ بإحراقهما (20) . كان ابن عبّاس عالما له منزلته الرفيعة العالية في التفسير ، والحديث ، والفقه . وكان تلميذ الإمام عليه السلام في العلم (21) مفتخرا بذلك أعظم افتخار . توفّي ابن عبّاس في منفاه بالطائف سنة 68ه وهو ابن إحدى وسبعين (22) ، وهو يكثر من قوله : «اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بمحمّدٍ وآله ، اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بولاية الشيخ عليّ بن أبي طالب» (23) وفي رواية : لمّا حضرت عبد اللّه بن عبّاس الوفاة قال : «اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بولاية عليّ بن أبي طالب» (24) . خلفاء بني العبّاس من ذرّيّته ، وأخبر الإمام عليه السلام بهذا في خطابه لابن عبّاس «أبا الأملاك» . (25)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 246 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 231 ، الإصابة : ج 4 ص 109 الرقم 4760 ، الاستيعاب : ج 3 ص 58 الرقم 1589 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 274 الرقم 3004 وفي الثلاثة الأخيرة «سنة 28ه » .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 نحوه .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 .
6- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 314 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 331 الرقم 51 .
7- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 615 ح 6277 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 14 ، تاريخ دمشق : ج 29 ص 289 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 332 الرقم 51 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 333 الرقم 51 .
9- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 14 .
10- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 448 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 349 الرقم 51 .
11- .الجمل : ص 319 ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 .
12- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 353 الرقم 51 ؛ الجمل : ص 420 .
13- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 14 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 353 الرقم 51 ؛ الجمل : ص 421 ، وقعة صفّين : ص 117 .
14- .وقعة صفّين : ص 221 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 13 ، مروج الذهب : ج 2 ص 388 .
15- .وقعة صفّين : ص 499 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 ، الأخبار الطوال : ص 192 ، الفتوح : ج 4 ص 198 .
16- .راجع : ج 6 ص 388 (إشخاص عبد اللّه بن عبّاس إليهم) .
17- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 9 .
18- .الإرشاد : ج 2 ص 8 ؛ الفتوح : ج 4 ص 283 .
19- .الإرشاد : ج 2 ص 9 .
20- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 100 و 101 ، تاريخ دمشق : ج 54 ص 338 و 339 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 356 الرقم 51 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 306 .
21- .رجال العلّامة الحلّي : ص 103 ؛ مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 301 ح 154 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 298 .
22- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 626 ح 6309 و ص 615 ح 6277 ، التاريخ الكبير : ج 5 ص 3 الرقم 5 ، أنساب الأشراف : ج 4 ص 71 ، مروج الذهب : ج 3 ص 108 ، سير أعلام النّبلاء : 3 ص 359 الرقم 51 .
23- .كفاية الأثر : ص 22 ، بشارة المصطفى : ص 239 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 200 ؛ فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 662 ح 1129 وليس في الثلاثة الأخيرة «اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بمحمّد وآله» .
24- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 662 ح 1129 ؛ بشارة المصطفى : ص 239 ، العمدة : ص 272 ح 429 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 200 ، نهج الحقّ : ص 221 .
25- .راجع : ج 12 ص 104 (ملك بني العبّاس وزواله) .

ص: 347

57 . عبد اللّه بن شُبَيل اَحمَسى
58 . عبد اللّه بن عبّاس

57عبد اللّه بن شُبَيل اَحمَسىعبد اللّه بن شُبَيل ، روزگارى فرماندار آذربايجان بود . او به هنگام فتحِ دوباره آذربايجان به سال 24 يا 25 هجرى ، به عنوان فرمانده طلايه سپاه به آن ديار رفته بود . امام عليه السلام او را به فروتنى ، نيك رفتارى و هدايت يافتگى ستوده است .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قيس بن سعد ، كارگزارش در آذربايجان _: عبد اللّه بن شُبَيل اَحمَسى از من خواسته است كه نامه اى درباره او به تو بنويسم . پس به خير و نيكى با او رفتار كن كه من او را افتاده و فروتن و نيكو روش و رفتار ديدم .

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از غياث _: چون على عليه السلام تصميم به جنگ با معاويه گرفت ، به قيس ، نامه [ اى چنين ]نوشت : «امّا بعد ؛ عبد اللّه بن شبيل احمَسى را به جانشينى خود بگمار و به پيش من بيا كه مسلمانان ، همگى گِرد آمده و هم داستان شده اند . پس زود بيا كه من به زودى و در اوّل ماه به جنگ با اين ياغيان متجاوز مى روم _ إن شاء اللّه _ و درنگم نيز جز براى تو نيست . خداوند در همه كارها ، براى ما و تو ، نيكى را رقم زند!» .

58عبد اللّه بن عبّاسابو عبّاس ، عبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى از مفسّران و محدّثان بلندآوازه تاريخ اسلام است . او سه سال قبل از هجرت در شِعب مكّه به دنيا آمد و به سال هشتم هجرى (سال فتح مكّه) به مدينه رفت . در زمان عمر ، خليفه با او مشورت مى كرد و به روزگار خيزش مردم عليه عثمان ، نماينده عثمان در حج و در زمان خلافت على عليه السلام نيز يار ، همراه ، مشاور ، كارگزار و فرمانده نظامى آن بزرگوار بود . او در نبرد جمل ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت و پس از آن به حكومت بصره گماشته شد . قبل از شروع جنگ صِفّين ، كسى را در بصره به جانشينى خود نهاد و همراه على عليه السلام به نبرد با معاويه شتافت . عبد اللّه در هفت روز اوّل نبرد صفّين ، يكى از فرماندهان سپاه امام عليه السلام بود و در تمام جنگ ، همگامِ استوار على عليه السلام . در ماجراى «حكميّت» ، على عليه السلام او را به عنوان حَكَم (داور) از سوى خود پيشنهاد كرد ؛ امّا خوارج و اشعث بن قيس با آن مخالفت ورزيدند و گفتند : ميان على و ابن عبّاس ، فرقى نيست . در جريان نهروان ، او بارها از سوى على عليه السلام با خوارج به گفتگو پرداخت و در مناظره هايى هوشمندانه ، نااستوارى موضع خوارج و همچنين جايگاه والاى على عليه السلام را نماياند . (1) او به هنگام شهادت على عليه السلام ، فرماندار بصره بود . ابن عبّاس پس از على عليه السلام دست بيعت به امام حسن عليه السلام داد و به كارگزارى از سوى وى عازم بصره شد . عبد اللّه بن عبّاس ، همراه امام حسين عليه السلام در قيام كربلا شركت نكرد . برخى علّت اين عدم مشاركت را نابينا بودن وى دانسته اند . او پس از قدرت يافتن عبد اللّه بن زبير در حجاز و بصره و عراق ، با وى بيعت نكرد . بيعت نكردن او و محمّد بن حنفيه ، بر ابن زبيرْ گران آمد ، به آن سان كه مى خواست آنها را در آتش بسوزاند . ابن عبّاس ، دانشمندى است كه در تفسير ، حديث و فقه ، جايگاه بسيار والايى دارد . وى در دانش ، شاگرد على عليه السلام بود و به اين شاگردى بسى افتخار مى كرد . ابن عبّاس به سال 68 هجرى و در 71 سالگى در تبعيدگاهش طائف ، در حالى كه مكرّر مى گفت : «خدايا! من با محمّد و خاندانش به تو تقرّب مى جويم . خدايا! من با ولايت بزرگمان ، على بن ابى طالب ، به تو تقرّب مى جويم» ، زندگى را بدرود گفت . در نقل ديگرى آمده است كه او هنگام وفات مى گفت : «خدايا! من با ولايت على بن ابى طالب ، به تو تقرّب مى جويم» . خلفاى بنى عبّاس از نسل اويند و على عليه السلام اين نكته را پيشگويى كرده و ابن عبّاس را «پدر شاهان» خطاب كرده بود . (2)

.


1- .ر . ك : ج 6 ص 389 (روانه كردن عبد اللّه بن عبّاس به سوى خوارج) .
2- .ر .ك : ج 12 ص 105 (پادشاهى بنى عبّاس و نابودى آن) .

ص: 348

. .

ص: 349

. .

ص: 350

. .

ص: 351

. .

ص: 352

المستدرك على الصحيحين عن الزهري :قالَ المُهاجِرونَ لِعُمَرَ بنِ الخَطّابِ : اُدعُ أبناءَنا كَما تَدعُو ابنَ عَبّاسٍ . قالَ : ذاكُم فَتَى الكُهولِ ، إنَّ لَهُ لِسانا سَؤولاً ، وقَلبا عَقولاً . (1)

أنساب الأشراف :إنَّ ابنَ عَبّاسٍ خَلا بِعَلِيٍّ حينَ أرادَ أن يَبعَثَ أبا موسى فَقالَ : إنّي أخافُ أن يَخدَعَ مُعاوِيَةُ وعَمرٌو أبا موسى ، فَابعَثني حَكَما ولا تَبعَثهُ ولا تَلتَفِت إلى قَولِ الأَشعَثِ وغَيرِهِ مِمَّنِ اختارَهُ ، فأبى ، فَلَمّا كانَ مِن أمرِ أبي موسى وخَديعَةِ عَمرٍو لَهُ ما كانَ ، قالَ عَلِيٌّ : للّهِِ دَرُّ ابنِ عَبّاسٍ إن كانَ لَيَنظُرُ إلَى الغَيبِ مِن سِترٍ رَقيقٍ . (2)

مختصر تاريخ دمشق عن المدائني :قالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ في عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ : إنَّهُ يَنظُرُ إلَى الغَيبِ مِن سِترٍ رَقيقٍ ؛ لِعَقلِهِ وفِطنَتِهِ بِالاُمورِ . (3)

الجمل عن أبي مخنف لوط بن يحيى :لَمَّا استَعمَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ عَلَى البَصرَةِ ، خَطَبَ النّاسَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلى رَسولِهِ ، ثُمَّ قالَ : يا معاشِرَ النّاسِ ! قَدِ استَخلَفتُ عَلَيكُم عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ ما أطاعَ اللّهَ ورَسولَهُ ، فَإِن أحدَثَ فيكُم أو زاغَ عَنِ الحَقِّ فَأَعلِموني أعزِلهُ عَنكُم ، فَإِنّي أرجو أن أجِدَهُ عَفيفا تَقِيّا وَرِعا ، وإنّي لَم اُوَلِّهِ عَلَيكُم إلّا وأنَا أظُنُّ ذلِكَ بِهِ ، غَفَرَ اللّهُ لَنا ولَكُم . (4)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 621 ح 6298 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 304 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 345 الرقم 51 .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 121 .
3- .مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 305 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 35 ، المناقب للخوارزمي : ص 197 الرقم 238 وليس فيهما «لعقله وفطنته بالاُمور» .
4- .الجمل : ص 420 .

ص: 353

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از زُهْرى _: مهاجران به عمر بن خطّاب گفتند : پسران ما را نيز [ به مجلس خويش] دعوت كن ، همان گونه كه پسر عبّاس را دعوت مى كنى . عمر گفت : اين ، جوانِ پيران است . زبانى پرسشگر و دلى فهيم دارد .

أنساب الأشراف :هنگامى كه على عليه السلام خواست ابوموسى را [ به حَكَميّتْ] روانه كند ، ابن عبّاس با على عليه السلام خلوت كرد و گفت : من بيم آن دارم كه معاويه و عمرو بن عاص ، به ابوموسى نيرنگ بزنند . پس مرا به عنوان حَكَم (داور) بفرست ، نه او را ، و به گفته اشعث و ديگرانى كه او را برگزيده اند ، توجّهى مكن . امّا على عليه السلام نپذيرفت و [بعدها] هنگامى كه ماجراى فريب خوردن ابوموسى از عمرو به وقوع پيوست ، على فرمود : «آفرين بر ابن عبّاس! او از پس پرده اى نازك ، ناديدنى ها را مى بيند» .

مختصر تاريخ دمشق_ به نقل از مدائنى _: على بن ابى طالب عليه السلام درباره عبد اللّه بن عبّاس فرمود : «او به خاطر خِرَد و تيزهوشى اش در امور ، از پسِ پرده اى نازك ، ناديدنى ها را مى بيند» .

الجمل_ به نقل از ابومِخْنَف لوط بن يحيى _: امير مؤمنان ، پس از آن كه عبد اللّه بن عبّاس را بر بصره گمارد ، براى مردمْ سخنرانى كرد و پس از حمد و ثناى الهى و درود فرستادن بر پيامبر خدا فرمود : «اى مردم! من عبد اللّه بن عبّاس را جانشين خود بر شما قرار دادم . پس به او گوش فرا دهيد و از فرمانش تا آن گاه كه از خدا و پيامبر خدا فرمان مى بَرَد ، اطاعت كنيد . پس اگر بدعتى در ميان شما نهاد و يا از حقْ منحرف شد ، به من اعلام كنيد تا بركنارش كنم ؛ امّا من اميد دارم كه او را خويشتندار ، پرهيزگار و وارسته بيابم . و من او را بر شما حاكم نكردم ، مگر اين كه اين گمان را به او دارم . خداوند ، ما و شما را بيامرزد!» .

.

ص: 354

وقعة صفّين :كانَ عَلِيٌّ قَدِ استَخلَفَ ابنَ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ ، فَكَتَبَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ إلى عَلِيٍّ يَذكُرُ لَهُ اختِلافُ أهلِ البَصرَةِ ، فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ . أمّا بَعدُ ، فَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ وصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ عَبدِهِ ورَسولِهِ . أمّا بَعدُ ، فَقَد قَدِمَ عَلَيَّ رَسولُكَ ، وذَكَرتَ ما رَأَيتَ وبَلَغَكَ عَن أهلِ البَصرَةِ بَعدَ انصِرافي ، وسَاُخبِرُكَ عَنِ القَومِ : هُم بَينَ مُقيمٍ لِرَغبَةٍ يَرجوها ، أو عُقوبَةٍ يَخشاها . فَأَرغِب راغِبَهُم بِالعَدلِ عَلَيهِ ، وَالإِنصافِ لَهُ والإِحسانِ إلَيهِ ، وحُلَّ عُقدَةَ الخَوفِ عَن قُلوبِهِم ، فَإِنَّهُ لَيسَ لِاُمَراءِ أهلِ البَصرَةِ في قُلوبِهِم عِظَمٌ إلّا قَليلٌ مِنهُم . وَانتَهِ إلى أمري ولا تَعدُهُ ، وأحسِن إلى هذَا الحَيِّ مِن رَبيعَةَ ، وكُلُّ مَن قِبَلِكَ فَأَحسِن إلَيهِم مَا استَطَعتَ إن شاءَ اللّهُ ، وَالسَّلامُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ وهُوَ عامِلُهُ عَلَى البَصرَةِ _: وَاعلَم أنَّ البَصرَةَ مَهِبطُ إبليسَ ، ومَغرِسُ الفِتَنِ ، فَحادِث أهلَها بِالإِحسانِ إلَيهِم ، وَاحلُلُ عُقدَةَ الخَوفِ عَن قُلوبِهِم ، وقَد بَلَغَني تَنَمُّرُكَ لِبَني تَميمٍ ، وغِلظَتُكَ عَلَيهِم ، وإنَّ بَني تَميمٍ لَم يَغِب لَهُم نَجمٌ إلّا طَلَعَ لَهُم آخَرُ ، وإنَّهُم لَم يُسبَقوا بِوَغمٍ (2) في جاهِلِيَّةٍ ولا إسلامٍ ، وإنَّ لَهُم بِنا رَحِما ماسَّةً ، وقَرابَةً خاصَّةً ، نَحنُ مَأجورونَ عَلى صِلَتِها ، ومَأزورونَ عَلى قَطيعَتِها . فَاربَع أبَا العَبّاسِ _ رَحِمَكَ اللّهُ _ فيما جَرى عَلى لِسانِكَ ويَدِكَ مِن خَيرٍ وشَرٍّ ! فَإِنّا شَريكانِ في ذلِكَ ، وكُن عِندَ صالِحِ ظَنّي بِكَ ، ولا يَفيلَنَّ (3) رَأيي فيكَ ، وَالسَّلامُ . (4)

.


1- .وقعة صفّين : ص 105 .
2- .الوَغم : التِّرَة ، الحقد (النهاية : ج 5 ص 209 «وغم») .
3- .فيل رأيه : قبّحه وخطّأه (لسان العرب : ج 11 ص 534 «فيل») .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 18 .

ص: 355

وقعة صِفّين :على عليه السلام ابن عبّاس را به جاى خود در بصره گذاشته بود . ابن عبّاس ، نامه اى به على عليه السلام نوشت و در آن از اختلاف مردم بصره ياد كرد . على عليه السلام نيز به او نوشت : «از بنده خدا ، على ، امير مؤمنان ، به عبد اللّه بن عبّاس . امّا بعد ؛ سپاس ، ويژه خداى جهانيان است و خداوند بر سرور ما محمّد ، بنده و پيامبرش درود فرستد ! امّا بعد ؛ فرستاده ات بر من در آمده و آنچه را كه تو پس از بيرون آمدن من از بصريان ديده اى و يا به تو رسيده است ، برايم گفته اى . اينك من تو را از [حال ]اين مردم ، آگاه مى كنم . آنان [ از دو حال ، بيرون نيستند .] يا اميد به چيزى دارند و يا از مجازاتى هراسناك اند . پس اميدوارِ آنان را با عدالت و انصاف و احسان به او ، به خويش متمايل ساز و گِرِه ترس را از دل هايشان بگشاى؛زيرا كه فرماندهان بصره، نزد مردم ، شأن و عظمتى ندارند ، جز اندكى از آنان . و فرمان مرا پاس بدار ، و از آن درمگذر . به اين تيره از قبيله ربيعه نيكى كن ، و نيز به هر كس كه در منطقه توست . پس تا مى توانى به آنها نيكى كن ، إن شاء اللّه . والسلام!».

امام على عليه السلام_ در نامه اش به عبد اللّه بن عبّاس ، كارگزارش در بصره _: بدان كه بصره ، جايگاه فرود آمدن ابليس و رُستنگاه فتنه هاست . پس دل مردمانش را با نيكى تازه بدار و گِره ترس را از دل هايشان بگشاى . به من خبر رسيده كه با بنى تميم ، درشتى كرده اى و بر آنان سخت گرفته اى ، در حالى كه ستاره اى از بنى تميمْ پنهان نشد ، مگر آن كه ستاره اى ديگر در ميان آنان پديدار شد و در جاهليت و اسلام ، كسى بر آنان به زور چيره نشد . بنى تميم با ما پيوند دارند و خويشاوند و نزديك اند . ما با پاسداشت اين ارتباط ، پاداش داريم ، و در بُريدن آن ، گناهكاريم . پس اى ابو عبّاس _ كه خدايت بيامرزد _ ! در آنچه بر زبان و دستت مى رود ، از نيكى و بدى، بردبارى پيشه كن كه ما هر دو در آن ، شريك خواهيم بود . تو آن گونه باش كه گمان نيكويم به تو آن را مى نمايد و نظرم را درباره خود ، سست مكن . والسلام .

.

ص: 356

مختصر تاريخ دمشق عن سفيان بن عيينة :وَرَدَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ مِنَ البَصرَةِ ، فَسَأَلَهُ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وكانَ عَلى خِلافَتِهِ بِها ، فَقالَ صَعصَعَةُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهُ آخِذُ بِثَلاثٍ وتارِكٌ لِثَلاثٍ : آخِذٌ بِقُلوبِ الرِّجالِ إذا حَدَّثَ ، ويُحسِنُ الِاستِماعَ إذا حُدِّثَ ، وبِأَيسَرِ الأَمرَينِ إذا خولِفَ . تارِكٌ لِلمرِاءِ ، وتارِكٌ لِمُقارَبَةِ اللَّئيمِ ، وتارِكٌ لِما يُعتَذَرُ مِنهُ . (1)

رجال الكشّي عن الحارث :اِستَعمَلَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى البَصرَةِ عَبدَ اللّهِ بنَ عبَّاسٍ ، فَحَمَلَ كُلَّ مالٍ في بَيتِ المالِ بِالبَصرَةِ ، ولَحِقَ بِمَكَّةَ وتَرَكَ عَلِيّا عليه السلام ، وكانَ مَبلَغُهُ ألفَي ألفِ دِرهَمٍ . فَصَعِدَ عَلِيٌّ عليه السلام المِنبَرَ حينَ بَلَغَهُ ذلِكَ فَبَكَى ، فَقالَ : هذَا ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في عِلِمِهِ وقَدرِهِ يَفعَلُ مِثلَ هذا ، فَكَيفَ يُؤمَنُ مَن كانَ دونَهُ ؟ اللّهُمَّ إنّي قَد مَلَلَتُهُم فَأَرِحني مِنهُم ، وَاقبِضني إلَيكَ غَيرَ عاجِزٍ ولا مَلولٍ . (2)

رجال الكشّي عن الشعبي :لَمَّا احتَمَلَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ بَيتَ مالِ البَصَرةِ وذَهَبَ بِهِ إلَى الحِجازِ ، كَتَبَ إلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد كُنتُ أشرَكتُكَ في أمانَتي ، ولَم يَكُن أحَدٌ مِن أهلِ بَيتي في نَفسي أوثَقَ مِنكَ لِمُواساتي ومُوازَرَتي وأداءِ الأَمانَةِ إلَيَّ ، فَلَمّا رَأَيتَ الزَّمانَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ قَد كَلِبَ ، وَالعَدُوَّ عَلَيهِ قَد حَرِبَ ، وأمانَةَ النّاسِ قَد خَرِبَت ، وهذِهُ الاُمورَ قَد قَسَت ، قَلَبتَ لِابنِ عَمِّكَ ظَهرَ المِجَنِّ (3) ، وفارَقتَهُ مَعَ المُفارِقينَ ، وخَذَلتَهُ أسوأَ خِذلانِ الخاذِلينَ . فَكَأَ نَّكَ لَم تَكُن تُريدُ اللّهَ بِجِهادِكَ ، وكَأَ نَّكَ لَم تَكُن عَلى بَيِّنَةٍ مِنَ رَبِّكَ ، وكَأَ نَّكَ إنَّما كُنتَ تَكيدُ اُمَّةَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عَلى دُنياهُم ، وتَنوي غِرَّتَهُم (4) ، فَلَمّا أمكَنَتكَ الشِّدَّةُ في خِيانَةِ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ أسرَعتَ الوَثبَةَ وعَجَّلتَ العَدوَةَ ، فَاختَطَفتَ ما قَدَرتَ عَلَيهِ اختِطافَ الذِّئبِ الأَزَلِّ (5) رَميَّةَ المِعزَى الكَسيرِ . كَأَ نَّكَ _ لا أبا لَكَ _ إنَّما جَرَرتَ إلى أهلِكَ تُراثَكَ مِن أبيكَ واُمِّكَ ، سُبحانَ اللّهِ ! أ ما تُؤمِنُ بِالمَعادِ ؟ ! أ وَما تَخافُ مِن سوءِ الحِسابِ ؟ ! أ وَما يَكبُرُ عَلَيكَ أن تَشتَرِيَ الإِماءَ ، وتَنكِحَ النِّساءَ بِأَموالِ الأَرامِلِ وَالمُهاجِرينَ الَّذينَ أفاءَ اللّهُ عَلَيهِم هذِهِ البِلادَ ؟ ! اُردُد إلَى القَومِ أموالَهُم ، فَوَاللّهِ لَئِن لَم تَفعَل ثُمَّ أمكَنَنِي اللّهُ مِنكَ لاُعذِرَنَّ اللّهَ فَيكَ ، فَوَاللّهِ لَو أنَّ حَسَنا وحُسَينا فَعَلا مِثلَ ما فَعَلتَ ، لَما كانَ لَهُما عِندي في ذلِكَ هَوادَةٌ ، ولا لِواحِدٍ مِنهُما عِندي فيهِ رُخصَةٌ ، حَتّى آخُذَ الحَقَّ ، واُزيحَ الجَورَ عَن مَظلومِها ، وَالسَّلامُ . قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : أمّا بَعدُ ، فَقَد أتاني كِتابُكَ ، تُعَظِّمُ عَلَيَّ إصابَةَ المالِ الَّذي أخَذتُهُ مِن بَيتِ مالِ البَصرَةِ ، ولَعَمري إنَّ لي في بَيتِ مالِ اللّهِ أكثَرَ ممِّا أخَذتُ ، وَالسَّلامُ . قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَالعَجَبِ كُلُّ العَجَبِ مِن تَزيينِ نَفسِكَ أنَّ لَكَ في بَيتِ مالِ اللّهِ أكَثَرَ مِمّا أخَذتَ ، وأكثَرَ مِمّا لِرَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ ، فَقَد أفلَحتَ إن كانَ تَمَنّيكَ الباطِلَ وادِّعاؤُكَ ما لا يَكونُ يُنجيكَ مِنَ الإِثمِ ، ويُحِلُّ لَكَ ما حَرَّمَ اللّهُ عَلَيكَ ، عَمركَ اللّهُ إِ نَّكَ لَأَنتَ العَبدُ المُهتدي إذا ! فَقَدَ بَلَغَني أ نَّكَ اتَّخَذتَ مَكَّةَ وَطَنا ، وضَرَبتَ بِها عَطَنا (6) ، تَشتَري مُوَلَّداتِ مَكَّةَ وَالطّائِفِ ، تَختارُهُنَّ عَلى عَينِكَ ، وتُعطي فيهِنَّ مالَ غَيرِكَ ، وإنّي لَاُقسِمُ بِاللّهِ رَبّي ورَبِّك رَبِّ العِزَّةِ ، ما يَسُرُّني أنَّ ما أخَذتَ مِن أموالِهِم لي حَلالٌ أدَعُهُ لِعَقِبي ميراثا ، فَلا غَروَ ، وأشَدّ بِاغتِباطِكَ تَأكُلُه رُوَيدا رُوَيدا ، فَكَأَن قَد بَلَغتَ المَدى ، وعُرِضتَ عَلى رَبِّكَ ، وَالمَحَلّ الَّذي يَتَمَنَّى الرَّجعَةَ ، والمُضَيِّع لِلتَّوبَةِ كَذلِكَ ، وما ذلِكَ ، ولاتَ حينَ مَناصٍ ! وَالسَّلامُ . قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : أمّا بَعدُ ، فَقَد أكثَرتَ عَلَيَّ ، فَوَاللّهِ لَأَن ألقَى اللّهَ بِجَميعِ ما فِي الأَرضِ مِن ذَهَبِها وعِقيانِها أحَبُّ إلَيَّ أن ألقَى اللّهَ بِدَمِ رَجُلٍ مُسلِمٍ . (7)

.


1- .مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 313 .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 279 الرقم 109 .
3- .ظَهر المِجَنّ : هذه كلمة تُضرب مَثلاً لمن كان لصاحبه على مَودّة أو رعاية ثمّ حالَ عن ذلك (النهاية : ج 1 ص 308 «جنن») .
4- .الغِرَّة : الغَفْلة (النهاية : ج 3 ص 354 «غرر») .
5- .الأزلّ : بتشديد اللّام : السريع الجري (لسان العرب : ج 15 ص 307 «زلل») .
6- .العطن : المراح والمأوى (النهاية : ج 3 ص 258 «عطن») .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 279 الرقم 110 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 400 ، العقد الفريد : ج 3 ص 348 عن أبي الكنود ، الأوائل لأبي هلال : ص 196 كلّها نحوه .

ص: 357

مختصر تاريخ دمشق_ به نقل از سفيان بن عُيَيْنه _: صعصعة بن صوحان از بصره نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد . [ على عليه السلام ]از او درباره عبد اللّه بن عبّاس پرسيد كه در آن زمان ، فرماندار بصره بود . صعصعه گفت : او سه كار مى كند و سه كار نمى كند : چون سخن مى گويد ، دل هاى مردم را مى رُبايد ، و چون با او سخن گفته مى شود ، خوب گوش مى كند ، و چون با وى مخالفت مى شود،آسان ترين و ملايم ترين كار را برمى گزيند. ستيزه جويى نمى كند، به افراد پَستْ نزديك نمى شود و آنچه را كه موجب عذرخواهى مى شود ، مرتكب نمى گردد .

رجال الكشّى_ به نقل از حارث _: على عليه السلام عبد اللّه بن عبّاس را بر بصره گمارد و او همه اموال بيت المال بصره (به ارزش دو ميليون درهم) را بار كرد و به مكّه برد و على عليه السلام را واگذاشت . پس چون خبر آن به على عليه السلام رسيد ، بر منبر رفت و گريست و فرمود : «اين پسر عموى پيامبر خداست كه با اين همه دانش و منزلتش ، چنين كارى مى كند . پس چگونه مى توان به افراد فروتر از او اعتماد كرد ؟! بار خدايا! من از آنان ملول گشته ام . آسوده ام كن و مرا به سوى خود ببر ؛ بى درماندگى و افسردگى» . (1)

رجال الكشّى_ به نقل از شَعبى _: چون عبد اللّه بن عبّاس ، اموال بيت المال بصره را برداشت و به حجاز برد ، على بن ابى طالب به او نوشت : «از بنده خدا على بن ابى طالب به عبد اللّه بن عبّاس . امّا بعد ؛ من تو را در امانتم شريك كرده بودم و در نظرم هيچ يك از خاندانم در همكارى و هميارى با من چون تو مورد اعتماد نبود و امانتدار من نمى نمود . امّا تو همين كه ديدى روزگار بر پسر عمويت يورش برده و دشمن به پيكار او برآمده و حكومتِ سپرده شده به او ، تباه شده و كارها سخت گشته است ، رنگ عوض كردى و با پسر عمويت به گونه ديگرى شدى و همراه جدايى خواهان ، راه جدايى پيمودى و به بدترين شكل ، او را وا نهادى . گويى كوششت براى خدا نبود و برهان روشن پروردگارت تو را راه نمى نمود و گويى تنها هدفت ، نيرنگ زدن به امّت محمّد صلى الله عليه و آله بود تا دنيايشان را به چنگ آورى و آنان را بفريبى! و چون مجال بيشترى در خيانت به امّت يافتى ، به سرعت برجَستى و شتابان دويدى و چونان گرگ تيزتك كه بُز زخم خورده پا شكسته را مى رُبايد ، آنچه را بر آن تسلّط داشتى ، ربودى . گويى _ اى بى پدر (2) _ ارث پدر و مادرت را به سوى خانواده ات مى فرستى . سبحان اللّه ! آيا معاد را باور ندارى؟ آيا از سختى حساب ، بيم ندارى؟ آيا بر تو گران نمى آيد كه با اموال بيوه زنان و مهاجرانى كه خداوند ، [ درآمد] اين سرزمين ها را نصيب آنان كرده است ، كنيزكانى بخرى و زنانى را به همسرى بگيرى ؟! اموال مردم را به آنان بازگردان . به خدا سوگند ، اگر چنين نكنى و خدا تو را در دسترسم قرار دهد ، براى مجازاتت ، نزد خدا حجّت خواهم داشت . به خدا سوگند ، اگر حسن و حسين هم كارى چون كار تو مى كردند ، ذرّه اى با آنان مدارا نمى كردم و هيچ يك از آن دو از دستم آسوده نبودند تا حق را از آنان بگيرم و ستم را از سرِ ستمديده بزدايم . والسلام!» . پس عبد اللّه بن عبّاس به امام عليه السلام نوشت : امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد . برداشتن مالى را كه از بيت المال بصره گرفته بودم ، بر من بزرگ شمرده اى و به جانم سوگند ، سهم من در بيت المال خدا بيش از آن است كه برگرفته ام . والسلام! پس على بن ابى طالب عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ چه شگفت و حيرت انگيز است! نفْست كارت را برايت آراسته و تو را فريفته كه سهم تو از بيت المال خدا بيشتر از آن است كه برداشته اى و بيشتر از ديگر مردان مسلمان است . اگر اين آرزوها [و خيالپردازى هاى ]باطل و ادّعاهاى بى پايه ، تو را از گناهت مى رهانْد و حرام خدا را برايت حلال مى كرد ، _ خدا به تو عمر دهد _ كه در آن صورت ، تو رستگار مى شدى و بنده اى رهيافته بودى! به من خبر رسيده كه تو مكّه را وطن خود ساخته اى و اصطبلى بنا نهاده اى و كنيزكان مكّه و طائف را مى خرى و هر كدام را كه مى خواهى ، برمى گزينى و در برابر آنها مال كس ديگرى را مى پردازى و من به خداوند ، پروردگار من و تو ، و خداوندگارِ عزّت ، سوگند مى خورم كه اگر آنچه تو از اموال ايشان گرفتى ، مِلك [ طِلْقِ ]حلالم باشد و من [ آن را انفاق نكنم و] به ارث براى پس از خود بگذارم ، شادم نمى كند . پس چگونه در شگفت نباشم كه تو اين چنين از خوردن اين اموال ، شادمانى؟! كمى آهسته تر! به پايان كارت نزديك و بر پروردگارت عرضه مى شوى و در جايى فرود مى آيى كه آرزوى بازگشت مى كنى ، همچون كسى كه توبه را تباه كرده است ، امّا ديگر دير شده و جاى گريز نيست . والسلام!» . پس عبد اللّه بن عبّاس به او نوشت : امّا بعد ؛ خُرده گيرى ات بر من فراوان گشته است . به خدا سوگند ، اگر خدا را در حالى ديدار كنم كه همه طلا و جواهرهاى ناب زمين را با خود داشته باشم ، برايم دوست داشتنى تر است از آن كه خدا را ديدار كنم ، در حالى كه دستم به خون مرد مسلمانى آغشته باشد .

.


1- .درباره مضمون اين گونه روايات ، در پايان اين قسمت ، بحث كرده ايم .
2- .اين تعبير ، ترجمه «لا أبا لك» است كه براى مدح و نكوهش به كار مى رود (ر . ك : النهاية : ج 1 ص 22) .

ص: 358

. .

ص: 359

. .

ص: 360

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى بَعضِ عُمّالِهِ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنّي كُنتُ أشرَكتُكَ في أمانَتي ، وجَعَلتُكَ شِعاري وبِطانَتي ، ولَم يَكُن رَجُلٌ مِن أهلي أوثَقَ مِنكَ في نَفسي لِمُواساتي ومُوازَرَتي ، وأداءِ الأَمانَةِ إلَيَّ ، فَلَمّا رَأَيتَ الزَّمانَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ قَد كَلِبَ ، وَالعَدُوَّ قَد حَرِبَ ، وأمانَةَ النّاسِ قَد خَزِيَت ، وهذِهِ الاُمَّةَ قَد فَنَكَت (1) وشَغَرَت (2) ، قَلَبتَ لِابنِ عَمِّكَ ظَهرَ المِجَنِّ ، فَفارَقتهُ مَعَ المُفارِقينَ ، وخَذَلَتَهُ مَعَ الخاذِلينَ ، وخُنتَهُ مَعَ الخائِنينَ ، فَلاَ ابنَ عَمِّكَ آسَيتَ ، ولَا الأَمانَةَ أدَّيتَ . وكَأَ نَّكَ لَم تَكُنِ اللّهَ تُريدُ بِجِهادِكَ ، وكَأَ نَّكَ لَم تَكُن عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكَ ، وكَأَ نَّكَ إنَّما كُنتَ تَكيدُ هذِهِ الاُمَّةَ عَن دُنياهُم ، وتَنوي غِرَّتَهُم عَن فَيئِهِم ، فَلَمّا أمكَنَتَكَ الشِّدَّةُ في خِيانَةِ الاُمَّةِ أسرَعتَ الكَرَّةَ ، وعاجَلتَ الوَثبَةَ ، وَاختَطَفتَ ما قَدَرتَ عَلَيهِ مِن أموالِهِمُ المَصونَةِ لِأَرامِلِهِم وأيتامِهِمُ اختِطافُ الذِّئبِ الأَزَلِّ دامِيَةَ المِعزَى الكَسيرَةَ ، فَحَمَلتَهُ إلَى الحِجازِ رَحيبَ الصَّدرِ بِحَملِهِ ، غَيرَ مُتَأَثِّمٍ مِن أخذِهِ ، كَأَ نَّكَ _ لا أبا لِغَيرِكَ _ حَدَرتَ إلى أهلِكَ تُراثَكَ مِن أبيكَ واُمِّكَ ، فَسُبحان اللّهِ ! أ ما تُؤمِنُ بِالمَعادِ ؟ أ وَما تَخافُ نِقاشَ الحِسابِ ؟ أيُّهَا المَعدودُ _ كانَ _ عِندَنا مِن اُولِي الأَلبابِ ، كَيفَ تُسيغُ شَرابا وطَعاما ، وأنتَ تَعلَمُ أ نَّكَ تَأكُلُ حَراما ، وتَشرَبُ حَراما ، وتَبتاعُ الإِماءَ وَتنكِحُ النِّساءَ مِن أموالِ اليَتامى والمَساكينِ وَالمُؤمِنينَ وَالمُجاهِدينَ ، الَّذينَ أفاءَ اللّهُ عَلَيهِم هذِهِ الأَموالَ ، وأحرَزَ بِهِم هذِهِ البِلادَ ! فَاتَّقِ اللّهَ وَاردُد إلى هؤُلاءِ القَومِ أموالَهُم ، فَإِنَّكَ إن لَم تَفعَل ثُمَّ أمكَنَنِي اللّهُ مِنكَ لَاُعذِرَنَّ إلَى اللّهِ فيكَ ، ولَأَضرِبَنَّكَ بِسَيفِي الَّذي ما ضَرَبتُ بِهِ أحَدا إلّا دَخَلَ النّارَ ! ووَاللّهِ ، لَو أنَّ الحَسَنَ وَالحُسَينَ فَعَلا مِثلَ الَّذي فَعَلتَ ، ما كانَت لَهُما عِندي هَوادَةٌ ، ولا ظَفِرا مِنّي بِإِرادَةٍ ، حَتّى آخُذَ الحَقَّ مِنهُما ، واُزيحَ الباطِلَ عَن مَظلَمَتِهِما ، واُقسِمُ بِاللّهِ رَبِّ العالَمينَ ما يَسُرُّني أنَّ ما أخَذتَهُ مِن أموالِهِم حَلالٌ لي ، أترُكُهُ ميراثا لِمَن بَعدي ، فَضَحِّ رُوَيدا ، فَكَأَ نَّكَ قَد بَلَغتَ المَدى ، ودُفِنتَ تَحتَ الثَّرى ، وعُرضَت عَلَيكَ أعمالُكُ بِالمَحَلِّ الَّذي يُنادِي الظّالِمُ فيهِ بِالحَسرَةِ ، ويَتَمَنَّى المُضَيِّعُ فيهِ الرَّجعَةَ ، ولاتَ حينَ مَناصٍ ! (3)

.


1- .الفَنْك : الكذب ، والتعدّي ، واللَّجاج (لسان العرب : ج 1 ص 479 «فنك») .
2- .الشغر : البُعد (النهاية : ج 2 ص 482 «شغر») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 41 وراجع ربيع الأبرار : ج 3 ص 375 .

ص: 361

امام على عليه السلام_ در نامه اش به يكى از كارگزارانش _: امّا بعد ؛ من تو را در امانتم شريك كردم و تو را نزديك ترين فرد به خود و از خواصّ خود قرار دادم و در نظرم هيچ يك از خاندانم در همكارى و هميارى با من ، چون تو مورد اعتماد نبودند و امانتدار من نمى نمودند . امّا تو همين كه ديدى روزگار بر پسر عمويت يورش بُرده و دشمن به پيكار او برآمده و امانت مردم (حكومتْ) خوار گشته و اين امّت ، لجاجت كرده و پراكنده گشته اند ، با پسرعمويت نَرد مخالفت باختى و همراه جدايى خواهان ، راه جدايى تاختى و او را با رهاكنندگانش واگذاشتى و چون ديگر خيانتكاران به او خيانت كردى . پس نه با پسرعمويت هميارى كردى و نه امانت را ادا نمودى . گويى كوششت براى خدا نبود و برهان روشن پروردگارت تو را راه نمى نمود و هدفت نيرنگ زدن به اين امّت بود تا دنيايشان را به چنگ آورى و آنان را در گرفتن سهم خودشان فريب دهى . چون مجال بيشترى براى خيانت به امّت يافتى ، شتابان بازگشتى و تند برجَستى و تا توانستى از دارايىِ نگاه داشته شده براى بيوه زنان و يتيمان برداشتى ، آن سان كه گرگ تيزتك ، بُز زخم خورده پا شكسته را مى رُبايد . پس با خاطرى آسوده ، آن مال ربوده را به حجاز بردى و خود را در برداشتن آن ، گنهكار ندانستى . گويى _ براى جز تو پدر مباد (1) _ كه ارث پدر و مادرت را به سوى خانواده ات مى فرستى . سبحان اللّه ! آيا معاد را باور ندارى و از سختگيرى در حساب ، بيم ندارى؟ اى كه نزد ما از خردمندان به شمار مى رفتى! چگونه نوشيدنى و خوردنى را بر خود روا دانستى ، در حالى كه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى آشامى؟ و چگونه از مال يتيمان و بينوايان و مؤمنان و مجاهدانى كه خداوندْ اين اموال را نصيب آنان نموده و اين شهرها را با آنان حفظ كرده است ، كنيزكانى مى خرى و زنانى را به همسرى مى گيرى؟ پس ، از خدا بترس . اموال اين قوم را به آنان بازگردان كه بى گمان ، اگر اموال را باز پس ندهى و خدا تو را در دسترس من قرار دهد ، براى كيفر نمودنت ، نزد خدا دليل قاطع دارم ، و با همان شمشيرى تو را مى زنم كه هيچ كس را با آن نزدم ، مگر آن كه رهسپار آتش [ دوزخ] شد . و به خدا سوگند ، اگر حسن و حسين هم كارى همچون كار تو مى كردند ، با آنان مدارا نمى كردم و به مقصود خود نمى رسيدند و حق را از آنان مى گرفتم و باطلِ به ستم پديدآمده آنان را مى زدودم . به پروردگار جهانيانْ سوگند كه آنچه تو از اموال مسلمانان برگرفتى ، اگر براى شخص من بود ، شادم نمى نمود كه [ انفاق نكنم و ]براى پس از خود به ارث بگذارم . پس اندكى تأمّل كن [ و وقتى را به ياد آر] كه به پايان راه رسيده و زير خاك رفته اى و كردارت به تو عرضه شده است ؛ در آن جا كه ستمكار ، فرياد حسرت بر مى كشد و تباه كننده [ عمر] ، آرزوى بازگشت مى كند ، ولى ديگر دير شده و جاى گريز نيست» .

.


1- .اين تعبير ، ترجمه «لا أبا لغيرك» است كه هم براى نكوهش و هم براى ستايش به كار مى رود (ر . ك : بحار الأنوار : ج 33 ص 505) .

ص: 362

. .

ص: 363

. .

ص: 364

عيون الأخبار :وَجَدتُ في كِتابٍ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ إلَى ابنِ عَبّاسٍ حينَ أخَذَ مِن مالِ البَصرَةِ ما أخَذَ : إنّي أشرَكتُكَ في أمانَتي ولَم يَكُن رَجُلٌ مِن أهلي أوثَقَ مِنكَ في نَفسي ، فَلَمّا رَأَيتَ الزَّمانَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ قَد كَلِبَ ، وَالعَدُوَّ قَد حَرِبَ ، قَلَبتَ لِابنِ عَمِّكَ ظَهرَ المِجَنِّ بِفِراقِهِ مَعَ المُفارِقينَ ، وخِذلانِهِ مَعَ الخاذِلينَ ، وَاختَطَفتَ ما قَدَرتَ عَلَيهِ مِن أموالِ الاُمَّةِ اختِطافَ الذِّئبِ الأَزَلِّ دامِيَةَ المِعزى . وفِي الكِتابِ : ضَحِّ رُوَيدا فَكَأَن قَد بَلَغَتَ المَدى ، وعُرِضَت عَلَيكَ أعمالُكَ بِالمَحَلِّ الَّذي بِهِ يُنادِي المُغتَرُّ بِالحَسرَةِ ، ويَتَمَنَّى المُضَيِّعُ التَّوبَةَ ، وَالظّالِمُ الرَّجعَةَ . (1)

تاريخ الطبري :خَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ مِنَ البَصرَةِ ولَحِقَ مَكَّةَ في قَولِ عامَّةِ أهلِ السِّيَرِ ، وقَد أنكَرَ ذلِكَ بَعضُهُم ، وزَعَمَ أ نَّهُ لَم يَزَلِ بِالبَصرَةِ عامِلاً عَلَيها مِن قِبَلِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام حَتّى قُتِلَ ، وبَعدَ مَقتَلِ عَلِيٍّ حَتّى صالَحَ الحَسَنُ مُعاوِيَةَ ، ثُمَّ خَرَجَ حينَئِذٍ إلى مَكّة . (2)

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ أبوُ الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّ _ وكانَ خَليفَةَ عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسِ بِالبَصرَةِ _ إلى عَلِيٍّ يُعلِمُهُ أنَّ عَبدَ اللّهِ أخَذَ مِن بَيتِ المالِ عَشَرَةَ آلافِ دِرهَمٍ ، فَكَتَبَ إلَيهِ يَأمرُهُ بِرَدِّها ، فَامتَنَعَ ، فَكَتَبَ يُقسِمُ لَهُ بِاللّهِ لَتَرُدَّنَّها . فَلَمّا رَدَّها عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، أو رَدَّ أكثَرَها ، كَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ المَرءَ يَسُرُّهُ دَركَ ما لَم يَكُن لِيَفوتَهُ ، ويَسوؤُهُ فَوتَ ما لَم يَكُن لِيُدرِكَهُ ، فَما أتاكَ مِنَ الدُّنيا فَلا تُكثِر بِهِ فَرَحا ، وما فاتَكَ مِنها فَلا تُكثِر عَلَيهِ جَزَعا ، وَاجعَل هَمَّكَ لِما بَعدَ المَوتِ ، وَالسَّلامُ . فَكانَ ابنُ عَبّاسٍ يَقولُ : ما اتَّعَظتُ بِكَلامٍ قَطُّ اتّعاظي بِكَلامِ أميرِ المُؤمِنينَ (3) .

.


1- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 57 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 320 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 141 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 432 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 205 .

ص: 365

عيون الأخبار :در نامه اى از على بن ابى طالب _ كه خداوند ، گرامى اش بدارد _ به ابن عبّاس ، هنگامى كه اموالى را از بيت المال بصره برگرفت ، چنين يافتم : «من تو را در امانتم شريك كرده بودم و در نظرم هيچ يك از خاندانم چون تو مورد اعتمادم نبودند . امّا همين كه ديدى روزگار بر پسر عمويت يورش برده و دشمن به پيكار او برآمده ، با پسر عمويت به گونه ديگرى شدى و همراه جدايى خواهان ، راه جدايى پيمودى و مانند ديگر رهاكنندگانش او را رها كردى و از اموال امّت _ كه در اختيارت بود _ برداشتى ، آن سان كه گرگ تيزتك ، بُز زخم خورده را مى رُبايد . پس اندكى تأمّل كن [ و وقتى را به ياد آر] كه به پايان راه رسيده اى و كردارت به تو عرضه شده است ؛ در آن جا كه فريب خورده ، فرياد حسرت بر مى كشد و تباه كننده [ عمر] ، آرزوى بازگشت مى كند و ستمكار ، رجعت [ به زندگى دنيا] را مى طلبد .

تاريخ الطبرى:غالب سيره نويسان مى گويند: «عبد اللّه ابن عبّاس ، از بصره بيرون آمد و به مكّه در آمد» و برخى از آنان ، اين موضوع را انكار كرده و گفته اند : «ابن عبّاس ، پيوسته از سوى امير مؤمنان على عليه السلام كارگزار بصره بود تا آن كه على عليه السلام كشته شد و پس از كشته شدن على عليه السلام نيز در بصره بود تا حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد . سپس از بصره به سوى مكّه رفت» .

تاريخ اليعقوبى :ابو الأسود دُئلى _ كه جانشين عبد اللّه بن عبّاس در بصره بود _ به على عليه السلام نامه نوشت و به او اعلام كرد كه عبد اللّه ، ده هزار درهم از بيت المال بصره گرفته است . پس [ على عليه السلام ]به او نامه نوشت و به او فرمان داد كه آن مبلغ را بازگردانَد ؛ امّا ابن عبّاسْ خوددارى كرد و [ على عليه السلام ] نامه [ ديگرى] به او نوشت و او را به خدا سوگند داد كه مال را بازگرداند . پس چون عبد اللّه بن عبّاسْ آن [ اموال] را بازگردانْد ، يا بيشترِ آن را بازگردانْد ، على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ انسان از دستيابى به چيزى خوش حال مى شود كه در هر حال به آن مى رسد،و از دست رفتن چيزى او را ناراحت مى كند كه هرگز به آن نمى رسد. پس بر هرچه از دنيا به دستت رسيد ، خيلى شادمانى مكن و بر آنچه از دستت رفت ، بى تابى مكن و انديشه ناكِ پس از مرگ باش . والسلام!» . ابن عبّاس مى گفت : تاكنون از هيچ سخنى مانند اين سخن امير مؤمنان ، پند نگرفته ام .

.

ص: 366

سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاس

سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاسيكى از نكات مهم در زندگانى ابن عبّاس ، ماجراى بيت المال بصره است . در منابع تاريخى و حديثى مانند : تاريخ الطبرى ، الكامل فى التاريخ ، أنساب الأشراف ، رجال الكشّى ، نهج البلاغة (بدون يادكردِ نام ابن عبّاس) چنگ اندازى به بيت المال بصره ياد شده است و پژوهشگران ، ديدگاه هاى گوناگونى در اين باره ابراز داشته اند . الف . برخى محقّقان و رجاليان ، با توجّه به : نا استوارى اسناد اين نقل ها ، بزرگى و جلالت شخصيت و دانش و فضيلت ابن عبّاس ، پيوند استوار او با على عليه السلام و اخلاص و شيفتگى او نسبت به آن حضرت ، و نقش بنى اميّه در وارونه سازى چهره ياران على عليه السلام ، به انكار آن پرداخته اند . ب . برخى ضمن اعتراف به پاره اى از آنچه آمد ، از آن رو كه مطلب ياد شده در كتاب هاى بسيارى آمده است و در همان روزگار نيز نقل شده و بر ابن عبّاسْ خُرده گيرى شده است ، نفى آن را به سهولت ، ممكن ندانسته اند . ج . برخى ضمن پذيرش اصل ماجرا و تذكّر على عليه السلام ، بر اين باور رفته اند كه ابن عبّاس ، متوجّه خطاى خود شد و همه يا اكثر اموال را برگردانْد . چنين گزارشى ، از جمله در تاريخ اليعقوبى آمده است . نقل يعقوبى _ گو اين كه منفرد است _ ولى مى تواند در تحليل جريان ، سودمند افتد .

.

ص: 367

نكته مهمّى كه نبايد در قضايايى اين گونه فراموش كرد ، نقش حادثه آفرينان و گزارش سازان است . حسن بن زين الدين (م 1011 ق) ، مشهور به «صاحب معالم» ، هوشمندانه نقش بنى اميّه را در ساختن اين ماجرا يافته است ، و در ميان معاصران ما ، محقّقانى چون سيد جعفر مرتضى عاملى بر آن ، تأكيد كرده اند . اگر بدانيم كه ابن عبّاس با توجّه به جايگاه بلند و شهرت علمى انكار ناپذير در آن روزگار تيره ، مدافع بى باك و نستوه على عليه السلام و آل او و منتقد و افشاگر حاكمان بنى اميّه بوده است ، فهم اين ديدگاه ، سهل خواهد بود . ضمن آن كه ابن عبّاس را معصوم نمى شماريم و احتمال خطاى او را نفى نمى كنيم ، قبول تمام آنچه را درباره اين جريان در كتب تاريخى آمده است ، كارى غير محقّقانه و دور از شخصيت ابن عبّاس مى دانيم . از اين رو ، ابن ابى الحديد مى گويد : ماجراى اين نامه براى من مشكل شده است . اگر آن را انكار كنم و بگويم كه اين نامه جعلى است و آن را به دروغ به امير مؤمنانْ نسبت مى دهند ، با راويان ، مخالفت كرده ام ؛ زيرا آنان بر نقل اين سخن از امام عليه السلام اتّفاق دارند و در بيشتر كتاب هاى سيره نگارى از آن ياد شده است . و اگر بخواهم آن را خطاب به ابن عبّاس بدانم ، آگاهى ام به همراهى او با امير مؤمنان (در زندگى و پس از مرگ ايشانْ) مانع مى شود . و اگر خطاب به فرد ديگرى باشد ، نمى دانم آن را خطاب به كدام يك از خويشان حضرت بدانم ؛ چون سخن حضرت به اين نكته اشاره دارد كه مخاطب نامه از خويشان و عموزادگان ايشان است . بدين ترتيب ، من در باره اين موضوع ، نمى توانم نظرى بدهم و توقّف مى كنم .

.

ص: 368

59عَبدُ اللّهِ بنُ كَعبٍ المُرادِيُّكان من أعيان أصحاب الإمام عليّ عليه السلام . (1)

وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبد اللّه :إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ كَعبٍ قُتِلَ يَومَ صِفّينَ ، فَمَرَّ بِهِ الأَسوَدُ بنُ قَيسٍ بِآخِرِ رَمَقٍ فَقالَ : عَزَّ عَلَيَّ وَاللّهِ مَصرَعُكَ ، أمَا واللّهِ لَو شَهِدتُكَ لَاسَيتُكَ ولَدافَعتُ عَنكَ ، ولَو رَأَيتُ الَّذي أشعَرَكَ لَأَحبَبتُ ألّا يُزايِلَني حَتّى أقتُلَهُ أو يُلحِقَني بِكَ . ثُمَّ نَزَلَ إلَيهِ فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ يا عَبدَ اللّهِ ، وَاللّهِ إن كانَ جارُكَ لَيَأمَنُ بَوائِقَكَ ، وإن كُنتَ لَمِنَ الذّاكِرينَ اللّهَ كَثيرا ، أوصِني رَحِمَكَ اللّهُ . قالَ : اُوصيكَ بِتَقوَى اللّهِ ، وأن تُناصِحَ أميرَ المُؤمِنينَ ، وأن تُقاتِلَ مَعَهُ المُحِلّينَ ، حَتّى يَظَهَرَ الحَقُّ أو تَلحَقَ بِاللّهِ . وأبلِغهُ عَنِّي السَّلامَ وقُل لَهُ : قاتلِ عَلَى المَعرَكَةِ حَتّى تَجعَلَها خَلفَ ظَهرِكَ ، فَإِنَّهُ مَن أصبَحَ وَالمَعرَكَةُ خَلفَ ظَهرِهِ كانَ الغالِبَ . ثُمَّ لَم يَلبَث أن ماتَ ، فَأَقبَلَ الأَسوَدُ إلى عَلِيٍّ فَأَخبَرَهُ ، فَقالَ : رَحِمَهُ اللّهُ ، جاهَدَ مَعَنا عَدُوَّنا فِي الحَياةِ ، ونَصَحَ لَنا فِي الوَفاةِ . (2)

.


1- .اُسد الغابة : ج 3 ص 371 الرقم 3153 ، الاستيعاب : ج 3 ص 105 الرقم 1662 ، الإصابة : ج 4 ص 187 الرقم 4936 .
2- .وقعة صفّين : ص 456 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 46 عن أبي بكر الكندي ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 385 نحوه .

ص: 369

59 . عبد اللّه بن كعب مرادى

59عبد اللّه بن كعب مرادىاو از ياران بزرگ امام على عليه السلام بود .

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن عبد اللّه _: عبد اللّه بن كعب در جنگ صِفّين، كشته شد و اَسوَد بن قيس، در واپسين دم زندگى او _ كه هنوز اندك رمقى داشت _ بر او گذشت و گفت : به خدا سوگند كه از پا درآمدن تو بر من بسى گران و ناگوار است . به خدا ، اگر پيش تر تو را مى ديدم ، يارى ات مى كردم و از تو با جان دفاع مى كردم ، و اگر آن كس را كه تو را از پا افكنده و به خاك و خونت درآميخته مى ديدم ، خوش داشتم از او دست برندارم تا يا من او را بكشم و يا او مرا به تو ملحق كند . سپس از اسب به زير آمد و كنارش نشست و گفت : خدا تو را بيامرزد _ اى عبد اللّه _ كه به خدا سوگند ، پيوسته همسايه از گزندت در امان بود و همواره به ياد خدا بودى . مرا اندرزى ده ، خدايت رحمت كناد! [ عبد اللّه ] گفت : تو را به تقواى الهى سفارش مى كنم و نيز به اين كه نيكخواه امير مؤمنان باشى و در كنار او با متجاوزان بجنگى تا حق ، چيره شود و يا به خداوند بپيوندى . از جانب من به امير مؤمنان ، سلام برسان و به او بگو : چندان در رزمگاه بجنگ كه صحنه نبرد را پشت سر نهى ؛ چرا كه فردا پيروز ميدان ، كسى است كه رزمگاه را پشت سر نهاده باشد . سپس چيزى نپاييد كه جان داد . اسوَد ، نزد على عليه السلام آمد و به او گزارش داد . على عليه السلام فرمود : «خدا رحمتش كند . در زندگى همراه ما با دشمنان ، جهاد كرد و به گاه وفات نيز برايمان خيرخواهى كرد » .

.

ص: 370

60عَبدُ اللّهِ بنُ هاشِمِ بنِ عُتبَةَ بنِ أبي وَقّاصنجل البطل العظيم في ساحة الوغى ، والعابد ذي القلب السليم في جيش أمير المؤمنين عليه السلام هاشم بن عتبة (1) . رفع الراية بعد أبيه (2) ، وألقى خطبة حماسيّة أمام جيش معاوية ، وصف فيها أباه ، وذكر منزلة الإمام الرفيعة ، وكشف عن حقيقة معاوية . ثمّ حمل على العدوّ (3) . اُخذ إلى معاوية أسيرا بعد شهادة أمير المؤمنين ، وتحدّث بشجاعة وثبات ، فردّ على ما نطق به عمرو بن العاص من كلمات بذيئة وأخزاه (4) . وهذا الحوار دليل على شهامته ، وقوّته ، وشجاعته العجيبة . أمضى مدّةً في سجن معاوية .

وقعة صفّين عن عمرو بن شمر :لَمَّا انقَضى أمرُ صِفّينَ ، وسَلَّمَ الأَمرَ الحَسَنُ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ ، ووَفَدَت عَلَيهِ الوُفودُ ، اُشخِصَ عَبدُ اللّهِ بنُ هاشِمٍ إلَيه أسيرا ، فَلَمّا اُدخِلَ عَلَيهِ مَثُلَ بَينَ يَدَيهِ وعِندَهُ عَمرُو بنُ العاصِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذَا المُختالُ ابنُ المِرقالِ ، فَدونَكَ الضَّبُّ المُضِبُّ ، المُغتَرُّ المُفتونُ ، فَإِنَّ العَصا مِنَ العُصَيَّةِ ، وإنَّما تَلِدُ الحَيَّةُ حَيَّةً ، وجَزاءُ السَّيِّئَةِ سَيِّئَةٌ مِثلُها . فَقالَ لَهُ ابنُ هاشِمٍ : ما أنَا بِأَوِّلِ رَجُلٍ خَذَلَهُ قَومُهُ ، وأدرَكَهُ يَومُهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : تِلكَ ضَغائِنُ صِفّينَ وما جَنى عَلَيكَ أبوكَ ، فَقالَ عَمرٌو : أمكِنّي مِنهُ فَاُشخِبُ أوداجَهُ (5) عَلى أثباجِهِ (6) . فَقالَ لَهُ ابنُ هاشِمٍ : فَهَلّا كانَت هذِهِ الشَّجاعَةُ مِنكَ يَابنَ العاصِ أيّامَ صِفّينَ حينَ نَدعوكَ إلَى النِّزالِ ، وقَدِ ابتَلَّت أقدامُ الرِّجالِ مِن نَقيعِ الجِريالِ (7) ، وقَد تَضايَقَت بِكَ المسالِكُ ، وأشرَفتَ فيها عَلَى المَهالِكِ . وَايمُ اللّه لَولا مَكانُكَ مِنهُ لَنَشَبَت لَكَ مِنّي خافِيَةٌ أرميكَ مِن خِلالِها أحَدَّ مِن وَقعِ الأَشافي (8) ، فَإِنَّكَ لا تَزالُ تُكثِرُ في هَوَسِكَ ، وتَخِبطُ في دَهَشِكَ ، وتَنشِبُ في مَرَسِكَ ، تَخَبُّط العَشواءِ فِي اللَّيلةِ الحِندِسِ الظَّلماءِ . قالَ : فَأَعجَبَ مُعاوِيَةَ ما سَمِعَ مِن كلامِ ابنِ هاشِمٍ ، فَأَمَرَ بِهِ إلَى السِّجنِ وكَفَّ عَن قَتلِهِ . (9)

.


1- .ستأتي ترجمته في أواخر هذا القسم .
2- .وقعة صفّين : ص 356 ؛ تاريخ دمشق : ج 33 ص 345 ، الأخبار الطوال : ص 183 و 184 .
3- .وقعة صفّين : ص 356 .
4- .وقعة صفّين : ص 348 ؛ تاريخ دمشق : ج 33 ص 344 ، الفتوح : ج 3 ص 124 .
5- .الأوداج : هي ما أحاط بالعُنُق من العُروق الَّتي يقطعها الذابح ، واحدها وَدَجٌ بالتحريك (النهاية : ج 5 ص 165 «ودج») .
6- .الثَّبَج : الوَسَط ، وما بين الكاهل إلى الظهر ، أو ما بين الكتفين والكاهل (النهاية : ج 1 ص 206 «ثبج») .
7- .الجِريال : الحُمْرَة ، أو ما خلص من لونٍ أحمر وغيره (لسان العرب : ج 11 ص 108 و 109 «جرل») .
8- .الأشفى : المِثقَب ، المِخصَفُ للنعال (لسان العرب : ج 14 ص 438 «شفي») .
9- .وقعة صفّين : ص 348 وراجع تاريخ دمشق : ج 33 ص 343 _ 345 والفتوح : ج 3 ص 124 .

ص: 371

60 . عبد اللّه بن هاشم بن عُتبة بن ابى وقّاص

60عبد اللّه بن هاشم بن عُتبة بن ابى وقّاصعبد اللّه ، فرزند قهرمان سترگ صحنه نبرد و عابد پيراسته دلِ سپاه على عليه السلام هاشم بن عتبه (معروف به «هاشمِ مِرقال») است . (1) او پس از پدر ، پرچم نبرد را برافراشت و در مقابل سپاه معاويه ، خطبه اى شورانگيز در وصف پدر خويش ايراد كرد و جايگاه والاى على عليه السلام را تبيين نمود و چهره معاويه را برنمود و آن گاه بر دشمن، يورش برد . پس از شهادت امير مؤمنان ، او را به اسارت، نزد معاويه بردند . او با شكوه و استوار در برابر بدگويى هاى عمرو بن عاص، سخن گفت و وى را رسوا ساخت . اين گفتگو ، نشانى است از بُرنا دلى ، نيرومندى و شجاعت شگفت آن يار ارجمند على عليه السلام . او مدّتى را هم در زندان معاويه به سر برد .

وقعة صفّين_ به نقل از عمرو بن شَمِر _: چون ماجراى صِفّينْ پايان يافت و [ امام ]حسن عليه السلام كار [ خلافت ]را به معاويه وا نهاد و هيئت هاى نمايندگى نزد معاويه مى رفتند ، عبد اللّه بن هاشم را به اسارت ، نزد او گسيل داشتند . هنگامى كه بدان جا رسيد و او را برابر معاويه قرار دادند ، عمرو بن عاص كه حاضر بود ، گفت : اى امير مؤمنان! اين با نازْ رونده ، پسر آن تند رونده (مِرقال) است ، بفرماييد! دلى پُر كينه دارد و فريفته و فتنه زده است . [ بدان] كه چوبْ دستِ ستبر ، از شاخه كوچك پديد مى آيد و مار از مار زاده مى شود و سزاى بدى ، بدى اى همچون آن است . ابن هاشم به عمرو بن عاص گفت : من نخستين مردى نيستم كه قومش وى را وانهاده و روزگارش به سر آمده و اجلش در رسيده است . آن گاه معاويه گفت : اينها كينه هاى بازمانده از صِفّين و [ نتيجه] ستمى است كه پدرت بر تو روا داشته است . عمرو گفت : او را به من بسپار تا شاه رگ هايش را از سينه اش بيرون كشم . ابن هاشم به وى گفت : هى ، پسر عاص! اين دليرى ات ، در روزهاى صِفّين كجا بود كه تو را به هماوردى مى خوانديم ؟! آن گاه كه پاى مردان در باتلاقى از خون فرو مى رفت و راه ها بر تو تنگ شده بودند و به هلاكت ، نزديك گشته بودى؟! به خدا سوگند ، اگر [ اينك نيز] به معاويه نزديك نبودى ، پيكان تيز پَرى به سويت مى افكندم كه از درفش ، تيزتر و زخمش از زخم آن ، كارى تر بود ؛ زيرا كه تو همواره بر هوس خود مى افزايى و در سرگشتگى راه مى سپارى و به ريسمان گير كرده ات چسبيده اى ، همچون كورِ راه گم كرده در شب تيره و تار ! معاويه از سخنانى كه از ابن هاشم شنيد ، خوشش آمد و فرمان داد او را زندانى كنند ، و از كشتن وى خوددارى كرد .

.


1- .شرح حال هاشم بن عُتبه مِرقال ، پس از اين خواهد آمد .

ص: 372

61عَبدُ الرَّحمنِ بنُ حَسّانِ بنِ ثابِتٍتاريخ الطبري_ في بَيانِ تَسمِيَةِ الَّذين بُعِثَ بِهِم إلى مُعاوِيَةَ ومنهُم عَبدُ الرَّحمنِ بنُ حَسّانٍ ، وساقَ الحَديثَ إلى أن قالَ _: ثُمَّ أقبَلَ عَلى عَبدِ الرَّحمنِ العَنَّزِيِّ فَقالَ : إيهٍ يا أخا رَبيعَةَ ، ما قَولُكَ في عَلِيٍّ ؟ قالَ : دَعني ولا تَسأَلني فَإِنَّهُ خَيرٌ لَكَ . قالَ : وَاللّهِ لا أدَعُكَ حَتّى تُخبِرَني عَنهُ . قالَ : أشهَدُ أ نَّهُ كانَ مِنَ الذّاكِرينَ اللّهَ كَثيرا ، ومِنَ الآمِرينَ بِالحَقِّ ، وَالقائِمينَ بِالقِسطِ ، وَالعافينَ عَنِ النّاسِ . قالَ : فَما قَولُكَ في عُثمانَ ؟ قالَ : هُوَ أوَّلُ مَن فَتَحَ بابَ الظُّلمِ ، وأرتَجَ (1) أبوابَ الحَقِّ . قالَ : قَتَلتَ نفَسَكَ . قالَ : بَل إيّاكَ قَتَلتُ ولا رَبيعَةَ بِالوادي _ يَقولُ حينَ كَلَّمَ شِمرَ الخَثعَمِيَّ في كَريمِ بنِ عَفيفٍ الخَثعَمِيِّ ، ولَم يَكُن لَهُ أحَدٌ مِن قَومِهِ يُكَلِّمُهُ فيهِ _ فَبَعَثَ بِهِ مُعاوِيَةُ إلى زِيادٍ ، وكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ هذا العَنزيَّ شَرُّ مَن بَعَثتَ ، فَعاقِبهُ عُقوبَتَهُ الَّتي هُوَ أهلُها ، وَاقتُلهُ شَرَّ قَتلَةٍ . فَلَمّا قُدِمَ بِهِ عَلى زِيادٌ بَعَثَ بِهِ زِيادٌ إلى قُسِّ النّاطِفِ (2) ، فَدُفِنَ بِهِ حَيّا . (3)

.


1- .الإرتاج : الإغلاق (النهاية : ج 2 ص 197 «رتج») .
2- .قُسُّ النّاطِف : موضع قرب الكوفة ، على شاطئ الفرات ، كانت عنده وقعة بين الفرس وبين المسلمين وذلك في خلافة عمر ، قتل فيه أبو عبيد بن مسعود الثقفي (تاج العروس : ج 8 ص 415 «نطف») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 276 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 498 ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 26 ، الأغاني : ج 17 ص 156 .

ص: 373

61 . عبد الرحمان بن حَسّان بن ثابت

61عبد الرحمان بن حَسّان بن ثابتتاريخ الطبرى_ در بيان نام كسانى كه [ همراه حُجْر بن عَدى] به سوى معاويه فرستاده شدند و عبد الرحمان بن حسّان نيز در ميان آنان بود _: ... سپس معاويه به عبد الرحمان بن حَسّان بن ثابت عَنَزى رو كرد و گفت : بسيار خوب ، اى برادر ربيعى! درباره على چه مى گويى؟ گفت : مرا وا بنه و از من مپرس كه برايت بهتر است . گفت : به خدا سوگند ، تو را وا نمى نهم تا مرا از او خبر دهى . گفت : گواهى مى دهم كه او از كسانى بود كه خدا را بسيار ياد مى كنند و از آنان كه به حق فرمان مى دهند و به عدالت برمى خيزند و از [ خطاى] مردم در مى گذرند . معاويه گفت : درباره عثمان ، چه مى گويى؟ گفت : او نخستين كسى بود كه درِ ستم را گشود و دروازه هاى حق را بست . معاويه گفت : خود را به كشتن دادى . گفت : بلكه تو را كشتم . و چون هيچ كس از ربيعه (قبيله عبد الرحمانْ) حضور نداشت تا او را شفاعت كند _ در حالى كه شمر خَثْعَمى از كريم بن عفيف خثعمى (يار عبد الرحمان) شفاعت كرد _ ، معاويه او را به سوى زياد فرستاد و به او نوشت : امّا بعد ؛ در ميان كسانى كه فرستادى ، اين عَنَزى بدترين شخص بود . پس او را به گونه اى كيفر ده كه شايسته اش باشد و به بدترين وجه ، او را بكش . چون او را نزد زياد آوردند ، زياد ، او را به «قُسِّ ناطف» (1) فرستاد و در آن جا زنده به گور شد .

.


1- .قُسُّ الناطف ، منطقه اى در ساحل فرات و نزديك كوفه است . در آن جا ميان مسلمانان و ايرانيان در زمان خلافت عمر ، درگيرى شد و ابو عبيد بن مسعود ثقفى در آن درگيرى به قتل رسيد (تاج العروس : ج 8 ص 415) .

ص: 374

62عَبدُ الرَّحمنِ بنُ كَلَدَةَوقعة صفّين عن عبد الرحمن بن حاطب :خَرَجتُ ألتَمِسُ أخي فِي القَتلى بَصِفّينَ ؛ سُوَيدا ، فَإِذا بِرَجُلٍ قَد أخَذَ بِثَوبي ، صَريعٍ فِي القَتلى ، فَالتَفَتُّ فَإِذا بِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ كَلَدَةَ ، فَقُلتُ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، هَل لَكَ فِي الماءِ ؟ قالَ : لا حاجَةَ لي فِي الماءِ قَد اُنفِذَ فيَّ السِّلاحُ وخَرَّقَني ، ولَستُ أقدِرُ عَلَى الشُّربِ ، هَل أنتَ مُبلِغٌ عَنّي أميرَ المُؤمِنينَ رِسالَةً فَاُرسِلُكَ بِها ؟ قُلتُ : نَعمَ . قالَ : فَإِذا رَأَيتَهُ فَاقرَأ عَلَيهِ مِنّي السَّلامَ ، وقُل : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِحمِل جَرحاكَ إلى عَسكَرِكَ ، حَتّى تَجعَلَهُم مِن وَراءِ القَتلى ، فَإِنَّ الغَلَبَةَ لِمَن فَعَلَ ذلِكَ . ثُمَّ لَم أبرَح حَتّى ماتَ ، فَخَرَجتُ حَتّى أتَيتُ عَلِيّا فَدَخَلتُ عَلَيهِ فَقُلتُ : إنَّ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ كَلَدَةَ يَقرَأُ عَلَيكَ السَّلامَ . قالَ : وعَلَيهِ ، أينَ هُوَ ؟ قُلتُ : قَد وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ أنفَذَهُ السِّلاحُ وخَرَّقَهُ فَلَم أبرَح حَتّى تُوُفِّيَ ، فَاستَرجَعَ . قُلتُ : قَد أرسَلَني إلَيكَ بِرِسالَةٍ . قالَ : وما هِيَ ؟ قُلتُ : قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِحمِل جَرحاكَ إلى عَسكَرِكَ ، حَتّى تَجعَلَهُم مِن وَراءِ القَتلى ، فَإِنَّ الغَلَبَةَ لِمَن فَعَلَ ذلِكَ . قالَ : صَدَقَ وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ . فَنادى مُنادِي العَسكَرِ : أنِ احمِلوا جَرحاكُم إلى عَسكَرِكمُ ، فَفَعَلوا ذلِكَ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 394 .

ص: 375

62 . عبد الرحمان بن كَلَدَه

62عبد الرحمان بن كَلَدَهوقعة صِفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن حاطب _: در ميان كشتگان صِفّين به دنبال برادرم سُوَيد بودم . ناگهان مردى كه در ميان كشتگان افتاده بود ، لباسم را گرفت . چون رويم را برگرداندم ، ديدم عبد الرحمان بن كَلَدَه است . گفتم : إنّا للّه و إنّا إليه راجعون! آيا آب مى خواهى؟ گفت : مرا نيازى به آب نيست كه سلاح در پيكرم فرو رفته و دل و روده ام را دريده است و نمى توانم آب بنوشم ؛ امّا آيا تو پيامى را از جانب من به امير مؤمنان مى رسانى تا تو را با پيام بفرستم ؟ گفتم : آرى . گفت : چون او را ديدى ، از من به او سلام برسان و بگو : «اى امير مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشتِ كشتگان قرار دهى ، كه پيروزى با كسى است كه چنين كند» . سپس راه نيفتاده بودم كه جان سپرد . من برخاستم و نزد على عليه السلام آمدم و بر او وارد شدم و گفتم عبد الرحمان بن كلده به تو سلام مى رساند . فرمود : «و سلام بر او . اينك وى كجاست؟» . گفتم : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند كه سلاح در پيكرش نشست و سينه اش را شكافت و من راه نيفتاده بودم كه بمُرد . امير مؤمنان گفت : «إنّا للّه و إنّا إليه راجعون!» . گفتم : وى پيامى به وسيله من برايت فرستاده است . فرمود : «آن پيام چيست؟» . گفتم كه گفت : اى امير مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشت كشتگان قرار دهى كه پيروزى با كسى است كه چنين كند . فرمود : «سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، راست گفته است» . آن گاه ، منادىِ لشكر ، ندا برآورد : «مجروحانتان را به لشكرگاهتان ببريد» و آنان چنان كردند .

.

ص: 376

63عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍأحد الوجوه المتأ لّقة في تاريخ التشيّع ، ومن السبّاقين إلى التأليف وتدوين العلوم . وكان كاتب أمير المؤمنين عليه السلام (1) ، ومن خاصّته . وشهد معه الجمل (2) ، وصفّين (3) ، والنّهروان (4) . عدّه مؤلّفو التراجم والرجاليّون من روّاد التأليف في الثقافة الإسلاميّة ، وذكروا بعض كتبه . منها : كتاب «قضايا أمير المؤمنين» ، و «تسمية من شهد مع أمير المؤمنين عليه السلام الجمل وصفّين والنّهروان من الصحابة رضي اللّه عنهم» (5) . وهذا الكتاب مَعْلَم على نباهة عبيد اللّه ووعيه للوقائع ، ويدلّ على اهتمامه بضبط الحوادث . وكان أخوه _ عليّ بن أبي رافع _ كاتبا للإمام عليه السلام أيضا . (6)

.


1- .رجال الطوسي : ص 71 الرقم 654 ، الاختصاص : ص 4 ؛ الطبقات الكبرى : ج 4 ص 74 ، تهذيب الكمال : ج 19 ص 34 الرقم 3632 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 ، تاريخ بغداد : ج 10 ص 304 ح 5453 .
2- .الجمل : ص 395 و ص 399 .
3- .وقعة صفّين : ص 471 .
4- .تاريخ بغداد : ج 10 ص 304 الرقم 5453 .
5- .الفهرست للطوسي : ص 174 الرقم 467 ، والجدير بالذكر أنّ الاُستاذ محمّد رضا الحسيني الجلالي قام بتصحيح كتاب «تسمية من شهد ...» راجع : مجلّة «حوزة» العدد : 38 ومجلّة «تراثنا» العدد : 15 .
6- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 و ص 65 ، رجال ابن داوود : ص 236 الرقم 991 .

ص: 377

63 . عبيد اللّه بن ابى رافع

63عبيد اللّه بن ابى رافععبيد اللّه از چهره هاى درخشان تاريخ تشيّع ، از پيشتازان در تأليف و تدوين دانش ، كاتب على عليه السلام و از ياران خاصّ آن بزرگوار است . او در جنگ هاى جمل ، صِفّين و نهروان ، شركت داشت . شرح حال نگاران و رجاليان ، او را از آغازگران تأليف در فرهنگ اسلامى دانسته و از برخى آثار او ياد كرده اند ، از جمله كتاب هاى : قضايا أميرالمؤمنين و تسمية من شهد مع أمير المؤمنين عليه السلام الجمل و صفّين و النهروان من الصحابة رضى اللّه عنهم . (1) كتاب اخير ، نشان هوشمندى عبيد اللّه و درك استوار وى از وقايع و بيان كننده توجّه وى به ثبت و ضبط حوادث است . برادر او (على بن ابى رافع) نيز كاتب امام على عليه السلام بوده است .

.


1- .گفتنى است كه استاد محمّد رضا حسينى جلالى ، اين كتاب ابن ابى رافع را بازسازى و منتشر كرده است (ر . ك : حوزه ، ش 38 ، تراثنا ، ش 15) .

ص: 378

64عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍعبيد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب القرشي الهاشمي أخو عبد اللّه بن عبّاس ، ابن عمّ النّبيّ صلى الله عليه و آله والإمام أمير المؤمنين عليه السلام . وُلِدَ على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) . قيل : إنّه سمع الحديث عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله في صغره ، وحَفِظَه ، وحدّث به ، وكان مشهورا بالسخاء (2) . ولّاه الإمام عليه السلام على اليمن (3) . وفرّ بعد غارة بُسر بن أرطاة عليها (4) ، وعثر بُسر على طفلَيه الصغيرين فذبحهما (5) . وعاد عبيد اللّه إليها بعد أن غادرها بُسر (6) . جعله الإمام الحسن عليه السلام على مقدّمة الجيش الَّذي أنفذه إلى معاوية ، ولكنّه خان ، وانخدع بمال معاوية ، ومن ثمّ التحق به (7) . وتوفّي بالمدينة في أيام معاوية ويقال : إنّه كفّ بصره . (8)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 513 الرقم 121 .
2- .ذخائر العقبى : ص 394 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 144 .
3- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 79 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 و ص 155 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ، الغارات : ج 2 ص 621 .
4- .الغارات : ج 2 ص 621 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 513 الرقم 121 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 520 الرقم 3470 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 .
5- .الغارات : ج 2 ص 621 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 140 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 513 الرقم 121 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 520 الرقم 3470 .
6- .اُسد الغابة : ج 3 ص 520 الرقم 3470 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 330 الرقم 179 ؛ مقاتل الطالبيّين : ص 73 .
8- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 79 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 514 الرقم 121 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 171 .

ص: 379

64 . عبيد اللّه بن عبّاس

64عبيد اللّه بن عبّاسعبيد اللّه ، برادر عبد اللّه بن عبّاس ، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام است كه در زمان پيامبر خدا به دنيا آمده است . گفته مى شود كه او در خُردسالى از پيامبر خدا حديث شنيده و آن را حفظ كرده و گزارش كرده است . او به سخاوت ، شُهره بود . على عليه السلام او را به حكومت يمن برگماشت . عبيد اللّه در يورش بُسْر بن اَرطات به يمن ، فرار كرد و بُسر به دو كودك خُردسال او دست يافت و آن دو را بكشت . عبيد اللّه ، پس از آن كه بُسرْ يمن را ترك كرد ، بدان ديار بازگشت . امام حسن عليه السلام در سپاهى كه به سوى معاويه گسيل داشت ، او را به فرماندهى طلايه لشكر گماشت ؛ امّا او خيانت كرد و با تطميع معاويه فريفته شد و به وى پيوست . عبيد اللّه به روزگار حاكميت ظالمانه معاويه ، در مدينه درگذشت . وگفته اند كه نابينا شده بود .

.

ص: 380

الغارات عن أبي روق :كانَ الَّذي هاجَ مُعاوِيَةَ عَلى تَسريحِ بُسرِ بنِ أبي أرطاةَ إلَى الحِجازِ وَاليَمَنِ ، أنَّ قَوما بِصَنعاءَ كانوا مِن شيعَةِ عُثمانَ يُعَظِّمونَ قَتلَهُ لَم يَكُن لَهُم نِظامٌ ولا رَأسٌ ، فَبايَعوا لِعَلِيّ عليه السلام عَلى ما في أنفُسِهِم ، وعامِلُ عَلِيٍّ عليه السلام يَومَئِذٍ عَلى صَنعاءَ عُبيدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ ، وعامِلُهُ عَلَى الجَنَد (1) سَعيدُ بنُ نِمرانَ ، فَلَمَّا اختَلَفَ النّاسُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بِالعِراقِ ، وقُتِلَ مُحَمَّدُ بن أبي بَكرٍ بِمِصرَ ، وكَثُرَت غاراتُ أهلِ الشّامِ تَكَلَّموا ، ودَعَوا إلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، ومَنعَوُا الصَّدَقاتِ وأظهَرُوا الخِلافَ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عُبَيدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ فَأَرسَلَ إلى ناسٍ مِن وُجوهِهِم فَقالَ : ما هذَا الَّذي بَلَغَني عَنكُم ؟ قالوا : إنّا لَم نَزَل ننكِرُ قَتلَ عُثمانَ ونَرى مُجاهَدَةَ مَن سَعى عَلَيهِ ، فَحَبَسَهُم ، فَكَتَبوا إلى من بِالجَنَدِ مِن أصحابِهِم فَثاروا بِسَعيدِ بنِ نِمرانَ فَأَخرَجوهُ مِنَ الجَنَدِ وأظهروا أمرَهُم ، وخَرَجَ إلَيهِم مَن كانَ بِصَنعاءَ ، وَانضَمَّ إلَيهِم كُلُّ مَن كانَ عَلى رَأيِهِم ، ولَحِقَ بِهِم قَومٌ لَم يَكونوا عَلى رَأيِهِم إرادَةَ أن يَمنَعُوا الصَّدَقَةَ . فَذُكِرَ مِن حَديثِ أبي رَوقٍ قالَ : وَالتَقى عُبَيدُ اللّهِ وسَعيدُ بنُ نِمرانَ ومَعَهُما شيعَةُ عَلِيٍّ ، فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ لِابنِ نِمرانَ : وَاللّهِ لَقَدِ اجتَمَعَ هؤُلاءِ وإنَّهُم لَنا لَمُقارِبونَ ، ولَئِن قاتَلناهُم لا نَعلَمُ عَلى مَن تَكونُ الدّائِرَةُ ، فَهَلُمَّ فَلنَكتُب إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بِخَبَرِهِم وعَدَدِهِم وبِمَنزِلِهِمُ الَّذي هُم بِهِ ، فَكَتَبا إلى عَلِيٍّ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَإنّا نُخبِر أميرَ المُؤمِنينَ أنَّ شيعَةَ عُثمانَ وَثَبوا بِنا وأظهَروا أنَّ مُعاوِيَةَ قَد شَيَّدَ أمرَهُ ، وَاتَّسَقَ لَهُ أكَثرُ النّاسِ ، وإنّا سِرنا إلَيهِم بِشيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ومَن كانَ عَلى طاعَتِهِ ، وإنَّ ذلِكَ أحمَشَهُم وألَّبَهُم ، فَتَعَبَّوا لَنا وتَداعَوا عَلَينا مِن كُلِّ أوبٍ ، ونَصَرَهُم عَلَينا مَن لَم يَكُن لَهُ رَأيٌ فيهِم مِمَّن سَعى إلَينا إرادَةَ أن يَمنَعَ حَقَّ اللّهِ المَفروضَ عَلَيهِ ، وقَد كانوا لا يَمنَعونَ حَقّا عَلَيهِم ولا يُؤخَذُ مِنهُم إلّا الحَقُّ ، فَاستَحوَذَ عَلَيهِمُ الشَّيطانُ ، فَنَحنُ في خَيرٍ ، وهُم مِنكَ في قَفزَةٍ ، ولَيسَ يَمنَعُنا مِن مُناجَزَتِهِم إلّا انتِظارُ الأَمرِ مِن مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ أدامَ اللّهُ عِزَّهُ وأيَّدَهُ وقَضى بِالأَقدارِ الصّالِحَةِ في جَميعِ اُمورِهِ ، وَالسَّلامُ . فَلَمّا وَصَلَ كِتابُهُما ساءَ عَلِيّا عليه السلام وأغضَبَهُ ، فَكَتَبَ إلَيهِما : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عُبَيدِ اللّهِ بنِ العبّاسِ وسَعيدِ بنِ نِمرانَ ، سَلامٌ عَلَيكُما ، فإِنّي أحمَدُ إلَيكُمَا اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ أتاني كِتابُكُما تَذكُرانِ فيهِ خروجَ هذِهِ الخارِجَةِ وتُعَظِّمانِ مِن شَأنِها صَغيرا ، وتُكَثِّرانِ مِن عَدَدِها قَليلاً ، وقَد عَلِمتُ أنَّ نَخَبَ أفئِدَتِكُما وصِغَرَ أنفُسِكُما وشَتاتَ رَأيِكُما وسوءَ تَدبيرِكُما هُوَ الَّذي أفسَدَ عَلَيكُما مَن لَم يَكُن عَنكُما نائِما ، وجَرَّأَ عَلَيكُما مَن كانَ عَن لِقائِكُما جَبانا ، فَإِذا قَدِمَ رَسولي عَلَيكُما فَامضِيا إلَى القَومِ حَتّى تَقُرءا عَلَيهِم كِتابي إلَيهِم ، وتَدعُواهُم إلى حَظِّهِم وتَقوى رَبِّهِم ، فَإِن أجابوا حَمِدنَا اللّهَ وَقبِلنا مِنهُم، وإن حارَبُوا استَعَنّا عَلَيهِم بِاللّهِ وَنَبذناهُم عَلى سَواءٍ : «إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَآئِنِينَ» (2) ، وَالسَّلامُ عَلَيكُما . (3)

.


1- .الجَنَد : مدينة شمالي تعز ، وهي عن صنعاء ثمانية وأربعون فرسخاً ، وهو بلد جليل ، به مسجد جامع لمعاذ بن جبل ، وغالب أهلها شيعة (تقويم البلدان : ص 91) .
2- .الأنفال : 58 .
3- .الغارات : ج 2 ص 592 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 3 .

ص: 381

الغارات_ به نقل از ابو رَوق _: آنچه معاويه را برانگيخت تا بُسربن ابى ارطات را به حجاز و يمنْ روانه كند ، اين بود كه گروهى از پيروان عثمان در صَنعا بودند كه كشته شدن عثمان بر آنها گران آمده بود ؛ امّا نظام و فرماندهى نداشتند . اينان با آن كه در دلشان كينه هايى داشتند ، امّا با على عليه السلام بيعت كردند و كارگزار على عليه السلام در آن وقت ، در صنعا ، عبيد اللّه بن عبّاس بود و كارگزارش در جَنَد ، (1) سعيد بن نمران . هنگامى كه اختلاف مردم عراق درباره على عليه السلام زياد شد و محمّد بن ابى بكر در مصر كشته و غارت هاى شاميان فراوان شد ، صداى اين گروه [ نيز در صنعا] بلند شد و مدّعى خونخواهى عثمان شده ، زكات را نپرداختند و مخالفت خود را آشكار كردند . خبر اين ماجرا به عبيد اللّه بن عبّاس رسيد . به دنبال برخى از سرشناسان آنان فرستاد و گفت : اين خبر ، چيست كه به من رسيده است؟ گفتند : ما پيوسته قتل عثمان را زشت مى شمرديم و نظرمان ، جنگ با كسانى است كه عليه او تلاش كردند . عبيد اللّه ، آنان را زندانى كرد . آنان به ياران خود در جَنَد ، نامه نوشتند و آنان بر سعيد بن نمران شوريدند و او را از جَنَد ، بيرون كرده ، كار خود را آشكار كردند و كسانى كه در صنعا بودند ، به سوى آنان رفتند و هركس كه نظر آنان را داشت ، به آنها پيوست و افراد ديگرى نيز _ با آن كه هم عقيده آنان نبودند _ ، به طمع نپرداختن زكات ، به آنها پيوستند . و عبيد اللّه و سعيد بن نمران با يكديگر ديدار كردند و پيروان على عليه السلام هم با آن دو بودند . عبيد اللّه به ابن نمران گفت : به خدا سوگند ، اين گروه ، گِرد آمده اند و در نزديكى ما هستند و اگر با آنان بجنگيم ، نمى دانيم كه چه كسى شكست مى خورد . پس بيا نامه اى به امير مؤمنان بنويسيم و او را از آنان و تعداد و جايگاهشان با خبر كنيم . پس به على عليه السلام نوشتند : امّا بعد ؛ ما به امير مؤمنان خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شوريده و اظهار داشته اند كه معاويه كار خود را استوار كرده و بيشتر مردم به سوى او جذب شده اند . ما همراه پيروان امير مؤمنان و هركس كه سر در اطاعت او دارد ، به سوى آنان حركت كرديم و اين كار ، آنان را گرد آورده و برانگيخته است و خود را براى حمله به ما آماده كرده اند و از هر سو نيروها را بر ضدّ ما فرا خوانده اند و برخى از كسانى كه هم عقيده آنان نيستند نيز براى سركوب ما ، ياور آنان گشته اند ؛ كسانى كه خواهان ندادن حقّ الهى و نپرداختن زكات واجبشان هستند ، در حالى كه پيش تر ، حق [ و ماليات] خود را پرداخت مى كردند و جز به مقدار حق و واجب هم از آنان گرفته نمى شد ؛ امّا اينك شيطان بر آنها مسلّط شده است . ما به سلامتيم و آنان از تو بُريده اند و چيزى ما را از پيكار با آنان باز نمى دارد ، جز انتظار فرمان مولايمان امير مؤمنان ، كه خداوند عزّتش را پايدار ، و او را مؤيّد بدارد و همه كارهايش را با تقدير شايسته رقم بزند . والسلام! چون نامه آن دو رسيد ، على عليه السلام را ناراحت و خشمناك ساخت و به آن دو نوشت : «از بنده خدا ، امير مؤمنان ، به عبيد اللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران . سلام بر شما دو تن! من نيز نزد شما خدايى را مى ستايم كه جز او خدايى نيست . امّا بعد ؛ نامه شما به من رسيد . شورش اين [ گروه ]شورشى را ياد كرده ايد و اين موضوع كم اهميّت را بزرگ شمرده و اندك افراد آن را فراوان پنداشته ايد . من مى دانم كه فقط بُزدلىِ شما و حقارت روحى و پراكندگى رأى و بى تدبيرى تان رويارويى است كه كسى را كه از شما غافل نبوده ، بر شما شورانده و آنان را كه از رويارويى با شما مى ترسيدند،بر شما جرئت بخشيده است. پس چون فرستاده ام بر شما درآمد ، به سوى آن گروه برويد تا نامه ام را به آنان برايشان بخوانيد و آنها را به پرداخت سهمشان و پروا از پروردگارشان فرا بخوانيد . پس اگر پاسخ مثبت دادند ، خدا را سپاس مى گزاريم و از آنان مى پذيريم ، و اگر جنگ را برگزيدند، از خداوند، عليه آنان يارى مى جوييم و همسان [با پيمان شكنى شان ، عهدِ ]آنان را به پشت مى اندازيم . «خداوند ، خائنان را دوست ندارد» . و سلام بر شما دو تن!» .

.


1- .جَنَد ، در شمال «تعز» است و از صنعا ، 48 فرسنگ فاصله دارد (تقويم البلدان : ص 91) .

ص: 382

. .

ص: 383

. .

ص: 384

الغارات عن أبي الودّاك :كُنتُ عِندَ عَلِيّ عليه السلام حينَ قَدِمَ عَلَيهِ سَعيدُ بنُ نِمرانَ الكوفَةَ فَعَتَبَ عَلَيهِ وعَلى عُبَيدِ اللّهِ أن لا يَكونا قاتَلا بُسرا ، فَقالَ سَعيدٌ : وَاللّهِ قاتَلتُ ، ولكِنَّ ابنَ عَبّاسٍ خَذَلَني وأبى أن يُقاتِلَ ، ولَقَد خَلوَتُ بِهِ حينَ دَنا مِنّا بُسرٌ ، فَقُلتُ : إنَّ ابنَ عَمِّكَ لا يَرضى مِنّي ولا مِنكَ إلّا بِالجِدِّ في قِتالِهِم ، وما نُعذَرُ ، قالَ : لا وَاللّهِ ، ما لَنا بِهِم طاقَةٌ ولا يَدانِ . فَقُمتُ فِي النّاسِ ، وحَمِدتُ اللّهَ وأثنَيتُ عَلَيهِ ثُمَّ قُلتُ : يا أهلَ اليَمَنِ ، مَن كانَ في طاعَتِنا وعَلى بَيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ فَإِليَّ إلَيَّ . فَأَجابَني مِنهُم عِصابَةٌ فاستَقدَمتُ بِهِم فَقاتَلتُ قِتالاً ضَعيفا وتَفَرَّقَ النّاسُ عَنّي ، وَانصَرَفتُ ووَجَّهتُ إلى صاحِبي فَحَذَّرتُهُ مَوجِدَةَ (1) صاحِبِهِ عَلَيهِ ، وأمَرتُهُ أن يَتَمَسَّكَ بِالحِصنِ ويَبعَثَ إلى صاحِبِنا ويَسأَلَهُ المَدَدَ ، فَإِنَّهُ أجمَلُ بِنا وأعذَرُ لَنا ، فقال : لا طاقَةَ لَنا بِمَن جاءَنا ، وأخافُ تِلكَ . (2)

رجال الكشّي :كانَ الحَسَنُ عليه السلام جَعَلَ ابنَ عَمِّهِ عُبَيدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ عَلى مُقَدِّمَتِهِ ، فَبَعَثَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ بِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، فَمَرَّ بِالرّايَةِ ولَحِقَ بِمُعاوِيَةَ وَبقِيَ العَسكَرُ بِلا قائِدٍ ولا رَئيسٍ . (3)

راجع : ج 7 ص 162 (غارة بسر بن أرطاة) .

.


1- .وَجَدَ عليه يَجدُ مَوجِدَةً : غضب (لسان العرب : ج 3 ص 446 «وجد») .
2- .الغارات : ج 2 ص 619 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 15 وفيه إلى «وانصرفت» .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 330 الرقم 179 .

ص: 385

الغارات_ به نقل از ابو وَدّاك _: هنگامى كه سعيد بن نمران در كوفه بر على عليه السلام درآمد ، من نزد او بودم . [ على عليه السلام ] او و عبيد اللّه را سرزنش كرد كه چرا با بُسْر نجنگيده اند . سعيد گفت : به خدا سوگند ، من جنگيدم ؛ امّا [ عبيد اللّه ] ابن عبّاسْ مرا تنها گذارد و از جنگيدن ، خوددارى كرد و هنگامى كه بُسر به ما نزديك شد ، با عبيد اللّه ، خلوت كردم و گفتم : بى گمان ، پسرعمويت ، جز با سخت كوشىِ تو و من در پيكار با آنان ، از ما راضى نمى شود و هيچ عذرى نداريم . امّا او گفت : نه ، به خدا سوگند ، ما تاب رويارويى با آنان و دستى براى جنگيدن نداريم . پس از آن ، من در ميان مردم برخاستم و پس از حمد و ثناى الهى گفتم : اى مردم يمن! هركس سر در اطاعت ما دارد و در بيعت امير مؤمنان است ، به سوى من بيايد . پس گروهى از آنان اجابت كردند و با آنان پيش رفتم و جنگ ضعيفى با آنها (طرفداران بُسر) كردم و مردم از گِردم پراكنده شدند و بازگشتم و به سوى يارم (عبيد اللّه ابن عبّاس) آمدم و درباره خشم سروَرش بر او ، به وى هشدار دادم و پيشنهاد كردم كه در قلعه پناه گيرد و به سوى سرورمان بفرستد و از او كمك بخواهد كه اين كار براى ما بهتر و در پذيراندنِ عذرمان ، سودمندتر است ؛ امّا او گفت : «ما تاب ايستادگى در برابر كسانى كه آمده اند را نداريم» و آن [گروه] را ترساند .

رجال الكشّى :[ امام] حسن عليه السلام ، پسر عمويش ، عبيد اللّه بن عبّاس را فرمانده طلايه سپاه خود كرد ؛ امّا عبيد اللّه ، چون معاويه صدهزار درهم برايش فرستاد ، پرچم را گذاشت و به او پيوست و سپاه ، بدون سركرده و فرمانده ماند .

ر .ك : ج 7 ص 163 (غارت بُسر بن اَرطات) .

.

ص: 386

65عُبَيدَةٌ السَّلمانِيُّهو عبيدة بن عمرو ، وقيل : ابن قيس ، السلماني ، وسلمان بطن من مراد يكنى أبا مسلم . أحد العلماء والفقهاء ، ومن تلامذة عبد اللّه بن مسعود . ذكر البلاذري أ نّه كان عامل عليٍّ عليه السلام على منطقة الفرات (1) . أسلم عبيدة قبل وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله بعامين (2) . كان يسكن اليمن ، وهاجر إلى الكوفة في عهد عمر (3) . روى عن عليّ عليه السلام وابن مسعود وعمر (4) . لم يدخل في عسكر الإمام عليه السلام يوم صفّين ، وأقام له عسكرا مستقلّاً مع جماعة من القرّاء (5) ، بعد محاورته للإمام عليه السلام . ولم يشترك في الحرب . وتحدّث هو ومرافقوه مع الإمام عليه السلام ومعاوية مرارا كوسطاء في موضوع الحرب (6) . عدّه علماء الشيعة من أصحاب الإمام (7) ، ومن شرطة الخميس (8) . مات سنة 72ه . (9)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 93 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 482 الرقم 214 ، الإصابة : ج 5 ص 92 الرقم 6421 ، الاستيعاب : ج 3 ص 143 الرقم 1773 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 546 الرقم 3532 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 40 الرقم 9 .
3- .الإصابة : ج 5 ص 92 الرقم 6421 وراجع الطبقات الكبرى : ج 6 ص 93 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 93 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 546 الرقم 3532 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 40 الرقم 9 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 482 الرقم 214 ، الاستيعاب : ج 3 ص 143 الرقم 1773 وليس فيهما «عمر» .
5- .وقعة صفّين : ص 115 .
6- .وقعة صفّين : ص 188 .
7- .رجال الطوسي : ص 71 الرقم 652 .
8- .رجال البرقي : ص 4 ، الاختصاص : ص 3 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 95 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 483 الرقم 214 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 44 الرقم 9 .

ص: 387

65 . عبيده سلمانى

65عبيده سلمانىابو مسلم عبيده ، پسر عمرو (و يا به گفته اى : پسر قيس) از طايفه سلمان (تيره اى از قبيله مراد) ، يكى از عالمان و فقيهان ، و از شاگردان عبد اللّه بن مسعود بوده است . بَلاذُرى آورده است كه او كارگزار على عليه السلام در منطقه فُرات بوده است . عبيده ، دو سال قبل از رحلت پيامبر خدا اسلام آورد . او ساكن يمن بود و در زمان عمر به كوفه مهاجرت كرد . او از على عليه السلام و ابن مسعود و عمر ، حديث نقل كرده است . در جنگ صِفّين ، او به همراه گروهى از قاريان ، در پى گفتگويى كه با على عليه السلام داشتند ، از ورود به اردوگاه امام على عليه السلام خوددارى نمودند و براى خود ، اردوگاه جداگانه اى برپا كردند . وى در نبرد ، شركت نكرد و همراه با همراهانش بارها به گونه ميانجيگرى با معاويه و على عليه السلام سخن گفت . علماى شيعه او را از ياران على عليه السلام شمرده و در شمار «شُرطةُ الخَميس (نيروهاى ويژه)» از او ياد كرده اند . وى در سال 72 هجرى درگذشت .

.

ص: 388

أنساب الأشراف :وَلّى عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عُبَيَدَةَ السَّلمانِيَّ _ مِن مُرادٍ _ الفُراتَ . (1)

66عُثمانُ بنُ حُنَيفعثمان بن حنيف بن واهب الأنصاري الأوسي أخو سهل بن حنيف ، من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله وأحد الأنصار (2) . شهد اُحدا وما تلاها من غزوات (3) . وكان أحد الاثني عشر الذين اعترضوا على تغيير الخلافة بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله (4) . وتولّى مساحة الأرض (5) ، وتعيين الخراج (6) في أيّام عمر . وليَ البصرة في خلافة الإمام عليّ عليه السلام . عندما وصل أصحاب الجمل إلى البصرة قاتلهم في البداية ، وحين أعلنت الهدنة بينهما ، هجموا عليه ليلاً ، وقتلوا حرّاس دار الإمارة وظفروا به ، وعذّبوه ، ونَتَفوا شعر لحيته (7) . وتعدّ رسالة الإمام عليه السلام إليه حين دُعيَ إلى وليمة (8) في البصرة من الوثائق الدالّة على عظمة الحكومة العلويّة ، وضرورة اجتناب الولاة والمسؤولين الترف والرفاهيّة ومعاشرة الأثرياء والمفسدين . توفّي عثمان أيّام حكومة معاوية . 9

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 320 الرقم 61 ، الاستيعاب : ج 3 ص 151 الرقم 1788 .
3- .اُسد الغابة : ج 3 ص 571 الرقم 3577 .
4- .الاحتجاج : ج 1 ص 198 ح 11 .
5- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 106 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 144 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 320 الرقم 61 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 223 ، الاستيعاب : ج 3 ص 151 الرقم 1788 .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 322 الرقم 61 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 464 _ 469 ، مروج الذهب : ج 2 ص 367 ؛ الجمل : ص 280 و 281 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 181 .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 45 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 322 الرقم 61 ، الإصابة : ج 4 ص 372 الرقم 5451 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 172 .

ص: 389

66 . عثمان بن حُنَيف

أنساب الأشراف :على بن ابى طالب عليه السلام ، عبيده سلمانى مرادى را به حكومت [ منطقه ]فرات گمارد .

66عثمان بن حُنَيفعثمان بن حُنَيف بن واهب انصارى اَوسى ، برادر سهل بن حنيف ، از صحابيان پيامبر خدا و از انصار است . او در جنگ اُحد و جنگ هاى پس از آن ، حضور داشت و پس از رحلت پيامبر خدا ، يكى از دوازده نفرى است كه آشكارا نسبت به دگرگونى خلافت از مسير حق ، اعتراض كردند . عثمان بن حنيف به روزگار خلافت عمر ، مسئوليت اندازه گيرى زمين ها و تعيين خراج را به عهده داشت و به هنگام خلافت مولا عليه السلام فرماندار بصره بود . در فتنه جمل ، چون جمليان به بصره رسيدند ، او در آغاز با آنان جنگيد ؛ امّا چون آتش بس برقرار گرديد ، فتنه آفرينان شبانه بدو يورش بردند و با كشتن نگاهبانان دار الحكومه ، به عثمان بن حنيف ، دست يافتند و او را شكنجه كرده ، موهاى صورت وى را كَندند . نامه على عليه السلام به وى به هنگام حكومتش بر بصره ، در اعتراض به حضور وى بر سرِ سفره اى رنگين ، از جمله اسناد شكوهمند حكومت علوى و گوياى لزوم اجتناب واليان و مسئولان از خوشگذرانى ، رفاه زدگى و دَمسازى با زراندوزان و فسادگستران است . عثمان به روزگار حاكميت معاويه درگذشت .

.

ص: 390

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ الأَنصارِيِّ ، وكانَ عامِلَهُ عَلَى البَصرَةِ ، وقَد بَلَغَهُ أ نَّهُ دُعِيَ إلى وَليمَةِ قَومٍ مِن أهلِها ، فَمَضى إلَيها _: أمّا بَعدُ ، يَابنَ حُنَيفٍ ، فَقَد بَلَغَني أنَّ رَجُلاً مِن فِتيَةِ أهلِ البَصرَةِ دَعاكَ إلى مَأدُبَةٍ فَأَسرَعتَ إلَيها ، تُستَطابُ لَكَ الأَلوانُ ، وتُنقَلُ إلَيكَ الجِفانُ (1) ، وما ظَنَنتُ أَ نَّكَ تُجيبُ إلى طَعامِ قَومٍ ، عائِلُهُم مَجفُوٌّ ، وغَنِيُّهُم مَدعُوٌّ . فَانظُر إلى ما تَقضَمُهُ مِن هذَا المَقضَمِ ، فَمَا اشتَبَهَ عَلَيكَ عِلمُهُ فَالفِظهُ ، وما أيقَنتَ بِطيبِ وُجوهِهِ فَنَل مِنهُ . ألا وإنَّ لِكُلِّ مَأمومٍ إماما ، يَقتَدي بِهِ ويَستَضيءُ بِنورِ عِلمِهِ ، ألا وإنَّ إمامَكُم قَدِ اكتَفى مِن دُنياهُ بِطِمرَيهِ ، ومِن طُعمِهِ بِقُرصَيهِ ، ألا وإنَّكُم لا تَقدِرونَ عَلى ذلِكَ ، ولكِنَ أعينوني بِوَرَعٍ وَاجتِهادٍ ، وعِفَّةٍ وسَدادٍ . (2)

راجع : ج 4 ص 6 (السياسة الإدارية) . ج 5 ص 76 (احتلال البصرة) . ج 10 ص 292 (طعامه) .

67عَدِيُّ بنُ حاتِمٍعديّ بن حاتم بن عبد اللّه الطائي يكنى أبا طريف ، ابن سخيّ العرب المشهور حاتم الطائي (3) ، وأحد الصحابة (4) . تولّى عديّ رئاسة قبيلته ، وحضر عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله سنة (7 ه ) وأسلم (5) ، فأكرمه ورعى حرمته (6) . ظلّ وفيّا للولاية العلويّة بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله ، وذاد عن حريم الحقّ والولاية (7) . شهد مع أمير المؤمنين عليه السلام مشاهده (8) . ولمّا لحق أحد أولاده بمعاوية ، برئ منه (9) . وكلماته أمام مساعير الفتنة دليل على وعيه العميق للحوادث ، وإدراكه السليم لموقف الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، وثباته على صراط الحقّ ، ومن كلماته : أيّها النّاس ، إنّه واللّهِ لو غير عليٍّ دعانا إلى قتال أهل الصلاة ما أجبناه ... (10) . اختاره الإمام عليه السلام لمفاوضة العدوّ في صفّين بسبب منطقه البليغ (11) . قتل أحد أولاده في إحدى حروب الإمام ، كما فقد إحدى عينيه (12) . وكان معاوية يعظّمه ويرعى حرمته ، بَيْد أ نّه كان يذكر الإمام عليه السلام في مناسبات مختلفة ويُثني عليه . ولم يتنازل عن موقفه الحقّ أمام معاوية (13) . توفّي حوالي سنة 68 ه (14) ، وله من العمر مئةٌ وعشرون سنة . (15)

.


1- .الجَفْنة : أعظم ما يكون من القِصاع والجمع جِفان وجِفَن (لسان العرب : ج 13 ص 89 «جفن») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 45 ؛ ربيع الأبرار : ج 2 ص 719 وليس فيه ذيله من «ألا وإنّكم ...» .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 8 الرقم 3610 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 .
4- .تهذيب الكمال : ج 19 ص 525 الرقم 3884 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 189 الرقم 29 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 66 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 .
5- .تهذيب الكمال : ج 19 ص 525 الرقم 3884 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 ، الاستيعاب : ج 3 ص 168 الرقم 1800 ، وقيل «سنة عشرة» .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 186 .
8- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 189 الرقم 29 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 127 الرقم 463 ، تهذيب الكمال : ج 19 ص 529 الرقم 3884 ، الاستيعاب : ج 3 ص 169 الرقم 1800 ؛ الجمل : ص 367 ، وقعة صفّين : ص 197 .
9- .وقعة صفّين : ص 522 و 523 .
10- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 141 .
11- .وقعة صفّين : ص 197 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
12- .الجمل : ص 367 ، وقعة صفّين : ص 360 ؛ الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، تهذيب الكمال : ج 19 ص 530 الرقم 3884 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 69 و ص 92 و 93 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 164 الرقم 26 .
13- .مروج الذهب : ج 3 ص 13 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 100 ، العقد الفريد : ج 3 ص 86 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 95 .
14- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 190 ح 29 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 69 ، المعارف لابن قتيبة : ص 313 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 165 الرقم 26 .
15- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 127 الرقم 463 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 190 الرقم 29 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 69 ، المعارف لابن قتيبة : ص 313 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 165 الرقم 26 .

ص: 391

67 . عَدىّ بن حاتم

امام على عليه السلام_ در نامه اش به عثمان بن حُنَيف انصارى كه كارگزارش در بصره بود و به او خبر رسيده بود كه وى به ميهمانى مردمى از بصره دعوت شده و او به آن جا رفته است _: امّا بعد ؛ اى پسر حنيف! به من خبر رسيده است كه فردى از جوانان بصره تو را به سفره اى خوانده و تو به آن جا شتافته اى ، و خوردنى هاى رنگارنگ و نيكو برايت آماده و كاسه ها برايت آورده شده است . گمان نمى كردم كه تو به ميهمانى كسانى بروى كه نيازمندشان رانده و بى نيازشان خوانده شده باشد . پس نيك بنگر كه از طعام اين دنيا چه مى خورى . هرچه را كه حرام و حلالش را نمى دانى ، بيرون انداز و آنچه را كه يقين دارى حلال است ، تناول كن . بدان كه هر پيروى ، پيشوايى دارد كه به او اقتدا مى كند و از نور علمش بهره مى گيرد . آگاه باش كه پيشواى شما از دنيايش به دو جامه فرسوده ، و از خوراكش به دو گِرده نان ، بسنده كرده است . بدانيد كه شما چنين نتوانيد كرد ؛ امّا مرا با پارسايى و كوشيدن و خويشتندارى و درستى ، يارى دهيد .

ر . ك : ج 4 ص 7 (سياست هاى ادارى) . ج 5 ص 77 (اشغال بصره) . ج 10 ص 293 (غذاى على) .

67عَدىّ بن حاتمابو طريف عَدىّ بن حاتم بن عبد اللّه طايى ، فرزند سخاوتمند مشهور عرب ، حاتم طايى ، و از ياران پيامبر خداست . عَدى ، رياست قبيله خود (طَى) را به عهده داشت و به سال هفتم هجرى به خدمت پيامبر رسيد و اسلام آورد . پيامبر صلى الله عليه و آله او را گرامى داشت و به وى حرمت نهاد . عدى ، در دگرگونى هاى پس از پيامبر خدا ، به ولايت على عليه السلام وفادار ماند و از حريم حق و ولايت ، دفاع كرد . او در نبردهاى على عليه السلام همراه وى بود و چون يكى از فرزندانش به معاويه پيوست ، از آن فرزند ، برائت جست . سخنان او در برابر فتنه آفرينان ، نشانى از درك عميق او از وقايع و موضع على عليه السلام و نيز استوار گامى وى در صراط حق است ، از جمله اين كلام ارجمند او كه : اى مردم! به خدا سوگند ، اگر كس ديگرى جز على عليه السلام ما را به جنگ با نمازگزاران فرا مى خواند ، پاسخ مثبت نمى داديم ... . او در صِفّين ، از كسانى بود كه با توجّه به منطق استوارش از سوى على عليه السلام براى گفتگو با دشمنْ برگزيده شد . همچنين يكى از فرزندانش را در يكى از نبردها از دست داد و يك چشمش نيز نابينا گشت . معاويه ، عَدى را بزرگ مى داشت و به وى حرمت مى نهاد ؛ امّا او در مناسبت هاى مختلف ، از امام على عليه السلام ياد مى كرد و آن بزرگوار را مى ستود و در مقابل معاويه ، موضع حق مدارانه اش را از دست نمى داد . او در حدود سال 68 هجرى در 120 سالگى درگذشت .

.

ص: 392

. .

ص: 393

. .

ص: 394

الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ حَربِ صِفّينَ وَاختِلافِ أصحابِ الإِمامِ فِي استِمرارِ القِتالِ _: ثُمَّ قامَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّهُ وَاللّهِ لَو غَيرُ عَلِيٍّ دَعانا إلى قِتالِ أهلِ الصَّلاةِ ما أجَبناهُ ، ولا وَقَعَ بِأَمرٍ قَطُّ إلّا ومَعَهُ مِنَ اللّهِ بُرهانٌ ، وفي يَدَيِهِ مِنَ اللّهِ سَبَبٌ ، وإنَّهُ وَقَفَ عَن عُثمانَ بِشُبَهةٍ ، وقاتَلَ أهلَ الجَمَلِ عَلَى النَّكثِ ، وأهلَ الشّامِ عَلَى البَغيِ . (1)

وقعة صفّين :جاءَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ يَلتَمِسُ عَلِيّا ، ما يَطأُ إلّا عَلى إنسانٍ مَيِّتٍ أو قَدَمٍ أو ساعِدٍ ، فَوَجَدَهُ تَحتَ راياتِ بَكرِ بنِ وائِلٍ ، قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ألا نَقومُ حَتّى نَموتَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : اُدنُه ! فَدَنا حَتّى وَضَعَ اُذُنَهُ عِندَ أنفِهِ ، فَقالَ : وَيحَكَ ، إنَّ عامَّةَ مَن مَعي يَعصيني ، وإنَّ مُعاوِيَةَ فيمَن يُطيعُهُ ولا يَعصيهِ . (2)

الجمل_ في ذِكرِ أحداثِ ما قَبلَ حَربِ الجَمَلِ _: أقبَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلى عَدِيِّ بنِ حاتِمٍ فَقالَ لَهُ : يا عَدِيُّ ، أنتَ شاهِدٌ لَنا ، وحاضِرٌ مَعَنا وما نَحنُ فيهِ ؟ فَقالَ عَدِيٌّ : شَهِدتُكَ أو غِبتُ عَنكَ فَأَنَا عِندَ ما أحبَبتَ ، هذِهِ خُيولُنا مُعَدَّةٌ ، ورِماحُنا مُحَدَّدَةٌ ، وسُيوفُنا مُجَرَّدَةٌ ، فَإِن رَأَيتَ أن نَتَقَدَّمَ تَقَدَّمنا ، وإن رَأَيتَ أن نُحجِمَ أحجَمنا ، نَحنُ طَوعٌ لِأَمرِكَ ، فَأْمُر بِما شِئتَ ، نُسارِع إلَى امتِثالِ أمرِكَ . (3)

.


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 141 .
2- .وقعة صفّين : ص 379 .
3- .الجمل : ص 270 .

ص: 395

الإمامة والسياسة_ در ياد كردِ جنگ صِفّين و اختلاف ياران امام عليه السلام بر سرِ ادامه دادن جنگ _: سپس عَدىّ بن حاتم برخاست و گفت : اى مردم! به خدا سوگند ، اگر كس ديگرى جز على عليه السلام ما را به جنگ با نمازگزاران فرا مى خواند ، پاسخ مثبت نمى داديم . او تا كنون اقدامى نكرده است ، مگر آن كه دليلى روشن از جانب خدا با خود داشته و رشته ارتباطى با خدا در دستانش بوده است . او در كار عثمان ، باز ايستاد ، چون جريانى شبهه ناك بود ، و با سپاه جمل جنگيد ، چون پيمان شكستند و با مردم شام مى جنگد ، چون ستم و تجاوز مى كنند .

وقعة صِفّين :عَدىّ بن حاتم به جستجوى على عليه السلام درآمد و جز بر انسانى بى جان و يا پا و دستى [ جدا شده ]پا نمى گذاشت تا آن كه على عليه السلام را در زير پرچم هاى بنى بكر بن وائل يافت و گفت : اى امير مؤمنان! آيا تا سر حدّ جان ، ايستادگى نكنيم؟ على عليه السلام فرمود : «نزديك بيا» . نزديك شد تا گوشش را نزد بينى ايشان آورد . على عليه السلام فرمود : «آه كه عموم همراهانم از من سرپيچى مى كنند ، در حالى كه معاويه در ميان كسانى است كه از او اطاعت مى كنند و سرپيچى نمى كنند!» .

الجمل_ در يادكردِ حوادث پيش از جنگ جمل _: امير مؤمنان به عدىّ بن حاتمْ رو كرد و به او فرمود : «اى عدىّ! آيا در اين حال ما ، تو در كنار ما و با ما ، خواهى بود؟» . عدى گفت : چه در حضور تو باشم چه نباشم ، آن گونه كه دوست دارى ، خواهم بود . اينها ، اسب هاى آماده و نيزه هاى تيز شده و شمشيرهاى از نيام كشيده ماست . اگر نظر دهى كه پيش برويم ، پيش مى رويم ، و اگر رأى تو اين باشد كه عقب بنشينيم ، عقب مى كشيم . ما مطيع فرمانت هستيم . هرچه مى خواهى ، فرمان بده . ما به اجراى فرمانت مى شتابيم .

.

ص: 396

تاريخ الطبري عن جعفر بن حُذيفة :إنَّ عائِذَ بنَ قَيسٍ الحِزمِرِيَّ واثَبَ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ فِي الرّايَةِ بِصِفّينَ _ وكانَت حِزمِرٌ أكَثَرَ مِن بَني عَدِيٍّ رَهطِ حاتِمٍ _ فَوَثَبَ عَلَيهِم عَبدُ اللّهِ بنُ خَليفَةَ الطائِيُّ البَولانِيُّ عِندَ عَلِيٍّ ، فَقالَ : يا بَني حِزمِرٍ ، عَلى عَدِيٍّ تَتَوَثَّبونَ ! وهَل فيكُم مِثلُ عَدِيٍّ أو في آبائِكُم مِثلُ أبي عَدِيٍّ ؟ ! أ لَيسَ بِحامِي القِربَةِ ومانِعِ الماءِ يَومَ رَوَيَّةَ ؟ أ لَيسَ بِابنِ ذِي المِرباعِ وَابنِ جَوادِ العَرَبِ ؟ ! أ لَيسَ بِابنِ المُنهِبِ مالِهِ ومانِعِ جارِهِ ؟ ! أ لَيسَ مَن لَم يَغدُر ولَم يَفجُر ، ولَم يَجهَل ولَم يَبخَل ، ولَم يَمنُن ولَم يَجبنُ ؟ ! هاتوا في آبائِكُم مِثلَ أبيهِ ، أو هاتوا فيكُم مِثلَهُ . أ وَلَيسَ أفضَلَكم فِي الإِسلامِ ؟ ! أ وَلَيسَ وافِدَكُم إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ ! أ لَيسَ بِرَأسِكُم يومَ النُّخَيلَةِ ويومَ القادِسِيَّةِ ويومَ المَدائِنِ ويومَ جَلَولاءَ الوَقيعةِ ويَومَ نَهاوَندَ ويَومَ تُستَرَ ؟ ! فَما لَكُم ولَهُ ؟ ! وَاللّهِ ما مِن قَومِكُم أحَدٌ يَطلُبُ مِثلَ الَّذي تَطلُبونَ . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : حَسبُكَ يَابنَ خَليفَةَ ، هَلُمَّ أيُّهَا القَومُ إلَيَّ ، وعَلَيَّ بِجَماعَةِ طَيِّئً ، فَأَتَوهُ جَميعا ، فَقالَ عَلِيٌّ : مَن كانَ رَأسَكُم في هذِهِ المَواطِنِ ؟ قالَت لَهُ طَيِّئٌ : عَدِيٌّ . فَقالَ لَهُ ابنُ خَليفَةَ : فَسَلَهُم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ لَيسوا راضينَ مُسَلِّمينَ لِعَدِيٍّ الرِّياسَةَ ؟ فَفَعَلَ ، فَقالوا : نَعمَ . فَقالَ لَهُم : عَدِيٌّ أحَقُّكُم بِالرّايَةِ ، فَسَلِّموها لَهُ . فَقالَ عَلِيٌّ _ وضَجَّت بَنُو الحِزمِرِ _ : إنّي أراهُ رَأسَكُم قَبلَ اليَومِ ، ولا أرى قَومَهُ كُلَّهُم إلّا مُسَلِّمينَ لَهُ غَيرَكُم ، فَأَتَّبِعُ في ذلِكَ الكَثرَةَ . فَأَخَذها عَدِيٌّ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 9 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 369 نحوه .

ص: 397

تاريخ الطبرى_ به نقل از جعفر بن حُذَيفه _: عائذ بن قيس حِزمِرى براى به دست گرفتن پرچم [ قبيله طى ]در جنگ صِفّين با عدىّ بن حاتم [ طايى ]به رقابت برخاست ؛ زيرا افراد عشيره حِزمر [ طايى ]از گروه عدىّ (عشيره حاتم) ، بيشتر بودند . عبد اللّه بن خليفه طايى بَولانى در پيش على عليه السلام بر آنان اعتراض كرد و گفت : اى زادگان حِزمِر! از عدىّ ، جلو مى زنيد ؟! و آيا در ميان شما ، كسى مانند عدى و در ميان پدرانتان ، كسى مانند پدر عدىّ هست؟! آيا او همان نگه دارنده آب براى شما در جنگ رَويّه نيست؟ آيا او پسر رئيس قبيله [طَى] و فرزند سخاوتمند عرب (حاتم) نيست؟! آيا او پسر به تاراج دهنده مال خود براى نگهدارى همسايه نيست؟! آيا او كسى نيست كه خيانت نورزيد و كار زشت نكرد و نابخردى ننمود و بخل نورزيد و منّت ننهاد و نترسيد؟! در ميان پدرانتان همچو پدرش بياوريد يا در ميان خود ، همچو او . آيا او برترينِ شما در اسلام نيست ؟! آيا او نماينده شما به سوى پيامبر خدا نبود؟! آيا او فرمانده شما در نبردهاى نُخَيله ، قادسيه ، مدائن ، جَلَولا ، نهاوند و شوشتر نبود؟! پس چرا با او چنين مى كنيد؟! به خدا سوگند ، در ميان قوم شما ، كسى نيست كه آنچه را شما مى خواهيد ، بخواهد . در اين هنگام ، على بن ابى طالب عليه السلام به او گفت : «اى پسر خليفه! بس است . اى گروه [ حِزْمِر] ! نزد من آييد و ديگر عَشيره هاى قبيله طَى نيز بيايند» . پس همگى به نزد على عليه السلام آمدند . على عليه السلام فرمود : «در اين جنگ ها ، چه كسى فرمانده شما بوده است؟» . قبيله طَى گفتند : عدى . ابن خليفه به ايشان گفت : اى امير مؤمنان! از آنان بپرس آيا راضى نيستند كه رياست را تسليم عدى كنند؟ [ على عليه السلام ] پرسيد . گفتند : چرا . پس امام عليه السلام به آنها فرمود : «عدى ، سزاوارترينِ شما به حمل پرچم است» . بدين ترتيب ، پرچم را به عَدى سپردند و آن هنگام كه بنى حِزْمِرْ فرياد [ اعتراض ]برآوردند ، على عليه السلام فرمود : «من مى بينم كه عدى ، پيش از اين ، فرمانده شما بوده و همه قبيله اش را تسليم او مى بينم ، جز شما . پس در اين موضوع ، از اكثريتْ پيروى مى كنم» ؛ و عدىّ پرچم را گرفت .

.

ص: 398

وقعة صفّين عن المحلّ بن خليفة :لَمّا تَوادَعَ عَلِيٌّ عليه السلام ومُعاوِيَةُ بِصِفّينَ ، اختَلَفَتِ الرُّسُلُ فيما بَينَهُما رَجاءَ الصُّلحِ ، فَأَرسَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ إلى مُعاوِيَةَ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ ، وشَبَثَ بنَ ربِعِيٍّ ، ويَزيدَ بنَ قَيسٍ ، وزِيادَ بنَ خَصَفَةَ ، فَدَخَلوا عَلى مُعاوِيَةَ ، فَحَمِدَ اللّهَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّا أتَيناكَ لِنَدعُوَكَ إلى أمرٍ يَجمَعُ اللّهُ بِهِ كَلِمَتَنا واُمَّتَنَا ، ويَحقِنَ اللّهُ بِهِ دِماءَ المُسلِمينَ ، ونَدعُوكَ إلى أفضَلِها سابِقَةً وأحسَنِها فِي الإِسلامِ آثارا ، وقَدِ اجتَمَعَ لَهُ النّاسُ ، وقَد أرشَدَهُمُ اللّهُ بِالَّذي رَأَوا فَأَتَوا ، فَلَم يَبقَ أحَدٌ غَيرُكَ وغَيرُ مَن مَعَكَ ، فَانتَهِ يا مُعاوِيَةُ مِن قَبلِ أن يُصيبَكَ اللّهُ وأصحابَكَ بِمِثلِ يَومِ الجَمَلِ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : كَأَ نَّكَ إنَّما جِئتَ مُتَهَدِّدا ولَم تَأتِ مُصلِحا . هَيهاتَ يا عَدِيُّ ، كَلّا وَاللّهِ إنّي لَابنُ حَربٍ ، ما يُقَعقَعُ لِي بِالشِّنانِ (1) . أمَا وَاللّهِ إنَّكَ لَمِنَ المُجلِبينَ عَلَى ابنِ عَفّانَ ، وأنتَ لَمِن قَتَلَتِهِ ، وإنّي لَأَرجُو أن تَكونَ مِمَّن يَقتُلُهُ اللّهُ . هَيهاتَ يا عَدِيُّ ، قَد حَلَبتَ بِالسّاعِدِ الأَشَدِّ . (2)

مروج الذهب :ذُكِرَ أنَّ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ الطّائيَّ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : مافَعَلَتِ الطَّرَفاتِ _ يَعني أولادَهُ _ ؟ قالَ : قُتِلوا مَعَ عَلِيٍّ . قالَ : ما أنصَفَكَ عَلِيٌّ ، قَتَلَ أولادَكَ وبَقّى أولادَهُ ! فَقالَ عَدِيٌّ : ما أنصَفتُ عَلِيّا إذ قُتِلَ وبَقيتُ بَعدَهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أما إنَّهُ قَد بَقِيَت قَطرَةٌ مِن دَمِ عُثمانَ ما يَمحوها إلّا دَمُ شَريفٍ مِن أشرافِ اليَمَنِ . فَقالَ عَدِيٌّ : وَاللّهِ إنَّ قُلوبَنَا الَّتي أبغَضناكَ بِها لَفي صُدورِنا ، وإنَّ أسيافَنَا الَّتي قاتَلناكَ بِها لَعَلى عَواتِقِنا ، ولَئِن أدنَيتَ إلَينا مِن الغَدرِ فِترا لَنُدِنيَنَّ إلَيكَ مِنَ الشَّرِّ شِبرا ، وإنَّ حَزَّ الحُلقومِ وحَشرَجَةَ الحَيزومِ لَأَهوَنُ عَلَينا مِن أن نَسمَعَ المَساءَةَ في عَلِيٍّ ، فَسَلِّمِ السَّيفَ يا مُعاوِيَةُ لِباعِثِ السَّيفِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : هذِهِ كَلِماتُ حُكمٍ فَاكتُبوها . وأقبَلَ عَلى عَدِيٍّ مُحادِثا لَهُ كَأَ نَّهُ ما خاطَبَهُ بِشَيءٍ . (3)

.


1- .قال الميداني : القعقعة : تحريك الشيء اليابس الصلب مع صوت مثل السلاح وغيره . والشنان : جمع شَنّ ؛ وهو القربة البالية ، وهم يحرّكونها إذا أرادوا حثّ السير لتفزع فتسرع . يُضرب لمن لا يتّضع لما ينزل به من حوادث الدهر ولا يروعه ما لا حقيقة له (مجمع الأمثال : ج 3 ص 238 الرقم 3754) .
2- .وقعة صفّين : ص 197 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 كلاهما نحوه .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 13 وراجع تاريخ دمشق : ج 40 ص 95 والعقد الفريد : ج 3 ص 86 والأمالي للسيّد المرتضى : ج 1 ص 217 .

ص: 399

وقعة صِفّين_ به نقل از محلّ بن خليفه _: چون على عليه السلام و معاويه [ در ابتداى جنگ ]در صفّينْ دست از جنگ بداشتند ، سفيران به اميد برقرارى صلح در ميان آنها به رفت و آمد پرداختند . على بن ابى طالب عليه السلام ، عدىّ بن حاتم ، شَبَث بن رِبعى ، يزيد بن قيس و زياد بن خَصفه را به سوى معاويه فرستاد . آنان بر معاويه وارد شدند . عدىّ بن حاتم پس از حمد و ثناى الهى گفت : امّا بعد ؛ ما نزد تو آمديم تا تو را به امرى فرا خوانيم كه خداوند ، بدان ، وحدت كلمه و همبستگى امّت ما را فراهم و خون مسلمانان را حفظ مى كند . ما تو را به [ پيروى از] كسى كه صاحب برترين سابقه و بهترين خدمات در اسلام است ، فرا مى خوانيم . اينك تمام مردم بر او اتّفاق نظر دارند و خداوند ، ايشان را به كسى رهنمون شده است كه وى را شناخته و به او روى آورده اند ، و كسى جز تو و همراهانت باقى نمانده است . اى معاويه! پيش از آن كه خداوند عز و جل تو و يارانت را به سرنوشتى چون سرانجام اصحاب جنگ جملْ دچار كند ، [ از مخالفت ، ]دست بكش . معاويه به وى گفت : گويا تو براى تهديد آمده اى و نه براى اصلاح . هرگز ، اى عدى! به خدا سوگند ، هيچ گاه چنين نمى كنم ؛ چرا كه من پسر حرب (1) هستم و [ آواى ]مَشكِ پوسيده ، بى تابم نمى كند . به خدا سوگند كه تو خود از گردآمدگان بر ضد پسر عَفّان هستى و خود از قاتلان اويى و من اميد مى برم كه از كسانى باشى كه خداوند ، آنان را [ در اين جنگ ]مى كُشد . هرگز ، اى عدى! من با بازويى سخت و توانا شير دوشيده ام (از كسانى كمك گرفته ام تا كارت را بسازم و نيازت را برآورم) .

مروج الذهب :گفته شده كه عدى بن حاتم طايى بر معاويه وارد شد . معاويه به او گفت : طَرَف هايت (يعنى فرزندانت : طَريف و طارف و طرفه) را چه كردى؟ گفت : همراه على عليه السلام كشته شدند . گفت : على با تو انصاف نورزيد . فرزندانت را به كشتن داد و فرزندان خود را نگاه داشت . عدى گفت : من با على عليه السلام انصاف نورزيدم ؛ چون او كشته شد و من پس از او ماندم . معاويه گفت : آگاه باش كه يك قطره از خون عثمان باقى مانده كه جز خون بزرگى از بزرگان يمن ، (2) آن را نمى زدايد . عدى گفت : به خدا سوگند ، دل هاى ما كه با آن با تو دشمنى مى كرديم ، در سينه هامان ، و شمشيرهايى كه بدانها با تو مى جنگيديم ، بر گردنمان [ آويخته ]است و اگر به خيانت به اندازه يك سرِ انگشت به ما نزديك شوى ، با شرارت به اندازه يك وجب به تو نزديك مى شويم . و بى گمان براى ما، بريده شدن گلوها و خِرخِر ناى [ به هنگام مرگ،] آسان تر از شنيدن سخن زشت درباره على عليه السلام است. پس اى معاويه! شمشير را به بركشنده شمشير بسپار . معاويه گفت : اين سخنان ، حكمت است . آنها را بنويسيد . و به عدى رو كرد و با او مشغول صحبت شد ، گويى كه اصلاً چيزى به او نگفته (و تهديدى نكرده) بود .

.


1- .حرب ، به معناى «جنگ» ، نامِ نياى معاويه است و معاويه در اين جا ايهام به كار برده است . (م)
2- .قبيله طَى، از اعراب يَمَنى به شمار مى روند و اين جمله معاويه ، تهديدى براى عَدى است. (م)

ص: 400

المحاسن والمساوئ :إنَّ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ فَقالَ : يا عُدِيُّ ، أين الطَّرَفاتُ ؟ يَعني بَنيهِ طَريفا وطارِفا وطَرَفَةَ . قالَ : قُتِلوا يَومَ صِفّينَ بَينَ يَدَي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . فَقالَ : ما أنصَفَكَ ابنُ أبي طالِبٍ إذ قَدَّمَ بَنيكَ وأخَّرَ بَنيهِ ! قالَ : بَل ما أنصَفتُ أنَا عَلِيّا إذ قُتِلَ وبَقيتُ ! قالَ : صِف لي عَلِيّا . فَقالَ : إن رَأَيتَ أن تُعفِيَني . قالَ : لا اُعفيكَ . قالَ : كانَ وَاللّهِ بَعيدَ المَدى ، وشَديدَ القُوى ، يَقولُ عَدلاً ، ويَحكُمُ فَصلاً ، تَتَفَجَّرُ الحِكمَةُ مِن جَوانِبِهِ ، وَالعِلمُ مِن نَواحيهِ ، يَستَوحِشُ مِنَ الدُّنيا وزَهرَتِها ، ويَستَأنِسُ بِاللَّيلِ ووَحشَتِهِ ، وكانَ واللّهِ غَزيرَ الدَّمعَةِ ، طَويلَ الفِكرَةِ ، يُحاسِبُ نَفسَهُ إذا خَلا ، ويَقلِبُ كَفَّيهِ عَلى ما مَضى ، يُعجِبُهُ مِنَ اللِّباسِ القَصيرَ ، ومِنَ المَعاشِ الخَشِنَ ، وكانَ فينا كَأَحدِنا ؛ يُجيبُنا إذا سَأَلناهُ ويُدنينا إذا أتَيناهُ ، ونَحنُ مَعَ تَقريبِهِ لَنا وقُربِهِ مِنّا لا نُكَلِّمُهُ لِهَيبَتِهِ ، ولا نَرفَعُ أعيُنَنا إلَيهِ لِعَظَمَتِهِ ، فَإِن تَبَسَّمَ فَعَنِ اللُّؤلُؤِ المَنظومِ ، يُعَظِّمُ أهلَ الدّينِ ، يَتَحَبَّبُ إلَى المَساكينِ ، لا يَخافُ القَوِيُّ ظُلمَهُ ، ولا يَيأَسُ الضَّعيفُ مِن عَدلِهِ . فَاُقسِمُ ، لَقَد رَأَيتُهُ لَيلَةً وقَد مَثُلَ في مِحرابِهِ ، وأرخَى اللَّيلُ سِربالَهُ وغارَت نُجومُهُ ، ودُموعُهُ تَتَحادَرُ عَلى لِحيَتِهِ وهُوَ يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليمِ ، ويَبكي بُكاء الحَزينِ ، فَكَأَ نّي الآنَ أسمَعُهُ وهُوَ يَقولُ : يا دُنيا أ إلَيَّ تَعَرَّضتِ ، أم إلَيَّ أقبَلتِ ؟ غُرّي غَيري ، لا حانَ حينُكِ ، قَد طَلَّقَتُكِ ثَلاثا لا رجَعَةَ لي فيكِ ، فَعَيشُكِ حَقيرٌ ، وخَطَركِ يَسيرٌ ، آه مِن قِلَّةِ الزّادِ ، وبُعدِ السَّفَرِ ، وقِلَّةِ الأَنيسِ ! قالَ : فَوَكَفَت عَينا مُعاوِيَةَ ينِشّفُهُما بِكُمِّهِ ، ثُمَّ قالَ : يَرحَمُ اللّهُ أبَا الحَسَنِ ! كانَ كَذا ، فَكَيفَ صَبرُكَ عَنهُ ؟ قالَ : كَصَبرِ مَن ذُبِحَ وَلَدُها في حِجرِها ؛ فِهِيَ لا تَرَقَأُ دَمعَتُها ، ولا تَسكُنُ عَبرَتُها . قالَ : فَكَيفَ ذِكرُكَ لَهُ ؟ قالَ : وهَل يَترُكُنِي الدَّهرُ أن أنساهُ ! (1)

.


1- .المحاسن والمساوئ : ص 46 ، وفي أكثر المصادر نقل هذا الكلام عن ضرار بن ضمرة . راجع : ج 9 ص 38 (ضرار بن ضمرة) .

ص: 401

المحاسن والمساوئ:عدى بن حاتم بر معاوية بن ابى سفيانْ وارد شد . معاويه گفت : اى عدى! طَرَف ها كجايند؟ (منظورش طَريف و طارف و طرفه ، پسران عدىّ بود) . گفت : در جنگ صِفّين ، در پيش روى على بن ابى طالب عليه السلام كشته شدند . گفت : پسر ابوطالب با تو انصاف نورزيد كه پسرانت را پيش انداخت و پسران خود را عقب نگاه داشت . گفت : بلكه من با على عليه السلام انصاف نورزيدم كه او كشته شد و من باقى ماندم . معاويه گفت : على را برايم توصيف كن . گفت : اگر مى شود ، مرا معاف دار . گفت : معافت نمى دارم . عدى گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، دورنگر و نيرومند بود . به عدلْ سخن مى گفت و به بزرگى حكم مى كرد . حكمت از پهلوهايش مى جوشيد و علم از كناره هايش بيرون مى ريخت . با دنيا و درخشش آن ، بيگانه بود و با شب و تنهايى اش اُنس مى گرفت . به خدا سوگند ، اشك ريز و پُر انديشه بود . چون تنها مى شد ، به محاسبه خود مى پرداخت و در كارهاى قبلى خود ، مى انديشيد . از لباس ، كوتاه آن را دوست مى داشت و از خوراك ، خشن آن را . او در ميان ما همانند فردى از ما بود . چون او را مى خوانديم ، پاسخ مى داد ، و چون نزدش مى آمديم ، به ما نزديك مى گشت و با اين كه او ما را [به خود ]نزديك مى ساخت و با نزديكى اش به ما ، باز هم از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از بزرگى اش سرمان را بالا نمى آورديم . چون لبخند مى زد ، گويى مُهر از مرواريدهاى به رشته كشيده شده مى گشود . (1) دينداران را بزرگ مى داشت و بينوايان را دوست داشت . توانگر ، از ستم او نمى هراسيد و ناتوان ، از عدلش نااميد نمى گشت . سوگند مى خورم كه او را شبى در محرابش ايستاده ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده بود و ستارگان ، ناپديد بودند . اشك هايش بر مَحاسنش روان بود و چون مارگزيده به خود مى پيچيد و به اندوه مى گريست و _ گويى هم اكنون مى شنوم كه - مى گفت : «اى دنيا! خود را بر من مى نمايى يا مشتاقم گشته اى؟ هيچ گاه نخواهد آمد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب؛ زيرا كه تو را سه طلاقه كرده ام؛ طلاقى كه بازگشت و رجوعى در آن نيست . زندگانى ات كوتاه و شكوهت ناچيز است . آه از كمىِ توشه و درازى راه و كمى همدم!». پس اشك هاى معاويه روان شد و با آستينش چشمانش را پاك مى كرد و سپس گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! همين گونه بود . تو بر فراق او چگونه صبر مى كنى؟ گفت : مانند صبر مادرى كه فرزندش را در دامانش سر بُريده اند ، كه نه اشكش خشك مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشيند . معاويه گفت : آيا او را ياد مى كنى؟ گفت : آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم؟! (2)

.


1- .كنايه از باز شدن دو لب مبارك و ديده شدن دندان هاى حضرت در هنگام خنديدن است . (م)
2- .در بيشتر منابع ، اين سخن را از ضرار بن ضمره نقل كرده اند . ر .ك : ج 9 ص 39 (ضرار بن ضمره) .

ص: 402

. .

ص: 403

. .

ص: 404

68عَدِيُّ بنُ الحارِثِذكرت بعض المصادر أنّ الإمام عليه السلام ولّاه على «بُهَرسير (1) » (2) ، وأورد العلّامة المجلسي أنّ اسم الوالي على تلك المنطقة هو عديّ بن حاتم (3) . وعلى أيّ حال لم تثمر الجهود المبذولة لمعرفة عديّ بن حارث ، وهو شخصيّة مجهولة بناءً على الوثائق التاريخيّة .

وقعة صفّين :بَعثَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] ... عَدِيَّ بنَ الحارِثِ عَلى مَدينَةِ بُهَرسير واُستانِها (4) . (5)

69العَكبَرُ بنُ جَديرٍبطل مقدام ومقاتل لا يكلّ . وكان له لسان بليغ وبيان يأخذ بالقلوب . اشترك في صفّين ، واستبسل حتى أهدر معاوية دمه غيظا . وكان ينظم الشعر أيضا ، ونلحظ في شعره الفيّاض إعلاءً لملحمة الحقّ ، وإخزاءً لحزب الطلقاء (6) .

وقعة صفّين عن زيد بن وهب_ في ذِكرِ وَقعَةِ صِفّينَ _: كانَ فارِسَ أهلِ الكوفَةِ الَّذي لا يُنازَعُ رَجُلٌ كانَ يُقالَ لَهُ : العَكبَرُ بنُ جَديرٍ الأَسَدِيُّ ، وكانَ فارِسَ أهلِ الشّامِ الَّذي لا يُنازَعُ عَوفُ بنُ مجزَأَةَ الكوفِيُّ المُرادِيُّ المُكَنّى أبا أحمَرَ ، وهُوَ أبُو الَّذِي استَنقَذَ الحَجّاجَ بنَ يوسُفَ يَومَ صُرِعَ فِي المَسجِدِ بِمَكَّةَ ، وكانَ العَكبَرُ لَهُ عِبادَةٌ ولِسانٌ لا يُطاقُ . فَقامَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ في أيدينا عَهدا مِنَ اللّهِ لا نَحتاجُ فيهِ إلَى النّاسِ ، وقَد ظَنَنّا بِأَهلِ الشّامِ الصَّبرَ وظَنّوهُ بِنا ، فَصَبَرنا وصَبَروا . وقَد عَجِبتُ مِن صَبرِ أهلِ الدُّنيا لِأَهلِ الآخِرَةِ ، وصَبرِ أهلِ الحَقِّ عَلى أهلِ الباطِلِ ، ورَغبَةِ أهلِ الدُّنيا ! ثُمَّ نَظَرتُ فَإِذا أعجَبُ ما يُعجِبُني جَهلي بِآيَةٍ مِن كِتابِ اللّهِ : «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكَ_ذِبِينَ» (7) . وأثنى عَلَيهِ عَلِيٌّ خَيرا ، وقالَ خَيرا . وخَرَجَ النّاسُ إلى مَصافِّهِم وخَرَجَ عَوفُ بنُ مَجزَأَةَ المُرادِيُّ نادِرا (8) مِنَ النّاسِ ، وكَذلِكَ كانَ يَصنَعُ ، وقَد كانَ قَتَلَ قَبلَ ذلِكَ نَفَرا مِن أهلِ العِراقِ مُبارَزَةً ، فَنادى : يا أهلَ العِراقِ ، هَل مِن رَجُلٍ عَصاهُ سَيفُهُ يُبارِزُني ، ولا أغُرُّكُم مِن نَفسي ؛ فَأَنَا فارِسُ زَوفٍ . فَصاحَ النّاسُ بِالعَكبَرِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ مُنقَطِعا مِن أصحابِهِ وَالنّاسُ وُقوفٌ ، ووَقَفَ المُرادِيُّ وهُوَ يَقولُ : بِالشّامِ أمنٌ لَيسَ فيهِ خَوفُ بِالشّامِ عَدلٌ لَيسَ فيهِ حَيفُ بِالشّامِ جودٌ لِيسَ فيهِ سَوفُ (9) أنَا المُرادِيُّ ورَهطي زَوفُ أنَا ابنُ مَجزاةَ وَإسمي عَوفُ هَل مِن عِراقِيِّ عَصاهُ سَيفُ يَبرُزُ لي وكَيفَ لي وكَيفُ فَبَرَزَ إلَيهِ العَكبَرُ وهُوَ يَقولُ : الشّامُ مَحلٌ وَالعِراقُ تَمطُرُ بِهَا الإِمامُ وَالإِمامُ مُعذِرُ وَالشّام فيها لِلإِمامِ مُعوِرُ (10) أنَا العِراقِيُّ وإسمِي العَكبَرُ اِبنُ جَديرٍ وأبوهُ المُنذِرُ اُدنُ فَإِنّي لِلكَمِيِّ مُصحِرُ فَاطَّعَنا فَصَرَعَهُ العَكبَرُ فَقَتَلَهُ ، ومُعاوِيَةُ عَلَى التَّلِّ في اُناسٍ مِن قُرَيشٍ ونَفَرٍ مِنَ النّاسِ قَليلٍ ، فَوَجَّهَ العَكبَرُ فَرَسَهُ فَمَلَأ فُروجَهُ (11) رَكضا يَضرِبُهُ بِالسَّوطِ ، مُسرِعا نَحوَ التَّلِّ ، فَنَظَرَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ فَقالَ : إنَّ هذَا الرَّجُلَ مَغلوبٌ عَلى عَقلِهِ أو مُستَأمَنٌ ، فَاسأَلوهُ . فَأَتاهُ رَجُلٌ وهُوَ في حَمْيِ (12) فَرَسِهِ ، فَناداهُ فَلَم يُجِبهُ ، فَمَضى مُبادِرا حَتّى انتَهى إلى مُعاوِيَةَ وجَعَلَ يَطعَنُ في أعراضِ الخَيلِ ، ورَجَا العَكبَرُ أن يُفرِدوا لَهُ مُعاوِيَةَ ، فَقَتَلَ رِجالاً ، وقامَ القَومُ دونَ مُعاوِيَةَ بِالسُّيوفِ وَالرِّماحِ ، فَلَمّا لَم يَصِل إلى مُعاوِيَةَ نادى : أولى لَكَ (13) يَا بنَ هِندٍ ، أنَا الغُلامُ الأَسَدِيُّ . فَرَجَعَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : ماذا دَعاكَ إلى ما صَنَعتَ يا عَكبَرُ ؟ لا تُلقِ نَفسَكَ إلَى التَّهلُكَةِ . قالَ : أرَدتُ غِرَّةَ ابنَ هِندٍ . وكانَ شاعِرا فَقالَ : قَتَلتُ المُرادِيَّ الَّذي جاءَ باغِيا يُنادي وقَد ثارَ العَجاجُ : نَزالِ يَقولُ أنا عَوفُ بنُ مَجزاةَ وَالمُنى لِقاءُ ابنِ مَجزا بِيَومِ قِتالِ [ إلى آخر الأبيات ] وَانكَسَرَ أهلُ الشّامِ لِقَتلِ عَوفٍ المُرادِيِّ ، وهَدَرَ مُعاوِيَةُ دَمَ العَكبَرِ . فَقالَ العَكبَرُ : يَدُ اللّهِ فَوقَ يَدِ مُعاوَيِةَ ، فَأَينَ دِفاعُ اللّهِ عَنِ المُؤمِنينَ؟ (14)

.


1- .بُهَرسير : من نواحي سواد بغداد قرب المدائن . وهي غربي دجلة (معجم البلدان : ج 1 ص 515) .
2- .الأخبار الطوال : ص 153 ؛ وقعة صفّين : ص 11 .
3- .بحار الأنوار : ج 32 ص 357 .
4- .الاُستان : السواد والقرى .
5- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 .
6- .وقعة صفّين : ص 450 _ 452 ، أعيان الشيعة : ج 8 ص 148 .
7- .العنكبوت : 1 _ 3 .
8- .أي شذّ وخرج من الجمهور (لسان العرب : ج 5 ص 199 «ندر») . والمراد خرج وحيدا .
9- .يقال : فلان يقتات السَّوْفَ : أي يعيش بالأماني (لسان العرب : ج 9 ص 164 «سوف») .
10- .رجلٌ مُعوِرٌ : قبيح السريرة (لسان العرب : ج 4 ص 616 «عور») .
11- .يقال للفرس : ملأ فرجه وفُرُوجه إذا عدا وأسرع (النهاية : ج 3 ص 423 «فرج») .
12- .أي شدّة عدوه .
13- .أوْلَى لك : أي قَرب منك ما تكره ، وهي كلمة تلهّف ، يقولها الرجل إذا أفلت من عظيمة ، وقيل : هي كلمة تهدّد ووعيد (النهاية : ج 5 ص 229 «ولا») .
14- .وقعة صفّين : ص 450 .

ص: 405

68 . عَدىّ بن حارث
69 . عَكبَر بن جَدِير

68عَدىّ بن حارثبر اساس برخى از نقل ها ، على عليه السلام عدى بن حارث را بر حكومت بُهَرسير (1) گمارد . علّامه مجلسى از فرماندار آن ديار ، با عنوان «عدىّ بن حاتم» ياد كرده است . به هرحال ، كوشش در شناخت عدى بن حارث به جايى نرسيد و وى به لحاظ اسناد تاريخى ، شخصيتى ناشناخته است .

وقعة صِفّين :على عليه السلام ... عدى بن حارث را بر شهر و استان بُهَرسير گمارد .

69عَكبَر بن جَدِيراو قهرمانى بى باك و رزم آورى نستوه بود . زبانى گويا و بيانى گدازنده داشت . در صِفّين ، شركت جست و چنان حماسه اى آفريد كه معاويه از سَرِ خشم ، خونش را هَدَر دانست . او شعر نيز مى سرود و در اشعار سرشار از شعورش ، حماسه بلند حق و رسوايى حزب طُلَقا (آزادشدگان پيامبر صلى الله عليه و آله در فتح مكّه) را بيان مى كرد .

وقعة صِفّين_ به نقل از زيد بن وَهْب ، در يادكردِ جنگ صِفّين _: شه سوار تكتاز كوفه ، عَكبَر بن جدير اسدى نام داشت و سوار كم نظير شام ، ابو احمر عوف بن مُجْزَأه كوفى مرادى بود ، و او پدر كسى است كه حَجّاج بن يوسف را _ آن روز كه در خانه كعبه [ به سبب حمله مردم ، ] بيهوش شد _ نجات داد . عَكبَر ، مردى عابد و زبان آور بود . پس در برابر على عليه السلام به پا خاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما عهدى از خداوند به دست داريم كه با آن به مردم ، نيازى نداريم . ما به شاميان ، گمان پايدارى داشتيم و ايشان نيز از ما انتظار پافشارى داشتند . ما پاى فشرديم و ايشان پايدارى كردند . من از پايدارى دنياپرستان در برابرى پافشارى آخرت خواهان و شكيبايى حقجويان در برابر باطل گرايان و شيفتگى دنيادوستان ، به شگفت آمده بودم . سپس نيك نگريستم و از ناآگاهى ام به اين آيه قرآن ، بيشتر در شگفت شدم : «الف ، لام ، ميم . آيا مردمْ چنين پنداشتند كه چون گفتند : «ايمان آورديم» ، رها مى شوند و ديگر آزمايش نمى شوند؟ بى گمان ، ما امّت هاى پيش از آنان را [ نيز] آزموده ايم تا خدا راستگويان را معلوم بدارد و دروغگويان را معلوم بدارد» . پس على عليه السلام او را به خير و نيكى ستود و مردم در صف هاى خود ، آماده جنگ شدند و عوف بن مُجْزأه مرادى به تنهايى به ميدان آمد (كه پيش تر نيز چنين كرده بود و تنى چند از عراقيان را در نبرد تن به تن از پاى درآورده بود) و بانگ برآورد : اى مردم عراق! آيا مردى هست كه شمشيرش را بركشد و با من بجنگد ؟ و شما را از خود، بى خبر نمى گذارم. من شه سوار [قبيله ]زَوف هستم. مردم ، عكبر را ندا دادند . وى از يارانش جدا شد و به سوى او رفت ، در حالى كه مردمْ ايستاده بودند و [جنگجوى] مرادى نيز ايستاده بود و چنين رجز مى خواند : در شام ، امنيت است و هراسى نيست در شام ، عدالت است و ستمى نيست . در شام ، سخاوت است و امروز و فرداكردن نيست من مرادى ام و قبيله ام زَوف است . من پسر مُجزَأه هستم و نامم عوف است آيا مردى عراقى هست كه شمشير بر كشد و به مبارزه من درآيد تا ببينم چه مى شود؟ در اين هنگام ، عكبر به مبارزه او رفت و چنين رجز مى خواند : شام ، سرزمينى خشك و عراق ، پُر باران است امام در عراق است؛ امامِ پذيرنده عذر . و در شام ، مردى بد نهاد است كه بر امام ، شورشگر است من عراقى ام و نامم عَكبر است . پسر جدير بن مُنذِرم پيش آى كه من نشان مى دهم شجاع كيست . پس به يكديگر نيزه زدند و عكبر ، عوف را به قتل رساند . معاويه با تنى چند از قريش و افراد اندك شمارى از مردم ، بر فراز تپّه اى ايستاده بود . عكبر ، اسبش را رو به او نمود و با تازيانه ، اسبش را نواخت و شتابان به سوى تپّه تاخت . معاويه به او نگاه كرد و گفت : اين مرد ، يا ديوانه شده و يا به امانخواهى آمده است . از او بپرسيد . پس مردى به سوى او آمد ؛ ولى او همچنان مى تاخت و به بانگ آن مرد ، پاسخى نداد و به پيش رفت تا نزديك معاويه رسيد . او سواران را با نيزه كنار مى زد و چون اميد داشت كه معاويه را با او تنها گذارند ، تنى چند از آنان را كشت ؛ ولى آن گروه ، معاويه را در پناه شمشيرها و نيزه هاى خود گرفتند و چون دستش به معاويه نرسيد ، فرياد كشيد: اى پسر هند! به زودى به همديگر مى رسيم. من جوانى از قبيله بنى اسدم . سپس نزد على عليه السلام بازگشت . على عليه السلام به او فرمود : «اى عكبر! چه چيزْ تو را به اين كار وا داشت؟ خودت را به هلاكت مينداز» . گفت : پيشانى [ يا سرِ] پسر هند را قصد كردم . عكبر ، خود ، شاعر بود و چنين سرود : آن مرادى را كه به گردنكشى آمده بود ، كشتم او كه گَرد و خاك برانگيخته ، فرياد مى كشيد و هماورد مى طلبيد . مى گفت : من عوف بن مُجْزَأه هستم امّا به روز جنگ ، مرگ ، گريبانگيرش شد ... شاميان پس از كشته شدن عوف مرادى ، درهم شكستند و معاويه خون عكبر را مباح شمرد . عكبر گفت : دست خدا بالاتر از دست معاويه است . پس دفاع خدا از مؤمنان ، كجا خواهد بود ؟!

.


1- .بُهَرسير ، از شهرهاى دشت عراق و نزديك مدائن و در غرب رودخانه دجله است (معجم البلدان : ج 1 ص 515) .

ص: 406

. .

ص: 407

. .

ص: 408

. .

ص: 409

. .

ص: 410

70عَلقَمةُ بنُ قَيسٍعلقمة بن قيس بن عبد اللّه النّخعي الكوفي ، أبو شِبْل ، أحد فقهاء الكوفة ومحدّثيها وقرّائها الكبار ، ويعدّ من رجال مدرسة ابن مسعود في الفقه والحديث (1) ، ومن الرواة الذين روى عنهم رجال كُثر (2) . شهد معركة صفّين (3) ، وفقد فيها إحدى رِجليه (4) . وكان مع الإمام عليّ عليه السلام في النّهروان أيضا (5) . أمضى سنتين في خوارزم ، وتوجّه إلى خراسان للقتال . اختُلِف في سنة وفاته بين سنة 61 و 65 ه (6) . استشهد أخوه في صفّين أيضا . (7)

.


1- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 303 و 304 الرقم 4017 ، تاريخ بغداد : ج 12 ص 299 الرقم 6743 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 53 و 54 الرقم 14 .
2- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 302 الرقم 4017 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 54 الرقم 14 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 87 ، تهذيب الكمال : ج 20 ص 305 الرقم 4017 ، تاريخ بغداد : ج 12 ص 297 الرقم 6743 ، المعارف لابن قتيبة : ص 583 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 32 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 379 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 88 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 317 الرقم 159 وفيهما «عرجت رِجله» ، وقعة صفّين : ص 287 .
5- .تاريخ بغداد : ج 12 ص 297 الرقم 6743 .
6- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 307 الرقم 4017 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 61 الرقم 14 .
7- .وقعة صفّين : ص 287 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 317 الرقم 159 ؛ الطبقات الكبرى : ج 6 ص 88 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 32 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 379 .

ص: 411

70 . عَلقَمة بن قيس

70عَلقَمة بن قيسابو شِبْل ، عَلقَمة بن قيس بن عبد اللّه نَخَعى كوفى از فقيهان ، محدّثان و قاريان بزرگ كوفه است . او از اصحاب مكتب فقهى و حديثى ابن مسعود به شمار مى رود و از محدّثانى است كه كسان بسيارى از او روايت كرده اند . او در جنگ صِفّين ، شركت جست و يك پايش را از دست داد . در جنگ نهروان نيز همراه مولايش على عليه السلام بود . او دو سال در خوارزم بود و براى نبرد به خراسان نيز رفته است . در سال مرگ او اختلاف است . بين سال هاى 61 تا 65 هجرى را سال درگذشت او دانسته اند . برادر علقمه نيز در جنگ صِفّين به شهادت رسيد .

.

ص: 412

وقعة صفّين :إنَّ النَّخَعَ قاتَلَت قِتالاً شَديدا ، فَاُصيبَ مِنهُم يَومَئِذٍ ... اُبَيُّ بنُ قَيسٍ أخو عَلقَمَةَ بنِ قَيسٍ الفَقيهِ ، وقُطِعتَ رِجلُ عَلقَمَةَ بنِ قَيسٍ فَكانَ يَقولُ : ما اُحِبُّ أنَّ رِجلي أصَحُّ ما كانَت ؛ لِما أرجو بِها مِن حُسنِ الثَّوابِ مِن رَبّي . (1) !

71عَلِيُّ بنُ أبي رافِعٍعليّ بن أبي رافع . ولد في عهد النّبيّ وسمّاه عليّا (2) ، تابعيّ ، من خيار الشيعة ، كانت له صحبة مع أمير المؤمنين ، وكان كاتبا له ، وحفظ كثيرا ، وجمع كتابا في فنون من الفقه : الوضوء ، والصلاة ، وسائر الأبواب (3) ، وكان على بيت مال عليّ عليه السلام (4) ، وكان كاتبه . (5)

72عَمّارُ بنُ ياسرٍعمّار بن ياسر بن عامر المَذْحِجيُّ ، أبو اليقظان ، واُمّه سميّة ، وهي أوّل من استشهد في سبيل اللّه . من السابقين إلى الإيمان والهجرة ، ومن الثابتين الراسخين في العقيدة ؛ فقد تحمّل تعذيب المشركين مع أبوَيه منذ الأيّام الاُولى لبزوغ شمس الإسلام ، ولم يداخله ريب في طريق الحقّ لحظة واحدة (6) . شهد له رسول اللّه صلى الله عليه و آله بأنّه يزول مع الحقّ ، وأنّه الطيّب المطيَّب وأنّه مُلئ إيمانا . وأكّد أنّ النّار لا تمسّه أبدا . وهو ممّن حرس _ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ «خلافة الحقّ» و«حقّ الخلافة» ، ولم يَنكُب عن الصراط المستقيم قطّ (7) ، وصلّى مع أمير المؤمنين عليه السلام على جنازة السيّدة المطهّرة فاطمة الزهراء عليهاالسلام (8) ، وظلّ ملازما للإمام صلوات اللّه عليه . ولي الكوفة مدّةً في عهد عمر (9) . وكان قائدا للجيوش في فتح بعض الأقاليم (10) . ولمّا حكم عثمان كان من المعارضين له بجدٍّ (11) . وانتقد سيرته مرارا ، حتى همّ بنفيه إلى الربذة لولا تدخّل الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، إذ حال دون تحقيق هدفه (12) . ضُرب بأمر عثمان لصراحته ، وفعل به ذلك أيضا عثمان نفسه ، وظلّ يعاني من آثار ذلك الضرب إلى آخر عمره (13) . وكان لاشتراكه الفعّال في حرب الجمل ، وتصدّيه لقيادة الخيّالة في جيش الإمام عليه السلام مظهر عظيم (14) . كما تولّى في صفّين قيادة رجّالة الكوفة والقرّاء (15) . تحدّث مع عمرو بن العاص وأمثاله من مناوئي الإمام عليه السلام في غير موطن ، وكشف الحقّ بمنطقه البليغ واستدلالاته الرصينة (16) . وفي صفّين استُشهد هذا الصحابيّ الجليل والنّموذج المتألّق (17) ، فتحقّقت بذلك النّبوءة العظيمة لرسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛ إذ كان قد خاطبه قائلاً : « تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ » . وكان له من العمر إبّان استشهاده ثلاث وتسعون سنة (18) . نُقل الخبر الغيبيّ الَّذي أدلى به النّبيّ صلى الله عليه و آله حول قتل الفئة الباغية عمّارَ بن ياسر بألفاظ متشابهة ، وطرق متعدّدة . وكان النّاس ينظرون إلى عمّار بوصفه المقياس في تمييز الحقّ والباطل . واُثر هذا الحديث بصيغة : « تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ » ، وبصيغة : « تَقتُلُ عَمّاراً الفِئَةُ الباغِيَةُ » ، وبصيغة : « تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ » على لسان سبعة وعشرين من الصحابة ، وهم : أبو سعيد الخدري ، وعمرو بن العاص ، وعبد اللّه بن عمرو بن العاص ، ومعاوية ، وأبو هريرة ، وأبو رافع ، وخزيمة بن ثابت ، وأبو اليسر ، وعمّار ، واُمّ سلمة ، وقتادة بن النّعمان ، وأبو قتادة ، وعثمان بن عفّان ، وجابر بن سَمُرة ، وكعب بن مالك ، وأنس بن مالك ، وجابر بن عبد اللّه ، وابن مسعود ، وحذيفة ، وابن عبّاس ، وأبو أيّوب ، وعبد اللّه بن أبي هذيل ، وعبد اللّه بن عمر ، وأبو سعد ، وأبو اُمامة ، وزياد بن الفرد ، وعائشة (19) . وصرّح البعض بتواتره كابن عبد البرّ (20) ، والذهبي (21) ، والسيوطي (22) . وأثار هذا الحديث مشكلة لمعاوية بعد استشهاد عمّار ، فحاول توجيهه بقوله : ما نحن قتلناه وإنّما قتله مَنْ جاء به (23) ! فقال الإمام عليه السلام في جوابه : « فَرَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذَن قاتِلُ حَمزَةَ ! » (24) ولا يمكن لهذه الصفحات القليلة أن تفي بحقّ تلك الشخصيّة العظيمة قط . وأترككم مع هذه النّصوص من الروايات والتاريخ ، الَّتي بيّنت لنا غيضا من فيض فيما يرتبط بهذه القمّة الرفيعة شرفا ، واستقامة ، وحرّيّة .

.


1- .وقعة صفّين : ص 287 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 32 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 379 .
2- .الإصابة : ج 5 ص 53 الرقم 6278 .
3- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 65 .
4- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 151 ح 606 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 156 وفيه «ابن أبي رافع» .
5- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 151 ح 606 ، رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 و ص 65 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 246 و ص 249 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 180 _ 182 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 216 الرقم 4174 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 122 الرقم 3804 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 406 الرقم 84 ؛ الجمل : ص 102 الرقم 1 .
7- .الخصال : ص 464 ح 4 و ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 195 ح 6 ، رجال البرقي : ص 65 .
8- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
9- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 438 ح 5663 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 255 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 185 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 139 و ص 144 ، سير أعلام النّبلاء ج 1 ص 423 الرقم 84 .
10- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 41 و ص 90 و ص 138 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 260 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 197 و ج 6 ص 162 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 473 ، المعارف لابن قتيبة : ص 257 .
12- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 169 ، الفتوح : ج 2 ص 378 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 .
13- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 161 _ 163 ، الفتوح : ج 2 ص 373 .
14- .ج 4 ص 490 (قادة جيش الإمام) و ص 492 (قادة جيش النّاكثين) .
15- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 و ص 15 .
16- .وقعة صفّين : ص 319 و 320 و ص 336 _ 339 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 39 .
17- .راجع : ج 6 ص 56 (استشهاد عمّار) .
18- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 436 ح 5657 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 25 الرقم 107 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 264 ، المعارف لابن قتيبة : ص 258 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 582 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 426 الرقم 84 ، مروج الذهب : ج 2 ص 391 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 259 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 194 وفيهما «91 ، 94 سنة هجريّة» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 127 الرقم 3804 وفيه «91 ، 93 ، 94 سنة هجريّة» .
19- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1035 ح 2657 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 2235 ح 70 و ص 2236 ح 72 و 73 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 669 ح 3800 ، مسند ابن حنبل : ج 2 ص 654 ح 6943 و ج 6 ص 229 ح 17781 و ج 8 ص 202 ح 21932 و ج 10 ص 190 ح 26625 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 435 ح 5657 و ص 436 ح 5659 و ص 442 ح 5676 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 240 ح 20426 و 20427 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 221 ح 5146 و ج 23 ص 363 ح 852 _857 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 289 _ 300 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 251 _ 253 و ص 259 ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 355 ح 7140 و ص 425 ح 7304 و ص 427 ح 7308 ، مسند البزّار : ج 4 ص 256 ح 1428 ، السيرة النّبويّة لابن هشام : ج 2 ص 114 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 571 و ص 577 و 579 ، حلية الأولياء : ج 4 ص 172 و 361 و ج 7 ص 197 و 198 ، الاستيعاب : ج 3 ص 230 و 231 الرقم 1883 وفيه «تواترت الآثار عن النّبيّ صلى الله عليه و آله أنّه قال : تقتل عمّاراً الفئة الباغية . وهذا من أصحّ الأحاديث» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 125 الرقم 3804 ، الإصابة : ج 4 ص 474 الرقم 5720 وفيه «تواترت الأحاديث عن النّبيّ صلى الله عليه و آله أنّ عمّارا تقتله الفئة الباغية ، وأجمعوا على أنّه قُتِل مع عليّ بصفّين» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 267_270 .
20- .الاستيعاب : ج 3 ص 231 الرقم 1883 .
21- .الإصابة : ج 4 ص 474 الرقم 5720 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 421 الرقم 84 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 580 .
22- .الأزهار المتناثرة في الأخبار المتواترة : ص 76 الرقم 104 .
23- .الأمالي للصدوق : ص 489 ح 665 .
24- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 334 ح 835 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 16 .

ص: 413

71 . على بن ابى رافع
72 . عمّار بن ياسر

وقعة صِفّين :نَخَعيان ، سخت جنگيدند و در آن روز از آنان اُبَى بن قيس ، برادر علقمة بن قيس فقيه و ... كشته شدند و پاى علقمة بن قيس ، قطع شد و مى گفت : دوست نداشتم پايم همچون پيش از اين سالم مى مانْد ؛ زيرا با آن ، پاداش نيكو را از پروردگارم اميد مى برم .

71على بن ابى رافععلى بن ابى رافع ، به روزگار پيامبر خدا ديده به جهان گشود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را «على» ناميد . او از تابعيان ، نخبگان شيعه و ياران على عليه السلام است . او از حافظان حديث است و همچنين كتابى در ابواب مختلف فقه ، مانند وضو و نماز و ديگر احكام نگاشت . وى از سوى على عليه السلام مسئول بيت المال . و نيز كاتب آن حضرت بود.

72عمّار بن ياسرابو يَقظان ، عمّار بن ياسر بن عامر مَذحِجى كه مادرش (سُميّه) نخستين شهيد راه خدا بود ، از پيشتازان در ايمان و هجرت و از استوار گامانِ راست قامتى است كه در آغازين روزهاى جلوه اسلام ، همراه پدر و مادرش شكنجه هاى مشركان را با همه توان ، تاب آورد و در طريق حق ، لحظه اى ترديد بر جانش ننشست . او از پاكْ سرشتانى است كه پيامبر خدا به حق مدارى ، پاكْ طينتى و آكندگى جانش از ايمان ، گواهى داد و تأكيد كرد كه آتش دوزخ ، هرگز به اين جان منوّر ، نزديك نخواهد شد . او از معدود كسانى است كه پس از پيامبر خدا ، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را پاس داشت و هرگز از صراط مستقيم ، كناره نگرفت . با على عليه السلام بر پيكر پاك فاطمه عليهاالسلام نماز خواند و همچنان همگام على عليه السلام باقى ماند . او به روزگار عمر ، مدّتى فرماندار كوفه شد و در فتح برخى از سرزمين ها ، فرماندهى رزمندگان را به عهده داشت . به هنگام حاكميت عثمان ، در صف مخالفان جدّى او قرار گرفت و بارها از رفتار وى انتقاد كرد تا بدان جا كه خليفه آهنگ تبعيد او (به رَبَذه) را ساز كرد ؛ امّا مخالفت على عليه السلام وى را از دست يازيدن به اين هدف ، باز داشت . او را به خاطر صراحتش در گفتارها، به دستور عثمان ، كتك زدند . عثمان ، خود نيز او را مضروب ساخت و آن بزرگوار تا آخر عمر از آثار آن ضربه ها رنج مى برد . شركت سختكوشانه او در جنگ جمل و تصدّى فرماندهى سواره نظام لشكر على عليه السلام جلوه بسيار داشت . (1) در صِفّين نيز مسئوليت پياده نظام كوفه و نيز قاريان را به عهده داشت . او بارها با عمروعاص و ديگر مخالفان امام عليه السلام سخن گفت و با منطقى استوار و استدلال هايى متين ، حق را نماياند . اين چهره درخشان و صحابى بزرگوار ، در جنگ صِفّين ، شهد شهادت نوشيد (2) و بدين سان ، پيشگويى شگفت پيامبر خدا كه فرموده بود : «تو را گروه متجاوز مى كشند» ، به واقعيّتْ پيوست . (3) عمّار ، در هنگام شهادت ، 93 سال داشت . خبر غيبى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره كشته شدن عمّار ياسر به دست گروه متجاوز ، با متن هايى مشابه و طُرُق متعدّد ، نقل شده است و مردم به عمّار به ديده معيارى براى جداسازى حق از باطل مى نگريستند . اين حديث به اين گونه ها نقل شده است : «تو را گروه متجاوز مى كشند» ، «عمّار را گروه متجاوز مى كشند» و «او را گروه متجاوز مى كشند» . بيست و هفت نفر از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اين حديث را گزارش كرده اند . اينان : ابو سعيد خُدْرى ، عمرو بن عاص ، عبد اللّه بن عمرو بن عاص ، معاويه ، ابو هريره ، ابو رافع خزيمة بن ثابت ، ابو اليسر ، خود عمّار ، امّ سَلَمه ، قَتادة بن نعمان ، ابو قَتاده ، عثمان بن عَفّان ، جابر بن سَمُره ، كعب بن مالك ، اَنَس بن مالك ، جابر بن عبد اللّه ، ابن مسعود ، حُذَيفه ، ابن عبّاس ، ابو ايّوب ، عبد اللّه بن ابى هُذَيل ، عبد اللّه بن عمر ، ابو سعد ، ابو اُمامه ، زياد بن فرد و عايشه هستند . برخى مانند ابن عبد البَر و ذهبى و سيوطى ، به متواتر بودن اين حديث ، تصريح كرده اند . اين حديث ، در پى شهادت عمّار ، مشكلاتى را براى معاويه پديد آورد و او ناچار شد چنين توجيه كند كه : ما او را نكشتيم . وى را كسى كشته كه او را به جنگ آورده است! و امام على عليه السلام هم در پاسخ به او فرمود : «در اين صورت ، پيامبر خدا را بايد قاتل حمزه بدانيم!» . شخصيت عظيم و والاى او را هرگز نمى توان در صفحاتى اندك نماياند . اكنون اين شما و اين هم متونى از روايات و تاريخ كه اندكى از بسيار را درباره آن قلّه بلند شرافت ، استقامت و آزادى نمايانده است .

.


1- .ر .ك : ج 4 ص 491 (فرماندهان سپاه امام على) و ص 493 (فرماندهان سپاه ناكثين) .
2- .ر .ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .
3- .اين حديث ، متواتر است . ر . ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .

ص: 414

. .

ص: 415

. .

ص: 416

. .

ص: 417

. .

ص: 418

. .

ص: 419

. .

ص: 420

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ إلى ثَلاثَةٍ : عَلِيِّ وعَمّارٍ وسَلمانَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ قُلتَ : « إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ إلى ثَلاثَةٍ » فَمَن هؤُلاءِ الثّلاثَةُ ؟ قالَ : أنتَ مِنهُم وأنتَ أوَّلُهُم ، وسَلمانُ الفارِسِيُّ ؛ فَإِنَّهُ قَليلُ الكِبرِ ، وهُوَ لَكَ ناصِحٌ ؛ فَاتَّخِذهُ لِنَفسِكَ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ شَهِدَ مَعَكَ مَشاهِدَ غَيرَ واحِدَةٍ ، لَيسَ مِنها إلّا وهُوَ فيها كَثيرٌ خَيرُهُ ، ضَوِيٌّ نورُهُ ، عَظيمٌ أجرُهُ . (2)

عنه عليه السلام :جاءَ عَمّارٌ يَستَأذِنُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : ائذَنوا لَهُ ، مَرحَبا بِالطَّيِّبِ المُطَيَّبِ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مُلِئَ عَمّارٌ إيمانا إلى مُشاشِهِ (4) . (5)

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 667 ح 3797 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4666 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 182 وفيه «بلال» بدل «سلمان» ، المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6045 وزاد فيه «والمقداد» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 574 كلّها عن أنس ؛ الخصال : ص 303 ح 80 عن عبد اللّه بن محمّد بن عليّ بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وزاد فيه «وأبي ذرّ والمقداد» ، وقعة صفّين : ص 323 عن الحسن .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 137 الرقم 58 عن بريدة الأسلمي ، روضة الواعظين : ص 314 وفيه «يشهد» بدل «شهد» .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 668 ح 3798 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 214 ح 779 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 437 ح 5662 ، المصنّف لابن أبيشيبة : ج 7 ص 522 ح 1 ؛ وقعة صفّين : ص 323 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 147 الرقم 66 وفيهما «ابن الطيّب» بدل «المطيّب» وكلّها عن هانئ بن هانئ .
4- .المُشاش : رؤوس العظام ، كالمرفقين والكتفين والركبتين (النهاية : ج 4 ص 333 «مشش») .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 443 ح 5680 عن عمرو بن شرحبيل عن عبد اللّه ، سنن النّسائي : ج 8 ص 111 عن عمرو بن شرحبيل عن رجل من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 858 ح 1600 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 522 ح 2 كلاهما عن عمرو بن شرحبيل ، حلية الأولياء : ج 1 ص 139 عن هانئ بن هانئ عن الإمام عليّ عليه السلام وعن ابن عبّاس ؛ الجمل : ص 103 الرقم 1 وفيه «عمّار مُلِئ إيمانا وعلما» ، وقعة صفّين : ص 323 عن عمرو بن شرحبيل عن رجل من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله وفيه «لقد ...» .

ص: 421

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهشت ، مشتاق سه نفر است : على و عمّار و سلمان .

امام على عليه السلام_ خطاب به پيامبر خدا _: اى پيامبر خدا! گفتى كه بهشت ، مشتاق سه نفر است . اين سه نفر ، كيان اند؟ فرمود : «تو از آنانى و نخستين آنهايى و سلمان فارسى _ كه تكبّرش اندك و خيرخواه توست و او را براى خود [ به دوستى ]بگير _ و عمّار بن ياسر _ كه در بسيارى از صحنه ها ، همراهت خواهد بود و در هيچ يك از آنها حاضر نخواهد شد ، مگر آن كه خيرش فراوان ، نورش درخشان و پاداشش بيكران خواهد بود _ » .

امام على عليه السلام :عمّار ، از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه ورود خواست . فرمود : «به او اجازه دهيد . آفرين بر پاكيزه پاكْ نهاد!» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :[ تمام وجود] عمّار تا مغز استخوانش از ايمان ، آكَنده است .

.

ص: 422

عنه صلى الله عليه و آله :ابنُ سُمَيَّةَ ما عُرِضَ عَلَيهِ أمرانِ قَطُّ إلّا أخَذَ بِالأَرشَدِ مِنهُما . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :عَمّارٌ خَلَطَ اللّهُ الإيمانَ ما بَينَ قَرنِهِ إلى قَدَمِهِ ، وخَلَطَ الإيمانَ بِلَحمِهِ ودَمِهِ ، يَزولُ مَعَ الحَقِّ حَيثُ زالَ ، ولَيسَ يَنبَغي لِلنّارِ أن تَأكُلَ مِنهُ شَيئا . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ عَمّارٍ _: ذلِكَ امرُؤٌ خالَطَ اللّهُ الإيمانَ بِلَحمِهِ ودَمِهِ وشَعرِهِ وبَشَرِهِ ، حَيثُ زالَ زالَ مَعَهُ ، ولا يَنبَغي لِلنّارِ أن تَأكُلَ مِنهُ شَيئا . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :دَمُ عَمّارٍ ولَحمُهُ حَرامٌ عَلَى النّارِ أن تَأكُلَهُ أو تَمَسَّهُ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ _: ذاكَ امرُؤٌ حَرَّمَ اللّهُ لَحمَهُ ودَمَهُ عَلَى النّارِ أن تَمَسّ شَيئا مِنهُما . (5)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ إنَّكَ أولَعتَهُم بِعَمّارٍ ؛ يَدعوهُم إلَى الجَنَّةِ ، ويَدعونَهُ إلَى النّارِ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :ما لَهُم ولِعَمّارٍ ؟ يَدعوهُم إلَى الجَنَّةِ ، ويَدعونَهُ إلَى النّارِ ، وذاكَ دَأبُ الأَشقِياءِ الفُجّارِ . (7)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 438 ح 5664 عن عبد اللّه بن مسعود و ح 5665 نحوه ، سنن الترمذي : ج 5 ص 668 ح 3799 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 416 الرقم 84 كلّها عن عائشة ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 523 ح 4 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 405 كلاهما عن عبد اللّه بن مسعود .
2- .تاريخ دمشق : ج 43 ص 393 عن النّزّال بن سبرة الهلالي عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .الغارات : ج 1 ص 177 عن أبي عمرو الكندي ؛ المعجم الكبير : ج 6 ص 214 ح 6041 عن أبي الأسود وزاذان الكندي نحوه .
4- .تاريخ دمشق : ج 43 ص 401 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 415 الرقم 84 كلاهما عن أوس بن أوس عن الإمام عليّ عليه السلام ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 575 عن الإمام عليّ عليه السلام وليس فيهما «أن تأكله أو تمسّه» .
5- .الاحتجاج : ج 1 ص 616 ح 139 عن الأصبغ بن نباتة .
6- .حلية الأولياء : ج 4 ص 20 ، المعجم الكبير : ج 12 ص 301 ح 13457 نحوه وكلاهما عن ابن عمر ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 403 عن مجاهد .
7- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 858 ح 1598 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 523 ح 5 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 415 الرقم 84 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 402 كلّها عن مجاهد ، مروج الذهب : ج 2 ص 391 عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص وليس فيه ذيله من «وذاك دأب ...» ؛ وقعة صفّين : ص 323 وليس فيه «دأب» ، رجال الكشّي : ج 1 ص 143 الرقم 62 وفيه «دار» بدل «دأب» وكلاهما عن مجاهد .

ص: 423

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هيچ گاه پسر سميّه (عمّار) با دو كارْ روبه رو نشد ، جز آن كه درست ترينِ آن دو را برگزيد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند ، سر تا پاى عمّار را با ايمانْ آميخته و ايمان را با گوشت و خون او عجين كرده است . پيوسته همراه حقّ است ، هركجا كه [ حق] رود ، و آتش نمى تواند ذرّه اى از او را بسوزاند .

امام على عليه السلام_ در توصيف عمّار _: او مردى است كه خداوند ، گوشت و خون و مو و پوستش را با ايمان آميخته است . هركجا [ ايمان ]برود ، مى رود و آتش را نسزد كه چيزى از [پيكرِ] او را بسوزاند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :گوشت و خون عمّار ، بر آتشْ حرام است . نه او را مى سوزاند و نه حتّى به او مى رسد .

امام على عليه السلام_ در توصيف عمّار _: او مردى است كه خداوند ، گوشت و خونش را بر آتش ، حرام كرده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بار خدايا! تو آنان را به عمّار آزموده اى . او آنان را به بهشت مى خوانَد و آنان ، او را به دوزخ مى خوانند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آنان را با عمّار چه كار؟ او آنان را به بهشت مى خوانَد و آنان او را به دوزخ ، و اين شيوه شوربختانِ بدكردار است .

.

ص: 424

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ! إن رَأَيتَ عَلِيّا قَد سَلَكَ وادِيا ، وسَلَكَ النّاسُ وادِيا غَيرَهُ ، فَاسلُك مَعَ عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُدلِيَكَ في رَدى ، ولَن يُخرِجَكَ مِن هُدى . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إذَا اختَلَفَ النّاسُ كانَ ابنُ سُمَيَّةَ مَعَ الحَقِّ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن حبّة العرني :دَخَلنا مَعَ أبي مَسعودٍ الأَنصارِيِّ عَلى حُذَيفَةَ بنِ اليَمانِ أسأَلُهُ عَنِ الفِتَنِ ، فَقالَ : دوروا مَعَ كِتابِ اللّهِ حَيثُما دارَ ، وَانظُرُوا الفِئَةَ الَّتي فيهَا ابنُ سُمَيَّةَ فَاتَّبِعوها ؛ فَإِنَّهُ يَدورُ مَعَ كِتابِ اللّهِ حَيثُما دارَ . قالَ : فَقُلنا لَهُ : ومَنِ ابنُ سُمَيَّةَ ؟ قالَ : عَمّارٌ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لَهُ : لَن تَموتَ حَتّى تَقتُلَكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، تَشرَبُ شُربَةَ ضَياحٍ (3) تَكن آخِرَ رِزقِكَ مِنَ الدُّنيا . (4)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ امرَأً مِنَ المُسلِمينَ لَم يَعظُم عَلَيهِ قَتلَ عَمّارٍ ، ويَدخُل عَلَيهِ بِقَتلِهِ مُصيبَةٌ موجِعَةٌ ، لَغيرُ رَشيدٍ ، رَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ أسلَمَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يومَ قُتِلَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ يُبعَثُ حَيّا ! لَقَد رَأَيتُ عَمّارا ما يُذكَرُ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أربَعَةٌ إلّا كانَ الرّابِعَ ، ولا خَمسَةٌ إلّا كانَ الخامِسَ ، وما كانَ أحَدٌ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله يَشُكُّ في أنَّ عَمّارا قَد وجَبَت لَهُ الجَنَّةُ في غَيرِ مَوطِنٍ ، ولَا اثنَينِ ، فَهَنيئا لَهُ الجَنَّةُ ! عَمّارٌ مَعَ الحَقِّ أينَ دارَ ، وقاتِلُ عَمّارٍ فِي النّارِ . (5)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 187 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 وفيه «ركي» بدل «ردى» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 ، المناقب للخوارزمي : ص 105 ح 110 ، الفردوس : ج 5 ص 384 ح 8501 وزاد فيهما «ودع النّاس» بعد «مع عليّ» ، فرائد السمطين : ج 1 ص 178 ح 141 نحوه وكلّها عن أبي أيّوب الأنصاري .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 575 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 416 الرقم 84 كلاهما عن ابن مسعود .
3- .الضَّياح : اللبن الخاثِر يُصبّ فيه الماء ثمّ يُخلَط (النهاية : ج 3 ص 107 «ضيح») .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 442 ح 5676 .
5- .أنساب الأشراف : ج 1 ص 197 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 262 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 476 كلاهما عن أبي الغادية .

ص: 425

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى عمّار بن ياسر! اگر ديدى على به راهى مى رود و مردم به راهى ديگر ، با على برو؛ چرا كه او تو را به پرتگاه نمى كشاند و از راه ، بيرونت نمى برد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون مردم با هم اختلاف پيدا كردند ، پسر سميّه همراه حق است .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: با ابو مسعود انصارى بر حُذَيفة بن يَمانْ وارد شديم تا از او درباره فتنه ها بپرسم . گفت : به گِرد كتاب خدا بچرخيد _ هر سو كه چرخيد _ و نيك بنگريد تا از گروهى كه [عمّار] پسر سميّه در آن است ، دنباله روى كنيد؛ زيرا كه او با كتاب خدا مى چرخد ، هر سو كه بچرخد . به حذيفه گفتيم : پسر سميّه كيست؟ گفت : عمّار . شنيدم كه پيامبر خدا به او مى فرمايد : «تو نمى ميرى تا گروه سركش ، تو را بكشند . آخرين روزىِ تو از دنيا ، شير رقيق شده است» .

امام على عليه السلام :هر مسلمانى كه قتل عمّار بر او گران نيايد و آن را مصيبتى دردناك نبيند ، رهيافته نيست . رحمت خدا بر عمّار ، آن روز كه مسلمان شد ، و رحمت خدا بر عمّار ، آن روز كه كشته شد ، و رحمت خدا بر عمّار ، آن روز كه برانگيخته مى شود! عمّار را چنين ديدم كه چهارتن از ياران پيامبر خدا ياد نمى شدند ، مگر آن كه او چهارمينِ آنها بود ، و پنج تنْ ياد نمى شدند كه عمّار ، پنجمىِ آنها نباشد ؛ و هيچ يك از ياران محمّد صلى الله عليه و آله ترديد نداشتند كه بهشت براى او به خاطر بسيارى چيزها ، واجب شده است . پس بهشت ، گوارايش باد! عمّار با حقّ است ، هر كجا كه باشد و قاتل عمّار ، در آتش است .

.

ص: 426

الأمالي للطوسي عن عمّار :لَو لَم يَبقَ أحَدٌ إلّا خالَفَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ لَما خالَفتُهُ ، ولا زالَت يَدي مَعَ يَدِهِ ؛ وذلِكَ لِأَنَّ عَلِيّا لَم يَزَل مَعَ الحَقِّ مُنذُ بَعَثَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنّي أشهَدُ أنَّهُ لا يَنبَغي لِأَحَدٍ أن يُفَضِّلَ عَلَيهِ أحَدا . (1)

أنساب الأشراف عن أبي مخنف :إنَّ المِقدادَ بنَ عَمروٍ وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ وطَلحَةَ وَالزُّبيَرَ في عِدَّةٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَتَبوا كِتابا عَدَّدوا فيهِ أحداثَ عُثمانَ ، وخَوَّفوهُ رَبَّهُ ، وأعلَموهُ أنَّهُم مُواثِبوهُ إن لَم يُقلِع ، فَأَخَذَ عَمّارٌ الكِتابَ وأتاهُ بِهِ ، فَقَرَأَ صَدرا مِنهُ ، فَقالَ لَهُ عُثمانُ : أ عَلَيَّ تُقدِمُ مِن بَينِهِم ؟ فَقالَ عَمّارٌ : لِأَنّي أنصَحُهُم لَكَ ، فَقالَ : كَذَبتَ يَابنَ سُمَيَّةَ ، فَقالَ : أنَا وَاللّهِ ابنُ سُمَيَّةَ وابنُ ياسِرٍ . فَأَمَرَ غِلمانا لَهُ فَمَدّوا بِيَدَيهِ ورِجلَيهِ ، ثُمَّ ضَرَبَهُ عُثمانُ بِرِجلَيهِ وهِيَ فِي الخُفَّينِ على مَذاكيرِهِ ، فَأَصابَهُ الفَتقُ ، وكانَ ضَعيفا كَبيرا ، فَغُشِي عَلَيهِ . (2)

أنساب الأشراف عن أبي مخنف :كانَ في بَيتِ المالِ بِالمَدينَةِ سَفَطٌ (3) فيهِ حَليٌ وجَوهَرٌ ، فَأَخَذَ مِنهُ عُثمانُ ما حَلّى بِهِ بَعضَ أهلِهِ ، فَأَظهَرَ النّاسُ الطَّعنَ عَلَيهِ في ذلِكَ وكَلَّموهُ فيهِ بِكَلامٍ شَديدٍ حَتّى أغضَبوهُ ، فَخَطَبَ فَقالَ : لَنَأخُذَنَّ حاجَتَنا مِن هذَا الفَيءِ وإن رُغِمَت اُنوفُ أقوامٍ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إذا تُمنَعُ مِن ذلِكَ ويُحالُ بَينَكَ وبَينَهُ . وقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : اُشهِدُ اللّهَ أنَّ أنفي أوّلُ راغِمٍ مِن ذلِكَ ، فَقالَ عُثمانُ : أ عَلَيَّ يَابنَ المَتكاءِ (4) تَجتَرِئُ ؟ خُذوهُ ، فَاُخِذَ ودَخَلَ عُثمانُ فَدَعا بِهِ فَضَرَبَهُ حَتّى غُشِيَ عَلَيهِ ، ثُمَّ اُخرِجَ فَحُمِلَ حَتّى اُتِيَ بِهِ مَنزِلَ اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَم يُصَلِّ الظُّهرَ وَالعَصرَ وَالمَغرِبَ ، فَلَمّا أفاقَ تَوَضَّأَ وصَلّى ، وقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، لَيسَ هذا أوَّلُ يَومٍ اُوذينا فيهِ فِي اللّهِ ... . وبَلَغَ عائِشَةَ ما صُنِعَ بِعَمّارٍ ، فَغَضِبَت وأخَرَجَت شَعرا مِن شَعرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وثَوبا مِن ثِيابِهِ ، ونَعلاً مِن نِعالِهِ ، ثُمَّ قالَت : ما أسرَعَ ما تَرَكتُم سُنَّةَ نَبِيَّكُم ، وهذا شَعرُهُ وثَوبُهُ ونَعلُهُ ولَم يَبلَ بَعدُ ! فَغَضِبَ عُثمانُ غَضَبا شَديدا حَتّى ما دَرى ما يَقولُ . (5)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 731 ح 1530 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 162 ، الرياض النّضرة : ج 3 ص 85 نحوه .
3- .السَّفَط : الَّذي يُعبّى فيه الطيب وما أشبهه من أدوات النّساء (لسان العرب : ج 7 ص 315 «سفط») .
4- .المَتْكاء: هي الَّتي لم تُختن . وقيل:هي الَّتي لا تحبس بولها . وأصله من المتك (النهاية : ج 4 ص 293 «متك»).
5- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 161 .

ص: 427

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عمّار _: اگر هيچ كس نمانَد مگر آن كه با على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت كند ، من با او مخالفت نمى كنم و پيوسته دستم در دست اوست و اين از آن روست كه او از بعثت پيامبر خدا تاكنون ، هماره با حق بوده است ؛ و من گواهى مى دهم كه او چنان است كه سزا نيست كسى ، فرد ديگرى را بر او مقدّم بدارد .

أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف _: مِقداد بن عمرو و عمّار بن ياسر و طَلحه و زُبير با تنى چند از ديگر ياران پيامبر خدا نامه اى [ به عثمان ]نوشتند و بدعت هاى عثمان را در آن برشمردند و او را از خدا بيم دادند و به او اعلام كردند كه اگر از آنها دست نكشد، بر سرش مى ريزند. عمّار ، نامه را گرفت و نزد عثمان آورد و آغاز آن را خواند . عثمان به او گفت : آيا از ميان آنان ، تو بر من در مى آيى؟ عمّار گفت : زيرا من خيرخواه ترينِ آنان براى تو ام . عثمان [به طعنه] گفت: اى پسر سميّه! دروغ مى گويى. عمّار گفت : به خدا سوگند ، من هم پسر سميّه ام و هم پسر ياسر . پس عثمان دستور داد كه دست ها و پاهاى عمّار را از هم باز كنند . سپس با پاهايش _ كه در چكمه بود _ چنان بر بيضه هاى عمّار كوفت كه فتق گرفت و چون ناتوان و سالخورده بود ، بيهوش شد .

أنساب الأشراف_ از ابومخنف _: در بيت المال مدينه جعبه اى بود كه زيور آلات و جواهرات در آن قرار داشت . عثمان براى يكى از اعضاى خانواده اش زيور آلاتى از آن برداشت . مردم ، زبان به اعتراض گشودند و به تندى با او سخن گفتند تا وى را خشمگين ساختند . عثمان ، خطبه خواند و گفت : ما نيازمان را از اين مال عمومى برمى گيريم ، هر چند برخى را خوش نيايد . على عليه السلام به او فرمود : «در اين صورت ، جلويت گرفته مى شود و ميان تو و آن ، جدايى انداخته مى شود» . و عمّار بن ياسر گفت : خدا را گواه مى گيرم كه نخستين كسى هستم كه آن را ناپسند مى دارد . عثمان گفت : اى پسر زن ختنه نشده! بر من گستاخى مى كنى؟ او را بگيريد . پس دستگير شد و عثمانْ وارد شد و او را فراخواند و كتك زد تا بيهوش شد . سپس وى را بيرون آوردند و به منزل امّ سلمه ، همسر پيامبر خدا بردند و نماز ظهر و عصر و مغرب را نخواند تا به هوش آمد و وضو گرفت و گفت : الحمدللّه ! اين ، نخستين روزى نيست كه به خاطر خدا اذيّت مى شويم ... . خبر برخوردى كه با عمّار شده بود ، به عايشه رسيد . خشمگين شد و مويى از موهاى پيامبر خدا و جامه اى از جامه هاى او و كفشى از كفش هاى او را بيرون آورد و [در مسجد ، خطاب به عثمان ] گفت : چه زودْ سنّت پيامبرتان را وا نهاديد ، در حالى كه مو و جامه و كفش او هنوز كهنه نشده است ! عثمان، چنان خشمگين شد كه نمى دانست چه مى گويد.

.

ص: 428

تاريخ اليعقوبي :لَمَّا بَلَغَ عُثمانَ وَفاةُ أبي ذَرٍّ ، قالَ : رَحِم اللّهُ أبا ذَرٍّ ! قالَ عَمّارٌ : نَعَم ! رَحِمَ اللّهُ أبا ذَرٍّ مِن كُلِّ أنفُسِنا ، فَغَلُظَ ذلِكَ عَلى عُثمانَ . وبَلَغَ عُثمانَ عَن عَمّارٍ كَلامٌ ، فَأَرادَ أن يُسَيِّرَهُ أيضا ، فَاجتَمَعَت بَنو مَخزومٍ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وسَأَلوهُ إعانَتَهُم ، فَقالَ عَلِيٌّ : لا نَدَعُ عُثمانَ ورَأيَهُ . فَجَلَسَ عَمّارٌ في بَيتِهِ ، وبَلَغَ عُثمانَ ما تَكَلَّمَت بِهِ بَنو مَخزومٍ ، فَأَمسَكَ عَنهُ . (1)

الكامل في التاريخ_ في ذِكرِ حَربِ صِفّينَ _: خَرَجَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ عَلَى النّاسِ فَقالَ : اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي لَو أعلَمُ أنَّ رِضاكَ في أن أقذِفَ بِنَفسي في هذَا البَحرِ لَفَعَلتُهُ . اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي لَو أعلَمُ أنَّ رِضاكَ في أنَ أضَعَ ظُبَةَ (2) سَيفي في بَطني ثُمَّ أنحَنِيَ عَلَيها حَتّى تَخرُجَ مِن ظَهري لَفَعَلتُهُ . وإنّي لا أعلَمُ اليَومَ عَمَلاً هُوَ أرضى لَكَ مِن جِهادِ هؤُلاءِ الفاسِقينَ ، ولَو أعلَمُ عَمَلاً هُوَ أرضى لَكَ مِنهُ لَفَعَلتُهُ . وَاللّهِ إنّي لَأَرى قَوما لَيَضرِبُنَّكُم ضَربا يَرتابُ مِنهُ المُبطلِونَ ، وَايمُ اللّهِ لَو ضَرَبونا حَتّى يَبلغُوا بِنا سَعَفاتِ هَجَرٍ ، لَعَلِمتُ أنّا عَلَى الحَقِّ وأنَّهُم عَلَى الباطِلِ . ثُمَّ قالَ : مَن يَبتَغي رِضوانَ اللّهِ رَبِّهِ ولا يَرجِعُ إلى مالٍ ولا وَلَدٍ ؟ فَأَتاهُ عِصابَةٌ ، فَقالَ : اُقصُدوا بِنا هؤُلاءِ القَومَ الَّذينَ يَطلُبونَ دَمَ عُثمانَ ، وَاللّهِ ما أرادُوا الطَّلَبَ بِدَمِهِ ولكِنَّهُم ذاقُوا الدُّنيا وَاستَحَبّوها ، وعَلِموا أنَّ الحَقَّ إذا لَزِمَهُم حالَ بَينَهُم وبَينَ ما يَتَمَرَّغونَ فيهِ مِنها ، ولَم يَكُن لَهُم سابِقةٌ يَستَحِقّون بِها طاعَةَ النّاسِ وَالوِلايَةَ عَلَيهِم ، فَخَدَعوا أتباعَهُم وإن قالوا : إمامُنا قُتِلَ مَظلوما ، لِيَكونوا بِذلِكَ جَبابِرَةً مُلوكا ، فَبَلَغوا ما تَرَون ، فَلَولا هذِهِ ما تَبِعَهُم مِنَ النّاسِ رَجُلان . اللّهُمَّ إن تَنصُرنا فَطالَما نَصَرتَ ، وإن تَجعَلَ لَهُمُ الأَمرَ فَادَّخِر لَهُم بِما أحدَثوا في عِبادَكَ العَذابَ الأَليمَ . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 ؛ أنساب الأشراف : ج 6 ص 169 ، الفتوح : ج 2 ص 378 كلاهما نحوه .
2- .ظُبَة السيف : طرفه (النهاية : ج 3 ص 155 «ظبب») .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 380 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 38 _ 39 عن عبدالملك بن أبي حرة الحنفي وزيد ابن وهب الجُهني نحوه وراجع حلية الأولياء : ج 1 ص 143 والبداية والنهاية : ج 7 ص 267 ووقعة صفّين : ص 320 .

ص: 429

تاريخ اليعقوبى :چون خبر وفات ابو ذر به عثمان رسيد ، گفت : خداوند ، ابو ذر را رحمت كند! عمّار گفت : آرى . با همه وجود [ مى گوييم ]خداوند ابو ذر را رحمت كند! اين [ سخن] بر عثمان ، گران آمد . همچنين سخنى از عمّار به گوش عثمان رسيد و خواست او را نيز تبعيد كند كه بنى مخزوم به گرد على بن ابى طالب عليه السلام جمع شدند و از او خواستند كه يارى شان كند . على عليه السلام فرمود : «ما نمى گذاريم عثمان ، تصميمش را اجرا كند» . پس عمّار در خانه اش نشست و سخن بنى مخزوم به گوش عثمان رسيد . [ و از شورش آنها ترسيد ] و از وى دست كشيد .

الكامل فى التاريخ :عمّار بن ياسر [ در صِفّين]، نزد مردم (سپاه على عليه السلام ) آمد و گفت : بار خدايا! تو مى دانى كه من اگر مى دانستم رضايت تو در اين است كه خود را به اين دريا بيفكنم، مى افكندم. بار خدايا! تو مى دانى كه اگر مى دانستم رضايت تو در اين است كه نوك شمشيرم را بر شكمم بگذارم و سپس چنان بر آن خم شوم كه از پشتم خارج شود ، چنان مى كردم و امروز ، هيچ كارى را نمى شناسم كه چون جهاد با اين فاسقان ، تو را خشنود سازد ، و اگر كارى را مى شناختم كه تو را خشنودتر مى كند ، بى گمان ، آن را انجام مى دادم . به خدا سوگند ، قومى را مى بينم كه چنان بر شما ضربه مى زنند كه باطلگرايان از آن به ترديد مى افتند و به خدا سوگند ، اگر بر ما ضربه مى زدند و ما را تا زير نخل هاى هَجَر (1) مى راندند ، باز ترديد نمى كردم كه ما بر حقيم و آنان بر باطل اند . سپس گفت: چه كسى رضايت خدا، صاحب حقيقى اش، را مى جويد و قصد بازگشت به دارايى و فرزندانش را ندارد؟ گروهى نزد وى آمدند . گفت : به سوى اين قومِ مدّعىِ خونخواهى عثمان برويم ، كه به خدا سوگند ، خونخواه او نيستند ، بلكه دنيا را مَضمَضه كرده و شيفته آن گشته اند و فهميده اند كه اگر به حقْ گردن نهند ، ميان آنان و آنچه كه در آن غوطه ورند ، جدايى مى اندازد و پيشينه اى هم ندارند كه بدان وسيله ، حقّ اطاعت و ولايت بر مردم بيابند . پس به پيروان خود نيرنگ زدند و گفتند : «امام ما به ستمْ كشته شد» تا بدين گونه ، پادشاه و سلطان شوند . پس به اين جا رسيدند كه مى بينيد ، و اگر اين ادّعا نبود ، دو نفر هم پيرو آنان نمى شدند . بار خدايا! اگر ما را يارى دهى ، دير زمانى است كه يارى مى دهى ، و اگر كار را به سود آنان كنى ، پس به سبب بدعت هايى كه در ميان بندگانت پديد آورده اند ، عذابى دردناك را براى آنها ذخيره كن .

.


1- .هَجَر ، جايى در جنوب شرق عربستان و بسيار دور از مكّه و مدينه است كه نخلستان هاى انبوه دارد. (م)

ص: 430

رجال الكشّي عن حمران بن أعين عن الإمام الباقر عليه السلام :قُلتُ : ما تَقولُ في عَمّارٍ ؟ قالَ : رَحِمَ اللّهُ عَمّارا ، ثَلاثا ! قاتَلَ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وآلِهِ ، وقُتِلَ شَهيدا . قُلتُ في نَفسي : ما تَكونُ مَنزِلَةٌ أعظَمَ مِن هذِهِ المَنزِلَةِ ؟ فَالتَفَتَ إلَيَّ ، فَقالَ : لَعَلَّكَ تَقولُ مِثلَ الثَّلاثَةِ ! هَيهاتَ ! قُلتُ : وما عِلمُهُ أنَّهُ يُقتَلُ في ذلِكَ اليَومِ ؟ قالَ : إنَّهُ لَمّا رَأَى الحَربَ لا تَزدادُ إلّا شِدَّةً ، وَالقَتلَ لا يَزدادُ إلّا كَثرَةً ، تَرَكَ الصَّفَّ وجاءَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هُوَ هُوَ ؟ قالَ : اِرجِع إلى صَفِّكَ ، فَقالَ لَهُ ذلِكَ ثَلاثَ مَرّاتٍ ، كُلُّ ذلِكَ يَقولُ لَهُ : ارجِع إلى صَفِّكَ ، فَلمَّا أن كانَ فِي الثّالِثَةِ قالَ لَهُ : نَعَم . فَرَجَعَ إلى صِفِّهِ وهُوَ يَقولُ : اَليَومَ ألقَى الأَحِبَّةَ ، مُحَمَّدا وحِزبَهُ . (1)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 126 الرقم 56 ، روضة الواعظين : ص 313 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 268 و 269 .

ص: 431

رجال الكشّى_ به نقل از حُمران بن اَعيَن ، از امام باقر عليه السلام _: گفتم : درباره عمّار ، چه مى گويى؟ سه بار فرمود : «خداوند ، عمّار را رحمت كند! همراه امير مؤمنان جنگيد و به شهادت رسيد» . با خود گفتم : مقامى از اين برتر ، وجود ندارد؟ پس به من رو كرد و فرمود : «شايد مى گويى مانند آن سه نفر (1) است! هرگز!» . گفتم : عمّار ، از كجا مى دانست كه در آن روز ، كشته مى شود؟ فرمود : چون ديد جنگْ هر لحظه شديدتر مى شود و شمار كشته ها فراوان تر مى گردد، صف جنگ را ترك كرد و نزد امير مؤمنان آمد و گفت: اى امير مؤمنان! اين، همان [ روز موعود ]است؟ فرمود : «به جايت بازگرد» . پس سه بارْ آن را پرسيد و هر بار [ على عليه السلام ] به او مى فرمود : «به جايت بازگرد» و در بار سوم به او فرمود : «آرى» . پس عمّار به جايگاهش بازگشت و مى گفت : امروز ، دوستانم را ديدار مى كنم : محمّد و حزبش را .

.


1- .يعنى سلمان و ابو ذر و مقداد .

ص: 432

الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الدّيوانِ المَنسوبِ إلَيهِ مِمّا أنشَدَهُ في شَهادَةِ عَمّارٍ _: ألا أيُّهَا المَوتُ الَّذي لَيسَ تارِكي أرِحني فَقدَ أفنَيتَ كُلَّ خَليلِ أراكَ مُضِرّا (1) بِالَّذينَ أحِبُّهُم كَأَنَّكَ تَنحو نَحوَهُم بِدَليلِ (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :بَشِّر قاتِلَ ابنَ سُمَيَّةَ بِالنّارِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَمّارٍ _: إنَّ قاتِلَهُ وسالِبَهُ فِي النّارِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :وَيحَ عَمّارٍ ! تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، يَدعوهُم إلَى الجَنَّةِ ويَدعونَهُ إلَى النّارِ . (5)

المناقب لابن شهر آشوب :كَثُرَ أصحابُ الحَديثِ عَلى شَريكٍ (6) ، وطالَبوهُ بأَنَّهُ يُحَدِّثُهُم بِقَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : « تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ » ، فَغَضِبَ وقالَ : أ تَدرونَ أن لا فَخرَ لِعَلِيٍّ أن يُقتَلَ مَعَهُ عَمّارٌ ، إنَّمَا الفَخرُ لِعَمّارٍ أن يُقتَلَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام . (7)

.


1- .في بعض المصادر : « بصيرا » بدل « مُضِرّا » .
2- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 496 الرقم 380 ، كفاية الأثر : ص 123 نحوه ؛ مطالب السؤول : ص 62 .
3- .تاريخ دمشق : ج 43 ص 473 ، الفردوس : ج 2 ص 27 ح 2170 كلاهما عن عمرو بن العاص .
4- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 231 ح 17791 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 437 ح 5661 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 197 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 425 الرقم 84 كلّها عن عمرو بن العاص ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 582 عن عبد اللّه بن عمرو ؛ الجمل : ص 103 الرقم 1 كلاهما نحوه .
5- .صحيح البخاري : ج 1 ص 172 ح 436 عن أبي سعيد .
6- .هو شريك بن عبد اللّه الكوفي ، ولد سنة (90 ه ) ومات سنة (177 ه ) . ولي القضاء بواسط ، ثمّ ولي الكوفة بعده ومات بها ، وكان فقيهاً عالماً (تهذيب التهذيب: ج2 ص491 الرقم 3254).
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 217 .

ص: 433

امام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان ، از مرثيه اى كه در شهادت عمّار سرود _: هان! اى مرگ كه مرا رها نمى كنى مرا آسوده كن كه همه دوستانم رفتند . مى بينم كه گزندت به دوستانم مى رسد گويى كه راهنمايىْ تو را به سوى آنها مى برد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :قاتل پسر سميّه را به آتش ، مژده ده .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره عمّار _: كُشنده عمّار و [ به غنيمتْ ] بردارنده سلاح و لباس او در آتش اند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آه بر عمّار! گروه سركش ، او را مى كشند . او آنان را به بهشت مى خواند و آنان ، او را به دوزخ مى خوانند .

المناقب ، ابن شهرآشوب :راويان حديث به گِرد شُرَيك ، (1) جمع شدند و از او خواستند كه گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را كه «گروه سركش ، عمّار را مى كشند» ، برايشان نقل كند . خشمگين شد و گفت : آيا مى دانيد كه كشته شدن عمّار در ركاب على عليه السلام افتخارى براى على نيست ؟! براى عمّار ، افتخار است كه در ركاب على كشته شد .

.


1- .مقصود ، شريك بن عبد اللّه كوفى است كه در سال 90 هجرى به دنيا آمد و به سال 177 هجرى از دنيا رفت . او قاضى واسط و سپس كوفه شد و در همان جا درگذشت . او فقيه و دانشمند بود (تهذيب التهذيب : ج 2 ص 491 ش 3254) .

ص: 434

الكامل في التاريخ :إنَّ أبَا الغارِيَةِ قَتَلَ عَمّارا وعاشَ إلى زَمَنِ الحَجّاجِ ، ودَخَلَ عَلَيهِ فَأَكرَمَهُ الحَجّاجُ وقالَ لَهُ : أنتَ قَتَلتَ ابنَ سُمَيَّةَ _ يَعني عَمّارا _ ؟ قالَ : نَعَم ... ثُمَّ سَأَلَهُ أبُو الغارِيَةِ حاجَتَهُ فَلَم يُجِبهُ إلَيها ، فَقالَ : نُوَطِّئُ لَهُمُ الدُّنيا ، ولا يُعطونا مِنها ، ويَزعُمُ أنّي عَظيمُ الباعِ يَومَ القِيامَةِ ! فَقالَ الحَجّاجُ : أجَل وَاللّهِ ، مَن كان ضَِرسُهُ مِثلَ اُحُدٍ ، وفَخِذُهُ مِثلَ جَبَلِ وَرِقانَ ، ومَجلِسُهُ مِثلَ المَدينَةِ وَالرَّبَذَةِ إنَّهُ لَعَظيمُ الباعِ يَومَ القِيامَةِ ، وَاللّهِ لَو أنَّ عَمّارا قَتَلَهُ أهلُ الأَرضِ كُلُّهُم لَدَخَلوا كُلُّهُمُ النّارَ . (1)

راجع : ج 6 ص 56 (استشهاد عمّار بن ياسر) .

73عُمَرُ بنُ أبي سَلَمَةًعمر بن أبي سلمة بن عبد الأسد القرشي المخزومي . ولد قبل الهجرة بعامين أو أكثر (2) . توفّي أبوه سنة 3 ه (3) ، فانتقل إلى بيت النّبيّ صلى الله عليه و آله مع اُمّه الَّتي أصبحت من أزواج رسول اللّه صلى الله عليه و آله (4) ، فنشأ في بيت الوحي (5) . وكانت والدته امرأة جليلة ، وهي الَّتي أرسلته إلى الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في معركة الجمل (6) ، ومعه كتاب منها إليه (7) . ولّاه الإمام عليه السلام على البحرين (8) بعد معركة الجمل ، ثمّ عزله وطلب منه أن يلتحق بعسكر الإمام عليه السلام في صفّين (9) . وتدلّ رسالة الإمام عليه السلام على أنّه كان رجلاً أمينا ومجرّبا وجادّا في عمله . وأنّ حضوره في عسكر الإمام عليه السلام ضدّ ظلمة الشام ضروري . وكان مع الإمام في حروبه جميعها (10) . توفّي عمر سنة 83 ه . 11

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 382 ، والصحيح أنّ قاتل عمّار : أبو الغادية . راجع اُسد الغابة : ج 6 ص 231 الرقم 6147 والاستيعاب : ج 4 ص 288 الرقم 3144 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 407 الرقم 63 ، الاستيعاب : ج 3 ص 245 الرقم 1903 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 407 الرقم 63 .
4- .راجع سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 407 الرقم 63 واُسد الغابة : ج 4 ص 169 الرقم 3836 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 ، الاستيعاب : ج 3 ص 246 الرقم 1903 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 170 الرقم 3836 .
6- .الفتوح : ج 2 ص 455 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 219 . راجع : ج 4 ص 494 (أكابر أصحاب الإمام) .
7- .بلد في جنوب الخليج الفارسي .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 42 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 452 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 323 وفيهما «استعمله على البحرين ، ثمّ عزله واستعمل النّعمان بن العجلان» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 170 الرقم 3836 وفيه «استعمله على البحرين وعلى فارس» .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 219 .
10- .الاستيعاب : ج 3 ص 246 الرقم 1903 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 170 الرقم 3836 وفيه «توفّي بالمدينة أيّام عبد الملك بن مروان» ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 408 الرقم 63 .

ص: 435

73 . عمر بن ابى سلمه

الكامل فى التاريخ :ابو غاريه (1) ، عمّار را كشت و تا زمان حَجّاج ، زنده مانْد و بر او وارد شد و حَجّاج ، او را گرامى داشت و به او گفت : تو عمّار پسر سميّه را كشتى؟ گفت : آرى ... . سپس ابو غاريه از حَجّاج ، درخواستى كرد ؛ ولى او آن را روا نكرد . ابوغاريه گفت : دنيا را برايشان هموار مى كنيم ؛ ولى چيزى از آن به ما نمى دهند ، با آن كه مى داند كه در روز قيامت ، منزلتى بزرگ خواهم داشت ! حجّاج گفت : آرى . به خدا سوگند ، هر كس دندانش چون كوه اُحد و رانش چون كوه وَرقان و نشيمنگاهش مانند مدينه و رَبَذه باشد ، حتما روز قيامت ، بزرگْ منزلت خواهد بود ! به خدا سوگند ، اگر همه مردم زمين هم عمّار را مى كشتند ، همگى به دوزخ مى رفتند .

ر . ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .

73عمر بن ابى سلمهعمر بن ابى سَلَمة بن عبد الأسد قُرَشى مخزومى ، دو سال يا بيشتر پيش از هجرت ، متولّد شد و پس از درگذشت پدرش به سال سوم هجرى ، همراه با مادرش اُمّ سَلَمه _ كه همسرىِ پيامبر خدا را برگزيده بود _ به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و در خانه وحى ، رشد كرد . امّ سلمه همسر بزرگوار پيامبر خدا ، در هنگامه جنگ جمل ، او را با نامه اى به سوى امام عليه السلام گسيل داشت امام عليه السلام وى را پس از پايان جنگ جمل ، به حكومت بحرين (2) برگماشت . (3) امام عليه السلام در آستانه جنگ صفّين ، [ با نامه اى ] از وى خواست كه براى نبرد با معاويه به اردوى ايشان بپيوندد . (4) از نامه امام عليه السلام پيداست كه عمر در نگاه ايشان ، فردى امين و كارآمد بوده و حضورش در اردوى آن بزرگوار ، براى رويارويى مقتدرانه با سپاه شام ، لازم بوده است . او در تمام جنگ هاى على عليه السلام همراه او بود و به سال 83 هجرى درگذشت . (5)

.


1- .نام صحيح قاتل عمّار ، ابو غاديه است ، همان گونه كه در بسيارى از منابع آمده است (ر.ك: اُسد الغابة: ج 6 ص 231 ش 6147 ، الاستيعاب: ج 4 ص 288 ش 3144) .
2- .بحرين ، در آن روزگار ، برمناطق گسترده اى از سواحل و جزاير غرب و جنوب خليج فارس ، اطلاق مى گرديد (جغرافياى تاريخى كشورهاى اسلامى: ج 1 ص 231) .
3- .ر .ك : ج 4 ص 495 (بزرگان صحابه در سپاه امام) .
4- .در تاريخ الطبرى : (ج 4 ص 452) و الكامل في التاريخ (ج 2 ص 323) آمده است : «او را به حكومت بحرين گماشت . سپس او را بركنار كرد و نعمان بن عَجْلان را به جاى او گذاشت» . نيز در منبع ديگرى آمده است : «او را به حكومت بحرين و فارس گماشت» (ر.ك : اُسد الغابة : ج 4 ص 170 ش 3836) .
5- .در اُسد الغابة : ج 4 ص 170 ش 3836 ، آمده است : «به روزگار خلافت عبدالملك بن مروان ، در مدينه درگذشت » .

ص: 436

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى عُمَرَ بنِ أبي سَلَمَةَ المَخزومِيِّ ، وهُوَ ابنُ اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وكانَ عامِلَهُ عَلَى البَحرَينِ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي قَد وَلَّيتُ النُّعمانَ بنَ العَجلانِ البَحرَينَ بِلا ذَمٍّ لَكَ ، فَأَقبِل ، غَيرَ ظَنينٍ (1) ، وَاخرُج إلَيهِ مِن عَمَلِ ما وُلّيتَ ، فَقَد أرَدتُ الشُّخوصَ إلى ظَلَمَةِ أهلِ الشّامِ وبَقِيَّةِ الأَحزابِ ، فَأَحبَبتُ أن تَشهَدَ مَعي لِقاءَهُم ؛ فَإِنَّكَ مِمَّن أستَظهِرُ بِهِ عَلى إقامَةِ الدّينِ ونَصرِ الهُدى ، جَعَلَنَا اللّهُ وإيّاكَ مِنَ الَّذينَ يَعمَلونَ بِالحَقِّ وبِهِ يَعدِلونَ . فَأَقَبلَ عُمَرُ فَشَهِدَ مَعَهُ ، ثُمَّ انصَرَفَ وتَبِعَ عَلِيّا إلَى الكوفَةِ ، فَمَكَثَ مَعَهُ سَنَةً وبَعضَ اُخرى . (2)

.


1- .ظنين : أي متّهم في دينه ، فعيل بمعنى مفعول ، من الظِّنّة : التهمة (النهاية : ج 3 ص 163 «ظنن») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 ، نهج البلاغة : الكتاب 42 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 387 وفيهما كتاب الإمام عليه السلام فقط .

ص: 437

تاريخ اليعقوبى :[ على عليه السلام ] به عمر بن ابى سلمه مخزومى ، پسر امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله _ كه كارگزارش در بحرين بود _ نوشت : «امّا بعد ؛ من نعمان بن عَجْلان را به حكومت بحرين گماردم ، بدون آن كه نكوهشى متوجّه تو باشد . پس بى آن كه متّهم باشى ، به سوى ما بيا . كارهايى را كه در اختيار دارى ، به نعمان بسپار؛ چرا كه من آهنگ حركت به سوى ستمكاران شام و باقى مانده دسته ها [ ى نفاق و شرك] را دارم و دوست دارم كه در رويارويى با آنان ، همراهم باشى كه تو از كسانى هستى كه از آنها براى استوار كردن دين و يارى كردنِ هدايت ، كمك مى گيرم . خداوند ، ما و تو را از كسانى قرار دهد كه به حق ، عمل مى كنند و به آن ، حكم مى كنند» . پس عمر آمد و [ در صفّين ،] نزد على عليه السلام بود و در پىِ او به كوفه بازگشت و يك سال و اندى در كنار على عليه السلام ماند .

.

ص: 438

الفتوح :جاءَ عُمَرُ بنُ أبي سَلَمَةَ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنهفَصارَ مَعَهُ ، وكانَ لَهُ فَضلٌ وعِبادَةٌ وعَقلٌ ، فَأَنشَأَ رَجُلٌ مِن أصحابِ عَلِيٍّ رضى الله عنهيَمدَحُ اُمّ سَلَمَةَ وهُوَ يَقولُ أبياتا مَطلَعُها : اُمُّ يا اُمَّه لَقيتِ الظَفَرْ ثُمَّ لا زِلتِ تُسقَيِنَّ المَطَرْ (1)

74عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيّعمرو بن الحمق بن الكاهن الخزاعي . صحابيّ جليل من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله (2) ، وأمير المؤمنين عليه السلام (3) ، والإمام الحسن عليه السلام (4) . أسلم بعد الحديبية (5) ، وتعلّم الأحاديث من النّبيّ صلى الله عليه و آله . وكان من الصفوة الذين حرسوا «حقّ الخلافة» بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛ فوقف إلى جانب أمير المؤمنين عليه السلام بإخلاص (6) . واشترك في ثورة المسلمين على عثمان ، ورفع صوت الحقّ إزاء التغيّرات الشاذّة الَّتي حصلت في هذا العصر (7) . شهد حروب أمير المؤمنين عليه السلام وساهم فيها بكلّ صلابة وثبات (8) . وكان ولاؤه للإمام عليه السلام عظيما حتى قال له : ليت أنّ في جُندي مئة مثلك (9) . أجل ، كان عمرو مهتديا ، عميق النّظر . وكان من بصيرته بحيث يرى نفسه فانيا في عليّ عليه السلام ، وكان يقول له بإيمانٍ ووعي : ليس لنا معك رأي . وكان عمرو صاحبا لحجر بن عديّ ورفيق دربه . وصيحاته المتعالية ضدّ ظلم الاُمويّين هي الَّتي دفعت معاوية إلى الهمّ بقتله . (10) وقتله سنة 50 ه ، بعد أن كان قد سجن زوجته الكريمة بغية استسلامه (11) . واُرسل برأسه إلى معاوية (12) . وهو أوّل رأس في الإسلام يُحمَل من بلد إلى بلد (13) . عبّر عنه الإمام أبو عبد اللّه الحسين عليه السلام ب_ «العَبدُ الصّالِحُ الَّذي أبلَتهُ العِبادَةُ» ، وذلك في رسالته البليغة القارعة الَّتي بعثها إلى معاوية ، ووبّخه فيها لارتكابه جريمة قتله . (14)

.


1- .الفتوح : ج 2 ص 456 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 205 الرقم 3912 ؛ الجمل : ص 104 الرقم 15 .
3- .رجال الطوسي : ص70 الرقم 644 .
4- .رجال الطوسي : ص 95 الرقم 940 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 40 .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 205 الرقم 3912 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 وفيهما «بايع رسول اللّه صلى الله عليه و آله في حجّة الوداع ، وصحبه بعد ذلك» .
6- .الاختصاص : ص 7 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 186 الرقم 78 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 219 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 393 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 وفيهما «هو أحد الأربعة الذين دخلوا عليه الدار» ، مروج الذهب : ج 2 ص 352 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 176 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 .
9- .وقعة صفّين : ص 104 ، الاختصاص : ص 15 وفيه «شيعتي» بدل «جندي» .
10- .المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 وفيها «أعان حجر بن عديّ» .
11- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 232 ؛ اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 .
12- .تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 292 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 282 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 88 .
14- .رجال الكشّي : ج 1 ص 253 الرقم 99 ، الاحتجاج : ج 2 ص 90 ح 164 ؛ أنساب الأشراف : ج 5 ص 129 نحوه .

ص: 439

74 . عمرو بن حَمِق خزاعى

الفتوح :عمر بن ابى سلمه ، نزد على عليه السلام آمد و در كنارش ماند و فاضل و عابد و عاقل بود . به همين خاطر ، يكى از ياران على عليه السلام امّ سلمه را مدح كرد و اشعارى سرود كه مطلعش اين است : مادر ، اى مادر ! كامياب شدى و هماره [ از وجود تو] بركت مى بارد .

74عمرو بن حَمِق خزاعىعمرو بن حَمِق بن كاهِن خُزاعى از ياران بزرگ پيامبر خدا و از همراهان استوارْگام على عليه السلام و يار وفادار حسن بن على عليهماالسلام است . او بعد از صُلح حُدَيبيّه اسلام آورد (1) و احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله فرا گرفت . او پس از پيامبر خدا از معدود كسانى است كه حقّ خلافت را پاس داشت و در كنار على عليه السلام استوار ايستاد . او در خيزش مسلمانان عليه عثمان ، شركت كرد و فرياد حق را عليه دگرسانى هاى ناهنجار در خلافت وى بيان كرد . (2) او در نبردهاى على عليه السلام بِشْكوه و سختكوش و استوار ، شركت كرد . اين همراهى ، آن اندازه ارجمند بود كه على عليه السلام به او فرمود : «اى كاش در ميان پيروان من ، صد تن چُونان تو مى بود!» . بارى ! عمرو ، رهيافته و ژرف نگر بود و بصيرتش بدان گونه بود كه خود را فانى در على عليه السلام مى دانست و هوشمندانه و مؤمنانه مى گفت : چون تو فرمان دهى ، ما را رأيى نخواهد بود . عمرو ، يار همگام و همراه حُجْر بن عَدى و هم فرياد او عليه ستم بنى اميّه بود (3) و بدين سان ، معاويه آهنگ قتل او كرد و در سال 50 هجرى _ پس از آن كه همسر ارجمندش را براى دست يافتن به او زندانى كرده بودند _ توسط عمّال معاويه به شهادت رسيد . پس از به شهادت رساندن عمرو ، سر وى را به سوى معاويه گسيل داشتند و اين ، اوّلين سَرى بود كه در اسلام از ديارى به ديارى ديگر فرستاده شد . ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام در نامه پرشِكوه و كوبنده اش به معاويه ، از آن بزرگوار با عنوان «بنده صالح خدا» و «سختكوش در عبادتْ» ياد نمود و معاويه را به خاطر قتل او نكوهش كرد .

.


1- .در تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 ش 4353 و المعارف لابن قتيبة : ص 291 آمده است : «در حجّة الوداع ، بيعت كرد و پس از آن ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود» .
2- .در أنساب الأشراف : ج 6 ص 219 وتاريخ الطبرى : ج 4 ص 393 آمده است : «او يكى از چهار نفرى بود كه به خانه عثمان ، داخل شدند» .
3- .در الاستيعاب : ج 3 ص 258 ش 1931 و اُسد الغابة : ج 4 ص 206 ش 3912 آمده است : «حجر بن عدى را يارى داد» .

ص: 440

. .

ص: 441

. .

ص: 442

الإمام الكاظم عليه السلام :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ... يُنادي مُنادٍ : أينَ حَوارِيُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَصِيِّ مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ رَسولِ اللّهِ ؟ فَيَقومُ عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ ، وميثَمُ بنُ يَحيَى التَّمّارُ مَولى بَني أسَدٍ ، واُوَيسٌ القَرَنِيُّ . (1)

وقعة صفّين_ في أحداثِ ما بَعدَ رَفعِ المَصاحِفِ _: قامَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّا وَاللّهِ ما أجَبناكَ ولا نَصرناكَ عَصَبِيَّةً عَلَى الباطِلِ ، ولا أجَبنا إلَا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ، ولا طَلَبنا إلَا الحَقَّ ، ولو دَعانا غَيرُكَ إلى ما دَعَوتَ إلَيهِ لَاستَشرى (2) فيهِ اللَّجاجُ ، وطالَت فيهِ النَّجوى ، وقَد بَلَغَ الحَقُّ مَقطَعَهُ ، ولَيسَ لَنا مَعَكَ رَأيٌ . (3)

وقعة صفّين عن عبد اللّه بن شريك :قالَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ : إنّي وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أجَبتُكَ ولا بايَعتُكَ عَلى قَرابَةٍ بَيني وبَينَكَ ، ولا إرادَةِ مالٍ تُؤتينيهِ ، ولَا التِماسِ سُلطانٍ يُرفَعُ ذِكري بِهِ ، ولكِن أحبَبتُكَ لِخِصالٍ خَمسٍ : أنَّكَ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ ، وزَوجُ سَيِّدَةِ نِساءِ الاُمَّةِ فاطِمَةَ بِنتِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وأبُو الذُّرِّيَّةِ الَّتي بَقِيَت فينا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأعظَمُ رَجُلٍ مِنَ المُهاجِرينَ سَهما فِي الجِهادِ . فَلَو أنّي كُلِّفتُ نَقلَ الجِبالِ الرَّواسي ، ونَزحَ البُحورِ الطَّوامي (4) حَتّى يَأتِيَ عَلَيَّ يَومي في أمرٍ اُقوِّي بِهِ وَلِيَّكَ ، واُوهِنُ بِهِ عَدُوَّكَ ، ما رَأَيتُ أنّي قَد أدَّيتُ فيهِ كُلَّ الَّذي يَحِقُّ عَلَيَّ مِن حَقِّكَ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ : اللّهُمَّ نَوِّر قَلبَهُ بِالتُّقى ، واهدِهِ إلى صِراطٍ مُستَقيمٍ ، لَيتَ أنَّ في جُندي مِئَةً مِثلَكَ ! فَقالَ حُجرٌ : إذا وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، صَحَّ جُندُكَ ، وقَلَّ فيهِم مَن يَغُشُّكَ . (5)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 41 الرقم 20 عن أسباط بن سالم .
2- .وفي نسخة : «لكان فيه اللجاج» . واستشرى : لجّ وتمادى وجدّ (لسان العرب : ج 14 ص 429 «شري») .
3- .وقعة صفّين : ص 482 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 144 .
4- .طما البحر : ارتفع بأمواجه (النهاية : ج 3 ص 139 «طما») .
5- .وقعة صفّين : ص 103 ، الاختصاص : ص 14 نحوه وفيه «شيعتي» بدل «جندي» .

ص: 443

امام كاظم عليه السلام :چون روز قيامت شود، ... فريادگرى ندا مى دهد : ياران خاصّ على بن ابى طالب ، وصىّ محمّد بن عبد اللّه ، پيامبر خدا ، كجايند؟ پس عمرو بن حَمِق خُزاعى و محمّد بن ابى بكر و ميثم بن يحيى تمّار (هم پيمان بنى اسد) و اُوَيس قَرَنى برمى خيزند .

وقعة صِفّين_ در حوادث پس از بر سرِ نيزه كردن قرآن ها _: عمرو بن حَمِق خزاعى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، پاسخ ما به نداى تو و كمك ما به تو ، نه از سر تعصّب بر باطل ، كه تنها به خاطر خداى عز و جل است و جز حق را نمى طلبيم . اگر كسى جز تو ما را به آنچه فرا خواندى (جنگ) فرا مى خوانْد ، لجاجت ها سر برمى آورد و زمزمه ها به درازا مى كشيد ؛ ولى حق ، [باطل را گسسته و] به جايگاه خود درآمده است و ما با وجود تو ، نظرى نداريم .

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن شُرَيك _: عمرو بن حَمِق خزاعى گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، پاسخم به نداى تو و بيعتم با تو ، نه از سرِ خويشاوندى ميان من و توست و نه براى آن كه مالى به من دهى يا مقامى كه بِدان ، ياد و نامم بر فرازد ؛ بلكه من تو را به خاطر پنج ويژگى دوست مى دارم : تو پسر عموى پيامبر خدايى ؛ و نخستين كسى هستى كه به او ايمان آورد ؛ و همسرِ سرور بانوان امّت ، فاطمه دختر محمّدى ؛ و پدر نسلى هستى كه از پيامبر خدا براى ما به جا مانده است ؛ و در ميان مهاجران ، بيشترين سهم را از مبارزه دارى . پس اگر مرا وا دارى كه كوه هاى استوار را جا به جا كنم و آب درياهاى موّاج را بركشم و تا آن گاه كه روز [ مرگ ]من در مى رسد ، با اين كارْ پيوسته به تقويت دوست و تضعيف دشمنت مشغول باشم ، باز هم به خود نمى بينم كه حقّى را كه بر گردنم دارى ، تمام و كمال ، ادا كنم . چنين بود كه امير مؤمنان على عليه السلام فرمود : «بار خدايا! دلش را به پرهيزگارى نورانى كن و او را به راه راست ، هدايت بنما . كاش در لشكر من صد نفر چون تو بودند!» . حُجْر [ بن عَدى] گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، در آن صورت ، لشكرت سامان مى يافت و نيرنگبازان با تو ، اندك مى شدند .

.

ص: 444

تاريخ الطبري_ في ذِكرِ طَلَبِ زِياد بن أبيهِ ومُتابَعَتِهِ أصحابَ حُجرٍ _: فَخَرَجَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ ورِفاعَةُ بنُ شَدّادٍ حَتّى نَزَلا المَدائِنَ ، ثُمَّ ارتَحلا حَتّى أتَيا أرضَ المَوصِلِ (1) ، فَأَتَيا جَبَلاً فَكَمِنا فيهِ ، وبَلَغَ عامِلَ ذلِكَ الرُّستاقِ أنَّ رَجُلَين قَد كَمِنا في جانِبِ الجَبَلِ ، فَاستَنكَرَ شَأنَهُما _ وهُوَ رَجُلٌ مِن هَمدانَ يُقالُ لَهُ : عَبدُ اللّهِ بنُ أبي بَلتَعَةَ _ فَسارَ إلَيهِما فِي الخَيلِ نَحوَ الجَبَلِ ومَعَهُ أهلُ البَلَدِ ، فَلَمَّا انتَهى إلَيهِما خَرَجا . فَأَمّا عَمرُو بنُ الحَمِقِ فَكانَ مَريضا ، وكانَ بَطنُهُ قَد سَقى (2) ، فَلَم يَكُن عِندَهُ امتِناعٌ ، وأمّا رِفاعَةُ بنُ شَدّادٍ _ وكانَ شابّا قَوِيّا _ فَوَثَبَ عَلى فَرَسٍ لَهُ جَوادٍ ، فَقالَ لَهُ : اُقاتِلُ عَنكَ ؟ قالَ : وما يَنفَعُني أن تُقاتِلَ ! اُنجُ بِنَفسِكَ إنِ استَطَعتَ ، فَحَمَلَ عَلَيهِم ، فَأَفرَجوا لَهُ ، فَخَرَجَ تَنفِرُ بِهِ فَرَسُهُ ، وخَرَجَتِ الخَيلُ في طَلَبِهِ _ وكانَ رامِيا _ فَأَخَذَ لا يَلحَقُهُ فارِسٍ إلّا رَماهُ فَجَرَحَهُ أو عَقَرَهُ ، فَانصَرَفوا عَنهُ ، واُخِذَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ ، فَسَأَلوهُ : مَن أنتَ ؟ فَقالَ : مَن إن تَرَكتُموهُ كانَ أسلَمَ لَكُم ، وإن قَتَلتُموهُ كانَ أضَرَّ لَكُم ، فَسَأَلوهُ ، فَأَبى أن يُخبِرَهُم ، فَبَعَثَ بِهِ ابنُ أبي بَلتَعَةَ إلى عامِلِ المَوصِلِ _ وهُوَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ عُثمانَ الثَّقَفِيُّ _ فَلَمّا رَأى عَمرَو بنَ الحَمِقِ عَرَفَهُ ، وكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ بِخَبَرِهِ . فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ : إنَّهُ زَعَمَ أنَّهُ طَعَنَ عُثمانَ بنَ عَفّانَ تِسعَ طَعَناتٍ بِمَشاقِصَ (3) كانَت مَعَهُ ، وإنّا لا نُريدُ أن نَعتَدِيَ عَلَيهِ ، فَاطعَنهُ تِسعَ طَعَناتٍ كَما طَعَنَ عُثمانَ . فَاُخرِجَ فَطُعِنَ تِسعَ طَعَناتٍ ، فَمات فِي الاُولى مِنهُنَّ أوِ الثّانِيَةِ . (4)

.


1- .المَوصِل : المدينة المشهورة ، قالوا سُمّيت الموصل لأ نّها وصلت بين الجزيرة والعراق ، وقيل : وصلت بين دجلة والفرات ، وقيل : لأ نّها وصلت بين بلد سنجار والحديثة . وهي مدينة قديمة الاُسّ على طرف دجلة ، ومقابلها من الجانب الشرقي نينوى (معجم البلدان : ج 5 ص 223) .
2- .يُقال : سقى بطنُه : أي حصل فيه الماء الأصفر (النهاية : ج 2 ص 382 «سقا») .
3- .المشاقص : جمع مِشْقَص ؛ وهو نصل السهم إذا كان طويلاً غير عريض (النهاية : ج 2 ص 490 «شقص») .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 265 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 492 نحوه .

ص: 445

تاريخ الطبرى_ در يادكردِ جستجوى زياد بن ابيه براى يافتن ياران حُجْر _: پس عمرو بن حَمِق و رِفاعة بن شَدّاد ، بيرون رفتند تا در مدائن ، فرود آمدند . سپس دوباره كوچ كردند تا به سرزمين موصِل (1) رسيدند و به كوهى درآمدند و در آن ، پنهان شدند و به كارگزار آن روستا خبر رسيد كه دو مرد ، در كنار كوه ، پنهان شده اند و او _ كه مردى از قبيله همْدان به نام عبد اللّه بن ابى بلتعه بود _ كار آن دو را ناپسند شمرد و با گروهى سوار و اهل آن روستا براى دستگيرى آن دو به سوى آن كوه ، حركت كرد . چون سواران به آن دو رسيدند ، آنان بيرون آمدند . عمرو بن حَمِق خزاعى ، بيمار بود و شكمش آب زرد آورده بود و به بيمارى استسقا مبتلا بود . از اين رو ، نمى توانست مقاومت كند . امّا رفاعة بن شدّاد _ كه جوان و نيرومند بود _ بر اسب تيزتك خويش پريد و به عمرو گفت : آيا بجنگم و از تو دفاع كنم؟ عمرو گفت : جنگيدن تو چه سودى براى من دارد؟! اگر مى توانى ، خود را نجات بده . پس رفاعه بر آنان حمله بُرد و آنان به ناچار ، راهى برايش باز كردند و او هم با اسبش گريخت و سواران به دنبالش روان شدند ؛ امّا او تيرانداز بود و سوارى به او نزديك نمى شد ، مگر آن كه به سوى او تيرى مى انداخت و او را مجروح و يا سرنگون مى كرد . پس ، از او دست كشيدند و بازگشتند ؛ ولى عمرو بن حَمِقْ دستگير شد . از او پرسيدند : تو كيستى؟ گفت : كسى كه اگر رهايش كنيد ، برايتان بهتر است ، و اگر او را بكشيد ، برايتان زيانبارتر است . دوباره پرسيدند . باز از پاسخ دادن و آگاه كردن آنان خوددارى كرد . ابن ابى بلتعه هم او را به سوى كارگزار موصل ، عبد الرحمان بن عبد اللّه بن عثمان ثَقَفى فرستاد و او چون عمرو بن حَمِق را ديد ، شناخت و خبرش را به معاويه نوشت . معاويه به او نوشت : او گفته است كه با نوك تيرهايش نُه ضربه به عثمان بن عَفّان زده زده است و ما نمى خواهيم كه بر او تعدّى كنيم . پس همان نُه ضربه را بر او بزن ، همان گونه كه بر عثمان زده است . عمرو را بيرون آوردند و نُه ضربه به او زدند كه در نخستين و يا دومين ضربه ، درگذشت .

.


1- .موصل ، شهرى مشهور در شمال عراق است و گفته شده كه سبب نام گذارى آن به «موصل» ، آن است كه جزيره و عراق را به هم متّصل مى كند و گفته شده چون دجله و فرات را به هم متّصل مى كند (ر .ك : معجم البلدان : ج 5 ص 223) .

ص: 446

تاريخ اليعقوبي :بَلَغَ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ اُمِّ الحَكَمِ _ وكانَ عامِلَ مُعاوِيَةَ عَلَى المَوصِلِ _ مَكانُ عَمرِو بنِ الحَمِقِ الخُزاعِيَّ ، ورِفاعَةَ بنِ شَدّادٍ ، فَوَجَّهَ في طَلَبِهِما ، فَخَرَجا هارِبَينِ ، وعَمرُو بنُ الحَمِقِ شَديدُ العِلَّةِ ، فَلَمّا كانَ في بَعضِ الطَّريقِ لَدَغَت عَمرا حَيَّةٌ ، فَقالَ : اللّهُ أكبَرُ ! قالَ لي رَسولُ اللّهِ : «يا عَمرُو ! لَيَشتَرِكُ في قَتلِكَ الجِنُّ والإِنسُ» ثُمَّ قالَ لِرِفاعَةَ : اِمضِ لِشَأنِكَ ؛ فَإِنّي مَأخوذٌ ومَقتولٌ . ولَحِقَتهُ رُسُلُ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ اُمِّ الحَكَمِ ، فَأَخَذوهُ وضُرِبَت عُنُقُهُ ، ونُصِبَ رَأسُهُ عَلى رُمحٍ ، وطيفَ بِهِ ، فَكانَ أوَّلَ رَأسٍ طيفَ بِهِ فِي الإِسلامِ . وقَد كانَ مُعاوِيَةُ حَبَسَ امرَأَتَهُ بِدِمَشقَ ، فَلمّا أتى رَأسُهُ بَعَثَ بِهِ ، فَوُضِعَ في حِجرِها ، فَقالَت لِلرَّسولِ : أبلِغ مُعاوِيَةَ ما أقولُ : طالَبَهُ اللّهُ بِدَمِهِ ، وعَجَّلَ لَهُ الوَيلَ مِن نِقَمِهِ ! فَلَقَد أتى أمرا فَرِيّا ، وقَتَلَ بَرّا نَقِيّا ! وكانَ أوّلَ مَن حَبَسَ النِّساءَ بِجَرائِرِ الرِّجالِ . (1)

الاختصاص :كانَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ شيعَةً لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَلَمّا صارَ الأَمرُ إلى مُعاوِيَةَ انحازَ إلى شَهرَزورَ مِنَ المَوصِلِ وكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ أطفَأَ النّائِرَةَ (2) ، وأخمَدَ الفِتنَةَ ، وجَعَلَ العاقِبَةَ لِلمُتَّقينَ ، ولَستَ بِأبعَدِ أصحابِكَ هِمَّةً ، ولا أشَدِّهِم في سوءِ الأَثَرِ صُنعا ، كُلُّهُم قَد أسهَلَ بِطاعَتي ، وسارَعَ إلَى الدُّخولِ في أمري ، وقَد بَطُؤَ بِكَ ما بَطُؤَ ، فَادخُل فيما دَخَلَ فيهِ النّاسُ ، يُمحَ عَنكَ سالِفُ ذُنوبِكَ ، ومُحِيَ داثِرُ حَسَناتِكَ ، ولَعَلّي لا أكونُ لَكَ دونَ مَن كانَ قَبلي إن أبقَيتَ واتَّقَيتَ ووَقَيتَ وأحسَنتَ ، فَاقدَم عَلَيَّ آمِنا في ذِمَّةِ اللّهِ وذِمَّةِ رَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، مَحفوظا مِن حَسَدِ القُلوبِ وإحَنِ الصُّدورِ ، وكفى بِاللّهِ شَهيدا . فَلَم يَقدَم عَلَيهِ عَمرُو بنُ الحَمِقِ ، فَبَعَثَ إلَيهِ مَن قَتَلَهُ وجاءَ بِرَأسِهِ ، وبَعَثَ بِهِ إلَى امرَأَتِهِ فَوُضِعَ في حِجرِها ، فَقالَت : سَتَرتُموهُ عَنّي طَويلاً وأهدَيتُموهُ إلَيَّ قَتيلاً ! فَأَهلاً وسَهلاً مِن هَدِيَّةٍ غَيرَ قالِيَةٍ ولا مَقلِيَّةٍ ، بَلِّغ أيُّهَا الرَّسولُ عَنّي مُعاوِيَةَ ما أقولُ : طَلَبَ اللّهُ بِدَمِهِ ، وعَجَّلَ الوَبيلَ مِن نِقَمِهِ ! فَقَد أتى أمرا فَرِيّا، وقَتَلَ بارّا تَقِيّا ! فَأبلِغ أيُّهَا الرَّسولُ مُعاوِيَةَ ما قُلتُ . فَبَلَّغَ الرَّسولُ ما قالَت ، فَبَعَثَ إلَيها ، فَقالَ لَها : أنتِ القائِلَةُ ما قُلتِ ؟ قالَت : نَعَم ، غَيرَ ناكِلَةٍ عَنهُ ولا مُعتَذِرَةٍ مِنهُ ، قالَ لَها : اُخرُجي مِن بِلادي ، قالَت : أفعَلُ ، فَوَاللّهِ ما هُوَ لي بِوَطَنٍ ولا أحِنُّ فيها إلى سِجنٍ ، ولَقَد طالَ بِها سَهَريِ، وَاشتَدَّ بِها عَبري ، وكَثُرَ فيها دَيني مِن غَيرِ ما قَرَّت بِه عَيني . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبي سَرحٍ الكاتِبُ:يا أميرَ المُؤمِنينَ! إنَّها مُنافِقَةٌ فَأَلحِقها بِزَوجِها ، فَنَظَرَت إلَيهِ فَقالَت : يا مَن بَينَ لِحيَيهِ كَجُثمانِ الضِّفدَعِ ، ألا قُلتَ (3) مَن أنعَمَكَ (4) خِلَعا وأصفاكَ كِساءً ! إنَّمَا المارِقُ المُنافِقُ مَن قالَ بِغَيرِ الصَّوابِ ، وَاتَّخَذَ العِبادَ كَالأَربابِ ، فَاُنزِلَ كُفرُهُ فِي الكِتابِ ! فَأَومى مُعاوِيَةُ إلَى الحاجِِب بِإِخراجِها ، فَقالَت : وا عَجَباهُ مِنِ ابنِ هِندٍ ، يُشيرُ إلَيَّ بِبَنانِهِ، ويَمنَعُني نَوافِذَ لِسانِهِ ، أمَا وَاللّهِ لَأَبقُرَنَّهُ بِكَلامٍ عَتيدٍ كَنَواقِدِ الحَديدِ ، أو ما أنَا بِآمِنَةَ بِنتِ الشَّريدِ . (5)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 .
2- .النّائرة : الحقد والعداوة ، وقيل : الكائنة تقع بين القوم (لسان العرب : ج 5 ص 247 «نير») .
3- .كذا ، وفي بحار الأنوار : «ألا قَتَلتَ» ، و لعلّه الصواب .
4- .في بعض المصادر : «أنعَمَ لَكَ» .
5- .الاختصاص : ص 16 ، بحار الأنوار : ج 34 ص 279 وراجع بلاغات النّساء : ص 87 .

ص: 447

تاريخ اليعقوبى :عبد الرحمان بن اُمّ حَكَم _ كه كارگزار معاويه بر موصل بود _ از مخفيگاه عمرو بن حَمِق خزاعى و رفاعة بن شَدّاد خبر يافت و به دنبال آنها فرستاد . آنها گريختند . عمرو بن حَمِق ، سخت بيمار بود و در جايى از مسير ، مارى او را گَزيد . عمرو گفت : اللّه اكبر! پيامبر خدا به من فرمود : «اى عمرو! جِن و اِنس در قتل تو مشاركت مى كنند» . سپس به رفاعه گفت : تو در پى كار خود برو كه من دستگير و كشته مى شوم . فرستادگان عبد الرحمان بن اُمّ حَكَم به او رسيدند و او را گرفتند و گردنش زده شد و سرش را بر سر نيزه كردند و [ در شهرها ]چرخاندند ، و اين ، نخستين سرى بود كه در [ تاريخ ] اسلام چرخاندند . معاويه همسر او را در دمشق ، زندانى كرده بود . چون سر عمرو را آوردند ، برايش فرستاد و [ سر] در دامانش نهاده شد . آن زن به فرستاده معاويه گفت : آنچه مى گويم ، به معاويه برسان : خداوند ، انتقام خونش را از معاويه بگيرد و در هلاكتش به سزاى او ، شتاب كند؛ زيرا كه معاويه ، بدعتى شگفت آورده و نيكوكارى پاك را به قتل رسانده است . معاويه ، [ در تاريخ اسلام ، ] نخستين كسى بود كه زنان را به گناه مردان به بند كشيد .

الاختصاص :عمرو بن حَمِق خزاعى ، شيعه على بن ابى طالب بود و چون خلافت به معاويه رسيد ، به منطقه «شهرزور» موصل رفت و معاويه به او نوشت : امّا بعد ؛ خداوند ، كينه هاى برافروخته را خاموش كرد و آتش فتنه ها را فرو كشيد و فرجام كار را از آنِ متّقيان قرار داد و همّت تو از يارانت بيشتر و كردارت از آنان بدتر نبود . همگى به راحتى در طاعت من در آمدند و به وارد شدن تحت امر من ، شتاب كردند و تنها تو سستى كرده اى . پس تو نيز همراه مردم شو تا گناهان گذشته ات پاك شود و پرده از روى نيكى هايت كنار رود ، و شايد اگر باقى بمانى و تقوا پيشه كنى و خود را حفظ كرده ، نيكويى كنى ، من برايت از حاكمان پيشين ، كم تر نباشم . پس بر من درآى و تو را در امان خدا و پيامبرش داخل مى كنم ، محفوظ از حسادت دل ها و كينه سينه ها و خداوند [ بر اين امان ، ]گواه است ، و گواهى او كافى است . امّا عمرو بن حَمِق بر او درنيامد . معاويه هم كسى به سوى وى فرستاد . او عمرو را كشت و سرش را آورد و معاويه هم آن را براى همسر عمرو فرستاد و [ سر ]در دامانش نهاده شد . همسر عمرو گفت : دير زمانى او را از من پوشيده داشتيد و حال ، كشته اش را به من هديه مى دهيد؟! خوشا هديه اى كه نه دل آزار است و نه ناخوشايند ! اى فرستاده! از سوى من به معاويه بگو : «خداوند ، خود به خونخواهى او برخيزد و انتقام سريع خويش را بر معاويه فرو ريزد! بى گمان ، او بدعتى شگفت آورده و نيكوكارى پرهيزگار را به قتل رسانده است» . اى فرستاده! آنچه گفتم ، به معاويه برسان . فرستاده ، گفته هاى آن زن را به معاويه رساند و معاويه در پى او فرستاد و به او گفت : تو اينها را گفتى؟ گفت : آرى ، و نه سخنم را پس مى گيرم ، نه از آن پوزش مى خواهم . معاويه به او گفت : از سرزمين من بيرون رو . گفت : باشد . به خدا سوگند ، نه اين جا وطن من است و نه من آرزومند زندان آنم ؛ بلكه بى خوابى ام در آن به درازا كشيده و اشك هايم فراوان و بدهى ام بسيار گشته است و هيچ چيزى كه مايه چشمْ روشنى ام باشد ، در آن نيست . در اين هنگام ، عبد اللّه بن ابى سرح كاتب گفت : اى امير مؤمنان! او منافق است . وى را به شوهرش ملحق كن . همسر عمرو به او نگريست و گفت : اى آن كه دهانت چون دهان قورباغه مى جنبد! چرا نگفتى كه چه كس به تو خلعت داد و بر تو لباس پوشاند؟! [ از دين ]بيرون رفته منافق ، كسى است كه نادرست گويد و بندگان را چون خداى [خويش ]گيرد و قرآن ، كافرش بخواند . (1) پس معاويه به دربانش اشاره كرد تا او را بيرون كند . همسر عمرو گفت : شگفتا از پسر هند! با انگشتش به من اشاره مى كند و تيزى زبانش را از من باز مى دارد . هان! به خدا سوگند ، چنان با او درشت سخن بگويم كه چون آهن تيز او را بشكافم . مگر من آمنه دختر شريد نيستم ؟

.


1- .اشاره به آيه 106 از سوره نحل است كه درباره عبد اللّه بن ابى سرحْ نازل شده و او را كافر خوانده است (ر .ك : مجمع البيان : ج 6 ص 203 ، التعجّب : ص 39 ، بحار الأنوار : ج 19 ص 35) . (م)

ص: 448

. .

ص: 449

. .

ص: 450

الإمام الحسين عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: أ وَلَستَ قاتِلَ عَمرِو بنِ الحَمِقِ صاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، العَبدِ الصّالِحِ الَّذي أبلَتهُ العِبادَةُ فَنَحَلَ جِسمُهُ وصَفَّرَت لَونَهُ ، بَعدَما آمَنتَهُ وأعطَيتَهُ مِن عُهودِ اللّهِ ومَواثيقِهِ ، ما لَو أعطَيتَهُ طائِرا لَنَزَلَ إلَيكَ مِن رَأسِ الجَبَلِ ، ثُمَّ قَتَلتَهُ جُرأَةً عَلى رَبِّكَ ، وَاستِخفافا بِذلِكَ العَهدِ ؟ (1)

75عَمرُو بنُ مِحصَنٍعمرو بن محصن بن حرثان الأسدي ، أخو عُكاشَةَ بن محصن . صحابيّ جليل من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله . شهد اُحدا (2) . وكان مع أمير المؤمنين عليه السلام في معركة الجمل (3) ، وكان _ علاوة على حضوره فيها _ قد دفع مئة ألف درهم لتجهيز جيش الإمام عليه السلام . استُشهد في صفّين (4) ، فعزّ ذلك على أمير المؤمنين عليه السلام وأعرب عن حزنه عليه (5) . رثاه النّجاشي شاعر العراق بقصيدة طويلة ، أثنى فيها على بطولته وأبعاد شخصيّته الكريمة . (6)

رجال الطوسي :عَمرُو بنُ مِحصَنٍ ، يُكَنّى أبا اُحَيحَةَ ، اُصيبَ بِصِفّينَ ، وهُوَ الَّذي جَهَّزَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام بِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ في مَسيرِهِ إلَى الجَمَلِ . (7)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 253 الرقم 99 ، الاحتجاج : ج 2 ص 90 ح 164 نحوه ؛ أنساب الأشراف : ج 5 ص 129 وفيه صدره إلى «وصفّرت لونه» ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 202 كلاهما نحوه .
2- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 104 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 256 الرقم 4021 ، الاستيعاب : ج 3 ص 277 الرقم 1974 ، الإصابة : ج 4 ص 562 الرقم 5970 .
3- .الجمل : ص 104 الرقم 20 .
4- .رجال الطوسي : ص 73 الرقم 675 ، الاختصاص : ص 5 .
5- .وقعة صفّين : ص 359 .
6- .وقعة صفّين : ص 357 .
7- .رجال الطوسي : ص 73 الرقم 675 ، الاختصاص : ص 5 .

ص: 451

75 . عمرو بن مِحْصَن

امام حسين عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: آيا تو قاتل عمرو بن حَمِق ، صحابى پيامبر خدا، نيستى؟ همان بنده شايسته كه عبادت ، او را فرسوده و بدنش را لاغر و رنگش را زرد كرده بود؟ پس از آن كه به او امان دادى و چنان عهد و وثيقه هاى خدايى [ و غليظى] به او دادى كه اگر به پرنده مى دادى، از قلّه كوه بر تو فرود مى آمد؟ و سپس با گستاخى بر پروردگارت و بى اعتنايى به آن همه عهد ، او را كشتى ؟

75عمرو بن مِحْصَنعمرو بن مِحصَن بن حرثان اسدى، برادر عُكاشة بن مِحصَن، از اصحاب بزرگوار پيامبر خداست كه در جنگ اُحد ، شركت داشته است . او در جنگ جمل ، همراه على عليه السلام بود كه افزون بر حضور ، صد هزار درهم نيز براى تجهيز سپاه مولا عليه السلام پرداخت . عمرو در جنگ صِفّين به شهادت رسيد و شهادت او بر على عليه السلام گران آمد و امام عليه السلام اندوه خود را به خاطر آن ، ابراز كرد . نجاشى ، شاعر عراق ، قصيده اى بلند در رثاى او سرود و قهرمانى او و ابعاد ارجمند شخصيت او را ستود .

رجال ، طوسى :كُنيه عمرو بن مِحصَن ، ابو اُحَيحه بود ، در صفّين به شهادت رسيد ، و او همان است كه براى تجهيز سپاه امير مؤمنان در هنگام حركت به جمل ، يكصد هزار درهم پرداخت .

.

ص: 452

وقعة صفّين :كانَ ابنُ مِحصَنٍ مِن أعلامِ أصحابِ عَلِيٍّ عليه السلام ، قُتِلَ فِي المَعرَكَةِ ، وجَزِعَ عَلِيٌّ عليه السلام لِقَتلِهِ . (1)

76الفَضلُ بنُ العَبّاسِالفضل بن العبّاس بن عبد المطّلب القرشي الهاشمي ، واُمّه اُمّ الفضل لُبابَة بنت الحارث . وهو أكبر ولد العبّاس . عدّ من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله والإمام عليّ عليه السلام . غزا مع رسول اللّه مكّة وحنيناً (2) . وثبت يومئذٍ مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله حين ولّى النّاس منهزمين (3) . كان فيمن غسل النّبيّ وشهد كفنه ودفنه ودخل القبر مع الإمام عليّ عليه السلام (4) . كان من جملة المخلصين في ولائهم للإمام عليّ عليه السلام ، ومن المدافعين عن حقّه عليه السلام في الخلافة (5) . شارك في مراسم دفن فاطمة عليهاالسلام (6) . وتوفّي في سنة 18 ه في زمن خلافة عمر بن الخطّاب . 7

الأخبار الموفّقيّات عن محمّد بن إسحاق :إنَّ أبا بَكرٍ لَمّا بويِعَ افتَخَرَت تَيمُ بنُ مُرَّةَ . قالَ : وكانَ عامَّةُ المُهاجِرينَ وجُلُّ الأَنصارِ لا يَشُكّونَ أنَّ عَلِيّا هُوَ صاحِبُ الأَمرِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ الفَضلُ بنُ العَبّاسِ : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ وخُصوصاً يا بَني تَيمٍ ! إنَّكُم إنَّما أخَذتُمُ الخِلافَةَ بِالنُّبُوَّةِ ، ونَحنُ أهلُها دَونَكُم ، ولَو طَلَبنا هذَا الأَمرَ الَّذي نَحنُ أهلُهُ لَكانَت كَراهَةُ النّاسِ لَنا أعظَمَ مِن كَراهَتِهِم لِغَيرِنا ، حَسَداً مِنهُم لَنا ، وحِقداً عَلَينا ، وإنّا لَنَعلَمُ أنَّ عِندَ صاحِبِنا عَهداً هُوَ يَنتَهي إلَيهِ . (7)

.


1- .وقعة صفّين : ص 359 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5196 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 54 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5196 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 54 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 74 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 625 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5196 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 211 _ 213 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 15 .
5- .الأخبار الموفّقيّات : ص 580 الرقم 380 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 29 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 241 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 21 .
7- .الأخبار الموفّقيّات : ص 580 الرقم 380 .

ص: 453

76 . فضل بن عبّاس

وقعة صِفّين :ابن محصن از ياران سرشناس على عليه السلام بود كه در جنگ [ صِفّين] ، كشته شد و على عليه السلام اندوه خود را بر شهادت او ابراز كرد .

76فضل بن عبّاسفضل بن عبّاس بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى ، پسر اُمّ فضل (لبابه ، دختر حارث) و بزرگ ترين فرزند عبّاس است . او را از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على عليه السلام شمرده اند . در فتح مكّه و جنگ حُنَين ، همراه پيامبر خدا جنگيد و هنگامى كه مردم در جنگ حُنَين به پيامبر خدا پشت كردند و گريختند ، او ايستادگى كرد . فضل ، جزو كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را غسل دادند و در مراسم كفن و دفن ايشان حاضر بود و همراه على عليه السلام وارد قبر شد . او از زمره ولايتمداران مخلص امام على عليه السلام و از مدافعان حقّ خلافت او بود . در خاكسپارى فاطمه عليهاالسلامشركت داشت و در سال هجدهم هجرى به روزگار خلافت عمر بن خطّاب ، وفات كرد . (1)

الأخبار الموفّقيّات_ به نقل از محمّد بن اسحاق _: چون با ابو بكرْ بيعت شد ، قبيله تَيْم بن مرّه ، فخرفروشى كردند ؛ ولى عموم مهاجران و بيشترِ انصار ، ترديد نداشتند كه پس از پيامبر خدا ، على عليه السلام ، همه كاره و جانشين است . پس فضل بن عبّاس گفت : اى قبيله قريش و بويژه اى بنى تَيم! شما جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله را به سبب [نزديكى به] پيامبر صلى الله عليه و آله گرفتيد ، در حالى كه ما شايسته آنيم و نه شما . اگر ما اين خلافت را _ كه شايسته اش هستيم _ طلب مى كرديم ، ناخشنودى مردم ، بيش از آن بود كه ديگران به خلافت رسند و اين ، از سرِ حسادت و كينه اى است كه با ما دارند و ما مى دانيم كه سرور ما پيمانى [با پيامبر صلى الله عليه و آله ]دارد كه بدان خواهد رسيد .

.


1- .درباره تاريخ درگذشت او ، اخبار متفاوتى رسيده است . برخى گفته اند : «در روزگار ابوبكر ، در كنار خالد بن وليد ، كشته شد» و برخى او را «از كشتگان نبرد يَرموك» دانسته اند (ر.ك : المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5197 و 5198 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 114 ش 502) .

ص: 454

77قُثَمُ بنُ العَبّاسِقُثَم بن العبّاس بن عبد المطّلب القرشي الهاشمي ، واُمّه اُمّ الفضل لُبابَة بنت الحارث من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله (1) ، وأخو أحد الحسنين عليهماالسلام من الرضاعة (2) ، أثنوا عليه بالمعرفة القويّة والفضل والفضيلة . وليَ مكّة (3) والطائف (4) طيلة خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . وصار أمير الحجّ سنة 38 ه (5) . وعندما أغار بُسر بن أرطاة على مكّة ، فرَّ منها (6) ثمّ عاد إليها بعد خروج بُسر (7) . كان قُثَم حاضرا في مسجد الكوفة عندما ضُرب الإمام عليه السلام ، وهو الَّذي قبض على ابن ملجم (8) . توفّي قُثَم في فتح سمرقند (9) أيّام معاوية . (10)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 440 ح 1760 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 194 الرقم 863 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 440 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 373 الرقم 4279 وفيها «قد أردفه النّبيّ صلى الله عليه و آله خلفه» .
2- .مسند ابن حنبل : ج 10 ص 256 ح 26939 ، الإصابة : ج 5 ص 320 الرقم 7096 ، أنساب الأشراف : ج 4 ص 85 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 440 الرقم 82 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 و ص 155 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 وفيه «ولّاها أبا قتادة الأنصاري ، ثمّ عزله وولّى قثم بن عبّاس ، فلم يزل واليا حتّى قتل عليّ» ؛ نهج البلاغة : الكتاب 67 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 و ص 155 .
5- .تاريخ الطبري : ج5 ص132 ، الكامل في التاريخ : ج2 ص424؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213 وفيه «أقام الحجّ للناس ... وفي سنة 37 ه : قثم بن العبّاس، وقيل : عبد اللّه بن العبّاس».
6- .الغارات : ج 2 ص 608 .
7- .الغارات : ج 2 ص 621 .
8- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 212 .
9- .سَمَرْقَند: بلد معروف في خراسان، وهو الآن في تاجيكستان.
10- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 237 ؛ الطبقات الكبرى : ج 7 ص 367 ، أنساب الأشراف : ج 4 ص 86 وفيه «ويقال استشهد بها» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 374 الرقم 4279 وفيه «مات بها شهيدا» .

ص: 455

77 . قُثَم بن عبّاس

77قُثَم بن عبّاسقُثَم بن عبّاس بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى ، پسر اُمّ فضل (لبابه ، دختر حارث) است . او از ياران پيامبر خدا و برادر رضاعى يكى از حَسَنين عليهماالسلام است . او را به شناخت استوار و فضل و فضيلت ستوده اند . قُثَم در تمام مدّت خلافت على عليه السلام ، فرماندار مكّه (1) و طائف بود و به سال 38 هجرى ، اميرىِ حج را به عهده داشت . (2) به هنگام يورش بُسر بن اَرطات به مكّه ، قُثَم از مكّه بيرون رفت و پس از خروج بُسر ، به مكّه بازگشت . قُثَم به هنگام ضربت خوردن مولا عليه السلام در مسجد بود و ابن مُلجَم را به چنگ انداخت . او به هنگام حاكميت معاويه ، در فتح سمرقند ، زندگى را بدرود گفت . (3)

.


1- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 و نهج البلاغة : نامه 67 ، آمده است : «كارگزار او در مكّه بود» .
2- .در تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 213 ، آمده است : «... و در سال 37 هجرى قثم بن عبّاس ، حج را براى مردم ، برگزار كرد و گفته شده است : عبد اللّه بن عبّاس» .
3- .در أنساب الأشراف : ج 4 ص 86 و اُسد الغابة : ج 4 ص 374 ش 4279 آمده است : «به شهادت رسيد» .

ص: 456

الاستيعاب :كانَ قُثَمُ بنُ العَبّاسِ والِيا لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى مَكَّةَ ، وذلِكَ أنَّ عَلِيّا لَمّا وَلِيَ الخِلافَةَ عَزَلَ خالِدَ بنَ العاصِي بنِ هِشامِ بنِ المُغيرَةِ المَخزومِيَّ عَن مَكَّةَ ، ووَلّاها أبا قُتادَةَ الأَنصارِيَّ ، ثُمَّ عَزَلَهُ ، ووَلّى قُثَمَ بنَ العَبّاسِ ، فَلَم يَزَل والِيا عَلَيها حَتّى قُتِلَ عَلِيٌّ رحمه الله . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أبي إسحاق :سَأَلتُ قُثَمَ بنَ العَبّاسِ : كَيفَ وَرِثَ عَلِيٌّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله دونَكُم ؟ قالَ : لِأَنَّهُ كانَ أوَّلَنا بِهِ لُحوقا ، وأشَدَّنا بِهِ لُزوقا . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قُثَمَ بنِ العَبّاسِ عامِلِهِ عَلى مَكَّةَ _: أمّا بَعدُ ، فَأَقِم لِلنّاسِ الحَجَّ ، وذَكِّرهُم بِأَيّامِ اللّهِ ، وَاجلِس لَهُمُ العَصرَينِ ؛ فَأَفتِ المُستَفِتيَ ، وعَلِّمِ الجاهِلَ ، وذاكِرِ العالِمَ . ولا يَكُن لَكَ إلَى النّاسِ سَفيرٌ إلّا لِسانُكَ ، ولا حاجِبٌ إلّا وَجهُكَ . ولا تَحجُبَنَّ ذا حاجَةٍ عَن لِقائِكَ بِها ؛ فَإِنَّها إن ذيدَت عَن أبوابِكَ في أوَّلِ وِردِها لَم تُحمَد فيما بَعدُ عَلى قَضائِها . وَانظُر إلى مَا اجتَمَعَ عِندَكَ مِن مالِ اللّهِ فَاصرِفهُ إلى مَن قِبَلَكَ مِن ذَوِي العِيالِ وَالمَجاعَةِ ، مُصيبا بِهِ مَواضِعَ الفاقَةِ وَالخَلّاتِ ، وما فَضَلَ عَن ذلِكَ فَاحمِلهُ إلَينا لِنَقسِمَهُ فيمَن قِبَلَنا . ومُر أهلَ مَكَّةَ ألّا يَأخُذوا مِن ساكِنٍ أجرا ؛ فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ : «سَوَآءً الْعَ_كِفُ فِيهِ وَ الْبَادِ» (3) فَالعاكِفُ : اَلمُقيمُ بِهِ ، وَالبادِي : الَّذي يَحُجُّ إلَيهِ مِن غَيرِ أهلِهِ . وَفَّقَنَا اللّهُ وإيّاكُم لِمَحابِّهِ ، وَالسَّلامُ . (4)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 363 الرقم 2190 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 136 ح 4633 ، المعجم الكبير : ج 19 ص 40 ح 86 و ح 85 نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 393 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 373 الرقم 4279 .
3- .الحجّ : 25 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 67 .

ص: 457

الاستيعاب :قُثَم بن عبّاس ، كارگزار على بن ابى طالب عليه السلام در مكّه بود . هنگامى كه على عليه السلام به خلافت رسيد ، خالد بن عاصى بن هشام بن مُغَيره مخزومى را از حكومت مكّه بركنار كرد و ابوقتاده انصارى را بر آن جا گمارد . سپس او را نيز بركنار كرد و قُثَم بن عبّاس را كارگزار مكّه كرد و او پيوسته كارگزار آن جا بود تا آن كه على عليه السلام ؛ كشته شد .

المستدرك على الصحيحين_ ب__ه ن_ق_ل از ابو اسحاق _: از قُثَم بن عبّاس پرسيدم : چگونه از ميان شما ، تنها على عليه السلام از پيامبر خدا ارث برد؟ گفت : چون او نخستين كس از ما بود كه به وى پيوست و از همه ما بيشتر با او بود .

امام على عليه السلام_ در ن_امه اش ب_ه قُ_ثَم ب_ن عبّاس ، كارگزارش در مكّه _: امّا بعد ؛ [ مراسم ]حجّ را براى مردم بر پا دار و ايام اللّه را به ياد آنان آر و بامداد و شامگاه ، در حضور آنان بنشين و به مسائل شرعى پاسخ ده و نادان را بياموز و با دانا گفتگو كن و جز زبانت ، پيك ديگرى و جز چهره ات ، دربان ديگرى براى مردم نداشته باش و هيچ نيازمندى را از ديدار خود ، محروم مدار كه اگر در آغاز از درگاه تو رانده شود و در پايان حاجتش برآورده شود ، ستوده نمى شوى . در مال خدا كه نزد تو گِرد آمده ، بنگر و آن را به عيالواران و گرسنگانى كه نزد تو هستند ، بده و نياز و نادارى آنان را برطرف كن و هر چه مانْد ، به سوى ما بفرست تا ميان كسانى كه نزد ما هستند ، قسمت كنيم . به مردم مكّه بگو كه از ساكنان ، اجاره نگيرند ؛ چرا كه خداى سبحان مى فرمايد : «عاكف و بادى در آن ، يكسان اند» . عاكف ، مقيم مكّه است و بادى ، آن كس است كه به حج مى آيد و جزو مردم مكّه نيست . خدا ، ما و شما را بدانچه دوست دارد ، موفّق بدارد . والسلام!

.

ص: 458

الطبقات الكبرى :غَزا قُثَمُ خُراسانَ ، وكانَ عَلَيها سَعيدُ بنُ عُثمانَ فَقالَ لَهُ : أضرِبُ لَكَ بِأَلفِ سَهمٍ ، فَقالَ : لا ، بَل اُخَمِّسُ ، ثُمَّ أعطِ النّاسَ حُقوقَهُم ، ثُمَّ أعطِني بَعدُ ما شِئتَ . وكانَ قُثَمُ وَرِعا فاضِلاً ، وتُوُفِّيَ بِسَمَرقَندَ . (1)

78قُدامَةُ بنُ عَجلانَ الأَزدِيُّكان من ولاة الإمام عليه السلام على منطقة كَسكَر (2) . ويُستشفّ من كتاب الإمام عليه السلام إليه (3) أنّه كان قد أفرط في التصرّف ببيت المال ، فانتقده الإمام عليه السلام على ذلك . ولم نحصل على معلومات أكثر حول حياته .

أنساب الأشراف :قُدامَةُ بنُ عَجلانَ عامِلُهُ [أي عَلِيٍّ عليه السلام ]عَلى كَسكَرَ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قُدامَةَ بنِ عَجلانَ عامِلِهِ عَلى كَسكَرَ _: أمّا بَعدُ ؛ فَاحمِل ما قِبَلَكَ مِن مالِ اللّهِ ؛ فَإِنَّهُ فَيءٌ لِلمُسلِمينَ ، لَستَ بِأَوفَرَ حَظّا فيهِ مِن رَجُلٍ فيهِم ، ولا تَحسَبَنَّ يَابنَ اُمِّ قُدامَةَ أنَّ مالَ كَسكَرَ مُباحٌ لَكَ كَمالٍ وَرِثتَهُ عَن أبيكَ واُمِّكَ ، فَعَجِّل حَملَهُ ، وأعجِل فِي الإِقبالِ إلَينا ، إن شاءَ اللّهُ . (5)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 367 وراجع أنساب الأشراف : ج 4 ص 86 .
2- .كَسْكَر : كورة واسعة ، قصبتها اليوم واسط الَّتي بين الكوفة والبصرة (معجم البلدان : ج 4 ص 461) .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 388 .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 388 ، الأخبار الطوال : ص 153 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 وفيه «البحران» بدل «كسكر» ؛ وقعة صفّين : ص 11 وفيه «قدامة بن مظعون» وهو مخالف لبقيّة المصادر .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 388 .

ص: 459

78 . قُدامة بن عَجْلان اَزْدى

الطبقات الكبرى :قُثَم در خراسان جنگيد و فرماندار خراسان ، سعيد بن عثمان ، به قُثَم گفت : هزار سهم برايت كنار مى نهم . گفت : نه . خُمس آن را بده ، سپس حقوق مردم را به آنها بپرداز و سپس هر چه خواستى به من بده . قُثَم ، وارسته و فاضل بود و در سمرقند درگذشت .

78قُدامة بن عَجْلان اَزْدىقُدامه از فرمانداران روزگار خلافت على عليه السلام بر منطقه كَسكَر (1) است . از نامه اى كه امام عليه السلام بدو نگاشته است، چنين بر مى آيد كه وى در تصرّف بيت المال ، راه افراط گزيده و از اين رو ، مورد انتقاد امام عليه السلام قرار گرفته است . گزارش بيشترى از چگونگى زندگانى وى به دست نيامد .

أنساب الأشراف :قُدامة بن عَجْلان ، كارگزار على در كَسْكَر بود . (2)

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قدامة بن عجلان ، كارگزارش در كسكر _: امّا بعد ؛ آنچه از مال خدا در پيش توست ، بفرست كه آن ، بهره (بيت المال) مسلمانان است و تو نسبت به ديگر مسلمانان ، بهره بيشترى از آن نمى برى . اى پسر اُمّ قدامه! مپندارى كه مال كَسكَر ، مانند ارثيه پدر و مادرت برايت حلال است . در فرستادن آن ، شتاب كن و زود به نزد ما بيا ، إن شاء اللّه !

.


1- .كسكر ، منطقه پهناورى است كه مركز آن، شهر واسط در ميان كوفه و بصره است و گفته مى شود از طرف شرق به انتهاى رود نهروان تا محلّ ريختن رود دجله به خليج فارس ، محدود است (معجم البلدان : ج 4 ص 461) .
2- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، به جاى «كسكر» ، «بحران» آمده است .

ص: 460

79قَرَظَةُ بنُ كَعبٍ الأَنصارِيُّقرظة بن كعب بن ثعلبة الأنصاري الخزرجي ، يُكنّى أبا عمر . من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) وفقهائهم (2) . اشترك في غزوة اُحد وما تلاها من غزوات (3) . فتح الري في زمن عمر (4) . وليَ الكوفة (5) ، وبِهْقُباذات (6)(7) ، وخراج ما بين النّهرين في خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (8) . كان مع الإمام عليه السلام في حروبه (9) ، وتوفّي في أيّام خلافة الإمام عليه السلام بالكوفة فصلّى عليه الإمام عليه السلام . (10)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 183 ح 347 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 193 الرقم 858 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 17 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 563 الرقم 4864 ، تهذيب التهذيب : ج 4 ص 527 الرقم 6511 .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 661 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 الرقم 4864 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 وفيها «كان فاضلاً» .
3- .تهذيب الكمال : ج 23 ص 563 الرقم 4864 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، الإصابة : ج 5 ص 329 الرقم 7113 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 148 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 563 الرقم 4864 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 662 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 157 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 الرقم 4864 ، مروج الذهب : ج 2 ص 368 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ؛ الجمل : ص 265 .
6- .بِهْقُباذ : اسم لثلاث كور ببغداد من أعمال سقي الفرات ، منسوبة إلى قباذ بن فيروز والد أنوشروان (معجم البلدان : ج 1 ص 516) .
7- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «قرط بن كعب» .
8- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 205 .
9- .الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 662 وفيه «ثمّ سار إلى الجمل مع عليّ ، ثمّ شهد صفّين» ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 185 الرقم 23 وفيه «كان على راية الأنصار يومئذٍ» أي يوم صفّين .
10- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 17 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 185 الرقم 23 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 662 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 الرقم 4864 وليس فيه صلاة عليّ عليه السلام عليه . وفيهما «وقيل : توفّي في إمارة المغيرة بن شعبة» .

ص: 461

79 . قَرَظَة بن كعب انصارى

79قَرَظَة بن كعب انصارىابو عمرو قَرَظَة بن كعب بن ثَعْلَبه انصارى خَزرَجى از صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله و از فقيهان اصحاب (1) به شمار است. او در جنگ اُحد وجنگ هاى پس از آن، شركت كرد. او به هنگام خلافت عمر ، رى را فتح كرد و به روزگار خلافت على عليه السلام كارگزار كوفه ، بِهْقُبادات (2) و مسئول خراجِ منطقه بين النهرين بود . او در جنگ ها همراه مولا عليه السلام بود (3) و در زمانى كه على عليه السلام در كوفه بود ، زندگى را بدرود گفت و امام عليه السلام بر او نماز خواند . (4)

.


1- .در تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 ش 4864 و الاستيعاب : ج 3 ص 365 ش 2192 و اُسد الغابة : ج 4 ص 380 ش 4291 ، آمده است : «مردى فاضل بود» .
2- .در الأخبار الطوال : ص 153 ، آمده است : «قُرْط بن كعب» .
3- .در تاريخ الإسلام : ج 3 ص 662 ، آمده است : «سپس با على عليه السلام به جمل رفت و پس از آن در صِفّين ، حضور يافت» و در منبعى ديگر آمده است : «او در آن روز (جنگ صفّين) ، پرچم انصار را به دست داشت» (تاريخ بغداد : ج 1 ص 185 ش 23) .
4- .در الاستيعاب : ج 3 ص 365 ش 2192 وتهذيب الكمال : ج 23 ص 564 ش 4864 آمده است : «و گفته شده است كه در روزگار حكومت مغيرة بن شعبه وفات كرد» .

ص: 462

الاستيعاب :وَلّاهُ [قَرَظَةَ بنَ كَعبٍ الأَنصارِيَّ ]عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَى الكوفَةِ ، فَلَمّا خَرَجَ عَلِيٌّ إلى صِفّينَ حَمَلَهُ مَعَهُ ووَلّاها أبا مَسعودٍ البَدرِيَّ . (1)

الاستيعاب :شَهِدَ قَرَظَةُ بنُ كَعبٍ مَعَ عَلِيٍّ مَشاهِدَهُ كُلَّها ، وتُوُفِّيَ في خِلافَتِهِ في دارٍ ابتَناها بِالكوفَةِ ، وصَلّى عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كتابِهِ إلى قَرَظَةَ بنِ كَعبٍ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ قَوما مِن أهلِ عَمَلِكَ أتَوني ، فَذَكَروا أنَّ لَهُم نَهرا قَد عَفا ودَرَسَ ، وأنَّهُم إن حَفَروهُ وَاستَخرَجوهُ عَمَرَت بِلادُهُم ، وقَووا عَلى كُلِّ خَراجِهِم ، وزادَ فَيءُ المُسلِمينَ قِبَلَهُم ، وسَأَلونِي الكِتابَ إلَيكَ لِتَأخُذَهُم بِعَمَلِهِ وتَجمَعَهُم لِحَفرِهِ وَالإِنفاقِ عَلَيهِ ، ولَستُ أرى أن اُجبِرَ أحَدا عَلى عَمَلٍ يَكرَهُهُ ، فَادعُهُم إلَيكَ ، فَإِن كانَ الأَمرُ فِي النَّهرِ عَلى ما وَصَفوا ، فَمَن أحَبَّ أن يَعمَلَ فَمُرهُ بِالعَمَلِ ، وَالنَّهرُ لِمَن عَمِلَهُ دونَ مَن كَرِهَهُ ، ولَأَن يَعمُروا ويَقووا أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَضعُفوا ، وَالسَّلامُ . (3)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 وزاد فيه «لمّا سار إلى الجمل» بعد «الكوفة» ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 نحوه .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 17 وليس فيه صدره .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 390 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .

ص: 463

الاستيعاب :على بن ابى طالب عليه السلام او (قَرَظه) را به حكومت كوفه گمارد و چون به سوى صِفّينْ حركت كرد ، او را با خود بُرد و ابو مسعود بدرى را كارگزار كوفه كرد .

الاستيعاب :قَرَظَة بن كَعب در همه جنگ ها با على عليه السلام بود و در زمان خلافت على عليه السلام ، در خانه اى كه در كوفه ساخته بود ، وفات كرد و على بن ابى طالب عليه السلام بر او نماز خواند .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قرظة بن كعب _: امّا بعد ؛ گروهى از مردمان منطقه ات نزد من آمده و گفته اند راهِ آبى دارند كه كهنه و خراب شده است و اگر آن را حفر كنند و [ آب را از دل خاكْ] بيرون بكشند ، سرزمين آنان آباد مى شود و بر پرداخت ماليات ، توانايى مى يابند و درآمد بيت المال را فزونى مى بخشند و از من خواسته اند كه به تو نامه بنويسم تا آنان را به آن كار گيرى و براى كَندن آن، گردشان بياورى و هزينه كنى و من نمى خواهم كه هيچ كس را بر كارى كه ناخوش مى دارد ، مجبور كنم . پس ايشان را به سوى خود ، فرا بخوان . اگر راهِ آب ، همان گونه است كه مى گويند، به هر كس دوست دارد در آن كار كند ، فرمان ده به كار بپردازد ، و جوى آب براى كسانى است كه در آن كار مى كنند ، نه كسانى كه [كار كردن در] آن را خوش ندارند ، و اگر آباد كنند و توانمند شوند ، نزد من محبوب تر است تا ناتوان بمانند . والسلام!

.

ص: 464

80قَنبَرٌ مَولى أميرِ المُؤمِنينَغلام أمير المؤمنين عليه السلام ، ومُرافقه . غالبا ما يرِد ذكره بالخير في أقضية الإمام عليه السلام (1) . وكان ملازما له مقيما لحدوده ومنفّذا لأوامره . وذُكر أنّه كان من السابقين الذين عرفوا حقّ أمير المؤمنين عليه السلام (2) وثبتوا على الذود عن حقّ الولاية (3) . دفع إليه الإمام عليه السلام لواءً يوم صفّين في قبال غلام عمرو بن العاص الَّذي كان قد رفع لواءً (4) . استدعاه الحجّاج وأمر بقتله ، بسبب وفائه وعشقه الصادق الخالص للإمام عليّ عليه السلام . وكان عند استشهاده يتلو آيةً من القرآن الكريم أخزى بها الحجّاج وأضرابه . (5)

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ قَنبَرٌ غُلامُ عَلِيٍّ يُحِبُّ عَلِيّا عليه السلام حُبّا شَديدا ، فَإِذا خَرَجَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ خَرَجَ عَلى أثَرِهِ بِالسَّيفِ ، فَرَآهُ ذاتَ لَيلَةٍ فَقالَ : يا قَنبَرُ ما لَكَ ؟ فَقالَ : جِئتُ لِأَمشِيَ خَلفَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : وَيحَكَ أ مِن أهلِ السَّماءِ تَحرُسُني أو مِن أهلِالأَرضِ ؟ ! فَقالَ : لا ، بَل مِن أهلِ الأَرضِ . فَقالَ : إنَّ أهلَ الأَرضِ لا يَستَطيعونَ لي شَيئا إلّا بِإِذنِ اللّهِ مِنَ السَّماءِ ، فَارجِع . فَرَجَعَ . (6)

.


1- .راجع : ج 11 ص 488 (نماذج من قضاياه بعد النّبيّ) و ص 534 (نماذج من قضاياه في إمارته) .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 288 الرقم 128 و129 ، الاختصاص : ص 73 .
3- .الاختصاص : ص 7 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 563 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 361 .
5- .رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 130 ، الإرشاد : ج 1 ص 328 .
6- .الكافي : ج 2 ص 59 ح 10 عن عبد الرحمن العرزمي عن أبيه .

ص: 465

80 . قنبر ، بنده آزاد شده امير مؤمنان

80قنبر ، بنده آزاد شده امير مؤمناناو غلام ، يار و همگام على عليه السلام است . در داورى هاى على عليه السلام غالبا ياد نيك او آمده است . (1) او چونان كارگزار و اجرا كننده حدود و گزارنده فرمان هاى على عليه السلام ، هماره در محضر او بود . از او به عنوان يكى از پيشتازان كه حقّ على عليه السلام را شناخت و در دفاع از ولايتْ استوار ماند ، ياد كرده اند . در جنگ صفّين ، على عليه السلام در برابر غلام عمرو بن عاص _ كه پرچمى فراز آورده بود _ ، پرچمى به او داد تا برافرازد . حَجّاج بن يوسف ، او را به خاطر وفاى پاك و عشق پيراسته اش به على عليه السلام به مَسلَخ خواند و او در هنگام شهادت ، با قرائت آيه اى ، حجّاج و همگنانش را رسوا ساخت .

امام صادق عليه السلام :قنبر ، غلام على عليه السلام ، محبّت شديدى به على عليه السلام داشت و چون على _ كه درودهاى خدا بر او باد _ بيرون مى آمد ، او نيز پشت سر ايشان با شمشير ، بيرون مى آمد . شبى [ على عليه السلام ] او را ديد و فرمود : «اى قنبر! چه مى خواهى؟» . گفت : اى امير مؤمنان! آمده ام تا پشتِ سر تو راه بروم . فرمود : «واى بر تو! آيا از [گزند] آسمانيانْ محافظتم مى كنى يا زمينيان؟» . گفت : نه ؛ بلكه از زمينيان . فرمود : «زمينيان ، جز با اجازه خداوند از آسمان ، نمى توانند آسيبى به من برسانند . پس بازگرد» . قنبر هم بازگشت .

.


1- .ر . ك : ج 11 ص 489 (نمونه هايى از داورى هاى امام پس از پيامبر) و ص 535 (نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان حكومتش) .

ص: 466

الإرشاد :ما رَواهُ أصحابُ السّيرَةِ مِن طُرُقٍ مُختَلِفَةٍ : أنَّ الحَجّاجَ بنَ يُوسُفَ الثَّقَفِيَّ قالَ ذاتَ يَومٍ : اُحِبُّ أن اُصيبَ رَجُلاً مِن أصحابِ أبي تُرابٍ فَأَتَقَرَّبَ إلَى اللّهِ بِدَمِهِ ! ! فَقيلَ لَهُ : ما نَعلَمُ أحَدا كانَ أطولَ صُحبَةً لِأَبي تُرابٍ مِن قَنبَرٍ مَولاهُ . فَبَعَثَ في طَلَبِهِ فَاُتِيَ بِهِ ، فَقالَ لَهُ : أنتَ قَنبَرٌ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : أبو هَمدانَ ؟ قالَ : نَعم . قالَ : مَولى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ قالَ : اللّهُ مَولايَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ وَلِيُّ نِعمَتي . قالَ : ابرَأ مِن دينِهِ . قالَ : فَإِذا بَرِئتُ مِن دينِهِ تَدُلُّني عَلى دينٍ غَيرِهِ أفضَلَ مِنهُ ؟ فَقالَ : إنّي قاتِلُكَ ، فَاختَر أيَّ قَتلَةٍ أحَبَّ إلَيكَ . قالَ : قَد صَيَّرتُ ذلِكَ إلَيكَ . قالَ : ولِمَ ؟ قالَ : لِأَنَّكَ لا تَقتُلُني قَتلَةً إلّا قَتَلتُكُ مِثلَها ، ولَقَد خَبَّرَني أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أنَّ مَنِيَّتي تَكونُ ذَبحا ظُلما بِغَيرِ حَقٍّ . قالَ : فَأَمَرَ بِهِ فَذُبِحَ . (1)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 328 .

ص: 467

الإرشاد :سيره نويسان با طريق هاى گوناگونْ روايت كرده اند كه روزى حَجّاج بن يوسف ثَقَفى گفت : دوست دارم مردى از ياران ابوتراب (على) را بكشم تا با آن ، به خدا تقرّب بجويم! به او گفته شد : ما كسى را نمى شناسيم كه از قنبر ، غلامش ، مصاحبت بيشترى با ابوتراب داشته باشد . بدين ترتيب ، حَجاج در پى او فرستاد و او را آوردند . به او گفت : تو قنبرى؟ گفت : آرى . گفت : ابو هَمْدان؟ گفت : آرى . گفت : على بن ابى طالب ، مولاى توست؟ گفت : مولاى من ، خداوند است و امير مؤمنان ، على ، ولىّ نعمت من است . گفت : از دين او بيزارى بجوى . گفت : چون از دين او بيزارى جُستم ، مرا به دينى بهتر از آن ، راهنمايى مى كنى؟ گفت : من تو را مى كشم . هرگونه كه دوست دارى ، برگزين . گفت : آن را به تو وا نهادم . گفت : چرا؟ گفت : چون به هر گونه كه مرا بكشى ، همان گونه تو را مى كشم و امير مؤمنان به من خبر داد كه مرگ من از سرِ ستم و نا به حق است و سرم بُريده مى شود . پس حجّاج ، فرمان داد تا سرش را ببُرند .

.

ص: 468

الإمام الهادي عليه السلام :إنَّ قَنبَرا مَولى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام دَخَلَ عَلَى الحَجّاجِ بنِ يُوسُفَ ، فَقالَ لَهُ : ما الَّذي كُنتَ تَلي مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ فَقالَ : كُنتُ اُوَضِّئُهُ . فَقالَ لَهُ : ما كانَ يَقولُ إذا فَرَغَ مِن وُضوئِهِ ؟ فَقالَ : كانَ يَتلو هذِهِ الآيَةَ : «فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُكِّرُواْ بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَ بَ كُلِّ شَىْ ءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُواْ بِمَآ اُوتُواْ أَخَذْنَ_هُم بَغْتَةً فَإِذَا هُم مُّبْلِسُونَ * فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَ_لَمُواْ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَ__لَمِينَ» (1) فَقالَ الحَجّاجُ : أظُنُّهُ كانَ يَتَأَوَّلُها عَلَينا ؟ قالَ : نَعَم . فَقالَ : ما أنتَ صانِعٌ إذا ضَرَبتُ عِلاوَتَكَ ؟ قالَ : إذَن اُسعدَ وتَشقى . فَأَمَرَ بِهِ . (2)

81قَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَقيس بن سعد بن عبادة الأنصاري الخزرجي الساعدي ، هو أحد الصحابة (3) ومن كبار الأنصار . وكان يحظى باحترام خاصّ بين قبيلته والأنصار وعامّة المسلمين (4) ، وكان شجاعاً ، كريم النّفس ، عظيماً ، مطاعاً في قبيلته (5) . وكان طويل القامة ، قويّ الجسم ، معروفاً بالكرم (6) ، مشهوراً بالسخاء (7) . حمل اللواء في بعض حروب النّبيّ صلى الله عليه و آله (8) . وهو من السبّاقين إلى رعاية حرمة الحقّ (9) ، والدفاع عن «خلافة الحقّ» و «حقّ الخلافة» وإمامة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله (10) . وكان من صحابة الإمام عليه السلام المقرّبين وحماته الثابتين في أيّام خلافته عليه السلام . ولّاه عليه السلام على مصر (11) ، فاستطاع بحنكته أن يُسكت المعارضين ويقضي على جذور المؤامرة (12) . حاول معاوية آنذاك أن يعطفه إليه ، بَيْدَ أنّه خاب ولم يُفلح . وبعد مدّة استدعاه الإمام عليه السلام وأشخص مكانه محمّد بن أبي بكر لحوادث وقعت يومئذٍ (13) . وكان قيس قائداً لشرطة الخميس (14) ، وأحد الاُمراء في صفّين ، إذ ولي رجّالة البصرة فيها (15) . تولّى قيادة الأنصار عند احتدام القتال (16) وكان حضوره في الحرب مهيباً . وخطبه في تمجيد شخصيّة الإمام عليه السلام ، ورفعه علم الطاعة لأوامره عليه السلام ، وحثّ اُولي الحقّ وتحريضهم على معاوية ، كلّ ذلك كان أمارة على وعيه العميق ، وشخصيّته الكبيرة ، ومعرفته بالتيّارات السياسيّة والاجتماعيّة والاُمور الجارية ، وطبيعة الوجوه يومذاك (17) . ولّاه الإمام عليه السلام على أذربيجان (18) . وشهد قيس معه صفّين والنّهروان (19) ، وكان على ميمنة الجيش (20) . ولمّا عزم الإمام عليه السلام على قتال معاوية بعد النّهروان ، ورأى حاجة الجيش إلى قائد شجاع مجرَّب متحرّس أرسل إليه ليشهد معه الحرب (21) . وفي آخر تعبئة للجيش من أجل حرب المفسدين والمعتدين ، صعد الإمام عليه السلام على حجارة وخطب خطبة كلّها حرقة وألم ، وذكر الشجعان من جيشه _ ويبدو أنّ هذه الخطبة كانت آخر خطبة له _ ثمّ أمّر قيساً على عشرة آلاف . كما عقد للإمام الحسين عليه السلام على عشرة آلاف ، ولأبي أيّوب الأنصاري على عشرة آلاف ، ومن المؤسف أنّ الجيش قد تخلخل وضعه بعد استشهاده عليه السلام (22) . وكان قيس أوّل من بايع الإمام الحسن عليه السلام بعد استشهاد أمير المؤمنين عليه السلام ، ودعا النّاس إلى بيعته من خلال خطبة واعية له (23) . وكان على مقدّمة جيشه عليه السلام (24) . ولمّا كان عبيد اللّه بن العبّاس أحد اُمراء الجيش ، كان قيس مساعداً له ، وحين فرّ عبيد اللّه إلى معاوية صلّى قيس بالناس الفجر ، ودعا المصلّين إلى الجهاد والثبات والصمود ، ثمّ أمرهم بالتحرّك (25) . وبعد عقد الصلح بايع قيس معاوية بأمر الإمام عليه السلام (26) . فكرّمه معاوية ، وأثنى عليه (27) . وعُدَّ قيس أحد الخمسة المشهورين بين العرب بالدهاء (28) . وفارق قيس الحياة في السنين الأخيرة من حكومة معاوية . (29)

.


1- .الأنعام : 44 و 45 .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 130 عن أحكم بن يسار ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 359 ح 22 .
3- .رجال الطوسي : ص 45 الرقم 351 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 40 الرقم 4906 ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 102 الرقم 21 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 396 .
4- .الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 404 الرقم 4354 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 102 الرقم 21 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 99 وراجع اُسد الغابة : ج 4 ص 404 الرقم 4354 .
6- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 وفيه «كان شجاعا ، بطلاً ، كريما ، سخيّا» ، الكامل للمبرّد : ج 2 ص 641 وفيه «كان شجاعا ، جوادا ، سيّدا» .
7- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 43 الرقم 4906 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، الاستيعاب : ج 3 ص 351 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 410 _ 422 .
8- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 552 وفيه «كان صاحب راية الأنصار مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله » ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 401 و ص 403 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 103 الرقم 21 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 .
9- .رجال الكشّي : ج 1 ص 185 الرقم 78 .
10- .رجال البرقي : ص 65 .
11- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ الطبقات الكبرى : ج 6 ص 52 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 .
12- .الغارات : ج 1 ص 212 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 549 و 550 و ج 5 ص 94 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 425 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 52 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 .
14- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 52 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 و ص 158 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 428 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 326 الرقم 177 وفيه «صاحب شرطة الخميس» .
15- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 .
16- .وقعة صفّين : ص 453 .
17- .وقعة صفّين : ص 93 و ص 446 _ 449 .
18- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 ، الغارات : ج 1 ص 257 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 278 .
19- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 403 .
20- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 149 .
21- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 .
22- .نهج البلاغة : الخطبة 182 .
23- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 278 .
24- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 53 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 159 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 445 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 403 وفيهما «كان مع الحسن بن عليّ على مقدّمته بالمدائن» .
25- .مقاتل الطالبيّين : ص 73 .
26- .رجال الكشّي : ج 1 ص 326 الرقم 177 ؛ اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، مقاتل الطالبيّين : ص 79 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 48 .
27- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 102 الرقم 21 .
28- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 137 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 44 الرقم 4906 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 164 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 108 الرقم 21 .
29- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 53 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 172 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 179 الرقم 17 ، الاستيعاب : ج 3 ص 351 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 403 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 112 الرقم 21 .

ص: 469

81 . قيس بن سعد بن عُباده

امام هادى عليه السلام :قنبر ، غلام امير مؤمنان ، بر حَجّاج بن يوسف درآمد . [ حجّاج] به او گفت : تو چه كارى براى على بن ابى طالب مى كردى؟ گفت : برايش آب وضو مى آوردم . گفت : او هنگامى كه وضويش را به پايان مى برد ، چه مى گفت؟ گفت : اين آيه را مى خواند : «پس چون پندهايى را كه به آنها داده شده بود ، فراموش كردند ، درهاى هر چيزى [ از نعمت ها ]را بر آنان گشوديم تا هنگامى كه به آنچه به آنها داده شده بود ، شاد گشتند . پس ناگهان [ گريبان] آنها را گرفتيم و يكباره نااميد شدند. پس ستايش، خداى پروردگار جهانيان را» . حَجّاج گفت : گمان دارم كه آن را به ما تأويل مى كرد [و ما را مصداق آن مى دانست] . گفت : آرى . گفت : چون گردنت را بزنم ، چه مى كنى؟ گفت : آن گاه، من خوش بخت مى شوم و تو بدبخت مى گردى . پس فرمان داد گردنش را بزنند .

81قيس بن سعد بن عُبادهقيس بن سعد بن عُباده انصارى خَزرَجى ساعدى ، از صحابيان پيامبر خدا و از بزرگان انصار است . او در ميان قبيله خود ، انصار ، و نيز در بين عموم مسلمانان از احترام ويژه اى برخوردار بود . او مردى شجاع ، بزرگوار و با عظمت بود و در ميان قبيله خود ، مُطاع بود . او قامتى بلند و جسمى توانمند داشت و در كرامت ، زبانزد (1) و در سخاوت ، شُهره بود . در برخى از جنگ هاى پيامبر خدا ، پرچمدار سپاه بود و پس از پيامبر خدا از پيشتازانى بود كه حرمت حق را پاس داشت و از «خلافت حق» و «حقّ خلافتِ» مولا عليه السلام دفاع كرد . پس از خلافت على عليه السلام او از ياران نزديك و حاميان استوار گام او بود . امام عليه السلام وى را به حكومت مصر ، نصب كرد . او با هوشمندى و درايت ، توانست مخالفان مولا عليه السلام را آرام كند و ريشه هاى توطئه را بخشكاند . در اين زمان ، معاويه بسى كوشيد تا شايد قيس را به خود متوجّه كند ؛ امّا ناكام مانْد . پس از مدّتى ، على عليه السلام به خاطر حوادثى كه به وجود آمد ، محمد بن ابى بكر را به مصر فرستاد و قيس را فرا خواند . قيس ، فرمانده «شُرطَة الخَميس (نيروهاى ويژه)» بود (2) و در جنگ صِفّين ، از جمله فرماندهان على عليه السلام بود و مسئوليت پياده نظام بصره را به عهده داشت . قيس در هنگامه شدّت گرفتن جنگ در صِفّين ، فرماندهى انصار را به عهده گرفت . حضور او در صِفّين ، بسى شكوهمند بود . خطابه هاى او در ارجگذارى به شخصيت مولا عليه السلام و اطاعت از اوامر على عليه السلام و برانگيختن حق مداران عليه معاويه ، نشانى از درك عميق ، شخصيت بزرگ و آگاهى ژرف او از جريان هاى آن روزگار و شخصيت هاى آن است . قيس ، پس از جنگ صفّين ، به حكومت آذربايجان منصوب گشت . او در پيكار نهروان ، حاضر بود و فرماندهى جناح راست (ميمنه سپاه) را به عهده داشت . و چون مولا پس از نهروان ، آهنگ معاويه كرد ، سپاهيان را نيازمند فرماندهى شجاع ، كاردان و مدير ديد و او را براى جنگ ، فراخواند . در آخرين شكلْ دهىِ سپاه براى نبرد با تجاوزگران و فسادگستران ، على عليه السلام بر روى سنگى ايستاد و سخنانى از سر سوز و درد ، بيان كرد و قهرمانان سپاهش را ياد كرد (گويا اين ، آخرين خطابه مولا عليه السلام بوده است) و آن گاه ، قيس را به فرماندهى ده هزار نفر گماشت ، به همراه حسين عليه السلام و ابو ايوب انصارى _ كه هر يك بر ده هزار نفر گمارده شده بودند _ كه متأسفانه با شهادت امام عليه السلام لشكر از هم پاشيد . پس از شهادت على عليه السلام ، قيس ، اوّلين كسى بود كه با امام حسن مجتبى عليه السلام بيعت كرد و با سخنانى هوشمندانه ، مردمان را به بيعت با او فراخواند و در سپاه ايشان فرماندهى طلايه سپاه را به عهده گرفت و چون عبيد اللّه بن عبّاس (يكى از فرماندهان سپاه امام حسن عليه السلام ) به سوى معاويه گريخت ، او _ كه معاونت عبيد اللّه را به عهده داشت _ صبحگاه با مردمان نماز گزارد و نمازگزاران را به استوارْگامى و جهاد ، فراخواند و چون مردمْ اعلام آمادگى كردند ، سپاه را حركت داد . پس از صلح با معاويه ، قيس به دستور امام حسن عليه السلام با معاويه بيعت كرد . معاويه او را بزرگ مى داشت و وى را مى ستود . قيس را يكى از پنج نفرى دانسته اند كه در ميان عرب ، به زيركى مشهور بوده اند . قيس بن سعد در سال هاى پايانى حكومت معاويه ، زندگى را بدرود گفت . احترام ويژه اى برخوردار بود . او مردى شجاع ، بزرگوار و با عظمت بود و در ميان قبيله خود ، مُطاع بود .

.


1- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 ش 17 ، آمده است : «شجاع ، قهرمان ، بزرگوار و بخشنده بود» .
2- .در رجال الكشّي : ج 1 ص 326 ش 177 آمده است : «همراه شرطة الخميس بود» .

ص: 470

. .

ص: 471

. .

ص: 472

. .

ص: 473

. .

ص: 474

. .

ص: 475

. .

ص: 476

سير أعلام النّبلاء عن عمرو بن دينار :كانَ قَيسُ بنُ سَعدٍ رَجُلاً ضَخما ، جَسيما ، صَغيرَ الرَّأسِ ، لَيسَت لَهُ لِحيَةٌ ، إذا رَكِبَ حِمارا خَطَّت رِجلاهُ الأَرضَ . (1)

اُسد الغابة عن ابن شهاب :كانَ قَيسُ بنُ سَعدٍ يَحمِلُ رايَةَ الأَنصارِ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . قيلَ : إنَّهُ كانَ في سَرِيَّةٍ فيها أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، فَكانَ يَستَدينُ ويُطعِمُ النّاسَ ، فَقالَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ : إن تَرَكنا هذَا الفَتى أهلَكَ مالَ أبيهِ ، فَمَشَيا فِي النّاسِ ، فَلَمّا سَمِعَ سَعدٌ قامَ خَلفَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : مَن يَعذِرُني (2) مِنِ ابنِ أبي قُحافَةَ وابنِ الخَطّابِ؟ يُبَخِّلانِ عَلَيَّ ابني . (3)

تاريخ بغداد عن عروة :باعَ قَيسُ بنُ سَعدٍ مالاً مِن مُعاوِيَةَ بِتِسعينَ ألفا ، فَأَمَرَ مُنادِيا فَنادى فِي المَدينَةِ : مَن أرادَ القَرضَ فَليَأتِ مَنزِلَ سَعدٍ . فَأَقرَضَ أربَعينَ أو خَمسينَ ، وأجازَ بِالباقي ، وكَتَبَ عَلى مَن أقرَضَهُ صَكّا ، فَمَرِضَ مَرَضا قَلَّ عُوّادُهُ ، فَقالَ لِزَوجَتِهِ قَريبَةَ بنتِ أبي قُحافَةَ _ اُختِ أبي بَكرٍ _ : يا قَريبَةُ ، لِمَ تَرَينَ قَلَّ عُوّادي ؟ قالَت : لِلَّذي لَكَ عَلَيهِم مِنَ الدَّينِ . فَأَرسَلَ إلى كُلِّ رَجُلٍ بِصَكِّهِ . (4)

الاستيعاب :مِن مَشهورِ أخبارِ قَيسِ بنِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ : أنَّهُ كانَ لَهُ مالٌ كَثيرٌ دُيونا عَلَى النّاسِ ، فَمَرِضَ وَاستَبطَأَ عُوّادَهُ ، فَقيلَ لَهُ : إنَّهُم يَستَحيونَ مِن أجلِ دَينِكَ ، فَأَمَرَ مُنادِيا يُنادي : مَن كانَ لِقَيسِ بنِ سَعدٍ عَلَيهِ دَينٌ فَهُوَ لَهُ ، فَأَتاهُ النّاسُ حَتّى هَدَموا دَرَجَةً كانوا يَصعَدونَ عَلَيها إلَيهِ . (5)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 103 الرقم 21 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 42 الرقم 4906 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 وفيه «له لحية ، وأشار سفيان إلى ذقنه» ، البداية والنهاية : ج 8 ص 102 وفيه «له لحية في ذقنه» .
2- .مَن يَعذِرُني مِن فلان : أي من يَلومُهُ على فِعلِهِ ويُنجي باللائمةِ عليه (المصباح المنير : ص 399 «عذر») .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 404 الرقم 4354 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 415 و 416 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 106 الرقم 21 .
4- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 43 الرقم 4906 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 418 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 106 الرقم 21 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 100 .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 352 الرقم 2158 .

ص: 477

سير أعلام النبلاء_ به نقل از عمرو بن دينار _: قيس بن سعد ، مردى تنومند و درشتْ اندام با سرى كوچك و بدون مَحاسن بود و چون بر درازگوشْ سوار مى شد ، پايش به زمين كشيده مى شد .

اُسد الغابة_ به نقل از ابن شهاب _: قيس بن سعد ، پرچم انصار را در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله به دوش مى كشيد . گفته شده كه او در نبردى كه ابوبكر و عمر هم بودند ، وام مى گرفت و به مردم ، غذا مى داد . ابوبكر و عمر گفتند : اگر اين جوان را به حال خود وا نهيم ، دارايى پدرش را نابود مى كند . و اين سخن را در ميان مردم پخش كردند . سعد (پدر قيس) چون آن را بشنيد ، در پشت پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و گفت : چه كسى مرا از ابن ابى قحافه و ابن خطّاب ، آسوده مى كند؟ پسرم را ترغيب به بُخل بر (دارايى) من مى كنند .

تاريخ بغداد_ به نقل از عُروه _: قيس بن سعد ، مالى را به معاويه به نود هزار [ سكّه ]فروخت و به كسى فرمان داد كه در مدينه جار بزند : هر كس وام مى خواهد ، به خانه سعد بيايد . پس چهل يا پنجاه هزار [ سكّه] وام داد و بقيه پول را جايزه داد و به هر كس كه وام داد ، از وى رسيد گرفت . [ مدّتى بعد ، قيس ،] بيمار شد ؛ امّا كم تر كسى به عيادت او آمد . پس به همسرش قريبه دختر ابى قُحافه و خواهر ابوبكر ، گفت : اى قريبه! اندك بودن عيادتْ كنندگانم را از چه مى بينى؟ گفت : به خاطر طلب هايى است كه از آنان دارى . پس رسيدِ هر شخص را برايش فرستاد .

الاستيعاب :از اخبار مشهور قيس بن سعد بن عُباده اين است كه طلب هاى فراوانى از مردم داشت و بيمار شد و مردم در عيادتش كُندى كردند . به او گفته شد كه آنان به خاطر بدهى هايى كه به تو دارند ، خجالت مى كشند [ نزد تو بيايند] . پس به كسى فرمان داد كه جار بزند : هر كس به قيس بن سعدْ بدهى دارد ، حلالش باشد . بدين ترتيب ، مردم ، چنان به عيادتش شتافتند كه راه پلّه خانه او را از ميان بردند .

.

ص: 478

تاريخ الإسلام عن موسى بن عقبة :وقَفَت عَلى قَيسٍ عَجوزٌ ، فَقالَت : أشكو إلَيكَ قِلَّةَ الجُرذانِ . فَقالَ : ما أحسَنَ هذِهِ الكِنايَةَ ! املَؤوا بَيتَها خُبزا ولَحما وسَمنا وتَمرا . (1)

شُعب الإيمان عن قيس بن سعد :لَولا أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : المَكرُ وَالخَديعَةُ فِي النّارِ ، لَكُنتُ أمكَرَ هذِهِ الاُمَّةِ . (2)

تهذيب الكمال عن ابن شهاب :كانوا يَعُدُّون دُهاةَ العَرَبِ حينَ ثارَتِ الفِتنَةُ خَمسَةَ رَهطٍ ، يُقالُ لَهُم : ذَوو رَأيِ العَرَبِ في مَكيدَتِهِم : مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ، وعَمرُو بنُ العاصِ، وقَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ، وَالمُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، ومِن المُهاجِرينَ عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلِ بنِ وَرقاءَ الخُزاعِيُّ . وكانَ قَيسُ بنُ سَعدٍ وَابنُ بُدَيلٍ مَعَ عَلِيٍّ . (3)

سير أعلام النّبلاء عن أحمد بن البرقي :كانَ [قَيسٌ] صاحِبَ لِواءِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في بَعضِ مَغازيهِ ، وكانَ بِمِصرَ والِيا عَلَيها لِعَلِيٍّ عليه السلام . (4)

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 415 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 106 الرقم 21 ، الاستيعاب : ج 3 ص 352 الرقم 2158 نحوه ، البداية والنهاية : ج 8 ص 99 وفيه «فأر بيتي» بدل «الجرذان» .
2- .شعب الإيمان : ج 4 ص 324 ح 5268 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 44 الرقم 4906 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 423 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 ، سير أعلام النّبلاء :ج 3 ص 107 الرقم 21 وفيها «من أمكر» بدل «أمكر» .
3- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 44 الرقم 4906 ، التاريخ الصغير : ج 1 ص 137 نحوه ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 164 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 108 الرقم 21 كلّها عن الزهري ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 448 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 423 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 103 الرقم 21 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 وفيه «كان صاحب راية الأنصار مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله » بدل «كان صاحب لواء النّبيّ صلى الله عليه و آله في بعض مغازيه» وراجع الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 والبداية والنهاية : ج 8 ص 99 .

ص: 479

تاريخ الإسلام_ به نقل از موسى بن عُقْبه _: پيرزنى بر سر راه قيس ايستاد و گفت : من از كمى موش ها[ى خانه مان ]به تو شكوِه مى كنم . گفت : چه قدرْ اين كنايه زيباست! خانه اش را از نان و گوشت و روغن و خرما پُر كنيد .

شُعَب الإيمان_ به نقل از قيس بن سعد _: اگر نشنيده بودم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «[ جاى ]نيرنگ و فريب ، در آتش است» ، نيرنگبازترين فرد اين امّت بودم .

تهذيب الكمال_ به نقل از ابن شهاب _: زيركان عرب را در هنگام فتنه ها يك گروه پنج نفره برشمرده اند كه به آنان ، به خاطر چاره انديشى هايشان ، صاحب رأيان عربْ گفته مى شد و اينان : معاوية بن ابى سفيان ، عمرو بن عاص ، قيس بن سعد بن عُباده ، مُغَيرة بن شُعبه ، و از ميان مهاجران ، عبد اللّه بن بُدَيل بن ورقاء خُزاعى بودند . قيس بن سعد و ابن بُدَيل با على عليه السلام بودند .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از احمد بن برقى _: قيس در برخى جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله ، پرچمدار او بود و كارگزار على عليه السلام در مصر نيز شد .

.

ص: 480

تاريخ الطبري عن الزهري :كانَت مِصرُ مِن حينِ عَلِيٍّ ، عَلَيها قَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ ، وكانَ صاحِبَ رايَةِ الأَنصارِ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ مِن ذَوِي الرَّأيِ وَالبَأسِ ، وكانَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ وعَمرُو بنُ العاصِ جاهِدَينِ عَلى أن يُخرِجاهُ مِن مِصرَ لِيَغلِبا عَلَيها ، فَكانَ قَدِ امتَنَعَ فيها بِالدَّهاءِ وَالمُكايَدَةِ ، فَلَم يَقدِرا عَلَيهِ ، ولا عَلى أن يَفتَتِحا مِصرَ . (1)

تاريخ الطبري عن سهل بن سعد :لَمّا قُتِلَ عُثمانُ ووَلِيَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ الأَمرَ ، دَعا قَيسَ بنَ سَعدٍ الأَنصارِيَّ فَقالَ لَهُ : سِر إلى مِصرَ فَقَد وَلَّيتُكَها ، وَاخرُج إلى رَحلِكَ ، وَاجمَع إلَيكَ ثِقاتِكَ ومَن أحبَبتَ أن يَصحَبَكَ حَتّى تَأتِيَها ومَعَكَ جُندٌ ، فَإِنَّ ذلِكَ أرعَبُ لِعَدُوِّكَ وأعَزُّ لِوَلِيِّكَ ، فَإِذا أنتَ قَدِمتَها إن شاءَ اللّهُ ، فَأَحسِن إلَى المُحسِنِ ، وَاشتَدَّ عَلَى المُريبِ ، وَارفُق بِالعامَّةِ وَالخاصَّةِ ، فَإِنَّ الرِّفقَ يُمنٌ . فَقالَ لَهُ قَيسُ بنُ سَعدٍ : رَحِمَكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقَد فَهِمتُ ما قُلتَ ، أمّا قَولُك : اُخرُج إلَيها بِجُندٍ ، فَوَاللّهِ لَئِن لَم أدخُلها إلّا بِجُندٍ آتيها بِهِ مِنَ المَدينَةِ لا أدخُلُها أبدا ، فَأَنَا أدَعُ ذلِكَ الجُندَ لَكَ ، فَإِن أنتَ احتَجتَ إلَيهِم كانوا مِنكَ قَريبا ، وإن أرَدتَ أن تَبعَثَهُم إلى وَجهٍ مِن وُجوهِكَ كانوا عُدَّةً لَكَ ، وأنَا أصيرُ إلَيها بِنَفسي وأهلِ بَيتي . وأمّا ما أوصَيتَني بِهِ مِنَ الرِّفقِ وَالإِحسانِ ، فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ هُوَ المُستعانُ عَلى ذلِكَ . قالَ : فَخَرَجَ قَيسُ بنُ سَعدٍ في سَبعَةِ نَفَرٍ مِن أصحابِهِ حَتّى دَخَلَ مِصرَ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابٍ كَتَبَهُ لِأَهلِ مِصرَ مَعَ قَيسِ بنِ سَعدٍ لَمّا وَلّاهُ إمارَتَها _: قَد بَعَثتُ إلَيكُم قَيسَ بنَ سَعدِ بنِ عُبادَةَ أميرا ، فَوازِروهُ وكانِفوهُ (3) ، وأعينوهُ عَلى الحَقِّ ، وقَد أمَرتُهُ بِالإِحسانِ إلى مُحسِنِكُم ، وَالشِّدَّةِ عَلى مُريبِكُم ، وَالرِّفقِ بِعَوامِّكُم وخَواصِّكُم ، وهُوَ مِمَّن أرضى هَديَهُ ، وأرجو صَلاحَهُ ونَصيحَتَهُ . أسأَلُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ لَنا ولَكُم عَمَلاً زاكِيا ، وثَوابا جَزيلاً ، ورَحمَةً واسِعَةً ، وَالسَّلامُ عَلَيكُم ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . (4)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 552 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 547 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 وليس فيه من «وأنا أصير» إلى «المستعان على ذلك» ؛ الغارات : ج 1 ص 208 .
3- .كنَفَه : حَفِظه وأعانه (لسان العرب : ج 9 ص 308 «كنف») .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 549 عن سهل بن سعد ، البداية والنهاية : ج 7 ص 252 ؛ الغارات : ج 1 ص 209 عن سهل بن سعد .

ص: 481

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: از ابتداى خلافت على عليه السلام ، قيس بن سعد بن عُباده ، فرماندار مصر بود . او پرچمدار انصار در كنار پيامبر خدا و صاحبْ نظر و شجاع بود و معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص مى كوشيدند تا او را از مصر ، بيرون كنند تا خود بر آن جا مسلّط شوند ؛ امّا قيس با زيركى و كياست ، خود را حفظ مى كرد و آن دو [ ، تا قيس در مصر بود] ، نه توانستند به او دست يابند و نه توانستند مصر را فتح كنند .

تاريخ الطبرى_ به نقل از سهل بن سعد _: چون عثمانْ كشته شد و على بن ابى طالب عليه السلام كار را به دست گرفت ، قيس بن سعد انصارى را فرا خواند و به او فرمود : «به سوى مصر ، حركت كن كه تو را به حكومت آن جا گماردم ، و بار سفر بند و افراد مورد اطمينان را و آنها را كه دوست دارى همراهت باشند ، گِرد آور تا با سپاه ، وارد مصر شوى ؛ چرا كه اين براى دشمنت هراسناك تر و براى دوستت ، عزّت بخش تر است ، و چون به آن جا درآمدى _ إن شاء اللّه _ به نيكوكار ، نيكويى كن و بر شبهه افكن ، سخت بگير و با عام و خاص ، نرم باش كه نرمى ، مبارك است» . قيس بن سعد به ايشان گفت : اى امير مؤمنان! خدا تو را رحمت كند ! آنچه گفتى ، فهميدم ؛ امّا اين گفته ات كه: «با سپاه به آن جا برو» ، به خدا سوگند ، اگر نتوانم جز با سپاهى از مدينه به آن جا درآيم ، هرگز به آن جا نمى روم . من سپاه را براى تو مى گذارم تا اگر به آنان نيازمند شدى ، به تو نزديك باشند ، و اگر خواستى آنها را به جايى بفرستى ، نيروى تو براى آن جا باشند . من تنها و با خانواده ام به سوى مصر مى روم . امّا اين كه مرا به نرمى و نيكوكارى سفارش كردى ، همانا كه براى آن ، از خداوند عز و جل يارى گرفته مى شود . پس قيس بن سعد با هفت همراه رفت تا به مصر درآمد .

امام على عليه السلام_ در نامه اى كه هنگام گماردن قيس بن سعد به حكومت مصر به مردم آن جا نوشت و همراه قيس فرستاد _: قيس بن سعد بن عُباده را به عنوان امير به سويتان فرستادم . پس يارى اش دهيد و از او حمايت كنيد و او را در كار حق ، كمك نماييد . من او را به نيكى كردن با نيكوكارتان و سختگيرى بر شبهه افكنان شما و نرمى با عوام و خواصّ شما فرمان داده ام . او از كسانى است كه من روشش را مى پسندم و به ساماندهى و خيرخواهى او اميد دارم . از خداى عز و جل براى خود و شما ، عملى پاك و پاداشى فراوان و رحمتى فراگير مى طلبم . والسلام عليكم و رحمة اللّه وبركاته!

.

ص: 482

الكامل في التاريخ :خَرَجَ قَيسٌ حَتّى دَخَلَ مِصرَ في سَبعَةٍ مِن أصحابِهِ ... ، فَصَعِدَ المِنبَرَ فَجَلَسَ عَلَيهِ ، وأمَرَ بِكِتابِ أميرِ المُؤمِنينَ فَقُرِئَ عَلى أهلِ مِصرَ بِإِمارَتِهِ ، ويَأمُرُهُم بِمُبايَعَتِهِ ومُساعَدَتِهِ وإعانَتِهِ عَلَى الحَقِّ ، ثُمَّ قامَ قَيسٌ خَطيبا وقالَ : الحَمدُ للّهِ الَّذي جاءَ بِالحَقِّ وأماتَ الباطِلَ وكَبَتَ الظّالِمينَ ، أيُّهَا النّاسُ ، إنّا قَد بايَعنا خَيرَ مَن نَعلَمُ بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، فَقوموا أيُّهَا النّاسُ فَبايِعوهُ عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ ، فَإِن نَحنُ لَم نَعمَل لَكُم بِذلِكَ فَلا بَيعَةَ لَنا عَلَيكُم . فَقامَ النّاسُ فَبايَعوا ، وَاستَقامَت مِصرُ ، وبَعَثَ عَلَيها عُمّالَهُ، إلّا قَريَةً مِنها يُقالُ لَها : خَرنَبا ، فيها ناسٌ قَد أعظَموا قَتلَ عُثمانَ ، عَلَيهِم رَجُلٌ مِن بَني كِنانَةَ ثُمَّ مِن بَني مُدلِجٍ اسمُهُ يَزيدُ بنُ الحَرثِ ، فَبَعَثَ إلى قَيسٍ يَدعو إلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ . وكانَ مَسلَمَةُ بنُ مُخَلّدٍ قَد أظهَرَ الطَّلَبَ أيضا بِدَمِ عُثمانَ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ قَيسٌ : وَيحَكَ أ عَلَيَّ تَثِبُ ؟ ! فَوَاللّهِ ما اُحِبُّ أنَّ لي مُلكَ الشّامِ إلى مِصرَ وأنّي قَتَلتُكَ ! فَبَعَثَ إلَيهِ مَسلَمَةُ : إنّي كافٌّ عَنكَ ما دُمتَ أنتَ والِيَ مِصرَ . وبَعَثَ قَيسٌ _ وكانَ حازِما _ إلى أهلِ خَرنَبا : إنّي لا اُكرِهُكُم عَلَى البَيعَةِ وإنّي كافٌّ عَنكُم ، فَهادَنَهُم وجَبَى الخَراجَ لَيسَ أحَدٌ يُنازِعُهُ . (1)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 548 وفيه «خربتا» بدل «خَرنبا» في كلا الموضعين ؛ الغارات : ج 1 ص 211 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 162 .

ص: 483

الكامل فى التاريخ :قيس ، خارج شد و با هفت تن از همراهانش به مصر وارد شد ... ، از منبر ، بالا رفت و بر آن نشست و فرمان داد تا نامه امير مؤمنان به مردم مصر درباره انتصابش خوانده شود كه در آن ، مردم مصر را به بيعت با او و يارى و كمكش در راه حق ، فرمان داده بود . سپس به سخنرانى برخاست و گفت : خدايى را سپاس كه حق را آورد و باطل را ميراند و ستمكاران را خوار كرد . اى مردم! ما با كسى بيعت كرديم كه او را بهترين فرد پس از پيامبرمان مى دانيم . پس اى مردم! برخيزيد و با او بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش بيعت كنيد كه اگر ما چنين رفتار نكنيم ، بيعتى براى ما بر گردن شما نيست . پس مردم برخاستند و بيعت كردند و مصر ، سامان گرفت و [ قيس ، ]كارگزارانش را بر سراسر آن جا گمارد ، جز يك آبادى به نام «خَرنبا» كه مردم آن ، كشته شدن عثمان را بزرگ مى شمردند . فرمانده آنان ، مردى از تيره بنى كنانه از قبيله بنى مُدْلِج به نام يزيد بن حَرْث بود كه كسى را به سوى قيس فرستاد و او را به خونخواهى عثمان فرا خواند . و مَسلَمة بن مُخَلَّد نيز عَلَم خونخواهى عثمان را برافراشته بود . قيس به سوى او پيغام فرستاد : واى بر تو! آيا عليه من برمى خيزى؟! به خدا سوگند ، دوست ندارم كه حكومت شام و مصر را با هم داشته باشم و تو را بكشم . پس مسلمه برايش پيغام فرستاد : تا تو حاكم مصرى، عليه تو كارى نمى كنم . قيس _ كه دورانديش و محتاط بود _ ، كسى را به سوى مردم خَرنبا فرستاد كه : من شما را به بيعت كردن ، وادار نمى كنم و از شما دست مى كشم . پس با آنها سازش كرد و ماليات را گِرد آورى كرد ، بدون آن كه كسى مزاحم او شود .

.

ص: 484

أنساب الأشراف عن محمّد بن سيرين :بَعَثَ عَلِيٌّ قَيسَ بنَ سَعدِ بنِ عُبادَةَ أميرا عَلى مِصرَ ، فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ وعَمرُو بنُ العاصِ كِتابا أغلَظا فيهِ وشَتَماهُ ، فَكَتَبَ إلَيهِما بِكِتابٍ لَطيفٍ قارَبَهُما فيهِ ، فَكَتَبا إلَيهِ يَذكُرانِ شَرَفَهُ وفَضلَهُ ، فَكَتَبَ إلَيهِما بِمِثلِ جَوابِهِ كِتابَهُمَا الأَوَّلَ . فَقالا : إنّا لا نُطيقُ مَكرَ قَيسِ بنِ سَعدٍ ، ولكِنّا نَمكُرُ بِهِ عِندَ عَلِيٍّ ، فَبَعَثا بِكِتابِهِ الأَوَّلِ إلى عَلِيٍّ ، فَلَمّا قَرَأَهُ قالَ أهلُ الكوفَةِ : غَدَرَ وَاللّهِ قَيسٌ فَاعزِلهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : وَيحَكُم ، أنَا أعلَمُ بِقَيسٍ ، إنَّهُ وَاللّهِ ما غَدَرَ ولكِنَّها إحدى فَعَلاتِهِ . قالوا : فَإِنّا لا نَرضى حَتّى تَعزِلَهُ . فَعَزَلَهُ وبَعَثَ مَكانَهُ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ . (1)

تاريخ الطبري عن أبي مخنف :لَمّا أيِسَ مُعاوِيَةُ مِن قَيسٍ أن يُتابِعَهُ عَلى أمرِهِ ، شَقَّ عَلَيهِ ذلِكَ ؛ لِما يَعرِفُ مِن حَزمِهِ وبَأسِهِ ، وأظهَرَ لِلنّاسِ قِبَلِهِ أنَّ قَيسَ بنَ سَعدٍ قَد تابَعَكُم ، فَادعُوا اللّهَ لَهُ ، وقَرَأَ عَلَيهِم كِتابَهُ الَّذي لانَ لَهُ فيهِ وقارَبَهُ . قالَ : وَاختَلَقَ مُعاوِيَةُ كِتابا مِن قَيسِ بنِ سَعدٍ ، فَقَرَأَهُ عَلى أهلِ الشّامِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لِلأَميرِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ مِن قَيسِ بنِ سَعدٍ ، سَلامٌ عَلَيكَ ، فَإِنّي أحمَدُ إلَيكُمُ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي لَمّا نَظَرتُ رَأَيتُ أنَّهُ لا يَسَعُني مُظاهَرَةَ قَومٍ قَتَلوا إمامَهُم مُسلِما مُحَرَّما بَرّا تَقِيّا ، فَنَستَغفِرُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ لِذُنوبِنا ، ونَسأَلُهُ العِصمَةَ لِدينِنا . ألا وإنّي قَد ألقَيتُ إلَيكُم بِالسِّلمِ ، وإنّي أجَبتُكَ إلى قِتالِ قَتَلَةِ عُثمانَ ، إمامِ الهُدى المَظلومِ ، فَعَوِّل عَلَيَّ فيما أحبَبتَ مِنَ الأَموالِ وِالرِّجالِ اُعَجِّل عَلَيكَ ، وَالسَّلامُ . فَشاعَ في أهلِ الشّامِ أنَّ قَيسَ بنَ سَعدٍ قَد بايَعَ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ ، فَسَرَّحَت عُيونُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إلَيهِ بِذلِكَ ، فَلَمّا أتاهُ ذلِكَ أعظَمَهُ وأكبَرَهُ ، وتَعَجَّبَ لَهُ ، ودَعا بَنيهِ ، ودَعا عَبدَ اللّهِ بنَ جَعفَرٍ فَأَعلَمَهُم ذلِكَ ، فَقالَ : ما رَأيُكُم ؟ فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، دَع ما يُريبُكَ إلى ما لا يُريبُكَ ، اِعزِل قَيسا عَن مِصرَ . قالَ لَهُم عَلِيٌّ : إنّي وَاللّهِ ما اُصَدِّقُ بِهذا عَلى قَيسٍ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِعزِلهُ ، فَوَاللّهِ لَئِن كانَ هذا حَقّا لا يَعتَزِلُ لَكَ إن عَزَلتَهُ . (2)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 553 ؛ الغارات : ج 1 ص 215 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 355 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 163 .

ص: 485

أنساب الأشراف_ به نقل از محمّد بن سيرين _: على عليه السلام قيس بن سعد بن عباده را به حكومت مصر فرستاد و [ از آن سو ]معاويه و عمرو بن عاص ، نامه اى پُر از درشتى و دشنام به او نوشتند و قيس ، نامه اى نرم كه بوى نزديكى به آنها مى داد ، برايشان نوشت . پس آن دو به وى نامه اى نوشتند و از شرافت و فضيلت وى ياد كردند و او نامه اى مانند پاسخ اوّلش به آنها نوشت . پس آن دو گفتند : ما نمى توانيم به قيس بن سعد ، نيرنگ بزنيم ؛ امّا او را نزد على خراب مى كنيم . پس نامه اولش را براى على عليه السلام فرستادند و چون على عليه السلام آن را خواند ، كوفيان گفتند : به خدا سوگند ، قيس ، خيانت كرده است . او را بركنار كن . على عليه السلام فرمود : «واى بر شما ، من به [ احوال ]قيس ، داناترم . به خدا سوگند ، او خيانت نكرده است ؛ بلكه اين ، يكى از سياست هاى اوست» . گفتند : ما جز به بركنارى او رضايت نمى دهيم . پس على عليه السلام او را بركنار كرد و محمّد بن ابى بكر را به جاى او گمارد .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابومِخْنَف _: چون معاويه از همكارى قيس با خودْ نااميد شد ، بر او گران آمد ؛ چون از كياست و شجاعت او آگاه بود . پس در ميان مردمِ خود ، چنين ابراز داشت كه: «قيس بن سعد ، از شما دنباله روى مى كند . پس برايش دعا كنيد» و نامه قيس را كه در آن ، نرمى و مدارا كرده بود ، براى مردم شام خواند . معاويه همچنين نامه اى ساخت و آن را به قيس ، نسبت داد و آن را براى مردم شام خواند [ كه متن آن نامه ساختگى ، چنين است] : به نام خداوند بخشاينده مهربان . به امير ، معاوية بن ابى سفيان ، از قيس بن سعد . سلام بر تو! من نيز چون شما خدايى را مى ستايم كه جز او خدايى نيست . امّا بعد ؛ چون نيك نگريستم ، ديدم كه نمى توانم از كسانى پشتيبانى كنم كه پيشواى مسلمانِ نيكوكار و پرهيزگار خود را _ كه خونش حرمت داشت _ كشته اند . پس ، از خداى عز و جل مى خواهيم كه گناهانمان را بيامرزد و دينمان را حفظ كند . بدانيد كه من تسليم شما هستم و تو را در پيكار با قاتلان عثمان ، پيشواى ستم ديده هدايت ، يارى مى دهم . پس هر اندازه كه از اموال و نيرو دوست دارى ، بر من اعتماد كن كه به سرعت برايت مى فرستم . والسلام! در ميان شاميان ، شايع شد كه قيس بن سعد با معاوية بن ابى سفيان ، بيعت كرده است و جاسوس هاى على بن ابى طالب عليه السلام اين را گزارش دادند . على عليه السلام چون باخبر شد ، آن را باور نكرد و آن را [ امرى] بزرگ و شگفت انگيز شمرد و پسرانش و عبد اللّه بن جعفر را فرا خواند و آنان را از موضوع ، باخبر كرد و نظر آنان را جويا شد . عبد اللّه بن جعفر گفت : اى امير مؤمنان! آنچه را كه به ترديد مى اندازدت ، كنار بگذار و به جاى آن ، چيزى را كه يقينى است ، برگزين . قيس را از [ حكومت ]مصر بركنار كن . على عليه السلام به آنان فرمود : «به خدا سوگند ، من اين [ تهمت] را درباره قيس ، نمى پذيرم و باور نمى كنم» . عبد اللّه گفت : اى امير مؤمنان! او را بركنار كن . به خدا سوگند ، اگر اين [ اتّهامْ ]درست باشد ، اگر بركنارش هم كنى ، از تو جدا نمى شود .

.

ص: 486

تاريخ الطبري عن أبي مخنف :جاءَ كِتابٌ مِن قَيسِ بنِ سَعدٍ فيهِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي اُخبِرُ أميرَ المُؤمِنينَ أكرَمَهُ اللّهُ أنَّ قِبَلي رِجالاً مُعتَزِلينَ قَد سَأَلوني أن أكُفَّ عَنهُم ، وأن أدَعَهُم عَلى حالِهِم حَتّى يَستَقيمَ أمرُ النّاسِ ، فَنَرى ويَرَوا رَأيَهُم ، فَقَد رَأَيتُ أن أكُفَّ عَنهُم ، وألّا أتَعَجَّلَ حَربَهُم ، وأن أتَأَلَّفَهُم فيما بَينَ ذلِكَ لَعَلَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أن يُقبِلَ بِقُلوبِهِم ، ويُفَرِّقَهُم عَن ضَلالَتِهِم ، إن شاءَ اللّهُ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أخوَفَني أن يَكونَ هذا مُمالَأَةً لَهُم مِنهُ ، فَمُرهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ بِقِتالِهِم ، فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، أمّا بَعدُ ، فَسِر إلَى القَومِ الَّذينَ ذَكَرتَ ، فَإِن دَخَلوا فيما دَخَلَ فيهِ المُسلِمونَ وإلّا فَناجِزهُم ، إن شاءَ اللّهُ . فَلَمّا أتى قَيسَ بنَ سَعدٍ الكِتابُ فَقَرَأَهُ ، لَم يَتَمالَك أن كَتَبَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ : أمّا بَعدُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقَد عَجِبتُ لِأَمرِكَ ، أ تَأمُرُني بِقِتالِ قَومٍ كافّينَ عَنكَ ، مُفَرِّغيكَ لِقِتالِ عَدُوِّكَ ؟ ! وإنَّكَ مَتى حارَبتَهُم ساعَدوا عَلَيكَ عَدُوَّكَ ، فَأَطِعني يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاكفُف عَنهُم ، فَإِنَّ الرَّأيَ تَركَهُم ، وَالسَّلامُ ... . فَبَعَثَ عَلِيٌّ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ عَلى مِصرَ وعَزَلَ عَنها قَيسا . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 554 ؛ الغارات : ج 1 ص 218 و 219 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 163 .

ص: 487

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابومخنف _: نامه اى از قيس بن سعد آمد كه در آن نوشته بود : به نام خداوند بخشاينده مهربان . امّا بعد ؛ من به امير مؤمنان [ على ]_ كه خدا گرامى اش بدارد _ خبر مى دهم كه مردانى نزد من اند كه [ از درگيرى] كنار كشيده اند و از من خواسته اند كه از آنان ، دست بكشم و آنان را به حال خود وا نهم تا كار مردم به سامان رسد و ما به كار خود باشيم و آنان نيز بر نظر خود باشند . من صلاح ديدم كه از آنان دست بردارم و براى جنگ با آنان ، شتاب نكنم و در اين ميان ، با آنان الفت بورزم ، تا شايد خداى عز و جل دل هايشان را به سوى ما كُند و آنان را از گم راهى شان دور سازد ، إن شاء اللّه ! عبد اللّه بن جعفر گفت : اى امير مؤمنان! من بيم آن دارم كه اين كار ، سازش با آنان باشد . اى امير مؤمنان! به او فرمان بده با آنان بجنگد . پس على عليه السلام به او نوشت : «به نام خداوند بخشاينده مهربان . امّا بعد ؛ به سوى كسانى كه گفتى ، حركت كن . پس اگر در آنچه مسلمانان به آن داخل شده اند ، درآمدند كه هيچ ؛ وگرنه با آنان بجنگ ، إن شاء اللّه !» . چون نامه على عليه السلام به قيس بن سعد رسيد و آن را خواند ، نتوانست خود را نگه دارد و به امير مؤمنان نوشت : امّا بعد ؛ اى امير مؤمنان! از فرمان تو به شگفت آمدم . آيا تو مرا به پيكار با كسانى فرمان مى دهى كه از تو دستْ بازداشته اند و تو را در پيكار با دشمنت آسوده نهاده اند ، در حالى كه تو هرگاه با آنان بجنگى ، دشمنت را عليه تو يارى مى دهند؟! پس سخن مرا بپذير _ اى امير مؤمنان _ و از آنان دست بكش كه نظر [ درست] ، وا نهادن آنان است . والسلام! ... . چنين بود كه على عليه السلام محمّد بن ابى بكر را به سوى مصر فرستاد و قيس را از [ حكومت] آن بركنار كرد .

.

ص: 488

تاريخ الطبري عن كعب الوالبي :إنَّ عَلِيّا كَتَبَ مَعَهُ [أي مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ]إلى أهلِ مِصرَ كِتابا ، فَلَمّا قَدِمَ بِهِ عَلى قَيسٍ ، قالَ لَهُ قَيسٌ : ما بالُ أميرِ المُؤمِنينَ ؟ ! ما غَيَّرَهُ ؟ أدَخَلَ أحَدٌ بَيني وبَينَهُ ؟ قالَ لَهُ : لا ، وهذَا السُّلطانُ سُلطانُكَ ! قالَ : لا ، وَاللّهِ لا اُقيمُ مَعَكَ ساعَةً واحِدَةً . وغَضِبَ حينَ عَزَلَهُ ، فَخَرَجَ مِنها مُقبِلاً إلَى المَدينَةِ ، فَقَدِمَها ، فَجاءَهُ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ شامِتا بِهِ _ وكانَ حَسّانُ عُثمانِيّا _ فَقالَ لَهُ : نَزَعَكَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وقَد قَتَلتَ عُثمانَ ، فَبَقِيَ عَلَيكَ الإِثمُ ، ولَم يُحسِن لَكَ الشُّكرَ ! فَقالَ لَهُ قَيسُ بنُ سَعدٍ : يا أعمَى القَلبِ وَالبَصَرِ ، وَاللّهِ لَولا أن اُلقِيَ بَينَ رَهطي ورَهطِكَ حَربا لَضَرَبتُ عُنُقَكَ ، اُخرُج عَنّي . ثُمَّ إنَّ قَيسا خَرَجَ هُوَ وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ حَتّى قَدِما عَلى عَلِيٍّ ، فَخَبَّرَهُ قَيسٌ فَصَدَّقَهُ عَلِيٌّ ، ثُمَّ إنَّ قَيسا وسَهلاً شَهِدا مَعَ عَلِيٍّ صِفّينَ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 555 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 164 نحوه ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 356 ؛ الغارات : ج 1 ص 219 _ 222 .

ص: 489

تاريخ الطبرى_ به نقل از كعبِ والبى _: على عليه السلام همراه محمّد بن ابى بكر، نامه اى به مردم مصر فرستاد و چون محمّد با آن نامه بر قيس درآمد ، قيس به او گفت : امير مؤمنان ، چه منظورى دارد؟ چه چيزى [ نظر] او را دگرگون كرده است؟ آيا كسى ميان من و او را به هم زده است؟ محمّد بن ابى بكر به او گفت : نه ؛ و اين حكومت ، حكومت تو باشد! گفت : نه ، به خدا سوگند ، لحظه اى در كنار تو نمى مانم ، و هنگام بركنارى اش خشمناك شد و از آن جا به سوى مدينه آمد و وارد مدينه شد و حَسّان بن ثابت _ كه هوادار عثمان بود _ به شماتت او آمد و به او گفت : على بن ابى طالب ، تو را در حالى بر كنار كرد كه عثمان را كشته اى . پس گناه برايت ماند و [على] خوب از تو سپاس گذارى نكرد . قيس بن سعد به او گفت : اى نابيناى كوردل! به خدا سوگند ، اگر ميان قوم من و تو جنگ درنمى گرفت ، گردنت را مى زدم . از نزدم بيرون رو . سپس قيس و سهل بن حُنَيف [ از مدينه] بيرون آمدند تا بر على عليه السلام درآمدند و قيس ، حقيقت ماجرا را براى على عليه السلام بازگفت و على عليه السلام او را تصديق كرد . سپس قيس و سهل در صِفّين در كنار على عليه السلام حضور يافتند .

.

ص: 490

سير أعلام النّبلاء عن الزهري :قَدِمَ قَيسٌ المَدينَةَ فَتَوامَرَ (1) فيهِ الأَسوَدُ بنُ أبِي البُختُرِيِّ ومَروانُ أن يُبَيِّتاهُ ، وبَلَغَ ذلِكَ قَيسا ، فَقالَ : وَاللّهِ إنَّ هذا لَقَبيحٌ أن اُفارِقَ عَلِيّا وإن عَزَلَني ، وَاللّهِ لَأَلحَقَنَّ بِهِ . فَلَحِقَ بِهِ ، وحَدَّثَهُ بِما كانَ يَعتَمِدُ بِمِصرَ . فَعَرَفَ عَلِيٌّ أنَّ قَيسا كانَ يُداري أمرا عَظيما بِالمَكيدَةِ ، فَأَطاعَ عَلِيٌّ قَيسا فِي الأَمرِ كُلِّهِ ، وجَعَلَهُ عَلى مُقَدِّمَةِ جَيشِهِ . (2)

الغارات عن المدائني عن أصحابه :فَسَدَت مِصرُ عَلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، فَبَلَغَ عَلِيّا تَوَثُّبُهُم عَلَيهِ ، فَقالَ : ما لِمِصرَ إلّا أحَدُ الرَّجُلَينِ : صاحِبُنا الَّذي عَزَلناهُ عَنها بِالأَمسِ _ يَعني قَيسَ بنَ سَعدٍ _ أو مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ . وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام حينَ رَجَعَ عَن صِفّينَ قَد رَدَّ الأَشتَرَ إلى عَمَلِهِ بِالجَزيرَةِ ، وقالَ لِقَيسِ بنِ سَعدٍ : أقِم أنتَ مَعي عَلى شَرَطَتي حَتّى نَفرُغَ مِن أمرِ هذِهِ الحُكومَةِ ، ثُمَّ اخرُج إلى أذرَبيجانَ ، فَكانَ قَيسٌ مُقيما عَلى شَرَطَتِهِ . (3)

الإمام عليّ_ في كِتابِهِ إلى قَيسِ بنِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ وهُوَ عَلى أذرَبيجانَ _: أمّا بَعدُ ، فَأَقبِل عَلى خَراجِكَ بِالحَقِّ ، وأحسِن إلى جُندِكَ بِالإِنصافِ ، وعَلِّم مَن قِبَلَكَ مِمّا عَلَّمَكَ اللّهُ ، ثُمَّ إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ شُبَيلٍ الأَحمَسِيَّ سَأَلَني الكِتابَ إلَيكَ فيهِ بِوِصايَتِكَ بِهِ خَيرا ، فَقَد رَأَيتُهُ وادِعا مُتَواضِعا ، فَأَلِن حِجابَكَ ، وَافتَح بابَكَ ، وَاعمَد إلَى الحَقِّ فَإِن وافَقَ الحَقُّ ما يَحبو أسَرُّهُ «وَ لَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُواْ يَوْمَ الْحِسَابِ» (4) . (5)

.


1- .آمَرَه في أمْرِه ووامَرَه واستَأمَرَه : شاوَرَه (لسان العرب : ج 4 ص 30 «أمر») .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 110 الرقم 21 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 428 وفيه «وجعله مقدّمة أهل العراق على شرطة الخميس الذين كانوا يبايعون للموت» .
3- .الغارات : ج 1 ص 256 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 .
4- .ص : 26 .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 .

ص: 491

سير أعلام النبلاء_ به نقل از زُهْرى _: قيس به مدينه درآمد و اسود بن ابى البَختَرى و مروان با هم مشورت كردند تا او را در مدينه نگه دارند . خبر آن به قيس رسيد . گفت : به خدا سوگند ، اين زشت است كه از على عليه السلام جدا شوم ، هر چند مرا بركنار كرده باشد . به خدا سوگند ، به او مى پيوندم . پس به على عليه السلام پيوست و حقايق مصر را براى او بازگفت . على عليه السلام دانست كه قيس با چاره انديشى ، كارى بزرگ را اداره مى كرده است . پس همه سخنان قيس را پذيرفت و او را بر طلايه سپاهش گمارد (1) .

الغارات_ به نقل از مدائنى ، از دوستانش _: مصر بر محمّد بن ابى بكر شوريد و به هم ريخت و خبر شورش آنان به على عليه السلام رسيد . فرمود : «براى مصر ، كسى جز يكى از اين دو مرد به كار نمى آيد : همان يارمان كه پيش تر بركنارش كرديم (يعنى قيس بن سعد) و يا مالك بن حارث اشتر» . چون على عليه السلام از صِفّين بازگشت ، اشتر را به حكومت قبلى اش در جزيره (ناحيه اى ميان دجله و فرات) بازگرداند و به قيس بن سعد گفت : تا از كار اين حكَميّتْ آسوده مى شويم ، تو فرمانده نيروهاى ويژه بمان و سپس به سوى آذربايجان برو . پس قيس ، فرمانده نيروهاى ويژه بود .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قيس بن سعد بن عباده ، به هنگام حكومت بر آذربايجان _: امّا بعد ؛ ماليات را به حق [ و اندازه] گِرد آور و مصرف كن و با سپاهيانت به انصاف ، نيكويى كن و به مردمانت از آنچه خدا به تو آموخته است ، بياموز . همچنين عبد اللّه بن شبيل اَحمَسى از من خواسته كه درباره او به تو نامه بنويسم و تو را به نيكى كردن به او سفارش كنم . [ بدان كه ]من او را افتاده و فروتن ديدم . موانع ديدارت را [ براى مردم] اندك كن و درِ خانه ات را بگشاى و آهنگ حق كن كه اگر حق با بخششْ همراه شود ، [ حاجتمند] را شادمان مى كند . «و از هواى نفس ، پيروى مكن كه تو را از راه خدا گم راه سازد و بى گمان ، كسانى كه از راه خدا گم راه مى شوند ، عذابى سخت دارند ، از آن رو كه روز محاسبه را از ياد بردند» .

.


1- .در تاريخ دمشق ج 49 ص 428 آمده است : «او را پيشرو عراقيان و فرمانده شرطة الخميس كرد ، همان كسانى كه تا پاى جان ، پيمان بسته بودند» .

ص: 492

تاريخ اليعقوبي عن غياث :لَمّا أجمَعَ عَلِيٌّ القِتالَ لِمُعاوِيَةَ كَتَبَ أيضا إلى قَيسٍ : أمّا بَعدُ ، فَاستَعمِل عَبدَ اللّهِ بنَ شُبَيلٍ الأَحمَسِيَّ خَليفَةً لَكَ ، وأقبِل إلَيَّ ، فَإِنَّ المُسلِمينَ قَد أجمَعَ مَلَؤُهُم وَانقادَت جَماعَتُهُم ، فَعَجِّلِ الإِقبالَ ، فَأَنَا سَأَحضَرَنَّ إلَى المُحِلّينَ عِندَ غُرَّةِ الهِلالِ ، إن شاءَ اللّهُ ، وما تَأَخُّري إلّا لَكَ ، قَضَى اللّهُ لَنا ولَكَ بِالإِحسانِ في أمرِنا كُلِّهِ . (1)

تاريخ الطبري عن الزهري :جَعَلَ عَلِيٌّ عليه السلام قَيسَ بنَ سَعدٍ عَلى مُقَدِّمَتِهِ مِن أهلِ العِراقِ إلى قِبَلِ أذرَبيجانَ ، وعَلى أرضِها ، وشَرَطَةِ الخَميسِ الَّذِي ابتَدَعَهُ مِنَ العَرَبِ ، وكانوا أربَعينَ ألفا ، بايَعوا عَلِيّا عليه السلام عَلَى المَوتِ ، ولَم يَزَل قَيسٌ يُدارِئُ ذلِكَ البَعثَ حَتّى قُتِلَ عَلِيٌّ عليه السلام . (2)

وقعة صفّين عن قيس بن سعد_ قَبلَ حَربِ صِفّينَ _: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِنكَمِش بِنا إلى عَدُوِّنا ولا تُعَرِّد (3) ، فَوَاللّهِ لِجِهادُهُم أحَبُّ إلَيَّ مِن جِهادِ التُّركِ وَالرّومِ ؛ لِاءِدهانِهِم في دينِ اللّهِ ، وَاستِذلالِهِم أولِياءَ اللّهِ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ؛ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وَالتّابِعينَ بِإِحسانٍ . إذا غَضِبوا عَلى رَجُلٍ حَبَسوهُ أو ضَرَبوهُ أو حَرَموهُ أو سَيَّروهُ ، وفَيئُنا لَهُم في أنفُسِهِم حَلالٌ ، ونَحنُ لَهُم _ فيما يَزعُمونَ _ قَطينٌ (4) . (5)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 عن عوانة نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 158 .
3- .التَّعْرِيدُ : الفِرارُ ، وقيل : سرعةُ الذهاب في الهزيمة (لسان العرب : ج 3 ص 288 «عرد») .
4- .القطين : الخدم والأتباع والحشم والمماليك (لسان العرب : ج 13 ص 343 «قطن») .
5- .وقعة صفّين : ص 93 .

ص: 493

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از غياث _: و چون على عليه السلام تصميم به جنگ با معاويه گرفت ، باز به قيس ، نامه نوشت : «امّا بعد ؛ عبد اللّه بن شبيل احمسى را به جاى خود بگمار و به نزد من بيا كه مسلمانان همه گِرد آمده و يك پارچه گشته اند . پس در آمدن ، شتاب كن كه من به زودى و در اوّل ماه به جنگ اين ياغيان متجاوز مى روم _ اگر خدا بخواهد _ و درنگم جز براى [ رسيدنِ ]تو نيست ؛ خداوند در همه امورمان ، براى ما و تو نيكى را رقم زند !

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: على عليه السلام قبل از نصب قيس بن سعد به حكومت آذربايجان ، او را مسئول طلايه سپاه عراقْ قرار داد . سپس حكومت آذربايجان را به او سپرد و نيز وى را به فرماندهى نيروهاى ويژه اى كه از ميان اعراب به وجود آورده بود و چهل هزار تن بودند ، گمارد . آنان با على عليه السلام پيمان خون بسته بودند و قيس ، پيوسته همه اين مسئوليت ها را به عهده داشت تا على عليه السلام به شهادت رسيد .

وقعة صِفّين_ به نقل از قيس بن سعد ، پيش از جنگ صِفّين _: اى امير مؤمنان! در اعزام ما به سوى دشمنان ، شتاب كن و مگريز . به خدا سوگند ، جهاد با آنان ، از جهاد [ كافران] تُرك و روم در نظر من دوست داشتنى تر است ؛ چون آنان در دين خدا سازش كردند و در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اولياى الهى را خوار داشتند ، چه مهاجر و انصار را و چه تابعين نيكوكارشان را ، و چون بر كسى خشم گرفتند ، او را زندانى كردند و يا كتك زدند و يا [ از حقوقش] محروم داشتند و يا تبعيدش كردند و نيز اموال ما را براى خود ، حلال دانستند و ما را خَدَم و حَشَم خود پنداشتند .

.

ص: 494

تاريخ اليعقوبي :أتاهُ [مُعاوِيَةَ] قيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ فَقالَ : بايِع قَيسٌ ! قالَ : إن كُنتُ لَأَكرَهُ مِثلَ هذَا اليَومِ ، يا مُعاوِيَةُ . فَقالَ لَهُ : مَه ، رَحِمَكَ اللّهُ ! فَقالَ : لَقَد حَرَصتُ أن اُفَرِّقَ بَينَ روحِكَ وجَسَدِكَ قَبلَ ذلِكَ ، فَأَبَى اللّهُ _ يَابنَ أبي سُفيانَ _ إلّا ما أحَبَّ . قالَ : فَلا يُرَدُّ أمرُ اللّهِ . قالَ : فَأَقبَلَ قَيسٌ عَلَى النّاسِ بِوَجهِهِ ، فَقالَ : يا مَعشَرَ النّاسِ ، لَقَدِ اعتَضتُمُ الشَّرَّ مِنَ الخَيرِ ، وَاستَبدَلتُمُ الذُّلَّ مِنَ العِزِّ ، وَالكُفرَ مِنَ الإيمانِ ، فَأَصبَحتُم بِعدَ وِلايَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدِ المُسلِمينَ ، وَابنِ عَمِّ رَسولِ رَبِّ العالَمينَ ، وقَد وَلِيَكُمُ الطَّليقُ ابنُ الطَّليقِ يَسومُكُمُ الخَسفَ ، ويَسيرُ فيكُم بِالعَسفِ ، فَكَيفَ تَجهَلُ ذلِكَ أنفُسُكُم ، أم طَبَعَ اللّهُ عَلى قُلوبِكُم ، وأنتُم لا تَعقِلونَ ؟! فَجَثا مُعاوِيَةُ عَلى رُكبَتَيهِ ، ثُمَّ أخَذَ بِيَدِهِ وقالَ : أقسَمتُ عَلَيكَ ! ثُمَّ صَفَقَ عَلى كَفِّهِ ، ونادَى النّاسُ : بايَعَ قَيسٌ ! فَقالَ : كَذَبتُم ، وَاللّهِ ، ما بايَعتُ (1) .

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 216 وراجع تاريخ دمشق : ج 49 ص 399 .

ص: 495

تاريخ اليعقوبى_ در ماجراى صلح امام حسن عليه السلام با معاويه _: قيس بن سعد بن عباده به نزد معاويه آمد . معاويه به او گفت : قيس ، بيعت كن! گفت : من پيوسته چنين روزى را بد و ناگوار مى داشتم ، اى معاويه! معاويه به او گفت : باز ايست ، خدايت بيامرزد! قيس گفت : من طمع داشتم كه پيش از اين ميان روح و پيكرت جدايى اندازم ؛ امّا اى پسر ابوسفيان ! خدا جز آنچه دوست داشت ، نخواست . معاويه گفت : از كار خدا جلوگيرى نمى شود . قيس به مردمْ رو كرد و گفت : اى مردم! خوب را با بد ، عوض كرديد و ذلّت را به جاى عزّت ، و كفر را به جاى ايمان نهاديد و پس از ولايت يافتن امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پسر عموى پيامبر خداى جهانيان ، كسى ولىّ شما گشته كه آزاده شده پسر آزاد شده است و شما را به زبونى وا مى دارد و زورمدارانه با شما رفتار مى كند . چگونه خود را به نادانى مى زنيد ؟ يا خداوند بر دل هايتان مُهر زده و چيزى نمى فهميد؟ پس معاويه بر دو زانويش نشست . سپس دست قيس را گرفت و گفت : تو را سوگند مى دهم [ كه بيعت كنى] ! سپس بر كف دست قيس زد و مردم ، فرياد كشيدند : قيس ، بيعت كرد . قيس گفت : دروغ مى گوييد . به خدا سوگند ، بيعت نكردم .

.

ص: 496

. .

ص: 497

تحليلى در باره بركنارى قيس بن سعد

تحليلى در باره بركنارى قيس بن سعدامام على عليه السلام در نخستين روزهاى خلافت خود ، قيس بن سعد بن عباده را _ كه سياستمدارى كارآزموده ، دقيق و زيرك بود _ حاكم مصر كرد و به آن جا فرستاد . امام عليه السلام تصميم داشت كه سپاهى را براى پشتيبانى و حمايت او به مصرْ اعزام كند ؛ ولى قيس ، تنها تعدادى انگشت شمار (كم تر از هفت نفر) را با خود برد و به امام عليه السلام گفت : تو بيش از من به اين سپاهيان احتياج دارى . او قدرت را در مصر به آسانى در دست گرفت وبر آن مسلّط شد ؛ زيرا محمّد بن ابى حُذَيفه ، پيش از رسيدن قيس بن سعد به مصر ، عبد اللّه بن سعد بن ابى سَرْح و ياران و همراهان او را _ كه نمايندگان عثمان بودند _ اخراج كرده بود . سياست قيس در مصر ، راه آمدن با مخالفان بود . او با اين روش توانست سيطره خود را بگسترد و هواخواهان عثمان را آرام كرده ، از شورش آنها جلوگيرى كند ؛ امّا اين سياست ، ادامه نيافت وپس از مدّتى _ كه بى گمان كم تر از يك سال بود _ ، امام على عليه السلام قيس بن سعد را از حكومت مصر ، بركنار كرد و او را فراخواند و به جاى او محمّد بن ابى بكر را بر آن ديار گمارد . محمّد ، جوانى شجاع بود ؛ ولى توان سياسى قيس بن سعد را نداشت . اين عزل و نصب ، مورد خدشه و پرسش بسيارى قرار گرفته است ؛ بويژه آن كه در

.

ص: 498

سال بعد ، شورش بر ضدّ محمّد بن ابى بكر ، آغاز شد و محمّد در هجوم نابكاران به شهادت رسيد وجسد او سوزانده شد . پرسش مطرح در اين زمينه آن است كه : چرا امام على عليه السلام سياستمدارى زيرك را كنار گذاشت و جوانى تازه كار را به جاى او گماشت تا در پايان كار ، به اين شكل فجيع به شهادت برسد؟ گزارش هاى تاريخى به دسيسه معاويه اشاره دارند . گفته شده است كه معاويه ، سعى داشت تا قيس بن سعد را به سوى خود ، جذب كند . نامه هاى چندى هم بدو نوشت واو را به خونخواهى عثمان فرا خوانْد ؛ ولى قيس ، زيرك تر از آن بود كه فريب او را بخورد ؛ امّا به خاطر موقعيت خاص مصر و نفوذ بنى اميه در آن جا و نزديكى آن سرزمين به شام ، از دادن پاسخ صريح به معاويه و ابراز موافقت و يا مخالفت با او هم پرهيز مى كرد و كوشش مى نمود تا با نامه نگارى هاى بى حاصل و طولانى ، فرصت بيشترى به دست آورد . معاويه كه خودْ سياستمدارى نابكار بود و از همراهى عمروعاص هم بهره مى برد ، نامه اى را به نام قيس بن سعد ، جعل كرد كه مضمون آن ، تمايل قيس بن سعد به معاويه بود . اين نامه در شام ، پخش شد وجاسوسان امام على عليه السلام در شام ، خبر آن را به مركز خلافت ، انتقال دادند . امام عليه السلام با مشاوران خود به گفتگو نشست . نظر آنان اين بود كه با توجّه به رواج اين مطلب در ميان لشكريان و عموم مسلمانان ، بهتر است قيس بن سعد ، بركنار شود و به جاى او شخصيتى با صلابت تر جايگزين شود . در برخى گزارش ها آمده است كه عبد اللّه بن جعفر ، پيشنهاد كرد كه قيس بن سعد ، بركنار و محمّد بن ابى بكرْ جايگزين او شود و اين پيشنهاد را از سرِ محبّت او به محمّد دانسته اند ؛ زيرا اين دو ، برادرِ مادرى بودند .

.

ص: 499

برخى ديگر از صاحب نظران ، فشار ياران امام على عليه السلام را موجب اين تصميم دانسته اند . علّامه مجلسى مى گويد : در برخى كتاب ها چنين خوانده ام كه بركنارى قيس از مصر ، نتيجه فشار ياران امير مؤمنان بر ايشان و درمانده شدن امام عليه السلام بوده است ، نه اين كه نظر خود ايشان باشد (مانند ماجراى حَكميّت) و شايد اين ، روشن تر و درست تر باشد . برخى مغرضان نيز به كارگر افتادن نيرنگ معاويه و فريب خوردن امام على عليه السلام اشاره دارند . به نظر مى رسد كه مجموع اين تحليل ها و نظريه ها ، تحليل «نتيجه» باشد و نه تحليل «روش» ؛ يعنى با توجّه به نتيجه پديد آمده در پايان و بدون توجّه به فضا و عوامل موجود و يا پديد آمده ، فقط به موفّقيت قيس بن سعد و شكست محمّد بن ابى بكر پرداخته اند ، در حالى كه تصميم امام عليه السلام را بايد با توجّه به همه واقعيت هاى آن روزگار ، بررسى كرد . بنابراين ، در تحليل اين موضوع ، مى گوييم : 1 . قيس بن سعد ، يكى از سياستمداران سرشناس تاريخ اسلام است . او را يكى از پنج «زيرك» عرب شمرده اند و در زيركى او هيچ شبهه اى وجود ندارد و فضاى آرامى كه در زمان او بر مصر سايه افكنده بود ، تأييد كننده اين ويژگى است . 2 . محمّد بن ابى بكر نيز از شخصيت هاى بارز آن روزگار است . مصريان ، چنان به او علاقه داشتند كه از عثمان درخواست كردند تا عبد اللّه بن ابى سرح را بركنار كند و محمّد بن ابى بكر را به جاى او بگمارد و تنها آن گاه به سوى وطن خود روانه شدند كه عثمان اين كار را كرد . از اين روى ، طبيعى است كه در خلافت امام على عليه السلام هم مصريان ، خواهان حكومت محمّد بن ابى بكر باشند . 3 . قيس بن سعد در ميانه سال 36 هجرى از حكومت مصر ، بركنار شد و محمّد بن

.

ص: 500

ابى بكر ، جايگزين او شد . به عبارت ديگر ، قيس ، حدود هشت ماهْ فرماندار مصر بوده است . محمّد بن ابى بكر نيز تا اواخر سال 37 هجرى با اقتدار بر مصر ، حكومت كرد و هيچ گونه شورشى هم در ميان نبود . 4 . پس از پايان يافتن جريان حكميّت وآن گاه كه سپاهيان امام على عليه السلام پراكنده شدند و سپاهيان معاويه اقتدار يافتند ، اوضاع مصر نيز دگرگون شد . هواخواهان عثمان در مصر _ كه تا آن هنگامْ خاموش بودند _ ، سر به اعتراض برداشتند . سپاه شام به رهبرى عمرو عاص _ كه حكومت مصر را مزد همكارى اش با معاويه مى دانست _ به مصر ، حمله كردند و با كمك هواخواهان عثمان در مصر ، توانستند محمّد بن ابى بكر را شكست دهند . در آن زمان ، موقعيت به گونه اى نبود كه امام على عليه السلام بتواند نيروى كمكى براى محمّد بن ابى بكر بفرستد و سپاهيان طرفدار محمّد بن ابى بكر نيز آن اندازه نبودند كه بتوانند در مقابل سپاه شام ، پايدارى كنند . 5 . از آنچه گذشت ، معلوم شد كه انتخاب محمّد بن ابى بكر در ظرف زمانىِ خود ، انتخابى كاملاً بجا و مطابق قواعد سياسى بوده است و مدّت زمان حكومت او بر مصر نيز حدود دو برابر زمان حكومت قيس بن سعد ، و شكست او ناشى از عواملى خارج از اختيارش بوده است . 6 . سياست قيس بن سعد ، اگرچه مصر را آرام نگاه داشت ، امّا مورد سؤال و انتقاد است . قيس بن سعد در آغاز خلافت امام على عليه السلام _ كه اوج اقتدار حكومت ايشان بود _ مى بايست از هواداران عثمان در مصر ، بيعت مى گرفت و اگر اين گونه مى كرد ، مخالفت هاى بعدى آنان فراگير نمى شد تا زمينه ورود سپاه شام ، فراهم گردد . اين سياست قيس ، مورد موافقت ياران انقلابى امام عليه السلام و شايد خود حضرت نيز نبود و از

.

ص: 501

اين رو ، بركنارى قيس بن سعد مى تواند تأييد اعتراض اين ياران باشد . 7 . آن گاه كه هواداران عثمان در مصر شورش كردند ، امام على عليه السلام مالك اشتر را به حكومت مصر گمارد . مالك ، شخصى شجاع و دلير بود و وجهه نظامى او بر صبغه سياسى اش رجحان داشت . امام عليه السلام همچنين از هاشم بن عُتْبه ياد كرده و صلاحيت او را براى حكومت مصر ، تأييد كرده است . انتخاب مالك و يادكردِ از هاشم ، نشان مى دهد كه امام على عليه السلام موافق با اقدامات نظامى در مصر بوده و سازش را نمى پذيرفته است . 8 . امام على عليه السلام از قيس بن سعد نيز به عنوان فرد شايسته اى براى حكومت مصر ، نام برد ؛ ولى او را دوباره به اين سِمت ، منصوب نكرد و او را به آذربايجان فرستاد كه در آن روزگار ، دورافتاده بود و اهميّت چندانى نداشت . همچنين هيچ گزارش تاريخى اى از مذاكره امام عليه السلام با قيس درباره حكومت دوباره او بر مصر در دست نداريم .

.

ص: 502

82كُمَيلُ بنُ زِيادٍهو كميل بن زياد بن نُهَيك النّخعي الكوفي ، من أصحاب الإمامين أمير المؤمنين عليّ عليه السلام (1) ، وأبي محمّد الحسن عليه السلام (2) . عُدّ من ثقات أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (3) ، وقيل في حقّه : كان شجاعاً فاتكاً ، وزاهداً عابداً (4) . كان في مقدّمة الكوفيّين الثائرين على عثمان (5) ، فأقصاه عثمان مع عدّة إلى الشام (6) . ولمّا كانت حرب صفّين شارك فيها مع أهل الكوفة (7) . ولّاه الإمام على هيت ، فلم يتحمّل عِبْأها ، بل كان ضعيفاً في ولايته ، فعاتبه الإمام على ذلك (8) . روى عن أمير المؤمنين عليه السلام (9) ، وممّا رواه الدعاء المشهور ب «دعاء كميل» (10) . لم يرد ذكره في واقعة كربلاء ، ولا في ثورة التوّابين والمختار . استشهد كميل _ والَّذي كان من جملة العبّاد الثمانية المشهورين في الكوفة (11) _ في سنة 82ه (12) على يد الحجّاج لعنه اللّه . (13)

.


1- .رجال الطوسي : ص 80 الرقم 792 ، رجال البرقي : ص 6 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 .
2- .رجال الطوسي : ص 95 الرقم 946 .
3- .كشف المحجّة : ص 236 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 .
4- .البداية والنهاية : ج 9 ص 46 .
5- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 139 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 326 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 323 و ص 326 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 179 ، الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 249 .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 61 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 231 .
9- .نهج البلاغة : الحكمة 147 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 205 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 220 الرقم 4996 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 251 ح 5829 .
10- .مصباح المتهجّد : ص 844 ح 910 .
11- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 250 .
12- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص249 الرقم1058، تاريخ دمشق: ج50 ص257 ، تاريخ الطبري : ج 6 ص 365 وفيه «سنة 83 ه » .
13- .الإرشاد : ج 1 ص 327 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 179 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 249 الرقم 1058 ، الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 ، البداية والنهاية : ج 9 ص 46 .

ص: 503

82 . كُمَيل بن زياد

82كُمَيل بن زيادكُمَيل بن زياد بن نُهَيك نَخَعى كوفى از ياران امام على و امام حسن عليهماالسلام است . او را از افراد مورد اطمينان امام على عليه السلام برشمرده و در توصيف او گفته اند : شجاع ، دلير ، زاهد و عابد بود . او از پيش گامان شورش كوفيان عليه عثمان بود و عثمان ، او را با عدّه اى ديگر به شام ، تبعيد كرد . در جنگ صِفّين ، شركت جست و از طرف امام على عليه السلام فرماندار «هيت» شد كه به خاطر عملكرد ضعيفش ، مورد عتاب حضرت قرار گرفت . كميل ، سخنان زيبايى از امام على عليه السلام نقل كرده است كه از آن جمله ، دعاى مشهور كميل است . كميل _ كه او را جزو هشت عابد مشهور كوفه دانسته اند _ در سال 82 هجرى به دست حَجّاج به شهادت رسيد . در جريان قيام امام حسين عليه السلام و قيام توّابين و قيام مختار ، يادى از او نشده است .

.

ص: 504

شرح نهج البلاغة :كانَ كُمَيلُ بنُ زِيادٍ عامِلَ عَلِيٍّ عليه السلام عَلى هيتَ (1) ، وكانَ ضَعيفا ، يَمُرُّ عَلَيهِ سَرايا مُعاوِيَةَ تَنهَبُ أطرافَ العِراقِ ولا يَرُدُّها ، ويُحاوِلُ أن يَجبُرَ ما عِندَهُ مِنَ الضَّعفِ بِأَن يُغيرَ عَلى أطرافِ أعمالِ مُعاوِيَةَ ، مِثلِ قَرقيسِيا (2) وما يَجري مَجراها مِنَ القُرَى الَّتي عَلَى الفُراتِ . فَأَنكَرَ عليه السلام ذلِكَ مِن فِعلِهِ ، وقالَ : إنَّ مِنَ العَجزِ الحاضِرِ أن يُهمِلَ الوالي ما وَلِيَهُ ، ويَتَكَلَّفَ ما لَيسَ مِن تَكليفِهِ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى كُمَيلِ بنِ زيادٍ النَّخَعِيِّ ، وهُوَ عامِلُهُ عَلى هيتَ ، يُنكِرُ عَلَيهِ تَركَهُ دفَعَ مَن يَجتازُ بِهِ مِن جَيشِ العَدُوِّ طالِبا الغارَةَ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ تَضييعَ المَرءِ ما وُلِّيَ ، وتَكَلُّفَهُ ما كُفِيَ ، لَعَجزٌ حاضِرٌ ، ورَأيٌ مُتَبَّرٌ (4) ! وإنَّ تَعاطِيَكَ الغارَةَ عَلى أهلِ قَرقيسِيا ، وتَعطيلَكَ مَسالِحَكَ (5) الَّتي وَلَّيناكَ _ لَيسَ بِها مَن يَمنَعُها ، ولا يَرُدُّ الجَيشَ عَنها _ لَرَأيٌ شَعاعٌ (6) ! فَقَد صِرتَ جِسرا لِمَن أرادَ الغارَةَ مِن أعدائِكَ عَلى أولِيائِكَ ، غَيرَ شَديدِ المَنكِبِ ، ولا مَهيبِ الجانِبِ ، ولا سادٍّ ثُغرَةً ، ولا كاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوكَةً ، ولا مُغنٍ عَن أهلِ مِصرِهِ ، ولا مُجزٍ عَن أميرِهِ ! (7)

.


1- .هِيْت : بلدة في العراق على الفرات من نواحي بغداد فوق الأنبار (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
2- .قَرْقيسياء : بلد في العراق على نهر الخابور قرب صفّين والرَّقّة ، وعندها مصبّ الخابور في الفرات (راجع معجم البلدان : ج 4 ص 328) .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 149 .
4- .أي مُهْلَك (لسان العرب : ج 4 ص 88 «تبر») .
5- .جمع مَسلَحة ؛ وهي كالثغر ، والمَرْقَب يكون فيه أقوام يَرقُبون العدوَّ لئلّا يَطرُقهم على غَفلة ؛ فإذا رأوه أعلموا أصحابهم ليتأهَّبوا له (النهاية : ج 2 ص 388 «سلح») .
6- .أي متفرِّق (النهاية : ج 2 ص 481 «شعع») .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 61 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 231 .

ص: 505

شرح نهج البلاغة :كميل بن زياد ، كارگزار على عليه السلام در هِيتْ (1) بود . او كارگزار ناتوانى بود . گروه هاى اعزامى معاويه از [ نزديك] او مى گذشتند و اطراف عراق را غارت مى كردند و او نمى توانست آنان را بازگردانَد و براى جبران اين ناتوانى به اطراف منطقه تحت نفوذ معاويه ، مانند قَرقيسيا (2) و ديگر دهكده هاى كنار فرات ، يورش مى بُرد و آن جا را غارت مى كرد . على عليه السلام اين كار او را نپسنديد و فرمود : «ناتوانىِ آشكارى است كه كارگزار ، مسئوليت خود را وا نهد و به آنچه وظيفه اش نيست ، بپردازد» .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به كميل بن زياد نَخَعى كه كارگزارش در هيت بود و خُرده گيرى اش بر او كه چرا سپاهيان دشمن را كه از حوزه مأموريت او گذشته اند ، نرانده و در عوض به غارت جاى ديگر رفته است _: امّا بعد ، وا نهادن آدمى آنچه را عهده دار است و بر دوش گرفتن وظيفه اى كه مسئول معيّنى دارد ، ناتوانىِ آشكار و انديشه نادرستى است . اقدام تو به غارت اهل قرقيسيا و خالى نهادن پاسگاه هاى مرزى حوزه مسئوليت از كسانى كه جلوى دشمن را بگيرند و لشكرش را برانند ، رأيى پريشان و آشفته است . تو پلى شده اى تا دشمنانت از تو بگذرند و بر دوستانت غارت بَرَند . نه قدرت جنگيدن دارى و نه هيبت ترساندن . نه مرزى را بسته اى و نه شوكت دشمنى را شكسته اى . نه نياز مردم شهر را برآورده اى و نه فرمانروايت را خشنود كرده اى .

.


1- .هِيتْ : از مناطق ساحلى فرات و در كنار بغداد و بالاتر از انبار است (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
2- .قرقيسا : منطقه اى در عراق ، كنار رود خابور و نزديك به صفّين و رَقّه است . در آن جا خابور به فرات مى ريزد (ر . ك : معجم البلدان : ج 4 ص 328) .

ص: 506

الإرشاد عن المغيرة :لَمّا وُلِّيَ الحَجّاجُ طَلَبَ كُمَيلَ بنَ زِيادٍ ، فَهَرَبَ مِنهُ ، فَحَرَمَ قَومَهُ عَطاءَهُم ، فَلَمّا رَأى كُمَيلٌ ذلِكَ قالَ : أنَا شَيخٌ كَبيرٌ قَد نَفِدَ عُمري ؛ لا يَنبَغي أن أَحرِمَ قَومي عَطِيّاتِهِم ، فَخَرَجَ فَدَفَعَ بِيَدِهِ إلَى الحَجّاجِ ، فَلَمّا رَآهُ قالَ لَهُ : لَقَد كُنتُ اُحِبُّ أن أجِدَ عَلَيكَ سَبيلاً ! فَقالَ لَهُ كُمَيلٌ : لا تَصرِف (1) عَلَيَّ أنيابَكَ ، ولا تَهَدَّم (2) عَلَيَّ ، فَوَاللّهِ ما بَقِيَ مِن عُمري إلّا مِثلُ كَواسِلِ (3) الغُبارِ ، فَاقضِ ما أنتَ قاضٍ ، فَإِنَّ المَوعِدَ اللّهُ ، وبَعدَ القَتلِ الحِسابُ ، ولَقَد خَبَّرني أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أنَّك قاتِلي . فَقالَ لَهُ الحَجّاجُ : الحُجَّةُ عَلَيكَ إذاً ! فَقالَ كُمَيلٌ : ذاكَ إن كانَ القَضاءُ إلَيكَ ! قالَ : بَلى ، قَد كُنتَ فيمَن قَتَلَ عُثمانَ بنَ عَفّانَ ! اِضرِبوا عُنُقَهُ . فَضُرِبَت عُنُقُهُ . (4)

83مالِكٌ الأَشتَرُهو مالك بن الحارث بن عبد يغوث النّخعي الكوفي ، المعروف بالأشتر ؛ الوجه المشرق ، والبطل الَّذي لا يُقهَر ، واللّيث الباسل في الحروب ، وأصلب صحابة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام وأثبتهم . وكان الإمام عليه السلام يثق به ويعتمد عليه ، وطالما كان يُثني على وعيه ، وخبرته ، وبطولته ، وبصيرته ، وعظمته ، ويفتخر بذلك . وليس بأيدينا معلومات تُذكر حول بدايات وعيه . وكان أوّل حضوره الجادّ في فتح دمشق وحرب اليرموك (5) ، وفيها اُصيبت عينه (6) فاشتهر بالأشْتَر (7) . وكان مالك يعيش في الكوفة . وكان طويل القامة ، عريض الصدر ، طلق اللّسان (8) ، عديم المثيل في الفروسيّة (9) . وكان لمزاياه الأخلاقيّة ومروءته ومَنعته وهيبته واُبّهته وحيائه ، تأثيرٌ عجيب في نفوس الكوفيّين ؛ من هنا كانوا يسمعون كلامه ، ويحترمون آراءه . ونُفي مع عدد من أصحابه إلى حِمْص (10) في أيّام عثمان بسبب اصطدامه بسعيد بن العاص والي عثمان (11) . ولمّا اشتدّت نبرة المعارضة لعثمان عاد إلى الكوفة ، ومنع واليه _ الَّذي كان قد ذهب إلى المدينة آنذاك _ من دخولها (12) . واشترك في ثورة المسلمين على عثمان (13) ، وتولّى قيادة الكوفيّين الذين كانوا قد توجّهوا إلى المدينة ، وكان له دور حاسم في القضاء على حكومة عثمان (14) . وكان يصرّ على خلافة الإمام عليّ عليه السلام بفضل ما كان يتمتّع به من وعي عميق ، ومعرفةٍ دقيقة برجال زمانه ، وبالتيّارات والحوادث الجارية يومذاك (15) . من هنا كان نصير الإمام عليه السلام وعضده المقتدر عند خلافته . وقد امتزجت طاعته وإخلاصه له عليه السلام بروحه ودمه ، وكان الإمام عليه السلام أيضا يحترمه احتراما ، خاصّا ويقيم وزنا لآرائه في الاُمور . وكان له رأي في بقاء أبي موسى الأشعري واليا على الكوفة ، ارتضاه الإمام عليه السلام وأيّده (16) ، مع أنّه عليه السلام كان يعلم بمكنون فكر أبي موسى ، ولم يكن له رأي في بقائه (17) . وعندما كان أبو موسى يثبّط النّاس عن المسير مع الإمام عليه السلام في حرب الجمل ، ذهب مالك إلى الكوفة ، وأخرج أبا موسى _ الَّذي كان قد عزله الإمام عليه السلام _ منها ، وعبّأ النّاس من أجل دعم الإمام عليه السلام والمسير معه في الحرب ضدّ أصحاب الجمل (18) . وكان له دور حاسم عجيب في الحرب . وكان على الميمنة فيها (19) . واصطراعه مع عبد اللّه بن الزبير مشهور في هذه المعركة (20) . ولي مالك الجزيرة (21) _ وهي تشمل مناطق بين دجلة والفرات _ بعد حرب الجمل . وكانت هذه المنطقة قريبة من الشام الَّتي كان يحكمها معاوية (22) . واستدعاه الإمام عليه السلام قبل حرب صفّين . وكان على مقدّمة الجيش في البداية ، وقد هَزم مقدّمة جيش معاوية . ولمّا استولى جيش معاوية على الماء وأغلق منافذه بوجه جيش الإمام عليه السلام ، كان لمالك دور فاعل في فتح تلك المنافذ والسيطرة على الماء (23) . وكان في الحرب مقاتلاً باسلاً مقداما ، رابط الجأش مجدّا مستبسلاً ، وقد قاتل بقلبٍ فتيّ وشجاعة منقطعة النّظير (24) . وتولّى قيادة الجيش مع الأشعث (25) ، وكان على خيّالة الكوفة طول الحرب (26) ، وأحيانا كان يقود أقساما اُخرى من الجيش (27) . وفي معارك ذي الحجّة الاُولى كانت المسؤوليّة الأصليّة والدور الأساس للقتال على عاتقه (28) . وفي المرحلة الثانية _ شهر صفر _ كان يقود القتال أيضا يومين في كلّ ثمانية أيّام (29) . وكان له مظهر عجيب في المنازلات الفرديّة للقتال ، وفي حلّ عُقَد الحرب ، وعلاج مشاكل الجيش ، والنّهوض بعب ء الحرب ، والسير بها قُدما بأمر الإمام عليه السلام . بَيد أنّ مظهره الباهر الخالد قد تجلّى في الأيّام الأخيرة منها ، بخاصّة «يوم الخميس» و «ليلة الهَرير» . وكان يوم الخميس وليلة الجمعة «ليلة الهرير» مسرحا لعرض عجيب تجلّت فيه شجاعته ، وشهامته ، واستبساله ، وقتاله بلا هوادة ، إذ خلخل نظم الجيش الشامي ، وتقدّم صباح الجمعة حتى أشرف على خيمة القيادة (30) . وصار هلاك العدوّ أمرا محتوما ، وبينا كان الظلم يلفظ أنفاسه الأخيرة ، والنّصر يلتمع في عيون مالك ، تآمر عمرو بن العاص ونشر فخّ مكيدته ، فأسرعت جموع من جيش الإمام _ وهم الذين سيشكّلون تيّار الخوارج _ ومعهم الأشعث إلى مؤازرته ، فازداد الطين بلّةً بحماقتهم . وهكذا جعلوا الإمام عليه السلام في وضعٍ حَرِج ليقبل الصلح ، ويُرجعَ مالكا عن موقعه المتقدّم في ميدان الحرب . وكان طبيعيّا في تلك اللّحظة المصيريّة الحاسمة العجيبة أن يرفض مالك ، ويرفض معه الإمام عليه السلام أيضا ، لكن لمّا بلغه أنّ حياة الإمام في خطر ، عاد بروح ملؤها الحزن والألم ، فأغمد سيفه ، ونجا معاوية الَّذي أوشك أن يطلب الأمان من موت محقَّق ، وخرج من مأزق ضاق به ! ! (31) وشاجر مالكٌ الخوارجَ والأشعثَ ، وكلّمهم في حقيقة ما حصل ، وأنبأهم ، بما يملك من بصيرة وبُعد نظر ، أنّ جذر تقدّسهم يكمن في تملّصهم من المسؤوليّة ، وشغفهم بالدنيا (32) . وحين اقترح الإمام عليه السلام عبدَ اللّه بن عبّاس للتحكيم ورفَضه الخوارج والأشعث ، اقترح مالكا ، فرفضوه أيضا مصرِّين على يمانيّة الحَكَم ، في حين كان مالك يمانيّ المحتد ، وهذا من عجائب الاُمور ! (33) وعاد مالك بعد صفّين إلى مهمّته (34) . ولمّا اضطربت مصر على محمّد بن أبي بكر وصعب عليه أمرها وتمرّد أهلها ، انتدب الإمام عليه السلام مالكا وولّاه عليها (35) . وكان قد خَبَر كفاءته ، ورفعته ، واستماتته ، ودأبه ، ووعيه ، وخبرته في العمل ، فكتب إلى أهل مصر كتابا يعرّفهم به ، قال فيه : « ... بَعَثتُ إلَيكُم عَبدا مِن عِبادِ اللّهِ ، لا يَنامُ أيّامَ الخَوفِ ، ولا يَنكُلُ عَنِ الأَعداءِ ساعاتِ الرَّوعِ ، أشَدَّ عَلَى الفُجّارِ مِن حَريقِ النّارِ ، وهُوَ مالِكُ بنُ الحارِثِ أخو مَذحِجٍ ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ فيما طابَقَ الحَقَّ ؛ فَإِنَّهُ سَيفٌ مِن سُيوفِ اللّهِ ، لا كَليلُ الظُّبَةِ (36) ولا نابِي (37) الضَّرِيبَةِ ؛ فَإِن أمَرَكُم أن تَنفِروا فَانفِروا ، وإن أمَرَكُم أن تُقيموا فَأَقيموا ؛ فَإِنَّهُ لا يُقدِمُ ولا يُحجِمُ ولا يُؤَخِّرُ ولا يُقَدِّمُ إلّا عَن أمري ، وقَد آثَرتُكُم بِهِ عَلى نَفسي لِنَصيحَتِهِ لَكُم ، وشِدَّةِ شَكيمَتِهِ عَلى عَدُوِّكُم» (38) . وكانت تعليماته عليه السلام الحكوميّة _ المشهورة ب_ «عهد مالك الأشتر» _ أعظم وأرفع وثيقة للحكومة وإقامة القسط ، وهي خالدة على مرّ التاريخ (39) . وكان معاوية قد عقد الأمل على مصر ، وحين شعر أنّ جميع خططه ستخيب بذهاب مالك إليها ، قضى عليه قبل وصوله إليها . وهكذا استُشهد ليث الوغى ، والمقاتل الفذّ ، والنّاصر الفريد لمولاه ، بطريقة غادرة بعدما تناول من العسل المسموم بسمّ فتّاك ، وعرجت روحه المشرقة الطاهرة إلى الملكوت الأعلى (40) . وحزن الإمام عليه السلام لمقتله ، حتى عَدّ موته من مصائب الدهر (41) . وأبّنه فكان تأبينه إيّاه فريدا ؛ كما أنّ وجود مالك كان فريدا له في حياته عليه السلام (42) . ولمّا نُعي إليه مالك وبلغه خبر استشهاده المؤلم ، صعد المنبر وقال : «ألا إنَّ مالِكَ بنَ الحارِثِ قَد قَضى نَحبَهُ ، وأوفى بِعَهدِهِ ، ولَقِيَ رَبَّهُ ، فَرَحِمَ اللّهُ مالِكا ! لَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فِنداً (43) ، ولَو كانَ حَجَرا لَكانَ صَلداً . للّهِِ مالِكٌ ! وما مالِكٌ ! وهَل قامَتِ النِّساءُ عَن مِثلِ مالِكٍ ! وهَل مَوجودٌ كَمالِكٍ !» (44) . ومعاوية الَّذي كان فريدا أيضا في خبث طويّته ورذالته وضَعَته وقتله للفضيلة ، طار فرحا باستشهاد مالك ، ولم يستطع أن يخفي سروره ، فقال من فرط فرحه : كان لعليّ بن أبي طالب يدان يمينان ، فقُطعت إحداهما يوم صفّين _ يعني عمّار بن ياسر _ وقُطعت الاُخرى اليوم ، وهو مالك الأشتر (45) . وكلّما كان يذكره الإمام عليه السلام ، يثقل عليه الغمّ والحزن ، ويتحسّر على فقده . وحين ضاق ذرعا من التحرّكات الجائرة لأهل الشام ، وتألّم لعدم سماع جُنده كلامه ، وتأوّه على قعودهم وخذلانهم له في اجتثاث جذور الفتنة ، قال رجل : استبانَ فقدُ الأشتر على أهل العراقِ . لو كان حيّا لقلّ اللغط ، ولعلم كلّ امرئٍ ما يقول 46 . نطق هذا الرجل حقّا ، فلم يكن أحد في جيش الإمام عليه السلام مثل مالك .

.


1- .الصَّرِيْف : صَوت الأنياب . وصَرَف نابَه وبِنابِه : حَرَقه [ : حَكَّه] فسمعت له صوتاً (لسان العرب : ج 9 ص 191 «صرف») .
2- .من المجاز : تَهَدَّم عليه غَضَباً ؛ إذا تَوَعَّدَهُ . وفي الصِّحاح : اشتدَّ غَضَبُه (تاج العروس : ج 17 ص 744 «هدم») .
3- .كأنّها بقايا الغبار الَّتي كسلت عن أوائله .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 327 ؛ الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 404 وتاريخ دمشق : ج 50 ص 256 .
5- .تاريخ دمشق : ج 56 ص 379 .
6- .تهذيب الكمال : ج 27 ص 127 الرقم 5731 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 593 ، المعارف لابن قتيبة : ص 586 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 34 الرقم 6 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 380 .
7- .الشَّتَر : انقلاب جَفْن العين إلى أسفل . والرجُل أشْتَر (اُنظر النهاية : ج 2 ص 443 «شتر») .
8- .وقعة صفّين : ص 255 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 .
9- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 .
10- .حِمْص : أحد قواعد الشام ، وتقع إلى الشمال من مدينة دمشق ، تبعد عنها 150 كيلومترا ، وهي ذات بساتين ، وشربها من نهر العاصي . دخلت هذه المدينة تحت سيطرة المسلمين في سنة 15 للهجرة (راجع تقويم البلدان : ص 261) .
11- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 155 و 156 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 318 _ 326 ، مروج الذهب : ج 2 ص 346 و 347 .
12- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 157 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 332 ، مروج الذهب : ج 2 ص 347 .
13- .الجمل : ص 137 ؛ تهذيب الكمال : ج 27 ص 127 الرقم 5731 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 326 ، مروج الذهب : ج 2 ص 352 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 381 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 34 الرقم 6 .
14- .الشافي : ج 4 ص 262 ؛ الطبقات الكبرى : ج 3 ص 71 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 219 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 448 .
15- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 433 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 66 .
16- .الأمالي للمفيد : ص 296 ح 6 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 .
17- .الأمالي للمفيد : ص 295 ح 6 .
18- .الجمل : ص 253 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 487 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 329 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 237 .
19- .الأخبار الطوال : ص 147 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 244 و 245 .
20- .الجمل : ص 350 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 525 ، تهذيب الكمال : ج 27 ص 128 الرقم 5731 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 382 ، الأخبار الطوال : ص 150 .
21- .وقعة صفّين : ص 12 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، الأخبار الطوال : ص 154 .
22- .وقعة صفّين : ص 12 .
23- .وقعة صفّين : ص 174 _ 179 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 215_220 .
24- .وقعة صفّين : ص 196 و ص 430 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 575 ، الفتوح : ج 3 ص 45 .
25- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 569 و 570 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 364 .
26- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 .
27- .وقعة صفّين : ص 475 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 47 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 385 .
28- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 366 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 260 .
29- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 و 13 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 _ 389 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 و 372 ؛ وقعة صفّين : ص 214 .
30- .وقعة صفّين : ص 489 و 490 ؛ تاريخ الطبري : ج5 ص48_50، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 386 ، الفتوح : ج 3 ص185_ 188 .
31- .وقعة صفّين : ص 491 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 50 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 387 .
32- .وقعة صفّين : ص 499 _ 504 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 402 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 و 52 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 387 ، الفتوح : ج 4 ص 197 و 198 .
33- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ؛ الغارات : ج 1 ص 257 .
34- .الأمالي للمفيد : ص 79 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 257 _ 259 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 167 و 168 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 .
35- .كلَّ السَّيفُ ، فهو كَلِيل : إذا لم يَقْطَع (النهاية : ج 4 ص 198 «كلل») . والظُّبة : حدّ السيف والسنان والنّصل والخنجر وما أشبه ذلك (لسان العرب : ج 15 ص 22 «ظبا») .
36- .يقال : نَبا حدُّ السَّيف : إذا لم يَقْطَع (النهاية : ج 5 ص 11 «نبا») .
37- .نهج البلاغة : الكتاب 38 ، الأمالي للمفيد : ص 81 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 260 و ص 266 ، الاختصاص : ص 80 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 390 .
38- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 126 . وراجع : ج 7 ص 18 (واجبات مالك في حكومة مصر) .
39- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 168 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 _ 96 ، مروج الذهب : ج 2 ص 420 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ؛ الأماليللمفيد : ص 82 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 263 ، الاختصاص : ص 81 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 .
40- .الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 264 .
41- .نهج البلاغة : الحكمة 443 ، الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 283 الرقم 118 ، الغارات : ج 1 ص 265 ؛ الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 ، ربيع الأبرار : ج 1 ص 216 .
42- .الفِنْد من الجبل : أنفه الخارج منه . وقيل : هو المُنفَرد من الجبال (النهاية : ج 3 ص 475 «فند») .
43- .الاختصاص : ص 81 ، الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 265 كلاهما نحوه .
44- .الغارات : ج 1 ص 264 ، الاختصاص : ص 81 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 .
45- .الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 481 .

ص: 507

83 . مالك اَشتر

الإرشاد_ به نقل از مُغَيره _: چون حَجّاج حاكم [ عراق] شد ، به جستجوى كميل بن زياد برآمد ؛ امّا كميل از دست او گريخت . حَجّاج هم سهميه قومش را از بيت المال ، قطع كرد . كميل ، چون چنين ديد ، گفت : من پيرمردى كهن سالم كه عمرم به پايان رسيده و سزاوار نيست كه موجب محروميت قومم از سهمشان شَوم . پس بيرون آمد و خود را به حجّاج ، تسليم كرد . حجّاج ، چون او را ديد ، به او گفت : من [ مدّت ها بود ]دوست داشتم بر تو دست يابم . كميل به او گفت : دندان هايت را براى من به هم مَساب و مرا تهديد مكن كه به خدا سوگند ، [ من آفتاب لب بام هستم و] از عمر من ، جز ته مانده غبارى نمانده است . هر حكمى مى خواهى بده كه وعده گاه ما نزد خداست و پس از كشتن ، حسابى به كار است و امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام به من خبر داده است كه قاتل من ، تواى . حجّاج به او گفت : همين خودش دليلى براى كشتن توست . كميل گفت : آرى ؛ اگر قضاوت با تو باشد . [ حجّاج] گفت : آرى . تو در ميان كسانى بودى كه عثمان بن عفّان را كشتند! گردنش را بزنيد . پس گردنش زده شد .

83مالك اَشترمالك بن حارث بن عبدِ يَغوث نَخَعى كوفى (مشهور به «اَشتر») ، چهره درخشان ، قهرمان شكست ناپذير ، شير بيشه نبرد و استوارگام ترين ياور على عليه السلام است . على عليه السلام به او اطمينان و اعتماد داشت و هماره درايت ، كاردانى ، دلاورى ، آگاهى و بزرگوارى هاى مالك را مى ستود و بدان مى باليد . آگاهى هاى چندانى از آغازين سال هاى رشد او در اختيار نداريم . اوّلين حضور جدّى مالك در جريانات سياسى _ اجتماعىِ آن روزگار ، درِ فتح دمشق و يَرموك است . او در اين نبرد از ناحيه چشم ، آسيب ديد و به «اَشتر» (1) مشهور شد . مالك در كوفه مى زيست . قامتى بلند ، سينه اى ستبر و زبانى گويا داشت و سواركارى بى نظير بود . خوش خويى ، جوان مردى ، بلند نگرى ، ابّهت و حشمت او ، در چشم كوفيان ، تأثيرى شگفت داشت . بدين سبب ، سخن او را مى شنيدند و بر ديدگاه هايش حرمت مى نهادند . مالك ، به روزگار خلافت عثمان ، بر اثر درگيرى با سعيد بن عاص (فرماندار كوفه) ، با تنى چند از يارانش به حِمص (2) تبعيد شد . چون زمزمه هاى مخالفت با عثمان بالا گرفت ، مالك به كوفه بازگشت و فرماندار عثمان را كه در آن زمان به مدينه رفته بود ، از ورود به كوفه باز داشت . او در خيزش امّت اسلامى عليه عثمان ، شركت جست و فرماندهى گروه كوفيانى را كه به مدينه رفته بودند ، به عهده گرفت و در پايان بخشيدن به حكومت عثمان ، نقش تعيين كننده داشت . او كه از شناختى ژرف برخوردار بود و چهره هاى مؤثّر روزگارش را به درستى مى شناخت و از عمق جريان ها آگاه بود ، بر خلافت مولا عليه السلام اصرار مى ورزيد . بدين سان ، پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام ، يار ، همكار و بازوى پرتوان مولا بود و پيروى از امام عليه السلام و اخلاص در برابر او ، آميزه جانش بود . على عليه السلام نيز براى مالك ، احترام ويژه اى قائل بود و ديدگاه هايش را در مسائل ، محترم مى شمرد . مالك بر ابقاى ابو موسى در حكومت كوفه نظر داشت . على عليه السلام نيز با آن كه از اعماق انديشه ابو موسى آگاهى داشت و به ابقاى او نظر نداشت ، نظر مالك را پذيرفت . مالك ، قبل از آغاز جنگ جمل و در هنگامى كه ابو موسى ، مردم را از همراهى با على عليه السلام باز مى داشت ، به كوفه رفت و ابو موسى را _ كه على عليه السلام او را عزل كرده بود _ از كوفه بيرون كرد و مردم را براى حمايت از مولا عليه السلام و همراهى در نبرد عليه جمليان ، بسيج كرد . نقش وى در جنگ جمل ، شگرف و تعيين كننده بود و فرماندهى جناح راست سپاه را به عهده داشت . در آويختن او با عبد اللّه بن زبير در اين جنگ ، مشهور است . مالك ، پس از جنگ جمل ، فرماندار جزيره (مناطقى ميان بين دجله و فرات) شد . اين منطقه به سرزمين شام ، حوزه حكومتى معاويه ، نزديك بود . على عليه السلام قبل از آغاز جنگ صِفّين ، مالك را فرا خواند . مالك در جنگ صِفّين ، در آغاز ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت كه طلايه سپاه معاويه را درهم شكست . همچنين، آن هنگام كه سپاهيان معاويه مسير آب را بر روى سپاهيان امام عليه السلام بستند ، مالك ، نقش تعيين كننده اى در آزاد سازى آب راه داشت . او در هنگام نبرد ، رزم آورى بى باك ، بُرنا دل ، فوق العاده دلير و سختكوش بود و در صفّين، به همراه اشعث ، فرماندهى سپاه را بر عهده داشت . و در طول جنگ ، گاه فرماندهى سواره نظام كوفه و گاهْ فرماندهى بخش هايى ديگر از سپاه ، از آنِ او بود . در صِفّين ، در نبردهاى آغازينِ ماه ذى حجّه ، مسئوليت اصلى و نقش بنيادين بر دوش مالك بود و در مرحله دوم (ماه صفر) نيز فرماندهى روزانه دو روز از هشت روز را بر عهده داشت . مالك ، در نبردهاى تن به تن و گشودن گِرِه هاى جنگ و حلّ مشكلات سپاه و به پيش بردن سپاهيان به فرمان امام عليه السلام ، جلوه اى شگفت داشت ؛ امّا جلوه خيره كننده و جاودانه مالك ، در آخرين روزهاى جنگ ، بويژه در «روز پنج شنبه» و «ليلة الهَرير (شب زوزه)» (3) است . روز پنج شنبه و شب جمعه مشهور به «ليلة الهرير» ، ميدان نمايش شگرف شجاعت ، شهامت ، رزم آورى و نبرد بى امان مالك بود كه آرايش لشكر معاويه را در هم ريخت و صبح جمعه تا نزديكى خيمه فرماندهى او به پيش تاخت . شكست دشمن ، قطعى بود . ستم ، نَفَس هاى پايانى را مى كشيد . شور پيروزى در چشمان مالك ، برق مى زد كه عمرو عاص ، دام توطئه بگسترد و خوارج و اشعث به يارى اش رفتند و حماقت ، پيرايه بر آن افزود و بدين سان ، مولا عليه السلام را در تنگنا نهادند كه صلح را بپذيرد و مالك را باز گردانَد . طبيعى بود كه در چنين لحظه حسّاس شگرف و سرنوشت سازى ، مالك نپذيرد و على عليه السلام نيز ؛ امّا چون بدو خبر رساندند كه جان مولا در خطر است ، با دلى آكنده از اندوه ، شمشير در نيام كرد و معاويه _ كه آماده امان گرفتن بر جانش بود _ ، از مرگ جَست و از تنگنا رها شد . مالك با خوارج و اشعث ، درگير شد و در باب آنچه پيش آمده بود ، با آنها سخن گفت و با هوشمندى وتيزبينى ، ريشه مقدّس مآبى آنان را در فرار از مسئوليت و دنيازدگى دانست . چون امام على عليه السلام عبد اللّه بن عبّاس را به عنوان داور (حَكَم) ، پيشنهاد كرد و خوارج نپذيرفتند ، مالك را پيشنهاد داد ؛ امّا شگفتا كه آنان (خوارج و اشعث) كه بر يَمنى بودن داورْ اصرار داشتند ، مالك را _ كه ريشه در يَمن داشت _ نپذيرفتند . مالك، پس از جنگ صِفّين به محل مأموريت خود بازگشت و چون در مصر ، كار بر محمّد بن ابى بكرْ دشوار گشت و مصريان بر او شوريدند ، امام عليه السلام مالك را فرا خواند و او را بر حكومت مصر گمارد . مولا عليه السلام كه با توجه به شايستگى ها ، والايى ها ، تدبير ، نستوهى و هوشمندى و كارآگاهى مالك ، وى را بدين سمت گمارده بود ، در معرّفى او به مردم آن ديار نوشت : « ... من بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما روانه كردم كه در روزهاى هراس نمى خوابد و در ساعت هاى ترس ، روى از دشمن بر نمى تابد و براى بدكاران ، از آتش سوزانْ سخت تر است . او مالك ، پسر حارث ، از قبيله مَذحِج است . به او گوش سپاريد و تا آن گاه كه حق مى گويد از او فرمان بريد كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداست . نه تيزى آن كُند مى شود و نه ضربتش بى اثر . اگر به شما فرمان داد كه حركت كنيد ، حركت كنيد و اگر گفت : بِايستيد ، بايستيد كه جز به فرمان من ، نه پيشروى كند و نه عقب نشينى ، و نه كارها را پس و پيش مى اندازد . بدانيد كه من [ در اعزام او] شما را بر خودم مقدّم داشتم ؛ چرا كه او خيرخواه شماست و در برابر دشمنانتان سرسخت است» . آيين نامه حكومتى مولا _ كه به «عهدنامه مالك اشتر» مشهور شده است _ بلندترين و شكوهمندترين سند عدالت گسترى و حكومت صالح است كه جاودانه تاريخ است . (4) معاويه كه به مصر ، اميد بسته بود و با حضور مالك ، همه نقشه هايش را نقش بر آب مى ديد ، پيش از رسيدن مالك به مصر ، او را از پاى درآورد و بدين سان ، شير بيشه هاى نبرد و رزم آور بى همانند و يار بى همتاى مولا ، ناجوان مردانه با شربت عسل آلوده به زهر جگرسوز ، شهد شهادت نوشيد و روح نورانى و مينويى اش به ملكوت، پرواز كرد . جان مولا عليه السلام با اين غم ، فسُرد و اين داغ ، بسى بر او گران آمد و مرگ مالك را از مصيبت هاى روزگار شمرد . سوگ نامه هاى مولا عليه السلام در مرگ مالك ، بى نظير است . گويى وجود مالك نيز برايش بى نظير بود . امام عليه السلام چون خبر جانكاه شهادت مالك را شنيد ، بر منبرْ فراز آمد و فرمود : «بدانيد كه مالك بن حارث ، روزگار خود را به پايان برد و به پيمان خويش وفا نمود و به ديدار پرورگارش شتافت . خدا مالك را بيامرزد! اگر كوه مى بود ، قلّه اى دست نيافتنى و دور و بلند مى نمود! و اگر سنگ مى بود ، صخره اى سخت مى نمود ! آفرين بر مالك! مالك كه بود؟! آيا زنان ، مانند مالك را مى زايند؟! آيا هيچ آفريده اى چون مالك هست؟!» . معاويه نيز كه در آتشْ نهادى ، خيره سرى و فضيلت كُشى بى بديل بود ، با مرگ مالك ، در پوست خود نمى گنجيد و از شدت خوش حالى _ كه شگفتا آن را پنهان هم نمى داشت _ مى گفت : على بن ابى طالب ، دو دست راست داشت . يكى در جنگ صِفّينْ قطع شد (يعنى عمّار بن ياسر) و ديگرى ، امروز ، و او مالك اشتر بود . امام عليه السلام هرگاه از او ياد مى كرد ، غم بر جانش سنگينى مى كرد و بر نبودش تأسّف مى خورد و چون روزگارى از جَست و خيز ستمگرانه شاميان به ستوه آمده بود و از اين كه سپاهيانش سخن وى را نمى شنيدند و براى ريشه كن ساختن فتنه بر نمى خاستند ، ناله كرد ، شخصى گفت : فقدان اشتر در ميان عراقيان ، معلوم شد . اگر زنده بود ، بيهوده گويى كم مى شد و هر كس مى دانست كه چه مى گويد . به راستى چنين بود و چونان او ، يك نفر ديگر هم در سپاه امام عليه السلام وجود نداشت .

.


1- .اشتر به كسى گفته مى شود كه پلك چشمش به پايين برگردد (ر. ك: النهاية: ج 2 ص 443).
2- .حِمْص : شهرى كهن و مشهور در ميانه راه دمشق به حلب است (معجم البلدان : ج 2 ص 302) .
3- .سخت ترين روز جنگ صفّين ، پنج شنبه هفتم صفر سال 37 هجرى است كه جنگ از سحر تا پاسى از شب ، يكسره ادامه داشت و بسيارى از سركردگان هر دو سپاه در آن ، كشته شدند . ر . ك : ج 6 ص 205 (پيكار پنج شنبه) و ص 208 (ليلة الهرير شب زوزه ) .
4- .ر . ك : ج 7 ص 19 (وظايف مالك اشتر در حكومت مصر) .

ص: 508

. .

ص: 509

. .

ص: 510

. .

ص: 511

. .

ص: 512

. .

ص: 513

. .

ص: 514

. .

ص: 515

. .

ص: 516

. .

ص: 517

. .

ص: 518

. .

ص: 519

. .

ص: 520

تنبيه الخواطر :حُكِيَ أنَّ مالِكا الأَشتَرَ كانَ مُجتازا بِسوقِ الكوفَةِ وعَلَيهِ قَميصُ خامٍ وعِمامَةٌ مِنهُ ، فَرَآهُ بَعضُ السّوقَةِ (1) فَازدَرى (2) بِزِيِّهِ ؛ فَرَماهُ بِبُندُقَةٍ تَهاوُنا بِهِ ، فَمَضى ولَم يَلتَفِت ، فَقيلَ لَهُ : وَيلَكَ ! أ تَدري بِمَن رَمَيتَ ؟ فَقالَ : لا ، فَقيلَ لَهُ : هذا مالِكٌ صاحِبُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ! فَارتَعَدَ الرَّجُلُ ومَضى إلَيهِ لِيَعتَذِرَ مِنهُ ، فَرَآهُ وقَد دَخَلَ مَسجِدا وهُوَ قائِمٌ يُصَلّي ، فَلَمَّا انفَتَلَ أكَبَّ الرَّجُلُ عَلى قَدَمَيهِ يُقَبِّلُهُما ، فَقالَ : ما هذَا الأَمرُ ؟ ! فَقالَ : أعتَذِرُ إلَيكَ مِمّا صَنَعتُ ، فَقالَ : لا بَأسَ عَلَيكَ ، فَوَاللّهِ ما دَخَلتُ المَسجِدَ إلّا لِأَستَغفِرَنَّ لَكَ . (3)

المناقب للخوارزمي عن أبي هاني بن معمر السدوسي_ في ذِكرِ غَلَبَةِ جُندِ مُعاوِيَةَ عَلَى الماءِ في حَربِ صِفّينَ _: كَنتُ حينَئِذٍ مَعَ الأَشتَرِ وقَد تَبَيَّنَ فيهِ العَطَشُ ، فَقُلتُ لِرَجُلٍ مِن بَني عَمّي : إنَّ الأَميرَ عَطشانُ ، فَقالَ الرَّجُلُ : كُلُّ هؤُلاءِ عِطاشٌ، وعِندي إداوَةُ (4) ماءٍ أمنَعُهُ لِنَفسي ، ولكِنّي اُوثِرُهُ عَلى نَفسي ، فَتَقَدَّمَ إلَى الأَشتَرِ فَعَرَضَ عَلَيهِ الماءَ ، فَقالَ : لا أشرَبُ حَتّى يَشرَبَ النّاسُ . (5)

.


1- .السُّوْقة من النّاس : الرَّعِيَّة (النهاية : ج 2 ص 424 «سوق») .
2- .الازْدِراء : الاحتِقار والانتِقاص والعيب (النهاية : ج 2 ص 302 «زرا») .
3- .تنبيه الخواطر : ج 1 ص 2 .
4- .الإداوَة : إناءٌ صغير من جلْد يُتَّخذ للماء كالسَّطيحة ونحوها (النهاية : ج 1 ص 33 «أدا») .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 215 ح 240 .

ص: 521

تنبيه الخواطر :حكايت شده كه مالك اشتر ، در حالى كه پيراهنى ندوخته و عمامه اى از همان جنس بر تن داشت ، از بازار كوفه مى گذشت . يكى از بازاريان او را ديد ، لباس او در نظرش خوار و حقير آمد و به قصد اهانت به او ، چيزى شبيه گلوله را به سويش پرتاب كرد ؛ امّا مالك ، بى اعتنا گذشت . به آن مرد گفتند : واى بر تو! آيا مى دانى كه آن را به سوى چه كسى پرتاب كردى؟ گفت : نه . به او گفتند : اين ، مالك اشتر ، يار و همراه امير مؤمنان است . مرد ، بر خود لرزيد و به سوى مالك رفت تا از او معذرت بخواهد ؛ امّا او را ديد كه به مسجد رفته و به نماز ايستاده است . چون نمازش به پايان رسيد ، مرد بازارى بر پاهاى مالك افتاد و آنها را مى بوسيد . مالك گفت : اين چه كارى است؟! گفت : از آنچه كردم ، معذرت مى خواهم . مالك گفت : ترسى نداشته باش . به خدا سوگند ، به مسجد نيامدم ، مگر به قصد آمرزش خواهى براى تو .

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابوهانى بن معمّر سُدوسى ، در يادكردِ غلبه لشكر معاويه بر آب در جنگ صِفّين _: من آن هنگام با اَشتر بودم و تشنگى در او هويدا بود . به يكى از پسر عموهايم (هم قبيله هايم) گفتم : امير ، تشنه است . مرد گفت : همه اين افراد ، تشنه اند و من قمقمه آبى دارم كه براى خودم نگه داشته ام ؛ امّا او را بر خودم مقدّم مى دارم . پس نزد اشتر رفت و آب را بر او عرضه نمود؛ امّا اشتر گفت: تا آن گاه كه مردم (سپاهْ) آب ننوشند ، من نمى نوشم .

.

ص: 522

تاريخ دمشق عن أبي حذيفة إسحاق بن بشر_ في ذِكرِ وَقعَةِ اليَرموكِ _: ومَضى خالِدٌ يَطلُبُ عُظمَ (1) النّاسِ، حَتّى أدرَكَهُم بِثَنِيَّةِ العُقابِ (2) ، وهِيَ تُهبِطُ الهابِطَ المُغَرِّبَ مِنها إلى غوطَةِ دِمَشقَ يُدرِكُ عُظمَ النّاسِ، حَتّى أدرَكَهُم بِغوطَةِ دِمَشقَ ، فَلَمَّا انتَهَوا إلى تِلكَ الجَماعَةِ مِنَ الرّومِ ، وأقبَلوا يَرمونَهُم بِالحِجارَةِ مِن فَوقِهِم ، فَتَقَدَّمَ إلَيهِمُ الأَشتَرُ وهُوَ في رِجالٍ مِنَ المُسلِمينَ ، فَإِذا أمامَهُم رَجُلٌ مِنَ الرّومِ جَسيمٌ عَظيمٌ ، فَمَضى إلَيهِ حَتّى وقَفَ عَلَيهِ ، فَاستَوى هُوَ وَالرّومِيُّ عَلى صَخرَةٍ مُستَوِيَةٍ ، فَاضطَرَبا بِسَيفَيهِما ، فَأَطَرَّ الأَشتَرُ كَفَّ الرّومِيِّ ، وضَرَبَ الرّومِيُّ الأَشتَرَ بِسَيفِهِ فَلَم يَضُرَّهُ ، وَاعتَنَقَ كُلُّ واحِدٍ مِنهُما صاحِبَهُ ، فَوَقَعا عَلَى الصَّخرَةِ ، ثُمَّ انحَدَرا ، وأخَذَ الأَشتَرُ يَقولُ _ وهُوَ في ذلِكَ مُلازِمٌ العِلجَ لا يَترُكُهُ _ : «قُلْ إِنَّ صَلَاتِى وَنُسُكِى وَمَحْيَاىَ وَمَمَاتِى لِلَّهِ رَبِّ الْعَ__لَمِينَ * لَا شَرِيكَ لَهُ وَبِذَ لِكَ اُمِرْتُ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ» (3) . قالَ : فَلَم يَزَل يَقولُ ذلِكَ حَتَّى انتَهى إلى مُستَوَى الخَيلِ وقَرارٍ ، فَلَمَّا استَقَرَّ وَثَبَ عَلَى الرّومِيِّ فَقَتَلَهُ ، وصاحَ فِي النّاسِ : أن جوزوا . قالَ : فَلَمّا رَأَتِ الرّومُ أنَّ صاحِبَهُم قَد قُتِلَ ، خَلَّوُا الثَّنِيَّةَ وَانهَزَموا . قالوا : وكانَ الأَشتَرُ الأَحسَنَ فِي اليَرموكِ ، قالوا : لَقَد قَتَلَ ثَلاثَةَ عَشَرَ . (4)

.


1- .عُظْمُ الأمرِ وعَظْمُه : مُعْظَمُه (لسان العرب : ج 12 ص 410 «عظم») .
2- .ثنيّة العُقاب : وهي ثنيّة مشرفة على غُوطة دمشق ، يطؤها القاصد من دمشق إلى حِمص (معجم البلدان : ج 2 ص 85) .
3- .الأنعام : 162 و 163 .
4- .تاريخ دمشق : ج 56 ص 379 .

ص: 523

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو حُذَيفه اسحاق بن بِشْر ، در يادكردِ واقعه يَرموك _: و خالد [ بن وليد] به دنبال بخش اصلى سپاه دشمن بود تا آن كه در گردنه عُقاب (1) به آنها رسيد و گردنه اى كه دامنه آن از غرب به سوى دشت دمشق كشيده شده بود ، جايگاه اصلى آنها بود . چون سپاهيان خالد به اين دسته از سپاهيان روم رسيدند ، آنان پيش آمدند و از بالاى كوه بر سرشان ، سنگ ريختند . در اين هنگام ، اشتر با تنى چند از مسلمانان ، به سوى آنان پيش تاخت كه ناگهان به مردى غولْ پيكر از روميان برخوردند . مالك به سوى آن مرد [ غول پيكر] رفت و جلويش ايستاد و هر دو بر روى صخره اى صاف قرار گرفتند . يكديگر را با شمشير زدند و اشتر ، دست آن مرد رومى را قطع كرد و رومى با شمشيرش ضربه اى به اشتر زد ؛ امّا آسيبى به او نرسيد . پس گلاويز شدند و روى صخره افتادند و سپس هر دو به پايين غلتيدند و اشتر ، در همان حال كه به آن مرد غول پيكر چسبيده بود و رهايش نمى كرد ، آغاز به خواندن اين آيه كرد : «بگو كه نماز و عبادت و زندگى و مرگم براى خدا ، پروردگار جهانيان است . شريكى ندارد و به اين ، فرمان يافته ام و من ، نخستين مسلمانم» . مالك ، پيوسته اين [ آيه] را مى خواند تا [ از بالاى كوه] به قرارگاه لشكر و جايى هموار رسيدند . پس چون قرار يافت ، بر روى رومى پريد و او را كشت و در ميان لشكر فرياد زد : «عبور كنيد» . و روميان ، چون ديدند كه بزرگ آنها كشته شد ، گردنه را تخليه كرده ، فرار كردند . گفته اند كه : اشتر ، بهترين سرباز جنگ يَرموك بود . نيز گفته اند : سيزده نفر را كشت .

.


1- .گردنه عُقاب ، گردنه اى مُشرف به دشت دمشق است و كسى كه از دمشق به حِمْص مى رود ، از آن مى گذرد (معجم البلدان : ج 2 ص 85) .

ص: 524

وقعة صفّين عن سنان بن مالك_ في مُواجَهَةِ مُقَدِّمَةِ الجَيشِ قَبلَ حَربِ صِفّينَ _: قُلتُ لَهُ [أبِي الأَعوَرِ] : إنَّ الأَشتَرَ يَدعوكَ إلى مُبارَزَتِهِ ، فَسَكَتَ عَنّي طَويلاً ثُمَّ قالَ : إنَّ خِفَّةَ الأَشتَرِ وسوءَ رَأيِهِ هُوَ الَّذي دَعاهُ إلى إجلاءِ عُمّالِ عُثمانَ مِنَ العِراقِ ، وَافتِرائِهِ عَلَيهِ ؛ يُقَبِّحُ مَحاسِنَهُ ، ويَجهَلُ حَقَّهُ ، ويُظهِرُ عَداوَتَهُ . ومِن خِفَّةِ الأَشتَرِ وسوءِ رَأيِهِ أنَّهُ سارَ إلى عُثمانَ في دارِهِ وقَرارِهِ ، فَقَتَلَهُ فيمَن قَتَلَهُ ، فَأَصبَحَ مُبتَغىً بِدَمِهِ ؛ لا حاجَةَ لي في مُبارَزَتِهِ . قالَ : قُلتُ لَهُ : قَد تَكَلَّمتَ فَاستَمِع مِنّي حَتّى اُخبِرَكَ ، قالَ : فَقالَ : لا حاجَةَ لي في جَوابِكَ ، ولَا الاِستِماعِ مِنكَ ، اِذهَب عَنّي ، وصاحَ بي أصحابُهُ ، فَانصَرَفتُ عَنهُ . (1)

شرح نهج البلاغة_ في وَصفِ الأَشتَرِ _: كانَ شَديدَ البَأسِ ، جَوادا رَئيسا حَليما فَصيحا شاعِرا ، وكانَ يَجمَعُ بَينَ اللينِ وَالعُنفِ ، فَيَسطو في مَوضِعِ السَّطوَةِ ، ويَرفُقُ في مَوضعِ الرِّفقِ . (2)

سير أعلام النّبلاء :مَلِكُ العَرَبِ ، مالِكُ بنُ الحارِثِ النَّخَعِيُّ ، أحَدُ الأَشرافِ وَالأَبطالِ المَذكورينَ . حَدَّثَ عَن عُمَرَ ، وخالِدِ بنِ الوَليدِ ، وفُقِئَت عَينُهُ يَومَ اليَرموكِ . وكانَ شَهما مُطاعا زَعِرا (3) ، ألَّبُ عَلى عُثمانَ وقاتَلَهُ ، وكانَ ذا فَصاحَةٍ وبَلاغَةٍ . شَهِدَ صفّينَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ، وتَمَيَّزَ يَومَئِذٍ ، وكادَ أن يَهزِمَ مُعاوِيَةَ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ أصحابُ عَلِيٍّ لَمّا رَأَوا مَصاحِفَ جُندِ الشّامِ عَلَى الأَسِنَّةِ يَدعونَ إلى كِتابِ اللّهِ ، وما أمكَنَهُ مُخالَفَةَ عَلِيٍّ ، فَكَفَّ . (4)

.


1- .وقعة صفّين : ص 155 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 101 .
3- .من الزَّعارَّة _ بتشديد الراء ، وتخفّف _ : الشَّراسَة (تاج العروس : ج 6 ص 463 «زعر») .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 34 الرقم 6 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 48 .

ص: 525

وقعة صِفّين_ به نقل از سنان بن مالك ، در رويارويى طلايه دو سپاه ، پيش از جنگ صِفّين _: به ابو اعوَر (فرمانده طلايه سپاه معاويه) گفتم : مالك ، تو را به نبرد تن به تن فرا مى خوانَد . پس مدتى دراز ، ساكت ماند و آن گاه گفت : سبُك سرى و بدانديشىِ اشتر ، موجب شد كه كارگزاران عثمان را از عراق برانَد و نيز موجب تهمت زدن بر عثمان و زشت شمردن نيكى هايش و حق ناشناسى و اظهار دشمنى با او شد . نيز از سبُك سرى و بدانديشى اش بود كه به خانه و قرارگاه عثمان تاخت و در شمارِ كشندگان او درآمد و اكنون بايد از او خونخواهى عثمان كرد . مرا به هماوردى با او نيازى نيست . سنان گفت كه به او گفتم : سخنت را گفتى . پس به من گوش بده تا [ پاسخت را بدهم و] آگاهت كنم . گفت : من نه به پاسخ تو و نه به شنيدن سخنت نيازى دارم . از نزد من برو ! و سپس يارانش را به بانگ بلند بر سرم كشاند . پس من هم بازگشتم .

شرح نهج البلاغة_ در توصيف اشتر _: بسيار دلير ، بخشنده ، سَرور ، بردبار ، گشاده زبان و شاعر بود و نرمى و سختى را با هم داشت . در جايگاه سختگيرى ، سخت مى گرفت و در جايگاه نرمى ، آسانگير بود .

سِيَر أعلام النبلاء :پادشاه عرب ، مالك بن حارث نَخَعى ، يكى از بزرگان و قهرمانان نامدار است . از عُمر و خالد بن وليد ، حديث كرده است و چشم او در جنگ يرموك، آسيب ديد . زيرك ، پر نفوذ و تندخو (1) بود . به عثمانْ اعتراض كرد و با او مبارزه كرد و از فصاحت و بلاغت، بهره داشت . در صِفّين با على عليه السلام بود و در آن، برترى اش آشكار شد و نزديك بود معاويه را به گريز وا دارد كه ياران على عليه السلام چون ديدند لشكر شام ، قرآن ها را بر سر نيزه ها كرده اند و به [ داورى ]كتاب خدا فرا مى خوانند ، به او حمله كردند و او كه نمى خواست با على عليه السلام مخالفت كند ، دست از جنگ كشيد .

.


1- .در متن عربى كتاب ، واژه «زَعِر» آمده است كه به مرد كم موى نيز اطلاق مى شود (ر . ك . لاروس : ج 1 ص 1126 ، بحار الأنوار : ج 54 ص 148) .

ص: 526

شرح نهج البلاغة :قَد رَوَى المُحَدِّثونَ حَديثا يَدُلُّ عَلى فَضيلَةٍ عَظيمَةٍ لِلأَشتَرِ رحمه الله ، وهِيَ شَهادَةٌ قاطِعَةٌ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِأَنَّهُ مُؤمِنٌ ، رَوى هذَا الحَديثَ أبو عُمَرَ بنِ عَبدِ البَرِّ في كِتابِ الاِستيعابِ في حَرفِ الجيمِ ، في بابِ «جُندَب» ، قالَ أبو عُمَرَ : لَمّا حَضَرَت أبا ذَرٍّ الوَفاةُ وهُوَ بِالرَّبَذَةِ بَكَت زَوجَتُهُ اُمُّ ذَرٍّ ، فَقالَ لَها : ما يُبكيكِ ؟ فَقالَت : ما لي لا أبكي وأنتَ تَموتُ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرضِ ، ولَيسَ عِندي ثَوبٌ يَسَعُكَ كَفَناً ، ولابُدَّ لي مِنَ القِيامِ بِجَهازِكَ ؟ ! فَقالَ : أبشِري ولا تَبكي ، فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «لا يَموتُ بَينَ امرَأَينِ مُسلِمَينِ وَلَدان أو ثَلاثَةٌ ، فَيَصبِرانِ ويَحتَسِبانِ فَيَرَيانِ النّارَ أبَدا» ؛ وقَد ماتَ لَنا ثَلاثَةٌ مِنَ الوُلدِ . وسَمِعتُ أيضا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِنَفَرٍ أنَا فيهِم : «لَيموتَنَّ أحَدُكُم بِفَلاةٍ مِنَ الأَرضِ يَشهَدُهُ عِصابَةٌ مِنَ المُؤمِنينَ» ، ولَيسَ مِن اُولئِكَ النَّفَرِ أحَدٌ إلّا وقَد ماتَ في قَريَةٍ وجَماعَةٍ . فَأَنَا _ لا أشُكُّ _ ذلِكَ الرَّجُلُ ، وَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِبتُ ، فَانظُرِي الطَّريقَ . قالَت اُمُّ ذَرٍّ : فَقُلتُ : أنّى وقَد ذَهَبَ الحاجُّ وتَقَطَّعَتِ الطُّرُقُ ؟ ! فَقالَ : اِذهَبي فَتَبَصَّري . قالَت : فَكُنتُ أشتَدُّ إلَى الكَثيبِ ، فَأَصعَدُ فَأَنظُرُ ، ثُمَّ أرجِعُ إلَيهِ فَاُمَرِّضُهُ ، فَبَينا أنَا وهُوَ عَلى هذِهِ الحالِ إذ أنَا بِرِجالٍ عَلى رِكابِهِم ، كَأَنَّهُمُ الرَّخَمُ (1) ، تَخُبُّ بِهِم رَواحِلُهُم ، فَأَسرَعوا إلَيَّ حَتّى وَقَفوا عَلَيَّ ، وقالوا : يا أمَةَ اللّهِ ، ما لَكِ ؟ فَقُلتُ : اُمرُؤٌ مِنَ المُسلِمينَ يَموتُ ، تُكَفِّنونَهُ ؟ قالوا : ومَن هُوَ ؟ قُلتُ : أبو ذَرٍّ . قالوا : صاحِبُ رَسولِ اللّهِ عليه السلام ؟ قُلتُ : نَعَم ، فَفَدَّوهُ بِآبائِهِم واُمَّهاتِهِم ، وأسرَعوا إلَيه حَتّى دَخَلوا عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُم : أبشِروا فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِنَفَرٍ أنَا فيهِم : «لَيَموتَنَّ رَجُلٌ مِنكُم بِفَلاةٍ مِنَ الأَرضِ تَشهَدُهُ عِصابَةٌ مِنَ المُؤمِنينَ» ، ولَيسَ مِن اُولئِكَ النَّفَرِ إلّا وقَد هَلَكَ في قَريَةٍ وجَماعَةٍ ، وَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِبتُ ، ولَو كانَ عِندي ثَوبٌ يَسَعُني كَفَنا لي أو لاِمرَأَتي لَم اُكَفَّن إلّا في ثَوبٍ لي أو لَها ؛ وإنّي أنشُدُكُمُ اللّهَ ألّا يُكَفِّنَني رَجُلٌ مِنكُم كانَ أميرا أو عَريفا (2) أو بَريدا أونَقيبا (3) ! قالَت : ولَيسَ في اُولئِكَ النَّفَرِ أحَدٌ إلّا وقَد قارَفَ بَعضَ ما قالَ ، إلّا فَتىً مِنَ الأَنصارِ قالَ لَهُ : أَنا اُكَفِّنُكَ يا عَمُّ في رِدائي هذا ، وفي ثَوبَينِ مَعي في عَيبَتي مِن غَزلِ اُمّي . فَقالَ أبو ذَرٍّ : أنتَ تُكَفِّنُني ، فَماتَ فَكَفَّنَهُ الأَنصارِيُّ وغَسَّلَهُ النَّفَرُ الَّذينَ حَضَروهُ وقاموا عَلَيهِ ودَفَنوهُ ؛ في نَفَرٍ كُلُّهُم يَمانٍ . رَوى أبو عُمَرَ بنِ عَبدِ البَرِّ قَبلَ أن يَروِيَ هذَا الحَديثَ في أوَّلِ بابِ «جُندَب» : كانَ النَّفَرُ الَّذينَ حَضَروا مَوتَ أبي ذَرٍّ بِالرَّبَذَةِ - مُصادَفَةً - جَماعَةً ؛ مِنهُم حُجرُ بنُ الأَدبَرِ ، ومالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ . قُلتُ : حُجرُ بنُ الأَدبَرِ هُو حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الَّذي قَتَلَهُ مُعاوِيَةُ ، وهُوَ مِنَ أعلامِ الشّيعَةِ وعُظمائِها ، وأمَّا الأَشتَرُ فَهُو أشهَرُ فِي الشّيعَةِ مِن أبِي الهُذَيلِ فِي المُعتَزِلَةِ . (4)

.


1- .الرَّخَم : نوعٌ من الطَّير معروفٌ ، واحدتُه رَخمة (النهاية : ج 2 ص 212 «رخم») .
2- .عَرِيف : وهو القَيّم باُمور القبيلة أو الجَماعة من النّاسِ يَلِي اُمورَهُم ويتعرّف الأمير منه أحوالهم (النهاية : ج 3 ص 218 «عرف») .
3- .النَقِيب : هو كالعَريف على القوم المُقَدَّم عليهم ، الَّذي يَتعرَّف أخبارهم ، وينقِّب عن أحوالهم : أي يُفَتِّش (النهاية : ج 5 ص 101 «نقب») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 99 .

ص: 527

شرح نهج البلاغة :محدّثان ، حديثى را نقل مى كنند كه فضيلت بزرگى را از اشتر، نشان مى دهد و آن فضيلت ، گواهى محكم پيامبر صلى الله عليه و آله به مؤمن بودن اوست . اين حديث را ابو عمر ابن عبد البَر در كتاب الاستيعاب (حرف جيم ، باب «جُندَب») آورده است . ابو عمر مى گويد : چون وفات ابو ذر در رَبَذه نزديك شد ، همسرش اُمّ ذر به گريه افتاد . ابو ذر به او گفت : چه چيزى تو را به گريه انداخت؟ گفت : چگونه نگِريم ، در حالى كه تو در بيابانى بى آب و علف ، در حال جان دادنى و من لباسى كه اندازه كفن تو باشد ندارم و ناچار بايد به غسل و كفْن و دفن تو بپردازم ؟ ابو ذر گفت : خوش حال باش و گريه مكن كه من شنيدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد : «هرگاه پدر و مادر مسلمانى دو يا سه فرزند خود را از دست بدهند و بر آن صبر كنند و پاداش را از خدا بخواهند ، هرگز روى آتش را نمى بينند» و سه فرزند از ما مرده است . نيز شنيدم كه پيامبر خدا به عدّه اى _ كه من هم در ميان آنها بودم _ مى گويد : «يكى از شما در گوشه اى از بيابان بى آب و علف مى ميرد و گروهى مؤمن در آن جا حاضر مى شوند» و هيچ يك از آن گروه نمانده ، جز آن كه در آبادى و يا ميان جماعتى مرده است . پس ترديدى ندارم كه من ، آن يك نفرم . به خدا سوگند ، نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است . به جادّه ، خوب بنگر . اُمّ ذر مى گويد كه گفتم : كجا را بنگرم ؟ حاجيان رفته اند و راه ها گسسته شده است! گفت : برو و خوب بنگر . اُمّ ذر مى گويد : من به سختى از توده شنْ بالا مى رفتم و از بالا نگاه مى كردم ، و سپس باز مى گشتم و از او پرستارى مى كردم . در همين حال ، ناگهان ديدم كه مردانى پاى در ركاب و به سرعتِ كَركَس ، چهارنعل مى تازند و شتابان به سوى من مى آيند . نزد من ايستادند و گفتند : اى كنيز خدا! در چه حالى؟ گفتم : مردى از مسلمانان در حال جان دادن است . او را كَفَن مى كنيد؟ گفتند : او كيست؟ گفتم : ابو ذر است . گفتند : صحابى پيامبر خدا؟ گفتم : آرى . پس قربانْ صدقه او رفتند و شتابان به سوى او آمدند و وارد شدند . ابو ذر به آنان گفت : بشارت دهيد كه شنيدم پيامبر خدا به گروهى _ كه من هم در ميان آنها بودم _ مى گويد : «بى گمان ، مردى از ميان شما در گوشه اى از بيابان بى آب و علفى جان مى دهد ، در حالى كه گروهى از مؤمنان ، نزد او حاضرند» و همه آن گروه ، جز من ، در آبادى و ميان مردم جان داده اند و به خدا سوگند ، نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است . اگر پارچه اى از آنِ خود يا همسرم داشتم كه به اندازه كفنم بود ، نمى خواستم در پارچه ديگرى كفن بشوم . شما را سوگند مى دهم كه هريك از شما كه امير ، قَيِّم (1) و يا پيك و يا نقيب (2) است ، مرا كفن نكند . امّ ذر مى گويد : در ميان آن گروه ، هيچ كس نبود كه يكى از اينها نباشد ، جز جوانى از انصار كه به ابو ذر گفت : اى عمو! من تو را با اين روپوشم كفن مى كنم و نيز با دو پارچه اى كه در اين كيسه دارم و بافته مادرم است . ابو ذر گفت : تو مرا كفن كن . پس جان داد و آن جوان انصارى او را كفن كرد و گروهى كه حاضر بودند ، او را غسل دادند و بر او نماز خواندند و به خاكش سپردند ، و همه آنان يمنى بودند . ابو عمر ابن عبد البَر ، پيش از نقل اين حديث و در آغاز باب «جُندب» مى گويد : مسافرانى كه به طور اتّفاقى به هنگام جان دادن ابو ذر در رَبَذه حضور داشتند ، گروهى بودند كه از زمره ايشان ، حُجْر بن اَدْبَر و مالك بن حارث اشتر بودند . من (ابن ابى الحديد) مى گويم كه حُجْر بن اَدبَر ، همان حجر بن عَدى است كه معاويه وى را كُشت و او از مهتران و بزرگان شيعه است ؛ و امّا اشتر ، او در ميان شيعه از ابو هذيل در ميان معتزله ، مشهورتر است .

.


1- .در متن عربى ، «عريف» آمده است و او همان «قيّم» قبيله است كه سرپرستى آنان را به عهده دارد و احوال آنان را به حاكم ، گزارش مى دهد (ر . ك : النهاية : ج 3 ص 218) .
2- .نقيب ، بزرگ قبيله است و بازرسى و خبرگيرى احوال قبيله را به عهده دارد (ر . ك : النهاية : ج 5 ص 101) .

ص: 528

. .

ص: 529

. .

ص: 530

راجع : ج 6 ص 70 (دور الأشتر في القتال) . ج 7 ص 12 (استشهاد مالك الأشتر) .

84مالِكُ بنُ حَبيبٍمالك بن حبيب اليربوعي من أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام البررة ، وعندما تحرّك الإمام عليه السلام تلقاء صفّين ، تركه في الكوفة ليعبّئ النّاس لنصرته . وكان قد ساءه عدم حضوره المعركة معه ، لكنّ الإمام عليه السلام وعده بالأجر العظيم ، وكان مالك على شرطة الإمام عليه السلام في الكوفة . (1)

وقعة صفّين :أخَذَ مالِكُ بنُ حَبيبٍ رَجُلاً وقَد تَخَلَّفَ عَن عَلِيٍّ فَضَرَبَ عُنُقَهُ ، فَبَلَغَ ذلِكَ قَومَهُ ، فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ : اِنطَلِقوا بِنا إلى مالِكٍ ، فَنَتَسَقَّطُهُ لَعَلَّهُ أن يُقِرَّ لَنا بِقَتلِهِ ، فَإِنَّهُ رَجُلٌ أهوَجُ . فَجاؤوا فَقالوا : يا مالِكُ ، قَتَلتَ الرَّجُلَ ؟ قالَ : اُخبِرُكُم أنَّ النّاقَةَ تَرأَمُ (2) وَلَدَها . اُخرُجوا عَنّي قَبَّحَكُمُ اللّهُ ، أخبَرتُكُم أنّي قَتَلتُهُ . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص 133 .
2- .تَعطِف عليه فتشُمُّه وتَتَرَشَّفه (النهاية : ج 2 ص 176 «رأم») .
3- .وقعة صفّين : ص 140 .

ص: 531

84 . مالك بن حبيب

ر . ك : ج 6 ص 71 (نبردِ اشتر و نقش بنيانىِ او در جنگ) . ج 7 ص 13 (شهادت مالك اشتر) .

84مالك بن حبيبمالك بن حبيب يَربوعى از ياران ارجمند امير مؤمنان على عليه السلام است . امام عليه السلام در هنگام حركت به صِفّين ، او را در كوفه باز نهاد تا مردم را براى يارى ايشان بسيج كند . او از اين عدم حضور در نبرد ، در رنج بوده است ؛ امّا امام عليه السلام وعده رسيدن به اجرى بزرگ را به وى مى دهد . مالك ، رئيس نيروى انتظامى على عليه السلام در كوفه بود .

وقعة صِفّين :مالك بن حبيب، مردى را كه از فرمان بسيج على عليه السلام تن زده بود، دستگير كرد و گردن زد. اين خبر به قوم آن مرد رسيد . به يكديگر گفتند : نزد مالك بن حبيب مى رويم و از زير زبانش مى كشيم ؛ چرا كه وى مردى بى خرد و تند مزاج است و شايد به قتل او اقرار كند. نزد او آمدند و گفتند : اى مالك! تو آن مرد را كشتى؟ مالك گفت : مى خواستيد چون شتر كه بچّه اش را نوازش مى كند [ من هم او را بنوازم] ؟ از پيش من برويد . خداوند ، رويتان را زشت كند . من به صراحت مى گويم كه او را كشتم .

.

ص: 532

85مالِكُ بنُ كَعْبٍمالك بن كعب الأرحبي من أصحاب الإمام عليّ عليه السلام ومن أركان حكومته كان والياً على عين التمر (1) ، وبهقباذات (2) ، مضافاً إلى إشرافه على عمل سائر المسؤولين في الكوفة والجزيرة . وممّا يُثنى عليه شجاعته الَّتي أبداها قبال هجوم النّعمان بن بشير على عين التمر ؛ فإنّه واجه جيش النّعمان الَّذي قوامه ألفي فارس بسريّة قوامها مئة مقاتل فقط ، حتى وصل الإسناد العسكري إليه ، واضطرّ النّعمان إلى الفرار (3) . كما استدعي لمواجهة جيش مسلم بن عقبة المري في دومة الجندل ، فكان موفّقاً في هذه المهمّة أيضاً . وممّا يدلّ على حسن معرفته ؛ إظهار استعداده لإعانة محمّد بن أبي بكر في الوقت الَّذي لم يلبِّ دعوة الإمام أحد .

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مالِكِ بنِ كَعبٍ الأَرحَبِيِّ _: إنّي وَلَّيتُكَ مَعونَةَ البِهقُباذاتِ ، فَآثِر طاعَةَ اللّهِ ، وَاعلَم أنَّ الدُّنيا فانِيَةٌ، وَالآخِرَةَ آتِيَةٌ ، وَاعمَل صالِحا تُجزَ خَيرا ، فَإِنَّ عَمَلَ ابنَ آدَمَ مَحفوظٌ عَلَيهِ وإنَّهُ مَجزِيٌّ بِهِ ، فَعَلَ اللّهُ بِنا وبِكَ خَيرا ، وَالسَّلامُ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى كَعبِ بنِ مالِكٍ (5) _: أمّا بَعدُ ، فَاستَخلِف عَلى عَمَلِكَ ، وَاخرُج في طائِفَةٍ مِن أصحابِكَ حَتّى تَمُرَّ بِأَرضِ كورَةِ السَّوادِ (6) ، فَتَسأَلَ عَن عُمّالي وتَنظُرَ في سيرَتِهِم فيما بَينَ دِجلَةَ وَالعُذَيبِ (7) ، ثُمَّ ارجِع إلَى البِهقُباذاتِ فَتَوَلَّ مَعونَتَها ، وَاعمَل بِطاعَةِ اللّهِ فيما وَلّاك مِنها . وَاعلَم أنَّ كُلَّ عَمَلِ ابنِ آدَمَ مَحفوظٌ عَلَيهِ مَجزِيٌّ بِهِ ، فَاصنَع خَيرا صَنَعَ اللّهُ بِنا وبِكَ خَيرا، وأعلِمنِي الصِّدقَ فيما صَنَعتَ . وَالسَّلامُ . (8)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 447 .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
3- .الغارات : ج 2 ص 456 .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
5- .الظاهر أنّ الصحيح هو «مالك بن كعب» ؛ لعدم وجود عامل للإمام عليه السلام باسم «كعب بن مالك» ، بل إنّ كعب بن مالك ممّن لم يبايع الإمام ، وأمّا مالك بن كعب فهو من عمّاله وممّن يعتمد عليه .
6- .السَّواد : أراضي وقرى العراق وضياعها الَّتي افتتحها المسلمون على عهد عمر بن الخطّاب ؛ سُمّي بذلك لسواده بالزروع والنّخيل والأشجار (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 272) .
7- .العُذَيْب : تصغير العذب ؛ وهو الماء الطيّب ، وهو ماء بين القادسيّة والمغيثة ، بينه وبين القادسيّة أربعة أميال ، وإلى المغيثة اثنان وثلاثون ميلاً (معجم البلدان : ج 4 ص 92) .
8- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 .

ص: 533

85 . مالك بن كعب

85مالك بن كعبمالك بن كعب اَرحَبى ، از ياران و كارگزاران امام على عليه السلام است . او فرماندار عين التَّمر و بهقبادات بود و علاوه بر آن ، مسئوليت بازرسى از عملكرد ساير كارگزاران منطقه كوفه و جزيره را هم بر عهده داشت . شجاعت او در مقابله با يورش نعمان بن بشير به عين التمر ، قابل ستايش است . او تنها با يكصد سرباز در مقابل لشكر دو هزار نفرى نعمان ، ايستادگى كرد و بعد از رسيدن نيروهاى كمكى ، نعمان را به فرار وا داشت . او همچنين براى مقابله با سپاه مسلم بن عُقْبه مرّى به دَوْمَةُ الجَندَلْ اعزام شد و در اين مأموريت نيز موفّق بود . اعلام آمادگى او براى كمك به محمد بن ابى بكر ، هنگامى كه هيچ كس به درخواست امام على عليه السلام پاسخ نداد ، حاكى از معرفت اوست .

امام على عليه السلام_ از نامه اش به مالك بن كعب اَرحَبى _: من تو را به حكومت بهقبادات گماردم . پس اطاعت از خدا را [ بر هر چيزى] مقدّم بدار و بدان كه دنيا رونده است و آخرت در پيش ؛ و كار نيك كن تا پاداش نيكو ببرى كه عمل آدمى زاده ، محفوظ است و جزايش را مى گيرد . خداوند با ما و شما به نيكى رفتار كند ! والسلام!

امام على عليه السلام_ در نامه اش به مالك بن كعب (1) _: امّا بعد ؛ بر كارت جانشينى بگمار و با گروهى از يارانت بيرون شو تا به زمين هاى حاصلخيز [ و پُر از درخت ]كناره رود برسى و درباره كارگزاران من در ميان دجله و عُذَيب، (2) پرس و جو كنى و در رفتارشان دقّت كنى . سپس به بهقبادات بازگرد و امور آن را سرپرستى كن و در آنچه خداوند ، سرپرستى اش را به عهده تو گذاشته ، از او اطاعت كن و بدان كه همه اعمال آدمى زاده ، براى او حفظ مى شود و جزايش را مى گيرد . و نيكى كن كه خداوند با ما و تو به نيكى رفتار كند؛ و در آنچه انجام مى دهى، به من صداقت نشان بده . والسلام!

.


1- .در منبع اصلى ، «كعب بن مالك» است ؛ امّا با توجّه به نبودن شخصى با اين نام در ميان كارگزاران امام عليه السلام از يك سو و محل مأموريت و متن نامه از سوى ديگر ، صحيحْ همان است كه آورده ايم .
2- .عُذَيب ، رودى ميان قادسيه و مُغيثه است كه تا قادسيه چهار ميل و تا مغيثه ، سى و دو ميلْ فاصله دارد (معجم البلدان : ج 4 ص 92) .

ص: 534

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى كعبِ بنِ مالِكٍ _: أمّا بَعدُ ، فَاستَخلِف عَلى عَمَلِكَ ، وَاخرُج في طائِفَةٍ مِن أصحابِكَ حَتّى تَمُرَّ بِأَرضِ السَّوادِ كورَةً كورَةً ، فَتَسأَلَهُم عَن عُمّالِهِم ، وتَنظُرَ في سيرَتِهِم ، حَتّى تَمُرَّ بِمَن كانَ مِنهُم فيما بَينَ دِجلَةَ وَالفُراتِ ، ثُمَّ ارجِع إلَى البِهقُباذاتِ فَتَوَلَّ مَعونَتَها ، وَاعمَل بِطاعَةِ اللّهِ فيما وَلّاكَ مِنها . وَاعلَم أنَّ الدُّنيا فانِيَةٌ وأنَّ الآخِرَةَ آتِيَةٌ ، وأنَّ عَمَلَ ابنَ آدَمَ مَحفوظٌ عَلَيهِ ، وأنَّكَ مَجزِيٌّ بِما أسلَفتَ ، وقادِمٌ عَلى ما قَدَّمتَ مِن خَيرٍ ، فَاصنَع خَيرا تَجِد خَيرا . (1)

الغارات عن عبد اللّه بن حوزة الأزدي :كُنتُ مَعَ مالِكِ بنِ كَعبٍ حينَ نَزَلَ بِنَا النُّعمانُ بنُ بَشيرٍ وهُوَ في ألفَينِ ، وما نَحنُ إلّا مِئَةٌ ، فَقالَ لَنا : قاتِلوهُم فِي القَريَةِ وَاجعَلُوا الجُدُرَ في ظُهورِكُم ، ولا تُلقوا بِأَيديكُم إلَى التَّهلُكَةِ ، وَاعلَموا أنَّ اللّهَ تَعالى يَنصُرُ العَشَرَةَ عَلَى المِئَةِ ، وَالمِئَةَ عَلَى الأَلفِ ، وَالقَليلَ عَلَى الكَثيرِ مِمّا يَفعَلُ اللّهُ ذلِكَ . ثُمَّ قالَ : إنَّ أقرَبَ مَن هاهُنا إلَينا مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وأنصارِهِ وعُمّالِهِ قَرَظَةُ بنُ كَعبٍ ومِخنَفُ بنُ سُلَيمٍ ، فَاركُض إلَيهِما وأعلِمهُما حالَنا ، وقُل لَهُما فَليَنصُرانا بِمَا استَطاعا . فَأَقبَلتُ أركُضُ وقَد تَرَكتُهُ وأصحابَهُ ، وإنَّهُم لَيَتَرامَونَ بِالنَّبلِ ، فَمَرَرتُ بِقَرَظَةَ بنِ كَعبٍ فَاستَغَثتُهُ ، فَقالَ : إنَّما أنَا صاحِبُ خَراجٍ وما مَعي أحَدٌ اُغيثُهُ بِهِ ، فَمَضَيتُ حَتّى أتَيتُ مِخنَفَ بنَ سُلَيمٍ فَأَخبَرتُهُ الخَبَرَ ، فَسَرَّحَ مَعي عَبدَ الرَّحمنِ بنِ مِخنَفٍ في خَمسينَ رَجُلاً ، وقاتَلَهُم مالِكُ بنُ كَعبٍ وأصحابُهُ إلَى العَصرٍ ، فَأَتَيناهُ وقَد كَسَرَ هُوَ وأصحابَهُ جُفونَ (2) سُيوفِهِم وَاستَسلَموا لِلمَوتِ ، فَلَو أبطَأنا عَنهُم هَلَكوا ، فَما هُوَ إلّا أن رَآنا أهلُ الشّامِ قَد أقبَلنا عَلَيهِم أخَذوا يَنكُصونَ عَنهُم ويَرتَفِعونَ ، ورَآنا مالِكٌ وأصحابُهُ فَشَدّوا عَلَيهِم حَتّى دَفَعوهُم عَنِ القَريَةِ وَاستَعرَضناهُم ، فَصَرَعنا مِنهُم رِجالاً ثَلاثَةً وَارتَفَعَ القَومُ عَنّا ، وظَنّوا أنَّ وَراءَنا مَدَدا ، ولَو ظَنّوا أنَّهُ لَيسَ غَيرُنا لَأَقبَلوا عَلَينا وأهلَكونا ، وحالَ بَينَنا وبَينَهُمُ اللَّيلُ فَانصَرَفوا إلى أرضِهِم . وكَتَبَ مالِكُ بنُ كَعبٍ إلى عَلِيٍّ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَقَد نَزَلَ بِنَا النُّعمانُ بنُ بَشيرٍ في جَمعٍ مِن أهلِ الشّامِ كَالظّاهِرِ عَلَينا ، وكانَ عُظمُ أصحابي مُتَفَرِّقينَ ، وكُنّا لِلَّذي كانَ مِنهُم آمِنينَ ، فَخَرَجنا إلَيهِم رِجالاً مُصلِتينَ (3) فَقاتَلناهُم حَتَّى المَساءِ ، وَاستَصرَخنا مِخنَفَ بنَ سُلَيمٍ ، فَبَعَثَ إلَينا رِجالاً مِن شيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام ووَلَدَهُ عِندَ المَساءِ ، فَنِعمَ الفَتى ونِعمَ الأَنصارُ كانوا ، فَحَمَلنا عَلى عَدُوِّنا وشَدَدنا عَلَيهِم ، فَأَنزَلَ اللّهُ عَلَينا نَصرَهُ وهَزَمَ عَدُوَّهُ وأعَزَّ جُندَهُ ، وَالحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . قالَ : لَمّا وَرَدَ الكِتابُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام قَرَأَهُ عَلى أهلِ الكوفَةِ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ نَظَرَ إلى جُلَسائِهِ فَقالَ : الحَمدُِللّهِ ، ونَدِمَ أكثَرُهُم . (4)

.


1- .الخراج لأبي يوسف : ص 118 ، نهج السعادة : ج 4 ص 137 وفيه «باقية» بدل «آتية» .
2- .جفون السُّيُوف : أغمادُها ، واحِدُها جفن (النهاية : ج 1 ص 280 «جفن») .
3- .أصلَتَ السَّيفَ : إذا جَرَّدَه من غِمده (النهاية : ج 3 ص 45 «صلت») .
4- .الغارات : ج 2 ص 456 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 133 .

ص: 535

امام على عليه السلام_ در نامه اش به كعب بن مالك _: امّا بعد ؛ بر كارت جانشينى بگمار و با گروهى از يارانت بيرون شو و منطقه به منطقه برو تا به زمين هاى حاصلخيز كناره رود برسى و درباره يكايك كارگزاران آن جا از دجله تا فرات ، پرس و جو كن و در رفتارشان بنگر . سپس به بهقبادات بازگرد و امور آن را سرپرستى كن و در آنچه خداوند ، سرپرستى اش را به عهده تو گذاشته ، از او اطاعت كن و بدان كه دنيا رونده است و آخرت در پيش ؛ و عمل آدمى زاده محفوظ است . هرچه كرده اى جزايش را مى گيرى و بر هر خيرى كه پيش فرستاده اى ، در مى آيى . پس نيكى كن تا نيكى يابى .

الغارات_ به نقل از عبد اللّه بن حوزه اَزْدى _: هنگامى كه نعمان بن بشير با دو هزار سوار به ما حمله كرد ، من با مالك بن كعب بودم و ما تنها صد نفر بوديم . مالك به ما گفت : در همان ده با آنها بجنگيد و ديوار را در پشت خود گيريد و با دست خود ، خود را به هلاكت نيفكنيد و بدانيد كه خداوند متعال ، ده نفر را بر صد نفر ، و صد نفر را بر هزار نفر ، و اندك را بر فراوان ، نصرت مى دهد و خدا از اين گونه كارها مى كند . سپس گفت : از ميان پيروان ، ياوران و كارگزاران على عليه السلام ، نزديك ترين افراد به ما، قَرَظَة بن كعب و مِخْنَف بن سليم هستند . پس به سوى آنها بتاز و از حال و وضعيت ما آگاهشان كن و به آنها بگو به هر گونه كه مى توانند ، به ما كمك كنند . پس من به تاخت به سوى آنها رفتم و مالك و يارانش را در حالى كه تيراندازى مى كردند ، پشت سر نهادم . پس به قرظة بن كعب رسيدم و از او يارى خواستم . گفت : من مأمور جمع آورى مالياتم و نيرويى با من نيست تا مالك بن كعب را با آن ، يارى دهم . سپس رفتم تا به مِخْنف بن سليم رسيدم و خبر را به او دادم . پسرش عبد الرحمان را با پنجاه مرد، همراه من فرستاد و [ از آن سو، ]مالك بن كعب و يارانش تا عصر ، پايدارى كرده بودند . پس نزد آنان آمديم و [ ديديم كه ]او و يارانش غلاف شمشيرهايشان را شكسته و آماده مرگ گشته اند و اگر دير رسيده بوديم ، هلاك شده بودند . هيچ چيزْ اين سرنوشت را دگرگون نكرد ، جز آن كه شاميان ديدند ما به سوى آنها مى آييم . پس عقب نشستند و بازگشتند و مالك و يارانش ما را ديدند . از اين رو ، بر شاميان ، سخت يورش بردند تا آن كه آنان را از دِه ، بيرون كردند و ما راه بر آنان گرفتيم و سه تن از آنان را به خاك افكنديم و بقيه فرار كردند و گمان مى كردند كه نيروى كمكى در پشتِ سر ماست و اگر مى دانستند كه جز ما نيرويى نيست ، به ما رو مى كردند و ما را هلاك مى كردند . شب ، ميان ما و آنها فاصله انداخت و به سرزمين خود بازگشتند. و مالك بن كعب به على عليه السلام نوشت : امّا بعد ؛ نعمان بن بشير با گروهى از شاميان ، همچون چيرگان بر ما درآمد و بيشتر يارانم پراكنده بودند و ما خود را از اين گونه كارهايشان ايمن مى پنداشتيم . پس با پاى پياده و شمشيرِ از نيام كشيده به سوى آنان رفتيم و تا عصر با آنان جنگيديم و از مخنف بن سليم ، كمك خواستيم و او مردانى از پيروان امير مؤمنان على و نيز پسر خود را به هنگام عصر براى ما فرستاد . چه جوان خوب و چه ياوران نيكويى بودند! پس بر دشمن ، يورش برديم و بر آنان سخت گرفتيم و خدا نيز نصرتش را بر ما نازل كرد و دشمنش را فرارى داد و لشكر خود را پيروز كرد . و سپاس ، ويژه خداى جهانيان است و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو ، اى امير مؤمنان! چون نامه به على عليه السلام رسيد ، آن را بر كوفيان خواند و خدا را سپاس گفت و او را ستود . سپس به همنشينان خود نگريست و گفت : «خداى را سپاس» ، و بيشتر آنان پشيمان شدند .

.

ص: 536

. .

ص: 537

. .

ص: 538

أنساب الأشراف :بَعَثَ مُعاوِيَةُ [مُسلِمَ] بنَ عُقبَةَ المَرِّيَّ إلى أهلِ دَومَةِ الجَندَلِ (1) _ وكانوا قَد تَوَقَّفوا عَنِ البَيعَةِ لِعَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ جَميعا _ فَدَعاهُم إلى طاعَةِ مُعاوِيَةَ وبَيعَتِهِ ، وبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا فَبَعَثَ إلى مالِكِ بنِ كَعبٍ الهَمدانِيِّ أن خَلِّف عَلى عَمَلِكَ مَن تَثِقُ بِهِ وأقبِل إلَيَّ . فَفَعَلَ وَاستَخلَفَ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ عَبدِ اللّهِ الكِندِيَّ ، فَبَعَثَهُ عَلِيٌّ إلى دَومَةِ الجَندَلِ في ألفِ فارِسٍ ، فَلَم يَشعُر مُسلِمٌ إلّا وقَد وافاهُ ، فَاقتَتَلوا يَوما ثُمَّ انصَرَفَ مُسلِمٌ مُنهَزِما ، وأقامَ مالِكٌ أيّاما يَدعو أهلَ دَومَةِ الجَندَلِ إلَى البَيعَةِ لِعَلِيٍّ ، فَلَم يَفعَلوا وقالوا : لا نُبايِعُ حَتّى يَجتَمِعَ النّاسُ عَلى إمامٍ . فَانصَرَفَ . (2)

تاريخ الطبري_ بَعدَ أن ذَكَرَ خُطبَةَ الإِمامِ عليه السلام يَستَنفِرُ النّاسَ لِاءِغاثَةِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وأصحابِهِ ، وعَدَمَ استِجابَةِ النّاسِ لَهُ عليه السلام _: فَقامَ إلَيهِ مالِكُ بنُ كَعبٍ الهَمدانِيُّ ثُمَّ الأَرحَبِيُّ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اندُبِ النّاسَ فَإِنَّهُ لا عِطرَ بَعدَ عَروسٍ (3) ، لِمِثلِ هذَا اليَومِ كُنتُ أدَّخِرُ نَفسي ، وَالأَجرُ لا يَأتي إلّا بِالكَرَّةِ (4) . اِتَّقوا اللّهَ وأجيبوا إمامَكُم ، وَانصُروا دَعوَتَهَ ، وقاتِلوا عَدُوَّهُ ، أنَا أسيرُ إلَيها يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَأَمَرَ عَلِيٌّ مُنادِيَهُ سَعدا ، فَنادى فِي النّاسِ : ألَا انتَدِبوا إلى مِصرَ مَعَ مالِكِ بنِ كَعبٍ . (5)

.


1- .دَوْمَة الجَنْدل : موضع على سبع مراحل من دمشق ، بينها وبين مدينة الرسول صلى الله عليه و آله ، ويطلق عليها اليوم «الجوف» ، وقد جرت فيها قضيّة التحكيم (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 487) .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 225 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 نحوه وراجع الغارات : ج 2 ص 459 .
3- .لا مَخبَأ لِعِطرٍ بَعدَ عَرُوسٍ ، ويُروى : لا عِطرَ بعد عَرُوسٍ : أوّل من قال ذلك امرأةٌ من عُذرَة، يُقال لها أسماء بنت عبد اللّه ، وكان لها زوجٌ من بني عمِّها يُقال له عروس ، فمات عنها... ، فقالت: لا عِطرَ بعد عَرُوس ، فذهبت مثلاً يضرب لمن لا يُدَّخَرُ عنه نَفيسٌ (مجمع الأمثال : ج 3 ص 151 الرقم 3491) .
4- .في الغارات : «بِالكُرهِ» ، وكلاهما يصحّ .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 107 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 414 نحوه ؛ الغارات : ج 1 ص 292 .

ص: 539

أنساب الأشراف :معاويه ، مُسلم بن عُقْبه مرّى را به سوى مردم دَوْمَةُ الجَندَل (1) فرستاد _ و آنان از بيعت با على عليه السلام و معاويه سر باز زده بودند _ . پس آنان را به اطاعت از معاويه و بيعت با او فرا خواند و خبر اين كار به على عليه السلام رسيد . پس به مالك بن كعب همْدانى پيغام داد كه يكى از افراد مورد اعتمادت را به جاى خود بگمار و به سوى من بيا . مالك نيز چنين كرد و عبد الرحمان بن عبد اللّه كِنْدى را به جاى خود نهاد . على عليه السلام هم او را با هزار سوار به سوى دومة الجندل فرستاد و او چنان رفت كه مسلم [ بن عقبه] از آنان آگاه نشد تا زمانى كه مالك به او رسيد . آن گاه ، يك روز جنگيدند و مسلم پا به فرار گذاشت و مالك ، چند روزى در دومة الجندل ماند و مردم آن جا را به بيعت با امام على عليه السلام دعوت كرد ؛ امّا نپذيرفتند و گفتند : ما بيعت نمى كنيم تا اين كه مردم به گِرد يك پيشوا جمع شوند . پس مالك بازگشت .

تاريخ الطبرى_ پس از ياد كردِ خطبه على عليه السلام كه مردم را براى يارى دادن به محمّد بن ابى بكر و ياران او به كوچ فرا خواند ، ولى آنان پاسخ مثبت ندادند_: پس مالك بن كعب هَمْدانى اَرحَبى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! مردم را فرا خوان كه اكنون ، هنگام ذخيره كردن نيرويى براى آينده نيست . براى چنين روزى ، خود را ذخيره كرده بودم و پاداش ، جز با حمله كردن در جنگ ، حاصل نمى آيد . [ اى مردم! ] از خدا پروا كنيد و به امامتان پاسخ دهيد و خواسته اش را برآورده كنيد و با دشمنش بجنگيد . اى امير مؤمنان ! من خود به سوى او مى روم . على عليه السلام به جارچى خود ، سعد ، فرمان داد كه در ميان مردمْ ندا دهد : هان! با مالك بن كعب به سوى مصر ، روانه شويد .

.


1- .دَوْمَةُ الجَنْدَل ، شهرى در ميان دمشق و مدينه است و تا دمشق ، هفت روز راه پياده فاصله دارد . امروزه به آن ، «جوف» مى گويند و ماجراى حكميّت در آن جا واقع شد (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 487) .

ص: 540

86مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍهو محمّد بن عبد اللّه بن عثمان وهو محمّد بن أبي بكر بن أبي قُحافة ، واُمّه أسماء بنت عُمَيس ، وُلد في حجّة الوداع [ سنة 10 ه ] بذي الحُلَيفة (1) ، في وقتٍ كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد تهيّأ مع جميع أصحابه لأداء حجّة الوداع . اُمّه أسماء بنت عُمَيس . كانت في البداية زوجة جعفر بن أبي طالب (2) وهاجرت معه إلى الحبشة (3) . وبعد استشهاد جعفر تزوّجها أبو بكر (4) ، وبعد موته تزوّجها أمير المؤمنين عليه السلام . فانتقلت إلى بيته مع أولادها وفيهم محمّد الَّذي كان يومئذٍ ابن ثلاث سنين (5) . نشأ في حِجر الإمام عليه السلام (6) إلى جانب الحسن والحسين عليهماالسلام ، وامتزجت روحه بمعرفة وحبّ أهل البيت عليهم السلام وكان الإمام عليه السلام يقول أحيانا ملاطفا : محمّد ابني من صُلب أبي بكر (7) . وكان محمّد في مصر أيّام حكومة عثمان ، وبدأ فيها تعنيفه وانتقاده له (8) ، واشترك في الثورة عليه (9) . وكان إلى جانب الإمام عليه السلام بعد تصدّيه للخلافة . وهو الَّذي حمل كتابه إلى أهل الكوفة قبل نشوب حرب الجمل (10) ، وكان على الرجّالة فيها (11) . وبعد غلبة الإمام عليه السلام تولّى متابعة الشؤون المتعلّقة بعائشة بأمر الإمام عليه السلام (12) ، وأعادها إلى المدينة (13) . كان محمّد مجدّا في الجهاد والعبادة ، ولجدّه في عبادته سُمّي عابد قريش 14 . وهو جدّ الإمام الصادق عليه السلام من الاُمّهات (14) . ولّاه الإمام عليه السلام على مصر سنة 36ه بعد عزل قيس بن سعد عنها (15) . ولمّا تخاذل أصحاب الإمام عن نصرته عليه السلام وتركوه وحيداً ، اغتنم معاوية هذه الفرصة واستطاع أن يغتال هذا النّصير المخلص باُسلوب غادر خبيث ، واستطاع حينئذٍ أن يسخّر مصر تحت قدرته (16) . كان الإمام عليه السلام يُثني عليه ويذكره بخير في مناسبات مختلفة ويقول : «لَقَد كانَ إلَيَّ حَبيبا، وكانَ لي رَبيبا (17) ، فَعِندَ اللّهِ نَحتَسِبُهُ وَلَدا ناصِحا، وعامِلاً كادِحا، وسَيفا قاطعا، ورُكنا دافِعا» . 19

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 887 ح 147 ، التاريخ الكبير : ج 1 ص 124 الرقم 369 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 474 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 600 ، الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 .
2- .اُسد الغابة : ج 1 ص 544 الرقم 759، الاستيعاب : ج 1 ص 313 الرقم 331، مروج الذهب : ج 2 ص 306، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 97 الرقم 4751 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 ، الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 97 الرقم 4751 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 .
6- .الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 ، الإصابة : ج 6 ص 194 الرقم 8313 ، مروج الذهب : ج 2 ص 307 وفيه «ربّاه عليّ بن أبي طالب» .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 254 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 73 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 163 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 357 و ص 372 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 601 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 477 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 326 .
10- .الجمل : ص 319 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 .
11- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 534 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 348 .
12- .الأخبار الطوال : ص 152 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 348 .
13- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 ، المعارف لابن قتيبة : ص 175 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 54 وفيهما «كان محمّد من نسّاك قريش» .
14- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 554 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 356 ؛ الغارات : ج 1 ص 219 .
15- .راجع : ج 7 ص 86 (استشهاد محمّد بن أبي بكر) .
16- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ، الغارات : ج 1 ص 301 وليس فيه «إليَّ حبيبا» .
17- .نهج البلاغة : الكتاب 35 .

ص: 541

86 . محمّد بن ابى بكر

86محمّد بن ابى بكرمحمّد بن عبد اللّه بن عثمان يا همان محمّد بن ابى بكر بن ابى قحافه ، به سال دهم هجرى در ذوالحُلَيفه به دنيا آمد . در آن هنگام ، پيامبر خدا به همراه همه ياران خود ، براى برگزارى آخرين حج ، از مدينه آهنگ مكّه كرده بود . مادر او اسماء بنت عُمَيس است كه ابتدا همسر جعفر بن ابى طالب بود و همراه او به حبشه هجرت كرد و پس از شهادت جعفر ، با ابوبكر (خليفه اوّل) ، ازدواج كرد و پس از مرگ ابوبكر ، على عليه السلام او را به همسرى برگزيد و او با فرزندانش از جمله محمّد _ كه سه ساله بود _ به خانه مولا عليه السلام رفت . بدين سان ، محمّد در دامان على عليه السلام رشد كرد و در كنار حسن و حسين عليهماالسلام باليد و جانش با آگاهى هاى درست و عشق به اهل بيت عليهم السلام درآميخت . على عليه السلام گاه با لطافت مى فرمود : «محمّد ، پسر من از پشت ابوبكر است» . محمّد به روزگار خلافت عثمان ، در مصر بود كه شماتت و انتقاد بر عثمان را آغاز كرد و در شورش عليه عثمان ، شركت جُست . وى ، پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام در كنار ايشان بود و قبل از جنگ جمل ، پيام امام عليه السلام را براى كوفيان برد و در جنگ جمل ، فرماندهى پياده نظام را به عهده داشت . پس از پيروزى امام عليه السلام در جنگ جمل ، پيگيرى كارهاى مربوط به عايشه را به دستور امام عليه السلام بر عهده گرفت و او را به مدينه بازگردانْد . محمّد ، در جهاد و عبادت ، سختكوش بود و به خاطر سختكوشى او در عبادت ، وى را «عابد قريش» مى ناميدند . (1) وى ، جدّ مادرى امام صادق عليه السلام است . (2) به سال 36 هجرى و پس از عزل قيس بن سعد از حكومت مصر ، على عليه السلام محمّد را به حكومت آن جا گمارد و چون ياران امام عليه السلام دست از يارى كشيدند و ايشان را تنها نهادند ، معاويه از اين فرصت ، سود جُست و توانست با حيله گرى و خباثت ، اين ياور با اخلاص امام عليه السلام را فريب دهد و او را بكشد و بدين شيوه بر مصر ، دست يابد . (3) على عليه السلام در مناسبت هاى مختلفى محمّد را مى ستود و او را به نيكى ياد مى كرد و مى گفت : «او محبوب و دست پرورده من بود . پاداش مصيبتش را از خدا خواهانيم . فرزندى خيرخواه و كارگزارى كوشا و تيغى بُرنده و رُكنى باز دارنده بود .

.


1- .در المعارف : ص 175 و شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 54 آمده است : «محمّد ، از پارسايان قريش بود» .
2- .احتمالاً كلام منقول از امام صادق عليه السلام : «ابو بكر ، دو بارْ مرا پديد آورد» نيز اشاره به اين موضوع دارد ؛ چون مادر ايشان ، اُمّ فَروه ، فرزند قاسم بن محمّد بن ابى بكر است و مادر امّ فروه نيز ، اسماء ، دختر عبد الرحمان بن ابى بكر است .
3- .ر .ك : ج 7 ص 87 (شهادت محمّد بن ابى بكر) .

ص: 542

. .

ص: 543

. .

ص: 544

صحيح مسلم عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري_ في ذِكرِ حَجَّةِ الوَداعِ _: حَتّى أتَينا ذَا الحُليفَةِ فَوَلَدَت أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ . (1)

اُسد الغابة_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: كانَ لَهُ فَضلٌ وعِبادَةٌ ، وكانَ عَلِيٌّ يُثني عَلَيهِ ، وهُوَ أخو عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ لِاُمِّهِ ، وأخو يَحيَى بنِ عَلِيٍّ لِاُمِّهِ . (2)

اُسد الغابة_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: تَزَوَّجَ عَلِيٌّ بِاُمِّهِ أسماءَ بِنتِ عُمَيسٍ بَعدَ وَفاةِ أبي بَكرٍ ، وكانَ أبو بَكرٍ تَزَوَّجَها بَعدَ قَتلِ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ ، وكانَ رَبيبُهُ في حِجرِهِ . وشَهِدَ مَعَ عَلِيٍّ الجَمَلَ ، وكانَ عَلَى الرَجّالَةِ ، وشَهِدَ مَعَهُ صِفّينَ ، ثُمَّ وَلّاهُ مِصرَ فَقُتِلَ بِها . (3)

شرح نهج البلاغة :كانَ مُحَمَّدٌ رَبيبَهُ وخِرّيجَهُ ، وجارِيا عِندَهُ مَجرى أولادِهِ ، رَضَعَ الوِلاءَ وَالتَّشَيُّعَ مُذ زَمَنِ الصِّبا ، فَنَشَأَ عَلَيهِ ، فَلَم يَكُن يَعرِفُ لَهُ أبا غَيرَ عَلِيٍّ ، ولا يَعتَقِدُ لِأَحَدٍ فَضيلَةً غَيرَهُ ، حَتّى قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : «مُحَمَّدٌ ابني مِن صُلبِ أبي بَكرٍ» . (4)

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 887 ح 1218 .
2- .اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 وراجع الطبقات الكبرى : ج 4 ص 34 .
3- .اُسد الغابة : ج 5 ص 97 الرقم 4751 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .

ص: 545

صحيح مسلم_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى ، در يادكردِ حَجة الوداع _: و چون به [ ميقات] ذو الحُلَيفه رسيديم ، اسماء بنت عُمَيس ، محمّد بن ابى بكر را به دنيا آورد .

اُسد الغابة_ در يادكردِ محمّد بن ابى بكر _: فاضل و عابد بود و على عليه السلام او را مى ستود و او برادر مادرىِ عبد اللّه بن جعفر و برادر مادرىِ يحيى بن على بود .

اُسد الغابة_ در يادكردِ محمّد بن ابى بكر _: على عليه السلام پس از وفات ابوبكر ، با مادر او (اسماء بنت عميس) ازدواج كرد و ابوبكر ، پس از شهادت جعفر بن ابى طالب ، با او ازدواج كرده بود و محمّد ، در دامان على عليه السلام بزرگ شد و در جمل ، همراهش و فرمانده پياده نظام لشكر بود و در صِفّين نيز حضور داشت . سپس [ على عليه السلام ]او را كارگزار مصر كرد و در آن جا به شهادت رسيد .

شرح نهج البلاغة :محمّد ، بزرگ شده و دست پرورده على عليه السلام و برايش چون يكى از فرزندانش بود . از همان كودكى ، جانش با ولايت و تشيّع ، درآميخت و در آن باليد و براى خود، پدرى جز على عليه السلام نمى شناخت و فضيلتى براى كس ديگرى جز على عليه السلام نمى ديد ، تا آن جا كه على عليه السلام فرمود : «محمّد ، فرزند من از پشت ابوبكر است» .

.

ص: 546

الإمام عليّ عليه السلام_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وَالتَّفَجُّعِ عَلَيهِ _: إنَّهُ كانَ لي وَلَدا ، ولِوُلدي ووُلدِ أخي أخا . (1)

راجع : ج 7 ص 86 (استشهاد محمّد بن أبي بكر) .

87مُحَمّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَهو محمّد بن أبي حذيفة بن عتبة العبشمي أبو القاسم ، حفيد عتبة بن ربيعة (2) _ أحد أقطاب المشركين (3) _ وابن خال معاوية (4) . ولد في الحبشة حين هاجر أبوه إليها (5) ، ولمّا استشهد أبوه نشأ في أحضان عثمان بن عفّان (6) . والعجيب أنّه كان أحد المعارضين المحادّين لعثمان حين ثارت الاُمّة ضدّه (7) ، وهو الَّذي حرّض المصريّين على الثورة ضدّ عثمان (8) ، واشترك في محاصرة داره (9) . كان من أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (10) . ولمّا عزل والي مصر تولّى حكومتها حتى نصب الإمام عليه السلام قيس بن سعد (11) . ولمّا تسلّط معاوية على مصر اُلقي عليه القبض وسجن ، بيد أنّه تمكّن من الفرار ، ثمّ قتل بأمر معاوية . (12)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 نحوه .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 84 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 ، الاستيعاب : ج 3 ص 425 الرقم 2354 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 82 الرقم 4720 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 247 .
4- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 125 ، الغارات : ج 1 ص 328 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 106 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 82 الرقم 4720 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 84 ، المعارف لابن قتيبة : ص 272 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 602 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 479 الرقم 103 .
6- .المعارف لابن قتيبة : ص 272 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 602 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 ، الاستيعاب : ج 3 ص 426 الرقم 2354 .
7- .الاستيعاب : ج 3 ص 426 الرقم 2354 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 82 الرقم 4720 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 163 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 352 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 84 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 164 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 352 و 353 .
9- .اُسد الغابة : ج 5 ص 82 و 83 الرقم 4720 .
10- .رجال الطوسي : ص 82 الرقم 821 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 126 .
11- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 546 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 352 و 353 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 83 الرقم 4720 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 106 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 353 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 83 الرقم 4720 ؛ الغارات : ج 1 ص 328 و 329 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 288 الرقم 126 وفيه «مات في السجن» .

ص: 547

87 . محمّد بن ابى حُذَيفه

امام على عليه السلام_ در يادكردِ محمّد بن ابى بكر و اظهار اندوه بر او _: او در شمار فرزندانم بود و براى فرزندم(يحيى) و براى فرزند برادرم (عبد اللّه بن جعفر) برادر [ ى از يك مادر] بود .

ر . ك : ج 7 ص 87 (شهادت محمّد بن ابى بكر) .

87محمّد بن ابى حُذَيفهابوالقاسم محمّد بن ابى حُذَيفة بن عتبه عبشمى ، نوه عتبة بن ربيعه (از سران مشركان) و پسر دايى معاويه بود . پدر او در مكّه اسلام آورد و محمّد ، هنگامى كه پدر و مادرش به حبشه مهاجرت كرده بودند ، در آن جا به دنيا آمد و پس از شهادت پدرش در دامان عثمان ، نشو و نما كرد . شگفتْ آن كه او به هنگام شورش مردم عليه عثمان ، يكى از مخالفان سرسخت عثمان گشت و اهالى مصر را بر عليه او شورانيد و ظاهرا در محاصره [ خانه ]عثمان و قتل او هم شركت داشت . او از ياران امام على عليه السلام بود و پس از عزل فرماندار مصر ، حكومت آن جا را به دست گرفت تا آن كه امام عليه السلام قيس بن سعد را منصوب كرد . هنگامى كه معاويه بر مصر مسلّط شد ، او دستگير و زندانى شد ؛ ولى توانست از زندان بگريزد ؛ امّا به دستور معاويه به شهادت رسيد . (1)

.


1- .در رجال الكشّي : ج 1 ص 288 ش 216 آمده است : «او در زندان درگذشت» .

ص: 548

رجال الكشّي عن أمير بن عليّ عن الإمام الرضا عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : إنَّ المَحامِدَةَ تَأبى أن يُعصَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . قُلتُ : ومَنِ المَحامِدَةُ ؟ قالَ : مُحَمَّدُ بنُ جَعفَرٍ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ ، ومُحَمَّدُ بنُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . أمّا مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ هُوَ ابنُ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ ، وهُوَ ابنُ خالِ مُعاوِيَةَ . (1)

تاريخ الطبري عن الزهري :خَرَجَ مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ عامَ خَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدٍ ، فَأَظهَرا عَيبَ عُثمانَ وما غَيَّرَ ، وما خالَفَ بِهِ أبا بَكرٍ وعُمَرَ ، وأنَّ دَمَ عُثمانَ حَلالٌ . ويَقولانِ : اِستَعمَلَ عَبدَ اللّهِ بنَ سَعدٍ؛ رَجُلاً كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أباحَ دَمَهُ ونَزَلَ القُرآنُ بِكُفرِهِ ، وأخرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَوما وأدخَلَهُم ، ونَزَعَ أصحابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَاستَعمَلَ سَعيدَ بنَ العاصِ وعَبدَ اللّهِ بنَ عامِرٍ . فَبَلَغَ ذلِكَ عَبدَ اللّهِ بنَ سَعدٍ ، فَقالَ : لا تَركَبا مَعَنا ، فَرَكِبا في مَركَبٍ ما فيهِ أحَدٌ مِنَ المُسلِمينَ ، ولَقُوا العَدُوَّ ، وكانا أكَلَّ المُسلِمينَ قِتالاً ، فَقيلَ لَهُما في ذلِكَ ، فَقالا : كَيفَ نُقاتِلُ مَعَ رَجُلٍ لا يَنبَغي لَنا أن نُحَكِّمَهُ ؛ عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ، استَعمَلَهُ عُثمانُ ، وعُثمانُ فَعَلَ وفَعَلَ ، فَأَفسَدا أهلَ تِلكَ الغَزاةِ ، وعابا عُثمانَ أشَدَّ العَيبِ . (2)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 125 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 254 نحوه .

ص: 549

رجال الكشّى_ به نقل از امير بن على از امام رضا عليه السلام _: امير مؤمنان مى فرمود : محمّدها تحمّل ديدن معصيت خداى عز و جل را ندارند . [راوى مى گويد: به امام رضا عليه السلام ] گفتم: كدام محمّدها؟ فرمود : «محمّد بن جعفر ، محمّد بن ابى بكر ، محمّد بن ابى حذيفه و محمّد پسر امير مؤمنان عليه السلام . اما محمّد بن ابى حذيفه ، پسر عتبة بن ربيعه و پسر دايى معاويه است» .

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: همان سال كه عبد اللّه بن سعد [ حاكم مصر ، براى جنگ با روميان ]حركت كرد ، محمّد بن ابى بكر و محمّد بن ابى حذيفه نيز [ در سپاه او ] حركت كردند و عيوب عثمان و بدعت ها و مخالفت هايش با روش ابوبكر و عمر را آشكارا بيان مى كردند و خون او را حلال مى شمردند و مى گفتند : عثمان ، عبد اللّه بن سعد را به كار گمارده است ؛ همان كه پيامبر خدا خونش را مباح دانسته و قرآن ، كفرش را اعلام داشته است. پيامبر خدا كسانى را بيرون رانده و عثمان ، آنها را بازگردانده است و ياران پيامبر خدا را كنار گذاشته و سعيد بن عاص و عبد اللّه بن عامر را بر سرِ كار آورده است . چون اين خبر به عبد اللّه بن سعد رسيد ، گفت : همراه ما نياييد . پس ، آن دو با گروهى [ از سپاهيانْ ] همراه شدند كه يك مسلمان هم در ميان آنها نبود و هنگامى كه با دشمنْ برخورد كردند ، آن دو ، بى حال ترين مسلمانان در جنگ بودند . از آنها درباره اين كارشان سؤال شد . گفتند : چگونه همراه كسى بجنگيم كه سزاوار نيست حكمش را بپذيريم؟ عبد اللّه بن سعد را عثمان ، به كار گمارده و عثمان چنين و چنان كرده است . پس سربازان آن لشكر را در جنگيدن ، سست كردند و عيب هاى عثمان را سخت برملا نمودند .

.

ص: 550

الغارات عن عليّ بن محمّد بن أبي سيف :إنَّ مُحَمَّدَ بنَ أبي حُذَيفَةَ بنِ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ بنِ عَبدِ شَمسٍ اُصيبَ لَمّا فَتَحَ عَمرُو بنُ العاصِ مِصرَ ، فَبَعَثَ بِهِ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ وهُوَ يَومَئِذٍ بِفِلَسطينَ ، فَحَبَسَهُ مُعاوِيَةُ في سِجنٍ لَهُ، فَمَكَثَ فيهِ غَيرَ كَثيرٍ ، ثُمَّ إنَّهُ هَرَبَ _ وكانَ ابنَ خالِ مُعاوِيَةَ _ فَأَرى مُعاوِيَةُ النّاسَ أنَّهُ كَرِهَ انفلاتَهُ مِنَ السِّجنِ ، فَقالَ لِأَهلِ الشّامِ : مَن يَطلُبُهُ ؟ وقَد كانَ مُعاوِيَةُ فيما يَرَونَ يُحِبُّ أن يَنجُوَ ، فَقالَ رَجُلٌ مِن خَثعَمٍ يُقالُ لَهُ : عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَمرِو بنِ ظَلامٍ ، وكانَ شُجاعا وكانَ عُثمانِيّا : أنَا أطلُبُهُ ، فَخَرَجَ في خَيلِهِ فَلَحِقَهُ بِحُوّارينَ (1) وقَد دَخَلَ في غارٍ هُناكَ ، فَجاءَت حُمُرٌ تَدخُلُهُ وقَد أصابَهَا المَطَرُ ، فَلَمّا رَأَتِ الرَّجُلَ فِي الغارِ فَزِعَت مِنهُ فَنَفَرَت . فَقالَ حَمّارونَ _ كانوا قَريبا مِنَ الغارِ _ : وَاللّهِ إنَّ لِنَفرِ هذِهِ الحُمُرِ مِنَ الغارِ لَشَأنا، ما نَفَّرَها مِن هذَا الغَارِ إلّا أمرٌ ، فَذَهَبوا يَنظُرونَ ، فَإِذا هُم بِهِ فَخَرَجوا ، فَوافاهُم عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَمرِو بنِ ظَلامٍ فَسَأَلهُم عَنهُ ووَصَفَهُ لَهُم ، فَقالوا لَهُ : ها هُوَذا فِي الغارِ ، فَجاءَ حَتَّى استَخرَجَهُ ، وكَرِهَ أن يَحمِلَهُ إلى مُعاوِيَةَ فَيُخَلِّيَ سَبيلَهُ ، فَضَرَبَ عُنُقَهُ ، رَحِمَهُ اللّهُ تَعالى . (2)

.


1- .حُوّاريْن : من قرى حلب ، معروفة . وحُوّارين : حصن من ناحية حمص (معجم البلدان : ج 2 ص 315) .
2- .الغارات : ج 1 ص 327 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 106 عن هشام بن محمّد الكلبي نحوه وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 353 .

ص: 551

الغارات_ به نقل از على بن محمّد بن ابى سيف _: چون عمروعاصْ مصر را اشغال كرد ، محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس ، زخمى شد . عمرو ، محمّد را به سوى معاوية بن ابى سفيان فرستاد كه آن هنگام در فلسطين بود . پس معاويه او را در آن جا به زندان انداخت ؛ امّا ديرى نپاييد كه فرار كرد . او پسردايى معاويه بود ؛ امّا با اين حال ، معاويه به مردم ، چنين نشان داد كه گويا رهايى او از زندان ، برايش خوشايند نبوده است . پس به شاميان گفت : چه كسى به دنبالش مى رود؟ مردم ، چنين پنداشتند كه معاويه دوست دارد او نجات يابد . [ به همين خاطر ، اعلام آمادگى نكردند؛ امّا ] مردى از [ قبيله ]خثعم كه نامش عبيد اللّه بن عمرو بن ظلام و مردى شجاع و از هواداران عثمان بود ، گفت : من به دنبال او مى روم . پس با سوارانش رفت تا به حُوّارين (1) رسيد . [ محمّد] به غارى در آن جا پناه برده بود . كاروانى آمد و چون چارپايان آنها براى گريز از باران به داخل غار رفتند ، او را ديدند و ترسيدند و رَم كردند . چاروادارانى كه نزديك غار بودند ، گفتند : به خدا سوگند ، دور شدن اين چارپايان از غار ، مهم است و رم كردن آنها ، علّتى دارد . پس رفتند و به درون غار نگريستند و او را يافتند . وقتى بيرون مى آمدند ، عبيد اللّه بن عمرو بن ظلّام به آنان رسيد و از آنان درباره او پرسيد و مشخّصات او را برايشان گفت . [ چارواداران ]گفتند : آرى . هموست كه در غار است . پس عبيد اللّه آمد و او را بيرون كشيد و چون دوست نداشت كه او را به نزد معاويه ببرد ، مبادا كه رهايش كند، همان جا گردنش را زد . خداوند متعال ، رحمتش كند!

.


1- .حُوّارين ، از روستاهاى مشهور حلب و نيز نام قلعه اى در اطراف حمص است (معجم البلدان : ج 2 ص 315) .

ص: 552

رجال الكشّي :كانَ مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ بنِ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ومِن أنصارِهِ وأشياعِهِ ، وكانَ ابنَ خالِ مُعاوِيَةَ ، وكانَ رَجُلاً مِن خِيارِ المُسلِمينَ ، فَلَمّا تُوُفِّيَ عَلِيٌّ عليه السلام أخَذَهُ مُعاوِيَةُ وأرادَ قَتلَهُ ، فَحَبَسَهُ فِي السِّجنِ دَهرا ، ثُمَّ قالَ مُعاوِيَةُ ذاتَ يَومٍ : ألا نُرسِلُ إلى هذَا السَّفيهِ مُحَمَّدِ بنِ أبي حُذَيفَةَ فَنُبَكِّتُهُ (1) ، ونُخبِرُهُ بِضَلالِهِ ، ونَأمُرُهُ أن يَقومَ فَيَسُبَّ عَلِيّا ؟ قالوا : نَعَم . فَبَعَثَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ فَأَخرَجَهُ مِنَ السِّجنِ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يا مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ أ لَم يَأنَ لَكَ أن تُبصِرَ ما كُنتَ عَلَيهِ مِنَ الضّلالَةِ بِنُصرَتِكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ... قالَ : وَاللّهِ إنّي لَأَشهَدُ إنَّكَ مُنذُ عَرَفتُكَ فِي الجاهِلِيَّةِ وَالإِسلامِ لَعَلى خُلُق واحِدٍ ما زادَ الإِسلامُ فيكَ قَليلاً ولا كَثيرا ، وإنَّ علامَةَ ذلِكَ فيكَ لَبَيِّنَةٌ تَلومُني عَلى حُبّي عَلِيّا ، كَما خَرَجَ مَعَ عَلِيٍّ كُلُّ صَوّامٍ قَوّامٍ مُهاجِرِيِّ وأنصارِيٍّ ، وخَرَجَ مَعَكَ أبناءُ المُنافِقينَ وَالطُّلَقاءِ وَالعُتَقاءِ ، خَدَعتَهُم عَن دينِهِم ، وخَدَعوكَ عَن دُنياكَ ، وَاللّهِ يا مُعاوِيَةُ ما خَفِيَ عَلَيكَ ما صَنَعتَ ، وما خَفِيَ عَلَيهِم ما صَنَعوا ، إذ أحَلّوا أنفُسَهُم بِسَخَطِ اللّهِ في طاعَتِكَ ، وَاللّهِ لا أزالُ اُحِبُّ عَلِيّاِللّهِ ، واُبغِضُك فِي اللّهِ وفي رَسولِهِ أبَدا ما بَقيتُ . قالَ مُعاوِيَةُ : وإنّي أراكَ عَلى ضَلالِكَ بَعدُ ، رُدّوهُ ، فَرَدّوهُ وهُوَ يَقرَأُ فِي السِّجنِ : «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ» (2) ، فَماتَ فِي السِّجنِ . (3)

.


1- .التَّبْكيت : التَّقريع والتَّوبيخ (النهاية : ج 1 ص 148 «بكت») .
2- .يوسف : 33 .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 126 .

ص: 553

رجال الكشّى :محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن ربيعه ، با على بن ابى طالب و از ياوران و پيروان او بود . او پسردايى معاويه و از مسلمانان برگزيده بود . چون على عليه السلام وفات كرد ، معاويه دستگيرش كرد و خواست او را بكشد و او را مدّتى به زندان انداخت . سپس روزى معاويه گفت : آيا به دنبال اين كم عقل ، محمّد بن ابى حذيفه ، نفرستيم تا او را توبيخ كنيم و از گم راهى اش باخبرش كنيم و به او فرمان دهيم تا به على دشنام دهد؟ گفتند : چرا . پس معاويه به دنبالش فرستاد و او را از زندان ، بيرون آورد . معاويه گفت : اى محمّد بن ابى حذيفه! آيا وقت آن نرسيده كه به گم راهى خود در كمك كردن به على بن ابى طالب ، پى ببرى؟ ... محمّد گفت : به خدا سوگند ، گواهى مى دهم كه تو را از جاهليت تا اسلام با يك خُلق و خو مى شناسم و اسلام ، ذرّه اى تو را دگرگون نكرده است و نشانه روشن آن هم همين سرزنش من به خاطر محبّتم به على عليه السلام است . آن سان كه با على ، هر روزه دار شب زنده دار مهاجر و انصار ، همراه شد و تو را پسران منافقان و آزادشدگان و رهايى يافتگان ، همراهى مى كنند . تو آنان را در دينشان فريفتى و آنان با تظاهر به فريب خوردن ، از دنياى تو سود بردند . به خدا سوگند ، اى معاويه! تو مى دانى چه كرده اى و آنان نيز مى دانند كه چه كرده اند . آنان با اطاعت از تو ، خود را در معرض خشم الهى قرار داده اند . به خدا سوگند ، من هماره و تا زمانى كه زنده ام ، على عليه السلام را به خاطر خدا دوست مى دارم و تو را به خاطر خدا و پيامبرش دشمن مى دارم . معاويه گفت : من تو را هنوز گم راه مى بينم . او را بازگردانيد . پس او را بازگرداندند و در زندان ، اين آيه را مى خواند : «خداى من! زندان ، از آنچه مرا به سوى آن مى خوانند ، بهتر است» و در زندان درگذشت .

.

ص: 554

88مِخنَفُ بنُ سُلَيمٍمخنف بن سليم بن الحارث الأزْدي الغامدي ، كان من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) ، وعليّ عليه السلام (2) . وكان يحمل راية قبيلته _ الأزد _ يوم الجمل (3) ، وقد جرح في هذه الحرب (4) . وقبل صفّين طلب منه الإمام عليه السلام أن يأتي إلى الكوفة ، ويرافقه في مسيره إلى صفّين . وتولّى قيادة قبيلته (5) وبعض القبائل الاُخرى في حرب صفّين (6) . ولّاه الإمام عليه السلام على أصفهان (7) وهَمَدان (8) . وكلّفه عليه السلام مرّةً بجمع الضرائب في أرض الفرات حتى منطقة بكر بن وائل ، وظلّ مسؤولاً عليها برهةً . وكتب إليه في هذه المهمّة تعليمات رفيعة هي في غاية الروعة والقيمة والوعظ والتذكير (9) . ومخنف هذا هو الجدّ الأعلى للمؤرّخ الشيعي الجليل أبي مخنف (10) . ونُقلت عن الامام عليه السلام كلمات في مدحه وذمّه . (11)

.


1- .التاريخ الكبير : ج 8 ص 52 الرقم 2122 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 35 ، المعجم الكبير : ج 20 ص 310 ح 738 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 100 الرقم 16 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 .
2- .رجال الطوسي : ص 81 الرقم 808 ، رجال البرقي : ص 6 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 521 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 343 .
4- .الفتوح : ج 2 ص 474 .
5- .الاستيعاب : ج 4 ص 30 الرقم 2563 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 .
6- .وقعة صفّين : ص 117 ؛ الأخبار الطوال : ص 146 .
7- .وقعة صفّين : ص 11 و ص 105 ؛ تاريخ أصبهان : ج 1 ص 101 الرقم 16 ، الاستيعاب : ج 4 ص 30 الرقم 2563 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 .
8- .وقعة صفّين : ص 11 و ص 105 .
9- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 259 .
10- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 35 ، الاستيعاب : ج 4 ص 30 الرقم 2563 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 ، الإصابة : ج 6 ص 46 الرقم 7865 .
11- .وقعة صفّين : ص 11 .

ص: 555

88 . مِخْنَف بن سُلَيم

88مِخْنَف بن سُلَيممِخْنَف بن سُلَيم بن حارث اَزْدى غامدى ، از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام است . او در جنگ جمل ، پرچمدار قبيله خود (اَزْد) بود و مجروح گرديد . قبل از پيكار صِفّين ، امام عليه السلام از او خواست كه به كوفه بيايد و ايشان را در نبرد ، همراهى كند . او در جنگ صِفّين ، فرماندهى قبيله خود و برخى قبايل ديگر را به عهده داشت . على عليه السلام او را به كارگزارى اصفهان و هَمَدان گمارد . مخنف ، روزگارى نيز از سوى امام عليه السلام مسئول جمع آورى ماليات در سرزمين فُرات تا منطقه بكر بن وائل بود . امام عليه السلام در اين مأموريت ، دستورالعملى براى وى نگاشته است كه بسى ارجمند و تنبّه آفرين است . او نياى بزرگِ مورّخ ارجمند و بزرگ شيعى ابومخنف است . جملاتى از امام على عليه السلام در ستايش و نكوهش او نقل شده است .

.

ص: 556

اُسد الغابة :مِخنَفُ بنُ سُلَيمٍ ، لَهُ صُحبَةٌ . وَاستَعمَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ عَلى مَدينَةِ أصفَهانَ ، وشَهِدَ مَعَهُ صِفّينَ ، وكانَ مَعَهُ رايةُ الأَزدِ . (1)

89مُسلِمٌ المُجاشِعِيُّكان يعيش في المدائن أيّام واليها حُذيفة بن اليمان ، وبعد قتل عثمان وبقاء حذيفة واليا عليها بأمر الإمام عليّ عليه السلام ، قرأ حذيفة على النّاس رسالة الإمام عليه السلام ، ودعاهم إلى بيعته متحدّثا عن عظمته . ولمّا بايع النّاس ، طلب مسلم من حذيفة أن يحدّثه بحقيقة ما كان قد جرى ، ففعل فأصبح مسلم من الموالين للإمام عليه السلام (2) . ورسخ حبّ الإمام في قلبه حتى قال عليه السلام فيه يوم الجمل : «إنَّ الفَتى مِمَّن حَشَى اللّهُ قَلبَهُ نورا وإيمانا ، وهُوَ مَقتولُ ...» (3) . وكان أوّل من استُشهد يومئذٍ بعد قَطع يدَيه . (4)

المناقب للخوارزمي عن مجزأة السدوسي_ في ذِكرِ أحداثِ حَربِ الجَمَلِ _: لَمّا تَقابَلَ العَسكَرانِ : عَسكَرُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام وعَسكَرُ أصحابِ الجَمَلِ ، جَعَلَ أهلُ البَصرَةِ يَرمونَ أصحابَ عَلِيٍّ بِالنَّبلِ حَتّى عَقَروا مِنهُم جَماعَةً ، فَقالَ النّاسُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهُ قَد عَقَرَنا نَبلُهُم، فَمَا انتِظارُكَ بِالقَومِ ؟ ! فَقالَ عَلِيٌّ : اللَّهُمَّ إنّي اُشهِدُك أنّي قَد أعذَرتُ وأنذَرتُ ، فَكُن لي عَلَيهِم مِنَ الشّاهِدينَ . ثُمَّ دَعا عَلِيٌّ بِالدِّرعِ فَأَفرَغَها عَلَيهِ ، وَتَقلَّدَ بِسَيفِهِ وَاعتَجَرَ (5) بِعِمامَتِهِ وَاستَوى عَلى بَغلَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ دَعا بِالمُصحَفِ فَأَخَذَهُ بِيَدِهِ ، وقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، مَن يَأخُذُ هذَا المُصحَفَ فَيَدعو هؤُلاءِ القَومَ إلى ما فيهِ ؟ قالَ : فَوَثَبَ غُلامٌ مِن مُجاشِعٍ يُقالُ لَه : مُسلِمٌ ، عَلَيهِ قَباءٌ أبيَضُ ، فَقالَ لَهُ : أنَا آخُذُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : يا فَتى إنَّ يَدَكَ اليُمنى تُقطَعُ ، فَتَأخُذُهُ بِاليُسرى فَتُقطَعُ ، ثُمَّ تُضرَبُ عَلَيهِ بِالسَّيفِ حَتّى تُقتَلَ . فَقالَ الفَتى : لا صَبرَ لي عَلى ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَنادى عَلِيٌّ ثانِيَةً ، وَالمُصحَفُ في يَدِهِ ، فَقامَ إلَيهِ ذلِكَ الفَتى وقالَ : أنَا آخُذُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَأَعادَ عَلَيهِ عَلِيٌّ مَقالَتَهُ الاُولى ، فَقالَ الفَتى : لا عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَهذا قَليلٌ في ذاتِ اللّهِ ، ثُمَّ أخَذَ الفَتَى المُصحَفَ وَانطَلَقَ بِهِ إلَيهِم ، فَقالَ : يا هؤُلاءِ ، هذا كِتابُ اللّهِ بَينَنا وبَينَكُم . قالَ : فَضَرَبَ رَجُلٌ مِن أصحابِ الجَمَلِ يَدَهُ اليُمنى فَقَطَعَها ، فَأَخَذَ المُصحَفَ بِشِمالِهِ فَقُطِعَت شِمالُهُ ، فَاحتَضَنَ المُصحَفَ بِصَدرِهِ فَضُرِبَ عَلَيهِ حَتّى قُتِلَ _ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ _ . (6)

.


1- .اُسد الغابة : ج 5 ص 122 الرقم 4804 .
2- .إرشاد القلوب : ص 321 _ 343 .
3- .إرشاد القلوب : ص 342 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 112 ، الفتوح : ج 2 ص 473 ، المناقب للخوارزمي : ص 186 .
5- .الاعتِجارُ بالعَمامة : هو أن يَلُفَّها على رَأسِه ويَرُدّ طَرَفَها على وجْهِه ، ولا يَعْمل منها شيئاً تحت ذَقَنِه (النهاية : ج 3 ص 185 «عجر») .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 186 ح 223 ، الفتوح : ج 2 ص 472 وليس فيه صدره إلى «الشاهدين» ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 111 و 112 نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 511 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 36 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 350 ومروج الذهب : ج 2 ص 370 وإرشاد القلوب : ص 341 و 342 .

ص: 557

89 . مُسلم مَجاشِعى

اُسد الغابة :مخنف بن سليم ، از صحابيان بود و على بن ابى طالب _ كه خدا گرامى اش بدارد _ او را بر حكومت اصفهان گمارد و با على عليه السلام در صِفّين ، حاضر بود و پرچم قبيله اش اَزْد را به دست داشت .

89مُسلم مَجاشِعىمُسلم ، به هنگام حكومت حُذَيفة بن يَمان بر مدائن ، در آن ديار مى زيست . پس از روزگار خلافت عثمان بن عَفّان و ابقاى حذيفه بر حكومت آن ديار از سوى على عليه السلام ، حذيفه نامه امام عليه السلام را براى مردم ، قرائت كرد و آنان را به بيعت با على عليه السلام فرا خواند و در عظمت آن بزرگوار ، سخن گفت . پس از بيعت مردم ، مسلم از حذيفه خواست تا حقيقت آنچه را كه گذشته است ، بازگويد ، و او چنين كرد و مسلم ، شيفته على عليه السلام شد و در عشق به آن بزرگوار ، بدان سانْ استوار گام برداشت كه على عليه السلام در هنگام جنگ جمل ، درباره او فرمود : «اين جوان ، از كسانى است كه خدا دلش را از نور و ايمان ، آكنده كرده و او كشته مى شود ...» . و در آن روز ، او _ كه دستانش قطع شده بود _ نخستين كسى بود كه شهد شهادت نوشيد .

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از مُجْزَأه سُدوسى ، در يادكردِ حوادث جنگ جمل _: چون دو لشكر (لشكر امير مؤمنان و لشكر اصحاب جمل) با هم روبه رو شدند ، بصريان به سوى ياران على عليه السلام تير مى انداختند تا آن كه گروهى از آنان را زخمى كردند . مردم گفتند : اى امير مؤمنان! تيرهاى آنان ما را زخمى كرده است . منتظر چه هستى؟ على عليه السلام فرمود : «بار خدايا! تو را گواه مى گيرم كه من راه عذرشان را بستم و به آنها هشدار دادم . پس تو براى من در برابر آنان گواه باش» . سپس على عليه السلام زِرِهش را خواست و آن را به تن نمود و شمشيرش را حمايل كرد و عمامه را به سر و صورت پيچيد و بر استر پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و قرآن طلبيد و آن را به دست گرفت و فرمود : «اى مردم! چه كسى اين قرآن را مى گيرد تا اين قوم را به آنچه در آن است ، بخواند؟» . جوانى از [ قبيله] مَجاشع _ كه به او «مُسلم» گفته مى شد و قبايى سفيد به تن داشت _ برجَست و به على عليه السلام گفت : اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم . على عليه السلام فرمود : «اى جوان! دست راستت قطع مى شود و با دست چپت آن را مى گيرى و آن هم قطع مى شود . سپس با شمشير به تو مى زنند تا كشته شوى» . جوان گفت : اى امير مؤمنان! من تاب اين چنين كارهايى را ندارم . پس على عليه السلام در حالى كه قرآن در دستش بود ، دوباره ندا داد . پس همان جوان برخاست و به على گفت : اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم . [ على عليه السلام ] گفته پيشين خود را بازگفت ؛ امّا جوان گفت : اى امير مؤمنان! نگران مباش ؛ چرا كه اين [سختى] ، در راه خدا اندك است . سپس جوان ، قرآن را گرفت و با آن به سوى بصريان رفت و گفت : اى مردم! اين كتاب خدا در ميان ما و شما داورى كند . راوى مى گويد: پس مردى از لشكر جمل به دست راست او زد و آن را قطع كرد . پس قرآن را به دست چپ گرفت . آن هم قطع شد . سپس با سينه اش آن را نگاه داشت . پس آن قدر بر او زدند تا كشته شد . خدايش بيامرزد!

.

ص: 558

. .

ص: 559

. .

ص: 560

الجمل :كانَت اُمُّهُ [أي مُسلِمٍ] حاضِرَةً فَصاحَت وطَرَحَت نَفسَها عَلَيهِ وجَرَّتهُ مِن مَوضِعِهِ ، ولَحِقَها جَماعَةٌ مِن عَسكَرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أعانوها عَلى حَملِهِ حَتّى طَرَحوهُ بَينَ يَدَي أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام واُمُّهُ تَبكي وتَندُبُهُ وتَقولُ : يا رَبِّ إنَّ مُسلِما دَعاهُم يَتلو كِتابَ اللّهِ لا يَخشاهُم فَخَضَّبوا مِن دَمِهِ قَناهُم واُمُّهُم قائِمَةٌ تَراهُم تَأمُرُهُم بِالقَتلِ لا تَنهاهُم (1)

راجع : ج 5 ص 170 (فشل آخر الجهود) .

90مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَكان أحد أصحاب الإمام عليه السلام (2) ، ونائب ابن عبّاس ، ووالي أردشير خرّه (3)(4) ، فكان عاملاً غير مباشر للإمام عليه السلام . وفي سنة 38 ه (5) لمّا ظَهَر معقل بن قيس على الثوّار المرتدّين من بني ناجية وأسرهم ، اشتراهم مصقلةُ وأطلق سراحهم ، ثمّ لم يتمكّن من أداء قيمتهم إلى بيت المال (6) . مضافاً إلى تصرّفه في أموال بيت المال بالبذل لأقربائه والعفو عمّا عليهم . ولهذا استدعاه الإمام وعاتبه على تصرّفه غير المشروع في بيت مال المسلمين وإتلافه للأموال ، وطلب منه ردّ ما أخذه من بيت المال لفكّ الأسرى . فعظم ذلك على مصقلة حيث لم يكن يتصوّر أنّ الإمام يعامله بهذه الشدّه بعد أن رأى عطاء عثمان وهباته من بيت المال ، بل كان يأمل عفو الإمام . فلمّا لم يصل الى أمله فرّ والتحق بمعاوية (7) . ولهذا قال الإمام عليه السلام في حقّه : «فَعلَ فِعلَ السّادَةِ ، وفَرَّ فِرارَ العَبيدِ» (8) . لقد شغل مصقلة بعض المناصب في حكومة معاوية (9) . وشهد على حجر بن عديّ حين أراد معاوية قتله .. (10)

.


1- .الجمل : ص 339 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 370 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 350 .
2- .رجال الطوسي : ص 83 الرقم 832 .
3- .أَرْدَشِير خُرَّه : من أجَلّ بقاع فارس ، وقد بناها أردشير بابكان ، ومنها مدينة شيراز ومِيمَنْد وكازرون ، وهي بلدة قديمة (راجع معجم البلدان : ج 1 ص 146) .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 269 ح 7450 ؛ نهج البلاغة : الكتاب 43 وفيه «هو عامله على أردشيرخرّة» ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 وفيه «يهب أموال أردشيرخرّة وكان عليها» .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 128 .
6- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 140 ح 551 ، نهج البلاغة : الخطبة 44 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 ، مروج الذهب : ج 2 ص 419 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 128 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 270 ح 7450 .
7- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 129 و 130 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 و 422 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 272 ح 7450 ؛ الغارات : ج 1 ص 364 _ 366 ، رجال الطوسي : ص 83 الرقم 832 وفيه «هرب إلى معاوية» .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 44 ، الغارات : ج 1 ص 366 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 419 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 422 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 272 ح 7450 .
9- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 183 وج5 ص 278 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 169 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 273 ح 7450 .
10- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 269 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 264 .

ص: 561

90 . مَصقَلَة بن هُبَيره

الجمل :مادر مسلم ، حضور داشت . فريادى كشيد و خود را بر او افكند و او را از قتلگاهش بيرون كشيد و گروهى هم از لشكر امير مؤمنان به او پيوستند و در حمل جنازه به او كمك كردند تا آن كه او را پيش امير مؤمنان آوردند ، و مادرش مى گريست و ناله مى زد و مى خواند : پروردگارا! مسلم ، آنان را [ به قرآن] فرا خواند كتاب خدا را مى خوانْد و از آنان نمى هراسيد . امّا نيزه هايشان را از خون او رنگين كردند در حالى كه مادرشان [ عايشه] ايستاده بود و آنان را مى نگريست . آنان را به كشتنْ فرمان مى داد ، نه آن كه باز دارد .

ر .ك : ج 5 ص 171 (ناكام ماندن آخرين تلاش ها) .

90مَصقَلَة بن هُبَيرهمَصقَلَه از ياران امام على عليه السلام و جانشين ابن عبّاس و فرماندار اردشيرْ خُرّه (1) بود (2) و از اين رو ، كارگزار غير مستقيم امام عليه السلام محسوب مى شد . به سال 38 هجرى هنگامى كه مِعقِل بن قيس ، شورشيان مرتدّ بنى ناجيه را شكست داد و آنها را به اسارت گرفت ، مصقله ، اسيران را خريد و آزاد كرد ؛ امّا نتوانست قيمت آنها را به بيت المال بپردازد . افزون بر اين ، او به بيت المال ، چنگ انداخت و اموالى به خويشانش بخشيد و از برخى بدهى هاى آنان ، گذشت نمود . على عليه السلام او را فراخواند ، او را بر تصرّفات نامشروعش در بيت المال مسلمانان و اِتلاف بيت المال ، سرزنش كرد و از او خواست كه آنچه را برداشته ، به بيت المال بازگردانَد . اين ماجرا بر مصقله گران آمد . او بخشش هاى عثمان را ديده بود و گمان نمى كرد كه على عليه السلام بدين سان در بيت المال ، سختگيرى كند . او انتظار بخشش داشت و چون به آرزويش نرسيد ، فرار كرد و به معاويه پيوست . على عليه السلام درباره او فرمود : «كارى چون سروران نمود و فرارش چون بندگان بود!» . (3) او در خلافت معاويه ، در برخى امور حكومتى شركت جُست و چون معاويه آهنگ قتل حُجْر بن عدى كرد ، عليه حُجْر ، گواهى داد .

.


1- .اَردشيرْ خُرَّه ، از بهترين ايالت هاى ايران بود كه اردشير بابكان ، آن را بنا نهاد . شيراز و ميمند و كازرون ، از جمله شهرهاى آن اند (مجمع البلدان: ج 1 ص 146) .
2- .در نهج البلاغة : نامه 43 چنين آمده است : «او كارگزار امام در اردشير خرّه بود» .
3- .در تاريخ الطبرى (ج 5 ص 130) آمده است : «كارى چون كارِ آزادگان و فرارى چون فرارِ بندگان كرد» .

ص: 562

. .

ص: 563

. .

ص: 564

مروج الذهب :مَضَى الحارِثُ بنُ راشِدٍ النّاجي في ثَلاثِمِئَةٍ مِنَ النّاسِ فَارتَدّوا إلى دينِ النَّصرانِيَّةِ ... فَسَرَّحَ إلَيهِم عَلِيٌّ مَعقِلَ بنَ قَيسٍ الرِّياحِيَّ ، فَقَتَلَ الحارِثَ ومَن مَعَهُ مِنَ المُرتَدّينَ بِسَيفِ البَحرِ ، وسَبى عِيالَهُم وذَراريَهُم ، وذلِكَ بِساحِلِ البَحرَينِ ، فَنَزَلَ مَعقِلُ بنُ قَيسٍ بَعضَ كُوَرِ الأَهوازِ بِسَبيِ القَومِ ، وكانَ هُنالِكَ مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَ الشَّيبانِيُّ عامِلاً لِعَلِيٍّ ، فَصاحَ بِهِ النِّسوَةُ : اُمنُن عَلَينا ، فَاشتَراهُم بِثَلاثِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ وأعتَقَهُم ، وأدّى مِنَ المالِ مِئَتَي ألفٍ وهَرَبَ إلى مُعاوِيَةَ . فَقالَ عَلِيٌّ : قَبَّحَ اللّهُ مَصقَلَةَ ! فَعَلَ فِعلَ السَّيِّدِ ، وفَرَّ فِرارَ العَبدِ ، لَو أقامَ أخَذنا ما قَدَرنا عَلى أخذِهِ ؛ فَإِن أعسَرَ أنظَرناهُ ، وإن عَجِزَ لَم نَأخُذهُ بِشَيءٍ . وأنفَذَ العِتقَ . وفي ذلِكَ يَقولُ مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةٍ ، مِن أبياتٍ : تَركتُ نِساءَ الحَيِّ بَكرِ بنِ وائِلٍ وأعتَقتُ سَبيا مِن لُؤَيِّ بنِ غالِبِ وفارَقتُ خَيرَ النّاسِ بَعدَ مُحَمَّدٍ لِمالٍ قَليلٍ لا مَحالَةَ ذاهِبِ (1)

الغارات عن عبد اللّه بن قعين_ بَعدَمَا اشتَرى مَصقَلَةُ اُسارى بَني ناجِيَةَ _: اِنتَظَرَ عَلِيٌّ عليه السلام مَصقَلَةَ أن يَبعَثَ إلَيهِ بِالمالِ ، فَأَبطَأَ بِهِ ، فَبَلَغَ عَلِيّا عليه السلام أنَّ مَصقَلَةَ خَلّى سَبيلَ الاُسارى ، ولَم يَسأَلهُم أن يُعينوهُ في فَكاكِ أنفُسِهِم بِشَيءٍ . فَقالَ : ما أرى مَصقَلَةَ إلّا قَد حَمَلَ حَمالَةً (2) ، لا أراكُم إلّا سَتَرَونَهُ عَن قَريبٍ مُبَلدَحا (3) . ثُمَّ كَتَبَ إلَيهِ: أمّا بَعدُ؛ فَإِنَّ مِن أعظَمِ الخِيانَةِ خِيانَةَ الاُمَّةِ، وأعظَمُ الغِشِّ عَلى أهلِ المِصرِ غِشُّ الإِمامِ ، وعِندَكَ مِن حَقِّ المُسلِمينَ خَمسُمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، فَابعَث إلَيَّ بِها حينَ يَأتيكَ رَسولي ، وإلّا فَأَقبِل إلَيَّ حينَ تَنظُرُ في كِتابي ؛ فَإِنّي قَد تَقَدَّمتُ إلى رَسولي ألّا يَدَعَكَ ساعَةً واحِدَةً تُقيمُ بَعدَ قُدومِهِ عَلَيكَ إلّا أن تَبعَثَ بِالمالِ، وَالسَّلامُ. قالَ : وكانَ الرَّسولُ أبا حرَّةَ الحَنَفِيَّ ، فَقالَ لَهُ أبو حرَّةَ : إن تَبعَث بِهذَا المالِ وإلّا فَاشخَص مَعي إلى أميرِ المُؤمِنين . فَلَمّا قَرَأَ كِتابَهُ أقبَلَ حَتّى نَزَلَ البَصرَةَ ، وكانَ العُمّالُ يَحمِلونَ المالَ مِن كُوَرِ البَصرَةِ إلَى ابنِ عَبّاسٍ فَيَكونُ ابنُ عَبّاسٍ هُوَ الَّذي يَبعَثُ بِهِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ : نَعَم أنظِرني أيّاما ، ثُمَّ أقبَلَ مِنَ البَصرَةِ حَتّى أتى عَلِيّا عليه السلام بِالكوفَةِ ، فَأَقَرَّهُ عَلِيٌّ عليه السلام أيّاما لَم يَذكُر لَهُ شَيئا ثُمَّ سَأَلَهُ المالَ ، فَأَدّى إلَيهِ مِئَتَي ألفِ دِرهَمٍ ، وعَجِزَ عَنِ الباقي فَلَم يَقدِر عَلَيهِ . (4)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 418 و 419 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 422 ونهج البلاغة : الخطبة 44 .
2- .الحَمالة : ما يتحمّله الإنسان عن غيره من دِيَة أو غرامة (النهاية : ج 1 ص 442 «حمل») .
3- .بلدح الرجل : إذا ضرب بنفسه على الأرض (تاج العروس : ج 4 ص 16 «بلدح») .
4- .الغارات : ج 1 ص 364 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 129 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 271 ح 7450 كلاهما عن عبد اللّه بن فقيم وفيهما «مُلبّدا» بدل «مُبَلدَحا» ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 144 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 والفتوح : ج 4 ص 244 والبداية والنهاية : ج 7 ص 310 .

ص: 565

مروج الذهب :حارث بن راشد ناجى با سيصد نفر از مردم ، مرتد شدند و به كيش مسيحيت بازگشتند ... پس على عليه السلام معقل بن قيس رياحى را به سوى آنان فرستاد و او حارث و مرتدّان همراهش را در كنار دريا كُشت و خانواده و فرزندانشان را اسير كرد . اين ماجرا در ساحل بحرين اتّفاق افتاد . معقل بن قيس ، از آن جا با اسيران به يكى از مناطق اهواز آمد كه مصقلة بن هبيره شيبانى كارگزار على عليه السلام در آن جا بود . زنان اسير ، فرياد كشيدند كه : بر ما منّت بگذار! او هم آنان را به سيصد هزار درهم خريد و آزادشان كرد و [ فقط] دويست هزار درهم را پرداخت و سپس به سوى معاويه گريخت . پس على عليه السلام فرمود : «خدا مصقله را زشت و سياه روى گردانَد! (1) كارى چون سروران نمود و فرارش چون بندگان بود . اگر مى مانْد ، آن اندازه كه مى توانستيم ، از او مى گرفتيم و اگر نداشت ، مهلتش مى داديم تا به دست آورَد ، و اگر نمى توانست ، چيزى از او نمى گرفتيم» و آزادى اسيران را پذيرفت . مصقلة بن هبيره ، چند بيتى در اين باره سرود : زنان قبيله بكر بن وائل را وا نهادم و اسيران لُؤَى بن غالب را آزاد نمودم . و از بهترينِ مردم پس از محمّد ، جدا شدم به خاطر مال اندكى كه ناگزير از كفم مى رود .

الغارات_ به نقل از عبد اللّه بن قعين ، پس از آن كه مصقله ، اسيران بنى ناجيه را خريد _: على عليه السلام منتظر شد تا مصقله پول آن را برايش بفرستد ؛ امّا مَصقله كُندى كرد و به على عليه السلام خبر رسيد كه او اسيران را آزاد كرده و از آنان هم نخواسته كه او را در پرداخت بهايشان كمك كنند . على عليه السلام فرمود : «من جز اين نمى بينم كه مصقله ، بار سنگين ديگران را بر دوش گرفته است . به زودى خواهيد ديد كه او زمين مى خورد» . سپس به او نوشت : «امّا بعد ؛ از بزرگ ترين خيانت ها ، خيانت به امّت است و بزرگ ترين نيرنگ بر مردم ، نيرنگ پيشواى آنان است. پانصد هزار درهم از حق مسلمانان ، در نزد توست . پس هنگامى كه فرستاده من به نزد تو مى آيد ، آن را به سوى من بفرست ؛ وگرنه پس از خواندن نامه ام به پيش من بيا كه من به فرستاده ام فرمان داده ام كه پس از درآمدن بر تو ، لحظه اى تو را وا مگذارد ، مگر آن كه مال را روانه كنى . والسلام!» . فرستاده على عليه السلام ، ابوحرّه حنفى بود . ابوحرّه به او گفت: اين مال را بفرست و يا با من به نزد امير مؤمنان بيا. مصقله چون نامه على عليه السلام را خواند ، به بصره آمد . كارگزاران ، اموال را از نواحى بصره براى ابن عبّاس مى آوردند و او آنها را براى امير مؤمنان مى فرستاد . او به ابن عبّاس گفت : باشد ؛ ولى چند روزى مهلت بده . سپس از بصره به كوفه و نزد على عليه السلام آمد و على عليه السلام او را چند روزى وا گذاشت و چيزى به او نگفت . سپس آن مال را از او طلب كرد . مصقله ، دويست هزار درهم را پرداخت ؛ ولى از پرداخت بقيه آن ، عاجز ماند .

.


1- .يعنى: خدا به او خير ندهد ! (م)

ص: 566

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى مَصقَلَةَ بنِ هُبَيرَةَ ؛ وبَلَغَهُ أنَّهُ يُفَرِّقُ ويَهَبُ أموالَ أردَشيرخُرَّةَ، وكانَ عَلَيها : أمّا بَعُد ؛ فَقَد بَلَغَني عَنكَ أمرٌ أكبَرتُ أن اُصَدِّقَهُ : أنَّكَ تَقسِمُ فَيءَ المُسلِمينَ في قَومِكَ ، ومَنِ اعتَراكَ مِنَ السَّأَلَةِ وَالأَحزابِ ، وأهلِ الكَذِبِ مِنَ الشُّعَراءِ ، كما تَقسِمُ الجَوزَ ! فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وَبَرأَ النَّسَمَةَ ، لَاُفَتِّشُ عَن ذلِكَ تَفتيشا شافِيا ؛ فَإِن وَجَدتُهُ حَقّا لَتَجِدَنَّ بِنَفسِكَ عَلَيَّ هَوانا ، فَلا تَكونَنّ مِنَ الخاسِرينَ أعمالاً ، الَّذينَ ضَلَّ سَعيُهُم فِي الحَياةِ الدُّنيا ، وهُم يَحسَبونَ أنَّهُم يُحسِنونَ صُنعا (1) . (2)

.


1- .الكهف : 104 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 .

ص: 567

تاريخ اليعقوبى :چون به على عليه السلام خبر رسيده بود كه مصقله ، اموال منطقه اردشير خرّه را _ كه زير سيطره اش بود _ به اين و آن مى بخشد ، به او نوشت : «امّا بعد ؛ خبرى درباره تو به من رسيده است كه نمى توانم آن را باور كنم . تو اموال مسلمانان را چون گردو ميان قوم خود و زياده خواهان و ديگر گروه ها كه به سراغت آيند ، قسمت مى كنى و نيز در بين گروه ها و شاعران دروغپرداز . سوگند به كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، من اين ماجرا را به طور كامل ، بررسى مى كنم . اگر آن را درست يافتم ، خود را نزد من خوار خواهى يافت . پس ، از زيانكاران مباش ؛ «آنان كه تلاششان در زندگى دنيا تباه شد ، ولى خودشان مى پندارند كه كار نيكو مى كنند» .

.

ص: 568

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مَصقَلَةَ بنِ هُبَيرَةَ الشَّيبانِيِّ ، وهُوَ عامِلُهُ عَلى أردَشيرخُرَّةَ _: بَلَغَني عَنكَ أمرٌ إن كُنتَ فَعَلتَهُ فَقَد أسخَطتَ إلهَكَ ، وعَصَيتَ إمامَكَ : أنَّكَ تَقسِمُ فَيءَ المُسلِمينَ الَّذي حازَتهُ رِماحُهُم وخُيولُهُم ، واُريقَت عَلَيهِ دِماؤُهُم ، فيمَنِ اعتامَكَ مِن أعرابِ قَومِكَ ! فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ، وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَئِن كانَ ذلِكَ حَقّا لَتَجِدَنَّ لَكَ عَلَيَّ هَوانا ، ولَتَخِفَّنَّ عِندي ميزانا ، فَلا تَستَهِن بِحَقِّ رَبِّكَ ، ولا تُصلِح دُنياكَ بِمَحقِ دينِكَ ، فَتَكونَ مِنَ الأَخسَرينَ أعمالاً . ألا وإنَّ حَقَّ مَن قِبَلَكَ وقِبَلَنا مِنَ المُسلِمينَ في قِسمَةِ هذَا الفَيءِ سَواءٌ ؛ يَرِدونَ عِندي عَلَيهِ ، ويَصدُرونَ عَنهُ . (1)

الغارات عن ذهل بن الحارث :دَعاني مَصقَلَةُ إلى رَحلِهِ ، فَقَدَّمَ عَشاءً فَطَعِمنا مِنهُ ، ثُمَّ قالَ : وَاللّهِ إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَسأَلُني هذَا المالَ ، ووَاللّهِ لا أقدِرُ عَلَيهِ ، فَقُلتُ لَهُ : لَو شِئتَ لا يَمِضي عَلَيك جُمعَةٌ حَتّى تَجمَعَ هذَا المالَ ، فَقالَ : وَاللّهِ ما كُنتُ لِاُحَمِّلَها قَومي ، ولا أطلُبَ فيها إلى أحَدٍ . ثُمَّ قالَ : أمَا وَاللّهِ لَو أنَّ ابنَ هِندٍ يُطالِبُني بِها ، أوِ ابنَ عَفّانَ لَتَرَكَها لي ، أ لَم تَرَ إلَى ابنِ عفّانَ حَيثُ أطعَمَ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ مِن خَراجِ أذَربَيجانَ في كُلِّ سَنَةٍ ، فَقُلتُ : إنَّ هذا لا يَرى ذلِكَ الرَّأيَ وما هُوَ بِتارِكٍ لَكَ شَيئا ، فَسَكَتَ ساعَةً وسَكَتُّ عَنهُ ، فَما مَكَثَ لَيلَةً واحِدَةً بَعدَ هذَا الكَلامِ حَتّى لَحِقَ بِمُعاوِيَةَ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا عليه السلام فَقالَ : ما لَهُ ؟ ! تَرَّحَهُ (2) اللّهُ ! فَعَلَ فِعلَ السَّيِّدِ ، وفَرَّ فِرارَ العَبدِ ، وخانَ خِيانَةَ الفاجِرِ ، أما إنَّهُ لَو أقامَ فَعَجِزَ ما زِدنا عَلى حَبسِهِ ؛ فَإِن وَجَدنا لَهُ شَيئا أخَذناهُ ، وإن لَم نَقدِر لَهُ عَلى مالٍ تَرَكناهُ ، ثُمَّ سارَ إلى دارِهِ فَهَدَمها . (3)

.


1- .نهج البلاغة : الكتاب 43 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 نحوه وليس فيه ذيله من «ألا وإنّ ...» .
2- .التَّرَح : ضدّ الفرح ؛ وهو الهلاك والانقطاع أيضاً (النهاية : ج 1 ص 186 «ترح») .
3- .الغارات : ج 1 ص 365 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 272 ح 7450 كلاهما عن عبد اللّه بن فقيم نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 و 182 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 والفتوح : ج 4 ص 244 والبداية والنهاية : ج 7 ص 310 .

ص: 569

امام على عليه السلام_ از نامه اش به مصقلة بن هبيره شيبانى كه كارگزارش در اردشير خُرّه بود _: خبر كارى از تو به من رسيده كه اگر چنان كرده باشى ، خدايت را خشمگين و امامت را نافرمانى كرده اى . تو غنيمت مسلمانان را كه با نيزه ها و اسب هايشان گِرد آورده اند و بر سر آن ، خونشان ريخته است ، ميان خويشاوندان بيابانگردت كه گِرد تو را گرفته اند ، قسمت مى كنى . سوگند به كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اگر اين خبر ، درست باشد ، خود را نزد من خوار خواهى يافت و منزلتت نزد من سبُك مى گردد . پس حقّ خدايت را سبُك مگير و دنياى خويش را با نابودى دينت سامان مده كه از زيانكاران مى شوى . بدان كه حقّ مسلمانانِ نزد من و تو ، در تقسيم اين غنيمت ، يكسان است . بر من در مى آيند و [ حقّشان را مى گيرند] و باز مى گردند .

الغارات_ به نقل از ذهل بن حارث _: مصقله مرا به خانه خود ، دعوت كرد و شام آورد و خورديم . سپس گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، اين مال را از من خواهد خواست و به خدا سوگند ، نمى توانم بدهم . به او گفتم : اگر بخواهى ، يك هفته نمى گذرد كه اين مال را گِرد مى آورى . گفت : به خدا سوگند ، آن را بر دوش قومم نمى نهم و از هيچ كس نمى طلبم . سپس گفت : بدان كه به خدا سوگند ، اگر پسر هند (معاويه) يا پسر عَفّان (عثمان) آن را از من مطالبه مى كرد ، به خودم واگذارش مى كرد . آيا نديدى كه پسر عفّان ، چگونه در هر سال ، صد هزار درهم از ماليات آذربايجان را به اشعث بن قيس مى داد؟ گفتم : اين شخص (على عليه السلام ) به چنين چيزى معتقد نيست و هيچ چيز را براى تو باقى نمى گذارد . ساعتى ساكت ماند و من هم چيزى نگفتم و پس از اين گفتگو ، يك شب هم درنگ نكرد و به معاويه پيوست و چون خبرش به على عليه السلام رسيد ، فرمود : «چرا اين گونه كرد؟ خداوند ، شادش نسازد! كارى چون سروران و فرارى چون بندگان و خيانتى چون بدكاران كرد . بدانيد كه اگر مى مانْد و نمى توانست بپردازد ، ما تنها بازداشتش مى كرديم ، و اگر مالى داشت ، از او مى گرفتيم و اگر نداشت ، رهايش مى كرديم» . سپس على عليه السلام به سوى خانه مصقله حركت كرد و آن را منهدم كرد .

.

ص: 570

91مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّمعقل بن قيس الرياحي ، شجاع من مقاتلي الكوفة ، وخطيب بليغ من خطبائها . وكان من اُمراء الجيش في زمن الإمام أمير المؤمنين والإمام الحسن المجتبى عليهماالسلام . وكان رسول عمّار إلى المدينة في فتح «تُسْتَر» (1) وقدِم إليها مع الهُرْمُزان (2) . تولّى قيادة رجّالة الكوفة في معركة الجمل (3) ، وغدا أميرا على بعض قبائلها في معركة صفّين (4) . ووَلي قيادة الجيش حينا في معارك ذي الحجّة يوم صفّين (5) . كان قائد الميسرة يوم النّهروان (6) . ثمّ أمره الإمام عليه السلام بقمع تمرّد «بني ناجية» فهزم خرّيت بن راشد (7) . عندما أغار يزيد بن شجرة على مكّة والمدينة ، هَبَّ معقل إلى مواجهته ، فأسَر عددا من أصحابه ولاذ الباقون بالفرار (8) . لمّا عزم الإمام عليه السلام على معاودة قتال معاوية بعد إخماد فتنة النّهروان ، واستبان الاستعداد النّسبي الَّذي أبداه أهل الكوفة للقتال ، ذهب معقل إلى أطراف الكوفة لجمع المقاتلين ، لكنّه تلقّى _ وهو في مهمّته _ الخبر المفجِع لاستشهاد الإمام عليّ عليه السلام (9) . في سنة 43ه خرج المُسْتَورد _ أحد أقطاب الخوارج _ في أيّام حكومة معاوية الغاصبة (10) وهو يريد الشيعة ، فنهض معقل إلى قتاله . واستشهد بعد أن دَحَر جيشه وقتَله في مبارزة بينهما (11) . وصفه سعيد بن قيس بأنّه ناصح ، أريب صليب شجاع . (12)

.


1- .تُسْتَر : هو تعريب «شوشتَر» ؛ وهي من مدن إيران في محافظة خوزستان ، وهي قريبة من مدينة دزفول .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 92 و ج 16 ص 39 .
3- .الجمل : ص 321 .
4- .وقعة صفّين : ص 117 .
5- .وقعة صفّين : ص 195 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 366 .
6- .البداية والنهاية : ج 7 ص 289 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 .
7- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 139 ح 551 ، الغارات : ج 1 ص 348 _ 364 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 121 _ 128 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 419 _ 421 .
8- .الغارات : ج 2 ص 511 .
9- .الغارات : ج 2 ص 638 ؛ الأخبار الطوال : ص 213 .
10- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 175 .
11- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 176 و 177 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 206 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1163 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 465 ، شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 92 .
12- .الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 638 .

ص: 571

91 . مَعقِل بن قيس رياحى

91مَعقِل بن قيس رياحىمَعقِل بن قيس رياحى ، از جنگاوران بى باك كوفه و از سخنوران چيره دست آن ديار و از سرداران سپاه امام على عليه السلام و امام حسن عليه السلام است ، در زمان عمر ، در فتح شوشتر ، پيك عمّار به مدينه بود و همراه با هُرمُزان به مدينه آمد . در جنگ جمل ، فرمانده پياده نظام كوفه بود و در جنگ صِفّين ، فرماندهى برخى از قبايل كوفه را (1) و در درگيرى هاى ماه ذى حجّه در جنگ صِفّين نيز گاهى فرماندهى سپاه را به عهده داشت . در جنگ نهروان ، فرمانده جناح چپ سپاه بود و پس از آن ، مأمور سركوبى شورش بنى ناجيه شد و خرّيت بن راشد را شكست داد . بعد از شبيخونِ يزيد بن شجره بر مكّه و مدينه ، مَعقِل به مقابله با او و همراهانش شتافت ، عدّه اى از آنان را اسير كرد و بقيه را فرارى داد . پس از درهم شكسته شدن فتنه نهروان ، امام عليه السلام آهنگ نبرد با معاويه را داشت و چون آمادگى نسبى مردم كوفه روشن شد ، مَعقِل ، براى جمع آورى جنگاوران به نواحى اطراف كوفه رفت ؛ امّا در حين مأموريت ، خبر جانگداز شهادت على عليه السلام را دريافت كرد . به هنگام حاكميت غارتگرانه معاويه و به سال 43 هجرى كه شورش مُستَورِد (از سران خوارجْ) شيعيان را تهديد مى كرد ، به رويارويى با او رفت و پس از درهم شكستن لشكر مُستَورِد ، در نبردى تن به تن ، او را به هلاكت رساند و خود نيز به شهادت رسيد . سعيد بن قيس ، او را خيرخواه ، خردمند ، استوار گام و شجاع خوانده است .

.


1- .در وقعة صفّين : ص 117 آمده است : «معقل بن قيس يربوعى» .

ص: 572

شرح نهج البلاغة :مَعقِلُ بنُ قَيسٍ كانَ مِن رِجالِ الكوفَةِ وأبطالِها ، ولَهُ رِياسَةٌ وقَدَمٌ ، أوفَدَهُ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ مَعَ الهُرمُزانِ لِفَتح تُستَرَ . وكانَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وَجَّهَهُ إلى بَني ساقَةَ فَقَتَلَ مِنهُم وسَبى . وحارَبَ المُستَورِدَ بنَ عُلفَةَ الخارِجِيَّ مِن تَميمِ الرَّبابِ ، فَقَتَلَ كلُّ واحِدٍ مِنهُما صاحِبَهُ بِدِجلَةَ . (1)

الغارات عن عبد اللّه بن قعين_ في ذِكرِ حَربِ بَني ناجِيَةَ _: سارَ فينا مَعقِلٌ ، يُحَرِّضُنا ويَقولُ لَنا : يا عِبادَ اللّهِ ، لا تَبدَؤُوا القَومَ وغُضُّوا الأَبصارَ ، وأقِلُّوا الكَلامَ ، ووَطِّنوا أنفُسَكُم عَلَى الطَّعنِ وَالضَّربِ ، وأبشِروا في قِتالِهِم بِالأَجرِ العَظيمِ ، إنَّما تُقاتِلونَ مارِقَةً مَرَقَت مِنَ الدّينِ، وعُلوجا (2) مَنَعُوا الخَراجَ ، ولُصوصا وأكرادا ، اُنظُروني فَإِذا حَمَلتُ فَشُدّوا شَدَّةَ رَجُلٍ واحِدٍ . قالَ : فَمَرَّ فِي الصَّفِّ كُلِّهِ يَقولُ لَهُم هذِهِ المَقالَةَ حَتّى إذا مَرَّ بِالنّاسِ كُلِّهِم ، أقبَلَ فَوَقَفَ وَسَطَ الصَّفِّ فِي القَلبِ ، ونَظَرنا إلَيهِ ما يَصنَعُ ، فَحَرَّكَ رايَتَهُ تَحريكَتَينِ ، ثُمَّ حَمَلَ فِي الثّالِثَةِ وحَمَلنا مَعَهُ جَميعا ، فَوَاللّهِ ما صَبَروا لَنا ساعَةً واحِدَةً حَتّى وَلَّوا وَانهَزَموا ، وقَتَلنا سَبعينَ عَرَبِيّا مِن بَني ناجِيَةَ ومِن بَعضِ مَنِ اتَّبَعَهُ مِنَ العَرَبِ ، وقَتَلنا نَحوَ ثَلاثِمِئةٍ مِنَ العُلوجِ وَالأَكرادِ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 92 .
2- .العِلج : الرجل من كفّار العجم وغيرهم (النهاية : ج 3 ص 286 «علج») .
3- .الغارات : ج 1 ص 353 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 123 عن عبد اللّه بن فقيم ، البداية والنهاية : ج 7 ص 317 نحوه وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 .

ص: 573

شرح نهج البلاغة :معقل بن قيس ، از مردان و قهرمانان كوفه بود و بر مردم ، سرورى و پيشگامى داشت . عمّار بن ياسر ، پس از فتح شوشتر ، او را با هُرمُزان به سوى عمر بن خطّاب فرستاد . او از پيروان على عليه السلام بود و على عليه السلام وى را به جنگ بنى ساقه فرستاد و او برخى از آنان را كشت و برخى را اسير كرد و [ بعدها ]با مستورِد بن عُلفه _ كه از خوارج و از قبيله تَيْمِ رَباب بود _ جنگيد و هر دو در كنار دجله همديگر را كشتند .

الغارات_ به نقل از عبد اللّه بن قعين ، در يادكرد جنگ بنى ناجيه _: مَعقِل در ميان ما حركت مى كرد و ما را ترغيب مى كرد و مى گفت : اى بندگان خدا! شما جنگ را آغاز نكنيد و ديدگانتان را فرو اندازيد و كم گوييد و خود را براى زخم نيزه و ضربت شمشير ، آماده كنيد و پاداش بزرگ را در پيكار با آنان به خود ، مژده دهيد . شما با كسانى مى جنگيد كه از دين ، بيرون رفته اند و كافرانى كه از پرداخت ماليات ، خوددارى كرده اند و دزدان و كُردها [ يى مشرك] . به من بنگريد . پس چون حمله كردم ، همگى چون فردى واحد ، يورش بَريد . او از ميان همه صف ها گذشت و اين سخنان را به آنان مى گفت تا آن كه از ميان همه گذشت و سپس پيش آمد و در ميان ميدان ، در قلب لشكر ايستاد و ما به او مى نگريستيم كه چه مى كند . سپس پرچمش را دو بار حركت داد و در بار سوم ، حمله كرد و ما نيز همگى با او حمله كرديم . به خدا سوگند ، يك ساعت هم در برابر ما تاب نياوردند و پشت كردند و گريختند ، و ما هفتاد عرب از بنى ناجيه و برخى از پيروان عرب آنها را كشتيم و حدود سيصد تن از كافران و كُرد را كشتيم .

.

ص: 574

الغارات عن كعب بن قعين :أقامَ مَعقِلُ بنُ قَيسٍ بِأَرضِ الأَهوازِ وكَتَبَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام مَعي بِالفَتحِ وكُنتُ أنَا الَّذي قَدِمَ بِالكِتابِ عَلَيهِ ، وكانَ فِي الكِتابِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لِعَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ مِن مَعقِلِ بنِ قَيسٍ ، سَلامٌ عَلَيكَ فَإِنّي أحمَدُ إلَيكَ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّا لَقيَنا المارِقينَ وقَدِ استَظهَروا عَلَينا بِالمُشرِكينَ ، فَقَتَلنا مِنهُم ناسا كَثيرا ، ولَم نَتَعَدَّ فَيهِم سِيرَتَكَ ، فَلَم نَقتُل مِنهُم مُدبِرا ولا أسيرا ، ولَم نُذَفِّف (1) مِنهُم عَلى جَريحٍ ، وقَد نَصَرَكَ اللّهُ وَالمُسلِمينَ ، وَالحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وَالسَّلامُ . (2)

الغارات عن أبي عبد الرحمن السلمي_ في ذِكرِ عَزمِ الإِمامِ عليه السلام عَلى حَربِ مُعاوِيَةَ ثانِيا فَقالَ لِأَصحابِهِ _: أشيروا عَلَيَّ بِرَجُلٍ يَحشُرُ النّاسَ مِنَ السَّوادِ ومِنَ القُرى ومِن مَحشَرِهِم . فَقالَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ : أمَا وَاللّهِ أُشيرُ عَلَيكَ بِفارِسِ العَرَبِ النّاصِحِ ، الشَّديدِ عَلى عَدُوِّكَ . قالَ لَهُ : مَن ؟ قالَ : مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّ . قالَ : أجَل ، فَدَعاهُ فَسَرَّحَهُ في حَشرِ النّاسِ مِنَ السَّوادِ إلَى الكوفَةِ ، فَلَم يَقدَم حَتّى اُصيبَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وسَلامُهُ . (3)

.


1- .تَذْفِيف الجريح : الإجهازُ عليه وتحرِيرُ قَتله (النهاية : ج 2 ص 162 «ذفف») .
2- .الغارات : ج 1 ص 354 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 124 عن عبد اللّه قعين .
3- .الغارات : ج 2 ص 638 ، الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 عن ربيعة بن ناجذ نحوه .

ص: 575

الغارات_ به نقل از كعب بن قعين _: معقل بن قيس در سرزمين اهواز ماند و نامه اى به على عليه السلام درباره پيروزى اش نوشت و همراه من فرستاد و در آن ، چنين نوشته بود : به نام خداوند بخشاينده مهربان . به بنده خدا على امير مؤمنان ، از معقل بن قيس . سلام بر تو ، كه من نيز چون تو خداى يكتا را مى ستايم . امّا بعد ؛ ما بيرون رفتگان از دين را ديدار كرديم . آنان عليه ما از مشركان ، كمك گرفته بودند و ما تعداد بسيارى از آنان را كشتيم ؛ ولى از شيوه تو تجاوز نكرديم و فرارى و اسير آنان را نكشتيم و كار زخمى ها را نساختيم ، و خداوند ، تو و مسلمانان را يارى داد. و سپاس ، ويژه خداى جهانيان است . والسلام!

الغارات_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى ، در يادكرد عزم امام عليه السلام بر جنگ مجدّد با معاويه و سخنان او خطاب به يارانش _: [ على عليه السلام فرمود :] «مردى را به من معرّفى كنيد كه مردم را از اطراف و آبادى هاى عراق و جايگاه هايشان بسيج كند» . سعيد بن قيس گفت : هان! به خدا سوگند ، بهترين فرد را به تو معرّفى مى كنم ، شه سوار عرب كه [ براى تو ]خيرخواه و بر دشمنت سختگير است . فرمود : «چه كسى؟» . گفت : معقل بن قيس رياحى . فرمود : «آرى ، خوب است» . پس او را فراخواند و در پىِ بسيج مردم اطراف و آوردن آنان به كوفه ، روانه اش كرد ؛ ولى او هنوز بازنگشته بود كه امير مؤمنان _ كه درودها و سلام خدا بر او باد _ به شهادت رسيد .

.

ص: 576

92المِقدادُ بنُ عَمرٍوالمقداد بن عمرو بن ثعلبة البَهْرَاوِيُّ الكندي ، المعروف بالمقداد بن الأسود . طويل القامة ، أسمر الوجه (1) . كان من شجعان الصحابة وأبطالهم ونُجَبائهم (2) . شهد المشاهد كلّها مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله (3) . وصَفُوه بأنّه مجمع الفضائل والمناقب ، وكان أحد الأركان الأربعة (4) . وعَدّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله أحد الأربعة الذين تشتاق إليهم الجنّة (5) . ثبت على الصراط المستقيم بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وحفظ حقّ الولاية العلويّة ، وأعلن مخالفته للذين بدّلوا ، في مسجد النّبيّ صلى الله عليه و آله (6) . وعُدَّ المقداد في بعض الروايات أطوع أصحاب الإمام عليه السلام (7) . وكان من الصفوة الذين صلّوا على الجثمان الطاهر لسيّدة النّساء فاطمة صلوات اللّه عليها (8) . عارض المقداد حكومة عثمان ، وأعلن عن معارضته لها من خلال خطبة ألقاها في مسجد المدينة (9) ، وقال : إنّي لأعجب من قريش أنّهم تركوا رجلاً ما أقول إنّ أحدا أعلم ولا أقضى منه بالعدل ... أما واللّه لو أجد عليه أعوانا ... . توفّي المقداد سنة 33ه وهو في السبعين من عمره (10) . وكان له نصيب من مال الدنيا منذ البداية فأوصى للحسن والحسين عليهماالسلامبستّة وثلاثين ألف درهم منه (11) . وهذه الوصيّة دليل على حبّه لأهل البيت عليهم السلام وتكريمه واحترامه لهم .

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 392 ح 5484 ، الإصابة : ج 6 ص 160 الرقم 8201 .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 172 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 392 ح 5484 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 162 ، تهذيب الكمال : ج 28 ص 453 الرقم 6162 .
4- .الاختصاص : ص 6 .
5- .المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6045 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 142 و ص 190 وفيه «إنّ اللّه تعالى يحبّ أربعة من أصحابي» ؛ الخصال : ص 303 ح 80 .
6- .الخصال : ص 463 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 194 ح 37 ، رجال البرقي : ص 64 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 46 الرقم 22 .
8- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 232 و 233 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 221 _ 224 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 163 .
10- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 392 ح 5484 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 163 ، تهذيب الكمال : ج 28 ص 456 و 457 الرقم 6162 ، الاستيعاب : ج 4 ص 43 الرقم 2590 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 244 الرقم 5076 .
11- .تهذيب الكمال : ج 28 ص 456 الرقم 6162 .

ص: 577

92 . مِقداد بن عمرو

92مِقداد بن عمرومِقداد بن عمرو بن ثَعلَبه بهراوى كِنْدى ، معروف به مقداد بن اسود ، قامتى بلند و چهره اى گندمگون داشت . او از ياران شجاع و قهرمانان و نجيب پبامبر خدا بود كه در تمام جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرد . او را مجمعِ فضايل و مناقب دانسته اند و يكى از «اركان اربعه» (1) شمرده اند و پيامبر خدا ، وى را يكى از چهار نفرى برشمرده است كه بهشت ، شيفته ديدار آنان است . او پس از پيامبر خدا ، استوار گام در صراط مستقيم بماند و حقّ ولايت على عليه السلام را پاس داشت و مخالفت خود را با تغيير نادرست جريان رهبرى امّت پس از پيامبر خدا در مسجد نبوى آشكارا بيان كرد . برخى روايات ، مقداد را مطيع ترين يار امام عليه السلام دانسته اند و او از معدود كسانى است كه بر پيكر مطهّر زهراىِ طاهره عليهاالسلام نماز گزارد . مقداد با خلافت عثمان ، مخالفت كرد و با سخنرانى شكوهمندى در مسجد مدينه ، اين مخالفت را اعلام داشت و گفت : من از قريش در شگفتم! آنان مردى را وا نهاده اند كه كسى را از او داناتر و عادل تر نمى شناسم ... هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى مى يافتم ... . او به سال 33 هجرى و در هفتاد سالگى زندگى را بدرود گفت . مقداد از آغاز ، ثروتمند بود و وصيّت كرد كه 36 هزار درهم از دارايى اش را به حسن و حسين عليهماالسلامبدهند . اين وصيّت ، نشان دهنده محبّت او به اهل بيت و بزرگداشت و احترام او نسبت به ايشان است .

.


1- .اركان اربعه ، يعنى چهار نفرى كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله آمادگىِ خود را براى يارى امام على عليه السلام به ايشان عرضه داشتند (ر . ك : الاختصاص : ص 6) .

ص: 578

الأمالي للطوسي عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه :لَمّا بويِعَ عُثمانُ سَمِعتُ المِقدادَ بنَ الأَسوَدِ الكِندِيَّ يَقولُ لِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ : وَاللّهِ يا عَبدَ الرَّحمنِ ، ما رَأَيتُ مِثلَ ما اُتِيَ إلى أهلِ هذَا البَيتِ بَعدَ نَبِيِّهِم . فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ : وما أنتَ وذاكَ يا مِقدادُ ؟ قالَ : إنّي وَاللّهِ اُحِبُّهُم لِحُبِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ويَعتريني وَاللّهِ وَجدٌ لا أبُثُّهُ بَثَّةً ، لَتَشَرَّفَ قُرَيشٌ عَلَى النّاسِ بِشَرَفِهِم ، وَاجتِماعِهِم عَلى نَزعِ سُلطانِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن أيديهِم . فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ : وَيحَكَ ! وَاللّهِ لَقَدِ اجتَهَدتُ نَفسي لَكُم . فَقالَ لَهُ المِقدادُ : وَاللّهِ لَقَد تَركَتَ رَجُلاً مِنَ الَّذينَ يَأمُرونَ بِالحَقِّ وبِهِ يَعدِلونَ ، أمَا وَاللّهِ لَو أنَّ لي عَلى قُرَيشٍ أعواناً لَقاتَلتُهُم قِتالي إيّاهُم يَومَ بَدرٍ واُحُدٍ . فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ : ثَكَلَتكَ اُمُّكَ يا مِقدادُ ! لا يَسمَعَنَّ هذَا الكَلامَ مِنكَ النّاسُ ، أمَا وَاللّهِ إنّي لَخائِفٌ أن تَكونَ صاحِبَ فُرقَةٍ وفِتنَةٍ . قالَ جُندَبٌ : فَأَتَيتُهُ بَعدَمَا انصَرَفَ مِن مَقامِهِ ، فَقُلتُ لَهُ : يا مِقدادُ، أنَا مِن أعوانِكَ . فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ ، إنَّ الَّذي نُريدُ لا يُغني فيهِ الرَّجُلانِ وَالثَّلاثَةُ . فَخَرَجتُ مِن عِندِهِ وأتَيتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَذَكَرتُ لَهُ ما قالَ وقُلتُ ، قالَ : فَدَعا لَنا بِخَيرٍ . (1)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 191 ح 323 .

ص: 579

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد الرحمان بن جُندَب ، از پدرش _: چون با عثمان بيعت شد ، شنيدم كه مقداد بن اَسوَد كِنْدى به عبد الرحمان بن عَوف مى گويد : اى عبد الرحمان! به خدا سوگند ، نديدم كه با اهل بيت پيامبرى پس از او چنين كنند كه با اين خاندان كردند . عبد الرحمان گفت: اى مقداد! چه ارتباطى با تو دارند؟ گفت : به خدا سوگند ، من آنها را به خاطر محبّتم به پيامبر خدا ، دوست دارم و به خدا سوگند ، چنان بغض و اندوهْ مرا فرا مى گيرد كه كوچك ترين گشايشى نمى يابم ، از آن رو كه قريش ، خود را به سبب [ وابستگى به ]شرافت آنها ، از ساير مردم ، برتر ديدند و با اين حال ، همگى بر بيرون كشيدن قدرت پيامبر خدا از دست اينان ، اتّفاق كردند . عبد الرحمان گفت : واى بر تو! به خدا سوگند ، همه توانم را براى شما به كار بردم . (1) مقداد به او گفت : به خدا سوگند ، مردى را وا نهادى كه از زمره فرمان دهندگان به حق و عاملان به آن بودند . بدان كه به خدا سوگند ، اگر من ياورانى عليه قريش داشتم ، همچون روز بدر و اُحد با آنان مى جنگيدم . عبد الرحمان گفت : مادرت به عزايت بنشيند ، اى مقداد! مبادا مردم ، اين سخن را از تو بشنوند . بدان كه به خدا سوگند ، من بيم آن دارم كه اختلاف بيندازى و فتنه برانگيزى . پس از بازگشت مقداد ، نزد او رفتم و گفتم : اى مقداد! من از ياوران تو ام . مقداد گفت : خدا تو را رحمت كند ، اى جُندَب! آنچه ما مى خواهيم ، با دو نفر و سه نفر ، انجام شدنى نيست . پس از نزدش بيرون آمدم و به نزد على بن ابى طالب عليه السلام رفتم و آنچه را گفته بود و گفته بودم ، باز گفتم . پس برايمان دعاى خير كرد .

.


1- .مقصود عبد الرحمان ، تلاش سرنوشت سازِ او براى انتخاب خليفه در شوراى شش نفره پس از كشته شدن عمر است _ كه پيش تر ياد شد _ و به انتخاب عثمان انجاميد . (م)

ص: 580

تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ أحداثِ ما بَعدَ استِخلافِ عُثمانَ _: مالَ قَومٌ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وتَحامَلوا فِي القَولِ عَلى عُثمانَ . فَرَوى بَعضُهُم قالَ : دَخَلتُ مَسجِدَ رَسولِ اللّهِ ، فَرَأَيتُ رَجُلاً جاثِياً عَلى رُكبَتَيهِ يَتَلَهَّفُ تَلَهُّفَ مَن كَأَنَّ الدُّنيا كانَت لَهُ فَسُلِبَها ، وهُوَ يَقولُ : واعَجَباً لِقُرَيشٍ ! ودَفعِهِم هذَا الأَمرَ عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّهِم ، وفيهِم أوَّلُ المُؤمِنينَ ، وَابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ أعلَمُ النّاسِ وأفقَهُهُم في دينِ اللّهِ ، وأعظَمُهُم غَناءً فِي الإِسلامِ ، وأبصَرُهُم بِالطَّريقِ ، وأهداهُم لِلصِّراطِ المُستَقيمِ . وَاللّهِ لَقَد زَوَوها عَنِ الهادي المُهتَدي الطّاهِرِ النَّقِيِّ ، وما أرادوا إصلاحاً لِلاُمَّةِ ولا صَواباً فِي المَذهَبِ ، ولكِنَّهُم آثَرُوا الدُّنيا عَلَى الآخِرَةِ ، فَبُعداً وسُحقاً لِلقَومِ الظّالِمينَ . فَدَنَوتُ مِنهُ فَقلتُ : مَن أنتَ يَرحَمُكَ اللّهُ ؟ ومَن هذَا الرَّجُلُ ؟ فَقالَ : أنَا المِقدادُ بنُ عَمروٍ ، وهذَا الرَّجُلُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . قالَ : فَقُلتُ : ألا تَقومُ بِهذَا الأَمرِ فَاُعينُكَ عَلَيهِ ؟ فَقالَ : يَابنَ أخي ! إنَّ هذَا الأَمرَ لا يَجري فيهِ الرَّجُلُ ولَا الرَّجُلانِ . ثُمَّ خَرَجتُ فَلَقيتُ أبا ذَرٍّ ، فَذَكَرتُ لَهُ ذلِكَ ، فَقالَ : صَدَقَ أخِيَ المِقدادُ . ثُمَّ أتَيتُ عَبدَ اللّهِ بنَ مَسعودٍ ، فَذَكَرتُ ذلِكَ لَهُ ، فَقالَ : لَقَد اُخبِرنا فَلَم نَألُ . (1)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 163 .

ص: 581

تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ بدعت هاى روزگار خلافت عثمان _: گروهى به على بن ابى طالب متمايل شدند و زبان به اعتراض بر عثمان گشودند . يكى از آنان روايت كرده و گفته است : به مسجد پيامبر خدا وارد شدم . ديدم مردى زانو زده و چنان آه مى كشد كه گويى دنيا از آنِ او بوده و از دستش رُبوده اند و چنين مى گفت : شگفتا از قريش و دور كردن اين خلافت از خاندان پيامبرشان ، در حالى كه در ميان اين خاندان ، نخستين مؤمن و پسر عموى پيامبر خداست ، كه داناترين مردم و آگاه ترينِ ايشان به دين خدا و پُر بهره ترين آنان از اسلام و بيناترينِ آنان به راه و بهترين راهنما به راه راست است. به خدا سوگند ، خلافت را از رهنماى رهيافته و پاك و پاكيزه ، دور داشتند و قصد اصلاح امّت و يا [ پيمودن ]راه درست مذهب را نداشتند ؛ بلكه دنيا را بر آخرت ، مقدّم داشتند . مرده باد اين قوم ستمكار و از رحمت الهى به دور باد! به او نزديك شدم و گفتم : تو كيستى ، خدا رحمتت كند؟ و اين مرد كه مى گويى ، كيست؟ گفت : من مقداد پسر عمروم و آن مرد ، على بن ابى طالب عليه السلام است . گفتم : آيا به اين امر برنمى خيزى تا من هم تو را يارى دهم؟ گفت : اى برادرزاده! اين ، كارى نيست كه با يك نفر و دو نفر به انجام رسد . پس از آن كه بيرون آمدم ، ابو ذر را ديدم و ماجرا را برايش بازگفتم . گفت : برادرم مقداد ، راست مى گويد . سپس نزد عبد اللّه بن مسعود آمدم و ماجرا را گفتم . گفت : باخبر شديم و كوششى نكرديم .

.

ص: 582

93المُنذِرُ بنُ الجارودِ العَبدِيُّالمنذر بن الجارود العبدي ، واسم الجارود بشر بن عمرو بن حبيش ، من صحابة الإمام عليّ عليه السلام (1) ، وكان على قسم صغير من جيشه في معركة الجمل (2) . ولّاه الإمام عليه السلام على إصْطَخر (3)(4) ، وكان حسن الظاهر لكنّه مضطرب الباطن ، وليس له ثبات . خان المنذرُ الامامَ عليه السلام في بيت المال ، واستأثر بقسم منه لنفسه ، فكتب إليه الإمام عليه السلام كتابا عنّفه فيه . وبعد تَسلّمِهِ كتابَ الإمام جاء إلى الكوفة ، فعزله الإمام عليه السلام ، وحكم عليه بدفع ثلاثين ألف درهم ، وحبسه ، ثمّ أطلقه بشفاعة صَعصَعة بن صُوحان (5) . ولي بعض المناطق في أيّام عبيد اللّه بن زياد (6) الَّذي كان صهره (7) . وعندما عزم الإمام الحسين عليه السلام على نهضته العظمى كاتب كثيرا من الشخصيّات المعروفة ودعاهم إلى نصرته والدفاع عن الحقّ . وكان المنذر أحد الذين راسلهم الإمام عليه السلام ، لكنّه سلّم الرسالة والرسول إلى عبيداللّه بن زياد ، فيا عجبا من فعلته هذه (8) ! مات المنذر سنة 61 ه . (9)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 60 ص 281 .
2- .الجمل : ص 321 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 505 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 283 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 وفيه «كان شهد الجمل مع عليّ» .
3- .اصْطَخْر : معرّب استخر ، وهي من أقدم مدن فارِس ، وبها كان سرير الملك دارا بن داراب ، وبهاآثار عظيمة . بينها وبين شيراز اثنا عشر فرسخا (راجع تقويم البلدان : ص 329) .
4- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 561 ، المعارف لابن قتيبة : ص 339 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 281 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 391 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
6- .الأخبار الطوال : ص 231 ، الفتوح : ج 5 ص 37 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 561 و ج 7 ص 87 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 283 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 .
8- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 357 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 535 و 536 ، الأخبار الطوال : ص 231 ، الفتوح : ج 5 ص 37 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 561 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 285 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 180 وفيه «مات في سنة 62ه » .

ص: 583

93 . مُنذِر بن جارود عبدى

93مُنذِر بن جارود عبدىمُنذِر بن جارودِ (1) عبدى ، از ياران امام على عليه السلام است و در جنگ جمل ، فرماندهى بخش كوچكى از سپاه را به عهده داشت . (2) على عليه السلام او را بر حكومت اِصطخْر (3) گمارد . او ظاهرى خوش ، امّا درونى ناهنجار و نااستوار داشت . منذر در بيت المال ، خيانت كرد و بخشى از آن را ويژه خود ساخت كه على عليه السلام نامه اى به او نوشت و او را نكوهيد . او ، پس از دريافت نامه امام عليه السلام به كوفه آمد . امام عليه السلام او را عزل و به پرداخت سى هزار درهم ، محكوم و زندانى كرد و سپس با وساطت صعصعة بن صُوحان ، آزادش ساخت . او به روزگار عبيد اللّه بن زياد _ كه دامادش بود _ به حكومت برخى از آبادى ها دست يافت . امام حسين عليه السلام در آستانه قيام شكوهمندش به بسيارى از چهره هاى سرشناس، نامه نوشت و آنان را به حمايت از خود و دفاع از حق ، دعوت كرد . و از جمله به منذر نيز نامه نوشت ، و شگفتا كه او نامه را با نامه رسان ، تسليم عبيد اللّه بن زياد كرد ! منذر به سال 61 هجرى درگذشت .

.


1- .جارود ، همان بِشْر بن عمرو بن حُبَيش است .
2- .در الإصابة : ج 6 ص 209 ش 8353 آمده است : «در ركاب على عليه السلام در جمل ، حضور داشت» .
3- .اصطخر ، معرّب «استخر» است كه از كهن ترين شهرهاى فارس و پايتخت دارا پسر داراب بوده است و آثار باستانى عظيمى در آن قرار دارد. فاصله آن تا شيراز، دوازده فرسنگ است (تقويم البلدان : ص329) . يونانيان ، آن را «پرسپوليس» مى ناميدند . ويرانه هاى آن ، اكنون در جلگه مَروْدشت ، باقى است .

ص: 584

الغارات عن الأعمش :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام وَلَّى المُنذِرَ بنَ الجارودِ فارِسا فَاحتازَ مالاً مِنَ الخَراجِ ، قالَ : كانَ المالُ أربَعَمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، فَحَبَسَهُ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَشَفَعَ فيهِ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وقامَ بِأَمرِهِ وخَلَّصَهُ . (1)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 522 وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 391 .

ص: 585

الغارات_ به نقل از اَعمَش _: على عليه السلام منذر بن جارود را به حكومت فارس گمارد و او چهارصد هزار درهم از ماليات آن جا را براى خود برداشت . على عليه السلام نيز او را زندانى كرد . سپس صعصعة بن صوحان از او نزد على عليه السلام شفاعت كرد و كارش را پيگيرى كرد آزادش نمود .

.

ص: 586

تاريخ اليعقوبي عن غياث :[إنَّ عَلِيّا عليه السلام ] كَتَبَ إلَى المُنذِر بنِ الجارودِ ، وهُوَ على إصطَخرَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ صَلاحَ أبيكَ غَرَّني مِنكَ ، فَإِذا أنتَ لا تَدَعُ انقِيادا لِهَواكَ أزرى ذلِكَ بِكَ . بَلَغَني أنَّكَ تَدَعُ عَمَلَكَ كَثيرا ، وتَخرُجُ لاهِيا بِمِنبَرِها ، تَطلُبُ الصَّيدَ وتَلعَبُ بِالكِلابِ ، واُقسِمُ لَئِن كانَ حَقّا لَنُثيَبنَّكَ فِعلَكَ ، وجاهِلُ أهلِكَ خَيرٌ مِنكَ ، فَأَقبِل إلَيَّ حينَ تَنظُرُ في كِتابي ، وَالسَّلامُ . فَأَقبَلَ فَعَزَلَهُ وأغرَمَهُ ثَلاثينَ ألفا ، ثُمَّ تَرَكَها لِصَعصَعَةَ بنِ صوحانَ بَعدَ أن أحلَفَهُ عَلَيها ، فَحَلَفَ . (1)

الأخبار الطوال :قَد كانَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ رضى الله عنهكَتَبَ كِتابا إلى شيعَتِهِ مِن أهلِ البَصرَةِ مَعَ مَولىً لَهُ يُسَمّى «سَلمانُ» نُسخَتُهُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِنَ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ إلى مالِكِ بنِ مِسمَعٍ وَالأَحنَفِ بنِ قَيسٍ ، وَالمُنذِرِ بنِ الجارودِ ومَسعودِ بنِ عَمرٍو وقَيسِ بنِ الهَيثَمِ ، سَلامٌ عَلَيكُم ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي أدعوكُم إلى إحياءِ مَعالِمِ الحَقِّ وإماتَةِ البِدَعِ ، فَإِن تُجيبوا تَهتَدوا سُبُلَ الرَّشادِ ، وَالسَّلامُ . فَلَمّا أتاهُم هذَا الكِتابُ كَتَموهُ جَميعا إلَا المِنذِرَ بنَ الجارودِ ، فَإِنَّهُ أفشاهُ ، لِتَزويجِهِ ابنَتَهُ هِندا مِن عُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ ، فَأَقبَلَ حَتّى دَخَلَ عَلَيهِ ، فَأَخبَرَهُ بِالكِتابِ ، وحَكى لَهُ ما فيهِ ، فَأَمَرَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ بِطَلَبِ الرَّسولِ ، فَطَلَبوهُ ، فَأَتَوهُ بِهِ ، فَضُرِبَت عُنُقُهُ . (2)

راجع : ج 4 ص 48 (المنذر بن الجارود) .

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
2- .الأخبار الطوال : ص 231 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 357 عن أبي عثمان النّهدي نحوه وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 535 والفتوح : ج 5 ص 37 .

ص: 587

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از غياث _: على عليه السلام به منذر بن جارود _ كه فرماندار اصطخر بود _ نوشت : «امّا بعد ؛ شايستگى پدرت ، مرا فريفته تو كرد ؛ امّا تو چون هوسرانى ات را وا نمى نهى ، همان ، خوارت مى سازد . به من خبر رسيده كه فراوان ، كارت را رها مى كنى و تخت حكومت را به بازيچه وا مى نهى و دنبال شكار و سگبازى مى روى . سوگند مى خورم كه اگر اين خبرْ حقيقت داشته باشد ، سزاى كارت را بدهم و نادانِ خاندانت ، از تو بهتر خواهد بود . پس چون نامه ام را ديدى ، نزد من بيا . والسلام!» . مُنذِر آمد و على عليه السلام هم او را بر كنار كرد و سى هزار درهم [ بدهى اش] را طلب كرد . سپس با وساطت صعصعة بن صوحان ، او را رها كرد ، و البته پس از آن كه او را قسم داد و او هم قسم ياد كرد [ كه ندارد] .

الأخبار الطّوال :حسين بن على رضى الله عنه نامه اى به برخى از پيروان خود در بصره نوشت و آن را با يكى از بندگان آزاد كرده اش به نام سلمان فرستاد . متن نامه چنين بود : «به نام خداوند بخشاينده مهربان . از حسين بن على به مالك بن مسمع و احنف بن قيس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم . سلام بر شما! امّا بعد ؛ من شما را به زنده كردن نشانه هاى حق و ميراندن بدعت ها ، فرامى خوانم . اگر پاسخ مثبت دهيد ، به راه هدايت ، رهنمون مى شويد . والسلام!» . چون اين نامه به آنان رسيد ، همگى آن را پنهان داشتند ، جز منذر بن جارود كه آن را فاش ساخت ؛ از آن جا كه دخترش هند را به همسرى عبيد اللّه بن زياد [ حاكم بصره] درآورده بود . پيش او آمد و بر وى وارد شد و از نامه و مضمون آن باخبرش كرد . عبيد اللّه بن زياد نيز فرمان داد كه فرستاده را بيابند و چون او را يافتند ، نزد وى آوردند و گردنش را زدند .

ر .ك : ج 4 ص 49 (منذر بن جارود) .

.

ص: 588

94ميثَمٌ التَّمّارُهو ميثم بن يحيى التمّار الأسدي أبو سالم ، جليل من أصحاب أمير المؤمنين (1) ، والحسن (2) ، والحسين (3) عليهم السلام . كان عبدا لامرأة فاشتراه عليّ عليه السلام وأعتقه ، نال منزلةً رفيعةً من العلم بفضل باب العلم النّبوي حتى وُصف بأنّه اُوتي علم المنايا والبلايا . كان الإمام عليه السلام قدأخبره بكيفيّة استشهاده وما يلاقيه في سبيل اللّه . وقد نطق ميثم بهذه الحقيقة العظيمة الواعِظة أمام قاتله الجلّاد الجائر ، وأكّد حتميّة تحقّق تلك النّبوءة الإعجازيّة بصلابةٍ تامّةٍ (4) . إنّ رسوخه على طريق الحقّ ، وثباته في الدفاع عن الولاية ، ومنطقه البليغ في تجلية الحقائق . كلّ ذلك قد استبان مرارا في كلمات الأئمّة عليهم السلام وذكرته أقلام العلماء ممّا سنقف عليه لاحقا . قتله عبيد اللّه بن زياد قبل استشهاد الإمام الحسين عليه السلام بأيّام . (5)

الإرشاد :إنَّ ميثمَاً التَّمّارَ كانَ عَبدا لِامرَأَةٍ مِن بَني أسَدٍ ، فَاشتَراهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مِنها وأعتَقَهُ ، وقالَ لَهُ : مَا اسمُكَ ؟ قالَ : سالِمٌ . قالَ : أخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّ اسمَكَ الَّذي سَمّاكَ بِهِ أبَواكَ فِي العَجَمِ ميثَمٌ . قالَ : صَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ وصَدَقتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاللّهِ إنَّهُ لَاسمي . قالَ : فَارجِع إلَى اسمِكَ الَّذي سَمّاكَ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ودَع سالِما . فَرَجَعَ إلى ميثَمٍ وَاكتَنى بِأَبي سالِمٍ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام ذاتَ يَومٍ : إنَّكَ تُؤخَذُ بَعدي فَتُصلَبُ وتُطعَنُ بِحَربَةٍ ، فَإِذا كانَ اليَومُ الثّالِثُ ابتَدَرَ مَنخِراكَ وفَمُكَ دَما فَيخضِبُ لِحيَتَكَ ، فَانتَظِر ذلِكَ الخِضابَ ، وتُصلَبُ عَلى بابِ دارِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ عاشِرَ عَشَرَةٍ أنتَ أقصَرُهُم خَشَبَةً وأقرَبُهُم مِنَ المِطهَرَةِ ، وَامضِ حَتّى اُرِيَكَ النَّخلَةَ الَّتي تُصلَبُ عَلى جِذعِها . فَأَراهُ إيّاها . فَكانَ مِيثمٌ يَأتيها فَيُصَلّي عِندَها ويَقولُ : بورِكتِ مِن نَخلَةٍ ، لَكِ خُلِقتُ ولي غُذّيتِ . ولَم يَزَل يَتَعاهَدُها حَتّى قُطِعَت وحَتّى عَرَفَ المَوضِعَ الَّذي يُصلَبُ عَلَيها بِالكوفَةِ . قالَ : وكانَ يَلقى عَمرَو بنَ حُرَيثٍ فَيقولُ لَهُ : إنّي مُجاوِرُكَ فَأَحسِن جِواري . فَيَقولُ لَهُ عَمرٌو : أ تُريدُ أن تَشتَرِيَ دارَ ابنَ مَسعودٍ أو دارَ ابنَ حَكيمٍ ؟ وهُوَ لا يَعلَمُ ما يُريدُ . وحَجَّ فِي السَّنَةِ الَّتي قُتِلَ فيها ، فَدَخَلَ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ رَضِيَ اللّهُ عَنها ، فَقالَت : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا ميثَمٌ . قالَت : وَاللّهِ لَرُبَّما سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يوصي بِكَ عَلِيّا في جَوفِ اللَّيلِ . فَسَأَلَها عَنِ الحُسَينِ ، قالَت : هُوَ في حائِطٍ (6) لَهُ . قالَ : أخبِريهِ أنّي قَد أحبَبتُ السَّلامَ عَلَيهِ ، ونَحنُ مُلتَقونَ عِندَ رَبِّ العالَمينَ إن شاءَ اللّهُ . فَدَعَت لَهُ بِطيبٍ فَطَيَّبَت لِحيَتَهُ ، وقالَت لَهُ : أما إنَّها سَتُخضَبُ بِدَمٍ . فَقَدِمَ الكوفَةَ فَأَخَذَهُ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ فاُدخِلَ عَلَيهِ فَقيلَ : هذا كانَ مِن آثَرِ النّاسِ عِندَ عَلِيٍّ . قالَ : وَيحَكُم! هذَا الأَعجَمِيُّ ؟ ! قيلَ لَهُ : نَعَم . قالَ لَهُ عُبَيدُ اللّهِ : أينَ رَبُّكَ ؟ قالَ : بِالمِرصادِ لِكُلِّ ظالِمٍ، وأنتَ أحَدُ الظَّلَمَةِ . قالَ : إنَّكَ عَلى عُجمَتِكَ لَتَبلُغُ الَّذي تُريدُ ! ما أخبَرَكَ صاحِبُكَ أنّي فاعِلٌ بِكَ ؟ قالَ : أخبَرَني أنَّكَ تَصلُبُني عاشِرَ عَشَرَةٍ ، أنَاأقصَرُهُم خَشَبَةً وأقرَبُهُم مِنَ المِطهَرَةِ . قالَ : لَنُخالِفَنَّهُ . قالَ : كَيفَ تُخالِفُهُ ؟ ! فَوَاللّهِ ما أخبَرَني إلّا عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَن جَبرَئيلَ عَنِ اللّهِ تَعالى ، فَكَيفَ تُخالِفُ هؤُلاءِ ! ؟ ولَقَد عَرَفتُ المَوضِعَ الَّذي اُصلَبُ عَلَيهِ أينَ هُوَ مِنَ الكوفَةِ ، وأنَا أوَّلُ خَلقِ اللّهِ اُلجِمَ فِي الإِسلامِ . فَحَبَسَهُ وحَبَسَ مَعَهُ المُختارَ بنَ أبي عُبَيدٍ ، فَقالَ ميثَمٌ التَّمّارُ لِلمُختارِ : إنَّكَ تُفلِتُ وتَخرُجُ ثائِرا بِدَمِ الحُسَينِ فَتَقتُلُ هذَا الَّذي يَقتُلُنا . فَلَمّا دَعا عُبَيدُ اللّهِ بِالمُختارِ لِيَقتُلَهُ طلَعَ بَريدٌ بِكِتابِ يَزيدَ إلى عُبَيدِ اللّهِ يَأمُرُهُ بِتَخلِيَةِ سَبيلِهِ، فَخَلّاهُ ، وأمَرَ بِميثَمٍ أن يُصلَبَ ، فَاُخرِجَ فَقالَ لَهُ رَجُل لَقِيَهُ : ما كانَ أغناكَ عَن هذا يا ميثَمُ ! فَتَبَسَّمَ وقالَ وهُوَ يومِئُ إلَى النَّخلَةِ : لَها خُلِقتُ ولي غُذِّيَت ، فَلَمّا رُفِعَ عَلَى الخَشَبَةِ اجتَمَعَ النّاسُ حَولَهُ عَلى بابِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ . قالَ عَمرٌو : قَد كانَ وَاللّهِ يَقولُ : إنّي مُجاوِرُكَ . فَلَمّا صُلِبَ أمَرَ جارِيَتَهُ بِكَنسِ تَحتِ خَشَبَتِهِ وَرشِّهِ وتَجميرِهِ (7) ، فَجَعَلَ ميثَمٌ يُحَدِّثُ بِفَضائِلِ بَني هاشِمٍ ، فَقيلَ لاِبنِ زِيادٍ : قَد فَضَحَكُم هذَا العَبدُ . فَقالَ : ألجِموهُ . فَكانَ أوَّلَ خَلقِ اللّهِ اُلجِمَ فِي الإِسلامِ . وكانَ مَقتَلُ ميثَمٍ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ قَبلَ قُدومِ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام العِراقَ بِعَشَرَةِ أيّامٍ ، فَلَمّاكانَ يَومُ الثّالِثِ مِن صَلبِهِ ، طُعِنَ ميثَمُ بِالحَربَةِ ، فَكَبَّرَ ثُمَّ انبَعَثَ في آخِرِ النَّهارِ فَمُهُ وأنفُهُ دَما . (8)

.


1- .رجال الطوسي : ص 81 الرقم 802 ، الاختصاص : ص 7 .
2- .رجال الطوسي : ص 96 الرقم 951 .
3- .رجال الطوسي : ص 105 الرقم 1034 ، الاختصاص : ص 8 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 294 الرقم 136 ؛ الإصابة : ج 6 ص 250 الرقم 8493 .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 342 ؛ الإصابة : ج 6 ص 249 الرقم 8439 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 323 .
6- .الحائط : البُسْتان من النّخيل ، إذا كان عليه حائط وهُو الجِدار (النهاية : ج 1 ص 462 «حوط») .
7- .أجْمَرت الثوبَ وجَمَّرته : إذا بَخَّرْته بالطيب (النهاية : ج 1 ص 293 «جمر») .
8- .الإرشاد : ج 1 ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 341 ؛ الإصابة : ج 6 ص 249 الرقم 8493 عن المؤيّد بن النّعمان ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 عن أحمد بن الحسن الميثمي نحوه وراجع الاختصاص : ص 76 .

ص: 589

94 . ميثم تمّار

94ميثم تمّارابوسالم ، ميثم بن يحيى تَمّار اسدى ، از ياران بزرگوار امير مؤمنان ، امام حسن و امام حسين عليهم السلام است . امام على عليه السلام او را از زنى كه وى را به غلامى داشت ، خريد و آزاد كرد . او در محضر باب علم پيامبر صلى الله عليه و آله به جايگاه والايى از علم ، دست يافت تا آن جا كه او را عالِم به «مرگ ها و حوادث» دانسته اند . على عليه السلام او را از چگونگى شهادت و رنج كشيدنش در راه خدا ، آگاه ساخته بود و او اين حقيقت را شكوهمند و تنبّه آفرين ، در پيش روى قاتل جلّاد و ستم پيشه اش بازگفت و با صلابت تمام بر حتميت آن پيشگويى معجزه آسا تأكيد كرد . استوارى او در راه حق و استقامتش در دفاع از ولايت ، و زبان گويايش در اعلان حقايق ، بارها و بارها در بيان امامان عليهم السلام و بيان و قلم عالمان ، تبيين و گزارش شده است كه در ادامه ، برخى از آن متون خواهد آمد . عبيد اللّه بن زياد ، چند روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام او را به شهادت رساند .

الإرشاد :ميثم تمّار ، برده زنى از قبيله بنى اسد بود . امير مؤمنان ، او را خريد و آزاد كرد و به او فرمود : «نامت چيست؟» . گفت : سالم . فرمود : «پيامبر خدا به من خبر داده كه نامى كه پدر و مادر عَجَمت بر تو نهادند ، ميثم بوده است» . گفت : خدا و پيامبرش و نيز تو _ اى امير مؤمنان _ راست گفتيد . به خدا سوگند ، نام من همان است . فرمود : «پس به همان نامى كه پيامبر خدا تو را به آن ناميده ، بازگرد و نام سالم را واگذار» . او هم به نام «ميثم» بازگشت و كُنيه اش را ابوسالم نهاد . روزى على عليه السلام به او فرمود : «تو پس از من دستگير و به دار آويخته مى شوى و با سرنيزه تو را زخمى مى كنند و در روز سوم ، از بينى و دهانت خون سرازير مى شود و محاسنت را رنگين مى كند . منتظر آن رنگين شدن باش و تو دهمين نفرى هستى كه بر درِ خانه عمرو بن حُرَيث به دار آويخته مى شوى و چوبه دارت از همه آنان كوتاه تر و از همه به جوى آب ، نزديك تر است . بيا برويم تا نخلى را كه بر چوبه آن به دار كشيده مى شوى ، به تو نشان دهم» . پس آن را به او نشان داد و ميثم ، نزد آن نخل مى آمد و كنارش نماز مى خواند و مى گفت : چه نخل مباركى! من براى تو آفريده شده ام و تو براى من آبيارى شده اى . و پيوسته با آن ، تجديد ديدار مى كرد تا آن كه قطع شد و مكان دار زدن در كوفه مشخّص شد و ميثم ، عمرو بن حريث را مى ديد و به او مى گفت : من همسايه تو مى شوم . پس خوبْ همسايه دارى كن . و عمرو مى گفت : آيا خانه ابن مسعود را مى خرى يا خانه ابن حُكَيم را؟ و نمى دانست كه مقصود ميثم چيست . ميثم در همان سالى كه به قتل رسيد ، حج گزارد (1) و بر اُمّ سَلَمه _ كه خدا از او خشنود باد _ وارد شد . امّ سلمه گفت : تو كيستى؟ گفت : من ميثم هستم . گفت : به خدا سوگند ، گاه مى شنيدم كه پيامبر خدا در دل شب ، سفارش تو را به على عليه السلام مى كند . پس ميثم از امّ سلمه درباره حسين عليه السلام پرسيد . گفت : او در باغش است . گفت : به او خبر بده كه من دوست داشتم بر او سلام دهم . ما همديگر را نزد پروردگار جهانيانْ ديدار مى كنيم ، إن شاء اللّه ! پس امّ سلمه برايش عطر خواست تا محاسنش را خوش بو كند و به او گفت : بدان كه به زودى اينها به خونت رنگين مى شود . سپس به كوفه درآمد و عبيد اللّه بن زياد ، دستگيرش كرد و چون او را نزدش آوردند و گفته شد كه اين از محبوب ترين كسان نزد على عليه السلام بوده است ، گفت : چه مى گوييد ؟ اين مرد غير عرب ، اين گونه بود؟ به او گفته شد : آرى . عبيد اللّه به او گفت : پروردگارت كجاست؟ گفت : در كمين هر ستمكار و تو يكى از ستمكارانى . گفت : تو با آن كه عجمى ، مقصودت را خوب مى رسانى . سرورت درباره رفتار من با تو چه گفته است؟ گفت : به من خبر داده كه تو مرا پس از نُه نفر ديگر به دار مى كشى؛ دارى كه كوتاه ترين است . و نزديك ترين جاى به غَسّال خانه از آنِ من است . گفت : با او مخالفت مى كنيم . ميثم گفت : چگونه مخالفت مى كنى؟! به خدا سوگند ، او جز از پيامبر خدا و او جز از جبرئيل و او جز از خداى متعال به من خبر نداد . چگونه با اينان مخالفت مى كنى؟ بى گمان ، من جايگاه به دار كشيدنم را در كوفه مى شناسم و من نخستين كسى هستم كه در اسلام بر دهانم لگام مى بندند. پس [ عبيد اللّه ] ، ميثم را با مختار بن ابى عُبَيد به زندان انداخت . ميثم تمّار به مختار گفت : تو رهايى مى يابى و به خونخواهى حسين عليه السلام بر مى خيزى و اين كسى را كه ما را مى كشد ، مى كشى . پس چون عبيد اللّه ، مختار را خواست تا وى را به قتل برساند ، پيكى نامه يزيد را براى عبيد اللّه آورد كه در آن به آزاد كردن مختار ، فرمان داده بود . بدين ترتيب ، عبيد اللّه ، مختار را رها كرد و فرمان داد ميثم را به دار آويزند . پس ، از زندان ، بيرون آورده شد . مردى او را ديد و به او گفت : اى ميثم! لازم نبود كه به اين وضع ، دچار شوى . ميثم ، لبخندى زد و در حالى كه به نخلْ اشاره مى كرد ، گفت : من براى آن آفريده شدم و آن براى من آبيارى شده است! و چون به بالاى چوبه [ دار] برده شد ، مردم به گِرد او در جلوى درِ خانه عمرو بن حُرَيث ، جمع شدند . عمرو گفت : به خدا سوگند ، او هميشه مى گفت : من همسايه تو مى شوم ! چون به دار كشيده شد ، عمرو به كنيزش فرمان داد كه زير چوبه دار را بروبد و آب بپاشد و آن جا را خوشبو كند و ميثم در همان حال ، به نقل فضايل بنى هاشم ، زبان گشود . به ابن زياد گفته شد : اين جوان ، شما را رسوا كرد . گفت : بر دهانش لگام بزنيد . او نخستينِ خلق خدا بود كه پس از اسلام بر او لگام زدند و زمان كشته شدن ميثم _ كه رحمت خدا بر او باد _ ، ده روز پيش از ورود امام حسين بن على عليهماالسلام به عراق بود و در روز سوم به دار كشيدنش ، با سرنيزه زخمى اش كردند ، كه تكبير گفت و در پايان روز ، خون از دماغ و دهانش سرازير شد .

.


1- .منظور ، حجّ اصغر يا همان «عمره» است ، به قرينه روايت بعدى و بنا به تاريخ حركت امام حسين عليه السلام از مدينه و رسيدن ميثم به كوفه . (م)

ص: 590

. .

ص: 591

. .

ص: 592

. .

ص: 593

. .

ص: 594

رجال الكشّي عن حمزة بن ميثم :خَرَجَ أبي إلَى العُمرَةِ ، فَحَدَّثَني قالَ : اِستَأذَنتُ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيها ، فَضَرَبَت بَيني وبَينَها خِدرا ، فَقالَت لي : أنتَ ميثَمٌ ؟ فَقُلتُ : أنَا ميثَمُ . فَقالَت : كَثيرا ما رَأَيتُ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ ، ابنَ فاطِمَةَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِم يَذكُرُكَ . قُلتُ : فَأَينَ هُوَ ؟ قالَت : خَرَجَ في غَنَمٍ لَهُ آنِفا . قُلتُ : أنَا وَاللّهِ اُكثِرُ ذِكرَهُ فَأَقرِئيهِ السَّلامَ فَإِنّي مُبادِرٌ . فَقالَت : يا جارِيَةُ اخرُجي فَادهُنيهِ ، فَخَرَجَت فَدَهَنَت لِحيَتي بِبانٍ (1) . فَقُلتُ : أمَا وَاللّهِ لَئِن دَهَنتِها لَتُخضَبَنَّ فيكُم بِالدِّماءِ . فَخَرَجنا فَإِذَا ابنُ عَبّاسٍ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِما جالِسٌ ، فَقُلتُ : يَا بنَ عَبّاسٍ، سَلني ما شِئتَ مِن تَفسيرِالقُرآنِ ، فَإِنّي قَرَأتُ تَنزيلَهُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وعَلَّمَني تَأويلَهُ . فَقالَ : يا جارِيَةُ الدَّواةَ وقِرطاسا ، فَأَقبَلَ يَكتُبُ . فَقُلتُ : يَا بنَ عَبّاسٍ ، كَيفَ بِكَ إذا رَأَيتَني مَصلوبا تاسِعَ تِسعَةٍ؛ أقصَرَهُم خَشَبَةً وأقرَبَهُم بِالمِطهَرَةِ . فَقالَ لي : وتَكهُنُ أيضا؟! خَرِّقِ الكِتابَ . فَقُلتُ : مَه، اِحتَفِظ بِما سَمِعتَ مِنّي فَإِن يَكُ ما أقولُ لَكَ حَقّا أمسَكتَهُ ، وإن يَكُ باطِلاً خَرَّقتَهُ . قالَ : هُوَ ذاكَ . فَقَدِمَ أبي عَلَينا فَما لَبِثَ يَومَينِ حَتّى أرسَلَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ ، فَصَلَبَهُ تاسِعَ تِسعَةٍ؛ أقصَرَهُم خَشَبَةً وأقرَبَهُم إلَى المِطهَرَةِ ، فَرَأَيتُ الرَّجُلَ الَّذي جاءَ إلَيهِ لِيَقتُلَهُ وقَد أشارَ إلَيهِ بِالحَربَةِ ، وهُوَ يَقولُ : أمَا وَاللّهِ لَقَد كُنتَ ما عَلِمتُكَ إلّا قَوّاما ، ثُمَّ طَعَنَهُ في خاصِرَتِهِ فَأَجافَهُ، (2) فَاحتَقَنَ الدَّمُ، فَمَكَثَ يَومَينِ ، ثُمَّ إنَّهُ فِي اليَومِ الثّالِثِ بَعدَ العَصرِ قَبلَ المَغرِبِ انبَعَثَ مِنخَراهُ دَما ، فَخُضِبَت لِحيَتُهُ بِالدِّماءِ . (3)

.


1- .البان : ضرب من الشجر طيّب الزهر ، واحدتها بانة ، ومنه دهن البان (الصحاح : ج 5 ص 2082 «بين») .
2- .قيل للجراحةِ : جائِفة ؛ إذا وصلتَ إلى الجوفَ . [يقال : ]طَعَنَهُ فأجافَه (المصباح المنير : ص 115 «جوف») .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 294 الرقم 136 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 128 ح 11 .

ص: 595

رجال الكشّى_ به نقل از حمزة بن ميثم _: پدرم براى عُمره خارج شد و برايم نقل كرد كه از امّ سلمه _ كه رحمت خدا بر او باد _ اجازه ورود گرفتم . اُمّ سَلَمه ميان من و خودش پرده اى انداخت و به من گفت : تو ميثمى؟ گفتم : من ميثمم . گفت : فراوان ديده ام كه حسين بن على ، پسر فاطمه _ كه درودهاى خدا بر آنان باد _ از تو ياد مى كند . گفتم : او كجاست؟ گفت : اندكى پيش با گوسفندانش بيرون رفت . گفتم : به خدا سوگند ، من نيز فراوانْ او را ياد مى كنم . پس به او سلام برسان ، كه من [ براى رفتن از مدينه ]شتاب دارم . امّ سلمه گفت : اى دختر! بيا و او را روغَنمالى كن . پس [ كنيزش] بيرون آمد و به محاسنم روغن درخت بان (1) زد . گفتم : هان! به خدا سوگند ، حال كه آنها را روغن مى زنى ، [ بدان] كه در راه شما با خون، رنگين مى شود . پس بيرون آمديم و ابن عبّاس _ كه رحمت خدا بر او و پدرش باد _ نشسته بود . گفتم : اى ابن عبّاس! هر چه از تفسير قرآن مى خواهى ، از من بپرس كه من تنزيل آن را نزد امير مؤمنان خوانده ام و تأويل آن را به من آموخته است . گفت : «اى كنيز! دوات و كاغذ [ بياور]» . و شروع به نوشتن كرد . گفتم : اى ابن عبّاس! چگونه خواهى بود آن گاه كه مرا در يك گروه نُه نفره بر دار ببينى ، در حالى كه كوتاه ترين چوبه دار و نزديك ترين جايگاه به غَسّال خانه ، از آنِ من است؟ ابن عبّاس گفت : «تو هم غيب مى گويى!» و داشت نوشته را پاره مى كرد . گفتم : دست نگه دار . آنچه از من شنيدى ، نگاه دار . اگر آنچه به تو مى گويم ، حقيقت داشت ، آنها را نگهدارى مى كنى و اگر باطل بود ، پاره مى كنى . گفت : باشد . [ پسر ميثم مى گويد :] پدرم [ از سفر عمره] بر ما وارد شد و دو روز نگذشته بود كه عبيد اللّه بن زياد به دنبالش فرستاد و او را در يك گروه نُه نفره به دار آويخت كه كوتاه ترين چوبه و نزديك ترين جاى به غسّال خانه ، از آنِ او بود و من مردى را كه به سويش آمد تا او را بكشد ، ديدم كه در حالى كه با سرنيزه به او اشاره مى كرد ، مى گفت : هان! به خدا سوگند ، تا آن جا كه من تو را مى شناسم ، هميشه به عبادت برمى خاستى . سپس نيزه را بر لگن خاصره اش زد و آن را سوراخ كرد و خون بيرون زد و دو روز دوام آورد . سپس در روز سوم ، پس از عصر و پيش از غروب ، از بينى اش خونْ سرازير شد و محاسنش را با خون ، رنگين كرد .

.


1- .بان ، در مناطق استوايى مى رويد و از ميوه آن ، روغنى خوش بو مى گيرند (لاروس : ج 1 ص 425) .

ص: 596

خصائص الأئمّة عليهم السلام عن ابن ميثم التمّار :سَمِعتُ أبي يَقولُ : دَعاني أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَوما فَقالَ لي : يا ميثَمُ، كَيفَ أنتَ إذا دَعاكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ إلَى البَراءَةِ مِنّي ؟ قَلتُ : إذا وَاللّهِ أصبِرُ ، وذاكَ فِي اللّهِ قَليلٌ . قالَ : يا ميثَمُ ، إذا تَكون مَعي في دَرَجَتي . وكانَ ميثَمٌ يَمُرُّ بِعَريفِ (1) قَومِهِ فَيَقولُ : يا فُلانُ ، كَأَنّي بِكَ قَد دَعاكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ وَابنُ دَعِيِّها فَيَطلُبُني مِنكَ ، فَتَقولُ: هُوَ بِمَكَّةَ ، فَيَقولُ : لا أدري ما تَقولُ ، ولا بُدَّ لَكَ أن تَأتِيَ بِهِ ، فَتَخرُجُ إلَى القادِسِيَّةِ فَتَقيمُ بِها أيّاما ، فَإِذا قَدِمتُ عَلَيكَ ذَهَبتَ بي إلَيهِ حَتّى يَقتُلَني عَلى بابِ دارِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ ، فَإِذا كانَ اليَومُ الثّالِثُ ابتَدَرَ مِن مَنخِري دَمٌ عَبيطٌ . قالَ : وكانَ ميثَمٌ يَمُرُّ فِي السَّبخَةِ بِنَخلَةٍ فَيَضرِبُ بِيَدِهِ عَلَيها ، ويَقولُ : يا نَخلَةُ ما غُذّيتِ إلّا لي ، وكانَ يَقولُ لِعَمرِو بنِ حُرَيثٍ : إذا جاوَرتُكَ فَأَحسِن جِواري ، فَكانَ عَمرٌو يَرى أنَّهُ يَشتَري عِندَهُ دارا أو ضَيعَةً لَهُ بِجَنبِ ضَيعَتِهِ ، فَكانَ عَمرٌو يَقولُ : سَأَفعَلُ . فَأَرسَلَ الطّاغِيَةُ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ إلى عَريفِ ميثَمٍ يَطلُبُهُ مِنهُ ، فَأَخبَرَهُ أنَّهُ بِمَكَّةَ ، فَقالَ لَهُ : إن لَم تَأتِني بِهِ لَأَقتُلَنَّكَ فَأَجَّلَهُ أجَلاً ، وخَرَجَ العَريفُ إلَى القادِسِيَّةِ يِنتَظِرُ ميثَما ، فَلَمّا قَدِمَ ميثَمٌ أخَذَ بِيَدِهِ فَأَتى بِهِ عُبَيدَ اللّهِ بنَ زِيادٍ ، فَلَمّا أدخَلَهُ عَلَيهِ ، قالَ لَهُ : ميثَمٌ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : اِبرَأ مِن أبي تُرابٍ . قالَ : لا أعرِفُ أبا تُرابٍ . قالَ : اِبرَأ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . قالَ : فَإِن لَم أفعَل ؟ قالَ : إذا وَاللّهِ أقتُلكَ . قالَ : أما إنَّهُ قَد كانَ يُقالُ لي إنَّكَ سَتَقتُلُني ، وتَصلُبُني عَلى بابِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ ، فَإِذا كانَ اليَومُ الثّالِثُ ابتَدَرَ مِن مَنخِري دَمٌ عَبيطٌ . قالَ : فَأَمَرَ بِصَلبِهِ عَلى بابِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ . فَقالَ لِلنّاسِ : سَلوني ، سَلوني _ وهُوَ مَصلوبٌ _ قَبلَ أن أموتَ ، فَوَاللّهِ لَاُحَدِّثَنَّكُم بِبَعضِ ما يَكونُ مِنَ الفِتَنِ ، فَلَمّا سَأَلَهُ النّاسُ وحَدَّثَهُم ، أتاهُ رَسولٌ مِنِ ابنِ زِيادٍ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ فَأَلجَمَهُ بِلِجامٍ مِن شَريطٍ ، فَهُوَ أوَّلُ مَن اُلجِمَ بِلِجامٍ وهُوَ مَصلوبٌ ، ثُمَّ أنفَذَ إلَيهِ مَن وَجَأَ جَوفَهُ حَتّى ماتَ ، فَكانَت هذِهِ مِن دَلائِلِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . (2)

.


1- .العريف : وهو القيِّم باُمور القبيلة أو الجماعة من الناس (النهاية : ج 3 ص 218 «عرف») .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 54 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 295 الرقم 139 نحوه وفي صدره «يوسف بن عمران الميثمي قال : سمعت ميثم النّهرواني يقول : دعاني أمير المؤمنين عليه السلام وقال : كيف أنت يا ميثم إذا ...» .

ص: 597

خصائص الأئمّة عليهم السلام_ به نقل از پسر ميثم تمّار _: شنيدم كه پدرم مى گويد : روزى امير مؤمنان مرا فراخواند و به من فرمود : «اى ميثم! تو در چه حالى ، آن گاه كه فرزند خوانده بنى اميّه ، عبيد اللّه بن زياد ، تو را به بيزارى جُستن از من فرا بخواند؟ گفتم : به خدا سوگند ، آن گاه ، پايدارى مى كنم و اين به خاطر خدا اندك است . فرمود : «اى ميثم! پس [ در بهشت] ، با من در يك جا خواهى بود» . ميثم بر عَريف (1) قوم خود مى گذشت و مى گفت : فلانى! گويى مى بينم كه فرزند خوانده بنى اميّه و پسر فرزندْ خوانده آنها ، مرا از تو مى طلبد و تو مى گويى : «او در مكّه است» و او مى گويد : «من نمى دانم چه مى گويى . بايد او را برايم بياورى» و تو به سوى قادسيه بيرون مى روى و چند روزى در آن جا مى مانى و چون بر تو درآيم ، مرا به سوى او مى برى تا مرا جلوى در خانه عمرو بن حُرَيث بكُشد و چون روز سوم مى شود ، از سوراخ بينى ام خون تازه سرازير مى شود . و ميثم در شوره زار ، از كنار درخت خرمايى مى گذشت و با دستش بر آن مى زد و مى گفت : اى درخت خرما! آبيارى نشده اى ، جز براى من ! و به عمرو بن حُرَيث مى گفت : چون همسايه تو شدم ، خوب همسايه دارى كن . عمرو مى پنداشت كه او خانه و يا مِلكى در كنار بُستان او مى خرد و پاسخ مى داد : خوب همسايه دارى مى كنم . تا آن كه عبيد اللّه بن زياد ، آن سركش ، در پىِ عريف قبيله ميثم فرستاد و ميثم را از او خواست . پس به او خبر داد كه وى در مكّه است . عبيد اللّه به او گفت : «اگر او را نزد من نياورى ، تو را مى كشم» و مهلتى برايش تعيين كرد و عريف به سوى قادسيه رفت و به انتظار ميثم ماند و چون ميثم آمد ، دستش را گرفت و او را نزد عبيد اللّه بن زياد آورد . چون او را بر عبيد اللّه وارد كرد ، پرسيد : تو ميثمى؟ گفت : آرى . گفت : از ابوتراب ، بيزارى بجوى . گفت : ابوتراب را نمى شناسم . گفت : از على بن ابى طالب ، بيزارى بجوى . گفت : اگر نكنم چه؟ گفت : به خدا سوگند ، آن گاه ، تو را مى كشم . گفت : بدان كه به من گفته شده كه تو مرا مى كشى و جلوى در خانه عمرو بن حُرَيث ، مرا به دار مى كشى و در روز سوم ، از سوراخ هاى بينى ام ، خون تازه سرازير مى شود . عبيد اللّه فرمان داد كه او را جلوى در خانه عمرو بن حُرَيث به دار بكشند . ميثم در بالاى دار ، به مردم مى گفت : پيش از مرگم ، از من بپرسيد . از من بپرسيد . به خدا سوگند ، برخى از فتنه هاى پيش رو را برايتان بازگو مى كنم . پس چون مردم از او پرسيدند و او هم به آنان گفت ، پيكى از سوى ابن زياد _ كه خدا لعنتش كند _ نزد او آمد و با ريسمانى بافته شده از الياف خرما ، بر دهان او لگام زد ، و او نخستين كسى بود كه بر چوبه دار ، لگام زده شد . سپس عبيد اللّه ، كسى را روانه كرد و او با نيزه بر شكم ميثم زد و به شهادتش رساند . و اين [ پيشگويى] از جمله معجزات امير مؤمنان است .

.


1- .عريف ، يكى از مسئوليت هاى زندگى قبيله اى بوده است و وظيفه او ، شناسايى افراد و حضور و غياب كردن از آنان بوده است . (م)

ص: 598

رجال الكشّي عن سدير عن أبيه أبي حكيم :اِجتَمَعنا سَبعَةٌ مِنَ التَّمّارينَ فَاتّعَدنا لِحَملِهِ فَجِئنا إلَيهِ لَيلاً وَالحُرّاسُ يَحرُسونَهُ ، وقَد أوقَدُوا النّار فَحالَت بَينَنا وبَينَهُم ، فَاحتَمَلناهُ بِخَشَبَتِهِ حَتَّى انتَهَينا بِهِ إلى فَيضٍ مِن ماءٍ في مُرادٍ فَدَفَنّاهُ فيهِ ، ورَمَينا بِخَشَبَتِهِ في مُرادٍ فِي الخَرابِ ، وأصبَحَ فَبَعَثَ الخَيلَ فَلَم يَجِد شَيئا . (1)

95النُّعمانُ بنُ العَجلانِالإصابة عن المبرّد :أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ استَعمَلَ النُّعمانَ هذا عَلَى البَحرَينِ ، فَجَعَلَ يُعطي كُلَّ مَن جاءَهُ مِن بَني زُرَيقٍ ، فَقالَ فيهِ الشّاعِرُ : أرى فِتنَةً قَد ألهَتِ النّاسَ عَنكُمُ فَنَدلاً زُرَيقُ المال نَدلَ الثَّعالِبِ فَإِنَّ ابنَ عَجلانَ الَّذي قَد عَلِمتُمُ يُبَدِّدُ مالَ اللّهِ فِعلَ المَناهِبِ (2)

راجع : ج 6 ص 590 (النّعمان بن العجلان) .

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 295 الرقم 138 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 129 ح 12 .
2- .الإصابة : ج 6 ص 352 .

ص: 599

95 . نُعمان بن عَجْلان

رجال الكشّى_ به نقل از سُدَير ، از پدرش ابوحُكَيم _: ما هفت نفر خرمافروش ، گِرد هم آمديم و آماده بردن جنازه ميثم شديم . پس شبْ هنگام ، نزد پيكرش آمديم و در همان حال كه نگهبانان ، مراقبت مى كردند و آتشى برافروخته بودند كه ميان ما و آنها حائل شده بود ، او را با چوبه دارش برديم تا به چشمه پُر آبى در محلّه مراد رسيديم و در آن جا دفنش كرديم و چوبه دارش را در خرابه اى در همان محلّه پرتاب كرديم و صبح هنگام ، عبيد اللّه ، سوارانى را روانه كرد ؛ امّا چيزى نيافتند .

95نُعمان بن عَجْلانالإصابة_ به نقل از مُبَرَّد _: على بن ابى طالب عليه السلام نعمان را بر حكومت بحرين گمارد و او به هر شخصى كه از بنى زريق نزد او مى آمد ، چيزى مى بخشيد . شاعر درباره او سرود : فتنه اى مى بينم كه مردم را به خود ، سرگرم مى كند رُبودن مال به وسيله زريق ، چون ربودن روباه . بى گمان مى دانيد كه پسر عَجْلان غارتگرانه ، مال خدا را نابود مى كند .

ر . ك : ج 6 ص 591 (نعمان بن عَجْلان) .

.

ص: 600

96نُعَيمُ بنُ دَجاجَةَ الأَسَدِيُّالإمام الصادق عليه السلام :بَعَثَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلى بِشرِ بنِ عُطارِدٍ التَّميمِيِّ في كَلامٍ بَلَغَهُ ، فَمَرَّ بِهِ رَسولُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في بَني أسَدٍ وأخَذَهُ ، فَقامَ إلَيهِ نُعَيمُ بنُ دَجاجَةَ الأَسَدِيُّ فَأَفلَتَهُ ، فَبَعَثَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَتَوهُ بِهِ وأمَرَ بِهِ أن يُضرَبَ ، فَقالَ لَهُ نُعَيمٌ : أمَا وَاللّهِ إنَّ المُقامَ مَعَكَ لَذُلٌّ، وإنَّ فِراقَكَ لَكُفرٌ . قالَ : فَلَمّا سَمِعَ ذلِكَ مِنهُ قالَ لَهُ : يا نُعيمُ ، قَد عَفَونا عَنكَ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «ادْفَعْ بِالَّتي هيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ» (1) ؛ أمّا قَولُكَ : إنَّ المُقامَ مَعَكَ لَذُلٌّ ، فَسَيِّئَةٌ اكتَسَبتَها ، وأمّا قَولُكَ : إنَّ فِراقَكَ لَكُفرٌ ، فَحَسَنَةٌ اكتَسَبتَها ، فَهذِهِ بِهذِهِ ، ثُمَّ أمَرَ أن يُخَلّى عَنهُ . (2)

97هَاشِمُ بنُ عُتبَةَهاشم بن عتبة بن أبي وقاص المِرْقَالُ ، يكنّى أبا عمرو ، وهو ابن أخي سعد بن أبي وقاص العارف السليم القلب ، وأسد الحروب الباسل . كان من الفضلاء الخيار وكان من الأبطال البُهَم (3) . (4) من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله الكبار (5) ، وكان نصيرا وفيّا للإمام أمير المؤمنين عليه السلام (6) ، ومن الشجعان الأبطال (7) . أسلم يوم الفتح . وذهبت إحدى عينيه في معركة اليرموك (8) . ثمّ سارع إلى نصرة عمّه سعد بن أبي وقّاص (9) . وتولّى قيادة الجيش في فتح جَلَوْلاء (10) . لُقِّب بالمِرقال لطريقته الخاصّة في القتال وفي هجومه على العدوّ (11) . شهد معركة الجمل (12) وصفّين (13) . وإنّ ملاحمه ، وخطبه في بيان عظمة الإمام عليّ عليه السلام ، وكشفه ضلال الاُمويّين وسيرتهم القبيحة ، كلّها كانت دليلاً على عمق تفكيره ، ومعرفته الحقّ ، وثباته عليه . دفع الإمام عليّ عليه السلام رايته العظمى إليه يوم صفّين (14) ، وتولّى قيادة رجّالة البصرة يومئذٍ (15) ، استُشهد في صفّين عند مقاتلته كتيبة اُمويّة بقيادة «ذو الكلاع» (16) . وأثنى الإمام أمير المؤمنين عليه السلام على شجاعته وشهامته وثباته وكياسته . (17)

.


1- .المؤمنون : 96 .
2- .الكافي : ج 7 ص 268 ح 40 عن ابن محبوب عن بعض أصحابه ، رجال الكشّي : ج 1 ص 303 الرقم 144 عن ابن محبوب عن رجل ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 113 نحوه وراجع الأمالي للصدوق : ص 446 ح 596 .
3- .البُهْمة بالضمّ : الشجاع ، وقيل : هو الفارس الَّذي لا يُدرَى من أين يُؤتى له من شدَّة بأسه ، والجمع بُهَم (لسان العرب : ج 12 ص 58 «بهم») .
4- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 41 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 214 الرقم 831 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5690 .
6- .رجال الطوسي : ص 84 الرقم 852 وفيه «هشام بن عتبة بن أبي وقّاص المِرقال» ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 387 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 .
7- .اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 ، الإصابة : ج 6 ص 404 الرقم 8934 ، المعارف لابن قتيبة : ص 241 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 الرقم 34 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 .
9- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 الرقم 34 ، الإصابة : ج 6 ص 405 الرقم 8934 وفيهما «حضر مع عمّه حرب الفُرس بالقادسيّة» .
10- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 ، الإصابة : ج 6 ص 405 الرقم 8934 .
11- .رجال الطوسي : ص 84 الرقم 852 ، وقعة صفّين : ص 328 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 44 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 ، الإصابة : ج 6 ص 404 الرقم 8934 ، وفي النهاية : ج 2 ص 253 «الإرقال : ضرب من العَدْو فوق الخَبَب . يقال : أرقلت النّاقة تُرقل إرقالاً ، فهي مُرقل ومِرْقال . وأضاف في لسان العرب : ج 11 ص 294 «ومرقال : كثيرة الإرقال ... . والمِرقال : لقب هاشم بن عُتبة الزهري ؛ لأنّ عليّا عليه السلام دفع إليه الراية يوم صفّين فكان يُرقل بها إرقالاً» .
12- .الجمل : ص 321 ؛ الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 .
13- .الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 ؛ وقعة صفّين : ص 154 .
14- .الأخبار الطوال : ص 183 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5691 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 وص 40 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 584 ، الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 ؛ رجال الطوسي : ص 85 الرقم 852 وفيه «كان صاحب رايته ليلة الهرير» ، وقعة صفّين : ص 205 .
15- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 ، الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 وليس فيهما «البصرة» .
16- .وقعة صفّين : ص 348 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 393 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 41 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 ش 34 ، الأخبار الطوال : ص 183 .
17- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ، الغارات : ج 1 ص 301 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 110 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 .

ص: 601

96 . نُعَيم بن دُجاجه اسدى
97 . هاشم بن عُتبَه

96نُعَيم بن دُجاجه اسدىامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، سخنى درباره بِشْر بن عُطارِد تميمى شنيد و در پى او فرستاد . فرستاده امير مؤمنان ، او را در ميان بنى اسد ديد و دستگيرش كرد ؛ امّا نُعَيم بن دُجاجه اسدى برخاست و او را از دست وى رهانْد. پس امير مؤمنان به سوى نعيم فرستاد و او را آوردند و فرمان داد كه [ به مجازات اين عمل خلاف] ، او را بزنند . نعيم به على عليه السلام گفت : بدان كه _ به خدا سوگند _ ماندن دركنار تو مايه خوارى است و جدا شدن از تو ، موجب كفر است . چون اين سخن را از او شنيد ، به او فرمود : «اى نعيم! از تو گذشتيم ؛ چرا كه خداوند عز و جل مى فرمايد : «بدى را به بهترين گونه پاسخ دِه» . اين سخنت كه گفتى : در كنار تو ماندن ، مايه خوارى است ، كار زشتى است كه مرتكب شدى و اين گفته ات كه : جدا شدن از تو ، موجب كفر است ، كار نيكى است كه به دست آوردى . پس اين ، در برابر آن !» . سپس فرمان داد تا رهايش كنند .

97هاشم بن عُتبَهابو عمرو ، هاشم بن عُتْبة بن ابى وقّاص مِرقال ، برادر زاده سعد بن ابى وقّاص ، عارفى پيراسته دل ، شير بيشه هاى نبرد ، از نيكان برگزيده و قهرمانان كارآزموده و شكست ناپذير ، صحابى بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله يار وفادار على عليه السلام (1) و از شجاعان بلندآوازه عرب است . او در فتح مكّه اسلام آورد ، در نبرد يَرموك ، يك چشم خود را از دست داد و پس از آن ، به يارى سعد بن ابى وقّاص ، عموى خود ، شتافت (2) و در فتح جَلولا ، فرماندهى لشكر را به عهده داشت . به خاطر شيوه ويژه اش در نبرد و يورش آوردنِ برق آسايش به دشمن ، او را به «مِرقال» (3) ملقّب كرده بودند . در جنگ هاى جمل و صِفّين ، شركت داشت و حماسه سرايى ها و خطابه هاى وى در بيان عظمت على عليه السلام و فاشگويىِ ضلالت و سيرت زشت امويان ، نشانى است از عمق انديشه و حقدانى و حقگرايى و استوار گامى او . در جنگ صِفّين ، پرچم حق به دست او بود و فرماندهى پياده نظام بصره را به عهده داشت . (4) او در صِفّين و به هنگام نبرد با سپاه معاويه (به فرماندهى ذوالكلاع) ، به شهادت رسيد و امام على عليه السلام شجاعت و بُرنادلى و استوارگامى و هوشمندى او را ستود .

.


1- .در رجال الطوسي : ص84 ش 852 آمده است : «هشام بن عتبة بن ابى وقّاص مرقال» .
2- .در تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 ش 34 ، الإصابة : ج 6 ص 405 ش 8934 آمده است : «در نبرد مسلمانان با ايرانيان در قادسيه ، همراه عمويش بود» .
3- .اِرقال ، دويدنى سريع تر از يورتمه است و مِرقال ، يعنى كسى كه فراوانْ اين گونه مى دود (ر . ك : النهاية : ج 2 ص 253 ، لسان العرب : ج 11 ص 294) .
4- .در المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 و الاستيعاب : ج 4 ص 108 ش 2729 قيد «بصره» نيامده است .

ص: 602

. .

ص: 603

. .

ص: 604

الاستيعاب عن أبي عمر :أسلَمَ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ يَومَ الفَتحِ ، يُعرَفُ بِالمِرقالِ ، وكانَ مِنَ الفُضَلاءِ الخِيارِ ، وكانَ مِنَ الأَبطالِ البُهَمِ (1) ، فُقِئَت عَينُهُ يَومَ اليَرموكِ ، ثُمَّ أرسَلَهُ عُمَرُ مِنَ اليَرموكِ مَعَ خَيلِ العِراقِ إلى سَعدٍ ، كَتَبَ إلَيهِ بِذلِكَ ، فَشَهِدَ القادِسِيَّةَ ، وأبلى بِها بَلاءً حَسَنا وقامَ مِنهُ في ذلِكَ ما لَم يَقُم مِن أحَدٍ ، وكانَ سَبَبَ الفَتحِ عَلَى المُسلِمينَ . وكانَ بُهمَةٌ مِنَ البُهَمِ، فاضِلاً خَيِّرا . وهُوَ الَّذي افتَتَحَ جَلَولاءَ ، فَعَقَدَ لَهُ سَعدٌ لِواءً ووَجَّهَهُ ، وفَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ جَلَولاءَ ولَم يَشهَدها سَعدٌ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن محمّد بن عمر :كانَ [هاشِمُ بنُ عُتبَةَ ]أعورَ ، فُقِئَت عَينُهُ يَومَ اليَرموكِ . (3)

.


1- .البُهمَة : الشجاع ، والجمع بُهَم (لسان العرب: ج12 ص58 «بهم») .
2- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 نحوه .

ص: 605

الاستيعاب_ به نقل از ابوعمر _: هاشم بن عتبه كه به «مرقالْ» معروف است در فتح مكّه مسلمان شد و از نيكان برگزيده و قهرمانان كارآزموده و جسور بود . او يك چشمش را در جنگ يرموك از دست داد . سپس عمر ، او را همراه سواران عراق از يرموك به سوى سعد [ وقّاص] فرستاد و اين را به سعد نوشت . پس در قادسيه حاضر شد و امتحانى نيكو داد و در آن نبرد ، كسى مانند او مبارزه نكرد و او موجب پيروزى مسلمانان شد . او دلاورى از دلاورانِ شكست ناپذير ، و فضيلت مندى نيكوكار بود و او بود كه جَلولا را فتح كرد . سعد [ وقّاص] براى او پرچمى بست [ و لشكرى جدا تشكيل داد ]و او را به رويارويى با دشمن فرستاد و خداوند ، جَلولا را برايش گشود و سعد [ در آن نبرد] ، حضور نداشت .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از محمّد بن عمر _: هاشم بن عتبه ، يك چشم بود . چشمش در جنگ يرموك از حدقه بيرون آمده بود .

.

ص: 606

الإصابة عن المرزباني :لَمّا جاءَ قَتلُ عُثمانَ إلى أهلِ الكوفَةِ ، قالَ هاشِمٌ لأَبي موسَى الأَشعَرِيِّ : تَعالَ يا أبا موسى بايِع لِخَيرِ هذِهِ الاُمَّةِ عَلِيٍّ . فَقالَ : لا تَعجَل . فَوَضَعَ هاشِمٌ يَدَهُ عَلَى الاُخرى ، فَقالَ : هذِهِ لِعَلِيٍّ وهذِهِ لي ، وقَد بايَعتُ عَلِيّا ، وأنشَدَ : اُبايِعُ غَيرَ مُكتَرثٍ عَلِيّا ولا أخشى أميرا أشعَرِيّا اُبايِعُهُ وأعلَمُ أن سَاُرضي بِذاكَ اللّهَ حَقّا وَالنَّبِيّا (1)

الإمام عليّ عليه السلام :وقَد أرَدتُ تَولِيَةَ مِصرَ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ ، ولَو وَلَّيتُهُ إيّاها لَما خَلّى لَهُمُ العَرصَةَ ، ولا أنهَزَهُمُ الفُرصَةَ ، بِلا ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، ولَقَد كانَ إلَيَّ حَبيبا ، وكانَ لي رَبيبا . (2)

عنه عليه السلام :رَحِمَ اللّهُ مُحَمَّدا ، كانَ غُلاما حَدَثا ، أمَا وَاللّهِ لَقَد كُنتُ أرَدتُ أن اُوَلِّيَ المِرقالَ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ بنَ أبي وَقّاصٍ مِصرَ ، وَاللّهِ لَو أنَّهُ وَلِيَها لَما خَلّى لِعَمرِو بنِ العاصِ وأعوانِهِ العَرصَةَ ، ولَما قُتِلَ إلّا وسَيفُهُ في يَدِهِ . (3)

وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبيد بن أبي الكنود :لَمّا أرادَ عَلِيٌّ المسيرَ إلى أهلِ الشّامِ دَعا إلَيهِ مَن كانَ مَعَهُ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكُم مَيامينُ الرَّأيِ ، مَراجيحُ الحِلمِ ، مَقاويلُ بِالحَقِّ ، مُبارَكو الفِعلِ وَالأَمرِ ، وقَد أرَدَنا المَسيرَ إلى عَدُوِّنا وعَدُوِّكُم ، فَأَشيروا عَلَينا بِرَأيِكُم . فَقامَ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ بنِ أبي وَقّاصٍ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ بِما هُوَ أهلُهُ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، يا أميرَ المُؤمِنينَ فَأَنَا بِالقَومِ جِدُّ خَبيرٍ ، هُم لَكَ ولِأَشياعِكَ أعداءٌ ، وهُم لِمَن يَطلُبُ حَرثَ الدُّنيا أولِياءُ ، وهُم مُقاتِلوكَ ومُجاهِدوكَ لا يُبقونَ جُهدا ، مُشاحَّةً عَلَى الدُّنيا ، وضَنّا بِما في أيديهِم مِنها ، ولَيسَ لَهُم إربَةٌ (4) غَيرُها إلّا ما يَخدَعونَ بِهِ الجُهّالَ مِنَ الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ . كَذَبوا لَيسوا بِدَمِهِ يَثأَرونَ ، ولكِنِ الدُّنيا يَطلُبونَ ، فَسِر بنا إلَيهِم ، فَإِن أجابوا إلَى الحَقِّ فَلَيسَ بَعدَ الحَقِّ إلّا الضَّلالُ ، وإن أبَوا إلَا الشِّقاقَ فَذلِكَ الظَنُّ بِهِم . وَاللّهِ ما أراهُم يُبايِعونَ وفيهِم أحَدٌ مِمَّن يُطاعُ إذا نَهى ، و(لا) يُسمَعُ إذا أمَرَ . (5)

.


1- .الإصابة : ج 6 ص 405 الرقم 8934 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 نحوه .
3- .الغارات : ج 1 ص 301 عن مالك بن الجون ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 110 عن مالك بن الحور .
4- .الإرْبةُ : الحاجَة (مجمع البحرين : ج 1 ص 37 «أرب») .
5- .وقعة صفّين : ص 92 .

ص: 607

الإصابة_ به نقل از مرزبانى _: چون خبر كشتن عثمان به كوفيان رسيد ، هاشم به ابوموسى اشعرى [ والى كوفه ]گفت : ابوموسى! بيا و با بهترينِ اين امّت ، على عليه السلام بيعت كن . گفت : شتاب مكن . پس هاشم ، يك دستش را روى دست ديگرش نهاد و گفت : اين [ دست] براى على و اين [ دست] براى خودم و با على عليه السلام بيعت كردم . و سرود : با على بيعت مى كنم و به كسى اهمّيتى نمى دهم و از حاكم اشعرى نمى هراسم . با او بيعت مى كنم و مى دانم كه خشنود مى سازم با اين كار ، خدا و پيامبرش را .

امام على عليه السلام :قصد داشتم هاشم بن عُتبه را بر مصر بگمارم و اگر او را به آن جا گمارده بودم ، ميدان را بر ايشان (معاويه و عمرو بن عاص) باز نمى نهاد و به ايشان فرصت نمى داد ، بى آن كه بخواهم محمّد [ بن ابى بكر ]را نكوهش كنم كه او محبوب و دستْ پرورده من بود .

امام على عليه السلام :خداوند ، محمّد [ بن ابى بكر ]را رحمت كند ؛ جوانى نورس بود ! هان! به خدا سوگند ، قصد كرده بودم كه هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص مِرقال را بر مصر بگمارم . به خدا سوگند ، اگر او حكومت آن جا را به دست مى گرفت ، ميدان را براى عمرو عاص و ياورانش باز نمى گذاشت و كشته نمى شد ، مگر آن كه شمشيرش در دستش بود .

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن عبيد بن ابى كنود _: چون على عليه السلام خواست به سوى شاميان حركت كند ، كسانى از مهاجران و انصار را كه با او بودند ، فرا خواند و پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «امّا بعد ؛ شما فرخنده رأى و خردمند و حقگوييد و كار و فرمانتان مبارك است . ما آهنگ عزيمت به سوى دشمن خود و شما را داريم . نظر خود را به ما بگوييد» . هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص برخاست و خدا را _ آن چنان كه شايسته اوست _ ستود و سپس گفت : امّا بعد ؛ اى امير مؤمنان! من از اين قوم به خوبى آگاهم . اينان با تو و پيروانت دشمن اند و با كسى كه محصول دنيا را مى جويد ، دوست اند . آنان در پيكار و جنگ با تو ، از هيچ كوششى فروگذار نمى كنند و اين [ مخالفت ]به جهت بخل در نگه داشتن دنيا و براى حفظ آن چيزى از دنياست كه در دست دارند و جز آن ، هدف ديگرى ندارند و تنها دستاويزشان براى فريب نادانان ، خونخواهى عثمان است . دروغ مى گويند و به خونخواهى عثمان برنخاسته اند ؛ بلكه دنيا را مى جويند . ما را به سوى ايشان حركت بده . پس اگر به حق ، پاسخ مثبت دادند ، ديگر پس از حق ، گم راهى اى باقى نخواهد ماند ، و اگر جز دو دستگى را نمى خواهند _ كه همين گمان هم به آنها مى رود _ [ لشكركشى به سوى آنها موجّه خواهد بود] . به خدا سوگند ، نمى بينم كه آنان بيعت كنند ؛ زيرا كسى در ميان آنان است كه اگر از نيكى ها باز دارد ، اطاعت مى شود و اگر [به نيكى] فرمان دهد ، سخنش را نمى شنوند .

.

ص: 608

وقعة صفّين عن هاشم بن عتبة_ في جَوابِ استِنفارِ عَلِيٍّ عليه السلام قَبلَ حَربِ صِفّينَ _: سِر بِنا يا أميرَ المُؤمِنينَ إلى هؤُلاءِ القَومِ القاسِيَةِ قُلوبُهُم ، الَّذينَ نَبَذوا كِتابَ اللّهِ وَراءَ ظُهورِهِم ، وعَمِلوا في عِبادِ اللّهِ بِغَيرِ رِضَا اللّهِ ، فَأَحَلّوا حَرامَهُ وحَرَّموا حَلالَهُ ، وَاستَولاهُمُ الشَّيطانُ ووَعَدَهُمُ الأَباطيلَ ومَنّاهُمُ الأَمانِيَّ ، حَتّى أزاغَهُم عَنِ الهُدى وقَصَدَ بِهِم قَصدَ الرَّدى ، وحَبَّبَ إلَيهِمُ الدُّنيا ، فَهُم يُقاتِلونَ عَلى دُنياهُم رَغبَةً فيها كَرَغبَتِنا فِي الآخِرَةِ إنجازَ مَوعودِ رَبِّنا . وأنتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أقرَبُ النّاسِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَحِما ، وأفضَلُ النّاسِ سابِقَةً وقَدَما . وهُم يا أميرَ المُؤمِنينَ مِنكَ مِثلُ الَّذي عَلِمنا ، ولكِن كُتِبَ عَلَيهِمُ الشَّقاءُ ، ومالَت بِهِمُ الأَهواءُ وكانوا ظالِمينَ . فَأَيدينا مَبسوطَةٌ لَكَ بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ، وقُلوبُنا مُنشَرِحَةٌ لَكَ بِبَذلِ النَّصيحَةِ ، وأنفُسُنا تَنصُرُكَ جَذِلَةً (1) عَلى مَن خالَفَكَ وتَولَّى الأَمرَ دونَكَ . وَاللّهِ ما اُحِبُّ أنَّ لي ما فِي الأَرضِ مِمّا أقَلَّت ، وما تَحتَ السَّماءِ مِمّا أظَلَّت ، وأنّي والَيتُ عَدُوّا لَكَ ، أو عادَيتُ وَلِيّا لَكَ . فَقالَ عَلِيٌّ : اللّهُمَّ ارزُقهُ الشَّهادَةَ في سَبيلِكَ ، وَالمُرافَقَةَ لِنَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله . (2)

.


1- .الجَذَلُ : الفَرَحُ (مجمع البحرين : ج 1 ص 280 «جذل») .
2- .وقعة صفّين : ص 112 .

ص: 609

وقعة صِفّين_ به نقل از هاشم بن عتبه ، در پاسخ به درخواست على عليه السلام براى حركت به سوى صِفّين _: اى امير مؤمنان! ما را به سوى اين قوم سنگ دل، حركت بده؛ كسانى كه كتاب خدا را پشت سر افكندند و با مردم ، رفتارى مخالف خشنودى خدا پيشه ساختند،و حرامش را حلال ، و حلالش را حرام شمردند ، و شيطان بر آنان مسلّط شد و وعده هاى واهى به ايشان داد و آرزوهاى دور و دراز به ايشان نماياند تا آنان را از راه به در برد و آهنگ انداختن آنان به پرتگاه كرد و دنيا را محبوبشان ساخت . آنان از سرِ دلبستگى به دنيا مى جنگند ، همان گونه كه ما شيفته تحقّق وعده خدايمان در سراى آخرتيم . و تو _ اى امير مؤمنان _ نزديك ترين خويشاوند پيامبر خدايى و برترينِ مردم از نظر پيشينه و عملكردى و آنان نيز همين را كه ما درباره تو مى دانيم ، مى دانند ؛ امّا نگون بختى بر آنان نوشته شده است و هواى نفس ، آنان را منحرف كرده و ستمكار گشته اند . دستان ما در راه فرمانبردارى و اطاعت ، به سوى تو گشوده است و دل هاى ما به خيرخواهى تو گشاده است ، و جان هاى ما به يارى تو در برابر هر كس كه با تو مخالفت ورزد و بخواهد حكومت را در دست گيرد ، شادمان است . به خدا سوگند كه دوست ندارم همه آنچه را كه زمين بر دوش كشيده و آسمان بر آن سايه افكنده است ، براى من باشد و با دشمنت دوستى كنم و يا با دوستت ، دشمنى بورزم . على عليه السلام گفت : «بار خدايا! شهادت در راه خودت و همراه گشتن با پيامبرت را نصيبش فرما» .

.

ص: 610

راجع : ج 6 ص 50 (استشهاد هاشم بن عتبة) .

98هانِئُ بنُ هَوذَةَ النَّخَعِيُّتاريخ خليفة بن خيّاط :اِستَخلَفَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]حينَ سارَ إلَى النَّهرَوانِ هانِئَ بنَ هَوذَةَ النَّخَعِيَّ فَلَم يَزَل بِالكوفَةِ حَتّى قُتِلَ عَلِيٌّ . (1)

99يَزيدُ بنُ حُجَيَّةَمن أصحاب الإمام عليه السلام (2) ، وشهد معه حروبه (3) . وجعله الإمام عليه السلام أحد الشهود في التحكيم (4) . استعمله الإمام عليه السلام على الريّ (5) ودَستبى (6)(7) . لكنّه انتهج الخيانة ، إذ نقل ابن الأثير أنّه استحوذ على ثلاثين ألف درهم من بيت المال ؛ وطالبه الإمام بالنقص الحاصل في بيت المال ، فأنكر ذلك ، فجلده (8) وسجنه ، ففرّ من السجن والتحق بمعاوية (9) . وشهد على حجر بن عديّ حين أراد معاوية قتله . (10)

.


1- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ؛ الغارات : ج 1 ص 18 وفيه «استخلف عليّ عليه السلام حين سار إلى النّهروان رجلاً من النّخع يقال له : هانئ بن هوذة» .
2- .تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 الرقم 374 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 54 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 389 ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 وفيه «كان أحد الشهود في كتاب الصلح» .
5- .الرَّي : مدينة من بلاد فارس ، والنّسبة إليها «الرازي» (تقويم البلدان : ص 421) . وهي اليوم تعدّ إحدى نواحي مدينة طهران وضواحيها .
6- .دَسْتَبَى : بلدة تقع إلى الغرب والجنوب الغربي من مدينة طهران ، وكانت واسعة بحيث تشمل ما بين قزوين وهمدان الحاليتين (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 454) .
7- .الغارات : ج 2 ص 525 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 و 216 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 الرقم 374 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 وفيهما «استعمله على الريّ» .
8- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
9- .الغارات : ج 2 ص 525 _ 528 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 216 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 الرقم 374 وليس فيه «حَبَسه» ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 .
10- .الغارات : ج 2 ص 528 ؛ أنساب الأشراف : ج 5 ص 268 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 273 .

ص: 611

98 . هانى بن هَوذَه نَخَعى
99 . يزيد بن حُجَيّه

ر . ك : ج 6 ص 51 (شهادت هاشم بن عتبه) .

98هانى بن هَوذَه نَخَعىتاريخ خليفة بن خيّاط :چون [ على عليه السلام ] به سوى نهروان حركت كرد ، هانى بن هوذه نَخَعى را به جاى خود نهاد ، و او پيوسته در كوفه بود تا على عليه السلام به شهادت رسيد .

99يزيد بن حُجَيّهاو از ياران امام على عليه السلام است كه در جنگ هاى امام عليه السلام ايشان را همراهى كرده است . امام عليه السلام در جريان حَكميّت ، او را از جمله شاهدان بر حكميتْ قرار داده بود . امام عليه السلام او را بر حكومت رى و دَستَبَى (1) گمارد . يزيد ، راه خيانت در پيش گرفت و به گفته ابن اثير ، سى هزار درهم از بيت المال را براى خود برگرفت . امام عليه السلام از او كسرى بيت المال را بازخواست كرد ؛ امّا او [ هرگونه برداشتى را] انكار كرد . امام عليه السلام بر او تازيانه نواخت و به زندانش انداخت ؛ امّا او از زندان گريخت و به معاويه پيوست و در جريان شهادت حُجْر بن عَدى ، عليه وى گواهى داد .

.


1- .دَستَبَى به منطقه اى ميان رى و همدان گفته مى شود. بخشى از آن ، «دستبىِ رى» و بخشى «دستبىِ همدان» ناميده مى شود (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 454) .

ص: 612

100يَزيدُ بنُ قَيسٍ الأَرحَبِيُّاشترك في الثورة على عثمان (1) ، وشهد الجمل (2) وصفّين مع الإمام عليه السلام . وكان أحد الذين بعثهم الإمام عليه السلام إلى معاوية في حرب صفّين (3) . مال إلى الخوارج في فتنتهم الَّتي أوقدوا نارها ، بَيْدَ أنّ الإمام عليه السلام فصله عنهم وولّاه على إصفهان والري (4) . وكان مع الإمام عليه السلام في النّهروان ، واحتجّ الخوارج على ذلك (5) . ولي المدائن (6) وجُوخَا (7) مدّةً ، (ويبدو أنّ ذلك كان في الفترة الواقعة بين الجمل وصفّين) (8) . وبعد النّهروان كان عامل الإمام عليه السلام على أصفهان (9) ، وهَمَدان . (10)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 331 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 159 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 488 و ص 515 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 330 .
3- .وقعة صفّين : ص 197 و 198 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 و ص 17 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 65 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 394 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 86 .
6- .المدائن : أصل تسميتها هي : المدائن السبعة ، وكانت مقرّ ملوك الفرس ، وهي تقع على نهر دجلة من شرقيّها تحت بغداد على مرحلة منها ، وفيها إيوان كسرى . فُتحت هذه المدينة في (14 ه . ق) على يد المسلمين (راجع تقويم البلدان : ص 302) .
7- .جُوخا : اسم نهر عليه كورة واسعة في سواد بغداد ، وهو بين خانقين وخوزستان (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .
8- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 .
9- .رجال الطوسي : ص 86 الرقم 863 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 65 و ص 86 .
10- .رجال الطوسي : ص 86 الرقم 863 .

ص: 613

100 . يزيد بن قيس اَرحَبى

100يزيد بن قيس اَرحَبىيزيد در قيام عليه عثمان، شركت كرد و در جنگ هاى جمل و صِفّين ، امام عليه السلام را همراهى كرد . در جنگ صِفّين، از جمله كسانى است كه امام عليه السلام او را به سوى معاويه فرستاده است . در فتنه خوارج ، يزيد به آنها متمايل شد ؛ امّا امام عليه السلام او را از آنان جدا كرد و به حكومت اصفهان و رى بگمارد . او در جنگ نهروان در سپاه امام عليه السلام بود ، كه خوارج بر اين حضور ، اعتراض كردند . او مدّتى (ظاهرا در فاصله زمانى ميان جنگ هاى جمل و صِفّين) فرماندار مدائن (1) و جوخا (2) بود . او پس از جنگ نهروان نيز كارگزار امام عليه السلام در اصفهان و همدان بوده است .

.


1- .مدائن ، شهرى در شرق رود دجله و به فاصله يك روز راه از جنوب بغداد است . ايوان كسرا در آن قرار دارد و در سال 14 هجرى به دست مسلمانان فتح شد (ر . ك : تقويم البلدان ص 302) .
2- .جوخا ، نام رودى ميان خانقين و خوزستان است كه دشت بزرگى به همين نام را در سرزمين عراق آبيارى مى كند (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 179) .

ص: 614

وقعة صفّين عن يوسف وأبي روق :إنَّ عَلِيّا حينَ قَدِمَ مِنَ البَصرَةِ إلَى الكوفَةِ بَعَثَ يَزيدَ بنَ قَيسٍ الأَرحَبِيَّ عَلَى المَدائِنِ وجوخا كُلِّها . (1)

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى يَزيدَ بنِ قَيسٍ الأَرحَبِيِّ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّكَ أبطَأتَ بِحَملِ خَراجِكَ ، وما أدري مَا الَّذي حَمَلَكَ عَلى ذلِكَ . غَيرَ أنّي اُوصيكَ بِتَقوَى اللّهِ واُحذِّرُكَ أن تُحبِطَ أجرَكَ ، وتُبطِلَ جِهادَكَ بِخِيانَةِ المُسلِمينَ ، فَاتَّقِ اللّهَ ونَزِّه نَفسَكَ عَنِ الحَرامِ ، ولا تَجعَل لي عَلَيكَ سَبيلاً ، فَلا أجِدُ بُدّا مِنَ الإيقاعِ بِكَ ، وأعزِزِ المُسلِمينَ ولا تَظلِمِ المُعاهِدينَ : «وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللّهُ الدّارَ الآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللّهُ إِلَيْكَ وَ لَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِى الْأَرْضِ إِنَّ اللّهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ» (2) . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «ثمّ استعمل على المدائن وجُوخَى كلّها يزيد بن قيس الأرحبي» .
2- .القصص : 77 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 200 .

ص: 615

وقعة صِفّين_ به نقل از يوسف و ابو رَوق _: چون على عليه السلام از بصره به كوفه آمد ، يزيد بن قيس اَرحَبى را به مدائن و جوخا فرستاد [ و او را بر همه آن جا حكومت داد] .

تاريخ اليعقوبى :على عليه السلام به يزيد بن قيس اَرحَبى نوشت : «امّا بعد ؛ تو در فرستادن ماليات ، كُندى كرده اى و من نمى دانم كه چه چيزْ تو را به اين كار وا داشته است . تنها تو را به پرواى الهى سفارش مى كنم و به تو هشدار مى دهم كه پاداش خود را نابود نكنى و جهاد خود را با خيانت به مسلمانان ، باطل مسازى . پس ، از خدا پروا كن و خود را از حرام ، پاكيزه دار و براى من و به زيان خودت ، راهى قرار مده ، كه در آن صورت ، چاره اى جز مجازات تو ندارم . مسلمانان را گرامى بدار و بر [كافرانِ] هم پيمان ، ستم مكن «و با آنچه خدا به تو داده است ، سراى آخرت را بجوى و بهره ات را از دنيا فراموش مكن و نيكى كن ، همان گونه كه خداوند به تو نيكى كرده است ، و در زمين به دنبال فساد مباش، كه خداوند ، مفسدان را دوست ندارد» .

.

ص: 616

M562_T1_File_2245496

M562_T1_File_2245497

.

ص: 617

فهرست تفصيلى .

ص: 618

. .

ص: 619

. .

ص: 620

. .

ص: 621

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109